• كليات اقبال لاهورى

محمد اقبال لاهوری درسال 1873 میلادی درشهر سیالکوت ایالت پنجاب هند به دنیا آمد درلاهور تحصیل کرد وبعد از آن درکمبریج و مونیخ به مطالعه درفلسفه و حقوق پرداخت سپس به لاهور برگشت و به وکالت مشغول شدمحمد اقبال اعتقاد دارد روح قرآن با تعلیمات یونانی سازگاری ندارد وبسیاری از گرفتاری ها از اعتماد به یونانی ها ناشی شده است تشویق اقبال به بازگشت اسلام به صحنه ی سیاست وضدیت با تمدن غرب وردّ دستاوردهای فرهنگی و علمی غرب از مسائلی است که مورد توجه و استقبال وگاه مورد انتقادگروه هایی از اندیشمندان است وی در سال 1938 میلادی بدرود حیات گفت

اسرار خودى

نيست در خشك و ترِ بيشه من كوتاهى

چوبِ هر نخل كه «منبر» نشود دار كنم

«نظيرى نيشابورى»

تمهيد

راه شب چون مهر عالم‏تاب زد

گريه من بر رخ گل آب زد

اشك من از چشم نرگس خواب شست

سبزه از هنگامه‏ام بيدار رست

باغبان زور كلامم آزمود

مصرعى كاريد و شمشيرى درود

در چمن جز دانه اشكم نكشت

تار افغانم به پود باغ رشت

ذرّه‏ام مهر منير آن من است

صد سحر اندر گريبان من است

خاك من روشن‏تر از جام جم است

محرم از نازادهاى عالم است

فكرم آن آهو سر فتراك بست

كو هنوز از نيستى بيرون نجست

سبزه ناروييده زيب گلشنم

گل به شاخ اندر نهان در دامنم

محفل رامشگرى بر هم زدم

زخمه بر تار رگ عالم زدم

بس كه عود فطرتم نادرنواست

همنشين از نغمه‏ام ناآشناست

در جهان خورشيد نو زاييده‏ام

رسم و آيين فلك ناديده‏ام

رم نديده انجم از تابم هنوز

هست ناآشفته سيمابم هنوز

بحر از رقص ضيايم بى‏نصيب

كوه از رنگ حنايم بى‏نصيب

خوگر من نيست چشم هست و بود

لرزه بر تن خيزم از بيم نمود

بامم از خاور رسيد و شب شكست

شبنم نو بر گل عالم نشست

انتظار صبح‏خيزان مى‏كشم

اى خوشا زرتشتيان آتشم

نغمه‏ام از زخمه بى‏پرواستم

من نواى شاعر فرداستم

عصر من داننده اسرار نيست

يوسف من بهر اين بازار نيست

نااميد استم ز ياران قديم

طور من سوزد كه مى‏آيد كليم

قُلزُم ياران چو شبنم بى‏خروش

شبنم من مثل يم توفان به دوش

نغمه من از جهان ديگر است

اين جرس را كاروان ديگر است

اى بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد

چشم خود بربست و چشم ما گشاد

رخت باز از نيستى بيرون كشيد

چون گل از خاك مزار خود دميد

كاروان‏ها گر چه زين صحرا گذشت

مثل گام ناقه كم‏غوغا گذشت

عاشقم فرياد ايمان من است

شور حشر از پيش خيزان من است

نغمه‏ام ز اندازه تار است بيش

من نترسم از شكست عود خويش

قطره از سيلاب من بيگانه به

قُلزُم از آشوب او ديوانه به

درنمى گنجد به جو عمّان من

بحرها بايد پى توفان من

غنچه كز باليدگى گلشن نشد

درخور ابر بهار من نشد

برق‏ها خوابيده در جان من است

كوه و صحرا باب جولان من است

پنجه كن با بحرم ار صحراستى

برق من درگير اگر سيناستى

چشمه حيوان براتم كرده‏اند

محرم راز حياتم كرده‏اند

ذرّه از سوز نوايم زنده گشت

پر گشود و كرمك تابنده گشت

هيچ‏كس رازى كه من گويم نگفت

همچو فكر من دُر معنى نسفت

سرّ عيش جاودان خواهى بيا

هم زمين هم آسمان خواهى بيا

پير گردون با من اين اسرار گفت

از نديمان رازها نتوان نهفت

ساقيا برخيز و مى در جام كن

محو از دل كاوش ايّام كن

شعله آبى كه اصلش زمزم است

گر گدا باشد پرستارش جم است

مى‏كند انديشه را هشيارتر

ديده بيدار را بيدارتر

اعتبار كوه بخشد كاه را

قوّت شيران دهد روباه را

خاك را اوج ثريّا مى‏دهد

قطره را پهناى دريا مى‏دهد

خامشى را شورش محشر كند

پاى كبك از خون باز احمر كند

خيز و در جامم شراب ناب ريز

بر شب انديشه‏ام مهتاب ريز

تا سوى منزل كشم آواره را

ذوق بى‏تابى دهم نظّاره را

گرم‏رو از جست و جوى نو شوم

روشناس آرزوى نو شوم

چشم اهل ذوق را مردم شوم

چون صدا در گوش عالم گم شوم

قيمت جنس سخن بالا كنم

آب چشم خويش در كالا كنم

باز برخوانم ز فيض پير روم

دفتر سربسته اسرار علوم

جان او از شعله‏ها سرمايه‏دار

من فروغ يك نفس مثل شرار

شمع سوزان تاخت بر پروانه‏ام

باده شبخون ريخت بر پيمانه‏ام

پير رومى خاك را اكسير كرد

از غبارم جلوه‏ها تعمير كرد

ذرّه از خاك بيابان رخت بست

تا شعاع آفتاب آرد به دست

موجم و در بحر او منزل كنم

تا دُر تابنده‏اى حاصل كنم

من كه مستى‏ها ز صهبايش كنم

زندگانى از نفسهايش كنم

شب دل من مايل فرياد بود

خامُشى از يارى‏ام آباد بود

شكوه‏آشوب غم دوران بُدم

از تهى‏پيمانگى نالان بُدم

اين‏قدر نظّاره‏ام بى‏تاب شد

بال و پر بشكست و آخر خواب شد

روى خود بنمود پير حق‏سرشت

كو به حرف پهلوى قرآن نوشت

گفت اى ديوانه ارباب عشق

جرعه‏اى گير از شراب ناب عشق

بر جگر هنگامه محشر بزن

شيشه بر سر ديده بر نشتر بزن

خنده را سرمايه صد ناله ساز

اشك خونين را جگر پركاله ساز

تا به كى چون غنچه مى‏باشى خموش

نكهت خود را چو گل ارزان‏فروش

در گره هنگامه دارى چون سپند

محمل خود بر سر آتش ببند

چون جرس آخر ز هر جزو بدن

ناله خاموش را بيرون فكن

آتش استى بزم عالم برفروز

ديگران را هم ز سوز خود بسوز

فاش گو اسرار پير مِى‏فروش

موج مِى شو كسوت مينا بپوش

سنگ شو آيينه انديشه را

بر سر بازار بشكن شيشه را

از نيستان همچو نى پيغام ده

قيس را از قوم حى پيغام ده

ناله را انداز نو ايجاد كن

بزم را از هاى و هو آباد كن

خيز و جان نو بده هر زنده را

از «قم» خود زنده‏تر كن زنده را

خيز و پا بر جاده ديگر بنه

جوش سوداى كهن از سر بنه

آشناى لذّت گفتار شو

اى دراى كاروان بيدار شو

زين سخن آتش به پيراهن شدم

مثل نى هنگامه آبستن شدم

چون نوا از تار خود برخاستم

جنّتى از بهر گوش آراستم

برگرفتم پرده از راز خودى

وانمودم سرّ اعجاز خودى

بود نقش هستى‏ام انگاره‏اى

ناقبولى ناكسى ناكاره‏اى

عشق سوهان زد مرا آدم شدم

عالِم كيف و كم عالَم شدم

حركت اعصاب گردون ديده‏ام

در رگ مه گردش خون ديده‏ام

بهر انسان چشم من شب‏ها گريست

تا دريدم پرده اسرار زيست

از درون كارگاه ممكنات

بركشيدم سرّ تقويم حيات

من كه اين شب را چو مه آراستم

گَرد پاى ملّت بيضاستم

ملّتى در باغ و راغ آوازه‏اش

آتش دلها سرود تازه‏اش

ذرّه كشت و آفتاب انبار كرد

خرمن از صد رومى و عطّار كرد

آه گرمم رخت بر گردون كشم

گر چه دودم از تبار آتشم

خامه‏ام از همّت فكر بلند

راز اين نُه پرده در صحرا فكند

قطره تا هم‏پايه دريا شود

ذرّه از باليدگى صحرا شود

شاعرى زين مثنوى مقصود نيست

بت‏پرستى بت‏گرى مقصود نيست

هندى‏ام از پارسى بيگانه‏ام

ماه نو باشم تهى پيمانه‏ام

حسن انداز بيان از من مجو

خوانسار و اصفهان از من مجو

گر چه هندى در عذوبت شكّر است

طرز گفتار درى شيرين‏تر است

فكر من از جلوه‏اش مسحور گشت

خامه من شاخ نخل طور گشت

پارسى از رفعت انديشه‏ام

درخورد با فطرت انديشه‏ام

خرده بر مينا مگير اى هوشمند

دل به ذوق خرده مينا ببند

در بيان اين‏كه اصل نظام عالم از خودى است و تسلسل حيات تعيّنات وجود بر استحكام خودى انحصار دارد

پيكر هستى ز آثار خودى است

هر چه مى‏بينى ز اسرار خودى است

خويشتن را چون خودى بيدار كرد

آشكارا عالم پندار كرد

صد جهان پوشيده اندر ذات او

غير او پيداست از اثبات او

در جهان تخم خصومت كاشته است

خويشتن را غير خود پنداشته است

سازد از خود پيكر اغيار را

تا فزايد لذّت پيكار را

مى‏كشد از قوّت بازوى خويش

تا شود آگاه از نيروى خويش

خودفريبى‏هاى او عين حيات

همچو گل از خون وضو عين حيات

بهر يك گل خون صد گلشن كند

از پى يك نغمه صد شيون كند

يك فلك را صد هلال آورده است

بهر حرفى صد مقال آورده است

عذر اين اسراف و اين سنگين‏دلى

خلق و تكميل جمال معنوى

حسن شيرين عذر درد كوه‏كن

ناقه‏اى عذر صد آهوى ختن

سوز پى‏هم قسمت پروانه‏ها

شمع عذر محنت پروانه‏ها

خامه او نقش صد امروز بست

تا بيارد صبح فردايى به دست

شعله‏هاى او صد ابراهيم سوخت

تا چراغ يك محمّد برفروخت

مى‏شود از بهر اغراض عمل

عامل و معمول و اسباب و علل

خيزد انگيزد پرد تابد رمد

سوزد افروزد كشد ميرد دمد

وسعت ايّام جولانگاه او

آسمان موجى ز گرد راه او

گل به جيب آفاق از گل‏كارى‏اش

شب ز خوابش روز از بيدارى‏اش

شعله خود در شرر تقسيم كرد

جزپرستى عقل را تعليم كرد

خودشكن گرديد و اجزا آفريد

اندكى آشفت و صحرا آفريد

باز از آشفتگى بيزار شد

وز به‏هم‏پيوستگى كهسار شد

وانمودن خويش را خوى خودى است

خفته در هر ذرّه نيروى خودى است

قوّت خاموش و بى‏تاب عمل

از عمل پابند اسباب عمل

چون حيات عالم از زور خودى است

پس به قدر استوارى زندگى است

قطره چون حرف خودى از بر كند

هستى بى‏مايه را گوهر كند

باده از ضعف خودى بى‏پيكر است

پيكرش منّت‏پذير ساغر است

گر چه پيكر مى‏پذيرد جام مى

گردش از ما وام گيرد جام مى

كوه چون از خود رود صحرا شود

شكوه‏سنج جوشش دريا شود

موج تا موج است در آغوش بحر

مى‏كند خود را سوار دوش بحر

حلقه‏اى زد نور تا گرديد چشم

از تلاش جلوه‏ها جنبيد چشم

سبزه چون تاب دميد از خويش يافت

همّت او سينه گلشن شكافت

شمع هم خود را به خود زنجير كرد

خويش را از ذرّه‏ها تعمير كرد

خودگدازى پيشه كرد از خود رميد

همچو اشك آخر ز چشم خود چكيد

گر به فطرت پخته‏تر بودى نگين

از جراحت‏ها بياسودى نگين

مى‏شود سرمايه‏دار نام غير

دوش او مجروح بار نام غير

چون زمين بر هستى خود محكم است

ماه پابند طواف پى‏هم است

هستى مهر از زمين محكم‏تر است

پس زمين مسحور چشم خاور است

جنبش از مژگان برد شأن چنار

مايه‏دار از سطوت او كوهسار

تار و پود كسوت او آتش است

اصل او يك دانه گردن‏كش است

چون خودى آرد به هم نيروى زيست

مى‏گشايد قلزمى از جوى زيست

در بيان اين‏كه حيات خودى از تخليق و توليد مقاصد است

زندگانى را بقا از مدّعاست

كاروانش را درا از مدّعاست

زندگى در جست و جو پوشيده است

اصل او در آرزو پوشيده است

آرزو را در دل خود زنده دار

تا نگردد مشت خاك تو مزار

آرزو جان جهان رنگ و بوست

فطرت هر شى امين آرزوست

از تمنّا رقص دل در سينه‏ها

سينه‏ها از تاب او آيينه‏ها

طاقت پرواز بخشد خاك را

خضر باشد موسى ادراك را

دل ز سوز آرزو گيرد حيات

غير حق ميرد چو او گيرد حيات

چون ز تخليق تمنّا بازماند

شهپرش بشكست و از پرواز ماند

آرزو هنگامه‏آراى خودى

موج بى‏تابى ز درياى خودى

آرزو صيد مقاصد را كمند

دفتر افعال را شيرازه‏بند

زنده را نفى تمنّا مرده كرد

شعله را نقصان سوز افسرده كرد

چيست اصل ديده بيدار ما

بست صورت لذّت ديدار ما

كبك پا از شوخى رفتار يافت

بلبل از سعى نوا منقار يافت

نى برون از نى‏ستان آباد شد

نغمه از زندان او آزاد شد

عقل ندرت‏كوش و گردون‏تاز چيست

هيچ مى‏دانى كه اين اعجاز چيست

زندگى سرمايه‏دار از آرزوست

عقل از زاييدگان بطن اوست

چيست نظم قوم و آيين و رسوم

چيست راز تازگى‏هاى علوم

آرزويى كو به زور خود شكست

سر ز دل بيرون زد و صورت ببست

دست و دندان و دماغ و چشم و گوش

فكر و تخييل و شعور و ياد و هوش

زندگى مركب چو در جنگاه تاخت

بهر حفظ خويش اين آلات ساخت

آگهى از علم و فن مقصود نيست

غنچه و گل از چمن مقصود نيست

علم از سامان حفظ زندگى است

علم از اسباب تقويم خودى است

علم و فن از پيش‏خيزان حيات

علم و فن از خانه‏زادان حيات

اى ز راز زندگى بيگانه خيز

از شراب مقصدى مستانه خيز

مقصدى مثل سحر تابنده‏اى

ماسوا را آتش سوزنده‏اى

مقصدى از آسمان بالاترى

دل‏ربايى دل‏ستانى دل‏برى

باطل ديرينه را غارتگرى

فتنه در جيبى سراپا محشرى

ما ز تخليق مقاصد زنده‏ايم

از شعاع آرزو تابنده‏ايم

در بيان اين‏كه خودى از عشق و محبّت استحكام مى‏پذيرد

نقطه نورى كه نام او خودى است

زير خاك ما شرار زندگى است

از محبّت مى‏شود پاينده‏تر

زنده‏تر سوزنده‏تر تابنده‏تر

از محبّت اشتعال جوهرش

ارتقاى ممكنات مضمرش

فطرت او آتش اندوزد ز عشق

عالم‏افروزى بياموزد ز عشق

عشق را از تيغ و خنجر باك نيست

اصل عشق از آب و باد و خاك نيست

در جهان هم صلح و هم پيكار عشق

آب حيوان تيغ جوهردار عشق

از نگاه عشق خارا شق بود

عشق حق آخر سراپا حق بود

عاشقى آموز و محبوبى طلب

چشم نوحى قلب ايّوبى طلب

كيميا پيدا كن از مشت گلى

بوسه زن بر آستان كاملى

شمع خود را همچو رومى برفروز

روم را در آتش تبريز سوز

هست معشوقى نهان اندر دلت

چشم اگر دارى بيا بنمايمت

عاشقان او ز خوبان خوب‏تر

خوش‏تر و زيباتر و محبوب‏تر

دل ز عشق او توانا مى‏شود

خاك هم‏دوش ثريّا مى‏شود

خاك نجد از فيض او چالاك شد

آمد اندر وجد و بر افلاك شد

در دل مسلم مقام مصطفى است

آبروى ما ز نام مصطفى است

طور موجى از غبار خانه‏اش

كعبه را بيت‏الحرم كاشانه‏اش

كمتر از آنى ز اوقاتش ابد

كاسب افزايش از ذاتش ابد

بوريا ممنون خواب راحتش

تاج كسرى زير پاى امّتش

در شبستان حرا خلوت گزيد

قوم و آيين و حكومت آفريد

ماند شب‏ها چشم او محروم نوم

تا به تخت خسروى خوابيد قوم

وقت هيجا تيغ او آهن‏گداز

ديده او اشكبار اندر نماز

در دعاى نصرت آمين تيغ او

قاطع نسل سلاطين تيغ او

در جهان آيين نو آغاز كرد

مسند اقوام پيشين درنورد

از كليد دين در دنيا گشاد

همچو او بطن ام گيتى نزاد

در نگاه او يكى بالا و پست

با غلام خويش بر يك خوان نشست

در مصافى پيش آن گردون‏سرير

دختر سردار طى آمد اسير

پاى در زنجير و هم بى‏پرده بود

گردن از شرم و حيا خم كرده بود

دخترك را چون نبى بى‏پرده ديد

چادر خود پيش روى او كشيد

ما از آن خاتون طى عريان‏تريم

پيش اقوام جهان بى‏چادريم

روز محشر اعتبار ماست او

در جهان هم پرده‏دار ماست او

لطف و قهر او سراپا رحمتى

آن به ياران اين به اعدا رحمتى

آن كه بر اعدا در رحمت گشاد

مكّه را پيغام «لاتثريب» داد

ما كه از قيد وطن بيگانه‏ايم

چون نگه نور دو چشميم و يكيم

از حجاز و چين و ايرانيم ما

شبنم يك صبح خندانيم ما

مست چشم ساقى بطحاستيم

در جهان مثل مى و ميناستيم

امتيازات نسب را پاك سوخت

آتش او اين خس و خاشاك سوخت

چون گل صدبرگ ما را بو يكى است

اوست جان اين نظام و او يكى است

سرّ مكنون دل او ما بُديم

نعره بى‏باكانه زد افشا شديم

شور عشقش در نى خاموش من

مى‏تپد صد نغمه در آغوش من

من چه گويم از تولّايش كه چيست

خشك‏چوبى در فراق او گريست

هستى مسلم تجلّى‏گاه او

طورها بالد ز گرد راه او

پيكرم را آفريد آيينه‏اش

صبح من از آفتاب سينه‏اش

در تپيد دم به دم آرام من

گرم‏تر از صبح محشر شام من

ابر آذار است و من بستان او

تاك من نمناك از باران او

چشم در كشت محبّت كاشتم

از تماشا حاصلى برداشتم

خاك يثرب از دو عالم خوش‏تر است

اى خنك شهرى كه آنجا دلبر است

كشته انداز ملّا جامى‏ام

نظم و نثر او علاج خامى‏ام

شعر لبريز معانى گفته است

در ثناى خواجه گوهر سفته است

«نسخه كونين را ديباجه اوست

جمله عالم بندگان و خواجه اوست»

كيفيت‏ها خيزد از صهباى عشق

هست هم تقليد از اسماى عشق

كامل بسطام در تقليد فرد

اجتناب از خوردن خربوزه كرد

عاشقى محكم شو از تقليد يار

تا كمند تو شود يزدان‏شكار

اندكى اندر حراى دل نشين

ترك خود كن سوى حق هجرت گزين

محكم از حق شو سوى خود گام زن

لات و عزّاى هوس را سر شكن

لشكرى پيدا كن از سلطان عشق

جلوه‏گر شو بر سر فاران عشق

تا خداى كعبه بنوازد تو را

شرح «إنّى جاعِلٌ» سازد تو را

در بيان اين‏كه خودى از سئوال ضعيف مى‏گردد

اى فراهم‏كرده از شيران خراج

گشته‏اى روبه‏مزاج از احتياج

خستگى‏هاى تو از نادارى است

اصل درد تو همين بيمارى است

مى‏ربايد رفعت از فكر بلند

مى‏كشد شمع خيال ارجمند

از خم هستى مى گلفام گير

نقد خود از كيسه ايّام گير

خود فرود آ از شتر مثل عمر

الحذر از منّت غير الحذر

تا به كى دريوزه منصب كنى

صورت طفلان ز نى مركب كنى

فطرتى كو بر فلك بندد نظر

پست مى‏گردد ز احسان دگر

از سئوال افلاس گردد خوارتر

از گدايى كديه‏تر نادارتر

از سئوال آشفته اجزاى خودى

بى‏تجلّى نخل سيناى خودى‏مشت خاك خويش را از هم مپاش

مثل مه رزق خود از پهلو تراش

گر چه باشى تنگ‏روز و تنگ‏بخت

در ره سيل بلا افكنده رخت

رزق خويش از نعمت ديگر مجو

موج آب از چشمه خاور مجو

تا نباشى پيش پيغمبر خجل

روز فردايى كه باشد جان‏گسل

ماه را روزى رسد از خوان مهر

داغ بر دل دارد از احسان مهر

همّت از حق خواه و با گردون ستيز

آبروى ملّت بيضا مريز

آن كه خاشاك بتان از كعبه رُفت

مرد كاسب را حبيب‏الله گفت

واى بر منّت‏پذير خوان غير

گردنش خم‏گشته احسان غير

خويش را از برق لطف غير سوخت

با پشيزى مايه غيرت فروخت

اى خنك آن تشنه كاندر آفتاب

مى‏نخواهد از خضر يك جام آب

ترجبين از خجلت سائل نشد

شكل آدم ماند و مشتِ گِل نشد

زير گردون آن جوان ارجمند

مى‏رود مثل صنوبر سربلند

در تهى‏دستى شود خوددارتر

بخت او خوابيد و او بيدارتر

قلزم زنبيل سيل آتش است

گر ز دست خود رسد شبنم خوش است

چون حباب از غيرت مردانه باش

هم به بحر اندر نگون‏پيمانه باش

در بيان اين‏كه چون خودى از عشق و محبّت محكم مى‏گردد قواى ظاهره و مخفيه نظام عالم را مسخّر مى‏سازد

از محبّت چون خودى محكم شود

قوّتش فرمانده عالم شود

پير گردون كز كواكب نقش بست

غنچه‏ها از شاخسار او شكست

پنجه او پنجه حق مى‏شود

ماه از انگشت او شق مى‏شود

در خصومات جهان گردد حكم

تابع فرمان او دارا و جم

با تو مى‏گويم حديث بوعلى

در سواد هند نام او جلى

آن نواپيراى گلزار كهن

گفت با ما از گل رعنا سخن

خطّه اين جنّت آتش‏نژاد

از هواى دامنش مينوسواد

كوچك ابدالش سوى بازار رفت

از شراب بوعلى سرشار رفت

عامل آن شهر مى‏آمد سوار

هم‏ركاب او غلام و چوب‏دار

پيشرو زد بانگ اى ناهوشمند

بر جلوداران عامل ره مبند

رفت آن درويش سرافكنده پيش

غوطه‏زن اندر يم افكار خويش

چوب‏دار از جام استكبار مست

بر سر درويش چوب خود شكست

از ره عامل فقير آزرده رفت

دل‏گران و ناخوش و افسرده رفت

در حضور بوعلى فرياد كرد

اشك از زندان چشم آزاد كرد

صورت برقى كه بر كهسار ريخت

شيخ سيل آتش از گفتار ريخت

از رگ جان آتش ديگر گشود

با دبير خويش ارشادى نمود

خامه را برگير و فرمانى نويس

از فقيرى سوى سلطانى نويس

بنده‏ام را عاملت بر سر زده است

بر متاع جان خود اخگر زده است

بازگير اين عامل بدگوهرى

ورنه بخشم ملك تو با ديگرى

نامه آن بنده حق‏دستگاه

لرزه‏ها انداخت در اندام شاه

پيكرش سرمايه آلام گشت

زرد مثل آفتاب شام گشت

بهر عامل حلقه زنجير جست

از قلندر عفو اين تقصير جست

خسرو شيرين‏زبان رنگين‏بيان

نغمه‏هايش از ضمير كن‏فكان

فطرتش روشن مثال ماهتاب

گشت از بهر سفارت انتخاب

چنگ را پيش قلندر چون نواخت

از نواى شيشه جانش گداخت

شوكتى كو پخته چون كهسار بود

قيمت يك نغمه گفتار بود

نيشتر بر قلب درويشان مزن

خويش را در آتش سوزان مزن

حكايت در اين معنى كه مسئله نفى خودى از مخترعات اقوام مغلوبه بنى‏نوع انسان است كه به اين طريق مخفى اخلاق اقوام غالبه را ضعيف مى‏سازند

آن شنيدستى كه در عهد قديم

گوسفندان در علفزارى مقيم

از وفور كاه نسل‏افزا بُدند

فارغ از انديشه اعدا بُدند

آخر از ناسازى تقدير ميش

گشت از تير بلايى سينه‏ريش

شيرها از بيشه سر بيرون زدند

بر علفزار بزان شبخون زدند

جذب و استيلا شعار قوّت است

فتح راز آشكار قوّت است

شير نر كوس شهنشاهى نواخت

ميش را از حرّيت محروم ساخت

بس كه از شيران نيايد جز شكار

سرخ شد از خون ميش آن مرغزار

گوسفندى زيركى فهميده‏اى

كهنه‏سالى گرگ باران‏ديده‏اى

تنگ‏دل از روزگار قوم خويش

از ستم‏هاى هژبران سينه‏ريش

شكوه‏ها از گردش تقدير كرد

كار خود را محكم از تدبير كرد

بهر حفظ خويش مرد ناتوان

حيله‏ها جويد ز عقل كاردان

در غلامى از پى دفع ضرر

قوّت تدبير گردد تيزتر

پخته چون گردد جنون انتقام

فتنه‏انديشى كند عقل غلام

گفت با خود عقده ما مشكل است

قلزم غم‏هاى ما بى‏ساحل است

ميش نتواند به زور از شير رست

سيم‏ساعد ما و او پولاددست

نيست ممكن كز كمال وعظ و پند

خوى گرگى آفريند گوسفند

شير نر را ميش‏كردن ممكن است

غافلش از خويش كردن ممكن است

صاحب آوازه الهام گشت

واعظ شيران خون‏آشام گشت

نعره زد اى قوم كذّاب اَشَر

بى‏خبر از «يوم نحسٍ مستمر»

مايه‏دار از قوّت روحانى‏ام

بهر شيران مرسل يزدانى‏ام

ديده بى‏نور را نور آمدم

صاحب دستور و مأمور آمدم

توبه از اعمال نامحمود كن

اى زيان‏انديش فكر سود كن

هر كه باشد تند و زورآور شقى است

زندگى مستحكم از نفى خودى است

روح نيكان از علف يابد غذا

تارك اللّحم است مقبول خدا

تيزى دندان تو را رسوا كند

ديده ادراك را اعما كند

جنّت از بهر ضعيفان است و بس

قوّت از اسباب خسران است و بس

جست‏وجوى عظمت و سطوت شر است

تنگدستى از امارت خوش‏تر است

برق سوزان در كمين دانه نيست

دانه گر خرمن شود فرزانه نيست

ذرّه شو صحرا مشو گر عاقلى

تا ز نور آفتابى برخورى

اى كه مى‏نازى به ذبح گوسفند

ذبح كن خود را كه باشى ارجمند

زندگى را مى‏كند ناپايدار

جبر و قهر و انتقام و اقتدار

سبزه پامال است و رويد باربار

خواب مرگ از ديده شويد باربار

غافل از خود شو اگر فرزانه‏اى

گر ز خود غافل نه‏اى ديوانه‏اى

چشم بند و گوش بند و لب ببند

تا رسد فكر تو بر چرخ بلند

اين علفزار جهان هيچ است هيچ

تو بر اين موهوم اى نادان مپيچ

خيل شير از سخت‏كوشى خسته بود

دل به ذوق تن‏پرستى بسته بود

آمدش اين پند خواب‏آور پسند

خورد از خامى فسون گوسفند

آن كه كردى گوسفندان را شكار

كرد دين گوسفندى اختيار

با پلنگان سازگار آمد علف

گشت آخر گوهر شيرى خزف

از علف آن تيزى دندان نماند

هيبت چشم شرارافشان نماند

دل به تدريج از ميان سينه رفت

جوهر آيينه از آيينه رفت

آن جنون كوشش كامل نماند

آن تقاضاى عمل در دل نماند

اقتدار و عزم و استقلال رفت

اعتبار و عزّت و اقبال رفت

پنجه‏هاى آهنين بى‏زور شد

مرده شد دل‏ها و تن‏ها گور شد

زور تن كاهيد و خوف جان فزود

خوف جان سرمايه همّت ربود

صد مرض پيدا شد از بى‏همّتى

كوته‏دستى بى‏دلى دون‏فطرتى

شير بيدار از فسون ميش خفت

انحطاط خويش را تهذيب گفت

در معنى اين‏كه افلاطون يونانى كه تصوّف و ادبيات اقوام اسلاميّه از افكار او اثر عظيم پذيرفته، بر مسلك گوسفندى رفته است و از تخيّلات او احتراز واجب است

راهب ديرينه افلاطون حكيم

از گروه گوسفندان قديم

رخش او در ظلمت معقول گم

در كهستان وجود افكنده سم

آن‏چنان افسون نامحسوس خورد

اعتبار از دست و چشم و گوش برد

گفت سرّ زندگى در مردن است

شمع را صد جلوه از افسردن است

بر تخيّل‏هاى ما فرمانرواست

جام او خواب‏آور و گيتى‏رباست

گوسفندى در لباس آدم است

حكم او بر جان صوفى محكم است

عقل خود را بر سر گردون رساند

عالم اسباب را افسانه خواند

كار او تحليل اجزاى حيات

قطع شاخ سرو رعناى حيات

فكر افلاطون زيان را سود گفت

حكمت او بود را نابود گفت

فطرتش خوابيد و خوابى آفريد

چشم هوش او سرابى آفريد

بس كه از ذوق عمل محروم بود

جان او وارفته معدوم بود

منكر هنگامه موجود گشت

خالق اعيان نامشهود گشت

زنده‏جان را عالم امكان خوش است

مرده‏دل را عالم اعيان خوش است

آهواَش بى‏بهره از لطف خرام

لذّت رفتار بر كبكش حرام

شبنمش از طاقت رم بى‏نصيب

طايرش را سينه از دم بى‏نصيب

ذوق روييدن ندارد دانه‏اش

از تپيدن بى‏خبر پروانه‏اش

راهب ما چاره غير از رم نداشت

طاقت غوغاى اين عالم نداشت

دل به سوز شعله افسرده بست

نقش آن دنياى افيون‏خورده بست

از نشيمن سوى گردون پر گشود

باز سوى آشيان نامد فرود

در خم گردون خيال او گم است

من ندانم دُرد يا خشت خُم است

قوم‏ها از سكر او مسموم گشت

خفت و از ذوق عمل محروم گشت

در حقيقت شعر و اصلاح ادبيات اسلاميّه

گرم‏خون انسان ز داغ آرزو

آتش خاك از چراغ آرزو

از تمنّا مى به جام آمد حيات

گرم‏خيز و تيزگام آمد حيات

زندگى مضمون تسخير است و بس

آرزو افسون تسخير است و بس

از چه رو خيزد تمنّا دم به دم

اين نواى زندگى را زير و بم

هر چه باشد خوب و زيبا و جميل

در بيابان طلب ما را دليل

نقش او محكم نشيند در دلت

آرزوها آفريند در دلت

حسن خلّاق بهار آرزوست

جلوه‏اش پروردگار آرزوست

سينه شاعر تجلّى‏زار حسن

خيزد از سيناى او انوار حسن

از نگاهش خوب گردد خوب‏تر

فطرت از افسون او محبوب‏تر

از دمش بلبل نوا آموخته است

غازه‏اش رخسار گل افروخته است

سوز او اندر دل پروانه‏ها

عشق را رنگين از او افسانه‏ها

بحر و بر پوشيده در آب و گلش

صد جهان تازه مضمر در دلش

در دماغش نادميده لاله‏ها

ناشنيده نغمه‏ها هم ناله‏ها

فكر او با ماه و انجم همنشين

زشت را ناآشنا خوب‏آفرين

خضر و در ظلمات او آب حيات

زنده‏تر از آب چشمش كائنات

ما گران‏سيريم و خام و ساده‏ايم

در ره منزل ز پا افتاده‏ايم

عندليب او نوا پرداخته است

حيله‏اى از بهر ما انداخته است

تا كشد ما را به فردوس حيات

حلقه‏اى كامل شود قوس حيات

كاروان‏ها از درايش گام‏زن

در پى آواز نايش گام‏زن

چون نسيمش در رياض ما وزد

نرمك اندر لاله و گل مى‏خزد

از فريب او خودافزا زندگى

خودحساب و ناشكيبا زندگى

اهل عالم را صلابرخوان كند

آتش خود را چو باد ارزان كند

واى قومى كز اجل گيرد برات

شاعرش وابوسد از ذوق حيات

خوش نمايد زشت را آيينه‏اش

در جگر صد نشتر از نوشينه‏اش

بوسه او تازگى از گل برد

ذوق پرواز از دل بلبل برد

سست اعصاب تو از افيون او

زندگانى قيمت مضمون او

مى‏ربايد ذوق رعنايى ز سرو

جرّه‏شاهين از دم سردش تذرو

ماهى و از سينه تا سر آدم است

چون بنات آشيان اندر يم است

از نوا بر ناخدا افسون زند

كشتى‏اش در قعر دريا افكند

نغمه‏هايش از دلت دزدد ثبات

مرگ را از سحر او دانى حيات

وايه هستى ز جان تو برد

لعل عنّابى ز كان تو برد

چون زيان پيرايه بندد سود را

مى‏كند مذموم هر محمود را

در يم انديشه اندازد تو را

از عمل بيگانه مى‏سازد تو را

خسته ما از كلامش خسته‏تر

انجمن از دور جامش خسته‏تر

جوى برقى نيست در نيسان او

يك سراب رنگ و بو بستان او

حسن او را با صداقت كار نيست

در يمش جز گوهر تف‏دار نيست

خواب را خوش‏تر ز بيدارى شمرد

آتش ما از نفس‏هايش فسرد

قلب مسموم از سرود بلبلش

خفته مارى زير انبار گِلش

از خُم و مينا و جامش الحذر

از مى آيينه‏فامش الحذر

اى ز پا افتاده صهباى او

صبح تو از مشرق ميناى او

اى دلت از نغمه‏هايش سردجوش

زهر قاتل خورده‏اى از راه گوش

اى دليل انحطاط انداز تو

از نوا افتاد تار ساز تو

آن‏چنان زار از تن‏آسانى شدى

در جهان ننگ مسلمانى شدى

از رگ گِل مى‏توان بستن تو را

از نسيمى مى‏توان خستن تو را

عشق رسواگشته از فرياد تو

زشت‏رو تمثالش از بهزاد تو

زرد از آزار تو رخسار او

سردى تو برده سوز از نار او

خسته‏جان از خسته‏جانى‏هاى تو

ناتوان از ناتوانى‏هاى تو

گريه طفلانه در پيمانه‏اش

كلفت آهى متاع خانه‏اش

سرخوش از دريوزه مى‏خانه‏ها

جلوه‏دزد روزن كاشانه‏ها

ناخوشى افسرده‏اى آزرده‏اى

از لگدكوب نگهبان مرده‏اى

از غمان مانند نى كاهيده‏اى

وز فلك صد شكوه بر لب چيده‏اى

لابه و كين جوهر آيينه‏اش

ناتوانى همدم ديرينه‏اش

پست‏بخت و زيردست و دون‏نهاد

ناسزا و نااميد و نامراد

شيونش از جان تو سرمايه برد

لطف خواب از ديده همسايه برد

واى بر عشقى كه نار او فسرد

در حرم زاييد و در بت‏خانه مرد

اى ميان كيسه‏ات نقد سخن

بر عيار زندگى او را بزن

فكر روشن‏بين عمل را رهبر است

چون درخش برق پيش از تندر است

فكر صالح در ادب مى‏بايدت

رجعتى سوى عرب مى‏بايدت

دل به سلماى عرب بايد سپرد

تا دمد صبح حجاز از شام كرد

از چمنزار عجم گل چيده‏اى

نوبهار هند و ايران ديده‏اى

اندكى از گرمى صحرا بخور

باده‏اى ديرينه از خرما بخور

سر يكى اندر بر گرمش بده

تن دمى با صرصر گرمش بده

مدّتى غلتيده‏اى اندر حرير

خو به كرباس درشتى هم بگير

قرن‏ها بر لاله پا كوبيده‏اى

عارض از شبنم چو گل شوييده‏اى

خويش را بر ريگ سوزان هم بزن

غوطه اندر چشمه زمزم بزن

مثل بلبل ذوق شيون تا كجا

در چمنزاران نشيمن تا كجا؟

اى هما از يمن دامت ارجمند

آشيانى ساز بر كوه بلند

آشيانى برق و تندر در برى

از كنام جرّه‏بازان برترى

تا شوى درخورد پيكار حيات

جسم و جانت سوزد از نار حيات

در بيان اين‏كه تربيت خودى را سه مراحل است: مرحله اوّل را اطاعت و مرحله دوم را ضبط نفس و مرحله سوم را نيابت الهى ناميده‏اند

مرحله اوّل: اطاعت

خدمت و محنت شعار اشتر است

صبر و استقلال كار اشتر است

گام او در راه كم‏غوغاستى

كاروان را زورق صحراستى

نقش پايش قسمت هر بيشه‏اى

كم‏خور و كم‏خواب و محنت‏پيشه‏اى

مست زير بار محمل مى‏رود

پاى‏كوبان سوى منزل مى‏رود

سرخود از كيفيت رفتار خويش

در سفر صابرتر از اسوار خويش

تو هم از بار فرايض سر متاب

بر خورى از «عِندَهُ حُسنُ المَآب»

در اطاعت كوش اى غفلت‏شعار

مى‏شود از جبر پيدا اختيار

ناكس از فرمان‏پذيرى كس شود

آتش ار باشد ز طغيان خس شود

هر كه تسخير مه و پروين كند

خويش را زنجيرى آيين كند

باد را زندان گل خوش‏بو كند

قيد بو را نافه آهو كند

مى‏زند اختر سوى منزل قدم

پيش آيينى سر تسليم خم

سبزه بر دين نمو روييده است

پايمال از ترك آن گرديده است

لاله پى‏هم سوختن قانون او

برجهد اند رگ او خون او

قطره‏ها درياست از آيين وصل

ذرّه‏ها صحراست از آيين وصل

باطن هر شى ز آيينى قوى

تو چرا غافل از اين سامان روى

باز اى آزاد دستور قديم

زينت پا كن همان زنجير سيم

شكوه‏سنج سختى آيين مشو

از حدود مصطفى بيرون مرو

مرحله دوم: ضبط نفس

نفس تو مثل شتر خودپرور است

خودپرست و خودسوار و خودسر است

مرد شو آور زمام او به كف

تا شوى گوهر اگر باشى خزف

هر كه بر خود نيست فرمانش روان

مى‏شود فرمان‏پذير از ديگران

طرح تعمير تو از گل ريختند

با محبّت خوف را آميختند

خوف دنيا خوف عقبى خوف جان

خوف آلام زمين و آسمان

حبّ مال و دولت و حبّ وطن

حبّ خويش و اقربا و حبّ زن

امتزاج ماء و طين تن‏پرور است

كشته فحشا هلاك منكر است

تا عصاى لا اله دارى به دست

هر طلسم خوف را خواهى شكست

هر كه حق باشد چو جان اندر تنش

خم نگردد پيش باطل گردنش

خوف را در سينه او راه نيست

خاطرش مرعوب غيرالله نيست

هر كه در اقليم لاآباد شد

فارغ از بند زن و اولاد شد

مى‏كند از ماسوا قطع نظر

مى‏نهد ساطور بر حلق پسر

با يكى مثل هجوم لشكر است

جان به چشم او ز باد ارزان‏تر است

«لا اله» باشد صدف گوهر نماز

قلب مسلم را حج اصغر نماز

در كف مسلم مثال خنجر است

قاتل فحشاء و بغى و منكر است

روزه بر جوع و عطش شبخون زند

خيبر تن‏پرورى را بشكند

مؤمنان را فطرت‏افروز است حج

هجرت‏آموز و وطن‏سوز است حج

طاعتى سرمايه جمعيّتى

ربط اوراق كتاب ملّتى

حبّ دولت را فنا سازد زكات

هم مساوات آشنا سازد زكات

دل ز «حتّى تُنفِقوا» محكم كند

زر فزايد الفت زر كم كند

اين همه اسباب استحكام توست

پخته محكم اگر اسلام توست

اهل قوّت شو ز ورد «يا قوى»

تا سوار اشتر خاكى شوى

مرحله سوم: نيابت الهى

گر شتربانى جهانبانى كنى

زيب سر تاج سليمانى كنى

تا جهان باشد جهان‏آرا شوى

تاج‏دار ملك «لا يبلا» شوى

نايب حق در جهان بودن خوش است

بر عناصر حكمران‏بودن خوش است

نايب حق همچو جان عالم است

هستى او ظلّ اسم اعظم است

از رموز جزو و كل آگه بود

در جهان قائم به امر الله بود

خيمه چون در وسعت عالم زند

اين بساط كهنه را بر هم زند

فطرتش معمور و مى‏خواهد نمود

عالمى ديگر بيارد در وجود

صد جهان مثل جهان جزو و كل

رويد از كشت خيال او چو گل

پخته سازد فطرت هر خام را

از حرم بيرون كند اصنام را

نغمه‏زا تار دل از مضراب او

بهر حق بيدارى او خواب او

شيب را آموزد آهنگ شباب

مى‏دهد هر چيز را رنگ شباب

نوع انسان را بشير و هم نذير

هم سپاهى هم سپهگر هم امير

مدّعاى «عَلَّمَ الأسما»ستى

سرّ «سُبحانَ الّذى أسرا»ستى

از عصا دست سفيدش محكم است

قدرت كامل به علمش توأم است

چون عنان گيرد به دست آن شهسوار

تيزتر گردد سمند روزگار

خشك سازد هيبت او نيل را

مى‏برد از مصر اسرائيل را

از «قم» او خيزد اندر گور تن

مرده‏جان‏ها چون صنوبر در چمن

ذات او توجيه ذات عالم است

از جلال او نجات عالم است

ذرّه خورشيدآشنا از سايه‏اش

قيمت هستى گران از مايه‏اش

زندگى بخشد ز اعجاز عمل

مى‏كند تجديد انداز عمل

جلوه‏ها خيزد ز نقش پاى او

صد كليم آواره سيناى او

زندگى را مى‏كند تفسير نو

مى‏دهد اين خواب را تعبير نو

هستى مكنون او راز حيات

نغمه نشنيده ساز حيات

طبع مضمون‏بند فطرت خون شود

تا دو بيت ذات او موزون شود

مشت خاك ما سر گردون رسيد

زين غبار آن شهسوار آيد پديد

خفته در خاكستر امروز ما

شعله فرداى عالم‏سوز ما

غنچه ما گلستان در دامن است

چشم ما از صبح فردا روشن است

اى سوار اشهب دوران بيا

اى فروغ ديده امكان بيا

رونق هنگامه ايجاد شو

در سواد ديده‏ها آباد شو

شورش اقوام را خاموش كن

نغمه خود را بهشت گوش كن

خيز و قانون اخوّت ساز ده

جام صهباى محبّت باز ده

باز در عالم بيار ايّام صلح

جنگجويان را بده پيغام صلح

نوع انسان مزرع و تو حاصلى

كاروان زندگى را منزلى

ريخت از جور خزان برگ شجر

چون بهاران بر رياض ما گذر

سجده‏هاى طفلك و برنا و پير

از جبين شرمسار ما بگير

از وجود تو سرافرازيم ما

پس به سوز اين جهان سازيم ما

در شرح اسرار اسماى على مرتضى علیه صلوات الله

مسلم اوّل شه مردان على

عشق را سرمايه ايمان على

از ولاى دودمانش زنده‏ام

در جهان مثل گهر تابنده‏ام

نرگسم وارفته نظّاره‏ام

در خيابانش چو بو آواره‏ام

زمزم ار جوشد ز خاك من از اوست

مى اگر ريزد ز تاك من از اوست

خاكم و از مهر او آيينه‏ام

مى‏توان ديدن نوا در سينه‏ام

از رخ او فال پيغمبر گرفت

ملّت حق از شكوهش فر گرفت

قوّت دين مبين فرموده‏اش

كاينات آيين‏پذير از دوده‏اش

مرسل حق كرد نامش بوتراب

حق يدالله خواند در امّ‏الكتاب

هر كه داناى رموز زندگى است

سرّ اسماى على داند كه چيست

خاك تاريكى كه نام او تن است

عقل از بيداد او در شيون است

فكر گردون‏رس زمين‏پيما از او

چشم كور و گوش ناشنوا از او

از هوس تيغ دورو دارد به دست

رهروان را دل بر اين رهزن شكست

شير حق اين خاك را تسخير كرد

اين گِل تاريك را اكسير كرد

مرتضى كز تيغ او حق روشن است

بوتراب از فتح اقليم تن است

مرد كشورگير از كرّارى است

گوهرش را آبرو خوددارى است

هر كه در آفاق گردد بوتراب

بازگرداند ز مغرب آفتاب

هر كه زين بر مركب تن تنگ بست

چون نگين بر خاتم دولت نشست

زير پاش اين‏جا شكوه خيبر است

دست او آن‏جا قسيم كوثر است

از خودآگاهى يداللهى كند

از يداللهى شهنشاهى كند

ذات او دروازه شهر علوم

زير فرمانش حجاز و چين و روم

حكمران بايد شدن بر خاك خويش

تا مى روشن خورى از تاك خويش

خاك‏گشتن مذهب پروانگى است

خاك را اَب شو كه اين مردانگى است

سنگ شو اى همچو گل نازك‏بدن

تا شوى بنياد ديوار چمن

از گِل خود آدمى تعمير كن

آدمى را عالمى تعمير كن

گر بنا سازى نه ديوار و درى

خشت از خاك تو بندد ديگرى

اى ز جور چرخ ناهنجار ننگ

جام تو فريادى بيداد سنگ

ناله و فرياد و ماتم تا كجا

سينه‏كوبى‏هاى پى‏هم تا كجا

در عمل پوشيده مضمون حيات

لذّت تخليق قانون حيات

خيز و خلّاق جهان تازه شو

شعله در بر كن خليل‏آوازه شو

با جهان نامساعد ساختن

هست در ميدان سپرانداختن

مرد خوددارى كه باشد پخته‏كار

با مزاج او بسازد روزگار

گر نسازد با مزاج او جهان

مى‏شود جنگ‏آزما با آسمان

بركند بنياد موجودات را

مى‏دهد تركيب نو ذرّات را

گردش ايّام را بر هم زند

چرخ نيلى‏فام را بر هم زند

مى‏كند از قوّت خود آشكار

روزگار نو كه باشد سازگار

در جهان نتوان اگر مردانه زيست

همچو مردان جان‏سپردن زندگى است

آزمايد صاحب قلب سليم

زور خود را از مهمّات عظيم

عشق با دشوار ورزيدن خوش است

چون خليل از شعله گل‏چيدن خوش است

ممكنات قوّت مردان كار

گردد از مشكل‏پسندى آشكار

حربه دون‏همّتان كين است و بس

زندگى را اين يك آيين است و بس

زندگانى قوّت پيداستى

اصل او از ذوق استيلاستى

عفو بى‏جا سردى خون حيات

سكته‏اى در بيت موزون حيات

هر كه در قعر مذلّت مانده است

ناتوانى را قناعت خوانده است

ناتوانى زندگى را رهزن است

بطنش از خوف و دروغ آبستن است

از مكارم اندرون او تهى است

شيرش از بهر ذمايم فربهى است

هوشيار اى صاحب عقل سليم

در كمينها مى‏نشيند اى غنيم

گر خردمندى فريب او مخور

مثل حربا هر زمان رنگش دگر

شكل او اهل نظر نشناختند

پرده‏ها بر روى او انداختند

گاه او را رحم و نرمى پرده‏دار

گاه مى‏پوشد رداى انكسار

گاه او مستور در مجبورى است

گاه پنهان در ته معذورى است

چهره در شكل تن‏آسانى نمود

دل ز دست صاحب قوّت ربود

با توانايى صداقت توأم است

گر خودآگاهى همين جام جم است

زندگى كشت است و حاصل قوّت است

شرح رمز حقّ و باطل قوّت است

مدّعى گر مايه‏دار از قوّت است

دعوى او بى‏نياز از حجّت است

باطل از قوّت پذيرد شان حق

خويش را حق داند از بطلان حق

از كُن او زهر كوثر مى‏شود

خير را گويد شرى شر مى‏شود

اى ز آداب امانت بى‏خبر

از دو عالم خويش را بهتر شمر

از رموز زندگى آگاه شو

ظالم و جاهل ز غيرالله شو

چشم و گوش و لب گشا اى هوشمند

گر نبينى راه حق بر من بخند

حكايت نوجوانى از مرو كه پيش حضرت سيّد مخدوم على هجويرى – رحمة الله عليه – آمده، از ستم اعدا فرياد كرد

سيّد هجوير مخدوم امم

مرقد او پير سنجر را حرم

بندهاى كوهسار آسان گسيخت

در زمين هند تخم سجده ريخت

پاسبان عزت امّ‏الكتاب

از نگاهش خانه باطل خراب

خاك پنجاب از دم او زنده گشت

صبح ما از مهر او تابنده گشت

عاشق و هم قاصد طيّار عشق

از جبينش آشكار اسرار عشق

داستانى از كمالش سر كنم

گلشنى در غنچه‏اى مضمر كنم

نوجوانى قامتش بالا چو سرو

وارد لاهور شد از شهر مرو

رفت پيش سيّد والاجناب

تا ربايد ظلمتش را آفتاب

گفت محصور صف اعداستم

در ميان سنگ‏ها ميناستم

با من‏آموز اى شه گردون‏مكان

زندگى‏كردن ميان دشمنان

پير دانايى كه در ذاتش جمال

بسته پيمان محبّت با جلال

گفت اى نامحرم از راز حيات

غافل از انجام و آغاز حيات

فارغ از انديشه اغيار شو

قوّت خوابيده‏اى بيدار شو

سنگ چون بر خود گمان شيشه كرد

شيشه گرديد و شكستن پيشه كرد

ناتوان خود را اگر رهرو شمرد

نقد جان خويش با رهزن سپرد

تا كجا خود را شمارى ماء و طين

از گِلِ خود شعله طور آفرين

با عزيزان سرگران‏بودن چرا

شكوه‏سنج دشمنان بودن چرا

راست مى‏گويم عدو هم يار توست

هستى او رونق بازار توست

هر كه داناى مقامات خودى است

فضل حق داند اگر دشمن قوى است

كِشت انسان را عدو باشد سحاب

ممكناتش را برانگيزد ز خواب

سنگ ره آب است اگر همّت قوى است

سيل را پست و بلند جاده چيست

سنگ ره گردد فسان تيغ عزم

قطع منزل امتحان تيغ عزم

مثل حيوان خوردن آسودن چه سود

گر به خود محكم نه‏اى بودن چه سود؟

خويش را چون از خودى محكم كنى

تو اگر خواهى جهان بر هم كنى

گر فنا خواهى ز خود آزاد شو

گر بقا خواهى به خود آباد شو

چيست مردن از خودى غافل‏شدن

تو چه پندارى فراق جان و تن

در خودى كن صورت يوسف مقام

از اسيرى تا شهنشاهى خرام

از خودى انديش و مرد كار شو

مرد حق شو حامل اسرار شو

شرح راز از داستان‏ها مى‏كنم

غنچه از زور نفس وا مى‏كنم

«خوش‏تر آن باشد كه سرّ دلبران

گفته آيد در حديث ديگران»

حكايت طايرى كه از تشنگى بى‏تاب بود

طايرى از تشنگى بى‏تاب بود

در تن او دم مثال موج دود

ريزه الماس در گلزار ديد

تشنگى نظّاره آب آفريد

از فريب ريزه خورشيدتاب

مرغ نادان سنگ را پنداشت آب

مايه‏اندوز نم از گوهر نشد

زد بر او منقار و كامل‏تر نشد

گفت الماس اى گرفتار هوس

تيز بر من كرده منقار هوس

قطره آبى نى‏ام ساقى نى‏ام

من براى ديگران باقى نى‏ام

قصد آزارم كنى ديوانه‏اى

از حيات خودنما بيگانه‏اى

آب من منقار مرغان بشكند

آدمى را گوهر جان بشكند

طاير از الماس كام دل نيافت

روى خويش از ريزه تابنده تافت

حسرت اندر سينه‏اش آباد گشت

در گلوى او نوا فرياد گشت

قطره شبنم سر شاخ گلى

تافت مثل اشك چشم بلبلى

تاب او محو سپاس آفتاب

لرزه بر تن از هراس آفتاب

كوكب رم‏خوى گردون‏زاده‏اى

يك دم از ذوق نمود استاده‏اى

صد فريب از غنچه و گل خورده‏اى

بهره‏اى از زندگى نابرده‏اى

مثل اشك عاشق دل‏داده‏اى

زيب مژگانى چكيد آماده‏اى

مرغ مضطر زير شاخ گل رسيد

در دهانش قطره شبنم چكيد

اى كه مى‏خواهى ز دشمن جان برى

از تو پرسم قطره‏اى يا گوهرى

چون ز سوز تشنگى طاير گداخت

از حيات ديگرى سرمايه ساخت

قطره سخت‏اندام و گوهرخو نبود

ريزه الماس بود و او نبود

غافل از حفظ خودى يك دم مشو

ريزه الماس شو شبنم مشو

پخته‏فطرت صورت كهسار باش

حامل صد ابر دريابار باش

خويش را درياب از ايجاب خويش

سيم شو از بستن سيماب خويش

نغمه‏اى پيدا كن از تار خودى

آشكارا ساز اسرار خودى

حكايت الماس و زغال

از حقيقت باز بگشايم درى

با تو مى‏گويم حديث ديگرى

گفت با الماس در معدن زغال

اى امين جلوه‏هاى لازوال

هم‏دميم و هست و بود ما يكى است

در جهان اصل وجود ما يكى است

من به كان ميرم ز درد ناكسى

تو سر تاج شهنشاهان رسى

قدر من از بدگِلى كمتر ز خاك

از جمال تو دل آيينه چاك

روشن از تاريكى من مجمر است

پس كمال جوهرم خاكستر است

پشت پا هر كس مرا بر سر زند

بر متاع هستى‏ام اخگر زند

بر سر و سامان من بايد گريست

برگ و ساز هستى‏ام دانى كه چيست

موجه دودى به هم پيوسته‏اى

مايه‏دار يك شرار جسته‏اى

مثل انجم روى تو هم خوى تو

جلوه‏ها خيزد ز هر پهلوى تو

گاه نور ديده قيصر شوى

گاه زيب دسته خنجر شوى

گفت الماس اى رفيق نكته‏بين

تيره‏خاك از پختگى گردد نگين

تا به پيرامون خود در جنگ شد

پخته از پيكار مثل سنگ شد

پيكرم از پختگى ذوالنّور شد

سينه‏ام از جلوه‏ها معمور شد

خوار گشتى از وجود خام خويش

سوختى از نرمى اندام خويش

فارغ از خوف و غم و وسواس باش

پخته مثل سنگ شو الماس باش

مى‏شود از وى دو عالم مستنير

هر كه باشد سخت‏كوش و سخت‏گير

مشت خاكى اصل سنگ اسود است

كو سر از جيب حرم بيرون زده است

رتبه‏اش از طور بالاتر شده است

بوسه‏گاه اسود و احمر شده است

در صلابت آبروى زندگى است

ناتوانى ناكسى ناپختگى است

حكايت شيخ و برهمن و مكالمه گنگ و هماله در معنى اين‏كه تسلسل حيات ملّيه از محكم‏گرفتن روايات مخصوصه ملّيه مى‏باشد

در بنارس برهمندى محترم

سر فرو اندر يم بود و عدم

بهره وافر ز حكمت داشتى

با خداجويان ارادت داشتى

ذهن او گيرا و ندرت‏كوش بود

با ثريّا عقل او هم‏دوش بود

آشيانش صورت عنقا بلند

مهر و مه بر شعله فكرش سپند

مدّتى ميناى او در خون نشست

ساقى حكمت به جامش مى نبست

در رياض علم و دانش دام چيد

چشم دامش طاير معنى نديد

ناخن فكرش به خون آلوده ماند

عقده‏اى بود و عدم نگشوده ماند

آه بر لب شاهد حرمان او

چهره غمّاز دل حيران او

رفت روزى نزد شيخ كاملى

آن كه اندر سينه پروردى دلى

گوش بر گفتار آن فرزانه داد

بر لب خود مهر خاموشى نهاد

گفت شيخ اى طاير چرخ بلند

اندكى عهد وفا با خاك بند

تا شدى آواره صحرا و دشت

فكر بى‏باك تو از گردون گذشت

با زمين درساز اى گردون‏نورد

در تلاش گوهر انجم مگرد

من نگويم از بتان بيزار شو

كافرى شايسته زنّار شو

اى امانت‏دار تهذيب كهن

پشت پا بر مسلك آبا مزن

گر ز جمعيّت حيات ملّت است

كفر هم سرمايه جمعيّت است

تو كه هم در كافرى كامل نه‏اى

درخور طوف حريم دل نه‏اى

مانده‏ايم از جاده تسليم دور

تو ز آزر من ز ابراهيم دور

قيس ما سودايى محمل نشد

در جنون عاشقى كامل نشد

مرد چون شمع خودى اندر وجود

از خيال آسمان‏پيما چه سود

آب زرد از دامن كهسار چنگ

گفت روزى با هماله رود گنگ

اى ز صبح آفرينش يخ‏به‏دوش

پيكرت از رودها زنّارپوش

حق تو را با آسمان هم‏راز ساخت

پات محروم خرام ناز ساخت

طاقت رفتار از پايت ربود

اين وقار و رفعت و تمكين چه سود

زندگانى از خرام پى‏هم است

برگ و ساز هستى موج از رم است

كوه چون اين طعنه از دريا شنيد

همچو بحر آتش از كين بردميد

گفت اى پهناى تو آيينه‏ام

چون تو صد دريا درون سينه‏ام

اين خرام ناز سامان فناست

هر كه از خود رفت شايان فناست

از مقام خود ندارى آگهى

بر زيان خويش نازى ابلهى

اى ز بطن چرخ گردان زاده‏اى

از تو بهتر ساحل افتاده‏اى

هستى خود نذر قلزم ساختى

پيش رهزن نقد جان انداختى

همچو گل در گلستان خوددار شو

بهر نشر بو پى گلچين مرو

زندگى بر جاى خود باليدن است

از خيابان خودى گل‏چيدن است

قرن‏ها بگذشت و من پادَرگِلم

تو گمان دارى كه دور از منزلم

هستى‏ام باليد و تا گردون رسيد

زير دامانم ثريّا آرميد

هستى تو بى‏نشان در قلزم است

ذروه من سجده‏گاه انجم است

چشم من بيناى اسرار فلك

آشنا گوشم ز پرواز ملك

تا ز سوز سعى پى‏هم سوختم

لعل و الماس و گهر اندوختم

«در درونم سنگ و اندر سنگ نار

آب را بر نار من نبود گذار»

قطره‏اى خود را به پاى خود مريز

در تلاطم كوش و با قلزم ستيز

آب گوهر خواه و گوهرريزه شو

بهر گوش شاهدى آويزه شو

يا خودافزا شو سبك‏رفتار شو

ابر برق‏انداز و دريابار شو

از تو قلزم كديه توفان كند

شكوه‏ها از تنگى دامان كند

كمتر از موجى شمارد خويش را

پيش پاى تو گذارد خويش را

در بيان اين‏كه مقصد حيات مسلم اعلاى كلمةالله است و جهاد اگر محرّك آن جوع الارض باشد در مذهب اسلام حرام است

قلب را از صبغة الله رنگ ده

عشق را ناموس و نام و ننگ ده

طبع مسلم از محبّت قاهر است

مسلم ار عاشق نباشد كافر است

تابع حق ديدنش ناديدنش

خوردنش نوشيدنش خوابيدنش

در رضايش مرضى حق گم شود

اين سخن كى باور مردم شود

خيمه در ميدان «الّا اللَّه» زده است

در جهان شاهد «على اللَّه» آمده است

شاهد حالش نبى انس و جان

شاهدى صادق‏ترين شاهدان

قال را بگذار و باب حال زن

نور حق بر ظلمت اعمال زن

در قباى خسروى درويش زى

ديده‏بيدار و خداانديش زى

قرب حق از هر عمل مقصود دار

تا ز تو گردد جلالش آشكار

صلح شر گردد چو مقصود است غير

گر خدا باشد غرض جنگ است خير

گر نگردد حق ز تيغ ما بلند

جنگ باشد قوم را ناارجمند

حضرت شيخ ميانمير ولى

هر خفى از نور جان او جلى

بر طريق مصطفى محكم‏پِيى

نغمه عشق و محبّت را نِيى

تربتش ايمان خاك شهر ما

مشعل نور هدايت بهر ما

بر در او جبهه‏فرسا آسمان

از مريدانش شه هندوستان

شاه تخم حرص در دل كاشتى

قصد تسخير ممالك داشتى

از هوس آتش به جان افروختى

تيغ را «هل من مزيد» آموختى

در دكن هنگامه‏ها بسيار بود

لشكرش در عرصه پيكار بود

رفت پيش شيخ گردون‏پايه‏اى

تا بگيرد از دعا سرمايه‏اى

مسلم از دنيا سوى حق رم كند

از دعا تدبير را محكم كند

شيخ از گفتار شه خاموش ماند

بزم درويشان سراپا گوش ماند

تا مريدى سكّه سيمين به دست

لب گشود و مهر خاموشى شكست

گفت اين نذر حقير از من پذير

اى ز حق آوارگان را دست‏گير

غوطه‏ها زد در خوى محنت تنم

تا گره زد درهمى را دامنم

گفت شيخ اين زر حق سلطان ماست

آن كه در پيراهن شاهى گداست

حكمران مهر و ماه و انجم است

شاه ما مفلس‏ترين مردم است

ديده بر خوان اجابت دوخته است

آتش جوعش جهانى سوخته است

قحط و طاعون تابع شمشير او

عالمى ويرانه از تعمير او

خلق در فرياد از نادارى‏اش

از تهى‏دستى ضعيف‏آزارى‏اش

سطوتش اهل جهان را دشمن است

نوع انسان كاروان او رهزن است

از خيال خودفريب و فكر خام

مى‏كند تاراج را تسخير نام

عسكر شاهى و افواج غنيم

هر دو از شمشير جوع او دو نيم

آتش جان گدا جوع گداست

جوع سلطان ملك و ملّت را فناست

هر كه خنجر بهر غيراللَّه كشيد

تيغ او در سينه او آرميد

اندرز ميرنجات نقش‏بند، المعروف به باباى صحرايى كه براى مسلمانان هندوستان رقم فرموده است

اى كه مثل گُل ز گِل باليده‏اى

تو هم از بطن خودى زاييده‏اى

از خودى مگذر بقاانجام باش

قطره‏اى مى‏باش و بحرآشام باش

تو كه از نور خودى تابنده‏اى

گر خودى محكم كنى پاينده‏اى

سود در جيب همين سوداستى

خواجگى از حفظ اين كالاستى

هستى و از نيستى ترسيده‏اى

اى سرت گردم غلط فهميده‏اى

چون خبر دارم ز ساز زندگى

با تو گويم چيست راز زندگى

غوطه در خود صورت گوهر زدن

پس ز خلوتگاه خود سر برزدن

زير خاكستر شراراندوختن

شعله‏گرديدن نظرها سوختن

خانه‏سوز محنت چل‏ساله شو

طوف خود كن شعله جوّاله شو

زندگى از طوف ديگر رستن است

خويش را بيت‏الحرم دانستن است

پر زن و از جذب خاك آزاد باش

همچو طائر ايمن از افتاد باش

تو اگر طائر نه‏اى اى هوشمند

بر سر غار آشيان خود مبند

اى كه باشى در پى كسب علوم

با تو مى‏گويم پيام پير روم

«علم را بر تن زنى مارى بود

علم را بر دل زنى يارى بود»

آگهى از قصّه آخوند روم

آن كه داد اندر حلب درس علوم

پاى در زنجير توجيهات عقل

كشتى‏اش توفانى ظلمات عقل

موسى بيگانه سيناى عشق

بى‏خبر از عشق و از سوداى عشق

از تشكّك گفت و از اشراق گفت

وز حكم صد گوهر تابنده سفت

عقده‏هاى قول مشّايين گشود

نور فكرش هر خفى را وا نمود

گِرد و پيشش بود انبار كتب

بر لب او شرح اسرار كتب

پير تبريزى ز ارشاد كمال

جُست راه مكتب ملّاجلال

گفت اين غوغا و قيل و قال چيست

اين قياس و وهم و استدلال چيست

مولوى فرمود نادان لب ببند

بر مقالات خردمندان مخند

پاى خويش از مكتبم بيرون گذار

قيل و قال است اين تو را با وى چه كار؟

قال ما از فهم تو بالاتر است

شيشه ادراك را روشنگر است

سوز شمع از گفته ملّا فزود

آتشى از جان تبريزى گشود

بر زمين برق نگاه او فتاد

خاك از سوز دم او شعله زاد

آتش دل خرمن ادراك سوخت

دفتر آن فلسفى را پاك سوخت

مولوى بيگانه از اعجاز عشق

ناشناس نغمه‏هاى ساز عشق

گفت اين آتش چه سان افروختى

دفتر ارباب حكمت سوختى

گفت شيخ اى مسلم زنّاردار

ذوق و حال است اين تو را با وى چه كار؟

حال ما از فكر تو بالاتر است

شعله ما كيمياى احمر است

ساختى از برف حكمت ساز و برگ

از سحاب فكر تو بارد تگرگ

آتشى افروز از خاشاك خويش

شعله‏اى تعمير كن از خاك خويش

علم مسلم كامل از سوز دل است

معنى اسلام ترك آفل است

چون ز بند آفل ابراهيم رست

در ميان شعله‏ها نيكو نشست

علم حق را در قفا انداختى

بهر نانى نقد دين درباختى

گرم‏رو در جست و جوى سرمه‏اى

واقف از چشم سياه خود نه‏اى

آب حيوان از دم خنجر طلب

از دهان اژدها كوثر طلب

سنگ اسود از در بت‏خانه خواه

نافه مشك از سگ ديوانه خواه

سوز عشق از دانش حاضر مجوى

كيف حق از جام اين كافر مجوى

مدّتى محو تك و دو بوده‏ام

رازدان دانش نو بوده‏ام

باغبانان امتحانم كرده‏اند

محرم اين گلستانم كرده‏اند

گلستانى لاله‏زار عبرتى

چون گل كاغذ سراب نكهتى

تا ز بند اين گلستان رسته‏ام

آشيان بر شاخ طوبى بسته‏ام

دانش حاضر حجاب اكبر است

بت‏پرست و بت‏فروش و بتگر است

پا به زندان مظاهر بسته‏اى

از حدود حس برون ناجسته‏اى

در صراط زندگى از پا فتاد

بر گلوى خويشتن خنجر نهاد

آتشى دارد مثال لاله سرد

شعله‏اى دارد مثال ژاله سرد

فطرتش از سوز عشق آزاد ماند

در جهان جست و جو ناشاد ماند

عشق افلاطون علّت‏هاى عقل

به شود از نشترش سوداى عقل

جمله عالم ساجد و مسجود عشق

سومنات عقل را محمود عشق

اين مى ديرينه در ميناش نيست

شور يارب قسمت شب‏هاش نيست

قيمت شمشاد خود نشناختى

سرو ديگر را بلند انداختى

مثل نى خود را ز خود كردى تهى

بر نواى ديگران دل مى‏نهى

اى گداى ريزه‏اى از خوان غير

جنس خود مى‏جويى از دكّان غير

بزم مسلم از چراغ غير سوخت

مسجد او از شرار دير سوخت

از سواد كعبه چون آهو رميد

ناوك صيّاد پهلويش دريد

شد پريشان برگ گل چون بوى خويش

اى ز خود رم‏كرده باز آ سوى خويش

اى امين حكمت امّ‏الكتاب

وحدت گم‏گشته خود بازياب

ما كه دربان حصار ملّتيم

كافر از ترك شعار ملّتيم

ساقى ديرينه را ساغر شكست

بزم رندان حجازى برشكست

كعبه آباد است از اصنام ما

خنده زن كفر است بر اسلام ما

شيخ در عشق بتان اسلام باخت

رشته تسبيح از زنّار ساخت

پيرها پير از بياض مو شدند

سخره بهر كودكان كو شدند

دل ز نقش «لا اله» بيگانه‏اى

از صنم‏هاى هوس بت‏خانه‏اى

مى‏شود هر مودرازى خرقه‏پوش

آه از اين سوداگران دين‏فروش

با مريدان روز و شب اندر سفر

از ضرورت‏هاى ملّت بى‏خبر

ديده‏ها بى‏نور مثل نرگسند

سينه‏ها از دولت دل مفلسند

واعظان هم صوفيان منصب‏پرست

اختيار ملّت بيضا شكست

واعظ ما چشم بر بت‏خانه دوخت

مفتى دين مبين فتوا فروخت

چيست ياران بعد از اين تدبير ما

رخ سوى مى‏خانه دارد پير ما

الوقت سيف

سبز بادا خاك پاك شافعى

عالمى سرخوش ز تاك شافعى

فكر او كوكب ز گردون چيده است

سيف برّان وقت را ناميده است

من چه گويم سرّ اين شمشير چيست

آب او سرمايه‏دار از زندگى است

صاحبش بالاتر از امّيد و بيم

دست او بيضاتر از دست كليم

سنگ از يك ضربت او تر شود

بحر از محرومى نم بر شود

در كف موسى همين شمشير بود

كار او بالاتر از تدبير بود

سينه درياى احمر چاك كرد

قلزمى را خشك مثل خاك كرد

پنجه حيدر كه خيبرگير بود

قوّت او از همين شمشير بود

گردش گردون گردان ديدنى است

انقلاب روز و شب فهميدنى است

اى اسير دوش و فردا درنگر

در دل خود عالم ديگر نگر

در گل خود تخم ظلمت كاشتى

وقت را مثل خطى پنداشتى

باز با پيمانه ليل و نهار

فكر تو پيمود طول روزگار

ساختى اين رشته را زنّار دوش

گشته‏اى مثل بتان باطل‏فروش

كيميا بودى و مشتى گل شدى

سرّ حق زاييدى و باطل شدى

مسلمى آزاد از اين زنّار باش

شمع بزم ملّت احرار باش

تا كه از اصل جهان آگه نه‏اى

از حيات جاودان آگه نه‏اى

تا كجا در روز و شب باشى اسير

رمز وقت از «لى مع اللَّه» ياد گير

اين و آن پيداست از رفتار وقت

زندگى سرّى است از اسرار وقت

اصل وقت از گردش خورشيد نيست

وقت جاويد است و خور جاويد نيست

عيش و غم عاشور و هم عيد است وقت

سرّ تاب ماه و خورشيد است وقت

وقت را مثل مكان گسترده‏اى

امتياز دوش و فردا كرده‏اى

اى چو بو رم‏كرده از بستان خويش

ساختى از دست خود زندان خويش

وقت ما كو اوّل و آخر نديد

از خيابان ضمير ما دميد

زنده از عرفان اصلش زنده‏تر

هستى او از سحر تابنده‏تر

زندگى از دهر و دهر از زندگى است

«لا تَسُبُّوا الدَّهر» فرمان نبى است

نكته‏اى مى‏گويمت روشن چو دُر

تا شناسى امتياز عبد و حُر

عبد گردد ياوه در ليل و نهار

در دل حر ياوه گردد روزگار

عبد از ايّام مى‏بافد كفن

روز و شب را مى‏تند بر خويشتن

مرد حر خود را ز گل برمى‏كند

خويش را بر روزگاران مى‏تند

عبد چون طائر به دام صبح و شام

لذّت پرواز بر جانش حرام

سينه آزاده چابك‏نفس

طاير ايّام را گردد قفس

عبد را تحصيل حاصل فطرت است

واردات جان او بى‏ندرت است

از گران‏خيزى مقام او همان

ناله‏هاى صبح و شام او همان

دم به دم نوآفرينى كار حر

نغمه پى‏هم تازه ريزد تار حر

فطرتش زحمت‏كش تكرار نيست

جاده او حلقه پرگار نيست

عبد را ايّام زنجير است و بس

بر لب او حرف تقدير است و بس

همّت حر با قضا گردد مشير

حادثات از دست او صورت‏پذير

رفته و آينده در موجود او

ديرها آسوده اندر زود او

آمد از صوت و صدا پاك اين سخن

درنمى‏آيد به ادراك اين سخن

گفتم و حرفم ز معنى شرمسار

شكوه معنى كه با حرفم چه كار

زنده معنى چون به حرف آمد بمرد

از نفس‏هاى تو نار او فسرد

نكته غيب و حضور اندر دل است

رمز ايّام و مرور اندر دل است

نغمه خاموش دارد ساز وقت

غوطه در دل زن كه بينى راز وقت

ياد ايّامى كه سيف روزگار

با توانادستى ما بود يار

تخم دين در كشت دل‏ها كاشتيم

پرده از رخسار حق برداشتيم

ناخن ما عقده دنيا گشاد

بخت اين خاك از سجود ما گشاد

از خم حق باده گلگون زديم

بر كهن مى‏خانه‏ها شبخون زديم

اى مى ديرينه در ميناى تو

شيشه آب از گرمى صهباى تو

از غرور و نخوت و كبر و منى

طعنه بر نادارى ما مى‏زنى

جام ما هم زيب محفل بوده است

سينه ما صاحب دل بوده است

عصر نو از جلوه‏ها آراسته

از غبار پاى ما برخاسته

كشت حق سيراب گشت از خون ما

حق‏پرستان جهان ممنون ما

عالم از ما صاحب تكبير شد

از گل ما كعبه‏ها تعمير شد

حرف «اقرأ» حق به ما تعليم كرد

رزق خويش از دست ما تقسيم كرد

گر چه رفت از دست ما تاج و نگين

ما گدايان را به چشم كم مبين

در نگاه تو زيان‏كاريم ما

كهنه‏پنداريم ما خواريم ما

اعتبار از «لا اله» داريم ما

هر دو عالم را نگه داريم ما

از غم امروز و فردا رسته‏ايم

با كسى عهد محبّت بسته‏ايم

در دل حق سرّ مكنونيم ما

وارث موسى و هارونيم ما

مهر و مه روشن ز تاب ما هنوز

برق‏ها دارد سحاب ما هنوز

ذات ما آيينه ذات حق است

هستى مسلم ز آيات حق است

دعا

اى چو جان اندر وجود عالمى

جان ما باشى و از ما مى‏رمى

نغمه از فيض تو در عود حيات

موت در راه تو مقصود حيات

باز تسكين دل ناشاد شو

باز اندر سينه‏ها آباد شو

باز از ما خواه ننگ و نام را

پخته‏تر كن عاشقان خام را

از مقدّر شكوه‏ها داريم ما

نرخ تو بالا و ناداريم ما

از تهى‏دستان رخ زيبا مپوش

عشق سلمان و بلال ارزان فروش

چشم بى‏خواب و دل بى‏تاب ده

باز ما را فطرت سيماب ده

آيتى بنما ز آيات مبين

تا شود اعناق اعدا خاضعين

كوه آتش‏خيز كن اين كاه را

ز آتش ما سوز غيرالله را

رشته وحدت چو قوم از دست داد

صد گره بر روى كار ما فتاد

ما پريشان در جهان چون اختريم

همدم و بيگانه از يكديگريم

باز اين اوراق را شيرازه كن

باز آيين محبّت تازه كن

باز ما را بر همان خدمت گمار

كار خود با عاشقان خود سپار

رهروان را منزل تسليم بخش

قوّت ايمان ابراهيم بخش

عشق را از شغل لا آگاه كن

آشناى رمز «الّا الله» كن

من كه بهر ديگران سوزم چو شمع

بزم خود را گريه آموزم چو شمع

بارم آن اشكى كه باشد دل‏فروز

بى‏قرار و مضطر و آرام سوز

كارمش در باغ و رويد آتشى

از قباى لاله شويد آتشى

دل به دوش و ديده بر فرداستم

در ميان انجمن تنهاستم

«هر كسى از ظنّ خود شد يار من

از درون من نجست اسرار من»

در جهان يا رب نديم من كجاست

نخل سينايم كليم من كجاست

ظالمم بر خود ستم‏ها كرده‏ام

شعله‏اى را در بغل پرورده‏ام

شعله‏اى غارتگر سامان هوش

آتشى افكنده در دامان هوش

عقل را ديوانگى آموخته

علم را سامان هستى سوخته

آفتاب از سوز او گردون‏مقام

برق‏ها اندر طواف او مدام

همچو شبنم ديده گريان شدم

تا امين آتش پنهان شدم

شمع را سوز عيان آموختم

خود نهان از چشم عالم سوختم

شعله‏ها آخر ز هر مويم دميد

از رگ انديشه‏ام آتش چكيد

عندليبم از شررها دانه چيد

نغمه آتش‏مزاجى آفريد

سينه عصر من از دل خالى است

مى‏تپد مجنون كه محمل خالى است

شمع را تنهاتپيدن سهل نيست

آه يك پروانه من اهل نيست

انتظار غم‏گسارى تا كجا

جست‏وجوى رازدارى تا كجا

اى ز رويت ماه و انجم مستنير

آتش خود را ز جانم بازگير

اين امانت بازگير از سينه‏ام

خار جوهر بركش از آيينه‏ام

يا مرا يك همدم ديرينه ده

عشق عالم‏سوز را آيينه ده

موج در بحر است هم‏پهلوى موج

هست با همدم تپيدن خوى موج

بر فلك كوكب نديم كوكب است

ماه تابان سر به زانوى شب است

روز پهلوى شب يلدا زند

خويش را امروز بر فردا زند

هستى جويى به جويى گم شود

موجه بادى به بويى گم شود

هست در هر گوشه ويرانه رقص

مى‏كند ديوانه با ديوانه رقص

گر چه تو در ذات خود يكتاستى

عالمى از بهر خويش آراستى

من مثال لاله صحراستم

در ميان محفلى تنهاستم

خواه از لطف تو يارى همدمى

از رموز فطرت از من محرمى

همدمى ديوانه‏اى فرزانه‏اى

از خيال اين و آن بيگانه‏اى

تا به جان او سپارم هوى خويش

باز بينم در دل او روى خويش

سازم از مشت گل خود پيكرش

هم صنم او را شوم هم آزرش

جهد كن در بى‏خودى خود را بياب

زودتر «والله اعلم بالصّواب»

«مولاناى رومى»

رموز بى‏خودى

منكر نتوان گشت اگر دم زنم از عشق

اين نشئه به من نيست اگر با دگرى هست

«عرفى»

پيشكش به حضور ملّت اسلاميّه

اى تو را حق خاتم اقوام كرد

بر تو هر آغاز را انجام كرد

اى مثال انبيا پاكان تو

همگر دل‏ها جگرچاكان تو

اى نظر بر حسن ترسازاده‏اى

اى ز راه كعبه دورافتاده‏اى

اى فلك مشت غبار كوى تو

«اى تماشاگاه عالم روى تو»

همچو موج آتش ته پا مى‏روى

«تو كجا بهر تماشا مى‏روى»

رمز سوز آموز از پروانه‏اى

در شرر تعمير كن كاشانه‏اى

طرح عشق انداز اندر جان خويش

تازه كن با مصطفى پيمان خويش

خاطرم از صحبت ترسا گرفت

تا نقاب روى تو بالا گرفت

هم‏نوا از جلوه اغيار گفت

داستان گيسو و رخسار گفت

بر در ساقى جبين فرسود او

قصّه مغ‏زادگان پيمود او

من شهيد تيغ ابروى توام

خاكم و آسوده كوى توام

از ستايش‏گسترى بالاترم

پيش هر ديوان فرو نايد سرم

از سخن آيينه‏سازم كرده‏اند

وز سكندر بى‏نيازم كرده‏اند

بار احسان برنتابد گردنم

در گلستان غنچه گردد دامنم

سخت‏كوشم مثل خنجر در جهان

آب خود مى‏گيرم از سنگ گران

گرچه بحرم موج من بى‏تاب نيست

بر كف من كاسه گرداب نيست

پرده رنگم شميمى نيستم

صيد هر موج نسيمى نيستم

در شرارآباد هستى اخگرم

خلعتى بخشد مرا خاكسترم

بر درت جانم نياز آورده است

هديه سوز و گداز آورده است

ز آسمان آبگون يم مى‏چكد

بر دل گرمم دمادم مى‏چكد

من ز جو باريك‏تر مى‏سازمش

تا به صحن گلشنت اندازمش

زان كه تو محبوب يار ماستى

همچو دل اندر كنار ماستى

عشق تا طرح فغان در سينه ريخت

آتش او از دلم آيينه ريخت

مثل گل از هم شكافم سينه را

پيش تو آويزم اين آيينه را

تا نگاهى افكنى بر روى خويش

مى‏شوى زنجيرى گيسوى خويش

باز خوانم قصّه پارينه‏ات

تازه سازم داغ‏هاى سينه‏ات

از پى قوم ز خود نامحرمى

خواستم از حق حيات محكمى

در سكوت نيم‏شب نالان بدم

عالم اندر خواب و من گريان بدم

جانم از صبر و سكون محروم بود

ورد من ياحىّ و ياقيّوم بود

آرزويى داشتم خون كردمش

تا ز راه ديده بيرون كردمش

سوختن چون لاله پى‏هم تا كجا

از سحر دريوز شبنم تا كجا

اشك خود بر خويش مى‏ريزم چو شمع

با شب يلدا درآويزم چو شمع

جلوه را افزودم و خود كاستم

ديگران را محفلى آراستم

يك نفس فرصت ز سوز سينه نيست

هفته‏ام شرمنده آدينه نيست

جانم اندر پيكر فرسوده‏اى

جلوه آهى است گردآلوده‏اى

چون مرا صبح ازل حق آفريد

ناله در ابريشم عودم تپيد

ناله افسونگر اسرار عشق

خون‏بهاى حسرت گفتار عشق

فطرت آتش دهد خاشاك را

شوخى پروانه بخشد خاك را

عشق را داغى مثال لاله بس

در گريبانش گل يك ناله بس

من همين يك گل به دستارت زنم

محشرى بر خواب سرشارت زنم

تا ز خاكت لاله‏زار آيد پديد

از دمت باد بهار آيد پديد

تمهيد در معنى ربط فرد و ملّت

فرد را ربط جماعت رحمت است

جوهر او را كمال از ملّت است

تا توانى با جماعت يار باش

رونق هنگامه احرار باش

حرز جان كن گفته خيرالبشر

هست شيطان از جماعت دورتر

فرد و قوم آيينه يكديگرند

سلك و گوهر كهكشان و اخترند

فرد مى‏گيرد ز ملّت احترام

ملّت از افراد مى‏يابد نظام

فرد تا اندر جماعت گم شود

قطره وسعت‏طلب قلزم شود

مايه‏دار سيرت ديرينه او

رفته و آينده را آيينه او

وصل استقبال و ماضى ذات او

چون ابد لاانتها اوقات او

در دلش ذوق نمو از ملّت است

احتساب كار او از ملّت است

پيكرش از قوم و هم جانش ز قوم

ظاهرش از قوم و پنهانش ز قوم

در زبان قوم گويا مى‏شود

بر ره اسلاف پويا مى‏شود

پخته‏تر از گرمى صحبت شود

تا به معنى فرد هم ملّت شود

وحدت او مستقيم از كثرت است

كثرت اندر وحدت او وحدت است

لفظ چون از بيت خود بيرون نشست

گوهر مضمون به جيب خود شكست

برگ سبزى كز نهال خويش ريخت

از بهاران تار امّيدش گسيخت

هر كه آب از زمزم ملّت نخورد

شعله‏هاى نغمه در عودش فسرد

فرد تنها از مقاصد غافل است

قوّتش آشفتگى را مايل است

قوم با ضبط آشنا گرداندش

نرم‏رو مثل صبا گرداندش

پا به گل مانند شمشادش كند

دست و پا بندد كه آزادش كند

چون اسير حلقه آيين شود

آهوى رم‏خوى او مشكين شود

تو خودى از بى‏خودى نشناختى

خويش را اندر گمان انداختى

جوهر نورى است اندر خاك تو

يك شعاعش جلوه ادراك تو

عيشت از عيشش غم تو از غمش

زنده‏اى از انقلاب هر دمش

واحد است و برنمى‏تابد دويى

من ز تاب او من استم تو تويى

خويش‏دار و خويش‏باز و خويش‏ساز

نازها مى‏پرورد اندر نياز

آتشى از سوز او گردد بلند

اين شرر بر شعله اندازد كمند

فطرتش آزاد و هم زنجيرى است

جزو او را قوّت كل‏گيرى است

خوگر پيكار پى‏هم ديدمش

هم خودى هم زندگى ناميدمش

چون ز خلوت خويش را بيرون دهد

پاى در هنگامه جلوت نهد

نقش‏گير اندر دلش او مى‏شود

من ز هم مى‏ريزد و تو مى‏شود

جبر قطع اختيارش مى‏كند

از محبّت مايه‏دارش مى‏كند

ناز تا ناز است كم خيزد نياز

نازها سازد به هم خيزد نياز

در جماعت خودشكن گردد خودى

تا ز گلبرگى چمن گردد خودى

نكته‏ها چون تيغ پولاد است تيز

گر نمى‏فهمى ز پيش ما گريز

در معنى اين‏كه ملّت از اختلاط افراد پيدا مى‏شود و تكميل تربيت او از نبوّت است

از چه رو بربسته ربط مردم است

رشته اين داستان سردرگم است

در جماعت فرد را بينيم ما

از چمن او را چو گل چينيم ما

فطرتش وارفته يكتايى است

حفظ او از انجمن‏آرايى است

سوزدش در شاهراه زندگى

آتش آوردگاه زندگى

مردمان خوگر به يكديگر شوند

سفته در يك رشته چون گوهر شوند

در نبرد زندگى يار همند

مثل همكاران گرفتار همند

محفل انجم ز جذب با هم است

هستى كوكب ز كوكب محكم است

خيمه‏گاه كاروان كوه و جبل

مرغزار و دامن صحرا و تل

سست و بى‏جان تار و پود كار او

ناگشوده غنچه پندار او

ساز برق آهنگ او ننواخته

نغمه‏اش در پرده ناپرداخته

گوشمال جست‏وجو ناخورده‏اى

زخمه‏هاى آرزو ناخورده‏اى

نابه‏سامان محفل نوزاده‏اش

مى‏توان با پنبه چيدن باده‏اش

نودميده سبزه خاكش هنوز

سرد خون اندر رگ تاكش هنوز

منزل ديو و پرى انديشه‏اش

از گمان خود رميدن پيشه‏اش

تنگ‏ميدان هستى خامش هنوز

فكر او زير لب بامش هنوز

بيم جان سرمايه آب و گلش

هم ز باد تند مى‏لرزد دلش

جان او از سخت‏كوشى رم زند

پنجه در دامان فطرت كم زند

هر چه از خود مى‏دمد برداردش

هر چه از بالا فتد برداردش

تا خدا صاحب‏دلى پيدا كند

كو ز حرفى دفترى املا كند

سازپردازى كه از آوازه‏اى

خاك را بخشد حيات تازه‏اى

ذرّه بى‏مايه ضو گيرد از او

هر متاعى ارج نو گيرد از او

زنده از يك دم دو صد پيكر كند

محفلى رنگين ز يك ساغر كند

ديده او مى‏كشد لب جان دهد

تا دويى ميرد يكى پيدا شود

رشته‏اش كو بر فلك دارد سرى

پاره‏هاى زندگى را همگرى

تازه انداز نظر پيدا كند

گلستان در دشت و در پيدا كند

از تف او ملّتى مثل سپند

برجهد شورافكن و هنگامه‏بند

يك شرر مى‏افكند اندر دلش

شعله درگير مى‏گردد گلش

نقش پايش خاك را بينا كند

ذرّه را چشمك‏زن سينا كند

عقل عريان را دهد پيرايه‏اى

بخشد اين بى‏مايه را سرمايه‏اى

دامن خود مى‏زند بر اخگرش

هر چه غش باشد ربايد از زرش

بندها از پا گشايد بنده را

از خداوندان ربايد بنده را

گويدش تو بنده ديگر نه‏اى

زين بتان بى‏زبان كمتر نه‏اى

تا سوى يك مدّعايش مى‏كشد

حلقه آيين به پايش مى‏كشد

نكته توحيد باز آموزدش

رسم و آيين نياز آموزدش

اركان اساسى ملّيّه اسلاميّه

ركن اوّل: توحيد

در جهان كيف و كم گرديد عقل

پى به منزل برد از توحيد عقل

ورنه اين بى‏چاره را منزل كجاست

كشتى ادراك را ساحل كجاست

اهل حق را رمز توحيد از بر است

در «أتى الرّحمن عبداً» مضمر است

تا ز اسرار تو بنمايد تو را

امتحانش از عمل بايد تو را

دين از او حكمت از او آيين از او

زور از او قوّت از او تمكين از او

عالمان را جلوه‏اش حيرت دهد

عاشقان را بر عمل قدرت دهد

پست اندر سايه‏اش گردد بلند

خاك چون اكسير گردد ارجمند

قدرت او برگزيند بنده را

نوع ديگر آفريند بنده را

در ره حق تيزتر گردد تكش

گرم‏تر از برق خون اندر رگش

بيم و شك ميرد عمل گيرد حيات

چشم مى‏بيند ضمير كائنات

چون مقام عبدهو محكم شود

كاسه دريوزه جام جم شود

ملّت بيضا تن و جان «لا اله»

ساز ما را پرده‏گردان «لا اله»

«لا اله» سرمايه اسرار ما

رشته‏اش شيرازه افكار ما

حرفش از لب چون به دل آيد همى

زندگى را قوّت افزايد همى

نقش او گر سنگ گيرد دل شود

دل گر از يادش نسوزد گل شود

چون دل از سوز غمش افروختيم

خرمن امكان ز آهى سوختيم

آب دل‏ها در ميان سينه‏ها

سوز او بگداخت اين آيينه‏ها

شعله‏اش چون لاله در رگ‏هاى ما

نيست غير از داغ او كالاى ما

دل مقام خويشى و بيگانگى است

شوق را مستى ز هم‏پيمانگى است

ملّت از يك‏رنگى دل‏هاستى

روشن از يك جلوه اين سيناستى

قوم را انديشه‏ها بايد يكى

در ضميرش مدّعا بايد يكى

جذبه بايد در سرشت او يكى

هم عيار خوب و زشت او يكى

گر نباشد سوز حق در ساز فكر

نيست ممكن اين‏چنين انداز فكر

ما مسلمانيم و اولاد خليل

از ابيكم گير اگر خواهى دليل

با وطن وابسته تقدير امم

بر نسب بنياد تعمير امم

اصل ملّت در وطن ديدن كه چه

باد و آب و گِل پرستيدن كه چه

بر نسب نازان‏شدن نادانى است

حكم او اندر تن و تن فانى است

ملّت ما را اساس ديگر است

اين اساس اندر دل ما مضمر است

حاضريم و دل به غايب بسته‏ايم

پس ز بند اين و آن وارسته‏ايم

رشته اين قوم مثل انجم است

چون نگه هم از نگاه ما گم است

تير خوش‏پيكان يك كيشيم ما

يك‏نما يك‏بين يك‏انديشيم ما

مدّعاى ما مآل ما يكى است

طرز و انداز خيال ما يكى است

ما ز نعمت‏هاى او اخوان شديم

يك‏زبان و يك‏دل و يك‏جان شديم

در معنى اين‏كه يأس و حزن و خوف امّ الخبائث است و قاطع حيات و توحيد ازاله اين امراض خبيثه مى‏كند

