- كليات اقبال لاهورى
محمد اقبال لاهوری درسال 1873 میلادی درشهر سیالکوت ایالت پنجاب هند به دنیا آمد درلاهور تحصیل کرد وبعد از آن درکمبریج و مونیخ به مطالعه درفلسفه و حقوق پرداخت سپس به لاهور برگشت و به وکالت مشغول شدمحمد اقبال اعتقاد دارد روح قرآن با تعلیمات یونانی سازگاری ندارد وبسیاری از گرفتاری ها از اعتماد به یونانی ها ناشی شده است تشویق اقبال به بازگشت اسلام به صحنه ی سیاست وضدیت با تمدن غرب وردّ دستاوردهای فرهنگی و علمی غرب از مسائلی است که مورد توجه و استقبال وگاه مورد انتقادگروه هایی از اندیشمندان است وی در سال 1938 میلادی بدرود حیات گفت
اسرار خودى
نيست در خشك و ترِ بيشه من كوتاهى
چوبِ هر نخل كه «منبر» نشود دار كنم
«نظيرى نيشابورى»
تمهيد
راه شب چون مهر عالمتاب زد
گريه من بر رخ گل آب زد
اشك من از چشم نرگس خواب شست
سبزه از هنگامهام بيدار رست
باغبان زور كلامم آزمود
مصرعى كاريد و شمشيرى درود
در چمن جز دانه اشكم نكشت
تار افغانم به پود باغ رشت
ذرّهام مهر منير آن من است
صد سحر اندر گريبان من است
خاك من روشنتر از جام جم است
محرم از نازادهاى عالم است
فكرم آن آهو سر فتراك بست
كو هنوز از نيستى بيرون نجست
سبزه ناروييده زيب گلشنم
گل به شاخ اندر نهان در دامنم
محفل رامشگرى بر هم زدم
زخمه بر تار رگ عالم زدم
بس كه عود فطرتم نادرنواست
همنشين از نغمهام ناآشناست
در جهان خورشيد نو زاييدهام
رسم و آيين فلك ناديدهام
رم نديده انجم از تابم هنوز
هست ناآشفته سيمابم هنوز
بحر از رقص ضيايم بىنصيب
كوه از رنگ حنايم بىنصيب
خوگر من نيست چشم هست و بود
لرزه بر تن خيزم از بيم نمود
بامم از خاور رسيد و شب شكست
شبنم نو بر گل عالم نشست
انتظار صبحخيزان مىكشم
اى خوشا زرتشتيان آتشم
نغمهام از زخمه بىپرواستم
من نواى شاعر فرداستم
عصر من داننده اسرار نيست
يوسف من بهر اين بازار نيست
نااميد استم ز ياران قديم
طور من سوزد كه مىآيد كليم
قُلزُم ياران چو شبنم بىخروش
شبنم من مثل يم توفان به دوش
نغمه من از جهان ديگر است
اين جرس را كاروان ديگر است
اى بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد
چشم خود بربست و چشم ما گشاد
رخت باز از نيستى بيرون كشيد
چون گل از خاك مزار خود دميد
كاروانها گر چه زين صحرا گذشت
مثل گام ناقه كمغوغا گذشت
عاشقم فرياد ايمان من است
شور حشر از پيش خيزان من است
نغمهام ز اندازه تار است بيش
من نترسم از شكست عود خويش
قطره از سيلاب من بيگانه به
قُلزُم از آشوب او ديوانه به
درنمى گنجد به جو عمّان من
بحرها بايد پى توفان من
غنچه كز باليدگى گلشن نشد
درخور ابر بهار من نشد
برقها خوابيده در جان من است
كوه و صحرا باب جولان من است
پنجه كن با بحرم ار صحراستى
برق من درگير اگر سيناستى
چشمه حيوان براتم كردهاند
محرم راز حياتم كردهاند
ذرّه از سوز نوايم زنده گشت
پر گشود و كرمك تابنده گشت
هيچكس رازى كه من گويم نگفت
همچو فكر من دُر معنى نسفت
سرّ عيش جاودان خواهى بيا
هم زمين هم آسمان خواهى بيا
پير گردون با من اين اسرار گفت
از نديمان رازها نتوان نهفت
ساقيا برخيز و مى در جام كن
محو از دل كاوش ايّام كن
شعله آبى كه اصلش زمزم است
گر گدا باشد پرستارش جم است
مىكند انديشه را هشيارتر
ديده بيدار را بيدارتر
اعتبار كوه بخشد كاه را
قوّت شيران دهد روباه را
خاك را اوج ثريّا مىدهد
قطره را پهناى دريا مىدهد
خامشى را شورش محشر كند
پاى كبك از خون باز احمر كند
خيز و در جامم شراب ناب ريز
بر شب انديشهام مهتاب ريز
تا سوى منزل كشم آواره را
ذوق بىتابى دهم نظّاره را
گرمرو از جست و جوى نو شوم
روشناس آرزوى نو شوم
چشم اهل ذوق را مردم شوم
چون صدا در گوش عالم گم شوم
قيمت جنس سخن بالا كنم
آب چشم خويش در كالا كنم
باز برخوانم ز فيض پير روم
دفتر سربسته اسرار علوم
جان او از شعلهها سرمايهدار
من فروغ يك نفس مثل شرار
شمع سوزان تاخت بر پروانهام
باده شبخون ريخت بر پيمانهام
پير رومى خاك را اكسير كرد
از غبارم جلوهها تعمير كرد
ذرّه از خاك بيابان رخت بست
تا شعاع آفتاب آرد به دست
موجم و در بحر او منزل كنم
تا دُر تابندهاى حاصل كنم
من كه مستىها ز صهبايش كنم
زندگانى از نفسهايش كنم
شب دل من مايل فرياد بود
خامُشى از يارىام آباد بود
شكوهآشوب غم دوران بُدم
از تهىپيمانگى نالان بُدم
اينقدر نظّارهام بىتاب شد
بال و پر بشكست و آخر خواب شد
روى خود بنمود پير حقسرشت
كو به حرف پهلوى قرآن نوشت
گفت اى ديوانه ارباب عشق
جرعهاى گير از شراب ناب عشق
بر جگر هنگامه محشر بزن
شيشه بر سر ديده بر نشتر بزن
خنده را سرمايه صد ناله ساز
اشك خونين را جگر پركاله ساز
تا به كى چون غنچه مىباشى خموش
نكهت خود را چو گل ارزانفروش
در گره هنگامه دارى چون سپند
محمل خود بر سر آتش ببند
چون جرس آخر ز هر جزو بدن
ناله خاموش را بيرون فكن
آتش استى بزم عالم برفروز
ديگران را هم ز سوز خود بسوز
فاش گو اسرار پير مِىفروش
موج مِى شو كسوت مينا بپوش
سنگ شو آيينه انديشه را
بر سر بازار بشكن شيشه را
از نيستان همچو نى پيغام ده
قيس را از قوم حى پيغام ده
ناله را انداز نو ايجاد كن
بزم را از هاى و هو آباد كن
خيز و جان نو بده هر زنده را
از «قم» خود زندهتر كن زنده را
خيز و پا بر جاده ديگر بنه
جوش سوداى كهن از سر بنه
آشناى لذّت گفتار شو
اى دراى كاروان بيدار شو
زين سخن آتش به پيراهن شدم
مثل نى هنگامه آبستن شدم
چون نوا از تار خود برخاستم
جنّتى از بهر گوش آراستم
برگرفتم پرده از راز خودى
وانمودم سرّ اعجاز خودى
بود نقش هستىام انگارهاى
ناقبولى ناكسى ناكارهاى
عشق سوهان زد مرا آدم شدم
عالِم كيف و كم عالَم شدم
حركت اعصاب گردون ديدهام
در رگ مه گردش خون ديدهام
بهر انسان چشم من شبها گريست
تا دريدم پرده اسرار زيست
از درون كارگاه ممكنات
بركشيدم سرّ تقويم حيات
من كه اين شب را چو مه آراستم
گَرد پاى ملّت بيضاستم
ملّتى در باغ و راغ آوازهاش
آتش دلها سرود تازهاش
ذرّه كشت و آفتاب انبار كرد
خرمن از صد رومى و عطّار كرد
آه گرمم رخت بر گردون كشم
گر چه دودم از تبار آتشم
خامهام از همّت فكر بلند
راز اين نُه پرده در صحرا فكند
قطره تا همپايه دريا شود
ذرّه از باليدگى صحرا شود
شاعرى زين مثنوى مقصود نيست
بتپرستى بتگرى مقصود نيست
هندىام از پارسى بيگانهام
ماه نو باشم تهى پيمانهام
حسن انداز بيان از من مجو
خوانسار و اصفهان از من مجو
گر چه هندى در عذوبت شكّر است
طرز گفتار درى شيرينتر است
فكر من از جلوهاش مسحور گشت
خامه من شاخ نخل طور گشت
پارسى از رفعت انديشهام
درخورد با فطرت انديشهام
خرده بر مينا مگير اى هوشمند
دل به ذوق خرده مينا ببند
در بيان اينكه اصل نظام عالم از خودى است و تسلسل حيات تعيّنات وجود بر استحكام خودى انحصار دارد
پيكر هستى ز آثار خودى است
هر چه مىبينى ز اسرار خودى است
خويشتن را چون خودى بيدار كرد
آشكارا عالم پندار كرد
صد جهان پوشيده اندر ذات او
غير او پيداست از اثبات او
در جهان تخم خصومت كاشته است
خويشتن را غير خود پنداشته است
سازد از خود پيكر اغيار را
تا فزايد لذّت پيكار را
مىكشد از قوّت بازوى خويش
تا شود آگاه از نيروى خويش
خودفريبىهاى او عين حيات
همچو گل از خون وضو عين حيات
بهر يك گل خون صد گلشن كند
از پى يك نغمه صد شيون كند
يك فلك را صد هلال آورده است
بهر حرفى صد مقال آورده است
عذر اين اسراف و اين سنگيندلى
خلق و تكميل جمال معنوى
حسن شيرين عذر درد كوهكن
ناقهاى عذر صد آهوى ختن
سوز پىهم قسمت پروانهها
شمع عذر محنت پروانهها
خامه او نقش صد امروز بست
تا بيارد صبح فردايى به دست
شعلههاى او صد ابراهيم سوخت
تا چراغ يك محمّد برفروخت
مىشود از بهر اغراض عمل
عامل و معمول و اسباب و علل
خيزد انگيزد پرد تابد رمد
سوزد افروزد كشد ميرد دمد
وسعت ايّام جولانگاه او
آسمان موجى ز گرد راه او
گل به جيب آفاق از گلكارىاش
شب ز خوابش روز از بيدارىاش
شعله خود در شرر تقسيم كرد
جزپرستى عقل را تعليم كرد
خودشكن گرديد و اجزا آفريد
اندكى آشفت و صحرا آفريد
باز از آشفتگى بيزار شد
وز بههمپيوستگى كهسار شد
وانمودن خويش را خوى خودى است
خفته در هر ذرّه نيروى خودى است
قوّت خاموش و بىتاب عمل
از عمل پابند اسباب عمل
چون حيات عالم از زور خودى است
پس به قدر استوارى زندگى است
قطره چون حرف خودى از بر كند
هستى بىمايه را گوهر كند
باده از ضعف خودى بىپيكر است
پيكرش منّتپذير ساغر است
گر چه پيكر مىپذيرد جام مى
گردش از ما وام گيرد جام مى
كوه چون از خود رود صحرا شود
شكوهسنج جوشش دريا شود
موج تا موج است در آغوش بحر
مىكند خود را سوار دوش بحر
حلقهاى زد نور تا گرديد چشم
از تلاش جلوهها جنبيد چشم
سبزه چون تاب دميد از خويش يافت
همّت او سينه گلشن شكافت
شمع هم خود را به خود زنجير كرد
خويش را از ذرّهها تعمير كرد
خودگدازى پيشه كرد از خود رميد
همچو اشك آخر ز چشم خود چكيد
گر به فطرت پختهتر بودى نگين
از جراحتها بياسودى نگين
مىشود سرمايهدار نام غير
دوش او مجروح بار نام غير
چون زمين بر هستى خود محكم است
ماه پابند طواف پىهم است
هستى مهر از زمين محكمتر است
پس زمين مسحور چشم خاور است
جنبش از مژگان برد شأن چنار
مايهدار از سطوت او كوهسار
تار و پود كسوت او آتش است
اصل او يك دانه گردنكش است
چون خودى آرد به هم نيروى زيست
مىگشايد قلزمى از جوى زيست
در بيان اينكه حيات خودى از تخليق و توليد مقاصد است
زندگانى را بقا از مدّعاست
كاروانش را درا از مدّعاست
زندگى در جست و جو پوشيده است
اصل او در آرزو پوشيده است
آرزو را در دل خود زنده دار
تا نگردد مشت خاك تو مزار
آرزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هر شى امين آرزوست
از تمنّا رقص دل در سينهها
سينهها از تاب او آيينهها
طاقت پرواز بخشد خاك را
خضر باشد موسى ادراك را
دل ز سوز آرزو گيرد حيات
غير حق ميرد چو او گيرد حيات
چون ز تخليق تمنّا بازماند
شهپرش بشكست و از پرواز ماند
آرزو هنگامهآراى خودى
موج بىتابى ز درياى خودى
آرزو صيد مقاصد را كمند
دفتر افعال را شيرازهبند
زنده را نفى تمنّا مرده كرد
شعله را نقصان سوز افسرده كرد
چيست اصل ديده بيدار ما
بست صورت لذّت ديدار ما
كبك پا از شوخى رفتار يافت
بلبل از سعى نوا منقار يافت
نى برون از نىستان آباد شد
نغمه از زندان او آزاد شد
عقل ندرتكوش و گردونتاز چيست
هيچ مىدانى كه اين اعجاز چيست
زندگى سرمايهدار از آرزوست
عقل از زاييدگان بطن اوست
چيست نظم قوم و آيين و رسوم
چيست راز تازگىهاى علوم
آرزويى كو به زور خود شكست
سر ز دل بيرون زد و صورت ببست
دست و دندان و دماغ و چشم و گوش
فكر و تخييل و شعور و ياد و هوش
زندگى مركب چو در جنگاه تاخت
بهر حفظ خويش اين آلات ساخت
آگهى از علم و فن مقصود نيست
غنچه و گل از چمن مقصود نيست
علم از سامان حفظ زندگى است
علم از اسباب تقويم خودى است
علم و فن از پيشخيزان حيات
علم و فن از خانهزادان حيات
اى ز راز زندگى بيگانه خيز
از شراب مقصدى مستانه خيز
مقصدى مثل سحر تابندهاى
ماسوا را آتش سوزندهاى
مقصدى از آسمان بالاترى
دلربايى دلستانى دلبرى
باطل ديرينه را غارتگرى
فتنه در جيبى سراپا محشرى
ما ز تخليق مقاصد زندهايم
از شعاع آرزو تابندهايم
در بيان اينكه خودى از عشق و محبّت استحكام مىپذيرد
نقطه نورى كه نام او خودى است
زير خاك ما شرار زندگى است
از محبّت مىشود پايندهتر
زندهتر سوزندهتر تابندهتر
از محبّت اشتعال جوهرش
ارتقاى ممكنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالمافروزى بياموزد ز عشق
عشق را از تيغ و خنجر باك نيست
اصل عشق از آب و باد و خاك نيست
در جهان هم صلح و هم پيكار عشق
آب حيوان تيغ جوهردار عشق
از نگاه عشق خارا شق بود
عشق حق آخر سراپا حق بود
عاشقى آموز و محبوبى طلب
چشم نوحى قلب ايّوبى طلب
كيميا پيدا كن از مشت گلى
بوسه زن بر آستان كاملى
شمع خود را همچو رومى برفروز
روم را در آتش تبريز سوز
هست معشوقى نهان اندر دلت
چشم اگر دارى بيا بنمايمت
عاشقان او ز خوبان خوبتر
خوشتر و زيباتر و محبوبتر
دل ز عشق او توانا مىشود
خاك همدوش ثريّا مىشود
خاك نجد از فيض او چالاك شد
آمد اندر وجد و بر افلاك شد
در دل مسلم مقام مصطفى است
آبروى ما ز نام مصطفى است
طور موجى از غبار خانهاش
كعبه را بيتالحرم كاشانهاش
كمتر از آنى ز اوقاتش ابد
كاسب افزايش از ذاتش ابد
بوريا ممنون خواب راحتش
تاج كسرى زير پاى امّتش
در شبستان حرا خلوت گزيد
قوم و آيين و حكومت آفريد
ماند شبها چشم او محروم نوم
تا به تخت خسروى خوابيد قوم
وقت هيجا تيغ او آهنگداز
ديده او اشكبار اندر نماز
در دعاى نصرت آمين تيغ او
قاطع نسل سلاطين تيغ او
در جهان آيين نو آغاز كرد
مسند اقوام پيشين درنورد
از كليد دين در دنيا گشاد
همچو او بطن ام گيتى نزاد
در نگاه او يكى بالا و پست
با غلام خويش بر يك خوان نشست
در مصافى پيش آن گردونسرير
دختر سردار طى آمد اسير
پاى در زنجير و هم بىپرده بود
گردن از شرم و حيا خم كرده بود
دخترك را چون نبى بىپرده ديد
چادر خود پيش روى او كشيد
ما از آن خاتون طى عريانتريم
پيش اقوام جهان بىچادريم
روز محشر اعتبار ماست او
در جهان هم پردهدار ماست او
لطف و قهر او سراپا رحمتى
آن به ياران اين به اعدا رحمتى
آن كه بر اعدا در رحمت گشاد
مكّه را پيغام «لاتثريب» داد
ما كه از قيد وطن بيگانهايم
چون نگه نور دو چشميم و يكيم
از حجاز و چين و ايرانيم ما
شبنم يك صبح خندانيم ما
مست چشم ساقى بطحاستيم
در جهان مثل مى و ميناستيم
امتيازات نسب را پاك سوخت
آتش او اين خس و خاشاك سوخت
چون گل صدبرگ ما را بو يكى است
اوست جان اين نظام و او يكى است
سرّ مكنون دل او ما بُديم
نعره بىباكانه زد افشا شديم
شور عشقش در نى خاموش من
مىتپد صد نغمه در آغوش من
من چه گويم از تولّايش كه چيست
خشكچوبى در فراق او گريست
هستى مسلم تجلّىگاه او
طورها بالد ز گرد راه او
پيكرم را آفريد آيينهاش
صبح من از آفتاب سينهاش
در تپيد دم به دم آرام من
گرمتر از صبح محشر شام من
ابر آذار است و من بستان او
تاك من نمناك از باران او
چشم در كشت محبّت كاشتم
از تماشا حاصلى برداشتم
خاك يثرب از دو عالم خوشتر است
اى خنك شهرى كه آنجا دلبر است
كشته انداز ملّا جامىام
نظم و نثر او علاج خامىام
شعر لبريز معانى گفته است
در ثناى خواجه گوهر سفته است
«نسخه كونين را ديباجه اوست
جمله عالم بندگان و خواجه اوست»
كيفيتها خيزد از صهباى عشق
هست هم تقليد از اسماى عشق
كامل بسطام در تقليد فرد
اجتناب از خوردن خربوزه كرد
عاشقى محكم شو از تقليد يار
تا كمند تو شود يزدانشكار
اندكى اندر حراى دل نشين
ترك خود كن سوى حق هجرت گزين
محكم از حق شو سوى خود گام زن
لات و عزّاى هوس را سر شكن
لشكرى پيدا كن از سلطان عشق
جلوهگر شو بر سر فاران عشق
تا خداى كعبه بنوازد تو را
شرح «إنّى جاعِلٌ» سازد تو را
در بيان اينكه خودى از سئوال ضعيف مىگردد
اى فراهمكرده از شيران خراج
گشتهاى روبهمزاج از احتياج
خستگىهاى تو از نادارى است
اصل درد تو همين بيمارى است
مىربايد رفعت از فكر بلند
مىكشد شمع خيال ارجمند
از خم هستى مى گلفام گير
نقد خود از كيسه ايّام گير
خود فرود آ از شتر مثل عمر
الحذر از منّت غير الحذر
تا به كى دريوزه منصب كنى
صورت طفلان ز نى مركب كنى
فطرتى كو بر فلك بندد نظر
پست مىگردد ز احسان دگر
از سئوال افلاس گردد خوارتر
از گدايى كديهتر نادارتر
از سئوال آشفته اجزاى خودى
بىتجلّى نخل سيناى خودىمشت خاك خويش را از هم مپاش
مثل مه رزق خود از پهلو تراش
گر چه باشى تنگروز و تنگبخت
در ره سيل بلا افكنده رخت
رزق خويش از نعمت ديگر مجو
موج آب از چشمه خاور مجو
تا نباشى پيش پيغمبر خجل
روز فردايى كه باشد جانگسل
ماه را روزى رسد از خوان مهر
داغ بر دل دارد از احسان مهر
همّت از حق خواه و با گردون ستيز
آبروى ملّت بيضا مريز
آن كه خاشاك بتان از كعبه رُفت
مرد كاسب را حبيبالله گفت
واى بر منّتپذير خوان غير
گردنش خمگشته احسان غير
خويش را از برق لطف غير سوخت
با پشيزى مايه غيرت فروخت
اى خنك آن تشنه كاندر آفتاب
مىنخواهد از خضر يك جام آب
ترجبين از خجلت سائل نشد
شكل آدم ماند و مشتِ گِل نشد
زير گردون آن جوان ارجمند
مىرود مثل صنوبر سربلند
در تهىدستى شود خوددارتر
بخت او خوابيد و او بيدارتر
قلزم زنبيل سيل آتش است
گر ز دست خود رسد شبنم خوش است
چون حباب از غيرت مردانه باش
هم به بحر اندر نگونپيمانه باش
در بيان اينكه چون خودى از عشق و محبّت محكم مىگردد قواى ظاهره و مخفيه نظام عالم را مسخّر مىسازد
از محبّت چون خودى محكم شود
قوّتش فرمانده عالم شود
پير گردون كز كواكب نقش بست
غنچهها از شاخسار او شكست
پنجه او پنجه حق مىشود
ماه از انگشت او شق مىشود
در خصومات جهان گردد حكم
تابع فرمان او دارا و جم
با تو مىگويم حديث بوعلى
در سواد هند نام او جلى
آن نواپيراى گلزار كهن
گفت با ما از گل رعنا سخن
خطّه اين جنّت آتشنژاد
از هواى دامنش مينوسواد
كوچك ابدالش سوى بازار رفت
از شراب بوعلى سرشار رفت
عامل آن شهر مىآمد سوار
همركاب او غلام و چوبدار
پيشرو زد بانگ اى ناهوشمند
بر جلوداران عامل ره مبند
رفت آن درويش سرافكنده پيش
غوطهزن اندر يم افكار خويش
چوبدار از جام استكبار مست
بر سر درويش چوب خود شكست
از ره عامل فقير آزرده رفت
دلگران و ناخوش و افسرده رفت
در حضور بوعلى فرياد كرد
اشك از زندان چشم آزاد كرد
صورت برقى كه بر كهسار ريخت
شيخ سيل آتش از گفتار ريخت
از رگ جان آتش ديگر گشود
با دبير خويش ارشادى نمود
خامه را برگير و فرمانى نويس
از فقيرى سوى سلطانى نويس
بندهام را عاملت بر سر زده است
بر متاع جان خود اخگر زده است
بازگير اين عامل بدگوهرى
ورنه بخشم ملك تو با ديگرى
نامه آن بنده حقدستگاه
لرزهها انداخت در اندام شاه
پيكرش سرمايه آلام گشت
زرد مثل آفتاب شام گشت
بهر عامل حلقه زنجير جست
از قلندر عفو اين تقصير جست
خسرو شيرينزبان رنگينبيان
نغمههايش از ضمير كنفكان
فطرتش روشن مثال ماهتاب
گشت از بهر سفارت انتخاب
چنگ را پيش قلندر چون نواخت
از نواى شيشه جانش گداخت
شوكتى كو پخته چون كهسار بود
قيمت يك نغمه گفتار بود
نيشتر بر قلب درويشان مزن
خويش را در آتش سوزان مزن
حكايت در اين معنى كه مسئله نفى خودى از مخترعات اقوام مغلوبه بنىنوع انسان است كه به اين طريق مخفى اخلاق اقوام غالبه را ضعيف مىسازند
آن شنيدستى كه در عهد قديم
گوسفندان در علفزارى مقيم
از وفور كاه نسلافزا بُدند
فارغ از انديشه اعدا بُدند
آخر از ناسازى تقدير ميش
گشت از تير بلايى سينهريش
شيرها از بيشه سر بيرون زدند
بر علفزار بزان شبخون زدند
جذب و استيلا شعار قوّت است
فتح راز آشكار قوّت است
شير نر كوس شهنشاهى نواخت
ميش را از حرّيت محروم ساخت
بس كه از شيران نيايد جز شكار
سرخ شد از خون ميش آن مرغزار
گوسفندى زيركى فهميدهاى
كهنهسالى گرگ بارانديدهاى
تنگدل از روزگار قوم خويش
از ستمهاى هژبران سينهريش
شكوهها از گردش تقدير كرد
كار خود را محكم از تدبير كرد
بهر حفظ خويش مرد ناتوان
حيلهها جويد ز عقل كاردان
در غلامى از پى دفع ضرر
قوّت تدبير گردد تيزتر
پخته چون گردد جنون انتقام
فتنهانديشى كند عقل غلام
گفت با خود عقده ما مشكل است
قلزم غمهاى ما بىساحل است
ميش نتواند به زور از شير رست
سيمساعد ما و او پولاددست
نيست ممكن كز كمال وعظ و پند
خوى گرگى آفريند گوسفند
شير نر را ميشكردن ممكن است
غافلش از خويش كردن ممكن است
صاحب آوازه الهام گشت
واعظ شيران خونآشام گشت
نعره زد اى قوم كذّاب اَشَر
بىخبر از «يوم نحسٍ مستمر»
مايهدار از قوّت روحانىام
بهر شيران مرسل يزدانىام
ديده بىنور را نور آمدم
صاحب دستور و مأمور آمدم
توبه از اعمال نامحمود كن
اى زيانانديش فكر سود كن
هر كه باشد تند و زورآور شقى است
زندگى مستحكم از نفى خودى است
روح نيكان از علف يابد غذا
تارك اللّحم است مقبول خدا
تيزى دندان تو را رسوا كند
ديده ادراك را اعما كند
جنّت از بهر ضعيفان است و بس
قوّت از اسباب خسران است و بس
جستوجوى عظمت و سطوت شر است
تنگدستى از امارت خوشتر است
برق سوزان در كمين دانه نيست
دانه گر خرمن شود فرزانه نيست
ذرّه شو صحرا مشو گر عاقلى
تا ز نور آفتابى برخورى
اى كه مىنازى به ذبح گوسفند
ذبح كن خود را كه باشى ارجمند
زندگى را مىكند ناپايدار
جبر و قهر و انتقام و اقتدار
سبزه پامال است و رويد باربار
خواب مرگ از ديده شويد باربار
غافل از خود شو اگر فرزانهاى
گر ز خود غافل نهاى ديوانهاى
چشم بند و گوش بند و لب ببند
تا رسد فكر تو بر چرخ بلند
اين علفزار جهان هيچ است هيچ
تو بر اين موهوم اى نادان مپيچ
خيل شير از سختكوشى خسته بود
دل به ذوق تنپرستى بسته بود
آمدش اين پند خوابآور پسند
خورد از خامى فسون گوسفند
آن كه كردى گوسفندان را شكار
كرد دين گوسفندى اختيار
با پلنگان سازگار آمد علف
گشت آخر گوهر شيرى خزف
از علف آن تيزى دندان نماند
هيبت چشم شرارافشان نماند
دل به تدريج از ميان سينه رفت
جوهر آيينه از آيينه رفت
آن جنون كوشش كامل نماند
آن تقاضاى عمل در دل نماند
اقتدار و عزم و استقلال رفت
اعتبار و عزّت و اقبال رفت
پنجههاى آهنين بىزور شد
مرده شد دلها و تنها گور شد
زور تن كاهيد و خوف جان فزود
خوف جان سرمايه همّت ربود
صد مرض پيدا شد از بىهمّتى
كوتهدستى بىدلى دونفطرتى
شير بيدار از فسون ميش خفت
انحطاط خويش را تهذيب گفت
در معنى اينكه افلاطون يونانى كه تصوّف و ادبيات اقوام اسلاميّه از افكار او اثر عظيم پذيرفته، بر مسلك گوسفندى رفته است و از تخيّلات او احتراز واجب است
راهب ديرينه افلاطون حكيم
از گروه گوسفندان قديم
رخش او در ظلمت معقول گم
در كهستان وجود افكنده سم
آنچنان افسون نامحسوس خورد
اعتبار از دست و چشم و گوش برد
گفت سرّ زندگى در مردن است
شمع را صد جلوه از افسردن است
بر تخيّلهاى ما فرمانرواست
جام او خوابآور و گيتىرباست
گوسفندى در لباس آدم است
حكم او بر جان صوفى محكم است
عقل خود را بر سر گردون رساند
عالم اسباب را افسانه خواند
كار او تحليل اجزاى حيات
قطع شاخ سرو رعناى حيات
فكر افلاطون زيان را سود گفت
حكمت او بود را نابود گفت
فطرتش خوابيد و خوابى آفريد
چشم هوش او سرابى آفريد
بس كه از ذوق عمل محروم بود
جان او وارفته معدوم بود
منكر هنگامه موجود گشت
خالق اعيان نامشهود گشت
زندهجان را عالم امكان خوش است
مردهدل را عالم اعيان خوش است
آهواَش بىبهره از لطف خرام
لذّت رفتار بر كبكش حرام
شبنمش از طاقت رم بىنصيب
طايرش را سينه از دم بىنصيب
ذوق روييدن ندارد دانهاش
از تپيدن بىخبر پروانهاش
راهب ما چاره غير از رم نداشت
طاقت غوغاى اين عالم نداشت
دل به سوز شعله افسرده بست
نقش آن دنياى افيونخورده بست
از نشيمن سوى گردون پر گشود
باز سوى آشيان نامد فرود
در خم گردون خيال او گم است
من ندانم دُرد يا خشت خُم است
قومها از سكر او مسموم گشت
خفت و از ذوق عمل محروم گشت
در حقيقت شعر و اصلاح ادبيات اسلاميّه
گرمخون انسان ز داغ آرزو
آتش خاك از چراغ آرزو
از تمنّا مى به جام آمد حيات
گرمخيز و تيزگام آمد حيات
زندگى مضمون تسخير است و بس
آرزو افسون تسخير است و بس
از چه رو خيزد تمنّا دم به دم
اين نواى زندگى را زير و بم
هر چه باشد خوب و زيبا و جميل
در بيابان طلب ما را دليل
نقش او محكم نشيند در دلت
آرزوها آفريند در دلت
حسن خلّاق بهار آرزوست
جلوهاش پروردگار آرزوست
سينه شاعر تجلّىزار حسن
خيزد از سيناى او انوار حسن
از نگاهش خوب گردد خوبتر
فطرت از افسون او محبوبتر
از دمش بلبل نوا آموخته است
غازهاش رخسار گل افروخته است
سوز او اندر دل پروانهها
عشق را رنگين از او افسانهها
بحر و بر پوشيده در آب و گلش
صد جهان تازه مضمر در دلش
در دماغش نادميده لالهها
ناشنيده نغمهها هم نالهها
فكر او با ماه و انجم همنشين
زشت را ناآشنا خوبآفرين
خضر و در ظلمات او آب حيات
زندهتر از آب چشمش كائنات
ما گرانسيريم و خام و سادهايم
در ره منزل ز پا افتادهايم
عندليب او نوا پرداخته است
حيلهاى از بهر ما انداخته است
تا كشد ما را به فردوس حيات
حلقهاى كامل شود قوس حيات
كاروانها از درايش گامزن
در پى آواز نايش گامزن
چون نسيمش در رياض ما وزد
نرمك اندر لاله و گل مىخزد
از فريب او خودافزا زندگى
خودحساب و ناشكيبا زندگى
اهل عالم را صلابرخوان كند
آتش خود را چو باد ارزان كند
واى قومى كز اجل گيرد برات
شاعرش وابوسد از ذوق حيات
خوش نمايد زشت را آيينهاش
در جگر صد نشتر از نوشينهاش
بوسه او تازگى از گل برد
ذوق پرواز از دل بلبل برد
سست اعصاب تو از افيون او
زندگانى قيمت مضمون او
مىربايد ذوق رعنايى ز سرو
جرّهشاهين از دم سردش تذرو
ماهى و از سينه تا سر آدم است
چون بنات آشيان اندر يم است
از نوا بر ناخدا افسون زند
كشتىاش در قعر دريا افكند
نغمههايش از دلت دزدد ثبات
مرگ را از سحر او دانى حيات
وايه هستى ز جان تو برد
لعل عنّابى ز كان تو برد
چون زيان پيرايه بندد سود را
مىكند مذموم هر محمود را
در يم انديشه اندازد تو را
از عمل بيگانه مىسازد تو را
خسته ما از كلامش خستهتر
انجمن از دور جامش خستهتر
جوى برقى نيست در نيسان او
يك سراب رنگ و بو بستان او
حسن او را با صداقت كار نيست
در يمش جز گوهر تفدار نيست
خواب را خوشتر ز بيدارى شمرد
آتش ما از نفسهايش فسرد
قلب مسموم از سرود بلبلش
خفته مارى زير انبار گِلش
از خُم و مينا و جامش الحذر
از مى آيينهفامش الحذر
اى ز پا افتاده صهباى او
صبح تو از مشرق ميناى او
اى دلت از نغمههايش سردجوش
زهر قاتل خوردهاى از راه گوش
اى دليل انحطاط انداز تو
از نوا افتاد تار ساز تو
آنچنان زار از تنآسانى شدى
در جهان ننگ مسلمانى شدى
از رگ گِل مىتوان بستن تو را
از نسيمى مىتوان خستن تو را
عشق رسواگشته از فرياد تو
زشترو تمثالش از بهزاد تو
زرد از آزار تو رخسار او
سردى تو برده سوز از نار او
خستهجان از خستهجانىهاى تو
ناتوان از ناتوانىهاى تو
گريه طفلانه در پيمانهاش
كلفت آهى متاع خانهاش
سرخوش از دريوزه مىخانهها
جلوهدزد روزن كاشانهها
ناخوشى افسردهاى آزردهاى
از لگدكوب نگهبان مردهاى
از غمان مانند نى كاهيدهاى
وز فلك صد شكوه بر لب چيدهاى
لابه و كين جوهر آيينهاش
ناتوانى همدم ديرينهاش
پستبخت و زيردست و دوننهاد
ناسزا و نااميد و نامراد
شيونش از جان تو سرمايه برد
لطف خواب از ديده همسايه برد
واى بر عشقى كه نار او فسرد
در حرم زاييد و در بتخانه مرد
اى ميان كيسهات نقد سخن
بر عيار زندگى او را بزن
فكر روشنبين عمل را رهبر است
چون درخش برق پيش از تندر است
فكر صالح در ادب مىبايدت
رجعتى سوى عرب مىبايدت
دل به سلماى عرب بايد سپرد
تا دمد صبح حجاز از شام كرد
از چمنزار عجم گل چيدهاى
نوبهار هند و ايران ديدهاى
اندكى از گرمى صحرا بخور
بادهاى ديرينه از خرما بخور
سر يكى اندر بر گرمش بده
تن دمى با صرصر گرمش بده
مدّتى غلتيدهاى اندر حرير
خو به كرباس درشتى هم بگير
قرنها بر لاله پا كوبيدهاى
عارض از شبنم چو گل شوييدهاى
خويش را بر ريگ سوزان هم بزن
غوطه اندر چشمه زمزم بزن
مثل بلبل ذوق شيون تا كجا
در چمنزاران نشيمن تا كجا؟
اى هما از يمن دامت ارجمند
آشيانى ساز بر كوه بلند
آشيانى برق و تندر در برى
از كنام جرّهبازان برترى
تا شوى درخورد پيكار حيات
جسم و جانت سوزد از نار حيات
در بيان اينكه تربيت خودى را سه مراحل است: مرحله اوّل را اطاعت و مرحله دوم را ضبط نفس و مرحله سوم را نيابت الهى ناميدهاند
مرحله اوّل: اطاعت
خدمت و محنت شعار اشتر است
صبر و استقلال كار اشتر است
گام او در راه كمغوغاستى
كاروان را زورق صحراستى
نقش پايش قسمت هر بيشهاى
كمخور و كمخواب و محنتپيشهاى
مست زير بار محمل مىرود
پاىكوبان سوى منزل مىرود
سرخود از كيفيت رفتار خويش
در سفر صابرتر از اسوار خويش
تو هم از بار فرايض سر متاب
بر خورى از «عِندَهُ حُسنُ المَآب»
در اطاعت كوش اى غفلتشعار
مىشود از جبر پيدا اختيار
ناكس از فرمانپذيرى كس شود
آتش ار باشد ز طغيان خس شود
هر كه تسخير مه و پروين كند
خويش را زنجيرى آيين كند
باد را زندان گل خوشبو كند
قيد بو را نافه آهو كند
مىزند اختر سوى منزل قدم
پيش آيينى سر تسليم خم
سبزه بر دين نمو روييده است
پايمال از ترك آن گرديده است
لاله پىهم سوختن قانون او
برجهد اند رگ او خون او
قطرهها درياست از آيين وصل
ذرّهها صحراست از آيين وصل
باطن هر شى ز آيينى قوى
تو چرا غافل از اين سامان روى
باز اى آزاد دستور قديم
زينت پا كن همان زنجير سيم
شكوهسنج سختى آيين مشو
از حدود مصطفى بيرون مرو
مرحله دوم: ضبط نفس
نفس تو مثل شتر خودپرور است
خودپرست و خودسوار و خودسر است
مرد شو آور زمام او به كف
تا شوى گوهر اگر باشى خزف
هر كه بر خود نيست فرمانش روان
مىشود فرمانپذير از ديگران
طرح تعمير تو از گل ريختند
با محبّت خوف را آميختند
خوف دنيا خوف عقبى خوف جان
خوف آلام زمين و آسمان
حبّ مال و دولت و حبّ وطن
حبّ خويش و اقربا و حبّ زن
امتزاج ماء و طين تنپرور است
كشته فحشا هلاك منكر است
تا عصاى لا اله دارى به دست
هر طلسم خوف را خواهى شكست
هر كه حق باشد چو جان اندر تنش
خم نگردد پيش باطل گردنش
خوف را در سينه او راه نيست
خاطرش مرعوب غيرالله نيست
هر كه در اقليم لاآباد شد
فارغ از بند زن و اولاد شد
مىكند از ماسوا قطع نظر
مىنهد ساطور بر حلق پسر
با يكى مثل هجوم لشكر است
جان به چشم او ز باد ارزانتر است
«لا اله» باشد صدف گوهر نماز
قلب مسلم را حج اصغر نماز
در كف مسلم مثال خنجر است
قاتل فحشاء و بغى و منكر است
روزه بر جوع و عطش شبخون زند
خيبر تنپرورى را بشكند
مؤمنان را فطرتافروز است حج
هجرتآموز و وطنسوز است حج
طاعتى سرمايه جمعيّتى
ربط اوراق كتاب ملّتى
حبّ دولت را فنا سازد زكات
هم مساوات آشنا سازد زكات
دل ز «حتّى تُنفِقوا» محكم كند
زر فزايد الفت زر كم كند
اين همه اسباب استحكام توست
پخته محكم اگر اسلام توست
اهل قوّت شو ز ورد «يا قوى»
تا سوار اشتر خاكى شوى
مرحله سوم: نيابت الهى
گر شتربانى جهانبانى كنى
زيب سر تاج سليمانى كنى
تا جهان باشد جهانآرا شوى
تاجدار ملك «لا يبلا» شوى
نايب حق در جهان بودن خوش است
بر عناصر حكمرانبودن خوش است
نايب حق همچو جان عالم است
هستى او ظلّ اسم اعظم است
از رموز جزو و كل آگه بود
در جهان قائم به امر الله بود
خيمه چون در وسعت عالم زند
اين بساط كهنه را بر هم زند
فطرتش معمور و مىخواهد نمود
عالمى ديگر بيارد در وجود
صد جهان مثل جهان جزو و كل
رويد از كشت خيال او چو گل
پخته سازد فطرت هر خام را
از حرم بيرون كند اصنام را
نغمهزا تار دل از مضراب او
بهر حق بيدارى او خواب او
شيب را آموزد آهنگ شباب
مىدهد هر چيز را رنگ شباب
نوع انسان را بشير و هم نذير
هم سپاهى هم سپهگر هم امير
مدّعاى «عَلَّمَ الأسما»ستى
سرّ «سُبحانَ الّذى أسرا»ستى
از عصا دست سفيدش محكم است
قدرت كامل به علمش توأم است
چون عنان گيرد به دست آن شهسوار
تيزتر گردد سمند روزگار
خشك سازد هيبت او نيل را
مىبرد از مصر اسرائيل را
از «قم» او خيزد اندر گور تن
مردهجانها چون صنوبر در چمن
ذات او توجيه ذات عالم است
از جلال او نجات عالم است
ذرّه خورشيدآشنا از سايهاش
قيمت هستى گران از مايهاش
زندگى بخشد ز اعجاز عمل
مىكند تجديد انداز عمل
جلوهها خيزد ز نقش پاى او
صد كليم آواره سيناى او
زندگى را مىكند تفسير نو
مىدهد اين خواب را تعبير نو
هستى مكنون او راز حيات
نغمه نشنيده ساز حيات
طبع مضمونبند فطرت خون شود
تا دو بيت ذات او موزون شود
مشت خاك ما سر گردون رسيد
زين غبار آن شهسوار آيد پديد
خفته در خاكستر امروز ما
شعله فرداى عالمسوز ما
غنچه ما گلستان در دامن است
چشم ما از صبح فردا روشن است
اى سوار اشهب دوران بيا
اى فروغ ديده امكان بيا
رونق هنگامه ايجاد شو
در سواد ديدهها آباد شو
شورش اقوام را خاموش كن
نغمه خود را بهشت گوش كن
خيز و قانون اخوّت ساز ده
جام صهباى محبّت باز ده
باز در عالم بيار ايّام صلح
جنگجويان را بده پيغام صلح
نوع انسان مزرع و تو حاصلى
كاروان زندگى را منزلى
ريخت از جور خزان برگ شجر
چون بهاران بر رياض ما گذر
سجدههاى طفلك و برنا و پير
از جبين شرمسار ما بگير
از وجود تو سرافرازيم ما
پس به سوز اين جهان سازيم ما
در شرح اسرار اسماى على مرتضى علیه صلوات الله
مسلم اوّل شه مردان على
عشق را سرمايه ايمان على
از ولاى دودمانش زندهام
در جهان مثل گهر تابندهام
نرگسم وارفته نظّارهام
در خيابانش چو بو آوارهام
زمزم ار جوشد ز خاك من از اوست
مى اگر ريزد ز تاك من از اوست
خاكم و از مهر او آيينهام
مىتوان ديدن نوا در سينهام
از رخ او فال پيغمبر گرفت
ملّت حق از شكوهش فر گرفت
قوّت دين مبين فرمودهاش
كاينات آيينپذير از دودهاش
مرسل حق كرد نامش بوتراب
حق يدالله خواند در امّالكتاب
هر كه داناى رموز زندگى است
سرّ اسماى على داند كه چيست
خاك تاريكى كه نام او تن است
عقل از بيداد او در شيون است
فكر گردونرس زمينپيما از او
چشم كور و گوش ناشنوا از او
از هوس تيغ دورو دارد به دست
رهروان را دل بر اين رهزن شكست
شير حق اين خاك را تسخير كرد
اين گِل تاريك را اكسير كرد
مرتضى كز تيغ او حق روشن است
بوتراب از فتح اقليم تن است
مرد كشورگير از كرّارى است
گوهرش را آبرو خوددارى است
هر كه در آفاق گردد بوتراب
بازگرداند ز مغرب آفتاب
هر كه زين بر مركب تن تنگ بست
چون نگين بر خاتم دولت نشست
زير پاش اينجا شكوه خيبر است
دست او آنجا قسيم كوثر است
از خودآگاهى يداللهى كند
از يداللهى شهنشاهى كند
ذات او دروازه شهر علوم
زير فرمانش حجاز و چين و روم
حكمران بايد شدن بر خاك خويش
تا مى روشن خورى از تاك خويش
خاكگشتن مذهب پروانگى است
خاك را اَب شو كه اين مردانگى است
سنگ شو اى همچو گل نازكبدن
تا شوى بنياد ديوار چمن
از گِل خود آدمى تعمير كن
آدمى را عالمى تعمير كن
گر بنا سازى نه ديوار و درى
خشت از خاك تو بندد ديگرى
اى ز جور چرخ ناهنجار ننگ
جام تو فريادى بيداد سنگ
ناله و فرياد و ماتم تا كجا
سينهكوبىهاى پىهم تا كجا
در عمل پوشيده مضمون حيات
لذّت تخليق قانون حيات
خيز و خلّاق جهان تازه شو
شعله در بر كن خليلآوازه شو
با جهان نامساعد ساختن
هست در ميدان سپرانداختن
مرد خوددارى كه باشد پختهكار
با مزاج او بسازد روزگار
گر نسازد با مزاج او جهان
مىشود جنگآزما با آسمان
بركند بنياد موجودات را
مىدهد تركيب نو ذرّات را
گردش ايّام را بر هم زند
چرخ نيلىفام را بر هم زند
مىكند از قوّت خود آشكار
روزگار نو كه باشد سازگار
در جهان نتوان اگر مردانه زيست
همچو مردان جانسپردن زندگى است
آزمايد صاحب قلب سليم
زور خود را از مهمّات عظيم
عشق با دشوار ورزيدن خوش است
چون خليل از شعله گلچيدن خوش است
ممكنات قوّت مردان كار
گردد از مشكلپسندى آشكار
حربه دونهمّتان كين است و بس
زندگى را اين يك آيين است و بس
زندگانى قوّت پيداستى
اصل او از ذوق استيلاستى
عفو بىجا سردى خون حيات
سكتهاى در بيت موزون حيات
هر كه در قعر مذلّت مانده است
ناتوانى را قناعت خوانده است
ناتوانى زندگى را رهزن است
بطنش از خوف و دروغ آبستن است
از مكارم اندرون او تهى است
شيرش از بهر ذمايم فربهى است
هوشيار اى صاحب عقل سليم
در كمينها مىنشيند اى غنيم
گر خردمندى فريب او مخور
مثل حربا هر زمان رنگش دگر
شكل او اهل نظر نشناختند
پردهها بر روى او انداختند
گاه او را رحم و نرمى پردهدار
گاه مىپوشد رداى انكسار
گاه او مستور در مجبورى است
گاه پنهان در ته معذورى است
چهره در شكل تنآسانى نمود
دل ز دست صاحب قوّت ربود
با توانايى صداقت توأم است
گر خودآگاهى همين جام جم است
زندگى كشت است و حاصل قوّت است
شرح رمز حقّ و باطل قوّت است
مدّعى گر مايهدار از قوّت است
دعوى او بىنياز از حجّت است
باطل از قوّت پذيرد شان حق
خويش را حق داند از بطلان حق
از كُن او زهر كوثر مىشود
خير را گويد شرى شر مىشود
اى ز آداب امانت بىخبر
از دو عالم خويش را بهتر شمر
از رموز زندگى آگاه شو
ظالم و جاهل ز غيرالله شو
چشم و گوش و لب گشا اى هوشمند
گر نبينى راه حق بر من بخند
حكايت نوجوانى از مرو كه پيش حضرت سيّد مخدوم على هجويرى – رحمة الله عليه – آمده، از ستم اعدا فرياد كرد
سيّد هجوير مخدوم امم
مرقد او پير سنجر را حرم
بندهاى كوهسار آسان گسيخت
در زمين هند تخم سجده ريخت
پاسبان عزت امّالكتاب
از نگاهش خانه باطل خراب
خاك پنجاب از دم او زنده گشت
صبح ما از مهر او تابنده گشت
عاشق و هم قاصد طيّار عشق
از جبينش آشكار اسرار عشق
داستانى از كمالش سر كنم
گلشنى در غنچهاى مضمر كنم
نوجوانى قامتش بالا چو سرو
وارد لاهور شد از شهر مرو
رفت پيش سيّد والاجناب
تا ربايد ظلمتش را آفتاب
گفت محصور صف اعداستم
در ميان سنگها ميناستم
با منآموز اى شه گردونمكان
زندگىكردن ميان دشمنان
پير دانايى كه در ذاتش جمال
بسته پيمان محبّت با جلال
گفت اى نامحرم از راز حيات
غافل از انجام و آغاز حيات
فارغ از انديشه اغيار شو
قوّت خوابيدهاى بيدار شو
سنگ چون بر خود گمان شيشه كرد
شيشه گرديد و شكستن پيشه كرد
ناتوان خود را اگر رهرو شمرد
نقد جان خويش با رهزن سپرد
تا كجا خود را شمارى ماء و طين
از گِلِ خود شعله طور آفرين
با عزيزان سرگرانبودن چرا
شكوهسنج دشمنان بودن چرا
راست مىگويم عدو هم يار توست
هستى او رونق بازار توست
هر كه داناى مقامات خودى است
فضل حق داند اگر دشمن قوى است
كِشت انسان را عدو باشد سحاب
ممكناتش را برانگيزد ز خواب
سنگ ره آب است اگر همّت قوى است
سيل را پست و بلند جاده چيست
سنگ ره گردد فسان تيغ عزم
قطع منزل امتحان تيغ عزم
مثل حيوان خوردن آسودن چه سود
گر به خود محكم نهاى بودن چه سود؟
خويش را چون از خودى محكم كنى
تو اگر خواهى جهان بر هم كنى
گر فنا خواهى ز خود آزاد شو
گر بقا خواهى به خود آباد شو
چيست مردن از خودى غافلشدن
تو چه پندارى فراق جان و تن
در خودى كن صورت يوسف مقام
از اسيرى تا شهنشاهى خرام
از خودى انديش و مرد كار شو
مرد حق شو حامل اسرار شو
شرح راز از داستانها مىكنم
غنچه از زور نفس وا مىكنم
«خوشتر آن باشد كه سرّ دلبران
گفته آيد در حديث ديگران»
حكايت طايرى كه از تشنگى بىتاب بود
طايرى از تشنگى بىتاب بود
در تن او دم مثال موج دود
ريزه الماس در گلزار ديد
تشنگى نظّاره آب آفريد
از فريب ريزه خورشيدتاب
مرغ نادان سنگ را پنداشت آب
مايهاندوز نم از گوهر نشد
زد بر او منقار و كاملتر نشد
گفت الماس اى گرفتار هوس
تيز بر من كرده منقار هوس
قطره آبى نىام ساقى نىام
من براى ديگران باقى نىام
قصد آزارم كنى ديوانهاى
از حيات خودنما بيگانهاى
آب من منقار مرغان بشكند
آدمى را گوهر جان بشكند
طاير از الماس كام دل نيافت
روى خويش از ريزه تابنده تافت
حسرت اندر سينهاش آباد گشت
در گلوى او نوا فرياد گشت
قطره شبنم سر شاخ گلى
تافت مثل اشك چشم بلبلى
تاب او محو سپاس آفتاب
لرزه بر تن از هراس آفتاب
كوكب رمخوى گردونزادهاى
يك دم از ذوق نمود استادهاى
صد فريب از غنچه و گل خوردهاى
بهرهاى از زندگى نابردهاى
مثل اشك عاشق دلدادهاى
زيب مژگانى چكيد آمادهاى
مرغ مضطر زير شاخ گل رسيد
در دهانش قطره شبنم چكيد
اى كه مىخواهى ز دشمن جان برى
از تو پرسم قطرهاى يا گوهرى
چون ز سوز تشنگى طاير گداخت
از حيات ديگرى سرمايه ساخت
قطره سختاندام و گوهرخو نبود
ريزه الماس بود و او نبود
غافل از حفظ خودى يك دم مشو
ريزه الماس شو شبنم مشو
پختهفطرت صورت كهسار باش
حامل صد ابر دريابار باش
خويش را درياب از ايجاب خويش
سيم شو از بستن سيماب خويش
نغمهاى پيدا كن از تار خودى
آشكارا ساز اسرار خودى
حكايت الماس و زغال
از حقيقت باز بگشايم درى
با تو مىگويم حديث ديگرى
گفت با الماس در معدن زغال
اى امين جلوههاى لازوال
همدميم و هست و بود ما يكى است
در جهان اصل وجود ما يكى است
من به كان ميرم ز درد ناكسى
تو سر تاج شهنشاهان رسى
قدر من از بدگِلى كمتر ز خاك
از جمال تو دل آيينه چاك
روشن از تاريكى من مجمر است
پس كمال جوهرم خاكستر است
پشت پا هر كس مرا بر سر زند
بر متاع هستىام اخگر زند
بر سر و سامان من بايد گريست
برگ و ساز هستىام دانى كه چيست
موجه دودى به هم پيوستهاى
مايهدار يك شرار جستهاى
مثل انجم روى تو هم خوى تو
جلوهها خيزد ز هر پهلوى تو
گاه نور ديده قيصر شوى
گاه زيب دسته خنجر شوى
گفت الماس اى رفيق نكتهبين
تيرهخاك از پختگى گردد نگين
تا به پيرامون خود در جنگ شد
پخته از پيكار مثل سنگ شد
پيكرم از پختگى ذوالنّور شد
سينهام از جلوهها معمور شد
خوار گشتى از وجود خام خويش
سوختى از نرمى اندام خويش
فارغ از خوف و غم و وسواس باش
پخته مثل سنگ شو الماس باش
مىشود از وى دو عالم مستنير
هر كه باشد سختكوش و سختگير
مشت خاكى اصل سنگ اسود است
كو سر از جيب حرم بيرون زده است
رتبهاش از طور بالاتر شده است
بوسهگاه اسود و احمر شده است
در صلابت آبروى زندگى است
ناتوانى ناكسى ناپختگى است
حكايت شيخ و برهمن و مكالمه گنگ و هماله در معنى اينكه تسلسل حيات ملّيه از محكمگرفتن روايات مخصوصه ملّيه مىباشد
در بنارس برهمندى محترم
سر فرو اندر يم بود و عدم
بهره وافر ز حكمت داشتى
با خداجويان ارادت داشتى
ذهن او گيرا و ندرتكوش بود
با ثريّا عقل او همدوش بود
آشيانش صورت عنقا بلند
مهر و مه بر شعله فكرش سپند
مدّتى ميناى او در خون نشست
ساقى حكمت به جامش مى نبست
در رياض علم و دانش دام چيد
چشم دامش طاير معنى نديد
ناخن فكرش به خون آلوده ماند
عقدهاى بود و عدم نگشوده ماند
آه بر لب شاهد حرمان او
چهره غمّاز دل حيران او
رفت روزى نزد شيخ كاملى
آن كه اندر سينه پروردى دلى
گوش بر گفتار آن فرزانه داد
بر لب خود مهر خاموشى نهاد
گفت شيخ اى طاير چرخ بلند
اندكى عهد وفا با خاك بند
تا شدى آواره صحرا و دشت
فكر بىباك تو از گردون گذشت
با زمين درساز اى گردوننورد
در تلاش گوهر انجم مگرد
من نگويم از بتان بيزار شو
كافرى شايسته زنّار شو
اى امانتدار تهذيب كهن
پشت پا بر مسلك آبا مزن
گر ز جمعيّت حيات ملّت است
كفر هم سرمايه جمعيّت است
تو كه هم در كافرى كامل نهاى
درخور طوف حريم دل نهاى
ماندهايم از جاده تسليم دور
تو ز آزر من ز ابراهيم دور
قيس ما سودايى محمل نشد
در جنون عاشقى كامل نشد
مرد چون شمع خودى اندر وجود
از خيال آسمانپيما چه سود
آب زرد از دامن كهسار چنگ
گفت روزى با هماله رود گنگ
اى ز صبح آفرينش يخبهدوش
پيكرت از رودها زنّارپوش
حق تو را با آسمان همراز ساخت
پات محروم خرام ناز ساخت
طاقت رفتار از پايت ربود
اين وقار و رفعت و تمكين چه سود
زندگانى از خرام پىهم است
برگ و ساز هستى موج از رم است
كوه چون اين طعنه از دريا شنيد
همچو بحر آتش از كين بردميد
گفت اى پهناى تو آيينهام
چون تو صد دريا درون سينهام
اين خرام ناز سامان فناست
هر كه از خود رفت شايان فناست
از مقام خود ندارى آگهى
بر زيان خويش نازى ابلهى
اى ز بطن چرخ گردان زادهاى
از تو بهتر ساحل افتادهاى
هستى خود نذر قلزم ساختى
پيش رهزن نقد جان انداختى
همچو گل در گلستان خوددار شو
بهر نشر بو پى گلچين مرو
زندگى بر جاى خود باليدن است
از خيابان خودى گلچيدن است
قرنها بگذشت و من پادَرگِلم
تو گمان دارى كه دور از منزلم
هستىام باليد و تا گردون رسيد
زير دامانم ثريّا آرميد
هستى تو بىنشان در قلزم است
ذروه من سجدهگاه انجم است
چشم من بيناى اسرار فلك
آشنا گوشم ز پرواز ملك
تا ز سوز سعى پىهم سوختم
لعل و الماس و گهر اندوختم
«در درونم سنگ و اندر سنگ نار
آب را بر نار من نبود گذار»
قطرهاى خود را به پاى خود مريز
در تلاطم كوش و با قلزم ستيز
آب گوهر خواه و گوهرريزه شو
بهر گوش شاهدى آويزه شو
يا خودافزا شو سبكرفتار شو
ابر برقانداز و دريابار شو
از تو قلزم كديه توفان كند
شكوهها از تنگى دامان كند
كمتر از موجى شمارد خويش را
پيش پاى تو گذارد خويش را
در بيان اينكه مقصد حيات مسلم اعلاى كلمةالله است و جهاد اگر محرّك آن جوع الارض باشد در مذهب اسلام حرام است
قلب را از صبغة الله رنگ ده
عشق را ناموس و نام و ننگ ده
طبع مسلم از محبّت قاهر است
مسلم ار عاشق نباشد كافر است
تابع حق ديدنش ناديدنش
خوردنش نوشيدنش خوابيدنش
در رضايش مرضى حق گم شود
اين سخن كى باور مردم شود
خيمه در ميدان «الّا اللَّه» زده است
در جهان شاهد «على اللَّه» آمده است
شاهد حالش نبى انس و جان
شاهدى صادقترين شاهدان
قال را بگذار و باب حال زن
نور حق بر ظلمت اعمال زن
در قباى خسروى درويش زى
ديدهبيدار و خداانديش زى
قرب حق از هر عمل مقصود دار
تا ز تو گردد جلالش آشكار
صلح شر گردد چو مقصود است غير
گر خدا باشد غرض جنگ است خير
گر نگردد حق ز تيغ ما بلند
جنگ باشد قوم را ناارجمند
حضرت شيخ ميانمير ولى
هر خفى از نور جان او جلى
بر طريق مصطفى محكمپِيى
نغمه عشق و محبّت را نِيى
تربتش ايمان خاك شهر ما
مشعل نور هدايت بهر ما
بر در او جبههفرسا آسمان
از مريدانش شه هندوستان
شاه تخم حرص در دل كاشتى
قصد تسخير ممالك داشتى
از هوس آتش به جان افروختى
تيغ را «هل من مزيد» آموختى
در دكن هنگامهها بسيار بود
لشكرش در عرصه پيكار بود
رفت پيش شيخ گردونپايهاى
تا بگيرد از دعا سرمايهاى
مسلم از دنيا سوى حق رم كند
از دعا تدبير را محكم كند
شيخ از گفتار شه خاموش ماند
بزم درويشان سراپا گوش ماند
تا مريدى سكّه سيمين به دست
لب گشود و مهر خاموشى شكست
گفت اين نذر حقير از من پذير
اى ز حق آوارگان را دستگير
غوطهها زد در خوى محنت تنم
تا گره زد درهمى را دامنم
گفت شيخ اين زر حق سلطان ماست
آن كه در پيراهن شاهى گداست
حكمران مهر و ماه و انجم است
شاه ما مفلسترين مردم است
ديده بر خوان اجابت دوخته است
آتش جوعش جهانى سوخته است
قحط و طاعون تابع شمشير او
عالمى ويرانه از تعمير او
خلق در فرياد از نادارىاش
از تهىدستى ضعيفآزارىاش
سطوتش اهل جهان را دشمن است
نوع انسان كاروان او رهزن است
از خيال خودفريب و فكر خام
مىكند تاراج را تسخير نام
عسكر شاهى و افواج غنيم
هر دو از شمشير جوع او دو نيم
آتش جان گدا جوع گداست
جوع سلطان ملك و ملّت را فناست
هر كه خنجر بهر غيراللَّه كشيد
تيغ او در سينه او آرميد
اندرز ميرنجات نقشبند، المعروف به باباى صحرايى كه براى مسلمانان هندوستان رقم فرموده است
اى كه مثل گُل ز گِل باليدهاى
تو هم از بطن خودى زاييدهاى
از خودى مگذر بقاانجام باش
قطرهاى مىباش و بحرآشام باش
تو كه از نور خودى تابندهاى
گر خودى محكم كنى پايندهاى
سود در جيب همين سوداستى
خواجگى از حفظ اين كالاستى
هستى و از نيستى ترسيدهاى
اى سرت گردم غلط فهميدهاى
چون خبر دارم ز ساز زندگى
با تو گويم چيست راز زندگى
غوطه در خود صورت گوهر زدن
پس ز خلوتگاه خود سر برزدن
زير خاكستر شراراندوختن
شعلهگرديدن نظرها سوختن
خانهسوز محنت چلساله شو
طوف خود كن شعله جوّاله شو
زندگى از طوف ديگر رستن است
خويش را بيتالحرم دانستن است
پر زن و از جذب خاك آزاد باش
همچو طائر ايمن از افتاد باش
تو اگر طائر نهاى اى هوشمند
بر سر غار آشيان خود مبند
اى كه باشى در پى كسب علوم
با تو مىگويم پيام پير روم
«علم را بر تن زنى مارى بود
علم را بر دل زنى يارى بود»
آگهى از قصّه آخوند روم
آن كه داد اندر حلب درس علوم
پاى در زنجير توجيهات عقل
كشتىاش توفانى ظلمات عقل
موسى بيگانه سيناى عشق
بىخبر از عشق و از سوداى عشق
از تشكّك گفت و از اشراق گفت
وز حكم صد گوهر تابنده سفت
عقدههاى قول مشّايين گشود
نور فكرش هر خفى را وا نمود
گِرد و پيشش بود انبار كتب
بر لب او شرح اسرار كتب
پير تبريزى ز ارشاد كمال
جُست راه مكتب ملّاجلال
گفت اين غوغا و قيل و قال چيست
اين قياس و وهم و استدلال چيست
مولوى فرمود نادان لب ببند
بر مقالات خردمندان مخند
پاى خويش از مكتبم بيرون گذار
قيل و قال است اين تو را با وى چه كار؟
قال ما از فهم تو بالاتر است
شيشه ادراك را روشنگر است
سوز شمع از گفته ملّا فزود
آتشى از جان تبريزى گشود
بر زمين برق نگاه او فتاد
خاك از سوز دم او شعله زاد
آتش دل خرمن ادراك سوخت
دفتر آن فلسفى را پاك سوخت
مولوى بيگانه از اعجاز عشق
ناشناس نغمههاى ساز عشق
گفت اين آتش چه سان افروختى
دفتر ارباب حكمت سوختى
گفت شيخ اى مسلم زنّاردار
ذوق و حال است اين تو را با وى چه كار؟
حال ما از فكر تو بالاتر است
شعله ما كيمياى احمر است
ساختى از برف حكمت ساز و برگ
از سحاب فكر تو بارد تگرگ
آتشى افروز از خاشاك خويش
شعلهاى تعمير كن از خاك خويش
علم مسلم كامل از سوز دل است
معنى اسلام ترك آفل است
چون ز بند آفل ابراهيم رست
در ميان شعلهها نيكو نشست
علم حق را در قفا انداختى
بهر نانى نقد دين درباختى
گرمرو در جست و جوى سرمهاى
واقف از چشم سياه خود نهاى
آب حيوان از دم خنجر طلب
از دهان اژدها كوثر طلب
سنگ اسود از در بتخانه خواه
نافه مشك از سگ ديوانه خواه
سوز عشق از دانش حاضر مجوى
كيف حق از جام اين كافر مجوى
مدّتى محو تك و دو بودهام
رازدان دانش نو بودهام
باغبانان امتحانم كردهاند
محرم اين گلستانم كردهاند
گلستانى لالهزار عبرتى
چون گل كاغذ سراب نكهتى
تا ز بند اين گلستان رستهام
آشيان بر شاخ طوبى بستهام
دانش حاضر حجاب اكبر است
بتپرست و بتفروش و بتگر است
پا به زندان مظاهر بستهاى
از حدود حس برون ناجستهاى
در صراط زندگى از پا فتاد
بر گلوى خويشتن خنجر نهاد
آتشى دارد مثال لاله سرد
شعلهاى دارد مثال ژاله سرد
فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
در جهان جست و جو ناشاد ماند
عشق افلاطون علّتهاى عقل
به شود از نشترش سوداى عقل
جمله عالم ساجد و مسجود عشق
سومنات عقل را محمود عشق
اين مى ديرينه در ميناش نيست
شور يارب قسمت شبهاش نيست
قيمت شمشاد خود نشناختى
سرو ديگر را بلند انداختى
مثل نى خود را ز خود كردى تهى
بر نواى ديگران دل مىنهى
اى گداى ريزهاى از خوان غير
جنس خود مىجويى از دكّان غير
بزم مسلم از چراغ غير سوخت
مسجد او از شرار دير سوخت
از سواد كعبه چون آهو رميد
ناوك صيّاد پهلويش دريد
شد پريشان برگ گل چون بوى خويش
اى ز خود رمكرده باز آ سوى خويش
اى امين حكمت امّالكتاب
وحدت گمگشته خود بازياب
ما كه دربان حصار ملّتيم
كافر از ترك شعار ملّتيم
ساقى ديرينه را ساغر شكست
بزم رندان حجازى برشكست
كعبه آباد است از اصنام ما
خنده زن كفر است بر اسلام ما
شيخ در عشق بتان اسلام باخت
رشته تسبيح از زنّار ساخت
پيرها پير از بياض مو شدند
سخره بهر كودكان كو شدند
دل ز نقش «لا اله» بيگانهاى
از صنمهاى هوس بتخانهاى
مىشود هر مودرازى خرقهپوش
آه از اين سوداگران دينفروش
با مريدان روز و شب اندر سفر
از ضرورتهاى ملّت بىخبر
ديدهها بىنور مثل نرگسند
سينهها از دولت دل مفلسند
واعظان هم صوفيان منصبپرست
اختيار ملّت بيضا شكست
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
مفتى دين مبين فتوا فروخت
چيست ياران بعد از اين تدبير ما
رخ سوى مىخانه دارد پير ما
الوقت سيف
سبز بادا خاك پاك شافعى
عالمى سرخوش ز تاك شافعى
فكر او كوكب ز گردون چيده است
سيف برّان وقت را ناميده است
من چه گويم سرّ اين شمشير چيست
آب او سرمايهدار از زندگى است
صاحبش بالاتر از امّيد و بيم
دست او بيضاتر از دست كليم
سنگ از يك ضربت او تر شود
بحر از محرومى نم بر شود
در كف موسى همين شمشير بود
كار او بالاتر از تدبير بود
سينه درياى احمر چاك كرد
قلزمى را خشك مثل خاك كرد
پنجه حيدر كه خيبرگير بود
قوّت او از همين شمشير بود
گردش گردون گردان ديدنى است
انقلاب روز و شب فهميدنى است
اى اسير دوش و فردا درنگر
در دل خود عالم ديگر نگر
در گل خود تخم ظلمت كاشتى
وقت را مثل خطى پنداشتى
باز با پيمانه ليل و نهار
فكر تو پيمود طول روزگار
ساختى اين رشته را زنّار دوش
گشتهاى مثل بتان باطلفروش
كيميا بودى و مشتى گل شدى
سرّ حق زاييدى و باطل شدى
مسلمى آزاد از اين زنّار باش
شمع بزم ملّت احرار باش
تا كه از اصل جهان آگه نهاى
از حيات جاودان آگه نهاى
تا كجا در روز و شب باشى اسير
رمز وقت از «لى مع اللَّه» ياد گير
اين و آن پيداست از رفتار وقت
زندگى سرّى است از اسرار وقت
اصل وقت از گردش خورشيد نيست
وقت جاويد است و خور جاويد نيست
عيش و غم عاشور و هم عيد است وقت
سرّ تاب ماه و خورشيد است وقت
وقت را مثل مكان گستردهاى
امتياز دوش و فردا كردهاى
اى چو بو رمكرده از بستان خويش
ساختى از دست خود زندان خويش
وقت ما كو اوّل و آخر نديد
از خيابان ضمير ما دميد
زنده از عرفان اصلش زندهتر
هستى او از سحر تابندهتر
زندگى از دهر و دهر از زندگى است
«لا تَسُبُّوا الدَّهر» فرمان نبى است
نكتهاى مىگويمت روشن چو دُر
تا شناسى امتياز عبد و حُر
عبد گردد ياوه در ليل و نهار
در دل حر ياوه گردد روزگار
عبد از ايّام مىبافد كفن
روز و شب را مىتند بر خويشتن
مرد حر خود را ز گل برمىكند
خويش را بر روزگاران مىتند
عبد چون طائر به دام صبح و شام
لذّت پرواز بر جانش حرام
سينه آزاده چابكنفس
طاير ايّام را گردد قفس
عبد را تحصيل حاصل فطرت است
واردات جان او بىندرت است
از گرانخيزى مقام او همان
نالههاى صبح و شام او همان
دم به دم نوآفرينى كار حر
نغمه پىهم تازه ريزد تار حر
فطرتش زحمتكش تكرار نيست
جاده او حلقه پرگار نيست
عبد را ايّام زنجير است و بس
بر لب او حرف تقدير است و بس
همّت حر با قضا گردد مشير
حادثات از دست او صورتپذير
رفته و آينده در موجود او
ديرها آسوده اندر زود او
آمد از صوت و صدا پاك اين سخن
درنمىآيد به ادراك اين سخن
گفتم و حرفم ز معنى شرمسار
شكوه معنى كه با حرفم چه كار
زنده معنى چون به حرف آمد بمرد
از نفسهاى تو نار او فسرد
نكته غيب و حضور اندر دل است
رمز ايّام و مرور اندر دل است
نغمه خاموش دارد ساز وقت
غوطه در دل زن كه بينى راز وقت
ياد ايّامى كه سيف روزگار
با توانادستى ما بود يار
تخم دين در كشت دلها كاشتيم
پرده از رخسار حق برداشتيم
ناخن ما عقده دنيا گشاد
بخت اين خاك از سجود ما گشاد
از خم حق باده گلگون زديم
بر كهن مىخانهها شبخون زديم
اى مى ديرينه در ميناى تو
شيشه آب از گرمى صهباى تو
از غرور و نخوت و كبر و منى
طعنه بر نادارى ما مىزنى
جام ما هم زيب محفل بوده است
سينه ما صاحب دل بوده است
عصر نو از جلوهها آراسته
از غبار پاى ما برخاسته
كشت حق سيراب گشت از خون ما
حقپرستان جهان ممنون ما
عالم از ما صاحب تكبير شد
از گل ما كعبهها تعمير شد
حرف «اقرأ» حق به ما تعليم كرد
رزق خويش از دست ما تقسيم كرد
گر چه رفت از دست ما تاج و نگين
ما گدايان را به چشم كم مبين
در نگاه تو زيانكاريم ما
كهنهپنداريم ما خواريم ما
اعتبار از «لا اله» داريم ما
هر دو عالم را نگه داريم ما
از غم امروز و فردا رستهايم
با كسى عهد محبّت بستهايم
در دل حق سرّ مكنونيم ما
وارث موسى و هارونيم ما
مهر و مه روشن ز تاب ما هنوز
برقها دارد سحاب ما هنوز
ذات ما آيينه ذات حق است
هستى مسلم ز آيات حق است
دعا
اى چو جان اندر وجود عالمى
جان ما باشى و از ما مىرمى
نغمه از فيض تو در عود حيات
موت در راه تو مقصود حيات
باز تسكين دل ناشاد شو
باز اندر سينهها آباد شو
باز از ما خواه ننگ و نام را
پختهتر كن عاشقان خام را
از مقدّر شكوهها داريم ما
نرخ تو بالا و ناداريم ما
از تهىدستان رخ زيبا مپوش
عشق سلمان و بلال ارزان فروش
چشم بىخواب و دل بىتاب ده
باز ما را فطرت سيماب ده
آيتى بنما ز آيات مبين
تا شود اعناق اعدا خاضعين
كوه آتشخيز كن اين كاه را
ز آتش ما سوز غيرالله را
رشته وحدت چو قوم از دست داد
صد گره بر روى كار ما فتاد
ما پريشان در جهان چون اختريم
همدم و بيگانه از يكديگريم
باز اين اوراق را شيرازه كن
باز آيين محبّت تازه كن
باز ما را بر همان خدمت گمار
كار خود با عاشقان خود سپار
رهروان را منزل تسليم بخش
قوّت ايمان ابراهيم بخش
عشق را از شغل لا آگاه كن
آشناى رمز «الّا الله» كن
من كه بهر ديگران سوزم چو شمع
بزم خود را گريه آموزم چو شمع
بارم آن اشكى كه باشد دلفروز
بىقرار و مضطر و آرام سوز
كارمش در باغ و رويد آتشى
از قباى لاله شويد آتشى
دل به دوش و ديده بر فرداستم
در ميان انجمن تنهاستم
«هر كسى از ظنّ خود شد يار من
از درون من نجست اسرار من»
در جهان يا رب نديم من كجاست
نخل سينايم كليم من كجاست
ظالمم بر خود ستمها كردهام
شعلهاى را در بغل پروردهام
شعلهاى غارتگر سامان هوش
آتشى افكنده در دامان هوش
عقل را ديوانگى آموخته
علم را سامان هستى سوخته
آفتاب از سوز او گردونمقام
برقها اندر طواف او مدام
همچو شبنم ديده گريان شدم
تا امين آتش پنهان شدم
شمع را سوز عيان آموختم
خود نهان از چشم عالم سوختم
شعلهها آخر ز هر مويم دميد
از رگ انديشهام آتش چكيد
عندليبم از شررها دانه چيد
نغمه آتشمزاجى آفريد
سينه عصر من از دل خالى است
مىتپد مجنون كه محمل خالى است
شمع را تنهاتپيدن سهل نيست
آه يك پروانه من اهل نيست
انتظار غمگسارى تا كجا
جستوجوى رازدارى تا كجا
اى ز رويت ماه و انجم مستنير
آتش خود را ز جانم بازگير
اين امانت بازگير از سينهام
خار جوهر بركش از آيينهام
يا مرا يك همدم ديرينه ده
عشق عالمسوز را آيينه ده
موج در بحر است همپهلوى موج
هست با همدم تپيدن خوى موج
بر فلك كوكب نديم كوكب است
ماه تابان سر به زانوى شب است
روز پهلوى شب يلدا زند
خويش را امروز بر فردا زند
هستى جويى به جويى گم شود
موجه بادى به بويى گم شود
هست در هر گوشه ويرانه رقص
مىكند ديوانه با ديوانه رقص
گر چه تو در ذات خود يكتاستى
عالمى از بهر خويش آراستى
من مثال لاله صحراستم
در ميان محفلى تنهاستم
خواه از لطف تو يارى همدمى
از رموز فطرت از من محرمى
همدمى ديوانهاى فرزانهاى
از خيال اين و آن بيگانهاى
تا به جان او سپارم هوى خويش
باز بينم در دل او روى خويش
سازم از مشت گل خود پيكرش
هم صنم او را شوم هم آزرش
جهد كن در بىخودى خود را بياب
زودتر «والله اعلم بالصّواب»
«مولاناى رومى»
رموز بىخودى
منكر نتوان گشت اگر دم زنم از عشق
اين نشئه به من نيست اگر با دگرى هست
«عرفى»
پيشكش به حضور ملّت اسلاميّه
اى تو را حق خاتم اقوام كرد
بر تو هر آغاز را انجام كرد
اى مثال انبيا پاكان تو
همگر دلها جگرچاكان تو
اى نظر بر حسن ترسازادهاى
اى ز راه كعبه دورافتادهاى
اى فلك مشت غبار كوى تو
«اى تماشاگاه عالم روى تو»
همچو موج آتش ته پا مىروى
«تو كجا بهر تماشا مىروى»
رمز سوز آموز از پروانهاى
در شرر تعمير كن كاشانهاى
طرح عشق انداز اندر جان خويش
تازه كن با مصطفى پيمان خويش
خاطرم از صحبت ترسا گرفت
تا نقاب روى تو بالا گرفت
همنوا از جلوه اغيار گفت
داستان گيسو و رخسار گفت
بر در ساقى جبين فرسود او
قصّه مغزادگان پيمود او
من شهيد تيغ ابروى توام
خاكم و آسوده كوى توام
از ستايشگسترى بالاترم
پيش هر ديوان فرو نايد سرم
از سخن آيينهسازم كردهاند
وز سكندر بىنيازم كردهاند
بار احسان برنتابد گردنم
در گلستان غنچه گردد دامنم
سختكوشم مثل خنجر در جهان
آب خود مىگيرم از سنگ گران
گرچه بحرم موج من بىتاب نيست
بر كف من كاسه گرداب نيست
پرده رنگم شميمى نيستم
صيد هر موج نسيمى نيستم
در شرارآباد هستى اخگرم
خلعتى بخشد مرا خاكسترم
بر درت جانم نياز آورده است
هديه سوز و گداز آورده است
ز آسمان آبگون يم مىچكد
بر دل گرمم دمادم مىچكد
من ز جو باريكتر مىسازمش
تا به صحن گلشنت اندازمش
زان كه تو محبوب يار ماستى
همچو دل اندر كنار ماستى
عشق تا طرح فغان در سينه ريخت
آتش او از دلم آيينه ريخت
مثل گل از هم شكافم سينه را
پيش تو آويزم اين آيينه را
تا نگاهى افكنى بر روى خويش
مىشوى زنجيرى گيسوى خويش
باز خوانم قصّه پارينهات
تازه سازم داغهاى سينهات
از پى قوم ز خود نامحرمى
خواستم از حق حيات محكمى
در سكوت نيمشب نالان بدم
عالم اندر خواب و من گريان بدم
جانم از صبر و سكون محروم بود
ورد من ياحىّ و ياقيّوم بود
آرزويى داشتم خون كردمش
تا ز راه ديده بيرون كردمش
سوختن چون لاله پىهم تا كجا
از سحر دريوز شبنم تا كجا
اشك خود بر خويش مىريزم چو شمع
با شب يلدا درآويزم چو شمع
جلوه را افزودم و خود كاستم
ديگران را محفلى آراستم
يك نفس فرصت ز سوز سينه نيست
هفتهام شرمنده آدينه نيست
جانم اندر پيكر فرسودهاى
جلوه آهى است گردآلودهاى
چون مرا صبح ازل حق آفريد
ناله در ابريشم عودم تپيد
ناله افسونگر اسرار عشق
خونبهاى حسرت گفتار عشق
فطرت آتش دهد خاشاك را
شوخى پروانه بخشد خاك را
عشق را داغى مثال لاله بس
در گريبانش گل يك ناله بس
من همين يك گل به دستارت زنم
محشرى بر خواب سرشارت زنم
تا ز خاكت لالهزار آيد پديد
از دمت باد بهار آيد پديد
تمهيد در معنى ربط فرد و ملّت
فرد را ربط جماعت رحمت است
جوهر او را كمال از ملّت است
تا توانى با جماعت يار باش
رونق هنگامه احرار باش
حرز جان كن گفته خيرالبشر
هست شيطان از جماعت دورتر
فرد و قوم آيينه يكديگرند
سلك و گوهر كهكشان و اخترند
فرد مىگيرد ز ملّت احترام
ملّت از افراد مىيابد نظام
فرد تا اندر جماعت گم شود
قطره وسعتطلب قلزم شود
مايهدار سيرت ديرينه او
رفته و آينده را آيينه او
وصل استقبال و ماضى ذات او
چون ابد لاانتها اوقات او
در دلش ذوق نمو از ملّت است
احتساب كار او از ملّت است
پيكرش از قوم و هم جانش ز قوم
ظاهرش از قوم و پنهانش ز قوم
در زبان قوم گويا مىشود
بر ره اسلاف پويا مىشود
پختهتر از گرمى صحبت شود
تا به معنى فرد هم ملّت شود
وحدت او مستقيم از كثرت است
كثرت اندر وحدت او وحدت است
لفظ چون از بيت خود بيرون نشست
گوهر مضمون به جيب خود شكست
برگ سبزى كز نهال خويش ريخت
از بهاران تار امّيدش گسيخت
هر كه آب از زمزم ملّت نخورد
شعلههاى نغمه در عودش فسرد
فرد تنها از مقاصد غافل است
قوّتش آشفتگى را مايل است
قوم با ضبط آشنا گرداندش
نرمرو مثل صبا گرداندش
پا به گل مانند شمشادش كند
دست و پا بندد كه آزادش كند
چون اسير حلقه آيين شود
آهوى رمخوى او مشكين شود
تو خودى از بىخودى نشناختى
خويش را اندر گمان انداختى
جوهر نورى است اندر خاك تو
يك شعاعش جلوه ادراك تو
عيشت از عيشش غم تو از غمش
زندهاى از انقلاب هر دمش
واحد است و برنمىتابد دويى
من ز تاب او من استم تو تويى
خويشدار و خويشباز و خويشساز
نازها مىپرورد اندر نياز
آتشى از سوز او گردد بلند
اين شرر بر شعله اندازد كمند
فطرتش آزاد و هم زنجيرى است
جزو او را قوّت كلگيرى است
خوگر پيكار پىهم ديدمش
هم خودى هم زندگى ناميدمش
چون ز خلوت خويش را بيرون دهد
پاى در هنگامه جلوت نهد
نقشگير اندر دلش او مىشود
من ز هم مىريزد و تو مىشود
جبر قطع اختيارش مىكند
از محبّت مايهدارش مىكند
ناز تا ناز است كم خيزد نياز
نازها سازد به هم خيزد نياز
در جماعت خودشكن گردد خودى
تا ز گلبرگى چمن گردد خودى
نكتهها چون تيغ پولاد است تيز
گر نمىفهمى ز پيش ما گريز
در معنى اينكه ملّت از اختلاط افراد پيدا مىشود و تكميل تربيت او از نبوّت است
از چه رو بربسته ربط مردم است
رشته اين داستان سردرگم است
در جماعت فرد را بينيم ما
از چمن او را چو گل چينيم ما
فطرتش وارفته يكتايى است
حفظ او از انجمنآرايى است
سوزدش در شاهراه زندگى
آتش آوردگاه زندگى
مردمان خوگر به يكديگر شوند
سفته در يك رشته چون گوهر شوند
در نبرد زندگى يار همند
مثل همكاران گرفتار همند
محفل انجم ز جذب با هم است
هستى كوكب ز كوكب محكم است
خيمهگاه كاروان كوه و جبل
مرغزار و دامن صحرا و تل
سست و بىجان تار و پود كار او
ناگشوده غنچه پندار او
ساز برق آهنگ او ننواخته
نغمهاش در پرده ناپرداخته
گوشمال جستوجو ناخوردهاى
زخمههاى آرزو ناخوردهاى
نابهسامان محفل نوزادهاش
مىتوان با پنبه چيدن بادهاش
نودميده سبزه خاكش هنوز
سرد خون اندر رگ تاكش هنوز
منزل ديو و پرى انديشهاش
از گمان خود رميدن پيشهاش
تنگميدان هستى خامش هنوز
فكر او زير لب بامش هنوز
بيم جان سرمايه آب و گلش
هم ز باد تند مىلرزد دلش
جان او از سختكوشى رم زند
پنجه در دامان فطرت كم زند
هر چه از خود مىدمد برداردش
هر چه از بالا فتد برداردش
تا خدا صاحبدلى پيدا كند
كو ز حرفى دفترى املا كند
سازپردازى كه از آوازهاى
خاك را بخشد حيات تازهاى
ذرّه بىمايه ضو گيرد از او
هر متاعى ارج نو گيرد از او
زنده از يك دم دو صد پيكر كند
محفلى رنگين ز يك ساغر كند
ديده او مىكشد لب جان دهد
تا دويى ميرد يكى پيدا شود
رشتهاش كو بر فلك دارد سرى
پارههاى زندگى را همگرى
تازه انداز نظر پيدا كند
گلستان در دشت و در پيدا كند
از تف او ملّتى مثل سپند
برجهد شورافكن و هنگامهبند
يك شرر مىافكند اندر دلش
شعله درگير مىگردد گلش
نقش پايش خاك را بينا كند
ذرّه را چشمكزن سينا كند
عقل عريان را دهد پيرايهاى
بخشد اين بىمايه را سرمايهاى
دامن خود مىزند بر اخگرش
هر چه غش باشد ربايد از زرش
بندها از پا گشايد بنده را
از خداوندان ربايد بنده را
گويدش تو بنده ديگر نهاى
زين بتان بىزبان كمتر نهاى
تا سوى يك مدّعايش مىكشد
حلقه آيين به پايش مىكشد
نكته توحيد باز آموزدش
رسم و آيين نياز آموزدش
اركان اساسى ملّيّه اسلاميّه
ركن اوّل: توحيد
در جهان كيف و كم گرديد عقل
پى به منزل برد از توحيد عقل
ورنه اين بىچاره را منزل كجاست
كشتى ادراك را ساحل كجاست
اهل حق را رمز توحيد از بر است
در «أتى الرّحمن عبداً» مضمر است
تا ز اسرار تو بنمايد تو را
امتحانش از عمل بايد تو را
دين از او حكمت از او آيين از او
زور از او قوّت از او تمكين از او
عالمان را جلوهاش حيرت دهد
عاشقان را بر عمل قدرت دهد
پست اندر سايهاش گردد بلند
خاك چون اكسير گردد ارجمند
قدرت او برگزيند بنده را
نوع ديگر آفريند بنده را
در ره حق تيزتر گردد تكش
گرمتر از برق خون اندر رگش
بيم و شك ميرد عمل گيرد حيات
چشم مىبيند ضمير كائنات
چون مقام عبدهو محكم شود
كاسه دريوزه جام جم شود
ملّت بيضا تن و جان «لا اله»
ساز ما را پردهگردان «لا اله»
«لا اله» سرمايه اسرار ما
رشتهاش شيرازه افكار ما
حرفش از لب چون به دل آيد همى
زندگى را قوّت افزايد همى
نقش او گر سنگ گيرد دل شود
دل گر از يادش نسوزد گل شود
چون دل از سوز غمش افروختيم
خرمن امكان ز آهى سوختيم
آب دلها در ميان سينهها
سوز او بگداخت اين آيينهها
شعلهاش چون لاله در رگهاى ما
نيست غير از داغ او كالاى ما
دل مقام خويشى و بيگانگى است
شوق را مستى ز همپيمانگى است
ملّت از يكرنگى دلهاستى
روشن از يك جلوه اين سيناستى
قوم را انديشهها بايد يكى
در ضميرش مدّعا بايد يكى
جذبه بايد در سرشت او يكى
هم عيار خوب و زشت او يكى
گر نباشد سوز حق در ساز فكر
نيست ممكن اينچنين انداز فكر
ما مسلمانيم و اولاد خليل
از ابيكم گير اگر خواهى دليل
با وطن وابسته تقدير امم
بر نسب بنياد تعمير امم
اصل ملّت در وطن ديدن كه چه
باد و آب و گِل پرستيدن كه چه
بر نسب نازانشدن نادانى است
حكم او اندر تن و تن فانى است
ملّت ما را اساس ديگر است
اين اساس اندر دل ما مضمر است
حاضريم و دل به غايب بستهايم
پس ز بند اين و آن وارستهايم
رشته اين قوم مثل انجم است
چون نگه هم از نگاه ما گم است
تير خوشپيكان يك كيشيم ما
يكنما يكبين يكانديشيم ما
مدّعاى ما مآل ما يكى است
طرز و انداز خيال ما يكى است
ما ز نعمتهاى او اخوان شديم
يكزبان و يكدل و يكجان شديم
در معنى اينكه يأس و حزن و خوف امّ الخبائث است و قاطع حيات و توحيد ازاله اين امراض خبيثه مىكند
مرگ را سامان ز قطع آرزوست
زندگانى محكم از «لاتقنطوا» است
تا اميد از آرزوى پىهم است
نااميدى زندگانى را سم است
نااميدى همچو گور افشاردت
گرچه الوندى ز پا مىآردت
ناتوانى بنده احسان او
نامرادى بسته دامان او
زندگى را يأس خوابآور بود
اين دليل سستى عنصر بود
چشم جان را سرمهاش اعما كند
روز روشن را شب يلدا كند
از دمش ميرد قواى زندگى
خشك گردد چشمههاى زندگى
خفته با غم در ته يك چادر است
غم رگ جان را مثال نشتر است
اى كه در زندان غم باشى اسير
از نبى تعليم «لاتحزن» بگير
اين سبق صدّيق را صدّيق كرد
سرخوش از پيمانه تحقيق كرد
از رضا مسلم مثال كوكب است
در ره هستى تبسّم بر لب است
گر خدا دارى ز غم آزاد شو
از خيال بيش و كم آزاد شو
قوّت ايمان حيات افزايدت
ورد «لاخوف عليهم» بايدت
چون كليمى سوى فرعونى رود
قلب او از «لاتخف» محكم شود
بيم غيراللَّه عمل را دشمن است
كاروان زندگى را رهزن است
عزم محكم ممكناتانديش از او
همّت عالى تأمّلكيش از او
تخم او چون در گلت خود را نشاند
زندگى از خودنمايى بازماند
فطرت او تنگتاب و سازگار
با دل لرزان و دست رعشهدار
دزدد از پا طاقت رفتار را
مىربايد از دماغ افكار را
دشمنت ترسان اگر بيند تو را
از خيابانت چو گل چيند تو را
ضرب تيغ او قوىتر مىفتد
هم نگاهش مثل خنجر مىفتد
بيم چون بند است اندر پاى ما
ور نه صد سيل است در درياى ما
بر نمىآيد اگر آهنگ تو
نرم از بيم است تار چنگ تو
گوشتابش ده كه گردد نغمهخيز
بر فلك از ناله آرد رستخيز
بيم جاسوسى است از اقليم مرگ
اندرونش تيره مثل ميم مرگ
چشم او برهمزن كار حيات
گوش او برگير اخبار حيات
هر شر پنهان كه اندر قلب توست
اصل او بيم است اگر بينى درست
لابه و مكّارى و كين و دروغ
اين همه از خوف مىگيرد فروغ
پرده زور و ريا پيرامنش
فتنه را آغوش مادر دامنش
زان كه از همّت نباشد استوار
مىشود خشنود با ناسازگار
هر كه رمز مصطفى فهميده است
شرك را در خوف مضمر ديده است
محاوره تير و شمشير
سرّ حق تير از لب سوفار گفت
تيغ را در گرمى پيكار گفت
اى پرىها جوهر اندر قاف تو
ذوالفقار حيدر از اسلاف تو
قوّت بازوى خالد ديدهاى
شام را بر سر شفق پاشيدهاى
آتش قهر خدا سرمايهات
جنّت الفردوس زير سايهات
در هوايم يا ميان تركشم
هر كجا باشم سراپا آتشم
از كمان آيم چو سوى سينه من
نيك مىبينم به توى سينه من
گر نباشد در ميان قلب سليم
فارغ از انديشههاى يأس و بيم
چاكچاك از نوك خود گردانمش
نيمهاى از موج خون پوشانمش
ور صفاى او ز قلب مؤمن است
ظاهرش روشن ز نور باطن است
از تف او آب گردد جان من
همچو شبنم مىچكد پيكان من
حكايت شير و شهنشاه عالمگير رحمة الله عليه
شاه عالمگير گردونآستان
اعتبار دودمان گوركان
پايه اسلاميان برتر از او
احترام شرع پيغمبر از او
در ميان كارزار كفر و دين
تركش ما را خدنگ آخرين
تخم الحادى كه اكبر پروريد
باز اندر فطرت دارا دميد
شمع دل در سينهها روشن نبود
ملّت ما از فساد ايمن نبود
حق گزيد از هند عالمگير را
آن فقير صاحب شمشير را
از پى احياى دين مأمور كرد
بهر تجديد يقين مأمور كرد
برق تيغش خرمن الحاد سوخت
شمع دين در محفل ما برفروخت
كورذوقان داستانها ساختند
وسعت ادراك او نشناختند
شعله توحيد را پروانه بود
چون براهيم اندر اين بتخانه بود
در صف شاهنشهان يكتاستى
فقر او از تربتش پيداستى
روزى آن زيبنده تاج و سرير
آن سپهدار و شهنشاه و فقير
صبحگاهان شد به سير بيشهاى
با پرستارى وفاانديشهاى
سرخوش از كيفيت باد سحر
طايران تسبيحخوان بر هر شجر
شاه رمزآگاه شد محو نماز
خيمه برزد در حقيقت از مجاز
شير نر آمد پديد از طرف دشت
از خروش او فلك لرزنده گشت
بوى انسان دادش از انسان خبر
پنجه عالمگير را زد بر كمر
دست شه ناديده خنجر بركشيد
شرزهشيرى را شكم از هم دريد
دل به خود راهى نداد انديشه را
شير قالين كرد شير بيشه را
باز سوى حق رميد آن ناصبور
بود معراجش نماز باحضور
اينچنين دل خودنما و خودشكن
دارد اندر سينه مؤمن وطن
بنده حق پيش مولا لاستى
پيش باطل بر نعم برجاستى
تو هم اى نادان دلى آور به دست
شاهدى را محملى آور به دست
خويش را درباز و خود را باز گير
دامگستر از نياز و ناز گير
عشق را آتشزن انديشه كن
روبه حق باش و شيرى پيشه كن
خوف حق عنوان ايمان است و بس
خوف غير از شرك پنهان است و بس
ركن دوم: رسالت
تارك آفل براهيم خليل
انبيا را نقش پاى او دليل
آن خداى «لميزل» را آيتى
داشت در دل آرزوى ملّتى
جوى اشك از چشم بىخوابش چكيد
تا پيام «طهّرا بيتى» شنيد
بهر ما ويرانهاى آباد كرد
طايفان را خانهاى بنياد كرد
تا نهال «تُب علينا» غنچه بست
صورت كار بهار ما نشست
حق تعالى پيكر ما آفريد
وز رسالت در تن ما جان دميد
حرف بىصوت اندر اين عالم بديم
از رسالت مصرع موزون شديم
از رسالت در جهان تكوين ما
از رسالت دين ما آيين ما
از رسالت صدهزار ما يك است
جزو ما از جزو «ما لاينفك» است
آن كه شأن اوست «يهدى مَن يريد»
از رسالت حلقه گرد ما كشيد
