- کمال الدین بن مسعود خجندی
از عرفای عالیمقام عهد خود بوده ودست ارادت به خواجه عبیدالله نامی داده است زادگاه او شهر خجند ازبلاد ماوراء النهر است که درکنار رود سیحون قراردارد تاریخ ولادت کمال در هیچیک از تذکره ها تصریح نشده ولی عمر طولانی داشته و بیش از هشتادسال زندگی کرده است در آغاز جوانی از ماوراءالنهر به تبریز آمد وی مقرب میرانشاه پسر تیمور بوده تا آنکه در سنه ی 803 یا792هجری قمری بدرود حیات گفته است کمال دارای اشعاری است که برای تسلی خاطر خود می گفته چنانکه خود گوید : این تکلف های من در شعر من – کلیمینی یا حمیرای من است . اشعارش در زمان حیاتش طرف توجه گشت و حافظ شیرازی درباره ی وی گفته : چون غزل های خوش و دلکش حافظ شنود – گر کمالیش بود شعر نگوید به خجند – برخی معتقدند اگر نوابغی مانند سعدی و حافظ درقرن هفتم و هشتم هجری ظهور نکرده بودند مسلما شهرت بیشتری نصیب شاعرانی چون کمال و سایر اقرانش می شد.
***
قصاید
1- در توحید
افتتاح سخن آن به که کنند اهل کمال
به ثنای ملک الملک خدای متعال
پادشاهی که به پیرامن جاهش نرسد
از ازل تا به ابد وصمت نقصان و زوال
بر در بار جلالش نبود جای نشست
شهریاران جهان را بجز از صف نعال
در حریم ملکوتش که ملک راه نیافت
عقل و حس امر محال است که یابند مجال
آهنین پای چو پرگار شد و هم نرسید
پیک اندیشه در آن دایره الا به خیال
هست در چشم همه ناقص و معتل العین
هر که مقرون به چنین ذات کند شبه و مثال
قدرت اوست که پرورده به شیرین کاری
طوطی ناطقه را در شکرستان مقال
حکمت اوست که پروانه ی دین داد به عقل
تا نهد شمع هدایت به شبستان ضلال
گر بخوانی به مثل آیت حمدش بر کوه
با همه سنگدلی ناله برآید ز جبال
پیش اصحاب یقین بردن نامش به زبان
همچنان است که با تشنه لبان وصف زلال
برده زآیینه ی دل غصه ی او زنگ حزن
رُفته از گوشه ی خاطر غم او گرد ملال
می پرد مرغ رجا جلوه کنان شاخ به شاخ
در هوای چمن رحمت او فارغ بال
گر شود ماضی و حالات جهان مستقبل
ذات پاکش نشود منتقل از حال به حال
گر شهادت بنویسیم به کژ طبعی خویش
ذال خود بر كژی هیأت خود باشد دال
ور نه از بنده ی عاصی چه عبادت آید
با چنین فعل بد و نفس نکوهیده خصال
چشم بر راه عنایت نهد این جسم ضعیف
عجز پیش آورد آن روز شود مسکین حال
یا رب آن دم که ز سیلاب اجل خانه ی عمر
بپذیرد خلل و تن شود از غم چو خلال
به چراغ رخ آن ماه که بردند به چرخ
هفت قندیل زر اندود ازو نور و جمال
که از آنجا که عنایات خداوندی توست
نظر رحمت خود باز نگیری ز کمال
هر یک از مائده ی وصل نصیبی طلبند
تا که را بخت نشاند به سر خوان وصال
شده از ساقی لطف تو جهانی سیراب
همچنان بحر کرم موج زنان مالا مال
2- در توحید
ای بر کمال قدرت تو عقل کل گواه
بر لوح کبریای تو توقیع لا اله
آشفتگان خاک رهت رهروان دین
دردی کشان جام غمت سالکان راه
از شبنم عطای تو یک قطره بحرو کان
وز پرتو جمال تو یک ذره مهر و ماه
مرغ امید از کف جود تو دانه جوی
دست نیاز بر در عدل تو داد خواه
نام تو صیقلی ست که زآیینه ی وجود
بیرون برد به نور خرد زنگ اشتباه
سلطان عزت تو به فرمان کن فکان
گرد از ره وجود برآورد بی سپاه
آثار صنع توست که بر طاق نیلگون
صبح سفید روی نمود از شب سیاه
انوار حسن توست که از جیب آسمان
خورشید سرکشید چو یوسف ز قعر چاه
آنجا که آب لطف تو صد نیش گشته نوش
وانجا که باد قهر تو صد کوه گشته کاه
گاه از تو جان برد به صفا پیر درد نوش
گاه از تو خون خورد به جفا طفل بیگناه
بنهد نسیم لطف تو در ناف لاله مشک
بندد سموم قهر تو بر شاخ گل گیاه
موسی کلیم بارگه توست و پاسبان
فرعون رانده ی نظر توست و پادشاه
طاعت چه سود زاهد پرهیزکار را
گر بر در قبول تواش نیست آب و جاه
ای آنکه سالکان در کبریات را
نبود بجز سرادق احسان تو پناه
بخشای بر کمال که نقصان پذیر نیست
گر بر خورند از تو محبان بارگاه
3- در نعت محمد(ص)
ای مه رخسار تو مطلع صبح یقین
غاشیه ی کبریات شهپر روح الامین
آینه دار رخت عارض ماه تمام
تکیه گه منبرت پایه ی چرخ برین
سایه قد تو دید در چمن دلبری
کز سر خجلت بماند سرو سهی بر زمین
از گل رخسار توست لاله ی سیراب را
قطره ی آبی که هست بر جگر آتشین
خط جبین تو بود آنکه شده ست آشکار
بر ورق کاینات نقش رسول الامین
آدم خاکی که بود پیش رو انبیا
داغ قبول تو داشت بر سر لوح جبین
شحنه ی حکم تو را تیر قضا در کمان
بازوی امر تو را تیغ ظفر در کمین
زیر رکاب تواند شاهسواران ملک
غاشیه داران تو کار گزاران دین
خاتم اقبال توست آنکه به مهر قبول
خشک و تر کاینات داشت به زیر نگین
بی تو کجا پی برد در حرم کبریا
صوفی پرهیزکار زاهد خلوت نشین
خاک کف پای توست دامن آخر زمان
دست تو زان برفشاند بر دو جهان آستین
مدعیان نشنوند نعت کمال تو را
لایق هر گوش نیست دانه ی در ثمین
سبحه ی کروبیان ورد ثنای تو باد
تا که به صبح نشور بر تو کنند آفرین
4- در مدح گوید
ای ذات تو را ظهور عالم
چون خلقت مصطفی و آدم
بر لوح وجود نقطه ی سهو
افتاده مؤخر و مقدم
در فاتحه ی حروف نامت
مکتوم خواص اسم اعظم
در داعیه دوام عمرت
از وحی آید فرشته ملهم
اعلام ملک تورامسخر
اقلیم دول تورامسلم
شکر نعم تو امر کلی
تعظیم در تو باب معظم
در مشکل ملک عقل دانا
با رأی تو گفته است اعلم
در بحث کلام منطق تو
با ناطقه گفته انت ابکم
کلک همه دان راز دارت
در مشورت ملوک محرم
پیر خردت برأی انور
چون صبح به آفتاب همدم
نزدیک سحر که کوس سلطان
افکند فغان به هشت طارم
بر گوشه ی قصر تو حمامی
خواند این غزل و بها ترنم
کی خسته دلم به ناوک غم
بر خسته دلان خویش ارحم
از طره تو به رویها چین
وز ابروی تو به پشتها خم
زان غمزه نشسته بر دل ریش
پیکان توا َم به جای مرهم
بالاتر از ابرویت مه نو
بینند بر آسمان ولی کم
صاحب نظران ازآن دو نرگس
دور از تو به چشم های پر نم
خون شد دل و اشکم از دویدن
زین روی دمش فتاد بردم
جان از غم و درد بی شمارت
ناگفته به کس ز صد یکی هم
از جور تو بنده ی محقر
شد بر در خواجه ی معظم
دستور ممالک آنکه خوانند
شاهان ز کریمی اش مکرم
آن کز علم مفاخر او
شد کسوت افتخار معلم
انفاس شریف عطرسایش
با شامه بداده قوت شم
از منظر خوب و وجه املح
با باصره ذوق کرده منظم
در روز نشاط او لب جام
از خنده نشد دمی فراهم
سایل به دلایل سخایش
ناکرده سؤال گشته ملزم
زین غم که عدوست با زر و سیم
پرچین شد و زرد روی و درهم
ای با کرم تو خشک لب یم
وز فیض غمت غمام را غم
با ابر کف تو فیض امطار
چون رشحه ی ناودان و زمزم
کرده قلمت چو تیغ در فتح
با کسر مخالف توراضم
در جان و دل عدوی ناقص
غم های مضاعف است مدغم
از مدح تو بنده در ترقی ست
بر بام فلک نهاده سلم
انفاس من از بلند قدری
عیسی ست کز آسمان زند دم
از کلک دو شاخ میوه ی روح
ریزان سخنم چو نخل مریم
بردند کمال گوی دعوی
نظم تو و نثر هر دو با هم
این از شعراء ما تأخر
وان از فضلای ما تقدم
دیوان تو گر کسی بخواند
در پیش سخنوران عالم
زین گفته رود ظهیر از جای
چه جای ظهیر انوری هم
گویند قصیده ی تو خام است
پخته سخنان ما مسلم
این خام ولی چو نقره ی خام
وان پخته ولی چو پخته شلغم
اشعار من و جواب یاران
هر چند مماثلند با هم
فرقی ز ثری ست تا ثریا
وز لطف ستاره تا به شبنم
چون کوه خجند آمد این شعر
با آب بلند و نام محکم
هنگام دعاست دست بردار
ای خضر که عیسیی تو در دم
تا تاجوران ملک بر تخت
در دست چپ آورند خاتم
باد از چپ و راست شاه و درویش
پیش تو نهاده دست بر هم
در دست نگین دولت تو
خاصیت نقش خاتم جم
باغ طربت به آب این شعر
چون روضه ی خلد سبز و خرم
از مهلت عمر دشمنان یاد
کردیم و کلامنا بها تم
***
غزلیات
***
از پیرهنت بویی آمد به گلستانها
کردند پر از نکهت گلها همه دامانها
با رشته همه چاکی شد دوخته وین طرفه
کز رشته ی زلف توست این چاک گریبانها
تا خوان ملاحت را آراست به سبزی خط
افکند لب لعلت شوری به نمکدانها
گر زلف برافشانی در پا فکنی سرها
چون لب به حدیث آری بر باد دهی جانها
دیدار رقیب از دور افزود مرا گریه
از ابر سیه باشد افزونی بارانها
بیمار تورامحرم شربت دهد و مرهم
بی چاشنی دردت فریاد ز درمانها
عید است کمال ار یار دارد سر قربانی
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
***
از تو یک ساعت جدایی خوش نمی آید مرا
با دگر کس آشنایی خوش نمی آید مرا
گویی ام رو زین در و سلطان وقت خویش باش
بعد سلطانی گدایی خوش نمی آید مرا
چاکرانت را نمی گویم که خاک آن درم
با بزرگان خودستایی خوش نمی آید مرا
گفتمش در آب عارض عکس جان با ما نمای
گفت هر دم خودنمایی خوش نمی آید مرا
از می لعلت نپرهیزم به دور آن دو چشم
پیش مستان پارسایی خوش نمی آید مرا
منکر زهدم به رویت تا نظر باز آمدم
پاکبازم من دغایی خوش نمی آید مرا
صوفیان گویند چون ما خیز و در رقص آ کمال
حالت و وجد ریایی خوش نمی آید مرا
***
از عاشقی همیشه جوان ست پیر ما
خالی مباد عشق بتان از ضمیر ما
با آنکه چون چراغ سحر شد جوانه مرگ
هم دیر زیست مدعی زود میر ما
صد جان ز ما ستاند و یک بوسه وعده داد
بسیار بخش دلبر اندک پذیر ما
در دل به قدر ذره نگنجد خیال غیر
کز مهر تو پر است ضمیر منیر ما
تا کی دعای وصل کمان ابروان کنم
چون بر نشانه هیچ نیفتاد تیر ما
جان را چو نیست از تن و تن را ز جان گریز
از ما جدا مشو دگر ای ناگزیر ما
داریم صبر اندک و بیش از شمار شوق
پوشیده نیست از تو قلیل و کثیر ما
روز حساب غم نخورم از گنه کمال
گر عقد زلف یار بود دستگیر ما
***
آنکه دل در هوس روز وصال است او را
خواب شب در سر اگر هست خیال است او را
دل ز چشمش چه شد ار کرد سؤال نظری
چون نظرهاست در آن جای سؤال است او را
خال لبهاش به خون دل صاحب نظران
تشنه از چیست چو در پیش زلال است او را
دل بیمار من از دال و الف خالی نیست
تا قد چون الف و زلف چو دال است او را
به جگر خوردن بسیار به کف کرد غمش
خون عشاق بخور گو که حلال است او را
آفتاب از هوس آنکه شود همسر او
ایستد راست و زان بیم زوال است او را
به کمال است بس این جور و جفا و ستمش
این صفتها که شنیدی به کمال است او را
***
ای باد مکش طره ی جانانه ی ما را
زنجیر مجنبان دل دیوانه ی ما را
آن شمع چگل گو که برقص آرد و پرواز
این سوخته دلهای چو پروانه ی ما را
کردند زیان آنکه به صد گنج فریدون
کردند بها گوهر یکدانه ی ما را
دیدند سرشکم همه همسایه و گفتند
این سیل عجب گر نبرد خانه ی ما را
دل گرچه خراب است ز غم چون تو درایی
آباد کنی کلبه ی ویرانه ی ما را
خواب خوش صبحت برد از دیده ی مخمور
شب گر شنوی نعره ی مستانه ی ما را
خواهد گله ها کرد کمال امشب از آن زلف
شبهای چنین گوش کن افسانه ی ما را
***
ای خط تو سبزی خوان بلا
خال سیاه تو نشان بلا
لعل لبت کان دل من کرد خون
خوانمش از درد تو کان بلا
زاهد خود بین به امید عطاست
عاشق مسکین نگران بلا
داد نشانم کمرت زان میان
باز فتادم به میان بلا
دور ز پیش تو بلا زآن ماست
پیش تو ما نیز از آن بلا
چون نکشم آه اگر بر کشی
از مژه ها تیغ و سنان بلا
رو به دعا آر ز چشمش کمال
تا رهی از فتنه زمان بلا
***
ای روشنی از روی تو چشم نگران را
این روشنی چشم مبادا دگران را
با حسن تو و ناز تو سوزی و نیازی
جان نگران را دل صاحب نظران را
زاهد ز تو پوشد نظر و عقل فروشد
این بی خبران را نگر این بی بصران را
از پیش من آن جان جهان را گذرانید
تا خوش گذرانیم جهان گذران را
جان از سر کوی تو ندارد سر پرواز
مرغی که چمن یافت نجوید طیران را
گفتم بحق آن دل سنگین که وفایی
وقعی نبود پیش تو سوگند گران را
بنما به کمال آن لب و خون خوردن او بین
کان باده حلال است چنین نقل خوران را
***
ای ریخته سودای تو خون دل ما را
بی هیچ گناهی
بنواز دمی خسته شمشیر جفا را
باری به گناهی
باد سحر از روضه رضوان خبر آورد
امروز به گلزار
ای سرو روان هست مگر پیک صبا را
در کوی تو راهی
کس نیست که بر بوی گلستان جمالت
در باغ طرب نیست
چون لاله ز غم چاک زده جیب قبا را
وافکنده کلاهی
زنجیر سر زلف تورابا همه خوبی
سنبل نتوان گفت
هرگز نکند هیچ کسی مشک خطا را
نسبت به گیاهی
بشکست همی لشکر سلطان کواکب
بر هر طرف امروز
کان زلف زره پوش تو از عنبر سارا
آورده سپاهی
از حال پریشان کمالت خبری نیست
هیهات چه تدبیر
«آن کیست که تقریر کند حال گدارا»
«در حضرت شاهی»
***
ای زغمت دل به جفا مبتلا
بی تو به صد گونه بلا مبتلا
ساکن کوی تو به چنگ رقیب
چون به سگ خانه گدا مبتلا
همچو دل خون شده از دست توست
با رخ ما آن کف پا مبتلا
با تو چه گویم که چه ها می کشد
دایم ازآن زلف دو تا مبتلا
غصه ی خط یا غم خالت خورم
بین که شد این دل به چه ها مبتلا
کرد در آیینه نظر حسن تو
دید به خود نیز تورامبتلا
هجر بسر شد به نیاز کمال
یافت رهایی بدعا مبتلا
***
ای سرا پرده ی سلطان خیالت دل ما
کرده درد و غم تو خانه به آب و گل و ما
سر به فردوس نیاریم چو زلف تو فرو
تا به خاک سر کوی تو بود منزل ما
مشکل ما دهن توست که هست آن یا نیست
جز به منطق لب تو حل نکند مشکل ما
شمع خود را سزد ار بر نکشد چون قندیل
شب چو از طلعت خود نور دهی محفل ما
بکن ای شیخ دعایی که بمیریم همه
تا دگر ننگ چنین خون نکشد قاتل ما
دیده چندانکه براند سخن از گوهر اشک
یار در گوش نیارد سخن نازل ما
دید سیل مژه در پیش کمال آن مه و گفت
دُر به دامن برد ار گریه کند سائل ما
***
ای غمت یار بی نوایی ها
با من از دیرت آشنایی ها
از چراغ رخت به خانه ی چشم
در شب تیره روشنایی ها
کف پای از رخم گریزانی
تا کی است این گریز پایی ها
سگ کویت به من نمود رقیب
بودش این هم ز خود نمایی ها
مفلسانیم مست و باده طلب
می کنیم از لبت گدایی ها
نه سمرقندیی نه زاهد چیست
خنکی ها و پارسایی ها
پاکبازی بشوی دست کمال
به من روشن از دغایی ها
***
ایها العطشان فی الوادی الهوا
جوی جویان جانب دریا بیا
آب را پیش لب هر تشنه ای
قالت الاکواب قل قل قولنا
از سقاهم ربهم ابریقهاست
تا به لب پیش لب ما و شما
گریه تا چند از عطش ای نور چشم
پیش چشمت آب چشمی برگشا
لو وجدت الخضر عینا فانتبه
کیف یحیی النون فی عین البقا
از نسیت الحوت اگر یادیت هست
همچو آن ماهی به خضری آشنا
گر طلبکاری مشو دور از کمال
لم تجد بعدی ولیا مرشدا
***
این چه مجلس چه بهشت این چه مقام است اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جام است اینجا
دولتی کز همه بگذشت ازاین در نگذشت
شادیی کز همه بگریخت غلام ست اینجا
چون در آیی به طربخانه ی ما با غم دل
همه گویند مخور غم که حرام است اینجا
ما به بام فلکیم از بر ما گر بروی
برو آهسته که جام و لب بام است اینجا
نیست در مجلس ما پیشگه و صفّ نعال
شاه و درویش ندانند کدام است اینجا
صفت عود همه سوخته و گرم رویم
بجز از زاهد افسرده که خام است اینجا
چند پرسی چه مقام است کمال اینکه تو راست
این مقامی که نه منزل نه مقام است اینجا
***
بعد از امروز آشکارا دوست می دارم تو را
از تو چون پوشم نگارا دوست می دارم تو را
در وجود من زهستی هر سر مویی که هست
دوست می دارد مرا تا دوست می دارم تو را
خواه در دل باش ساکن خواه در جان شو مقیم
گر در اینجایی ور آنجا دوست می دارم تو را
عارم آید پیش سرو و لاله رفتن در چمن
تا بدان رخسار و بالا دوست می دارم تو را
گر نباشی دوستدارم دوست دارم همچنان
زانکه من بی این تمنا دوست می دارم تو را
دیده و دل هر یکی تنها تورادارند دوست
خود من بی دل نه تنها دوست می دارم تو را
گفته ای خون ریزمت تا دشمنم داری کمال
من خود از بهر چنین ها دوست می دارم تو را
***
بگذار در آن کوی من اشک فشان را
تا دیده دهد آب گل و سرو روان را
مپسند برآن رخ که فتد سایه ی گلبرگ
گلبرگ تحمل نکند بار گران را
دشوار کشد نقش دو ابروی تو نقاش
آسان نتوانند کشیدن دو کمان را
گفتم که لبت زیر دو دندان چو بگیرم
دارم نگهش گفت نگه دار زبان را
غیر از دل عاشق چو نشد چیز بتان گم
این طرفه چه کردند دهان را و میان را
بوسی دو لبش گفت به ما و ذقن یار
شد ضامن آن وعده هم این را و هم آن را
بگرفت کمال آن ذقن اکنون به تقاضا
«آری به دل خصم بگیرند ضمان را»
***
بی غمت شاد مباد این دل غم پرور ما
غم خور ای دل که بجز غم نبود در خور ما
دردمندیم و خبر می دهد از سوز درون
دهن خشک و لب تشنه و چشم تر ما
مفلسانیم که در دولت سودای غمت
حاصل هر دو جهان هیچ نیرزد بر ما
گر تو در مجمره ی غم دل ما سوزانی
همچنان بوی تو یابند ز خاکستر ما
می کنم شاهی ازآن روز که گفتی به رقیب
کاین گدا کیست که هرگز نرود از در ما
دل ما گم شد و جز باد نیابیم کسی
که شود رنجه و آرد خبر دلبر ما
قیمت صحبت ما دان که همین دم باشد
که برد هجر تو از کوی تو دردسر ما
عذر صاحب نظرانت شود آندم روشن
که ببیند مه روی تو ملامتگر ما
صفت روی تو تا در قلم آورد کمال
گل برد نسخه ی حسن از ورق دفتر ما
***
تو خود به گوش نیاری حدیث زاری ما
که در تو کار نکرده ست درد کاری ما
شنوده ام که گشودی زبان به دشنامم
عزیز من چه گشاید تورا ز خواری ما
گر ای نسیم شبی بگذری برآن سر زلف
به گوش او برسان ذکر بی قراری ما
هزار بار به جان بار محنتت بردیم
به هیچ بر نگرفتی تو بردباری ما
اگر چه از دو جهان کرده ایم قطع امید
به لطف و رحمت تو هست امیدواری ما
سزد که ذیل کرم بر گناه ما پوشند
به روز حشر چو بینند شرمساری ما
کمال در سگ کویش علو همت بین
که عار آیدش از همدمی و یاری ما
***
جانا ز گرد دردت پر باد دامن ما
وین دلق گرد خورده صد پاره در تن ما
دل ساکنی ندارد بی خاک آستانت
ای خاک آستانت تا حشر مسکن ما
ما چشم خویش روشن دیدن نمی توانیم
تا تو نمی نشینی بر چشم روشن ما
گفتیم تیغ برکش گفتی گناه باشد
باد این گنه همیشه از تو به گردن ما
دی می شدم در آن کو آمد ندا ز هر سو
کای عاشق سر و زر مگذر به گلشن ما
دانی چه گفت عیسی با عاشقان دنیی
چندین حجاب بینید از نیم سوزن ما
شب با کمال ای تن در خواب شو که آن ماه
آید به دزدی دل بر بام و روزن ما
***
جهانی پر زمقصود است راهی روشن و پیدا
دریغا تشنه لب خواهیم مردن بر لب دریا
کسی کز طلعت خورشید جز گرمی نمی بیند
دلا معذور می دارش که دارم چشم نابینا
به بوی وصل او می خور غم هجران که خوش باشد
کشیدن زحمت خارا برای راحت خرما
جناب عشق بس عالی ست موسی همتی باید
که نتوان بر چنان طوری شدن بی همت والا
چو با خود همسفر باشی دراین ره بارها افتی
که بارت آبگینه ست و رهت پر خار و پر خارا
گرت دانستن علم حروف است آرزو صوفی
نخست افعال نیکو کن چه سود از خواندن اسماء
زچشم و زلف او عاشق کجا یابد حضور دل
که در هر گوشه ای فتنه ست و در هر حلقه ای غوغا
ز خورشید جناب او شب زنده دلان روشن
به دور قد او بگرفت کار عاشقان بالا
مگو اصحاب دل رفتند و شهر عشق شد خالی
جهان پر شمس تبریز است مردی کو چو مولانا
بنا اهل ارنشان دادی کمال از خاک در گاهش
کشیدن کحل بینایی ولی در دیده ی اعما
***
چشمت از گوشه تقوی به در آورد مرا
مست و غلتان سوی اهل نظر آورد مرا
خرقه ی ازرق من باز به می گلگون شد
عشق هر دم به دگر رنگ بر آورد مرا
داد بیش از دگران جام می ام پیر مغان
آن تهی ناشده جام دگر آورد مرا
باده هر چند که خوردم به لبش تشنه ترم
تشنگی نقل و شکر بیشتر آورد مرا
سخن از مطرب و می گو به من رند نه وعظ
كه سخن های دگر درد سر آورد مرا
خواهد آمد به سرم مست و صبوحی زده باز
سحری هاتف غیب این خبر آورد مرا
اشکم از بهر نثار قدم دوست به چشم
مردمی کرد و به دامن گهر آورد مرا
جستم از حال دل رفته نشانی ز نسیم
بوی یار آمد و از جان خبر آورد مرا
جان من چاشنیی زان لب شیرین طلبید
غم هجر آمد و خون جگر آورد مرا
مست و سودا زده چون نرگس ساقی ست کمال
مگر آن می زلب چون شکر آورد مرا
***
چشمت به غمزه کشت من بی گناه را
خود زلف را چه گویم و خال سیاه را
با آه و روی زرد ز خالت شدیم دور
باد آمد و ز دانه جدا کرد کاه را
مردم ز مه حساب گرفتند سالها
نگرفت در حساب جمال تو ماه را
جوهر که قیمتی ست کشندش به احتیاط
من هم به دیده می کشم آن خاک راه را
از همت گدای تو باشد فرو هنوز
بر عرش اگر کشند شهان بارگاه را
سلطان حسن گو سوی دلها نظر گمار
ملک آن اوست کاو بنوازد سپاه را
نام کمال خواجه که درویش خوانده ای
درویش خوانده ای به غلط پادشاه را
***
چشم تو از حد می برد با عاشقان بیداد را
از ناله ی مرغان چه غم آن دل سیه صیاد را
مردم به دور روی تو در گریه اند از آه من
شرط ست باران ریختن در موسم گل باد را
گفتی ز بنیاد افکنم آن را که بر من دل نهد
گر جرم این باشد نخست از من بنه بنیاد را
حاشا که از غمهای تو من بنده باشم در گله
هست از غمت آزادگی هم بنده هم آزاد را
بوسی به شیرین کاری ار کردم تراش از تو چه شد
عیبی نباشد سوی خود تیشه زدن فرهاد را
ذکر بلند قامتش می آیدم در گوش جان
ای پارسا بهر خدا آهسته خوان اوراد را
صنع کمال از عاشقی جان برادر کی توان
پند پدر مانع نشد رسوای مادر زاد را
***
چشم و ابروی تو گویند که در مذهب ما
حق بود کشتن عشاق و علیه الفتوی
با رقیب ار به سر من تو شبیخون آری
او میا گو به سر من همه وقتی تو بیا
مثل است اینکه بود مردن با یاران عید
کشت غم وامق و مجنون تو بکش نیز مرا
هر چه خواهم من ازآن لب تو بلا دفع کنی
بخششی کن به گدایی که کند دفع بلا
همه کس ناز تو جویند نه چون من به نیاز
همه دشنام تو خواهند نه چون من به دعا
به سلامت که نخواهم که رود سوی تو باد
حیفم آید که سلام تو فرستم به صبا
قصه ی درد جدایی چو نویسیم کمال
دل جدا ناله کند خامه جدا نامه جدا
***
چه رها کنی به شوخی سر زلف دلربا را
که ازو به هم بر آری همه وقت خلق ها را
به دو صد ادب بر آن در چو خطاست هم گذشتن
حرکات نامناسب ز چه رو بود صبا را
نشود ز گرد فتنه سر کوی دوست خالی
به دو زلف اگر بروبد همه عمر خاک پا را
شب و روز غیر دردی نخورم بر آستانت
که دوای خوبرویان نرسد من گدا را
چه دهی دلم که بخشم ز بلای خود امانت
به عطا مکن حوالت به بلا سپار ما را
چو به دست خویش تیغم بزنی دمی رها کن
که ز ساعدت بگیرم به حواله خون بها را
مدهید گو طبیبان به کمال مرهم جان
چو سپرد جان به جانان چه کند دگر دوا را
***
چو زلف تو بود از تکبر دو تا
به بادی بیفتاد مسکین ز پا
گشودن ز زلفت گره مشکل است
دراین شیوه مو می شکافد صبا
بکش دامن حسن چون گل ز ناز
که برقد تو دوختند این قبا
کس آن خاک ره جز به مژگان نرفت
به چشم از پی آن رود تو تیا
دهان تو میم است و بالا الف
خدا آفرید آن دو از بهر ما
مکن پیش من ذکر حلوای لب
چو کردی بکن رحمتی بر گدا
گدای در ماست گفتی کمال
چنین است شی الله ای پادشا
***
حلال باد می خلد و حور زاهد را
که واگذاشت به رندان شراب و شاهد را
مبر ز گردن صوفی قلاده ی تسبیح
گذار تا ببرد گردن مقلد را
ز فکر و ذکر و ریاضت دماغ را خلل است
بگیر جام و بمان فکرهای فاسد را
به رغم زاهد خود بین چو می کشم از جام
به آبگینه کشم میل چشم حاسد را
مشو به میکده غایب ز چشم پیر مغان
که با مرید نظرهاست پیر مرشد را
عجب که شحنه نگشت از امام ما واقف
که خرج کرد به می وقف های مسجد را
کمال لاف عبادت مزن که چشم بتان
به یک نظر برد از ره هزار عابد را
***
دام دلهاست زلف دلبر ما
خوانمش دام ظله ابدا
صید از آن دام زلف چون بجهد
زآنکه دامی ست پیچ پیچ و دو تا
تا جدا ساختی زبند دو زلف
دل من ساختی زبند جدا
گه کشم ناز و گه کشم زلفت
بنگر کز تو می کشیم چه ها
ریخت خونهای تازه در کویت
تا بریدند سر دو زلف تو را
گوید آن زلف لا چو خواهم وصل
چند گوید سیاه رو لالا
خاک راه تو شد کمال و تو زلف
هم نکردی به خاک راه رها
***
در چمن می رفت ذکر قامت دلدار ما
سرو دامن برزد و آمد به بستان راست پا
تا چرا پیراهن اول آن تن نازک بسود
می کند از غیرتِ آن در برش گرمی قبا
ما نکو دانیم شکر نعمت و حق نمک
زیر آن لب از تو یک دشنام و از ما صد دعا
گفته ای دستت برم گر مرحبا خواهی ز من
گر بدان ساعد کشی تیغت هزارت مرحبا
دل به انگشت تخیل بسکه زلفت می کشد
عاقبت خواهد دریدن بر سر او تارها
وعده ی نازیم کردی این همه تأخیر چیست
آن نخواندی در بلا بهتر که در بیم بلا
چند گویی شد به دریا سیل مژگانت کمال
ای ملامت گو رها کن یک زمان ما را به ما
***
دل می کشد به داغ تو هر لحظه سینه را
داغی بکش به سینه غلام کمینه را
زین سان که مشک زلف تورا سر نهاده است
گردن کشی چراست به تو عنبراینه را
ترسم بر ابروی تو نهادن دل ضعیف
کز طاقها شکست فتد آبگینه را
خال رخت ز بنده بدزدید عقل و دین
شب با چراغ یافت متاع بهینه را
در لطف اگر چه کار دهان و لبت یکی ست
ما چشم کرده ایم ز خاتم نگینه را
دُرهاست در سفینه ی شعرم که پیش شاه
آنها کشم به بنده ببخشد خزینه را
شاه از تو گر سفینه طلب می کند کمال
باید روانه ساخت به دریا سفینه را
***
دل بردی و دین رواست اینها
ای جان جهان چه هاست اینها
بندم ز غمت جدا شد از بند
از جور و ستم جداست اینها
گفتی دهمت هزار دشنام
دشنام مگو دعاست اینها
خاک ره و گرد پاش گرد آر
ای دیده که توتیاست اینها
بر روی تو خالهای مشکین
بر دل همه داغهاست اینها
چشم خوش و خال خوش، خطِ خوش
از جمله بتان که راست اینها
دل شد ز کمال غایب و عقل
گر نیست به تو کجاست اینها
***
دل و جان تا رهند از بند بگشا زلف مشکین را
به پایت می فتند آخر رها کن یک دو مسکین را
ز چندان تیر کز شوخی ز مژگان بر تراشیدی
یکی بر جان من افکن چه خواهی کرد چندین را
سر زلف تورا در چین بدین صورت رخ رنگین
چرا بر می کشد چندین مصور صورت چین را
ز زحمتهای خود شرمنده ی آن آستانم من
که از بیمار دردسر بود پیوسته بالین را
به تسخیر خیال آن پری پیکر شب هجران
دو چشم درفشان من فرو ریزند پروین را
میان گریه های تلخ در دل نگذرانیمش
که نتوان بگذرانیدن به تلخی جان شیرین را
کمال از هر مژه اشکت مگر همرنگ سلمان شد
که از اشعار مردم برد معنی های رنگین را
***
دلم رفت و گم شد درآن کو مرا
توان یافت گر اوست دلجو مرا
صبا آمد و رفت عقلم به باد
ز زلف که آورد این بو مرا
رقیبش بدم گفت دانست راست
دریغا ندانست نیکو مرا
مرا عاقبت خواهد آن غمزه کشت
چنین گر نباشد بکش گو مرا
میفکن دگر کشتن من به هجر
که بسیار شد منت او مرا
چو با من نخواهد که بویش رسد
چرا زنده دارد به این بو مرا
کمین بنده ی ماست گفتی کمال
کم است این قدر بیش ازاین گو مرا
***
دوست می دارد دلم جور و جفای دوست را
دوست تر از جان و سر درد و بلای دوست را
زحمت خود با طبیب مدعی خواهم نمود
تا بسازد چاره درد بی دوای دوست را
چون مراد دوست جان افشاندن است از دوستان
زودتر دریاب جان من رضای دوست را
در هوای او تواند داد عاشق سر به باد
لیک نتواند نهاد از سر هوای دوست را
گر بدل کردی به صد فردوس خاک کوی دوست
رایگان از دست دادی خاک پای دوست را
دستبوس دوست می خواهی بشو دست از دو کون
دست آلوده نشاید مرحبای دوست را
دوستی های همه عالم بروب از دل کمال
پاک باید داشتن خلوتسرای دوست را
***
دوش از در میخانه بدیدیم حرم را
می نوش و ببین فسحت میدان کرم را
فرمان خرد بر دل هشیار نویسند
حکمی نبود بر سر دیوانه قلم را
ای مست گر افتی به سر تربت شاهان
مشتاق لب جام بیابی لب جم را
پای ستم از ساحت جان گرد بر آورد
بنشین و به می باز نشان گرد ستم را
چنگت خبر راه طرب داد ز پیران
بشنو سخن راست مبین پشت بخم را
در شیشه گر از باده کمی هست غمی نیست
لیکن غم بسیار بود دولت کم را
صبح است کمال و می و آواز خوش نی
برخیز و غنیمت شمر این یک دو سه دم را
***
دی چاشتگه ز چهره فکندی نقاب را
شرمنده ساختی همه روز آفتاب را
تیغ توراچه حاجت رخصت به خون ماست
بر خلق تشنه حکم روان است آب را
بینیم چشم مست تو بیمار و سرگران
اینهاست شیوه مردم بسیار خواب را
دل سوخت در سماع و نمی ایستد ز چرخ
رقصی ست گرم بر سر آتش کباب را
ای پرده دار حال دلم بین و عرضه دار
با شهریار قصه ی شهر خراب را
عاشق کشی ثواب بود در کتاب عشق
آن شوخ هم ز دست نداد این ثواب را
گفتی چرا به صورت من عاشقی کمال
صورت ندیده چون بنویسم جواب را
***
سیری نبود از لب شیرین تو کس را
کس سیر ندید از شکر ناب مگس را
نالان به سر کوی تو آییم که ذوقی ست
در قافله ی کعبه روان بانگ جرس را
با صبح بگویید که بی وقت مزن دم
امشب شب وصل است نگهدار نفس را
زلف تو که شبرو شده زو زاهد و عابد
از خرقه پشمینه غنی ساخت عسس را
خواهم که نهم آینه ای پیش رقیبان
در چشم خسان تا فکنم این همه خس را
نگذاشت که خال رخ او بنگرد این چشم
این خوان خلیل است چه ننگی ست عدس را
چون دید کمال آن سر کو ترک وطن کرد
بلبل چو چمن دید رها کرد قفس را
***
شانه زد باد زلف یار مرا
اصلح الله شأنه ابدا
گر خدا راست آرد آید باز
سرو طوبی خرام ما بر ما
دل چو پیراهن تو می لرزد
بر تو گر بگذرد نسیم صبا
تا به بالا تو راست چون الفی
ما چو لامیم در میان بلا
دیده بگذار تا لبت بیند
که به مرطوب به بود حلوا
دل ز درد تو پر شده ست چنان
که نگنجد درو خیال دوا
دل مرنجان به درد دوست کمال
فهو ماء الحیات فیه شفا
***
شب سوی ما هوس آمدن است آن مه را
دیده ها پاک بروبید به مژگان ره را
تا تو بر گوشه نشینان گذری چشم و مژه
آب و جاروب زده صومعه و خانقه را
به چه منصوبه ندانیم بریمت به وثاق
تو شهی می نتوان برد به بازی شه را
جان ما بیش مسوزان چو بر آوردی خط
دود برخاست منه بر سر آتش که را
بی صلای سحری مرغ سحر بیدار است
حاجت بانگ زدن نیست دل آگه را
جوید از صحبت ما زاهد پرحیله گریز
طاقت پنجه ی شیران نبود روبه را
مبر آن زلف که یادش شب ما کرد دراز
عاشقان دوست ندارند شب کوته را
گشت رنگین ز سخن دفتر اشعار کمال
گو به سرخی منویسید و ایضا له را
***
طبیب شهر چه تصدیع می دهد ما را
که کس نیافت به حکمت علاج سودا را
ز خاک پات گرم سر به تیغ بردارند
نهم سر و ننهم از سر این تمنا را
سهی قدان بهشت ار به سرو ما برسند
چو سایه در قدم او کشند بالا را
ملامتم چه کنی کز ازل نگاشته اند
به نام اهل نظر نقش روی زیبا را
بسی به وصف دهانت کمال موی شکافت
نیافت یکسر مو نقش این معما را
***
طاقت درد تو زین بیش ندارم یارا
چاره ای کن به نظر درد دل شیدا را
هوس روی توا َم کرد پریشان احوال
زلفت انداخت مگر در دل من سودا را
هر کسی را ز لبت لذت جان حاصل شد
کام بی ذوق چه داند مزه این حلوا را
طاقت خنده ندارد لبت از غایت لطف
به سخن رنجه مکن آن لب شکر خارا
تاکند باد صبا غالیه سایی به چمن
برفشان بر سر گل سنبل عنبرسا را
وصف روی تو کمال ار نکند نقصان نیست
نبود حاجت مشاطه رخ زیبا را
***
طریق عشق می ورزی رها کن دین و دنیی را
خلاص خویش می جویی مجو ناموس و دعوی را
به نور عقل نتوان رفت راه عشق ای عاقل
ز مجنون پرس اگر داری طریق حی لیلی را
ز آه سینه ی عشاق ظلمانی شود روضه
اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را
هوای سرو بالای تو دارد راستی ور نی
برای هیمه ی دوزخ برند از روضه طوبی را
بیارا روضه ی رضوان به روی خود که بی رویت
ز دوزخ باز نشناسد کسی فردوس اعلی را
تو تا صورت پرستی اهل معنی را کجا بینی
به چشم اهل معنی می توان دید اهل معنی را
کمال از غایت رندی اگر یابد خریداری
به جای باده بفروشد صلاح و زهد و تقوی را
***
کردند صید آن زلف و رخ دلهای بی آرام را
بهر شکار بلبلان بر گل نهادی دام را
پیش گل اندام تو دارد گل اندامی ولی
لطفی نباشد آنچنان اندام بی اندام را
ساقی رسید ایام گل خالی ست از می جام مل
آن به که در دوری چنین خالی نداری جام را
گفتی دهیمت عاقبت می از کف سیمین خود
جان سوختی تا کی دهی این وعده های خام را
حسن جهانگیرت چو کرد آن زلف دور از پیش رو
دادی به یغما روم را کردی پریشان شام را
گه گه که از لب چاشنی با هر دعاگویی دهی
از بهر من داری نگه زیر زبان دشنام را
او زلف بشکست و کمال از توبه و زهد و ورع
زنار چون ببرید یار او هم شکست اصنام را
***
کعبه ی کویش مراد است این دل آواره را
با مراد دل رسان یا رب من بیچاره را
دل درآن کو رفت و شد آواره من هم می روم
تا ازآن آواره تر سازم دل آواره را
در میان خار و خارا گر تویی همراه من
گل شناسم خار را دیبا شمارم خاره را
گر ازآن دامن به این درویش وصلی می رسید
پاره ای می دوختم این جان پاره پاره را
سوی زلفش رفتم و دیدم که در بند دل است
جز من شبرو که داند مکر این عیاره را
پیش نااهلان چه حاصل ذکر پردازی کمال
دانه ی گوهر چه ریزی مرغ ارزن خواره را
***
گر بری چون سر زلف این دل سودایی را
پای بوس تو کشد این دل شیدایی را
من ازاین در نروم زانکه به جایی نرسد
هیچ کاری به طلب عاشق هرجایی را
روی ننموده گرفتم که روی از بر ما
به کجا می بری این خوبی و زیبایی را
چه ورقها که کهن کرد به دفتر گل سرخ
تا بیاموخت ز رویت چمن آرایی را
خار مژگان منگر پای بنه بر سر چشم
که زیانی نرسد از مژه بینایی را
روی زاهد نکند آرزو این چشم ترم
میل خشکی نکند مردم دریایی را
در نگیرد دمت ای ناصح دانا به کمال
تا بر آتش ننهی دفتر دانایی را
***
گر به جستن یافت گشتی یار ما
غیر جویایی نبودی کار ما
گر شدی دیدار او دیدن به خواب
خوب جستی دیده ی بیدار ما
گر به داغش سینه زخمی یافتی
یافتی مرهم دل افکار ما
کس دوای ما و درد ما نیافت
چند می جوید طبیب آزار ما
جان و سر در حلقه ی سودای او
گر به هیچ ارزد زهی بازار ما
هر حکایت کز لب او می کنیم
بوی جان می آید از گفتار ما
یار چون بشنید گفتارت کمال
گفت مولانایی و عطار ما
***
گر بر در او سودمی رخسار گرد آلود را
آسوده خاطر کردمی این جان غم فرسود را
خاکی که نعلین تو سود از دیده دارم دوست تر
از مایه آری دوست تر دارند مردم سود را
سهل است اگر خال لبت سوزد به داغ غم دلم
از بهر حلوا می توان بردن جفای دود را
گوش ایاز از ناله ی بی طاقتان گردد گران
بر پشت پیلان گر نهی بار دل محمود را
گر آمدی عقد سر زلفت به دست من شبی
با او حسابی کردمی غمهای نا معدود را
وقتی ز عاشق ناکشی بود از تو یار ان را گله
امروز راضی ساختی دلهای ناخشنود را
گفتی کمال ار عاشقی پیش رخ من سوز جان
جز پیش آتش سوختن بویی نباشد عود را
***
ما را به عشق می کند ارشاد پیر ما
داند که زاهدی نبود دلپذیر ما
دل جای مهر توست چه پنهان کنیم راز
چون روشن ست پیش تو ما فی الضمیر ما
جان می دهیم تحفه به باد و نمی برد
خجلت برد مگر ز متاع حقیر ما
در حسن و حسن عهد نیابیم سالها
هم ما نظیر آن مه و هم او نظیر ما
گفتم فرست ناوکی از کیش خویش گفت
ترسم که باز چشم بدوزی به تیرما
تاراج عمر سهل بود گر کنی به وصل
مسکین نوازی دل و جان اسیر ما
دست کمال گیر که بی تو ز پا فتاد
ای رحمت تو در دو جهان دستگیر ما
***
مست عشقم ز خرابات میارید مرا
تا ابد بر در میخانه گذارید مرا
باده ی پاک روان پیش من آرید دمی
آخر از پاکروان چند شمارید مرا
من که امروز ز تسبیح به استغفارم
بیش در صومعه مهجور مدارید مرا
دلم از زلف بتان سلسله دارد بر پای
تا که از حلقه ی رندان به در آرید مرا
زآبرو دست توان شستن و از می نتوان
مگر آنروز که با خاک سپارید مرا
دیشب از میکده سرمست به دوشم بردند
گو چنین هم به در دوست بدارید مرا
گر حریفانه بیایید به سر وقت کمال
شکر ناب میارید می آرید مرا
***
مکش بر هر دلی تیر و مکش باز از حسد ما را
کزان مژگان ز صد ناوک صد و یک می رسد ما را
به هجران جنگها داریم بی زلف و دهان تو
ازآن میم و دو دال امروز می باید مدد ما را
رقیبا چند چون آب از تو باشد پای من لرزان
رها کن باغبان یک دم به پای سرو خود ما را
دل ما می کشد خطی که آمد جانب رویت
همیشه جانب روی نکو دل می کشد ما را
نمی خسبند مرغان چمن از ناله ام شبها
که بالا دست شد آه از غم آن سرو قد ما را
ز کویش بر کفن گردی اگر با خود توان بردن
دری از روضه بگشایند بر خاک لحد ما را
کمال این ریش را صورت نبندد مرهم و درمان
چو این داغ از ازل آمد بسوزد تا ابد ما را
***
یار بگزید بی وفایی را
رفت و ببرید آشنایی را
همه غمها جدا جدا بکشم
جز غم و غصه ی جدایی را
شیء لله مرا ز روی نکوست
من نکو می کنم گدایی را
خانه را گر نباشد از تو چراغ
چه کند دیده روشنایی را
زاهد از شهر عشق رخت کشید
عقل بینید روستایی را
بر تو از دست نارسایی ماست
که گزیدیم پارسایی را
گفتمش خاک راه توست کمال
گفت بگذار خودستایی را
***
آن رخ نبینم ار نبری زلف پر ز تاب
شب منقطع نگشته نبیند کس آفتاب
بر گوشه ی عذار تو مستی ست خفته چشم
نزدیک صبح از پی آن می رود به خواب
دندان شانه می کشد آن چین زلف و بس
نامش خطا نبود که خواندیم مشک ناب
گفتی پس از هلاک تو دست از جفا کشم
ای عمر ناگزیر چرا می کنی شتاب
شوق رخ و لب تو ز دل خون چکاند خون
از آتش و نمک کند این گریه ها کباب
نقش درت همیشه به خون برکشد سرشک
همچون محرران که به سرخی کشند باب
خطهای اشک بر ورق چهره ی کمال
گر آیدت به چشم روان خوانی اش جواب
***
با رخ آن مه به دعوی کی برآید آفتاب
کی نماید ذره هر جا رخ نماید آفتاب
سوختم از حسرت ای ابر افکن آنجا سایه ای
تا دگر بر خاک پایش رخ نساید آفتاب
تو رو ای دربان که من در سایه ی دیوار او
می نشینم منتظر چندان که آید آفتاب
بعد ازآن کان روی روشن آفتاب از دور دید
گر براو بندی در از روزن درآید آفتاب
آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج
چون به خود گرم است خود را می ستاید آفتاب
در سر زلفت گرفته ست آفتاب از دیر باز
حلقه ای زان زلف بگشا تا گشاید آفتاب
می کشد بهر تو گفتم درد سر دایم کمال
گفت نشنیدی که دردسر فزاید آفتاب
***
جانب ما خوب می آید که می آید حبیب
وز پی او زشت می آید که می آید رقیب
بر نتابد جان ما دردسر هر کس دگر
می نشیند درد او در دل تو برخیز ای طبیب
چون کشی خوان بلا پیش جگر خواران غم
این گدای کمترین را بیشتر فرما نصیب
رحمتی گر می کند چشم تو بر افتادگان
درّ اشک من یتیم است و من مسکین غریب
گر به محراب آیت نور رخت خواند امام
آتش افتد در درون منبر از آه خطیب
دم به دم جانی به تن می آیدم چون وقتها
باد طایب وقت ها می آرد از زلف تو طیب
چیست این تیزی رقیبا هر زمانت با کمال
پیش گل ای باغبان از خار بهتر عندلیب
***
چو آفتاب فکند از رخ زمانه نقاب
بریز در قدم گوهرین عقیق مذاب
خروش ناله ی مستان به گوش او نرسید
وگر نه مردم چشمش کجا شدی در خواب
چو مطرب غم او چنگ زد به دامن من
ز گوشمال جفا ناله می کنم چو رباب
ز جیب پیرهن اندام نازنین بینش
چنانکه از تنه ی شیشه قطره های گلاب
اگر چه ریختن خون به حکم شرع خطاست
بریز خون صراحی که هست عین صواب
تورا به چشمه ی حیوان چرا کنم تشبیه
که هست تشنه ی لعل تو گوهر سیراب
کنون که جور فراق از تو بر کمال آمد
ز دست دیده فتادم چو کاسه بر سر آب
***
حال درد خود محب هرگز نگوید با طبیب
سخت بی دردی بود نالیدن از درد حبیب
بوسه بر پای سگ کوی تو خواهم زد شبی
تا بشویم لب که بوسیدم به آن دست رقیب
ای که خواهی داد بخش غم به مسکینان خویش
چون منت مسکین ترم اول به من ده آن نصیب
گفته بودی بر دلت خواهم زدن تیر دگر
یا رب این دولت چه خوش بودی که بودی عنقریب
پیرهن شد چاک بر تن گلرخان باغ را
بس که از زلف تو پر کردند دامنها ز طیب
سایه ای از ما غریبان ای عجب حیف آیدت
سروی و از سرو کوته همتی باشد غریب
بر سر آیی از هم آوازآن به خوش گویی کمال
گر سر و جان در سر سروی کنی چون عندلیب
***
دلم از شمع رخت در تب و تاب است امشب
کارم از نرگس مست تو خراب است امشب
تن رنجور من از دست دل و دیده چو شمع
گاه در آتش و گه بر سر آب است امشب
زحمت خویش ببر از سرم ای مردم چشم
که میان من و او دیده حجاب است امشب
ساقیا شمع به پیرامن مجلس بنشان
تا بدانند که ما را سر خواب است امشب
در دل شب اثر نور قمر پیدا نیست
مگر از زلف تو بر ماه نقاب است امشب
چشم مست تو ندانیم به مستان ز چه روی
از سر عربده در عین عتاب است امشب
دوست مهمان کمال است بیارید شراب
که دل دشمن ازاین غصه کباب است امشب
***
دل مقیم کوی جانان است و تن اینجا غریب
چون کند بیچاره ی مسکین تن تنها غریب
آرزومند دیار خویشم و یاران خویش
در جهان تا چند گردم بی سر و بی پا غریب
چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من
محنت غربت نداند هیچکس الا غریب
هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست
حال زار مستمند مانده دور از ما غریب
چون دراین دوران نمی افتد کسی بر حال خود
در چنین شهری که می بینی که افتد با غریب
در غریبی جان به سختی می دهد مسکین کمال
وا غریبی وا غریبی وا غریبی وا غریب
***
دوش رسیدم به گوش از لب جانان خطاب
ای دل اگر عاشقی دیده بپوشان ز خواب
پیش خیالت که هیچ دور مباد از نظر
خواب چه باشد که نیست چشم جهان بین به خواب
بسکه لطیف است آن عارض نازک براو
چونکه نظر می کنی می چکد از دیده آب
تا به صدارت نشست عشق تو در سینه ام
شد هوس آباد دل از ستم او خراب
در حق ما ای رقیب هر چه تو خواهی بگوی
نیست به همچون تویی به ز خموشی جواب
بی تو نباشد ثبات هستی ما را بلی
ذره نگردد پدید تا نبود آفتاب
حاصل تقوی و زهد در سر رندی کمال
کردی و سر بر نکرد همچو حباب از سراب
***
رفتم از دست من بی سر و پا را دریاب
پادشاهی ز سر لطف گدا را دریاب
بی گل وصل دل آزرده شد از خار فراق
بلبل خسته ی بی برگ و نوا را دریاب
بر درت دیر به دیری که روم گو به رقیب
که بیا عاشق دیرینه ی ما را دریاب
زیر لب این همه دشنام دعاگو چه کنی
لطف کن بوسی و مقصود دعا را دریاب
وعده ی وصل تورا گرچه وفا ممکن نیست
هم به آن وعده دل اهل وفا را دریاب
جان به لب می رسد از تشنگی ام بیش مپای
ای لب تشنه ببوس آن کف پا را دریاب
دست بوسی گرت از دوست تمناست کمال
مرحبا گو غم او را و بلا را دریاب
***
عنبراست آن دام دل یا مشک ناب
یا ز سنبل بر گل سوری نقاب
یا ز شعر سبز بر مه سایبان
یا حریراست آن به گرد آفتاب
درج یاقوت است یا آب حیات
یا نهان در لعل میگون درّ ناب
هر دم از لعل لب جان پرورت
می رود سرچشمه ی حیوان در آب
دارم از چشمت عجایب حالتی
من خراب مست و او مست خراب
دل ندارد بی لب لعلت طرب
بی نمک ذوقی نمی یابد کباب
طوطی طبع کمال از ذوق تو
می فشاند در سخن درّ خوشاب
***
لعل درخشان نگر غیر یاقوت ناب
لاله ی سیراب بین پسته ی سنبل نقاب
تا شود از زلف او حجت خوبی تمام
خط مسلسل کشید بر ورق آفتاب
ای گل ریحان تو سنبل بستان فروز
طره ی مه پوش تو سلسله ی مشک ناب
از عرق روی توست عارض گل قطره ای
چونکه ز شبنم فتد بر رخ نسرین گلاب
باد صبا در چمن وصف جمال تو کرد
شد به گلستان ز شرم لاله ی سیراب آب
قیمت گوهر شکست بر سر بازار حسن
لعل لبت چون نمود دانه ی در خوشاب
هست نشان رخت آیت خوبی درست
نیست به مشک ختا نسبت زلفت صواب
گر رود از هجر تو خون دل من رواست
چون نبود خون چكان بر سر آتش کباب
جور غمت بر کمال چونکه کمالی گرفت
ز آتش هجرش مدار روز و شب اندر عذاب
***
مطلع انوار حسن است آن رخ چون آفتاب
مطلعی گفتم بدین خوبی که می گوید جواب
با تو چون زلفت چه خوش باشد شب آوردن به روز
کاشکی این دولت بیدار می دیدم به خواب
گو دل ریشم بجویید آن دو چشم از راه لطف
زانکه بر مستان بسی حق نمک دارد کباب
در میان دیده و دیدار جان افزای دوست
چند مانع می شوی آخر برافتی ای نقاب
چشمم ار خاک درت جوید فکن در دامنش
مردمان گویند نیکویی کن و افکن در آب
ای امام آن ابروان گر در نماز آری به چشم
بعد ازاین محراب را چون چشم او بینی به خواب
گفتمش در عشق رویت فتویی دارد کمال
دُر چکان یعنی جوابی گو نه بر وجه عتاب
قصه ی پروانه فردا باز پرسند از چراغ
گفت نی ای روشنی والله اعلم بالصواب
***
من طلب کردم وصالت روز و شب
یافتم اینک به حکم من طلب
حلقه ی قلعه گشای من قرع
بر دلم بگشاد درهای طرب
از مدینه شمع گیرید و چراغ
چند می آرید قندیل از حلب
کعبه ی جان را زد آتش عشق سوخت
درتب تبّت تن صد بولهب
یعنی از ما عشق آموزید عشق
چند خواندن بی ادب علم ادب
از کتاب عز توست این انتخاب
گر اصولی داری اینک منتخب
در عجم فتح سخن کردی کمال
فافتح ابواب المعانی فی العرب
***
آبی کجاست کاتش عشقم جگر بسوخت
وین برق جانگداز همه خشک و تر بسوخت
مرغ سپیده دم که خبر داد از توا َم
اکنون نمی دهد مگرش بال و پر بسوخت
باید که شمع را نرسد باد و آتشی
پروانه ی ضعیف چه باشد اگر بسوخت
بازم بسوخت آتش هجران تو جگر
دیدی چگونه سوخت به بادی دگر بسوخت
گفتم که سوز آتش دل کم شود به اشک
این سوز کم نگشت از آن هم بتر بسوخت
می سوخت یار شمع گدازآن و پس کمال
از شمع اندکی و ازو بیشتر بسوخت
***
ازآن لب شنیدن حکایت خوش است
سخنهای شیرین به غایت خوش است
به ابرو رخش آیت حسن خواند
که خواندن به محراب آیت خوش است
نیاید ز تو خوب جور و ستم
که از خوب لطف و عنایت خوش است
سر کوی تو خوشتراست از بهشت
ز هر روستایی ولایت خوش است
به رویت نگویم ز آغوش و بوس
که اینها به وجه کنایت خوش است
به دور رخ خوب خوش بگذران
که دوران گل بی نهایت خوش است
روایت ازو کن نه از گل کمال
کزان صد ورق این روایت خوش است
***
از پیش من آن شوخ چه تعجیل کنان رفت
دل نعره برآورد که جان رفت و روان رفت
گر خامه براند گذری پهلوی نامش
در نامه نویسید که سر رفت و روان رفت
پروانه که مرد از غم رویی به سر خاک
شمعش مفروزید که با سوز نهان رفت
از دیده گر از سودن پایش نرود نور
سودی نکند دیده که نورش به زیان رفت
هر جا خبر خاک کف پای تو گفتند
دامن بگرفت اشک به دندان و روان رفت
بوی تو رساندند ز یوسف به زلیخا
این نعره زنان آمد و آن جامه درن رفت
جز مهر تو نگزید کمال از همه عالم
آن روز که از جان و جهان دست فشان رفت
***
از حال دل به دوست نه امکان گفتن است
بر شمع سوز سینه ی پروانه روشن است
از من بگو به مدعی ای یار آشنای
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
آن را که دیده دل سوی جم می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونش به گردن است
جان نگذرد ز کوی تو کان عندلیب غیب
مرغی ست کش حظیره قدسی نشیمن است
عاشق شکسته پاش نه در پیش توست و بس
هر جا رود چو زلف تو مسکین فروتن است
ای دل چو بشنوی سخن وصل ازآن دهن
باور مکن که آن سخن نامعین است
نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
***
از گریه مرا خانه ی چشم آب گرفته ست
وز قصه ی ما چشم توراخواب گرفته ست
دارد گرهی زلف تو پیوسته بر ابرو
گویی دلت از صحبت احباب گرفته ست
از بار گهر گرچه بناگوش تو آزرد
صد گوش به عذرش دُر سیراب گرفته ست
با طلعت تو شمع چه حاجت شب ما را
چون روشنی از پرتو مهتاب گرفته ست
چون عابد پرحیله به صد مکر و فن آن چشم
پوشیده سیه گوشه ی محراب گرفته ست
زاهد که بجز روزه و کنجی نگرفتی
با یاد لبت جام می ناب گرفته ست
بفرست کمال این غزل تر سوی تبریز
چون سیل سرشکت ره سرخاب گرفته ست
***
از گلستان رخت حسن بتان یک ورق است
حالیا از ورق عشق تو اینم سبق است
حسن گل کم شد و مشتاقی بلبل هم کاست
عشق من بر تو چو حسنت به همان یک نسق است
تا چرا در شب هجران توا َم زنده هنوز
تن رنجور من از خجلت آن در عرق است
اتفاق تو گر این است که خونم ریزی
هر چه رأی تو دل و دیده بر آن متفق است
گر زجانم رمقی مانـَد و با دوست رسم
گر چه صد سال زیم حاصل آن یک رمق است
عقل باطل شمرد چشم تو هر خون که کند
غالبا بی خبر از نکته ی العین حق است
خواهد از شوق حدیث تو قلم سوخت کمال
در قلم خود سخنی نیست سخن در ورق است
***
امشب ز خیالش سر ما خواب دگر داشت
وز عارض او چشم ترم آب دگر داشت
رخساره ی ساقی و لب جام و رخ شمع
هر یک ز فروغ رخ او تاب دگر داشت
مهتاب شد از روزنه و تیره نشد چشم
کاین خانه ازو پرتو مهتاب دگر داشت
هر جا دل سودا زده ای بود کشان کرد
زلفش که به هر سلسله قلاب دگر داشت
در حسرت عناب لب او دل رنجور
از خون جگر شربت عناب دگر داشت
تا قصه این گریه بدان گوش رسانند
بر هر مژه چشمم دُر سیراب دگر داشت
دوشینه کمال از می میخانه ننوشید
کز شوق لبش ذوق می ناب دگر داشت
***
آنچ از خدای خواست دل بنده باز یافت
خود را به چشم مست تو در عین ناز یافت
از عشق خواه دولت باقی که در جهان
محمود هر چه یافت ز زلف ایاز یافت
آن بی قدم که در حرم عشق پی نبرد
آمد به دیدنت در دولت فراز یافت
هر کاو گزید لعل تو آب حیات خورد
آنکاو گزید قد تو عمر دراز یافت
چشم خوشت به گوشه ی محراب عاشقان
مستان خویش را همه اندر نماز یافت
می سوز دل کمال که کس را فروغ نیست
رخسار شمع نور ز سوز و گداز یافت
***
آن چشم نیمه مست جهانی خراب ساخت
دلها بسوخت نیمی و نیمی کباب ساخت
صیاد وار غمزه ی شوخش ز زلف و خال
بنهاد دام و دانه و خود را به خواب ساخت
شرمنده اند از رخ زیباش نو خطان
آری سیاه رو همه را آفتاب ساخت
از قند تا بساخت شراب آن لب لطیف
ما را نساخت شربت دیگر شراب ساخت
در حقه کرد و برد دهان تو از میان
آن لب مفرحی که ز یاقوت ناب ساخت
در کوی یار دیده ی گریان برای خویش
همچون حباب خانه به بالای آب ساخت
لب با کمال ده چو ز جان ناله برکشید
ساقی شراب دار که مطرب رباب ساخت
***
آن چه سروی ست چه خوش رفتاری ست
آن چه طوطی چه شکر گفتاری ست
آن چه شوخی و چه شهر آشوبی
آن چه یاری و چه خوش عیاری ست
دل ما داشته در زلف نگاه
بنگریدش که چه خوش دلداری ست
پیش چشمش لب شیرین گویی
شربتی در نظر بیماری ست
عشق شیرین دهنان سهل مگیر
کار فرهاد نه آسان کاری ست
سر سودای تو تنها نه مراست
هر دلی را به غمت بازاری ست
بر رخت آن همه داغ از خط و خال
دود دل سوخته افکاری ست
نسیه و نقد کمال از تو همین
سیم اشکی و زر رخساری ست
نقد درویش اگر بی درمی ست
بنده در بی درمی دیناری ست
***
آن چه سروی ست که حسن همه عالم با اوست
دل در آن کوی نه تنهاست که جان هم با اوست
دم عیسی که به رنجور شفا می بخشد
دم نقد از لب او جوی که این دم با اوست
خانه ی دل به خیال لب او دار شفاست
چند نالد دل مجروح که مرهم با اوست
دهنت گر چه که او خاتم دلها دزدد
چون بخندد همه دانند که خاتم با اوست
گو میارید به ما شادی بگریخته را
چه کنم شادی بی دوست که صد غم با اوست
صاحب درد ز توفان بلا جان نبرد
نوح هر جا که رود دیده ی پرنم با اوست
روی زیبای تو در دیده ی گریان کمال
کعبه ی حسن و جمال است که زمزم با اوست
***
آن رخ از مه خجسته فال تراست
لب ز کوثر بسی زلال تر است
زان سر زلف چون پر طاووس
مرغ جانم شکسته بال تر است
دل ازو کی رسد به دانه ی خال
که ز موری ضعیف حال تر است
سر سودائیان به خاک رهش
از سر زلف پایمال تر است
صبر در دل مرا و رحم او را
هر دو از یکدگر محال تر است
خون ما آن پسر چنان پنداشت
که ز مال پدر حلال تر است
نقش چین گرچه دلکش است کمال
نقش کلک تو پر خیال تر است
***
آن سرو که آمد بر ما از چمن کیست
وان غنچه که دلها شد ازو خون دهن کیست
آن میوه که از باغ بهشت است درختش
نزدیک دهن آمده سیب ذقن کیست
چون طلعت خورشید که پوشید غبارش
زیر خط ریحان رخ چون یاسمن کیست
در دامن گل چاک فتاده ست ز هر سو
ای باد صبا بوی تو از پیرهن کیست
هر جامه که باشد ببر از آب شود تر
آن آب کزو جامه نشد تر بدن کیست
آن خرقه که از دست تو صد پاره نباشد
در صومعه از گوشه نشینان به تن کیست
احسنت کمال این نه غزل آب حیات است
امروز بدین لطف و روانی سخن کیست
***
آن شوخ که رفت از بر ما باز کجا رفت
دور از نظر اهل وفا باز کجا رفت
جان تازه کنان بر سر بالین ضعیفان
نا آمده چون باد صبا باز کجا رفت
درد دل رنجور مرا زان لب جانبخش
تا داد بشارت به شفا باز کجا رفت
آن شاه کزو خانه ی دل شاه نشین بود
از کلبه ی احزان گدا باز کجا رفت
شهباز صفت کرد بسی صید دل و باز
بگرفت به ترک همه تا باز کجا رفت
دل رفت به بوی تو ز مسجد به خرابات
بیچاره نظر کن ز کجا باز کجا رفت
هم میکده هم صومعه خالی ز کمال است
تا از تو به زاری و دعا باز کجا رفت
***
آن گل نو از کدامین بوستان برخاسته ست
کز نسیم او ز هر سو بوی جان برخاسته ست
عندلیبان تا حکایت کرده زان بالا بلند
از درون سرو فریاد و فغان برخاسته ست
گرد لب خال و خط او سینه ها از بسکه سوخت
دودها اینک ز جان عاشقان برخاسته ست
گرد مشک است آن نشسته گرد رویش خط سبز
ظاهرا این گرد هم زان بوستان برخاسته ست
ناله ی بالا نشین از درد ننشیند فرو
بر سر صدری که این بنشیند آن برخاسته ست
نقش هستی بر میان دوست نتوانیم بست
با وجودش نام هستی از میان برخاسته ست
هر کسی گوید ز سر برخاست در عشقش کمال
سر چه باشد از سر جان و جهان برخاسته ست
***
آن نور دیده یک نظر از من دریغ داشت
تیری ز غمزه بر جگر از من دریغ داشت
می شد نکو به زخم دگر زخم سینه ام
دردا که مرهم دگر از من دریغ داشت
او دانه ی درست و منش مشتری دریغ
کان دُر رقیب بد گهر از من دریغ داشت
روشن نگشت خانه ی چشمم به صد چراغ
تا خاک کوی و گرد در از من دریغ داشت
از خاک پاش بود خبر باد صبح را
سردی نگر که این خبر از من دریغ داشت
وصل خود ار چه داشت ز کم طالعان دریغ
طالع نگر که بیشتر از من دریغ داشت
نام کمال طوطی شیرین سخن نهاد
وین طرفه کان دو لب شکر از من دریغ داشت
***
این چه سرو ِ قد این چه رفتاراست
این چه شیرین لب این چه گفتاراست
این چه خال این چه عارض زیباست
این چه خط این چه حسن رخساراست
این چه موی است این چه زلف دراز
این چه دلبند و این چه دلداراست
این چه همدم چه همنشین چه قرین
این چه مونس چه جان چه غمخواراست
این چه طره ست و این چه شب چه کمند
این چه دل دزد و این چه طراراست
این چه چشم است و این چه لب چه شکر
این چه دارو و این چه بیماراست
این چه حسن است و این جمال و کمال
این چه خوش بلبل این چه گلزاراست
***
این چه خبر جستن و پرسیدن است
این طلب کیست چه پوییدن است
بر سر آن کوی چه کردید گم
یافت نشد این چه خروشیدن است
داغ که دارید چه سوزاست و آه
زخم که خوردید و چه نالیدن است
عشق نه در سینه چه غوغاست این
هیچ نه در دیگ چه جوشیدن است
آینه خواندید شما ماه را
نیست چنین این همه رو دیدن است
وصل میسر نشود جز به قطع
قطع نخست از همه ببریدن است
رهبر این ره طلبید از کمال
بیرهه را این چه دوانیدن است
***
اینچنین مشک در همه چین نیست
این همه عطر در ریاحین نیست
این سخن شمه ای ست زان سر زلف
گرچه فکری درازتر زین نیست
گر بگویم به ماه می مانی
ماه را خط و خال مشکین نیست
اگرت سرو بوستان خوانم
بر سر سرو سیب سیمین نیست
با خیال تو خواب را شب هجر
جای در دیده ی جهان بین نیست
رای بالین نمی کند سر من
سر عاشق برای بالین نیست
میوه ای کز خجند می آرند
اینچنین آبدار و شیرین نیست
آفرین بر عبارت تو کمال
خود تورا احتیاج تحسین نیست
***
اینچنین صورت مطبوع ز جان نتوان ساخت
گر توان ساخت چو قد تو روان نتوان ساخت
آن دو ابروی مقوّس دو کمانند بلند
که به صد قرن از آن طرفه کمان نتوان ساخت
گفتم آن غمزه ی شوخ از چه ز ابروست فرو
گفت بالاتر از استاد دکان نتوان ساخت
بت توان ساختن و ساختن از سنگ دلش
سخت تر از دل بی رحم بتان نتوان ساخت
نیست او را دهن اما سخنی ساخته اند
سخن ساخته شیرین تر از این نتوان ساخت
حیفم آید به قلم نام لبت برد دریغ
که قلم را ز نی قند زبان نتوان ساخت
در سخن لطف الهی به تو یاراست کمال
ور نه صد سال به فکر این سخنان نتوان ساخت
***
این میوه شیرین مگر از باغ بهشت است
وین حور بهشت از شکر ناب سرشته ست
در باغ بهشت این قد و رخسار ندیدند
این سرو که بنشانده و این لاله که کشته ست
ما روضه نخواهیم که هر جا چو تو حوری ست
سوگند به خاک سرکویت که بهشت است
اینجا سخن سرو نگوییم که پست است
وانجا صفت ماه نخوانیم که زشت است
خطی که لبت در قلم آورد چو یاقوت
انصاف توان داد که یاقوت نوشته ست
خشت در خود بر سر عاشق مزن ای دوست
ما را ز سر خویش چه غم حیف ز خشت است
از خرقه تنت دید کمال آن مه و می گفت
این رشته ی باریک دراین خرقه که رشته ست
***
آه که از حال من حبیب ندانست
مردم و درد دلم طبیب ندانست
گل مگر این بی وفایی از پی آن کرد
کز دل مجروح عندلیب ندانست
عقل ز هر کس که ماجرای تو پرسید
هیچ کس این قصه عجیب ندانست
تا دل آواره در کمند تو افتاد
هیچ کس احوال آن غریب ندانست
خلق چه داند مراد خاطر ما را
کام محبان بجز حبیب ندانست
دوش بران در چه عیش ها که نمودم
با سگ کویش که آن رقیب ندانست
هم به مرادی رسد کمال که کس را
از کرم دوست بی نصیب ندانست
***
ای ابتدای دردت هر درد را نهایت
عشق تورا نه آخر شوق تورا نه غایت
ذوق عذاب تا کی بیگانه را چشانی
از رحمت تو ما را هست این قدر شکایت
در ماجرای عشقت علم و عمل نگنجد
آنجا که قصه توست چه جای این حکایت
در پیش دانش تو چون طفل راه نادان
پیران با کرامت مردان با ولایت
کنه تو نی نبی را معلوم و نی ولی را
معلوم این قدر شد از جبرئیل و آیت
گر دفتر حدیثم پر خون دل نبودی
این گفته ها نکردی در هر دلی سرایت
دانی کمال چون رست از تیره روزگاران
سر بر زد آفتابی از مشرق عنایت
***
ای به جان عاشقان خریدارت
غمزه ها تیز کرده بازارت
گر کنی قصد کشتن یاران
در چنین کارها منم یارت
تا تو آرام جان ز ما رفتی
رفت آرام جان ز رفتارت
نیم کشته شدم به یک دیدن
کاشکی دیدمی دگر بارت
جان شیرین تو منم گفتی
جان شیرین فدای گفتارت
چشم بیمار بر عیادت توست
نظری کن به چشم بیمارت
بر نگیرد سر از در تو کمال
گر بمیرد به پای دیوارت
***
ای روی دردمندان بر خاک آستانت
از آب و خاک زان سو غوغای عاشقانت
عرش آشیان همایی ما جمله سایه ی تو
با این صفت چه دانند این مشت استخوانت
ذرات کون یک یک در ممکنات عالم
جستند و یافت برتر از کون و از مکانت
غیرت به پست و بالا پنهان نبود و پیدا
غیرت ندانم از چه می داشتی نهانت
زین پیش عقل و دانش دادی ز خود نشانم
گم کرده ام نشانها تا یافتم نشانت
در بر رخم چه بندی چون رفته ام به بامت
روی از چه باز پوشی چون دیده ام عیانت
دُرّی ز کنز مخفی دارد کمال با خود
گر گوش داری این دُر آید به گوش جانت
دی می شدی خرامان چون سرو و عقل می گفت
خوش می روی به تنها تنها فدای جانت
***
ای ز نوش شکرستان لبت رسته نبات
تشنه ی پسته ی شکر شکنت آب حیات
سرو هر چند که دارد به چمن زیبایی
راستی نیستش این قامت شیرین حرکات
خورده ام شربت هجرت به تمنای وصال
داده ام عمر گرانمایه به امّید وفات
مرغ دل باز چنان صید سر زلف تو شد
کش ازاین دام نباشد دگر امّید نجات
هر که بیند رخ زیبای تو خواند تکبیر
هر که بیند قد و بالای تو گوید صلوات
به جفای تو اگر کشته شوم سهل مگیر
کشته ی تیغ تو باشند رفیع الدرجات
نتواند که کند وصف جمال تو کمال
زانکه هست آینه ی حسن تو بیرون ز صفات
***
ای ز صد گلبرگ نازکتر تنت
بر تو لرزانتر گل از پیراهنت
از صبا چندان نشد بوی تو فاش
پیرهن کرد این خطا در گردنت
خاک پایت حق و ملک دیده هاست
چند پوشد حق مردم دامنت
خط چه حاجت حجت حسن تو را
روی چون مه بس دلیل روشنت
خرمن مشک است زلفت گرد ماه
خال مشکین دانه ای از خرمنت
جان به تن می آید و دل می رود
از خرامان آمدن وز رفتنت
عقل و دین می خواست چشمت از کمال
هر دو بردی چیست دیگر با منت
***
ای که از زلف تو خون در جگر مشک خطاست
روی زیبای تو آیینه الطاف خداست
ماه را روشنی از روی تو می باید جست
سرو را راستی از قد تو می باید خواست
مهر رخسار تو سوزی ست که در جان من است
خط سبز تو غباری ست که در خاطر ماست
گر تو ای سرو خرامان ننشینی از پای
ای بسا فتنه که از قد تو برخواهد خواست
همچو لاله دل من سوخته و خون جگرست
که چرا سنبل گیسوی تو در دست صباست
همچو صبح از اثر مهر رخت جان بدهد
هر که را در ره عشق تو دم از صدق و صفاست
آنچنان زار و نزار است ز سوز تو کمال
که چو ماه نو از ابروی تو انگشت نماست
***
بازم به ناز کشتی صد جان فدای نازت
من زنده تر از آنم گر رغبت است بازت
تند آمدی که داند با کیست این عتابت
پنهان شدی که یابد کز کیست احترازت
واقف نه از تو یک تن از ساکنان کویت
آگه نه از تو یک دل از محرمان رازت
آن خرقه پوش طالب وان درد نوش غالب
آن جسته در نمازت وین هم به صد نیازت
روشن چراغ دولت با ماه دلفروزت
سرسبز شاخ عشرت از سرو سرفرازت
ای مطرب خوش الحان امشب بمال بر چنگ
خلقی نهفته سوزد سوز نهفته سازت
پیش تو هر که آمد گویش کمال روزی
بگریخت زود چون دود از سوز جانگدازت
***
باز آتشی به سینه رسیدن گرفته است
خون از دل کباب چکیدن گرفته است
هر کس کشید بر دل دلبر متاع خویش
دل نیز آه و ناله کشیدن گرفته است
دانم شنیده ای که گذشته ست از آسمان
آهم که گوش ماه شنیدن گرفته است
ما در تو چون رسیم چو رفتی به صد شتاب
کی عمر رفته کس به دویدن گرفته است
گویی خط و رخ تو ز باران اشک ما
گلها شکفت و سبزه دمیدن گرفته است
صد جا سر بریده فتاده ست بر زمین
مشاطه زلف تو چو بریدن گرفته است
زلف خمیده چند نهی در نظر کمال
دیوار عمر بین که خمیدن گرفته است
***
باز عقلم برد از سر کاکل مشکین دوست
بست بر دل بند دیگر کاکل مشکین دوست
در دلاویزی و دلبندی سر یک موی نیست
از کمند زلف کمتر کاکل مشکین دوست
گرنه شمشاد است کز باد صبا در تاب رفت
از چه پیچد بر صنوبر کاکل مشکین دوست
چون قبای غنچه و پیراهن گل بر تنش
کرده پوشش ها معطر کاکل مشکین دوست
همچو خونریزی که از قتل خطا گردد خجل
شد ز خون عاشقان تر کاکل مشکین دوست
تا بود عمر درازش می کند گم شانه را
در میان مشک و عنبر کاکل مشکین دوست
نیست لعلی و دری زین گفته نازکتر کمال
گر ببندی زیوری بر کاکل مشکین دوست
***
با چشم من این اشک روان را چه فتاده ست
با جان من این سوز نهان را چه فتاده ست
گر خون رود از دل که کباب است عجب نیست
این دیده ی خونابه چکان را چه فتاده ست
گر تن به تب هجر نه پا بسته چو شمع است
با سوختن این رشته ی جان را چه فتاده ست
از پای گر افتم من دور از تو به راهت
آن گیسوی در پای کشان را چه فتاده ست
چشم از هوس دیدنت افتاده برون است
با روی تو چشم نگران را چه فتاده ست
دی راند مگس از من بی طاقت و می گفت
گرد پشه ای این مگسان را چه فتاده ست
در جان کمال آمد و افکند صد آشوب
یا رب به من آن شوخ جهان را چه فتاده ست
***
به چین زلف رخت رشک صورت چین است
ز وقت شیر مزیدن لب تو شیرین است
دمی ز دیده ی پر خون نمی شوی بیرون
بدان سبب که تو طفلی و خانه رنگین است
دگر فسوس کنانم مگو که زان توا َم
که سوختم ز دروغ تو راستی این است
ز مهر کرد و وفا توبه آن دل سنگین
چگونه توبه ی او بشکنم که سنگین است
به درد و غم چه نهی منتم ز نو ستمی
کرم نمای که آن لطفهای دیرین است
بُرم سر از تن و بر آستانت اندازم
گرش به خواب به بینم که میل بالین است
برای وصل تو خواند کمال ورد و دعا
شنیده ی که دعا ها برای آمین است
***
به خوبان مهر ورزیدن چه کار است
رخش بین ور نه مه دیدن چه کار است
به یاد لعل دلبر خون دل نوش
شراب لعل نوشیدن چه کار است
به مهر یوسف از جان قطع کن قطع
به تیغی دست ببریدن چه کار است
گر آرد جان به لب عاشق دراین کار
لب معشوق بوسیدن چه کار است
سماع آسان بود بر صوفی گرم
چو آتش نیست جوشیدن چه کار است
به دامن عیب رندان پوش زاهد
لباس زهد پوشیدن چه کار است
کمال از هر دو عالم روی در پیچ
به سر دستار پیچیدن چه کار است
***
بر دو رخ من دو جوی خون که روان است
از تو مرا سرخ رویی دو جهان است
نیست کسی در پناه عشق تو ما را
درد تو با جان و دل وظیفه رسان است
روز و شبم سوز و کش چو شمع که عاشق
سوخته ی این مراد و کشته ی آن است
بر قدمش سر همی نه ای دل و می رو
تا نکنی پی غلط که راه همان است
جز غم روی تو بر دلم ز ضعیفی
گر همه برگ گل است بار گران است
دیده بران پای سودنم نگذارند
باری ازاین سود دوست را چه زیان است
کیست کمال این که با تو در سخن آید
جنس سخن های تو نه حد زبان است
***
بر لب لعل خط سبز تو را پیروزی ست
بر زنخدان ِ چو به ، خال تو را بهروزی ست
کرد روشن همه آفاق تجلی رخت
عادت طلعت خورشید جهان افروزی ست
همه عالم به تماشای تو شادند آری
تو مه عیدی و روی تو گل نوروزی ست
دل بیچاره همیشه ز تو صد پاره چراست
تیر مژگان توراقاعده چون دلدوزی ست
روزی دل ز ازل زلف دو تای تو فتاد
دل بیچاره نظر کن چه پریشان روزی ست
بر سر تربتم آیی و نیفشانی اشک
شمع را بر من خاکی به ازاین دلسوزی ست
سر ز قیدت نکشد با تو چو آموخت کمال
مرغ مألوف گرفتار ز دست آموزی ست
***
به کویت دل غلام خانه زاد است
چو سر بر در نهد مقبل نهاد است
رقیب آزادگان را معتقد نیست
که نا درویش اندک اعتقاد است
زند لافی به آن رخ ماه شبگرد
نداند کز پیاده رخ زیاد است
گر از روی زمین روید غم و درد
دل عاشق به روی دوست شاد است
نه تنها دل در آن کوی است مسکین
که هر جا هست مسکین نامراد است
فراموشت کنم گفتی به زودی
مرا از دیر باز این نکته یاد است
کمال از وعده ی وصلت بتر سوخت
که جانش آتش و عهد تو باد است
***
به مکر و حیله بر او دسترس چه امکان است
که همچو سرو بلندش هزار دستان است
درون پرده رخ او هزار سینه بسوخت
نعوذ بالله از آن آتشی که پنهان است
بر آستان تو تنها نه اشک غلتد و بس
به خون و خاک سر و دیده نیز غلتان است
ز گریه بر سر مردم یقین که خانه ی چشم
فرو رود شب هجران ز بس که باران است
اگر شکست ز تیرت به دیده پیکانی
نهاده دیده ی دیگر برای تاوان است
چو از لب تو حدیثی به گوش جان برسید
دلم ز دست برفت و حدیث بر جان است
ز شوق روی تو ذوقی ست در حدیث کمال
چو عندلیب که از شوق گل خوش الحان است
***
بنفشه دسته ای بر ارغوان است
گرت بر لاله، سنبل سایه بان است
لب است آن یا عقیق آن درج یاقوت
که در وی لولو لالا نهان است
هلالت ابروی و خورشید طلعت
عذارت ماه و قد سرو روان است
دلم زلف پریشانت چو بربود
مرا آشفتگیِّ کار ازآن است
میان و موی تو فرقی ندارد
که می داند که آن موی این میان است
بتا هردم مکن قصد روانم
اگر چه حکم تو بر من روان است
مجوی از من جدایی ای دلارام
که دیدارت مرا آرام جان است
نی ام از غمزه ات ایمن زمانی
چو چشمت فتنه ی آخر زمان است
کمال از شوق لعل شکرینت
به غایت طوطی شیرین زبان است
***
بی تو مرا چشم جهان بین تر است
چهره به خون دل غمگین تر است
در تب هجر تو لب و چشم من
یک دو دم آن خشک و دمی این تر است
هیچ شبی بر سر بستر مرا
دیده نخسبید که بالین تر است
لشکری عشق تو را زآب چشم
اسب تر و جامه تر و زین تر است
طفلی و آید ز تو شوخی ملیح
زانک ز شیرت لب شیرین تر است
هر که خجل شد به عرق تر شود
پیش رخت زان گل رنگین تر است
در صفت خال و خط او کمال
دم به دم انفاس تو مشکین تر است
***
بی تو از دردم آرمیدن نیست
وز توا َم طاقت بریدن نیست
گر تو شمشیر می کشی ما را
زهره ی آه بر کشیدن نیست
آه ما با تو کی رسد کانجا
باد را ممکن رسیدن نیست
یار در پیش چشم توست ای اشک
حاجت هر طرف دویدن نیست
خواستم بوس از آن دهان نشنید
رسم خردان سخن شنیدن نیست
گفتمش از دهانت ای بت چین
کام من غیر لب گزیدن نیست
چین در ابرو فکند و گفت کمال
نقش چین جز برای دیدن نیست
***
بی خدمت تو کس به جهان عزتی نیافت
شاهی که چاکر تو نشد حرمتی نیافت
در نامه ی سعادت خود دردمند عشق
بی داغ محنتی رقم دولتی نیافت
تا غم نخورد و درد، نیفزود قدر مرد
تا لعل خون نکرد جگر، قیمتی نیافت
دل زان لب و دهان نتوانست برد جان
بودش مجال تنگ مگر فرصتی نیافت
بی خنده ی تو کان نمک خوان رحمت است
جان از نعیم هر دو جهان لذتی نیافت
پشمینه پوش خرقه ی سالوس تا نسوخت
از جامه خانه ی کرمت خلعتی نیافت
چندانکه باز جست در اعمال خود کمال
مقبول تر ز ترک ریا طاعتی نیافت
***
بی مه روی تو آهم ز ثریا بگذشت
دیده دریا شد و هر قطره ز دریا بگذشت
گر چه در مجمع دل درد بود صدر نشین
ناله چون برتر ازو بود به بالا بگذشت
گر صبا آمد و بوی تو ز ما داشت دریغ
شاکریم از تو به هر حال که بر ما بگذشت
چمن جان مرا غنچه ی شادی بشکفت
تا خیال دهنت در دل شیدا بگذشت
سرو می خواست به پابوس تو آید چون آب
لیکن از جو نتوانست به یک پا بگذشت
بس که فرمودم ازآن لب دل خود را پرهیز
صوفی ما نتوانست ز حلوا بگذشت
ای که گفتی ببرم قصه ی تو پیش طبیب
مبر این رنج که کارم ز مداوا بگذشت
دی بران خاک در از جان رمقی داشت کمال
جعل الجنة مثواه همانجا بگذشت
***
پای بوس چون منی حیف است گفتی بر زبانت
نیک گفتی نیک پیش آ تا ببوسم آن دهانت
زاهد کم خواره می شد دم به دم باریکتر زین
گر دل او گه گهی می رفت در فکر میانت
زان میان و زان دهان پرسد دلم سرّ یقین را
بی نشان از بی نشانان زودتر یابد نشانت
چون بشیر از لیلة المعراج زلفت برگذشتم
در میان قاب قوسینش فکنده ست ابروانت
سر بران در می زنم باشد در آری سر به بیرون
این همه تصدیع ازآن آورده ام بر آستانت
گفتمش یکشب مجالم ده چو شمع آن لب گزیدن
گفت تو گرمی مخور کاین انگبین دارد زیانت
با خیالش تا سخن راندی کمال از شوق اشکت
می چکد دُرهای گوناگون ز لفظ درفشانت
***
تا خیالت را دلم منزلگه است
از مه نو منزل من پر مه است
گر لبت بوسم ز بسمل چاره نیست
کافتتاح ملح از بسم الله است
یک شبی با ما نشین کز دور عمر
یک شبی مانده ست و آن هم کوته است
محنت هجر تو ساعت ساعت است
دولت وصل تو ناگه ناگه است
تا چه گویی حاضریم و مستمع
چاکران را گوش بر حکم شه است
من به دزدی گیرم آن چاه ذقن
کانکه عقل کل ببرده ست آن چه است
ریختی بر هر رهی خون کمال
تا نگویند این چه خون بی ره است
***
تورابا من سر یاری نمانده ست
سر مهر و وفاداری نمانده ست
مرا امروز با تو خاطری نیز
که بی موجب بیازاری نمانده ست
ندانم با که همرنگی گزیدی
که در تو بویی از یاری نمانده ست
به روز آی ای شب هجران که دیگر
چو شمعم تاب بیداری نمانده ست
به ما از اندکی اندک وفایی
گرت مانده ست پنداری نمانده ست
برس فریاد درد من خدا را
که بیشم طاقت زاری نمانده ست
کمال از عمر بی او رفته چیزی
کزان چیزی به دست آری نمانده ست
***
تورا به یک دو خط مصطلح فضولی چیست
اصول علم لدنی به بی اصولی چیست
کلام خواندی و منطق کزان شوی مقبول
ازاین دو ، حاصل تو غیر بی حصولی چیست
ز حرص قدر و محل مسخ گشته ای و هنوز
تناسخی چه بود گویی و حلولی چیست
دل از شنیدن قرآن بگیردت همه وقت
چو باطلان ز کلام حقت ملولی چیست
به راه خیر به یک خطوه افتدت صد مکث
به شرت این همه بی صبری و عجولی چیست
مقربان خدایند وارثان رسول
تو از خدای چنین دوری و رسولی چیست
چو ناقصان همه شهرت طلب شدند کمال
بهین مقام ز گمنامی و خمولی چیست
***
تورا دو رخ به دو خط فن و دلبری آموخت
تو از دو چشم و دو چشم از تو ساحری آموخت
تو طفل مکتب حسنی معلم تو دو چشم
«معلمت همه شوخی و دلبری آموخت»
فریب و مکر به غمزه چه می دهی تعلیم
به گوشه گیر چه حاجت مزوّری آموخت
کجا درست کنند اهل زهد تخته ی عشق
که مشکل است به میمون دروگری آموخت
به دور حسن تو آن عارف است و حرف شناس
که لوح زهد سترد و قلندری آموخت
کسی که قیمت خاک درت به عاشق گفت
بها شناسی جوهر به جوهری آموخت
کمال برد به نطق از شکر سبق گویی
لبت به طوطی طبعش سخنوری آموخت
***
چشم شوخ تو هم که را کشته ست
اول از رشک آن مرا کشته ست
به شكر گفته اند دشمن کش
دوستان را لبت چرا کشته ست
غم تو لشکر سلیمان است
که چو مورم به زیر پا کشته ست
گفته ای خونبهای کشته منم
همه را عشق خونبها کشته ست
خسته ی غمزه را لب تو دواست
خستگان تو را دوا کشته ست
آفتاب از تو حسن می دزدد
صبح از آن رو چراغها کشته ست
وعده ی کشتنی بده به کمال
جان من وعده ای که را کشته ست
***
چشم غمدیده ی ما را نگرانی به شماست
قامتت شاهد عدل است که می گویم راست
سرو بالات چرا سایه ز ما باز گرفت
آری این نیز هم از طالع شوریده ی ماست