مرگ را سامان ز قطع آرزوست

زندگانى محكم از «لاتقنطوا» است

تا اميد از آرزوى پى‏هم است

نااميدى زندگانى را سم است

نااميدى همچو گور افشاردت

گرچه الوندى ز پا مى‏آردت

ناتوانى بنده احسان او

نامرادى بسته دامان او

زندگى را يأس خواب‏آور بود

اين دليل سستى عنصر بود

چشم جان را سرمه‏اش اعما كند

روز روشن را شب يلدا كند

از دمش ميرد قواى زندگى

خشك گردد چشمه‏هاى زندگى

خفته با غم در ته يك چادر است

غم رگ جان را مثال نشتر است

اى كه در زندان غم باشى اسير

از نبى تعليم «لاتحزن» بگير

اين سبق صدّيق را صدّيق كرد

سرخوش از پيمانه تحقيق كرد

از رضا مسلم مثال كوكب است

در ره هستى تبسّم بر لب است

گر خدا دارى ز غم آزاد شو

از خيال بيش و كم آزاد شو

قوّت ايمان حيات افزايدت

ورد «لاخوف عليهم» بايدت

چون كليمى سوى فرعونى رود

قلب او از «لاتخف» محكم شود

بيم غيراللَّه عمل را دشمن است

كاروان زندگى را رهزن است

عزم محكم ممكنات‏انديش از او

همّت عالى تأمّل‏كيش از او

تخم او چون در گلت خود را نشاند

زندگى از خودنمايى بازماند

فطرت او تنگ‏تاب و سازگار

با دل لرزان و دست رعشه‏دار

دزدد از پا طاقت رفتار را

مى‏ربايد از دماغ افكار را

دشمنت ترسان اگر بيند تو را

از خيابانت چو گل چيند تو را

ضرب تيغ او قوى‏تر مى‏فتد

هم نگاهش مثل خنجر مى‏فتد

بيم چون بند است اندر پاى ما

ور نه صد سيل است در درياى ما

بر نمى‏آيد اگر آهنگ تو

نرم از بيم است تار چنگ تو

گوش‏تابش ده كه گردد نغمه‏خيز

بر فلك از ناله آرد رستخيز

بيم جاسوسى است از اقليم مرگ

اندرونش تيره مثل ميم مرگ

چشم او برهم‏زن كار حيات

گوش او برگير اخبار حيات

هر شر پنهان كه اندر قلب توست

اصل او بيم است اگر بينى درست

لابه و مكّارى و كين و دروغ

اين همه از خوف مى‏گيرد فروغ

پرده زور و ريا پيرامنش

فتنه را آغوش مادر دامنش

زان كه از همّت نباشد استوار

مى‏شود خشنود با ناسازگار

هر كه رمز مصطفى فهميده است

شرك را در خوف مضمر ديده است

محاوره تير و شمشير

سرّ حق تير از لب سوفار گفت

تيغ را در گرمى پيكار گفت

اى پرى‏ها جوهر اندر قاف تو

ذوالفقار حيدر از اسلاف تو

قوّت بازوى خالد ديده‏اى

شام را بر سر شفق پاشيده‏اى

آتش قهر خدا سرمايه‏ات

جنّت الفردوس زير سايه‏ات

در هوايم يا ميان تركشم

هر كجا باشم سراپا آتشم

از كمان آيم چو سوى سينه من

نيك مى‏بينم به توى سينه من

گر نباشد در ميان قلب سليم

فارغ از انديشه‏هاى يأس و بيم

چاك‏چاك از نوك خود گردانمش

نيمه‏اى از موج خون پوشانمش

ور صفاى او ز قلب مؤمن است

ظاهرش روشن ز نور باطن است

از تف او آب گردد جان من

همچو شبنم مى‏چكد پيكان من

حكايت شير و شهنشاه عالم‏گير رحمة الله عليه

شاه عالم‏گير گردون‏آستان

اعتبار دودمان گوركان

پايه اسلاميان برتر از او

احترام شرع پيغمبر از او

در ميان كارزار كفر و دين

تركش ما را خدنگ آخرين

تخم الحادى كه اكبر پروريد

باز اندر فطرت دارا دميد

شمع دل در سينه‏ها روشن نبود

ملّت ما از فساد ايمن نبود

حق گزيد از هند عالم‏گير را

آن فقير صاحب شمشير را

از پى احياى دين مأمور كرد

بهر تجديد يقين مأمور كرد

برق تيغش خرمن الحاد سوخت

شمع دين در محفل ما برفروخت

كورذوقان داستان‏ها ساختند

وسعت ادراك او نشناختند

شعله توحيد را پروانه بود

چون براهيم اندر اين بت‏خانه بود

در صف شاهنشهان يكتاستى

فقر او از تربتش پيداستى

روزى آن زيبنده تاج و سرير

آن سپهدار و شهنشاه و فقير

صبحگاهان شد به سير بيشه‏اى

با پرستارى وفاانديشه‏اى

سرخوش از كيفيت باد سحر

طايران تسبيح‏خوان بر هر شجر

شاه رمزآگاه شد محو نماز

خيمه برزد در حقيقت از مجاز

شير نر آمد پديد از طرف دشت

از خروش او فلك لرزنده گشت

بوى انسان دادش از انسان خبر

پنجه عالم‏گير را زد بر كمر

دست شه ناديده خنجر بركشيد

شرزه‏شيرى را شكم از هم دريد

دل به خود راهى نداد انديشه را

شير قالين كرد شير بيشه را

باز سوى حق رميد آن ناصبور

بود معراجش نماز باحضور

اين‏چنين دل خودنما و خودشكن

دارد اندر سينه مؤمن وطن

بنده حق پيش مولا لاستى

پيش باطل بر نعم برجاستى

تو هم اى نادان دلى آور به دست

شاهدى را محملى آور به دست

خويش را درباز و خود را باز گير

دام‏گستر از نياز و ناز گير

عشق را آتش‏زن انديشه كن

روبه حق باش و شيرى پيشه كن

خوف حق عنوان ايمان است و بس

خوف غير از شرك پنهان است و بس

ركن دوم: رسالت

تارك آفل براهيم خليل

انبيا را نقش پاى او دليل

آن خداى «لم‏يزل» را آيتى

داشت در دل آرزوى ملّتى

جوى اشك از چشم بى‏خوابش چكيد

تا پيام «طهّرا بيتى» شنيد

بهر ما ويرانه‏اى آباد كرد

طايفان را خانه‏اى بنياد كرد

تا نهال «تُب علينا» غنچه بست

صورت كار بهار ما نشست

حق تعالى پيكر ما آفريد

وز رسالت در تن ما جان دميد

حرف بى‏صوت اندر اين عالم بديم

از رسالت مصرع موزون شديم

از رسالت در جهان تكوين ما

از رسالت دين ما آيين ما

از رسالت صدهزار ما يك است

جزو ما از جزو «ما لاينفك» است

آن كه شأن اوست «يهدى مَن يريد»

از رسالت حلقه گرد ما كشيد

حلقه ملّت محيطافزاستى

مركز او وادى بطحاستى

ما ز حكم نسبت او ملّتيم

اهل عالم را پيام رحمتيم

از ميان بحر او خيزيم ما

مثل موج از هم نمى‏ريزيم ما

امّتش در حرز ديوار حرم

نعره‏زن مانند شيران در اجم

معنى حرفم كنى تحقيق اگر

بنگرى با ديده تصديق اگر

قوّت قلب و جگر گردد نبى

از خدا محبوب‏تر گردد نبى

قلب مؤمن را كتابش قوّت است

حكمتش «حبل الوريد» ملّت است

دامنش از دست دادن مردن است

چون گل از باد خزان افسردن است

زندگى قوم از دم او يافته است

اين سحر از آفتابش تافته است

فرد از حق ملّت از وى زنده است

از شعاع مهر او تابنده است

از رسالت هم‏نوا گشتيم ما

هم‏نفس هم‏مدّعا گشتيم ما

كثرت هم‏مدّعا وحدت شود

پخته چون وحدت شود ملّت شود

زنده هر كثرت ز بند وحدت است

وحدت مسلم ز دين فطرت است

دين فطرت از نبى آموختيم

در ره حق مشعلى افروختيم

اين گهر از بحر بى‏پايان اوست

ما كه يك‏جانيم از احسان اوست

تا نه اين وحدت ز دست ما رود

هستى ما با ابد همدم شود

پس خدا بر ما شريعت ختم كرد

بر رسول ما رسالت ختم كرد

رونق از ما محفل ايّام را

او رسل را ختم و ما اقوام را

خدمت ساقى‏گرى با ما گذاشت

داد ما را آخرين جامى كه داشت

«لا نبى بعدى» ز احسان خداست

پرده ناموس دين مصطفاست

قوم را سرمايه قوّت از او

حفظ سرّ وحدت ملّت از او

حق‏تعالى نقش هر دعوا شكست

تا ابد اسلام را شيرازه بست

دل ز غيراللَّه مسلمان بركند

نعره «لا قوم بعدى» مى‏زند

در معنى اين‏كه مقصود رسالت محمّديّه تشكيل و تأسيس حرّيّت و مساوات و اخوّت بنى‏نوع آدم است

بود انسان در جهان انسان‏پرست

ناكس و نابودمند و زيردست

سطوت كسرى و قيصر رهزنش

بندها در دست و پا و گردنش

كاهن و پاپا و سلطان و امير

بهر يك نخجير صد نخجيرگير

صاحب اورنگ و هم پير كنشت

باج بر كشت خراب او نوشت

در كليسا اسقف رضوان‏فروش

بهر اين صيد زبون دامى به دوش

برهمن گل از خيابانش ببرد

خرمنش مغ‏زاده با آتش سپرد

از غلامى فطرت او دون شده

نغمه‏ها اندر نى او خون شده

تا امينى حق به حق‏داران سپرد

بندگان را مسند خاقان سپرد

شعله‏ها از مرده‏خاكستر گشاد

كوه‏كن را پايه پرويز داد

اعتبار كاربندان را فزود

خواجگى از كارفرمايان ربود

قوّت او هر كهن‏پيكر شكست

نوع انسان را حصار تازه بست

تازه‏جان اندر تن آدم دميد

بنده را باز از خداوندان خريد

زادن او مرگ دنياى كهن

مرگ آتش‏خانه و دير و شمن

حرّيت زاد از ضمير پاك او

اين مى نوشين چكيد از تاك او

عصر نو كين صد چراغ آورده است

چشم در آغوش او واكرده است

نقش نو بر صفحه هستى كشيد

امّتى گيتى‏گشايى آفريد

امّتى از ماسوا بيگانه‏اى

بر چراغ مصطفى پروانه‏اى

امّتى از گرمى حق سينه‏تاب

ذرّه‏اش شمع حريم آفتاب

كاينات از كيف او رنگين شده

كعبه‏ها بت‏خانه‏هاى چين شده

مرسلان و انبيا آباى او

اكرم او نزد حق اتقاى او

«كلّ مؤمن اخوة» اندر دلش

حريّت سرمايه آب و گلش

ناشكيب امتيازات آمده

در نهاد او مساوات آمده

همچو سرو آزاد فرزندان او

پخته از «قالوا بلى» پيمان او

سجده حق گل به سيمايش زده

ماه و انجم بوسه بر پايش زده

حكايت بوعبيد و جابان در معنى اخوّت اسلاميّه

شد اسير مسلمى اندر نبرد

قايدى از قايدان يزدجرد

گبر باران‏ديده و عيّار بود

حيله‏جو و پرفن و مكّار بود

از مقام خود خبردارش نكرد

هم ز نام خود خبردارش نكرد

گفت مى‏خواهم كه جان بخشى مرا

چون مسلمانان امان بخشى مرا

كرد مسلم تيغ را اندر نيام

گفت خونت ريختن بر من حرام

چون درفش كاويانى چاك شد

آتش اولاد ساسان خاك شد

آشكارا شد كه جابان است او

مير سربازان ايران است او

قتل او از مير عسكر خواستند

از فريب او سخن آراستند

بوعبيد آن سيّد فوج حجاز

در وغا عزمش ز لشكر بى‏نياز

گفت اى ياران مسلمانيم ما

تار چنگيم و يك آهنگيم ما

نعره حيدر نواى بوذر است

گرچه از حلق بلال و قنبر است

هر يكى از ما امين ملّت است

صلح و كينش صلح و كين ملّت است

ملّت ار گردد اساس جان فرد

عهد ملّت مى‏شود پيمان فرد

گرچه جابان دشمن ما بوده است

مسلمى او را امان بخشوده است

خون او اى معشر خير الانام

بر دم تيغ مسلمانان حرام

حكايت سلطان مراد و معمار در معنى مساوات اسلاميّه

بود معمارى ز اقليم خجند

در فن تعمير نام او بلند

ساخت آن صنعتگر فرهادزاد

مسجدى از حكم سلطان مراد

خوش نيامد شاه را تعمير او

خشمگين گرديد از تقصير او

آتش سوزنده از چشمش چكيد

دست آن بى‏چاره از خنجر بريد

جوى خون از ساعد معمار رفت

پيش قاضى ناتوان و زار رفت

آن هنرمندى كه دستش سنگ سُفت

داستان جور سلطان باز گفت

گفت اى پيغام حق گفتار تو

حفظ آيين محمّد كار تو

سفته‏گوش سطوت شاهان نى‏ام

قطع كن از روى قرآن دعوى‏ام

قاضى عادل به دندان خسته لب

كرد شه را در حضور خود طلب

رنگ شه از هيبت قرآن پريد

پيش قاضى چون خطاكاران رسيد

از خجالت ديده بر پا دوخته

عارض او لاله‏ها اندوخته

يك طرف فريادى دعوى‏گرى

يك طرف شاهنشه گردون‏فرى

گفت شه از كرده خجلت برده‏ام

اعتراف از جرم خود آورده‏ام

گفت قاضى فى القصاص آمد حيات

زندگى گيرد به اين قانون ثبات

عبد مسلم كمتر از احرار نيست

خون شه رنگين‏تر از معمار نيست

چون مراد اين آيه محكم شنيد

دست خويش از آستين بيرون كشيد

مدّعى را تاب خاموشى نماند

آيه «بالعدل و الاحسان» خواند

گفت از بهر خدا بخشيدمش

از براى مصطفى بخشيدمش

يافت مورى بر سليمانى ظفر

سطوت آيين پيغمبر نگر

پيش قرآن بنده و مولا يكى است

بوريا و مسند ديبا يكى است

در معنى حرّيت اسلاميّه و سرّ حادثه كربلا

هر كه پيمان با «هو الموجود» بست

گردنش از بند هر معبود رست

مؤمن از عشق است و عشق از مؤمن است

عشق را ناممكن ما ممكن است

عقل سفّاك است او سفاك‏تر

پاك‏تر چالاك‏تر بى‏باك‏تر

عقل در پيچاك اسباب و علل

عشق چوگان‏باز ميدان عمل

عشق صيد از زور بازو افكند

عقل مكّار است و دامى مى‏زند

عقل را سرمايه از بيم و شك است

عشق را عزم و يقين لاينفك است

آن كند تعمير تا ويران كند

اين كند ويران كه آبادان كند

عقل چون باد است ارزان در جهان

عشق كمياب و بهاى او گران

عقل محكم از اساس چون و چند

عشق عريان از لباس چون و چند

عقل مى‏گويد كه خود را پيش كن

عشق گويد امتحان خويش كن

عقل با غير آشنا از اكتساب

عشق از فضل است و با خود در حساب

عقل گويد شاد شو آباد شو

عشق گويد بنده شو آزاد شو

عشق را آرام جان حرّيّت است

ناقه‏اش را ساربان حرّيّت است

آن شنيدستى كه هنگام نبرد

عشق با عقل هوس‏پرور چه كرد

آن امام عاشقان پور بتول

سرو آزادى ز بستان رسول

الله الله باى بسم‏الله پدر

معنى ذبح عظيم آمد پسر

بهر آن شه‏زاده خيرالملل

دوش ختم‏المرسلين نعم‏الجمل

سرخ‏رو عشق غيور از خون او

شوخى اين مصرع از مضمون او

در ميان امّت آن كيوان‏جناب

همچو حرف «قل هو الله» در كتاب

موسى و فرعون و شبّير و يزيد

اين دو قوّت از حيات آيد پديد

زنده حق از قوّت شبّيرى است

باطل آخر داغ حسرت‏ميرى است

چون خلافت رشته از قرآن گسيخت

حرّيّت را زهر اندر كام ريخت

خاست آن سرجلوه خير الامم

چون سحاب قبله باران در قدم

بر زمين كربلا باريد و رفت

لاله در ويرانه‏ها كاريد و رفت

تا قيامت قطع استبداد كرد

موج خون او چمن ايجاد كرد

بهر حق در خاك و خون گرديده است

پس بناى «لا اله» گرديده است

مدّعايش سلطنت بودى اگر

خود نكردى با چنين سامان سفر

دشمنان چون ريگ صحرا «لا تُعَد»

دوستان او به يزدان هم‏عدد

سرّ ابراهيم و اسماعيل بود

يعنى آن اجمال را تفصيل بود

عزم او چون كوهساران استوار

پايدار و تندسير و كام‏كار

تيغ بهر عزّت دين است و بس

مقصد او حفظ آيين است و بس

«ماسو اللَّه» را مسلمان بنده نيست

پيش فرعونى سرش افكنده نيست

خون او تفسير اين اسرار كرد

ملّت خوابيده را بيدار كرد

تيغ لا چون از ميان بيرون كشيد

از رگ ارباب باطل خون كشيد

نقش «الّا الله» بر صحرا نوشت

سطر عنوان نجات ما نوشت

رمز قرآن از حسين آموختيم

ز آتش او شعله‏ها اندوختيم

شوكت شام و فر بغداد رفت

سطوت غرناطه هم از ياد رفت

تار ما از زخمه‏اش لرزان هنوز

تازه از تكبير او ايمان هنوز

اى صبا اى پيك دورافتادگان

اشك ما بر خاك پاك او رسان

در معنى اين‏كه چون ملّت محمّديّه مؤسّس بر توحيد و رسالت است پس نهايت مكانى ندارد

جوهر ما با مقامى بسته نيست

باده تندش به جامى بسته نيست

هندى و چينى سفال جام ماست

رومى و شامى گِل اندام ماست

قلب ما از هند و روم و شام نيست

مرز و بوم او به جز اسلام نيست

پيش پيغمبر چو كعب پاك‏زاد

هديه‏اى آورد از بانت سعاد

در ثنايش گوهر شب‏تاب سفت

سيف مسلول از سيوف الهند گفت

آن مقامش برتر از چرخ بلند

نامدش نسبت به اقليمى پسند

گفت «سيف من سيوف الله» گو

حق‏پرستى جز به راه حق مپو

هم‏چنان آن رازدان جزو و كل

گرد پايش سرمه چشم رسل

گفت با امّت “ز دنياى شما

دوست دارم طاعت و طيب و نسا”

گر تو را ذوق معانى رهنماست

نكته‏اى پوشيده در حرف شماست

يعنى آن شمع شبستان وجود

بود در دنيا و از دنيا نبود

جلوه او قدسيان را سينه‏سوز

بود اندر آب و گل آدم هنوز

من ندانم مرز و بوم او كجاست

اين‏قدر دانم كه با ما آشناست

اين عناصر را جهان ما شمرد

خويشتن را ميهمان ما شمرد

زان كه ما از سينه جان گم كرده‏ايم

خويش را در خاكدان گم كرده‏ايم

مسلم استى دل به اقليمى مبند

گم مشو اندر جهان چون و چند

مى‏نگنجد مسلم اندر مرز و بوم

در دل او ياوه گردد شام و روم

دل به دست آور كه در پهناى دل

مى‏شود گم اين سراى آب و گل

عقده قوميّت مسلم گشود

از وطن آقاى ما هجرت نمود

حكمتش يك ملّت گيتى‏نورد

بر اساس كلمه‏اى تعمير كرد

تا ز بخشش‏هاى آن سلطان دين

مسجد ما شد همه روى زمين

آن كه در قرآن خدا او را ستود

آن كه حفظ جان او موعود بود

دشمنان بى‏دست‏وپا از هيبتش

لرزه بر تن از شكوه فطرتش

پس چرا از مسكن آبا گريخت

تو گمان دارى كه از اعدا گريخت

قصّه‏گويان حق ز ما پوشيده‏اند

معنى هجرت غلط فهميده‏اند

هجرت آيين حيات مسلم است

اين ز اسباب ثبات مسلم است

معنى او از تنك‏آبى رم است

ترك شبنم بهر تسخير يم است

بگذر از گل گلستان مقصود توست

اين زيان پيرايه‏بند سود توست

مهر را آزاده‏رفتن آبروست

عرصه آفاق زير پاى اوست

همچو جو سرمايه از باران مخواه

بى‏كران شو در جهان پايان مخواه

بود بحر تلخ‏رو يك ساده‏دشت

ساحلى ورزيد و از شرم آب گشت

بايدت آهنگ تسخير همه

تا تو مى‏باشى فراگير همه

صورت ماهى به بحر آباد شو

يعنى از قيد مقام آزاد شو

هر كه از قيد جهات آزاد شد

چون فلك در شش جهت آباد شد

بوى گل از ترك گل جولانگر است

در فراخاى چمن خودگستر است

اى كه يك جا در چمن انداختى

مثل بلبل با گلى درساختى

چون صبا بار قبول از دوش گير

گلشن اندر حلقه آغوش گير

از فريب عصر نو هشيار باش

ره فتد اى راهرو هشيار باش

در معنى اين‏كه وطن اساس ملّت نيست

آن‏چنان قطع اخوّت كرده‏اند

بر وطن تعمير ملّت كرده‏اند

تا وطن را شمع محفل ساختند

نوع انسان را قبايل ساختند

جنّتى جستند در «بئس القرار»

تا «احلّوا قومهم دار البوار»

اين شجر جنّت ز عالم برده است

تلخى پيكار بار آورده است

مردمى اندر جهان افسانه شد

آدمى از آدمى بيگانه شد

روح از تن رفت و هفت اندام ماند

آدميت گم شد و اقوام ماند

تا سياست مسند مذهب گرفت

اين شجر در گلشن مغرب گرفت

قصّه دين مسيحايى فسرد

شعله شمع كليسايى فسرد

اسقف از بى‏طاقتى درمانده‏اى

مهره‏ها از كف برون افشانده‏اى

قوم عيسى بر كليسا پا زده

نقد آيين چليپا وا زده

دهريت چون جامه مذهب دريد

مرسلى از حضرت شيطان رسيد

آن فلارنساوى باطل‏پرست

سرمه او ديده مردم شكست

نسخه‏اى بهر شهنشاهان نوشت

در گل ما دانه پيكار كشت

فطرت او سوى ظلمت برده رخت

حق ز تيغ خامه او لخت‏لخت

بتگرى مانند آزر پيشه‏اش

بست نقش تازه‏اى انديشه‏اش

مملكت را دين او معبود ساخت

فكر او مذموم را محمود ساخت

بوسه تا بر پاى اين معبود زد

نقد حق را بر عيار سود زد

باطل از تعليم او باليده است

حيله‏اندازى فنى گرديده است

طرح تدبير زبون‏فرجام ريخت

اين خسك در جاده ايّام ريخت

شب به چشم اهل عالم چيده است

مصلحت تزوير را ناميده است

در معنى اين‏كه ملّت محمّديّه نهايت زمانى هم ندارد كه دوام اين ملّت شريفه موعود است

در بهاران جوش بلبل ديده‏اى

رستخيز غنچه و گل ديده‏اى

چون عروسان غنچه‏ها آراسته

از زمين يك شهر انجم خاسته

سبزه از اشك سحر شوييده‏اى

از سرود آب جو خوابيده‏اى

غنچه‏اى برمى‏دمد از شاخسار

گيردش باد نسيم اندر كنار

غنچه‏اى از دست گل‏چين خون شود

از چمن مانند بو بيرون شود

بست قمرى آشيان بلبل پريد

قطره شبنم رسيد و بو دميد

رخصت صد لاله ناپايدار

كم نسازد رونق فصل بهار

از زيان گنج فراوانش همان

محفل گل‏هاى خندانش همان

فصل گل از نسترن باقى‏تر است

از گل و سرو و سمن باقى‏تر است

كان گوهرپرورى گوهرگرى

كم نگردد از شكست گوهرى

صبح از مشرق ز مغرب شام رفت

جام صد روز از خم ايّام رفت

باده‏ها خوردند و صهبا باقى است

دوش‏ها خون گشت و فردا باقى است

همچنان از فردهاى پى‏سپر

هست تقويم امم پاينده‏تر

در سفر يار است و صحبت قائم است

فرد ره‏گير است و ملّت قائم است

ذات او ديگر صفاتش ديگر است

سنّت مرگ و حياتش ديگر است

فرد برمى‏خيزد از مشت گلى

قوم زايد از دل صاحب‏دلى

فرد پور شصت و هفتاد است و بس

قوم را صد سال مثل يك نفس

زنده فرد از ارتباط جان و تن

زنده قوم از حفظ ناموس كهن

مرگ فرد از خشكى رود حيات

مرگ قوم از ترك مقصود حيات

گر چه ملّت هم بميرد مثل فرد

از اجل فرمان پذيرد مثل فرد

امّت مسلم ز آيات خداست

اصلش از هنگامه «قالوا بلى» است

از اجل اين قوم بى‏پرواستى

استوار از «نحن نزّلنا»ستى

ذكر قائم از قيام ذاكر است

از دوام او دوام ذاكر است

تا خدا «ان يطفئوا» فرموده است

از فسردن اين چراغ آسوده است

امّتى در حق‏پرستى كاملى

امّتى محبوب هر صاحب‏دلى

حق برون آورد اين تيغ اصيل

از نيام آرزوهاى خليل

تا صداقت زنده گردد از دمش

غير حق سوزد ز برق پى‏همش

ما كه توحيد خدا را حجّتيم

حافظ رمز كتاب و حكمتيم

آسمان با ما سر پيكار داشت

در بغل يك فتنه تاتار داشت

بندها از پا گشود آن فتنه را

بر سر ما آزمود آن فتنه را

فتنه‏اى پامال راهش محشرى

كشته تيغ نگاهش محشرى

خفته صد آشوب در آغوش او

صبح امروزى نزايد دوش او

سطوت مسلم به خاك و خون تپيد

ديد بغداد آنچه راما هم نديد

تو مگر از چرخ كج‏رفتار پرس

زان نوآيين كهن‏پندار پرس

آتش تاتاريان گلزار كيست

شعله‏هاى او گل دستار كيست

زان كه ما را فطرت ابراهيمى است

هم به مولا نسبت ابراهيمى است

از ته آتش براندازيم گل

نار هر نمرود را سازيم گل

شعله‏هاى انقلاب روزگار

چون به باغ ما رسد گردد بهار

روميان را گرم‏بازارى نماند

آن جهان‏گيرى جهان‏دارى نماند

شيشه ساسانيان در خون نشست

رونق خم‏خانه يونان شكست

مصر هم در امتحان ناكام ماند

استخوان او ته اهرام ماند

در جهان بانك اذان بوده است و هست

ملّت اسلاميان بوده است و هست

عشق آيين حيات عالم است

امتزاج سالمات عالم است

عشق از سوز دل ما زنده است

از شرار «لا اله» تابنده است

گر چه مثل غنچه دلگيريم ما

گلستان ميرد اگر ميريم ما

در معنى اين‏كه نظام ملّت غير از آيين صورت نبندد

و آيين ملّت محمّديّه قرآن است

ملّتى را رفت چون آيين ز دست

مثل خاك اجزاى او از هم شكست

هستى مسلم ز آيين است و بس

باطن دين نبى اين است و بس

برگ گل شد چون ز آيين بسته شد

گل ز آيين بسته شد گلدسته شد

نغمه از ضبط صدا پيداستى

ضبط چون رفت از صدا غوغاستى

در گلوى ما نفس موج هواست

چون هوا پابند نى گردد نواست

تو همى‏دانى كه آيين تو چيست

زير گردون سرّ تمكين تو چيست

آن كتاب زنده قرآن حكيم

حكمت او لايزال است و قديم

نسخه اسرار تكوين حيات

بى‏ثبات از قوّتش گيرد ثبات

حرف او را ريب نى تبديل نى

آيه‏اش شرمنده تأويل نى

پخته‏تر سوداى خام از زور او

درفتد با سنگ جام از زور او

مى‏برد پابند و آزاد آورد

صيدبندان را به فرياد آورد

نوع انسان را پيام آخرين

حامل او رحمة للعالمين

ارج مى‏گيرد از او ناارجمند

بنده را از سجده سازد سربلند

رهزنان از حفظ او رهبر شدند

از كتابى صاحب دفتر شدند

دشت‏پيمايان ز تاب يك چراغ

صد تجلّى از علوم اندر دماغ

آن كه دوش كوه بارش برنتافت

سطوت او زهره گردون شكافت

بنگر آن سرمايه آمال ما

گنجد اندر سينه اطفال ما

آن جگرتاب بيابان كم‏آب

چشم او احمر ز سوز آفتاب

خوش‏تر از آهو رم جمّازه‏اش

گرم چون آتش دم جمّازه‏اش

رخت خواب افكند در زير نخيل

صبحدم بيدار از بانگ رحيل

دشت‏سير از بام و در ناآشنا

هرزه گردد از حضر ناآشنا

تا دلش از گرمى قرآن تپيد

موج بى‏تابش چو گوهر آرميد

خواند ز آيات مبين او سبق

بنده آمد خواجه رفت از پيش حق

از جهانبانى نوازد ساز او

مسند جم گشت پاانداز او

شهرها از گرد پايش ريختند

صد چمن از يك گلش انگيختند

اى گرفتار رسوم ايمان تو

شيوه‏هاى كافرى زندان تو

قطع كردى امر خود را در زُبُر

جاده پيمايى «الى شى‏ء نُكُر»

گر تو مى‏خواهى مسلمان‏زيستن

نيست ممكن جز به قرآن زيستن

صوفى پشمينه‏پوش حال‏مست

از شراب نغمه قوّال مست

آتش از شعر عراقى در دلش

درنمى‏سازد به قرآن محفلش

از كلاه و بوريا تاج و سرير

فقر او از خانقاهان باج‏گير

واعظ دستان‏زن افسانه‏بند

معنى او پست و حرف او بلند

از خطيب و ديلمى گفتار او

با ضعيف و شاذ و مرسل كار او

از تلاوت بر تو حق دارد كتاب

تو از او كامى كه مى‏خواهى بياب

در معنى اين‏كه در زمانه انحطاط، تقليد از اجتهاد اولى‏تر است

عهد حاضر فتنه‏ها زير سر است

طبع ناپرواى او آفتگر است

بزم اقوام كهن بر هم از او

شاخسار زندگى بى‏نم از او

جلوه‏اش ما را ز ما بيگانه كرد

ساز ما را از نوا بيگانه كرد

از دل ما آتش ديرينه برد

نور و نار «لا اله» از سينه برد

مضمحل گردد چو تقويم حيات

ملّت از تقليد مى‏گيرد ثبات

راه آبا رو كه اين جمعيّت است

معنى تقليد ضبط ملّت است

در خزان اى بى‏نصيب از برگ و بار

از شجر مگسل به امّيد بهار

بحر گم كردى زيان‏انديش باش

حافظ جوى كم‏آب خويش باش

شايد از سيل قهستان بر خورى

باز در آغوش توفان پرورى

پيكرت دارد اگر جان بصير

عبرت از احوال اسراييل گير

گرم و سرد روزگار او نگر

سختى جان نزار او نگر

خون گران‏سير است در رگ‏هاى او

سنگ صد دهليز و يك سيماى او

پنجه گردون چو انگورش فشرد

يادگار موسى و هارون نمرد

از نواى آتشينش رفت سوز

ليكن اندر سينه دم دارد هنوز

زان كه چون جمعيّتش از هم شكست

جز به راه رفتگان محمل نبست

اى پريشان محفل ديرينه‏ات

مُرد شمع زندگى در سينه‏ات

نقش بر دل معنى توحيد كن

چاره كار خود از تقليد كن

اجتهاد اندر زمان انحطاط

قوم را بر هم همى‏پيچد بساط

ز اجتهاد عالمان كم‏نظر

اقتدا بر رفتگان محفوظتر

عقل آبايت هوس‏فرسوده نيست

كار پاكان از غرض آلوده نيست

فكرشان ريسد همى باريك‏تر

ورعشان با مصطفى نزديك‏تر

ذوق جعفر كاوش رازى نماند

آبروى ملّت تازى نماند

تنگ بر ما رهگذار دين شده است

هر لئيمى رازدار دين شده است

اى كه از اسرار دين بيگانه‏اى

با يك آيين ساز اگر فرزانه‏اى

من شنيدستم ز نبّاض حيات

اختلاف توست مغراض حيات

از يك آيينى مسلمان زنده است

پيكر ملّت ز قرآن زنده است

ما همه خاك و دل آگاه اوست

اعتصامش كن كه حبل‏الله اوست

چون گهر در رشته او سفته شو

ورنه مانند غبار آشفته شو

در معنى اين‏كه پختگى سيرت ملّيّه از اتباع آيين الهيّه است

در شريعت معنى ديگر مجو

غير ضو در باطن گوهر مجو

اين گهر را خود خدا گوهرگر است

ظاهرش گوهر بطونش گوهر است

علم حق غير از شريعت هيچ نيست

اصل سنّت جز محبّت هيچ نيست

فرد را شرع است مرآت يقين

پخته‏تر از وى مقامات يقين

ملّت از آيين حق گيرد نظام

از نظام محكمى خيزد دوام

قدرت اندر علم او پيداستى

هم عصا و هم يد بيضاستى

با تو گويم سرّ اسلام است شرع

شرع آغاز است و انجام است شرع

اى كه باشى حكمت دين را امين

با تو گويم نكته شرع مبين

چون كسى گردد مزاحم بى‏سبب

با مسلمان در اداى مستحب

مستحب را فرض گردانيده‏اند

زندگى را عين قدرت ديده‏اند

روز هيجا لشكر اعدا اگر

بر گمان صلح گردد بى‏خطر

گيرد آسان روزگار خويش را

بشكند حصن و حصار خويش را

تا نگيرد باز كار او نظام

تاختن بر كشورش آمد حرام

سرّ اين فرمان حق دانى كه چيست

زيستن اندر خطرها زندگى است

شرع مى‏خواهد كه چون آيى به جنگ

شعله گردى واشكافى كام سنگ

آزمايد قوّت بازوى تو

مى‏نهد الوند پيش روى تو

باز گويد سرمه ساز الوند را

از تف خنجر گداز الوند را

نيست ميش ناتوان لاغرى

در خور سرپنجه شير نرى

باز چون با صعوه خوگر مى‏شود

از شكار خود زبون‏تر مى‏شود

شارع آيين‏شناس خوب و زشت

بهر تو اين نسخه قدرت نوشت

از عمل آهن‏عصب مى‏سازدت

جاى خوبى در جهان اندازدت

خسته باشى استوارت مى‏كند

پخته مثل كوهسارت مى‏كند

هست دين مصطفى دين حيات

شرع او تفسير آيين حيات

گر زمينى آسمان سازد تو را

آنچه حق مى‏خواهد آن سازد تو را

صيقلش آيينه سازد سنگ را

از دل آهن ربايد زنگ را

تا شعار مصطفى از دست رفت

قوم را رمز بقا از دست رفت

آن نهال سربلند و استوار

مسلم صحرايى اشترسوار

پاى تا در وادى بطحا گرفت

تربيت از گرمى صحرا گرفت

آن‏چنان كاهيد از باد عجم

همچو نى گرديد از باد عجم

آن كه كشتى شير را چون گوسفند

گشت از پامال مورى دردمند

آن كه از تكبير او سنگ آب گشت

از صفير بلبلى بى‏تاب گشت

آن كه عزمش كوه را كاهى شمرد

با توكّل دست و پاى خود سپرد

آن كه ضربش گردن اعدا شكست

قلب خويش از ضربه‏هاى سينه خست

آن كه گامش نقش صد هنگامه بست

پاى اندر گوشه عزلت شكست

آن كه فرمانش جهان را ناگزير

بر درش اسكندر و دارا فقير

كوشش او با قناعت ساز كرد

تا به كشكول گدايى ناز كرد

شيخ‏احمد سيّد گردون‏جناب

كاسب نور از ضميرش آفتاب

گل كه مى‏پوشد مزار پاك او

«لااله»گويان دمد از خاك او

با مريدى گفت اى جان پدر

از خيالات عجم بايد حذر

زان كه فكرش گرچه از گردون گذشت

از حد دين نبى بيرون گذشت

اى برادر اين نصيحت گوش كن

پند آن آقاى ملّت گوش كن

قلب را زين حرف حق گردان قوى

با عرب درساز تا مسلم شوى

در معنى اين‏كه حسن سيرت ملّيّه از تأدّب به آداب محمّديّه است

سايلى مثل قضاى مبرمى

بر در ما زد صداى پى‏همى

از غضب چوبى شكستم بر سرش

حاصل دريوزه افتاد از برش

عقل در آغاز ايّام شباب

مى‏نينديشد صواب از ناصواب

از مزاج من پدر آزرده گشت

لاله‏زار چهره‏اش افسرده گشت

بر لبش آه جگرتابى رسيد

در ميان سينه او دل تپيد

كوكبى در چشم او گرديد و ريخت

بر سر مژگان دمى تابيد و ريخت

همچو آن مرغى كه در فصل خزان

لرزد از باد سحر در آشيان

در تنم لرزيد جان غافلم

رفت ليلاى شكيب از محملم

گفت فردا امّت خير الرّسل

جمع گردد پيش آن مولاى كل

غازيان ملّت بيضاى او

حافظان حكمت رعناى او

هم شهيدانى كه دين را حجّتند

مثل انجم در فضاى ملّتند

زاهدان و عاشقان دل‏فگار

عالمان و عاصيان شرمسار

اى صراطت مشكل از بى‏مركبى

من چه گويم چون مرا پرسد نبى

«حق جوان مسلمى با تو سپرد

كو نصيبى از دبستانم نبرد

از تو اين يك كار هم آسان نشد

يعنى آن انبار گِل آدم نشد»

در ملامت نرم‏گفتار آن كريم

من رهين خجلت و امّيد و بيم

اندكى انديش و ياد آر اى پسر

اجتماع امّت خيرالبشر

باز اين ريش سفيد من نگر

لرزه بيم و اميد من نگر

بر پدر اين جور نازيبا مكن

پيش مولا بنده را رسوا مكن

غنچه‏اى از شاخسار مصطفى

گل شو از باد بهار مصطفى

از بهارش رنگ و بو بايد گرفت

بهره‏اى از خلق او بايد گرفت

مرشد رومى چه خوش فرموده است

آن كه يم در قطره‏اش آسوده است

«مگسل از ختم رسل ايّام خويش

تكيه كم كن بر فن و بر گام خويش»

فطرت مسلم سراپا شفقت است

در جهان دست و زبانش رحمت است

آن كه مهتاب از سرانگشتش دو نيم

رحمت او عام و اخلاقش عظيم

از مقام او اگر دور ايستى

از ميان معشر ما نيستى

تو كه مرغ بوستان ماستى

هم‏صفير و هم‏زبان ماستى

نغمه‏اى دارى اگر تنها مزن

جز به شاخ بوستان ما مزن

هر چه هست از زندگى سرمايه‏دار

ميرد اندر عنصر ناسازگار

بلبل استى در چمن پرواز كن

نغمه‏اى با هم‏نوايان ساز كن

ور عقاب استى ته دريا مزى

جز به خلوت‏خانه صحرا مزى

كوكبى مى‏تاب بر گردون خويش

پا منه بيرون ز پيرامون خويش

قطره آبى گر از نيسان برى

در فضاى بوستانش پرورى

تا مثال شبنم از فيض بهار

غنچه تنگش بگيرد در كنار

از شعاع آسمان‏تاب سحر

كز فسونش غنچه مى‏بندد شجر

عنصر نم بركشى از جوهرش

ذوق رم از سالمات مضطرش

گوهرت جز موج آبى هيچ نيست

سعى تو غير از سرابى هيچ نيست

در يم اندازش كه گردد گوهرى

تاب او لرزد چو تاب اخترى

قطره نيسان كه مهجور از يم است

نذر خاشاكى مثال شبنم است

طينت پاك مسلمان گوهر است

آب و تابش از يم پيغمبر است

آب نيسانى به آغوشش درآ

وز ميان قلزمش گوهر برآ

در جهان روشن‏تر از خورشيد شو

صاحب تابانى جاويد شو

در معنى اين‏كه حيات ملّيّه مركز محسوس مى‏خواهد و مركز ملّت اسلاميّه بيت‏الحرام است

مى‏گشايم عقده از كار حيات

سازمت آگاه ز اسرار حيات

چون خيال از خود رميدن پيشه‏اش

از جهت دامن‏كشيدن پيشه‏اش

در جهان دير و زود آيد چه سان

وقت او فردا و دى زايد چه سان

گر نظر دارى يكى بر خود نگر

جز رم پى‏هم نه‏اى اى بى‏خبر

تا نمايد تاب نامشهود خويش

شعله او پرده‏بند از دود خويش

سير او را تا سكون بيند نظر

موج جويش بسته آمد در گهر

آتش او دم به خويش اندر كشيد

لاله گرديد و ز شاخى بردميد

فكر خام تو گران‏خيز است و لنگ

تهمت گل بست بر پرواز رنگ

زندگى مرغ نشيمن‏ساز نيست

طاير رنگ است و جز پرواز نيست

در قفس وامانده و آزاد هم

با نواها مى‏زند فرياد هم

از پرش پرواز شويد دم به دم

چهره خود كرده جويد دم به دم

عقده‏ها خود مى‏زند در كار خويش

باز آسان مى‏كند دشوار خويش

پا به گل گردد حيات تيزگام

تا دو بالا گرددش ذوق خرام

سازها خوابيده اندر سوز او

دوش و فردا زاده امروز او

دم به دم مشكل‏گر و آسان‏گذار

دم به دم نوآفرين و تازه‏كار

گر چه مثل بو سراپايش رم است

چون وطن در سينه‏اى گيرد دم است

رشته‏هاى خويش را بر خود تند

تكمه‏اى گردد گره بر خود زند

در گره چون دانه دارد برگ و بر

چشم بر خود وا كند گردد شجر

خلعتى از آب و گل پيدا كند

دست و پا و چشم و دل پيدا كند

خلوت اندر تن گزيند زندگى

انجمن‏ها آفريند زندگى

همچنان آيين ميلاد امم

زندگى بر مركزى آيد به هم

حلقه را مركز چو جان در پيكر است

خطّ او در نقطه او مضمر است

قوم را ربط و نظام از مركزى

روزگارش را دوام از مركزى

رازدار و راز ما بيت‏الحرام

سوز ما هم ساز ما بيت‏الحرام

چون نفس در سينه او پروريم

جان شيرين است او ما پيكريم

تازه‏رو بستان ما از شبنمش

مزرع ما آب‏گير از زمزمش

تاب‏دار از ذرّه‏هايش آفتاب

غوطه‏زن اندر فضايش آفتاب

دعوى او را دليل استيم ما

از براهيم خليل استيم ما

در جهان ما را بلندآوازه كرد

با حدوث ما قدم شيرازه كرد

ملّت بيضا ز طوقش هم‏نفس

همچو صبح آفتاب اندر قفس

از حساب او يكى بسيارى‏ات

پخته از بند يكى خوددارى‏ات

تو ز پيوند حريمى زنده‏اى

تا طواف او كنى پاينده‏اى

در جهان جان امم جمعيّت است

درنگر سرّ حرم جمعيّت است

عبرتى اى مسلم روشن‏ضمير

از مآل امّت موسى بگير

داد چون آن قوم مركز را ز دست

رشته جمعيّت ملّت شكست

آن كه باليد اندر آغوش رسل

جزو او داننده اسرار كل

دهر سيلى بر بناگوشش كشيد

زندگى خون گشت و از چشمش چكيد

رفت نم از ريشه‏هاى تاك او

بيد مجنون هم نرويد خاك او

از گل غربت زبان گم‏كرده‏اى

هم‏نوا هم‏آشيان گم‏كرده‏اى

شمع مرد و نوحه‏خوان پروانه‏اش

مشت خاكم لرزد از افسانه‏اش

اى ز تيغ جور گردون خسته‏تن

اى اسير التباس و وهم و ظن

پيرهن را جامه احرام كن

صبح پيدا از غبار شام كن

مثل آبا غرق اندر سجده شو

آن‏چنان گم شو كه يكسر سجده شو

مسلم پيشين نيازى آفريد

تا به ناز عالم‏آشوبى رسيد

در ره حق پا به نوك خار خست

گلستان در گوشه دستار بست

در معنى اين‏كه جمعيّت حقيقى از محكم‏گرفتن نصب‏العين ملّيه است و نصب‏العين امّت محمّديه حفظ و نشر توحيد است

با تو آموزم زبان كاينات

حرف و الفاظ است اعمال حيات

چون ز ربط مدّعايى بسته شد

زندگانى مطلع برجسته شد

مدّعا گردد اگر مهميز ما

همچو صرصر مى‏شود شبديز ما

مدّعا راز بقاى زندگى

جمع سيماب قباى زندگى

چون حيات از مقصدى محرم شود

ضابط اسرار اين عالم شود

خويشتن را تابع مقصد كند

بهر او چيند گزيند رد كند

ناخدا را يم‏رَوى از ساحل است

اختيار جاده‏ها از منزل است

بر دل پروانه داغ از ذوق سوز

طوف او گرد چراغ از ذوق سوز

قيس اگر آواره در صحراستى

مدّعايش محمل ليلاستى

تا بود شهرآشنا ليلاى ما

بر نمى‏خيزد به صحرا پاى ما

همچو جان مقصود پنهان در عمل

كيف و كم از وى پذيرد هر عمل

گردش خونى كه در رگ‏هاى ماست

تيز از سعى حصول مدّعاست

از تف او خويش را سوزد حيات

آتشى چون لاله افروزد حيات

مدّعا مضراب ساز همّت است

مركزى كو جاذب هر قوّت است

دست و پاى قوم را جنباند او

يك نظر صد چشم را گرداند او

شاهد مقصود را ديوانه شو

طايف اين شمع چون پروانه شو

خوش نوايى نغمه‏ساز «قم» زده است

زخمه معنى بر ابريشم زده است

تا كشد خار از كف پا ره‏سپر

مى‏شود پوشيده محمل از نظر

گر به قدر يك نفس غافل شدى

دور صد فرسنگ از منزل شدى

اين كهن‏پيكر كه عالم نام اوست

ز امتزاج امّهات اندام اوست

صد نيستان كاشت تا يك ناله رست

صد چمن خون كرد تا يك لاله رست

نقش‏ها آورد و افكند و شكست

تا به لوح زندگى نقش تو بست

ناله‏ها در كشت جان كاريده است

تا نواى يك اذان باليده است

مدّتى پيكار با احرار داشت

با خداوندان باطل كار داشت

تخم ايمان آخر اندر گل نشاند

با زبانت كلمه توحيد خواند

نقطه ادوار عالم «لا اله»

انتهاى كار عالم «لا اله»

چرخ را از زور او گردندگى

مهر را پايندگى رخشندگى

بحر گوهر آفريد از تاب او

موج در دريا تپيد از تاب او

خاك از موج نسيمش گل شود

مشت پر از سوز او بلبل شود

شعله در رگ‏هاى تاك از سوز او

خاك مينا تابناك از سوز او

نغمه‏هايش خفته در ساز وجود

جويدت اى زخمه در ساز وجود

صد نوا دارى چو خود در تن روان

خيز و مضرابى به تار او رسان

زان كه در تكبير راز بود توست

حفظ و نشر «لا اله» مقصود توست

تا نخيزد بانك حق از عالمى

گر مسلمانى نياسايى دمى

مى‏ندانى آيه امّ‏الكتاب

امّت عادل تو را آمد خطاب

آب و تاب چهره ايّام تو

در جهان شاهد على الاقوام تو

نكته‏سنجان را صلاى عام ده

از علوم امّى‏اى پيغام ده

امّى‏اى پاك از هوا گفتار او

شرح رمز «ماغوا» گفتار او

تا به دست آورد نبض كاينات

وا نمود اسرار تقويم حيات

از قباى لاله‏هاى اين چمن

پاك شست آلودگى‏هاى كهن

در جهان وابسته دينش حيات

نيست ممكن جز به آيينش حيات

اى كه مى‏دارى كتابش در بغل

تيزتر نه پا به ميدان عمل

فكر انسان بت‏پرستى بت‏گرى

هر زمان در جست‏وجوى پيكرى

باز طرح آزرى انداخته است

تازه‏تر پروردگارى ساخته است

كايد از خون‏ريختن اندر طرب

نام اورنگ است و هم ملك و نسب

آدميت كشته شد چون گوسفند

پيش پاى اين بت ناارجمند

اى كه خوردستى ز ميناى خليل

گرمى خونت ز صهباى خليل

بر سر اين باطل حق‏پيرهن

تيغ «لا موجود الّا هو» بزن

جلوه در تاريكى ايّام كن

آنچه بر تو كامل آمد عام كن

لرزم از شرم تو چون روز شمار

پرسدت آن آبروى روزگار

حرف حق از حضرت ما برده‏اى

پس چرا با ديگران نسپرده‏اى

در معنى اين‏كه توسيع حيات ملّيه از تسخير قواى نظام عالم است

اى كه با ناديده پيمان بسته‏اى

همچو سيل از قيد ساحل رسته‏اى

چون نهال از خاك اين گلزار خيز

دل به غايب بند و با حاضر ستيز

هستى حاضر كند تفسير غيب

مى‏شود ديباچه تسخير غيب

ماسوا از بهر تسخير است و بس

سينه او عرصه تير است و بس

از كن حق ماسوا شد آشكار

تا شود پيكار تو سندان‏گذار

رشته‏اى بايد گره اندر گره

تا شود لطف گشودن را فره

غنچه‏اى از خود چمن تعبير كن

شبنمى خورشيد را تسخير كن

از تو مى‏آيد اگر كار شگرف

از دم گرمى گداز اين شير برف

هر كه محسوسات را تسخير كرد

عالمى از ذرّه‏اى تعمير كرد

آن كه تيرش قدسيان را سينه خست

اوّل آدم را سر فتراك بست

عقده محسوس را اوّل گشود

همّت از تسخير موجود آزمود

كوه و صحرا دشت و دريا بحر و بر

تخته تعليم ارباب نظر

اى كه از تأثير افيون خفته‏اى

عالم اسباب را دون گفته‏اى

خيز و وا كن ديده مخمور را

دون مخوان اين عالم مجبور را

غايتش توسيع ذات مسلم است

امتحان ممكنات مسلم است

مى‏زند شمشير دوران بر تنت

تا ببينى هست خون اندر تنت

سينه را از سنگ زورى ريش كن

امتحان استخوان خويش كن

حق جهان را قسمت نيكان شمرد

جلوه‏اش با ديده مؤمن سپرد

كاروان را رهگذار است اين جهان

نقد مؤمن را عيار است اين جهان

گير او را تا نه او گيرد تو را

همچو مى اندر سبو گيرد تو را

دلدل انديشه‏ات طوطى‏پرست

آن كه گامش آسمان پهناور است

احتياج زندگى ميراندنش

بر زمين گردون سپر گرداندنش

تا ز تسخير قواى اين نظام

ذوفنونى‏هاى تو گردد تمام

نايب حق در جهان آدم شود

بر عناصر حكم او محكم شود

تنگى‏ات پهنا پذيرد در جهان

كار تو اندام گيرد در جهان

خويش را بر پشت باد اسوار كن

يعنى اين جمّازه را ماهار كن

دست رنگين كن ز خون كوهسار

جوى آب گوهر از دريا برار

صد جهان در يك فضا پوشيده‏اند

مهره‏ها در ذرّه‏ها پوشيده‏اند

از شعاعش ديده كن ناديده را

وا نما اسرار نافهميده را

تابش از خورشيد عالم‏تاب گير

برق طاق‏افروز از سيلاب گير

ثابت و سيّاره گردون‏وطن

آن خداوندان اقوام كهن

اين همه اى خواجه آغوش تواند

پيش‏خيز و حلقه در گوش تواند

جستجو را محكم از تدبير كن

انفس و آفاق را تسخير كن

چشم خود بگشا و در اشيا نگر

نشئه زير پرده صهبا نگر

تا نصيب از حكمت اشيا برد

ناتوان باج از توانايان خورد

صورت هستى ز معنى ساده نيست

اين كهن‏ساز از نوا افتاده نيست

برق‏آهنگ است هشيارش زنند

خويش را چون زخمه بر تارش زنند

تو كه مقصود خطاب «انظرى»

پس چرا اين راه چون كوران برى

قطره‏اى كز خود فروزى محرم است

باده اندر تاك و بر گل شبنم است

چون به دريا در رود گوهر شود

جوهرش تابنده چون اختر شود

چون صبا بر صورت گل‏ها متن

غوطه اندر معنى گلزار زن

آن كه بر اشيا كمند انداخته است

مركب از برق و حرارت ساخته است

حرف چون طائر به پرواز آورد

نغمه را بى‏زخمه از ساز آورد

اى خرت لنگ از ره دشوار زيست

غافل از هنگامه پيكار زيست

همرهانت پى به منزل برده‏اند

ليلى معنى ز محمل برده‏اند

تو به صحرا مثل قيس آواره‏اى

خسته‏اى وامانده‏اى بى‏چاره‏اى

علم اسما اعتبار آدم است

حكمت اشيا حصار آدم است

در معنى اين‏كه كمال حيات ملّيه اين است كه ملّت مثل فرد احساس خودى پيدا كند و توليد و تكميل اين احساس از ضبط روايات ملّيه ممكن گردد

كودكى را ديدى اى بالغ‏نظر

كو بود از معنى خود بى‏خبر

ناشناس دور و نزديك آن‏چنان

ماه را خواهد كه برگيرد عنان

از همه بيگانه آن مامك‏پرست

گريه‏مست و شيرمست و خواب‏مست

زير و بم را گوش او درگير نيست

نغمه‏اش جز شورش زنجير نيست

ساده و دوشيزه افكارش هنوز

چون گهر پاكيزه گفتارش هنوز

جستجو سرمايه پندار او

از چرا چون كى كجا گفتار او

نقش‏گير اين و آن انديشه‏اش

غيرجويى غيربينى پيشه‏اش

چشمش از دنبال اگر گيرد كسى

جان او آشفته مى‏گردد بسى

فكر خامش در هواى روزگار

پر گشا مانند باز نوشكار

در پى نخجيرها بگذاردش

باز سوى خويشتن مى‏آردش

تا ز آتش‏گيرى افكار او

گل فشاند زرچك پندار او

چشم گيرايش فتد بر خويشتن

دستكى بر سينه مى‏گيرد كه «من»

ياد او با خود شناسايش كند

حفظ ربط دوش و فردايش كند

سفته ايّامش در اين تار زرند

همچو گوهر از پى يكديگرند

گر چه هر دم كاهد افزايد گلش

من همان استم كه بودم در دلش

اين «من» نوزاده آغاز حيات

نغمه بيدارى ساز حيات

ملّت نوزاده مثل طفلك است

طفلكى كو در كنار مامك است

طفلكى از خويشتن ناآگهى

گوهر آلوده‏اى خاك رهى

بسته با امروز او فرداش نيست

حلقه‏هاى روز و شب در پاش نيست

چشم هستى را مثال مردم است

غير را بيننده و از خود گم است

صد گره از رشته خود وا كند

تا سر تار خودى پيدا كند

گرم چون افتد به كار روزگار

اين شعور تازه گردد پايدار

نقش‏ها بردارد و اندازد او

سرگذشت خويش را مى‏سازد او

فرد چون پيوند ايّامش گسيخت

شانه ادارك او دندانه ريخت

قوم روشن از سواد سرگذشت

خودشناس آمد ز ياد سرگذشت

سرگذشت او گر از يادش رود

باز اندر نيستى گم مى‏شود

نسخه بود تو را اى هوشمند

ربط ايّام آمده شيرازه‏بند

ربط ايّام است ما را پيرهن

سوزنش حفظ روايات كهن

چيست تاريخ اى ز خود بيگانه‏اى

داستانى قصّه‏اى افسانه‏اى

اين تو را از خويشتن آگه كند

آشناى كار و مرد ره كند

روح را سرمايه تاب است اين

جسم ملّت را چو اعصاب است اين

همچو خنجر بر فسانت مى‏زند

باز بر روى جهانت مى‏زند

وه چه ساز جان‏نگار و دل‏پذير

نغمه‏هاى رفته در تارش اسير

شعله افسرده در سوزش نگر

دوش در آغوش امروزش نگر

شمع او بخت امم را كوكب است

روشن از وى امشب و هم ديشب است

چشم پركارى كه بيند رفته را

پيش تو بازآفريند رفته را

باده صدساله در ميناى او

مستى پارينه در صهباى او

صيدگيرى كو به دام اندر كشيد

طايرى كز بوستان ما پريد

ضبط كن تاريخ را پاينده شو

از نفس‏هاى رميده زنده شو

دوش را پيوند با امروز كن

زندگى را مرغ دست‏آموز كن

رشته ايّام را آور به دست

ورنه گردى روزكور و شب‏پرست

سر زند از ماضى تو حال تو

خيزد از حال تو استقبال تو

مشكن ار خواهى حيات لازوال

رشته ماضى ز استقبال و حال

موج ادراك تسلسل زندگى است

مى‏كشان را شور غُلغُل زندگى است

در معنى اين‏كه بقاى نوع از امومت است و حفظ و احترام امومت اسلام است

نغمه‏خيز از زخمه زن ساز مرد

از نياز او دو بالا ناز مرد

پوشش عريانى مردان زن است

حسن دل‏جو عشق را پيراهن است

عشق حق پرورده آغوش او

اين نوا از زخمه خاموش او

آن كه نازد بر وجودش كاينات

ذكر او فرموده با طيب و صلات

مسلمى كو را پرستارى شمرد

بهره‏اى از حكمت قرآن نبرد

نيك اگر بينى امومت رحمت است

زان كه او را با نبوّت نسبت است

شفقت او شفقت پيغمبر است

سيرت اقوام را صورتگر است

از امومت پخته‏تر تعمير ما

در خط سيماى او تقدير ما

هست اگر فرهنگ تو معنى‏رسى

حرف امّت نكته‏ها دارد بسى

گفت آن مقصود حرف «كن فكان»

زير پاى امّهات آمد جنان

ملّت از تكريم ارحام است و بس

ور نه كار زندگى خام است و بس

از امومت گرم رفتار حيات

از امومت كشف اسرار حيات

از امومت پيچ و تاب جوى ما

موج و گرداب و حباب جوى ما

آن دخ رستاق‏زادى جاهلى

پست‏بالاى ستبرى بدگلى

ناتراشى پرورش‏ناداده‏اى

كم‏نگاهى كم‏زبانى ساده‏اى

دل ز آلام امومت كرده خون

گرد چشمش حلقه‏هاى نيلگون

ملّت ار گيرد ز آغوشش به دست

يك مسلمان غيور و حق‏پرست

هستى ما محكم از آلام اوست

صبح ما عالم‏فروز از شام اوست

وان تهى‏آغوش نازك‏پيكرى

خانه‏پرورد نگاهش محشرى

فكر او از تاب مغرب روشن است

ظاهرش زن باطن او نازن است

بندهاى ملّت بيضا گسيخت

تا ز چشمش عشوه‏ها حل‏كرده ريخت

شوخ‏چشم و فتنه‏زا آزادى‏اش

از حيا ناآشنا آزادى‏اش

علم او بار امومت برنتافت

بر سر شامش يكى اختر نتافت

اين گل از بستان ما نارسته به

داغش از دامان ملّت شسته به

«لااله»گويان چو انجم بى‏شمار

بسته چشم اندر ظلام روزگار

پا نبرده از عدم بيرون هنوز

از سواد كيف و كم بيرون هنوز

مضمر اندر ظلمت موجود ما

آن تجلّى‏هاى نامشهود ما

شبنمى بر برگ گل ننشسته‏اى

غنچه‏هايى از صبا ناخسته‏اى

بردمد اين لاله‏زار ممكنات

از خيابان رياض امّهات

قوم را سرمايه‏اى صاحب‏نظر

نيست از نقد و قماش و سيم و زر

مال او فرزندهاى تندرست

تردماغ و سخت‏كوش و چاق و چست

حافظ رمز اخوّت مادران

قوّت قرآن و ملّت مادران

در معنى اين‏كه سيدة النّسا فاطمة الزّهراسلام الله علیها  اسوه كامله‏اى است براى نساء اسلام

مريم از يك نسبت عيسا عزيز

از سه نسبت حضرت زهرا عزيز

نور چشم رحمة للعالمين

آن امام اوّلين و آخرين

آن كه جان در پيكر گيتى دميد

روزگار تازه‏آيين آفريد

بانوى آن تاج‏دار «هل اتى»

مرتضى مشكل‏گشا شير خدا

پادشاه و كلبه ايوان او

يك حسام و يك زره سامان او

مادر آن مركز پرگار عشق

مادر آن كاروان‏سالار عشق

آن يكى شمع شبستان حرم

حافظ جمعيّت خير الامم

تا نشيند آتش پيكار و كين

پشت پا زد بر سر تاج و نگين

وان دگر مولاى ابرار جهان

قوّت بازوى احرار جهان

در نواى زندگى سوز از حسين

اهل حقّ حرّيت‏آموز از حسين

سيرت فرزندها از امّهات

جوهر صدق و صفا از امّهات

مزرع تسليم را حاصل بتول

مادران را اسوه كامل بتول

بهر محتاجى دلش آن‏گونه سوخت

با يهودى چادر خود را فروخت

نورى و هم آتشى فرمان‏برش

گم رضايش در رضاى شوهرش

آن ادب‏پرورده صبر و رضا

آسياگردان و لب قرآن‏سرا

گريه‏هاى او ز بالين بى‏نياز

گوهر افشاندى به دامان نماز

اشك او برچيد جبريل از زمين

همچو شبنم ريخت بر عرش برين

رشته آيين حق زنجير پاست

پاس فرمان جناب مصطفاست

ورنه گرد تربتش گرديدمى

سجده‏ها بر خاك او پاشيدمى

خطاب به مخدّرات اسلام

اى ردايت پرده ناموس ما

تاب تو سرمايه فانوس ما

طينت پاك تو ما را رحمت است

قوّت دين و اساس ملّت است

كودك ما چون لب از شير تو شست

«لا اله» آموختى او را نخست

مى‏تراشد مهر تو اطوار ما

فكر ما گفتار ما كردار ما

برق ما كو در سحابت آرميد

بر جبل رخشيد و در صحرا تپيد

اى امين نعمت آيين حق

در نفس‏هاى تو سوز دين حق

دور حاضر ترفروش و پرفن است

كاروانش نقد دين را رهزن است

كور و يزدان‏ناشناس ادراك او

ناكسان زنجيرى پيچاك او

چشم او بى‏باك و ناپرواستى

پنجه مژگان او گيراستى

صيد او آزاد خواند خويش را

كشته او زنده داند خويش را

آب‏بند نخل جمعيّت تويى

حافظ سرمايه ملّت تويى

از سر سود و زيان سودا مزن

گام جز بر جاده آبا مزن

هوشيار از دستبرد روزگار

گير فرزندان خود را در كنار

فطرت تو جذبه‏ها دارد بلند

چشم هوش از اسوه زهرا مبند

تا حسينى‏شاخ تو بار آورد

موسم پيشين به گلزار آورد

عرض حال مصنّف به حضور رحمة للعالمين

اى ظهور تو شباب زندگى

جلوه‏ات تعبير خواب زندگى

اى زمين از بارگاهت ارجمند

آسمان از بوسه بامت بلند

شش جهت روشن ز تاب روى تو

ترك و تاجيك و عرب هندوى تو

از تو بالا پايه اين كاينات

فقر تو سرمايه اين كاينات

در جهان شمع حيات افروختى

بندگان را خواجگى آموختى

بى‏تو از نابودمندى‏ها خجل

بى‏كران اين سراى آب و گل

تا دم تو آتشى از گِل گشود

توده‏هاى خاك را آدم نمود

ذرّه دامن‏گير مهر و ماه شد

يعنى از نيروى خويش آگاه شد

تا مرا افتاد بر رويت نظر

از اب و ام گشته‏اى محبوب‏تر

عشق در من آتشى افروخته است

فرصتش بادا كه جانم سوخته است

ناله‏اى مانند نى سامان من

آن چراغ خانه ويران من

از غم پنهان نگفتن مشكل است

باده در مينا نهفتن مشكل است

مسلم از سرّ نبى بيگانه شد

باز اين بيت‏الحرم بت‏خانه شد

از منات و لات و عزّا و هبل

هر يكى دارد بتى اندر بغل

شيخ ما از برهمن كافرتر است

زان كه او را سومنات اندر سر است

رخت هستى از عرب برچيده‏اى

در خمستان عجم خوابيده‏اى

شل ز برفاب عجم اعضاى او

سردتر از اشك او صهباى او

همچو كافر از اجل ترسنده‏اى

سينه‏اش فارغ ز قلب زنده‏اى

نعشش از پيش طبيبان برده‏ام

در حضور مصطفى آورده‏ام

مرده بود از آب حيوان گفتمش

سرّى از اسرار قرآن گفتمش

داستانى گفتم از ياران نجد

نكهتى آوردم از بستان نجد

محفل از شمع نوا افروختم

قوم را رمز حيات آموختم

گفت بر ما بندد افسون فرنگ

هست غوغايش ز قانون فرنگ

اى بصيرى را ردا بخشنده‏اى

بربط سلما مرا بخشنده‏اى

ذوق حق ده اين خطاانديش را

اين كه نشناسد متاع خويش را

گر دلم آيينه بى‏جوهر است

ور به حرفم غير قرآن مضمر است

اى فروغت صبح اعصار و دهور

چشم تو بيننده «ما فى الصّدور»

پرده ناموس فكرم چاك كن

اين خيابان را ز خارم پاك كن

تنگ كن رخت حيات اندر برم

اهل ملّت را نگه‏دار از شرم

سبز كشت نابه‏سامانم مكن

بهره‏گير از ابر نيسانم مكن

خشك گردان باده در انگور من

زهر ريز اندر مى كافور من

روز محشر خوار و رسوا كن مرا

بى‏نصيب از بوسه پا كن مرا

گر دُر اسرار قرآن سفته‏ام

با مسلمانان اگر حق گفته‏ام

اى كه از احسان تو ناكس كس است

يك دعايت مزد گفتارم بس است

عرض كن پيش خداى عزّ و جل

عشق من گردد هم‏آغوش عمل

دولت جان حزين بخشنده‏اى

بهره‏اى از علم دين بخشنده‏اى

در عمل پاينده‏تر گردان مرا

آب نيسانم گهر گردان مرا

رخت جان تا در جهان آورده‏ام

آرزوى ديگرى پرورده‏ام

همچو دل در سينه‏ام آسوده است

محرم از صبح حياتم بوده است

از پدر تا نام تو آموختم

آتش اين آرزو افروختم

تا فلك ديرينه‏تر سازد مرا

در قمار زندگى بازد مرا

آرزوى من جوان‏تر مى‏شود

اين كهن‏صهبا گران‏تر مى‏شود

اين تمنّا زير خاكم گوهر است

در شبم تاب همين يك اختر است

مدّتى با لاله‏رويان ساختم

عشق با مرغوله‏مويان باختم

باده‏ها با ماه‏سيمايان زدم

بر چراغ عافيت دامان زدم

برقها رقصيد گرد حاصلم

رهزنان بردند كالاى دلم

اين شراب از شيشه جانم نريخت

اين زر سارا ز دامانم نريخت

عقل آزرپيشه‏ام زنّار بست

نقش او در كشور جانم نشست

سال‏ها بودم گرفتار شكى

از دماغ خشك من لاينفكى

حرفى از علم‏اليقين ناخوانده‏اى

در گمان‏آباد حكمت مانده‏اى

ظلمتم از تاب حق بيگانه بود

شامم از نور شفق بيگانه بود

اين تمنّا در دلم خوابيده ماند

در صدف مثل گهر پوشيده ماند

آخر از پيمانه چشمم چكيد

در ضمير من نواها آفريد

اى ز ياد غير تو جانم تهى

بر لبش آرم اگر فرمان دهى

زندگى را از عمل سامان نبود

پس مرا اين آرزو شايان نبود

شرم از اظهار او آيد مرا

شفقت تو جرأت افزايد مرا

هست شأن رحمتت گيتى‏نواز

آرزو دارم كه ميرم در حجاز

مسلمى از ماسوا بيگانه‏اى

تا كجا زنّارى بت‏خانه‏اى

حيف چون او را سر آيد روزگار

پيكرش را دير گيرد در كنار

از درت خيزد اگر اجزاى من

واى امروزم خوشا فرداى من

فرّخا شهرى كه تو بودى در آن

اى خنك خاكى كه آسودى در آن

«مسكن يار است و شهر شاه من

پيش عاشق اين بود حبّ الوطن»

كوكبم را ديده بيدار بخش

مرقدى در سايه ديوار بخش

تا بياسايد دل بى‏تاب من

بستگى پيدا كند سيماب من

با فلك گويم كه آرامم نگر

ديده‏اى آغاز انجامم نگر

پيام مشرق

و لله المشرق و المغرب در جواب ديوان گوته شاعر آلمانى پيش‏كش به حضور اعلى‏حضرت امير امان‏الله‏خان، فرمانرواى دولت مستقلّه افغانستان خلّد الله مُلكه و اجلاله اى امير كامكار اى شهريار نوجوان و مثل پيران پخته‏كار

چشم تو از پردگى‏ها محرم است

دل ميان سينه‏ات جام جم است

عزم تو پاينده چون كهسار تو

حزم تو آسان كند دشوار تو

همّت تو چون خيال من بلند

ملّت صدپاره را شيرازه‏بند

هديه از شاهنشهان دارى بسى

لعل و ياقوت گران دارى بسى

اى امير بن امير بن امير

هديه‏اى از بى‏نوايى هم پذير

تا مرا رمز حيات آموختند

آتشى در پيكرم افروختند

يك نواى سينه‏تاب آورده‏ام

عشق را عهد شباب آورده‏ام

پير مغرب شاعر آلمانوى

آن قتيل شيوه‏هاى پهلوى

بست نقش شاهدان شوخ و شنگ

داد مشرق را سلامى از فرنگ

در جوابش گفته‏ام پيغام شرق

ماهتابى ريختم بر شام شرق

تا شناساى خودم خودبين نى‏ام

با تو گويم او كه بود و من كى‏ام

او ز افرنگى‏جوانان مثل برق

شعله من از دم پيران شرق

او چمن‏زادى چمن‏پرورده‏اى

من دميدم از زمين مرده‏اى

او چو بلبل در چمن فردوس گوش

من به صحرا چون جرس گرم خروش

هر دو داناى ضمير كاينات

هر دو پيغام حيات اندر ممات

هر دو خنجر صبح‏خند آيينه‏فام

او برهنه من هنوز اندر نيام

هر دو گوهر ارجمند و تاب‏دار

زاده درياى ناپيداكنار

او ز شوخى در ته قلزم تپيد

تا گريبان صدف را بردريد

من در آغوش صدف تابم هنوز

در ضمير بحر نايابم هنوز

آشناى من ز من بيگانه رفت

از خمستانم تهى‏پيمانه رفت

من شكوه خسروى او را دهم

تخت كسرى زير پاى او نهم

او حديث دلبرى خواهد ز من

رنگ و آب شاعرى خواهد ز من

كم‏نظر بى‏تابى جانم نديد

آشكارم ديد و پنهانم نديد

فطرت من عشق را در بر گرفت

صحبت خاشاك و آتش درگرفت

حق رموز ملك و دين بر من گشود

نقش غير از پرده چشمم ربود

برگ گل رنگين ز مضمون من است

مصرع من قطره خون من است

تا نپندارى سخن ديوانگى است

در كمال اين جنون فرزانگى است

از هنر سرمايه‏دارم كرده‏اند

در ديار هند خوارم كرده‏اند

لاله و گل از نوايم بى‏نصيب

طايرم در گلستان خود غريب

بس كه گردون سفله و دون‏پرور است

واى بر مردى كه صاحب‏جوهر است

ديده‏اى اى خسرو كيوان‏جناب

آفتاب ما توارت بالحجاب

ابطحى در دشت خويش از راه رفت

از دم او سوز «الّا الله» رفت

مصريان افتاده در گرداب نيل

سست‏رگ تورانيان ژنده‏پيل

آل عثمان در شكنج روزگار

مشرق و مغرب ز خونش لاله‏زار

عشق را آيين سلمانى نماند

خاك ايران ماند و ايرانى نماند

سوز و ساز زندگى رفت از گلش

آن كهن‏آتش فسرد اندر دلش

مسلم هندى شكم را بنده‏اى

خودفروشى دل ز دين بركنده‏اى

در مسلمان شان محبوبى نماند

خالد و فاروق و ايّوبى نماند

اى تو را فطرت ضمير پاك داد

از غم دين سينه‏اى صدچاك داد

ملّت آواره كوه و دمن

در رگ او خون شيران موج‏زن

زيرك و رويين‏تن و روشن‏جبين

چشم او چون جرّه‏بازان تيزبين

قسمت خود از جهان نايافته

كوكب تقدير او ناتافته

در قهستان خلوتى ورزيده‏اى

رستخيز زندگى ناديده‏اى

جان تو بر محنت پى‏هم صبور

كوش در تهذيب افغان غيور

تا ز صدّيقان اين امّت شوى

بهر دين سرمايه قوّت شوى

زندگى جهد است و استحقاق نيست

جز به علم انفس و آفاق نيست

گفت حكمت را خدا خير كثير

هر كجا اين خير را بينى بگير

سيّد كل صاحب امّ‏الكتاب

پردگى‏ها بر ضميرش بى‏حجاب

گر چه عين ذات را بى‏پرده ديد

«ربّ زدنى» از زبان او چكيد

علم اشيا علّم الاسماستى

هم عصا و هم يد بيضاستى

علم اشيا داد مغرب را فروغ

حكمت او ماست مى‏بندد ز دوغ

جان ما را لذّت احساس نيست

خاك ره جز ريزه الماس نيست

علم و دولت نظم كار ملّت است

علم و دولت اعتبار ملّت است

آن يكى از سينه احرار گير

وان دگر از سينه كهسار گير

دشنه زن در پيكر اين كاينات

در شكم دارد گهر چون سومنات

لعل ناب اندر بدخشان تو هست

برق سينا در قهستان تو هست

كشور محكم‏اساسى بايدت

ديده مردم‏شناسى بايدت

اى بسا آدم كه ابليسى كند

اى بسا شيطان كه ادريسى كند

رنگ او نيرنگ و بود او نمود

اندرون او چو داغ لاله دود

پاكباز و كعبتين او دغل

ريمن و غدر و نفاق اندر بغل

درنگر اى خسرو صاحب‏نظر

نيست هر سنگى كه مى‏تابد گهر

مرشد روى حكيم پاك‏زاد

سرّ مرگ و زندگى بر ما گشاد

«هر هلاك امّت پيشين كه بود

زان كه بر جندل گمان بردند عود»

در هجوم كارهاى ملك و دين

با دل خود يك نفس خلوت گزين

هر كه يك دم در كمين خود نشست

هيچ نخجير از كمند او نجست

در قباى خسروى درويش زى

ديده‏بيدار و خداانديش زى

قايد ملّت شهنشاه مراد

تيغ او را برق و تندر خانه‏زاد

هم فقيرى هم شه گردون‏فرى

اردشيرى با روان بوذرى

غرق بودش در زره بالا و دوش

در ميان سينه دل مويينه‏پوش

آن مسلمانان كه ميرى كرده‏اند

در شهنشاهى فقيرى كرده‏اند

در امارت فقر را افزوده‏اند

مثل سلمان در مدائن بوده‏اند

حكمرانى بود و سامانى نداشت

دست او جز تيغ و قرآنى نداشت

هر كه عشق مصطفى سامان اوست

بحر و بر در گوشه دامان اوست

سوز صدّيق و على از حق طلب

ذرّه‏اى عشق نبى از حق طلب

زان كه ملّت را حيات از عشق اوست

برگ و ساز كاينات از عشق اوست

جلوه بى‏پرده او وا نمود

جوهر پنهان كه بود اندر وجود

روح را جز عشق او آرام نيست

عشق او روزى است كو را شام نيست

خيز و اندر گردش آور جام عشق

در قهستان تازه كن پيغام عشق

لاله طور

شهيد ناز او بزم وجود است

نياز اندر نهاد هست و بود است

نمى‏بينى كه از مهر فلك‏تاب

به سيماى سحر داغ وجود است

دل من روشن از سوز درون است

جهان‏بين چشم من از اشك خون است

ز رمز زندگى بيگانه‏تر باد

كسى كو عشق را گويد جنون است

به باغان باد فروردين دهد عشق

به راغان غنچه چون پروين دهد عشق

شعاع مهر او قلزم‏شكاف است

به ماهى ديده ره‏بين دهد عشق

عقابان را بهاى كم نهد عشق

تذروان را به بازان سر دهد عشق

نگه دارد دل ما خويشتن را

وليكن از كمينش برجهد عشق

به برگ لاله رنگ‏آميزى عشق

به جان ما بلاانگيزى عشق

اگر اين خاكدان را واشكافى

درونش بنگرى خون‏ريزى عشق

نه هر كس از محبّت مايه‏دار است

نه با هر كس محبّت سازگار است

برويد لاله با داغ جگرتاب

دل لعل بدخشان بى‏شرار است

در اين گلشن پريشان مثل بويم

نمى‏دانم چه مى‏خواهم چه جويم

برآيد آرزو يا برنيايد

شهيد سوز و ساز آرزويم

جهان مشت گل و دل حاصل اوست

همين يك قطره خون مشكل اوست

نگاه ما دوبين افتاد ورنه

جهان هر كسى اندر دل اوست

سحر مى‏گفت بلبل باغبان را

در اين گِل جز نهال غم نگيرد

به پيرى مى‏رسد خار بيابان

ولى گُل چون جوان گردد بميرد

جهان ما كه نابود است بودش

زيان توأم همى‏زايد ز سودش

كهن را نو كن و طرح دگر ريز

دل ما برنتابد دير و زودش

نواى عشق را ساز است آدم

گشايد راز و خود راز است آدم

جهان او آفريد اين خوب‏تر ساخت

مگر با ايزد انباز است آدم

نه من انجام و نى آغاز جويم

همه رازم جهان راز جويم

گر از روى حقيقت پرده گيرند

همان بوك و مگر را باز جويم

دلا نارايى پروانه تا كى

نگيرى شيوه مردانه تا كى

يكى خود را به سوز خويشتن سوز

طواف آتش بيگانه تا كى

تنى پيدا كن از مشت غبارى

تنى محكم‏تر از سنگين‏حصارى

درون او دل دردآشنايى

چو جويى در كنار كوهسارى

ز آب و گل خدا خوش پيكرى ساخت

جهانى از ارم زيباترى ساخت

ولى ساقى به آن آتش كه دارد

ز خاك من جهان ديگرى ساخت

به يزدان روز محشر برهمن گفت

فروغ زندگى تاب شرر بود

وليكن گر نرنجى با تو گويم

صنم از آدمى پاينده‏تر بود

گذشتى تيزگام اى اختر صبح

مگر از خواب ما بيزار رفتى

من از ناآگهى گم‏كرده‏راهم

تو بيدار آمدى بيدار رفتى

تهى از هاى و هو مى‏خانه بودى

گل ما از شرر بيگانه بودى

نبودى عشق و اين هنگامه عشق

اگر دل چون خرد فرزانه بودى

تو را اى تازه‏پرواز آفريدند

سراپا لذّت بال‏آزمايى

هوس ما را گران‏پرواز دارد

تو از ذوق پريدن پر گشايى

چه لذّت يا رب! اندر هست و بود است؟

دل هر ذرّه در جوش نمود است

شكافد شاخ را چون غنچه گل

تبسّم‏ريز از ذوق وجود است

شنيدم در عدم پروانه مى‏گفت

دمى از زندگى تاب و تبم بخش

پريشان كن سحر خاكسترم را

وليكن سوز و ساز يك شبم بخش

مسلمانان مرا حرفى است در دل

كه روشن‏تر ز جان جبرييل است

نهانش دارم از آذرنهادان

كه اين سرّى ز اسرار خليل است

به كويش ره‏سپارى اى دل اى دل

مرا تنها گذارى اى دل اى دل

دمادم آرزوها آفرينى

مگر كارى ندارى اى دل اى دل

رهى در سينه انجم گشايى

ولى از خويشتن ناآشنايى

يكى بر خود گشا چون دانه چشمى

كه از زير زمين نخلى برآيى

سحر در شاخسار بوستانى

چه خوش مى‏گفت مرغ نغمه‏خوانى

برآور هر چه اندر سينه دارى

سرودى ناله‏اى آهى فغانى

تو را يك نكته سربسته گويم

اگر درس حيات از من بگيرى

بميرى گر به تن جانى ندارى

وگر جانى به تن دارى نميرى

بهل افسانه آن پاچراغى

حديث سوز او آزار گوش است

من آن پروانه را پروانه دانم

كه جانش سخت‏كوش و شعله‏نوش است

تو را از خويشتن بيگانه سازد

من آن آبى طربناكى ندارم

به بازارم مجو ديگر متاعى

چو گل جز سينه چاكى ندارم

زيان بينى ز سير بوستانم

اگر جانت شهيد جستجو نيست

نمايم آنچه هست اند رگ گل

بهار من طلسم رنگ و بو نيست

برون از ورطه بود و عدم شو

فزون‏تر زين جهان كيف و كم شو

خودى تعمير كن در پيكر خويش

چو ابراهيم معمار حرم شو

ز مرغان چمن ناآشنايم

به شاخ آشيان تنهاسرايم

اگر نازك‏دلى از من كران گير

كه خونم مى‏تراود از نوايم

جهان يا رب چه خوش هنگامه دارد

همه را مست يك پيمانه كردى

نگه را با نگه آميز دادى

دل از دل جان ز جان بيگانه كردى

سكندر با خضر خوش‏نكته‏اى گفت

شريك سوز و ساز بحر و بر شو

تو اين جنگ از كنار عرصه بينى

بمير اندر نبرد و زنده‏تر شو

سرير كيقباد اكليل جم خاك

كليسا و بتستان و حرم خاك

وليكن من ندانم گوهرم چيست

نگاهم برتر از گردون تنم خاك

اگر در مشت خاك تو نهادند

دل صدپاره خونابه‏بارى

ز ابر نوبهاران گريه آموز

كه از اشك تو رويد لاله‏زارى

دمادم نقش‏هاى تازه ريزد

به يك صورت قرار زندگى نيست

اگر امروزه تو تصوير دوش است

به خاك تو شرار زندگى نيست

چو ذوق نغمه‏ام در جلوت آرد

قيامت افكنم در محفل خويش

چو مى‏خواهم دمى خلوت بگيرم

جهان را گم كنم اندر دل خويش

چه مى‏پرسى ميان سينه دل چيست

خرد چون سوز پيدا كرد دل شد

دل از ذوق تپش دل بود ليكن

چو يك دم از تپش افتاد گِل شد

خرد گفت او به چشم اندر نگنجد

نگاه شوق در امّيد و بيم است

نمى‏گردد كهن افسانه طور

كه در هر دل تمنّاى كليم است

كنشت و مسجد و بت‏خانه و دير

جز اين مشت گِلى پيدا نكردى

ز حكم غير نتوان جز به دل رست

تو اى غافل دلى پيدا نكردى

نپيوستم در اين بستان‏سرا دل

ز بند اين و آن آزاده رفتم

چو باد صبح گرديدم دمى چند

گُلان را آب و رنگى داده رفتم

به خود باز آورد رند كهن را

مى برنا كه من در جام كردم

من اين مى چون مغان دور پيشين

ز چشم مست ساقى وام كردم

سفالم را مى او جام جم كرد

درون قطره‏ام پوشيده يم كرد

خرد اندر سرم بت‏خانه‏اى ريخت

خليل عشق ديرم را حرم كرد

خرد زنجيرى امروز و دوش است

پرستار بتان چشم و گوش است

صنم در آستين پوشيده دارد

برهمن‏زاده‏اى زنّارپوش است

خرد اندر سر هر كس نهادند

تنم چون ديگران از خاك و خون است

ولى اين راز كس جز من نداند

ضمير خاك و خونم بى‏چگون است

گداى جلوه رفتى بر سر طور

كه جان تو ز خود نامحرمى هست

قدم در جست‏وجوى آدمى زن

خدا هم در تلاش آدمى هست

بگو جبريل را از من پيامى

مرا آن پيكر نورى ندادند

ولى تاب تب ما خاكيان بين

به نورى ذوق مهجورى ندادند

هماى علم تا افتد به دامت

يقين كم كن گرفتار شكى باش

عمل خواهى يقين را پخته‏تر كن

يكى جوى و يكى بين و يكى باش

خرد بر چهره تو پرده‏ها بافت

نگاهى تشنه ديدار دارم

درافتد هر زمان انديشه با شوق

چه آشوب افكنى در جان زارم

دلت مى‏لرزد از انديشه مرگ

ز بيمش زرد مانند زريرى

به خود باز آ خودى را پخته‏تر گير

اگر گيرى پس از مردن نميرى

ز پيوند تن و جانم چه پرسى

به دام چند و چون مى‏درنيايم

دم آشفته‏ام در پيچ و تابم

چو از آغوش نى خيزم نوايم

مرا فرمود پير نكته‏دانى

هر امروز تو از فردا پيام است

دل از خوبان بى‏پروا نگه دار

حريمش جز به او دادن حرام است

ز رازى معنى قرآن چه پرسى

ضمير ما به آياتش دليل است

خرد آتش فروزد دل بسوزد

همين تفسير نمرود و خليل است

من از بود و نبود خود خموشم

اگر گويم كه هستم خودپرستم

وليكن اين نواى ساده كيست

كسى در سينه مى‏گويد كه هستم

ز من با شاعر رنگين‏بيان گوى

چه سود از سوز اگر با لاله سوزى

نه خود را مى‏گدازى ز آتش خويش

نه شام دردمندى برفروزى

ز خوب و زشت تو ناآشنايم

عيارش كرده‏اى سود و زيان را

در اين محفل ز من تنهاترى نيست

به چشم ديگرى بينم جهان را

تو اى شيخ حرم شايد ندانى

جهان عشق را هم محشرى هست

گناه و نامه و ميزان ندارد

نه او را مسلمى نى كافرى هست

چو تاب از خود بگيرد قطره آب

ميان صد گهر يك دانه گردد

به بزم هم‏نوايان آن‏چنان زى

كه گلشن بر تو خلوت‏خانه گردد

من اى دانشوران در پيچ و تابم

خرد را فهم اين معنى محال است

چه سان در مشت خاكى تن زند دل

كه دل دشت غزالان خيال است

ميارا بزم بر ساحل كه آنجا

نواى زندگانى نرم‏خيز است

به دريا غلت و با موجش درآويز

حيات جاودان اندر ستيز است

سراپا معنى سربسته‏ام من

نگاه حرف‏بافان برنتابم

نه مختارم توان گفتن نه مجبور

كه خاك زنده‏ام در انقلابم

مگو از مدّعاى زندگانى

تو را بر شيوه‏هاى او نگه نيست

من از ذوق سفر آن‏گونه مستم

كه منزل پيش من جز سنگ ره نيست

اگر كردى نگه بر پاره سنگ

ز فيض آرزوى تو گهر شد

به زر خود را مسنج اى بنده زر

كه زر از گوشه چشم تو زر شد

وفاناآشنا بيگانه‏خو بود

نگاهش بى‏قرار جست‏وجو بود

چو ديد او را پريد از سينه من

ندانستم كه دست‏آموز او بود

مپرس از عشق و از نيرنگى عشق

به هر رنگى كه خواهى سر برآرد

درون سينه بيش از نقطه‏اى نيست

چو آيد بر زبان پايان ندارد

مشو اى غنچه نورسته دل‏گير

از اين بستان‏سرا ديگر چه خواهى

لب جو بزم گل مرغ چمن‏سير

صبا شبنم نواى صبحگاهى

مرا روزى گل افسرده‏اى گفت

نمود ما چو پرواز شرار است

دلم بر محنت نقش‏آفرين سوخت

كه نقش كلك او ناپايدار است

جهان ما كه پايانى ندارد

چو ماهى در يم ايّام غرق است

يكى بر دل نظر وا كن كه بينى

يم ايّام در يك جام غرق است

به مرغان چمن هم‏داستانم

زبان غنچه‏هاى بى‏زبانم

چو ميرم با صبا خاكم بياميز

كه جز طوف گلان كارى ندارم

نمايد آنچه هست اين وادى گل

درون لاله آتش‏به‏جان چيست

به چشم ما چمن يك موج رنگ است

كه مى‏داند به چشم بلبلان چيست

تو خورشيدى و من سيّاره تو

سراپا نورم از نظّاره تو

ز آغوش تو دورم ناتمامم

تو قرآنى و من سى‏پاره تو

خيال او درون ديده خوش‏تر

غمش افزوده جان كاهيده خوش‏تر

مرا صاحب‏دلى اين نكته آموخت

ز منزل جاده پيچيده خوش‏تر

دماغم كافر زنّاردار است

بتان را بنده و پروردگار است

دلم را بين كه نالد از غم عشق

تو را با دين و آيينم چه كار است

صنوبر بنده آزاده او

فروغ روى گل از باده او

حريمش آفتاب و ماه و انجم

دل آدم در نگشاده او

ز انجم تا به انجم صد جهان بود

خرد هر جا كه پر زد آسمان بود

وليكن چون به خود نگريستم من

كران بى‏كران در من نهان بود

به پاى خود مزن زنجير تقدير

ته اين گنبد گردان رهى هست

اگر باور ندارى خيز و درياب

كه چون پا واكنى جولانگهى هست

دل من در طلسم خود اسير است

جهان از پرتو او تاب‏گير است

مپرس از صبح و شامم ز آفتابى

كه پيش روزگار من پرير است

نوا در ساز جان از زخمه تو

چه سان در جانى و از جان برونى

چراغم با تو سوزم بى‏تو ميرم

تو اى بى‏چون من بى‏من چگونى

نفس آشفته‏موجى از يم اوست

نى ما نغمه ما از دم اوست

لب جوى ابد چون سبزه رستيم

رگ ما ريشه ما از نم اوست

تو را درد يكى در سينه پيچيد

جهان رنگ و بو را آفريدى

دگر از عشق بى‏باكم چه رنجى

كه خود اين هاى و هو را آفريدى

كه را جويى چرا در پيچ و تابى

كه او پيداست تو زير نقابى

تلاش او كنى جز خود نبينى

تلاش خود كنى جز او نيابى

تو اى كودك‏منش خود را ادب كن

مسلمان‏زاده‏اى ترك نسب كن

به رنگ احمر و خون و رگ و پوست

عرب نازد اگر ترك عرب كن

نه افغانيم و نى ترك و تتاريم

چمن‏زاديم و از يك شاخساريم

تميز رنگ و بو بر ما حرام است

كه ما پرورده يك نوبهاريم

نهان در سينه ما عالمى هست

به خاك ما دلى در دل غمى هست

از آن صهبا كه جان ما برافروخت

هنوز اندر سبوى ما نمى هست

دل من اى دل من اى دل من

يم من كشتى من ساحل من

چو شبنم بر سر خاكم چكيدى

و يا چون غنچه رستى از گل من

چو گويم نكته زشت و نكو چيست

زبان لرزد كه معنى پيچ‏دار است

برون از شاخ بينى خار و گل را

درون او نه گل پيدا نه خار است

كسى كو درد پنهانى ندارد

تنى دارد ولى جانى ندارد

اگر جانى هوس دارى طلب كن

تب و تابى كه پايانى ندارد

چه پرسى از كجايم چيستم من

به خود پيچيده‏ام تا زيستم من

در اين دريا چو موج بى‏قرارم

اگر بر خود نپيچم نيستم من

به چندين جلوه در زير نقابى

نگاه شوق ما را برنتابى

دَوى در خون ما چون مستى مى

ولى بيگانه‏خويى ديريابى

دل از منزل تهى كن پا به ره دار

نگه را پاك مثل مهر و مه دار

متاع عقل و دين با ديگران بخش

غم عشق ار به دست افتد نگه دار

بيا اى عشق اى رمز دل ما

بيا اى كشت ما اى حاصل ما

كهن گشتند اين خاكى‏نهادان

دگر آدم بنا كن از گل ما

سخن درد و غم آرد درد و غم به

مرا اين ناله‏هاى دم به دم به

سكندر را ز عيش من خبر نيست

نواى دل‏كشى از ملك جم به

نه من بر مركب ختلى سوارم

نه از وابستگان شهريارم

مرا اى هم‏نشين دولت همين بس

چو كاوم سينه را لعلى برآرم

كمال زندگى خواهى بياموز

گشادن چشم و جز بر خود نبستن

فروبردن جهان را چون دم آب

طلسم زير و بالا درشكستن

تو مى‏گويى كه آدم خاك‏زاد است

اسير عالم كون و فساد است

ولى فطرت ز اعجازى كه دارد

بناى بحر بر جويش نهاده است

دل بى‏باك را ضرغام رنگ است

دل ترسنده را آهو پلنگ است

اگر بيمى ندارى بحر صحراست

اگر ترسى به هر موجش نهنگ است

ندانم باده‏ام يا ساغرم من

گهر در دامنم يا گوهرم من

چنان بينم چو بر دل ديده بندم

كه جانم ديگر است و ديگرم من

تو گويى طائر ما زير دام است

پريدن بر پر و بالش حرام است

ز تن برجسته‏تر شد معنى جان

فسان خنجر ما از نيام است

چه سان زايد تمنّا در دل ما

چه سان سوزد چراغ منزل ما

به چشم ما كه مى‏بيند چه بيند

چه سان گنجيد دل اندر گل ما

چو در جنّت خراميدم پس از مرگ

به چشمم اين زمين و آسمان بود

شكى با جان حيرانم درآويخت

جهان بود آن كه تصوير جهان بود

جهان ما كه جز انگاره‏اى نيست

اسير انقلاب صبح و شام است

ز سوهان قضا هموار گردد

هنوز اين پيكر گل ناتمام است

چه سان اى آفتاب آسمان‏گرد

به اين دورى به چشم من درآيى

به خاكى واصل و از خاكدان دور

تو اى مژگان‏گسل آخر كجايى

تراش از تيشه خود جاده خويش

به راه ديگران رفتن عذاب است

گر از دست تو كار نادر آيد

گناهى هم اگر باشد ثواب است

به منزل رهرو دل درنسازد

به آب و آتش و گل درنسازد

نپندارى كه در دل آرميده است

كه اين دريا به ساحل درنسازد

بيا با شاهد فطرت نظر باز

چرا در گوشه‏اى خلوت گزينى

تو را حق داد چشم پاك‏بينى

كه از نورش نگاهى آفرينى

ميان آب و گل خلوت گزيدم

ز افلاطون و فارابى بريدم

نكردم از كسى دريوزه چشم

جهان را جز به چشم خود نديدم

ز آغاز خودى كس را خبر نيست

خودى در حلقه شام و سحر نيست

ز خضر اين نكته نادر شنيدم

كه بحر از موج خود ديرينه‏تر نيست

دلا رمز حيات از غنچه درياب

حقيقت در مجازش بى‏حجاب است

ز خاك تيره مى‏رويد وليكن

نگاهش بر شعاع آفتاب است

فروغ او به بزم باغ و راغ است

گل از صهباى او روشن‏اياغ است

شب كس در جهان تاريك نگذاشت

كه در هر دل ز داغ او چراغ است

ز خاك نرگسستان غنچه‏اى رست

كه خواب از چشم او شبنم فروشست

خودى از بى‏خودى آمد پديدار

جهان دريافت آخر آنچه مى‏جست

جهان كز خود ندارد دستگاهى

به كوى آرزو مى‏جست راهى

ز آغوش عدم دزديده بگريخت

گرفت اندر دل آدم پناهى

دل من رازدان جسم و جان است

نپندارى اجل بر من گران است

چه غم گر يك جهان گم شد ز چشمم

هنوز اندر ضميرم صد جهان است

گل رعنا چو من در مشكلى هست

گرفتار طلسم محفلى هست

زبان برگ او گويا نگردد

ولى در سينه چاكش دلى هست

مزاج لاله خودرو شناسم

به شاخ اندر گلان را بو شناسم

از آن دارد مرا مرغ چمن دوست

مقام نغمه‏هاى او شناسم

جهان يك نغمه‏زار آرزويى

بم و زيرش ز تار آرزويى

به چشمم هر چه هست و بود و باشد

دمى از روزگار آرزويى

دل من بى‏قرار آرزويى

درون سينه من هاى و هويى

سخن اى همنشين! از من چه خواهى؟

كه من با خويش دارم گفت‏وگويى

دوام ما ز سوز ناتمام است

چو ماهى جز تپش بر ما حرام است

مجو ساحل كه در آغوش ساحل

تپيد يك دم و مرگ دوام است

مرنج از برهمن اى واعظ شهر

گر از ما سجده‏اى پيش بتان خواست

خداى ما كه خود صورتگرى كرد

بتى را سجده‏اى از قدسيان خواست

حكيمان گر چه صد پيكر شكستند

مقيم سومنات بود و هستند

چه سان افرشته و يزدان بگيرند

هنوز آدم به فتراكى نبستند

جهان‏ها رويد از مشت گل من

بيا سرمايه گير از حاصل من

غلط كردى ره سرمنزل دوست

دمى گم شو به صحراى دل من

هزاران سال با فطرت نشستم

به او پيوستم و از خود گسستم

وليكن سرگذشتم اين دو حرف است

تراشيدم پرستيدم شكستم

به پهناى ازل پر مى‏گشودم

ز بند آب و گل بيگانه بودم

به چشم تو بهاى من بلند است

كه آوردى به بازار وجودم

درونم جلوه افكار اين چيست

برون من همه اسرار اين چيست

بفرما اى حكيم نكته‏پرداز

بدن آسوده جان سيّار اين چيست

به خود نازم گداى بى‏نيازم

تپم سوزم گدازم نى نوازم

تو را از نغمه در آتش نشاندم

سكندرفطرتم آيينه‏سازم

اگر آگاهى از كيف و كم خويش

يمى تعمير كن از شبنم خويش

دلا دريوزه مهتاب تا كى

شب خود را برافروز از دم خويش

چه غم دارى حيات دل ز دم نيست

كه دل در حلقه بود و عدم نيست

مخور اى كم‏نظر انديشه مرگ

اگر دم رفت دل باقى است غم نيست

تو اى دل تا نشينى در كنارم

ز تشريف شهان خوش‏تر گليمم

درون سينه‏ام باشى پس از مرگ

من از دست تو در امّيد و بيمم

ز من گو صوفيان باصفا را

خداجويان معنى‏آشنا را

غلام همّت آن خودپرستم

كه با نور خودى بيند خدا را

چو نرگس اين چمن ناديده مگذر

چو بو در غنچه پيچيده مگذر

تو را حق ديده روشن‏ترى داد

خرد بيدار و دل خوابيده مگذر

تراشيدم صنم بر صورت خويش

به شكل خود خدا را نقش بستم

مرا از خود برون‏رفتن محال است

به هر رنگى كه هستم خودپرستم

به شبنم غنچه نورسته مى‏گفت

نگاه ما چمن‏زادان رسا نيست

در آن پهنا كه صد خورشيد دارد

تميز پست و بالا هست يا نيست

زمين را رازدان آسمان گير

مكان را شرح رمز لامكان گير

پرد هر ذرّه سوى منزل دوست

نشان راه از ريگ روان گير

ضمير «كن فكان» غير از تو كس نيست

نشان بى‏نشان غير از تو كس نيست

قدم بى‏باك‏تر نه در ره زيست

به پهناى جهان غير از تو كس نيست

زمين خاك در مى‏خانه ما

فلك يك گردش پيمانه ما

حديث سوز و ساز ما دراز است

جهان ديباچه افسانه ما

سكندر رفت و شمشير و علم رفت

خراج شهر و گنج كان و يم رفت

امم را از شهان پاينده‏تر دان

نمى‏بينى كه ايران ماند و جم رفت

ربودى دل ز چاك سينه من

به غارت برده‏اى گنجينه من

متاع آرزويم با كه دادى

چه كردى با غم ديرينه من

ز پيش من جهان رنگ و بو رفت

زمين و آسمان و چارسو رفت

تو رفتى اى دل از هنگامه او

و يا از خلوت‏آباد تو او رفت

مرا از پرده ساز آگهى نيست

ولى دانم نواى زندگى چيست

سرودم آنچنان در شاخساران

گل از مرغ چمن پرسد كه اين كيست

نوا مستانه در محفل زدم من

شرار زندگى بر گل زدم من

دل از نور خرد كردم ضياگير

خرد را بر عيار دل زدم من

عجم از نغمه‏هاى من جوان شد

ز سودايم متاع او گران شد

هجومى بود ره‏گم‏كرده در دشت

ز آواز درايم كاروان شد

عجم از نغمه‏ام آتش‏به‏جان است

صداى من دراى كاروان است

حدى را تيزتر خوانم چو عرفى

كه ره خوابيده و محمل گران است

ز جان بى‏قرار آتش گشادم

دلى در سينه مشرق نهادم

گل او شعله‏زار از ناله من

چو برق اندر نهاد او فتادم

مرا مثل نسيم آواره كردند

دلم مانند گل صدپاره كردند

نگاهم را كه پيدا هم نبيند

شهيد لذّت نظّاره كردند

خرد كرباس را زرّينه سازد

كمالش سنگ را آيينه سازد

نواى شاعر جادونگارى

ز نيش زندگى نوشينه سازد

ز شاخ آرزو بر خورده‏ام من

به راز زندگى پى برده‏ام من

بترس از باغبان ناوك‏انداز

كه پيغام بهار آورده‏ام من

خيالم كو گل از فردوس چيند

چو مضمون غريبى آفريند

دلم در سينه مى‏لرزد چو برگى

كه بر وى قطره شبنم نشيند

عجم بحرى است ناپيداكنارى

كه در وى گوهر الماس‏رنگ است

وليكن من نرانم كشتى خويش

به دريايى كه موجش بى‏نهنگ است

مگو كار جهان نااستوار است

هر آن ما ابد را پرده‏دار است

بگير امروز را محكم كه فردا

هنوز اندر ضمير روزگار است

رميدى از خداوندان افرنگ

ولى بر گور و گنبد سجده پاشى

به لالايى چنان عادت گرفتى

ز سنگ راه مولايى تراشى

قباى زندگانى چاك تا كى

چو موران آشيان در خاك تا كى

به پرواز آ و شاهينى بياموز

تلاش دانه در خاشاك تا كى

ميان لاله و گل آشيان گير

ز مرغ نغمه‏خوان درس فغان گير

اگر از ناتوانى گشته‏اى پير

نصيبى از شباب اين جهان گير

به جان من كه جان نقش تن انگيخت

هواى جلوه اين گل را دورو كرد

هزاران شيوه دارد جان بى‏تاب

بدن گردد چو با يك شيوه خوكرد

به گوشم آمد از خاك مزارى

كه در زير زمين هم مى‏توان زيست

نفس دارد وليكن جان ندارد

كسى كو بر مراد ديگران زيست

مشو نوميد از اين مشت غبارى

پريشان جلوه ناپايدارى

چو فطرت مى‏تراشد پيكرى را

تمامش مى‏كند در روزگارى

جهان رنگ و بو فهميدنى هست

در اين وادى بسى گل چيدنى هست

ولى چشم از درون خود نبندى

كه در جان تو چيزى ديدنى هست

تو مى‏گويى كه من هستم خدا نيست

جهان آب و گل را انتها نيست

هنوز اين راز بر من ناگشوده است

كه چشمم آنچه بيند هست يا نيست

بساطم خالى از مرغ كباب است

نه در جامم مى آيينه‏تاب است

غزال من خورد برگ گياهى

ولى خون دل او مشك ناب است

رگ مسلم ز سوز من تپيده است

ز چشمش اشك بى‏تابم چكيده است

هنوز از محشر جانم نداند

جهان را با نگاه من نديده است

به حرف اندر نگيرى لامكان را

درون خود نگر اين نكته پيداست

به تن جان آن‏چنان دارد نشيمن

كه نتوان گفت اين‏جا نيست آن‏جاست

به هر دل عشق رنگ تازه بر كرد

گهى با سنگ گه با شيشه سر كرد

تو را از خود ربود و چشم تر داد

مرا با خويشتن نزديك‏تر كرد

هنوز از بند آب و گل نرستى

تو گويى رومى و افغانى‏ام من

من اوّل آدم بى‏رنگ و بويم

از آن پس هندى و تورانى‏ام من

مرا ذوق سخن خون در جگر كرد

غبار راه را مشت شرر كرد

به گفتار محبّت لب گشودم

بيان اين راز را پوشيده‏تر كرد

گريز آخر ز عقل ذوفنون كرد

دل خودكام را از عشق خون كرد

ز اقبال فلك‏پيما چه پرسى

حكيم نكته‏دان ما جنون كرد

افكار

گل نخستين

هنوز هم‏نفسى در چمن نمى‏بينم

بهار مى‏رسد و من گل نخستينم

به آب جو نگرم خويش را نظاره كنم

به اين بهانه مگر روى ديگرى بينم

به خامه‏اى كه خط زندگى رقم زده است

نوشته‏اند پيامى به برگ رنگينم

دلم به دوش و نگاهم به عبرت امروز

شهيد جلوه فردا و تازه‏آيينم

ز تيره‏خاك دميدم قباى گل بستم

وگرنه اختر وامانده‏اى ز پروينم

دعا

اى كه از خم‏خانه فطرت به جامم ريختى

ز آتش صهباى من بگداز ميناى مرا

عشق را سرمايه ساز از گرمى فرياد من

شعله بى‏باك گردان خاك سيناى مرا

چون بميرم از غبار من چراغ لاله ساز

تازه كن داغ مرا سوزان به صحراى مرا

هلال عيد

نتوان ز چشم شوق رميد اى هلال عيد!