حلقه ملّت محيطافزاستى
مركز او وادى بطحاستى
ما ز حكم نسبت او ملّتيم
اهل عالم را پيام رحمتيم
از ميان بحر او خيزيم ما
مثل موج از هم نمىريزيم ما
امّتش در حرز ديوار حرم
نعرهزن مانند شيران در اجم
معنى حرفم كنى تحقيق اگر
بنگرى با ديده تصديق اگر
قوّت قلب و جگر گردد نبى
از خدا محبوبتر گردد نبى
قلب مؤمن را كتابش قوّت است
حكمتش «حبل الوريد» ملّت است
دامنش از دست دادن مردن است
چون گل از باد خزان افسردن است
زندگى قوم از دم او يافته است
اين سحر از آفتابش تافته است
فرد از حق ملّت از وى زنده است
از شعاع مهر او تابنده است
از رسالت همنوا گشتيم ما
همنفس هممدّعا گشتيم ما
كثرت هممدّعا وحدت شود
پخته چون وحدت شود ملّت شود
زنده هر كثرت ز بند وحدت است
وحدت مسلم ز دين فطرت است
دين فطرت از نبى آموختيم
در ره حق مشعلى افروختيم
اين گهر از بحر بىپايان اوست
ما كه يكجانيم از احسان اوست
تا نه اين وحدت ز دست ما رود
هستى ما با ابد همدم شود
پس خدا بر ما شريعت ختم كرد
بر رسول ما رسالت ختم كرد
رونق از ما محفل ايّام را
او رسل را ختم و ما اقوام را
خدمت ساقىگرى با ما گذاشت
داد ما را آخرين جامى كه داشت
«لا نبى بعدى» ز احسان خداست
پرده ناموس دين مصطفاست
قوم را سرمايه قوّت از او
حفظ سرّ وحدت ملّت از او
حقتعالى نقش هر دعوا شكست
تا ابد اسلام را شيرازه بست
دل ز غيراللَّه مسلمان بركند
نعره «لا قوم بعدى» مىزند
در معنى اينكه مقصود رسالت محمّديّه تشكيل و تأسيس حرّيّت و مساوات و اخوّت بنىنوع آدم است
بود انسان در جهان انسانپرست
ناكس و نابودمند و زيردست
سطوت كسرى و قيصر رهزنش
بندها در دست و پا و گردنش
كاهن و پاپا و سلطان و امير
بهر يك نخجير صد نخجيرگير
صاحب اورنگ و هم پير كنشت
باج بر كشت خراب او نوشت
در كليسا اسقف رضوانفروش
بهر اين صيد زبون دامى به دوش
برهمن گل از خيابانش ببرد
خرمنش مغزاده با آتش سپرد
از غلامى فطرت او دون شده
نغمهها اندر نى او خون شده
تا امينى حق به حقداران سپرد
بندگان را مسند خاقان سپرد
شعلهها از مردهخاكستر گشاد
كوهكن را پايه پرويز داد
اعتبار كاربندان را فزود
خواجگى از كارفرمايان ربود
قوّت او هر كهنپيكر شكست
نوع انسان را حصار تازه بست
تازهجان اندر تن آدم دميد
بنده را باز از خداوندان خريد
زادن او مرگ دنياى كهن
مرگ آتشخانه و دير و شمن
حرّيت زاد از ضمير پاك او
اين مى نوشين چكيد از تاك او
عصر نو كين صد چراغ آورده است
چشم در آغوش او واكرده است
نقش نو بر صفحه هستى كشيد
امّتى گيتىگشايى آفريد
امّتى از ماسوا بيگانهاى
بر چراغ مصطفى پروانهاى
امّتى از گرمى حق سينهتاب
ذرّهاش شمع حريم آفتاب
كاينات از كيف او رنگين شده
كعبهها بتخانههاى چين شده
مرسلان و انبيا آباى او
اكرم او نزد حق اتقاى او
«كلّ مؤمن اخوة» اندر دلش
حريّت سرمايه آب و گلش
ناشكيب امتيازات آمده
در نهاد او مساوات آمده
همچو سرو آزاد فرزندان او
پخته از «قالوا بلى» پيمان او
سجده حق گل به سيمايش زده
ماه و انجم بوسه بر پايش زده
حكايت بوعبيد و جابان در معنى اخوّت اسلاميّه
شد اسير مسلمى اندر نبرد
قايدى از قايدان يزدجرد
گبر بارانديده و عيّار بود
حيلهجو و پرفن و مكّار بود
از مقام خود خبردارش نكرد
هم ز نام خود خبردارش نكرد
گفت مىخواهم كه جان بخشى مرا
چون مسلمانان امان بخشى مرا
كرد مسلم تيغ را اندر نيام
گفت خونت ريختن بر من حرام
چون درفش كاويانى چاك شد
آتش اولاد ساسان خاك شد
آشكارا شد كه جابان است او
مير سربازان ايران است او
قتل او از مير عسكر خواستند
از فريب او سخن آراستند
بوعبيد آن سيّد فوج حجاز
در وغا عزمش ز لشكر بىنياز
گفت اى ياران مسلمانيم ما
تار چنگيم و يك آهنگيم ما
نعره حيدر نواى بوذر است
گرچه از حلق بلال و قنبر است
هر يكى از ما امين ملّت است
صلح و كينش صلح و كين ملّت است
ملّت ار گردد اساس جان فرد
عهد ملّت مىشود پيمان فرد
گرچه جابان دشمن ما بوده است
مسلمى او را امان بخشوده است
خون او اى معشر خير الانام
بر دم تيغ مسلمانان حرام
حكايت سلطان مراد و معمار در معنى مساوات اسلاميّه
بود معمارى ز اقليم خجند
در فن تعمير نام او بلند
ساخت آن صنعتگر فرهادزاد
مسجدى از حكم سلطان مراد
خوش نيامد شاه را تعمير او
خشمگين گرديد از تقصير او
آتش سوزنده از چشمش چكيد
دست آن بىچاره از خنجر بريد
جوى خون از ساعد معمار رفت
پيش قاضى ناتوان و زار رفت
آن هنرمندى كه دستش سنگ سُفت
داستان جور سلطان باز گفت
گفت اى پيغام حق گفتار تو
حفظ آيين محمّد كار تو
سفتهگوش سطوت شاهان نىام
قطع كن از روى قرآن دعوىام
قاضى عادل به دندان خسته لب
كرد شه را در حضور خود طلب
رنگ شه از هيبت قرآن پريد
پيش قاضى چون خطاكاران رسيد
از خجالت ديده بر پا دوخته
عارض او لالهها اندوخته
يك طرف فريادى دعوىگرى
يك طرف شاهنشه گردونفرى
گفت شه از كرده خجلت بردهام
اعتراف از جرم خود آوردهام
گفت قاضى فى القصاص آمد حيات
زندگى گيرد به اين قانون ثبات
عبد مسلم كمتر از احرار نيست
خون شه رنگينتر از معمار نيست
چون مراد اين آيه محكم شنيد
دست خويش از آستين بيرون كشيد
مدّعى را تاب خاموشى نماند
آيه «بالعدل و الاحسان» خواند
گفت از بهر خدا بخشيدمش
از براى مصطفى بخشيدمش
يافت مورى بر سليمانى ظفر
سطوت آيين پيغمبر نگر
پيش قرآن بنده و مولا يكى است
بوريا و مسند ديبا يكى است
در معنى حرّيت اسلاميّه و سرّ حادثه كربلا
هر كه پيمان با «هو الموجود» بست
گردنش از بند هر معبود رست
مؤمن از عشق است و عشق از مؤمن است
عشق را ناممكن ما ممكن است
عقل سفّاك است او سفاكتر
پاكتر چالاكتر بىباكتر
عقل در پيچاك اسباب و علل
عشق چوگانباز ميدان عمل
عشق صيد از زور بازو افكند
عقل مكّار است و دامى مىزند
عقل را سرمايه از بيم و شك است
عشق را عزم و يقين لاينفك است
آن كند تعمير تا ويران كند
اين كند ويران كه آبادان كند
عقل چون باد است ارزان در جهان
عشق كمياب و بهاى او گران
عقل محكم از اساس چون و چند
عشق عريان از لباس چون و چند
عقل مىگويد كه خود را پيش كن
عشق گويد امتحان خويش كن
عقل با غير آشنا از اكتساب
عشق از فضل است و با خود در حساب
عقل گويد شاد شو آباد شو
عشق گويد بنده شو آزاد شو
عشق را آرام جان حرّيّت است
ناقهاش را ساربان حرّيّت است
آن شنيدستى كه هنگام نبرد
عشق با عقل هوسپرور چه كرد
آن امام عاشقان پور بتول
سرو آزادى ز بستان رسول
الله الله باى بسمالله پدر
معنى ذبح عظيم آمد پسر
بهر آن شهزاده خيرالملل
دوش ختمالمرسلين نعمالجمل
سرخرو عشق غيور از خون او
شوخى اين مصرع از مضمون او
در ميان امّت آن كيوانجناب
همچو حرف «قل هو الله» در كتاب
موسى و فرعون و شبّير و يزيد
اين دو قوّت از حيات آيد پديد
زنده حق از قوّت شبّيرى است
باطل آخر داغ حسرتميرى است
چون خلافت رشته از قرآن گسيخت
حرّيّت را زهر اندر كام ريخت
خاست آن سرجلوه خير الامم
چون سحاب قبله باران در قدم
بر زمين كربلا باريد و رفت
لاله در ويرانهها كاريد و رفت
تا قيامت قطع استبداد كرد
موج خون او چمن ايجاد كرد
بهر حق در خاك و خون گرديده است
پس بناى «لا اله» گرديده است
مدّعايش سلطنت بودى اگر
خود نكردى با چنين سامان سفر
دشمنان چون ريگ صحرا «لا تُعَد»
دوستان او به يزدان همعدد
سرّ ابراهيم و اسماعيل بود
يعنى آن اجمال را تفصيل بود
عزم او چون كوهساران استوار
پايدار و تندسير و كامكار
تيغ بهر عزّت دين است و بس
مقصد او حفظ آيين است و بس
«ماسو اللَّه» را مسلمان بنده نيست
پيش فرعونى سرش افكنده نيست
خون او تفسير اين اسرار كرد
ملّت خوابيده را بيدار كرد
تيغ لا چون از ميان بيرون كشيد
از رگ ارباب باطل خون كشيد
نقش «الّا الله» بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت
رمز قرآن از حسين آموختيم
ز آتش او شعلهها اندوختيم
شوكت شام و فر بغداد رفت
سطوت غرناطه هم از ياد رفت
تار ما از زخمهاش لرزان هنوز
تازه از تكبير او ايمان هنوز
اى صبا اى پيك دورافتادگان
اشك ما بر خاك پاك او رسان
در معنى اينكه چون ملّت محمّديّه مؤسّس بر توحيد و رسالت است پس نهايت مكانى ندارد
جوهر ما با مقامى بسته نيست
باده تندش به جامى بسته نيست
هندى و چينى سفال جام ماست
رومى و شامى گِل اندام ماست
قلب ما از هند و روم و شام نيست
مرز و بوم او به جز اسلام نيست
پيش پيغمبر چو كعب پاكزاد
هديهاى آورد از بانت سعاد
در ثنايش گوهر شبتاب سفت
سيف مسلول از سيوف الهند گفت
آن مقامش برتر از چرخ بلند
نامدش نسبت به اقليمى پسند
گفت «سيف من سيوف الله» گو
حقپرستى جز به راه حق مپو
همچنان آن رازدان جزو و كل
گرد پايش سرمه چشم رسل
گفت با امّت “ز دنياى شما
دوست دارم طاعت و طيب و نسا”
گر تو را ذوق معانى رهنماست
نكتهاى پوشيده در حرف شماست
يعنى آن شمع شبستان وجود
بود در دنيا و از دنيا نبود
جلوه او قدسيان را سينهسوز
بود اندر آب و گل آدم هنوز
من ندانم مرز و بوم او كجاست
اينقدر دانم كه با ما آشناست
اين عناصر را جهان ما شمرد
خويشتن را ميهمان ما شمرد
زان كه ما از سينه جان گم كردهايم
خويش را در خاكدان گم كردهايم
مسلم استى دل به اقليمى مبند
گم مشو اندر جهان چون و چند
مىنگنجد مسلم اندر مرز و بوم
در دل او ياوه گردد شام و روم
دل به دست آور كه در پهناى دل
مىشود گم اين سراى آب و گل
عقده قوميّت مسلم گشود
از وطن آقاى ما هجرت نمود
حكمتش يك ملّت گيتىنورد
بر اساس كلمهاى تعمير كرد
تا ز بخششهاى آن سلطان دين
مسجد ما شد همه روى زمين
آن كه در قرآن خدا او را ستود
آن كه حفظ جان او موعود بود
دشمنان بىدستوپا از هيبتش
لرزه بر تن از شكوه فطرتش
پس چرا از مسكن آبا گريخت
تو گمان دارى كه از اعدا گريخت
قصّهگويان حق ز ما پوشيدهاند
معنى هجرت غلط فهميدهاند
هجرت آيين حيات مسلم است
اين ز اسباب ثبات مسلم است
معنى او از تنكآبى رم است
ترك شبنم بهر تسخير يم است
بگذر از گل گلستان مقصود توست
اين زيان پيرايهبند سود توست
مهر را آزادهرفتن آبروست
عرصه آفاق زير پاى اوست
همچو جو سرمايه از باران مخواه
بىكران شو در جهان پايان مخواه
بود بحر تلخرو يك سادهدشت
ساحلى ورزيد و از شرم آب گشت
بايدت آهنگ تسخير همه
تا تو مىباشى فراگير همه
صورت ماهى به بحر آباد شو
يعنى از قيد مقام آزاد شو
هر كه از قيد جهات آزاد شد
چون فلك در شش جهت آباد شد
بوى گل از ترك گل جولانگر است
در فراخاى چمن خودگستر است
اى كه يك جا در چمن انداختى
مثل بلبل با گلى درساختى
چون صبا بار قبول از دوش گير
گلشن اندر حلقه آغوش گير
از فريب عصر نو هشيار باش
ره فتد اى راهرو هشيار باش
در معنى اينكه وطن اساس ملّت نيست
آنچنان قطع اخوّت كردهاند
بر وطن تعمير ملّت كردهاند
تا وطن را شمع محفل ساختند
نوع انسان را قبايل ساختند
جنّتى جستند در «بئس القرار»
تا «احلّوا قومهم دار البوار»
اين شجر جنّت ز عالم برده است
تلخى پيكار بار آورده است
مردمى اندر جهان افسانه شد
آدمى از آدمى بيگانه شد
روح از تن رفت و هفت اندام ماند
آدميت گم شد و اقوام ماند
تا سياست مسند مذهب گرفت
اين شجر در گلشن مغرب گرفت
قصّه دين مسيحايى فسرد
شعله شمع كليسايى فسرد
اسقف از بىطاقتى درماندهاى
مهرهها از كف برون افشاندهاى
قوم عيسى بر كليسا پا زده
نقد آيين چليپا وا زده
دهريت چون جامه مذهب دريد
مرسلى از حضرت شيطان رسيد
آن فلارنساوى باطلپرست
سرمه او ديده مردم شكست
نسخهاى بهر شهنشاهان نوشت
در گل ما دانه پيكار كشت
فطرت او سوى ظلمت برده رخت
حق ز تيغ خامه او لختلخت
بتگرى مانند آزر پيشهاش
بست نقش تازهاى انديشهاش
مملكت را دين او معبود ساخت
فكر او مذموم را محمود ساخت
بوسه تا بر پاى اين معبود زد
نقد حق را بر عيار سود زد
باطل از تعليم او باليده است
حيلهاندازى فنى گرديده است
طرح تدبير زبونفرجام ريخت
اين خسك در جاده ايّام ريخت
شب به چشم اهل عالم چيده است
مصلحت تزوير را ناميده است
در معنى اينكه ملّت محمّديّه نهايت زمانى هم ندارد كه دوام اين ملّت شريفه موعود است
در بهاران جوش بلبل ديدهاى
رستخيز غنچه و گل ديدهاى
چون عروسان غنچهها آراسته
از زمين يك شهر انجم خاسته
سبزه از اشك سحر شوييدهاى
از سرود آب جو خوابيدهاى
غنچهاى برمىدمد از شاخسار
گيردش باد نسيم اندر كنار
غنچهاى از دست گلچين خون شود
از چمن مانند بو بيرون شود
بست قمرى آشيان بلبل پريد
قطره شبنم رسيد و بو دميد
رخصت صد لاله ناپايدار
كم نسازد رونق فصل بهار
از زيان گنج فراوانش همان
محفل گلهاى خندانش همان
فصل گل از نسترن باقىتر است
از گل و سرو و سمن باقىتر است
كان گوهرپرورى گوهرگرى
كم نگردد از شكست گوهرى
صبح از مشرق ز مغرب شام رفت
جام صد روز از خم ايّام رفت
بادهها خوردند و صهبا باقى است
دوشها خون گشت و فردا باقى است
همچنان از فردهاى پىسپر
هست تقويم امم پايندهتر
در سفر يار است و صحبت قائم است
فرد رهگير است و ملّت قائم است
ذات او ديگر صفاتش ديگر است
سنّت مرگ و حياتش ديگر است
فرد برمىخيزد از مشت گلى
قوم زايد از دل صاحبدلى
فرد پور شصت و هفتاد است و بس
قوم را صد سال مثل يك نفس
زنده فرد از ارتباط جان و تن
زنده قوم از حفظ ناموس كهن
مرگ فرد از خشكى رود حيات
مرگ قوم از ترك مقصود حيات
گر چه ملّت هم بميرد مثل فرد
از اجل فرمان پذيرد مثل فرد
امّت مسلم ز آيات خداست
اصلش از هنگامه «قالوا بلى» است
از اجل اين قوم بىپرواستى
استوار از «نحن نزّلنا»ستى
ذكر قائم از قيام ذاكر است
از دوام او دوام ذاكر است
تا خدا «ان يطفئوا» فرموده است
از فسردن اين چراغ آسوده است
امّتى در حقپرستى كاملى
امّتى محبوب هر صاحبدلى
حق برون آورد اين تيغ اصيل
از نيام آرزوهاى خليل
تا صداقت زنده گردد از دمش
غير حق سوزد ز برق پىهمش
ما كه توحيد خدا را حجّتيم
حافظ رمز كتاب و حكمتيم
آسمان با ما سر پيكار داشت
در بغل يك فتنه تاتار داشت
بندها از پا گشود آن فتنه را
بر سر ما آزمود آن فتنه را
فتنهاى پامال راهش محشرى
كشته تيغ نگاهش محشرى
خفته صد آشوب در آغوش او
صبح امروزى نزايد دوش او
سطوت مسلم به خاك و خون تپيد
ديد بغداد آنچه راما هم نديد
تو مگر از چرخ كجرفتار پرس
زان نوآيين كهنپندار پرس
آتش تاتاريان گلزار كيست
شعلههاى او گل دستار كيست
زان كه ما را فطرت ابراهيمى است
هم به مولا نسبت ابراهيمى است
از ته آتش براندازيم گل
نار هر نمرود را سازيم گل
شعلههاى انقلاب روزگار
چون به باغ ما رسد گردد بهار
روميان را گرمبازارى نماند
آن جهانگيرى جهاندارى نماند
شيشه ساسانيان در خون نشست
رونق خمخانه يونان شكست
مصر هم در امتحان ناكام ماند
استخوان او ته اهرام ماند
در جهان بانك اذان بوده است و هست
ملّت اسلاميان بوده است و هست
عشق آيين حيات عالم است
امتزاج سالمات عالم است
عشق از سوز دل ما زنده است
از شرار «لا اله» تابنده است
گر چه مثل غنچه دلگيريم ما
گلستان ميرد اگر ميريم ما
در معنى اينكه نظام ملّت غير از آيين صورت نبندد
و آيين ملّت محمّديّه قرآن است
ملّتى را رفت چون آيين ز دست
مثل خاك اجزاى او از هم شكست
هستى مسلم ز آيين است و بس
باطن دين نبى اين است و بس
برگ گل شد چون ز آيين بسته شد
گل ز آيين بسته شد گلدسته شد
نغمه از ضبط صدا پيداستى
ضبط چون رفت از صدا غوغاستى
در گلوى ما نفس موج هواست
چون هوا پابند نى گردد نواست
تو همىدانى كه آيين تو چيست
زير گردون سرّ تمكين تو چيست
آن كتاب زنده قرآن حكيم
حكمت او لايزال است و قديم
نسخه اسرار تكوين حيات
بىثبات از قوّتش گيرد ثبات
حرف او را ريب نى تبديل نى
آيهاش شرمنده تأويل نى
پختهتر سوداى خام از زور او
درفتد با سنگ جام از زور او
مىبرد پابند و آزاد آورد
صيدبندان را به فرياد آورد
نوع انسان را پيام آخرين
حامل او رحمة للعالمين
ارج مىگيرد از او ناارجمند
بنده را از سجده سازد سربلند
رهزنان از حفظ او رهبر شدند
از كتابى صاحب دفتر شدند
دشتپيمايان ز تاب يك چراغ
صد تجلّى از علوم اندر دماغ
آن كه دوش كوه بارش برنتافت
سطوت او زهره گردون شكافت
بنگر آن سرمايه آمال ما
گنجد اندر سينه اطفال ما
آن جگرتاب بيابان كمآب
چشم او احمر ز سوز آفتاب
خوشتر از آهو رم جمّازهاش
گرم چون آتش دم جمّازهاش
رخت خواب افكند در زير نخيل
صبحدم بيدار از بانگ رحيل
دشتسير از بام و در ناآشنا
هرزه گردد از حضر ناآشنا
تا دلش از گرمى قرآن تپيد
موج بىتابش چو گوهر آرميد
خواند ز آيات مبين او سبق
بنده آمد خواجه رفت از پيش حق
از جهانبانى نوازد ساز او
مسند جم گشت پاانداز او
شهرها از گرد پايش ريختند
صد چمن از يك گلش انگيختند
اى گرفتار رسوم ايمان تو
شيوههاى كافرى زندان تو
قطع كردى امر خود را در زُبُر
جاده پيمايى «الى شىء نُكُر»
گر تو مىخواهى مسلمانزيستن
نيست ممكن جز به قرآن زيستن
صوفى پشمينهپوش حالمست
از شراب نغمه قوّال مست
آتش از شعر عراقى در دلش
درنمىسازد به قرآن محفلش
از كلاه و بوريا تاج و سرير
فقر او از خانقاهان باجگير
واعظ دستانزن افسانهبند
معنى او پست و حرف او بلند
از خطيب و ديلمى گفتار او
با ضعيف و شاذ و مرسل كار او
از تلاوت بر تو حق دارد كتاب
تو از او كامى كه مىخواهى بياب
در معنى اينكه در زمانه انحطاط، تقليد از اجتهاد اولىتر است
عهد حاضر فتنهها زير سر است
طبع ناپرواى او آفتگر است
بزم اقوام كهن بر هم از او
شاخسار زندگى بىنم از او
جلوهاش ما را ز ما بيگانه كرد
ساز ما را از نوا بيگانه كرد
از دل ما آتش ديرينه برد
نور و نار «لا اله» از سينه برد
مضمحل گردد چو تقويم حيات
ملّت از تقليد مىگيرد ثبات
راه آبا رو كه اين جمعيّت است
معنى تقليد ضبط ملّت است
در خزان اى بىنصيب از برگ و بار
از شجر مگسل به امّيد بهار
بحر گم كردى زيانانديش باش
حافظ جوى كمآب خويش باش
شايد از سيل قهستان بر خورى
باز در آغوش توفان پرورى
پيكرت دارد اگر جان بصير
عبرت از احوال اسراييل گير
گرم و سرد روزگار او نگر
سختى جان نزار او نگر
خون گرانسير است در رگهاى او
سنگ صد دهليز و يك سيماى او
پنجه گردون چو انگورش فشرد
يادگار موسى و هارون نمرد
از نواى آتشينش رفت سوز
ليكن اندر سينه دم دارد هنوز
زان كه چون جمعيّتش از هم شكست
جز به راه رفتگان محمل نبست
اى پريشان محفل ديرينهات
مُرد شمع زندگى در سينهات
نقش بر دل معنى توحيد كن
چاره كار خود از تقليد كن
اجتهاد اندر زمان انحطاط
قوم را بر هم همىپيچد بساط
ز اجتهاد عالمان كمنظر
اقتدا بر رفتگان محفوظتر
عقل آبايت هوسفرسوده نيست
كار پاكان از غرض آلوده نيست
فكرشان ريسد همى باريكتر
ورعشان با مصطفى نزديكتر
ذوق جعفر كاوش رازى نماند
آبروى ملّت تازى نماند
تنگ بر ما رهگذار دين شده است
هر لئيمى رازدار دين شده است
اى كه از اسرار دين بيگانهاى
با يك آيين ساز اگر فرزانهاى
من شنيدستم ز نبّاض حيات
اختلاف توست مغراض حيات
از يك آيينى مسلمان زنده است
پيكر ملّت ز قرآن زنده است
ما همه خاك و دل آگاه اوست
اعتصامش كن كه حبلالله اوست
چون گهر در رشته او سفته شو
ورنه مانند غبار آشفته شو
در معنى اينكه پختگى سيرت ملّيّه از اتباع آيين الهيّه است
در شريعت معنى ديگر مجو
غير ضو در باطن گوهر مجو
اين گهر را خود خدا گوهرگر است
ظاهرش گوهر بطونش گوهر است
علم حق غير از شريعت هيچ نيست
اصل سنّت جز محبّت هيچ نيست
فرد را شرع است مرآت يقين
پختهتر از وى مقامات يقين
ملّت از آيين حق گيرد نظام
از نظام محكمى خيزد دوام
قدرت اندر علم او پيداستى
هم عصا و هم يد بيضاستى
با تو گويم سرّ اسلام است شرع
شرع آغاز است و انجام است شرع
اى كه باشى حكمت دين را امين
با تو گويم نكته شرع مبين
چون كسى گردد مزاحم بىسبب
با مسلمان در اداى مستحب
مستحب را فرض گردانيدهاند
زندگى را عين قدرت ديدهاند
روز هيجا لشكر اعدا اگر
بر گمان صلح گردد بىخطر
گيرد آسان روزگار خويش را
بشكند حصن و حصار خويش را
تا نگيرد باز كار او نظام
تاختن بر كشورش آمد حرام
سرّ اين فرمان حق دانى كه چيست
زيستن اندر خطرها زندگى است
شرع مىخواهد كه چون آيى به جنگ
شعله گردى واشكافى كام سنگ
آزمايد قوّت بازوى تو
مىنهد الوند پيش روى تو
باز گويد سرمه ساز الوند را
از تف خنجر گداز الوند را
نيست ميش ناتوان لاغرى
در خور سرپنجه شير نرى
باز چون با صعوه خوگر مىشود
از شكار خود زبونتر مىشود
شارع آيينشناس خوب و زشت
بهر تو اين نسخه قدرت نوشت
از عمل آهنعصب مىسازدت
جاى خوبى در جهان اندازدت
خسته باشى استوارت مىكند
پخته مثل كوهسارت مىكند
هست دين مصطفى دين حيات
شرع او تفسير آيين حيات
گر زمينى آسمان سازد تو را
آنچه حق مىخواهد آن سازد تو را
صيقلش آيينه سازد سنگ را
از دل آهن ربايد زنگ را
تا شعار مصطفى از دست رفت
قوم را رمز بقا از دست رفت
آن نهال سربلند و استوار
مسلم صحرايى اشترسوار
پاى تا در وادى بطحا گرفت
تربيت از گرمى صحرا گرفت
آنچنان كاهيد از باد عجم
همچو نى گرديد از باد عجم
آن كه كشتى شير را چون گوسفند
گشت از پامال مورى دردمند
آن كه از تكبير او سنگ آب گشت
از صفير بلبلى بىتاب گشت
آن كه عزمش كوه را كاهى شمرد
با توكّل دست و پاى خود سپرد
آن كه ضربش گردن اعدا شكست
قلب خويش از ضربههاى سينه خست
آن كه گامش نقش صد هنگامه بست
پاى اندر گوشه عزلت شكست
آن كه فرمانش جهان را ناگزير
بر درش اسكندر و دارا فقير
كوشش او با قناعت ساز كرد
تا به كشكول گدايى ناز كرد
شيخاحمد سيّد گردونجناب
كاسب نور از ضميرش آفتاب
گل كه مىپوشد مزار پاك او
«لااله»گويان دمد از خاك او
با مريدى گفت اى جان پدر
از خيالات عجم بايد حذر
زان كه فكرش گرچه از گردون گذشت
از حد دين نبى بيرون گذشت
اى برادر اين نصيحت گوش كن
پند آن آقاى ملّت گوش كن
قلب را زين حرف حق گردان قوى
با عرب درساز تا مسلم شوى
در معنى اينكه حسن سيرت ملّيّه از تأدّب به آداب محمّديّه است
سايلى مثل قضاى مبرمى
بر در ما زد صداى پىهمى
از غضب چوبى شكستم بر سرش
حاصل دريوزه افتاد از برش
عقل در آغاز ايّام شباب
مىنينديشد صواب از ناصواب
از مزاج من پدر آزرده گشت
لالهزار چهرهاش افسرده گشت
بر لبش آه جگرتابى رسيد
در ميان سينه او دل تپيد
كوكبى در چشم او گرديد و ريخت
بر سر مژگان دمى تابيد و ريخت
همچو آن مرغى كه در فصل خزان
لرزد از باد سحر در آشيان
در تنم لرزيد جان غافلم
رفت ليلاى شكيب از محملم
گفت فردا امّت خير الرّسل
جمع گردد پيش آن مولاى كل
غازيان ملّت بيضاى او
حافظان حكمت رعناى او
هم شهيدانى كه دين را حجّتند
مثل انجم در فضاى ملّتند
زاهدان و عاشقان دلفگار
عالمان و عاصيان شرمسار
اى صراطت مشكل از بىمركبى
من چه گويم چون مرا پرسد نبى
«حق جوان مسلمى با تو سپرد
كو نصيبى از دبستانم نبرد
از تو اين يك كار هم آسان نشد
يعنى آن انبار گِل آدم نشد»
در ملامت نرمگفتار آن كريم
من رهين خجلت و امّيد و بيم
اندكى انديش و ياد آر اى پسر
اجتماع امّت خيرالبشر
باز اين ريش سفيد من نگر
لرزه بيم و اميد من نگر
بر پدر اين جور نازيبا مكن
پيش مولا بنده را رسوا مكن
غنچهاى از شاخسار مصطفى
گل شو از باد بهار مصطفى
از بهارش رنگ و بو بايد گرفت
بهرهاى از خلق او بايد گرفت
مرشد رومى چه خوش فرموده است
آن كه يم در قطرهاش آسوده است
«مگسل از ختم رسل ايّام خويش
تكيه كم كن بر فن و بر گام خويش»
فطرت مسلم سراپا شفقت است
در جهان دست و زبانش رحمت است
آن كه مهتاب از سرانگشتش دو نيم
رحمت او عام و اخلاقش عظيم
از مقام او اگر دور ايستى
از ميان معشر ما نيستى
تو كه مرغ بوستان ماستى
همصفير و همزبان ماستى
نغمهاى دارى اگر تنها مزن
جز به شاخ بوستان ما مزن
هر چه هست از زندگى سرمايهدار
ميرد اندر عنصر ناسازگار
بلبل استى در چمن پرواز كن
نغمهاى با همنوايان ساز كن
ور عقاب استى ته دريا مزى
جز به خلوتخانه صحرا مزى
كوكبى مىتاب بر گردون خويش
پا منه بيرون ز پيرامون خويش
قطره آبى گر از نيسان برى
در فضاى بوستانش پرورى
تا مثال شبنم از فيض بهار
غنچه تنگش بگيرد در كنار
از شعاع آسمانتاب سحر
كز فسونش غنچه مىبندد شجر
عنصر نم بركشى از جوهرش
ذوق رم از سالمات مضطرش
گوهرت جز موج آبى هيچ نيست
سعى تو غير از سرابى هيچ نيست
در يم اندازش كه گردد گوهرى
تاب او لرزد چو تاب اخترى
قطره نيسان كه مهجور از يم است
نذر خاشاكى مثال شبنم است
طينت پاك مسلمان گوهر است
آب و تابش از يم پيغمبر است
آب نيسانى به آغوشش درآ
وز ميان قلزمش گوهر برآ
در جهان روشنتر از خورشيد شو
صاحب تابانى جاويد شو
در معنى اينكه حيات ملّيّه مركز محسوس مىخواهد و مركز ملّت اسلاميّه بيتالحرام است
مىگشايم عقده از كار حيات
سازمت آگاه ز اسرار حيات
چون خيال از خود رميدن پيشهاش
از جهت دامنكشيدن پيشهاش
در جهان دير و زود آيد چه سان
وقت او فردا و دى زايد چه سان
گر نظر دارى يكى بر خود نگر
جز رم پىهم نهاى اى بىخبر
تا نمايد تاب نامشهود خويش
شعله او پردهبند از دود خويش
سير او را تا سكون بيند نظر
موج جويش بسته آمد در گهر
آتش او دم به خويش اندر كشيد
لاله گرديد و ز شاخى بردميد
فكر خام تو گرانخيز است و لنگ
تهمت گل بست بر پرواز رنگ
زندگى مرغ نشيمنساز نيست
طاير رنگ است و جز پرواز نيست
در قفس وامانده و آزاد هم
با نواها مىزند فرياد هم
از پرش پرواز شويد دم به دم
چهره خود كرده جويد دم به دم
عقدهها خود مىزند در كار خويش
باز آسان مىكند دشوار خويش
پا به گل گردد حيات تيزگام
تا دو بالا گرددش ذوق خرام
سازها خوابيده اندر سوز او
دوش و فردا زاده امروز او
دم به دم مشكلگر و آسانگذار
دم به دم نوآفرين و تازهكار
گر چه مثل بو سراپايش رم است
چون وطن در سينهاى گيرد دم است
رشتههاى خويش را بر خود تند
تكمهاى گردد گره بر خود زند
در گره چون دانه دارد برگ و بر
چشم بر خود وا كند گردد شجر
خلعتى از آب و گل پيدا كند
دست و پا و چشم و دل پيدا كند
خلوت اندر تن گزيند زندگى
انجمنها آفريند زندگى
همچنان آيين ميلاد امم
زندگى بر مركزى آيد به هم
حلقه را مركز چو جان در پيكر است
خطّ او در نقطه او مضمر است
قوم را ربط و نظام از مركزى
روزگارش را دوام از مركزى
رازدار و راز ما بيتالحرام
سوز ما هم ساز ما بيتالحرام
چون نفس در سينه او پروريم
جان شيرين است او ما پيكريم
تازهرو بستان ما از شبنمش
مزرع ما آبگير از زمزمش
تابدار از ذرّههايش آفتاب
غوطهزن اندر فضايش آفتاب
دعوى او را دليل استيم ما
از براهيم خليل استيم ما
در جهان ما را بلندآوازه كرد
با حدوث ما قدم شيرازه كرد
ملّت بيضا ز طوقش همنفس
همچو صبح آفتاب اندر قفس
از حساب او يكى بسيارىات
پخته از بند يكى خوددارىات
تو ز پيوند حريمى زندهاى
تا طواف او كنى پايندهاى
در جهان جان امم جمعيّت است
درنگر سرّ حرم جمعيّت است
عبرتى اى مسلم روشنضمير
از مآل امّت موسى بگير
داد چون آن قوم مركز را ز دست
رشته جمعيّت ملّت شكست
آن كه باليد اندر آغوش رسل
جزو او داننده اسرار كل
دهر سيلى بر بناگوشش كشيد
زندگى خون گشت و از چشمش چكيد
رفت نم از ريشههاى تاك او
بيد مجنون هم نرويد خاك او
از گل غربت زبان گمكردهاى
همنوا همآشيان گمكردهاى
شمع مرد و نوحهخوان پروانهاش
مشت خاكم لرزد از افسانهاش
اى ز تيغ جور گردون خستهتن
اى اسير التباس و وهم و ظن
پيرهن را جامه احرام كن
صبح پيدا از غبار شام كن
مثل آبا غرق اندر سجده شو
آنچنان گم شو كه يكسر سجده شو
مسلم پيشين نيازى آفريد
تا به ناز عالمآشوبى رسيد
در ره حق پا به نوك خار خست
گلستان در گوشه دستار بست
در معنى اينكه جمعيّت حقيقى از محكمگرفتن نصبالعين ملّيه است و نصبالعين امّت محمّديه حفظ و نشر توحيد است
با تو آموزم زبان كاينات
حرف و الفاظ است اعمال حيات
چون ز ربط مدّعايى بسته شد
زندگانى مطلع برجسته شد
مدّعا گردد اگر مهميز ما
همچو صرصر مىشود شبديز ما
مدّعا راز بقاى زندگى
جمع سيماب قباى زندگى
چون حيات از مقصدى محرم شود
ضابط اسرار اين عالم شود
خويشتن را تابع مقصد كند
بهر او چيند گزيند رد كند
ناخدا را يمرَوى از ساحل است
اختيار جادهها از منزل است
بر دل پروانه داغ از ذوق سوز
طوف او گرد چراغ از ذوق سوز
قيس اگر آواره در صحراستى
مدّعايش محمل ليلاستى
تا بود شهرآشنا ليلاى ما
بر نمىخيزد به صحرا پاى ما
همچو جان مقصود پنهان در عمل
كيف و كم از وى پذيرد هر عمل
گردش خونى كه در رگهاى ماست
تيز از سعى حصول مدّعاست
از تف او خويش را سوزد حيات
آتشى چون لاله افروزد حيات
مدّعا مضراب ساز همّت است
مركزى كو جاذب هر قوّت است
دست و پاى قوم را جنباند او
يك نظر صد چشم را گرداند او
شاهد مقصود را ديوانه شو
طايف اين شمع چون پروانه شو
خوش نوايى نغمهساز «قم» زده است
زخمه معنى بر ابريشم زده است
تا كشد خار از كف پا رهسپر
مىشود پوشيده محمل از نظر
گر به قدر يك نفس غافل شدى
دور صد فرسنگ از منزل شدى
اين كهنپيكر كه عالم نام اوست
ز امتزاج امّهات اندام اوست
صد نيستان كاشت تا يك ناله رست
صد چمن خون كرد تا يك لاله رست
نقشها آورد و افكند و شكست
تا به لوح زندگى نقش تو بست
نالهها در كشت جان كاريده است
تا نواى يك اذان باليده است
مدّتى پيكار با احرار داشت
با خداوندان باطل كار داشت
تخم ايمان آخر اندر گل نشاند
با زبانت كلمه توحيد خواند
نقطه ادوار عالم «لا اله»
انتهاى كار عالم «لا اله»
چرخ را از زور او گردندگى
مهر را پايندگى رخشندگى
بحر گوهر آفريد از تاب او
موج در دريا تپيد از تاب او
خاك از موج نسيمش گل شود
مشت پر از سوز او بلبل شود
شعله در رگهاى تاك از سوز او
خاك مينا تابناك از سوز او
نغمههايش خفته در ساز وجود
جويدت اى زخمه در ساز وجود
صد نوا دارى چو خود در تن روان
خيز و مضرابى به تار او رسان
زان كه در تكبير راز بود توست
حفظ و نشر «لا اله» مقصود توست
تا نخيزد بانك حق از عالمى
گر مسلمانى نياسايى دمى
مىندانى آيه امّالكتاب
امّت عادل تو را آمد خطاب
آب و تاب چهره ايّام تو
در جهان شاهد على الاقوام تو
نكتهسنجان را صلاى عام ده
از علوم امّىاى پيغام ده
امّىاى پاك از هوا گفتار او
شرح رمز «ماغوا» گفتار او
تا به دست آورد نبض كاينات
وا نمود اسرار تقويم حيات
از قباى لالههاى اين چمن
پاك شست آلودگىهاى كهن
در جهان وابسته دينش حيات
نيست ممكن جز به آيينش حيات
اى كه مىدارى كتابش در بغل
تيزتر نه پا به ميدان عمل
فكر انسان بتپرستى بتگرى
هر زمان در جستوجوى پيكرى
باز طرح آزرى انداخته است
تازهتر پروردگارى ساخته است
كايد از خونريختن اندر طرب
نام اورنگ است و هم ملك و نسب
آدميت كشته شد چون گوسفند
پيش پاى اين بت ناارجمند
اى كه خوردستى ز ميناى خليل
گرمى خونت ز صهباى خليل
بر سر اين باطل حقپيرهن
تيغ «لا موجود الّا هو» بزن
جلوه در تاريكى ايّام كن
آنچه بر تو كامل آمد عام كن
لرزم از شرم تو چون روز شمار
پرسدت آن آبروى روزگار
حرف حق از حضرت ما بردهاى
پس چرا با ديگران نسپردهاى
در معنى اينكه توسيع حيات ملّيه از تسخير قواى نظام عالم است
اى كه با ناديده پيمان بستهاى
همچو سيل از قيد ساحل رستهاى
چون نهال از خاك اين گلزار خيز
دل به غايب بند و با حاضر ستيز
هستى حاضر كند تفسير غيب
مىشود ديباچه تسخير غيب
ماسوا از بهر تسخير است و بس
سينه او عرصه تير است و بس
از كن حق ماسوا شد آشكار
تا شود پيكار تو سندانگذار
رشتهاى بايد گره اندر گره
تا شود لطف گشودن را فره
غنچهاى از خود چمن تعبير كن
شبنمى خورشيد را تسخير كن
از تو مىآيد اگر كار شگرف
از دم گرمى گداز اين شير برف
هر كه محسوسات را تسخير كرد
عالمى از ذرّهاى تعمير كرد
آن كه تيرش قدسيان را سينه خست
اوّل آدم را سر فتراك بست
عقده محسوس را اوّل گشود
همّت از تسخير موجود آزمود
كوه و صحرا دشت و دريا بحر و بر
تخته تعليم ارباب نظر
اى كه از تأثير افيون خفتهاى
عالم اسباب را دون گفتهاى
خيز و وا كن ديده مخمور را
دون مخوان اين عالم مجبور را
غايتش توسيع ذات مسلم است
امتحان ممكنات مسلم است
مىزند شمشير دوران بر تنت
تا ببينى هست خون اندر تنت
سينه را از سنگ زورى ريش كن
امتحان استخوان خويش كن
حق جهان را قسمت نيكان شمرد
جلوهاش با ديده مؤمن سپرد
كاروان را رهگذار است اين جهان
نقد مؤمن را عيار است اين جهان
گير او را تا نه او گيرد تو را
همچو مى اندر سبو گيرد تو را
دلدل انديشهات طوطىپرست
آن كه گامش آسمان پهناور است
احتياج زندگى ميراندنش
بر زمين گردون سپر گرداندنش
تا ز تسخير قواى اين نظام
ذوفنونىهاى تو گردد تمام
نايب حق در جهان آدم شود
بر عناصر حكم او محكم شود
تنگىات پهنا پذيرد در جهان
كار تو اندام گيرد در جهان
خويش را بر پشت باد اسوار كن
يعنى اين جمّازه را ماهار كن
دست رنگين كن ز خون كوهسار
جوى آب گوهر از دريا برار
صد جهان در يك فضا پوشيدهاند
مهرهها در ذرّهها پوشيدهاند
از شعاعش ديده كن ناديده را
وا نما اسرار نافهميده را
تابش از خورشيد عالمتاب گير
برق طاقافروز از سيلاب گير
ثابت و سيّاره گردونوطن
آن خداوندان اقوام كهن
اين همه اى خواجه آغوش تواند
پيشخيز و حلقه در گوش تواند
جستجو را محكم از تدبير كن
انفس و آفاق را تسخير كن
چشم خود بگشا و در اشيا نگر
نشئه زير پرده صهبا نگر
تا نصيب از حكمت اشيا برد
ناتوان باج از توانايان خورد
صورت هستى ز معنى ساده نيست
اين كهنساز از نوا افتاده نيست
برقآهنگ است هشيارش زنند
خويش را چون زخمه بر تارش زنند
تو كه مقصود خطاب «انظرى»
پس چرا اين راه چون كوران برى
قطرهاى كز خود فروزى محرم است
باده اندر تاك و بر گل شبنم است
چون به دريا در رود گوهر شود
جوهرش تابنده چون اختر شود
چون صبا بر صورت گلها متن
غوطه اندر معنى گلزار زن
آن كه بر اشيا كمند انداخته است
مركب از برق و حرارت ساخته است
حرف چون طائر به پرواز آورد
نغمه را بىزخمه از ساز آورد
اى خرت لنگ از ره دشوار زيست
غافل از هنگامه پيكار زيست
همرهانت پى به منزل بردهاند
ليلى معنى ز محمل بردهاند
تو به صحرا مثل قيس آوارهاى
خستهاى واماندهاى بىچارهاى
علم اسما اعتبار آدم است
حكمت اشيا حصار آدم است
در معنى اينكه كمال حيات ملّيه اين است كه ملّت مثل فرد احساس خودى پيدا كند و توليد و تكميل اين احساس از ضبط روايات ملّيه ممكن گردد
كودكى را ديدى اى بالغنظر
كو بود از معنى خود بىخبر
ناشناس دور و نزديك آنچنان
ماه را خواهد كه برگيرد عنان
از همه بيگانه آن مامكپرست
گريهمست و شيرمست و خوابمست
زير و بم را گوش او درگير نيست
نغمهاش جز شورش زنجير نيست
ساده و دوشيزه افكارش هنوز
چون گهر پاكيزه گفتارش هنوز
جستجو سرمايه پندار او
از چرا چون كى كجا گفتار او
نقشگير اين و آن انديشهاش
غيرجويى غيربينى پيشهاش
چشمش از دنبال اگر گيرد كسى
جان او آشفته مىگردد بسى
فكر خامش در هواى روزگار
پر گشا مانند باز نوشكار
در پى نخجيرها بگذاردش
باز سوى خويشتن مىآردش
تا ز آتشگيرى افكار او
گل فشاند زرچك پندار او
چشم گيرايش فتد بر خويشتن
دستكى بر سينه مىگيرد كه «من»
ياد او با خود شناسايش كند
حفظ ربط دوش و فردايش كند
سفته ايّامش در اين تار زرند
همچو گوهر از پى يكديگرند
گر چه هر دم كاهد افزايد گلش
من همان استم كه بودم در دلش
اين «من» نوزاده آغاز حيات
نغمه بيدارى ساز حيات
ملّت نوزاده مثل طفلك است
طفلكى كو در كنار مامك است
طفلكى از خويشتن ناآگهى
گوهر آلودهاى خاك رهى
بسته با امروز او فرداش نيست
حلقههاى روز و شب در پاش نيست
چشم هستى را مثال مردم است
غير را بيننده و از خود گم است
صد گره از رشته خود وا كند
تا سر تار خودى پيدا كند
گرم چون افتد به كار روزگار
اين شعور تازه گردد پايدار
نقشها بردارد و اندازد او
سرگذشت خويش را مىسازد او
فرد چون پيوند ايّامش گسيخت
شانه ادارك او دندانه ريخت
قوم روشن از سواد سرگذشت
خودشناس آمد ز ياد سرگذشت
سرگذشت او گر از يادش رود
باز اندر نيستى گم مىشود
نسخه بود تو را اى هوشمند
ربط ايّام آمده شيرازهبند
ربط ايّام است ما را پيرهن
سوزنش حفظ روايات كهن
چيست تاريخ اى ز خود بيگانهاى
داستانى قصّهاى افسانهاى
اين تو را از خويشتن آگه كند
آشناى كار و مرد ره كند
روح را سرمايه تاب است اين
جسم ملّت را چو اعصاب است اين
همچو خنجر بر فسانت مىزند
باز بر روى جهانت مىزند
وه چه ساز جاننگار و دلپذير
نغمههاى رفته در تارش اسير
شعله افسرده در سوزش نگر
دوش در آغوش امروزش نگر
شمع او بخت امم را كوكب است
روشن از وى امشب و هم ديشب است
چشم پركارى كه بيند رفته را
پيش تو بازآفريند رفته را
باده صدساله در ميناى او
مستى پارينه در صهباى او
صيدگيرى كو به دام اندر كشيد
طايرى كز بوستان ما پريد
ضبط كن تاريخ را پاينده شو
از نفسهاى رميده زنده شو
دوش را پيوند با امروز كن
زندگى را مرغ دستآموز كن
رشته ايّام را آور به دست
ورنه گردى روزكور و شبپرست
سر زند از ماضى تو حال تو
خيزد از حال تو استقبال تو
مشكن ار خواهى حيات لازوال
رشته ماضى ز استقبال و حال
موج ادراك تسلسل زندگى است
مىكشان را شور غُلغُل زندگى است
در معنى اينكه بقاى نوع از امومت است و حفظ و احترام امومت اسلام است
نغمهخيز از زخمه زن ساز مرد
از نياز او دو بالا ناز مرد
پوشش عريانى مردان زن است
حسن دلجو عشق را پيراهن است
عشق حق پرورده آغوش او
اين نوا از زخمه خاموش او
آن كه نازد بر وجودش كاينات
ذكر او فرموده با طيب و صلات
مسلمى كو را پرستارى شمرد
بهرهاى از حكمت قرآن نبرد
نيك اگر بينى امومت رحمت است
زان كه او را با نبوّت نسبت است
شفقت او شفقت پيغمبر است
سيرت اقوام را صورتگر است
از امومت پختهتر تعمير ما
در خط سيماى او تقدير ما
هست اگر فرهنگ تو معنىرسى
حرف امّت نكتهها دارد بسى
گفت آن مقصود حرف «كن فكان»
زير پاى امّهات آمد جنان
ملّت از تكريم ارحام است و بس
ور نه كار زندگى خام است و بس
از امومت گرم رفتار حيات
از امومت كشف اسرار حيات
از امومت پيچ و تاب جوى ما
موج و گرداب و حباب جوى ما
آن دخ رستاقزادى جاهلى
پستبالاى ستبرى بدگلى
ناتراشى پرورشنادادهاى
كمنگاهى كمزبانى سادهاى
دل ز آلام امومت كرده خون
گرد چشمش حلقههاى نيلگون
ملّت ار گيرد ز آغوشش به دست
يك مسلمان غيور و حقپرست
هستى ما محكم از آلام اوست
صبح ما عالمفروز از شام اوست
وان تهىآغوش نازكپيكرى
خانهپرورد نگاهش محشرى
فكر او از تاب مغرب روشن است
ظاهرش زن باطن او نازن است
بندهاى ملّت بيضا گسيخت
تا ز چشمش عشوهها حلكرده ريخت
شوخچشم و فتنهزا آزادىاش
از حيا ناآشنا آزادىاش
علم او بار امومت برنتافت
بر سر شامش يكى اختر نتافت
اين گل از بستان ما نارسته به
داغش از دامان ملّت شسته به
«لااله»گويان چو انجم بىشمار
بسته چشم اندر ظلام روزگار
پا نبرده از عدم بيرون هنوز
از سواد كيف و كم بيرون هنوز
مضمر اندر ظلمت موجود ما
آن تجلّىهاى نامشهود ما
شبنمى بر برگ گل ننشستهاى
غنچههايى از صبا ناخستهاى
بردمد اين لالهزار ممكنات
از خيابان رياض امّهات
قوم را سرمايهاى صاحبنظر
نيست از نقد و قماش و سيم و زر
مال او فرزندهاى تندرست
تردماغ و سختكوش و چاق و چست
حافظ رمز اخوّت مادران
قوّت قرآن و ملّت مادران
در معنى اينكه سيدة النّسا فاطمة الزّهراسلام الله علیها اسوه كاملهاى است براى نساء اسلام
مريم از يك نسبت عيسا عزيز
از سه نسبت حضرت زهرا عزيز
نور چشم رحمة للعالمين
آن امام اوّلين و آخرين
آن كه جان در پيكر گيتى دميد
روزگار تازهآيين آفريد
بانوى آن تاجدار «هل اتى»
مرتضى مشكلگشا شير خدا
پادشاه و كلبه ايوان او
يك حسام و يك زره سامان او
مادر آن مركز پرگار عشق
مادر آن كاروانسالار عشق
آن يكى شمع شبستان حرم
حافظ جمعيّت خير الامم
تا نشيند آتش پيكار و كين
پشت پا زد بر سر تاج و نگين
وان دگر مولاى ابرار جهان
قوّت بازوى احرار جهان
در نواى زندگى سوز از حسين
اهل حقّ حرّيتآموز از حسين
سيرت فرزندها از امّهات
جوهر صدق و صفا از امّهات
مزرع تسليم را حاصل بتول
مادران را اسوه كامل بتول
بهر محتاجى دلش آنگونه سوخت
با يهودى چادر خود را فروخت
نورى و هم آتشى فرمانبرش
گم رضايش در رضاى شوهرش
آن ادبپرورده صبر و رضا
آسياگردان و لب قرآنسرا
گريههاى او ز بالين بىنياز
گوهر افشاندى به دامان نماز
اشك او برچيد جبريل از زمين
همچو شبنم ريخت بر عرش برين
رشته آيين حق زنجير پاست
پاس فرمان جناب مصطفاست
ورنه گرد تربتش گرديدمى
سجدهها بر خاك او پاشيدمى
خطاب به مخدّرات اسلام
اى ردايت پرده ناموس ما
تاب تو سرمايه فانوس ما
طينت پاك تو ما را رحمت است
قوّت دين و اساس ملّت است
كودك ما چون لب از شير تو شست
«لا اله» آموختى او را نخست
مىتراشد مهر تو اطوار ما
فكر ما گفتار ما كردار ما
برق ما كو در سحابت آرميد
بر جبل رخشيد و در صحرا تپيد
اى امين نعمت آيين حق
در نفسهاى تو سوز دين حق
دور حاضر ترفروش و پرفن است
كاروانش نقد دين را رهزن است
كور و يزدانناشناس ادراك او
ناكسان زنجيرى پيچاك او
چشم او بىباك و ناپرواستى
پنجه مژگان او گيراستى
صيد او آزاد خواند خويش را
كشته او زنده داند خويش را
آببند نخل جمعيّت تويى
حافظ سرمايه ملّت تويى
از سر سود و زيان سودا مزن
گام جز بر جاده آبا مزن
هوشيار از دستبرد روزگار
گير فرزندان خود را در كنار
فطرت تو جذبهها دارد بلند
چشم هوش از اسوه زهرا مبند
تا حسينىشاخ تو بار آورد
موسم پيشين به گلزار آورد
عرض حال مصنّف به حضور رحمة للعالمين
اى ظهور تو شباب زندگى
جلوهات تعبير خواب زندگى
اى زمين از بارگاهت ارجمند
آسمان از بوسه بامت بلند
شش جهت روشن ز تاب روى تو
ترك و تاجيك و عرب هندوى تو
از تو بالا پايه اين كاينات
فقر تو سرمايه اين كاينات
در جهان شمع حيات افروختى
بندگان را خواجگى آموختى
بىتو از نابودمندىها خجل
بىكران اين سراى آب و گل
تا دم تو آتشى از گِل گشود
تودههاى خاك را آدم نمود
ذرّه دامنگير مهر و ماه شد
يعنى از نيروى خويش آگاه شد
تا مرا افتاد بر رويت نظر
از اب و ام گشتهاى محبوبتر
عشق در من آتشى افروخته است
فرصتش بادا كه جانم سوخته است
نالهاى مانند نى سامان من
آن چراغ خانه ويران من
از غم پنهان نگفتن مشكل است
باده در مينا نهفتن مشكل است
مسلم از سرّ نبى بيگانه شد
باز اين بيتالحرم بتخانه شد
از منات و لات و عزّا و هبل
هر يكى دارد بتى اندر بغل
شيخ ما از برهمن كافرتر است
زان كه او را سومنات اندر سر است
رخت هستى از عرب برچيدهاى
در خمستان عجم خوابيدهاى
شل ز برفاب عجم اعضاى او
سردتر از اشك او صهباى او
همچو كافر از اجل ترسندهاى
سينهاش فارغ ز قلب زندهاى
نعشش از پيش طبيبان بردهام
در حضور مصطفى آوردهام
مرده بود از آب حيوان گفتمش
سرّى از اسرار قرآن گفتمش
داستانى گفتم از ياران نجد
نكهتى آوردم از بستان نجد
محفل از شمع نوا افروختم
قوم را رمز حيات آموختم
گفت بر ما بندد افسون فرنگ
هست غوغايش ز قانون فرنگ
اى بصيرى را ردا بخشندهاى
بربط سلما مرا بخشندهاى
ذوق حق ده اين خطاانديش را
اين كه نشناسد متاع خويش را
گر دلم آيينه بىجوهر است
ور به حرفم غير قرآن مضمر است
اى فروغت صبح اعصار و دهور
چشم تو بيننده «ما فى الصّدور»
پرده ناموس فكرم چاك كن
اين خيابان را ز خارم پاك كن
تنگ كن رخت حيات اندر برم
اهل ملّت را نگهدار از شرم
سبز كشت نابهسامانم مكن
بهرهگير از ابر نيسانم مكن
خشك گردان باده در انگور من
زهر ريز اندر مى كافور من
روز محشر خوار و رسوا كن مرا
بىنصيب از بوسه پا كن مرا
گر دُر اسرار قرآن سفتهام
با مسلمانان اگر حق گفتهام
اى كه از احسان تو ناكس كس است
يك دعايت مزد گفتارم بس است
عرض كن پيش خداى عزّ و جل
عشق من گردد همآغوش عمل
دولت جان حزين بخشندهاى
بهرهاى از علم دين بخشندهاى
در عمل پايندهتر گردان مرا
آب نيسانم گهر گردان مرا
رخت جان تا در جهان آوردهام
آرزوى ديگرى پروردهام
همچو دل در سينهام آسوده است
محرم از صبح حياتم بوده است
از پدر تا نام تو آموختم
آتش اين آرزو افروختم
تا فلك ديرينهتر سازد مرا
در قمار زندگى بازد مرا
آرزوى من جوانتر مىشود
اين كهنصهبا گرانتر مىشود
اين تمنّا زير خاكم گوهر است
در شبم تاب همين يك اختر است
مدّتى با لالهرويان ساختم
عشق با مرغولهمويان باختم
بادهها با ماهسيمايان زدم
بر چراغ عافيت دامان زدم
برقها رقصيد گرد حاصلم
رهزنان بردند كالاى دلم
اين شراب از شيشه جانم نريخت
اين زر سارا ز دامانم نريخت
عقل آزرپيشهام زنّار بست
نقش او در كشور جانم نشست
سالها بودم گرفتار شكى
از دماغ خشك من لاينفكى
حرفى از علماليقين ناخواندهاى
در گمانآباد حكمت ماندهاى
ظلمتم از تاب حق بيگانه بود
شامم از نور شفق بيگانه بود
اين تمنّا در دلم خوابيده ماند
در صدف مثل گهر پوشيده ماند
آخر از پيمانه چشمم چكيد
در ضمير من نواها آفريد
اى ز ياد غير تو جانم تهى
بر لبش آرم اگر فرمان دهى
زندگى را از عمل سامان نبود
پس مرا اين آرزو شايان نبود
شرم از اظهار او آيد مرا
شفقت تو جرأت افزايد مرا
هست شأن رحمتت گيتىنواز
آرزو دارم كه ميرم در حجاز
مسلمى از ماسوا بيگانهاى
تا كجا زنّارى بتخانهاى
حيف چون او را سر آيد روزگار
پيكرش را دير گيرد در كنار
از درت خيزد اگر اجزاى من
واى امروزم خوشا فرداى من
فرّخا شهرى كه تو بودى در آن
اى خنك خاكى كه آسودى در آن
«مسكن يار است و شهر شاه من
پيش عاشق اين بود حبّ الوطن»
كوكبم را ديده بيدار بخش
مرقدى در سايه ديوار بخش
تا بياسايد دل بىتاب من
بستگى پيدا كند سيماب من
با فلك گويم كه آرامم نگر
ديدهاى آغاز انجامم نگر
پيام مشرق
و لله المشرق و المغرب در جواب ديوان گوته شاعر آلمانى پيشكش به حضور اعلىحضرت امير اماناللهخان، فرمانرواى دولت مستقلّه افغانستان خلّد الله مُلكه و اجلاله اى امير كامكار اى شهريار نوجوان و مثل پيران پختهكار
چشم تو از پردگىها محرم است
دل ميان سينهات جام جم است
عزم تو پاينده چون كهسار تو
حزم تو آسان كند دشوار تو
همّت تو چون خيال من بلند
ملّت صدپاره را شيرازهبند
هديه از شاهنشهان دارى بسى
لعل و ياقوت گران دارى بسى
اى امير بن امير بن امير
هديهاى از بىنوايى هم پذير
تا مرا رمز حيات آموختند
آتشى در پيكرم افروختند
يك نواى سينهتاب آوردهام
عشق را عهد شباب آوردهام
پير مغرب شاعر آلمانوى
آن قتيل شيوههاى پهلوى
بست نقش شاهدان شوخ و شنگ
داد مشرق را سلامى از فرنگ
در جوابش گفتهام پيغام شرق
ماهتابى ريختم بر شام شرق
تا شناساى خودم خودبين نىام
با تو گويم او كه بود و من كىام
او ز افرنگىجوانان مثل برق
شعله من از دم پيران شرق
او چمنزادى چمنپروردهاى
من دميدم از زمين مردهاى
او چو بلبل در چمن فردوس گوش
من به صحرا چون جرس گرم خروش
هر دو داناى ضمير كاينات
هر دو پيغام حيات اندر ممات
هر دو خنجر صبحخند آيينهفام
او برهنه من هنوز اندر نيام
هر دو گوهر ارجمند و تابدار
زاده درياى ناپيداكنار
او ز شوخى در ته قلزم تپيد
تا گريبان صدف را بردريد
من در آغوش صدف تابم هنوز
در ضمير بحر نايابم هنوز
آشناى من ز من بيگانه رفت
از خمستانم تهىپيمانه رفت
من شكوه خسروى او را دهم
تخت كسرى زير پاى او نهم
او حديث دلبرى خواهد ز من
رنگ و آب شاعرى خواهد ز من
كمنظر بىتابى جانم نديد
آشكارم ديد و پنهانم نديد
فطرت من عشق را در بر گرفت
صحبت خاشاك و آتش درگرفت
حق رموز ملك و دين بر من گشود
نقش غير از پرده چشمم ربود
برگ گل رنگين ز مضمون من است
مصرع من قطره خون من است
تا نپندارى سخن ديوانگى است
در كمال اين جنون فرزانگى است
از هنر سرمايهدارم كردهاند
در ديار هند خوارم كردهاند
لاله و گل از نوايم بىنصيب
طايرم در گلستان خود غريب
بس كه گردون سفله و دونپرور است
واى بر مردى كه صاحبجوهر است
ديدهاى اى خسرو كيوانجناب
آفتاب ما توارت بالحجاب
ابطحى در دشت خويش از راه رفت
از دم او سوز «الّا الله» رفت
مصريان افتاده در گرداب نيل
سسترگ تورانيان ژندهپيل
آل عثمان در شكنج روزگار
مشرق و مغرب ز خونش لالهزار
عشق را آيين سلمانى نماند
خاك ايران ماند و ايرانى نماند
سوز و ساز زندگى رفت از گلش
آن كهنآتش فسرد اندر دلش
مسلم هندى شكم را بندهاى
خودفروشى دل ز دين بركندهاى
در مسلمان شان محبوبى نماند
خالد و فاروق و ايّوبى نماند
اى تو را فطرت ضمير پاك داد
از غم دين سينهاى صدچاك داد
ملّت آواره كوه و دمن
در رگ او خون شيران موجزن
زيرك و رويينتن و روشنجبين
چشم او چون جرّهبازان تيزبين
قسمت خود از جهان نايافته
كوكب تقدير او ناتافته
در قهستان خلوتى ورزيدهاى
رستخيز زندگى ناديدهاى
جان تو بر محنت پىهم صبور
كوش در تهذيب افغان غيور
تا ز صدّيقان اين امّت شوى
بهر دين سرمايه قوّت شوى
زندگى جهد است و استحقاق نيست
جز به علم انفس و آفاق نيست
گفت حكمت را خدا خير كثير
هر كجا اين خير را بينى بگير
سيّد كل صاحب امّالكتاب
پردگىها بر ضميرش بىحجاب
گر چه عين ذات را بىپرده ديد
«ربّ زدنى» از زبان او چكيد
علم اشيا علّم الاسماستى
هم عصا و هم يد بيضاستى
علم اشيا داد مغرب را فروغ
حكمت او ماست مىبندد ز دوغ
جان ما را لذّت احساس نيست
خاك ره جز ريزه الماس نيست
علم و دولت نظم كار ملّت است
علم و دولت اعتبار ملّت است
آن يكى از سينه احرار گير
وان دگر از سينه كهسار گير
دشنه زن در پيكر اين كاينات
در شكم دارد گهر چون سومنات
لعل ناب اندر بدخشان تو هست
برق سينا در قهستان تو هست
كشور محكماساسى بايدت
ديده مردمشناسى بايدت
اى بسا آدم كه ابليسى كند
اى بسا شيطان كه ادريسى كند
رنگ او نيرنگ و بود او نمود
اندرون او چو داغ لاله دود
پاكباز و كعبتين او دغل
ريمن و غدر و نفاق اندر بغل
درنگر اى خسرو صاحبنظر
نيست هر سنگى كه مىتابد گهر
مرشد روى حكيم پاكزاد
سرّ مرگ و زندگى بر ما گشاد
«هر هلاك امّت پيشين كه بود
زان كه بر جندل گمان بردند عود»
در هجوم كارهاى ملك و دين
با دل خود يك نفس خلوت گزين
هر كه يك دم در كمين خود نشست
هيچ نخجير از كمند او نجست
در قباى خسروى درويش زى
ديدهبيدار و خداانديش زى
قايد ملّت شهنشاه مراد
تيغ او را برق و تندر خانهزاد
هم فقيرى هم شه گردونفرى
اردشيرى با روان بوذرى
غرق بودش در زره بالا و دوش
در ميان سينه دل مويينهپوش
آن مسلمانان كه ميرى كردهاند
در شهنشاهى فقيرى كردهاند
در امارت فقر را افزودهاند
مثل سلمان در مدائن بودهاند
حكمرانى بود و سامانى نداشت
دست او جز تيغ و قرآنى نداشت
هر كه عشق مصطفى سامان اوست
بحر و بر در گوشه دامان اوست
سوز صدّيق و على از حق طلب
ذرّهاى عشق نبى از حق طلب
زان كه ملّت را حيات از عشق اوست
برگ و ساز كاينات از عشق اوست
جلوه بىپرده او وا نمود
جوهر پنهان كه بود اندر وجود
روح را جز عشق او آرام نيست
عشق او روزى است كو را شام نيست
خيز و اندر گردش آور جام عشق
در قهستان تازه كن پيغام عشق
لاله طور
شهيد ناز او بزم وجود است
نياز اندر نهاد هست و بود است
نمىبينى كه از مهر فلكتاب
به سيماى سحر داغ وجود است
دل من روشن از سوز درون است
جهانبين چشم من از اشك خون است
ز رمز زندگى بيگانهتر باد
كسى كو عشق را گويد جنون است
به باغان باد فروردين دهد عشق
به راغان غنچه چون پروين دهد عشق
شعاع مهر او قلزمشكاف است
به ماهى ديده رهبين دهد عشق
عقابان را بهاى كم نهد عشق
تذروان را به بازان سر دهد عشق
نگه دارد دل ما خويشتن را
وليكن از كمينش برجهد عشق
به برگ لاله رنگآميزى عشق
به جان ما بلاانگيزى عشق
اگر اين خاكدان را واشكافى
درونش بنگرى خونريزى عشق
نه هر كس از محبّت مايهدار است
نه با هر كس محبّت سازگار است
برويد لاله با داغ جگرتاب
دل لعل بدخشان بىشرار است
در اين گلشن پريشان مثل بويم
نمىدانم چه مىخواهم چه جويم
برآيد آرزو يا برنيايد
شهيد سوز و ساز آرزويم
جهان مشت گل و دل حاصل اوست
همين يك قطره خون مشكل اوست
نگاه ما دوبين افتاد ورنه
جهان هر كسى اندر دل اوست
سحر مىگفت بلبل باغبان را
در اين گِل جز نهال غم نگيرد
به پيرى مىرسد خار بيابان
ولى گُل چون جوان گردد بميرد
جهان ما كه نابود است بودش
زيان توأم همىزايد ز سودش
كهن را نو كن و طرح دگر ريز
دل ما برنتابد دير و زودش
نواى عشق را ساز است آدم
گشايد راز و خود راز است آدم
جهان او آفريد اين خوبتر ساخت
مگر با ايزد انباز است آدم
نه من انجام و نى آغاز جويم
همه رازم جهان راز جويم
گر از روى حقيقت پرده گيرند
همان بوك و مگر را باز جويم
دلا نارايى پروانه تا كى
نگيرى شيوه مردانه تا كى
يكى خود را به سوز خويشتن سوز
طواف آتش بيگانه تا كى
تنى پيدا كن از مشت غبارى
تنى محكمتر از سنگينحصارى
درون او دل دردآشنايى
چو جويى در كنار كوهسارى
ز آب و گل خدا خوش پيكرى ساخت
جهانى از ارم زيباترى ساخت
ولى ساقى به آن آتش كه دارد
ز خاك من جهان ديگرى ساخت
به يزدان روز محشر برهمن گفت
فروغ زندگى تاب شرر بود
وليكن گر نرنجى با تو گويم
صنم از آدمى پايندهتر بود
گذشتى تيزگام اى اختر صبح
مگر از خواب ما بيزار رفتى
من از ناآگهى گمكردهراهم
تو بيدار آمدى بيدار رفتى
تهى از هاى و هو مىخانه بودى
گل ما از شرر بيگانه بودى
نبودى عشق و اين هنگامه عشق
اگر دل چون خرد فرزانه بودى
تو را اى تازهپرواز آفريدند
سراپا لذّت بالآزمايى
هوس ما را گرانپرواز دارد
تو از ذوق پريدن پر گشايى
چه لذّت يا رب! اندر هست و بود است؟
دل هر ذرّه در جوش نمود است
شكافد شاخ را چون غنچه گل
تبسّمريز از ذوق وجود است
شنيدم در عدم پروانه مىگفت
دمى از زندگى تاب و تبم بخش
پريشان كن سحر خاكسترم را
وليكن سوز و ساز يك شبم بخش
مسلمانان مرا حرفى است در دل
كه روشنتر ز جان جبرييل است
نهانش دارم از آذرنهادان
كه اين سرّى ز اسرار خليل است
به كويش رهسپارى اى دل اى دل
مرا تنها گذارى اى دل اى دل
دمادم آرزوها آفرينى
مگر كارى ندارى اى دل اى دل
رهى در سينه انجم گشايى
ولى از خويشتن ناآشنايى
يكى بر خود گشا چون دانه چشمى
كه از زير زمين نخلى برآيى
سحر در شاخسار بوستانى
چه خوش مىگفت مرغ نغمهخوانى
برآور هر چه اندر سينه دارى
سرودى نالهاى آهى فغانى
تو را يك نكته سربسته گويم
اگر درس حيات از من بگيرى
بميرى گر به تن جانى ندارى
وگر جانى به تن دارى نميرى
بهل افسانه آن پاچراغى
حديث سوز او آزار گوش است
من آن پروانه را پروانه دانم
كه جانش سختكوش و شعلهنوش است
تو را از خويشتن بيگانه سازد
من آن آبى طربناكى ندارم
به بازارم مجو ديگر متاعى
چو گل جز سينه چاكى ندارم
زيان بينى ز سير بوستانم
اگر جانت شهيد جستجو نيست
نمايم آنچه هست اند رگ گل
بهار من طلسم رنگ و بو نيست
برون از ورطه بود و عدم شو
فزونتر زين جهان كيف و كم شو
خودى تعمير كن در پيكر خويش
چو ابراهيم معمار حرم شو
ز مرغان چمن ناآشنايم
به شاخ آشيان تنهاسرايم
اگر نازكدلى از من كران گير
كه خونم مىتراود از نوايم
جهان يا رب چه خوش هنگامه دارد
همه را مست يك پيمانه كردى
نگه را با نگه آميز دادى
دل از دل جان ز جان بيگانه كردى
سكندر با خضر خوشنكتهاى گفت
شريك سوز و ساز بحر و بر شو
تو اين جنگ از كنار عرصه بينى
بمير اندر نبرد و زندهتر شو
سرير كيقباد اكليل جم خاك
كليسا و بتستان و حرم خاك
وليكن من ندانم گوهرم چيست
نگاهم برتر از گردون تنم خاك
اگر در مشت خاك تو نهادند
دل صدپاره خونابهبارى
ز ابر نوبهاران گريه آموز
كه از اشك تو رويد لالهزارى
دمادم نقشهاى تازه ريزد
به يك صورت قرار زندگى نيست
اگر امروزه تو تصوير دوش است
به خاك تو شرار زندگى نيست
چو ذوق نغمهام در جلوت آرد
قيامت افكنم در محفل خويش
چو مىخواهم دمى خلوت بگيرم
جهان را گم كنم اندر دل خويش
چه مىپرسى ميان سينه دل چيست
خرد چون سوز پيدا كرد دل شد
دل از ذوق تپش دل بود ليكن
چو يك دم از تپش افتاد گِل شد
خرد گفت او به چشم اندر نگنجد
نگاه شوق در امّيد و بيم است
نمىگردد كهن افسانه طور
كه در هر دل تمنّاى كليم است
كنشت و مسجد و بتخانه و دير
جز اين مشت گِلى پيدا نكردى
ز حكم غير نتوان جز به دل رست
تو اى غافل دلى پيدا نكردى
نپيوستم در اين بستانسرا دل
ز بند اين و آن آزاده رفتم
چو باد صبح گرديدم دمى چند
گُلان را آب و رنگى داده رفتم
به خود باز آورد رند كهن را
مى برنا كه من در جام كردم
من اين مى چون مغان دور پيشين
ز چشم مست ساقى وام كردم
سفالم را مى او جام جم كرد
درون قطرهام پوشيده يم كرد
خرد اندر سرم بتخانهاى ريخت
خليل عشق ديرم را حرم كرد
خرد زنجيرى امروز و دوش است
پرستار بتان چشم و گوش است
صنم در آستين پوشيده دارد
برهمنزادهاى زنّارپوش است
خرد اندر سر هر كس نهادند
تنم چون ديگران از خاك و خون است
ولى اين راز كس جز من نداند
ضمير خاك و خونم بىچگون است
گداى جلوه رفتى بر سر طور
كه جان تو ز خود نامحرمى هست
قدم در جستوجوى آدمى زن
خدا هم در تلاش آدمى هست
بگو جبريل را از من پيامى
مرا آن پيكر نورى ندادند
ولى تاب تب ما خاكيان بين
به نورى ذوق مهجورى ندادند
هماى علم تا افتد به دامت
يقين كم كن گرفتار شكى باش
عمل خواهى يقين را پختهتر كن
يكى جوى و يكى بين و يكى باش
خرد بر چهره تو پردهها بافت
نگاهى تشنه ديدار دارم
درافتد هر زمان انديشه با شوق
چه آشوب افكنى در جان زارم
دلت مىلرزد از انديشه مرگ
ز بيمش زرد مانند زريرى
به خود باز آ خودى را پختهتر گير
اگر گيرى پس از مردن نميرى
ز پيوند تن و جانم چه پرسى
به دام چند و چون مىدرنيايم
دم آشفتهام در پيچ و تابم
چو از آغوش نى خيزم نوايم
مرا فرمود پير نكتهدانى
هر امروز تو از فردا پيام است
دل از خوبان بىپروا نگه دار
حريمش جز به او دادن حرام است
ز رازى معنى قرآن چه پرسى
ضمير ما به آياتش دليل است
خرد آتش فروزد دل بسوزد
همين تفسير نمرود و خليل است
من از بود و نبود خود خموشم
اگر گويم كه هستم خودپرستم
وليكن اين نواى ساده كيست
كسى در سينه مىگويد كه هستم
ز من با شاعر رنگينبيان گوى
چه سود از سوز اگر با لاله سوزى
نه خود را مىگدازى ز آتش خويش
نه شام دردمندى برفروزى
ز خوب و زشت تو ناآشنايم
عيارش كردهاى سود و زيان را
در اين محفل ز من تنهاترى نيست
به چشم ديگرى بينم جهان را
تو اى شيخ حرم شايد ندانى
جهان عشق را هم محشرى هست
گناه و نامه و ميزان ندارد
نه او را مسلمى نى كافرى هست
چو تاب از خود بگيرد قطره آب
ميان صد گهر يك دانه گردد
به بزم همنوايان آنچنان زى
كه گلشن بر تو خلوتخانه گردد
من اى دانشوران در پيچ و تابم
خرد را فهم اين معنى محال است
چه سان در مشت خاكى تن زند دل
كه دل دشت غزالان خيال است
ميارا بزم بر ساحل كه آنجا
نواى زندگانى نرمخيز است
به دريا غلت و با موجش درآويز
حيات جاودان اندر ستيز است
سراپا معنى سربستهام من
نگاه حرفبافان برنتابم
نه مختارم توان گفتن نه مجبور
كه خاك زندهام در انقلابم
مگو از مدّعاى زندگانى
تو را بر شيوههاى او نگه نيست
من از ذوق سفر آنگونه مستم
كه منزل پيش من جز سنگ ره نيست
اگر كردى نگه بر پاره سنگ
ز فيض آرزوى تو گهر شد
به زر خود را مسنج اى بنده زر
كه زر از گوشه چشم تو زر شد
وفاناآشنا بيگانهخو بود
نگاهش بىقرار جستوجو بود
چو ديد او را پريد از سينه من
ندانستم كه دستآموز او بود
مپرس از عشق و از نيرنگى عشق
به هر رنگى كه خواهى سر برآرد
درون سينه بيش از نقطهاى نيست
چو آيد بر زبان پايان ندارد
مشو اى غنچه نورسته دلگير
از اين بستانسرا ديگر چه خواهى
لب جو بزم گل مرغ چمنسير
صبا شبنم نواى صبحگاهى
مرا روزى گل افسردهاى گفت
نمود ما چو پرواز شرار است
دلم بر محنت نقشآفرين سوخت
كه نقش كلك او ناپايدار است
جهان ما كه پايانى ندارد
چو ماهى در يم ايّام غرق است
يكى بر دل نظر وا كن كه بينى
يم ايّام در يك جام غرق است
به مرغان چمن همداستانم
زبان غنچههاى بىزبانم
چو ميرم با صبا خاكم بياميز
كه جز طوف گلان كارى ندارم
نمايد آنچه هست اين وادى گل
درون لاله آتشبهجان چيست
به چشم ما چمن يك موج رنگ است
كه مىداند به چشم بلبلان چيست
تو خورشيدى و من سيّاره تو
سراپا نورم از نظّاره تو
ز آغوش تو دورم ناتمامم
تو قرآنى و من سىپاره تو
خيال او درون ديده خوشتر
غمش افزوده جان كاهيده خوشتر
مرا صاحبدلى اين نكته آموخت
ز منزل جاده پيچيده خوشتر
دماغم كافر زنّاردار است
بتان را بنده و پروردگار است
دلم را بين كه نالد از غم عشق
تو را با دين و آيينم چه كار است
صنوبر بنده آزاده او
فروغ روى گل از باده او
حريمش آفتاب و ماه و انجم
دل آدم در نگشاده او
ز انجم تا به انجم صد جهان بود
خرد هر جا كه پر زد آسمان بود
وليكن چون به خود نگريستم من
كران بىكران در من نهان بود
به پاى خود مزن زنجير تقدير
ته اين گنبد گردان رهى هست
اگر باور ندارى خيز و درياب
كه چون پا واكنى جولانگهى هست
دل من در طلسم خود اسير است
جهان از پرتو او تابگير است
مپرس از صبح و شامم ز آفتابى
كه پيش روزگار من پرير است
نوا در ساز جان از زخمه تو
چه سان در جانى و از جان برونى
چراغم با تو سوزم بىتو ميرم
تو اى بىچون من بىمن چگونى
نفس آشفتهموجى از يم اوست
نى ما نغمه ما از دم اوست
لب جوى ابد چون سبزه رستيم
رگ ما ريشه ما از نم اوست
تو را درد يكى در سينه پيچيد
جهان رنگ و بو را آفريدى
دگر از عشق بىباكم چه رنجى
كه خود اين هاى و هو را آفريدى
كه را جويى چرا در پيچ و تابى
كه او پيداست تو زير نقابى
تلاش او كنى جز خود نبينى
تلاش خود كنى جز او نيابى
تو اى كودكمنش خود را ادب كن
مسلمانزادهاى ترك نسب كن
به رنگ احمر و خون و رگ و پوست
عرب نازد اگر ترك عرب كن
نه افغانيم و نى ترك و تتاريم
چمنزاديم و از يك شاخساريم
تميز رنگ و بو بر ما حرام است
كه ما پرورده يك نوبهاريم
نهان در سينه ما عالمى هست
به خاك ما دلى در دل غمى هست
از آن صهبا كه جان ما برافروخت
هنوز اندر سبوى ما نمى هست
دل من اى دل من اى دل من
يم من كشتى من ساحل من
چو شبنم بر سر خاكم چكيدى
و يا چون غنچه رستى از گل من
چو گويم نكته زشت و نكو چيست
زبان لرزد كه معنى پيچدار است
برون از شاخ بينى خار و گل را
درون او نه گل پيدا نه خار است
كسى كو درد پنهانى ندارد
تنى دارد ولى جانى ندارد
اگر جانى هوس دارى طلب كن
تب و تابى كه پايانى ندارد
چه پرسى از كجايم چيستم من
به خود پيچيدهام تا زيستم من
در اين دريا چو موج بىقرارم
اگر بر خود نپيچم نيستم من
به چندين جلوه در زير نقابى
نگاه شوق ما را برنتابى
دَوى در خون ما چون مستى مى
ولى بيگانهخويى ديريابى
دل از منزل تهى كن پا به ره دار
نگه را پاك مثل مهر و مه دار
متاع عقل و دين با ديگران بخش
غم عشق ار به دست افتد نگه دار
بيا اى عشق اى رمز دل ما
بيا اى كشت ما اى حاصل ما
كهن گشتند اين خاكىنهادان
دگر آدم بنا كن از گل ما
سخن درد و غم آرد درد و غم به
مرا اين نالههاى دم به دم به
سكندر را ز عيش من خبر نيست
نواى دلكشى از ملك جم به
نه من بر مركب ختلى سوارم
نه از وابستگان شهريارم
مرا اى همنشين دولت همين بس
چو كاوم سينه را لعلى برآرم
كمال زندگى خواهى بياموز
گشادن چشم و جز بر خود نبستن
فروبردن جهان را چون دم آب
طلسم زير و بالا درشكستن
تو مىگويى كه آدم خاكزاد است
اسير عالم كون و فساد است
ولى فطرت ز اعجازى كه دارد
بناى بحر بر جويش نهاده است
دل بىباك را ضرغام رنگ است
دل ترسنده را آهو پلنگ است
اگر بيمى ندارى بحر صحراست
اگر ترسى به هر موجش نهنگ است
ندانم بادهام يا ساغرم من
گهر در دامنم يا گوهرم من
چنان بينم چو بر دل ديده بندم
كه جانم ديگر است و ديگرم من
تو گويى طائر ما زير دام است
پريدن بر پر و بالش حرام است
ز تن برجستهتر شد معنى جان
فسان خنجر ما از نيام است
چه سان زايد تمنّا در دل ما
چه سان سوزد چراغ منزل ما
به چشم ما كه مىبيند چه بيند
چه سان گنجيد دل اندر گل ما
چو در جنّت خراميدم پس از مرگ
به چشمم اين زمين و آسمان بود
شكى با جان حيرانم درآويخت
جهان بود آن كه تصوير جهان بود
جهان ما كه جز انگارهاى نيست
اسير انقلاب صبح و شام است
ز سوهان قضا هموار گردد
هنوز اين پيكر گل ناتمام است
چه سان اى آفتاب آسمانگرد
به اين دورى به چشم من درآيى
به خاكى واصل و از خاكدان دور
تو اى مژگانگسل آخر كجايى
تراش از تيشه خود جاده خويش
به راه ديگران رفتن عذاب است
گر از دست تو كار نادر آيد
گناهى هم اگر باشد ثواب است
به منزل رهرو دل درنسازد
به آب و آتش و گل درنسازد
نپندارى كه در دل آرميده است
كه اين دريا به ساحل درنسازد
بيا با شاهد فطرت نظر باز
چرا در گوشهاى خلوت گزينى
تو را حق داد چشم پاكبينى
كه از نورش نگاهى آفرينى
ميان آب و گل خلوت گزيدم
ز افلاطون و فارابى بريدم
نكردم از كسى دريوزه چشم
جهان را جز به چشم خود نديدم
ز آغاز خودى كس را خبر نيست
خودى در حلقه شام و سحر نيست
ز خضر اين نكته نادر شنيدم
كه بحر از موج خود ديرينهتر نيست
دلا رمز حيات از غنچه درياب
حقيقت در مجازش بىحجاب است
ز خاك تيره مىرويد وليكن
نگاهش بر شعاع آفتاب است
فروغ او به بزم باغ و راغ است
گل از صهباى او روشناياغ است
شب كس در جهان تاريك نگذاشت
كه در هر دل ز داغ او چراغ است
ز خاك نرگسستان غنچهاى رست
كه خواب از چشم او شبنم فروشست
خودى از بىخودى آمد پديدار
جهان دريافت آخر آنچه مىجست
جهان كز خود ندارد دستگاهى
به كوى آرزو مىجست راهى
ز آغوش عدم دزديده بگريخت
گرفت اندر دل آدم پناهى
دل من رازدان جسم و جان است
نپندارى اجل بر من گران است
چه غم گر يك جهان گم شد ز چشمم
هنوز اندر ضميرم صد جهان است
گل رعنا چو من در مشكلى هست
گرفتار طلسم محفلى هست
زبان برگ او گويا نگردد
ولى در سينه چاكش دلى هست
مزاج لاله خودرو شناسم
به شاخ اندر گلان را بو شناسم
از آن دارد مرا مرغ چمن دوست
مقام نغمههاى او شناسم
جهان يك نغمهزار آرزويى
بم و زيرش ز تار آرزويى
به چشمم هر چه هست و بود و باشد
دمى از روزگار آرزويى
دل من بىقرار آرزويى
درون سينه من هاى و هويى
سخن اى همنشين! از من چه خواهى؟
كه من با خويش دارم گفتوگويى
دوام ما ز سوز ناتمام است
چو ماهى جز تپش بر ما حرام است
مجو ساحل كه در آغوش ساحل
تپيد يك دم و مرگ دوام است
مرنج از برهمن اى واعظ شهر
گر از ما سجدهاى پيش بتان خواست
خداى ما كه خود صورتگرى كرد
بتى را سجدهاى از قدسيان خواست
حكيمان گر چه صد پيكر شكستند
مقيم سومنات بود و هستند
چه سان افرشته و يزدان بگيرند
هنوز آدم به فتراكى نبستند
جهانها رويد از مشت گل من
بيا سرمايه گير از حاصل من
غلط كردى ره سرمنزل دوست
دمى گم شو به صحراى دل من
هزاران سال با فطرت نشستم
به او پيوستم و از خود گسستم
وليكن سرگذشتم اين دو حرف است
تراشيدم پرستيدم شكستم
به پهناى ازل پر مىگشودم
ز بند آب و گل بيگانه بودم
به چشم تو بهاى من بلند است
كه آوردى به بازار وجودم
درونم جلوه افكار اين چيست
برون من همه اسرار اين چيست
بفرما اى حكيم نكتهپرداز
بدن آسوده جان سيّار اين چيست
به خود نازم گداى بىنيازم
تپم سوزم گدازم نى نوازم
تو را از نغمه در آتش نشاندم
سكندرفطرتم آيينهسازم
اگر آگاهى از كيف و كم خويش
يمى تعمير كن از شبنم خويش
دلا دريوزه مهتاب تا كى
شب خود را برافروز از دم خويش
چه غم دارى حيات دل ز دم نيست
كه دل در حلقه بود و عدم نيست
مخور اى كمنظر انديشه مرگ
اگر دم رفت دل باقى است غم نيست
تو اى دل تا نشينى در كنارم
ز تشريف شهان خوشتر گليمم
درون سينهام باشى پس از مرگ
من از دست تو در امّيد و بيمم
ز من گو صوفيان باصفا را
خداجويان معنىآشنا را
غلام همّت آن خودپرستم
كه با نور خودى بيند خدا را
چو نرگس اين چمن ناديده مگذر
چو بو در غنچه پيچيده مگذر
تو را حق ديده روشنترى داد
خرد بيدار و دل خوابيده مگذر
تراشيدم صنم بر صورت خويش
به شكل خود خدا را نقش بستم
مرا از خود برونرفتن محال است
به هر رنگى كه هستم خودپرستم
به شبنم غنچه نورسته مىگفت
نگاه ما چمنزادان رسا نيست
در آن پهنا كه صد خورشيد دارد
تميز پست و بالا هست يا نيست
زمين را رازدان آسمان گير
مكان را شرح رمز لامكان گير
پرد هر ذرّه سوى منزل دوست
نشان راه از ريگ روان گير
ضمير «كن فكان» غير از تو كس نيست
نشان بىنشان غير از تو كس نيست
قدم بىباكتر نه در ره زيست
به پهناى جهان غير از تو كس نيست
زمين خاك در مىخانه ما
فلك يك گردش پيمانه ما
حديث سوز و ساز ما دراز است
جهان ديباچه افسانه ما
سكندر رفت و شمشير و علم رفت
خراج شهر و گنج كان و يم رفت
امم را از شهان پايندهتر دان
نمىبينى كه ايران ماند و جم رفت
ربودى دل ز چاك سينه من
به غارت بردهاى گنجينه من
متاع آرزويم با كه دادى
چه كردى با غم ديرينه من
ز پيش من جهان رنگ و بو رفت
زمين و آسمان و چارسو رفت
تو رفتى اى دل از هنگامه او
و يا از خلوتآباد تو او رفت
مرا از پرده ساز آگهى نيست
ولى دانم نواى زندگى چيست
سرودم آنچنان در شاخساران
گل از مرغ چمن پرسد كه اين كيست
نوا مستانه در محفل زدم من
شرار زندگى بر گل زدم من
دل از نور خرد كردم ضياگير
خرد را بر عيار دل زدم من
عجم از نغمههاى من جوان شد
ز سودايم متاع او گران شد
هجومى بود رهگمكرده در دشت
ز آواز درايم كاروان شد
عجم از نغمهام آتشبهجان است
صداى من دراى كاروان است
حدى را تيزتر خوانم چو عرفى
كه ره خوابيده و محمل گران است
ز جان بىقرار آتش گشادم
دلى در سينه مشرق نهادم
گل او شعلهزار از ناله من
چو برق اندر نهاد او فتادم
مرا مثل نسيم آواره كردند
دلم مانند گل صدپاره كردند
نگاهم را كه پيدا هم نبيند
شهيد لذّت نظّاره كردند
خرد كرباس را زرّينه سازد
كمالش سنگ را آيينه سازد
نواى شاعر جادونگارى
ز نيش زندگى نوشينه سازد
ز شاخ آرزو بر خوردهام من
به راز زندگى پى بردهام من
بترس از باغبان ناوكانداز
كه پيغام بهار آوردهام من
خيالم كو گل از فردوس چيند
چو مضمون غريبى آفريند
دلم در سينه مىلرزد چو برگى
كه بر وى قطره شبنم نشيند
عجم بحرى است ناپيداكنارى
كه در وى گوهر الماسرنگ است
وليكن من نرانم كشتى خويش
به دريايى كه موجش بىنهنگ است
مگو كار جهان نااستوار است
هر آن ما ابد را پردهدار است
بگير امروز را محكم كه فردا
هنوز اندر ضمير روزگار است
رميدى از خداوندان افرنگ
ولى بر گور و گنبد سجده پاشى
به لالايى چنان عادت گرفتى
ز سنگ راه مولايى تراشى
قباى زندگانى چاك تا كى
چو موران آشيان در خاك تا كى
به پرواز آ و شاهينى بياموز
تلاش دانه در خاشاك تا كى
ميان لاله و گل آشيان گير
ز مرغ نغمهخوان درس فغان گير
اگر از ناتوانى گشتهاى پير
نصيبى از شباب اين جهان گير
به جان من كه جان نقش تن انگيخت
هواى جلوه اين گل را دورو كرد
هزاران شيوه دارد جان بىتاب
بدن گردد چو با يك شيوه خوكرد
به گوشم آمد از خاك مزارى
كه در زير زمين هم مىتوان زيست
نفس دارد وليكن جان ندارد
كسى كو بر مراد ديگران زيست
مشو نوميد از اين مشت غبارى
پريشان جلوه ناپايدارى
چو فطرت مىتراشد پيكرى را
تمامش مىكند در روزگارى
جهان رنگ و بو فهميدنى هست
در اين وادى بسى گل چيدنى هست
ولى چشم از درون خود نبندى
كه در جان تو چيزى ديدنى هست
تو مىگويى كه من هستم خدا نيست
جهان آب و گل را انتها نيست
هنوز اين راز بر من ناگشوده است
كه چشمم آنچه بيند هست يا نيست
بساطم خالى از مرغ كباب است
نه در جامم مى آيينهتاب است
غزال من خورد برگ گياهى
ولى خون دل او مشك ناب است
رگ مسلم ز سوز من تپيده است
ز چشمش اشك بىتابم چكيده است
هنوز از محشر جانم نداند
جهان را با نگاه من نديده است
به حرف اندر نگيرى لامكان را
درون خود نگر اين نكته پيداست
به تن جان آنچنان دارد نشيمن
كه نتوان گفت اينجا نيست آنجاست
به هر دل عشق رنگ تازه بر كرد
گهى با سنگ گه با شيشه سر كرد
تو را از خود ربود و چشم تر داد
مرا با خويشتن نزديكتر كرد
هنوز از بند آب و گل نرستى
تو گويى رومى و افغانىام من
من اوّل آدم بىرنگ و بويم
از آن پس هندى و تورانىام من
مرا ذوق سخن خون در جگر كرد
غبار راه را مشت شرر كرد
به گفتار محبّت لب گشودم
بيان اين راز را پوشيدهتر كرد
گريز آخر ز عقل ذوفنون كرد
دل خودكام را از عشق خون كرد
ز اقبال فلكپيما چه پرسى
حكيم نكتهدان ما جنون كرد
افكار
گل نخستين
هنوز همنفسى در چمن نمىبينم
بهار مىرسد و من گل نخستينم
به آب جو نگرم خويش را نظاره كنم
به اين بهانه مگر روى ديگرى بينم
به خامهاى كه خط زندگى رقم زده است
نوشتهاند پيامى به برگ رنگينم
دلم به دوش و نگاهم به عبرت امروز
شهيد جلوه فردا و تازهآيينم
ز تيرهخاك دميدم قباى گل بستم
وگرنه اختر واماندهاى ز پروينم
دعا
اى كه از خمخانه فطرت به جامم ريختى
ز آتش صهباى من بگداز ميناى مرا
عشق را سرمايه ساز از گرمى فرياد من
شعله بىباك گردان خاك سيناى مرا
چون بميرم از غبار من چراغ لاله ساز
تازه كن داغ مرا سوزان به صحراى مرا
هلال عيد
نتوان ز چشم شوق رميد اى هلال عيد!