از شفاخانه ی احسان تو از بهر نجات
خستگان را طمع مرهم و امّید دواست
شمع و من دوش به هم سوز درون می کردیم
شمع را اشک روان بود و مرا جان می کاست
یعنی آن بنده ی غربت زده مسکین را
خود نپرسی به چه حال است در این شهر و كجاست
خاک راه توا َم ای خاک درت تاج سرم
تاجدار است کمال ار چه تهی دست و گداست
***
چشم مسلمان کش تو کافر مست است
هندوی زلف تو آفتاب پرست است
دل که ز دستم برفت و با تو در افتاد
زود بیفتد ز پا چو رفته زدست است
زلف تو در چشم ما بسی فتدش صید
زانکه بدریا فکنده این همه شست است
باد به گلزار زانک بوی تو آورد
شاخ گل تازه را همیشه شکست است
پیش تو کردند باز پرس قد سرو
مرغ به بانگ بلند گفت که پست است
لطف تو گفتا به مرحبا دهمت دست
لطف تو با ما همیشه از سر دست است
غمزه اش اینک کمال حاضر دل باش
شیشه نگه دار از آن حریف که مست است
***
چشمم ز خیال تو پر از نور تجلی ست
چشمی که چنین است به دیدار تو اولی ست
صورتگر ازآن صورت و معنی چو خبر داشت
انگیختن صورت چینش به چه معنی ست
بر طرف چمن سرو به صد شرم برآید
از سایه ی قد تو که همسایه ی طوبی ست
زان طاق دو ابرو که به خوبی شده طاقند
کسر است درآن طاق که منسوب به کسری ست
خونی که به جو می رود از دیده ی مجنون
سیلی ست که راه گذرش بر در لیلی ست
زان زلف به دردم شده رنجور چو ایوب
از لب شکری ده که شفاخانه عیسی ست
هر خوب که در چشم کمال آید و محبوب
گوید به ازآنی تو و فکری به ازاین نیست
***
حسن بس یار مرا مهر و وفا گر نیست نیست
شیوه ی عاشق کشان غیر از جفا گر نیست نیست
در سر او این که ریزد خون ما گر هست هست
کشته را زان لب امید خونبها گر نیست نیست
عشرت و عیش بتان با عاشقان جور و جفاست
عیش و عشرت باش گو او را مرا گر نیست نیست
هست شبها مجلس ما را مه رویش تمام
شمع دیگر در میان جمع ما گر نیست نیست
خاک پاش از گریه چون کحل الجواهر ساختم
دیده ی گوهرفشان را توتیا گر نیست نیست
آن حدیث چون شکر ما را پسند است و کمر
این دهان پیدا، میان هم در قبا گر نیست نیست
روز و شب در یوزه گر بس گرد کوی او کمال
بر در سلطان ما دیگر گدا گر نیست نیست
***
حلقه بر در می زند هر دم خیال روی دوست
گوش دار این حلقه را ای دل گرت سودای اوست
صبحگاهی می گرفتم عقد گیسویش به خواب
زان زمان دست خیالم تا به اکنون مشک بوست
دل که چون گوی است در میدان عشق آشفته حال
گر به چوگان نسبت زلفش کند بیهوده گوست
سر بلندی بین که باز از دولت رندی مرا
بر سر دوشی که دی سجاده بود امشب سبوست
لاف یکرنگی مزن با دوست هر ساعت کمال
تا چو گل بیرون نیایی خرم و خندان ز پوست
***
خاک درت به چشم من از صد چمن به است
باغی خوش است عارضت اما ذقن به است
کوی تو خواهد این دل آواره نی بهشت
مرغ غریب را ز گلستان وطن به است
تنها نه روی توست به از گلرخان چین
بوی تو هم ز نکهت مشک ختن به است
گفتی به دستبوس تو بوسی زیان کنم
در دست کس چه سود شکر در دهن به است
چون چشم سوزنی ست دهان تو در خیال
ما را همیشه چشم بدان دوختن به است
ای دل حدیث دوست به است از دُر عدن
این نکته گوش کن که ز دُرّ عدن به است
گویند گفته ی تو بود از تو به کمال
من بلبلم بلی سخن من ز من به است
***
خرابه ی دل من پر شد از محبت دوست
مباد هیچ دلی خالی از مودت دوست
کدام دولت و فرصت نیافت هر که بیافت
سعادت شرف وصل یار و صحبت دوست
اگر چه در خور او خدمتی نمی آید
شویم معتکف آستان خدمت دوست
رسد به غایت همت چنانکه دلخواه است
زبان و دست و دل من ز شکر نعمت دوست
کمال خسته دل و نامراد و بی حاصل
چه باشد ار به مرادی رسد ز دولت دوست
***
خطت چو خضر به آب حیات نزدیک است
به آن لبان چو شکر نبات نزدیک است
ز خاک پای تو سر سبزیی ست سرها را
به این سخن سر زلف دوتات نزدیک است
نشان کوثر و طوبی که می دهند از دور
به چشم ما و قد دلربات نزدیک است
حکایت دل پرخون ما بپرس از جام
که پیش لعل لب جانفزات نزدیک است
اگر چه گریه کنان دور از آن لبیم و کنار
به چشم تشنه خیال فرات نزدیک است
به رخ چگونه نرانم پیاده های سرشک
چنین که شاه دل از غم به مات نزدیک است
کمال جان به لب آورد برامید وفات
دلش بجوی که وقت وفات نزدیک است
***
خطت سبز و لبت مشک و گلاب است
دهانت ذره رویت آفتاب است
تو گنج حسنی و بس خانه ی دل
که از شوق چنین گنجی خراب است
دل من بی مه روی تو سوزان
چو کتان از وجود ماهتاب است
شبی کان آستان بالین من نیست
چه جای بستر و چه جای خواب است
برو ناصح مترسان از عذابم
که دیدار تو ما را خود عذاب است
بحمدالله ندارم دامن تر
اگر بر خرقه ام داغ شراب است
کمال آن خاک در از گریه تر ساز
که در باران امید فتح آب است
***
126
خیال روی او در دیده نور است
مخوانش دل که از دلبر صبور است
به آن رخ می کند دعوی خویشی
مه تابان و لیکن خویش دور است
میان نیستی دیدیم و هستی
میان یار ما خیر الأمور است
مرا با آن بهشتی رو به آتش
سلاسل خوشتر از گیسوی حور است
کمال این یک غزل گو باش کوتاه
ز کوتاهی چه نقصان زبور است
***
داغ عشقت بر رخ جانها نشان دولت است
هر که محروم است ازاین دولت سزای محنت است
گر بلا افزون فرستی من بدین نعمت هنوز
شکر می گویم که در شکرت مزید نعمت است
از بزرگی گر سگ خود خوانی ام گه گه رواست
هر که شد خاک در تو از در صد عزت است
گر ببینی عاشقی در گریه ای زاهد چو اشک
از نظر مگریز کان باران ز ابر رحمت است
زحمت آن در مده ای سر که از ما دوست را
این گرانی بس که جان بر آستان خدمت است
با تو در دوزخ مرا نار و عذاب سلسله
خوشتر از رخسار و زلف حوریان جنت است
نیست جز وصلی ازو در یوزه ی جان کمال
آفرین بر جان درویشی که صاحب همت است
***
در آمد از در ارباب خرقه ناگه دوست
برآمد از دل درویش خسته الله دوست
چو آفتاب نشست و چراغها افروخت
درون خلوت دلها به روی چون مه دوست
به رهگذار دل و دیده سیلهاست ز خون
چگونه بگذرد ای دوستان براین ره دوست
گرت ز ذوق درونی نهفته حالتهاست
گمان مبر که ز حال تو نیست آگه دوست
بگو نشین به دلت درد و ناله چون برخاست
که درد می کند آنجا مقام و آنگه دوست
مریض عشق به عمر دوباره شد مخصوص
به پرسشی چو قدم رنجه کرد گه گه دوست
کنند پرسش من دوستان که کیست کمال
درون جان تو؟ بالله حبیب و تالله دوست
***
درد تو زمان زمان فزون است
وین سوز درون ز حد برون است
عقل از هوس تو بی قرار است
دل در طلب تو بی سکون است
با عشق تو هوشمندی ما
آثار و علامت جنون است
در دست تو دل که خوانی اش قلب
خالی ست سیه اگر نه خون است
تا جان ز تو یافت بر سخن دست
در دست سخن زبان زبون است
قاف قد و نون ابروانت
برتر ز تبارک است و نون است
تا از تو کمال حکمت آموخت
در حکمت عشق ذوفنون است
***
درد تو به از دواست ای دوست
اندوه تو جانفزاست ای دوست
در یوزه گر در تو از تو
جز درد و بلا نخواست ای دوست
با آنکه ز مفلسی ندارم
چیزی که تورا سزاست ای دوست
پیش تو نهم دو چشم روشن
گویم نظر صفاست ای دوست
گفتی کشمت ولی روا نیست
گر دوست کشد رواست ای دوست
دل هر چه به وصف قامتت گفت
آورد خدای راست ای دوست
کردم به قد تو این غزل راست
بنویس کمال راست ای دوست
***
درد کز دل خواست درمانیش نیست
خون که دلبر ریخت تاوانیش نیست
از لبت دورم چو مهجورم ز تو
جان ندارد هر که جانانیش نیست
بی رخت شد چون دهانت عیش من
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست
پیش رندان پارسا طفل ره است
لاجرم جز چشم گریانیش نیست
نیست مسکینی که بر بویت چو عود
دود پیدا سوز پنهانیش نیست
پیر ما بوسی از آن لب بر نکند
چون کند بیچاره دندانیش نیست
نیست بی او لذتی در خور کمال
بی نمک، خوانی که مهمانیش نیست
***
درد من گویید با یاران که درمان یافت نیست
یار درمان ست درمان چیست چو آن یافت نیست
دل سکندر وار خواهد تشنه لب جان برفشاند
از دهانش چون نشان آب حیوان یافت نیست
بر جراحتهای پیکان خسته ی آن غمزه را
نوش دارو جز در آن لبهای خندان یافت نیست
کس نمی یابم که رحمی بر غریبان آورد
گوئیا در شهر خوبان یک مسلمان یافت نیست
در چمن ها گر نمی یابند چون رویت گلی
عندلیبی نیز چون من در گلستان یافت نیست
پیش بالایت حدیثی راست گوییم و روان
اینچنین سرو روان در هیچ بستان یافت نیست
گفته ای بی خاک پایم چند می گریی کمال
چون نگریم چون علاج چشم گریان یافت نیست
***
در سر زلف تو تنها نه دل شیدا رفت
جان و دل هر دو به هم در سر این سودا رفت
رفت دل یک تنه چون باد در آن حلقه ی زلف
شب تاریک زهی دل که چنین تنها رفت
از سر زلف تو دوشینه حکایات دراز
همه گفتند ولی باد صبا تنها رفت
بر درت گر چه زدم خاک به چشمان رقیب
حیف از آن سرمه که در دیده ی نابینا رفت
دانه ی خال به بالای لبت دانی چیست
زین دل سوخته دودی ست که بر بالا رفت
روی ننموده به یک زاهد و میخواره هنوز
از تو در صومعه و میکده صد غوغا رفت
در سماعی که غزلهای تو خواندند کمال
صوفیان را همه از سر هوس حلوا رفت
***
در سر زنجیر زلف او دل دیوانه رفت
نکته ای زان لب شنید و جانب میخانه رفت
سرگذشتی گفتم از دل آتش جان شعله زد
گرم شد هنگامه خوابم بر سر افسانه رفت
آگه از سوز دل ما دل فروزانند و بس
شمع داند آنچه شبها بر سر پروانه رفت
بر خورد یک روز دانم عاشق از کشت مراد
اینچنین کز اشک او در خاک چندین دانه رفت
در دل ریشم خیال آن دو زلف پیچ پیچ
راست مار گنج را ماند که در ویرانه رفت
جای تاریک ست زلفت بی شعاع آینه
کس نمی یارد بران راه چو مو جز شانه رفت
برد دست آویزجان و سر چو رفت آنجا کمال
عاشق درویش هر جا رفت درویشانه رفت
***
در سینه مرا غیر تو همخانه کسی نیست
ور هست برون از دل دیوانه کسی نیست
دل از چه به تنگ است زاغیار که امروز
جز یار دراین منزل ویرانه کسی نیست
در دیده تویی مردمک، آن رخ زکه پوشی
در خانه چو از مردم بیگانه کسی نیست
این جرم که عاشق ز تو خرسند به سوزی ست
بر شمع چه گیریم چو پروانه کسی نیست
زلفت به در دل چه نشسته ست چو دل رفت
این حلقه زدن چیست چو در خانه کسی نیست
تا چشم تو بر گوشه نشینان نظری کرد
در صومعه بی نعره ی مستانه کسی نیست
می نوش کمال از لب ساقی که دراین دور
مستی چو تو بی ساغر و پیمانه کسی نیست
***
در صف دلها غم تو صدر نشین است
مرتبه ی ناله از تو برتر ازاین است
بر تو نه تنها منم فشانده دل و دین
داعیه این است هر کرا دل و دین است
کس نشود سیر گفته ای ز وصالم
خاصیت عمر ناگزیر همین است
هست سرفتنه در زمین سر زلفت
فتنه چه باشد بلای روی زمین است
عکس جمالت ز چین زلف توان دید
مطلع خورشید چون ز جانب چین است
مرگ رقیب آمد و هنوز جوان است
«بخت جوان دارد آنکه با تو قرین است»
گر چه ز غم پیر شد کمال براین در
«پیر نباشد که در بهشت براین است»
شعر منت گر به خاطرست که خوانی
چیست تأمل بخوان که سحر مبین است
***
در علم محققان جدل نیست
از علم مراد جز عمل نیست
کفش خضر و عصای موسی
شایسته ی پای و دست شل نیست
گر فکر کنی دراین چه باشد
زین فکر دماغ را خلل نیست
از آب خجند بگذر و کوه
در سیر تو این بجز مثل نیست
این دُر نه در آن حقیر دریاست
وین لعل به کوه میوه غل نیست
در کوه چه می کنی به من باش
کامروز معاد در جبل نیست
اینها نه مقالت کمال است
اسرار خداست این، غزل نیست
***
در کوی تو خون مژه خیلی ست که سیلی ست
هر قطره ازو قابل سیلی ست که خیلی ست
سهل است به چشم من اگر درج ثریاست
پیش دُر گوش تو که تابان چو سهیلی ست
بر طاق فلک مه قد خود کرد خم و گفت
ما را به نوی با خم ابروی تو میلی ست
مقصود دو عالم چه کنی بر دل ما عرض
مقصود تویی هر چه ورای تو طفیلی ست
جز زلف و رخت دل نکشد لیل و نهارم
فرخ تر ازاینم نه نهاری و نه لیلی ست
من دانم و دل قدر شب وصل که مجنون
دانست شب قدر شبی را که به لیلی ست
در دیده ی گریان کمال ابرو و زلفت
بربسته به زنجیر پلی بر سر سیلی ست
***
در گلستانها تماشایی به از روی تو نیست
در بهشت عدن جایی خوشتر از کوی تو نیست
بامدادان از پشیمانی بماند در خمار
هر که امروزش چو نرگس مستی از بوی تو نیست
همچو اشک زاهدان خواهند زد بر روی او
طاعت هر کس که محرابش ز ابروی تو نیست
ما به صد جان بوی آن زلف از صبا چون می خریم
چون به دست ما بهای یک سر موی تو نیست
دل گرفتار است در دام بلا مشکل تر آنک
حل این مشکل بجز در عقد گیسوی تو نیست
خون ما بی جرم ریزی و به فکر این خطا
چون سر زلفت سری هرگز به زانوی تو نیست
گفته ای خاک ره مایی وزان کمتر کمال
این چنین تعظیم ها حد دعا گوی تو نیست
***
دل از آن غمزه قوی شاکر و بس خشنود است
که به خون ریختن بنده کرم فرموده ست
کشته ی عشق رخ اوست گل رنگین نیز
دامنش بی سببی نیست که خون آلود است
گفتی از خاک در خویش فرستم گردی
همچنان چشم رجا بر کرم موعود است
بخشی از خوان ملاحت به جگر سوختگان
بده امروز که حلوای لبت بی دود است
به جفا دور شدن از تو نباشد محمود
هر کجا پای ایاز است سر محمود است
سفر عشق تو بی واسطه ی راهبری
حد ما نیست که این ره ره نامحدود است
گر به سودای بتان عمر زیان کرد کمال
این که سر در قدمت سود سراسر سود است
***
دل به از وصل رخت در جان تمنایی نیافت
دیده از دیدار تو خوشتر تماشایی نیافت
عثل در دور رخت چندانکه هر جا کرد گشت
چون سر زلفت سری خالی ز سودایی نیافت
چون زمان وصل رویت بود نازک فرصتی
هیچ عاشق فرصت بوسیدن پایی نیافت
همچو نرگس مست عشق از صد قدح سر خوش نشد
تا سر خود زیر پای سرو بالایی نیافت
با خیالش آشنا شد دیده ی گریان و گفت
همچو این گوهر کسی در هیچ دریایی نیافت
دل چه داند زین میان چون از دهانش پی نبرد
کی کند فهم دقایق چون معمایی نیافت
یافت جایی خوشتر از جنت در ِ او را کمال
لیکن از بسیاری سر خویش را جایی نیافت
***
دلم بدان که تو می خوانیش غلام خوش است
که نام بندگی اینجا برای نام خوش است
همیشه خواهم و پیوسته داغ بندگی ات
که پادشاهی و دولت علی الدوام خوش است
دگر به زلف تو خواهم ز جور غمزه گریخت
که دور فتنه توجه به سوی شام خوش است
خوش آمده ست نشستن به زلف و خال تو را
همیشه مردم صیاد را به دام خوش است
به دور حسن رخت بایدم ازآن لب کام
چو در اوان گل و لاله نقل و جام خوش است
خوش است از تو سلامی مرا در آخر عمر
چو نامه رفت به اتمام و السلام خوش است
کمال حال دل و زلف تو خوش و بد گفت
که لفّ و نشر مشوش دراین مقام خوش است
***
دل در طلبت حیات جان یافت
جان از تو بقای جاودان یافت
گم کرده ی نام و ننگ و هستی
ناجسته ز تو نشان نشان یافت
در کنه تو خاطر یقین جوی
خود را عجمی تر از گمان یافت
عقل این قدر از حریم وصلت
دریافت که در نمی توان یافت
دریافت تو راهر آنکه خود را
سر بر در و رخ برآستان یافت
طالب به دو دیده نقش او بست
مطلوب چو عین شد عیان یافت
بر خاک طلب کمال عمری
گوهر می جست شکر کان یافت
***
دل زان توست و دیده، بدینم نزاع نیست
این است کآن دو پیش تو چندان متاع نیست
کی یابم از دهان تو زان لب نشان که هیچ
بر سرّ غیب جان مرا اطلاع نیست
بی بوی صحبت تو مریض فراق را
گر نکهت گل است ازو جز صداع نیست
عاشق چو عندلیب به بوی گل است مست
جوش و خروش او ز شراب و سماع نیست
نیکو فتاده اند به هم آن رخ و جبین
خورشید و ماه را به ازاین اجتماع نیست
چشم تو هر که دید ز جان بایدش برید
چون گوشه ای گزید به از انقطاع نیست
ملک وصال بایدت از سر گذر کمال
خلعت به لشکری نرسد تا شجاع نیست
***
دل ز دستم به طلبکاری یاری رفته ست
دیر خواهد به من آمد چو به کاری رفته ست
هر قراری که به دل دارم ازو خواهد رفت
که به دلدارم ازاین گونه قراری رفته ست
رفت در کوی تو صد جان گرفتار به باد
تا به باد از گره زلف تو تاری رفته ست
با خیال خط مشکین دهن تنگ توا َم
کی شود دیده چو در دیده غباری رفته ست
هر کجا زلف کشان رفت به راهی گفتند
گنج رفته ست براین راه که ماری رفته ست
همه را کشت به زاری و پس از خاک شدن
نشنیدیم که کس را به مزاری رفته ست
اگر از ضعف نیارد بر او رفت کمال
بر درش هر سحری ناله ی زاری رفته ست
***
دل ز زلف و خال خوبان تیره و آشفته است
خانه را چون نیست بانو لاجرم نارفته است
پرده از عارص فکندی راز ما شد آشکار
آب روشن هرگز از کس راز دل ننهفته است
جز به بویت کی گشاید دل در آن بند دو زلف
بی نسیمی در گلستانها گلی نشکفته است
پیش حسن پایدارت کان برون است از شمار
دور حسن مه دو هفته دور گل یک هفته است
در فراق روی لیلی بر سر بالین ناز
کس کجا دیده ست مجنون را که لیلی خفته است
نیست در عاشق بدی جز عشق و می داند رقیب
گر بد ما گفت پیش یار نیکو گفته است
وصف لعل یار کردم در جگر سوراخ شد
زیر لب گفتا کمال از عشق من دُر سفته است
***
دل زنده شد از بوی تو بوی تو مرا ساخت
خاصیت خاک سر کوی تو مرا ساخت
فربه ترم از خوردن غمهای تو هر بار
بنگر که چگونه غم روی تو مرا ساخت
زین پیش نمی ساخت مرا هیچ هوایی
اکنون هوس روی نکوی تو مرا ساخت
چون شربت تلخی که به رنجور بسازد
هنگام ستم تندی خوی تو مرا ساخت
بد مستی شوخان چو قدیم ست، ضروری ست
با چشم خوش عربده جوی تو مرا ساخت
هر یک سر موی تو چو از ناز مرا سوخت
بایست به هر یک سر موی تو مرا ساخت
بگذشت کمال از سر جان در طلب تو
صد شکر که باری تک و پوی تو مرا ساخت
***
دل سختت به سندان سخت یار است
دهانت را میان بس راز دار است
به آن خاک قدم جان همنشین است
به آن چاه ذقن دل یار غار است
ز بار جور و بار غم نترسم
من و آن آستان چندانکه بار است
چو بر گل می خرامی پا نگه دار
که گل را بیشتر زحمت ز خار است
به طاق ابروان در رشته کاری ست
سر زلفت ولی رخ ساده کار است
که بست آن نقش عارض آفرین باد
که آب دست در وی آشکار است
کمال از گفته ی خود هر چه داری
تخلص های تو بس آبدار است
***
دل صفت لطف تو با زلف گفت
دانه ی دُر در شب تاریک سفت
سرو قدت راست، چمن سرو ِ راست
کس سخن راست نیارد نهفت
تا نرود گرد به هر دیده حیف
دیده درت آب زد آنگه برفت
ناله ی من خواب شبت برد و آه
چون نکنم ناله که چشمم نخفت
بیدق خال تو نرانده هنوز
طره ی کج باز دو رخ برد مفت
ای دل اگر سروری ات آرزوست
چون سر زلفش به قدمها بیفت
هر که شنید از سخنان کمال
سلمه الله و ابقاه گفت
***
دل قبله ی خود خاک سر کوی تو دانست
جان طاعت احسن هوس روی تو دانست
محراب دو شد زاهد سجاده نشین را
زان روز که محراب دو ابروی تو دانست
عاشق ز دل و دین نظر عقل بپوشید
تا کافری غمزه جادوی تو دانست
عقل از سپه عشق عنان باز بپیچید
تا سلسله جنبانی گیسوی تو دانست
وجه نظر و دور و تسلسل به بدیهی
عقل از نظر روی تو و موی تو دانست
این نکته که کس را ز تو نه رنگ و نه بوی است
از رنگ تو دریافت دل از بوی تو دانست
بیش است کمال از همه زان روز که خود را
در مرتبه کمتر ز سگ کوی تو دانست
***
دل ما بردی و رفتی نه چنین می بایست
نیک رفتی قدری بهتر ازاین می بایست
بهر سوز دل اصحاب بجز داغ فراق
بود حاصل همه اسباب همین می بایست
پارسا زلف تو نگرفت که ترسید ز دین
آن به چنگال من بی دل و دین می بایست
در خور روی نکوی تو ز صاحب نظران
پاکبازی به همه روی زمین می بایست
تا شکست از طرف مشک به وجه افتادت
حلقه ای از سر زلف تو به چین می بایست
تا چو چشم سیه ات مست بغلتیدی حور
بوی گیسوی تو در خلد براین می بایست
از سخنهای تو این گفته گزین کرد کمال
دوست را چون ز غزلهای گزین می بایست
***
دل ملک تو شد نوبت لطف ست و عنایت
شاهی بنشان فتنه و بنشین به ولایت
تو آیتی از رحمت و بر روی تو آن زلف
همچون پر طاووس نشان بر سر آیت
با پسته مگو اینکه لب من به تو ماند
ترسم به دهان تو درآید به حکایت
جور سگ کوی تو نگویم به رقیبان
از دوست به دشمن نتوان برد شکایت
گفتی بکنم هر که مرا خواست ز بنیاد
بنیاد ز من نه اگر این است جنایت
کردم بحلت خون خود ای یار به شرطی
کان دم که کشی عفو نیاری به حمایت
بر آه کمال ار دل تو سوخت عجب نیست
در سنگ کند ناله ی فرهاد سرایت
***
دل به یاد زلف او بر خویش پیچیدن گرفت
شمع دیدش در میان جمع و لرزیدن گرفت
دیده را گفتم مبین در روی خوبان خون گریست
لاجرم این جمله خونش از ره دیدن گرفت
شب خیال زلف او ناگاه در چشمم گذشت
اشکم از شادی روان بر روی غلتیدن گرفت
دی یکی در مجلس ما قصه ی آن ماه گفت
آفتاب از در درآمد قصه بشنیدن گرفت
سالها بوسیدن پایش مراد دیده بود
آن نشد بوسیده لیکن دیده پوسیدن گرفت
آب حیوان نیستت روزی چو اسکندر کمال
خضر ِ خطش چشمه را از سبزه پوشیدن گرفت
***
دل هر که بیمار او شد خوش است
ز شادی ست پر گر چه غمگین وش است
رود جان چو پیکان به دنبال تیر
چو یابد نشانی کز آن ترکش است
بساط شهان زیر پای افکند
ز خاک درت هر که را مفرش است
سزاوار آهم من از روت دور
گنه کار شایسته ی آتش است
دو چشم و دو ابرو دو زلفت گواست
که نقش تو در نرد خوبی شش است
بود دانه کش هر کجا مور هست
ولی مور ِ خط لبش دلکش است
بدان لب میازار موری کمال
که آن نیز جان دارد و جان خوش است
***
دوست در جان و نیست زین خبرت
تشنه میری و آب در نظرت
نام دریا دلی برآوردی
طرفه این کآب نیست بر جگرت
بسکه پیش تو رفت ذکر فرات
صفت آب کرد تشنه ترت
برهد جانت از تعطش آب
که به سر وقت ما فتد گذرت
به خدا و بهشت مژده دهان
به خدا می دهند درد سرت
آدم از خود بهشت نیک بهشت
مرد باید به همت پدرت
به دو عالم نظر مکن چو کمال
تا نمایند عالم دگرت
***
دوستان یار من و دلبر و دلدار من اوست
من دگر دوست ندارم بجز این مونس دوست
فکر بسیار چه حاجت دو رخش چون دیدم
گر ببازم سر و گر نیز نظر هر دو نکوست
خوانده ای قصه ی طوبی که برآمد ز بهشت
طوبی آن قامت دلجوی و بهشت آن سر کوست
همچو زلفش به سلاسل نتوان داشت نگاه
هر که را سلسله جنبان دل آن سلسله موست
بار سجاده کشیدی همه وقتی دوشم
در سر اکنون می و بر دوش من این بار سبوست
بسکه در پای کشان کرد سرمسکینان
زلف مشکینش ازاین شرم سر افکنده فروست
زاهدم گفت نشد عاقل و هشیار کمال
هر که هشیارتر است از همه دیوانه تر اوست
***
دوستان گر گشت ما را دوست ما دانیم و دوست
چون هلاک ما رضای اوست ما دانیم و دوست
گر نوازد ور گدازد جان ما کس را چه کار
ور به جان دشمن شود یا دوست ما دانیم و دوست
دیده ی گریان ما در پای هر سرو و گلی
گر به جست و جوی او چون جوست ما دانیم و دوست
کس نداند از برات کیست رو بر خاک راه
آنکه دایم بر سر آن کوست ما دانیم و دوست
چند پیچیدن دراین کز غم تنت شد رشته ای
گر ازاین غم کم ز تار موست ما دانیم و دوست
این سخنها تا کی ات گفتن که بی رحم است و مهر
گر دلش دل نیست سنگ و روست ما دانیم و دوست
با نکوخواهان و بدگویان بگو از ما کمال
دوست با ما بد و گر نیکوست ما دانیم و دوست
***
دور از خداست خواجه مگر بی ارادت است
خدمت نصیب بنده ی صاحب سعادت است
از صدق دم مزن چو نگشتی شهید عشق
دعوی این مقام درست از شهادت است
بشکن بت غرور که در دین عاشقان
یک بت که بشکنند به از صد عبادت است
زاهد نهد میان کلاه و عمامه فرق
مسکین هنوز در حجب رسم و عادت است
ناز طبیب دور ز حکمت بود کشید
ما را که از حبیب امید عیادت است
با جور مهر دل نشود منتهی کمال
آنجا که منتهای کمال ارادت است
گو جور بیش كن به محبان خویش باز
چندانکه جور بیش محبت زیادت است
***
دیده در عمری ز رویت با خیالی قانع است
عمر کان بگذشت بی روی تو عمری ضایع است
جان که رفت از پیش ما خواهد به آن لب باز گشت
چون به اصل خویش هر چیزی که بینی راجع است
نقطه ی خال و خطت آیات حسنند و جمال
یک یک این آیات را آن روی زیبا جامع است
می شود هر روز طالع زان گریبان آفتاب
بر بدن پیراهنت یا رب چه صاحب طالع است
پیش مه رویان چو ابر بی حیا صد پاره باد
هر رقیبی کز تماشا عاشقان را مانع است
هر کجا دل می رود در جست و جوی دلبری
پیشرو اشک است آنجا، آه و ناله تابع است
زآب چشمت گشت توفان دگر واقع کمال
نیست اغراقی دراین معنی بیان واقع است
***
رخسار دلفروزت خورشید بی زوال است
پیداست مه که پنهان از شرم آن جمال است
آن رخ کشیده دامی گرد قمر که زلف است
وان لب نهاده داغی بر جان ما که خال است
زینسان که چون میانت شد جسم ما خیالی
اکنون امید وصلی ما را به آن خیال است
چون زلف و عارض تو دور و تسلسل آمد
آن هر دو گر ببینند اهل نظر محال است
درد و غمت نشاید بر ما حرام کردن
کانعام پادشاهان درویش را حلال است
حد جواب سلطان نبود کمال ما را
در حضرت سلاطین رسم گدا سؤال است
نقشی ازآن جمال است در حسن مطلع ما
خود مقطعش چه گویم در غایت کمال است
***
روزگاری ست که هیچت نظری با ما نیست
وین شب فرقت ما را سحری پیدا نیست
با تو سوز دل عشاق مگر در نگرفت
زانکه هیچت به جگر سوختگان پروا نیست
مفتی شرع که از روی تو منعم فرمود
غالب آن است که در علم نظر دانا نیست
ای که گفتی هوس عشق برون کن ز دماغ
به چه کار آیدم آن سر که دراو سودا نیست
بی تو گر هست هنوز از اثر جان باقی
این گناه از قبل بخت بد است از ما نیست
عقل دید آن قد و می گفت به آواز بلند
الحق انصاف که بالاتر از این بالا نیست
پرده برگیر که بیند رخت امروز کمال
کاو چو کوته نظران منتظر فردا نیست
***
روزی که به من ناز و عتابت به حساب است
آن روز مرا روز حساب است و عذاب است
گفتی پس قرنی ز جفایت بکشم دست
فریاد من از دست تو باز این چه عتاب است
خواهند شدن صید تو تا ماه ز ماهی
کز عارض و زلف تو بسی شست در آب است
گرد لب و رخسار تو جان بر سر آتش
از ذوق نمک رقص کنان همچو کباب است
من پند تو چون بشنوم ای شیخ که چون عود
گوشیم سوی مطرب و گوشی به رباب است
در مجلس وعظم به قدح بیش کشد دل
روزی که هوا سرد بود روز شراب است
از غمزه میندیش کمال و بکش آن زلف
گو مرغ ببر دام که صیاد به خواب است
***
روی تو قبله ی مناجات است
دیدنت احسن العبادات است
آگه از راز آن دهان و میان
عالم السر والخفیات است
مخلصان را وصال توست خیال
مخلصی باعث خیالات است
بر بساط چمن به صد رخ گل
پیش نقش رخ تو رخ مات است
تو روانی به قد به لب جانی
زندگی بی تو از محالات است
گر بنازم کشی مکن تأخیر
که ز تأخیر بیم آفات است
زنده تر شد زکشتن تو کمال
عاشقان را بسی کرامات است
***
زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سر است
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگر است
ناصحا دعوت مکن ما را به فردوس براین
کاستان همت صاحبدلان زان برتر است
گر براند از خانقاهم پیر خلوت باک نیست
دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبر است
می به روی گلرخان خوردن خوش است اما چه سود
کاین سعادت زاهدان شهر ما را کمتر است
چون قلم انگشت برحرفم منه صوفی که من
خرقه کردم رهن مستان و سخن در دفتر است
ما به رندی بر مقام قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامتگوی ما بر منبر است
داشت آن سودا که در پایت سر اندازد کمال
سر برفت و همچنانش این تمنا در سر است
***
ز عشقت بی کس و مسکینم ای دوست
اگر بی دل نی ام بی دینم ای دوست
مرا صد بار گفتی خواهمت کشت
بکش یک ره مکش چندینم ای دوست
تو دشمن دوستی من دوست دشمن
تو آنی در وفا من اینم ای دوست
گزین تر از همه رأی من این است
که بر تو دیگری نگزینم ای دوست
چو شمعم گفته ای بنشین برآتش
زجان برخیزم و بنشینم ای دوست
به تبهای غمت پروانه سان سوخت
مگس را بال بر بالینم ای دوست
کمال از ضعف شد هیچ و تو هیچش
نمی بینی چنین می بینم ای دوست
***
ز کوی تو فردوس اعلی دری ست
نثار در توست هر جا سری ست
تو رضوان نوشین لبی و شراب
ز دست تو هر قطره ای کوثری ست
تو از رحمتی آیت و بند زلف
ز طاووس بر روی آیت پری ست
مرو همچو بینایی از پیش چشم
دراین گوشه بنشین که خوش منظری ست
ز دودم بپرهیز کز سوز عشق
به هر عضو من آتش دیگری ست
کجا ملک حسن تو یابد شکست
که هر سو ز دلها تورا لشکری ست
عجب آتش است آتش دل کمال
که دوزخ ازاین شعله خاکستری ست
***
زلف تو از غالیه مشکین تر است
اشک من از لعل تو رنگین تر است
از شکر انگور سمرقندیان
سیب زنخدان تو شیرین تر است
داد ز دستت که ز ترکان دشت
چشم جفا کیش تو بی دین تر است
گر به مساکین نظری می کنی
بر دل من کز همه مسکین تر است
نسبت خارا نکنم با دلت
چون دل بی رحم تو سنگین تر است
گر به سر غمزدگان می روی
خاطر من از همه غمگین تر است
گر چه لبت خشک شد از غم کمال
چهره ات از دیده ی خونین تر است
***
زلف کمند افکنت اقلیم جان گرفت
با این کمند روی زمین می توان گرفت
ترکان چه سان به تیغ بگیرند ملک را
چشمت به غمزه ملک دل ما چنان گرفت
خوبان همه ز شرم گرفتند روی خویش
پیش تو از نخست مه آسمان گرفت
ای دل مترس از آنکه نگردی شکار یار
آنَک ز غمزه تیر و ز ابرو کمان گرفت
سر پیش او نهادم و نگرفت آن به هیچ
جان عزیز چون بنهادم روان گرفت
از لاغری گرفت به یک تک شبم رقیب
خندید یار و گفت که سگ استخوان گرفت
در باب عاشقی ست حدیثی به زر کمال
هر نقش کز رخ تو بر آن آستان گرفت
***
زلف معشوق سرکش افتاده ست
عاشقان را به آن خوش افتاده ست
می کشم دامنش اگر چه بلاست
عاشق او بلاکش افتاده ست
دل به فکر رخ دل افروزان
چون کبابی بر آتش افتاده ست
دیده را از نظاره سیری نیست
لوح خوبی منقش افتاده ست
زلفت از باد و رشته ی جانم
از هوا در کشاکش افتاده ست
نقش زلف تو راست نتوان خواند
که سوادی مشوش افتاده ست
آدمیت مجو ز یار کمال
کان جفا جو پریوش افتاده ست
***
ساقی لب تو این کرم از من دریغ داشت
می ها که داشت یک دو دم از من دریغ داشت
بنمود صد کرم به حریفان هزار حیف
بوسی دو نیز بر قدم از من دریغ داشت
دی گفتمش بگز لب خود یا به من بده
آن نقل هم ز خویش و هم از من دریغ داشت
من مورم و نگین جم آن لب، غریب نیست
گر خاتم و نگین جم از من دریغ داشت
پشت دلم چو طاق دو ابروش خم گرفت
زین غم که زلف خم به خم از من دریغ داشت
ای نامه بر بیار تو باری سلام خشک
گر یار رشحه ی قلم از من دریغ داشت
بر در نخواست تا شنود آه کس کمال
بانگ کبوتر حرم از من دریغ داشت
***
سر زلف تو دزد دلهای ماست
گر آویزی او را ز گردن رواست
به بالای لب نقطه ی خال تو
خطا نیست آن نکته مشک ختاست
صفا هاست با آن دو رخ دیده را
غباری اگر هست از آن خاک پاست
به دور تو صوفی قبا پوش شد
که از دست تو پیرهنها قباست
ز من گفته ای صبر کن نیم دم
از آن روی چندین صبوری که راست
جدا می کند فرقتت جان ز تن
قرارم ز دل نیز این خود جداست
کجا شد دلت باز گفتی کمال
تو خود نیک دانی مرا دل کجاست
***
سرو پیش قد و بالای تو دیدم پست است
عقد زلف تو بانگشت گرفتم شست است
عندلیبی که قدت دید و سر سرو گزید
ساخت در راست نوا لیک مقامش پست است
گرد تو صف زده خوبان کمر بسته چو نی
گویی از هر طرفی گرد شکر نی بسته ست
زآستین ساعد سیمین به محبان بنمای
تا بدانند که نازک بدنی زین دست است
زلف تا کی کشی از گوش و کشانی در خاک
مالش چشم دهی به که سیه دل مست است
گفتمش بوس تو باید ز دهان تو مرا
گفت بیچاره تو راهیچ نمی بایسته ست
دست بردار و وصالش به دعا خواه کمال
زانکه دایم به دعا کار تو بالا دست است
***
سرو قدّت روان لبت جان است
جان من این روان من آن است
حلقه حلقه اگر نه مست تواند
در گوش تو از چه غلتان است
یاد گارم ز تیر غمزه ی تو
بر دل خسته داغ پیکان است
دیده در علم دیده دریایی ست
این معانی نه حد باران است
گفتمش مرغ زیرک است دلم
گفت صیاد نیز پردان است
گفتم این میم و هاست روی بتافت
بنگریدش که چون سخن دان است
عشق ما بر خطت که نیست هنوز
سوز پیدا و دود پنهان است
ختم شد بر کمال لطف سخن
هر چه بعد از کمال نقصان است
***
سرو ما را قدّ و بالایی خوش است
دیدن آن گل تماشایی خوش است
تا رخش بینیم گو بالا نمای
زانکه مه دیدن به بالایی خوش است
از سر ما پای او شد کوفته
کوفتن صوفی چنین پایی خوش است
سوی لب چشمش اشارت می کند
کانچه بادامی ست حلوایی خوش است
از سر سودائیان خالی مباد
سایه ی زلفش که سودایی خوش است
کشتن ما گر چه او را آرزوست
آرزوی او تمنایی خوش است
گر رود سر هم مرو از جا کمال
پای برجایی، چنین جایی خوش است
***
سروی ز باغ حسن به لطف قدت نخاست
ذان برتر است قد تو کاید به شرح راست
جان به لب رسیده ی ما را به بوسه ای
دریاب کز دهان تو در معرض فناست
تا از لبت وظیفه ی دشنام کرده ای
دایم دعای دولت تو بر زبان ماست
سر رشته ی قرار شد از دست و همچنان
انگشت پیچ چون سخن زلف دلرباست
ما را ز روی خوب مکن منع ای فقیه
کاین فسق در شریعت اهل نظر رواست
گر شیوه ی کمال بپرسد کسی ز تو
گو صوفیی ست رند ولی پارسانماست
***
سری که پیش تو بر آستان خدمت نیست
سری ست آن که سزاوار تاج عزت نیست
به جد و جهد میسر کجا شود وصلت
که قرب پادشهان جز به سعی دولت نیست
ز قامت تو به طوبی کشد دل زاهد
کسی که عشق ندارد بلند همت نیست
کدام کشته ی عشق است از تو رفته به خاک
که جان غرقه به خونش غریق رحمت نیست
به چشم اهل نظر کم بود ز پروانه
دلی که سوخته ی آتش محبت نیست
ز اشک ناشده رنگین مناز با رخ زرد
زری که سرخ نباشد چنان به قیمت نیست
کمال طالب دردی به غصه شاکر باش
که جز به شکر کسی را مزید نعمت نیست
***
سگ کویش به من دربند یاری ست
عزیزی را سر و سودای خواری ست
مرا هست از سگش هم چشم یاری
گدا را آرزوی شهریاری ست
چو آید در حریم دل خیالش
بران در کار دیده پرده داری ست
لبش خواهم سپرد اکنون به دندان
که راه و رسم عاشق جان سپاری ست
به پای سرو و گل از لطف سیرت
هنوز آب روان در شرمساری ست
اگر صد پیرهن در گل بپوشند
بدور روی تو از حسن عاری ست
کمال ار سر در آرد با تو آن زلف
مخور بازی که آن از شانه کاری ست
***
سؤال بوس که کردم مرا جواب فرست
اگر شکر نفرستی ز لب عتاب فرست
پیام ده به من از لب که سوخت تشنه دلم
کباب هست مرا وعده ی شراب فرست
به روز هجر ز عارض به ما سلام رسان
به تشنگان قیامت ز روضه آب فرست
چو دورم از تو رقیبی فرست قاصد من
گناهکار چنین را چنان عذاب فرست
اگر زکات گدایان حسن بخش کنی
نخست با مه و آنگه به آفتاب فرست
روایح خوش صد نافه تا به باد رود
نسیم زلف معطر به مشک ناب فرست
صداع شد سگ او را ز ناله ی تو کمال
به دفع درد سر از دیده اش گلاب فرست
***
شوخ چشمی خان و مان ما به یغما برد و رفت
دید عقل و دل بر ما هر دو یکجا برد و رفت
بر سر ما خاکیان از غیب آمد ناگهی
همچو جان تنها و هوش از جمله تنها برد و رفت
خواستم زلفش گرفتن از سر دیوانگی
او ز ما دیوانه تر زنجیر در پا برد و رفت
در درون آمد خیال روی او شد عقل و هوش
بود دزدی با چراغ انواع کالا برد و رفت
مردم نظارگی را اشکم از هر سو ربود
هر چه می دیدم به ساحل موج دریا برد و رفت
عاشقی روزی به صف واعظ ما پا نهاد
یک به یک انگشتهای پاش سرما برد و رفت
تا فشاند بر قد و بالاش نقد خود کمال
جان علوی را ز پستی سوی بالا برد و رفت
***
شهید تیغ عشق ار بی گناه است
به جنت جای ما در پیشگاه است
ز عشق امروز هر کو سرخ رو نیست
به محشر نامه اش فردا سیاه است
محب را روز محشر روز هجراست
که هر عضویش بر دردی گواه است
شب ما کی شود روشن به صد ماه
شب عاشق سیاه از دود آه است
به روی زرد هر گردی ازاین راه
که می بینی نشان مرد راه است
خیال خاک پای او گدا را
اگر در سر بود صاحب کلاه است
کمال از پادشه دارد فراغت
به وقت خویش اوهم پادشاه است
***
صوفی که ز چشم تو برد جان به سلامت
سر بر نکند تا به قیامت ز غرامت
امروز گر آن لب نگزد زاهد خودکام
بسیار به دندان گزد انگشت ندامت
در دیده خیال قد تو روز جدایی
چون سایه ی طوبی ست به گرمای قیامت
گر زلف کجت بیند امام از خم محراب
جز سوره ی و اللیل نخواند به امامت
دی دید قیام تو مؤذن به نمازی
قد قامت او برد ز یاد آن قد و قامت
ما از پس صد پرده تماشای تو کردیم
صاحب نظری هست ز انواع کرامت
برخیز کمال از سر ناموس که رندان
کردند اقامت به سر کوی ملامت
***
طبع لطیف داند لطف لب و دهانت
فکر دقیق یابد سر رشته ی میانت
دی می شدی خرامان چون سرو و عقل می گفت
«خوش میروی به تنها تنها فدای جانت»
دانی چرا رقیبت کرد از در تو دورم
نگذاشت تا نشیند گردی بر آستانت
دل تیر غمزه ات را گرجان سپر نسازد
آن به که گوشه گیرد زابروی چون کمانت
پیراهن صبوری کردیم پاره پاره
تا دیده ایم چون گل در دست این و آنت
لطف صبا شنیدم باد است با نسیمت
آب حیات دیدم هیچ است با دهانت
در پایه ی سلاطین باشد کمال مسکین
گر بشمرند او را از خیل بندگانت
***
عارف پنهان ز پیدا خوشتر است
گنج را گنجینه مأوا خوشتر است
عالم آزادگی خوش عالمی ست
ای دل آنجا رو که آنجا خوشتر است
اندراین پستی دلت نگرفت هیچ
عزم بالا کن که بالا خوشتر است
عاشقان را دل به وحدت می کشد
مرغ آبی را به دریا خوشتر است
خواجه انکار قیامت می کند
زانکه امروزش ز فردا خوشتر است
یک نظر قانع شو از عالم کمال
نخل مومین را تماشا خوشتر است
***
عاشقم بر دلبری با کس چرا گویم که کیست
تو که ای باری رقیبا تا تورا گویم که کیست
آنکه هوشم برد از تن نکهت پیراهنش
گر بیاید باز با باد صبا گویم که کیست
چون ز روی خوب منعم می کنید ای زاهدان
قبله و محراب خود کی با شما گویم که کیست
عاشق خود را چرا هر بار گویی بی وفا
گر نرنجد خاطر تو بی وفا گویم که کیست
در میان دلربایان از بتان شوخ چشم
گر نگیری خشم شوخ دلربا گویم که کیست
عاشق من کیست گویی تا بریزم خون او
جانب من حمله کن شمشیر تا گویم که کیست
گویدم هر دم رقیبت کز گدایانی کمال
گر سگی و جنگ بگذارد گدا گویم که کیست
***
عاشقم بر تو ز عاشق کشتنت
دوست کش تا دوست تر دارم منت
سر طلب از من که آرم در نظر
بر سر آن هم دو چشم روشنت
گر دهی خون شکاری غمزه را
من شکار غمزه ی صید افکنت
ماه دزدی می کند خوبی ز تو
زان درآید هر شبی از روزنت
دیده ای داریم بر روی تو پاک
پاکتر از دیده ی ما دامنت
آستین گر ساعدت پوشد ز ما
خون ما در گردن پیراهنت
می رود زلف تو در خون کمال
خون ناحق می کند در گردنت
***
عاشقان دردش طلب دارم مرا همدرد کیست
آنکه دارد در غم او جان غم پرورد کیست
ای که گرم و سرد عالم هر دو نیکو دیده ای
گو یکی چون من به اشک گرم و آه سرد کیست
عاشق یکرنگ خواهی جوی در ما خاکیان
کز میان با چهره ی پر گرد و روی زرد کیست
سیل اشکم برد یک شب بر درش خندید و گفت
پیش ما این شخص آب آورد و لای آورد کیست
گر نرنجیدی ز ما آن غمزه می کردیم غمز
کان که بی موجب دل اهل نظر آزرد کیست
بر درت جز چشم بیدار و دل جان سیر من
عاشقی کو در نیارد سر ز خواب و خورد کیست
درد و غم بفرست با یاران نخستین با کمال
تا شود معلوم کز عشاق کویت مرد کیست
***
عاشق بی درد را بر در او بار نیست
محرم این بارگاه جز دل افکار نیست
هست من خسته را پیش تو مردن هوس
جز هوس زیستن در سر بیمار نیست
دل به جز انکار زهد کار ندارد دگر
کار تو داری دلا چون به ازاین کار نیست
عقل نیارد نهاد بر من بی دل سپاس
بر سر آزادگان منت دستار نیست
قیمت من کرد یار گفت نیرزد به هیچ
بهتر ازاین بنده را هیچ خریدار نیست
منتظر روی حور ماند ز روی تو دور
دیده ی خالی ز نور در خور دیدار نیست
گر چه خوش آید به چشم گلشن جنت کمال
در نظر ما به از خاک در یار نیست
***
عجب آن دلبر جادو کجا رفت
ازاین سو دل ربود آن سو کجا رفت
امید از ما سگان کو چو آهو
نیابد کس، پی اش آه او کجا رفت
بره گویی به گنجی مار رفته ست
چنین در پاکشان گیسو کجا رفت
دل و عقلت نبردم گوید و جان
بلی هست این یکی آن دو کجا رفت
رقیبا آدمیت یار پرسی ست
بپرسید آن پری رخ کو کجا رفت
نهاده در کمان تیر از پی صید
به آن چشم و به آن ابرو کجا رفت
کمال از غم چو زلفش سر به زانوست
رفیق و یار و هم زانو کجا رفت
***
عشق از نام و از نشان یکتاست
بی نشانی نشان مرد خداست
هر که را از مقام بی رنگی
هست رنگی ز رنگ او پیداست
خلعت عشق نیست لایق عقل
کاین قبا بر قد دل آمد راست
دل و جان خود کدام و عقل چه چیز
عشق را دل کجا و صبر کجاست
گر زدی جز به یاد او نفسی
آن نفس نیست بلکه باد هواست
هر که در زیر پای مردان رفت
از همه دست دست او بالاست
***
عشق ورزیدن به جان نازنینان نازک است
خاصه این بیچاره ما را خود که جانان نازک است
نازکی ها می نماید آن میان یعنی به من
زندگانی خواهی ار کردن بدینسان نازک است
یکدمی بگذر ز عین مردمی بر چشم من
زانکه بر آب روان سرو خرامان نازک است
گل ندارد پیش سرو سیم بر هم نازکی
گر چه می گویند گل را کز گیاهان نازک است
رسم خوبان جهان عاشق کشی باشد کمال
کار هر مسکین که عاشق شد بر ایشان نازک است
***
عشق آیین پارسایان نیست
سلطنت رسم بینوایان نیست
می به صوفی مده که آن صافی
در خور حال بی صفایان نیست
مگر آن دل که بر قرار خود است
واقف از حال بی قراران نیست
یار بیگانه شد چنان امروز
کش دگر یاد آشنایان نیست
آنکه مشغول نعمت و ناز است
هیچش اندوه بینوایان نیست
دولت وصل خواستم گفتند
سلطنت در خور گدایان نیست
رهبران چون کمال این ره را
سالها رفته اند و پایان نیست
***
عشق تو و توبه آبگینه و سنگ است
نام نکو در ره تو موجب ننگ است
تا به منت الفت است از همه دورم
تا به توا َم آشتی ست با همه جنگ است
بانگ سگش می رسد ز گوشه ی آن بام
مطرب مجلس چه جای نغمه ی چنگ است
سرخی اشکم چو دید و زردی رخسار
گفت که در عشق ما هنوز دو رنگ است
تیره چه باشم چو زلف ار دهمت دست
کان نفسم دامن مراد به چنگ است
از خط رخسار یار چهره ی مقصود
دیر توان دید چون بر آینه رنگ است
مقصد ارباب جهد بی خطری نیست
کام دل طالبان به کام نهنگ است
در صفت زلف او کمال چه پیچی
وصف دهانش بکن که قافیه تنگ است
***
عشق تو سراسر همه سوز و همه درد است
وین شیوه به اندازه ی مردی ست که مرد است
آن کس که دراین صرف نکرده ست همه عمر
بیچاره ندانم که همه عمر چه کرده ست
زاهد چه عجب گر کند از عشق تو پرهیز
کس لذت این باده چه داند که نخورده ست
عاشق که نه گرم است چو شمع از سر سوزی
گر آتش محض است به جان تو که سرد است
اشکی که بود سرخ چو رخسار تو داریم
ما را ز تو تشریف نه تنها رخ زرد است
بس شب که بران در من خاکی ز ضعیفی
بنشستم و پنداشت رقیب تو که گرد است
گر هست کمال از دو جهان فرد عجب نیست
این نیز کمالی ست که آزاده و فرد است
***
عشق در طینت دلها نمک است
شور عاشق ز سما تا سمک است
بر پر از عشق به بال ملکی
که اولی اجنحه وصف ملک است
نقد قلب و سره ی عالم را
عشق صراف و محبت محک است
زاهد حاسد ازاین راه بروب
که حسد در ره پاکان خسک است
سر بلندی طلبی عشق گزین
عیسی از عشق به بام فلک است
عشق در عید و مه روزه هنوز
رمضان است و درآن نیز شکست
هفت بیت تو دراین گفته کمال
هر یک از معنی هر هفت یک است
***
علم و تقوی سر بسر دعوی ست معنی دیگر است
مرد معنی دیگر و میدان دعوی دیگر است
عاشق ار آمد به کویش دنیی و عقبی نخواست
جانب طور آمدن مقصود موسی دیگر است
حسن مه رویان چه می ماند به روی یار من
پرتو مه دیگر و نور تجلی دیگر است
از درش تا روضه فرق است از زمین تا آسمان
خاک این کو دیگر و فردوس اعلی دیگر است
گر چه پرهیز از بهشت و حور هست از شرع دور
در روایت دیدم این فتوی ست تقوی دیگر است
چشم بر فردا منه چون زاهدان دیدار را
برگشا امروز چشمی کار اعمی دیگر است
گر دلت بشکست دلبر مستی افزون کن کمال
کز شکست جام مجنون قصد لیلی دیگر است
***
عمری ست که با او دل مسکین نگران است
ما در غم و او شادی جان دگران است
ای باد مبر خاک کف پاش به هر سو
کان روشنی دیده ی صاحب نظران است
تا بلبل و گل یافته بویت به گلستان
این نعره زنان از غم و آن جامه دران است
گر بر دل مجروح رسد تیر تو سهل است
این هم گذرد چون همه چیزی گذران است
داغت نتوان گفت که بر سینه عذاب است
بارت نتوان گفت که بر دیده گران است
هم عمر به آخر شد و هم قصه به پایان
این راه طلب را نه کنار و نه کران است
گر ریختن خون کمال است مرادت
ما نیز برآنیم که تیغ تو بران است
***
عهد تو سست و وعده ها خام است
چشم شوخت میانه بادام است
غمزه ات زخمه زلف و خالت عود
خون عاشق می و لبت جام است
زلف تو بهر صید از چپ و راست
چشم ها برگشاده چون دام است
جای دلهای نازک است آن زلف
بهترین آبگینه در شام است
آنکه گویند گرم روست پری
پیش روی تو نقش حمام است
آنچه ضایع شود به ما ز لبت
بر رخ آب دهان و دشنام است
آمدی خیز و ریز خون کمال
بعد تشریف رسم انعام است
***
عید شد خواهیم دیدن ماه یعنی روی دوست
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
دیده ها از بام ها در جست و جوی ماه نو
عاشقان از پستی و بالا به جست و جوی دوست
لیلة القدری که در وی بود حلقه حلقه روح
یافتم آنها همه در حلقه های موی دوست
پیش رویش خواست خلقی سوخت عید از آفتاب
کرد دفع پرتو آن سایه ی گیسوی دوست
باد پیماید علم در عیدها پیش کسان
آنکه خود را برکشد با قامت دلجوی دوست
عید اگر بازی کند چوگان و گوها بشکند
باز بتراشم من سرباز از سر گوی دوست
تا نماز عید نگذاری مرو زین در کمال
عید گاه عاشقان چون نیست الا کوی دوست
***
غارت چشم تو ما را مفلس و بیچاره ساخت
مؤمنان را کافری از خان و مان آواره ساخت
از لب شیرین، تراش بوس کردی کوه کن
گر توانستی دل بی رحم او را چاره ساخت
هر چه خورد آن نوش لب خون دل فرهاد بود
حوض شیرش چون ز چشم خون فشان فواره ساخت
واعظا گریان چه می سازند مردم منبرت
طفلی و در گریه می باید تورا گهواره ساخت
صوفیان را زد به محراب آتش و پشمینه سوخت
آنکه آن طاق دو ابرو بست و آن رخساره ساخت
از تماشای تو بی معنی ست منع عاشقان
چون مصور صورت خوب از پی نظـّاره ساخت
شد حمایل یکشبی در گردنش دست کمال
آن حمایل را ز غیرت خواستم سی پاره ساخت
***
غم عشق را هیچ تدبیر نیست
بجز وصل و آن جز به تقدیر نیست
به قتل محبان قضا مانع است
و گرنه ز محبوب تقصیر نیست
گرفتم که بر دل زدی ناوکم
دریغیت هیچ آخر از تیر نیست
رها کن سر زلف در دست دل
که دیوانه را به ز زنجیر نیست
مکن صوفیا ذکر خلوت به من
که بیشم سر زهد و تزویر نیست
به پاکی و روشندلی ای جوان
می سالخورده کم از پیر نیست
به مقصد قدم زود تر نه کمال
که جز آفت از دست تأخیر نیست
***
غمت ریخت خونم شهادت همین است
شهادت چه باشد سعادت همین است
نه امروز رسم جفا کرده ای تو
تورا سالها شد که عادت همین است
چو میرم ز دردت گذر بر مزارم
مرا از تو چشم عیادت همین است
نخواهی دمی بی جفا عاشقان را
ازاین بی وفایی مرادت همین است
اگر بر درت باز مانم به خدمت
نشان قبول عبادت همین است
هلاک من از عشق رفته ست ارادت
مرید طلب را ارادت همین است
کمال از سگ کویش آموز افغان
که در عاشقی استفادت همین است
***
غمت دارم مرا شادی همین است
ز بختم جای آزادی همین است
ز بیدادت خراب آباد شد دل
دراین ویرانه آبادی همین است
دگر بیداد نکنم بر تو گفتی
مرا داد از تو بیدادی همین است
تورا در دل ز ما گفتی چه شادی ست
غلام توست دل شادی همین است
نکو آموخت چشمت از تو شیوه
دراین شاگردی استادی همین است
ز من پرسی دلت چون صید کردم
چه گویم حد صیادی همین است
کمال از خود ببر آنگه رو این راه
که قطع اینچنین وادی همین است
***
کاف کفر ما ز طاها برتر است
قاف عشق از کاف یا ها برتر است
عشق اگر زان لب دهد دشنام ما
عزت این از دعاها برتر است
بر زبان عاشقان کفری که رفت
از محامد وز ثناها برتر است
اقتدا با آن قد و قامت بکن
کز نماز این اقتداها برتر است
درد کز دل ناله بر گردون کشد
اینچنین درد از دواها برتر است
گفتگوی او به ما از کینه نیست
زآشتی این ماجراها برتر است
هر زمان جنگ است او را با کمال
طرفه جنگی کز صفاها برتر است
***
کدام دل که ز عشق تو پای در گل نیست
چه جور کز تو بر آشفتگان بی دل نیست
به فرقت توا َم از زندگی ملال گرفت
که بی وصال تو از عمر هیچ حاصل نیست
حقیقت است که دارد طبیعت حیوان
کسی که روی تو دید و به طبع مایل نیست
نرفت سیل سرشکم ز آستان تو دور
که رفتن از در دولت طریق سایل نیست
توراکه عقل تمام است ناصحا باری
چرا نصیحت شخصی کنی که عاقل نیست
کمال حسن تورا بر تو چون کند روشن
که هیچ آینه با آن جبین مقابل نیست
به غایتی برسید اتصال من با دوست
که جز کمال کسی در میانه حایل نیست
***
کس چاره ی درد من بیچاره ندانست
دل خون شد ازاین درد و جز این چاره ندانست
دردم به طبیب ار چه بدینگونه نگفتند
چون بود که از گونه ی رخساره ندانست
در تجربه ی سنگدلان سخت خطا کرد
آنکس که دلت سخت تر از خاره ندانست
در مطبخ عشق تو کباب دل ما را
لذت به از آن غمزه ی خونخواره ندانست
دانست دل غمزده دفع همه اندوه
دفع غم معشوق ستمکاره ندانست
شد عمر طلبکار به راه طلب آخر
آخر خبری از دل آواره ندانست
مژگان کمال این همه سوزن چه دهد آب
چون دوختن خرقه ی صد پاره ندانست
***
کسی که پرتو انوار لامکانی یافت
فراغت از همه آشوب این جهانی یافت
به ذره ای نخرد های و هوی سلطانان
دلی که بر در حق راه پاسبانی یافت
فروتنی کن اگر سرفرازی ات باید
که پشت خوشه خم از بهر سرگرانی یافت
نماز و طاعت پیری طریق ناکامی ست
خوشا سعادت شخصی که در جوانی یافت
اگرچه پای سکندر رسید بر ظلمات
ولی چه سود که خضر آب زندگانی یافت
بگو که گنج سخن از که یافتی تو کمال
به یمن همت برهان آسمانی یافت
***
گر جانب محب نظری از حبیب هست
غم نیست گر هزار هزارش رقیب هست
با کس مگو که چاره کند درد عشق را
ای خواجه گر طبیب نباشد حبیب هست
سر در مکش ز ناله ی ما ای درخت ناز
هر جا که هست شاخ گلی عندلیب هست
گوشی که شد به حلقه ی عشق بتان گران
نشنیده ام که قابل پند ادیب هست
گر شحنه می برد سر واعظ به تیغ کند
شمشیر زنگ خورده به دست خطیب هست
در خورد گوش یار به دست من غریب
گر نیست گوهری سخنان غریب هست
از جام وصل هم رسدت قطره ای کمال
کز جرعه خاک را همه وقتی نصیب هست
***
گر چه از باران دیده خاک آن کو پر گل است
پای عاشق در گل از دست دل از دست دل است
بنده را گر پیش خویش از مقبلان خوانی رواست
هر که رو در قبله ی روی تو دارد مقبل است
دل همه تن اشک خونین گشت و آمد سوی چشم
تا فرود آید روان هر جا که او را منزل است
دُر اشکم دید بر خاک در و گفت این یتیم
روزگاری رفت و هم زینسان براین در سائل است
میل ها دارد به اشک و آه ما آن سرو ناز
سرو با آب و هوا هر جا که باشد مایل است
می نگنجد در دهان او ز تنگی جز سخن
گر من این معنی نگویم آن دهان خود قابل است
تیغ و خنجر چون حق آمد در خور خون حلال
گر بریزد خون عاشق، حق به دست قاتل است
نیست مشکل دل ز جان برداشتن بر عاشقان
«دیده از دیدار خوبان بر گرفتن مشکل است»
می دهد پندم ز روی خوب و می گوید کمال
هر که ما را این نصیحت می کند خود غافل است
***
گر حال دل به دوست نه امکان گفتن است
بر شمع سوز سینه ی پروانه روشن است
از من بگو به مدعی ای یار آشنا
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
آن را که دل سوی لب او می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونت به گردن است
جان نگذرد ز کوی تو کان عندلیب غیب
مرغی ست کش حظیره ی قدسی نشیمن است
هر دوستدار کز تو جدا می کند مرا
او هم به حق صحبت دیرین که دشمن است
عاشق شکسته پای نه در پیش توست و بس
هر جا فتد چو زلف تو مسکین فروتن است
ای دل چو بشنوی خبر وصل از آن دهان
باور مکن که آن سخن نامعین است
نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
***
گر زاهد کم خواره محبت نچشیده ست
خونابه نخورده ست و ریاضت نکشیده ست
بر سینه ندارد اثر زخمی ازآن تیغ
این نیز دلیل است که از خود نبریده ست
بیش از ترشی بخشی ازاین خوان نرسیدش
زان روی که غوره ست و به حلوا نرسیده ست
گوید که خدا بینم؛ ازآن روی بپرسید
گر گفت بدیدم به خدا هیچ ندیده ست
بسیار گزیده ست به حسرت سر انگشت
یک روز به عشرت لب ساغر نگزیده ست
کرده ست به مسجد به صوامع طلب دوست
او با من و بنگر به کجاها طبیده ست
پنداشت که آواز کمال است ز خرقه
آوازه ی «فی جبتی» آری نشنیده ست
***
گر صورت چین با رخ خوب تو به دعوی ست
آنجا همگی صورت و اینجا همه معنی ست
ای باد برآن روی نکو این همه برقع
رسمی ست بد این رسم برانداختن اولی ست
از پرتو آن روی جناب سر آن کوی
طوری ست که آنجا همه انوار تجلی ست
زیر خم ابروی تو آن طره ی مکسور
گویی به تماشا گه طاق آمده کسری ست
در کوثر اگر عکس فتد زان قد و رخسار
گویند که در روضه دو رضوان و دو طوبی ست
گفتی چه دهی دل به سر زلف سیاهی
مجنون چه کند کاین کشش از جانب لیلی ست
در مکتب عشق است کمال آمده چشمت
طفلی که روان کرده به گریه الف و بی ست
***
گر عشق تو داغ جان گداز است
صد شکر که داغ دلنواز است
گر درد تو یار صحبت ماست
غم نیز ز محرمان راز است
دل کم نکند نیازمندی
سرمایه ی عاشقان نیاز است
محمود مگو به مرگ خود مرد
کو کشته ی غمزه ی ایاز است
پاکیزه رخی و پاک دامن
شایسته ی آنکه پاکباز است
با زلف تو قصه ها که دارم
کوته نکنم که شب دراز است
حلقه چه زند کمال بر در
دایم در رحمت تو باز است
***
گر قصد خون ماست پس از دل ربودنت
می باید آن رخ از پس برقع نمودنت
بیرون مشو ز دیده که با آن جمال و زیب
زیبد درون خانه پس پرده بودنت
هر چند خوبتر شود از بستن انگبین
شیرین تر است از آن به سخن لب گشودنت
گر دل شب فراق چنین ناله ها کشد
ای دل کسی به خواب نبیند غنودنت
فریاد ما شنو، به تو گوییم و نشنوی
فریاد و آه ما ز سخن ناشنودنت
ای بوی گل تورا به کف پاش نسبت است
مرغ چمن چنین نتواند ستودنت
آزردن از گزاف بود نور دیده را
تا کی کمال! دیده بران پای سودنت
***
گر کشندم به غمزه چشمانت
نیست در دین عشق تاوانت
بر دلم آمده ست تیر تو حیف
که جراحت کشید پیکانت
لب به آب حیات تر نکنند
تشنگان چهِ ز نخدانت
سرو اگر در چمن کشد میدان
نیست در حسن مرد میدانت
طعنه بر گل زدی به صد گلبانگ
گر بدیدی هزار دستانت
لب تو آفریده اند از جان
آفرین خدای بر جانت
زاهد انگشت می گزد چو کمال
گر چه شیرین لب است و دندانت
***
گر مرا سر رود اندر غم جانان غم نیست
عاشق شیفته دل را خبر از عالم نیست
عهد بستی که دگر از تو نبردارم دل
ترسم آن است که پیمان بتان محکم نیست
دارم از دست تو بسیار شکایت لیکن
با که گویم که دراین حال کسم محرم نیست
جز به میل تو ندارد دل مسکین ذوقی
بلبل سوخته را باغ و گلستان کم نیست
به گدایان نظری دارند شاهان جهان
لله الحمد تورا قاعده ی آن هم نیست
لب لعل تو چو جام است پر از آب حیات
چه توان کرد که با ما نفسی همدم نیست
رو غنیمت شمر امروز کمال این دم را
زانکه اندر دو جهان خوشتر ازاین یکدم نیست
***
گر مرا از نظر انداختی این هم نظری ست
هر جفایی که رسد از تو وفای دگری ست
دل مجروح مرا هست بر آن تیر گرفت
که چرا از حرم خاص تو او را گذری ست
باش تا حسن تو روزی به ظهور انجامد
که از آن روز هنوز این رخ زیبا سحری ست
ای حسود از سر کین عیب محبان تا چند
عیب خود بین تو که پنداشته ای آن هنری ست
برسانید ز من با سگ کویش امشب
عفو فرما گرت از ناله ی ما درد سری ست
دی رقیب از لب او داد به من مژده ی قتل
دهنش پر ز شکر باد که این خوش خبری ست
وصل او می طلبی مختصر این است کمال
کاین تمنا نه به اندازه ی هر مختصری ست
***
گر یار طبیب درد من نیست
دردا که امید زیستن نیست
بیمار تورا به تندرستی
جز ناله درون پیرهن نیست
هر سر که برید از در یار
ماند به سری که بر بدن نیست
رویت همه با چراغ جستم
این شمع به هیچ انجمن نیست
ماند به تو غنچه این قدر هست
کاو را سخن و تورا دهن نیست
توبه ز تو بود بت شکستم
مؤمن نبود که بت شکن نیست
عالم سخن کمال بگرفت
امروز جز این سخن سخن نیست
***
گر یار مرا با من مسکین نظری نیست
ما را گله از بخت خود است از دگری نیست
اندیشه ز سر نیست که شد در سر کارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
دی بر اثر او رمقی داشتم از جان
و امروز چنانم که ازو هم اثری نیست
گفتی پی هر تیرگیی روشنی هست
چون است که هرگز شب ما را سحری نیست
هر شربت راحت که رسید از کف خوبان
بی چاشنی غصه و خون جگری نیست
مادام که جان ساکن منزلگه خاک است
دل را ز سر کوی تو رای سفری نیست
زنهار کمال ار گذری بر سر کویش
از سر گذر اول که ازاینت گذری نیست
***
گفتمت سنگدلی آمد ازاین نکته گرانت
آن هم از سنگدلی بود که گفتیم چنانت
گر صبا خوانمت از لطف و گل از غایت خوبی
هم از این خسته شود خاطر نازک هم از آنت
این همه دستگه حسن و ملاحت که تو داری
گر کند بی سر و پایی ز تو سودی چه زیانت
من و بیداری شب و آرزوی شمع جمالت
من و بیماری باریک و تمنای میانت
رشکم آمد ز تو ای شمع که تا روز به خلوت
پیش او سوخته ای دوش زهی راحت جانت
گر جفا خواهم و جور از تو همان است و هم اینت
ور وفا جویم و مهر از تو نه این است و نه آنت
گفته بودی چو شوی هیچ برآیی به زبانم
من شدم هیچ ولی هیچ نگنجد به دهانت
ریخت آن تیر نظر خون کمال از خم ابرو
حیفم آید نه از آن کشته که از تیر و کمانت
***
گفتی از پیشم برو بگذر ز جان گفتی و رفت
قصه کوته تر بمیر ای ناتوان گفتی و رفت
گوئی ام هر دم سگ کو گویمت یا خاک راه
این چنین گر حیف باشد آنچنان گفتی و رفت
دی شنیدم کز گدایان درت خواندی مرا
این چه تعظیم است خاک آستان گفتی و رفت
ای صبا وقتی که پیغامی بما آری ز دوست
گر ندانی نام او نامهربان گفتی و رفت
سوی ما تا چند اشارتهای پنهان با رقیب
این پریشان را ز جمع ما بران گفتی و رفت
ماجرای ما چو خواهی باز گفت ای آب چشم
پس چرا می ایستی چندین روان گفتی و رفت
گر به جان گویند نتوان شد سوی جانان کمال
سهل باشد این حکایت ترک جان گفتی و رفت
***
گفتی از آن ماست دلت جان از آن کیست
اینجا نگر که داغ که آنجا نشان کیست
تن خاک شد بران در و هرگز به کوی تو
یک شب سگی نگفت که این استخوان کیست
باری مرا به حسرت درد تو سوخت جان
تا درد بی دوای تو درمان جان کیست
ترسم که وقت بوس ز شادی شوی هلاک
ای جان ز لب مپرس که این آستان کیست
گفتم به جان غم تو بخواهم خرید گفت
ای مفلس زیان زده بنگر زیان کیست
دشنام می دهی و نمی دانی این قدر
کاین راحتم به گوش رسد از زبان کیست
هر لحظه پرسی ام که تو زان که ای کمال
آری همین قدر نشناسی که زان کیست
***
گل از پیراهنت بویی شنیده ست
گریبان از برای آن دریده ست
چو دید اندر چمن دامن کشانت
ز حسن و لطف خود دامن کشیده ست
مه نو بر فلک کم می نماید
مگر از دور ابروی تو دیده ست
حدیثی از لبت هر کس که بنوشت
ز کلکش بر ورق سرخی چکیده ست
زچندین تیر کاندر ترکش توست
دل مجروح را تیری رسیده ست
ندیده ست آن دهان هیچ آفریده
به حکم آنکه از هیچ آفریده ست
کمال از غصه خود را کشت گویی
امید کشتن از تیغت بریده ست
***
گل به صد لطف بدید آن بر و پنداشت تن است
شکل خود دید همانا چو ز آبت بدن است
نازک اندام که آسیب صبا تاب نداشت
ظلم باشد اگر از برگ گلش پیرهن است
ای گل از سیم بنا گوش بتم گیر به وام
مایه حسن و میندیش که قرض حسن است
نکنم جز به خیال قد تو قصه دراز
بلبلان را سخن ار هست به سرو چمن است
نیست الا اثر سوز دل و آه درون
بر لب از خال تو این دود که بر جان من است
مشک بر گردن آن ترک ختا نیست ز زلف
بت چینش مگر آورده خراج ختن است
می چکد آب حیات از سخنان تو کمال
سخن این است که گویی تو دگرها سخن است
***
گل شكفت و باز نو شد عشق ما بر روی دوست
شاخ گل یارب چه می ماند به رنگ و بوی دوست
سنبل از تشویش باد آورده سر در پای سرو
گوئیا زلف است سر بنهاده بر زانوی دوست
چشم نرگس در كرشمه سحرها خواهد نمود
كو نظرها یافته ست از غمزه ی جادوی دوست
چون نمی بیند نظیر روی او گل جز در آب
بر لب جو می كند زان روی جست و جوی دوست
زانتظار پای بوس سرو آب استاده بود
چون بدید آن قامت و بالا روان شد سوی دوست
تا ابد ریحان رحمت سر برآرد از گلم
گر برم با خاك بویی از نسیم موی دوست
بر سر آن كو كند افغان به دور گل كمال
بلبلان در بوستان نالند و او بر كوی دوست
***
گل لاف حسن با رخ آن سرو قد زده ست
باد صباش نیك بزن گو كه بد زده ست
زد پای بر سرم شدم از خود چو آن بدید
در خنده رفت و گفت كه بختش لگد زده ست
این دل به عاشقی نه از امروز شد علم
كوس محبتت ز ازل تا ابد زده ست
باید حكیم را سوی بیمارخانه برد
گر در زمان حسن تو لاف از خرد زده ست
زاهد چو آه حسرت و ما باده می كشیم
سنگی كه زد به شیشه ی ما از حسد زده ست
باشد به دور چشم تو از حد برون خطا
هر مست را كه محتسب شهر حد زده ست
آن شب كه رفت و پای سگش بوسه زد كمال
تا روز بوسه ها به كف پای خود زده ست
***
گلی چون سرو ما در هر چمن نیست
وگر باشد چنین نازك بدن نیست
به باریكی لبهاش ار سخن هست
در آن موی میان باری سخن نیست
از آن حلوای لبها صوفیان را
بجز انگشت حسرت در دهن نیست
مرا بیمار پرسی آمد و گفت
بحمدالله كه خوف زیستن نیست
نیاساید شهید عشق در خاك
گرش گردی ز كویت بر كفن نیست
بشد دل چون میان یار و من گم
به او باشد یقین باری به من نیست
كمال آن مشك مو را نیك دریاب
كزین آهو به صحرای ختن نیست
***
گنجی و تو را بی طلبیدن نتوان یافت
راحت ز تو بی رنج كشیدن نتوان یافت
آن شربت خاصی كه شفای همه جانهاست
بی چاشنی درد چشیدن نتوان یافت
داری سر یوسف ببر از هر چه عزیز است
كان وصل به یك دست بریدن نتوان یافت
آن بخت كه در دامن وصلش برسد دست
بی پیرهن صبر دریدن نتوان یافت
گر بر فلكم دست رسد، بر تو محال است
كان پایه به صد عرش رسیدن نتوان یافت
با گرم روی واقف این راه چه خوش گفت
آهسته كه این ره به دویدن نتوان یافت
گو خلق شنو آنچه كمال از دهنت گفت
زین جنس معمّا به شنیدن نتوان یافت
***
گو خلق بدانید كه دلدار من این است
معشوق ستمكار جفاكار من این است
محبوب من و جان من و همنفس من
خویش من و پیوند من و یار من ا ین است
بوی سر زلفش به من آرد همه شب باد
از همنفسان یار وفادار من این است
من خاك رهم بلكه بسی كمتر از آن نیز
در حضرت او قیمت و مقدار من این است
ننواخت به تیر دگری كشته ی خود را
از غمزه ی صید افكنش آزار من این است
با آنكه طبیب است شود شاد به دردم
داند كه دوای دل بیمار من این است
گویند كمال از پی او چند كنی جان
تا هست ز جانم رمقی كار من این است
***
لب تو نقل حیاتم به كام جان انداخت
به خنده ی نمكین شور در جهان انداخت
گرفت روی زمین را به غمزه ای آن گاه
كمند زلف سوی ماه آسمان انداخت
چو دل برفت در آن زلف غمزه زد تیرش
ز ساحری ست به شب تیر بر نشان انداخت
به پسته ی دهنت جز سخن نمی گنجد
شكر به مغلطه خود را در آن میان انداخت
چرا ز خوان جمالت نصیب من نرسید
خط تو كاین همه سبزی به روی خوان انداخت
به وقت بوس برد خجلت از گرانی خویش
سری كه سایه بران خاك آستان انداخت
كمال بر قدمت سر چگونه اندازد
ز دور هم نظری چون نمی توان انداخت
***
لبت را هر كه چون شكّر مزیده ست
یقین میدان كه عمرش بر مزید است
نبیند تلخی جان كندن آن كس
كه لعل جانفزایت را گزیده ست
نرنجم از تو گر تابی ز من روی
كه از خورشید دایم این سزیده ست
نخواهم دید من روی صبا را
ازاین غیرت كه در كویت وزیده ست
وصالت را دو عالم قیمت آمد
هنوز اندر مقام “من یزید” است
به بوی حلقه ی زنجیر مشكین
دل دیوانه در زلفت خزیده ست
***
لعل جان بخشت ز جان نازكتر است
قدت از سرو روان نازكتر است
برگ گل چندانكه دارد نازكی
خاطر بلبل از آن نازكتر است
آمدن هر دم به ناز و رفتنت
از نسیم جان فشان نازكتر است
الحق از سر رشته ی باریك وهم
صد بریشم آن میان نازكتر است
ناز كم كن بر چنین دل جان من
خود چه دل كز جان جان نازكتر است
ای دل نازك مزاج از روی خوب
آن طلب از حسن كان نازكتر است
گرچه نازك نكته ای گفتی كمال
زین حكایت آن دهان نازكتر است
****
ما به كفر زلف او داریم ایمانی درست
بابت پیمان شكن عهدی و پیمانی درست
گرچه چشمت گویدم جویم دلت لیكن كه یافت
قول مستی راست عهد نامسلمانی درست
عهدها بندد كه سازم عاقبت دل با تو راست
راست گویم این سخن هم نیست چندانی درست
بر زبانها تا گذشت آن لب رقیب جنگجوی
در دهان عاشقان نگذاشت دندانی درست
یار ما گر آستین افشان درآید در سماع
كس نبیند خرقه پوشی با گریبانی درست
گوی دلها بسكه از هر سو ربودند و شكست
نیست بر دوش بتان از زلف چوگانی درست
پاره سازند اهل معنی جامه ها بر تن كمال
گر بخواند هفت بیت تو غزلخوانی درست
***
ما را نه غم ننگ و نه اندیشه ی نام است
در مذهب ما مذهب و ناموس حرام است
گو خلق بدانید كه پیوسته فلان را
رخ بر رخ جانانه و لب بر لب جام است
سجّاده نشین عارف و دانا نه كه عامی ست
مادام كه در بند قبولیـّت عام است
در آرزوی مجلس ما زاهد مغرور
چون عود همی سوزد و این طرفه كه خام است
ساقی می دوشینه اگر رفت به اتمام
ما را ز لب لعل تو یك جرعه تمام است
سودا زده را گوشه ی سجّاده نسازد
ای مطرب ره زن ره میخانه كدام است
برخاست كمال از ورع و گوشه نشینی
چون دید كه میخانه به از هر دو مقام است
***
ما دراین دیر فتادیم هم از روز الست
رند و دیوانه و قلاش و خراباتی و مست
محنت ما همه دولت غم ما جمله نشاط
هستی ما همه نی نیستی ما همه هست
یك نفس در همه عالم ننشینیم ز پای
تا نیاریم سر زلف دلارام به دست
آبرویی نشد از زهد ریایی ما را
ساقی عشق چو پیمانه ی ناموس شكست
نیست ما را سر طوبی و تمنای بهشت
شیوه ی مردم نا اهل بود همّت پست
زاهدان جای نشست ارچه به جنـّت دارند
عاشقان را نبود در دو جهان جای نشست
عشق را در حرم كعبه و بتخانه یكی ست
رند میخانه نشین زاهد سجّاده پرست
هرچه در چشم بجز صورت معشوق خطاست
هرچه در دست بجز دامن مقصود بد است
گرچه زد صورت خوبان ره عقل تو كمال
نیك بود آن همه صورت چو به معنی پیوست
***
ما دلی داریم و آن بر دلبری خواهیم بست
نقش روی زرد بر خاك دری خواهیم بست
هر كسی بندند بهر سیم و زر بر خود كمر
ما كمر در خدمت سیمین بری خواهیم بست
گرچه دل بر یار خود بستیم و بس، چون زلف یار
تا نداند دیگری بر دیگری خواهیم بست
بار اگر بندیم از كوی تو باری بر رقیب
چون به عزم راه باری بر خری خواهیم بست
پادشاهان صیدها بندند بر فتراكها
ما بران فتراك جانی و سری خواهیم بست
رنگ از روی گل و از گل ورق خواهیم ساخت
صورت او گر به روی دفتری خواهیم بست
در میان گریه چون بوسیم پای او كمال
از در و یاقوت بر وی زیوری خواهیم بست
***
ماه در حسن به رخسار تو خویشاوند است
آفرین بر پدری كش چو تویی فرزند است
نشمرندم دگر اهل نظر از آدمیان
گر بگویم به جمال تو پری مانند است
عاشق سرو قدت را نتوان كرد شمار
بر درختی عدد برگ كه داند چند است
حور عین را چو سر زلف سیه چشمی بین
كه ز كوی تو به فردوس براین خرسند است
بر در یار گر افزون نكند ناله ی زار
چه كند طالب دیدار كه حاجتمند است
خوش بود موعظه و حكمت صاحب نفسان
نغمه ی نی شنو ار گوش دلت بر پند است
عكس لعلش اگر افتد به لب جام كمال
نوش كن چون شكر آن باده كه در وی قند است
***
ماییم و دلی پر خون بر خاك سر كویت
غمگین به همه رویی در آرزوی رویت
تو سروی و ما چون آب آورده به پایت سر
می ماند و ما تشنه بر خاك سر گویت
راضیم به دشنامی گر یاد كنی ور نه
تا عمر بود باقی ماییم دعا گویت
ما با دو جهان كردیم قسمت همه عالم را
ایشان و جهان ای جان ماییم و غم رویت
زلف تو دریغ آید ای جان كه به باد افتد
تدبیر كه هم حیف است گر گل شنود بویت
گر من دل خود جویم در كوی تو نگذاری
مپسند جفا چندین بر عاشق دلجویت
گویند كمال این ره تا چند همی پویی
تا هست تك و پویی ماییم و تك و پویت
***
مجلس معطراست و به آن وقت ما خوش است
كز خال و روی یار عبیری در آتش است
با درد عشق ناله بلایی ست سینه سوز
مسكین دل ضعیف كه دایم بلاكش است
داری سر نظاره نشین در سرای چشم
كز اشك سرخ بام و در او منقش است
گفتی كه ما ز یار كشی بس نمی كنیم
این نكته باز گوی به یاران كه بس خوش است
دارد به خستگی سر پیكان او هنوز
صیدی كه زخم خورده ی آن تیر و تركش است
باید گناه خویش نوشتن فرشته را
در حسنش ار معارضه با آن پریوش است
طومار زلف یار كه شب خوانی اش كمال
پیش چراغ خوان كه سوادی مشوش است
***
مرا از چشم تو نازی نیاز است
به نازی كش مرا چندین چه ناز است
دلم بنواز یعنی سوز و بگداز
كه دل مسكین غمت مسكین نواز است
رخت دارند و خط بیچارگان دوست
كه این بیچاره سوز آن چاره ساز است
مده گو لب چو زلف آمد به دستم
كه گر روزش نبوسم شب دراز است
لبش ترسم گدازد از دم من
كه آه سینه سوزم جان گداز است
به رویش واعظا شد سجده واجب
سخن كوتاه كن وقت نماز است
كمال از زلف او بویی نیابی
گرت از صد سر و جان احتراز است
***
مرا با تو نقل و شراب آرزوست
از آن لب سؤال و جواب آرزوست
میان صفای می و شیشه باز
مرا از تو جنگ و عتاب آرزوست
اگر دیده دیدار جوید رواست
كه نم دیده را آفتاب آرزوست
به خون گر نه ای قانع اینك جگر
گرت خوردن این كباب آرزوست
شبی آستان درت زیر سر
مرا با خیال تو خواب آرزوست
حجاب من از پیش رو دور ساز
كه روی توا َم بی نقاب آرزوست
پیامی بده گه گهی با كمال
كزان لب به گوشم خطاب آرزوست
***
مرا با زلف او گر دسترس نیست
همین سودا كه در سر هست بس نیست
عنان دولت از اوّل بیفتاد
به دست ناكسان در دست كس نیست
شكر را گو مپوشان خال مشكین
كه صبر از انگبین كار مگس نیست
مغنـّی رخت من امشب چنان برد
كه جز چشمی كه پوشم از عسس نیست
اگر دانم كه در روضه نیایی
همی دانم كه مشتی خاك و خس نیست
بسی بلبل هم آواز كمال است
ولی مرغی چو او شیرین نفس نیست
***
مرا بر رخ از دیده خون آمده ست
كه اشك از چه بر من برون آمده ست
كجا ایستد از چكیدن سرشك
كه این شیشه ها سرنگون آمده ست
دل آمد به خود در چه آن ذقن
كه زندان علاج جنون آمده ست
گرفتم حساب جمالش به ماه
رخ او ز صدمه فزون آمده ست
كسی برد ازو بوی چون عود سوز
كه اینجا به سوز درون آمده ست
دهانش به ابرو به چشم من است
چو میمی كه در پیش نون آمده ست
ز قند سخن ساخت حلوا كمال
ببینید یاران كه چون آمده ست
***
مرا بی محنت او راحتی نیست
كه تا عیشی نباشد عشرتی نیست
بسی دیدم نعیم و ناز عالم
ز ناز دوست خوشتر نعمتی نیست
بگو خونم بریز از كس میندیش
كه خون بی كسان را حرمتی نیست
گناهش می نویسی ای فرشته
توراخود هیچ انسانیتی نیست
به چشمش گر كم از خس می نمایم
خسی را این هم اندك عزتی نیست
من و مهرش كه در خیل گدایان
چو من درویش صاحب همتی نیست
كمال اینجا چه درویشی فروشی
كه شاهان را براین در قیمتی نیست
***
مرا در كوی جانان خانه ای هست
به هر كویی چو من دیوانه ای هست
بزن چوبش كه دزده ست آن سر زلف
به دست ار نیست چوبت شانه ای هست
منوّر شد ز رویت دیده دل نیز
كزان مه نور در هر خانه ای هست
نشان آنكه رویت خرمنم سوخت
بران آتش ز خالت دانه ای هست
سماع ما به زاهد در نگیرد
دراین صحبت مگر بیگانه ای هست
مزن ای خُم شكن بر صوفیان سنگ
كه زیر خرقه ام پیمانه ای هست
كمال ار نیست هیچت لایق دوست
غزلهای تر رندانه ای هست
***
مرا دلی ست كه جز با غم تو سرخوش نیست
تورا سری كه سر این دل جفاكش نیست
ز طرّه های تو تنها نه من پریشانم
كدام دل كه به سودای آن مشوّش نیست
به چشم نرگس مست ار چه شیوه ای دارد
ولی مدام چو چشم خوش تو سرخوش نیست
خلیل ماست خیال تو روز و شب زان است
كش احتراز ز دود دل پر آتش نیست
ز حال تیره ی من ناصح از كجا داند
چو او مقید آن بند زلف سركش نیست
نه آدمی ست كه حیوان مطلقش خوانند
گرش تعلّق بابی بدان پریوش نیست
تورا ز دلق مرقّع چه حاصل است كمال
گرت صراحی و جام مدام دركش نیست
***
مرا كه ساغر چشم از غم تو پر خون است
چه جای ساقی و جام و شراب گلگون است
حكایت تو به تفسیر شرح نتوان كرد
كه جور و محنت خوبان ز وصف بیرون است
به لب رسید مرا از غم تو جان هرگز
ز راه لطف نپرسی كه حال تو چون است
چه اعتبار به عهد تو حسن لیلی را
كه زیر هرخم زلفت هزار مجنون است