از صد نگه به راه تو دامى نهاده‏اند

بر خود نظر گشا ز تهى‏دامنى مرنج

در سينه تو ماه تمامى نهاده‏اند

تسخير فطرت

(1) ميلاد آدم

نعره زد عشق كه خونين‏جگرى پيدا شد

حسن لرزيد كه صاحب‏نظرى پيدا شد

فطرت آشفت كه از خاك جهان مجبور

خودگرى خودشكنى خودنگرى پيدا شد

خبرى رفت ز گردون به شبستان ازل

حذر اى پردگيان پرده‏درى پيدا شد

آرزو بى‏خبر از خويش به آغوش حيات

چشم واكرد و جهان دگرى پيدا شد

زندگى گفت كه در خاك تپيدم همه عمر

تا از اين گنبد ديرينه درى پيدا شد

(2) انكار ابليس

نورى نادان نى‏ام سجده به آدم برم

او به نهاد است خاك من به نژاد آذرم

مى‏تپد از سوز من خون رگ كاينات

من به دُو صرصرم من به غُو تندرم

رابطه سالمات ضابطه امّهات

سوزم و سازى دهم آتش ميناگرم

ساخته خويش را درشكنم ريزريز

تا ز غبار كهن پيكر نو آورم

از زو من موجه چرخ سكون‏ناپذير

نقشگر روزگار تاب و تب جوهرم

پيكر انجم ز تو گردش انجم ز من

جان به جهان اندرم زندگى مضمرم

تو به بدن جان دهى شور به جان من دهم

تو به سكون ره‏زنى من به تپش رهبرم

من ز تنك‏مايگان كديه نكردم سجود

قاهر بى‏دوزخم داور بى‏محشرم

آدم خاكى‏نهاد دون‏نظر و كم‏سواد

زاد در آغوش تو پير شود در برم

(3) اغواى آدم

زندگى سوز و ساز به ز سكون دوام

فاخته شاهين شود از تپش زير دام

هيچ نيامد ز تو غير سجود نياز

خيز چو سرو بلند اى به عمل نرم‏گام

كوثر و تسنيم برد از تو نشاط عمل

گير ز ميناى تاك باده آيينه‏فام

زشت و نكو زاده وهم خداوند توست

لذّت كردار گير گام بنه جوى كام

خيز كه بنمايمت مملكت تازه‏اى

چشم جهان‏بين گشا بهر تماشا خرام

قطره بى‏مايه‏اى گوهر تابنده شو

از سر گردون بيفت گير به دريا مقام

تيغ درخشنده‏اى جان جهانى گسل

جوهر خود را نما آى برون از نيام

بازوى شاهين گشا خون تذروان بريز

مرگ بود باز را زيستن اندر كنام

تو نشناسى هنوز شوق بميرد ز وصل

چيست حيات دوام سوختن ناتمام

(4) آدم از بهشت بيرون آمده مى‏گويد

چه خوش است زندگى را همه سوز و ساز كردن

دل كوه و دشت و صحرا به دمى گداز كردن

ز قفس درى گشادن به فضاى گلستانى

ره آسمان نوردن به ستاره راز كردن

به گدازهاى پنهان به نيازهاى پيدا

نظرى اداشناسى به حريم ناز كردن

گه جز يكى نديدن به هجوم لاله‏زارى

گه خار نيش‏زن را ز گل امتياز كردن

همه سوز ناتمامم همه درد آرزويم

به گمان دهم يقين را كه شهيد جستجويم

(5) صبح قيامت (آدم در حضور بارى)

اى كه ز خورشيد تو گوهر جان مستنير

از دلم افروختى شمع جهان ضرير

ريخت هنرهاى من بحر به يك ناى آب

تيشه من آورد از جگر خاره شير

زهره گرفتار من ماه پرستار من

عقل كلان كار من بهر جهان دار و گير

من به زمين در شدم من به فلك بر شدم

بسته جادوى من ذرّه و مهر منير

گر چه فسونش مرا برد ز راه صواب

از غلطم درگذر عذر گناهم پذير

رام نگردد جهان تا نه فسونش خوريم

جز به كمند نياز ناز نگردد اسير

تا شود از آه گرم اين بت سنگين گداز

بستن زنّار او بود مرا ناگزير

عقل به دام آورد فطرت چالاك را

اهرمن شعله‏زاد سجده كند خاك را

بوى گل

حورى به كنج گلشن جنّت تپيد و گفت

ما را كسى ز آن سوى گردون خبر نداد

نايد به فهم من سحر و شام و روز و شب

عقلم ربود اين كه بگويند مُرد و زاد

گرديد موج نكهت و از شاخ گل دميد

پا اين‏چنين به عالم فردا و دى نهاد

وا كرد چشم و غنچه شد و خنده زد دمى

گل گشت و برگ‏برگ شد و بر زمين فتاد

زان نازنين كه بند ز پايش گشاده‏اند

آهى است يادگار كه بو نام داده‏اند

نواى وقت

خورشيد به دامانم انجم به گريبانم

در من نگرى هيچم در خود نگرى جانم

در شهر و بيابانم در كاخ و شبستانم

من دردم و درمانم من عيش فراوانم

   من تيغ جهان‏سوزم من چشمه حيوانم

چنگيزى و تيمورى مشتى ز غبار من

هنگامه افرنگى يك جسته‏شرار من

انسان و جهان او از نقش و نگار من

خون جگر مردان سامان بهار من

   من آتش سوزانم من روضه رضوانم

آسوده و سيّارم اين طرفه‏تماشا بين

در باده امروزم كيفيت فردا بين

پنهان به ضمير من صد عالم رعنا بين

صد كوكب غلتان بين صد گنبد خضرا بين

من كسوت انسانم پيراهن يزدانم

تقدير فسون من تدبير فسون تو

تو عاشق ليلايى من دشت جنون تو

چون روح روان پاكم از چند و چگون تو

تو راز درون من من راز درون تو

از جان تو پيدايم در جان تو پنهانم

من رهرو و تو منزل من مزرع و تو حاصل

تو ساز صدآهنگى تو گرمى اين محفل

آواره آب و گل درياب مقام دل

گنجيده به جامى بين اين قلزم بى‏ساحل

از موج بلند تو سر برزده توفانم

فصل بهار

خيز كه در كوه و دشت

 خيمه زد ابر بهار

مست ترنّم هزار

طوطى و درّاج و سار

بر طرف جويبار

كشت گل و لاله‏زار

چشم تماشا بيار

خيز كه در كوه و دشت

خيمه زد ابر بهار

ع ع ع

خيز كه در باغ و راغ

 قافله گل رسيد

باد بهاران وزيد

مرغ نوا آفريد

لاله گريبان دريد

حسن گل تازه چيد

عشق غم نو خريد

خيز كه در باغ و راغ

قافله گل رسيد

ع ع ع

بلبلكان در صفير

صلصلكان در خروش

خون چمن گرم‏جوش

اى كه نشينى خموش

درشكن آيين هوش

باده معنى بنوش

نغمه‏سرا گل بپوش

بلبلكان در صفير

صلصلگان در خروش

ع ع ع

حجره‏نشينى گذار

 گوشه صحرا گزين

بر لب جويى نشين

آب روان را ببين

نرگس نازآفرين

لخت دل فرودين

بوسه زنش بر جبين

حجره‏نشينى گذار

 گوشه صحرا گزين

ع ع ع

ديده معنى گشا

 اى ز عيان بى‏خبر

لاله كمر در كمر

نيمه آتش به بر

مى‏چكدش بر جگر

شبنم اشك سحر

در شفق انجم نگر

ديده معنى گشا

اى ز عيان بى‏خبر

ع ع ع

خاك چمن وا نمود

راز دل كاينات

بود و نبود صفات

جلوه‏گرى‏هاى ذات

آنچه تو دانى حيات

آنچه تو خوانى ممات

هيچ ندارد ثبات

خاك چمن وا نمود

 راز دل كاينات

ع ع ع

حيات جاويد

گمان مبر كه به پايان رسيد كار مغان

هزار باده ناخورده در رگ تاك است

چمن خوش است وليكن چو غنچه نتوان زيست

قباى زندگى‏اش از دم صبا چاك است

اگر ز رمز حيات آگهى مجوى و مگير

دلى كه از خلش خار آرزو پاك است

به خود خزيده و محكم چو كوهساران زى

چو خس مزى كه هوا تيز و شعله بى‏باك است

افكار انجم

شنيدم كوكبى با كوكبى گفت

كه در بحريم و پيدا ساحلى نيست

سفر اندر سرشت ما نهادند

ولى اين كاروان را منزلى نيست

اگر انجم همان استى كه بود است

از اين ديرينه‏تابى‏ها چه سود است

گرفتار كمند روزگاريم

خوشا آن كس كه محروم وجود است

كس اين بار گران را برنتابد

ز بود ما نبود جاودان به

فضاى نيلگونم خوش نيايد

ز اوجش پستى آن خاكدان به

خنك انسان كه جانش بى‏قرار است

سوار راهوار روزگار است

قباى زندگى بر قامتش راست

كه او نوآفرين و تازه‏كار است

زندگى

شبى زار ناليد ابر بهار

كه اين زندگى گريه پى‏هم است

درخشيد برق سبك‏سير و گفت

خطا كرده‏اى خنده يك دم است

ندانم به گلشن كه برد اين خبر

سخن‏ها ميان گل و شبنم است

محاوره علم و عشق

علم

نگاهم رازدار هفت و چار است

گرفتار كمندم روزگار است

جهان‏بينم به اين سو باز كردند

مرا با آن سوى گردون چه كار است

چكد صد نغمه از سازى كه دارم

به بازار افكنم رازى كه دارم

عشق

ز افسون تو دريا شعله‏زار است

هوا آتش‏گداز و زهردار است

چو با من يار بودى نور بودى

بريدى از من و نور تو نار است

به خلوت‏خانه لاهوت زادى

وليكن در نخ شيطان فتادى

بيا اين خاكدان را گلستان ساز

جهان پير را ديگر جوان ساز

بيا يك ذرّه از درد دلم گير

ته گردون بهشت جاودان ساز

ز روز آفرينش همدم استيم

همان يك نغمه را زير و بم استيم

سرود انجم

هستى ما نظام ما

مستى ما خرام ما

گردش بى‏مقام ما

زندگى دوام ما

دور فلك به كام ما

مى‏نگريم و مى‏رويم

جلوه‏گه شهود را

بتكده نمود را

رزم نبود و بود را

كشمكش وجود را

عالم دير و زود را

مى‏نگريم و مى‏رويم

گرمى كارزارها

خامى پخته‏كارها

تاج و سرير و دارها

خوارى شهريارها

بازى روزگارها

مى‏نگريم و مى‏رويم

خواجه ز سرورى گذشت

بنده ز چاكرى گذشت

زارى و قيصرى گذشت

دور سكندرى گذشت

شيوه بتگرى گذشت

مى‏نگريم و مى‏رويم

خاك خموش و در خروش

سست‏نهاد و سخت‏كوش

گاه بزم ناز و نوش

گاه جنازه‏اى به دوش

مير جهان و سفته‏گوش

مى‏نگريم و مى‏رويم

تو به طلسم چون و چند

عقل تو در گشاد و بند

مثل غزاله در كمند

زار و زبون و دردمند

ما به نشيمن بلند

مى‏نگريم و مى‏رويم

پرده چرا ظهور چيست

اصل ظلام و نور چيست

چشم و دل و شعور چيست؟

فطرت ناصبور چيست

اين همه نزد و دور چيست؟

مى‏نگريم و مى‏رويم

بيش تو نزد ما كمى

سال تو پيش ما دمى

اى به كنار تو يمى

ساخته‏اى به شبنمى

ما به تلاش عالمى

مى‏نگريم و مى‏رويم

نسيم صبح

ز روى بحر و سر كوهسار مى‏آيم

وليك مى‏نشناسم كه از كجا خيزم

دهم به غم‏زده طائر پيام فصل بهار

ته نشيمن او سيم ياسمن ريزم

به سبزه غلتم و بر شاخ لاله مى‏پيچم

كه رنگ و بو ز مسامات او برانگيزم

خميده تا نشود شاخ او ز گردش من

به برگ لاله و گل نرم‏نرمك آويزم

چو شاعرى ز غم عشق در خروش آيد

نفس‏نفس به نواهاى او درآميزم

پند باز با بچّه خويش

تو دانى كه بازان ز يك جوهرند

دل شير دارند و مشتى پرند

نكوشيوه و پخته‏تدبير باش

جسور و غيور و كلان‏گير باش

مياميز با كبك و تورنگ و سار

مگر اين كه دارى هواى شكار

چه قومى فرومايه ترسناك

كند پاك منقار خود را به خاك

شد آن باشه نخجير نخجير خويش

كه گيرد ز صيد خود آيين و كيش

بسا شكره افتاده بر روى خاك

شد از صحبت دانه‏چينان هلاك

نگه دار خود را و خرسند زى

دلير و درشت و تنومند زى

تن نرم و نازك به تيهو گذار

رگ سخت چون شاخ آهو بيار

نصيب جهان آنچه از خرّمى است

ز سنگينى و محنت و پردمى است

چه خوش گفت فرزند خود را عقاب

كه يك قطره خون بهتر از لعل ناب

مجو انجمن مثل آهو و ميش

به خلوت گرا چون نياكان خويش

چنين ياد دارم ز بازان پير

نشيمن به شاخ درختى مگير

كنامى نگيريم در باغ و كشت

كه داريم در كوه و صحرا بهشت

ز روى زمين دانه‏چيدن خطاست

كه پهناى گردون خداداد ماست

نجيبى كه پا بر زمين سوده است

ز مرغ سرا سفله‏تر بوده است

پى شاهبازان بساط است سنگ

كه بر سنگ رفتن كند تيز چنگ

تو از زردچشمان صحراستى

به گوهر چو سيمرغ والاستى

جوان اصيلى كه در روز جنگ

برد مردمك را ز چشم پلنگ

به پرواز تو سطوت نوريان

به رگ‏هاى تو خون كافوريان

ته چرخ گردنده كوژپشت

بخور آنچه گيرى ز نرم و درشت

ز دست كسى طعمه خود مگير

نكو باش و پند نكويان پذير

كرم كتابى

شنيدم شبى در كتب‏خانه من

به پروانه مى‏گفت كرم كتابى

به اوراق سينا نشيمن گرفتم

بسى ديدم از نسخه فاريابى

نفهميده‏ام حكمت زندگى را

همان تيره‏روزم ز بى‏آفتابى

نكو گفت پروانه نيم‏سوزى

كه اين نكته را در كتابى نيابى

تپش مى‏كند زنده‏تر زندگى را

تپش مى‏دهد بال و پر زندگى را

كبر و ناز

يخ جوى كوه را ز ره كبر و ناز گفت

ما را ز مويه تو شود تلخ روزگار

گستاخ مى‏سرايى و بى‏باك مى‏روى

هر سال شوخ‏ديده و آواره‏تر ز پار

شايان دودمان كُهستانيان نه‏اى

خود را مگوى دخترك ابر كوهسار

گردنده و فتنده و غلتنده‏اى به خاك

راه دگر بگير و برو سوى مرغزار

گفت آب جو: چنين سخن دل‏شكن مگوى

بر خويشتن مناز و نهال منى مكار

من مى‏روم كه در خور اين دودمان نى‏ام

تو خويش را ز مهر درخشان نگاه دار

لاله

آن شعله‏ام كه صبح ازل در كنار عشق

پيش از نمود بلبل و پروانه مى‏تپيد

افزون‏ترم ز مهر و به هر ذرّه تن زنم

گردون شرار خويش ز تاب من آفريد

در سينه چمن چو نفس كردم آشيان

يك شاخ نازك از ته خاكم چو نم كشيد

سوزم ربود و گفت يكى در برم بايست

ليكن دل ستم‏زده من نيارميد

در تنگناى شاخ بسى پيچ و تاب خورد

تا جوهرم به جلوه‏گه رنگ و بو رسيد

شبنم به راه من گهر آب‏دار ريخت

خنديد صبح و باد صبا گرد من وزيد

بلبل ز گل شنيد كه سوزم ربوده‏اند

ناليد و گفت جامه هستى گران خريد

واكرده سينه منّت خورشيد مى‏كشم

آيا بود كه باز برانگيزد آتشم

حكمت و شعر

بوعلى اندر غبار ناقه گم

دست رومى پرده محمل گرفت

اين فروتر رفت و تا گوهر رسيد

آن به گردابى چو خس منزل گرفت

حق اگر سوزى ندارد حكمت است

شعر مى‏گردد چو سوز از دل گرفت

كرمك شب‏تاب

يك ذرّه ی بى‏مايه متاع نفس اندوخت

شوق اين‏قدرش سوخت كه پروانگى آموخت

پهناى شب افروخت

وامانده شعاعى كه گره خورد و شرر شد

از سوز حيات است كه كارش همه زر شد

داراى نظر شد

پروانه بى‏تاب كه هر سو تك و پو كرد

بر شمع چنان سوخت كه خود را همه او كرد

ترك من و تو كرد

با اختركى ماه مبينى به كمينى

نزديك‏تر آمد به تماشاى زمينى

از چرخ برينى

يا ماه تنك‏ضوء كه يك جلوه تمام است

ماهى كه برد منّت خورشيد حرام است

آزادمقام است

اى كرمك شب‏تاب سراپاى تو نور است

پرواز تو يك سلسله غيب و حضور است

آيين ظهور است

در تيره‏شبان مشعل مرغان شب استى

آن سوز چه سوز است كه در تاب و تب استى؟

گرم طلب استى

ماييم كه مانند تو از خاك دميديم

ديديم تپيديم نديديم تپيديم

جايى نرسيديم

گويم سخن پخته و پرورده و ته‏دار

از منزل گم‏گشته مگو پاى به ره دار

اين جلوه نگه دار

حقيقت

عقاب دوربين جويينه را گفت

نگاهم آنچه مى‏بيند سراب است

جوابش داد آن مرغ حق‏انديش

تو مى‏بينى و من دانم كه آب است

صداى ماهى آمد از ته بحر

كه چيزى هست و هم در پيچ و تاب است

حُدى (نغمه ساربان حجاز)

ناقه ی سيّار من

آهوى تاتار من

درهم و دينار من

اندك و بسيار من

دولت بيدار من

تيزترك گام زن منزل ما دور نيست

دلكش و زيباستى

شاهد رعناستى

روكش حوراستى

غيرت ليلاستى

دختر صحراستى

تيزترك گام زن منزل ما دور نيست

در تپش آفتاب

غوطه زنى در سراب

هم به شب ماهتاب

تند روى چون شهاب

چشم تو ناديده خواب

تيزترك گام زن منزل ما دور نيست

لكّه ابر روان

كشتى بى‏بادبان

مثل خضر راه‏دان

بر تو سبك هر گران

لخت دل ساربان

تيزترك گام زن منزل ما دور نيست

سوز تو اندر زمام

ساز تو اندر خرام

بى‏خورش و تشنه‏كام

پا به سفر صبح و شام

خسته شوى از مقام

تيزترك گام زن منزل ما دور نيست

شام تو اندر يمن

صبح تو اندر قرن

ريگ درشت وطن

پاى تو را ياسمن

اى چو غزال ختن

تيزترك گام زن منزل ما دور نيست

مه ز سفر پا كشيد

در پس تل آرميد

صبح ز مشرق دميد

جامه شب بردريد

باد بيابان وزيد

تيزترك گام زن منزل ما دور نيست

نغمه من دل‏گشاى

زير و بمش جان‏فزاى

قافله‏ها را دراى

فتنه‏ربا فتنه‏زاى

اى به حرم چهره‏ساى

تيزترك گام زن منزل ما دور نيست

قطره آب

مرا معنى تازه‏اى مدّعاست

اگر گفته را بازگويم رواست

«يكى قطره باران ز ابرى چكيد

خجل شد چو پهناى دريا بديد

كه جايى كه درياست من كيستم

گر او هست حقّا كه من نيستم»

وليكن ز دريا برآمد خروش

ز شرم تنك‏مايگى رو مپوش

تماشاى شام و سحر ديده‏اى

چمن ديده‏اى دشت و در ديده‏اى

به برگ گياهى به دوش سحاب

درخشيدى از پرتو آفتاب

گهى همدم تشنه‏كامان راغ

گهى محرم سينه‏چاكان باغ

گهى خفته در تاك و طاقت‏گداز

گهى خفته در خاك و بى‏سوز و ساز

ز موج سبك‏سير من زاده‏اى

ز من زاده‏اى در من افتاده‏اى

بياساى در خلوت سينه‏ام

چو جوهر درخش اندر آيينه‏ام

گهر شو در آغوش قلزم بزى

فروزان‏تر از ماه و انجم بزى

محاوره مابين خدا و انسان

خدا

جهان را ز يك آب و گل آفريدم

تو ايران و تاتار و زنگ آفريدى

من از خاك پولاد ناب آفريدم

تو شمشير و تير و تفنگ آفريدى

تبر آفريدى نهال چمن را

قفس ساختى طائر نغمه‏زن را

انسان

تو شب آفريدى چراغ آفريدم

سفال آفريدى اياغ آفريدم

بيابان و كهسار و راغ آفريدى

خيابان و گلزار و باغ آفريدم

من آنم كه از سنگ آيينه سازم

من آنم كه از زهر نوشينه سازم

ساقى‏نامه

(در نشاط باغ كشمير نوشته شد)

خوشا روزگارى خوشا نوبهارى

نجوم پرن رست از مرغزارى

زمين از بهاران چو بال تذروى

ز فوّاره الماس‏بار آبشارى

نپيچد نگه جز كه در لاله و گل

نغلتد هوا جز كه بر سبزه‏زارى

لب جو خودآرايى غنچه ديدى

چه زيبانگارى چه آيينه‏دارى

چه شيرين‏نوايى چه دلكش‏صدايى

كه مى‏آيد از خلوت شاخسارى

به تن جان به جان آرزو زنده گردد

ز آواى سارى ز بانگ هزارى

نواهاى مرغان بلندآشيانى

درآميخت با نغمه جويبارى

تو گويى كه يزدان بهشت برين را

نهاده است در دامن كوهسارى

كه تا رحمتش آدمى‏زادگان را

رها سازد از محنت انتظارى

چه خواهم در اين گلستان گر نخواهم

شرابى كتابى ربابى نگارى

سرت گردم اى ساقى ماه‏سيما

بيار از نياكان ما يادگارى

به ساغر فرو ريز آبى كه جان را

فروزد چو نورى بسوزد چو نارى

شقايق برويان ز خاك نژندم

بهشتى فرو چين به مشت غبارى

نبينى كه از كاشغر تا به كاشان

همان يك نوا نالد از هر ديارى

ز چشم امم ريخت آن اشك نابى

كه تأثير او گل دماند ز خارى

كشيرى كه با بندگى خو گرفته

بتى مى‏تراشد ز سنگ مزارى

ضميرش تهى از خيال بلندى

خودى‏ناشناسى ز خود شرمسارى

بريشم‏قبا خواجه از محنت او

نصيب تنش جامه تارتارى

نه در ديده او فروغ نگاهى

نه در سينه او دل بى‏قرارى

از آن مى‏فشان قطره‏اى بر كشيرى

كه خاكسترش آفريند شرارى

شاهين و ماهى

ماهى‏بچه‏اى شوخ به شاهين‏بچه‏اى گفت:

اين سلسله موج كه بينى همه درياست

داراى نهنگان خروشنده‏تر از ميغ

در سينه او ديده و ناديده بلاهاست

با سيل گران‏سنگ و زمين‏گير و سبك‏خيز

با گوهر تابنده و با لؤلوى لالاست

بيرون نتوان رفت ز سيل همه‏گيرش

بالاى سر ماست ته پاست همه جاست

هرلحظه جوان است و روان است و دوان است

از گردش ايّام نه افزون شد و نى كاست

ماهى‏بچه را سوز سخن چهره برافروخت

شاهين‏بچه خنديد و ز ساحل به هوا خاست

زد بانگ كه شاهينم و كارم به زمين چيست؟

صحراست كه درياى ته بال و پر ماست

بگذر ز سر آب و به پهناى هوا ساز

اين نكته نبيند مگر آن ديده كه بيناست

كرمك شب‏تاب

شنيدم كرمك شب‏تاب مى‏گفت

نه آن مورم كه كس نالد ز نيشم

توان بى‏منّت بيگانگان سوخت

نپندارى كه من پروانه‏كيشم

اگر شب تيره‏تر از چشم آهوست

خود افروزم چراغ راه خويشم

تنهايى

به بحر رفتم و گفتم به موج بى‏تابى

هميشه در طلب استى چه مشكلى دارى؟

هزار لؤلوى لالاست در گريبانت

درون سينه چو من گوهر دلى دارى

تپيد و از لب ساحل رميد و هيچ نگفت

به كوه رفتم و پرسيدم اين چه بى‏دردى است

رسد به گوش تو آه و فغان غم‏زده‏اى

اگر به سنگ تو لعلى ز قطره خون است

يكى درآ به سخن با من ستم‏زده‏اى

به خود خزيد و نفس دركشيد و هيچ نگفت

ره دراز بريدم ز ماه پرسيدم

سفرنصيب! نصيب تو منزلى است كه نيست

جهان ز پرتو سيماى تو سمن‏زارى

فروغ داغ تو از جلوه دلى است كه نيست

سوى ستاره رقيبانه ديد و هيچ نگفت

شدم به حضرت يزدان گذشتم از مه و مهر

كه در جهان تو يك ذرّه آشنايم نيست

جهان تهى ز دل و مشت خاك من همه دل

چمن خوش است ولى در خور نوايم نيست

تبسّمى به لب او رسيد و هيچ نگفت

شبنم

گفتند فرود آى ز اوج مه و پرويز

بر خود زن و با بحر پرآشوب بياميز

با موج درآويز

نقش دگر انگيز

تابنده‏گهر خيز

من عيش هم‏آغوشى دريا نخريدم

آن باده كه از خويش ربايد نچشيدم

از خود نرميدم

ز آفاق پريدم

بر لاله چكيدم

گل گفت كه هنگامه مرغان‏سحر چيست؟

اين انجمن آراسته بالاى شجر چيست

اين زير و زبر چيست

پايان نظر چيست

خار گل تر چيست

تو كيستى و من كى‏ام اين صحبت ما چيست؟

بر شاخ من اين طايرك نغمه‏سرا چيست

مقصود نوا چيست

مطلوب صبا چيست

اين كهنه‏سرا چيست

گفتم كه چمن رزم حيات همه‏جايى است

بزمى است كه شيرازه او ذوق جدايى است

دم گرم نوايى است

جان چهره‏گشايى است

اين راز خدايى است

من از فلك افتاده تو از خاك دميدى

از ذوق نمود است دميدى كه چكيدى

در شاخ تپيدى

صد پرده دريدى

بر خويش رسيدى

نم در رگ ايّام ز اشك سحر ماست

اين زير و زبر چيست فريب نظر ماست

انجم به بر ماست

لخت جگر ماست

نور بصر ماست

در پيرهن شاهد گل سوزن خار است

خار است وليكن ز نديمان نگار است

از عشق نزار است

در پهلوى يار است

اين هم ز بهار است

برخيز و دل از صحبت ديرينه بپرداز

با لاله خورشيد جهان‏تاب نظر باز

با اهل نظر ساز

چون من به فلك تاز

دارى سر پرواز

عشق

فكرم چو به جستجو قدم زد

در دير شد و در حرم زد

در دشت طلب بسى دويدم

دامن چون گردباد چيدم

پويان پى خضر سوى منزل

بر دوش خيال بسته محمل

جوياى مى و شكسته‏جامى

چون صبح به باد چيده دامى

پيچيده به خود چو موج دريا

آواره چو گردباد صحرا

عشق تو دلم ربود ناگاه

از كار گره گشود ناگاه

آگاه ز هستى و عدم ساخت

بت‏خانه عقل را حرم ساخت

چون برق به خرمنم گذر كرد

از لذّت سوختن خبر كرد

سرمست شدم ز پا فتادم

چون عكس ز خود جدا فتادم

خاكم به فراز عرش بردى

زان راز كه با دلم سپردى

واصل به كنار كشتى‏ام شد

توفان جمال زشتى‏ام شد

جز عشق حكايتى ندارم

پرواى ملامتى ندارم

از جلوه علم بى‏نيازم

سوزم گريم تپم گدازم

اگر خواهى حيات، اندر خطر زى

غزالى با غزالى درد دل گفت

از اين پس در حرم گيرم كنامى

به صحرا صيدبندان در كمينند

به كام آهوان صبحى نه شامى

امان از فتنه صيّاد خواهم

دلى ز انديشه‏ها آزاد خواهم

رفيقش گفت اى يار خردمند

اگر خواهى حيات اندر خطر زى

دمادم خويشتن را بر فسان زن

ز تيغ پاك‏گوهر تيزتر زى

خطر تاب و توان را امتحان است

عيار ممكنات جسم و جان است

جهان عمل

هست اين ميكده و دعوت عام است اين‏جا

قسمت باده به اندازه جام است اين‏جا

حرف آن راز كه بيگانه صوت است هنوز

از لب جام چكيده است و كلام است اين‏جا

نشئه از حال بگيرند و گذشتند ز قال

نكته فلسفه دُرد ته جام است اين‏جا

ما در اين ره نفس دهر برانداخته‏ايم

آفتاب سحر او لب بام است اين‏جا

اى كه تو پاس غلطكرده خود مى‏دارى

آنچه پيش تو سكون است خرام است اين‏جا

ما كه اندر طلب از خانه برون تاخته‏ايم

علم را جان بدميديم و عمل ساخته‏ايم

زندگى

پرسيدم از بلندنگاهى حيات چيست

گفتا ميى كه تلخ‏تر او نكوتر است

گفتم كه كرمك است و ز گل سر برون زند

گفتا كه شعله‏زاد مثال سمندر است

گفتم كه شر به فطرت خامش نهاده‏اند

گفتا كه خير او نشناسى همين شر است

گفتم كه شوق سير نبردش به منزلى

گفتا كه منزلش به همين شوق مضمر است

گفتم كه خاكى است و به خاكش همى‏دهند

گفتا چو دانه خاك شكافد گل تر است

حكمت فرنگ

شنيدم كه در پارس مرد گزين

ادافهم رمزآشنا نكته‏بين

بسى سختى از جان‏كنى ديد و مرد

برآشفت و جان شكوه لبريز برد

به نالش درآمد به يزدان پاك

كه دارم دلى از اجل چاك‏چاك

كمالى ندارد به اين يك فنى

نداند فن تازه جان‏كنى

برد جان و ناپخته در كار مرگ

جهان نوشد و او همان كهنه‏برگ

فرنگ آفريند هنرها شگرف

برانگيزد از قطره بحر ژرف

كشد گرد انديشه پرگار مرگ

همه حكمت او پرستار مرگ

رود چون نهنگ آب‏دزدش به يم

ز طيّاره او هوا خورده بم

نبينى كه چشم جهان‏بين هور

همى گردد از غاز او روزكور

تفنگش به كشتن چنان تيزدست

كه افرشته مرگ را دم گسست

فرست اين كهن ابله را در فرنگ

كه گيرد فن كشتن بى‏درنگ

حور و شاعر

در جواب نظم گوته موسوم به (حور و شاعر)

حور

نه به باده ميل دارى نه به من نظر گشايى

عجب اين كه تو ندانى ره و رسم آشنايى

همه ساز جستجويى همه سوز آرزويى

نفسى كه مى‏گدازى غزلى كه مى‏سرايى

به نوايى آفريدى چه جهان دل‏گشايى

كه ارم به چشمت آيد چو طلسم سيميايى

شاعر

دل رهروان فريبى به كلام نيش‏دارى

مگر اين كه لذّت او نرسد به نوك خارى

چه كنم كه فطرت من به مقام درنسازد

دل ناصبور دارم چو صبا به لاله‏زارى

چو نظر قرار گيرد به نگار خوب‏رويى

تپد آن زمان دل من پى خوب‏تر نگارى

ز شرر ستاره جويم ز ستاره آفتابى

سر منزلى ندارم كه بميرم از قرارى

چو ز باده بهارى قدحى كشيده خيزم

غزلى دگر سرايم به هواى نوبهارى

طلبم نهايت آن كه نهايتى ندارد

به نگاه ناشكيبى به دل اميدوارى

دل عاشقان بميرد به بهشت جاودانى

نه نواى دردمندى نه غمى نه غم‏گسارى

زندگى و عمل

(در جواب نظم هاينه موسوم به سئوالات)

ساحل افتاده گفت گر چه بسى زيستم

هيچ نه معلوم شد آه كه من چيستم

موج ز خود رفته‏اى تيز خراميد و گفت:

هستم اگر مى‏روم گر نروم نيستم

الملك لله

طارق چو بر كنار اندلس سفينه سوخت

گفتند كار تو به نگاه خرد خطاست

دوريم از سواد وطن باز چون رسيم

ترك سبب ز روى شريعت كجا رواست

خنديد و دست خويش به شمشير برد و گفت:

هر ملك ملك ماست كه ملك خداى ماست

جوى آب

بنگر كه جوى آب چه مستانه مى‏رود

مانند كهكشان به گريبان مرغزار

در خواب ناز بود به گهواره سحاب

وا كرد چشم شوق به آغوش كوهسار

از سنگ‏ريزه نغمه گشايد خرام او

سيماى او چو آينه بى‏رنگ و بى‏غبار

زى بحر بى‏كرانه چه مستانه مى‏رود

در خود يگانه از همه بيگانه مى‏رود(1)

در راه او بهار پرى‏خانه آفريد

نرگس دميد و لاله دميد و سمن دميد

گل عشوه داد و گفت يكى پيش ما بايست

خنديد غنچه و سر دامان او كشيد

ناآشناى جلوه‏فروشان سبزپوش

صحرا بريد و سينه كوه و كمر دريد

زى بحر بى‏كرانه چه مستانه مى‏رود

در خود يگانه از همه بيگانه مى‏رود

صد جوى دشت و مرغ و كهستان و باغ و راغ

گفتند «اى بسيط زمين با تو سازگار

ما را كه راه از تنك‏آبى نبرده‏ايم

از دستبرد ريگ بيابان نگاه دار»

وا كرده سينه را به هواهاى شرق و غرب

در بر گرفته هم‏سفران زبون و زار

زى بحر بى‏كرانه چه مستانه مى‏رود

در خود يگانه از همه بيگانه مى‏رود

درياى پرخروش ز بند و شكن گذشت

از تنگناى وادى و كوه و دمن گذشت

يكسان چو سيل كرده نشيب و فراز را

از كاخ شاه و باره و كشت و چمن گذشت

بى‏تاب و تند و تيز و جگرسوز و بى‏قرار

در هر زمان به تازه رسيد از كهن گذشت

زى بحر بى‏كرانه چه مستانه مى‏رود

در خود يگانه از همه بيگانه مى‏رود

نامه عالم‏گير

به يكى از فرزندانش كه دعاى مرگ پدر مى‏كرد

ندانى كه يزدان ديرينه بود

بسى ديد و سنجيد و بست و گشود

ز ما سينه‏چاكان اين تيره‏خاك

شنيده است صد ناله دردناك

بسى همچو شبّير در خون نشست

نه يك ناله از سينه او گسست

نه از گريه پير كنعان تپيد

نه از درد ايّوب آهى كشيد

مپندار آن كهنه نخجيرگير

به دام دعاى تو گردد اسير

بهشت

كجا اين روزگار شيشه‏بازى

بهشت اين گنبد گردان ندارد

نديده درد زندان يوسف او

زليخايش دل نالان ندارد

خليل او حريف آتشى نيست

كليمش يك شرر در جان ندارد

به صرصر درنيفتد زورق او

خطر از لطمه توفان ندارد

يقين را در كمين بوك و مگر نيست

وصال انديشه هجران ندارد

كجا آن لذّت عقل غلطسير

اگر منزل ره پيچان ندارد

مزى اندر جهان كورذوقى

كه يزدان دارد و شيطان ندارد

كشمير

رخت به كاشمر گشا كوه و تل و دمن نگر

سبزه جهان‏جهان ببين لاله چمن‏چمن نگر

باد بهار موج‏موج مرغ بهار فوج‏فوج

صلصل و سار زوج‏زوج بر سر نارون نگر

تا نفتد به زينتش چشم سپهر فتنه‏باز

بسته به چهره زمين برقع نسترن نگر

لاله ز خاك بردميد موج به آب جو تپيد

خاك شررشرر ببين آب شكن‏شكن نگر

زخمه به تار ساز زن باده به ساتگين بريز

قافله بهار را انجمن‏انجمن نگر

دختركى برهمنى لاله‏رخى سمن‏برى

چشم به روى او گشا باز به خويشتن نگر

عشق

عقلى كه جهان سوزد يك جلوه بى‏باكش

از عشق بياموزد آيين جهان‏تابى

عشق است كه در جانت هر كيفيت انگيزد

از تاب و تب رومى تا حيرت فارابى

اين حرف نشاطآور مى‏گويم و مى‏رقصم

از عشق دل آسايد با اين همه بى‏تابى

هر معنى پيچيده در حرف نمى‏گنجد

يك لحظه به دل درشو شايد كه تو دريابى

بندگى

دوش در ميكده ترسابچه باده‏فروش

گفت از من سخنى دار چو آويزه به گوش

مشرب باده‏گساران كهن اين بوده است

كه تو از ميكده خيزى همه مستى همه هوش

من نگويم كه فرو بند لب از نكته شوق

ادب از دست مده باده به اندازه بنوش

گرد راهيم ولى ذوق طلب جوهر ماست

بندگى با همه جبروت خدايى مفروش

غلامى

آدم از بى‏بصرى بندگى آدم كرد

گوهرى داشت ولى نذر قباد و جم كرد

يعنى از خوى غلامى ز سگان خوارتر است

من نديدم كه سگى پيش سگى سر خم كرد

چيستان شمشير

آن سخت‏كوش چيست كه گيرد ز سنگ آب

محتاج خضر مثل سكندر نمى‏شود

مثل نگاه ديده نمناك پاك‏رو

در جوى آب و دامن او تر نمى‏شود

مضمون او به مصرع برجسته‏اى تمام

منّت‏پذير مصرع ديگر نمى‏شود

جمهوريت

متاع معنى بيگانه از دون‏فطرتان جويى

ز موران شوخى طبع سليمانى نمى‏آيد

گريز از طرز جمهورى غلام پخته‏كارى شو

كه از مغز دو صد خر فكر انسانى نمى‏آيد

به مبلغ اسلام در فرنگستان

زمانه باز برافروخت آتش نمرود

كه آشكار شود جوهر مسلمانى

بيا كه پرده ز داغ جگر براندازيم

كه آفتاب جهان‏گير شد ز عريانى

هزار نكته زدى پيش دلبران فرنگ

گداختى صنمان را به علم برهانى

خبر ز شهر سليمان بده حجازى را

شرار شوق فشان در ضمير تورانى

ره عراق و خراسان زن اى مقام‏شناس

به بزم اعجميان تازه كن غزل‏خوانى

بسى گذشت كه در انتظار زخمه‏ورى است

چه نغمه‏ها كه نه خون شد به ساز افغانى

حديث عشق به اهل هوس چه مى‏گويى؟

به چشم مور مكش سرمه سليمانى

غنى كشميرى

غنى آن سخن‏گوى بلبل‏صفير

نواسنج كشمير مينونظير

چو اندر سرا بود در بسته داشت

چو رفت از سرا تخته را واگذاشت

يكى گفتش اى شاعر دل‏رسى

عجب دارد از كار تو هر كسى

به پاسخ چه خوش گفت مرد فقير

فقير و به اقليم معنى امير

ز من آنچه ديدند ياران رواست

در اين خانه جز من متاعى كجاست

غنى تا نشيند به كاشانه‏اش

متاع گرانى است در خانه‏اش

چو آن محفل‏افروز در خانه نيست

تهى‏تر از اين هيچ كاشانه نيست

خطاب به مصطفى كمال پاشا ايّده الله (جولاى سنه 1922 ميلادى)

امّى‏اى بود كه ما از اثر حكمت او

واقف از سرّ نهان‏خانه تقدير شديم

اصل ما يك شرر باخته‏رنگى بوده است

نظرى كرد كه خورشيد جهان‏گير شديم

نكته عشق فرو شست ز دل پير حرم

در جهان خوار به اندازه تقصير شديم

باد صحراست كه با فطرت ما درسازد

از نفس‏هاى صبا غنچه دلگير شديم

آه آن غلغله كز گنبد افلاك گذشت

ناله گرديد چو پابند بم و زير شديم

اى بسا صيد كه بى‏دام به فتراك زديم

در بغل تير و كمان كشته نخجير شديم

«هر كجا راه دهد اسب بر آن تاز كه ما

بارها مات در اين عرصه به تدبير شديم»

طيّاره

سر شاخ گل طايرى يك سحر

همى‏گفت با طايران دگر

«ندادند بال آدمى‏زاده را

زمين‏گير كردند اين ساده را»

بدو گفتم اى مرغك بادسنج

اگر حرف حق با تو گويم مرنج

ز طيّاره ما بال و پر ساختيم

سوى آسمان رهگذر ساختيم

چه طيّاره آن مرغ گردون‏سپر

پر او ز بال ملك تيزتر

به پرواز شاهين به نيرو عقاب

به چشمش ز لاهور تا فارياب

به گردون خروشنده و تندجوش

ميان نشيمن چو ماهى خموش

«خرد ز آب و گل جبرييل آفريد

زمين را به گردون دليل آفريد»

چو آن مرغ زيرك كلامم شنيد

مرا يك نظر آشنايانه ديد

پرش را به منقار خاريد و گفت

كه من آنچه گويى ندارم شگفت

مگر اى نگاه تو بر چون و چند

اسير طلسم تو پست و بلند

«تو كار زمين را نكو ساختى

كه با آسمان نيز پرداختى»

عشق

آن حرف دل‏فروز كه راز است و راز نيست

من فاش گويمت كه شنيد از كجا شنيد

دزديد ز آسمان و به گل گفت شبنمش

بلبل ز گل شنيد و ز بلبل صبا شنيد

تهذيب

انسان كه رخ ز غازه تهذيب برفروخت

خاك سياه خويش چو آيينه وا نمود

پوشيد پنجه را ته دستانه حرير

افسونى قلم شد و تيغ از كمر گشود

اين بوالهوس صنمكده صلح عام ساخت

رقصيد گرد او به نواهاى چنگ و عود

ديدم چو چنگ پرده ناموس او دريد

جز «يسفك الدّما خصيم مبين» نبود

مى باقى

غزليات مى باقى

بهار تا به گلستان كشيد بزم سرود

نواى بلبل شوريده چشم غنچه گشود

گمان مبر كه سرشتند در ازل گل ما

كه ما هنوز خياليم در ضمير وجود

به علم غرّه مشو كار مِى‏كشى دگر است

فقيه شهر گريبان و آستين آلود

بهار برگ پراكنده را به هم بربست

نگاه ماست كه بر لاله رنگ و آب افزود

نظر به خويش فروبسته را نشان اين است

دگر سخن نسرايد ز غايب موجود

شبى به ميكده خوش گفت پير زنده‏دلى

به هر زمانه خليل است و آتش نمرود

چه نقشها كه نبستم به كارگاه حيات

چه رفتنى كه نرفت و چه بودنى كه نبود

به ديريان سخن نرم گو كه عشق غيور

بناى بتكده افكند در دل محمود

به خاك هند نواى حيات بى‏اثر است

كه مرده زنده نگردد ز نغمه داوود

حلقه بستند سر تربت من نوحه‏گران

دلبران زهره‏وشان گل‏بدنان سيم‏بران

در چمن قافله لاله و گل رخت گشود

از كجا آمده‏اند اين همه خونين‏جگران

اى‏كه در مدرسه جويى ادب و دانش و ذوق

نخرد باده كس از كارگه شيشه‏گران

خرد افزود مرا درس حكيمان فرنگ

سينه افروخت مرا صحبت صاحب‏نظران

بركش آن نغمه كه سرمايه آب و گل توست

اى ز خود رفته تهى شو ز نواى دگران

كس ندانست كه من نيز بهايى دارم

آن متاعم كه شود دست‏زد بى‏بصران

مى‏تراشد فكر ما هر دم خداوندى دگر

رست از يك بند تا افتاد در بندى دگر

بر سر بام آ نقاب از چهره بى‏باكانه كش

نيست در كوى تو چون من آرزومندى دگر

بس كه غيرت مى‏برم از ديده بيناى خويش

از نگه بافم به رخسار تو روبندى دگر

يك نگه يك خنده دزديده يك تابنده‏اشك

بهر پيمان محبّت نيست سوگندى دگر

عشق را نازم كه از بى‏تابى روز فراق

جان ما را بست با درد تو پيوندى دگر

تا شوى بى‏باك‏تر در ناله اى مرغ بهار

آتشى گير از حريم سينه‏ام چندى دگر

چنگ تيمورى شكست آهنگ تيمورى به جاست

سر برون مى‏آرد از ساز سمرقندى دگر

ره مده در كعبه اى پير حرم اقبال را

هر زمان در آستين دارد خداوندى دگر

مرا ز ديده بينا شكايت دگر است

كه چون به جلوه درآيى حجاب من نظر است

به نوريان ز من پابه‏گل پيامى گوى

حذر ز مشت غبارى كه خويشتن‏نگر است

نوا زنيم و به بزم بهار مى‏سوزيم

شرر به مشت پر ما ز ناله سحر است

ز خود رميده چه داند نواى من ز كجاست؟

جهان او دگر است و جهان من دگر است

مثال لاله فتادم به گوشه چمنى

مرا ز تير نگاهى نشانه بر جگر است

به كيش زنده‏دلان زندگى جفاطلبى است

سفر به كعبه نكردم كه راه بى‏خطر است

هزار انجمن آراستند و برچيدند

در اين سراچه كه روشن ز مشعل قمر است

ز خاك خويش به تعمير آدمى برخيز

كه فرصت تو به قدر تبسّم شرر است

اگر نه بوالهوسى با تو نكته‏اى گويم

كه عشق پخته‏تر از ناله‏هاى بى‏اثر است

نواى من به عجم آتش كهن افروخت

عرب ز نغمه شوقم هنوز بى‏خبر است

به اين بهانه در اين بزم محرمى جويم

غزل سرايم و پيغام آشنا گويم

به خلوتى كه سخن مى‏شود حجاب آنجا

حديث دل به زبان نگاه مى‏گويم

پى نظاره روى تو مى‏كنم پاكش

نگاه شوق به جوى سرشك مى‏شويم

چو غنچه گر چه به كارم گره زنند ولى

ز شوق جلوه‏گه آفتاب مى‏رويم

چو موج ساز وجودم ز سيل بى‏پرواست

گمان مبر كه در اين بحر ساحلى جويم

ميانه من و او ربط ديده و نظر است

كه در نهايت دورى هميشه با اويم

كشيد نقش جهانى به پرده چشمم

ز دست شعبده‏بازى اسير جادويم

درون گنبد دربسته‏اش نگنجيدم

من آسمان كهن را چو خار پهلويم

به آشيان ننشينم ز لذّت پرواز

گهى به شاخ گلم گاه بر لب جويم

خيز و نقاب برگشا پردگيان ساز را

نغمه تازه ياد ده مرغ نواطراز را

جاده ز خون رهروان تخته لاله در بهار

ناز كه راه مى‏زند قافله نياز را

ديده خوابناك او گر به چمن گشوده‏اى

رخصت يك نظر بده نرگس نيم‏باز را

«حرف نگفته شما بر لب كودكان رسيد»

از من بى‏زبان بگو خلوتيان راز را

سجده تو برآورد از دل كافران خروش

اى كه درازتر كنى پيش كسان نماز را

گر چه متاع عشق را عقل بهاى كم نهد

من ندهم به تخت جم آه جگرگداز را

برهمنى به غزنوى گفت كرامتم نگر

تو كه صنم شكسته‏اى بنده شدى اياز را

به ملازمان سلطان خبرى دهم ز رازى

كه جهان توان گرفتن به نواى دل‏گدازى

به متاع خود چه نازى كه به شهر دردمندان

دل غزنوى نيرزد به تبسّم ايازى

همه ناز بى‏نيازى همه ساز بى‏نوايى

دل شاه لرزه گيرد ز گداى بى‏نيازى

ز مقام من چه پرسى به طلسم دل اسيرم

نه نشيب من نشيبى نه فراز من فرازى

ره عاقلى رهاكن كه به او توان رسيدن

به دل نيازمندى به نگاه پاكبازى

به ره تو ناتمامم ز تغافل تو خامم

من و جان نيم‏سوزى تو و چشم نيم‏بازى

ره دير تخته گل ز جبين سجده ريزم

كه نياز من نگنجد به دو ركعت نمازى

ز ستيز آشنايان چه نياز و ناز خيزد

دلكى بهانه‏سوزى نگهى بهانه‏سازى

بيا كه ساقى گل‏چهره دست بر چنگ است

چمن ز باد بهاران جواب ارژنگ است

حنا ز خون دل نوبهار مى‏بندد

عروس لاله چه اندازه تشنه رنگ است

نگاه مى‏رسد از نغمه دل‏افروزى

به معنى‏اى كه بر او جامه سخن تنگ است

به چشم عشق نگر تا سراغ او گيرى

جهان به چشم خرد سيميا و نيرنگ است

ز عشق درس عمل گير و هر چه خواهى كن

كه عشق جوهر هوش است و جان فرهنگ است

بلندتر ز سپهر است منزل من و تو

به راه قافله خورشيد ميل فرسنگ است

ز خود گذشته‏اى اى قطره محال‏انديش

شدن به بحر و گهر برنخاستن ننگ است

تو قدر خويش ندانى بها ز تو گيرد

وگر نه لعل درخشنده پاره سنگ است

صورت نپرستم من بت‏خانه شكستم من

آن سيل سبك‏سيرم هر بند گسستم من

در بود و نبود من انديشه گمان‏ها داشت

از عشق هويدا شد اين نكته كه هستم من

در دير نياز من در كعبه نماز من

زنّاربه‏دوشم من تسبيح‏به‏دستم من

سرمايه درد تو غارت نتوان‏كردن

اشكى كه ز دل خيزد در ديده شكستم من

فرزانه به گفتارم ديوانه به كردارم

از باده شوق تو هشيارم و مستم من

هواى فرودين در گلسِتان مى‏خانه مى‏سازد

سبو از غنچه مى‏ريزد ز گل پيمانه مى‏سازد

محبّت چون تمام افتد رقابت از ميان خيزد

به طوف شعله‏اى پروانه با پروانه مى‏سازد

به ساز زندگى سوزى به سوز زندگى سازى

چه بى‏دردانه مى‏سوزد چه بى‏تابانه مى‏سازد

تنش از سايه بال تذروى لرزه مى‏گيرد

چو شاهين زاده اندر قفس با دانه مى‏سازد

بگو اقبال را اى باغبان رخت از چمن بربند

كه اين جادو نوا ما را ز گل بيگانه مى‏سازد

از ما بگو سلامى آن ترك تندخو را

كاتش زد از نگاهى يك شهر آرزو را

اين نكته را شناسد آن دل كه دردمند است

من گر چه توبه گفتم نشكسته‏ام سبو را

اى بلبل از وفايش صد بار با تو گفتم

تو در كنار گيرى باز اين رميده‏بو را

رمز حيات جويى جز در تپش نيابى

در قلزم آرميدن ننگ است آب جو را

شادم كه عاشقان را سوز دوام دادى

درمان نيافريدى آزار جستجو را

گفتى مجو وصالم بالاتر از خيالم

عذر نو آفريدى اشك بهانه‏جو را

از ناله بر گلستان آشوب محشر آور

تا دم به سينه پيچد مگذار هاى و هو را

آشنا هر خار را از قصّه ما ساختى

در بيابان جنون بردى و رسوا ساختى

جرم ما از دانه‏اى تقصير او از سجده‏اى

نى به آن بى‏چاره مى‏سازى نه با ما ساختى

صد جهان مى‏رويد از كشت خيال ما چو گل

يك جهان و آن هم از خون تمنّا ساختى

پرتو حسن تو مى‏افتد برون مانند رنگ

صورت مى پرده از ديوار مينا ساختى

طرح نو افكن كه ما جِدَّت پسند افتاده‏ايم

اين چه حيرت‏خانه‏اى امروز و فردا ساختى

خوش آن‏كه رخت خرد را به شعله‏اى مى‏سوخت

مثال لاله متاعى ز آتشى اندوخت

تو هم ز ساغر مى چهره را گلستان كن

بهار خرقه‏فروشى به صوفيان آموخت

دلم تپيد ز محرومى فقيه حرم

كه پير ميكده جامى به فتوى‏اى نفروخت

مسنج قدر سرود از نواى بى‏اثرم

ز برق نغمه توان حاصل سكندر سوخت

صبا به گلشن ويمر سلام ما برسان

كه چشم نكته‏وران خاك آن ديار افروخت

بيار باده كه گردون به كام ما گرديد

مثال غنچه نواها ز شاخسار دميد

خورم به ياد تنك‏نوشى امام حرم

كه جز به صحبت ياران رازدان نچشيد

فزون قبيله آن پخته‏كار باد كه گفت

چراغ راه حيات است جلوه امّيد

نوا ز حوصله دوستان بلندتر است

غزل‏سرا شدم آنجا كه هيچ‏كس نشنيد

عيار معرفت مشترى است جنس سخن

خوشم از آن كه متاع مرا كسى نخريد

ز شعر دل‏كش اقبال مى‏توان دريافت

كه درس فلسفه مى‏داد و عاشقى ورزيد

تير و سنان و خنجر و شمشيرم آرزوست

با من ميا كه مسلك شبّيرم آرزوست

از بهر آشيانه خس‏اندوزى‏ام نگر

باز اين نگر كه شعله درگيرم آرزوست

گفتند لب ببند و ز اسرار ما مگو

گفتم كه خير نعره تكبيرم آرزوست

گفتند هر چه در دلت آيد ز ما مخواه

گفتند كه بى‏حجابى تقديرم آرزوست

از روزگار خويش ندانم جز اين قدر

خوابم ز ياد رفته و تعبيرم آرزوست

كو آن نگاه ناز كه اوّل دلم ربود

عمرت دراز باد همان تيرم آرزوست

دانه سبحه به زنّار كشيدن آموز

گر نگاه تو دوبين است نديدن آموز

يا ز خلوتكده غنچه برون زن چو شميم

با نسيم سحر آميز و وزيدن آموز

آفريدند اگر شبنم بى‏مايه تو را

خيز و بر داغ دل لاله چكيدن آموز

اگرت خار گل تازه‏رسى ساخته‏اند

پاس ناموس چمن دار و خليدن آموز

باغبان گر ز خيابان تو بركند تو را

صفت سبزه دگرباره دميدن آموز

تا تو سوزنده‏تر و تلخ‏تر آيى بيرون

عزلت خمكده‏اى گير و رسيدن آموز

تا كجا در ته بال دگران مى‏باشى

در هواى چمن آزاده‏پريدن آموز

در بت‏خانه زدم مغ‏بچگانم گفتند

آتشى در حرم افروز و تپيدن آموز

ز خاك خويش طلب آتشى كه پيدا نيست

تجلّى دگرى در خور تقاضا نيست

به ملك جم ندهم مصرع نظيرى را

«كسى كه كشته نشد از قبيله ما نيست»

اگر چه عقل فسون‏پيشه لشكرى انگيخت

تو دل‏گرفته نباشى كه عشق تنها نيست

تو ره‏شناس نه‏اى وز مقام بى‏خبرى

چه نغمه‏اى است كه در بربط سليما نيست

نظر به خويش چنان بسته‏ام كه جلوه دوست

جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نيست

بيا كه غلغله در شهر دلبران فكنيم

جنون زنده‏دلان هرزه‏گرد صحرا نيست

ز قيد و صيد نهنگان حكايتى آور

مگو كه زورق ما روشناس دريا نيست

مريد همّت آن رهروَم كه پا نگذاشت

به جاده‏اى كه در او كوه و دشت و دريا نيست

شريك حلقه رندان باده‏پيما باش

حذر ز بيعت پيرى كه مرد غوغا نيست

برهنه حرف‏نگفتن كمال گويايى است

حديث خلوتيان جز به رمز و ايما نيست

موج را از سينه دريا گسستن مى‏توان

بحر بى‏پايان به جوى خويش بستن مى‏توان

از نوايى مى‏توان يك شهر دل در خون نشاند

يك چمن گل از نسيمى سينه‏خستن مى‏توان

مى‏توان جبريل را گنجشك دست‏آموز كرد

شهپرش با موى آتش‏ديده بستن مى‏توان

اى سكندر سلطنت نازك‏تر از جام جم است

يك جهان آيينه از سنگى شكستن مى‏توان

گر به خود محكم شوى سيل بلاانگيز چيست؟

مثل گوهر در دل دريا نشستن مى‏توان

من فقير بى‏نيازم مشربم اين است و بس

موميايى خواستن نتوان شكستن مى‏توان

صد ناله شب‏گيرى صد صبح بلاخيزى

صد آه شررريزى يك شعر دلاويزى

در عشق و هوسناكى دانى كه تفاوت چيست؟

آن تيشه فرهادى اين حيله پرويزى

با پردگيان برگو كين مشت غبار من

گردى است نظربازى خاكى است بلاخيزى

هوشم برد اى مطرب! مستم كند اى ساقى!

گلبانگ دل‏آويزى از مرغ سحرخيزى

از خاك سمرقندى ترسم كه دگر خيزد

آشوب هلاكويى هنگامه چنگيزى

مطرب غزلى بيتى از مرشد روم آور

تا غوطه زند جانم در آتش تبريزى

باز به سرمه تاب ده چشم كرشمه‏زاى را

ذوق جنون دو چند كن شوق غزل‏سراى را

نقش دگر طراز ده آدم پخته‏تر بيار

لعبت خاك ساختن مى‏نسزد خداى را

قصّه دل نگفتنى است درد جگر نهفتنى است

خلوتيان كجا برم لذّت هاى‏هاى را

آه درون‏تاب كو اشك جگرگداز كو

شيشه به سنگ مى‏زنم عقل گره‏گشاى را

بزم به باغ و راغ كش زخمه به تار چنگ زن

باده بخور غزل سراى بند گشا قباى را

صبح دميد و كاروان كرد نماز و رخت بست

تو نشنيده‏اى مگر زمزمه دراى را

ناز شهان نمى‏كشم زخم كرم نمى‏خورم

درنگر اى هوس‏فريب! همّت اين گداى را

فريب كشمكش عقل ديدنى دارد

كه مير قافله و ذوق رهزنى دارد

نشان راه ز عقل هزارحيله مپرس

بيا كه عشق كمالى ز يك فنى دارد

فرنگ گر چه سخن با ستاره مى‏گويد

حذر كه شيوه او رنگ جوزنى دارد

ز مرگ و زيست چه پرسى در اين رباط كهن

كه زيست كاهش جان مرگ جان‏كنى دارد

سر مزار شهيدان يكى عنان دركش

كه بى‏زبانى ما حرف گفتنى دارد

دگر به دشت عجم خيمه زن كه بزم عجم

مى گذشته و جام شكستنى دارد

نه شيخ شهر نه شاعر نه خرقه‏پوش اقبال

فقير راه‏نشين است و دل غنى دارد

حسرت جلوه آن ماه تمامى دارم

دست بر سينه نظر بر لب بامى دارم

حسن مى‏گفت كه شامى نپذيرد سحرم

عشق مى‏گفت تب و تاب دوامى دارم

نه به امروز اسيرم نه به فردا نه به دوش

نه نشيبى نه فرازى نه مقامى دارم

باده رازم و پيمانه‏گسارى جويم

در خرابات مغان گردش جامى دارم

بى‏نيازانه ز شوريده‏نوايم مگذر

مرغ لاهوتم و از دوست پيامى دارم

پرده برگيرم و در پرده سخن مى‏گويم

تيغ خون‏ريزم و خود را به نيامى دارم

به شاخ زندگى ما نمى ز تشنه‏لبى است

تلاش چشمه حيوان دليل كم‏طلبى است

حديث دل به كه گويم چه راه برگيرم

كه آه بى‏اثر است و نگاه بى‏ادبى است

غزل به زمزمه خوان پرده پست‏تر گردان

هنوز ناله مرغان نواى زير لبى است

متاع قافله ما حجازيان بردند

ولى زبان نگشايى كه يار ما عربى است

نهال ترك ز برق فرنگ بار آورد

ظهور مصطفوى را بهانه بولهبى است

مسنج معنى من در عيار هند و عجم

كه اصل اين گهر از گريه‏هاى نيم‏شبى است

بيا كه من ز خم پير روم آوردم

مى سخن كه جوان‏تر ز باده عنبى است

فرقى ننهد عاشق در كعبه و بتخانه

اين جلوت جانانه آن خلوت جانانه

شادم كه مزار من در كوى حرم بستند

راهى ز مژه كاوم از كعبه به بت‏خانه

از بزم جهان خوش‏تر از حور و جنان خوش‏تر

يك همدم فرزانه وز باده دو پيمانه

هر كس نگهى دارد هر كس سخنى دارد

در بزم تو مى‏خيزد افسانه ز افسانه

اين كيست كه بر دلها آورده شبيخونى

صد شهر تمنّا را يغما زده تركانه

در دشت جنون من جبريل زبون‏صيدى

يزدان به كمند آور اى همّت مردانه

اقبال به منبر زد رازى كه نبايد گفت

ناپخته برون آمد از خلوت مى‏خانه

بى‏تو از خواب عدم ديده‏گشودن نتوان

بى‏تو بودن نتوان باتو نبودن نتوان

در جهان است دل ما كه جهان در دل ماست

لب فرو بند كه اين عقده گشودن نتوان

دل ياران ز نواهاى پريشانم سوخت

من از آن نغمه تپيدم كه سرودن نتوان

اى صبا از تنك‏افشانى شبنم چه شود

تب و تاب از جگر لاله ربودن نتوان

دل به حق بند و گشادى ز سلاطين مطلب

كه جبين بر در اين بتكده سودن نتوان

اين گنبد مينايى اين پستى و بالايى

در شد به دل عاشق با اين همه پهنايى

اسرار ازل جويى بر خود نظرى وا كن

يكتايى و بسيارى پنهانى و پيدايى

اى جان گرفتارم ديدى كه محبّت چيست

در سينه نياسايى از ديده برون آيى

برخيز كه فروردين افروخت چراغ گل

برخيز و دمى بنشين با لاله صحرايى

عشق‏است و هزار افسون حسن‏است و هزار آيين

نى من به شمار آيم نى تو به شمار آيى

صد ره به فلك بر شد صد ره به زمين در شد

خاقانى و فغفورى جمشيدى و دارايى

هم با خود و هم با او هجران كه وصال است اين

اى عقل چه مى‏گويى اى عشق چه فرمايى

به يكى از صوفيه نوشته شد

هوس منزل ليلى نه تو دارى و نه من

جگر گرمى صحرا نه تو دارى و نه من

من جوان‏ساقى و تو پير كهن‏ميكده‏اى

بزم ما تشنه و صهبا نه تو دارى و نه من

دل و دين در گرو زهره‏وشان عجمى

آتش شوق سليما نه تو دارى و نه من

خزفى بود كه از ساحل دريا چيديم

دانه گوهر يكتا نه تو دارى و نه من

دگر از يوسف گم‏گشته سخن نتوان گفت

تپش خون زليخا نه تو دارى و نه من

به كه با نور چراغ ته دامان سازيم

طاقت جلوه سينا نه تو دارى و نه من

دليل منزل شوقم به دامنم آويز

شرر ز آتش نابم به خاك خويش آميز

عروس لاله برون آمد از سراچه ناز

بيا كه جان تو سوزم ز حرف شوق‏انگيز

به هر زمانه به اسلوب تازه مى‏گويند

حكايت غم فرهاد و عشرت پرويز

اگر چه زاده هندم فروغ چشم من است

ز خاك پاك بخارا و كابل و تبريز

در جهان دل ما دور قمر پيدا نيست

انقلابى است ولى شام و سحر پيدا نيست

واى آن قافله كز دونى همّت مى‏خواست

رهگذارى كه در او هيچ خطر پيدا نيست

بگذر از عقل و درآويز به موج يم عشق

كه در آن جوى تنك‏مايه گهر پيدا نيست

آنچه مقصود تك و تاز خيال من و توست

هست در ديده و مانند نظر پيدا نيست

گريه ما بى‏اثر ناله ما نارساست

حاصل اين سوز و ساز يك دل خونين‏نواست

در طلبش دل تپيد دير و حرم آفريد

ما به تمنّاى او او به تماشاى ماست

پردگيان بى‏حجاب من به خودى درشدم

عشق غيورم نگر ميل تماشاگر است

مطرب مى‏خانه دوش نكته دلكش سرود

باده‏چشيدن خطاست باده‏كشيدن رواست

زندگى رهروان در تك و تاز است و بس

قافله موج را جاده و منزل كجاست

شعله درگير زد بر خس و خاشاك من

مرشد رومى كه گفت منزل ما كبرياست

سوز سخن ز ناله مستانه دل است

اين شمع را فروغ ز پروانه دل است

مشت گليم و ذوق فغانى نداشتيم

غوغاى ما ز گردش پيمانه دل است

اين تيره‏خاكدان كه جهان نام كرده‏اى

فرسوده‏پيكرى ز صنم‏خانه دل است

اندر رصد نشسته حكيم ستاره‏بين

در جستجوى سرحد ويرانه دل است

لاهوتيان اسير كمند نگاه او

صوفى هلاك شيوه تركانه دل است

محمود غزنوى كه صنم‏خانه‏ها شكست

زنّارى بتان صنم‏خانه دل است

غافل‏ترى ز مرد مسلمان نديده‏ام

دل در ميان سينه و بيگانه دل است

سطوت از كوه ستانند و به كاهى بخشند

كُلَه جم به گداى سر راهى بخشند

در ره عشق فلان بن فلان چيزى نيست

يد بيضاى كليمى به سياهى بخشند

گاه شاهى به جگرگوشه سلطان ندهند

گاه باشد كه به زندانى چاهى بخشند

فقر را نيز جهانبان و جهان‏گير كنند

كه به اين راه‏نشين تيغ نگاهى بخشند

عشق پامال خرد گشت و جهان ديگر شد

بود آيا كه مرا رخصت آهى بخشند

نه تو اندر حرم گنجى نه در بت‏خانه مى‏آيى

وليكن سوى مشتاقان چه مشتاقانه مى‏آيى

قدم بى‏باك‏تر نه در حريم جان مشتاقان

تو صاحب‏خانه‏اى آخر چرا دزدانه مى‏آيى

به غارت مى‏برى سرمايه تسبيح‏خوانان را

به شبخون دل زنّاريان تركانه مى‏آيى

گهى صد لشكر انگيزى كه خون دوستان ريزى

گهى در انجمن با شيشه و پيمانه مى‏آيى

تو بر نخل كليمى بى‏محابا شعله مى‏ريزى

تو بر شمع يتيمى صورت پروانه مى‏آيى

بيا اقبال جامى از خمستان خودى دركش

تو از مى‏خانه مغرب ز خود بيگانه مى‏آيى

تب و تاب بتكده عجم نرسد به سوز و گداز من

كه به يك نگاه محمّد عربى گرفت حجاز من

چه كنم كه عقل بهانه‏جو گرهى به روى گره زند

نظرى كه گردش چشم تو شكند طلسم مجاز من

نرسد فسونگرى خرد به تپيدن دل زنده‏اى

ز كنشت فلسفيان درآ به حريم سوز و گداز من

مثل آيينه مشو محو جمال دگران

از دل و ديده فرو شوى خيال دگران

آتش از ناله مرغان حرم گير و بسوز

آشيانى كه نهادى به نهال دگران

در جهان بال و پر خويش گشودن آموز

كه پريدن نتوان با پر و بال دگران

مرد آزادم و آن گونه غيورم كه مرا

مى‏توان كشت به يك جام زلال دگران

اى كه نزديك‏تر از جانى و پنهان ز نگه

هجر تو خوش‏ترم آيد ز وصال دگران

جهان عشق نه ميرى نه سرورى داند

همين بس است كه آيين چاكرى داند

نه هر كه طوف بتى كرد و بست زنّارى

صنم‏پرستى و آداب كافرى داند

هزار خيبر و صد گونه اژدر است اين‏جا

نه هر كه نان جوين خورد حيدرى داند

به چشم اهل نظر از سكندر افزون است

گداگرى كه مآل سكندرى داند

به عشوه‏هاى جوانان ماه‏سيما چيست

در آ به حلقه پيرى كه دلبرى داند

فرنگ شيشه‏گرى كرد و جامِ مينا ريخت

به حيرتم كه همين شيشه را پرى داند

چه گويمت ز مسلمان نامسلمانى

جز اين كه پور خليل است و آزرى داند

يكى به غمكده من گذر كن و بنگر

ستاره‏سوخته‏اى كيمياگرى داند

بيا به مجلس اقبال و يك دو ساغر كش

اگر چه سر نتراشد قلندرى داند

خواجه‏اى نيست كه چون بنده پرستارش نيست

بنده‏اى نيست كه چون خواجه خريدارش نيست

گر چه از طور و كليم است بيان واعظ

تاب آن جلوه به آيينه گفتارش نيست

پير ما مصلحتاً رو به مجاز آورده است

ور نه با زهره‏وشان هيچ سر و كارش نيست

دل به او بند و از اين خرقه‏فروشان بگريز

نشوى صيد غزالى كه ز تاتارش نيست

نغمه عافيت از بربط من مى‏طلبى

از كجا بركشم آن نغمه كه در تارش نيست

دل ما قشقه زد و برهمنى كرد ولى

آن‏چنان كرد كه شايسته زنّارش نيست

عشق در صحبت مى‏خانه به گفتار آمد

زان كه در دير و حرم محرم اسرارش نيست

بيا كه بلبل شوريده نغمه‏پرداز است

عروس لاله سراپا كرشمه و ناز است

نوا ز پرده غيب است اى مقام‏شناس

نه از گلوى غزل‏خوان نه از رگ ساز است

كسى كه زخمه رساند به تار ساز حيات

ز من بگير كه آن بنده محرم راز است

مرا ز پردگيان جهان خبر دادند

ولى زبان نگشايم كه چرخ كج‏باز است

سخن درشت مگو در طريق يارى كوش

كه صحبت من و تو در جهان خداساز است

كجاست منزل اين خاكدان تيره‏نهاد

كه هرچه هست چو ريگ روان به پرواز است

تنم گلى ز خيابان جنّت كشمير

دل از حريم حجاز و نوا ز شيراز است

خاكيم و تندسير مثال ستاره‏ايم

در نيلگون يمى به تلاش كناره‏ايم

بود و نبود ماست ز يك شعله حيات

از لذّت خودى چو شرر پاره‏پاره‏ايم

با نوريان بگو كه ز عقل بلنددست

ما خاكيان به دوش ثريّا سواره‏ايم

در عشق غنچه‏ايم كه لرزد ز باد صبح

در كار زندگى صفت سنگ خاره‏ايم

چشم آفريده‏ايم چو نرگس در اين چمن

روبند برگشا كه سراپا نظاره‏ايم

عرب از سرشك خونم همه لاله‏زار بادا

عجم رميده‏بو را نفسم بهار بادا

تپش است زندگانى تپش است جاودانى

همه ذرّه‏هاى خاكم دل بى‏قرار بادا

نه به جاده‏اى قرارش نه به منزلى مقامش

دل من مسافر من كه خداش يار بادا

حذر از خرد كه بندد همه نقش نامرادى

دل ما برد به سازى كه گسسته‏تار بادا

تو جوان خام سوزى سخنم تمام سوزى

غزلى كه مى‏سرايم به تو سازگار بادا

چو به جان من درآيى دگر آرزو نبينى

مگر اين كه شبنم تو يم بى‏كنار بادا

نشود نصيب جانت كه دمى قرار گيرد

تب و تاب زندگانى به تو آشكار بادا

نظر تو همه تقصير و خرد كوتاهى

نرسى جز به تقاضاى كليم‏اللهى

راه كور است به خود غوطه زن اى سالك راه

جاده را گم نكند در ته دريا ماهى

حاجتى پيش سلاطين نبرد مرد غيور

چه توان كرد كه از كوه نيايد كاهى

مگذر از نغمه شوقم كه بيابى در وى

رمز درويشى و سرمايه شاهنشاهى

نفسم با تو كند آنچه به گل كرد نسيم

اگر از لذّت آه سحرى آگاهى

اى فلك! چشم تو بى‏باك و بلاجوست هنوز

مى‏شناسم كه تماشاى دگر مى‏خواهى

سرخوش از باده تو خم‏شكنى نيست كه نيست

مست لعلين تو شيرين‏سخنى نيست كه نيست

در قباى عربى خوشترك آيى به نگاه

راست بر قامت تو پيرهنى نيست كه نيست

گر چه لعل تو خموش است ولى چشم تو را

با دل خون‏شده ما سخنى نيست كه نيست

تا حديث تو كنم بزم سخن مى‏سازم

ورنه در خلوت من انجمنى نيست كه نيست

اى مسلمان دگر اعجاز سليمان آموز

ديده بر خاتم تو اهرمنى نيست كه نيست

اگر چه زيب سرش افسر و كلاهى نيست

گداى كوى تو كمتر ز پادشاهى نيست

به‏خواب‏رفته جوانان و مرده‏دل پيران

نصيب سينه كس آه صبحگاهى نيست

به اين بهانه به دشت طلب ز پا منشين

كه در زمانه ما آشناى راهى نيست

ز وقت خويش چه غافل نشسته‏اى؟ درياب

زمانه‏اى كه حسابش ز سال و ماهى نيست

در اين رباط كهن چشم عافيت دارى

تو را به كشمكش زندگى نگاهى نيست

گناه ما چه نويسند كاتبان عمل

نصيب ما ز جهان تو جز نگاهى نيست

بيا كه دامن اقبال را به دست آريم

كه او ز خرقه‏فروشان خانقاهى نيست

شعله در آغوش دارد عشق بى‏پرواى من

برنخيزد يك شرار از حكمت نازاى من

چون تمام افتد سراپا ناز مى‏گردد نياز

قيس را ليلى همى‏نامند در صحراى من

بهر دهليز تو از هندوستان آورده‏ام

سجده شوقى كه خون گرديد در سيماى من

تيغ لا در پنجه اين كافر ديرينه ده

باز بنگر در جهان هنگامه الّاى من

گردشى بايد كه گردون در ضمير روزگار

دوش من بازآرد اندر كسوت فرداى من

از سپهر بارگاهت يك جهان وافر نصيب

جلوه‏اى دارى دريغ از وادى سيناى من

با خدا در پرده گويم با تو گويم آشكار

يا رسول‏الله او پنهان و تو پيداى من

بتان تازه تراشيده‏اى دريغ از تو

درون خويش نكاويده‏اى دريغ از تو

چنان گداخته‏اى از حرارت افرنگ

ز چشم خويش تراويده‏اى دريغ از تو

به كوچه‏اى كه دهد خاك را بهاى بلند

به نيم غمزه نيرزيده‏اى دريغ از تو

گرفتم اين كه كتاب خرد فرو خواندى

حديث شوق نفهميده‏اى دريغ از تو

طواف كعبه زدى گرد دير گرديدى

نگه به غير نپيچيده‏اى دريغ از تو

نقش فرنگ

پيام

از من اى باد صبا گوى به داناى فرنگ

عقل تا بال گشوده است گرفتارتر است

برق را اين به جگر مى‏زند آن رام كند

عشق از عقل فسون‏پيشه جگردارتر است

چشم جز رنگ گل و لاله نبيند ورنه

آنچه در پرده رنگ است پديدارتر است

عجب آن نيست كه اعجاز مسيحا دارى

عجب اين است كه بيمار تو بيمارتر است

دانش اندوخته‏اى دل ز كف انداخته‏اى

آه زان نقد گران‏مايه كه درباخته‏اى

حكمت و فلسفه كارى است كه پايانش نيست

سيلى عشق و محبّت به دبستانش نيست

بيشتر راه دل مردم بيدار زند

فتنه‏اى نيست كه در چشم سخن‏دانش نيست

دل ز ناز خنك او به تپيدن نرسد

لذّتى در خلش غمزه پنهانش نيست

دشت و كهسار نورديد و غزالى نگرفت

طوف گلشن زد و يك گل به گريبانش نيست

چاره اين است كه از عشق گشادى طلبيم

پيش او سجده گذاريم و مرادى طلبيم

عقل چون پاى در اين راه خم اندر خم زد

شعله در آب دوانيد و جهان بر هم زد

كيمياسازى او ريگ روان را زر كرد

بر دل سوخته اكسير محبّت كم زد

واى بر سادگى ما كه فسونش خورديم

رهزنى بود كمين كرد و ره آدم زد

هنرش خاك برآورد ز تهذيب فرنگ

باز آن خاك به چشم پسر مريم زد

شررى كاشتن و شعله درودن تا كى

عقده بر دل زدن و باز گشودن تا كى

عقل خودبين دگر و عقل جهان‏بين دگر است

بال بلبل دگر و ابروى شاهين دگر است

دگر است آن كه برد دانه افتاده ز خاك

آن كه گيرد خورش از دانه پروين دگر است

دگر است آن كه زند سير چمن مثل نسيم

آن كه در شد به ضمير گل و نسرين دگر است

دگر است آن سوى نه پرده گشادن نظرى

اين سوى پرده گمان و ظن و تخمين دگر است

اى خوش آن عقل كه پهناى دو عالم با اوست

نور افرشته و سوز دل آدم با اوست

ما ز خلوتكده عشق برون تاخته‏ايم

خاك پا را صفت آينه پرداخته‏ايم

درنگر همّت ما را كه به داوى فكنيم

دو جهان را كه نهان برده عيان باخته‏ايم

پيش ما مى‏گذرد سلسله شام و سحر

بر لب جوى روان خيمه برافراخته‏ايم

در دل ما كه بر اين دير كهن شبخون ريخت

آتشى بود كه در خشك و تر انداخته‏ايم

شعله بوديم شكستيم و شرر گرديديم

صاحب ذوق و تمنّا و نظر گرديديم

عشق گرديد هوس‏پيشه و هر بند گسست

آدم از فتنه او صورت ماهى در شست

رزم بر بزم پسنديد و سپاهى آراست

تيغ او جز به سر و سينه ياران ننشست

رهزنى را كه بنا كرد جهانبانى گفت

ستم خواجگى او كمر بنده شكست

بى‏حجابانه به بانگ دف و نى مى‏رقصد

جامى از خون عزيزان تنك‏مايه به دست

وقت آن است كه آيين دگر تازه كنيم

لوح دل پاك بشوييم و ز سر تازه كنيم

افسر پادشهى رفت و به يغمايى رفت

نى اسكندرى و نغمه دارايى رفت

كوهكن تيشه‏به‏دست آمد و پرويزى خواست

عشرت خواجگى و محنت لالايى رفت

يوسفى را ز اسيرى به عزيزى بردند

همه افسانه و افسون زليخايى رفت

رازهايى كه نهان بود به بازار افتاد

آن سخن‏سازى و آن انجمن‏آرايى رفت

چشم بگشاى اگر چشم تو صاحب‏نظر است

زندگى در پى تعمير جهان دگر است

من در اين خاك كهن گوهر جان مى‏بينم

چشم هر ذرّه چو انجم نگران مى‏بينم

دانه‏اى را كه به آغوش زمين است هنوز

شاخ در شاخ و برومند و جوان مى‏بينم

كوه را مثل پر كاه سبك مى‏يابم

پر كاهى صفت كوه گران مى‏بينم

انقلابى كه نگنجد به ضمير افلاك

بينم و هيچ ندانم كه چه سان مى‏بينم

خرّم آن كس كه در اين گرد سوارى بيند

جوهر نغمه ز لرزيدن تارى بيند

زندگى جوى روان است و روان خواهد بود

اين مى كهنه جوان است و جوان خواهد بود

آنچه بوده است و نبايد ز ميان خواهد رفت

آنچه بايست و نبوده است همان خواهد بود

عشق از لذّت ديدار سراپا نظر است

حسن مشتاق نموده است و عيان خواهد بود

آن زمينى كه بر او گريه خونين زده‏ام

اشك من در جگرش لعل گران خواهد بود

«مژده صبح در اين تيره‏شبانم دادند

شمع كشتند و ز خورشيد نشانم دادند»

جمعيت الاقوام

برفتد تا روش رزم در اين بزم كهن

دردمندان جهان طرح نو انداخته‏اند

من از اين بيش ندانم كه كفن‏دزدى چند

بهر تقسيم قبور انجمنى ساخته‏اند

شوپنهاور و نيچه

مرغى ز آشيانه به سير چمن پريد

خارى ز شاخ گل به تن نازكش خليد

بد گفت فطرت چمن روزگار را

از درد خويش و هم ز غم ديگران تپيد

داغى ز خون بى‏گنهى لاله را شمرد

اندر طلسم غنچه فريب بهار ديد

گفت اندر اين سرا كه بنايش فتاده كج

صبحى كجا كه چرخ در او شام‏ها نچيد

ناليد تا به حوصله آن نواطراز

خون گشت نغمه و ز دو چشمش فرو چكيد

سوز فغان او به دل هدهدى گرفت

با نوك خويش خار ز اندام او كشيد

گفتش كه سود خويش ز جيب زيان برآر

گل از شكاف سينه زر ناب آفريد

درمان ز درد ساز اگر خسته‏تن شوى

خوگر به خار شو كه سراپا چمن شوى

فلسفه و سياست

فلسفى را با سياست‏دان به يك ميزان مسنج

چشم آن خورشيد كورى ديده اين بى‏نمى

آن تراشد قول حق را حجّت نااستوار

وين تراشد قول باطل را دليل محكمى

صحبت رفتگان در عالم بالا

تولستوى

باركش اهرمن لشكرى شهريار

از پى نان جوين تيغ ستم بركشيد

زشت به چشمش نكوست مغز نداند ز پوست

مردك بيگانه‏دوست سينه خويشان دريد

داروى بى‏هوشى است تاج كليسا وطن

جان خداداد را خواجه به جا مى‏خريد

كارل ماركس

رازدان جزو و كل از خويش نامحرم شده است

آدم از سرمايه‏دارى قاتل آدم شده است

هگل

جلوه دهد باغ و راغ معنى مستور را

عين حقيقت نگر حنظل و انگور را

فطرت اضدادخيز لذّت پيكار داد

خواجه و مزدور را آمر و مأمور را

تولستوى

عقل دورو آفريد فلسفه خودپرست

درس رضا مى‏دهى بنده مزدور را

مزدك

دانه ايران ز كشتزار قيصر بردميد

مرگ نو مى‏رقصد اندر قصر سلطان و امير

مدّتى در آتش نمرود مى‏سوزد خليل

تا تهى گردد حريمش از خداوندان پير

دور پرويزى گذشت اى كشته پرويز خيز

نعمت گم‏گشته خود را ز خسرو بازگير

كوهكن

نگار من كه بسى ساده و كم‏آميز است

ستيزه‏كيش و ستم‏كوش و فتنه‏انگيز است

برون او همه بزم و درون او همه رزم

زبان او ز مسيح و دلش ز چنگيز است

گسست عقل و جنون رنگ بست و ديده گداخت

درآ به جلوه كه جانم ز شوق لبريز است

اگر چه تيشه من كوه را ز پا آورد

هنوز گردش گردون به كام پرويز است

ز خاك تا به فلك هر چه هست ره‏پيماست

قدم گشاى كه رفتار كاروان تيز است

نيچه

از سستى عناصر انسان دلش تپيد

فكر حكيم پيكر محكم‏تر آفريد

افكند در فرنگ صد آشوب تازه‏اى

ديوانه‏اى به كارگه شيشه‏گر رسيد

حكيم انيشتاين

جلوه‏اى مى‏خواست مانند كليم ناصبور

تا ضمير مستنير او گشود اسرار نور

از فراز آسمان تا چشم آدم يك نفس

زودپروازى كه پروازش نيايد در شعور

خلوت او در زغال تيره‏فام اندر مغاك

جلوتش سوزد درختى را چو خس بالاى طور

بى‏تغيّر در طلسم چون و چند و بيش و كم

برتر از پست و بلند و دير و زود و نزد و دور

در نهادش تار و شيد و سوز و ساز و مرگ و زيست

اهرمن از سوز او و ساز او جبريل و حور

من چه گويم از مقام آن حكيم نكته‏سنج

كرده زردشتى ز نسل موسى و هارون ظهور

بايرن

مثال لاله و گل شعله از زمين رويد

اگر به خاك گلستان تراود از جامش

نبود درخور طبعش هواى سرد فرنگ

تپيد پيك محبّت ز سوز پيغامش

خيال او چه پرى‏خانه‏اى بنا كرده است

شباب غش كند از جلوه لب بامش

گذاشت طائر معنى نشيمن خود را

كه سازگارتر افتاد حلقه دامش

نيچه

گر نوا خواهى ز پيش او گريز

در نى كلكش غريو تندر است

نيشتر اندر دل مغرب فشرد

دستش از خون چليپا احمر است

آن كه بر طرح حرم بت‏خانه ساخت

قلب او مؤمن دماغش كافر است

خويش را در نار آن نمرود سوز

زان كه بستان خليل از آذر است

جلال و هگل

مى‏گشودم شبى به ناخن فكر

عقده‏هاى حكيم آلمانى

آن كه انديشه‏اش برهنه نمود

ابدى را ز كسوت آنى

پيش عرض خيال او گيتى

خجل آمد ز تنگ‏دامانى

چون به درياى او فرو رفتم

كشتى عقل گشت توفانى

خواب بر من دميد افسونى

چشم بستم ز باقى و فانى

نگه شوق تيزتر گرديد

چهره بنمود پير يزدانى

آفتابى كه از تجلّى او

افق روم و شام نورانى

شعله‏اش در جهان تيره نهاد

به بيابان چراغ رهبانى

معنى از حرف او همى‏رويد

صفت لاله‏هاى نعمانى

گفت با من چه خفته‏اى برخيز

به سرابى سفينه مى‏رانى

«به خرد راه عشق مى‏پويى

به چراغ آفتاب مى‏جويى»

پتوفى

نفسى در اين گلستان ز عروس گل سرودى

به دلى غمى فزودى ز دلى غمى ربودى

تو به خون خويش بستى كف لاله را نگارى

تو به آه صبحگاهى دل غنچه را گشودى

به نواى خود گم استى سخن تو مرقد تو

به زمين نه باز رفتى كه تو از زمين نبودى

محاوره مابين حكيم فرانسوى اوگوست كنت و مرد مزدور حكيم

«بنى‏آدم اعضاى يكديگرند»

همان نخل را شاخ و برگ و برند

دماغ ار خردزاست از فطرت است

اگر پا زمين‏ساست از فطرت است

يكى كارفرما يكى كارساز

نيايد ز محمود كار اياز

نبينى كه از قسمت كار زيست

سراپا چمن مى‏شود خار زيست

مرد مزدور

فريبى به حكمت مرا اى حكيم

كه نتوان شكست اين طلسم قديم

مس خام را از زر اندوده‏اى

مرا خوى تسليم فرموده‏اى

كند بحر را آب نايم اسير

ز خارا برد تيشه‏ام جوى شير

حق كوهكن دادى اى نكته‏سنج

به پرويز پركار و نابرده‏رنج

خطا را به حكمت مگردان صواب

خضر را نگيرى به دام سراب

به دوش زمين بار سرمايه‏دار

ندارد گذشت از خور و خواب و كار

جهان راست بهروزى از دست‏مزد

ندانى كه اين هيچ‏كار است دزد

پى جرم او پوزش آورده‏اى

به اين عقل و دانش فسون خورده‏اى

هگل

حكمتش معقول و با محسوس در خلوت نرفت

گر چه بكر فكر او پيرايه پوشد چون عروس

طائر عقل فلك‏پرواز او دانى كه چيست

«ماكيان كز زور مستى خايه گيرد بى‏خروس»

جلال و گوته

نكته‏دان المنى را در ارم

صحبتى افتاد با پير عجم

شاعرى كو همچو آن عالى‏جناب

نيست پيغمبر ولى دارد كتاب

خواند بر داناى اسرار قديم

قصّه پيمان ابليس و حكيم

گفت رومى اى سخن را جان‏نگار

تو ملك‏صيد استى و يزدان‏شكار

فكر تو در كنج دل خلوت گزيد

اين جهان كهنه را باز آفريد

سوز و ساز جان به پيكر ديده‏اى

در صدف تعمير گوهر ديده‏اى

هر كسى از رمز عشق آگاه نيست

هر كسى شايان اين درگاه نيست

«داند آن كو نيك‏بخت و محرم است

زيركى ز ابليس و عشق از آدم است»