از صد نگه به راه تو دامى نهادهاند
بر خود نظر گشا ز تهىدامنى مرنج
در سينه تو ماه تمامى نهادهاند
تسخير فطرت
(1) ميلاد آدم
نعره زد عشق كه خونينجگرى پيدا شد
حسن لرزيد كه صاحبنظرى پيدا شد
فطرت آشفت كه از خاك جهان مجبور
خودگرى خودشكنى خودنگرى پيدا شد
خبرى رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر اى پردگيان پردهدرى پيدا شد
آرزو بىخبر از خويش به آغوش حيات
چشم واكرد و جهان دگرى پيدا شد
زندگى گفت كه در خاك تپيدم همه عمر
تا از اين گنبد ديرينه درى پيدا شد
(2) انكار ابليس
نورى نادان نىام سجده به آدم برم
او به نهاد است خاك من به نژاد آذرم
مىتپد از سوز من خون رگ كاينات
من به دُو صرصرم من به غُو تندرم
رابطه سالمات ضابطه امّهات
سوزم و سازى دهم آتش ميناگرم
ساخته خويش را درشكنم ريزريز
تا ز غبار كهن پيكر نو آورم
از زو من موجه چرخ سكونناپذير
نقشگر روزگار تاب و تب جوهرم
پيكر انجم ز تو گردش انجم ز من
جان به جهان اندرم زندگى مضمرم
تو به بدن جان دهى شور به جان من دهم
تو به سكون رهزنى من به تپش رهبرم
من ز تنكمايگان كديه نكردم سجود
قاهر بىدوزخم داور بىمحشرم
آدم خاكىنهاد دوننظر و كمسواد
زاد در آغوش تو پير شود در برم
(3) اغواى آدم
زندگى سوز و ساز به ز سكون دوام
فاخته شاهين شود از تپش زير دام
هيچ نيامد ز تو غير سجود نياز
خيز چو سرو بلند اى به عمل نرمگام
كوثر و تسنيم برد از تو نشاط عمل
گير ز ميناى تاك باده آيينهفام
زشت و نكو زاده وهم خداوند توست
لذّت كردار گير گام بنه جوى كام
خيز كه بنمايمت مملكت تازهاى
چشم جهانبين گشا بهر تماشا خرام
قطره بىمايهاى گوهر تابنده شو
از سر گردون بيفت گير به دريا مقام
تيغ درخشندهاى جان جهانى گسل
جوهر خود را نما آى برون از نيام
بازوى شاهين گشا خون تذروان بريز
مرگ بود باز را زيستن اندر كنام
تو نشناسى هنوز شوق بميرد ز وصل
چيست حيات دوام سوختن ناتمام
(4) آدم از بهشت بيرون آمده مىگويد
چه خوش است زندگى را همه سوز و ساز كردن
دل كوه و دشت و صحرا به دمى گداز كردن
ز قفس درى گشادن به فضاى گلستانى
ره آسمان نوردن به ستاره راز كردن
به گدازهاى پنهان به نيازهاى پيدا
نظرى اداشناسى به حريم ناز كردن
گه جز يكى نديدن به هجوم لالهزارى
گه خار نيشزن را ز گل امتياز كردن
همه سوز ناتمامم همه درد آرزويم
به گمان دهم يقين را كه شهيد جستجويم
(5) صبح قيامت (آدم در حضور بارى)
اى كه ز خورشيد تو گوهر جان مستنير
از دلم افروختى شمع جهان ضرير
ريخت هنرهاى من بحر به يك ناى آب
تيشه من آورد از جگر خاره شير
زهره گرفتار من ماه پرستار من
عقل كلان كار من بهر جهان دار و گير
من به زمين در شدم من به فلك بر شدم
بسته جادوى من ذرّه و مهر منير
گر چه فسونش مرا برد ز راه صواب
از غلطم درگذر عذر گناهم پذير
رام نگردد جهان تا نه فسونش خوريم
جز به كمند نياز ناز نگردد اسير
تا شود از آه گرم اين بت سنگين گداز
بستن زنّار او بود مرا ناگزير
عقل به دام آورد فطرت چالاك را
اهرمن شعلهزاد سجده كند خاك را
بوى گل
حورى به كنج گلشن جنّت تپيد و گفت
ما را كسى ز آن سوى گردون خبر نداد
نايد به فهم من سحر و شام و روز و شب
عقلم ربود اين كه بگويند مُرد و زاد
گرديد موج نكهت و از شاخ گل دميد
پا اينچنين به عالم فردا و دى نهاد
وا كرد چشم و غنچه شد و خنده زد دمى
گل گشت و برگبرگ شد و بر زمين فتاد
زان نازنين كه بند ز پايش گشادهاند
آهى است يادگار كه بو نام دادهاند
نواى وقت
خورشيد به دامانم انجم به گريبانم
در من نگرى هيچم در خود نگرى جانم
در شهر و بيابانم در كاخ و شبستانم
من دردم و درمانم من عيش فراوانم
من تيغ جهانسوزم من چشمه حيوانم
چنگيزى و تيمورى مشتى ز غبار من
هنگامه افرنگى يك جستهشرار من
انسان و جهان او از نقش و نگار من
خون جگر مردان سامان بهار من
من آتش سوزانم من روضه رضوانم
آسوده و سيّارم اين طرفهتماشا بين
در باده امروزم كيفيت فردا بين
پنهان به ضمير من صد عالم رعنا بين
صد كوكب غلتان بين صد گنبد خضرا بين
من كسوت انسانم پيراهن يزدانم
تقدير فسون من تدبير فسون تو
تو عاشق ليلايى من دشت جنون تو
چون روح روان پاكم از چند و چگون تو
تو راز درون من من راز درون تو
از جان تو پيدايم در جان تو پنهانم
من رهرو و تو منزل من مزرع و تو حاصل
تو ساز صدآهنگى تو گرمى اين محفل
آواره آب و گل درياب مقام دل
گنجيده به جامى بين اين قلزم بىساحل
از موج بلند تو سر برزده توفانم
فصل بهار
خيز كه در كوه و دشت
خيمه زد ابر بهار
مست ترنّم هزار
طوطى و درّاج و سار
بر طرف جويبار
كشت گل و لالهزار
چشم تماشا بيار
خيز كه در كوه و دشت
خيمه زد ابر بهار
ع ع ع
خيز كه در باغ و راغ
قافله گل رسيد
باد بهاران وزيد
مرغ نوا آفريد
لاله گريبان دريد
حسن گل تازه چيد
عشق غم نو خريد
خيز كه در باغ و راغ
قافله گل رسيد
ع ع ع
بلبلكان در صفير
صلصلكان در خروش
خون چمن گرمجوش
اى كه نشينى خموش
درشكن آيين هوش
باده معنى بنوش
نغمهسرا گل بپوش
بلبلكان در صفير
صلصلگان در خروش
ع ع ع
حجرهنشينى گذار
گوشه صحرا گزين
بر لب جويى نشين
آب روان را ببين
نرگس نازآفرين
لخت دل فرودين
بوسه زنش بر جبين
حجرهنشينى گذار
گوشه صحرا گزين
ع ع ع
ديده معنى گشا
اى ز عيان بىخبر
لاله كمر در كمر
نيمه آتش به بر
مىچكدش بر جگر
شبنم اشك سحر
در شفق انجم نگر
ديده معنى گشا
اى ز عيان بىخبر
ع ع ع
خاك چمن وا نمود
راز دل كاينات
بود و نبود صفات
جلوهگرىهاى ذات
آنچه تو دانى حيات
آنچه تو خوانى ممات
هيچ ندارد ثبات
خاك چمن وا نمود
راز دل كاينات
ع ع ع
حيات جاويد
گمان مبر كه به پايان رسيد كار مغان
هزار باده ناخورده در رگ تاك است
چمن خوش است وليكن چو غنچه نتوان زيست
قباى زندگىاش از دم صبا چاك است
اگر ز رمز حيات آگهى مجوى و مگير
دلى كه از خلش خار آرزو پاك است
به خود خزيده و محكم چو كوهساران زى
چو خس مزى كه هوا تيز و شعله بىباك است
افكار انجم
شنيدم كوكبى با كوكبى گفت
كه در بحريم و پيدا ساحلى نيست
سفر اندر سرشت ما نهادند
ولى اين كاروان را منزلى نيست
اگر انجم همان استى كه بود است
از اين ديرينهتابىها چه سود است
گرفتار كمند روزگاريم
خوشا آن كس كه محروم وجود است
كس اين بار گران را برنتابد
ز بود ما نبود جاودان به
فضاى نيلگونم خوش نيايد
ز اوجش پستى آن خاكدان به
خنك انسان كه جانش بىقرار است
سوار راهوار روزگار است
قباى زندگى بر قامتش راست
كه او نوآفرين و تازهكار است
زندگى
شبى زار ناليد ابر بهار
كه اين زندگى گريه پىهم است
درخشيد برق سبكسير و گفت
خطا كردهاى خنده يك دم است
ندانم به گلشن كه برد اين خبر
سخنها ميان گل و شبنم است
محاوره علم و عشق
علم
نگاهم رازدار هفت و چار است
گرفتار كمندم روزگار است
جهانبينم به اين سو باز كردند
مرا با آن سوى گردون چه كار است
چكد صد نغمه از سازى كه دارم
به بازار افكنم رازى كه دارم
عشق
ز افسون تو دريا شعلهزار است
هوا آتشگداز و زهردار است
چو با من يار بودى نور بودى
بريدى از من و نور تو نار است
به خلوتخانه لاهوت زادى
وليكن در نخ شيطان فتادى
بيا اين خاكدان را گلستان ساز
جهان پير را ديگر جوان ساز
بيا يك ذرّه از درد دلم گير
ته گردون بهشت جاودان ساز
ز روز آفرينش همدم استيم
همان يك نغمه را زير و بم استيم
سرود انجم
هستى ما نظام ما
مستى ما خرام ما
گردش بىمقام ما
زندگى دوام ما
دور فلك به كام ما
مىنگريم و مىرويم
جلوهگه شهود را
بتكده نمود را
رزم نبود و بود را
كشمكش وجود را
عالم دير و زود را
مىنگريم و مىرويم
گرمى كارزارها
خامى پختهكارها
تاج و سرير و دارها
خوارى شهريارها
بازى روزگارها
مىنگريم و مىرويم
خواجه ز سرورى گذشت
بنده ز چاكرى گذشت
زارى و قيصرى گذشت
دور سكندرى گذشت
شيوه بتگرى گذشت
مىنگريم و مىرويم
خاك خموش و در خروش
سستنهاد و سختكوش
گاه بزم ناز و نوش
گاه جنازهاى به دوش
مير جهان و سفتهگوش
مىنگريم و مىرويم
تو به طلسم چون و چند
عقل تو در گشاد و بند
مثل غزاله در كمند
زار و زبون و دردمند
ما به نشيمن بلند
مىنگريم و مىرويم
پرده چرا ظهور چيست
اصل ظلام و نور چيست
چشم و دل و شعور چيست؟
فطرت ناصبور چيست
اين همه نزد و دور چيست؟
مىنگريم و مىرويم
بيش تو نزد ما كمى
سال تو پيش ما دمى
اى به كنار تو يمى
ساختهاى به شبنمى
ما به تلاش عالمى
مىنگريم و مىرويم
نسيم صبح
ز روى بحر و سر كوهسار مىآيم
وليك مىنشناسم كه از كجا خيزم
دهم به غمزده طائر پيام فصل بهار
ته نشيمن او سيم ياسمن ريزم
به سبزه غلتم و بر شاخ لاله مىپيچم
كه رنگ و بو ز مسامات او برانگيزم
خميده تا نشود شاخ او ز گردش من
به برگ لاله و گل نرمنرمك آويزم
چو شاعرى ز غم عشق در خروش آيد
نفسنفس به نواهاى او درآميزم
پند باز با بچّه خويش
تو دانى كه بازان ز يك جوهرند
دل شير دارند و مشتى پرند
نكوشيوه و پختهتدبير باش
جسور و غيور و كلانگير باش
مياميز با كبك و تورنگ و سار
مگر اين كه دارى هواى شكار
چه قومى فرومايه ترسناك
كند پاك منقار خود را به خاك
شد آن باشه نخجير نخجير خويش
كه گيرد ز صيد خود آيين و كيش
بسا شكره افتاده بر روى خاك
شد از صحبت دانهچينان هلاك
نگه دار خود را و خرسند زى
دلير و درشت و تنومند زى
تن نرم و نازك به تيهو گذار
رگ سخت چون شاخ آهو بيار
نصيب جهان آنچه از خرّمى است
ز سنگينى و محنت و پردمى است
چه خوش گفت فرزند خود را عقاب
كه يك قطره خون بهتر از لعل ناب
مجو انجمن مثل آهو و ميش
به خلوت گرا چون نياكان خويش
چنين ياد دارم ز بازان پير
نشيمن به شاخ درختى مگير
كنامى نگيريم در باغ و كشت
كه داريم در كوه و صحرا بهشت
ز روى زمين دانهچيدن خطاست
كه پهناى گردون خداداد ماست
نجيبى كه پا بر زمين سوده است
ز مرغ سرا سفلهتر بوده است
پى شاهبازان بساط است سنگ
كه بر سنگ رفتن كند تيز چنگ
تو از زردچشمان صحراستى
به گوهر چو سيمرغ والاستى
جوان اصيلى كه در روز جنگ
برد مردمك را ز چشم پلنگ
به پرواز تو سطوت نوريان
به رگهاى تو خون كافوريان
ته چرخ گردنده كوژپشت
بخور آنچه گيرى ز نرم و درشت
ز دست كسى طعمه خود مگير
نكو باش و پند نكويان پذير
كرم كتابى
شنيدم شبى در كتبخانه من
به پروانه مىگفت كرم كتابى
به اوراق سينا نشيمن گرفتم
بسى ديدم از نسخه فاريابى
نفهميدهام حكمت زندگى را
همان تيرهروزم ز بىآفتابى
نكو گفت پروانه نيمسوزى
كه اين نكته را در كتابى نيابى
تپش مىكند زندهتر زندگى را
تپش مىدهد بال و پر زندگى را
كبر و ناز
يخ جوى كوه را ز ره كبر و ناز گفت
ما را ز مويه تو شود تلخ روزگار
گستاخ مىسرايى و بىباك مىروى
هر سال شوخديده و آوارهتر ز پار
شايان دودمان كُهستانيان نهاى
خود را مگوى دخترك ابر كوهسار
گردنده و فتنده و غلتندهاى به خاك
راه دگر بگير و برو سوى مرغزار
گفت آب جو: چنين سخن دلشكن مگوى
بر خويشتن مناز و نهال منى مكار
من مىروم كه در خور اين دودمان نىام
تو خويش را ز مهر درخشان نگاه دار
لاله
آن شعلهام كه صبح ازل در كنار عشق
پيش از نمود بلبل و پروانه مىتپيد
افزونترم ز مهر و به هر ذرّه تن زنم
گردون شرار خويش ز تاب من آفريد
در سينه چمن چو نفس كردم آشيان
يك شاخ نازك از ته خاكم چو نم كشيد
سوزم ربود و گفت يكى در برم بايست
ليكن دل ستمزده من نيارميد
در تنگناى شاخ بسى پيچ و تاب خورد
تا جوهرم به جلوهگه رنگ و بو رسيد
شبنم به راه من گهر آبدار ريخت
خنديد صبح و باد صبا گرد من وزيد
بلبل ز گل شنيد كه سوزم ربودهاند
ناليد و گفت جامه هستى گران خريد
واكرده سينه منّت خورشيد مىكشم
آيا بود كه باز برانگيزد آتشم
حكمت و شعر
بوعلى اندر غبار ناقه گم
دست رومى پرده محمل گرفت
اين فروتر رفت و تا گوهر رسيد
آن به گردابى چو خس منزل گرفت
حق اگر سوزى ندارد حكمت است
شعر مىگردد چو سوز از دل گرفت
كرمك شبتاب
يك ذرّه ی بىمايه متاع نفس اندوخت
شوق اينقدرش سوخت كه پروانگى آموخت
پهناى شب افروخت
وامانده شعاعى كه گره خورد و شرر شد
از سوز حيات است كه كارش همه زر شد
داراى نظر شد
پروانه بىتاب كه هر سو تك و پو كرد
بر شمع چنان سوخت كه خود را همه او كرد
ترك من و تو كرد
با اختركى ماه مبينى به كمينى
نزديكتر آمد به تماشاى زمينى
از چرخ برينى
يا ماه تنكضوء كه يك جلوه تمام است
ماهى كه برد منّت خورشيد حرام است
آزادمقام است
اى كرمك شبتاب سراپاى تو نور است
پرواز تو يك سلسله غيب و حضور است
آيين ظهور است
در تيرهشبان مشعل مرغان شب استى
آن سوز چه سوز است كه در تاب و تب استى؟
گرم طلب استى
ماييم كه مانند تو از خاك دميديم
ديديم تپيديم نديديم تپيديم
جايى نرسيديم
گويم سخن پخته و پرورده و تهدار
از منزل گمگشته مگو پاى به ره دار
اين جلوه نگه دار
حقيقت
عقاب دوربين جويينه را گفت
نگاهم آنچه مىبيند سراب است
جوابش داد آن مرغ حقانديش
تو مىبينى و من دانم كه آب است
صداى ماهى آمد از ته بحر
كه چيزى هست و هم در پيچ و تاب است
حُدى (نغمه ساربان حجاز)
ناقه ی سيّار من
آهوى تاتار من
درهم و دينار من
اندك و بسيار من
دولت بيدار من
تيزترك گام زن منزل ما دور نيست
دلكش و زيباستى
شاهد رعناستى
روكش حوراستى
غيرت ليلاستى
دختر صحراستى
تيزترك گام زن منزل ما دور نيست
در تپش آفتاب
غوطه زنى در سراب
هم به شب ماهتاب
تند روى چون شهاب
چشم تو ناديده خواب
تيزترك گام زن منزل ما دور نيست
لكّه ابر روان
كشتى بىبادبان
مثل خضر راهدان
بر تو سبك هر گران
لخت دل ساربان
تيزترك گام زن منزل ما دور نيست
سوز تو اندر زمام
ساز تو اندر خرام
بىخورش و تشنهكام
پا به سفر صبح و شام
خسته شوى از مقام
تيزترك گام زن منزل ما دور نيست
شام تو اندر يمن
صبح تو اندر قرن
ريگ درشت وطن
پاى تو را ياسمن
اى چو غزال ختن
تيزترك گام زن منزل ما دور نيست
مه ز سفر پا كشيد
در پس تل آرميد
صبح ز مشرق دميد
جامه شب بردريد
باد بيابان وزيد
تيزترك گام زن منزل ما دور نيست
نغمه من دلگشاى
زير و بمش جانفزاى
قافلهها را دراى
فتنهربا فتنهزاى
اى به حرم چهرهساى
تيزترك گام زن منزل ما دور نيست
قطره آب
مرا معنى تازهاى مدّعاست
اگر گفته را بازگويم رواست
«يكى قطره باران ز ابرى چكيد
خجل شد چو پهناى دريا بديد
كه جايى كه درياست من كيستم
گر او هست حقّا كه من نيستم»
وليكن ز دريا برآمد خروش
ز شرم تنكمايگى رو مپوش
تماشاى شام و سحر ديدهاى
چمن ديدهاى دشت و در ديدهاى
به برگ گياهى به دوش سحاب
درخشيدى از پرتو آفتاب
گهى همدم تشنهكامان راغ
گهى محرم سينهچاكان باغ
گهى خفته در تاك و طاقتگداز
گهى خفته در خاك و بىسوز و ساز
ز موج سبكسير من زادهاى
ز من زادهاى در من افتادهاى
بياساى در خلوت سينهام
چو جوهر درخش اندر آيينهام
گهر شو در آغوش قلزم بزى
فروزانتر از ماه و انجم بزى
محاوره مابين خدا و انسان
خدا
جهان را ز يك آب و گل آفريدم
تو ايران و تاتار و زنگ آفريدى
من از خاك پولاد ناب آفريدم
تو شمشير و تير و تفنگ آفريدى
تبر آفريدى نهال چمن را
قفس ساختى طائر نغمهزن را
انسان
تو شب آفريدى چراغ آفريدم
سفال آفريدى اياغ آفريدم
بيابان و كهسار و راغ آفريدى
خيابان و گلزار و باغ آفريدم
من آنم كه از سنگ آيينه سازم
من آنم كه از زهر نوشينه سازم
ساقىنامه
(در نشاط باغ كشمير نوشته شد)
خوشا روزگارى خوشا نوبهارى
نجوم پرن رست از مرغزارى
زمين از بهاران چو بال تذروى
ز فوّاره الماسبار آبشارى
نپيچد نگه جز كه در لاله و گل
نغلتد هوا جز كه بر سبزهزارى
لب جو خودآرايى غنچه ديدى
چه زيبانگارى چه آيينهدارى
چه شيريننوايى چه دلكشصدايى
كه مىآيد از خلوت شاخسارى
به تن جان به جان آرزو زنده گردد
ز آواى سارى ز بانگ هزارى
نواهاى مرغان بلندآشيانى
درآميخت با نغمه جويبارى
تو گويى كه يزدان بهشت برين را
نهاده است در دامن كوهسارى
كه تا رحمتش آدمىزادگان را
رها سازد از محنت انتظارى
چه خواهم در اين گلستان گر نخواهم
شرابى كتابى ربابى نگارى
سرت گردم اى ساقى ماهسيما
بيار از نياكان ما يادگارى
به ساغر فرو ريز آبى كه جان را
فروزد چو نورى بسوزد چو نارى
شقايق برويان ز خاك نژندم
بهشتى فرو چين به مشت غبارى
نبينى كه از كاشغر تا به كاشان
همان يك نوا نالد از هر ديارى
ز چشم امم ريخت آن اشك نابى
كه تأثير او گل دماند ز خارى
كشيرى كه با بندگى خو گرفته
بتى مىتراشد ز سنگ مزارى
ضميرش تهى از خيال بلندى
خودىناشناسى ز خود شرمسارى
بريشمقبا خواجه از محنت او
نصيب تنش جامه تارتارى
نه در ديده او فروغ نگاهى
نه در سينه او دل بىقرارى
از آن مىفشان قطرهاى بر كشيرى
كه خاكسترش آفريند شرارى
شاهين و ماهى
ماهىبچهاى شوخ به شاهينبچهاى گفت:
اين سلسله موج كه بينى همه درياست
داراى نهنگان خروشندهتر از ميغ
در سينه او ديده و ناديده بلاهاست
با سيل گرانسنگ و زمينگير و سبكخيز
با گوهر تابنده و با لؤلوى لالاست
بيرون نتوان رفت ز سيل همهگيرش
بالاى سر ماست ته پاست همه جاست
هرلحظه جوان است و روان است و دوان است
از گردش ايّام نه افزون شد و نى كاست
ماهىبچه را سوز سخن چهره برافروخت
شاهينبچه خنديد و ز ساحل به هوا خاست
زد بانگ كه شاهينم و كارم به زمين چيست؟
صحراست كه درياى ته بال و پر ماست
بگذر ز سر آب و به پهناى هوا ساز
اين نكته نبيند مگر آن ديده كه بيناست
كرمك شبتاب
شنيدم كرمك شبتاب مىگفت
نه آن مورم كه كس نالد ز نيشم
توان بىمنّت بيگانگان سوخت
نپندارى كه من پروانهكيشم
اگر شب تيرهتر از چشم آهوست
خود افروزم چراغ راه خويشم
تنهايى
به بحر رفتم و گفتم به موج بىتابى
هميشه در طلب استى چه مشكلى دارى؟
هزار لؤلوى لالاست در گريبانت
درون سينه چو من گوهر دلى دارى
تپيد و از لب ساحل رميد و هيچ نگفت
به كوه رفتم و پرسيدم اين چه بىدردى است
رسد به گوش تو آه و فغان غمزدهاى
اگر به سنگ تو لعلى ز قطره خون است
يكى درآ به سخن با من ستمزدهاى
به خود خزيد و نفس دركشيد و هيچ نگفت
ره دراز بريدم ز ماه پرسيدم
سفرنصيب! نصيب تو منزلى است كه نيست
جهان ز پرتو سيماى تو سمنزارى
فروغ داغ تو از جلوه دلى است كه نيست
سوى ستاره رقيبانه ديد و هيچ نگفت
شدم به حضرت يزدان گذشتم از مه و مهر
كه در جهان تو يك ذرّه آشنايم نيست
جهان تهى ز دل و مشت خاك من همه دل
چمن خوش است ولى در خور نوايم نيست
تبسّمى به لب او رسيد و هيچ نگفت
شبنم
گفتند فرود آى ز اوج مه و پرويز
بر خود زن و با بحر پرآشوب بياميز
با موج درآويز
نقش دگر انگيز
تابندهگهر خيز
من عيش همآغوشى دريا نخريدم
آن باده كه از خويش ربايد نچشيدم
از خود نرميدم
ز آفاق پريدم
بر لاله چكيدم
گل گفت كه هنگامه مرغانسحر چيست؟
اين انجمن آراسته بالاى شجر چيست
اين زير و زبر چيست
پايان نظر چيست
خار گل تر چيست
تو كيستى و من كىام اين صحبت ما چيست؟
بر شاخ من اين طايرك نغمهسرا چيست
مقصود نوا چيست
مطلوب صبا چيست
اين كهنهسرا چيست
گفتم كه چمن رزم حيات همهجايى است
بزمى است كه شيرازه او ذوق جدايى است
دم گرم نوايى است
جان چهرهگشايى است
اين راز خدايى است
من از فلك افتاده تو از خاك دميدى
از ذوق نمود است دميدى كه چكيدى
در شاخ تپيدى
صد پرده دريدى
بر خويش رسيدى
نم در رگ ايّام ز اشك سحر ماست
اين زير و زبر چيست فريب نظر ماست
انجم به بر ماست
لخت جگر ماست
نور بصر ماست
در پيرهن شاهد گل سوزن خار است
خار است وليكن ز نديمان نگار است
از عشق نزار است
در پهلوى يار است
اين هم ز بهار است
برخيز و دل از صحبت ديرينه بپرداز
با لاله خورشيد جهانتاب نظر باز
با اهل نظر ساز
چون من به فلك تاز
دارى سر پرواز
عشق
فكرم چو به جستجو قدم زد
در دير شد و در حرم زد
در دشت طلب بسى دويدم
دامن چون گردباد چيدم
پويان پى خضر سوى منزل
بر دوش خيال بسته محمل
جوياى مى و شكستهجامى
چون صبح به باد چيده دامى
پيچيده به خود چو موج دريا
آواره چو گردباد صحرا
عشق تو دلم ربود ناگاه
از كار گره گشود ناگاه
آگاه ز هستى و عدم ساخت
بتخانه عقل را حرم ساخت
چون برق به خرمنم گذر كرد
از لذّت سوختن خبر كرد
سرمست شدم ز پا فتادم
چون عكس ز خود جدا فتادم
خاكم به فراز عرش بردى
زان راز كه با دلم سپردى
واصل به كنار كشتىام شد
توفان جمال زشتىام شد
جز عشق حكايتى ندارم
پرواى ملامتى ندارم
از جلوه علم بىنيازم
سوزم گريم تپم گدازم
اگر خواهى حيات، اندر خطر زى
غزالى با غزالى درد دل گفت
از اين پس در حرم گيرم كنامى
به صحرا صيدبندان در كمينند
به كام آهوان صبحى نه شامى
امان از فتنه صيّاد خواهم
دلى ز انديشهها آزاد خواهم
رفيقش گفت اى يار خردمند
اگر خواهى حيات اندر خطر زى
دمادم خويشتن را بر فسان زن
ز تيغ پاكگوهر تيزتر زى
خطر تاب و توان را امتحان است
عيار ممكنات جسم و جان است
جهان عمل
هست اين ميكده و دعوت عام است اينجا
قسمت باده به اندازه جام است اينجا
حرف آن راز كه بيگانه صوت است هنوز
از لب جام چكيده است و كلام است اينجا
نشئه از حال بگيرند و گذشتند ز قال
نكته فلسفه دُرد ته جام است اينجا
ما در اين ره نفس دهر برانداختهايم
آفتاب سحر او لب بام است اينجا
اى كه تو پاس غلطكرده خود مىدارى
آنچه پيش تو سكون است خرام است اينجا
ما كه اندر طلب از خانه برون تاختهايم
علم را جان بدميديم و عمل ساختهايم
زندگى
پرسيدم از بلندنگاهى حيات چيست
گفتا ميى كه تلختر او نكوتر است
گفتم كه كرمك است و ز گل سر برون زند
گفتا كه شعلهزاد مثال سمندر است
گفتم كه شر به فطرت خامش نهادهاند
گفتا كه خير او نشناسى همين شر است
گفتم كه شوق سير نبردش به منزلى
گفتا كه منزلش به همين شوق مضمر است
گفتم كه خاكى است و به خاكش همىدهند
گفتا چو دانه خاك شكافد گل تر است
حكمت فرنگ
شنيدم كه در پارس مرد گزين
ادافهم رمزآشنا نكتهبين
بسى سختى از جانكنى ديد و مرد
برآشفت و جان شكوه لبريز برد
به نالش درآمد به يزدان پاك
كه دارم دلى از اجل چاكچاك
كمالى ندارد به اين يك فنى
نداند فن تازه جانكنى
برد جان و ناپخته در كار مرگ
جهان نوشد و او همان كهنهبرگ
فرنگ آفريند هنرها شگرف
برانگيزد از قطره بحر ژرف
كشد گرد انديشه پرگار مرگ
همه حكمت او پرستار مرگ
رود چون نهنگ آبدزدش به يم
ز طيّاره او هوا خورده بم
نبينى كه چشم جهانبين هور
همى گردد از غاز او روزكور
تفنگش به كشتن چنان تيزدست
كه افرشته مرگ را دم گسست
فرست اين كهن ابله را در فرنگ
كه گيرد فن كشتن بىدرنگ
حور و شاعر
در جواب نظم گوته موسوم به (حور و شاعر)
حور
نه به باده ميل دارى نه به من نظر گشايى
عجب اين كه تو ندانى ره و رسم آشنايى
همه ساز جستجويى همه سوز آرزويى
نفسى كه مىگدازى غزلى كه مىسرايى
به نوايى آفريدى چه جهان دلگشايى
كه ارم به چشمت آيد چو طلسم سيميايى
شاعر
دل رهروان فريبى به كلام نيشدارى
مگر اين كه لذّت او نرسد به نوك خارى
چه كنم كه فطرت من به مقام درنسازد
دل ناصبور دارم چو صبا به لالهزارى
چو نظر قرار گيرد به نگار خوبرويى
تپد آن زمان دل من پى خوبتر نگارى
ز شرر ستاره جويم ز ستاره آفتابى
سر منزلى ندارم كه بميرم از قرارى
چو ز باده بهارى قدحى كشيده خيزم
غزلى دگر سرايم به هواى نوبهارى
طلبم نهايت آن كه نهايتى ندارد
به نگاه ناشكيبى به دل اميدوارى
دل عاشقان بميرد به بهشت جاودانى
نه نواى دردمندى نه غمى نه غمگسارى
زندگى و عمل
(در جواب نظم هاينه موسوم به سئوالات)
ساحل افتاده گفت گر چه بسى زيستم
هيچ نه معلوم شد آه كه من چيستم
موج ز خود رفتهاى تيز خراميد و گفت:
هستم اگر مىروم گر نروم نيستم
الملك لله
طارق چو بر كنار اندلس سفينه سوخت
گفتند كار تو به نگاه خرد خطاست
دوريم از سواد وطن باز چون رسيم
ترك سبب ز روى شريعت كجا رواست
خنديد و دست خويش به شمشير برد و گفت:
هر ملك ملك ماست كه ملك خداى ماست
جوى آب
بنگر كه جوى آب چه مستانه مىرود
مانند كهكشان به گريبان مرغزار
در خواب ناز بود به گهواره سحاب
وا كرد چشم شوق به آغوش كوهسار
از سنگريزه نغمه گشايد خرام او
سيماى او چو آينه بىرنگ و بىغبار
زى بحر بىكرانه چه مستانه مىرود
در خود يگانه از همه بيگانه مىرود(1)
در راه او بهار پرىخانه آفريد
نرگس دميد و لاله دميد و سمن دميد
گل عشوه داد و گفت يكى پيش ما بايست
خنديد غنچه و سر دامان او كشيد
ناآشناى جلوهفروشان سبزپوش
صحرا بريد و سينه كوه و كمر دريد
زى بحر بىكرانه چه مستانه مىرود
در خود يگانه از همه بيگانه مىرود
صد جوى دشت و مرغ و كهستان و باغ و راغ
گفتند «اى بسيط زمين با تو سازگار
ما را كه راه از تنكآبى نبردهايم
از دستبرد ريگ بيابان نگاه دار»
وا كرده سينه را به هواهاى شرق و غرب
در بر گرفته همسفران زبون و زار
زى بحر بىكرانه چه مستانه مىرود
در خود يگانه از همه بيگانه مىرود
درياى پرخروش ز بند و شكن گذشت
از تنگناى وادى و كوه و دمن گذشت
يكسان چو سيل كرده نشيب و فراز را
از كاخ شاه و باره و كشت و چمن گذشت
بىتاب و تند و تيز و جگرسوز و بىقرار
در هر زمان به تازه رسيد از كهن گذشت
زى بحر بىكرانه چه مستانه مىرود
در خود يگانه از همه بيگانه مىرود
نامه عالمگير
به يكى از فرزندانش كه دعاى مرگ پدر مىكرد
ندانى كه يزدان ديرينه بود
بسى ديد و سنجيد و بست و گشود
ز ما سينهچاكان اين تيرهخاك
شنيده است صد ناله دردناك
بسى همچو شبّير در خون نشست
نه يك ناله از سينه او گسست
نه از گريه پير كنعان تپيد
نه از درد ايّوب آهى كشيد
مپندار آن كهنه نخجيرگير
به دام دعاى تو گردد اسير
بهشت
كجا اين روزگار شيشهبازى
بهشت اين گنبد گردان ندارد
نديده درد زندان يوسف او
زليخايش دل نالان ندارد
خليل او حريف آتشى نيست
كليمش يك شرر در جان ندارد
به صرصر درنيفتد زورق او
خطر از لطمه توفان ندارد
يقين را در كمين بوك و مگر نيست
وصال انديشه هجران ندارد
كجا آن لذّت عقل غلطسير
اگر منزل ره پيچان ندارد
مزى اندر جهان كورذوقى
كه يزدان دارد و شيطان ندارد
كشمير
رخت به كاشمر گشا كوه و تل و دمن نگر
سبزه جهانجهان ببين لاله چمنچمن نگر
باد بهار موجموج مرغ بهار فوجفوج
صلصل و سار زوجزوج بر سر نارون نگر
تا نفتد به زينتش چشم سپهر فتنهباز
بسته به چهره زمين برقع نسترن نگر
لاله ز خاك بردميد موج به آب جو تپيد
خاك شررشرر ببين آب شكنشكن نگر
زخمه به تار ساز زن باده به ساتگين بريز
قافله بهار را انجمنانجمن نگر
دختركى برهمنى لالهرخى سمنبرى
چشم به روى او گشا باز به خويشتن نگر
عشق
عقلى كه جهان سوزد يك جلوه بىباكش
از عشق بياموزد آيين جهانتابى
عشق است كه در جانت هر كيفيت انگيزد
از تاب و تب رومى تا حيرت فارابى
اين حرف نشاطآور مىگويم و مىرقصم
از عشق دل آسايد با اين همه بىتابى
هر معنى پيچيده در حرف نمىگنجد
يك لحظه به دل درشو شايد كه تو دريابى
بندگى
دوش در ميكده ترسابچه بادهفروش
گفت از من سخنى دار چو آويزه به گوش
مشرب بادهگساران كهن اين بوده است
كه تو از ميكده خيزى همه مستى همه هوش
من نگويم كه فرو بند لب از نكته شوق
ادب از دست مده باده به اندازه بنوش
گرد راهيم ولى ذوق طلب جوهر ماست
بندگى با همه جبروت خدايى مفروش
غلامى
آدم از بىبصرى بندگى آدم كرد
گوهرى داشت ولى نذر قباد و جم كرد
يعنى از خوى غلامى ز سگان خوارتر است
من نديدم كه سگى پيش سگى سر خم كرد
چيستان شمشير
آن سختكوش چيست كه گيرد ز سنگ آب
محتاج خضر مثل سكندر نمىشود
مثل نگاه ديده نمناك پاكرو
در جوى آب و دامن او تر نمىشود
مضمون او به مصرع برجستهاى تمام
منّتپذير مصرع ديگر نمىشود
جمهوريت
متاع معنى بيگانه از دونفطرتان جويى
ز موران شوخى طبع سليمانى نمىآيد
گريز از طرز جمهورى غلام پختهكارى شو
كه از مغز دو صد خر فكر انسانى نمىآيد
به مبلغ اسلام در فرنگستان
زمانه باز برافروخت آتش نمرود
كه آشكار شود جوهر مسلمانى
بيا كه پرده ز داغ جگر براندازيم
كه آفتاب جهانگير شد ز عريانى
هزار نكته زدى پيش دلبران فرنگ
گداختى صنمان را به علم برهانى
خبر ز شهر سليمان بده حجازى را
شرار شوق فشان در ضمير تورانى
ره عراق و خراسان زن اى مقامشناس
به بزم اعجميان تازه كن غزلخوانى
بسى گذشت كه در انتظار زخمهورى است
چه نغمهها كه نه خون شد به ساز افغانى
حديث عشق به اهل هوس چه مىگويى؟
به چشم مور مكش سرمه سليمانى
غنى كشميرى
غنى آن سخنگوى بلبلصفير
نواسنج كشمير مينونظير
چو اندر سرا بود در بسته داشت
چو رفت از سرا تخته را واگذاشت
يكى گفتش اى شاعر دلرسى
عجب دارد از كار تو هر كسى
به پاسخ چه خوش گفت مرد فقير
فقير و به اقليم معنى امير
ز من آنچه ديدند ياران رواست
در اين خانه جز من متاعى كجاست
غنى تا نشيند به كاشانهاش
متاع گرانى است در خانهاش
چو آن محفلافروز در خانه نيست
تهىتر از اين هيچ كاشانه نيست
خطاب به مصطفى كمال پاشا ايّده الله (جولاى سنه 1922 ميلادى)
امّىاى بود كه ما از اثر حكمت او
واقف از سرّ نهانخانه تقدير شديم
اصل ما يك شرر باختهرنگى بوده است
نظرى كرد كه خورشيد جهانگير شديم
نكته عشق فرو شست ز دل پير حرم
در جهان خوار به اندازه تقصير شديم
باد صحراست كه با فطرت ما درسازد
از نفسهاى صبا غنچه دلگير شديم
آه آن غلغله كز گنبد افلاك گذشت
ناله گرديد چو پابند بم و زير شديم
اى بسا صيد كه بىدام به فتراك زديم
در بغل تير و كمان كشته نخجير شديم
«هر كجا راه دهد اسب بر آن تاز كه ما
بارها مات در اين عرصه به تدبير شديم»
طيّاره
سر شاخ گل طايرى يك سحر
همىگفت با طايران دگر
«ندادند بال آدمىزاده را
زمينگير كردند اين ساده را»
بدو گفتم اى مرغك بادسنج
اگر حرف حق با تو گويم مرنج
ز طيّاره ما بال و پر ساختيم
سوى آسمان رهگذر ساختيم
چه طيّاره آن مرغ گردونسپر
پر او ز بال ملك تيزتر
به پرواز شاهين به نيرو عقاب
به چشمش ز لاهور تا فارياب
به گردون خروشنده و تندجوش
ميان نشيمن چو ماهى خموش
«خرد ز آب و گل جبرييل آفريد
زمين را به گردون دليل آفريد»
چو آن مرغ زيرك كلامم شنيد
مرا يك نظر آشنايانه ديد
پرش را به منقار خاريد و گفت
كه من آنچه گويى ندارم شگفت
مگر اى نگاه تو بر چون و چند
اسير طلسم تو پست و بلند
«تو كار زمين را نكو ساختى
كه با آسمان نيز پرداختى»
عشق
آن حرف دلفروز كه راز است و راز نيست
من فاش گويمت كه شنيد از كجا شنيد
دزديد ز آسمان و به گل گفت شبنمش
بلبل ز گل شنيد و ز بلبل صبا شنيد
تهذيب
انسان كه رخ ز غازه تهذيب برفروخت
خاك سياه خويش چو آيينه وا نمود
پوشيد پنجه را ته دستانه حرير
افسونى قلم شد و تيغ از كمر گشود
اين بوالهوس صنمكده صلح عام ساخت
رقصيد گرد او به نواهاى چنگ و عود
ديدم چو چنگ پرده ناموس او دريد
جز «يسفك الدّما خصيم مبين» نبود
مى باقى
غزليات مى باقى
بهار تا به گلستان كشيد بزم سرود
نواى بلبل شوريده چشم غنچه گشود
گمان مبر كه سرشتند در ازل گل ما
كه ما هنوز خياليم در ضمير وجود
به علم غرّه مشو كار مِىكشى دگر است
فقيه شهر گريبان و آستين آلود
بهار برگ پراكنده را به هم بربست
نگاه ماست كه بر لاله رنگ و آب افزود
نظر به خويش فروبسته را نشان اين است
دگر سخن نسرايد ز غايب موجود
شبى به ميكده خوش گفت پير زندهدلى
به هر زمانه خليل است و آتش نمرود
چه نقشها كه نبستم به كارگاه حيات
چه رفتنى كه نرفت و چه بودنى كه نبود
به ديريان سخن نرم گو كه عشق غيور
بناى بتكده افكند در دل محمود
به خاك هند نواى حيات بىاثر است
كه مرده زنده نگردد ز نغمه داوود
حلقه بستند سر تربت من نوحهگران
دلبران زهرهوشان گلبدنان سيمبران
در چمن قافله لاله و گل رخت گشود
از كجا آمدهاند اين همه خونينجگران
اىكه در مدرسه جويى ادب و دانش و ذوق
نخرد باده كس از كارگه شيشهگران
خرد افزود مرا درس حكيمان فرنگ
سينه افروخت مرا صحبت صاحبنظران
بركش آن نغمه كه سرمايه آب و گل توست
اى ز خود رفته تهى شو ز نواى دگران
كس ندانست كه من نيز بهايى دارم
آن متاعم كه شود دستزد بىبصران
مىتراشد فكر ما هر دم خداوندى دگر
رست از يك بند تا افتاد در بندى دگر
بر سر بام آ نقاب از چهره بىباكانه كش
نيست در كوى تو چون من آرزومندى دگر
بس كه غيرت مىبرم از ديده بيناى خويش
از نگه بافم به رخسار تو روبندى دگر
يك نگه يك خنده دزديده يك تابندهاشك
بهر پيمان محبّت نيست سوگندى دگر
عشق را نازم كه از بىتابى روز فراق
جان ما را بست با درد تو پيوندى دگر
تا شوى بىباكتر در ناله اى مرغ بهار
آتشى گير از حريم سينهام چندى دگر
چنگ تيمورى شكست آهنگ تيمورى به جاست
سر برون مىآرد از ساز سمرقندى دگر
ره مده در كعبه اى پير حرم اقبال را
هر زمان در آستين دارد خداوندى دگر
مرا ز ديده بينا شكايت دگر است
كه چون به جلوه درآيى حجاب من نظر است
به نوريان ز من پابهگل پيامى گوى
حذر ز مشت غبارى كه خويشتننگر است
نوا زنيم و به بزم بهار مىسوزيم
شرر به مشت پر ما ز ناله سحر است
ز خود رميده چه داند نواى من ز كجاست؟
جهان او دگر است و جهان من دگر است
مثال لاله فتادم به گوشه چمنى
مرا ز تير نگاهى نشانه بر جگر است
به كيش زندهدلان زندگى جفاطلبى است
سفر به كعبه نكردم كه راه بىخطر است
هزار انجمن آراستند و برچيدند
در اين سراچه كه روشن ز مشعل قمر است
ز خاك خويش به تعمير آدمى برخيز
كه فرصت تو به قدر تبسّم شرر است
اگر نه بوالهوسى با تو نكتهاى گويم
كه عشق پختهتر از نالههاى بىاثر است
نواى من به عجم آتش كهن افروخت
عرب ز نغمه شوقم هنوز بىخبر است
به اين بهانه در اين بزم محرمى جويم
غزل سرايم و پيغام آشنا گويم
به خلوتى كه سخن مىشود حجاب آنجا
حديث دل به زبان نگاه مىگويم
پى نظاره روى تو مىكنم پاكش
نگاه شوق به جوى سرشك مىشويم
چو غنچه گر چه به كارم گره زنند ولى
ز شوق جلوهگه آفتاب مىرويم
چو موج ساز وجودم ز سيل بىپرواست
گمان مبر كه در اين بحر ساحلى جويم
ميانه من و او ربط ديده و نظر است
كه در نهايت دورى هميشه با اويم
كشيد نقش جهانى به پرده چشمم
ز دست شعبدهبازى اسير جادويم
درون گنبد دربستهاش نگنجيدم
من آسمان كهن را چو خار پهلويم
به آشيان ننشينم ز لذّت پرواز
گهى به شاخ گلم گاه بر لب جويم
خيز و نقاب برگشا پردگيان ساز را
نغمه تازه ياد ده مرغ نواطراز را
جاده ز خون رهروان تخته لاله در بهار
ناز كه راه مىزند قافله نياز را
ديده خوابناك او گر به چمن گشودهاى
رخصت يك نظر بده نرگس نيمباز را
«حرف نگفته شما بر لب كودكان رسيد»
از من بىزبان بگو خلوتيان راز را
سجده تو برآورد از دل كافران خروش
اى كه درازتر كنى پيش كسان نماز را
گر چه متاع عشق را عقل بهاى كم نهد
من ندهم به تخت جم آه جگرگداز را
برهمنى به غزنوى گفت كرامتم نگر
تو كه صنم شكستهاى بنده شدى اياز را
به ملازمان سلطان خبرى دهم ز رازى
كه جهان توان گرفتن به نواى دلگدازى
به متاع خود چه نازى كه به شهر دردمندان
دل غزنوى نيرزد به تبسّم ايازى
همه ناز بىنيازى همه ساز بىنوايى
دل شاه لرزه گيرد ز گداى بىنيازى
ز مقام من چه پرسى به طلسم دل اسيرم
نه نشيب من نشيبى نه فراز من فرازى
ره عاقلى رهاكن كه به او توان رسيدن
به دل نيازمندى به نگاه پاكبازى
به ره تو ناتمامم ز تغافل تو خامم
من و جان نيمسوزى تو و چشم نيمبازى
ره دير تخته گل ز جبين سجده ريزم
كه نياز من نگنجد به دو ركعت نمازى
ز ستيز آشنايان چه نياز و ناز خيزد
دلكى بهانهسوزى نگهى بهانهسازى
بيا كه ساقى گلچهره دست بر چنگ است
چمن ز باد بهاران جواب ارژنگ است
حنا ز خون دل نوبهار مىبندد
عروس لاله چه اندازه تشنه رنگ است
نگاه مىرسد از نغمه دلافروزى
به معنىاى كه بر او جامه سخن تنگ است
به چشم عشق نگر تا سراغ او گيرى
جهان به چشم خرد سيميا و نيرنگ است
ز عشق درس عمل گير و هر چه خواهى كن
كه عشق جوهر هوش است و جان فرهنگ است
بلندتر ز سپهر است منزل من و تو
به راه قافله خورشيد ميل فرسنگ است
ز خود گذشتهاى اى قطره محالانديش
شدن به بحر و گهر برنخاستن ننگ است
تو قدر خويش ندانى بها ز تو گيرد
وگر نه لعل درخشنده پاره سنگ است
صورت نپرستم من بتخانه شكستم من
آن سيل سبكسيرم هر بند گسستم من
در بود و نبود من انديشه گمانها داشت
از عشق هويدا شد اين نكته كه هستم من
در دير نياز من در كعبه نماز من
زنّاربهدوشم من تسبيحبهدستم من
سرمايه درد تو غارت نتوانكردن
اشكى كه ز دل خيزد در ديده شكستم من
فرزانه به گفتارم ديوانه به كردارم
از باده شوق تو هشيارم و مستم من
هواى فرودين در گلسِتان مىخانه مىسازد
سبو از غنچه مىريزد ز گل پيمانه مىسازد
محبّت چون تمام افتد رقابت از ميان خيزد
به طوف شعلهاى پروانه با پروانه مىسازد
به ساز زندگى سوزى به سوز زندگى سازى
چه بىدردانه مىسوزد چه بىتابانه مىسازد
تنش از سايه بال تذروى لرزه مىگيرد
چو شاهين زاده اندر قفس با دانه مىسازد
بگو اقبال را اى باغبان رخت از چمن بربند
كه اين جادو نوا ما را ز گل بيگانه مىسازد
از ما بگو سلامى آن ترك تندخو را
كاتش زد از نگاهى يك شهر آرزو را
اين نكته را شناسد آن دل كه دردمند است
من گر چه توبه گفتم نشكستهام سبو را
اى بلبل از وفايش صد بار با تو گفتم
تو در كنار گيرى باز اين رميدهبو را
رمز حيات جويى جز در تپش نيابى
در قلزم آرميدن ننگ است آب جو را
شادم كه عاشقان را سوز دوام دادى
درمان نيافريدى آزار جستجو را
گفتى مجو وصالم بالاتر از خيالم
عذر نو آفريدى اشك بهانهجو را
از ناله بر گلستان آشوب محشر آور
تا دم به سينه پيچد مگذار هاى و هو را
آشنا هر خار را از قصّه ما ساختى
در بيابان جنون بردى و رسوا ساختى
جرم ما از دانهاى تقصير او از سجدهاى
نى به آن بىچاره مىسازى نه با ما ساختى
صد جهان مىرويد از كشت خيال ما چو گل
يك جهان و آن هم از خون تمنّا ساختى
پرتو حسن تو مىافتد برون مانند رنگ
صورت مى پرده از ديوار مينا ساختى
طرح نو افكن كه ما جِدَّت پسند افتادهايم
اين چه حيرتخانهاى امروز و فردا ساختى
خوش آنكه رخت خرد را به شعلهاى مىسوخت
مثال لاله متاعى ز آتشى اندوخت
تو هم ز ساغر مى چهره را گلستان كن
بهار خرقهفروشى به صوفيان آموخت
دلم تپيد ز محرومى فقيه حرم
كه پير ميكده جامى به فتوىاى نفروخت
مسنج قدر سرود از نواى بىاثرم
ز برق نغمه توان حاصل سكندر سوخت
صبا به گلشن ويمر سلام ما برسان
كه چشم نكتهوران خاك آن ديار افروخت
بيار باده كه گردون به كام ما گرديد
مثال غنچه نواها ز شاخسار دميد
خورم به ياد تنكنوشى امام حرم
كه جز به صحبت ياران رازدان نچشيد
فزون قبيله آن پختهكار باد كه گفت
چراغ راه حيات است جلوه امّيد
نوا ز حوصله دوستان بلندتر است
غزلسرا شدم آنجا كه هيچكس نشنيد
عيار معرفت مشترى است جنس سخن
خوشم از آن كه متاع مرا كسى نخريد
ز شعر دلكش اقبال مىتوان دريافت
كه درس فلسفه مىداد و عاشقى ورزيد
تير و سنان و خنجر و شمشيرم آرزوست
با من ميا كه مسلك شبّيرم آرزوست
از بهر آشيانه خساندوزىام نگر
باز اين نگر كه شعله درگيرم آرزوست
گفتند لب ببند و ز اسرار ما مگو
گفتم كه خير نعره تكبيرم آرزوست
گفتند هر چه در دلت آيد ز ما مخواه
گفتند كه بىحجابى تقديرم آرزوست
از روزگار خويش ندانم جز اين قدر
خوابم ز ياد رفته و تعبيرم آرزوست
كو آن نگاه ناز كه اوّل دلم ربود
عمرت دراز باد همان تيرم آرزوست
دانه سبحه به زنّار كشيدن آموز
گر نگاه تو دوبين است نديدن آموز
يا ز خلوتكده غنچه برون زن چو شميم
با نسيم سحر آميز و وزيدن آموز
آفريدند اگر شبنم بىمايه تو را
خيز و بر داغ دل لاله چكيدن آموز
اگرت خار گل تازهرسى ساختهاند
پاس ناموس چمن دار و خليدن آموز
باغبان گر ز خيابان تو بركند تو را
صفت سبزه دگرباره دميدن آموز
تا تو سوزندهتر و تلختر آيى بيرون
عزلت خمكدهاى گير و رسيدن آموز
تا كجا در ته بال دگران مىباشى
در هواى چمن آزادهپريدن آموز
در بتخانه زدم مغبچگانم گفتند
آتشى در حرم افروز و تپيدن آموز
ز خاك خويش طلب آتشى كه پيدا نيست
تجلّى دگرى در خور تقاضا نيست
به ملك جم ندهم مصرع نظيرى را
«كسى كه كشته نشد از قبيله ما نيست»
اگر چه عقل فسونپيشه لشكرى انگيخت
تو دلگرفته نباشى كه عشق تنها نيست
تو رهشناس نهاى وز مقام بىخبرى
چه نغمهاى است كه در بربط سليما نيست
نظر به خويش چنان بستهام كه جلوه دوست
جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نيست
بيا كه غلغله در شهر دلبران فكنيم
جنون زندهدلان هرزهگرد صحرا نيست
ز قيد و صيد نهنگان حكايتى آور
مگو كه زورق ما روشناس دريا نيست
مريد همّت آن رهروَم كه پا نگذاشت
به جادهاى كه در او كوه و دشت و دريا نيست
شريك حلقه رندان بادهپيما باش
حذر ز بيعت پيرى كه مرد غوغا نيست
برهنه حرفنگفتن كمال گويايى است
حديث خلوتيان جز به رمز و ايما نيست
موج را از سينه دريا گسستن مىتوان
بحر بىپايان به جوى خويش بستن مىتوان
از نوايى مىتوان يك شهر دل در خون نشاند
يك چمن گل از نسيمى سينهخستن مىتوان
مىتوان جبريل را گنجشك دستآموز كرد
شهپرش با موى آتشديده بستن مىتوان
اى سكندر سلطنت نازكتر از جام جم است
يك جهان آيينه از سنگى شكستن مىتوان
گر به خود محكم شوى سيل بلاانگيز چيست؟
مثل گوهر در دل دريا نشستن مىتوان
من فقير بىنيازم مشربم اين است و بس
موميايى خواستن نتوان شكستن مىتوان
صد ناله شبگيرى صد صبح بلاخيزى
صد آه شررريزى يك شعر دلاويزى
در عشق و هوسناكى دانى كه تفاوت چيست؟
آن تيشه فرهادى اين حيله پرويزى
با پردگيان برگو كين مشت غبار من
گردى است نظربازى خاكى است بلاخيزى
هوشم برد اى مطرب! مستم كند اى ساقى!
گلبانگ دلآويزى از مرغ سحرخيزى
از خاك سمرقندى ترسم كه دگر خيزد
آشوب هلاكويى هنگامه چنگيزى
مطرب غزلى بيتى از مرشد روم آور
تا غوطه زند جانم در آتش تبريزى
باز به سرمه تاب ده چشم كرشمهزاى را
ذوق جنون دو چند كن شوق غزلسراى را
نقش دگر طراز ده آدم پختهتر بيار
لعبت خاك ساختن مىنسزد خداى را
قصّه دل نگفتنى است درد جگر نهفتنى است
خلوتيان كجا برم لذّت هاىهاى را
آه درونتاب كو اشك جگرگداز كو
شيشه به سنگ مىزنم عقل گرهگشاى را
بزم به باغ و راغ كش زخمه به تار چنگ زن
باده بخور غزل سراى بند گشا قباى را
صبح دميد و كاروان كرد نماز و رخت بست
تو نشنيدهاى مگر زمزمه دراى را
ناز شهان نمىكشم زخم كرم نمىخورم
درنگر اى هوسفريب! همّت اين گداى را
فريب كشمكش عقل ديدنى دارد
كه مير قافله و ذوق رهزنى دارد
نشان راه ز عقل هزارحيله مپرس
بيا كه عشق كمالى ز يك فنى دارد
فرنگ گر چه سخن با ستاره مىگويد
حذر كه شيوه او رنگ جوزنى دارد
ز مرگ و زيست چه پرسى در اين رباط كهن
كه زيست كاهش جان مرگ جانكنى دارد
سر مزار شهيدان يكى عنان دركش
كه بىزبانى ما حرف گفتنى دارد
دگر به دشت عجم خيمه زن كه بزم عجم
مى گذشته و جام شكستنى دارد
نه شيخ شهر نه شاعر نه خرقهپوش اقبال
فقير راهنشين است و دل غنى دارد
حسرت جلوه آن ماه تمامى دارم
دست بر سينه نظر بر لب بامى دارم
حسن مىگفت كه شامى نپذيرد سحرم
عشق مىگفت تب و تاب دوامى دارم
نه به امروز اسيرم نه به فردا نه به دوش
نه نشيبى نه فرازى نه مقامى دارم
باده رازم و پيمانهگسارى جويم
در خرابات مغان گردش جامى دارم
بىنيازانه ز شوريدهنوايم مگذر
مرغ لاهوتم و از دوست پيامى دارم
پرده برگيرم و در پرده سخن مىگويم
تيغ خونريزم و خود را به نيامى دارم
به شاخ زندگى ما نمى ز تشنهلبى است
تلاش چشمه حيوان دليل كمطلبى است
حديث دل به كه گويم چه راه برگيرم
كه آه بىاثر است و نگاه بىادبى است
غزل به زمزمه خوان پرده پستتر گردان
هنوز ناله مرغان نواى زير لبى است
متاع قافله ما حجازيان بردند
ولى زبان نگشايى كه يار ما عربى است
نهال ترك ز برق فرنگ بار آورد
ظهور مصطفوى را بهانه بولهبى است
مسنج معنى من در عيار هند و عجم
كه اصل اين گهر از گريههاى نيمشبى است
بيا كه من ز خم پير روم آوردم
مى سخن كه جوانتر ز باده عنبى است
فرقى ننهد عاشق در كعبه و بتخانه
اين جلوت جانانه آن خلوت جانانه
شادم كه مزار من در كوى حرم بستند
راهى ز مژه كاوم از كعبه به بتخانه
از بزم جهان خوشتر از حور و جنان خوشتر
يك همدم فرزانه وز باده دو پيمانه
هر كس نگهى دارد هر كس سخنى دارد
در بزم تو مىخيزد افسانه ز افسانه
اين كيست كه بر دلها آورده شبيخونى
صد شهر تمنّا را يغما زده تركانه
در دشت جنون من جبريل زبونصيدى
يزدان به كمند آور اى همّت مردانه
اقبال به منبر زد رازى كه نبايد گفت
ناپخته برون آمد از خلوت مىخانه
بىتو از خواب عدم ديدهگشودن نتوان
بىتو بودن نتوان باتو نبودن نتوان
در جهان است دل ما كه جهان در دل ماست
لب فرو بند كه اين عقده گشودن نتوان
دل ياران ز نواهاى پريشانم سوخت
من از آن نغمه تپيدم كه سرودن نتوان
اى صبا از تنكافشانى شبنم چه شود
تب و تاب از جگر لاله ربودن نتوان
دل به حق بند و گشادى ز سلاطين مطلب
كه جبين بر در اين بتكده سودن نتوان
اين گنبد مينايى اين پستى و بالايى
در شد به دل عاشق با اين همه پهنايى
اسرار ازل جويى بر خود نظرى وا كن
يكتايى و بسيارى پنهانى و پيدايى
اى جان گرفتارم ديدى كه محبّت چيست
در سينه نياسايى از ديده برون آيى
برخيز كه فروردين افروخت چراغ گل
برخيز و دمى بنشين با لاله صحرايى
عشقاست و هزار افسون حسناست و هزار آيين
نى من به شمار آيم نى تو به شمار آيى
صد ره به فلك بر شد صد ره به زمين در شد
خاقانى و فغفورى جمشيدى و دارايى
هم با خود و هم با او هجران كه وصال است اين
اى عقل چه مىگويى اى عشق چه فرمايى
به يكى از صوفيه نوشته شد
هوس منزل ليلى نه تو دارى و نه من
جگر گرمى صحرا نه تو دارى و نه من
من جوانساقى و تو پير كهنميكدهاى
بزم ما تشنه و صهبا نه تو دارى و نه من
دل و دين در گرو زهرهوشان عجمى
آتش شوق سليما نه تو دارى و نه من
خزفى بود كه از ساحل دريا چيديم
دانه گوهر يكتا نه تو دارى و نه من
دگر از يوسف گمگشته سخن نتوان گفت
تپش خون زليخا نه تو دارى و نه من
به كه با نور چراغ ته دامان سازيم
طاقت جلوه سينا نه تو دارى و نه من
دليل منزل شوقم به دامنم آويز
شرر ز آتش نابم به خاك خويش آميز
عروس لاله برون آمد از سراچه ناز
بيا كه جان تو سوزم ز حرف شوقانگيز
به هر زمانه به اسلوب تازه مىگويند
حكايت غم فرهاد و عشرت پرويز
اگر چه زاده هندم فروغ چشم من است
ز خاك پاك بخارا و كابل و تبريز
در جهان دل ما دور قمر پيدا نيست
انقلابى است ولى شام و سحر پيدا نيست
واى آن قافله كز دونى همّت مىخواست
رهگذارى كه در او هيچ خطر پيدا نيست
بگذر از عقل و درآويز به موج يم عشق
كه در آن جوى تنكمايه گهر پيدا نيست
آنچه مقصود تك و تاز خيال من و توست
هست در ديده و مانند نظر پيدا نيست
گريه ما بىاثر ناله ما نارساست
حاصل اين سوز و ساز يك دل خونيننواست
در طلبش دل تپيد دير و حرم آفريد
ما به تمنّاى او او به تماشاى ماست
پردگيان بىحجاب من به خودى درشدم
عشق غيورم نگر ميل تماشاگر است
مطرب مىخانه دوش نكته دلكش سرود
بادهچشيدن خطاست بادهكشيدن رواست
زندگى رهروان در تك و تاز است و بس
قافله موج را جاده و منزل كجاست
شعله درگير زد بر خس و خاشاك من
مرشد رومى كه گفت منزل ما كبرياست
سوز سخن ز ناله مستانه دل است
اين شمع را فروغ ز پروانه دل است
مشت گليم و ذوق فغانى نداشتيم
غوغاى ما ز گردش پيمانه دل است
اين تيرهخاكدان كه جهان نام كردهاى
فرسودهپيكرى ز صنمخانه دل است
اندر رصد نشسته حكيم ستارهبين
در جستجوى سرحد ويرانه دل است
لاهوتيان اسير كمند نگاه او
صوفى هلاك شيوه تركانه دل است
محمود غزنوى كه صنمخانهها شكست
زنّارى بتان صنمخانه دل است
غافلترى ز مرد مسلمان نديدهام
دل در ميان سينه و بيگانه دل است
سطوت از كوه ستانند و به كاهى بخشند
كُلَه جم به گداى سر راهى بخشند
در ره عشق فلان بن فلان چيزى نيست
يد بيضاى كليمى به سياهى بخشند
گاه شاهى به جگرگوشه سلطان ندهند
گاه باشد كه به زندانى چاهى بخشند
فقر را نيز جهانبان و جهانگير كنند
كه به اين راهنشين تيغ نگاهى بخشند
عشق پامال خرد گشت و جهان ديگر شد
بود آيا كه مرا رخصت آهى بخشند
نه تو اندر حرم گنجى نه در بتخانه مىآيى
وليكن سوى مشتاقان چه مشتاقانه مىآيى
قدم بىباكتر نه در حريم جان مشتاقان
تو صاحبخانهاى آخر چرا دزدانه مىآيى
به غارت مىبرى سرمايه تسبيحخوانان را
به شبخون دل زنّاريان تركانه مىآيى
گهى صد لشكر انگيزى كه خون دوستان ريزى
گهى در انجمن با شيشه و پيمانه مىآيى
تو بر نخل كليمى بىمحابا شعله مىريزى
تو بر شمع يتيمى صورت پروانه مىآيى
بيا اقبال جامى از خمستان خودى دركش
تو از مىخانه مغرب ز خود بيگانه مىآيى
تب و تاب بتكده عجم نرسد به سوز و گداز من
كه به يك نگاه محمّد عربى گرفت حجاز من
چه كنم كه عقل بهانهجو گرهى به روى گره زند
نظرى كه گردش چشم تو شكند طلسم مجاز من
نرسد فسونگرى خرد به تپيدن دل زندهاى
ز كنشت فلسفيان درآ به حريم سوز و گداز من
مثل آيينه مشو محو جمال دگران
از دل و ديده فرو شوى خيال دگران
آتش از ناله مرغان حرم گير و بسوز
آشيانى كه نهادى به نهال دگران
در جهان بال و پر خويش گشودن آموز
كه پريدن نتوان با پر و بال دگران
مرد آزادم و آن گونه غيورم كه مرا
مىتوان كشت به يك جام زلال دگران
اى كه نزديكتر از جانى و پنهان ز نگه
هجر تو خوشترم آيد ز وصال دگران
جهان عشق نه ميرى نه سرورى داند
همين بس است كه آيين چاكرى داند
نه هر كه طوف بتى كرد و بست زنّارى
صنمپرستى و آداب كافرى داند
هزار خيبر و صد گونه اژدر است اينجا
نه هر كه نان جوين خورد حيدرى داند
به چشم اهل نظر از سكندر افزون است
گداگرى كه مآل سكندرى داند
به عشوههاى جوانان ماهسيما چيست
در آ به حلقه پيرى كه دلبرى داند
فرنگ شيشهگرى كرد و جامِ مينا ريخت
به حيرتم كه همين شيشه را پرى داند
چه گويمت ز مسلمان نامسلمانى
جز اين كه پور خليل است و آزرى داند
يكى به غمكده من گذر كن و بنگر
ستارهسوختهاى كيمياگرى داند
بيا به مجلس اقبال و يك دو ساغر كش
اگر چه سر نتراشد قلندرى داند
خواجهاى نيست كه چون بنده پرستارش نيست
بندهاى نيست كه چون خواجه خريدارش نيست
گر چه از طور و كليم است بيان واعظ
تاب آن جلوه به آيينه گفتارش نيست
پير ما مصلحتاً رو به مجاز آورده است
ور نه با زهرهوشان هيچ سر و كارش نيست
دل به او بند و از اين خرقهفروشان بگريز
نشوى صيد غزالى كه ز تاتارش نيست
نغمه عافيت از بربط من مىطلبى
از كجا بركشم آن نغمه كه در تارش نيست
دل ما قشقه زد و برهمنى كرد ولى
آنچنان كرد كه شايسته زنّارش نيست
عشق در صحبت مىخانه به گفتار آمد
زان كه در دير و حرم محرم اسرارش نيست
بيا كه بلبل شوريده نغمهپرداز است
عروس لاله سراپا كرشمه و ناز است
نوا ز پرده غيب است اى مقامشناس
نه از گلوى غزلخوان نه از رگ ساز است
كسى كه زخمه رساند به تار ساز حيات
ز من بگير كه آن بنده محرم راز است
مرا ز پردگيان جهان خبر دادند
ولى زبان نگشايم كه چرخ كجباز است
سخن درشت مگو در طريق يارى كوش
كه صحبت من و تو در جهان خداساز است
كجاست منزل اين خاكدان تيرهنهاد
كه هرچه هست چو ريگ روان به پرواز است
تنم گلى ز خيابان جنّت كشمير
دل از حريم حجاز و نوا ز شيراز است
خاكيم و تندسير مثال ستارهايم
در نيلگون يمى به تلاش كنارهايم
بود و نبود ماست ز يك شعله حيات
از لذّت خودى چو شرر پارهپارهايم
با نوريان بگو كه ز عقل بلنددست
ما خاكيان به دوش ثريّا سوارهايم
در عشق غنچهايم كه لرزد ز باد صبح
در كار زندگى صفت سنگ خارهايم
چشم آفريدهايم چو نرگس در اين چمن
روبند برگشا كه سراپا نظارهايم
عرب از سرشك خونم همه لالهزار بادا
عجم رميدهبو را نفسم بهار بادا
تپش است زندگانى تپش است جاودانى
همه ذرّههاى خاكم دل بىقرار بادا
نه به جادهاى قرارش نه به منزلى مقامش
دل من مسافر من كه خداش يار بادا
حذر از خرد كه بندد همه نقش نامرادى
دل ما برد به سازى كه گسستهتار بادا
تو جوان خام سوزى سخنم تمام سوزى
غزلى كه مىسرايم به تو سازگار بادا
چو به جان من درآيى دگر آرزو نبينى
مگر اين كه شبنم تو يم بىكنار بادا
نشود نصيب جانت كه دمى قرار گيرد
تب و تاب زندگانى به تو آشكار بادا
نظر تو همه تقصير و خرد كوتاهى
نرسى جز به تقاضاى كليماللهى
راه كور است به خود غوطه زن اى سالك راه
جاده را گم نكند در ته دريا ماهى
حاجتى پيش سلاطين نبرد مرد غيور
چه توان كرد كه از كوه نيايد كاهى
مگذر از نغمه شوقم كه بيابى در وى
رمز درويشى و سرمايه شاهنشاهى
نفسم با تو كند آنچه به گل كرد نسيم
اگر از لذّت آه سحرى آگاهى
اى فلك! چشم تو بىباك و بلاجوست هنوز
مىشناسم كه تماشاى دگر مىخواهى
سرخوش از باده تو خمشكنى نيست كه نيست
مست لعلين تو شيرينسخنى نيست كه نيست
در قباى عربى خوشترك آيى به نگاه
راست بر قامت تو پيرهنى نيست كه نيست
گر چه لعل تو خموش است ولى چشم تو را
با دل خونشده ما سخنى نيست كه نيست
تا حديث تو كنم بزم سخن مىسازم
ورنه در خلوت من انجمنى نيست كه نيست
اى مسلمان دگر اعجاز سليمان آموز
ديده بر خاتم تو اهرمنى نيست كه نيست
اگر چه زيب سرش افسر و كلاهى نيست
گداى كوى تو كمتر ز پادشاهى نيست
بهخوابرفته جوانان و مردهدل پيران
نصيب سينه كس آه صبحگاهى نيست
به اين بهانه به دشت طلب ز پا منشين
كه در زمانه ما آشناى راهى نيست
ز وقت خويش چه غافل نشستهاى؟ درياب
زمانهاى كه حسابش ز سال و ماهى نيست
در اين رباط كهن چشم عافيت دارى
تو را به كشمكش زندگى نگاهى نيست
گناه ما چه نويسند كاتبان عمل
نصيب ما ز جهان تو جز نگاهى نيست
بيا كه دامن اقبال را به دست آريم
كه او ز خرقهفروشان خانقاهى نيست
شعله در آغوش دارد عشق بىپرواى من
برنخيزد يك شرار از حكمت نازاى من
چون تمام افتد سراپا ناز مىگردد نياز
قيس را ليلى همىنامند در صحراى من
بهر دهليز تو از هندوستان آوردهام
سجده شوقى كه خون گرديد در سيماى من
تيغ لا در پنجه اين كافر ديرينه ده
باز بنگر در جهان هنگامه الّاى من
گردشى بايد كه گردون در ضمير روزگار
دوش من بازآرد اندر كسوت فرداى من
از سپهر بارگاهت يك جهان وافر نصيب
جلوهاى دارى دريغ از وادى سيناى من
با خدا در پرده گويم با تو گويم آشكار
يا رسولالله او پنهان و تو پيداى من
بتان تازه تراشيدهاى دريغ از تو
درون خويش نكاويدهاى دريغ از تو
چنان گداختهاى از حرارت افرنگ
ز چشم خويش تراويدهاى دريغ از تو
به كوچهاى كه دهد خاك را بهاى بلند
به نيم غمزه نيرزيدهاى دريغ از تو
گرفتم اين كه كتاب خرد فرو خواندى
حديث شوق نفهميدهاى دريغ از تو
طواف كعبه زدى گرد دير گرديدى
نگه به غير نپيچيدهاى دريغ از تو
نقش فرنگ
پيام
از من اى باد صبا گوى به داناى فرنگ
عقل تا بال گشوده است گرفتارتر است
برق را اين به جگر مىزند آن رام كند
عشق از عقل فسونپيشه جگردارتر است
چشم جز رنگ گل و لاله نبيند ورنه
آنچه در پرده رنگ است پديدارتر است
عجب آن نيست كه اعجاز مسيحا دارى
عجب اين است كه بيمار تو بيمارتر است
دانش اندوختهاى دل ز كف انداختهاى
آه زان نقد گرانمايه كه درباختهاى
حكمت و فلسفه كارى است كه پايانش نيست
سيلى عشق و محبّت به دبستانش نيست
بيشتر راه دل مردم بيدار زند
فتنهاى نيست كه در چشم سخندانش نيست
دل ز ناز خنك او به تپيدن نرسد
لذّتى در خلش غمزه پنهانش نيست
دشت و كهسار نورديد و غزالى نگرفت
طوف گلشن زد و يك گل به گريبانش نيست
چاره اين است كه از عشق گشادى طلبيم
پيش او سجده گذاريم و مرادى طلبيم
عقل چون پاى در اين راه خم اندر خم زد
شعله در آب دوانيد و جهان بر هم زد
كيمياسازى او ريگ روان را زر كرد
بر دل سوخته اكسير محبّت كم زد
واى بر سادگى ما كه فسونش خورديم
رهزنى بود كمين كرد و ره آدم زد
هنرش خاك برآورد ز تهذيب فرنگ
باز آن خاك به چشم پسر مريم زد
شررى كاشتن و شعله درودن تا كى
عقده بر دل زدن و باز گشودن تا كى
عقل خودبين دگر و عقل جهانبين دگر است
بال بلبل دگر و ابروى شاهين دگر است
دگر است آن كه برد دانه افتاده ز خاك
آن كه گيرد خورش از دانه پروين دگر است
دگر است آن كه زند سير چمن مثل نسيم
آن كه در شد به ضمير گل و نسرين دگر است
دگر است آن سوى نه پرده گشادن نظرى
اين سوى پرده گمان و ظن و تخمين دگر است
اى خوش آن عقل كه پهناى دو عالم با اوست
نور افرشته و سوز دل آدم با اوست
ما ز خلوتكده عشق برون تاختهايم
خاك پا را صفت آينه پرداختهايم
درنگر همّت ما را كه به داوى فكنيم
دو جهان را كه نهان برده عيان باختهايم
پيش ما مىگذرد سلسله شام و سحر
بر لب جوى روان خيمه برافراختهايم
در دل ما كه بر اين دير كهن شبخون ريخت
آتشى بود كه در خشك و تر انداختهايم
شعله بوديم شكستيم و شرر گرديديم
صاحب ذوق و تمنّا و نظر گرديديم
عشق گرديد هوسپيشه و هر بند گسست
آدم از فتنه او صورت ماهى در شست
رزم بر بزم پسنديد و سپاهى آراست
تيغ او جز به سر و سينه ياران ننشست
رهزنى را كه بنا كرد جهانبانى گفت
ستم خواجگى او كمر بنده شكست
بىحجابانه به بانگ دف و نى مىرقصد
جامى از خون عزيزان تنكمايه به دست
وقت آن است كه آيين دگر تازه كنيم
لوح دل پاك بشوييم و ز سر تازه كنيم
افسر پادشهى رفت و به يغمايى رفت
نى اسكندرى و نغمه دارايى رفت
كوهكن تيشهبهدست آمد و پرويزى خواست
عشرت خواجگى و محنت لالايى رفت
يوسفى را ز اسيرى به عزيزى بردند
همه افسانه و افسون زليخايى رفت
رازهايى كه نهان بود به بازار افتاد
آن سخنسازى و آن انجمنآرايى رفت
چشم بگشاى اگر چشم تو صاحبنظر است
زندگى در پى تعمير جهان دگر است
من در اين خاك كهن گوهر جان مىبينم
چشم هر ذرّه چو انجم نگران مىبينم
دانهاى را كه به آغوش زمين است هنوز
شاخ در شاخ و برومند و جوان مىبينم
كوه را مثل پر كاه سبك مىيابم
پر كاهى صفت كوه گران مىبينم
انقلابى كه نگنجد به ضمير افلاك
بينم و هيچ ندانم كه چه سان مىبينم
خرّم آن كس كه در اين گرد سوارى بيند
جوهر نغمه ز لرزيدن تارى بيند
زندگى جوى روان است و روان خواهد بود
اين مى كهنه جوان است و جوان خواهد بود
آنچه بوده است و نبايد ز ميان خواهد رفت
آنچه بايست و نبوده است همان خواهد بود
عشق از لذّت ديدار سراپا نظر است
حسن مشتاق نموده است و عيان خواهد بود
آن زمينى كه بر او گريه خونين زدهام
اشك من در جگرش لعل گران خواهد بود
«مژده صبح در اين تيرهشبانم دادند
شمع كشتند و ز خورشيد نشانم دادند»
جمعيت الاقوام
برفتد تا روش رزم در اين بزم كهن
دردمندان جهان طرح نو انداختهاند
من از اين بيش ندانم كه كفندزدى چند
بهر تقسيم قبور انجمنى ساختهاند
شوپنهاور و نيچه
مرغى ز آشيانه به سير چمن پريد
خارى ز شاخ گل به تن نازكش خليد
بد گفت فطرت چمن روزگار را
از درد خويش و هم ز غم ديگران تپيد
داغى ز خون بىگنهى لاله را شمرد
اندر طلسم غنچه فريب بهار ديد
گفت اندر اين سرا كه بنايش فتاده كج
صبحى كجا كه چرخ در او شامها نچيد
ناليد تا به حوصله آن نواطراز
خون گشت نغمه و ز دو چشمش فرو چكيد
سوز فغان او به دل هدهدى گرفت
با نوك خويش خار ز اندام او كشيد
گفتش كه سود خويش ز جيب زيان برآر
گل از شكاف سينه زر ناب آفريد
درمان ز درد ساز اگر خستهتن شوى
خوگر به خار شو كه سراپا چمن شوى
فلسفه و سياست
فلسفى را با سياستدان به يك ميزان مسنج
چشم آن خورشيد كورى ديده اين بىنمى
آن تراشد قول حق را حجّت نااستوار
وين تراشد قول باطل را دليل محكمى
صحبت رفتگان در عالم بالا
تولستوى
باركش اهرمن لشكرى شهريار
از پى نان جوين تيغ ستم بركشيد
زشت به چشمش نكوست مغز نداند ز پوست
مردك بيگانهدوست سينه خويشان دريد
داروى بىهوشى است تاج كليسا وطن
جان خداداد را خواجه به جا مىخريد
كارل ماركس
رازدان جزو و كل از خويش نامحرم شده است
آدم از سرمايهدارى قاتل آدم شده است
هگل
جلوه دهد باغ و راغ معنى مستور را
عين حقيقت نگر حنظل و انگور را
فطرت اضدادخيز لذّت پيكار داد
خواجه و مزدور را آمر و مأمور را
تولستوى
عقل دورو آفريد فلسفه خودپرست
درس رضا مىدهى بنده مزدور را
مزدك
دانه ايران ز كشتزار قيصر بردميد
مرگ نو مىرقصد اندر قصر سلطان و امير
مدّتى در آتش نمرود مىسوزد خليل
تا تهى گردد حريمش از خداوندان پير
دور پرويزى گذشت اى كشته پرويز خيز
نعمت گمگشته خود را ز خسرو بازگير
كوهكن
نگار من كه بسى ساده و كمآميز است
ستيزهكيش و ستمكوش و فتنهانگيز است
برون او همه بزم و درون او همه رزم
زبان او ز مسيح و دلش ز چنگيز است
گسست عقل و جنون رنگ بست و ديده گداخت
درآ به جلوه كه جانم ز شوق لبريز است
اگر چه تيشه من كوه را ز پا آورد
هنوز گردش گردون به كام پرويز است
ز خاك تا به فلك هر چه هست رهپيماست
قدم گشاى كه رفتار كاروان تيز است
نيچه
از سستى عناصر انسان دلش تپيد
فكر حكيم پيكر محكمتر آفريد
افكند در فرنگ صد آشوب تازهاى
ديوانهاى به كارگه شيشهگر رسيد
حكيم انيشتاين
جلوهاى مىخواست مانند كليم ناصبور
تا ضمير مستنير او گشود اسرار نور
از فراز آسمان تا چشم آدم يك نفس
زودپروازى كه پروازش نيايد در شعور
خلوت او در زغال تيرهفام اندر مغاك
جلوتش سوزد درختى را چو خس بالاى طور
بىتغيّر در طلسم چون و چند و بيش و كم
برتر از پست و بلند و دير و زود و نزد و دور
در نهادش تار و شيد و سوز و ساز و مرگ و زيست
اهرمن از سوز او و ساز او جبريل و حور
من چه گويم از مقام آن حكيم نكتهسنج
كرده زردشتى ز نسل موسى و هارون ظهور
بايرن
مثال لاله و گل شعله از زمين رويد
اگر به خاك گلستان تراود از جامش
نبود درخور طبعش هواى سرد فرنگ
تپيد پيك محبّت ز سوز پيغامش
خيال او چه پرىخانهاى بنا كرده است
شباب غش كند از جلوه لب بامش
گذاشت طائر معنى نشيمن خود را
كه سازگارتر افتاد حلقه دامش
نيچه
گر نوا خواهى ز پيش او گريز
در نى كلكش غريو تندر است
نيشتر اندر دل مغرب فشرد
دستش از خون چليپا احمر است
آن كه بر طرح حرم بتخانه ساخت
قلب او مؤمن دماغش كافر است
خويش را در نار آن نمرود سوز
زان كه بستان خليل از آذر است
جلال و هگل
مىگشودم شبى به ناخن فكر
عقدههاى حكيم آلمانى
آن كه انديشهاش برهنه نمود
ابدى را ز كسوت آنى
پيش عرض خيال او گيتى
خجل آمد ز تنگدامانى
چون به درياى او فرو رفتم
كشتى عقل گشت توفانى
خواب بر من دميد افسونى
چشم بستم ز باقى و فانى
نگه شوق تيزتر گرديد
چهره بنمود پير يزدانى
آفتابى كه از تجلّى او
افق روم و شام نورانى
شعلهاش در جهان تيره نهاد
به بيابان چراغ رهبانى
معنى از حرف او همىرويد
صفت لالههاى نعمانى
گفت با من چه خفتهاى برخيز
به سرابى سفينه مىرانى
«به خرد راه عشق مىپويى
به چراغ آفتاب مىجويى»
پتوفى
نفسى در اين گلستان ز عروس گل سرودى
به دلى غمى فزودى ز دلى غمى ربودى
تو به خون خويش بستى كف لاله را نگارى
تو به آه صبحگاهى دل غنچه را گشودى
به نواى خود گم استى سخن تو مرقد تو
به زمين نه باز رفتى كه تو از زمين نبودى
محاوره مابين حكيم فرانسوى اوگوست كنت و مرد مزدور حكيم
«بنىآدم اعضاى يكديگرند»
همان نخل را شاخ و برگ و برند
دماغ ار خردزاست از فطرت است
اگر پا زمينساست از فطرت است
يكى كارفرما يكى كارساز
نيايد ز محمود كار اياز
نبينى كه از قسمت كار زيست
سراپا چمن مىشود خار زيست
مرد مزدور
فريبى به حكمت مرا اى حكيم
كه نتوان شكست اين طلسم قديم
مس خام را از زر اندودهاى
مرا خوى تسليم فرمودهاى
كند بحر را آب نايم اسير
ز خارا برد تيشهام جوى شير
حق كوهكن دادى اى نكتهسنج
به پرويز پركار و نابردهرنج
خطا را به حكمت مگردان صواب
خضر را نگيرى به دام سراب
به دوش زمين بار سرمايهدار
ندارد گذشت از خور و خواب و كار
جهان راست بهروزى از دستمزد
ندانى كه اين هيچكار است دزد
پى جرم او پوزش آوردهاى
به اين عقل و دانش فسون خوردهاى
هگل
حكمتش معقول و با محسوس در خلوت نرفت
گر چه بكر فكر او پيرايه پوشد چون عروس
طائر عقل فلكپرواز او دانى كه چيست
«ماكيان كز زور مستى خايه گيرد بىخروس»
جلال و گوته
نكتهدان المنى را در ارم
صحبتى افتاد با پير عجم
شاعرى كو همچو آن عالىجناب
نيست پيغمبر ولى دارد كتاب
خواند بر داناى اسرار قديم
قصّه پيمان ابليس و حكيم
گفت رومى اى سخن را جاننگار
تو ملكصيد استى و يزدانشكار
فكر تو در كنج دل خلوت گزيد
اين جهان كهنه را باز آفريد
سوز و ساز جان به پيكر ديدهاى
در صدف تعمير گوهر ديدهاى
هر كسى از رمز عشق آگاه نيست
هر كسى شايان اين درگاه نيست
«داند آن كو نيكبخت و محرم است
زيركى ز ابليس و عشق از آدم است»
پيغام برگسن
تا بر تو آشكار شود راز زندگى
خود را جدا ز شعله مثال شرر مكن
بهر نظاره جز نگه آشنا ميار
در مرز و بوم خود چو غريبان گذر مكن
نقشى كه بستهاى همه اوهام باطل است
عقلى به هم رسان كه ادب خورده دل است
مىخانه فرنگ
ياد ايّامى كه بودم در خمستان فرنگ
جام او روشنتر از آيينه اسكندر است
چشم مست مىفروشش باده را پروردگار
بادهخواران را نگاه ساقىاش پيغمبر است
جلوه او بىكليم و شعله او بىخليل
عقل ناپروا متاع عشق را غارتگر است
در هوايش گرمى يك آه بىتابانه نيست
رند اين مىخانه را يك لغزش مستانه نيست
لنين و قيصر
لنين
بسى گذشت كه آدم در اين سراى كهن
مثال دانه ته سنگ آسيا بوده است
فريب زارى و افسون قيصرى خورده است
اسير حلقه دام كليسيا بوده است
غلام گرسنه ديدى كه بردريد آخر
قميص خواجه كه رنگين ز خون ما بوده است
شرار آتش جمهور كهنه سامان سوخت
رداى پير كليسا قباى سلطان سوخت
قيصر
گناه عشوه و ناز بتان چيست
طواف اندر سرشت برهمن هست
دمادم نوخداوندان تراشد
كه بيزار از خدايان كهن هست
ز جور رهزنان كم گو كه رهرو
متاع خويش را خود راهزن هست
اگر تاج كيى جمهور پوشد
همان هنگامهها در انجمن هست
هوس اندر دل آدم نميرد
همان آتش ميان مرزغن هست
عروس اقتدار سحر فن را
همان پيچاك زلف پرشكن هست
«نماند ناز شيرين بىخريدار
اگر خسرو نباشد كوهكن هست»
حكما
لاك
ساغرش را سحر از باده خورشيد افروخت
ورنه در محفل گل لاله تهىجام آمد
كانت
فطرتش ذوق مى آينهفامى آورد
از شبستان ازل كوكب جامى آورد
برگسن
نه ميى از ازل آورد نه جامى آورد
لاله از داغ جگرسوز دوامى آورد
شعرا
برونينگ
بىپشت بود باده سرجوش زندگى
آب از خضر بگيرم و در ساغر افكنم
بايرن
از منّت خضر نتوان كرد سينه داغ
آب از جگر بگيرم و در ساغر افكنم
غالب
«تا باده تلختر شود و سينه ريشتر
بگدازم آبگينه و در ساغر افكنم»
رومى
آميزشى كجا گهر پاك او كجا
از تاك باده گيرم و در ساغر افكنم
خرابات فرنگ
دوش رفتم به تماشاى خرابات فرنگ
شوخگفتارى رندى دلم از دست ربود
گفت اين نيست كليسا كه بيابى در وى
صحبت دخترك زهرهوش و ناى و سرود
اين خرابات فرنگ است و ز تأثير مىاش
آنچه مذموم شمارند نمايد محمود
نيك و بد را به ترازوى دگر سنجيديم
چشمهاى داشت ترازوى نصارا و يهود
خوب زشت است اگر پنجه گيرات شكست
زشت خوب است اگر تاب و توان تو فزود
تو اگر درنگرى جز به ريا نيست حيات
هر كه اندر گرو صدق و صفا بود نبود
دعوى صدق و صفا پرده ناموس رياست
پير ما گفت مس از سيم ببايد اندود
فاش گفتم به تو اسرار نهانخانه زيست
با كسى باز مگو تا كه بيابى مقصود
خطاب به انگلستان
مشرقى باده چشيده است ز ميناى فرنگ
عجبى نيست اگر توبه ديرينه شكست
فكر نوزاده او شيوه تدبير آموخت
جوش زد خون به رگ بنده تقديرپرست
ساقيا تنگدل از شورش مستان نشوى
خود تو انصاف بده اين همه هنگامه كه بست؟
«بوى گل خود به چمن راهنما شد ز نخست
ور نه بلبل چه خبر داشت كه گلزارى هست؟»
قسمتنامه سرمايهدار و مزدور
غوغاى كارخانه آهنگرى ز من
گلبانگ ارغنون كليسا از آن تو
نخلى كه شه خراج بر او مىنهد ز من
باغ بهشت و سدره و طوبا از آن تو
تلخابهاى كه درد سر آرد از آن من
صهباى پاك آدم و حوّا از آن تو
مرغابى و تذرو و كبوتر از آن من
ظلّ هما و شهپر عنقا از آن تو
اين خاك و آنچه در شكم او از آن من
وز خاك تا به عرش معلّا از آن تو
نواى مزدور
ز مزد بنده كرباسپوش و محنتكش
نصيب خواجه ناكردهكار رخت حرير
ز خوىفشانى من لعل خاتم والى
ز اشك كودك من گوهر ستام امير
ز خون من چو ز او فربهى كليسا را
به زور بازوى من دست سلطنت همهگير
خرابه رشك گلستان ز گريه سحرم
شباب لاله و گل از طراوت جگرم
بيا كه تازهنوا مىتراود از رگ ساز
ميى كه شيشه گدازد به ساغر اندازيم
مغان و دير مغان را نظام تازه دهيم
بناى ميكدههاى كهن براندازيم
ز رهزنان چمن انتقام لاله كشيم
به بزم غنچه و گل طرح ديگر اندازيم
به طوف شمع چو پروانه زيستن تا كى
ز خويش اين همه بيگانه زيستن تا كى
آزادى بحر
بطى مىگفت بحر آزاد گرديد
چنين فرمان ز ديوان خضر رفت
نهنگى گفت رو هر جا كه خواهى
ولى از ما نبايد بىخبر رفت
خرده
مىخورد هر ذرّه ما پيچ و تاب
محشرى در هر دم ما مضمر است
با سكندر خضر در ظلمات گفت
مرگ مشكل زندگى مشكلتر است
دردانه اداشناس درياست
از گردش آسيا چه داند
كلك را ناله از تهىمغزى است
قلم سرمه را صريرى نيست
منم كه طوف حرم كردهام بتى به كنار
منم كه پيش بتان نعرههاى هو زدهام
دلم هنوز تقاضاى جستجو دارد
قدم به جاده باريكتر ز مو زدهام
گل گفت كه عيش نوبهارى خوشتر
يك صبح چمن ز روزگارى خوشتر
زان پيش كه كس تو را به دستار زند
مردن به كنار شاخسارى خوشتر
سخنگو طفلك و برنا و پير است
سخن را سالى و ماهى نباشد
چشم را بينايى افزايد سه چيز
سبزه و آب روان و روى خوش
كالبد را فربهى مىآورد
جامه قز جان بىغم بوى خوش
اى برادر من تو را از زندگى دادم نشان
خواب را مرگ سبك دان مرگ را خواب گران
طاقت عفو در تو نيست اگر
خيز و با دشمنان درآ به ستيز
سينه را كارگاه كينه مساز
سركه در انگبين خويش مريز
از نزاكتهاى طبع موشكاف او مپرس
كز دم بادى زجاج شاعر ما بشكند
كى تواند گفت شرح كارزار زندگى
«مىپرد رنگش حبابى چون به دريا بشكند»
در جهان مانند جوى كوهسار
از نشيب و هم فراز آگاه شو
يا مثال سيل بىزنهار خيز
فارغ از پست و بلند راه شو
اى كه گل چيدى منال از نيش خار
خار هم مىرويد از باد بهار
مزن وسمه بر ريش و ابروى خويش
جوانى ز دزديدن سال نيست
ندارد كار با دونهمّتان عشق
تذرو مرده را شاهين نگيرد
نقد شاعر در خور بازار نيست
نان به سيم نسترن نتوان خريد
چه خوش بودى اگر مردى نكوپى
ز بند پاسبان آزاد رفتى
اگر تقليد بودى شيوه خوب
پيمبر هم ره اجداد رفتى
زبور عجم
ز برون درگذشتم به درون خانه رفتم
سخن نگفتهاى را چه قلندرانه گفتم
حصّه اوّل به خواننده كتاب زبور عجم
مىشود پرده چشمم پر كاهى گاهى
ديدهام هر دو جهان را به نگاهى گاهى
وادى عشق بسى دور و دراز است ولى
طى شود جاده صدساله به آهى گاهى
در طلب كوش و مده دامن امّيد ز دست
دولتى هست كه يابى سر راهى گاهى
دعا
يا رب درون سينه دل باخبر بده
در باده نشئه را نگرم آن نظر بده
اين بنده را كه با نفس ديگران نزيست
يك آه خانهزاد مثال سحر بده