چو جان من به لب آمد رقیب را چه خبر
كه من غریقم و او بر كنار جیحون است
بران شمایل موزون چگونه دل نرود
علی الخصوص كسی را كه طبع موزون است
خوش است اگر به حدیث كمال داری گوش
لطافت سخنانش چو دُرّ مكنون است
***
مرا گفتی براین در این فغان چیست؟
خروش بلبلان در بوستان چیست
چرا خواهم شب وصل تو بالین
اگر خواب آیدم آن آستان چیست
چرا جویم من از ساقی می و نقل
می ما آن لب و نقل آن دهان چیست
چو بوسی زان دهان خواهم گزی لب
مراد تو ازاین آزار جان چیست
دهانت هست گفتم چون میانت
چه می باشد دهان گفت و میان چیست
اگر نگرفته ای خوی رقیبان
به ما جنگ و عتابت هر زمان چیست
ز تو چشم كمال از گریه خون است
تو را با ماوراء النهریان چیست
***
مرد بی درد مرد این ره نیست
غافل از ذوق درد آگه نیست
بی رخ زرد و اشك سرخ براو
دعوی عاشقی موجه نیست
روشن و خوش صباح زنده دلان
جز به بیداری سحرگه نیست
سالك پاك رو نخوانندش
آنكه از ما سوی منزه نیست
آستین كوته است شیخ چه سود
چون ز دنیاش دست كوته نیست
خواجه تا كی زند ز هستی دم
كه شود زیر خاك ناگه نیست
جان براین خاك ره فشاند كمال
گر زند لاف عشق بی ره نیست
***
مرد عشق تو به غم هم درد است
دردمند تو بلا پرورد است
هر كه از درد تو رنگی دارد
اشك او سرخ و رخ او زرد است
بی خبر می فتد آنش خواب است
درد و غم می خورد اینش خورد است
دردمندان به دو رخ پاك كنند
كف پا كز ره تو پر گرد است
هست با درد تو هر فردی را
عالمی كز همه عالم فرد است
عشق، بی درد سری گرم نكرد
شمع تا سوز ندارد سرد است
چون براند سخن از درد كمال
هر كه مرد است بگوید مرد است
***
مست آن چشمیم و باز آن چشم می جوییم مست
پیش بالایش حدیث سرو می گوییم پست
هست گفتند آن دهان را هرچه می گویند نیست
نیست گفتند آن میان را هر چه می گویند هست
دل شكست از غصّه كان ابرو ز چشم انداختش
شیشه پر خون بود از طاقی در افتاد و شكست
خون دل در هر رگ از شادی بجست از جای خویش
چون به قصد خون من از شست تو تیری بجست
گفته بود از غمزه پیكانها نشانم در دلت
هرچه گفت آن سنگدل یك یك مرا در دل نشست
مرحبایی داشت دل مقصود از آن مقصود دل
مرحبا ای دل گرت مقصود خواهد داد دست
نیم كشته مانده بود از نیم ناز او كمال
یك دو شیوه گر نمی كرد آن دو چشم نیم مست
***
مشنو كه مرا به زتو یار دگری هست
مسموع نباشد كه ز جان دوست تری هست
راز دهنت باز نمود آن لب شیرین
كاینجا سخنی نیست كه آنجا شكری هست
گفتی بزنم بر جگرت تیر جفایی
از تیر نترسم كه مرا هم جگری هست
حال دلم از ناوك آن غمزه بپرسید
او را همه وقتی چو ازاینجا گذری هست
چون زان تو شد سر طلب آن مكن از ما
تا خلق ندانند كه با مات سری هست
منع نظر از زلف و رخت نیست به توجیه
هرجا كه بود دور تسلسل نظری هست
تا چند كمال این همه اندوه تو زان زلف
شب گرچه درازاست بدان هم سحری هست
***
مطلع حسن جمال است آفتاب روی دوست
حسن مطلع بین كه در مطلع حدیث روی اوست
آن خط از رحمت به خط سبز آمد آیتی
از زبان بی دلان تفسیر این آیت نكوست
ورد صبح و ذكر شامم وصف آن روی است و مو
این چه میمون صبح و شام و این چه زیبا روی و موست
دل كه چون گویی است در میدان عشق آشفته حال
گر به چوگان نسبت زلفت كند بیهوده گوست
سر بلندی بین كه باز از دولت رندی مرا
بر سر دوشی كه دی سجّاده بود امشب سبوست
بی لبت گر شد لبالب ساغر از اشكم رواست
اوّلین چیزی كه رفت اندر سر می آبروست
هر حریفی بی خود از می وز لب ساقی كمال
اهل مجلس سربه سر مست می و او مست دوست
***
مقام عشق تو هرچند منزل خطر است
فدای یكسر مویت گرم هزار سر است
چه حالت است كه بردیم گنج و رنج نبود
به كوی دوست مگر بخت نیك راهبر است
سر است هدیه ی این ره به اوّلین قدمی
مقیم كوی سلامت نه مرد این سفر است
نظر به دلق ملمّع مكن كه زیر گلیم
نشان صورت پوشیدگان حق دگر است
كسی كه ره به خرابات هوشمندان برد
به دور چشم تو گر مست نیست بی خبراست
بیا و بر سر چشمم به سلطنت بنشین
كه سرو بر طرف جویبار خوبتر است
اگر كمال ز لعل لب تو جوید كام
عجب مدار كه سودای طوطیان شكر است
***
من به شطرنج غمت جان و جهان خواهم باخت
آن دو رخ دیده ام این بار روان خواهم باخت
باختم عشق به آن روی و دلم برد ز دست
تا برد بار دگر باز همان خواهم باخت
شب چو بازم به رفیقان خود انگشتریی
به خیال لب آن تنگ دهان خواهم باخت
چو رسن باز كه بازد سر و جان هم بر سر
من به زلفت سر و جان نیز چنان خواهم باخت
زلفش آمد كه به سودا زدگان كج بازد
ابرویش جست كه من كج تر از آن خواهم باخت
به میان و دهن تنگ تو از بیم رقیب
بعد از امروز نظرهای نهان خواهم باخت
گرچه بسیار سر و جان به تو در باخت كمال
من ز خجلت كه كم است آن دو جهان خواهم باخت
***
من نخواهم ز كمند تو نجات
من نجی من كبد العشق فمات
ای خضر بین كه چه بازی خوردی
لب او دیدن و خورد آب حیات
گر الف را حركت نیست چراست
الف قد تو شیرین حركات
به جناب شه ما گر برسید
فاقروا فیه رفیع الدّرجات
تا دگر از تو برد شیرینی
كوزه آورده به دریوزه نبات
خوش نیامد بر ما آمدنت
تو شهی خوش نبود خانه ی مات
چون رسی كعبه ی آن كوی كمال
قََـَدَرالفقر وَقـِف بالعرفات
***
مه را ز تاب حسن تو هر شب قیامت است
كان سرو را چه شیوه ی رفتار و قامت است
گر خلق را ز عشق تو باشد قیامتی
باری قیامت دل ما زان قیامت است
از خاك كوی دوست برانگیختی مرا
یا ایها الرقیب چه جای ملامت است
بر باد می دهم به هوای تو عمر خویش
تا ذره ای ز خاك وجودم سلامت است
چشمی كه جز به روی تو روزی نظر فكند
امروز از خجالت آن در ندامت است
ما را به روز وصل تو بریان هزار جان
بر عاشقان كوی تو یكسر غرامت است
بشكن كمال بر سر سجّاده توبه را
كاینجا چه جای توبه و زهد و سلامت است
***
مه لاف حسن زد به تو زان رخ براو گرفت
خط جانب رخ تو گرفت و نكو گرفت
بوی تو چون شنید ز گل عندلیب مست
چندان كشید ناله كه آواز او گرفت
از بوس پای سرو لبم پوست باز كرد
هر گه كه پای بوس توا َم آرزو گرفت
زاهد به صحبت تو چو رندان دُرد نوش
آن روز بار یافت كه بر سر سبو گرفت
شوق لبت به میكده اش برد موكشان
پیری كه از مرید همه ساله مو گرفت
گلگون سوار بر ره عشق تو خیل اشك
دُر ریختند و روی زمین را فرو گرفت
ضایع مكن كه حیف بود در بصر كمال
چشم تو سرمه ای كه از آن خاك كو گرفت
***
میل دلم به روی تو هر دم زیادت است
وین حد دوستی و كمال ارادت است
هر بامداد روی تو دیدن به فال نیك
ما را دلیل خیر و نشان سعادت است
تو آفتاب عالم حسنی و جان ما
دایم ز فیض روی تو در استعادت است
خوش خاطرم ز درد تو وز بهر مصلحت
گر ناله می كنم غرض من عبادت است
گر عادت است رسم تكلف میان خلق
ما عارفیم و عادت ما ترك عادت است
صدق كمال ساده درون و كمال صدق
از هر چه در كمال تو آید زیادت است
***
نیست غیر از تو دستگیر ای دوست
دست افتادگان بگیر ای دوست
آفتابی تو ما چو ذره همه
تو بزرگی و ما حقیر ای دوست
از كریمان شود فقیر غنی
تو كریمی و ما فقیر ای دوست
گرچه قلب ست نقل دل بپذیر
كه تویی یار دلپذیر ای دوست
هر دلی را كجا خبر زین راز
كه تویی واقف ضمیر ای دوست
با كه گویم تو را كه مانندی
چون نمی بینمت نظیر ای دوست
در همه ملك پادشاست كمال
تا كه در دست توست اسیر ای دوست
***
نیست ما را بجز از جان و جهان دربایست
زانكه بی او نه جهان است و نه جان دربایست
خاك آن در طلبم تا بنهم رخ آنجا
كه رخ زرد مرا نیست جز آن دربایست
در نمی بایدش از خوبی و زیبایی هیچ
این همه هست میان است و دهان دربایست
پیش آن غمزه كباب جگر من بنهید
كه به بیمار غذایی ست چنان دربایست
چون بدیدیم رخت غمزه و ابرو پیش آر
وقت صید است بود تیر و كمان دربایست
خوشم آمد كه ز غم داغ نهادی به دلم
تا دگر گم نشود از تو نشان دربایست
باش گو بر خط تو دیده ی گریان كمال
بر سر سبزه بود آب روان دربایست
***
نیست مرا دوستر از دوست دوست
اوست مرا دوست مرا دوست اوست
دم ز رخ دوست زند آینه
در نظر مردم ازآن دوست روست
دل خم ابروی تو دارد هوس
صدر نشین بین كه چه محراب جوست
گوی چه ماند به زنخدان یار
این زنخ مردم بیهوده گوست
آنكه ز هر رنگ می از خم مرا
باده ی یك رنگ بیارد سبوست
نافه ی چین را كه نسیم تو داشت
در طلب از شوق تو بدرید پوست
سرو لب جوست قدت زان مرا
دیده لب جوی و لب جوست دوست
چیست ز غم حال تو گفتی كمال
تا رخ زیبای تو دیدم نكوست
***
نیست مسموع آنكه گفتی با تو ما را جنگ نیست
در برت دل هست اگر در آستین ها سنگ نیست
صبر باید كردنم بر اشك سرخ و روی زرد
چون ز باغ وصل گلرویان جزاینم رنگ نیست
با غم رویت خوشم در محنت آباد جهان
از هوای گل قفس بر عندلیبان تنگ نیست
سهل باشد پیش آن عارض خط زنگاری اش
آب چون بی تیرگی و آینه بی رنگ نیست
می كند بر نه فلك آهنگ رفتن ناله ام
در میان پرده ها زین تیزتر آهنگ نیست
ای كه ترك مجلس رندان كنی آیی به وعظ
گر نصیحت بشنوی خوشتر ز بانگ چنگ نیست
آن دهان تنگ بنگر پر ز گفتار كمال
آنكه باشد قند مصرش زین شكر در ننگ نیست
***
وصل بتان خانه براندازم آرزوست
ساقی بیا كه باده و دمسازم آرزوست
چنگ خمیده قامت بسیارگو كجاست
كان پیر خشك مغز ترآوازم آرزوست
نی خوش حریف مست نواز است و چنگ نیز
زینها به یك دو محرم همرازم آرزوست
دوشم به یك دو نغمه چه خوشوقت ساخت چنگ
ای مطرب آن دو نغمه ی خوش بازم آرزوست
در قلب نیزه بازی مژگان آن پری
خونریز این دو چشم نظر بازم آرزوست
بر مرغ جان فضای جهان است چون قفس
تا در هوای كوی تو پروازم آرزوست
از بهر پاس خاطر تبریزیان كمال
با ساربان مگوی كه شیرازم آرزوست
***
وصل تو ما را بهشت و ناز نعیم است
بی تو بهشت براین عذاب الیم است
حلقه ی گیسوی حور و صحبت رضوان
گر تو نباشی سلاسل است و جحیم است
در شب تنهایی و فراق تو ما را
آه جگر سوز یار و ناله ندیم است
همدم عشّاق جز نسیم صبا نیست
تا سر زلف خوشت به دست نسیم است
باده بده ساقیا كه موسم گل ریز
توبه ز مستی خلاف رای حكیم است
گشت بسی سال و ماه كز سر كویت
جان به سفر رفت و دل هنوز مقیم است
پای بنه بر سر كمال كه او را
هست تفاخر، براین خدای علیم است
***
هر تیر كه بر سینه ام آن فتنه گر انداخت
دل سهل گرفت آن همه چون بر سپر انداخت
دلخسته نشد عاشق ازآن تیر و نیازرد
دلخسته ازآن شد كه به روز دگر انداخت
زان تیر كه انداخت كسی دور به دعوی
ما را ز خود آن شوخ ازآن دورتر انداخت
باز آمد و بر تیر دگر چشم دگر دوخت
هر صید كه آن غمزه به تیر نظر انداخت
تا مرغ چرا بست پر خویش بران تیر
مرغ دلم از حسرت آن بال و پر انداخت
عاشق به دو صد زخم چو قانع نشد از یار
یك تیر چه باشد سوی یاران اگر انداخت
تیرت به دل ریش كمال آمد و گم شد
خواهی كه شود یافته باید دگر انداخت
***
هر كه از درد تو محروم بود بیمار است
وانكه داغ تو نه بر سینه ی او افکار است
دلم از ناوك آن غمزه شكایت نكند
كه براین خسته حق نعمت او بسیار است
گله از بار غم و بار ستم نیست مرا
گر بود بار جدایی گله ها زین بار است
بر سر كوی تو كمتر روم از بیم رقیب
كه سگ خانه زبون گیر و گدا آزار است
پیش آن صورت مطبوع كه دارد جانی
چه كنم صورت خورشید كه بر دیوار است
صبر ازآن لب نتوان كرد به دور رخ تو
زانكه در موسم گل توبه ز می دشوار است
كار می دارد و معشوق كمال از همه دور
صوفی ما چه توان گفت كه دور از كار است
***
هر كه تورایافت دولت دو جهان یافت
دولت ازاین به نیافت كشته كه جان یافت
تا ز تو بو برد دل ازو اثری نیست
كس خبر او نیافت كز تو نشان یافت
گاه نهان شد گه آشكار و طلبكار
از تو نشانی به آشكار و نهان یافت
یافت نشد آن به جدّ و جهد چه تدبیر
دولت وقتِ كسی كه دولت آن یافت
نیم نظر همتی كه یابی ازآن سو
زانكه كسی هرچه یافت جمله ازآن یافت
یافت دراین ره یكی گهر دگری خاك
همت جوینده هرچه بود همان یافت
لاف اناالحق بزن كمال كه وقت است
هر سر موی تو چون ز دوست نشان یافت
***
هر كه در عالم كم از یك لحظه دور از یار زیست
كرد نقد زندگانی ضایع ار بسیار زیست
عاشق نالان دمی نگرفت بی رویش قرار
عندلیب زار نتوانست بی گلزار زیست
گر شنیدی بوی تو از خود برفتی بی خبر
زاهد خود بین كه عمری عاقل و هشیار زیست
با خیال یار عاشق شب به عمر خود نخفت
شمع چندانی كه بودش زندگی بیدار زیست
شربت دردت مریض عشق را باشد حلال
گر كسی درمان بجست او سالها بیمار زیست
با رقیبانت به بوی وصل خوشدل میزی ام
بر امید گل چو بلبل می توان با خار زیست
گر برآید سرو شاید از سر خاك كمال
سالها چون با خیال آن قد و رخسار زیست
***
هر كه را نقش خط و خال تو در خاطر نیست
گر دم از مشك زند خاطر او عاطر نیست
صورتت مظهر حسن است ولی این معنی
همچو حسن دگران بر همه كس ظاهر نیست
ساكن كوی تو كز دور رخت بیند و بس
باغبانی ست كه بر برگ گلی قادر نیست
دل شدم ریش مگر حق نمك نشناسد
زان لب همچو شكر گر به شكر شاكر نیست
هست دلدار به ما حاضر و ناظر همه جا
لیكن از تفرقه یك دم دل ما حاضر نیست
ذكر رندی كه در دیر زند باد به خیر
گر به هرجا كه فتد غیر تو را ذاكر نیست
كرد با وصل قدت همّت خود صرف كمال
همتی كان به تو مصروف بود قاصر نیست
***
هرگز به درد دوست دل ما ز جا نرفت
رنجور عشق او سوی دارالشفا نرفت
بیمار چشم و خسته ی آن غمزه بر زبان
نام شفا نبرد و به فكر دوا نرفت
بر جان ز غمزه های تو بیش از هزار تیر
آمد صد آفرین كه خدنگی خطا نرفت
در صیدگاه چشم تو از حلقه های زلف
مرغی ندیده ام كه به دام بلا نرفت
از سالكان راه تو كس بی سرشك و آه
ننهاد پا برآب و به روی هوا نرفت
آن را كه پای بود نداد این طلب ز دست
وانكس كه چشم داشت دراین ره به پا نرفت
زین آستان نبرد پناهی به كس كمال
درویش كوی تو به در پادشا نرفت
***
هرگز ز جان من غم سودای او نرفت
وز خاطر شكسته تمنّای او نرفت
آن دل سیاه باد كه سودای او نپخت
وان سر بریده باد كه در پای او نرفت
با این همه جفا كه دل از دست او كشید
سودای دوستی ز سویدای او نرفت
آمد عروس گل به چمن با هزار حسن
وز كوی دوست كس به تماشای او نرفت
پیك نفس كه مژده رسان حیات اوست
بی حكم او نیامد و بی رای او نرفت
مسكین كمال در سر غوغای عشق شد
وان كیست خود كه در سر غوغای او نرفت
***
هزار شكر كه آن چشم پر خمارم كشت
وگر نه حسرت آن خواست زار زارم كشت
چو واجب است به هر كشتن توا َم شكری
هزار شكر كه چشمت هزار بارم كشت
دعای زندگی ام گو مكن كس از یاران
بس است زندگی من همین كه یارم كشت
شب فراق بشارت به كشتنم دادی
چه منت است ز تو كان شب انتظارم كشت
گرم تو دل ندهی چون رهم ز دست رقیب
كه جز به سنگ من آن مار را نیارم كشت
ز پیچ و تاب چو دامی كه صید را بكشد
درون هر گره آن زلف تا بدارم كشت
نرفت آب خوشی بی لبش به حلق كمال
مگر دمی كه به شمشیر آبدارم كشت
***
هوس یار گر آزار دل افکار است
نخورد غم دل افکار كه با آن یار است
شب وصلت سخن از صبر نگویم كه كم است
قصّه شوق چه گویم به تو چون بسیار است
نكند عاشق نالان ز غم روی تو خواب
عندلیب از هوس گل همه شب بیدار است
از توا َم هر شرف و قدر كه می باید هست
قیمتی نیست مرا پیش تو این مقدار است
روز وصل توا َم از بهر نثار قدمت
كاش سر نیز دو می بود چو چشمم چار است
گرچه دیدار تو صد بار شود دیده مرا
دیده را بار دگر آرزوی دیدار است
صوفیان مست شدند از سخنان تو كمال
كه در انفاس تو بوی سخن عطّار است
***
هیچ عقل خرده بین نقش دهانت در نیافت
در میان ما كسی رمز میانت در نیافت
جادوی استاد چندانی كه در خود بازجست
چشم بندی های چشم ناتوانت در نیافت
رند صاحب ذوق بی می های رنگین تر ز لعل
لذّت لبهای شیرین تر ز جانت در نیافت
در علاج درد ما زحمت چه می بیند طبیب
چون مزاج عاشقان جان فشانت در نیافت
از تو روی دولتی هرگز به بیداری ندید
دیده ی بختی كه خاك آستانت در نیافت
كس حریم حرمتت را یافت نتوانست در
تا دل درویش دور از خان و مانت در نیافت
تشنه لب جان داد بر خاك سر كویت كمال
دولت بوسیدن پای سگانت در نیافت
***
یار از ستیزه كینه ی یاران به جد گرفت
آزار ریش سینه فکاران به جد گرفت
دیدند عاشقانش و آغاز گریه كرد
گفتم درآ به خانه كه باران به جد گرفت
دل با خیال آنكه سیاهان مباركند
سودای زلف و خال نگاران به جد گرفت
افتاده را چو چاره نباشد ز دستگیر
بیچاره زلف سیم عذاران به جد گرفت
كردند خاص و عام همه نسبتش به هزل
زاهد كه طعن باده گساران به جد گرفت
پیر مرید گیر چو لولی صفت فتاد
سوی كسان چو آینه داران به جد گرفت
بی روی یار چشم ترت گریه را كمال
این بار هم چو ابر بهاران به جد گرفت
***
یار بر خوان ملاحت نمك خوبان است
شور او در سرو سوز غم او در جان است
گر برآید بهكله ماه فلك آن این است
ور خرامد به قبا سرو چمن این آن است
نیست پوشیده كه چون مردم چشم است عزیز
آنكه چون مردم چشم از نظرم پنهان است
گفتم از لعل زكات من درویش بده
زیر لب گفت كه درویشی درویشان است
عشق بلبل به هراندازه كه بر گل باشد
عشق من بر گل رخسار تو صد چندان است
از تو بوسی و ز من در عوض آن صد جان
هم به جان تو كه از آن دهنت ارزان است
شاد گردان به وصالت دل غمگین كمال
كه ز هجران تو هم خسته و هم ویران است
***
یار نزدیك آمد و از خویش ما را دور ساخت
پرتو نور تجلی سایه ها را نور ساخت
ذرّه را گفتم تو خاكی این چه نام و شهرت است
گفت عشق آفتابم این چنین مشهور ساخت
ظاهر و پنهان از آنم كز دهان و چشم خویش
گه چو نرگس مست و گه چون غنچه ام مستور ساخت
عقل گفتا خان و مانت باز ویران كرد عشق
گفتم ای نادان چه ویران این زمان معمور ساخت
تا ز دل جوید كباب از دیده ی گریان شراب
چشم را سرمست كرد و غمزه را مخمور ساخت
ساخت از لب شربتی بهر شفای خستگان
طرفه شربت كآرزویش تازه را رنجور ساخت
شمع مجلس بود دور از روی او گویی كمال
كز نخستش سوخت از نزدیك و آخر دور ساخت
***
دل كه شد زان زلف سودایی مزاج
نیستش غیر از تو معجون علاج
زهر ناب از دست تو عَذب فرات
بی تو آب زندگی ملح اُجاج
زلفت از دامن فشاند آن خاك پای
نیست آری مشك را در چین رواج
راز حسنت چون بپوشاند دلم
كی شود مصباح پنهان در زُجاج
آن رخ از خوبان بَرَد شطرنج حسن
گرچه باشد هر یكی را رخ ز عاج
خاك پایت بر سرم تاج ِ كی است
این چنین سر كی بود محتاج تاج
دست سلطانان نمی بوسد كمال
نیست سلطان را به درویش احتیاج
***
گرآن غمزه خواهد ز تركان خراج
چو زلفت به گردن بیارند باج
میآرید گو ناز اینجا و حسن
كه زیره به كرمان ندارد رواج
مفرح لب توست و بس گر مرا
به سودای خط خشك گردد مزاج
مداوای زاهد چه سود ای حكیم
كه شخصی ست بس ناخوش و بی علاج
نشد مهر آن لب ازاین دل برون
ترشح نفرمود می از زُجاج
چه بوسم شب وصل دست رقیب
ندارد غنی با گدا احتیاج
به چشم حقارت مبین در كمال
كه آزاده شاهی ست بی تخت و تاج
***
چو شمع روز برافروخت از نسیم صباح
بریز باده گلگون در آبگون اقداح
ز ساقیان پری چهره خواه وقت صبوح
حیات جان ز لب جام و قوت روح از راح
مجرّدان خرابات بین كه از سر شوق
به وصل دختر رز تازه كرده اند نکاح
تو باده نوش و میندیش از حلال و حرام
كه هست خون صراحی بر اهل عشق مباح
رخ تو آیت كشّاف حسن را تفسیر
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
حدیث قامت تو گر مؤذنان شنوند
به عمر خویش نیایند بعد از این به فلاح
به بوی صبح وصالت كمال دل شده را
حدیث زلف و رخ توست ورد شام و صباح
***
خطت كه بر خط یاقوت می نهم ترجیح
نوشته اند بران لعل لب كه اَنت ملیح
به لوح عارض تو آن خط دگرگویی
كشیده خامه ی قدرت كه البیاض صحیح
نمی بریم شكایت ز خط و خال بتان
اگرچه غارت جان می كنند و ظلم صریح
هزار درد كشیم از تو به كه ناز طبیب
كه درد دوست به از شربت هزار مسیح
چگونه وصف تو گویم كه غمزه ی تو به سحر
زده ست صد گره از زلف بر زبان فصیح
گرفته اند به گردن تعلقی همه كس
من آن كمند دلاویز و پارسا تسبیح
كمال كوش كه علم نظر زیاده كنی
چرا كه علم حسن گفته اند و جهل قبیح
***
ز من كه عاشق و رندم مجوی زهد و صلاح
كه روز مستم و شب هم زهی صباح و رواح
فقیه و واعظ ما را كه بحر علم نهند
همان حكایت كالبحردان و كالملاح
تو را كه نیست صلاحیت نظر بازی
درآن نظر بود ار خوانمت ز اهل صلاح
به پرتو رخ تو آفتاب را چه فروغ
علی الخصوص چراغی كه بركنی به صباح
مپوش رخ ز نظرها كه در شریعت عشق
گرفته اند تماشای روی خوب مباح
زمان حادثه ساقی بریز می در جام
چو باد فتنه وزد، در زجاج به مصباح
كمال محتسب آمد به جنگ خیز تو نیز
به باده غسل برآور كه الوضوء سلاح
***
ای صبا چند روی بر در جانان گستاخ
در شب تار برآن زلف پریشان گستاخ
باشد اینها حركات خنك و باد سری
كه در آن روضه كنی گشت شبستان گستاخ
زلف كج دار كه با روی تو پهلو نزند
هندوان را نتوان كرد به تركان گستاخ
گر برم نام لبت گریه كنان خرده مگیر
كه خودم ساخته ای بر لب خندان گستاخ
لوح رخسار تو بیشش همه وقت این عجب است
كه برآمد خط مشكین تو زین سان گستاخ
پارسایان ادب رند ندارند نگاه
دیده ام بیشتر مردم نادان گستاخ
باغ رخسار بتان بهر تماشاست كمال
نبری دست برآن سیب زنخدان گستاخ
***
از باد سر زلفت یك روز پریشان شد
جان و سر مسكینان در پای تو ریزان شد
حال دل خود گفتم با چاره گر دردی
بیچاره به درد دل آهی زد و گریان شد
چشم كه رسید آیا باز این دل خرم را
كز ناوك مژگانی آزرده ی پیكان شد
دل خواست شدن سویی جان نیز روان با او
تا تو ز نظر رفتی هم این شد و هم آن شد
باشد همگی تاوان بر چشم من گریان
هر خانه كه از باران در كوی تو ویران شد
آن مه كه شبی دیدی در حسن تمام او را
از شرم جمال تو ماهی ست كه پنهان شد
می گفت كمال از می دارم هوس توبه
چون دید رخ ساقی از گفته پشیمان شد
***
از پرده هر كه رویت یك روز دیده باشد
كس در نظر نیارد گر نور دیده باشد
صورت نگار داند كز ماه چربد آن رخ
با صورت تو مه را گر بر كشیده باشد
از حالت زلیخا آن بو برد كه چون گل
پیراهن صبوری صد جا دریده باشد
دزدیده حسن یوسف دیدند و كف بریدند
زین شیوه دست دزدان دایم بریده باشد
دارد مه نو اینك خونها به گرد ناخن
انگشت حیرت از تو شاید گزیده باشد
از قطره های اشك است از چشم عندلیبان
هر شبنمی كه بر گل یك یك چكیده باشد
آه كمال دانم شبها شنیده باشی
كیوان شنید صد ره مه هم شنیده باشد
***
از تو چشمم چو خطت كی طرف مه باشد
با خیال تو كه را در دل من ره باشد
پیش رخسار تو افزون تر ازاین آه كشم
بیشتر ناله مرغان به سحرگه باشد
طرّه از ناز مده تاب كه آن زلف دراز
شب عمر است و نخواهیم كه كوته باشد
كس ندانست كه آن نقل دهان روزی كیست
رزق در پرده ی غیب است كه آگه باشد
قد و رفتار گر این است زهی گستاخی
كه بجز سایه ی تو كس به تو همره باشد
استخوانم ز پس واقعه شطرنج كنید
تا نهم رخ به بساطی كه چنین شه باشد
گر ببینی دهن تنگ و قد یار كمال
بوسه ده خواه و بگو صفر و الف ده باشد
***
از سر هوای وصل تو بیرون نمی رود
سودای لیلی از دل مجنون نمی رود
چشمم نظر به غیر جمالت نمی كند
یادت خود از طبیعت موزون نمی رود
تا دورم از كنار تو یك لحظه نگذرد
كاندر میان دیده و دل خون نمی رود
آن صورتی كه با تو مرا دست داده بود
از قوّت مصوّره بیرون نمی رود
كردم بسی علاج دل و به نمی شود
آری مگر علاج به قانون نمی رود
دل خوش كن ای كمال و شكایت مكن ز دوست
گر بر مراد رای تو گردون نمی رود
***
از لبش هر گه كه خواهم كام دشنامم دهد
گر نه طفل است و خورد بازی چرا كامم دهد
ساحری بنگر كه چون نقلی بخواهم زان دهان
پسته بنماید ز لب وز غمزه بادامم دهد
گویدم یك روز سیمین ساعدم بینی به دست
زانتظارم سوخت تا كی وعده ی خامم دهد
مستیی خواهم كه هشیاری نباشد هرگزش
ساقیی كو تا به یاد لعل او جامم دهد
قاصد آنم كه جان افشانمش از هر طرف
قاصدی گر زان طرف آید كه پیغامم دهد
در بهای خاك پایش نیستم نقدی دریغ
كو فریدون تا دوصد گنج گهر وامم دهد
خلق گویند از سخن مشهور عالم شد كمال
معنی خاص است و بس كاو شهرت عامم دهد
***
از لب او سخنی چون به زبان می آید
گوئیا آب حیاتی به دهان می آید
خواهد آمد ز منت تیر بلا بر جان گفت
در دل خسته مرا نیز چنان می آید
بر در او نه منم آمده جان بر كف دست
هر كه دور است ازآن روی به جان می آید
چون نیاید به چمن نعره زنان بلبل مست
از گل افتاد جدا زان به فغان می آید
قصه ی بار جدایی ست دراین نامه رواست
بر كبوتر اگر این بار گران می آید
زاتش شوق همه سوختگی های دل است
هرچه در نامه قلم را به زبان می آید
در قلم هیچ شكی نیست كزین غصّه كمال
آتشی هست كه دود از سر آن می آید
***
از من ای اهل نظر علم نظر آموزید
نازك است آن رخ ازو چشم و نظر بردوزید
پیش آن روی مدارید روا ظلمت شمع
خانه پر نور تجلّی چه چراغ افروزید
سوختید از عطش ای اهل ورع بی می عشق
چوب خشكید بسوزید كه خوش می سوزید
بهر او جنگ كنان در صف عشّاق آیید
كه در آن صف همه لشكر شكن و پیروزید
گر بدوزید دل پاره فقیری به كرم
به كه صد ناوک دلدوز به كین اندوزید
در تب محنت او صبر كنید ای دل و جان
كه ازاین عارضه امروز به از هر روزید
از شفاخانه ی درد است سخنهای كمال
درد دارید ازاینجا سخنی آموزید
***
اگر تو فخر نداری به دلق گردآلود
ایاز خاص نباشی به حضرت محمود
هر آنكه خلعت سلطان عشق در پوشد
به حلّه های بهشتی كجا شود خوشنود
به رنگ خرقه ازاین رقعه بوی دُردی نیست
چو درد عشق نداری لباس فقر چه سود
ز طیلسان سیه كس بساط قرب نیافت
جز آنكه تیرگیی در گلیم بخت افزود
چو مرد راه شدی بگذر از سر و دستار
كه شاه عشق به مردان خود چنین فرمود
ز نیك و بد نتوان رست تا خرد باقی ست
كه جامه از كف هشیار مشكل است ربود
ز هرچه عرض كنند از مقام دنیی و دین
كمال خواه كه آن است غایت مقصود
***
اگر وظیفه ی دردت زمان زمان نرسد
حلاوتی به دل و لذتی به جان نرسد
حلاوتی كه تورا در چه زنخدان است
هزار یوسف مصری به قعر آن نرسد
تو هر طرف كه كشی تیر من ز رشك آنجا
سپر شوم كه به هر سینه ذوق آن نرسد
مكش مرا كه ز بس لاغری همی ترسم
كه روی تیغ تو ناگه به استخوان نرسد
كجا به ما رسد آن زلف كز زنخدانت
فتاده ایم به چاهی كه ریسمان نرسد
چنین كه نسبت روی تو می كنند به ماه
چگونه از تو سر او به آسمان نرسد
مرا سری ست كه بر خاك پاش خواهم سود
ز مفلسان خود او را جز این زیان نرسد
نعیم و لذت دنیا اگر چه بسیار است
به ذوق باده ی صافیّ ارغوان نرسد
كمال تا نشوی هیچ مگذر از در یار
كه زحمت تو بدان خاك آستان نرسد
***
افتاد دل از پای و ندانم ز چه افتاد
فریاد ز شوخی كه ملول است ز فریاد
هر خانه كه در كوی طرب ساخته بودیم
سیلاب غمش آمد و بركند ز بنیاد
گوید به رقیبان كه فراموش كنیدش
بنگر به چه فن می كند از عاشق خود یاد
مجنون چه كند كاین كشش از جانب لیلی ست
گر میل نمی دید دل از دست نمی داد
منعم مكنید از لب شیرین كه در آخر
گشتند پشیمان همه از كشتن فرهاد
فرهاد به جز سنگ نمی سفت و من امروز
دُر سفته ام از عشق ببین صنعت استاد
بفرست به خوارزم كمال این همه دُرها
كز شوق بغلتند به آواز گهر زاد
***
آن پری وش كه خطش گوشه ی مه می فرسود
در من آتش زد و آورد به روی این همه دود
هرچه كم كرد مه از مایه ی روشن رویی
راست كرد آن رخ زیبا و بران نیز فزود
تا غم او بزد انگشت طلب بر دل من
دل غمدیده به رویم در دولت بگشود
بی تو وقتی به شبم دیده شدی مایل خواب
گویی آن عهد كه شد دیده مرا خوابی بود
سخن باطل حاسد مشنو در حق من
كه حدیث سره كس از دهن او نشنود
تا كمال از دهن او دل خود باز ستد
گوئیا بار دگر از عدم آمد به وجود
***
آن جگر گوشه ز خون دل ما بس نكند
مست شد چشمش ازاین باده چرا بس نكند
غمزه را گر بزند زلف ببندد به دو دست
هرگز این از ستم و آن ز جفا بس نكند
نشكیبد دل پر خون من از صحبت یار
غنچه از همدمی باد صبا بس نكند
به غلامیّ ِ دل من چو گواه آری خال
خط برون آورد آن رخ به گوا بس نكند
دل در ابروی تو خالی ز دعاگویی نیست
هركه محراب نشین شد ز دعا بس نكند
گرچه صد ناوك از آن غمزه مرا بر جان است
این قدر زخم ز تو جان مرا بس نكند
از سر كوی تو هرگز نشود دور كمال
تا دم مرگ ز دریوزه گدا بس نكند
***
آنچه تو داری به حسن ماه ندارد
جاه و جمال تو پادشاه ندارد
جانب دلها نگاه دار كه سلطان
ملك نگیرد اگر سپاه ندارد
عاشق خود گر كشی به جرم محبّت
بیشتر از من كس این گناه ندارد
رقّت قلب آشكار كرد محب را
جام تـُنـُک راز دل نگاه ندارد
صوفی ما ذوق رقص دارد و حالت
آه كه سوز درون و آه ندارد
سالك بی درد را ز قطع منازل
ترك سفر به چو زاد راه ندارد
زحمت سر چون برد كمال ازاین در
زانكه جز این آستان پناه ندارد
***
آن را كه بر زبان صفت روی او رود
در هر سخن ز خود رود امّا نكو رود
تا عود جان نسوخت به چشم وطن نساخت
آری پری به خانه ی مردم به بو رود
هرگه خیال عارض او بگذرد به چشم
آن لحظه آب دولت عاشق به جو رود
منشین چو خال بر لب شیرینش ای مگس
ترسم ز لطف پای تو آنجا فرو رود
عمری به باد رفت همان به كه بی لبش
همچون حباب در سر جام و سبو رود
كحل الجواهر نظر افتد مرا چو اشك
در چشم درفشان اگر آن خاك كو رود
سیل سرشك برد به كویت كمال را
هر جا رود گدای تو با آبرو رود
***
آن سرو قد نگر كه چه آزاد می رود
وان غمگسار بین كه چه دلشاد می رود
مه روی سرو قامت گلبوی لاله رخ
با قد خوش خرام چو شمشاد می رود
بر بام هفت قلعه ی گردون ز بی دلان
هر شب فغان و ناله و فریاد می رود
اشك از دمشق دیده ز سودای مصر دل
مانند سیل دجله ی بغداد می رود
بنیاد جان كه داشت بنا بر زمین دل
از سیلبار دیده ز بنیاد می رود
بر جان بی دلان ستمكش ز دلبران
در شهر ما نگر كه چه بیداد می رود
عمر عزیز گر نكنی صرف با بتان
چون خاك راه دانش، كه بر باد می رود
خسرو مدام بر لب شیرین نهاده لب
خون جگر ز دیده ی فرهاد می رود
با آن پری پیام كمال ای نسیم صبح
اعلام دادمت مگر از یاد می رود
***
آن سرو ناز رفت به گلشن نظر كنید
در باغ گل برآمد و سوسن نظر كنید
گل را ز شوق نكهت آن پیرهن چو من
صد داغ خون به گوشه ی دامن نظر كنید
آتشكده ست جان من از سوز سینه آه
دودی كه بر گذشت ز روزن نظر كنید
با چشم تیزبین نظری بر دهان او
گر ممكن است یكسر سوزن نظر كنید
او دیده ای ست روشن اگر برقع افكند
ای عاشقان به دیده ی روشن نظر كنید
گر بر شما حقیقت جان است ملتمس
از پیرهن لطافت آن تن نظر كنید
آنها كه می كنند لبش آرزو كمال
گو در حلاوت سخن من نظر كنید
***
آن شهسوار خوبان یا رب چه نام دارد
در حسن و دلربایی لطف تمام دارد
عشّاق را حلال است اندوه دوست خوردن
خونش حلال بادا آنكاو حرام دارد
دل خواهدم كه گیرد سیم برش در آغوش
بیچاره در سر خود سودای خام دارد
آهوی شیرگیرش بر طرف لاله زاران
از بهر صید دلها از مشك دام دارد
مه چون تمام گردد پیوسته در كمال است
زانروی در دل او مهرش مقام دارد
***
آن شوخ به ما جز سر بیداد ندارد
با وعده دل غمزده ای شاد ندارد
كرد از من دل شیفته آن عهد شكن باز
زان گونه فراموش كه كس یاد ندارد
بلبل چه فرستد سوی گل تحفه كه در دست
بیچاره به جز ناله و فریاد ندارد
بر عهد تو تكیه نتوان كرد و وفا نیز
كاین هر دو بنایی ست كه بنیاد ندارد
هر دل كه نپوشد نظر از گوشه ی آن چشم
مرغی ست كه اندیشه ی صیاد ندارد
تو جنگ میاموز بدان غمزه كه آن شوخ
در فتنه گری حاجت استاد ندارد
بر حال كمال ار نكنی رحم عجب نیست
شیرین ز تجمل سر فرهاد ندارد
***
آنكه هرگز سوی من چشم رضایی نگشاد
یا رب از چشم بد خلق گزندش مرساد
مرحبایی طمعم بود ازو در همه عمر
سعی بسیار نمودیم ولی دست نداد
سالها رفت كه خالی نی ام از یاد كسی
كه نیاید همه عمرش ز من دلشده یاد
آید آن روز كه خواهد لب شیرین ای دل
عذر آن داغ كه بر سینه ی فرهاد نهاد
من ز دست غم او گرچه فتادم از پای
هیچ كاری به جهان خوشتر ازاینم نفتاد
دل هلاك تن خود خواست غمش آمد و گفت
مخور این غم كه منت زود رسانم به مراد
دوش می گفت فراق رخ جانان به كمال
كه هنوزت رمقی هست ز جان شرمت باد
***
آن مه ز بتان گوی لطافت به ذقن برد
لبهاش دل پسته ی خندان به دهن برد
آن روز كه شطرنج جفا گستری آموخت
در اوّل بازی رخ خوبش دل من برد
می كرد حكایت دُر از آن لطف بناگوش
هر جا صنمی گوش سوی دُرّ عدن برد
در حسرت قد تو ز بس گریه مرا آب
برداشت چو خاشاك سوی سرو چمن برد
دل بود به جان آمده در تن ز غریبی
در زلف تو بازش كشش حب وطن برد
بستاند رقیبم سر زلفت ز كف و رفت
نوشد مثل كهنه كه خر رفت و رسن برد
آن دل كه نبردند كمال از تو به صد سال
افسوس كه آن غمزه به یك چشم زدن برد
***
آنها كه لب چون شكرستان تو یابند
آن نقل همان در خور دندان تو یابند
زیر قدمت خاك شده جان عزیز است
هر گرد كه بر گوشه ی دامان تو یابند
از چشمه ی حیوان نتوان یافت همه عمر
آن لطف كه در چاه زنخدان تو یابند
آنجا كه خط سبز كنی خوان ملاحت
طاووس ملایك مگس خوان تو یابند
از خاك شهیدان گل رحمت شكفانـَد
هر غنچه كه در سینه ز پیكان تو یابند
زینگونه كه من یافتم آن لعل روان بخش
گر جوی بهشت است كه جویان تو یابند
جنّت طلبان هرچه بجویند ز طوبی
در قامت چون سرو خرامان تو یابند
گر خضر شفا چون خطت از آب بقا یافت
عشّاق حیات از لب خندان تو یابند
بردی دل عشّاق كمال از سخن خوب
خوبان عمل فتنه ز دیوان تو یابند
***
آن یار كه پیوسته به ما دل نگران بود
مشغول به ما بود و ملول از دگران بود
از ما برمید و دگرانش بربودند
آری مگرش مصلحت وقت درآن بود
دیروز برآن بود كه بازم بنوازد
امروز برآن نیست كه دیروز برآن بود
دوشش بگرفتم كه برآرم به كنارش
دیدم كه سرش با من دلخسته گران بود
آشفتگی زلفش و بیماری چشمش
گویی كه ز دود دل صاحب نظران بود
آن دور كجا رفت كه در سایه ی حسنش
اوقات من خسته به خوبی گذران بود
می رفت و كمال از پی او رفت دل از دست
با دیده ی غمدیده به حسرت نگران بود
***
امشب آن مه به وثاق كه فرو می آید
گر به مهمان من آید چه نكو می آید
بنهم عود دل سوخته بر آتش شوق
گر بدانم كه پری وار به بو می آید
دیده از دست نظر خون تو ریزد گویند
ظاهراً هر چه بگویند ازو می آید
حلقه حلقه دل احباب به هم بر زده است
مگر این است كه آن سلسله مو می آید
آنكه در صومعه می رفت به ابریق وضو
از در میكده اینك به سبو می آید
زیر لب هرچه صراحی به قدح می گوید
در دل نازك او جمله فرو می آید
تا چه ها در سر آن غمزه ی مست است كمال
كه سوی غمزدگان عربده جو می آید
***
اهل دل زلف درازت رشته ی جان گفته اند
زین حدیثم بوی جان آمد كه ایشان گفته اند
تا دهانت نیست پیدا وز نظرها شد نهان
خرده بینان وصف آن پیدا و پنهان گفته اند
زان دهان چون شكر هرگه حدیث آمد به لب
از لطافت آن سخن شیرین و خندان گفته اند
قامتی همچون الف داری و ابرویی چو نون
در تو هرآنی كه گفتند از پی آن گفته اند
وصف آن زلف و دهان سوداییان تنگدل
نیك نامفهوم و بیش از حد پریشان گفته اند
در چمن برخاسته ست از سرو فریاد و فغان
تا از آن بالا حدیثی عندلیبان گفته اند
گفته های توست از شوق جمال او كمال
هرچه مرغان خوش الحان در گلستان گفته اند
***
آهنین جان مرا كز غصّه تابی می دهد
آهن از آتش چو بیرون كرد آبی می دهد
همچنین جانهای تشنه چون ز آتش می رهند
هر یكی را حور از كوثر شرابی می دهد
آنكه داغش می نهم بر سینه ی خود نیز حیف
رحمتی باشد گرم بیم عذابی می دهد
گرچه می بندد در دارالشفا بر من طبیب
حلقه ای چون می زنم بر در جوابی می دهد
دست اگر ندهد كه گیرد كس عنان آن سوار
بوسه ای افتان و خیزان بر ركابی می دهد
شب كه گرید چشم ما فردا طمع دارد وصال
هر كه آبی می دهد بهر ثوابی می دهد
دیگر از شادی چه جای خواب در چشم كمال
گر شبی بختش برآن در جای خوابی می دهد
***
ای آتش سودای توا َم سوخته چون عود
كس را نه برآید ز تمنای تو مقصود
خوبان جهان جمله گدایند و تو سلطان
شاهان زمان جمله ایازند و تو محمود
گفتم كه به كامی رسم از وصل تو لیكن
بسیار تمناست كه در خاك بفرسود
جانم ز غمت عاقبت كار برآمد
المنة لله كه تمنای من آن بود
آنگاه مباد ای مه خوبان كه برآرد
شمع رخت از جان من سوخته دل دود
گاهی به نوا زلف توا َم ساخته چون چنگ
گاهی به جفا هجر توا َم سوخته چون عود
چون دولت دیدار تو مقصود كمال است
نقصان نكند گر شود از وصل تو خوشنود
***
ای خوش آن دم كز تو بویی با دل افکاران رسد
نكهت وصل مسیحا سوی بیماران رسد
از ضیافت خانه ی درد تو دل نومید نیست
هم نصیبی زان سر خوان با جگر خواران رسد
كار دولت باشد آن نی سعی ما گر گاه گاه
چون تو مطلوبی به سر وقت طلبكاران رسد
پیش رویت دیده را از گریه می دارم نگاه
زحمتی بر گل نمی خواهم كه از باران رسد
روی گل نادیده بلبل یافت نرگس صد وصال
خفته نابینا بود دولت به بیداران رسد
ما و جور دشمنان بردن كه دارد لذتی
هرچه بهر دوست بر جان دل افکاران رسد
دل به آزار سگ كویت نرنجاند كمال
یار منـّتدار باشد هرچه از یاران رسد
***
ای گل نو ز توا َم بوی كسی می آید
در دلم تازه غم روی كسی می آید
بر تو ای سرو لب جوی چو می افتد چشم
یادم از قامت دلجوی كسی می آید
وقت طاعت چو نظر می فكنم بر محراب
پیش چشمم خم ابروی كسی می آید
ببر ای ناقه ی چین درد سر خود كه مرا
نكهت غالیه از بوی كسی می آید
می برد باد دل ما و خدا یارش باد
اگر از خاك سر كوی كسی می آید
گو بیا تیر بلا بر دل و بر صدر نشین
اگر از غمزه جادوی كسی می آید
پای دل رفت به زنجیر مگر پیش كمال
خبر از حلقه ی گیسوی كسی می آید
***
ای مرا در هجر رویت چشم تر چون سر سفید
شد ز شست و شوی اشكم جامها در بر سفید
از غم نادیدنت وز دیدن روی رقیب
یك دو دم چشمم سیاه است و دمی دیگر سفید
دیده می گردد سفید از انتظار روی خوب
زانتظار صبح اینك دیده ی اختر سفید
پیش رویت هندوانند آن همه خال سیاه
هندوان بنگر بناگوش و عذار و بر سفید
گوئیا روی رقیبت نامه ی اعمال اوست
كان به صد شستن نگردد تا دم محشر سفید
هندوان زلف و خالت را دعایی می كنم
باد هر دو رو سیه را رو چو مشك تر سفید
گو سیه باش و سفید آن رسته ی دندان و خال
مشك نیكوتر سیاه و دَُر بود خوشتر سفید
روی چون دینارت از اشك تو سرخ اولی كمال
زانكه باشد كم بها هرگه كه باشد زر سفید
***
با عارض تو زلف دم از نقش چین زند
بر آب حدّ كیست كه نقشی چنین زند
باید چو ساعد تو ز سیمش پر آستین
هركس كه دست در تو چو آن آستین زند
رضوان ز شوق آنكه چو طوبی كنی خرام
جاروب راهت از مژه ی حور عین زند
جان و دلم فدات بگو غمزه را كه باز
تیغی برآن گمارد و تیری براین زند
زلفت كه داد مالش صد پهلوان به بند
باد صباش گیرد و خوش بر زمین زند
دزدی ست طرّه ی تو كه سرها برد به روز
تركی ست چشم تو كه ره عقل و دین زند
جان آفرین زند چو دو چشم تو بر كمال
تیر از گشاد غمزه ی سحر آفرین زند
***
باد گلریز شد و بر سر گل ژاله چكید
آب در جوی و ز پیراهن جو سبزه دمید
گل ز رخ پرده و نرگس به چمن چشم گشاد
سرو و شمشاد قد و مرغ چمن ناله كشید
خرّم آن دل كه بهار از پی ترتیب دماغ
بانگ مرغ چمن و بوی گل تازه شنید
باد سوی چمن آمد كه دهد مژده كه باز
گل به بستان و به گل میوه ی مقصود رسید
هركه دید آن قد و عارض ز چمن آرایان
اوّل از جان و سر آنگه ز گل و سرو برید
با تو گل دفتر خود خواست كه گیرد به حساب
باغبان آن ورق و باد به او در پیچید
عمر چون دور گل از باد هوا رفت و كمال
دامن از یار و به دامن گل مقصود نچید
***
بادی كه نیست از سر كوی تو نیست باد
ور هست و نیست همره بوی تو نیست باد
تا هست در صبا اثر هستیی و نیست
آشفته ی سلاسل موی تو نیست باد
هركس كه یافت بوی تو آنگه ز شوق آن
چون باد نیست در تك و پوی تو نیست باد
گو شو خراب خانه ی چشمم ز سیل اشك
چشمی كه هست بر لب جوی تو نیست باد
رفتم به باغ بی تو و گفتم به باغبان
هر گل كه هست بر لب جوی تو نیست باد
تو دیر زی به میكده ای رند درد نوش
زاهد كه سنگ زد به سبوی تو نیست باد
گر گویی ام كمال ز من حاجتی بخواه
گویم رقیب از سر كوی تو نیست باد
***
باز این دل غمدیده به دام تو درافتاد
بس مرغ همایون كه به تیر نظرافتاد
این طرفه كه راز تو به خود نیز نگفتیم
تا شد خبرم در همه شهر این خبرافتاد
لطفی كن و تیری دگرم سوی دل انداز
كان تیر نخستین كه زدی بر جگر افتاد
پرسیدن یاران كهن رسم قدیم است
چون است كه در عهد تو این رسم برافتاد
معذور بود یارم اگر دیر بپرسید
كز كوی وفا خانه ی او دورتر افتاد
شاید كه بروید همه ره سرو خرامان
زان سایه كه از قد تو بر رهگذر افتاد
گفتیم جوابی نه كم از گفته ی سعدی
بل كاین دو غزل خوبتر از یكدگر افتاد
این لاف نه در خورد كمال است ولیكن
با رستم دستان بزند هركه در افتاد
***
باز عید آمد و لبها ز طرب خندان شد
شادی عید به دیدار تو صد چندان شد
ماه در عید نپوشد رخ و باشد پیدا
پرده برگیر كه دیگر نتوان پنهان شد
ابرویت داد به مردم ز مه عید نشان
همه را چشم به نظـّاره ی او حیران شد
هر كه دیدت چو مه عید شب از گوشه ی بام
مست چون چشم تو در خانه ی خود غلطان شد
پسته هر عید گران بودی و بادام به قدر
از لب و چشم تو این عید همه ارزان شد
عادت این است كه در عید نخستین بكشند
غمزه را از چه به نا كشتن ما فرمان شد
صبر تا عید دگر چون نتوانست كمال
كرد عید دگر و بر در او قربان شد
***
باز گل دامن به دست عاشقان خود نهاد
غنچه لب بگشود و بلبل را به باغ آواز داد
ابر دُرهای عدن پیش گل و سوسن كشید
باد درهای چمن بر روی گلبویان گشاد
سرو ما بر كرد ناگه سر ز صحن بوستان
پیش او هر جا درختی بود بر پا ایستاد
گل حكایت كرد و سرو از نازكی و لطف یار
آب گریان آمد و در پای این و آن فتاد
در بهشت باغ خوش باشد می چون سلسبیل
خاصّه از دست بتان گلرخ حوری نژاد
هر بهاری را كه هست ای دل خزانی در قفاست
خوش برآ روزی دو چون گل با لب خندان و شاد
بر ورق دارد گل رنگین به خون این خط كمال
شاد زی چون عمر باد است ای برادر عمر باد
***
باز تیر غمزه ی او بر دل ما كی رسد
این نظر تا بر كه افتد این بلا تا كی رسد
داروی جانها نهاد آن ابروان بر طاقها
دست كوتاه من محروم آنجا كی رسد
كرده اند آن لب طمع شاهان نه تنها چاكران
چون گدا بسیار شد ما را ز حلوا كی رسد
ذرّه را صد پاره باید كرد وقت پایبوس
ور نه با ما ذرّه ذرّه خاك آن پا كی رسد
كی رسد گفتم به بالای تو چشم از زیر پای
گفت آن آبی ست از پستی به بالا كی رسد
از لبش دشنام می خواهی طلب در هر دعا
با گدا مرسوم سلطان بی تقاضا كی رسد
آن ذقن بی سوز سینه كی به دست آید كمال
سیب شیرین است بی آسیب گرما كی رسد
***
با سرود و آه و ناله می رود اشكم چو رود
پیش مستان محبّت این بود رود و سرود
عاشقان را در محافل ناله سازد سر بلند
مطربان را در مجالس آبرو باشد ز رود
با سرشكم دجله و جیحون دو یار آشناست
از دو رود دیده ی ما باد بر یاران درود
تا چرا تیغ تو را خود و زره گردد سپر
جنگها شد گاه ما را با زره گاهی به خود
شوق بالای تو خون از چشم ما بر خاك ریخت
هر كجا سیلی كه آمد آب از بالا فرود
گفتم از سیب سمرقندی به و نار خجند
با زنخدان و لب چون قند گفتا به نبود
گر نگیری چست و چابك سیب سیمینش كمال
پیش اهل عشق باشی كاهل زیر و فرود
***
با غم عشق تو دل كیست كه محرم باشد
با لب لعل تو جان چیست كه همدم باشد
هر كه را دولت سودای تو شد دامنگیر
فارغ از محنت و آسوده دل از غم باشد
نسبت روی تو چندان نتوان كرد به ماه
كه به حسن از رخ زیبای تو پر كم باشد
خنك آن جان كه شد از آتش سودای تو گرم
خرّم آن دل كه به غمهای تو خرّم باشد
گر دمی دست دهد روی تو دیدن ما را
حاصل از عمر گرانمایه همان دم باشد
مفلس كوی مغان را به خرابات غمش
دولت جام به از مملكت جم باشد
گر به بوسیدن پایت برسد دست كمال
او بدین پایه به عشّاق مقدّم باشد
***
با من درد كش سبو بدهید
منّتی بر سرم ازو بنهید
یار ساقی ست ایها العشّاق
توبه گر بشكنید بی گنهید
به ره عشق اگر دهند انصاف
زاهدان بی ره و شما به رهید
بس كه شه رخ نماید از چپ و راست
كه چو فرزین نشسته پیش شهید
ای طبیبان به درد عشق حبیب
شربت نا مخالفم مدهید
مرهم جانستان دهید مرا
تا ز درد سرم چو من برهید
در سماعی كه نیست شعر كمال
صوفیان هر یك از سویی بجهید
***
با منت لطف جز ستم نبود
تنگ چشمی، توراكرم نبود
چشمت از خون ما پشیمان نیست
مرحمت موجب ندم نبود
چه فرستم بر تو جان خراب
پیش تو این متاع كم نبود
با لبت شهد اگرچه شیرین است
آنچنان خلق سوز هم نبود
گفته ای سوزمت بر آتش غم
گر غم روی توست غم نبود
در وفا پای ما نداشت رقیب
ناجوانمرد را قدم نبود
ننویسد فرشته جرم كمال
بر سر بی دلان قلم نبود
***
با یاد لبت ساقی چون می به قدح ریزد
صد كشته به یك جرعه از خاك برانگیزد
گر زیر درخت گل باز آیی و بنشینی
هر باد كه برخیزد گل بر سر گل ریزد
بنمای به خوبان رخ در حسن مكن دعوی
تا زلف تو از هر سو منشور بیاویزد
گو چشم تو كمتر خور خون دل مسكینان
بیمار ز پر خوردن شرطی ست كه پرهیزد
افتاد رقیب از پا چون اشك به آه ما
زانگونه نیفتاده ست این بار كه برخیزد
تا شد به لبت همدم دل سوخت ز غم جان هم
در موم زنند آتش با شهد چوآمیزد
از جور سر زلفت نگریخت كمال آری
عیار كه شبرو شد از سلسله نگریزد
***
به حلقه ای كه ز زلفت صبا خبر ببرد
خبر ز جان و دل و عقلها ز سر ببرد
برم ز زلف تو بویی چو رخ نمایی باز
مشام بوی خوش از نافه در سحر ببرد
اگر ز تیر فرستی تحیتی سوی دل
ببند نامه به پیكان كه تیزتر ببرد
به فكر آن لب شیرین چنان ضعیف شدم
كه گیردم مگس و پیش او به پر ببرد
چه منت است كه من دل به خدمتت سپرم
كه چشم تو صد ازاین را به یك نظر ببرد
به درد و حسرت آن غمزه نرگس بیمار
برآن سر است كه با خاك چشم تر ببرد
كمال بر در جانان به سر ببر جان را
كه هركه رفت برآن در چنین به سر ببرد
***
به خال لب خط سبزت قرابتی دارد
لب تو از دم عیسی نیابتی دارد
مگر محرّر اشكم كه ساخت سرخی ها
به لوح چهره خیال كتابتی دارد
شب فراق تو تیره ست و من از آن به هراس
شبی كه ماه ندارد مهابتی دارد
چو پهلوی رخت افتم نیاز بوسه كنم
دعای صبح، امید اجابتی دارد
كسی كه دید لب لعلت از می رنگین
ندیده ایم كه میل انابتی دارد
نشسته خوش من و ساقی به كار خود چستیم
اگرچه محتسب ما صلابتی دارد
كمال گفته ی تو دلپذیر از آن معنی ست
كه معنی سخنانت غرابتی دارد
***
به خانه ای كه چنین میهمان فرود آید
همای سِد ره درآن آشیان فرود آید
زهی سعادت و طالع كه او شبی چون ماه
به كلبه ی من بی خان و مان فرود آید
ز تشنگی دل و جان بر چه زنخدانش
گه این ز چاه برآید گه آن فرود آید
به چشم نرگس اگر سرو بیند آن رخسار
كجا سرش به گل بوستان فرود آید
چو فوج ژاله كه آید به اوج غنچه فرود
غم تو در دل تنگ آنچنان فرود آید
چو اشك را ز دویدن به پا زد آبله ها
رها كنم كه بر آن آستان فرود آید
كمال اشك تو را نیك نام شد باران
كه گفته اند لقب زآسمان فرود آید
***
بر دل از غمزه خدنگی زدی آن هم گذرد
چون گذشت از سپر سینه ز جان هم گذرد
من اگر سینه ز پولاد بسازم چو دلت
گر خدنگ نظر این است از آن هم گذرد
تو اگر بگذری از سرو به خوش رفتاری
اشك گلگون من از آب روان هم گذرد
گر دهند اهل نظر پیش تو دشنام رقیب
ما نخواهیم که نامش به زبان هم گذرد
نگذرد گریه ام از ابر بهاران تنها
كز فلك بی تو مرا آه و فغان هم گذرد
بر سر عاشق اگر سیل بلا آید باز
از دل و دیده ی خونابه چكان هم گذرد
گفتی از سر گذرد در طلب دوست كمال
سر چه باشد ز سر و جان و جهان هم گذرد
***
بر عزیزان غمزه ی شوخ تو خواری می كند
غمزه ی تو خواری و زلف تو یاری می كند
در هلاك عاشق بیچاره چشم و زلف تو
این یكی بی صبری و آن بی قراری می كند
گر نماید خوبرو جور و كند صد دشمنی
مهربانی می نماید دوستداری می كند
عاشق دیدار را دیدار آرد در خروش
عندلیب از شوق گل فریاد و زاری می كند
خاك راهم من، به من گر بگذری آن لطف توست
آب را بر خاك لطف خویش جاری می كند
چون ز پیشم می روی جان می سپارم من به غم
هر كه را شد عمر لابد جان سپاری می كند
گر چه بود اوّل گدای شهر ما اكنون كمال
تا به آن مه كرد یاری شهریاری می كند
***
به روی دوست كه رویش به چشم من نگرید
به خاكِ پاش كه آن ره به روی من سپرید
به پا گذشتن از آن سو نشان بی چشمی ست
چو چشم نیست شما را به چشم من نگرید
حرام باد شما را چه می خورید غمش
غم من است غم او غم مرا مخورید
همین كه نام گدایان او كنید شمار
مرا نخست گدای كمین او شمرید
بگوی با مگسان ِ لبِ شكرگفتار
كه نازك است رخ یار ازآن طرف مپرید
بر اهل زهد تبسّم كنان گذشت و بگفت
عجب كه عمر گذشت و هنوز بی خبرید
ز بعد آنكه در دوست باز یافت كمال
اگر بهشت بجوید به دوزخش ببرید
***
بس شد ز توبه ما را با پیر ما كه گوید
یعنی به می فروشان این ماجرا كه گوید
پیر مغان دهد می با ما و شیخ توبه
طالب بگو ارادت زین هر دو با كه گوید
خود بین هنر شناسد عیب خداشناسان
امروز عیب رندان جز پارسا كه گوید
گر چنگ پیش ننهد پایی به دلنوازی
سوی شرابخانه ما را صلا كه گوید
دلبر مگر به عاشق دشنام داد ور نی
بی مرحمت كسی را چندین دعا كه گوید
گویی مرا رقیبا هستم سگ در او
این نام آدمی را زیبد تورا كه گوید
از زاهدی به رندی كردی كمال توبه
جز پاكباز قاصر ترك دعا كه گوید
بعد از تو از قرینان در قرنها ازاینسان
شعر تر مخیل سر تا به پا كه گوید
***
بكوش تا به كف آری كلید گنج وجود
كه بی طلب نتوان یافت گوهر مقصود
بر آستان محبّت كه سر نهاد شبی
كه لطف دوست به رویش دریچه ای نگشود
تو چاكر در سلطان عشق شو چو ایاز
كه هست عاقبت كار عاشقان محمود
به گفتِ كنز چه رمزی ست دوست را؟ یعنی
كه تو نبودی و ما را هوای عشق تو بود
گرت چو شمع بسوزند رخ متاب از یار
ز تیرگی ست كز آتش همی گریزد دود
چو باز بسته ی مایی گلیم فقر گذار
چو بر پلاس تر این است رنگ خرقه چه سود
درون كعبه ی دل دلبری ست روحانی
كه قدسیانش به تعظیم كرده اند سجود
زبان قال فرو بند نزد اهل كمال
رموز عشق نباشد حدیث گفت و شنود
***
بگو به گوشه نشینان كه رو به راه كنید
ز مال دست بدارید و ترك جاه كنید
به یك مقام مباشید سالها ساكن
نظر به منزلت مهر و قدر ماه كنید
به كوی باده فروشان روید عاشق وار
بنای توبه ی بی اصل را تباه كنید
به گردن من اگر عاشقی گناه بود
كدام طاعت ازاین به همین گناه كنید
به آب علم بشویید روی دفتر عقل
به نور عشق رخ عقل را سیاه كنید
چو وقت خوش شود ای دوستان برای كمال
اگر كنید دعایی به صبحگاه كنید
***
به مجلسی كه ز روی تو پرده برگیرند
چراغ و شمع برافروختن ز سر گیرند
چو در محاوره آیی به منطق شیرین
لب و دهان تو صد نكته بر شكر گیرند
ز خاك راه تو گو روی ما غبار بگیر
كه اهل عشق چنین خاك را به زر گیرند
به دوستی كه اگر پای بر دو دیده نهی
هنوزت اهل دل از دیده دوست تر گیرند
دل ار مقابل آن ابروان نهد مه نو
گناه او همه بر چشم كج نظر گیرند
ز باده در سر رندان جنون شود مستی
به یاد روی تو ار ساغری دگر گیرند
بر آستان تو جانها ز سوز و آه كمال
اگر نه آب زند گریه جمله در گیرند
***
بی تو مرا زندگی به كار نیاید
نعمت بی دوست خوشگوار نیاید
تو تا نیایی چو آرزو به كنارم
هیج مرادیم در كنار نیاید
تا ندهی زلف بی قرار به دستم
خاطر من بر سر قرار نیاید
گر سگ خود خوانی ام اهانت توست آن
ور نه مرا زین حدیث عار نیاید
چشم عیادت ازو كه راست كه گر نیز
خاك شوم بر سر مزار نیاید
كس نتواند گرفت آن رسن زلف
تا به سر خود به پای دار نیاید
نقد دو عالم بنه كمال كه آنجا
جان گرانمایه در شمار نیاید
***
بی یاد تو عشّاق دل شاد نیابند
بی بندگی از بند غم آزاد نیابند
دیوانه دلان را كه كشد پای به زنجیر
گر بوی سر زلف تو از باد نیابند
هر تیر كه گم گشت به نخجیر ز شیرین
جز در جگر خسته ی فرهاد نیابند
اهل نظر از حسن به شوخان ستمكار
یابند همه چیز ولی داد نیابند
زلف تو به قرنی نشود یافت كه آن شست
گر عمر رسد نیز به هفتاد نیابند
انگشتری دل كه ز هر دست شدی یافت
اكنون كه به دست تو بیفتاد نیابند
سحر است كمال این سخنان باد حلالت
صنعت طلبان به ز تو استاد نیابند
***
بی لبت در جگر تشنه لبان آب نماند
بی سر زلف تو در رشته ی جان تاب نماند
تا خیال رخت افتاد به خاطر ما را
به دو چشم تو كه در دیده ی ما خواب نماند
بر سر زلف تو بگذشت شبی باد وزان
گرهی باز شد و رونق مهتاب نماند
در چمن باد صبا بوی تو آورد و ز شرم
رنگ در روی گل و لاله ی سیراب نماند
دولت وصل تو رفت از سر و شد عیش حرام
كامرانی نتوان كرد چو اسباب نماند
محتسب گو در مسجد به گل امروز برآر
كه ز ابروی تو ما را سر محراب نماند
گو ببندید در میكده بر روی كمال
كش ز سودای لبت ذوق می ناب نماند
***
بیمار تو را كس نتوانست دوا كرد
هم درد تو خوشتر كه علاج دل ما كرد
عشّاق قلندر صفت از عشق نمیرند
آنكس كه بمیرد همه گویند خطا كرد
با پیر من از عشق یكی گفت بپرهیز
زد كفش براو از غضب و رو به عصا كرد
داد از سر كین زلف تو سرها همه بر باد
بازش به سر خویش ندانم كه رها كرد
خشنودم از آن غمزه ی دلجو كه ز شوخی
هر وعده كه كردی به جفا جمله وفا كرد
گر داشت غباری ز خط آیینه رویت
گیرد به كنارش چو توجّه به صفا كرد
چون دید كمال آن خط و رخ فاتحه برخواند
شب بود قریب سحری بر تو دعا كرد
***
بیمار عشق جز لب او آرزو نكرد
این نوش دارو از دگری جست و جو نكرد
ریش دل تو گفت به مرهم نكو كنم
دردا كه كرد وعده خلاف و نكو نكرد
شكل قدم ندید و سرم نیز بر قدم
طفل است چون نظاره ی چوگان و گو نكرد
دستی ندید عاشق مسكین به گردنی
تا روزگار خاك وجودش سبو نكرد
هرگز نریخت چشم من آبی به جای خون
در پیش مردم این قدرم آبرو نكرد
یك روز نام خویش نوشتم به روی نان
آن را ز ننگ من سگ کوی تو بو نكرد
در دین عشق راست نشد قبله ی كمال
تا روی دل به قامت چون سرو او نكرد
***
بوی خوشت چو همدم باد سحر شود
حال دلم ز زلف تو آشفته تر شود
تا عقل خرده دان نبرد پی به نیستی
مشكل كه از دهان تو هیچش خبر شود
شیرینی لب تو چه گویم كه وصف آن
گر بر زبان خامه رود نی شكر شود
عكس جمال در قدح می فكن كه گل
خوب است و چون در آب فتد خوبتر شود
بر آستانت سجده ی شكر آرم ار مرا
روزی ازآن مقام مجال گذر شود
طبعم چنان به نكهت زلف تو شد لطیف
كز باد مشك بوی مرا درد سر شود
از زلف او سخن به درازی كشد كمال
وصف دهانش كن كه سخن مختصر شود
***
پری را دلبری چندین نباشد
ملك را بدخویی آیین نباشد
در ایشان حسن اگر باشد وفا نیز
تورا آن باشد امّا این نباشد
مبادم بی لبت جان زانكه خوش نیست
كه خسرو باشد و شیرین نباشد
به آن چشمان تورا آهو توان گفت
ولی آهو چنین مشكین نباشد
نیاید خواب خوش در دیده ما را
شبی كان آستان بالین نباشد
مرا گفتی به محنت خواهمت كشت
مرا خود دولتی به زین نباشد
غمت تا مونس جان كمال است
دل او ساعتی غمگین نباشد
***
پیش رخ تو دیده پری را نكو ندید
شد ناظر فرشته و این خلق و خو ندید
رویت ندید عاشق و مه غایبانه گفت
بیچاره بی ریا سخنی گفت و رو ندید
صوفی نیافت بهره ز اوقات صبح و شام
تا بی حجاب تابش آن روی و مو ندید
روز نكوست روی تو شكر خدا كه هیچ
زاهد به روزگار تو روز نكو ندید
چشم رمد گرفته ی گوهرفشان ما
كحل الجواهری به از آن خاك كو ندید
نرگس مثال چشم تو در خواب و هم در آب
چندانكه كرد بر لب جو سر فرو ندید
بود آرزوی جان كمال آن دهان دریغ
كش جان رسید بر لب و آن آرزو ندید
***
پیش رویت صنما وصف قمر نتوان كرد
نسبت حقّه ی لعلت به شكر نتوان كرد
با وجود رخ و زلفین عبیر افشانت
صفت برگ گل و عنبر تر نتوان كرد
میهمانی ست تمنای تو در خاطر ما
كه به صد سالش ازاین خانه به در نتوان كرد
گفتم از غم به وصال تو گریزم لیكن
پیش شمشیر قضا هیچ سپر نتوان كرد
گر نبینم رخت از طرّه ی مشكین چه عجب
در شب تیره به خورشید نظر نتوان كرد
گذر است از همه عالم من دلسوخته را
لیكن از كوی وصال تو گذر نتوان كرد
نتواند كه كمال از تو گریزد به جفا
زانكه از خنجر تسلیم حذر نتوان كرد
***
پیش روی تو ماه را چه وجود
كه رخ توست ما هوالمقصود
در شب قدر ابروان تو را
همه محرابها برند سجود
آید از زلف تو فغان دلم
همچو آهنگ سوزناك از عود
آن دهان را كجا وجود نهند
كه به بوسی نمی نماید جود
خاك این در شدم همین باشد
حدّ رفتن به راه نامحدود
عقد زلفت گرفتم از سر دست
چند گیرم حساب نامعدود
گفته های تر چو آب كمال
غوطه دادند لؤلؤ منضود
***
پیوسته ابرویت دل این ناتوان كشد
مردم كمان كشند و مرا آن كمان كشد
هر جنس را كه هست كشد دل به جنس خویش
زانت كمند مو طرف آن میان كشد
فرهاد نقش یار خود ار بر زدی به سنگ
نقش رخ تو دیده بر آب روان كشد
بگشای لب به خنده تو پیش شكر فروش
تا رخت خود به خانه ز پیش دكان كشد
زانسان كه سوی خویش كشد مور دانه را
خطّ تو دانه های دل ما چنان كشد
آواز ما ز گریه ی بسیار نم كشید
عاشق دگر چگونه تواند فغان كشد
سوزد دوباره اختر برگشته ی كمال
شبها كمال آه كه بر آسمان كشد
***
تا رخت روشنی دیده نشد
دیده را روشنیی دیده نشد
در نپیچید بدو غم شب و روز
تا به رخ زلف تو پیچیده نشد
در لبت زلف نپیچد چه عجب
چه شكر بود كه پیچیده نشد
رازم از چاك گریبان شده فاش
كه چنان بود كه پوشیده نشد
گرچه شد دل ز غمت یك سر ِ مو
یك سر ِ مو ز تو رنجیده نشد
تا كی است این ستم ای سنگین دل
عاشق از سنگ تراشیده نشد
خواست هر خوب كه دزدد دل من
بود با داغ تو دزدیده نشد
همه در خاك رهت پوسیدیم
هم كف پای تو بوسیده نشد
مگر آن دیده كه تو دیده شوی
هم ببخشی كه بدین دیده نشد
كی خورد بر ز تو نادیده كمال
نخل تا دیده نشد چیده نشد
***
تا دلم نظـّاره ی آن قامت زیبا نكرد
جان علوی آرزوی عالم بالا نكرد
در فراق او گذشت آب از سرم این سرگذشت
تا شنید آن بی وفا دیگر گذر بر ما نكرد
وعده ی مهر و وفا كرد آن جفاگستر به من
چون نبود اصل این سخن را هرچه گفت اصلا نكرد
گردی از نعلین آن مه ناگهان رفتم به چشم
دیگر آن نعلین را از ننگ من درپا نكرد
گرچه زان خط دودها برخاست از هر سینه ای
دل به روی او چو خالش نقطه ای پیدا نكرد
دیده ی ما گر ز بهر اوست خون افشان چه باك
طالبِ دُر احتراز از جوشش دریا نكرد
از سعادت كس دری نگشود بر روی كمال
تا خیال روی او در خانه ی دل جا نكرد
***
تورارحمی به آن چشمان اگر باشد عجب باشد
مسلمانی به تركستان اگر باشد عجب باشد
فقیهم توبه فرماید به شرع مصطفی از تو
ابوجهل این چنین نادان اگر باشد عجب باشد
به روز هجر می جویم تورا گریان و می گویم
شب باران مه تابان اگر باشد عجب باشد
رخ رنگین ز مشتی خس بپوشیدی ولی خس را
نجات از آتش پنهان اگر باشد عجب باشد
گلی كز خاك ما روید به جای غنچه های او
از آن ناوك بجز پیكان اگر باشد عجب باشد
شفای جان عاشق نیست الا شربت دردت
طبیبان را ازاین درمان اگر باشد عجب باشد
كمال احسنت گو بردی به شیرینكاری از خسرو
چنین طوطی به هندستان اگر باشد عجب باشد
***
تا ز گلبرگ رخت سنبل تر می ریزد
لاله ی سوخته دل خون جگر می ریزد
هر شب از شرم گلستان جمالت صنما
آب از چهره ی خورشید و قمر می ریزد
زلف توست آنكه پریشان شود از باد صبا
یا مگر گرد شب از روی سحر می ریزد
روشن است این به جهان كآینه ی بدر منیر
هر شب از حسرت روی تو به سر می ریزد
مردم چشم كمال ارچه ندارد زر و سیم
در قدم های خیال تو گهر می ریزد
***
جان و لبش از صبح ازل همنفسانند
غافل ز نفسهای چنین هیچ كسانند
گرد لب او بی سببی نیست بسی خال
آنجا شكری هست كه چندین مگسانند
پروازگه كوی تو دارند تمنا
زان روز كه مرغ دل و جان همقفسانند
هر زاهد خشكی چه سزاوار بهشت است
شایسته ی آتش شمر آنها كه خسانند
مگذار كه روبند رهت خلق به مژگان
ترسم كه كف پای تورا چشم رسانند
از بندگی سرو قدت غنچه دهانان
چون سوسن آزاده همه رطب لسانند
بگذشت به صد بیم كمال از سر آن كوی
كز زلف و دو چشم تو شب است و عسسانند
***
جان را به غیر وصلت خوشدل نمی توان كرد
وز دل نشان مهرت زایل نمی توان كرد
در دل بگشت ما را زینسان قضای مبرم
آری قضای مبرم باطل نمی توان كرد
برگیر بند و زنجیر از دست و پای مجنون
كاورا به هیچ بندی عاقل نمی توان كرد
بسیار سعی كردم كاری نشد میسّر
بدبخت را به كوشش مقبل نمی توان كرد
خاك درت ببوسم چون باد باز گردم
كانجا ز بیم غوغا منزل نمی توان كرد
خاك در عزیزان یا رب چه كیمیایی ست
كان را به هیچ وجهی حاصل نمی توان كرد
گفتی كمالِ بی دل صبراست چاره ی تو
ای جان من صبوری بی دل نمی توان كرد
***
جهان به خواب و دمی چشم من نیاساید
چو دل به جای نباشد چگونه خواب آید
غلام نرگس بیمار دلربای خودم
كه كشته بیند و بخشایشی نفرماید
چو مایه هست زكاتی بده گدایان را
كه نیكویی و جوانی به كس نمی پاید
كسی كه در دل شب خواب بی غمی كرده ست
برآب دیده ی بیچارگان نبخشاید
به رغم دشمن بدگو كمالِ دلشده را
بكش مگو كه به خون دست من بیالاید
***
چراغ روی تو بر آفتاب می چربد
لبت ز قند چو حلوای ناب می چربد
كشیدم آن سر زلف دراز با همه عطر
ز مشك و غالیه در پیچ و تاب می چربد
به شیوه پسته و بادام تو یكی ز شكر
دگر ز نرگس بسیار خواب می چربد
دگر برآب معلـّق نسنجم آن غبغب
چو روشن است كه روغن ز آب می چربد
بمیر تشنه كه پروانه از تعطـّش شمع
چو سوخت بر مگسان شراب می چربد
دلم به آتش سوزان غمت موازنه كرد
به سوز و گریه ز آتش كباب می چربد
مه فلك چو به میزان رسید دید كمال
كه از مه آن رخ چون آفتاب می چربد
***
چرا نسیم صبا خاك پاش می سپرد
چه دیده هاست براو زیر پا نمی نگرد
ز سایه ی مگس آن رخ چو می برد آزار
بپوش گو لب شیرین كزان طرف نپرد
ز ضعف گشت خیالی بدان هوس تن من
كه باد یك سحر آنجا خیال من ببرد
به زیر پا چو شكستی دلم برید ز جان
هر آبگینه كه در پای بشكنی ببُرَد
ز حسنت ار ورقی می شمرد گل خود را
تمام شد ورق او دگر چه می شمرد
بگفتی از سر زلفم دلت چرا نگذشت
شب است تیره و راه دراز چون گذرد
اگر ز لب نفرستی به غم نصیب كمال
هزار لقمه كسی بی نمك چگونه خورد
***
چشم مستت گوشمال ِ نرگس پر خواب داد
طاق ابرویت شكستِ گوشه ی محراب داد
گر جفا این است كز زلف تو بر من می رود
عاقبت پیش تو خواهم دامن او تاب داد
گفته ای دادی بخواه از غمزه خونریز ما
گوسفند كشتنی چون خواهد از قصّاب داد
روشن است امشب شب ما گویی آن مه پاره باز
پاره ای از نور روی خویش با مهتاب داد
پیش چشم او بمیرم كاو به بیماران خویش
از تبسّم شكـّر از لب شربتِ عنـّاب داد
با خیال آنكه دوزد دیده در رویش كمال
یك به یك دوشینه سوزنهای مژگان آب داد
***
چشمش ره عقل و صبر و جان زد
این دزد هزار كاروان زد
هر تیر بلا كه سوی دلها
از غمزه كشید بر نشان زد
خاك در او چو دیده دریافت
اشك آمد و سر بر آستان زد
مه كرد شبی طواف آن كوی
صد چرخ دگر به ذوق آن زد
دریوزه ی دستبوس كردم
دستم بگرفت و بر دهان زد
شد خسته ز لطف آن بناگوش
هرگه در گوش او برآن زد
در شد سخن كمال و زد لاف
“لاف از سخن ِ چو دُر توان زد”
***
چشم شوخت دل عاشق به هوس می گیرد
همچو صیاد كه بلبل به قفس می گیرد
دل از آن غمزه ننالد كه حرامی همه وقت
راه بر قافله از بانگ جرس می گیرد
روی تو از طرف ماست به جنگ سر زلف
چه عجب آتش اگر جانب خس می گیرد
پرتو روی تو تنها نه مرا خرمن سوخت
آتش عشق بتان در همه كس می گیرد
نیست در دور لبت نقل و شكر كاسد و بس
جام می هم به لب امروز مگس می گیرد
صبحدم می زدم آهی ز تو روشنتر ازاین
چه كنم دود دلم راه نفس می گیرد
پیش معشوق كش این جان كه برند از تو كمال
گر به مطرب ندهی جامه عسس می گیرد
***
چشمت به سعی غمزه در فتنه باز كرد
زلفت به ظلم دست تطاول دراز كرد
محمود را چه جرم كه شد پای بند عشق
آن فتنه ها همه سر زلف ایاز كرد
گویند ناز پر ببُرَد مهر و عشق من
شد بیشتر به روی تو چندان كه ناز كرد
من در زمانه پایه و قدری نداشتم
سودای قامت تو مرا سرفراز كرد
روی تو برد از دلم اندیشه ی بهشت
ناز تو از نعیم مرا بی نیاز كرد
رفتم بر طبیب كه پرسم علاج درد
چون ناله ام شنید روان در فراز كرد
ننشست بر وجود ضعیفت مگس كمال
از تار عنكبوت مگر احتراز كرد
***
چشم تو كه آرام دل خلق جهان برد
سحری ست كه از سیمبران نقد روان برد
بالای تو را دل به گمان سرو سهی خواند
احسنت زهی دل كه چنین راست گمان برد
بر لعل لبت جان ز سر شوق فشاندن
سهل است ولی زیره به كرمان نتوان برد
می رفت به دریای غمش كشتی عمرم
تا عاقبت كار فراتش به كران برد
گفتم كه ز مسجد نروم سوی خرابات
زنجیر سر زلف توا َم موی كشان برد
تا زلف چو چوگان تو زنار فروبست
بند كمرت گوی لطافت ز میان برد
لطف غزلیات كمال است كه او را
آوازه حسن تو در اطراف جهان برد
***
چشم تو التفات به مردم نمی كند
بر خستگان ِ غمزه ترحّم نمی كند
زلفت كشید شانه و گفتا فرو نشین
بر آفتاب سایه تقدم نمی كند
اشكم ز عكس روی تو شبها در تو یافت
در ماهتاب قافله ره گم نمی كند
جان محب به خنده نمی آید از نشاط
تا زیر لب حبیب تبسّم نمی كند
چندان كه می توان سخن دل به ما بگو
عاشق به صوت و حرف تكلـّم نمی كند
صوفی به دور لعل لبت سنگسار باد
گر سر فدای خشتِ سر خم نمی كند
بی عشق گلرخی نسراید غزل كمال
بلبل كه مست نیست ترنـّم نمی كند
***
چشم توا َم به غمزه ی خونخوار می كشد
آن خونبها بود كه دگر بار می كشد
ترسم كشند از حسدم یار و همنشین
گر گویم این به كس كه مرا یار می كشد
آن قامت چو تیر و دو ابروی چون كمان
پیوسته می كشد دل و هموار می كشد
در انتظار كشتن خود تا به كی چو شمع
می سوزدم، چو عاقبت كار می كشد
فكر میان او مكن ای دل كه این خیال
تن را نزار می كند و زار می كشد
ای آنكه صحّتم طلبی زودتر مرا
بنما به آن طبیب كه بیمار می كشد
بسیار زنده كرد لبش گفته ای كمال
بسیار هم مگوی كه بسیار می كشد
***
چه كم شود ز تو ای مه كه بر منت گذر افتد
كه تا به روزنم از رویت آفتاب در افتد
شبی كه بر سر كویت كنیم اشك فشانی
نظاره كن كه ثریا به منزل قمر افتد
دلم حدیث میانت بسی شنید و هنوزش
نه ممكن است به این نكته ی دقیق در افتد
به دل بگوی كه رحمی بكن به حال ضعیفان
وگر نه سنگ به دكـّان ِ آبگینه گر افتد
تو تیغ بركش و ناوك به دست غمزه رها كن
كه این خدنگ ازو بر نشانه كارگر افتد
من از لبت نتوانم كه جان برم به سلامت
بمیرد آخر كار آن مگس كه در شكر افتد
همه خیال تو بندد كمال خسته به محمل
چو سوی منزل خاكش عزیمت سفر افتد
***
چو یار زیستن اهل درد نپسندید
چرا به قتل من خسته تیغ دیر كشید
حكایت دل بیمار باورش نفتاد
كه تا معاینه آن را به چشم خویش ندید
حدیث سوختگان زود زود آتش را
فرو نیامد تا از كباب خون نچكید
ز رقص گوشه نشین توبه كرده بود و سماع
رخ تو دید و از آن عهد نیز برگردید
به خاك راه رسید آن كمند زلف دراز
چو من فروترم از خاكِ ره به من نرسید
میان هر مژه چشمم به حیرت است كه اشك
به پای آبله در خارها چگونه دوید
كمال در سخن اكثر، معانی تو نوشت
نكو شناخته ای لذةٌ لكلِّ جدید
***
چنین كه سوز فراقم ز سینه دود برآرد
عجب مدار گرم ابر دیده سیل ببارد
سیاه پوش ازآن گشته است مردم چشمم
كه هر درنگ جگر گوشه ای به خاك سپارد
وجود خاكی ما را بسوخت آتش هجران
گر آب دیده نباشد به كوی دوست كه آرد
تو آفتاب جهانی روا مدار كه چشمم
در انتظار تو شب تا سحر ستاره شمارد
ازآن نفس كه شنیدم حكایتی ز دهانت
به جان تو كه دل من هوای هیچ ندارد
امید من ز خیالت نبود این، ز كمالت
كرانه گیرد و زارم به دست هجر گذارد
***
حدیث حسن او چون گل به دفتر در نمی گنجد
از آن عارض بجز خطی دراین دفتر نمی گنجد
نگویند آن دهان و لب ز وصف آن میان رمزی
چو آنجا صحبت تنگ است مویی در نمی گنجد
به آن لب ساقیا گویی برآب ر داشتی می را
كه می های سبو از ذوق در ساغر نمی گنجد
سرشك و آه چون دارم درون چشم و دل پنهان
كه دود این و سیل آن به بحر و بر نمی گنجد
تمنای تو می گنجد درون سینه و دل بس
دراین غمخانه ها دیگر غم دیگر نمی گنجد
كمال از سر گذر آنگه قدم نه در حریم او
كه از بسیاری جانها در آن در سر نمی گنجد
***
حلقه ای پیش رخ از طرّه آن مه واشد
آفتابی دگر از جانب چین پیدا شد
گر بتان سحر ندانند چرا آن لب لعل
گه به خنده نمك و گه به سخن حلوا شد
هركه مهر لب او برد به خویش از خاكش
خارهایی كه برآمد همگی خرما شد
كور شد چون به رخم خاك درت دید رقیب
توتیا رفت به چشمش ز چه نابینا شد
گشت شیدای قدت زاهد و این نیست عجب
زانكه با شِید چو پیوست الف شیدا شد
جان نبردند ز گرداب سرشك اهل نظر
بیشتر مردم ما غرقه در این دریا شد
یافت از سرّ خدا آگهی غیب كمال
تا میان و دهن تنگ تو را جویا شد
***
خانه ی دیده ز دیدار تو روشن باشد
بیت احزان من از روی تو گلشن باشد
سرو هر چند سرافراز بود در بستان
پیش بالای بلند تو فروتن باشد
آن همه دود كز آیینه ی رویت برخاست
اثر آه من سوخته خرمن باشد
نبرم تا به قیامت به زبان نام بهشت
اگرم خاك سر كوی تو مسكن باشد
طرفِ عاشق خود گیر كه تا مدعیان
همه دانند كه حق برطرف من باشد
گر تو زین عار نداری كه منت دارم دوست
بعد ازاینم چه غم از طعنه ی دشمن باشد
طرفه مرغی ست دل خانه برانداز كمال
كه مدامش سر كوی تو نشیمن باشد
***
خبری ز هیچ قاصد ز دیار من نیامد
چه سیاه نامه پیكی كه ز یار من نیامد
ز ازل كه رفت قسمت غم و شادیی به هر كس
غم یار جز نصیب دل زار من نیامد
همه روز بر رخ از گریه چه سود دُرِّ غلتان
كه شب آن دُری كه غلتد به كنار من نیامد
به شمار ِ زلف گفتم ز لب تو بوسه گیرم
چه كنم كه عقد زلفت به شمار من نیامد
قلم مصوّر چین چو كشید نقشها بین
كه چه ها كشید و نقشی به نگار من نیامد
به فرشتگان رحمت برم از غمت شكایت
كه مرا حبیب كشت و به مزار من نیامد
چه عجب كمال اگر جان به لب آرد از فراقت
چو لب تو مرهم جان فکار من نیامد
***
خط تو گرد لب عمدا نباشد
چو دودی هست بی حلوا نباشد
كسی نسبت كند چشمت به نرگس
كه هیچش دیده ی بینا نباشد
به خوبی گرچه مه بالا نشین است
به بالای توأش بالا نباشد
به تیغم گو بزن دشمن كه از دوست
سر ببریدنم قطعا نباشد
خیالش جز به چشم من مجویید
كه این دُر در همه دریا نباشد
اگر از دیده ناپیدا بود تیر
از آن باشد كه جان پیدا نباشد
كمال خسته را امروز دریاب
كه صبرش از تو تا فردا نباشد
***
خوشا غمی كه به رویم ز روی او آید
كه هرچه آید از آن رو مرا نكو آید
به شوخی آمدن و ناشكستنش دل را
گرانتر است ز سنگی كه بر سبو آید
سوار اشك كه راند به هر طرف گلگون
چو خاك پای تو بیند روان فرو آید
صبا گرفته كمند بنفشه دستاویز
كه شب به حلقه ی آن زلف مشكبو آید
بدان خیال كه بیند رخ تو گل در آب
روانتر از دگران بركنار جو آید
چه جای چشمه ی حیوان كه جوی های بهشت
اگر دهان تو یابد به جست و جو آید
كمال وصف میانت چگونه بنویسد
كه آن سخن به زبان قلم چو مو آید
***
در صحبت دوست جان نگنجد
شادی و غم جهان نگنجد
در خلوت قرب و حجره ی انس
این راه نیابد آن نگنجد
ما خانه خراب كردگان را
در دل غم خان و مان نگنجد
ای خواجه تو مرد خود فروشی
رخت تو دراین دكان نگنجد
پر شد در و بام یار از یار
اغیار دراین میان نگنجد
تن را چه محل كه در حریمش
سر نیز برآستان نگنجد
یا دوست گزین كمال یا جان
یك خانه دو میهمان نگنجد
***
در عشق تو ترك سر چه باشد
از دوست عزیزتر چه باشد
جان نیز اگر فرستم آنجا
این تحفه ی مختصر چه باشد
ای مردم چشم روشن من
بر من فكنی نظر چه باشد
گفتی چه كنی اگر كشم تیغ
بسم الله گو دگر چه باشد
چون كشتن بنده بر تو سهل است
لطفی كنی این قدر چه باشد
هرچند كم است فرصت وصل
خوش زندگیی ست هرچه باشد
گویند كمال در دلت چیست
اندیشه ی او، دگر چه باشد؟!