پيغام برگسن

تا بر تو آشكار شود راز زندگى

خود را جدا ز شعله مثال شرر مكن

بهر نظاره جز نگه آشنا ميار

در مرز و بوم خود چو غريبان گذر مكن

نقشى كه بسته‏اى همه اوهام باطل است

عقلى به هم رسان كه ادب خورده دل است

مى‏خانه فرنگ

ياد ايّامى كه بودم در خمستان فرنگ

جام او روشن‏تر از آيينه اسكندر است

چشم مست مى‏فروشش باده را پروردگار

باده‏خواران را نگاه ساقى‏اش پيغمبر است

جلوه او بى‏كليم و شعله او بى‏خليل

عقل ناپروا متاع عشق را غارتگر است

در هوايش گرمى يك آه بى‏تابانه نيست

رند اين مى‏خانه را يك لغزش مستانه نيست

لنين و قيصر

لنين

بسى گذشت كه آدم در اين سراى كهن

مثال دانه ته سنگ آسيا بوده است

فريب زارى و افسون قيصرى خورده است

اسير حلقه دام كليسيا بوده است

غلام گرسنه ديدى كه بردريد آخر

قميص خواجه كه رنگين ز خون ما بوده است

شرار آتش جمهور كهنه سامان سوخت

رداى پير كليسا قباى سلطان سوخت

   قيصر

گناه عشوه و ناز بتان چيست

طواف اندر سرشت برهمن هست

دمادم نوخداوندان تراشد

كه بيزار از خدايان كهن هست

ز جور رهزنان كم گو كه رهرو

متاع خويش را خود راهزن هست

اگر تاج كيى جمهور پوشد

همان هنگامه‏ها در انجمن هست

هوس اندر دل آدم نميرد

همان آتش ميان مرزغن هست

عروس اقتدار سحر فن را

همان پيچاك زلف پرشكن هست

«نماند ناز شيرين بى‏خريدار

اگر خسرو نباشد كوهكن هست»

حكما

لاك

ساغرش را سحر از باده خورشيد افروخت

ورنه در محفل گل لاله تهى‏جام آمد

كانت

فطرتش ذوق مى آينه‏فامى آورد

از شبستان ازل كوكب جامى آورد

برگسن

نه ميى از ازل آورد نه جامى آورد

لاله از داغ جگرسوز دوامى آورد

شعرا

برونينگ

بى‏پشت بود باده سرجوش زندگى

آب از خضر بگيرم و در ساغر افكنم

بايرن

از منّت خضر نتوان كرد سينه داغ

آب از جگر بگيرم و در ساغر افكنم

غالب

«تا باده تلخ‏تر شود و سينه ريش‏تر

بگدازم آبگينه و در ساغر افكنم»

رومى

آميزشى كجا گهر پاك او كجا

از تاك باده گيرم و در ساغر افكنم

خرابات فرنگ

دوش رفتم به تماشاى خرابات فرنگ

شوخ‏گفتارى رندى دلم از دست ربود

گفت اين نيست كليسا كه بيابى در وى

صحبت دخترك زهره‏وش و ناى و سرود

اين خرابات فرنگ است و ز تأثير مى‏اش

آنچه مذموم شمارند نمايد محمود

نيك و بد را به ترازوى دگر سنجيديم

چشمه‏اى داشت ترازوى نصارا و يهود

خوب زشت است اگر پنجه گيرات شكست

زشت خوب است اگر تاب و توان تو فزود

تو اگر درنگرى جز به ريا نيست حيات

هر كه اندر گرو صدق و صفا بود نبود

دعوى صدق و صفا پرده ناموس رياست

پير ما گفت مس از سيم ببايد اندود

فاش گفتم به تو اسرار نهان‏خانه زيست

با كسى باز مگو تا كه بيابى مقصود

خطاب به انگلستان

مشرقى باده چشيده است ز ميناى فرنگ

عجبى نيست اگر توبه ديرينه شكست

فكر نوزاده او شيوه تدبير آموخت

جوش زد خون به رگ بنده تقديرپرست

ساقيا تنگ‏دل از شورش مستان نشوى

خود تو انصاف بده اين همه هنگامه كه بست؟

«بوى گل خود به چمن راهنما شد ز نخست

ور نه بلبل چه خبر داشت كه گلزارى هست؟»

قسمت‏نامه سرمايه‏دار و مزدور

غوغاى كارخانه آهنگرى ز من

گلبانگ ارغنون كليسا از آن تو

نخلى كه شه خراج بر او مى‏نهد ز من

باغ بهشت و سدره و طوبا از آن تو

تلخابه‏اى كه درد سر آرد از آن من

صهباى پاك آدم و حوّا از آن تو

مرغابى و تذرو و كبوتر از آن من

ظلّ هما و شهپر عنقا از آن تو

اين خاك و آنچه در شكم او از آن من

وز خاك تا به عرش معلّا از آن تو

نواى مزدور

ز مزد بنده كرباس‏پوش و محنت‏كش

نصيب خواجه ناكرده‏كار رخت حرير

ز خوى‏فشانى من لعل خاتم والى

ز اشك كودك من گوهر ستام امير

ز خون من چو ز او فربهى كليسا را

به زور بازوى من دست سلطنت همه‏گير

خرابه رشك گلستان ز گريه سحرم

شباب لاله و گل از طراوت جگرم

بيا كه تازه‏نوا مى‏تراود از رگ ساز

ميى كه شيشه گدازد به ساغر اندازيم

مغان و دير مغان را نظام تازه دهيم

بناى ميكده‏هاى كهن براندازيم

ز رهزنان چمن انتقام لاله كشيم

به بزم غنچه و گل طرح ديگر اندازيم

به طوف شمع چو پروانه زيستن تا كى

ز خويش اين همه بيگانه زيستن تا كى

آزادى بحر

بطى مى‏گفت بحر آزاد گرديد

چنين فرمان ز ديوان خضر رفت

نهنگى گفت رو هر جا كه خواهى

ولى از ما نبايد بى‏خبر رفت

خرده

مى‏خورد هر ذرّه ما پيچ و تاب

محشرى در هر دم ما مضمر است

با سكندر خضر در ظلمات گفت

مرگ مشكل زندگى مشكل‏تر است

دردانه اداشناس درياست

از گردش آسيا چه داند

كلك را ناله از تهى‏مغزى است

قلم سرمه را صريرى نيست

منم كه طوف حرم كرده‏ام بتى به كنار

منم كه پيش بتان نعره‏هاى هو زده‏ام

دلم هنوز تقاضاى جستجو دارد

قدم به جاده باريك‏تر ز مو زده‏ام

گل گفت كه عيش نوبهارى خوش‏تر

يك صبح چمن ز روزگارى خوش‏تر

زان پيش كه كس تو را به دستار زند

مردن به كنار شاخسارى خوش‏تر

سخن‏گو طفلك و برنا و پير است

سخن را سالى و ماهى نباشد

چشم را بينايى افزايد سه چيز

سبزه و آب روان و روى خوش

كالبد را فربهى مى‏آورد

جامه قز جان بى‏غم بوى خوش

اى برادر من تو را از زندگى دادم نشان

خواب را مرگ سبك دان مرگ را خواب گران

طاقت عفو در تو نيست اگر

خيز و با دشمنان درآ به ستيز

سينه را كارگاه كينه مساز

سركه در انگبين خويش مريز

از نزاكت‏هاى طبع موشكاف او مپرس

كز دم بادى زجاج شاعر ما بشكند

كى تواند گفت شرح كارزار زندگى

«مى‏پرد رنگش حبابى چون به دريا بشكند»

در جهان مانند جوى كوهسار

از نشيب و هم فراز آگاه شو

يا مثال سيل بى‏زنهار خيز

فارغ از پست و بلند راه شو

اى كه گل چيدى منال از نيش خار

خار هم مى‏رويد از باد بهار

مزن وسمه بر ريش و ابروى خويش

جوانى ز دزديدن سال نيست

ندارد كار با دون‏همّتان عشق

تذرو مرده را شاهين نگيرد

نقد شاعر در خور بازار نيست

نان به سيم نسترن نتوان خريد

چه خوش بودى اگر مردى نكوپى

ز بند پاسبان آزاد رفتى

اگر تقليد بودى شيوه خوب

پيمبر هم ره اجداد رفتى

زبور عجم

ز برون درگذشتم به درون خانه رفتم

سخن نگفته‏اى را چه قلندرانه گفتم

حصّه اوّل به خواننده كتاب زبور عجم

مى‏شود پرده چشمم پر كاهى گاهى

ديده‏ام هر دو جهان را به نگاهى گاهى

وادى عشق بسى دور و دراز است ولى

طى شود جاده صدساله به آهى گاهى

در طلب كوش و مده دامن امّيد ز دست

دولتى هست كه يابى سر راهى گاهى

دعا

يا رب درون سينه دل باخبر بده

در باده نشئه را نگرم آن نظر بده

اين بنده را كه با نفس ديگران نزيست

يك آه خانه‏زاد مثال سحر بده

سيلم مرا به جوى تنك‏مايه‏اى مپيچ

جولانگهى به وادى و كوه و كمر بده

سازى اگر حريف يم بى‏كران مرا

با اضطراب موج سكون گهر بده

شاهين من به صيد پلنگان گذاشتى

همّت بلند و چنگل از اين تيزتر بده

رفتم كه طائران حرم را كنم شكار

تيرى كه نافكنده فتد كارگر بده

خاكم به نور نغمه داوود برفروز

هر ذرّه‏اى مرا پر و بال شرر بده

عشق شورانگيز را هر جاده در كوى تو برد

بر تلاش خود چه مى‏نازد كه ره سوى تو برد

درون سينه ما سوز آرزو ز كجاست

سبو ز ماست ولى باده در سبو ز كجاست؟

گرفتم اين كه جهان خاك و ما كف خاكيم

به ذرّه‏ذرّه ما درد جستجو ز كجاست

نگاه ما به گريبان كهكشان افتد

جنون ما ز كجا؟ شور هاى و هو ز كجاست؟

غزل سراى و نواهاى رفته باز آور

به اين فسرده‏دلان حرف دل‏نواز آور

كنشت و كعبه و بت‏خانه و كليسا را

هزار فتنه از آن چشم نيم‏باز آور

ز باده‏اى كه به خاك من آتشى آميخت

پياله‏اى به جوانان نونياز آور

نيى كه دل ز نوايش به سينه مى‏رقصد

ميى كه شيشه جان را دهد گداز آور

به نيستان عجم باد صبحدم تيز است

شراره‏اى كه فرو مى‏چكد ز ساز آور

اى كه ز من فزوده‏اى گرمى آه و ناله را

زنده كن از صداى من خاك هزارساله را

با دل ما چه‏ها كنى تو كه به باده حيات

مستى شوق مى‏دهى آب و گل پياله را

غنچه دل‏گرفته را از نفسم گره گشاى

تازه كن از نسيم من داغ درون لاله را

مى‏گذرد خيال من از مه و مهر و مشترى

تو به كمين چه خفته‏اى؟ صيد كن اين غزاله را

خواجه من نگاه دار آبروى گداى خويش

آن كه ز جوى ديگران پر نكند پياله را

از مشت غبار ما صد ناله برانگيزى

نزديك‏تر از جانى با خوى كم‏آميزى

در موج صبا پنهان دزديده به باغ آيى

در بوى گل آميزى با غنچه درآويزى

مغرب ز تو بيگانه مشرق همه افسانه

وقت است كه در عالم نقش دگر انگيزى

آن كس كه به سر دارد سوداى جهان‏گيرى

تسكين جنونش كن با نشتر چنگيزى

من بنده بى‏قيدم شايد كه گريزم باز

اين طرّه پيچان را در گردنم آويزى

جز ناله نمى‏دانم گويند غزل‏خوانم

اين چيست كه چون شبنم بر سينه من ريزى؟

من اگر چه تيره‏خاكم دلكى است برگ و سازم

به نظاره جمالى چو ستاره ديده‏بازم

به هواى زخمه تو همه ناله خموشم

تو به اين گمان كه شايد ز نوا فتاده سازم

به ضميرم آن‏چنان كن كه ز شعله نوايى

دل خاكيان فروزم دل نوريان گدازم

تب و تاب فطرت ما ز نيازمندى ما

تو خداى بى‏نيازى نرسى به سوز و سازم

به كسى عيان نكردم ز كسى نهان نكردم

غزل آنچنان سرودم كه برون فتاد رازم

به صداى دردمندى به نواى دل‏پذيرى

خم زندگى گشادم به جهان تشنه‏ميرى

تو به روى بى‏نوايى در آن جهان گشادى

كه هنوز آرزويش ندميده در ضميرى

ز نگاه سرمه‏سايى به دل و جگر رسيدى

چه نگاه سرمه‏سايى دو نشانه زد به تيرى

به نگاه نارسايم چه بهار جلوه دادى

كه به باغ و راغ نالم چو تذرو نوصفيرى

چه عجب اگر دو سلطان به ولايتى نگنجد

عجب اين كه مى‏نگنجد به دو عالمى فقيرى

بر سر كفر و دين فشان رحمت عام خويش را

بند نقاب برگشا ماه تمام خويش را

زمزمه‏اى كهن سرا گردش باده تيز كن

باز به بزم ما نگر آتش جام خويش را

دام ز گيسوان به دوش زحمت گلستان برى

صيد چرا نمى‏كنى طائر بام خويش را

ريگ عراق منتظر كشت حجاز تشنه‏كام

خون حسين بازده كوفه و شام خويش را

دوش به راه برزند راه يگانه طى كند

مى‏ندهد به دست كس عشقْ زمام خويش را

ناله به آستان دير بى‏خبرانه مى‏زدم

تا به حرم شناختم راه و مقام خويش را

قافله بهار را طائر پيش‏رس نگر

آن‏كه به خلوت قفس گفت پيام خويش را

نواى من از آن پرسوز و بى‏باك و غم‏انگيز است

به خاشاكم شرار افتاد و باد صبحدم تيز است

ندارد عشق سامانى وليكن تيشه‏اى دارد

خراشد سينه كهسار و پاك از خون پرويز است

مرا در دل خليد اين نكته از مرد ادادانى

ز معشوقان نگه كارى‏تر از حرف دل‏آويز است

به بالينم بيا يك دم نشين كز درد مهجورى

تهى‏پيمانه بزم تو را پيمانه لبريز است

به بستان جلوه دادم آتش داغ جدايى را

نسيمش تيزتر مى‏سازد و شبنم غلطريز است

اشارت‏هاى پنهان خانمان بر هم زند ليكن

مرا آن غمزه مى‏بايد كه بى‏باك است و خون‏ريز است

نشيمن هر دو را در آب و گل ليكن چه راز است اين

خرد را صحبت گل خوش‏تر آيد دل كم‏آميز است

مرا بنگر كه در هندوستان ديگر نمى‏بينى

برهمن‏زاده‏اى رمزآشناى روم و تبريز است

دل و ديده‏اى كه دارم همه لذّت نظاره

چه گنه اگر تراشم صنمى ز سنگ خاره

تو به جلوه در نقابى كه نگاه برنتابى

مه من اگر ننالم تو بگو دگر چه چاره

چه شود اگر خرامى به سراى كاروانى

كه متاع ناروانش دلكى است پاره‏پاره

غزلى زدم كه شايد به نوا قرارم آيد

تب شعله كم نگردد ز گسستن شراره

دل زنده‏اى كه دادى به حجاب درنسازد

نگهى بده كه بيند شررى به سنگ خاره

همه پاره دلم را ز سرور او نصيبى

غم خود چه سان نهادى به دل هزارپاره

نكشد سفينه كس به يمى بلندموجى

خطرى كه عشق بيند به سلامت كناره

به شكوه بى‏نيازى ز خدايگان گذشتم

صفت مه تمامى كه گذشت بر ستاره

گر چه شاهين خرد بر سر پروازى هست

اندر اين باديه پنهان قدراندازى هست

آنچه از كار فروبسته گره بگشايد

هست و در حوصله زمزمه‏پردازى هست

تاب گفتار اگر هست شناسايى نيست

واى آن بنده كه در سينه او رازى هست

گرچه صد گونه به صد سوز مرا سوخته‏اند

اى خوشا لذّت آن سوز كه هم سازى هست

مرده‏خاكيم و سزاوار دل زنده شديم

اين دل زنده و ما كار خداسازى هست

شعله سينه من خانه‏فروز است ولى

شعله‏اى هست كه هم خانه‏براندازى هست

تكيه بر عقل جهان‏بين فلاطون نكنم

در كنارم دلكى شوخ و نظربازى هست

اين جهان چيست صنم‏خانه پندار من است

جلوه او گرو ديده بيدار من است

همه آفاق كه گيرم به نگاهى او را

حلقه‏اى هست كه از گردش پرگار من است

هستى و نيستى از ديدن و ناديدن من

چه زمان و چه مكان شوخى افكار من است

از فسون‏كارى دل سير و سكون غيب و حضور

اين كه غمّاز و گشاينده اسرار من است

آن جهانى كه در او كاشته را مى‏دروند

نور و نارش همه از سبحه و زنّار من است

ساز تقديرم و صد نغمه پنهان دارم

هر كجا زخمه انديشه رسد تار من است

اى من از فيض تو پاينده نشان تو كجاست

اين دو گيتى اثر ماست جهان تو كجاست

فصل بهار اين‏چنين بانگ هزار اين‏چنين

چهره گشا غزل سرا باده بيار اين‏چنين

اشك چكيده‏ام ببين هم به نگاه خود نگر

ريز به نيسِتان من برق و شرار اين‏چنين

باد بهار را بگو پى به خيال من برد

وادى و دشت را دهد نقش و نگار اين‏چنين

زاده باغ و راغ را از نفسم طراوتى

در چمن تو زيستم با گل و خار اين‏چنين

عالم آب و خاك را بر محك دلم بساى

روشن و تار خويش را گير عيار اين‏چنين

دل به كسى نباخته با دو جهان نساخته

من به حضور تو رسم روز شمار اين‏چنين

فاخته كهن‏صفير ناله من شنيد و گفت

كس نسرود در چمن نغمه يار اين‏چنين

برون كشيد ز پيچاك هست و بود مرا

چه عقده‏ها كه مقام رضا گشود مرا

تپيد عشق و در اين كشت نابه‏سامانى

هزار دانه فرو كرد تا درود مرا

ندانم اين كه نگاهش چه ديد در خاكم

نفس‏نفس به عيار زمانه سود مرا

جهانى از خس و خاشاك در ميان انداخت

شراره دلكى داد و آزمود مرا

پياله گير ز دستم كه رفت كار از دست

كرشمه‏بازى ساقى ز من ربود مرا

خيز و به خاك تشنه‏اى باده زندگى فشان

آتش خود بلند كن آتش ما فرو نشان

ميكده تهى‏سبو حلقه خودفرامشان

مدرسه بلندبانگ بزم فسرده‏آتشان

فكر گره‏گشا غلام دين به روايتى تمام

زان‏كه درون سينه‏ها دل هدفى است بى‏نشان

هر دو به منزلى روان هر دو امير كاروان

عقل به حيله مى‏برد عشق برد كشان‏كشان

عشق ز پا درآود خيمه شش جهات را

دست دراز مى‏كند تا به طناب كهكشان

تو به اين گمان كه شايد سر آستانه دارم

به طواف خانه كارى به خداى خانه دارم

شرر پريده‏رنگم مگذر ز جلوه من

كه به تاب يك دو آنى تب جاودانه دارم

نكنم دگر نگاهى به رهى كه طى نمودم

به سراغ صبح فردا روش زمانه دارم

يم عشق كشتى من يم عشق ساحل من

نه غم سفينه دارم نه سر كرانه دارم

شررى فشان وليكن شررى كه وا نسوزد

كه هنوز نونيازم غم آشيانه دارم

به اميد اين كه روزى به شكار خواهى آمد

ز كمند شهرياران رم آهوانه دارم

تو اگر كرم نمايى به معاشران ببخشم

دو سه جام دل‏فروزى ز مى شبانه دارم

نظر به راه‏نشينان سواره مى‏گذرد

مرا بگير كه كارم ز چاره مى‏گذرد

به ديگران چه سخن گسترم ز جلوه دوست

به يك نگاه مثال شراره مى‏گذرد

رهى به منزل آن ماه سخت دشوار است

چنان كه عشق به دوش ستاره مى‏گذرد

ز پرده‏بندى گردون چه جاى نوميدى است

كه ناوك نظر ما ز خاره مى‏گذرد

يمى است شبنم ما كهكشان كناره اوست

به يك شكستن موج از كناره مى‏گذرد

به خلوتش چو رسيدى نظر به او مگشا

كه آن دمى است كه كار از نظاره مى‏گذرد

من از فراق چه نالم كه از هجوم سرشك

ز راه ديده دلم پاره‏پاره مى‏گذرد

بر عقل فلك‏پيما تركانه شبيخون به

يك ذرّه درد دل از علم فلاطون به

دى مغ‏بچه‏اى با من اسرار محبّت گفت

اشكى كه فرو خوردى از باده گلگون به

آن فقر كه بى‏تيغى صد كشور دل گيرد

از شوكت دارا به از فرّ فريدون به

در دير مغان آيى مضمون بلند آور

در خانقه صوفى افسانه و افسون به

در جوى روان ما بى‏منّت توفانى

يك موج اگر خيزد آن موج ز جيحون به

سيلى كه تو آوردى در شهر نمى‏گنجد

اين خانه‏براندازى در خلوت هامون به

اقبال غزل‏خوان را كافر نتوان گفتن

سودا به دماغش زد از مدرسه بيرون به

آرزو

يا مسلمان را مده فرمان كه جان بر كف بنه

يا در اين فرسوده‏پيكر تازه‏جانى آفرين

يا چنان كن يا چنين

يا برهمن را بفرما نو خداوندى تراش

يا خود اندر سينه زنّاريان خلوت گزين

يا چنان كن يا چنين

يا دگر آدم كه از ابليس باشد كمترك

يا دگر ابليس بهر امتحان عقل و دين

يا چنان كن يا چنين

يا جهانى تازه‏اى يا امتحانى تازه‏اى

مى‏كنى تا چند با ما آنچه كردى پيش از اين

يا چنان كن يا چنين

فقر بخشى با شكوه خسرو پرويز بخش

يا عطا فرما خرد با فطرت روح‏الامين

يا چنان كن يا چنين

يا بكش در سينه من آرزوى انقلاب

يا دگرگون كن نهاد اين زمان و اين زمين

يا چنان كن يا چنين

عقل هم عشق است و از ذوق نگه بيگانه نيست

ليكن اين بى‏چاره را آن جرأت رندانه نيست

گر چه مى‏دانم خيال منزل ايجاد من است

در سفر از پا نشستن همّت مردانه نيست

هر زمان يك تازه‏جولانگاه مى‏خواهم از او

تا جنون‏فرماى من گويد دگر ويرانه نيست

با چنين زور جنون پاس گريبان داشتم

در جنون از خود نرفتن كار هر ديوانه نيست

سوز و گداز زندگى لذّت جستجوى تو

راه چو مار مى‏گزد گر نرود به سوى تو

سينه‏گشاده جبرييل از بر عاشقان گذشت

تا شررى به او فتد آتش آرزوى تو

هم به هواى جلوه‏اى پاره كنم حجاب را

هم به نگاه نارسا پرده كشم به روى تو

من به تلاش تو روم يا به تلاش خود روم

عقل و دل و نظر همه گم‏شدگان كوى تو

از چمن تو رسته‏ام قطره شبنمى ببخش

خاطر غنچه وا شود كم نشود ز جوى تو

در اين محفل كه كار او گذشت از باده و ساقى

نديمى كو كه در جامش فرو ريزم مى باقى

كسى كو زهر شيرين مى‏خورد از جام زرّينى

مى تلخ از سفال من كجا گيرد به ترياقى

شرار از خاك من خيزد كجا ريزم كه را سوزم

غلط كردى كه در جانم فكندى سوز مشتاقى

مكدّر كرد مغرب چشمه‏هاى علم و عرفان را

جهان را تيره‏تر سازد چه مشّايى چه اشراقى

دل گيتى «اناالمسموم، اناالمسموم» فريادش

خرد نالان كه «ما عندى بترياقٍ و لا راقى»

چه ملّايى چه درويشى چه سلطانى چه دربانى

فروغ كار مى‏جويد به سالوسى و زرّاقى

به بازارى كه چشم صيرفى شور است و كم‏نور است

نگينم خوارتر گردد چو افزايد به برّاقى

ساقيا بر جگرم شعله نمناك انداز

دگر آشوب قيامت به كف خاك انداز

او به يك دانه گندم به زمينم انداخت

تو به يك جرعه آب آن سوى افلاك انداز

عشق را باده مردافكن و پرزور بده

لاى اين باده به پيمانه ادراك انداز

حكمت و فلسفه كرده است گران‏خيز مرا

خضر من از سرم اين بار گران پاك انداز

خرد از گرمى صهبا به گدازى نرسيد

چاره كار به آن غمزه چالاك انداز

بزم در كشمكش بيم و اميد است هنوز

همه را بى‏خبر از گردش افلاك انداز

مى‏توان ريخت در آغوش خزان لاله و گل

خيز و بر شاخ كهن خون رگ تاك انداز

از آن آبى كه در من لاله كارد ساتگينى ده

كف خاك مرا ساقى به باد فرودينى ده

ز مينايى كه خوردم در فرنگ انديشه تاريك است

سفر ورزيده‏اى خود را نگاه راه‏بينى ده

چو خس از موج هر بادى كه مى‏آيد ز جا رفتم

دل من از گمان‏ها در خروش آمد يقينى ده

به جانم آرزوها بود و نابود شرر دارد

شبم را كوكبى از آرزوى دل‏نشينى ده

به دستم خامه‏اى دادى كه نقش خسروى بندد

رقم‏كش اين‏چنينم كرده‏اى لوح جبينم ده

ز هر نقشى كه دل از ديده گيرد پاك مى‏آيم

گداى معنى پاكم تهى‏ادراك مى‏آيم

گهى رسم و ره فرزانگى ذوق جنون بخشد

من از درس خردمندان گريبان‏چاك مى‏آيم

گهى پيچد جهان بر من گهى من بر جهان پيچم

بگردان باده تا بيرون از اين پيچاك مى‏آيم

نه اين‏جا چشمك ساقى نه آن‏جا حرف مشتاقى

ز بزم صوفى و ملّا بسى غمناك مى‏آيم

رسد وقتى كه خاصان تو را با من فتد كارى

كه من صحرايى‏ام پيش ملك بى‏باك مى‏آيم

دل بى‏قيد من با نور ايمان كافرى كرده

حرم را سجده آورده بتان را چاكرى كرده

متاع طاعت خود را ترازويى برافرازد

به بازار قيامت با خدا سوداگرى كرده

زمين و آسمان را بر مراد خويش مى‏خواهد

غبار راه و با تقدير يزدان داورى كرده

گهى با حق درآميزد گهى با حق درآويزد

زمانى حيدرى كرده زمانى خيبرى كرده

به اين بى‏رنگى جوهر از او نيرنگ مى‏ريزد

كليمى بين كه هم پيغمبرى هم ساحرى كرده

نگاهش عقل دورانديش را ذوق جنون داده

وليكن با جنون فتنه‏سامان نشترى كرده

به خود كى مى‏رسد اين راه‏پيماى تن‏آسايى

هزاران سال منزل در مقام آزرى كرده

ز شاعر ناله مستانه در محشر چه مى‏خواهى

تو خود هنگامه‏اى هنگامه ديگر چه مى‏خواهى؟

به بحر نغمه كردى آشنا طبع روانم را

ز چاك سينه‏ام دريا طلب گوهر چه مى‏خواهى

نماز بى‏حضور از من نمى‏آيد نمى‏آيد

دلى آورده‏ام ديگر از اين كافر چه مى‏خواهى

نه در انديشه من كارزار كفر و ايمانى

نه در جان غم‏اندوزم هواى باغ رضوانى

اگر كاوى درونم را خيال خويش را يابى

پريشان‏جلوه‏اى چون ماهتاب اندر بيابانى

مرغ خوش‏لهجه و شاهين شكارى از توست

زندگى را روش نورى و نارى از توست

دل بيدار و كف خاك و تماشاى جهان

سير اين ماه به شب‏گونه عمارى از توست

همه افكار من از توست چه در دل چه به لب

گهر از بحر برآرى نه برآرى از توست

من همان مشت غبارم كه به جايى نرسد

لاله از توست و نم ابر بهارى از توست

نقش‏پرداز تويى ما قلم‏افشان استيم

حاضرآرايى و آينده‏نگارى از توست

گله‏ها داشتم از دل به زبانم نرسيد

مهر و بى‏مهرى و عيّارى و يارى از توست

خوش‏تر ز هزار پارسايى

گامى به طريق آشنايى

در سينه من دمى بياساى

از محنت و كلفت خدايى

ما را ز مقام ما خبر كن

ماييم كجا و تو كجايى

آن چشمك محرمانه ياد آر

تا كى به تغافل آزمايى

دى ماه تمام گفت با من

درساز به داغ نارسايى

خوش گفت ولى حرام كردند

در مذهب عاشقان جدايى

پيش تو نهاده‏ام دل خويش

شايد كه تو اين گره گشايى

بر جهان دل من تاختنش را نگريد

كشتن و سوختن و ساختنش را نگريد

روشن از پرتو آن ماه دلى نيست كه نيست

با هزار آينه پرداختنش را نگريد

آن كه يك دست برد ملك سليمانى چند

با فقيران دو جهان باختنش را نگريد

آن كه شبخون به دل و ديده دانايان ريخت

پيش نادان سپرانداختنش را نگريد

مرا به راه طلب بار در گل است هنوز

كه دل به قافله و رخت و منزل است هنوز

كجاست برق نگاهى كه خانمان سوزد

مرا معامله با كشت و حاصل است هنوز

يكى سفينه اين خام را به توفان ده

ز ترس موج نگاهم به ساحل است هنوز

تپيدن و نرسيدن چه عالمى دارد

خوشا كسى‏كه به دنبال محمل است هنوز

كسى‏كه از دو جهان خويش را برون نشناخت

فريب‏خورده اين نقش باطل است هنوز

نگاه شوق تسلّى به جلوه‏اى نشود

كجا برم خلشى را كه در دل است هنوز

حضور يار حكايت درازتر گرديد

چنان كه اين همه ناگفته در دل است هنوز

زمستان را سر آمد روزگاران

نواها زنده شد در شاخساران

گلان را رنگ و نم بخشد هواها

كه مى‏آيد ز طرف جويباران

چراغ لاله اندر دشت و صحرا

شود روشن‏تر از باد بهاران

دلم افسرده‏تر در صحبت گل

گريزد اين غزال از مرغزاران

دمى آسوده با درد و غم خويش

دمى نالان چو جوى كوهساران

ز بيم اين كه ذوقش كم نگردد

نگويم حال دل با رازداران

هواى خانه و منزل ندارم

سر راهم غريب هر ديارم

سحر مى‏گفت خاكستر صبا را

فسرد از باد اين صحرا شرارم

گذر نرمك پريشانم مگردان

ز سوز كاروانى يادگارم

ز چشمم اشك چون شبنم فرو ريخت

كه من هم خاكم و در رهگذارم

به گوش من رسيد از دل سرودى

كه جوى روزگار از چشمه‏سارم

ازل تاب و تب پيشينه من

ابد از ذوق و شوق انتظارم

مينديش از كف خاكى مينديش

به جان تو كه من پايان ندارم

از چشم ساقى مست شرابم

بى‏مى خرابم بى‏مى خرابم

شوقم فزون‏تر از بى‏حجابى

بينم نبينم در پيچ و تابم

چون رشته شمع آتش بگيرد

از زخمه‏اى من تار ربابم

از من برون نيست منزلگه من

من بى‏نصيبم راهى نيابم

تا آفتابى خيزد ز خاور

مانند انجم بستند خوابم

شب من سحر نمودى كه به طلعت آفتابى

تو به طلعت آفتابى سزد اين كه بى‏حجابى

تو به درد من رسيدى به ضميرم آرميدى

ز نگاه من رميدى به چنين گران‏ركابى

تو عيار كم‏عياران تو قرار بى‏قراران

تو دواى دل‏فگاران مگر اين كه ديريابى

غم عشق و لذّت او اثر دوگونه دارد

گه سوز و دردمندى گه مستى و خرابى

ز حكايت دل من تو بگو كه خوب دانى

دل من كجا كه او را به كنار من نيابى

به جلال تو كه در دل دگر آرزو ندارم

به جز اين دعا كه بخشى به كبوتران عقابى

در اين مى‏خانه اى ساقى ندارم محرمى ديگر

كه من شايد نخستين آدمم از عالمى ديگر

دمى اين پيكر فرسوده را سازى كف خاكى

فشانى آب و از خاك آتش انگيزى دمى ديگر

بيار آن دولت بيدار و آن جام جهان‏بين را

عجم را داده‏اى هنگامه بزم جمى ديگر

به جهان دردمندان تو بگو چه كار دارى

تب و تاب ما شناسى دل بى‏قرار دارى

چه خبر تو را ز اشكى كه فرو چكد ز چشمى

تو به برگ گل به شبنم دُر شاهوار دارى

چه بگويمت ز جانى كه نفس‏نفس شمارد

دم مستعار دارى غم روزگار دارى

اگر نظّاره از خود رفتگى آرد حجاب اولى

نگيرد با من اين سودا بها از بس گران خواهى

سخن بى‏پرده گو با ما شد آن روز كم‏آميزى

كه مى‏گفتند تو ما را چنين خواهى چنان خواهى

نگاه بى‏ادب زد رخنه‏ها در چرخ مينايى

دگر عالم بنا كن گر حجابى در ميان خواهى

چنان خود را نگه دارى كه با اين بى‏نيازى‏ها

شهادت بر وجود خود ز خون دوستان خواهى

مقام بندگى ديگر مقام عاشقى ديگر

ز نورى سجده مى‏خواهى ز خاكى بيش از آن خواهى

مس خامى كه دارم از محبّت كيميا سازم

كه فردا چون رسم پيش تو از من ارمغان خواهى

نور تو وا نمود سپيد و سياه را

دريا و كوه و دشت و در و مهر و ماه را

تو در هواى آن كه نگه آشناى اوست

من در تلاش آن كه نتابد نگاه را

بده آن دل كه مستى‏هاى او از باده خويش است

بگير آن دل كه از خود رفته و بيگانه‏انديش است

بده آن دل بده آن دل كه گيتى را فرا گيرد

بگير اين دل بگير اين دل كه در بند كم و بيش است

مرا اى صيدگير از تركش تقدير بيرون كش

جگردوزى چه مى‏آيد از آن تيرى كه در كيش است

نگردد زندگانى خسته از كار جهان‏گيرى

جهانى در گره بستم جهان ديگرى پيش است

كف خاك برگ و سازم به رهى فشانم او را

به اميد اين كه روزى به فلك رسانم او را

چه‏كنم چه‏چاره گيرم كه ز شاخ علم و دانش

ندميده هيچ خارى كه به دل نشانم او را

دهد آتش جدايى شرر مرا نمودى

به همان نفس بميرم كه فرو نشانم او را

مى عشق و مستى او نرود برون ز خونم

كه دل آن‏چنان ندادم كه دگر ستانم از او

تو به لوح ساده من همه مدّعا نوشتى

دگر آن‏چنان ادب كن كه غلط نخوانم او را

به حضور تو اگر كس غزلى ز من سرايد

چه شود اگر نوازى به همين كه دانم او را؟

اين دل كه مرا دادى لبريز يقين بادا

اين جام جهان‏بينم روشن‏تر از اين بادا

تلخى كه فرو ريزد گردون به سفال من

در كام كهن‏رندى آن هم شكرين بادا

رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت

سخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفت

تو مرا ذوق بيان دادى و گفتى كه بگوى

هست در سينه من آنچه به كس نتوان گفت

از نهان‏خانه دل خوش غزلى مى‏خيزد

سر شاخى همه گويم به قفس نتوان گفت

شوق اگر زنده جاويد نباشد عجب است

كه حديث تو در اين يك دو نفس نتوان گفت

ياد ايّامى كه خوردم باده‏ها با چنگ و نى

جام مى در دست من ميناى مى در دست وى

در كنار آيى خزان ما زند رنگ بهار

ور نيايى فرودين افسرده‏تر گردد ز دى

بى‏تو جان من چو آن سازى كه تارش درگسست

در حضور از سينه من نغمه خيزد پى به پى

آنچه من در بزم شوق آورده‏ام دانى كه چيست

يك چمن گل يك نيستان ناله يك خم‏خانه مى

زنده كن باز آن محبّت را كه از نيروى او

بورياى ره‏نشينى درفتد با تخت كى

دوستان خرّم كه بر منزل رسيد آواره‏اى

من پريشان جاده‏هاى علم و دانش كرده طى

انجم به گريبان ريخت اين ديده تر ما را

بيرون ز سپهر انداخت اين ذوق نظر ما را

هر چند زمين ساييم برتر ز ثريّاييم

دانى كه نمى‏زيبد عمرى چو شرر ما را

شام و سحر عالم از گردش ما خيزد

دانى كه نمى‏سازد اين شام و سحر ما را

اين شيشه گردون را از باده تهى كرديم

كم‏كاسه مشو ساقى ميناى دگر ما را

شايان جنون ما پهناى دو گيتى نيست

اين راهگذر ما را آن راهگذر ما را

خاور كه آسمان به كمند خيال اوست

از خويشتن گذشته و بى‏سوز آرزوست

در تيره‏خاك او تب و تاب حيات نيست

جولان موج را نگران از كنار جوست

بت‏خانه و حرم همه افسرده‏آتشى

پير مغان شراب هوا خورده در سبوست

فكر فرنگ پيش مجاز آورد سجود

بيناى كور و مست تماشاى رنگ و بوست

گردنده‏تر ز چرخ و رباينده‏تر ز مرگ

از دست او به دامن ما چاك بى‏رفوست

خاكى نهاد و خو ز سپهر كهن گرفت

عيّار و بى‏مدار و كلان‏كار و تو به توست

مشرق خراب و مغرب از آن بيشتر خراب

عالم تمام مرده و بى‏ذوق جستجوست

ساقى بيار باده و بزم شبانه ساز

ما را خراب يك نگه محرمانه ساز

فرصت كشمكش مده اين دل بى‏قرار را

يك دو شكن زياده كن گيسوى تاب‏دار را

از تو درون سينه‏ام برق تجلّى‏اى كه من

با مه و مهر داده‏ام تلخى انتظار را

ذوق حضور در جهان رسم صنم‏گرى نهاد

عشق فريب مى‏دهد جان اميدوار را

تا به فراغ خاطرى نغمه تازه‏اى زنم

باز به مرغزار ده طائر مرغزار را

طبع بلند داده‏اى بند ز پاى من گشاى

تا به پلاس تو دهم خلعت شهريار را

تيشه اگر به سنگ زد اين چه مقام گفتگوست؟

عشق به دوش مى‏كشد اين همه كوهسار را

جانم درآويخت با روزگاران

جوى است نالان در كوهساران

پيدا ستيزد پنهان ستيزد

ناپايدارى با پايداران

اين كوه و صحرا اين دشت و دريا

نى رازداران نى غم‏گساران

بيگانه شوق بيگانه شوق

اين جويباران اين آبشاران

فرياد بى‏سوز فرياد بى‏عشق

بانگ هزاران در شاخساران

داغى كه سوزد در سينه من

آن داغ كم سوخت در لاله‏زاران

محفل ندارد ساقى ندارد

تلخى كه سازد با بى‏قراران

به تسلّى‏اى كه دادى نگذاشت كار خود را

به تو باز مى‏سپارم دل بى‏قرار خود را

چه دلى كه محنت او ز نفس‏شمارى او

كه به دست خود ندارد رگ روزگار خود را

به ضميرت آرميدم تو به جوش خودنمايى

به كنار برفكندى دُر آب‏دار خود را

مه و انجم از تو دارد گله‏ها شنيده باشى

كه به خاك تيره ما زده‏اى شرار خود را

خلشى به سينه ما ز خدنگ او غنيمت

كه اگر به پايش افتد نبرد شكار خود را

به حرفى مى‏توان گفتن تمنّاى جهانى را

من از ذوق حضورى طول دادم داستانى را

ز مشتاقان اگر تاب سخن بردى نمى‏دانى

محبّت مى‏كند گويا نگاه بى‏زبانى را

كجا نورى كه غير از قاصدى چيزى نمى‏داند

كجا خاكى كه در آغوش دارد آسمانى را

اگر يك ذرّه كم گردد ز انگيز وجود من

به اين قيمت نمى‏گيرم حيات جاودانى را

من اين درياى بى‏پايان به موج تو درافتادم

نه گوهر آرزو دارم نه مى‏جويم كرانى را

از آن معنى كه چون شبنم به جان من فرو ريزى

جهانى تازه پيدا كرده‏ام عرض فغانى را

چند به روى خود كشى پرده صبح و شام را

چهره گشا تمام كن جلوه ناتمام را

سوز و گداز حالتى است باده ز من طلب كنى

پيش تو گر بيان كنم مستى اين مقام را

من به سرود زندگى آتش او فزوده‏ام

تو نم شبنمى بده لاله تشنه‏كام را

عقل ورق‏ورق بگشت عشق به نكته‏اى رسيد

طاير زيركى برد دانه زير دام را

نغمه كجا و من كجا ساز سخن بهانه‏اى است

سوى قطار مى‏كشم ناقه بى‏زمام را

وقت برهنه‏گفتن است من به كنايه گفته‏ام

خود تو بگو كجا برم هم‏نفسان خام را

نفس‏شمار به پيچاك روزگار خوديم

مثال بحر خروشيم و در كنار خوديم

اگر چه سطوت دريا امان به كس ندهد

به خلوت صدف او نگاه‏دار خوديم

ز جوهرى كه نهان است در طبيعت ما

مپرس صيرفيان را كه ما عيار خوديم

نه از خرابه ما كس خراج مى‏خواهد

فقير راه‏نشينيم و شهريار خوديم

درون سينه ما ديگرى چه بوالعجبى است؟

كه را خبر كه تويى يا كه ما دچار خوديم

گشاى پرده ز تقدير آدم خاكى

كه ما به رهگذر تو در انتظار خوديم

به فغان نه لب گشودم كه فغان اثر ندارد

غم دل نگفته بهتر همه كس جگر ندارد

چه حرم چه دير هر جا سخنى ز آشنايى

مگر اين كه كس ز راز من و تو خبر ندارد

چه نديدنى است اين‏جا كه شرر جهان ما را

نفسى نگاه دارد نفسى دگر ندارد

تو ز راه ديده ما به ضمير ما گذشتى

مگر آن‏چنان گذشتى كه نگه خبر ندارد

كس از اين نگين‏شناسان نگذشت بر نگينم

به تو مى‏سپارم او را كه جهان نظر ندارد

قدح خردفروزى كه فرنگ داد ما را

همه آفتاب ليكن اثر سحر ندارد

ما كه افتنده‏تر از پرتو ماه آمده‏ايم

كس چه داند كه چه سان اين همه راه آمده‏ايم؟

با رقيبان سخن از درد دل ما گفتى

شرمسار از اثر ناله و آه آمده‏ايم

پرده از چهره برافكن كه چو خورشيد سحر

بهر ديدار تو لبريز نگاه آمده‏ايم

عزم ما را به يقين پخته‏ترك ساز كه ما

اندر اين معركه بى‏خيل و سپاه آمده‏ايم

تو ندانى كه نگاهى سر راهى چه كند

در حضور تو دعاگفته به راه آمده‏ايم

اى خداى مهر و مه خاك پريشانى نگر

ذرّه‏اى در خود فرو پيچد بيابانى نگر

حسن بى‏پايان درون سينه‏اى خلوت گرفت

آفتاب خويش را زير گريبانى نگر

بر دل آدم زدى عشق بلاانگيز را

آتش خود را به آغوش نيستانى نگر

شويد از دامان هستى داغ‏هاى كهنه را

سخت‏كوشى‏هاى اين آلوده‏دامانى نگر

خاك ما خيزد كه سازد آسمان ديگرى

ذرّه ناچيز و تعمير بيابانى نگر

زبور عجم

شاخ نهال سدره‏اى خار و خس چمن مشو

منكر او اگر شدى منكر خويشتن مشو

حصّه دوم

دو عالم را توان ديدن به مينايى كه من دارم

كجا چشمى كه بيند آن تماشايى كه من دارم

دگر ديوانه‏اى آيد كه در شهر افكند هويى

دو صد هنگامه برخيزد ز سودايى كه من دارم

مخور نادان غم از تاريكى شب‏ها كه مى‏آيد

كه چون انجم درخشد داغ سيمايى كه من دارم

نديم خويش مى‏سازى مرا ليكن از آن ترسم

ندارى تاب آن آشوب و غوغايى كه من دارم

بسم الله الرّحمن الرّحيم

برخيز كه آدم را هنگام نمود آمد

اين مشت غبارى را انجم به سجود آمد

آن راز كه پوشيده در سينه هستى بود

از شوخى آب و گل در گفت و شنود آمد

مه و ستاره كه در راه شوق هم‏سفرند

كرشمه‏سنج و ادافهم و صاحب نظرند

چه جلوه‏هاست كه ديدند در كف خاكى

قفا به جانب افلاك سوى ما نگرند

درون لاله گذر چون صبا توانى كرد

به يك نفس گره غنچه وا توانى كرد

حيات چيست جهان را اسير جان كردن

تو خود اسير جهانى كجا توانى كرد

مقدّر است كه مسجود مهر و مه باشى

ولى هنوز ندانى چه‏ها توانى كرد

اگر ز ميكده من پياله‏اى گيرى

ز مشت خاك جهانى به پا توانى كرد

چه سان به سينه چراغى فروختى اقبال

به خويش آنچه توانى به ما توانى كرد

اگر به بحر محبّت كرانه مى‏خواهى

هزار شعله دهى يك زبانه مى‏خواهى

مرا به لذّت پرواز آشنا كردند

تو در فضاى چمن آشيانه مى‏خواهى

يكى به دامن مردان آشنا آويز

ز يار اگر نگه محرمانه مى‏خواهى

جنون ندارى و هويى فكنده‏اى در شهر

سبو شكستى و بزم شبانه مى‏خواهى

تو هم به عشوه‏گرى كوش و دلبرى آموز

اگر ز ما غزل عاشقانه مى‏خواهى

زمانه قاصد طيّار آن دلارام است

چه قاصدى كه وجودش تمام پيغام است

گمان مبر كه نصيب تو نيست جلوه دوست

درون سينه هنوز آرزوى تو خام است

گرفتم اين كه چو شاهين بلندپروازى

به هوش باش كه صيّاد ما كهن‏دام است

به اوج مشت غبارى كجا رسد جبريل

بلندنامى او از بلندى دام است

تو از شمار نفس زنده‏اى نمى‏دانى

كه زندگى به شكست طلسم ايّام است

ز علم و دانش مغرب همين‏قدر گويم

خوش است آه و فغان تا نگاه ناكام است

من از هلال و چليپا دگر نينديشم

كه فتنه دگرى در ضمير ايّام است

دگر ز ساده‏دلى‏هاى يار نتوان گفت

نشسته بر سر بالين من ز درمان گفت

زبان اگر چه دلير است و مدّعا شيرين

سخن ز عشق چه گويم جز اين‏كه نتوان گفت

خوشا كسى كه فرو رفت در ضمير وجود

سخن مثال گهر بركشيد و آسان گفت

خراب لذّت آنم كه چون شناخت مرا

عتاب زيرلبى كرد و خانه ويران گفت

غمين مشو كه جهان را ز خود برون ندهد

كه آنچه گل نتوانست مرغ نالان گفت

پيام شوق كه من بى‏حجاب مى‏گويم

به لاله قطره شبنم رسيد و پنهان گفت

اگر سخن همه شوريده گفته‏ام چه عجب

كه هر كه گفت ز گيسوى او پريشان گفت

خرد از ذوق نظر گرم تماشا بود است

اين كه جوينده و يابنده هر موجود است

جلوه‏اى پاك طلب از مه و خورشيد گذر

زان كه هر جلوه در اين دير نگه‏آلود است

غلام زنده‏دلانم كه عاشق سره‏اند

نه خانقاه‏نشينان كه دل به كس ندهند

به آن دلى كه به رنگ آشنا و بى‏رنگ است

عيار مسجد و مى‏خانه و صنمكده‏اند

نگاه از مه و پروين بلندتر دارند

كه آشيان به گريبان كهكشان ننهند

برون ز انجمنى در ميان انجمنى

به خلوتند ولى آن‏چنان كه با همه‏اند

به چشم كم منگر عاشقان صادق را

كه اين شكسته‏بهايان متاع قافله‏اند

به بندگان خط آزادگى رقم كردند

چنان كه شيخ و برهمن شبان بى‏رمه‏اند

پياله گير كه مى را حلال مى‏گويند

حديث اگر چه غريب است راويان ثقه‏اند

لاله اين چمن آلوده رنگ است هنوز

سپر از دست مينداز كه جنگ است هنوز

فتنه‏اى را كه دو صد فتنه به آغوشش بود

دخترى هست كه در مهد فرنگ است هنوز

اى كه آسوده نشينى لب ساحل برخيز

كه تو را كار به گرداب و نهنگ است هنوز

از سر تيشه گذشتن ز خردمندى نيست

اى بسا لعل كه اندر دل سنگ است هنوز

باش تا پرده گشايم ز مقام دگرى

چه دهم شرح نواها كه به چنگ است هنوز؟

نقش‏پرداز جهان چون به جنونم نگريست

گفت: ويرانه به سوداى تو تنگ است هنوز

تكيه بر حجّت و اعجاز بيان نيز كنند

كار حق گاه به شمشير و سنان نيز كنند

گاه باشد كه ته خرقه زره مى‏پوشند

عاشقان بنده حالند و چنان نيز كنند

چون جهان كهنه شود پاك بسوزند او را

وز همان آب و گل ايجاد جهان نيز كنند

همه سرمايه خود را به نگاهى بدهند

اين چه قومى است كه سودا به زيان نيز كنند؟

آنچه از موج هوا با پر كاهى كردند

عجبى نيست كه با كوه گران نيز كنند

عشق مانند متاعى است به بازار حيات

گاه ارزان بفروشند و گران نيز كنند

تا تو بيدار شوى ناله كشيدم ورنه

عشق كارى است كه بى‏آه و فغان نيز كنند

چو موج مست خودى باش و سر به توفان كش

تو را كه گفت كه بنشين و پا به دامان كش

به قصد صيد پلنگ از چمن‏سرا برخيز

به كوه رخت گشا خيمه در بيابان كش

به مهر و ماه كمند گلوفشار انداز

ستاره را ز فلك گير و در گريبان كش

گرفتم اين كه شراب خودى بسى تلخ است

به درد خويش نگر زهر ما به دندان كش

خضر وقت از خلوت دشت حجاز آيد برون

كاروان زين وادى دور و دراز آيد برون

من به سيماى غلامان فرّ سلطان ديده‏ام

شعله محمود از خاك اياز آيد برون

عمرها در كعبه و بت‏خانه مى‏نالد حيات

تا ز بزم عشق يك داناى راز آيد برون

طرح نو مى‏افكند اندر ضمير كاينات

ناله‏ها كز سينه اهل نياز آيد برون

چنگ را گيريد از دستم كه كار از دست رفت

نغمه‏ام خون گشت و از رگ‏هاى ساز آيد برون

ز سلطان كنم آرزوى نگاهى

مسلمانم از گل نسازم الهى

دل بى‏نيازى كه در سينه دارم

گدا را دهد شيوه پادشاهى

ز گردون فتد آنچه بر لاله من

فرو ريزم او را به برگ گياهى

چو پروين فرو نايد انديشه من

به دريوزه پرتو مهر و ماهى

اگر آفتابى سوى من خرامد

به شوخى بگردانم او را ز راهى

به آن آب و تابى كه فطرت ببخشد

درخشم چو برقى به ابر سياهى

ره و رسم فرمانروايان شناسم

خسان بر سر بام و يوسف به چاهى

با نشئه درويشى درساز و دمادم زن

چون پخته شوى خود را بر سلطنت جم زن

گفتند جهان ما آيا به تو مى‏سازد

گفتم كه نمى‏سازد گفتند كه بر هم زن

در ميكده‏ها ديدم شايسته حريفى نيست

با رستم دستان زن با مغ‏بچه‏ها كم زن

اى لاله صحرايى تنها نتوانى سوخت

اين داغ جگرتابى بر سينه آدم زن

تو سوز درون او تو گرمى خون او

باور نكنى چاكى در پيكر عالم زن

عقل است چراغ تو در راهگذارى نه

عشق است اياغ تو با بنده محرم زن

لخت دل پرخونى از ديده فرو ريزم

لعلى ز بدخشانم بردار و به خاتم زن

هوس هنوز تماشاگر جهان‏دارى است

دگر چه فتنه پس پرده‏هاى زنگارى است

زمان‏زمان شكند آنچه مى‏تراشد عقل

بيا كه عشق مسلمان و عقل زنّارى است

امير قافله‏اى سخت كوش و پى‏هم كوش

كه در قبيله ما حيدرى ز كرّارى است

تو چشم بستى و گفتى كه اين جهان خواب است

گشاى چشم كه اين خواب خواب بيدارى است

به خلوت انجمنى آفرين كه فطرت عشق

يكى‏شناس و تماشاپسند بسيارى است

تپيد يك دم و كردند زيب فتراكش

خوشا نصيب غزالى كه زخم او كارى است

به باغ و راغ گهرهاى نغمه مى‏پاشم

گران متاع و چه ارزان ز كندبازارى است

فرشته گر چه برون از طلسم افلاك است

نگاه او به تماشاى اين كف خاك است

گمان مبر كه به يك شيوه عشق مى‏بازند

قبا به دوش گل و لاله بى‏جنون چاك است

حديث شوق ادا مى‏توان به خلوت دوست

به ناله‏اى كه ز آلايش نفس پاك است

توان گرفت ز چشم ستاره مردم را

خرد به دست تو شاهين تند و چالاك است

گشاى چهره كه آن كس كه «لن ترانى» گفت

هنوز منتظر جلوه كف خاك است

در اين چمن كه سروده است و اين نوا ز كجاست؟

كه غنچه سر به گريبان و گل عرقناك است

عرب كه باز دهد محفل شبانه كجاست

عجم كه زنده كند رود عاشقانه كجاست

به زير خرقه پيران سبوچه‏ها خالى است

فغان كه كس نشناسد مى جوانه كجاست؟

در اين چمنكده هر كس نشيمنى سازد

كسى كه سازد و واسوزد آشيانه كجاست؟

هزار قافله بيگانه‏وار ديد و گذشت

دلى كه ديد به انداز محرمانه كجاست

چو موج خيز و به يم جاودانه مى‏آويز

كرانه مى‏طلبى بى‏خبر كرانه كجاست

بيا كه در رگ تاك تو خون تازه دويد

دگر مگوى كه آن باده مغانه كجاست

به يك نورد فرو پيچ روزگاران را

ز دير و زود گذشتى دگر زمانه كجاست

دگر آموز

مانند صبا خيز و وزيدن دگر آموز

دامان گل و لاله كشيدن دگر آموز

اندر دلك غنچه خزيدن دگر آموز

مويينه به بر كردى و بى‏ذوق تپيدى

آن گونه تپيدى كه به جايى نرسيدى

در انجمن شوق تپيدن دگر آموز

كافر دل آواره دگرباره به او بند

بر خويش گشا ديده و بر غير فرو بند

ديدن دگر آموز و نديدن دگر آموز

دم چيست پيام است شنيدى نشنيدى

در خاك تو يك جلوه عام است نديدى

ديدن دگر آموز شنيدن دگر آموز

ما چشم عقاب و دل شهباز نداريم

چون مرغ سرا لذّت پرواز نداريم

اى مرغ سرا خيز و پريدن دگر آموز

تخت جم و دارا سر راهى نفروشند

اين كوه گران است به كاهى نفروشند

با خون دل خويش خريدن دگر آموز

ناليدى و تقدير همان است كه بوده است

آن حلقه زنجير همان است كه بوده است

نوميد مشو ناله‏كشيدن دگر آموز

واسوخته‏اى يك شرر از داغ جگر گير

يك چند به خود پيچ و نيستان همه درگير

چون شعله به خاشاك دويدن دگر آموز

از خواب گران خيز

اى غنچه خوابيده چو نرگس نگران خيز

كاشانه ما رفت به تاراج غمان خيز

از ناله مرغ چمن از بانگ اذان خيز

از گرمى هنگامه آتش‏نفسان خيز

از خواب گران خواب گران خواب گران خيز

از خواب گران خيز

خورشيد كه پيرايه به سيماى سحر بست

آويزه به گوش سحر از خون جگر بست

از دشت و جبل قافله‏ها رخت سفر بست

اى چشم جهان‏بين به تماشاى جهان خيز

از خواب گران خواب گران خواب گران خيز

از خواب گران خيز

خاور همه مانند غبار سر راهى است

يك ناله خموش و اثرباخته آهى است

هر ذرّه اين خاك گره‏خورده نگاهى است

از هند و سمرقند و عراق و همدان خيز

از خواب گران خواب گران خواب گران خيز

از خواب گران خيز

درياى تو درياست كه آسوده چو صحراست

درياى تو درياست كه افزون نشد و كاست

بيگانه آشوب و نهنگ است چه درياست؟

از سينه چاكش صفت موج روان خيز

از خواب گران خواب گران خواب گران خيز

از خواب گران خيز

اين نكته گشاينده اسرار نهان است

ملك است تن خاكى و دين روح و روان است

تن زنده و جان زنده ز ربط تن و جان است

با خرقه و سجّاده و شمشير و سنان خيز

از خواب گران خواب گران خواب گران خيز

از خواب گران خيز

ناموس ازل را تو امينى تو امينى

داراى جهان را تو يسارى تو يمينى

اى بنده خاكى تو زمانى تو زمينى

صهباى يقين دركش و از دير گمان خيز

از خواب گران خواب گران خواب گران خيز

از خواب گران خيز

فرياد ز افرنگ و دل‏آويزى افرنگ

فرياد ز شيرينى و پرويزى افرنگ

عالم همه ويرانه ز چنگيزى افرنگ

معمار حرم باز به تعمير جهان خيز

از خواب گران خواب گران خواب گران خيز

از خواب گران خيز

جهان ما همه خاك است و پى‏سپر گردد

ندانم اين كه نفس‏هاى رفته برگردد

شبى كه گور غريبان نشيمن است او را

مه و ستاره ندارد چه سان سحر گردد

دلى كه تاب و تب لايزال مى‏طلبد

كه را خبر كه شود برق يا شرر گردد

نگاه شوق و خيال بلند و ذوق وجود

مترس اين كه همه خاك رهگذر گردد

باز بر رفته و آينده نظر بايد كرد

هله برخيز كه انديشه دگر بايد كرد

عشق بر ناقه ايّام كشد محمل خويش

عاشقى راحله از شام و سحر بايد كرد

پير ما گفت جهان بر روشى محكم نيست

از خوش و ناخوش او قطع نظر بايد كرد

تو اگر ترك جهان كرده سر او دارى

پس نخستين ز سر خويش گذر بايد كرد

گفتمش: در دل من لات و منات است بسى

گفت اين بتكده را زير و زبر بايد كرد

خيال من به تماشاى آسمان بوده است

به دوش ماه و به آغوش كهكشان بوده است

گمان مبر كه همين خاكدان نشيمن ماست

كه هر ستاره جهان است يا جهان بوده است

به چشم مور فرومايه آشكار آيد

هزار نكته كه از چشم ما نهان بوده است

زمين به پشت خود الوند و بيستون دارد

غبار ماست كه بر دوش او گران بوده است

ز داغ لاله خونين‏پياله مى‏بينم

كه اين گسسته‏نفس صاحب فغان بوده است

از نوا بر من قيامت رفت و كس آگاه نيست

پيش محفل جز بم و زير و مقام و راه نيست

در نهادم عشق با فكر بلند آميختند

ناتمام جاودانم كار من چون ماه نيست

لب فرو بند از فغان درساز با درد فراق

عشق تا آهى كشد از جذب خويش آگاه نيست

شعله‏اى مى‏باش و خاشاكى كه پيش آيد بسوز

خاكيان را در حريم زندگانى راه نيست

جرّه‏شاهينى به مرغان سرا صحبت مگير

خيز و بال و پر گشا پرواز تو كوتاه نيست

كرم شب‏تاب است شاعر در شبستان وجود

در پر و بالش فروغى گاه هست و گاه نيست

در غزل اقبال احوال خودى را فاش گفت

زان كه اين نوكافر از آيين دير آگاه نيست

شراب ميكده ی من نه يادگار جم است

فشرده ی جگر من به شيشه عجم است

چو موج مى‏تپد آدم به جستجوى وجود

هنوز تا به كمر در ميانه عدم است

بيا كه مثل خليل اين طلسم درشكنيم

كه جز تو هر چه در اين دير ديده‏ام صنم است

اگر به سينه اين كاينات در نروى

نگاه را به تماشا گذاشتن ستم است

غلطخرامى ما نيز لذّتى دارد

خوشم كه منزل ما دور و راه خم به خم است

تغافلى كه مرا رخصت تماشا داد

تغافل است و به از التفات دم به دم است

مرا اگر چه به بت‏خانه پرورش دادند

چكيد از لب من آنچه در دل حرم است

لاله صحرايم از طرف خيابانم بريد

در هواى دشت و كهسار و بيابانم بريد

روبهى آموختم از خويش دور افتاده‏ام

چاره‏پردازان به آغوش نيستانم بريد

در ميان سينه حرفى داشتم گم كرده‏ام

گر چه پيرم پيش ملّاى دبستانم بريد

ساز خاموشم نواى ديگرى دارم هنوز

آن كه بازم پرده گرداند پى آنم بريد

در شب من آفتاب آن كهن داغى بس است

اين چراغ زير فانوس از شبستانم بريد

من كه رمز شهريارى با غلامان گفته‏ام

بنده تقصيردارم پيش سلطانم بريد

سخن تازه زدم كس به سخن وا نرسيد

جلوه خون گشت و نگاهى به تماشا نرسيد

سنگ مى‏باش و در اين كارگه شيشه گذر

واى سنگى كه صنم گشت و به مينا نرسيد

كهنه را درشكن و باز به تعمير خرام

هر كه در ورطه «لا» ماند به «الّا» نرسيد

اى خوش آن جوى تنك‏مايه كه از ذوق خودى

در دل خاك فرو رفت و به دريا نرسيد

از كليمى سبق آموز كه داناى فرنگ

جگر بحر شكافيد و به سينا نرسيد

عشق انداز تپيدن ز دل ما آموخت

شرر ماست كه برجست و به پروا نرسيد

عاشق آن نيست كه لب گرم فغانى دارد

عاشق آن است كه بر كف دو جهانى دارد

عاشق آن است كه تعمير كند عالم خويش

درنسازد به جهانى كه كرانى دارد

دل بيدار ندادند به داناى فرنگ

اين‏قدر هست كه چشم نگرانى دارد

عشق ناپيد و خرد مى‏گزدش صورت مار

گر چه در كاسه سر لعل روانى دارد

درد من گير كه در ميكده‏ها پيدا نيست

پيرمردى كه مىِ تند و جوانى دارد

در اين چمن دل مرغان زمان‏زمان دگر است

به شاخ گل دگر است و به آشيان دگر است

به خود نگر گله‏هاى جهان چه مى‏گويى

اگر نگاه تو ديگر شود جهان دگر است

به هر زمانه اگر چشم تو نكو نگرد

طريق ميكده و شيوه مغان دگر است

به مير قافله از من دعا رسان و بگوى

اگر چه راه همان است كاروان دگر است

ما از خداى گم شده‏ايم او به جست‏وجوست

چون ما نيازمند و گرفتار آرزوست

گاهى به برگ لاله نويسد پيام خويش

گاهى درون سينه مرغان به هاى و هوست

در نرگس آرميد كه بيند جمال ما

چندان كرشمه دان كه نگاهش به گفتگوست

آه سحرگهى كه زند در فراق ما

بيرون و اندرون زبر و زير و چارسوست

هنگامه بست از پى ديدار خاكى‏اى

نظّاره را بهانه تماشاى رنگ و بوست

پنهان به ذرّه‏ذرّه و ناآشنا هنوز

پيدا چو ماهتاب و به آغوش كاخ و كوست

در خاكدان ما گهر زندگى گم است

اين گوهرى كه گم شده ماييم يا كه اوست

خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناب

از جفاى ده‏خدايان كشت دهقانان خراب

انقلاب

انقلاب اى انقلاب

شيخ شهر از رشته تسبيح صد مؤمن به دام

كافران ساده‏دل را برهمن زنّارتاب

انقلاب

انقلاب اى انقلاب

مير و سلطان نردباز و كعبتينشان دغل

جان محكومان ز تن بردند و محكومان به خواب

انقلاب

انقلاب اى انقلاب

واعظ اندر مسجد و فرزند او در مدرسه

آن به پيرى كودكى اين پير در عهد شباب

انقلاب

انقلاب اى انقلاب

اى مسلمانان فغان از فتنه‏هاى علم و فن

اهرمن اندر جهان ارزان و يزدان ديرياب

انقلاب

انقلاب اى انقلاب

شوخى باطل نگر اندر كمين حق نشست

شب‏پر از كورى شبيخونى زند بر آفتاب

انقلاب

انقلاب اى انقلاب

در كليسا ابن مريم را به دار آويختند

مصطفى از كعبه هجرت كرده با امّ‏الكتاب

انقلاب

انقلاب اى انقلاب

من درون شيشه‏هاى عصر حاضر ديده‏ام

آن‏چنان زهرى كه از وى مارها در پيچ و تاب

انقلاب

انقلاب اى انقلاب

با ضعيفان گاه نيروى پلنگان مى‏دهند

شعله‏اى شايد برون آيد ز فانوس حباب

انقلاب

انقلاب اى انقلاب

گر چه مى‏دانم كه روزى بى‏نقاب آيد برون

تا نپندارى كه جان از پيچ و تاب آيد برون

ضربتى بايد كه جان خفته برخيزد ز خاك

ناله كى بى‏زخمه از تار رباب آيد برون

تاك خويش از گريه‏هاى نيم‏شب سيراب دار

كز درون او شعاع آفتاب آيد برون

ذرّه بى‏مايه‏اى ترسم كه ناپيدا شوى

پخته‏تر كن خويش را تا آفتاب آيد برون

درگذر از خاك و خود را پيكر خاكى مگير

چاك اگر در سينه ريزى ماهتاب آيد برون

گر به روى تو حريم خويش را در بسته‏اند

سر به سنگ آستان زن لعل ناب آيد برون

گشاده‏رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر

ز گلشن و قفس و دام و آشيانه گذر

گرفتم اين كه غريبى و ره‏شناس نه‏اى

به كوى دوست به انداز محرمانه گذر

به هر نفس كه برآرى جهان دگرگون كن

در اين رباط كهن صورت زمانه گذر

اگر عنان تو جبريل و حور مى‏گيرند

كرشمه بر دلشان ريز و دلبرانه گذر

زندگى در صدف خويش گهرساختن است

در دل شعله فرورفتن و نگداختن است

عشق از اين گنبد دربسته برون‏تاختن است

شيشه ماه ز طاق فلك انداختن است

سلطنت نقد دل و دين ز كف انداختن است

به يكى داو جهان بردن و جان‏باختن است

حكمت و فلسفه را همّت مردى بايد

تيغ انديشه به روى دو جهان آختن است

مذهب زنده‏دلان خواب پريشانى نيست

از همين خاك جهان دگرى ساختن است

برون زين گنبد دربسته پيدا كرده‏ام راهى

كه از انديشه برتر مى‏پرد آه سحرگاهى

تو اى شاهين نشيمن در چمن كردى از آن ترسم

هواى او به بال تو دهد پرواز كوتاهى

غبارى گشته‏اى آسوده نتوان زيستن اين‏جا

به باد صبحدم درپيچ و منشين بر سر راهى

ز جوى كهكشان بگذر ز نيل آسمان بگذر

ز منزل دل بميرد گر چه باشد منزل ماهى

اگر زان برق بى‏پروا درون او تهى گردد

به چشمم كوه سينا مى‏نيرزد با پر كاهى

چه سان آداب محفل را نگه دارند و مى‏سوزند

مپرس از ما شهيدان نگاهى بر سر راهى

پس از من شعر من خوانند و دريابند و مى‏گويند

جهانى را دگرگون كرد يك مرد خودآگاهى

گنهكار غيورم مزد بى‏خدمت نمى‏گيرم

از آن داغم كه بر تقدير او بستند تقصيرم

ز فيض عشق و مستى برده‏ام انديشه را آن‏جا

كه از دنباله چشم مهر عالم‏تاب مى‏گيرم

من از صبح نخستين نقش‏بند موج و گردابم

چو بحر آسوده مى‏گردد ز توفان چاره برگيرم

جهان را پيش از اين صد بار آتش زير پا كردم

سكون و عافيت را پاك مى‏سوزد بم و زيرم

از آن پيش بتان رقصيدم و زنّار بربستم

كه شيخ شهر مرد باخدا گردد ز تكفيرم

زمانى رم كنند از من زمانى با من آميزند

در اين صحرا نمى‏دانند صيّادم كه نخجيرم

دل بى‏سوز كم گيرد نصيب از صحبت مردى

مس تابيده‏اى آور كه گيرد در تو اكسيرم

جهان كور است و از آيينه دل غافل افتاده است

ولى چشمى كه بينا شد نگاهش بر دل افتاده است

شب تاريك و راه پيچ‏پيچ و بى‏يقين راهى

دليل كاروان مشكل اندر مشكل افتاده است

رقيب خام‏سودا مست و عاشق مست و قاصد مست

كه حرف دلبران داراى چندين محمل افتاده است

يقين مؤمنى دارد گمان كافرى دارد

چه تدبير اى مسلمانان كه كارم با دل افتاده است

گهى باشد كه كار ناخدايى مى‏كند توفان

كه از طغيان موجى كشتى‏ام بر ساحل افتاده است

نمى‏دانم كه داد اين چشم بينا موج دريا را

گهر در سينه دريا خزف بر ساحل افتاده است

نصيبى نيست از سوز درونم مرز و بومم را

زدم اكسير را بر خاك صحرا باطل افتاده است

اگر در دل جهان تازه‏اى دارى برون آور

كه افرنگ از جراحت‏هاى پنهان بسمل افتاده است

نيابى در جهان يارى كه داند دل‏نوازى را

به خود گم شو نگه دار آبروى عشق‏بازى را

من از كارآفرين داغم كه با اين ذوق پيدايى

ز ما پوشيده دارد شيوه‏هاى كارسازى را

كسى اين معنى نازك نداند جز اياز اين‏جا

كه مهر غزنوى افزون كند درد ايازى را

من آن علم و فراست با پر كاهى نمى‏گيرم

كه از تيغ و سپر بيگانه سازد مرد غازى را

به هر نرخى كه اين كالا بگيرى سودمند افتد

به زور بازوى حيدر بده ادراك رازى را

اگر يك قطره خون دارى اگر مشت پرى دارى

بيا من با تو آموزم طريق شاهبازى را

اگر اين كار را كار نفس دانى چه نادانى

دم شمشير اندر سينه بايد نى‏نوازى را

علمى كه تو آموزى مشتاق نگاهى نيست

وامانده راهى هست آواره راهى نيست

آدم كه ضمير او نقش دو جهان ريزد

بالذّت آهى هست بى‏لذّت آهى نيست

هر چند كه عشق او را آواره راهى كرد

داغى كه جگر سوزد در سينه ماهى نيست

من چشم نه بردارم از روى نگارينش

آن مست تغافل را توفيق نگاهى نيست

اقبال قبا پوشد در كار جهان كوشد

درياب كه درويشى با دلق و كلاهى نيست

چو خورشيد سحر پيدا نگاهى مى‏توان كردن

همين خاك سيه را جلوه‏گاهى مى‏توان كردن

نگاه خويش را از نوك سوزن تيزتر گردان

چو جوهر در دل آيينه راهى مى‏توان كردن

در اين گلشن كه بر مرغ چمن راه فغان تنگ است

به انداز گشود غنچه آهى مى‏توان كردن

نه اين عالم حجاب او را نه آن عالم نقاب او را

اگر تاب نظر دارى نگاهى مى‏توان كردن

تو در زير درختان همچو طفلان آشيان بينى

به پرواز آ كه صيد مهر و ماهى مى‏توان كردن

كشيدى باده‏ها در صحبت بيگانه پى در پى

به نور ديگران افروختى پيمانه پى در پى

ز دست ساقى خاور دو جام ارغوان دركش

كه از خاك تو خيزد ناله مستانه پى در پى

دلى كو از تب و تاب تمنّا آشنا گردد

زند بر شعله خود را صورت پروانه پى در پى

ز اشك صبحگاهى زندگى را برگ و ساز آور

شود كشت تو ويران تا نريزى دانه پى در پى

بگردان جام و از هنگامه افرنگ كمتر گوى

هزاران كاروان بگذشت از اين ويرانه پى در پى

عشق اندر جستجو افتاد و آدم حاصل است

جلوه او آشكار از پرده آب و گل است

آفتاب و ماه و انجم مى‏توان دادن ز دست

در بهاى آن كف خاكى كه داراى دل است

بيا كه خاوريان نقش تازه‏اى بستند

دگر مرو به طواف بتى كه بشكستند

چه جلوه‏اى است كه دلها به لذّت نگهى

ز خاك راه مثال شرار برجستند

كجاست منزل تورانيان شهرآشوب

كه سينه‏هاى خود از تيزى نفس خستند

تو هم به ذوق خودى رس كه صاحبان طريق

بريده از همه عالم به خويش پيوستند

به چشم مرده‏دلان كاينات زندانى است

دو جام باده كشيدند و از جهان رستند

غلام همّت بيدار آن سوارانم

ستاره را به سنان سفته در گره بستند

فرشته را دگر آن فرصت سجود كجاست؟

كه نوريان به تماشاى خاكيان مستند

عشق را نازم كه بودش را غم نابود نى

كفر او زنّاردار حاضر و موجود نى

عشق اگر فرمان دهد از جان شيرين هم گذر

عشق محبوب است و مقصود است و جان مقصود نى

كافرى را پخته‏تر سازد شكست سومنات

گرمى بت‏خانه بى‏هنگامه محمود نى

مسجد و مى‏خانه و دير و كليسا و كنشت

صد فسون از بهر دل بستند و دل خشنود نى

نغمه‏پردازى ز جوى كوهسار آموختم

در گلستان بوده‏ام يك ناله دردآلود نى

پيش من آيى دم سردى دل گرمى بيار

جنبش اندر توست اندر نغمه داوود نى

عيب من كم جوى و از جامم عيار خويش گير

لذّت تلخاب من بى‏جان غم‏فرسود نى

بر دل بى‏تاب من ساقى مى نابى زند

كيمياساز است و اكسيرى به سيمابى زند

من ندانم نور يا نار است اندر سينه‏ام

اين‏قدر دانم بياض او به مهتابى زند

بر دل من فطرت خاموش مى‏آرد هجوم

ساز از ذوق نوا خود را به مضرابى زند

غم مخور نادان! كه گردون در بيابان كم‏آب

چشمه‏ها دارد كه شبخونى به سيلابى زند

اى كه نوشم خورده‏اى از تيزى نيشم مرنج

نيش هم بايد كه آدم را رگ خوابى زند

فروغ خاكيان از نوريان افزون شود روزى

زمين از كوكب تقدير ما گردون شود روزى

خيال او كه از ميل حوادث پرورش گيرد

ز گرداب سپهر نيلگون بيرون شود روزى

يكى در معنى آدم نگر از من چه مى‏پرسى

هنوز اندر طبيعت مى‏خلد موزون شود روزى

چنان موزون شود اين پيش پا افتاده مضمونى

كه يزدان را دل از تأثير او پرخون شود روزى

ز رسم و راه شريعت نكرده‏ام تحقيق

جز اين كه منكر عشق است كافر و زنديق

مقام آدم خاكى‏نهاد دريابند

مسافران حرم را خدا دهد توفيق

من از طريق نپرسم رفيق مى‏جويم

كه گفته‏اند نخستين رفيق و باز طريق

كند تلافى ذوق آن‏چنان حكيم فرنگ

فروغ باده فزون‏تر كند به جام عقيق

هزار بار نكوتر متاع بى‏بصرى

ز دانشى كه دل او را نمى‏كند تصديق

به پيچ و تاب خرد گرچه لذّت دگر است

يقين ساده‏دلان به ز نكته‏هاى دقيق

كلام و فلسفه از لوح دل فرو شستم

ضمير خويش گشادم به نشتر تحقيق

ز آستانه سلطان كناره مى‏گيرم

نه كافرم كه پرستم خداى بى‏توفيق

از همه كس كناره گير صحبت آشنا طلب

هم ز خدا خودى طلب هم ز خودى خدا طلب

از خلش كرشمه‏اى كار نمى‏شود تمام

عقل و دل و نگاه را جلوه جداجدا طلب

عشق به سر كشيدن است شيشه كائنات را

جام جهان‏نما مجو دست جهان‏گشا طلب

راهروان برهنه‏پا راه تمام خارزار

تا به مقام خود رسى راحله از رضا طلب

چون به كمال مى‏رسد فقر دليل خسروى است

مسند كيقباد را در ته بوريا طلب

پيش نگر كه زندگى راه به عالمى برد

از سر آنچه بود و رفت درگذر انتها طلب

ضربت روزگار اگر ناله چو نى دهد تو را

باده من ز كف بنه چاره ز موميا طلب

بينى جهان را خود را نبينى

تا چند نادان غافل نشينى

نور قديمى شب را برافروز

دست كليمى در آستينى

بيرون قدم نه از دور آفاق

تو بيش از اينى تو بيش از اينى

از مرگ ترسى اى زنده‏جاويد

مرگ است صيدى تو در كمينى

جانى كه بخشند ديگر نگيرند

آدم بميرد از بى‏يقينى

صورتگرى را از من بياموز

شايد كه خود را باز آفرينى

من هيچ نمى‏ترسم از حادثه شب‏ها

شب‏ها كه سحر گردد از گردش كوكب‏ها

نشناخت مقام خويش افتاده به دام خويش

عشقى كه نمودى خواست از شورش يارب‏ها

آهى كه ز دل خيزد از بهر جگرسوزى

در سينه شكن او را آلوده مكن لب‏ها

در ميكده باقى نيست از ساقى فطرت خواه

آن مى كه نمى‏گنجد در شيشه مشرب‏ها

آسوده نمى‏گردد آن دل كه گسست از دوست

با قرأت مسجدها با دانش مكتب‏ها

تو كيستى ز كجايى كه آسمان كبود

هزار چشم به راه تو از ستاره گشود

چه گويمت كه چه بودى چه كرده‏اى چه شدى؟

كه خون كند جگرم را ايازى محمود

تو آن نه‏اى كه مصلّا ز كهكشان مى‏كرد

شراب صوفى و شاعر تو را ز خويش ربود

فرنگ اگر چه ز افكار تو گره بگشاد

به جرعه دگرى نشئه تو را افزود

سخن ز نامه و ميزان درازتر گفتى

به حيرتم كه نبينى قيامت موجود

خوشا كسى كه حرم را درون سينه شناخت

دمى تپيد و گذشت از مقام گفت و شنود

از آن به مكتب و مى‏خانه اعتبارم نيست

كه سجده‏اى نبرم بر در جبين‏فرسود

ديار شوق كه دردآشناست خاك آن‏جا

به ذرّه‏ذرّه توان ديد جان پاك آن‏جا

مى مغانه ز مغ‏زادگان نمى‏گيرند

نگاه مى‏شكند شيشه‏هاى تاك آن‏جا

به ضبط جوش جنون كوش در مقام نياز

به هوش باش و مرو با قباى چاك آن‏جا

مى ديرينه و معشوق جوان چيزى نيست

پيش صاحب‏نظران حور و جنان چيزى نيست

هر چه از محكم و پاينده شناسى گذرد

كوه و صحرا و بر و بحر و كران چيزى نيست

دانش مغربيان فلسفه مشرقيان

همه بت‏خانه و در طوف بتان چيزى نيست

از خود انديش و از اين باديه آسان مگذر

كه تو هستى و وجود دو جهان چيزى نيست

در طريقى كه به نوك مژه كاويدم من

منزل و قافله و ريگ روان چيزى نيست

قلندران كه به تسخير آب و گل كوشند

ز شاه باج ستانند و خرقه مى‏پوشند

به جلوتند و كمندى به مهر و مه پيچند

به خلوتند و زمان و مكان در آغوشند

به روز بزم سراپا چو پرنيان و حرير

به روز رزم خودآگاه و تن‏فراموشند

نظام تازه به چرخ دو رنگ مى‏بخشند

ستاره‏هاى كهن را جنازه بر دوشند

زمانه از رخ فردا گشود بند نقاب

معاشران همه سرمست باده دوشند

به لب رسيد مرا آن سخن كه نتوان گفت

به حيرتم كه فقيهان شهر خاموشند

دو دسته تيغم و گردون برهنه ساخت مرا

فسان كشيد و به روى زمانه آخت مرا

من آن جهان خيالم كه فطرت ازلى

جهان بلبل و گل را شكست و ساخت مرا

مى جوان كه به پيمانه تو مى‏ريزم

ز راوقى است كه جام و سبو گداخت مرا

نفس به سينه گدازم كه طائر حرمم

توان ز گرمى آواز من شناخت مرا

شكست كشتى ادراك مرشدان كهن

خوشا كسى كه به دريا سفينه ساخت مرا

مثل شرر ذرّه را تن به تپيدن دهم

تن به تپيدن دهم بال پريدن دهم

سوز نوايم نگر ريزه الماس را

قطره شبنم كنم خوى چكيدن دهم

چون ز مقام نمود نغمه شيرين زنم

نيم‏شبان صبح را ميل دميدن دهم

يوسف گم‏گشته را باز گشودم نقاب

تا به تنك‏مايگان ذوق خريدن دهم

عشق شكيب‏آزما خاك ز خود رفته را

چشم ترى داد و من لذّت ديدن دهم

خودى را مردم‏آميزى دليل نارسايى‏ها

تو اى دردآشنا بيگانه شو از آشنايى‏ها

به درگاه سلاطين تا كجا اين چهره‏سايى‏ها

بياموز از خداى خويش ناز كبريايى‏ها

محبّت از جوانمردى به جايى مى‏رسد روزى

كه افتد از نگاهش كار و بار دل‏ربايى‏ها

چنان پيش حريم او كشيدم نغمه دردى

كه دادم محرمان را لذّت سوز جدايى‏ها

از آن بر خويش مى‏بالم كه چشم مشترى كور است

متاع عشق نافرسوده ماند از كم‏روايى‏ها

بيا بر لاله پا كوبيم و بى‏باكانه مى نوشيم

كه عاشق را بحل كردند خون پارسايى‏ها

برون آ از مسلمانان گريز اندر مسلمانى

مسلمانان روا دارند كافرماجرايى‏ها

چون چراغ لاله سوزم در خيابان شما

اى جوانان عجم جان من و جان شما

غوطه‏ها زد در ضمير زندگى انديشه‏ام

تا به دست آورده‏ام افكار پنهان شما

مهر و مه ديدم نگاهم برتر از پروين گذشت

ريختم طرح حرم در كافرستان شما

تا سنانش تيزتر گردد فرو پيچيدمش

شعله‏اى آشفته بود اندر بيابان شما

فكر رنگينم كند نذر تهى‏دستان شرق

پاره لعلى كه دارم از بدخشان شما

مى‏رسد مردى كه زنجير غلامان بشكند

ديده‏ام از روزن ديوار زندان شما

حلقه گرد من زنيد اى پيكران آب و گل

آتشى در سينه دارم از نياكان شما

دم مرا صفت باد فرودين كردند

گياه را ز سرشكم چو ياسمين كردند

نمود لاله صحرانشين ز خونابم

چنان كه باده لعلى به ساتگين كردند

بلندبال چنانم كه بر سپهر برين

هزار بار مرا نوريان كمين كردند

فروغ آدم خاكى ز تازه‏كارى‏هاست

مه و ستاره كنند آنچه پيش از اين كردند

چراغ خويش برافروختم كه دست كليم

در اين زمانه نهان زير آستين كردند

در آ به سجده و يارى ز خسروان مطلب

كه روز فقر نياكان ما چنين كردند

گذر از آن كه نديده است و جز خبر ندهد

سخن دراز كند لذّت نظر ندهد

شنيده‏ام سخن شاعر و فقيه و حكيم

اگر چه نخل بلند است برگ و بر ندهد

تجلّى‏اى كه بر او پير دير مى‏نازد

هزار شب دهد و تاب يك سحر ندهد

هم از خدا گله دارد كه بر زبان نرسد

متاع دل برد و يوسفى به بر ندهد

نه در حرم نه به بت‏خانه يابم آن ساقى

كه شعله‏شعله ببخشد شررشرر ندهد

تو را نادان اميد غم‏گسارى‏ها ز افرنگ است

دل شاهين نسوزد بهر آن مرغى كه در چنگ است

پشيمان شو اگر لعلى ز ميراث پدر خواهى

كجا عيش برون‏آوردن لعلى كه در سنگ است

سخن از بود و نابود جهان با من چه مى‏گويى

من اين دانم كه من هستم ندانم اين چه نيرنگ است؟

در اين مى‏خانه هر مينا ز بيم محتسب لرزد

مگر يك شيشه عاشق كه از وى لرزه بر سنگ است

خودى را پرده مى‏گويى بگو من با تو اين گويم

مزن اين پرده را چاكى كه دامان نگه تنگ است

كهن‏شاخى كه زير سايه او پر برآوردى

چو برگش ريخت از وى آشيان‏برداشتن ننگ است

غزل آن گو كه فطرت‏ساز خود را پرده گرداند

چه آيد زان غزل‏خوانى كه با فطرت هم‏آهنگ است؟

بگذر از خاور و افسونى افرنگ مشو

كه نيرزد به جوى اين همه ديرينه و نو

چون پر كاه كه در رهگذر باد افتاد

رفت اسكندر و دارا و قباد و خسرو

زندگى انجمن‏آرا و نگهدار خود است

اى كه در قافله‏اى بى‏همه شو باهمه رو

تو فروزنده‏تر از مهر منير آمده‏اى

آن‏چنان زى كه به هر ذرّه رسانى پرتو

آن نگينى كه تو با اهرمنان باخته‏اى

هم به جبريل امينى نتوان كرد گرو

از تنك‏جامى تو ميكده رسوا گرديد

شيشه‏اى گير و حكيمانه بياشام و برو

جهان رنگ و بو پيدا تو مى‏گويى كه راز است اين

يكى خود را به تارش زن كه نومضراب و ساز است اين

نگاه جلوه بدمست از صفاى جلوه مى‏لغزد

تو مى‏گويى حجاب است اين نقاب است اين مجاز است اين

بيا دركش طناب پرده‏هاى نيلگونش را

كه مثل شعله عريان بر نگاه پاكباز است اين

مرا اين خاكدان من ز فردوس برين خوشتر

مقام ذوق و شوق است اين حريم سوز و ساز است اين

زمانى گم كنم خود را زمانى گم كنم او را

زمانى هر دو را يابم چه راز است اين چه راز است اين

از داغ فراق او در دل چمنى دارم

اى لاله صحرايى با تو سخنى دارم

اين آه جگرسوزى در خلوت صحرا به

ليكن چه كنم كارى با انجمنى دارم

به نگاه آشنايى چو درون لاله ديدم

همه ذوق و شوق ديدم همه آه و ناله ديدم

به بلند و پست عالم تپش حيات پيدا

چه چمن چه تل چه صحرا رم اين غزاله ديدم

نه به ماست زندگانى نه ز ماست زندگانى

همه جاست زندگانى ز كجاست زندگانى؟

اين هم جهانى آن هم جهانى

اين بى‏كرانى آن بى‏كرانى

هر دو خيالى هر دو گمانى

از شعله من موج دخانى

اين يك دو آنى آن يك دو آنى

من جاودانى من جاودانى

اين كم‏عيارى آن كم‏عيارى

من پاك‏جانى نقد روانى

اين‏جا مقامى آن‏جا مقامى

اين‏جا زمانى آن‏جا زمانى

اين‏جا چه كارم آن‏جا چه كارم

آهى فغانى آهى فغانى

اين رهزن من آن رهزن من

اين‏جا زيانى آن‏جا زيانى

هر دو فروزم هر دو بسوزم

اين آشيانى آن آشيانى

بهار آمد نگه مى‏لغزد اندر آتش لاله

هزاران ناله خيزد از دل پركاله پركاله

فشان يك جرعه بر خاك چمن از باده لعلى

كه از بيم خزان بيگانه رويد نرگس و لاله

جهان رنگ و بو دانى ولى دل چيست مى‏دانى؟

مهى كز حلقه آفاق سازد گرد خود هاله

صورتگرى كه پيكر روز و شب آفريد

از نقش اين و آن به تماشاى خود رسيد

صوفى برون ز بنگه تاريك پا بنه

فطرت متاع خويش به سوداگرى كشيد

صبح و ستاره و شفق و ماه و آفتاب

بى‏پرده جلوه‏ها به نگاهى توان خريد

باز اين عالم ديرينه جوان مى‏بايست

برگ كاهش صفت كوه گران مى‏بايست

كف خاكى كه نگاه همه‏بين پيدا كرد

در ضميرش جگرآلوده فغان مى‏بايست

اين مه و مهر كهن راه به جايى نبرند

انجم تازه به تعمير جهان مى‏بايست

هر نگارى كه مرا پيش نظر مى‏آيد

خوش نگارى است ولى خوش‏تر از آن مى‏بايست

گفت يزدان كه چنين است و دگر هيچ مگو

گفت آدم كه چنين است و چنان مى‏بايست

لاله اين گلستان داغ تمنّايى نداشت

نرگس طنّاز او چشم تماشايى نداشت

خاك ار موج نفس بود و دلى پيدا نبود

زندگانى كاروانى بود و كالايى نداشت

روزگار از هاى و هوى مى‏كشان بيگانه‏اى

باده در ميناش بود و باده‏پيمايى نداشت

برق سينا شكوه‏سنج از بى‏زبانى‏هاى شوق

هيچ‏كس در وادى ايمن تقاضايى نداشت

عشق از فرياد ما هنگامه‏ها تعمير كرد

ور نه اين بزم خموشان هيچ غوغايى نداشت

هنگامه را كه بست در اين دير ديرپاى

زنّاريان او همه نالند همچو ناى

در بُنگَه فقير و به كاشانه امير

غم‏ها كه پشت را به جوانى كند دو تاى

درمان كجا كه درد به درمان فزون شود

دانش تمام حيله و نيرنگ و سيمياى

بى‏زور سيل كشتى آدم نمى‏رود

هر دل هزار عربده دارد به ناخداى

از من حكايت سفر زندگى مپرس

درساختم به درد و گذشتم غزل‏سراى

آميختم نفس به نسيم سحرگهى

گشتم در اين چمن به گلان نانهاده پاى

از كاخ و كو جدا و پريشان به كاخ و كوى

كردم به چشم ماه تماشاى اين سراى

اى لاله اى چراغ كهستان و باغ و راغ

در من نگر كه مى‏دهم از زندگى سراغ

ما رنگ شوخ و بوى پريشيده نيستيم

ماييم آنچه مى‏رود اندر دل و دماغ

مستى ز باده مى‏رسد و از اياغ نيست

هر چند باده را نتوان خورد بى‏اياغ

داغى به سينه سوز كه اندر شب وجود

خود را شناختن نتوان جز به اين چراغ

اى موج شعله سينه به باد صبا گشاى

شبنم مجو كه مى‏دهد از سوختن فراغ

من بنده آزادم عشق است امام من

عشق است امام من عقل است غلام من

هنگامه اين محفل از گردش جام من

اين كوكب شام من اين ماه تمام من

جان در عدم آسوده بى‏ذوق تمنّا بود

مستانه نواها زد در حلقه دام من

اى عالم رنگ و بو! اين صحبت ما تا چند؟

مرگ است دوام تو عشق است دوام من

پيدا به ضميرم او پنهان به ضميرم او

اين است مقام او درياب مقام من

كم‏سخن غنچه كه در پرده خود رازى داشت

در هجوم گل و ريحان غم دم‏سازى داشت

محرمى خواست ز مرغ چمن و باد بهار

تكيه بر صحبت آن كرد كه پروازى داشت

خود را كنم سجودى دير و حرم نمانده

اين در عرب نمانده آن در عجم نمانده

در برگ لاله و گل آن رنگ و نم نمانده

در ناله‏هاى مرغان آن زير و بم نمانده

در كارگاه گيتى نقش نوى نبينم

شايد كه نقش ديگر اندر عدم نمانده

سيّاره‏هاى گردون بى‏ذوق انقلابى

شايد كه روز و شب را توفيق رم نمانده

بى‏منزل آرميدند پا از طلب كشيدند

شايد كه خاكيان را در سينه دم نمانده

يا در بياض امكان يك برگ ساده‏اى نيست

يا خامه قضا را تاب رقم نمانده

به سواد ديده تو نظر آفريده‏ام من

به ضمير تو جهانى دگر آفريده‏ام من

همه خاوران به آهى كه نهان ز چشم انجم

به سرود زندگانى سحر آفريده‏ام من

گلشن راز جديد

تمهيد

ز جان خاور آن سوز كهن رفت

دمش وا ماند و جان او ز تن رفت

چو تصويرى كه بى‏تار نفس زيست

نمى‏داند كه ذوق زندگى چيست

دلش از مدّعا بيگانه گرديد

نى او از نوا بيگانه گرديد

به طرز ديگر از مقصود گفتم

جواب نامه محمود گفتم

ز عهد شيخ تا اين روزگارى

نزد مردى به جان ما شرارى

كفن در بر به خاكى آرميديم

ولى يك فتنه محشر نديديم

گذشت از پيش آن داناى تبريز

قيامت‏ها كه رست از كشت چنگيز

نگاهم انقلاب ديگرى ديد

طلوع آفتاب ديگرى ديد

گشودم از رخ معنى نقابى

به دست ذرّه دادم آفتابى

نپندارى كه من بى‏باده مستم

مثال شاعران افسانه بستم

نبينى خير از آن مرد فرودست

كه بر من تهمت شعر و سخن بست

به كوى دلبران كارى ندارم

دل زار و غم يارى ندارم

نه خاك من غبار رهگذارى

نه در خاكم دل بى‏اختيارى

به جبريل امين هم‏داستانم

رقيب و قاصد و دربان ندانم

مرا با فقر سامان كليم است

فر شاهنشهى زير گليم است

اگر خاكم به صحرايى نگنجم

اگر آبم به دريايى نگنجم

دل سنگ از زجاج من بلرزد

يم افكار من ساحل نورزد

نهان تقديرها در پرده من

قيامت‏ها بغل‏پرورده من

دمى در خويشتن خلوت گزيدم

جهان لازوالى آفريدم

«مرا زين شاعرى خود عار نايد

كه در صد قرن يك عطّار نايد»

به جانم رزم مرگ و زندگانى است

نگاهم بر حيات جاودانى است

ز جان خاك تو را بيگانه ديدم

به اندام تو جان خود دميدم

از آن نارى كه دارم داغ داغم

شب خود را بيفروز از چراغم

به خاك من دلى چون دانه كشتند

به لوح من خط ديگر نوشتند

مرا ذوق خودى چون انگبين است

چه گويم واردات من همين است

نخستين كيف او را آزمودم

دگر بر خاوران قسمت نمودم

اگر اين نامه را جبريل خواند

چو گرد آن نور ناب از خود فشاند

بنالد از مقام و منزل خويش

به يزدان گويد از حال دل خويش

«تجلّى را چنان عريان نخواهم

نخواهم جز غم پنهان نخواهم

گذشتم از وصال جاودانى

كه بينم لذّت آه و فغانى

مرا ناز و نياز آدمى ده

به جان من گداز آدمى ده»