سيلم مرا به جوى تنكمايهاى مپيچ
جولانگهى به وادى و كوه و كمر بده
سازى اگر حريف يم بىكران مرا
با اضطراب موج سكون گهر بده
شاهين من به صيد پلنگان گذاشتى
همّت بلند و چنگل از اين تيزتر بده
رفتم كه طائران حرم را كنم شكار
تيرى كه نافكنده فتد كارگر بده
خاكم به نور نغمه داوود برفروز
هر ذرّهاى مرا پر و بال شرر بده
عشق شورانگيز را هر جاده در كوى تو برد
بر تلاش خود چه مىنازد كه ره سوى تو برد
درون سينه ما سوز آرزو ز كجاست
سبو ز ماست ولى باده در سبو ز كجاست؟
گرفتم اين كه جهان خاك و ما كف خاكيم
به ذرّهذرّه ما درد جستجو ز كجاست
نگاه ما به گريبان كهكشان افتد
جنون ما ز كجا؟ شور هاى و هو ز كجاست؟
غزل سراى و نواهاى رفته باز آور
به اين فسردهدلان حرف دلنواز آور
كنشت و كعبه و بتخانه و كليسا را
هزار فتنه از آن چشم نيمباز آور
ز بادهاى كه به خاك من آتشى آميخت
پيالهاى به جوانان نونياز آور
نيى كه دل ز نوايش به سينه مىرقصد
ميى كه شيشه جان را دهد گداز آور
به نيستان عجم باد صبحدم تيز است
شرارهاى كه فرو مىچكد ز ساز آور
اى كه ز من فزودهاى گرمى آه و ناله را
زنده كن از صداى من خاك هزارساله را
با دل ما چهها كنى تو كه به باده حيات
مستى شوق مىدهى آب و گل پياله را
غنچه دلگرفته را از نفسم گره گشاى
تازه كن از نسيم من داغ درون لاله را
مىگذرد خيال من از مه و مهر و مشترى
تو به كمين چه خفتهاى؟ صيد كن اين غزاله را
خواجه من نگاه دار آبروى گداى خويش
آن كه ز جوى ديگران پر نكند پياله را
از مشت غبار ما صد ناله برانگيزى
نزديكتر از جانى با خوى كمآميزى
در موج صبا پنهان دزديده به باغ آيى
در بوى گل آميزى با غنچه درآويزى
مغرب ز تو بيگانه مشرق همه افسانه
وقت است كه در عالم نقش دگر انگيزى
آن كس كه به سر دارد سوداى جهانگيرى
تسكين جنونش كن با نشتر چنگيزى
من بنده بىقيدم شايد كه گريزم باز
اين طرّه پيچان را در گردنم آويزى
جز ناله نمىدانم گويند غزلخوانم
اين چيست كه چون شبنم بر سينه من ريزى؟
من اگر چه تيرهخاكم دلكى است برگ و سازم
به نظاره جمالى چو ستاره ديدهبازم
به هواى زخمه تو همه ناله خموشم
تو به اين گمان كه شايد ز نوا فتاده سازم
به ضميرم آنچنان كن كه ز شعله نوايى
دل خاكيان فروزم دل نوريان گدازم
تب و تاب فطرت ما ز نيازمندى ما
تو خداى بىنيازى نرسى به سوز و سازم
به كسى عيان نكردم ز كسى نهان نكردم
غزل آنچنان سرودم كه برون فتاد رازم
به صداى دردمندى به نواى دلپذيرى
خم زندگى گشادم به جهان تشنهميرى
تو به روى بىنوايى در آن جهان گشادى
كه هنوز آرزويش ندميده در ضميرى
ز نگاه سرمهسايى به دل و جگر رسيدى
چه نگاه سرمهسايى دو نشانه زد به تيرى
به نگاه نارسايم چه بهار جلوه دادى
كه به باغ و راغ نالم چو تذرو نوصفيرى
چه عجب اگر دو سلطان به ولايتى نگنجد
عجب اين كه مىنگنجد به دو عالمى فقيرى
بر سر كفر و دين فشان رحمت عام خويش را
بند نقاب برگشا ماه تمام خويش را
زمزمهاى كهن سرا گردش باده تيز كن
باز به بزم ما نگر آتش جام خويش را
دام ز گيسوان به دوش زحمت گلستان برى
صيد چرا نمىكنى طائر بام خويش را
ريگ عراق منتظر كشت حجاز تشنهكام
خون حسين بازده كوفه و شام خويش را
دوش به راه برزند راه يگانه طى كند
مىندهد به دست كس عشقْ زمام خويش را
ناله به آستان دير بىخبرانه مىزدم
تا به حرم شناختم راه و مقام خويش را
قافله بهار را طائر پيشرس نگر
آنكه به خلوت قفس گفت پيام خويش را
نواى من از آن پرسوز و بىباك و غمانگيز است
به خاشاكم شرار افتاد و باد صبحدم تيز است
ندارد عشق سامانى وليكن تيشهاى دارد
خراشد سينه كهسار و پاك از خون پرويز است
مرا در دل خليد اين نكته از مرد ادادانى
ز معشوقان نگه كارىتر از حرف دلآويز است
به بالينم بيا يك دم نشين كز درد مهجورى
تهىپيمانه بزم تو را پيمانه لبريز است
به بستان جلوه دادم آتش داغ جدايى را
نسيمش تيزتر مىسازد و شبنم غلطريز است
اشارتهاى پنهان خانمان بر هم زند ليكن
مرا آن غمزه مىبايد كه بىباك است و خونريز است
نشيمن هر دو را در آب و گل ليكن چه راز است اين
خرد را صحبت گل خوشتر آيد دل كمآميز است
مرا بنگر كه در هندوستان ديگر نمىبينى
برهمنزادهاى رمزآشناى روم و تبريز است
دل و ديدهاى كه دارم همه لذّت نظاره
چه گنه اگر تراشم صنمى ز سنگ خاره
تو به جلوه در نقابى كه نگاه برنتابى
مه من اگر ننالم تو بگو دگر چه چاره
چه شود اگر خرامى به سراى كاروانى
كه متاع ناروانش دلكى است پارهپاره
غزلى زدم كه شايد به نوا قرارم آيد
تب شعله كم نگردد ز گسستن شراره
دل زندهاى كه دادى به حجاب درنسازد
نگهى بده كه بيند شررى به سنگ خاره
همه پاره دلم را ز سرور او نصيبى
غم خود چه سان نهادى به دل هزارپاره
نكشد سفينه كس به يمى بلندموجى
خطرى كه عشق بيند به سلامت كناره
به شكوه بىنيازى ز خدايگان گذشتم
صفت مه تمامى كه گذشت بر ستاره
گر چه شاهين خرد بر سر پروازى هست
اندر اين باديه پنهان قدراندازى هست
آنچه از كار فروبسته گره بگشايد
هست و در حوصله زمزمهپردازى هست
تاب گفتار اگر هست شناسايى نيست
واى آن بنده كه در سينه او رازى هست
گرچه صد گونه به صد سوز مرا سوختهاند
اى خوشا لذّت آن سوز كه هم سازى هست
مردهخاكيم و سزاوار دل زنده شديم
اين دل زنده و ما كار خداسازى هست
شعله سينه من خانهفروز است ولى
شعلهاى هست كه هم خانهبراندازى هست
تكيه بر عقل جهانبين فلاطون نكنم
در كنارم دلكى شوخ و نظربازى هست
اين جهان چيست صنمخانه پندار من است
جلوه او گرو ديده بيدار من است
همه آفاق كه گيرم به نگاهى او را
حلقهاى هست كه از گردش پرگار من است
هستى و نيستى از ديدن و ناديدن من
چه زمان و چه مكان شوخى افكار من است
از فسونكارى دل سير و سكون غيب و حضور
اين كه غمّاز و گشاينده اسرار من است
آن جهانى كه در او كاشته را مىدروند
نور و نارش همه از سبحه و زنّار من است
ساز تقديرم و صد نغمه پنهان دارم
هر كجا زخمه انديشه رسد تار من است
اى من از فيض تو پاينده نشان تو كجاست
اين دو گيتى اثر ماست جهان تو كجاست
فصل بهار اينچنين بانگ هزار اينچنين
چهره گشا غزل سرا باده بيار اينچنين
اشك چكيدهام ببين هم به نگاه خود نگر
ريز به نيسِتان من برق و شرار اينچنين
باد بهار را بگو پى به خيال من برد
وادى و دشت را دهد نقش و نگار اينچنين
زاده باغ و راغ را از نفسم طراوتى
در چمن تو زيستم با گل و خار اينچنين
عالم آب و خاك را بر محك دلم بساى
روشن و تار خويش را گير عيار اينچنين
دل به كسى نباخته با دو جهان نساخته
من به حضور تو رسم روز شمار اينچنين
فاخته كهنصفير ناله من شنيد و گفت
كس نسرود در چمن نغمه يار اينچنين
برون كشيد ز پيچاك هست و بود مرا
چه عقدهها كه مقام رضا گشود مرا
تپيد عشق و در اين كشت نابهسامانى
هزار دانه فرو كرد تا درود مرا
ندانم اين كه نگاهش چه ديد در خاكم
نفسنفس به عيار زمانه سود مرا
جهانى از خس و خاشاك در ميان انداخت
شراره دلكى داد و آزمود مرا
پياله گير ز دستم كه رفت كار از دست
كرشمهبازى ساقى ز من ربود مرا
خيز و به خاك تشنهاى باده زندگى فشان
آتش خود بلند كن آتش ما فرو نشان
ميكده تهىسبو حلقه خودفرامشان
مدرسه بلندبانگ بزم فسردهآتشان
فكر گرهگشا غلام دين به روايتى تمام
زانكه درون سينهها دل هدفى است بىنشان
هر دو به منزلى روان هر دو امير كاروان
عقل به حيله مىبرد عشق برد كشانكشان
عشق ز پا درآود خيمه شش جهات را
دست دراز مىكند تا به طناب كهكشان
تو به اين گمان كه شايد سر آستانه دارم
به طواف خانه كارى به خداى خانه دارم
شرر پريدهرنگم مگذر ز جلوه من
كه به تاب يك دو آنى تب جاودانه دارم
نكنم دگر نگاهى به رهى كه طى نمودم
به سراغ صبح فردا روش زمانه دارم
يم عشق كشتى من يم عشق ساحل من
نه غم سفينه دارم نه سر كرانه دارم
شررى فشان وليكن شررى كه وا نسوزد
كه هنوز نونيازم غم آشيانه دارم
به اميد اين كه روزى به شكار خواهى آمد
ز كمند شهرياران رم آهوانه دارم
تو اگر كرم نمايى به معاشران ببخشم
دو سه جام دلفروزى ز مى شبانه دارم
نظر به راهنشينان سواره مىگذرد
مرا بگير كه كارم ز چاره مىگذرد
به ديگران چه سخن گسترم ز جلوه دوست
به يك نگاه مثال شراره مىگذرد
رهى به منزل آن ماه سخت دشوار است
چنان كه عشق به دوش ستاره مىگذرد
ز پردهبندى گردون چه جاى نوميدى است
كه ناوك نظر ما ز خاره مىگذرد
يمى است شبنم ما كهكشان كناره اوست
به يك شكستن موج از كناره مىگذرد
به خلوتش چو رسيدى نظر به او مگشا
كه آن دمى است كه كار از نظاره مىگذرد
من از فراق چه نالم كه از هجوم سرشك
ز راه ديده دلم پارهپاره مىگذرد
بر عقل فلكپيما تركانه شبيخون به
يك ذرّه درد دل از علم فلاطون به
دى مغبچهاى با من اسرار محبّت گفت
اشكى كه فرو خوردى از باده گلگون به
آن فقر كه بىتيغى صد كشور دل گيرد
از شوكت دارا به از فرّ فريدون به
در دير مغان آيى مضمون بلند آور
در خانقه صوفى افسانه و افسون به
در جوى روان ما بىمنّت توفانى
يك موج اگر خيزد آن موج ز جيحون به
سيلى كه تو آوردى در شهر نمىگنجد
اين خانهبراندازى در خلوت هامون به
اقبال غزلخوان را كافر نتوان گفتن
سودا به دماغش زد از مدرسه بيرون به
آرزو
يا مسلمان را مده فرمان كه جان بر كف بنه
يا در اين فرسودهپيكر تازهجانى آفرين
يا چنان كن يا چنين
يا برهمن را بفرما نو خداوندى تراش
يا خود اندر سينه زنّاريان خلوت گزين
يا چنان كن يا چنين
يا دگر آدم كه از ابليس باشد كمترك
يا دگر ابليس بهر امتحان عقل و دين
يا چنان كن يا چنين
يا جهانى تازهاى يا امتحانى تازهاى
مىكنى تا چند با ما آنچه كردى پيش از اين
يا چنان كن يا چنين
فقر بخشى با شكوه خسرو پرويز بخش
يا عطا فرما خرد با فطرت روحالامين
يا چنان كن يا چنين
يا بكش در سينه من آرزوى انقلاب
يا دگرگون كن نهاد اين زمان و اين زمين
يا چنان كن يا چنين
عقل هم عشق است و از ذوق نگه بيگانه نيست
ليكن اين بىچاره را آن جرأت رندانه نيست
گر چه مىدانم خيال منزل ايجاد من است
در سفر از پا نشستن همّت مردانه نيست
هر زمان يك تازهجولانگاه مىخواهم از او
تا جنونفرماى من گويد دگر ويرانه نيست
با چنين زور جنون پاس گريبان داشتم
در جنون از خود نرفتن كار هر ديوانه نيست
سوز و گداز زندگى لذّت جستجوى تو
راه چو مار مىگزد گر نرود به سوى تو
سينهگشاده جبرييل از بر عاشقان گذشت
تا شررى به او فتد آتش آرزوى تو
هم به هواى جلوهاى پاره كنم حجاب را
هم به نگاه نارسا پرده كشم به روى تو
من به تلاش تو روم يا به تلاش خود روم
عقل و دل و نظر همه گمشدگان كوى تو
از چمن تو رستهام قطره شبنمى ببخش
خاطر غنچه وا شود كم نشود ز جوى تو
در اين محفل كه كار او گذشت از باده و ساقى
نديمى كو كه در جامش فرو ريزم مى باقى
كسى كو زهر شيرين مىخورد از جام زرّينى
مى تلخ از سفال من كجا گيرد به ترياقى
شرار از خاك من خيزد كجا ريزم كه را سوزم
غلط كردى كه در جانم فكندى سوز مشتاقى
مكدّر كرد مغرب چشمههاى علم و عرفان را
جهان را تيرهتر سازد چه مشّايى چه اشراقى
دل گيتى «اناالمسموم، اناالمسموم» فريادش
خرد نالان كه «ما عندى بترياقٍ و لا راقى»
چه ملّايى چه درويشى چه سلطانى چه دربانى
فروغ كار مىجويد به سالوسى و زرّاقى
به بازارى كه چشم صيرفى شور است و كمنور است
نگينم خوارتر گردد چو افزايد به برّاقى
ساقيا بر جگرم شعله نمناك انداز
دگر آشوب قيامت به كف خاك انداز
او به يك دانه گندم به زمينم انداخت
تو به يك جرعه آب آن سوى افلاك انداز
عشق را باده مردافكن و پرزور بده
لاى اين باده به پيمانه ادراك انداز
حكمت و فلسفه كرده است گرانخيز مرا
خضر من از سرم اين بار گران پاك انداز
خرد از گرمى صهبا به گدازى نرسيد
چاره كار به آن غمزه چالاك انداز
بزم در كشمكش بيم و اميد است هنوز
همه را بىخبر از گردش افلاك انداز
مىتوان ريخت در آغوش خزان لاله و گل
خيز و بر شاخ كهن خون رگ تاك انداز
از آن آبى كه در من لاله كارد ساتگينى ده
كف خاك مرا ساقى به باد فرودينى ده
ز مينايى كه خوردم در فرنگ انديشه تاريك است
سفر ورزيدهاى خود را نگاه راهبينى ده
چو خس از موج هر بادى كه مىآيد ز جا رفتم
دل من از گمانها در خروش آمد يقينى ده
به جانم آرزوها بود و نابود شرر دارد
شبم را كوكبى از آرزوى دلنشينى ده
به دستم خامهاى دادى كه نقش خسروى بندد
رقمكش اينچنينم كردهاى لوح جبينم ده
ز هر نقشى كه دل از ديده گيرد پاك مىآيم
گداى معنى پاكم تهىادراك مىآيم
گهى رسم و ره فرزانگى ذوق جنون بخشد
من از درس خردمندان گريبانچاك مىآيم
گهى پيچد جهان بر من گهى من بر جهان پيچم
بگردان باده تا بيرون از اين پيچاك مىآيم
نه اينجا چشمك ساقى نه آنجا حرف مشتاقى
ز بزم صوفى و ملّا بسى غمناك مىآيم
رسد وقتى كه خاصان تو را با من فتد كارى
كه من صحرايىام پيش ملك بىباك مىآيم
دل بىقيد من با نور ايمان كافرى كرده
حرم را سجده آورده بتان را چاكرى كرده
متاع طاعت خود را ترازويى برافرازد
به بازار قيامت با خدا سوداگرى كرده
زمين و آسمان را بر مراد خويش مىخواهد
غبار راه و با تقدير يزدان داورى كرده
گهى با حق درآميزد گهى با حق درآويزد
زمانى حيدرى كرده زمانى خيبرى كرده
به اين بىرنگى جوهر از او نيرنگ مىريزد
كليمى بين كه هم پيغمبرى هم ساحرى كرده
نگاهش عقل دورانديش را ذوق جنون داده
وليكن با جنون فتنهسامان نشترى كرده
به خود كى مىرسد اين راهپيماى تنآسايى
هزاران سال منزل در مقام آزرى كرده
ز شاعر ناله مستانه در محشر چه مىخواهى
تو خود هنگامهاى هنگامه ديگر چه مىخواهى؟
به بحر نغمه كردى آشنا طبع روانم را
ز چاك سينهام دريا طلب گوهر چه مىخواهى
نماز بىحضور از من نمىآيد نمىآيد
دلى آوردهام ديگر از اين كافر چه مىخواهى
نه در انديشه من كارزار كفر و ايمانى
نه در جان غماندوزم هواى باغ رضوانى
اگر كاوى درونم را خيال خويش را يابى
پريشانجلوهاى چون ماهتاب اندر بيابانى
مرغ خوشلهجه و شاهين شكارى از توست
زندگى را روش نورى و نارى از توست
دل بيدار و كف خاك و تماشاى جهان
سير اين ماه به شبگونه عمارى از توست
همه افكار من از توست چه در دل چه به لب
گهر از بحر برآرى نه برآرى از توست
من همان مشت غبارم كه به جايى نرسد
لاله از توست و نم ابر بهارى از توست
نقشپرداز تويى ما قلمافشان استيم
حاضرآرايى و آيندهنگارى از توست
گلهها داشتم از دل به زبانم نرسيد
مهر و بىمهرى و عيّارى و يارى از توست
خوشتر ز هزار پارسايى
گامى به طريق آشنايى
در سينه من دمى بياساى
از محنت و كلفت خدايى
ما را ز مقام ما خبر كن
ماييم كجا و تو كجايى
آن چشمك محرمانه ياد آر
تا كى به تغافل آزمايى
دى ماه تمام گفت با من
درساز به داغ نارسايى
خوش گفت ولى حرام كردند
در مذهب عاشقان جدايى
پيش تو نهادهام دل خويش
شايد كه تو اين گره گشايى
بر جهان دل من تاختنش را نگريد
كشتن و سوختن و ساختنش را نگريد
روشن از پرتو آن ماه دلى نيست كه نيست
با هزار آينه پرداختنش را نگريد
آن كه يك دست برد ملك سليمانى چند
با فقيران دو جهان باختنش را نگريد
آن كه شبخون به دل و ديده دانايان ريخت
پيش نادان سپرانداختنش را نگريد
مرا به راه طلب بار در گل است هنوز
كه دل به قافله و رخت و منزل است هنوز
كجاست برق نگاهى كه خانمان سوزد
مرا معامله با كشت و حاصل است هنوز
يكى سفينه اين خام را به توفان ده
ز ترس موج نگاهم به ساحل است هنوز
تپيدن و نرسيدن چه عالمى دارد
خوشا كسىكه به دنبال محمل است هنوز
كسىكه از دو جهان خويش را برون نشناخت
فريبخورده اين نقش باطل است هنوز
نگاه شوق تسلّى به جلوهاى نشود
كجا برم خلشى را كه در دل است هنوز
حضور يار حكايت درازتر گرديد
چنان كه اين همه ناگفته در دل است هنوز
زمستان را سر آمد روزگاران
نواها زنده شد در شاخساران
گلان را رنگ و نم بخشد هواها
كه مىآيد ز طرف جويباران
چراغ لاله اندر دشت و صحرا
شود روشنتر از باد بهاران
دلم افسردهتر در صحبت گل
گريزد اين غزال از مرغزاران
دمى آسوده با درد و غم خويش
دمى نالان چو جوى كوهساران
ز بيم اين كه ذوقش كم نگردد
نگويم حال دل با رازداران
هواى خانه و منزل ندارم
سر راهم غريب هر ديارم
سحر مىگفت خاكستر صبا را
فسرد از باد اين صحرا شرارم
گذر نرمك پريشانم مگردان
ز سوز كاروانى يادگارم
ز چشمم اشك چون شبنم فرو ريخت
كه من هم خاكم و در رهگذارم
به گوش من رسيد از دل سرودى
كه جوى روزگار از چشمهسارم
ازل تاب و تب پيشينه من
ابد از ذوق و شوق انتظارم
مينديش از كف خاكى مينديش
به جان تو كه من پايان ندارم
از چشم ساقى مست شرابم
بىمى خرابم بىمى خرابم
شوقم فزونتر از بىحجابى
بينم نبينم در پيچ و تابم
چون رشته شمع آتش بگيرد
از زخمهاى من تار ربابم
از من برون نيست منزلگه من
من بىنصيبم راهى نيابم
تا آفتابى خيزد ز خاور
مانند انجم بستند خوابم
شب من سحر نمودى كه به طلعت آفتابى
تو به طلعت آفتابى سزد اين كه بىحجابى
تو به درد من رسيدى به ضميرم آرميدى
ز نگاه من رميدى به چنين گرانركابى
تو عيار كمعياران تو قرار بىقراران
تو دواى دلفگاران مگر اين كه ديريابى
غم عشق و لذّت او اثر دوگونه دارد
گه سوز و دردمندى گه مستى و خرابى
ز حكايت دل من تو بگو كه خوب دانى
دل من كجا كه او را به كنار من نيابى
به جلال تو كه در دل دگر آرزو ندارم
به جز اين دعا كه بخشى به كبوتران عقابى
در اين مىخانه اى ساقى ندارم محرمى ديگر
كه من شايد نخستين آدمم از عالمى ديگر
دمى اين پيكر فرسوده را سازى كف خاكى
فشانى آب و از خاك آتش انگيزى دمى ديگر
بيار آن دولت بيدار و آن جام جهانبين را
عجم را دادهاى هنگامه بزم جمى ديگر
به جهان دردمندان تو بگو چه كار دارى
تب و تاب ما شناسى دل بىقرار دارى
چه خبر تو را ز اشكى كه فرو چكد ز چشمى
تو به برگ گل به شبنم دُر شاهوار دارى
چه بگويمت ز جانى كه نفسنفس شمارد
دم مستعار دارى غم روزگار دارى
اگر نظّاره از خود رفتگى آرد حجاب اولى
نگيرد با من اين سودا بها از بس گران خواهى
سخن بىپرده گو با ما شد آن روز كمآميزى
كه مىگفتند تو ما را چنين خواهى چنان خواهى
نگاه بىادب زد رخنهها در چرخ مينايى
دگر عالم بنا كن گر حجابى در ميان خواهى
چنان خود را نگه دارى كه با اين بىنيازىها
شهادت بر وجود خود ز خون دوستان خواهى
مقام بندگى ديگر مقام عاشقى ديگر
ز نورى سجده مىخواهى ز خاكى بيش از آن خواهى
مس خامى كه دارم از محبّت كيميا سازم
كه فردا چون رسم پيش تو از من ارمغان خواهى
نور تو وا نمود سپيد و سياه را
دريا و كوه و دشت و در و مهر و ماه را
تو در هواى آن كه نگه آشناى اوست
من در تلاش آن كه نتابد نگاه را
بده آن دل كه مستىهاى او از باده خويش است
بگير آن دل كه از خود رفته و بيگانهانديش است
بده آن دل بده آن دل كه گيتى را فرا گيرد
بگير اين دل بگير اين دل كه در بند كم و بيش است
مرا اى صيدگير از تركش تقدير بيرون كش
جگردوزى چه مىآيد از آن تيرى كه در كيش است
نگردد زندگانى خسته از كار جهانگيرى
جهانى در گره بستم جهان ديگرى پيش است
كف خاك برگ و سازم به رهى فشانم او را
به اميد اين كه روزى به فلك رسانم او را
چهكنم چهچاره گيرم كه ز شاخ علم و دانش
ندميده هيچ خارى كه به دل نشانم او را
دهد آتش جدايى شرر مرا نمودى
به همان نفس بميرم كه فرو نشانم او را
مى عشق و مستى او نرود برون ز خونم
كه دل آنچنان ندادم كه دگر ستانم از او
تو به لوح ساده من همه مدّعا نوشتى
دگر آنچنان ادب كن كه غلط نخوانم او را
به حضور تو اگر كس غزلى ز من سرايد
چه شود اگر نوازى به همين كه دانم او را؟
اين دل كه مرا دادى لبريز يقين بادا
اين جام جهانبينم روشنتر از اين بادا
تلخى كه فرو ريزد گردون به سفال من
در كام كهنرندى آن هم شكرين بادا
رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت
سخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفت
تو مرا ذوق بيان دادى و گفتى كه بگوى
هست در سينه من آنچه به كس نتوان گفت
از نهانخانه دل خوش غزلى مىخيزد
سر شاخى همه گويم به قفس نتوان گفت
شوق اگر زنده جاويد نباشد عجب است
كه حديث تو در اين يك دو نفس نتوان گفت
ياد ايّامى كه خوردم بادهها با چنگ و نى
جام مى در دست من ميناى مى در دست وى
در كنار آيى خزان ما زند رنگ بهار
ور نيايى فرودين افسردهتر گردد ز دى
بىتو جان من چو آن سازى كه تارش درگسست
در حضور از سينه من نغمه خيزد پى به پى
آنچه من در بزم شوق آوردهام دانى كه چيست
يك چمن گل يك نيستان ناله يك خمخانه مى
زنده كن باز آن محبّت را كه از نيروى او
بورياى رهنشينى درفتد با تخت كى
دوستان خرّم كه بر منزل رسيد آوارهاى
من پريشان جادههاى علم و دانش كرده طى
انجم به گريبان ريخت اين ديده تر ما را
بيرون ز سپهر انداخت اين ذوق نظر ما را
هر چند زمين ساييم برتر ز ثريّاييم
دانى كه نمىزيبد عمرى چو شرر ما را
شام و سحر عالم از گردش ما خيزد
دانى كه نمىسازد اين شام و سحر ما را
اين شيشه گردون را از باده تهى كرديم
كمكاسه مشو ساقى ميناى دگر ما را
شايان جنون ما پهناى دو گيتى نيست
اين راهگذر ما را آن راهگذر ما را
خاور كه آسمان به كمند خيال اوست
از خويشتن گذشته و بىسوز آرزوست
در تيرهخاك او تب و تاب حيات نيست
جولان موج را نگران از كنار جوست
بتخانه و حرم همه افسردهآتشى
پير مغان شراب هوا خورده در سبوست
فكر فرنگ پيش مجاز آورد سجود
بيناى كور و مست تماشاى رنگ و بوست
گردندهتر ز چرخ و ربايندهتر ز مرگ
از دست او به دامن ما چاك بىرفوست
خاكى نهاد و خو ز سپهر كهن گرفت
عيّار و بىمدار و كلانكار و تو به توست
مشرق خراب و مغرب از آن بيشتر خراب
عالم تمام مرده و بىذوق جستجوست
ساقى بيار باده و بزم شبانه ساز
ما را خراب يك نگه محرمانه ساز
فرصت كشمكش مده اين دل بىقرار را
يك دو شكن زياده كن گيسوى تابدار را
از تو درون سينهام برق تجلّىاى كه من
با مه و مهر دادهام تلخى انتظار را
ذوق حضور در جهان رسم صنمگرى نهاد
عشق فريب مىدهد جان اميدوار را
تا به فراغ خاطرى نغمه تازهاى زنم
باز به مرغزار ده طائر مرغزار را
طبع بلند دادهاى بند ز پاى من گشاى
تا به پلاس تو دهم خلعت شهريار را
تيشه اگر به سنگ زد اين چه مقام گفتگوست؟
عشق به دوش مىكشد اين همه كوهسار را
جانم درآويخت با روزگاران
جوى است نالان در كوهساران
پيدا ستيزد پنهان ستيزد
ناپايدارى با پايداران
اين كوه و صحرا اين دشت و دريا
نى رازداران نى غمگساران
بيگانه شوق بيگانه شوق
اين جويباران اين آبشاران
فرياد بىسوز فرياد بىعشق
بانگ هزاران در شاخساران
داغى كه سوزد در سينه من
آن داغ كم سوخت در لالهزاران
محفل ندارد ساقى ندارد
تلخى كه سازد با بىقراران
به تسلّىاى كه دادى نگذاشت كار خود را
به تو باز مىسپارم دل بىقرار خود را
چه دلى كه محنت او ز نفسشمارى او
كه به دست خود ندارد رگ روزگار خود را
به ضميرت آرميدم تو به جوش خودنمايى
به كنار برفكندى دُر آبدار خود را
مه و انجم از تو دارد گلهها شنيده باشى
كه به خاك تيره ما زدهاى شرار خود را
خلشى به سينه ما ز خدنگ او غنيمت
كه اگر به پايش افتد نبرد شكار خود را
به حرفى مىتوان گفتن تمنّاى جهانى را
من از ذوق حضورى طول دادم داستانى را
ز مشتاقان اگر تاب سخن بردى نمىدانى
محبّت مىكند گويا نگاه بىزبانى را
كجا نورى كه غير از قاصدى چيزى نمىداند
كجا خاكى كه در آغوش دارد آسمانى را
اگر يك ذرّه كم گردد ز انگيز وجود من
به اين قيمت نمىگيرم حيات جاودانى را
من اين درياى بىپايان به موج تو درافتادم
نه گوهر آرزو دارم نه مىجويم كرانى را
از آن معنى كه چون شبنم به جان من فرو ريزى
جهانى تازه پيدا كردهام عرض فغانى را
چند به روى خود كشى پرده صبح و شام را
چهره گشا تمام كن جلوه ناتمام را
سوز و گداز حالتى است باده ز من طلب كنى
پيش تو گر بيان كنم مستى اين مقام را
من به سرود زندگى آتش او فزودهام
تو نم شبنمى بده لاله تشنهكام را
عقل ورقورق بگشت عشق به نكتهاى رسيد
طاير زيركى برد دانه زير دام را
نغمه كجا و من كجا ساز سخن بهانهاى است
سوى قطار مىكشم ناقه بىزمام را
وقت برهنهگفتن است من به كنايه گفتهام
خود تو بگو كجا برم همنفسان خام را
نفسشمار به پيچاك روزگار خوديم
مثال بحر خروشيم و در كنار خوديم
اگر چه سطوت دريا امان به كس ندهد
به خلوت صدف او نگاهدار خوديم
ز جوهرى كه نهان است در طبيعت ما
مپرس صيرفيان را كه ما عيار خوديم
نه از خرابه ما كس خراج مىخواهد
فقير راهنشينيم و شهريار خوديم
درون سينه ما ديگرى چه بوالعجبى است؟
كه را خبر كه تويى يا كه ما دچار خوديم
گشاى پرده ز تقدير آدم خاكى
كه ما به رهگذر تو در انتظار خوديم
به فغان نه لب گشودم كه فغان اثر ندارد
غم دل نگفته بهتر همه كس جگر ندارد
چه حرم چه دير هر جا سخنى ز آشنايى
مگر اين كه كس ز راز من و تو خبر ندارد
چه نديدنى است اينجا كه شرر جهان ما را
نفسى نگاه دارد نفسى دگر ندارد
تو ز راه ديده ما به ضمير ما گذشتى
مگر آنچنان گذشتى كه نگه خبر ندارد
كس از اين نگينشناسان نگذشت بر نگينم
به تو مىسپارم او را كه جهان نظر ندارد
قدح خردفروزى كه فرنگ داد ما را
همه آفتاب ليكن اثر سحر ندارد
ما كه افتندهتر از پرتو ماه آمدهايم
كس چه داند كه چه سان اين همه راه آمدهايم؟
با رقيبان سخن از درد دل ما گفتى
شرمسار از اثر ناله و آه آمدهايم
پرده از چهره برافكن كه چو خورشيد سحر
بهر ديدار تو لبريز نگاه آمدهايم
عزم ما را به يقين پختهترك ساز كه ما
اندر اين معركه بىخيل و سپاه آمدهايم
تو ندانى كه نگاهى سر راهى چه كند
در حضور تو دعاگفته به راه آمدهايم
اى خداى مهر و مه خاك پريشانى نگر
ذرّهاى در خود فرو پيچد بيابانى نگر
حسن بىپايان درون سينهاى خلوت گرفت
آفتاب خويش را زير گريبانى نگر
بر دل آدم زدى عشق بلاانگيز را
آتش خود را به آغوش نيستانى نگر
شويد از دامان هستى داغهاى كهنه را
سختكوشىهاى اين آلودهدامانى نگر
خاك ما خيزد كه سازد آسمان ديگرى
ذرّه ناچيز و تعمير بيابانى نگر
زبور عجم
شاخ نهال سدرهاى خار و خس چمن مشو
منكر او اگر شدى منكر خويشتن مشو
حصّه دوم
دو عالم را توان ديدن به مينايى كه من دارم
كجا چشمى كه بيند آن تماشايى كه من دارم
دگر ديوانهاى آيد كه در شهر افكند هويى
دو صد هنگامه برخيزد ز سودايى كه من دارم
مخور نادان غم از تاريكى شبها كه مىآيد
كه چون انجم درخشد داغ سيمايى كه من دارم
نديم خويش مىسازى مرا ليكن از آن ترسم
ندارى تاب آن آشوب و غوغايى كه من دارم
بسم الله الرّحمن الرّحيم
برخيز كه آدم را هنگام نمود آمد
اين مشت غبارى را انجم به سجود آمد
آن راز كه پوشيده در سينه هستى بود
از شوخى آب و گل در گفت و شنود آمد
مه و ستاره كه در راه شوق همسفرند
كرشمهسنج و ادافهم و صاحب نظرند
چه جلوههاست كه ديدند در كف خاكى
قفا به جانب افلاك سوى ما نگرند
درون لاله گذر چون صبا توانى كرد
به يك نفس گره غنچه وا توانى كرد
حيات چيست جهان را اسير جان كردن
تو خود اسير جهانى كجا توانى كرد
مقدّر است كه مسجود مهر و مه باشى
ولى هنوز ندانى چهها توانى كرد
اگر ز ميكده من پيالهاى گيرى
ز مشت خاك جهانى به پا توانى كرد
چه سان به سينه چراغى فروختى اقبال
به خويش آنچه توانى به ما توانى كرد
اگر به بحر محبّت كرانه مىخواهى
هزار شعله دهى يك زبانه مىخواهى
مرا به لذّت پرواز آشنا كردند
تو در فضاى چمن آشيانه مىخواهى
يكى به دامن مردان آشنا آويز
ز يار اگر نگه محرمانه مىخواهى
جنون ندارى و هويى فكندهاى در شهر
سبو شكستى و بزم شبانه مىخواهى
تو هم به عشوهگرى كوش و دلبرى آموز
اگر ز ما غزل عاشقانه مىخواهى
زمانه قاصد طيّار آن دلارام است
چه قاصدى كه وجودش تمام پيغام است
گمان مبر كه نصيب تو نيست جلوه دوست
درون سينه هنوز آرزوى تو خام است
گرفتم اين كه چو شاهين بلندپروازى
به هوش باش كه صيّاد ما كهندام است
به اوج مشت غبارى كجا رسد جبريل
بلندنامى او از بلندى دام است
تو از شمار نفس زندهاى نمىدانى
كه زندگى به شكست طلسم ايّام است
ز علم و دانش مغرب همينقدر گويم
خوش است آه و فغان تا نگاه ناكام است
من از هلال و چليپا دگر نينديشم
كه فتنه دگرى در ضمير ايّام است
دگر ز سادهدلىهاى يار نتوان گفت
نشسته بر سر بالين من ز درمان گفت
زبان اگر چه دلير است و مدّعا شيرين
سخن ز عشق چه گويم جز اينكه نتوان گفت
خوشا كسى كه فرو رفت در ضمير وجود
سخن مثال گهر بركشيد و آسان گفت
خراب لذّت آنم كه چون شناخت مرا
عتاب زيرلبى كرد و خانه ويران گفت
غمين مشو كه جهان را ز خود برون ندهد
كه آنچه گل نتوانست مرغ نالان گفت
پيام شوق كه من بىحجاب مىگويم
به لاله قطره شبنم رسيد و پنهان گفت
اگر سخن همه شوريده گفتهام چه عجب
كه هر كه گفت ز گيسوى او پريشان گفت
خرد از ذوق نظر گرم تماشا بود است
اين كه جوينده و يابنده هر موجود است
جلوهاى پاك طلب از مه و خورشيد گذر
زان كه هر جلوه در اين دير نگهآلود است
غلام زندهدلانم كه عاشق سرهاند
نه خانقاهنشينان كه دل به كس ندهند
به آن دلى كه به رنگ آشنا و بىرنگ است
عيار مسجد و مىخانه و صنمكدهاند
نگاه از مه و پروين بلندتر دارند
كه آشيان به گريبان كهكشان ننهند
برون ز انجمنى در ميان انجمنى
به خلوتند ولى آنچنان كه با همهاند
به چشم كم منگر عاشقان صادق را
كه اين شكستهبهايان متاع قافلهاند
به بندگان خط آزادگى رقم كردند
چنان كه شيخ و برهمن شبان بىرمهاند
پياله گير كه مى را حلال مىگويند
حديث اگر چه غريب است راويان ثقهاند
لاله اين چمن آلوده رنگ است هنوز
سپر از دست مينداز كه جنگ است هنوز
فتنهاى را كه دو صد فتنه به آغوشش بود
دخترى هست كه در مهد فرنگ است هنوز
اى كه آسوده نشينى لب ساحل برخيز
كه تو را كار به گرداب و نهنگ است هنوز
از سر تيشه گذشتن ز خردمندى نيست
اى بسا لعل كه اندر دل سنگ است هنوز
باش تا پرده گشايم ز مقام دگرى
چه دهم شرح نواها كه به چنگ است هنوز؟
نقشپرداز جهان چون به جنونم نگريست
گفت: ويرانه به سوداى تو تنگ است هنوز
تكيه بر حجّت و اعجاز بيان نيز كنند
كار حق گاه به شمشير و سنان نيز كنند
گاه باشد كه ته خرقه زره مىپوشند
عاشقان بنده حالند و چنان نيز كنند
چون جهان كهنه شود پاك بسوزند او را
وز همان آب و گل ايجاد جهان نيز كنند
همه سرمايه خود را به نگاهى بدهند
اين چه قومى است كه سودا به زيان نيز كنند؟
آنچه از موج هوا با پر كاهى كردند
عجبى نيست كه با كوه گران نيز كنند
عشق مانند متاعى است به بازار حيات
گاه ارزان بفروشند و گران نيز كنند
تا تو بيدار شوى ناله كشيدم ورنه
عشق كارى است كه بىآه و فغان نيز كنند
چو موج مست خودى باش و سر به توفان كش
تو را كه گفت كه بنشين و پا به دامان كش
به قصد صيد پلنگ از چمنسرا برخيز
به كوه رخت گشا خيمه در بيابان كش
به مهر و ماه كمند گلوفشار انداز
ستاره را ز فلك گير و در گريبان كش
گرفتم اين كه شراب خودى بسى تلخ است
به درد خويش نگر زهر ما به دندان كش
خضر وقت از خلوت دشت حجاز آيد برون
كاروان زين وادى دور و دراز آيد برون
من به سيماى غلامان فرّ سلطان ديدهام
شعله محمود از خاك اياز آيد برون
عمرها در كعبه و بتخانه مىنالد حيات
تا ز بزم عشق يك داناى راز آيد برون
طرح نو مىافكند اندر ضمير كاينات
نالهها كز سينه اهل نياز آيد برون
چنگ را گيريد از دستم كه كار از دست رفت
نغمهام خون گشت و از رگهاى ساز آيد برون
ز سلطان كنم آرزوى نگاهى
مسلمانم از گل نسازم الهى
دل بىنيازى كه در سينه دارم
گدا را دهد شيوه پادشاهى
ز گردون فتد آنچه بر لاله من
فرو ريزم او را به برگ گياهى
چو پروين فرو نايد انديشه من
به دريوزه پرتو مهر و ماهى
اگر آفتابى سوى من خرامد
به شوخى بگردانم او را ز راهى
به آن آب و تابى كه فطرت ببخشد
درخشم چو برقى به ابر سياهى
ره و رسم فرمانروايان شناسم
خسان بر سر بام و يوسف به چاهى
با نشئه درويشى درساز و دمادم زن
چون پخته شوى خود را بر سلطنت جم زن
گفتند جهان ما آيا به تو مىسازد
گفتم كه نمىسازد گفتند كه بر هم زن
در ميكدهها ديدم شايسته حريفى نيست
با رستم دستان زن با مغبچهها كم زن
اى لاله صحرايى تنها نتوانى سوخت
اين داغ جگرتابى بر سينه آدم زن
تو سوز درون او تو گرمى خون او
باور نكنى چاكى در پيكر عالم زن
عقل است چراغ تو در راهگذارى نه
عشق است اياغ تو با بنده محرم زن
لخت دل پرخونى از ديده فرو ريزم
لعلى ز بدخشانم بردار و به خاتم زن
هوس هنوز تماشاگر جهاندارى است
دگر چه فتنه پس پردههاى زنگارى است
زمانزمان شكند آنچه مىتراشد عقل
بيا كه عشق مسلمان و عقل زنّارى است
امير قافلهاى سخت كوش و پىهم كوش
كه در قبيله ما حيدرى ز كرّارى است
تو چشم بستى و گفتى كه اين جهان خواب است
گشاى چشم كه اين خواب خواب بيدارى است
به خلوت انجمنى آفرين كه فطرت عشق
يكىشناس و تماشاپسند بسيارى است
تپيد يك دم و كردند زيب فتراكش
خوشا نصيب غزالى كه زخم او كارى است
به باغ و راغ گهرهاى نغمه مىپاشم
گران متاع و چه ارزان ز كندبازارى است
فرشته گر چه برون از طلسم افلاك است
نگاه او به تماشاى اين كف خاك است
گمان مبر كه به يك شيوه عشق مىبازند
قبا به دوش گل و لاله بىجنون چاك است
حديث شوق ادا مىتوان به خلوت دوست
به نالهاى كه ز آلايش نفس پاك است
توان گرفت ز چشم ستاره مردم را
خرد به دست تو شاهين تند و چالاك است
گشاى چهره كه آن كس كه «لن ترانى» گفت
هنوز منتظر جلوه كف خاك است
در اين چمن كه سروده است و اين نوا ز كجاست؟
كه غنچه سر به گريبان و گل عرقناك است
عرب كه باز دهد محفل شبانه كجاست
عجم كه زنده كند رود عاشقانه كجاست
به زير خرقه پيران سبوچهها خالى است
فغان كه كس نشناسد مى جوانه كجاست؟
در اين چمنكده هر كس نشيمنى سازد
كسى كه سازد و واسوزد آشيانه كجاست؟
هزار قافله بيگانهوار ديد و گذشت
دلى كه ديد به انداز محرمانه كجاست
چو موج خيز و به يم جاودانه مىآويز
كرانه مىطلبى بىخبر كرانه كجاست
بيا كه در رگ تاك تو خون تازه دويد
دگر مگوى كه آن باده مغانه كجاست
به يك نورد فرو پيچ روزگاران را
ز دير و زود گذشتى دگر زمانه كجاست
دگر آموز
مانند صبا خيز و وزيدن دگر آموز
دامان گل و لاله كشيدن دگر آموز
اندر دلك غنچه خزيدن دگر آموز
مويينه به بر كردى و بىذوق تپيدى
آن گونه تپيدى كه به جايى نرسيدى
در انجمن شوق تپيدن دگر آموز
كافر دل آواره دگرباره به او بند
بر خويش گشا ديده و بر غير فرو بند
ديدن دگر آموز و نديدن دگر آموز
دم چيست پيام است شنيدى نشنيدى
در خاك تو يك جلوه عام است نديدى
ديدن دگر آموز شنيدن دگر آموز
ما چشم عقاب و دل شهباز نداريم
چون مرغ سرا لذّت پرواز نداريم
اى مرغ سرا خيز و پريدن دگر آموز
تخت جم و دارا سر راهى نفروشند
اين كوه گران است به كاهى نفروشند
با خون دل خويش خريدن دگر آموز
ناليدى و تقدير همان است كه بوده است
آن حلقه زنجير همان است كه بوده است
نوميد مشو نالهكشيدن دگر آموز
واسوختهاى يك شرر از داغ جگر گير
يك چند به خود پيچ و نيستان همه درگير
چون شعله به خاشاك دويدن دگر آموز
از خواب گران خيز
اى غنچه خوابيده چو نرگس نگران خيز
كاشانه ما رفت به تاراج غمان خيز
از ناله مرغ چمن از بانگ اذان خيز
از گرمى هنگامه آتشنفسان خيز
از خواب گران خواب گران خواب گران خيز
از خواب گران خيز
خورشيد كه پيرايه به سيماى سحر بست
آويزه به گوش سحر از خون جگر بست
از دشت و جبل قافلهها رخت سفر بست
اى چشم جهانبين به تماشاى جهان خيز
از خواب گران خواب گران خواب گران خيز
از خواب گران خيز
خاور همه مانند غبار سر راهى است
يك ناله خموش و اثرباخته آهى است
هر ذرّه اين خاك گرهخورده نگاهى است
از هند و سمرقند و عراق و همدان خيز
از خواب گران خواب گران خواب گران خيز
از خواب گران خيز
درياى تو درياست كه آسوده چو صحراست
درياى تو درياست كه افزون نشد و كاست
بيگانه آشوب و نهنگ است چه درياست؟
از سينه چاكش صفت موج روان خيز
از خواب گران خواب گران خواب گران خيز
از خواب گران خيز
اين نكته گشاينده اسرار نهان است
ملك است تن خاكى و دين روح و روان است
تن زنده و جان زنده ز ربط تن و جان است
با خرقه و سجّاده و شمشير و سنان خيز
از خواب گران خواب گران خواب گران خيز
از خواب گران خيز
ناموس ازل را تو امينى تو امينى
داراى جهان را تو يسارى تو يمينى
اى بنده خاكى تو زمانى تو زمينى
صهباى يقين دركش و از دير گمان خيز
از خواب گران خواب گران خواب گران خيز
از خواب گران خيز
فرياد ز افرنگ و دلآويزى افرنگ
فرياد ز شيرينى و پرويزى افرنگ
عالم همه ويرانه ز چنگيزى افرنگ
معمار حرم باز به تعمير جهان خيز
از خواب گران خواب گران خواب گران خيز
از خواب گران خيز
جهان ما همه خاك است و پىسپر گردد
ندانم اين كه نفسهاى رفته برگردد
شبى كه گور غريبان نشيمن است او را
مه و ستاره ندارد چه سان سحر گردد
دلى كه تاب و تب لايزال مىطلبد
كه را خبر كه شود برق يا شرر گردد
نگاه شوق و خيال بلند و ذوق وجود
مترس اين كه همه خاك رهگذر گردد
باز بر رفته و آينده نظر بايد كرد
هله برخيز كه انديشه دگر بايد كرد
عشق بر ناقه ايّام كشد محمل خويش
عاشقى راحله از شام و سحر بايد كرد
پير ما گفت جهان بر روشى محكم نيست
از خوش و ناخوش او قطع نظر بايد كرد
تو اگر ترك جهان كرده سر او دارى
پس نخستين ز سر خويش گذر بايد كرد
گفتمش: در دل من لات و منات است بسى
گفت اين بتكده را زير و زبر بايد كرد
خيال من به تماشاى آسمان بوده است
به دوش ماه و به آغوش كهكشان بوده است
گمان مبر كه همين خاكدان نشيمن ماست
كه هر ستاره جهان است يا جهان بوده است
به چشم مور فرومايه آشكار آيد
هزار نكته كه از چشم ما نهان بوده است
زمين به پشت خود الوند و بيستون دارد
غبار ماست كه بر دوش او گران بوده است
ز داغ لاله خونينپياله مىبينم
كه اين گسستهنفس صاحب فغان بوده است
از نوا بر من قيامت رفت و كس آگاه نيست
پيش محفل جز بم و زير و مقام و راه نيست
در نهادم عشق با فكر بلند آميختند
ناتمام جاودانم كار من چون ماه نيست
لب فرو بند از فغان درساز با درد فراق
عشق تا آهى كشد از جذب خويش آگاه نيست
شعلهاى مىباش و خاشاكى كه پيش آيد بسوز
خاكيان را در حريم زندگانى راه نيست
جرّهشاهينى به مرغان سرا صحبت مگير
خيز و بال و پر گشا پرواز تو كوتاه نيست
كرم شبتاب است شاعر در شبستان وجود
در پر و بالش فروغى گاه هست و گاه نيست
در غزل اقبال احوال خودى را فاش گفت
زان كه اين نوكافر از آيين دير آگاه نيست
شراب ميكده ی من نه يادگار جم است
فشرده ی جگر من به شيشه عجم است
چو موج مىتپد آدم به جستجوى وجود
هنوز تا به كمر در ميانه عدم است
بيا كه مثل خليل اين طلسم درشكنيم
كه جز تو هر چه در اين دير ديدهام صنم است
اگر به سينه اين كاينات در نروى
نگاه را به تماشا گذاشتن ستم است
غلطخرامى ما نيز لذّتى دارد
خوشم كه منزل ما دور و راه خم به خم است
تغافلى كه مرا رخصت تماشا داد
تغافل است و به از التفات دم به دم است
مرا اگر چه به بتخانه پرورش دادند
چكيد از لب من آنچه در دل حرم است
لاله صحرايم از طرف خيابانم بريد
در هواى دشت و كهسار و بيابانم بريد
روبهى آموختم از خويش دور افتادهام
چارهپردازان به آغوش نيستانم بريد
در ميان سينه حرفى داشتم گم كردهام
گر چه پيرم پيش ملّاى دبستانم بريد
ساز خاموشم نواى ديگرى دارم هنوز
آن كه بازم پرده گرداند پى آنم بريد
در شب من آفتاب آن كهن داغى بس است
اين چراغ زير فانوس از شبستانم بريد
من كه رمز شهريارى با غلامان گفتهام
بنده تقصيردارم پيش سلطانم بريد
سخن تازه زدم كس به سخن وا نرسيد
جلوه خون گشت و نگاهى به تماشا نرسيد
سنگ مىباش و در اين كارگه شيشه گذر
واى سنگى كه صنم گشت و به مينا نرسيد
كهنه را درشكن و باز به تعمير خرام
هر كه در ورطه «لا» ماند به «الّا» نرسيد
اى خوش آن جوى تنكمايه كه از ذوق خودى
در دل خاك فرو رفت و به دريا نرسيد
از كليمى سبق آموز كه داناى فرنگ
جگر بحر شكافيد و به سينا نرسيد
عشق انداز تپيدن ز دل ما آموخت
شرر ماست كه برجست و به پروا نرسيد
عاشق آن نيست كه لب گرم فغانى دارد
عاشق آن است كه بر كف دو جهانى دارد
عاشق آن است كه تعمير كند عالم خويش
درنسازد به جهانى كه كرانى دارد
دل بيدار ندادند به داناى فرنگ
اينقدر هست كه چشم نگرانى دارد
عشق ناپيد و خرد مىگزدش صورت مار
گر چه در كاسه سر لعل روانى دارد
درد من گير كه در ميكدهها پيدا نيست
پيرمردى كه مىِ تند و جوانى دارد
در اين چمن دل مرغان زمانزمان دگر است
به شاخ گل دگر است و به آشيان دگر است
به خود نگر گلههاى جهان چه مىگويى
اگر نگاه تو ديگر شود جهان دگر است
به هر زمانه اگر چشم تو نكو نگرد
طريق ميكده و شيوه مغان دگر است
به مير قافله از من دعا رسان و بگوى
اگر چه راه همان است كاروان دگر است
ما از خداى گم شدهايم او به جستوجوست
چون ما نيازمند و گرفتار آرزوست
گاهى به برگ لاله نويسد پيام خويش
گاهى درون سينه مرغان به هاى و هوست
در نرگس آرميد كه بيند جمال ما
چندان كرشمه دان كه نگاهش به گفتگوست
آه سحرگهى كه زند در فراق ما
بيرون و اندرون زبر و زير و چارسوست
هنگامه بست از پى ديدار خاكىاى
نظّاره را بهانه تماشاى رنگ و بوست
پنهان به ذرّهذرّه و ناآشنا هنوز
پيدا چو ماهتاب و به آغوش كاخ و كوست
در خاكدان ما گهر زندگى گم است
اين گوهرى كه گم شده ماييم يا كه اوست
خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناب
از جفاى دهخدايان كشت دهقانان خراب
انقلاب
انقلاب اى انقلاب
شيخ شهر از رشته تسبيح صد مؤمن به دام
كافران سادهدل را برهمن زنّارتاب
انقلاب
انقلاب اى انقلاب
مير و سلطان نردباز و كعبتينشان دغل
جان محكومان ز تن بردند و محكومان به خواب
انقلاب
انقلاب اى انقلاب
واعظ اندر مسجد و فرزند او در مدرسه
آن به پيرى كودكى اين پير در عهد شباب
انقلاب
انقلاب اى انقلاب
اى مسلمانان فغان از فتنههاى علم و فن
اهرمن اندر جهان ارزان و يزدان ديرياب
انقلاب
انقلاب اى انقلاب
شوخى باطل نگر اندر كمين حق نشست
شبپر از كورى شبيخونى زند بر آفتاب
انقلاب
انقلاب اى انقلاب
در كليسا ابن مريم را به دار آويختند
مصطفى از كعبه هجرت كرده با امّالكتاب
انقلاب
انقلاب اى انقلاب
من درون شيشههاى عصر حاضر ديدهام
آنچنان زهرى كه از وى مارها در پيچ و تاب
انقلاب
انقلاب اى انقلاب
با ضعيفان گاه نيروى پلنگان مىدهند
شعلهاى شايد برون آيد ز فانوس حباب
انقلاب
انقلاب اى انقلاب
گر چه مىدانم كه روزى بىنقاب آيد برون
تا نپندارى كه جان از پيچ و تاب آيد برون
ضربتى بايد كه جان خفته برخيزد ز خاك
ناله كى بىزخمه از تار رباب آيد برون
تاك خويش از گريههاى نيمشب سيراب دار
كز درون او شعاع آفتاب آيد برون
ذرّه بىمايهاى ترسم كه ناپيدا شوى
پختهتر كن خويش را تا آفتاب آيد برون
درگذر از خاك و خود را پيكر خاكى مگير
چاك اگر در سينه ريزى ماهتاب آيد برون
گر به روى تو حريم خويش را در بستهاند
سر به سنگ آستان زن لعل ناب آيد برون
گشادهرو ز خوش و ناخوش زمانه گذر
ز گلشن و قفس و دام و آشيانه گذر
گرفتم اين كه غريبى و رهشناس نهاى
به كوى دوست به انداز محرمانه گذر
به هر نفس كه برآرى جهان دگرگون كن
در اين رباط كهن صورت زمانه گذر
اگر عنان تو جبريل و حور مىگيرند
كرشمه بر دلشان ريز و دلبرانه گذر
زندگى در صدف خويش گهرساختن است
در دل شعله فرورفتن و نگداختن است
عشق از اين گنبد دربسته برونتاختن است
شيشه ماه ز طاق فلك انداختن است
سلطنت نقد دل و دين ز كف انداختن است
به يكى داو جهان بردن و جانباختن است
حكمت و فلسفه را همّت مردى بايد
تيغ انديشه به روى دو جهان آختن است
مذهب زندهدلان خواب پريشانى نيست
از همين خاك جهان دگرى ساختن است
برون زين گنبد دربسته پيدا كردهام راهى
كه از انديشه برتر مىپرد آه سحرگاهى
تو اى شاهين نشيمن در چمن كردى از آن ترسم
هواى او به بال تو دهد پرواز كوتاهى
غبارى گشتهاى آسوده نتوان زيستن اينجا
به باد صبحدم درپيچ و منشين بر سر راهى
ز جوى كهكشان بگذر ز نيل آسمان بگذر
ز منزل دل بميرد گر چه باشد منزل ماهى
اگر زان برق بىپروا درون او تهى گردد
به چشمم كوه سينا مىنيرزد با پر كاهى
چه سان آداب محفل را نگه دارند و مىسوزند
مپرس از ما شهيدان نگاهى بر سر راهى
پس از من شعر من خوانند و دريابند و مىگويند
جهانى را دگرگون كرد يك مرد خودآگاهى
گنهكار غيورم مزد بىخدمت نمىگيرم
از آن داغم كه بر تقدير او بستند تقصيرم
ز فيض عشق و مستى بردهام انديشه را آنجا
كه از دنباله چشم مهر عالمتاب مىگيرم
من از صبح نخستين نقشبند موج و گردابم
چو بحر آسوده مىگردد ز توفان چاره برگيرم
جهان را پيش از اين صد بار آتش زير پا كردم
سكون و عافيت را پاك مىسوزد بم و زيرم
از آن پيش بتان رقصيدم و زنّار بربستم
كه شيخ شهر مرد باخدا گردد ز تكفيرم
زمانى رم كنند از من زمانى با من آميزند
در اين صحرا نمىدانند صيّادم كه نخجيرم
دل بىسوز كم گيرد نصيب از صحبت مردى
مس تابيدهاى آور كه گيرد در تو اكسيرم
جهان كور است و از آيينه دل غافل افتاده است
ولى چشمى كه بينا شد نگاهش بر دل افتاده است
شب تاريك و راه پيچپيچ و بىيقين راهى
دليل كاروان مشكل اندر مشكل افتاده است
رقيب خامسودا مست و عاشق مست و قاصد مست
كه حرف دلبران داراى چندين محمل افتاده است
يقين مؤمنى دارد گمان كافرى دارد
چه تدبير اى مسلمانان كه كارم با دل افتاده است
گهى باشد كه كار ناخدايى مىكند توفان
كه از طغيان موجى كشتىام بر ساحل افتاده است
نمىدانم كه داد اين چشم بينا موج دريا را
گهر در سينه دريا خزف بر ساحل افتاده است
نصيبى نيست از سوز درونم مرز و بومم را
زدم اكسير را بر خاك صحرا باطل افتاده است
اگر در دل جهان تازهاى دارى برون آور
كه افرنگ از جراحتهاى پنهان بسمل افتاده است
نيابى در جهان يارى كه داند دلنوازى را
به خود گم شو نگه دار آبروى عشقبازى را
من از كارآفرين داغم كه با اين ذوق پيدايى
ز ما پوشيده دارد شيوههاى كارسازى را
كسى اين معنى نازك نداند جز اياز اينجا
كه مهر غزنوى افزون كند درد ايازى را
من آن علم و فراست با پر كاهى نمىگيرم
كه از تيغ و سپر بيگانه سازد مرد غازى را
به هر نرخى كه اين كالا بگيرى سودمند افتد
به زور بازوى حيدر بده ادراك رازى را
اگر يك قطره خون دارى اگر مشت پرى دارى
بيا من با تو آموزم طريق شاهبازى را
اگر اين كار را كار نفس دانى چه نادانى
دم شمشير اندر سينه بايد نىنوازى را
علمى كه تو آموزى مشتاق نگاهى نيست
وامانده راهى هست آواره راهى نيست
آدم كه ضمير او نقش دو جهان ريزد
بالذّت آهى هست بىلذّت آهى نيست
هر چند كه عشق او را آواره راهى كرد
داغى كه جگر سوزد در سينه ماهى نيست
من چشم نه بردارم از روى نگارينش
آن مست تغافل را توفيق نگاهى نيست
اقبال قبا پوشد در كار جهان كوشد
درياب كه درويشى با دلق و كلاهى نيست
چو خورشيد سحر پيدا نگاهى مىتوان كردن
همين خاك سيه را جلوهگاهى مىتوان كردن
نگاه خويش را از نوك سوزن تيزتر گردان
چو جوهر در دل آيينه راهى مىتوان كردن
در اين گلشن كه بر مرغ چمن راه فغان تنگ است
به انداز گشود غنچه آهى مىتوان كردن
نه اين عالم حجاب او را نه آن عالم نقاب او را
اگر تاب نظر دارى نگاهى مىتوان كردن
تو در زير درختان همچو طفلان آشيان بينى
به پرواز آ كه صيد مهر و ماهى مىتوان كردن
كشيدى بادهها در صحبت بيگانه پى در پى
به نور ديگران افروختى پيمانه پى در پى
ز دست ساقى خاور دو جام ارغوان دركش
كه از خاك تو خيزد ناله مستانه پى در پى
دلى كو از تب و تاب تمنّا آشنا گردد
زند بر شعله خود را صورت پروانه پى در پى
ز اشك صبحگاهى زندگى را برگ و ساز آور
شود كشت تو ويران تا نريزى دانه پى در پى
بگردان جام و از هنگامه افرنگ كمتر گوى
هزاران كاروان بگذشت از اين ويرانه پى در پى
عشق اندر جستجو افتاد و آدم حاصل است
جلوه او آشكار از پرده آب و گل است
آفتاب و ماه و انجم مىتوان دادن ز دست
در بهاى آن كف خاكى كه داراى دل است
بيا كه خاوريان نقش تازهاى بستند
دگر مرو به طواف بتى كه بشكستند
چه جلوهاى است كه دلها به لذّت نگهى
ز خاك راه مثال شرار برجستند
كجاست منزل تورانيان شهرآشوب
كه سينههاى خود از تيزى نفس خستند
تو هم به ذوق خودى رس كه صاحبان طريق
بريده از همه عالم به خويش پيوستند
به چشم مردهدلان كاينات زندانى است
دو جام باده كشيدند و از جهان رستند
غلام همّت بيدار آن سوارانم
ستاره را به سنان سفته در گره بستند
فرشته را دگر آن فرصت سجود كجاست؟
كه نوريان به تماشاى خاكيان مستند
عشق را نازم كه بودش را غم نابود نى
كفر او زنّاردار حاضر و موجود نى
عشق اگر فرمان دهد از جان شيرين هم گذر
عشق محبوب است و مقصود است و جان مقصود نى
كافرى را پختهتر سازد شكست سومنات
گرمى بتخانه بىهنگامه محمود نى
مسجد و مىخانه و دير و كليسا و كنشت
صد فسون از بهر دل بستند و دل خشنود نى
نغمهپردازى ز جوى كوهسار آموختم
در گلستان بودهام يك ناله دردآلود نى
پيش من آيى دم سردى دل گرمى بيار
جنبش اندر توست اندر نغمه داوود نى
عيب من كم جوى و از جامم عيار خويش گير
لذّت تلخاب من بىجان غمفرسود نى
بر دل بىتاب من ساقى مى نابى زند
كيمياساز است و اكسيرى به سيمابى زند
من ندانم نور يا نار است اندر سينهام
اينقدر دانم بياض او به مهتابى زند
بر دل من فطرت خاموش مىآرد هجوم
ساز از ذوق نوا خود را به مضرابى زند
غم مخور نادان! كه گردون در بيابان كمآب
چشمهها دارد كه شبخونى به سيلابى زند
اى كه نوشم خوردهاى از تيزى نيشم مرنج
نيش هم بايد كه آدم را رگ خوابى زند
فروغ خاكيان از نوريان افزون شود روزى
زمين از كوكب تقدير ما گردون شود روزى
خيال او كه از ميل حوادث پرورش گيرد
ز گرداب سپهر نيلگون بيرون شود روزى
يكى در معنى آدم نگر از من چه مىپرسى
هنوز اندر طبيعت مىخلد موزون شود روزى
چنان موزون شود اين پيش پا افتاده مضمونى
كه يزدان را دل از تأثير او پرخون شود روزى
ز رسم و راه شريعت نكردهام تحقيق
جز اين كه منكر عشق است كافر و زنديق
مقام آدم خاكىنهاد دريابند
مسافران حرم را خدا دهد توفيق
من از طريق نپرسم رفيق مىجويم
كه گفتهاند نخستين رفيق و باز طريق
كند تلافى ذوق آنچنان حكيم فرنگ
فروغ باده فزونتر كند به جام عقيق
هزار بار نكوتر متاع بىبصرى
ز دانشى كه دل او را نمىكند تصديق
به پيچ و تاب خرد گرچه لذّت دگر است
يقين سادهدلان به ز نكتههاى دقيق
كلام و فلسفه از لوح دل فرو شستم
ضمير خويش گشادم به نشتر تحقيق
ز آستانه سلطان كناره مىگيرم
نه كافرم كه پرستم خداى بىتوفيق
از همه كس كناره گير صحبت آشنا طلب
هم ز خدا خودى طلب هم ز خودى خدا طلب
از خلش كرشمهاى كار نمىشود تمام
عقل و دل و نگاه را جلوه جداجدا طلب
عشق به سر كشيدن است شيشه كائنات را
جام جهاننما مجو دست جهانگشا طلب
راهروان برهنهپا راه تمام خارزار
تا به مقام خود رسى راحله از رضا طلب
چون به كمال مىرسد فقر دليل خسروى است
مسند كيقباد را در ته بوريا طلب
پيش نگر كه زندگى راه به عالمى برد
از سر آنچه بود و رفت درگذر انتها طلب
ضربت روزگار اگر ناله چو نى دهد تو را
باده من ز كف بنه چاره ز موميا طلب
بينى جهان را خود را نبينى
تا چند نادان غافل نشينى
نور قديمى شب را برافروز
دست كليمى در آستينى
بيرون قدم نه از دور آفاق
تو بيش از اينى تو بيش از اينى
از مرگ ترسى اى زندهجاويد
مرگ است صيدى تو در كمينى
جانى كه بخشند ديگر نگيرند
آدم بميرد از بىيقينى
صورتگرى را از من بياموز
شايد كه خود را باز آفرينى
من هيچ نمىترسم از حادثه شبها
شبها كه سحر گردد از گردش كوكبها
نشناخت مقام خويش افتاده به دام خويش
عشقى كه نمودى خواست از شورش ياربها
آهى كه ز دل خيزد از بهر جگرسوزى
در سينه شكن او را آلوده مكن لبها
در ميكده باقى نيست از ساقى فطرت خواه
آن مى كه نمىگنجد در شيشه مشربها
آسوده نمىگردد آن دل كه گسست از دوست
با قرأت مسجدها با دانش مكتبها
تو كيستى ز كجايى كه آسمان كبود
هزار چشم به راه تو از ستاره گشود
چه گويمت كه چه بودى چه كردهاى چه شدى؟
كه خون كند جگرم را ايازى محمود
تو آن نهاى كه مصلّا ز كهكشان مىكرد
شراب صوفى و شاعر تو را ز خويش ربود
فرنگ اگر چه ز افكار تو گره بگشاد
به جرعه دگرى نشئه تو را افزود
سخن ز نامه و ميزان درازتر گفتى
به حيرتم كه نبينى قيامت موجود
خوشا كسى كه حرم را درون سينه شناخت
دمى تپيد و گذشت از مقام گفت و شنود
از آن به مكتب و مىخانه اعتبارم نيست
كه سجدهاى نبرم بر در جبينفرسود
ديار شوق كه دردآشناست خاك آنجا
به ذرّهذرّه توان ديد جان پاك آنجا
مى مغانه ز مغزادگان نمىگيرند
نگاه مىشكند شيشههاى تاك آنجا
به ضبط جوش جنون كوش در مقام نياز
به هوش باش و مرو با قباى چاك آنجا
مى ديرينه و معشوق جوان چيزى نيست
پيش صاحبنظران حور و جنان چيزى نيست
هر چه از محكم و پاينده شناسى گذرد
كوه و صحرا و بر و بحر و كران چيزى نيست
دانش مغربيان فلسفه مشرقيان
همه بتخانه و در طوف بتان چيزى نيست
از خود انديش و از اين باديه آسان مگذر
كه تو هستى و وجود دو جهان چيزى نيست
در طريقى كه به نوك مژه كاويدم من
منزل و قافله و ريگ روان چيزى نيست
قلندران كه به تسخير آب و گل كوشند
ز شاه باج ستانند و خرقه مىپوشند
به جلوتند و كمندى به مهر و مه پيچند
به خلوتند و زمان و مكان در آغوشند
به روز بزم سراپا چو پرنيان و حرير
به روز رزم خودآگاه و تنفراموشند
نظام تازه به چرخ دو رنگ مىبخشند
ستارههاى كهن را جنازه بر دوشند
زمانه از رخ فردا گشود بند نقاب
معاشران همه سرمست باده دوشند
به لب رسيد مرا آن سخن كه نتوان گفت
به حيرتم كه فقيهان شهر خاموشند
دو دسته تيغم و گردون برهنه ساخت مرا
فسان كشيد و به روى زمانه آخت مرا
من آن جهان خيالم كه فطرت ازلى
جهان بلبل و گل را شكست و ساخت مرا
مى جوان كه به پيمانه تو مىريزم
ز راوقى است كه جام و سبو گداخت مرا
نفس به سينه گدازم كه طائر حرمم
توان ز گرمى آواز من شناخت مرا
شكست كشتى ادراك مرشدان كهن
خوشا كسى كه به دريا سفينه ساخت مرا
مثل شرر ذرّه را تن به تپيدن دهم
تن به تپيدن دهم بال پريدن دهم
سوز نوايم نگر ريزه الماس را
قطره شبنم كنم خوى چكيدن دهم
چون ز مقام نمود نغمه شيرين زنم
نيمشبان صبح را ميل دميدن دهم
يوسف گمگشته را باز گشودم نقاب
تا به تنكمايگان ذوق خريدن دهم
عشق شكيبآزما خاك ز خود رفته را
چشم ترى داد و من لذّت ديدن دهم
خودى را مردمآميزى دليل نارسايىها
تو اى دردآشنا بيگانه شو از آشنايىها
به درگاه سلاطين تا كجا اين چهرهسايىها
بياموز از خداى خويش ناز كبريايىها
محبّت از جوانمردى به جايى مىرسد روزى
كه افتد از نگاهش كار و بار دلربايىها
چنان پيش حريم او كشيدم نغمه دردى
كه دادم محرمان را لذّت سوز جدايىها
از آن بر خويش مىبالم كه چشم مشترى كور است
متاع عشق نافرسوده ماند از كمروايىها
بيا بر لاله پا كوبيم و بىباكانه مى نوشيم
كه عاشق را بحل كردند خون پارسايىها
برون آ از مسلمانان گريز اندر مسلمانى
مسلمانان روا دارند كافرماجرايىها
چون چراغ لاله سوزم در خيابان شما
اى جوانان عجم جان من و جان شما
غوطهها زد در ضمير زندگى انديشهام
تا به دست آوردهام افكار پنهان شما
مهر و مه ديدم نگاهم برتر از پروين گذشت
ريختم طرح حرم در كافرستان شما
تا سنانش تيزتر گردد فرو پيچيدمش
شعلهاى آشفته بود اندر بيابان شما
فكر رنگينم كند نذر تهىدستان شرق
پاره لعلى كه دارم از بدخشان شما
مىرسد مردى كه زنجير غلامان بشكند
ديدهام از روزن ديوار زندان شما
حلقه گرد من زنيد اى پيكران آب و گل
آتشى در سينه دارم از نياكان شما
دم مرا صفت باد فرودين كردند
گياه را ز سرشكم چو ياسمين كردند
نمود لاله صحرانشين ز خونابم
چنان كه باده لعلى به ساتگين كردند
بلندبال چنانم كه بر سپهر برين
هزار بار مرا نوريان كمين كردند
فروغ آدم خاكى ز تازهكارىهاست
مه و ستاره كنند آنچه پيش از اين كردند
چراغ خويش برافروختم كه دست كليم
در اين زمانه نهان زير آستين كردند
در آ به سجده و يارى ز خسروان مطلب
كه روز فقر نياكان ما چنين كردند
گذر از آن كه نديده است و جز خبر ندهد
سخن دراز كند لذّت نظر ندهد
شنيدهام سخن شاعر و فقيه و حكيم
اگر چه نخل بلند است برگ و بر ندهد
تجلّىاى كه بر او پير دير مىنازد
هزار شب دهد و تاب يك سحر ندهد
هم از خدا گله دارد كه بر زبان نرسد
متاع دل برد و يوسفى به بر ندهد
نه در حرم نه به بتخانه يابم آن ساقى
كه شعلهشعله ببخشد شررشرر ندهد
تو را نادان اميد غمگسارىها ز افرنگ است
دل شاهين نسوزد بهر آن مرغى كه در چنگ است
پشيمان شو اگر لعلى ز ميراث پدر خواهى
كجا عيش برونآوردن لعلى كه در سنگ است
سخن از بود و نابود جهان با من چه مىگويى
من اين دانم كه من هستم ندانم اين چه نيرنگ است؟
در اين مىخانه هر مينا ز بيم محتسب لرزد
مگر يك شيشه عاشق كه از وى لرزه بر سنگ است
خودى را پرده مىگويى بگو من با تو اين گويم
مزن اين پرده را چاكى كه دامان نگه تنگ است
كهنشاخى كه زير سايه او پر برآوردى
چو برگش ريخت از وى آشيانبرداشتن ننگ است
غزل آن گو كه فطرتساز خود را پرده گرداند
چه آيد زان غزلخوانى كه با فطرت همآهنگ است؟
بگذر از خاور و افسونى افرنگ مشو
كه نيرزد به جوى اين همه ديرينه و نو
چون پر كاه كه در رهگذر باد افتاد
رفت اسكندر و دارا و قباد و خسرو
زندگى انجمنآرا و نگهدار خود است
اى كه در قافلهاى بىهمه شو باهمه رو
تو فروزندهتر از مهر منير آمدهاى
آنچنان زى كه به هر ذرّه رسانى پرتو
آن نگينى كه تو با اهرمنان باختهاى
هم به جبريل امينى نتوان كرد گرو
از تنكجامى تو ميكده رسوا گرديد
شيشهاى گير و حكيمانه بياشام و برو
جهان رنگ و بو پيدا تو مىگويى كه راز است اين
يكى خود را به تارش زن كه نومضراب و ساز است اين
نگاه جلوه بدمست از صفاى جلوه مىلغزد
تو مىگويى حجاب است اين نقاب است اين مجاز است اين
بيا دركش طناب پردههاى نيلگونش را
كه مثل شعله عريان بر نگاه پاكباز است اين
مرا اين خاكدان من ز فردوس برين خوشتر
مقام ذوق و شوق است اين حريم سوز و ساز است اين
زمانى گم كنم خود را زمانى گم كنم او را
زمانى هر دو را يابم چه راز است اين چه راز است اين
از داغ فراق او در دل چمنى دارم
اى لاله صحرايى با تو سخنى دارم
اين آه جگرسوزى در خلوت صحرا به
ليكن چه كنم كارى با انجمنى دارم
به نگاه آشنايى چو درون لاله ديدم
همه ذوق و شوق ديدم همه آه و ناله ديدم
به بلند و پست عالم تپش حيات پيدا
چه چمن چه تل چه صحرا رم اين غزاله ديدم
نه به ماست زندگانى نه ز ماست زندگانى
همه جاست زندگانى ز كجاست زندگانى؟
اين هم جهانى آن هم جهانى
اين بىكرانى آن بىكرانى
هر دو خيالى هر دو گمانى
از شعله من موج دخانى
اين يك دو آنى آن يك دو آنى
من جاودانى من جاودانى
اين كمعيارى آن كمعيارى
من پاكجانى نقد روانى
اينجا مقامى آنجا مقامى
اينجا زمانى آنجا زمانى
اينجا چه كارم آنجا چه كارم
آهى فغانى آهى فغانى
اين رهزن من آن رهزن من
اينجا زيانى آنجا زيانى
هر دو فروزم هر دو بسوزم
اين آشيانى آن آشيانى
بهار آمد نگه مىلغزد اندر آتش لاله
هزاران ناله خيزد از دل پركاله پركاله
فشان يك جرعه بر خاك چمن از باده لعلى
كه از بيم خزان بيگانه رويد نرگس و لاله
جهان رنگ و بو دانى ولى دل چيست مىدانى؟
مهى كز حلقه آفاق سازد گرد خود هاله
صورتگرى كه پيكر روز و شب آفريد
از نقش اين و آن به تماشاى خود رسيد
صوفى برون ز بنگه تاريك پا بنه
فطرت متاع خويش به سوداگرى كشيد
صبح و ستاره و شفق و ماه و آفتاب
بىپرده جلوهها به نگاهى توان خريد
باز اين عالم ديرينه جوان مىبايست
برگ كاهش صفت كوه گران مىبايست
كف خاكى كه نگاه همهبين پيدا كرد
در ضميرش جگرآلوده فغان مىبايست
اين مه و مهر كهن راه به جايى نبرند
انجم تازه به تعمير جهان مىبايست
هر نگارى كه مرا پيش نظر مىآيد
خوش نگارى است ولى خوشتر از آن مىبايست
گفت يزدان كه چنين است و دگر هيچ مگو
گفت آدم كه چنين است و چنان مىبايست
لاله اين گلستان داغ تمنّايى نداشت
نرگس طنّاز او چشم تماشايى نداشت
خاك ار موج نفس بود و دلى پيدا نبود
زندگانى كاروانى بود و كالايى نداشت
روزگار از هاى و هوى مىكشان بيگانهاى
باده در ميناش بود و بادهپيمايى نداشت
برق سينا شكوهسنج از بىزبانىهاى شوق
هيچكس در وادى ايمن تقاضايى نداشت
عشق از فرياد ما هنگامهها تعمير كرد
ور نه اين بزم خموشان هيچ غوغايى نداشت
هنگامه را كه بست در اين دير ديرپاى
زنّاريان او همه نالند همچو ناى
در بُنگَه فقير و به كاشانه امير
غمها كه پشت را به جوانى كند دو تاى
درمان كجا كه درد به درمان فزون شود
دانش تمام حيله و نيرنگ و سيمياى
بىزور سيل كشتى آدم نمىرود
هر دل هزار عربده دارد به ناخداى
از من حكايت سفر زندگى مپرس
درساختم به درد و گذشتم غزلسراى
آميختم نفس به نسيم سحرگهى
گشتم در اين چمن به گلان نانهاده پاى
از كاخ و كو جدا و پريشان به كاخ و كوى
كردم به چشم ماه تماشاى اين سراى
اى لاله اى چراغ كهستان و باغ و راغ
در من نگر كه مىدهم از زندگى سراغ
ما رنگ شوخ و بوى پريشيده نيستيم
ماييم آنچه مىرود اندر دل و دماغ
مستى ز باده مىرسد و از اياغ نيست
هر چند باده را نتوان خورد بىاياغ
داغى به سينه سوز كه اندر شب وجود
خود را شناختن نتوان جز به اين چراغ
اى موج شعله سينه به باد صبا گشاى
شبنم مجو كه مىدهد از سوختن فراغ
من بنده آزادم عشق است امام من
عشق است امام من عقل است غلام من
هنگامه اين محفل از گردش جام من
اين كوكب شام من اين ماه تمام من
جان در عدم آسوده بىذوق تمنّا بود
مستانه نواها زد در حلقه دام من
اى عالم رنگ و بو! اين صحبت ما تا چند؟
مرگ است دوام تو عشق است دوام من
پيدا به ضميرم او پنهان به ضميرم او
اين است مقام او درياب مقام من
كمسخن غنچه كه در پرده خود رازى داشت
در هجوم گل و ريحان غم دمسازى داشت
محرمى خواست ز مرغ چمن و باد بهار
تكيه بر صحبت آن كرد كه پروازى داشت
خود را كنم سجودى دير و حرم نمانده
اين در عرب نمانده آن در عجم نمانده
در برگ لاله و گل آن رنگ و نم نمانده
در نالههاى مرغان آن زير و بم نمانده
در كارگاه گيتى نقش نوى نبينم
شايد كه نقش ديگر اندر عدم نمانده
سيّارههاى گردون بىذوق انقلابى
شايد كه روز و شب را توفيق رم نمانده
بىمنزل آرميدند پا از طلب كشيدند
شايد كه خاكيان را در سينه دم نمانده
يا در بياض امكان يك برگ سادهاى نيست
يا خامه قضا را تاب رقم نمانده
به سواد ديده تو نظر آفريدهام من
به ضمير تو جهانى دگر آفريدهام من
همه خاوران به آهى كه نهان ز چشم انجم
به سرود زندگانى سحر آفريدهام من
گلشن راز جديد
تمهيد
ز جان خاور آن سوز كهن رفت
دمش وا ماند و جان او ز تن رفت
چو تصويرى كه بىتار نفس زيست
نمىداند كه ذوق زندگى چيست
دلش از مدّعا بيگانه گرديد
نى او از نوا بيگانه گرديد
به طرز ديگر از مقصود گفتم
جواب نامه محمود گفتم
ز عهد شيخ تا اين روزگارى
نزد مردى به جان ما شرارى
كفن در بر به خاكى آرميديم
ولى يك فتنه محشر نديديم
گذشت از پيش آن داناى تبريز
قيامتها كه رست از كشت چنگيز
نگاهم انقلاب ديگرى ديد
طلوع آفتاب ديگرى ديد
گشودم از رخ معنى نقابى
به دست ذرّه دادم آفتابى
نپندارى كه من بىباده مستم
مثال شاعران افسانه بستم
نبينى خير از آن مرد فرودست
كه بر من تهمت شعر و سخن بست
به كوى دلبران كارى ندارم
دل زار و غم يارى ندارم
نه خاك من غبار رهگذارى
نه در خاكم دل بىاختيارى
به جبريل امين همداستانم
رقيب و قاصد و دربان ندانم
مرا با فقر سامان كليم است
فر شاهنشهى زير گليم است
اگر خاكم به صحرايى نگنجم
اگر آبم به دريايى نگنجم
دل سنگ از زجاج من بلرزد
يم افكار من ساحل نورزد
نهان تقديرها در پرده من
قيامتها بغلپرورده من
دمى در خويشتن خلوت گزيدم
جهان لازوالى آفريدم
«مرا زين شاعرى خود عار نايد
كه در صد قرن يك عطّار نايد»
به جانم رزم مرگ و زندگانى است
نگاهم بر حيات جاودانى است
ز جان خاك تو را بيگانه ديدم
به اندام تو جان خود دميدم
از آن نارى كه دارم داغ داغم
شب خود را بيفروز از چراغم
به خاك من دلى چون دانه كشتند
به لوح من خط ديگر نوشتند
مرا ذوق خودى چون انگبين است
چه گويم واردات من همين است
نخستين كيف او را آزمودم
دگر بر خاوران قسمت نمودم
اگر اين نامه را جبريل خواند
چو گرد آن نور ناب از خود فشاند
بنالد از مقام و منزل خويش
به يزدان گويد از حال دل خويش
«تجلّى را چنان عريان نخواهم
نخواهم جز غم پنهان نخواهم
گذشتم از وصال جاودانى
كه بينم لذّت آه و فغانى
مرا ناز و نياز آدمى ده
به جان من گداز آدمى ده»
سئوال اوّل
نخست از فكر خويشم در تحيّر
چه چيز است آن كه گويندش تفكّر
كدامين فكر ما را شرط راه است
چرا گه طاعت و گاهى گناه است
جواب
درون سينه آدم چه نور است
چه نور است اينكه غيب او حضور است؟
من او را ثابت سيّار ديدم
من او را نور ديدم نار ديدم
گهى نارش ز برهان و دليل است
گهى نورش ز جان جبرييل است
چه نورى جانفروزى سينهتابى
نيرزد با شعاعش آفتابى
به خاك آلوده و پاك از مكان است
به بند روز و شب پاك از زمان است
شمار روزگارش از نفس نيست
چنين جوينده و يابنده كس نيست
گهى وامانده و ساحل مقامش
گهى درياى بىپايان به جامش
همين دريا همين چوب كليم است
كه از وى سينه دريا دو نيم است
غزالى مرغزارش آسمانى
خورد آبى ز جوى كهكشانى
زمين و آسمان او را مقامى
ميان كاروان تنها خرامى
ز احوالش جهان ظلمت و نور
صداى صور و مرگ و جنّت و حور
از او ابليس و آدم را نمودى
از او ابليس و آدم را گشودى
نگه از جلوه او ناشكيب است
تجلّىهاى او يزدانفريب است
به چشمى خلوت خود را ببيند
به چشمى جلوت خود را ببيند
اگر يك چشم بربندد گناهى است
اگر با هر دو بيند شرط راهى است
ز جوى خويش بحرى آفريند
گهر گردد به قعر خود نشيند
همان دم صورت ديگر پذيرد
شود غوّاص و خود را باز گيرد
در او هنگامههاى بىخروش است
در او رنگ و صدا بىچشم و گوش است
درون شيشه او روزگار است
ولى بر ما به تدريج آشكار است
حيات از وى براندازد كمندى
شود صيّاد هر پست و بلندى
از او خود را به بند خود درآرد
گلوى ماسوا را هم فشارد
دو عالم مىشود روزى شكارش
فتد اندر كمند تابدارش
اگر اين هر دو عالم را بگيرى
همه آفاق ميرد تو نميرى
منه پا در بيابان طلب سست
نخستين گير آن عالم كه در توست
اگر زيرى ز خود گيرى زبر شو
خدا خواهى به خود نزديكتر شو
به تسخير خود افتادى اگر طاق
تو را آسان شود تسخير آفاق
خنك روزى كه گيرى اين جهان را
شكافى سينه نه آسمان را
گذارد ماه پيش تو سجودى
بر او پيچى كمند از موج دودى
در اين دير كهن آزاد باشى
بتان را بر مراد خود تراشى
به كف بردن جهان چارسو را
مقام نور و صوت و رنگ و بو را
فزونش كم كم او بيشكردن
دگرگون بر مراد خويش كردن
به رنج و راحت او دلنبستن
طلسم نه سپهر او شكستن
فرورفتن چو پيكان در ضميرش
ندادن گندم خود با شعيرش
شكوه خسروى اين است اين است
همين ملك است كو توام به دين است
سئوال دوم
چه بحر است اين كه علمش ساحل آمد؟
ز قعر او چه گوهر حاصل آمد
جواب
حيات پرنفس بحر روانى
شعور و آگهى او را كرانى
چه دريايى كه ژرف و موجدار است
هزاران كوه و صحرا بر كنار است
مپرس از موجهاى بىقرارش
كه هر موجش برون جست از كنارش
گذشت از بحر و صحرا را نمى داد
نگه را لذّت كيف و كمى داد
هر آن چيزى كه آيد در حضورش
منوّر گردد از فيض شعورش
به خلوت مست و صحبتناپذير است
ولى هر شى ز نورش مستنير است
نخستين مىنمايد مستنيرش
كند آخر به آيينى اسيرش
شعورش با جهان نزديكتر كرد
جهان او را ز راز او خبر كرد
خرد بند نقاب از رخ گشودش
وليكن نطق عريانتر نمودش
نگنجد اندر اين دير مكافات
جهان او را مقامى از مقامات
برون از خويش مىبينى جهان را
در و دشت و يم و صحرا و كان را
جهان رنگ و بو گلدسته ما
ز ما آزاد و هم وابسته ما
خودى او را به يك تار نگه بست
زمين و آسمان و مهر و مه بست
دل ما را به او پوشيده راهى است
كه هر موجود ممنون نگاهى است
گر او را كس نبيند زار گردد
اگر بيند يم و كهسار گردد
جهان را فربهى از ديدن ما
نهالش رسته از باليدن ما
حديث ناظر و منظور رازى است
دل هر ذرّه در عرض نيازى است
تو اى شاهد مرا مشهود گردان
ز فيض يك نظر موجود گردان
كمال ذات شى موجودبودن
براى شاهدى مشهودبودن
ز دانش در حضور ما نبودن
منوّر از شعور ما نبودن
جهان غير از تجلّىهاى ما نيست
كه بىما جلوه نور و صدا نيست
تو هم از صحبتش يارى طلب كن
نگه را از خم و پيچش ادب كن
يقين مىدان كه شيران شكارى
در اين ره خواستند از مور يارى
به يارىهاى او از خود خبر گير
تو جبريل امينى بال و پر گير
به بسيارى گشا چشم خرد را
كه دريابى تماشاى احد را
نصيب خود ز بوى پيرهن گير
به كنعان نكهت از مصر و يمن گير
خودى صيّاد و نخجيرش مه و مهر
اسير بند تدبيرش مه و مهر
چو آتش خويش را اندر جهان زن
شبيخون بر مكان و لامكان زن
سئوال سوم
وصال ممكن و واجب به هم نيست
حديث قرب و بعد و بيش و كم نيست
جواب
سهپهلو اين جهان چون و چند است
خرد كيف و كم او را كمند است
جهان طوسى و اقليدس است اين
پى عقل زمينفرسا بس است اين
زمانش هم مكانش اعتبارى است
زمين و آسمانش اعتبارى است
كمان را زه كن و آماج درياب
ز حرفم نكته معراج درياب
مجو مطلق در اين دير مكافات
كه مطلق نيست جز نور السّماوات
حقيقت لازوال و لامكان است
مگو ديگر كه عالم بىكران است
كران او درون است و برون نيست
درونش پست بالا كم فزون نيست
درونش خالى از بالا و زير است
ولى بيرون او وسعتپذير است
ابد را عقل ما ناسازگار است
يكى از گير و دار او هزار است
چو لنگ است او سكون را دوست دارد
نبيند مغز و دل بر پوست دارد
حقيقت را چو ما صدپاره كرديم
تميز ثابت و سيّاره كرديم
خرد در لامكان طرح مكان بست
چو زنّارى زمان را بر ميان بست
زمان را در ضمير خود نديدم
مه و سال و شب و روز آفريدم
مه و سالت نمىارزد به يك جو
به حرف «كم لبثتم» غوطهزن شو
به خود رس از سر هنگامه برخيز
تو خود را در ضمير خود فرو ريز
تن و جان را دو تا گفتن كلام است
تن و جان را دو تا ديدن حرام است
به جان پوشيده رمز كاينات است
بدن حالى ز احوال حيات است
عروس معنى از صورت حنا بست
نمود خويش را پيرايهها بست
حقيقت روى خود را پردهباف است
كه او را لذّتى در انكشاف است
بدن را تا فرنگ از جان جدا ديد
نگاهش ملك و دين را هم دو تا ديد