***
در غم دلدار كس را این دل افکاری مباد
هیچ عاشق را ز یاری درد بی یاری مباد
خون دل آمد شرابم نقل دشنام رقیب
هیچ كس را اینچنین خواری و خونخواری مباد
چشم بیدار مرا گر خواب می پوشد نظر
جز خیالش مونسی در خواب و بیداری مباد
تا ز های و هوی مستان زاهدان در زحمتند
عاشقان را از می عشق تو هشیاری مباد
گر دل یاران خود دارد بر آتش همچنین
اینچنین جز با منش یاری و غمخواری مباد
بانگ مرغ از دام چون بخشد فرح صیاد را
كار دل در زلف او جز ناله و زاری مباد
از طلب گر می فزاید داغ و درد او كمال
در دل ریش تو جز دردِ طلبكاری مباد
***
دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند
می برد بند خود آخر نه چنانش بستند
رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسست
چه سبب بود كه بر رشته ی جانش بستند
خواست با نكهت تو دم زند از شیشه گلاب
بزدندش همه بر روی و دهانش بستند
در چمن پیش گل از لطف تو رمزی می رفت
آب شوریدگیی كرد روانش بستند
هجر كشته ست نه آن غمزه و ابرو ما را
این همه جرم چه بر تیر و كمانش بستند
بر سر آتش غم سوخت كباب جگرم
گوئیا بر دل خونابه چكانش بستند
زخم هر تیر كه آمد ز تو بر جان كمال
مرهمی بود كه بر ریش نهانش بستند
***
دگر گفتی نجویم بر تو بیداد
مبارك مُرد و آنگه كردی آزاد
چه منـّت باشد از صیاد بی رحم
كه پای مرغ ِ بسمل كرده بگشاد
چه حاصل زانكه شیرین از لب خویش
پس از كشتن دهد حلوای فرهاد
فراموشم نخواهی شد چو الحمد
در آن دم كه م به تكبیر آوری یاد
به بادت می فرستم خدمت و باز
نمی خواهم كه بر تو بگذرد باد
شدم خاك و به هر سو برد بادم
كسی كز دوست دورافتد چنین باد
كمال از خون دل تر ساز نامه
سلام خشك چون نتوان فرستاد
***
دلبر چه زود خط به رخ دلستان كشید
خطی چنان لطیف به ماهی توان كشید
نقّاش صنع صورت خوب تو می نگاشت
چون نقش بست خط تو چست و روان كشید
مویی كه در سر ِ قلم ِ نقش بند بود
نقش دهان تنگ تو گویی بدان كشید
چشمت چه خوش كشید به ابرو كمان حسن
بیمار بود طرفه چگونه كمان كشید
بر پای نازكت ز سرم سایه ای فتاد
مجروح شد كه بار گرانی چنان كشید
خواهم نخست بر سر زلفت فشاند جان
وانگه چو باد زلف تورا رایگان كشید
شبها كشید آه و فغان بر درت كمال
درویش هر چه داشت بران آستان كشید
***
دل چراغی ست كه نور از رخ دلبر گیرد
ور بمیرد زغمش زندگی از سر گیرد
صفت شمع به پروانه دلی باید گفت
كاین حدیثی است كه با سوختگان درگیرد
مفتی ار فكر كند در ورق رخسارش
بشكند خامه و ترك خط و دفتر گیرد
ساقیا باده بگردان كه ملولیم ز خویش
تا زمانی ز میان هستی ما بر گیرد
به ادب زن در میخانه كه فرّاش حرم
آستان بوسه زنان حلقه ی این در گیرد
گر از آن لب بچشد چاشنیی زاهد شهر
به خرابات مغان آید و ساغر گیرد
بكش از هر طرفی تیغ به آزار كمال
كه به هر زخم تو او لذتِ دیگر گیرد
***
دل در طلبت روی به صحرای غم آورد
جان بی دهنت رخت به كوی عدم آورد
ما را هوس زلف تو در كوی تو انداخت
حاجی ز پی حلقه قدم در حرم آورد
محروم مران از در خویشم كه گدا را
امّیدِ عطا بر در اهل كرم آورد
روزی كه به سر وقت من آیی همه گویند
شاهی ست كه در كوی گدایی قدم آورد
فریاد من از غمزه ی شوخ تو كه در دهر
آیین جفا كاری و رسم ستم آورد
باد این سر سودا زده خاك ره آن باد
كز كوی تو جان در تن ما دم به دم آورد
نقش دل و دین شست كمال از ورق جان
تا وصف خط و خال بتان در قلم آورد
***
دل ز داروخانه ی دردت دوا دارد امید
شربت خاصی از آن دارالشفا دارد امید
هر كسی دارد از آن حضرت تمنّای عطا
مفلس عشق تو تشریف بلا دارد امید
جان و دل تا ذوق آن جور و ستم دریافتند
این ستم دارد توقع آن جفا دارد امید
كشته ی شمشیر غم یعنی شهید عشق را
زندگی این بس كه از تو خونبها دارد امید
دارم امّیدی كه یابم بر بساط قرب راه
این گدا بنگر كه وصل پادشا دارد امید
بر سر راه طلب شد خاك، چشم ِ انتظار
همچنان از خاك پایت توتیا دارد امید
دولت بوسیدن پایت نمی یابد كمال
با چنین كوتاه دستی مرحبا دارد امید
***
دل غم دیده شكایت ز غم او نكند
طالب درد فغان از الم او نكند
كیست در خور كه رسد دوست به فریاد دلش
آنكه فریاد ز جور و ستم او نكند
هر كه خرسند نباشد به جفاهای حبیب
ناسپاسی ست كه شكر نعم او نكند
چشم زاهد نشود پاك ز خودبینی خویش
تا چو ما سرمه ز خاك قدم او نكند
پارسا پشت فراغت چه نهد بر محراب
گر كند تكیه چرا بر كرم او نكند
شربت درد تو هر خسته كه نوشید دمی
التفاتی به مسیحا و دم او نكند
تا به گرد در تو طوف كنان است كمال
هوس كعبه و یاد حرم او نكند
***
دل كه از درد تو پر شد ناله را چون كم كند
مرهم و درمان كجا این دردِ افزون كم كند
از خروش كشتگان گر زحمتی باشد تو را
غمزه ی بیمار را فرمای تا خون كم كند
آب چشمم كم نشد چندانكه مژگان برگرفت
كس به پرویزن چگونه آب جیحون كم كند
با دو صد گنج و گهر گر كردمت قیمت مرنج
مشتری نیز از بهای دُُرِّ مكنون كم كند
گر به من بوسی ببخشی كم نگردد زان جمال
با زكاتی كی گدا از گنج قارون كم كند
رشكم از زاهد نمی آید كه گه گه بیندت
طبع ناموزون چو میل شكل موزون كم كند
گر چو شمع خلوتت سوزد زبان مگشا كمال
قصه ی سوز درون، عاشق به بیرون كم كند
***
دل كجا شد خبرش غمزه ی او می داند
مست هرجا كه كباب است به بو می داند
هر پریشانی و آشوب كه جان را ز قفاست
دل دیوانه ازآن سلسله مو می داند
من ازآن سرو كه بر دیده نشاندم نبرم
باغبان قیمت سرو ِ لب جو می داند
یار گویند چه خواهد به تو داد از لب خویش
من چه دانم كرم دوست همو می داند
بر درت طاقت بیداری من كس را نیست
نیست حاجت به گواهم سگ كو می داند
ناصحا مصلحت من هوس روی نكوست
هر كسی مصلحت خویش نكو می داند
كرد چون زلف تو با غمزه فرو داشت كمال
زانكه بد مستی آن عربده جو می داند
***
دل گرمم ز تو بر آتش غم سوخته باد
آتش عشق تو در جان من افروخته باد
جان كه خو كرده به تشریف جفاهای تو بود
چون تو رفتی به بلاهای تو آموخته باد
جگر خسته ز پیكان تو گر پاره شود
هم ازآن كیش به یك تیر دگر دوخته باد
چون نظر دوخت به هر تیر تو چشم آن همه تیر
یك به یك در نظر دوخته اندوخته باد
قیمت بنده چه داند كه به صد جان عزیز
هم نسیم سر یك موی تو بفروخته باد
تو به رخ شمعی و پروانه ی جان سوز كمال
شمع افروخته پروانه ی او سوخته باد
***
دل من بار جفای تو نه تنها بكشد
داغ جور و ستمت هر دو به یك جا بكشد
جان به یك سر نكند با سر شمشیر تو قطع
كه چو زلفت به قدمهای تو سرها بكشد
خوش بود تیر تو بر سینه ولی آن خوش نیست
كه كماندار تو بازآیدش از ما بكشد
نرسد بر تو مه چارده بر گوشه ی بام
گر ز خورشید رخی سر به ثریا بكشد
این همه بار جفا عاشق ازآن كرد قبول
كه دراین واقعه خود را بكـُشد یا بكشد
قلم صنع كند رقص و سراندازیها
دست قدرت گر ازآن صورت زیبا بكشد
می كشد ناله و آه از دل غمدیده كمال
هر كه شد عاشق روی تو ازاینها بكشد
***
دل من بی تو دگر دیده ی بینا چه كند
دیده بی منظر خوب تو تماشا چه كند
زان لبم می ندهد دل كه نظر برگیرم
چشم صوفی نشود سیر ز حلوا چه كند
داغ و دردی كه رسد از تو مرا حق دل است
دل حق ِ خود نكند از تو تقاضا چه كند
عاشق از شوق جمال تو چو گل جامه ی جان
حالیا كرد به صد پاره دگر تا چه كند
پارسا از ورع و زهد قبول تو نیافت
تا عنایت نبود فایده اینها چه كند
یار بی جرم گرفتم همه را كشت امروز
هیچ با خود نكند فكر كه فردا چه كند
كرده از هر طرفی درد و بلا قصد كمال
در میان همه مسكین تن تنها چه كند
***
دل من صحبت دلدار دگر می طلبد
خاطرم بار دگر یار دگر می طلبد
یار بد مهر غم عاشق مسكین چو نخورد
لاجرم مونس و غمخوار دگر می طلبد
چه روم پیش طبیبی كه چو دردم دانست
دمبدم بر دلم آزار دگر می طلبد
گر نهد بار جفا یار موافق بر یار
گرچه باری ست گران بار دگر می طلبد
شد ملول از لب و گفتار مكرّر دل تنگ
دهن تنگ شكر بار دگر می طلبد
دیده ی راست نظر بر گذر سرو قدان
قامت دیگر و رفتار دگر می طلبد
بلبل است از گل با خار به آزار كمال
كه گل دیگر و گلزار دگر می طلبد
***
دل مقیم در آن جان جهان می باشد
خاطر آنجاست كه آن جان روان می باشد
خوش بود دل نگرانی به چنان دلبندی
كه بدین كس دل او هم نگران می باشد
گر شدم عاشق و میخواره مرا عیب مكن
پیر من كاین همه در طبع جوان می باشد
هركجا می گذرم عاشق و رندم خوانند
عاشق آری همه جایی به نشان می باشد
تا نسوزی نشود شمع دلت نورانی
شمع را روشنی خاطر از آن می باشد
همه ی شهر بگفتند و نگفتند خلاف
كه فلان را طمع وصل فلان می باشد
از غم هجر میندیش كمالا چندین
كه فلك گاه چنین گاه چنان می باشد
***
دوستانم سگ تو می خوانند
دوستان قدر دوستان دانند
تیزتر باشدم به مهر تو دل
كه به تیغ از در توا َم رانند
با رقیبان تند خوی بگوی
كه ز كشتن مرا نترسانند
از رخت هم حق نظر برسد
گر دو زلف تو حق نپوشانند
چه درخت گلی كه از سر شاخ
هر گلی بر تن تو لرزانند
كی گذارند حاسدان به توا َم
كه مرا هم به من نمی مانند
به غلامی برآر نام كمال
تا همه خلق مقبلت خوانند
***
دوش باد سحری زلف تو می افشانید
جان به در می شد از آن حلقه كه می جنبانید
یافت بوی تو و چون زلف تو گردید به سر
آنكه در مجلس ما مجمره می گردانید
وعظ در مجلسیان هیچ نمی كرد اثر
دردمند تو زد آهی همه را گریانید
آن لب افسوس كنان پرسش دلها فرمود
باز بر سوختگی ها نمكی افشانید
دودها از خط و خال تو ز هر سو برخاست
پرتو روی تو تا باز كه را سوزانید
بوی خون می دمد از خاك شهیدان غمت
این نه خونی ست كه با خاك توا َم پوشانید
غمزه تا چند كنی رنجه به آزار كمال
كه به صد تیغ نخواهد ز تو دل رنجانید
***
دوشم ز قبله روی بر آن آستانه بود
اشكم ز دیده سوی درت هم روانه بود
در سر می صبوحی و در دیده ها خمار
جان بی لب تو تشنه ی جام شبانه بود
دل بود و آه و ناله بر آن در كشید باز
چون شمع جان سوخته خود در میانه بود
از خال و عارض تو فتادم به بند زلف
مرغی كه شد به دام سبب آب و دانه بود
جانم ز زخم غمزه به چشم تو می گریخت
از خستگیش میل به بیمارخانه بود
چون در سخن شد آن لب شیرین شكر فشان
در گوشها حكایت شیرین فسانه بود
القصّه زین فسانه مراد دل كمال
شرح غم تو بود و دگرها بهانه بود
***
دوشم خیال روی تو در سر فتاده بود
گویی در بهشت به رویم گشاده بود
تا تو ز در درآیی و مجلس دهی فروغ
شب تا به روز شمع به پا ایستاده بود
ساقی به یاد روی توا َم هر قدح كه داد
آب حیات بود كه خوردم نه باده بود
جام از لب تو خواست گذشتن به نازكی
آن صاف دل ببین كه چه مقدار ساده بود
در خواب دیدمت كه به من دست می دهی
دولت نگر كه دوش مرا دست داده بود
سرگشته ای كه بود روان پیش تو چو شمع
جانی به دست كرده و بر كف نهاده بود
درد ارچه كم نبود ز هر سو كمال را
دوش از فراق روی تو چیزی زیاده بود
***
دوشم دل از غم تو بر آتش همی تپید
وز دیده با خیال لبت آب می چكید
زان لب چو می شنید حدیثی دل كباب
می سوخت چون نمك به جراحت همی رسید
در پیش می فكند سرخود قتیل عشق
از شرم این گناه كزان تیغ می برید
ناكرده سر قلم سر زلفت كجا كشیم
دال است زلف تو نتوان بی قلم كشید
پیش تو روز و شب چه برم نام مهر و ماه
چون مهر دیگری نتوان بر تو برگزید
گیرم كه باد با تو برد آه این ضعیف
از باد ناله ی پشه كمتر توان شنید
چشم كمال روی تو دید و به گریه گفت
چشم رونده چون تو در اقلیم ها ندید
***
دوش در خانه ی ما ماه فرو آمده بود
خانه روشن شد و دیدیم همو آمده بود
تا ببینیم مه طلعت میمون فالش
قرعه انداخته بودیم و نكو آمده بود
ناتمامی مه آن شب همه را روشن شد
كه چو آیینه به او روی به رو آمده بود
با خیال لب و آن عارض نازك در چشم
آب دولت همه را باز به جو آمده بود
می دمید از دم مشكین صبا بوی بهشت
بوی بردیم كه او زان سر كو آمده بود
هركه دیدیم چو چشم و سر زلفش آنجا
مست و آشفته ی آن سلسله مو آمده بود
دل دیوانه ی خود سوخته چون عود كمال
وان پری روی ملك خوی به پو آمده بود
***
دوش چشمم ز فراق تو به خون تر می شد
آه من بی مه رویت به فلك بر می شد
اشك می آمد و می شست ز پیش نظرم
هرچه جز نقش تو در دیده مصوّر می شد
مه به كوی تو شب چارده خودبین می گشت
چو به آیینه ی روی تو برآب ر می شد
هركجا زان لب شیرین سخنی می گفتند
سخن قند نگفتم كه مكرّر می شد
قدر وصل تو دل امروز نكو می دانست
اگر آن دولتش این بار میسّر می شد
هر نسیمی كه شب از زلف تو در مجلس ما
می گذشت از دم او شمع معنبر می شد
آنكه وقتی نگران بود بران روی كمال
گر همی دید كنونش نگرانتر می شد
صفت عارض چون آب تو در دفتر خویش
بیشتر زان ننوشتم كه ورق تر می شد
***
دوشینه ازو كلبه ی ما شاه نشین بود
غمخانه ی درویش به از خلد براین بود
هم دولت سلطانی و هم پایه ی شاهی
در بارگه عشرت ما عیش چنین بود
حاجت به می و نقل نبد مجلسیان را
كان لب به شكر خنده هم آن بود و هم این بود
از گوشه ی خاطر به نشاط نظر او
اندیشه برون آمد و غم نیز براین بود
دل رفت به حیرت همه شب در سر آن زلف
كز طالع شوریده امیدش نه چنین بود
القصّه به نظـّاره ی آن روی براندیم
عیشی كه به از مملكت روی زمین بود
من بعد كمال از اجل اندیشه ندارد
كز زندگی اش غایت مقصود همین بود
***
دوشینه خیالت همه شب مونس ما بود
تا روز دو دست من و آن زلف دوتا بود
مجلس خوش و دل جمع و مرتب همه اسباب
از عیش به یاد تو چه گویم كه چه ها بود
در كلبه ی ما محنت هر روزه شب دوش
تشریف نفرمود ندانم كه كجا بود
من درعجب آن لحظه ز تشریف خیالت
كان پایه نه در خورد من بی سر و پا بود
گر یكدمه وصل تو خریدیم به صد جان
آن هم سر یك موی تورا نیم بها بود
اندیشه ی خون ریختنم دوش به آن چشم
بر عزم جفا كردی و آن عین وفا بود
گرداشت كمال از تو نهان سوز تو چون شمع
بر سوز نهانیش رخ زرد گوا بود
***
دی خرامان به رهی یار مرا پیش آمد
فتنه آورد به من روی و بلا پیش آمد
زلف مشكینش اگر داشت به عاشق سرجنگ
با من آن روی به صد گونه صفا پیش آمد
محتشم وار به هر سو كه شد آن مه او را
همه ره عاشق درویش گدا پیش آمد
تحفه ی لایق معشوق چو در دست نداشت
عاشق زار به زاریّ و دعا پیش آمد
بر رخم گه چو دُر و گه چو عقیق آمد اشك
دیده را بی رخ او بین كه چه ها پیش آمد
ره غلط كردم و پی گم به ملاقات رقیب
بازم آن رهزن دلها ز كجا پیش آمد
نیست در عشق تو خون مژه مخصوص كمال
كه ازاین سیل دراین ره همه را پیش آمد
***
ذكر مه كردم شبی روی توا َم آمد به یاد
یاد شب كردم به مه دل با سر زلفت فتاد
گر نمایی با دو دال زلف قدّ چون الف
هر كجا در عشق مظلومی ست یابد از تو داد
دور بادا از دو زلفت دست ما سوداییان
تا كسی انگشت بر حرف تو نتواند نهاد
گفته بودی چون كنی یادم شود درد تو كم
تا چنین كردم که گفتی آن زیادت شد زیاد
با خیال آنكه دوزد چشم بر رویت كمال
یك به یك دوشینه سوزنهای مژگان آب داد
***
رخت گلبرگ خودرو می نماید
دراو از نازكی رو می نماید
ز خوبی ها كه در توست از هزاران
دهانت یك سر ِ مو می نماید
خیال عارضت در چشم گریان
چو آب چشمه در جو می نماید
به روی دوست مانند است خورشید
به چشمم گرم ازآن رو می نماید
چو مطرب خواند ابیات تو گویند
كه این گوینده خوشگو می نماید
كمال از وصف آن لب هرچه گویی
به وجه عقل نیكو می نماید
***
رخ تو نور به ماه تمام می بخشد
چو خلعتی كه شهی با غلام می بخشد
مرا كه كشته ی هجرم ز لب پیام رسان
كه باز عمر نو ام آن پیام می بخشد
بیار سیب ذقن گرچه نقره ی خام است
كه باغبان به گدا هرچه خام می بخشد
حریم وصل تو چون كعبه منزلی به صفاست
مرا صفای عجب آن مقام می بخشد
به یاد زلف و رخ توست پیر مجلس را
دم و نفس كه به هر صبح و شام می بخشد
مرید باده فروشم كه شیخ جام خود اوست
هرآنكه زو مددی خواست جام می بخشد
كمال بوسه دهم با تو گفت یا دشنام
به هر دو نقل خوشم هر كدام می بخشد
***
رخی چنین كه تو داری كدام مه دارد
خدا همیشه ز چشم بدت نگه دارد
بكش نخست مرا گر گنه محبّت توست
كه بنده از همه بسیارتر گنه دارد
غلام آن سگ كویم كه چون شناخت مرا
برآستان تو كمتر ز خاك ره دارد
به چین زلف سیه چشمت آهوی ختن است
كه بركنار گل و سبزه خوابگه دارد
همیشه تشنه ی وصلت ز شوق زلف و زنخ
دو دست در رسن و دیده سوی چه دارد
قیامت است به خوبی رخت كه در وی زلف
به جرم زیربری نامه ی سیه دارد
چو كوس حسن زدی قلب عاشقان مشكن
كه تاج و تخت شهان زینت از سپه دارد
كمال فهم سخن نیست در گدا طبعان
سخن درست و تعلق به گوش شه دارد
***
رخ تو دیدم و زاهد نمی تواند دید
مراد ماست كه حاسد نمی تواند دید
دگر به صومعه خلوت نشین كجا بیند
مرا كه بی می و شاهد نمی تواند دید
به گردن تو نخواهم كه بینم آن تسبیح
كه رند شكل مقلد نمی تواند دید
كسی كه گوشه ی محراب ابرویی دیده ست
دگر كسی ش به مسجد نمی تواند دید
به نرد عشق تو نقشی ز كعبتین مراد
ورای عاشق فارد نمی تواند دید
روان نگشته به سجّاده اشك صوفی را
چه سود ورد كه وارد نمی تواند دید
به دیدنش چه شتابد رونده بی تو كمال
كه بی دلالت مرشد نمی تواند دید
***
رویت به چنین دیده تماشا نتوان كرد
وصل تو بدین سینه تمنا نتوان كرد
تا دیده نخست از نظرت وام نگیرد
نظـّاره ی آن صورت زیبا نتوان كرد
تا همّت عالی نشود رهبر خاطر
اندیشه ی آن قامت و بالا نتوان كرد
گر تیغ كشد دشمن و گر طعنه زند دوست
قطع از تو و سودای تو قطعا نتوان كرد
در دولت خوبی به گدایان در خویش
لطفی بكن امروز كه فردا نتوان كرد
تو دارو و درمان دل و دیده ی ریشی
بیرون ز دل و دیده تو را جا نتوان كرد
دردی ز تو در جان كمال است كه آن را
الا به وصال تو مداوا نتوان كرد
***
روی تو دیدم سخنم روی داد
زاینه طوطی به سخن در فتاد
صوفی ام و معتقد نیكوان
كیست چو من صوفی نیك اعتقاد
خانه ی چشمم كه خیالت دَروست
جز به تماشای تو روشن مباد
زامدنت رفت خبر در چمن
سرو روان جست و به پا ایستاد
مه كه نهادی كله حسن كج
روی تو دید آن همه از سر نهاد
ای كه فراموش نیی هیچ وقت
وقت نشد كآوری از بنده یاد
یاد كن از حالت آن كز كمال
پرسی و گویند تو را عمر باد
***
روی تو بجز آینه دیدن كه تواند
زلف تو بجز شانه كشیدن كه تواند
قند دهنت شربت خاصی كه ز لب ساخت
دیدن نتوان خاصه چشیدن كه تواند
چندانكه تویی آرزوی جان عزیزان
با آرزوی خویش رسیدن كه تواند
در زیر لب از بیم رقیب تو بران روی
ما فاتحه خواندیم دمیدن كه تواند
مشّاطه دلی داشت چو پولاد به سختی
ورنه ز چنان زلف بریدن كه تواند
چون نیست كمال از سخنان تو گزین تر
كس را به سخن بر تو گزیدن كه تواند
آنجا كه بخوانند بلند این سخنان را
دیگر سخن پست شنیدن كه تواند
***
روی زیبای تو هر بار كه در چشم ترآید
خوبتر باشد از آن ماه كه در آب نماید
گوی را طرفه نباشد كه ربایند خلایق
طرفه آن گوی زنخدان كه دل خلق رباید
در به زنجیر ببندد همه وقت و عجب است این
كه در دولتم آن زلف چو زنجیر گشاید
پیرهن لطف تنت زانكه بپوشید چه حاصل
آستین تو دو ساعد چو به انگشت نماید
ناله و اشك چو خونابه من از دیده نبینم
این چنین ها تو كنی ای دل و اینها ز تو آید
پیش بالای تو بر طرف چمن سرو سهی را
باغبانان نگذارند كه گستاخ برآید
عندلیب است كمال آمده در باغ معانی
كه بسازد غزل و بر گل روی تو سراید
***
ره گشودند بار بر بندید
خویشتن زیر بار مپسندید
این جهان درد خورده دندان ایست
وارهیدید ازو چو بركندید
برگ ریزان عمر شد نزدیك
خیره خیره چو گل چه می خندید
شاخ بی میوه گر همه طوبی ست
ببریدش به میوه پیوندید
ره نمایان عشق آینه اند
پیش آیینه دم فرو بندید
تا نماید رخ شما به شما
گر همه طوطی و همه قندید
به فلك رهبر شماست كمال
گر جهان زیر پای افكندید
***
زان پیشتر كه دیده جمال تو دیده بود
نقش تو بر سراچه ی دل بركشیده بود
از سایه ی پر مگس آزرده شد رخت
بهر شكر مگر سوی آن لب پریده بود
رخسار زرد عاشق آن رخ به زر خرید
او خود چو بندگان دگر زر خریده بود
یوسف ببین و حسن مبین كارد در میان
آن تیغ غمزه بود كه كفها بریده بود
بارید تیغ و تیر شب هجر بر سرم
دور از تو بین چه ها به سر من رسیده بود
گویی كه بود عكس بنا گوش یار و دُر
بر برگ گل كه قطره ی باران چكیده بود
غارتگر معانی مجموعه ی كمال
دزدید هرچه یافت سخن در جریده بود
***
زان میان هیچ اگر نشان باشد
این خبر هم درآن دهان باشد
گر میان باشدش به زیر قبا
خرقه ی بنده در میان باشد
ور دهان گویمش كه هست آن نیز
سخنی از سر زبان باشد
دل ز سرو روان او زنده ست
همه كس زنده از روان باشد
گو برو جان و جا به او بگذار
كه مرا او به جای جان باشد
عقل گفت ار به حسن آنی هست
آن قد و ابروی فلان باشد
این چه جای تأمّل است كمال
الف و نون برای آن باشد
***
زان پیش كه جان در تـُتـُق ِغیب نهان بود
عكس رخ دلدار در آیینه ی جان بود
از خواب عدم دیده ی دل ناشده بیدار
در دیده و دل نقش خیال تو عیان بود
آن دم كه نبود از دل و جان هیچ نشانی
بر چهره ی عشاق ز داغ تو نشان بود
هر نقش كه از كارگه غیب برآمد
بردیم گمانی كه تو آنی نه چنان بود
با حلقه ی گیسوی تو شوریده دلان را
هر حال كه در كعبه، به بتخانه همان بود
عشق از طرف یار پدید آمد از آغاز
معشوق شنیدی كه به عاشق نگران بود
در پای تو جان داد كمال و ز جهان رفت
المنة لله كه تمنای وی آن بود
***
زاهد از روی تو تا چند مرا توبه دهد
گو دعا كن كه خدایش ز ریا توبه دهد
گفته ای بر در من بس كن ازاین ناله و آه
كس ندیدم كه گدا را ز دعا توبه دهد
عاشق روی تورا زین دو برون كاری نیست
یا رقیبش كشد از عشق تو یا توبه دهد
پیش لبهای تو از دعوی كوچك دهنی
غنچه ها را به زدن باد صبا توبه دهد
شیخ در دور لب او به كسی توبه نداد
همه رفتند به میخانه كه را توبه دهد
رایگان دل برد آن ابرو و زین ناید باز
شوخ كج باز كه او را ز دغا توبه دهد
مرشد آن نیست كه از می دهدت توبه كمال
مرشد آن است كه از توبه تو را توبه دهد
***
زاهد باریك بین لبهای باریك تو دید
خواند اللهم بارك آندم و بر وی دمید
آنكه در خلوت ریاضتها كشیدی سالها
شد ز بویت مست و در میخانه ها ساغر كشید
صوفی ما می كند دیوانگی ها در سماع
آه اگر یك عاقلی می كرد و زین می می چشید
پارسا گر بنگرد آن ابروی شوخ از كمین
همچو چشمت بیش نتواند به محراب آرمید
تا توان انداخت خود را ناگهان در كوی دوست
همچو اشك گرم رو بسیار می باید دوید
امشب آن مه گر چو شمع از خانقه سر بر زند
های و هوی صوفیان بر آسمان خواهد رسید
با دو صد لاف كرامت گر لبش بینی كمال
باز بفروشی به جامی خرقه ی صد بایزید
***
ز برگ گل كه نسیم عبیر می آید
نسیم اوست ازآن دلپذیر می آید
حدیث كوثرم از یاد می رود به بهشت
چو نقش روی و لبش در ضمیر می آید
بریخت خون عزیزان عجب تر آنكه هنوز
ز خردی از دهنش بوی شیر می آید
ندیدم آن رخ و از غم شدم برآن در پیر
جوان همی رود آنجا و پیر می آید
بیا به حلقه ی رندان كه این چنین منظور
میان اهل نظر بی نظیر می آید
كسی كه جامه برد بر قدت كی آید راست
تنت به لطف چو بیش از حریر می آید
كمال دیده نخواهد ز قامتت بر دوخت
اگر معاینه بیند كه تیر می آید
***
ز خوان وصل تو تا با من گدا چه رسد
بجز جگر به گدایان بینوا چه رسد
لبت كه پر شكر است آن به هیچ كس نرسید
ازآن دهان كه ز هیچ است كم مرا چه رسد
هزار تشنه و او را لبی چو قطره ی آب
میان آن همه از قطره ای به ما چه رسد
تو كیستی و من ای دل كه جرعه ای زین جام
به صد چو جم نرسد تا من و تو را چه رسد
چنین كه بر سر كوی تو تیغ می بارد
بجز بلا به سر عاشق از هوا چه رسد
ز نیزه بازی مژگان شوخ چشمانم
سنان به سینه رسید و هنوز تا چه رسد
كمال چون نرسد جز جفا ز اهل وفا
قیاس كن كه ز خوبان بی وفا چه رسد
***
ز سوز جان من آن بی وفا چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
كسی كه برنكند سر ز خواب چشمانش
ز آه و ناله ی شبهای ما چه غم دارد
میان عیش و طرب پادشاه نعمت و ناز
برآستان ز نیاز گدا چه غم دارد
دگر مرا ز بلا دوستان مترسانید
دلی كه شد همه درد از بلا چه غم دارد
به كوی او نروی زاهدا مرو هرگز
تو گر بهشت نبینی مرا چه غم دارد
عوام تیر ملامت به عاشق ار بزنند
ز سهم لشكریان پادشا چه غم دارد
رقیب گو شنو آنچ از در تو خواست كمال
گدای كو ز سگ آشنا چه غم دارد
***
ز غمزه های تو چندانكه ناز می بارد
مرا ز هر مژه اشك نیاز می بارد
سرشك ما ز تو باران نوبهاران است
كه لحظه ای نستاده ست و باز می بارد
بریخت پیكر محمود و چشم او در خاك
هنوز خون به فراق ایاز می بارد
ز دوری مه روی تو چشم بیدارم
ستاره ها به شبان دراز می بارد
ز خنده هاش كه می ریزدم نمك به جگر
ملاحت از لب آن دلنواز می بارد
چو دوری از رخ او بی صفایی ای صوفی
گر از جبین تو نور نماز می بارد
دلیل سوختگی هاست گریه های كمال
كه اشك شمع ز سوز و گداز می بارد
***
زلفت كه بر سمن گرهی عنبراین زند
توقیع حسن بر ورق یاسمین زند
مهری ست نقش خاتم دولت كه آفتاب
آن را ز مهر عارض تو بر زمین زند
حیف است اگر به خاك سر كویت ای صنم
رضوان دم از لطافت خلد براین زند
صورتگری كه نقش تو بیند غریب نیست
گر خط نسخ در رخ خوبان چین زند
ای شاهدی كه شهد لبان چو قند تو
صد بار طعنه بر شكر و انگبین زند
گرد از نهاد گوشه نشینان برآورد
ترك كمانکش تو چو تیر از كمین زند
تا كی كمال را هوس خاكپای تو
آبی ز دیده بر جگر آتشین زند
***
ز ماهتاب جمالت ز ماه تاب رود
چه جای ماه سخن هم در آفتاب رود
تو آن دُری كه ز پیش نظر اگر بروی
مرا ز دیده ی گریان دُر خوشاب رود
مكن به خون دلم چشم سرخ زانكه كسی
طمع نكرد به خونی كه از كباب رود
به حسرتت نگرم سوی گل ولی به سراب
ز جان تشنه كجا آرزوی آب رود
كشیدم از تو جفای جهان كه می دانست
كه بر من از ملك رحمت این عذاب رود
چو رفت در سر او سر تو هم برو ای جان
كه با تو نیز نباید كه این عتاب رود
كمال چشم تو گر می پزد شب هجران
خیال خواب چنانش بزن كه خواب رود
***
ز مستی چشم او هرگز به حال ما نمی افتد
به هر جایی بیفتد مست و او قطعا نمی افتد
به كویت رند دردی كش سبو بر سر برآید خوش
چه می ها در سراست او را عجب كز پا نمی افتد
چو خاک ره شوم زین پس من و سودای زلف او
که خاک راه را در سر جزاین سودا نمی افتد
به روز صید هر تیری كه اندازی و گردد گم
بیا آن در دل ما جو كه دیگر جا نمی افتد
چه خوش افتاده است آن دُرّ یكتا بر بناگوشت
كه بر گل قطره ی باران چنین زیبا نمی افتد
ز دورت كی توان دیدن چو ننمایی به ما بالا
نمی بینیم مه تا چشم بر بالا نمی افتد
نخستین دیده ها افتد بران پا آنگهی سرها
به خاك پایت از تنها سر تنها نمی افتد
نمی افتد رقیب اصلا به حال آب چشم من
چه افتاده ست این خس را که در دریا نمی افتد
شبی كان مه به چرخ آید كمال آنجا فكن خود را
كه صوفی در چنین رقصی به دورانها نمی افتد
***
ساقی بیار باده كه عید صیام شد
آن مه كه بود مانع رندی تمام شد
در ده قدح ز اوّل روزم كه بعد ازاین
حاجت بدان نماند كه گویند شام شد
امروز هر كه خدمت معشوق و مِی كند
بختش كمینه چاكر و دولت غلام شد
بس خرقه ای كه بود به دكـّان می فروش
تسبیح و جامه در گرو نقل و جام شد
با زاهدان مگوی ز مستیّ و ذوق عشق
بر عاشقان حلال و برایشان حرام شد
در روی خوب گرچه تأمّل مباح نیست
امكان رخصت است به نیت چو عام شد
از اهل عشق ننگ ندارد كسی كمال
جز ناكسی كه در پی ناموس و نام شد
***
سالها دل در هوایت بر سر هر كو دوید
از صبا نشنید بویی از تو و رنگی ندید
بر سر هر مویم ار تیغ جفا راند رقیب
یك سر موی من از مهر تو نتواند برید
می دهم جان در هوای لعل جانبخشت ولیك
با چنین قلبی سیه نتوان چنان گوهر خرید
خاك آن باد فرح بخشم كه از كویت وزد
صید آن مرغ همایونم كه بر بامت پرید
منزل مقصود نزدیك است و ره ایمن كمال
لیك تا آنجا ز خود گر نگذری نتوان رسید
***
سر زلفت نمی خواهم كه در دست صبا افتد
كزان جانها رود بر باد و سرها زیر پا افتد
رقیب از حد برون پای از حد خود می نهد بیرون
مبادا دامن دولت كه در دست گدا افتد
به چین زلفت ار گفتم حدیث مشك معذورم
پریشان گوی را اكثر سخنهای خطا افتد
فلك را با همه كوشش كه سال و ماه بنماید
چنین ماهی نپندارم كه اندر سالها افتد
به دل گفتم برون افتاد راز ما كنون ای دل
بگفت از دیده ی گریان هنوزت تا چه ها افتد
همی خواهم كه چون آبش روان جان در قدم ریزم
ولی با این همه مشكل كه میل او به ما افتد
چه پرسی از كمال آخر كه دور از روی او چونی
چه باشد حال آن بلبل كه از گلشن جدا افتد
***
سر ما را نرسد اینكه به پای تو رسد
گر رسد دیده به روی تو به رای تو رسد
بر دل و جان چو غم و درد تو سازند نصیب
جگر سوخته را داغ جفای تو رسد
بعد صد سال جفا با من از یار جدا
گر كند عمر وفا بوی وفای تو رسد
زاهد از بیم بلا سر به دعا كرد فرو
عاشقان روی به بالا كه بلای تو رسد
درد ما را نرسد مرهم و درمان ز طبیب
گر رسد دارویی از دارشفای تو رسد
بر درت می كندم منع ز دریوزه رقیب
سگ نخواهد كه نصیبی به گدای تو رسد
حاجت حلقه زدن نیست دراین باب كمال
این قدر بس كه به آن گوش دعای تو رسد
***
سرو اگر زان قد و رفتار به بالاست زیاد
سایه گه گه چه عجب كز تو زیادت افتاد
سروی و سایه ی تو سایه ی رحمت به زمین
سایه ی رحمت تو از سر ما دور مباد
راست گویند هواهاست ز تو در سر سرو
كه نجنبد به یقین هیچ درختی بی باد
مژده ی آمدنت باد به گلزار آورد
جست آزاد ز جا سرو و به یك پا استاد
سرو می خواست كه پیش قد تو سر بنهد
داد بر باد سر و این هوس از سر بنهاد
تا قدت دید كه بر دیده نشاندیم دگر
باغبان سرو سهی را به چمن آب نداد
می كند از ستم سرو قدان ناله كمال
بلبل از نارون و سرو برآرد فریاد
***
سرو سهی در بوستان چندانكه بالا می كشد
پیش قد و بالای او از سركشی پا می كشد
گر دوستان را می كشد خاطر به باغ و بوستان
هرجا كه باشد بوی تو ما را دل آنجا می كشد
پیش رخ تو می كشد خط دانه ی دلهای ما
چندین هزاران دانه را موری به تنها می كشد
ننوشت كس در مكتبی بالاتر از یاقوت خط
بالای یاقوت او خطی بنگر چه زیبا می كشد
از موج اشك ار بنگری بگذشته دود سینه ها
دانی كزان مه آه ما سر بر ثریا می كشد
شرمنده ایم از ناصح مشفق كه در اصلاح ما
هم زحمت خود می دهد هم زحمت ما می كشد
زان غمزه هر تیری كه دل آرد به دست از وی كشم
مسكین كمال از دست دل دایم ازاینها می كشد
***
سرو را هر كه راست می گوید
قامت یار ماست می گوید
چون دهانت كجاست می گویم
چون دهانم كجاست می گوید
خبری زان میان چو می پرسم
عالم السر خداست می گوید
می كند دل حدیث بوس و كنار
دل من هرچه خواست می گوید
چشم حیلت گرش به فتوی عشق
قتل عاشق رواست می گوید
ابرویش گفت فتنه كار من است
كج نشسته ست و راست می گوید
آن رخ آورد خط به خون كمال
خال بر خط گواست می گوید
***
شب كه در خلوتم آن شمع شكر لب باشد
خواهم از بخت كه روزم همگی شب باشد
گه گه از حسرت آن لب كه ببوسم لب جام
جامم از خون دل و دیده لبالب باشد
گر شفا خواهد از آن لب دل بیمار مرنج
هرزه گوید همه آن خسته كه در تب باشد
بر رخ از دود دل ماست مركـّب خط یار
گر نداند دگری جهل مركـّب باشد
سر زلف تو به یاد آرم و بارم دُر اشك
در شب تیره كه آمد شد كوكب باشد
از رقیبان چو عقرب ز درت خواهم رفت
گر چه خوش نیست سفر مه كه به عقرب باشد
چه عجب گر نظر لطف تو باشد به كمال
روح را نیز نگاهی سوی قالب باشد
***
شبی كه روی تو ما را چراغ مجلس شد
به سوختن دل پروانه وش مُهَوِّس شد
دو چشمت از دل و دین آنچه داشتم بردند
توانگری كه به مستان نشست مفلس شد
ز كیمیای نظر چون تو خاك زر سازی
تفاوتی نكند گر وجود ما مس شد
دگر مرا به خیالت ز بی كسی چه ملال
چو غم رفیق و بلا یار و درد مونس شد
خوش است مطرب و ساقیّ و من به یك دو حریف
دراین شمار كه كردم رقیب سادس شد
كسی كه عاقل و هشیار دیدمی محسوس
چو دید شكل تو از هوش رفت و بی حس شد
به نقش ابروی تو نیست در سراچه ی حسن
كه دست صنع در آن طاقها مهندس شد
ز می به دور تو پرهیز ما نه از ما بود
دراین جریمه سبب زاهد مَُوَسوس شد
نشد به طرز غزل هم عنان ما حافظ
اگرچه در صف سلطان ابوالفوارس شد
كمال نسخه رندی بسی مطالعه كرد
كه در دقایق علم نظر مدرّس شد
***
شبی كز آتش عشق تو جانم سوختن گیرد
چراغ دولتم آن شب ز سر افروختن گیرد
چو زلفت بایدش عمر دراز و رشته زان افزون
گر این چاك گریبانها رفیقی دوختن گیرد
ز شادی بر جهم هر دم چو گندم بر سر تابه
گر آن خط دانه ی دلها چو مور اندوختن گیرد
به لب باید مگس بگرفت شیرینی فروشان را
چو لبهای تو در عشوه شكر بفروختن گیرد
ز یادت می كنی سوز دل ما از شكر خنده
نمك بر ریش اگر پاشی جراحت سوختن گیرد
به راه روم گفت آورد زلفم از حبش لشكر
به چین ارزان شود نافه گِران هند و ختن گیرد
كمال این گفته گر مرغی برد بر پر به هندستان
بیاید طوطی و از تو سخن آموختن گیرد
***
شوخی از چشم تو عجب نبود
مردم مست را ادب نبود
پیش رویت دو زلف طرفه فتاد
زانكه یك روز را دو شب نبود
رسن زلف تو كشد دل ما
عاشقی را جزاین سبب نبود
به دهان توا َم ز بیم رقیب
سخنی جز به زیر لب نبود
مدعی نیست محرم در یار
خادم كعبه بولهب نبود
لقمه ی دوزخ است زاهد خشك
قوت آتش بجز حطب نبود
شب هجران مسوز جان كمال
بعد مردن عذاب تب نبود
***
صبا ز دوست پیامی به سوی ما آورد
به همدمان كهن دوستی به جا آورد
رسید باد مسیحا دم ای دل بیمار
“بر آر سر كه طبیب آمد و دوا آورد”
برای چشم ضعیف رمد گرفته ی ما
ز خاك مقدم محبوب توتیا آورد
خیال یار كه بر سر طبیب حاذق اوست
به جان خسته دلان مژده ی شفا آورد
شب فراق شد ابر دو دیده در باران
چو در خیال خود آن لعل جانفزا آورد
همیشه مردم چشمم برهنه بر می گشت
ندانم این همه بارانی از كجا آورد
كمال دانه ی دل با كبوتری در باز
كه نامه ای به تو از یار آشنا آورد
***
صوفی از رندان بپوشد می كه در خلوت بنوشد
شد كهن بالای خم ها خرقه اش تا كی بپوشد
دلق و سجّاده نهاده دم به دم در رهن باده
باز در بازار دعوی پارسایی ها فروشد
من ز شوق گلرخان نالم نه از جور رقیبان
گرچه خارش دل خراشد بلبل از مستی خروشد
بر رخش چون دیده بنهادم سرشك آمد به جوشش
آب گرمی می نهم بالای آتش تا بجوشد
خون دلها خوش نیاید خوردنش بی ناله ی ما
دلبر نازك طبیعت باده بی مطرب ننوشد
دیدم آن لب بر وی از مشك سیه این خط نوشته
گر نه شیرین است اینجا این همه مور از چه جوشد
جست و جوی آن دهان می كن كمال امكان كه یابی
خاتم جم با كف آرد هر كه در جستن بكوشد
***
عاشقانت به سحرها كه دعا می گویند
به دعا بوی تو از باد صبا می جویند
من به سر می روم و دیده به راه طلبت
بی رهی بین دگران را كه به پا می پویند
چیست بر كشته ی دلدار بسی گریه ی زار
چون شدش هر سر مو زنده كه را می مویند
اشكها را بزن ای دیده ی گریان به زمین
كه چرا خاك رهش از رخ ما می شویند
با وجود قد دلجوی و گل خود رویش
در چمن سرو و گل از باد هوا می رویند
زلف او كرده رها غالیه پویان ختا
نافه ی آهوی چین را به خطا می بویند
شعر تو چون همه گویند كه سحر است كمال
دوستان سخنت شعر چرا می گویند
***
عاشقان درد تورا دولت افزون خوانند
محنت عشق تورابخت همایون خوانند
اهل میخانه دعای لب تو اشك فشان
زیر لب چون خط جام از دل پر خون خوانند
جانب جام و صراحی نبود سجده چو چنگ
مطربان گر سخنی زان لب میگون خوانند
قصه ی گریه ی این غمزده با چشم پرآب
مرغ و ماهی به لب دجله و جیحون خوانند
من اگر وصف دو ابروی تو كج بنویسم
مردمش زان حركتها همه موزون خوانند
خلق خوانند مه از سادگی آن روی عجب
ورقی را كه بر آن خط نبود چون خوانند
گر از آن حسن نویسی سخن عشق كمال
دفتر عشق تورا لیلی و مجنون خوانند
***
عاشقان طالب و صاحب نظران در كارند
عاقلان بی خبر و بی خبران هشیارند
خفته ی صبح ازل رفت پس پرده ی خواب
تا شبانگاه ابد زنده دلان بیدارند
موسی از طور تجلی ارنی گفت و گذشت
همچنان اهل نظر منتظر دیدارند
زآفتاب رخت آنها كه نمودند طلوع
گاه مستغرق نورند و گهی در نازند
دود سودای تو در خاطر ما تنها نیست
كه براین آتش ازاین سوختگان بسیارند
حكم بر ظاهر پوشیده روان تا نكنی
كه دراین خرقه بسی صورت و معنی دارند
با خیال رخ زیبای تو اصحاب كمال
طوطیانند كه از آینه در گفتارند
***
عاشقان خط تورامشك ختا می گویند
گر خط آن است كه داری نه خطا می گویند
طاق ابروی تورا گوشه نشینان جهان
قبله ی دعوت و محراب دعا می گویند
بی دلان زخم تورا مرهم جان می شمرند
خستگان درد توراعین دوا می گویند
اهل مسجد كه در احیا چو مسیحند امروز
پیش لعلت همه از علم شفا می گویند
سالها رفت كه بر بوی وفا منتظران
قصه ی عهد تو با باد صبا می گویند
خط سبز و لب میگون تورا زنده دلان
به لطافت خضر و آب بقا می گویند
تا به وصف تو گشودیم زبان پیش كمال
قدسیان بر فلك از گفته ی ما می گویند
***
عاشقان روی تو را نور مصوّر خوانند
پرده برگیر كه روشن تر ازاین بر خوانند
اشك ریزان شبستان فراق از سر سوز
عارض و خال تو را شمع معنبر خوانند
گر نماید رخت از دفتر خوبی ورقی
ورق دفتر گل را همه ابتر خوانند
گر خیال لبت آرند امامان به نماز
بعد هر فاتحه ای سوره ی كوثر خوانند
اهل دانش كه رساندند به پایان همه علم
لوح عشق تو چو ابجد همه از سر خوانند
در هوایت ز سر ذوق مُعَلـَّق بزنم
گر سوی دام تو بازم چو كبوتر خوانند
با دهانت سخن قند مكرّر سهل است
سخن سهل نشاید كه مكرّر خوانند
عندلیبان سحر خوان خوش الحان همه وقت
صفت قدّ تو بر شاخ صنوبر خوانند
تا حدیث از قد آن سرو روان گفت كمال
گفته ی او ز حدیث همه برتر خوانند
***
عاشقان قصّه های نو شنوید
كه شما نیز عاشقان نوید
می رسد از خدا نسیم نوی
خس نه اید از نسیم زنده شوید
بالغی نی و دعوی پیران
كشت خود نارسیده می دروید
ما گهر یافتیم چند شما
در ره سنگك و مجوره دوید
این گهر با شما بنفروشم
تا به دكـّان و خانه در گروید
در صف صوفیان صاف امید
گر مریدان مصلحت شنوید
دامن افشان ز خان و مان چو كمال
بر در شیخ مصلحت بروید
***
عشق برآتش بسوخت دفتر بود و نبود
آیت فتح قریب سرّ حقایق گشود
قطره به دریا رسید ابر برفت از میان
نور فروشد به شمع شمع برآمد ز دود
از نفخات بخور كون و مكان در گرفت
چون به هم آمیختند آتش و مجمر به عود
در پس آیینه چیست قائل این حرف كیست
كآینه با خود نداشت آنچه به طوطی نمود
هر كه به دار فنا جبّه ی هستی بسوخت
رمز سوی الله بخواند سرّ اناالحق شنود
سرّ فنا گوش كن جام بقا نوش كن
حاجت تقریر نیست كز عدم آمد وجود
جامه بده جان ستان روی مپیچ از میان
عاشق بی مایه را عین زیان است سود
وجه دو رویی نماند صورت دیبات را
باز برفت از میان واسطه ی تار و پود
خلق ز نقصان حال بی خبرند از كمال
كز همه بی قیل و قال گوی سعادت ربود
***
عرفات عشق بازآن سر كوی یار باشد
به طواف كعبه زین در نروم كه عار باشد
چو سری برآستانش ز سر صفا نهادی
به صفا و مروه ای دل دگرت چه كار باشد
قدمی ز خود برون نه به ریاض عشق كآنجا
نه صداع نفحه ی گل نه جفای خار باشد
به معارج انا الحق نرسی ز پای منبر
كه سری است جای این سر كه سزای دار باشد
ز می شبانه ساقی قدحی نثار ما كن
نه از آن میی كه او را به سحر خمار باشد
به فریب و وعده ما را مكش ای پسر كه تشنه
ز عطش بمیرد اولی كه در انتظار باشد
نكند كمال دیگر طلب حضور باطن
كه قرارگاه زلفش دل بی قرار باشد
***
عكس رویت چون فتد در آب آب از خود رود
گر فشانی زلف مشكین مشك ناب از خود رود
باد حاجت نیست كز رویت براندازد نقاب
با تو چون خود روبرو آید نقاب از خود رود
آستین افشان درآ گه گه به خوبان در سماع
تا در آید مه به چرخ و آفتاب از خود رود
اشك من درّ خوشاب است آن لب خاموش لعل
لعل چون گویا كنی درّ خوشاب از خود رود
من نه تنها رفته ام در حیرت آن چشم مست
هر كه بیند آنچنان مستی به خواب از خود رود
سینه بر آتش كباب است و ز سوز او دلم
بر مثال قطره ی خون كز كباب از خود رود
با خیال آن دو لب هر دم رود از خود كمال
هر كه را در سر بود چندین شراب از خود رود
***
عندلیبی می زند بر گل نوایی بشنوید
بوی یار آشنا از آشنایی بشنوید
از لب لیلی ز مجنون نكته ای دارید گوش
از زبان گل ز بلبل ماجرایی بشنوید
جانب میخانه مخموران جام عشق را
می زند هر خم به زیر لب صلایی بشنوید
كوهها در ناله اند از رقّت مستان طور
زین همه شور و شعب باری صدایی بشنوید
نوبت قیصر گذشت آن سلطنت در قصر ماست
نوبت شاهی ز ایوان گدایی بشنوید
كارها دربند وقت آمد نگه دارید وقت
وقت باشد كز لب او مرحبایی بشنوید
از خدا در هر دعایی وصل می خواهد كمال
گر نمی گویید آمینی دعایی بشنوید
***
عید می آید و مردم مه نو می طلبند
دیده ها طاق خم ابروی او می طلبند
شب قدر و مه عیدی كه كم آید به نظر
همه در طرّه ی آن سلسله مو می طلبند
هر طرف سرو قدان چون علم عید روان
جای در عید گه آن سر كو می طلبند
روی در قبله بتان كرده ز ابرو محراب
حاجت خود همه زان روی نكو می طلبند
ساقیا رطل نِه از دست كه مستان امروز
می ز خمخانه ی عشقت به سبو می طلبند
از حریفان همه عیدی طلبند از می و نقل
هر چه خواهد لب تو جمله ازو می طلبند
مه رخان زلف چو چوگان همه بر دوش، كمال!
وقت سر باختن است از تو چو گو می طلبند
***
غبار خاك در او چو در خیال آرید
به نور چشم خود آن توتیا میازارید
گلی كه در چمن آرد نسیم پیرهنش
چو باد دامن آن گل ز دست مگذارید
گر از خیال لبش نیست دیده را رنگی
ز نوك هر مژه هنگام گریه خون بارید
اگر چه شست شمردید عقد آن سر زلف
به دلكشی رخ او كم ز زلف مشمارید
ز یار سنگدل ای دوستان ندارم دست
مرا به سخت دلی همچو خود مپندارید
به خاك پاش سفارش كنید چشم مرا
هر آنكه ریزد خونش به خاك بسپارید
ز راه دیده و دل می رسد سرشك كمال
مسافر بر و بحر است حرمتش دارید
***
غم عشقت دل ما را همیشه شاد می دارد
چنین ملك خرابی را به ظلم آباد می دارد
مده تعلیم خون ریزی به ناز آن چشم جادو را
كه خود را اندراین صنعت قوی استاد می دارد
مرا از گریه ی بی حد مترسانید ای یاران
كه گرگی این چنین باران فراوان یاد می دارد
ز خیل بندگان خود شمردی سرو بستان را
كه خود را چون غلامان فضول آزاد می دارد
به دور قامتت بركنده باد آن چشم كوته بین
كه چون نرگس نظر بر سرو و بر شمشاد می دارد
كمال این درد را زان لب دوایی ممكن است امّا
كجا شیرین بی غم را غم فرهاد می دارد
***
فرح به سینه ی پر غصّه بی تو چون آید
كه گر به كوه بسنجم غمت فزون آید
گذشت از غم فرهاد سالها و هنوز
صدای ناله اش از كوه بیستون آید
اگر رود ز دل ریش من به گردون دود
بسوزد ابر و ازو ژاله لاله گون آید
ببین تفاوت راه ای فقیه خشك دماغ
تورا ز بینی و ما را ز دیده خون آید
ز چشم سلسله مویان حكایت احباب
حكایتی ست كه از مستی و جنون آید
همین كه نقش دهانش چو میم بندد چشم
خیال ابروی او پیش من چو نون آید
عجب مدار كه روزی به آب چشم كمال
ز آستانه ی او سرو و گل برون آید
***
قدح به دور لبت پر ز خون دلی دارد
غمش مباد كزین سان دلی به دست آرد
زمین به جرعه بده آب و تخم عشرت كار
كه خواجه آن درود از جهان كه می كارد
میان زاهد و رندان ز باده دریاهاست
دوان دوان سوی ما آمدن كجا یارد
سحر به دفع خمارم چه حاجت ترشی ست
ز چهره محتسب ما چو سركه می بارد
عبارتی ست از آن لب به سرخی این همه خط
كه باده بر لب باریك جام می بارد
حكایت لب باریك ساقی و لب جام
به جز مغنی باریك نغمه نگذارد
مغنیا سخنان كمال باریك است
بخوان به چنگ كه باریك نغمه ای دارد
***
قلم صحیفه ی شوق ار هزار باره نویسد
هزار عذر ز تقصیر بر كناره نویسد
فتد ز رقت كاغذ به گریه خامه ی كاتب
به نامه درد نهانم گر آشكاره نویسد
علاج دل طلبیدم نمود رخ كه خطم بین
كسی نكوتر ازاین درد را چه چاره نویسد
نخست پیر مغان نام من برد به حریفان
تحیتی كه به رندان درد خواره نویسد
چو كار من به دهان و میان اوست چه رنجم
گرم فرشته ی اعمال هیچ كاره نویسد
گراین جمال به تقویم ساز باز نمایی
خراج حسن رخت بر مه و ستاره نویسد
كمال نقش تو در دل نگاشت دست و قلم بین
كزین خطی به سر لوح پاره پاره نویسد
***
كدام ناز و تنعّم به ذوق آن برسد
كه بوی یار به یاران مهربان برسد
دلی كه بی در وصلش میان بحر غم است
امیدوار چنانم كه بر كران برسد
زهی خجسته زمانی و وقت میمونی
كه از تو مژده ی وصلی به گوش جان برسد
قدم به كلبه ی ما رنجه كن شبی ای ماه
كزآن شرف سر عاشق به آسمان برسد
ز دولت تو همین آبرو بس است مرا
كه بر جبینم از آن خاك آستان برسد
هنوز مهر سگانت ز دل برون نكنم
اگر ز زخم تو دردم به استخوان برسد
كمال روز ملاقات دوستان گویی
چو بلبلی ست كه ناگه به گلستان برسد
***
كسی كه درد تو خواهد دلش دوا چه كند
ز عشق سینه كه رنجور شد شفا چه كند
اگر نظر نگمارد به عاشق درویش
عنایت و كرم خویش پادشا چه كند
گرفتم آن سر زلف از ستم ندارد دست
شب وصال كه افتد به دست ما چه كند
تو را چه جرم كه خود می رود دل از دستم
دلی كه خود رود از دست دلربا چه كند
چو در بهشت نمایی جمال گو رضوان
بگو به حور كه دیگر كسی تو را چه كند
خیال عارض تو نیست در دل بی عشق
چنین لطیف چنان جای بی هوا چه كند
دعای جان تو گفت ابرویت چو دید كمال
نیازمند به محراب جز دعا چه كند
***
كمترین كاری مرا كز دیده ی گریان فتاد
در شب هجران در و دیوارم از باران فتاد
خط لبش كرد آرزو خالش ذقن طالع نگر
كاین یكی در چاه و آن در چشمه ی حیوان فتاد
زلف تو چوگان زنخدان تو گوی دولت است
گوی دولت برد آنكش در كف این چوگان فتاد
جز به سعی غمزه تیرت خوش نیاید بر دلم
زانكه نبود كارگر تیری كه بی پیكان فتاد
داد لبها چون ستانیم از كف پایش به بوس
همچو دامانش اگر درپای او نتوان فتاد
گرنه مستند از نسیم دوست گلبویان باغ
با قدح نرگس چرا بر سبزه ی بستان فتاد
بویش آمد در چمن زد آنچنان آهی كمال
كز درخت خویشتن مرغ چمن بریان فتاد
***
گدای كوی تو را پادشاه می خوانند
چو راه یافت بران در به راه می خوانند
كمر به خدمت تو هر كه بست شاهانش
به قدر مرتبه صاحب كلاه می خوانند
برآستان تو درویش بی سر و پا را
سران ملك ز اصحاب جاه می خوانند
خیال روی تو هر پارسا كه قبله نساخت
همه عبادت او را گناه می خوانند
كسی كه لوح دل از نقش غیر پاك نشست
به حشرنامه ی او را سیاه می خوانند
دلا رهی به حریم وصال جو باری
تو را چو محرم آن بارگاه می خوانند
مرید و پیر به سر رقص می كنند كمال
چو گفته های تو در خانقاه می خوانند
***
گر آن مه در زكاة حسن مسكین تر گدا جوید
چو من گم گشته ی اویم بگوییدش مرا جوید
چو از صد میل روشن كرد خاك پای او چشمم
كشم میلش صد ار دیگر كه دیگر توتیا جوید
نشانی در رخ و لبهاش خواهد یافت می دانم
گر از یاران پس از كشتن كسی خون مرا جوید
سر زلف تو آشوب دل است و لب بلای جان
مرا دل خواهد آن آشوب و جان هم آن بلا جوید
چو بر پروانه حال شمع از شمع است روشن تر
همه شب با چراغی چون طلب دارد ورا جوید
دلا كم جوی وصل او كه درویش بزرگی جوی
هلاك جان خود خواهد چو قرب پادشا جوید
خطت خواهد كه انگیزد غبار فتنه از هر سو
ولی آیینه ی رویت ازو هر دم صفا جوید
خوشا جانی كه چون گیرد تنت در بر میانت را
دمی از پیرهن پرسد زمانی از قبا جوید
به دل گم كرده می گوید كه پیش من چه می جویی
دل اینجا كرده مسكین گم بگو آخر كجا جوید
چه ترسانی ز تیرم كز هوا آید سوی جانها
كه آن دولت هوا خواهان خود را از هوا جوید
چرا بر طالب وصل تو جوید عیب جو نكته
تویی مطلوب مشتاقان تورا مانده كه را جوید
كمال آن غمزه خونت ریخت چون كردی به او بازی
نبودت یاد پنداری كه قصّاب آشنا جوید
***
گر به سنگ ستمم عشق تو دندان شكند
دل ز لبهای تو دندان طمع برنكند
آنچنان ساده رخی داری و لغزان كه براو
گر نشیند مگسی افتد و پایش شكند
چون به قانون نظر وصل بتان ممكن نیست
بی تو دل صبر ضروری چه كند گر نكند
زاهد از گریه گر انداخت مصلی بر آب
عاشق روی تو سجّاده در آتش فكند
نكنم از مگس خال تو بس كز پس مرگ
عنكبوت آید و بر خاك مزارم بتند
عقل فرهاد برفت از لب شیرین ورنی
هیچ كس جو به لب چشمه ی حیوان نكند
گر شود آگه از استادی آن غمزه كمال
پیش او ساحر بابل رضی الله بزند
***
گر بگذری سوی چمن سرو سهی از جا رود
ور زانكه برقع افكنی صبر از دل شیدا رود
تا هست بر لوح بقا از جان نشان باور مكن
كز دیده ی صاحبدلان نقش رخ زیبا رود
گر شد سرم در كار آن زلف عبیرافشان چه شد
شوریدگان را دائما سر در سر سودا رود
گفتم رسان ای دل براو از آب چشم من خبر
دل گفت ما را كی رسد كانجا حدیث ما رود
بوی وفا داری رود تا روز حشر از آب و گل
در هر زمینی كز من و عشقش حكایتها رود
هان ای رقیب از دامنش دست تصرّف بگسلان
بگذار كامشب همچو مه هر جا رود تنها رود
با بی خبر كم كن كمال از خاك پای او سخن
چه سود اگر كحل بصر در چشم نابینا بود
***
گرتو از پرده به ما رخ بنمایی چه شود
ور دری بر من درویش گشایی چه شود
به فراموشی ار ای شمع دل افروز شبی
از در حجره ی ما باز درآیی چه شود
صبح امید اگر بار دگر از سر مهر
حال ما تیره نداری و برآیی چه شود
بر سر كوی وصالت به امید نظری
اگر آیم من محزون به گدایی چه شود
محنت غربت و تنهایی شب كشت مرا
آخر ای شام غریبی به سر آیی چه شود
ما حریف می و چنگیم به آواز بلند
مطربا گر تو همین پرده سرایی چه شود
جام می نوش كمال و مكن اندیشه ی آن
كه توراحاصل ازاین زهد ریایی چه شود
***
گر تورا از ستم و جور خدا توبه دهد
زاهد شهر ز عشق تو مرا توبه دهد
پارسا از لب شاهد به دهان آرد آب
دیگری را ز می و نقل چرا توبه دهد
زاهد آن نیست كه از دست گذارد تسبیح
مگرش همّت رندی ز ریا توبه دهد
بخشش پیر مغان بنگر و شرب صوفی
كه صراحیِّ می و سنج به ما توبه دهد
كردم از بیم رقیبان به زبان توبه زعشق
همه كس را ز گنه بیم بلا توبه دهد
گر تو از فتنه گری توبه دهی ابرو را
غمزه را چشم تو زین شیوه كجا توبه دهد
بس نكرد از لب و چشم خوش معشوق كمال
گر چه او از می و مستی همه را توبه دهد
***
گرچه سرو چمن از آب روانی دارد
نتوان پیش قدت گفت كه جانی دارد
به لب تشنه نشان می دهد از آب حیات
خاك راهی كه ز پای تو نشانی دارد
عاشق ار قد تو خواند به گمان سرو بهشت
عاشق پاك نظر راست گمانی دارد
زان میان نیست نشان و سخنی نیست درآن
سخن آنجاست كسی را كه دهانی دارد
نسبتی كرد دل آن موی میان را به خیال
كمرش بست خیالی كه میانی دارد
ای كه گفتی ز پی اش اشك پیاپی مدوان
با كسی گوی كه در دست عنانی دارد
بار اندوه و غم یار سبك روح كمال
بر دل و دیده گران نیست گر آنی دارد
***
گر درد تو از حبیب باشد
درد سرت از طبیب باشد
ما را چه غریب شهر خوانی
عاشق همه جا غریب باشد
آهم مشنو كه گل پریشان
از ناله ی عندلیب باشد
یا رب كه بران در از گدایان
من باشم و یا رقیب باشد
شایسته ی گوش واعظ ما
آواز خوش خطیب باشد
گوید به تو یار باشم از دور
خواهیم كه عنقریب باشد
با یار رسی كمال روزی
از عمرت اگر نصیب باشد
***
گر دل ز دست زلف تو افغان كشیده بود
عیبش مكن به ناله كه كژدم گزیده بود
هر نیش غم كه خورد دل خسته آن همه
از غمزه ی تو دید كه در خواب دیده بود
عاشق ز چشم شوخ تو چشم وفا نداشت
بودش طمع به زلف تو آن هم بریده بود
بر لب خطت نوشته ی یاقوت خوانده اند
آن خال نقطه كز قلم او چكیده بود
گر باز یافت دانه ی خال تو مرغ جان
مشمر عجب كه مرغ نشاطم پریده بود
دیدیم باز آن رخ زیبا علی الصبّاح
امروز صبح ما چه مبارك دمیده بود
كرد آن نفس به جان سر و زر پیشكش كمال
كان شوخ را به دل شدگان دل كشیده بود
***
گر دلم در زلف پنهان كرده ای پیدا شود
مشك غمّازست و این دزدی از او رسوا شود
ناحق افتاده ست زلفت در كف هر مدّعی
چون به دست ما بیفتد حق به دست ما شود
ای صبا برگوی امشب از زبان ما به شمع
سوختی پروانه ها را باش تا فردا شود
گرم شد بازار حسن از آتش رخسار تو
وقت آن آمد كه زلفت بر سر سودا شود
خاك آن دَر دَر نظر جنّت طلب زاهد هنوز
چشم نابینا كجا از توتیا بینا شود
شوق بالای بلند توست آن كز هر تنی
جان علوی را هوای عالم بالا شود
آن لب خندان چو بیند در حدیث آید كمال
بلبل خاموش چون گل بشكفد گویا شود
***
گر دم زنم بی روی او شرم آیدم از روی خود
عاشق بجوید زندگی بی صحبت دلجوی خود
من جان همی كندم ز غم آن لب ز من می خواست جان
فرهاد می زد تیشه ها بر سنگ و شیرین سوی خود
با ماه گفتم این همه حسن از كجا آورده ای
گفتا ز خاك كوی او مالیده ام بر روی خود
گفتی سر یك موی من هر دو جهان دارد بها
دیدی كه هم نشناختی مقدار تار موی خود
ناصح بگفتا اوّلم كز عشق خوبان توبه كن
روی تو دید و توبه كرد آخر ز گفت و گوی خود
روزی كه چشمت اوفتد بر كشتگان خویشتن
گو عذر زحمتهای ما با غمزه ی جادوی خود
در دور چشمت شد سیه از دود دل محرابها
گر باورت ناید ز ما بنگر خم ابروی خود
گوید كمال سخت جان هست از سگان كوی من
بشكست باز آن سنگدل قدر سگان كوی خود
***
گر قرار تو به دلها نه چنان است كه بود
عهد ما با غم عشق تو همان است كه بود
میل دل با رخت امروز به نوعی دگر است
تو مپندار كه زانسان نگران است كه بود
گر سر زلف تو از پای درافتاد مرنج
پایه ی عزت او برتر از آن است كه بود
مشو از خط كه به نسخ رخت آمد در كار
كان لعل است و همان راحت جان است كه بود
سر سودا زده ی من كه سر زلف تو داشت
رفت بر باد و هنوزش سرآن است كه بود
گلشن عمر تو بر باد فنا رفت كمال
همچنانت هوس لاله رخان است كه بود
***
گر مه به زمین باشد آن زهره جبین باشد
دوری طلبد از ما مه نیز چنین باشد
نتوان طلب بوسی كرد از لب خندانش
حلوا نتوان خوردن هرگه نمكین باشد
بی ذكر دمی نبود از یاد دهانش دل
تا در خم ابرویش دل گوشه نشین باشد
زین خاك درم بادا رخ دور اگر رویی
چون روی من خاكی در روی زمین باشد
خط گرد به گرد لب نقش دهنش پیدا
انگشت نما خاتم از نقش نگین باشد
زین نكته كه هست آن رو از خلد براین خوشتر
گر زلف نپیچد سر خال تو براین باشد
گفتار كمال ارزد هر بیت به دیوانی
یك نكته ازاین دفتر گفتیم و همین باشد
***
گفتمش حال دل گمشده دانی چون شد
گفت با ما چو درافتاد همان دم خون شد
پارسایان كه نظر از همه می پوشیدند
چشم فتـّان تو دیدند و همه مفتون شد
تا لب جام گرفت از لب لعلت رنگی
ای بسا خرقه ی ازرق كه به می گلگون شد
ما چو شمعیم كه از سرزنش دشمن و دوست
سوز ما كم نشد و آتش دل افزون شد
تا نگویند به پیش تو مرا آبی نیست
اشكم از دیده به بیرون شدنت بیرون شد
مطرب از گفته ی او گر غزلی خواهد خواند
گوش دارید كه دُرِّ سخنش موزون شد
می نوشتی سخن از وصف تو دوشینه كمال
هرچه آمد به زبان قلمش مقرون شد
***
گل را به دور روی تو كس بو نمی كند
بلبل به بوستان سخن او نمی كند
تا دیده باز یافت خیال قدت درآب
دل جست و جوی سرو لب جو نمی كند
شیرین لبی كه دید دهان چو قند تو
وصف دهان خود سر یك مو نمی كند
با عاشقان رقیب دل نازك تو را
بد می كند همیشه و نیكو نمی كند
انكار زردی رخ ما رسم یار نیست
این كار جز رقیب سیه رو نمی كند
كار طلب ز پیش به سر باختن بزند
سالك چرا قیاس خود از گو نمی كند
دایم حدیث روی نكو می كند كمال
اندیشه از حكایت بدگو نمی كند
***
گیرم که از تو بر من مسكین جفا رود
سلطان تویی كسی به تظلم كجا رود
سوی تو چون سلام فرستم كه باد را
پیرامُن درت نگذارند تا رود
چندان دعای جان تو گوییم كز ملال
بی خواست بر زبان تو دشنام ما رود
بفرست سوی گل سحری بوی پیرهن
كز رشك آن چو غنچه به زیر قبا رود
ای دل ز سیل خون كه شد از چشم ما روان
“شادی مكن كه بر تو همین ماجرا رود”
چون زلف او به گوش نیاری حدیث مشك
پیش تو گر حكایت آن خاك پا رود
رفت آنچه رفت زآتش دل بر سر كمال
مِن بعد از آب دیده براو تا چه ها رود
***
لب ار این است و گفتار این شكر باری چه می گوید
اگر خورشید رخسار این قمر باری چه می گوید
به صد دقت شناسی عقل نتوانست هم بستن
وجودی بر میان او كمر باری چه می گوید
اگر گل پیش نرگس زد به رویش لاف یكرنگی
به چشم مست تو آن بی بصر باری چه می گوید
گرفتم خود كه نشنید آن ستمگر درد پنهانم
به زاری شب و آه سحر باری چه می گوید
گرفتم كان درخت گل به خود ندهد مرا باری
گر از دور افكنم بر وی نظر باری چه می گوید
به طنز ار گفت خواهم كرد از عاشق كشی توبه
رقیب شوم با ما این خبر باری چه می گوید
عدو گفتی به عقل و هوش نتوان شد كمال آنجا
چو رفت این از تن آن از سر دگر باری چه می گوید
***
لبش جان عاشق هوس می كند
شكر آرزوی مگس می كند
دعاگوی و سیری ز دشنام تو
ز حلوای قندی كه بس می كند
رود دل در آن زلف ترسان ز چشم
چو شبرو كه خوف از عسس می كند
نه كس را بران در گذارد رقیب
نه او التفاتی به كس می كند
به تیر تو دارد نظر آنكه صید
دوان است و رو باز پس می كند
ز سوزم رخت راست هنگامه گرم
چو آتش كه گرمی به خس می كند
به گلزار بی یار نالد كمال
چو بلبل كه بانگ از قفس می كند
***
ما بساط نیكنامی باز طی خواهیم كرد
خرقه و سجّاده رهن نقل و می خواهیم كرد
زهد و تقوی سر به سر این نام و این آوازه را
در سر آواز چنگ و بانگ نی خواهیم كرد
نوبهار است و جوانیُّ و اوان عاشقی
گر كنون نكنیم ترك توبه كی خواهیم كرد
گر به زاهد رندی و مستی نمی كردیم فاش
بعد ازاین این كارها در پیش وی خواهیم كرد
می چو لیلی گر شود در شهر ما دشوار یاب
ما چو مجنون جست و جویش حی به حی خواهیم كرد
پیش ما پیكی كه آرد مژده ی اقبال یار
نام آن پیك مبارك نیك پی خواهیم كرد
چون رسد در دفتر زهّاد نام ما كمال
آن ورق گردان كه ما آن نامه طی خواهیم كرد
***
ما به كوی یار خود بی خود سفر خواهیم كرد
بر رخ او هم به چشم او نظر خواهیم كرد
هر كسی از سرزمینی سر برآرد روز حشر
ما ز خاك آستانش سر به در خواهیم كرد
جنگها داریم با زلفش ولی در پای او
باز اگر افتیم باهم سر به سر خواهیم كرد
گر سپر مانع شود تیری كه بر ما افكند
بار دیگر جنگ سختی با سپر خواهیم كرد
ناگهانی كز تو تشریف بلا كمتر رسد
زان بلای ناگهان هر یك حذر خواهیم كرد
مشنو ای دانا حكایتهای ما دیوانگان
ورنه ما از خود تورا دیوانه تر خواهیم كرد
ور به ما همراه خواهی شد ز خود بگذر كمال
زانكه ما از منزل هستی سفر خواهیم كرد
***
ماییم دل و دین به تو در باخته ای چند
دور از در تو خانه برانداخته ای چند
ای دانه ی درّ قیمت خود دان و میامیز
با مشت خسی قدر تو نشناخته ای چند
در آتش و آبند گروهی ز تو چون شمع
تا چند جفا بر تن بگداخته ای چند
جان بر تو فشانیده روان نقد روان نیز
گنجینه ی معنی به تو درباخته ای چند
گفتی كه كمال اهل محبت چه كسانند
جان سوخته و با غم تو ساخته ای چند
***
ما را به پای بوس تو گر دسترس بود
در دولت غم تو همین پایه بس بود
در سر هوای توست مرا بهترین هوس
باقی هرآنچه هست هوا و هوس بود
بوسی برآستان تو داریم التماس
ما را برآن در از تو همین ملتمس بود
بی زحمت رقیب دمی با شكر لبی
گر دست می دهد شكری بی مگس بود
زاهد اگر قدم ز كرامت نهد بر آب
نزدیك ما به مرتبه كمتر ز خس بود
گو محتسب ز شحنه مترسان مرا كه من
از پادشاه فارغم او خود چه كس بود
نی زیر لب به میكده می خواندت كمال
بشنو كه مقبلی ز قبول نفس بود
***
ما را دگر برآن در خواب شبان نباشد
بالین دردمندان جز آستان نباشد
چشم ستاره گیرد شبها به خواب رفتن
گر آه و ناله ی ما بر آسمان نباشد
پیش تو برندارد صوفی سر غرامت
شكرانه وار جانش تا در میان نباشد
من كی چنان دلی را پهلوی خود نشانم
كز ناوك تو صد جا بر وی نشان نباشد
دل از تو برگرفتن بر دیگری نهادن
در عقل این نگنجد در خاطر آن نباشد
چشم تو دوست دارم وان تیر غمزه را هم
آزار دوستانم بر دل گران نباشد
داری كمال جانی بر دوستان برافشان
عاشق جوی نیرزد گر جان فشان نباشد
***
ما را شب فراق كجا خواب می برد
صد خواب را ز گریه ی ما آب می برد
داروی جان ما ز لبش ساز گو طبیب
زحمت چرا به شربت عنـّاب می برد
مخمور عشق را بجز آن لب علاج نیست
درد سر خمار می ناب می برد
سر می نهد به صدق خم ابروی تو را
هر پارسا كه سجده به محراب می برد
پیش رخ از رقیب بپوشان به ذقن
كز باغ میوه دزد به مهتاب می برد
گر آب دیده سوی تو آرد كمال را
خاشاك پیش گوهر سیراب می برد
تبریز اگر كند هوس او را ازاین مقام
سیلاب اشك راست به سرخاب می برد
***
ما را گلی از روی تو چیدن نگذارند
چیدن چه خیال است كه دیدن نگذارند
صد شربت شیرین ز لبت خسته دلان را
نزدیك لب آرند و چشیدن نگذارند
گفتم شنود مژده ی دشنام تو گوشم
آن نیز شنیدم كه شنیدن نگذارند
زلف تو چه امكان كشیدن كه رقیبان
سر در قدمت نیز كشیدن نگذارند
بخشای برآن مرغ كه خونش گه بسمل
بر خاك بریزند و تپیدن نگذارند
دل شد ز تو صد پاره و فریاد كه این قوم
نعره زدن و جامه دریدن نگذارند
مگریز كمال از سر زلفش كه دراین دام
مرغی كه در افتاد پریدن نگذارند
***
ما را هوس مسجد و سجّاده نباشد
مستی صفت مردم آزاده نباشد
از ساده دلی پیر ملامتگر ما را
ذوق می رنگین و رخ ساده نباشد
صوفی به قدح گر ندهد دست ارادت
عارف نبود سالك و بر جاده نباشد
نسبت نتوان كرد به هیچ آدمی او را
بینید كه ناگاه پری زاده نباشد
در خانه ی درویش چه اسباب نشاط است
گر دولت غمهای تو آماده نباشد
زنهار كمال از سر زلفش نكنی یاد
تا در قدم او سرت افتاده نباشد
***
مرا بی تو آسوده حالی نباشد
دمی بی رخت بی ملالی نباشد
خیال تو باشد مرا دردل و بس
تمنّای جاهی و مالی نباشد
من و آب چشمی و سودای سروی
چه همت بود آنكه عالی نباشد
ز سرّ دل جام غافل مباشید
ور او نیست یك رنگ خالی نباشد
مجویید این مشرب از زاهد خشك
كه كوثر به جام سفالی نباشد
چه كارآید این زاهدی شیخ ما را
چرا عاشق لا ابالی نباشد
كمال ار به رندان مصاحب نباشی
تو را هیچ صاحب كمالی نباشد
***
مرا بی تو از دیده خون می رود
ز دل نیز صبر و سكون می رود
دل من در آن كو ز بیم بلا
نمی رفت وقتی كنون می رود
چو آهوست چشمت كه در پیش او
اگر شیر آید زبون می رود
نه از زیركی دل در آن زلف رفت
كه در سلسله از جنون می رو د
به رخسار تو چشم كردیم سرخ
از آن اشك ما لاله گون می رود
دو چشم تو وز هر طرف خالها
به چندین مگس خواب چون می رود
چو شد تشنه زلفت به خون كمال
به چاه ذقن سرنگون می رود
***
مرا دلی ست كه از یار یار می طلبد
به سوز سینه ی افکار یار می طلبد
مرا دلی ست كه گر مست باشد ار هوشیار
ز مست خواه و ز هشیار یار می طلبد
به كنج صومعه هشیار در طلب نه و مست
فتاده بر در خمّار یار می طلبد
ز طوف بر در و دیوار كعبه اوست مراد
كه عاشق از در و دیوار یار می طلبد
نخواست جنّت اعلی و حور صاحب طور
زیار طالب دیدار یار می طلبد
به شاخسار طلب عندلیب شب همه شب
نشسته با دل بیدار یار می طلبد
دو كون طالب گلزار جنّتند و كمال
ز بوستان و ز گلزار یار می طلبد
***
مرا ز پیش براندی جفا همین باشد
نهایت ستم ای بی وفا همین باشد
بدانچه شكر نكردم وصال روی تو را
گر انتقام نمایی جزا همین باشد
نمی كند دل ما جز به سرو قد تو میل
علو همت مشتی گدا همین باشد
نمی زنیم نفس جز به یاد آن لب لعل
نشان نازكی طبع ما همین باشد
بر آستان تو مردن سعادتی ست عظیم
ز بخت خویش توقع مرا همین باشد
كمال اگر ز گدایان حضرت اویی
مقام سلطنت پادشا همین باشد
***
مرا ز خاك ره آن مه همیشه كم دارد
بدین مثابه گدا را كه محترم دارد
ز كیمیای حیاتم نشان ده ای ره بین
كه چشمم آرزوی خاك آن قدم دارد
به یاد روی تو جامی كه داردم ساقی
هزار بار از آن جام به كه جم دارد
دهان تنگ تو خواهد دلم مضایقه چیست
به خسته ای كه ز غم روی بر عدم دارد
رخت به چشم ز خط چون نگیردش زنگار
كس ازچه آینه جایی نهد كه نم دارد
ز حیرت خط تو چون قلم بُرَد انگشت
فرشته ای كه در انگشت ها قلم دارد
كمال بر سر كویت چرا رمد ز رقیب
چو آهوی حرم است از سگی چه غم دارد
***
مرا ز صحبت یاران چه كار بگشاید
كه كارم از گره زلف یار بگشاید
چو طرّه باز كند بر قرار هر روزه
ز بند غصه دل بی قرار بگشاید
حصار عمر چه محكم كنی كه غمزه ی او
به یك خدنگ نظر صد حصار بگشاید
اگرچه با دهنش كار بوس وابسته است
هزار كار چنین زان كنار بگشاید
چو برگرفت ز عارض دو زلف دانی چیست
مه گرفته كه شبهای تار بگشاید
ز قید مور میانان خلاص من وقتی ست
كه عنكبوت مگس را ز تار بگشاید
چو در به روی تو بندد امید بند كمال
كه هرچه بسته بود استوار بگشاید
***
مرا لطف گفتارش از راه برد
لبش هوشم از جان آگاه برد
رخ ماه را ماند آن رخ مگر
به شطرنج خوبی رخ ماه برد
غمش هر كجا در دلی خانه ساخت
برای گل از روی ما كاه برد
جهان پر ز آوازه ی عاشقی ست
مگر صیت او ناله و آه برد
مرادم تویی از تو خواهم مراد
كه درویش حاجت بر شاه برد
بر آن آستان در خجالت سری ست
كه تصدیع خود گاه و بی گاه برد
چه گوهر شناس است چشم كمال
كه سرمه از آن خاك درگاه برد
***
مكن بیمم كه شمشیر رقیب ما بُران باشد
من از كشتن نمی ترسم رها كن تا بران باشد
پر از جانهاست دامنهای زلف تو میفشانش
تو معشوقی مرا فرما كه عاشق جان فشان باشد
حدیث لطف گفتارت بكن از دیگری پرسش
كه ما را زان لب انگشت تحیر در دهان باشد
چه نسبت می كنی مه را به خود خود را نكوتر بین
كه از تو تا به مه فرق از زمین تا آسمان باشد
میانت گفتم ار گمشد منش یابم چه می بخشی
قبا کتف و كله بر سر كمر هم در میان باشد
به خوان عاشق درویش اگر مهمان رسد جانان
كباب از سینه آب از دیده شیرینیِّ جان باشد
كمال از دیده می ریزد سرشك گرم در پایت
خنك آبی كه در پای سهی سروی روان باشد
***
من بر سر آن كو به چه كارم همه دانند
در سر هوس روی كه دارم همه دانند
رانی چو سگم از در و گویی كه بكن عفو
تا حشر من این در نگذارم همه دانند
گر آه من آن سرو نداند كه بلند است
مرغان چمن ناله ی زارم همه دانند
گیرم كه به خون زخم بپوشم ز طبیبان
از ناله دل و جان فکارم همه دانند
گیرم ز بزرگی سگ خویشم شمرد یار
من كیستم و درچه شمارم همه دانند
یاران اگرت جان و سر آرند به تحفه
من نیز به یاران تو یارم همه دانند
گر خلق ندانند كمال این سخن كیست
چون معنی تو در قلم آرم همه دانند
***
من به درد دل خوشم جان مرا صحّت چه سود
نوش آن لب در خور است این تشنه را شربت چه سود
آرزومند قد و قند لب و روی تو را
سایه ی طوبی و آب كوثر و جنت چه سود
ناز تو سازد مرا نه نعمت و ناز جهان
گر نباشد ناز تو از ناز و از نعمت چه سود
می كنم درد و بلا را بر دل و جان قسمتی
چون مرا این بود از خوان غمت قسمت چه سود
گرچه مصروف است همّت در طلوع صبح مهر
اختری چون نیست در طالع مرا همّت چه سود
گفته ای فرمایمش زد گر بدت گوید رقیب
نیك می فرمایی امّا كشتنی را لت چه سود
چون نداری در خور مخدومی اش وجهی كمال
روی گرد آلود سودن بر در خدمت چه سود
***
مه با رخ تو خود را بی وجه می ستاید
این نام حسن بر وی برعكس می نماید
ای گل چه می گشایی پیش من این ورقها
گر ناز و شیوه نبود زینها چه می گشاید
درویش كوی خود را مرسوم غم رسانی
گفتی نشاید امّا این بخل هم نشاید
دل فال زد به رندی نام قدت برآمد
كار صواب باشد هر جا الف برآید
زین زهد بسته برخود من نیز دست شستم
رنگی كه خام بندی زین بیشتر نپاید
ذوق سماع دارم ای مطربان خاموش
بانگی زنید بر چنگ تا نغمه ای سراید
طبع كمال ازآن لب، جامی ست پر لطافت
جز باده هرچه گویند او را فرو نیاید
***
مهر قیامتی را هرگز زوال باشد
هی هی نعوذ بالله این خود چه قال باشد
دوشم خیال رویت پرسید و گفت چونی
گفتم كه خستگان را دانی چه حال باشد
گفتم كه در ركابت فتراك صید گردم
عشق از درم درآمد گفت این خیال باشد
در كار پاكبازآن توبه حرام دیدم
چون ساقی ام تو باشی با تو حلال باشد
جانا به تیغ ابرو قصد دلم چه داری
از خون من چه خیزد لیكن وبال باشد
***
مهر روی تو نه در خورد من مسكین بود
چه كند بنده چو تقدیر خداوند این بود
بر نیامد به هوای دل دیوانه ی خویش
زانكه فرهاد نه مرد هوس شیرین بود
هر كه او روی نكو دید و دل از دست نداد
نه دلی داشت نه هیچش خبری از دین بود
بس كه چشمم ز فراق رخ او اشك فشاند
در شب هجر فراغم ز مه و پروین بود
خاك در دیده ی این بخت كه خفت و نشناخت
قدر آن شب كه مرا خاك درت بالین بود
این همه چاشنی از ذوق لبت یافت كمال
ور نه اوّل سخن او نه چنین شیرین بود
***
مه طلعت تورا به تمامی غلام شد
در مطلع سخن سخن ما تمام شد
در آرزوی روی تو بگذشت روز عمر
از چهره بر فروز چراغی كه شام شد
زلفت صبا كشید و نشد آگه آن دو چشم
صیاد خواب داشت كه غافل ز دام شد
برخاك در حلال مكن خون عاشقان
صید كبوتران حرم چون حرام شد
صوفی نشد به دور لبت خالی از شراب
خاك وجودش از چه صراحی و جام شد
زاهد شده ست در طمع باده ی بهشت
تنها نه خدمتش كه طمع نیز خام شد
دیگر چه حاصل از لقب زاهدی كمال
ناموس چون برفت به رندی و نام شد
***
مه من عید شد مبارک باد
عیدی عاشقان چه خواهی داد
عیدی و عید ما مه رخ توست
عید ما بی رخ تو عید مباد
گفته ای پرسم از تو عید دگر
آه کاین وعده هم بعید افتاد
جانم از غم رهان چو عید رسید
عید زندانیان کنند آزاد
عید شد بگذر از وعید کمال
عید سازند خاطر همه شاد
***
مه نامهربان من وفاداری نمی داند
براهل دل بجز ظلم و ستمکاری نمی داند
چو دادم دل به دست او به پای محنت افکندش
چه دانستم من بی دل که دلداری نمی داند
به نزدیک طبیب احوال درد خویش می گفتم
ولی او چاره ی این نوع بیماری نمی داند
چه سود از ناله و زاری براین در دادخواهان را
که سلطان حال مسکینان بازاری نمی داند
مراد خاطر ما نیک می داند حبیب اما
تغافل می کند زانسان که پنداری نمی داند
لب و دندان چون اویی به کام چون منی اولی
که کس شیرین تر از طوطی شکر خواری نمی داند
کمال از خلق نتوانست پوشیدن نظر بازی
که او رند است و چون زهاد طراری نمی داند
***
می برند از تو جفا بی سر و سامانی چند
چند ریزی به خطا خون مسلمانی چند
کشور حسن بتان کرد پریشان سر زلف
که نخوردند غم بی سر و سامانی چند
رفته پیکان تو در سینه و خون آمده گیر
خود چه آید زدل و دیده ی گریانی چند
از رخ آویخته ای هر طرفی زلف به خم
تا بری گوی دلی چند به چوگانی چند
بی منت رفتن گلزار چه دامن گیر است
پاره گیر ای گل نورسته گریبانی چند
زاهدان فایده ی عشق ندانند که چیست
نکند فایده این نکته به نادانی چند
می کشیدی زجگر تیر تو یک روز کمال
یافت در آتش دل تافته پیکانی چند
***
نام مه بردم شبی روی توا َم آمد به یاد
در دل شب حلقه ی موی توا َم آمد به یاد
در نماز عشق پیش قبله ی رخسار تو
سوره ی نون خواندم ابروی توا َم آمد به یاد
وصف اغلال و سلاسل خواندم اندر آیتی
از گرفتاران گیسوی توا َم آمد به یاد
اشک را دیدم به سر غلتان میان خاک و خون
کشتگان چشم جادوی توا َم آمد به یاد
زاهدی می کرد روزی وصف رضوان و بهشت
از مقیمان سرکوی توا َم آمد به یاد
چون شنیدم ذکر طوبی گه بلند و گاه پست
اعتدال سرو دلجوی توا َم آمد به یاد
می گشودم همچو گل اوراق دیوان کمال
بوی جان آمد از آن بوی توا َم آمد به یاد
***
نام مه بردم شبی روی توا َم آمد به یاد
ذکر شب کردم دل از مه با سر زلفت فتاد
دیده چون نقش صنوبر بست با خود در خیال
قدت آمد پیش چشم و در برآب ر ایستاد
گر نمایی با دو دال زلف قد چون الف
هر کجا در عشق مظلومی ست یابد از تو داد
دور باد از دال زلفت دست ما سوداییان
تا کسی انگشت بر حرف تو نتواند نهاد
گفته بودی چون کنی یادم شود درد تو کم
تا چنین کردم که گفتی آن زیادت شد زیاد
بود در عشقت مراد دیده و دل خون شدن
هر دو را الحمدلله در کنار است این مراد
تا بدوزد با خیالت دیده ی گریان کمال
یک به یک دوشینه سوزن های مژگان آب داد
***
نخل مدنی ثمر برآورد
پهلوی رطب شکر برآورد
آمد حسنی دگر به بصره
نخلش رطب دگر برآورد
در دجله برفت پیر بغداد
دریا عوضش گهر برآورد
ساقی بشکست جام جامی
زان جام لطیف تر برآورد
از روزنه آفتاب تبریز
در خانه برفت و در برآورد
رومی به زمین روم زد نقب
از خاک خجند سر برآورد
زان خاک کمال دامن افشاند
گرد از ملک و بشر برآورد
***
نخواهم من که کس با آن شکر لب هم نفس باشد
ولی هر جا که شیرین است غوغای مگس باشد
طبیب احوال من پرسید گفتم زلف او دال است
گر اهل حکمت است او را همین یکحرف بس باشد
از آن لب گفتم ار بوسی دهی بیش از کنارم ده
بگفت این نکته نشنیدی که حلوا باز بس باشد
شنیدم کان صنم را هست با عشاق دلسوزی