سئوال اوّل

نخست از فكر خويشم در تحيّر

چه چيز است آن كه گويندش تفكّر

كدامين فكر ما را شرط راه است

چرا گه طاعت و گاهى گناه است

جواب

درون سينه آدم چه نور است

چه نور است اين‏كه غيب او حضور است؟

من او را ثابت سيّار ديدم

من او را نور ديدم نار ديدم

گهى نارش ز برهان و دليل است

گهى نورش ز جان جبرييل است

چه نورى جان‏فروزى سينه‏تابى

نيرزد با شعاعش آفتابى

به خاك آلوده و پاك از مكان است

به بند روز و شب پاك از زمان است

شمار روزگارش از نفس نيست

چنين جوينده و يابنده كس نيست

گهى وامانده و ساحل مقامش

گهى درياى بى‏پايان به جامش

همين دريا همين چوب كليم است

كه از وى سينه دريا دو نيم است

غزالى مرغزارش آسمانى

خورد آبى ز جوى كهكشانى

زمين و آسمان او را مقامى

ميان كاروان تنها خرامى

ز احوالش جهان ظلمت و نور

صداى صور و مرگ و جنّت و حور

از او ابليس و آدم را نمودى

از او ابليس و آدم را گشودى

نگه از جلوه او ناشكيب است

تجلّى‏هاى او يزدان‏فريب است

به چشمى خلوت خود را ببيند

به چشمى جلوت خود را ببيند

اگر يك چشم بربندد گناهى است

اگر با هر دو بيند شرط راهى است

ز جوى خويش بحرى آفريند

گهر گردد به قعر خود نشيند

همان دم صورت ديگر پذيرد

شود غوّاص و خود را باز گيرد

در او هنگامه‏هاى بى‏خروش است

در او رنگ و صدا بى‏چشم و گوش است

درون شيشه او روزگار است

ولى بر ما به تدريج آشكار است

حيات از وى براندازد كمندى

شود صيّاد هر پست و بلندى

از او خود را به بند خود درآرد

گلوى ماسوا را هم فشارد

دو عالم مى‏شود روزى شكارش

فتد اندر كمند تاب‏دارش

اگر اين هر دو عالم را بگيرى

همه آفاق ميرد تو نميرى

منه پا در بيابان طلب سست

نخستين گير آن عالم كه در توست

اگر زيرى ز خود گيرى زبر شو

خدا خواهى به خود نزديك‏تر شو

به تسخير خود افتادى اگر طاق

تو را آسان شود تسخير آفاق

خنك روزى كه گيرى اين جهان را

شكافى سينه نه آسمان را

گذارد ماه پيش تو سجودى

بر او پيچى كمند از موج دودى

در اين دير كهن آزاد باشى

بتان را بر مراد خود تراشى

به كف بردن جهان چارسو را

مقام نور و صوت و رنگ و بو را

فزونش كم كم او بيش‏كردن

دگرگون بر مراد خويش كردن

به رنج و راحت او دل‏نبستن

طلسم نه سپهر او شكستن

فرورفتن چو پيكان در ضميرش

ندادن گندم خود با شعيرش

شكوه خسروى اين است اين است

همين ملك است كو توام به دين است

سئوال دوم

چه بحر است اين كه علمش ساحل آمد؟

ز قعر او چه گوهر حاصل آمد

جواب

حيات پرنفس بحر روانى

شعور و آگهى او را كرانى

چه دريايى كه ژرف و موج‏دار است

هزاران كوه و صحرا بر كنار است

مپرس از موج‏هاى بى‏قرارش

كه هر موجش برون جست از كنارش

گذشت از بحر و صحرا را نمى داد

نگه را لذّت كيف و كمى داد

هر آن چيزى كه آيد در حضورش

منوّر گردد از فيض شعورش

به خلوت مست و صحبت‏ناپذير است

ولى هر شى ز نورش مستنير است

نخستين مى‏نمايد مستنيرش

كند آخر به آيينى اسيرش

شعورش با جهان نزديك‏تر كرد

جهان او را ز راز او خبر كرد

خرد بند نقاب از رخ گشودش

وليكن نطق عريان‏تر نمودش

نگنجد اندر اين دير مكافات

جهان او را مقامى از مقامات

برون از خويش مى‏بينى جهان را

در و دشت و يم و صحرا و كان را

جهان رنگ و بو گلدسته ما

ز ما آزاد و هم وابسته ما

خودى او را به يك تار نگه بست

زمين و آسمان و مهر و مه بست

دل ما را به او پوشيده راهى است

كه هر موجود ممنون نگاهى است

گر او را كس نبيند زار گردد

اگر بيند يم و كهسار گردد

جهان را فربهى از ديدن ما

نهالش رسته از باليدن ما

حديث ناظر و منظور رازى است

دل هر ذرّه در عرض نيازى است

تو اى شاهد مرا مشهود گردان

ز فيض يك نظر موجود گردان

كمال ذات شى موجودبودن

براى شاهدى مشهودبودن

ز دانش در حضور ما نبودن

منوّر از شعور ما نبودن

جهان غير از تجلّى‏هاى ما نيست

كه بى‏ما جلوه نور و صدا نيست

تو هم از صحبتش يارى طلب كن

نگه را از خم و پيچش ادب كن

يقين مى‏دان كه شيران شكارى

در اين ره خواستند از مور يارى

به يارى‏هاى او از خود خبر گير

تو جبريل امينى بال و پر گير

به بسيارى گشا چشم خرد را

كه دريابى تماشاى احد را

نصيب خود ز بوى پيرهن گير

به كنعان نكهت از مصر و يمن گير

خودى صيّاد و نخجيرش مه و مهر

اسير بند تدبيرش مه و مهر

چو آتش خويش را اندر جهان زن

شبيخون بر مكان و لامكان زن

سئوال سوم

وصال ممكن و واجب به هم نيست

حديث قرب و بعد و بيش و كم نيست

جواب

سه‏پهلو اين جهان چون و چند است

خرد كيف و كم او را كمند است

جهان طوسى و اقليدس است اين

پى عقل زمين‏فرسا بس است اين

زمانش هم مكانش اعتبارى است

زمين و آسمانش اعتبارى است

كمان را زه كن و آماج درياب

ز حرفم نكته معراج درياب

مجو مطلق در اين دير مكافات

كه مطلق نيست جز نور السّماوات

حقيقت لازوال و لامكان است

مگو ديگر كه عالم بى‏كران است

كران او درون است و برون نيست

درونش پست بالا كم فزون نيست

درونش خالى از بالا و زير است

ولى بيرون او وسعت‏پذير است

ابد را عقل ما ناسازگار است

يكى از گير و دار او هزار است

چو لنگ است او سكون را دوست دارد

نبيند مغز و دل بر پوست دارد

حقيقت را چو ما صدپاره كرديم

تميز ثابت و سيّاره كرديم

خرد در لامكان طرح مكان بست

چو زنّارى زمان را بر ميان بست

زمان را در ضمير خود نديدم

مه و سال و شب و روز آفريدم

مه و سالت نمى‏ارزد به يك جو

به حرف «كم لبثتم» غوطه‏زن شو

به خود رس از سر هنگامه برخيز

تو خود را در ضمير خود فرو ريز

تن و جان را دو تا گفتن كلام است

تن و جان را دو تا ديدن حرام است

به جان پوشيده رمز كاينات است

بدن حالى ز احوال حيات است

عروس معنى از صورت حنا بست

نمود خويش را پيرايه‏ها بست

حقيقت روى خود را پرده‏باف است

كه او را لذّتى در انكشاف است

بدن را تا فرنگ از جان جدا ديد

نگاهش ملك و دين را هم دو تا ديد

كليسا سبحه پترس شمارد

كه او با حاكمى كارى ندارد

به كار حاكمى مكر و فنى بين

تن بى‏جان و جان بى‏تنى بين

خرد را با دل خود هم‏سفر كن

يكى بر ملّت تركان نظر كن

به تقليد فرنگ از خود رميدند

ميان ملك و دين ربطى نديدند

«يكى» را آن‏چنان صدپاره ديديم

عدد بهر شمارش آفريديم

كهن‏ديرى كه بينى مشت خاك است

دمى را سرگذشت ذات پاك است

حكيمان مرده را صورت نگارند

يد موسى دم عيسى ندارند

در اين حكمت دلم چيزى نديده است

براى حكمت ديگر تپيده است

من اين گويم جهان در انقلاب است

درونش زنده و در پيچ و تاب است

ز اعداد و شمار خويش بگذر

يكى در خود نظر كن پيش بگذر

در آن عالم كه جزو از كل فزون است

قياس رازى و توسى جنون است

زمانى با ارسطو آشنا باش

دمى با ساز بيكن هم‏نوا باش

وليكن از مقامشان گذر كن

مشو گم اندر اين منزل سفر كن

به آن عقلى كه داند بيش و كم را

شناسد اندرون كان و يم را

جهان چند و چون زير نگين كن

به گردون ماه و پروين را مكين كن

وليكن حكمت ديگر بياموز

رهان خود را از اين مكر شب و روز

مقام تو برون از روزگار است

طلب كن آن يمين كو بى‏يسار است

سئوال چهارم

قديم و محدث از هم چون جدا شد

كه اين عالم شد آن ديگر خدا شد

اگر معروف و عارف ذات پاك است

چو سودا در سر اين مشت خاك است

جواب

خودى را زندگى ايجاد غير است

فراق عارف و معروف خير است

قديم و محدث ما از شمار است

شمار ما طلسم روزگار است

دمادم دوش و فردا مى‏شماريم

به هست و بود و باشد كار داريم

از او خود را بريدن فطرت ماست

تپيدن تا رسيدن فطرت ماست

نه ما را در فراق او عيارى

نه او را بى‏وصال ما قرارى

نه او بى‏ما نه ما بى‏او چه حال است

فراق ما فراق اندر وصال است

جدايى خاك را بخشد نگاهى

دهد سرمايه كوهى به كاهى

جدايى عشق را آيينه‏دار است

جدايى عاشقان را سازگار است

اگر ما زنده‏ايم از دردمندى است

وگر پاينده‏ايم از دردمندى است

من و او چيست اسرار الهى است

من و او بر دوام ما گواهى است

به خلوت هم به جلوت نور ذات است

ميان انجمن بودن حيات است

محبّت‏ديده ار بى‏انجمن نيست

محبّت خود نگر بى‏انجمن نيست

به بزم ما تجلّى‏هاست بنگر

جهان ناپيد و او پيداست بنگر

در و ديوار و شهر و كاخ و كو نيست

كه اين‏جا هيچ‏كس جز ما و او نيست

گهى خود را ز ما بيگانه سازد

گهى ما را چو سازى مى‏نوازد

گهى از سنگ تصويرش تراشيم

گهى ناديده بر وى سجده باشيم

گهى هر پرده فطرت دريديم

جمال يار بى‏باكانه ديديم

چه سودا در سر اين مشت خاك است؟

كز اين سودا درونش تابناك است

چه خوش سودا كه نالد از فراقش

وليكن هم ببالد از فراقش

فراق او چنان صاحب‏نظر كرد

كه شام خويش را بر خود سحر كرد

خودى را دردمند امتحان ساخت

غم ديرينه را عيش جوان ساخت

گهرها سلك‏سلك از چشم تر برد

ز نخل ماتمى شيرين‏ثمر برد

خودى را تنگ در آغوش كردن

فنا را با بقا هم‏دوش كردن

محبّت در گره بستن مقامات

محبّت درگذشتن از نهايات

محبّت ذوق انجامى ندارد

طلوع صبح او شامى ندارد

به راهش چون خرد پيچ و خمى هست

جهانى در فروغ يك دمى هست

هزاران عالم افتد در ره ما

به پايان كى رسد جولانگه ما

مسافر جاودان زى جاودان مير

جهانى را كه پيش آيد فرا گير

به بحرش گم‏شدن انجام ما نيست

اگر او را تو درگيرى فنا نيست

خودى اندر خودى گنجد محال است

خودى را عين خود بودن كمال است

سئوال پنجم

كه من باشم مرا از من خبر كن

چه معنى دارد اندر خود سفر كن

جواب

خودى تعويذ حفظ كاينات است

نخستين پرتو ذاتش حيات است

حيات از خواب خوش بيدار گردد

درونش چون يكى بسيار گردد

نه او را بى‏نمود ما گشودى

نه ما را بى‏گشود او نمودى

ضميرش بحر ناپيداكنارى

دل هر قطره موج بى‏قرارى

سر و برگ شكيبايى ندارد

به جز افراد پيدايى ندارد

حيات آتش خودى‏ها چون شررها

چو انجم ثابت و اندر سفرها

ز خود نارفته بيرون غيربين است

ميان انجمن خلوت‏نشين است

يكى بنگر به خود پيچيدن او

ز خاك پى‏سپر باليدن او

نهان از ديده‏ها در هاى و هويى

دمادم جست‏وجوى رنگ و بويى

ز سوز اندرون در جست و خيز است

به آيينى كه با خود در ستيز است

جهان را از ستيز او نظامى

كف خاك از ستيز آيينه‏فامى

نريزد جز خودى از پرتو او

نخيزد جز گهر اندر زو او

خودى را پيكر خاكى حجاب است

طلوع او مثال آفتاب است

درون سينه ما خاور او

فروغ خاك ما از جوهر او

تو مى‏گويى مرا از من خبر كن

چه معنى دارد اندر خود سفر كن

تو را گفتم كه ربط جان و تن چيست

سفر در خود كن و بنگر كه من چيست؟

سفر در خويش زادن بى‏اب و مام

ثريّا را گرفتن از لب بام

ابد بردن به يك دم اضطرابى

تماشا بى‏شعاع آفتابى

ستردن نقش هر امّيد و بيمى

زدن چاكى به دريا چون كليمى

شكستن اين طلسم بحر و بر را

ز انگشتى شكافيدن قمر را

چنان بازآمدن از لامكانش

درون سينه او در كف جهانش

ولى اين راز را گفتن محال است

كه ديدن شيشه و گفتن سفال است

چه گويم از من و از توش و تابش

كند «انّا عرضنا» بى‏نقابش

فلك را لرزه بر تن از فر او

زمان و هم مكان اندر بر او

نشيمن را دل آدم نهاده است

نصيب مشت خاكى اوفتاده است

جدا از غير و هم وابسته غير

گم اندر خويش و هم پيوسته غير

خيال اندر كف خاكى چه سان است

كه سيرش بى‏مكان و بى‏زمان است

به زندان است و آزاد است اين چيست

كمند و صيد و صيّاد است اين چيست

چراغى در ميان سينه توست

چه نور است اين كه در آيينه توست

مشو غافل كه تو او را امينى

چه نادانى كه سوى خود نبينى

سئوال ششم

چه جزو است آن‏كه او از كلّ فزون است

طريق جستن آن جزو چون است

جواب

خودى ز اندازه‏هاى ما فزون است

خودى زان كل كه تو بينى فزون است

ز گردن باربار افتد كه خيزد

به بحر روزگار افتد كه خيزد

جز او در زير گردون خود نگر كيست

به بى‏بالى چنان پروازگر كيست

به ظلمت مانده و نورى در آغوش

برون از جنتّ و حورى در آغوش

به آن نطق دل‏آويزى كه دارد

ز قعر زندگى گوهر برآرد

ضمير زندگانى جاودانى است

به چشم ظاهرش بينى زمانى است

به تقديرش مقام هست و بود است

نمود خويش و حفظ اين نمود است

چه مى‏پرسى چه‏گون است و چه‏گون نيست

كه تقدير از نهاد او برون نيست

چه گويم از چه‏گون و بى‏چه‏گونش

برون مجبور و مختار اندرونش

چنين فرموده سلطان بدر است

كه ايمان در ميان جبر و قدر است

تو هر مخلوق را مجبور گويى

اسير بند نزد و دور گويى

ولى جان از دم جان‏آفرين است

به چندين جلوه‏ها خلوت‏نشين است

ز جبر او حديثى در ميان نيست

كه جان بى‏فطرت آزاد جان نيست

شبيخون بر جهان كيف و كم زد

ز مجبورى به مختارى قدم زد

چو از خود گرد مجبورى فشاند

جهان خويش را چون ناقه راند

نگردد آسمان بى‏رخصت او

نتابد اخترى بى‏شفقت او

كند بى‏پرده روزى مضمرش را

به چشم خويش بيند جوهرش را

قطار نوريان در رهگذار است

پى ديدار او در انتظار است

شراب افرشته از تاكش بگيرد

عيار خويش از خاكش بگيرد

چه پرسى از طريق جستجويش

فرو آرد مقام هاى و هويش

شب و روزى كه دارى بر ابد زن

فغان صبحگاهى بر خرد زن

خرد را از حواس آيد متاعى

فغان از عشق مى‏گيرد شعاعى

خرد جز را فغان كل را بگيرد

خرد ميرد فغان هرگز نميرد

خرد بهر ابد ظرفى ندارد

نفس چون سوزن ساعت شمارد

تراشد روزها شب‏ها سحرها

نگيرد شعله و چيند شررها

فغان عاشقان انجام كارى است

نهان در يك دم او روزگارى است

خودى تا ممكناتش وانمايد

گره از اندرون خود گشايد

از آن نورى كه وا بيند ندارى

تو او را فانى و آنى شمارى

از آن مرگى كه مى‏آيد چه باك است

خودى چون پخته شد از مرگ پاك است

ز مرگ ديگرى لرزد دل من

دل من جان من آب و گل من

ز كار عشق و مستى برفتادن

شرار خود به خاشاكى ندادن

به دست خود كفن بر خود بريدن

به چشم خويش مرگ خويش ديدن

تو را اين مرگ هر دم در كمين است

بترس از وى كه مرگ ما همين است

كند گور تو اندر پيكر تو

نكير و منكر او در بر تو

سئوال هفتم

مسافر چون بود رهرو كدام است

كه را گويم كه او مرد تمام است

جواب

اگر چشمى گشايى بر دل خويش

درون سينه بينى منزل خويش

سفر اندر حضر كردن چنين است

سفر از خود به خود كردن همين است

كسى اين‏جا نداند ما كجاييم

كه در چشم مه و اختر نياييم

مجو پايان كه پايانى ندارى

به پايان تا رسى جانى ندارى

نه ما را پخته پندارى كه خاميم

به هر منزل تمام و ناتماميم

به پايان نارسيدن زندگانى است

سفر ما را حيات جاودانى است

ز ماهى تا به مه جولانگه ما

مكان و هم زمان گرد ره ما

به خود پيچيم و بى‏تاب نموديم

كه ما موجيم و از قعر وجوديم

دمادم خويش را اندر كمين باش

گريزان از گمان سوى يقين باش

تب و تاب محبّت را فنا نيست

يقين و ديد را نيز انتها نيست

كمال زندگى ديدار ذات است

طريقش رستن از بند جهات است

چنان با ذات حق خلوت گزينى

تو را او بيند و او را تو بينى

منوّر شو ز نور «مَن يرانى»

مژه بر هم مزن تو خود نمانى

به خود محكم گذر اندر حضورش

مشو ناپيد اندر بحر نورش

نصيب ذرّه كن آن اضطرابى

كه تابد در حريم آفتابى

چنان در جلوه‏گاه يار مى‏سوز

عيان خود را نهان او را برافروز

كسى كو ديد عالم را امام است

من و تو ناتماميم او تمام است

اگر او را نيابى در طلب خيز

اگر يابى به دامانش درآويز

فقيه و شيخ و ملّا را مده دست

مرو مانند ماهى غافل از شست

به كار ملك و دين او مرد راهى است

كه ما كوريم و او صاحب‏نگاهى است

مثال آفتاب صبحگاهى

دمد از هر بن مويش نگاهى

فرنگ آيين جمهورى نهاده است

رسن از گردن ديوى گشاده است

نواى زخمه و سازى ندارد

ابى‏طيّاره پروازى ندارد

ز باغش كشت ويرانى نكوتر

ز شهر او بيابانى نكوتر

چو رهزن كاروانى در تك و تاز

شكم‏ها بهر نانى در تك و تاز

روان خوابيد و تن بيدار گرديد

هنر با دين و دانش خوار گرديد

خرد جز كافرى كافرگرى نيست

فن افرنگ جز مردم‏درى نيست

گروهى را گروهى در كمين است

خدايش يار اگر كارش چنين است

ز من ده اهل مغرب را پيامى

كه جمهور است تيغ بى‏نيامى

چه شمشيرى كه جان‏ها مى‏ستاند

تميز مسلم و كافر نداند

نه ماند در غلاف خود زمانى

برد جان خود و جان جهانى

سئوال هشتم

كدامين نكته را نطق است «انا الحق»

چه گويى هرزه بود آن رمز مطلق

جواب

من ار رمز «انا الحق» باز گويم

دگر با هند و ايران راز گويم

مغى در حلقه دير اين سخن گفت

حيات از خود فريبى خورد و من گفت

خدا خفت و وجود ما ز خوابش

وجود ما نمود ما ز خوابش

مقام تحت و فوق و چارسو خواب

سكون و سير و شوق و جستجو خواب

دل بيدار و عقل نكته‏بين خواب

گمان و فكر و تصديق و يقين خواب

تو را اين چشم بيدارى به خواب است

تو را گفتار و كردارى به خواب است

«چو او بيدار گردد ديگرى نيست

متاع شوق را سوداگرى نيست»

فروغ دانش ما از قياس است

قياس ما ز تقدير حواس است

چو حس ديگر شد اين عالم دگر شد

سكون و سير و كيف و كم دگر شد

توان گفتن جهان رنگ و بو نيست

زمين و آسمان و كاخ و كو نيست

توان گفتن كه خوابى يا فسونى است

حجاب چهره آن بى‏چگونى است

توان گفتن همه نيرنگ هوش است

فريب پرده‏هاى چشم و گوش است

خودى از كاينات رنگ و بو نيست

حواس ما ميان ما و او نيست

نگه را در حريمش نيست راهى

كنى خود را تماشا بى‏نگاهى

حساب روزش از دور فلك نيست

به خودبينى ظن و تخمين و شك نيست

اگر گويى كه من وهم و گمان است

نمودش چون نمود اين و آن است

بگو با من كه داراى گمان كيست

يكى در خود نگر آن بى‏نشان كيست

جهان پيدا و محتاج دليلى

نمى‏آيد به فكر جبرييلى

خودى پنهان ز حجّت بى‏نياز است

يكى انديش و درياب اين چه راز است؟

خودى را حق بدان باطل مپندار

خودى را كشت بى‏حاصل مپندار

خودى چون پخته گردد لازوال است

فراق عاشقان عين وصال است

شرر را تيزبالى مى‏توان داد

تپيد لايزالى مى‏توان داد

دوام حق جزاى كار او نيست

كه او را اين دوام از جست‏وجو نيست

دوام آن به كه جان مستعارى

شود از عشق و مستى پايدارى

وجود كوهسار و دشت و در هيچ

جهان فانى خودى باقى دگر هيچ

دگر از شنكر و منصور كم گوى

خدا را هم به راه خويشتن جوى

به خود گم بهر تحقيق خودى شو

«انا الحق» گوى و صدّيق خودى شو

سئوال نهم

كه شد بر سرّ وحدت واقف آخر

شناساى چه آمد عارف آخر

جواب

ته گردون مقام دلپذير است

وليكن مهر و ماهش زودمير است

به دوش شام نعش آفتابى

كواكب را كفن از ماهتابى

پرد كهسار چون ريگ روانى

دگرگون مى‏شود دريا به آنى

گُلان را در كمين باد خزان است

متاع كاروان از بيم جان است

ز شبنم لاله را گوهر نماند

دمى ماند دمى ديگر نماند

نوا نشنيده در چنگى بميرد

شرر ناجسته در سنگى بميرد

مپرس از من ز عالم‏گيرى مرگ

من و تو از نفس زنجيرى مرگ

غزل

فنا را باده هر جام كردند

چه بى‏دردانه او را عام كردند

تماشاگاه مرگ ناگهان است

جهان ماه و انجم نام كردند

اگر يك ذرّه‏اش خوى رم آموخت

به افسوس نگاهى رام كردند

قرار از ما چه مى‏جويى كه ما را

اسير گردش ايّام كردند

خودى در سينه چاكى نگه دار

از اين كوكب چراغ شام كردند

جهان يك‏سر مقام آفلين است

در اين غربت‏سرا عرفان همين است

دل ما در تلاش باطلى نيست

نصيب ما غم بى‏حاصلى نيست

نگه دارند اين‏جا آرزو را

سرور ذوق و شوق جست‏وجو را

خودى را لازوالى مى‏توان كرد

فراقى را وصالى مى‏توان كرد

چراغى از دم گرمى توان سوخت

به سوزن چاك گردون مى‏توان دوخت

خداى زنده بى‏ذوق سخن نيست

تجلّى‏هاى او بى‏انجمن نيست

كه برق جلوه او بر جگر زد

كه خورد آن باده و ساغر به سر زد

عيار حسن و خوبى از دل كيست

مه او در طواف منزل كيست

«الست» از خلوت نازى كه برخاست

«بلى» از پرده سازى كه برخاست

چه آتش عشق در خاكى برافروخت

هزاران پرده يك آواز ما سوخت

اگر ماييم گردان جام ساقى است

به بزمش گرمى هنگامه باقى است

مرا دل سوخت بر تنهايى او

كنم سامان بزم‏آرايى او

مثال دانه مى‏كارم خودى را

براى او نگه دارم خودى را

خاتمه

تو شمشيرى ز كام خود برون آ

برون آ از نيام خود برون آ

نقاب از ممكنات خويش برگير

مه و خورشيد و انجم را به بر گير

شب خود روشن از نور يقين كن

يد بيضا برون از آستين كن

كسى كو ديده را بر دل گشوده است

شرارى كشت و پروينى دروده است

شرار جسته‏اى گير از درونم

كه من مانند رومى گرم‏خونم

وگرنه آتش از تهذيب نو گير

برون خود بيفروز اندرون مير

 بندگى‏نامه

گفت با يزدان مه گيتى‏فروز

تاب من شب را كند مانند روز

ياد ايّامى كه بى‏ليل و نهار

خفته بودم در ضمير روزگار

كوكبى اندر سواد من نبود

گردشى اندر نهاد من نبود

نى ز نورم دشت و در آيينه‏پوش

نى به دريا از جمال من خروش

آه زين نيرنگ و افسون وجود

واى زين تابانى و ذوق نمود

تافتن از آفتاب آموختم

خاكدانى مرده‏اى افروختم

خاكدانى بافروغ و بى‏فراغ

چهره او از غلامى داغ داغ

آدم او صورت ماهى به شست

آدمى يزدان‏كشى آدم‏پرست

تا اسير آب و گل كردى مرا

از طواف او خجل كردى مرا

اين جهان از نور جان آگاه نيست

اين جهان شايان مهر و ماه نيست

در فضاى نيلگون او را بهل

رشته ما نوريان از وى گسل

يا مرا از خدمت او واگذار

يا ز خاكش آدم ديگر بيار

چشم بيمارم كبود و كور به

اى خدا اين خاكدان بى‏نور به

از غلامى دل بميرد در بدن

از غلامى روح گردد بار تن

از غلامى ضعف پيرى در شباب

از غلامى شير غاب‏افكنده ناب

از غلامى بزم ملّت فرد فرد

اين و آن با اين و آن اندر نبرد

آن يكى اندر سجود اين در قيام

كار و بارش چون صلات بى‏امام

درفتد هر فرد با فردى دگر

هر زمان هر فرد را دردى دگر

از غلامى مرد حق زنّاربند

از غلامى گوهرش ناارجمند

شاخ او بى‏مهرگان عريان ز برگ

نيست اندر جان او جز بيم مرگ

كورذوق و نيش را دانسته نوش

مرده بى‏مرگ و نعش خود به دوش

آبروى زندگى درباخته

چون خران با كاه و جو درساخته

ممكنش بنگر محال او نگر

رفت و بود ماه و سال او نگر

روزها در ماتم يكديگرند

در خرام از ريگ ساعت كمترند

شوره‏بوم از نيش كژدم خارخار

مور او اژدرگز و عقرب‏شكار

صرصر او آتش دوزخ‏نژاد

زورق ابليس را باد مراد

آتشى اندر هوا غلتيده‏اى

شعله‏اى در شعله‏اى پيچيده‏اى

آتشى از دود پيچان تلخ‏پوش

آتشى تندرغو و درياخروش

در كنارش مارها اندر ستيز

مارها با كفچه‏هاى زهرريز

شعله‏اش گيرنده چون كلب عقور

هولناك و زنده‏سوز و مرده‏نور

در چنين دشت بلا صد روزگار

خوش‏تر از محكومى يك دم شمار

در بيان فنون لطيفه غلامان

موسيقى

مرگ‏ها اندر فنون بندگى

من چه گويم از فسون بندگى

نغمه او خالى از نار حيات

همچو سيل افتد به ديوار حيات

چون دل او تيره سيماى غلام

پست چون طبعش نواهاى غلام

از دل افسرده او سوز رفت

ذوق فردا لذّت امروز رفت

از نى او آشكارار راز او

مرگ يك شهر است اندر ساز او

ناتوان و زار مى‏سازد تو را

از جهان بيزار مى‏سازد تو را

چشم او را اشك پى‏هم سرمه‏اى است

تا توانى بر نواى او مَايست

الحذر اين نغمه موت است و بس

نيستى در كسوت صوت است و بس

تشنه‏كامى اين حرم بى‏زمزم است

در بم و زيرش هلاك آدم است

سوز دل از دل برد غم مى‏دهد

زهر اندر ساغر جم مى‏دهد

غم دو قسم است اى برادر گوش كن

شعله ما را چراغ هوش كن

يك غم است آن غم كه آدم را خورد

آن غم ديگر كه هر غم را خورد

آن غم ديگر كه ما را همدم است

جان ما از صحبت او بى‏غم است

اندر او هنگامه‏هاى غرب و شرق

بحر و در وى جمله موجود است غرق

چون نشيمن مى‏كند اندر دلى

دل از او گردد يم بى‏ساحلى

بندگى از سرّ جان ناآگهى است

زان غم ديگر سرود او تهى است

من نمى‏گويم كه آهنگش خطاست

بيوه‏زن را اين‏چنين شيون رواست

نغمه بايد تندرو مانند سيل

تا برد از دل غمان را خيل‏خيل

نغمه مى‏بايد جنون‏پرورده‏اى

آتشى در خون دل حل‏كرده‏اى

از نم او شعله‏پروردن توان

خامشى را جزو او كردن توان

مى‏شناسى در سرود است آن مقام

«كاندر او بى‏حرف مى‏رويد كلام»

نغمه روشن چراغ فطرت است

معنى او نقش‏بند صورت است

اصل معنى را ندانم از كجاست

صورتش پيدا و با ما آشناست

نغمه گر معنى ندارد مرده‏اى است

سوز او از آتش افسرده‏اى است

راز معنى مرشد رومى گشود

فكر من بر آستانش در سجود

«معنى آن باشد كه بستاند تو را

بى‏نياز از عشق گرداند تو را

معنى آن نبود كه كور و كر كند

مرد را بر نقش عاشق‏تر كند»

مطرب ما جلوه معنى نديد

دل به صورت بست و از معنى رميد

مصوّرى

هم‏چنان ديدم فن صورتگرى

نى براهيمى در او نى آزرى

«راهبى در حلقه دام هوس

دلبرى با طائرى اندر قفس

خسروى پيش فقيرى خرقه‏پوش

مرد كوهستانى هيزم‏به‏دوش

نازنينى در ره بت‏خانه‏اى

جوكى‏اى در خلوت ويرانه‏اى

پيركى از درد پيرى داغ داغ

آن كه اندر دست او گل شد چراغ

مطربى از نغمه بيگانه مست

بلبلى ناليد و تار او گسست

نوجوانى از نگاهى خورده تير

كودكى بر گردن باباى پير»

مى‏چكد از خامه‏ها مضمون موت

هر كجا افسانه و افسون موت

علم حاضر پيش آفل در سجود

شك بيفزود و يقين از دل ربود

بى‏يقين را لذّت تحقيق نيست

بى‏يقين را قوّت تخليق نيست

بى‏يقين را رعشه‏ها اندر دل است

نقش نو آوردن او را مشكل است

از خودى دور است و رنجور است و بس

رهبر او ذوق جمهور است و بس

حسن را دريوزه از فطرت كند

رهزن و راه تهى‏دستى زند

حسن را از خود برون جستن خطاست

آنچه مى‏بايست پيش ما كجاست

نقشگر خود را چو با فطرت سپرد

نقش او افكند و نقش خود سترد

يك زمان از خويشتن رنگى نزد

بر زجاج ما گهى سنگى نزد

فطرت اندر طيلسان هفت‏رنگ

مانده بر قرطاس او با پاى لنگ

بى‏تپش پروانه كم‏سوز او

عكس فردا نيست در امروز او

از نگاهش رخنه در افلاك نيست

زان كه اندر سينه دل بى‏باك نيست

خاكسار و بى‏حضور و شرمگين

بى‏نصيب از صحبت روح‏الامين

فكر او نادار و بى‏ذوق ستيز

بانگ اسرافيل او بى‏رستخيز

خويش را آدم اگر خاكى شمرد

نور يزدان در ضمير او بمرد

چون كليمى شد برون از خويشتن

دست او تاريك و چوب او رسن

زندگى بى‏قوّت اعجاز نيست

هر كسى داننده اين راز نيست

آن هنرمندى كه بر فطرت فزود

راز خود را بر نگاه ما گشود

گر چه بحر او ندارد احتياج

مى‏رسد از جوى ما او را خراج

چين ربايد از بساط روزگار

هر نگار از دست او گيرد عيار

حور او از حور جنّت خوش‏تر است

منكر لات و مناتش كافر است

آفريند كاينات ديگرى

قلب را بخشد حيات ديگرى

بحر و موج خويش را بر خود زند

پيش ما موجش گهر مى‏افكند

زان فراوانى كه اندر جان اوست

هر تهى را پرنمودن شان اوست

فطرت پاكش عيار خوب و زشت

صنعتش آيينه‏دار خوب و زشت

عين ابراهيم و عين آزر است

دست او هم بت‏شكن هم بتگر است

هر بناى كهنه را برمى‏كند

جمله موجودات را سوهان زند

در غلامى تن ز جان گردد تهى

از تن بى‏جان چه امّيد بهى

ذوق ايجاد و نمود از دل رود

آدمى از خويشتن غافل رود

جبرييلى را اگر سازى غلام

برفتد از گنبد آيينه‏فام

كيش او تقليد و كارش آزرى است

ندرت اندر مذهب او كافرى است

تازگى‏ها وهم و شك افزايدش

كهنه و فرسوده خوش مى‏آيدش

چشم او بر رفته از آينده كور

چون مجاور رزق او از خاك گور

گر هنر اين است مرگ آرزوست

اندرونش زشت و بيرونش نكوست

طائر دانا نمى‏گردد اسير

گر چه باشد دامى از تار حرير

مذهب غلامان

در غلامى عشق و مذهب را فراق

انگبين زندگانى بدمذاق

عاشقى توحيد را بر دل زدن

وانگهى خود را به هر مشكل زدن

در غلامى عشق جز گفتار نيست

كار ما گفتار ما را يار نيست

كاروان شوق بى‏ذوق رحيل

بى‏يقين و بى‏سبيل و بى‏دليل

دين و دانش را غلام ارزان دهد

تا بدن را زنده دارد جان دهد

گر چه بر لب‏هاى او نام خداست

قبله او طاقت فرمانرواست

طاقتى نامش دروغ بافروغ

از بطون او نزايد جز دروغ

اين صنم تا سجده‏اش كردى خداست

چون يكى اندر قيام آيى فناست

آن خدا نانى دهد جانى دهد

اين خدا جانى برد نانى دهد

آن خدا يكتاست اين صدپاره‏اى است

آن همه را چاره اين بى‏چاره‏اى است

آن خدا درمان آزار فراق

اين خدا اندر كلام او نفاق

بنده را با خويشتن خوگر كند

چشم و گوش و هوش را كافر كند

چون به جان عبد خود راكب شود

جان به تن ليكن ز تن غايب شود

زنده و بى‏جان چه راز است اين نگر

با تو گويم معنى رنگين نگر

مردن و هم زيستن اى نكته‏رس

اين همه از اعتبارات است و بس

ماهيان را كوه و صحرا بى‏وجود

بهر مرغان قعر دريا بى‏وجود

مرد كر سوز نوا را مرده‏اى

لذّت صوت و صدا را مرده‏اى

پيش چنگى مست و مسرور است كور

پيش رنگى زنده در گور است كور

روح با حق زنده و پاينده‏اى است

ورنه اين را مرده آن را زنده‏اى است

آنكه حىّ لايموت آمد حق است

زيستن با حق حيات مطلق است

هر كه بى‏حق زيست جز مردار نيست

گرچه كس در ماتم او زار نيست

از نگاهش ديدنى‏ها در حجاب

قلب او بى‏ذوق و شوق انقلاب

سوز مشتاقى به كردارش كجا

نور آفاقى به گفتارش كجا

مذهب او تنگ چون آفاق او

از عشا تاريك‏تر اشراق او

زندگى بار گران بر دوش او

مرگ او پرورده آغوش او

عشق را از صحبتش آزارها

از دمش افسرده گردد نارها

نزد آن كرمى كه از گِل برنخاست

مهر و ماه و گنبد گردان كجاست

از غلامى ذوق ديدارى مجوى

از غلامى جان بيدارى مجوى

ديده او محنت ديدن نبرد

در جهان خورد و گران خوابيد و مرد

حكمران بگشايدش بندى اگر

مى‏نهد بر جان او بندى دگر

سازد آيينى گره اندر گره

گويدش مى‏پوش از اين آيين زره

ريز پيز قهر و كين بنمايدش

بيم مرگ ناگهان افزايدش

تا غلام از خويش گردد نااميد

آرزو از سينه گردد ناپديد

گاه او را خلعت زيبا دهد

هم زمام كار در دستش نهد

مهر را شاطر ز كف بيرون جهاند

بيدق خود را به فرزينى رساند

نعمت امروز را شيداش كرد

تا به معنى منكر فرداش كرد

تن ستبر از مستى مهر ملوك

جان پاك از لاغرى مانند دوك

گردد ار زار و زبون يك جان پاك

به كه گردد قريه تن‏ها هلاك

بند بر پا نيست بر جان و دل است

مشكل اندر مشكل اندر مشكل است

در فن تعمير مردان آزاد

يك زمان با رفتگان صحبت گزين

صنعت آزادمردان هم ببين

خيز و كار ايبك و سورى نگر

وا نما چشمى اگر دارى جگر

خويش را از خود برون آورده‏اند

اين‏چنين خود را تماشا كرده‏اند

سنگ‏ها با سنگ‏ها پيوسته‏اند

روزگارى را به آنى بسته‏اند

ديدن او پخته‏تر سازد تو را

در جهان ديگر اندازد تو را

نقش سوى نقشگر مى‏آورد

از ضمير او خبر مى‏آورد

همّت مردانه و طبع بلند

در دل سنگ اين دو لعل ارجمند

سجده‏گاه كيست اين از من مپرس

بى‏خبر روداد جان از تن مپرس

واى من از خويشتن اندر حجاب

از فرات زندگى ناخورده آب

واى من از بيخ و بن بركنده‏اى

از مقام خويش دورافكنده‏اى

محكمى‏ها از يقين محكم است

واى من شاخ يقينم بى‏نم است

در من آن نيروى «الّا الله» نيست

سجده‏ام شايان اين درگاه نيست

يك نظر آن گوهر نابى نگر

تاج را در زير مهتابى نگر

مرمرش ز آب روان گردنده‏تر

يك دم آن‏جا از ابد پاينده‏تر

عشق مردان سرّ خود را گفته است

سنگ را با نوك مژگان سفته است

عشق مردان پاك و رنگين چون بهشت

مى‏گشايد نغمه‏ها از سنگ و خشت

عشق مردان نقد خوبان را عيار

حسن را هم پرده‏در هم پرده‏دار

همّت او آن سوى گردون گذشت

از جهان چند و چون بيرون گذشت

زان كه در گفتن نيايد آنچه ديد

از ضمير خود نقابى بركشيد

از محبّت جذبه‏ها گردد بلند

ارج مى‏گيرد از او ناارجمند

بى‏محبّت زندگى ماتم همه

كار و بارش زشت و نامحكم همه

عشق صيقل مى‏زند فرهنگ را

جوهر آيينه بخشد سنگ را

اهل دل را سينه سينا دهد

با هنرمندان يد بيضا دهد

پيش او هر ممكن و موجود مات

جمله عالم تلخ و او شاخ نبات

گرمى افكار ما از نار اوست

آفريدن جان‏دميدن كار اوست

عشق مور و مرغ و آدم را بس است

عشق تنها هر دو عالم را بس است

دلبرى بى‏قاهرى جادوگرى است

دلبرى با قاهرى پيغمبرى است

هر دو را در كارها آميخت عشق

عالمى در عالمى انگيخت عشق

ديباچه

خيال من به تماشاى آسمان بوده است

به دوش ماه و به آغوش كهكشان بوده است

گمان مبر كه همين خاكدان نشيمن ماست

كه هر ستاره جهان است يا جهان بوده است

جاويدنامه

مناجات

آدمى اندر جهان هفت رنگ

هر زمان گرم فغان مانند چنگ

آرزوى هم‏نفس مى‏سوزدش

ناله‏هاى دل‏نواز آموزدش

ليكن اين عالم كه از آب و گل است

كى توان گفتن كه داراى دل است

بحر و دشت و كوه و كه خاموش و كر

آسمان و مهر و مه خاموش و كر

گرچه بر گردون هجوم اختر است

هر يكى از ديگرى تنهاتر است

هر يكى مانند ما بى‏چاره‏اى است

در فضاى نيلگون آواره‏اى است

كاروان برگ سفر ناكرده ساز

بى‏كران افلاك و شب‏ها ديرياز

اين جهان صيد است و صيّاديم ما

يا اسير رفته از ياديم ما

زار ناليدم صدايى برنخاست

هم‏نفس فرزند آدم را كجاست

ديده‏ام روز جهان چارسوى

آن كه نورش برفروزد كاخ و كوى

از رم سيّاره‏اى او را وجود

نيست الّا اين كه گويى رفت و بود

اى خوش آن روزى كه از ايّام نيست

صبح او را نيم‏روز و شام نيست

روشن از نورش اگر گردد روان

صوت را چون رنگ ديدن مى‏توان

غيب‏ها از تاب او گردد حضور

نوبت او لايزال و بى‏مرور

اى خدا روزى كن آن روزى مرا

وارهان زين روز بى‏سوزى مرا

آيه تسخير اندر شأن كيست

اين سپهر نيلگون حيران كيست

رازدان علّم‏الاسما كه بود

مست آن ساقى و آن صهبا كه بود

برگزيدى از همه عالم كه را

كردى از راز درون محرم كه را

اى تو را تيرى كه ما را سينه سفت

حرف «ادعونى» كه گفت و با كه گفت

روى تو ايمان من قرآن من

جلوه‏اى دارى دريغ از جان من

از زيان صد شعاع آفتاب

كم نمى‏گردد متاع آفتاب

عصر حاضر را خرد زنجير پاست

جان بى‏تابى كه من دارم كجاست

عمرها بر خويش مى‏پيچد وجود

تا يكى بى‏تاب جان آيد فرود

گر نرنجى اين زمين شوره‏زار

نيست تخم آرزو را سازگار

از درون اين گل بى‏حاصلى

بس غنيمت دان اگر رويد دلى

تو مهى اندر شبستانم گذر

يك زمان بى‏نورى جانم نگر

شعله را پرهيز از خاشاك چيست

برق را از برفتادن باك چيست

زيستم تا زيستم اندر فراق

وا نما آن سوى اين نيلى‏رواق

بسته‏درها را به رويم باز كن

خاك را با قدسيان هم‏راز كن

آتشى در سينه من برفروز

عود را بگذار و هيزم را بسوز

باز بر آتش بنه عود مرا

در جهان آشفته كن دود مرا

آتش پيمانه من تيز كن

با تغافل يك نگه آميز كن

ما تو را جوييم و تو از ديده دور

نى غلط ما كور و تو اندر حضور

يا گشا اين پرده اسرار را

يا بگير اين جان بى‏ديدار را

نخل فكرم نااميد از برگ و بر

يا تبر بفرست يا باد سحر

عقل دادى هم جنونى ده مرا

ره به جذب اندرونى ده مرا

علم در انديشه مى‏گيرد مقام

عشق را كاشانه قلب «لاينام»

علم تا از عشق برخوردار نيست

جز تماشاخانه افكار نيست

اين تماشاخانه سحر سامرى است

علم بى‏روح‏القدس افسونگرى است

بى‏تجلّى مرد دانا ره نبرد

از لگدكوب خيال خويش مرد

بى‏تجلّى زندگى رنجورى است

عقل مهجورى و دين مجبورى است

اين جهان كوه و دشت و بحر و بر

ما نظر خواهيم و او گويد خبر

منزلى بخش اين دل آواره را

باز ده با ماه اين مه‏پاره را

گر چه از خاكم نرويد جز كلام

حرف مهجورى نمى‏گردد تمام

زير گردون خويش را يابم غريب

ز آن سوى گردون بگو «انّى قريب»

تا مثال مهر و مه گردد غروب

اين جهات و اين شمال و اين جنوب

از طلسم دوش و فردا بگذرم

از مه و مهر و ثريّا بگذرم

تو فروغ جاودان ما چون شرار

يك دو دم داريم و آن هم مستعار

اين تو نشناسى نزاع مرگ و زيست

رشك بر يزدان برد اين بنده كيست

بنده آفاق‏گير و ناصبور

نى غياب او را خوش آيد نى حضور

آنى‏ام من جاودانى كن مرا

از زمينى آسمانى كن مرا

ضبط در گفتار و كردارى بده

جاده‏ها پيداست رفتارى بده

آنچه گفتم از جهانى ديگر است

اين كتاب از آسمانى ديگر است

بحرم و از من كم‏آشوبى خطاست

آن كه در قعرم فرو آيد كجاست

يك جهان بر ساحل من آرميد

از كران غير از رم موجى نديد

من كه نوميدم ز پيران كهن

دارم از روزى كه مى‏آيد سخن

بر جوانان سهل كن حرف مرا

بهرشان پاياب كن ژرف مرا

تمهيد آسمانى

نخستين روز آفرينش، نكوهش مى‏كند آسمان زمين را

زندگى از لذّت غيب و حضور

بست نقش اين جهان نزد و دور

آن‏چنان تار نفس از هم گسيخت

رنگ حيرت‏خانه ايّام ريخت

هر كجا از ذوق و شوق خودگرى

نعره من ديگرم تو ديگرى

ماه و اختر را خرام آموختند

صد چراغ اندر فضا افروختند

بر سپهر نيلگون زد آفتاب

خيمه زربفت يا سيمين‏طناب

از افق صبح نخستين سر كشيد

عالم نوزاده را در بر كشيد

ملك آدم خاكدانى بود و بس

دشت او بى‏كاروانى بود و بس

نى به كوهى آب جويى در ستيز

نى به صحرايى سحابى ريزريز

نى سرود طائران در شاخسار

نى رم آهو ميان مرغزار

بى‏تجلّى‏هاى جان بحر و برش

دود پيچان طيلسان پيكرش

سبزه باد فرودين ناديده‏اى

اندر اعماق زمين خوابيده‏اى

طعنه‏اى زد چرخ نيلى بر زمين

«روزگار كس نديدم اين‏چنين

چون تو در پهناى من كورى كجا

جز به قنديلم تو را نورى كجا

خاك اگر الوند شد جز خاك نيست

روشن و پاينده جز افلاك نيست

يا بزى با ساز و برگ دلبرى

يا بمير از ننگ و عار كمترى»

شد زمين از طعنه گردون خجل

نااميد و دل‏گران و مضمحل

پيش حق از درد بى‏نورى تپيد

تا ندايى زآن سوى گردون رسيد

اى امينى از امانت بى‏خبر

غم مخور اندر ضمير خود نگر

روزها روشن ز غوغاى حيات

نى از آن نورى كه بينى در جهات

نور صبح از آفتاب داغ‏دار

نور جان پاك از غبار روزگار

نور جان بى‏جاده‏ها اندر سفر

از شعاع مهر و مه سيّارتر

شسته‏اى از لوح جان نقش اميد

نور جان از خاك تو آيد پديد

عقل آدم بر جهان شبخون زند

عشق او بر لامكان شبخون زند

راه‏دان انديشه او بى‏دليل

چشم او بيدارتر از جبرييل

خاك و در پرواز مانند ملك

يك رباط كهنه در راهش فلك

مى‏خلد اندر وجود آسمان

مثل نوك سوزن اندر پرنيان

داغ‏ها شويد ز دامان وجود

بى‏نگاه او جهان كور و كبود

گر چه كم‏تسبيح و خون‏ريز است او

روزگاران را چو مهميز است او

چشم او روشن شود از كاينات

تا ببيند ذات را اندر صفات

«هر كه عاشق شد جمال ذات را

اوست سيّد جمله موجودات را»

نغمه ملايك

فروغ مشت خاك از نوريان افزون شود روزى

زمين از كوكب تقدير او گردون شود روزى

خيال او كه از سيل حوادث پرورش گيرد

ز گرداب سپهر نيلگون بيرون شود روزى

يكى در معنى آدم نگر از ما چه مى‏پرسى

هنوز اندر طبيعت مى‏خلد موزون شود روزى

چنان موزون شود اين پيش پا افتاده مضمونى

كه يزدان را دل از تأثير او پرخون شود روزى

تمهيد زمينى

آشكارا مى‏شود روح حضرت رومى و شرح مى‏دهد اسرار معراج را

عشق شورانگيز بى‏پرواى شهر

شعله او ميرد از غوغاى شهر

خلوتى جويد به دشت و كوهسار

يا لب درياى ناپيداكنار

من كه در ياران نديدم محرمى

بر لب دريا بياسودم دمى

بحر و هنگام غروب آفتاب

نيلگون‏آب از شفق لعل مذاب

كور را ذوق نظر بخشد غروب

شام را رنگ سحر بخشد غروب

با دل خود گفت‏وگوها داشتم

آرزوها جست‏وجوها داشتم

آنى و از جاودانى بى‏نصيب

زنده و از زندگانى بى‏نصيب

تشنه و دور از كنار چشمه‏سار

مى‏سرودم اين غزل بى‏اختيار

غزل

«بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست

بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست

يك دست جام باده و يك دست زلف يار

رقصى چنين ميانه ميدانم آرزوست

گفتى ز ناز بيش مرنجان مرا برو

آن گفتنت كه «بيش مرنجانم» آرزوست

اى عقل تو ز شوق پراكنده‏گوى شو

اى عشق نكته‏هاى پريشانم آرزوست

اين آب و نان چرخ چو سيل است بى‏وفا

من ماهى‏ام نهنگم و عمّانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور جيب موسى عمرانم آرزوست

دى شيخ با چراغ همى‏گشت گرد شهر

كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست

زين همرهان سست‏عناصر دلم رفت

شير خدا و رستم دستانم آرزوست

گفتم كه يافت مى‏نشود جسته‏ايم ما

گفت آن كه يافت مى‏نشود آنم آرزوست

«مولوى رومى»

موج مضطر خفت بر سنجاب آب

شد افق تار از زيان آفتاب

از متاعش پاره‏اى دزديد شام

كوكبى چون شاهدى بالاى بام

روح رومى پرده‏ها را بردريد

از پس كُه‏پاره‏اى آمد پديد

طلعتش رخشنده مثل آفتاب

شيب او فرخنده چون عهد شباب

پيكرى روشن ز نور سرمدى

در سراپايش سرور سرمدى

بر لب او سرّ پنهان وجود

بندهاى حرف و صوت از خود گشود

حرف او آيينه‏اى آويخته

علم با سوز درون آميخته

گفتمش موجود و ناموجود چيست

معنى محمود و نامحمود چيست

گفت موجود آن كه مى‏خواهد نمود

آشكارايى تقاضاى وجود

زندگى خود را به خويش آراستن

بر وجود خود شهادت‏خواستن

انجمن روز الست آراستند

بر وجود خود شهادت خواستند

زنده‏اى يا مرده‏اى يا جان‏به‏لب

از سه شاهد كن شهادت را طلب

شاهد اوّل شعور خويشتن

خويش را ديدن به نور خويشتن

شاهد ثانى شعور ديگرى

خويش را ديدن به نور ديگرى

شاهد ثالث شعور ذات حق

خويش را ديدن به نور ذات حق

پيش اين نور ار بمانى استوار

حىّ و قائم چون خدا خود را شمار

بر مقام خود رسيدن زندگى است

ذات را بى‏پرده ديدن زندگى است

مرد مؤمن درنسازد با صفات

مصطفى راضى نشد الّا به ذات

چيست معراج آرزوى شاهدى

امتحانى روبه‏روى شاهدى

شاهد عادل كه بى‏تصديق او

زندگى ما را چو گل را رنگ و بو

در حضورش كس نماند استوار

ور بماند هست او كامل‏عيار

ذرّه‏اى از كف مده تابى كه هست

پخته گير اندر گره تابى كه هست

تاب خود را برفزودن خوش‏تر است

پيش خورشيد آزمودن خوش‏تر است

پيكر فرسوده را ديگر تراش

امتحان خويش كن موجود باش

اين‏چنين موجود محمود است و بس

ورنه نار زندگى دود است و بس

باز گفتم پيش حق رفتن چه سان

كوه خاك و آب را كَفتن چه سان

آمر و خالق برون از امر و خلق

ما ز شست روزگاران خسته‏حلق

گفت اگر سلطان تو را آيد به دست

مى‏توان افلاك را از هم شكست

باش تا عريان شود اين كاينات

شويد از دامان خود گرد جهات

در وجود او نه كم بينى نه بيش

خويش را بينى از او او را ز خويش

نكته «إِلّا بِسُلطان» ياد گير

ورنه چون مور و ملخ در گِل بمير

از طريق زادن اى مرد نكو

آمدى اندر جهان چارسو

هم برون‏جستن به زادن مى‏توان

بندها از خود گشادن مى‏توان

ليكن اين زادن نه از آب و گل است

داند آن مردى كه او صاحب‏دل است

آن ز مجبورى است اين از اختيار

آن نهان در پرده‏ها اين آشكار

آن يكى با گريه اين با خنده‏اى است

يعنى آن جوينده اين يابنده‏اى است

آن سكون و سير اندر كاينات

اين سراپا سير بيرون از جهات

آن يكى محتاجى روز و شب است

وان دگر روز و شب او را مركب است

زادن طفل از شكست اشكم است

زادن مرد از شكست عالم است

هر دو زادن را دليل آمد اذان

آن به لب گويند و اين از عين جان

جان بيدارى چو زايد در بدن

لرزه‏ها افتد در اين دير كهن

گفتم اين زادن نمى‏دانم كه چيست

گفت شأنى از شئون زندگى است

شيوه‏هاى زندگى غيب و حضور

آن يكى اندر ثبات آن در مرور

گه به جلوت مى‏گدازد خويش را

گه به خلوت جمع سازد خويش را

جلوت او روشن از نور صفات

خلوت او مستنير از نور ذات

عقل او را سوى جلوت مى‏كشد

عشق او را سوى خلوت مى‏كشد

عقل هم خود را بدين عالم زند

تا طلسم آب و گل را بشكند

مى‏شود هر سنگ ره او را اديب

مى‏شود برق و سحاب او را خطيب

چشمش از ذوق نگه بيگانه نيست

ليكن او را جرأت رندانه نيست

پس ز ترس راه چون كورى رود

نرم‏نرمك صورت مورى رود

تا خرد پيچيده‏تر بر رنگ و بوست

مى‏رود آهسته اندر راه دوست

كارش از تدريج مى‏يابد نظام

من ندانم كى شود كارش تمام

مى‏نداند عشق سال و ماه را

دير و زود و نزد و دور راه را

عقل در كوهى شكافى مى‏كند

يا به گرد او طوافى مى‏كند

كوه پيش عشق چون كاهى بود

دل سريع‏السّير چون ماهى بود

عشق شبخونى زدن بر لامكان

گور را ناديده رفتن از جهان

زور عشق از باد و خاك و آب نيست

قوّتش از سختى اعصاب نيست

عشق با نان جوين خيبر گشاد

عشق در اندام مه چاكى نهاد

كلّه نمرود بى‏ضربى شكست

لشكر فرعون بى‏حربى شكست

عشق در جان چون به چشم اندر نظر

هم درون خانه هم بيرون در

عشق هم خاكستر و هم اخگر است

كار او از دين و دانش برتر است

عشق سلطان است و برهان مبين

هر دو عالم عشق را زير نگين

لازمان و دوش و فردايى از او

لامكان و زير و بالايى از او

چون خودى را از خدا طالب شود

جمله عالم مركب او راكب شود

آشكاراتر مقام دل از او

جذب اين دير كهن باطل از او

عاشقان خود را به يزدان مى‏دهند

عقل تأويلى به قربان مى‏دهند

عاشقى از سو به بى‏سويى خرام

مرگ را بر خويشتن گردان حرام

اى مثال مرده در صندوق گور

مى‏توان برخاستن بى‏بانگ صور

در گلو دارى نواها خوب و نغز

چند اندر گل بنالى مثل چغز

بر مكان و بر زمان اسوار شو

فارغ از پيچاك اين زنّار شو

تيزتر كن اين دو چشم و اين دو گوش

هر چه مى‏بينى بنوش از راه هوش

آن كسى كو بانگ موران بشنود

هم ز دوران سرّ دوران بشنود

آن نگاه پرده‏سوز از من بگير

كو به چشم اندر نمى‏گردد اسير

«آدمى ديد است باقى پوست است

ديد آن باشد كه ديد دوست است

جمله تن را درگداز اندر بصر

در نظر رو در نظر رو در نظر»

تو از اين نه آسمان ترسى مترس

از فراخاى جهان ترسى مترس

چشم بگشا بر زمان و بر مكان

اين دو يك حال است از احوال جان

تا نگه از جلوه پيش افتاده است

اختلاف دوش و فردا زاده است

دانه‏دانه گل به ظلمت‏خانه‏اى

از فضاى آسمان بيگانه‏اى

هيچ مى‏داند كه در جايى فراخ

مى‏توان خود را نمودن شاخ‏شاخ

جوهر او چيست يك ذوق نموست

هم مقام اوست اين جوهر هم اوست

اى كه گويى محمل جان است تن

سرّ جان را درنگر بر تن متن

محملى نى حالى از احوال اوست

محملش خواندن فريب گفتگوست

چيست جان؟ جذب و سرور و سوز و درد

ذوق تسخير سپهر گِردگَرد

چيست تن با رنگ و بو خوكردن است

با مقام چارسو خوكردن است

از شعور است اين كه گويى نزد و دور

چيست معراج انقلاب اندر شعور

انقلاب اندر شعور از جذب و شوق

وارهاند جذب و شوق از تحت و فوق

اين بدن با جان ما انباز نيست

مشت خاكى مانع پرواز نيست

زروان كه روح زمان و مكان است

مسافر را به سياحت عالم علوى مى‏برد

از كلامش جان من بى‏تاب شد

در تنم هر ذرّه چون سيماب شد

ناگهان ديدم ميان غرب و شرق

آسمان در يك سحاب نور غرق

زان سحاب افرشته‏اى آمد فرود

با دو طلعت اين چو آتش آن چو دود

آن چو شب تاريك و اين روشن‏شهاب

چشم اين بيدار و چشم آن به خواب

بال او را رنگ‏هاى سرخ و زرد

سبز و سيمين و كبود و لاجورد

چون خيال اندر مزاج او رمى

از زمين تا كهكشان او را دمى

هر زمان او را هواى ديگرى

پرگشادن در فضاى ديگرى

گفت زروانم جهان را قاهرم

هم نهانم از نگه هم ظاهرم

بسته هر تدبير با تقدير من

ناطق و صامت همه نخجير من

غنچه اندر شاخ مى‏بالد ز من

مرغك اندر آشيان نالد ز من

دانه از پرواز من گردد نهال

هر فراق از فيض من گردد وصال

هم عتابى هم خطابى آورم

تشنه سازم تا شرابى آورم

من حياتم من مماتم من نشور

من حساب و دوزخ و فردوس و حور

آدم و افرشته در بند من است

عالم شش‏روزه فرزند من است

هر گلى كز شاخ مى‏چينى منم

امّ هر چيزى كه مى‏بينى منم

در طلسم من اسير است اين جهان

از دمم هر لحظه پير است اين جهان

«لى مع الله» هر كه را در دل نشست

آن جوانمردى طلسم من شكست

گر تو خواهى من نباشم در ميان

«لى مع الله» بازخوان از عين جان

در نگاه او نمى‏دانم چه بود

از نگاهم اين كهن‏عالم ربود

با نگاهم بر دگر عالم گشود

يا دگرگون شد همان عالم كه بود

مُردم اندر كاينات رنگ و بو

زادم اندر عالم بى‏هاى‏وهو

رشته من زان كهن‏عالم گسست

يك جهان تازه‏اى آمد به دست

از زبان عالمى جانم تپيد

تا دگر عالم ز خاكم بردميد

تن سبك‏تر گشت و جان سيّارتر

چشم دل بيننده و بيدارتر

پردگى‏ها بى‏حجاب آمد پديد

نغمه انجم به گوش من رسيد

زمزمه انجم

عقل تو حاصل حيات عشق تو سرّ كاينات

پيكر خاك خوش بيا اين سوى عالم جهات

زهره و ماه و مشترى از تو رقيب يكدگر

از پى يك نگاه تو كشمكش تجلّيات

در ره دوست جلوه‏هاست تازه‏به‏تازه نوبه‏نو

صاحب شوق و آرزو دل ندهد به كلّيات

صدق و صفاست زندگى نشو و نماست زندگى

تا ابد از ازل بتاز ملك خداست زندگى

شوق غزل‏سراى را رخصت هاى و هو بده

باز به رند و محتسب باده سبوسبو بده

شام و عراق و هند و پارس خو به نبات كرده‏اند

خو به نبات كرده را تلخى آرزو بده

تا به يم بلند موج معركه‏اى بنا كند

لذّت سيل تندرو با دل آب‏جو بده

مرد فقير آتش است ميرى و قيصرى خس است

فال و فر ملوك را حرف برهنه‏اى بس است

دبدبه قلندرى طنطنه سكندرى

آن همه جذبه كليم اين همه سحر سامرى

آن به نگاه مى‏كشد اين به سپاه مى‏كشد

آن همه صلح و آشتى اين همه جنگ و داورى

هر دو جهان‏گشاستند هر دو دوام خواستند

اين به دليل قاهرى آن به دليل دلبرى

ضرب قلندرى بيار سرّ سكندرى شكن

رسم كليم تازه كن رونق ساحرى شكن

 فلك قمر

اين زمين و آسمان ملك خداست

اين مه و پروين همه ميراث ماست

اندر اين ره هر چه آيد در نظر

با نگاه محرمى او را نگر

چون غريبان در ديار خود مرو

اى ز خود گم اندكى بى‏باك شو

اين و آن حكم تو را بر دل زند

گر تو گويى اين مكن آن كن كند

نيست عالم جز بتان چشم و گوش

اين كه هر فرداى او ميرد چو دوش

در بيابان طلب ديوانه شو

يعنى ابراهيم اين بت‏خانه شو

چون زمين و آسمان را طى كنى

اين جهان و آن جهان را طى كنى

از خدا هفت آسمان ديگر طلب

صد زمان و صد مكان ديگر طلب

بى‏خود افتادن لب جوى بهشت

بى‏نياز از حرب و ضرب خوب و زشت

گر نجات ما فراغ از جست‏وجوست

گور خوش‏تر از بهشت رنگ و بوست

اى مسافر جان بميرد از مقام

زنده‏تر گردد ز پرواز مدام

هم‏سفر با اختران بودن خوش است

در سفر يك دم نياسودن خوش است

تا شدم اندر فضاها پى‏سپر

آنچه بالا بود زير آمد نظر

تيره‏خاكى برتر از قنديل شب

سايه من بر سر من اى عجب

هر زمان نزديك‏تر نزديك‏تر

تا نمايان شد كهستان قمر

گفت رومى از گمان‏ها پاك شو

خوگر رسم و ره افلاك شو

ماه از ما دور و با ما آشناست

اين نخستين منزل اندر راه ماست

دير و زود روزگارش ديدنى است

غارهاى كوهسارش ديدنى است»

آن سكوت آن كوهسار هولناك

اندرون پرسوز و بيرون چاك‏چاك

صد جبل از خافظين و يلدرم

بر دهانش دود و نار اندر شكم

از درونش سبزه‏اى سر بر نزد

طايرى اندر فضايش پر نزد

ابرها بى‏نم هواها تند و تيز

با زمين مرده‏اى اندر ستيز

عالمى فرسوده بى‏رنگ و صوت

نى نشان زندگى در وى نه موت

نى به نافش ريشه نخل حيات

نى به صلب روزگارش حادثات

گر چه هست از دودمان آفتاب

صبح و شام او نزايد انقلاب

گفت رومى خيز و گامى پيش نه

دولت بيدار را از كف مده

باطنش از ظاهر او خوش‏تر است

در قفار او جهانى ديگر است

هر چه پيش آيد تو را اى مرد هوش

گير اندر حلقه‏هاى چشم و گوش

چشم اگر بيناست هر شى ديدنى است

در ترازوى نگه سنجيدنى است

هر كجا رومى برد آنجا برو

يك دو دم از غير او بيگانه شو

دست من آهسته سوى خود كشيد

تند رفت و بر سر غارى رسيد

عارف هندى كه به يكى از غارهاى قمر خلوت گرفته  و اهل هند او را “جهان‏دوست” مى‏گويند

من چو كوران دست بر دوش رفيق

پا نهادم اندر آن غار عميق

ماه را از ظلمتش دل داغ داغ

اندر او خورشيد محتاج چراغ

وهم و شك بر من شبيخون ريختند

عقل و هوشم را به دار آويختند

راه رفتم رهزنان اندر كمين

دل تهى از لذّت صدق و يقين

تا نگه را جلوه‏ها شد بى‏حجاب

صبح روشن بى‏طلوع آفتاب

وادى هر سنگ او زنّاربند

ديوسار از نخلهاى سربلند

از سرشت آب و خاك است اين مقام

يا خيالم نقش بندد در منام

در هواى او چو مى ذوق و سرور

سايه از تقبيل خاكش عين نور

نى زمينش را سپهر لاجورد

نى كنارش از شفق‏ها سرخ و زرد

نور در بند ظلام آنجا نبود

دود گرد صبح و شام آن‏جا نبود

زير نخلى عارف هندى‏نژاد

ديده‏ها از سرمه‏اش روشن‏سواد

موى بر سر بسته و عريان بدن

گرد او مار سفيدى حلقه‏زن

آدمى از آب و گل بالاترى

عالم از دير خيالش پيكرى

وقت او را گردش ايّام نى

كار او با چرخ نيلى‏فام نى

گفت با رومى كه همراه تو كيست

در نگاهش آرزوى زندگى است

رومى

مردى اندر جست‏وجو آواره‏اى

ثابتى با فطرت سيّاره‏اى

پخته‏تر كارش ز خامى‏هاى او

من شهيد ناتمامى‏هاى او

شيشه خود را به گردون بسته طاق

فكرش از جبريل مى‏خواهد صداق

چون عقاب افتد به صيد ماه و مهر

گرم‏رو اندر طواف نه سپهر

حرف با اهل زمين رندانه گفت

حور و جنّت را بت و بت‏خانه گفت

شعله‏ها در موج دودش ديده‏ام

كبريا اندر سجودش ديده‏ام

هر زمان از شوق مى‏نالد چو نال

مى‏كشد او را فراق و هم وصال

من ندانم چيست در آب و گلش

من ندانم از مقام و منزلش

جهان‏دوست

عالم از رنگ است و بى‏رنگى است حق

چيست عالم؟ چيست آدم؟ چيست حق؟

رومى

آدمى شمشير و حق شمشيرزن

عالم اين شمشير را سنگ فسن

شرق حق را ديد و عالم را نديد

غرب در عالم خزيد از حق رميد

چشم بر حق بازكردن بندگى است

خويش را بى‏پرده ديدن زندگى است

بنده چون از زندگى گيرد برات

هم خدا آن بنده را گويد صلات

هر كه از تقدير خويش آگاه نيست

خاك او با سوز جان همراه نيست

جهان‏دوست

بر وجود و بر عدم پيچيده است

مشرق اين اسرار را كم ديده است

كار ما افلاكيان جز ديد نيست

جانم از فرداى او نوميد نيست

دوش ديدم بر فراز قشمرود

ز آسمان افرشته‏اى آمد فرود

از نگاهش ذوق ديدارى چكيد

جز به سوى خاكدان ما نديد

گفتمش از محرمان رازى مپوش

تو چه بينى اندر آن خاك خموش

از جمال زهره‏اى بگداختى

دل به چاه بابلى انداختى

گفت هنگام طلوع خاور است

آفتاب تازه او را در بر است

لعل‏ها از سنگ ره آيد برون

يوسفان او ز چه آيد برون

رستخيزى در كنارش ديده‏ام

لرزه اندر كوهسارش ديده‏ام

رخت بندد از مقام آزرى

تا شود خوگر ز ترك بتگرى

اى خوش آن قومى كه جان او تپيد

از گل خود خويش را بازآفريد

عرشيان را صبح عيد آن ساعتى

چون شود بيدار چشم ملّتى

پير هندى اندكى دم دركشيد

باز در من ديد و بى‏تابانه ديد

گفت مرگ عقل گفتم ترك فكر

گفت مرگ قلب گفتم ترك ذكر

گفت تن گفتم كه زاد از گرد ره

گفت جان گفتم كه رمز «لا اله»

گفت آدم گفتم از اسرار اوست

گفت عالم گفتم از خود روبه‏روست

گفت اين علم و هنر گفتم كه پوست

گفت: حجّت چيست؟ گفتم: روى دوست

گفت دين عاميان گفتم شنيد

گفت دين عارفان گفتم كه ديد

از كلامم لذّت جانش فزود

نكته‏هاى دلنشين بر من گشود

نه تا سخن از عارف هندى

(1)ذات حق را نيست اين عالم حجاب

غوطه را حايل نگردد نقش آب

(2)زادن اندر عالمى ديگر خوش است

تا شباب ديگرى آيد به دست

(3)حق وراى مرگ عين زندگى است

بنده چون ميرد نمى‏داند كه چيست

گرچه ما مرغان بى‏بال و پريم

از خدا در علم مرگ افزون‏تريم

(4) وقت شيرينى به زهر آميخته

رحمت عامى به قهر آميخته

خالى از قهرش ببينى شهر و دشت

رحمت او اين كه گويى درگذشت

(5) كافرى مرگ است اى روشن‏نهاد

كى سزد با مرده غازى را جهاد

مرد مؤمن زنده و با خود به جنگ

بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ

(6) كافر بيداردل پيش صنم

به ز دين‏دارى كه خفت اندر حرم

(7)چشم كور است اين كه بيند ناصواب

هيچ‏گه شب را نبيند آفتاب

(8) صحبت گل دانه را سازد درخت

آدمى از صحبت گل تيره‏بخت

دانه از گل مى‏پذيرد پيچ و تاب

تا كند صيد شعاع آفتاب

(9)من به گل گفتم بگو اى سينه‏چاك

چون بگيرى رنگ و بو از باد و خاك

گفت گل اى هوشمند رفته‏هوش

چون پيامى گيرى از برق خموش

جان به تن ما را ز جذب اين و آن

جذب تو پيدا و جذب ما نهان

جلوه سروش

مرد عارف گفتگو را در ببست

مست خود گرديد و از عالم گسست

ذوق و شوق او را ز دست او ربود

در وجود آمد ز نيرنگ شهود

با حضورش ذرّه‏ها مانند طور

بى‏حضور او نه نور و نى ظهور

نازنينى در طلسم آن شبى

آن شبى بى‏كوكبى را كوكبى

سنبلستان دو زلفش تا كمر

تاب‏گير از طلعتش كوه و كمر

غرق اندر جلوه مستانه‏اى

خوش سرود آن مست بى‏پيمانه‏اى

پيش او گردنده فانوس خيال

ذوفنون مثل سپهر ديرسال

اندر آن فانوس پيكر رنگ‏رنگ

شكره بر گنجشك و بر آهو پلنگ

من به رومى گفتم اى داناى راز

بر رفيق كم‏نظر بگشاى راز

گفت اين پيكر چو سيم تابناك

زاد در انديشه يزدان پاك

باز بى‏تابانه از ذوق نمود

در شبستان وجود آمد فرود

همچو ما آواره و غربت‏نصيب

تو غريبى من غريبم او غريب

شأن او جبريلى و نامش سروش

مى‏برد از هوش و مى‏آرد به هوش

غنچه ما را گشود از شبنمش

مرده‏آتش زنده از سوز دمش

زخمه شاعر به ساز دل از اوست

چاك‏ها در پرده محمل از اوست

ديده‏ام در نغمه او عالمى

آتشى گير از نواى او دمى

نواى سروش

ترسم كه تو مى‏رانى زورق به سراب اندر

زادى به حجاب اندر ميرى به حجاب اندر

چون سرمه رازى را از ديده فروشستم

تقدير امم ديدم پنهان به كتاب اندر

بر كشت و خيابان پيچ بر كوه و بيابان پيچ

برقى كه به خود پيچد ميرد به سحاب اندر

با مغربيان بودم پُر جُستم و كم ديدم

مردى كه مقاماتش نايد به حساب اندر

بى‏درد جهان‏گيرى آن قرب ميسّر نيست

گلشن به گريبان كش اى بو به گلاب اندر

اى زاهد ظاهربين! گيرم كه خودى فانى است

ليكن تو نمى‏بينى توفان به حباب اندر

اين صوت دلاويزى از زخمه مطرب نيست

مهجور جنان حورى نالد به رباب اندر

حركت به وادى يرغميد كه ملائكه او را وادى طواسين مى‏نامند

رومى آن عشق و محبّت را دليل

تشنه‏كامان را كلامش سلسبيل

گفت آن شعرى كه آتش اندر اوست

اصل او از گرمى الله هوست

آن نوا گلشن كند خاشاك را

آن نوا بر هم زند افلاك را

آن نوا بر حق گواهى مى‏دهد

با فقيران پادشاهى مى‏دهد

خون از او اندر بدن سيّارتر

قلب از روح‏الامين بيدارتر

اى بسا شاعر كه از سحر هنر

رهزن قلب است و ابليس نظر

شاعر هندى خدايش يار باد

جان او بى‏لّذت گفتار باد

عشق را خنياگرى آموخته

با خليلان آزرى آموخته

حرف او چاويده و بى‏سوز و درد

مُرد خوانند اهل درد او را نه مرد

زان نواى خوش كه نشناسد مقام

خوش‏تر آن حرفى كه گويى در منام

فطرت شاعر سراپا جست‏وجوست

خالق و پروردگار آرزوست

شاعر اندر سينه ملّت چو دل

ملّتى بى‏شاعرى انبار گل

سوز و مستى نقش‏بند عالمى است

شاعرى بى‏سوز و مستى ماتمى است

شعر را مقصود اگر آدمگرى است

شاعرى هم وارث پيغمبرى است

گفتم از پيغمبرى هم بازگوى

سرّ او با مرد محرم بازگوى

گفت اقوام و ملل آيات اوست

عصرهاى ما ز مخلوقات اوست

از دم او ناطق آمد سنگ و خشت

ما همه مانند حاصل او چو كشت

پاك سازد استخوان و ريشه را

بال جبريلى دهد انديشه را

هاى و هوى اندرون كاينات

از لب او نجم و نور و نازعات

آفتابش را زوالى نيست نيست

منكر او را كمالى نيست نيست

رحمت حق صحبت احرار او

قهر يزدان ضربت كرّار او

گر چه باشى عقل كل از وى مرم

زان كه او بيند تن و جان را به هم

تيزتر نه پا به راه يرغميد

تا نبينى آنچه مى‏بايست ديد

كنده بر ديوارى از سنگ قمر

چار طاسين نبوّت را نگر

شوق راه خويش داند بى‏دليل

شوق پروازى به بال جبرييل

شوق را راه دراز آمد دو گام

اين مسافر خسته گردد از مقام

پا زدم مستانه سوى يرغميد

تا بلندى‏هاى او آمد پديد

من چه گويم از شكوه آن مقام

هفت كوكب در طواف او مدام

فرشيان از نور او روشن‏ضمير

عرشيان از سرمه خاكش بصير

حق مرا چشم و دل و گفتار داد

جست‏وجوى عالم اسرار داد

پرده را برگيرم از اسرار كل

با تو گويم از طواسين رسل

طاسين گوتم

توبه‏آوردن زن رقّاصه عشوه‏فروش گوتم

مى ديرينه و معشوق جوان چيزى نيست

پيش صاحب‏نظران حور و جنان چيزى نيست

هر چه از محكم و پاينده شناسى گذرد

كوه و صحرا و بر و بحر و كران چيزى نيست

دانش مغربيان فلسفه مشرقيان

همه بت‏خانه و در طوف بتان چيزى نيست

از خود انديش و از اين باديه ترسان مگذر

كه تو هستى و وجود دو جهان چيزى نيست

در طريقى كه به نوك مژه كاويدم من

منزل و قافله و ريگ روان چيزى نيست

بگذر از غيب كه اين وهم و گمان چيزى هست

در جهان بودن و رستن ز جهان چيزى هست

آن بهشتى كه خدايى به تو بخشد همه هيچ

تا جزاى عمل توست جنان چيزى هست

راحت جان طلبى راحت جان چيزى نيست

در غم هم‏نفسان اشك روان چيزى هست

چشم مخمور و نگاه غلطانداز و سرود

همه خوب است ولى خوش‏تر از آن چيزى هست

حسن رخسار دمى هست و دمى ديگر نيست

حسن كردار و خيالات خوشان چيزى هست

رقّاصه

فرصت كشمكش مده اين دل بى‏قرار را

يك دو شكن زياده كن گيسوى تاب‏دار را

از تو درون سينه‏ام برق تجلّى‏اى كه من

با مه و مهر داده‏ام تلخى انتظار را

ذوق حضور در جهان رسم صنمگرى نهاد

عشق فريب مى‏دهد جان اميدوار را

تا به فراغ خاطرى نغمه تازه‏اى زنم

باز به مرغزار ده طائر مرغزار را

طبع بلند داده‏اى بند ز پاى من گشاى

تا به پلاس تو دهم خلعت شهريار را

تيشه اگر به سنگ زد اين چه مقام گفت‏وگوست

عشق به دوش مى‏كشد اين همه كوهسار را

طاسين زرتشت

آزمايش‏كردن اهرمن زرتشت را اهريمن

از تو مخلوقات من نالان چو نى

از تو ما را فرودين مانند دى

در جهان خوار و زبونم كرده‏اى

نقش خود رنگين ز خونم كرده‏اى

زنده حق از جلوه سيناى توست

مرگ من اندر يد بيضاى توست

تكيه بر ميثاق يزدان ابلهى است

بر مرادش راه‏رفتن گمرهى است

زهرها در باده گلفام اوست

ارّه و كرم و صليب انعام اوست

جز دعاها نوح تدبيرى نداشت

حرف آن بى‏چاره تأثيرى نداشت

شهر را بگذار و در غارى نشين

هم به خيل نوريان صحبت گزين

از نگاهى كيميا كن خاك را

از مناجاتى بسوز افلاك را

در كهستان چون كليم آواره شو

نيم‏سوز آتش نظّاره شو

ليكن از پيغمبرى بايد گذشت

از چنين ملّاگرى بايد گذشت

كس ميان ناكسان ناكس شود

فطرتش گر شعله باشد خس شود

تا نبوّت از ولايت كمتر است

عشق را پيغمبرى درد سر است

خيز و در كاشانه وحدت نشين

ترك جلوت گوى و در خلوت نشين

زرتشت

نور دريايى است ظلمت ساحلش

همچو من سيلى نزاد اندر دلش

اندرونم موج‏هاى بى‏قرار

سيل را جز غارت ساحل چه كار

نقش بى‏رنگى كه او را كس نديد

جز به خوان اهرمن نتوان كشيد

خويشتن را وانمودن زندگى است

ضرب خود را آزمودن زندگى است

از بلاها پخته‏تر گردد خودى

تا خدا را پرده‏در گردد خودى

مرد حق‏بين جز به حق خود را نديد

«لا اله» مى‏گفت و در خون مى‏تپيد

عشق را در خون تپيدن آبروست

ارّه و چوب و رسن عيدين اوست

در ره حق هر چه پيش آيد نكوست

مرحبا نامهربانى‏هاى دوست

جلوه حق چشم من تنها نخواست

حسن را بى‏انجمن ديدن خطاست

چيست خلوت درد و سوز و آرزوست

انجمن ديد است و خلوت جستجوست

عشق در خلوت كليم‏اللهى است

چون به جلوت مى‏خرامد شاهى است

خلوت و جلوت كمال سوز و ساز

هر دو حالات و مقامات نياز

چيست آن بگذشتن از دير و كنشت

چيست اين تنها نرفتن در بهشت

گرچه اندر خلوت و جلوت خداست

خلوت آغاز است و جلوت انتهاست

گفته پيغمبرى درد سر است

عشق چون كامل شود آدم‏گر است

راه حق با كاروان رفتن خوش است

همچو جان اندر جهان رفتن خوش است

طاسين مسيح

رؤياى حكيم تولستوى

در ميان كوهسار هفت مرگ

وادى بى‏طائر و بى‏شاخ و برگ

تاب مه از دود گرد او چو قير

آفتاب اندر فضايش تشنه‏مير

رود سيماب اندر آن وادى روان

خم به خم مانند جوى كهكشان

پيش او پست و بلند راه هيچ

تندسير و موج‏موج و پيچ‏پيچ

غرق در سيماب مردى تا كمر

با هزاران ناله‏هاى بى‏اثر

قسمت او ابر و باد و آب نى

تشنه و آبى به جز سيماب نى

بر كران ديدم زنى نازك‏تنى

چشم او صد كاروان را رهزنى

كافرى‏آموز پيران كنشت

از نگاهش زشت خوب و خوب زشت

گفتمش تو كيستى نام تو چيست

اين سراپا ناله و فرياد كيست

گفت در چشمم فسون سامرى است

نامم افرنگين و كارم ساحرى است

ناگهان آن جوى سيمين يخ ببست

استخوان آن جوان در تن شكست

بانگ زد اى واى بر تقدير من

واى بر فرياد بى‏تأثير من

گفت افرنگين اگر دارى نظر

اندكى اعمال خود را هم نگر

پور مريم آن چراغ كاينات

نور او اندر جهات و بى‏جهات

آن فلاطوس آن صليب آن روى زرد

زير گردون تو چه كردى او چه كرد

اى به جانت لذّت ايمان حرام

اى پرستار بتان سيم خام

قيمت روح‏القدس نشناختى

تن خريدى نقد جان درباختى

طعنه آن نازنين جلوه‏مست

آن جوان را نشتر اندر دل شكست

گفت اى گندم‏نماى جوفروش

از تو شيخ و برهمن ملّت‏فروش

عقل و دين از كافرى‏هاى تو خوار

عشق از سوداگرى‏هاى تو خوار

مهر تو آزار و آزار نهان

كين تو مرگ است و مرگ ناگهان

صحبتى با آب و گل ورزيده‏اى

بنده را از پيش حق دزديده‏اى

حكمتى كو عقده اشيا گشاد

با تو غير از فكر چنگيزى نداد

داند آن مردى كه صاحب‏جوهر است

جرم تو از جرم من سنگين‏تر است

از دم او رفته‏جان آمد به تن

از تو جان را دخمه مى‏گردد بدن

آنچه ما كرديم با ناسوت او

ملّت او كرد با لاهوت او

مرگ تو اهل جهان را زندگى است

باش تا بينى كه انجام تو چيست

طاسين محمّد

نوحه روح ابوجهل در حرم كعبه

سينه ما از محمّد داغ داغ

از دم او كعبه را گل شد چراغ

از هلاك قيصر و كسرى سرود

نوجوانان را ز دست ما ربود

ساحر و اندر كلامش ساحرى است

اين دو حرف «لا اله» خود كافرى است

تا بساط دين آبا درنورد

با خداوندان ما كرد آنچه كرد

پاش‏پاش از ضربتش لات و منات

انتقام از وى بگير اى كاينات

دل به غايب بست و از حاضر گسست

نقش حاضر را فسون او شكست

ديده بر غايب فروبستن خطاست

آنچه اندر ديده مى‏نايد كجاست

پيش غايب سجده‏بردن كورى است

دين نو كور است و كورى دورى است

خم‏شدن پيش خداى بى‏جهات

بنده را ذوقى نبخشد اين صلات

مذهب او قاطع ملك و نسب

از قريش و منكر از فضل عرب

در نگاه او يكى بالا و پست

با غلام خويش بر يك خوان نشست

قدر احرار عرب نشناخته

با كلفتان حبش درساخته

احمران با اسودان آميختند

آبروى دودمانى ريختند

اين مساوات اين مواخات اعجمى است

خوب مى‏دانم كه سلمان مزدكى است

ابن عبدالله فريبش خورده است

رستخيزى بر عرب آورده است

عترت هاشم ز خود مهجور گشت

از دو ركعت چشمشان بى‏نور گشت

اعجمى را اصل عدنانى كجاست

گنگ را گفتار سَحبانى كجاست

چشم خاصان عرب گرديده كور

برنيايى اى زهير از خاك گور

اى تو ما را اندر اين صحرا دليل

بشكن افسون نواى جبرييل

بازگو اى سنگ اسود بازگوى

آنچه ديديم از محمّد بازگوى

اى هبل اى بنده را پوزش‏پذير

خانه خود را ز بى‏كيشان بگير

گلّه‏شان را به گرگان كن سبيل

تلخ كن خرمايشان را بر نخيل

صرصرى ده با هواى باديه

«انّهم اعجاز نخل خاويه»

اى منات اى لات از اين منزل مرو

گر ز منزل مى‏روى از دل مرو

اى تو را اندر دو چشم ما وثاق

مهلتى «ان كنت ازمعت الفراق»

فلك عطارد

زيارت ارواح جمال‏الدّين افغانى و سعيد حليم‏پاشا

مشت خاكى كار خود را برده پيش

در تماشاى تجلّى‏هاى خويش

يا من افتادم به دام هست و بود

يا به دام من اسير آمد وجود

اندر اين نيلى‏تتق چاك از من است

من ز افلاكم كه افلاك از من است

يا ضميرم را فلك در بر گرفت

يا ضمير من فلك را درگرفت

اندرون است اين كه بيرون است چيست؟

آن كه مى‏بيند نگه چون است چيست

پر زنم بر آسمان ديگرى

پيش خود بينم جهان ديگرى

عالمى با كوه و دشت و بحر و بر

عالمى از خاك ما ديرينه‏تر

عالمى از ابركى باليده‏اى

دستبرد آدمى ناديده‏اى

نقش‏ها نابسته بر لوح وجود

خرده‏گير فطرت آن‏جا كس نبود

من به رومى گفتم اين صحرا خوش است

در كهستان شورش دريا خوش است

من نيابم از حيات اين‏جا نشان

از كجا مى‏آيد آواز اذان

گفت رومى اين مقام اولياست

آشنا اين خاكدان با خاك ماست

بوالبشر چون رخت از فردوس بست

يك دو روزى اندر اين عالم نشست

اين فضاها سوز آهش ديده است

ناله‏هاى صبحگاهش ديده است

زايران اين مقام ارجمند

پاك‏مردان از مقامات بلند

پاك‏مردان چون فضيل و بوسعيد

عارفان مثل جنيد و بايزيد

خيز تا ما را نماز آيد به دست

يك دو دم سوز و گداز آيد به دست

رفتم و ديدم دو مرد اندر قيام

مقتدى تاتار و افغانى امام

پير رومى هر زمان اندر حضور

طلعتش برتافت از ذوق و سرور

گفت مشرق زين دو كس بهتر نزاد

ناخنشان عقده‏هاى ما گشاد

سيّدالسّادات مولانا جمال

زنده از گفتار او سنگ و سفال

ترك سالار آن حليم دردمند

فكر او مثل مقام او بلند

با چنين مردان دو ركعت طاعت است

ورنه آن كارى كه مزدش جنّت است

قرأت آن پيرمرد سخت‏كوش

سوره والنّجم و آن دشت خموش

قرأتى كز وى خليل آيد به وجد

روح پاك جبرييل آيد به وجد

دل از او در سينه گردد ناصبور

شور «الّا الله» خيزد از قبور

اضطراب شعله بخشد دود را

سوز و مستى مى‏دهد داوود را

آشكارا هر غياب از قرأتش

بى‏حجاب امّ‏الكتاب از قرأتش

من ز جا برخاستم بعد از نماز

دست او بوسيدم از راه نياز

گفت رومى ذرّه گردون‏نورد

در دل او يك جهان سوز است و درد

چشم جز بر خويشتن نگشاده‏اى

دل به كس ناداده‏اى آزاده‏اى

تندسير اندر فراخاى وجود

من ز شوخى گويم او را زنده‏رود

افغانى

زنده‏رود از خاكدان ما بگوى

از زمين و آسمان ما بگوى

خاكى و چون قدسيان روشن‏بصر

از مسلمانان بده ما را خبر

زنده‏رود

در ضمير ملّت گيتى‏شكن

ديده‏ام آويزش دين و وطن

روح در تن مرده از ضعف يقين

نااميد از قوّت دين مبين

ترك و ايران و عرب مست فرنگ

هر كسى را در گلو شست فرنگ

مشرق از سلطانى مغرب خراب

اشتراك از دين و ملّت برده تاب

افغانى

دين و وطن

لرد مغرب آن سراپا مكر و فن

اهل دين را داد تعليم وطن

او به فكر مركز و تو در نفاق

بگذر از شام و فلسطين و عراق

تو اگر دارى تميز خوب و زشت

دل نبندى با كلوخ و سنگ و خشت

چيست دين برخاستن از روى خاك

تا ز خود آگاه گردد جان پاك

مى‏نگنجد آن كه گفت الله هو

در حدود اين نظام چارسو

پرّ كَه از خاك و برخيزد ز خاك

حيف اگر در خاك ميرد جان پاك

گرچه آدم بردميد از آب و گل

رنگ و نم چون گل كشيد از آب و گل

حيف اگر در آب و گل غلتد مدام

حيف اگر برتر نپرّد زين مقام

گفت تن در شو به خاك رهگذر

گفت جان پهناى عالم را نگر

جان نگنجد در جهات اى هوشمند

مرد حُر بيگانه از هر قيد و بند

حر ز خاك تيره آيد در خروش

زان كه از بازان نيايد كار موش

آن كف خاكى كه ناميدى وطن

اين كه گويى مصر و ايران و يمن

با وطن اهل وطن را نسبتى است

زان كه از خاكش طلوع ملّتى است

اندر اين نسبت اگر دارى نظر

نكته‏اى بينى ز مو باريك‏تر

گرچه از مشرق برآيد آفتاب

با تجلّى‏هاى شوخ و بى‏حجاب

در تب و تاب است از سوز درون

تا ز قيد شرق و غرب آيد برون

بردمد از مشرق خود جلوه‏مست

تا همه آفاق را آرد به دست

فطرتش از مشرق و مغرب برى است

گرچه او از روى نسبت خاورى است

اشتراك و ملوكيت

صاحب سرمايه از نسل خليل

يعنى آن پيغمبر بى‏جبرييل

زان كه حق و باطل او مضمر است

قلب او مؤمن دماغش كافر است

غربيان گم كرده‏اند افلاك را

در شكم جويند جان پاك را

رنگ و بو از تن نگيرد جان پاك

جز به تن كارى ندارد اشتراك

دين آن پيغمبر حق‏ناشناس

بر مساوات شكم دارد اساس

تا اخوّت را مقام اندر دل است

بيخ او در دل نه در آب و گل است

هم ملوكيت بدن را فربهى است

سينه بى‏نور او از دل تهى است

مثل زنبورى كه بر گل مى‏چرد

برگ را بگذارد و شهدش برد

شاخ و برگ و رنگ و بوى گل همان

بر جمالش ناله بلبل همان

از طلسم و رنگ و بوى او گذر

ترك صورت گوى و در معنى نگر

مرگ باطن گر چه ديدن مشكل است

گل مخوان او را كه در معنى گِل است

هر دو را جان ناصبور و ناشكيب

هر دو يزدان‏ناشناس آدم‏فريب

زندگى اين را خروج آن را خراج

در ميان اين دو سنگ آدم زجاج

اين به علم و دين و فن آرد شكست

آن برد جان را ز تن نان را ز دست

غرق ديدم هر دو را در آب و گل

هر دو را تن روشن و تاريك دل

زندگانى سوختن با ساختن

در گِلى تخم دلى انداختن

سعيد حليم پاشا

شرق و غرب

غربيان را زيركى ساز حيات

شرقيان را عشق راز كاينات

زيركى از عشق گردد حق‏شناس

كار عشق از زيركى محكم‏اساس

عشق چون با زيركى هم‏بر شود

نقش‏بند عالم ديگر شود

خيز و نقش عالم ديگر بنه

عشق را با زيركى آميز ده

شعله افرنگيان نم‏خورده‏اى است

چشمشان صاحب‏نظر دل مرده‏اى است

زخم‏ها خوردند از شمشير خويش

بسمل افتادند چون نخجير خويش

سوز و مستى را مجو از تاكشان

عصر ديگر نيست در افلاكشان

زندگى را سوز و ساز از نار توست

عالم نو آفريدن كار توست

مصطفى كو از تجدّد مى‏سرود

گفت نقش كهنه را بايد زدود

نو نگردد كعبه را رخت حيات

گر ز افرنگ آيدش لات و منات

ترك را آهنگ نو در چنگ نيست

تازه‏اش جز كهنه افرنگ نيست

سينه او را دمى ديگر نبود

در ضميرش عالمى ديگر نبود

لاجرم با عالم موجود ساخت

مثل موم از سوز اين عالم گداخت

طرفگى‏ها در نهاد كاينات

نيست از تقليد تقويم حيات

زنده‏دل خلّاق اعصار و دهور

جانش از تقليد گردد بى‏حضور

چون مسلمانان اگر دارى جگر

در ضمير خويش و در قرآن نگر

صد جهان تازه در آيات اوست

عصرها پيچيده در آنات اوست

يك جهانش عصر حاضر را بس است

گير اگر در سينه دل معنى‏رس است

بنده مؤمن ز آيات خداست

هر جهان اندر بر او چون قباست

چون كهن گردد جهانى در برش

مى‏دهد قرآن جهانى ديگرش

زنده‏رود

زورق ما خاكيان بى‏ناخداست

كس نداند عالم قرآن كجاست

افغانى

عالمى در سينه ما گم هنوز

عالمى در انتظار قم هنوز

عالمى بى‏امتياز خون و رنگ

شام او روشن‏تر از صبح فرنگ

عالمى پاك از سلاطين و عبيد

چون دل مؤمن كرانش ناپديد

عالمى رعنا كه فيض يك نظر

تخم او افكند در جان عمر

لايزال و وارداتش نو به نو

برگ و بار محكماتش نو به نو

باطن او از تغيّر بى‏غمى

ظاهر او انقلاب هر دمى

اندرون توست آن عالم نگر

مى‏دهم از محكمات او خبر

محكمات عالم قرآنى

1) خلّاقيت آدم

در دو عالم هر كجا آثار عشق

ابن آدم سرّى از اسرار عشق

سرّ عشق از عالم ارحام نيست

او ز سام و حام و روم و شام نيست

كوكب بى‏شرق و غرب و بى‏غروب

در مدارش نى شمال و نى جنوب

حرف «انّى جاعلٌ» تقدير او

از زمين تا آسمان تفسير او

مرگ و قبر و حشر و نشر احوال اوست

نور و نار آن جهان اعمال اوست

او امام و او صلات و او حرم

او مداد و او كتاب و او قلم

خرده‏خرده غيب او گردد حضور

نى حدود او را نه ملكش را ثغور

از وجودش اعتبار ممكنات

اعتدال او عيار ممكنات

من چه گويم از يم بى‏ساحلش

غرق اعصار و دهور اندر دلش

آنچه در آدم بگنجد عالم است

آنچه در عالم نگنجد آدم است

آشكارا مهر و مه از جلوتش

نيست ره جبريل را در خلوتش

برتر از گردون مقام آدم است

اصل تهذيب احترام آدم است

زندگى اى زنده‏دل دانى كه چيست

عشق يك‏بين در تماشاى دويى است

مرد و زن وابسته يكديگرند

كاينات شوق را صورتگرند

زن نگهدارنده نار حيات

فطرت او لوح اسرار حيات

آتش ما را به جان خود زند

جوهر او خاك را آدم كند

در ضميرش ممكنات زندگى

از تب و تابش ثبات زندگى

شعله‏اى كز وى شررها درگسست

جان و تن بى‏سوز او صورت نبست

ارج ما از ارجمندى‏هاى او

ما همه از نقش‏بندى‏هاى او

حق تو را داده است اگر تاب نظر

پاك شو قدسيّت او را نگر

اى ز دينت عصر حاضر برده تاب

فاش گويم با تو اسرار حجاب

ذوق تخليق آتشى اندر بدن

از فروغ او فروغ انجمن

هر كه بردارد از اين آتش نصيب

سوز و ساز خويش را گردد رقيب

هر زمان بر نقش خود بندد نظر

تا نگيرد لوح او نقش دگر

مصطفى اندر حرا خلوت گزيد

مدّتى جز خويشتن كس را نديد

نقش ما را در دل او ريختند

ملّتى از خلوتش انگيختند

مى‏توانى منكر يزدان شدن

منكر از شان نبى نتوان‏شدن

گر چه دارى جان روشن چون كليم

هست افكار تو بى‏خلوت عقيم

از كم‏آميزى تخيّل زنده‏تر

زنده‏تر جوينده‏تر پاينده‏تر

علم و هم شوق از مقامات حيات

هر دو مى‏گيرد نصيب از واردات

علم از تحقيق لذّت مى‏برد

عشق از تخليق لذّت مى‏برد

صاحب تحقيق را جلوت عزيز

صاحب تخليق را خلوت عزيز

چشم موسى خواست ديدار وجود

اين همه از لذّت تحقيق بود

«لن ترانى» نكته‏ها دارد دقيق

اندكى گم شو در اين بحر عميق

هر كجا بى‏پرده آثار حيات

چشمه‏زارش در ضمير كاينات

درنگر هنگامه آفاق را

زحمت جلوت مده خلّاق را

حفظ هر نقش‏آفرين از خلوت است

خاتم او را نگين از خلوت است

2) حكومت الهى

بنده حق بى‏نياز از هر مقام

نى غلام او را نه او كس را غلام

بنده حق مرد آزاد است و بس

ملك و آيينش خداداد است و بس

رسم و راه و دين و آيينش ز حق

زشت و خوب و تلخ و نوشينش ز حق

عقل خودبين غافل از بهبود غير

سود خود بيند نبيند سود غير

وحى حق بيننده سود همه

در نگاهش سود و بهبود همه

عادل اندر صلح و هم اندر مصاف

وصل و فصلش «لايراعى» «لايخاف»

غير حق چون ناهى و آمر شود

زورور بر ناتوان قاهر شود

زير گردون آمرى از قاهرى است

آمرى از ماسوالله كافرى است

قاهر آمر كه باشد پخته‏كار

از قوانين گرد خود بندد حصار

جرّه‏شاهين تيزچنگ و زودگير

صعوه را در كارها گيرد مشير

قاهرى را شرع و دستورى دهد

بى‏بصيرت سرمه با كورى دهد

حاصل آيين و دستور ملوك

ده‏خدايان فربه و دهقان چو دوك

واى بر دستور جمهور فرنگ

مرده‏تر شد مرده از صور فرنگ

حقّه‏بازان چون سپهر گِردگَرد

از امم بر تخته خود چيده نرد

شاطران اين گنجور آن رنجبر

هر زمان اندر كمين يكدگر

فاش بايد گفت سرّ دلبران

ما متاع و اين همه سوداگران

ديده‏ها بى‏نم ز حبّ سيم و زر

مادران را بار دوش آمد پسر

واى بر قومى كه از بيم ثمر

مى‏برد نم را ز اندام شجر

تا نيارد زخمه از تارش سرود

مى‏كشد نازاده را اندر وجود

گرچه دارد شيوه‏هاى رنگ‏رنگ

من به جز عبرت نگيرم از فرنگ

اى به تقليدش اسير آزاد شو

دامن قرآن بگير آزاد شو

3) ارض ملك خداست

سرگذشت آدم اندر شرق و غرب

بهر خاكى فتنه‏هاى حرب و ضرب

يك عروس و شوهر او ما همه

آن فسونگر بى‏همه هم باهمه

عشوه‏هاى او همه مكر و فن است

نى از آن تو نه از آن من است

درنسازد با تو اين سنگ و حجر

اين ز اسباب حضر تو در سفر

اختلاط خفته و بيدار چيست

ثابتى را كار با سيّار چيست

حق زمين را جز متاع ما نگفت

اين متاع بى‏بها مفت است مفت

ده‏خدايا نكته‏اى از من پذير

رزق و گور از وى بگير او را مگير

صحبتش تا كى تو بود و او نبود

تو وجود و او نمود بى‏وجود

تو عقابى طائف افلاك شو

بال و پر بگشا و پاك از خاك شو

باطن «الارض لله» ظاهر است

هر كه اين ظاهر نبيند كافر است

من نگويم درگذر از كاخ و كوى

دولت توست اين جهان رنگ و بوى

دانه‏دانه گوهر از خاكش بگير

صيد چون شاهين ز افلاكش بگير

تيشه خود را به كهسارش بزن

نورى از خود گير و بر نارش بزن

از طريق آزرى بيگانه باش

بر مراد خود جهان نو تراش

دل به رنگ و بو و كاخ و كو مده

دل حريم اوست جز با او مده

مردن بى‏برگ و بى‏گور و كفن

گم‏شدن در نقره و فرزند و زن

هر كه حرف «لا اله» از بر كند

عالمى را گم به خويش اندر كند

فقر و جوع و رقص و عريانى كجاست؟

فقر سلطانى است رهبانى كجاست

4) حكمت خير كثير است.