كليسا سبحه پترس شمارد
كه او با حاكمى كارى ندارد
به كار حاكمى مكر و فنى بين
تن بىجان و جان بىتنى بين
خرد را با دل خود همسفر كن
يكى بر ملّت تركان نظر كن
به تقليد فرنگ از خود رميدند
ميان ملك و دين ربطى نديدند
«يكى» را آنچنان صدپاره ديديم
عدد بهر شمارش آفريديم
كهنديرى كه بينى مشت خاك است
دمى را سرگذشت ذات پاك است
حكيمان مرده را صورت نگارند
يد موسى دم عيسى ندارند
در اين حكمت دلم چيزى نديده است
براى حكمت ديگر تپيده است
من اين گويم جهان در انقلاب است
درونش زنده و در پيچ و تاب است
ز اعداد و شمار خويش بگذر
يكى در خود نظر كن پيش بگذر
در آن عالم كه جزو از كل فزون است
قياس رازى و توسى جنون است
زمانى با ارسطو آشنا باش
دمى با ساز بيكن همنوا باش
وليكن از مقامشان گذر كن
مشو گم اندر اين منزل سفر كن
به آن عقلى كه داند بيش و كم را
شناسد اندرون كان و يم را
جهان چند و چون زير نگين كن
به گردون ماه و پروين را مكين كن
وليكن حكمت ديگر بياموز
رهان خود را از اين مكر شب و روز
مقام تو برون از روزگار است
طلب كن آن يمين كو بىيسار است
سئوال چهارم
قديم و محدث از هم چون جدا شد
كه اين عالم شد آن ديگر خدا شد
اگر معروف و عارف ذات پاك است
چو سودا در سر اين مشت خاك است
جواب
خودى را زندگى ايجاد غير است
فراق عارف و معروف خير است
قديم و محدث ما از شمار است
شمار ما طلسم روزگار است
دمادم دوش و فردا مىشماريم
به هست و بود و باشد كار داريم
از او خود را بريدن فطرت ماست
تپيدن تا رسيدن فطرت ماست
نه ما را در فراق او عيارى
نه او را بىوصال ما قرارى
نه او بىما نه ما بىاو چه حال است
فراق ما فراق اندر وصال است
جدايى خاك را بخشد نگاهى
دهد سرمايه كوهى به كاهى
جدايى عشق را آيينهدار است
جدايى عاشقان را سازگار است
اگر ما زندهايم از دردمندى است
وگر پايندهايم از دردمندى است
من و او چيست اسرار الهى است
من و او بر دوام ما گواهى است
به خلوت هم به جلوت نور ذات است
ميان انجمن بودن حيات است
محبّتديده ار بىانجمن نيست
محبّت خود نگر بىانجمن نيست
به بزم ما تجلّىهاست بنگر
جهان ناپيد و او پيداست بنگر
در و ديوار و شهر و كاخ و كو نيست
كه اينجا هيچكس جز ما و او نيست
گهى خود را ز ما بيگانه سازد
گهى ما را چو سازى مىنوازد
گهى از سنگ تصويرش تراشيم
گهى ناديده بر وى سجده باشيم
گهى هر پرده فطرت دريديم
جمال يار بىباكانه ديديم
چه سودا در سر اين مشت خاك است؟
كز اين سودا درونش تابناك است
چه خوش سودا كه نالد از فراقش
وليكن هم ببالد از فراقش
فراق او چنان صاحبنظر كرد
كه شام خويش را بر خود سحر كرد
خودى را دردمند امتحان ساخت
غم ديرينه را عيش جوان ساخت
گهرها سلكسلك از چشم تر برد
ز نخل ماتمى شيرينثمر برد
خودى را تنگ در آغوش كردن
فنا را با بقا همدوش كردن
محبّت در گره بستن مقامات
محبّت درگذشتن از نهايات
محبّت ذوق انجامى ندارد
طلوع صبح او شامى ندارد
به راهش چون خرد پيچ و خمى هست
جهانى در فروغ يك دمى هست
هزاران عالم افتد در ره ما
به پايان كى رسد جولانگه ما
مسافر جاودان زى جاودان مير
جهانى را كه پيش آيد فرا گير
به بحرش گمشدن انجام ما نيست
اگر او را تو درگيرى فنا نيست
خودى اندر خودى گنجد محال است
خودى را عين خود بودن كمال است
سئوال پنجم
كه من باشم مرا از من خبر كن
چه معنى دارد اندر خود سفر كن
جواب
خودى تعويذ حفظ كاينات است
نخستين پرتو ذاتش حيات است
حيات از خواب خوش بيدار گردد
درونش چون يكى بسيار گردد
نه او را بىنمود ما گشودى
نه ما را بىگشود او نمودى
ضميرش بحر ناپيداكنارى
دل هر قطره موج بىقرارى
سر و برگ شكيبايى ندارد
به جز افراد پيدايى ندارد
حيات آتش خودىها چون شررها
چو انجم ثابت و اندر سفرها
ز خود نارفته بيرون غيربين است
ميان انجمن خلوتنشين است
يكى بنگر به خود پيچيدن او
ز خاك پىسپر باليدن او
نهان از ديدهها در هاى و هويى
دمادم جستوجوى رنگ و بويى
ز سوز اندرون در جست و خيز است
به آيينى كه با خود در ستيز است
جهان را از ستيز او نظامى
كف خاك از ستيز آيينهفامى
نريزد جز خودى از پرتو او
نخيزد جز گهر اندر زو او
خودى را پيكر خاكى حجاب است
طلوع او مثال آفتاب است
درون سينه ما خاور او
فروغ خاك ما از جوهر او
تو مىگويى مرا از من خبر كن
چه معنى دارد اندر خود سفر كن
تو را گفتم كه ربط جان و تن چيست
سفر در خود كن و بنگر كه من چيست؟
سفر در خويش زادن بىاب و مام
ثريّا را گرفتن از لب بام
ابد بردن به يك دم اضطرابى
تماشا بىشعاع آفتابى
ستردن نقش هر امّيد و بيمى
زدن چاكى به دريا چون كليمى
شكستن اين طلسم بحر و بر را
ز انگشتى شكافيدن قمر را
چنان بازآمدن از لامكانش
درون سينه او در كف جهانش
ولى اين راز را گفتن محال است
كه ديدن شيشه و گفتن سفال است
چه گويم از من و از توش و تابش
كند «انّا عرضنا» بىنقابش
فلك را لرزه بر تن از فر او
زمان و هم مكان اندر بر او
نشيمن را دل آدم نهاده است
نصيب مشت خاكى اوفتاده است
جدا از غير و هم وابسته غير
گم اندر خويش و هم پيوسته غير
خيال اندر كف خاكى چه سان است
كه سيرش بىمكان و بىزمان است
به زندان است و آزاد است اين چيست
كمند و صيد و صيّاد است اين چيست
چراغى در ميان سينه توست
چه نور است اين كه در آيينه توست
مشو غافل كه تو او را امينى
چه نادانى كه سوى خود نبينى
سئوال ششم
چه جزو است آنكه او از كلّ فزون است
طريق جستن آن جزو چون است
جواب
خودى ز اندازههاى ما فزون است
خودى زان كل كه تو بينى فزون است
ز گردن باربار افتد كه خيزد
به بحر روزگار افتد كه خيزد
جز او در زير گردون خود نگر كيست
به بىبالى چنان پروازگر كيست
به ظلمت مانده و نورى در آغوش
برون از جنتّ و حورى در آغوش
به آن نطق دلآويزى كه دارد
ز قعر زندگى گوهر برآرد
ضمير زندگانى جاودانى است
به چشم ظاهرش بينى زمانى است
به تقديرش مقام هست و بود است
نمود خويش و حفظ اين نمود است
چه مىپرسى چهگون است و چهگون نيست
كه تقدير از نهاد او برون نيست
چه گويم از چهگون و بىچهگونش
برون مجبور و مختار اندرونش
چنين فرموده سلطان بدر است
كه ايمان در ميان جبر و قدر است
تو هر مخلوق را مجبور گويى
اسير بند نزد و دور گويى
ولى جان از دم جانآفرين است
به چندين جلوهها خلوتنشين است
ز جبر او حديثى در ميان نيست
كه جان بىفطرت آزاد جان نيست
شبيخون بر جهان كيف و كم زد
ز مجبورى به مختارى قدم زد
چو از خود گرد مجبورى فشاند
جهان خويش را چون ناقه راند
نگردد آسمان بىرخصت او
نتابد اخترى بىشفقت او
كند بىپرده روزى مضمرش را
به چشم خويش بيند جوهرش را
قطار نوريان در رهگذار است
پى ديدار او در انتظار است
شراب افرشته از تاكش بگيرد
عيار خويش از خاكش بگيرد
چه پرسى از طريق جستجويش
فرو آرد مقام هاى و هويش
شب و روزى كه دارى بر ابد زن
فغان صبحگاهى بر خرد زن
خرد را از حواس آيد متاعى
فغان از عشق مىگيرد شعاعى
خرد جز را فغان كل را بگيرد
خرد ميرد فغان هرگز نميرد
خرد بهر ابد ظرفى ندارد
نفس چون سوزن ساعت شمارد
تراشد روزها شبها سحرها
نگيرد شعله و چيند شررها
فغان عاشقان انجام كارى است
نهان در يك دم او روزگارى است
خودى تا ممكناتش وانمايد
گره از اندرون خود گشايد
از آن نورى كه وا بيند ندارى
تو او را فانى و آنى شمارى
از آن مرگى كه مىآيد چه باك است
خودى چون پخته شد از مرگ پاك است
ز مرگ ديگرى لرزد دل من
دل من جان من آب و گل من
ز كار عشق و مستى برفتادن
شرار خود به خاشاكى ندادن
به دست خود كفن بر خود بريدن
به چشم خويش مرگ خويش ديدن
تو را اين مرگ هر دم در كمين است
بترس از وى كه مرگ ما همين است
كند گور تو اندر پيكر تو
نكير و منكر او در بر تو
سئوال هفتم
مسافر چون بود رهرو كدام است
كه را گويم كه او مرد تمام است
جواب
اگر چشمى گشايى بر دل خويش
درون سينه بينى منزل خويش
سفر اندر حضر كردن چنين است
سفر از خود به خود كردن همين است
كسى اينجا نداند ما كجاييم
كه در چشم مه و اختر نياييم
مجو پايان كه پايانى ندارى
به پايان تا رسى جانى ندارى
نه ما را پخته پندارى كه خاميم
به هر منزل تمام و ناتماميم
به پايان نارسيدن زندگانى است
سفر ما را حيات جاودانى است
ز ماهى تا به مه جولانگه ما
مكان و هم زمان گرد ره ما
به خود پيچيم و بىتاب نموديم
كه ما موجيم و از قعر وجوديم
دمادم خويش را اندر كمين باش
گريزان از گمان سوى يقين باش
تب و تاب محبّت را فنا نيست
يقين و ديد را نيز انتها نيست
كمال زندگى ديدار ذات است
طريقش رستن از بند جهات است
چنان با ذات حق خلوت گزينى
تو را او بيند و او را تو بينى
منوّر شو ز نور «مَن يرانى»
مژه بر هم مزن تو خود نمانى
به خود محكم گذر اندر حضورش
مشو ناپيد اندر بحر نورش
نصيب ذرّه كن آن اضطرابى
كه تابد در حريم آفتابى
چنان در جلوهگاه يار مىسوز
عيان خود را نهان او را برافروز
كسى كو ديد عالم را امام است
من و تو ناتماميم او تمام است
اگر او را نيابى در طلب خيز
اگر يابى به دامانش درآويز
فقيه و شيخ و ملّا را مده دست
مرو مانند ماهى غافل از شست
به كار ملك و دين او مرد راهى است
كه ما كوريم و او صاحبنگاهى است
مثال آفتاب صبحگاهى
دمد از هر بن مويش نگاهى
فرنگ آيين جمهورى نهاده است
رسن از گردن ديوى گشاده است
نواى زخمه و سازى ندارد
ابىطيّاره پروازى ندارد
ز باغش كشت ويرانى نكوتر
ز شهر او بيابانى نكوتر
چو رهزن كاروانى در تك و تاز
شكمها بهر نانى در تك و تاز
روان خوابيد و تن بيدار گرديد
هنر با دين و دانش خوار گرديد
خرد جز كافرى كافرگرى نيست
فن افرنگ جز مردمدرى نيست
گروهى را گروهى در كمين است
خدايش يار اگر كارش چنين است
ز من ده اهل مغرب را پيامى
كه جمهور است تيغ بىنيامى
چه شمشيرى كه جانها مىستاند
تميز مسلم و كافر نداند
نه ماند در غلاف خود زمانى
برد جان خود و جان جهانى
سئوال هشتم
كدامين نكته را نطق است «انا الحق»
چه گويى هرزه بود آن رمز مطلق
جواب
من ار رمز «انا الحق» باز گويم
دگر با هند و ايران راز گويم
مغى در حلقه دير اين سخن گفت
حيات از خود فريبى خورد و من گفت
خدا خفت و وجود ما ز خوابش
وجود ما نمود ما ز خوابش
مقام تحت و فوق و چارسو خواب
سكون و سير و شوق و جستجو خواب
دل بيدار و عقل نكتهبين خواب
گمان و فكر و تصديق و يقين خواب
تو را اين چشم بيدارى به خواب است
تو را گفتار و كردارى به خواب است
«چو او بيدار گردد ديگرى نيست
متاع شوق را سوداگرى نيست»
فروغ دانش ما از قياس است
قياس ما ز تقدير حواس است
چو حس ديگر شد اين عالم دگر شد
سكون و سير و كيف و كم دگر شد
توان گفتن جهان رنگ و بو نيست
زمين و آسمان و كاخ و كو نيست
توان گفتن كه خوابى يا فسونى است
حجاب چهره آن بىچگونى است
توان گفتن همه نيرنگ هوش است
فريب پردههاى چشم و گوش است
خودى از كاينات رنگ و بو نيست
حواس ما ميان ما و او نيست
نگه را در حريمش نيست راهى
كنى خود را تماشا بىنگاهى
حساب روزش از دور فلك نيست
به خودبينى ظن و تخمين و شك نيست
اگر گويى كه من وهم و گمان است
نمودش چون نمود اين و آن است
بگو با من كه داراى گمان كيست
يكى در خود نگر آن بىنشان كيست
جهان پيدا و محتاج دليلى
نمىآيد به فكر جبرييلى
خودى پنهان ز حجّت بىنياز است
يكى انديش و درياب اين چه راز است؟
خودى را حق بدان باطل مپندار
خودى را كشت بىحاصل مپندار
خودى چون پخته گردد لازوال است
فراق عاشقان عين وصال است
شرر را تيزبالى مىتوان داد
تپيد لايزالى مىتوان داد
دوام حق جزاى كار او نيست
كه او را اين دوام از جستوجو نيست
دوام آن به كه جان مستعارى
شود از عشق و مستى پايدارى
وجود كوهسار و دشت و در هيچ
جهان فانى خودى باقى دگر هيچ
دگر از شنكر و منصور كم گوى
خدا را هم به راه خويشتن جوى
به خود گم بهر تحقيق خودى شو
«انا الحق» گوى و صدّيق خودى شو
سئوال نهم
كه شد بر سرّ وحدت واقف آخر
شناساى چه آمد عارف آخر
جواب
ته گردون مقام دلپذير است
وليكن مهر و ماهش زودمير است
به دوش شام نعش آفتابى
كواكب را كفن از ماهتابى
پرد كهسار چون ريگ روانى
دگرگون مىشود دريا به آنى
گُلان را در كمين باد خزان است
متاع كاروان از بيم جان است
ز شبنم لاله را گوهر نماند
دمى ماند دمى ديگر نماند
نوا نشنيده در چنگى بميرد
شرر ناجسته در سنگى بميرد
مپرس از من ز عالمگيرى مرگ
من و تو از نفس زنجيرى مرگ
غزل
فنا را باده هر جام كردند
چه بىدردانه او را عام كردند
تماشاگاه مرگ ناگهان است
جهان ماه و انجم نام كردند
اگر يك ذرّهاش خوى رم آموخت
به افسوس نگاهى رام كردند
قرار از ما چه مىجويى كه ما را
اسير گردش ايّام كردند
خودى در سينه چاكى نگه دار
از اين كوكب چراغ شام كردند
جهان يكسر مقام آفلين است
در اين غربتسرا عرفان همين است
دل ما در تلاش باطلى نيست
نصيب ما غم بىحاصلى نيست
نگه دارند اينجا آرزو را
سرور ذوق و شوق جستوجو را
خودى را لازوالى مىتوان كرد
فراقى را وصالى مىتوان كرد
چراغى از دم گرمى توان سوخت
به سوزن چاك گردون مىتوان دوخت
خداى زنده بىذوق سخن نيست
تجلّىهاى او بىانجمن نيست
كه برق جلوه او بر جگر زد
كه خورد آن باده و ساغر به سر زد
عيار حسن و خوبى از دل كيست
مه او در طواف منزل كيست
«الست» از خلوت نازى كه برخاست
«بلى» از پرده سازى كه برخاست
چه آتش عشق در خاكى برافروخت
هزاران پرده يك آواز ما سوخت
اگر ماييم گردان جام ساقى است
به بزمش گرمى هنگامه باقى است
مرا دل سوخت بر تنهايى او
كنم سامان بزمآرايى او
مثال دانه مىكارم خودى را
براى او نگه دارم خودى را
خاتمه
تو شمشيرى ز كام خود برون آ
برون آ از نيام خود برون آ
نقاب از ممكنات خويش برگير
مه و خورشيد و انجم را به بر گير
شب خود روشن از نور يقين كن
يد بيضا برون از آستين كن
كسى كو ديده را بر دل گشوده است
شرارى كشت و پروينى دروده است
شرار جستهاى گير از درونم
كه من مانند رومى گرمخونم
وگرنه آتش از تهذيب نو گير
برون خود بيفروز اندرون مير
بندگىنامه
گفت با يزدان مه گيتىفروز
تاب من شب را كند مانند روز
ياد ايّامى كه بىليل و نهار
خفته بودم در ضمير روزگار
كوكبى اندر سواد من نبود
گردشى اندر نهاد من نبود
نى ز نورم دشت و در آيينهپوش
نى به دريا از جمال من خروش
آه زين نيرنگ و افسون وجود
واى زين تابانى و ذوق نمود
تافتن از آفتاب آموختم
خاكدانى مردهاى افروختم
خاكدانى بافروغ و بىفراغ
چهره او از غلامى داغ داغ
آدم او صورت ماهى به شست
آدمى يزدانكشى آدمپرست
تا اسير آب و گل كردى مرا
از طواف او خجل كردى مرا
اين جهان از نور جان آگاه نيست
اين جهان شايان مهر و ماه نيست
در فضاى نيلگون او را بهل
رشته ما نوريان از وى گسل
يا مرا از خدمت او واگذار
يا ز خاكش آدم ديگر بيار
چشم بيمارم كبود و كور به
اى خدا اين خاكدان بىنور به
از غلامى دل بميرد در بدن
از غلامى روح گردد بار تن
از غلامى ضعف پيرى در شباب
از غلامى شير غابافكنده ناب
از غلامى بزم ملّت فرد فرد
اين و آن با اين و آن اندر نبرد
آن يكى اندر سجود اين در قيام
كار و بارش چون صلات بىامام
درفتد هر فرد با فردى دگر
هر زمان هر فرد را دردى دگر
از غلامى مرد حق زنّاربند
از غلامى گوهرش ناارجمند
شاخ او بىمهرگان عريان ز برگ
نيست اندر جان او جز بيم مرگ
كورذوق و نيش را دانسته نوش
مرده بىمرگ و نعش خود به دوش
آبروى زندگى درباخته
چون خران با كاه و جو درساخته
ممكنش بنگر محال او نگر
رفت و بود ماه و سال او نگر
روزها در ماتم يكديگرند
در خرام از ريگ ساعت كمترند
شورهبوم از نيش كژدم خارخار
مور او اژدرگز و عقربشكار
صرصر او آتش دوزخنژاد
زورق ابليس را باد مراد
آتشى اندر هوا غلتيدهاى
شعلهاى در شعلهاى پيچيدهاى
آتشى از دود پيچان تلخپوش
آتشى تندرغو و درياخروش
در كنارش مارها اندر ستيز
مارها با كفچههاى زهرريز
شعلهاش گيرنده چون كلب عقور
هولناك و زندهسوز و مردهنور
در چنين دشت بلا صد روزگار
خوشتر از محكومى يك دم شمار
در بيان فنون لطيفه غلامان
موسيقى
مرگها اندر فنون بندگى
من چه گويم از فسون بندگى
نغمه او خالى از نار حيات
همچو سيل افتد به ديوار حيات
چون دل او تيره سيماى غلام
پست چون طبعش نواهاى غلام
از دل افسرده او سوز رفت
ذوق فردا لذّت امروز رفت
از نى او آشكارار راز او
مرگ يك شهر است اندر ساز او
ناتوان و زار مىسازد تو را
از جهان بيزار مىسازد تو را
چشم او را اشك پىهم سرمهاى است
تا توانى بر نواى او مَايست
الحذر اين نغمه موت است و بس
نيستى در كسوت صوت است و بس
تشنهكامى اين حرم بىزمزم است
در بم و زيرش هلاك آدم است
سوز دل از دل برد غم مىدهد
زهر اندر ساغر جم مىدهد
غم دو قسم است اى برادر گوش كن
شعله ما را چراغ هوش كن
يك غم است آن غم كه آدم را خورد
آن غم ديگر كه هر غم را خورد
آن غم ديگر كه ما را همدم است
جان ما از صحبت او بىغم است
اندر او هنگامههاى غرب و شرق
بحر و در وى جمله موجود است غرق
چون نشيمن مىكند اندر دلى
دل از او گردد يم بىساحلى
بندگى از سرّ جان ناآگهى است
زان غم ديگر سرود او تهى است
من نمىگويم كه آهنگش خطاست
بيوهزن را اينچنين شيون رواست
نغمه بايد تندرو مانند سيل
تا برد از دل غمان را خيلخيل
نغمه مىبايد جنونپروردهاى
آتشى در خون دل حلكردهاى
از نم او شعلهپروردن توان
خامشى را جزو او كردن توان
مىشناسى در سرود است آن مقام
«كاندر او بىحرف مىرويد كلام»
نغمه روشن چراغ فطرت است
معنى او نقشبند صورت است
اصل معنى را ندانم از كجاست
صورتش پيدا و با ما آشناست
نغمه گر معنى ندارد مردهاى است
سوز او از آتش افسردهاى است
راز معنى مرشد رومى گشود
فكر من بر آستانش در سجود
«معنى آن باشد كه بستاند تو را
بىنياز از عشق گرداند تو را
معنى آن نبود كه كور و كر كند
مرد را بر نقش عاشقتر كند»
مطرب ما جلوه معنى نديد
دل به صورت بست و از معنى رميد
مصوّرى
همچنان ديدم فن صورتگرى
نى براهيمى در او نى آزرى
«راهبى در حلقه دام هوس
دلبرى با طائرى اندر قفس
خسروى پيش فقيرى خرقهپوش
مرد كوهستانى هيزمبهدوش
نازنينى در ره بتخانهاى
جوكىاى در خلوت ويرانهاى
پيركى از درد پيرى داغ داغ
آن كه اندر دست او گل شد چراغ
مطربى از نغمه بيگانه مست
بلبلى ناليد و تار او گسست
نوجوانى از نگاهى خورده تير
كودكى بر گردن باباى پير»
مىچكد از خامهها مضمون موت
هر كجا افسانه و افسون موت
علم حاضر پيش آفل در سجود
شك بيفزود و يقين از دل ربود
بىيقين را لذّت تحقيق نيست
بىيقين را قوّت تخليق نيست
بىيقين را رعشهها اندر دل است
نقش نو آوردن او را مشكل است
از خودى دور است و رنجور است و بس
رهبر او ذوق جمهور است و بس
حسن را دريوزه از فطرت كند
رهزن و راه تهىدستى زند
حسن را از خود برون جستن خطاست
آنچه مىبايست پيش ما كجاست
نقشگر خود را چو با فطرت سپرد
نقش او افكند و نقش خود سترد
يك زمان از خويشتن رنگى نزد
بر زجاج ما گهى سنگى نزد
فطرت اندر طيلسان هفترنگ
مانده بر قرطاس او با پاى لنگ
بىتپش پروانه كمسوز او
عكس فردا نيست در امروز او
از نگاهش رخنه در افلاك نيست
زان كه اندر سينه دل بىباك نيست
خاكسار و بىحضور و شرمگين
بىنصيب از صحبت روحالامين
فكر او نادار و بىذوق ستيز
بانگ اسرافيل او بىرستخيز
خويش را آدم اگر خاكى شمرد
نور يزدان در ضمير او بمرد
چون كليمى شد برون از خويشتن
دست او تاريك و چوب او رسن
زندگى بىقوّت اعجاز نيست
هر كسى داننده اين راز نيست
آن هنرمندى كه بر فطرت فزود
راز خود را بر نگاه ما گشود
گر چه بحر او ندارد احتياج
مىرسد از جوى ما او را خراج
چين ربايد از بساط روزگار
هر نگار از دست او گيرد عيار
حور او از حور جنّت خوشتر است
منكر لات و مناتش كافر است
آفريند كاينات ديگرى
قلب را بخشد حيات ديگرى
بحر و موج خويش را بر خود زند
پيش ما موجش گهر مىافكند
زان فراوانى كه اندر جان اوست
هر تهى را پرنمودن شان اوست
فطرت پاكش عيار خوب و زشت
صنعتش آيينهدار خوب و زشت
عين ابراهيم و عين آزر است
دست او هم بتشكن هم بتگر است
هر بناى كهنه را برمىكند
جمله موجودات را سوهان زند
در غلامى تن ز جان گردد تهى
از تن بىجان چه امّيد بهى
ذوق ايجاد و نمود از دل رود
آدمى از خويشتن غافل رود
جبرييلى را اگر سازى غلام
برفتد از گنبد آيينهفام
كيش او تقليد و كارش آزرى است
ندرت اندر مذهب او كافرى است
تازگىها وهم و شك افزايدش
كهنه و فرسوده خوش مىآيدش
چشم او بر رفته از آينده كور
چون مجاور رزق او از خاك گور
گر هنر اين است مرگ آرزوست
اندرونش زشت و بيرونش نكوست
طائر دانا نمىگردد اسير
گر چه باشد دامى از تار حرير
مذهب غلامان
در غلامى عشق و مذهب را فراق
انگبين زندگانى بدمذاق
عاشقى توحيد را بر دل زدن
وانگهى خود را به هر مشكل زدن
در غلامى عشق جز گفتار نيست
كار ما گفتار ما را يار نيست
كاروان شوق بىذوق رحيل
بىيقين و بىسبيل و بىدليل
دين و دانش را غلام ارزان دهد
تا بدن را زنده دارد جان دهد
گر چه بر لبهاى او نام خداست
قبله او طاقت فرمانرواست
طاقتى نامش دروغ بافروغ
از بطون او نزايد جز دروغ
اين صنم تا سجدهاش كردى خداست
چون يكى اندر قيام آيى فناست
آن خدا نانى دهد جانى دهد
اين خدا جانى برد نانى دهد
آن خدا يكتاست اين صدپارهاى است
آن همه را چاره اين بىچارهاى است
آن خدا درمان آزار فراق
اين خدا اندر كلام او نفاق
بنده را با خويشتن خوگر كند
چشم و گوش و هوش را كافر كند
چون به جان عبد خود راكب شود
جان به تن ليكن ز تن غايب شود
زنده و بىجان چه راز است اين نگر
با تو گويم معنى رنگين نگر
مردن و هم زيستن اى نكتهرس
اين همه از اعتبارات است و بس
ماهيان را كوه و صحرا بىوجود
بهر مرغان قعر دريا بىوجود
مرد كر سوز نوا را مردهاى
لذّت صوت و صدا را مردهاى
پيش چنگى مست و مسرور است كور
پيش رنگى زنده در گور است كور
روح با حق زنده و پايندهاى است
ورنه اين را مرده آن را زندهاى است
آنكه حىّ لايموت آمد حق است
زيستن با حق حيات مطلق است
هر كه بىحق زيست جز مردار نيست
گرچه كس در ماتم او زار نيست
از نگاهش ديدنىها در حجاب
قلب او بىذوق و شوق انقلاب
سوز مشتاقى به كردارش كجا
نور آفاقى به گفتارش كجا
مذهب او تنگ چون آفاق او
از عشا تاريكتر اشراق او
زندگى بار گران بر دوش او
مرگ او پرورده آغوش او
عشق را از صحبتش آزارها
از دمش افسرده گردد نارها
نزد آن كرمى كه از گِل برنخاست
مهر و ماه و گنبد گردان كجاست
از غلامى ذوق ديدارى مجوى
از غلامى جان بيدارى مجوى
ديده او محنت ديدن نبرد
در جهان خورد و گران خوابيد و مرد
حكمران بگشايدش بندى اگر
مىنهد بر جان او بندى دگر
سازد آيينى گره اندر گره
گويدش مىپوش از اين آيين زره
ريز پيز قهر و كين بنمايدش
بيم مرگ ناگهان افزايدش
تا غلام از خويش گردد نااميد
آرزو از سينه گردد ناپديد
گاه او را خلعت زيبا دهد
هم زمام كار در دستش نهد
مهر را شاطر ز كف بيرون جهاند
بيدق خود را به فرزينى رساند
نعمت امروز را شيداش كرد
تا به معنى منكر فرداش كرد
تن ستبر از مستى مهر ملوك
جان پاك از لاغرى مانند دوك
گردد ار زار و زبون يك جان پاك
به كه گردد قريه تنها هلاك
بند بر پا نيست بر جان و دل است
مشكل اندر مشكل اندر مشكل است
در فن تعمير مردان آزاد
يك زمان با رفتگان صحبت گزين
صنعت آزادمردان هم ببين
خيز و كار ايبك و سورى نگر
وا نما چشمى اگر دارى جگر
خويش را از خود برون آوردهاند
اينچنين خود را تماشا كردهاند
سنگها با سنگها پيوستهاند
روزگارى را به آنى بستهاند
ديدن او پختهتر سازد تو را
در جهان ديگر اندازد تو را
نقش سوى نقشگر مىآورد
از ضمير او خبر مىآورد
همّت مردانه و طبع بلند
در دل سنگ اين دو لعل ارجمند
سجدهگاه كيست اين از من مپرس
بىخبر روداد جان از تن مپرس
واى من از خويشتن اندر حجاب
از فرات زندگى ناخورده آب
واى من از بيخ و بن بركندهاى
از مقام خويش دورافكندهاى
محكمىها از يقين محكم است
واى من شاخ يقينم بىنم است
در من آن نيروى «الّا الله» نيست
سجدهام شايان اين درگاه نيست
يك نظر آن گوهر نابى نگر
تاج را در زير مهتابى نگر
مرمرش ز آب روان گردندهتر
يك دم آنجا از ابد پايندهتر
عشق مردان سرّ خود را گفته است
سنگ را با نوك مژگان سفته است
عشق مردان پاك و رنگين چون بهشت
مىگشايد نغمهها از سنگ و خشت
عشق مردان نقد خوبان را عيار
حسن را هم پردهدر هم پردهدار
همّت او آن سوى گردون گذشت
از جهان چند و چون بيرون گذشت
زان كه در گفتن نيايد آنچه ديد
از ضمير خود نقابى بركشيد
از محبّت جذبهها گردد بلند
ارج مىگيرد از او ناارجمند
بىمحبّت زندگى ماتم همه
كار و بارش زشت و نامحكم همه
عشق صيقل مىزند فرهنگ را
جوهر آيينه بخشد سنگ را
اهل دل را سينه سينا دهد
با هنرمندان يد بيضا دهد
پيش او هر ممكن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات
گرمى افكار ما از نار اوست
آفريدن جاندميدن كار اوست
عشق مور و مرغ و آدم را بس است
عشق تنها هر دو عالم را بس است
دلبرى بىقاهرى جادوگرى است
دلبرى با قاهرى پيغمبرى است
هر دو را در كارها آميخت عشق
عالمى در عالمى انگيخت عشق
ديباچه
خيال من به تماشاى آسمان بوده است
به دوش ماه و به آغوش كهكشان بوده است
گمان مبر كه همين خاكدان نشيمن ماست
كه هر ستاره جهان است يا جهان بوده است
جاويدنامه
مناجات
آدمى اندر جهان هفت رنگ
هر زمان گرم فغان مانند چنگ
آرزوى همنفس مىسوزدش
نالههاى دلنواز آموزدش
ليكن اين عالم كه از آب و گل است
كى توان گفتن كه داراى دل است
بحر و دشت و كوه و كه خاموش و كر
آسمان و مهر و مه خاموش و كر
گرچه بر گردون هجوم اختر است
هر يكى از ديگرى تنهاتر است
هر يكى مانند ما بىچارهاى است
در فضاى نيلگون آوارهاى است
كاروان برگ سفر ناكرده ساز
بىكران افلاك و شبها ديرياز
اين جهان صيد است و صيّاديم ما
يا اسير رفته از ياديم ما
زار ناليدم صدايى برنخاست
همنفس فرزند آدم را كجاست
ديدهام روز جهان چارسوى
آن كه نورش برفروزد كاخ و كوى
از رم سيّارهاى او را وجود
نيست الّا اين كه گويى رفت و بود
اى خوش آن روزى كه از ايّام نيست
صبح او را نيمروز و شام نيست
روشن از نورش اگر گردد روان
صوت را چون رنگ ديدن مىتوان
غيبها از تاب او گردد حضور
نوبت او لايزال و بىمرور
اى خدا روزى كن آن روزى مرا
وارهان زين روز بىسوزى مرا
آيه تسخير اندر شأن كيست
اين سپهر نيلگون حيران كيست
رازدان علّمالاسما كه بود
مست آن ساقى و آن صهبا كه بود
برگزيدى از همه عالم كه را
كردى از راز درون محرم كه را
اى تو را تيرى كه ما را سينه سفت
حرف «ادعونى» كه گفت و با كه گفت
روى تو ايمان من قرآن من
جلوهاى دارى دريغ از جان من
از زيان صد شعاع آفتاب
كم نمىگردد متاع آفتاب
عصر حاضر را خرد زنجير پاست
جان بىتابى كه من دارم كجاست
عمرها بر خويش مىپيچد وجود
تا يكى بىتاب جان آيد فرود
گر نرنجى اين زمين شورهزار
نيست تخم آرزو را سازگار
از درون اين گل بىحاصلى
بس غنيمت دان اگر رويد دلى
تو مهى اندر شبستانم گذر
يك زمان بىنورى جانم نگر
شعله را پرهيز از خاشاك چيست
برق را از برفتادن باك چيست
زيستم تا زيستم اندر فراق
وا نما آن سوى اين نيلىرواق
بستهدرها را به رويم باز كن
خاك را با قدسيان همراز كن
آتشى در سينه من برفروز
عود را بگذار و هيزم را بسوز
باز بر آتش بنه عود مرا
در جهان آشفته كن دود مرا
آتش پيمانه من تيز كن
با تغافل يك نگه آميز كن
ما تو را جوييم و تو از ديده دور
نى غلط ما كور و تو اندر حضور
يا گشا اين پرده اسرار را
يا بگير اين جان بىديدار را
نخل فكرم نااميد از برگ و بر
يا تبر بفرست يا باد سحر
عقل دادى هم جنونى ده مرا
ره به جذب اندرونى ده مرا
علم در انديشه مىگيرد مقام
عشق را كاشانه قلب «لاينام»
علم تا از عشق برخوردار نيست
جز تماشاخانه افكار نيست
اين تماشاخانه سحر سامرى است
علم بىروحالقدس افسونگرى است
بىتجلّى مرد دانا ره نبرد
از لگدكوب خيال خويش مرد
بىتجلّى زندگى رنجورى است
عقل مهجورى و دين مجبورى است
اين جهان كوه و دشت و بحر و بر
ما نظر خواهيم و او گويد خبر
منزلى بخش اين دل آواره را
باز ده با ماه اين مهپاره را
گر چه از خاكم نرويد جز كلام
حرف مهجورى نمىگردد تمام
زير گردون خويش را يابم غريب
ز آن سوى گردون بگو «انّى قريب»
تا مثال مهر و مه گردد غروب
اين جهات و اين شمال و اين جنوب
از طلسم دوش و فردا بگذرم
از مه و مهر و ثريّا بگذرم
تو فروغ جاودان ما چون شرار
يك دو دم داريم و آن هم مستعار
اين تو نشناسى نزاع مرگ و زيست
رشك بر يزدان برد اين بنده كيست
بنده آفاقگير و ناصبور
نى غياب او را خوش آيد نى حضور
آنىام من جاودانى كن مرا
از زمينى آسمانى كن مرا
ضبط در گفتار و كردارى بده
جادهها پيداست رفتارى بده
آنچه گفتم از جهانى ديگر است
اين كتاب از آسمانى ديگر است
بحرم و از من كمآشوبى خطاست
آن كه در قعرم فرو آيد كجاست
يك جهان بر ساحل من آرميد
از كران غير از رم موجى نديد
من كه نوميدم ز پيران كهن
دارم از روزى كه مىآيد سخن
بر جوانان سهل كن حرف مرا
بهرشان پاياب كن ژرف مرا
تمهيد آسمانى
نخستين روز آفرينش، نكوهش مىكند آسمان زمين را
زندگى از لذّت غيب و حضور
بست نقش اين جهان نزد و دور
آنچنان تار نفس از هم گسيخت
رنگ حيرتخانه ايّام ريخت
هر كجا از ذوق و شوق خودگرى
نعره من ديگرم تو ديگرى
ماه و اختر را خرام آموختند
صد چراغ اندر فضا افروختند
بر سپهر نيلگون زد آفتاب
خيمه زربفت يا سيمينطناب
از افق صبح نخستين سر كشيد
عالم نوزاده را در بر كشيد
ملك آدم خاكدانى بود و بس
دشت او بىكاروانى بود و بس
نى به كوهى آب جويى در ستيز
نى به صحرايى سحابى ريزريز
نى سرود طائران در شاخسار
نى رم آهو ميان مرغزار
بىتجلّىهاى جان بحر و برش
دود پيچان طيلسان پيكرش
سبزه باد فرودين ناديدهاى
اندر اعماق زمين خوابيدهاى
طعنهاى زد چرخ نيلى بر زمين
«روزگار كس نديدم اينچنين
چون تو در پهناى من كورى كجا
جز به قنديلم تو را نورى كجا
خاك اگر الوند شد جز خاك نيست
روشن و پاينده جز افلاك نيست
يا بزى با ساز و برگ دلبرى
يا بمير از ننگ و عار كمترى»
شد زمين از طعنه گردون خجل
نااميد و دلگران و مضمحل
پيش حق از درد بىنورى تپيد
تا ندايى زآن سوى گردون رسيد
اى امينى از امانت بىخبر
غم مخور اندر ضمير خود نگر
روزها روشن ز غوغاى حيات
نى از آن نورى كه بينى در جهات
نور صبح از آفتاب داغدار
نور جان پاك از غبار روزگار
نور جان بىجادهها اندر سفر
از شعاع مهر و مه سيّارتر
شستهاى از لوح جان نقش اميد
نور جان از خاك تو آيد پديد
عقل آدم بر جهان شبخون زند
عشق او بر لامكان شبخون زند
راهدان انديشه او بىدليل
چشم او بيدارتر از جبرييل
خاك و در پرواز مانند ملك
يك رباط كهنه در راهش فلك
مىخلد اندر وجود آسمان
مثل نوك سوزن اندر پرنيان
داغها شويد ز دامان وجود
بىنگاه او جهان كور و كبود
گر چه كمتسبيح و خونريز است او
روزگاران را چو مهميز است او
چشم او روشن شود از كاينات
تا ببيند ذات را اندر صفات
«هر كه عاشق شد جمال ذات را
اوست سيّد جمله موجودات را»
نغمه ملايك
فروغ مشت خاك از نوريان افزون شود روزى
زمين از كوكب تقدير او گردون شود روزى
خيال او كه از سيل حوادث پرورش گيرد
ز گرداب سپهر نيلگون بيرون شود روزى
يكى در معنى آدم نگر از ما چه مىپرسى
هنوز اندر طبيعت مىخلد موزون شود روزى
چنان موزون شود اين پيش پا افتاده مضمونى
كه يزدان را دل از تأثير او پرخون شود روزى
تمهيد زمينى
آشكارا مىشود روح حضرت رومى و شرح مىدهد اسرار معراج را
عشق شورانگيز بىپرواى شهر
شعله او ميرد از غوغاى شهر
خلوتى جويد به دشت و كوهسار
يا لب درياى ناپيداكنار
من كه در ياران نديدم محرمى
بر لب دريا بياسودم دمى
بحر و هنگام غروب آفتاب
نيلگونآب از شفق لعل مذاب
كور را ذوق نظر بخشد غروب
شام را رنگ سحر بخشد غروب
با دل خود گفتوگوها داشتم
آرزوها جستوجوها داشتم
آنى و از جاودانى بىنصيب
زنده و از زندگانى بىنصيب
تشنه و دور از كنار چشمهسار
مىسرودم اين غزل بىاختيار
غزل
«بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست
بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
يك دست جام باده و يك دست زلف يار
رقصى چنين ميانه ميدانم آرزوست
گفتى ز ناز بيش مرنجان مرا برو
آن گفتنت كه «بيش مرنجانم» آرزوست
اى عقل تو ز شوق پراكندهگوى شو
اى عشق نكتههاى پريشانم آرزوست
اين آب و نان چرخ چو سيل است بىوفا
من ماهىام نهنگم و عمّانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور جيب موسى عمرانم آرزوست
دى شيخ با چراغ همىگشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زين همرهان سستعناصر دلم رفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم كه يافت مىنشود جستهايم ما
گفت آن كه يافت مىنشود آنم آرزوست
«مولوى رومى»
موج مضطر خفت بر سنجاب آب
شد افق تار از زيان آفتاب
از متاعش پارهاى دزديد شام
كوكبى چون شاهدى بالاى بام
روح رومى پردهها را بردريد
از پس كُهپارهاى آمد پديد
طلعتش رخشنده مثل آفتاب
شيب او فرخنده چون عهد شباب
پيكرى روشن ز نور سرمدى
در سراپايش سرور سرمدى
بر لب او سرّ پنهان وجود
بندهاى حرف و صوت از خود گشود
حرف او آيينهاى آويخته
علم با سوز درون آميخته
گفتمش موجود و ناموجود چيست
معنى محمود و نامحمود چيست
گفت موجود آن كه مىخواهد نمود
آشكارايى تقاضاى وجود
زندگى خود را به خويش آراستن
بر وجود خود شهادتخواستن
انجمن روز الست آراستند
بر وجود خود شهادت خواستند
زندهاى يا مردهاى يا جانبهلب
از سه شاهد كن شهادت را طلب
شاهد اوّل شعور خويشتن
خويش را ديدن به نور خويشتن
شاهد ثانى شعور ديگرى
خويش را ديدن به نور ديگرى
شاهد ثالث شعور ذات حق
خويش را ديدن به نور ذات حق
پيش اين نور ار بمانى استوار
حىّ و قائم چون خدا خود را شمار
بر مقام خود رسيدن زندگى است
ذات را بىپرده ديدن زندگى است
مرد مؤمن درنسازد با صفات
مصطفى راضى نشد الّا به ذات
چيست معراج آرزوى شاهدى
امتحانى روبهروى شاهدى
شاهد عادل كه بىتصديق او
زندگى ما را چو گل را رنگ و بو
در حضورش كس نماند استوار
ور بماند هست او كاملعيار
ذرّهاى از كف مده تابى كه هست
پخته گير اندر گره تابى كه هست
تاب خود را برفزودن خوشتر است
پيش خورشيد آزمودن خوشتر است
پيكر فرسوده را ديگر تراش
امتحان خويش كن موجود باش
اينچنين موجود محمود است و بس
ورنه نار زندگى دود است و بس
باز گفتم پيش حق رفتن چه سان
كوه خاك و آب را كَفتن چه سان
آمر و خالق برون از امر و خلق
ما ز شست روزگاران خستهحلق
گفت اگر سلطان تو را آيد به دست
مىتوان افلاك را از هم شكست
باش تا عريان شود اين كاينات
شويد از دامان خود گرد جهات
در وجود او نه كم بينى نه بيش
خويش را بينى از او او را ز خويش
نكته «إِلّا بِسُلطان» ياد گير
ورنه چون مور و ملخ در گِل بمير
از طريق زادن اى مرد نكو
آمدى اندر جهان چارسو
هم برونجستن به زادن مىتوان
بندها از خود گشادن مىتوان
ليكن اين زادن نه از آب و گل است
داند آن مردى كه او صاحبدل است
آن ز مجبورى است اين از اختيار
آن نهان در پردهها اين آشكار
آن يكى با گريه اين با خندهاى است
يعنى آن جوينده اين يابندهاى است
آن سكون و سير اندر كاينات
اين سراپا سير بيرون از جهات
آن يكى محتاجى روز و شب است
وان دگر روز و شب او را مركب است
زادن طفل از شكست اشكم است
زادن مرد از شكست عالم است
هر دو زادن را دليل آمد اذان
آن به لب گويند و اين از عين جان
جان بيدارى چو زايد در بدن
لرزهها افتد در اين دير كهن
گفتم اين زادن نمىدانم كه چيست
گفت شأنى از شئون زندگى است
شيوههاى زندگى غيب و حضور
آن يكى اندر ثبات آن در مرور
گه به جلوت مىگدازد خويش را
گه به خلوت جمع سازد خويش را
جلوت او روشن از نور صفات
خلوت او مستنير از نور ذات
عقل او را سوى جلوت مىكشد
عشق او را سوى خلوت مىكشد
عقل هم خود را بدين عالم زند
تا طلسم آب و گل را بشكند
مىشود هر سنگ ره او را اديب
مىشود برق و سحاب او را خطيب
چشمش از ذوق نگه بيگانه نيست
ليكن او را جرأت رندانه نيست
پس ز ترس راه چون كورى رود
نرمنرمك صورت مورى رود
تا خرد پيچيدهتر بر رنگ و بوست
مىرود آهسته اندر راه دوست
كارش از تدريج مىيابد نظام
من ندانم كى شود كارش تمام
مىنداند عشق سال و ماه را
دير و زود و نزد و دور راه را
عقل در كوهى شكافى مىكند
يا به گرد او طوافى مىكند
كوه پيش عشق چون كاهى بود
دل سريعالسّير چون ماهى بود
عشق شبخونى زدن بر لامكان
گور را ناديده رفتن از جهان
زور عشق از باد و خاك و آب نيست
قوّتش از سختى اعصاب نيست
عشق با نان جوين خيبر گشاد
عشق در اندام مه چاكى نهاد
كلّه نمرود بىضربى شكست
لشكر فرعون بىحربى شكست
عشق در جان چون به چشم اندر نظر
هم درون خانه هم بيرون در
عشق هم خاكستر و هم اخگر است
كار او از دين و دانش برتر است
عشق سلطان است و برهان مبين
هر دو عالم عشق را زير نگين
لازمان و دوش و فردايى از او
لامكان و زير و بالايى از او
چون خودى را از خدا طالب شود
جمله عالم مركب او راكب شود
آشكاراتر مقام دل از او
جذب اين دير كهن باطل از او
عاشقان خود را به يزدان مىدهند
عقل تأويلى به قربان مىدهند
عاشقى از سو به بىسويى خرام
مرگ را بر خويشتن گردان حرام
اى مثال مرده در صندوق گور
مىتوان برخاستن بىبانگ صور
در گلو دارى نواها خوب و نغز
چند اندر گل بنالى مثل چغز
بر مكان و بر زمان اسوار شو
فارغ از پيچاك اين زنّار شو
تيزتر كن اين دو چشم و اين دو گوش
هر چه مىبينى بنوش از راه هوش
آن كسى كو بانگ موران بشنود
هم ز دوران سرّ دوران بشنود
آن نگاه پردهسوز از من بگير
كو به چشم اندر نمىگردد اسير
«آدمى ديد است باقى پوست است
ديد آن باشد كه ديد دوست است
جمله تن را درگداز اندر بصر
در نظر رو در نظر رو در نظر»
تو از اين نه آسمان ترسى مترس
از فراخاى جهان ترسى مترس
چشم بگشا بر زمان و بر مكان
اين دو يك حال است از احوال جان
تا نگه از جلوه پيش افتاده است
اختلاف دوش و فردا زاده است
دانهدانه گل به ظلمتخانهاى
از فضاى آسمان بيگانهاى
هيچ مىداند كه در جايى فراخ
مىتوان خود را نمودن شاخشاخ
جوهر او چيست يك ذوق نموست
هم مقام اوست اين جوهر هم اوست
اى كه گويى محمل جان است تن
سرّ جان را درنگر بر تن متن
محملى نى حالى از احوال اوست
محملش خواندن فريب گفتگوست
چيست جان؟ جذب و سرور و سوز و درد
ذوق تسخير سپهر گِردگَرد
چيست تن با رنگ و بو خوكردن است
با مقام چارسو خوكردن است
از شعور است اين كه گويى نزد و دور
چيست معراج انقلاب اندر شعور
انقلاب اندر شعور از جذب و شوق
وارهاند جذب و شوق از تحت و فوق
اين بدن با جان ما انباز نيست
مشت خاكى مانع پرواز نيست
زروان كه روح زمان و مكان است
مسافر را به سياحت عالم علوى مىبرد
از كلامش جان من بىتاب شد
در تنم هر ذرّه چون سيماب شد
ناگهان ديدم ميان غرب و شرق
آسمان در يك سحاب نور غرق
زان سحاب افرشتهاى آمد فرود
با دو طلعت اين چو آتش آن چو دود
آن چو شب تاريك و اين روشنشهاب
چشم اين بيدار و چشم آن به خواب
بال او را رنگهاى سرخ و زرد
سبز و سيمين و كبود و لاجورد
چون خيال اندر مزاج او رمى
از زمين تا كهكشان او را دمى
هر زمان او را هواى ديگرى
پرگشادن در فضاى ديگرى
گفت زروانم جهان را قاهرم
هم نهانم از نگه هم ظاهرم
بسته هر تدبير با تقدير من
ناطق و صامت همه نخجير من
غنچه اندر شاخ مىبالد ز من
مرغك اندر آشيان نالد ز من
دانه از پرواز من گردد نهال
هر فراق از فيض من گردد وصال
هم عتابى هم خطابى آورم
تشنه سازم تا شرابى آورم
من حياتم من مماتم من نشور
من حساب و دوزخ و فردوس و حور
آدم و افرشته در بند من است
عالم ششروزه فرزند من است
هر گلى كز شاخ مىچينى منم
امّ هر چيزى كه مىبينى منم
در طلسم من اسير است اين جهان
از دمم هر لحظه پير است اين جهان
«لى مع الله» هر كه را در دل نشست
آن جوانمردى طلسم من شكست
گر تو خواهى من نباشم در ميان
«لى مع الله» بازخوان از عين جان
در نگاه او نمىدانم چه بود
از نگاهم اين كهنعالم ربود
با نگاهم بر دگر عالم گشود
يا دگرگون شد همان عالم كه بود
مُردم اندر كاينات رنگ و بو
زادم اندر عالم بىهاىوهو
رشته من زان كهنعالم گسست
يك جهان تازهاى آمد به دست
از زبان عالمى جانم تپيد
تا دگر عالم ز خاكم بردميد
تن سبكتر گشت و جان سيّارتر
چشم دل بيننده و بيدارتر
پردگىها بىحجاب آمد پديد
نغمه انجم به گوش من رسيد
زمزمه انجم
عقل تو حاصل حيات عشق تو سرّ كاينات
پيكر خاك خوش بيا اين سوى عالم جهات
زهره و ماه و مشترى از تو رقيب يكدگر
از پى يك نگاه تو كشمكش تجلّيات
در ره دوست جلوههاست تازهبهتازه نوبهنو
صاحب شوق و آرزو دل ندهد به كلّيات
صدق و صفاست زندگى نشو و نماست زندگى
تا ابد از ازل بتاز ملك خداست زندگى
شوق غزلسراى را رخصت هاى و هو بده
باز به رند و محتسب باده سبوسبو بده
شام و عراق و هند و پارس خو به نبات كردهاند
خو به نبات كرده را تلخى آرزو بده
تا به يم بلند موج معركهاى بنا كند
لذّت سيل تندرو با دل آبجو بده
مرد فقير آتش است ميرى و قيصرى خس است
فال و فر ملوك را حرف برهنهاى بس است
دبدبه قلندرى طنطنه سكندرى
آن همه جذبه كليم اين همه سحر سامرى
آن به نگاه مىكشد اين به سپاه مىكشد
آن همه صلح و آشتى اين همه جنگ و داورى
هر دو جهانگشاستند هر دو دوام خواستند
اين به دليل قاهرى آن به دليل دلبرى
ضرب قلندرى بيار سرّ سكندرى شكن
رسم كليم تازه كن رونق ساحرى شكن
فلك قمر
اين زمين و آسمان ملك خداست
اين مه و پروين همه ميراث ماست
اندر اين ره هر چه آيد در نظر
با نگاه محرمى او را نگر
چون غريبان در ديار خود مرو
اى ز خود گم اندكى بىباك شو
اين و آن حكم تو را بر دل زند
گر تو گويى اين مكن آن كن كند
نيست عالم جز بتان چشم و گوش
اين كه هر فرداى او ميرد چو دوش
در بيابان طلب ديوانه شو
يعنى ابراهيم اين بتخانه شو
چون زمين و آسمان را طى كنى
اين جهان و آن جهان را طى كنى
از خدا هفت آسمان ديگر طلب
صد زمان و صد مكان ديگر طلب
بىخود افتادن لب جوى بهشت
بىنياز از حرب و ضرب خوب و زشت
گر نجات ما فراغ از جستوجوست
گور خوشتر از بهشت رنگ و بوست
اى مسافر جان بميرد از مقام
زندهتر گردد ز پرواز مدام
همسفر با اختران بودن خوش است
در سفر يك دم نياسودن خوش است
تا شدم اندر فضاها پىسپر
آنچه بالا بود زير آمد نظر
تيرهخاكى برتر از قنديل شب
سايه من بر سر من اى عجب
هر زمان نزديكتر نزديكتر
تا نمايان شد كهستان قمر
گفت رومى از گمانها پاك شو
خوگر رسم و ره افلاك شو
ماه از ما دور و با ما آشناست
اين نخستين منزل اندر راه ماست
دير و زود روزگارش ديدنى است
غارهاى كوهسارش ديدنى است»
آن سكوت آن كوهسار هولناك
اندرون پرسوز و بيرون چاكچاك
صد جبل از خافظين و يلدرم
بر دهانش دود و نار اندر شكم
از درونش سبزهاى سر بر نزد
طايرى اندر فضايش پر نزد
ابرها بىنم هواها تند و تيز
با زمين مردهاى اندر ستيز
عالمى فرسوده بىرنگ و صوت
نى نشان زندگى در وى نه موت
نى به نافش ريشه نخل حيات
نى به صلب روزگارش حادثات
گر چه هست از دودمان آفتاب
صبح و شام او نزايد انقلاب
گفت رومى خيز و گامى پيش نه
دولت بيدار را از كف مده
باطنش از ظاهر او خوشتر است
در قفار او جهانى ديگر است
هر چه پيش آيد تو را اى مرد هوش
گير اندر حلقههاى چشم و گوش
چشم اگر بيناست هر شى ديدنى است
در ترازوى نگه سنجيدنى است
هر كجا رومى برد آنجا برو
يك دو دم از غير او بيگانه شو
دست من آهسته سوى خود كشيد
تند رفت و بر سر غارى رسيد
عارف هندى كه به يكى از غارهاى قمر خلوت گرفته و اهل هند او را “جهاندوست” مىگويند
من چو كوران دست بر دوش رفيق
پا نهادم اندر آن غار عميق
ماه را از ظلمتش دل داغ داغ
اندر او خورشيد محتاج چراغ
وهم و شك بر من شبيخون ريختند
عقل و هوشم را به دار آويختند
راه رفتم رهزنان اندر كمين
دل تهى از لذّت صدق و يقين
تا نگه را جلوهها شد بىحجاب
صبح روشن بىطلوع آفتاب
وادى هر سنگ او زنّاربند
ديوسار از نخلهاى سربلند
از سرشت آب و خاك است اين مقام
يا خيالم نقش بندد در منام
در هواى او چو مى ذوق و سرور
سايه از تقبيل خاكش عين نور
نى زمينش را سپهر لاجورد
نى كنارش از شفقها سرخ و زرد
نور در بند ظلام آنجا نبود
دود گرد صبح و شام آنجا نبود
زير نخلى عارف هندىنژاد
ديدهها از سرمهاش روشنسواد
موى بر سر بسته و عريان بدن
گرد او مار سفيدى حلقهزن
آدمى از آب و گل بالاترى
عالم از دير خيالش پيكرى
وقت او را گردش ايّام نى
كار او با چرخ نيلىفام نى
گفت با رومى كه همراه تو كيست
در نگاهش آرزوى زندگى است
رومى
مردى اندر جستوجو آوارهاى
ثابتى با فطرت سيّارهاى
پختهتر كارش ز خامىهاى او
من شهيد ناتمامىهاى او
شيشه خود را به گردون بسته طاق
فكرش از جبريل مىخواهد صداق
چون عقاب افتد به صيد ماه و مهر
گرمرو اندر طواف نه سپهر
حرف با اهل زمين رندانه گفت
حور و جنّت را بت و بتخانه گفت
شعلهها در موج دودش ديدهام
كبريا اندر سجودش ديدهام
هر زمان از شوق مىنالد چو نال
مىكشد او را فراق و هم وصال
من ندانم چيست در آب و گلش
من ندانم از مقام و منزلش
جهاندوست
عالم از رنگ است و بىرنگى است حق
چيست عالم؟ چيست آدم؟ چيست حق؟
رومى
آدمى شمشير و حق شمشيرزن
عالم اين شمشير را سنگ فسن
شرق حق را ديد و عالم را نديد
غرب در عالم خزيد از حق رميد
چشم بر حق بازكردن بندگى است
خويش را بىپرده ديدن زندگى است
بنده چون از زندگى گيرد برات
هم خدا آن بنده را گويد صلات
هر كه از تقدير خويش آگاه نيست
خاك او با سوز جان همراه نيست
جهاندوست
بر وجود و بر عدم پيچيده است
مشرق اين اسرار را كم ديده است
كار ما افلاكيان جز ديد نيست
جانم از فرداى او نوميد نيست
دوش ديدم بر فراز قشمرود
ز آسمان افرشتهاى آمد فرود
از نگاهش ذوق ديدارى چكيد
جز به سوى خاكدان ما نديد
گفتمش از محرمان رازى مپوش
تو چه بينى اندر آن خاك خموش
از جمال زهرهاى بگداختى
دل به چاه بابلى انداختى
گفت هنگام طلوع خاور است
آفتاب تازه او را در بر است
لعلها از سنگ ره آيد برون
يوسفان او ز چه آيد برون
رستخيزى در كنارش ديدهام
لرزه اندر كوهسارش ديدهام
رخت بندد از مقام آزرى
تا شود خوگر ز ترك بتگرى
اى خوش آن قومى كه جان او تپيد
از گل خود خويش را بازآفريد
عرشيان را صبح عيد آن ساعتى
چون شود بيدار چشم ملّتى
پير هندى اندكى دم دركشيد
باز در من ديد و بىتابانه ديد
گفت مرگ عقل گفتم ترك فكر
گفت مرگ قلب گفتم ترك ذكر
گفت تن گفتم كه زاد از گرد ره
گفت جان گفتم كه رمز «لا اله»
گفت آدم گفتم از اسرار اوست
گفت عالم گفتم از خود روبهروست
گفت اين علم و هنر گفتم كه پوست
گفت: حجّت چيست؟ گفتم: روى دوست
گفت دين عاميان گفتم شنيد
گفت دين عارفان گفتم كه ديد
از كلامم لذّت جانش فزود
نكتههاى دلنشين بر من گشود
نه تا سخن از عارف هندى
(1)ذات حق را نيست اين عالم حجاب
غوطه را حايل نگردد نقش آب
(2)زادن اندر عالمى ديگر خوش است
تا شباب ديگرى آيد به دست
(3)حق وراى مرگ عين زندگى است
بنده چون ميرد نمىداند كه چيست
گرچه ما مرغان بىبال و پريم
از خدا در علم مرگ افزونتريم
(4) وقت شيرينى به زهر آميخته
رحمت عامى به قهر آميخته
خالى از قهرش ببينى شهر و دشت
رحمت او اين كه گويى درگذشت
(5) كافرى مرگ است اى روشننهاد
كى سزد با مرده غازى را جهاد
مرد مؤمن زنده و با خود به جنگ
بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ
(6) كافر بيداردل پيش صنم
به ز ديندارى كه خفت اندر حرم
(7)چشم كور است اين كه بيند ناصواب
هيچگه شب را نبيند آفتاب
(8) صحبت گل دانه را سازد درخت
آدمى از صحبت گل تيرهبخت
دانه از گل مىپذيرد پيچ و تاب
تا كند صيد شعاع آفتاب
(9)من به گل گفتم بگو اى سينهچاك
چون بگيرى رنگ و بو از باد و خاك
گفت گل اى هوشمند رفتههوش
چون پيامى گيرى از برق خموش
جان به تن ما را ز جذب اين و آن
جذب تو پيدا و جذب ما نهان
جلوه سروش
مرد عارف گفتگو را در ببست
مست خود گرديد و از عالم گسست
ذوق و شوق او را ز دست او ربود
در وجود آمد ز نيرنگ شهود
با حضورش ذرّهها مانند طور
بىحضور او نه نور و نى ظهور
نازنينى در طلسم آن شبى
آن شبى بىكوكبى را كوكبى
سنبلستان دو زلفش تا كمر
تابگير از طلعتش كوه و كمر
غرق اندر جلوه مستانهاى
خوش سرود آن مست بىپيمانهاى
پيش او گردنده فانوس خيال
ذوفنون مثل سپهر ديرسال
اندر آن فانوس پيكر رنگرنگ
شكره بر گنجشك و بر آهو پلنگ
من به رومى گفتم اى داناى راز
بر رفيق كمنظر بگشاى راز
گفت اين پيكر چو سيم تابناك
زاد در انديشه يزدان پاك
باز بىتابانه از ذوق نمود
در شبستان وجود آمد فرود
همچو ما آواره و غربتنصيب
تو غريبى من غريبم او غريب
شأن او جبريلى و نامش سروش
مىبرد از هوش و مىآرد به هوش
غنچه ما را گشود از شبنمش
مردهآتش زنده از سوز دمش
زخمه شاعر به ساز دل از اوست
چاكها در پرده محمل از اوست
ديدهام در نغمه او عالمى
آتشى گير از نواى او دمى
نواى سروش
ترسم كه تو مىرانى زورق به سراب اندر
زادى به حجاب اندر ميرى به حجاب اندر
چون سرمه رازى را از ديده فروشستم
تقدير امم ديدم پنهان به كتاب اندر
بر كشت و خيابان پيچ بر كوه و بيابان پيچ
برقى كه به خود پيچد ميرد به سحاب اندر
با مغربيان بودم پُر جُستم و كم ديدم
مردى كه مقاماتش نايد به حساب اندر
بىدرد جهانگيرى آن قرب ميسّر نيست
گلشن به گريبان كش اى بو به گلاب اندر
اى زاهد ظاهربين! گيرم كه خودى فانى است
ليكن تو نمىبينى توفان به حباب اندر
اين صوت دلاويزى از زخمه مطرب نيست
مهجور جنان حورى نالد به رباب اندر
حركت به وادى يرغميد كه ملائكه او را وادى طواسين مىنامند
رومى آن عشق و محبّت را دليل
تشنهكامان را كلامش سلسبيل
گفت آن شعرى كه آتش اندر اوست
اصل او از گرمى الله هوست
آن نوا گلشن كند خاشاك را
آن نوا بر هم زند افلاك را
آن نوا بر حق گواهى مىدهد
با فقيران پادشاهى مىدهد
خون از او اندر بدن سيّارتر
قلب از روحالامين بيدارتر
اى بسا شاعر كه از سحر هنر
رهزن قلب است و ابليس نظر
شاعر هندى خدايش يار باد
جان او بىلّذت گفتار باد
عشق را خنياگرى آموخته
با خليلان آزرى آموخته
حرف او چاويده و بىسوز و درد
مُرد خوانند اهل درد او را نه مرد
زان نواى خوش كه نشناسد مقام
خوشتر آن حرفى كه گويى در منام
فطرت شاعر سراپا جستوجوست
خالق و پروردگار آرزوست
شاعر اندر سينه ملّت چو دل
ملّتى بىشاعرى انبار گل
سوز و مستى نقشبند عالمى است
شاعرى بىسوز و مستى ماتمى است
شعر را مقصود اگر آدمگرى است
شاعرى هم وارث پيغمبرى است
گفتم از پيغمبرى هم بازگوى
سرّ او با مرد محرم بازگوى
گفت اقوام و ملل آيات اوست
عصرهاى ما ز مخلوقات اوست
از دم او ناطق آمد سنگ و خشت
ما همه مانند حاصل او چو كشت
پاك سازد استخوان و ريشه را
بال جبريلى دهد انديشه را
هاى و هوى اندرون كاينات
از لب او نجم و نور و نازعات
آفتابش را زوالى نيست نيست
منكر او را كمالى نيست نيست
رحمت حق صحبت احرار او
قهر يزدان ضربت كرّار او
گر چه باشى عقل كل از وى مرم
زان كه او بيند تن و جان را به هم
تيزتر نه پا به راه يرغميد
تا نبينى آنچه مىبايست ديد
كنده بر ديوارى از سنگ قمر
چار طاسين نبوّت را نگر
شوق راه خويش داند بىدليل
شوق پروازى به بال جبرييل
شوق را راه دراز آمد دو گام
اين مسافر خسته گردد از مقام
پا زدم مستانه سوى يرغميد
تا بلندىهاى او آمد پديد
من چه گويم از شكوه آن مقام
هفت كوكب در طواف او مدام
فرشيان از نور او روشنضمير
عرشيان از سرمه خاكش بصير
حق مرا چشم و دل و گفتار داد
جستوجوى عالم اسرار داد
پرده را برگيرم از اسرار كل
با تو گويم از طواسين رسل
طاسين گوتم
توبهآوردن زن رقّاصه عشوهفروش گوتم
مى ديرينه و معشوق جوان چيزى نيست
پيش صاحبنظران حور و جنان چيزى نيست
هر چه از محكم و پاينده شناسى گذرد
كوه و صحرا و بر و بحر و كران چيزى نيست
دانش مغربيان فلسفه مشرقيان
همه بتخانه و در طوف بتان چيزى نيست
از خود انديش و از اين باديه ترسان مگذر
كه تو هستى و وجود دو جهان چيزى نيست
در طريقى كه به نوك مژه كاويدم من
منزل و قافله و ريگ روان چيزى نيست
بگذر از غيب كه اين وهم و گمان چيزى هست
در جهان بودن و رستن ز جهان چيزى هست
آن بهشتى كه خدايى به تو بخشد همه هيچ
تا جزاى عمل توست جنان چيزى هست
راحت جان طلبى راحت جان چيزى نيست
در غم همنفسان اشك روان چيزى هست
چشم مخمور و نگاه غلطانداز و سرود
همه خوب است ولى خوشتر از آن چيزى هست
حسن رخسار دمى هست و دمى ديگر نيست
حسن كردار و خيالات خوشان چيزى هست
رقّاصه
فرصت كشمكش مده اين دل بىقرار را
يك دو شكن زياده كن گيسوى تابدار را
از تو درون سينهام برق تجلّىاى كه من
با مه و مهر دادهام تلخى انتظار را
ذوق حضور در جهان رسم صنمگرى نهاد
عشق فريب مىدهد جان اميدوار را
تا به فراغ خاطرى نغمه تازهاى زنم
باز به مرغزار ده طائر مرغزار را
طبع بلند دادهاى بند ز پاى من گشاى
تا به پلاس تو دهم خلعت شهريار را
تيشه اگر به سنگ زد اين چه مقام گفتوگوست
عشق به دوش مىكشد اين همه كوهسار را
طاسين زرتشت
آزمايشكردن اهرمن زرتشت را اهريمن
از تو مخلوقات من نالان چو نى
از تو ما را فرودين مانند دى
در جهان خوار و زبونم كردهاى
نقش خود رنگين ز خونم كردهاى
زنده حق از جلوه سيناى توست
مرگ من اندر يد بيضاى توست
تكيه بر ميثاق يزدان ابلهى است
بر مرادش راهرفتن گمرهى است
زهرها در باده گلفام اوست
ارّه و كرم و صليب انعام اوست
جز دعاها نوح تدبيرى نداشت
حرف آن بىچاره تأثيرى نداشت
شهر را بگذار و در غارى نشين
هم به خيل نوريان صحبت گزين
از نگاهى كيميا كن خاك را
از مناجاتى بسوز افلاك را
در كهستان چون كليم آواره شو
نيمسوز آتش نظّاره شو
ليكن از پيغمبرى بايد گذشت
از چنين ملّاگرى بايد گذشت
كس ميان ناكسان ناكس شود
فطرتش گر شعله باشد خس شود
تا نبوّت از ولايت كمتر است
عشق را پيغمبرى درد سر است
خيز و در كاشانه وحدت نشين
ترك جلوت گوى و در خلوت نشين
زرتشت
نور دريايى است ظلمت ساحلش
همچو من سيلى نزاد اندر دلش
اندرونم موجهاى بىقرار
سيل را جز غارت ساحل چه كار
نقش بىرنگى كه او را كس نديد
جز به خوان اهرمن نتوان كشيد
خويشتن را وانمودن زندگى است
ضرب خود را آزمودن زندگى است
از بلاها پختهتر گردد خودى
تا خدا را پردهدر گردد خودى
مرد حقبين جز به حق خود را نديد
«لا اله» مىگفت و در خون مىتپيد
عشق را در خون تپيدن آبروست
ارّه و چوب و رسن عيدين اوست
در ره حق هر چه پيش آيد نكوست
مرحبا نامهربانىهاى دوست
جلوه حق چشم من تنها نخواست
حسن را بىانجمن ديدن خطاست
چيست خلوت درد و سوز و آرزوست
انجمن ديد است و خلوت جستجوست
عشق در خلوت كليماللهى است
چون به جلوت مىخرامد شاهى است
خلوت و جلوت كمال سوز و ساز
هر دو حالات و مقامات نياز
چيست آن بگذشتن از دير و كنشت
چيست اين تنها نرفتن در بهشت
گرچه اندر خلوت و جلوت خداست
خلوت آغاز است و جلوت انتهاست
گفته پيغمبرى درد سر است
عشق چون كامل شود آدمگر است
راه حق با كاروان رفتن خوش است
همچو جان اندر جهان رفتن خوش است
طاسين مسيح
رؤياى حكيم تولستوى
در ميان كوهسار هفت مرگ
وادى بىطائر و بىشاخ و برگ
تاب مه از دود گرد او چو قير
آفتاب اندر فضايش تشنهمير
رود سيماب اندر آن وادى روان
خم به خم مانند جوى كهكشان
پيش او پست و بلند راه هيچ
تندسير و موجموج و پيچپيچ
غرق در سيماب مردى تا كمر
با هزاران نالههاى بىاثر
قسمت او ابر و باد و آب نى
تشنه و آبى به جز سيماب نى
بر كران ديدم زنى نازكتنى
چشم او صد كاروان را رهزنى
كافرىآموز پيران كنشت
از نگاهش زشت خوب و خوب زشت
گفتمش تو كيستى نام تو چيست
اين سراپا ناله و فرياد كيست
گفت در چشمم فسون سامرى است
نامم افرنگين و كارم ساحرى است
ناگهان آن جوى سيمين يخ ببست
استخوان آن جوان در تن شكست
بانگ زد اى واى بر تقدير من
واى بر فرياد بىتأثير من
گفت افرنگين اگر دارى نظر
اندكى اعمال خود را هم نگر
پور مريم آن چراغ كاينات
نور او اندر جهات و بىجهات
آن فلاطوس آن صليب آن روى زرد
زير گردون تو چه كردى او چه كرد
اى به جانت لذّت ايمان حرام
اى پرستار بتان سيم خام
قيمت روحالقدس نشناختى
تن خريدى نقد جان درباختى
طعنه آن نازنين جلوهمست
آن جوان را نشتر اندر دل شكست
گفت اى گندمنماى جوفروش
از تو شيخ و برهمن ملّتفروش
عقل و دين از كافرىهاى تو خوار
عشق از سوداگرىهاى تو خوار
مهر تو آزار و آزار نهان
كين تو مرگ است و مرگ ناگهان
صحبتى با آب و گل ورزيدهاى
بنده را از پيش حق دزديدهاى
حكمتى كو عقده اشيا گشاد
با تو غير از فكر چنگيزى نداد
داند آن مردى كه صاحبجوهر است
جرم تو از جرم من سنگينتر است
از دم او رفتهجان آمد به تن
از تو جان را دخمه مىگردد بدن
آنچه ما كرديم با ناسوت او
ملّت او كرد با لاهوت او
مرگ تو اهل جهان را زندگى است
باش تا بينى كه انجام تو چيست
طاسين محمّد
نوحه روح ابوجهل در حرم كعبه
سينه ما از محمّد داغ داغ
از دم او كعبه را گل شد چراغ
از هلاك قيصر و كسرى سرود
نوجوانان را ز دست ما ربود
ساحر و اندر كلامش ساحرى است
اين دو حرف «لا اله» خود كافرى است
تا بساط دين آبا درنورد
با خداوندان ما كرد آنچه كرد
پاشپاش از ضربتش لات و منات
انتقام از وى بگير اى كاينات
دل به غايب بست و از حاضر گسست
نقش حاضر را فسون او شكست
ديده بر غايب فروبستن خطاست
آنچه اندر ديده مىنايد كجاست
پيش غايب سجدهبردن كورى است
دين نو كور است و كورى دورى است
خمشدن پيش خداى بىجهات
بنده را ذوقى نبخشد اين صلات
مذهب او قاطع ملك و نسب
از قريش و منكر از فضل عرب
در نگاه او يكى بالا و پست
با غلام خويش بر يك خوان نشست
قدر احرار عرب نشناخته
با كلفتان حبش درساخته
احمران با اسودان آميختند
آبروى دودمانى ريختند
اين مساوات اين مواخات اعجمى است
خوب مىدانم كه سلمان مزدكى است
ابن عبدالله فريبش خورده است
رستخيزى بر عرب آورده است
عترت هاشم ز خود مهجور گشت
از دو ركعت چشمشان بىنور گشت
اعجمى را اصل عدنانى كجاست
گنگ را گفتار سَحبانى كجاست
چشم خاصان عرب گرديده كور
برنيايى اى زهير از خاك گور
اى تو ما را اندر اين صحرا دليل
بشكن افسون نواى جبرييل
بازگو اى سنگ اسود بازگوى
آنچه ديديم از محمّد بازگوى
اى هبل اى بنده را پوزشپذير
خانه خود را ز بىكيشان بگير
گلّهشان را به گرگان كن سبيل
تلخ كن خرمايشان را بر نخيل
صرصرى ده با هواى باديه
«انّهم اعجاز نخل خاويه»
اى منات اى لات از اين منزل مرو
گر ز منزل مىروى از دل مرو
اى تو را اندر دو چشم ما وثاق
مهلتى «ان كنت ازمعت الفراق»
فلك عطارد
زيارت ارواح جمالالدّين افغانى و سعيد حليمپاشا
مشت خاكى كار خود را برده پيش
در تماشاى تجلّىهاى خويش
يا من افتادم به دام هست و بود
يا به دام من اسير آمد وجود
اندر اين نيلىتتق چاك از من است
من ز افلاكم كه افلاك از من است
يا ضميرم را فلك در بر گرفت
يا ضمير من فلك را درگرفت
اندرون است اين كه بيرون است چيست؟
آن كه مىبيند نگه چون است چيست
پر زنم بر آسمان ديگرى
پيش خود بينم جهان ديگرى
عالمى با كوه و دشت و بحر و بر
عالمى از خاك ما ديرينهتر
عالمى از ابركى باليدهاى
دستبرد آدمى ناديدهاى
نقشها نابسته بر لوح وجود
خردهگير فطرت آنجا كس نبود
من به رومى گفتم اين صحرا خوش است
در كهستان شورش دريا خوش است
من نيابم از حيات اينجا نشان
از كجا مىآيد آواز اذان
گفت رومى اين مقام اولياست
آشنا اين خاكدان با خاك ماست
بوالبشر چون رخت از فردوس بست
يك دو روزى اندر اين عالم نشست
اين فضاها سوز آهش ديده است
نالههاى صبحگاهش ديده است
زايران اين مقام ارجمند
پاكمردان از مقامات بلند
پاكمردان چون فضيل و بوسعيد
عارفان مثل جنيد و بايزيد
خيز تا ما را نماز آيد به دست
يك دو دم سوز و گداز آيد به دست
رفتم و ديدم دو مرد اندر قيام
مقتدى تاتار و افغانى امام
پير رومى هر زمان اندر حضور
طلعتش برتافت از ذوق و سرور
گفت مشرق زين دو كس بهتر نزاد
ناخنشان عقدههاى ما گشاد
سيّدالسّادات مولانا جمال
زنده از گفتار او سنگ و سفال
ترك سالار آن حليم دردمند
فكر او مثل مقام او بلند
با چنين مردان دو ركعت طاعت است
ورنه آن كارى كه مزدش جنّت است
قرأت آن پيرمرد سختكوش
سوره والنّجم و آن دشت خموش
قرأتى كز وى خليل آيد به وجد
روح پاك جبرييل آيد به وجد
دل از او در سينه گردد ناصبور
شور «الّا الله» خيزد از قبور
اضطراب شعله بخشد دود را
سوز و مستى مىدهد داوود را
آشكارا هر غياب از قرأتش
بىحجاب امّالكتاب از قرأتش
من ز جا برخاستم بعد از نماز
دست او بوسيدم از راه نياز
گفت رومى ذرّه گردوننورد
در دل او يك جهان سوز است و درد
چشم جز بر خويشتن نگشادهاى
دل به كس نادادهاى آزادهاى
تندسير اندر فراخاى وجود
من ز شوخى گويم او را زندهرود
افغانى
زندهرود از خاكدان ما بگوى
از زمين و آسمان ما بگوى
خاكى و چون قدسيان روشنبصر
از مسلمانان بده ما را خبر
زندهرود
در ضمير ملّت گيتىشكن
ديدهام آويزش دين و وطن
روح در تن مرده از ضعف يقين
نااميد از قوّت دين مبين
ترك و ايران و عرب مست فرنگ
هر كسى را در گلو شست فرنگ
مشرق از سلطانى مغرب خراب
اشتراك از دين و ملّت برده تاب
افغانى
دين و وطن
لرد مغرب آن سراپا مكر و فن
اهل دين را داد تعليم وطن
او به فكر مركز و تو در نفاق
بگذر از شام و فلسطين و عراق
تو اگر دارى تميز خوب و زشت
دل نبندى با كلوخ و سنگ و خشت
چيست دين برخاستن از روى خاك
تا ز خود آگاه گردد جان پاك
مىنگنجد آن كه گفت الله هو
در حدود اين نظام چارسو
پرّ كَه از خاك و برخيزد ز خاك
حيف اگر در خاك ميرد جان پاك
گرچه آدم بردميد از آب و گل
رنگ و نم چون گل كشيد از آب و گل
حيف اگر در آب و گل غلتد مدام
حيف اگر برتر نپرّد زين مقام
گفت تن در شو به خاك رهگذر
گفت جان پهناى عالم را نگر
جان نگنجد در جهات اى هوشمند
مرد حُر بيگانه از هر قيد و بند
حر ز خاك تيره آيد در خروش
زان كه از بازان نيايد كار موش
آن كف خاكى كه ناميدى وطن
اين كه گويى مصر و ايران و يمن
با وطن اهل وطن را نسبتى است
زان كه از خاكش طلوع ملّتى است
اندر اين نسبت اگر دارى نظر
نكتهاى بينى ز مو باريكتر
گرچه از مشرق برآيد آفتاب
با تجلّىهاى شوخ و بىحجاب
در تب و تاب است از سوز درون
تا ز قيد شرق و غرب آيد برون
بردمد از مشرق خود جلوهمست
تا همه آفاق را آرد به دست
فطرتش از مشرق و مغرب برى است
گرچه او از روى نسبت خاورى است
اشتراك و ملوكيت
صاحب سرمايه از نسل خليل
يعنى آن پيغمبر بىجبرييل
زان كه حق و باطل او مضمر است
قلب او مؤمن دماغش كافر است
غربيان گم كردهاند افلاك را
در شكم جويند جان پاك را
رنگ و بو از تن نگيرد جان پاك
جز به تن كارى ندارد اشتراك
دين آن پيغمبر حقناشناس
بر مساوات شكم دارد اساس
تا اخوّت را مقام اندر دل است
بيخ او در دل نه در آب و گل است
هم ملوكيت بدن را فربهى است
سينه بىنور او از دل تهى است
مثل زنبورى كه بر گل مىچرد
برگ را بگذارد و شهدش برد
شاخ و برگ و رنگ و بوى گل همان
بر جمالش ناله بلبل همان
از طلسم و رنگ و بوى او گذر
ترك صورت گوى و در معنى نگر
مرگ باطن گر چه ديدن مشكل است
گل مخوان او را كه در معنى گِل است
هر دو را جان ناصبور و ناشكيب
هر دو يزدانناشناس آدمفريب
زندگى اين را خروج آن را خراج
در ميان اين دو سنگ آدم زجاج
اين به علم و دين و فن آرد شكست
آن برد جان را ز تن نان را ز دست
غرق ديدم هر دو را در آب و گل
هر دو را تن روشن و تاريك دل
زندگانى سوختن با ساختن
در گِلى تخم دلى انداختن
سعيد حليم پاشا
شرق و غرب
غربيان را زيركى ساز حيات
شرقيان را عشق راز كاينات
زيركى از عشق گردد حقشناس
كار عشق از زيركى محكماساس
عشق چون با زيركى همبر شود
نقشبند عالم ديگر شود
خيز و نقش عالم ديگر بنه
عشق را با زيركى آميز ده
شعله افرنگيان نمخوردهاى است
چشمشان صاحبنظر دل مردهاى است
زخمها خوردند از شمشير خويش
بسمل افتادند چون نخجير خويش
سوز و مستى را مجو از تاكشان
عصر ديگر نيست در افلاكشان
زندگى را سوز و ساز از نار توست
عالم نو آفريدن كار توست
مصطفى كو از تجدّد مىسرود
گفت نقش كهنه را بايد زدود
نو نگردد كعبه را رخت حيات
گر ز افرنگ آيدش لات و منات
ترك را آهنگ نو در چنگ نيست
تازهاش جز كهنه افرنگ نيست
سينه او را دمى ديگر نبود
در ضميرش عالمى ديگر نبود
لاجرم با عالم موجود ساخت
مثل موم از سوز اين عالم گداخت
طرفگىها در نهاد كاينات
نيست از تقليد تقويم حيات
زندهدل خلّاق اعصار و دهور
جانش از تقليد گردد بىحضور
چون مسلمانان اگر دارى جگر
در ضمير خويش و در قرآن نگر
صد جهان تازه در آيات اوست
عصرها پيچيده در آنات اوست
يك جهانش عصر حاضر را بس است
گير اگر در سينه دل معنىرس است
بنده مؤمن ز آيات خداست
هر جهان اندر بر او چون قباست
چون كهن گردد جهانى در برش
مىدهد قرآن جهانى ديگرش
زندهرود
زورق ما خاكيان بىناخداست
كس نداند عالم قرآن كجاست
افغانى
عالمى در سينه ما گم هنوز
عالمى در انتظار قم هنوز
عالمى بىامتياز خون و رنگ
شام او روشنتر از صبح فرنگ
عالمى پاك از سلاطين و عبيد
چون دل مؤمن كرانش ناپديد
عالمى رعنا كه فيض يك نظر
تخم او افكند در جان عمر
لايزال و وارداتش نو به نو
برگ و بار محكماتش نو به نو
باطن او از تغيّر بىغمى
ظاهر او انقلاب هر دمى
اندرون توست آن عالم نگر
مىدهم از محكمات او خبر
محكمات عالم قرآنى
1) خلّاقيت آدم
در دو عالم هر كجا آثار عشق
ابن آدم سرّى از اسرار عشق
سرّ عشق از عالم ارحام نيست
او ز سام و حام و روم و شام نيست
كوكب بىشرق و غرب و بىغروب
در مدارش نى شمال و نى جنوب
حرف «انّى جاعلٌ» تقدير او
از زمين تا آسمان تفسير او
مرگ و قبر و حشر و نشر احوال اوست
نور و نار آن جهان اعمال اوست
او امام و او صلات و او حرم
او مداد و او كتاب و او قلم
خردهخرده غيب او گردد حضور
نى حدود او را نه ملكش را ثغور
از وجودش اعتبار ممكنات
اعتدال او عيار ممكنات
من چه گويم از يم بىساحلش
غرق اعصار و دهور اندر دلش
آنچه در آدم بگنجد عالم است
آنچه در عالم نگنجد آدم است
آشكارا مهر و مه از جلوتش
نيست ره جبريل را در خلوتش
برتر از گردون مقام آدم است
اصل تهذيب احترام آدم است
زندگى اى زندهدل دانى كه چيست
عشق يكبين در تماشاى دويى است
مرد و زن وابسته يكديگرند
كاينات شوق را صورتگرند
زن نگهدارنده نار حيات
فطرت او لوح اسرار حيات
آتش ما را به جان خود زند
جوهر او خاك را آدم كند
در ضميرش ممكنات زندگى
از تب و تابش ثبات زندگى
شعلهاى كز وى شررها درگسست
جان و تن بىسوز او صورت نبست
ارج ما از ارجمندىهاى او
ما همه از نقشبندىهاى او
حق تو را داده است اگر تاب نظر
پاك شو قدسيّت او را نگر
اى ز دينت عصر حاضر برده تاب
فاش گويم با تو اسرار حجاب
ذوق تخليق آتشى اندر بدن
از فروغ او فروغ انجمن
هر كه بردارد از اين آتش نصيب
سوز و ساز خويش را گردد رقيب
هر زمان بر نقش خود بندد نظر
تا نگيرد لوح او نقش دگر
مصطفى اندر حرا خلوت گزيد
مدّتى جز خويشتن كس را نديد
نقش ما را در دل او ريختند
ملّتى از خلوتش انگيختند
مىتوانى منكر يزدان شدن
منكر از شان نبى نتوانشدن
گر چه دارى جان روشن چون كليم
هست افكار تو بىخلوت عقيم
از كمآميزى تخيّل زندهتر
زندهتر جويندهتر پايندهتر
علم و هم شوق از مقامات حيات
هر دو مىگيرد نصيب از واردات
علم از تحقيق لذّت مىبرد
عشق از تخليق لذّت مىبرد
صاحب تحقيق را جلوت عزيز
صاحب تخليق را خلوت عزيز
چشم موسى خواست ديدار وجود
اين همه از لذّت تحقيق بود
«لن ترانى» نكتهها دارد دقيق
اندكى گم شو در اين بحر عميق
هر كجا بىپرده آثار حيات
چشمهزارش در ضمير كاينات
درنگر هنگامه آفاق را
زحمت جلوت مده خلّاق را
حفظ هر نقشآفرين از خلوت است
خاتم او را نگين از خلوت است
2) حكومت الهى
بنده حق بىنياز از هر مقام
نى غلام او را نه او كس را غلام
بنده حق مرد آزاد است و بس
ملك و آيينش خداداد است و بس
رسم و راه و دين و آيينش ز حق
زشت و خوب و تلخ و نوشينش ز حق
عقل خودبين غافل از بهبود غير
سود خود بيند نبيند سود غير
وحى حق بيننده سود همه
در نگاهش سود و بهبود همه
عادل اندر صلح و هم اندر مصاف
وصل و فصلش «لايراعى» «لايخاف»
غير حق چون ناهى و آمر شود
زورور بر ناتوان قاهر شود
زير گردون آمرى از قاهرى است
آمرى از ماسوالله كافرى است
قاهر آمر كه باشد پختهكار
از قوانين گرد خود بندد حصار
جرّهشاهين تيزچنگ و زودگير
صعوه را در كارها گيرد مشير
قاهرى را شرع و دستورى دهد
بىبصيرت سرمه با كورى دهد
حاصل آيين و دستور ملوك
دهخدايان فربه و دهقان چو دوك
واى بر دستور جمهور فرنگ
مردهتر شد مرده از صور فرنگ
حقّهبازان چون سپهر گِردگَرد
از امم بر تخته خود چيده نرد
شاطران اين گنجور آن رنجبر
هر زمان اندر كمين يكدگر
فاش بايد گفت سرّ دلبران
ما متاع و اين همه سوداگران
ديدهها بىنم ز حبّ سيم و زر
مادران را بار دوش آمد پسر
واى بر قومى كه از بيم ثمر
مىبرد نم را ز اندام شجر
تا نيارد زخمه از تارش سرود
مىكشد نازاده را اندر وجود
گرچه دارد شيوههاى رنگرنگ
من به جز عبرت نگيرم از فرنگ
اى به تقليدش اسير آزاد شو
دامن قرآن بگير آزاد شو
3) ارض ملك خداست
سرگذشت آدم اندر شرق و غرب
بهر خاكى فتنههاى حرب و ضرب
يك عروس و شوهر او ما همه
آن فسونگر بىهمه هم باهمه
عشوههاى او همه مكر و فن است
نى از آن تو نه از آن من است
درنسازد با تو اين سنگ و حجر
اين ز اسباب حضر تو در سفر
اختلاط خفته و بيدار چيست
ثابتى را كار با سيّار چيست
حق زمين را جز متاع ما نگفت
اين متاع بىبها مفت است مفت
دهخدايا نكتهاى از من پذير
رزق و گور از وى بگير او را مگير
صحبتش تا كى تو بود و او نبود
تو وجود و او نمود بىوجود
تو عقابى طائف افلاك شو
بال و پر بگشا و پاك از خاك شو
باطن «الارض لله» ظاهر است
هر كه اين ظاهر نبيند كافر است
من نگويم درگذر از كاخ و كوى
دولت توست اين جهان رنگ و بوى
دانهدانه گوهر از خاكش بگير
صيد چون شاهين ز افلاكش بگير
تيشه خود را به كهسارش بزن
نورى از خود گير و بر نارش بزن
از طريق آزرى بيگانه باش
بر مراد خود جهان نو تراش
دل به رنگ و بو و كاخ و كو مده
دل حريم اوست جز با او مده
مردن بىبرگ و بىگور و كفن
گمشدن در نقره و فرزند و زن
هر كه حرف «لا اله» از بر كند
عالمى را گم به خويش اندر كند
فقر و جوع و رقص و عريانى كجاست؟
فقر سلطانى است رهبانى كجاست
4) حكمت خير كثير است.