ولی زان گونه دلسوزی که آتش را به خس باشد
فلک بر آفتاب و مه رساند پایه ی قدرم
گرم با خاک پای تو چو زلفت دسترس باشد
کمال از لطف طبع آمد اسیر عشق مهرویان
چو بلبل کز خوش آوازی گرفتار قفس باشد
***
ندارد آن دهان گفتم نشان گفتا چنان باشد
ولی ما را میانی هست و آن هم بی نشان باشد
غم خال تو آسان نیست بر جان و تن لاغر
که تار عنکبوتان را مگس بار گران باشد
نباشد بر زمین سروی چو تو بر آسمان ماهی
گواه من براین معنی زمین و آسمان باشد
خجل زان باغ رخسارند گلبویان یکی زانها
که پیش آن ذقن شد سرخ سیب بوستان باشد
عجب سروی ست آن قامت عجب تر آب آن عارض
خلاف عادت این دائم ستاده آن روان باشد
به جای افسر شاهی ست بر فرق آن غبار در
کسی را زیبد این افسر که خاک آستان باشد
زمان وصل چون یابی کمال آن دم غنیمت دان
که خوش عیشی ست سلطانی اگر خود یکزمان باشد
***
نقطه ی دایره ی لطف دهان تو بود
آیت حسن خط مشک فشان تو بود
سر به بیماری باریک کشد آخر کار
هر که را آرزوی موی میان تو بود
پایه ی همت درویش و سرافرازی او
به هوای قد چون سرو روان تو بود
بی گل روی تو هر لاله که روید زگلم
بر دلش داغ تو بر سینه نشان تو بود
دم آخر که بپوشم زجهان چشم امید
همچنان گوشه ی چشمم نگران تو بود
ملک دلها زتو آباد بود به که خراب
خاصه ملکی که سراپای از آن تو بود
گفته یی صورت او مظهر معنی ست کمال
خود عیان ست چه حاجت به بیان تو بود
***
نوبهاران زگلم بوی تو خوش می آید
همه را باغ و مرا روی تو خوش می آید
همچو نرگس ننهم چشم به سرو لب جوی
که مرا قامت دلجوی تو خوش می آید
زان همه حلقه که شمشاد زند بر سر گل
بنده را حلقه ی گیسوی تو خوش می آید
بوی گلزار خوش آید همه کس را و مرا
نکهت خاک سر کوی تو خوش می آید
شیوه ی چشم تو نرگس چه کند شیوه و ناز
شیوه از نرگس جادوی تو خوش می آید
پیچ سنبل به سمن هیچ نمی آید خوش
پیش روی تو خم موی تو خوش می آید
چشم نگشود به روی گل از آن روی کمال
که نظر بر گل خودروی تو خوش می آید
***
نور چشمی زتو ما را نظری می باید
گر رسد صد نظر از تو دگری می باید
باز بنما رخ زیبا چو بریدی سرزلف
منقطع شد شب تیره سحری می باید
به عیادت سخنی گوی که رنجوران را
از شفاخانه ی آن لب شکری می باید
توتیا را نتوانم که ببینم به دو چشم
سرمه ی چشم من از خاک دری می باید
دل عشاق گرفتی به سر زلف سپار
تا به هم بر نرود ملک سری می باید
به کبوتر چه فرستم که برد نامه ی شوق
که مرا سوی تو بالی و پری می باید
چه متاعی ست سخنهای دلاویز کمال
لایق گوش تو به زین گهری می باید
***
نور چشمی بر صاحب نظری می آید
پیش یعقوب ز یوسف خبری می آید
کرد شیرین دهن ما خبر یار عزیز
که زمصر دگر اینک شکری می آید
هر یکی را زطرب پای فرو رفت به گنج
که به دست من مفلس گهری می آید
می نشیند زحسد در دل من پیکانی
هر خدنگی که ازو بر جگری می آید
باد هر گرد که می آرد ازآن خاک قدم
چشم دارید که کحل بصری می آید
چون ستاره به در آیید به استقبالش
کز ره دور مهی از سفری می آید
گر رود جان تو از پیش میندیش کمال
می رود جان و زجان دوست تری می آید
***
ورق روی تو عشاق نکو می خوانند
چون رسد کار به زلفت همه در می مانند
صورتت صاحب معنی زملک به دانست
لیکن اهل نظرت بهتر ازاین می دانند
ساعد و دست توا َم بیم نمایند به تیغ
تشنه را این همه از آب چه می ترسانند
رفتی و ماند خیال دهنت با دل تنگ
چو ندارند اثری هر دو به هم می مانند
می کنم پیش رقیبان به قدت نسبت تیر
تا چو آیی به سر و چشم منت بنشانند
اشک را خاک درت سایل بی حاصل خواند
هر که شد رانده ی درگاه چنینش خوانند
چند پوشی زکسان راز دل و دیده کمال
کاین دو چون امر محال است که پنهان مانند
***
وقتی مرید بود دل اکنون غلام شد
زلف بتی گرفت و گرفتار دام شد
صوفی زعشق یار به رندی گرفت نام
از ننگ زهد رست و بدین نیکنام شد
چشمم به آرزوی تماشای زلف توست
چون چشم روزه دار که مشتاق شام شد
لبهای تشنه پرور تو تا زدیده رفت
آبم به حلق و خواب به مژگان حرام شد
گر غم بکند از چمن دل صنوبرش
در جان خیال قد تو قائم مقام شد
مه را که کوس حسن بر افلاک می زند
تو دیر زی که نوبت او هم تمام شد
نازک سخن به وصف لب او شدی کمال
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
***
وصل او مانده چرا دولت دنیا طلبید
دولتی را که به از دنیی و عقبی طلبید
دوستداران بجز از دوست مخواهید زدوست
که نباشد به ازو هر چه ازو می طلبید
می کنید از سر هستی هوس خاک درش
از پس خاک شدن جنت اعلی طلبید
پیش بالا و لب او خنکی هاست همه
سایه و آب که از کوثر و طوبی طلبید
نوش داروست لبش درد ندارید دریغ
چند شربت زشفاخانه ی عیسی طلبید
به سر تربت مجنون چو بسوزید عبیر
شکر و عود زخال و لب لیلی طلبید
دگر از میکده پرسید خبرهای کمال
تا کی اش بر سر سجاده ی تقوی طلبید
***
هدایه خواندی و هیچت هدایتی نرسید
عنان کشیدی و زان سو عنایتی نرسید
زخوان علم که پرنقل حکمت است تو را
برون زنقل حدیث و روایتی نرسید
به قصه گوش نهادی شب نزول و همین
زلحن غیب به گوش تو آیتی نرسید
توراچه سود به روز جزا وقایه و جزو
چو از وقایه ی عفوش حمایتی نرسید
ندیده دیده ی بینا بدایت این راه
به هر مکاشفه تا در نهایتی نرسید
زسالکان خبری یافتم به غایت راست
که یک رونده دراین ره به غایتی نرسید
ازآن دهان که «خذوالعلم» لفظ اوست کمال
بگوش حرف شنو جز حکایتی نرسید
***
هر سحر کز سر کوی تو صبا برخیزد
عالمی با دل آشفته زجا برخیزد
که رساند به سر کوی تو خاک تن من
مگر این کار هم از دست صبا برخیزد
برنخیزم پس ازاین از سر کویت هرگز
هر که در کوی تو بنشست کجا برخیزد
فتنه ها خاست از آن زلف که هندوی تو بود
تا ازآن ترک کماندار چه ها برخیزد
چه شود گر نفسی خوش بنشینی با ما
تا به یک بار غم از خاطر ما برخیزد
تو مپندار که بیچاره کمال از در تو
به بلا دور شود یا زجفا برخیزد
***
هر شب که از تو سوخته ای آه برکشد
زان آه داغها به رخ ماه برکشد
زلف توا َم چو دامن در پاکشان خویش
گاهی به خاک ره فکند گاه برکشد
بار فراق خویش چه سنجی به جسم من
کس کوه را ندید که با کاه برکشد
طوبی کشید پیش قدت سر به آسمان
خود را چرا به قامت کوتاه برکشد
نقاش هر گهی که کشد نقش آن دهان
از مو قلم بسازد و آنگاه برکشد
افتاده باش گو سر زلف تو بر ذقن
دلها که افتد آن رسن از چاه برکشد
از غمزه ناوکی که زدی بر دل کمال
چون برکشد زسینه مگر آه برکشد
***
هر قطره خون که از مژه بر روی ما چکد
آید دوان دوان که بران خاک پا چکد
از غمزه نیش زد به جگر ساحری نگر
کاو نیش بر کجا زد و خون از کجا چکد
آن دم که تیغ فرقت ازو سازدم جدا
از دیده خون جدا چکد از دل جدا چکد
ریزد ستاره روز قیامت عجب مدار
روز وداع اشک گر از دیده ها چکد
گر زیر پا دلم بشکستی چو زلف خویش
دایم زشیشه ی دل من خون چرا چکد
هر شب دو دیده آب چکان در هوای توست
شبنم که دیده ای همه جا از هوا چکد
ابر بلاست هجر تو و گریه ی کمال
باران محنتی که از ابر بلا چکد
***
هر کجا با یاد آن لب مجلسی انگیختند
می پرستان می به کف از هر طرف در ریختند
تلخکامی برد جام از ما به دوران لبت
ساقیان در باده ها گویی شکر آمیختند
آهوان بر گوشه ی گلزار دیدند آن دو چشم
هر یکی زان تیر غمزه جانبی بگریختند
نازکی و لطف دزدید از بنا گوش تو دُر
غوطه ها دادند در آب آنگهش آویختند
در سجود آمد در و دیوار پیش آن جمال
از تو در بتخانه ها هر صورتی کانگیختند
قصه ی دردم فرومی ریخت هردم پیش دوست
گر پس از من دوستان خاک مرا می بیختند
مدعی گوید کمال از عشق رویت شد چو زر
چند گوید چون مرا از بوته زینسان ریختند
***
هر کجا ذکری از آن ابروی پرخم می رود
گر رود آنجا حدیث ماه نو کم می رود
گوییا مور سلیمان است خط گرد لبش
کانچنان گستاخ بر بالای خاتم می رود
دی جدا از همدمان می شد به راهی گفتمش
حیف ازاین عمری که بی یاران همدم می رود
دولت دردت چه خوش بودی به غم یکجا مقیم
لیک چون درد تو می آید زدل غم می رود
تا تو رفتی می رود از چشم ما پیوسته آب
هر کجا جان می رود از پی روان هم می رود
خاک آن در در نظر وین طرفه گریانم هنوز
کعبه پیش چشم و آب از چشم زمزم می رود
گر چه یکجایی چو مجمر پای در دامن کمال
طیب انفاس تو در اطراف عالم می رود
***
هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود
هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود
مرد تا روی نیارد ز دو عالم به خدای
مصطفی وار گزین همه عالم نشود
قلعه ی دین نکنی بی مدد دلها فتح
لشکرت گر نبود ملک مسلم نشود
تا مشرف نشود بنده به سلطان صفتان
هرگز اندر نظر خلق مکرم نشود
دل عشاق میازار و به جان عذر مخواه
که مداوای چنین ریش به مرهم نشود
گر شکست تو کند حاسد بدگوی کمال
دلت از جا نرود دانم و درهم نشود
سنگ بدگوهر اگر کاسه ی زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
***
هر کسی در سر از اینگونه هوسها دارند
که چو ما چشم یقین و دل دانا دارند
شیوه ی اهل صفا هیچ ندانسته هنوز
خویشتن را همه صوفی وش و رعنا دارند
قول ایشان همه این کاهل یقینیم و شناخت
به خدا گر سر مویی خود ازاینها دارند
حسن نشناخته و درد ندانسته که چیست
هوس عشق و وصال رخ زیبا دارند
غافل از دل کُشی خال و خط لاله رخان
برگ آشفته دلیُّ و سر سودا دارند
با چنین مایه ی پستی که خود آن طالع راست
در دل اندیشه ی آن قامت و بالا دارند
عارفان واقف این نکته نگشتند کمال
خاصه این قوم که فهم سخن ما دارند
***
هر که در راه تو اول قدم از خویش برید
هم به اول قدم آنجا که همی خواست رسید
هیچکس با تو نیاویخت که از خود نگریخت
هیچکس با تو نپیوست که از خود نبرید
به طلب کس خبری هم اثری از تو نیافت
بی طلب نیز نشانت نه شنید و نه بدید
همه با ناله و آهند چه هشیار چه مست
همه با حسرت و دردند چه پیر و چه مرید
زاهد از صومعه گر رخت به کوی تو کشید
ما نخواهیم در آن کوی بجز درد کشید
آنکه آسان شمرد این همه خون خوردن ما
دور از آن روی مگر شربت هجری نچشید
تا دل ریش پر از درد طلب یافت کمال
یافت هر گونه دوایی که ازو می طلبید
***
هر که وصلش طلبد ترک سرش باید کرد
ورنه اندیشه ی کار دگرش باید کرد
آنکه خواهد که نهان از سر کویش گذرد
صبح خیزی چو نسیم سحرش باید کرد
سر کوی تو تحمل نکند درد سری
هر که آنجا گذرد ترک سرش باید کرد
زلف آشفته ی او موجب جمعیت ماست
چون چنین است پس آشفته ترش باید کرد
هر که او را خبر از حالت مستان نبود
به یکی جرعه ی می بی خبرش باید کرد
یا رب این درد جگرسوز چه مشکل دردی ست
که مداوا همه خون جگرش باید کرد
گر کمال آرزوی صحبت جانان دارد
زود زین کلبه ی احزان سفرش باید کرد
***
هرگز به باد زلف خود آن مه رها نکرد
کز هر طرف زدوش سری را جدا نکرد
هرگز دو چشم او به جفا وعده ای نداد
کان وعده را به چشم همان دم وفا نکرد
رویی نماند کز سر طره به چین نساخت
پشتی نماند کز خم ابرو دو تا نکرد
بیمار کرد و درد فرستاد و جان ستاند
بیمار عشق را به ازاین کس دوا نکرد
خواهیم کرد گفت به دفع رقیب فکر
فکری صواب بود ندانم چرا نکرد
منت پذیر آن لب لعلم که پیش خال
خط را به بوسه جای من خسته جا نکرد
تا خاک آستان تو آورد در نظر
چشم کمال آرزوی توتیا نکرد
***
هرگزم روزی نداد آن طرفه ی بغداد داد
خرمن امید را زان کرده ام بر باد باد
آخر ای سرو چمن دل بنده ی بالای توست
ورنه اول مادر فطرت مرا آزاد زاد
زادم از خون جگر تا کی کنی در هجر خویش
بس بود ما را در این ره عشق مادر زاد زاد
دل که نبود آتشین در عشق تو بی آب به
جان که نبود خاک ره در کوی تو بر باد باد
چون زگلزار رخت باد صبا آرد نسیم
هر نفس گردد دلم زان زلف چون شمشاد شاد
بر سر کوی تو هر شب می زنم فریاد و آه
بو که از ما آیدت زین ناله و فریاد یاد
گوش خوش می کن کمال از وعده ی جانان و بس
زانکه من نشنیده ام کان بت کسی را داد داد
***
هرگز ز زلف خوبان بوی وفا نیاید
گر تو شنیدی این بو باری مرا نیاید
مشتاق پای بوسم زان بر سرم نیایی
مُنعم زبیم خواهش پیش گدا نیاید
دی گفته ای به تحفه آرید سر براین در
عاشق به سر بیاید آنجا به پا نیاید
پیش تو بهر نام است آمد شد رقیبان
دور از خدا به کعبه بهر خدا نیاید
گر خرمیم و خندان از عمر نشمریم آن
روزی که از تو ما را درد و بلا نیاید
عاشق نخواست دنیی از دوست بلکه عقبی
حرص و لئیم طبعی از پادشا نیاید
نطع کمال خوشتر از فرش پادشاهان
کز بوریای رندان بوی ریا نیاید
***
هر گل که زخاک من بروید
عاشق شود آنکه آن ببوید
در دامن دوست خواهد آویخت
خاری که ز تربتم بروید
معشوق شهید عشق خود را
با اشک بشوید و بموید
تا دیده شود به خاک آن پای
عاشق ره او به دیده پوید
خوبان همه رو به آب شویند
رخسار تو آب را بشوید
جوید دلم آن دهن همیشه
چیزی که نیافت کس چه جوید
وصف دهنت کمال دائم
در قافیه های تنگ گوید
***
هزار بار فزون ناز او گرم بکشد
برم نیاز که یکبار دیگرم بکشد
به حسرت نظری زان دو چشم صیادم
که باز افکند و چون کبوترم بکشد
ستاده ام لب پرخنده در برآب ر تیغ
که همچو شمع رخت در برآب رم بکشد
چه حاجتم به کفن نکهت عبیر چو دوست
به حسرت خط و خال معنبرم بکشد
چه سود بر سر خاکم درخت سرو که یار
به آرزوی قد چون صنوبرم بکشد
به خون من چو همان دست خواهی آلودن
بگو به غمزه که باری نکوترم بکشد
اگر چو شمع به پایان رسد هلاکت من
بگو کمال به تیغش که از سرم بکشد
***
هزار سرو که در حد اعتدال برآید
به قامتت نرسد گر هزار سال برآید
شبی میان گلستان زچهره پرده برافکن
که مه فرو رود و گل به انفعال برآید
زسرِّ حسن تو الا به نقطه ی نبرد پی
خط عذار تو چندان که گرد خال برآید
اگر چه صبح به رویت زآفتاب زند دم
کجا ستاره به خورشید بی زوال برآید
علی الصباح تفأل به روی خوب تو کردم
که تا از آن ورق گل مرا چه فال برآید
برآمد اول خط زلف سرکش تو به فالم
بشارت است به دولت چو حرف دال برآید
کمال عرض تمنا به ماه عارض او کن
که گر برآید امیدی از آن جمال برآید
***
همه عمر از تو به من بوی وفایی نرسید
دل رنجور زوصلت به شفایی نرسید
این همه خون بناحق که در ایام تو رفت
هیچکس را به تو چونی و چرایی نرسید
غم هجران توا َم جان به لب آورد و هنوز
لب امید به بوسیدن پایی نرسید
بردرت زان همه فریاد که کردیم و خروش
سگ کوی تو به فریاد گدایی نرسید
هر کسی یافت به خوان کرمت دسترسی
دست کوتاه من الا به دعایی نرسید
غایت لطف همین است و کرم کز تو مرا
ساعتی نیست که تشریف بلایی نرسید
سالها در ره مقصود به سر رفت کمال
سالها بین که به سر رفت و به جایی نرسید
***
همه کس را نظری از تو تمنا باشد
وین توقع همه از دیده ی بینا باشد
دوش در خواهش یک بوسه رقیب تو مرا
چیزها گفت که دشنام تو حلوا باشد
تیر و خنجر فکن از دست و به نازیم بکش
چند بر جان و سرم منت اینها باشد
خط نشد شسته به آب از ورق عارض تو
آن مرکب مگر از دود دل ما باشد
یار ما روی چو مه دارد و بالای چو سرو
کس ندیده ست چنین مه که به بالا باشد
تا کی ای محتسب از حد زدنم ترسانی
پیش مستان چه بود حد تو پیدا باشد
گر چه چون چشم خود افتاده به کنجی ست کمال
با خیال تو مپندار که تنها باشد
***
هیچ آن دهان شیرین کس را عیان نباشد
تو کوزه ی نباتی زانـَت دهان نباشد
گیرم که سازم از تو همچون قلم زبانی
نام لب تو بردن حد زبان نباشد
بر لوح چهره اشکم خطها کشد به سرخی
زینسان محرِّران را خط روان نباشد
سوزم به آه سینه جانهای دردمندان
تا بر در تو جزمن کس جان فشان نباشد
دل زان میان نیابد هرگز نشان به جستن
بر تن سمنبران را از مو نشان نباشد
از آه من به بستان دور از تو بر درختان
مرغی نگشته بریان در آشیان نباشد
نتوان کمال بستن طرف از میان خوبان
جان و سری که داری تا در میان نباشد
***
یاد روی تو چو در خاطر ما می گذرد
وقت ما در همه وقتی به صفا می گذرد
چشم کس محرم سلطان خیال تو چو نیست
به سر مردم بیگانه چرا می گذرد
پشت سودا زدگان سربه سر از غصه دو تاست
تا چرا باد بدان زلف دو تا می گذرد
بر سر کوی تو باید به سر و چشم گذشت
مدعی چشم ندارد که به پا می گذرد
رفت در آه و فغان بی تو مرا عمر دراز
آه ازاین عمر که بر باد هوا می گذرد
تیر مژگان توراهیچ سپر مانع نیست
که به یک چشم زدن از همه جا می گذرد
نرود عکس لب لعل تو از چشم کمال
در زجاجی ست می از شیشه کجا می گذرد
***
یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود
کی ازاین در سر خود گیرد و آواره شود
آن جگر گوشه همان شد که من اول گفتم
که چو شوید شکر از شیر جگر خواره شود
دل به صد جرم گرفتار نیاید در حشر
چون گرفتار غم یار ستمکاره شود
روز وصل از هوس آنکه درآن پا غلطد
دیده ها را عجب ار فرصت نظاره شود
باز با خاک رهت شد سر عاشق هموار
گه گهی می شود، ای کاش که همواره شود
چون گل از شوق تو پیراهن خونین مرا
نپسندید رقیبت که به صد پاره شود
گفته ای یار شوم با دل بیچاره کمال
گر بدین شرط روی یار تو بیچاره شود
***
یار چندان که جفا جست و دل آزاری کرد
عاشق خسته وفاجویی و دلداری کرد
نشنیدم که سگش نیز به فریاد رسید
بی دلی را که بر آن در همه شب زاری کرد
دی درآمد زدرم ناگه و از خجلت آن
آفتاب از سوی روزن پس دیواری کرد
گونه ی عاشق پروانه صفت شمعی شد
بس که در عشق تو شبخیزی و بیداری کرد
دل ببرد از برم آن طره و از من ببرید
با همه زیربری بین که چه طراری کرد
این همه جور و جفا از پی آن دید کمال
که زخوبان طمع مهر و وفاداری کرد
***
یار در زیر لب چو خنده کند
هر که را کشت باز زنده کند
چشم و خالش چو کشتنی طلبند
او اشارت به سوی بنده کند
غمزه ها را کشنده آن دل ساخت
سنگ بس تیغ را برنده کند
اشک افسرده را که گلگون است
به زدن آه من دونده کند
دل در آن کو زبهر دیدارست
به بهشتی کجا بسنده کند
انفعالی که از رخت گل داشت
غنچه بیرون شدن به خنده کند
تا گدای کمین توست کمال
پادشاهی به زیر ژنده کند
***
یار سر می خواهد از من خواهمش گردن نهاد
پیش او سر چیست باید دیده ی روشن نهاد
بخت من می یافتی سررشته ی گم کرده را
گر سر زلفش توانستی به دست من نهاد
دیده بر نقش دهانش دوختن فرمود دل
هر که را در جان زمهرش یکسر سوزن نهاد
عقد گیسو برفشاندی ریخت جانها بر زمین
هر چه از تو ریخت برپا زلف بر دامن نهاد
مردم چشم ضعیفم بر امید پای بوس
بس که روی خاک آن ره دیده بوسیدن نهاد
سرو خود را داشت آزاد از تو کردش سرزنش
باغبان آنگه زبان طعن بر سوسن نهاد
قصه ی حسنت شبی می گفت از هر در کمال
مه فرود آمد به بام و گوش بر روزن نهاد
***
یار غروری به حسن خویش ندارد
شیوه و ناز و کرشمه بیش ندارد
یا نکند التفات خاطر مجروح
یا خبری از درون ریش ندارد
عاشق اگر زخم او معاینه بیند
دیده ندارد که دیده بیش ندارد
گر نکند دل نشانه تیر بلا را
کافر عشقش شمر که کیش ندارد
صحبت نوشین لبان حلال مبادش
هر که تحمل به زخم نیش ندارد
گر به سگان درش کمال رفیق است
بیش سر آشنا و خویش ندارد
***
یار ما سرو بلند است بگوییم بلند
پست گفتن سخن از بیم رقیبان تا چند
دامنش دیر به دستم فتد و حلقه ی زلف
نتوان زود گرفت آهوی مشکین به کمند
تیرهای دگرش بر دل اگر آید حیف
آنچه خاکی ست چرا برمن خاکی نفکند
بعد ازاین کآتش دل سینه ی پروانه بسوخت
شمع خواهی به هلاکش بگری خواه بخند
دل صد پاره به مرهم نشود چاره پذیر
جام نازک چو شکستند نگیرد پیوند
گفته ای کار دلت بسته ازآن زلف دو تاست
کار توست این همه بر زلف دلاویز مبند
گر بجویند به صد قرن نیابند کمال
بلبلی چون تو خوش الحان به چمنهای خجند
***
یار هر دم زمن خسته چرا می رنجد
بی گنه می کشد و باز زما می رنجد
گفتم آن غمزه چه ها می کند آمد در جنگ
بنگریدش که زعاشق بچه ها می رنجد
دم زدن نیست مجالم به هوا داری او
که دل نازکش از باد هوا می رنجد
من همان به که ازاین غم نکنم ناله و آه
که چو برگ گل از آسیب صبا می رنجد
گر رقیبی به من آرد خبرش گیرد خشم
از سگی آهوی مشکین به خطا می رنجد
گر ازآن غمزه به هر یک نرسد تیر جدا
دل غمدیده جدا دیده جدا می رنجد
نیست عاشق به یقین آن دل بد مهر کمال
که زمعشوق ستمگر به جفا می رنجد
***
یارب آن شمع چگل دوش به مهمان که بود
خط او سبزی و لبها نمک خوان که بود
چون خضر شد زنظر غایب و معلوم نشد
که به تاریکی شب چشمه ی حیوان که بود
آن لب لعل کزو ماند دهان همه باز
باز پرسید که دوشینه به دندان که بود
سرما بود و در او همه شب تا دم صبح
تا خود او شمع سرای که و ایوان که بود
سوختم از غم و روشن نشد این نکته هنوز
که شب آن شمع شکر لب به شبستان که بود
از دل خسته چه پرسی که که آزرد تو را
غمزه را پرس که آن زخم ز پیکان که بود
گفته ای در غم هجرم نکند ناله کمال
بر سر کوی تو دوش این همه افغان که بود
***
یک چشم زدن چشم تو بی ناز نباشد
جز فتنه در آن غمزه ی غمّاز نباشد
گفتی بحلم کن ستمی با تو اگر رفت
هرگز نکنم آن ستم ار باز نباشد
با هر که نصیبم زغم و درد فرستی
فرمان برسان تا به من انباز نباشد
جان و سر و زر هر سه در آن خانه که باشی
در بازم اگر باشی و در باز نباشد
با ناصح بی درد نگویم غم هجران
بی هوده سخن محرم این راز نباشد
زین خاک درم می نکشد دل به هوایی
مرغان حرم را سر پرواز نباشد
صد خانه برانداخت کمال از در او دور
عاشق به ازاین خانه برانداز نباشد
***
ای به زلف از شبروان عیار تر
طره از تو تو ازو طرار تر
ابرویی داریّ و چشم و غمزه ای
هر یکی از یکدگر خونخوار تر
در همه شهر از دهان تنگ تو
حقه بازی نیست شیرین کارتر
گفتی از من بگذر و آسان بزی
نیست بر من کار ازاین دشوارتر
گر چه باشد یار و غمخوارت بسی
از من مخلص نباشد یارتر
دل خود از درد قدیم افکار بود
داغ هجرش کرد ازآن افکار تو
چشم بیدارت به خون تر به کمال
تا شب هجران بود بیدارتر
***
ای مه غلام روی تو هر چه تمام تر
شهری توراغلام و دعاگو غلام تر
چشمم که ساختی به ره انتظار خشک
دارند زلف و عارض تو صبح و شام تر
گر آه و ناله از تو برآورده اند نام
از هر دو هست دیده ی گریان به نام تر
می را که می نهند به هر مجلسی حرام
گر نیست ساقیی چو تو باشد حرام تر
طوطی به منطق تو ندارد زبان بحث
با آنکه هست از همه شیرین کلام تر
طاووس خوش خرام رها کن به صحن باغ
آن سرو ناز بنگر ازو خوش خرام تر
تا گشته ای مقیم بران آستان کمال
کس نیست در جهان زتو عالی مقام تر
***
آن ترک مست بین که چه ها می کند دگر
هرگز وفا نکرد و جفا می کند دگر
چشمش که کافری ست چه کافر که عین کفر
آهنگ و عزم کشتن ما می کند دگر
باد صبا به شوق زدست خیال او
پیراهنی که داشت قبا می کند دگر
زنهار ازاین زمانه ی بیدادگر مرا
کز یار و شهر خویش جدا می کند دگر
مسکین کمال از سر صدق و صفای دل
جان را فدای عهد و وفا می کند دگر
***
با روی تو چیست جنت و هور
هر چیز نکو نماید از دور
ما را نظری که هست بر توست
خود حور و فرشته نیست منظور
لبهای تو کرد بر دلم سرد
اندیشه ی سلسبیل و کافور
چشم تو به خون ماست تشنه
باشد همه وقت تشنه مخمور
بر غمزه منه گناه خونم
مأمور بود همیشه معذور
نزدیک تر آ که می دهم جان
از دیده مرو که می رود نور
ابیات کمال بیت نحل است
نوک قلمش چو نیش زنبور
هر کس که شفا ازاین عسل یافت
هرگز نشود زغصه رنجور
بر دیده نهند شاید این شعر
نظـّار ِگیان ِ بیتِ معمور
***
بباید بر آن دیده بگریست زار
که محروم ماند زدیدار یار
نه اشک است آن دُرِّ یکدانه آه
که از گریه باز آیدم در کنار
نه آن برگ گل نیز کز نازکی
کشم دامنش چون صبا بر گذار
بر آن پای داریم سر تا که هست
همین است و بس دولت پایدار
به خاک ار برم مهر ابروی دوست
برآرید طاقیم پیش مزار
محب گر چه جز جان غمگین نداشت
روان برد تحفه بر غمگسار
کمال این همه انتظار تو چیست
گرت هست جانی بیا و بیار
***
بر سر کوی تو گر بودی مرا راه گذر
گاه می رفتم به دیده گاه می رفتم به سر
مرغ اگر از ناله ی شبهای من می کرد خواب
تا روم پیش تو می دزدیدم از وی بال و پر
در کتاب طالع ما دیده بود اختر شناس
از سر زلفت بسی تشویش در دور قمر
گر بری از ما رقیبا تحفه ای پیش حبیب
صحبتی داریم خوش برخیز و زحمت را ببر
حال دل از باد پرسیدم ندارد آگهی
کز نسیم زلف تو من مستم و او بی خبر
همچنان از شوق آن لب خون بگریم پیش جام
گر صراحی سازد از خاک وجودم کوزه گر
گر به یاد روی او نوشی می روشن کمال
چون قدح گیری به کف افکن نظر بر ماه و خور
***
بر فروز امشب به طلعت مجلس ای ماه منیر
گو بکش خود را چراغ از رشک و شمع از غم بمیر
شد تهی آن آستان از خاک و چشم ما هنوز
پر نمی گردد که بادا خاک در چشم فقیر
می کشم جان محقر پیش موران درت
عفو فرما زانکه باشد تحفه ی موران حقیر
گر نظیر حال من جویی ببین در زلف و خال
من نظیر خود نمودم کو تورا باری نظیر
نیست خالی آن خیال زلف چون دال از درون
نیست بیرون آن دهان تنگ چون میم از ضمیر
تیر ما حیف است گفتی بر تو خواهیمش گرفت
زان کمان گر رفت حیفی بر من مسکین مگیر
هر که بر تیر قدش چشمی نمی دوزد کمال
راست گویم راست چشمش دوختن باید به تیر
***
تو آن شاخ گلی ای شوخ دلبر
که آریمت به آب دیده در بر
چو آن رخسار و بالا باغبان دید
زگل ببرید و برکند از صنوبر
به هر مسجد که آوردی تو قامت
زحیرت گفت امام الله اکبر
برم پیش لب و زلف تو سجده
چو خوانند آیت واللیل و کوثر
رخت ماه است اگر بینیمش این ماه
به چشم ما نیاید ماه دیگر
حدیث قند گفتم با لبش گفت
ملولیم از سخنهای مکرر
نه آن دفتر که در وی طیبات است
خبیثانش فروشستی سراسر
کمال این گفته گر سعدی شنودی
فروشستی به گازرگاه دفتر
که چون آب سخن دید و روانی
سخن را پاک تر سازد سخنور
***
چشم تو که داشت خواب بسیار
لب داد به او شراب بسیار
آن غمزه که مست ازاین شراب است
خورد از جگرم کباب بسیار
هرگز نشود دو چشم تو سیر
از ناز پر و عتاب بسیار
بی عشق فقیه را چه سود است
با دانش کم کتاب بسیار
گر کشتن عاشقان ثواب است
تو یافته ای ثواب بسیار
تا پای ببوسمش به رفتن
ای عمر مکن شتاب بسیار
پیش دو رخ تو سیب سیمین
شیرین شد از آفتاب بسیار
از دوری عارض و لبت رفت
از چشم کمال آب بسیار
***
چندان بگریم بر در آن بی وفا شام و سحر
کز آب چشمم آورد سروی از آنجا سربه در
جنگی که می بود از حسد با آن سگان کو مرا
دوشینه با خاک درش کردیم با هم سربه سر
مسکینی و افتادگی زیبد ززلف و خال او
هر یک چو با روی نکو دارند سودای دگر
ای دیده لوح چهره را با اشک رنگین نقش کن
نقش رخی داری هوس بنویس پند ما به زر
گر بر کبوتر نامه ی شوقم گرانی می کند
گو نامه بگذار و مرا بر پر بگیر آنجا ببر
در جنگ رفت آن صف شکن آمد سپر مانع شدن
او جنگ با تیر و کمان می کرد و عاشق با سپر
***
چهره ام دیده چه حاصل که به خون کرد نگار
که برون نقش و نگار است و درون ناله ی زار
یار گویند که دارد سر عاشق کشتن
خبر عاشقی من برسانید به یار
این محال است که ما هر دو زهم می طلبیم
من زتو مهر و وفا و تو زمن صبر و قرار
آن دو ساعد منما بیش به صاحب نظران
که ربودی دل خلقی زیمین و ز یسار
مژه تا خاک درت پیشتر از دیده برُفت
در میان مژه و دیده فتاده ست غبار
لب می است و بدنت سیم چو هست اینهمه خام
خام باشد زتو ما را طمع بوس و کنار
عمر در ناله و فریاد به سر برد کمال
در تو درد دل او کار نکرد آخر کار
***
خاک پای تو از آن روز که آمد به نظر
دیده ها منت سرمه نکشیدند دگر
غم نگنجد به دل از ذوق دهان تو مرا
صحبت تنگ فتاده ست مگس را به شکر
تیغهای مژه بر خاک درت دادم آب
تا کند چشم من از کحل بصر قطع نظر
مشنو آه سحر من که پریشان نکنی
خاطر نازک خود همچو گل از باد سحر
دی طبیبم بر خود خواند زضعفم پشه ای
بگرفت و بر او ناله کنان برد به پر
لحظه لحظه رخم از خاک درت تازه تر است
تازه تر می شود از خاک بلی گونه ی زر
دوش می گشت به سر بر در تو بی تو کمال
گر نمی گشت چنین با تو نمی گشت به سر
***
خوش نسیمی ست بوی صحبت یار
خوش نعیمی ست وصل بی اغیار
وصل جانان خوش است همواره
گر نبودی رقیب ناهموار
ای گل از بهر خاطر بلبل
دامن خود کشیده دار زخار
تو خداوندگاری و مخدوم
ما همه بندگان خدمتکار
از گدایان مستمند غریب
نظر مرحمت دریغ مدار
گفتمش رخ نما ستان جان، گفت
رایگان رخ نمی نماید یار
جای آن است کز کمال حقیر
داری از غایت بزرگی عار
***
دارم اندک روشنایی در بصر
بی جمال او ولی فیه النظر
چشم مشتاقی به راه انتظار
خاک شد وزخون دیده خاک تر
سرخ گردد هر که از هر سو دوید
اشک ما سرخ از دویدن شد مگر
من شکرها خوردم از شکـُّر لبش
راست فرمودند تجزی من شکر
چشم او افتاده در دلهای ماست
همچو مستی در دکان شیشه گر
شب زدم سر بر در و دیوار او
چون سحر شد باز بردم درد سر
گریه بیدادش نشست از دل کمال
لایزیل الماء نقشا فی الحجر
***
دردا که رفت عمر و نکردیم هیچ کار
ساقی بیا که کار تو داری شراب آر
از چشمه سار چاه جوانی به تشنه ای
آبی بده که پیر شوی ای امیدوار
تو شهریار حسنی و شهر قدیم توست
دلهای بی قرار که کردی درو قرار
چشم رمد گرفته ی ما بر تو گرفتد
از مردم ضعیف فتادن عجب مدار
زان دم که صحبت تو مرا اختیار شد
کردند عقل و هوش زمن صحبت اختیار
پیران کاردیده شناسند آن ِ حُسن
در روزگار حسن تو ماییم پیرکار
پاکیزه روی چون گل و پاکیزه دامنی
شایسته ی تو عاشق پاکیزه روزگار
در دل نشان محبت خالش به بوی زلف
تا خوشه ها به دست کنی دانه ای بکار
گر بنگرد روانی آب سخن کمال
از چشمه سار خویش رود خضر شرمسار
خاک خجند را که زشیراز کم نهند
آمد به روزگار تو آبی به روی کار
***
دل دگر غم دارد از تو جان دگر
سینه دیگر خاطر بریان دگر
این چه اشک است این مرا باران زچشم
اشک دیگر باشد و باران دگر
این چه خندیدن چه شیرینی لب است
لب دگر باشد گل خندان دگر
ناصحم گفتا به خوبان دل منه
ای خدا عقلش بده یا آن دگر
ای خوش آن ساعت که تو دشنام من
گویی و من گویمت ای جان دگر
ما به دلبند از ازل بستیم عهد
عهد او کردن دگر نتوان دگر
در وفا کم خواندی آن مه را کمال
اینچنین محبوب را کم خوان دگر
***
دل رفت و نماند عقل و تدبیر
دلبر به جفا نکرد تقصیر
آرید به من نسیم آن زلف
دارید مرا نگه به زنجیر
باد است به گوش هوش مجنون
پند پدر و نصیحت پیر
تدبیر قتیل عشق تیغ است
بازآ که به دست توست تدبیر
چون عاشق خسته دل به بالات
بر تیر تو جان فشانده نخجیر
بر خوان بلای دوست ای جان
خونها خور و ذُلـِّه نیز برگیر
مگذار کمال بخش دل هیچ
بر غایبه گفته اند تکبیر
***
دلی دارم زچشمت ناتوان تر
وجودی از دهانت بی نشان تر
چو اشکم در کنار ای دُر سیراب
اگر آیی شبی باری روان تر
رقیبت مهربانی ها نماید
ولی از ما نباشد مهربان تر
به مهرت گر بسنجم ذره ای را
هنوز آن ذره ام آید گران تر
میانت گوییا رازی ست غیبی
که از سر ضمیر آمد نهان تر
دل از چشم تو خود بودی چنان مست
چو کردی یک نظر گشت آن چنان تر
میفشان از کمال ای بی وفا دست
کزو عاشق نیابی جان فشان تر
***
زهی چو کعبه تورا صد هزار سر بر در
دلت به بر حجرالأسود است در مرمر
نگفته نام لب نازکت بجز جان جان
ندیده لایق خاک درت بجز سرسر
زنازکی خط تو سر بپیچد از ریحان
به همسری قد تو عار دارد از عرعر
کبود و سرخ برآید چو برگ گل از لطف
اگر ز پیرهنت سایه ای فتد بر بر
هزار بار فزون گرد خود برآمد ابر
ندیده از مژه ی سیل بار ما ترتر
بهای بوسه که گفتی چه می دهی پرسید
دوباره گفتمش ای عمر رایگان زر زر
روان روان زدل ریش آنچه گفت کمال
نوشته بر ورق چهره اشک ما فرفر
***
گر قبول تو فتد از من بی دل سر و زر
هر دو پیش تو فرستم مع شیءٌ آخر
شب که مهمان من آیی من درویش زآه
سازم از بهر تو بریان همه مرغان سحر
بس کن ای باد صبا این حرکتهای خنک
چند کردن به هوای خود از آن کوی گذر
آنچنان گنج خیال تو غنی ساخت دو چشم
که برُفتند به جاروب مژه لعل و گهر
صفت قند لبت کرد مکرر طوطی
پسته گفتش به ادب گو سخن و مغز مبر
خالها بر لب شیرین تو دانی چه بود
نقطه هایی که نهادند به بالای شکر
دید چشمان تو در دور رخ و گفت کمال
فتنه گر مردمکانند دراین دور قمر
***
مرا گویی بمیر از من چه تقصیر
زچندان دلبری یک ناز کم گیر
خوشا خلوتگه زلفت به دستم
خوش آید خلوت عشرت به زنجیر
سگم خواندی زسگ باری چه آید
که از وی یاد می آری به تحقیر
نصیحت کرد عقلم دل چه خوش گفت
بدان ای روستایی جای تذکیر
به هر تیری که خواهی دوخت چشمم
من اول چشم می دوزم بدان تیر
بمیرم با لب پرخنده فی الحال
چو شمع ار گویی ام در پیش من میر
اگر میرد کمال از عشق آن روی
به روح پاک او خوانید تکبیر
***
مگیر ترک جفا و بکن جفای دگر
که باشد از تو جفای دگر وفای دگر
بلا فرستی و من باز بسته دل به امید
که از تو باز رسد بر سرم بلای دگر
سری که داشتم انداختم به پای تو حیف
که نیستم سر دیگر برای پای دگر
گدایی از تو همین باشدم که نگذاری
که بر در تو رود غیر من گدای دگر
دعای مردن من می کنی چه حاجت آن
بقای عمر تو بادا بکن دعای دگر
اگر چه نسبت رویت به آفتاب کنند
تو جای دیگری و آفتاب جای دگر
کمال حسن طبیعت همین بود که مرا
ورای دیدن آن روی نیست رای دگر
***
من گریان چه کنم زان مژه و غمزه حذر
چه یکی نیزه چه صد چون بگذشت آب از سر
گر از آن کیش به یاران تو آید تیری
سوی صدرش همه گوییم که فرمای و گذر
هر که پیش تو رود تا به من آرد خبرت
چون تورا دید عجب گر دگر آید به خبر
ای صبا دامن آن زلف چه باشد که کشم
رفع کن حاجت ما کامده ایم از پی جر
نیمه ی شهر زآهم نشنیدی که بسوخت
به غریبان نظری تا نزنیم آه دگر
پیش صاحب نظران جای نگه دار ای اشک
نیست برخاستن امکان چو فتادی زنظر
کس بر آن در نتوانست روان رفت کمال
غیر اشک تو و آن نیز به صد خون جگر
***
می خورد خونم به شوخی شاد و خندان آن پسر
شیر مادر می خورد پنداری و مال پدر
تا معلم غمزه اش باشد کی آموزد ادب
چون زشاگرد است بسیاری معلم شوخ تر
بازی طفلان به خاک آمد شوم خاک رهش
تا کند بازی کنان بر خاک راه خود گذر
چون به تیرش جان دهم سازید مرغی از گلم
تا زند بر جای تیر اولم تیر دگر
ای مگس دور ازلب یارم چو تار عنکبوت
چون روی آنجا شکر خوردن مرا با خود ببر
سحر اگر دانستمی خود را مگس می ساختم
می نشستم بر لبش گستاخ و می خوردم شکر
از در خلوت چو دید آن زلف و آن عارض کمال
در دعا پیچید چون شب بود نزدیک سحر
***
آرزو برده ام که چشم تو باز
کشدم گه به شیوه گاه به ناز
ما خریدیم اگر فروشد دوست
نیم نازی به صد هزار نیاز
چون کشی خوان وصل لب بگشای
که نخست از نمک کنند آغاز
سر ما زیر پا فکن جان نیز
هر چه گفتیم بر زمین انداز
گفتم از زلفت از چه دورم گفت
باز رفتی به فکر دور و دراز
در شکر ریز فکر خویش کمال
قند هر یک سخن مکرر ساز
تا بیابد به چاشنی گیری
شکر از مصر و سعدی از شیراز
***
آنکه انداخت زپایم چو سر زلف دراز
یا ربش در دل بی رحم وفایی انداز
بازی طفل به خاک است و بتم شاهد طفل
ای اجل زودترم بر در او خاک بساز
مرغ روحم به تو خود را بنماید پس مرگ
تا به تیر افکندم غمزه ی صیاد تو باز
هر درختی که برآید به سر کوی بتان
میوه ی او همه شیوه ست گل او همه ناز
دانه ی اشک نگر گونه و رخسار ببین
نازنینی تو و ما را به تو صد گونه نیاز
در ازل دل به تو شطرنج تعلق می باخت
عشق بازی من از امروز نکردم آغاز
دل گرو بست به او هر که نظر باخت کمال
به حریفی که نبیند رخ تو هیچ مباز
***
با چشم خوش ای شوخ مرا جنگ مینداز
محنت زده ای را به بلا جنگ مینداز
در دست صبا سلسله ی زلف میفکن
شوریده دلان را به صبا جنگ مینداز
شب بر در تو بوده ام این راز نهان دار
آن حاسد سگ را به گدا جنگ مینداز
گفتی بر یاران بردم کشتن یاری
ناآمده در مجلس ما جنگ مینداز
یک ناوک دیگر بزن و راست رسان تر
با جان دل مجروح مرا جنگ مینداز
در دست کمال آن سرزلف افکن و شو صلح
خود را به من بی سر و پا جنگ مینداز
***
به دعویِّ قدت سرو سرافراز
تبر برپای خود خواهد زدن باز
زسر تا پا گلی ای شاخ نازک
که برگت شیوه است و میوه ات ناز
چو زر ما بی دلان صافیم با تو
چو قلبی نیست ما را بیش مگداز
روان سازیم گفتی خونت از چشم
زتأخیری چه سوزی جان روان ساز
چه ضایع می کنی آب دهانت
به خاک ره به روی عاشق انداز
بر آن در حلقه زد جان آمدم حیف
که در گوشی رسد زان حلقه آواز
کمال این حلقه بر سندان زدن چیست
گرت جانی ست در باز است در باز
***
دریغ از جورت آمد وز جفا نیز
که با من آن نمیداری روا نیز
تو دشنامم دهی بهتر که غیری
بخواند رحمتم گوید دعا نیز
چه صیدم من که یکبارم بفتراک
نمی بندی نمی سازی رها نیز
هنوز اندر سرم مهر تو باشد
اگر از خاک من روید گیا نیز
به قتل من هوس تنها نه او راست
که هست آن آرزو در جان مرا نیز
دراز افتاده است آن رشته ی زلف
رسد آن رشته یک روزی مرا نیز
کمال آیین خونریزی گر این است
مخور انده که نگذارد تورا نیز
***
رفت عمر و نشد آن شوخ به ما یار هنوز
می کند جور به یاران وفادار هنوز
طرفه کاری که رسید از غم او کار به جان
نکند زاری ما در دل او کار هنوز
دی در اثنای سخن گفت فلانی سگ ماست
هست در گوش من آن لذت گفتار هنوز
من ازآن چشم خوش آن روز شدم توبه شکن
که نبود از می و از میکده آثار هنوز
زاهدان از پی آن عاشق رفتار خودند
که نی اند آگه از آن قامت و رفتار هنوز
گرچه دل در مرض عشق تو از خویش برفت
آرزوی تو نرفت از دل بیمار هنوز
هر کس از بند غمی یافت نجاتیّ و کمال
همچنان هست به قید تو گرفتار هنوز
***
سر من خاک پایت باد و جان نیز
که در پای تو خوش تر این و آن نیز
چگونه در حریم او نهم پای
که نگذارند سر بر آستان نیز
به کویت جز صبا کس را گذر نیست
ولیکن غیرتم آید از آن نیز
چه تنگ است آن شکر یعنی دهانت
که وهم آنجا نمی گنجد گمان نیز
دل آواره ی من تا کجا شد
کزو نامی نمی یابم نشان نیز
تواند بود دل جای غم تو
چه جای دل که جان ناتوان نیز
کمال آن شب که در چرخ آید آن ماه
زجان دستی برافشان وز جهان نیز
***
کشت چشم توا َم به شیوه و ناز
نظری سوی کشتگان انداز
خستگان را به پرسشی دریاب
بی دلان را به وعده ای بنواز
دل بیچاره شد زهجر تو خون
چاره ی کار او به وصل بساز
امشب افکن زروی خویش نقاب
شمع مجلس زشرم گو بگداز
ما گداییم و مفلس و تو کریم
ما غریبیم و تو غریب نواز
از تو سر گر طلب کنند ای دل
جان بنه بر سر و روان در باز
عاقبت زلف او به دست آری
گر بیابی کمال عمر دراز
***
گل رخسار تورا وقت تماشاست هنوز
نرگس مست تو منظور نظرهاست هنوز
نقشبند رخت از غایت حیرانی خویش
به تمامی مه روی تو نیاراست هنوز
نیست ما را به بهای سر مویت جانی
ورنه آن زلف سیه بر سر سوداست هنوز
گر به شمشیر جفا خون دل ما ریزی
به وفای تو که جرم از طرف ماست هنوز
سرو با قد تو دعوی لطافت می کرد
سالها گر چه برآمد نشد آن راست هنوز
همچو اشکم زنظر گرچه فکندی صد بار
بر سر و چشم جهان بین منت جاست هنوز
هست نظـّارگی روی تو امروز کمال
بس بصر منتظر وعده ی فرداست هنوز
***
ما را به چه جرم از نظر انداخته ای باز
ما سوخته و تو به خسان ساخته ای باز
صد شب به من آورده به روز و زتکبر
روز دگرم دیده و نشناخته ای باز
گر داعیه ی سوختن جان منت نیست
چون شمع وجودم زچه بگداخته ای باز
با ابروی تو دیده نهانی نظری باخت
دل گفت نظر کن که چه کج باخته ای باز
ای آمده در حلقه ی عشاق سواره
بر لشکر مغلوب چرا تاخته ای باز
از دود درونها شه من نیک بیندیش
کز آتش دلها علم افراخته ای باز
گر صید تو شد زود کمال این عجبی نیست
بر مرغ پر انداخته انداخته ای باز
***
مجلس ما به حضور تو چنان است امروز
که کمین خادمه اش حور جنان است امروز
از سر زلف پریشان تو در حلقه ی جمع
عقل سودا زده ی زنجیر کشان است امروز
ساقیا باده بده کز می دوشین ما را
رخت خلوت به خرابات مغان است امروز
زان دو جادوی فریبنده ی محراب نشین
زاهد صومعه رسوای جهان است امروز
آفتاب از چه سبب روی به محراب نمود
غالبا در سر زلف تو نهان است امروز
دوش با خاک درت بود مگر باد صبا
که بر اطراف چمن مشک فشان است امروز
گرچه بی دل تر از آن است که دی بود کمال
بر جمال تو به صد دل نگران است امروز
***
مژه تیز است و غمزه تیز و تو تیز
ریختی خون عاشقان به ستیز
گر کشی بی بهانه نتوان کشت
صد بهانه به عشوه ای انگیز
از من آن پای بوس مگریزان
همچو عمر گریز پا مگریز
گو بپرهیز چشمت از خونم
نیست بیمار را به از پرهیز
کرد خون همه به گردن زلف
گفت کج دار طره را و مریز
پارسا دست خشک رفت آنجا
چون زتسبیح داشت دستاویز
زاهدا تو بهشت جو که کمال
«ولیان کوه» خواهد و تبریز
***
نیست از سوز تو جان را نه گزیر و نه گریز
سر ندارد زسر خنجر تیز تو ستیز
آرزو می برم آن سوز زهی آتش طبع
خاطرم می کشد آن تیغ زهی خاطر تیز
گفته ای زلف کجم دار به دست و مگری
ماند این هم به همان نکته که کج دار و مریز
نیست شرط ادب ای گرد بران در منشین
زحمت خود ببر ای باد ازآن کو برخیز
خلق گویند گریز از ستم زلف و رخش
روز روشن به چنین بند چه امکان گریز
هر که خواند از سخنم وصف رخ خوب تو گفت
نکند کس به ازاین معنی نازک انگیز
دست زد در رسن زلف تو دزدیده کمال
یافتی دزد دو دستش هم از آنجا آویز
***
یار بیرون نشد زخانه هنوز
هست سرها برآستانه هنوز
آن همایی که سایه گستر ماست
بال نگشود ازآشیانه هنوز
رفته بر آسمان دعای همه
حاجت عاشقان روا نه هنوز
پرتو روی او جهانی سوخت
نزده آتشی زبانه هنوز
تیر آن غمزه بر دل آمد راست
راست ناکرده بر نشانه هنوز
نیستیِّ دهانش قطعی نیست
سخنی هست در میانه هنوز
گوش ها پر شد از حدیث کمال
نشنید آن دُر یگانه هنوز
***
از یار دین و دنیا باشد مراد هر کس
می گوی هر چه خواهی من یار خواهم و بس
جان دید آن رخ آنگه دانست کز چه سوزد
این نکته جز در آتش روشن نگشت بر خس
گر می کشد کسان را نزدیک خود چو بیند
از پیش او نخواهد رفتن کسی ازاین پس
گویی رسی به آن لب گر جان به لب رسانی
گو جان تشنه ی ما زین آرزو به لب رس
دور از تو ما غریبان گر بی کسیم شاید
چون نیستیم همدم جز با رقیب ناکس
عکس جمالت افتد گه گه به کوی دلها
چون پرتو تجلی بر وادی مقدس
زیبد کمال خرقه بر قامتی که آید
در چشم همت او یکسان پلاس و اطلس
***
تو زما وصف آن جمال مپرس
لب او بین و از زلال مپرس
عقل گفتا به روی او چونی
گفتمش روی بین و حال مپرس
گفته ای در سر که رفت سرت
چون شد این قصه پایمال مپرس
ای دل احوال ضعف خود زطبیب
چون نباشد تورا مجال مپرس
با تو ای بی وفا که گفت بگوی
که همه عمر از کمال مپرس
***
خیال خال لبش می کنم به خواب هوس
اگر چه خواب نیاید به چشم کس زمگس
به عرضه داشت نوشتم که خون بنده بریز
خطش نمود تقبل لبش ستاند نفس
سری که پیش تو دارم بر آستان حق است
منم که از همه عالم سر تو دارم و بس
صلای دعوت خوبی بزن که هست امروز
خط تو سبزی خوان خلیل و خال عدس
دو چشم مست سیه کرده ای به سوختنم
مساز خانه مردم سیه مسوزان خس
کمان ابروی شوخ تورا زتیر مژه
چو بود ناوک بی حد رسید بر همه کس
کمال هست قرین با رقیب خانه سیاه
چو طوطیی که به زاغش کنند اسیر قفس
***
دارم من از جهان غم یاری همین و بس
در سر خیال روی نگاری همین و بس
ما از بتان ِ موی میان ِ شکر دهان
بوسی طمع کنیم و کناری همین و بس
سودای هر کسی زر و سیم است و آن ما
سودای یار سیم عذاری همین و بس
بی او به هر چه حکم کند یار می کنیم
صبری نمی کنیم و قراری همین و بس
زین سان که خاک راه شدیم از گذار تو
می کن به خاک راه گذاری همین و بس
لشکر به قصد ملک دل ما چه می کشی
زین سو روانه ساز سواری همین و بس
گر می کنی غبار زچشم کمال دور
از خاک پا فرست غباری همین و بس
***
دل من طلبکار یار است و بس
ازاین دل همینم به کار است و بس
شدم خاک و نگذشت بر من چو باد
ازو بردل اینم غبار است و بس
به داغ فراموشی ام ماند و رفت
زیارم همین یادگار است و بس
سر خود بران پای دارم مدام
همین دولتم پایدار است و بس
چه سودم زسودای آن چشم مست
کزو بهره ی من خمار است و بس
چه بندم بران وعده امّید نیز
کزو حاصلم انتظار است و بس
مکن این همه دشمنی با کمال
که مسکین همین دوستدار است و بس
***
ساقی به می برافروز امشب چراغ مجلس
خلوت بساز خالی از زاهد مُوَسوس
زاهد ز دیده ی تر منبرنشین و خشکی
پیوسته هر دو با هم گویند رطب و یابس
بار ره است دفتر دستار نیز بر سر
ما را سبق شد اینها از مفتی و مدرِّس
تا خشک و تر نسوزی منشین به دلفروزان
پروانه سوخت آنگه با شمع شد مُجالس
تا خولیای وصلش افتاده در سرما
همچون خیال گنج است اندر دماغ مفلس
زلفی چو شست داری باری بگیر عقدش
تا دل بری به انگشت از دست صد مهندس
چون گوش خود دهانت کردی کمال پُر دُر
این گفته گر شنیدی سلطان ابوالفوارس
***
گر به مسجد نروم قبله ی من روی تو بس
بعد ازاین گوشه ی محراب من ابروی تو بس
عذرخواهان گناهان شبان روزی من
غم روی تو و آشفتگی موی تو بس
روز محشر که بیارد همه کس دستاویز
من سودازده را حلقه ی گیسوی تو بس
حورعین گر نگشاید در فردوس مرا
هوس روی تو و خاک سر کوی تو بس
ور شرابش ندهد ساقی رضوان بهشت
سرخوش ِ نرگس جادوی تورا بوی تو بس
باغبانا نکنم دیدن باغ تو که شد
دیده را با قدش از سرو لب جوی تو بس
نیست حاجت که کشی تیغ به آزار کمال
که به خون ریختنش غمزه ی جادوی تو بس
***
گفتمش نام تو گفتا از مه تابان بپرس
گفتمش نام لبت گفت این حدیث از جان بپرس
گفتمش باری نشانی زان دهان با من بگوی
زیرلب خندان شد و گفت از گل خندان بپرس
گفتمش دلها که دزدید آن همه شب با چراغ
خال و خط بنمود و گفت اینها ازاین و آن بپرس
گفتمش در پای تو غلتان سرم چون گو چراست
گفت با زلفم بگو یعنی که از چوگان بپرس
گفتمش بر سینه ی ریشم هزاران زخم چیست
گفت گو با غمزه ام یعنی که از پیکان بپرس
گفتمش در غارت چشمان دلم کردی اسیر
گفت اگر خواهی نشان آن ز ترکستان بپرس
گفتمش چون پی برد اندر سر زلفت کمال
گفت با باد صبا شو راه هندستان بپرس
***
من و دردت مرا دوا این بس
از توا َم شربت شفا این بس
ای که داری دوای درد دلم
آن تورا باش گو مرا این بس
ما به بی رحمی از تو خرسندیم
نظر رحمت از شما این بس
می کشی و نمی کنی آزاد
بنده را از تو خون بها این بس
سوختن جان من چه سود چو هیچ
نکند جان من تورا این بس
به همین قطع کن که راندی تیغ
گنه عشق را جزا این بس
بردرت جز کمال را مگذار
که بر آن آستان گدا این بس
***
آن غمزه چو از ریش دل آزرد سر نیش
خون گشت به آزردن او جان و دل ریش
ای دل تو غم اشک روان خور نه غم جان
از آمدنی فکر کن از رفته میندیش
خواهم که زکیش تو شوم کشته به تیری
چون کیش تو دارم روم آخر به همان کیش
جان بردن ازآن غمزه چه امکان که گرفته ست
گیسوی توا َم از پس و ابروی تو از پیش
گشتِ سر کوی تو به سر خواستم اما
نگذاشت رقیب تو که گردم به سر خویش
گفتی تو بران در به مراتب کمی از خاک
این مرتبه کم نیست که هستم من از آن بیش
تا کی به کمال این همه بیم از دل سنگین
شاهان سخن سخت نگویند به درویش
***
آنکه زبی گنه کشی نیست دمی ندامتش
بی گنهی که او کشد من بکشم غرامتش
لحظه به لحظه درستم غمزه ی او قیامتی
می کند و زکافری نیست غم قیامتش
گو سر زلف او بکش پرده برآفتاب و مه
تا نفتد به خاک ره سایه ی سرو قامتش
جان که همیشه داشتی دوست تردد و سفر
دوستی در تو شد داعیه ی اقامتش
قبله تویی به پارسا چند کنیم اقتدا
زانکه به قبله ی خطا نیست روا امامتش
ای به نصیحت آمده پیش زهوش رفته ای
رفته زپیش عقل او تا نکنی ملامتش
دید کمال در رخت نور خدا معاینه
شیخ که عاشقی کند باشد ازاین کرامتش
***
آنکه می خوانند مردم مردم چشم منش
چشم من روشن به روی اوست گفتم روشنش
بر دل عاشق زیک یک شیوه های چشم او
شیوه ای خوشتر نمی آید زعاشق کشتنش
آهوان را از دویدن شد جگر خون و هنوز
در نمی یابند مکر و غمزه ی صید افکنش
پیرهن در بر نگیرد آن بدن جز با خیال
پاک دامانی بیاموزید از پیراهنش
زلف را گفتم ببُر نشنید بر عاشق چه جرم
گر رود سرها به باد از هر طرف بر گردنش
دامن زلفش گرفتم وقت قتل آن غمزه گفت
خونبهای خود گرفتی چون گرفتی دامنش
عکس شمشیرت پس از کشتن گرافتد بر کمال
جان زاول تیزتر آید به سر وقت تنش
***
به خواب آن چشم میگون دیده ام دوش
هنوز از ذوق آنم مست و مدهوش
اگر آرد زمن آن بی وفا یاد
من از شادی کنم خود را فراموش
سر مویی به جانی می فروشد
چنین ارزان بگوییدش که مفروش
همی کردم بران در دوش فریاد
سگی بانگی بزد بر من که خاموش
به گفتار تو گر دُر لاف می زد
گرفت اینک به عذر آن گنه گوش
دهانش کرد عیب غنچه ظاهر
بران عیب ای صبا دامن فرو پوش
کمال از طره ی او برحذر باش
که طرار است دائم بر بناگوش
***
به مطرب شب چه خوش می گفت چنگش
خوشا می کز لب ساقی ست رنگش
چو ساغر رفته بود از دست مطرب
به صد تصنیف آوردم به چنگش
چه بیم از محتسب بیمم زشیشه ست
که می ترسم برآید پا به سنگش
دهان تنگ و چشم تنگ دارد
بود زین جنس خوبی تنگ تنگش
جدلها کرد دِی واعظ به یک مست
که تنها می خورد بینید جنگش
کمان ِ ابروی آن ترک سرمست
نمی افتد خطا هرگز خدنگش
شب و روزت کمال این می به کف باد
که گه آیینه خوانی گاه زنگش
***
چه گفت با تو شنیدی رباب و عود به گوش
زکس مترس و به بانگ بلند باده بنوش
سروش عاطفت از نو نوید رحمت داد
معاشران همه دادند بوسه بر سر و دوش
به خواب شیخ حرم دید دوش مستی را
نشسته بر در کعبه به خضر دوش به دوش
چو جم به جام قناعت کن و سکندر وار
به هرزه در طلب رزق نانهاده مکوش
به چشم بی هنران باده ساقیا عیب است
چو زاهدی گذرد عیب ما بیا و بپوش
ازآن زمان که به خمخانه ها حدیث تو رفت
شراب و چنگ نمی ایستد زجوش و خروش
کمال با لب ساقی زمی مکن پرهیز
حریف قلب شناس است زاهدی مفروش
***
دارد به سجده شبها مه روی بر زمینش
بنگر که نور طاعت می تابد از جبینش
در حسن دارد آنی وز لطف هم دهانی
چندانکه باز جویی آن هست و نیست اینش
آن لب به آستینها چون پاک کردی از می
نقل شکر شد آنجا ریزان زآستینش
دانی چراست همدم خال و خطش به لبها
برخاستند از جان گشتند هم نشینش
می کرد جان عاشق بر دلبران گرانی
بگذاشتند او را بردند عقل و دینش
بی تو کجا بت چین یک جا قرار گیرد
گر دست و پا ببندند صورتگران چینش
خون کمال گفتی ریزم به خاک این در
جا در بهشت سازد گر می کشی چنینش
***
دلا نسیم عنایت وزید حاضر باش
رسید مژده که دلبر رسید حاضر باش
به خفته ی شب محنت برو خبر برسان
بگو که صبح سعادت دمید حاضر باش
زخاک پاش غباری کزان طرف برخاست
به دیده روشنیی شد پدید حاضر باش
زجام وصل ازآن قطره ها که جان افزاست
به کام جان تو خواهد چکید حاضر باش
به شهر عشق شب و روز عید باشد و سور
مباش غافل ازاین سور و عید حاضر باش
مکن زپیر و مرید گذشته چندین یاد
تو پیری و همه عالم مرید حاضر باش
کلید قفل دل از هر دری مجوی کمال
ز دیرباز نبست این کلید حاضر باش
***
دال زلف و الف قامت و میم دهنش
هر سه دامند و بدان صید جهانی چو منش
نتوانست قبا را ز میانش پوشید
آن قبا بود بریده به قد پیرهنش
با همه دامن پاکیزه چو گل جز به خیال
پیرهن نیز نیارست به سودن بدنش
زان لب پر زشکر لطف همی بارد و حسن
که بپرورد خط او به نبات حسنش
گوییا غنچه به آن لب زلطافت دم زد
که دهان خرد کند باد صبا از زدنش
با تو هر سرو که از ناز به دعوی افتد
باغبانان سوی آتش بکشند از چمنش
عالمی روی نهادند به گفتار کمال
که خیالات لطیف است به آب سخنش
***
دل مسکین که می بینی ازاین سان بی زر و زورش
به کوی میکده کردند خوبان مفلس و عورش
شراب لعل می نوشم من از جام زمرد گون
که زاهد افعی وقت است و می سازم بدین کورش
به قصد جام ما در دست دارد سنگها یا رب
نماند محتسب وانها بماند بر سر گورش
زحال رفتگان ما مگو با ما دگر ساقی
که سازد باده ی تلخ تو آب دیده ها شورش
سلیمان کو که در جو هوا مهدش کشیدندی
کنون چون جُو شد اندر خاک و هر سو می کشد مورش
جهان با جمله لذاتش به زنبور عسل ماند
که شیرینیش بسیار است و زان افزون شر و شورش
کمال از ضعف تن چون شمع دارد زرفشان چهره
میسر کی شود وصل بتان با این زر و زورش
***
دل که دلداری ندارد دل نشاید خواندنش
نیست عاشق گر نباشد رسم جان افشاندنش
گرچه افتاده ست بر خاک رهش گلگون اشک
تا مجالی هست خواهیم از پی او راندنش
سهل باشد گر کنار ما گرفت از گریه آب
برکنار آب چون گل گر توان بنشاندنش
سرو می گویند ازآن قامت به حیرت مانده است
زانچه می گویند می ماند به یکجا ماندنش
خنده ی او می کشد ما را سرش بازیم و جان
زانکه طفل است و به بازی می توان خنداندنش
گر بخواهد عود پیش زلف و خالت عود سوز
چوب می باید نخستین آنگهی سوزاندنش
پیش روی یار از ناسوختن ترسد کمال
زاهدا تا کی زآتش دم به دم ترساندنش
***
رفت یار من و بگذاشت مرا با دل ریش
آشنا ناشده بیگانه شد از عاشق خویش
نوش ناکرده هنوز از می وصلش جامی
خوردم از فرقت او بر دل ریش این همه نیش
قاصدی کو که بیارد خبر از آمدنش
تا فرستم بر او جان و دل رفته زپیش
گر تکبر کند و ناز به من می رسدش
زانکه او محتشم است و من مسکین درویش
آن کمان گوشه ی ابرو چه بلایی ست زهی
که برآورد مرا راست چو تیر از همه کیش
جای آن است کز اندیشه ی دوریِّ تو باز
سر برآرد به جنون عقل من دور اندیش
جمع بود از تو پراکنده دلی های کمال
باز رفتیّ و پراکند نمک بر سر ریش
***
رفتی زبرم عاقبت ای شوخ جفا کیش
از دیده برفتی و نرفتی زدل ریش
در هجر تو چندانکه بدیدیم زگریه
جز اشک ندیدیم که کاری رود از پیش
گر می نگذاری که سر زلف تو گیرم
بگذار که چون زلف تو گیریم سر خویش
چندان که به گل خاطر بلبل نگران است
دارم به جمالت نگرانی من از آن بیش
دی کردم از آن غمزه شکایت به لب او گفت
داری هوس نوش مرنج از الم نیش
تا کی کنی اندیشه ی آزار دل ما
ای مرهم جانها زدل ریش بیندیش
بر جان کمال این همه بیداد تو تا کی
شاهان نپسندند ستم بر دل درویش
***
زهی کشیده کمان ابروی تو تا بن گوش
دمیده سبزه ی خطـّت به گرد چشمه ی نوش
رخ تو شمع شبستان عشق و ما در تاب
لب تو چشمه ی آب حیات و ما در جوش
کنون که شمع جمالت چراغ حسن افروخت
دگر به طره ی مشکین رخ چو ماه مپوش
درآب دیده بدم غرقه دوش تا به میان
گذشت در غمت امروز آبم از سردوش
کجاست مطرب و ساقیّ و جام می کاین دم
برآرد از دل مستان صلای نوشانوش
نهادم از سر مستی عنان تقوی را
زدست نرگس مستت به دست باده فروش
اگر چه دُرِّ خوشاب است گفته های کمال
ولی چه سود که هرگز نمی کنی در گوش
***
سرو دیوانه شده ست از هوس بالایش
می رود آب که زنجیر نهد برپایش
داشت از آب چو گل آینه در پیش جمال
آب شد آینه از شرم رخ زیبایش
پیش من قصه ی عاشق کشی او مکنید
ترسم این بشنوم از دل برود غمهایش
گر برند از پی سوداش سر من چو قلم
بر تراشم سری از نو بکنم سودایش
دهنت دزد دل ماست به او پنهانی
گر زبان تو یکی نیست به ما بنمایش
زیر پا تا نشود خار رهت خسته زمن
کرده ام چون مژه بر دیده ی روشن جایش
گفته ای بی رخ ما کار تو صبر است کمال
این نمی آید ازو کار دگر فرمایش
***
شوخی که کشد عاشق نزدیک من آریدش
گر خون من از شوخی ریزد بگذاریدش
من کشته ی آن روزم کز خشم به کف تیغی
گویی به رقیبانم بربسته بیاریدش
تخمی که ازو روید درد و غم دلداری
تن خاک کنید آنگه در سینه بکاریدش
دارم هوس خالش گویید به آن لبها
من خاکم و او دانه با من بسپاریدش
ماه است اگرش افتد میلی به بلندیها
بر بام دو چشم من گیرید و برآریدش
تعلیم دهم کینش باز از حسد و او را
سازم به شما دشمن تا دوست نداریدش
گر نقش کف پایش بر آب توان بستن
حیف است به خاک ره بر دیده نگاریدش
با آنکه کمال آمد پیشش زخسی کمتر
در چشم رقیب از خس کمتر مشماریدش
***
کسی که دل طرف زلف یار می کشدش
اگر فکند درآن حلقه دست می رسدش
رخ تو سوخت به خط جان و دودها برخاست
دگرزخال معنبر چه داغ می نهدش
کمند موی تو افتاده در قفا چه نکوست
چو نیک بود کسی در قفا نگفت بدش
تو صید گیر و رها کن به دیگری که کشد
که زنده تر شود ار می کشی به دست خودش
دهان تنگ شکرخند او چنان کردند
پر از شکر که زلبها نبات می دمدش
به پای بر سر عاشق زد آنچنان که فتاد
زپا چگونه نیفتد که بخت زد لگدش
دل کمال به نازو کرشمه بستد و گفت
که باز با تو دهم لیک دل نمی دهدش
***
گر زلف دراز افکنی از طرف بناگوش
بسیار سر افتد به قدمهای تو از دوش
هر گه که به وصف دو رخ خوب تو افتم
دارم چو سر زلف تو از هر طرفی گوش
نتوان به زبان با تو غمی گفت چو خامه
از دست تو بر خویش همی پیچم و خاموش
چندانکه بگویی نروم از سر کویش
گر زانکه روم از سخن او روم از هوش
ای عاشق خام از لب او نوش نه از جام
باری زمیی نوش که باشد همگی نوش
چون فاتحه بر خوان وصال آن لب شیرین
هرگز چو نمی خواند مرا کرد فراموش
می نوش کمال این می و می پوش ززاهد
بر رغم مخالف به خوشی می خور و می نوش
***
گنه دیده گر این است که کردم نگهش
دل مبیناد شب و روز بجز در گنهش
روی او ماه تمام ابروی او ماه نو است
دیدمی هر دو اگر دیده شدی مه به مهش
چون روم بر اثر او مرو ای سایه ی به من
که تحمل نکند بار گران خاک رهش
گر به اشکم نظر افکندی و شد چشم تو سرخ
باز بر روی رقیب افکن و گردان سیهش
دل در افتاد در آن چاه ذقن چشم به زلف
به رسن های بریده که برآرد زچهش
جای براین است که تنها خورد اندیشه ی تو
دل در اندیشه ی آن نیز که ندهد فرحش
از تو بوسی طلبیده ست به دریوزه کمال
تا کی این بخل تو، دشنام که گفتی بدهش
***
لب می گزد چو چشم گشایم به دیدنش
خوشتر زدیدن است مرا لب گزیدنش
لرزان دلم زبیم جدایی ست همچو برگ
بنگر زشاخ لرزه به وقت بریدنش
چندانکه با قدت صفت سرو می کنند
پست است این سخن نتوانم شنیدنش
چون صید از کشیدن دام اوفتد به بند
دام دل است زلف تو خواهم کشیدنش
دل در کمند زلف تو گو می کن اضطراب
صیاد را زمرغ خوش آید تپیدنش
در جان چو درد عشق تو آرامگاه ساخت
درمان مبادم ار طلبم آرمیدنش
ساکن نکرد گریه زدل فرقت کمال
سوز کباب کم نشد از خون چکیدنش
***
ما به شادیِّ جهانی نفروشیم غمش
دولت این است که ما یافته ایم از ستمش
صاحب درد شناسد که چه لذت دارد
آن حلاوت که به مجروح رسد از المش
تو به صورتگر چین باز نما عارض خویش
تا خطت بیند و از دست بیفتد قلمش
چون قلم بر ورق عشق نشد حرف شناس
تا نشد پاک ز دیباچه ی هستی رقمش
هر که آشفته ی آن سلسله ی مشکین نیست
کرده اند اهل محبت به جنون متهمش
سالک آن است که هر دم زسر راه وجود
ببرد جاذبه ی عشق به کوی عدمش
تا قدم بر سر هستی ننهد مرد کمال
کس نخواند به جهان عاشق ثابت قدمش
***
ما به فریاد آمدیم از ناله ی شبهای خویش
پرسشی می کن زرنجوران شب پیمای خویش
با همه خندان لبی بر من بگرید شمع جمع
گر براو پیدا کنم این سوز ناپیدای خویش
من که بی قیمت ترم پیش کسان از خاک راه
خود فروشی ها کنم گر خوانی ام مولای خویش
تا به بالای بلندت سر فرو آورده ام
سر بلندم راستی از همت والای خویش
سرو برطرف چمن وقتی به جای خویش بود
تا تو سوی او برفتی او برفت از جای خویش
حسن و زیبایی بناگوش تورا زیبد که یافت
خلعت سودای زلفت راست بر بالای خویش
هم به خاک پات کش بر دیده بنشاند کمال
گر فرستی سوی او گردی زخاک پای خویش
***
مرا به گفتِ کسان چون قلم مران از پیش
که من زدست تو خواهم گرفت خود سر خویش
چو دل حدیث تو گوید زدیده خون بچکد
رود هر آینه خون چون دهن گشاید ریش
اگر به ریش دلم نیش تیز در نگرد
در آن نظاره به حیرت فرو رود سر نیش
به دست غمزه روان تر روانه کن تیری
که صبر آن نکند دل که برکشی از کیش
دلا بباز سر و جان به رسم درویشی
که بی معامله آمد مرید نادرویش
به حلقه های غلامی مرا گران شد گوش
چنانکه نشنوم این بار پند نیک اندیش
مزید جور زدل کم نکرد مهر کمال
چرا که جور تو بیش است و مهر بیش از پیش
***
مِی می رسد از باغ به خدمت برسیدش
پوشیده به خلوتگه عشرت بکشیدش
تا ریخته در کام صراحی ز لب خم
با یاد لب یار نخستین بچشیدش
از باده لب جام لب آب حیات است
در ظلمت غمها چو سکندر طلبیدش
آن جوهر رازی که ز می مجلسیان راست
گر شمع برآرد به زبان سر ببریدش
مطرب مگذارید که فارغ بنشیند
پشمینه فروشید و بریشم بخریدش
ای محتسب این فتنه همه در سر چنگ است
فرمای که نیکوتر ازاین هم بزنیدش
با بت شکنان گوی کمال از سر اخلاص
کاین توبه بت راه من آمد شکنیدش
***
نشان شبروان دارد سر زلف پریشانش
دلیلی روشن است اینک چراغی زیر دامانش
هران شمعی که در مجلس نهی با روی او ساقی
چو خود را در میان بیند روان برخیز و بنشانش
دل ریش ارچه راز خود زجان در پرده می دارد
نباشد بر تو پوشیده جراحت های پنهانش
زقدش سرو را خواندم فرو، گفتا محال است این
تو باری سوسن این معنی چو میدانی فرو خوانش
به چوگان سرزلفش بگو می کن صبا بازی
ولی زنهار بازی نیست با گوی زنخدانش
به رویت دعوی خوبی چو دامن گیر شد گل را
بدین تهمت نمی دارد صبا دست از گریبانش
سر زلف سمن سای تو طاووسی ست پنداری
که پای بسته می دارند در صحن گلستانش
بگو آن سرو قد خوش دار چون من عندلیبی را
که در قرنی به دست آید چو من مرغی خوش الحانش
کمال ار یک سخن زین شعر در خاک عراق افتد
چو مو در عین باریکی بجو در چشم سلمانش
***
نیستم دسترس آنکه ببوسم پایش
سر برفت و زسر من نرود سودایش
عاشق ار سرِّ دل خویش نیارد به زبان
خود گواهی دهد از حال درون سیمایش
حال بیداری شمع از دل رنجور بپرس
که چه آمد به سر از دیده ی شب پیمایش
شد چنان گرم به رخسار خود آن شمع چگل
که به پروانه دلان نیست دگر پروایش
جای آن است که چون سایه رود سرو زجای
گر بگویند به بستان صفت بالایش
طوطی از گفته ی ما قند مکرر چیند
تا براندیم حدیث از لب شکـَّر خایش
گو قدم رنجه کن ای سرو به سر وقت کمال
که سری دارد و خواهد که نهد برپایش
***
یار خرمن سوز ما گو روی گندم گون بپوش
ورنه خواهد سوخت خرمن هر که را عقل است و هوش
روی گندم گون نمود و جان ما یک جو فروخت
از چه شد یار اینچنین گندم نمای جو فروش
شاهدان از گوش ها کردند دُرها را رها
بر حدیث نازکت یک یک چو بنهادند گوش
صوفی پشمینه پوشت گر ببیند چشم مست
زاهدی از سر نهد گیرد سبوی می به دوش
بس که رخسار تو دلها برد و بر آتش نهاد
آب در دریای چشم عاشقان آمد به جوش
زلف او عمر است و آن کس یابد آن عمر دراز
کز لبش بر وعده ی بوس آب حیوان کرد نوش
بلبلان بر شاخها کردند زان بالا حدیث
از درختان چمن برخاست افغان و خروش
قصه ها خواندی و نشنید از تو هم حرفی کمال
عندلیب از صد ورق برگفت حال و گل خموش
***
به نیتی که بران در بریم سجده ی خاص
همیشه فاتحه خوانیم از سر اخلاص
دلا چو طالب وصلی ز آب دیده منال
که دُر به چنگ نیارد چو دم زند غواص
مراد هر دو جهان یافتم به دولت دوست
دمی که یافتم از محنت رقیب خلاص
لب تو کشت مرا ساقیا به رسم فدا
بریز خون صراحی که «والجروح قصاص»
به زاهدان نرسد بوی تو به رندان نیز
عوام را چه رسد چون نمی رسد به خواص
حدیث سیم عذاران کـَران گران شنوند
گرفته اند مگر گوش پارسا به رصاص
کمال شهر گرفتی به قصه های غریب
که عام گیر بود در سخن معانی خاص
***
کجا کنند به تیغ از تو عاشقان اعراض
زشمع یاری پروانه کی بُرد مقراض
بیا که بر تو کنم عرض سوز و درد نهان
که از طبیب نپوشند خستگان امراض
به لعل و دُر نکند نسبت آن لب و دندان
کسی که لطف جواهر شناسد از اَعراض
دلا کدام ریاضت بود قوی تر ازآن
که یک زمان بنشینی به زاهد مرتاض
سواد چشم من از گریه شد تر و ابتر
کنون محرِّر اشکم همی برد به بیاض
چو بوی دوست شنیدیم و کوی او دیدیم
دگر هوای ریاحین چرا کنیم و ریاض
تو مستعد نظر شو کمال و قابل ِ فیض
که منقطع نشود فیض هرگز از فیاض
***
داریم ساقیا هوس عشرت و نشاط
جویای راه میکده ایم اهدنا الصراط
میخانه ای بساز و بکن وقف عاشقان
خیری که بی ریاست به از صد پل و رباط
زاهد به روز حشر پل و جوی کرده گم
می خواره جسته از پل و بگذشته از صراط
ما عاشقیم و رند و به معشوق مختلط
ای شیخ نیکنام به ما کم کن اختلاط
در شهر کس نماند ازآن شد کسی رقیب
فرزین شود پیاده چو گردد تهی بساط
زان لب روم به خنده چو دشنام بشنوم
نقل و می است موجب شادی و انبساط
سرعت مکن به وصف لب و عارضش کمال
کاری ست هر دو نازک و شرط است احتیاط
***
کسی که دوست ندارد زجان ندارد حظ
که جسم دور زجان از جهان ندارد حظ
چو کوثر است به خلد آب خضر در ظلمات
رواست گر لب ما زان دهان ندارد حظ
چه رنگ از رخ خوبان رقیب را جز جنگ
که باغبان زگل و گلستان ندارد حظ
نکرده زلف به کف زان ذقن چه بهره برم
که تشنه از چه بی ریسمان ندارد حظ
خوش آیدش که ببیند تنم رمیم و رفات
مگر پری ست که جز استخوان ندارد حظ
نشان خاک درش پارسا گرفتم یافت
زسرمه دیده ی اعمی چنان ندارد حظ
به زاهد این سخن تر اثر نکرد کمال
درخت خشک ز آب روان ندارد حظ
***
دل چه کند سرو و تماشای باغ
تا به توا َم ، از همه دارم فراغ
مجلس ما با تو چه محتاج شمع
چون تو نشستی بنشین گو چراغ
سوخته جان همه از داغ و درد
جان من از حسرت آن درد و داغ
زاهد خودبین که همه رنگ و بوست
بوی تو بشنید به چندین دماغ
گرچه دو چشمت دل ما برد اسیر
هیچ نکردیم ز ترکان سراغ
یار کشد باز دلا گفتمت
لیس علی المخبر الا البلاغ
برد دلت هندوی زلفش کمال
باز عجب گر بشود صید زاغ
***
کنار آب و لب جویبار و گوشه ی باغ
خوش است با صنمی سرو قد به شرط فراغ
نواخت ریخته ها در چمن مغنـّی آب
ترانه های تر او لطیف ساخت دماغ
شب بهار و شبستان باغ و صحبت یار
چنین شبان و شبستان دلا بجو به چراغ
مدار دور گل از می قدح دمی خالی
که لاله دارد ازاین درد بر دل این همه داغ
اگر به روضه روم با رقیب در قفسم
شنیده باشی و دیده حدیث طوطی و زاغ
چه غم به دفع غمم باغ و گلشنی گر نیست
که عاشق تو فراغت زباغ دارد و راغ
به بوسه سیب ذقن گفتمش زگلشن کیست
کمال گفت تو انگور خور مپرس از باغ
***
یار بنشست به مجلس بنشانید چراغ
روی او نور تجلی ست مخوانید چراغ
آفتابی ست زطالع شده همسایه ی ما
نه شب است این که زهمسایه ستانید چراغ
خانه را روشنی آن چشم و چراغ است امشب
بگذارید همه شمع و بمانید چراغ
چشم دارید و به مه نسبت آن روی کنید
نیست تاریک ز پروانه بدانید چراغ
گر ندیدید که چون دور شود سایه زنور
یک شب از پیش رخ او گذرانید چراغ
برنتابید به حسن رخ او ای مه و مهر
گر چه هر یک به رخ نور فشانید چراغ
تا سحر امشب دیگر من و آن زلف کمال
شب دراز است عجب گر برسانید چراغ
***
ای خطت خوب و عبارت نازک و لبها لطیف
خال مشکینت ملیح و عارض زیبا لطیف
گر دو رخ پوشی و گرنه هر دو زیبا آیدت
زانکه هم پنهان چو جان خوبی و هم پیدا لطیف
تو لطیفی خواه در دل خواه در چشم آ فرو
قطره ی باران بود در پست و در بالا لطیف
زلف سر در پات سود این خَست و آن در تاب رفت
پای تا سر نازکی آریّ و سر تا پا لطیف
در لطافت آن دو ساعد می برند از سیم دست
نیست جان من تن سیمین تو تنها لطیف
روی اگر تابی زآه سرد و گرم ما رواست
زحمت سرما ندارد طاقت گرما لطیف
گو به لطف طبع خود را می شمر صاحب کمال
هر که می گوید جواب گفته های ما لطیف
***
در زورق حیات است جان رقیب خائف
یا رب نگاه دارش از باد نامخالف
ما دین و دل نهادیم در وجه دل ستانان
صد شکر کاین ذخیره شد صرف در مصارف
تا بسپری به جانان کردند وقف جان را
واقف نبود گویی زاهد زشرط واقف
گر درد و غم فرستی وصلت کنیم حاصل
ما می کنیم تحصیل تا می رسد وظائف
معشوق و جام می را گرحق نمی شناسی
در راه حق شناسی نه سالکی نه عارف
دیدم لب و دهانش بوسی به چند گفتم
گویند با لطیفان بسیار ازاین لطایف
آید ببوی زلفت بر در کمال رقصان
چشمی به حلقه دارد در طوف کعبه طائف
***
زهی بدایت حسن رخت نهایت لطف
خط تو حجت حسن و لب تو آیت لطف
غم تو قاصد جان شد خط و لبت نگذاشت
زهی رعایت حسن و زهی حمایت لطف
به یک خط و دو ورق شرح کرده اند و بیان
خطت مقالت حسن و لبت حکایت لطف
وجود من زخیالت چنان لطیف شده ست
که آب میچکد از دیده ام زغایت لطف
به از نهایت حسن گل است و خنده ی او
دهان تنگ تو چون غنچه در بدایت لطف
مرا که ورد زبان ذکر آن لب و دهن است
خطاست گر نکنم در سخن رعایت لطف
کمال بر تو سخن ختم شد براو خوبی
که حد حسن همین باشد و نهایت لطف
***
به حسن خلق بستان دل زعشاق
که وجه احسن آمد حسن اخلاق
گل از روی تو گویی نسخه گیر است
که جمعش آمد از هرگونه اوراق
دل از سودای آن ابرو عجب نیست
که نکند سود دارد مایه ها طاق
کمال ار گفتی از دل غرق خونم
بیان واقعی کردی نه اغراق
***
به مسجد هفته ای از تو کجا یک سجده ی لایق
که در آدینه ای زاهد به شش روز دگر فاسق
له فی کل موجود علامات و آثارا
دو عالم پر زمعشوق است کو یک عاشق صادق
نیاوردی کسی در گوش آواز خطیبان را
فلو لا یسمعوا منهم هو المطعم هو الرازق
چرا از دوست وا مانی به لذتهای جسمانی
غم لیلی خوری اولی که شهد و شکـَّر فایق
مریض العشق لا یفنی بسکر الموت و الحمّی
خوشا سرمستی مجنون خنک دلگرمی وامق
نسیم الود یحییکم رحیق الحب یشفیکم
من الظلمات ینجیکم بدون الشمس و الشارق
دلت گرم است با دنیا مپوشان ای کمال این تب
چو در دارالشفای دین طبیبی یافتی حاذق
***
طبیب عشق به خون گو بساز شربت عاشق
که نیست در خور بیمار جز غذای موافق
ازآن متاع که عاشق به یار خویش فرستد
مراست جانی و آن نیز نیست تحفه ی لایق
رقیب سعی نماید چو غمزه ی تو به خونم
بود موافق غماز فکر و رای منافق
دلم به زلف تو چون پی برد به سرِّ میانت
که کس به ذهن پریشان نکرد فهم دقایق
اگر دهان تو گویند هست و نیست زتنگی
نه کاذبند دراین نکته عاشقان و نه صادق
پزم خیال تجرد ولی ز زلف بتانم
در آمده ست به گردن هزار گونه علایق
کمال روی تو دید و زشوق در سخن آمد
شود هر آینه طوطی زعکس آینه ناطق
***
هوای وصل تو دارد غریق بحر فراق
چو تشنه ای که به آب روان بود مشتاق
شنیده ام که سگم خوانده ای عفاک الله
من فقیر بدین هم ندارم استحقاق
هزار بار به گرد جهان مه و خورشید
برآمدند و نظیرت ندید در آفاق
اساس عقل برافتاد تا به ابرو و چشم
بنای حسن نهادی و برکشیدی طاق
حدیث زلف درازت به گوش جان چو رسید
به هم برآمد از آن حلقه حلقه ی عشاق
صحیفه های ملون حواشی گل را
فروغ روی تو آتش فکند در اوراق
شوند اهل سپاهان غلام طبع کمال
گر این دو بیت سرایند مطربان ِعراق
***
زحسرت خاک شد این چشم غمناک
به خاک ار پا نهی باری براین خاک
نکو آموخت آن چشم از تو شوخی
چه زود استاد شد شاگرد چالاک
معلـّقها زند از شادی آن صید
که آویزی پس از بسمل به فتراک
چو از رخ خوی به دامن پاک سازی
شود پاکیزه تر آن دامن پاک
زشبگردی چه ترسم یار در چشم
ندارم روز روشن از عسس باک
به مرگ محتسب کم خور دلا غم
به مقدار مصیبت جامه زن چاک
کمال از خس شمارد کمترت دوست
مگر در دوستی افتاد خاشاک
***
اگر چه دور بود از تو مه به صد فرسنگ
دهان تو به شکر نسبتی ست تنگنا تنگ
مپوش رخ که غلو کرد خط زنگارین
چو دور شد زنظرها بگیرد آینه زنگ
به راه عشق گرت پای بشکند صوفی
زگشت کوی بتان تا سرت به جاست ملنگ
زاشک جمله تنم سرخ ساخت مردم چشم
چنانکه رنگرزان را به دل خوش آید رنگ
رسم به زلف تو از صبر با دل پرخون
بدان دلیل که خون مشک می شود به درنگ
زبس که تیر تو دارم به دل چو خاک شوم
برآید از گل من هر طرف درخت خدنگ
به اهل قبله چو کردند آشتی ترکان
چرا به عاشق آن روست غمزه ها را جنگ
چو این غزل سر و پایش دقیق و شیرین است
سزد که نغمه سرایان بدو کنند آهنگ
کمال از دل سخت رقیب و یار منال
تو را که آرد همی باید از میان دو سنگ
***
تا رگی می جنبدم در تن چو چنگ
باشد آهنگم به می های چو زنگ
زاهدا رزق از ازل بنهاده اند
بر کف ما جام و در دست تو سنگ
نیست ما را در میان مال پدر
با منت جان برادر چیست جنگ
سلسبیل ما و حور اینک به نقد
ساقی گلبو شراب لاله رنگ
ساقیا می ده که شاهد رخ نمود
موسم گل شد چه فرمایی درنگ
چون دهان و زلف او بی عکس جام
هست بر مستان جهان تاریک و تنگ
می به آواز پریشم خور کمال
مطربی گر آیدت روزی به چنگ
***
زرویم وقت کشتن می رود رنگ
که می ترسم بگیرد تیغ او زنگ
گذشت از خون من نارانده شمشیر
چه حکمت بود پیش از آشتی جنگ
به بازی گل زدم ناگه براو گفت
چرا بر شاخ نازک می زنی سنگ
چو بوسی می دهی باری روان تر
که دارم با دهانش فرصتی تنگ
سگم می خواند و می خواهَدَم عذر
سگی باشم اگر دارم ازاین ننگ
به من هر غم کزو آید رود آه
به استقبال او تا نیم فرسنگ
کمال از دل نیاری ناله بیرون
که رسوایی ست چون خارج شد آهنگ
***
ای ورق گل بهشت از رخ نازکت خجل