گفت حكمت را خدا خير كثير

هر كجا اين خير را بينى بگير

علم حرف و صوت را شهپر دهد

پاكى گوهر به ناگوهر دهد

علم را بر اوج افلاك است ره

تا ز چشم مهر بربندد نگه

نسخه او نسخه تفسير كل

بسته تدبير او تقدير كل

دشت را گويد حبابى ده دهد

بحر را گويد سرابى ده دهد

چشم او بر واردات كاينات

تا ببيند محكمات كاينات

دل اگر بندد به حق پيغمبرى است

ور ز حق بيگانه گردد كافرى است

علم را بى‏سوز دل خوانى شر است

نور او تاريكى بحر و بر است

عالمى از غاز او كور و كبود

فرودينش برگ‏ريز هست و بود

بحر و دشت و كوهسار و باغ و راغ

از بم طيّاره او داغ داغ

سينه افرنگ را نارى از اوست

لذّت شبخون و يلغارى از اوست

سير وارونى دهد ايّام را

مى‏برد سرمايه اقوام را

قوّتش ابليس را يارى شود

نور نار از صحبت نارى شود

كشتن ابليس كارى مشكل است

زان كه او گم اندر اعماق دل است

خوش‏تر آن باشد مسلمانش كنى

كشته شمشير قرآنش كنى

از جلال بى‏جمالى الامان

از فراق بى‏وصالى الامان

علم بى‏عشق است از طاغوتيان

علم باعشق است از لاهوتيان

بى‏محبّت علم و حكمت مرده‏اى

عقل تيرى بر هدف ناخورده‏اى

كور را بيننده از ديدار كن

بولهب را حيدر كرّار كن

زنده‏رود

محكماتش وانمودى از كتاب

هست آن عالم هنوز اندر حجاب

پرده را از چهره نگشايد چرا

از ضمير ما برون نايد چرا

پيش ما يك عالم فرسوده‏اى است

ملّت اندر خاك او آسوده‏اى است

رفت سوز سينه تاتار و كرد

يا مسلمان مرد يا قرآن بمرد

سعيد حليم‏پاشا

دين حق از كافرى رسواتر است

زان كه ملّا مؤمن كافرگر است

شبنم ما در نگاه ما يم است

از نگاه او يم ما شبنم است

از شگرفى‏هاى آن قرآن فروش

ديده‏ام روح‏الامين را در خروش

زان سوى گردون دلش بيگانه‏اى

نزد او امّ‏الكتاب افسانه‏اى

بى‏نصيب از حكمت دين نبى

آسمانش تيره از بى‏كوكبى

كم‏نگاه و كورذوق و هرزه‏گرد

ملّت از قال و اقولش فرد فرد

مكتب و ملّا و اسرار كتاب

كور مادرزاد و نور آفتاب

دين كافر فكر و تدبير جهاد

دين ملّا فى سبيل الله فساد

مرد حق جان جهان چارسوى

آن به خلوت رفته را از من بگوى

اى ز افكار تو مؤمن را حيات

از نفس‏هاى تو ملّت را ثبات

حفظ قرآن عظيم آيين توست

حرف حق را فاش‏گفتن دين توست

تو كليمى چند باشى سرنگون

دست خويش از آستين آور برون

سرگذشت ملّت بيضا بگوى

با غزال از وسعت صحرا بگوى

فطرت تو مستنير از مصطفاست

باز گو آخر مقام ما كجاست

مرد حق از كس نگيرد رنگ و بو

مرد حق از حق پذيرد رنگ و بو

هر زمان اندر تپش جانى دگر

هر زمان او را چو حق شانى دگر

رازها با مرد مؤمن بازگوى

شرح رمز «كلّ يومٍ» بازگوى

جز حرم منزل ندارد كاروان

غير حق در دل ندارد كاروان

من نمى‏گويم كه راهش ديگر است

كاروان ديگر نگاهش ديگر است

افغانى

از حديث مصطفى دارى نصيب

دين حق اندر جهان آمد غريب

با تو گويم معنى اين حرف بكر

غربت دين نيست فقر اهل ذكر

بهر آن مردى كه صاحب‏جستجوست

غربت دين ندرت آيات اوست

غربت دين هر زمان نوع دگر

نكته را درياب اگر دارى نظر

دل به آيات مبين ديگر ببند

تا بگيرى عصر نو را در كمند

كس نمى‏داند ز اسرار كتاب

شرقيان هم غربيان در پيچ و تاب

روسيان نقش نوى انداختند

آب و نان بردند و دين درباختند

حق ببين حق گوى و غير از حق مجوى

يك دو حرف از من به آن ملّت بگوى

پيغام افغانى با ملّت روسيه

منزل و مقصود قرآن ديگر است

رسم و آيين مسلمان ديگر است

در دل او آتش سوزنده نيست

مصطفى در سينه او زنده نيست

بنده مؤمن ز قرآن بر نخورد

در اياغ او نه مِى ديدم نه دُرد

خود طلسم قيصر و كسرى شكست

خود سر تخت ملوكيت نشست

تا نهال سلطنت قوّت گرفت

دين او نقش از ملوكيت گرفت

از ملوكيّت نگه گردد دگر

عقل و هوش و رسم و ره گردد دگر

تو كه طرح ديگرى انداختى

دل ز دستور كهن پرداختى

همچو ما اسلاميان اندر جهان

قيصريّت را شكستى استخوان

تا برافروزى چراغى در ضمير

عبرتى از سرگذشت ما بگير

پاى خود محكم گذار اندر نبرد

گرد اين لات و هبل ديگر مگرد

ملّتى مى‏خواهد اين دنياى پير

آن كه باشد هم بشير و هم نذير

باز مى‏آيى سوى اقوام شرق

بسته ايّام تو ايّام شرق

تو به جان افكنده‏اى سوزى دگر

در ضمير تو شب و روزى دگر

كهنه شد افرنگ را آيين و دين

سوى آن دير كهن ديگر مبين

كرده‏اى كار خداوندان تمام

بگذر از لا جانب الّا خرام

درگذر از لا اگر جوينده‏اى

تا ره اثبات گيرى زنده‏اى

اى كه مى‏خواهى نظام عالمى

جسته‏اى او را اساس محكمى

داستان كهنه شستى باب‏باب

فكر را روشن كن از امّ‏الكتاب

با سيه‏فامان يد بيضا كه داد

مژده لا قيصر و كسرى كه داد

درگذر از جلوه‏هاى رنگ‏رنگ

خويش را درياب از ترك فرنگ

گر ز مكر غربيان باشى خبير

روبهى بگذار و شيرى پيشه گير

چيست روباهى تلاش ساز و برگ

شير مولا جويد آزادى و مرگ

جز به قرآن ضيغمى روباهى است

فقر قرآن اصل شاهنشاهى است

فقر قرآن اختلاط ذكر و فكر

فكر را كامل نديدم جز به ذكر

ذكر ذوق و شوق را دادن ادب

كار جان است اين نه كار كام و لب

خيزد از وى شعله‏هاى سينه‏سوز

با مزاج تو نمى‏سازد هنوز

اى شهيد شاهد رعناى فكر

با تو گويم از تجلّى‏هاى فكر

چيست قرآن خواجه را پيغام مرگ

دست‏گير بنده بى‏ساز و برگ

هيچ خير از مردك زركش مجو

«لن تنالوا البرّ حتّى تنفقوا»

از ربا آخر چه مى‏زايد فتن

كس نداند لذّت قرض حسن

از ربا جان تيره دل چون خشت و سنگ

آدمى درّنده بى‏دندان و چنگ

رزق خود را از زمين بردن رواست

اين متاع بنده و ملك خداست

بنده مؤمن امين حق مالك است

غير حق هر شى كه بينى هالك است

رايت حق از ملوك آمد نگون

قريه‏ها از دخلشان خوار و زبون

آب و نان ماست از يك مائده

دوده آدم «كنفس واحده»

نقش قرآن تا در اين عالم نشست

نقش‏هاى كاهن و پاپا شكست

فاش گويم آنچه در دل مضمر است

اين كتابى نيست چيزى ديگر است

چون به جان دررفت جان ديگر شود

جان چو ديگر شد جهان ديگر شود

مثل حق پنهان و هم پيداست اين

زنده و پاينده و گوياست اين

اندر او تقديرهاى غرب و شرق

سرعت انديشه پيدا كن چو برق

با مسلمان گفت جان بر كف بنه

هر چه از حاجت فزون دارى بده

آفريدى شرع و آيينى دگر

اندكى با نور قرآنش نگر

از بم و زير حيات اگه شوى

هم ز تقدير حيات آگه شوى

محفل ما بى‏مى و بى‏ساقى است

ساز قرآن را نواها باقى است

زخمه ما بى‏اثر افتد اگر

آسمان دارد هزاران زخمه‏ور

ذكر حق از امّتان آمد غنى

از زمان و از مكان آمد غنى

ذكر حق از ذكر هر ذاكر جداست

احتياج روم و شام او را كجاست

حق اگر از پيش ما برداردش

پيش قوم ديگرى بگذاردش

از مسلمان ديده‏ام تقليد و ظن

هر زمان جانم بلرزد در بدن

ترسم از روزى كه محرومش كنند

آتش خود بر دل ديگر زنند

پير رومى به زنده‏رود مى‏گويد كه شعرى بيار!

پير رومى آن سراپا جذب و درد

اين سخن دانم كه با جانش چه كرد

از درون آه جگرسوزى كشيد

اشك او رنگين‏تر از خون شهيد

آن كه تيرش جز دل مردان نسفت

سوى افغانى نگاهى كرد و گفت

دل به خون مثل شفق بايد زدن

دست در فتراك حق بايد زدن

جان ز امّيد است چون جويى روان

ترك امّيد است مرگ جاودان

باز در من ديد و گفت اى زنده‏رود

با دو بيتى آتش افكن در وجود

ناقه ما خسته و محمل گران

تلخ‏تر بايد نواى ساربان

امتحان پاك‏مردان از بلاست

تشنگان را تشنه‏تر كردن رواست

درگذر مثل كليم از رود نيل

سوى آتش گام زن مثل خليل

نغمه مردى كه دارد بوى دوست

ملّتى را مى‏برد تا كوى دوست

غزل زنده‏رود

اين گل و لاله تو گويى كه مقيمند همه

راه‏پيما صفت موج نسيمند همه

معنى تازه كه جوييم و نيابيم كجاست

مسجد و مكتب و مى‏خانه عقيمند همه

حرفى از خويشتن آموز و در آن حرف بسوز

كه در اين خانقه بى‏سوز كليمند همه

از صفاكوشى اين تكيه‏نشينان كم گوى

موى‏ژوليده و ناشسته‏گليمند همه

چه حرم‏ها كه درون حرمى ساخته‏اند

اهل توحيد يك‏انديش و دونيمند همه

مشكل اين نيست كه بزم از سر هنگامه گذشت

مشكل اين است كه بى‏نقل و نديمند همه

فلك زهره

در ميان ما و نور آفتاب

از فضاى تو به تو چندين حجاب

پيش ما صد پرده را آويختند

جلوه‏هاى آتشين را بيختند

تا ز كم‏سوزى شود دل‏سوزتر

سازگار آيد به شاخ و برگ و بر

از تب او در عروق لاله خون

آب جو از رقص او سيماب‏گون

هم‏چنان از خاك خيزد جان پاك

سوى بى‏سويى گريزد جان پاك

در ره او مرگ و حشر و نشر و مرگ

جز تب و تابى ندارد ساز و برگ

در فضاى صد سپهر نيلگون

غوطه پى‏هم خورده باز آيد برون

خود حريم خويش و ابراهيم خويش

چون ذبيح‏الله در تسليم خويش

پيش او نه آسمان نه خيبر است

ضربت او از مقام حيدر است

اين ستيز دم به دم پاكش كند

محكم و سيّار و چالاكش كند

مى‏كند پرواز در پهناى نور

مخلبش گيرنده جبريل و حور

تا ز «مازاغ البصر» گيرد نصيب

بر مقام «عبده» گردد رقيب

از مقام خود نمى‏دانم كجاست

اين قدر دانم كه از ياران جداست

اندرونم جنگ بى‏خيل و سپه

بيند آن كو هم‏چو من دارد نگه

بى‏خبر مردان ز رزم كفر و دين

جان من تنها چو زين‏العابدين

از مقام و راه كس آگاه نيست

جز نواى من چراغ راه نيست

غرق دريا طفلك و برنا و پير

جان به ساحل برده يك مرد فقير

بركشيدم پرده‏هاى اين وثاق

ترسم از وصل و بنالم از فراق

وصل اگر پايان شوق است الحذر

اى خنك آه و فغان بى‏اثر

راهرو از جاده كم گيرد سراغ

گر به جانش سازگار آيد فراغ

آن دلى دارم كه از ذوق نظر

هر زمان خواهد جهانى تازه‏تر

رومى از احوال جان من خبير

گفت مى‏خواهى دگر عالم بگير

عشق شاطر ما به دستش مهره‏ايم

پيش بنگر در سواد زهره‏ايم

عالمى از آب و خاك او را قوام

چون حرم اندر غلاف مشكفام

با نگاه پرده‏سوز و پرده‏در

از درون ميغ و ماغ او گذر

اندر او بينى خدايان كهن

مى‏شناسم من همه را تن به تن

بعل و مردوخ و يعوق و نسر و فسر

رم‏خن و لات و منات و عسر و غسر

بر قيام خويش مى‏آرد دليل

از مزاج اين زمان بى‏خليل

مجلس خدايان اقوام قديم

آن هواى تند و آن شبگون سحاب

برق اندر ظلمتش گم‏كرده تاب

قلزمى اندر هوا آويخته

چاك‏دامان و گهر كم ريخته

ساحلش ناپيد و موجش گرم‏خيز

گرم‏خيز و با هواها كم‏ستيز

رومى و من اندر آن درياى قير

چون خيال اندر شبستان ضمير

او سفرها ديده و من نوسفر

در دو چشمم ناصبور آمد نظر

هر زمان گفتم نگاهم نارساست

آن دگر عالم نمى‏بينم كجاست

تا نشان كوهسار آمد پديد

جويبار و مرغزار آمد پديد

كوه و صحرا صد بهار اندر كنار

مشكبار آمد نسيم از كوهسار

نغمه‏هاى طائران هم‏نفس

چشمه‏زار و سبزه‏هاى نيم‏رس

تن ز فيض آن هوا پاينده‏تر

جان پاك اندر بدن بيننده‏تر

از سر كه‏پاره‏اى كردم نظر

خرّم آن كوه و كمر آن دشت و در

وادى خوش بى‏نشيب و بى‏فراز

آب خضر آرد به خاك او نياز

اندر اين وادى خدايان كهن

آن خداى مصر و اين ربّ اليمن

آن ز ارباب عرب اين از عراق

اين اله الوصل و آن ربّ الفراق

اين ز نسل مهر و داماد قمر

آن به زوج مشترى دارد نظر

آن يكى در دست او تيغ دورو

وان دگر پيچيده مارى در گلو

هر يكى ترسنده از ذكر جميل

هر يكى آزرده از ضرب خليل

گفت مردوخ آدم از يزدان گريخت

از كليسا و حرم نالان گريخت

تا بيفزايد به ادراك و نظر

سوى عهد رفته باز آيد نگر

مى‏برد لذّت ز آثار كهن

از تجلّى‏هاى ما دارد سخن

روزگار افسانه‏اى ديگر گشاد

مى‏وزد زان خاكدان باد مراد

بعل از فرط طرب خوش مى‏سرود

بر خدايان رازهاى ما گشود

نغمه بعل

آدم اين نيلى‏تتق را بردريد

آن سوى گردون خدايى را نديد

در دل آدم به جز افكار چيست

همچو موج اين سر كشيد و آن رميد

جانش از محسوس مى‏گيرد قرار

بو كه عهد رفته بازآيد پديد

زنده باد افرنگى مشرق‏شناس

آن كه ما را از لحد بيرون كشيد

اى خدايان كهن وقت است وقت

درنگر آن حلقه وحدت شكست

آل ابراهيم بى‏ذوق الست

صحبتش پاشيده جامش ريزريز

آن كه بود از باده جبريل مست

مرد حر افتاد در بند جهات

با وطن پيوست و از يزدان گسست

خون او سرد از شكوه ديريان

لاجرم پير حرم زنّار بست

اى خدايان كهن وقت است وقت

در جهان باز آمد ايّام طرب

دين هزيمت خورده از ملك و نسب

از چراغ مصطفى انديشه چيست

زان كه او را پف زند صد بولهب

گر چه مى‏آيد صداى «لا اله»

آنچه از دل رفت كى ماند به لب

اهرمن را زنده كرد افسون غرب

روز يزدان زردرو از بيم شب

اى خدايان كهن وقت است وقت

بند دين از گردنش بايد گشود

بنده ما بنده آزاد بود

تا صلات او را گران آيد همى

ركعتى خواهيم و آن هم بى‏سجود

جذبه‏ها از نغمه مى‏گردد بلند

پس چه لذّت در نماز بى‏سرود

از خداوندى كه غيب او را سزد

خوش‏تر آن ديوى كه آيد در سجود

اى خدايان كهن وقت است وقت

فرورفتن به درياى زهره و ديدن ارواح فرعون و كشنر را

پير روم آن صاحب ذكر جميل

ضرب او را سطوت ضرب خليل

اين غزل در عالم مستى سرود

هر خداى كهنه آمد در سجود

غزل

باز بر رفته و آينده نظر بايد كرد

هله برخيز كه انديشه دگر بايد كرد

عشق بر ناقه ايّام كشد محمل خويش

عاشقى راحله از شام و سحر بايد كرد

پير ما گفت جهان بر روشى محكم نيست

از خوش و ناخوش او قطع نظر بايد كرد

تو اگر ترك جهان كرده سر او دارى

پس نخستين ز سر خويش گذر بايد كرد

گفتمش: در دل من لات و منات است بسى

گفت اين بتكده را زير و زبر بايد كرد

باز با من گفت برخيز اى پسر

جز به دامانم مياويز اى پسر

آن كهستان آن جبال بى‏كليم

آن كه از برف است چون انبار سيم

در پس او قلزم الماس‏گون

آشكاراتر درونش از برون

نى به موج و نى به سيل او را خلل

در مزاج او سكون لم‏يزل

اين مقام سركشان زورمست

منكران غايب و حاضرپرست

آن يكى از شرق و آن ديگر ز غرب

هر دو با مردان حق در حرب و ضرب

آن يكى بر گردنش چوب كليم

وان دگر از تيغ درويشى دو نيم

هر دو فرعون اين صغير و آن كبير

هر دو در آغوش دريا تشنه‏مير

هر كسى با تلخى مرگ آشناست

مرگ جبّاران ز آيات خداست

در پى من پا بنه از كس مترس

دست در دستم بده از كس مترس

سينه دريا چو موسى بردرم

من تو را اندر ضمير او برم

بحر بر ما سينه خود را گشود

يا هوا بود و چو آبى وا نمود

قعر او يك وادى بى‏رنگ و بو

وادى تاريكى او تو به تو

پير رومى سوره طه سرود

زير دريا ماهتاب آمد فرود

كوه‏هاى شسته و عريان و سرد

اندر آن سرگشته و حيران دو مرد

سوى رومى يك نظر نگريستند

باز سوى يكدگر نگريستند

گفت فرعون اين سحر اين جوى نور

از كجا اين صبح و اين نور و ظهور

رومى

هر چه پنهان است از او پيداستى

اصل اين نور از يد بيضاستى

فرعون

آه نقد عقل و دين درباختم

ديدم و اين نور را نشناختم

اى جهانداران سوى من بنگريد

اى زيانكاران سوى من بنگريد

واى قومى از هوس گرديده كور

مى‏برد لعل و گهر از خاك گور

پيكرى كو در عجايب‏خانه‏اى است

بر لب خاموش او افسانه‏اى است

از ملوكيت خبرها مى‏دهد

كورچشمان را نظرها مى‏دهد

چيست تقدير ملوكيّت شقاق

محكمى‏جستن ز تدبير نفاق

از بدآموزى زبون تقدير ملك

باطل و آشفته‏تر تدبير ملك

باز اگر بينم كليم‏الله را

خواهم از وى يك دل آگاه را

رومى

حاكمى بى‏نور جان خام است خام

بى‏يد بيضا ملوكيت حرام

حاكمى از ضعف محكومان قوى است

بيخش از حرمان محرومان قوى است

تاج از باج است و از تسليم باج

مرد اگر سنگ است مى‏گردد زجاج

فوج و دندان و سلاسل رهزنى است

اوست حاكم كز چنين سامان غنى است

ذوالخرطوم

مقصد قوم فرنگ آمد بلند

از پى لعل و گهر گورى نكند

سرگذشت مصر و فرعون و كليم

مى‏توان ديدن ز آثار قديم

علم و حكمت كشف اسرار است و بس

حكمت بى‏جستجو خوار است و بس

فرعون

قبر ما را علم و حكمت برگشود

ليكن اندر تربت مهدى چه بود

نمودارشدن درويش سودانى

برق بى‏تابانه رخشيد اندر آب

موج‏ها باليد غلتيد اندر آب

بوى خوش از گلشن جنّت رسيد

روح آن درويش مصر آمد پديد

در صدف از سوز او گوهر گداخت

سنگ اندر سينه كشنر گداخت

گفت اى كشنر اگر دارى نظر

انتقام خاك درويشى نگر

آسمان خاك تو را گورى نداد

مرقدى جز در يم شورى نداد

باز حرف اندر گلوى او شكست

از لبش آه جگرتابى شكست

گفت اى روح عرب بيدار شو

چون نياكان خالق اعصار شو

اى فؤاد اى فيصل اى ابن سعود

تا كجا بر خويش پيچيدن چو دود

زنده كن در سينه آن سوزى كه رفت

در جهان بازآور آن روزى كه رفت

خاك بطحا خالدى ديگر بزاى

نغمه توحيد را ديگر سراى

اى جهان مؤمنان مشكفام

از تو مى‏آيد مرا بوى دوام

زندگانى تا كجا بى‏ذوق سير

تا كجا تقدير تو در دست غير

بر مقام خود نيايى تا به كى

استخوانم در يمى نالد چو نى

از بلا ترسى حديث مصطفاست

مرد را روز بلا روز صفاست

ساربان ياران به يثرب ما به نجد

آن حدى كو ناقه را آرد به وجد

ابر باريد از زمين‏ها سبزه رست

مى‏شود شايد كه پاى ناقه سست

جانم از درد جدايى در نفير

آن رهى كو سبزه كم دارد بگير

ناقه مست سبزه و من مست دوست

او به دست توست و من در دست دوست

آب را كردند بر صحرا سبيل

بر جبل‏ها شسته اوراق نخيل

آن دو آهو در قفاى يكدگر

از فراز تل فرود آيد نگر

يك دم آب از چشمه صحرا خورد

باز سوى راه‏پيما بنگرد

ريگ دشت از نم مثال پرنيان

جاده بر اشتر نمى‏آيد گران

حلقه‏حلقه چون پر تيهو غمام

ترسم از باران كه دوريم از مقام

ساربان ياران به يثرب ما به نجد

آن حدى كو ناقه را آرد به وجد

فلك مرّيخ

چشم را يك لحظه بستم اندر آب

اندكى از خود گسستم اندر آب

رخت بردم زى جهان ديگرى

با زمان و با مكان ديگرى

آفتاب ما به آفاقش رسيد

روز و شب را نوع ديگر آفريد

تن ز رسم و راه جان بيگانه‏اى است

در زمان و از زمان بيگانه‏اى است

جان ما سازد به هر سوزى كه هست

وقت او خرّم به هر روزى كه هست

مى‏نگردد كهنه از پرواز روز

روزها از نور او عالم‏فروز

روز و شب را گردش پى‏هم از اوست

سير او كن زان كه هر عالم از اوست

مرغزارى با رصدگاه بلند

دوربين او ثريّا در كمند

خلوت نه گنبد خضراست اين

يا سواد خاكدان ماست اين

گاه جستم وسعت او را كران

گاه ديدم در فضاى آسمان

پير روم آن مرشد اهل نظر

گفت مريخ است اين عالم نگر

چون جهان ما طلسم رنگ و بوست

صاحب شهر و ديار و كاخ و كوست

ساكنانش چون فرنگان ذوفنون

در علوم جان و تن از ما فزون

بر زمان و بر مكان قاهرترند

زان كه در علم فضا ماهرترند

بر وجودش آن‏چنان پيچيده‏اند

هر خم و پيچ فضا را ديده‏اند

خاكيان را دل به بند آب و گل

اندر اين عالم بدن در بند دل

چون دلى در آب و گل منزل كند

هر چه مى‏خواهد به آب و گل كند

مستى و ذوق و سرور از حكم جان

جسم را غيب و حضور از حكم جان

در جهان ما دو تا آمد وجود

جان و تن آن بى‏نمود آن بانمود

خاكيان را جان و تن مرغ و قفس

فكر مرّيخى يك‏انديش است و بس

چون كسى را مى‏رسد روز فراق

چست‏تر مى‏گردد از سوز فراق

يك دو روزى پيش‏تر از آن مرگ

مى‏كند پيش كسان اعلان مرگ

جانشان پرورده اندام نيست

لاجرم خوكرده اندام نيست

تن به خويش اندر كشيدن مردن است

از جهان در خود رميدن مردن است

برتر از فكر تو آمد اين سخن

زان كه جان توست محكوم بدن

رخت اين‏جا يك دو دم بايد گشاد

اين‏چنين فرصت خدا كس را نداد

برآمدن انجم‏شناس مرّيخى از رصدگاه

پيرمردى ريش او مانند برف

سال‏ها در علم و حكمت كرده صرف

تيزبين مانند دانايان غرب

كسوتش چون پيرترسايان غرب

ديرسال و قامتش بالا چو سرو

طلعتش تابنده چون تركان مرو

آشناى رسم و راه هر طريق

آشكار از چشم او فكر عميق

آدمى را ديد و چون گل برشكفت

در زبان طوسى و خيّام گفت

«پيكر گل آن اسير چند و چون

از مقام تحت و فوق آمد برون

خاك را پرواز بى‏طيّاره داد

ثابتان را جوهر سيّاره داد»

نطق و ادراكش روان چون آب جو

محو حيرت بودم از گفتار او

اين همه خواب است يا افسونگرى

بر لب مرّيخيان حرف درى

گفت بود اندر زمان مصطفا

مردى از مرّيخيان باصفا

بر جهان چشم جهان‏بين را گشاد

دل به سير خطّه آدم نهاد

پر گشود اندر فضاهاى وجود

تا به صحراى حجاز آمد فرود

آنچه ديد از مشرق و مغرب نوشت

نقش او رنگين‏تر از باغ بهشت

بوده‏ام من هم به ايران و فرنگ

گشته‏ام در ملك نيل و رود گنگ

ديده‏ام امريك و هم ژاپون و چين

بهر تحقيق فلزّات زمين

از شب و روز زمين دارم خبر

كرده‏ام اندر بر و بحرش سفر

پيش ما هنگامه‏هاى آدم است

گرچه او را كار ما نامحرم است

رومى

من ز افلاكم رفيق من ز خاك

سرخوش و ناخورده از رگ‏هاى تاك

مرد بى‏پروا و نامش زنده‏رود

مستى او از تماشاى وجود

ما كه در شهر شما افتاده‏ايم

در جهان و از جهان آزاده‏ايم

در تلاش جلوه‏هاى نو به نو

يك زمان ما را رفيق راه شو

حكيم مرّيخى

اين نواح مرغدين برخياست

برخيا نام ابوالآباى ماست

فرزمرز آن آمر كردار زشت

رفت پيش برخيا اندر بهشت

گفت تو اين‏جا چه سان آسوده‏اى

عمرها محكوم يزدان بوده‏اى

از مقام تو نكوتر عالمى است

پيش او جنّت بهار يك دمى است

آن جهان از هر جهان بالاتر است

آن جهان از لامكان بالاتر است

نيست يزدان را از آن عالم خبر

من نديدم عالمى آزادتر

نى خدايى در نظام او دخيل

نى كتاب و نى رسول و جبرييل

نى طوافى نه سجودى اندر او

نى دعايى نى درودى اندر او

برخيا گفت «اى فسون‏پرداز خيز

نقش خود را اندر آن عالم بريز»

تا ابوالآبا فريب او نخورد

حق جهان ديگرى با ما سپرد

اندر اين ملك خدادادى گذر

مرغدين و رسم و آيينش نگر

گردش در شهر مرغدين

مرغدين و آن عمارات بلند

من چه گويم زان مقام ارجمند

ساكنانش در سخن شيرين چو نوش

خوب‏روى و نرم‏خوى و ساده‏پوش

فكرشان بى‏درد و سوز اكتساب

رازدان كيمياى آفتاب

هر كه خواهد سيم و زر گيرد ز نور

چون نمك گيريم ما از آب شور

خدمت آمد مقصد علم و هنر

كارها را كس نمى‏سنجد به زر

كس ز دينار و درم آگاه نيست

اين بتان را در حرم‏ها راه نيست

بر طبيعت ديو ماشين چيره نيست

آسمان‏ها از دخان‏ها تيره نيست

سخت‏كش دهقان چراغش روشن است

از نهاب ده‏خدايان ايمن است

كشت و كارش بى‏نزاع آب جوست

حاصلش بى‏شركت غيرى از اوست

اندر آن عالم نه لشكر نى قشون

نى كسى روزى خرد از كشت و خون

نى قلم در مرغدين گيرد فروغ

از فن تحرير و تشهيز دروغ

نى به بازاران ز بى‏كاران خروش

نى صداهاى گدايان درد گوش

حكيم مرّيخى

كس در اين‏جا سايل و محروم نيست

عبد و مولا حاكم و محكوم نيست

زنده‏رود

سايل و محروم تقدير حق است

حاكم و محكوم تقدير حق است

جز خدا كس خالق تقدير نيست

چاره تقدير از تدبير نيست

حكيم مرّيخى

گر ز يك تقدير خون گردد جگر

خواه از حق حكم تقدير دگر

تو اگر تقدير نو خواهى رواست

زان كه تقديرات حق لاانتهاست

ارضيان نقد خودى درباختند

نكته تقدير را نشناختند

رمز باريكش به حرفى مضمر است

تو اگر ديگر شوى او ديگر است

خاك شو نذر هوا سازد تو را

سنگ شو بر شيشه اندازد تو را

شبنمى افتندگى تقدير توست

قلزمى پايندگى تقدير توست

هر زمان سازى همان لات و منات

از بتان جويى ثبات اى بى‏ثبات

تا به خود ناساختن ايمان توست

عالم افكار تو زندان توست

رنج بى‏گنج است تقدير اين‏چنين

گنج بى‏رنج است تقدير اين‏چنين

اصل دين اين است اگر اى بى‏خبر

مى‏شود محتاج از او محتاج‏تر

واى آن دينى كه خواب آرد تو را

باز در خواب گران دارد تو را

سحر و افسون است يا دين است اين

حبّ افيون است يا دين است اين

مى‏شناسى طبع درّاك از كجاست

حورى اندر بنگه خاك از كجاست

قوّت فكر حكيمان از كجاست

طاقت ذكر كليمان از كجاست

اين دل و اين واردات او ز كيست

اين فنون و معجزات او ز كيست

گرمى گفتار دارى از تو نيست

شعله كردار دارى از تو نيست

اين همه فيض از بهار فطرت است

فطرت از پروردگار فطرت است

زندگانى چيست كان گوهر است

تو امينى صاحب او ديگر است

طبع روشن مرد حق را آب‏روست

خدمت خلق خدا مقصود اوست

خدمت از رسم و ره پيغمبرى است

مزد خدمت خواستن سوداگرى است

هم‏چنان اين باد و خاك و ابر و كشت

باغ و راغ و كاخ و كوى و سنگ و خشت

اى كه مى‏گويى متاع ما ز ماست

مرد نادان اين همه ملك خداست

ارض حق را ارض خود دانى بگو

چيست شرح آيه «لاتفسدوا»

ابن آدم دل به ابليسى نهاد

من به ابليسى نديدم جز فساد

كس امانت را به كار خود نبرد

اى خوش آن كو ملك حق با حق سپرد

برده‏اى چيزى كه از آن تو نيست

داغم از كارى كه شايان تو نيست

گر تو باشى صاحب شى مى‏سزد

ور نباشى خود بگو كى مى‏سزد

ملك يزدان را به يزدان بازده

تا ز كار خويش بگشايى گره

زير گردون فقر و مسكينى چراست

آنچه از مولاست مى‏گويى ز ماست

بنده‏اى كز آب و گل بيرون نجست

شيشه خود را به سنگ خود شكست

اى كه منزل را نمى‏دانى ز ره

قيمت هر شى ز انداز نگه

تا متاع توست گوهر گوهر است

ور نه سنگ است از پشيزى كمتر است

نوع ديگر بين جهان ديگر شود

اين زمين و آسمان ديگر شود

احوال دوشيزه مرّيخ كه دعواى رسالت كرده

درگذشتم از هزاران كوى و كاخ

بر كنار شهر ميدان فراخ

اندر آن ميدان هجوم مرد و زن

در ميان يك زن قدش چون نارون

چهره‏اش روشن ولى بى‏نور جان

معنى او بر بيان او گران

حرف او بى‏سوز و چشمش بى‏نمى

از سرور آرزو نامحرمى

فارغ از جوش جوانى سينه‏اش

كور و صورت‏ناپذير آيينه‏اش

بى‏خبر از عشق و از آيين عشق

صعوه ردكرده شاهين عشق

گفت با ما آن حكيم نكته‏دان

نيست اين دوشيزه از مرّيخيان

ساده و آزاده و بى‏ريو و رنگ

فرزمرز او را بدزديد از فرنگ

پخته در كار نبوّت ساختش

اندر اين عالم فرو انداختش

گفت نازل گشته‏ام از آسمان

دعوت من دعوت آخرزمان

از مقام مرد و زن دارد سخن

فاش‏تر مى‏گويد اسرار بدن

نزد اين آخرزمان تقدير زيست

در زبان ارضيان گويم كه چيست

تذكّر نبيّه مرّيخ

اى زنان اى مادران اى خواهران

زيستن تا كى مثال دلبران

دلبرى اندر جهان مظلومى است

دلبرى محكومى و محرومى است

در دو گيسو شانه گردانيم ما

مرد را نخجير خود دانيم ما

مرد صيّادى كه نخجيرى كند

گرد تو گردد كه زنجيرى كند

خودگدازى‏هاى او مكر و فريب

درد و داغ و آرزو مكر و فريب

گرچه آن كافر حرم سازد تو را

مبتلاى درد و غم سازد تو را

هم‏بر او بودن آزار حيات

وصل او زهر و فراق او نبات

مار پيچان از خم و پيچش گريز

زهرهايش را به خون خود مريز

از امومت زرد روى مادران

اى خنك آزادى بى‏شوهران

وحى يزدان پى به پى آيد مرا

لذّت ايمان بيفزايد مرا

آمد آن وقتى كه از اعجاز فن

مى‏توان ديدن جنين اندر بدن

حاصلى بردارى از كشت حيات

هر چه خواهى از بنين و از بنات

گر نباشد بر مراد ما چنين

بى‏محابا كشتن او عين دين

در پس اين عصر اعصار دگر

آشكارا گردد اسرار دگر

پرورش گيرد جنين نوع دگر

بى‏شب ارحام دريابد سحر

تا بميرد آن سراپا اهرمن

همچو حيوانات ايّام كهن

لاله‏ها بى‏داغ و با دامان پاك

بى‏نياز از شبنمى خيزد ز خاك

خود به خود بيرون فتد اسرار زيست

نغمه بى‏مضراب بخشد تار زيست

آنچه از نيسان فرو ريزد مگير

اى صدف در زير دريا تشنه مير

خيز و با فطرت بيا اندر ستيز

تا ز پيكار تو حر گردد كنيز

رستن از ربط دو تن توحيد زن

حافظ خود باش و بر مردان متن

رومى

مذهب عصر نوآيينى نگر

حاصل تهذيب لادينى نگر

زندگى را شرع و آيين است عشق

اصل تهذيب است دين وين است عشق

ظاهر او سوزناك و آتشين

باطن او نور ربّ العالمين

از تب و تاب درونش علم و فن

از جنون ذوفنونش علم و فن

دين نگردد پخته بى‏آداب عشق

دين بگير از صحبت ارباب عشق

فلك مشترى

ارواح جليله حلّاج و غالب و قرّةالعين طاهره كه به نشيمن بهشتى نگرويدند و به گردش جاودان گراييدند

من فداى اين دل ديوانه‏اى

هر زمان بخشد دگر ويرانه‏اى

چون بگيرم منزلى گويد كه خيز

مرد خودرس بحر را داند قفيز

زان كه آيات خدا لاانتهاست

اى مسافر جاده را پايان كجاست

كار حكمت ديدن و فرسودن است

كار عرفان ديدن و افزودن است

آن بسنجد در ترازوى هنر

اين بسنجد در ترازوى نظر

آن به دست آورد آب و خاك را

اين به دست آورد جان پاك را

آن نگه را بر تجلّى مى‏زند

اين تجلّى را به خود گم مى‏كند

در تلاش جلوه‏هاى پى به پى

طى كنم افلاك و مى‏نالم چو نى

اين همه از فيض مردى پاك‏زاد

آن كه سوز او به جان من فتاد

كاروان اين دو بيناى وجود

بر كنار مشترى آمد فرود

آن جهان آن خاكدانى ناتمام

در طواف او قمرها تيزگام

خالى از مى شيشه تاكش هنوز

آرزو نارسته از خاكش هنوز

نيم‏شب از تاب ماهان نيم‏روز

نى برودت در هواى او نه سوز

من چو سوى آسمان كردم نظر

كوكبش ديدم به خود نزديك‏تر

هيبت نظّاره از هوشم ربود

شد دگرگون نزد و دور و دير و زود

پيش خود ديدم سه روح پاك‏باز

آتش اندر سينه‏شان گيتى‏گداز

در برشان حلّه‏هاى لاله‏گون

چهره‏ها رخشنده از سوز درون

در تب و تابى ز هنگام الست

از شراب نغمه‏هاى خويش مست

گفت رومى اين‏قدر از خود مرو

از دم آتش‏نوايان زنده شو

شوق بى‏پروا نديدستى نگر

زور اين صهبا نديدستى نگر

غالب و حلّاج و خاتون عجم

شورها افكنده در جان حرم

اين نواها روح را بخشد ثبات

گرمى او از درون كاينات»

نواى حلاج

ز خاك خويش طلب آتشى كه پيدا نيست

تجلّى دگرى در خور تقاضا نيست

نظر به خويش چنان بسته‏ام كه جلوه دوست

جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نيست

به ملك جم ندهم مصرع نظيرى را

«كسى كه كشته نشد از قبيله ما نيست»

اگر چه عقل فسون‏پيشه لشكرى انگيخت

تو دل‏گرفته نباشى كه عشق تنها نيست

تو ره‏شناس نه‏اى وز مقام بى‏خبرى

چه نغمه‏اى است كه در بربط سليما نيست

ز قيد و صيد نهنگان حكايتى آور

مگو كه زورق ما روشناس دريا نيست

مريد همّت آن رهروم كه پا نگذاشت

به جاده‏اى كه در او كوه و دشت و دريا نيست

شريك حلقه رندان باده‏پيما باش

حذر ز بيعت پيرى كه مرد غوغا نيست

نواى غالب

«بيا كه قاعده آسمان بگردانيم

قضا به گردش رطل گران بگردانيم

اگر ز شحنه بود گير و دار ننديشيم

وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانيم

اگر كليم شود هم‏زبان سخن نكنيم

وگر خليل شود ميهمان بگردانيم

به جنگ باج‏ستانان شاخسارى را

تهى‏سبد ز در گلستان بگردانيم

به صلح بال‏فشانان صبحگاهى را

ز شاخسار سوى آشيان بگردانيم

ز حيدريم من و تو ز ما عجب نبود

گر آفتاب سوى خاوران بگردانيم»

نواى طاهره

«گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو

شرح دهم غم تو را نكته به نكته مو به مو

از پى ديدن رخت همچو صبا فتاده‏ام

خانه به خانه در به در كوچه به كوچه كو به كو

مى‏رود از فراق تو خون دل از دو ديده‏ام

دجله به دجله يم به يم چشمه به چشمه جو به جو

مهر تو را دل حزين بافته بر قماش جان

رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو

در دل خويش طاهره گشت و نديد جز تو را

صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو»

سوز و ساز عاشقان دردمند

شورهاى تازه در جانم فكند

مشكلات كهنه سر بيرون زدند

باز بر انديشه‏ام شبخون زدند

قلزم فكرم سراپا اضطراب

ساحلش از زور توفانى خراب

گفت رومى وقت را از كف مده

اى كه مى‏خواهى گشود هر گره

چند در افكار خود باشى اسير

اين قيامت را برون ريز از ضمير

زنده‏رود مشكلات خود را پيش ارواح بزرگ مى‏گويد.

از مقام مؤمنان دورى چرا

يعنى از فردوس مهجورى چرا

حلاج

مرد آزادى كه داند خوب و زشت

مى‏نگنجد روح او اندر بهشت

جنّت ملّا مى و حور و غلام

جنّت آزادگان سير دوام

جنّت ملّا خور و خواب و سرود

جنّت عاشق تماشاى وجود

حشر ملّا شقّ قبر و بانگ صور

عشق شورانگيز خود صبح نشور

علم بر بيم و رجا دارد اساس

عاشقان را نى اميد و نى هراس

علم ترسان از جلال كاينات

عشق غرق اندر جمال كاينات

علم را بر رفته و حاضر نظر

عشق گويد آنچه مى‏آيد نگر

علم پيمان بسته با آيين جبر

چاره او چيست غير از جبر و صبر

عشق آزاد و غيور و ناصبور

در تماشاى وجود آمد جسور

عشق ما از شكوه‏ها بيگانه‏اى است

گر چه او را گريه مستانه‏اى است

اين دل مجبور ما مجبور نيست

ناوك ما از نگاه حور نيست

آتش ما را بيفزايد فراق

جان ما را سازگار آيد فراق

بى‏خلش‏ها زيستن نازيستن

بايد آتش در ته پا زيستن

زيستن اين‏گونه تقدير خودى است

از همين تقدير تعمير خودى است

ذرّه‏اى از شوق بى‏حد رشك مهر

گنجد اندر سينه او نه سپهر

شوق چون بر عالمى شبخون زند

آنيان را جاودانى مى‏كند

زنده‏رود

گردش تقدير مرگ زندگى است

كس نداند گردش تقدير چيست

حلّاج

هر كه از تقدير دارد ساز و برگ

لرزد از نيروى او ابليس و مرگ

جبر دين مرد صاحب‏همّت است

جبر مردان از كمال قوّت است

پخته‏مردى پخته‏تر گردد ز جبر

جبر مرد خام را آغوش قبر

جبر خالد عالمى بر هم زند

جبر ما بيخ و بن ما بركند

كار مردان است تسليم و رضا

بر ضعيفان راست نايد اين قبا

تو كه دانى از مقام پير روم

مى‏ندانى از كلام پير روم

«بود گبرى در زمان بايزيد

گفت او را يك مسلمان سعيد

خوش‏تر آن باشد كه ايمان آورى

تا به دست آيد نجات و سرورى

گفت اين ايمان اگر هست اى مريد

آن كه دارد شيخ عالم بايزيد

من ندارم طاقت آن تاب آن

كان فزون آمد ز كوشش‏هاى جان»

كار ما غير از اميد و بيم نيست

هر كسى را همّت تسليم نيست

اين كه گويى بودنى اين بود شد

كارها پابند آيين بود شد

معنى تقليد كم فهميده‏اى

نى خودى را نى خدا را ديده‏اى

مرد مؤمن با خدا دارد نياز

«با تو ما سازيم تو با ما بساز»

عزم او خلّاق تقدير حق است

روز هيجا تير او تير حق است

زنده‏رود

كم‏نگاهان فتنه‏ها انگيختند

بنده حق را به دار آويختند

آشكارا بر تو پنهان وجود

باز گو آخر گناه تو چه بود

حلاج

بود اندر سينه من بانگ صور

ملّتى ديدم كه دارد قصد گور

مؤمنان با خوى و بوى كافران

«لا اله»گويان و از خود منكران

«امر حق گفتند نقش باطل است

زان كه او وابسته آب و گل است

من به خود افروختم نار حيات

مرده را گفتم ز اسرار حيات

از خودى طرح جهانى ريختند

دلبرى با قاهرى آميختند

هر كجا پيدا و ناپيدا خودى

برنمى‏تابد نگاه ما خودى

نارها پوشيده اندر نور اوست

جلوه‏هاى كاينات از طور اوست

هر زمان هر دل در اين دير كهن

از خودى در پرده مى‏گويد سخن

هر كه از نارش نصيب خود نبرد

در جهان از خويشتن بيگانه مرد

هند و هم ايران ز نورش محرم است

آن كه نارش هم شناسد آن كم است

من ز نور و نار او دادم خبر

بنده محرم گناه من نگر

آنچه من كردم تو هم كردى بترس

محشرى بر مرده آوردى بترس

طاهره

از گناه بنده صاحب‏جنون

كاينات تازه‏اى آمد برون

شوق بى‏حد پرده‏ها را بردرد

كهنگى را از تماشا مى‏برد

آخر از دار و رسن گيرد نصيب

برنگردد زنده از كوى حبيب

جلوه او بنگر اندر شهر و دشت

تا نپندارى كه از عالم گذشت

در ضمير عصر خود پوشيده است

اندر اين خلوت چه سان گنجيده است؟

زنده‏رود

اى تو را دادند درد جست‏وجوى

معنى يك شعر خود با من بگوى

«قمرى كف خاكستر و بلبل قفس رنگ

اى ناله! نشان جگر سوخته‏اى چيست؟»

غالب

ناله‏اى كو خيزد از سوز جگر

هر كجا تأثير او ديدم دگر

قمرى از تأثير او واسوخته

بلبل از وى رنگ‏ها اندوخته

اندر او مرگى به آغوش حيات

يك نفس اين‏جا حيات آن‏جا ممات

آن‏چنان رنگى كه ارژنگى از اوست

آن‏چنان رنگى كه بى‏رنگى از اوست

تو ندانى اين مقام رنگ و بوست

قسمت هر دل به قدر هاى و هوست

يا به رنگ آ يا به بى‏رنگى گذر

تا نشانى گيرى از سوز جگر

زنده‏رود

صد جهان پيدا در اين نيلى‏فضاست

هر جهان را اوليا و انبياست

غالب

نيك بنگر اندر اين بود و نبود

پى به پى آيد جهان‏ها در وجود

هر كجا هنگامه عالم بود

رحمة للعالمينى هم بود

زنده‏رود

فاش‏تر گو زان كه فهمم نارساست

غالب

اين سخن را فاش‏تر گفتن خطاست

زنده‏رود

گفت‏وگوى اهل دل بى‏حاصل است

غالب

نكته را بر لب رسيدن مشكل است

زنده‏رود

تو سراپا آتش از سوز طلب

بر سخن غالب نيايى اى عجب

غالب

خلق و تقدير و هدايت ابتداست

رحمة للعالمينى انتهاست

زنده‏رود

من نديدم چهره معنى هنوز

آتشى دارى اگر ما را بسوز

غالب

اى چو من بيننده اسرار شعر

اين سخن افزون‏تر است از تار شعر

شاعران بزم سخن آراستند

اين كليمان بى‏يد بيضاستند

آنچه تو از من بخواهى كافرى است

كافرى كو ماوراى شاعرى است

حلّاج

هر كجا بينى جهان رنگ و بو

آن كه از خاكش برويد آرزو

يا ز نور مصطفى او را بهاست

يا هنوز اندر تلاش مصطفاست

زنده‏رود

از تو پرسم گرچه پرسيدن خطاست

سرّ آن جوهر كه نامش مصطفاست

آدمى يا جوهرى اندر وجود

آن كه آيد گاه‏گاهى در وجود

حلّاج

پيش او گيتى جبين فرسوده است

خويش را خود «عبدهو» فرموده است

«عبدهو» از فهم تو بالاتر است

زان كه او هم آدم و هم جوهر است

جوهر او نى عرب نى اعجم است

آدم است و هم ز آدم اقدم است

«عبدهو» صورتگر تقديرها

اندر او ويرانه‏ها تعميرها

«عبدهو» هم جان‏فزا هم جان‏ستان

«عبدهو» هم شيشه هم سنگ گران

عبد ديگر «عبدهو» چيزى دگر

ما سراپا انتظار او منتظر

«عبدهو» دهر است و دهر از «عبدهو»ست

ما همه رنگيم او بى‏رنگ و بوست

«عبدهو» باابتدا بى‏انتهاست

«عبدهو» را صبح و شام ما كجاست

كس ز سرّ «عبدهو» آگاه نيست

«عبدهو» جز سرّ «الّا الله» نيست

«لا اله» تيغ و دم او «عبدهو»

فاش‏تر خواهى بگو هو «عبدهو»

«عبدهو» چند و چگون كاينات

«عبدهو» راز درون كاينات

مدّعا پيدا نگردد زين دو بيت

تا نبينى از مقام «ما رميت»

بگذر از گفت و شنود اى زنده‏رود

غرق شو اندر وجود اى زنده‏رود

زنده‏رود

كم شناسم عشق را اين كار چيست

ذوق ديدار است پس ديدار چيست؟

حلّاج

معنى ديدار آن آخرزمان

حكم او بر خويشتن كردن توان

در جهان زى چون رسول انس و جان

تا چو او باشى قبول انس و جان

باز خود را بين همين ديدار اوست

سنّت او سرّى از اسرار اوست

زنده‏رود

چيست ديدار خداى نه سپهر

آن كه بى‏حكمش نگردد ماه و مهر

حلّاج

نقش حق اوّل به جان انداختن

باز او را در جهان انداختن

نقش جان تا در جهان گردد تمام

مى‏شود ديدار حق ديدار عام

اى خنك مردى كه از يك هوى او

نُه فلك دارد طواف كوى او

واى درويشى كه هويى آفريد

باز لب بربست و دم در خود كشيد

حكم حق را در جهان جارى نكرد

نانى از جو خورد و كرّارى نكرد

خانقاهى جست و از خيبر رميد

راهبى ورزيد و سلطانى نديد

نقش حق دارى جهان نخجير توست

هم‏عنان تقدير با تدبير توست

عصر حاضر با تو مى‏جويد ستيز

نقش حق بر لوح اين كافر بريز

زنده‏رود

نقش حق را در جهان انداختند

من نمى‏دانم چه سان انداختند

حلّاج

يا به زور دلبرى انداختند

يا به زور قاهرى انداختند

زان كه حق در دلبرى پيداتر است

دلبرى از قاهرى اولى‏تر است

زنده‏رود

باز گو اى صاحب اسرار شرق

در ميان زاهد و عاشق چه فرق

حلّاج

زاهد اندر عالم دنيا غريب

عاشق اندر عالم عقبا غريب

زنده‏رود

معرفت را انتها نابودن است

زندگى اندر فنا آسودن است

حلّاج

سكر ياران از تهى‏پيمانگى است

نيستى از معرفت بيگانگى است

اى كه جويى در فنا مقصود را

درنمى‏يابد عدم موجود را

زنده‏رود

آن كه خود را بهتر از آدم شمرد

در خم و جامش نه مى باقى نه دُرْد

مشت خاك ما به گردون آشناست

آتش آن بى‏سر و سامان كجاست

حلّاج

كم بگو زان خواجه اهل فراق

تشنه‏كام و از ازل خونين اياق

ما جهول او عارف بود و نبود

كفر او اين راز را بر ما گشود

از فتادن لذّت برخاستن

عيش افزودن ز درد كاستن

عاشقى در نار او واسوختن

سوختن بى‏نار او ناسوختن

زان كه او در عشق و خدمت اقدم است

آدم از اسرار او نامحرم است

چاك كن پيراهن تقليد را

تا بياموزى از او توحيد را

زنده‏رود

اى تو را اقليم جان زير نگين

يك نفس با ما دگر صحبت گزين

حلّاج

با مقامى درنمى‏سازيم و بس

ما سراپا ذوق پروازيم و بس

هر زمان ديدن تپيدن كار ماست

بى‏پر و بالى پريدن كار ماست

نمودارشدن خواجه اهل فراق ابليس

صحبت روشن‏دلان يك دم دو دم

آن دو دم سرمايه بود و عدم

عشق را شوريده‏تر كرد و گذشت

عقل را صاحب‏نظر كرد و گذشت

چشم بربستم كه با خود دارمش

از مقام ديده در دل آرمش

ناگهان ديدم جهان تاريك شد

از مكان تا لامكان تاريك شد

اندر آن شب شعله‏اى آمد پديد

از درونش پيرمردى برجهيد

يك قباى سرمه‏اى اندر برش

غرق اندر دود پيچان پيكرش

گفت رومى خواجه اهل فراق

آن سراپاسوز و آن خونين‏اياق

كهنه كم‏خنده اندك‏سخن

چشم او بيننده جان در بدن

رند و ملّا و حكيم و خرقه‏پوش

در عمل چون زاهدان سخت‏كوش

فطرتش بيگانه ذوق وصال

زهد او ترك جمال لايزال

تا گسستن از جمال آسان نبود

كار پيش افكند از ترك سجود

اندكى در واردات او نگر

مشكلات او ثبات او نگر

غرق اندر رزم خير و شر هنوز

صد پيمبر ديده و كافر هنوز

جانم اندر تن ز سوز او تپيد

بر لبش آه غم‏آلودى رسيد

گفت و چشم نيم‏وا بر من گشود

در عمل جز ما كه برخوردار بود

آن‏چنان بر كارها پيچيده‏ام

فرصت آدينه را كم ديده‏ام

نى مرا افرشته‏اى نى چاكرى

وحى من بى‏منّت پيغمبرى

نى حديث و نى كتاب آورده‏ام

جان شيرين از فقيهان برده‏ام

رشته دين چون فقيهان كس نرشت

كعبه را كردند آخر خشت‏خشت

كيش ما را اين‏چنين تأسيس نيست

فرقه اندر مذهب ابليس نيست

درگذشتم از سجود اى بى‏خبر

ساز كردم ارغنون خير و شر

از وجود حق مرا منكر مگير

ديده بر باطن گشا ظاهر مگير

گر بگويم نيست اين از ابلهى است

زان كه بعد از ديد نتوان گفت نيست

من «بلى» در پرده «لا» گفته‏ام

گفته من خوش‏تر از ناگفته‏ام

تا نصيب از درد آدم داشتم

قهر يار از بهر او نگذاشتم

شعله‏ها از كشتزار من دميد

او ز مجبورى به مختارى رسيد

زشتى خود را نمودم آشكار

با تو دادم ذوق ترك و اختيار

تو نجاتى ده مرا از نار من

وا كن اى آدم گره از كار من

اى كه اندر بند من افتاده‏اى

رخصت عصيان به شيطان داده‏اى

در جهان با همّت مردانه زى

غم‏گسار من ز من بيگانه زى

بى‏نياز از نيش و نوش من گذر

تا نگردد نامه‏ام تاريك‏تر

در جهان صيّاد با نخجيرهاست

تا تو نخجيرى به كيشم تيرهاست

صاحب پرواز را افتاد نيست

صيد اگر زيرك شود صيّاد نيست

گفتمش بگذر ز آيين فراق

«ابغض الاشياء عندى الطّلاق»

گفت ساز زندگى سوز فراق

اى خوشا سرمستى روز فراق

بر لبم از وصل مى‏نايد سخن

وصل اگر خواهم نه او ماند نه من

حرف وصل او را ز خود بيگانه كرد

تازه شد اندر دل او سوز و درد

اندكى غلتيد اندر دود خويش

باز گم گرديد اندر دود خويش

ناله‏اى زان دود پيچان شد بلند

اى خنك جانى كه گردد دردمند

ناله ابليس

اى خداوند صواب و ناصواب

من شدم از صحبت آدم خراب

هيچ‏گه از حكم من سر برنتافت

چشم از خود بست و خود را درنيافت

خاكش از ذوق ابا بيگانه‏اى

از شرار كبريا بيگانه‏اى

صيد خود صيّاد را گويد بگير

الامان از بنده فرمان‏پذير

از چنين صيدى مرا آزاد كن

طاعت ديروزه من ياد كن

پست از او آن همّت والاى من

واى من اى واى من اى واى من

فطرت او خام و عزم او ضعيف

تاب يك ضربم نيارد اين حريف

بنده صاحب‏نظر بايد مرا

يك حريف پخته‏تر بايد مرا

لعبت آب و گل از من بازگير

مى‏نيايد كودكى از مرد پير

ابن آدم چيست؟ يك مشت خس است

مشت خس را يك شرار از من بس است

اندر اين عالم اگر جز خس نبود

اين قدر آتش مرا دادن چه سود

شيشه را بگداختن عارى بود

سنگ را بگداختن كارى بود

آن‏چنان تنگ از فتوحات آمدم

پيش تو بهر مكافات آمدم

منكر خود از تو مى‏خواهم بده

سوى آن مرد خدا راهم بده

بنده‏اى بايد كه پيچد گردنم

لرزه اندازد نگاهش در تنم

آن كه گويد از حضور من برو

آن كه پيش او نيرزم با دو جو

اى خدا يك زنده‏مرد حق‏پرست

لذّتى شايد كه يابم در شكست

فلك زحل

ارواح رذيله كه با ملك و ملّت غدّارى كرده و دوزخ ايشان را قبول نكرده

پير رومى آن امام راستان

آشناى هر مقام راستان

گفت اى گردون‏نورد سخت‏كوش

ديده‏اى آن عالم زنّارپوش

آن كه بر گرد كمر پيچيده است

از دم استاره‏اى دزديده است

از گران‏سيرى خرام او سكون

هر نكو از حكم او زشت و زبون

پيكر او گرچه از آب و گل است

بر زمينش پانهادن مشكل است

صدهزار افرشته تندربه‏دست

قهر حق را قاسم روز الست

درّه پى‏هم مى‏زند سيّاره را

از مدارش پر كند سيّاره را

عالمى مطرود و مردود سپهر

صبح او مانند شام از بخل مهر

منزل ارواح بى‏يوم‏النّشور

دوزخ از احراقشان آمد نفور

اندرون او دو طاغوت كهن

روح قومى گشته از بهر دو تن

جعفر از بنگال و صادق از دكن

ننگ آدم ننگ دين ننگ وطن

ناقبول و نااميد و نامراد

ملّتى از كارشان اندر فساد

ملّتى كو بند هر ملّت گشاد

ملك و دينش از مقام خود فتاد

مى‏ندانى خطّه هندوستان

آن عزيز خاطر صاحب‏دلان

خطّه‏اى هر جلوه‏اش گيتى‏فروز

در ميان خاك و خون غلتد هنوز

در گلش تخم غلامى را كه كشت

اين همه كردار آن ارواح زشت

در فضاى نيلگون يك دم بايست

تا مكافات عمل بينى كه چيست

قلزم خونين

آنچه ديدم مى‏نگنجد در بيان

تن ز سهمش بى‏خبر گردد ز جان

من چه ديدم قلزمى ديدم ز خون

قلزمى توفان‏برون توفان‏درون

در هوا ماران چو در قلزم نهنگ

كفچه شبگون‏بال و پر سيماب‏رنگ

موج‏ها درّنده مانند پلنگ

از نهيبش مرده بر ساحل نهنگ

بحر ساحل را امان يك دم نداد

هر زمان كه پاره‏اى در خون فتاد

موج خون با موج خون اندر ستيز

در ميانش زورقى در افت و خيز

اندر آن زورق دو مرد زردروى

زردرو عريان‏بدن آشفته‏موى

آشكارا مى‏شود روح هندوستان

آسمان شق گشت و حورى پاك‏زاد

پرده را از چهره خود برگشاد

در جبينش نار و نور لايزال

در دو چشم او سرور لايزال

حلّه‏اى در بر سبك‏تر از سحاب

تار و پودش از رگ برگ گلاب

با چنين خوبى نصيبش طوق و بند

بر لب او ناله‏هاى دردمند

گفت رومى روح هند است اين نگر

از فغانش سوزها اندر جگر

روح هندوستان ناله و فرياد مى‏كند

شمع جان افسرد در فانوس هند

هنديان بيگانه از ناموس هند

مردك نامحرم از اسرار خويش

زخمه خود كم زند بر تار خويش

بر زمان رفته مى‏بندد نظر

زآتش افسرده مى‏سوزد جگر

بندها بر دست و پاى من از اوست

ناله‏هاى نارساى من از اوست

خويشتن را از خودى پرداخته

از رسوم كهنه زندان ساخته

آدميت از وجودش دردمند

عصر نو از پاك و ناپاكش نژند

بگذر از فقرى كه عريانى دهد

اى خنك فقرى كه سلطانى دهد

الحذر از جبر و هم از خوى صبر

جابر و مجبور را زهر است جبر

اين به صبر پى‏همى خوگر شود

آن به جبر پى‏همى خوگر شود

هر دو را ذوق ستم گردد فزون

ورد من «يا ليت قومى يعلمون»

كى شب هندوستان آيد به روز

مُرد جعفر زنده روح او هنوز

تا ز قيد يك بدن وامى دهد

آشيان اندر تن ديگر نهد

گاه او را با كليسا ساز باز

گاه پيش ديريان اندر نياز

دين او آيين او سوداگرى است

عنترى اندر لباس حيدرى است

تا جهان رنگ و بو گردد دگر

رسم او آيين او گردد دگر

پيش از اين چيزى دگر مسجود او

در زمان ما وطن معبود او

ظاهر او از غم دين دردمند

باطنش چون ديريان زنّاربند

جعفر اندر هر بدن ملّت‏كش است

اين مسلمانى كهن ملّت‏كش است

خندخندان است و با كس يار نيست

مار اگر خندان شود جز مار نيست

از نفاقش وحدت قومى دو نيم

ملّت او از وجود او لئيم

ملّتى را هر كجا غارتگرى است

اصل او از صادقى يا جعفرى است

الامان از روح جعفر الامان

الامان از جعفران اين زمان

فرياد يكى از زورق‏نشينان قلزم خونين

«نى عدم ما را پذيرد نى وجود

واى از بى‏مهرى بود و نبود

تا گذشتيم از جهان شرق و غرب

بر در دوزخ شديم از درد و كرب

يك شرر بر صادق و جعفر نزد

بر سر ما مشت خاكستر نزد

گفت دوزخ را خس و خاشاك به

شعله من زين دو كافر پاك به

آن سوى نه آسمان رفتيم ما

پيش مرگ ناگهان رفتيم ما

گفت جان سرّى ز اسرار من است

حفظ جان و هدم تن كار من است

جان زشتى گر چه نرزد با دو جو

اى كه از من هدم جان خواهى برو

اين‏چنين كارى نمى‏آيد ز مرگ

جان غدّارى نياسايد ز مرگ

اى هواى تند اى درياى خون

اى زمين اى آسمان نيلگون

اى نجوم اى ماهتاب اى آفتاب

اى قلم اى لوح محفوظ اى كتاب

اى بتان ابيض اى لردان غرب

اى جهانى در بغل بى‏حرب و ضرب

اين جهان بى‏ابتدا بى‏انتهاست

بنده غدّار را مولا كجاست

ناگهان آمد صداى هولناك

سينه صحرا و دريا چاك‏چاك

ربط اقليم بدن از هم گسيخت

دم به دم كه‏پاره بر كه‏پاره ريخت

كوه‏ها مثل سحاب اندر مرور

انهدام عالمى بى‏بانگ صور

برق و تندر از تب و تاب درون

آشيان جستند اندر بحر خون

موج‏ها پرشور و از خود رفته‏تر

غرق خون گرديده آن كوه و كمر

آنچه بر پيدا و ناپيدا گذشت

خيل انجم ديد و بى‏پروا گذشت

آن سوى افلاك

مقام حكيم آلمانى نيچه

هر كجا استيزه بود و نبود

كس نداند سرّ اين چرخ كبود

هر كجا مرگ آورد پيغام زيست

اى خوش آن مردى كه داند مرگ چيست

هر كجا مانند باد ارزان حيات

بى‏ثبات و با تمنّاى ثبات

چشم من صد عالم شش‏روزه ديد

تا حد اين كائنات آمد پديد

هر جهان را ماه و پروينى دگر

زندگى را رسم و آيينى دگر

وقت هر عالم روان مانند زو

دير ياز اين‏جا و آن‏جا تندرو

سال ما اين‏جا مهى آن‏جا دمى

بيش آن عالم به آن عالم كمى

عقل ما اندر جهانى ذوفنون

در جهان ديگرى خوار و زبون

بر ثغور اين جهان چون و چند

بود مردى با صداى دردمند

ديده او از عقابان تيزتر

طلعت او شاهد سوز جگر

دم به دم سوز درون او فزود

بر لبش بيتى كه صد بارش سرود

«نه جبريلى نه فردوسى نه حورى نى خداوندى

كف خاكى كه مى‏سوزد ز جان آرزومندى»

من به رومى گفتم اين فرزانه كيست

گفت اين فرزانه آلمانوى است

در ميان اين دو عالم جاى اوست

نغمه ديرينه اندر ناى اوست

باز اين حلّاج بى‏دار و رسن

نوع ديگر گفته آن حرف كهن

حرف او بى‏باك و افكارش عظيم

غربيان از تيغ گفتارش دو نيم

هم‏نشين بر جذبه او پى نبرد

بنده مجذوب را مجنون شمرد

عاقلان از عشق و مستى بى‏نصيب

نبض او دادند در دست طبيب

با پزشكان چيست غير از ريو و رنگ

واى مجذوبى كه زاد اندر فرنگ

ابن سينا بر بياض دل نهد

رگ زند يا حَبّ خواب‏آور دهد

بود حلّاجى به شهر خود غريب

جان ز ملّا برد و كشت او را طبيب

مرد ره‏دانى نبود اندر فرنگ

پس فزون شد نغمه‏اش از تار چنگ

راهرو را كس نشان از ره نداد

صد خلل در واردات او فتاد

نقد بود و كس عيار او را نكرد

كاردانى مرد كار او را نكرد

عاشقى در راه خود گم‏گشته‏اى

سالكى در راه خود گم‏گشته‏اى

مستى او هر زجاجى را شكست

از خدا ببريد و هم از خود گسست

خواست تا بيند به چشم ظاهرى

اختلاط قاهرى با دلبرى

خواست تا از آب و گل آيد برون

خوشه‏اى كز كشت دل آيد برون

آنچه او جويد مقام كبرياست

اين مقام از عقل و حكمت ماوراست

زندگى شرح اشارات خودى است

«لا» و «الّا» از مقامات خودى است

او به «لا» درماند و تا «الّا» نرفت

از مقام «عبدهو» بيگانه رفت

با تجلّى هم‏كنار و بى‏خبر

دورتر چون ميوه از بيخ شجر

چشم او جز رؤيت آدم نخواست

نعره بى‏باكانه زد آدم كجاست

ورنه او از خاكيان بيزار بود

مثل موسى طالب ديدار بود

كاش بودى در زمان احمدى

تا رسيدى بر سرور سرمدى

عقل او با خويشتن در گفت‏وگوست

تو ره خود رو كه راه خود نكوست

پيش نه گامى كه آمد آن مقام

«كاندر او بى‏حرف مى‏رويد كلام»

حركت به جنّت الفردوس

درگذشتم از حد اين كاينات

پا نهادم در جهان بى‏جهات

بى‏يمين و بى‏يسار است اين جهان

فارغ از ليل و نهار است اين جهان

پيش او قنديل ادراكم فسرد

حرف من از هيبت معنى بمرد

با زبان آب و گل گفتار جان

در قفس پرواز مى‏آيد گران

اندكى اندر جهان دل نگر

تا ز نور خود شوى روشن‏بصر

چيست دل؟ يك عالم بى‏رنگ و بوست

عالم بى‏رنگ و بو بى‏چارسوست

ساكن و هر لحظه سيّار است دل

عالم احوال و افكار است دل

از حقايق تا حقايق رفته عقل

سير او بى‏جاده و رفتار و نقل

صد خيال و هر يك از ديگر جداست

اين به گردون آشنا آن نارساست

كس نگويد اين‏كه گردون آشناست

بر يمين آن خيال نارساست

يا سرورى كايد از ديدار دوست

نيم‏گامى از هواى كوى دوست

چشم تو بيدار باشد يا به خواب

دل ببيند بى‏شعاع آفتاب

آن جهان را بر جهان دل شناس

من چه گويم زانچه نايد در قياس

اندر آن عالم جهان ديگرى

اصل او از «كن فكان» ديگرى

لازوال و هر زمان نوع دگر

نايد اندر وهم و آيد در نظر

هر زمان او را كمال ديگرى

هر زمان او را جمال ديگرى

روزگارش بى‏نياز از ماه و مهر

گنجد اندر ساحت او نه سپهر

هر چه در غيب است آيد روبه‏رو

پيش از آن كز دل برويد آرزو

در زبان خود چه سان گويم كه چيست؟

اين جهان نور و حضور و زندگى است

لاله‏ها آسوده در كهسارها

نهرها گردنده در گلزارها

غنچه‏هاى سرخ و اسپيد و كبود

از دم قدّوسيان او را گشود

آب‏ها سيمين هواها عنبرين

قصرها با قبّه‏هاى زمردين

خيمه‏ها ياقوت‏گون زرّين‏طناب

شاهدان با طلعت آيينه‏تاب

گفت رومى اى گرفتار قياس

درگذر از اعتبارات حواس

از تجلّى كارهاى خوب و زشت

مى‏شود آن دوزخ اين گردد بهشت

اين كه بينى قصرهاى رنگ‏رنگ

اصلش از اعمال و نى از خشت و سنگ

آنچه خوانى كوثر و غلمان و حور

جلوه اين عالم جذب و سرور

زندگى اين‏جا ز ديدار است و بس

ذوق ديدار است و گفتار است و بس

قصر شرف‏النّسا

گفتم اين كاشانه‏اى از لعل ناب

آن كه مى‏گيرد خراج از آفتاب

اين مقام اين منزل اين كاخ بلند

حوريان بر درگهش احرام‏بند

اى تو دادى سالكان را جست‏وجوى

صاحب او كيست با من بازگوى

گفت اين كاشانه شرف‏النّساست

مرغ بامش با ملائك هم‏نواست

قلزم ما اين‏چنين گوهر نزاد

هيچ مادر اين‏چنين دختر نزاد

خاك لاهور از مزارش آسمان

كس نداند راز او اندر جهان

آن سراپا ذوق و شوق و درد و داغ

حاكم پنجاب را چشم و چراغ

آن فروغ ديده عبدالصّمد

فقر او نقشى كه ماند تا ابد

تا ز قرآن پاك مى‏سوزد وجود

از تلاوت يك نفس فارغ نبود

در كمر تيغ دورو قرآن به دست

تن بدن هوش و حواس الله‏مست

خلوت و شمشير و قرآن و نماز

اى خوش آن عمرى كه رفت اندر نياز

بر لب او چون دم آخر رسيد

سوى مادر ديد و مشتاقانه ديد

گفت اگر از راز من دارى خبر

سوى اين شمشير و اين قرآن نگر

اين دو قوّت حافظ يكديگرند

كاينات زندگى را محورند

اندر اين عالم كه ميرد هر نفس

دخترت را اين دو محرم بود و بس

وقت رخصت با تو دارم اين سخن

تيغ و قرآن را جدا از من مكن

دل به آن حرفى كه مى‏گويم بنه

قبر من بى‏گنبد و قنديل به

مؤمنان را تيغ با قرآن بس است

تربت ما را همين سامان بس است

عمرها در زير اين زرّين‏قباب

بر مزارش بود شمشير و كتاب

مرقدش اندر جهان بى‏ثبات

اهل حق را داد پيغام حيات

تا مسلمان كرد با خود آنچه كرد

گردش دوران بساطش درنورد

مرد حق از غير حق انديشه كرد

شير مولا روبهى را پيشه كرد

از دلش تاب و تب سيماب رفت

خود بدانى آنچه بر پنجاب رفت

خالصه شمشير و قرآن را ببرد

اندر آن كشور مسلمانى بمرد

زيارت امير كبير حضرت سيّدعلى همدانى و ملاطاهر غنى كشميرى

حرف رومى در دلم سوزى فكند

آه پنجاب آن زمين ارجمند

از تب ياران تپيدم در بهشت

كهنه‏غم‏ها را خريدم در بهشت

تا در آن گلشن صدايى دردمند

از كنار حوض كوثر شد بلند

«جمع‏كردم مشت خاشاكى كه سوزم خويش را

گل گمان دارد كه بندم آشيان در گلستان»

گفت رومى «آنچه مى‏آيد نگر

دل مده با آنچه بگذشت اى پسر

شاعر رنگين‏نوا طاهر غنى

فقر او باطن غنى ظاهر غنى

نغمه‏اى مى‏خواند آن مست مدام

در حضور سيّد والامقام

سيّدالسّادات سالار عجم

دست او معمار تقدير امم

تا غزالى درس «الّا هو» گرفت

ذكر و فكر از دودمان او گرفت

سيّد آن كشور مينونظير

مير و درويش و سلاطين را مشير

جمله را آن شاه درياآستين

داد علم و صنعت و تهذيب و دين

آفريد آن مرد ايران صغير

با هنرهاى غريب و دل‏پذير

يك نگاه او گشايد صد گره

خيز و تيرش را به دل راهى بده»

در حضور شاه همدان

زنده‏رود

از تو خواهم سرّ يزدان را كليد

طاعت از ما جست و شيطان آفريد

زشت و ناخوش را چنان آراستن

در عمل از ما نكويى خواستن

از تو پرسم اين فسون سازى كه چه

با قمار بدنشين بازى كه چه

مشت خاك و اين سپهر گردگرد

خود بگو مى‏زيبدش كارى كه كرد

كار ما افكار ما آزار ما

دست با دندان گزيدن كار ما

شاه همدان

بنده‏اى كز خويشتن دارد خبر

آفريند منفعت را از ضرر

بزم با ديو است آدم را وبال

رزم با ديو است آدم را جمال

خويش را بر اهرمن بايد زدن

تو همه تيغ آن همه سنگ فسن

تيزتر شو تا فتد ضرب تو سخت

ورنه باشى در دو گيتى تيره‏بخت

زنده‏رود

زير گردون آدم آدم را خورد

ملّتى بر ملّتى ديگر چرد

جان ز اهل خطّه سوزد چون سپند

خيزد از دل ناله‏هاى دردمند

زيرك و درّاك و خوش‏گل ملّتى است

در جهان تردستى او آيتى است

ساغرش غلتيده اندر خون اوست

در نى من ناله از مضمون اوست

از خودى تا بى‏نصيب افتاده است

در ديار خود غريب افتاده است

دست‏مزد او به دست ديگران

ماهى رودش به شست ديگران

كاروان‏ها سوى منزل گام‏گام

كار او ناخوب و بى‏اندام و خام

از غلامى جذبه‏هاى او بمرد

آتشى اندر رگ تاكش فسرد

تا نپندارى كه بوده است اين‏چنين

جبهه را همواره سوده است اين‏چنين

در زمانى صف‏شكن هم بوده است

چيره و جانباز و پُردم بوده است

كوه‏هاى خنگسار او نگر

آتشين دست چنار او نگر

در بهاران لعل مى‏ريزد ز سنگ

خيزد از خاكش يكى توفان رنگ

لكّه‏هاى ابر در كوه و دمن

پنبه پرّان از كمان پنبه‏زن

كوه و دريا و غروب آفتاب

من خدا را ديدم آن‏جا بى‏حجاب

با نسيم آواره بودم در نشاط

«بشنو از نى» مى‏سرودم در نشاط

مرغكى مى‏گفت اندر شاخسار

با پشيزى مى‏نيرزد اين بهار

لاله رست و نرگس شهلا دميد

باد نوروزى گريبانش دريد

عمرها باليد از اين كوه و كمر

نستر از نور قمر پاكيزه‏تر

عمرها گل رخت بربست و گشاد

خاك ما ديگر شهاب‏الدّين نزاد

ناله پرسوز آن مرغ سحر

داد جانم را تب و تاب دگر

تا يكى ديوانه ديدم در خروش

آن كه برد از من متاع صبر و هوش

بگذر ز ما و ناله مستانه‏اى مجوى

بگذر ز شاخ گل كه طلسمى است رنگ و بوى

گفتى كه شبنم از ورق لاله مى‏چكد

غافل دلى است اين كه بگريد كنار جوى

اين مشت پر كجا و سرود اين‏چنين كجا

روح غنى است ماتمى مرگ آرزوى

باد صبا اگر به جنيوا گذر كنى

حرفى ز ما به مجلس اقوام بازگوى

دهقان و كشت و جوى خيابان فروختند

قومى فروختند و چه ارزان فروختند

شاه همدان با تو گويم رمز باريك اى پسر

تن همه خاك است و جان والاگهر

جسم را از بهر جان بايد گداخت

پاك را از خاك مى‏بايد شناخت

گر ببرّى پاره تن را ز تن

رفت از دست تو آن لخت بدن

ليكن آن جانى كه گردد جلوه‏مست

گر ز دست او را دهى آيد به دست

جوهرش با هيچ شى مانند نيست

هست اندر بند و اندر بند نيست

گر نگه دارى بميرد در بدن

ور بيفشانى فروغ انجمن

چيست جان جلوه‏مست اى مرد راد

چيست جان‏دادن ز دست اى مرد راد؟

چيست جان‏دادن به حق پرداختن

كوه را با سوز جان بگداختن

جلوه‏مستى خويش را دريافتن

در شبان چون كوكبى برتافتن

خويش را نايافتن نابودن است

يافتن خود را به خود بخشودن است

هر كه خود را ديد و غير از خود نديد

رخت از زندان خود بيرون كشيد

جلوه بدمستى كه بيند خويش را

خوش‏تر از نوشينه داند نيش را

در نگاهش جان چو باد ارزان شود

پيش او زندان او لرزان شود

تيشه او خاره را برمى‏درد

تا نصيب خود ز گيتى مى‏برد

تا ز جان بگذشت جانش جان اوست

ورنه جانش يك دو دم مهمان اوست

زنده‏رود

گفته‏اى از حكمت زشت و نكوى

پير دانا نكته ديگر بگوى

مرشد معنى‏نگاهان بوده‏اى

محرم اسرار شاهان بوده‏اى

ما فقير و حكمران خواهد خراج

چيست اصل اعتبار تخت و تاج

شاه همدان

اصل شاهى چيست اندر شرق و غرب؟

يا رضاى امّتان يا حرب و ضرب

فاش گويم با تو اى والامقام

باج را جز با دو كس دادن حرام

يا «اولى الامرى» كه «منكم» شان اوست

آيه حق حجّت و برهان اوست

يا جوان‏مردى چو صرصر تندخيز

شهرگير و خويش‏باز اندر ستيز

روز كين كشورگشا از قاهرى

روز صلح از شيوه‏هاى دلبرى

مى‏توان ايران و هندستان خريد

پادشاهى را ز كس نتوان خريد

جام جم را اى جوان باهنر

كس نگيرد از دكان شيشه‏گر

ور بگيرد مال او جز شيشه نيست

شيشه را غير از شكستن پيشه نيست

غنى

هند را اين ذوق آزادى كه داد

صيد را سوداى صيّادى كه داد

آن برهمن‏زادگان زنده‏دل

لاله احمر ز رويشان خجل

تيزبين و پخته‏كار و سخت‏كوش

از نگاهشان فرنگ اندر خروش

اصلشان از خاك دامن‏گير ماست

مطلع اين دلبران كشمير ماست

خاك ما را بى‏شرر دانى اگر

بر درون خود يكى بگشا نظر

اين همه سوزى كه دارى از كجاست

اين دم باد بهارى از كجاست

اين همان باد است كز تأثير او

كوهسار ما بگيرد رنگ و بو

هيچ مى‏دانى كه روزى در ولر

موجه‏اى مى‏گفت با موج دگر

چند در قلزم به يكديگر زنيم

خيز تا يك دم به ساحل سر زنيم

زاده ما يعنى آن جوى كهن

شور او در وادى و كوه و دمن

هر زمان بر سنگ ره خود را زند

تا بناى كوه را برمى‏كند

آن جوان كو شهر و دشت و در گرفت

پرورش از شير صد مادر گرفت

سطوت او خاكيان را محشرى است

اين همه از ماست نى از ديگرى است

زيستن اندر حد ساحل خطاست

ساحل ما سنگى اندر راه ماست

باكران در ساختن مرگ دوام

گر چه اندر بحر غلتى صبح و شام

زندگى جولان ميان كوه و دشت

اى خنك موجى كه از ساحل گذشت

اى كه خواندى خطّ سيماى حيات

اى به خاور داده غوغاى حيات

اى تو را آهى كه مى‏سوزد جگر

تو از او بى‏تاب و ما بى‏تاب‏تر

اى ز تو مرغ چمن را هاى و هو

سبزه از اشك تو مى‏گيرد وضو

كاروان‏ها را صداى تو درا

تو ز اهل خطّه نوميدى چرا

دل ميان سينه‏شان مرده نيست

اخگرشان زير يخ افسرده نيست

باش تا بينى كه بى‏آواز صور

ملّتى برخيزد از خاك قبور

غم مخور اى بنده صاحب‏نظر

بركش آن آهى كه سوزد خشك و تر

شهرها زير سپهر لاجورد

سوخت از سوز دل درويش مرد

سلطنت نازك‏تر آمد از حباب

از دمى او را توان كردن خراب

از نوا تشكيل تقدير امم

از نوا تخريب و تعمير امم

نشتر تو گرچه در دل‏ها خليد

مر تو را چونان كه هستى كس نديد

پرده تو از نواى شاعرى است

آنچه گويى ماوراى شاعرى است

تازه‏آشوبى فكن اندر بهشت

يك نوا مستانه زن اندر بهشت

زنده‏رود

با نشئه درويشى درساز و دمادم زن

چون پخته شوى خود را بر سلطنت جم زن

گفتند جهان ما آيا به تو مى‏سازد

گفتم كه نمى‏سازد گفتند كه بر هم زن

در ميكده‏ها ديدم شايسته حريفى نيست

با رستم دستان زن با مغ‏بچه‏ها كم زن

اى لاله صحرايى تنها نتوانى سوخت

اين داغ جگرتابى بر سينه آدم زن

تو سوز درون او تو گرمى خون او

باور نكنى چاكى در پيكر عالم زن

عقل است چراغ تو در راهگذارى نه

عشق است اياغ تو با بنده محرم زن

لخت دل پرخونى از ديده فرو ريزم

لعلى ز بدخشانم بردار و به خاتم زن

صحبت با شاعر هندى برترى هرى

حوريان را در قصور و در خيام

ناله من دعوت سوز تمام

آن يكى از خيمه سر بيرون كشيد

وان دگر از غرفه رخ بنمود و ديد

هر دلى را در بهشت جاودان

دادم از درد و غم آن خاكدان

زير لب خنديد پير پاك‏زاد

گفت اى جادوگر هندى‏نژاد

آن نواپرداز هندى را نگر

شبنم از فيض نگاه او گهر

نكته‏آرايى كه نامش برترى است

فطرت او چون سحاب آذرى است

از چمن جز غنچه نورس نچيد

نغمه تو سوى ما او را كشيد

پادشاهى با نواى ارجمند

هم به فقر اندر مقام او بلند

نقش خوبى بندد از فكر شگرف

يك جهان معنى نهان اندر دو حرف

كارگاه زندگى را محرم است

او جم است و شعر او جام جم است»

ما به تعظيم هنر برخاستيم

باز با وى صحبتى آراستيم

زنده‏رود

اى كه گفتى نكته‏هاى دل‏نواز

مشرق از گفتار تو داناى راز

شعر را سوز از كجا آيد بگوى

از خودى يا از خدا آيد بگوى

برترى هرى

كس نداند در جهان شاعر كجاست

پرده او از بم و زير نواست

آن دل گرمى كه دارد در كنار

پيش يزدان هم نمى‏گيرد قرار

جان ما را لذّت اندر جست‏وجوست

شعر را سوز از مقام آرزوست

اى تو از تاك سخن مست مدام

گر تو را آيد ميسّر اين مقام

با دو بيتى در جهان سنگ و خشت

مى‏توان بردن دل از حور بهشت

زنده‏رود

هنديان را ديده‏ام در پيچ و تاب

سرّ حق وقت است گويى بى‏حجاب

برترى هرى

اين خدايان تنك‏مايه ز سنگند و ز خشت

برترى هست كه دور است ز دير و ز كنشت

سجده بى‏ذوق عمل خشك و به جايى نرسد

زندگانى همه كردار چه زيبا و چه زشت

فاش گويم به تو حرفى كه نداند همه كس

اى خوش آن بنده كه بر لوح دل او بنوشت

اين جهانى كه تو بينى اثر يزدان نيست

چرخه از توست همان رشته كه بر دوك تو رشت

پيش آيين مكافات عمل سجده گزار

زان كه خيزد ز عمل دوزخ و اعراف و بهشت

(ترجمه از برترى هرى، شاعر هندى)

حركت به كاخ سلاطين مشرق

نادر، ابدالى، سلطان شهيد

رفت در جانم صداى برترى

مست بودم از نواى برترى

گفت رومى «چشم دل بيدار بِه

پا برون از حلقه افكار نه

كرده‏اى بر بزم درويشان گذر

يك نظر كاخ سلاطين هم نگر

خسروان مشرق اندر انجمن

سطوت ايران و افغان و دكن

نادر آن داناى رمز اتّحاد

با مسلمان داد پيغام وداد

مرد ابدالى وجودش آيتى

درد افغان را اساس ملّتى

آن شهيدان محبّت را امام

آبروى هند و چين و روم و شام

نامش از خورشيد و مه تابنده‏تر

خاك قبرش از من و تو زنده‏تر

عشق رازى بود بر صحرا نهاد

تو ندانى جان چه مشتاقانه داد

از نگاه خواجه بدر و حنين

فقر سلطان وارث جذب حسين

رفت سلطان زين سراى هفت روز

نوبت او در دكن باقى هنوز»

حرف و صوتم خام و فكرم ناتمام

كى توان گفتن حديث آن مقام

نوريان از جلوه‏هاى او بصير

زنده و دانا و گويا و خبير

قصرى از فيروزه ديوار و درش

آسمان نيلگون اندر برش

رفعت او برتر از چند و چگون

مى‏كند انديشه را خوار و زبون

آن گل و سرو و سمن آن شاخسار

از لطافت مثل تصوير بهار

هر زمان برگ گل و برگ شجر

دارد از ذوق نمو رنگ دگر

اين قدر باد صبا افسونگر است

تا مژه بر هم زنى زرد احمر است

هر طرف فوّاره‏ها گوهرفروش

مرغك فردوس‏زاد اندر خروش

بارگاهى اندر آن كاخى بلند

ذرّه او آفتاب اندر كمند

سقف و ديوار و اساتين از عقيق

فرش او از يشم و پرچين از عقيق

بر يمين و بر يسار آن وثاق

حوريان صف بسته با زرّين‏نطاق

در ميان بنشسته با اورنگ زر

خسروان جم‏حشم بهرام‏فر

رومى آن آيينه حسن ادب

با كمال دلبرى بگشاد لب

گفت مرد شاعرى از خاور است

شاعرى يا ساحرى از خاور است

فكر او باريك و جانش دردمند

شعر او در خاوران سوزى فكند

نادر

خوش بيا اى نكته‏سنج خاورى

اى كه مى‏زيبد تو را حرف درى

محرم رازيم با ما راز گوى

آنچه مى‏دانى ز ايران بازگوى

زنده‏رود

بعد مدّت چشم خود بر خود گشاد

ليكن اندر حلقه دامى فتاد

كشته ناز بتان شوخ و شنگ

خالق تهذيب و تقليد فرنگ

كار آن وارفته ملك و نسب

ذكر شاپور است و تحقير عرب

روزگار او تهى از واردات

از قبور كهنه مى‏جويد حيات

با وطن پيوست و از خود درگذشت

دل به رستم داد و از حيدر گذشت

نقش باطل مى‏پذيرد از فرنگ

سرگذشت خود بگيرد از فرنگ

پيرى ايران زمان يزدجرد

چهره او بى‏فروغ از خون سرد

دين و آيين و نظام او كهن

شيد و تار صبح و شام او كهن

موج مى در شيشه تاكش نبود

يك شرر در توده خاكش نبود

تا ز صحرايى رسيدش محشرى

آن كه داد او را حيات ديگرى

اين‏چنين حشر از عنايات خداست

پارس باقى رومةالكبرى كجاست

آن كه رفت از پيكر او جان پاك

بى‏قيامت برنمى‏آيد ز خاك

مرد صحرايى به ايران جان دميد

باز سوى ريگزار خود رميد

كهنه را از لوح ما بسترد و رفت

برگ و ساز عصر نو آورد و رفت

آه احسان عرب نشناختند

ز آتش افرنگيان بگداختند

نمودار مى‏شود روح ناصرخسرو علوى و غزلى مستانه سراييده، غايب مى‏شود

دست را چون مركب تيغ و قلم كردى مدار

هيچ غم گر مركب تن لنگ باشد يا عرن

از سر شمشير و از نوك قلم زايد هنر

اى برادر همچو نور از نار و نار از نارون

بى‏هنر دان نزد بى‏دين هم قلم هم تيغ را

چون نباشد دين نباشد كلك و آهن را ثمن

دين گرامى شد به دانا و به نادان خوار گشت

پيش نادان دين چو پيش گاو باشد ياسمن

همچو كرباسى كه از يك نيمه زو الياس را

كرته آيد وز دگر نيمه يهودى را كفن

ابدالى

آن جوان كو سلطنت‏ها آفريد

باز در كوه و قفار خود رميد

آتشى در كوهسارش برفروخت

خوش‏عيار آمد برون يا پاك سوخت

زنده‏رود

امّتان اندر اخوّت گرم‏خيز

او برادر با برادر در ستيز

از حيات او حيات خاور است

طفلك ده‏ساله‏اش لشكرگر است

بى‏خبر خود را ز خود پرداخته

ممكنات خويش را نشناخته

هست داراى دل غافل ز دل

تن ز تن اندر فراق و دل ز دل

مرد رهرو را به منزل راه نيست

از مقاصد جان او آگاه نيست

خوش سرود آن شاعر افغان‏شناس

آن كه بيند بازگويد بى‏هراس

آن حكيم ملّت افغانيان

آن طبيب علّت افغانيان

راز قومى ديد و بى‏باكانه گفت

حرف حق با شوخى رندانه گفت

«اشترى يابد اگر افغان حُر

با يراق و ساز و با انبار دُر

همّت دونش از آن انبار در

مى‏شود خشنود با زنگ شتر»