گفت حكمت را خدا خير كثير
هر كجا اين خير را بينى بگير
علم حرف و صوت را شهپر دهد
پاكى گوهر به ناگوهر دهد
علم را بر اوج افلاك است ره
تا ز چشم مهر بربندد نگه
نسخه او نسخه تفسير كل
بسته تدبير او تقدير كل
دشت را گويد حبابى ده دهد
بحر را گويد سرابى ده دهد
چشم او بر واردات كاينات
تا ببيند محكمات كاينات
دل اگر بندد به حق پيغمبرى است
ور ز حق بيگانه گردد كافرى است
علم را بىسوز دل خوانى شر است
نور او تاريكى بحر و بر است
عالمى از غاز او كور و كبود
فرودينش برگريز هست و بود
بحر و دشت و كوهسار و باغ و راغ
از بم طيّاره او داغ داغ
سينه افرنگ را نارى از اوست
لذّت شبخون و يلغارى از اوست
سير وارونى دهد ايّام را
مىبرد سرمايه اقوام را
قوّتش ابليس را يارى شود
نور نار از صحبت نارى شود
كشتن ابليس كارى مشكل است
زان كه او گم اندر اعماق دل است
خوشتر آن باشد مسلمانش كنى
كشته شمشير قرآنش كنى
از جلال بىجمالى الامان
از فراق بىوصالى الامان
علم بىعشق است از طاغوتيان
علم باعشق است از لاهوتيان
بىمحبّت علم و حكمت مردهاى
عقل تيرى بر هدف ناخوردهاى
كور را بيننده از ديدار كن
بولهب را حيدر كرّار كن
زندهرود
محكماتش وانمودى از كتاب
هست آن عالم هنوز اندر حجاب
پرده را از چهره نگشايد چرا
از ضمير ما برون نايد چرا
پيش ما يك عالم فرسودهاى است
ملّت اندر خاك او آسودهاى است
رفت سوز سينه تاتار و كرد
يا مسلمان مرد يا قرآن بمرد
سعيد حليمپاشا
دين حق از كافرى رسواتر است
زان كه ملّا مؤمن كافرگر است
شبنم ما در نگاه ما يم است
از نگاه او يم ما شبنم است
از شگرفىهاى آن قرآن فروش
ديدهام روحالامين را در خروش
زان سوى گردون دلش بيگانهاى
نزد او امّالكتاب افسانهاى
بىنصيب از حكمت دين نبى
آسمانش تيره از بىكوكبى
كمنگاه و كورذوق و هرزهگرد
ملّت از قال و اقولش فرد فرد
مكتب و ملّا و اسرار كتاب
كور مادرزاد و نور آفتاب
دين كافر فكر و تدبير جهاد
دين ملّا فى سبيل الله فساد
مرد حق جان جهان چارسوى
آن به خلوت رفته را از من بگوى
اى ز افكار تو مؤمن را حيات
از نفسهاى تو ملّت را ثبات
حفظ قرآن عظيم آيين توست
حرف حق را فاشگفتن دين توست
تو كليمى چند باشى سرنگون
دست خويش از آستين آور برون
سرگذشت ملّت بيضا بگوى
با غزال از وسعت صحرا بگوى
فطرت تو مستنير از مصطفاست
باز گو آخر مقام ما كجاست
مرد حق از كس نگيرد رنگ و بو
مرد حق از حق پذيرد رنگ و بو
هر زمان اندر تپش جانى دگر
هر زمان او را چو حق شانى دگر
رازها با مرد مؤمن بازگوى
شرح رمز «كلّ يومٍ» بازگوى
جز حرم منزل ندارد كاروان
غير حق در دل ندارد كاروان
من نمىگويم كه راهش ديگر است
كاروان ديگر نگاهش ديگر است
افغانى
از حديث مصطفى دارى نصيب
دين حق اندر جهان آمد غريب
با تو گويم معنى اين حرف بكر
غربت دين نيست فقر اهل ذكر
بهر آن مردى كه صاحبجستجوست
غربت دين ندرت آيات اوست
غربت دين هر زمان نوع دگر
نكته را درياب اگر دارى نظر
دل به آيات مبين ديگر ببند
تا بگيرى عصر نو را در كمند
كس نمىداند ز اسرار كتاب
شرقيان هم غربيان در پيچ و تاب
روسيان نقش نوى انداختند
آب و نان بردند و دين درباختند
حق ببين حق گوى و غير از حق مجوى
يك دو حرف از من به آن ملّت بگوى
پيغام افغانى با ملّت روسيه
منزل و مقصود قرآن ديگر است
رسم و آيين مسلمان ديگر است
در دل او آتش سوزنده نيست
مصطفى در سينه او زنده نيست
بنده مؤمن ز قرآن بر نخورد
در اياغ او نه مِى ديدم نه دُرد
خود طلسم قيصر و كسرى شكست
خود سر تخت ملوكيت نشست
تا نهال سلطنت قوّت گرفت
دين او نقش از ملوكيت گرفت
از ملوكيّت نگه گردد دگر
عقل و هوش و رسم و ره گردد دگر
تو كه طرح ديگرى انداختى
دل ز دستور كهن پرداختى
همچو ما اسلاميان اندر جهان
قيصريّت را شكستى استخوان
تا برافروزى چراغى در ضمير
عبرتى از سرگذشت ما بگير
پاى خود محكم گذار اندر نبرد
گرد اين لات و هبل ديگر مگرد
ملّتى مىخواهد اين دنياى پير
آن كه باشد هم بشير و هم نذير
باز مىآيى سوى اقوام شرق
بسته ايّام تو ايّام شرق
تو به جان افكندهاى سوزى دگر
در ضمير تو شب و روزى دگر
كهنه شد افرنگ را آيين و دين
سوى آن دير كهن ديگر مبين
كردهاى كار خداوندان تمام
بگذر از لا جانب الّا خرام
درگذر از لا اگر جويندهاى
تا ره اثبات گيرى زندهاى
اى كه مىخواهى نظام عالمى
جستهاى او را اساس محكمى
داستان كهنه شستى بابباب
فكر را روشن كن از امّالكتاب
با سيهفامان يد بيضا كه داد
مژده لا قيصر و كسرى كه داد
درگذر از جلوههاى رنگرنگ
خويش را درياب از ترك فرنگ
گر ز مكر غربيان باشى خبير
روبهى بگذار و شيرى پيشه گير
چيست روباهى تلاش ساز و برگ
شير مولا جويد آزادى و مرگ
جز به قرآن ضيغمى روباهى است
فقر قرآن اصل شاهنشاهى است
فقر قرآن اختلاط ذكر و فكر
فكر را كامل نديدم جز به ذكر
ذكر ذوق و شوق را دادن ادب
كار جان است اين نه كار كام و لب
خيزد از وى شعلههاى سينهسوز
با مزاج تو نمىسازد هنوز
اى شهيد شاهد رعناى فكر
با تو گويم از تجلّىهاى فكر
چيست قرآن خواجه را پيغام مرگ
دستگير بنده بىساز و برگ
هيچ خير از مردك زركش مجو
«لن تنالوا البرّ حتّى تنفقوا»
از ربا آخر چه مىزايد فتن
كس نداند لذّت قرض حسن
از ربا جان تيره دل چون خشت و سنگ
آدمى درّنده بىدندان و چنگ
رزق خود را از زمين بردن رواست
اين متاع بنده و ملك خداست
بنده مؤمن امين حق مالك است
غير حق هر شى كه بينى هالك است
رايت حق از ملوك آمد نگون
قريهها از دخلشان خوار و زبون
آب و نان ماست از يك مائده
دوده آدم «كنفس واحده»
نقش قرآن تا در اين عالم نشست
نقشهاى كاهن و پاپا شكست
فاش گويم آنچه در دل مضمر است
اين كتابى نيست چيزى ديگر است
چون به جان دررفت جان ديگر شود
جان چو ديگر شد جهان ديگر شود
مثل حق پنهان و هم پيداست اين
زنده و پاينده و گوياست اين
اندر او تقديرهاى غرب و شرق
سرعت انديشه پيدا كن چو برق
با مسلمان گفت جان بر كف بنه
هر چه از حاجت فزون دارى بده
آفريدى شرع و آيينى دگر
اندكى با نور قرآنش نگر
از بم و زير حيات اگه شوى
هم ز تقدير حيات آگه شوى
محفل ما بىمى و بىساقى است
ساز قرآن را نواها باقى است
زخمه ما بىاثر افتد اگر
آسمان دارد هزاران زخمهور
ذكر حق از امّتان آمد غنى
از زمان و از مكان آمد غنى
ذكر حق از ذكر هر ذاكر جداست
احتياج روم و شام او را كجاست
حق اگر از پيش ما برداردش
پيش قوم ديگرى بگذاردش
از مسلمان ديدهام تقليد و ظن
هر زمان جانم بلرزد در بدن
ترسم از روزى كه محرومش كنند
آتش خود بر دل ديگر زنند
پير رومى به زندهرود مىگويد كه شعرى بيار!
پير رومى آن سراپا جذب و درد
اين سخن دانم كه با جانش چه كرد
از درون آه جگرسوزى كشيد
اشك او رنگينتر از خون شهيد
آن كه تيرش جز دل مردان نسفت
سوى افغانى نگاهى كرد و گفت
دل به خون مثل شفق بايد زدن
دست در فتراك حق بايد زدن
جان ز امّيد است چون جويى روان
ترك امّيد است مرگ جاودان
باز در من ديد و گفت اى زندهرود
با دو بيتى آتش افكن در وجود
ناقه ما خسته و محمل گران
تلختر بايد نواى ساربان
امتحان پاكمردان از بلاست
تشنگان را تشنهتر كردن رواست
درگذر مثل كليم از رود نيل
سوى آتش گام زن مثل خليل
نغمه مردى كه دارد بوى دوست
ملّتى را مىبرد تا كوى دوست
غزل زندهرود
اين گل و لاله تو گويى كه مقيمند همه
راهپيما صفت موج نسيمند همه
معنى تازه كه جوييم و نيابيم كجاست
مسجد و مكتب و مىخانه عقيمند همه
حرفى از خويشتن آموز و در آن حرف بسوز
كه در اين خانقه بىسوز كليمند همه
از صفاكوشى اين تكيهنشينان كم گوى
موىژوليده و ناشستهگليمند همه
چه حرمها كه درون حرمى ساختهاند
اهل توحيد يكانديش و دونيمند همه
مشكل اين نيست كه بزم از سر هنگامه گذشت
مشكل اين است كه بىنقل و نديمند همه
فلك زهره
در ميان ما و نور آفتاب
از فضاى تو به تو چندين حجاب
پيش ما صد پرده را آويختند
جلوههاى آتشين را بيختند
تا ز كمسوزى شود دلسوزتر
سازگار آيد به شاخ و برگ و بر
از تب او در عروق لاله خون
آب جو از رقص او سيمابگون
همچنان از خاك خيزد جان پاك
سوى بىسويى گريزد جان پاك
در ره او مرگ و حشر و نشر و مرگ
جز تب و تابى ندارد ساز و برگ
در فضاى صد سپهر نيلگون
غوطه پىهم خورده باز آيد برون
خود حريم خويش و ابراهيم خويش
چون ذبيحالله در تسليم خويش
پيش او نه آسمان نه خيبر است
ضربت او از مقام حيدر است
اين ستيز دم به دم پاكش كند
محكم و سيّار و چالاكش كند
مىكند پرواز در پهناى نور
مخلبش گيرنده جبريل و حور
تا ز «مازاغ البصر» گيرد نصيب
بر مقام «عبده» گردد رقيب
از مقام خود نمىدانم كجاست
اين قدر دانم كه از ياران جداست
اندرونم جنگ بىخيل و سپه
بيند آن كو همچو من دارد نگه
بىخبر مردان ز رزم كفر و دين
جان من تنها چو زينالعابدين
از مقام و راه كس آگاه نيست
جز نواى من چراغ راه نيست
غرق دريا طفلك و برنا و پير
جان به ساحل برده يك مرد فقير
بركشيدم پردههاى اين وثاق
ترسم از وصل و بنالم از فراق
وصل اگر پايان شوق است الحذر
اى خنك آه و فغان بىاثر
راهرو از جاده كم گيرد سراغ
گر به جانش سازگار آيد فراغ
آن دلى دارم كه از ذوق نظر
هر زمان خواهد جهانى تازهتر
رومى از احوال جان من خبير
گفت مىخواهى دگر عالم بگير
عشق شاطر ما به دستش مهرهايم
پيش بنگر در سواد زهرهايم
عالمى از آب و خاك او را قوام
چون حرم اندر غلاف مشكفام
با نگاه پردهسوز و پردهدر
از درون ميغ و ماغ او گذر
اندر او بينى خدايان كهن
مىشناسم من همه را تن به تن
بعل و مردوخ و يعوق و نسر و فسر
رمخن و لات و منات و عسر و غسر
بر قيام خويش مىآرد دليل
از مزاج اين زمان بىخليل
مجلس خدايان اقوام قديم
آن هواى تند و آن شبگون سحاب
برق اندر ظلمتش گمكرده تاب
قلزمى اندر هوا آويخته
چاكدامان و گهر كم ريخته
ساحلش ناپيد و موجش گرمخيز
گرمخيز و با هواها كمستيز
رومى و من اندر آن درياى قير
چون خيال اندر شبستان ضمير
او سفرها ديده و من نوسفر
در دو چشمم ناصبور آمد نظر
هر زمان گفتم نگاهم نارساست
آن دگر عالم نمىبينم كجاست
تا نشان كوهسار آمد پديد
جويبار و مرغزار آمد پديد
كوه و صحرا صد بهار اندر كنار
مشكبار آمد نسيم از كوهسار
نغمههاى طائران همنفس
چشمهزار و سبزههاى نيمرس
تن ز فيض آن هوا پايندهتر
جان پاك اندر بدن بينندهتر
از سر كهپارهاى كردم نظر
خرّم آن كوه و كمر آن دشت و در
وادى خوش بىنشيب و بىفراز
آب خضر آرد به خاك او نياز
اندر اين وادى خدايان كهن
آن خداى مصر و اين ربّ اليمن
آن ز ارباب عرب اين از عراق
اين اله الوصل و آن ربّ الفراق
اين ز نسل مهر و داماد قمر
آن به زوج مشترى دارد نظر
آن يكى در دست او تيغ دورو
وان دگر پيچيده مارى در گلو
هر يكى ترسنده از ذكر جميل
هر يكى آزرده از ضرب خليل
گفت مردوخ آدم از يزدان گريخت
از كليسا و حرم نالان گريخت
تا بيفزايد به ادراك و نظر
سوى عهد رفته باز آيد نگر
مىبرد لذّت ز آثار كهن
از تجلّىهاى ما دارد سخن
روزگار افسانهاى ديگر گشاد
مىوزد زان خاكدان باد مراد
بعل از فرط طرب خوش مىسرود
بر خدايان رازهاى ما گشود
نغمه بعل
آدم اين نيلىتتق را بردريد
آن سوى گردون خدايى را نديد
در دل آدم به جز افكار چيست
همچو موج اين سر كشيد و آن رميد
جانش از محسوس مىگيرد قرار
بو كه عهد رفته بازآيد پديد
زنده باد افرنگى مشرقشناس
آن كه ما را از لحد بيرون كشيد
اى خدايان كهن وقت است وقت
درنگر آن حلقه وحدت شكست
آل ابراهيم بىذوق الست
صحبتش پاشيده جامش ريزريز
آن كه بود از باده جبريل مست
مرد حر افتاد در بند جهات
با وطن پيوست و از يزدان گسست
خون او سرد از شكوه ديريان
لاجرم پير حرم زنّار بست
اى خدايان كهن وقت است وقت
در جهان باز آمد ايّام طرب
دين هزيمت خورده از ملك و نسب
از چراغ مصطفى انديشه چيست
زان كه او را پف زند صد بولهب
گر چه مىآيد صداى «لا اله»
آنچه از دل رفت كى ماند به لب
اهرمن را زنده كرد افسون غرب
روز يزدان زردرو از بيم شب
اى خدايان كهن وقت است وقت
بند دين از گردنش بايد گشود
بنده ما بنده آزاد بود
تا صلات او را گران آيد همى
ركعتى خواهيم و آن هم بىسجود
جذبهها از نغمه مىگردد بلند
پس چه لذّت در نماز بىسرود
از خداوندى كه غيب او را سزد
خوشتر آن ديوى كه آيد در سجود
اى خدايان كهن وقت است وقت
فرورفتن به درياى زهره و ديدن ارواح فرعون و كشنر را
پير روم آن صاحب ذكر جميل
ضرب او را سطوت ضرب خليل
اين غزل در عالم مستى سرود
هر خداى كهنه آمد در سجود
غزل
باز بر رفته و آينده نظر بايد كرد
هله برخيز كه انديشه دگر بايد كرد
عشق بر ناقه ايّام كشد محمل خويش
عاشقى راحله از شام و سحر بايد كرد
پير ما گفت جهان بر روشى محكم نيست
از خوش و ناخوش او قطع نظر بايد كرد
تو اگر ترك جهان كرده سر او دارى
پس نخستين ز سر خويش گذر بايد كرد
گفتمش: در دل من لات و منات است بسى
گفت اين بتكده را زير و زبر بايد كرد
باز با من گفت برخيز اى پسر
جز به دامانم مياويز اى پسر
آن كهستان آن جبال بىكليم
آن كه از برف است چون انبار سيم
در پس او قلزم الماسگون
آشكاراتر درونش از برون
نى به موج و نى به سيل او را خلل
در مزاج او سكون لميزل
اين مقام سركشان زورمست
منكران غايب و حاضرپرست
آن يكى از شرق و آن ديگر ز غرب
هر دو با مردان حق در حرب و ضرب
آن يكى بر گردنش چوب كليم
وان دگر از تيغ درويشى دو نيم
هر دو فرعون اين صغير و آن كبير
هر دو در آغوش دريا تشنهمير
هر كسى با تلخى مرگ آشناست
مرگ جبّاران ز آيات خداست
در پى من پا بنه از كس مترس
دست در دستم بده از كس مترس
سينه دريا چو موسى بردرم
من تو را اندر ضمير او برم
بحر بر ما سينه خود را گشود
يا هوا بود و چو آبى وا نمود
قعر او يك وادى بىرنگ و بو
وادى تاريكى او تو به تو
پير رومى سوره طه سرود
زير دريا ماهتاب آمد فرود
كوههاى شسته و عريان و سرد
اندر آن سرگشته و حيران دو مرد
سوى رومى يك نظر نگريستند
باز سوى يكدگر نگريستند
گفت فرعون اين سحر اين جوى نور
از كجا اين صبح و اين نور و ظهور
رومى
هر چه پنهان است از او پيداستى
اصل اين نور از يد بيضاستى
فرعون
آه نقد عقل و دين درباختم
ديدم و اين نور را نشناختم
اى جهانداران سوى من بنگريد
اى زيانكاران سوى من بنگريد
واى قومى از هوس گرديده كور
مىبرد لعل و گهر از خاك گور
پيكرى كو در عجايبخانهاى است
بر لب خاموش او افسانهاى است
از ملوكيت خبرها مىدهد
كورچشمان را نظرها مىدهد
چيست تقدير ملوكيّت شقاق
محكمىجستن ز تدبير نفاق
از بدآموزى زبون تقدير ملك
باطل و آشفتهتر تدبير ملك
باز اگر بينم كليمالله را
خواهم از وى يك دل آگاه را
رومى
حاكمى بىنور جان خام است خام
بىيد بيضا ملوكيت حرام
حاكمى از ضعف محكومان قوى است
بيخش از حرمان محرومان قوى است
تاج از باج است و از تسليم باج
مرد اگر سنگ است مىگردد زجاج
فوج و دندان و سلاسل رهزنى است
اوست حاكم كز چنين سامان غنى است
ذوالخرطوم
مقصد قوم فرنگ آمد بلند
از پى لعل و گهر گورى نكند
سرگذشت مصر و فرعون و كليم
مىتوان ديدن ز آثار قديم
علم و حكمت كشف اسرار است و بس
حكمت بىجستجو خوار است و بس
فرعون
قبر ما را علم و حكمت برگشود
ليكن اندر تربت مهدى چه بود
نمودارشدن درويش سودانى
برق بىتابانه رخشيد اندر آب
موجها باليد غلتيد اندر آب
بوى خوش از گلشن جنّت رسيد
روح آن درويش مصر آمد پديد
در صدف از سوز او گوهر گداخت
سنگ اندر سينه كشنر گداخت
گفت اى كشنر اگر دارى نظر
انتقام خاك درويشى نگر
آسمان خاك تو را گورى نداد
مرقدى جز در يم شورى نداد
باز حرف اندر گلوى او شكست
از لبش آه جگرتابى شكست
گفت اى روح عرب بيدار شو
چون نياكان خالق اعصار شو
اى فؤاد اى فيصل اى ابن سعود
تا كجا بر خويش پيچيدن چو دود
زنده كن در سينه آن سوزى كه رفت
در جهان بازآور آن روزى كه رفت
خاك بطحا خالدى ديگر بزاى
نغمه توحيد را ديگر سراى
اى جهان مؤمنان مشكفام
از تو مىآيد مرا بوى دوام
زندگانى تا كجا بىذوق سير
تا كجا تقدير تو در دست غير
بر مقام خود نيايى تا به كى
استخوانم در يمى نالد چو نى
از بلا ترسى حديث مصطفاست
مرد را روز بلا روز صفاست
ساربان ياران به يثرب ما به نجد
آن حدى كو ناقه را آرد به وجد
ابر باريد از زمينها سبزه رست
مىشود شايد كه پاى ناقه سست
جانم از درد جدايى در نفير
آن رهى كو سبزه كم دارد بگير
ناقه مست سبزه و من مست دوست
او به دست توست و من در دست دوست
آب را كردند بر صحرا سبيل
بر جبلها شسته اوراق نخيل
آن دو آهو در قفاى يكدگر
از فراز تل فرود آيد نگر
يك دم آب از چشمه صحرا خورد
باز سوى راهپيما بنگرد
ريگ دشت از نم مثال پرنيان
جاده بر اشتر نمىآيد گران
حلقهحلقه چون پر تيهو غمام
ترسم از باران كه دوريم از مقام
ساربان ياران به يثرب ما به نجد
آن حدى كو ناقه را آرد به وجد
فلك مرّيخ
چشم را يك لحظه بستم اندر آب
اندكى از خود گسستم اندر آب
رخت بردم زى جهان ديگرى
با زمان و با مكان ديگرى
آفتاب ما به آفاقش رسيد
روز و شب را نوع ديگر آفريد
تن ز رسم و راه جان بيگانهاى است
در زمان و از زمان بيگانهاى است
جان ما سازد به هر سوزى كه هست
وقت او خرّم به هر روزى كه هست
مىنگردد كهنه از پرواز روز
روزها از نور او عالمفروز
روز و شب را گردش پىهم از اوست
سير او كن زان كه هر عالم از اوست
مرغزارى با رصدگاه بلند
دوربين او ثريّا در كمند
خلوت نه گنبد خضراست اين
يا سواد خاكدان ماست اين
گاه جستم وسعت او را كران
گاه ديدم در فضاى آسمان
پير روم آن مرشد اهل نظر
گفت مريخ است اين عالم نگر
چون جهان ما طلسم رنگ و بوست
صاحب شهر و ديار و كاخ و كوست
ساكنانش چون فرنگان ذوفنون
در علوم جان و تن از ما فزون
بر زمان و بر مكان قاهرترند
زان كه در علم فضا ماهرترند
بر وجودش آنچنان پيچيدهاند
هر خم و پيچ فضا را ديدهاند
خاكيان را دل به بند آب و گل
اندر اين عالم بدن در بند دل
چون دلى در آب و گل منزل كند
هر چه مىخواهد به آب و گل كند
مستى و ذوق و سرور از حكم جان
جسم را غيب و حضور از حكم جان
در جهان ما دو تا آمد وجود
جان و تن آن بىنمود آن بانمود
خاكيان را جان و تن مرغ و قفس
فكر مرّيخى يكانديش است و بس
چون كسى را مىرسد روز فراق
چستتر مىگردد از سوز فراق
يك دو روزى پيشتر از آن مرگ
مىكند پيش كسان اعلان مرگ
جانشان پرورده اندام نيست
لاجرم خوكرده اندام نيست
تن به خويش اندر كشيدن مردن است
از جهان در خود رميدن مردن است
برتر از فكر تو آمد اين سخن
زان كه جان توست محكوم بدن
رخت اينجا يك دو دم بايد گشاد
اينچنين فرصت خدا كس را نداد
برآمدن انجمشناس مرّيخى از رصدگاه
پيرمردى ريش او مانند برف
سالها در علم و حكمت كرده صرف
تيزبين مانند دانايان غرب
كسوتش چون پيرترسايان غرب
ديرسال و قامتش بالا چو سرو
طلعتش تابنده چون تركان مرو
آشناى رسم و راه هر طريق
آشكار از چشم او فكر عميق
آدمى را ديد و چون گل برشكفت
در زبان طوسى و خيّام گفت
«پيكر گل آن اسير چند و چون
از مقام تحت و فوق آمد برون
خاك را پرواز بىطيّاره داد
ثابتان را جوهر سيّاره داد»
نطق و ادراكش روان چون آب جو
محو حيرت بودم از گفتار او
اين همه خواب است يا افسونگرى
بر لب مرّيخيان حرف درى
گفت بود اندر زمان مصطفا
مردى از مرّيخيان باصفا
بر جهان چشم جهانبين را گشاد
دل به سير خطّه آدم نهاد
پر گشود اندر فضاهاى وجود
تا به صحراى حجاز آمد فرود
آنچه ديد از مشرق و مغرب نوشت
نقش او رنگينتر از باغ بهشت
بودهام من هم به ايران و فرنگ
گشتهام در ملك نيل و رود گنگ
ديدهام امريك و هم ژاپون و چين
بهر تحقيق فلزّات زمين
از شب و روز زمين دارم خبر
كردهام اندر بر و بحرش سفر
پيش ما هنگامههاى آدم است
گرچه او را كار ما نامحرم است
رومى
من ز افلاكم رفيق من ز خاك
سرخوش و ناخورده از رگهاى تاك
مرد بىپروا و نامش زندهرود
مستى او از تماشاى وجود
ما كه در شهر شما افتادهايم
در جهان و از جهان آزادهايم
در تلاش جلوههاى نو به نو
يك زمان ما را رفيق راه شو
حكيم مرّيخى
اين نواح مرغدين برخياست
برخيا نام ابوالآباى ماست
فرزمرز آن آمر كردار زشت
رفت پيش برخيا اندر بهشت
گفت تو اينجا چه سان آسودهاى
عمرها محكوم يزدان بودهاى
از مقام تو نكوتر عالمى است
پيش او جنّت بهار يك دمى است
آن جهان از هر جهان بالاتر است
آن جهان از لامكان بالاتر است
نيست يزدان را از آن عالم خبر
من نديدم عالمى آزادتر
نى خدايى در نظام او دخيل
نى كتاب و نى رسول و جبرييل
نى طوافى نه سجودى اندر او
نى دعايى نى درودى اندر او
برخيا گفت «اى فسونپرداز خيز
نقش خود را اندر آن عالم بريز»
تا ابوالآبا فريب او نخورد
حق جهان ديگرى با ما سپرد
اندر اين ملك خدادادى گذر
مرغدين و رسم و آيينش نگر
گردش در شهر مرغدين
مرغدين و آن عمارات بلند
من چه گويم زان مقام ارجمند
ساكنانش در سخن شيرين چو نوش
خوبروى و نرمخوى و سادهپوش
فكرشان بىدرد و سوز اكتساب
رازدان كيمياى آفتاب
هر كه خواهد سيم و زر گيرد ز نور
چون نمك گيريم ما از آب شور
خدمت آمد مقصد علم و هنر
كارها را كس نمىسنجد به زر
كس ز دينار و درم آگاه نيست
اين بتان را در حرمها راه نيست
بر طبيعت ديو ماشين چيره نيست
آسمانها از دخانها تيره نيست
سختكش دهقان چراغش روشن است
از نهاب دهخدايان ايمن است
كشت و كارش بىنزاع آب جوست
حاصلش بىشركت غيرى از اوست
اندر آن عالم نه لشكر نى قشون
نى كسى روزى خرد از كشت و خون
نى قلم در مرغدين گيرد فروغ
از فن تحرير و تشهيز دروغ
نى به بازاران ز بىكاران خروش
نى صداهاى گدايان درد گوش
حكيم مرّيخى
كس در اينجا سايل و محروم نيست
عبد و مولا حاكم و محكوم نيست
زندهرود
سايل و محروم تقدير حق است
حاكم و محكوم تقدير حق است
جز خدا كس خالق تقدير نيست
چاره تقدير از تدبير نيست
حكيم مرّيخى
گر ز يك تقدير خون گردد جگر
خواه از حق حكم تقدير دگر
تو اگر تقدير نو خواهى رواست
زان كه تقديرات حق لاانتهاست
ارضيان نقد خودى درباختند
نكته تقدير را نشناختند
رمز باريكش به حرفى مضمر است
تو اگر ديگر شوى او ديگر است
خاك شو نذر هوا سازد تو را
سنگ شو بر شيشه اندازد تو را
شبنمى افتندگى تقدير توست
قلزمى پايندگى تقدير توست
هر زمان سازى همان لات و منات
از بتان جويى ثبات اى بىثبات
تا به خود ناساختن ايمان توست
عالم افكار تو زندان توست
رنج بىگنج است تقدير اينچنين
گنج بىرنج است تقدير اينچنين
اصل دين اين است اگر اى بىخبر
مىشود محتاج از او محتاجتر
واى آن دينى كه خواب آرد تو را
باز در خواب گران دارد تو را
سحر و افسون است يا دين است اين
حبّ افيون است يا دين است اين
مىشناسى طبع درّاك از كجاست
حورى اندر بنگه خاك از كجاست
قوّت فكر حكيمان از كجاست
طاقت ذكر كليمان از كجاست
اين دل و اين واردات او ز كيست
اين فنون و معجزات او ز كيست
گرمى گفتار دارى از تو نيست
شعله كردار دارى از تو نيست
اين همه فيض از بهار فطرت است
فطرت از پروردگار فطرت است
زندگانى چيست كان گوهر است
تو امينى صاحب او ديگر است
طبع روشن مرد حق را آبروست
خدمت خلق خدا مقصود اوست
خدمت از رسم و ره پيغمبرى است
مزد خدمت خواستن سوداگرى است
همچنان اين باد و خاك و ابر و كشت
باغ و راغ و كاخ و كوى و سنگ و خشت
اى كه مىگويى متاع ما ز ماست
مرد نادان اين همه ملك خداست
ارض حق را ارض خود دانى بگو
چيست شرح آيه «لاتفسدوا»
ابن آدم دل به ابليسى نهاد
من به ابليسى نديدم جز فساد
كس امانت را به كار خود نبرد
اى خوش آن كو ملك حق با حق سپرد
بردهاى چيزى كه از آن تو نيست
داغم از كارى كه شايان تو نيست
گر تو باشى صاحب شى مىسزد
ور نباشى خود بگو كى مىسزد
ملك يزدان را به يزدان بازده
تا ز كار خويش بگشايى گره
زير گردون فقر و مسكينى چراست
آنچه از مولاست مىگويى ز ماست
بندهاى كز آب و گل بيرون نجست
شيشه خود را به سنگ خود شكست
اى كه منزل را نمىدانى ز ره
قيمت هر شى ز انداز نگه
تا متاع توست گوهر گوهر است
ور نه سنگ است از پشيزى كمتر است
نوع ديگر بين جهان ديگر شود
اين زمين و آسمان ديگر شود
احوال دوشيزه مرّيخ كه دعواى رسالت كرده
درگذشتم از هزاران كوى و كاخ
بر كنار شهر ميدان فراخ
اندر آن ميدان هجوم مرد و زن
در ميان يك زن قدش چون نارون
چهرهاش روشن ولى بىنور جان
معنى او بر بيان او گران
حرف او بىسوز و چشمش بىنمى
از سرور آرزو نامحرمى
فارغ از جوش جوانى سينهاش
كور و صورتناپذير آيينهاش
بىخبر از عشق و از آيين عشق
صعوه ردكرده شاهين عشق
گفت با ما آن حكيم نكتهدان
نيست اين دوشيزه از مرّيخيان
ساده و آزاده و بىريو و رنگ
فرزمرز او را بدزديد از فرنگ
پخته در كار نبوّت ساختش
اندر اين عالم فرو انداختش
گفت نازل گشتهام از آسمان
دعوت من دعوت آخرزمان
از مقام مرد و زن دارد سخن
فاشتر مىگويد اسرار بدن
نزد اين آخرزمان تقدير زيست
در زبان ارضيان گويم كه چيست
تذكّر نبيّه مرّيخ
اى زنان اى مادران اى خواهران
زيستن تا كى مثال دلبران
دلبرى اندر جهان مظلومى است
دلبرى محكومى و محرومى است
در دو گيسو شانه گردانيم ما
مرد را نخجير خود دانيم ما
مرد صيّادى كه نخجيرى كند
گرد تو گردد كه زنجيرى كند
خودگدازىهاى او مكر و فريب
درد و داغ و آرزو مكر و فريب
گرچه آن كافر حرم سازد تو را
مبتلاى درد و غم سازد تو را
همبر او بودن آزار حيات
وصل او زهر و فراق او نبات
مار پيچان از خم و پيچش گريز
زهرهايش را به خون خود مريز
از امومت زرد روى مادران
اى خنك آزادى بىشوهران
وحى يزدان پى به پى آيد مرا
لذّت ايمان بيفزايد مرا
آمد آن وقتى كه از اعجاز فن
مىتوان ديدن جنين اندر بدن
حاصلى بردارى از كشت حيات
هر چه خواهى از بنين و از بنات
گر نباشد بر مراد ما چنين
بىمحابا كشتن او عين دين
در پس اين عصر اعصار دگر
آشكارا گردد اسرار دگر
پرورش گيرد جنين نوع دگر
بىشب ارحام دريابد سحر
تا بميرد آن سراپا اهرمن
همچو حيوانات ايّام كهن
لالهها بىداغ و با دامان پاك
بىنياز از شبنمى خيزد ز خاك
خود به خود بيرون فتد اسرار زيست
نغمه بىمضراب بخشد تار زيست
آنچه از نيسان فرو ريزد مگير
اى صدف در زير دريا تشنه مير
خيز و با فطرت بيا اندر ستيز
تا ز پيكار تو حر گردد كنيز
رستن از ربط دو تن توحيد زن
حافظ خود باش و بر مردان متن
رومى
مذهب عصر نوآيينى نگر
حاصل تهذيب لادينى نگر
زندگى را شرع و آيين است عشق
اصل تهذيب است دين وين است عشق
ظاهر او سوزناك و آتشين
باطن او نور ربّ العالمين
از تب و تاب درونش علم و فن
از جنون ذوفنونش علم و فن
دين نگردد پخته بىآداب عشق
دين بگير از صحبت ارباب عشق
فلك مشترى
ارواح جليله حلّاج و غالب و قرّةالعين طاهره كه به نشيمن بهشتى نگرويدند و به گردش جاودان گراييدند
من فداى اين دل ديوانهاى
هر زمان بخشد دگر ويرانهاى
چون بگيرم منزلى گويد كه خيز
مرد خودرس بحر را داند قفيز
زان كه آيات خدا لاانتهاست
اى مسافر جاده را پايان كجاست
كار حكمت ديدن و فرسودن است
كار عرفان ديدن و افزودن است
آن بسنجد در ترازوى هنر
اين بسنجد در ترازوى نظر
آن به دست آورد آب و خاك را
اين به دست آورد جان پاك را
آن نگه را بر تجلّى مىزند
اين تجلّى را به خود گم مىكند
در تلاش جلوههاى پى به پى
طى كنم افلاك و مىنالم چو نى
اين همه از فيض مردى پاكزاد
آن كه سوز او به جان من فتاد
كاروان اين دو بيناى وجود
بر كنار مشترى آمد فرود
آن جهان آن خاكدانى ناتمام
در طواف او قمرها تيزگام
خالى از مى شيشه تاكش هنوز
آرزو نارسته از خاكش هنوز
نيمشب از تاب ماهان نيمروز
نى برودت در هواى او نه سوز
من چو سوى آسمان كردم نظر
كوكبش ديدم به خود نزديكتر
هيبت نظّاره از هوشم ربود
شد دگرگون نزد و دور و دير و زود
پيش خود ديدم سه روح پاكباز
آتش اندر سينهشان گيتىگداز
در برشان حلّههاى لالهگون
چهرهها رخشنده از سوز درون
در تب و تابى ز هنگام الست
از شراب نغمههاى خويش مست
گفت رومى اينقدر از خود مرو
از دم آتشنوايان زنده شو
شوق بىپروا نديدستى نگر
زور اين صهبا نديدستى نگر
غالب و حلّاج و خاتون عجم
شورها افكنده در جان حرم
اين نواها روح را بخشد ثبات
گرمى او از درون كاينات»
نواى حلاج
ز خاك خويش طلب آتشى كه پيدا نيست
تجلّى دگرى در خور تقاضا نيست
نظر به خويش چنان بستهام كه جلوه دوست
جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نيست
به ملك جم ندهم مصرع نظيرى را
«كسى كه كشته نشد از قبيله ما نيست»
اگر چه عقل فسونپيشه لشكرى انگيخت
تو دلگرفته نباشى كه عشق تنها نيست
تو رهشناس نهاى وز مقام بىخبرى
چه نغمهاى است كه در بربط سليما نيست
ز قيد و صيد نهنگان حكايتى آور
مگو كه زورق ما روشناس دريا نيست
مريد همّت آن رهروم كه پا نگذاشت
به جادهاى كه در او كوه و دشت و دريا نيست
شريك حلقه رندان بادهپيما باش
حذر ز بيعت پيرى كه مرد غوغا نيست
نواى غالب
«بيا كه قاعده آسمان بگردانيم
قضا به گردش رطل گران بگردانيم
اگر ز شحنه بود گير و دار ننديشيم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانيم
اگر كليم شود همزبان سخن نكنيم
وگر خليل شود ميهمان بگردانيم
به جنگ باجستانان شاخسارى را
تهىسبد ز در گلستان بگردانيم
به صلح بالفشانان صبحگاهى را
ز شاخسار سوى آشيان بگردانيم
ز حيدريم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوى خاوران بگردانيم»
نواى طاهره
«گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نكته به نكته مو به مو
از پى ديدن رخت همچو صبا فتادهام
خانه به خانه در به در كوچه به كوچه كو به كو
مىرود از فراق تو خون دل از دو ديدهام
دجله به دجله يم به يم چشمه به چشمه جو به جو
مهر تو را دل حزين بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو
در دل خويش طاهره گشت و نديد جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو»
سوز و ساز عاشقان دردمند
شورهاى تازه در جانم فكند
مشكلات كهنه سر بيرون زدند
باز بر انديشهام شبخون زدند
قلزم فكرم سراپا اضطراب
ساحلش از زور توفانى خراب
گفت رومى وقت را از كف مده
اى كه مىخواهى گشود هر گره
چند در افكار خود باشى اسير
اين قيامت را برون ريز از ضمير
زندهرود مشكلات خود را پيش ارواح بزرگ مىگويد.
از مقام مؤمنان دورى چرا
يعنى از فردوس مهجورى چرا
حلاج
مرد آزادى كه داند خوب و زشت
مىنگنجد روح او اندر بهشت
جنّت ملّا مى و حور و غلام
جنّت آزادگان سير دوام
جنّت ملّا خور و خواب و سرود
جنّت عاشق تماشاى وجود
حشر ملّا شقّ قبر و بانگ صور
عشق شورانگيز خود صبح نشور
علم بر بيم و رجا دارد اساس
عاشقان را نى اميد و نى هراس
علم ترسان از جلال كاينات
عشق غرق اندر جمال كاينات
علم را بر رفته و حاضر نظر
عشق گويد آنچه مىآيد نگر
علم پيمان بسته با آيين جبر
چاره او چيست غير از جبر و صبر
عشق آزاد و غيور و ناصبور
در تماشاى وجود آمد جسور
عشق ما از شكوهها بيگانهاى است
گر چه او را گريه مستانهاى است
اين دل مجبور ما مجبور نيست
ناوك ما از نگاه حور نيست
آتش ما را بيفزايد فراق
جان ما را سازگار آيد فراق
بىخلشها زيستن نازيستن
بايد آتش در ته پا زيستن
زيستن اينگونه تقدير خودى است
از همين تقدير تعمير خودى است
ذرّهاى از شوق بىحد رشك مهر
گنجد اندر سينه او نه سپهر
شوق چون بر عالمى شبخون زند
آنيان را جاودانى مىكند
زندهرود
گردش تقدير مرگ زندگى است
كس نداند گردش تقدير چيست
حلّاج
هر كه از تقدير دارد ساز و برگ
لرزد از نيروى او ابليس و مرگ
جبر دين مرد صاحبهمّت است
جبر مردان از كمال قوّت است
پختهمردى پختهتر گردد ز جبر
جبر مرد خام را آغوش قبر
جبر خالد عالمى بر هم زند
جبر ما بيخ و بن ما بركند
كار مردان است تسليم و رضا
بر ضعيفان راست نايد اين قبا
تو كه دانى از مقام پير روم
مىندانى از كلام پير روم
«بود گبرى در زمان بايزيد
گفت او را يك مسلمان سعيد
خوشتر آن باشد كه ايمان آورى
تا به دست آيد نجات و سرورى
گفت اين ايمان اگر هست اى مريد
آن كه دارد شيخ عالم بايزيد
من ندارم طاقت آن تاب آن
كان فزون آمد ز كوششهاى جان»
كار ما غير از اميد و بيم نيست
هر كسى را همّت تسليم نيست
اين كه گويى بودنى اين بود شد
كارها پابند آيين بود شد
معنى تقليد كم فهميدهاى
نى خودى را نى خدا را ديدهاى
مرد مؤمن با خدا دارد نياز
«با تو ما سازيم تو با ما بساز»
عزم او خلّاق تقدير حق است
روز هيجا تير او تير حق است
زندهرود
كمنگاهان فتنهها انگيختند
بنده حق را به دار آويختند
آشكارا بر تو پنهان وجود
باز گو آخر گناه تو چه بود
حلاج
بود اندر سينه من بانگ صور
ملّتى ديدم كه دارد قصد گور
مؤمنان با خوى و بوى كافران
«لا اله»گويان و از خود منكران
«امر حق گفتند نقش باطل است
زان كه او وابسته آب و گل است
من به خود افروختم نار حيات
مرده را گفتم ز اسرار حيات
از خودى طرح جهانى ريختند
دلبرى با قاهرى آميختند
هر كجا پيدا و ناپيدا خودى
برنمىتابد نگاه ما خودى
نارها پوشيده اندر نور اوست
جلوههاى كاينات از طور اوست
هر زمان هر دل در اين دير كهن
از خودى در پرده مىگويد سخن
هر كه از نارش نصيب خود نبرد
در جهان از خويشتن بيگانه مرد
هند و هم ايران ز نورش محرم است
آن كه نارش هم شناسد آن كم است
من ز نور و نار او دادم خبر
بنده محرم گناه من نگر
آنچه من كردم تو هم كردى بترس
محشرى بر مرده آوردى بترس
طاهره
از گناه بنده صاحبجنون
كاينات تازهاى آمد برون
شوق بىحد پردهها را بردرد
كهنگى را از تماشا مىبرد
آخر از دار و رسن گيرد نصيب
برنگردد زنده از كوى حبيب
جلوه او بنگر اندر شهر و دشت
تا نپندارى كه از عالم گذشت
در ضمير عصر خود پوشيده است
اندر اين خلوت چه سان گنجيده است؟
زندهرود
اى تو را دادند درد جستوجوى
معنى يك شعر خود با من بگوى
«قمرى كف خاكستر و بلبل قفس رنگ
اى ناله! نشان جگر سوختهاى چيست؟»
غالب
نالهاى كو خيزد از سوز جگر
هر كجا تأثير او ديدم دگر
قمرى از تأثير او واسوخته
بلبل از وى رنگها اندوخته
اندر او مرگى به آغوش حيات
يك نفس اينجا حيات آنجا ممات
آنچنان رنگى كه ارژنگى از اوست
آنچنان رنگى كه بىرنگى از اوست
تو ندانى اين مقام رنگ و بوست
قسمت هر دل به قدر هاى و هوست
يا به رنگ آ يا به بىرنگى گذر
تا نشانى گيرى از سوز جگر
زندهرود
صد جهان پيدا در اين نيلىفضاست
هر جهان را اوليا و انبياست
غالب
نيك بنگر اندر اين بود و نبود
پى به پى آيد جهانها در وجود
هر كجا هنگامه عالم بود
رحمة للعالمينى هم بود
زندهرود
فاشتر گو زان كه فهمم نارساست
غالب
اين سخن را فاشتر گفتن خطاست
زندهرود
گفتوگوى اهل دل بىحاصل است
غالب
نكته را بر لب رسيدن مشكل است
زندهرود
تو سراپا آتش از سوز طلب
بر سخن غالب نيايى اى عجب
غالب
خلق و تقدير و هدايت ابتداست
رحمة للعالمينى انتهاست
زندهرود
من نديدم چهره معنى هنوز
آتشى دارى اگر ما را بسوز
غالب
اى چو من بيننده اسرار شعر
اين سخن افزونتر است از تار شعر
شاعران بزم سخن آراستند
اين كليمان بىيد بيضاستند
آنچه تو از من بخواهى كافرى است
كافرى كو ماوراى شاعرى است
حلّاج
هر كجا بينى جهان رنگ و بو
آن كه از خاكش برويد آرزو
يا ز نور مصطفى او را بهاست
يا هنوز اندر تلاش مصطفاست
زندهرود
از تو پرسم گرچه پرسيدن خطاست
سرّ آن جوهر كه نامش مصطفاست
آدمى يا جوهرى اندر وجود
آن كه آيد گاهگاهى در وجود
حلّاج
پيش او گيتى جبين فرسوده است
خويش را خود «عبدهو» فرموده است
«عبدهو» از فهم تو بالاتر است
زان كه او هم آدم و هم جوهر است
جوهر او نى عرب نى اعجم است
آدم است و هم ز آدم اقدم است
«عبدهو» صورتگر تقديرها
اندر او ويرانهها تعميرها
«عبدهو» هم جانفزا هم جانستان
«عبدهو» هم شيشه هم سنگ گران
عبد ديگر «عبدهو» چيزى دگر
ما سراپا انتظار او منتظر
«عبدهو» دهر است و دهر از «عبدهو»ست
ما همه رنگيم او بىرنگ و بوست
«عبدهو» باابتدا بىانتهاست
«عبدهو» را صبح و شام ما كجاست
كس ز سرّ «عبدهو» آگاه نيست
«عبدهو» جز سرّ «الّا الله» نيست
«لا اله» تيغ و دم او «عبدهو»
فاشتر خواهى بگو هو «عبدهو»
«عبدهو» چند و چگون كاينات
«عبدهو» راز درون كاينات
مدّعا پيدا نگردد زين دو بيت
تا نبينى از مقام «ما رميت»
بگذر از گفت و شنود اى زندهرود
غرق شو اندر وجود اى زندهرود
زندهرود
كم شناسم عشق را اين كار چيست
ذوق ديدار است پس ديدار چيست؟
حلّاج
معنى ديدار آن آخرزمان
حكم او بر خويشتن كردن توان
در جهان زى چون رسول انس و جان
تا چو او باشى قبول انس و جان
باز خود را بين همين ديدار اوست
سنّت او سرّى از اسرار اوست
زندهرود
چيست ديدار خداى نه سپهر
آن كه بىحكمش نگردد ماه و مهر
حلّاج
نقش حق اوّل به جان انداختن
باز او را در جهان انداختن
نقش جان تا در جهان گردد تمام
مىشود ديدار حق ديدار عام
اى خنك مردى كه از يك هوى او
نُه فلك دارد طواف كوى او
واى درويشى كه هويى آفريد
باز لب بربست و دم در خود كشيد
حكم حق را در جهان جارى نكرد
نانى از جو خورد و كرّارى نكرد
خانقاهى جست و از خيبر رميد
راهبى ورزيد و سلطانى نديد
نقش حق دارى جهان نخجير توست
همعنان تقدير با تدبير توست
عصر حاضر با تو مىجويد ستيز
نقش حق بر لوح اين كافر بريز
زندهرود
نقش حق را در جهان انداختند
من نمىدانم چه سان انداختند
حلّاج
يا به زور دلبرى انداختند
يا به زور قاهرى انداختند
زان كه حق در دلبرى پيداتر است
دلبرى از قاهرى اولىتر است
زندهرود
باز گو اى صاحب اسرار شرق
در ميان زاهد و عاشق چه فرق
حلّاج
زاهد اندر عالم دنيا غريب
عاشق اندر عالم عقبا غريب
زندهرود
معرفت را انتها نابودن است
زندگى اندر فنا آسودن است
حلّاج
سكر ياران از تهىپيمانگى است
نيستى از معرفت بيگانگى است
اى كه جويى در فنا مقصود را
درنمىيابد عدم موجود را
زندهرود
آن كه خود را بهتر از آدم شمرد
در خم و جامش نه مى باقى نه دُرْد
مشت خاك ما به گردون آشناست
آتش آن بىسر و سامان كجاست
حلّاج
كم بگو زان خواجه اهل فراق
تشنهكام و از ازل خونين اياق
ما جهول او عارف بود و نبود
كفر او اين راز را بر ما گشود
از فتادن لذّت برخاستن
عيش افزودن ز درد كاستن
عاشقى در نار او واسوختن
سوختن بىنار او ناسوختن
زان كه او در عشق و خدمت اقدم است
آدم از اسرار او نامحرم است
چاك كن پيراهن تقليد را
تا بياموزى از او توحيد را
زندهرود
اى تو را اقليم جان زير نگين
يك نفس با ما دگر صحبت گزين
حلّاج
با مقامى درنمىسازيم و بس
ما سراپا ذوق پروازيم و بس
هر زمان ديدن تپيدن كار ماست
بىپر و بالى پريدن كار ماست
نمودارشدن خواجه اهل فراق ابليس
صحبت روشندلان يك دم دو دم
آن دو دم سرمايه بود و عدم
عشق را شوريدهتر كرد و گذشت
عقل را صاحبنظر كرد و گذشت
چشم بربستم كه با خود دارمش
از مقام ديده در دل آرمش
ناگهان ديدم جهان تاريك شد
از مكان تا لامكان تاريك شد
اندر آن شب شعلهاى آمد پديد
از درونش پيرمردى برجهيد
يك قباى سرمهاى اندر برش
غرق اندر دود پيچان پيكرش
گفت رومى خواجه اهل فراق
آن سراپاسوز و آن خونيناياق
كهنه كمخنده اندكسخن
چشم او بيننده جان در بدن
رند و ملّا و حكيم و خرقهپوش
در عمل چون زاهدان سختكوش
فطرتش بيگانه ذوق وصال
زهد او ترك جمال لايزال
تا گسستن از جمال آسان نبود
كار پيش افكند از ترك سجود
اندكى در واردات او نگر
مشكلات او ثبات او نگر
غرق اندر رزم خير و شر هنوز
صد پيمبر ديده و كافر هنوز
جانم اندر تن ز سوز او تپيد
بر لبش آه غمآلودى رسيد
گفت و چشم نيموا بر من گشود
در عمل جز ما كه برخوردار بود
آنچنان بر كارها پيچيدهام
فرصت آدينه را كم ديدهام
نى مرا افرشتهاى نى چاكرى
وحى من بىمنّت پيغمبرى
نى حديث و نى كتاب آوردهام
جان شيرين از فقيهان بردهام
رشته دين چون فقيهان كس نرشت
كعبه را كردند آخر خشتخشت
كيش ما را اينچنين تأسيس نيست
فرقه اندر مذهب ابليس نيست
درگذشتم از سجود اى بىخبر
ساز كردم ارغنون خير و شر
از وجود حق مرا منكر مگير
ديده بر باطن گشا ظاهر مگير
گر بگويم نيست اين از ابلهى است
زان كه بعد از ديد نتوان گفت نيست
من «بلى» در پرده «لا» گفتهام
گفته من خوشتر از ناگفتهام
تا نصيب از درد آدم داشتم
قهر يار از بهر او نگذاشتم
شعلهها از كشتزار من دميد
او ز مجبورى به مختارى رسيد
زشتى خود را نمودم آشكار
با تو دادم ذوق ترك و اختيار
تو نجاتى ده مرا از نار من
وا كن اى آدم گره از كار من
اى كه اندر بند من افتادهاى
رخصت عصيان به شيطان دادهاى
در جهان با همّت مردانه زى
غمگسار من ز من بيگانه زى
بىنياز از نيش و نوش من گذر
تا نگردد نامهام تاريكتر
در جهان صيّاد با نخجيرهاست
تا تو نخجيرى به كيشم تيرهاست
صاحب پرواز را افتاد نيست
صيد اگر زيرك شود صيّاد نيست
گفتمش بگذر ز آيين فراق
«ابغض الاشياء عندى الطّلاق»
گفت ساز زندگى سوز فراق
اى خوشا سرمستى روز فراق
بر لبم از وصل مىنايد سخن
وصل اگر خواهم نه او ماند نه من
حرف وصل او را ز خود بيگانه كرد
تازه شد اندر دل او سوز و درد
اندكى غلتيد اندر دود خويش
باز گم گرديد اندر دود خويش
نالهاى زان دود پيچان شد بلند
اى خنك جانى كه گردد دردمند
ناله ابليس
اى خداوند صواب و ناصواب
من شدم از صحبت آدم خراب
هيچگه از حكم من سر برنتافت
چشم از خود بست و خود را درنيافت
خاكش از ذوق ابا بيگانهاى
از شرار كبريا بيگانهاى
صيد خود صيّاد را گويد بگير
الامان از بنده فرمانپذير
از چنين صيدى مرا آزاد كن
طاعت ديروزه من ياد كن
پست از او آن همّت والاى من
واى من اى واى من اى واى من
فطرت او خام و عزم او ضعيف
تاب يك ضربم نيارد اين حريف
بنده صاحبنظر بايد مرا
يك حريف پختهتر بايد مرا
لعبت آب و گل از من بازگير
مىنيايد كودكى از مرد پير
ابن آدم چيست؟ يك مشت خس است
مشت خس را يك شرار از من بس است
اندر اين عالم اگر جز خس نبود
اين قدر آتش مرا دادن چه سود
شيشه را بگداختن عارى بود
سنگ را بگداختن كارى بود
آنچنان تنگ از فتوحات آمدم
پيش تو بهر مكافات آمدم
منكر خود از تو مىخواهم بده
سوى آن مرد خدا راهم بده
بندهاى بايد كه پيچد گردنم
لرزه اندازد نگاهش در تنم
آن كه گويد از حضور من برو
آن كه پيش او نيرزم با دو جو
اى خدا يك زندهمرد حقپرست
لذّتى شايد كه يابم در شكست
فلك زحل
ارواح رذيله كه با ملك و ملّت غدّارى كرده و دوزخ ايشان را قبول نكرده
پير رومى آن امام راستان
آشناى هر مقام راستان
گفت اى گردوننورد سختكوش
ديدهاى آن عالم زنّارپوش
آن كه بر گرد كمر پيچيده است
از دم استارهاى دزديده است
از گرانسيرى خرام او سكون
هر نكو از حكم او زشت و زبون
پيكر او گرچه از آب و گل است
بر زمينش پانهادن مشكل است
صدهزار افرشته تندربهدست
قهر حق را قاسم روز الست
درّه پىهم مىزند سيّاره را
از مدارش پر كند سيّاره را
عالمى مطرود و مردود سپهر
صبح او مانند شام از بخل مهر
منزل ارواح بىيومالنّشور
دوزخ از احراقشان آمد نفور
اندرون او دو طاغوت كهن
روح قومى گشته از بهر دو تن
جعفر از بنگال و صادق از دكن
ننگ آدم ننگ دين ننگ وطن
ناقبول و نااميد و نامراد
ملّتى از كارشان اندر فساد
ملّتى كو بند هر ملّت گشاد
ملك و دينش از مقام خود فتاد
مىندانى خطّه هندوستان
آن عزيز خاطر صاحبدلان
خطّهاى هر جلوهاش گيتىفروز
در ميان خاك و خون غلتد هنوز
در گلش تخم غلامى را كه كشت
اين همه كردار آن ارواح زشت
در فضاى نيلگون يك دم بايست
تا مكافات عمل بينى كه چيست
قلزم خونين
آنچه ديدم مىنگنجد در بيان
تن ز سهمش بىخبر گردد ز جان
من چه ديدم قلزمى ديدم ز خون
قلزمى توفانبرون توفاندرون
در هوا ماران چو در قلزم نهنگ
كفچه شبگونبال و پر سيمابرنگ
موجها درّنده مانند پلنگ
از نهيبش مرده بر ساحل نهنگ
بحر ساحل را امان يك دم نداد
هر زمان كه پارهاى در خون فتاد
موج خون با موج خون اندر ستيز
در ميانش زورقى در افت و خيز
اندر آن زورق دو مرد زردروى
زردرو عريانبدن آشفتهموى
آشكارا مىشود روح هندوستان
آسمان شق گشت و حورى پاكزاد
پرده را از چهره خود برگشاد
در جبينش نار و نور لايزال
در دو چشم او سرور لايزال
حلّهاى در بر سبكتر از سحاب
تار و پودش از رگ برگ گلاب
با چنين خوبى نصيبش طوق و بند
بر لب او نالههاى دردمند
گفت رومى روح هند است اين نگر
از فغانش سوزها اندر جگر
روح هندوستان ناله و فرياد مىكند
شمع جان افسرد در فانوس هند
هنديان بيگانه از ناموس هند
مردك نامحرم از اسرار خويش
زخمه خود كم زند بر تار خويش
بر زمان رفته مىبندد نظر
زآتش افسرده مىسوزد جگر
بندها بر دست و پاى من از اوست
نالههاى نارساى من از اوست
خويشتن را از خودى پرداخته
از رسوم كهنه زندان ساخته
آدميت از وجودش دردمند
عصر نو از پاك و ناپاكش نژند
بگذر از فقرى كه عريانى دهد
اى خنك فقرى كه سلطانى دهد
الحذر از جبر و هم از خوى صبر
جابر و مجبور را زهر است جبر
اين به صبر پىهمى خوگر شود
آن به جبر پىهمى خوگر شود
هر دو را ذوق ستم گردد فزون
ورد من «يا ليت قومى يعلمون»
كى شب هندوستان آيد به روز
مُرد جعفر زنده روح او هنوز
تا ز قيد يك بدن وامى دهد
آشيان اندر تن ديگر نهد
گاه او را با كليسا ساز باز
گاه پيش ديريان اندر نياز
دين او آيين او سوداگرى است
عنترى اندر لباس حيدرى است
تا جهان رنگ و بو گردد دگر
رسم او آيين او گردد دگر
پيش از اين چيزى دگر مسجود او
در زمان ما وطن معبود او
ظاهر او از غم دين دردمند
باطنش چون ديريان زنّاربند
جعفر اندر هر بدن ملّتكش است
اين مسلمانى كهن ملّتكش است
خندخندان است و با كس يار نيست
مار اگر خندان شود جز مار نيست
از نفاقش وحدت قومى دو نيم
ملّت او از وجود او لئيم
ملّتى را هر كجا غارتگرى است
اصل او از صادقى يا جعفرى است
الامان از روح جعفر الامان
الامان از جعفران اين زمان
فرياد يكى از زورقنشينان قلزم خونين
«نى عدم ما را پذيرد نى وجود
واى از بىمهرى بود و نبود
تا گذشتيم از جهان شرق و غرب
بر در دوزخ شديم از درد و كرب
يك شرر بر صادق و جعفر نزد
بر سر ما مشت خاكستر نزد
گفت دوزخ را خس و خاشاك به
شعله من زين دو كافر پاك به
آن سوى نه آسمان رفتيم ما
پيش مرگ ناگهان رفتيم ما
گفت جان سرّى ز اسرار من است
حفظ جان و هدم تن كار من است
جان زشتى گر چه نرزد با دو جو
اى كه از من هدم جان خواهى برو
اينچنين كارى نمىآيد ز مرگ
جان غدّارى نياسايد ز مرگ
اى هواى تند اى درياى خون
اى زمين اى آسمان نيلگون
اى نجوم اى ماهتاب اى آفتاب
اى قلم اى لوح محفوظ اى كتاب
اى بتان ابيض اى لردان غرب
اى جهانى در بغل بىحرب و ضرب
اين جهان بىابتدا بىانتهاست
بنده غدّار را مولا كجاست
ناگهان آمد صداى هولناك
سينه صحرا و دريا چاكچاك
ربط اقليم بدن از هم گسيخت
دم به دم كهپاره بر كهپاره ريخت
كوهها مثل سحاب اندر مرور
انهدام عالمى بىبانگ صور
برق و تندر از تب و تاب درون
آشيان جستند اندر بحر خون
موجها پرشور و از خود رفتهتر
غرق خون گرديده آن كوه و كمر
آنچه بر پيدا و ناپيدا گذشت
خيل انجم ديد و بىپروا گذشت
آن سوى افلاك
مقام حكيم آلمانى نيچه
هر كجا استيزه بود و نبود
كس نداند سرّ اين چرخ كبود
هر كجا مرگ آورد پيغام زيست
اى خوش آن مردى كه داند مرگ چيست
هر كجا مانند باد ارزان حيات
بىثبات و با تمنّاى ثبات
چشم من صد عالم ششروزه ديد
تا حد اين كائنات آمد پديد
هر جهان را ماه و پروينى دگر
زندگى را رسم و آيينى دگر
وقت هر عالم روان مانند زو
دير ياز اينجا و آنجا تندرو
سال ما اينجا مهى آنجا دمى
بيش آن عالم به آن عالم كمى
عقل ما اندر جهانى ذوفنون
در جهان ديگرى خوار و زبون
بر ثغور اين جهان چون و چند
بود مردى با صداى دردمند
ديده او از عقابان تيزتر
طلعت او شاهد سوز جگر
دم به دم سوز درون او فزود
بر لبش بيتى كه صد بارش سرود
«نه جبريلى نه فردوسى نه حورى نى خداوندى
كف خاكى كه مىسوزد ز جان آرزومندى»
من به رومى گفتم اين فرزانه كيست
گفت اين فرزانه آلمانوى است
در ميان اين دو عالم جاى اوست
نغمه ديرينه اندر ناى اوست
باز اين حلّاج بىدار و رسن
نوع ديگر گفته آن حرف كهن
حرف او بىباك و افكارش عظيم
غربيان از تيغ گفتارش دو نيم
همنشين بر جذبه او پى نبرد
بنده مجذوب را مجنون شمرد
عاقلان از عشق و مستى بىنصيب
نبض او دادند در دست طبيب
با پزشكان چيست غير از ريو و رنگ
واى مجذوبى كه زاد اندر فرنگ
ابن سينا بر بياض دل نهد
رگ زند يا حَبّ خوابآور دهد
بود حلّاجى به شهر خود غريب
جان ز ملّا برد و كشت او را طبيب
مرد رهدانى نبود اندر فرنگ
پس فزون شد نغمهاش از تار چنگ
راهرو را كس نشان از ره نداد
صد خلل در واردات او فتاد
نقد بود و كس عيار او را نكرد
كاردانى مرد كار او را نكرد
عاشقى در راه خود گمگشتهاى
سالكى در راه خود گمگشتهاى
مستى او هر زجاجى را شكست
از خدا ببريد و هم از خود گسست
خواست تا بيند به چشم ظاهرى
اختلاط قاهرى با دلبرى
خواست تا از آب و گل آيد برون
خوشهاى كز كشت دل آيد برون
آنچه او جويد مقام كبرياست
اين مقام از عقل و حكمت ماوراست
زندگى شرح اشارات خودى است
«لا» و «الّا» از مقامات خودى است
او به «لا» درماند و تا «الّا» نرفت
از مقام «عبدهو» بيگانه رفت
با تجلّى همكنار و بىخبر
دورتر چون ميوه از بيخ شجر
چشم او جز رؤيت آدم نخواست
نعره بىباكانه زد آدم كجاست
ورنه او از خاكيان بيزار بود
مثل موسى طالب ديدار بود
كاش بودى در زمان احمدى
تا رسيدى بر سرور سرمدى
عقل او با خويشتن در گفتوگوست
تو ره خود رو كه راه خود نكوست
پيش نه گامى كه آمد آن مقام
«كاندر او بىحرف مىرويد كلام»
حركت به جنّت الفردوس
درگذشتم از حد اين كاينات
پا نهادم در جهان بىجهات
بىيمين و بىيسار است اين جهان
فارغ از ليل و نهار است اين جهان
پيش او قنديل ادراكم فسرد
حرف من از هيبت معنى بمرد
با زبان آب و گل گفتار جان
در قفس پرواز مىآيد گران
اندكى اندر جهان دل نگر
تا ز نور خود شوى روشنبصر
چيست دل؟ يك عالم بىرنگ و بوست
عالم بىرنگ و بو بىچارسوست
ساكن و هر لحظه سيّار است دل
عالم احوال و افكار است دل
از حقايق تا حقايق رفته عقل
سير او بىجاده و رفتار و نقل
صد خيال و هر يك از ديگر جداست
اين به گردون آشنا آن نارساست
كس نگويد اينكه گردون آشناست
بر يمين آن خيال نارساست
يا سرورى كايد از ديدار دوست
نيمگامى از هواى كوى دوست
چشم تو بيدار باشد يا به خواب
دل ببيند بىشعاع آفتاب
آن جهان را بر جهان دل شناس
من چه گويم زانچه نايد در قياس
اندر آن عالم جهان ديگرى
اصل او از «كن فكان» ديگرى
لازوال و هر زمان نوع دگر
نايد اندر وهم و آيد در نظر
هر زمان او را كمال ديگرى
هر زمان او را جمال ديگرى
روزگارش بىنياز از ماه و مهر
گنجد اندر ساحت او نه سپهر
هر چه در غيب است آيد روبهرو
پيش از آن كز دل برويد آرزو
در زبان خود چه سان گويم كه چيست؟
اين جهان نور و حضور و زندگى است
لالهها آسوده در كهسارها
نهرها گردنده در گلزارها
غنچههاى سرخ و اسپيد و كبود
از دم قدّوسيان او را گشود
آبها سيمين هواها عنبرين
قصرها با قبّههاى زمردين
خيمهها ياقوتگون زرّينطناب
شاهدان با طلعت آيينهتاب
گفت رومى اى گرفتار قياس
درگذر از اعتبارات حواس
از تجلّى كارهاى خوب و زشت
مىشود آن دوزخ اين گردد بهشت
اين كه بينى قصرهاى رنگرنگ
اصلش از اعمال و نى از خشت و سنگ
آنچه خوانى كوثر و غلمان و حور
جلوه اين عالم جذب و سرور
زندگى اينجا ز ديدار است و بس
ذوق ديدار است و گفتار است و بس
قصر شرفالنّسا
گفتم اين كاشانهاى از لعل ناب
آن كه مىگيرد خراج از آفتاب
اين مقام اين منزل اين كاخ بلند
حوريان بر درگهش احرامبند
اى تو دادى سالكان را جستوجوى
صاحب او كيست با من بازگوى
گفت اين كاشانه شرفالنّساست
مرغ بامش با ملائك همنواست
قلزم ما اينچنين گوهر نزاد
هيچ مادر اينچنين دختر نزاد
خاك لاهور از مزارش آسمان
كس نداند راز او اندر جهان
آن سراپا ذوق و شوق و درد و داغ
حاكم پنجاب را چشم و چراغ
آن فروغ ديده عبدالصّمد
فقر او نقشى كه ماند تا ابد
تا ز قرآن پاك مىسوزد وجود
از تلاوت يك نفس فارغ نبود
در كمر تيغ دورو قرآن به دست
تن بدن هوش و حواس اللهمست
خلوت و شمشير و قرآن و نماز
اى خوش آن عمرى كه رفت اندر نياز
بر لب او چون دم آخر رسيد
سوى مادر ديد و مشتاقانه ديد
گفت اگر از راز من دارى خبر
سوى اين شمشير و اين قرآن نگر
اين دو قوّت حافظ يكديگرند
كاينات زندگى را محورند
اندر اين عالم كه ميرد هر نفس
دخترت را اين دو محرم بود و بس
وقت رخصت با تو دارم اين سخن
تيغ و قرآن را جدا از من مكن
دل به آن حرفى كه مىگويم بنه
قبر من بىگنبد و قنديل به
مؤمنان را تيغ با قرآن بس است
تربت ما را همين سامان بس است
عمرها در زير اين زرّينقباب
بر مزارش بود شمشير و كتاب
مرقدش اندر جهان بىثبات
اهل حق را داد پيغام حيات
تا مسلمان كرد با خود آنچه كرد
گردش دوران بساطش درنورد
مرد حق از غير حق انديشه كرد
شير مولا روبهى را پيشه كرد
از دلش تاب و تب سيماب رفت
خود بدانى آنچه بر پنجاب رفت
خالصه شمشير و قرآن را ببرد
اندر آن كشور مسلمانى بمرد
زيارت امير كبير حضرت سيّدعلى همدانى و ملاطاهر غنى كشميرى
حرف رومى در دلم سوزى فكند
آه پنجاب آن زمين ارجمند
از تب ياران تپيدم در بهشت
كهنهغمها را خريدم در بهشت
تا در آن گلشن صدايى دردمند
از كنار حوض كوثر شد بلند
«جمعكردم مشت خاشاكى كه سوزم خويش را
گل گمان دارد كه بندم آشيان در گلستان»
گفت رومى «آنچه مىآيد نگر
دل مده با آنچه بگذشت اى پسر
شاعر رنگيننوا طاهر غنى
فقر او باطن غنى ظاهر غنى
نغمهاى مىخواند آن مست مدام
در حضور سيّد والامقام
سيّدالسّادات سالار عجم
دست او معمار تقدير امم
تا غزالى درس «الّا هو» گرفت
ذكر و فكر از دودمان او گرفت
سيّد آن كشور مينونظير
مير و درويش و سلاطين را مشير
جمله را آن شاه درياآستين
داد علم و صنعت و تهذيب و دين
آفريد آن مرد ايران صغير
با هنرهاى غريب و دلپذير
يك نگاه او گشايد صد گره
خيز و تيرش را به دل راهى بده»
در حضور شاه همدان
زندهرود
از تو خواهم سرّ يزدان را كليد
طاعت از ما جست و شيطان آفريد
زشت و ناخوش را چنان آراستن
در عمل از ما نكويى خواستن
از تو پرسم اين فسون سازى كه چه
با قمار بدنشين بازى كه چه
مشت خاك و اين سپهر گردگرد
خود بگو مىزيبدش كارى كه كرد
كار ما افكار ما آزار ما
دست با دندان گزيدن كار ما
شاه همدان
بندهاى كز خويشتن دارد خبر
آفريند منفعت را از ضرر
بزم با ديو است آدم را وبال
رزم با ديو است آدم را جمال
خويش را بر اهرمن بايد زدن
تو همه تيغ آن همه سنگ فسن
تيزتر شو تا فتد ضرب تو سخت
ورنه باشى در دو گيتى تيرهبخت
زندهرود
زير گردون آدم آدم را خورد
ملّتى بر ملّتى ديگر چرد
جان ز اهل خطّه سوزد چون سپند
خيزد از دل نالههاى دردمند
زيرك و درّاك و خوشگل ملّتى است
در جهان تردستى او آيتى است
ساغرش غلتيده اندر خون اوست
در نى من ناله از مضمون اوست
از خودى تا بىنصيب افتاده است
در ديار خود غريب افتاده است
دستمزد او به دست ديگران
ماهى رودش به شست ديگران
كاروانها سوى منزل گامگام
كار او ناخوب و بىاندام و خام
از غلامى جذبههاى او بمرد
آتشى اندر رگ تاكش فسرد
تا نپندارى كه بوده است اينچنين
جبهه را همواره سوده است اينچنين
در زمانى صفشكن هم بوده است
چيره و جانباز و پُردم بوده است
كوههاى خنگسار او نگر
آتشين دست چنار او نگر
در بهاران لعل مىريزد ز سنگ
خيزد از خاكش يكى توفان رنگ
لكّههاى ابر در كوه و دمن
پنبه پرّان از كمان پنبهزن
كوه و دريا و غروب آفتاب
من خدا را ديدم آنجا بىحجاب
با نسيم آواره بودم در نشاط
«بشنو از نى» مىسرودم در نشاط
مرغكى مىگفت اندر شاخسار
با پشيزى مىنيرزد اين بهار
لاله رست و نرگس شهلا دميد
باد نوروزى گريبانش دريد
عمرها باليد از اين كوه و كمر
نستر از نور قمر پاكيزهتر
عمرها گل رخت بربست و گشاد
خاك ما ديگر شهابالدّين نزاد
ناله پرسوز آن مرغ سحر
داد جانم را تب و تاب دگر
تا يكى ديوانه ديدم در خروش
آن كه برد از من متاع صبر و هوش
بگذر ز ما و ناله مستانهاى مجوى
بگذر ز شاخ گل كه طلسمى است رنگ و بوى
گفتى كه شبنم از ورق لاله مىچكد
غافل دلى است اين كه بگريد كنار جوى
اين مشت پر كجا و سرود اينچنين كجا
روح غنى است ماتمى مرگ آرزوى
باد صبا اگر به جنيوا گذر كنى
حرفى ز ما به مجلس اقوام بازگوى
دهقان و كشت و جوى خيابان فروختند
قومى فروختند و چه ارزان فروختند
شاه همدان با تو گويم رمز باريك اى پسر
تن همه خاك است و جان والاگهر
جسم را از بهر جان بايد گداخت
پاك را از خاك مىبايد شناخت
گر ببرّى پاره تن را ز تن
رفت از دست تو آن لخت بدن
ليكن آن جانى كه گردد جلوهمست
گر ز دست او را دهى آيد به دست
جوهرش با هيچ شى مانند نيست
هست اندر بند و اندر بند نيست
گر نگه دارى بميرد در بدن
ور بيفشانى فروغ انجمن
چيست جان جلوهمست اى مرد راد
چيست جاندادن ز دست اى مرد راد؟
چيست جاندادن به حق پرداختن
كوه را با سوز جان بگداختن
جلوهمستى خويش را دريافتن
در شبان چون كوكبى برتافتن
خويش را نايافتن نابودن است
يافتن خود را به خود بخشودن است
هر كه خود را ديد و غير از خود نديد
رخت از زندان خود بيرون كشيد
جلوه بدمستى كه بيند خويش را
خوشتر از نوشينه داند نيش را
در نگاهش جان چو باد ارزان شود
پيش او زندان او لرزان شود
تيشه او خاره را برمىدرد
تا نصيب خود ز گيتى مىبرد
تا ز جان بگذشت جانش جان اوست
ورنه جانش يك دو دم مهمان اوست
زندهرود
گفتهاى از حكمت زشت و نكوى
پير دانا نكته ديگر بگوى
مرشد معنىنگاهان بودهاى
محرم اسرار شاهان بودهاى
ما فقير و حكمران خواهد خراج
چيست اصل اعتبار تخت و تاج
شاه همدان
اصل شاهى چيست اندر شرق و غرب؟
يا رضاى امّتان يا حرب و ضرب
فاش گويم با تو اى والامقام
باج را جز با دو كس دادن حرام
يا «اولى الامرى» كه «منكم» شان اوست
آيه حق حجّت و برهان اوست
يا جوانمردى چو صرصر تندخيز
شهرگير و خويشباز اندر ستيز
روز كين كشورگشا از قاهرى
روز صلح از شيوههاى دلبرى
مىتوان ايران و هندستان خريد
پادشاهى را ز كس نتوان خريد
جام جم را اى جوان باهنر
كس نگيرد از دكان شيشهگر
ور بگيرد مال او جز شيشه نيست
شيشه را غير از شكستن پيشه نيست
غنى
هند را اين ذوق آزادى كه داد
صيد را سوداى صيّادى كه داد
آن برهمنزادگان زندهدل
لاله احمر ز رويشان خجل
تيزبين و پختهكار و سختكوش
از نگاهشان فرنگ اندر خروش
اصلشان از خاك دامنگير ماست
مطلع اين دلبران كشمير ماست
خاك ما را بىشرر دانى اگر
بر درون خود يكى بگشا نظر
اين همه سوزى كه دارى از كجاست
اين دم باد بهارى از كجاست
اين همان باد است كز تأثير او
كوهسار ما بگيرد رنگ و بو
هيچ مىدانى كه روزى در ولر
موجهاى مىگفت با موج دگر
چند در قلزم به يكديگر زنيم
خيز تا يك دم به ساحل سر زنيم
زاده ما يعنى آن جوى كهن
شور او در وادى و كوه و دمن
هر زمان بر سنگ ره خود را زند
تا بناى كوه را برمىكند
آن جوان كو شهر و دشت و در گرفت
پرورش از شير صد مادر گرفت
سطوت او خاكيان را محشرى است
اين همه از ماست نى از ديگرى است
زيستن اندر حد ساحل خطاست
ساحل ما سنگى اندر راه ماست
باكران در ساختن مرگ دوام
گر چه اندر بحر غلتى صبح و شام
زندگى جولان ميان كوه و دشت
اى خنك موجى كه از ساحل گذشت
اى كه خواندى خطّ سيماى حيات
اى به خاور داده غوغاى حيات
اى تو را آهى كه مىسوزد جگر
تو از او بىتاب و ما بىتابتر
اى ز تو مرغ چمن را هاى و هو
سبزه از اشك تو مىگيرد وضو
كاروانها را صداى تو درا
تو ز اهل خطّه نوميدى چرا
دل ميان سينهشان مرده نيست
اخگرشان زير يخ افسرده نيست
باش تا بينى كه بىآواز صور
ملّتى برخيزد از خاك قبور
غم مخور اى بنده صاحبنظر
بركش آن آهى كه سوزد خشك و تر
شهرها زير سپهر لاجورد
سوخت از سوز دل درويش مرد
سلطنت نازكتر آمد از حباب
از دمى او را توان كردن خراب
از نوا تشكيل تقدير امم
از نوا تخريب و تعمير امم
نشتر تو گرچه در دلها خليد
مر تو را چونان كه هستى كس نديد
پرده تو از نواى شاعرى است
آنچه گويى ماوراى شاعرى است
تازهآشوبى فكن اندر بهشت
يك نوا مستانه زن اندر بهشت
زندهرود
با نشئه درويشى درساز و دمادم زن
چون پخته شوى خود را بر سلطنت جم زن
گفتند جهان ما آيا به تو مىسازد
گفتم كه نمىسازد گفتند كه بر هم زن
در ميكدهها ديدم شايسته حريفى نيست
با رستم دستان زن با مغبچهها كم زن
اى لاله صحرايى تنها نتوانى سوخت
اين داغ جگرتابى بر سينه آدم زن
تو سوز درون او تو گرمى خون او
باور نكنى چاكى در پيكر عالم زن
عقل است چراغ تو در راهگذارى نه
عشق است اياغ تو با بنده محرم زن
لخت دل پرخونى از ديده فرو ريزم
لعلى ز بدخشانم بردار و به خاتم زن
صحبت با شاعر هندى برترى هرى
حوريان را در قصور و در خيام
ناله من دعوت سوز تمام
آن يكى از خيمه سر بيرون كشيد
وان دگر از غرفه رخ بنمود و ديد
هر دلى را در بهشت جاودان
دادم از درد و غم آن خاكدان
زير لب خنديد پير پاكزاد
گفت اى جادوگر هندىنژاد
آن نواپرداز هندى را نگر
شبنم از فيض نگاه او گهر
نكتهآرايى كه نامش برترى است
فطرت او چون سحاب آذرى است
از چمن جز غنچه نورس نچيد
نغمه تو سوى ما او را كشيد
پادشاهى با نواى ارجمند
هم به فقر اندر مقام او بلند
نقش خوبى بندد از فكر شگرف
يك جهان معنى نهان اندر دو حرف
كارگاه زندگى را محرم است
او جم است و شعر او جام جم است»
ما به تعظيم هنر برخاستيم
باز با وى صحبتى آراستيم
زندهرود
اى كه گفتى نكتههاى دلنواز
مشرق از گفتار تو داناى راز
شعر را سوز از كجا آيد بگوى
از خودى يا از خدا آيد بگوى
برترى هرى
كس نداند در جهان شاعر كجاست
پرده او از بم و زير نواست
آن دل گرمى كه دارد در كنار
پيش يزدان هم نمىگيرد قرار
جان ما را لذّت اندر جستوجوست
شعر را سوز از مقام آرزوست
اى تو از تاك سخن مست مدام
گر تو را آيد ميسّر اين مقام
با دو بيتى در جهان سنگ و خشت
مىتوان بردن دل از حور بهشت
زندهرود
هنديان را ديدهام در پيچ و تاب
سرّ حق وقت است گويى بىحجاب
برترى هرى
اين خدايان تنكمايه ز سنگند و ز خشت
برترى هست كه دور است ز دير و ز كنشت
سجده بىذوق عمل خشك و به جايى نرسد
زندگانى همه كردار چه زيبا و چه زشت
فاش گويم به تو حرفى كه نداند همه كس
اى خوش آن بنده كه بر لوح دل او بنوشت
اين جهانى كه تو بينى اثر يزدان نيست
چرخه از توست همان رشته كه بر دوك تو رشت
پيش آيين مكافات عمل سجده گزار
زان كه خيزد ز عمل دوزخ و اعراف و بهشت
(ترجمه از برترى هرى، شاعر هندى)
حركت به كاخ سلاطين مشرق
نادر، ابدالى، سلطان شهيد
رفت در جانم صداى برترى
مست بودم از نواى برترى
گفت رومى «چشم دل بيدار بِه
پا برون از حلقه افكار نه
كردهاى بر بزم درويشان گذر
يك نظر كاخ سلاطين هم نگر
خسروان مشرق اندر انجمن
سطوت ايران و افغان و دكن
نادر آن داناى رمز اتّحاد
با مسلمان داد پيغام وداد
مرد ابدالى وجودش آيتى
درد افغان را اساس ملّتى
آن شهيدان محبّت را امام
آبروى هند و چين و روم و شام
نامش از خورشيد و مه تابندهتر
خاك قبرش از من و تو زندهتر
عشق رازى بود بر صحرا نهاد
تو ندانى جان چه مشتاقانه داد
از نگاه خواجه بدر و حنين
فقر سلطان وارث جذب حسين
رفت سلطان زين سراى هفت روز
نوبت او در دكن باقى هنوز»
حرف و صوتم خام و فكرم ناتمام
كى توان گفتن حديث آن مقام
نوريان از جلوههاى او بصير
زنده و دانا و گويا و خبير
قصرى از فيروزه ديوار و درش
آسمان نيلگون اندر برش
رفعت او برتر از چند و چگون
مىكند انديشه را خوار و زبون
آن گل و سرو و سمن آن شاخسار
از لطافت مثل تصوير بهار
هر زمان برگ گل و برگ شجر
دارد از ذوق نمو رنگ دگر
اين قدر باد صبا افسونگر است
تا مژه بر هم زنى زرد احمر است
هر طرف فوّارهها گوهرفروش
مرغك فردوسزاد اندر خروش
بارگاهى اندر آن كاخى بلند
ذرّه او آفتاب اندر كمند
سقف و ديوار و اساتين از عقيق
فرش او از يشم و پرچين از عقيق
بر يمين و بر يسار آن وثاق
حوريان صف بسته با زرّيننطاق
در ميان بنشسته با اورنگ زر
خسروان جمحشم بهرامفر
رومى آن آيينه حسن ادب
با كمال دلبرى بگشاد لب
گفت مرد شاعرى از خاور است
شاعرى يا ساحرى از خاور است
فكر او باريك و جانش دردمند
شعر او در خاوران سوزى فكند
نادر
خوش بيا اى نكتهسنج خاورى
اى كه مىزيبد تو را حرف درى
محرم رازيم با ما راز گوى
آنچه مىدانى ز ايران بازگوى
زندهرود
بعد مدّت چشم خود بر خود گشاد
ليكن اندر حلقه دامى فتاد
كشته ناز بتان شوخ و شنگ
خالق تهذيب و تقليد فرنگ
كار آن وارفته ملك و نسب
ذكر شاپور است و تحقير عرب
روزگار او تهى از واردات
از قبور كهنه مىجويد حيات
با وطن پيوست و از خود درگذشت
دل به رستم داد و از حيدر گذشت
نقش باطل مىپذيرد از فرنگ
سرگذشت خود بگيرد از فرنگ
پيرى ايران زمان يزدجرد
چهره او بىفروغ از خون سرد
دين و آيين و نظام او كهن
شيد و تار صبح و شام او كهن
موج مى در شيشه تاكش نبود
يك شرر در توده خاكش نبود
تا ز صحرايى رسيدش محشرى
آن كه داد او را حيات ديگرى
اينچنين حشر از عنايات خداست
پارس باقى رومةالكبرى كجاست
آن كه رفت از پيكر او جان پاك
بىقيامت برنمىآيد ز خاك
مرد صحرايى به ايران جان دميد
باز سوى ريگزار خود رميد
كهنه را از لوح ما بسترد و رفت
برگ و ساز عصر نو آورد و رفت
آه احسان عرب نشناختند
ز آتش افرنگيان بگداختند
نمودار مىشود روح ناصرخسرو علوى و غزلى مستانه سراييده، غايب مىشود
دست را چون مركب تيغ و قلم كردى مدار
هيچ غم گر مركب تن لنگ باشد يا عرن
از سر شمشير و از نوك قلم زايد هنر
اى برادر همچو نور از نار و نار از نارون
بىهنر دان نزد بىدين هم قلم هم تيغ را
چون نباشد دين نباشد كلك و آهن را ثمن
دين گرامى شد به دانا و به نادان خوار گشت
پيش نادان دين چو پيش گاو باشد ياسمن
همچو كرباسى كه از يك نيمه زو الياس را
كرته آيد وز دگر نيمه يهودى را كفن
ابدالى
آن جوان كو سلطنتها آفريد
باز در كوه و قفار خود رميد
آتشى در كوهسارش برفروخت
خوشعيار آمد برون يا پاك سوخت
زندهرود
امّتان اندر اخوّت گرمخيز
او برادر با برادر در ستيز
از حيات او حيات خاور است
طفلك دهسالهاش لشكرگر است
بىخبر خود را ز خود پرداخته
ممكنات خويش را نشناخته
هست داراى دل غافل ز دل
تن ز تن اندر فراق و دل ز دل
مرد رهرو را به منزل راه نيست
از مقاصد جان او آگاه نيست
خوش سرود آن شاعر افغانشناس
آن كه بيند بازگويد بىهراس
آن حكيم ملّت افغانيان
آن طبيب علّت افغانيان
راز قومى ديد و بىباكانه گفت
حرف حق با شوخى رندانه گفت
«اشترى يابد اگر افغان حُر
با يراق و ساز و با انبار دُر
همّت دونش از آن انبار در
مىشود خشنود با زنگ شتر»
ابدالى
در نهاد ما تب و تاب از دل است
خاك را بيدارى و خواب از دل است
تن ز مرگ دل دگرگون مىشود
در مساماتش عرق خون مىشود
از فساد دل بدن هيچ است هيچ
ديده بر دل بند و جز بر دل مپيچ
آسيا يك پيكر آب و گل است
ملّت افغان در آن پيكر دل است
از فساد او فساد آسيا
در گشاد او گشاد آسيا
تا دل آزاد است آزاد است تن
ورنه كاهى در ره باد است تن
همچو تن پابند آيين است دل
مرده از كين زنده از دين است دل
قوّت دين از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملّت است
شرق را از خود برد تقليد غرب
بايد اين اقوام را تنقيد غرب
قوّت مغرب نه از چنگ و رباب
نى ز رقص دختران بىحجاب
نى ز سحر ساحران لالهروست
نى ز عريانساق و نى از قطع موست
محكمى او را نه از لادينى است
نى فروغش از خط لاتينى است
قوّت افرنگ از علم و فن است
از همين آتش چراغش روشن است
حكمت از قطع و بريد جامه نيست
مانع علم و هنر عمّامه نيست
علم و فن را اى جوان شوخ و شنگ
مغز مىبايد نه ملبوس فرنگ
اندر اين ره جز نگه مطلوب نيست
اين كله يا آن كله مطلوب نيست
فكر چالاكى اگر دارى بس است
طبع درّاكى اگر دارى بس است
گر كسى شبها خورد دود چراغ
گيرد از علم و فن و حكمت سراغ
ملك معنى كس حد او را نبست
بىجهاد پىهمى نايد به دست
ترك از خود رفته و مست فرنگ
زهر نوشين خورده از دست فرنگ
زان كه ترياق عراق از دست داد
من چه گويم جز «خدايش يار باد»
بنده افرنگ از ذوق نمود
مىبرد از غربيان رقص و سرود
نقد جان خويش دربازد به لهو
علم دشوار است مىسازد به لهو
از تنآسانى بگيرد سهل را
فطرت او درپذيرد سهل را
سهل را جستن در اين دير كهن
اين دليل آن كه جان رفت از بدن
زندهرود
مىشناسى چيست تهذيب فرنگ
در جهان او دو صد فردوس رنگ
جلوههايش خانمانها سوخته
شاخ و برگ و آشيانها سوخته
ظاهرش تابنده و گيرندهاى است
دل ضعيف است و نگه را بندهاى است
چشم بيند دل بلغزد اندرون
پيش اين بتخانه افتد سرنگون
كس نداند شرق را تقدير چيست
دل به ظاهر بسته را تدبير چيست
ابدالى
آنچه بر تقدير مشرق قادر است
عزم و حزم پهلوى و نادر است
پهلوى آن وارث تخت قباد
ناخن او عقده ايران گشاد
نادر آن سرمايه درّانيان
آن نظام ملّت افغايان
از غم دين و وطن زار و زبون
لشكرش از كوهسار آمد برون
هم سپاهى هم سپهگر هم امير
با عدو فولاد و با ياران حرير
من فداى آن كه خود را ديده است
عصر حاضر را نكو سنجيده است
غربيان را شيوههاى ساحرى است
تكيه جز بر خويش كردن كافرى است
سلطان شهيد
بازگو از هند و از هندوستان
آن كه با كاهش نيرزد بوستان
آن كه اندر مسجدش هنگامه مُرد
آن كه اندر دير او آتش فسرد
آن كه دل از بهر او خون كردهايم
آن كه يادش را به جان پروردهايم
از غم ما كن غم او را قياس
آه از آن معشوق عاشقناشناس
زندهرود
هنديان منكر ز قانون فرنگ
درنگيرد سحر و افسون فرنگ
روح را بار گران آيين غير
گرچه آيد ز آسمان آيين غير
سلطان شهيد
چون برويد آدم از مشت گلى
با دلى با آرزوى در دلى
لذّت عصيان چشيدن كار اوست
غير خود چيزى نديدن كار اوست
زان كه بىعصيان خودى نايد به دست
تا خودى نايد به دست آيد شكست
زاير شهر و ديارم بودهاى
چشم خود را بر مزارم سودهاى
اى شناساى حدود كاينات
در دكن ديدى ز آثار حيات