لعل لب تو غنچه را کرده به خنده منفعل
تا نگرفت از رخت نسخه مصوِّر صبا
صورت گل به هر ورق برنکشد از آب و گل
من به هوای قامتت عمر دراز یافتم
زانکه همیشه کرده ام کسب هوای معتدل
بر درت آتش دلم رفته و برگرفته دان
گر نرود به گرد آن آب دو دیده متصل
چشم تو چون کشد مرا تو بحلی طلب کنی
گر نکشد دوباره ام نیست به دوستی بحل
چون نرسید رشته ی عمر به دور وصل تو
منت او چه می کشم گو اجلش زهم گسل
دی به کمال گفته ای دل بر ما بیار و جان
سوی خودم نما رهی تا بروم به جان و دل
***
به زلف و خال تو کردیم خون خویش سبیل
به شرط آنکه ستانند خونبها زقتیل
متاع من سر و جان است و نیست لایق دوست
به دوستان چه فرستد کسی متاع قلیل
تنم گداخت چو شمع و دلیل ضعف دل است
عجب که پیش تو روشن نگشت ضعف دلیل
رقیب ساخت دو چشم ترم به زخم کبود
دو دجله بود روان چشم من شد اکنون نیل
چه التفات محب را به بوستان نعیم
که دل زروی تو باغی ست پر ز نار خلیل
به وصل صحبت یوسف عزیز من مشتاب
جمال یار نبینی مگر به صبر جمیل
کمال زلف بتان گر خیال می بندی
مرو به خواب که هندوستان ببیند فیل
***
بی تو مرا خواب و خیال وصال
آن همه خواب است به چشم و خیال
جان سوی بالای تو بی دل نرفت
مرغ به بالا نرود جز به بال
حاجتم از روی تو یک دیدن است
دور محل نظر است و سؤال
بر ورق گل قلم صنع را
خوشتر از آن نقطه نیفتاد خال
سوختگان روی به آتش نهند
گر تو به جنت ننمایی جمال
جان و سر و هر چه برم پیش تو
هیچ نگیری زمن الا ملال
زلف تو خواهم به تفأل گرفت
دال گرفتند مبارک به فال
لامیه گفتم غزلی تا بری
بر گذر قافیه نام کمال
***
پری به حسن و لطافت نداشت با همه حال
هر آنچه در رخ توست ای مه خجسته جمال
نگار سرو قد گلعذار پسته دهن
بت شکر لب بادام چشم مشکین خال
اگر چه ابراوی خوبت به دلبری طاق است
بر آفتاب جمال تو هست جفت هلال
مرا امید وصال تو چون زباد هواست
نشان کوی تو می پرسم از نسیم شمال
خیال وصل تو دی در تصورم بگذشت
زهی تصور باطل زهی خیال محال
دل ار زشوق رخت ناله می کند چه عجب
فغان آتش سوزان بود ز آب زلال
رخت چو ماه تمام ست کی بود نقصان
ز راه لطف اگر بنگرد به سوی کمال
***
زاهد شهرم ز رندی می کند هر دم سؤال
ساقیا می ده که او در سر ندارد جز خیال
ناله ی دلسوز و آه خستگان بی درد نیست
ای که دردت نیست باری از پی دردی بنال
خلوت وصل است درگیر ای چراغ صبحدم
تا نیابد شمع راهی در شبستان وصال
بارها در حیرت باد سحرگاهم که چون
با چنان بی طاقتی یابد در آن حضرت مجال
جان به رویت همچو گل گفتم برافشانم روان
زان همی ترسم که طبع نازکت گیرد ملال
با چنین بخت پریشانی که در طالع مراست
دولت وصل تو می خواهم زهی فکر محال
گر تو روزی از سگان کوی خود خوانی مرا
خود همین باشد کمال دولت و بخت کمال
***
سرو مایل به قد توست چه حاجت به دلیل
همه دانند که الجنس الی الجنس یمیل
آن خط سبز و لب لعل کزان سیری نیست
سبزی ِخوان خلیل است و نمکدان خلیل
می نماید رخت افروخته تر از سر زلف
چون چراغی که درو نور فزاید ز فتیل
روشن است از مه ما خانقه امشب صوفی
شمع بنشان به کناری و رها کن قندیل
دیده ی تیره اگر گـَرد رهت سازد کحل
خاک پای تو مرا دیده شود از دو سه میل
نیل مصر است دو چشم من و تو یوسف مصر
بهر نظـّاره خدا را بنشین بر لب نیل
می کند بی تو شکیبایی یعقوب کمال
که جمیلی تو و صبر از تو بود صبر جمیل
***
گر چشم شوخ توست به عاشق کشی مثل
ما بر تو عاشقیم بحمدالله از ازل
دل زانچه گفت در دهنت هست جای نطق
شرمنده شد چو آن سخنی بود بی محل
با کام پر شکر مگس انگبین زدور
قند لب تو دید و فکند از دهان عسل
عشاق را چو حسن بتان است قبله گاه
روی تو قبله ی دل ما شد ازاین قـِبَل
چشمم زگریه رو به خرابی نهاده است
آری فتد به خانه ی مردم زنم خلل
ما را به گفت و گوی تو آن زلف و رخ فکند
در حلقه ها ز دور و تسلسل فتد جدل
داند وفا و مهر نکو یار ما کمال
لیکن چه حاصل است ز علم بلاعمل
***
لاف رندی مزن ای زاهد پاکیزه خصال
درد آن حال نداری به همین درد بنال
تو و مستوری و سجاده و طاعت همه عمر
ما و مستیُّ و نظربازی و رندی همه سال
ما نه آشفته ی نقشیم که در آب و گل است
نظر پاک نباشد نگران برخط و خال
هر کس از مائده ی وصل نصیبی طلبید
تا که را بخت نشاند به سر خوان وصال
چشم حق دیده کجا بسته ی فردا باشد
عاشق و وعده ی تأخیر زهی امر محال
طالب دوست کزو دور شمارد خود را
بی خبر تشنه همی میرد و در عین زلال
گر چه نقصان کمال از می و شاهد بازی ست
در مقامی که همه اوست چه نقصان چه کمال
***
مرا سرگشته می دارد خیال زهد بی حاصل
بیا ساقیّ و مگذارم دراین اندیشه ی باطل
مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان بازآ
کسی کو عشق می ورزد بدینها کی شود مایل
ملامتگوی بی حاصل که درد ما نمی داند
گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل
هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا
که در روی پریرویان فروشد پای ما در گل
صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه
که از احوال جانبازآن بود نظـّارگی غافل
بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی
اگر خیل خیال تو نبودی در میان حایل
یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان
چرا چندین نیاساید کس از سودای بی حاصل
***
مرا گویند عاشق گرد و بی دل
چه کار آید مرا تحصیل حاصل
حدیث آب چشم خویش با دوست
نگفتم کان حدیثی بود نازل
مرا چون دید گریان گفت رفتم
که باران است و خواهد راه شد گل
به آه خستگان دارد بسی میل
بود سرو سهی با باد مایل
به دل گفتم که هیچ آن زلف دلبند
گشاید مشکل ما گفت مشکل
نکو خواندند ماه آسمانت
یقین بوده ست الألقاب تـَنز ِل
در و بامت پر از دلها عجب نیست
تو عیاری بود عیار پردل
کمال آن دم که روز رحلت اوست
نخواهد بست جز مهرت به محمل
***
نیست جز درد سری زین دل غمگین حاصل
با که گویم که چه ها می کشم از محنت دل
ظاهر آن است که از لذت جان بی خبر است
هر که را نیست دل از جانب خوبان مایل
برو ای ناصح و دیوانه مکن باز مرا
که نگردد به نصیحت دل مجنون عاقل
قاصد کشتن ما گشتی و داریم رضا
خون ما ریخته بی موجب و کردیم بحل
نیست چون خال تو هندوی مبارک رویی
که به شادیش بخوانند جهانی مقبل
ای که هر لحظه نمایی ره مسجد به کمال
تو رو آنجا و مر او را به خرابات بهل
***
نیست کس را به حسن روی تو قیل
چه توان گفت روشن است دلیل
با لبت چشم را مضایقه چیست
مست کی دیده ای به نـُقل بخیل
می کشد سر زخاک پای تو زلف
راست است این سخن که کل طویل
دل سنگین تو به جانب مهر
نکشد با هزار جرِّ ثقیل
غم تو خوردم آنگهی کشتی
خونبها پیش خورد کرد قتیل
دین و دنیا فشاند بر تو کمال
که همین داشت از کثیر و قلیل
***
از لب او تا خبری یافتیم
آب حیات دگری یافتیم
گر چه به جستن دهنش کس نیافت
ما لب او را شکری یافتیم
از پس چندین طلب آن شوخ را
کینه وری فتنه گری یافتیم
بر دل ما گرچه زد از غمزه تیر
نیست شکایت نظری یافتیم
در حرم وصل که جان است و دوست
زحمت تن دردسری یافتیم
گر چه گداییم و کم از خاک راه
بر سر راهی گهری یافتیم
این همه اکسیر سعادت کمال
از طلب خاک دری یافتیم
***
از لب و زلف او نشان جستم و باز یافتم
آب حیات خوردم و عمر دراز یافتم
سرِّ خداست نقطه ی آن دهن و در آن سخن
واقف سر غیب را محرم راز یافتم
راهروان کعبه گو بر پی من نهید پی
کز سر کوی او رهی سوی حجاز یافتم
جنت نسیه زاهدا تو به نماز یافتی
دولت وصل نقد را من به نیاز یافتم
چون به نظاره آمدم روز شکار دلبران
دام دل سبکتکین زلف ایاز یافتم
نی تو به بندگان خود جور و ستم کنیّ و بس
جمله شهان حسن را بنده نواز یافتم
بر سر کوی دلبران بود کمال گم شده
گرد در تو اش طلب کردم و بازیافتم
***
آن دهان را به دو لب قند مکرر گفتیم
سخن مختصر خوب چو شکر گفتیم
عارضت را که شد از خال و خط آلوده به مشک
پیش دلسوختگان شمع معنبر گفتیم
چون به وصف رخ تو روز شد امشب شب ما
صفت زلف سیاهت شب دیگر گفتیم
دل زمشکینی آن خال حدیثی می گفت
چون به زلف تو رسید آن سخن از سر گفتیم
ذکر بالای تو گفتیم برآب ر با سرو
هر دو چون ذکر بلند است برآب ر گفتیم
دیده بر خاک درت کرد به خونابه سواد
ماجرایی که شب هجر بران در گفتیم
با تو از بیم ملالت صفت اشک کمال
گرچه رنگین سخنی بود روانتر گفتیم
***
ای بخت یاریی که به یاران رسانی ام
در تنگنای فرقتشان وارهانی ام
من مرده ام نه زنده بدین حال کس مباد
حقا خجالت است ازاین زندگانی ام
نه پرسشی نه طال بقایی نه نامه ای
این چشم داشت نیست زیاران جانی ام
خون می خورم به جای می این است عشرتم
جانم به لب رسید ازاین کامرانی ام
با صد دریغ جان به جوانی دهم به باد
گر زانکه رحمتی نکنی بر جوانی ام
ای باد رنجه کن قدمی در حریم شاه
آنگه به عرض او برسان ناتوانی ام
پایم به دست نیست ولیکن به سر دوم
چون خامه باز گر به خط خویش خوانی ام
صدق کمال ساده درون و کمال صدق
دانم که نیک دانی و به زین بدانی ام
***
ای زنگیان زلف تورا شاه چین غلام
آیینه دار حاجب رویت مه تمام
شد روشنم که منزل سرو است جویبار
کز چشم من نمی رود آن سرو خوش خرام
دل انتظار وعده وصل تو می کشد
مسکین دل شکسته که دارد خیال خام
چشمم چو دید روی تو در تاب زلف گفت
صبح امید ماست که شد پایبند شام
خونش حلال باد که بی موجبی کند
نظـّاره ی جمال تو بر عاشقان حرام
هر کس ز ننگ و نام طریقی گزیده اند
با عشق تو کمال برآمد ز ننگ و نام
***
با تو از دل نشانه یافته ام
خبر از دزد خانه یافته ام
هر چه گم شد مرا گمان بر توست
جویمت چون بهانه یافته ام
تا شدم گم به کوی محنت دوست
دولت جاودانه یافته ام
سجده ها کرده ام سر خود را
تا بران آستانه یافته ام
گر نیابم قبول ضربت تیغ
شرف تازیانه یافته ام
بوسم آن لب بلا غرامه که باز
دستگه، صوفیانه یافته ام
تا کمال از تو شد زعالم فرد
در جهانش یگانه یافته ام
***
باز درآن کو گذری یافتم
بردرش از کعبه دری یافتم
پیش گدایان سر کوی دوست
ملک جهان مختصری یافتم
جان و سر و دیده چه داریم دوست
از همه چون دوست تری یافتم
گر نظر مردم مقبل به ماست
آن ز قبول نظری یافتم
ای که گریزد دلت از داغ عشق
رو که تورا بی جگری یافتم
بی خبر افتاده در آن کوست دل
این قدر از دل خبری یافتم
دل شد و دلبر به کف آمد کمال
گر شبه گم شد گهری یافتم
***
باز در عشق یکی دل به غلامی دادم
خواجه را گو که بیاید به مبارکبا دم
بنده را از تو چه جای گله آزادی هاست
هست جای گله وقتی که کنی آزادم
تو چو شاخ گلی و بی تو مرا رخ شده زرد
منم آن برگ که از شاخه جدا افتادم
بر فلک ناله ی من گوش ملایک کر ساخت
آه اگر در دل شبها شنوی فریادم
از می عشق تو ساقی قدحی داد مرا
که می خلد و لب حور برفت از یادم
با تو بنیاد نهم باز طربخانه ی عشق
طاق ابروی تو گر برنکند بنیادم
الف قد تو آن روز بزد راه کمال
که به مکتب الف و بی بنوشت استادم
***
باز می بی خودی به روی تو خوردیم
از حرم و دیر عزم کوی تو کردیم
خاک در دیر و کعبه چند توان بود
نوبت آن شد که گرد کوی تو گردیم
شکر که هر شام از تو با دل گرمیم
آه که هر صبح بی تو با دَم ِ سردیم
گر همه درمان خود طبیب فرستد
کی رسد آنها به ما که ما همه دردیم
روی به ما کرده گونه گونه بلاهاست
ناز تو با اشک سرخ و چهره ی زردیم
گر ورق عمر ما تمام بپیچند
ما سر طومار دوستی ننوردیم
در ره او تا کمال توشه ی ما ساخت
جز جگر و درد درد هیچ نخوردیم
***
به بوی خویش گردان زنده بازم
همی کش ساعتی دیگر به نازم
به شمع امشب مگر دل همزبان است
که او می سوزد و من می گدازم
سر زلفت مرا عمر دراز است
خداوندا بده عمر درازم
اگر کردم نظربازی به رویت
بحمدالله که باری پاکبازم
به چشمم کی پرد مرغی که تا باز
بیارد نامه از سوی تو بازم
کمال خسته گفتی چاکر ماست
بدین اقبال دایم سرفرازم
***
بحمدالله که دیگر بار روی دوستان دیدم
چو بلبل می کنم مستی که باغ و بوستان دیدم
من آن مرغ خوش الحانم که بیرون از قفس خود را
به اقبال بهار ایمن زتشویش خزان دیدم
فلک گر تافت روی مهر و برگردید از یاری
فراموشم شد آن هر دو چو یار مهربان دیدم
شب قدری که می جستم به خواب و روز نوروزی
چو آن رو دیدم و آن مو همین دیدم همان دیدم
مراد من میان یار بود آن در کنار آمد
میان راحت افتادم چو رنج بی کران دیدم
زمان وصل کز دیگر زمانها به نهد عاشق
به روی دوستان، من این زمان را آن زمان دیدم
کمال آن دم که خواهی دید با یاران قرین خود را
بگو این دولت از یمن شه صاحب قران دیدم
***
به خالت نسبت مشک ختا کردم خطا کردم
من این تشبیه بی نسبت چرا کردم چرا کردم
صبا انداخت در دستم شبی زلف چو چوگانش
چه گویم کان نفس با او چه ها کردم چه ها کردم
چو دیدم قبله ی روی تو صد ساله نماز خود
به محراب دو ابرویت قضا کردم قضا کردم
رقیبت تربیت فرمود یکبارم به دشنامی
من از شادی دوبار او را دعا کردم دعا کردم
دل خود را که از ریش کهن شد نو به نو خسته
به داروخانه ی دردت دوا کردم دوا کردم
نوشتم کز تو نگریزم به خون خود خطی وانگه
دو چشمت را براین معنی گوا کردم گوا کردم
کمال ار اندکی زان خط غباری داشت بر خاطر
چو دیدم روی او با او صفا کردم صفا کردم
***
به درد تو جز ناله همدم ندارم
کسی را دراین پرده محرم ندارم
جفای جهان می کشد عاقل و من
غمت دارم و از جهان غم ندارم
به مهر رخت عالمی دارم امروز
که یک ذره پروای عالم ندارم
اگر ماه گویند ماند به رویت
من این نکته چندان مسلم ندارم
من باد در دست دور از دهانت
سلیمان وقتم که خاتم ندارم
غم و محنت و درد چندانکه خواهی
من از دولت عشق تو کم ندارم
ازآن دم که غایب زچشم کمالی
دل بی غم و چشم بی نم ندارم
***
برآمد جان زشوق آن دهانم
برآوردی به هیچ ای دوست جانم
گریبانم به دست خود چه دوزی
که از دست تو بازش می درنم
ز تو می پرسم و می گریم از شوق
سخن می گویم و دُر می چکانم
چو در گفتار می آری لب خویش
شکر می چینم و جان می فشانم
اگر بویت به من جانی رساند
چه می ترسی یکی را صد رسانم
مرا پرسی زعقل و دین چه دانی
تورا دانم من این و آن ندانم
کمال از جان ستانش رنجه شد گفت
چه می رنجی حق خود می ستانم
***
بسی درد از غم عشقت کشیدم
زبی دردی بتر دردی ندیدم
یکایک درد من درمان پذیرفت
ازآن دم کز تو این شربت چشیدم
به نیم اندوه از صد غصه رستم
به یک درد از هزاران غم رهیدم
من آن مرغم که در دام بلایت
چو پیچیدم غم و درد تو چیدم
فغان خود من سرگشته زین درد
رساندم بر فلک هر جا رسیدم
طبیب عاشقانت نام کردند
چو دردت بر همه درمان گزیدم
به اوصاف کمال امروز در عشق
ازآن فردم که همدرد فریدم
***
بکش به ناز مرا ای به غمزه آفت مردم
که من به ناز تو خو کرده ام نه ناز و تنعم
چو از درت به در کعبه رفتم و بنشستم
کبوتری زحرم بانگ برکشید که قم قم
مرا که می رسد از غیب صد لطیفه ی شیرین
چو می رسم به دهان تو می شود سخنم گم
بیار جام خمار اشکنی به جان تو ساقی
که سرگرانم و سوگند می خورم به سر خم
به پای بوس تو زان دم که یافتیم بشارت
لب امید فراهم نمی شود زتبسم
درآب دیده فرورفته ام چو مردم آبی
نکرد دیده ی من بر من غریب ترحم
کمال چشم ترت شد خلل پذیر زگریه
مکن خراب به باران گریه خانه ی مردم
***
بگذار تا به گلشن روی تو بگذریم
در باغ وصل از گل روی تو برخوریم
باشد اسیر چشم گدایان پادشاه
بردار پرده تا که رخت سیر بنگریم
کوریِّ دیده گو بشکن حور پای ما
گر سر به غرفه هاش چو طوبی در آوریم
در خلوتی که ثانی اثنین آن صباست
خود را زخیل را بعه هم نیز نشمریم
ای باد اهل روضه زحسرت بسوختند
دیگر به کس مگوی که ما خاک آن دریم
ما را به روز واقعه خاطر به آن خوش است
کز خاک آستان تو تصدیع می بریم
گر جان طلب کند زتو جانان بده کمال
تا جنس عاریت به خداوند بسپریم
***
بیا ساقی که بیخ غم به دور گل براندازیم
می گلگون طلب داریم و گل در ساغر اندازیم
سر رقص و سراندازی ست سرو و لاله را با هم
سهی سروی به دست آریم و در پایش سراندازیم
گر از شوق جمال گل گرفته لاله جام مل
کله بر آسمان انداخت ما زان برتر اندازیم
به آواز رباب و نی بنوشیم آشکارا می
به شهر آوازه ی رندیّ و میخواری در اندازیم
همین دم باشد ای واعظ که تا قاضی خبر یابد
کشیم او را زمحراب و تورا از منبر اندازیم
به خاک پای خود چندان بده فرصت سر ما را
که برگیریمش از پایت به پای دیگر اندازیم
کمال از موج غم چون نیست گرداب جهان خالی
بیا تا بر لب دریای باده لنگر اندازیم
***
بی تو نفسی که زنده مانم
گر می کشی ام سزای آنم
هرگز نبرم زتیغ تو مهر
گر کارد رسد به استخوانم
دل را زلبت چو سازم آگاه
بر سوخته ای نمک فشانم
این سوز درون زسوختن نیست
ناساختن تو سوخت جانم
گفتی غم تو خورم چه دانی
غمخواره اگر تویی چه دانم
خونابه دل مرا حلال است
ای دیده که من نمی چکانم
گویند کمال بر در دوست
از خاک کم است بیش ازآنم
***
پیش رخ تو مه را حسنی چنان ندیدم
این اختر سعادت بر آسمان ندیدم
از ضعف شد تن من دور از تو استخوانی
پیش سگان کویت این استخوان ندیدم
بار غمت گـَر ان را بر دل گران نماید
من بر دو دیده آن را باری گران ندیدم
ای دل به خواب او را هنگام بوس و آغوش
گر تو دهان ندیدی من هم میان ندیدم
ماند قد من و تو این تیر و آن کمان را
تیر اینچنین فتاده دور از کمان ندیدم
چندانکه خورد خونم از دیده خاک آن را
چون ریگ تشنه هیچش سیری ازآن ندیدم
آمد به خاک کویش اشک کمال غلطان
آبی بدین روانی در بوستان ندیدم
***
تا دست به زلف یار بردیم
صبر از دل بی قرار بردیم
سیم و زر و جان و سر بران در
هر چار به اختیار بردیم
جانها کردیم در سر تیغ
سر نیز به پای دار بردیم
بردیم به خاک مهر آن روی
شمعی به سوی مزار بردیم
سر در پی آهوان مشکین
چون ره سوی لاله زار بردیم
کردیم رقیب را کشانه
سگ را به ستم شکار بردیم
گر شد زکمال سرگران یار
درد سر ازاین دیار بردیم
***
تورا بر دیده ی من جاست گفتم
که این جوی و تو سروی راست گفتم
لبت گفت از توا َم جان است در خواست
مرا از توست این درخواست گفتم
دهانت با دلم گفتا کجایی
که پیدا نیستی، پیداست گفتم
زمن پرسید هرگز می کنی خواب
نکردم این گنه شبهاست گفتم
به تنهایی به سر چون می بری گفت
خیالت روز و شب با ماست گفتم
دلت کو گفت تا با من سپاری
اگر دل نیست جان برجاست گفتم
کمال این درد را گفتی چه درمان
نمی دانم خدا داناست گفتم
***
توراچون چشم خود دیگر به مردم دید نتوانم
تو چشم دیگری خواهم که از غیرت بپوشانم
ز رشک از دیده خون ریزد گرم در دل فرود آیی
زدل فریاد برخیزد گرت بر دیده بنشانم
چو از رخ زلف ببریدی گسستی رشته ی عمرم
چو بر لب خال بنهادی نهادی داغ بر جانم
به طاق ابروان خوانم تورا پیوسته پیش خود
بیا ای آیت رحمت به محرابت چو می خوانم
به خاک پای تو خود چون رسد گلگون اشک من
که در ره می فتد هر دم منش چندانکه می رانم
در اشعار از دو چشم تر چو گفتم سرگذشتی دو
زهر بحری روان شد خون به جدولهای دیوانم
کمال از دوری ام گفتی چه ها بگذشت بر چشمت
چو تو رفتی دُر ِ سیراب رفت از چشم گریانم
***
تورا در دل وفا باشد چه دانم
زخوبان این که را باشد چه دانم
فکندی وصل خود با روز دیگر
پس از مردن دوا باشد چه دانم
بکش گفتم مرا گفتی روا نیست
چنین کشتن روا باشد چه دانم
دعا ناگفته داری قصد دشنام
عطا پیش از دعا باشد چه دانم
به دیدن قانعم گفتم ز تو گفت
قناعت در گدا باشد چه دانم
مرا گفتی کجا باشد دل تو
چنین مسکین کجا باشد چه دانم
کمال این ریش را مرهم صبوری ست
ولیکن آن تورا باشد چه دانم
***
تورا شوخ ِ اندک وفا گفته ایم
هنوز اندک است این که ما گفته ایم
دل ما زغم سوختی چند جای
به تو این سخن چند جا گفته ایم
هلاک تن ماست دائم دعات
تو آمین بگو ما دعا گفته ایم
بران خوان که نقلش کباب دل است
نخستین غمت را صلا گفته ایم
به جمعی که عاشق کشان حاضرند
زاول تورا مرحبا گفته ایم
حدیث دل و عقل از ما مپرس
که ما ترک این ماجرا گفته ایم
سخنهای نو بشنوید از کمال
که اینها دراین روزها گفته ایم
***
تورا که هست زساعد دو آستین پرسیم
به پول کهنه نیرزند مفلسان قدیم
دُر یتیم فشانم من غریب زچشم
ترحمی نکنی هیچ بر غریب و یتیم
خط تو سوخت بر آتش هزار دفتر علم
ندانمت زکه این خط گرفته ای تعلیم
به درد عشق تو عشرت همین بود که مرا
شراب خون دل و غم حریف و غصه ندیم
همیشه بیم کنند از رقیب عاشق را
امید وصل اگر باشد از رقیب چه بیم
مرا تمام بود نیم مدعی در عشق
کجاست تیغ که سازد رقیب را به دو نیم
کمال کیست که او را گدای خود شمری
مرا حقیر شمر کز تو منتی ست عظیم
***
تورا گر بی وفا گفتم چه گفتم
غلط گفتم خطا گفتم چه گفتم
اگر گفتم ستم چندین روا نیست
حدیث ناروا گفتم چه گفتم
به هر دشنام من گفتی چه گفتی
یکی را صد دعا گفتم چه گفتم
من بی دل دوای دیده ی ریش
برون زان خاک پا گفتم چه گفتم
من خاکی به خاک آستانت
حدیث توتیا گفتم چه گفتم
دل من با چنان بیگانه خویی
کجا شد آشنا گفتم چه گفتم
کمال آهسته می پرسی چه گفتی
نمی پرسی مرا گفتم چه گفتم
***
جان دارم و دل دارم سر دارم و زر دارم
گر از تو رسد فرمان دل از همه بردارم
تو عمر منی زان وجه من بی تو نخواهم جان
تو چشم منی زان رو من با تو نظر دارم
من هیچ نمی مانم با زاهد خشک اما
او دامن تر دارد من دیده ی تر دارم
از آه سحر صوفی بزدای دل تیره
کاین آینه روشن من از آه سحر دارم
گویند کمال از تو عیب است نظربازی
گر عیب من این باشد من خود چه هنر دارم
***
چون روز روشن ست که ما رند و عاشقیم
چون صبح در پرستش روی تو صادقیم
فکر تو می کنیم در آن دم که خامشیم
ذکر تو می کنیم زمانی که ناطقیم
ما راست یک علاقه و آن عشق روی توست
باقی ز هرچه فرض کنی بی علایقیم
رطب اللسان به شکر تو مانند سوسنیم
نی چون گل دوروی، دوروی و منافقیم
دیوانه از تکلف و تکلیف فارغ است
معذور دار زاهد اگر رند و فاسقیم
خود را برآستان درت بسته ایم باز
هر چند بندگیِّ درت را نه لایقیم
خود نیست در میانه دویی از یگانگی
گر نیک بنگری همه بر خویش عاشقیم
گر خاطر عزیز عزیزان خلاف ماست
با خاطر عزیز عزیزان موافقیم
دارد کمال چشم نوازش زلطف تو
گر چه به دلنوازی لطف تو واثقیم
***
چه خسته می کنی ای جان به غمزه خاطر مردم
یکی نگر سوی غمدیدگان به چشم ترحم
شنیده ام که تو گفتی بد است حال فلانی
تورا که گفت که بگشا دهن به غیبت مردم
شبی که با تو نشینم کدام بخت و سعادت
دمی که با تو برآرم کدام ناز و تنعم
اگر به صدر چمن می گذشت سرو به بالا
به عهد قد تو دیگر نداشت حد تقدم
شب فراق مپرسید از کمال حکایت
چو گل برفت نیاید زعندلیب تکلم
***
چه خوشتر دولتی زینم که دایم با تو بنشینم
که سیری نیست از رویت مرا چندانکه می بینم
به چشم ناتوان زینسان که بردی خوابم از مژگان
نه بیند کس به خواب اکنون که آید سر به بالینم
شب هجرانت از هر سو فشاندم اشک دور از تو
چو مه گشت از نظر غایب برفت از دیده پروینم
گهم پیش کسان خوانی سگ کو گه گدای در
برد هر کس حسد بر من مکن تعظیم چندینم
لبت را چون نگویم کز دهانت هست نازکتر
که جان بر یک سر موی تو نتوانم که بگزینم
حدیث حسن رخسارت چو گل تا کرده ام دفتر
ورق را سرخ رویی هاست از گفتار رنگینم
مرا گویی کمال آیین عاشق بیدلی باشد
اگر بی دل نی ام جانا من از عشق تو بی دینم
***
چه خوش بود آن شبی کز در درآمد یار مه رویم
رخش بوسیدم و لب هم دگرها را نمی گویم
مه خرگه نشین آن شب مرا زانو زدی صد جا
چو آن ترک از سرمستی نهادی سر به زانویم
کجا یابم من آن دل را که کردم بر در او گم
که در بتخانه گم گشته ست و من در کعبه می جویم
زیارتگاه من سازید طاقی در ره مستان
که خواهد کشت می دانم به ناز آن چشم و ابرویم
دلا گر گویدت دلبر که دلها گوی ما باشد
به چوگان سر زلفش بگو من هم همین گویم
برای مستی من گو میاور آب می ساقی
که از خاک سر کویش صبا می آورد بویم
کمال از خضر پرسش کرد وصف چشمه اش گفتا
چوآن لب دیده ام زان آب اکنون دست می شویم
***
چرا رنجید یار از من گناه خود نمی دانم
چگونه پاک سازم باز راه خود نمی دانم
اگر قصد گریز افتد مرا از جور چشم او
بجز در سایه ی زلفش پناه خود نمی دانم
به سوی او گرم چون آب و آتش قاصدی باید
چنین قاصد برون از اشک و آه خود نمی دانم
به مه دیدن کسان را هست عید و شادمانی ها
مرا این عید کی باشد به ماه خود نمی دانم
پریرویان همه جسمند و او نور و دراین دعوی
ز روی دوست روشن تر گواه خود نمی دانم
مرا در جنت اعلی قرار دل کجا باشد
که جز خاک درش آرامگاه خود نمی دانم
اگر گوید کمال از خاک راه ماست هم کمتر
من این بی حرمتی جز عز و جاه خود نمی دانم
***
چه رنجم از تو گر کشتی به نازم
که نازت عمر نو بخشید بازم
چو کارم جز بریدن نیست از خویش
چرا باشد زتیغت احترازم
طبیبی شربت من گر نسازی
زقند لب به خون دل بسازم
زابرویت چو رو آرم به محراب
سر زلفت بود عقد نمازم
نظر کج باختی گفتی به آن زلف
دو رخ دارد چگونه کج به نازم
سر زلفت مرا عمر دراز است
خداوندا بده عمر درازم
کمال از بندگان ماست گفتی
بدین اقبال دایم سرفرازم
***
حقوق ناز و عتاب حبیب من دانم
تو حق شناس نئی ای رقیب من دانم
نهاده بر سر خوان عشق او کباب جگر
به نیت که نهاد آن نصیب من دانم
چو من کشیده ام از جور او بسی فریاد
چه ها کشید زگل عندلیب من دانم
نهفته معنی نازک بسی ست در خط یار
تو فهم آن نکنی ای ادیب من دانم
دلم به زلف تو چون است ازاین غریب مپرس
که شام چون گذرد بر غریب من دانم
صبا چه گفت شنیدی به من رها کن زلف
که عطرسای منم قدر طیب من دانم
کمال غم مخور از درد دل که دلبر گفت
که این علاج نداند طبیب من دانم
***
خال لب توست داغ جانم
دل سوخته این و کشته آنم
خاکی که براو نشان آن پاست
از آب بقا دهد نشانم
تا رخ نهم اش پس از فنا نیز
شطرنج کنید از استخوانم
چندم ز در ای رقیب رانی
من هم زسگان آستانم
از چشم تو داد خواستم گفت
من ترکم و پارسی ندانم
نادیده زمان وصلت ای دوست
ترسم ندهد اجل امانم
هندوی مبارک است گفتی
در فال تو خال دلستانم
من نیز بر آن سرم که صد جان
«در پای مبارکت فشانم»
در پیش کمال اگر نشینی
«بر دیده ی روشنت نشانم»
***
دراین زحمت که این نوبت من از ریش درون دارم
نه هستم طاقت رفتن نه امکان سکون دارم
درون خلوت خاطر تویی محرم تو میدانی
که شوق آرزومندیِّ تو از حد برون دارم
تو همچون صبح می خندیّ و من چون شمع می گریم
نمی دانی که این حالت من از سوز درون دارم
ز وصلت پادشاهان را بجز حرمان نشد حاصل
من بی حاصل مسکین چنان امید چون دارم
ز دل یک قطره خون مانده ست از هجر جگر سوزت
ولی در جویبار دیده صد دریای خون دارم
ندیدم هیچ بر جز خواری از سرو قدت هرگز
چه سود از همت عالی چو بخت سرنگون دارم
مرا عاقل اگر دیوانه خواند آشفته می گوید
ندارد عقل و پندارد که من چون او جنون دارم
کمال از دنیی دونم چه ترسانی چه می گویی
جوانم عاشقم مستم، غم از دنیای دون دارم
***
دل برفت از دست ما تنها نه دل دلدار هم
سینه از داغ جدایی خسته و افکارهم
آخر آمد روز وصل و روزگار عیش نیز
چشم خوابانید بخت و دولت بیدارهم
گر بگویم پیش یاران درد بی یاریِّ خویش
بر من بی دل بگرید یار هم اغیار هم
بی وفایی بین کزو جز پرسشم امّید نیست
خاطر یاری نمی جوید بدین مقدار هم
گر برنجاند مرا بسیار تر از دیگران
هم نرنجم بلکه دارم منـّت بسیار هم
تا غم و اندوه او غمخوار و مونس شد مرا
فارغ و آسوده ام از مونس و غمخوار هم
با رخ او مهر پنهان چند می ورزی کمال
کاین سخن در کوی شد مشهور و در بازار هم
***
دل ز چشم او به نازی مست شد بی خویش هم
ناز خود گو بیش کن تا می رمش زین بیش هم
چون به آن قانع نشد کز غمزه دلها ریش ساخت
می فشان گو از لب خندان نمک بر ریش هم
سرزنش در عشق او دل را بدان ماند که ریش
پر بود از درد و بر سر می زنندش نیش هم
خاک پای او ندیده گفته بودم توتیاست
نیک بوده ست آن نظر دیدم به چشم خویش هم
کرده ام اندیشه ی نیکی که دیگر نشنوم
در غم او قول ناصح پند نیک اندیش هم
وقت قتل ای تیغ اگر بی جرمی ام بینی زشرم
سرخ گردی در دم و سرافکنی در پیش هم
گفته بودی دی پلاست زاطلس ما به کمال
با همه عالم پلاس و با من درویش هم
***
دل گرفت از بتان مه رویم
راست گویم دروغ می گویم
مستم از بوی عنبراین مویان
نیست هشیار یک سر مویم
می کنم زان لب و دهان پرسش
عاشقم نقل و باده می جویم
نام آن لب چو می برم به زبان
لب به آب حیات می شویم
شادی وقت من که در همه عمر
با غم روی و محنت اویم
باد اگر خاک من برد هر سو
نکشد مهر دل جز آن سویم
آبرو بایدت بگوی کمال
به تفاخر که خاک آن کویم
***
دل نیست به دستم بر دلبر چه فرستم
جان هست ولی چیز محقر چه فرستم
غم نیست ازاینم که فرستم سر و جانش
اندشه از این است که بر سر چه فرستم
از دیده به خاک در او جز گهر اشک
نقدی که رسانند روان تر چه فرستم
گر دل طلبد مرهم ریشی به سر نیش
زان غمزه به دل جز سر نشتر چه فرستم
باد است همین از تو به دست من مفلس
جز ناله و فریاد بران در چه فرستم
بیرون ز دعایی که برآید سحر از دست
دستم ندهد تحفه ی دیگر چه فرستم
چون بر در و بام تو نخواهم که پرد مرغ
من خود بپرم خط به کبوتر چه فرستم
شوق لب چون قند توا َم گرچه بسی هست
پیش تو سخنهای مکرر چه فرستم
زینسان که کمال است زهجران تو گریان
با نامه برت جز غزل تر چه فرستم
***
دوش آرزویی شکسته بودم
با زلف کجش نشسته بودم
پیوند به آن طناب کرده
از رشته ی جان گسسته بودم
دست من و زلف یار حاشا
بر خویش دروغ بسته بودم
خوش بود دلم به ناز آن چشم
از غمزه اگر چه خسته بودم
تا بر کف پاش مالم این روی
صد بار به اشک شسته بودم
از آتش هجر چشم بد دور
آن شب چو سپند جسته بودم
فی الجمله به دولت رخ دوست
از ننگ کمال رسته بودم
***
دوش با خود ترانه می گفتم
غزل عاشقانه می گفتم
جام بر کف حکایت لب یار
به شراب مغانه می گفتم
شبم از زلف او چو بود دراز
با خیالش فسانه می گفتم
صفت دانه های گوهر اشک
پیش دُرِّ یگانه می گفتم
در میان ستاره ها مه را
پیش حسنش سهانه می گفتم
غمزه اش را چو تیر می گفتند
دل خود را نشانه می گفتم
زاتش روی مجلس افروزش
شمع را یک زبانه می گفتم
سر زلفش چو شانه می زد باد
اصلح الله شانه می گفتم
گر ز سر می گذشت آب دو چشم
با کس این ماجرا نمی گفتم
تا دم صبح سرگذشت کمال
سر بران آستانه می گفتم
***
رخ بپوشید و جگر می سوزدم
آتش پنهان بتر می سوزدم
خانه ای کز آب سازم چون حباب
آه دل دیوار و در می سوزدم
یاد آن لب دل که خون آلود ازوست
چون نمک بر ریش تر می سوزدم
باز سر بر می کنم پیشش چو شمع
گرچه از پا تا به سر می سوزدم
سوخت جانم ناز او بادش حلال
گو به یک ناز دگر می سوزدم
نامه ی شوقم کبوتر دید و گفت
چون برم چون بال و پر می سوزدم
گر زچشم بد دلش ترسد کمال
من سپندم گو اگر می سوزدم
***
رخت رشک قمر گفتیم گفتیم
دهانت را شکر گفتیم گفتیم
رقیبت را که سگ بسیار ازو به
چه شد گر زین بتر گفتیم گفتیم
غمت گفتا بگویید اندراین راه
به ترک جان و سر گفتیم گفتیم
چو شیرین تر زجانی دوستان را
زجانت دوست تر گفتیم گفتیم
مرا نامهربان گفتی که گفتی
نگفتیم این و گر گفتیم گفتیم
چو سر عشق ما دانست اغیار
به یاران این خبر گفتیم گفتیم
چه رنجی گر کمال آن ِ مَنـَت گفت
دروغی این قدر گفتیم گفتیم
***
رفت از دست من آن زیبا نگاری چون کنم
نیست در دستم عنان اختیاری چون کنم
در همه احوالم او بودی که بودی غمگسار
این زمان جز غم ندارم غمگساری چون کنم
دوستان گویند هان تدبیر کار خویش کن
من زکار افتاده ام تدبیر کاری چون کنم
در میان ما حدیثی چون نرفت او را چه رفت
هر یکی گوید حدیثی از کناری چون کنم
هیچ بارم بر تن و جان اینچنین باری نبود
آخر ای یاران همی گویید باری چون کنم
وعده ی دیدار فرموده ست و بر امّید آن
می کشم ناچار و ناکام انتظاری چون کنم
هرکسی گوید فلانی بی دل و بی دین شده ست
من چنین گشتم که می گویند آری چون کنم
یک زمان بی او بماندم صد خجالت می برم
وای اگر بی او بمانم روزگاری چون کنم
در چنین حالت زیاران چشم یاری داشتم
چون ندیدم یاریی از هیچ یاری چون کنم
***
روز نشاط است و عیش باده بیارید و جام
زانکه به جان آمدم در غم ناموس و نام
هست مرا آرزو یک دو مراد از جهان
صحبت یاران خوش، صحت و شرب مدام
ور نبود هیچ ازاین دولت حسن تو باد
عشق تو ما را بس است درد تو ما را تمام
ذوق درونی و درد لازمه ی عاشقی ست
هر که دراو این دو نیست عشق براو شد حرام
گر نه بشویم به می سینه ی پر جوش را
از سر من کی رود این همه سودای خام
دیده ی بد فرصتی کور بود دایما
عیش کنم لایزال نوش کنم می مدام
پشت و پناه من است سرو قد عالی ات
سایه ی عالیت باد بر سر ما مستدام
تا به تو وابسته ام کلی و جزویِّ کار
فارغم از نیک و بد ایمنم از خاص و عام
سعی بسی کرده ام تا به تو ره برده ام
غایت سعی کمال هست همین والسلام
***
رویت گل سیراب نگوییم چه گوییم
آن لب شکر ناب نگوییم چه گوییم
آن زلف کمند افکن و رخسار و جبین را
دزد و شب مهتاب نگوییم چه گوییم
تفسیر دو ابروی تو کان سوره ی نون است
پیوسته به محراب نگوییم چه گوییم
دیدیم شبی زلف تو در فتنه و بیداد
تعبیر چنین خواب نگوییم چه گوییم
چوگان سر زلف تورا شد دل ما گوی
این قصه به احباب نگوییم چه گوییم
این چهره و این اشک روان را به دویدن
لوح زر و سیماب نگوییم چه گوییم
چون قصد کمال از غزل آن صورت زیباست
شعر تر ِ چون آب نگوییم چه گوییم
***
زیر لب قند مکرر سخنت را گفتم
گر تورا هیچ نگفتم دهنت را گفتم
گر چه گفتم به شبیخون در دلها شکنی
آن سخن، زلف شکن در شکنت را گفتم
از سخنهای لطیفم ز تری آب چکد
هر سخن کز دل صافی بدنت را گفتم
ذقنت دیدم و گفتم که تو سیبی و بهی
هر چه آمد به دهانم ذقنت را گفتم
من به جانت که نگفتم تن تو برگ گل است
به لباس دگری پیرهنت را گفتم
دست برداشت بسی سرو و به من آمین گفت
هر دعایی که سحر جان و تنت را گفتم
دل چو از تیر تو بگریخت نشانش به کمال
چشم عاشق کش ناوک فکنت را گفتم
***
ساقی بیار شیشه می تا به هم خوریم
کز چرخ شیشه باز جگر خون چو ساغریم
کشتی ست جام باده و غم بحر پر زموج
کشتی روانه ساز کزین ورطه بگذریم
مطرب طلب کنیم و به بزم آوریم چنگ
ور چنگمان به دست نیاید نی آوریم
رند شرابخانه به سر می برد سبو
ما هم بران سریم که با او به سر بریم
بر فرق خاک آن در و بر سر شراب لعل
گاهی زلعل و گه زگهر تاج بر سریم
بینیم آب خضر در آیینه ی قدح
ما را مبین حقیر که خضر و سکندریم
با محتسب بگوی و مترس از کسی کمال
گر باده می خوریم حق کس نمی خوریم
***
سالها شد که در تک و پوییم
تو به مایی عجب چه می جوییم
وقت آن شد که از حدیقه ی انس
گل و ریحان دوستی بوییم
وصف قد تو پیش ابروی تو
کج نشینیم و راست بر گوییم
شاکری هاست زان دهان ما را
از تو راضی به یک سر موییم
سر فرو برده چون سر زلفت
حلقه حلقه به فکر آن روییم
خلق ریزند خون ما از رشک
گر بگوییم کشته ی اوییم
یافتی شاهی دو کون کمال
تا بگفتی گدای آن کوییم
***
سحر خروش کنان بر درت گذر کردیم
زحال خود سگ کوی تورا خبر کردیم
میان ما و سگانت خصومتی گر بود
برآستان تو دوشینه سر به سر کردیم
رخی که بود برآب ر به خاک ره ما را
زکیمیای غمت کار او چو زر کردیم
اگر چه شمع به روی تو خیرگی ها کرد
ببین که بر سر جمعش چگونه برکردیم
زمشک دردسر افزاید و ز زلف تو ما
عجب تر آنکه مداوای دردسر کردیم
شب فراق زدست غمت شکایت خویش
به آه صبحدم و ناله ی سحر کردیم
اگر کمال به زلف تو کرد قصه دراز
بیا که ما به دهان تو مختصر کردیم
***
سر بر در توا َم بنگر سر بلندی ام
ای من سگ تو عفو کن این خود پسندی ام
گو هندوی دو چشم تو برکش زغمزه تیغ
من آن نی ام که از تو بُرَد تیغ هندی ام
خوش گفت زلف با لب جانبخش تو شبی
خونی تویی چرا من ِ افتاده بندی ام
گفتی به پرسش تو چو آیم چه آورم
رحمی بیار بر من و بر مستمندی ام
خیز ای طبیب مرهم و درمان زیان مکن
کاین درد اوست داغ کند سودمندی ام
از من ببست چشم به هنگام و ناز و گفت
ها روت گو بیا و ببین چشم بندی ام
در لطف طبع سعدی شیرازیی کمال
باور نمی کنند که گویی خجندی ام
***
سر زلف تو کرد آخر به سودایی گرفتارم
که دیگر از پریشانی دمی سر برنمی آرم
طبیب من علاجی کن به هر حالی که می دانی
که پیش چشم تو می رم کزین اندیشه بیمارم
به لعلت برده ام بویی ازآن افتاده در دیرم
به زلفت بسته ام عهدی ازآن در بند زنارم
به شوق چشم جادویت به ذوق طاق ابرویت
گهی در گوشه ی مسجد گهی در کنج خمّارم
کمال از رندی و مستی چو یک ساعت نی ام خالی
ندانم عاقلان از چه سبب خوانند هشیارم
***
سر که برپای تو بنهادم ازآن بردارم
تا بدین جرم و خطا جان به غرامت آرم
بعد ازاین رخ بنهم بر کف پای تو نه چشم
رخ گلبرگ به خار مژه چند آزارم
چون شود بی برکت هر چه شمارند آن را
بوسه هایی که بر آن پای زنم نشمارم
دزد در خواب برد رخت عجب چون دزدید
دلم آن مه که زعشقش همه شب بیدارم
شد دو چشم تو ز نادیدن رویت بیمار
به همین رنج من خسته جگر بیمارم
نقش بر آب زدن گرچه نبندد صورت
من بجز نقش تو بر دیده ی تو ننگارم
تو به رخ ماه و خوری بر رخ تو چشم کمال
شکرها دارم ازاین چشم که بر خوردارم
***
شب که زحسرت رخت چشم به ماه کرده ام
سوخته ماه و زهره را سینه چو آه کرده ام
در خور تیغ دیده ام پیش تو فرق خویش را
از تو به آفتاب اگر تیز نگاه کرده ام
گرچه زخون کشتگان گشت رقیب سرخ روی
باز منش به دود دل روی سیاه کرده ام
ناصح اگر ببینی ام روی به خاک راه او
هیچ مگوی کز تو به روی به راه کرده ام
بود همیشه جان من رسم تو بی گنه کشی
هیچ نمی کشی مرا من چه گناه کرده ام
خط چو دمید بر رخت مهر دلم زیاده شد
نام خطت به آن سبب مهر گیاه کرده ام
آنچه کمال ازآن دو رخ کرد بیان دراین غزل
سهل مبین که فکر آن من به دو ماه کرده ام
***
شبی که بی رخ آن شمع مه جبین باشم
به ناله همدم و با درد همنشین باشم
مرا که مهر دل افروز در دل است چو صبح
نه صادقی ست که بی آه آتشین باشم
گرم مجال بود در حریم حضرت دوست
چرا مقیَّد فردوس و حور عین باشم
تورا که خرمن مشک است گرد ماه چه باک
اگر که من زگدایان خوشه چین باشم
کمال عاشق و رند است حالیا ز ازل
زهی سعادت اگر تا ابد چنین باشم
***
شوخ چشمیم کشد دل که کشد از نازم
همتی دار که خود را بر یار اندازم
من چو شمعم که گرم سوز به پایان برسد
سوختن پیش رخ دوست زسر آغازم
پیش مردم اگر از دیده نیفتادی اشک
هرگز از پرده برون می نفتادی رازم
گر صدم عیب به می خواری و رندی پیداست
در نهان یک هنرم هست که شاهد بازم
نشنود ناله ام از ضعف درون هیچ طبیب
زان جهان آید، ازآن چون شنود آوازم
دوش تب داشتم و شب همه شب گرم بدان
که شوی رنجه و آیی به عیادت بازم
درد جانسوز اگر این و جراحت این است
مرهم آن بهتر و درمان که بدینها سازم
باز گفتم که به تب هرزه بگویند کمال
این سخنهای محال است که می پردازم
***
صحبت عاشق و حبیب به هم
فصل گل دان و عندلیب به هم
غم جگر ساخت قسمت من و دل
هر دو خوردیم آن نصیب به هم
به تفأل قران تحسین است
دیدن ناصح و ادیب به هم
می شکافند سقف مقصوره
نعره ی واعظ و خطیب به هم
نیست فرقی میان این دو بزرگ
گر ببینی سگ و رقیب به هم
رنج دیدند هر دو معلوم است
از من افسونگر و طبیب به هم
یافت شهرت چو جمع کرد کمال
غزل و معنی غریب به هم
***
صد جان زلبت به وام گیرم
تا پیش تو دم به دم بمیرم
چندانکه به خویش می کنم فکر
جز فکر تو نیست در ضمیرم
ای دوست که پند خواهی ام داد
خاموش که دشمنت نگیرم
صد دل دهمش اگر پذیرد
گویید به یار دلپذیرم
بی زلف و رخش نمی توان بود
چون نیست زجان و سر گزیرم
در غارت غمزه هاش کردند
ترکان سیاه دل اسیرم
زد غمزه سوی کمال و می گفت
افسوس که حیف رفت تیرم
***
صفت زلف کجت راست نیاید به قلم
مه نو باشد از ابروی تو بسیاری کم
تو به خوبی نه چنانی که شکیب از تو توان
همه سودای تو دارند و من غمزده هم
با همه رنج غریبیّ و غم تنهایی
چون غم عشق توا َم مونس جان است چه غم
کشته ی عشق تو هرگز نکند یاد حیات
خسته ی تیغ تو قطعا نپذیرد مرهم
چشمم ار تیره شد از فرقت روی تو رواست
زود یابد خلل آن خانه که باشد پُرنم
روزگاری ست که خاک قدم توست کمال
به وفایت که مکش دامن ازاین کشته غم
***
عشق تو داغ بندگی باز کشیده بر دلم
نام و نشان مقبلی شد به غم تو حاصلم
پیش دو دیده قدر من بین که میان مردمان
غیر خیال روی تو کس ننهد مقابلم
نیست عذاب خوانده ای نامزد بهشتیان
از نظرم مران چو شد خاک در تو منزلم
درد دلم طبیب گو زود مکن معالجت
پرسش دیر دیر تو به زشفای عاجلم
دل ز رقیب می کند فکر به من چو بگذری
حیف که بگذرد چنین عمر به فکر باطلم
بر سر خاک هر کسی لاله بروید از هوا
من چو روم دراین هوس ناله برآید از گلم
گفت کمال عاقبت در سر زلف ما رسی
هم برسم به بیست چون عمر گذشت از چلم
***
عمری ست کز دیار تو محروم مانده ایم
وز شوق نامه های تو سطری نخوانده ایم
تا دامنت به دست ارادت گرفته ایم
دامن زهرچه غیر تو باشد فشانده ایم
در حیرتم که بی تو چرا مرده نیستم
در خجلتم که بی تو چرا زنده مانده ایم
از بهر گرد سمِّ سمند تو هر دمی
گلگون اشک در عقبش تند رانده ایم
بیزارم از وجود خود و ماجرای تو
این با کمال ساده درون باز خوانده ایم
***
عمری ست که از خلوت در میکده مستوریم
شب مست و سحرگاهان چون چشم تو مخموریم
کس بوی ریا نشنید از خرقه ی ما رندان
چون دور به صد فرسنگ از زاهد مغروریم
پی برده به کوی تو تا یافته بوی تو
آسوده به روی تو از جنت و از حوریم
حیران جمال تو ما سوختگان یک یک
پروانه ی آن شمعیم مستغرق آن نوریم
ای جان گرانمایه تو نوری و ما سایه
با ما چو تو نزدیکی ما از تو چرا دوریم
تا درد دلی گوییم کو با تو مجال آن
فریاد که نتوانیم دریاب که رنجوریم
گویند کمال از عشق شد شهره به گمنامی
چون ذره گمیم اما با مهر تو مشهوریم
***
عید می آید و وقت است که در مه نگریم
پرده برگیر که از مه به تو مشتاق تریم
از جمال تو که عید است و به مه ماند راست
گر گماریم نظر بر مه نو کج نظریم
هست در عید دگر کشتن ما فکر بعید
پیش روی تو چه محتاج به عید دگریم
سر زلفت شب قدر است و غنیمت شب قدر
یک شب آن عقد بگیریم و غنیمت شمریم
ساقیا باده ده و نقل که شد نوبت آن
که دگر روزه خوریم و غم روزی نخوریم
پست شد غلغل تسبیح و تراویح هنوز
به حق روزه کزان ولوله با درد سریم
روزه خوردیم و قسم هم به نماز تو کمال
که دگر دردسر خویش به مسجد نبریم
***
غم دوست من مغتنم می شمارم
نشاطی که بی اوست غم می شمارم
ستم ها که خاطر نداند شمارش
ازآن غمزه عین کرم می شمارم
گدای تو را پادشه می شناسم
فقیر تورامحتشم می شمارم
تو شیرین تری گفتمش یا دهانت
بگفتا من او را عدم می شمارم
زروی تو مه را به میزان ادراک
اگر پر شود نیز کم می شمارم
قدم تا نیاورده ای در ره عشق
نرنجی گرت بی قدم می شمارم
کمالت زجان بنده شد خواجگی بین
که خود را چنین محترم می شمارم
***
قدحی بیار ساقی که ز توبه شرمسارم
سرآن ندارم اکنون که به زهد سر در آرم
من از آن میی که خوردم ز ازل به یاد لعلت
به دو چشم نیم مستت که هنوز در خمارم
نروم به طعن دشمن زدرت به هیچ پایی
که سری نهادم اینجا که به تیغ برندارم
به نظاره ی گلستان جمال او چو نرگس
همه چشم باشم آن دم که ز خاک سر برآرم
زمی مغانه امشب کم و بیش هر چه باشد
بدهید ای حریفان مدهید انتظارم
قدحی بیار ساقی که رسم به دیر معنی
که ز خانقاه صورت نگشاد هیچ کارم
چه زیان اگر چه گشتم چو کمال رند و عاشق
که ز زهد و نیک نامی همه عمر بود عارم
***
قراری کرده ام با خود که چون در پیش یار افتم
به خاک پای او بی خود بغلتم بی قرار افتم
مرا گویند چون بینی زدورش بی خبر افتی
دو چشمم چار شد تا کی به آن مهوش دچار افتم
بدان سودا که از باغ جمال او برم بویی
چو زلفش گاه در گلشن گهی در لاله زار افتم
سر و جان گرامی چون ندارد پیش او قربی
چو اینها پیش او ریزم ز رویش شرمسار افتم
به ناوکهای صید افکن خوشا آن غمزه و مژگان
که هر یک در شکار افتند و من هم در شکار افتم
سماع تو کجا ماند به حالات من ای صوفی
که تو قصدا به رقص آییّ و من بی اختیار افتم
به ذکر و فکر اگر افتی کمال آنک تو و خلوت
مرا بگذار تا در فکر روی آن نگار افتم
***
گر به میخانه حریف می و شاهد باشم
به که در صومعه بنشینم و عابد باشم
وقت آن شد که اقامت به خرابات کنم
تا به کی معتکف گوشه ی مسجد باشم
دامن پیر مغان گر فتد این بار به دست
من سرگشته چرا طالب مرشد باشم
سالها بر در میخانه نشینم به ازآن
که ازاین گوشه نشینان مقلد باشم
زهد در صومعه می ورزم و این رندی نیست
رندی آن است که در میکده زاهد باشم
یار اگر زاه من خسته نکو اندیشد
فارغ از قصد بداندیشی حاسد باشم
زندگی در سر تقوی شد و حیف است کمال
که همه عمر دراین فکرت فاسد باشم
***
گر بی تو یک دو دم من بیمار زیستم
از غمزه ی تو خسته و افکار زیستم
از من چو نیم ناز دگر داشتی دریغ
چون صید نیم کشته به ناچار زیستم
تن گر چه روز هجر زدی باز شد هلاک
شرمنده ام ز یار که بسیار زیستم
رضوان به روضه، خضر به آب حیات زیست
من با خیال آن لب و رخسار زیستم
کوثر زسنگ تربت من گر چکد رواست
چون سالها به یاد لب یار زیستم
هر بار کز کرشمه مرا غمزه ی تو کشت
از ذوق کشتن تو دگر بار زیستم
گفتی کشم ز جمله تورا پیشتر کمال
من بیشتر برای همین کار زیستم
***
گر تو سر خواهی زمن سر با تو بسپارم به چشم
سر چه باشد هر چه دارم در نظر آرم به چشم
گفته ای بردار از خاک در ما روی خویش
گر چه گرد است آن نه رو آن گرد بردارم به چشم
گفته ای نظاره ی رویم به چشم من گذار
چون تو چشم دیگری غم نیست بگذارم به چشم
گفته ای از دور بشمر عقدهای زلف من
گرچه بی انگشت دشوار است بشمارم به چشم
گفته ای سر نامه ی عشقم به خون دل نگار
سازم از مژگان قلم وان نامه بنگارم به چشم
گفته ای پایم ببوس و هیچ با مژگان مسای
مردم چشمی دل مردم نیازارم به چشم
گفته ای از ما نگه دار آب روی خود کمال
خاک کوی توست آبِ رو، نگه دارم به چشم
***
گر جان زمن دلشده خواهی بسپارم
ور دیده ی روشن طلبی در نظر آرم
رانی ز در خویش و دو صد عذر بیاری
سوگند بیاری که من این در نگذارم
گر چشم تورا یار کُشی روی نموده ست
من نیز بدان شیوه به چشمان تو یارم
گفتم به قدش هیچ نداری سوی ما میل
گفتا که بلی من الفم هیچ ندارم
دی گفت بکش بار غم و بار فراقم
چون می کشم از بهر چه فرمود دو بارم
خونها رود از رشک میان من و مردم
هر بار که چون اشک بیایی به کنارم
تا نگذرد از پیش کمال از ره تعجیل
خون گریم و گل سازم و این راه برآرم
***
گر خود هزار سنگ ملامت به سر خورم
چندانکه زنده ام غم آن سیمبر خورم
آبی که از سفال سگانش رود به حلق
به زان شراب لعل که از جام زر خورم
ریزم به باده خون جگر گر برم به کار
بی روی یار باده به خون جگر خورم
آید خوشم چو باد که بر نرگسی وزد
مشتی که از رقیب تو بر چشم تو خورم
تیری به چشم خوردم و سیری نشد از آن
بفرست دیگری که به چشم دگر خورم
عمر است یار و خلق جهان در دعای او
من در دعای خویش که از عمر برخورم
گفتی کمال هیچ مگوی این دهن ببوس
من طوطی ام سخن کنم آنگه شکر خورم
***
گر دل طلبی از من جان هم به تو دربازم
ور دیده ی خون افشان آن نیز روان سازم
در پای تو غلتیدن کاری ست پسندیده
کاری که چنین باشد هر دم ز سر آغازم
گفتم که چه رسم است این بر روی تو برقع گفت
رسمی ست بد و خواهم کاین رسم براندازم
گر شمع رسد در تو بگدازمش از غیرت
باری چو همی سوزم مگذار که بگدازم
از ضعف چنان گشتم کاین قصه اگر گویم
همچون پشه در گوشت هم نشنوی آوازم
زلف تو به جان و سر بسته ست گرو با من
تا تو بری این بازی من کج تر ازو بازم
گر چشم کمال از تو بر جان و جهان افتد
با مردم دون همت من بعد نپردازم
***
گر دهد دستم کزان عارض نقابش برکنم
بوسه ای دو از رخ چون آفتابش برکنم
تلخ گردد کام عیش من چو دندان طمع
از لب شیرین چو حلوای نباتش برکنم
پیش چشم من مقابل جز خیال روی دوست
هر که زد خیمه همه میخ و طنابش برکنم
سرو را پیش قد او باغبان گر برنکند
من روم با چشم گریان تا به آبش برکنم
نرگس ارگوید مثال غمزه اش دیدم به خواب
در نظرها چشم مست نیم خوابش برکنم
تا حدیث اوست نقل مجلس پیر مغان
دل کجا یک لحظه از نقل و شرابش برکنم
گر شود مطرب خمش با او چو می نوشد کمال
بشکنم چشم نی و گوش ربابش برکنم
***
گر کام خود از لبت بگیرم
چون خضر به سالها نمیرم
زان دم که تو آمدی به خاطر
فکر همه رفت از ضمیرم
دارم زغم تو بر دل ریش
دردی که دوا نمی پذیرم
چون زلف تو گر درآیم از پای
هم زلف تو باد دستگیرم
ای باد بهار کز تو خوشبوست
مجلس به روایح عبیرم
بگذر به خجند و گو به یاران
از من که به شهر چین اسیرم
زان برد کمال جور آن شوخ
کاو محتشم است و من فقیرم
***
گر گذاری که بر تو در نگریم
خاک پایت به چشمها بخریم
تا ببوسیم آستان تو را
حلقه حلقه نشسته گرد دریم
گر غرامت ستانی از انصاف
سر و دیده نهاده در نظریم
گفته ای یک شبم ببر سوی خویش
ما ازآن کوی جان چگونه بریم
اختری چون تو گر به ما گذرد
به بلندی از آسمان گذریم
کیشت از تیر شد تهی دل پر
پر دلی بین که جمله را سپریم
گر چه آتش زدی به جان کمال
در محبت هنوز تیزتریم
***
گر من از عشق آن دو رخ میرم
ای گل روضه دامنت گیرم
کاش سازند از گلم مرغی
تا کمان ابرویی زند تیرم
دیدم آن رخ به خواب خوش سحری
بخت و روز نکوست تعبیرم
پیش رو ار نشانی ام چون زلف
باید اول نهاد زنجیرم
شد سپیدم چو شیر موی و هنوز
بابت طفل چون می و شیرم
حرص پیران فزون بود به بتان
در گذر ای جوان که من پیرم
پیش خط لب گشود و گفت کمال
لطف تحریر بین و تقریرم
***
ما از تو سخنور جهانیم
صاحب نظریم و نکته دانیم
سوز دل ما چو خط برآری
ما مردم نانوشته خوانیم
چون نقش دهان تو معماست
ما نیز همه به فکر آنیم
آن آب بقا که یافتیمش
چون یافتنش نمی توانیم
دلهاست کشان و دلکش آن زلف
اینها به کجا کشد ندانیم
زان گونه سواریی که ما راست
اشکی زپی تو می دوانیم
گر بود کمال عاشق و رند
والحالة هذه همانیم
***
ما از شراب و شاهد صد بار توبه کردیم
آن توبه ها شکستیم چون با تو باده خوردیم
ساقی بریز دُردی بر درد ما کزان لب
هم تشنگان دُردیم هم خستگان دَردیم
ماییم و گشت کویت رقصان و باده نوشان
زین شیوه برنگردیم تا بی خبر نگردیم
تا چند بر تو خواندن طامات زهد و تقوی
طومار زلف بگشا تا قصه درنوردیم
هر کس چو باد از آن کو برخاستند و رفتند
ما خاکیان بران در بنشسته همچو گردیم
داریم سرخ رویی از اشکهای رنگین
چون شمع اگر چه گریان با چهره های زردیم
هر فرد را کمالی باشد به قدر همت
ما را کمال این بس کز هر دو کون فردیم
***
ما از لب تو کام ندیدیم و گذشتیم
تشنه به لب چشمه رسیدیم و گذشتیم
گفتیم دعای تو و از بخت مخالف
از لفظ تو دشنام شنیدیم و گذشتیم
با داغ فراق تو که جانسوز عذاب است
از زندگی امّید بریدیم و گذشتیم
یک شب نکشیدیم تورا در بر و هر روز
صد جور و جفا از تو کشیدیم و گذشتیم
در بیشه ی دنیا که چراگاه دل ماست
روزی دو چریدیم و چمیدیم و گذشتیم
شهد لب تو شربت وصل دگران بود
ما زهر فراق تو چشیدیم و گذشتیم
مانند کمال از هوس آن گل رخسار
صد جامه به یاد تو دریدیم و گذشتیم
***
ما با غم تو خرم و آسوده خاطریم
زان لب به کام ما شکری نیّ و شاکریم
غایب نه ای ز چشم جهان بین ما چو نور
تو حاضری همیشه و ما با تو ناظریم
نظـّارگی به حیرت از آن صورت است و ما
حیران جان نگاری کلک مصوریم
زان دم که نام جام بران لب نهاده اند
آن را که نیست معتقد باده منکریم
گفتم به دیر با تو رسم یا به کعبه گفت
ما را به هر مقام که جویند حاضریم
چون دید کز تطاول آن زلف بی قرار
شوریده روزگار و پراکنده خاطریم
ببرید زلف و گفت به افسوس با کمال
گر دیر می رسیم به خدمت مقصریم
***
ما به سودای تو دامن زجهان در چیدیم
محنت عشق تو بر راحت جان بگزیدیم
پیش ازآن دم که نبود از دل و جان آثاری
در میان دل و جان مهر تو می ورزیدیم
تا به غایت دل ما مایل خوبان می بود
در به روی همه بستیم چو رویت دیدیم
خلق در عشق تو بر وجه نصیحت ما را
هر چه گفتند شنیدیم ولی نشنیدیم
خبر مستی ما رفت در اطراف جهان
تا زمیخانه عشقت قدحی نوشیدیم
عار آید دگر از خلعت شاهی ما را
دلق سودای تو زانروز که می پوشیدیم
راه پیمود بسی در طلب دوست کمال
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
***
ما چو قطع نظر از روی نکو نتوانیم
دل به بیهوده ی بدگوی چرا رنجانیم
محرمی کو که به صاحب غرض از ما گوید
که دگر در حق ما هر چه تو گویی آنیم
زاهد آن به که گذارد به سر خود ما را
زانکه ما مصلحت خود به ازو می دانیم
بیش از آن نیست که او دامن آلوده زخلق
باز می پوشد و ما باز نمی پوشانیم
ای دل آن به که نگویی مرض خود به طبیب
که وی ات صبر بفرماید و ما نتوانیم
تا نیابد کس ازاین عارض ما وجه وقوف
رنگ رخساره به خون مژه می شویانیم
ما نه آنیم که گر خاک شود قالب ما
گرد سودای تو از دامن جان افشانیم
خلق گویند که رند است و نظر باز کمال
هر چه گویند به روی تو که صد چندانیم
***
ما خانه ی دل جای تمنای تو کردیم
در خانه چراغ از رخ زیبای تو کردیم
شوریده سری جمله گرفتیم به گردن
وانگه چو سر زلف تو سودای تو کردیم
دیدیم دل و عقل زخود دور به صد گام
آن روز که از دور تماشای تو کردیم
از پستی و بالا همه کس نعره برآورد
هر جا که حدیث قد و بالای تو کردیم
هر لحظه به ما گرمتری از ستم و جور
تا در دل آتش زده مأوای تو کردیم
بر سینه ی ما چند نهد داغ فراقت
آخر نه به این سینه تمنای تو کردیم
چون رفت کمال از نظرت طلعت دلدار
قطع نظر از دیده ی بینای تو کردیم
***
ما در حریم مجلس عشاق محرمیم
با درد یار صاحب و با ناله همدمیم
تا نوبت غلامی آن در به ما رسید
هر جا که می رویم عزیز و مکرَّمیم
عاقل خبر نیافت که ما را طریق چیست
دیوانه پی نبرد که ما در چه عالمیم
در دور غصه های تو کان مستدام باد
فارغ ز شادمانی و آسوده از غمیم
از خون چو غنچه گرچه دل ما لبالب است
پیش لب و دهان تو خندان و خرمیم
دردسر طبیب گران است بر سری
ما را که خسته خاطر از آسیب مرهمیم
گر حال درد ما نکنی باور از کمال
از غم سؤال کن که شب و روز با همیم
***
ما دراین شهر به دام صنمی در بندیم
که به دشنام ازو شاد و به غم خرسندیم
در غم فرقت او ناله کنان با دل ریش
گه گهی زار بگرییم و گهی می خندیم
همچو پرگار ز یاریم جدا سرگردان
تا دراین دایره کی باز به هم پیوندیم
از دل سوخته ی ما چه خبر دارد شمع
بیش از این نیست که در گریه به هم مانندیم
یک ره از باد صبا پرس که ما دلشدگان
جمع در حلقه ی آن زلف پریشان چندیم
شرح آن زلف پراکنده دراز است مپرس
بهتر آن است کزان قصه زبان در بندیم
گرچه رندیم و نظر باز مکن عیب کمال
این هنر بس که نه صوفیّ و نه دانشمندیم
***
ما را سر آن ست که در پای تو افتیم
چون زلف تو بر خاک قدم های تو افتیم
بار تو بران خاک ره ای سایه گران است
برخیز که تا ما همه بر جای تو افتیم
چون سایه که در پای صنوبر فتد از مهر
خواهیم که پیش قد و بالای تو افتیم
در آینه بنمای به ما روی دلارای
چون چشم تو تا مست تماشای تو افتیم
یا رب چه خوش است آنکه به خون ریختن ما
فرمان دهی و ما به تقاضای تو افتیم
صد گونه چو گل روی دهد معنی نازک
ما را چو به فکر رخ زیبای تو افتیم
آزاد شود جان کمال از همه اندوه
آن لحظه که با شادی غم های تو افتیم
***
ما رند و قلندر صفت و عاشق و مستیم
معذور توان داشت اگر توبه شکستیم
با هیچ کسی کار نداریم دراین ملک
ما را بگذارید دراین حال که هستیم
آن عاقل دنیا طلب ار جاه پرستد
شک نیست که ما عاشق و دیوانه پرستیم
گر نوش کند جرعه ای از جام محبت
آنگاه بداند که چرا بی خود و مستیم
تا پی نبرد کس به سر ما ز در خلق
برخاسته در کنج خرابات نشستیم
گویند که دیوانه ی این دور کمال است
شکرانه که از جمله ی تکلیف برستیم
از کثرت صحبت چو در دل نگشاید
بر خود در ِآمد شدن ِ غیر ببستیم
***
ما زسگان درت بیشتر و کمتریم
عمر گذشت و هنوز معتکف این دریم
زنده زسوز دلیم در شب هجران چو شمع
بین که چسان زندگی بی تو به سر می بریم
گر تو بخواهی به چشم در نظر آریم جان
ور تو بگویی روان از سر آن بگذریم
بار ره ما سر است منزلش آن خاک پای
چونکه به منزل رسیم بار فرود آوریم
دیده چو دید آفتاب ذره نیارد به چشم
ما که تورا دیده ایم بیش به خود ننگریم
گر چه درخت مراد هست به غایت بلند
بر تو چو یابیم دست هر یک ازآن برخوریم
در مرض عشق ما گفت که چونی کمال
از قبل درد تو شُکر که هم خوشتریم
***
ما لبت را نمکِ خوان ملاحت خوانیم
خال مشکین تورا دانه ی دلها دانیم
به دهانت که به از قند مکرر باشد
هر حدیثی که ازآن لب به زبان می رانیم
زاهد آن به که گذارد به سر خود ما را
زانکه ما مصلحت خود به ازو می دانیم
بیش از آن نیست که او دامن آلوده زخلق
باز می پوشد و ما باز نمی پوشانیم
ای دل آن به که نگویی مرض خود به طبیب
که تورا صبر بفرماید و ما نتوانیم
تا نیابد کس ازاین عارض ما وجه وقوف
رنگ رخساره به خون مژه می شویانیم
ما نه آنیم که گر خاک شود قالب ما
گرد سودای تو از دامن جان افشانیم
خلق گویند که رند است و نظر باز کمال
هر چه گفتند به روی تو که صد چندانیم
***
مرا گویند یاران کیست یار تو چرا گویم
زمهرویان کدام است اختیار تو چرا گویم
نشسته بر سر راه طلبکاری چو مشتاقان
برای کیست چندین انتظار تو چرا گویم
نماند از خوردن غم های تو نام و نشانی هم
نگویی چیست نام غمگسار تو چرا گویم
رقیب ار گویدم کای بی خبر از کار و بار خود
به من باری بگو تا چیست کار تو چرا گویم
گرم باشد مجال نطق پیش تو به روز و شب
سخن جز از سر زلف و عذار تو چرا گویم
اگر باز از قرار دوستی آن زلف برگردد
چرا و چون به زلف بی قرار تو چرا گویم
اگر خون کمال آن غمزه ریزد از سر مستی
من این رنجش به چشم پرخمار تو چرا گویم
***
مریض عشقم و درد تو دارم
ز دردت تا ابد سر برندارم
خطا گفتم چه درد استغفرالله
من این خود عین درمان می شمارم
غمت گوید برآر از سینه آهی
به جان اینک مرادش می برآرم
رقیب ار بی گناهم از درت راند
نه اینم من گر او را در گذارم
به جرم آنکه روزی گفتمش ماه
هنوز از روی خوبش شرمسارم
بدو گفتم کمال از غم خراب است
بگفتا گر بمیرد غم ندارم
***
من ازاین خرقه ی آلوده که در بردارم
عار باشد اگر از خویش نباشد عارم
گفتم آیم به سوی دیر و ببندم زنـّار
باز دیدم که ازآن هم نگشاید کارم
کرم پیرمغان بین که دو صد بار به چشم
کفر پنهان مرا دید و نکرد اظهارم
دلم از صحبت اصحاب طریقت بگرفت
رهبری کو که رساند به در خمّارم
عندلیب گل رویت نه کمال امروز است
سالها شد که دراین کوی بدین گفتارم
***
من زبویش بی خود و دیوانه ام
گه به مسجد گاه در میخانه ام
فتنه ی آن غمزه ی عاشق کشم
کشته ی آن نرگس مستانه ام
تا به آن جان و جهانم آشنا
هم زجان هم از جهان بیگانه ام
گفته ای دیوانه ی اویم مگوی
هرگز این گویم مگر دیوانه ام
تا بران در یافتم جای قرار
کس نمی یابد دگر در خانه ام
تا غمت بنیاد ویرانی نهاد
یافت آبادی دل ویرانه ام
سر مکش از سوز ما گفتی کمال
شمع را گو اینکه من دیوانه ام
***
من براین در بنده ام تا زنده ام
تا چنینم بنده ی پاینده ام
گفته ای ریزم همین دم خون تو
من همین را زنده ام ارزنده ام
مردم از گریه به اندوه نوی
مژده ام گوی و بکش از خنده ام
طالع فرخنده ام دیدار توست
آفرین بر طالع فرخنده ام
روز روشن بی رخت منما مرا
زانکه من در شب قوی ترسنده ام
چشم من چون برکند حاسد زرشک
چون من اول چشم او برکنده ام
بنده ی ما نیست می گویی کمال
نیست حجت هر چه گویی بنده ام
***
من تورامانده به هر یار کجا یار شوم
ور بود نیز وفادار چرا یار شوم
تو مپندار مرا در سبکی شیوه ی خویش
که به هر خس چو تو از باد هوا یار شوم
گر کشد هر سر موی تو جدا بار دگر
من به هر یک سر موی تو جدا یار شوم
غمزه ی شوخ تو در دعوی خونم که رواست
گر گواهی بدهد من به گوا یار شوم
جان شیرین چو ازآن لب نبرید ای مگسان
چه شود گر من مسکین به شما یار شوم
بی ریا سجده برم ابروی شوخی اولی
که به محراب نشینان دغا یار شوم
گفتمش چیست که هرگز نشوی یار کمال
گفت من پادشهم کی به گدا یار شوم
***
من ترک زهد کرده و رندی گزیده ام
خاشاک راه داده و گوهر خریده ام
تا کرده ام زمنزل هستی سفر گزین
نارفته نیم گام به مقصد رسیده ام
نقش جمال دوست که خورشید عکس اوست
هر صبحدم در آینه ی جام دیده ام
امشب به یاد لعل لب او علی الدوام
تا روز باده خورده ام و نقل چیده ام
می نوش و تکیه بر کرم عام کن که من
دوش این سخن زهاتف غیبی شنیده ام
گر زانکه یار چاشنی وصل کی دهد
باری به من که شربت هجران چشیده ام
از بیم زاهدان که نگیرند بر کمال
پوشیده خرقه بر می و دم در کشیده ام
***
من دل خسته به درد تو دوا یافته ام
رنجها دیده و امروز شفا یافته ام
مرده با درد تو و زنده ی جاوید شده
شده در عشق تو فانیّ و بقا یافته ام
کرده اند اهل نظر خاک درم سرمه ی چشم
من خاکی نظر لطف تو تا یافته ام
رفته ام بر اثر باد به بویت همه عمر
خاک کوی تو نه از باد هوا یافته ام
دولت آن نیست که یابم دو جهان زیرنگین
دولت آن است و سعادت که تورا یافته ام
زاهدان بر سر سجاده گرت یافته اند
من می خواره تورا در همه جا یافته ام
شکر ایزد که ازاین در به دعاهای کمال
هر چه دل خواسته بود آن همه را یافته ام
***
من زمهرت هر سحر کز سوز دل دم می زنم
آتش جان در تر و خشک دو عالم می زنم
ای بت سنگین دل آخر سست پیمانی مکن
با من مسکین که لاف عشق محکم می زنم
گر نمی بینم خیالت ساعتی در پیش خود
خان و مان دیده را از گریه برهم می زنم
آه جانم می کند راز دلم هر لحظه فاش
من بدینگونه گناهش نیز هر دم می زنم
تا درآن حضرت غبار ره نیاید هر زمان
بر درت پیوسته آب از چشم زمزم می زنم
من بران خاک در از شوق دهان او کمال
آن سلیمانم که لاف از تخت و خاتم می زنم
***
من زجانان به جان گریخته ام
وز جفای جهان گریخته ام
آفرین بر گریز پایی من
کزغم این و آن گریخته ام
خلق در خانه ام کجا یابند
که من از خان و من گریخته ام
بر درش دیده ام رقیبان را
چون گدا از سگان گریخته ام
گفت از من گریخت نتوانی
گفتمش من ازآن گریخته ام
بنده هرگز گریخت ز آزادی
از در او من آن گریخته ام
گر تو ناگه گریختی زکمال
من از و هر زمان گریخته ام
***
من ز غمت خرم و به یاد تو شادم
درد تو دارم که هیچ درد مبادم
تا ورق روی تو مطالعه کردم
هر چه بخواندم همه برفت ز یادم
قصه ی سوز درون خویش به مردم
مردم و چون شمع در میان ننهادم
تا نبرد بویی از تو باد صبا نیز
از دل پر خون چو غنچه لب نگشادم
روی تو دیدم شبی در آینه ی جام
جام می از دست و من ز پای افتادم
سعی نمودم به پای بوس تو عمری
با همه جهد آن مراد دست ندادم
از تو کمال شکسته جز تو نخواهد
زانکه مرید توا َم من و تو مرادم
***
من طاقت دوری ز رخ یار ندارم
جز بردن بار غم او کار ندارم
صد بار فزون چاکر درگاه خودم خواند
با این همه در خدمت او بار ندارم
آه از من دلخسته که می میرم و در دست
تدبیر علاج دل بیمار ندارم
با عشق برآمیختم و ترک خرد گفت
یعنی که سر صحبت اغیار ندارم
خواهم که به روی تو کنم روز شبی را
این است که آن دولت بیدار ندارم
گر مرتبه ی خدمت سگبان تو یابم
فرمان سگانت برم و عار ندارم
گویند کمال از سر کویش سفری کن
پا بسته ام و قوّت رفتار ندارم
***
من و درد تو آنگه یاد مرهم
نباشد این قدر دردی مرا هم
حدیثم از کم و افزون جز این نیست
که افزون باد این درد و دوا کم
به خون ریزم اجازت چیست گفتی
اجازت این که بسم الله همین دم
نبینم هرگز آن روزی که بی دوست
ببینم سینه بی غم دیده بی نم
عجب غمخواره ای دارم که هرکس
غم او می خورد من می خورم غم
کمال از خون دل بنوشت فتوی
رساند آنگه بدان دیرینه همدم
که کس یابد مرادی از تو یا نی
جواب آمد که نی والله اعلم
***
من همچو گردم در رهت زان رو طلبکار توا َم
مهر تو دارم ذره سان وز جان هوادار توا َم
بشنو که با یوسف چه گفت آن پیرزن گریه کنان
گر بر دِرَم قادر نی ام باری خریدار توا َم
هر خشت کز خاکم زند دست اجل کردم بحل
لیکن به شرطی کافکند در پای دیوار توا َم
یک شب غمت در می زدی گفتم که آیا کیست آن
گفتا درم بگشا که من یار وفادار توا َم
گر آیدم باز آن طبیب این نکته خواهم گفتنش
حالم چه می پرسی چو می دانی که بیمار توا َم
سخت آید از تیغت مرا گو هر نفس برهم زند
گر راحتی بر دل رسد از لطف آزار توا َم
گفتی کمال از کار خود غافل مشو کاری بکن
این است کار من که شد سر در سر کار توا َم
***
زهی نشسته خیال رخت به خانه ی چشم
تو ماهی از تو ستانیم ماهیانه ی چشم
چه ها فتاد شنیدی ز گریه چشم مرا
دُر است این سخنان گوش کن فسانه ی چشم
گرت چو اشک نیفتد کنار عاشق خوش
چو نور چشم فرود آی در میانه ی چشم
زدود دل چه غم ار تیره شد سراچه ی جان
که روشن است ز روی تو تا به خانه ی چشم
کسی به خاک چنان بی دریغ دانه نریخت
که ما به کوی تو دُرهای دانه دانه ی چشم
شه بتانی و شاهان چنانکه گنج نهند
نهد خیال لبت لعل در خزانه ی چشم
کمان و تیر چه حاجت تورا به صید کمال
که می کشی به نظرهای آهوانه ی چشم
***
نام آن لب به خط سبز به جایی دیدم
کاغذی یافتم و قند درو پیچیدم
آن خط از شوق کشیدم من گریان در چشم
حرف حرفش چو قلم گریه کنان بوسیدم
نامه را نیم به خون سرخ شد و نیمی زرد
نقش آن نام چو بر دیده و رو مالیدم
نقطه ی آن دهن امکان نه که بوسم به خیال
که چو پرگار به گرد تو بسی گردیدم
راست ناکرده زبان خواست قلم نام تو برد
بندش از بند جدا کردم و سر ببریدم
دل بگفتا گل ازآن دفتر خوبی جزوی ست
آن چو جزوی زسخن بود زدل بشنیدم
تا کسی بو نبرد از تو در انفاس کمال
چو گل اوراق جریده زصبا پوشیدم
***
نرود نقش خیال تو زمانی ز ضمیرم
که من ساده درون صورت غیری نپذیرم
مرده ام در هوس آنکه بود فرصت آنم
که نهی پای دراین دیده و در پای تو میرم
حال خود با که بگویم که شکایت زتو دارم
یا خلاص از که بجویم که به دام تو اسیرم
به قلم صورت اخلاص نوشتن چه ضرورت
چون ضمیر تو بود واقف اسرار ضمیرم
گفته ای حال کمال از غم من در چه نصاب است
چه توان گفت همان عاجز و مسکین و فقیرم
***
نقد جان چیست که در دامن جانان ریزم
گر بخواهد زسر هر دو جهان برخیزم
بی گناه ارهمه تیغم بزند یار عزیز
ادب آن است که گردن نهم و نستیزم
رسم باشد که گریزند غلامان زجفا
من غلام تو چنانم که کشی نگریزم
در رحمت بگشایند به رویم فردا
گر بود سلسله ی زلف تو دستاویزم
می برد از شکر ناب به شیرینی دست
با حدیث لبش ار نکته ی درد آمیزم
گر گناه است چنین روی بدیدن چو کمال
من نه آنم که ازاین گونه گنه پرهیزم
من که خوارزم گرفتم به سخنهای غریب
نبود میل عراق و هوس تبریزم
***
نیست جز غم بی تو خوردِ دیگرم
گر دهی سوگند بالله می خورم
من سگ کوی تو آنگه عار ازاین
گر ازآن کمتر نی ام زین کمترم
خاک پایت بر سر من منتی است
باد این منت همیشه بر سرم
بگذرد جان از من آن ساعت که تو
گویی از جان بگذر و من نگذرم
غیرتم گوید زهی خون حلال
وقت کشتن گر به رویت بنگرم
گریه دردسر همی آرد مرا
از تو گر دردسر خود می برم
جان بیار اینجا سبک گفتی کمال
بس گران است آن سبک چون آورم
***
وصف دهن تنگ تو من هیچ نگویم
چون نیست زلطفش خبری یک سر مویم
آن به که نگویم به کس این راز نهانی
تا خلق ندانند که من عاشق اویم
تا زلف چو چوگان توا َم می برد از راه
زان رو من سرگشته ندانم که چه گویم
جز برگل رویت نشود دیده ی من باز
صد بار چو نرگس اگر از خاک برویم
با آنکه دل از دست برون شد به تمامی
بیرون نشد از دل هوس روی نکویم
در دفتر عشاق نیایم به حسابی
تا لوح وجود از رقم زهد نشویم
گفتی دل گم گشته کمال از چه نجویی
چون یافتمش بر سر کوی تو چه جویم
***
هر شبی تا به سحر دست دعا بگشایم
که مگر یک شبی آن بند قبا بگشایم
همچو من عقد گشایی نبود در عالم
گر گره زابروی آن ترک خطا بگشایم
دوست در خانه فرود آمد و من در بستم
بر رخ خصم در بسته چرا بگشایم
مرغ دل باز هوای سر زلفش دارد
گاه آن شد که منش بند زپا بگشایم
همه آفاق شود مشک فشان گر نفسی
راز گیسوی تو با باد صبا بگشایم
حالیا عزم سفر دارم و ره در پیش است
بار بربسته ندانم که کجا بگشایم
چه گره ها که گشاده شود از کار کمال
گر شبی حلقه ی آن زلف دو تا بگشایم
***
هر شبی خاک درت از گریه پرخون می کنم
چهره ی شمعی به آب دیده گلگون می کنم
در به رویم بستی و من بر امید فتح باب
در کنار بحر دیده دمبدم خون می کنم
آه گرمم خانه ی دل تا نسوزاند به دم
می زنم هر ساعتش از خانه بیرون می کنم
در نگیرد گفت و گوی حاسدان در من که من
همچو شمع از سرزنش سوز دل افزون می کنم
ای ملامتگر دلم در ناله صد جا شد گرو
با چنین دل ترک سودای بتان چون می کنم
من به صد منزل زخوارزمم جدا وز آب چشم
همچنان نظـّاره ی مردم به جیحون می کنم
چون به فکر ابرویت کج می شود طبع کمال
بازش از نظـّاره ی روی تو موزون می کنم
***
هرگه که به ناکامی دور از لب یار افتم
چون خسته ی بی مرهم مجروح و فکار افتم
مخمور و خراب آمد جان بی لب نوشینش
چون می نبود لابد در رنج خمار افتم
هر جا نظر اندازم بی تو به درخت گل
از گریه به بالایش چون ابر بهار افتم
آن یار به من صد ره نزدیک تر است از من
گر دور به صد منزل از یار و دیار افتم
باشم همه شب با مه درگشت مگر ناگه
با چارده ماه خود یک شب به دوچار افتم
صد موج زند اشکم از شوق کنار او
گو موج بزن دریا باشد به کنار افتم
با زاهد اگر افتم ساکن شودم گریه
چون پیش کمال آیم در ناله ی زار افتم
***
یار اشکم دید و شد بر من رحیم
سائلان را دوست می دارد کریم
بر بنا گوشت زمسکینی دو زلف
هر دو می افتند بر بالای سیم
چشم مستت ترک یک لخت است لیک
دل به تیغ غمزه می سازد دو نیم
زان سر زلف و دهان دل خون شده ست
خون شود چون دال پیوندد به میم
کس نشد از چشم و زلفت مستفید
کاین سواد نادرست است آن سقیم
مشورت کردند با هم صبر و غم
آن سفر کرد اختیار این شد مقیم
نیست همدم جز به درد و غم کمال
خوش بود صحبت به یاران قدیم
***
یار گفت از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم
وانگهی دزدیده در ما می نگر گفتم به چشم
گفت اگر یابی نشان پای ما بر خاک راه
برفشان آنجا به دامنها گهر گفتم به چشم
گفت اگر بر آستانم آب خواهی زد زاشک
هم به مژگانت بروب آن خاک در گفتم به چشم
گفت اگر سر در بیابان غمم خواهی نهاد
تشنگان را مژده ای از ما ببر گفتم به چشم
گفت اگر گردد لبت خشک از دم سوزان آه
باز می سازش چو شمع از گریه تر گفتم به چشم
گفت اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره می شمر گفتم به چشم
گفت اگر داری خیال دُرِّ وصل ما کمال
قعر این دریا بپیما سر به سر گفتم به چشم
***
یار من یار دگر می طلبد دانستم
عاشق زار دگر می طلبد دانستم
عارش آید دگر از یاری و غمخواری من
یار و غمخوار دگر می طلبد دانستم
خون مژگان من از ناز نیارد در چشم
چشم خونبار دگر می طلبد دانستم
رخت برچید زسودای من آن حسن فروش
سر بازار دگر می طلبد دانستم
من تهی دستم و آن دانه ی دُر بیش بهاست
او خریدار دگر می طلبد دانستم
دی بزد تیغم و نگذاشت که بوسم آن دست
قتل من بار دگر می طلبد دانستم
غمزه را گفت که کم جو دگر آزار کمال
بر دل آزار دگر می طلبد دانستم
***
یار هر چند به ناحق طلبد آزارم
گر ازو باشدم آزار ز حق بیزارم
اگر اندیشه ای از حرمت خونم نکند
به حق و حرمت یاری که به آن هم یارم
با خیالش چو حکایت کنم از چشم پرآب
گوش دارید که دُر می چکد از گفتارم
دل ازآن روی ِ چو مه روی به ایمان آورد
ورنه می کرد ززلفش هوس زنـّارم
بوسه ای بر لب شیرین تو دارم دعوی
تو من خام طمع بین که چه دعوی دارم
گفته ای در غم ما حال تو چون است کمال
به جگر تشنه به دل خسته به تن افکارم
تا نوشتم صفت روی تو در دفتر خویش
بوی گل می شنوند از ورق اشعارم
***
یک شب نسیم زلفت از حلقه ای شنودم
مشکین نفس برآمد آن دم زسینه دودم
بیمی ز جان فشانی هیچم نبود چون شمع
آن شب چو آب دیده از سرگذشته بودم
من در لطافت آن گوی ذقن چه گویم
تا دیدمش ربوده از خویش در ربودم
چندانکه مهر و کینت با من فزون و کم شد
در صبر و بی قراری کم کردم و فزودم
ساقی مریز جرعه تا محتسب نبیند