ابدالى

در نهاد ما تب و تاب از دل است

خاك را بيدارى و خواب از دل است

تن ز مرگ دل دگرگون مى‏شود

در مساماتش عرق خون مى‏شود

از فساد دل بدن هيچ است هيچ

ديده بر دل بند و جز بر دل مپيچ

آسيا يك پيكر آب و گل است

ملّت افغان در آن پيكر دل است

از فساد او فساد آسيا

در گشاد او گشاد آسيا

تا دل آزاد است آزاد است تن

ورنه كاهى در ره باد است تن

همچو تن پابند آيين است دل

مرده از كين زنده از دين است دل

قوّت دين از مقام وحدت است

وحدت ار مشهود گردد ملّت است

شرق را از خود برد تقليد غرب

بايد اين اقوام را تنقيد غرب

قوّت مغرب نه از چنگ و رباب

نى ز رقص دختران بى‏حجاب

نى ز سحر ساحران لاله‏روست

نى ز عريان‏ساق و نى از قطع موست

محكمى او را نه از لادينى است

نى فروغش از خط لاتينى است

قوّت افرنگ از علم و فن است

از همين آتش چراغش روشن است

حكمت از قطع و بريد جامه نيست

مانع علم و هنر عمّامه نيست

علم و فن را اى جوان شوخ و شنگ

مغز مى‏بايد نه ملبوس فرنگ

اندر اين ره جز نگه مطلوب نيست

اين كله يا آن كله مطلوب نيست

فكر چالاكى اگر دارى بس است

طبع درّاكى اگر دارى بس است

گر كسى شب‏ها خورد دود چراغ

گيرد از علم و فن و حكمت سراغ

ملك معنى كس حد او را نبست

بى‏جهاد پى‏همى نايد به دست

ترك از خود رفته و مست فرنگ

زهر نوشين خورده از دست فرنگ

زان كه ترياق عراق از دست داد

من چه گويم جز «خدايش يار باد»

بنده افرنگ از ذوق نمود

مى‏برد از غربيان رقص و سرود

نقد جان خويش دربازد به لهو

علم دشوار است مى‏سازد به لهو

از تن‏آسانى بگيرد سهل را

فطرت او درپذيرد سهل را

سهل را جستن در اين دير كهن

اين دليل آن كه جان رفت از بدن

زنده‏رود

مى‏شناسى چيست تهذيب فرنگ

در جهان او دو صد فردوس رنگ

جلوه‏هايش خانمان‏ها سوخته

شاخ و برگ و آشيان‏ها سوخته

ظاهرش تابنده و گيرنده‏اى است

دل ضعيف است و نگه را بنده‏اى است

چشم بيند دل بلغزد اندرون

پيش اين بت‏خانه افتد سرنگون

كس نداند شرق را تقدير چيست

دل به ظاهر بسته را تدبير چيست

ابدالى

آنچه بر تقدير مشرق قادر است

عزم و حزم پهلوى و نادر است

پهلوى آن وارث تخت قباد

ناخن او عقده ايران گشاد

نادر آن سرمايه درّانيان

آن نظام ملّت افغايان

از غم دين و وطن زار و زبون

لشكرش از كوهسار آمد برون

هم سپاهى هم سپه‏گر هم امير

با عدو فولاد و با ياران حرير

من فداى آن كه خود را ديده است

عصر حاضر را نكو سنجيده است

غربيان را شيوه‏هاى ساحرى است

تكيه جز بر خويش كردن كافرى است

سلطان شهيد

بازگو از هند و از هندوستان

آن كه با كاهش نيرزد بوستان

آن كه اندر مسجدش هنگامه مُرد

آن كه اندر دير او آتش فسرد

آن كه دل از بهر او خون كرده‏ايم

آن كه يادش را به جان پرورده‏ايم

از غم ما كن غم او را قياس

آه از آن معشوق عاشق‏ناشناس

زنده‏رود

هنديان منكر ز قانون فرنگ

درنگيرد سحر و افسون فرنگ

روح را بار گران آيين غير

گرچه آيد ز آسمان آيين غير

سلطان شهيد

چون برويد آدم از مشت گلى

با دلى با آرزوى در دلى

لذّت عصيان چشيدن كار اوست

غير خود چيزى نديدن كار اوست

زان كه بى‏عصيان خودى نايد به دست

تا خودى نايد به دست آيد شكست

زاير شهر و ديارم بوده‏اى

چشم خود را بر مزارم سوده‏اى

اى شناساى حدود كاينات

در دكن ديدى ز آثار حيات

زنده‏رود

تخم اشكى ريختم اندر دكن

لاله‏ها رويد ز خاك آن چمن

رود كاويرى مدام اندر سفر

ديده‏ام در جان او شورى دگر

سلطان شهيد

اى تو را دادند حرف دل‏فروز

از تب اشك تو مى‏سوزم هنوز

كاوكاو ناخن مردان راز

جوى خون بگشاد از رگ‏هاى ساز

آن نوا كز جان تو آيد برون

مى‏دهد هر سينه را سوز درون

بوده‏ام در حضرت مولاى كل

آن كه بى‏او طى نمى‏گردد سبل

گرچه آن‏جا جرأت گفتار نيست

روح را كارى به جز ديدار نيست

سوختم از گرمى اشعار تو

بر زبانم رفت از افكار تو

گفت: اين بيتى كه برخواندى ز كيست؟

اندر او هنگامه‏هاى زندگى است

با همان سوزى كه درسازد به جان

يك دو حرف از ما به كاويرى رسان

در جهان تو زنده‏رود او زنده‏رود

خوشترك آيد سرود اندر سرود

پيغام سلطان شهيد به رود كاويرى

(حقيقت حيات و مرگ و شهادت)

رود كاويرى يكى نرمك خرام

خسته‏اى شايد كه از سير دوام

در كهستان عمرها ناليده‏اى

راه خود را با مژه كاويده‏اى

اى مرا خوش‏تر ز جيحون و فرات

اى دكن را آب تو آب حيات

آه شهرى كو در آغوش تو بود

حسن نوشين جلوه از نوش تو بود

كهنه گرديدى شباب تو همان

پيچ و تاب و رنگ و آب تو همان

موج تو جز دانه گوهر نزاد

طرّه تو تا ابد شوريده باد

اى تو را سازى كه سوز زندگى است

هيچ مى‏دانى كه اين پيغام كيست

آن كه مى‏كردى طواف سطوتش

بوده‏اى آيينه‏دار دولتش

آن كه صحراها ز تدبيرش بهشت

آن كه نقش خود به خون خود نوشت

آن كه خاكش مرجع صد آرزوست

اضطراب موج تو از خون اوست

آن كه گفتارش همه كردار بود

مشرق اندر خواب و او بيدار بود

اى من و تو موجى از رود حيات

هر نفس ديگر شود اين كاينات

زندگانى انقلاب هر دمى است

زان كه او اندر سراغ عالمى است

تار و پود هر وجود از رفت و بود

اين همه ذوق نمود از رفت و بود

جاده‏ها چون رهروان اندر سفر

هر كجا پنهان سفر پيدا سفر

كاروان و ناقه و دشت و نخيل

هر چه بينى نالد از درد رحيل

در چمن گل ميهمان يك نفس

رنگ و آبش امتحان يك نفس

موسم گل ماتم و هم ناى و نوش

غنچه در آغوش و نعش گل به دوش

لاله را گفتم يكى ديگر بسوز

گفت راز ما نمى‏دانى هنوز

از خس و خاشاك تعمير وجود

غير حسرت چيست پاداش نمود

در سراى هست و بود آيى ميا

از عدم سوى وجود آيى ميا

ور بيايى چون شرار از خود مرو

در تلاش خرمنى آواره شو

تاب و تب دارى اگر مانند مهر

پا بنه در وسعت‏آباد سپهر

كوه و مرغ و گلشن و صحرا بسوز

ماهيان را در ته دريا بسوز

سينه‏اى دارى اگر درخورد تير

در جهان شاهين بِزى شاهين بمير

زان كه در عرض حيات آمد ثبات

از خدا كم خواستم طول حيات

زندگى را چيست رسم و دين و كيش

يك دم شيرى به از صد سال ميش

زندگى محكم ز تسليم و رضاست

موت نيرنج و طلسم سيمياست

بنده حق ضيغم و آهوست مرگ

يك مقام از صد مقام اوست مرگ

مى‏فتد بر مرگ آن مرد تمام

مثل شاهينى كه افتد بر همام

هر زمان ميرد غلام از بيم مرگ

زندگى او را حرام از بيم مرگ

بنده آزاد را شانى دگر

مرگ او را مى‏دهد جانى دگر

او خودانديش است مرگ‏انديش نيست

مرگ آزادان ز آنى بيش نيست

بگذر از مرگى كه سازد با لحد

زان كه اين مرگ است مرگ دام و دد

مرد مؤمن خواهد از يزدان پاك

آن دگر مرگى كه برگيرد ز خاك

آن دگر مرگ انتهاى راه شوق

آخرين تكبير در جنگاه شوق

گر چه هر مرگ است بر مؤمن شكر

مرگ پور مرتضى چيزى دگر

جنگ شاهان جهان غارتگرى است

جنگ مؤمن سنّت پيغمبرى است

جنگ مؤمن چيست؟ هجرت سوى دوست

ترك عالم اختيار كوى دوست

آن كه حرف شوق با اقوام گفت

جنگ را رهبانى اسلام گفت

كس نداند جز شهيد اين نكته را

كو به خون خود خريد اين نكته را

زنده‏رود رخصت مى‏شود از فردوس برين و تقاضاى حوران بهشتى

شيشه صبر و سكوتم ريزريز

پير رومى گفت در گوشم كه خيز

آن حديث شوق و آن جذب و يقين

آه آن ايوان و آن كاخ برين

با دل پرخون رسيدم بر درش

يك هجوم حور ديدم بر درش

بر لبشان زنده‏رود اى زنده‏رود

زنده‏رود اى صاحب سوز و سرود

شور و غوغا از يسار و از يمين

يك دو دم با ما نشين با ما نشين

زنده‏رود

راهرو كو داند اسرار سفر

ترسد از منزل ز رهزن بيشتر

عشق در هجر و وصال آسوده نيست

بى‏جمال لايزال آسوده نيست

ابتدا پيش بتان افتادگى

انتها از دلبران آزادگى

عشق بى‏پروا و هر دم در رحيل

در مكان و لامكان ابن السّبيل

كيش ما مانند موج تيزگام

اختيار جاده و ترك مقام

حوران بهشتى

شيوه‏ها دارى مثال روزگار

يك نوايى خوش دريغ از ما مدار

غزل زنده‏رود

به آدمى نرسيدى خدا چه مى‏جويى

ز خود گريخته‏اى آشنا چه مى‏جويى

دگر به شاخ گل آويز و آب و نم دركش

پريده‏رنگ ز باد صبا چه مى‏جويى

دو قطره خون دل است آنچه مشك مى‏نامند

تو اى غزال حرم در ختا چه مى‏جويى

عيار فقر ز سلطانى و جهان‏گيرى است

سرير جم بطلب بوريا چه مى‏جويى

سراغ او ز خيابان لاله مى‏گيرند

نواى خون‏شده ما ز ما چه مى‏جويى

نظر ز صحبت روشن‏دلان بيفزايد

ز درد كم‏بصرى توتيا چه مى‏جويى

قلندريم و كرامات ما جهان‏بينى است

ز ما نگاه طلب كيميا چه مى‏جويى

حضور

گر چه جنّت از تجلّى‏هاى اوست

جان نياسايد به جز ديدار دوست

ما ز اصل خويشتن در پرده‏ايم

طايريم و آشيان گم كرده‏ايم

علم اگر كج‏فطرت و بدگوهر است

پيش چشم ما حجاب اكبر است

علم را مقصود اگر باشد نظر

مى‏شود هم جاده و هم راهبر

مى‏نهد پيش تو از قشر وجود

تا تو پرسى چيست راز اين نمود

جاده را هموار سازد اين‏چنين

شوق را بيدار سازد اين‏چنين

درد و داغ و تاب و تب بخشد تو را

گريه‏هاى نيم‏شب بخشد تو را

علم تفسير جهان رنگ و بو

ديده و دل پرورش گيرد از او

بر مقام جذب و شوق آرد تو را

باز چون جبريل بگذارد تو را

عشق كس را كى به خلوت مى‏برد

او ز چشم خويش غيرت مى‏برد

اوّل او هم رفيق و هم طريق

آخر او راه‏رفتن بى‏رفيق

درگذشتم زان همه حور و قصور

زورق جان باختم در بحر نور

غرق بودم در تماشاى جمال

هر زمان در انقلاب لايزال

گم شدم اندر ضمير كاينات

چون رباب آمد به چشم من حيات

آن كه هر تارش رباب ديگرى

هر نوا از ديگرى خونين‏ترى

ما همه يك دودمان نار و نور

آدم و مهر و مه و جبريل و هور

پيش جان آيينه‏اى آويختند

حيرتى را با يقين آميختند

صبح امروزى كه نورش ظاهر است

در حضورش دوش و فردا حاضر است

حق هويدا با همه اسرار خويش

با نگاه من كند ديدار خويش

ديدنش افزودن بى‏كاستن

ديدنش از قبر تن برخاستن

عبد و مولا در كمين يكدگر

هر دو بى‏تابند از ذوق نظر

زندگى هر جا كه باشد جست‏وجوست

حل نشد اين نكته من صيدم كه اوست

عشق جان را لذّت ديدار داد

با زبانم جرأت گفتار داد

اى دو عالم از تو با نور و نظر

اندكى آن خاكدانى را نگر

بنده آزاد را ناسازگار

بردمد از سنبل او نيش خار

غالبان غرقند در عيش و طرب

كار مغلوبان شمار روز و شب

از ملوكيت جهان تو خراب

تيره‏شب در آستين آفتاب

دانش افرنگيان غارتگرى

ديرها خيبر شد از بى‏حيدرى

آن كه گويد «لا اله» بى‏چاره‏اى است

فكرش از بى‏مركزى آواره‏اى است

چار مرگ اندر پى اين ديرمير

سودخوار و والى و ملّا و پير

اين‏چنين عالم كجا شايان توست

آب و گل داغى كه بر دامان توست

نداى جمال

كلك حق از نقش‏هاى خوب و زشت

هر چه ما را سازگار آمد نوشت

چيست بودن دانى اى مرد نجيب

از جمال ذات حق بردن نصيب

آفريدن جست‏وجوى دلبرى

وانمودن خويش را بر ديگرى

اين همه هنگامه‏هاى هست و بود

بى‏جمال ما نيايد در وجود

زندگى هم فانى و هم باقى است

اين همه خلّاقى و مشتاقى است

زنده‏اى مشتاق شو خلّاق شو

همچو ما گيرنده آفاق شو

درشكن آن را كه نايد سازگار

از ضمير خود دگر عالم بيار

بنده آزاد را آيد گران

زيستن اندر جهان ديگران

هر كه او را قوّت تخليق نيست

پيش ما جز كافر و زنديق نيست

از جمال ما نصيب خود نبرد

از نخيل زندگانى بر نخورد

مرد حق برّنده چون شمشير باش

خود جهان خويش را تقدير باش

زنده‏رود

چيست آيين جهان رنگ و بو

جز كه آب رفته مى‏نايد به جو

زندگانى را سر تكرار نيست

فطرت او خوگر تكرار نيست

زير گردون رجعت او نارواست

چون ز پا افتاد قومى برنخاست

ملّتى چون مُرد كم خيزد ز قبر

چاره او چيست غير از قبر و صبر

نداى جمال

زندگانى نيست تكرار نفس

اصل او از حىّ و قيوم است و بس

قرب جان با آن كه گفت «انّى قريب»

از حيات جاودان بردن نصيب

فرد از توحيد لاهوتى شود

ملّت از توحيد جبروتى شود

بايزيد و شبلى و بوذر از اوست

امّتان را طغرل و سنجر از اوست

بى‏تجلّى نيست آدم را ثبات

جلوه ما فرد و ملّت را حيات

هر دو از توحيد مى‏گيرد كمال

زندگى اين را جلال آن را جمال

اين سليمانى است آن سلمانى است

آن سراپا فقر و اين سلطانى است

آن يكى را بيند اين گردد يكى

در جهان با آن نشين با اين بزى

چيست ملّت اين كه گويى «لا اله»

با هزاران چشم بودن يك نگه

اهل حق را حجّت و دعوا يكى است

خيمه‏هاى ما جدا دل‏ها يكى است

ذرّه‏ها از يك نگاهى آفتاب

يك نگه شو تا شود حق بى‏حجاب

يك نگاهى را به چشم كم مبين

از تجلّى‏هاى توحيد است اين

ملّتى چون مى‏شود توحيدمست

قوّت و جبروت مى‏آيد به دست

روح ملّت را وجود از انجمن

روح ملّت نيست محتاج بدن

تا وجودش را نمود از صحبت است

مرد چون شيرازه صحبت شكست

مرده‏اى از يك نگاهى زنده شو

بگذر از بى‏مركزى پاينده شو

وحدت افكار و كردار آفرين

تا شوى اندر جهان صاحب‏نگين

زنده‏رود

من كى‏ام تو كيستى عالم كجاست

در ميان ما و تو دورى چراست

من چرا در بند تقديرم بگوى

تو نميرى من چرا ميرم بگوى

نداى جمال

بوده‏اى اندر جهان چارسو

هر كه گنجد اندر او ميرد در او

زندگى خواهى خودى را پيش كن

چارسو را غرق اندر خويش كن

باز بينى من كى‏ام تو كيستى

در جهان چون مردى و چون زيستى

زنده‏رود

پوزش اين مرد نادان درپذير

پرده را از چهره تقدير گير

انقلاب روس و آلمان ديده‏ام

شور در جان مسلمان ديده‏ام

ديده‏ام تدبيرهاى غرب و شرق

وا نما تقديرهاى غرب و شرق

افتادن تجلّى جلال

ناگهان ديدم جهان خويش را

آن زمين و آسمان خويش را

غرق در نور شفق‏گون ديدمش

سرخ مانند طبرخون ديدمش

زان تجلّى‏ها كه در جانم شكست

چون كليم‏الله فتادم جلوه‏مست

نور او هر پردگى را وانمود

تاب گفتار از زبان من ربود

از ضمير عالم بى‏چند و چون

يك نواى سوزناك آمد برون

«بگذر از خاور و افسونى افرنگ مشو

كه نيرزد به جوى اين همه ديرينه و نو

آن نگينى كه تو با اهرمنان باخته‏اى

هم به جبريل امينى نتوان كرد گرو

زندگى انجمن‏آرا و نگه‏دار خود است

اى كه در قافله‏اى بى‏همه شو با همه رو

تو فروزنده‏تر از مهر منير آمده‏اى

آن‏چنان زى كه به هر ذرّه رسانى پرتو

چون پر كاه كه در رهگذر باد افتاد

رفت اسكندر و دارا و قباد و خسرو

از تنك‏جامى تو ميكده رسوا گرديد

شيشه‏اى گير و حكيمانه بياشام و برو

خطاب به جاويد

سخنى به نژاد نو

اين سخن‏آراستن بى‏حاصل است

برنيايد آنچه در قعر دل است

گرچه من صد نكته گفتم بى‏حجاب

نكته‏اى دارم كه نايد در كتاب

گر بگويم مى‏شود پيچيده‏تر

حرف و صوت او را كند پوشيده‏تر

سوز او را از نگاه من بگير

يا ز آه صبحگاه من بگير

مادرت درس نخستين با تو داد

غنچه تو از نسيم او گشاد

از نسيم او تو را اين رنگ و بوست

اين متاع ما بهاى تو از اوست

دولت جاويد از او انداختى

از لب او «لا اله» آموختى

اى پسر ذوق نگه از من بگير

سوختن در «لا اله» از من بگير

«لا اله» گويى بگو از روى جان

تا ز اندام تو آيد بوى جان

مهر و مه گردد ز سوز «لا اله»

ديده‏ام اين سوز را در كوه و كه

اين دو حرف «لا اله» گفتار نيست

«لا اله» جز تيغ بى‏زنهار نيست

زيستن با سوز او قهّارى است

«لا اله» ضرب است و ضرب كارى است

مؤمن و پيش كسان بستن نطاق

مؤمن و غدّارى و فقر و نفاق

با پشيزى دين و ملّت را فروخت

هم متاع خانه و هم خانه سوخت

«لا اله» اندر نمازش بود و نيست

نازها اندر نيازش بود و نيست

نور در صوم و صلات او نماند

جلوه‏اى در كاينات او نماند

آن كه بود الله او را ساز و برگ

فتنه او حبّ مال و ترس مرگ

رفت از او آن مستى و ذوق و سرور

دين او اندر كتاب و او به گور

صحبتش با عصر حاضر درگرفت

حرف دين را از دو پيغمبر گرفت

آن ز ايران بود و اين هندى‏نژاد

آن ز حج بيگانه و اين از جهاد

تا جهاد و حج نماند از واجبات

رفت جان از پيكر صوم و صلات

روح چون رفت از صلات و از صيام

فرد ناهموار و ملّت بى‏نظام

سينه‏ها از گرمى قرآن تهى

از چنين مردان چه امّيد بهى

از خودى مرد مسلمان درگذشت

اى خضر دستى كه آب از سر گذشت

سجده‏اى كز وى زمين لرزيده است

بر مرادش مهر و مه گرديده است

سنگ اگر گيرد نشان آن سجود

در هوا آشفته گردد همچو دود

اين زمان جز سر به زيرى هيچ نيست

اندر او جز ضعف پيرى هيچ نيست

آن شكوه ربّى الاعلى كجاست

اين گناه اوست يا تقصير ماست

هر كسى بر جاده خود تندرو

ناقه ما بى‏زمام و هرزه‏دو

صاحب قرآن و بى‏ذوق طلب

العجب ثمّ العجب ثمّ العجب

گر خدا سازد تو را صاحب‏نظر

روزگارى را كه مى‏آيد نگر

عقل‏ها بى‏باك و دل‏ها بى‏گداز

چشم‏ها بى‏شرم و غرق اندر مجاز

علم و فن دين و سياست عقل و دل

زوج‏زوج اندر طواف آب و گل

آسيا آن مرز و بوم آفتاب

غير بين از خويشتن اندر حجاب

قلب او بى‏واردات نو به نو

حاصلش را كس نگيرد با دو جو

روزگارش اندر اين ديرينه‏دير

ساكن و يخ‏بسته و بى‏ذوق سير

صيد ملّايان و نخجير ملوك

آهوى انديشه او لنگ و لوك

عقل و دين و دانش و ناموس و ننگ

بسته فتراك لردان فرنگ

تاختم بر عالم افكار او

بردريدم پرده اسرار او

در ميان سينه دل خون كرده‏ام

تا جهانش را دگرگون كرده‏ام

من به طبع عصر خود گفتم دو حرف

كرده‏ام بحرين را اندر دو ظرف

حرف پيچاپيچ و حرف نيش‏دار

تا كنم عقل و دل مردان شكار

حرف ته‏دارى به انداز فرنگ

ناله مستانه‏اى از تار چنگ

اصل اين از ذكر و اصل آن ز فكر

اى تو بادا وارث اين فكر و ذكر

آب جويم از دو بحر اصل من است

فصل من فصل است و هم وصل من است

تا مزاج عصر من ديگر فتاد

طبع من هنگامه ديگر نهاد

نوجوانان تشنه‏لب خالى‏اياغ

شسته‏رو تاريك‏جان روشن‏دماغ

كم‏نگاه و بى‏يقين و نااميد

چشمشان اندر جهان چيزى نديد

ناكسان منكر به خود مؤمن به غير

خشت‏بند از خاكشان معمار دير

مكتب از مقصود خويش آگاه نيست

تا به جذب اندرونش راه نيست

نور فطرت را ز جان‏ها پاك شست

يك گل رعنا ز شاخ او نرست

خشت را معمار ما كج مى‏نهد

خوى بط با بچّه شاهين دهد

علم تا سوزى نگيرد از حيات

دل نگيرد لذّتى از واردات

علم جز شرح مقامات تو نيست

علم جز تفسير آيات تو نيست

سوختن مى‏بايد اندر نار حس

تا بدانى نقره خود را ز مس

علم حق اوّل حواس آخر حضور

آخر او مى‏نگنجد در شعور

صد كتاب آموزى از اهل هنر

خوش‏تر آن درسى كه گيرى از نظر

هر كسى زان مى كه ريزد از نظر

مست مى‏گردد به انداز دگر

از دم باد سحر ميرد چراغ

لاله زان باد سحر مى در اياغ

كم‏خور و كم‏خواب و كم‏گفتار باش

گرد خود گردنده چون پرگار باش

منكر حق نزد ملّا كافر است

منكر خود نزد من كافرتر است

آن به انكار وجود آمد عجول

اين عجول و هم ظلوم و هم جهول

شيوه اخلاص را محكم بگير

پاك شو از خوف سلطان و امير

عدل در قهر و رضا از كف مده

قصد در فقر و غنا از كف مده

حكم دشوار است تأويلى مجو

جز به قلب خويش قنديلى مجو

حفظ جان‏ها ذكر و فكر بى‏حساب

حفظ تن‏ها ضبط نفس اندر شباب

حاكمى در عالم بالا و پست

جز به حفظ جان و تن نايد به دست

لذّت سير است مقصود سفر

گر نگه بر آشيان دارى مپر

ماه گردد تا شود صاحب‏مقام

سير آدم را مقام آمد حرام

زندگى جز لذّت پرواز نيست

آشيان با فطرت او ساز نيست

رزق زاغ و كركس اندر خاك گور

رزق بازان در سواد ماه و هور

سرّ دين صدق مقال اكل حلال

خلوت و جلوت تماشاى جمال

در ره دين سخت چون الماس زى

دل به حق بربند و بى‏وسواس زى

سرّى از اسرار دين برگويمت

داستانى از مظفّر گويمت

اندر اخلاص عمل فرد فريد

پادشاهى با مقام بايزيد

پيش او اسبى چو فرزندان عزيز

سخت‏كش چون صاحب خود در ستيز

سبزه رنگى از نجيبان عرب

باوفا بى‏عيب پاك اندر نسب

مرد مؤمن را عزيز اى نكته‏رس

چيست جز قرآن و شمشير و فرس

من چه گويم وصف آن خيرالجياد

كوه و روى آب‏ها رفتى چو باد

روز هيجا از نظر آماده‏تر

تندبادى طايف كوه و كمر

در تك او فتنه‏هاى رستخيز

سنگ از ضرب سم او ريزريز

روزى آن حيوان چو انسان ارجمند

گشت از درد شكم زار و نژند

كرد بيطارى علاجش از شراب

اسب شه را وارهاند از پيچ و تاب

شاه حق‏بين ديگر آن يكران نخواست

شرع تقوا از طريق ما جداست

اى تو را بخشد خدا قلب و جگر

طاعت مرد مسلمانى نگر

دين سراپا سوختن اندر طلب

انتهايش عشق و آغازش ادب

آبروى گل ز رنگ و بوى اوست

بى‏ادب بى‏رنگ‏وبو بى‏آبروست

نوجوانى را چو بينم بى‏ادب

روز من تاريك مى‏گردد چو شب

تاب و تب در سينه افزايد مرا

ياد عهد مصطفى آيد مرا

از زمان خود پشيمان مى‏شوم

در قرون رفته پنهان مى‏شوم

ستر زن يا زوج يا خاك لحد

ستر مردان حفظ خويش از يار بد

حرف بد را بر لب آوردن خطاست

كافر و مؤمن همه خلق خداست

آدميت احترام آدمى

باخبر شو از مقام آدمى

آدمى از ربط و ضبط تن به تن

بر طريق دوستى گامى بزن

بنده عشق از خدا گيرد طريق

مى‏شود بر كافر و مؤمن شفيق

كفر و دين را گير در پهناى دل

دل اگر بگريزد از دل واى دل

گر چه دل زندانى آب و گل است

اين همه آفاق آفاق دل است

گر چه باشى از خداوندان ده

فقر را از كف مده از كف مده

سوز او خوابيده در جان تو هست

اين كهن‏مى از نياكان تو هست

در جهان جز درد دل سامان مخواه

نعمت از حق خواه و از سلطان مخواه

اى بسا مرد حق‏انديش و بصير

مى‏شود از كثرت نعمت ضرير

كثرت نعمت گداز از دل برد

ناز مى‏آرد نياز از دل برد

سال‏ها اندر جهان گرديده‏ام

نم به چشم منعمان كم ديده‏ام

من فداى آن كه درويشانه زيست

واى آن كو از خدا بيگانه زيست

در مسلمانان مجو آن ذوق و شوق

آن يقين آن رنگ و بو آن ذوق و شوق

عالمان از علم قرآن بى‏نياز

صوفيان درّنده‏گرگ و مودراز

گر چه اندر خانقاهان هاى و هوست

كو جوانمردى كه صهبا در كدوست

هم مسلمانان افرنگى‏مآب

چشمه كوثر بجويند از سراب

بى‏خبر از سرّ دينند اين همه

اهل كينند اهل كينند اين همه

خير و خوبى بر خواص آمد حرام

ديده‏ام صدق و صفا را در عوام

اهل دين را بازدان از اهل كين

هم‏نشين حق بجو با او نشين

كركسان را رسم و آيين ديگر است

سطوت پرواز شاهين ديگر است

مرد حق از آسمان افتد چو برق

هيزم او شهر و دشت غرب و شرق

ما هنوز اندر ظلام كاينات

او شريك اهتمام كاينات

او كليم و او مسيح و او خليل

او محمّد او كتاب او جبرييل

آفتاب كاينات اهل دل

از شعاع او حيات اهل دل

اوّل اندر نار خود سوزد تو را

باز سلطانى بياموزد تو را

ما همه با سوز او صاحب‏دليم

ورنه نقش باطل آب و گليم

ترسم اين عصرى كه تو زادى در آن

در بدن غرق است و كم داند ز جان

چون بدن از قحط جان ارزان شود

مرد حق در خويشتن پنهان شود

درنيابد جستجو آن مرد را

گرچه بيند روبه‏رو آن مرد را

تو مگر ذوق طلب از كف مده

گر چه در كار تو افتد صد گره

گر نيابى صحبت مرد خبير

از اب و جد آنچه من دارم بگير

پير رومى را رفيق راه ساز

تا خدا بخشد تو را سوز و گداز

زان كه رومى مغز را داند ز پوست

پاى او محكم فتد در كوى دوست

شرح او كردند و او را كس نديد

معنى او چون غزال از ما رميد

رقص تن از حرف او آموختند

چشم را از رقص جان بردوختند

رقص تن در گردش آرد خاك را

رقص جان بر هم زند افلاك را

علم و حكم از رقص جان آيد به دست

هم زمين هم آسمان آيد به دست

فرد از وى صاحب جذب كليم

ملّت از وى وارث ملك عظيم

رقص جان آموختن كارى بود

غير حق را سوختن كارى بود

تا ز نار حرص و غم سوزد جگر

جان به رقص اندر نيايد اى پسر

ضعف ايمان است و دل‏گيرى است غم

نوجوانا نيمه پيرى است غم

مى‏شناسى حرص فقر حاضر است

من غلام آن كه بر خود قاهر است

اى مرا تسكين جان ناشكيب

تو اگر از رقص جان گيرى نصيب

سرّ دين مصطفا گويم تو را

هم به قبر اندر دعا گويم تو را

مثنوى

پس چه بايد كرد اى اقوام شرق

به خواننده كتاب

سپاه تازه برانگيزم از ولايت عشق

كه در حرم خطرى از بغاوت خرد است

زمانه هيچ نداند حقيقت او را

جنون قباست كه موزون به قامت خرد است

به آن مقام رسيدم چو در برش كردم

طواف بام و در من سعادت خرد است

گمان مبر كه خرد را حساب و ميزان نيست

نگاه بنده مؤمن قيامت خرد است

بسم الله الرّحمن الرّحيم

تمهيد

پير رومى مرشد روشن‏ضمير

كاروان عشق و مستى را امير

منزلش برتر ز ماه و آفتاب

خيمه را از كهكشان سازد طناب

نور قرآن در ميان سينه‏اش

جام جم شرمنده از آيينه‏اش

از نى آن نى‏نواز پاك‏زاد

باز شورى در نهاد من فتاد

گفت جان‏ها محرم اسرار شد

خاور از خواب گران بيدار شد

جذبه‏هاى تازه او را داده‏اند

بندهاى كهنه را بگشاده‏اند

جز تو اى داناى اسرار فرنگ

كس نكو ننشست در نار فرنگ

باش مانند خليل‏الله مست

هر كهن‏بت‏خانه را بايد شكست

امّتان را زندگى جذب درون

كم‏نظر اين جذب را گويد جنون

هيچ قومى زير چرخ لاجورد

بى‏جنون ذوفنون كارى نكرد

مؤمن از عزم و توكّل قاهر است

گر ندارد اين دو جوهر كافر است

خير را او باز مى‏داند ز شر

از نگاهش عالمى زير و زبر

كوهسار از ضربت او ريزريز

در گريبانش هزاران رستخيز

تا مى از مى‏خانه من خورده‏اى

كهنگى را از تماشا برده‏اى

در چمن زى مثل بو مستور و فاش

در ميان رنگ پاك از رنگ باش

عصر تو از رمز جان آگاه نيست

دين او جز حبّ غيرالله نيست

فلسفى اين رمز كم فهميده است

فكر او بر آب و گل پيچيده است

ديده از قنديل دل روشن نكرد

پس نديد الّا كبود و سرخ و زرد

اى خوش آن مردى كه دل با كس نداد

بند غيرالله را از پا گشاد

سرّ شيرى را نفهمد گاوميش

جز به شيران كم بگو اسرار خويش

با حريف سفله نتوان خورد مى

گر چه باشد پادشاه روم و رى

يوسف ما را اگر گرگى برد

به كه مرد ناكسى او را خرد

اهل دنيا بى‏تخيّل بى‏قياس

بوريابافان اطلس‏ناشناس

اعجمى‏مردى چه خوش شعرى سرود

سوزد از تأثير او جان در وجود

ناله عاشق به گوش مردم دنيا

بانگ مسلمانى و ديار فرنگ است

معنى دين و سياست بازگوى

اهل حق را زين دو حكمت بازگوى

غم خور و نان غم‏افزايان مخور

زان كه عاقل غم خورد كودك شكر

خرقه خود بار است بر دوش فقير

چون صبا جز بوى گل سامان مگير

قلزمى با دشت و در پى‏هم ستيز

شبنمى خود را به گلبرگى بريز

سرّ حق بر مرد حق پوشيده نيست

روح مؤمن هيچ مى‏دانى كه چيست

قطره شبنم كه از ذوق نمود

عقده خود را به دست خود گشود

از خودى اندر ضمير خود نشست

رخت خويش از خلوت افلاك بست

رخ سوى درياى بى‏پايان نكرد

خويشتن را در صدف پنهان نكرد

اندر آغوش سحر يك دم تپيد

تا به كام غنچه نورس چكيد

خطاب به مهر عالم‏تاب

اى امير خاور اى مهر منير

مى‏كنى هر ذرّه را روشن‏ضمير

از تو اين سوز و سرور اندر وجود

از تو هر پوشيده را ذوق نمود

مى‏رود روشن‏تر از دست كليم

زورق زرّين تو در جوى سيم

پرتو تو ماه را مهتاب داد

لعل را اندر دل سنگ آب داد

لاله را سوز درون از فيض توست

در رگ او موج خون از فيض توست

نرگسان صد پرده را برمى‏درد

تا نصيبى از شعاع تو برد

خوش بيا صبح مراد آورده‏اى

هر شجر را نخل سينا كرده‏اى

تو فروغ صبح و من پايان روز

در ضمير من چراغى برفروز

تيره‏خاكم را سراپا نور كن

در تجلّى‏هاى خود مستور كن

تا به روز آرم شب افكار شرق

برفروزم سينه احرار شرق

از نوايى پخته سازم خام را

گردش ديگر دهم ايّام را

فكر شرق آزاد گردد از فرنگ

از سرود من بگيرد آب و رنگ

زندگى از گرمى ذكر است و بس

حرّيت از عفّت فكر است و بس

چون شود انديشه قومى خراب

ناسره گردد به دستش سيم ناب

ميرد اندر سينه‏اش قلب سليم

در نگاه او كج آيد مستقيم

بر كران از حرب و ضرب كاينات

چشم او اندر سكون بيند حيات

موج از درياش كم گردد بلند

گوهر او چون خزف ناارجمند

پس نخستين بايدش تطهير فكر

بعد از آن آسان شود تعمير فكر

حكمت كليمى

تا نبوّت حكم حق جارى كند

پشت پا بر حكم سلطان مى‏زند

در نگاهش قصر سلطان كهنه‏دير

غيرت او برنتابد حكم غير

پخته سازد صحبتش هر خام را

تازه غوغايى دهد ايّام را

درس او الله بس باقى هوس

تا نيفتد مرد حق در بند كس

از نم او آتش اندر شاخ تاك

در كف خاك از دم او جان پاك

معنى جبريل و قرآن است او

فطرةالله را نگهبان است او

حكمتش برتر ز عقل ذوفنون

از ضميرش امّتى آيد برون

حكمرانى بى‏نياز از تخت و تاج

بى‏كلاه و بى‏سپاه و بى‏خراج

از نگاهش فرودين خيزد ز دى

درد هر خم تلخ‏تر گردد ز مى

اندر آه صبحگاه او حيات

تازه از صبح نمودش كاينات

بحر و بر از زور توفانش خراب

در نگاه او پيام انقلاب

درس «لاخوف عليهم» مى‏دهد

تا دلى در سينه آدم نهد

عزم و تسليم و رضا آموزدش

در جهان مثل چراغ افروزدش

من نمى‏دانم چه افسون مى‏كند

روح را در تن دگرگون مى‏كند

صحبت او هر خزف را دُر كند

حكمت او هر تهى را پر كند

بنده درمانده را گويد كه خيز

هر كهن‏معبود را كن ريزريز

مرد حق افسون اين دير كهن

از دو حرف «ربّى الاعلى» شكن

فقر خواهى از تهى‏دستى منال

عافيت در حال و نى در جاه و مال

صدق و اخلاص و نياز و سوز و درد

نى زر و سيم و قماش سرخ و زرد

بگذر از كاووس و كى اى زنده‏مرد

طوف خود كن گرد ايوانى مگرد

از مقام خويش دور افتاده‏اى

كركسى كم كن كه شاهين‏زاده‏اى

مرغك اندر شاخسار بوستان

بر مراد خويش بندد آشيان

تو كه دارى فكرت گردون‏مسير

خويش را از مرغكى كمتر مگير

ديگر اين نه آسمان تعمير كن

بر مراد خود جهان تعمير كن

چون فنا اندر رضاى حق شود

بنده مؤمن قضاى حق شود

چارسويى با فضايى نيلگون

از ضمير پاك او آيد برون

در رضاى حق فنا شو چون سلف

گوهر خود را برون آر از صدف

در ظلام اين جهان سنگ و خشت

چشم خود روشن كن از نور سرشت

تا نگيرى از جلال حق نصيب

هم نيابى از جمال حق نصيب

ابتداى عشق و مستى قاهرى است

انتهاى عشق و مستى دلبرى است

مرد مؤمن از كمالات وجود

او وجود و غير او هر شى نمود

گر بگيرد سوز و تاب از «لا اله»

جز به كام او نگردد مهر و مه

حكمت فرعونى

حكمت ارباب دين كردم عيان

حكمت ارباب كين را هم بدان

حكمت ارباب كين مكر است و فن

مكر و فن تخريب جان تعمير تن

حكمتى از بند دين آزاده‏اى

از مقام شوق دورافتاده‏اى

مكتب از تدبير او گيرد نظام

تا به كام خواجه انديشد غلام

شيخ ملّت با حديث دلنشين

بر مراد او كند تجديد دين

از دم او وحدت قومى دو نيم

كس حريفش نيست جز چوب كليم

واى قومى كشته تدبير غير

كار او تخريب خود تعمير غير

مى‏شود در علم و فن صاحب‏نظر

از وجود خود نگردد باخبر

نقش حق را از نگين خود سترد

در ضميرش آرزوها زاد و مرد

بى‏نصيب آمد ز اولاد غيور

جان به تن چون مرده‏اى در خاك گور

از حيا بيگانه پيران كهن

نوجوانان چون زنان مشغول تن

در دلشان آرزوها بى‏ثبات

مرده زايند از بطون امّهات

دختران او به زلف خود اسير

شوخ‏چشم و خودنما و خرده‏گير

ساخته پرداخته دل‏باخته

ابروان مثل دو تيغ آخته

ساعد سيمينشان عيش نظر

سينه ماهى به موج اندر نگر

ملّتى خاكستر او بى‏شرر

صبح او از شام او تاريك‏تر

هر زمان اندر تلاش ساز و برگ

كار او فكر معاش و ترس مرگ

منعمان او بخيل و عيش‏دوست

غافل از مغزند و اندر بند پوست

قوّت فرمانروا معبود او

در زيان دين و ايمان سود او

از حد امروز خود بيرون نجست

روزگارش نقش يك فردا نبست

از نياكان دفترى اندر بغل

الامان از گفته‏هاى بى‏عمل

دين او عهد وفا بستن به غير

يعنى از خشت حرم تعمير دير

آه قومى دل ز حق پرداخته

مرد و مرگ خويش را نشناخته

لا اله الّا الله

نكته‏اى مى‏گويم از مردان حال

امّتان را «لا» جلال «الّا» جمال

«لا» و «الّا» احتساب كاينات

«لا» و «الّا» فتح باب كاينات

هر دو تقدير جهان كاف و نون

حركت از «لا» زايد از «الّا» سكون

تا نه رمز «لا اله» آيد به دست

بند غيرالله را نتوان شكست

در جهان آغاز كار از حرف «لا»ست

اين نخستين منزل مرد خداست

ملّتى كز سوز او يك دم تپيد

از گل خود خويش را باز آفريد

پيش غيرالله «لا»گفتن حيات

تازه از هنگامه او كاينات

از جنونش هر گريبان چاك نيست

در خور اين شعله هر خاشاك نيست

جذبه او در دل يك زنده‏مرد

مى‏كند صد ره‏نشين را رهنورد

بنده را با خواجه خواهى در ستيز

تخم «لا» در مشت خاك او بريز

هر كه را اين سوز باشد در جگر

هولش از هول قيامت بيشتر

«لا» مقام ضرب‏هاى پى به پى

اين غو رعد است نى آواز نى

ضرب او هر بود را سازد نبود

تا برون آيى ز گرداب وجود

با تو مى‏گويم ز ايّام عرب

تا بدانى پخته و خام عرب

ريزريز از ضرب او لات و منات

در جهات آزاد از بند جهات

هر قباى كهنه چاك از دست او

قيصر و كسرى هلاك از دست او

گاه دشت از برق و بارانش به درد

گاه بحر از زور توفانش به درد

عالمى در آتش او مثل خس

اين همه هنگامه لا بود و بس

اندر اين دير كهن پى‏هم تپيد

تا جهان تازه‏اى آمد پديد

بانگ حق از صبح‏خيزى‏هاى اوست

هر چه هست از تخم‏ريزى‏هاى اوست

اين كه شمع لاله روشن كرده‏اند

از كنار جوى او آورده‏اند

لوح دل از نقش غيرالله شست

از كف خاكش دو صد هنگامه رست

هم‏چنان بينى كه در دور فرنگ

بندگى با خواجگى آمد به جنگ

روس را قلب و جگر گرديده خون

از ضميرش حرف «لا» آمد برون

آن نظام كهنه را بر هم زده است

تيزنيشى بر رگ عالم زده است

كرده‏ام اندر مقاماتش نگه

«لا سلاطين» «لا كليسا» «لا اله»

فكر او در تندباد «لا» بماند

مركب خود را سوى «الّا» نراند

آيدش روزى كه از زور جنون

خويش را زين تندباد آرد برون

در مقام «لا» نياسايد حيات

سوى «الّا» مى‏خرامد كاينات

«لا» و «الّا» ساز و برگ امّتان

نفى بى‏اثبات مرگ امّتان

در محبّت پخته كى گردد خليل

تا نگردد «لا» سوى «الّا» دليل

اى كه اندر حجره‏ها سازى سخن

نعره «لا» پيش نمرودى بزن

اين كه مى‏بينى نيرزد با دو جو

از جلال «لا اله» آگاه شو

هر كه اندر دست او شمشير لاست

جمله موجودات را فرمانرواست

فقر

چيست فقر اى بندگان آب و گل

يك نگاه راه‏بين يك زنده‏دل

فقر كار خويش را سنجيدن است

بر دو حرف «لا اله» پيچيدن است

فقر خيبرگير با نان شعير

بسته فتراك او سلطان و مير

فقر ذوق و شوق و تسليم و رضاست

ما امينيم اين متاع مصطفاست

فقر بر كرّوبيان شبخون زند

بر نواميس جهان شبخون زند

بر مقام ديگر اندازد تو را

از زجاج الماس مى‏سازد تو را

برگ و ساز او ز قرآن عظيم

مرد درويشى نگنجد در گليم

گر چه اندر بزم كم گويد سخن

يك دم او گرمى صد انجمن

بى‏پران را ذوق پروازى دهد

پشّه را تمكين شهبازى دهد

با سلاطين درفتد مرد فقير

از شكوه بوريا لرزد سرير

از جنون مى‏افكند هويى به شهر

وارهاند خلق را از جبر و قهر

مى‏نگيرد جز به آن صحرا مقام

كاندر او شاهين گريزد از همام

قلب او را قوّت از جذب و سلوك

پيش سلطان نعره «او لا ملوك»

آتش ما سوزناك از خاك او

شعله ترسد از خس و خاشاك او

برنيفتد ملّتى اندر نبرد

تا در او باقى است يك درويش‏مرد

آبروى ما ز استغناى اوست

سوز ما از شوق بى‏پرواى اوست

خويشتن را اندر اين آيينه بين

تا تو را بخشند سلطان مبين

حكمت دين دل‏نوازى‏هاى فقر

قوّت دين بى‏نيازى‏هاى فقر

مؤمنان را گفت آن سلطان دين

مسجد من اين همه روى زمين

الامان از گردش نه آسمان

مسجد مؤمن به دست ديگران

سخت كوشد بنده پاكيزه‏كيش

تا بگيرد مسجد مولاى خويش

اى كه از ترك جهان گويى مگو

ترك اين دير كهن تسخير او

راكبش بودن از او وارستن است

از مقام آب و گل برجستن است

صيد مؤمن اين جهان آب و گل

باز را گويى كه صيد خود بهل

حل نشد اين معنى مشكل مرا

شاهين از افلاك بگريزد چرا

واى آن شاهين كه شاهينى نكرد

مرغكى از چنگ او نامد به درد

در كنامى ماند زار و سرنگون

پر نزد اندر فضاى نيلگون

فقر قرآن احتساب هست و بود

نى رباب و مستى و رقص و سرود

فقر مؤمن چيست تسخير جهات

بنده از تأثير او مولاصفات

فقر كافر خلوت دشت و در است

فقر مؤمن لرزه بحر و بر است

زندگى آن را سكون غار و كوه

زندگى اين را ز مرگ باشكوه

آن خدا را جستن از ترك بدن

اين خودى را بر فسان حق زدن

آن خودى را كشتن و واسوختن

اين خودى را چون چراغ افروختن

فقر چون عريان شود زير سپهر

از نهيب او بلرزد ماه و مهر

فقر عريان گرمى بدر و حنين

فقر عريان بانگ تكبير حسين

فقر را تا ذوق عريانى نماند

آن جلال اندر مسلمانى نماند

واى ما اى واى اين دير كهن

تيغ «لا» در كف نه تو دارى نه من

دل ز غيرالله بپرداز اى جوان

اين جهان كهنه درباز اى جوان

تا كجا بى‏غيرت دين زيستن

اى مسلمان مردن است اين زيستن

مرد حق بازآفريند خويش را

جز به نور حق نبيند خويش را

بر عيار مصطفى خود را زند

تا جهان ديگرى پيدا كند

آه زان قومى كه از پا برفتاد

مير و سلطان زاد و درويشى نزاد

داستان او مپرس از من كه من

چون بگويم آنچه نايد در سخن

در گلويم گريه‏ها گردد گره

اين قيامت اندرون سينه به

مسلم اين كشور از خود نااميد

عمرها شد با خدا مردى نديد

لاجرم از قوّت دين بدظن است

كاروان خويش را خود رهزن است

از سه قرن اين امّت خوار و زبون

زنده بى‏سوز و سرور اندرون

پست‏فكر و دون‏نهاد و كورذوق

مكتب و ملّاى او محروم شوق

زشتى انديشه او را خوار كرد

افتراق او را ز خود بيزار كرد

تا نداند از مقام و منزلش

مرد ذوق انقلاب اندر دلش

طبع او بى‏صحبت مرد خبير

خسته و افسرده و حق‏ناپذير

بنده ردكرده مولاست او

مفلس و قلّاش و بى‏پرواست او

نى به كف مالى كه سلطانى برد

نى به دل نورى كه شيطانى برد

شيخ او لرد فرنگى را مريد

گرچه گويد از مقام بايزيد

گفت دين را رونق از محكومى است

زندگانى از خودى محرومى است

دولت اغيار را رحمت شمرد

رقص‏ها گرد كليسا كرد و مرد

اى تهى از ذوق و شوق و سوز و درد

مى‏شناسى عصر ما با ما چه كرد

عصر ما ما را ز ما بيگانه كرد

از جمال مصطفى بيگانه كرد

سوز او تا از ميان سينه رفت

جوهر آينه از آيينه رفت

باطن اين عصر را نشناختى

داو اوّل خويش را درباختى

تا دماغ تو به پيچاكش فتاد

آرزوى زنده‏اى در دل نزاد

احتساب خويش كن از خود مرو

يك دو دم از غير خود بيگانه شو

تا كجا اين خوف و وسواس و هراس

اندر اين كشور مقام خود شناس

اين چمن دارد بسى شاخ بلند

بر نگون‏شاخ آشيان خود مبند

نغمه دارى در گلو اى بى‏خبر

جنس خود بشناس و با زاغان مپر

خويشتن را تيزى شمشير ده

باز خود را در كف تقدير ده

اندرون توست سيل بى‏پناه

پيش او كوه گران مانند كاه

سيل را تمكين ز ناآسودن است

يك نفس آسودنش نابودن است

من نه ملّا نى فقيه نكته‏ور

نى مرا از فقر و درويشى خبر

در ره دين تيزبين و سست‏گام

پخته من خام و كارم ناتمام

تا دل پراضطرابم داده‏اند

يك گره از صد گره بگشاده‏اند

از تب و تابم نصيب خود بگير

بعد از اين نايد چو من مرد فقير

مرد حر

مرد حر محكم ز ورد «لاتخف»

ما به ميدان سر به جيب او سر به كف

مرد حر از «لا اله» روشن‏ضمير

مى‏نگردد بنده سلطان و مير

مرد حر چون اشتران بارى برد

مرد حر بارى برد خارى خورد

پاى خود را آن‏چنان محكم نهد

نبض ره از سوز او برمى‏جهد

جان او پاينده‏تر گردد ز موت

بانگ تكبيرش برون از حرف و صوت

هر كه سنگ راه را داند زجاج

گيرد آن درويش از سلطان خراج

گرمى طبع تو از صهباى اوست

جوى تو پرورده درياى اوست

پادشاهان در قباهاى حرير

زردرو از سهم آن عريان فقير

سرّ دين ما را خبر او را نظر

او درون خانه ما بيرون در

ما كليسادوست ما مسجدفروش

او ز دست مصطفى پيمانه‏نوش

نى مغان را بنده نى ساغر به دست

ما تهى‏پيمانه او مست الست

چهره گل از نم او احمر است

ز آتش ما دود او روشن‏تر است

دارد اندر سينه تكبير امم

در جبين اوست تقدير امم

قبله ما گه كليسا گاه دير

او نخواهد رزق خويش از دست غير

ما همه عبد فرنگ او عبد هو

او نگنجد در جهان رنگ و بو

صبح و شام ما به فكر ساز و برگ

آخر ما چيست تلخى‏هاى مرگ

در جهان بى‏ثبات او را ثبات

مرگ او را از مقامات حيات

اهل دل از صحبت ما مضمحل

گل ز فيض صحبتش داراى دل

كار ما وابسته تخمين و ظن

او همه كردار و كم گويد سخن

ما گدايان كوچه‏گرد و فاقه‏مست

فقر او از «لا اله» تيغى به دست

ما پر كاهى اسير گردباد

ضربش از كوه گران جويى گشاد

محرم او شو ز ما بيگانه شو

خانه‏ويران باش و صاحب‏خانه شو

شكوه كم كن از سپهر گردگرد

زنده شو از صحبت آن زنده‏مرد

صحبت از علم كتابى خوش‏تر است

صحبت مردان حر آدم‏گر است

مرد حر درياى ژرف و بى‏كران

آب‏گير از بحر و نى از ناودان

سينه اين مرد مى‏جوشد چو ديگ

پيش او كوه گران يك توده ريگ

روز صلح آن برگ و ساز انجمن

همچو باد فرودين اندر چمن

روز كين آن محرم تقدير خويش

گور خود مى‏كند از شمشير خويش

اى سرت گردم گريز از ما چو تير

دامن او گير و بى‏تابانه گير

مى‏نرويد تخم دل از آب و گل

بى‏نگاهى از خداوندان دل

اندر اين عالم نيرزى با خسى

تا نياويزى به دامان كسى

در اسرار شريعت

نكته‏ها از پير روم آموختم

خويش را در حرف او واسوختم

مال را گر بهر دين باشى حمول

«نعم مال صالح» گويد رسول

گر ندارى اندر اين حكمت نظر

تو غلام و خواجه تو سيم و زر

از تهى‏دستان گشاد امّتان

از چنين منعم فساد امّتان

جدّت اندر چشم او خوار است و بس

كهنگى را او خريدار است و بس

در نگاهش ناصواب آمد صواب

ترسد از هنگامه‏هاى انقلاب

خواجه نان بنده مزدور خورد

آبروى دختر مزدور برد

در حضورش بنده مى‏نالد چو نى

بر لب او ناله‏هاى پى به پى

نى به جامش باده و نى در سبوست

كاخ‏ها تعمير كرد و خود به كوست

اى خوش آن منعم كه چون درويش زيست

در چنين عصرى خداانديش زيست

تا ندانى نكته اكل حلال

بر جماعت زيستن گردد وبال

آه يورپ زين مقام آگاه نيست

چشم او «ينظر بنور الله» نيست

او نداند از حلال و از حرام

حكمتش خام است و كارش ناتمام

امّتى بر امّتى ديگر چرد

دانه اين مى‏كارد آن حاصل برد

از ضعيفان نان‏ربودن حكمت است

از تنشان جان‏ربودن حكمت است

شيوه تهذيب نو آدم‏درى است

پرده آدم‏درى سوداگرى است

اين به نوك آن فكر چالاك يهود

نور حق از سينه آدم ربود

تا ته و بالا نگردد اين نظام

دانش و تهذيب و دين سوداى خام

آدمى اندر جهان خير و شر

كم شناسد نفع خود را از ضرر

كس نداند زشت و خوب كار چيست

جاده هموار و ناهموار چيست

شرع برخيزد ز اعماق حيات

روشن از نورش ظلام كاينات

گر جهان داند حرامش را حرام

تا قيامت پخته ماند اين نظام

نيست اين كار فقيهان اى پسر

با نگاه ديگرى او را نگر

حكمش از عدل است و تسليم و رضاست

بيخ او اندر ضمير مصطفاست

از فراق است آرزوها سينه‏تاب

تو نمانى چون شود او بى‏حجاب

از جدايى گر چه جان آيد به لب

وصل او كم جو رضاى او طلب

مصطفى داد از رضاى او خبر

نيست در احكام دين چيزى دگر

تخت جم پوشيده زير بورياست

فقر و شاهى از مقامات رضاست

حكم سلطان گير و از حكمش منال

روز ميدان نيست روز قيل و قال

تا توانى گردن از حكمش مپيچ

تا نپيچد گردن از حكم تو هيچ

از شريعت احسن التّقويم شو

وارث ايمان ابراهيم شو

پس طريقت چيست اى والاصفات

شرع را ديدن به اعماق حيات

فاش مى‏خواهى اگر اسرار دين

جز به اعماق ضمير خود مبين

گر نبينى دين تو مجبورى است

اين‏چنين دين از خدا مهجورى است

بنده تا حق را نبيند آشكار

برنمى‏آيد ز جبر و اختيار

تو يكى در فطرت خود غوطه زن

مرد حق شو بر ظن و تخمين متن

تا نبينى زشت و خوب كار چيست

اندر اين نه پرده اسرار چيست

هر كه از سرّ نبى گيرد نصيب

هم به جبريل امين گردد قريب

اى كه مى‏نازى به قرآن عظيم

تا كجا در حجره مى‏باشى مقيم

در جهان اسرار دين را فاش كن

نكته شرع مبين را فاش كن

كس نگردد در جهان محتاج كس

نكته شرع مبين اين است و بس

مكتب و ملّا سخن‏ها ساختند

مؤمنان اين نكته‏ها نشناختند

زنده قومى بود از تأويل مرد

آتش او در ضمير او فسرد

صوفيان باصفا را ديده‏ام

شيخ مكتب را نكو سنجيده‏ام

عصر من پيغمبرى هم آفريد

آن كه در قرآن به غير از خود نديد

هر يكى داناى قرآن و خبر

در شريعت كم‏سواد و كم‏نظر

عقل و نقل افتاده در بند هوس

منبرشان منبر كاك است و بس

زين كليمان نيست امّيد گشود

آستين‏ها بى‏يد بيضا چه سود

كار اقوام و ملل نايد درست

از عمل بنما كه حق در دست توست

اشكى چند بر افتراق هنديان

اى هماله اى اطك اى رود گنگ

زيستن تا كى چنان بى‏آب و رنگ

پيرمردان از فراست بى‏نصيب

نوجوانان از محبّت بى‏نصيب

شرق و غرب آزاد و ما نخجير غير

خشت ما سرمايه تعمير غير

زندگانى بر مراد ديگران

جاودان‏مرگ است نى خواب گران

نيست اين مرگى كه آيد ز آسمان

تخم او مى‏بالد از اعماق جان

صيد او نى مرده‏شو خواهد نه گور

نى هجوم دوستان از نزد و دور

جامه كس در غم او چاك نيست

دوزخ او آن سوى افلاك نيست

در هجوم روز حشر او را مجو

هست در امروز او فرداى او

هر كه اين‏جا دانه كشت اين‏جا درود

پيش حق آن بنده را بردن چه سود

امّتى كز آرزو نيشى نخورد

نقش او را فطرت از گيتى سترد

اعتبار تخت و تاج از ساحرى است

سخت چون سنگ اين زجاج از ساحرى است

درگذشت از حكم اين سحر مبين

كافرى از كفر و دين‏دارى ز دين

هنديان با يكدگر آويختند

فتنه‏هاى كهنه باز انگيختند

تا فرنگى‏قومى از مغرب‏زمين

ثالث آمد در نزاع كفر و دين

كس نداند جلوه آب از سراب

انقلاب اى انقلاب اى انقلاب

اى تو را هر لحظه فكر آب و گل

از حضور حق طلب يك زنده‏دل

آشيانش گرچه در آب و گل است

نُه فلك سرگشته اين يك دل است

تا نپندارى كه از خاك است او

از بلندى‏هاى افلاك است او

اين جهان او را حريم كوى دوست

از قباى لاله گيرد بوى دوست

هر نفس با روزگار اندر ستيز

سنگ ره از ضربت او ريزريز

آشناى منبر و دار است او

آتش خود را نگهدار است او

آب جوى و بحرها دارد به بر

مى‏دهد موجش ز توفانى خبر

زنده و پاينده بى‏نان تنور

ميرد آن ساعت كه گردد بى‏حضور

چون چراغ اندر شبستان بدن

روشن از وى خلوت و هم انجمن

اين‏چنين دل خودنگر الله‏مست

جز به درويشى نمى‏آيد به دست

اى جوان دامان او محكم بگير

در غلامى زاده‏اى آزاد مير

سياسيات حاضره

مى‏كند بند غلامان سخت‏تر

حرّيت مى‏خواند او را بى‏بصر

گرمى هنگامه جمهور ديد

پرده بر روى ملوكيّت كشيد

سلطنت را جامع اقوام گفت

كار خود را پخته كرد و خام گفت

در فضايش بال و پر نتوان گشود

با كليدش هيچ در نتوان گشود

گفت با مرغ قفس اين دردمند

آشيان در خانه صيّاد بند

هر كه سازد آشيان در دشت و مَرغ

او نباشد ايمن از شاهين و چرغ

از فسونش مرغ زيرك دانه‏مست

ناله‏ها اندر گلوى خود شكست

حرّيت خواهى به پيچاكش ميفت

تشنه مير و بر نم تاكش ميفت

الحذر از گرمى گفتار او

الحذر از حرف پهلودار او

چشم‏ها از سرمه‏اش بى‏نورتر

بنده مجبور از او مجبورتر

از شراب ساتگينش الحذر

از قمار بدنشينش الحذر

از خودى غافل نگردد مرد حر

حفظ خود كن حَبّ افيونش مخور

پيش فرعونان بگو حرف كليم

تا كند ضرب تو دريا را دو نيم

داغم از رسوايى اين كاروان

در امير او نديدم نور جان

تن‏پرست و جاه‏مست و كم‏نگه

اندرونش بى‏نصيب از «لا اله»

در حرم زاد و كليسا را مريد

پرده ناموس ما را بردريد

دامن او را گرفتن ابلهى است

سينه او از دل روشن تهى است

اندر اين ره تكيه بر خود كن كه مرد

صيد آهو با سگ كورى نكرد

آه از قومى كه چشم از خويش بست

دل به غيرالله داد از خود گسست

تا خودى در سينه ملّت بمرد

كوه كاهى كرد و باد او را ببرد

گرچه دارد «لا اله» اندر نهاد

از بطون او مسلمانى نزاد

آن كه بخشد بى‏يقينان را يقين

آن كه لرزد از سجود او زمين

آن كه زير تيغ گويد «لا اله»

آن كه از خونش برويد «لا اله»

آن سرور آن سوز مشتاقى نماند

در حرم صاحب‏دلى باقى نماند

اى مسلمان اندر اين دير كهن

تا كجا باشى به بند اهرمن

جهد با توفيق و لذّت در طلب

كس نيايد بى‏نياز نيم‏شب

زيستن تا كى به بحر اندر چو خس

سخت شو چون كوه از ضبط نفس

گرچه دانا حال دل با كس نگفت

از تو درد خويش نتوانم نهفت

تا غلامم در غلامى زاده‏ام

ز آستان كعبه دور افتاده‏ام

چون به نام مصطفى خوانم درود

از خجالت آب مى‏گردد وجود

عشق مى‏گويد كه اى محكوم غير

سينه تو از بتان مانند دير

تا ندارى از محمّد رنگ و بو

از درود خود ميالا نام او

از قيام بى‏حضور من مپرس

از سجود بى‏سرور من مپرس

جلوه حق گرچه باشد يك نفس

قسمت مردان آزاد است و بس

مرد آزادى چو آيد در سجود

در طوافش گرم‏رو چرخ كبود

ما غلامان از جلالش بى‏خبر

از جمال لازوالش بى‏خبر

از غلامى لذّت ايمان مجو

گر چه باشد حافظ قرآن مجو

مؤمن است و پيشه او آزرى است

دين و عرفانش سراپا كافرى است

در بدن دارى اگر سوز حيات

هست معراج مسلمان در صلات

ور ندارى خون گرم اندر بدن

سجده تو نيست جز رسم كهن

عيد آزادان شكوه ملك و دين

عيد محكومان هجوم مؤمنين

حرفى چند با امّت عربيه

اى در و دشت تو باقى تا ابد

نعره لا قيصر و كسرى كه زد

در جهان نزد و دور و دير و زود

اوّلين خواننده قرآن كه بود

رمز «الّا الله» كه را آموختند

اين چراغ اوّل كجا افروختند

علم و حكمت ريزه‏اى از خوان كيست؟

آيه «فاصبحتم» اندر شان كيست

از دم سيراب آن امّى‏لقب

لاله رست از ريگ صحراى عرب

حرّيت پرورده آغوش اوست

يعنى امروز امم از دوش اوست

او دلى در پيكر آدم نهاد

او نقاب از طلعت آدم گشاد

هر خداوند كهن را او شكست

هر كهن‏شاخ از نم او غنچه بست

سطوت بانگ صلات اندر نبرد

قرأتِ اَلصّافّات اندر نبرد

تيغ ايّوبى نگاه بايزيد

گنج‏هاى هر دو عالم را كليد

عقل و دل را مستى از يك جام مى

اختلاط ذكر و فكر روم و رى

علم و حكمت شرع و دين نظم امور

اندرون سينه دل‏ها ناصبور

حسن عالم‏سوز الحمرا و تاج

آن كه از قدّوسيان گيرد خراج

اين همه يك لحظه از اوقات اوست

يك تجلّى از تجلّيات اوست

ظاهرش اين جلوه‏هاى دل‏فروز

باطنش از عارفان پنهان هنوز

«حمد بى‏حد مر رسول پاك را

آن كه ايمان داد مشتى خاك را»

حق تو را برّان‏تر از شمشير كرد

ساربان را راكب تقدير كرد

بانك تكبير و صلات و حرب و ضرب

اندر آن غوغا گشاد شرق و غرب

اى خوش آن مجذوبى و دل‏بردگى

آه زين دل‏گيرى و افسردگى

كار خود را امّتان بردند پيش

تو ندانى قيمت صحراى خويش

امّتى بودى امم گرديده‏اى

بزم خود را خود ز هم پاشيده‏اى

هر كه از بند خودى وارست مرد

هر كه با بيگانگان پيوست مرد

آنچه تو با خويش كردى كس نكرد

روح پاك مصطفى آمد به درد

اى ز افسون فرنگى بى‏خبر

فتنه‏ها در آستين او نگر

از فريب او اگر خواهى امان

اشترانش را ز حوض خود بران

حكمتش هر قوم را بى‏چاره كرد

وحدت اعرابيان صدپاره كرد

تا عرب در حلقه دامش فتاد

آسمان يك دم امان او را نداد

قوّت از جمعيّت دين مبين

دين همه عزم است و اخلاص و يقين

تا ضميرش رازدان فطرت است

مرد صحرا پاسبان فطرت است

ساده و طبعش عيار زشت و خوب

از طلوعش صدهزار انجم غروب

بگذر از دشت و در و كوه و دمن

خيمه را اندر وجود خويش زن

طبع از باد بيابان كرده تيز

ناقه را سر ده به ميدان ستيز

عصر حاضر زاده ايّام توست

مستى او از مى گلفام توست

شارح اسرار او تو بوده‏اى

اوّلين معمار او تو بوده‏اى

تا به فرزندى گرفت او را فرنگ

شاهدى گرديد بى‏ناموس و ننگ

گر چه شيرين است و نوشين است او

كج خرام و شوخ و بى‏دين است او

مرد صحرا پخته‏تر كن خام را

بر عيار خود بزن ايّام را

پس چه بايد كرد اى اقوام شرق

آدميت زار ناليد از فرنگ

زندگى هنگامه برچيد از فرنگ

پس چه بايد كرد اى اقوام شرق

باز روشن مى‏شود ايّام شرق

در ضميرش انقلاب آمد پديد

شب گذشت و آفتاب آمد پديد

يورپ از شمشير خود بسمل فتاد

زير گردون رسم لادينى نهاد

گرگى اندر پوستين برّه‏اى

هر زمان اندر كمين برّه‏اى

مشكلات حضرت انسان از اوست

آدميت را غم پنهان از اوست

در نگاهش آدمى آب و گل است

كاروان زندگى بى‏منزل است

هر چه مى‏بينى ز انوار حق است

حكمت اشيا ز اسرار حق است

هر كه آيات خدا بيند حر است

اصل اين حكمت ز حكم «انظر» است

بنده مؤمن از او بهروزتر

هم به حال ديگران دلسوزتر

علم چون روشن كند آب و گلش

از خدا ترسنده‏تر گردد دلش

علم اشيا خاك ما را كيمياست

آه در افرنگ تأثيرش جداست

عقل و فكرش بى‏عيار خوب و زشت

چشم او بى‏نم دل او سنگ و خشت

علم از او رسواست اندر شهر و دشت

جبرييل از صحبتش ابليس گشت

دانش افرنگيان تيغى به دوش

در هلاك نوع انسان سخت‏كوش

با خسان اندر جهان خير و شر

درنسازد مستى علم و هنر

آه از افرنگ و از آيين او

آه از انديشه لادين او

علم حق را ساحرى آموختند

ساحرى نى كافرى آموختند

هر طرف صد فتنه مى‏آرد نفير

تيغ را از پنجه رهزن بگير

اى كه جان را باز مى‏دانى ز تن

سحر اين تهذيب لادينى شكن

روح شرق اندر تنش بايد دميد

تا بگردد قفل معنى را كليد

عقل اندر حكم دل يزدانى است

چون ز دل آزاد شد شيطانى است

زندگانى هر زمان در كشمكش

عبرت‏آموز است احوال حبش

شرع يورپ بى‏نزاع قيل و قال

برّه را كرده است بر گرگان حلال

نقش نو اندر جهان بايد نهاد

از كفن‏دزدان چه امّيد گشاد

در جنيوا چيست غير از مكر و فن

صيد تو اين ميش و آن نخجير من

نكته‏ها كو مى‏نگنجد در سخن

يك جهان آشوب و يك گيتى فتن

اى اسير رنگ پاك از رنگ شو

مؤمن خود كافر افرنگ شو

رشته سود و زيان در دست توست

آبروى خاوران در دست توست

اهل حق را زندگى از قوّت است

قوّت هر ملّت از جمعيّت است

رأى بى‏قوّت همه مكر و فسون

قوّت بى‏رأى جهل است و جنون

سوز و ساز و درد و داغ از آسياست

هم شراب و هم اياغ از آسياست

عشق را ما دلبرى آموختيم

شيوه آدمگرى آموختيم

هم هنر هم دين ز خاك خاور است

رشك گردون خاك پاك خاور است

وا نموديم آنچه بود اندر حجاب

آفتاب از ما و ما از آفتاب

هر صدف را گوهر از نيسان ماست

شوكت هر بحر از توفان ماست

روح خود در سوز بلبل ديده‏ايم

خون آدم در رگ گل ديده‏ايم

فكر ما جوياى اسرار وجود

زد نخستين زخمه بر تار وجود

داشتيم اندر ميان سينه داغ

بر سر راهى نهاديم اين چراغ

اى امين دولت تهذيب و دين

آن يد بيضا برآر از آستين

خيز و از كار امم بگشا گره

نشئه افرنگ را از سر بنه

نقشى از جمعيّت خاور فكن

وا ستان خود را ز دست اهرمن

دانى از افرنگ و از كار فرنگ

تا كجا در قيد زنّار فرنگ

زخم از او نشتر از او سوزن از او

ما و جوى خون و امّيد رفو

خود بدانى پادشاهى قاهرى است

قاهرى در عصر ما سوداگرى است

تخته دكّان شريك تخت و تاج

از تجارت نفع و از شاهى خراج

آن جهانبانى كه هم سوداگر است

بر زبانش خير و اندر دل شر است

گر تو مى‏دانى حسابش را درست

از حريرش نرم‏تر كرباس توست

بى‏نياز از كارگاه او گذر

در زمستان پوستين او مخر

كشتن بى‏حرب و ضرب آيين اوست

مرگ‏ها در گردش ماشين اوست

بورياى خود به قالينش مده

بيدق خود را به فرزينش مده

گوهرش تف‏دار و در لعلش رگ است

مشك اين سوداگر از ناف سگ است

رهزن چشم تو خواب مخملش

رهزن تو رنگ و آب مخملش

صد گره افكنده‏اى در كار خويش

از قماش او مكن دستار خويش

هوشمندى از خم او مى نخورد

هر كه خورد اندر همين مى‏خانه مرد

وقت سودا خندخند و كم‏خروش

ما چو طفلانيم و او شكّرفروش

محرم از قلب و نگاه مشترى است

يا رب! اين سحر است يا سوداگرى است؟

تاجران رنگ و بو بردند سود

ما خريداران همه كور و كبود

آنچه از خاك تو رست اى مرد حر

آن فروش و آن بپوش و آن بخور

آن نكوبينان كه خود را ديده‏اند

خود گليم خويش را بافيده‏اند

اى ز كار عصر حاضر بى‏خبر

چرب‏دستى‏هاى يورپ را نگر

قالى از ابريشم تو ساختند

باز او را پيش تو انداختند

چشم تو از ظاهرش افسون خورد

رنگ و آب او تو را از جا برد

واى آن دريا كه موجش كم تپيد

گوهر خود را ز غوّاصان خريد

در حضور رسالت‏مآب

شب سه آپريل سنه 1936 كه در دار الاقبال به هوپال بودم سيّد احمدخان – رحمةالله عليه را در خواب ديدم؛ فرمودند كه از علالت خويش در حضور رسالت‏مآب عرض كن

اى تو ما بى‏چارگان را ساز و برگ

وارهان اين قوم را از ترس مرگ

سوختى لات و منات كهنه را

تازه كردى كاينات كهنه را

در جهان ذكر و فكر انس و جان

تو صلوة صبح تو بانگ اذان

لذّت سوز و سرور از «لا اله»

در شب انديشه نور از «لا اله»

نى خداها ساختيم از گاو و خر

نى حضور كاهنان افكنده سر

نى سجودى پيش معبودان پير

نى طواف كوشك سلطان و مير

اين همه از لطف بى‏پايان توست

فكر ما پرورده احسان توست

ذكر تو سرمايه ذوق و سرور

قوم را دارد به فقر اندر غيور

اى مقام و منزل هر راهرو

جذب تو اندر دل هر راهرو

ساز ما بى‏صوت گرديد آن‏چنان

زخمه بر رگ‏هاى او آيد گران

در عجم گرديدم و هم در عرب

مصطفى ناياب و ارزان بولهب

اين مسلمان‏زاده روشن‏دماغ

ظلمت‏آباد ضميرش بى‏چراغ

در جوانى نرم و نازك چون حرير

آرزو در سينه او زودمير

اين غلام بن غلام بن غلام

حرّيت انديشه او را حرام

مكتب از وى جذبه دين درربود

از وجودش اين‏قدر دانم كه بود

اين ز خود بيگانه اين مست فرنگ

نان جو مى‏خواهد از دست فرنگ

نان خريد اين فاقه‏كش با جان پاك

داد ما را ناله‏هاى سوزناك

دانه‏چين مانند مرغان سراست

از فضاى نيلگون ناآشناست

آتش افرنگيان بگداختش

يعنى اين دوزخ دگرگون ساختش

شيخ مكتب كم‏سواد و كم‏نظر

از مقام او نداد او را خبر

مؤمن و از رمز مرگ آگاه نيست

در دلش «لا غالب الّا الله» نيست

تا دل او در ميان سينه مرد

مى‏نينديشد مگر از خواب و خورد

بهر يك نان نشتر لا و نعم

منّت صد كس براى يك شكم

از فرنگى مى‏خرد لات و منات

مؤمن و انديشه او سومنات

«قم باذنى» گوى و او را زنده كن

در دلش «الله هو» را زنده كن

ما همه افسونى تهذيب غرب

كشته افرنگيان بى‏حرب و ضرب

تو از آن قومى كه جام او شكست

وا نما يك بنده الله‏مست

تا مسلمان باز بيند خويش را

از جهانى برگزيند خويش را

شهسوارا يك نفس دركش عنان

حرف من آسان نيايد بر زبان

آرزو آيد كه نايد تا به لب

مى‏نگردد شوق محكوم ادب

آن بگويد لب گشاى اى دردمند

اين بگويد چشم بگشا لب ببند

گرد تو گردد حريم كاينات

از تو خواهم يك نگاه التفات

ذكر و فكر و علم و عرفانم تويى

كشتى و دريا و توفانم تويى

آهوى زار و زبون و ناتوان

كس به فتراكم نبست اندر جهان

اى پناه من حريم كوى تو

من به امّيدى رميدم سوى تو

آن نوا در سينه پروردن كجا

وز دمى صد غنچه واكردن كجا

نغمه من در گلوى من شكست

شعله‏اى از سينه‏ام بيرون نجست

در نفس سوز جگر باقى نماند

لطف قرآن سحر باقى نماند

ناله‏اى كو مى‏نگنجد در ضمير

تا كجا در سينه‏ام ماند اسير

يك فضاى بى‏كران مى‏بايدش

وسعت نه آسمان مى‏بايدش

آه زان دردى كه در جان و تن است

گوشه چشم تو داروى من است

در نسازد با دواها جان زار

تلخ و بويش بر مشامم ناگوار

كار اين بيمار نتوان برد پيش

من چو طفلان نالم از داروى خويش

تلخى او را فريبم از شكر

خنده‏ها در لب بدوزد چاره‏گر

چون بصيرى از تو مى‏خواهم گشود

تا به من باز آيد آن روزى كه بود

مهر تو بر عاصيان افزون‏تر است

در خطابخشى چو مهر مادر است

با پرستاران شب دارم ستيز

باز روغن در چراغ من بريز

اى وجود تو جهان را نوبهار

پرتو خود را دريغ از من مدار

خود بدانى قدر تن از جان بود

قدر جان از پرتو جانان بود

تا ز غيرالله ندارم هيچ اميد

يا مرا شمشير گردان يا كليد

فكر من در فهم دين چالاك و چست

تخم كردارى ز خاك من نرست

تيشه‏ام را تيزتر گردان كه من

محنتى دارم فزون از كوهكن

مؤمنم از خويشتن كافر نى‏ام

بر فسانم زن كه بدگوهر نى‏ام

گر چه كشت عمر من بى‏حاصل است

چيزكى دارم كه نام او دل است

دارمش پوشيده از چشم جهان

كز سُم شبديز تو دارد نشان

بنده‏اى را كو بخواهد ساز و برگ

زندگانى بى‏حضور خواجه مرگ

اى كه دادى كرد را سوز عرب

بنده خود را حضور خود طلب

بنده‏اى چون لاله داغى در جگر

دوستانش از غم او بى‏خبر

بنده‏اى اندر جهان نالان چو نى

تفته‏جان از نغمه‏هاى پى به پى

در بيابان مثل چوب نيم‏سوز

كاروان بگذشت و من سوزم هنوز

اندر اين دشت و در پهناورى

بو كه آيد كاروان ديگرى

جان ز مهجورى بنالد در بدن

ناله من واى من اى واى من

مثنوى مسافر

يعنى سياحت چندروزه افغانستان

اكتبر سنه 33

بسم الله الرّحمن الرّحيم

نادر افغان شه درويش‏خو

رحمت حق بر روان پاك او

كار ملّت محكم از تدبير او

حافظ دين مبين شمشير او

چون ابوذر خودگداز اندر نماز

ضربتش هنگام كين خاراگُداز

از غم دين در دلش چون لاله داغ

در شب خاور وجود او چراغ

در نگاهش مستى ارباب ذوق

جوهر جانش سراپا جذب و شوق

خسروى‏شمشير و درويشى‏نگه

هر دو گوهر از محيط «لا اله»

فقر و شاهى و ارادت مصطفاست

اين تجلّى‏هاى ذات مصطفاست

اين دو قوّت از وجود مؤمن است

اين قيام و آن سجود مؤمن است

فقر سوز و درد و داغ و آرزوست

فقر را در خون تپيدن آبروست

فقر نادر آخر اندر خون تپيد

آفرين بر فقر آن مرد شهيد

اى صبا اى ره‏نورد تيزگام

در طواف مرقدش نرمك خرام

شاه در خواب است پا آهسته نه

غنچه را آهسته‏تر بگشا گره

از حضور او مرا فرمان رسيد

آن كه جان تازه در خاكم دميد

سوختيم از گرمى آواز تو

اى خوش آن قومى كه داند راز تو

از غم تو ملّت ما آشناست

مى‏شناسم اين نواها از كجاست

اى به آغوش سحاب ما چو برق

روشن و تابنده از نور تو شرق

يك زمان در كوهسار ما درخش

عشق را باز آن تب و تابى ببخش

تا كجا در بندها باشى اسير

تو كليمى راه سينايى بگير

طى نمودم باغ و راغ و دشت و در

چون صبا بگذشتم از كوه و كمر

خيبر از مردان حق بيگانه نيست

در دل او صدهزار افسانه‏اى است

جاده كم ديدم از او پيچيده‏تر

ياوه گردد در خم و پيچش نظر

سبزه در دامان كهسارش مجوى

از ضميرش برنيايد رنگ و بوى

سرزمينى كبك او شاهين‏مزاج

آهوى او گيرد از شيران خراج

در فضايش جرّه‏بازان تيزچنگ

لرزه بر تن از نهيبشان پلنگ

ليكن از بى‏مركزى آشفته‏روز

بى‏نظام و ناتمام و نيم‏سوز

فرّ بازان نيست در پروازشان

از تذروان پست‏تر پروازشان

آه قومى بى‏تب و تاب حيات

روزگارش بى‏نصيب از واردات

آن يكى اندر سجود اين در قيام

كار و بارش چون صلات بى‏امام

ريزريز از سنگ او ميناى او

آه از امروز بى‏فرداى او

خطاب به اقوام سرحد

اى ز خود پوشيده خود را بازياب

در مسلمانى حرام است اين حجاب

رمز دين مصطفى دانى كه چيست

فاش‏ديدن خويش را شاهنشهى است

چيست دين دريافتن اسرار خويش

زندگى مرگ است بى‏ديدار خويش

آن مسلمانى كه بيند خويش را

از جهانى برگزيند خويش را

از ضمير كاينات آگاه اوست

تيغ «لا موجود الّا الله» اوست

در مكان و لامكان غوغاى او

نه سپهر آواره در پهناى او

تا دلش سرّى ز اسرار خداست

حيف اگر از خويشتن ناآشناست

بنده حق وارث پيغمبران

او نگنجد در جهان ديگران

تا جهان ديگرى پيدا كند

اين جهان كهنه را بر هم زند

زنده مرد از غير حق دارد فراغ

از خودى اندر وجود او چراغ

پاى او محكم به رزم خير و شر

ذكر او شمشير و فكر او سپر

صبحش از بانگى كه برخيزد ز جان

نى ز نور آفتاب خاوران

فطرت او بى‏جهات اندر جهات

او حريم و در طوافش كاينات

ذرّه‏اى از گرد راهش آفتاب

شاهد آمد بر عروج او كتاب

فطرت او را گشاد از ملّت است

چشم او روشن‏سواد از ملّت است

اندكى گم شو به قرآن و خبر

باز اى نادان به خويش اندر نگر

در جهان آواره‏اى بى‏چاره‏اى

وحدتى گم كرده‏اى صد پاره‏اى

بند غيرالله اندر پاى توست

داغم از داغى كه در سيماى توست

مير خيل از مكر پنهانى بترس

از ضياع روح افغانى بترس

ز آتش مردان حق مى‏سوزمت

نكته‏اى از پير روم آموزمت

رزق از حق جو مجو از زيد و عمرو

مستى از حق جو مجو از بنگ و خمر

گِل مخر گِل را مخور گِل را مجو

زان كه گِل‏خوار است دائم زردرو

دل بجو تا جاودان باشى جوان

از تجلّى چهره‏ات چون ارغوان

بنده باش و بر زمين رو چون سمند

چون جنازه نى كه بر گردن برند

شكوه كم كن از سپهر لاجورد

جز به گرد آفتاب خود مگرد

از مقام ذوق و شوق آگاه شو

ذرّه‏اى صيّاد مهر و ماه شو

عالم موجود را اندازه كن

در جهان خود را بلندآوازه كن

برگ و ساز كاينات از وحدت است

اندر اين عالم حيات از وحدت است

درگذر از رنگ و بوهاى كهن

پاك شو از آرزوهاى كهن

اين كهن‏سامان نيرزد با دو جو

نقش‏بند آرزوى تازه شو

زندگى بر آرزو دارد اساس

خويش را از آرزوى خود شناس

چشم و گوش و هوش تيز از آرزو

مشت خاكى لاله‏خيز از آرزو

هر كه تخم آرزو در دل نكشت

پايمال ديگران چون سنگ و خشت

آرزو سرمايه سلطان و مير

آرزو جام جهان‏بين فقير

آب و گل را آرزو آدم كند

آرزو ما را ز خود محرم كند

چون شرر از خاك ما برمى‏جهد

ذرّه را پهناى گردون مى‏دهد

پور آزر كعبه را تعمير كرد

از نگاهى خاك را اكسير كرد

تو خودى اندر بدن تعمير كن

مشت خاك خويش را اكسير كن

مسافر وارد مى‏شود به شهر كابل و حاضر مى‏شود به حضور اعلى‏حضرت شهيد

شهر كابل خطّه جنّت‏نظير

آب حيوان از رگ تاكش بگير

چشم صائب از سوادش سرمه‏چين

روشن و پاينده باد آن سرزمين

در ظلام شب سمنزارش نگر

بر بساط سبزه مى‏غلتد سحر

آن ديار خوش‏سواد آن پاك‏بوم

باد او خوش‏تر ز باد شام و روم

آب او برّاق و خاكش تابناك

زنده از موج نسيمش مرده‏خاك

نايد اندر حرف و صوت اسرار او

آفتابان خفته در كهسار او

ساكنانش سيرچشم و خوش‏گهر

مثل تيغ از جوهر خود بى‏خبر

قصر سلطانى كه نامش دل‏گشاست

زايران را گرد راهش كيمياست

شاه را ديدم در آن كاخ بلند

پيش سلطانى فقيرى دردمند

خلق او اقليم دل‏ها را گشود

رسم و آيين ملوك آنجا نبود

من حضور آن شه والاگهر

بى‏نوا مردى به دربار عمر

جانم از سوز كلامش در گداز

دست او بوسيدم از راه نياز

پادشاهى خوش‏كلام و ساده‏پوش

سخت‏كوش و نرم‏خوى و گرم‏جوش

صدق و اخلاص از نگاهش آشكار

دين و دولت از وجودش استوار

خاكى و از نوريان پاكيزه‏تر

از مقام فقر و شاهى باخبر

در نگاهش روزگار شرق و غرب

حكمت او رازدار شرق و غرب

شهريارى چون حكيمان نكته‏دان

رازدان مدّ و جزر امّتان

پرده‏ها از طلعت معنى گشود

نكته‏هاى ملك و دين را وانمود

گفت از آن آتش كه دارى در بدن

من تو را دانم عزيز خويشتن

هر كه او را از محبّت رنگ و بوست

در نگاهم هاشم و محمود اوست

در حضور آن مسلمان كريم

هديه آوردم ز قرآن عظيم

گفتم اين سرمايه اهل حق است

در ضمير او حيات مطلق است

اندر او هر ابتدا را انتهاست

حيدر از نيروى او خيبرگشاست

نشئه حرفم به خون او دويد

دانه‏دانه اشك از چشمش چكيد

گفت نادر در جهان بى‏چاره بود

از غم دين و وطن آواره بود

كوه و دشت از اضطرابم بى‏خبر

از غمان بى‏حسابم بى‏خبر

ناله با بانگ هزار آميختم

اشك با جوى بهار آميختم

غير قرآن غم‏گسار من نبود

قوّتش هر باب را بر من گشود

گفت‏وگوى خسرو والانژاد

باز با من جذبه‏اى سرشار داد

وقت عصر آمد صداى أَلصّلات

آن كه مؤمن را كند پاك از جهات

انتهاى عاشقان سوز و گداز

كردم اندر اقتداى او نماز

رازهاى آن قيام و آن سجود

جز به بزم محرمان نتوان گشود

بر مزار شهنشاه بابر خلدآشيان

بيا كه ساز فرنگ از نوا برافتاده است

درون پرده او نغمه نيست فرياد است

زمانه كهنه‏بتان را هزار بار آراست

من از حرم نگذشتم كه پخته‏بنياد است

درفش ملّت عثمانيان دوباره بلند

چه گويمت كه به تيموريان چه افتاده است؟

خوشا نصيب كه خاك تو آرميد اين‏جا

كه اين زمين ز طلسم فرنگ آزاد است

هزار مرتبه كابل نكوتر از دهلى است

«كه آن عجوزه عروس هزار داماد است»

درون ديده نگه دارم اشك خونين را

كه من فقيرم و اين دولت خداداد است

اگر چه پير حرم ورد «لا اله» دارد

كجا نگاه كه برّنده‏تر ز پولاد است

سفر به غزنى و زيارت مزار حكيم سنايى

از نوازش‏هاى سلطان شهيد

صبح و شامم صبح و شام روز عيد

نكته‏سنج خاوران هندى فقير

ميهمان خسرو كيوان‏سرير

تا ز شهر خسروى كردم سفر

شد سفر بر من سبك‏تر از حضر

سينه بگشادم به آن بادى كه پار

لاله رست از فيض او در كوهسار

آه غزنى آن حريم علم و فن

مرغزار شيرمردان كهن

دولت محمود را زيباعروس

از حنابندان او داناى طوس

خفته در خاكش حكيم غزنوى

از نواى او دل مردان قوى

آن حكيم غيب آن صاحب‏مقام

ترك‏جوش رومى از ذكرش تمام

من ز پيدا او ز پنهان در سرور

هر دو را سرمايه از ذوق حضور

او نقاب از چهره ايمان گشود

فكر من تقدير مؤمن وا نمود

هر دو را از حكمت قرآن سبق

او ز حق گويد من از مردان حق

در فضاى مرقد او سوختم

تا متاع ناله‏اى اندوختم

گفتم اى بيننده اسرار جان

بر تو روشن اين جهان و آن جهان

عصر ما وارفته آب و گل است

اهل حق را مشكل اندر مشكل است

مؤمن از افرنگيان ديد آنچه ديد

فتنه‏ها اندر حرم آمد پديد

تا نگاه او ادب از دل نخورد

چشم او را جلوه افرنگ برد

اى حكيم غيب امام عارفان

پخته از فيض تو خام عارفان

آنچه اندر پرده غيب است گوى

بو كه آب رفته باز آيد به جوى

روح حكيم سنايى از بهشت برين جواب مى‏دهد

رازدان خير و شر گشتم ز فقر

زنده و صاحب‏نظر گشتم ز فقر

يعنى آن فقرى كه داند راه را

بيند از نور خودى الله را

اندرون خويش جويد «لا اله»

در ته شمشير گويد «لا اله»

فكر جان كن چون زنان بر تن متن

همچو مردان گوى در ميدان فكن

سلطنت اندر جهان آب و گل

قيمت او قطره‏اى از خون دل

مؤمنان زير سپهر لاجورد

زنده از عشقند و نى از خواب و خورد

مى‏ندانى عشق و مستى از كجاست

اين شعاع آفتاب مصطفاست

زنده‏اى تا سوز او در جان توست

اين نگه‏دارنده ايمان توست

باخبر شو از رموز آب و گل

پس بزن بر آب و گل اكسير دل

دل ز دين سرچشمه هر قوّت است

دين همه از معجزات صحبت است

دين مجو اندر كتب اى بى‏خبر

علم و حكمت از كتب دين از نظر

بوعلى داننده آب و گل است

بى‏خبر از خستگى‏هاى دل است

نيش و نوش بوعلى‏سينا بهل

چاره‏سازى‏هاى دل از اهل دل

مصطفى بحر است و موج او بلند

خيز و اين دريا به جوى خويش بند

مدّتى بر ساحلش پيچيده‏اى

لطمه‏هاى موج او ناديده‏اى

يك زمان خود را به دريا درفكن

تا روان رفته بازآيد به تن

اى مسلمان جز به راه حق مرو

نااميد از رحمت عامى مشو

پرده را بگذار آشكارايى گزين

تا بلرزد از سجود تو زمين

دوش ديدم فطرت بى‏تاب را

روح آن هنگامه اسباب را

چشم او بر زشت و خوب كاينات

در نگاه او غيوب كاينات

دست او با آب و خاك اندر ستيز

آن به‏هم‏پيوسته و اين ريزريز

گفتمش در جست‏وجوى كيستى

در تلاش تار و پوى كيستى

گفت از حكم خداى ذوالمنن

آدمى نو سازم از خاك كهن

مشت خاكى را به صد رنگ آزمود

پى به پى تابيد و سنجيد و فزود

آخر او را آب و رنگ لاله داد

«لا اله» اندر ضمير او نهاد

باش تا بينى بهار ديگرى

از بهار باستان رنگين‏ترى

هر زمان تدبيرها دارد رقيب

تا نگيرى از بهار خود نصيب

بر درون شاخ گل دارم نظر

غنچه‏ها را ديده‏ام اندر سفر

لاله را در وادى و كوه و دمن

از دميدن باز نتوان داشتن

بشنو از مردى كه صاحب‏جستجوست

نغمه‏اى را كو هنوز اندر گلوست

بر مزار سلطان محمود عليه الرّحمة

خيزد از دل ناله‏ها بى‏اختيار

آه آن شهرى كه اين‏جا بود پار

آن ديار و كاخ و كو ويرانه‏اى است

آن شكوه و فال و فر افسانه‏اى است

گنبدى در طوف او چرخ برين

تربت سلطان محمود است اين

آن كه چون كودك لب از كوثر بشست

گفت در گهواره نام او نخست

برق سوزان تيغ بى‏زنهار او

دشت و در لرزنده از يلغار او

زير گردون آيت‏اللَّه رايتش

قدسيان قرآن‏سرا بر تربتش

شوخى فكرم مرا از من ربود

تا نبودم در جهان دير و زود

رخ نمود از سينه‏ام آن آفتاب

پردگى‏ها از فروغش بى‏حجاب

مهر گردون از جلالش در ركوع

از شعاعش دوش مى‏گردد طلوع

وارهيدم از جهان چشم و گوش

فاش چون امروز ديدم صبح دوش

شهر غزنين يك بهشت رنگ و بو

آب جوها نغمه‏خوان در كاخ و كو

قصرهاى او قطار اندر قطار

آسمان با قبّه‏هايش هم‏كنار

نكته‏سنج طوس را ديدم به بزم

لشكر محمود را ديدم به رزم

روح سير عالم اسرار كرد

تا مرا شوريده‏اى بيدار كرد

آن همه مشتاقى و سوز و سرور

در سخن چون رند بى‏پروا جسور

تخم اشكى اندر آن ويرانه كاشت

گفت‏وگوها با خداى خويش داشت

تا نبودم بى‏خبر از راز او

سوختم از گرمى آواز او

مناجات مرد شوريده در ويرانه غزنى

لاله بهر يك شعاع آفتاب

دارد اندر شاخ چندين پيچ و تاب

چون بهار او را كند عريان و فاش

گويدش جز يك نفس اين‏جا مباش

هر دو آمد يكدگر را ساز و برگ

من ندانم زندگى خوش‏تر كه مرگ

زندگى پى‏هم مصاف نيش و نوش

رنگ و نم امروز را از خون دوش

الامان از مكر ايّام الامان

الامان از صبح و از شام الامان

اى خدا اى نقش‏بند جان و تن

با تو اين شوريده دارد يك سخن

فتنه‏ها بينم در اين دير كهن

فتنه‏ها در خلوت و در انجمن

عالم از تقدير تو آمد پديد

يا خداى ديگر او را آفريد

ظاهرش صلح و صفا باطن ستيز

اهل دل را شيشه دل ريزريز

صدق و اخلاص و صفا باقى نماند

آن قدح بشكست و آن ساقى نماند

چشم تو بر لاله‏رويان فرنگ

آدم از افسونشان بى‏آب و رنگ

از كه گيرد ربط و ضبط اين كاينات

اى شهيد عشوه لات و منات

مرد حق آن بنده روشن‏نفس

نايب تو در جهان او بود و بس

او به بند نقره و فرزند و زن

گر توانى سومنات او شكن

اين مسلمان از پرستاران كيست

در گريبانش يكى هنگامه نيست

سينه‏اش بى‏سوز و جانش بى‏خروش

او سرافيل است و صور او خموش

قلب او نامحكم و جانش نژند

در جهان كالاى او ناارجمند

در مصاف زندگانى بى‏ثبات

دارد اندر آستين لات و منات

مرگ را چون كافران داند هلاك

آتش او كم‏بها مانند خاك

شعله‏اى از خاك او باز آفرين

آن طلب آن جست‏وجو باز آفرين

باز جذب اندرون او را بده

آن جنون ذوفنون او را بده

شرق را كن از وجودش استوار

صبح فردا از گريبانش برآر

بحر احمر را به چوب او شكاف

از شكوهش لرزه‏اى افكن به قاف

قندهار و زيارت خرقه مبارك

قندهار آن كشور مينوسواد

اهل دل را خاك او خاك مراد

رنگ‏ها بوها هواها آب‏ها

آب‏ها تابنده چون سيماب‏ها

لاله‏ها در خلوت كهسارها

نارها يخ بسته اندر نارها

كوى آن شهر است ما را كوى دوست

ساربان بربند محمل سوى دوست

مى‏سرايم ديگر از ياران نجد

از نوايى ناقه را آرم به وجد

غزل

از دير مغان آيم بى‏گردش صهبا مست

در منزل «لا» بودم از باده «الّا» مست

دانم كه نگاه او ظرف همه كس بيند

كرده است مرا ساقى از عشوه و ايما مست

وقت است كه بگشايم مى‏خانه رومى باز

پيران حرم ديدم در صحن كليسا مست

اين كار حكيمى نيست دامان كليمى گير

صد بنده ساحل مست يك بنده دريا مست

دل را به چمن بردم از باد چمن افسرد

ميرد به خيابان‏ها اين لاله صحرا مست

از حرف دلاويزش اسرار حرم پيدا

دى كافركى ديدم در وادى بطحا مست

سيناست كه فاران است يا رب! چه مقام است اين؟

هر ذرّه خاك من چشمى است تماشامست

خرقه آن «برزخ لايبغيان»