زندهرود
تخم اشكى ريختم اندر دكن
لالهها رويد ز خاك آن چمن
رود كاويرى مدام اندر سفر
ديدهام در جان او شورى دگر
سلطان شهيد
اى تو را دادند حرف دلفروز
از تب اشك تو مىسوزم هنوز
كاوكاو ناخن مردان راز
جوى خون بگشاد از رگهاى ساز
آن نوا كز جان تو آيد برون
مىدهد هر سينه را سوز درون
بودهام در حضرت مولاى كل
آن كه بىاو طى نمىگردد سبل
گرچه آنجا جرأت گفتار نيست
روح را كارى به جز ديدار نيست
سوختم از گرمى اشعار تو
بر زبانم رفت از افكار تو
گفت: اين بيتى كه برخواندى ز كيست؟
اندر او هنگامههاى زندگى است
با همان سوزى كه درسازد به جان
يك دو حرف از ما به كاويرى رسان
در جهان تو زندهرود او زندهرود
خوشترك آيد سرود اندر سرود
پيغام سلطان شهيد به رود كاويرى
(حقيقت حيات و مرگ و شهادت)
رود كاويرى يكى نرمك خرام
خستهاى شايد كه از سير دوام
در كهستان عمرها ناليدهاى
راه خود را با مژه كاويدهاى
اى مرا خوشتر ز جيحون و فرات
اى دكن را آب تو آب حيات
آه شهرى كو در آغوش تو بود
حسن نوشين جلوه از نوش تو بود
كهنه گرديدى شباب تو همان
پيچ و تاب و رنگ و آب تو همان
موج تو جز دانه گوهر نزاد
طرّه تو تا ابد شوريده باد
اى تو را سازى كه سوز زندگى است
هيچ مىدانى كه اين پيغام كيست
آن كه مىكردى طواف سطوتش
بودهاى آيينهدار دولتش
آن كه صحراها ز تدبيرش بهشت
آن كه نقش خود به خون خود نوشت
آن كه خاكش مرجع صد آرزوست
اضطراب موج تو از خون اوست
آن كه گفتارش همه كردار بود
مشرق اندر خواب و او بيدار بود
اى من و تو موجى از رود حيات
هر نفس ديگر شود اين كاينات
زندگانى انقلاب هر دمى است
زان كه او اندر سراغ عالمى است
تار و پود هر وجود از رفت و بود
اين همه ذوق نمود از رفت و بود
جادهها چون رهروان اندر سفر
هر كجا پنهان سفر پيدا سفر
كاروان و ناقه و دشت و نخيل
هر چه بينى نالد از درد رحيل
در چمن گل ميهمان يك نفس
رنگ و آبش امتحان يك نفس
موسم گل ماتم و هم ناى و نوش
غنچه در آغوش و نعش گل به دوش
لاله را گفتم يكى ديگر بسوز
گفت راز ما نمىدانى هنوز
از خس و خاشاك تعمير وجود
غير حسرت چيست پاداش نمود
در سراى هست و بود آيى ميا
از عدم سوى وجود آيى ميا
ور بيايى چون شرار از خود مرو
در تلاش خرمنى آواره شو
تاب و تب دارى اگر مانند مهر
پا بنه در وسعتآباد سپهر
كوه و مرغ و گلشن و صحرا بسوز
ماهيان را در ته دريا بسوز
سينهاى دارى اگر درخورد تير
در جهان شاهين بِزى شاهين بمير
زان كه در عرض حيات آمد ثبات
از خدا كم خواستم طول حيات
زندگى را چيست رسم و دين و كيش
يك دم شيرى به از صد سال ميش
زندگى محكم ز تسليم و رضاست
موت نيرنج و طلسم سيمياست
بنده حق ضيغم و آهوست مرگ
يك مقام از صد مقام اوست مرگ
مىفتد بر مرگ آن مرد تمام
مثل شاهينى كه افتد بر همام
هر زمان ميرد غلام از بيم مرگ
زندگى او را حرام از بيم مرگ
بنده آزاد را شانى دگر
مرگ او را مىدهد جانى دگر
او خودانديش است مرگانديش نيست
مرگ آزادان ز آنى بيش نيست
بگذر از مرگى كه سازد با لحد
زان كه اين مرگ است مرگ دام و دد
مرد مؤمن خواهد از يزدان پاك
آن دگر مرگى كه برگيرد ز خاك
آن دگر مرگ انتهاى راه شوق
آخرين تكبير در جنگاه شوق
گر چه هر مرگ است بر مؤمن شكر
مرگ پور مرتضى چيزى دگر
جنگ شاهان جهان غارتگرى است
جنگ مؤمن سنّت پيغمبرى است
جنگ مؤمن چيست؟ هجرت سوى دوست
ترك عالم اختيار كوى دوست
آن كه حرف شوق با اقوام گفت
جنگ را رهبانى اسلام گفت
كس نداند جز شهيد اين نكته را
كو به خون خود خريد اين نكته را
زندهرود رخصت مىشود از فردوس برين و تقاضاى حوران بهشتى
شيشه صبر و سكوتم ريزريز
پير رومى گفت در گوشم كه خيز
آن حديث شوق و آن جذب و يقين
آه آن ايوان و آن كاخ برين
با دل پرخون رسيدم بر درش
يك هجوم حور ديدم بر درش
بر لبشان زندهرود اى زندهرود
زندهرود اى صاحب سوز و سرود
شور و غوغا از يسار و از يمين
يك دو دم با ما نشين با ما نشين
زندهرود
راهرو كو داند اسرار سفر
ترسد از منزل ز رهزن بيشتر
عشق در هجر و وصال آسوده نيست
بىجمال لايزال آسوده نيست
ابتدا پيش بتان افتادگى
انتها از دلبران آزادگى
عشق بىپروا و هر دم در رحيل
در مكان و لامكان ابن السّبيل
كيش ما مانند موج تيزگام
اختيار جاده و ترك مقام
حوران بهشتى
شيوهها دارى مثال روزگار
يك نوايى خوش دريغ از ما مدار
غزل زندهرود
به آدمى نرسيدى خدا چه مىجويى
ز خود گريختهاى آشنا چه مىجويى
دگر به شاخ گل آويز و آب و نم دركش
پريدهرنگ ز باد صبا چه مىجويى
دو قطره خون دل است آنچه مشك مىنامند
تو اى غزال حرم در ختا چه مىجويى
عيار فقر ز سلطانى و جهانگيرى است
سرير جم بطلب بوريا چه مىجويى
سراغ او ز خيابان لاله مىگيرند
نواى خونشده ما ز ما چه مىجويى
نظر ز صحبت روشندلان بيفزايد
ز درد كمبصرى توتيا چه مىجويى
قلندريم و كرامات ما جهانبينى است
ز ما نگاه طلب كيميا چه مىجويى
حضور
گر چه جنّت از تجلّىهاى اوست
جان نياسايد به جز ديدار دوست
ما ز اصل خويشتن در پردهايم
طايريم و آشيان گم كردهايم
علم اگر كجفطرت و بدگوهر است
پيش چشم ما حجاب اكبر است
علم را مقصود اگر باشد نظر
مىشود هم جاده و هم راهبر
مىنهد پيش تو از قشر وجود
تا تو پرسى چيست راز اين نمود
جاده را هموار سازد اينچنين
شوق را بيدار سازد اينچنين
درد و داغ و تاب و تب بخشد تو را
گريههاى نيمشب بخشد تو را
علم تفسير جهان رنگ و بو
ديده و دل پرورش گيرد از او
بر مقام جذب و شوق آرد تو را
باز چون جبريل بگذارد تو را
عشق كس را كى به خلوت مىبرد
او ز چشم خويش غيرت مىبرد
اوّل او هم رفيق و هم طريق
آخر او راهرفتن بىرفيق
درگذشتم زان همه حور و قصور
زورق جان باختم در بحر نور
غرق بودم در تماشاى جمال
هر زمان در انقلاب لايزال
گم شدم اندر ضمير كاينات
چون رباب آمد به چشم من حيات
آن كه هر تارش رباب ديگرى
هر نوا از ديگرى خونينترى
ما همه يك دودمان نار و نور
آدم و مهر و مه و جبريل و هور
پيش جان آيينهاى آويختند
حيرتى را با يقين آميختند
صبح امروزى كه نورش ظاهر است
در حضورش دوش و فردا حاضر است
حق هويدا با همه اسرار خويش
با نگاه من كند ديدار خويش
ديدنش افزودن بىكاستن
ديدنش از قبر تن برخاستن
عبد و مولا در كمين يكدگر
هر دو بىتابند از ذوق نظر
زندگى هر جا كه باشد جستوجوست
حل نشد اين نكته من صيدم كه اوست
عشق جان را لذّت ديدار داد
با زبانم جرأت گفتار داد
اى دو عالم از تو با نور و نظر
اندكى آن خاكدانى را نگر
بنده آزاد را ناسازگار
بردمد از سنبل او نيش خار
غالبان غرقند در عيش و طرب
كار مغلوبان شمار روز و شب
از ملوكيت جهان تو خراب
تيرهشب در آستين آفتاب
دانش افرنگيان غارتگرى
ديرها خيبر شد از بىحيدرى
آن كه گويد «لا اله» بىچارهاى است
فكرش از بىمركزى آوارهاى است
چار مرگ اندر پى اين ديرمير
سودخوار و والى و ملّا و پير
اينچنين عالم كجا شايان توست
آب و گل داغى كه بر دامان توست
نداى جمال
كلك حق از نقشهاى خوب و زشت
هر چه ما را سازگار آمد نوشت
چيست بودن دانى اى مرد نجيب
از جمال ذات حق بردن نصيب
آفريدن جستوجوى دلبرى
وانمودن خويش را بر ديگرى
اين همه هنگامههاى هست و بود
بىجمال ما نيايد در وجود
زندگى هم فانى و هم باقى است
اين همه خلّاقى و مشتاقى است
زندهاى مشتاق شو خلّاق شو
همچو ما گيرنده آفاق شو
درشكن آن را كه نايد سازگار
از ضمير خود دگر عالم بيار
بنده آزاد را آيد گران
زيستن اندر جهان ديگران
هر كه او را قوّت تخليق نيست
پيش ما جز كافر و زنديق نيست
از جمال ما نصيب خود نبرد
از نخيل زندگانى بر نخورد
مرد حق برّنده چون شمشير باش
خود جهان خويش را تقدير باش
زندهرود
چيست آيين جهان رنگ و بو
جز كه آب رفته مىنايد به جو
زندگانى را سر تكرار نيست
فطرت او خوگر تكرار نيست
زير گردون رجعت او نارواست
چون ز پا افتاد قومى برنخاست
ملّتى چون مُرد كم خيزد ز قبر
چاره او چيست غير از قبر و صبر
نداى جمال
زندگانى نيست تكرار نفس
اصل او از حىّ و قيوم است و بس
قرب جان با آن كه گفت «انّى قريب»
از حيات جاودان بردن نصيب
فرد از توحيد لاهوتى شود
ملّت از توحيد جبروتى شود
بايزيد و شبلى و بوذر از اوست
امّتان را طغرل و سنجر از اوست
بىتجلّى نيست آدم را ثبات
جلوه ما فرد و ملّت را حيات
هر دو از توحيد مىگيرد كمال
زندگى اين را جلال آن را جمال
اين سليمانى است آن سلمانى است
آن سراپا فقر و اين سلطانى است
آن يكى را بيند اين گردد يكى
در جهان با آن نشين با اين بزى
چيست ملّت اين كه گويى «لا اله»
با هزاران چشم بودن يك نگه
اهل حق را حجّت و دعوا يكى است
خيمههاى ما جدا دلها يكى است
ذرّهها از يك نگاهى آفتاب
يك نگه شو تا شود حق بىحجاب
يك نگاهى را به چشم كم مبين
از تجلّىهاى توحيد است اين
ملّتى چون مىشود توحيدمست
قوّت و جبروت مىآيد به دست
روح ملّت را وجود از انجمن
روح ملّت نيست محتاج بدن
تا وجودش را نمود از صحبت است
مرد چون شيرازه صحبت شكست
مردهاى از يك نگاهى زنده شو
بگذر از بىمركزى پاينده شو
وحدت افكار و كردار آفرين
تا شوى اندر جهان صاحبنگين
زندهرود
من كىام تو كيستى عالم كجاست
در ميان ما و تو دورى چراست
من چرا در بند تقديرم بگوى
تو نميرى من چرا ميرم بگوى
نداى جمال
بودهاى اندر جهان چارسو
هر كه گنجد اندر او ميرد در او
زندگى خواهى خودى را پيش كن
چارسو را غرق اندر خويش كن
باز بينى من كىام تو كيستى
در جهان چون مردى و چون زيستى
زندهرود
پوزش اين مرد نادان درپذير
پرده را از چهره تقدير گير
انقلاب روس و آلمان ديدهام
شور در جان مسلمان ديدهام
ديدهام تدبيرهاى غرب و شرق
وا نما تقديرهاى غرب و شرق
افتادن تجلّى جلال
ناگهان ديدم جهان خويش را
آن زمين و آسمان خويش را
غرق در نور شفقگون ديدمش
سرخ مانند طبرخون ديدمش
زان تجلّىها كه در جانم شكست
چون كليمالله فتادم جلوهمست
نور او هر پردگى را وانمود
تاب گفتار از زبان من ربود
از ضمير عالم بىچند و چون
يك نواى سوزناك آمد برون
«بگذر از خاور و افسونى افرنگ مشو
كه نيرزد به جوى اين همه ديرينه و نو
آن نگينى كه تو با اهرمنان باختهاى
هم به جبريل امينى نتوان كرد گرو
زندگى انجمنآرا و نگهدار خود است
اى كه در قافلهاى بىهمه شو با همه رو
تو فروزندهتر از مهر منير آمدهاى
آنچنان زى كه به هر ذرّه رسانى پرتو
چون پر كاه كه در رهگذر باد افتاد
رفت اسكندر و دارا و قباد و خسرو
از تنكجامى تو ميكده رسوا گرديد
شيشهاى گير و حكيمانه بياشام و برو
خطاب به جاويد
سخنى به نژاد نو
اين سخنآراستن بىحاصل است
برنيايد آنچه در قعر دل است
گرچه من صد نكته گفتم بىحجاب
نكتهاى دارم كه نايد در كتاب
گر بگويم مىشود پيچيدهتر
حرف و صوت او را كند پوشيدهتر
سوز او را از نگاه من بگير
يا ز آه صبحگاه من بگير
مادرت درس نخستين با تو داد
غنچه تو از نسيم او گشاد
از نسيم او تو را اين رنگ و بوست
اين متاع ما بهاى تو از اوست
دولت جاويد از او انداختى
از لب او «لا اله» آموختى
اى پسر ذوق نگه از من بگير
سوختن در «لا اله» از من بگير
«لا اله» گويى بگو از روى جان
تا ز اندام تو آيد بوى جان
مهر و مه گردد ز سوز «لا اله»
ديدهام اين سوز را در كوه و كه
اين دو حرف «لا اله» گفتار نيست
«لا اله» جز تيغ بىزنهار نيست
زيستن با سوز او قهّارى است
«لا اله» ضرب است و ضرب كارى است
مؤمن و پيش كسان بستن نطاق
مؤمن و غدّارى و فقر و نفاق
با پشيزى دين و ملّت را فروخت
هم متاع خانه و هم خانه سوخت
«لا اله» اندر نمازش بود و نيست
نازها اندر نيازش بود و نيست
نور در صوم و صلات او نماند
جلوهاى در كاينات او نماند
آن كه بود الله او را ساز و برگ
فتنه او حبّ مال و ترس مرگ
رفت از او آن مستى و ذوق و سرور
دين او اندر كتاب و او به گور
صحبتش با عصر حاضر درگرفت
حرف دين را از دو پيغمبر گرفت
آن ز ايران بود و اين هندىنژاد
آن ز حج بيگانه و اين از جهاد
تا جهاد و حج نماند از واجبات
رفت جان از پيكر صوم و صلات
روح چون رفت از صلات و از صيام
فرد ناهموار و ملّت بىنظام
سينهها از گرمى قرآن تهى
از چنين مردان چه امّيد بهى
از خودى مرد مسلمان درگذشت
اى خضر دستى كه آب از سر گذشت
سجدهاى كز وى زمين لرزيده است
بر مرادش مهر و مه گرديده است
سنگ اگر گيرد نشان آن سجود
در هوا آشفته گردد همچو دود
اين زمان جز سر به زيرى هيچ نيست
اندر او جز ضعف پيرى هيچ نيست
آن شكوه ربّى الاعلى كجاست
اين گناه اوست يا تقصير ماست
هر كسى بر جاده خود تندرو
ناقه ما بىزمام و هرزهدو
صاحب قرآن و بىذوق طلب
العجب ثمّ العجب ثمّ العجب
گر خدا سازد تو را صاحبنظر
روزگارى را كه مىآيد نگر
عقلها بىباك و دلها بىگداز
چشمها بىشرم و غرق اندر مجاز
علم و فن دين و سياست عقل و دل
زوجزوج اندر طواف آب و گل
آسيا آن مرز و بوم آفتاب
غير بين از خويشتن اندر حجاب
قلب او بىواردات نو به نو
حاصلش را كس نگيرد با دو جو
روزگارش اندر اين ديرينهدير
ساكن و يخبسته و بىذوق سير
صيد ملّايان و نخجير ملوك
آهوى انديشه او لنگ و لوك
عقل و دين و دانش و ناموس و ننگ
بسته فتراك لردان فرنگ
تاختم بر عالم افكار او
بردريدم پرده اسرار او
در ميان سينه دل خون كردهام
تا جهانش را دگرگون كردهام
من به طبع عصر خود گفتم دو حرف
كردهام بحرين را اندر دو ظرف
حرف پيچاپيچ و حرف نيشدار
تا كنم عقل و دل مردان شكار
حرف تهدارى به انداز فرنگ
ناله مستانهاى از تار چنگ
اصل اين از ذكر و اصل آن ز فكر
اى تو بادا وارث اين فكر و ذكر
آب جويم از دو بحر اصل من است
فصل من فصل است و هم وصل من است
تا مزاج عصر من ديگر فتاد
طبع من هنگامه ديگر نهاد
نوجوانان تشنهلب خالىاياغ
شستهرو تاريكجان روشندماغ
كمنگاه و بىيقين و نااميد
چشمشان اندر جهان چيزى نديد
ناكسان منكر به خود مؤمن به غير
خشتبند از خاكشان معمار دير
مكتب از مقصود خويش آگاه نيست
تا به جذب اندرونش راه نيست
نور فطرت را ز جانها پاك شست
يك گل رعنا ز شاخ او نرست
خشت را معمار ما كج مىنهد
خوى بط با بچّه شاهين دهد
علم تا سوزى نگيرد از حيات
دل نگيرد لذّتى از واردات
علم جز شرح مقامات تو نيست
علم جز تفسير آيات تو نيست
سوختن مىبايد اندر نار حس
تا بدانى نقره خود را ز مس
علم حق اوّل حواس آخر حضور
آخر او مىنگنجد در شعور
صد كتاب آموزى از اهل هنر
خوشتر آن درسى كه گيرى از نظر
هر كسى زان مى كه ريزد از نظر
مست مىگردد به انداز دگر
از دم باد سحر ميرد چراغ
لاله زان باد سحر مى در اياغ
كمخور و كمخواب و كمگفتار باش
گرد خود گردنده چون پرگار باش
منكر حق نزد ملّا كافر است
منكر خود نزد من كافرتر است
آن به انكار وجود آمد عجول
اين عجول و هم ظلوم و هم جهول
شيوه اخلاص را محكم بگير
پاك شو از خوف سلطان و امير
عدل در قهر و رضا از كف مده
قصد در فقر و غنا از كف مده
حكم دشوار است تأويلى مجو
جز به قلب خويش قنديلى مجو
حفظ جانها ذكر و فكر بىحساب
حفظ تنها ضبط نفس اندر شباب
حاكمى در عالم بالا و پست
جز به حفظ جان و تن نايد به دست
لذّت سير است مقصود سفر
گر نگه بر آشيان دارى مپر
ماه گردد تا شود صاحبمقام
سير آدم را مقام آمد حرام
زندگى جز لذّت پرواز نيست
آشيان با فطرت او ساز نيست
رزق زاغ و كركس اندر خاك گور
رزق بازان در سواد ماه و هور
سرّ دين صدق مقال اكل حلال
خلوت و جلوت تماشاى جمال
در ره دين سخت چون الماس زى
دل به حق بربند و بىوسواس زى
سرّى از اسرار دين برگويمت
داستانى از مظفّر گويمت
اندر اخلاص عمل فرد فريد
پادشاهى با مقام بايزيد
پيش او اسبى چو فرزندان عزيز
سختكش چون صاحب خود در ستيز
سبزه رنگى از نجيبان عرب
باوفا بىعيب پاك اندر نسب
مرد مؤمن را عزيز اى نكتهرس
چيست جز قرآن و شمشير و فرس
من چه گويم وصف آن خيرالجياد
كوه و روى آبها رفتى چو باد
روز هيجا از نظر آمادهتر
تندبادى طايف كوه و كمر
در تك او فتنههاى رستخيز
سنگ از ضرب سم او ريزريز
روزى آن حيوان چو انسان ارجمند
گشت از درد شكم زار و نژند
كرد بيطارى علاجش از شراب
اسب شه را وارهاند از پيچ و تاب
شاه حقبين ديگر آن يكران نخواست
شرع تقوا از طريق ما جداست
اى تو را بخشد خدا قلب و جگر
طاعت مرد مسلمانى نگر
دين سراپا سوختن اندر طلب
انتهايش عشق و آغازش ادب
آبروى گل ز رنگ و بوى اوست
بىادب بىرنگوبو بىآبروست
نوجوانى را چو بينم بىادب
روز من تاريك مىگردد چو شب
تاب و تب در سينه افزايد مرا
ياد عهد مصطفى آيد مرا
از زمان خود پشيمان مىشوم
در قرون رفته پنهان مىشوم
ستر زن يا زوج يا خاك لحد
ستر مردان حفظ خويش از يار بد
حرف بد را بر لب آوردن خطاست
كافر و مؤمن همه خلق خداست
آدميت احترام آدمى
باخبر شو از مقام آدمى
آدمى از ربط و ضبط تن به تن
بر طريق دوستى گامى بزن
بنده عشق از خدا گيرد طريق
مىشود بر كافر و مؤمن شفيق
كفر و دين را گير در پهناى دل
دل اگر بگريزد از دل واى دل
گر چه دل زندانى آب و گل است
اين همه آفاق آفاق دل است
گر چه باشى از خداوندان ده
فقر را از كف مده از كف مده
سوز او خوابيده در جان تو هست
اين كهنمى از نياكان تو هست
در جهان جز درد دل سامان مخواه
نعمت از حق خواه و از سلطان مخواه
اى بسا مرد حقانديش و بصير
مىشود از كثرت نعمت ضرير
كثرت نعمت گداز از دل برد
ناز مىآرد نياز از دل برد
سالها اندر جهان گرديدهام
نم به چشم منعمان كم ديدهام
من فداى آن كه درويشانه زيست
واى آن كو از خدا بيگانه زيست
در مسلمانان مجو آن ذوق و شوق
آن يقين آن رنگ و بو آن ذوق و شوق
عالمان از علم قرآن بىنياز
صوفيان درّندهگرگ و مودراز
گر چه اندر خانقاهان هاى و هوست
كو جوانمردى كه صهبا در كدوست
هم مسلمانان افرنگىمآب
چشمه كوثر بجويند از سراب
بىخبر از سرّ دينند اين همه
اهل كينند اهل كينند اين همه
خير و خوبى بر خواص آمد حرام
ديدهام صدق و صفا را در عوام
اهل دين را بازدان از اهل كين
همنشين حق بجو با او نشين
كركسان را رسم و آيين ديگر است
سطوت پرواز شاهين ديگر است
مرد حق از آسمان افتد چو برق
هيزم او شهر و دشت غرب و شرق
ما هنوز اندر ظلام كاينات
او شريك اهتمام كاينات
او كليم و او مسيح و او خليل
او محمّد او كتاب او جبرييل
آفتاب كاينات اهل دل
از شعاع او حيات اهل دل
اوّل اندر نار خود سوزد تو را
باز سلطانى بياموزد تو را
ما همه با سوز او صاحبدليم
ورنه نقش باطل آب و گليم
ترسم اين عصرى كه تو زادى در آن
در بدن غرق است و كم داند ز جان
چون بدن از قحط جان ارزان شود
مرد حق در خويشتن پنهان شود
درنيابد جستجو آن مرد را
گرچه بيند روبهرو آن مرد را
تو مگر ذوق طلب از كف مده
گر چه در كار تو افتد صد گره
گر نيابى صحبت مرد خبير
از اب و جد آنچه من دارم بگير
پير رومى را رفيق راه ساز
تا خدا بخشد تو را سوز و گداز
زان كه رومى مغز را داند ز پوست
پاى او محكم فتد در كوى دوست
شرح او كردند و او را كس نديد
معنى او چون غزال از ما رميد
رقص تن از حرف او آموختند
چشم را از رقص جان بردوختند
رقص تن در گردش آرد خاك را
رقص جان بر هم زند افلاك را
علم و حكم از رقص جان آيد به دست
هم زمين هم آسمان آيد به دست
فرد از وى صاحب جذب كليم
ملّت از وى وارث ملك عظيم
رقص جان آموختن كارى بود
غير حق را سوختن كارى بود
تا ز نار حرص و غم سوزد جگر
جان به رقص اندر نيايد اى پسر
ضعف ايمان است و دلگيرى است غم
نوجوانا نيمه پيرى است غم
مىشناسى حرص فقر حاضر است
من غلام آن كه بر خود قاهر است
اى مرا تسكين جان ناشكيب
تو اگر از رقص جان گيرى نصيب
سرّ دين مصطفا گويم تو را
هم به قبر اندر دعا گويم تو را
مثنوى
پس چه بايد كرد اى اقوام شرق
به خواننده كتاب
سپاه تازه برانگيزم از ولايت عشق
كه در حرم خطرى از بغاوت خرد است
زمانه هيچ نداند حقيقت او را
جنون قباست كه موزون به قامت خرد است
به آن مقام رسيدم چو در برش كردم
طواف بام و در من سعادت خرد است
گمان مبر كه خرد را حساب و ميزان نيست
نگاه بنده مؤمن قيامت خرد است
بسم الله الرّحمن الرّحيم
تمهيد
پير رومى مرشد روشنضمير
كاروان عشق و مستى را امير
منزلش برتر ز ماه و آفتاب
خيمه را از كهكشان سازد طناب
نور قرآن در ميان سينهاش
جام جم شرمنده از آيينهاش
از نى آن نىنواز پاكزاد
باز شورى در نهاد من فتاد
گفت جانها محرم اسرار شد
خاور از خواب گران بيدار شد
جذبههاى تازه او را دادهاند
بندهاى كهنه را بگشادهاند
جز تو اى داناى اسرار فرنگ
كس نكو ننشست در نار فرنگ
باش مانند خليلالله مست
هر كهنبتخانه را بايد شكست
امّتان را زندگى جذب درون
كمنظر اين جذب را گويد جنون
هيچ قومى زير چرخ لاجورد
بىجنون ذوفنون كارى نكرد
مؤمن از عزم و توكّل قاهر است
گر ندارد اين دو جوهر كافر است
خير را او باز مىداند ز شر
از نگاهش عالمى زير و زبر
كوهسار از ضربت او ريزريز
در گريبانش هزاران رستخيز
تا مى از مىخانه من خوردهاى
كهنگى را از تماشا بردهاى
در چمن زى مثل بو مستور و فاش
در ميان رنگ پاك از رنگ باش
عصر تو از رمز جان آگاه نيست
دين او جز حبّ غيرالله نيست
فلسفى اين رمز كم فهميده است
فكر او بر آب و گل پيچيده است
ديده از قنديل دل روشن نكرد
پس نديد الّا كبود و سرخ و زرد
اى خوش آن مردى كه دل با كس نداد
بند غيرالله را از پا گشاد
سرّ شيرى را نفهمد گاوميش
جز به شيران كم بگو اسرار خويش
با حريف سفله نتوان خورد مى
گر چه باشد پادشاه روم و رى
يوسف ما را اگر گرگى برد
به كه مرد ناكسى او را خرد
اهل دنيا بىتخيّل بىقياس
بوريابافان اطلسناشناس
اعجمىمردى چه خوش شعرى سرود
سوزد از تأثير او جان در وجود
ناله عاشق به گوش مردم دنيا
بانگ مسلمانى و ديار فرنگ است
معنى دين و سياست بازگوى
اهل حق را زين دو حكمت بازگوى
غم خور و نان غمافزايان مخور
زان كه عاقل غم خورد كودك شكر
خرقه خود بار است بر دوش فقير
چون صبا جز بوى گل سامان مگير
قلزمى با دشت و در پىهم ستيز
شبنمى خود را به گلبرگى بريز
سرّ حق بر مرد حق پوشيده نيست
روح مؤمن هيچ مىدانى كه چيست
قطره شبنم كه از ذوق نمود
عقده خود را به دست خود گشود
از خودى اندر ضمير خود نشست
رخت خويش از خلوت افلاك بست
رخ سوى درياى بىپايان نكرد
خويشتن را در صدف پنهان نكرد
اندر آغوش سحر يك دم تپيد
تا به كام غنچه نورس چكيد
خطاب به مهر عالمتاب
اى امير خاور اى مهر منير
مىكنى هر ذرّه را روشنضمير
از تو اين سوز و سرور اندر وجود
از تو هر پوشيده را ذوق نمود
مىرود روشنتر از دست كليم
زورق زرّين تو در جوى سيم
پرتو تو ماه را مهتاب داد
لعل را اندر دل سنگ آب داد
لاله را سوز درون از فيض توست
در رگ او موج خون از فيض توست
نرگسان صد پرده را برمىدرد
تا نصيبى از شعاع تو برد
خوش بيا صبح مراد آوردهاى
هر شجر را نخل سينا كردهاى
تو فروغ صبح و من پايان روز
در ضمير من چراغى برفروز
تيرهخاكم را سراپا نور كن
در تجلّىهاى خود مستور كن
تا به روز آرم شب افكار شرق
برفروزم سينه احرار شرق
از نوايى پخته سازم خام را
گردش ديگر دهم ايّام را
فكر شرق آزاد گردد از فرنگ
از سرود من بگيرد آب و رنگ
زندگى از گرمى ذكر است و بس
حرّيت از عفّت فكر است و بس
چون شود انديشه قومى خراب
ناسره گردد به دستش سيم ناب
ميرد اندر سينهاش قلب سليم
در نگاه او كج آيد مستقيم
بر كران از حرب و ضرب كاينات
چشم او اندر سكون بيند حيات
موج از درياش كم گردد بلند
گوهر او چون خزف ناارجمند
پس نخستين بايدش تطهير فكر
بعد از آن آسان شود تعمير فكر
حكمت كليمى
تا نبوّت حكم حق جارى كند
پشت پا بر حكم سلطان مىزند
در نگاهش قصر سلطان كهنهدير
غيرت او برنتابد حكم غير
پخته سازد صحبتش هر خام را
تازه غوغايى دهد ايّام را
درس او الله بس باقى هوس
تا نيفتد مرد حق در بند كس
از نم او آتش اندر شاخ تاك
در كف خاك از دم او جان پاك
معنى جبريل و قرآن است او
فطرةالله را نگهبان است او
حكمتش برتر ز عقل ذوفنون
از ضميرش امّتى آيد برون
حكمرانى بىنياز از تخت و تاج
بىكلاه و بىسپاه و بىخراج
از نگاهش فرودين خيزد ز دى
درد هر خم تلختر گردد ز مى
اندر آه صبحگاه او حيات
تازه از صبح نمودش كاينات
بحر و بر از زور توفانش خراب
در نگاه او پيام انقلاب
درس «لاخوف عليهم» مىدهد
تا دلى در سينه آدم نهد
عزم و تسليم و رضا آموزدش
در جهان مثل چراغ افروزدش
من نمىدانم چه افسون مىكند
روح را در تن دگرگون مىكند
صحبت او هر خزف را دُر كند
حكمت او هر تهى را پر كند
بنده درمانده را گويد كه خيز
هر كهنمعبود را كن ريزريز
مرد حق افسون اين دير كهن
از دو حرف «ربّى الاعلى» شكن
فقر خواهى از تهىدستى منال
عافيت در حال و نى در جاه و مال
صدق و اخلاص و نياز و سوز و درد
نى زر و سيم و قماش سرخ و زرد
بگذر از كاووس و كى اى زندهمرد
طوف خود كن گرد ايوانى مگرد
از مقام خويش دور افتادهاى
كركسى كم كن كه شاهينزادهاى
مرغك اندر شاخسار بوستان
بر مراد خويش بندد آشيان
تو كه دارى فكرت گردونمسير
خويش را از مرغكى كمتر مگير
ديگر اين نه آسمان تعمير كن
بر مراد خود جهان تعمير كن
چون فنا اندر رضاى حق شود
بنده مؤمن قضاى حق شود
چارسويى با فضايى نيلگون
از ضمير پاك او آيد برون
در رضاى حق فنا شو چون سلف
گوهر خود را برون آر از صدف
در ظلام اين جهان سنگ و خشت
چشم خود روشن كن از نور سرشت
تا نگيرى از جلال حق نصيب
هم نيابى از جمال حق نصيب
ابتداى عشق و مستى قاهرى است
انتهاى عشق و مستى دلبرى است
مرد مؤمن از كمالات وجود
او وجود و غير او هر شى نمود
گر بگيرد سوز و تاب از «لا اله»
جز به كام او نگردد مهر و مه
حكمت فرعونى
حكمت ارباب دين كردم عيان
حكمت ارباب كين را هم بدان
حكمت ارباب كين مكر است و فن
مكر و فن تخريب جان تعمير تن
حكمتى از بند دين آزادهاى
از مقام شوق دورافتادهاى
مكتب از تدبير او گيرد نظام
تا به كام خواجه انديشد غلام
شيخ ملّت با حديث دلنشين
بر مراد او كند تجديد دين
از دم او وحدت قومى دو نيم
كس حريفش نيست جز چوب كليم
واى قومى كشته تدبير غير
كار او تخريب خود تعمير غير
مىشود در علم و فن صاحبنظر
از وجود خود نگردد باخبر
نقش حق را از نگين خود سترد
در ضميرش آرزوها زاد و مرد
بىنصيب آمد ز اولاد غيور
جان به تن چون مردهاى در خاك گور
از حيا بيگانه پيران كهن
نوجوانان چون زنان مشغول تن
در دلشان آرزوها بىثبات
مرده زايند از بطون امّهات
دختران او به زلف خود اسير
شوخچشم و خودنما و خردهگير
ساخته پرداخته دلباخته
ابروان مثل دو تيغ آخته
ساعد سيمينشان عيش نظر
سينه ماهى به موج اندر نگر
ملّتى خاكستر او بىشرر
صبح او از شام او تاريكتر
هر زمان اندر تلاش ساز و برگ
كار او فكر معاش و ترس مرگ
منعمان او بخيل و عيشدوست
غافل از مغزند و اندر بند پوست
قوّت فرمانروا معبود او
در زيان دين و ايمان سود او
از حد امروز خود بيرون نجست
روزگارش نقش يك فردا نبست
از نياكان دفترى اندر بغل
الامان از گفتههاى بىعمل
دين او عهد وفا بستن به غير
يعنى از خشت حرم تعمير دير
آه قومى دل ز حق پرداخته
مرد و مرگ خويش را نشناخته
لا اله الّا الله
نكتهاى مىگويم از مردان حال
امّتان را «لا» جلال «الّا» جمال
«لا» و «الّا» احتساب كاينات
«لا» و «الّا» فتح باب كاينات
هر دو تقدير جهان كاف و نون
حركت از «لا» زايد از «الّا» سكون
تا نه رمز «لا اله» آيد به دست
بند غيرالله را نتوان شكست
در جهان آغاز كار از حرف «لا»ست
اين نخستين منزل مرد خداست
ملّتى كز سوز او يك دم تپيد
از گل خود خويش را باز آفريد
پيش غيرالله «لا»گفتن حيات
تازه از هنگامه او كاينات
از جنونش هر گريبان چاك نيست
در خور اين شعله هر خاشاك نيست
جذبه او در دل يك زندهمرد
مىكند صد رهنشين را رهنورد
بنده را با خواجه خواهى در ستيز
تخم «لا» در مشت خاك او بريز
هر كه را اين سوز باشد در جگر
هولش از هول قيامت بيشتر
«لا» مقام ضربهاى پى به پى
اين غو رعد است نى آواز نى
ضرب او هر بود را سازد نبود
تا برون آيى ز گرداب وجود
با تو مىگويم ز ايّام عرب
تا بدانى پخته و خام عرب
ريزريز از ضرب او لات و منات
در جهات آزاد از بند جهات
هر قباى كهنه چاك از دست او
قيصر و كسرى هلاك از دست او
گاه دشت از برق و بارانش به درد
گاه بحر از زور توفانش به درد
عالمى در آتش او مثل خس
اين همه هنگامه لا بود و بس
اندر اين دير كهن پىهم تپيد
تا جهان تازهاى آمد پديد
بانگ حق از صبحخيزىهاى اوست
هر چه هست از تخمريزىهاى اوست
اين كه شمع لاله روشن كردهاند
از كنار جوى او آوردهاند
لوح دل از نقش غيرالله شست
از كف خاكش دو صد هنگامه رست
همچنان بينى كه در دور فرنگ
بندگى با خواجگى آمد به جنگ
روس را قلب و جگر گرديده خون
از ضميرش حرف «لا» آمد برون
آن نظام كهنه را بر هم زده است
تيزنيشى بر رگ عالم زده است
كردهام اندر مقاماتش نگه
«لا سلاطين» «لا كليسا» «لا اله»
فكر او در تندباد «لا» بماند
مركب خود را سوى «الّا» نراند
آيدش روزى كه از زور جنون
خويش را زين تندباد آرد برون
در مقام «لا» نياسايد حيات
سوى «الّا» مىخرامد كاينات
«لا» و «الّا» ساز و برگ امّتان
نفى بىاثبات مرگ امّتان
در محبّت پخته كى گردد خليل
تا نگردد «لا» سوى «الّا» دليل
اى كه اندر حجرهها سازى سخن
نعره «لا» پيش نمرودى بزن
اين كه مىبينى نيرزد با دو جو
از جلال «لا اله» آگاه شو
هر كه اندر دست او شمشير لاست
جمله موجودات را فرمانرواست
فقر
چيست فقر اى بندگان آب و گل
يك نگاه راهبين يك زندهدل
فقر كار خويش را سنجيدن است
بر دو حرف «لا اله» پيچيدن است
فقر خيبرگير با نان شعير
بسته فتراك او سلطان و مير
فقر ذوق و شوق و تسليم و رضاست
ما امينيم اين متاع مصطفاست
فقر بر كرّوبيان شبخون زند
بر نواميس جهان شبخون زند
بر مقام ديگر اندازد تو را
از زجاج الماس مىسازد تو را
برگ و ساز او ز قرآن عظيم
مرد درويشى نگنجد در گليم
گر چه اندر بزم كم گويد سخن
يك دم او گرمى صد انجمن
بىپران را ذوق پروازى دهد
پشّه را تمكين شهبازى دهد
با سلاطين درفتد مرد فقير
از شكوه بوريا لرزد سرير
از جنون مىافكند هويى به شهر
وارهاند خلق را از جبر و قهر
مىنگيرد جز به آن صحرا مقام
كاندر او شاهين گريزد از همام
قلب او را قوّت از جذب و سلوك
پيش سلطان نعره «او لا ملوك»
آتش ما سوزناك از خاك او
شعله ترسد از خس و خاشاك او
برنيفتد ملّتى اندر نبرد
تا در او باقى است يك درويشمرد
آبروى ما ز استغناى اوست
سوز ما از شوق بىپرواى اوست
خويشتن را اندر اين آيينه بين
تا تو را بخشند سلطان مبين
حكمت دين دلنوازىهاى فقر
قوّت دين بىنيازىهاى فقر
مؤمنان را گفت آن سلطان دين
مسجد من اين همه روى زمين
الامان از گردش نه آسمان
مسجد مؤمن به دست ديگران
سخت كوشد بنده پاكيزهكيش
تا بگيرد مسجد مولاى خويش
اى كه از ترك جهان گويى مگو
ترك اين دير كهن تسخير او
راكبش بودن از او وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صيد مؤمن اين جهان آب و گل
باز را گويى كه صيد خود بهل
حل نشد اين معنى مشكل مرا
شاهين از افلاك بگريزد چرا
واى آن شاهين كه شاهينى نكرد
مرغكى از چنگ او نامد به درد
در كنامى ماند زار و سرنگون
پر نزد اندر فضاى نيلگون
فقر قرآن احتساب هست و بود
نى رباب و مستى و رقص و سرود
فقر مؤمن چيست تسخير جهات
بنده از تأثير او مولاصفات
فقر كافر خلوت دشت و در است
فقر مؤمن لرزه بحر و بر است
زندگى آن را سكون غار و كوه
زندگى اين را ز مرگ باشكوه
آن خدا را جستن از ترك بدن
اين خودى را بر فسان حق زدن
آن خودى را كشتن و واسوختن
اين خودى را چون چراغ افروختن
فقر چون عريان شود زير سپهر
از نهيب او بلرزد ماه و مهر
فقر عريان گرمى بدر و حنين
فقر عريان بانگ تكبير حسين
فقر را تا ذوق عريانى نماند
آن جلال اندر مسلمانى نماند
واى ما اى واى اين دير كهن
تيغ «لا» در كف نه تو دارى نه من
دل ز غيرالله بپرداز اى جوان
اين جهان كهنه درباز اى جوان
تا كجا بىغيرت دين زيستن
اى مسلمان مردن است اين زيستن
مرد حق بازآفريند خويش را
جز به نور حق نبيند خويش را
بر عيار مصطفى خود را زند
تا جهان ديگرى پيدا كند
آه زان قومى كه از پا برفتاد
مير و سلطان زاد و درويشى نزاد
داستان او مپرس از من كه من
چون بگويم آنچه نايد در سخن
در گلويم گريهها گردد گره
اين قيامت اندرون سينه به
مسلم اين كشور از خود نااميد
عمرها شد با خدا مردى نديد
لاجرم از قوّت دين بدظن است
كاروان خويش را خود رهزن است
از سه قرن اين امّت خوار و زبون
زنده بىسوز و سرور اندرون
پستفكر و دوننهاد و كورذوق
مكتب و ملّاى او محروم شوق
زشتى انديشه او را خوار كرد
افتراق او را ز خود بيزار كرد
تا نداند از مقام و منزلش
مرد ذوق انقلاب اندر دلش
طبع او بىصحبت مرد خبير
خسته و افسرده و حقناپذير
بنده ردكرده مولاست او
مفلس و قلّاش و بىپرواست او
نى به كف مالى كه سلطانى برد
نى به دل نورى كه شيطانى برد
شيخ او لرد فرنگى را مريد
گرچه گويد از مقام بايزيد
گفت دين را رونق از محكومى است
زندگانى از خودى محرومى است
دولت اغيار را رحمت شمرد
رقصها گرد كليسا كرد و مرد
اى تهى از ذوق و شوق و سوز و درد
مىشناسى عصر ما با ما چه كرد
عصر ما ما را ز ما بيگانه كرد
از جمال مصطفى بيگانه كرد
سوز او تا از ميان سينه رفت
جوهر آينه از آيينه رفت
باطن اين عصر را نشناختى
داو اوّل خويش را درباختى
تا دماغ تو به پيچاكش فتاد
آرزوى زندهاى در دل نزاد
احتساب خويش كن از خود مرو
يك دو دم از غير خود بيگانه شو
تا كجا اين خوف و وسواس و هراس
اندر اين كشور مقام خود شناس
اين چمن دارد بسى شاخ بلند
بر نگونشاخ آشيان خود مبند
نغمه دارى در گلو اى بىخبر
جنس خود بشناس و با زاغان مپر
خويشتن را تيزى شمشير ده
باز خود را در كف تقدير ده
اندرون توست سيل بىپناه
پيش او كوه گران مانند كاه
سيل را تمكين ز ناآسودن است
يك نفس آسودنش نابودن است
من نه ملّا نى فقيه نكتهور
نى مرا از فقر و درويشى خبر
در ره دين تيزبين و سستگام
پخته من خام و كارم ناتمام
تا دل پراضطرابم دادهاند
يك گره از صد گره بگشادهاند
از تب و تابم نصيب خود بگير
بعد از اين نايد چو من مرد فقير
مرد حر
مرد حر محكم ز ورد «لاتخف»
ما به ميدان سر به جيب او سر به كف
مرد حر از «لا اله» روشنضمير
مىنگردد بنده سلطان و مير
مرد حر چون اشتران بارى برد
مرد حر بارى برد خارى خورد
پاى خود را آنچنان محكم نهد
نبض ره از سوز او برمىجهد
جان او پايندهتر گردد ز موت
بانگ تكبيرش برون از حرف و صوت
هر كه سنگ راه را داند زجاج
گيرد آن درويش از سلطان خراج
گرمى طبع تو از صهباى اوست
جوى تو پرورده درياى اوست
پادشاهان در قباهاى حرير
زردرو از سهم آن عريان فقير
سرّ دين ما را خبر او را نظر
او درون خانه ما بيرون در
ما كليسادوست ما مسجدفروش
او ز دست مصطفى پيمانهنوش
نى مغان را بنده نى ساغر به دست
ما تهىپيمانه او مست الست
چهره گل از نم او احمر است
ز آتش ما دود او روشنتر است
دارد اندر سينه تكبير امم
در جبين اوست تقدير امم
قبله ما گه كليسا گاه دير
او نخواهد رزق خويش از دست غير
ما همه عبد فرنگ او عبد هو
او نگنجد در جهان رنگ و بو
صبح و شام ما به فكر ساز و برگ
آخر ما چيست تلخىهاى مرگ
در جهان بىثبات او را ثبات
مرگ او را از مقامات حيات
اهل دل از صحبت ما مضمحل
گل ز فيض صحبتش داراى دل
كار ما وابسته تخمين و ظن
او همه كردار و كم گويد سخن
ما گدايان كوچهگرد و فاقهمست
فقر او از «لا اله» تيغى به دست
ما پر كاهى اسير گردباد
ضربش از كوه گران جويى گشاد
محرم او شو ز ما بيگانه شو
خانهويران باش و صاحبخانه شو
شكوه كم كن از سپهر گردگرد
زنده شو از صحبت آن زندهمرد
صحبت از علم كتابى خوشتر است
صحبت مردان حر آدمگر است
مرد حر درياى ژرف و بىكران
آبگير از بحر و نى از ناودان
سينه اين مرد مىجوشد چو ديگ
پيش او كوه گران يك توده ريگ
روز صلح آن برگ و ساز انجمن
همچو باد فرودين اندر چمن
روز كين آن محرم تقدير خويش
گور خود مىكند از شمشير خويش
اى سرت گردم گريز از ما چو تير
دامن او گير و بىتابانه گير
مىنرويد تخم دل از آب و گل
بىنگاهى از خداوندان دل
اندر اين عالم نيرزى با خسى
تا نياويزى به دامان كسى
در اسرار شريعت
نكتهها از پير روم آموختم
خويش را در حرف او واسوختم
مال را گر بهر دين باشى حمول
«نعم مال صالح» گويد رسول
گر ندارى اندر اين حكمت نظر
تو غلام و خواجه تو سيم و زر
از تهىدستان گشاد امّتان
از چنين منعم فساد امّتان
جدّت اندر چشم او خوار است و بس
كهنگى را او خريدار است و بس
در نگاهش ناصواب آمد صواب
ترسد از هنگامههاى انقلاب
خواجه نان بنده مزدور خورد
آبروى دختر مزدور برد
در حضورش بنده مىنالد چو نى
بر لب او نالههاى پى به پى
نى به جامش باده و نى در سبوست
كاخها تعمير كرد و خود به كوست
اى خوش آن منعم كه چون درويش زيست
در چنين عصرى خداانديش زيست
تا ندانى نكته اكل حلال
بر جماعت زيستن گردد وبال
آه يورپ زين مقام آگاه نيست
چشم او «ينظر بنور الله» نيست
او نداند از حلال و از حرام
حكمتش خام است و كارش ناتمام
امّتى بر امّتى ديگر چرد
دانه اين مىكارد آن حاصل برد
از ضعيفان نانربودن حكمت است
از تنشان جانربودن حكمت است
شيوه تهذيب نو آدمدرى است
پرده آدمدرى سوداگرى است
اين به نوك آن فكر چالاك يهود
نور حق از سينه آدم ربود
تا ته و بالا نگردد اين نظام
دانش و تهذيب و دين سوداى خام
آدمى اندر جهان خير و شر
كم شناسد نفع خود را از ضرر
كس نداند زشت و خوب كار چيست
جاده هموار و ناهموار چيست
شرع برخيزد ز اعماق حيات
روشن از نورش ظلام كاينات
گر جهان داند حرامش را حرام
تا قيامت پخته ماند اين نظام
نيست اين كار فقيهان اى پسر
با نگاه ديگرى او را نگر
حكمش از عدل است و تسليم و رضاست
بيخ او اندر ضمير مصطفاست
از فراق است آرزوها سينهتاب
تو نمانى چون شود او بىحجاب
از جدايى گر چه جان آيد به لب
وصل او كم جو رضاى او طلب
مصطفى داد از رضاى او خبر
نيست در احكام دين چيزى دگر
تخت جم پوشيده زير بورياست
فقر و شاهى از مقامات رضاست
حكم سلطان گير و از حكمش منال
روز ميدان نيست روز قيل و قال
تا توانى گردن از حكمش مپيچ
تا نپيچد گردن از حكم تو هيچ
از شريعت احسن التّقويم شو
وارث ايمان ابراهيم شو
پس طريقت چيست اى والاصفات
شرع را ديدن به اعماق حيات
فاش مىخواهى اگر اسرار دين
جز به اعماق ضمير خود مبين
گر نبينى دين تو مجبورى است
اينچنين دين از خدا مهجورى است
بنده تا حق را نبيند آشكار
برنمىآيد ز جبر و اختيار
تو يكى در فطرت خود غوطه زن
مرد حق شو بر ظن و تخمين متن
تا نبينى زشت و خوب كار چيست
اندر اين نه پرده اسرار چيست
هر كه از سرّ نبى گيرد نصيب
هم به جبريل امين گردد قريب
اى كه مىنازى به قرآن عظيم
تا كجا در حجره مىباشى مقيم
در جهان اسرار دين را فاش كن
نكته شرع مبين را فاش كن
كس نگردد در جهان محتاج كس
نكته شرع مبين اين است و بس
مكتب و ملّا سخنها ساختند
مؤمنان اين نكتهها نشناختند
زنده قومى بود از تأويل مرد
آتش او در ضمير او فسرد
صوفيان باصفا را ديدهام
شيخ مكتب را نكو سنجيدهام
عصر من پيغمبرى هم آفريد
آن كه در قرآن به غير از خود نديد
هر يكى داناى قرآن و خبر
در شريعت كمسواد و كمنظر
عقل و نقل افتاده در بند هوس
منبرشان منبر كاك است و بس
زين كليمان نيست امّيد گشود
آستينها بىيد بيضا چه سود
كار اقوام و ملل نايد درست
از عمل بنما كه حق در دست توست
اشكى چند بر افتراق هنديان
اى هماله اى اطك اى رود گنگ
زيستن تا كى چنان بىآب و رنگ
پيرمردان از فراست بىنصيب
نوجوانان از محبّت بىنصيب
شرق و غرب آزاد و ما نخجير غير
خشت ما سرمايه تعمير غير
زندگانى بر مراد ديگران
جاودانمرگ است نى خواب گران
نيست اين مرگى كه آيد ز آسمان
تخم او مىبالد از اعماق جان
صيد او نى مردهشو خواهد نه گور
نى هجوم دوستان از نزد و دور
جامه كس در غم او چاك نيست
دوزخ او آن سوى افلاك نيست
در هجوم روز حشر او را مجو
هست در امروز او فرداى او
هر كه اينجا دانه كشت اينجا درود
پيش حق آن بنده را بردن چه سود
امّتى كز آرزو نيشى نخورد
نقش او را فطرت از گيتى سترد
اعتبار تخت و تاج از ساحرى است
سخت چون سنگ اين زجاج از ساحرى است
درگذشت از حكم اين سحر مبين
كافرى از كفر و ديندارى ز دين
هنديان با يكدگر آويختند
فتنههاى كهنه باز انگيختند
تا فرنگىقومى از مغربزمين
ثالث آمد در نزاع كفر و دين
كس نداند جلوه آب از سراب
انقلاب اى انقلاب اى انقلاب
اى تو را هر لحظه فكر آب و گل
از حضور حق طلب يك زندهدل
آشيانش گرچه در آب و گل است
نُه فلك سرگشته اين يك دل است
تا نپندارى كه از خاك است او
از بلندىهاى افلاك است او
اين جهان او را حريم كوى دوست
از قباى لاله گيرد بوى دوست
هر نفس با روزگار اندر ستيز
سنگ ره از ضربت او ريزريز
آشناى منبر و دار است او
آتش خود را نگهدار است او
آب جوى و بحرها دارد به بر
مىدهد موجش ز توفانى خبر
زنده و پاينده بىنان تنور
ميرد آن ساعت كه گردد بىحضور
چون چراغ اندر شبستان بدن
روشن از وى خلوت و هم انجمن
اينچنين دل خودنگر اللهمست
جز به درويشى نمىآيد به دست
اى جوان دامان او محكم بگير
در غلامى زادهاى آزاد مير
سياسيات حاضره
مىكند بند غلامان سختتر
حرّيت مىخواند او را بىبصر
گرمى هنگامه جمهور ديد
پرده بر روى ملوكيّت كشيد
سلطنت را جامع اقوام گفت
كار خود را پخته كرد و خام گفت
در فضايش بال و پر نتوان گشود
با كليدش هيچ در نتوان گشود
گفت با مرغ قفس اين دردمند
آشيان در خانه صيّاد بند
هر كه سازد آشيان در دشت و مَرغ
او نباشد ايمن از شاهين و چرغ
از فسونش مرغ زيرك دانهمست
نالهها اندر گلوى خود شكست
حرّيت خواهى به پيچاكش ميفت
تشنه مير و بر نم تاكش ميفت
الحذر از گرمى گفتار او
الحذر از حرف پهلودار او
چشمها از سرمهاش بىنورتر
بنده مجبور از او مجبورتر
از شراب ساتگينش الحذر
از قمار بدنشينش الحذر
از خودى غافل نگردد مرد حر
حفظ خود كن حَبّ افيونش مخور
پيش فرعونان بگو حرف كليم
تا كند ضرب تو دريا را دو نيم
داغم از رسوايى اين كاروان
در امير او نديدم نور جان
تنپرست و جاهمست و كمنگه
اندرونش بىنصيب از «لا اله»
در حرم زاد و كليسا را مريد
پرده ناموس ما را بردريد
دامن او را گرفتن ابلهى است
سينه او از دل روشن تهى است
اندر اين ره تكيه بر خود كن كه مرد
صيد آهو با سگ كورى نكرد
آه از قومى كه چشم از خويش بست
دل به غيرالله داد از خود گسست
تا خودى در سينه ملّت بمرد
كوه كاهى كرد و باد او را ببرد
گرچه دارد «لا اله» اندر نهاد
از بطون او مسلمانى نزاد
آن كه بخشد بىيقينان را يقين
آن كه لرزد از سجود او زمين
آن كه زير تيغ گويد «لا اله»
آن كه از خونش برويد «لا اله»
آن سرور آن سوز مشتاقى نماند
در حرم صاحبدلى باقى نماند
اى مسلمان اندر اين دير كهن
تا كجا باشى به بند اهرمن
جهد با توفيق و لذّت در طلب
كس نيايد بىنياز نيمشب
زيستن تا كى به بحر اندر چو خس
سخت شو چون كوه از ضبط نفس
گرچه دانا حال دل با كس نگفت
از تو درد خويش نتوانم نهفت
تا غلامم در غلامى زادهام
ز آستان كعبه دور افتادهام
چون به نام مصطفى خوانم درود
از خجالت آب مىگردد وجود
عشق مىگويد كه اى محكوم غير
سينه تو از بتان مانند دير
تا ندارى از محمّد رنگ و بو
از درود خود ميالا نام او
از قيام بىحضور من مپرس
از سجود بىسرور من مپرس
جلوه حق گرچه باشد يك نفس
قسمت مردان آزاد است و بس
مرد آزادى چو آيد در سجود
در طوافش گرمرو چرخ كبود
ما غلامان از جلالش بىخبر
از جمال لازوالش بىخبر
از غلامى لذّت ايمان مجو
گر چه باشد حافظ قرآن مجو
مؤمن است و پيشه او آزرى است
دين و عرفانش سراپا كافرى است
در بدن دارى اگر سوز حيات
هست معراج مسلمان در صلات
ور ندارى خون گرم اندر بدن
سجده تو نيست جز رسم كهن
عيد آزادان شكوه ملك و دين
عيد محكومان هجوم مؤمنين
حرفى چند با امّت عربيه
اى در و دشت تو باقى تا ابد
نعره لا قيصر و كسرى كه زد
در جهان نزد و دور و دير و زود
اوّلين خواننده قرآن كه بود
رمز «الّا الله» كه را آموختند
اين چراغ اوّل كجا افروختند
علم و حكمت ريزهاى از خوان كيست؟
آيه «فاصبحتم» اندر شان كيست
از دم سيراب آن امّىلقب
لاله رست از ريگ صحراى عرب
حرّيت پرورده آغوش اوست
يعنى امروز امم از دوش اوست
او دلى در پيكر آدم نهاد
او نقاب از طلعت آدم گشاد
هر خداوند كهن را او شكست
هر كهنشاخ از نم او غنچه بست
سطوت بانگ صلات اندر نبرد
قرأتِ اَلصّافّات اندر نبرد
تيغ ايّوبى نگاه بايزيد
گنجهاى هر دو عالم را كليد
عقل و دل را مستى از يك جام مى
اختلاط ذكر و فكر روم و رى
علم و حكمت شرع و دين نظم امور
اندرون سينه دلها ناصبور
حسن عالمسوز الحمرا و تاج
آن كه از قدّوسيان گيرد خراج
اين همه يك لحظه از اوقات اوست
يك تجلّى از تجلّيات اوست
ظاهرش اين جلوههاى دلفروز
باطنش از عارفان پنهان هنوز
«حمد بىحد مر رسول پاك را
آن كه ايمان داد مشتى خاك را»
حق تو را برّانتر از شمشير كرد
ساربان را راكب تقدير كرد
بانك تكبير و صلات و حرب و ضرب
اندر آن غوغا گشاد شرق و غرب
اى خوش آن مجذوبى و دلبردگى
آه زين دلگيرى و افسردگى
كار خود را امّتان بردند پيش
تو ندانى قيمت صحراى خويش
امّتى بودى امم گرديدهاى
بزم خود را خود ز هم پاشيدهاى
هر كه از بند خودى وارست مرد
هر كه با بيگانگان پيوست مرد
آنچه تو با خويش كردى كس نكرد
روح پاك مصطفى آمد به درد
اى ز افسون فرنگى بىخبر
فتنهها در آستين او نگر
از فريب او اگر خواهى امان
اشترانش را ز حوض خود بران
حكمتش هر قوم را بىچاره كرد
وحدت اعرابيان صدپاره كرد
تا عرب در حلقه دامش فتاد
آسمان يك دم امان او را نداد
قوّت از جمعيّت دين مبين
دين همه عزم است و اخلاص و يقين
تا ضميرش رازدان فطرت است
مرد صحرا پاسبان فطرت است
ساده و طبعش عيار زشت و خوب
از طلوعش صدهزار انجم غروب
بگذر از دشت و در و كوه و دمن
خيمه را اندر وجود خويش زن
طبع از باد بيابان كرده تيز
ناقه را سر ده به ميدان ستيز
عصر حاضر زاده ايّام توست
مستى او از مى گلفام توست
شارح اسرار او تو بودهاى
اوّلين معمار او تو بودهاى
تا به فرزندى گرفت او را فرنگ
شاهدى گرديد بىناموس و ننگ
گر چه شيرين است و نوشين است او
كج خرام و شوخ و بىدين است او
مرد صحرا پختهتر كن خام را
بر عيار خود بزن ايّام را
پس چه بايد كرد اى اقوام شرق
آدميت زار ناليد از فرنگ
زندگى هنگامه برچيد از فرنگ
پس چه بايد كرد اى اقوام شرق
باز روشن مىشود ايّام شرق
در ضميرش انقلاب آمد پديد
شب گذشت و آفتاب آمد پديد
يورپ از شمشير خود بسمل فتاد
زير گردون رسم لادينى نهاد
گرگى اندر پوستين برّهاى
هر زمان اندر كمين برّهاى
مشكلات حضرت انسان از اوست
آدميت را غم پنهان از اوست
در نگاهش آدمى آب و گل است
كاروان زندگى بىمنزل است
هر چه مىبينى ز انوار حق است
حكمت اشيا ز اسرار حق است
هر كه آيات خدا بيند حر است
اصل اين حكمت ز حكم «انظر» است
بنده مؤمن از او بهروزتر
هم به حال ديگران دلسوزتر
علم چون روشن كند آب و گلش
از خدا ترسندهتر گردد دلش
علم اشيا خاك ما را كيمياست
آه در افرنگ تأثيرش جداست
عقل و فكرش بىعيار خوب و زشت
چشم او بىنم دل او سنگ و خشت
علم از او رسواست اندر شهر و دشت
جبرييل از صحبتش ابليس گشت
دانش افرنگيان تيغى به دوش
در هلاك نوع انسان سختكوش
با خسان اندر جهان خير و شر
درنسازد مستى علم و هنر
آه از افرنگ و از آيين او
آه از انديشه لادين او
علم حق را ساحرى آموختند
ساحرى نى كافرى آموختند
هر طرف صد فتنه مىآرد نفير
تيغ را از پنجه رهزن بگير
اى كه جان را باز مىدانى ز تن
سحر اين تهذيب لادينى شكن
روح شرق اندر تنش بايد دميد
تا بگردد قفل معنى را كليد
عقل اندر حكم دل يزدانى است
چون ز دل آزاد شد شيطانى است
زندگانى هر زمان در كشمكش
عبرتآموز است احوال حبش
شرع يورپ بىنزاع قيل و قال
برّه را كرده است بر گرگان حلال
نقش نو اندر جهان بايد نهاد
از كفندزدان چه امّيد گشاد
در جنيوا چيست غير از مكر و فن
صيد تو اين ميش و آن نخجير من
نكتهها كو مىنگنجد در سخن
يك جهان آشوب و يك گيتى فتن
اى اسير رنگ پاك از رنگ شو
مؤمن خود كافر افرنگ شو
رشته سود و زيان در دست توست
آبروى خاوران در دست توست
اهل حق را زندگى از قوّت است
قوّت هر ملّت از جمعيّت است
رأى بىقوّت همه مكر و فسون
قوّت بىرأى جهل است و جنون
سوز و ساز و درد و داغ از آسياست
هم شراب و هم اياغ از آسياست
عشق را ما دلبرى آموختيم
شيوه آدمگرى آموختيم
هم هنر هم دين ز خاك خاور است
رشك گردون خاك پاك خاور است
وا نموديم آنچه بود اندر حجاب
آفتاب از ما و ما از آفتاب
هر صدف را گوهر از نيسان ماست
شوكت هر بحر از توفان ماست
روح خود در سوز بلبل ديدهايم
خون آدم در رگ گل ديدهايم
فكر ما جوياى اسرار وجود
زد نخستين زخمه بر تار وجود
داشتيم اندر ميان سينه داغ
بر سر راهى نهاديم اين چراغ
اى امين دولت تهذيب و دين
آن يد بيضا برآر از آستين
خيز و از كار امم بگشا گره
نشئه افرنگ را از سر بنه
نقشى از جمعيّت خاور فكن
وا ستان خود را ز دست اهرمن
دانى از افرنگ و از كار فرنگ
تا كجا در قيد زنّار فرنگ
زخم از او نشتر از او سوزن از او
ما و جوى خون و امّيد رفو
خود بدانى پادشاهى قاهرى است
قاهرى در عصر ما سوداگرى است
تخته دكّان شريك تخت و تاج
از تجارت نفع و از شاهى خراج
آن جهانبانى كه هم سوداگر است
بر زبانش خير و اندر دل شر است
گر تو مىدانى حسابش را درست
از حريرش نرمتر كرباس توست
بىنياز از كارگاه او گذر
در زمستان پوستين او مخر
كشتن بىحرب و ضرب آيين اوست
مرگها در گردش ماشين اوست
بورياى خود به قالينش مده
بيدق خود را به فرزينش مده
گوهرش تفدار و در لعلش رگ است
مشك اين سوداگر از ناف سگ است
رهزن چشم تو خواب مخملش
رهزن تو رنگ و آب مخملش
صد گره افكندهاى در كار خويش
از قماش او مكن دستار خويش
هوشمندى از خم او مى نخورد
هر كه خورد اندر همين مىخانه مرد
وقت سودا خندخند و كمخروش
ما چو طفلانيم و او شكّرفروش
محرم از قلب و نگاه مشترى است
يا رب! اين سحر است يا سوداگرى است؟
تاجران رنگ و بو بردند سود
ما خريداران همه كور و كبود
آنچه از خاك تو رست اى مرد حر
آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن نكوبينان كه خود را ديدهاند
خود گليم خويش را بافيدهاند
اى ز كار عصر حاضر بىخبر
چربدستىهاى يورپ را نگر
قالى از ابريشم تو ساختند
باز او را پيش تو انداختند
چشم تو از ظاهرش افسون خورد
رنگ و آب او تو را از جا برد
واى آن دريا كه موجش كم تپيد
گوهر خود را ز غوّاصان خريد
در حضور رسالتمآب
شب سه آپريل سنه 1936 كه در دار الاقبال به هوپال بودم سيّد احمدخان – رحمةالله عليه را در خواب ديدم؛ فرمودند كه از علالت خويش در حضور رسالتمآب عرض كن
اى تو ما بىچارگان را ساز و برگ
وارهان اين قوم را از ترس مرگ
سوختى لات و منات كهنه را
تازه كردى كاينات كهنه را
در جهان ذكر و فكر انس و جان
تو صلوة صبح تو بانگ اذان
لذّت سوز و سرور از «لا اله»
در شب انديشه نور از «لا اله»
نى خداها ساختيم از گاو و خر
نى حضور كاهنان افكنده سر
نى سجودى پيش معبودان پير
نى طواف كوشك سلطان و مير
اين همه از لطف بىپايان توست
فكر ما پرورده احسان توست
ذكر تو سرمايه ذوق و سرور
قوم را دارد به فقر اندر غيور
اى مقام و منزل هر راهرو
جذب تو اندر دل هر راهرو
ساز ما بىصوت گرديد آنچنان
زخمه بر رگهاى او آيد گران
در عجم گرديدم و هم در عرب
مصطفى ناياب و ارزان بولهب
اين مسلمانزاده روشندماغ
ظلمتآباد ضميرش بىچراغ
در جوانى نرم و نازك چون حرير
آرزو در سينه او زودمير
اين غلام بن غلام بن غلام
حرّيت انديشه او را حرام
مكتب از وى جذبه دين درربود
از وجودش اينقدر دانم كه بود
اين ز خود بيگانه اين مست فرنگ
نان جو مىخواهد از دست فرنگ
نان خريد اين فاقهكش با جان پاك
داد ما را نالههاى سوزناك
دانهچين مانند مرغان سراست
از فضاى نيلگون ناآشناست
آتش افرنگيان بگداختش
يعنى اين دوزخ دگرگون ساختش
شيخ مكتب كمسواد و كمنظر
از مقام او نداد او را خبر
مؤمن و از رمز مرگ آگاه نيست
در دلش «لا غالب الّا الله» نيست
تا دل او در ميان سينه مرد
مىنينديشد مگر از خواب و خورد
بهر يك نان نشتر لا و نعم
منّت صد كس براى يك شكم
از فرنگى مىخرد لات و منات
مؤمن و انديشه او سومنات
«قم باذنى» گوى و او را زنده كن
در دلش «الله هو» را زنده كن
ما همه افسونى تهذيب غرب
كشته افرنگيان بىحرب و ضرب
تو از آن قومى كه جام او شكست
وا نما يك بنده اللهمست
تا مسلمان باز بيند خويش را
از جهانى برگزيند خويش را
شهسوارا يك نفس دركش عنان
حرف من آسان نيايد بر زبان
آرزو آيد كه نايد تا به لب
مىنگردد شوق محكوم ادب
آن بگويد لب گشاى اى دردمند
اين بگويد چشم بگشا لب ببند
گرد تو گردد حريم كاينات
از تو خواهم يك نگاه التفات
ذكر و فكر و علم و عرفانم تويى
كشتى و دريا و توفانم تويى
آهوى زار و زبون و ناتوان
كس به فتراكم نبست اندر جهان
اى پناه من حريم كوى تو
من به امّيدى رميدم سوى تو
آن نوا در سينه پروردن كجا
وز دمى صد غنچه واكردن كجا
نغمه من در گلوى من شكست
شعلهاى از سينهام بيرون نجست
در نفس سوز جگر باقى نماند
لطف قرآن سحر باقى نماند
نالهاى كو مىنگنجد در ضمير
تا كجا در سينهام ماند اسير
يك فضاى بىكران مىبايدش
وسعت نه آسمان مىبايدش
آه زان دردى كه در جان و تن است
گوشه چشم تو داروى من است
در نسازد با دواها جان زار
تلخ و بويش بر مشامم ناگوار
كار اين بيمار نتوان برد پيش
من چو طفلان نالم از داروى خويش
تلخى او را فريبم از شكر
خندهها در لب بدوزد چارهگر
چون بصيرى از تو مىخواهم گشود
تا به من باز آيد آن روزى كه بود
مهر تو بر عاصيان افزونتر است
در خطابخشى چو مهر مادر است
با پرستاران شب دارم ستيز
باز روغن در چراغ من بريز
اى وجود تو جهان را نوبهار
پرتو خود را دريغ از من مدار
خود بدانى قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود
تا ز غيرالله ندارم هيچ اميد
يا مرا شمشير گردان يا كليد
فكر من در فهم دين چالاك و چست
تخم كردارى ز خاك من نرست
تيشهام را تيزتر گردان كه من
محنتى دارم فزون از كوهكن
مؤمنم از خويشتن كافر نىام
بر فسانم زن كه بدگوهر نىام
گر چه كشت عمر من بىحاصل است
چيزكى دارم كه نام او دل است
دارمش پوشيده از چشم جهان
كز سُم شبديز تو دارد نشان
بندهاى را كو بخواهد ساز و برگ
زندگانى بىحضور خواجه مرگ
اى كه دادى كرد را سوز عرب
بنده خود را حضور خود طلب
بندهاى چون لاله داغى در جگر
دوستانش از غم او بىخبر
بندهاى اندر جهان نالان چو نى
تفتهجان از نغمههاى پى به پى
در بيابان مثل چوب نيمسوز
كاروان بگذشت و من سوزم هنوز
اندر اين دشت و در پهناورى
بو كه آيد كاروان ديگرى
جان ز مهجورى بنالد در بدن
ناله من واى من اى واى من
مثنوى مسافر
يعنى سياحت چندروزه افغانستان
اكتبر سنه 33
بسم الله الرّحمن الرّحيم
نادر افغان شه درويشخو
رحمت حق بر روان پاك او
كار ملّت محكم از تدبير او
حافظ دين مبين شمشير او
چون ابوذر خودگداز اندر نماز
ضربتش هنگام كين خاراگُداز
از غم دين در دلش چون لاله داغ
در شب خاور وجود او چراغ
در نگاهش مستى ارباب ذوق
جوهر جانش سراپا جذب و شوق
خسروىشمشير و درويشىنگه
هر دو گوهر از محيط «لا اله»
فقر و شاهى و ارادت مصطفاست
اين تجلّىهاى ذات مصطفاست
اين دو قوّت از وجود مؤمن است
اين قيام و آن سجود مؤمن است
فقر سوز و درد و داغ و آرزوست
فقر را در خون تپيدن آبروست
فقر نادر آخر اندر خون تپيد
آفرين بر فقر آن مرد شهيد
اى صبا اى رهنورد تيزگام
در طواف مرقدش نرمك خرام
شاه در خواب است پا آهسته نه
غنچه را آهستهتر بگشا گره
از حضور او مرا فرمان رسيد
آن كه جان تازه در خاكم دميد
سوختيم از گرمى آواز تو
اى خوش آن قومى كه داند راز تو
از غم تو ملّت ما آشناست
مىشناسم اين نواها از كجاست
اى به آغوش سحاب ما چو برق
روشن و تابنده از نور تو شرق
يك زمان در كوهسار ما درخش
عشق را باز آن تب و تابى ببخش
تا كجا در بندها باشى اسير
تو كليمى راه سينايى بگير
طى نمودم باغ و راغ و دشت و در
چون صبا بگذشتم از كوه و كمر
خيبر از مردان حق بيگانه نيست
در دل او صدهزار افسانهاى است
جاده كم ديدم از او پيچيدهتر
ياوه گردد در خم و پيچش نظر
سبزه در دامان كهسارش مجوى
از ضميرش برنيايد رنگ و بوى
سرزمينى كبك او شاهينمزاج
آهوى او گيرد از شيران خراج
در فضايش جرّهبازان تيزچنگ
لرزه بر تن از نهيبشان پلنگ
ليكن از بىمركزى آشفتهروز
بىنظام و ناتمام و نيمسوز
فرّ بازان نيست در پروازشان
از تذروان پستتر پروازشان
آه قومى بىتب و تاب حيات
روزگارش بىنصيب از واردات
آن يكى اندر سجود اين در قيام
كار و بارش چون صلات بىامام
ريزريز از سنگ او ميناى او
آه از امروز بىفرداى او
خطاب به اقوام سرحد
اى ز خود پوشيده خود را بازياب
در مسلمانى حرام است اين حجاب
رمز دين مصطفى دانى كه چيست
فاشديدن خويش را شاهنشهى است
چيست دين دريافتن اسرار خويش
زندگى مرگ است بىديدار خويش
آن مسلمانى كه بيند خويش را
از جهانى برگزيند خويش را
از ضمير كاينات آگاه اوست
تيغ «لا موجود الّا الله» اوست
در مكان و لامكان غوغاى او
نه سپهر آواره در پهناى او
تا دلش سرّى ز اسرار خداست
حيف اگر از خويشتن ناآشناست
بنده حق وارث پيغمبران
او نگنجد در جهان ديگران
تا جهان ديگرى پيدا كند
اين جهان كهنه را بر هم زند
زنده مرد از غير حق دارد فراغ
از خودى اندر وجود او چراغ
پاى او محكم به رزم خير و شر
ذكر او شمشير و فكر او سپر
صبحش از بانگى كه برخيزد ز جان
نى ز نور آفتاب خاوران
فطرت او بىجهات اندر جهات
او حريم و در طوافش كاينات
ذرّهاى از گرد راهش آفتاب
شاهد آمد بر عروج او كتاب
فطرت او را گشاد از ملّت است
چشم او روشنسواد از ملّت است
اندكى گم شو به قرآن و خبر
باز اى نادان به خويش اندر نگر
در جهان آوارهاى بىچارهاى
وحدتى گم كردهاى صد پارهاى
بند غيرالله اندر پاى توست
داغم از داغى كه در سيماى توست
مير خيل از مكر پنهانى بترس
از ضياع روح افغانى بترس
ز آتش مردان حق مىسوزمت
نكتهاى از پير روم آموزمت
رزق از حق جو مجو از زيد و عمرو
مستى از حق جو مجو از بنگ و خمر
گِل مخر گِل را مخور گِل را مجو
زان كه گِلخوار است دائم زردرو
دل بجو تا جاودان باشى جوان
از تجلّى چهرهات چون ارغوان
بنده باش و بر زمين رو چون سمند
چون جنازه نى كه بر گردن برند
شكوه كم كن از سپهر لاجورد
جز به گرد آفتاب خود مگرد
از مقام ذوق و شوق آگاه شو
ذرّهاى صيّاد مهر و ماه شو
عالم موجود را اندازه كن
در جهان خود را بلندآوازه كن
برگ و ساز كاينات از وحدت است
اندر اين عالم حيات از وحدت است
درگذر از رنگ و بوهاى كهن
پاك شو از آرزوهاى كهن
اين كهنسامان نيرزد با دو جو
نقشبند آرزوى تازه شو
زندگى بر آرزو دارد اساس
خويش را از آرزوى خود شناس
چشم و گوش و هوش تيز از آرزو
مشت خاكى لالهخيز از آرزو
هر كه تخم آرزو در دل نكشت
پايمال ديگران چون سنگ و خشت
آرزو سرمايه سلطان و مير
آرزو جام جهانبين فقير
آب و گل را آرزو آدم كند
آرزو ما را ز خود محرم كند
چون شرر از خاك ما برمىجهد
ذرّه را پهناى گردون مىدهد
پور آزر كعبه را تعمير كرد
از نگاهى خاك را اكسير كرد
تو خودى اندر بدن تعمير كن
مشت خاك خويش را اكسير كن
مسافر وارد مىشود به شهر كابل و حاضر مىشود به حضور اعلىحضرت شهيد
شهر كابل خطّه جنّتنظير
آب حيوان از رگ تاكش بگير
چشم صائب از سوادش سرمهچين
روشن و پاينده باد آن سرزمين
در ظلام شب سمنزارش نگر
بر بساط سبزه مىغلتد سحر
آن ديار خوشسواد آن پاكبوم
باد او خوشتر ز باد شام و روم
آب او برّاق و خاكش تابناك
زنده از موج نسيمش مردهخاك
نايد اندر حرف و صوت اسرار او
آفتابان خفته در كهسار او
ساكنانش سيرچشم و خوشگهر
مثل تيغ از جوهر خود بىخبر
قصر سلطانى كه نامش دلگشاست
زايران را گرد راهش كيمياست
شاه را ديدم در آن كاخ بلند
پيش سلطانى فقيرى دردمند
خلق او اقليم دلها را گشود
رسم و آيين ملوك آنجا نبود
من حضور آن شه والاگهر
بىنوا مردى به دربار عمر
جانم از سوز كلامش در گداز
دست او بوسيدم از راه نياز
پادشاهى خوشكلام و سادهپوش
سختكوش و نرمخوى و گرمجوش
صدق و اخلاص از نگاهش آشكار
دين و دولت از وجودش استوار
خاكى و از نوريان پاكيزهتر
از مقام فقر و شاهى باخبر
در نگاهش روزگار شرق و غرب
حكمت او رازدار شرق و غرب
شهريارى چون حكيمان نكتهدان
رازدان مدّ و جزر امّتان
پردهها از طلعت معنى گشود
نكتههاى ملك و دين را وانمود
گفت از آن آتش كه دارى در بدن
من تو را دانم عزيز خويشتن
هر كه او را از محبّت رنگ و بوست
در نگاهم هاشم و محمود اوست
در حضور آن مسلمان كريم
هديه آوردم ز قرآن عظيم
گفتم اين سرمايه اهل حق است
در ضمير او حيات مطلق است
اندر او هر ابتدا را انتهاست
حيدر از نيروى او خيبرگشاست
نشئه حرفم به خون او دويد
دانهدانه اشك از چشمش چكيد
گفت نادر در جهان بىچاره بود
از غم دين و وطن آواره بود
كوه و دشت از اضطرابم بىخبر
از غمان بىحسابم بىخبر
ناله با بانگ هزار آميختم
اشك با جوى بهار آميختم
غير قرآن غمگسار من نبود
قوّتش هر باب را بر من گشود
گفتوگوى خسرو والانژاد
باز با من جذبهاى سرشار داد
وقت عصر آمد صداى أَلصّلات
آن كه مؤمن را كند پاك از جهات
انتهاى عاشقان سوز و گداز
كردم اندر اقتداى او نماز
رازهاى آن قيام و آن سجود
جز به بزم محرمان نتوان گشود
بر مزار شهنشاه بابر خلدآشيان
بيا كه ساز فرنگ از نوا برافتاده است
درون پرده او نغمه نيست فرياد است
زمانه كهنهبتان را هزار بار آراست
من از حرم نگذشتم كه پختهبنياد است
درفش ملّت عثمانيان دوباره بلند
چه گويمت كه به تيموريان چه افتاده است؟
خوشا نصيب كه خاك تو آرميد اينجا
كه اين زمين ز طلسم فرنگ آزاد است
هزار مرتبه كابل نكوتر از دهلى است
«كه آن عجوزه عروس هزار داماد است»
درون ديده نگه دارم اشك خونين را
كه من فقيرم و اين دولت خداداد است
اگر چه پير حرم ورد «لا اله» دارد
كجا نگاه كه برّندهتر ز پولاد است
سفر به غزنى و زيارت مزار حكيم سنايى
از نوازشهاى سلطان شهيد
صبح و شامم صبح و شام روز عيد
نكتهسنج خاوران هندى فقير
ميهمان خسرو كيوانسرير
تا ز شهر خسروى كردم سفر
شد سفر بر من سبكتر از حضر
سينه بگشادم به آن بادى كه پار
لاله رست از فيض او در كوهسار
آه غزنى آن حريم علم و فن
مرغزار شيرمردان كهن
دولت محمود را زيباعروس
از حنابندان او داناى طوس
خفته در خاكش حكيم غزنوى
از نواى او دل مردان قوى
آن حكيم غيب آن صاحبمقام
تركجوش رومى از ذكرش تمام
من ز پيدا او ز پنهان در سرور
هر دو را سرمايه از ذوق حضور
او نقاب از چهره ايمان گشود
فكر من تقدير مؤمن وا نمود
هر دو را از حكمت قرآن سبق
او ز حق گويد من از مردان حق
در فضاى مرقد او سوختم
تا متاع نالهاى اندوختم
گفتم اى بيننده اسرار جان
بر تو روشن اين جهان و آن جهان
عصر ما وارفته آب و گل است
اهل حق را مشكل اندر مشكل است
مؤمن از افرنگيان ديد آنچه ديد
فتنهها اندر حرم آمد پديد
تا نگاه او ادب از دل نخورد
چشم او را جلوه افرنگ برد
اى حكيم غيب امام عارفان
پخته از فيض تو خام عارفان
آنچه اندر پرده غيب است گوى
بو كه آب رفته باز آيد به جوى
روح حكيم سنايى از بهشت برين جواب مىدهد
رازدان خير و شر گشتم ز فقر
زنده و صاحبنظر گشتم ز فقر
يعنى آن فقرى كه داند راه را
بيند از نور خودى الله را
اندرون خويش جويد «لا اله»
در ته شمشير گويد «لا اله»
فكر جان كن چون زنان بر تن متن
همچو مردان گوى در ميدان فكن
سلطنت اندر جهان آب و گل
قيمت او قطرهاى از خون دل
مؤمنان زير سپهر لاجورد
زنده از عشقند و نى از خواب و خورد
مىندانى عشق و مستى از كجاست
اين شعاع آفتاب مصطفاست
زندهاى تا سوز او در جان توست
اين نگهدارنده ايمان توست
باخبر شو از رموز آب و گل
پس بزن بر آب و گل اكسير دل
دل ز دين سرچشمه هر قوّت است
دين همه از معجزات صحبت است
دين مجو اندر كتب اى بىخبر
علم و حكمت از كتب دين از نظر
بوعلى داننده آب و گل است
بىخبر از خستگىهاى دل است
نيش و نوش بوعلىسينا بهل
چارهسازىهاى دل از اهل دل
مصطفى بحر است و موج او بلند
خيز و اين دريا به جوى خويش بند
مدّتى بر ساحلش پيچيدهاى
لطمههاى موج او ناديدهاى
يك زمان خود را به دريا درفكن
تا روان رفته بازآيد به تن
اى مسلمان جز به راه حق مرو
نااميد از رحمت عامى مشو
پرده را بگذار آشكارايى گزين
تا بلرزد از سجود تو زمين
دوش ديدم فطرت بىتاب را
روح آن هنگامه اسباب را
چشم او بر زشت و خوب كاينات
در نگاه او غيوب كاينات
دست او با آب و خاك اندر ستيز
آن بههمپيوسته و اين ريزريز
گفتمش در جستوجوى كيستى
در تلاش تار و پوى كيستى
گفت از حكم خداى ذوالمنن
آدمى نو سازم از خاك كهن
مشت خاكى را به صد رنگ آزمود
پى به پى تابيد و سنجيد و فزود
آخر او را آب و رنگ لاله داد
«لا اله» اندر ضمير او نهاد
باش تا بينى بهار ديگرى
از بهار باستان رنگينترى
هر زمان تدبيرها دارد رقيب
تا نگيرى از بهار خود نصيب
بر درون شاخ گل دارم نظر
غنچهها را ديدهام اندر سفر
لاله را در وادى و كوه و دمن
از دميدن باز نتوان داشتن
بشنو از مردى كه صاحبجستجوست
نغمهاى را كو هنوز اندر گلوست
بر مزار سلطان محمود عليه الرّحمة
خيزد از دل نالهها بىاختيار
آه آن شهرى كه اينجا بود پار
آن ديار و كاخ و كو ويرانهاى است
آن شكوه و فال و فر افسانهاى است
گنبدى در طوف او چرخ برين
تربت سلطان محمود است اين
آن كه چون كودك لب از كوثر بشست
گفت در گهواره نام او نخست
برق سوزان تيغ بىزنهار او
دشت و در لرزنده از يلغار او
زير گردون آيتاللَّه رايتش
قدسيان قرآنسرا بر تربتش
شوخى فكرم مرا از من ربود
تا نبودم در جهان دير و زود
رخ نمود از سينهام آن آفتاب
پردگىها از فروغش بىحجاب
مهر گردون از جلالش در ركوع
از شعاعش دوش مىگردد طلوع
وارهيدم از جهان چشم و گوش
فاش چون امروز ديدم صبح دوش
شهر غزنين يك بهشت رنگ و بو
آب جوها نغمهخوان در كاخ و كو
قصرهاى او قطار اندر قطار
آسمان با قبّههايش همكنار
نكتهسنج طوس را ديدم به بزم
لشكر محمود را ديدم به رزم
روح سير عالم اسرار كرد
تا مرا شوريدهاى بيدار كرد
آن همه مشتاقى و سوز و سرور
در سخن چون رند بىپروا جسور
تخم اشكى اندر آن ويرانه كاشت
گفتوگوها با خداى خويش داشت
تا نبودم بىخبر از راز او
سوختم از گرمى آواز او
مناجات مرد شوريده در ويرانه غزنى
لاله بهر يك شعاع آفتاب
دارد اندر شاخ چندين پيچ و تاب
چون بهار او را كند عريان و فاش
گويدش جز يك نفس اينجا مباش
هر دو آمد يكدگر را ساز و برگ
من ندانم زندگى خوشتر كه مرگ
زندگى پىهم مصاف نيش و نوش
رنگ و نم امروز را از خون دوش
الامان از مكر ايّام الامان
الامان از صبح و از شام الامان
اى خدا اى نقشبند جان و تن
با تو اين شوريده دارد يك سخن
فتنهها بينم در اين دير كهن
فتنهها در خلوت و در انجمن
عالم از تقدير تو آمد پديد
يا خداى ديگر او را آفريد
ظاهرش صلح و صفا باطن ستيز
اهل دل را شيشه دل ريزريز
صدق و اخلاص و صفا باقى نماند
آن قدح بشكست و آن ساقى نماند
چشم تو بر لالهرويان فرنگ
آدم از افسونشان بىآب و رنگ
از كه گيرد ربط و ضبط اين كاينات
اى شهيد عشوه لات و منات
مرد حق آن بنده روشننفس
نايب تو در جهان او بود و بس
او به بند نقره و فرزند و زن
گر توانى سومنات او شكن
اين مسلمان از پرستاران كيست
در گريبانش يكى هنگامه نيست
سينهاش بىسوز و جانش بىخروش
او سرافيل است و صور او خموش
قلب او نامحكم و جانش نژند
در جهان كالاى او ناارجمند
در مصاف زندگانى بىثبات
دارد اندر آستين لات و منات
مرگ را چون كافران داند هلاك
آتش او كمبها مانند خاك
شعلهاى از خاك او باز آفرين
آن طلب آن جستوجو باز آفرين
باز جذب اندرون او را بده
آن جنون ذوفنون او را بده
شرق را كن از وجودش استوار
صبح فردا از گريبانش برآر
بحر احمر را به چوب او شكاف
از شكوهش لرزهاى افكن به قاف
قندهار و زيارت خرقه مبارك
قندهار آن كشور مينوسواد
اهل دل را خاك او خاك مراد
رنگها بوها هواها آبها
آبها تابنده چون سيمابها
لالهها در خلوت كهسارها
نارها يخ بسته اندر نارها
كوى آن شهر است ما را كوى دوست
ساربان بربند محمل سوى دوست
مىسرايم ديگر از ياران نجد
از نوايى ناقه را آرم به وجد
غزل
از دير مغان آيم بىگردش صهبا مست
در منزل «لا» بودم از باده «الّا» مست
دانم كه نگاه او ظرف همه كس بيند
كرده است مرا ساقى از عشوه و ايما مست
وقت است كه بگشايم مىخانه رومى باز
پيران حرم ديدم در صحن كليسا مست
اين كار حكيمى نيست دامان كليمى گير
صد بنده ساحل مست يك بنده دريا مست
دل را به چمن بردم از باد چمن افسرد
ميرد به خيابانها اين لاله صحرا مست
از حرف دلاويزش اسرار حرم پيدا
دى كافركى ديدم در وادى بطحا مست
سيناست كه فاران است يا رب! چه مقام است اين؟
هر ذرّه خاك من چشمى است تماشامست
خرقه آن «برزخ لايبغيان»
ديدمش در نكته «لى خرقتان»
دين او آيين او تفسير كل
در جبين او خط تقدير كل
عقل را او صاحب اسرار كرد
عشق را او تيغ جوهردار كرد
كاروان شوق را او منزل است
ما همه يك مشت خاكيم او دل است
آشكارا ديدنش اسراى ماست
در ضميرش مسجد اقصاى ماست
آمد از پيراهن او بوى او
داد ما را نعره الله هو
با دل من شوق بىپروا چه كرد
باده پرزور با مينا چه كرد
رقصد اندر سينه از زور جنون
تا ز راه ديده مىآيد برون
گفت من جبريلم و نور مبين
پيش از اين او را نديدم اينچنين
شعر رومى خواند و خنديد و گريست
يا رب اين ديوانه فرزانه كيست
در حرم با من سخن رندانه گفت
از مى و مغزاده و پيمانه گفت
گفتمش اين حرف بىباكانه چيست
لب فروبند اين مقام خامشى است
من ز خون خويش پروردم تو را
صاحب آه سحر كردم تو را
بازياب اين نكته را اى نكتهرس
عشق مردان ضبط احوال است و بس
گفت عقل و هوش آزار دل است
مستى و وارفتگى كار دل است
نعرهها زد تا فتاد اندر سجود
شعله آواز او بود او نبود
بر مزار حضرت احمدشاهبابا – عليه الرّحمة – مؤسّس ملّت افغانيّه
تربت آن خسرو روشنضمير
از ضميرش ملّتى صورتپذير
گنبد او را حرم داند سپهر
بافروغ از طوف او سيماى مهر
مثل فاتح آن امير صفشكن
سكّهاى زد هم به اقليم سخن
ملّتى را داد ذوق جستوجو
قدسيان تسبيحخوان بر خاك او
از دل و دست گهرريزى كه داشت
سلطنتها برد و بىپروا گذاشت
نكتهسنج و عارف و شمشيرزن
روح پاكش با من آمد در سخن
گفت مىدانم مقام تو كجاست
نغمه تو خاكيان را كيمياست
خشت و سنگ از فيض تو داراى دل
روشن از گفتار تو سيناى دل
پيش ما اى آشناى كوى دوست
يك نفس بنشين كه دارى بوى دوست
اى خوش آن كو از خودى آيينه ساخت
وندر آن آيينه عالم را شناخت
پير گرديد اين زمين و اين سپهر
ماه كور از كورچشمىهاى مهر
گرمى هنگامهاى مىبايدش
تا نخستين رنگ و بو بازآيدش
بنده مؤمن سرافيلى كند
بانگ او هر كهنه را بر هم زند
اى تو را حق داد جان ناشكيب
تو ز سرّ ملك و دين دارى نصيب
فاش گو با پور نادر فاش گوى
باطن خود را به ظاهر فاش گوى
خطاب به پادشاه اسلام، اعلىحضرت ظاهرشاه ايّده الله بنصره
اى قباى پادشاهى بر تو راست
سايه تو خاك ما را كيمياست
خسروى را از وجود تو عيار
سطوت تو ملك و دولت را حصار
از تو اى سرمايه فتح و ظفر
تخت احمدشاه را شانى دگر
سينهها بىمهر تو ويرانه به
از دل و از آرزو بيگانه به
آبگون تيغى كه دارى در كمر
نيمشب از تاب او گردد سحر
نيك مىدانم كه تيغ نادر است
من چه گويم باطن او ظاهر است
حرف شوق آوردهام از من پذير
از فقيرى رمز سلطانى بگير
اى نگاه تو ز شاهين تيزتر
گرد اين ملك خدادادى نگر
اين كه مىبينيم از تقدير كيست
چيست آن چيزى كه مىبايست و نيست؟
روز و شب آيينه تدبير ماست
روز و شب آيينه تقدير ماست
با تو گويم اى جوان سختكوش
چيست فردا دختر امروز و دوش
هر كه خود را صاحب امروز كرد
گرد او گردد سپهر گردگرد
او جهان رنگ و بو را آبروست
دوش از او امروز از او فردا از اوست
مرد حق سرمايه روز و شب است
زان كه او تقدير خود را كوكب است
بنده صاحبنظر پير امم
چشم او بيناى تقدير امم
از نگاهش تيزتر شمشير نيست
ما همه نخجير او نخجير نيست
لرزد از انديشه آن پختهكار
حادثات اندر بطون روزگار
چون پدر اهل هنر را دوست دار
بنده صاحبنظر را دوست دار
همچو آن خلدآشيان بيدار زى
سختكوش و پردم و كرّار زى
مىشناسى معنى كرّار چيست
اين مقامى از مقامات على است
امّتان را در جهان بىثبات
نيست ممكن جز به كرّارى حيات
سرگذشت آل عثمان را نگر
از فريب غربيان خونينجگر
تا ز كرّارى نصيبى داشتند
در جهان ديگر علم افراشتند
مسلم هندى چرا ميدان گذاشت
همّت او بوى كرّارى نداشت
مشت خاكش آنچنان گرديده سرد
گرمى آواز من كارى نكرد
ذكر و فكر نادرى در خون توست
قاهرى با دلبرى در خون توست
اى فروغ ديده برنا و پير
سرّ كار از هاشم و محمود گير
هم از آن مردى كه اندر كوه و دشت
حق ز تيغ او بلندآوازه گشت
روزها شبها تپيدن مىتوان
عصر ديگر آفريدن مىتوان
صد جهان باقى است در قرآن هنوز
اندر آياتش يكى خود را بسوز
باز افغان را از آن سوزى بده
عصر او را صبح نوروزى بده
ملّتى گمگشته كوه و كمر
از جبينش ديدهام چيزى دگر
زان كه بود اندر دل من سوز و درد
حق ز تقديرش مرا آگاه كرد
كار و بارش را نكو سنجيدهام
آنچه پنهان است پيدا ديدهام
مرد ميدان زنده از «الله هو»ست
زير پاى او جهان چارسوست
بندهاى كو دل به غيرالله نبست
مىتوان سنگ از زجاج او شكست
او نگنجد در جهان چون و چند
تهمت ساحل به اين دريا مبند
چون ز روى خويش برگيرد حجاب
او حساب است او ثواب است او عذاب
برگ و ساز ما كتاب و حكمت است
اين دو قوّت اعتبار ملّت است
آن فتوحات جهان ذوق و شوق
اين فتوحات جهان تحت و فوق
هر دو انعام خداى لايزال
مؤمنان را آن جمال است اين جلال
حكمت اشيا فرنگىزاد نيست
اصل او جز لذّت ايجاد نيست
نيك اگر بينى مسلمانزاده است
اين گهر از دست ما افتاده است
چون عرب اندر اروپا پر گشاد
علم و حكمت را بنا ديگر نهاد
دانه آن صحرانشينان كاشتند
حاصلش افرنگيان برداشتند
اين پرى از شيشه اسلاف ماست
باز صيدش كن كه او اوقاف ماست
ليكن از تهذيب لادينى گريز
زان كه او با اهل حق دارد ستيز
فتنهها اين فتنهپرداز آورد
لات و عزّا در حرم باز آورد
از فسونش ديده دل نابصير
روح از بىآبى او تشنهمير
لذّت بىتابى از دل مىبرد
بلكه دل زين پيكر گل مىبرد
كهنهدزدى غارت او بر ملاست
لاله مىنالد كه داغ من كجاست
حق نصيب تو كند ذوق حضور
بازگويم آنچه گفتم در زبور
مردن و هم زيستن اى نكتهرس
اين همه از اعتبارات است و بس
مرد كر سوز نوا را مردهاى
لذّت صوت و صدا را مردهاى
پيش چنگى مست و مسرور است كور
پيش رنگى زنده در گور است كور
روح با حق زنده و پاينده است
ورنه اين را مرده آن را زنده است
آن كه «حىّ لايموت» آمد حق است
زيستن با حق حيات مطلق است
هر كه بىحق زيست جز مردار نيست
گر چه كس در ماتم او زار نيست
برخور از قرآن اگر خواهى ثبات
در ضميرش ديدهام آب حيات
مىدهد ما را پيام «لاتخف»
مىرساند بر مقام «لاتخف»
قوّت سلطان و مير از «لااله»
هيبت مرد فقير از «لااله»
تا دو تيغ لا و الّا داشتيم
«ماسواالله» را نشان نگذاشتيم
خاوران از شعله من روشن است
اى خنك مردى كه در عصر من است
از تب و تابم نصيب خود بگير
بعد از اين نايد چو من مرد فقير
گوهر درياى قرآن سفتهام
شرح رمز «صبغةالله» گفتهام
با مسلمانان غمى بخشيدهام
كهنهشاخى را نمى بخشيدهام
عشق من از زندگى دارد سراغ
عقل از صهباى من روشناياغ
نكتههاى خاطرافروزى كه گفت
با مسلمان حرف پرسوزى كه گفت
همچو نى ناليدم اندر كوه و دشت
تا مقام خويش بر من فاش گشت
حرف شوق آموختم واسوختم
آتش افسرده باز افروختم
با من آه صبحگاهى دادهاند
سطوت كوهى به كاهى دادهاند
دارم اندر سينه نور «لا اله»
در شراب من سرود «لا اله»
فكر من گردونمسير از فيض اوست
جوى ساحلناپذير از فيض اوست
پس بگير از باده من يك دو جام
تا درخشى مثل تيغ بىنيام
ارمغان حجاز
خوش آن راهى كه سامانى نگيرد
دل او پند ياران كم پذيرد
به آه سوزناكش سينه بگشاى
ز يك آهش غم صدساله ميرد
بسم الله الرّحمن الرّحيم
حضور حق
(1)
دل ما بىدلان بردند و رفتند
مثال شعله افسردند و رفتند
بيا يك لحظه با عامان درآميز
كه خاصان بادهها خوردند و رفتند
سخنها رفت از بود و نبودم
من از خجلت لب خود كم گشودم
سجود زندهمردان مىشناسى
عيار كار من گير از سجودم
دل من در گشاد چون و چند است
نگاهش از مه و پروين بلند است
بده ويرانهاى در دوزخ او را
كه اين كافر بسى خلوتپسند است
چه شور است اين كه در آب و گل افتاد؟
ز يك دل عشق را صد مشكل افتاد
قرار يك نفس بر من حرام است
به من رحمى كه كارم با دل افتاد
جهان از خود برونآورده كيست
جمالش جلوه بىپرده كيست
مرا گويى كه از شيطان حذر كن
بگو با من كه او پرورده كيست
(2)
دل بىقيد من در پيچ و تابى است
نصيب من عتابى يا خطابى است
دل ابليس هم نتوانم آزرد
گناه گاهگاه من صوابى است
صبنت الكأس عنّا امّ عَمروٍ
و كان الكأس مجراها اليمينا
اگر اين است رسم دوستدارى
به ديوار حرم زن جام و مينا
به خود پيچيدگان در دل اسيرند
همه دردند و درمانناپذيرند
سجود از ما چه مىخواهى كه شاهان
خرابى از ده ويران نگيرند
روم راهى كه او را منزلى نيست
از آن تخمى كه ريزم حاصلى نيست
من از غمها نمىترسم وليكن
مده آن غم كه شايان دلى نيست
مى من از تنكجامان نگه دار
شراب پخته از خامان نگه دار
شرار از نيستانى دورتر به
به خاصان بخش و از عامان نگه دار
تو را اين كشمكش اندر طلب نيست
تو را اين درد و داغ و تاب و تب نيست
از آن از لامكان بگريختم من
كه آنجا نالههاى نيمشب نيست
ز من هنگامهاى ده اين جهان را
دگرگون كن زمين و آسمان را
ز خاك ما دگر آدم برانگيز
بكش اين بنده سود و زيان را
جهانى تيرهتر با آفتابى
صواب او سراپا ناصوابى
ندانم تا كجا ويرانهاى را
دهى از خون آدم رنگ و آبى
غلامم جز رضاى تو نجويم
جز آن راهى كه فرمودى نپويم
وليكن گر به اين نادان بگويى
خرى را اسب تازى گو نگويم
(3)
دلى در سينه دارم بىسرورى
نه سوزى در كف خاكم نه نورى
بگير از من كه بر من بار دوش است
ثواب اين نماز بىحضورى
چه گويم قصّه دين و وطن را
كه نتوان فاش گفتن اين سخن را
مرنج از من كه از بىمهرى تو
بنا كردم همان دير كهن را
مسلمانى كه در بند فرنگ است
دلش در دست او آسان نيايد
ز سيمايى كه سودم بر در غير
سجودى بوذر و سلمان نيايد
نخواهم اين جهان و آن جهان را
مرا اين بس كه دانم رمز جان را
سجودى ده كه از سوز و سرورش
به وجد آرم زمين و آسمان را
چه مىخواهى از اين مرد تنآساى
به هر بادى كه آمد رفتم از جاى
سحر جاويد را در سجده ديدم
به صبحش چهره شامم بياراى
(4)
به آن قوم از تو مىخواهم گشادى
فقيهش بىيقينى كمسوادى
بسى ناديدنى را ديدهام من
مرا اى كاشكى مادر نزادى
نگاه تو عتابآلود تا چند
بتان حاضر و موجود تا چند
در اين بتخانه اولاد براهيم
نمكپرورده نمرود تا چند
سرور رفته باز آيد كه نايد
نسيمى از حجاز آيد كه نايد
سر آمد روزگار اين فقيرى
دگر داناى راز آيد كه نايد
اگر مىآيد آن داناى رازى
بده او را نواى دلگدازى
ضمير امّتان را مىكند پاك
كليمى يا حكيمى نىنوازى
متاع من دل دردآشناى است
نصيب من فغان نارساى است
به خاك مرقد من لاله خوشتر
كه هم خاموش و هم خونيننواى است
(5)
دل از دست كسى بردن نداند
غم اندر سينه پروردن نداند
دم خود را دميدى اندر آن خاك
كه غير از خوردن و مردن نداند
دل ما از كنار ما رميده
به صورت مانده و معنى نديده
ز ما آن رانده درگاه خوشتر
حق او را ديده و ما را شنيده
نداند جبرييل اين هاى و هو را
كه نشناسد مقام جستوجو را
بپرس از بنده بىچاره خويش
كه داند نيش و نوش آرزو را
شب اين انجمن آراستم من
چو مه از گردش خود كاستم من
حكايت از تغافلهاى تو رفت
وليكن از ميان برخاستم من
چنين دور آسمان كم ديده باشد
كه جبريل امين را دل خراشد
چه خوش ديرى بنا كردند آنجا
پرستد مؤمن و كافر تراشد
(6)
عطا كن شور رومى سوز خسرو
عطا كن صدق و اخلاص سنايى
چنان با بندگى درساختم من
نگيرم گر مرا بخشى خدايى
(7)
مسلمان فاقهمست و ژندهپوش است
ز كارش جبرييل اندر خروش است
بيا نقش دگرملّت بريزيم
كه اين ملّت جهان را بار دوش است
دگرملّت كه كارى پيش گيرد
دگرملّت كه نوش از نيش گيرد
نگردد با يكى عالم رضامند
دو عالم را به دوش خويش گيرد
دگر قومى كه ذكر لاالهش
برآرد از دل شب صبحگاهش
شناسد منزلش را آفتابى
كه ريگ كهكشان روبد ز راهش
(8)
جهان توست در دست خسى چند
كسان او به بند ناكسى چند
هنرور در ميان كارگاهان
كشد خود را به عيش كركسى چند
مريدى فاقهمستى گفت با شيخ
كه يزدان را ز حال ما خبر نيست
به ما نزديكتر از شه رگ ماست
وليكن از شكم نزديكتر نيست
(9)
دگرگون كشور هندوستان است
دگرگون آن زمين و آسمان است
مجو از ما نماز پنجگانه
غلامان را صفآرايى گران است
ز محكومى مسلمان خودفروش است
گرفتار طلسم چشم و گوش است
ز محكومى رگان در تن چنان سست
كه ما را شرع و آيين بار دوش است
(10)
يكى اندازه كن سود و زيان را
چو جنّت جاودانى كن جهان را
نمىبينى كه ما خاكىنهادان
چه خوش آراستيم اين خاكدان را
تو مىدانى حيات جاودان چيست
نمىدانى كه مرگ جاودان چيست
از اوقات تو يك دم كم نگردد
اگر من جاودان باشم زيان چيست
(11)
به پايان چون رسد اين عالم پير
شود بىپرده هر پوشيدهتقدير
مكن رسوا حضور خواجه ما را
حساب من ز چشم او نهان گير
بدن واماند و جانم در تك و پوست
سوى شهرى كه بطحا در ره اوست
تو باش اينجا و با خاصان بياميز
كه من دارم هواى منزل دوست
ادبگاهى است زير آسمان از عرش نازكتر
نفسگمكرده مىآيد جنيد و بايزيد اينجا
«عزّت بخارى»
حضور رسالت
(1)
«الا يا خيمگى خيمه فروهل
كه پيشآهنگ بيرون شد ز منزل»
خرد از راندن محمل فرو ماند
زمام خويش دادم در كف دل
نگاهى داشتم بر جوهر دل
تپيدم آرميدم در بر دل
رميدم از هواى قريه و شهر
به باد دشت وا كردم در دل
ندانم دل شهيد جلوه كيست
نصيب او قرار يك نفس نيست
به صحرا بردمش افسردهتر گشت
كنار آب جويى زار بگريست
مپرس از كاروان جلوهمستان
ز اسباب جهان بركندهدستان
به جانشان ز آواز جرس شور
چو از موج نسيمى در نيستان
به اين پيرى ره يثرب گرفتم
نواخوان از سرور عاشقانه
چو آن مرغى كه در صحرا سر شام
گشايد پر به فكر آشيانه
(2)
گناه عشق و مستى عام كردند
دليل پختگان را خام كردند
به آهنگ حجازى مىسرايم
«نخستين باده كاندر جام كردند»
چه پرسى از مقامات نوايم
نديمان كم شناسند از كجايم
گشادم رخت خود را اندر اين دشت
كه اندر خلوتش تنها سرايم
(3)
سحر با ناقه گفتم نرمتر رو
كه راكب خسته و بيمار و پير است
قدم مستانه زد چندان كه گويى
به پايش ريگ اين صحرا حرير است
مهار اى ساربان او را نشايد
كه جان او چو جان ما بصير است
من از موج خرامش مىشناسم
چو من اندر طلسم دل اسير است
نم اشك است در چشم سياهش
دلم سوزد ز آه صبحگاهش
همان مى كو ضميرم را برافروخت
پياپى ريزد از موج نگاهش
(4)
چه خوش صحرا كه در وى كاروانها
درودى خواند و محمل براند
به ريگ گرم او آور سجودى
جبين را سوز تا داغى بماند
چه خوش صحرا كه شامش صبحخند است
شبش كوتاه و روز او بلند است
قدم اى راهرو آهستهتر نه
چو ما هر ذرّه او دردمند است
(5)
امير كاروان آن اعجمى كيست
سرود او به آهنگ عرب نيست
زند آن نغمه كز سيرابى او
خنكدل در بيابانى توان زيست
مقام عشق و مستى منزل اوست
چه آتشها كه در آب و گل اوست
نواى او به هر دل سازگار است
كه در هر سينه قاشى از دل اوست
(6)
غم پنهان كه بىگفتن عيان است
چو آيد بر زبان يك داستان است
رهى پرپيچ و راهى خسته و زار
چراغش مرده و شب در ميان است
به راغان لاله رست از نوبهاران
به صحرا خيمه گستردند ياران
مرا تنهانشستن خوشتر آيد
كنار آب جوى كوهساران
(7)
گهى شعر عراقى را بخوانم
گهى جامى زند آتش به جانم
ندانم گرچه آهنگ عرب را
شريك نغمههاى ساربانم
غم راهى نشاطآميزتر كن
فغانش را جنونانگيزتر كن
بگير اى ساربان راه درازى
مرا سوز جدايى تيزتر كن
(8)
بيا اى همنفس با هم بناليم
من و تو كشته شأن جماليم
دو حرفى بر مراد دل بگوييم
به پاى خواجه چشمان را بماليم
حكيمان را بها كمتر نهادند
به نادان جلوه مستانه دادند
چه خوشبختى چه خرّمروزگارى
در سلطان به درويشى گشادند
جهان چارسو اندر بر من
هواى لامكان اندر سر من
چو بگذشتم از اين بام بلندى
چو گرد افتاد پرواز از پر من
در اين وادى زمانى جاودانى
ز خاكش بىصور رويد معانى
حكيمان با كليمان دوش بر دوش
كه اينجا كس نگويد «لنترانى»
(9)
مسلمان آن فقير كجكلاهى
رميد از سينه او سوز آهى
دلش نالد چرا نالد نداند
نگاهى يا رسولالله نگاهى
تب و تاب دل از سوز غم توست
نواى من ز تأثير دم توست
بنالم زان كه اندر كشور هند
نديدم بندهاى كو محرم توست
شب هندىغلامان را سحر نيست
به اين خاك آفتابى را گذر نيست
به ما كن گوشه چشمى كه در شرق
مسلمانى ز ما بىچارهتر نيست
چه گويم زان فقير دردمندى
مسلمانى به گوهر ارجمندى
خدا اين سختجان را يار بادا
كه افتاده است از بام بلندى
چه سان احوال او را بر لب آرم
تو مىبينى نهان و آشكارم
ز روداد دوصد سالش همين بس
كه دل چون كنده قصّاب دارم
هنوز اين چرخ نيلى كجخرام است
هنوز اين كاروان دور از مقام است
ز كار بىنظام او چه گويم
تو مىدانى كه ملّت بىامام است
نماند آن تاب و تب در خون نابش
نرويد لاله از كشت خرابش
نيام او تهى چون كيسه او
به طاق خانه ويران كتابش
دل خود را اسير رنگ و بو كرد
تهى از ذوق و شوق آرزو كرد
صفير شاهبازان كم شناسد
كه گوشش با طنين پشّه خو كرد
به روى او در دل ناگشاده
خودى اندر كف خاكش نزاده
ضمير او تهى از بانگ تكبير
حريم ذكر او از پا فتاده
گريبانچاك و بىفكر رفو زيست
نمىدانم چه سان بىآرزو زيست
نصيب اوست مرگ ناتمامى
مسلمانى كه بى «الله هو» زيست
حق آن ده كه مسكين و اسير است
فقير و غيرت او ديرمير است
به روى او در مىخانه بستند
در اين كشور مسلمان تشنهمير است
دگر پاكيزه كن آب و گل او
جهانى آفرين اندر دل او
هوا تيز و به دامانش دو صد چاك
بينديش از چراغ بسمل او
عروس زندگى در خلوتش غير
كه دارد در مقام نيستى سير
گنهكارى است پيش از مرگ در قبر
نكيرش از كليسا منكر از دير
به چشم او نه نور و نى سرور است
نه دل در سينه او ناصبور است
خدا آن امّتى را يار بادا
كه مرگ او ز جان بىحضور است
مسلمانزاده و نامحرم مرگ
ز بيم مرگ لرزان تا دم مرگ
دلى در سينه چاكش نديدم
دم بگسستهاى بود و غم مرگ
ملوكيت سراپا شيشهبازى است
از او ايمن نه رومى نى حجازى است
حضور تو غم ياران بگويم
به امّيدى كه وقت دلنوازى است
تن مرد مسلمان پايدار است
بناى پيكر او استوار است
طبيب نكتهرس ديد از نگاهش
خودى اندر وجودش رعشهوار است
مسلمان شرمسار از بىكلاهى است
كه دينش مرد و فقرش خانقاهى است
تو دانى در جهان ميراث ما چيست
گليمى از قماش پادشاهى است
مپرس از من كه احوالش چه سان است؟
زمين بدگهر چون آسمان است
بر آن مرغى كه پروردى به انجير
تلاش دانه در صحرا گران است
به چشمش وا نمودم زندگى را
گشودم نكته فردا و دى را
توان اسرار جان را فاشتر گفت
بده نطق عرب اين اعجمى را
مسلمان گرچه بىخيل و سپاهى است
ضمير او ضمير پادشاهى است
اگر او را مقامش باز بخشند
جمال او جلال بىپناهى است
متاع شيخ اساطير كهن بود
حديث او همه تخمين و ظن بود
هنوز اسلام او زنّاردار است
حرم چون دير بود او برهمن بود
دگرگون كرد لادينى جهان را
ز آثار بدن گفتند جان را
از آن فقرى كه با صدّيق دادى
به شورى آور اين آسودهجان را
حرم از دير گيرد رنگ و بويى
بت ما پيرك ژوليدهمويى
نيابى در بر ما تيرهبختان
دلى روشن ز نور آرزويى
فقيران تا به مسجد صف كشيدند
گريبان شهنشاهان دريدند
چو آن آتش درون سينه افسرد
مسلمانان به درگاهان خزيدند
مسلمانان به خويشان در ستيزند
به جز نقش دويى بر دل نريزند
بنالند ار كسى خشتى بگيرد
از آن مسجد كه خود از وى گريزند
جبين را پيش غيرالله سوديم
چو گبران در حضور او سروديم
ننالم از كسى مىنالم از خويش
كه ما شايان شأن تو نبوديم
به دست مىكشان خالى اياغ است
كه ساقى را به بزم من فراغ است
نگه دارم درون سينه آهى
كه اصل او ز دود آن چراغ است
سبوى خانقاهان خالى از مى
كند مكتب ره طىكرده را طى
ز بزم شاعران افسرده رفتم
نواها مرده بيرون افتد از نى
مسلمانم غريب هر ديارم
كه با اين خاكدان كارى ندارم
به اين بىطاقتى در پيچ و تابم
كه من ديگر به غيرالله دچارم
به آن بالى كه بخشيدى پريدم
به سوز نغمههاى خود تپيدم
مسلمانى كه مرگ از وى بلرزد
جهان گرديدم و او را نديدم
شبى پيش خدا بگريستم زار
مسلمانان چرا زارند و خوارند
ندا آمد نمىدانى كه اين قوم
دلى دارند و محبوبى ندارند
نگويم از فر و فالى كه بگذشت
چه سود از شرح احوالى كه بگذشت
چراغى داشتم در سينه خويش
فسرد اندر دو صد سالى كه بگذشت
نگهبان حرم معمار دير است
يقينش مرده و چشمش به غير است
ز انداز نگاه او توان ديد
كه نوميد از همه اسباب خير است
ز سوز اين فقير رهنشينى
بده او را ضمير آتشينى
دلش را روشن و پاينده گردان
ز امّيدى كه زايد از يقينى
گهى افتم گهى مستانه خيزم
چه خون بىتيغ و شمشيرى بريزم
نگاه التفاتى بر سر بام
كه من با عصر خويش اندر ستيزم
مرا تنهايى و آه و فغان به
سوى يثرب سفر بىكاروان به
كجا مكتب كجا مىخانه شوق
تو خود فرما مرا اين به كه آن به
پريدم در فضاى دلپذيرش
پرم تر گشت از ابر مطيرش
حرم تا در ضمير من فرو رفت
سرودم آنچه بود اندر ضميرش
به آن رازى كه گفتم پى نبردند
ز شاخ نخل من خرما نخوردند
من اى مير امم دل از تو خواهم
مرا ياران غزلخوانى شمردند
نه شعر است اين كه بر وى دل نهادم
گره از رشته معنى گشادم
به امّيدى كه اكسيرى زند عشق
مس اين مفلسان را تاب دادم
تو گفتى از حيات جاودان گوى
به گوش مردهاى پيغام جان گوى
ولى گويند اين حقناشناسان
كه تاريخ وفات اين و آن گوى
رخم از درد پنهان زعفرانى
تراود خون ز چشم ارغوانى
سخن اندر گلوى من گره بست
تو احوال مرا ناگفته دانى
زبان ما غريبان از نگاهى است
حديث دردمندان اشك و آهى است
گشادم چشم و بربستم لب خويش
سخن اندر طريق ما گناهى است
خودى دادم ز خود نامحرمى را
گشادم در گل او زمزمى را
بده آن ناله گرمى كه از وى
بسوزم جز غم وى هر غمى را
درون ما به جز دود نفس نيست
به جز دست تو ما را دسترس نيست
دگر افسانه غم با كه گويم
كه اندر سينهها غير از تو كس نيست
غريبى دردمندى نىنوازى
ز سوز نغمه خود در گدازى
تو مىدانى چه مىجويد چه خواهد
ولى از هر دو عالم بىنيازى
نم و رنگ از دم بادى نجويم
ز فيض آفتاب تو برويم
نگاهم از مه و پروين بلند است
سخن را بر مزاج كس نگويم
در آن دريا كه او را ساحلى نيست
دليل عاشقان غير از دلى نيست
تو فرمودى ره بطحا گرفتيم
وگر نه جز تو ما را منزلى نيست
مران از در كه مشتاق حضوريم
از آن دردى كه دادى ناصبوريم
بفرما هر چه مىخواهى به جز صبر
كه ما از وى دو صد فرسنگ دوريم
به افرنگىبتان دل باختم من
ز تاب ديريان بگداختم من
چنان از خويشتن بيگانه بودم
چو ديدم خويش را نشناختم من
مى از مىخانه مغرب چشيدم
به جان من كه درد سر خريدم
نشستم با نكويان فرنگى
از آن بىسودتر روزى نديدم
فقيرم از تو خواهم هر چه خواهم
دل كوهى خراش از برگ كاهم
مرا درس حكيمان درد سر داد
كه من پرورده فيض نگاهم
نه با ملّا نه با صوفى نشينم
تو مىدانى كه نه آنم نه اينم
نويس الله بر لوح دل من
كه هم خود را هم او را فاش بينم
دل ملّا گرفتار غمى نيست
نگاهى هست در چشمش نمى نيست
از آن بگريختم از مكتب او
كه در ريگ حجازش زمزمى نيست
سر منبر كلامش نيشدار است
كه او را صد كتاب اندر كنار است
حضور تو من از خجلت نگفتم
ز خود پنهان و بر ما آشكار است
دل صاحبدلان او برد يا من
پيام شوق او آورد يا من
من و ملّا ز كيش دين دو تيريم
بفرما بر هدف او خورد يا من
غريبم در ميان محفل خويش
تو خود گو با كه گويم مشكل خويش
از آن ترسم كه پنهانم شود فاش
غم خود را نگويم با دل خويش
دل خود را به دست كس ندادم
گره از روى كار خود گشادم
به غيرالله كردم تكيه يك بار
دوصد بار از مقام خود فتادم
همان سوز جنون اندر سر من
همان هنگامهها اندر بر من
هنوز از جوش توفانى كه بگذشت
نياسوده است موج گوهر من
هنوز اين خاك داراى شرر هست
هنوز اين سينه را آه سحر هست
تجلّى ريز بر چشمم كه بينى
به اين پيرى مرا تاب نظر هست
نگاهم ز آنچه بينم بىنياز است
دل از سوز درونم در گداز است
من و اين عصر بىاخلاص و بىسوز
بگو با من كه آخر اين چه راز است
مرا در عصر بىسوز آفريدند
به خاكم جان پرشورى دميدند
چو نخ در گردن من زندگانى
تو گويى بر سر دارم كشيدند
نگيرد لاله و گل رنگ و بويم
درون سينهام مرد آرزويم
غم پنهان به حرف اندر نگنجد
اگر گنجد چه گويم با كه گويم
من اندر مشرق و مغرب غريبم
كه از ياران محرم بىنصيبم
غم خود را بگويم با دل خويش
چه معصومانه غربت را فريبم
طلسم علم حاضر را شكستم
ربودم دانه و دامش گسستم
خدا داند كه مانند براهيم
به نار او چه بىپروا نشستم
به چشم من نگه آورده توست
فروغ «لا اله» آورده توست
دچارم كن به صبح «من رآنى»
شبم را تاب مه آورده توست
چو خود را در كنار خود كشيدم
به نور تو مقام خويش ديدم
در اين دير از نواى صبحگاهى
جهان عشق و مستى آفريدم
در اين عالم بهشت خرّمى هست
به شاخ او ز اشك من نمى هست
نصيب او هنوز آن ها و هو نيست
كه او در انتظار آدمى هست
بده او را جوان پاكبازى
سرورش از شراب خانهسازى
قوى بازوى او مانند حيدر
دل او از دو گيتى بىنيازى
بيا ساقى بگردان جام مى را
ز مى سوزندهتر كن سوز نى را
دگر آن دل بنه در سينه من
كه پيچم پنجه كاووس و كى را
جهان از عشق و عشق از سينه توست
سرورش از مى ديرينه توست
جز اين چيزى نمىدانم ز جبريل
كه او يك جوهر از آيينه توست
مرا اين سوز از فيض دم توست
به تاكم موج مى از زمزم توست
خجل ملك جم از درويشى من
كه دل در سينه من محرم توست
در اين بتخانه دل با كس نبستم
وليكن از مقام خود گسستم
ز من امروز مىخواهد سجودى
خداوندى كه دى او را شكستم
دميد آن لاله از مشت غبارم
كه خونش مىتراود از كنارم
قبولش كن ز راه دلنوازى
كه من غير از دلى چيزى ندارم
حضور ملّت بيضا تپيدم
نواى دلگدازى آفريدم
ادب گويد سخن را مختصر گوى
تپيدم آفريدم آرميدم
به صدق فطرت رندانه من
به سوز آه بىتابانه من
بده آن خاك را ابر بهارى
كه در آغوش گيرد دانه من
دلى بر كف نهادم دلبرى نيست
متاعى داشتم غارتگرى نيست
درون سينه من منزلى گير
مسلمانى ز من تنهاترى نيست
چو رومى در حرم دادم اذان من
از او آموختم اسرار جان من
به دور فتنه عصر كهن او
به دور فتنه عصر روان من
گلستانى ز خاك من برانگيز
نم چشمم به خون لاله آميز
اگر شايان نىام تيغ على را
نگاهى ده چو شمشير على تيز
مسلمان تا به ساحل آرميده است
خجل از بحر و از خود نااميد است
جز اين مرد فقيرى دردمندى
جراحتهاى پنهانش كه ديده است
كه گفت او را كه آيد بوى يارى
كه داد او را اميد نوبهارى
چو آن سوز كهن رفت از دم او
كه زد بر نيستان او شرارى
ز بحر خود به جوى من گهر ده
متاع من به كوه و دشت و در ده
دلم نگشود از آن توفان كه دادى
مرا شورى ز توفانى دگر ده
به خلوت نىنوازىهاى من بين
به خلوت خودگدازىهاى من بين
گرفتم نكته فقر از نياكان
ز سلطان بىنيازىهاى من بين
به هر حالى كه بودم خوش سرودم
نقاب از روى هر معنى گشودم
مپرس از اضطراب من كه با دوست
دمى بودم دمى ديگر نبودم
شريك درد و سوز لاله بودم
ضمير زندگى را وا نمودم
ندانم با كه گفتم نكته شوق
كه تنها بودم و تنها سرودم
به نور تو برافروزم نگه را
كه بينم اندرون مهر و مه را
چو مىگويم مسلمانم بلرزم
كه دانم مشكلات «لا اله» را
به كوى تو گداز يك نوا بس
مرا اين ابتدا اين انتها بس
خراب جرأت آن رند پاكم
خدا را گفت ما را مصطفى بس
(12)
ز شوق آموختم آن هاى و هويى
كه از سنگى گشايد آب جويى
همين يك آرزو دارم كه جاويد
ز عشق تو بگيرد رنگ و بويى
يكى بنگر فرنگى كجكلاهان
تو گويى آفتابانند و ماهان
جوان ساده من گرمخون است
نگه دارش از اين كافرنگاهان
بده دستى زپاافتادگان را
به غيرالله دلنادادگان را
از آن آتش كه جان من برافروخت
نصيبى ده مسلمانزادگان را
(13)
تو هم آن مى بگير از ساغر دوست
كه باشى تا ابد اندر بر دوست
سجودى نيست اى عبدالعزيز اين
بروبم از مژه خاك در دوست
تو سلطان حجازى من فقيرم
ولى در كشور معنى اميرم
جهانى كو ز تخم «لا اله» رست
بيا بنگر به آغوش ضميرم
سراپا درد درمانناپذيرم
نپندارى زبون و زار و پيرم
هنوزم در كمانى مىتوان راند
ز كيش ملّتى افتاده تيرم
بيا با هم درآويزيم و رقصيم
ز گيتى دل برانگيزيم و رقصيم
يكى اندر حريم كوچه دوست
ز چشمان اشك خون ريزيم و رقصيم
تو را اندر بيابانى مقام است
كه شامش چون سحر آيينهفام است
به هر جايى كه خواهى خيمه گستر
طناب از ديگران جستن حرام است
مسلمانيم و آزاد از مكانيم
برون از حلقه نه آسمانيم
به ما آموختند آن سجده كز وى
بهاى هر خداوندى بدانيم
ز افرنگىصنم بيگانهتر شو
كه پيمانش نمىارزد به يك جو
مجو از من كلام عارفانه
كه من دارم سرشتى عاشقانه
سرشك لالهگون را اندر اين باغ
بيفشانم چو شبنم دانهدانه
حضور ملّت
(1)
به حق دل بند و راه مصطفى رو
به منزل كوش مانند مه نو
در اين نيلىفضا هر دم فزون شو
مقام خويش اگر خواهى در اين دير
به حق دل بند و راه مصطفى رو
چو موج از بهر خود باليدهام من
به خود مثل گهر پيچيدهام من
از آن نمرود با من سرگران است
به تعمير حرم كوشيدهام من
بيا ساقى بگردان ساتگين را
بيفشان بر دو گيتى آستين را
حقيقت را به رندى فاش كردند
كه ملّا كم شناسد رمز دين را
بيا ساقى نقاب از رخ برافكن
چكيد از چشم من خون دل من
به آن لحنى كه نى شرقى نه غربى است
نوايى از مقام «لاتخف» زن
برون از سينه كش تكبير خود را
به خاك خويش زن اكسير خود را
خودى را گير و محكم گير و خوش زى
مده در دست كس تقدير خود را
مسلمان از خودى مرد تمام است
به خاكش تا خودى ميرد غلام است
اگر خود را متاع خويش دانى
نگه را جز به خود بستن حرام است
مسلمانان كه خود را فاش ديدند
به هر دريا چو گوهر آرميدند
اگر از خود رميدند اندر اين دير
به جان تو كه مرگ خود خريدند
گشودم پرده را از روى تقدير
مشو نوميد و راه مصطفى گير
اگر باور ندارى آنچه گفتم
ز دين بگريز و مرگ كافرى مير
به تركان بستهدرها را گشادند
بناى مصريان محكم نهادند
تو هم دستى به دامان خودى زن
كه بىاو ملك و دين كس را ندادند
هر آن قومى كه مىريزد بهارش
نسازد جز به بوهاى رميده
ز خاكش لاله مىرويد وليكن
قبايى دارد از رنگ پريده
خدا آن ملّتى را سرورى داد
كه تقديرش به دست خويش بنوشت
به آن ملّت سر و كارى ندارد
كه دهقانش براى ديگران كشت
ز رازى حكمت قرآن بياموز
چراغى از چراغ او برافروز
ولى اين نكته را از من فرا گير
كه نتوان زيستن بىمستى و سوز
(2)
خودى
كسى كو بر خودى زد «لا اله» را
ز خاك مرده روياند نگه را
مده از دست دامان چنين مرد
كه ديدم در كمندش مهر و مه را
تو اى داناى دلآگاه درياب
به خود مثل نياكان راه درياب
چه سان مؤمن كند پوشيده را فاش
ز «لا موجود الّا الله» درياب
دل تو داغ پنهانى ندارد
تب و تاب مسلمانى ندارد
خيابان خودى را دادهاى آب
از آن دريا كه توفانى ندارد
(3)
انا الحق
«انا الحق» جز مقام كبريا نيست
سزاى او چليپا هست يا نيست
اگر فردى بگويد سرزنش به
اگر قومى بگويد ناروا نيست
به آن ملّت «انا الحق» سازگار است
كه از خونش نم هر شاخسار است
نهان اندر جلال او جمالى
كه او را نه سپهر آيينهدار است
ميان امّتان والامقام است
كه آن امّت دو گيتى را امام است
نياسايد ز كار آفرينش
كه خوابوخستگى بر وى حرام است
وجودش شعله از سوز درون است
چو خس او را جهان چند و چون است
كند شرح «انا الحق» همّت او
پى هر «كن» كه مىگويد «يكون» است
پرد در وسعت گردون يگانه
نگاه او به شاخ آشيانه
مه و انجم گرفتار كمندش
به دست اوست تقدير زمانه
به باغان عندليبى خوشصفيرى
به راغان جرّهبازى زودگيرى
امير او به سلطانى فقيرى
فقير او به درويشى اميرى
به جام نو كهنمى از سبو ريز
فروغ خويش را بر كاخ و كو ريز
اگر خواهى ثمر از شاخ منصور
به دل «لا غالب الّا الله» فرو ريز
(4)
صوفى و ملّا
گرفتم حضرت ملّا ترشروست
نگاهش مغز را نشناسد از پوست
اگر با اين مسلمانى كه دارم
مرا از كعبه مىراند حق اوست
فرنگى صيد بست از كعبه و دير
صدا از خانقاهان رفت و لا غير
حكايت پيش ملّا بازگفتم
دعا فرمود يا رب عاقبت خير
به بند صوفى و ملّا اسيرى
حيات از حكمت قرآن نگيرى
به آياتش تو را كارى جز اين نيست
كه از ياسين او آسان بميرى
ز قرآن پيش خود آيينه آويز
دگرگون گشتهاى از خويش بگريز
ترازويى بنه كردار خود را
قيامتهاى پيشين را برانگيز
ز من بر صوفى و ملّا سلامى
كه پيغام خدا گفتند ما را
ولى تأويلشان در حيرت انداخت
خدا و جبرييل و مصطفا را
ز دوزخ واعظ كافرگرى گفت
حديثى خوشتر از وى كافرى گفت
نداند آن غلام احوال خود را
كه دوزخ را مقام ديگرى گفت
مريدى خودشناسى پختهكارى
به پيرى گفت حرف نيشدارى
به مرگ ناتمامى جانسپردن
گرفتن روزى از خاك مزارى
پسر را گفت پيرى خرقهبازى
تو را اين نكته بايد حرز جان كرد
به نمرودان اين دور آشنا باش
ز فيضشان براهيمى توان كرد
(5)
رومى
به كام خود دگر آن كهنهمى ريز
كه با جامش نيرزد ملك پرويز
ز اشعار جلالالدّين رومى
به ديوار حريم دل بياويز
بگير از ساغرش آن لالهرنگى
كه تأثيرش دهد لعلى به سنگى
غزالى را دل شيرى ببخشد
بشويد داغ از پشت پلنگى
نصيبى بردم از تاب و تب او
شبم مانند روز از كوكب او
غزالى در بيابان حرم بين
كه ريزد خنده شير از لب او
سراپا درد و سوز آشنايى
وصال او زباندان جدايى
جمال عشق گيرد از نى او
نصيبى از جلال كبريايى
گره از كار اين ناكاره وا كرد
غبار رهگذر را كيميا كرد
نى آن نىنواز پاكبازى
مرا با عشق و مستى آشنا كرد
به روى من در دل باز كردند
ز خاك من جهانى ساز كردند
ز فيض او گرفتم اعتبارى
كه با من ماه و انجم ساز كردند
خيالش با مه و انجم نشيند
نگاهش آن سوى پروين ببيند
دل بىتاب خود را پيش او نه
دم او رعشه از سيماب چيند
ز رومى گير اسرار فقيرى
كه آن فقر است محسود اميرى
حذر زان فقر و درويشى كه از وى
رسيدى بر مقام سربهزيرى
خودى تا گشت مهجور خدايى
به فقر آموخت آداب گدايى
ز چشم مست رومى وام كردم
سرورى از مقام كبريايى
مى روشن ز تاك من فرو ريخت
خوشا مردى كه در دامانم آويخت
نصيب از آتشى دارم كه اوّل
سنايى از دل رومى برانگيخت
خلافت فقر با تاج و سرير است
زهى دولت كه پايانناپذير است
جوانبختا مده از دست اين فقر
كه بىاو پادشاهى زودمير است
جوانمردى كه خود را فاش بيند
جهان كهنه را باز آفريند
هزاران انجمن اندر طوافش
كه او با خويشتن خلوت گزيند
به روى عقل و دل بگشاى هر در
بگير از پير هر مىخانه ساغر
در آن كوش از نياز سينهپرور
كه دامن پاك دارى آستين تر
خنك آن ملّتى بر خود رسيده
ز درد جستجو ناآرميده
درخش او ته اين نيلگونچرخ
چو تيغى از ميان بيرون كشيده
چه خوش زد ترك ملّاحى سرودى
رخ او احمرى چشمش كبودى
به دريا گر گره افتد به كارم
به جز توفان نمىخواهم گشودى
كسى كو داند اسرار يقين را
يكىبين مىكند چشم دوبين را
بياميزند چون نور دو قنديل
مينديش افتراق ملك و دين را
مسلمانى كه خود را امتحان كرد
غبار راه خود را آسمان كرد
شرار شوق اگر دارى نگه دار
كه با وى آفتابى مىتوان كرد
(7)
شعراى عرب
بگو از من نواخوان عرب را
بهاى كم نهادم لعل لب را
از آن نورى كه از قرآن گرفتم
سحر كردم صد و سى ساله شب را
به جانها آفريدم هاى و هو را
كف خاكى شمردم كاخ و كو را
شود روزى حريف بحر پرشور
ز آشوبى كه دادم آب جو را
تو هم بگذار آن صورتنگارى
مجو غير از ضمير خويش يارى
به باغ ما برآوردى پر و بال
مسلمان را بده سوزى كه دارى
به خاك ما دلى در دل غمى هست
هنوز اين كهنهشاخى را نمى هست
به افسون هنر آن چشمه بگشاى
درون هر مسلمان زمزمى هست
مسلمان بنده مولاصفات است
دل او سرّى از اسرار ذات است
جمالش جز به نور حق نبينى
كه اصلش در ضمير كاينات است
بده با خاك او آن سوز و تابى
كه زايد از شب او آفتابى
نوا آن زن كه از فيض تو او را
دگر بخشند ذوق انقلابى
مسلمانى غم دل در خريدن
چو سيماب از تب ياران تپيدن
حضور ملّت از خود درگذشتن
دگر بانگ «أنا الملّت» كشيدن
كسى كو فاش ديد اسرار جان را
نبيند جز به چشم خود جهان را
نوايى آفرين در سينه خويش
بهارى مىتوان كردن خزان را
نگه دار آنچه در آب و گل توست
سرور و سوز و مستى حاصل توست
تهى ديدم سبوى اين و آن را
مى باقى به ميناى دل توست
شب اين كوه و دشت سينهتابى
نه در وى مرغكى نه موج آبى
نگردد روشن از قنديل رهبان
تو مىدانى كه بايد آفتابى
نكو مىخوان خط سيماى خود را
به دست آور رگ فرداى خود را
چو من پا در بيابان حرم نه
كه بينى اندر او پهناى خود را
(8)
اى فرزند صحرا
سحرگاهان كه روشن شد در و دشت
صدا زد مرغى از شاخ نخيلى
فرو هل خيمهاى فرزند صحرا
كه نتوان زيست بىذوق رحيلى
عرب را حق دليل كاروان كرد
كه با او فقر خود را امتحان كرد
اگر فقر تهىدستان غيور است
جهانى را ته و بالا توان كرد
در آن شبها خروش صبح فرداست
كه روشن از تجلّىهاى سيناست
تن و جان محكم از باد در و دشت
طلوع امّتان از كوه و صحراست
(9)
تو چه دانى كه در اين گرد سوارى باشد
دگر آيين تسليم و رضا گير
طريق صدق و اخلاص و وفا گير
مگو شعرم چنين است و چنان نيست
جنون زيركى از من فرا گير
چمنها زان جنون ويرانه گردد
كه از هنگامهها بيگانه گردد
از آن هويى كه افكندم در اين شهر
جنون ماند ولى فرزانه گردد
نخستين لاله صبح بهارم
پياپى سوزم از داغى كه دارم
به چشم كم مبين تنهايىام را
كه من صد كاروان گل در كنارم
پريشانم چو گرد رهگذارى
كه بر دوش هوا گيرد قرارى
خوشا بختى و خرّم روزگارى
كه بيرون آيد از من شهسوارى
خوش آن قومى پريشانروزگارى
كه زايد از ضميرش پختهكارى
نمودش سرّى از اسرار غيب است
ز هر گردى برون نايد سوارى
به بحر خويش چون موجى تپيدم
تپيدم تا به توفانى رسيدم
دگر رنگى از اين خوشتر نديدم
به خون خويش تصويرش كشيدم
نگاهش پر كند خالىسبوها
دواند مى به تاك آرزوها
ز توفانى كه بخشد رايگانى
حريف بحر گردد آب جوها
چو برگيرد زمام كاروان را
دهد ذوق تجلّى هر نهان را
كند افلاكيان را آنچنان فاش
ته پا مىكشد نه آسمان را
مباركباد كن آن پاكجان را
كه زايد آن امير كاروان را
ز آغوش چنين فرخندهمادر
خجالت مىدهم حور جنان را
دل اندر سينه گويد دلبرى هست
متاعى آفرين غارتگرى هست
به گوشم آمد از گردون دم مرگ
«شكوفه چون فروريزد برى هست»
(10)
خلافت و ملوكيت
عرب خود را به نور مصطفى سوخت
چراغ مرده مشرق برافروخت
وليكن آن خلافت راه گم كرد
كه اوّل مؤمنان را شاهى آموخت
خلافت بر مقام ما گواهى است
حرام است آنچه بر ما پادشاهى است
ملوكيت همه مكر است و نيرنگ
خلافت حفظ ناموس الهى است
درافتد با ملوكيت كليمى
فقيرى بىكلاهى بىگليمى
گهى باشد كه بازىهاى تقدير
بگيرد كار صرصر از نسيمى
هنوز اندر جهان آدم غلام است
نظامش خام و كارش ناتمام است
غلام فقر آن گيتىپناهم
كه در دينش ملوكيت حرام است
محبّت از نگاهش پايدار است
سلوكش عشق و مستى را عيار است
مقامش «عبدهو» آمد وليكن
جهان شوق را پروردگار است
(11)
ترك عثمانى
به ملك خويش عثمانى امير است
دلش آگاه و چشم او بصير است
نپندارى كه رست از بند افرنگ
هنوز اندر طلسم او اسير است
خنك مردان كه سحر او شكستند
به پيمان فرنگى دل نبستند
مشو نوميد و با خود آشنا باش
كه مردان پيش از اين بودند و هستند
به تركان آرزوى تازه دادند
بناى كارشان ديگر نهادند
وليكن كو مسلمانى كه بيند
نقاب از روى تقديرى گشادند
(12)
دختران ملّت
بهل اى دخترك اين دلبرىها
مسلمان را نزيبد كافرىها
منه دل بر جمال غازهپرورد
بياموز از نگه غارتگرىها
نگاه توست شمشير خداداد
به زخمش جان ما را حق به ما داد
دل كاملعيار آن پاكجان برد
كه تيغ خويش را آب از حيا داد
ضمير عصر حاضر بىنقاب است
گشادش در نمود رنگ و آب است
جهانتابى ز نور حق بياموز
كه او با صد تجلّى در حجاب است
جهان را محكمى از امّهات است
نهادشان امين ممكنات است
اگر اين نكته را قومى نداند
نظام كار و بارش بىثبات است
مرا داد اين خردپرور جنونى
نگاه مادر پاكاندرونى
ز مكتب چشم و دل نتوان گرفتن
كه مكتب نيست جز سحر و فسونى
خنك آن ملّتى كز وارداتش
قيامتها ببيند كايناتش
چه پيش آيد چه پيش افتاد او را
توان ديد از جبين امّهاتش
اگر پندى ز درويشى پذيرى
هزار امّت بميرد تو نميرى
بتولى باش و پنهان شو از اين عصر
كه در آغوش شبّيرى بگيرى
(13)
عصر حاضر
چه عصر است اين كه دين فريادى اوست؟
هزاران بند در آزادى اوست
ز روى آدميت رنگ و نم برد
غلط نقشى كه از بهزادى اوست
نگاهش نقشبند كافرىها
كمال صنعت او آزرىها
حذر از حلقه بازارگانش
قمار است اين همه سوداگرىها
جوانان را بدآموز است اين عصر
شب ابليس را روز است اين عصر
به دامانش مثال شعله پيچم
كه بىنور است و بىسوز است اين عصر
مسلمان فقر و سلطانى به هم كرد
ضميرش باقى و فانى به هم كرد
وليكن الامان از عصر حاضر
كه سلطانى به شيطانى به هم كرد
چه گويم رقص تو چون است و چون نيست
حشيش است اين نشاط اندرون نيست
به تقليد فرنگى پاى كوبى
به رگهاى تو آن طغيان خون نيست
(14)
برهمن
در صد فتنه را بر خود گشادى
دو گامى رفتى و از پا فتادى
برهمن از بتان طاق خود آراست
تو قرآن را سر طاقى نهادى
برهمن را نگويم هيچكاره
كند سنگ گران را پارهپاره
نيايد جز به زور دست و بازو
خدايى را تراشيدن ز خاره
نگه دارد برهمن كار خود را
نمىگويد به كس اسرار خود را
به من گويد كه از تسبيح بگذر
به دوش خود برد زنّار خود را
برهمن گفت برخيز از در غير
ز ياران وطن نايد به جز خير
به يك مسجد دو ملّا مىنگنجد
ز افسون بتان گنجد به يك دير
(15)
تعليم
تب و تابى كه باشد جاودانه
سمند زندگى را تازيانه
به فرزندان بياموز اين تب و تاب
كتاب و مكتب افسون و فسانه
ز علم چارهسازى بىگدازى
بسى خوشتر نگاه پاكبازى
نكوتر از نگاه پاكبازى
دلى از هر دو عالم بىنيازى
به آن مؤمن خدا كارى ندارد
كه در تن جان بيدارى ندارد
از آن از مكتب ياران گريزم
جوانى خود نگهدارى ندارد
ز من گير اين كه مردى كورچشمى
ز بيناى غلطبينى نكوتر
ز من گير اين كه نادانى نكوكيش
ز دانشمند بىدينى نكوتر
از آن فكر فلكپيما چه حاصل
كه گرد ثابت و سيّاره گردد
مثال پاره ابرى كه از باد
به پهناى فضا آواره گردد
ادب پيرايه نادان و داناست
خوش آن كو از ادب خود را بياراست
ندارم آن مسلمانزاده را دوست
كه در دانش فزود و از ادب كاست
تو را نوميدى از طفلان روا نيست
چه پروا گر دماغشان رسا نيست
بگو اى شيخ مكتب گر بدانى
كه دل در سينهشان هست يا نيست
به پور خويش دين و دانش آموز
كه تابد چون مه و انجم نگينش
به دست او اگر دادى هنر را
يد بيضاست اندر آستينش
نوا از سينه مرغ چمن برد
ز خون لاله آن سوز كهن برد
به اين مكتب به اين دانش چه نازى
كه نان در كف نداد و جان ز تن برد
خدايا وقت آن درويش خوش باد
كه دلها از دمش چون غنچه بگشاد
به طفل مكتب ما اين دعا گفت
پى نانى به بند كس ميفتاد
كسى كو «لا اله» را در گره بست
ز بند مكتب و ملّا برون جست
به آن دين و به آن دانش مپرداز
كه از ما مىبرد چشم و دل و دست
چو مىبينى كه رهزن كاروان كشت
چه پرسى كاروانى را چه سان كشت
مباش ايمن از آن علمى كه خوانى
كه از وى روح قومى مىتوان كشت
جوانى خوشگلى رنگينكلاهى
نگاه او چو شيران بىپناهى
به مكتب علم ميشى را بياموخت
ميسّر نايدش برگ گياهى
شتر را بچّه او گفت در دشت
نمىبينم خداى چارسو را
پدر گفت اى پسر چون پا بلغزد
شتر هم خويش را بيند هم او را
(16)
تلاش رزق
پريدن از سر بامى به بامى
نبخشد جرّهبازان را مقامى
ز نخجيرى كه جز مشت پرى نيست
همان بهتر كه ميرى در كنامى
نگر خود را به چشم محرمانه
نگاه ماست ما را تازيانه
تلاش رزق از آن دادند ما را
كه باشد پرگشودن را بهانه
(17)
نهنگ با بچّه خويش
نهنگى بچّه خود را چه خوش گفت
به دين ما حرام آمد كرانه
به موج آويز و از ساحل بپرهيز
همه درياست ما را آشيانه
تو در دريا نهاى او در بر توست
به توفان درفتادن جوهر توست
چو يك دم از تلاطمها بياسود
همين درياى تو غارتگر توست
(18)
خاتمه
نه از ساقى نه از پيمانه گفتم
حديث عشق بىباكانه گفتم
شنيدم آنچه از پاكان امّت
تو را با شوخى رندانه گفتم
به خود باز آ و دامان دلى گير
درون سينه خود منزلى گير
بده اين كشت را خونابه خويش
فشاندم دانه من تو حاصلى گير
حرم جز قبله قلب و نظر نيست
طواف او طواف بام و در نيست
ميان ما و بيتالله رمزى است
كه جبريل امين را هم خبر نيست
آدميّت احترام آدمى
باخبر شو از مقام آدمى
«جاويدنامه»
حضور عالم انسانى
تمهيد
(1)
بيا ساقى بيار آن كهنهمى را
جوان فرودين كن پير دى را
نوايى ده كه از فيض دم خويش
چو مشعل برفروزم چوب نى را
يكى از حجره خلوت برون آى
به باد صبحگاهى سينه بگشاى
خروش اين مقام رنگ و بو را
به قدر ناله مرغى بيَفزاى
(2)
زمانه فتنهها آورد و بگذشت
خسان را در بغل پرورد و بگذشت
دو صد بغداد را چنگيزى او
چو گور تيرهبختان كرد و بگذشت
بسا كس انده فردا كشيدند
كه دى مردند و فردا را نديدند
خنك مردان كه در دامان امروز
هزاران تازهتر هنگامه چيدند
(3)
چو بلبل ناله زارى ندارى
كه در تن جان بيدارى ندارى
در اين گلشن كه گلچينى حلال است
تو زخمى از سر خارى ندارى
بيا بر خويش پيچيدن بياموز
به ناخن سينهكاويدن بياموز
اگر خواهى خدا را فاش بينى
خودى را فاشتر ديدن بياموز
گله از سختى ايّام بگذار
كه سختىناكشيده كمعيار است
نمىدانى كه آب جويباران
اگر بر سنگ غلتد خوشگوار است
كبوتر بچّه خود را چه خوش گفت
كه نتوان زيست با خوى حريرى
اگر ياهو زنى از مستى شوق
كله را از سر شاهين بگيرى
فتادى از مقام كبريايى
حضور دوننهادان چهره سايى
تو شاهينى وليكن خويشتن را
نگيرى تا به دام خود نيايى
خوشا روزى كه خود را بازگيرى
همين فقر است كو بخشد اميرى
حيات جاودان اندر يقين است
ره تخمين و ظن گيرى بميرى
تو هم مثل من از خود در حجابى
خنك روزى كه خود را بازيابى
مرا كافر كند انديشه رزق
تو را كافر كند علم كتابى
چه خوش گفت اشترى با كرّه خويش:
خنك آن كس كه داند كار خود را
بگير از ما كهنصحرانوردان
به پشت خويش بردن بار خود را
(4)
مرا ياد است از داناى افرنگ
بسا رازى كه از بود و عدم گفت
وليكن با تو گويم اين دو حرفى
كه با من پيرمردى از عجم گفت
الا اى كشته نامحرمى چند
خريدى از پى يك دل غمى چند
ز تأويلات ملّايان نكوتر
نشستن با خودآگاهى دمى چند
(5)
وجود است اين كه بينى يا نمود است
حكيم ما چه مشكلها گشوده است
كتابى بر فن غوّاص بنوشت
وليكن در دل دريا نبوده است
به ضرب تيشه بشكن بيستون را
كه فرصت اندك و گردون دورنگ است
حكيمان را در اين انديشه بگذار
شرر از تيشه خيزد يا ز سنگ است
منه از كف چراغ آرزو را
به دست آور مقام هاى و هو را
مشو در چارسوى اين جهان گم
به خود باز آ و بشكن چارسو را
دل درياسكون بيگانه از توست
به جيبش گوهر يكدانه از توست
تو اى موج اضطراب خود نگه دار
كه دريا را متاع خانه از توست
دو گيتى را به خود بايد كشيدن
نبايد از حضور خود رميدن
به نور دوش بين امروز خود را
ز دوش امروز را نتوان ربودن
به ما اى لاله خود را وا نمودى
نقاب از چهره زيبا گشودى
تو را چون بردميدى لاله گفتند
به شاخ اندر چه سان بودى چه بودى؟
(6)
نگريد مرد از رنج و غم و درد
ز دوران كم نشيند بر دلش گرد
قياس او را مكن از گريه خويش
كه هست از سوز مستى گريه مرد
نپندارى كه مرد امتحان مرد
نميرد گرچه زير آسمان مرد
تو را شايان چنين مرگ است ورنه
ز هر مرگى كه خواهى مىتوان مرد
اگر خاك تو از جان محرمى نيست
به شاخ تو هم از نيسان نمى نيست
ز غم آزاد شو دم را نگه دار
كه اندر سينه پردم غمى نيست
پريشان هر دم ما از غمى چند
شريك هر غمى نامحرمى چند
وليكن طرح فردايى توان ريخت
اگر دانى بهاى اين دمى چند
جوانمردى كه دل با خويشتن بست
رود در بحر و دريا ايمن از شست
نگه را جلوهمستىها حلال است
ولى بايد نگه دارى دل و دست
از آن غمها دل ما دردمند است
كه اصل او از اين خاك نژند است
من و تو زان غم شيرين ندانيم
كه اصل او ز افكار بلند است
مگو با من خداى ما چنين كرد
كه شستن مىتوان از دامنش گرد
ته و بالا كن اين عالم كه در وى
قمارى مىبرد نامرد از مرد
برون كن كينه را از سينه خويش
كه دود خانه از روزن برون به
ز كشت دل مده كس را خراجى
مشو اى دهخدا غارتگر ده
سحرها در گريبان شب اوست
دو گيتى را فروغ از كوكب اوست
نشان مرد حق ديگر چه گويم
چو مرگ آيد تبسّم بر لب اوست
(7)
به باد صبحدم شبنم بناليد
كه دارم از تو امّيد نگاهى
دلم افسرده شد از صحبت گل
چنان بگذر كه ريزم بر گياهى
(8)
دل
دل آن بحر است كو ساحل نورزد
نهنگ از هيبت موجش بلرزد
از آن سيلى كه صد هامون بگيرد
فلك با يك حباب او نيرزد
دل ما آتش و تن موج دودش
تپيده دم به دم ساز وجودش
به ذكر نيمشب جمعيّت او
چو سيمابى كه بندد چوب عودش
زمانه كار او را مىبرد پيش
كه مرد خودنگهدار است درويش
همين فقر است و سلطانى كه دل را
نگه دارى چو دريا گوهر خويش
نه نيروى خودى را آزمودى
نه بند از دست و پاى خود گشودى
خرد زنجير بودى آدمى را
اگر در سينه او دل نبودى
تو مىگويى كه دل از خاك و خون است
گرفتار طلسم كاف و نون است
دل ما گر چه اندر سينه ماست
وليكن از جهان ما برون است
جهان مهر و مه زنّارى اوست
گشاد هر گره از زارى اوست
پيامى ده ز من هندوستان را
غلام آزاد از بيدارى اوست
من و تو كشت يزدان حاصل است اين
عروس زندگى را محمل است اين
غبار راه شد داناى اسرار
نپندارى كه عقل است اين دل است اين
گهى جوينده حسن غريبى
خطيبى منبر او از صليبى
گهى سلطان با خيل و سپاهى
ولى از دولت خود بىنصيبى
جهان دل جهان رنگ و بو نيست
در او پست و بلند و كاخ و كو نيست
زمين و آسمان و چارسو نيست
در اين عالم به جز «الله هو» نيست
نگه ديد و خرد پيمانه آورد
كه پيمايد جهان چارسو را
مىآشامى كه دل كردند نامش
به خويش اندر كشيد اين رنگ و بو را
محبّت چيست تأثير نگاهى است
چه شيرين زخمى از تير نگاهى است
به صيد دل روى تركش بينداز
كه اين نخجير نخجير نگاهى است
(9)
خودى
خودى روشن ز نور كبريايى است
رسايىهاى او از نارسايى است
جدايى از مقامات وصالش
وصالش از مقامات جدايى است
چو قومى درگذشت از گفتوگوها
ز خاك او برويد آرزوها
خودى از آرزو شمشير گيرد
دم او رنگها بُرَّد ز بوها
خودى را از وجود حق وجودى
خودى را از نمود حق نمودى
نمىدانم كه اين تابندهگوهر
كجا بودى اگر دريا نبودى
دلى چون صحبت گل مىپذيرد
همان دم لذّت خوابش بگيرد
شود بيدار چون من آفريند
چو من محكوم تن گردد بميرد
وصال ما وصال اندر فراق است
گشود اين گره غير از نظر نيست
گهر گمگشته آغوش درياست
وليكن آب بحر آب گهر نيست
كف خاكى كه دارم از در اوست
گل و ريحانم از ابر تر اوست
نه من را مىشناسم من نه او را
ولى دانم كه من اندر بر اوست
(10)
جبر و اختيار
يقين دانم كه روزى حضرت او
ترازويى نهد اين كاخ و كو را
از آن ترسم كه فرداى قيامت
نه ما را سازگار آيد نه او را
به روما گفت با من راهب پير
كه دارم نكتهاى از من فرا گير
كند هر قوم پيدا مرگ خود را
تو را تقدير و ما را كشت تدبير
(11)
موت
شنيدم مرگ با يزدان چنين گفت
چه بىنم چشم آن كز گل بزايد
چو جان او بگيرم شرمسارم
ولى او را ز مردن عار نايد
ثباتش ده كه مير ششجهات است
به دست او زمام كاينات است
نگردد شرمسار از خوارى مرگ
كه نامحرم ز ناموس حيات است
(12)
بگو ابليس را
بگو ابليس را از من پيامى
تپيدن تا كجا در زير دامى
مرا اين خاكدانى خوش نيايد
كه صبحش نيست جز تمهيد شامى
جهان تا از عدم بيرون كشيدند
ضميرش سرد و بىهنگامه ديدند
به غير از جان ما سوزى كجا بود
تو را از آتش ما آفريدند
جدايى شوق را روشنبصر كرد
جدايى شوق را جويندهتر كرد
نمىدانم كه احوال تو چون است
مرا اين آب و گل از من خبر كرد
تو را از آستان خود براندند
رجيم و كافر و طاغوت خواندند
من از صبح ازل در پيچ و تابم
از آن خارى كه اندر دل نشاندند
تو مىدانى صواب و ناصوابم
نرويد دانه از كشت خرابم
نكردى سجده و از دردمندى
به خود گيرى گناه بىحسابم
بيا تا نرد را شاهانه بازيم)2(
جهان چارسو را درگدازيم
به افسون هنر از برگ كاهش
بهشتى اين سوى گردون بسازيم
(13)
ابليس خاكى و ابليس نارى
فساد عصر حاضر آشكار است
سپهر از زشتى او شرمسار است
اگر پيدا كنى ذوق نگاهى
دو صد شيطان تو را خدمتگزار است
به هر كو رهزنان چشم و گوشند
كه در تاراج دلها سختكوشند
گرانقيمت گناهى با پشيزى
كه اين سوداگران ارزان فروشند
چه شيطانى خرامش واژگونى
كند چشم تو را كور از فسونى
من او را مردهشيطانى شمارم
كه گيرد چون تو نخجير زبونى
چه زهرابى كه در پيمانه اوست
كشد جان را و تن بيگانه اوست
تو بينى حلقه دامى كه پيداست
نه آن دامى كه اندر دانه اوست
بشر تا از مقام خود فتادست
به قدر محكمى او را گشادست
گنه هم مىشود بىلذّت و سرد
اگر ابليس تو خاكىنهادست
مشو نخجير ابليسان اين عصر
خسان را غمزهشان سازگار است
اصيلان را همان ابليس خوشتر
كه يزدانديده و كاملعيار است
حريف ضرب او مرد تمام است
كه آن آتشنسب والامقام است
نه هر خاكى سزاوار نخ اوست
كه صيد لاغرى بر وى حرام است
ز فهم دوننهادان گرچه دور است
ولى اين نكته را گفتن ضرور است
به اين نوزادهابليسان نسازد
گنهكارى كه طبع او غيور است
بيا تا كار اين امّت بسازيم
قمار زندگى مردانه بازيم
چنان ناليم اندر مسجد شهر
كه دل در سينه ملّا گدازيم
به ياران طريق
(1)
قلندر جرّهباز آسمانها
به بال او سبك گردد گرانها
فضاى نيلگون نخجيرگاهش
نمىگردد به گرد آشيانها
ز جانم نغمه «الله هو» ريخت
چو گرد از رخت هستى چارسو ريخت
بگير از دست من سازى كه تارش
ز سوز زخمه چون اشكم فرو ريخت
چو اشك اندر دل فطرت تپيدم
تپيدم تا به چشم او رسيدم
درخش من ز مژگانش توان ديد
كه من بر برگ كاهى كم چكيدم
مرا از منطق آيد بوى خامى
دليل او دليل ناتمامى
به رويم بستهدرها را گشايد
دو بيت از پير رومى يا ز جامى
بيا از من بگير آن ديرساله
كه بخشد روح با خاك پياله
اگر آبش دهى از شيشه من
قد آدم برويد شاخ لاله
به دست من همان ديرينهچنگ است
درونش نالههاى رنگرنگ است
ولى بنوازمش با ناخن شير
كه او را تار از رگهاى سنگ است
بگو از من به پرويزان اين عصر
نه فرهادم كه گيرم تيشه در دست
ز خارى كو خلد در سينه من
دل صد بيستون را مىتوان خست
فقيرم ساز و سامانم نگاهى است
به چشمم كوه ياران برگ كاهى است
ز من گير اين كه زاغ دخمه بهتر
از آن بازى كه دستآموز شاهى است
در دل را به روى كس نبستم
نه از خويشان نه از ياران گسستم
نشيمن ساختم در سينه خويش
ته اين چرخ گردان خوش نشستم
در اين گلشن ندارم آب و جاهى
نصيبم نى قبايى نى كلاهى
مرا گلچين بدآموز چمن خواند
كه دادم چشم نرگس را نگاهى
دو صد دانا در اين محفل سخن گفت
سخن نازكتر از برگ سمن گفت
ولى با من بگو آن ديدهور كيست
كه خارى ديد و احوال چمن گفت
ندانم نكتههاى علم و فن را
مقام ديگرى دادم سخن را
ميان كاروان سوز و سرورم
سبكپى كرد پيران كهن را
نپندارى كه مرغ صبحخوانم
به جز آه و فغان چيزى ندانم
مده از دست دامانم كه يابى
كليد باغ را در آشيانم
به چشم من جهان جز رهگذر نيست
هزاران رهرو و يك همسفر نيست
گذشتم از هجوم خويش و پيوند
كه از خويشان كسى بيگانهتر نيست
به اين نابودمندى بودن آموز
بهاى خويش را افزودن آموز
بيفت اندر محيط نغمه من
به توفانم چو دُر آسودن آموز
كهنپرورده اين خاكدانم
ولى از منزل خود دلگرانم
دميدم گرچه از فيض نم او
زمين را آسمان خود ندانم
ندانى تا نباشى محرم مرد
كه دلها زنده گردد از دم مرد
نگه دارد ز آه و ناله خود را
كه خوددار است چون مردان غم مرد
نگاهى آفرين جان در بدن بين
به شاخان نادميدهياسمن بين
وگرنه مثل تيرى در كمانى
هدف را با نگاه تيرزن بين
خرد بيگانه ذوق يقين است
قمار علم و حكمت بدنشين است
دو صد بوحامد و رازى نيرزد
به نادانى كه چشمش راهبين است
قماش و نقره و لعل و گهر چيست
غلام خوشگل و زرّينكمر چيست
چو يزدان از دو گيتى بىنيازند
دگر سرمايه اهل هنر چيست
خودى را نشئه من عين هوش است
از آن مىخانه من كمخروش است
مى من گرچه ناصاف است دركش
كه اين تهجرعه خمهاى دوش است
تو را با خرقه و عمّامه كارى
من از خود يافتم بوى نگارى
همين يك چوب نى سرمايه من
نه چوب منبرى نى چوب دارى
چو ديدم جوهر آيينه خويش
گرفتم خلوت اندر سينه خويش
از اين دانشوران كور و بىذوق
رميدم با غم ديرينه خويش
چو رخت خويش بربستم از اين خاك
همه گفتند با ما آشنا بود
وليكن كس ندانست اين مسافر
چه گفت و با كه گفت و از كجا بود
(2)
اگر دانادل و صافىضمير است
فقيرى با تهىدستى امير است
به دوش منعم بىدين و دانش
قبايى نيست پالان حرير است
(3)
سجودى آورى دارا و جم را
مكن اى بىخبر رسوا حرم را
مبر پيش فرنگى حاجت خويش
ز طاق دل فرو ريز اين صنم را
شنيدم بيتكى از مرد پيرى
كهنفرزانه روشنضميرى
اگر خود را به نادارى نگه داشت
دو گيتى را بگيرد آن فقيرى
نهان اندر دو حرفى سرّ كار است
مقام عشق منبر نيست دار است
براهيمان ز نمرودان نترسند
كه عود خام را آتش عيار است
مجو اى لاله از كس غمگسارى
چو من خواه از درون خويش يارى
به هر بادى كه آيد سينه بگشاى
نگه دار آن كهنداغى كه دارى
ز پيرى ياد دارم اين دو اندرز
نيايد جز به جان خويشتن زيست
گريز از پيش آن مرد فرودست
كه جان خود گرو كرد و به تن زيست
به ساحل گفت موج بىقرارى
به فرعونى كنم خود را عيارى
گهى بر خويش مىپيچم چو مارى
گهى رقصم به ذوق انتظارى
اگر اين آب و جاهى از فرنگ است
جبين خود منه جز بر در او
سرين را هم به چوبش ده كه آخر
حقى دارد به خر پالانگر او
فرنگى را دلى زير نگين نيست
متاع او همه ملك است دين نيست
خداوندى كه در طوف حريمش
صد ابليس است و يك روحالامين نيست
(4)
من و تو از دل و دين نااميديم
چو بوى گل ز اصل خود رميديم
دل ما مرد و دين از مردنش مرد
دو تا مرگى به يك سودا خريديم
مسلمانى كه داند رمز دين را
نسايد پيش غيرالله جبين را
اگر گردون به كام او نگردد
به كام خود بگرداند زمين را
دل بيگانهخو زين خاكدان نيست
شب و روزش ز دور آسمان نيست
تو خود وقت قيام خويش درياب
نماز عشق و مستى را اذان نيست
مقام شوق بىصدق و يقين نيست
يقين بىصحبت روحالامين نيست
گر از صدق و يقين دارى نصيبى
قدم بىباك نِه كس در كمين نيست
مسلمان را همين عرفان و ادراك
كه در خود فاش بيند رمز «لولاك»
خدا اندر قياس ما نگنجد
شناس آن را كه گويد «ما عرفناك»
به افرنگىبتان خود را سپردى
چه نامردانه در بتخانه مردى
خرد بيگانه دل سينه بىسوز
كه از تاب نياكان مى نخوردى
نه هر كس خودگر و هم خودگداز است
نه هر كس مست ناز اندر نياز است
قباى «لا اله» خونينقبايى است
كه بر بالاى نامردان دراز است
بسوزد مؤمن از سوز وجودش
گشود هر چه بستند از وجودش
جلال كبريايى در قيامش
جمال بندگى اندر سجودش
چه پرسى از نماز عاشقانه
ركوعش چون سجود محرمانه
تب و تاب يكى الله اكبر
نگنجد در نماز پنجگانه
دو گيتى را صلا از قرأت اوست
مسلمان لايموت از ركعت اوست
نداند كشته اين عصر بىسوز
قيامتها كه در قدقامت اوست
(5)
فرنگ آيين رزّاقى بداند
به اين بخشد از او وا مىستاند
به شيطان آنچنان روزى رساند
كه يزدان اندر آن حيران بماند
چه حاجت طولدادن داستان را
به حرفى گويم اسرار نهان را
جهان خويش با سوداگران داد
چه داند لامكان قدر مكان را
بهشتى بهر پاكان حرم هست
بهشتى بهر ارباب همم هست
بگو هندى مسلمان را كه خوش باش
بهشتى فى سبيل الله هم هست
(6)
قلندر ميل تقريرى ندارد
به جز اين نكته اكسيرى ندارد
از آن كشت خرابى حاصلى نيست
كه آب از خون شبّيرى ندارد
اشعار تازهياب اقبال لاهورى
ابراز ارادت و منقبت حضرت امير عليهالسّلام
اى محو ثناى تو زبانها
اى يوسف كاروان جانها
اى باب مدينه ی محبّت
اى نوح سفينه ی محبّت
اى ماحى نقش باطل من
اى فاتح خيبر دل من
اى سرّ خط وجوب و امكان
تفسير تو سورههاى قرآن
اى مذهب عشق را نمازى
اى سينه تو امين رازى
اى سرّ نبوّت محمّد
اى وصف تو مدحت محمّد
گردون كه به رفعت ايستاده است
از بام بلند تو فتاده است
هر ذرّه درگهت چو منصور
در جوش ترانه اناالطّور
بىتو نتوان به او رسيدن
بىاو نتوان به تو رسيدن
فردوس ز تو چمن در آغوش
از شأن تو حيرت آينهپوش
جانم به غلامى تو خوشتر
سر برزدهام ز جيب قنبر
هشيارم و مست باده تو
چون سايه ز پا فتاده تو
از هوش شدم مگر به هوشم
گويى كه نصيرى خموشم
دانم كه ادب به ضبط راز است
در پرده خامشى نياز است
امّا چه كنم كه مى تولّا
تند است بر او فتد ز مينا
ز انديشه عاقبت رهيدم
جنس غم آل تو خريدم
فكرم چو به جستوجو قدم زد
در دير شد و در حرم زد
در دشت طلب بسى دويدم
دامان چو گردباد چيدم
در آبله خارها خليده
صد لاله ته قدم دميده
افتاده گره به روى كارم
شرمنده دامن غبارم
پويان پى خضر سوى منزل
بر دوش خيال بسته محمل
جويان مى و شكست دامى
چون صبح به باد چيده دامى
پيچيده به خود چو موج دريا
آواره چو گردباد صحرا
وامانده ز درد نارسيدن
در آبله شكستهدامن
عشق تو دلم ربود ناگاه
از كار گره گشود ناگاه
آگاه ز هستى و عدم ساخت
بتخانه عقل را حرم ساخت
چون برق به خرمنم گذر كرد
از لذّت سوختن خبر كرد
بر باد متاع هستىام داد
جامى ز مى حقيقىام داد
سرمست شدم ز پا فتادم
چون عكس ز خود جدا فتادم
پيراهن ما و من دريدم
چون اشك ز چشم خود رهيدم
خاكم به فراز عرش بردى
زان راز كه با دلم سپردى
واصل به كنار كشتىام شد
طوفان جمال زشتىام شد
از عشق حكايتى ندارم
پرواى ملامتى ندارم
از جلوه علم بىنيازم
سوزم گريم تپم گدازم
نواى جهانآفرين نهضت حسينى عليهالسّلام
بيا تا از اين انجمن بگذريم
از اين كاخ و كوى كهن بگذريم
دگر خيمه در كربلايى زنيم
به اين بىنوايى نوايى زنيم
نوايى كه آتش كند خاك را
نوايى كه واسوزد افلاك را
نوايى كه بىساز تقدير نيست
نوايى كه بىضرب شبّير نيست
اگر بندهاى اين نوايى زند
چو يزدان جهانآفرينى كند
اشعار پراكنده
نشئه از حال بگيريم و گذشتيم ز قال
نكته فلسفه دُرد ته جام است اينجا
اى كه تو پاس غلطكرده خود مىدارى
آنچه پيش تو سكون است حرام است اينجا
ما در اين ره نفس دهر برانداختهايم
آفتاب سحر او لب بام است اينجا
تماشاى دل كن به هنگام شام
دهد شعله را آشيان زير آب
بشويد ز تن تا غبار سفر
زند غوطه در آب دل آفتاب
ده مرا فرصت «هو حق» دو سه روز دگرى
كه در اين دير كهن بنده بيدار كجاست
مير و ميرزا به سياست دل و دين باختهاند
جز برهمنپسرى محرم اسرار كجاست
حرف ناگفته مجال نفسى مىخواهد
ورنه ما را به جهان تو سر و كار كجاست
يك نفس جان نزار او تپيد اندر فرنگ
تا مژه بر هم زنيم از ماه و پروين برگذشت
اى خوشا مشت غبار او كه در جذب حرم
از كنار اندلس از ساحل بربر گذشت
خاك قدس او را به آغوش تمنّا درگرفت
سوى گردون رفت از آن راهى كه پيغمبر گذشت
مىنگنجد جز به آن خاكى كه پاك از رنگ و بوست
بندهاى كو از تميز اسود و احمر گذشت
جلوه او تا ابد باقى به چشم آسياست
گرچه آن نور نگاه خاور از خاور گذشت
صبا بگوى به افغان كوهسار از من
به منزلى رسد آن ملّتى كه خودنگر است
مريد پير خراباتيان خودبين شو
نگاه او ز عقاب گرسنه تيزتر است
ضمير توست كه نقش زمانه تو كشد
نه حركت فلك است اين نه گردش قمر است
دگر به سلسله كوهسار خود بنگر
كه تو كليمى و صبح تجلّى دگر است
بيا بيا كه به دامان نادر آويزيم
كه مرد پاكنهاد است و صاحب نظر است
يكى است ضربت اقبال و ضربت فرهاد
جز اين كه تيشه ما را نشانه بر جگر است
عجم هنوز نداند رموز دين ورنه
ز ديوبند حسين احمد اين چه بوالعجبى است
سرود بر سر منبر كه ملّت از وطن است
چه بىخبر ز مقام محمّد عربى است
به مصطفى برسان خويش را كه دين همه اوست
اگر به او نرسيدى تمام بولهبى است
هيچ مىدانى كه صورتبند هستى با فرانس
فكر رنگين و دل گرم و شراب ناب داد
روس را سرمايه جمعيّت ملّت ربود
قهر او كوه گران را لرزه سيماب داد
ملك و تدبير و تجارت را به انگلستان سپرد
جرمنى را چشم حيران و دل بىتاب داد
تا برانگيزد نواى حرّيت از ساز دهر
صدر جمهورى آمريكا را مضراب داد
هر كسى درخورد فطرت از جناب او ببرد
بهر ما چيزى نبود و خويش را با ما سپرد
خودآگهان كه از اين خاكدان جستند
طلسم مهر و سپهر و ستاره بشكستند
آن لاله صحرا كه خزان ديد و بيَفسرد
شيد دگر او را نمى از اشك سحر داد
حالى ز نواهى جگرسوز نياسود
تا لاله شبنمزده را داغ جگر داد
چشم آدم آن سوى افلاك نورش هم نيافت
از خيال مهر و مه انديشه گردآلود بود
من درون سينه خود سومناتى داشتم
آستان كعبه را ديدم جبينفرسود بود
صبر ايّوب وفاخو جزو جان اهل درد
گريه آدم سرشت دودمان اهل درد
اوج يك مشت غبار آستان اهل درد
جوهر رفعت بلاگردان شاه اهل درد
به آيين نوى در كشور هند
جهان ديگرى ايجاد كردند
غلامى را كه بود اندر شكنجه
دعا گفتند و نيمآزاد كردند
ز خار راه مترس اى جوان و همّت خواه
به منزلى نرسيد آن كه زحمتى نكشيد
مريد صوفى پيرم كه ساغر لبريز
به لب رساند بدانسان كه قطرهاى نچكيد
چنان ز دست دويى شست دست خاطر خويش
كه وحشى تو هم از آهوى خيال رسيد
قطعه براى لوح مرقدى
گمان مدار كه انجام سوختن خاك است
سرشت عشق ز آميزش فنا پاك است
نگر كه صيد محبّت چه صيدگر آمد
عتاب موت هم از بستگان فتراك است
وداع غنچه پيامى ز آفرينش گل
گل است غنچه كه جيب حيات او چاك است
دمى نوا زدم و رخت از اين چمن بستم
كه آشيانه بلبل برون ز افلاك است
آن عزم بلند آور آن سوز جگر آور
شمشير پدر خواهى بازوى پدر آور
مزاج ناقه را مانند عرفى نيك مىبينم
چو محمل را گران بينم حدى را تيزتر خوانم
حميداللهخان اى ملك و ملّت را فروغ از تو
ز الطاف تو موج لاله خيزد از خيابانم
طواف مرقد حالى سزد ارباب معنى را
نواى او به جانها افكند شورى كه مىدانم
بيا تا فقر و شاهى در حضور او به هم سازيم
تو بر خاكش گهر افشان و من برگ گل افشانم
غمين مشو كه به بند جهان گرفتاريم
طلسمها شكند آن دلى كه ما داريم
تاب زن مثل گهر بر خويشتن پيچيده به
چشم راز زندگانى از نظر پوشيده به
زندگانى بحر آشوب است و زن پاياب او
موج و گردابش نگر پاياب او ناديده به
آشكارايى ز سرّ آفرينش دورى است
زان كه حفظ جوهر هر خالق از مستورى است
دوش مىگفتم به شمع منزل ويران خويش
گيسوى تو از پر پروانه دارد شانهاى
در جهان مثل چراغ لاله صحراستم
نى نصيب محفلى نى قسمت كاشانهاى
مدّتى مانند تو من همنفس مىسوختم
در طواف شعلهام بالى نزد پروانهاى
مىتپد صد جلوه در جان املفرسود من
برنمىخيزد از اين محفل دل ديوانهاى
از كجا اين آتش عالمفروز اندوختى
كرمك بىمايه را سوز كليم آموختى
در غم دنيا بسوز و ديگران را هم بسوز
گفتمت روشن حديثى گر توانى دار گوش
«بانگ درا»
اى كه حرف «اطلبوا لو كان بالصّين» گفتهاى
گوهر حكمت به تار جان امّت سفتهاى
اى كه بر دلها رموز عشق آسان كردهاى
سينهها را از تجلّى يوسفستان كردهاى
اى كه صد طور است پيدا از نشان پاى تو
خاك يثرب را تجلّىگاه عرفان كردهاى
اى كه ذات تو نهان در پرده عين عرب
روى خود را در نقاب ميم پنهان كردهاى
اى كه بعد تو نبوّت بهتر از مفهوم شرك
بزم را روشن ز نور شمع عرفان كردهاى
اى كه همنام خدا باب ديار علم تو
امّىاى بودى و حكمت را نمايان كردهاى
آتش الفت به دامان ربوبيّت زدى
عالمى را صورت آيينه حيران كردهاى
فيض تو دشت عرب را مطمح انظار ساخت
خاك اين ويرانه را گلشن به دامان كردهاى
دل ننالد در فراق ماسواى نور تو
خشكچوبى را ز هجر خويش گريان كردهاى
گلفرستادن به بحر بىكران مىزيبدش
قطره بىمايه را همدست توفان كردهاى
بىعمل را لطف تو «لاتقنطوا» آموز گشت
بسكه وا بر هر كسى باب دبستان كردهاى
هان دعا كن بهر ما اى مايه ايمان ما
پر شود از گوهر حكمت سر دامان ما
«نعت»
اى گل ز خار آرزو آزاد چون رسيدهاى
تو هم ز خاك اين چمن مانند ما دميدهاى
اى شبنم! از فضاى گل آخر ستم چه ديدهاى؟
دامن ز سبزه چيدهاى تا به فلك رميدهاى
با من مگو كه مثل گل همراه شاخ بسته باش
مانند موج بو مرا آواره آفريدهاى
از لوح خويشم باز پرس تو قصّههاى جرم ما
آخر جواب ناسزا از لب ما شنيدهاى
هنگامه دير يك طرف شورش كعبه يك طرف
از آفرينش جهان درد سر خريدهاى
هستيم ما گداى تو يا تو گداى ماستى
بهر نياز سجدهاى در پس ما دويدهاى
افتى اگر به دست ما حلقه به گرد تو كشيم
هنگامه گرم كردهاى خود ز ميان رميدهاى
اقبال غربت توام نشتر به دل همىزند
تو در هجوم عالمى يك آشنا نديدهاى
تاريخ درگذشت خاورشناس، براون انگليسى در 1926
نازش اهل كمال اى جى براون
فيض او در مغرب و مشرق عميم
مغرب اندر ماتم او سينهچاك
از فراق او دل مشرق دو نيم
تا به فردوس برين مأوى گرفت
گفت هاتف «ذلك الفوز العظيم»
وفاداران سه قسمند ار بدانى
زبانىاند و نانىاند و جانى
زبانى را ز منصب عزّتى ده
زمينى بر سر نهرى به نانى
اگر باقى بخواند ديگران را
ببايد داستان از وى برانى
اگر ذوق ملاقات تو دارد
جوابش ده به حرف «لنترانى»
وفاداران جانى را به دست آر
اگر خواهى ز جانى جان ستانى
قوى شديم چه شد ناتوان شديم چه شد
چنين شديم چه شد يا چنان شديم چه شد
به هيچ گونه در اين گلستان قرارى نيست
تو گر بهار شدى ما خزان شديم چه شد
«بانگ درا»
اى كه نشناسى خفى را از جلى هشيار باش
اى گرفتار ابوبكر و على هشيار باش
مسلم استى سينه را از آرزو آباد دار
هر زمان پيش نظر «لا يخلف الميعاد» باش
دريغا كه رخت از جهان بست اكبر
حياتش به حق بود روشندليلى
سر ذروه طور معنى كليمى
به بتخانه دور حاضر خليلى
نواى سحرگاه او كاروان را
اذان درايى پيام رحيلى
ز دلها برافكنده لات و عزّى
به جانها گشاينده سلسبيلى
دماغش ادبخورده عشق و مستى
دلش پرورشداده جبرييلى
جمال عشق و مستى نىنوازى
جلال عشق و مستى بىنيازى
كمال عشق و مستى ظرف حيدر
زوال عشق و مستى حرف رازى
گهى تنهايى كوه و دمن عشق
گهى سوز و سرور انجمن عشق
گهى سرمايه محراب و منبر
گهى مولا على خيبرشكن عشق
حيات است در آتش خود تپيدن
خوش آن دم كه اين نكته را باز يابى
اگر ز آتش دل شرارى بگيرى
توان كرد زير فلك آفتابى
افرنگ ز خود بىخبرت كرد وگرنه
اى بنده مؤمن تو بشيرى تو نذيرى
چه بىپروا گذشتند از نواى صبحگاه من
كه برد آن شور و مستى از سيهچشمان كشميرى؟
در معركه بىسوز تو ذوقى نتوان يافت
اى بنده مؤمن تو كجايى تو كجايى
چه كافرانه قمار حيات مىبازى
كه با زمانه بسازى به خود نمىسازى
دگر به مدرسههاى حرم نمىبينم
دل جنيد و نگاه غزالى و رازى
به حكم مفتى اعظم كه فطرت ازلى است
به دين صعوه حرام است كار شهبازى
همان فقيه ازل گفت جرّهشاهين را
به آسمان گروى يا زمين بپردازى
منم كه توبه نكردم ز فاشگويىها
ز بيم اين كه به سلطان كنند غمّازى
به دست ما نه سمرقند و نى بخارايى است
دعا بگو به فقيران به ترك شيرازى