داغ شراب گلگون بر خرقه ی کبودم
از بانگ چنگ کارم شد صد بریشم افزون
تا سوی باده نوشان در پرده ره نمودم
رفت آنکه بی تو دیگر چشم کمال خسبید
آن خواب بود گویی وقتی که می غنودم
***
آتش دوری دل ما برنتابد بیش ازاین
داغ هجران جان تنها برنتابد بیش ازاین
تن که چون مویی شد از غم چند بنمایم به دوست
زحمت مو چشم بینا برنتابد بیش ازاین
پیش یار سرو بالا آفتاب و ماه را
دعوی خوبی به بالا برنتابد بیش ازاین
همچو آب از لطف می تابد بر سیمین یار
هیچ سرو سیمتن را برنتابد بیش ازاین
گل سوی او خواست شد دامن کشان گفتش صبا
دامن تو بردن آنجا برنتابد بیش ازاین
ما تماشایش به ماهی می کنیم آنهم زدور
نازک است آن رخ تماشا برنتابد بیش ازاین
عکس او در شیشه های اشک بین دیگر کمال
کان پری نظـّاره ی ما برنتابد بیش ازاین
***
آمد درون دل غمت دیگر نمی آید برون
سودای آن زلف سیه از سر نمی آید برون
شوق بهشت و حور عین سودای آن و فکر این
از دل براون آمد همه دلبر نمی آید برون
تا رخ نپوشی کی شود از دیده اشک ما روان
پنهان نگشته آفتاب اختر نمی آید برون
نقاش چین هر صورتی کانگیخت در بتخانه ها
هرگز زشرم روی او از در نمی آید برون
تا دل نرفتیم از همه نقشت درو پیدا نشد
آیینه را بی صیقلی جوهر نمی آید برون
گفتی برون آی از درم بنشین به خاک آستان
شه هر چه گوید زان سخن چاکر نمی آید برون
تا تو نرانی کی روند از کوی تو دلهای ما
نارانده حکمی پادشا لشکر نمی آید برون
از غمزه چشم خونیت بر ریش دل زد نشتری
خونها برون آمد ولی نشتر نمی آید برون
چشم کمال از تلخی هجر تو شد گوهر فشان
بی تلخیی از بحرها گوهر نمی آید برون
***
آمد لب تو باز به صد ناز در سخن
شیرین حکایتی ست که گوید شکر سخن
حاجت به گفت نیست تورا چشم و غمزه هست
گر می کنی به مردم صاحب نظر سخن
دیوار گوش دارد و اغیار نیز چشم
ما چون کنیم با تو ز بیرون در سخن
با گیسویت شبی که به پایان برم حدیث
خواهم گرفت با سر زلفت زسر سخن
از ماجرای اشک منت هم شدی وقوف
گه گه اگر به گوش تو کردی گهر سخن
عاشق رخ تو دید و سخن بسته شد براو
چون شد تمام کشته نگوید دگر سخن
وصف رخت کمال چو آورد در میان
گفت از همه نکوتر و باریک تر سخن
***
ای به دل نزدیک و دور از دیده ی گریان من
نیستی غایب زمانی از دل من جان من
گر نمی خواهی به وصلم شادمان باری بپرس
کان فلان چون می گذارد در غم هجران من
درد اگر این است کز هجرت من دلخسته راست
نیست غیر از جان سپاری چاره و درمان من
دست عشقت خون من چندانکه ریزد بی گناه
گر بگیرم دامنت دست تو و دامان من
دوش دلهای رقیبان سوخت بر من همچو شمع
چون شدند آگه زسوز و گریه ی پنهان من
بعد ازاین شب بر درت آهسته خواهم ناله کرد
تا سگانت را نباشد زحمت از افغان من
گفته ای بی ما چگونه زیستی چندین کمال
راست فرمودی بلی هست این گنه بر جان من
***
ای خوش آن باد که از کوی تو آید بر من
منت خاک درت باز نهد بر سر من
نفروزد شبم از مه که فتد بر در و بام
خانه روشن کن و چون شمع درآ از در من
تیره جایی ست دل سوخته بر دیده نشین
که بود دیده ی تر خانه روشن تر من
شربت وصل بده از لب جانبخش مرا
کز تب هجر تو بگداخت تن لاغر من
باد بیزن چو کسی بر من بیمار زند
از ضعیفی چو مگس باد برد پیکر من
هیچکس گرد من خسته نگردد جز اشک
آه و فریاد ز برگشتگی اختر من
هر چه جز شرح غمت در قلم آورد کمال
آب چشم آمد و شست از ورق دفتر من
***
ای عادت قدیمت دلهای ما شکستن
بر خود درست کردی عهد و وفا شکستن
ترسم که پای نازک آزرده سازی از دل
این آبگینه تا کی در زیر پا شکستن
طرف دو رخ رها کن تا بشکنیم زلفت
یک آرزو چه باشد در ماهها شکستن
بادام و پسته غمزی کردند ازآن لب و چشم
چشم و دهان هر یک باید جدا شکستن
سر بر خط تو دارم همچون قلم چه موجب
راندن به گفت مردم هردم مرا شکستن
صوفیِّ شهر ما را بت شد عصای توبه
در عشق فرض باشد بر وی عصا شکستن
پیش کمال وصلت ملک دو عالم ارزد
رسمی ست مشتری را اول به پا شکستن
***
ای غمت آرام جان عاشقان
از تو پر شادی جهان عاشقان
خال مشکینت سوادالوجه ماست
این بود بر رخ نشان عاشقان
بر زبانها ذکر نامت رفت حیف
این بود ورد زبان عاشقان
خادما بر زاهد افشان مِروَحِه
گر مگس رانی زخوان عاشقان
عاشقان از هر طرف در جوششند
کیست آیا در میان عاشقان
تا فزون از عاشقان باشم بسی
عاشقم بر عاشقان عاشقان
گر به جانان زندگی یابی کمال
زندگی یابی به جان عاشقان
***
ای غمت قوت جان سوختگان
داغ عشقت نشان سوختگان
کرده عشقت هزار سینه کباب
تا شده میزبان سوختگان
در دل و جان ما زدی آتش
سوختی خان و مان سوختگان
پیش آتش کباب گریه کند
بر دل خون چکان سوختگان
آتش جان ما دلا نکشی
نکند خام نان سوختگان
آگه از راز شمع پروانه ست
تو چه دانی زبان سوختگان
چشم بد را سپند سوز کمال
گر بیفتی میان سوختگان
***
ای لبت چون شکر و نقل دهان نیز چنان
دل من عاشق نام تو زبان نیز چنان
نور محض است عذار تو جبین نیز چنین
سر غیبی ست دهان تو میان نیز چنان
شد دوان سوی تو اشکم چو خرامان رفتی
سرو کم رفت چنین آب روان نیز چنان
گرچه گه ظاهر و گه چون دهنت پنهانی
آشکارا همه لطفیّ و نهان نیز چنان
زلف و ابرو اگر این است تورا روز شکار
نیست حاجت به کمند و به کمان نیز چنان
گل زشوق رخ تو جامه دران است به باغ
بلبل از مستی تو نعره زنان نیز چنان
گفته ای خون تو یک روز بریزم به یقین
در دل خسته مرا بود گمان نیز چنان
یار می خواست که بی جرم شود کشته کمال
هر چه می خواست دل یار شد آن نیز چنان
***
با درد تو آرمید نتوان
از داغ تو هم رهید نتوان
گر تیغ ببارد از تو بر سر
ازهمچو تویی برید نتوان
چون از همه دلبران گزینی
بر تو دگری گزید نتوان
رخسار چو زر چه سود ما را
وصلت چو به زر خرید نتوان
رویت مه عید عاشقان است
هر دم مه عید دید نتوان
سیب ذقن شکر دهانان
بوسید توان، گزید نتوان
گویند کمال پست کن آه
پست است سخن شنید نتوان
***
بحر عشقت بحر بی پایاب گفتن می توان
دُرِّ وصلت گوهر نایاب گفتن می توان
عاشق گریان که گوید با تو دستی ده به ما
گرچه گستاخی ست، در غرقاب گفتن می توان
گر کنم با چشم و دل گه گه ز بخت خود حدیث
پیش بیداران حدیث خواب گفتن می توان
ابرویت از گوشه گیران دل به ناحق می برد
قول حق در گوشه ی محراب گفتن می توان
گر نشد گفتن به آهو وصف چشمت چون گریخت
از خطت حرفی به مشک ناب گفتن می توان
بلبلان شب تا سحر از گل حکایت می کنند
این حکایت با گل سیراب گفتن می توان
غم مخور چون زاهدان خنگ از پیری کمال
تا غزلهای تو را چون آب گفتن می توان
***
به دیده سوی تو حیف آیدم گذر کردن
نشان پای تو آزرده ی نظر کردن
نهاده ایم همه سوی آستان تو روی
به عزم کعبه مبارک بود سفر کردن
لب تو همدم ما چون بریم ازآن سر زلف
ز ذوق جان که تواند به ترک سر کردن
دعای جان تو گویم همیشه پیش رقیب
که بی دعا نتوان از بلا حذر کردن
رقیب تیز کند گفتی از برای تو تیغ
که راست صبر؟ بفرمای تیز تر کردن
ز بیم آنکه به درمان حوالتم نکنی
ز درد خویش نیارم تورا خبر کردن
علاج درد خود ار پرسی از طبیب کمال
درآن مقام زبان بایدت به در کردن
***
به رخ قدر گل و گلزار بشکن
سخن گو قند را بازار بشکن
اگر خواهی شکستِ مشک در چین
ز زلف عنبراین یک تار بشکن
به مژگان چون بگیری نیزه بازی
سنان در سینه ی افکار بشکن
شکست من دلت گر می کند خوش
به روزی خاطرم صد بار بشکن
شکفت ای باغبان اطراف گلزار
قفس بر عندلیب زار بشکن
نظر هم غیرتم آید بدان سرو
به چشم نرگس ای گل خار بشکن
به رویش سجده کن ناموس بگذار
مسلمان شو بت پندار بشکن
بزن سر بر در میخانه صوفی
دماغ عقل دعوی دار بشکن
کمال این توبه ی صد جا شکسته
به بادی ده چو زلف یار بشکن
***
بر درت بی آب شد اشکم ز بسیار آمدن
بعد ازاین خون خواهد از چشم گهربار آمدن
ای دل ار آهنگ آن در می کنی چون آه خویش
باید از خود شد به در آنگه بر یار آمدن
گر به صد بندم نگه دارند چون آب روان
خواهم از شوق گلی گریان به گلزار آمدن
چون به دور رویش ای گل حسن نتوانی فروخت
از چمن دامن کشان تا کی به بازار آمدن
زاهدا شرمت نمی آید ازآن چشمان مست
پیش اصحاب نظر تا چند هشیار آمدن
گر ملولی کامدم پیش تو دشنامم مده
ور دهی از ذوق آن خواهم دگر بار آمدن
چون طبیب عاشقانی رنجه شو سوی کمال
هست قانون اطبا پیش بیمار آمدن
***
برگ گل خواندمش از لطف، برنجید ز من
مگر این نکته ی رنگین نپسندید ز من
آن پری چهره که دیوانه ی خویشم گرداند
چه خطا رفت که چون بخت بگردید ز من
ظاهرا برگ کسی نیست چو گل سرو مرا
ورنه چون غنچه چرا روی بپوشید ز من
تا به مهر تو چو ابروی تو پیوستم دل
چون سر زلف برآشفتی و ببرید ز من
شب بران در زدم از درد چنان فریادی
که سگ کوی تو در خواب بترسید ز من
به وفایت که من امروز به غایت خجلم
از رقیب تو که بسیار جفا دید ز من
سالها منتظر پرسش او بود کمال
عمر بگذشت دریغا و نپرسید ز من
***
تا طوطی لب تو درافتاد در سخن
برد از دهان تنگ تو تنگ شکر سخن
از فندق تو هیچ نخیزد بجز نبات
در پسته ی تو هیچ نگنجد مگر سخن
اول حدیث روی تو گویند بلبلان
بر شاخسار گل چو درآیند در سخن
با اهل عشق عادت تو گفتن است سخت
آری چو از لب تو ندارد خبر سخن
دل را به پیش لعل تو قلب است نقد جان
تا همچو سکه با تو نگوید به زر سخن
بر باد رفت عمر عزیز آخر ای صبا
در پیش آن نگار بگو این قدر سخن
مقصود گفت و گوی کمال از میان تویی
گفت آنچه داشت با تو نگوید دگر سخن
***
ترک دل گفت آن دو چشم و دل ز تیر غمزه خون
ترک از ده رفت و سهم او نرفت از ده برون
چون نهاد از وسمه زه بر طاق ابرو گفتمش
نیست چون چشم تو شوخی زیر طاق نیلگون
عاشق فرد از ستون خیمه هم در وحشت است
ساخت فرهاد از پی این خانه ی خود بیستون
طالب سیمرغ باش و کیمیا لیکن مجوی
در بتان مهر و وفا با عاشقان صبر و سکون
گفته بودی ترک سر کن تا ببوسی پای من
آنچنان کردم که فرمودی چه می گویی کنون
سوز ما از گریه شد چون آتش از روغن زیاد
شمع را آری ز اشک آمد فزون سوز درون
دور ازآن لبهای خندان چشم گریان کمال
طفل آب افتاده را ماند که داری سرنگون
***
چشم اگر این است و ابرو این و ناز و شیوه این
الوداع ای زهد و تقوی الفراق ای عقل و دین
می کشی ناوک ز مژگان در کمان ابروان
گه بدانم می کشی ای نامسلمان گه بدین
گر پری می گویدت من با تو می مانم نرنج
بی ادب گر آدمی بودی نگفتی این چنین
دوش اندک برقعی از پیش رو برداشتی
داشت ماه آسمان پیش تو رویی بر زمین
کمترین اقبال من بنگر که خود را بر درت
از سر اخلاص می دانم غلام کمترین
گر ملولی از حریم دل که تاریک است و تنگ
دیده مأوایی ست روشن بعد ازاین آنجا نشین
بعد ازاین کم جوی آزار دل ریش کمال
هرچه در دل داشتم گفتم تو دانی بعد ازاین
***
چو زلف یار ز خود لازم است ببریدن
گر اختیار کنی خاک پاش بوسیدن
دلا چو در حرم عشق می روی خود را
چو شمع جمع ادب نیست در میان دیدن
به خاک بوسی پایت هنوز دارم چشم
درآن زمان که بگیرم به خاک پوسیدن
اگر نه داعیه ی شبروی ست زلف تو را
چه موجب است به دامن چراغ پوشیدن
بکشت پیچش آن زلف تابدار مرا
چنان که دام کشد مرغ را ز پیچیدن
همیشه گرد تو خواهیم چون کمر گردید
که گرد موی میانان خوش است گردیدن
کمال وصف میانش اگر کنی تحریر
قلم بباید باریکتر تراشیدن
***
چه خوش است از تو بوسی به خوشی نیاز کردن
ز لب تو وعده دادن پس وعده ناز کردن
من دل سیه چو خالت نکنم شکیب ازآن لب
ز شکر کجا تواند مگس احتراز کردن
به سؤال بوسه از ما چه کنی به خواب چشمان
در منعمان نشاید به گدا فراز کردن
رخ خوب باز بگشا که قیامت است بی تو
چو قیامت است باید در خلد باز کردن
به سجود سوی قبله بنهم خیال رویت
که حضور باید اول پس ازآن نماز کردن
ز در تو عاشقان را به حرم کجا کشد دل
چو تو کعبه ای چه حاجت هوس حجاز کردن
تو که ای کمال باری که بساط قرب جویی
به حد گلیم باید پی خود دراز کردن
***
حدیث یار شیرین لب نگنجد در دهان من
که باشم من که نام او برآید بر زبان من
رقیبم روزی از چشمت به کشتن داد پیغامی
هنوز آن مژده ی دولت نرفت از گوش جان من
نسیم دوستی آید سگان آستانش را
پس از صد سال اگر یک یک ببویند استخوان من
گمان می بردمی کان مه به سرو بوستان ماند
چو دیدم شکل او شد راست از قدَّش کمان من
غم او تا توان دارد به جان می جوید آزارم
چه می جوید نمی دانم ز جان ناتوان من
کمال ار بشنود سعدی دو بیتی زین غزل گوید
که خاک باغ طبعت باد آب بوستان من
چنین مرغ خوش الحانی که من باشم روا باشد
که خارستان ِ «باراشکند» باشد گلستان من
***
خاک پایت دوست دارد روی من
نیست عیب ای دوستان حب الوطن
خاک گشتم این سخن چندان رقیب
در دهن داری که خاکت در دهن
آرزوی ماست زلفت بشکنش
در جهان یک آرزوی ما فکن
گفته ای دیگر نسوزم جان تو
جان من دیگر چه باشد سوختن
من خمم تو آتشی چند انتظار
در دل من ز انتظار آتش مزن
ای رقیب ار چشمم از سر برکنی
چشم ازو گر بر کنم چشمم بکن
عقل و دل گفتم که دزدید از کمال
زیر لب خندان چه دانم گفت من
***
خبری یافتم از یار مپرسید ز من
تا نیارید بر من خبر دار و رسن
خبر دار و رسن رایت منصور بود
خبر رایت منصور بود قلب شکن
خبری یافته ام از گل و از باد بهار
خبر من برسانید به مرغان چمن
خبر مرغ چمن باغ و گلستان باشد
خبر باغ و گلستان چه کند دفع حزن
خبری یافتم از نکهت پیراهن دوست
به خطا چند دوید از پی آهوی ختن
خبر نکهت جانان چه بود مژده ی جان
مژده ی جان چه بود صحبت عقل و دل و تن
خبری یافتم ای جوهری از معدن لعل
تو چرا می روی از بهر عقیقی به یمن
خبر معدن لعل آن لب شیرین باشد
لب شیرین ببرد تلخی غمها ز دهن
خبری یافتم از دولت وصلت به نوی
تو کجا می روی از بهر اویسی به قرن
خبر وصل بتی مژده ی آن دوست کمال
ختم شد قصه ی آن روی به وجه احسن
***
خواجه چرا نشسته ای خیز که رفت کاروان
بار ببند و شو توهم در پی کاروان روان
قصر امل چه می کنی روضه ی دلگشا ببین
کلبه ی فقر خوشتر از شاه نشین خسروان
ریخت بهار زندگی برگ خود و تو بی خبر
بر سر گل چو نرگسی مست شراب ارغوان
نفس که کوه برکند مرد خدا بیفکند
پنجه ی شیر بشکند زور هزار پهلوان
روزه گرفته پارسا ورد چه خوانـَد و دعا
گرسنه ی سه روزه را بر سر خوان بگو بخوان
پیر حریص باشد و هست ز حرص پیری ات
اینکه به جنت آیی و باز شوی ز سر جوان
چیست کمال جنت عدن که نگذرند ازآن
از همه می توان گذشت از در او نمی توان
***
خواهیم نقد جان و سر در پای جانان ریختن
بر خاک کویش خون و اشک از چشم گریان ریختن
هر گرد دردی کز ره سوداش گرد آورد جان
در خاک هم نتوانم آن از دامن جان ریختن
مجروح تیر غمزه را گفتی ز لب سازم دوا
سودی نمی دارد نمک بر زخم پیکان ریختن
بر خوان حسن خود نکو کردی پریشان زلف را
عادت بود بر روی خوان سبزی پریشان ریختن
زینسان که دامنهای زلف از جان و دل پر کرده ای
جان های ما در زیر پا خواهی ز دامان ریختن
تا بر درت هر کس روان چون آب چشمم نگذرد
بر خاک آن ره خارها خواهم ز مژگان ریختن
از گریه آب از خانه ی چشم کمال آمد برون
باشد خرابی خانه را اکثر ز باران ریختن
***
داری لب و دهانی شیرین ولی چه شیرین
بر رخ خطی و خالی مشکین ولی چه مشکین
غارتگری ست زلفت ظالم ولی چه ظالم
عاشق کشی ست چشمت بی دین ولی چه بی دین
از ماه رنگ گیرد هر چیز و اشک ما هم
از عکس آن دو رخ شد رنگین ولی چه رنگین
بینم بهشت شاید درخواب خوش که شبها
دارم ز آستانت بالین ولی چه بالین
بیمار بود عاشق آن لب که نوش بادش
از قند ساخت شربت شیرین ولی چه شیرین
آب است آب آن بر، در آب سنگ باشد
در پردلی تورا هم سنگین ولی چه سنگین
در خیل دلبرانی سلطان ولی چه سلطان
پیشت کمال بی دل مسکین ولی چه مسکین
***
در سر زنجیر زلف او من بی عقل و دین
باز در پیچیده ام هذا جنون العاشقین
دی طبیب آمد به پرسش بر سر بالین من
گفت بینم زحمت تو گفتمش زحمت مبین
پیش لب خال سیه را آن دو رخ گر جای داد
سادگی باشد مگس را بر شکر کردن امین
چون روی ای تیر ازآن ترکش روان منشین به خاک
تو به قد یار می مانی بیا بر جان نشین
لطف اندامت که پیراهن به دامن می نهفت
ترسم از ساعد که ننهد در میان با آستین
آستین بوست چو کس را بر نمی آید ز دست
دامن از ما خاکیان چون زلف باری در مچین
یا نشان در پیش تیغم یا نشین پیش کمال
من نخواهم عمر بی تو یا چنان کن یا چنین
***
دلا تحفه ی جان به جانان رسان
نیاز گدا پیش سلطان رسان
ز مین بوس موران ِ سر زیر پای
به خاک جناب سلیمان رسان
شنیدم که چشمش مسلمان کش است
مرا پیش آن نامسلمان رسان
ازآن زلف دلبند و چاه ذقن
مرا مژده ی بند و زندان رسان
حدیث سر ما و پای حبیب
چو از سر گرفتی به پایان رسان
ز اشک من این ماجرا گوش دار
یکایک به دُرهای غلتان رسان
ز سیلاب مژگان درود کمال
به جیحون و خوارزم و یاران رسان
***
دلبر نازک دل من هر زمان رنجد ز من
گر لبش گویم به جان ماند به جان رنجد ز من
گر ببندم نقش بوسش در خیال آید به جنگ
ور برآرم نام آن لب بر زبان رنجد ز من
گر بگویم نیست در خوبان مسلمانیّ و رحم
زین شکایتها نخست آن دلستان رنجد ز من
فتنه انگیزیّ و شوخی را اگر عیبی نهم
اول آن چشم آنگهی آن ابروان رنجد ز من
دوست می دارم ز خوبانش همه دانند گو
من چه غم دارم گراین آزارد آن رنجد ز من
خاطر جان جهان من چو باشد برقرار
سهل باشد گر دل خلق جهان رنجد ز من
درد سر کم ده به ناله آن سگ کورا کمال
گر نمی خواهی که یار مهربان رنجد ز من
***
دل است جایش یا دیده ی فتاده به خون
بدین خوشیم که باری از این دو نیست برون
عجب مدار که پروانه شب نیارامید
که شمع لیلی حسن است و عاشقش مجنون
فزون ز ماه نو است ابرویت به صد خوبی
که صد بود چو بگیرند در حساب دو نون
چو همنشین قدت شد دل اضطراب نمود
ز دل سکون رود ار با الف شود مقرون
به عنکبوت بگویید تا به یک دو مگس
تن نزار من آرد به خانه بهر ستون
درون دل چو نشستی نایستاد دمی
ز دیده خون و بدین وجه رفت تا اکنون
ز جور قند لبی گرم رفت اشک کمال
به تازیانه ی شیرین دونده شد گلگون
***
دل که می رفت ز خود چون نرود باز چنین
چشم و ابروی تورا شیوه چنان ناز چنین
من بی دل چو زرم با تو ز اخلاص درون
قلب چون نیست مرا این همه مگذار چنین
تیر خاکی نبود رسم که دور اندازند
خاکی ام من ز خودم دور مینداز چنین
واعظ آن گوش که پند تو شنیدی همه وقت
شد ز فریاد تو کر برمکش آواز چنین
چون شوی قاصد جانها بنه از من بنیاد
تا برآید همه کارت بکن آغاز چنین
همدمی هاست به آن غمزه دل پر خون را
کس نشد همدم و همراز به غمّاز چنین
گفته ای جای تو بر خاک در ماست کمال
آن محل نیست گدا را مکن اعزاز چنین
***
دل من عاشق یاری ست که گفتن نتوان
روز و شب در پی کاری ست که گفتن نتوان
این همه چهره که کردیم به خونابه نگار
از غم روی نگاری ست که گفتن نتوان
دیده زان دم که ز خون خاک درت شست به اشک
بر دل از دیده غباری ست که گفتن نتوان
دامن چون تو گلی کی به کف آرم که رقیب
در تو آویخته خاری ست که گفتن نتوان
چشم خونریز تورا دوش به خونم که بریخت
در سر امروز خماری ست که گفتن نتوان
با تو ای سنگدل از من که رساند که مرا
بر دل از هجر تو باری ست که گفتن نتوان
سهل مشمر که به زلف تو درافتاد کمال
که دراین دام شکاری ست که گفتن نتوان
***
دل نثار زلف جانان کرد جان خویشتن
جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن
قمری نالان که عاشق بود بر بالای سرو
در سر او کرد آخر خان و مان خویشتن
همچو شمع از انگبین کامم ز شیرینی بسوخت
تا گرفتم نام آن لب بر زبان خویشتن
از لبت کردم سخن بگذار تا نامت برم
چون به آب زندگی شستم دهان خویشتن
درد سر آورده ام بر آستانت ای طبیب
دفع کن دردسرم از آستان خویشتن
گر نداری باور از بیماری این ناتوان
خود ببین اینک به چشم ناتوان خویشتن
می خورد خون جگر بی تو، به جانسوزی کمال
می خورد سوگند باور کن به جان خویشتن
***
دلم را صبر ممکن نیست از روی نکو کردن
ولی گر اینچنین باشد نشاید عیب او کردن
به شبگردی برآمد نام من چون ماه در کویش
شبی از روزنش ناچار خواهم سر فرو کردن
به حسن آیینه می گوید که هستم چون مه رویش
من آن رو سخت را با دوست خواهم روبرو کردن
کمال ار فرصتی داری منه یک لحظه جام از کف
که خواهد کوزه گر روزی ز خاک ما سبو کردن
به خون دل وضو سازم بر آرم رو به ا برویش
که در محراب دلها سجده نتوان بی وضو کردن
***
دوستان مرحمتی بر دل بیچاره ی من
که برفت از بر من یار ستمکاره ی من
دل نهادم من مسکین به هلاک تن خویش
چه کنم درغم او نیست جزاین چاره من
و ای بر جان من از بی کسی و تنهایی
گر نبودی غم او مونس و غمخواره ی من
هوس لعل لب او به خرابات مغان
کرد صد باره گرو خرقه صد پاره ی من
ای صبا گر گذر از کوی دلارام کنی
باز پرسی خبری زان دل آواره ی من
دارم امروز سر آنکه کنم جانبازی
تا قدم رنجه کند دوست به نظـّاره ی من
گر نیارد به زبان سوز تو چون شمع کمال
خود گواه است براو گونه ی رخساره ی من
***
راز عشقت ز دل آمد به زبان
مهر در ذره نهفتن نتوان
گفتی از چشم تو خون می آید
هر چه می آید ازو در گذران
دهنت دیدم و گفتم شکر است
گفتمت هرچه خوش آمد به دهان
لاف اگر زد به قدت سرو چمن
گویش اینک گز و اینک میدان
نسبت روی تو کردیم به ماه
ماه چرخی بزد از شادی آن
گفته ای خون تو ریزیم کمال
زانتظارم چه کشی باش بَران
حاکمی خواه بکش خواه ببخش
بنده ام خواه بخوان خواه بـِران
***
روی او از زلف دیدن می توان
گل شب مهتاب چیدن می توان
گرچه زلف او ز سر تا پا جفاست
این جفا از وی کشیدن می توان
کشتنی مرغی که باشد خانگی
گر به بام او پریدن می توان
با لب او میوه ی شیرین وصل
گر رسد وقتی رسیدن می توان
از دهانش جرعه ی آب حیات
گر بقا باشد چشیدن می توان
دل به زخمی از تو ترک ناله گفت
وقت مرهم آرمیدن می توان
دید عکس جان درآن عارض کمال
عکس گل در آب دیدن می توان
***
زلف بر دوش آن پری در ماهتاب آمد برون
گوییا از سوی چین صد آفتاب آمد برون
دور سازم گفتم اشک از چشم تر با آستین
چشمه چندانی که کردم پاک آب آمد برون
می رود آهم به گردون تا ز دل خون می رود
دود از روزن ز خوناب کباب آمد برون
کاو کاو خرقه ها کردند در دور لبش
زآستین صوفیان جام شراب آمد برون
گر ز دل بیرون شد و بنشست بر چشمم چه باک
بود گنج حسن از کنج خراب آمد برون
بوسه ها دادم حمایل را که از بهر رقیب
چون گشودم فال آیات عذاب آمد برون
تا نیفتد در دویدن پیش بالایش کمال
از در خلوت به تعجیل و شتاب آمد برون
***
ز نشاط و عیش بادا لب تو همیشه خندان
شکر است آن نه لبها گهر است آن نه دندان
به دهان تنگ فرما که ز حقه مرهمی ده
چو به خنده تازه کردی سر ریش دردمندان
به غبار گرد روی تو خطی نوشته دیدم
که به حسن ازآنچه بودی شده ای هزار چندان
قلم مصوران گو سر خود بگیر و می رو
تو بیا و صورت خود بنما به نقش بندان
به بتان آهنین دل نشوی دلا مقابل
که تو آبگینه داریّ و نئی حریف سندان
چو مجال بوسه افتد به لب نیاز صوفی
تو و آستین زاهد من و آستان رندان
ننهی کمال خود را ز سگان آستانش
که به پایه ی بزرگی نرسند خود پسندان
***
زیر پا دامن کشان زلف دو تای او ببین
بر زمین افتاده چندین سر برای او ببین
جنت اعلی و طوبی فکر دور است و دراز
بر گذر زان کوی و قدِّ دلربای او ببین
توتیا را گر خیال چشم روشن کردن است
گو به چشم ما بیا و خاک پای او ببین
گه به غمزه جنگ جوید گه به عارض آشتی
هر زمان با این و آن جنگ و صفای او ببین
دیده رای پایبوس سرو تو دارد چو آب
تا چه غایت روشن و عالی ست رای او ببین
دل هلاک جان خود می خواست بی تو در دعا
عاقبت چون مستجاب آمد دعای او ببین
با سگ کویش سر هم صحبتی دارد کمال
از محبان همت کمتر گدای او ببین
***
سرو می ماند به قدِّ یار من
خاک پای سرو ازآن رو شد چمن
می کنند از لطف خود با تو حدیث
غنچه و سوسن زبان بین و دهن
گل تورا وُ او مرا یار عزیز
صحبت یوسف به از صد پیرهن
زلف تو دایم رسن تابی کند
تا کشد دلها ازآن چاه ذقن
نقل جان افشان ز لب بر خوان عشق
باز شوری در نمکدانها فکن
تا نمی آیی تو پیش عاشقان
عاشقان را جان نمی آید به تن
خواهشت دل بود بردی از کمال
جان من دیگر چه می خواهی ز من
***
سوخت به داغ غم چنان دل که نماند ازو نشان
پیش من آ دمی نشین آتش جان من نشان
بی تو مرا ز تشنگی آمده بود جان به لب
داد ز آب زندگی خال لب توا َم نشان
تا فکنی به زیر پا جان جهانیان همه
دست ز آستین بکش دامن زلف برفشان
پند و نصیحت کسان تلخ کنند عیش من
ناصح تلخ گوی را چاشنیی ز لب چشان
مستی ما ز چشم تو سر به جنون کشد یقین
چون به کرشمه ای ازو جمله شدیم سرخوشان
من نه به اختیار خود می روم از قفای تو
آن دو کمند عنبراین می کشدم کشان کشان
بهر پری اگر کسی عود بر آتش افکند
سوخت کمال عود جان از هوس پری وشان
***
سوخت جانم تا ز پا افتاد زلفت بر ذقن
تشنه را جان سوزد آری چون به چاه افتد رسن
دیده تا میم دهان و نون ابروی تو دید
نقش آن بستم به دل چون بود هر دو نقش من
دلبران را از برون پیرهن باشد خیال
زان میان او را خیالی در درون پیرهن
می کند سرو از فضولی پیش آن گل پا دراز
ای صبا چندانکه پایش بشکنی بر وی بزن
گر در آرد سر به مهر آن زلف بر رخسار نه
چون مسلمان شد بگو زنـّار بر آتش فکن
ما فقیریم و گدا دانم ندارد گوش ما
چون به زر او را تعلقهاست چون دُرِّ عدن
نیستی و تنگدستی باشدت دایم کمال
چون نداری دل که داری دست ازآن شیرین دهن
***
سوختی ای مرهم جانها درون ریش من
آتشی بنشان دمی یعنی نشین در پیش من
شاکرم زانعام مخدومی که گفتی با رقیب
بیشتر ده بخش غم با عاشق درویش من
ای که هم چاکر شدی هم بنده یار خویش را
گر نداری عار هم یار منی هم خویش من
عقل گفت اندیشه ی دور است عزم کوی دوست
خاک بر اندیشه های عقل دوراندیش من
گفتم ار نوشی نباشد کم ز نیش آن غمزه گفت
با دل مجروح تا کی رنجه سازی نیش من
بهر پیکان در نزاع افتند جان و دل به هم
گر به جان تیری رسد از ترک کافرکیش من
یاد جان کردیّ و دل را از لب جانان کمال
یاد دادیّ و پراکندی نمک بر ریش من
***
شبی خواهم چو شمعش لب گزیدن
بدین قولم زبان باید بریدن
چو آن لب در خیال آرد دو چشمم
چو آب از نازکی گیرد چکیدن
ندانم اشک خونین از پی کیست
که دم بردم فتادش از دویدن
مرا چشمی گرت بینم چه باشد
به چشم خود گناهی نیست دیدن
حدیث حسن گل نازک حدیثی ست
ز بلبل باید این معنی شنیدن
مگو ای باغبان بگسل ازآن سرو
که حیف است از چنان سروی بریدن
کمال آن زلف دال است و خیال است
چنان دالی به انگشتان کشیدن
***
شبی نگذرد بر دو چشم اشک گلگون
که از دل بر ما نیارد شبیخون
گـَران مه پذیرد ز من ناله و آه
از اینسان متاعش فرستم به گردون
خیالت چو بر آب چشمم نشیند
بگویند بنشست شیرین به گلگون
کجا ایستند آهوان پیش چشمت
که دارند از تو جگرهای پر خون
چو یاد آید آن ابروان در نمازم
نخوانم به محراب جز سوره ی نون
ز لب خستگان را دهی نوشدارو
طبیب شفا بخش باشد به قانون
کمال اهل حکمت چو شعر تو خوانند
ازاین خوب ترکیب سازند معجون
***
شه لشکرکش ما برد از ما عقل و هوش و دین
چرا آن ترک کافرکیش غارت می کند چندین
درآن صف کو سپه راند به قصد غارت دلها
دلی کانجا نخواهد شد اسیر ِ او زهی مسکین
چو دود آه خود با او رساندم سوخت چشمانش
چه بینی زرق خود صوفی تو کافر سوزی ِ من بین
جهانگیری همین باشد که چون برقع براندازی
رخت فی الحال بگشاید ختا زلفت بگیرد چین
مرا هر لحظه با تیر تو جنگ زرگری باشد
چو بینم نوک آن پیکان به خون دیگری رنگین
به گلگون گر هوس داری که بنشینی به شیرینی
دو چشمم شد به خون گلگون بیا بر چشم من بنشین
کمال امسال چندی شد غزل بر اسب گفت اکثر
سخنهای سر اسبی نباشد غالباً به زین
***
طوطی لب تو دید و درافتاد در سخن
برد از دهان تنگ تو تنگ شکر سخن
از فندق تو هیچ نخیزد بجز نبات
در پسته ی تو هیچ نگنجد مگر سخن
اول حدیث روی تو گویند بلبلان
بر شاخسار گل چو درایند در سخن
با اهل عشق عادت تو تلخ گفتن است
آری چو از لب تو ندارد خبر سخن
دل را به پیش لعل تو قلب است نقد جان
تا همچو سکه با تو نگوید به زر سخن
بر باد رفت عمر عزیز آخر ای صبا
در پیش آن نگار بگوی این قدر سخن
مقصود گفت و گوی کمال از میان تویی
گفت آنچه داشت با تو نگوید دگر سخن
***
عاشق کیست دلم باز نخواهم گفتن
سر مویی به کس این راز نخواهم گفتن
وصف آن روی کزآسیب نظرهاست نهان
پیش رندان نظرباز نخواهم گفتن
گر بپرسد ز من آن غمزه که خون تو که ریخت
هرگز این راز به غمّاز نخواهم گفتن
گله ی ناز و عتاب تو به آن ابرو و چشم
گر کشی صد رهم از ناز نخواهم گفتن
پیش بالات کزان قامت طوبی پست است
سخن سرو سرافراز نخواهم گفتن
در مقامی که برانم سخن از سنگدلان
جز حدیث تو درآغاز نخواهم گفتن
گر بگویم ز سگ کوی تو وصفی به کمال
جز به اکرام و به اعزاز نخواهم گفتن
***
عشق حالی ست که جبریل بران نیست امین
صاحب حال شناسد سخن اهل یقین
جرعه ای بر سر خاک از می عشق افشاندند
عرش و کرسی همه بر خاک نهادند جبین
مرغ فردوس دراین پرده نوازد دستان
طوطی قدس ازاین آینه گیرد تلقین
اهل فتوی که فرو رفته ی کلک و ورقند
مشرکانند که اقرار ندارند به دین
مفلس عشق ندارد هوس منصب و جاه
خاک این راه به از مملکت روی زمین
شب قرب است مرو ای دل غمدیده به خواب
که سر زنده دلان حیف بود در بالین
ای که روشن نشدت حال دل ِ سوختگان
همچو شمع از سر جان خیز و بر آتش بنشین
باد روشن به تماشای رخت چشم کمال
این دعا را ز همه خلق جهان باد آمین
***
قد است آن یا الف یا سرو سیمین
بگویم راست هم آنیّ و هم این
خط سبزت ز رخ دل بردن آموخت
که طوطی گیرد از آیینه تلقین
ز بیماری مرا درد سری نیست
چو خاک آستان توست بالین
به رویت زلف را طیِّ مکان است
که شب در روم باشد روز در چین
زهی فرهاد و شیرینکاری او
که دنیی کرد و دین در کار شیرین
به از فرهاد مرد بار غم نیست
که بار عاشقی باری ست سنگین
کمال از لطف آن لب گوی و رخسار
که خوش باشد حکایت های رنگین
***
که خبر بَرَد به یار از من مبتلای غمگین
که لبش بریخت خونم به بهانه های رنگین
شب هجر دلفروزان چو سحر ندارد امشب
تو هم ای چراغ مجلس به امید صبح منشین
سر ما دگر نخواهد به وجود آستانت
که به خواب هم ببیند همه عمر نقش بالین
به سمنبران بستان ببر ای صبا پیامی
که به بلبل خوش الحان مکنید ناز چندین
اگرآیدم به خلوت چو تو سرو گلعذاری
نکنیم میل صحرا و تفرج ریاحین
دل ازاین کمند سودا عجب ار خلاص یابد
مگر آنکه تو گشایی گرهی ز زلف مشکین
چه غریب التفاتی به کمال اگر نمایی
که کنند پادشاهان نظری به حال مسکین
***
گر سر ز تیغ تیزت دارد سر بریدن
من بار سر نخواهم بار دگر کشیدن
زینسان که دل به یارب زان غمزه خواست تیری
یک تیر بر نشانه خواهد یقین رسیدن
هر کس به دفع دردی آرام یابد و من
تا درد او نبینم نتوانم آرمیدن
گر پارسا بخواند در زیر لب دعایی
بهر شفای دردم نگذارمش دمیدن
هر شربتی کزینم رنجورتر نسازد
گر تشنه لب بمیرم نتوانم آن چشیدن
حکمت فروش تا کی مرهم همی کند عرض
ما خستگان نخواهیم اینها ازو خریدن
گوش کمال پر شد از آه دردمندان
دیگر نمی تواند نام دوا شنیدن
***
گر شبی آن مه ز منزل بی نقاب آید برون
ز اول شب تا دم صبح آفتاب آید برون
تا به چشم من خیال آن لب آمد خواب رفت
چون نمک افتد درون دیده خواب آید برون
از جگر خونی که ریزم دل غذا می سازدش
قوت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون
هر کجا باشد نشان پای او آنجا به چشم
خاک برداریم چندانی که آب آید برون
کی براون آید لبت از عهده ی بوسی که گفت
چون محال است آب حیوان کز سراب آید برون
خرقه های صوفیان در دور چشم مست تو
سالها باید که از رهن شراب آید برون
با همه تقوی و زهد ار بشنود نامت کمال
از درون صومعه مست و خراب آید برون
***
ما باز دل نهادیم بر جور دلستانان
ما را به ما گذارید یاران و مهربانان
از بیم بد زبانان بردن نمی توانیم
الا به زیر لبها نام شکر دهانان
با چشم و غمزه ی تو افتاده جان شیرین
همچون مویز امانت در دست ترکمانان
خال تو خورد خونم تا داشت باغ آن رخ
آری حرام خواره باشند باغبانان
چشمان به کشتن ما تا چند رنجه سازی
بخشای تا توانی بر جان ناتوانان
در زلف تو مقیّد جانی ست هر تنی را
بگذار تا فشانند آن زلف جان فشانان
دلبر چو خط برآرد سوزد کمال جانت
این حرف یاد دارم از نا نوشته خوانان
***
من نخواهم دیده از رویت دگر برداشتن
مشکل است از دیده ی روشن نظر برداشتن
چشم داری ای کبوتر این چه گستاخی ست باز
نامه ای کانجاست نام او به پر برداشتن
همچو بر مویی ست از جا بر گرفتن بار کوه
پیش آن موی میان بار کمر برداشتن
دیده گریان خواست گردی از درش خندید و گفت
چون توان ای دیده گرد از خاک تر برداشتن
بار شبهای فراقت چون تواند برگرفت
آنکه نتواند ز ضعف آه سحر برداشتن
ای مگس منشین بران لب جان شیرین گوش دار
بار تو نتواند از لطف شکر برداشتن
سر محقر بود چون بنهاد بر پایت کمال
از خجالت باز نتوانست سر برداشتن
***
من و محنت تو زهی راحت من
چه راحت که بخت من و دولت من
چو من با تو باشم زهی راحت تو
اگر این نباشد زهی محنت من
به دشنام من رنجه گشتی شنیدم
زهی خواری تو زهی عزت من
من و اقتدا با تو در هر نمازی
همین است تا زنده ام نیت من
غمم گو مخور چونکه آن یار دیرین
نکو می شناسد حق نعمت من
ز تصدیع می ترسم ای جان روان تر
ز خاک در او ببر زحمت من
کمال این شرف تا قیامت تورابس
که گوید فلانی ست در خدمت من
***
مه عیدت مبارک باد ای خورشید مهرویان
ز لب حلوای عیدی ده نخستین با دعاگویان
خلایق را نظر بر ماه و ما را بر تو نظـّاره
به رویت عاشقان را عید و مردم ماه نوجویان
مه عید و شب قدری که می گویند آن و این
دل ما یافت در ابروی و زلف عنبراین مویان
صباح عید اگر سوزید عطری مجلس ما را
شکر گیرید و عود از زلف و لبهای سمن بویان
رقیب ای کاش از ناگه چو ماه روزه می شد گم
که من بی روستایی عید می کردم به دلجویان
نماز عید خواهم کرد هین ساقی بیار آبی
برای آب دست من به ابریق قدح شویان
کسان شاد از مه عید و کمال از یار مه منظر
همه مشتاق روی ماه و او مشتاق مهرویان
***
نمی دهد دهنت کام ما ازآن لب شیرین
چرا به تنگدلان می کند مضایقه چندین
چو بوسه ای ز تو خواهم سوی رقیب گزی لب
زهی تعلل رنگین زهی بهانه ی شیرین
چنین که خواب شب از ما به چشم مست ربودی
دگر به خواب نبینی که سر نهیم به بالین
دلا چو نقد تو جز بار آبگینه نباشد
مکن معامله بار دگر به آن دل سنگین
کمال چون سخنت به ز خسرو و حسن آمد
دگر مدار ازاین و ازآن توقع تحسین
***
نوش کن خواجه علیرغم صراحی شکنان
باده ی تلخ به یاد لب شیرین دهنان
به طلب یافت نشان از لب شیرین فرهاد
ره سوی لعل نبردند بجز کوه کنان
خاک بر فرق کسانی که زر و سیم به خاک
باز بردند و نخوردند به سیمین ذقنان
دوش رفتم به چمن از هوس بلبل و گل
این یکی جامه دران دیدم و آن نعره زنان
گفتم این چیست بگفتند که آن قوم که پار
می رسیدند دراین روضه به هم جلوه کنان
همه را خاک بفرسود کنون نوبت ماست
حال شمشاد قدان بنگر و نازک بدنان
بلبل این گفت و دگر گفت که می نوش کمال
فصل گلریز و به مطرب بگذار این سخنان
***
نه جوی است آن روان در قصرشیرین
که گرید سنگ بر فرهاد مسکین
جگر خون گشت مسکین آهوان را
ز آه و ناله ی مجنون غمگین
چه افتاده ست لیلی را بپرسید
که پرسد دیر دیر از یار دیرین
رقیب ما برد الحمدلله
بخوان بر بولهب تبّت نه یاسین
مرا وقتی در آن کو پا به گل رفت
که آدم بود بین الماء و الطین
چو زد بر آب نقش دیده دانست
که نقش ما ندارد صورت چین
کمال از سادگی با نقش و تذهیب
میارا هفت بیت خویش چندین
سخن هرگز تر و رنگین نگردد
به زر کاریّ و جدولهای رنگین
***
نیست بازی با رخ او عشق پنهان باختن
با چنان رخ غایبانه نیست آسان باختن
جان بسی درباخت عاشق تا به آن رخ عشق باخت
پاکباز آمد مُقامِر از فراوان باختن
تا بری از من به بازی جان و سر وانگه روان
خواهم این شطرنج با تو تا به پایان باختن
چون به لب بازی کنی در عشوه جان بازم منت
هرچه خواهد باخت باید با حریفان باختن
در میان گریه با زلف تو چون بازم نظر
روز باران نیست گویی وقت چوگان باختن
دست بازی خوش بود گه با تو گه با زلف تو
این میسر نیست الا با سر و جان باختن
با دهانش پیش آن عارض نظر بازی کمال
چون توان کانگشتری در روز نتوان باختن
***
هر دمی با دگری ناز مکن
چشم بر روی خسان باز مکن
چون نصیبی دهی از درد مرا
دگری را به من انباز مکن
می کنم ناز دگر از تو نیاز
ناز کن بار دگر ناز مکن
غمزه را جانب من تیز مساز
مدد مردم غمّاز مکن
چون کنی ترک جفای همه کس
آن نخستین ز من آغاز مکن
سر عاشق مفکن زیر قدم
بازش از کبر سرافراز مکن
گفته ای خاک ره ماست کمال
خاک را این همه اعزاز مکن
***
اگر دشنام می گویی مرا گو
که از جانت دعا گویم دعا گو
چو گویی ناسزای هر که خواهی
منت پرسم که را گفتی تورا گو
روم گفتیّ و دردی آورم باز
چو درد آوردی ای مونس دوا گو
تو خوش می آی و مِی می نوش و می رو
کسی را خوی نمی آید میا گو
دمی آبی نخوردم بی تو هرگز
تو هم بی من چرا خوردی چرا گو
برآمد گفتمش جانم ز غم گفت
چرا عاشق شدی جانت بر آ گو
نخواهم یار شد گفتی به یاران
چه یار ای شوخ بد مهر آشنا گو
گر احسانی نباشد در تو باری
براین در چند باشد این ثناگو
کمال آن شوخ اگر ندهد تورا دست
جفاهای جهان را مرحبا گو
***
آنکه رنگی نیست کس را از لب رنگین او
باد جان من فدای عشوه ی شیرین او
دامن وصلش اگر بار دگر افتد به چنگ
ما و شبهای دراز و گیسوی مشکین او
دل به چندین آبگینه جانب او رفت باز
سخت غافل بود مسکین از دل سنگین او
گو بپرس از حال رنجوری که غیر از آب چشم
کس نیاید زآشنایان بر سر بالین او
عاشقی و مسکنت چندانکه راه و رسم ماست
هست عیاری و شوخی شیوه و آیین او
با قدش نرگس برآب ر دید روزی سرو را
خاک زد باد صبا در چشم کوته بین او
گرچه سلطانی و داری حکم بر جان کمال
رحمتی کن تا توانی بر دل مسکین او
***
آه که خاک راه شد دیده ی من به راه تو
کرده چو کاه چهره ام فرقت عمرکاه تو
بر دل من جفای تو بس که نهاده بار غم
غیر نبرده پی بدان چون شده بارگاه تو
بنده ام و بجز درت نیست پناه من دگر
چون تو پناه بنده ای باد خدا پناه تو
شاه بتانی و تورا کشته ی عشق لشکری
نیست شهان ملک را بیشتر از سپاه تو
گرچه بلند پایه ای چون قد خود به سلطنت
هست ازآن بلندتر ناله ی دادخواه تو
یار چو نیست مستمع چند کنی دلا فغان
باد هواست پیش او ناله ی ما و آه تو
پرتو روی او دلت سوخت کمال و همچنان
توبه نکرد از نظر دیده ی روسیاه تو
***
ای حریم کعبه ی دل کوی تو
قبله ی رندان مقبل روی تو
گوشه گیران کرده در محرابها
همچو چشمت مستی از ابروی تو
پارسا چندین تکبر در دماغ
کی تواند کی شنیدن بوی تو
گر کنم وصف دهانت سالها
کرده ام وصف سر یک موی تو
خواب چشمان تو دارند از چه روی
سر نهد زلف تو بر زانوی تو
دلکش است آن زلف و آن قلابهاست
آنکه ما را می کشد دل سوی تو
گرچه گم شد بر سر کویت کمال
یافتم بازش به جست و جوی تو
***
ای دلاویزتر از رشته ی جان کاکل تو
برده سوی تو دلم موی کشان کاکل تو
سنبل غالیه سایت چو صبا شانه زده
شده بر خرمن گل مشک فشان کاکل تو
داده از کار فروبسته ی من موی به موی
خبرآن طره ی دلبند و نشان کاکل تو
همچو شمشاد که از باد به پیچ افتد و تاب
در تو پیچیده و افتاده چنان کاکل تو
گر بسازند گل از غالیه و آب حیات
هم نشاید که بشویند به آن کاکل تو
عود خوش بو بود و مشک ولیکن ز همه
بر سرآمد چو برآمد ز میان کاکل تو
دل که دزدید سر زلف تو از دست کمال
برد و در زیر کله کرد نهان کاکل تو
***
ای دل غلام او شدی ای من غلام تو
بادت مبارک اینکه جهان شد به کام تو
از من به رسم بنده نوازی به او بگو
مشتاق خدمت است غلام غلام تو
آخر نه از توا َم همه وقت آمدی پیام
آخر کجا شد آن کرم مستدام تو
پیش از سلام پیش روم قاصد تو را
گر در نماز باشم و آرد سلام تو
نام کنار و بوس چو بردن نمی توان
هم بر کنار نامه ببوسیم نام تو
صد گوش دیگرم ز خدا باشد آرزو
روزی که بشنوم ز رسولی پیام تو
ای کاش نامه روی بپیچیدی از کمال
تا او به گوش خویش شنیدی کلام تو
***
ای کاش رفتمی چو صبا در حریم تو
تا زنده گشتمی نفسی از نسیم تو
از تو امید قطع کنم این روا بود
ما را امیدهاست به لطف عمیم تو
گر بگذری تو از سر عهد قدیم ما
ما نگذریم از سر عهد قدیم تو
ای آنکه منع می کنی از عاشقی مرا
فریاد از این طبیعت نا مستقیم تو
ما را به صحبت خود اگر ره نمی دهی
باری رقیب کیست که باشد ندیم تو
آیا چگونه صبر کند در غم فراق
پرورده در وصال به ناز و نعیم تو
مغرور عشوه ای شده ای باز ای کمال
آه از سلامت تو و طبع سلیم تو
***
دست ندارم از تو من گرچه ز پایم افکنی
تیز ترم به دوستی گر همه تیغ می زنی
نیست زهم مفارقت سایه و آفتاب را
هر طرفی که می روی من به تو و تو با منی
ای نفس صبا ز ما بر سر زلف او بگوی
چند به دل شکستگان عهد کنی و بشکنی
سرو بلند پایه را آن همه ناز کی رسد
پیش درخت قامتت گر نکند فروتنی
ای به امید وصل او برزده دست و آستین
این نشود میسرت جز که به پاکدامنی
شکر که گر دمی زدم در همه عمر خویشتن
با تو به دوستی زدم با دگران به دشمنی
شوق لب تو می دهد ذوق سخن کمال را
مرغ سخن سرا نشد تا که نگشت گلشنی
***
ای نور دیده را نگرانی به سوی تو
جانا تعلقی ست دلم را به کوی تو
گر دیگران ز وصل تو درمان طلب کنند
ما را بس است درد تو و آرزوی تو
چشم جهان به ماه رخت دید سالهاست
بگذشت روز ما و ندیده ست روی تو
از رهگذار یار چه برخیزد ار دمی
دل را گشایشی رسد از بند موی تو
با ما دمی برآر که جان غریب ما
مانده ست در بدن متعلق به بوی تو
بنشین دمی به جوی دل ما که سالها
ننشسته ایم یک نفس از جست و جوی تو
گویی حکایتی ز لبش گفته ای کمال
کآب حیات می چکد از گفتگوی تو
***
بی لب ساقی مرا می نرود در گلو
نقل و می آن شما باد کلوا واشربوا
پیر مغان گویدم باده بخور هم ببر
باده کجا می برم با لب او کرده خو
محتسب خم شکن گر کدویی می شکست
من شکنم هم سرش گرچه کم است از کدو
چون بکشی خوان حسن لب ز نظرها بپوش
ورنه گدایان کنند از پی حلوا غلو
تا بنهم پیش تو هر قدمی را سری
سایه سر من بساخت روز وصال تو دو
گر بکشم زلف تو فکر ز بد گو مکن
من چو نگفتم به کس هرچه شنیدم ز تو
دوست تر از هرچه هست صحبت یار است آه
در همه عالم کمال دوست کجا یار کو
***
چاره ی کس نکند غمزه ی خونخواره ی تو
خون نگرید چه کند عاشق بیچاره ی تو
کرد با خاک سر و جان عزیزان هموار
داغ پیوسته و درد غم همواره ی تو
هر کسی را ز دل ریش بود ناله و آه
ناله ی ما ز دل سخت تر از خاره ی تو
نه منم از وطن افتاده غریب تو و بس
ای مقیمان و غریبان همه آواره ی تو
روز حشر از دل عاشق بجز این نیست سؤال
که چه آمد به تو از یار ستمکاره ی تو
گر کنی پرده ز رخ دور مران چشم مرا
که بود لایق و شایسته ی نظـّاره ی تو
چند پوشیده بر آیی چو شنودند کمال
سرِّ «فی جُبَّتی» از خرقه ی صد پاره ی تو
***
چو در جان کرد و دل جا غمزه ی تو
میان مردمش خوانند جادو
به تیر تو شکاری را نظرهاست
که بیند از قفا سوی تو آهو
به جنت بیشتر سوزند مردم
اگر باشد به حور این چشم و ابرو
چو خاک پا فروشی برکشیده
دو چشم تر بسازیمش ترازو
ز لب شفتالویی دو لطف کن لطف
اگرچه العنب گویند دو دو
مگر زلفت پشیمان است از ظلم
که دارد از ندامت سر به زانو
کمال آن ترک اگر آید به مهمان
سر و جان پیشکش بر رسم ترغو
***
دل ضعیف به یکباره ناتوان شد ازو
پدید نیست نشانش مگر نهان شد ازو
اگرچه در غم او شد هلاک من نزدیک
بدین قدر ستمی دور چون توان شد ازو
به راه عاشق اگر بحر آتش آمد عشق
ز تیرگی ست که چون دود بر کران شد ازو
بدان گناه که بی او به خواب می شد چشم
چنان زدم شب هجرش که خون روان شد ازو
کمال عمر گرانمایه ات به سودا رفت
چه مایه بین که دراین ره تورا زیان شد ازو
***
دو بوسم که گفتی اگر گویم آن کو
مرا آن زبان کو تورا آن دهان کو
کمر گفته بودی که بندم به خونت
کمر خود ببندی نگویی میان کو
دلت زود گفتی برآتش نشانم
نشانی ولیکن ازاین دل نشان کو
فشاندم سر زلف تو ریخت جانها
براین در چو من عاشق جانفشان کو
تو چاک گریبان ما گر بدوزی
به اندازه چاکها ریسمان کو
اگر از طبیبیم مرهم ستانی
به قدر الم مرهمش در دکان کو
کمال از تو دلبر دل و عقل جوید
کسی این را چه داند کجا رفت و آن کو
***
…
بر در و بام دل چه گردد جان
او دراین خانه باش گو یا تو
کوثر و سلسبیل هر دو روان
شده پنهان چو گشته پیدا تو
واعظا چند خوانی ام به بهشت
ما ازو نگذریم فرما تو
گل فروتر نشانده اند از سرو
برگذشته ازو به بالا تو
فته شیرین لبان تورا در روی
مگسانیم ما و حلوا تو
نو خطان در جواب نامه کمال
لا نوشتند جمله الا تو
***
غلام پیر خراباتم و طبیعت او
که نیست جز می و شاهد حریف صحبت او
درآن زمان که تن ما غبار خواهد بود
نشسته باشم بر آستان خدمت او
چو نیست در کف زاهد بضاعت اخلاص
چه فسق و معصیت ما چه زهد و طاعت او
مپوش رخ زمن ای پارسا به عیب گناه
گناه بنده چه بینی نگر به رحمت او
هزار بار خرد کرد حل نکته ی عشق
هنوز هیچ ندانست از حقیقت او
به هیچ قبله نیاید فرو سر اوباش
زهی مراتب رند و علو همت او
کمال خاک خرابات جوهری ست شریف
که هر کسی نشناسند قدر و قیمت او
***
گر تیر کشی از طرف غمزه ی جادو
صد آه کشد از جگر سوخته آهو
خونم چو شود ریخته مستی کند آن چشم
از ریخته ذوق است و طرب در سر هندو
صد حسن به آن رخ تو به یک دفعه فروشی
مه رفت به میزان که فروشد به تو رازو
زان چشم، دل گمشده پرسیدم و زان خال
خال تو نشان داد به لب چشم به ابرو
تا داد دهد آن رخ زیبا به دو مسکین
هر لحظه درآیند دو زلف تو به زانو
گفتم به درختان که قد یار کدام است
مرغی ز سر سرو بزد بانگ که کو کو
بشکفت کمال از تو به هر جا گل معنی
تا شد چو صبا منتشر انفاس تو هر سو
***
گر مرا صد سر بود هر یک پر از سودای او
چون سر زلفش بیفشانم به خاک پای او
چشم ما از گریه شد تاریک چون سازیم جاش
نیست جای چشم روشن خود که باشد جای او
با خیالش مردم چشمم نمی آید به چشم
دیگری را چون توانم دید در مأوای او
در چمن ها زان قد و بالا حکایت کرد سرو
هر کجا مرغی ست عاشق گفت بر بالای او
خواست جان بوسیّ و رفت از خود لبش چون گفت لا
مِی چنین باید که جان مستی کند از لای او
گرچه عمری تلخ کامی ها کشیدم از رقیب
گر بمیرد من به شیرینی پزم حلوای او
خاک پای تو به تاج سلطنت ندهد کمال
گرچه درویش است بنگر همت والای او
***
ز دیده در دل دیوانه رفتی
ز منظرها به خلوتخانه رفتی
دلت می خواست چون گنجی روان گشت
روان گشتی سوی ویرانه رفتی
صبا بادت بریده پا به صد جا
چرا در زلف او چون شانه رفتی
به کویش آمدن ای دل تورا ساخت
که هشیار آمدی دیوانه رفتی
چو مور افتان و خیزان از ضعیفی
سوی خالش به حرص دانه رفتی
در ِ او مانده گر رفتی به کعبه
ز کعبه بر در بتخانه رفتی
کمال از کعبه رفتی بر در یار
هزارت آفرین مردانه رفتی
***
گفتم ملکی یا بشری گفت که هر دو
کان نمکی یا شکری گفت که هر دو
گفتم به لطافت گلی ای سرو قبا پوش
یا نی شکری یا گهری گفت که هر دو
گفتم به خط سبز و لب لعل روانبخش
آب خضری یا خضری گفت که هر دو
گفتم به جبینی که به آن روی توان دید
یا آینه ای یا قمری گفت که هر دو
گفتم که به یک عشوه ربایی ز سرم عقل
یا هوش من از تن ببری گفت که هر دو
گفتم دل مایی که ندانیم کجایی
یا دیده ی اهل نظری گفت که هر دو
گفتم ز کمالی تو چنین بی خبر و بس
یا خود ز جهان بی خبری گفت که هر دو
***
گفتمش ماهِ پُر است آن چهره گفتا پُرمگو
کز زمین تا آسمان فرق است از ما تا بدو
گفتم آن موی میان هیچ است هیچ ار بنگری
گفت اگر دلبستگی داری بدو هیچش مگو
گفتمش آن رنگ و نکهت در گل مشک از چه خاست
گفت هر یک برده اند از روی و مویم رنگ و بو
گفتمش دل فکر روی و رای قدَّت می کند
گفت این رایی ست عالی وان دگر فکر نکو
گفتم از چاه زنخدان تو دل در حیرت است
گفت او رفتند بسیاری دراین حیرت فرو
گفتم ار با دیده بگشایم چه باشد راز دل
گفت پیش مردمت ترسم که ریزد آبرو
گفتم از مهر رخت کی دل تهی سازد کمال
گفت آن ساعت که سازد چرخ از خاکش سبو
***
گفتی که ای تو، من بنده ی تو
بی جرم از چشم افکنده ی تو
گاهی ازاین در گاهی ازآن در
باری ز هر در جوینده ی تو
در جست و جویت زانم که باشد
جوینده ی تو یابنده ی تو
گر پای امکان پیش است ما را
باشد دراین ره پوینده ی تو
گوی آن دهان را باشد که ما را
سازد به بوسی شرمنده ی تو
دل کز بر من گم شد تو داری
دانستم ای جان از خنده ی تو
گفتی کمالت بهر چه گویند
زان رو که باشم من بنده ی تو
***
گفته ای از ما دلت بردار زنهار این مگو
جان من با آن لب و گفتار زنهار این مگو
گفته ای راه وفا ما نیک نتوانیم رفت
با چنان قدِّ خوش و رفتار زنهار این مگو
گفته ای خواهم بریدن از تو دیگرباره مهر
هم به مهر خود که دیگر بار زنهار این مگو
گفته ای صبح امیدت من نیاوردم به شام
از رخ و از زلف شرمی دار زنهار این مگو
گفته ای در آفتاب و مه توان هرگز رسید
وصل رویم هم همان انگار زنهار این مگو
گفته ای آب خوشی هرگز کسی خورد از سراب
وعده ی ما هم همان پندار زنهار این مگو
گفته ای از دوستی جان خودم خواندی کمال
هرچه گویی این مگو زنهار زنهار این مگو
***
ما به کلی طمع وصل بریدیم از تو
مرحبایی نزده دست کشیدیم از تو
دل که در عشق تو خود را به غلامی بفروخت
تا به هیچش ندهی باز خریدیم از تو
سالها گرچه نهادیم به تو چشم امید
جز جفا و ستم و جور ندیدیم از تو
هر سؤالیّ و دعایی که برآن در کردیم
غیر دشنام جوابی نشنیدیم از تو
چه درختی تو که تا در چمن جان رستی
برنخوردیم و گلی نیز نچیدیم از تو
در دو لب رنگ به رنگ این همه حلوا که تر است
ای عجب جاشنیی هم نچشیدیم از تو
رفتی از چشم تر و گریه کنان گفت کمال
رفت عمر و به مرادی نرسیدیم از تو
***
نداند قدر حسنت کس به از تو
که خاک پای خود روبی به گیسو
شراب حسن می نوشی ز لبها
درآید زلف ازآن پیشت به زانو
ز رویت مشتبه شد قبله بر خلق
سوی محراب اشارت کن به ابرو
به من حلوای لب منمای گفتم
اگر دست آورم در گردن تو
به حسن از ماه می چربیّ و پروین
اگر منکر شوند اینک ترازو
سر رقص است امشب ماه ما را
بزن بر نی زنان بانگی که دف کو
کمال امشب سماع عاشقان است
چنین شبها نشاید رقص پهلو
***
اشک چو لعل ریزد آن لب مرا ز دیده
در شیشه هرچه باشد از وی همان چکیده
باشد هنوز چشمم همچون مگس برآن لب
گر عنکبوت بینی بر خاک من تنیده
از آب برکشیده صورتگران ورق را
گلبرگ عارض تو هر جا که برکشیده
سیب ذقن رسد خود با من چو دیدم آن رخ
از آفتاب گردد هر میوه ای رسیده
گر آیدم به مهمان شبها خیال رویت
گیرم برای شمعش پیه از چراغ دیده
پیش تو گل به خوبی از مفلسان برآید
آنک گواه حالش پیراهن دریده
زاهد لباس تقوی کی از تو پاره سازد
بر قامت کمال است این جامه ها بریده
***
آن عارض و رخسار و جبین هست دو سه ماه
کز دیده نهانند نهان کردمت آگاه
گر دیده گنه کرد که از خانه کشیمش
ور اشک به زودیش برانیم ز درگاه
بر شاه گدا را نبود هیچ گرفتی
جز دامن دولت که بگیرد گه و بیگاه
گر هست خود از جانب آن روی مپوشان
تا روی تو بینیم و بگیریم براو راه
هر چند که عقلم رود از سر چو زند تیغ
جرم از طرف دوست نگیرم علم الله
جان خواست شنیدم لبت از بنده ی جانی
این بود مرا خود همه از لطف تو دلخواه
بنهاد کمال آن به ادب بر کف و می گفت
العبد و ما فی یده کان لمولاه
***
ای از حدیث زلف توا َم بر زبان گره
بگشای برقع از رخ و از زلف آن گره
چشمم گلی نچید ز باغ رخت هنوز
تا کی زند دو زلف تو بر ابروان گره
زلفت دلم ببست و درآویخت از هوا
جز باد دلگشا که گشاید چنان گره
خوبان که دانه دانه کنند اشک عاشقان
از ساحری زنند برآب روان گره
ابرو ترش کنی چو بگویم زهی کمان
آری فتد همیشه ز زه بر کمان گره
موی میان او به کمر هست در خیال
چون رشته ای که باشدش اندر میان گره
نظم کمال بسته به هم رشته ای درست
گفتار دیگران همه بر ریسمان گره
***
ای دل ریش من از جور تو غمگین گونه
لبت از خوردن خونم شده رنگین گونه
بسکه بر خاک ره انداخته بشکسته دلم
چون سر زلف خودم ساخته مشکین گونه
همچو بلبل من و بیداری و صد گونه خروش
تا که باشد گل رخسار تو با این گونه
نرسد قند به شیرینی لبهای تو لیک
به دهانت چو رسیده شده شیرین گونه
سرخ رویی بودم پیش رقیبان همه وقت
که به خون رنگ دهی اشک مرا زین گونه
گرچه هم رندم و هم رندستا شکر خدا
که نهم باری ازاین زاهد خودبین گونه
بر ورق ریخت مگر سرخی اشک تو کمال
که سخنهاست به دیوان تو چندین گونه
***
ای روان گرد درت اشک روان پیوسته
به فلک بی تو مرا آه و فغان پیوسته
در چمن چون ورق عارض و رخسار تو نیست
گل سرخ این همه بر سرو روان پیوسته
تا لبم پای تو بوسید و زبان نام تو برد
این جدا شکر تو می گوید و آن پیوسته
تا به تیر مژه دل صید کنی از چپ و راست
زابروان چشم تو دارد دو کمان پیوسته
خاک پای تو ز صد میل مرا در نظر است
باد آن سرمه به چشم نگران پیوسته
در دهان جای حدیث دگری نیست که هست
سخن آن لب و دندان به زبان پیوسته
به وصال لب او یافته تا جسته کمال
زندگانی چو تن گشته به جان پیوسته
***
ای شیشه ی دل ما در زیر پا شکسته
سنگین دلی گزیده عهد و وفا شکسته
با طاقهای ابرو دلها شکسته هر سو
بسیار شیشه دیدم از طاق ها شکسته
بود آرزوی زلفت دلهای عاشقان را
آن آرزوی دلها باد صبا شکسته
با قامت تو طوبی در لطف کرده دعوی
شرط ادب ندانست آن شاخ پا شکسته
نامت زبان خامه چون برد پیش نامه
از غصه ی جدایی هر یک جدا شکسته
چون غنچه در نگنجم در پیرهن ز شادی
زان دم که بهر قتلم عطف قبا شکسته
دی گفت خاک پایم خون کمال ارزد
بر عادت بزرگی خود را بها شکسته
***
ای لب و گفتار تو شیرین همه
گرد رویت خال و خط مشکین همه
خوش نمودت خال پیش خط ولی
عارضت خوشتر نماید زین همه
گرچه با خال و خطت جان سوختی
دوست می دارم تورا با این همه
گر ز خوبان ختا خواهی خراج
سجده آرندت بتان چین همه
ساعد و زلفت به دامن و آستین
جان و دل بردند و عقل و دین همه
عاشقان در مکتبت بر لام و بی
کرده دندان تیز همچون سین همه
بر ورق آمد سخن های کمال
همچو اشک او تر و رنگین همه
***
ای منت جانفشان دیرینه
داغ عشقت نشان دیرینه
به فراموشی ات نیامده نیز
یادی از عاشقان دیرینه
بی تو بودم هلاک خویش گمان
راست کردی گمان دیرینه
گو غمم خور جگر که نیست دریغ
هیچ ازاین میهمان دیرینه
پیر گشت و هنوز هست رقیب
آه ازاین سخت جان دیرینه
نو گلی چون تو بایدم نه بهشت
چه کنم بوستان دیرینه
سگ کویت چو دید لاغریی ام
بو نکرد استخوان دیرینه
بر ندارد کمال تا دم حشر
سر ازاین آستان دیرینه
تا چو مجنون بساخت دفتر عشق
تازه شد داستان دیرینه
***
به ابروان تو زاهد چو چشم وا کرده
تورا به گوشه ی محراب ها دعا کرده
خدنگ و ناوک غم عضو عضو ما چندان
که باز کرده به هم تیغ او جدا کرده
به بردن دل و دین خال را نشان داده
به غارت سر و جان زلف را رها کرده
به ترک جور و جفا وعده ها که داده مرا
وفا نکرده و گر کرده هم جفا کرده
رقیب قطع رحم کرد با سگ کویش
مرا به خویش برآن در چو آشنا کرده
نگاه دارم و تا شب برای بوسیدن
براو ز وصل بتان دست مرحبا کرده
خیال قدّ لطیفت چو دیده سرو در آب
چه میل ها که به آن قدّ دلربا کرده
بهار بی گل رویش چو ابر تیره کمال
برآمده به گلستان و گریه ها کرده
***
با تو در دل نیایدم رخ ماه
رخ نیارد شدن به خانه ی ماه
در شمایل قد تو لطف خداست
هست لطف خدا به تو همراه
بینمت دایم و چنان دانم
که نکردم هنوز نیم نگاه
گر نگاه است در رخ تو نظر
باد چشم پرآب غرق گناه
غرق دریای آتش و آب است
جان عاشق میان گریه و آه
آه خواهد برآمد از سر خاک
دردمند تورا به جای گیاه
طیب زلفت به خویش برد کمال
چون که با خاک رفت طاب ثراه
***
باد آرد بر من بوی تو ناگه ناگه
کاو گذر می کند از کوی تو ناگه ناگه
اندک اندک ز صبا بسته دلم بگشاید
چون ز هم باز کند موی تو ناگه ناگه
گرچه هندوست خود آن زلف چه دولت یاری ست
سر نهد بر سر زانوی تو ناگه ناگه
مشمر عیب که دیوانه ام و ماه نواست
گر کنم چشم بر ابروی تو ناگه ناگه
جز به شاهد نکشیدی دل زاهد هرگز
گر فتادی گذرش سوی تو ناگه ناگه
حلقه در گوش شدی زاهد اگر کردی گوش
قصه ی حلقه ی گیسوی تو ناگه ناگه
لب به بسته ست کمال از سخن اما گوید
غزلی از هوس روی تو ناگه ناگه
***
به رهگذار قد یار دیدم از ناگاه
کدام قد الفی بود در میانه ی راه
کدام الف که ز لطفش الف ندارد هیچ
به طبع راست ازاین حرف شد کسی آگاه
نظاره ای به تماشاگهی نمی بینیم
به از جمال تو چندانکه می کنیم نگاه
فرشته شوق رخت گر گنه نویسد و جرم
صحیفه ی عمل بنده پر بود ز گناه
خط تورا شده موران مرید ازآن بسته
میان به خدمت و پوشیده نیز جامه سیاه
کمال اهل ریا را بگو به حلقه ی ذکر
چه عربده ست و غلو لا اله لا لله
***
به ناز کشتن او بازم آرزوست چه چاره
که کس به آرزوی دل نیافت عمر دوباره
چو طفل دیده رسن باز شد به حلقه ی زلفش
برون شدند ز هر گوشه مردمان به نظاره
نساخت با من بی طالع آن ستاره ی دولت
ستاره سوخته ام زان به من نساخت ستاره
شب فراق تو از اشک پرتر است دو چشمم
شبی که مه نبود چشم پر بود ز ستاره
ببین علامت یکرنگی و درستی پیمان
نظر مکن به رخ زرد ما و جامه ی پاره
چگونه هجر توا َم جان به لب رساند ندانم
چنین که بحر غمت را بدید نیست کناره
چه آیتی تو ز رحمت که تا ز ما شده ای گم
نیافتیم نشانت به ختم های سه پاره
خوش آن زمان که من و تو چو شاه و بنده به راهی
روان شویم روان من پیاده و تو سواره
هماره ورد زبان کمال این بود و بس
که باد ورد زبانش حدیث دوست هماره
***
بی روی او ز دیده ی بینا چه فایده
رفتن به باغ بهر تماشا چه فایده
چون تشنه را ز حسرت او جان به لب رسید
کردن لب فرات تمنا چه فایده
جز زحمتی که می رسد از رخ به خاک پاش
آن شوخ را ز درد سر ما چه فایده
زحمت مبین و رنج مبر ای طبیب من
این درد عاشقی ست مداوا چه فایده
گفتم رسم به وعده ی بوسی که کرده ای
سال نخست گفت تقاضا چه فایده
زاهد به همنشینی رندان کسی نشد
کژ فهم را ز صحبت دانا چه فایده
شوخان شنگ را مرو از پی اگر روی
دل می برند و عقل به یغما چه فایده
صد جور اگر بریّ و جفاها کشی کمال
چون یار بی وفاست ازاینها چه فایده
***
بینم ابروی تو پیوسته مه نو گه گه
آن نبوده ست که گویند یقل الحرمه
دارم از مهر تو گه روشن و گه تیره دو چشم
تا سر زلف سیه داری و رخسار چو مه
چون روی تشنه دلا جانب سیمین ذقنان
پای بیرون منه از ره که بیفتی در چه
باش تا نغمه ی نی گوش کنیم ای صوفی
چند بانگ تو و فریاد تو الله الله
لاف زد گل به تن نازک تو زیر قبا
خواست عذر گنهش لاله و برداشت کله
ای خوش آن دم که به بوسیدن رخسار و لبت
شمع بنشانم و پیش تو نشینم آنگه
گفته های تو که با آن زده ای سکه کمال
هفت هفت است ولی چون زر خالص ده ده
***
تا توانی دل عشاق به دست آری به
جانب یار وفادار نگه داری به
با چنین زلف خوش و خال خوش و روی چو ماه
مهر ورزیّ و کنی ترک جفاکاری به
صاحب روی نکو را به همه حال که هست
رسم دلجویی و آیین وفاداری به
گر به بالین ضعیفان گذری خواهی کرد
صحت خویش نخواهیم که بیماری به
هوس صحبت یاری اگرت می افتد
با رقیبان مخالف نکنی یاری به
برو ای زاهد شبخیز ز پیشم که مرا
با خیال رخ او خواب ز بیداری به
گر کند طوطی طبعت هوس نطق کمال
ببری نام لب یار و شکر باری به
***
خواهم که کنم بار دگر در تو نظاره
عمری ست که دارم هوس عمر دوباره
گفتی دل ریشت به دوا چاره بسازم
صد پاره شده ست این دل بیچاره چه چاره
ما غرقه ی بحر غم و آن خال بناگوش
بنشسته چو نظـّارگیان خوش به کناره
از شوق رخ و غمزه ی شوخت گل و نرگس
این دیده ی تر دارد و آن جامه ی پاره
هر جا روی ای باد به خاک سر آن کوی
همراه تو باد این دل آواره هماره
جز اشک فشان جان نرود در سر آن زلف
شب راه بریدن نتوان جز به ستاره
بر دوخت نظر بی تو کمال از همه خوبان
تا دیده نباشد نتوان کرد نظاره
***
در پای تو تنها نه سر ماست فتاده
خلقی ست به آن خاک قدم روی نهاده
از بیم رقیب تو کزین در همه را راند
خون مژه ام پیش تو یک دم نستاده
دل مهر لب لعل تو دارد همه دانند
پیدا بود از جام تنک جوهر باده
شرمنده نی ام از دهن او بدو بوسی
کان وعده بسی داده ولی هیچ نداده
هر چند شه ما به وفا سخت بخیل است
هستند گدایان به دعا دست گشاده
درد ارچه زیاد است ز هجران تو ما را
از بیم ملامت نتوان گفت زیاده
بگذر به کمال از دل او پرس که گویند
من عاد مریضا فله اجر شهاده
***
دلم به زخم زبانها نگردد آزرده
که عاشق تو بود کنده ی تبر خورده
چه خوش بود صنمی چون تو دربرآوردن
به خلوتی که بود حجره در بر آورده
دلی که بود درو رحم کردی اش از سنگ
دگرچه برخورم از یار دل دگر کرده
به ناز چشم تو پرورده شد دلم منگر
به خواری اش که عزیزی ست ناز پرورده
شنیده ای که مویز سیه بود شیرین
گزین ز سبز خطان دلبر سیه چرده
مرا چه بیم ز آتش چو سرد خواهد شد
جحیم پر شرر از زاهدان افسرده
کمال واعظ خوشگوی ما زبانگ و خروش
چو شد خموش نگه دار گو همین پرده
***
دلم ترسد درآن زلف خمیده
شب است آریّ و سرهای خمیده
اگر گل عندلیبان را نکشته ست
چه خون است این برآن دامان چکیده
به رخ اشکم گرو برده ز سیماب
چو بر بالای زر با هم دویده
دل ما دیده ای جانا غم خویش
چه نیکو دیده ای ای نور دیده
رخ تو آتش است و زلف خرمن
به خرمن آتشم زآنها رسیده
ز آتش آه من چربیده بسیار
چو با این ناله آن را برکشیده
کمال از حال دل بیتی دو بنوشت
پریشان شد ورقهای جریده
***
روی خوب از من مشتاق نپوشانی به
قیمت صحبت صاحب نظران دانی به
گرچه دستت دهد آزار دل مسکینان
خاطر عاشق بیچاره نرنجانی به
من به سودای تو باز آمدم از شهوت چشم
که به آن روی نظر بازی روحانی به
میل شاهی نکند هرکه گدای تو بود
زانکه این منزلت از دولت سلطانی به
سود و سرمایه ی جان را که متاعی ست گران
من سودا زده دارم به تو ارزانی به
می کند در ره سودای تو مردن هوسم
که حیات ابد از زندگی فانی به
دل ز باغ رخ او سیب ذقن گو به کف آر
که به رنجور رسد میوه ی بستانی به
گرچه جان لایق آن جان جهان نیست کمال
حالیا آنچه به دست است برافشانی به
***
زاد راه عاشقان اشک است و روی زرد و آه
راه ازاین گونه است بسم الله که دارم عزم راه
مهر او دعوی کنی آه از ثریا بگذران
نشنود قول تو کس تا نگذرانی این گواه
دی نظر می کردم آن روی و ازاین به دولتی
من ندیدم در جهان چندانکه می کردم نگاه
گر گنه کاری شمارند آرزوی روی دوست
ما چگونه روی او بینیم با چندین گناه
در دهانش جایگاه یک سخن گفتم که نیست
باز دیدم این سخن را هم بس بی جایگاه
کار اشک از چهره ی شمعی به عکس افتاده است
عکس باشد پیش مردم آب بر بالای کاه
در میان خون مژگان عاقبت چشم کمال
خاک شد از انتظار او سقاه الله ثراه
***
زیر پا آن زلف مشکین گه گهی می کن نگاه
تا ببینی از تو مسکینان بسی بر خاک راه
شوق آن روی چو آتش گر گنه گیرند و جرم
من سزای آتشم چون بیشتر دارم گناه
بر دو عارض چون کشید آن طرفه خطها در دو روز
کان چنان نازک خطی نتوان کشیدن در دو ماه
ناگرفته زلف او بوسیدنش خواهم ذقن
تشنه ام من تشنه خواهم بی رسن رفتن به چاه
اشک می آید روان زان تیزتر آه و فغان
می رسد گویی فلان ای دیده و دل راه راه
چون رویم از حسرت آن چشم بر تابوت ما
دوستداران گو بیفشانید بادام سیاه
دوستان گویند می کن بر درش افغان کمال
چون توان کز بیم حاسد آه نتوان کرد آه
***
شبت خوش باد ای باد سحرگاه
که آوردی هوای زلف آن ماه
چه سود از ناله ی شبها که جانان
ز حال دردمندان نیست آگاه
درآن حضرت اگرچه راه آن نیست
که باشم من ز نزدیکان درگاه
ولی عیبی چنان نبود ز درویش
که دارد آرزوی صحبت شاه
من از اهل طریقت بودم اول
چو رفتارت بدیدم رفتم از راه
مرا زاهد ز شبخیزان شمارد
من و اوراد صبح استغفرالله
تو جان خواه از کمال ای راحت جان
که او را در غمت این است دلخواه
***
کحل بصر نیست جزآن خاک راه
چشم به سرمه مکن ای دل سیاه
دود شنیدم سوی خوبان رود
با تو رسد عاقبت این دود آه
درد تو گر جرم و گنه می نهند
هست ز سر تا قدم من گناه
ماه بدید آن رخ و خود را گرفت
بی سببی خود نگرفته ست ماه
گر خم ابروی تو دیدی ز دور
کج ننهادی مه نو هم کلاه
وصل تو نو خواسته گفتم توان
یافت چو فرزین شرف قرب شاه
گفت که من شاه بتانم کمال
گر هوس مات بود شه بخواه
***
گر سر طلبی بر درت آریم به دیده
چون اشک همه جانب کوی تو دویده
بگشای به ابروی سیه چشم که بینی
از یارب ما دود به محراب رسیده
زاهد چه عجب بی لبش ار کام تو تلخ است
کامی ست که حلوای محبت نچشیده
در صحبت صاحب نظران بار ندارد
صاحب هوس بار ملامت نکشیده
دیدی رخ یوسف ز چه بر حرف زلیخا
انگشت نهی دم به دم ای دست بریده
تو گوش نهادستی و ما دیده به دیدار
از دیده بسی فرق بود تا به شنیده
با دیده ی تر سود کمال آن کف پا را
چندانکه شدش رو به کف پای تو دیده
***
گفتم شکر است آن نه دهان گفت تورا چه
گفتم چه نمکهاست درآن گفت تورا چه
گفتم دهن تنگ تورا در لب خاموش
لطفی ست که گفتن نتوان گفت تورا چه
گفتم به خوشی گر لب شیرین تو جان است
قد نیز روان است روان گفت تورا چه
گفتم که تو جانیّ و بسی دوست تر از جان
هم جانی و هم شوخ جهان گفت تورا چه
گفتم رخ تو برگ گل است آمده بیرون
خالت خوش و خط خوشتر از آن گفت تورا چه
گفتم چه کمند افکن و دلبند فتاده ست
آن گیسوی در پای کشان گفت تورا چه
گفتم ز ملاحت همه چیزت به کمال است
خندان شد و افسون کنان گفت تورا چه
***
لب یار برهم چرا زد ز پسته
چه موجب شکستن ز مشتی شکسته
شکر پیش آن لب دروغی ست شیرین
به چندین گره بر نی قند بسته
برآن آب عارض خط نازک او
غباری ست بر خاطر ما نشسته
بچینم به مژگان همه خار راهش
کز آسیب پایم نگردند خسته
نسیم صبا باد دستش دو پاره
که زلف دو تای تو گیرد دو دسته
نه مهری ست بر بسته دل را به رویت
که چون لاله داغی ست از سینه رسته
کمال ار به آتش برد چون سپندت
مگو با کس این سر مگر جسته جسته
***
ما جگر سوختگان داغ تو داریم همه
مرهمی بخش که مجروح و فکاریم همه
ساقیا گر نظری هست به مخمورانت
به دو چشم تو که در عین خماریم همه
دُردِ دردی ز خم عشق به پیمانه برآر
کز طرب نعره ی مستانه برآریم همه
سیل مژگان و نم دیده اگر می طلبی
هرچه زینها طلبی در نظرآریم همه
مفلسانیم اگر دست نداریم به هیچ
چون تو داریم به معنی همه داریم همه
بود عهدی که نگیریم دمی بی تو قرار
همچنان بر سر عهدیم و قراریم همه
سر و جان خواستی ای جان گرامی ز کمال
همه سهل است بیا تا بسپاریم همه
***
هر تیر کز تو بر دل غم پرور آمده
دل زانتظار خون شده تا دیگر آمده
از دست و ساعد تو مرا تیغ آبدار
از آب زندگی به گلو خوشتر آمده
خضر خطت ندیده مثال لبت درآب
چندانکه گرد چشمه ی حیوان برآمده
برخاسته ست از لب و خالت قیامتی
اینک بلال هم به لب کوثر آمده
در جوی چشم لحظه به لحظه فزوده آب
تا نقش عارض تو به چشم تر آمده
شاخ گلی به گریه مگر آرمت به بر
بی آب شاخ تازه کجا در برآمده
تا کرده تازه دفتر غمهای دل کمال
خونهای تازه بر ورق دفتر آمده
***
هرتیر که بر جان ز تو از دور رسیده
دل آمده نزدیک و براو دوخته دیده
ما روی تو دیدیم و ز جان مهر بریدیم
نظـّارگی یوسف اگر دست بریده
هر زاهد انگشت نمایی که به محراب
ابروی تو دیده سر انگشت گزیده
من چون کشم آن زلف که صورتگر چینش
چون خامه به انگشت تخیل نکشیده
گر در دهن او چو نبات آن خط مشکین
از غایت تنگی ست ز لبهاش دمیده
گفتار لطیف تو کمال آب حیات است
در ظلمت خط زنده دلانش طلبیده
صد دفتر شعر از حسن و خسرو لاجین
وز گفته ی شیرین تو یک بیت جریده
***
از در خویش مرا بر در غیری ببری
باز گویی به در غیر چرا می گذری
از تو هم پیش تو هم بر در تو داد مرا
فتنه گر هم تو و گویی که چرا فتنه گری
گرچه در بتکده رفتم ز در کعبه رواست
هم در توست در بتکده چون در نگری
کعبه و دیر تویی دیر کجا کعبه کجاست
نیست غیر از تو کسی غیر که را می شمری
کعبه گر شد ز تو پر بتکده هم خالی نیست
کمیی نیست توراکز همه بسیار تری
جویمت گه به در کعبه گهی بر در دیر
چون گدای تو شدم از تو شد این در به دری
رفت آوازه که امسال به حج رفت کمال
بس مبارک سفری چون تو به او هم سفری
***
آشوب جانی شوخ جهانی
بی اعتقادی نامهربانی
از پیش خویشم تا چند رانی
زهر فراقم تا کی چشانی
من مهر ورزم آری من اینم
تو کینه ورزی آری تو آنی
گاهم نوازی گاهم گدازی
گاهی چنینی گاهی چنانی
بی جرم کشتن هر دم یکی را
نتوان ولیکن تو می توانی
زینسان که داری از خویش دورم
گر می رم از غم حالم ندانی
گفتم نثارت سازم دُر اشک
گفتا چه گویم دُر می چکانی
با تو چه ماند خضر و مسیحا
عمری تو هرگز باکس نمانی
گر از کمال ای مونس ملولی
رفتم ز پیشت بردم گرانی
***
اگر در کشتنم تأخیر کردی
نبود از مرحمت تقصیر کردی
رها کردی چو من دیوانه ای را
گرفتی زلف را زنجیر کردی
ز دل خونها چکید آن دم که بر ما
به قصد جان مژه چون تیر کردی
چه شوخی ای پسر کز عهد طفلی
به خونم میل بیش از شیر کردی
رقیبا می نمایی آدمی شکل
تو آن هیئت چرا تغییر کردی
نکردی سجده ای زاهد برآن روی
به بی دینی مرا تکفیر کردی
کمال احوال درد خویش با یار
چو گفتی نیک، بد تقریر کردی
***
آن شوخ دی به راهی می رفت همچو شاهی
در پیش و پس ز جانها با او روان سپاهی
می داد داد خوبی می کرد نیز بیداد
از هر طرف بر آمد فریاد دادخواهی
تا لاله داغ بر دل تا گل فتاده در گل
این زد به جامه چاکی وان بر زمین کلاهی
می کرد باز گیسو می شد ازآن مشوش
می کرد باز گویی در حال ما نگاهی
این سوز سینه تا کی آه از دلی که از وی
کاریم بر نیامد جز ناله ایّ و آهی
باری ازآن دو ساعد پرسیم آستین ها
از دلبران که دارد زین دست دستگاهی
در دعویی که پیکان گوییم حق سینه ست
از تیر تو ندارد دل راست تر گواهی
از بس که کشت چشمت مردم به ماتم ما
پوشیده هر یکی بین در خانه ها سیاهی
گوید کمال فر فر صد شعر تر به یک شب
لیکن به وصف رویت هر یک غزل به ماهی
***
ای آیت حسن از رخ خوب تو مثالی
وز رنگ رخت دفتر گل نقش خیالی
خوبان جهان حسن دل افروز و ملاحت
دارند ولیکن نه چنین حسن و جمالی
عودی ست دل سوخته بر یاد وصالت
کز آتش هجران تو اش نیست ملالی
با آنکه بود آتش لعل تو جگرسوز
هرگز نبود خوشتر ازو آب زلالی
عمری ست که بر باد هوا می گذرانیم
زیرا که نباشد ز تو امّید وصالی
باری به کمال از سر رحمت نظری کن
امروز که حسن تو گرفته ست جمالی
***
این چه لبهاست وین چه شیرینی
وآن چه گفتار وآن شکر چینی
صورت جان درآب عارض بین
با چنان رخ رواست خود بینی
گر منت پیش خویش بنشانم
تو نه آن آتشی که بنشینی
سوز جانم که کشته ی آنم
ریز خونم که تشنه ی اینی
زاهدا مستم از لبش من و تو
بی خبر از شراب رنگینی
در نگیرد به هیچ تر آتش
دامن از آه ما چه درچینی
چون فتادی به زلف یار کمال
بینی افتادگیّ و مسکینی
***
ای از خط تو زنگ بر آیینه ی شاهی
تو شاهی و پیش تو بتان جمله سپاهی
آن لب نه زلال است که خمری ست بهشتی
آن نقطه نه خال است که سرّی ست الهی
رویت به غلامیّ دلم خط به در آورد
می داد برآن خط دل من نیز گواهی
تو جان طلبی از من و من بوس چه پرسی
هر دم که چه خواهی تو ز ما هر چه تو خواهی
خون همه بی راه بریزیّ و چو بینیم
یک روز به راهت همه گوییم به راهی
ای رفته به فکر ذقنش زلف به دست آر
تدبیر رسن کن که فرورفته به چاهی
نقش دهن تنگ تو در چشم کمال است
چون چشمه ی حیوان شده پنهان به سیاهی
***
ای درد درون جان چه باشی
ای سوز درون نهان چه باشی
ای خون دل از زمین چه جویی
ای ناله بر آسمان چه باشی
ای اشک روان برون شو از چشم
در خانه ی مردمان چه باشی
ای بی تو تنم تنی ز جان دور
دور از من ناتوان چه باشی
ای ساکن کوی ماهرویان
در منزل ناامان چه باشی
ای آنکه ز پیش راندی ام دی
امروز دگر برآن چه باشی
ای شوخ کمال سوخت بی تو
زین سوخته بر کران چه باشی
***
ای دل این بیچارگیّ و مستمندی تا به کی
چون نداری روی درمان دردمندی تا به کی
بر دل پر خون من بگریست امشب چشم جام
شمع مجلس را بگو کاین هرزه خندی تا به کی
از هوا داران ما و تو چو مستغنی ست یار
ای رقیب این چاپلوسیّ و لوندی تا به کی
پیش قدِّ یار ای سرو سهی شرمی بدار
در چمن با پای چوبین سربلندی تا به کی
با تو خود را کرد مانندی گل از باد هوا
گفت در رویش صبا کاین خودپسندی تا به کی
غمزه ی جادویت از ما چند پوشاند نظر
عالمی کردی مسخـَّر چشم بندی تا به کی
گویی ام هر دم که بیرون شو کمال از شهر ما
این سمرقندی گریها ای خجندی تا به کی
***
ای دهان تو قند و لب همه می
قند پیش لب تو لیس بشی
ناله ی من ز دوری لب توست
بی شکر دور نیست ناله ی نی
تیر ازآن قد نهاده سر به گریز
تو کمان را چه می کنی در پی
راز ما فاش کرد خون سرشک
چند ریزیم خاک بر سر وی
سوختی جان ما به غمزه و زلف
ناز تا چند و سرکشی تا کی
آفتاب از جمال تو خجل است
که ز رخسارها چکاند خوی
زندگی یافت از لب تو کمال
و من الماء کل شئ حی
***
ای رخت آیت حسن و دهنت لطف خدای
به حدیثی بگشای آن لب و لطفی بنمای
خانه ی توست دل و دیده ز باران سرشک
اگر این خانه چکد آب، درآن خانه درآی
شد ز نظـّارگیان خانه ی همسایه خراب
مه من با تو که فرمود که بر بام برآی
زاهد شهر به خشکی ست ز چوبی کمتر
که چو نعلین نمالید به روی آن کف پای
گفته بودی که شبی باده خورم با تو بیا
همچو پیمان من و وعده ی خود دیرمپای
روز باران سرشکم مرو از خانه به باغ
که رود پای تو چون سرو فرو در گل و لای
بوستانی ست سرای از گل آن روی کمال
به سرای آمدی ای بلبل خوشگو بسُرای
***
ای صبا بر خاک کوی یار ما خوش می روی
شب سر اندازان برآن زلف دوتا خوش می روی
می رویّ و باز می گویی به زلفش حال ما
گرچه می گویی پریشان ای صبا خوش می روی
ناوکش چون می رود در سینه می گوید دلم
گر از آن مژگانی ای تیر بلا خوش می روی
می روی در جان همه وقتیّ و می آید خوشم
زانکه تو آب حیاتی دایماً خوش می روی
گر قبا پوشی چو غنچه ور کله هم لاله وار
با کله خوش می برآیی در قبا خوش می روی
گر رود مطرب به بزمی خواند ابیات کمال
هر که را جانی ست گوید مطربا خوش می روی
***
ای صبا تا کی به زلف یار بازی می کنی
سر دهی بر باد چون بسیار بازی می کنی
از هوا گر بر زمین افتی چو زلف او رواست
بر رسن ها چون شبان تار بازی می کنی
با لب او عشق می بازی دلا خونت حلال
چون به جان خویش دیگر بار بازی می کنی
مرهم ریشت دهم گفتی ندانم می دهی
یا ز شوخی با من افکار بازی می کنی
در دبیرستان بدین شوخیّ و طفلی لوح مهر
چون بیاموزی که در تکرار بازی می کنی
در گلستان آی و عکس زلف و رخ بنگر درآب
گر شب مهتاب در گلزار بازی می کنی
برگ ریزان بهار زندگی آمد کمال
چند با خوبان گلرخسار بازی می کنی
***
ای گل روی تورا چون من به هر سو بلبلی
از تو دارد این مثل شهرت که شهریّ و گلی
می کند در دور حسنت دل همه وقتی خروش
وقت گل هرگز نباشد بلبلی بی غلغلی
زلف تو بر رخ به تشویش است زآه سرد ما
همچو بر برگ گل از باد سحرگه سنبلی
فتنه ها دارند در سر عنبرین مویان شوخ
زانکه در زیر کله دارند هر یک کاکلی
مطربا فرمان من بشنو روان گو یک دو صوت
چون ز حلق شیشه از هر سو برآمد قلقلی
گو کله بر آسمان افکن ز شادی لاله وار
هر که می گیرد به یاد گلرخی جام مُلی
جز سر کویش اقامت را نمی شاید کمال
زانکه عالم بر سر آب است نامحکم پلی
***
ای ولوله ی عشق تو بر هر سر کویی
رندان سر کوی تو مست از تو به بویی
پیش تو به سر آیم و زان لب طلبم جام
از خاکم اگر نیز بسازند سبویی
دل در خم چوگان سر زلف تو گویی ست
هر دل که جز این گفت بود بیهده گویی
با روی تو از یاد بهشتم هوس حور
جایی که تو باشی که کند یاد چو اویی
تن رست ز تبهای غم از وصل میانت
صد شکر کزین عارضه جستیم به مویی
گر شحنه بجوید ز تو دزد دل ما را
ابروی تو سویی جهد و چشم تو سویی
امروز کمال از رخ او چشم برافروز
کز طالع خود یافته ای روز نکویی
***
893
با تو مه را نمی رسد دعوی
شاهدند آن دو رخ براین معنی
گر بدیدی ز دور سرو تو حور
ننشستی به سایه ی طوبی
مانده برمیم آن دهان حیران
چشم نظـّارگی چو دیده ی هی
گفتمش در جواب کشتن ما
نی نوشتی به غمزه گفت که نی
نیست عاشق کشی روا چه کنم
چشم معشوق می دهد فتوی
خون مجنون سوخته ست آن زلف
که درآمد به گردن لیلی
آه ازآن دانه های خال کمال
که زد آتش به خرمن تقوی
***
باز بناز کش مرا چیست که ناز می کنی
ناز نمی کنم دگر گویی و باز می کنی
من چو شهید عشقم و بر در تو بهشتی ام
بر رخ من در بهشت از چه فراز می کنی
از دهنت چو می رود پیش دو لب حکایتی
جان مرا درآن سخن محرم راز می کنی
از تو چگونه جان برم چون تو به مرغ آن حرم
حمله ی باز می کنی چشم چو باز می کنی
چشم به عارضش دلا چیست ز زلف او گله
وقت چنین لطیف و تو قصه دراز می کنی
با رخ دوست زاهدا رو چو به قبله شد تو را
عرض نیاز کن چرا عرض نماز می کنی
زایر کعبه را بگو حلقه به گوش این درم
گوش که می کند که تو وصف حجاز می کنی
باش کمال تا ابد خاک یک آستان و بس
بندگی شهی گزین گر چو ایاز می کنی
***
باز بگذشتی برآن زلف ای نسیم مشکبوی
در شب تاریک چون رفتی برآن راه چو موی
گفتمش بر لوح رخسار تو بی معنی ست خط
گفت خط خالی ز معنی نیست بی معنی مگوی
گرچه رفت آن عارض چون آب باز از جوی چشم
چشم آن دارم که آب رفته باز آید به جوی
گو مشو شبنم عذار لاله و رخسار گل
تا به تو کمتر فروشد حسن هر ناشسته روی
گر بجویی در زکات حسن مسکین تر کسی
چون دل من از همه مسکین تر است او را بجوی
من به بازی زلف او بشکستم و زلفش دلم
بشکند آری به بازی اینچنین چوگان و گوی
خون ما آن غمزه می ریزد نه زلف و رخ کمال
عاشقان را ناز و شیوه می کشد نه رنگ روی
***
باز خود را چو گل تازه بر آراسته ای
باغ رخسار به گلهای تر آراسته ای
خلق بر یکدگر افتاده ز نظـّاره ی تو
که دو رخ خوبتر از یکدگر آراسته ای
ابروی شوخ که با ماه نوش سر به سر است
به سر زلف سیه سر به سر آراسته ای
شوخی و فتنه گر و سنگدل و عهد شکن
چشم بد دور به چندین هنر آراسته ای
با وجود لب تو نیست به ساقی محتاج
مجلس ما که به نقل و شکر آراسته ای
هست مهمان تو آن مه مگر ای دل که ز اشک
خانه ی دیده به لعل و گهر آراسته ای
روی آراسته بنمای خصوصاً به کمال
که تو خاص از پی اهل نظر آراسته ای
***
بازم از طلعت خود دیده منور کردی
مجلس من به سر زلف معطر کردی
بر سر کشته ی هجران گذری از سر مهر
خیر مقدم قدم آوردی و در خور کردی
مه مقابل نبود با تو مگر دیدی روی
که بر آیینه رخ خویش برابر کردی
ملک دلها غم روی تو به تاراج ببرد
تا براو مملکت حسن مقرر کردی
گرچه کردی به تنم نسبت آن موی میان
بنگرش کز غم این ننگ چه لاغر کردی
دادخواهان به سر آن خاک قدم کردم گفت
داد خود یافتی این خاک چو بر سر کردی
یاد می داد که آزار دل ریش کمال
گفته بودی نکنم دیگر و دیگر کردی
***
با مسکنت و عجز و ضعیفی و فقیری
دارم هوس لطف تو وای ار نپذیری
با من نظری کن ز سر لطف و بزرگی
هرچند که در چشم نیایم ز حقیری
کامی ز لب لعل تو شاید که برآید
با من چو میان خود اگر تنگ نگیری
سلطانی من چیست گدایی ز تو کردن
آزادی من چیست به دام تو صبوری
گفتی که به پیری طرف عشق رها کن
چون عشق درآمد چه جوانیّ و چه پیری
احوال درون دل و بیرون خرابم
محتاج خبر نیست که بر جمله خبیری
بازنده دلی گفت کمال از سر حالت
حالت به از آن نیست که در عشق بمیری
***
با من این بودت ز اول شرط یاری
کاخر الأمرم به یادی هم نیاری
بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین
عهد بستیّ و شکست از بی قراری
با رقیبان گران جان بیش منشین
تو لطیفی طاقت ایشان نداری
می روی تنها به راه و من چو سایه
در پی ات افتان و خیزان از نزاری
بعد ازاینت با خدا خواهم سپردن
زانک رسم عاشق آمد جانسپاری
با سگت گفتم چو آیم شب برآن در
منتی باشد ز تو کان در گذاری
بانگ زد بر من به جنگ و گفت تا کی
هر شب اینجا آیی و دردسر آری
دوش دیدم بر سر کوی تو دل را
گفتم ای مسکین تو باری در چه کاری
گفت من پیش از کمال اینجا رسیدم
تا کنیم از یکدگر فریاد و زاری
***
به چشم و جان چو چراغی که در میان زجاجی
ز عشق آب حیاتی ز عقل ملح اجاجی
دراین مرقع اگر چون کلاه صاحب ترکی
ز قالب ارچه شوی دور بر سر همه تاجی
اگر به شیوه ی منصور دم زنی ز انا الحق
یقین شود دم آخر که چند مرده حلاجی
به علم و عقل فروماندی از همه عجب است این
که فیل داری و اسب و پیاده چون شه عاجی
مگر دماغ تو صوفی به بانگ چنگ شود تر
که از قدح نکشیدی عظیم خشک مزاجی
درون دل بفروز ای خیال دوست که ما را
دراین سراچه ی تیره تو نوربخش سراجی
هزار درد اگرت هست ازو کمال مخور غم
چو درد دوست بود قابل هزار علاجی
***
بر سر راه طلب یافت گدایی گهری
یعنی از اهل دلی بی سرو پایی نظری
دی رسید از حرم وصل خطابیم به گوش
حلقه ای گر بزنی بر تو گشایند دری
دل که بر وی گذری می کند اندیشه ی غیر
نه دل است آن به حقیقت که بود رهگذری
دیده و دل دو حریمند که در هر دو حریم
جز خیال رخ او بار نیابد دگری
بی عنایت به سوی دوست قدم تا ننهی
که بجایی نرسی جز به چنین راهبری
یا رب آن جان که جهان گمشده ی اوست کجاست
که ازو نی خبری یافت کسی نی اثری
با خبر نیست ازو هیچکس الا چو کمال
بی خودی دل شده ای از دو جهان بی خبری
***
بر گل به پای سرو چو رفتار می کنی
از لطف پای نازکت افکار می کنی
گر حال دل ز غمزه بپرسی چه گویمت
خوش می کنی که پرسش بیمار می کنی
پندی بده به زلف که خونهای بی دلان
چندین چرا به گردن خود بار می کنی
با غمزه هم بگوی که در پیش مردمت
خواهم زدن که شوخی بسیار می کنی
گفتی جمال خویش نمایم به عاشقان
این خود کرامتی ست که اظهار می کنی
ای طوطی این حدیث شکربار ازآن توست
یا گفته ی من است که تکرار می کنی
سعدی اگر چو طوطی گویا بود کمال
طوطی خموش به چو تو گفتار می کنی
***
بر من بی دل اگر جور و ستم فرمودی
لطف بسیار نمودیّ و کرم فرمودی
تا به صاحب نظری از همه باشم افزون
سرمه ی چشم من از خاک قدم فرمودی
گفته ای پیش رقیبان دهمت صد دشنام
باز مرسوم دعا گو ز چه کم فرمودی
نامه شان پیش خودم خوان که ز دور آمده ام
چون دویدن به سرم همچو قلم فرمودی
قسمت من ز سر خوان کرم غصه و غم
گفته بودی که نفرمایم و هم فرمودی
دگر از خون دل ریش شرابم فرمای
چون کباب از جگر سوخته ام فرمودی
راندی ام از در و خون شد دل مسکین کمال
از چه آزردن آهوی حرم فرمودی
***
به رویت بنگرم ناگه نرنجی
به سویت بگذرم ناگه نرنجی
ز وصلم حاصلی چون نیست باری
غم هجرت خورم ناگه نرنجی
جهانت بنده شد من نیز خود را
ازاینها بشمرم ناگه نرنجی
تو هر جا تیغ برگیری من آنجا
سری پیش آورم ناگه نرنجی
به هر راهی که بخرامی من آن راه
به دیده بسپرم ناگه نرنجی
بدین نازک دلی جانی تو داری
تمنایت برم ناگه نرنجی
کمال ار بگذرد بر آستانت
که من خاک درم ناگه نرنجی
***
براین پستی گر آن مه را نیابی
به بالا هم شوی آنجا نیابی
طنابت کی کشد زین سو به بالا
سر رشته از آنجا تا نیابی
تو هیچی با وجود او وزاین هیچ
نیابی هیچ تا او را نیابی
شوی گم زیر پنهانخانه ی خاک
گرآن معشوق را پیدا نیابی
به دونان کم نشین کز صحبت دون
مقام قرب او ادنی نیابی
همی جوی از کمال امروز و می پرس
که ترسم جویی اش فردا نیابی
به ترکستان بیا این خاک دریاب
اگر در روم مولانا نیابی
***
به کوی عشق باشی شیر مردی
اگر باشد به رویت گرد دردی
به روی مرد باشد گرد این درد
نخواندی این مثل گردیّ و مردی
خیالت گر نبودی مونس جان
دل بی کس تن تنها چه کردی
غذاب عاشق مفلس غم آمد
اگر غم نیستی مسکین چه خوردی
دورنگی نیست ما را با تو الا
همین بخت سیاه و روی زردی
درخت گل ندارد تاب سرما
نیارم زد برآن در آه سردی
کمال آنها که فکر بکر دارند
فزون از صد غزل خوانند فردی
***
به مجلسی که به مستان ز لب شراب دهی
دلم ز رشک بسوزی مرا کباب دهی
سؤال بوس چه سود از توا َم که معلوم است
مرا ز جنبش آن لب که نی جواب دهی
شب فراق درآن آستان دو چشم مرا
چه جای خواب اگر نیز جای خواب دهی
به حسرت قدش از گریه ام چمن شد غرق
تو سرو را دگر ای باغبان چه آب دهی
کشد دلم چو کبوتر فغان ز سختی دام
چو باز طره ی مشکین ز ناز تاب دهی
به چشم و غمزه مفرما که مست را بزنید
به یک دو مست چه نسبت که احتساب دهی
کمال شحنه ی عشق از دل تو دانش خواست
چگونه باج نفس از دل خراب دهی
***
به یاران کهن یاری نکردی
جفا کردی وفا داری نکردی
خورم گفتی غم تو تو بزی شاد
مرا غم کشت و غمخواری نکردی
دلم پیوسته می داری بر آتش
به من زین بیش دلداری نکردی
دلا از ناله بلبل وصل گل یافت
چرا زاری بدین زاری نکردی
به چشمت گو چه ماند از ظلم و خونریز
که زیر طاق زنگاری نکردی
کسی در حال صحت خون کند کم
تو خود در عین بیماری نکردی
کمال آن چشم شوخ از خود میازار
چو هرگز مردم آزاری نکردی
***
تا خلوت دل خالی از اغیار نیابی
بام و در آن خانه پر از یار نیابی
آنجا که شد او یافته خود را نتوان یافت
غم نیست که سریابی و دستار نیابی
بیدار شو آنگه طلب آن روی که هرگز
در خواب چنین دولت بیدار نیابی
گر از تو به زخمی بخرد جان و سرآن تیغ
بستان که چنین تیز خریدار نیابی
چندانکه ز دل نگذری از هرچه مراد است
راه گذری بر در دلدار نیابی
دعویّ انا الحق سخنی نیک بلند است
معنیّ چنین جز به سر دار نیابی
زنهار کمال از سر مستی مرو آنجا
ترسم که روی بی ادب و بار نیابی
***
تا کی ای مونس، دلم بی موجبی غمگین کنی
گریه های تلخ من بینیّ و لب شیرین کنی
چون هلاک جان خود خواهم به زاریّ و دعا
ناشنیده آری و در زیر لب آمین کنی
گفته ای جانت به کام دل رسانم یا به لب
آن نخواهی کرد هرگز دانم اما این کنی
از گل روی توا َم رنگی جزاین حاصل نشد
کز سرشک ارغوانی چهره ام رنگین کنی
سر به تاج سلطنت دیگر فرو ناید مرا
گر همه عمر التفاتی با من مسکین کنی
ای دل اول آستین از عقل و دست از جان فشان
گر ز خامی پنجه با آن ساعد سیمین کنی
جنت الفردوس بنمایند در خوابت کمال
گر شبی خاک در آن ماهرو بالین کنی
***
تب چرا درد سر آورد به نازک بدنی
که چو گل تاب نیاورد بجز پیرهنی
بر تن نازک او همچو عرق لرزان است
هر کجا هست تر و تازه گلی در چمنی
شکرش دارد و بادام زیان پنداری
چشم نگشاید ازآن روی و نگوید سخنی
دیدن نبض اشارت به مسیحا کردند
گفت حیف است چنان دست به دست چو منی
از پی رگ زدن ار کار به فصاد افتد
نیست استاد تر از غمزه ی او نیش زنی
به فدای تن رنجور تو و جان تو باد
هر که را هست در ایام تو جانیّ و تنی
صحت جان و تنت چون به دعا خواست کمال
بود آمین به زبان آمده در هر دهنی
***
توراچگونه توان گفت یوسف ثانی
ثنای حسن تو او گفت او بود ثانی
حدیث یوسف مصری که احسن القصص است
کسی به سوز نخواند چو پیر کنعانی
دلا حکایت حسنش کن و شنو تحسین
گذار قصه ی یوسف چه قصه می خوانی
شنید نقش رخش نقشبند و دفتر شست
چو بشنوی توهم ای گل ورق بگردانی
بدانکه از کف پا دادی ام دو بوس مرنج
بگیر بوس خود اکنون اگر پشیمانی
درت زمالش رخسارهاست مالامال
دگر به پای تو خواهیم سود پیشانی
حقوق بندگی ام گفته ی شهان دانند
هنوز قیمت و مقدار خود نمی دانی
رقیب گفت تو دانی کمال قیمت من
بگفتم ای دل سختت به غصه ارزانی
تورا به ساحل دریا به صد درم بخرند
برای لنگر کشتی که بس گران جانی
***
تورا دیده هر بار دیدی چه بودی
که هر بار دولت مرا رخ نمودی
چه بودی گر آن لب نمک می فشاندی
وزان سوز ریش دل ما فزودی
نسیم توا َم گفت عود ارنه خاست
چرا خویشتن را چنین می ستودی
چه رمز است گفتن عدم آن دهان را
که چون او ندیدیم عدیم الوجودی
شب از دور مه را دو تا گشته دیدم
مگر خواست کردن به رویت سجودی
رقیب سگت بانگ بر من نمی زد
اگر آه شبهای من می شنودی
کمال از تو جز آه دل بر نیامد
چه خواهد بر آمد ز خس غیر دودی
***
ترک من «مه» بود به ترکی: «آی»
خوش بود یک شبی به پیش من آی
دیده ی مه که چون رود بر بام
تو مهی هم به بام دیده بر آی
خانه ی بنده بنده خانه ی توست
خیر مقدم خوش آمدی فرمای
گریه ی عاشقان ببین ز برون
روز باران بیا به خانه درآی
گر وفا می کنی به جای خود است
وعده های کهن بیار به جای
کرد ویران سرای و کاخ کمال
طاق ابروی دلبران سرای
***
تو چشم آنکه حق بینی نداری
وگر نه هر چه بینی حق شماری
مکن عیب غریق ای زاهد خشک
کزین دریا تو چون خس در کناری
ز احوال درون دردمندان
چه گویم با تو چون دردی نداری
ز ابرویش چه روی آری به محراب
نماز ناروا تا کی گزاری
دلا از ما بگو با چشم گریان
چو فیاض ِ عنایت کرد یاری
نثار خاک آن در از دُر و لعل
بیار ای کان گوهر تا چه داری
کمال آن خاک نعلین ار کنی تاج
ز درویشی به شاهی سر برآری
***
تو درد نداریّ و رخ زرد نداری
ای عاشق بی درد چه نالیّ و چه زاری
دلها برد آن آه که از درد برآرند
فریاد ز آهی که تو بی درد برآری
رخساره به خون مژه بنگار دم نقد
کز اشک فشان عاشق رخسار نگاری
غم روید و محنت دمد و درد برآید
بر خاک شهیدان ِ غمش هرچه بکاری
دیدی که چه غم هاست تورا بر دل ازاین بار
ای دیده ی غمدیده چرا اشک نباری
تا چند به گردن بری این سر که حق اوست
آن به که بری بر درش این حق بسپاری
سر چیست کمال از تو اگر می طلبد یار
گر دیده ی روشن طلبد در نظر آری
***
تو سروی و گل خندان همان که می دانی
رخ تو شمع و شبستان همان که می دانی
نماز شام تو پیدا شدیّ و شد فی الحال
ز شرم روی تو پنهان همان که می دانی
لب تو آرزوی جان مردم است و مرا
ازآن لب آرزوی جان همان که می دانی
اگر به وصل مداوای ریش دل نکنی
رود ز دیده ی گریان همان که می دانی
وگر به غمزه کنی سعی ناوک اندازی
رسد به جان ضعیفان همان که می دانی
مگر به باغ ز پیراهنت نسیمی رفت
که پاره کرد گریبان همان که می دانی
دل کمال به بویت همین که رفت از دست
روان شد از عقب آن همان که می دانی
***
چرا به تحفه ی دردم همیشه ننوازی
به ناز و شیوه نسوزی مرا و نگدازی
خس توایم همه کار خس چه باشد سوز
تو آتشیّ و توانی که کار ما سازی
به دست تیغ تو کار جراحت دل ریش
تمام ناشده خواهم که از سر آغازی
به زیر پا شکند هرچه افتد این عجب است
که بشکند دلم ار زیر پا نیندازی
نبرد دست به زلفت صبا به بازی نیز
حریف زیر بُر است و نمی خورد بازی
اگرچه سَروَر بستان صنوبر آمد و سرو
تورا رسد به سر سروران سر افرازی
کمال باز گزیدی هوای قامت یار
بدت مباد که مرغ بلند پروازی
***
چرا جُنیبتِ شاهی به ظلم تاخته ای
به قامت این علم فتنه برفراخته ای
به مهر تو ز زرم صاف تر من بی دل
چو قلب نیست مرا از چه رو گداخته ای
حسود را رگ جان همچو چنگ در نزع است
ازآن نفس که چو نی خوشترم نواخته ای
تو مرغ آن حرمی دانم ای رقیب و مرا
فغان ز توست که بیهوده گو چو فاخته ای
بگفتی از همه خوبان مراست روی نکو
بدت مباد که خود را نکو شناخته ای
به آن دو طره ی کج باز عشق چون بازیم
چنین که بازوی ما را به بند ساخته ای
کمال فارد لعب نظر تویی کامروز
بدان دهان و میان غایبانه باخته ای
***
چرا هر دم از پیش ما می گریزی
شهی از گدایان چرا می گریزی
بخیلی مگر ای به خوبی توانگر
که از عاشق بینوا می گریزی
چرایی چرا از دعاگو گریزان
بلایی بلا از دعا می گریزی
تو آن تازه برگ گلی کز لطافت
ز آسیب باد صبا می گریزی
گر او می گریزد ز چشم ای خیالش
تو بگریز بینم کجا می گریزی
کمال ار به او می گریزی ز چشمش
ز یک فتنه در صد بلا می گریزی
***
چشم شوخ و دل سنگین بر سیمین داری
خال مشکین رخ رنگین لب شیرین داری
تو چه دانی ز من و حال من ای شمع چگل
که چو من عاشق دل سوخته چندین داری
بی نیازیّ و نیازت به من بی دل نیست
پادشاهیّ و فراغ از من مسکین داری
گفته ای رسم وفا دارم و آیین جفا
آن نداری سر یک موی ولی این داری
ای صبا نکهت آن زلف مگر نشنیدی
که هوای چمن و برگ ریاحین داری
دعوی زنده دلی از تو نکو نیست کمال
گر شب فرقت جانان سر بالین داری
***
چو تو دشمن از دوست نشناختی
مرا سوختیّ و به او ساختی
بپرداختم از دو عالم به تو
تو یک لحظه با من نپرداختی
چه شکر از لب چون شکر گویمت
که چون نی به بوسیم ننواختی
ز پا تا سرم رشته ی جان بسوخت
چو شمعم ز سر از چه بگداختی
به شاهی نشستی به ملک درون
علم زآتش دل برافراختی
ره و رسم من بود صبر و قرار
تو آن رسمها را برانداختی
نظر باختی با رخ او کمال
دو عالم ببر چون نکو باختی
***
چو گل به لطف تو زد لاف نازک اندامی
درید پیرهن نیکویی به بدنامی
دلم به شام سر زلف توست می ترسم
که باز بشکنی این آبگینه ی شامی
یکی که می برد آرام دل به شیوه ی چشم
چه چشم دارم ازو شیوه ی دلارامی
به نکهت سر زلف تو باز دم زد عود
عجب که سوخت و از سر نمی نهد خامی
شبی به حلقه ی ما ذکر عصمتت می رفت
شدند حلقه به گوش تو عارف و عامی
کسی که هیچ نبردی حدیث می به زبان
لب تو دید و مثل شد به دُرد آشامی
کمال اگر ز دهانش نیافتی کامی
مباش تنگدل و صبر کن به ناکامی
***
چه لطف است این که با من می نمایی
لب نازک به پرسش می گشایی
لبت جان است و جانم می فزاید
خط سبزی که بر لب می فزایی
خطت بر رخ نکوتر خواندم از مشک
نکو خوانند خط در روشنایی
نه عاشق را بلا آمد ز هر سو
چرا زین سو نیایی چون بلایی
چو قامت راست کردی وقت رفتن
قیامت دیدم از روز جدایی
ملولم زآشناییِّ رقیبان
چه بودی گر نبودی آشنایی
نمی خواهد کمال از یار جز یار
نیاموزند درویشان گدایی
***
خرم آن دم که توا َم مونس و همدم باشی
من به غمهای تو دلتنگ و تو خرّم باشی
گر کنی پرسشم اندیشه ی رنجوری نیست
چه ازآن درد نکوتر که تو مرهم باشی
عجب آید همه کس را ز تو ای رشک پری
که بدین لطف تو از طینت آدم باشی
تا کسی بر من مفلس ننهد تهمت گنج
به ازآن نیست که در صحبت ما کم باشی
ملک دل گیر که شاه رخت آورد خطی
که به حسن از همه خوبان تو مقدّم باشی
غم هجران سبب راحت وصل است کمال
دولت وقت تو گر شاد بدین غم باشی
***
خواهم بر تو بردن تن را که شد خیالی
باری برم خیالی چون نیستم وصالی
ای باد کی گذارت زان سو مجال باشد
بیماری و نباشد دانم تورا مجالی
امروز نیست زاهد غافل ز حال رندان
کاورا به هیچ وقتی، وقتی نبود و حالی
چون زلف و رخ نمودی کردم سؤال بوسه
دیدم تسلسل دور آمد مرا سؤالی
از زلف خویش دل را زنجیر کن مهیا
گر ابرویت نماید دیوانه را هلالی
می خواست گل که خود را مالد برآن بناگوش
آن شوخ بی ادب را بایست گوشمالی
هم کاسه ی سگانت سازی من گدا را
گر کوزه گر بسازد از خاک من سفالی
روی تو بر نتابد از زلف سایه ای هم
داری ز سایه ی خود از نازکی ملالی
دارد کمال! با خود زلفش تورا مقید
دارند ماهرویان در دلبری کمالی
***
حدیث خوشی هیچ با ما نگویی
سخن جز به شمشیر قطعا نگویی
بحل کرده ام خون خود گر به نازی
کشی زودم امروز و فردا نگویی
هرآن شربت غم که دادی نخستین
به من ده به شرطی که صبحا نگویی
چو گویی لقب نازل از آسمان شد
چرا نام اشکم ثریا نگویی
نهان از چه شد آب حیوان که داند
تو با آن دهان نکته ای تا نگویی
مبادا که یابند نقش دهانت
به هر کس دگر این معما نگویی
کمال آنچه گویی از آن روی زیبا
به رویش که جز خوب و زیبا نگویی
***
دارم ز ابروان تو چشم عنایتی
کز نازم ار کشی نکنندم حمایتی
چشم تو بی گنه کش و من زنده همچنین
از غمزه ی تو نیست جز اینم شکایتی
بیرون از آنکه بی تو نخواهم وجود خویش
از بنده در وجود نیاید جنایتی
رویت که آیتی ست ز رحمت بر ابروان
زاهد چو دید خواند به محراب آیتی
آنی که دارد آن مه و این غم کزو مراست
آن غایتی ندارد و این هم نهایتی
پیش رقیب قدر سگ کو شناختم
کاو می کند به قدر گدا را رعایتی
گو بر درت رقیب گدا باش با کمال
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
***
دراین ره هر چه جویی آن بیابی
بجو نقدی که ناگاهان بیابی
بکوی او دلی گم کن که آنجا
یکی دل گم کنی صد جان بیابی
به جان گر طالب یک درد باشی
طلب نا کرده صد درمان بیابی
گری بر خویش چون ابر بهاران
که سرسبزی ازاین باران بیابی
شب وصل آن همه خندان لبی ها
چو شمع از دیده ی گریان بیابی
دگر از یافتن سیری ندانی
چنین گنجی اگر پنهان بیابی
کمال ار هر زمانی یابی او را
هنوزش همچنان جویان بیابی
***
دگر باره تیغ جفا برکشیدی
ز یاران دیرینه یاری بریدی
به قتل محبان شدی باز رنجه
بقا بادت ای دوست زحمت کشیدی
من از حسرتت گرچه مردم خوشم هم
که باری تو با آرزویی رسیدی
توراهرچه گفتیم گفتی شنیدم
حدیثی شنیدی ولی کی شنیدی
چه دانی ز حال من ای جان شیرین
که تو تلخی هجر کمتر کشیدی
ز کوی تو چون آب هرگز نرفتم
که چون سرو دامن ز من درکشیدی
کمال آرزو داشتی خاک پایش
به چشم خود الحمدلله که دیدی
***
دل رفت به یاد دلپذیری
کس را نبود ز جان گزیری
از عشق بتان جوان شود پیر
این نکته شنیده ام ز پیری
گیرم سر زلف و دارمش دوست
زینگونه که راست دار و گیری
صد چرخ زند برآتش از ذوق
صیدی که تو افکنی به تیری
یابم که دل منت به دست است
گر زانکه گرفته ای ضمیری
بینند مگر دو دیده در آب
لطف بدن تورا نظیری
گم کرد کمال دل درآن کوی
بازآ و بجو دل فقیری
***
دل ز یاران کهن برداشتی
چیست چندین جنگ پیش از آشتی
زنده ام پنداشتی در هجر خویش
این چنینم کشتنی پنداشتی
گفتم از خاک رهم انگار کم
لطف کردی بیش ازآن انگاشتی
شکر نعمتهای تو کز درد و غم
هیچ وقتم بینوا نگذاشتی
عشق ورزیدی سزا دیدی کمال
تخم محنت کاشتی برداشتی
***
دل شد ز عشق یاری شیدا چنانکه دانی
کرد آب دیده رازم پیدا چنانکه دانی
در کوی گلعذاری سروی گلی بهاری
بازم شکست خاری درپا چنانکه دانی
ترکان غمزه ی او بعد از هزار فتنه
کردند ملک دلها یغما چنانکه دانی
در دور چشم مستش گشتند پارسایان
شیدا چنین که بینی رسوا چنانکه دانی
از غمزه حکمت عین آموخت آن مه و شد
در فن دلربایی دانا چنانکه دانی
گیرم روان کنارش تنها نه بوس گیرم
گر یابمش بجایی تنها چنانکه دانی
دانی که یار پرسی باشد طریق یاران
پیش کمال بازآ یارا چنانکه دانی
***
دل شیشه ای ست جای خیال تو ای پری
کردی پری به شیشه همین است ساحری
پیوسته در برابر چشمم نشسته ای
آری مرا به چشم جهان بین برابری
در پرده های چشم خیالت مصور است
چشم بد از تو دور که روح مصوری
از بس که دوش بر در تو دیده در فشاند
بستیم حلقه گرد درت از در دری
بر رهگذارت از مژه ای اشک خارهاست
هان تا به ره نه ایستی و تیز بگذری
راضی نه ای که قدر من افزاید ای رقیب
زان روی هرگزم سگ آن کوی نشمری
دیگر مجوی منزلت و قدر خود کمال
این منزلت بس است که بر خاک آن دری
***
دل که سودای تو می پخت کبابش کردی
بود غمخانه ی دیرینه خرابش کردی
دیده کز گریه ی بسیار تهی گشت ز اشک
از لب و عارض تو باز پر آبش کردی
بر سرشکم ز تو افتاد مگر عکس سهیل
زانکه غلتیده تر از دُرِّ خوشابش کردی
چشم خونریز تو در کشتن صاحب نظران
داشت در سر که کند ناز، عتابش کردی
ناوک غمزه ی تو سوی دل غمزدگان
تیز تر رفت ز پیکان چو شتابش کردی
نشد از رحمت تو عاشق صادق نومید
سالها دور ز خود گرچه عذابش کردی
پیش رندان همگی عیب تو پوشید کمال
خرقه ی زهد که رنگین به شرابش کردی
***
دل من به داغ جفا سوختی
مرا مانده، دل را چرا سوختی
که را سوخت عشقت که آنم نسوخت
مرا سوختی هر که را سوختی
بسی سوخت در وعده ی سوختن
مرا انتظار تو تا سوختی
فتادی چو آتش به مأوای دل
درآن خانه آیا چه ها سوختی
دل و جان به هم در تو پیوسته اند
چرا هر یکی را جدا سوختی
کمال از دل رفته بویی نیافت
خدا داند او را کجا سوختی
***
دل می کنی جراحت و مرهم نمی دهی
عیسی دمیّ و آب به آدم نمی دهی
داروی جان ز حقه ی لبهات می دمد
با جان خسته چاشنیی هم نمی دهی
کوی تو کعبه و لب لعل تو زمزم است
آبی چرا به تشنه ی زمزم نمی دهی
دست رقیب نیز به آن لب نمی رسد
باری به دیو شکر که خاتم نمی دهی
وردم دعای توست به محراب ابروان
کز درد و غم وظیفه ی من کم نمی دهی
نامحرمان کجا به حریم تو ره برند
چون ره در آن مقام به محرم نمی دهی
زیبد گدایی در دلبر تورا کمال
کان سلطنت به ملک دو عالم نمی دهی
***
راز معشوق حدیثی ست نهان داشتنی
ای صبا پیش کس از قصه ی ما دم نزنی
شمع می خواست که راند سخن از خلوت راز
نیک بودش که برآمد به زبان سوختنی
واعظا نعره ی مستانه کجا و تو کجا
عاشقی ناشده گرمی مکن ای ناشدنی
شیشه ی رند توان زیر قدم زود شکست
قدم آن باشد و مردی که خمارش شکنی
پیرهن گر تنت آزرد چه می پوشی آن
عیب یوسف نتوان کرد به نازک بدنی
غنچه پیش دهنت لب به حدیثی نگشود
رسم خجلت زدگان است بلی کم سخنی
گفته بودی سرت از تیغ رهانیم کمال
زنده گردم ز سر این وعده چو درپا فکنی
***
ز من مپرس که از عاشقان زار که ای
ازو بپرس که معشوق و غمگسار که ای
دلا به زلف پریشان یار باز بگوی
که بی قرار توا َم من تو بی قرار که ای
شکسته حالی و افتادگی چه می بینی
نگاه کن که شب و روز در کنار که ای
ز پیش چشم گذر می کنی سراندازان
بدین شمایل خوش سرو جویبار که ای
ربود دل خط و زلفت به نقشه های غریب
غریب نقش، نگارا بگو نگار که ای
چه سود کوشش من نیست از تو چون کششی
همه جهان به تو یارند تا تو یار که ای
کمال اگر نگزیدی ترنج غبغب یار
نپرسدت به خدا کز خیار زار که ای
***
سالها گر بنویسم صفت مشتاقی
ماند از شوق تو صد ساله حکایت باقی
غایب است ابرویش از دیده دلا حاضر باش
ترسمت بشکنی این شیشه که دور از طاقی
غمزه ات هیچ فرو داشت ز تیزی نکند
تا به آن زخمه تو در ره زدن عشاقی
ای خوش آن مجلس خالی شده از مدعیان
مانده از می قدری باقی و آن لب ساقی
عمر باقی بجز این نیست که در خلوت انس
دست در گردن یار افکنی و الباقی
خال بر گوشه ی ابروی تو بی مکری نیست
نبود گوشه نشین بی حیل و زراقی
همه نقش خط و خال است به دیوان کمال
لیس الا رقم العشق علی اوراقی
***
سیمین بدنی سرو قدی پسته دهانی
هر وصف که آید به زبانم به از آنی
آرام دلی دفع غمی مرهم دردی
یار کهنی عمر نوی مونس جانی
گر دوست بود جان و جهان نیز خوش ای دوست
تو دوست تر از جانی و خوشتر ز جهانی
پیش نظر اهل دل از بسکه عزیزی
همچون دهن خویش نه پیدا نه نهانی
بی وصل تو ای عمر گرامی نتوان زیست
یک دم که چو عمر گذران ناگذرانی
غلتان سوی خاک قدمت باز بیایم
صد بار چو اشکم اگر از پیش برانی
گر عمر کمال از غم عشق تو شد آخر
غم نیست گر آخر به مرادش برسانی
***
شیرین لبی شکر دهنی سرو قامتی
کوته کنم حدیث به خوبی قیامتی
گر من درآب و آتشم از چشم و دل خوشم
کاندر میان هر دو تو باری سلامتی
ای شیخ تا به کوی بتان می کنیم طوف
با ما مگرد چون تو نه مرد ملامتی
زان گوشه های چشم چه بینی تو ای سلیم
زینسان که بسته چشم به کنج سلامتی
دل جست و عقل بار سفر بست و شد روان
ای غم تو خوش نشسته به کنج اقامتی
خونی که چشم مست تو با دل روانه کرد
بازت چه گفت غمزه کزان در ندامتی
چندانکه می کشند تورا زنده ای کمال
صاحب نظر نه ای تو که صاحب کرامتی
***
صنما در خط سنبل مه تابان داری
بر سر شاخ صنوبر گل خندان داری
دم عیسی همه از لعل شکر بار دهی
حسن یوسف همه در چاه زنخدان داری
تا سر زلف تو برهم نزند عالم را
صورت خویشتن از آینه پنهان داری
ای شه گلرخ شیرین دهن شورانگیز
تا کی احوال من خسته پریشان داری
تشنه شد لعل تو بر خون دل ما هر دم
گرچه در درج گهر چشمه ی حیوان داری
تا ربایی ز دل سوختگان گوی قرار
گرد برگرد مه از غالیه چوگان داری
ناله ی زار کمال است چو بلبل شب و روز
تا تو در سبزه ی خوشبوی گلستان داری
***
طبیب عاشقان آمد بیا بگذار بی دردی
چه می خواهی ازاین رحمت دوایی جو که به گردی
طریق عاشقی برگیر و سوی دردمندان شو
که بی عشقی و بی دردی نباشد شیوه ی مردی
رخت گر زرد شد زین درد کار خویش چون زر دان
که چون زر سرخ رویی هاست عاشق را ز رخ دردی
دلا جز خون مژگانی نرفت از پیش یک کارت
درون ریش ِ درویشی مگر بی موجب آزردی
گرت نیّت نه روی اوست از هر سجده در قبله
بگیر از سر نماز خود که در نیّت خطا کردی
به روی زرد بنمایم نشسته خاک کویت را
به عقبی گر بپرسندم که از دنیا چه آوردی
غم و اندوه بی یاری ز بی دردان نیاید خوش
کمال اینها تورا زیبد که صاحب دردی و فردی
***
عاشقیّ و بی دلی، بی دلبری
این همه دارم غریبی بر سری
آب چشم من که عین مردمی ست
ننگرد در حال من گر ننگری
این همه باران محنت خود مرا
بر سر از چشم تر آمد برتری
شمع مجلس دوش دور از روی جمع
گونه ی رخسار من دید و گری
هم به دشنامی چه باشد ای ملول
کز دعاگویان خود یاد آوری
با رقیبان حیفی ای شیرین دهن
چون در انگشت گدا انگشتری
قیمتت هر کس نداند جز کمال
جان من تو جوهری او جوهری
***
قطره ای قطره ز دریا چو به ساحلهایی
گر به دریا برسی قطره نه ای دریایی
پیش او مویی و در خانقه الله گویی
نزد او مولی و در مدرسه مولانایی
گرنه با اویی اگر پادشهی درویشی
ور نه بی خویشی اگر با همه ای تنهایی
بی غمش در تعبی باغم او در طربی
بی لب او مگسی با لب او حلوایی
گه دلی گاه زبان گاه نهان گاه عیان
گاه آیینه گهی طوطی شکـَّر خایی
زنگ هر آینه کان روی توان دید تویی
دم به دم زآینه این زنگ چرا نزدایی
پیش روی تو صد آیینه نهاده ست کمال
روشن است آینه ها بنگر اگر بینایی
***
کاش که سرو ناز ما از در ما درآمدی
تا شب هجر کم شدی روز جفا سرآمدی
خوش بود ار سحر گهی نزد ستم رسیدگان
از دم قاصد صبا مژده ی دلبر آمدی
در دم آخر ار بدی بر من خسته اش گذر
جان ِ به لب رسیده ام خرم و خوش بر آمدی
گه به چمن درآمدی شاهد سرو قد ما
گل ز حیای روی او سرخ به هم بر آمدی
بنده ی وقت آن دمم کان بت شوخ عشوه گر
وعده بدادی از رهی وز ره دیگر آمدی
زود ترش فرو رود پای به گل دراین هوس
بر سر کوی زیرکی هرکه بود سرآمدی
جور و جفای بی حدش از دل ما به در شدی
روزی اگر کمال را مونس و غمخور آمدی
***
گر از شاخ دولت گلی چیدمی
نسیمی ز کوی تو بشنیدمی
به بوی تو جانم خریدی صبا
اگر من بدان دولت ارزیدمی
ز کویت سگی گر رسیدی به من
از آن در حدیثی بپرسیدمی
دهان و لب از صد شکر شستمی
همه گرد پایش بلیسیدمی
گر این حسن بودی چو زلفت مرا
به گرد رخ خویش گردیدمی
شب و روز سودای خود کردمی
به رخسار خود مهر ورزیدمی
به آتشکده در جمال بتان
گر از روی تو پرتوی دیدمی
چو زلف تو زنار بربستمی
در آتشکده بت پرستیدمی
ازآن غمزه گر مست گشتی کمال
چو چشمت به محراب غلتیدمی
***
گر از در به تیغم برانی تو دانی
اگر کشته ی خویش خوانی تو خوانی
مرا گفته ای خوانمت یا برانم
ندانم من اینها تو دانی تو دانی
هنوزت نیفشانده جانها ز دامن
ز ما آستین برفشانی تو دانی
هنوزت چکان شیر مادر ز لبها
ز دلهای ما خون چکانی تو دانی
چه پرسی چه داغ است این بر دل تو
تو خود کرده ای، آن نشانی تو دانی
چه گویی صحیفی قوی چیست حکمت
طبیبی تو این ناتوانی تو دانی
کمال از دل ریش دید آشکارا
که درمان درد نهانی تو دانی
***
گر او یاد من دل خسته کردی
دل آه و ناله را آهسته کردی
نیامد بر سرم چون حیف می رفت
که پای نازک از من خسته کردی
به محراب ار بدیدی زاهد آن روی
دعای ابرویش پیوسته کردی
کجا پروانه با شمعی نشستی
حذر گر زآتش ننشسته کردی
کجا پیش خطش مور سلیمان
که خدمت با میان ِ بسته کردی
چو بخشش با نبات افتادی و قند
لب او کوزه ها را دسته کردی
کمال آن پسته لب گر خواستی نقل
شکرها در دهان ِ بسته کردی
***
گر باد سوی خاک من آرد ز تو بویی
چون زلف توا َم جان دمد از هر سر مویی
شیرین ِ زمانی تو من دلشده فرهاد
کز دیده روان ساخته ام سوی تو جویی
گوی دل ما گو شکن آن زلف چو چوگان
من باز تراشم ز سر از بهر تو گویی
غیرت برم و باز کنم دیده ی خود را
از روی تو چون باز کنم دیده به رویی
در مجلس اهل نظر امروز زمستان
جز غمزه ی تو نیست دگر عربده جویی
ای مست، تو سلطانی و از لعل تورا تاج
گر بر سرت از باده ی ناب است سبویی
بگذشت کمال از ارم و روضه ی فردوس
تا راه گذر یافت به خاک سر کویی
***
گر به پاکی خِضِر وقتی و روح القدسی
تا نیابی نظر اهل صفا هیچ کسی
فرض کردیم که سجاده فکندی بر آب
چون نداری گهر معرفتی کم ز خسی
تا نیاری قدم از منزل هستی بیرون
سالها گر بروی راه به جایی نرسی
ای که از دل نفست راست برون می آید
نفس این است که از خویش ببرّی نفسی
نیست حاجت که بود سد سکندر در پیش
در میان تو و او مانع و حایل تو بسی
رانده ای از شکرستان سعادت ز این است
که شب و روز هواخواهِ هوا چون مگسی
حاصل از زهد بجز دردسری نیست کمال
تا که در صومعه مشغول هوا و هوسی
***
گر بری دست به آیینه و در خود نگری
ببُری دست ز عشاق به صاحب نظری
ننگری دود درونها که به بالا ز تو رفت
شرم داری مگر از ما که به بالا نگری
روز وصلم ز شب هجر بتر سوزی جان
همچو آتش که به خر من چو رسی تیزتری
آتش از سر گذرد خرمن دل سوخته را
چون به سر وقت جگر سوختگان درگذری
جان و سر هر دو به پای تو ازآن می سپرم
که اگر خاک شوم باز به پایت سپری
شد ز خون شیشه ی دلها پر و دور لب توست
فرصتت باد که این می به تمامی بخوری
زاهد از روی تو مهجور و به خود مغرور است
خویشتن بینی او بین به چنین بی بصری
محتسب را ز من رند خبردار کنید
که من از بوی یکی مستم و تو بی خبری
هر کسی جان ببرد تحفه بر ِ دوست کمال
سر ببر تو چه کنی جان نتوانی که بری
***
گر به فردوس از حریم وصل بگشایی دری
پیش هر حوری ز آب دیده باشد کوثری
گرنه در هر غرفه زنجیری بود از موی دوست
در بهشت از هر دری آید عذاب دیگری
گرنه آن سرو افکند بر شاخ طوبی سایه ای
هر ورق در شرح بی برگی برآرد دفتری
با لب رضوان ما از ما بگو ای سلسبیل
ساقی جانها روان کن باده ی روشن تری
منتظر منشان چو گل بر خاک اهل روضه را
تا ز حسرت خون نگردد هر دلی در هر بری
در قیامت خوش برآ دامن کشان چون زلف خویش
تا ببینی زیر پا هر جانب افتاده سری
گر به فردا افکنی دیدار میمون با کمال
تا به روز حشر باشد هر دم او را محشری
***
گر به من یار شوی ور نشوی
تو همان یاری و دیگر نشوی
من به دیده نظری هم نکنم
گر تو در دیده مصوّر نشوی
ای دل این درد که داری گر ازوست
شربتی نوش که خوش تر نشوی
مشو ای دیده شب هجران خشک
که چو بینی رخ او تر نشوی
مخور ای زاهد کم خواره غمم
غم خود خور تو که لاغر نشوی
ای حسود از غم او گر نالم
تو چرا کور شوی کر نشوی
بر درش حلقه زدم گفت کمال
خاک این دَر نشوی، دَر نشوی
***
گر تو دل ما سوختی از آتش دوری
ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری
هر چند که دور از تو چو فرهاد فتادیم
چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری
دانم نخوری غم ز هلاک من رنجور
در ماتم بلبل ننشیند گل سوری
تا با توا َم از روضه نیندیشم و از حور
هر جا تویی آن روضه ی خلد است و تو حوری
صوفی اگرت روی در آن غمزه و ابروست
پیوسته به محرابی و در عین حضوری
خوبان که به چشم همه محبوب نمایند
ایشان همه چشمند که بینند و تو نوری
گر بی تو صبور است کمال این گنهی نیست
این نکته ضروری ست که صبر است ضروری
***
گر گم شوی از خود خبر یار بیابی
چون یافتی آن گم شده بسیار بیابی
با موسی ِ دیدار طلب وعده همین بود
گر محو شوی دولت دیدار بیابی
چون سر به گریبان بری و غیر نبینی
در خرقه نکو جوی که زنـّار بیابی
گم شد سر و دستار تو از زحمت اغیار
گر یار بیابی سر و دستار بیابی
دل جانب دلدار چنان دار که از دل
هر پاره که جویی بر ِ دلدار بیابی
گر طالب دردی که ز سوز نفس او
ناجسته علاج دل بیمار بیابی
آن عاشق دلسوخته امروز کمال است
کز گفته ی او گرمی عطار بیابی
***
گر زلف خود به فتنه و شوخی رها کنی
سرهای ما کشان همه در زیر پا کنی
گفتی نمایمت رخ و کامت ز لب دهم
لطفی ست این و مهر تو اینها کجا کنی
شوخی فراغ از آتش و آبت از آن مدام
در دل مقام سازی و در دیده جا کنی
من آن نی ام که ناله کنم از تو چون قلم
گر خود به تیغ بند ز بندم جدا کنی
بر عاشقان، حبیب که یک یک جفا کند
از تو، به ای رقیب که صد صد وفا کنی
دیدی صفای عارضش ای دیده گریه چیست
بعد از صفا به گریه چرا ماجرا کنی
آن خط همیشه مشک ختا خوانده ای کمال
در یک خط ای عجب ز چه چندین خطا کنی
***
گر لذت خونریزی آن غمزه شناسی
از تیغ نترسیّ و ز کشتن نهراسی
ای دل همه رفتند ز دلبر به شکایت
صد شکر کزین درد تو در شکر و سپاسی
مه نیست به اندازه ی روی تو که در حسن
افزونی از اندازه و بیرون ز قیاسی
آزرده چه سازی به لباس آن تن نازک
جانی تو سرا پای چه محتاج لباسی
درویش تورا جای پر از اطلس چرخ است
خوش باش دو سه روز که در زیر پلاسی
ای شه سر کاووس اگرت کاس شراب است
یاد آر ز دوری که تواش جامی و کاسی
دستی نتوان برد کمال از فلک و مهر
مادام که بازیچه ی این مهره و طاسی
***
گر همه وقتی همه دل خون نه ای
لیلی وقتی تو و مجنون نه ای
نیست چون ما مردی خون خوردنت
در خور این باده ی گلگون نه ای
در طلب زر چه کنی گنج عشق
خواجه گدایی تو فریدون نه ای
پیش دهان و لبش ای قند مصر
قند چه خوانیم توراچون نه ای
در صفت جستن دوری ز مهر
کم نه ای از ماه گر افزون نه ای
جای تو یا دیده ی ما یا دل است
زین دو یقین است که بیرون نه ای
ای مه در خانه تو آه کمال
چون شنوی زانکه به گردون نه ای
***
گفتم ای سیم ذقن گفت کرا می گویی
گفتم ای عهد شکن گفت چه ها می گویی
گفتم ای آنکه نداری سر یک موی وفا
گفت معلوم شد اکنون که مرا می گویی
گفتم ای جان ز دل سخت تو فریاد مرا
گفت با ما سخن سخت چرا می گویی
گفتم آن زلف پریشان تو یا مشک ختاست
گفت تا چند پریشان و خطا می گویی
گفتم از باد نسیم تو شنیدن چه خوش است
گفت تا کی سخن از باد هوا می گویی
گفتم از دست دل خود به هلاکم راضی
گفت این خود ز زبان و دل ما می گویی
گفتمش کی رسد از بخت پیامی به کمال
گفت آن روز که از ماش سلامی گویی
***
گل و رخسار تو دارند به هم یکرنگی
لب شیرین و دهانت به شکر هم تنگی
به ملامت نشد از لوح دل آن نقطه ی خال
که سیاهی نتوان شست به آب از زنگی
خالهای سیه تو به زنخدان گویی
دهنت دانه به چه کرد ز بیم تنگی
تا چرا غمزه و ابروی توا َم زود نکشت
سالها رفت که با تیر و کمان در جنگی
صوفی ار جام لبت بیند و در کنج حضور
نشکند شیشه ی سالوس زهی بی سنگی
جامه رنگین چه کنی جام طلب کز می عشق
رنگ آن راست که دارد صفت بی رنگی
تا هنوزت قدمی در ره هستی ست کمال
رو که از مقصد خود دور به صد فرسنگی
***
لب است آن بگو یا شکر خورده ای
ز خود خورده باشی اگر خورده ای
چرا می دمد زان دهان بوی جان
چو دایم ز لبها جگر خورده ای
گرم با سگ خویش بخشی نصیب
غم من ازو بیشتر خورده ای
تورا با من ای کاه یکرنگی است
مگر با رخ بنده زر خورده ای
ز الطاف آن غمزه ای دل منال
چو هر لحظه تیری دگر خورده ای
ز سرگشتگی های ما ای صبا
تو دانی که گرد سفر خورده ای
چو آن سرو دیدی یقین دان کمال
که از شاخ امّید بر خورده ای
***
مبارک منزلی خوش سرزمینی
که آنجا سر برآرد نازنینی
براینم من که گر باشد جز این نیست
که حوری هست و فردوس برینی
یقین دانی که چشمش عین فتنه ست
گرت حاصل شود عین الیقینی
به آن لب ملک دلها شد مسلـّم
سلیمان ملک راند با نگینی
چو پیش رخ خط آری سوزی ام جان
شد این حرفم درست از پیش بینی
بشوید چشمم از غیرت به صد آب
چو بینم بر درت نقش جبینی
کمال از سینه مگسل مهر آن سرو
نزیبد صدر بی بالا نشینی
***
مپوشان روی خود ای شوخ خود رای
تو چشمی چشم بر عشاق بگشای
ستم تا کی کنی فرمایی ام جور
کرم فرما دگر اینها مفرمای
ز دست ما کجا بگریزد آن زلف
که طاووسی ست چندین رشته بر پای
تو ماهی دیده و دل منزل توست
دلت هرجا فرود آید فرودآی
دل ویرانه مأوای تو کردیم
چو در مأوا نباشی وای ما وای
روم گفتیّ و سایم رخ بر آن در
اگر آسودگی خواهی میاسای
کمال آن آستان کردی تمنا
بهشت عدن بادت مسکن و جای
***
مرا در درد بی یاری دریغا یار بایستی
هزاران غم کزو دارم یکی غمخوار بایستی
نمودی چهره مقصودی ز رخسار و خط خوبان
ولی آیینه ی ما آه بی زنگار بایستی
چه سود ار همدمم شد خضر سوی چشمه ی حیوان
مرا همراهی آن سرو خوش رفتار بایستی
قدم گر رنجه فرمودی به سر وقت من از یاری
رقیب آن روز دور از یار و گل بی خار بایستی
توانستی بت چین کرد با او دعوی خوبی
ولی از نرگسش چشم و ز گل رخسار بایستی
ز لب گر وعده فرمودی که بوسی با تو بفروشم
چو نوحم عمر و چون قارون زر بسیار بایستی
کمال از جمله تشریفی که بخشد یار با یاران
تورا بایستنی وصل است و آن هر بار بایستی
***
مرا زیبد به چوگان سر زلفت نظر بازی
که سر در بازم و چون گوی نگریزم ز سربازی
شکسته بسته چوگانی ست گویی زلف شبرنگت
که کس با او نیارد کرد جز باد سحر بازی
چه شیرین حقه باز است آن لب پر عشوه کز مردم
دهان تنگ تو چون حقه پنهان کرد در بازی
دلا بر گردن از زلفش تورا طوق آنگهی زیبد
که در دام بلا خود را کبوتر وار در بازی
به آن لب هر که بازد عشق از کشتن نیندیشد
مگس گر فکر این کردی نکردی با شِکر بازی
چه آموزی به آن طره که چون فرزین نهد بندم
چو کج باز است و رخ دارد مکن با او دگر بازی
کمال ار عشق بازیّ و نظر با آن دو رخ اولی
که در لعب محبت نیست خود زین خوبتر بازی
***
من آن بهتر که باشم رند و عامی
که نیکو نیست عشق و نیکنامی
نوشتند از ازل بر سر چو جامم
کزان لب باشدم بس تلخکامی
بدان ساعد یقین شد لاف سیمم
که آن از سادگی بوده ست و خامی
مه نو زابرویش خود را فزون دید
همین باشد نشان ناتمامی
کمال این پنج بیت آن پنج گنج است
که ماند از تو چو آنها از نظامی
***
من اوصاف حسنت ندانم کماهی
ولی اینقدر روشنم شد که ماهی
مرا در سر است اینکه باشم غلامت
گدا بین که دارد تمنای شاهی
به زلف چو شستت گرفتار باشد
من و هر که گیری ز مه تا به ماهی
مرا توبه فرمودن از خال مشکین
بود شستن از روی زنگی سیاهی
تو دلتنگی ما بپرس از دهانت
که خرد است و صادق بود در گواهی
بکن از دعای کمال احترازی
اثرهاست در ناله ی صبحگاهی
***
من کیستم که ورزم سودای چون تو یاری
حیف آیدم که گردی مشغول خاکساری
کار خود است ما را بار غمت کشیدن
خوش وقت آنکه دارد زین نوع کار و باری
گفتم به خاک پایت باشم رفیق لیکن
ترسم ازاین نشیند بر دامنت غباری
زلفت چو شد پریشان از جمع ما برانش
کاین حلقه را نشاید هر تیره روزگاری
گر سرو پیش قدَّت آزاد شد به خدمت
گل را چه برگ باشد در معرض تو باری
ساقی ز جام دوشین دیگر می آر ما را
کامروز اگر خُم آری هم نشکند خماری
بستیم در هوایت بر خود در هوس را
عاقل کسی که نبود در بند غمگساری
زان زلف سرکش ای دل نومید هم نباشی
کاخر به روز آید شام امیدواری
گر دست من بگیری گردد فلک غلامت
مه چون کمال گیرد آرندش اعتباری
***
من کی ام گفتی که گویم خاک نعلین منی
ماه من تا چند نعل باژگونه می زنی
گفته بودی دامنم روزی به دست افتد تو را
وعده ی افتادگان در پای تا کی افکنی
دم به دم آهنگ رفتن می کنی از پیش من
عمری ای اندک وفا چون عمر ازآن در رفتنی
من سزایم گفته ای در کشتن تو، ای رقیب
راست می گویی تو دشمن خود نه ای ای کشتنی
از گلستان جمالت برنگیرم چشم تر
فی المثل گر چشم من چون چشم نرگس برکنی
گر مِی رنگین زند در شیشه با لعل تو دم
هر چه آید زو فرو خور زانکه خام است و دنی
بی تو چون بیند جهان چشم جهان بین کمال
چون به چشم خویش می بیند که چشم روشنی
***
ناوک غمزه چو هر سو به شتاب اندازی
دل شتابد که سوی جان خراب اندازی
گرم از پا فکند خال لبت سهل مگیر
به مگس سهل نباشد که عقاب اندازی
دل تحمل نکند جان نتواند برداشت
بار آن سایه که با رخ به نقاب اندازی
شمع آخر شده یا رب چه شبی باشد آن
که منت بوسم و خود را تو به خواب اندازی
خون دلها که کباب است چو مِی نوشت باد
گر به مستی نظری سوی کباب اندازی
به من رند بده تا سر حاسد شکنم
زاهدا سنگ که بر جام شراب اندازی
فیض ازاین سان که تورامی رسد از گریه کمال
زود بینند که سجاده برآب اندازی
***
ندارد دلم طاقت بی توی
که کرده ست چشم توا َم جادوی
ز نو ابرویت ساخت شیدا مرا
چنین ها کند ماه نو در نوی
گشودند چشمان تو ترک و هند
به ناوک کشی و کمان ابروی
چه دولت که آن پای را در سر است
که دارد به زلف تو هم زانوی
در ایام بدحالی از جور زلف
رخت کرد با ما بسی نیکوی
مصور اگر نسخه زان رخ برد
به معنی کـُشد صورت مانوی
کمال آن سر زلف هر دم نگیر
که بازش بجنبد رگ هندوی
***
ندانم کی به دام من در افتی
چو خوش صیدی چه خوش باشد گرافتی
اگر صد بارم افتی چون لطیفه
درآن فکرم که بار دیگر افتی
لبش بگذار ای گفتار ور نی
به گوش این و آن چون گوهر افتی
چه خوش افتد مرا ای سر تورا هم
ز تیغ او چو بر خاک در افتی
ره مردم تو گِل می سازی ای اشک
چرا در ره ز مردم بر تر افتی
ز تشویش تو ای برقع ملولیم
خدایا زود تر وقتی برافتی
کمال از ریش دل لختی دهی شرح
شب وصلی که پیش دلبر افتی
***
نشان خاک پای او اگر می یافتم جایی
سرم می گشت در پاییش غلتان دیده در پایی
تمنا کرده ام با خود که در پایش فتم بی خود
نیفتد در سر عاشق ازاین خوشتر تمنایی
دل پروانه پیش شمع رای سوختن دارد
نبینم در میان جمع روشن تر ازاین رایی
جمالت را چو بازاری ست تیز از غمزه و مژگان
رها کن تا کند زلفت به حسن خویش سودایی
به صد نقش از خیال آراست رویت خانه ی دل را
ز مهرویان که را باشد چنین روی دل آرایی
بهاران بی گل رویت به داغ دل برون آیم
چو لاله گر برون آیم به کوهی یا به صحرایی
نخواندی این مثل جانا تماشا رایگان باشد
رخی بنما ستان صد جان اجازت ده تماشایی
مرا تو چشم بینایی به تو زان در تماشایم
دلا می کن تماشایی چو داری چشم بینایی
کمال از سرو بالایان چه می پرسی نشان گفتی
مهی می جویم از هر سو مگر بینم ز بالایی
***
نیست بهای جان بسی پیش تو چون کشد کسی
در نظرت جهان و جان نیست به قیمت خسی
شادی جان اگر تویی نیست غم جهان مرا
غصه چه وحشت آورد با رخ چون تو مونسی
از لب و غمزه ی توا َم باده پرست و مست هم
باده و ساقیی چنین نیست به هیچ مجلسی
زیر دو لب سه بوسه ام گفتی و چشم چار شد
چون به یکی نمی رسی وعده چه می دهی بسی
از تو نه من چو بلبلان نالم و بس که در چمن
بی رخ زرد و چشم تر نیست گلیّ و نرگسی
سهو قلم ز بی خودی باز نداند از رقم
نقطه ی خالت ار فتد بر ورق مهندسی
یافت کمال وصل تو دولت نقد او ببین
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی
***
وصال اوست بخت ما نبینم آن به بیداری
خیالش دولت است ای دل تو باری دولتی داری
به مستان و نظر بازان نظرها دارد آن چشمان
مگر دیوانه ای زاهد که جویی عقل و هشیاری
در و دیوار در رقصند صوفی در سماع ما
چه بر دیوار چسبیدی؟ نه آخر نقش دیواری
چو خس بر خاک راه تو بدان امـّید افتادم
که چون باد صبا آیی مرا از خاک برداری
دل من چون ز کار افتد به بار محنت مردن
رسد یاری مرا از تو اگر دولت دهد یاری
کریمان تحفه ای آرند با خود پیش مسکینان
اگر آیی تو نیز آن به که بر من رحمتی آری
به صد جان وصل او خواهی کمال از سر نِه این سودا
چو هیچت نیست این گوهر مکن هر دم خریداری
***
هرگز سوی ما چشم رضایی نگشادی
گوشی به حدیث من بی دل ننهادی
ای دُرِّ گرانمایه که مثل تو کم افتد
یک روز به دست من مفلس نفتادی
در دیده ی من جمله خیالند و تو نقشی
بر خاطر من جمله فراموش و تو یادی
با آنکه بجز محنت و رنج از تو ندیدم
شادم که به رنج من محنت زده شادی
از کام دل من نرود گر برود جان
شیرینی آن بوس که گفتیّ و ندادی
رفتی به سر اسب چو باد از نظر ما
تو عمر خوشی از پی آن رفته به بادی
دی راندی و می گفت کمال از پی خیلت
شاهی که ز خوبان به رخ و اسب زیادی
***
هر لحظه به ما از تو رسد تحفه ی دردی
گر این نبدی عاشق درویش چه خوردی
دل چاره ی درد تو به این کرد که خون شد
این چاره نبودی دل بیچاره چه کردی
می سوخت سراپای وجودم ز دل گرم
گرمی نزدم هر دم ازاین غم دم سردی
حوران کفن من همه در روی بمالند
با خاک لحد گر برم از کوی تو گردی
عاشق به شه فرد یگانه ننشیند
گر نیست چو فرزین ز دو عالم شده فردی
کو یار سبک روح که بهر دل مجروح
سازیم ز خاک قدمش مرهم دردی
تا چند کمال این همه درمان طلبیدن
رنجی بر و دردی طلب از باطن مردی
***
هر لحظه به غمزه دل ریشم چه خراشی
چشم از نظرم پوشی و خون از مژه پاشی
فرهاد شکایت ز دلی داشت نه از سنگ
جانا چه شود گر دلی از سنگ تراشی
رخت دل و دین پیش بتان گر به بها رفت
ای جان فرومایه تو باری چه قماشی
هر تیر که بر سینه زدی گو دل و جان هست
فارغ ز چه بنشینی و بیگانه چه باشی
زاهد چه به چنگ آری ازاین شهرت و گلبانگ
گیرم که چو بوبکر ربابی شده فاشی
کس فهم نکرد از خط لب نقش دهانش
مفهوم نشد نکته ی مبهم به حواشی
بشکست کمال از سخنت قدر کمالین
چون از گهر و لعل سپاهانی و کاشی
***
هر لحظه غمزه ها به جفا تیز می کنی
باز این چه فتنه هاست که انگیز می کنی
دلهای ما نخست به تاراج می بری
وانگه اسیر زلف دلاویز می کنی
گر خون چکانی از دل عاشق که راست جنگ
شاهی به قلب رفته و خونریز می کنی
در بحر دیده آب کجا ایستد ز جوش
زینسان که آتش دل ما تیز می کنی
خواب شبان مبند به چشمم دگر خیال
چون همدمم به آه سحرخیز می کنی
از خون ما چه توبه دهی چشم مست را
از باده ی حلال چه پرهیز می کنی
شهر و سرای چون دلت آشفته شد کمال
وقت است اگر عزیمت تبریز می کنی
***
هیچ شب ای مه از وطن جانب ما نیامدی
همچو شهان به مرحمت سوی گدا نیامدی
سوخت غمم چو از دعا حاجت ما روا نشد
هیکل خویش سوختم چون به دعا نیامدی
آمده ای به قصد جان هجر تو کشت شب مرا
درد و دریغ جان من دوش چرا نیامدی
نیست سزای دیدنت دیده بگیر زآینه
زانکه جمال خویش را جز تو سزا نیامدی
از سر زلف دلکش ات کس نشنید بوی جان
تا به سر شکستگان همچو صبا نیامدی
جان نفشانده بر در کعبه ی وصل دلبران
طوف مکن چو از سر صدق و صفا نیامدی
هست کمال گفتی ام این همه درد گِرد تو
درد کجا رود دگر چون تو دوا نیامدی
***
قطعات
***
ای زنم کلک شکربار تو
تازه و تر باغ سخن را نهال
تا شده روشن ز تو آب سخن
سرد شده بر دل مردم زلال
دیده خط شعر تو و گشته سرخ
جدول دیوان من از انفعال
گر به هدایای موظف ز فقر
می نرسد دست تو چون پارسال
تحفه ام اشعار مخیّـل فرست
از تو چو قانع شده ام با خیال
همت تو گر چه نیارد فرو
سر به مقام من شوریده حال
هست امیدم که رساند تو را
پیر مکمّـل به مقام کمال
***
به سمع معجزی ای پیک عاشقان برسان
حدیث شوق ملاقات و آرزومندی
ز بعد آنکه زدی حلقه بر در و خود را
درآن جناب همایون چو دولت افکندی
بگویش این قدر از من که ای به رتبت و فضل
گذشته قدر تو از پایه ی هنرمندی
چه گل شکفت ازاینت که بر سبیل خلاف
درخت مهر و محبت ز بیخ برکندی
گر از تنیده ی یاری گسسته شد تاری
چه باشد ار به سر انگشت عفو پیوندی
مرا خود از تو چه نفع و تورا ز من چه ضرر
که من تورا بپسندم مرا تو نپسندی
به نظم و نثر گرفتم که سعدی وقتی
چو من ز خاک خجندم تو از سمرقندی
***
به سمع شیخ محمد ایا صبا برسان
که باد پیرهن صبر ما ز دست تو چاک
دراین جهان که بود رنج و راحتش گذران
نه دوستی ست که باشی تو شاد و ما غمناک
کسی که او پی دنیا ز دست داد دلی
فروخت دامن دنیا به کمترین خاشاک
گذشت مدت شش ماه و قرب سالی شد
که تحفه ایت فرستادم از عقیده ی پاک
بدان امید که تشریف بنده بفرستی
ز بندگان خود و از کسی نداری باک
شنیده ام که هنوزت نیامده ست بدست
غلامکی که سبک روح باشد و چالاک
مرا غلام به ایام زندگی باید
نه آنکه بعد وفاتم بود مجاور خاک
***
ز ما ای صبا با محمد رسان
خدا را درودی که او را سزاست
بگو با درود آنگهش در نهفت
که ای ساز معنی ز طبع تو راست
گرفتم که باشد تورا صد گرفت
به هریک غزل کاختراعی مراست
نه آخر غریب دیار تواَند
تورا با غریبان خشونت چراست
ز بیداد توست این همه بر غریب
که شعر من آوازه ی شهرهاست
***
ای بلبل خوش نغمه ز ما باد سلامت
هر مرغ که بر سدره همین نغمه سراید
نام تو بدان خرد شد از مادر فطرت
کاین خرده شناسی همه از طبع تو زاید
هر نقش که در پرده نهفتی زنِی و چنگ
چون ماه نو اش زهره به انگشت نماید
نام سخن بنده برآور به غریبی
کاین کار غریب است و ز دست تو برآید
هر بیت که ما بی ره و اندازه بسازیم
از درتنه در نای شما در تنه آید
***
بحر معنی حسام ملت و دین
ای مفاخر به گوهر تو عقول
حل هر مشکلی که در سخن است
کرده بر خاطر تو جمله حلول
از محبان خود به تقصیری
خاطر نازکت مباد ملول
در عیادت اگر تساهل رفت
تو کریمیّ و عذر من مقبول
زان نشد فرصتم به پرسش تو
که به مرثیـّه بوده ام مشغول
***
خواستم از خادم مطبخ حساب
برّه ای کان کشت و بر سه پایه برد
گفت بر رسم فدی کان سود توست
حشو آن همسایه ی بی مایه برد
پیه و گرده حاجی سقا گرفت
شیردان را گنده پیر دایه برد
گفتمش دل را کجا بردی که نیست
گفت دل را دختر همسایه برد
***
گفت فرهاد آقا به میرولی
که رشیدیه را کنیم آباد
زر به تبریزیان به آجر و سنگ
بدهیم از برای این بنیاد
بود مسکین به شغل کوه کنی
که ز موران کوه و دشت زیاد
لشکر پادشاه توقتمش
آمد و هاتف این ندا در داد
لعل شیرین به کام خسرو شد
کوه بیهوده می کـَنـَد فرهاد
***
صاحبا شوکت دی ماه بدان پایه رسید
که زحل کرسی نه پایه به هیزم بفروخت
برقد هیچ کس ایام قبایی نبرید
کز طمع چشمه ی خورشید بدان چشم ندوخت
می کند باد به رفتن حرکتهای خنک
مگر این شیوه ز زهاد ریایی آموخت
با همه ذوق درون گرم نشد وقت کمال
تا که در خلوت او دم به دم آتش نفروخت
بر سر نقده ی وامی، به دعاگو بفرست
پاره ای هیزم و انگار که آن نیز بسوخت
***
دوش مهمان لب جانان شدم
عذر گفت و منتم بر جان نهاد
کامشبم چیزی چنان در دست نیست
کان توان پیش چنین مهمان نهاد
گفتم آن نقل دهان بس نیست گفت
هیچ پیش میهمان نتوان نهاد
***
طبع تو کمال کیمیائی ست
کز وی سخن تو همچو زر شد
دیوان تو دی یکی همی خواند
دیدم که دهانش پر شکر شد
از غایت لطف و آبداری
حاسد سخنت شنید و تر شد
***
چو دیوان کمال افتد به دستت
نویس از شعر او چندانکه خواهی
خیالات غریب و لفظ و حرفش
اگر خواهی که دریابی کماهی
ز هر لفظش روان مگذر چو خامه
به هر حرفی فرو رو چون سیاهی
***
مرا هست اکثر غزل هفت بیت
چو گفتار سلمان نرفته ز یاد
که حافظ همی خواندش در عراق
بلند و روان همچو سبع شداد
به بنیاد هر هفت چون آسمان
کزین جنس بیتی ندارد عماد
***
دو کمالند در جهان مشهور
یکی از اصفهان یکی ز خجند
این یکی در غزل عدیم المثل
وآن دگر در قصیده بی مانند
فی المثل در میان این دو کمال
نیست فرقی مگر به مویی چند
***
یکی شعر سلمان ز من بنده خواست
که در دفترم زآن سخن هیچ نیست
بدو گفتم آن گفته های چو آب
کزآنسان دُری دَر عدن هیچ نیست
من از بهر تو می نوشتم ولی
سخنهای تو پیش من هیچ نیست
***
مرا یار از شکارستان مشکین
دو آهو برّه ی مشکین فرستاد
چو افتادند دور از سبزه و آب
به صحرای عدم رفتند چون باد
گر آهو برّگان را کرد اجل صید
بقای آهوان چشم او باد
***
وقت است که استاد سخن زرگر معنی
مانند زر از بوته به ما صاف برآید
کان نیک نباشد که ز صندوق ضمیرم
زر دزدد و با من به ترازو نگراید
شک نیست که اقبال درآید ز در من
گر رأی مبارک به صفا میل نماید
***
از جناب رفیع داودی
که سلیمانش آستان بوسید
به طریق معامله سوی شیخ
مدتی شد که تحفه ای نرسید
بار دیگر ز جامه دان امیر
می توان صوف دیگری دزدید
***
ترک دنیای دون بگیر کمال
تا جهانیت مرد دین خوانند
هرکه در بند ریش و دستار است
خاص و عامش به هیچ نستانند
چون کلاه از سریش هست برک
همه بر فرقهاش بنشانند
***
ز شعر خویش جزوی و کلاهی
که هر یک قالبیّ و بی بهایند
بدان حضرت فرستادم به تحفه
اگرچه صدر عالی را نشایند
امیدم هست کز لطف تو هر دو
چو یابند التفاتی بر سَرآیند
***
کرد حکیمی ز نظامی سؤال
کای به سر گنج معانی مقیم
هست در انگشت کمال آن قلم
یا نه عصایی ست به دست کلیم
گفت قلم نیست عصا نیز نیست
هست کلید در گنج حکیم
***
باغی ست پر از گل معانی
دیوان کمال تازه اش دار
شعر دگران چو خاربستی
پیرامن او به جای دیوار
تا سنبل و نرگسش نچینند
دزدان گل ریاض اشعار
***
ما به تدریج در مقام سلوک
خیمه بر پهلوی ملک زده ایم
بر سر خوان آرزو همه شب
شکم آز را نمک زده ایم
بر فلک می زنیم ناوک آه
تا بدانی که ما فلک زده ایم
***
این خیمه، سرادق کمال است
نقصان ز طناب او گسسته
گرد در او ز صبح تا شام
اصحاب کمال حلقه بسته
زیرا که درو مقیم قطبی ست
اوتاد به گرد او نشسته
***
ذاکر حق که دل روشنت از بیداری ست
همدم صبح سحر خیز و خنک جان و تنت
گر تو در ذکری و فکری شده زانسان مشغول
که دگر یاد نیاید ز من و حال منت
من هم از ذکر نی ام خالی و از فکر دمی
گه به ذکر توا َم و گاه به فکر سخنت
***
زر طلبان همچو در حلقه به گوش آمدند
شکر کز آزادگی بنده در آن سلک نیست
باغ اگرم نیست هست نخل معانی بسی
نخل مرا برگ و شاخ جز ورق و کلک نیست
خانه ی ملکی مرا نیست بجز بیت شعر
ملک دگر قافیه ست قافیه خود ملک نیست
***
دریاب کمال این سخن نازک و باریک
آزرده مکن خاطرت از کس سرمویی
گر با تو برابر زید آن صوفی اقوع
یاد است مرا در حق او بیت نکویی
بدخواه تو خود را به بزرگی چو تو داند
لیکن مثل است اینکه چناریّ و کدویی
***
جواب گفته های ما به تبریز
که می گویند یاران گاه و بی گاه
به پستی و بلندی می نماید
به پیش بیت کعبه بیت جولاه
تو گویی خانقاه خواجه شیخ است
به جنب مسجد خواجه علی شاه
***
گفت صاحبدلی به من که چراست
که تو را شعر هست و دیوان نیست
گفتم از بهر آنکه چون دگران
سخن من پر و فراوان نیست
گفت هر چند گفته ی تو کم است
کمتر از گفته های ایشان نیست
***
کمال اشعار اقرانت چو اعجاز
گرفتم سر به سر وحی است و الهام
چو خالی از خیال خاص باشد
خیال است آنکه گیرد شهرت عام
***
به ما آن صوفی ببریده بینی
بغیر از عجز و مسکینی ندارد
نشاید جرم خود بینی براو بست
که آن بیچاره خود بینی ندارد
***
الا ای صوفی مکشوف بینی
که بنمایی ره ارباب ورع را
به باطن صورت فقر دعا گو
چو بینی قطع کن از من طمع را
***
به مجمعی که دف از قول خویش می زد لاف
جواب داد نی اش در نفس به بانگ بلند
که در برابر من ای فراخ ِ چنبر پوش
ز لطف لاف زنی؟ تن زن و به طبله مخند
***
محبت تو اماما فریضه چون روزه ست
اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی
کمال گو به تراویح بعد فرض عشا
من از تو روی نه پیچم که مستحبِّ منی
***
ای حافظ عندلیب آهنگ
آهنگ تو رفته نیم فرسنگ
گر زهره برآسمان زند عود
سهل است تو بر زمین بزن چنگ
***
حافظ نیک خوان نیک نویس
هر که حق گویدت شنو سخنش
چنگ را بیش در کنار مزن
به سر خود که بر زمین بزنش
***
نکهت پیراهنت آمد به من
یافتم جان نوی زان رایحه
خوانده بودم فاتحه وصل تو را
شد قبول الحمدلله فاتحه
***
کیسه مکن پر زر و سیم ای پسر
کیسه برانند دراین رهگذر
کیسه تهی باش و بیاسا کمال
هر که تهی کیسه تر آسوده تر
***
آواز حزین سوزنی را
مشنو که کنند عیب بسیار
خشک است همین و تیز و باریک
چون سوزن خارهای دیوار
***
اگر زهره شنیدی بانگ چنگت
رباب و بربط خود با تو می داد
وگر بودی نیی بر رسم تحفه
به ناخنهای تو نِی می فرستاد
***
جزآه و ناله ندارم به عاشقی هنری
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
ز اشک سرخ و رخ زرد چون زیم بی غم
که هر یکی به دگرگونه داردم ناشاد
***
نشسته بر در حمام دیدم آن مه را
به مهرخان دگر گفتمش ز بعد سلام
اگر تو آدمیی اعتقاد من این است
که دیگران همه نقشند بر در حمّام
***
نی به آواز عود گفت نهفت
همه چشمیم تا برون آیی
عود گفتش که راستی ما نیز
همه گوشیم تا چه فرمایی
***
کسی کز عشق دولتمند گردد
بیفزاید هزاران اعتبارش
نبینی کز تعشق بلبل مست
یکی مرغ است و می خوانی هزارش
***
گفته های لطیف بنده ی خویش
بنده ام گر به لطف می خوانی
بر من خودپسند تیز قلم
حاکمی گر به قهر می رانی
***
چو آید بر دلم اندوه بی وقت
ز دور دون صباحاً او رواحاً
صلاح کار نقل است و می لعل
لـَعَلَّ الله یرزقنی صلاحا
***
گفتم از مصر معانی بفرستم به تو باز
سخنی چند که آید به دهانت چو شکر
باز ترسیدم ازآن نکته که گویی چو همام
شکر از مصر به تبریز میارید دگر
***
طاس بازی بدیدم از بغداد
چون جنید از سلوکش آگاهی
رفت در جبه وقت بازی و گفت
لیس فی جبتی سِوَی اللهی
***
با من آن ترک کمان ابرو گفت
پیش چشمش به زبان ترکی
گر تورا کشته ام آن زنده ببین
در میان دو کمان ترکی
***
طبع من هرچه بسازد به سر خوان سخن
قسمت توست اگر نیک و اگر بد سازد
بنده در هر غزلی کرد ادا قول کمال
تا به تصنیف تورا معتقد خود سازد
***
ای آنکه دفتر ما دیدی پر از حواشی
دانم که با دل خود گفتی چه هاست اینها
بسیار دیده باشی خاشاک بر لب بحر
از بحر شعر ما هم خاشاک هاست اینها
***
شیر مردانه بگفتم پندیت
روبهی باشی اگر نپذیری
بر کس آن به که نگیری آهو
که سگی باشی ار آهو گیری
***
بود وقتی کمال اسمعیل
شرف روزگار اهل سخن
به کمال تو در سخن امروز
آن کمال این شرف نداشت که من
***
حافظا بربط نواز و چنگ ساز
با منت از بینوایی جنگ چیست
از برای سوختن در زیر دیگ
گفته ای هیزم ندارم چنگ چیست
***
مطبخ بی برگ مرا در سفر
نیست به حق نمک اوماج خشک
همچو ستونی که بود خیمه را
می گذرانیم به کوماج خشک
***
مکن خواجه اصلاح شعر کمال
قبول از تو از بنده فرمودن اغست
که پیش من اصلاح شعری چنین
به گل بیت معمور اندودن است
***
از کتابت مشو جلال ملول
قلم کاهلی به خط درکش
سخن خال خود نویس که هست
سخن خال و خط نوشتن خوش
***
ز ضعف و صحت تن یار صرف خوان از من
سؤال کرد ز لفظی که آن صحیح بود
نظر به جانب قدّش فکندم و گفتم
الف مقابل عین است چون صحیح بود
***
گر گوشه ای بسازد سلطان حسین ما را
در قلب شهر نبود کس را به ما نزاعی
با مطربان خوش گو شام و صباح باشد
در گوشه ی حسینی عشاق را سماعی
***
به نی گفت در خانقه صوفیی
که دارند جمعی به بانگت هوس
نی انگشت بر دیده بنهاد و گفت
کمر بسته ام در قبول نفس
***
دعای من این است در هر نمازی
به خلوت که یا ملجئی یا ملاذی
نگه دار اصحاب ذوق و طرب را
ز چنگ ملاطی و شعر معاذی
***
صوفیی علم لغت می کرد بحث
جز جدل هیچش نبود از علم بهر
در لغت گفتا چه باشد مَوت و سَم
گفتمش تا چند گویی مرگ و زهر
***
دُرِّ سخنم کزو زنم لاف
«لاف از سخن چو دُر توان زد»
بر فرق حسود قالبی گوی
«آن خشت بود که پُر توان زد»
***
معایبی که در اشعار خواجه عصار است
نوشته آن همگی در درون دیوان هاست
جداولی که به سرخی کشید در دیوان
نه جدول است به معنی که خون دیوان هاست
***
ز بنده خسرو فخـّار اجازتی می خواست
که در غزل ببرم نام آن دلارا را
رقیب گفت زنم مشت و بشکنم زنخش
مزن به جان تو گفتم چنین زنخ ها را
***
پهلوان فقاعی ار ناگاه
زیر یخ رفت و داد جان نفیس
به سر خاک او بگو پسرش
بَرَّد الله مَضجَعَه بنویس
***
سیل هایی کز سهند آمد من و یاران ز کوشک
موج آن بالا و اوج بام می دیدیم پست
شد به طاق هر دریچه آب نزدیک آنچنان
کان زمان شستیم ما و هر که بود از کوشک دست
***
شاه را از فضل و رحمت پادشاه ذوالجلال
هم جمال ملک بخشیده ست و هم ملک جمال
داعی جاه و جمال تو کمال است و ملک
از سلاطین نیست کس را این کمال و این جمال
***
رباعیات
***
قول و غزلی که دل رباید همه را
چنگت به اصول چپ سرآید همه را
چنگ تو به چنگ زلف خوبان ماند
زان رو که شکستنش خوش آید همه را
***
تا فکرت من نهاد بنیاد سخن
آباد شد از من طرب آباد سخن
می خواست سخن ز دست بی طبعان داد
دادم به اشارت خرد داد سخن
***
خط تو که خوانند خط ریحانش
سنبل نکشد سر ز خط فرمانش
گر در رخ تو کج نگرد صورت چین
نقاش به انگشت کشد چشمانش
***
ای یار لطیف دلستان نازک
قیماغ و عسل بیار و نان نازک
قیماغ ز لطف عارض همچون شیر
نان و عسل از لب و دهان نازک
***
هرگز نکشیدم سر آن زلف به خم
چون دال به دست خویش الا به قلم
تا ابروی تو نون و دهانت میم است
چشمم ز خیال هر دو باشد پر نم
***
با قامتت ای لاله رخ سوسن بوی
از جای رود چو آب سرو لب جوی
پیش رخ تو ز سیلی باد صبا
گل هم به طپنچه سرخ می دارد روی
***
امروز چو شعر هر که در خط کوشد
حرفی ز خطت به صد غزل نفروشد
پوشید خط خوب تو عیب سخنت
همچون خط خوبان که زنخ را پوشد
***
ما روی تو بینیم و نبینیم به ماه
تا روی تو بینیم و نبینیم به ماه
راهی که رساند به تو ما را شب وصل
با روی تو بینیم و نبینیم به ماه
***
کس خوبتر از تو در جهان ممکن نیست
بس خوبتر از تو در جهان ممکن نیست
گر خوبی ماه پیکران بد مهری ست
پس خوبتر از تو در جهان ممکن نیست
***
دندان مرا چو درد پنهان بگرفت
آن درد نهان در دل و در جان بگرفت
چون مرهم دردها همه در لب توست
آن لب باید به زیر دندان بگرفت
***
یاران چو ورق شکست ما می جویند
چون خامه یکی دو عیب ما می بویند
گویند بدم چو شعر هر جا که رسید
من شعر نی ام بدم چرا می گویند
***
ای سرو تورا اگرچه طوبی خوانیم
از سرکشی ات به جای خود بنشانیم
با قامت او چند کنی نسبت خویش
ما اصل تو و فرع تو نیکو دانیم
***
دی از سر اسپ ای قمر خانه نشین
گر زانکه فتادی که کند عیب تو زین
تو برگ گلی و اسپ تو باد صباست
از باد صبا برگ گل افتد به زمین
***
گر گل نه به خدمتت ز جا برخیزد
بهر زدنش باد صبا برخیزد
پیش قد تو سرو سهی را در باغ
چندانکه نشانند به پا برخیزد
***
دی جلوه گری ببین که آراست مرا
خوان کرم خدا مهیاست مرا
حلوا چو ز غاره بود در سفره ی ما
امروز همان ز غاره حلواست مرا
***
گفتم مستی گفت که آری به خدا
گفتم مگذر گفت که بگذار مرا
گفتم بازآ گفت که از من بازآ
گفتم رفتم گفت دگر باز میا
***
با پسته ی شیرین تو شکـَّر هیچ است
با سنبل مشکین تو عنبر هیچ است
گویند که هیچ است ز تنگی دهنت
من هیچ ندیده ام سخن در هیچ است
***
با پسته ی تنگ تو شکر بر هیچ است
با موی میان تو کمر بر هیچ است
گر بر دهنت کنم نظر هیچ مرنج
زیرا که مرا از تو نظر بر هیچ است
***
تا کی نبود با دل من تمکینت
تا چند بود جور و جفا آیینت
پیوسته به کینه ای دلم می پیچد
زلفین خم اندر خم چین برچینت
***
گفتم چه خورم در طلبت گفت که خون
گفتم چه بود حال دلم گفت جنون
گفتم که مرا کی بکشی گفت اکنون
گفتم که ز قیدت بجهم گفت که چون
***
گفتم که چه خواهی که دهم گفت که جان
گفتم که چه خواهی که دهی گفت امان
گفتم که چه گیری ز برم گفت کنار
گفتم که چه داری چو تنم گفت میان
***
گفتم چه زنم در غم تو گفت که آه
گفتم چه کنم در پی تو گفت نگاه
گفتم که کجا روم ز دست غم تو
گفتا که به تون و تنجه و آب سیاه
***
گفتم جانا گفت بگو گر مردی
گفتم مُردم گفت که نیکو کردی
گفتم چشمم گفت بس این بی آبی
گفتم نفسم گفت مکن دم سردی
***
گفتم چشمم گفت مگر بی بصری
گفتم جانم گفت ز دستم نبری
گفتم عقلم گفت که بر عقل مخند
گفتم که تنم گفت که بر تن بگری
***
گفتم که چه ریزد ز لبت گفت که قند
گفتم که چه خیزدت ز مو گفت کمند
گفتم که بفرما سخنی گفت خموش
گفتم به شکر خنده درآ گفت مخند
***
گفتم که به رویت چه کنم گفت نظر
گفتم که به کویت چه کنم گفت گذر
گفتم که غمت چند خورم گفت مخور
گفتم چه بود چاره ی من گفت سفر
***
گفتم روزم گفت بدین روز مناز
گفتم که شبم گفت مکن قصه دراز
گفتم زلفت گفت که در مار مپیچ
گفتم خالت گفت برو مهره مباز
***
گفتم بچه ماند مژه ات گفت سنان
گفتم که چو قدَّم چه بود گفت کمان
گفتم چو بیایی چه بری گفت که دل
گفتم چه دهم تا نروی گفت که جان
***
گفتم چه کند دفع غمم گفت که می
گفتم چه زند راه دلم گفت که نی
گفتم که تو داری دل من گفت که کو
گفتم ز غمت جان بدهم گفت که کی
***
گفتم قمرت گفت به چشمش گردی
گفتم شکرت گفت به چشمش خوردی
گفتم بازآ گفت که باز آوردی
گفتم مُردم گفت کنون جان بردی
***
کی باشد ازاین تنگ برون آمدنم
نام است ازاین ننگ برون آمدنم
گوییم گر از سنگ برون می آید
پروانه ی از سنگ برون آمدنم
***
زلف تو که داشت عادت دل شکنی
می گفت به مشک از پریشان سخنی
من با تو چنانم ای نگار چینی
کاندر غلطم که من تو ام یا تو منی
***
مثنوی
***
به امعانی تبریزی یکی گفت
چو از شوق برادر شب نمی خفت
که چون در گل بماندی ز اشتیاقش
چگونه می کشی بار فراقش
بدو گفت ای رفیق غمگسارم
چرایی بی خبر از کار و بارم
چنین بینی که پیش روی من هست
نبینی آنکه پنجه شصت من هست
خری کاو شصت من برگیرد آسان
ز شصت و پنج من نبود هراسان
***
مفردات
***
این تکلفهای من در شعر من
کلمینی یا حمیرای من است
***
گفت شخصی کمال زن داری
گفتم آری زنان ما مردند
***
ترک آهو چشمم ای آهوی چشمت شیر گیر
صید آهوی توا َم بر صید خود آهو مگیر
***
ز چیست قهقهه ی شیشه های مِی دانی
به ریش محتسب شهر می کند خنده .