ديدمش در نكته «لى خرقتان»

دين او آيين او تفسير كل

در جبين او خط تقدير كل

عقل را او صاحب اسرار كرد

عشق را او تيغ جوهردار كرد

كاروان شوق را او منزل است

ما همه يك مشت خاكيم او دل است

آشكارا ديدنش اسراى ماست

در ضميرش مسجد اقصاى ماست

آمد از پيراهن او بوى او

داد ما را نعره الله هو

با دل من شوق بى‏پروا چه كرد

باده پرزور با مينا چه كرد

رقصد اندر سينه از زور جنون

تا ز راه ديده مى‏آيد برون

گفت من جبريلم و نور مبين

پيش از اين او را نديدم اين‏چنين

شعر رومى خواند و خنديد و گريست

يا رب اين ديوانه فرزانه كيست

در حرم با من سخن رندانه گفت

از مى و مغ‏زاده و پيمانه گفت

گفتمش اين حرف بى‏باكانه چيست

لب فروبند اين مقام خامشى است

من ز خون خويش پروردم تو را

صاحب آه سحر كردم تو را

بازياب اين نكته را اى نكته‏رس

عشق مردان ضبط احوال است و بس

گفت عقل و هوش آزار دل است

مستى و وارفتگى كار دل است

نعره‏ها زد تا فتاد اندر سجود

شعله آواز او بود او نبود

بر مزار حضرت احمدشاه‏بابا – عليه الرّحمة – مؤسّس ملّت افغانيّه

تربت آن خسرو روشن‏ضمير

از ضميرش ملّتى صورت‏پذير

گنبد او را حرم داند سپهر

بافروغ از طوف او سيماى مهر

مثل فاتح آن امير صف‏شكن

سكّه‏اى زد هم به اقليم سخن

ملّتى را داد ذوق جست‏وجو

قدسيان تسبيح‏خوان بر خاك او

از دل و دست گهرريزى كه داشت

سلطنت‏ها برد و بى‏پروا گذاشت

نكته‏سنج و عارف و شمشيرزن

روح پاكش با من آمد در سخن

گفت مى‏دانم مقام تو كجاست

نغمه تو خاكيان را كيمياست

خشت و سنگ از فيض تو داراى دل

روشن از گفتار تو سيناى دل

پيش ما اى آشناى كوى دوست

يك نفس بنشين كه دارى بوى دوست

اى خوش آن كو از خودى آيينه ساخت

وندر آن آيينه عالم را شناخت

پير گرديد اين زمين و اين سپهر

ماه كور از كورچشمى‏هاى مهر

گرمى هنگامه‏اى مى‏بايدش

تا نخستين رنگ و بو بازآيدش

بنده مؤمن سرافيلى كند

بانگ او هر كهنه را بر هم زند

اى تو را حق داد جان ناشكيب

تو ز سرّ ملك و دين دارى نصيب

فاش گو با پور نادر فاش گوى

باطن خود را به ظاهر فاش گوى

خطاب به پادشاه اسلام، اعلى‏حضرت ظاهرشاه ايّده الله بنصره

اى قباى پادشاهى بر تو راست

سايه تو خاك ما را كيمياست

خسروى را از وجود تو عيار

سطوت تو ملك و دولت را حصار

از تو اى سرمايه فتح و ظفر

تخت احمدشاه را شانى دگر

سينه‏ها بى‏مهر تو ويرانه به

از دل و از آرزو بيگانه به

آبگون تيغى كه دارى در كمر

نيم‏شب از تاب او گردد سحر

نيك مى‏دانم كه تيغ نادر است

من چه گويم باطن او ظاهر است

حرف شوق آورده‏ام از من پذير

از فقيرى رمز سلطانى بگير

اى نگاه تو ز شاهين تيزتر

گرد اين ملك خدادادى نگر

اين كه مى‏بينيم از تقدير كيست

چيست آن چيزى كه مى‏بايست و نيست؟

روز و شب آيينه تدبير ماست

روز و شب آيينه تقدير ماست

با تو گويم اى جوان سخت‏كوش

چيست فردا دختر امروز و دوش

هر كه خود را صاحب امروز كرد

گرد او گردد سپهر گردگرد

او جهان رنگ و بو را آبروست

دوش از او امروز از او فردا از اوست

مرد حق سرمايه روز و شب است

زان كه او تقدير خود را كوكب است

بنده صاحب‏نظر پير امم

چشم او بيناى تقدير امم

از نگاهش تيزتر شمشير نيست

ما همه نخجير او نخجير نيست

لرزد از انديشه آن پخته‏كار

حادثات اندر بطون روزگار

چون پدر اهل هنر را دوست دار

بنده صاحب‏نظر را دوست دار

همچو آن خلدآشيان بيدار زى

سخت‏كوش و پردم و كرّار زى

مى‏شناسى معنى كرّار چيست

اين مقامى از مقامات على است

امّتان را در جهان بى‏ثبات

نيست ممكن جز به كرّارى حيات

سرگذشت آل عثمان را نگر

از فريب غربيان خونين‏جگر

تا ز كرّارى نصيبى داشتند

در جهان ديگر علم افراشتند

مسلم هندى چرا ميدان گذاشت

همّت او بوى كرّارى نداشت

مشت خاكش آن‏چنان گرديده سرد

گرمى آواز من كارى نكرد

ذكر و فكر نادرى در خون توست

قاهرى با دلبرى در خون توست

اى فروغ ديده برنا و پير

سرّ كار از هاشم و محمود گير

هم از آن مردى كه اندر كوه و دشت

حق ز تيغ او بلندآوازه گشت

روزها شب‏ها تپيدن مى‏توان

عصر ديگر آفريدن مى‏توان

صد جهان باقى است در قرآن هنوز

اندر آياتش يكى خود را بسوز

باز افغان را از آن سوزى بده

عصر او را صبح نوروزى بده

ملّتى گم‏گشته كوه و كمر

از جبينش ديده‏ام چيزى دگر

زان كه بود اندر دل من سوز و درد

حق ز تقديرش مرا آگاه كرد

كار و بارش را نكو سنجيده‏ام

آنچه پنهان است پيدا ديده‏ام

مرد ميدان زنده از «الله هو»ست

زير پاى او جهان چارسوست

بنده‏اى كو دل به غيرالله نبست

مى‏توان سنگ از زجاج او شكست

او نگنجد در جهان چون و چند

تهمت ساحل به اين دريا مبند

چون ز روى خويش برگيرد حجاب

او حساب است او ثواب است او عذاب

برگ و ساز ما كتاب و حكمت است

اين دو قوّت اعتبار ملّت است

آن فتوحات جهان ذوق و شوق

اين فتوحات جهان تحت و فوق

هر دو انعام خداى لايزال

مؤمنان را آن جمال است اين جلال

حكمت اشيا فرنگى‏زاد نيست

اصل او جز لذّت ايجاد نيست

نيك اگر بينى مسلمان‏زاده است

اين گهر از دست ما افتاده است

چون عرب اندر اروپا پر گشاد

علم و حكمت را بنا ديگر نهاد

دانه آن صحرانشينان كاشتند

حاصلش افرنگيان برداشتند

اين پرى از شيشه اسلاف ماست

باز صيدش كن كه او اوقاف ماست

ليكن از تهذيب لادينى گريز

زان كه او با اهل حق دارد ستيز

فتنه‏ها اين فتنه‏پرداز آورد

لات و عزّا در حرم باز آورد

از فسونش ديده دل نابصير

روح از بى‏آبى او تشنه‏مير

لذّت بى‏تابى از دل مى‏برد

بلكه دل زين پيكر گل مى‏برد

كهنه‏دزدى غارت او بر ملاست

لاله مى‏نالد كه داغ من كجاست

حق نصيب تو كند ذوق حضور

بازگويم آنچه گفتم در زبور

مردن و هم زيستن اى نكته‏رس

اين همه از اعتبارات است و بس

مرد كر سوز نوا را مرده‏اى

لذّت صوت و صدا را مرده‏اى

پيش چنگى مست و مسرور است كور

پيش رنگى زنده در گور است كور

روح با حق زنده و پاينده است

ورنه اين را مرده آن را زنده است

آن كه «حىّ لايموت» آمد حق است

زيستن با حق حيات مطلق است

هر كه بى‏حق زيست جز مردار نيست

گر چه كس در ماتم او زار نيست

برخور از قرآن اگر خواهى ثبات

در ضميرش ديده‏ام آب حيات

مى‏دهد ما را پيام «لاتخف»

مى‏رساند بر مقام «لاتخف»

قوّت سلطان و مير از «لااله»

هيبت مرد فقير از «لااله»

تا دو تيغ لا و الّا داشتيم

«ماسواالله» را نشان نگذاشتيم

خاوران از شعله من روشن است

اى خنك مردى كه در عصر من است

از تب و تابم نصيب خود بگير

بعد از اين نايد چو من مرد فقير

گوهر درياى قرآن سفته‏ام

شرح رمز «صبغةالله» گفته‏ام

با مسلمانان غمى بخشيده‏ام

كهنه‏شاخى را نمى بخشيده‏ام

عشق من از زندگى دارد سراغ

عقل از صهباى من روشن‏اياغ

نكته‏هاى خاطرافروزى كه گفت

با مسلمان حرف پرسوزى كه گفت

همچو نى ناليدم اندر كوه و دشت

تا مقام خويش بر من فاش گشت

حرف شوق آموختم واسوختم

آتش افسرده باز افروختم

با من آه صبحگاهى داده‏اند

سطوت كوهى به كاهى داده‏اند

دارم اندر سينه نور «لا اله»

در شراب من سرود «لا اله»

فكر من گردون‏مسير از فيض اوست

جوى ساحل‏ناپذير از فيض اوست

پس بگير از باده من يك دو جام

تا درخشى مثل تيغ بى‏نيام

ارمغان حجاز

خوش آن راهى كه سامانى نگيرد

دل او پند ياران كم پذيرد

به آه سوزناكش سينه بگشاى

ز يك آهش غم صدساله ميرد

بسم الله الرّحمن الرّحيم

حضور حق

(1)

دل ما بى‏دلان بردند و رفتند

مثال شعله افسردند و رفتند

بيا يك لحظه با عامان درآميز

كه خاصان باده‏ها خوردند و رفتند

سخن‏ها رفت از بود و نبودم

من از خجلت لب خود كم گشودم

سجود زنده‏مردان مى‏شناسى

عيار كار من گير از سجودم

دل من در گشاد چون و چند است

نگاهش از مه و پروين بلند است

بده ويرانه‏اى در دوزخ او را

كه اين كافر بسى خلوت‏پسند است

چه شور است اين كه در آب و گل افتاد؟

ز يك دل عشق را صد مشكل افتاد

قرار يك نفس بر من حرام است

به من رحمى كه كارم با دل افتاد

جهان از خود برون‏آورده كيست

جمالش جلوه بى‏پرده كيست

مرا گويى كه از شيطان حذر كن

بگو با من كه او پرورده كيست

(2)

دل بى‏قيد من در پيچ و تابى است

نصيب من عتابى يا خطابى است

دل ابليس هم نتوانم آزرد

گناه گاه‏گاه من صوابى است

صبنت الكأس عنّا امّ عَمروٍ

و كان الكأس مجراها اليمينا

اگر اين است رسم دوستدارى

به ديوار حرم زن جام و مينا

به خود پيچيدگان در دل اسيرند

همه دردند و درمان‏ناپذيرند

سجود از ما چه مى‏خواهى كه شاهان

خرابى از ده ويران نگيرند

روم راهى كه او را منزلى نيست

از آن تخمى كه ريزم حاصلى نيست

من از غم‏ها نمى‏ترسم وليكن

مده آن غم كه شايان دلى نيست

مى من از تنك‏جامان نگه دار

شراب پخته از خامان نگه دار

شرار از نيستانى دورتر به

به خاصان بخش و از عامان نگه دار

تو را اين كشمكش اندر طلب نيست

تو را اين درد و داغ و تاب و تب نيست

از آن از لامكان بگريختم من

كه آن‏جا ناله‏هاى نيم‏شب نيست

ز من هنگامه‏اى ده اين جهان را

دگرگون كن زمين و آسمان را

ز خاك ما دگر آدم برانگيز

بكش اين بنده سود و زيان را

جهانى تيره‏تر با آفتابى

صواب او سراپا ناصوابى

ندانم تا كجا ويرانه‏اى را

دهى از خون آدم رنگ و آبى

غلامم جز رضاى تو نجويم

جز آن راهى كه فرمودى نپويم

وليكن گر به اين نادان بگويى

خرى را اسب تازى گو نگويم

(3)

دلى در سينه دارم بى‏سرورى

نه سوزى در كف خاكم نه نورى

بگير از من كه بر من بار دوش است

ثواب اين نماز بى‏حضورى

چه گويم قصّه دين و وطن را

كه نتوان فاش گفتن اين سخن را

مرنج از من كه از بى‏مهرى تو

بنا كردم همان دير كهن را

مسلمانى كه در بند فرنگ است

دلش در دست او آسان نيايد

ز سيمايى كه سودم بر در غير

سجودى بوذر و سلمان نيايد

نخواهم اين جهان و آن جهان را

مرا اين بس كه دانم رمز جان را

سجودى ده كه از سوز و سرورش

به وجد آرم زمين و آسمان را

چه مى‏خواهى از اين مرد تن‏آساى

به هر بادى كه آمد رفتم از جاى

سحر جاويد را در سجده ديدم

به صبحش چهره شامم بياراى

(4)

به آن قوم از تو مى‏خواهم گشادى

فقيهش بى‏يقينى كم‏سوادى

بسى ناديدنى را ديده‏ام من

مرا اى كاشكى مادر نزادى

نگاه تو عتاب‏آلود تا چند

بتان حاضر و موجود تا چند

در اين بت‏خانه اولاد براهيم

نمك‏پرورده نمرود تا چند

سرور رفته باز آيد كه نايد

نسيمى از حجاز آيد كه نايد

سر آمد روزگار اين فقيرى

دگر داناى راز آيد كه نايد

اگر مى‏آيد آن داناى رازى

بده او را نواى دل‏گدازى

ضمير امّتان را مى‏كند پاك

كليمى يا حكيمى نى‏نوازى

متاع من دل دردآشناى است

نصيب من فغان نارساى است

به خاك مرقد من لاله خوش‏تر

كه هم خاموش و هم خونين‏نواى است

(5)

دل از دست كسى بردن نداند

غم اندر سينه پروردن نداند

دم خود را دميدى اندر آن خاك

كه غير از خوردن و مردن نداند

دل ما از كنار ما رميده

به صورت مانده و معنى نديده

ز ما آن رانده درگاه خوش‏تر

حق او را ديده و ما را شنيده

نداند جبرييل اين هاى و هو را

كه نشناسد مقام جست‏وجو را

بپرس از بنده بى‏چاره خويش

كه داند نيش و نوش آرزو را

شب اين انجمن آراستم من

چو مه از گردش خود كاستم من

حكايت از تغافل‏هاى تو رفت

وليكن از ميان برخاستم من

چنين دور آسمان كم ديده باشد

كه جبريل امين را دل خراشد

چه خوش ديرى بنا كردند آن‏جا

پرستد مؤمن و كافر تراشد

(6)

عطا كن شور رومى سوز خسرو

عطا كن صدق و اخلاص سنايى

چنان با بندگى درساختم من

نگيرم گر مرا بخشى خدايى

(7)

مسلمان فاقه‏مست و ژنده‏پوش است

ز كارش جبرييل اندر خروش است

بيا نقش دگرملّت بريزيم

كه اين ملّت جهان را بار دوش است

دگرملّت كه كارى پيش گيرد

دگرملّت كه نوش از نيش گيرد

نگردد با يكى عالم رضامند

دو عالم را به دوش خويش گيرد

دگر قومى كه ذكر لاالهش

برآرد از دل شب صبحگاهش

شناسد منزلش را آفتابى

كه ريگ كهكشان روبد ز راهش

(8)

جهان توست در دست خسى چند

كسان او به بند ناكسى چند

هنرور در ميان كارگاهان

كشد خود را به عيش كركسى چند

مريدى فاقه‏مستى گفت با شيخ

كه يزدان را ز حال ما خبر نيست

به ما نزديك‏تر از شه رگ ماست

وليكن از شكم نزديك‏تر نيست

(9)

دگرگون كشور هندوستان است

دگرگون آن زمين و آسمان است

مجو از ما نماز پنجگانه

غلامان را صف‏آرايى گران است

ز محكومى مسلمان خودفروش است

گرفتار طلسم چشم و گوش است

ز محكومى رگان در تن چنان سست

كه ما را شرع و آيين بار دوش است

(10)

يكى اندازه كن سود و زيان را

چو جنّت جاودانى كن جهان را

نمى‏بينى كه ما خاكى‏نهادان

چه خوش آراستيم اين خاكدان را

تو مى‏دانى حيات جاودان چيست

نمى‏دانى كه مرگ جاودان چيست

از اوقات تو يك دم كم نگردد

اگر من جاودان باشم زيان چيست

(11)

به پايان چون رسد اين عالم پير

شود بى‏پرده هر پوشيده‏تقدير

مكن رسوا حضور خواجه ما را

حساب من ز چشم او نهان گير

بدن واماند و جانم در تك و پوست

سوى شهرى كه بطحا در ره اوست

تو باش اين‏جا و با خاصان بياميز

كه من دارم هواى منزل دوست

ادب‏گاهى است زير آسمان از عرش نازك‏تر

نفس‏گم‏كرده مى‏آيد جنيد و بايزيد اين‏جا

«عزّت بخارى»

حضور رسالت

(1)

«الا يا خيمگى خيمه فروهل

كه پيش‏آهنگ بيرون شد ز منزل»

خرد از راندن محمل فرو ماند

زمام خويش دادم در كف دل

نگاهى داشتم بر جوهر دل

تپيدم آرميدم در بر دل

رميدم از هواى قريه و شهر

به باد دشت وا كردم در دل

ندانم دل شهيد جلوه كيست

نصيب او قرار يك نفس نيست

به صحرا بردمش افسرده‏تر گشت

كنار آب جويى زار بگريست

مپرس از كاروان جلوه‏مستان

ز اسباب جهان بركنده‏دستان

به جانشان ز آواز جرس شور

چو از موج نسيمى در نيستان

به اين پيرى ره يثرب گرفتم

نواخوان از سرور عاشقانه

چو آن مرغى كه در صحرا سر شام

گشايد پر به فكر آشيانه

(2)

گناه عشق و مستى عام كردند

دليل پختگان را خام كردند

به آهنگ حجازى مى‏سرايم

«نخستين باده كاندر جام كردند»

چه پرسى از مقامات نوايم

نديمان كم شناسند از كجايم

گشادم رخت خود را اندر اين دشت

كه اندر خلوتش تنها سرايم

(3)

سحر با ناقه گفتم نرم‏تر رو

كه راكب خسته و بيمار و پير است

قدم مستانه زد چندان كه گويى

به پايش ريگ اين صحرا حرير است

مهار اى ساربان او را نشايد

كه جان او چو جان ما بصير است

من از موج خرامش مى‏شناسم

چو من اندر طلسم دل اسير است

نم اشك است در چشم سياهش

دلم سوزد ز آه صبحگاهش

همان مى كو ضميرم را برافروخت

پياپى ريزد از موج نگاهش

(4)

چه خوش صحرا كه در وى كاروان‏ها

درودى خواند و محمل براند

به ريگ گرم او آور سجودى

جبين را سوز تا داغى بماند

چه خوش صحرا كه شامش صبح‏خند است

شبش كوتاه و روز او بلند است

قدم اى راهرو آهسته‏تر نه

چو ما هر ذرّه او دردمند است

(5)

امير كاروان آن اعجمى كيست

سرود او به آهنگ عرب نيست

زند آن نغمه كز سيرابى او

خنك‏دل در بيابانى توان زيست

مقام عشق و مستى منزل اوست

چه آتش‏ها كه در آب و گل اوست

نواى او به هر دل سازگار است

كه در هر سينه قاشى از دل اوست

(6)

غم پنهان كه بى‏گفتن عيان است

چو آيد بر زبان يك داستان است

رهى پرپيچ و راهى خسته و زار

چراغش مرده و شب در ميان است

به راغان لاله رست از نوبهاران

به صحرا خيمه گستردند ياران

مرا تنهانشستن خوش‏تر آيد

كنار آب جوى كوهساران

(7)

گهى شعر عراقى را بخوانم

گهى جامى زند آتش به جانم

ندانم گرچه آهنگ عرب را

شريك نغمه‏هاى ساربانم

غم راهى نشاطآميزتر كن

فغانش را جنون‏انگيزتر كن

بگير اى ساربان راه درازى

مرا سوز جدايى تيزتر كن

(8)

بيا اى هم‏نفس با هم بناليم

من و تو كشته شأن جماليم

دو حرفى بر مراد دل بگوييم

به پاى خواجه چشمان را بماليم

حكيمان را بها كم‏تر نهادند

به نادان جلوه مستانه دادند

چه خوشبختى چه خرّم‏روزگارى

در سلطان به درويشى گشادند

جهان چارسو اندر بر من

هواى لامكان اندر سر من

چو بگذشتم از اين بام بلندى

چو گرد افتاد پرواز از پر من

در اين وادى زمانى جاودانى

ز خاكش بى‏صور رويد معانى

حكيمان با كليمان دوش بر دوش

كه اين‏جا كس نگويد «لن‏ترانى»

(9)

مسلمان آن فقير كج‏كلاهى

رميد از سينه او سوز آهى

دلش نالد چرا نالد نداند

نگاهى يا رسول‏الله نگاهى

تب و تاب دل از سوز غم توست

نواى من ز تأثير دم توست

بنالم زان كه اندر كشور هند

نديدم بنده‏اى كو محرم توست

شب هندى‏غلامان را سحر نيست

به اين خاك آفتابى را گذر نيست

به ما كن گوشه چشمى كه در شرق

مسلمانى ز ما بى‏چاره‏تر نيست

چه گويم زان فقير دردمندى

مسلمانى به گوهر ارجمندى

خدا اين سخت‏جان را يار بادا

كه افتاده است از بام بلندى

چه سان احوال او را بر لب آرم

تو مى‏بينى نهان و آشكارم

ز روداد دوصد سالش همين بس

كه دل چون كنده قصّاب دارم

هنوز اين چرخ نيلى كج‏خرام است

هنوز اين كاروان دور از مقام است

ز كار بى‏نظام او چه گويم

تو مى‏دانى كه ملّت بى‏امام است

نماند آن تاب و تب در خون نابش

نرويد لاله از كشت خرابش

نيام او تهى چون كيسه او

به طاق خانه ويران كتابش

دل خود را اسير رنگ و بو كرد

تهى از ذوق و شوق آرزو كرد

صفير شاهبازان كم شناسد

كه گوشش با طنين پشّه خو كرد

به روى او در دل ناگشاده

خودى اندر كف خاكش نزاده

ضمير او تهى از بانگ تكبير

حريم ذكر او از پا فتاده

گريبان‏چاك و بى‏فكر رفو زيست

نمى‏دانم چه سان بى‏آرزو زيست

نصيب اوست مرگ ناتمامى

مسلمانى كه بى «الله هو» زيست

حق آن ده كه مسكين و اسير است

فقير و غيرت او ديرمير است

به روى او در مى‏خانه بستند

در اين كشور مسلمان تشنه‏مير است

دگر پاكيزه كن آب و گل او

جهانى آفرين اندر دل او

هوا تيز و به دامانش دو صد چاك

بينديش از چراغ بسمل او

عروس زندگى در خلوتش غير

كه دارد در مقام نيستى سير

گنهكارى است پيش از مرگ در قبر

نكيرش از كليسا منكر از دير

به چشم او نه نور و نى سرور است

نه دل در سينه او ناصبور است

خدا آن امّتى را يار بادا

كه مرگ او ز جان بى‏حضور است

مسلمان‏زاده و نامحرم مرگ

ز بيم مرگ لرزان تا دم مرگ

دلى در سينه چاكش نديدم

دم بگسسته‏اى بود و غم مرگ

ملوكيت سراپا شيشه‏بازى است

از او ايمن نه رومى نى حجازى است

حضور تو غم ياران بگويم

به امّيدى كه وقت دل‏نوازى است

تن مرد مسلمان پايدار است

بناى پيكر او استوار است

طبيب نكته‏رس ديد از نگاهش

خودى اندر وجودش رعشه‏وار است

مسلمان شرمسار از بى‏كلاهى است

كه دينش مرد و فقرش خانقاهى است

تو دانى در جهان ميراث ما چيست

گليمى از قماش پادشاهى است

مپرس از من كه احوالش چه سان است؟

زمين بدگهر چون آسمان است

بر آن مرغى كه پروردى به انجير

تلاش دانه در صحرا گران است

به چشمش وا نمودم زندگى را

گشودم نكته فردا و دى را

توان اسرار جان را فاش‏تر گفت

بده نطق عرب اين اعجمى را

مسلمان گرچه بى‏خيل و سپاهى است

ضمير او ضمير پادشاهى است

اگر او را مقامش باز بخشند

جمال او جلال بى‏پناهى است

متاع شيخ اساطير كهن بود

حديث او همه تخمين و ظن بود

هنوز اسلام او زنّاردار است

حرم چون دير بود او برهمن بود

دگرگون كرد لادينى جهان را

ز آثار بدن گفتند جان را

از آن فقرى كه با صدّيق دادى

به شورى آور اين آسوده‏جان را

حرم از دير گيرد رنگ و بويى

بت ما پيرك ژوليده‏مويى

نيابى در بر ما تيره‏بختان

دلى روشن ز نور آرزويى

فقيران تا به مسجد صف كشيدند

گريبان شهنشاهان دريدند

چو آن آتش درون سينه افسرد

مسلمانان به درگاهان خزيدند

مسلمانان به خويشان در ستيزند

به جز نقش دويى بر دل نريزند

بنالند ار كسى خشتى بگيرد

از آن مسجد كه خود از وى گريزند

جبين را پيش غيرالله سوديم

چو گبران در حضور او سروديم

ننالم از كسى مى‏نالم از خويش

كه ما شايان شأن تو نبوديم

به دست مى‏كشان خالى اياغ است

كه ساقى را به بزم من فراغ است

نگه دارم درون سينه آهى

كه اصل او ز دود آن چراغ است

سبوى خانقاهان خالى از مى

كند مكتب ره طى‏كرده را طى

ز بزم شاعران افسرده رفتم

نواها مرده بيرون افتد از نى

مسلمانم غريب هر ديارم

كه با اين خاكدان كارى ندارم

به اين بى‏طاقتى در پيچ و تابم

كه من ديگر به غيرالله دچارم

به آن بالى كه بخشيدى پريدم

به سوز نغمه‏هاى خود تپيدم

مسلمانى كه مرگ از وى بلرزد

جهان گرديدم و او را نديدم

شبى پيش خدا بگريستم زار

مسلمانان چرا زارند و خوارند

ندا آمد نمى‏دانى كه اين قوم

دلى دارند و محبوبى ندارند

نگويم از فر و فالى كه بگذشت

چه سود از شرح احوالى كه بگذشت

چراغى داشتم در سينه خويش

فسرد اندر دو صد سالى كه بگذشت

نگهبان حرم معمار دير است

يقينش مرده و چشمش به غير است

ز انداز نگاه او توان ديد

كه نوميد از همه اسباب خير است

ز سوز اين فقير ره‏نشينى

بده او را ضمير آتشينى

دلش را روشن و پاينده گردان

ز امّيدى كه زايد از يقينى

گهى افتم گهى مستانه خيزم

چه خون بى‏تيغ و شمشيرى بريزم

نگاه التفاتى بر سر بام

كه من با عصر خويش اندر ستيزم

مرا تنهايى و آه و فغان به

سوى يثرب سفر بى‏كاروان به

كجا مكتب كجا مى‏خانه شوق

تو خود فرما مرا اين به كه آن به

پريدم در فضاى دل‏پذيرش

پرم تر گشت از ابر مطيرش

حرم تا در ضمير من فرو رفت

سرودم آنچه بود اندر ضميرش

به آن رازى كه گفتم پى نبردند

ز شاخ نخل من خرما نخوردند

من اى مير امم دل از تو خواهم

مرا ياران غزل‏خوانى شمردند

نه شعر است اين كه بر وى دل نهادم

گره از رشته معنى گشادم

به امّيدى كه اكسيرى زند عشق

مس اين مفلسان را تاب دادم

تو گفتى از حيات جاودان گوى

به گوش مرده‏اى پيغام جان گوى

ولى گويند اين حق‏ناشناسان

كه تاريخ وفات اين و آن گوى

رخم از درد پنهان زعفرانى

تراود خون ز چشم ارغوانى

سخن اندر گلوى من گره بست

تو احوال مرا ناگفته دانى

زبان ما غريبان از نگاهى است

حديث دردمندان اشك و آهى است

گشادم چشم و بربستم لب خويش

سخن اندر طريق ما گناهى است

خودى دادم ز خود نامحرمى را

گشادم در گل او زمزمى را

بده آن ناله گرمى كه از وى

بسوزم جز غم وى هر غمى را

درون ما به جز دود نفس نيست

به جز دست تو ما را دسترس نيست

دگر افسانه غم با كه گويم

كه اندر سينه‏ها غير از تو كس نيست

غريبى دردمندى نى‏نوازى

ز سوز نغمه خود در گدازى

تو مى‏دانى چه مى‏جويد چه خواهد

ولى از هر دو عالم بى‏نيازى

نم و رنگ از دم بادى نجويم

ز فيض آفتاب تو برويم

نگاهم از مه و پروين بلند است

سخن را بر مزاج كس نگويم

در آن دريا كه او را ساحلى نيست

دليل عاشقان غير از دلى نيست

تو فرمودى ره بطحا گرفتيم

وگر نه جز تو ما را منزلى نيست

مران از در كه مشتاق حضوريم

از آن دردى كه دادى ناصبوريم

بفرما هر چه مى‏خواهى به جز صبر

كه ما از وى دو صد فرسنگ دوريم

به افرنگى‏بتان دل باختم من

ز تاب ديريان بگداختم من

چنان از خويشتن بيگانه بودم

چو ديدم خويش را نشناختم من

مى از مى‏خانه مغرب چشيدم

به جان من كه درد سر خريدم

نشستم با نكويان فرنگى

از آن بى‏سودتر روزى نديدم

فقيرم از تو خواهم هر چه خواهم

دل كوهى خراش از برگ كاهم

مرا درس حكيمان درد سر داد

كه من پرورده فيض نگاهم

نه با ملّا نه با صوفى نشينم

تو مى‏دانى كه نه آنم نه اينم

نويس الله بر لوح دل من

كه هم خود را هم او را فاش بينم

دل ملّا گرفتار غمى نيست

نگاهى هست در چشمش نمى نيست

از آن بگريختم از مكتب او

كه در ريگ حجازش زمزمى نيست

سر منبر كلامش نيش‏دار است

كه او را صد كتاب اندر كنار است

حضور تو من از خجلت نگفتم

ز خود پنهان و بر ما آشكار است

دل صاحب‏دلان او برد يا من

پيام شوق او آورد يا من

من و ملّا ز كيش دين دو تيريم

بفرما بر هدف او خورد يا من

غريبم در ميان محفل خويش

تو خود گو با كه گويم مشكل خويش

از آن ترسم كه پنهانم شود فاش

غم خود را نگويم با دل خويش

دل خود را به دست كس ندادم

گره از روى كار خود گشادم

به غيرالله كردم تكيه يك بار

دوصد بار از مقام خود فتادم

همان سوز جنون اندر سر من

همان هنگامه‏ها اندر بر من

هنوز از جوش توفانى كه بگذشت

نياسوده است موج گوهر من

هنوز اين خاك داراى شرر هست

هنوز اين سينه را آه سحر هست

تجلّى ريز بر چشمم كه بينى

به اين پيرى مرا تاب نظر هست

نگاهم ز آنچه بينم بى‏نياز است

دل از سوز درونم در گداز است

من و اين عصر بى‏اخلاص و بى‏سوز

بگو با من كه آخر اين چه راز است

مرا در عصر بى‏سوز آفريدند

به خاكم جان پرشورى دميدند

چو نخ در گردن من زندگانى

تو گويى بر سر دارم كشيدند

نگيرد لاله و گل رنگ و بويم

درون سينه‏ام مرد آرزويم

غم پنهان به حرف اندر نگنجد

اگر گنجد چه گويم با كه گويم

من اندر مشرق و مغرب غريبم

كه از ياران محرم بى‏نصيبم

غم خود را بگويم با دل خويش

چه معصومانه غربت را فريبم

طلسم علم حاضر را شكستم

ربودم دانه و دامش گسستم

خدا داند كه مانند براهيم

به نار او چه بى‏پروا نشستم

به چشم من نگه آورده توست

فروغ «لا اله» آورده توست

دچارم كن به صبح «من رآنى»

شبم را تاب مه آورده توست

چو خود را در كنار خود كشيدم

به نور تو مقام خويش ديدم

در اين دير از نواى صبحگاهى

جهان عشق و مستى آفريدم

در اين عالم بهشت خرّمى هست

به شاخ او ز اشك من نمى هست

نصيب او هنوز آن ها و هو نيست

كه او در انتظار آدمى هست

بده او را جوان پاك‏بازى

سرورش از شراب خانه‏سازى

قوى بازوى او مانند حيدر

دل او از دو گيتى بى‏نيازى

بيا ساقى بگردان جام مى را

ز مى سوزنده‏تر كن سوز نى را

دگر آن دل بنه در سينه من

كه پيچم پنجه كاووس و كى را

جهان از عشق و عشق از سينه توست

سرورش از مى ديرينه توست

جز اين چيزى نمى‏دانم ز جبريل

كه او يك جوهر از آيينه توست

مرا اين سوز از فيض دم توست

به تاكم موج مى از زمزم توست

خجل ملك جم از درويشى من

كه دل در سينه من محرم توست

در اين بت‏خانه دل با كس نبستم

وليكن از مقام خود گسستم

ز من امروز مى‏خواهد سجودى

خداوندى كه دى او را شكستم

دميد آن لاله از مشت غبارم

كه خونش مى‏تراود از كنارم

قبولش كن ز راه دل‏نوازى

كه من غير از دلى چيزى ندارم

حضور ملّت بيضا تپيدم

نواى دل‏گدازى آفريدم

ادب گويد سخن را مختصر گوى

تپيدم آفريدم آرميدم

به صدق فطرت رندانه من

به سوز آه بى‏تابانه من

بده آن خاك را ابر بهارى

كه در آغوش گيرد دانه من

دلى بر كف نهادم دلبرى نيست

متاعى داشتم غارتگرى نيست

درون سينه من منزلى گير

مسلمانى ز من تنهاترى نيست

چو رومى در حرم دادم اذان من

از او آموختم اسرار جان من

به دور فتنه عصر كهن او

به دور فتنه عصر روان من

گلستانى ز خاك من برانگيز

نم چشمم به خون لاله آميز

اگر شايان نى‏ام تيغ على را

نگاهى ده چو شمشير على تيز

مسلمان تا به ساحل آرميده است

خجل از بحر و از خود نااميد است

جز اين مرد فقيرى دردمندى

جراحت‏هاى پنهانش كه ديده است

كه گفت او را كه آيد بوى يارى

كه داد او را اميد نوبهارى

چو آن سوز كهن رفت از دم او

كه زد بر نيستان او شرارى

ز بحر خود به جوى من گهر ده

متاع من به كوه و دشت و در ده

دلم نگشود از آن توفان كه دادى

مرا شورى ز توفانى دگر ده

به خلوت نى‏نوازى‏هاى من بين

به خلوت خودگدازى‏هاى من بين

گرفتم نكته فقر از نياكان

ز سلطان بى‏نيازى‏هاى من بين

به هر حالى كه بودم خوش سرودم

نقاب از روى هر معنى گشودم

مپرس از اضطراب من كه با دوست

دمى بودم دمى ديگر نبودم

شريك درد و سوز لاله بودم

ضمير زندگى را وا نمودم

ندانم با كه گفتم نكته شوق

كه تنها بودم و تنها سرودم

به نور تو برافروزم نگه را

كه بينم اندرون مهر و مه را

چو مى‏گويم مسلمانم بلرزم

كه دانم مشكلات «لا اله» را

به كوى تو گداز يك نوا بس

مرا اين ابتدا اين انتها بس

خراب جرأت آن رند پاكم

خدا را گفت ما را مصطفى بس

(12)

ز شوق آموختم آن هاى و هويى

كه از سنگى گشايد آب جويى

همين يك آرزو دارم كه جاويد

ز عشق تو بگيرد رنگ و بويى

يكى بنگر فرنگى كج‏كلاهان

تو گويى آفتابانند و ماهان

جوان ساده من گرم‏خون است

نگه دارش از اين كافرنگاهان

بده دستى زپاافتادگان را

به غيرالله دل‏نادادگان را

از آن آتش كه جان من برافروخت

نصيبى ده مسلمان‏زادگان را

(13)

تو هم آن مى بگير از ساغر دوست

كه باشى تا ابد اندر بر دوست

سجودى نيست اى عبدالعزيز اين

بروبم از مژه خاك در دوست

تو سلطان حجازى من فقيرم

ولى در كشور معنى اميرم

جهانى كو ز تخم «لا اله» رست

بيا بنگر به آغوش ضميرم

سراپا درد درمان‏ناپذيرم

نپندارى زبون و زار و پيرم

هنوزم در كمانى مى‏توان راند

ز كيش ملّتى افتاده تيرم

بيا با هم درآويزيم و رقصيم

ز گيتى دل برانگيزيم و رقصيم

يكى اندر حريم كوچه دوست

ز چشمان اشك خون ريزيم و رقصيم

تو را اندر بيابانى مقام است

كه شامش چون سحر آيينه‏فام است

به هر جايى كه خواهى خيمه گستر

طناب از ديگران جستن حرام است

مسلمانيم و آزاد از مكانيم

برون از حلقه نه آسمانيم

به ما آموختند آن سجده كز وى

بهاى هر خداوندى بدانيم

ز افرنگى‏صنم بيگانه‏تر شو

كه پيمانش نمى‏ارزد به يك جو

مجو از من كلام عارفانه

كه من دارم سرشتى عاشقانه

سرشك لاله‏گون را اندر اين باغ

بيفشانم چو شبنم دانه‏دانه

حضور ملّت

(1)

به حق دل بند و راه مصطفى رو

به منزل كوش مانند مه نو

در اين نيلى‏فضا هر دم فزون شو

مقام خويش اگر خواهى در اين دير

به حق دل بند و راه مصطفى رو

چو موج از بهر خود باليده‏ام من

به خود مثل گهر پيچيده‏ام من

از آن نمرود با من سرگران است

به تعمير حرم كوشيده‏ام من

بيا ساقى بگردان ساتگين را

بيفشان بر دو گيتى آستين را

حقيقت را به رندى فاش كردند

كه ملّا كم شناسد رمز دين را

بيا ساقى نقاب از رخ برافكن

چكيد از چشم من خون دل من

به آن لحنى كه نى شرقى نه غربى است

نوايى از مقام «لاتخف» زن

برون از سينه كش تكبير خود را

به خاك خويش زن اكسير خود را

خودى را گير و محكم گير و خوش زى

مده در دست كس تقدير خود را

مسلمان از خودى مرد تمام است

به خاكش تا خودى ميرد غلام است

اگر خود را متاع خويش دانى

نگه را جز به خود بستن حرام است

مسلمانان كه خود را فاش ديدند

به هر دريا چو گوهر آرميدند

اگر از خود رميدند اندر اين دير

به جان تو كه مرگ خود خريدند

گشودم پرده را از روى تقدير

مشو نوميد و راه مصطفى گير

اگر باور ندارى آنچه گفتم

ز دين بگريز و مرگ كافرى مير

به تركان بسته‏درها را گشادند

بناى مصريان محكم نهادند

تو هم دستى به دامان خودى زن

كه بى‏او ملك و دين كس را ندادند

هر آن قومى كه مى‏ريزد بهارش

نسازد جز به بوهاى رميده

ز خاكش لاله مى‏رويد وليكن

قبايى دارد از رنگ پريده

خدا آن ملّتى را سرورى داد

كه تقديرش به دست خويش بنوشت

به آن ملّت سر و كارى ندارد

كه دهقانش براى ديگران كشت

ز رازى حكمت قرآن بياموز

چراغى از چراغ او برافروز

ولى اين نكته را از من فرا گير

كه نتوان زيستن بى‏مستى و سوز

(2)

خودى

كسى كو بر خودى زد «لا اله» را

ز خاك مرده روياند نگه را

مده از دست دامان چنين مرد

كه ديدم در كمندش مهر و مه را

تو اى داناى دل‏آگاه درياب

به خود مثل نياكان راه درياب

چه سان مؤمن كند پوشيده را فاش

ز «لا موجود الّا الله» درياب

دل تو داغ پنهانى ندارد

تب و تاب مسلمانى ندارد

خيابان خودى را داده‏اى آب

از آن دريا كه توفانى ندارد

(3)

انا الحق

«انا الحق» جز مقام كبريا نيست

سزاى او چليپا هست يا نيست

اگر فردى بگويد سرزنش به

اگر قومى بگويد ناروا نيست

به آن ملّت «انا الحق» سازگار است

كه از خونش نم هر شاخسار است

نهان اندر جلال او جمالى

كه او را نه سپهر آيينه‏دار است

ميان امّتان والامقام است

كه آن امّت دو گيتى را امام است

نياسايد ز كار آفرينش

كه خواب‏وخستگى بر وى حرام است

وجودش شعله از سوز درون است

چو خس او را جهان چند و چون است

كند شرح «انا الحق» همّت او

پى هر «كن» كه مى‏گويد «يكون» است

پرد در وسعت گردون يگانه

نگاه او به شاخ آشيانه

مه و انجم گرفتار كمندش

به دست اوست تقدير زمانه

به باغان عندليبى خوش‏صفيرى

به راغان جرّه‏بازى زودگيرى

امير او به سلطانى فقيرى

فقير او به درويشى اميرى

به جام نو كهن‏مى از سبو ريز

فروغ خويش را بر كاخ و كو ريز

اگر خواهى ثمر از شاخ منصور

به دل «لا غالب الّا الله» فرو ريز

(4)

صوفى و ملّا

گرفتم حضرت ملّا ترش‏روست

نگاهش مغز را نشناسد از پوست

اگر با اين مسلمانى كه دارم

مرا از كعبه مى‏راند حق اوست

فرنگى صيد بست از كعبه و دير

صدا از خانقاهان رفت و لا غير

حكايت پيش ملّا بازگفتم

دعا فرمود يا رب عاقبت خير

به بند صوفى و ملّا اسيرى

حيات از حكمت قرآن نگيرى

به آياتش تو را كارى جز اين نيست

كه از ياسين او آسان بميرى

ز قرآن پيش خود آيينه آويز

دگرگون گشته‏اى از خويش بگريز

ترازويى بنه كردار خود را

قيامت‏هاى پيشين را برانگيز

ز من بر صوفى و ملّا سلامى

كه پيغام خدا گفتند ما را

ولى تأويلشان در حيرت انداخت

خدا و جبرييل و مصطفا را

ز دوزخ واعظ كافرگرى گفت

حديثى خوش‏تر از وى كافرى گفت

نداند آن غلام احوال خود را

كه دوزخ را مقام ديگرى گفت

مريدى خودشناسى پخته‏كارى

به پيرى گفت حرف نيش‏دارى

به مرگ ناتمامى جان‏سپردن

گرفتن روزى از خاك مزارى

پسر را گفت پيرى خرقه‏بازى

تو را اين نكته بايد حرز جان كرد

به نمرودان اين دور آشنا باش

ز فيضشان براهيمى توان كرد

(5)

رومى

به كام خود دگر آن كهنه‏مى ريز

كه با جامش نيرزد ملك پرويز

ز اشعار جلال‏الدّين رومى

به ديوار حريم دل بياويز

بگير از ساغرش آن لاله‏رنگى

كه تأثيرش دهد لعلى به سنگى

غزالى را دل شيرى ببخشد

بشويد داغ از پشت پلنگى

نصيبى بردم از تاب و تب او

شبم مانند روز از كوكب او

غزالى در بيابان حرم بين

كه ريزد خنده شير از لب او

سراپا درد و سوز آشنايى

وصال او زبان‏دان جدايى

جمال عشق گيرد از نى او

نصيبى از جلال كبريايى

گره از كار اين ناكاره وا كرد

غبار رهگذر را كيميا كرد

نى آن نى‏نواز پاك‏بازى

مرا با عشق و مستى آشنا كرد

به روى من در دل باز كردند

ز خاك من جهانى ساز كردند

ز فيض او گرفتم اعتبارى

كه با من ماه و انجم ساز كردند

خيالش با مه و انجم نشيند

نگاهش آن سوى پروين ببيند

دل بى‏تاب خود را پيش او نه

دم او رعشه از سيماب چيند

ز رومى گير اسرار فقيرى

كه آن فقر است محسود اميرى

حذر زان فقر و درويشى كه از وى

رسيدى بر مقام سربه‏زيرى

خودى تا گشت مهجور خدايى

به فقر آموخت آداب گدايى

ز چشم مست رومى وام كردم

سرورى از مقام كبريايى

مى روشن ز تاك من فرو ريخت

خوشا مردى كه در دامانم آويخت

نصيب از آتشى دارم كه اوّل

سنايى از دل رومى برانگيخت

خلافت فقر با تاج و سرير است

زهى دولت كه پايان‏ناپذير است

جوان‏بختا مده از دست اين فقر

كه بى‏او پادشاهى زودمير است

جوان‏مردى كه خود را فاش بيند

جهان كهنه را باز آفريند

هزاران انجمن اندر طوافش

كه او با خويشتن خلوت گزيند

به روى عقل و دل بگشاى هر در

بگير از پير هر مى‏خانه ساغر

در آن كوش از نياز سينه‏پرور

كه دامن پاك دارى آستين تر

خنك آن ملّتى بر خود رسيده

ز درد جستجو ناآرميده

درخش او ته اين نيلگون‏چرخ

چو تيغى از ميان بيرون كشيده

چه خوش زد ترك ملّاحى سرودى

رخ او احمرى چشمش كبودى

به دريا گر گره افتد به كارم

به جز توفان نمى‏خواهم گشودى

كسى كو داند اسرار يقين را

يكى‏بين مى‏كند چشم دوبين را

بياميزند چون نور دو قنديل

مينديش افتراق ملك و دين را

مسلمانى كه خود را امتحان كرد

غبار راه خود را آسمان كرد

شرار شوق اگر دارى نگه دار

كه با وى آفتابى مى‏توان كرد

(7)

شعراى عرب

بگو از من نواخوان عرب را

بهاى كم نهادم لعل لب را

از آن نورى كه از قرآن گرفتم

سحر كردم صد و سى ساله شب را

به جان‏ها آفريدم هاى و هو را

كف خاكى شمردم كاخ و كو را

شود روزى حريف بحر پرشور

ز آشوبى كه دادم آب جو را

تو هم بگذار آن صورت‏نگارى

مجو غير از ضمير خويش يارى

به باغ ما برآوردى پر و بال

مسلمان را بده سوزى كه دارى

به خاك ما دلى در دل غمى هست

هنوز اين كهنه‏شاخى را نمى هست

به افسون هنر آن چشمه بگشاى

درون هر مسلمان زمزمى هست

مسلمان بنده مولاصفات است

دل او سرّى از اسرار ذات است

جمالش جز به نور حق نبينى

كه اصلش در ضمير كاينات است

بده با خاك او آن سوز و تابى

كه زايد از شب او آفتابى

نوا آن زن كه از فيض تو او را

دگر بخشند ذوق انقلابى

مسلمانى غم دل در خريدن

چو سيماب از تب ياران تپيدن

حضور ملّت از خود درگذشتن

دگر بانگ «أنا الملّت» كشيدن

كسى كو فاش ديد اسرار جان را

نبيند جز به چشم خود جهان را

نوايى آفرين در سينه خويش

بهارى مى‏توان كردن خزان را

نگه دار آنچه در آب و گل توست

سرور و سوز و مستى حاصل توست

تهى ديدم سبوى اين و آن را

مى باقى به ميناى دل توست

شب اين كوه و دشت سينه‏تابى

نه در وى مرغكى نه موج آبى

نگردد روشن از قنديل رهبان

تو مى‏دانى كه بايد آفتابى

نكو مى‏خوان خط سيماى خود را

به دست آور رگ فرداى خود را

چو من پا در بيابان حرم نه

كه بينى اندر او پهناى خود را

(8)

اى فرزند صحرا

سحرگاهان كه روشن شد در و دشت

صدا زد مرغى از شاخ نخيلى

فرو هل خيمه‏اى فرزند صحرا

كه نتوان زيست بى‏ذوق رحيلى

عرب را حق دليل كاروان كرد

كه با او فقر خود را امتحان كرد

اگر فقر تهى‏دستان غيور است

جهانى را ته و بالا توان كرد

در آن شب‏ها خروش صبح فرداست

كه روشن از تجلّى‏هاى سيناست

تن و جان محكم از باد در و دشت

طلوع امّتان از كوه و صحراست

(9)

تو چه دانى كه در اين گرد سوارى باشد

دگر آيين تسليم و رضا گير

طريق صدق و اخلاص و وفا گير

مگو شعرم چنين است و چنان نيست

جنون زيركى از من فرا گير

چمن‏ها زان جنون ويرانه گردد

كه از هنگامه‏ها بيگانه گردد

از آن هويى كه افكندم در اين شهر

جنون ماند ولى فرزانه گردد

نخستين لاله صبح بهارم

پياپى سوزم از داغى كه دارم

به چشم كم مبين تنهايى‏ام را

كه من صد كاروان گل در كنارم

پريشانم چو گرد رهگذارى

كه بر دوش هوا گيرد قرارى

خوشا بختى و خرّم روزگارى

كه بيرون آيد از من شهسوارى

خوش آن قومى پريشان‏روزگارى

كه زايد از ضميرش پخته‏كارى

نمودش سرّى از اسرار غيب است

ز هر گردى برون نايد سوارى

به بحر خويش چون موجى تپيدم

تپيدم تا به توفانى رسيدم

دگر رنگى از اين خوش‏تر نديدم

به خون خويش تصويرش كشيدم

نگاهش پر كند خالى‏سبوها

دواند مى به تاك آرزوها

ز توفانى كه بخشد رايگانى

حريف بحر گردد آب جوها

چو برگيرد زمام كاروان را

دهد ذوق تجلّى هر نهان را

كند افلاكيان را آن‏چنان فاش

ته پا مى‏كشد نه آسمان را

مبارك‏باد كن آن پاك‏جان را

كه زايد آن امير كاروان را

ز آغوش چنين فرخنده‏مادر

خجالت مى‏دهم حور جنان را

دل اندر سينه گويد دلبرى هست

متاعى آفرين غارتگرى هست

به گوشم آمد از گردون دم مرگ

«شكوفه چون فروريزد برى هست»

(10)

خلافت و ملوكيت

عرب خود را به نور مصطفى سوخت

چراغ مرده مشرق برافروخت

وليكن آن خلافت راه گم كرد

كه اوّل مؤمنان را شاهى آموخت

خلافت بر مقام ما گواهى است

حرام است آنچه بر ما پادشاهى است

ملوكيت همه مكر است و نيرنگ

خلافت حفظ ناموس الهى است

درافتد با ملوكيت كليمى

فقيرى بى‏كلاهى بى‏گليمى

گهى باشد كه بازى‏هاى تقدير

بگيرد كار صرصر از نسيمى

هنوز اندر جهان آدم غلام است

نظامش خام و كارش ناتمام است

غلام فقر آن گيتى‏پناهم

كه در دينش ملوكيت حرام است

محبّت از نگاهش پايدار است

سلوكش عشق و مستى را عيار است

مقامش «عبدهو» آمد وليكن

جهان شوق را پروردگار است

(11)

ترك عثمانى

به ملك خويش عثمانى امير است

دلش آگاه و چشم او بصير است

نپندارى كه رست از بند افرنگ

هنوز اندر طلسم او اسير است

خنك مردان كه سحر او شكستند

به پيمان فرنگى دل نبستند

مشو نوميد و با خود آشنا باش

كه مردان پيش از اين بودند و هستند

به تركان آرزوى تازه دادند

بناى كارشان ديگر نهادند

وليكن كو مسلمانى كه بيند

نقاب از روى تقديرى گشادند

(12)

دختران ملّت

بهل اى دخترك اين دلبرى‏ها

مسلمان را نزيبد كافرى‏ها

منه دل بر جمال غازه‏پرورد

بياموز از نگه غارتگرى‏ها

نگاه توست شمشير خداداد

به زخمش جان ما را حق به ما داد

دل كامل‏عيار آن پاك‏جان برد

كه تيغ خويش را آب از حيا داد

ضمير عصر حاضر بى‏نقاب است

گشادش در نمود رنگ و آب است

جهان‏تابى ز نور حق بياموز

كه او با صد تجلّى در حجاب است

جهان را محكمى از امّهات است

نهادشان امين ممكنات است

اگر اين نكته را قومى نداند

نظام كار و بارش بى‏ثبات است

مرا داد اين خردپرور جنونى

نگاه مادر پاك‏اندرونى

ز مكتب چشم و دل نتوان گرفتن

كه مكتب نيست جز سحر و فسونى

خنك آن ملّتى كز وارداتش

قيامت‏ها ببيند كايناتش

چه پيش آيد چه پيش افتاد او را

توان ديد از جبين امّهاتش

اگر پندى ز درويشى پذيرى

هزار امّت بميرد تو نميرى

بتولى باش و پنهان شو از اين عصر

كه در آغوش شبّيرى بگيرى

(13)

عصر حاضر

چه عصر است اين كه دين فريادى اوست؟

هزاران بند در آزادى اوست

ز روى آدميت رنگ و نم برد

غلط نقشى كه از بهزادى اوست

نگاهش نقش‏بند كافرى‏ها

كمال صنعت او آزرى‏ها

حذر از حلقه بازارگانش

قمار است اين همه سوداگرى‏ها

جوانان را بدآموز است اين عصر

شب ابليس را روز است اين عصر

به دامانش مثال شعله پيچم

كه بى‏نور است و بى‏سوز است اين عصر

مسلمان فقر و سلطانى به هم كرد

ضميرش باقى و فانى به هم كرد

وليكن الامان از عصر حاضر

كه سلطانى به شيطانى به هم كرد

چه گويم رقص تو چون است و چون نيست

حشيش است اين نشاط اندرون نيست

به تقليد فرنگى پاى كوبى

به رگ‏هاى تو آن طغيان خون نيست

(14)

برهمن

در صد فتنه را بر خود گشادى

دو گامى رفتى و از پا فتادى

برهمن از بتان طاق خود آراست

تو قرآن را سر طاقى نهادى

برهمن را نگويم هيچ‏كاره

كند سنگ گران را پاره‏پاره

نيايد جز به زور دست و بازو

خدايى را تراشيدن ز خاره

نگه دارد برهمن كار خود را

نمى‏گويد به كس اسرار خود را

به من گويد كه از تسبيح بگذر

به دوش خود برد زنّار خود را

برهمن گفت برخيز از در غير

ز ياران وطن نايد به جز خير

به يك مسجد دو ملّا مى‏نگنجد

ز افسون بتان گنجد به يك دير

(15)

تعليم

تب و تابى كه باشد جاودانه

سمند زندگى را تازيانه

به فرزندان بياموز اين تب و تاب

كتاب و مكتب افسون و فسانه

ز علم چاره‏سازى بى‏گدازى

بسى خوش‏تر نگاه پاك‏بازى

نكوتر از نگاه پاك‏بازى

دلى از هر دو عالم بى‏نيازى

به آن مؤمن خدا كارى ندارد

كه در تن جان بيدارى ندارد

از آن از مكتب ياران گريزم

جوانى خود نگهدارى ندارد

ز من گير اين كه مردى كورچشمى

ز بيناى غلطبينى نكوتر

ز من گير اين كه نادانى نكوكيش

ز دانشمند بى‏دينى نكوتر

از آن فكر فلك‏پيما چه حاصل

كه گرد ثابت و سيّاره گردد

مثال پاره ابرى كه از باد

به پهناى فضا آواره گردد

ادب پيرايه نادان و داناست

خوش آن كو از ادب خود را بياراست

ندارم آن مسلمان‏زاده را دوست

كه در دانش فزود و از ادب كاست

تو را نوميدى از طفلان روا نيست

چه پروا گر دماغشان رسا نيست

بگو اى شيخ مكتب گر بدانى

كه دل در سينه‏شان هست يا نيست

به پور خويش دين و دانش آموز

كه تابد چون مه و انجم نگينش

به دست او اگر دادى هنر را

يد بيضاست اندر آستينش

نوا از سينه مرغ چمن برد

ز خون لاله آن سوز كهن برد

به اين مكتب به اين دانش چه نازى

كه نان در كف نداد و جان ز تن برد

خدايا وقت آن درويش خوش باد

كه دل‏ها از دمش چون غنچه بگشاد

به طفل مكتب ما اين دعا گفت

پى نانى به بند كس ميفتاد

كسى كو «لا اله» را در گره بست

ز بند مكتب و ملّا برون جست

به آن دين و به آن دانش مپرداز

كه از ما مى‏برد چشم و دل و دست

چو مى‏بينى كه رهزن كاروان كشت

چه پرسى كاروانى را چه سان كشت

مباش ايمن از آن علمى كه خوانى

كه از وى روح قومى مى‏توان كشت

جوانى خوش‏گلى رنگين‏كلاهى

نگاه او چو شيران بى‏پناهى

به مكتب علم ميشى را بياموخت

ميسّر نايدش برگ گياهى

شتر را بچّه او گفت در دشت

نمى‏بينم خداى چارسو را

پدر گفت اى پسر چون پا بلغزد

شتر هم خويش را بيند هم او را

(16)

تلاش رزق

پريدن از سر بامى به بامى

نبخشد جرّه‏بازان را مقامى

ز نخجيرى كه جز مشت پرى نيست

همان بهتر كه ميرى در كنامى

نگر خود را به چشم محرمانه

نگاه ماست ما را تازيانه

تلاش رزق از آن دادند ما را

كه باشد پرگشودن را بهانه

(17)

نهنگ با بچّه خويش

نهنگى بچّه خود را چه خوش گفت

به دين ما حرام آمد كرانه

به موج آويز و از ساحل بپرهيز

همه درياست ما را آشيانه

تو در دريا نه‏اى او در بر توست

به توفان درفتادن جوهر توست

چو يك دم از تلاطم‏ها بياسود

همين درياى تو غارتگر توست

(18)

خاتمه

نه از ساقى نه از پيمانه گفتم

حديث عشق بى‏باكانه گفتم

شنيدم آنچه از پاكان امّت

تو را با شوخى رندانه گفتم

به خود باز آ و دامان دلى گير

درون سينه خود منزلى گير

بده اين كشت را خونابه خويش

فشاندم دانه من تو حاصلى گير

حرم جز قبله قلب و نظر نيست

طواف او طواف بام و در نيست

ميان ما و بيت‏الله رمزى است

كه جبريل امين را هم خبر نيست

آدميّت احترام آدمى

باخبر شو از مقام آدمى

«جاويدنامه»

حضور عالم انسانى

تمهيد

(1)

بيا ساقى بيار آن كهنه‏مى را

جوان فرودين كن پير دى را

نوايى ده كه از فيض دم خويش

چو مشعل برفروزم چوب نى را

يكى از حجره خلوت برون آى

به باد صبحگاهى سينه بگشاى

خروش اين مقام رنگ و بو را

به قدر ناله مرغى بيَفزاى

(2)

زمانه فتنه‏ها آورد و بگذشت

خسان را در بغل پرورد و بگذشت

دو صد بغداد را چنگيزى او

چو گور تيره‏بختان كرد و بگذشت

بسا كس انده فردا كشيدند

كه دى مردند و فردا را نديدند

خنك مردان كه در دامان امروز

هزاران تازه‏تر هنگامه چيدند

(3)

چو بلبل ناله زارى ندارى

كه در تن جان بيدارى ندارى

در اين گلشن كه گل‏چينى حلال است

تو زخمى از سر خارى ندارى

بيا بر خويش پيچيدن بياموز

به ناخن سينه‏كاويدن بياموز

اگر خواهى خدا را فاش بينى

خودى را فاش‏تر ديدن بياموز

گله از سختى ايّام بگذار

كه سختى‏ناكشيده كم‏عيار است

نمى‏دانى كه آب جويباران

اگر بر سنگ غلتد خوش‏گوار است

كبوتر بچّه خود را چه خوش گفت

كه نتوان زيست با خوى حريرى

اگر ياهو زنى از مستى شوق

كله را از سر شاهين بگيرى

فتادى از مقام كبريايى

حضور دون‏نهادان چهره سايى

تو شاهينى وليكن خويشتن را

نگيرى تا به دام خود نيايى

خوشا روزى كه خود را بازگيرى

همين فقر است كو بخشد اميرى

حيات جاودان اندر يقين است

ره تخمين و ظن گيرى بميرى

تو هم مثل من از خود در حجابى

خنك روزى كه خود را بازيابى

مرا كافر كند انديشه رزق

تو را كافر كند علم كتابى

چه خوش گفت اشترى با كرّه خويش:

خنك آن كس كه داند كار خود را

بگير از ما كهن‏صحرانوردان

به پشت خويش بردن بار خود را

(4)

مرا ياد است از داناى افرنگ

بسا رازى كه از بود و عدم گفت

وليكن با تو گويم اين دو حرفى

كه با من پيرمردى از عجم گفت

الا اى كشته نامحرمى چند

خريدى از پى يك دل غمى چند

ز تأويلات ملّايان نكوتر

نشستن با خودآگاهى دمى چند

(5)

وجود است اين كه بينى يا نمود است

حكيم ما چه مشكل‏ها گشوده است

كتابى بر فن غوّاص بنوشت

وليكن در دل دريا نبوده است

به ضرب تيشه بشكن بيستون را

كه فرصت اندك و گردون دورنگ است

حكيمان را در اين انديشه بگذار

شرر از تيشه خيزد يا ز سنگ است

منه از كف چراغ آرزو را

به دست آور مقام هاى و هو را

مشو در چارسوى اين جهان گم

به خود باز آ و بشكن چارسو را

دل درياسكون بيگانه از توست

به جيبش گوهر يك‏دانه از توست

تو اى موج اضطراب خود نگه دار

كه دريا را متاع خانه از توست

دو گيتى را به خود بايد كشيدن

نبايد از حضور خود رميدن

به نور دوش بين امروز خود را

ز دوش امروز را نتوان ربودن

به ما اى لاله خود را وا نمودى

نقاب از چهره زيبا گشودى

تو را چون بردميدى لاله گفتند

به شاخ اندر چه سان بودى چه بودى؟

(6)

نگريد مرد از رنج و غم و درد

ز دوران كم نشيند بر دلش گرد

قياس او را مكن از گريه خويش

كه هست از سوز مستى گريه مرد

نپندارى كه مرد امتحان مرد

نميرد گرچه زير آسمان مرد

تو را شايان چنين مرگ است ورنه

ز هر مرگى كه خواهى مى‏توان مرد

اگر خاك تو از جان محرمى نيست

به شاخ تو هم از نيسان نمى نيست

ز غم آزاد شو دم را نگه دار

كه اندر سينه پردم غمى نيست

پريشان هر دم ما از غمى چند

شريك هر غمى نامحرمى چند

وليكن طرح فردايى توان ريخت

اگر دانى بهاى اين دمى چند

جوانمردى كه دل با خويشتن بست

رود در بحر و دريا ايمن از شست

نگه را جلوه‏مستى‏ها حلال است

ولى بايد نگه دارى دل و دست

از آن غم‏ها دل ما دردمند است

كه اصل او از اين خاك نژند است

من و تو زان غم شيرين ندانيم

كه اصل او ز افكار بلند است

مگو با من خداى ما چنين كرد

كه شستن مى‏توان از دامنش گرد

ته و بالا كن اين عالم كه در وى

قمارى مى‏برد نامرد از مرد

برون كن كينه را از سينه خويش

كه دود خانه از روزن برون به

ز كشت دل مده كس را خراجى

مشو اى دهخدا غارتگر ده

سحرها در گريبان شب اوست

دو گيتى را فروغ از كوكب اوست

نشان مرد حق ديگر چه گويم

چو مرگ آيد تبسّم بر لب اوست

(7)

به باد صبحدم شبنم بناليد

كه دارم از تو امّيد نگاهى

دلم افسرده شد از صحبت گل

چنان بگذر كه ريزم بر گياهى

(8)

دل

دل آن بحر است كو ساحل نورزد

نهنگ از هيبت موجش بلرزد

از آن سيلى كه صد هامون بگيرد

فلك با يك حباب او نيرزد

دل ما آتش و تن موج دودش

تپيده دم به دم ساز وجودش

به ذكر نيم‏شب جمعيّت او

چو سيمابى كه بندد چوب عودش

زمانه كار او را مى‏برد پيش

كه مرد خودنگهدار است درويش

همين فقر است و سلطانى كه دل را

نگه دارى چو دريا گوهر خويش

نه نيروى خودى را آزمودى

نه بند از دست و پاى خود گشودى

خرد زنجير بودى آدمى را

اگر در سينه او دل نبودى

تو مى‏گويى كه دل از خاك و خون است

گرفتار طلسم كاف و نون است

دل ما گر چه اندر سينه ماست

وليكن از جهان ما برون است

جهان مهر و مه زنّارى اوست

گشاد هر گره از زارى اوست

پيامى ده ز من هندوستان را

غلام آزاد از بيدارى اوست

من و تو كشت يزدان حاصل است اين

عروس زندگى را محمل است اين

غبار راه شد داناى اسرار

نپندارى كه عقل است اين دل است اين

گهى جوينده حسن غريبى

خطيبى منبر او از صليبى

گهى سلطان با خيل و سپاهى

ولى از دولت خود بى‏نصيبى

جهان دل جهان رنگ و بو نيست

در او پست و بلند و كاخ و كو نيست

زمين و آسمان و چارسو نيست

در اين عالم به جز «الله هو» نيست

نگه ديد و خرد پيمانه آورد

كه پيمايد جهان چارسو را

مى‏آشامى كه دل كردند نامش

به خويش اندر كشيد اين رنگ و بو را

محبّت چيست تأثير نگاهى است

چه شيرين زخمى از تير نگاهى است

به صيد دل روى تركش بينداز

كه اين نخجير نخجير نگاهى است

(9)

خودى

خودى روشن ز نور كبريايى است

رسايى‏هاى او از نارسايى است

جدايى از مقامات وصالش

وصالش از مقامات جدايى است

چو قومى درگذشت از گفت‏وگوها

ز خاك او برويد آرزوها

خودى از آرزو شمشير گيرد

دم او رنگ‏ها بُرَّد ز بوها

خودى را از وجود حق وجودى

خودى را از نمود حق نمودى

نمى‏دانم كه اين تابنده‏گوهر

كجا بودى اگر دريا نبودى

دلى چون صحبت گل مى‏پذيرد

همان دم لذّت خوابش بگيرد

شود بيدار چون من آفريند

چو من محكوم تن گردد بميرد

وصال ما وصال اندر فراق است

گشود اين گره غير از نظر نيست

گهر گم‏گشته آغوش درياست

وليكن آب بحر آب گهر نيست

كف خاكى كه دارم از در اوست

گل و ريحانم از ابر تر اوست

نه من را مى‏شناسم من نه او را

ولى دانم كه من اندر بر اوست

(10)

جبر و اختيار

يقين دانم كه روزى حضرت او

ترازويى نهد اين كاخ و كو را

از آن ترسم كه فرداى قيامت

نه ما را سازگار آيد نه او را

به روما گفت با من راهب پير

كه دارم نكته‏اى از من فرا گير

كند هر قوم پيدا مرگ خود را

تو را تقدير و ما را كشت تدبير

(11)

موت

شنيدم مرگ با يزدان چنين گفت

چه بى‏نم چشم آن كز گل بزايد

چو جان او بگيرم شرمسارم

ولى او را ز مردن عار نايد

ثباتش ده كه مير شش‏جهات است

به دست او زمام كاينات است

نگردد شرمسار از خوارى مرگ

كه نامحرم ز ناموس حيات است

(12)

بگو ابليس را

بگو ابليس را از من پيامى

تپيدن تا كجا در زير دامى

مرا اين خاكدانى خوش نيايد

كه صبحش نيست جز تمهيد شامى

جهان تا از عدم بيرون كشيدند

ضميرش سرد و بى‏هنگامه ديدند

به غير از جان ما سوزى كجا بود

تو را از آتش ما آفريدند

جدايى شوق را روشن‏بصر كرد

جدايى شوق را جوينده‏تر كرد

نمى‏دانم كه احوال تو چون است

مرا اين آب و گل از من خبر كرد

تو را از آستان خود براندند

رجيم و كافر و طاغوت خواندند

من از صبح ازل در پيچ و تابم

از آن خارى كه اندر دل نشاندند

تو مى‏دانى صواب و ناصوابم

نرويد دانه از كشت خرابم

نكردى سجده و از دردمندى

به خود گيرى گناه بى‏حسابم

بيا تا نرد را شاهانه بازيم)2(

جهان چارسو را درگدازيم

به افسون هنر از برگ كاهش

بهشتى اين سوى گردون بسازيم

(13)

ابليس خاكى و ابليس نارى

فساد عصر حاضر آشكار است

سپهر از زشتى او شرمسار است

اگر پيدا كنى ذوق نگاهى

دو صد شيطان تو را خدمت‏گزار است

به هر كو رهزنان چشم و گوشند

كه در تاراج دل‏ها سخت‏كوشند

گران‏قيمت گناهى با پشيزى

كه اين سوداگران ارزان فروشند

چه شيطانى خرامش واژگونى

كند چشم تو را كور از فسونى

من او را مرده‏شيطانى شمارم

كه گيرد چون تو نخجير زبونى

چه زهرابى كه در پيمانه اوست

كشد جان را و تن بيگانه اوست

تو بينى حلقه دامى كه پيداست

نه آن دامى كه اندر دانه اوست

بشر تا از مقام خود فتادست

به قدر محكمى او را گشادست

گنه هم مى‏شود بى‏لذّت و سرد

اگر ابليس تو خاكى‏نهادست

مشو نخجير ابليسان اين عصر

خسان را غمزه‏شان سازگار است

اصيلان را همان ابليس خوش‏تر

كه يزدان‏ديده و كامل‏عيار است

حريف ضرب او مرد تمام است

كه آن آتش‏نسب والامقام است

نه هر خاكى سزاوار نخ اوست

كه صيد لاغرى بر وى حرام است

ز فهم دون‏نهادان گرچه دور است

ولى اين نكته را گفتن ضرور است

به اين نوزاده‏ابليسان نسازد

گنهكارى كه طبع او غيور است

بيا تا كار اين امّت بسازيم

قمار زندگى مردانه بازيم

چنان ناليم اندر مسجد شهر

كه دل در سينه ملّا گدازيم

به ياران طريق

(1)

قلندر جرّه‏باز آسمان‏ها

به بال او سبك گردد گران‏ها

فضاى نيلگون نخجيرگاهش

نمى‏گردد به گرد آشيان‏ها

ز جانم نغمه «الله هو» ريخت

چو گرد از رخت هستى چارسو ريخت

بگير از دست من سازى كه تارش

ز سوز زخمه چون اشكم فرو ريخت

چو اشك اندر دل فطرت تپيدم

تپيدم تا به چشم او رسيدم

درخش من ز مژگانش توان ديد

كه من بر برگ كاهى كم چكيدم

مرا از منطق آيد بوى خامى

دليل او دليل ناتمامى

به رويم بسته‏درها را گشايد

دو بيت از پير رومى يا ز جامى

بيا از من بگير آن ديرساله

كه بخشد روح با خاك پياله

اگر آبش دهى از شيشه من

قد آدم برويد شاخ لاله

به دست من همان ديرينه‏چنگ است

درونش ناله‏هاى رنگ‏رنگ است

ولى بنوازمش با ناخن شير

كه او را تار از رگ‏هاى سنگ است

بگو از من به پرويزان اين عصر

نه فرهادم كه گيرم تيشه در دست

ز خارى كو خلد در سينه من

دل صد بيستون را مى‏توان خست

فقيرم ساز و سامانم نگاهى است

به چشمم كوه ياران برگ كاهى است

ز من گير اين كه زاغ دخمه بهتر

از آن بازى كه دست‏آموز شاهى است

در دل را به روى كس نبستم

نه از خويشان نه از ياران گسستم

نشيمن ساختم در سينه خويش

ته اين چرخ گردان خوش نشستم

در اين گلشن ندارم آب و جاهى

نصيبم نى قبايى نى كلاهى

مرا گلچين بدآموز چمن خواند

كه دادم چشم نرگس را نگاهى

دو صد دانا در اين محفل سخن گفت

سخن نازك‏تر از برگ سمن گفت

ولى با من بگو آن ديده‏ور كيست

كه خارى ديد و احوال چمن گفت

ندانم نكته‏هاى علم و فن را

مقام ديگرى دادم سخن را

ميان كاروان سوز و سرورم

سبك‏پى كرد پيران كهن را

نپندارى كه مرغ صبح‏خوانم

به جز آه و فغان چيزى ندانم

مده از دست دامانم كه يابى

كليد باغ را در آشيانم

به چشم من جهان جز رهگذر نيست

هزاران رهرو و يك هم‏سفر نيست

گذشتم از هجوم خويش و پيوند

كه از خويشان كسى بيگانه‏تر نيست

به اين نابودمندى بودن آموز

بهاى خويش را افزودن آموز

بيفت اندر محيط نغمه من

به توفانم چو دُر آسودن آموز

كهن‏پرورده اين خاكدانم

ولى از منزل خود دل‏گرانم

دميدم گرچه از فيض نم او

زمين را آسمان خود ندانم

ندانى تا نباشى محرم مرد

كه دل‏ها زنده گردد از دم مرد

نگه دارد ز آه و ناله خود را

كه خوددار است چون مردان غم مرد

نگاهى آفرين جان در بدن بين

به شاخان نادميده‏ياسمن بين

وگرنه مثل تيرى در كمانى

هدف را با نگاه تيرزن بين

خرد بيگانه ذوق يقين است

قمار علم و حكمت بدنشين است

دو صد بوحامد و رازى نيرزد

به نادانى كه چشمش راه‏بين است

قماش و نقره و لعل و گهر چيست

غلام خوش‏گل و زرّين‏كمر چيست

چو يزدان از دو گيتى بى‏نيازند

دگر سرمايه اهل هنر چيست

خودى را نشئه من عين هوش است

از آن مى‏خانه من كم‏خروش است

مى من گرچه ناصاف است دركش

كه اين ته‏جرعه خم‏هاى دوش است

تو را با خرقه و عمّامه كارى

من از خود يافتم بوى نگارى

همين يك چوب نى سرمايه من

نه چوب منبرى نى چوب دارى

چو ديدم جوهر آيينه خويش

گرفتم خلوت اندر سينه خويش

از اين دانشوران كور و بى‏ذوق

رميدم با غم ديرينه خويش

چو رخت خويش بربستم از اين خاك

همه گفتند با ما آشنا بود

وليكن كس ندانست اين مسافر

چه گفت و با كه گفت و از كجا بود

(2)

اگر دانادل و صافى‏ضمير است

فقيرى با تهى‏دستى امير است

به دوش منعم بى‏دين و دانش

قبايى نيست پالان حرير است

(3)

سجودى آورى دارا و جم را

مكن اى بى‏خبر رسوا حرم را

مبر پيش فرنگى حاجت خويش

ز طاق دل فرو ريز اين صنم را

شنيدم بيتكى از مرد پيرى

كهن‏فرزانه روشن‏ضميرى

اگر خود را به نادارى نگه داشت

دو گيتى را بگيرد آن فقيرى

نهان اندر دو حرفى سرّ كار است

مقام عشق منبر نيست دار است

براهيمان ز نمرودان نترسند

كه عود خام را آتش عيار است

مجو اى لاله از كس غم‏گسارى

چو من خواه از درون خويش يارى

به هر بادى كه آيد سينه بگشاى

نگه دار آن كهن‏داغى كه دارى

ز پيرى ياد دارم اين دو اندرز

نيايد جز به جان خويشتن زيست

گريز از پيش آن مرد فرودست

كه جان خود گرو كرد و به تن زيست

به ساحل گفت موج بى‏قرارى

به فرعونى كنم خود را عيارى

گهى بر خويش مى‏پيچم چو مارى

گهى رقصم به ذوق انتظارى

اگر اين آب و جاهى از فرنگ است

جبين خود منه جز بر در او

سرين را هم به چوبش ده كه آخر

حقى دارد به خر پالانگر او

فرنگى را دلى زير نگين نيست

متاع او همه ملك است دين نيست

خداوندى كه در طوف حريمش

صد ابليس است و يك روح‏الامين نيست

(4)

من و تو از دل و دين نااميديم

چو بوى گل ز اصل خود رميديم

دل ما مرد و دين از مردنش مرد

دو تا مرگى به يك سودا خريديم

مسلمانى كه داند رمز دين را

نسايد پيش غيرالله جبين را

اگر گردون به كام او نگردد

به كام خود بگرداند زمين را

دل بيگانه‏خو زين خاكدان نيست

شب و روزش ز دور آسمان نيست

تو خود وقت قيام خويش درياب

نماز عشق و مستى را اذان نيست

مقام شوق بى‏صدق و يقين نيست

يقين بى‏صحبت روح‏الامين نيست

گر از صدق و يقين دارى نصيبى

قدم بى‏باك نِه كس در كمين نيست

مسلمان را همين عرفان و ادراك

كه در خود فاش بيند رمز «لولاك»

خدا اندر قياس ما نگنجد

شناس آن را كه گويد «ما عرفناك»

به افرنگى‏بتان خود را سپردى

چه نامردانه در بت‏خانه مردى

خرد بيگانه دل سينه بى‏سوز

كه از تاب نياكان مى نخوردى

نه هر كس خودگر و هم خودگداز است

نه هر كس مست ناز اندر نياز است

قباى «لا اله» خونين‏قبايى است

كه بر بالاى نامردان دراز است

بسوزد مؤمن از سوز وجودش

گشود هر چه بستند از وجودش

جلال كبريايى در قيامش

جمال بندگى اندر سجودش

چه پرسى از نماز عاشقانه

ركوعش چون سجود محرمانه

تب و تاب يكى الله اكبر

نگنجد در نماز پنجگانه

دو گيتى را صلا از قرأت اوست

مسلمان لايموت از ركعت اوست

نداند كشته اين عصر بى‏سوز

قيامت‏ها كه در قدقامت اوست

(5)

فرنگ آيين رزّاقى بداند

به اين بخشد از او وا مى‏ستاند

به شيطان آن‏چنان روزى رساند

كه يزدان اندر آن حيران بماند

چه حاجت طول‏دادن داستان را

به حرفى گويم اسرار نهان را

جهان خويش با سوداگران داد

چه داند لامكان قدر مكان را

بهشتى بهر پاكان حرم هست

بهشتى بهر ارباب همم هست

بگو هندى مسلمان را كه خوش باش

بهشتى فى سبيل الله هم هست

(6)

قلندر ميل تقريرى ندارد

به جز اين نكته اكسيرى ندارد

از آن كشت خرابى حاصلى نيست

كه آب از خون شبّيرى ندارد

اشعار تازه‏ياب اقبال لاهورى

ابراز ارادت و منقبت حضرت امير عليه‏السّلام

اى محو ثناى تو زبان‏ها

اى يوسف كاروان جان‏ها

اى باب مدينه ی محبّت

اى نوح سفينه ی محبّت

اى ماحى نقش باطل من

اى فاتح خيبر دل من

اى سرّ خط وجوب و امكان

تفسير تو سوره‏هاى قرآن

اى مذهب عشق را نمازى

اى سينه تو امين رازى

اى سرّ نبوّت محمّد

اى وصف تو مدحت محمّد

گردون كه به رفعت ايستاده است

از بام بلند تو فتاده است

هر ذرّه درگهت چو منصور

در جوش ترانه اناالطّور

بى‏تو نتوان به او رسيدن

بى‏او نتوان به تو رسيدن

فردوس ز تو چمن در آغوش

از شأن تو حيرت آينه‏پوش

جانم به غلامى تو خوش‏تر

سر برزده‏ام ز جيب قنبر

هشيارم و مست باده تو

چون سايه ز پا فتاده تو

از هوش شدم مگر به هوشم

گويى كه نصيرى خموشم

دانم كه ادب به ضبط راز است

در پرده خامشى نياز است

امّا چه كنم كه مى تولّا

تند است بر او فتد ز مينا

ز انديشه عاقبت رهيدم

جنس غم آل تو خريدم

فكرم چو به جست‏وجو قدم زد

در دير شد و در حرم زد

در دشت طلب بسى دويدم

دامان چو گردباد چيدم

در آبله خارها خليده

صد لاله ته قدم دميده

افتاده گره به روى كارم

شرمنده دامن غبارم

پويان پى خضر سوى منزل

بر دوش خيال بسته محمل

جويان مى و شكست دامى

چون صبح به باد چيده دامى

پيچيده به خود چو موج دريا

آواره چو گردباد صحرا

وامانده ز درد نارسيدن

در آبله شكسته‏دامن

عشق تو دلم ربود ناگاه

از كار گره گشود ناگاه

آگاه ز هستى و عدم ساخت

بت‏خانه عقل را حرم ساخت

چون برق به خرمنم گذر كرد

از لذّت سوختن خبر كرد

بر باد متاع هستى‏ام داد

جامى ز مى حقيقى‏ام داد

سرمست شدم ز پا فتادم

چون عكس ز خود جدا فتادم

پيراهن ما و من دريدم

چون اشك ز چشم خود رهيدم

خاكم به فراز عرش بردى

زان راز كه با دلم سپردى

واصل به كنار كشتى‏ام شد

طوفان جمال زشتى‏ام شد

از عشق حكايتى ندارم

پرواى ملامتى ندارم

از جلوه علم بى‏نيازم

سوزم گريم تپم گدازم

نواى جهان‏آفرين نهضت حسينى عليه‏السّلام

بيا تا از اين انجمن بگذريم

از اين كاخ و كوى كهن بگذريم

دگر خيمه در كربلايى زنيم

به اين بى‏نوايى نوايى زنيم

نوايى كه آتش كند خاك را

نوايى كه واسوزد افلاك را

نوايى كه بى‏ساز تقدير نيست

نوايى كه بى‏ضرب شبّير نيست

اگر بنده‏اى اين نوايى زند

چو يزدان جهان‏آفرينى كند

اشعار پراكنده

نشئه از حال بگيريم و گذشتيم ز قال

نكته فلسفه دُرد ته جام است اين‏جا

اى كه تو پاس غلطكرده خود مى‏دارى

آنچه پيش تو سكون است حرام است اين‏جا

ما در اين ره نفس دهر برانداخته‏ايم

آفتاب سحر او لب بام است اين‏جا

تماشاى دل كن به هنگام شام

دهد شعله را آشيان زير آب

بشويد ز تن تا غبار سفر

زند غوطه در آب دل آفتاب

ده مرا فرصت «هو حق» دو سه روز دگرى

كه در اين دير كهن بنده بيدار كجاست

مير و ميرزا به سياست دل و دين باخته‏اند

جز برهمن‏پسرى محرم اسرار كجاست

حرف ناگفته مجال نفسى مى‏خواهد

ورنه ما را به جهان تو سر و كار كجاست

يك نفس جان نزار او تپيد اندر فرنگ

تا مژه بر هم زنيم از ماه و پروين برگذشت

اى خوشا مشت غبار او كه در جذب حرم

از كنار اندلس از ساحل بربر گذشت

خاك قدس او را به آغوش تمنّا درگرفت

سوى گردون رفت از آن راهى كه پيغمبر گذشت

مى‏نگنجد جز به آن خاكى كه پاك از رنگ و بوست

بنده‏اى كو از تميز اسود و احمر گذشت

جلوه او تا ابد باقى به چشم آسياست

گرچه آن نور نگاه خاور از خاور گذشت

صبا بگوى به افغان كوهسار از من

به منزلى رسد آن ملّتى كه خودنگر است

مريد پير خراباتيان خودبين شو

نگاه او ز عقاب گرسنه تيزتر است

ضمير توست كه نقش زمانه تو كشد

نه حركت فلك است اين نه گردش قمر است

دگر به سلسله كوهسار خود بنگر

كه تو كليمى و صبح تجلّى دگر است

بيا بيا كه به دامان نادر آويزيم

كه مرد پاك‏نهاد است و صاحب نظر است

يكى است ضربت اقبال و ضربت فرهاد

جز اين كه تيشه ما را نشانه بر جگر است

عجم هنوز نداند رموز دين ورنه

ز ديوبند حسين احمد اين چه بوالعجبى است

سرود بر سر منبر كه ملّت از وطن است

چه بى‏خبر ز مقام محمّد عربى است

به مصطفى برسان خويش را كه دين همه اوست

اگر به او نرسيدى تمام بولهبى است

هيچ مى‏دانى كه صورت‏بند هستى با فرانس

فكر رنگين و دل گرم و شراب ناب داد

روس را سرمايه جمعيّت ملّت ربود

قهر او كوه گران را لرزه سيماب داد

ملك و تدبير و تجارت را به انگلستان سپرد

جرمنى را چشم حيران و دل بى‏تاب داد

تا برانگيزد نواى حرّيت از ساز دهر

صدر جمهورى آمريكا را مضراب داد

هر كسى درخورد فطرت از جناب او ببرد

بهر ما چيزى نبود و خويش را با ما سپرد

خودآگهان كه از اين خاكدان جستند

طلسم مهر و سپهر و ستاره بشكستند

آن لاله صحرا كه خزان ديد و بيَفسرد

شيد دگر او را نمى از اشك سحر داد

حالى ز نواهى جگرسوز نياسود

تا لاله شبنم‏زده را داغ جگر داد

چشم آدم آن سوى افلاك نورش هم نيافت

از خيال مهر و مه انديشه گردآلود بود

من درون سينه خود سومناتى داشتم

آستان كعبه را ديدم جبين‏فرسود بود

صبر ايّوب وفاخو جزو جان اهل درد

گريه آدم سرشت دودمان اهل درد

اوج يك مشت غبار آستان اهل درد

جوهر رفعت بلاگردان شاه اهل درد

به آيين نوى در كشور هند

جهان ديگرى ايجاد كردند

غلامى را كه بود اندر شكنجه

دعا گفتند و نيم‏آزاد كردند

ز خار راه مترس اى جوان و همّت خواه

به منزلى نرسيد آن كه زحمتى نكشيد

مريد صوفى پيرم كه ساغر لبريز

به لب رساند بدان‏سان كه قطره‏اى نچكيد

چنان ز دست دويى شست دست خاطر خويش

كه وحشى تو هم از آهوى خيال رسيد

قطعه براى لوح مرقدى

گمان مدار كه انجام سوختن خاك است

سرشت عشق ز آميزش فنا پاك است

نگر كه صيد محبّت چه صيدگر آمد

عتاب موت هم از بستگان فتراك است

وداع غنچه پيامى ز آفرينش گل

گل است غنچه كه جيب حيات او چاك است

دمى نوا زدم و رخت از اين چمن بستم

كه آشيانه بلبل برون ز افلاك است

آن عزم بلند آور آن سوز جگر آور

شمشير پدر خواهى بازوى پدر آور

مزاج ناقه را مانند عرفى نيك مى‏بينم

چو محمل را گران بينم حدى را تيزتر خوانم

حميدالله‏خان اى ملك و ملّت را فروغ از تو

ز الطاف تو موج لاله خيزد از خيابانم

طواف مرقد حالى سزد ارباب معنى را

نواى او به جان‏ها افكند شورى كه مى‏دانم

بيا تا فقر و شاهى در حضور او به هم سازيم

تو بر خاكش گهر افشان و من برگ گل افشانم

غمين مشو كه به بند جهان گرفتاريم

طلسم‏ها شكند آن دلى كه ما داريم

تاب زن مثل گهر بر خويشتن پيچيده به

چشم راز زندگانى از نظر پوشيده به

زندگانى بحر آشوب است و زن پاياب او

موج و گردابش نگر پاياب او ناديده به

آشكارايى ز سرّ آفرينش دورى است

زان كه حفظ جوهر هر خالق از مستورى است

دوش مى‏گفتم به شمع منزل ويران خويش

گيسوى تو از پر پروانه دارد شانه‏اى

در جهان مثل چراغ لاله صحراستم

نى نصيب محفلى نى قسمت كاشانه‏اى

مدّتى مانند تو من هم‏نفس مى‏سوختم

در طواف شعله‏ام بالى نزد پروانه‏اى

مى‏تپد صد جلوه در جان امل‏فرسود من

برنمى‏خيزد از اين محفل دل ديوانه‏اى

از كجا اين آتش عالم‏فروز اندوختى

كرمك بى‏مايه را سوز كليم آموختى

در غم دنيا بسوز و ديگران را هم بسوز

گفتمت روشن حديثى گر توانى دار گوش

«بانگ درا»

اى كه حرف «اطلبوا لو كان بالصّين» گفته‏اى

گوهر حكمت به تار جان امّت سفته‏اى

اى كه بر دل‏ها رموز عشق آسان كرده‏اى

سينه‏ها را از تجلّى يوسفستان كرده‏اى

اى كه صد طور است پيدا از نشان پاى تو

خاك يثرب را تجلّى‏گاه عرفان كرده‏اى

اى كه ذات تو نهان در پرده عين عرب

روى خود را در نقاب ميم پنهان كرده‏اى

اى كه بعد تو نبوّت بهتر از مفهوم شرك

بزم را روشن ز نور شمع عرفان كرده‏اى

اى كه هم‏نام خدا باب ديار علم تو

امّى‏اى بودى و حكمت را نمايان كرده‏اى

آتش الفت به دامان ربوبيّت زدى

عالمى را صورت آيينه حيران كرده‏اى

فيض تو دشت عرب را مطمح انظار ساخت

خاك اين ويرانه را گلشن به دامان كرده‏اى

دل ننالد در فراق ماسواى نور تو

خشك‏چوبى را ز هجر خويش گريان كرده‏اى

گل‏فرستادن به بحر بى‏كران مى‏زيبدش

قطره بى‏مايه را هم‏دست توفان كرده‏اى

بى‏عمل را لطف تو «لاتقنطوا» آموز گشت

بس‏كه وا بر هر كسى باب دبستان كرده‏اى

هان دعا كن بهر ما اى مايه ايمان ما

پر شود از گوهر حكمت سر دامان ما

«نعت»

اى گل ز خار آرزو آزاد چون رسيده‏اى

تو هم ز خاك اين چمن مانند ما دميده‏اى

اى شبنم! از فضاى گل آخر ستم چه ديده‏اى؟

دامن ز سبزه چيده‏اى تا به فلك رميده‏اى

با من مگو كه مثل گل همراه شاخ بسته باش

مانند موج بو مرا آواره آفريده‏اى

از لوح خويشم باز پرس تو قصّه‏هاى جرم ما

آخر جواب ناسزا از لب ما شنيده‏اى

هنگامه دير يك طرف شورش كعبه يك طرف

از آفرينش جهان درد سر خريده‏اى

هستيم ما گداى تو يا تو گداى ماستى

بهر نياز سجده‏اى در پس ما دويده‏اى

افتى اگر به دست ما حلقه به گرد تو كشيم

هنگامه گرم كرده‏اى خود ز ميان رميده‏اى

اقبال غربت توام نشتر به دل همى‏زند

تو در هجوم عالمى يك آشنا نديده‏اى

تاريخ درگذشت خاورشناس، براون انگليسى در 1926

نازش اهل كمال اى جى براون

فيض او در مغرب و مشرق عميم

مغرب اندر ماتم او سينه‏چاك

از فراق او دل مشرق دو نيم

تا به فردوس برين مأوى گرفت

گفت هاتف «ذلك الفوز العظيم»

وفاداران سه قسمند ار بدانى

زبانى‏اند و نانى‏اند و جانى

زبانى را ز منصب عزّتى ده

زمينى بر سر نهرى به نانى

اگر باقى بخواند ديگران را

ببايد داستان از وى برانى

اگر ذوق ملاقات تو دارد

جوابش ده به حرف «لن‏ترانى»

وفاداران جانى را به دست آر

اگر خواهى ز جانى جان ستانى

قوى شديم چه شد ناتوان شديم چه شد

چنين شديم چه شد يا چنان شديم چه شد

به هيچ گونه در اين گلستان قرارى نيست

تو گر بهار شدى ما خزان شديم چه شد

«بانگ درا»

اى كه نشناسى خفى را از جلى هشيار باش

اى گرفتار ابوبكر و على هشيار باش

مسلم استى سينه را از آرزو آباد دار

هر زمان پيش نظر «لا يخلف الميعاد» باش

دريغا كه رخت از جهان بست اكبر

حياتش به حق بود روشن‏دليلى

سر ذروه طور معنى كليمى

به بت‏خانه دور حاضر خليلى

نواى سحرگاه او كاروان را

اذان درايى پيام رحيلى

ز دل‏ها برافكنده لات و عزّى

به جان‏ها گشاينده سلسبيلى

دماغش ادب‏خورده عشق و مستى

دلش پرورش‏داده جبرييلى

جمال عشق و مستى نى‏نوازى

جلال عشق و مستى بى‏نيازى

كمال عشق و مستى ظرف حيدر

زوال عشق و مستى حرف رازى

گهى تنهايى كوه و دمن عشق

گهى سوز و سرور انجمن عشق

گهى سرمايه محراب و منبر

گهى مولا على خيبرشكن عشق

حيات است در آتش خود تپيدن

خوش آن دم كه اين نكته را باز يابى

اگر ز آتش دل شرارى بگيرى

توان كرد زير فلك آفتابى

افرنگ ز خود بى‏خبرت كرد وگرنه

اى بنده مؤمن تو بشيرى تو نذيرى

چه بى‏پروا گذشتند از نواى صبحگاه من

كه برد آن شور و مستى از سيه‏چشمان كشميرى؟

در معركه بى‏سوز تو ذوقى نتوان يافت

اى بنده مؤمن تو كجايى تو كجايى

چه كافرانه قمار حيات مى‏بازى

كه با زمانه بسازى به خود نمى‏سازى

دگر به مدرسه‏هاى حرم نمى‏بينم

دل جنيد و نگاه غزالى و رازى

به حكم مفتى اعظم كه فطرت ازلى است

به دين صعوه حرام است كار شهبازى

همان فقيه ازل گفت جرّه‏شاهين را

به آسمان گروى يا زمين بپردازى

منم كه توبه نكردم ز فاش‏گويى‏ها

ز بيم اين كه به سلطان كنند غمّازى

به دست ما نه سمرقند و نى بخارايى است

دعا بگو به فقيران به ترك شيرازى

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا