كليات ديوان آیت الله العظمی شيخ محمد حسين غروي اصفهاني معروف به كمپانى

زندگی نامه.

آیت الله شیخ محمد حسین پسرحاج محمد حسن دردوم محرم سال 1296هجری درخانواده ای کریم و پارسا بدنیا آمد پدرش از تجار معروف کاظمین به پارسایی معروف بود آیت الله اصفهانی درخانواده ی خودبا تنعم وتمکن بسرمیبردپدرش برای او میراث هنگفتی گذاشته بود واین میراث مبارک هم در راه تحصیل وی به مصرف رسید وی مردی منیع الطبع وابیّ النفس ببارآمده بود درطفلی به زیباترین طرز خط را می نوشت ودر این فنّ میان اهل ذوق وعلم شهرتی به کمال داشت وی از سال 1329هجری  که آخوند به دیارباقی شتافت مستقلا به تدریس و افاده پرداخت وچندین بار دوره های فقه و اصول  را تدریس فرمودوی درس فلسفه راهم در مکتب عارف و  فیلسوف معروف ،محمد باقراصطهباناتی فراگرفت وی در ارجوزه هایی که در مدح رسول اکرم وائمه اطهار علیهم السلام انشاء فرموده آنچنان با لحن فلسفی سخن می گوید که گویی دارد یک مبحث حکمی را تحقیق می کنداز وی قریب 25 تالیف بجا مانده است ایشان درروزپنجم ذی الحجه سال 1361هجری به هنگام سپیده دم دعوت حق را لبیک وبه دیارباقی شتافت

معصوم اول: پيامبر گرامى اسلام حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم)

عنقاى طبعم ياد كرد، از قله قاف قدم

روح القدوس امداد كرد، در هر نفس در هر قدم

كردم به آسانى صعود از عالم غيب و شهود

تا قاب قوسين وجود، تا حد اقليم عدم

گشتم چو از خود بى خبر، نخل اميد داد بر

زد آفتاب عقل سر، حتى انجلت عنى الظلم

ديده به عين حق عريان، در مجمع روحانيان

ما ليس يحكيه البيان، ما ليس يحويه الظلم

از نغمه خيل ملك، خندان و رقصان نه فلك

ذرات عالم يك به يك، در سلك عشرت منتظم

شادان ز ماهى تا به ماه، از مژده ميلاد شاه

شاهنامه انجم سپاه، فرمانده لوح و قلم

فيض نخستين، عقل كل، ختم نبيّين و رسل

ارباب انواع و مثل، اندر روش كمتر خدم

رفرف سوار راه عشق، زيبا نگار شاه عشق

شاه فلك خرگاه عشق، سلطان اقليم هِمَم

عقل العقول الواسعه، شمس الشموس الطالعه

بدر البدور اللامعة، كشاف استار الغمم

ديباچه ايجاد او، سر حلقه ارشاد او

ميزان عدل و داد او، حرف نخست، اول رقم

بزم حقيقت طور او، شمع طريقت نور او

يك آيه از دستور او، مجموعه كل حكم

تورات و انجيل و زبور رمزى از آن دستور نور

نور كلامش در ظهور، بر فرق كيوان زد علم

خال و خطش ام الكتاب، لعل لبش فضل الخطاب

رفتار او معجز مآب، گفتار او محيى الرمم

لولاك تشريف برش، تاج لمعرك بر سرش

از ذره اى كمتر درش، فر فريدون، جاه جم

گردون و مهر و ماه او، خاك ره خرگاه او

درگاه عالى جاه او، پشت فلك را كرده خم

سرشار شد درياى عشق، يا ابر گوهر زاى عشق

چون دره بيضاى عشق، تابيد از كان كرم

از محفل غيب مصون، شد شاهد هستى برون

پا از رواق كاف و نون، قد اشرق المجلى الاتم

لاهوت حى لم يزل، از مطلع حسن ازل

بالحق و الصدق نزل، ناسوت شد باغ ارم

شد نقطه حسن نگار، پرگار وحدت را مدار

توحيد را كرد استوار، زد نقش ‍ كثرت را به هم

عالم سراسر نور شد، رشك فضاى طور شد

ام القرى معمور شد، از مقدم صدر الامم

بشكست طاق كسروى، بنياد ايمان شد قوى

دست قواى معنوى، شد فاتح ملك عجم

آئينه آئين او، جام حقايق بين او

جمع الجوامع دين او، شد خير اديان لاجرم

گنج معارف را گشود، سر حقيقت را نمود

افشاند هر درى كه بود، عم البرايا بانعم

در بارگاه قرب حق، بر ماسوى بودش سبق

بگذشت از هفتم طبق، وز عرش اعظم نيز هم

چون همتش بالا كشيد، تا بزم (او ادنى) كشيد

عقل از تصور پا كشيد، فى مثله جف القلم

آدم صفى الله شد، تشريف آن درگاه شد

نخلى كه خاطرخواه شد، بهر ثمر شد محترم

طوفان عشقش دل گرفت، از نوح تا ساحل گرفت

در سايه اش منزل گرفت، تا شد ضجيع ابن عم

از آتش شوق خليل، كلك عطارد شد كليل

گويى به ياد اين جميل، كرده است بنياد حرم

موسى كليم طور او، ديدار او منظور او

عيسى يكى رنجور او، او روح دم

از ماه كنعانى مگو، كاينجا ندارد آبرو

شد در ره عشقش فرو، صد يوسف اندر چاه غم

سر خيل اهل الله او، سر دل آگاه او

عالم رعيت، شاه او، بشنو ز من بى بيش و كم

شاها گداى اين درم، وز جان و دل مدحت گرم

هرگز از اين در نگذرم، خواهى بگو لا، يا نعم

——————

در وصف مبعث سيد المرسلين حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم)

صبح سعادت دميد ياد صبوحى به خير

صومعه بر باد رفت، دور بيفتاد دير

يار غيور است و نيست، نام و نشانى ز غير

دم مزنيد از مسيح، عذر بخواه از عُزَير

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

وادى بطحاى عشق، بارقه طور شد

سينه سيناى عشق، باز پر از نور شد

يا سر سوداى عشق، باز پر از شور شد

يا كه ز صبهاى عشق، عاقله مخمور شد

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

كشور توحيد را، شاه فلك فر رسيد

عرصه تجريد را، چشمه خاور رسيد

روضه تغريد را، لاله احمر رسيد

گلشن اميد را، نخل شكر بر رسيد

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

شاد زيباى عشق، شمع دل افروز شد

طور تجلاى عشق، باز جهانسوز شد

لعل گهرزاى عشق، معرفت آموز شد

در دل داناى عشق، هر چه شد امروز شد

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

روز عنايت رسيد، ز مبداء فيض وجود

يا به نهايت رسيد، قوس نزول و صعود

يا كه به غايت رسيد، حد كمال وجود

سر ولايت رسيد، به متنهاى شهود

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

قبله اهل يقين، حل بوادى منى

كعبه اسلام و دين، يافته اقصى المنى

كيست جز آن نازنين، نغمه سراى انا

نيست جز آن مه جبين، رونق بزم (دنى)

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

سكه شاهنشهى، به نام خاتم زدند

رايت فرماندهى، به عرش اعظم زدند

كوس رسول اللهى، در همه عالم زدند

به گوش هر آگهى، ساز دمادم زدند

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

معنى (ام الكتاب) ، صورت زيبا گرفت

نسخه (فضل الخطاب) ، منطق گويا گرفت

منطق معجز مآب، عرصه دنيا گرفت

جمال عزت نقاب، ز روى والا گرفت

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

از حرم لامكان، عقل نخستين رسيد

از افق كن فكان، طلعت ياسين رسيد

ز بهر لب تشنگان، خضر به بالين رسيد

به گمراهان جهان، جام جهان بين رسيد

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

شاهد غيب مصون، پرده بر انداخته

رابطه كاف و نون، كار جهان ساخته

عقل به دشت جنون، ز هيبتش تاخته

زهره همى تا كنون، به نغمه پرداخته

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

ز اوج اختر گذشت، موج محيط كرم

ز سدره برتر گذشت، نخل علوم و حكم

پايه منبر گذشت از سر لوح و قلم

از سر و افسر گذشت خسرو ملک عجم

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

تاج سر عقل كل، باج ز كيوان گرفت

ز انبياء و رسل، بيعت و پيمان گرفت

ز هيبت او مثل، راه بيابان گرفت

بر سر هر شاخ گل، زمزمه دستان گرفت

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

رايت حق شد بلند، سر حقيقت پديد

به طالعى ارجمند، طالع اسعد دميد

دواى هر دردمند، اميد هر نااميد

به گوش هر مستمند، صلاى رحمت رسيد

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

چنان بسيط زمين، دايره ساز شد

كه از مقام مكين، روح به پرواز شد

بر دل آن نازنين، به نغمه دمساز شد

مفتقر دل غمين، غنچه صفت باز شد

خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر

عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

————

در مدح  حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم)

ترجيع بند

اى خاك در تو خطه خاك

پاكى ز تو ديده عالم پاك

آشفته موى توست انجم

سرگشته كوى توست افلاك

اى بر سرت افسر ((لعمرك))

وى زيب برت قباى ((لولاك))

اى رهبر و رهنماى گمراه

وى هادى وادى خطرناك

عالم ز معارف تو واله

تو نغمه سراى ((ما عرفناك))

يا اعظم صورت تجلى

فيها الله ما ادق معناك!

دامان جلالت اى شهنشاه

هرگز نفتد به دست ادراك

اين بنده و مدح چون تو شاهى

حاشاك از اين مديحه حاشاك

فرموده به شاءنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الا فلاك

اى مظهر اسم اعظم حق

مجلاى اتم نور مطلق

اى نور تو صادر نخستين

وى مصدر هر چه هست مشتق

تى عقل عقول و روح ارواح

وى اصل اصول هر محقق

اى شمس شموس و نور انوار

وى اعظم نيّرات اَشرَق

اى فاتحه كتاب هستى

هستى ز تو يافته است رونق

در سير تو اى نبى ختمى

ذوالغايه به غايه گشت ملحق

اى آيه اى از محامد توست

قرآن مقدس مصدق

وصف تو به شعر در نگنجد

دريا نرود ميان زورق

فرموده به شاءنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

اى اصل قديم و عقل اقدم

وى حادث با قديم توام

در رتبه تويى حجاب اقرب

بودى تو نبى و در گل آدم

طغراى صحيفه وجودى

هر چند تويى كتاب محكم

با عزم تو چيست اى خداوند!

قدر قدر و قضاى مبرم؟

ملك و ملكوت در كف توست

چون خاتمى اى نبى خاتم

از لطف تو شمه اى است فردوس

وز قهر تو شعله اى جهنم

قد ملك است در برت راست

پشت فلك است بر درت خم

فهم خرد و زبان گويا

در وصف تو عاجزند و ابكم

فرموده به شاءنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

اى صاحب وحى و قلب آگاه

داراى مقام ((لى مع الله))

اى محرم بارگاه لاهوت

وى در ملكوت حق، شهنشاه

اى بر شده از حضيض ناسوت

بر رفرف عز و شوكت و جاه

وانگه ز سرادقات عزت

بگذشتى و ماند امين درگاه

اى پايه قدر چاكرانت

بالاتر از اين بلند خرگاه

از شرم، زرد چهره مهر

وز بيم تو دل، دو نيم شد ماه

اين بوى بهشت عنبرين است

يا ذكر جميل تو، در افواه؟

از نيل تو پاى و هم لنگ است

وز ذيل تو دست فهم كوتاه

فرموده به شاءنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

ملك و ملكوت از تو پر نور

اى در تو عيان تجلى طور

با روى تو چيست بدر انور؟

با موى تو چيست ليل ديجور؟

روى تو ظهور غيبت مكنون

موى تو حجاب سر مستور

در خطه ملك استقامت

قد تو به اعتدال مشهور

اى از تو به پا نظام عالم

وى بى تو جهان هباء منثور

اول رقم تو لوح محفوظ

رَشح قلمت كتاب مسطور

خر گاه تو فوق سقف مرفوع

درگاه تو رشك بيت معمور

مداحى من تو را چنان است

كز چشمه خور ثنا كند كور

فرموده به شانت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

اى گوهر قدس و فيض اقدس

وى صبح ازل اذا تنفس

ذات تو ز هر بدى منزه

ز آلايش نيستى مقدس

خاك در توست عرصه خاك

فرمانبر توست چرخ اطلس

دست من و دامن تو؟ هيهات!

عنقا نشود شكار كركس

طبع من و وصف صورت تو!

معناى دقيق و طفل نورس

مدح تو چنان كه لايق توست

در عهده خالق تو و بس

در نعمت تو هر بليغ، ابكم

در وصف تو هر فصيح، اَخرَس

نعمت من و شاءن تو؟ تعالى

وصف من و قدر تو؟ تقدس

فرموده به شاءنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

اى نقطه ملتقاى قوسين

وى خارج از احاطه اءين

اى واسطه وجوب و امكان

وى مبداء و منتهاى كونين

اى رابطه قديم و حادث

وى ذات تو جامع الكمالين

اى واحد بى نظير و مانند

كز بهر تو نيست، ثانى اثنين

جز تو كه نهاده پاى رفعت

بر عرش فكان قاب قوسين

غير از تو كه فيض صحبت دوست

دريافت و لا حجاب فى البين؟

ديدى و شنيدى آنچه را ((لا

اذن سمعت و لا راءت عين))

با قدر تو وصف من بود نقص

با شاءن تو مدح من بود شَين

فرموده به شاءنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

اى بدر تمام و نير تام

با نور تو نيرات اجرام

در جنب تو، مبدعات، لا شى ء

با بود تو، كائنات اعدام

اى نقش نخست و حرف اول

وى ام كتاب و ام اقلام

اى مركز جمله دواير

آغاز ز توست، وز تو انجام

يك نفخه توست هر قدر فيض

وز يك نظر تو هر چه انعام

عالم همه يك تجلى توست

از صبح ازل گرفته تا شام

اى محرم خاص محفل قدس

وى بر همه خلق رحمت عام

مدح تو چنانكه در خور توست

از ما طمعى بود بسى خام

فرموده به شاءنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

اى آينه تجلى ذات

مصباح وجود را تو مشكات

اى ماه جمال نازنينت

نور الارضين و السماوات

چون شمس حقيقت تو سر زد

اعيان وجود جمله ذرات

ذات تو حقيقه الحقايق

نفس تو هويه الهويات

اى نسخه عاليات احرف

وى دفتر محكمات آيات

اى پايه رتبه منيعت

برتر ز مدارج خيالات

وى قامت معنى رفيعت

بيرون ز ملابس عبارات

در نعمت تو اى عزيز كونين

اين جمله بضاعتى است مزجات

فرموده به شاءنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

يا نير كل مظلم داج

يا هادى كل راشد ناج

دين تو چو شمع عالم افروز

آئين تو چون سراج وّهاج

اى صدر سرير قاب قوسين

وى بدر منير اوج معراج

اي گشته جواهر حقايق

در درج حقيقت تو ادراج

در حلقه بندگان كويت

عقل است كمين غلام محتاج

در منطقه بروج قدرت

برجى است سماء ذات ابراج

بر فرق سپهر و فرقدانش

خاك در توست دره التاج

با قدر تو چيست هر دو گيتى؟

يك قطره كنار بحر مواج

فرموده به شاءنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

اى عقل نخست و حق ثانى

ذات تو حقيقه المثانى

مرآت وجود چون تواَش نيست

يك صورت و يك جهان معانى

اى در تو جمال حق نمودار

زيبنده توست (من رآنى)

اى طور تجلى الهى

صد همچو كليم در تو فانى

گر كنه تو را كليم جويد

طور است و جواب (لن ترانى)

اى منشاء عالم عناصر

وى مبداء فيض آسمانى

اى پادشه سرير سرمد

وى خسرو ملك جاودانى

او صاف تو در بيان نگنجد

ور هر سر مو شود زبانى

فرموده به شاءنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

يا دافع جيشه الا باطيل

يا دامغ صوله الاضاليل

قرآن تو برده حكم تورات

فرقان تو كرده، نسخ انجيل

بر خوان تو ريزه خوار، ميكال

طفلى است، به مكتب تو جبريل

سيماى تو داده داد تكبير

بالاى تو كرده، كار تهليل

اى صورت تو، برون ز تشبيه

وى معنى تو، برون ز تمثيل

ذات تو، مثال ذات بى مثل

او صاف تو، فوق حد تكميل

مشكات مقام جمع و اجمال

مرآت مقام فرق و تفصيل

مدح تو و من؟ خيال باطل

وصف تو و من؟ نتيجه تعطيل

فرموده به شاءنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

اى اصل اصيل و فرع ممدود

وى جامع علم و دوحه جود

اى عين عيان و قلب عرفان

وى گنج نهان و سر معبود

اى شمع جمال و نور مطلق

وى شاهد بزم غيب مشهود

اى نشئه نه جاى جلوه توست

ميعاد، شهود و يوم موعود

فرش ره توست عرش اعظم

عرش تو بود مقام محمود

يا شافى صدر كل مصدور

من اعذب منهل و مورود

از چشمه فيض توست سيراب

در دار وجود هر چه موجود

مدح تو نه حد ممكنات است

بى حد نشود محاط محدود

فرموده به شاءنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

اى فيض مقدس از شوائب

وى نور مهذب از غياهب

ارواح ز فيض تو در اشباح

اى مظهر واهب المواهب

آفاق به نور تو منور

اى شمس مشارق و مغارب

ايجاد تو منتهى المقاصد

ابداع تو غايه المطالب

جل الملك البديع صنعه

ما اودع فيك من عجائب

يا من بفنائه الرواحل

حلت و انيخت الركائب

خرگاه تو مطرح الامانى

در گاه تو معقل الرغائب

با شاءن تو چيست اين مدايح؟

با قدر تو چيست اين مناقب؟

فرموده به شاءنت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك

————-

ايضا در مدح  حضرت محمد مصطفي (صلى الله عليه و آله و سلم)

ترجيح بند

كعبه كوى حقيقت، قبله اهل وصول

مستجار علوى و سفلى و ارواح و عقول

نسخه اسماء و سرلوح حروف عاليات

مصدر افعال و اول صادر و اصل الاصول

آنكه بودش قاب قوسين اولين قوس صعود

كعبه اش گاه تنزل، آخرين قوس نزول

در رواق عزتش اشراقيان را راه نيست

در حريم خلوتش، عقل است ممنوع از دخول

ريزه خوار خوان او، ميكال با حفظ ادب

حامل فرمان او، جبريل با شرط قبول

قطره اى از قلزم جودش، محيطى بيكران

عكسى از نور جمالش، آفتابى بى افول

حاكم ارض و سما، بى شبه اندر رتق و فتق

واجب ممكن نما، بى اتحاد و بى حلول

خاتم دور و ولايت، فاتح اقليم عشق

هر كه اين معنى نمى داند، ظلوم است و جهول

دست هر ادراك كوتاه است از دامان او

پس چه گويم من، تعالى شاءنه عمّا نقول

————–

در رثاى حضرت خاتم الانبياء محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم)

ماتم جانسوز خاتم النبيين است

يا كه آخرين روز صادر نخستين است

روز نوحه قرآن، در مصيبت طه است

روز ناله فرقان، از فراق ياسين است

خاطرى نباشد شاد، در قلمرو ايجاد

آه و ناله و فرياد، در محيط تكوين است

كعبه را سزد امروز، رو نهد به ويرانى

زانكه چشم زمزم را، سيل اشك خونين است

صبح آفرينش را، شام تار باز آمد

تيره اهل بينش را، ديده جهان بين است

رايت شريعت را، نوبت نگونسارى است

روز غربت اسلام، روز وحشت دين است

شاهد حقيقت را، هر دو چشم حق بين خفت

آه بانوى كبرى، همچو شمع بالين است

هادى طريقت را، زندگى به سر آمد

گمراهان امت را، سينه ها پر از كين است

شاهباز وحدت را، بند غم به گردن شد

كركس طبيعت را، دست و پنجه رنگين است

شد هماى فرخ فر، بسته بال و بى شهپر

عرصه جهان يكسر، صيدگاه شاهين است

خاتم سليمان را، اهرمن به جادو برد

مسند سليمانى، مركز شياطين است

شب ز غم نگيرد خواب، چشم نرگس شاداب

ليك چشم هر خارى، شب بخواب نوشين است

پشت آسمان شد خم، زير بار اين ماتم

چشم ابر شد پر نم، در مصيبت خاتم

————

ذكر حديث شريف كساء

قصيده

تا عقل نخستين زد، در زير كساء قدم

در پرده تجلى كرد، ناموس جمال قدم

چون شاهد هستى را، بى پرده شهود نبود

در پرده فروزان شد، آن شمع دل عالم

معراج نبوت بود، تا خلوت ((او ادنى))

كان پرده به خود باليد، از زينت آن مقدم

آن لؤ لؤ لالا شد، اندر صدف امكان

و آن دره والا شد، در بوته كان اكرم

درياى نبوت را، هنگام تلاطم شد

هم لؤ لؤ و هم مرجان، رستند ز قعر يم

آن روضه خضرا شد، از روى حسن خندان

و آن لاله حمرا شد، از بوى حسين خرم

هيهات اگر رويد، اندر چمن گيتى

چون آن دو گل خودرو، از آب و گل آدم

اكليل رسالت را، بودند دو در ثمين

مشكات نبوت را، مصباح منير ظلم

اقليم ولايت را، ميقات فتوح آمد

زان روى بپيوستند هم فاتح و هم خاتم

تا ماه و ولايت شد، با مهر نبوت جفت

از رشك كسا برخاست، دود از فلك اعظم

در بزم حقيقت كرد تا شمع طريقت جاى

آن پرده چو سينا زد، از سر انا الله دم

آن عرش ((سَلونى)) بود، يا مسند هارونى

كاندر پى تعظيمش، پشت فلك آمد خم

چون دائره هستى، زان چهار به هم پيوست

حوراء فلك حشمت، شد محور مستحكم

هرگز نشود مركز، انوار ولايت را

جز نيره اعظم، ما اشرقها و اءتم

آن نقطه وحدت بود، شمع دل جمع آمد

يا شاهد اصلى شد، در غيب مصون مدغم

زان پنج چو شد لبريز، زان گنج جوهر خيز

از پرده برون شد زار، بر عرش ‍ كشيد علم

در مملكت ايجاد، حق داد ستايش داد

چندان كه ز تقريرش، هر ناطقه اى ابكم

تشريف محبت شد، زيب تن آن تن ها

غايب به ظهور آمد، زان پنج، نه بيش و كم

در منطقه هستى جز برج ولايت نيست

در صفحه امكان نيز، جز آن رقم محكم

ديوان مشيت را، هر يك قلم اعلى

الواح قضا و قدر، زان پنج گرفته رقم

از پرتو آن پنج است، هر شارق و هر غارب

وز گوهر آن گنج است، هر سر كه بود مبهم

از غُرّه غَرّاشان وز طره زيبا شان

الصبح اذا اسفر و الليل اذا اظلم

جبريل چو پروانه، در دور حرمخانه

تا شمع جهان سوزش، در پرده كند محرم

فرمان طهارت را، از حق به شفاعت برد

با تحفه تقديمى، شد داخل خيل خدم

از مفتقر ناچيز، اين نظم عبير آميز

نبود عجب ار باشد، از روح قدس ‍ ملهم

————-

معصوم دوم: حضرت اميرالمؤ منين على (عليه السلام)

ولادت حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام)

ترجيع بند

گوهرى را از صدف آورده طبعم در كنار

يا كه از خاك نجف تا بنده درى آبدار

برده از حد عدم تا قاب قوسين وجود

رفرف طبع مرا، يك غمزه زان دلدل سوار

شاهد بزم ولايت، شاه اقليم وجود

شمع ايوان هدايت، نير گيتى مدار

صورت زيباى او يا طلعت ((الله نور))

سيرت والاى او يا سر ((لم تمسسه نار))

خط دلجويش، طرز مصحف كون و مكان

خال هندويش مدار گردش ليل و نهار

پرتوى از نور رويش، طور سيناى كليم

بنده درگاه كويش، صد سليمان اقتدار

مشرق صبح ازل، خورشيد عشق لم يزل

چرخ، تا شام ابد در زير حكمش ‍ برقرار

در برش پير خرد، چون كودكى دانش پژوه

بر درش عقل مجرد همچو پيرى خاكسار

شاهباز اوج ((او ادنى)) به هنگام عروج

يكه تاز عرصه ايجاد، گاه گير و دار

گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار

لافتى الا سيف الا ذوالفقار

باز جان مى پرورد، ساز پيام آشنا

يا كه از طور غرى مى آيد آواز ((اءنا))

مى دمد صبح ازل از كوى عشق لم يزل

يا فروزان، شمع روى شاهد بزم ((دنى))

جلوه شمع طريقت چشمها را خيره كرد

يا سنابرق  حقيقت مى زند كوس فنا

كعبه را تاج شرف تا اوج ((او اءدنى)) رسيد

يافت چون از مولد ميمون او اقصى المنى

بله اهل يقين شد خطه بيت الحرام

روضه خلد برين شد ساحت خيف و منى

بيت معمور ار شود ويران از اين حسرت رواست

يا بيفتد گنبد دوار من اءعلى البنا

از پى تعليم خم شد گوئيا پشت فلك

فرش را عرش معلّى گفت تبريك و هنا

يا وليد البيت! غوغاى نصارى در مسيح

گرچه مى زيبد تو را، لكن تعالى ربنا

مفتقر گر مى كند با يك زبان مدحتگرى

مى كند روح الامين با صد نوا مدح و ثنا

گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار

لافتى الا على لاسيف الا ذوالفقار

كعبه چون گوى سبق از سينه سينا گرفت

پايه برتر از فراز گنبد مينا گرفت

خانه بى سالار و صاحب بود تا ميلاد شاه

سر به كيوان زد چو رب البيت در وى جا گرفت

تا ز برج كعبه خورشيد حقيقت جلوه كرد

چرخ چارم سوخت از حسرت، دل از دنيا گرفت

كعبه شد چون با مقام لى مع اللهى قرين

از شرافت همسرى تا بزم ((او ادنى)) گرفت

كعبه شد تا مركز طاووس گلزار ازل

تا ابد زاغ و زغن يكسره ره صحرا گرفت

خلوت حق شد زهر ديو و دد ناپاك، پاك

در پناه اسم اعظم منزل و ماءوا گرفت

خير مقدم اى همايون طالع برج شرف

ملك هستى زيب و فر، زان طلعت غرا گرفت

نغمه دستان نباشد در خور اين داستان

شور جبريل امين در عالم بالا گرفت

گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار

لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

گوهرى شد از درون كعبه بيرون از صدف

كرد بت الله را با آن شرف بيت الشرف

گوهرى سنگين بها، رخشان شد از بيت الحرم

كز ثريا تا را كرد كمتر از خزف

كعبه شد از مقدم او، قاف عنقاء قدم

شاهبازان طريقت در كنارش صف به صف

سينه سينا مگر از هيبتش شد چاك چاك

يا شنيدم از راءفتش موسى نداى لا تخف

ز اشتياقش يوسف صديق در زندان غم

در فراقش پير كنعان، نغمه ساز وا اسف

خلعت خلت، شد ارزانى بر اندام خليل

كرد بنياد حرم چون بهر آن نعم الخلف

كعبه را شد همسرى با تربيت پاك غرى

مبداء اندر كعبه بود و منتهى اندر نجف

آسمان زد كوس شاهى در محيط كن فكان

زهره، ساز نغمه تبريك زد بى چنگ و دف

هر دو گيتى را به شادى كرد فردوس برين

نغمه روح الامين با يك جهان شوق و شعف

گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار

لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

آفتاب عالم لاهوت از برج قدم

كرد گيتى را چو صبح روشن ار سر تا قدم

كعبه شد مشكات مصباح جمال لم يزل

بيت رب البيت را گرديد مجلاى اتم

كوكب درى، درى بگشود از فيض وجود

كز فروغش نيست جز نام دروغى از عدم

كلك قدرت، در درون كعبه نقشى را نگاشت

پايه اش برتر نهاد از تارك لوح و قلم

كعبه گويى كنز مخفى بود گوهر زاى شد

زين شرافت تا ابد گرديد در عالم علم

مكه شد ام القرى از مقدم ام الكتاب

قبه عرش برين زد بوسه بر خاك حرم

شاه اقليم ((سلونى)) تا قدم در كعبه زد

قبله حاجات گشت و مستجار و ملتزم

از مروت داد عنوانى صفا و مروه را

وز فتوت آبرويى يافت زمزم نيز هم

منطق تقرير مى گويد لقد كل السان

خامه تحرير مى نالد لقد جفت القلم

گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار

لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

گلشن خلد برين شد عرصه بيت الحرام

تا خر امان گشت در وى تازه سروى خوش خرام

نو نهالى معتدل از بوستان ((فاستقم))

شاخه طوبى برى از روضه دار السلام

قامتى در استقامت چون صراط مستقيم

سرو آزادى به قامت همچو ميزانى تمام

قد و بالاى دلارايش به غايت دلستان

علم از حسن نظامش در كمال انتظام

شمع بزم كبريايى گاه قد افراختن

نخله طور تجلاى الهى در كلام

نقطه بائيه بود و در تجلى شد الف

مصحف كونين را داد افتتاح و اختتام

تا قيامت وصف آن قامت نگنجد در بيان

ليك مى دانم قيامت مى كند از وى قيام

زان ميان حاشا اگر آرم حديثى در ميان

سر خاص الخاص كى باشد روا در بزم عام؟

وصف آن بالا نباشد كار هر بى پا بى سر

من كجا و مدحت آن سرور والا مقام؟!

گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار

لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

تا درخشان شد درون كعبه زان وجه حسن

ثم وجه الله روشن شد، برون شد شك و ظن

چون كه بودش خلوت غيب الغيوب جايگاه

ديد بيت الله را نيكو مثالى در وطن

كعبه شد طور حقيقت سينه سينا شكافت

پور عمران كو كه تا باز آيدش ‍ آواز ((لن))؟

در محيط كعبه چندان موج زد درياى عشق

كز نهيبش گشت نه فلك فلك لنگر فكن

سر وحدت از جبينش آنچنان شد آشكار

كز در و ديوار بيت الله فرارى شد وثن

نقش باطل چيست، با آن صورت يزدان نما؟

با وجود اسم اعظم كى بماند اهرمن؟

تا علم زد بر فراز كعبه شاه ملك عشق

عالم توحيد را يك بار روح آمد به تن

شهريار لا فتى تا زد قدم در آن سرا

حسن ايام جوانى يافت اين دهر كهن

تيشه بر سرت كوفت از ناقابلى فرهادوار

مفتقر هر چند مى گويد به شيرينى سخن

گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار

لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

كعبه تا آن نقطه بائيه را در بر گرفت

در جهان گوى سبق از چار دفتر برگرفت

در محيط كعبه شد تا نقطه وحدت مدار

عالم ايجاد را آن نقطه سر تا سر گرفت

نامه هستى شد از طغراى نامش نامور

طلعتى زيبا از آن ديباچه دفتر گرفت

تا كه زى پاى او را از دل و جان بوسه داد

آنچه را در وهم نايد كعبه بالاتر گرفت

از قدومش روح قدسى از شعف پرواز كرد

شاهباز سدره را در زير بال و پر گرفت

شد حرم دارالامان در رقص آمد آسمان

تا که شعري بوسه بر خاک ره مشعر گرفت

چشمه خاور فروغى ديد از آن مه جبين

نار طور از شعله نور جمالش ‍ درگرفت

عقل فعال از دبستان كمالش بهره يافت

چون خداوند سخن، جا بر سر منبر گرفت

شهسوارى آمد اندر عرصه ميدان رزم

كز سراى عالم امكان سر و افسر گرفت

گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار

لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

شد سمند يكه تاز طبع را زانو دو تا

چون قدم زد در مديح شهسوار لا فتى

خامه مشكين من چون مى نگارد اين رقم

خون خورد از رشك و حسرت نافه مشك و خُتا

گر بگيرم باج از تاج كيان نبود عجب

چون سرايم نغمه اى از تاجدار هل اءتى؟!

اي سروش غيب پيغامى ز كوى يار من

جان به لب آمد ز حسرت همتى حتى متى؟

عمر بگذشت و نديدم روى خوبى اى دريغ!

زندگانى رفت بر باد فنا ((وا حسرتا!))

روز من از شب سيه تر كو جهان افروز من؟

صبحم از شام غريبان تيره تر ((وا غربتا!))

در حضيض جهل افتادم ز اوج معرفت

وز ميان شهر دانش در كنار روستا

عشق گفتا دست زن در دامن شير خدا

تا رهائى از نهنگ طبع چون پور متا

آن كه در اقليم وحدت فرد و بى مانند بود

وانكه اندر عرصه ميدان نبودش هيچ تا

گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار

لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

ميلاديه حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام)

قصيده

بوى گل و سنبل است يا كه هواى بهار؟

زمزمه بلبل است يا كه نواى هزار؟

نغمه روح القدس، مى رسد از بزم انس

يا كه نسيم صبا، مى وزد از كوى يار؟

صفحه روى زمين همچو بهشت برين

از چه چنين عنبرين؟ وز چه چنين مشكبار؟

لاله خود رو برست، ژاله به رويش نشست

بوى خوشش كرده مست، هر كه بدى هوشيار

چرخ مرصع كمر، چتر ملمع به سر

گانجم كند، بر سر مردم نثار

هم به بسيط زمين، پهن بساط نشاط

هم به محيط فلك، سور و سرور استوار

صبح ازل مى دمد از افق لم يزل

شام ابد مى رمد از دم شمس النهار

مظهر غيب مصون، مظهر ما فى البطون

از افق كاف و نون سر زده خورشيدوار

مالك ملك وجود، شمع شبستان جود

شاهد بزم شهود، پرده گرفت از عذار

از افق لا مكان، عين عيان شد عيان

قطب زمين و زمان، كون و مكان را مدار

روح نفوس و عقول، اصل اصيل و اصول

نفس نفيس رسول، خسرو والا تبار

دافع هر شك و ريب، پاك زهر نقص و عيب

فالق اصباح غيب، از پس ‍ شبهاى تار

ناظم سر و علن، بت فكن و بت شكن

غره وجه الزمن، دره راءس ‍ الفخار

شاخه طوبى مثال، در چمن اعتدال

ماه فروزان جمال، در فلك اقتدار

قبه خرگاه او، قبله اهل كمال

پايه درگاه او، ملتزم و مستجار

طفل دبستان اوست، حامل وحى اله

بلبل بستان اوست، پيك خداوندگار

قاسم ارزاق كيست؟ ريزه خور خوان او

قابض ارواح كيست؟ بنده فرمان گزار

صاحب تيغ دو سر، از دم او مفتخر

روح قدس فيض بر، از در او بى شمار

مظهر و مجلاى حق، طور تجلاى حق

برد به يك جلوه از، سينه سينا قرار

نير انجم خدم، تافت ز اوج حرم

شد ز حضيض عدم، نور وجود آشكار

گوهر بحر قدم از صدف آمد برون

فلك محيط كرم، در حرم آمد كنار

كعبه پر از نور شد، جلوه گه طور شد

سر ((اناالله)) ز نور، گشت عيان نى ز نار

مكه شد از بوى او، رشك ختا و ختن

وز چمنش روى او گلشن دارالقرار

ايضا در مدح سيد اوصياء حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام)

مسمط – مخمس

شير پيشه ابداع، سر ز پيشه بيرون كرد

عقل پير را از بيم،دل دو نيم و مجنون كرد

بيرق ضلالت را سرنگون و وارون كرد

رايت هدايت را، برفراز گردون كرد

چهره حقيقت را همچو لاله گلگون كرد

داده گلشن دين را جويبار تيغش آب

لاله زار ياسين را كرده خرم و شاداب

شمع بزم آيين را كرده مهر عالمتاب

داده داد تمكين را روز خيبر و احزاب

در احد فداكارى از شماره افزون كرد

بازوى قوى مندش بس كه داد قوت داد

لا حرم خداوندش افسر فتوت داد

با حبيب دلبندش رتبه اخوات داد

همچونى به هر بندش نغمه نبوت داد

در حرم جهانى را مست خويش و مفتون كرد

تا به تيغ خون آشام، داد عشق و مستى داد

در سران بد فرجام، داد ضرب دستى داد

در برابر اصنام، داد حق پرستى داد

تا به پيكر اسلام، داد روح و هستى داد

تا كه دين و آيين را، چون هما همايون كرد

ساز دست شمشيرش تا ابد در آواز است

گويى از بم و زيرش، زهره نغمه پرداز است

شمع تيز سرگيرش تا فلك سرافراز است

در فضاى تدويرش دست و سر به پرواز است

كو زبان كه تا گويم، دست و تيغ او چون كرد؟

برق تيغ خون ريزش، بر سران عالم زد

شعله شرر بيزش، بر روان اعظم زد

دود آتش تيزش، طعنه بر جهنم زد

بازوى دلاويزش، عرش و فرش بر هم زد

تا صراط ايمان را مستقيم و موزون كرد

آفتاب نورانى، روز بدر كرد اشرق

يا كه سيف ربانى، جلوه كرد در آفاق

آن كه در سر افشانى، روز رزم بودى طاق

با قضاى يزدانى، هم عنان و هم ميثاق

با قدر خداوندش از نخست مقرون كرد

ذوالفقار آتش بار قريش آتش زد

تا به گنبد دوار، شعله زان كشاكش ‍ زد

شور برق آن بتّار، بر سران سركش زد

تا كه سكه اقرار، بر قلوب بى غش زد

تا كتاب هستى را، همچو لوح مكنون كرد

چون به دعوت وحدت، مظهر احد آمد

نقش رايت نصرت، يا على مدد آمد

رو به لافتي رتبت، پير بي خرد آمد

کفر محض بد فطرت، پور عبدود آمد

قطره عرض اندامى، بر محيط جيحون كرد

عزم رزم بر سر داشت، با سر سران يكسر

پا به مرگ خود برداشت، شد چو خر به گل اندر

گرچه كوه پيكر داشت، شد ز كاه هم كمتر

دل كه آن دلاور داشت، همچو آهنين پيكر

آب شد چنان كز سر، هر چه داشت بيرون كرد

كلك تيغ جانكاهى، نقش خاك راهش كرد

از فراز خونخواهى، سرنگون به چاهش كرد

خرمنى ز گمراهى، برق زد تباهش كرد

ضربت يداللهى، كوه بود و كاهش ‍ كرد

پنجه خداوندش، غرق لجه خون كرد

پيل مست لب بر كف، عزم شير شيران كرد

يا ز ابلهى مرحب، رو به مير ميزان كرد

روز عمر خود را شب، يا كه خانه ويران كرد

تيره بخت بد كوكب، آرزوى نيران كرد

يا كه پنجه بى مغزى با قضاى بى چون كرد

تيغ حيدر صفدر، آنچنان دو نيمش كرد

كز فراز زين يكسر، وارد جحيمش  كرد

تيغ آهنين پيكر، آنچنان رميمش  كرد

چون غبار يا كمتر، در هوا عديمش كرد

همچو نقطه موهومش در محيط هامون كرد

آسمان و هفت اختر حلقه در كويش

چرخ را كند چنبر، يك اشاره ز ابرويش

چيست قلعه خيبر با كمند نيرويش؟

چيست كندن آن در، پيش زور بازويش؟

آنچه نايد اندر وهم، آن يمين ميمون  كرد

تا به حلقه در شد، آشنا دو انگشتش

قلعه هاى خيبر شد، همچو موم در مشتش

هر كه را برابر شد، تيغ سر زد از پشتش

ور ز پيش او در شد، صيحه قضا كشتش

قلعه راز كشتارش، همچو فلك مشحون كرد

رفت كشتى ايمان در احد چو در گرداب

بود از جگر نالان، يا على مرا درياب

دست و تيغ سرافشان، كرد همتى ناياب

تا به عرصه ميدان، شد دل دليران آب

روزگار دشمن را، تيره و دگر گون كرد

آستين چو بالا زد، آسمان به زير آمد

تا قدم به هيجا زد، سير در نفير آمد

تيغ را به هر جا زد، مرگ در صفير آمد

بر سر سران پا زد، تا سر سرير آمد

مسند نبوت را، استوار و ماءمون كرد

فاتح ولايت بود، خاتم النبيين را

مصدر عنايت بود، صادر نخستين را

رايت هدايت بود، هادى المضلين  را

قلعه حمايت بود ملك دين و آئين را

با پيغمبرش ايزد، چون كليم و هارون كرد

مفتقر به صد خجلت، مدحت و ثنا آورد

وز فريضه ذمت، شعله اى به جا آورد

در بر ولى نعمت تحفه گدا آورد

بر در فلك حشمت، موردى التجا آورد

پاى را به اميدى از گليم بيرون كرد

————–

در مدح حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام)

مسمط – مخمس

صبا اگر گذار تو، فتد به كوى يار من

ز مرحمت بگو به آن، نگار گلعذار من

كه اى ز بى وفايى، تو تيره و روزگار من

چرا نظر نمى كنى، بر اين دل فگار من؟

ترحمى، ترحمى، ز دست رفته كار من

هماره سوختم، در آرزوى يك نظاره اى

نه عمر مى رسد به سر، نه درد راست چاره اى

نبينى از فتد ز آتش دلم شراره اى

نه بر زمين گياهى و، نه بر فلك ستاره اى

چرا حذر نمى كنى، ز آه شعله بار من

صبا ز شهريار من بشيروار مى رسد

چو بلبلان خوش نوا ز لاله زار مى رسد

بيا تو اى صبا كه از، تو بوى يار مى رسد

نويد وصل يار من، زهر كنار مى رسد

خوش آن دمى كه بينمش نشسته در كنار من

صبا درود بيكران به حيث يملا الفضا

بكن نثار آستانه على مرتضى

ولى كارخانه قدر مهيمن قضاء

محيط معرفت مدار حلم و مركز رضا

كه كعبه درش بود مطاف و مستجار من

صحيفه جوامع كلم، مجامع حكم

لطيفه معانى كرم، معالى همم

رقيمه محامد ادب، محاسن شيم

كتاب محكم حديث حسن ليلى قدم

كه در هواى عشق او جنون بود شعار من

به مشهد شهود او، تجليلات ذات بين

ز بود حق نمود او، حقايق صفات بين

ز نسخه وجود او، حروف عاليات بين

مفصل از حدود او، تمام مجملات بين

منزه است از حدود، اگر چه آن نگار من

جواهر عقول جمله درج درج گوهرش

نفايس نفوس را مدد ز لؤ لؤ ترش

طبايع و مواد، بندگان كوى قنبرش

دميد صبح آفرينش از جبين انورش

قلمرو وجود را، گرفت شهسوار من

ببين طفيل بود او، مركب و بسيط را

رهين فيض جود او، مجرد و خَليط را

چو نقطه وجود او، مدار شد محيط را

نمود يك نمود او، كه و مه وسيط را

روا بود انا اللهى ز يار بختيار من

مؤسس مبانى و مؤ صل اصول شد

مصور معاني و مفصل فصول شد

حقيقه المثاني و مکمل عقول شد

به رتبه حق ثانى، و خليفه رسول شد

خلافت از نخست شد به نام شهريار من

معرف معارف و محدد جهات شد

مبين لطايف و معين نكات شد

مفرق طوايف و مؤ لف شتات شد

مُفرّخ مَخاوِف و سفينه النجاة شد

اميدگاه و مقصد دل اميدوار من

به مستجار کوي او جمله مستجير

ز آفتاب روي او مه منير مستنير

ز جعد مشکبوي او حيات عالم کبير

ز شهد گفتگوى او كه شكرى است دلپذير

مذاق دهر شكّرين چو شعر آبدار من

بود غدير قطره اى، ز قلزم مناقبش

فروغ مهر ذره اى، ز نور نجم ثاقبش

نعيم خلد بهره اى، ز سفره مواهبش

اگر مرا به نظره اى، كشد دمى به جانبش

به فرق فرقدان  رسد، كلاه افتخار من

جمال جانفزاى او، ظهور غيب مستتر

دو زلف مشكساى او، حجاب سرّ مستسر

ز پرچم لواى او، لواى كفر منكسر

ز تيغ جانگزاى او، قواى شرك منتشر

چو از غمش قواى بى ثبات و بى قرار من

مقام او به مسند سرير قرب سرمدى

حسام  او مؤ سس، اساس ‍ دين احمدى

كلام او مروج، شريعت محمدى

ز جام او بنوش اگر تو راست ميل بى خودى

خوشا دمى كه باده اش، ز سر برد خمار من

به جان دشمنان دين، چو دست و تيغ آخته

پلنگ و شير خشمگين، به بيشه زهره باخته

چو در مصاف مشركين، بر آن صفوف تاخته

ملك هزار آفرين به نه فلك نواخته

چه جاى نغمه و نواى بلبل هزار من؟

ز تيغ شعله بار او خم فلك به جوش شد

ز برق ذوالفقار او چو رعد در خروش شد

ز بدر و كارزار او مك ز عقل و هوش شد

ز خيبر و حصار او ز ذكر حق خموش شد

چو واله از تجليلات قهر كردگار من

چه نسبت است با هما، بهايم و وحوش را؟

به بى خرد مكن قرين خداى قرين خداى عقل و هوش را

به دُرد نوش خود فروش پير مى فروش را

اگر موحدى بشور ز لوحدل نقوش را

كه ملك دل نمى سزد، مگر به راز دار من

ولايتش كه در غدير شد فريضه امم

حديثى از قديم بود ثبت دفتر قدم

كه زد قلم به لوح قلب سيد امم رقم

مكمل شريعت آمد و متمم نعم

شد اختيار دين به دست صاحب اختيار من

به امر حق امير عشق، شد وزير عقل كل

ابوالفتوح گشت جانشين خاتمرسل

رسيد راية الهدى، به دست هادى سُبُل

كه لطف طاعتش بود، نعيم دائمالاءكل

جحيم شعله اى ز قهر آن بزرگوار من

به محفلى كه شمع جمع بود شاهد ازل

گرفت دست ساقى شراب عشق لَميَزَل

معرّف ولايتش شد و معيّن محل

كه اوست جانشين من، ولى امر عقد وحل

به دست او بود زمام شرع پايدار من

رقيب او كه از نخست، داد دست بندگى

در آخر از غدير او نخورد، آب زندگى

كسى كه خوى او بود، چو خوك و سگ درندگى

چو مار و كژدم گزنده طبع وى زنندگى

همان كند كه كرد با، امير شه شكار من

——————–

در مصائب حضرت اميرالمؤ منين على (عليه السلام)

ترجيح بند

خم گردون دون، لبريز خون است

به كام باده نوشان واژگون است

نصيب هر كه باشد قرينش افزون

از اين ميناى غم جامى فزون است

حريف مجلس صهباى بى چون

قريب غصه بى چند و چون است

نه انجام است اين جام بلا را

كه از آغاز هستى تا كنون است

عجب رسمى است دوران فلك را

كه جور و دور او از حد برون است

مرا اين نقش گوناگون گردون

به رنگارنگ محنت رهنمون است

هر آشوبى است در ملك شهادت

ز شور عالم غيب مصون است

اگر شورى ندارد عقل رهبر

چرا سر گشته دشت جنون است؟

مگر بالا بلند رايت دين

ز تيغ اين ملجم سرنگون است؟

ز خون، محراب و مسجد لاله گون است

اميرالمؤ منين غرقاب خون است

ملائك زين مصيبت اشكبارند

خلايق چهره در خون مى نگارند

خزان گلشن دين شد كه مردم

ز سيل اشك چون ابر بهارند

چه جاى گريه است و اشكبارى

به جاى اشك بايد خون ببارند

همانا سوز برق و ناله رعد

ز سوز سوگواران يادگارند

عزيزان روى از اين غم مى خراشند

كنيزان زين مصيبت داغدارند

جوانان، پير در عهد جوانى

كه يك عالم بلا را زير بارند

نواميس امامت بى ملامت

پريشان موى و زارند و نزارند

خواتين حجارى را ز آشوب

سزد ملك عراق از بن برآرند

نواخوان، بانوان شورش انگيز

به سور قمرى شور هزارند

ز خون، محراب و مسجد لاله گون است

اميرالمؤ منين غرقاب خون است

زمين از چيست خوان و غصه و غم؟

ز مرگ كيست پشت آسمان خم؟

بسيط خاك تا ايوان افلاك

محيط ناله و آه است و ماتم

خدنگ كينه، زخمى زد به دلها

هرگز بِه نخواهد شد به مرهم

قلم زد منشى ديوان محنت

پس از اين بر حديث ما تقدّم

ز قتل فاتح اقيم وحدت

دو تا شد قامت يكتاى خاتم

دو چشم فرقدان خونبار گردد

حسن را با حسين بيند چو با هم

مپرس از ناله جانسوز جبريل

مگو از سيل اشك چشم آدم

خليل الله، قرين شعله آه

بود نوح نبى با نوحه همدم

به طور غم دل از كف داده موسى

به گردون صيحه زد عيسى ابن مريم

ز خون، محراب و مسجد لاله گون است

اميرالمؤ منين غرقاب خون است

نه شورى شد به پا از يك جهان شور

نه از طى سجل و عرض منشور

عجب شورى در اين ظلمت سرا شد

ز شور ساكنان عالم نور

به گوش اهل دل فرياد جبريل

حكايت مى كند از نفخه صور

ز سيل اشك سوزان خطه خاك

به عين حق نمايد بحر مسجور

چرا از هم نريزد سقف مرفوع؟

چرا ويران نگردد بيت معمور؟

كلام الله ناطق گشت خاموش

چرا نبود كتاب الله مهجور؟

ظهور غيب مكنون رفت در خاك

تجلى كرد سرّ سرّ مستور

شكست از تيشه كين شاخ طوبى

ز غم آتش فشان شد نخله طور

به ماتم خانه حوراء انسى

به سر خاك مصيبت مى كند حور

ز خون، محراب و مسجد لاله گون است

اميرالمؤ منين غرقاب خون است

فتاد از تيشه بى اعتدالى

ز باغ ((فاستقم)) طوبى مثالى

چو سرو جويبار رحمت افتاد

نرست از گلشن حكمت نهالى

ز شمشير لعين لم يزل شد

به خون رنگين جمال لايزالى

ز تيغ ملحدى شق القمر شد

وليكن تا به ابروى هلالى

نماند از تيزى چنگال كركس

ز عنقاى حقيقت پرّ و بالى

دريغ از گردش گردون كه آمد

به بند بنده اي مولى الموالى

فغان از پستى دنيا كه افتاد

به دست سفله اى ربُّ المعالى

نمى بردش تجلى گر به كلى

ندادى شير، روبَه را مجالى

چنين تقدير شد صبح ازل را

كه تا شام ابد، بر وى بنالى

ز خون، محراب و مسجد لاله گون است

اميرالمؤ منين غرقاب خون است

چو شمشير كين شقّ القمر شد

زمين و آسمان زير و زبر شد

قلم منشق شد و نقشش مصيبت

در الواح معانى و صور شد

خم گردون دون، نيل غم افشاند

جهان را جامه ماتم به بر شد

قضا طرح بساطى از عزا ريخت

كز آه و ناله بنياد قدَر شد

نصيب اهل دل زين خوان ماتم

سرشك ديده و خون جگر شد

به بادى قاف تا قاف ابد رفت

چو عنقاى ازل بى بال و پر شد

به داغ نامرادى هر دلى سوخت

چو شمشير مرادى، شعله ور شد

نسيم صبحگاهى چون سموم است

از اين آتش كه در وقت سحر شد

سرى از صَرصَر بيداد بشكافت

كه خاك غم جهانى را به سر شد

ز خون، محراب و مسجد لاله گون است

اميرالمؤ منين غرقاب خون است

چون سلطان هما را بال و پر سوخت

شهنشاه حقيقت را جگر سوخت

سموم كين چو زد بر گلشن دين

نه تنها شاخ گل، هر خشك وتر سوخت

ز داغ لاله زار علم و حكمت

كتاب و سنت خير البشر سوخت

تبه شد خرمن شمس معارف

همانا حاصل دور قمر سوخت

ز سوز منشى ديوان تقدير

قضا را خامه و لوح قدر سوخت

سزد كز چشم زمزم خون ببارد

كه ركن كعبه و حِجر و حَجَر سوخت

مگو از رونق اسلام و ايمان

كه اعظم رايت فتح و ظفر سوخت

به سر طوبى كند خاك مصيبت

كه سرو گلشن وحدت ز سر سوخت

چو نرگس هر شب را بود بيدار

دلش از شعله آه سحر سوخت

ز خون، محراب و مسجد لاله گون است

اميرالمؤ منين غرقاب خون است

نه در عرش است و فرش اين شيون و شَين

بود در ماوراء حيطه اءين

در آن گلشن كه قُمرى را بود شور

غراب البين گمنام است، فِى البين

ز سر تاج مصيبت بر زمين زد

خداوند سرير قاب قوسين

چرا از دل ننالد صاحب شرع

ز قتل مفتِى دين قاضى دين

دو تا شد تارك آن يكه تازى

كه بودى پشت زين را روى او زين

سر مسند نشين عدل و انصاف

لقد اءضحى بسيف الجور نصفَين؟

چرا بحر حكم عين معارف

چنين خشكيده در يك طرفَه العين؟

مگر فرمانرواى كُن فكان رفت

كه آشوب است در اقليم كونين؟

سزد قرآن كه از وحدت بنالد

برفت آن كس كه بودى ثانى اثنين

ز خون، محراب و مسجد لاله گون است

اميرالمؤ منين غرقاب خون است

چرا نبود رعيت را رعايت

مگر رفت از ميان شاه ولايت؟

چرا آشفته شد شَمل حقيقت

مگر حق را نگونسار است رايت؟

چرا از نو حرم بيت الصّنم شد

مگر ويران شد اركان هدايت؟

چرا اسلام مى نايد ز غربت

مگر رفتنش ز سر ظل حمايت؟

چرا قرآن قرين سوز و ساز است

مگر هر سوره شد محو و هر آيت؟

چرا سنت زند بر سينه و سر

مگر از حادثى دارد روايت؟

چرا آئينه خورشيد تيره است؟

مگر از قصه اى دارد حكايت؟

چرا خونابه مى بارد ز گردون

مگر از قصه اى دارد شكايت؟

جهان بى جان ز قتل جان جانان

فغان زين جور و داد از اين جنايت

ز خون، محراب و مسجد لاله گون است

اميرالمؤ منين غرقاب خون است

مرا دل بهر آن شاهى دو نيم است

از تيغ كجش دين مستقيم است

چه شد مسند نشين لِى مع الله؟

كه فرش راه او عرش عظيم است

حرم نالان، خداوند حرم كو؟

كه اركان هدايت زو قويم است

مطاف زمره روحانيان كو؟

كه كويش مستجار است و حطيم است

چه بر سر قبله توحيد را رفت

كه در محراب طاعت سر دو نيم است

تجلى آن جنابش برد از دست

كه گفتى طور سينا و كليم است

وگرنه بر سليمان آفرينى

چه جاى حمله ديو رجيم است

شها در آستانت مفتقر چون

سگ اصحاب كهف است و رقيم  است

بفرما يك نظر بر حال زارش

كه لطفت عام و انعامت عميم است

ز خون، محراب و مسجد لاله گون است

اميرالمؤ منين غرقاب خون است

ز خون، محراب و مسجد لاله گون است

اميرالمؤ منين غرقاب خون است

———————

غديريه در مدح آقا اميرالمؤ منين (عليه السلام)

مسمط – مربع

باده بده ساقيا، ولى زخُمّ غدير

چنگ بزن مطربا، ولى به ياد امير

تو نيز اى چرخ پير، بيا ز بالا به زير

داد مسرّت بده، ساغر عشرت بگير

بلبل نطقم چنان، قافيه پرداز شد

سرور روحانيان، هو العلىُّالكبير

نسيم رحمت وزيد، دهر كهن شد جوان

نهال حكمت دميد، پر ز آفتاب منير

مسند حشمت رسيد، به خسرو خسروان

حجاب ظلمت دريد، ز آفتاب منير

وادى خم غدير، منطقه نور شد

يا ز كف عقل پير، تجلى طور شد

يا كه بيانى خطير، ز سرّ مستور شد

يا شده در يك سرير، قران شاه و وزير

شاهد بزم ازل، شمع دل جمع شد

تا افق لم يزل، روشن از آن شمع شد

ظلمت ديو و دغل، ز پر توش قمع شد

چو شاه كيوان محل، شد به فراز سرير

چون به سر دست شاه، شير خدا شد بلند

به تارك مهر و ماه،ظل عنايت فكند

به شوكت فرّ و جاه، به طالعى ارجمند

شاه ولايت پناه، به امر حق شد امير

مژده كه شد مير عشق، وزير عقل نخست

به همت پير عشق، اساس ‍ وحدت درست

به آب شمشير عشق، نقش دوئيّت بشست

به زير زنجير عشق، شير فلك شد اسير

فاتح اقليم جود، به جاى خاتم شست

يا به سپهر وجود، نيّر اعظم نشست

يا به محيط شهود، مركز عالم نشست

روى حسود عنود، سياه شد همچو قير

صاحب ديوان عشق، عرش خلافت گرفت

نغمه دستان عشق، رفت به اوج اثير

جلوه به صد ناز كرد، ليلى حسن قدم

پرده ز رخ كرد، بدر منير ظلم

نغمه گرى ساز كرد، معدن كل حكم

يا سخن آغاز كرد، عن الطيف الخبير

به هر كه مولا منم، على است مولاى او

نسخه اسما منم، على است طغراى او

سرّ معما منم، على است مجلاى او

محيط انشا منم، على مدار و مدير

طور تجلى منم، سينا على است

سرّ اناالله منم، آيت كبرى على است

دره بيضا منم، لؤ لؤ لالا على است

شافع عقبى منم، على مشار و مشير

حلقه افلاك را، سلسله جنبان على است

قاعده خاك را، اساس و بنيان على است

دفتر ادراك را، طراز و عنوان على است

سپيده لولاك را، على وزير و ظهير

دايره كن فكان، مركز عزم على است

عرصه كون و مكان، خطه رزم على است

در حرم لا مكان، مركز عزم على است

روى زمين و زمان، به نور او مستنير

قبله اهل قبول، غره نيكوى اوست

كعبه اهل وصول، خاك سر كوى اوست

قوس صعود و نزول، حلقه ابروى اوست

نقد نفوس و عقول، به بارگاهش ‍ حقير

طلعت زيباى او، ظهور غيب مصون

لعل گهر زاى او، نگنجد اندر ضمير

يوسف كنعان عشق، بنده رخسار اوست

خضر بيابان عشق، تشنه گفتار اوست

موسى عمران عشق، طالب ديدار اوست

كيست سليمان عشق؟ بر در او يك فقير!

اى به فروغ جمال، آينه ذوالجلال

مفتقر خوش مقال، مانده به وصف تولال

گرچه بُراق خيال، در تو ندارد مجال

ولى ز آب زلال، تشنه بود ناگزير

—————

ولايت اميرالمؤ منين حضرت على بن ابيطالب (عليه السلام)

قسم به خالق بى چون و صدر بَدر انام

كه بعد سيد كونين، حيدر است امام

امام اوست، به حكم خدا و قولرسول

كه مستحق امامت بُود ز نصّ كلام

امام اوست كه چون پاى در ركاب آورد

روان ز طى لسان كرد هفت سبع تمام

امام اوست كه دست بريده كرد درست

نه آن كه كرد به صد حيله وصله بر اندام

ميانه حق و باطل چگونه فرق نهد؟!

مقلّدى كه نداند حلال را ز حرام

اسير چاه طبيعت، كجا خبر داد؟

كه مبطلات كلام است و واجبات كدام؟!

فغانى از ازل آورده بهر چند زوال

به خود نساخته از بهر التفات عوام

سفينه دلم مدح شاه پر گوهر است

گواه حال بدان، علم عالم اسلام

————-

معصوم سوم: حضرت فاطمه زهرا (عليهما السلام)

مدح و منقبت صديقه طاهره حضرت فاطمه زهرا (عليهما السلام)

قصيده

زد ليلى حسن قدم، در بزم حدوث قدم

يا سينه سينا زد از سر انا الله دم

يا شاهد هستى شد، در جلوه ز غيب حرم

يا از افق عصمت، رخشان شده بدر اءتمّ

يا گوهر درج شرف، تابيده ز بحر كرم

روييده گل خوشبو، از آب وگِل آدم

وز لاله گلشن جان، گيتى شده باغ ارم

يا صبح ازل طالع، از ناصيه خاتم

يا كلك عنايت كرد، طغراى وجود رقم

آن صنع بديع كه شد، آرايش لوح و قلم

يا زهره زهرا زد، بر قُبّه عرش علم

بانوى فلك حشمت، خاتون ملوك خدم

ناموس جمالازل، طاووس رياض قدم

كاندر حرم لاهوت، جز او نبُود مَحرم

اُم الخلفا كه بُود، پيوسته پناه امم

هم قبله اهل دعا، هم كعبهاهل همم

مشكلات نبوت را، مصباح منير ظلم

انوار ولايت را، چرخ فلك اعظم

افلاك امانت را، او محور مستحكم

اسرار حقايق را، سر چشمه و بحر خضم

هم معدن صدق و صفا، هم گنج علوم و حِكَم

انسيه حورا او، نِى آسيه و مريم

صديقه كبرى او، او سيده عالم

در ستر و عفاف و حيا، با سر قدم تواءم

در عزم و مشيت او، حكم ازلى مُدغم

فرمان قضا و قدر، در محكمه اش ‍ محكم

از قلزم جودش چه، اين هر دو جهان يك نم

جز دست وجودش ‍ كو، غارتگر ملك عدم؟

يك شمّه بهشت برين، زان گلشن حسن شِيَم

عقل است عقال درش، نفس از نفسش همدم

رونق به طبيعت داد، آن عنصر جود و كرم

هر ذره ز پرتو او، شد دره افسر جم

هر چه نبود زان بيش، در وصف جمالش كم

در نعمت كمالاتش، هر ناطقه اى ابكم

تا كى دل مفتقرت، نالان به كمند غم؟

اين سينه غمزده را لطفى كن و كن خرم

—————–

مدح و منقبت صديقه طاهره حضرت فاطمه زهرا (عليهما السلام)

قصيده

دختر فكر بكر من،غنچه ی  لب چو وا كند

از نمكين كلام خود، حق نمك ادا كند

طوطى طبع شوخ من، چون كه شكر شكن شود

كام زمانه را پر از، شكر جانفزا كند

بلبل نطق من ز يك، نغمه عاشقانه اى

گلشن دهر را پر از، زمزمه و نوا كند

خامه مشك ساى من، گر بنگارد اين رقم

صفحه روزگار را، مملكت خَتا كند

مطرب اگر بدين نمط، ساز طرب كند گاهى

دايره وجود را، جنت دلگشا كند

منطق من هماره بندد چو نظاق نطق را

منطقه حروف را منطقه السما كند

شمع فلك بسوزد از آتش غيرت و حسد

شاهد معنى من ار جلوه دلربا كند

نظم بَرد بدين نسق، از دم عيسوى سبق

خاصه دمى كه از مسيحا نفسى ثنا كند

وهم به اوج قدس ناموس اله كى رسد؟

فهم كه نعت بانوى خلوت كبريا كند؟

ناطقه مرا مگر روح قدُس كند مدد

تا كه ثناى حضرت سيده نسا كند

فيض نخست و خاتمه، نور جمال فاطمه

چشم دل از نظاره در مبداء و منتهى كند

صورت شاهد ازل، معنى حسن لم يزل

وهم چگونه وصف آيينه حق نما كند؟

مطلع نور ايزدى، مبداء فيض سرمدى

جلوه او حكايت از خاتم انبيا كند

بسلمه صحيفه فضل و كمال و معرفت

بلكه گهى تجلى از نقطه تحت با كند

دايره شهود را، نقطه ملتقى بُود

بلكه سزد كه دعوى ((لو كشف الغطا)) كند

حامل سرّ مستسر، حافظ غيب مستتر

دانش او احاطه بر دانش ‍ ماسوى كند

عين معارف و حكم، بحر مكارم و كرم

گاه سخا محيط را، قطره بى بها كند

ليله قدر اولياء، نور نهار اصفيا

صبح جمال او طلوع از افق علا كند

بضعه  سيد بشر، ام ائمه غُرَر

كيست جز او كه همسرى، با سه لا فتى كند؟

وحى و نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب

قصه اى از مروتش سوره((هل اتى)) كند

دامن كبرياى او دسترس خيال نى

پايه قدر او بسى پايه به زير پا كند

لوح قدر به دست او، كلك قضا به شست او

تا كه مشيت الهيه چه اقتضا كند

در جبروت حكمران، در ملكوت قهرمان

در نشآت ((كن فكان)) حكم به ((ما تشا)) كند

نفحه قدس بوى او، جذبه انس خوى او

منطق او خبر ز ((لا ينطق عن هوى)) كند

قبله خلق روى او، كعبه عشق كوى او

چشم اميد سوى او، تا به كه اعتنا كند

بهر كنيزيش بود، زهره كمينه مشترى

چشمه خور شود اگر چشم سوى سُها كند

مفتقرا متاب رو، از در او، به هيچ سو

زان كه مس وجود را، فضِّه او طلا كند

—————-

مصائب حضرت فاطمه زهرا (عليهما السلام) بعد از رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم)

قصيده

دل افسرده ام از زندگى آمد بيزار

مى رسد بس كه به گوش دل من ناله زار

ناله وا ابتا مى رسد از سوخته اى

كز دل مادر گيتى ببرد صبر و قرار

صد چو قمرى كند از ناله او نوحه گرى

مى چكد خون دل و ديده ز منقار، هَزار

شر رى زهره زهرا زده در خرمن ماه

كه نه ثابت به فلك ماند و نه ديگر سيار

جورها ديد از پس از دور پدر در دوران

نه مساعد ز مهاجر، نه مُعين از انصار

بت پرستى به در كعبه مقصود و اميد

آشتى زد كه برافروخته تا روز شمار

شرر آتش و آن صورت مهوش عجب است

نور حق كرده تجلى مگر از شعله نار!؟

طور سيناى تجلى متزلزل گرديد

چون بدان سينه بى كينه فرو شد مسمار

نه زسيلي شده نيلى رخ صديقه و بس

شده از سيل سيه، روى جهان تيره و تار

بشنو از بازو و پهلو كه چه ديد آن بانو؟

من نگويم چه شد اينك در و اينك ديوار

دل سنگ آب شد از صدمه پهلو كه فتاد

گوهرى از صدف بحر نبوت به كنار

بس كه خستند و شكستند ز ناموس اله

بازوى كفر قوى، پهلوى دين گشت نزار

محتجب شد به حجاب ازلى وقت هجوم

گر شنيدى كه نبودش، به سر و روى، خمار

قُره باصره  شمس حقيقت آرا

چون كند جلوه در او خيره بماند ابصار

بند در گردن مرد افكن عالم افكند

بت پرستى كه همى داشت به گردن زنّار

منكر حق شد و بيعت ز حقيقت طلبيد

آن كه ز اول به خداوندى  او كرد اقرار

رفت از كف، فدك و ناله بانو به فلك

نه كه حرفش شرقى داشت نه قدرش مقدار

هيچ كس اصل اصيلى نفروشد به نخيل

جز خبيثى كه بود نخل شقاوت را بار

نيّر برج حيا شد چو هلالى ز هزال

يا چو آهى كه در آيد ز درون بيمار

روز او چون شب ديجور و تن او رنجور

لاله سان داغ و چو نرگس همه شب را بيدار

غيرتش بس كه جفا ديد ز امت نگذاشت

كه پس از مرگ وى آيند به گردنش اغيار

—————–

در مصائب حضرت زهرا (عليهما السلام)

تركيب بند

بند اول

تا در بيت الحرام از آتش بيگانه سوخت

كعبه ويران شد، حرم از سوز صاحبخانه سوخت

شمع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه

شد چنان كز دود آهش سينه كاشانه سوخت

آتشى در بيت معمور ولايت شعله زد

تا ابد زان شعله هر معمور و هر ويرانه سوخت

آه از آن پيمان شكن، كز كينه خم غدير

آتشى افروخت تا هم خم و هم خمخانه سوخت

ليلى حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم

همچو مجنون عقل رهبر را دل ديوانه سوخت

گلشن فرخ فر توحيد آن دم شد تباه

كز سموم شرك آن شاخ گل فرزانه سوخت

گنج علم و معرفت شد طعمه افعى صفت

تا كه از بيداد دو نان گوهر يكدانه سوخت

حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا

خرمنى در آرزوى خام آب و دانه سوخت

كركس دون پنجه زد بر روى طاووس ازل

عاملى از حسرت آن جلوه مستانه سوخت

آتشى آتش پرستى در جهان افروخته

خرمن اسلام و دين را تا قيامت سوخته

بند دوم

سينه اى كز معرفت گنجينه اسرار بود

كى سزاوار فشان آن در و ديوار بود؟

طور سيناى تجلى، مشعلى از نور بود

سينه سيناى عصمت، مشتعل از نار بود

ناله بانو زد اندر خرمن هستى شرر

گويى اندر طور غم چون نخل آتش بار بود

آن كه كردى ماه تابان پيش او پهلو تهى

از كجا پهلوى او را تاب آن آزار بود؟

گردش گردون دون بين، كز جفاى سامرى

نقطه پرگار وحدت مركز مسمار بود

صورتش نيلى شد از سيلى كه چون سيل سياه

روى گيتى زين مصيبت تا قيامت تار بود

شهريارى شد به بند بنده اى از بندگان

آن كه جبريل امينش بنده دربار بود

از قفاى، بانو با نواى جان گداز

تا توانايى به تن تا قوت رفتار بود

گرچه بازو خسته شد وز كار دستش بسته شد

ليك پاى همتش بر گنبد دوار بود

دست بانو گرچه از دامان شه كوتاه شد

ليك بر گردون بلند از دست آن گمراه شد

بند سوم

گوهرى سنگين بها از ابر گوهر بار ريخت

كز غم جانسوز او خون از در و ديوار ريخت

تا ز گلزار حقايق نوگلى بر باد رفت

يك چمن گل، صَرصَر بيداد از آن گلزار ريخت

غنچه نشكفته اى از لاله زار معرفت

از فراز شاخسارى از جفاى خار ريخت

اختر فرخ فرى افتاد از برج شرف

كاسمان خوناب غم از ديده خونبار ريخت

طوطى اى زين خاكدان پرواز كرد و خاك غم

بر سراسر طوطيان عالم اسرار ريخت

بسملى در خون تپيد از جور جبار عنيد

يا كه عنقاء ازل خون دل از منقار ريخت

زهره زهرا چو از آسيب پهلو درگذشت

چشمه هاى خون ز چشم ثابت و سيار ريخت

مهبط روح الامين تا پايمال ديو شد

شورشى سر زد كه سقف گنبد دوار ريخت

از هجوم عام بر ناموس خاص لا يزال

عقل حيران، طبع سرگردان، زبان، لال است و لال

بند چهارم

شد به پا شور و نوا، تا از دل بانوى شاه

رفت از كف، صبر و طاقت، قوت از زانوى شاه

خسته شد پهلوى خاتون، رفت از او تاب و توان

آنچنان كز پيچ و تابش ‍ بسته شد بازوى شاه

تا حقيقت را به ناحق دست و گردن بسته شد

دست بيداد رعيت باز شد بر روى شاه

روى بانوى دو گيتى شد ز سيلى نيلگون

سيل غم يكباره از هر سو روان شد سوى شاه

سامرى گوساله اى را كرد مير كاروان

تا قيامت خلق را گمراه كرد از كوى شاه

هركه با آواز آن گوساله آمد آشنا

تا ابد بيگانه ماند، از صحبت دلجوى شاه

نغمه ((انى انا الله)) نشنود گوساله خواه

غَره دنيا نبيند غُره نيكوى شاه

خاتم دين را به جادو برد دست اهرمن

شرمى از يزدان نكرد و بيمى از نيروى شاه

گرچه دست بندگى داد از نخست اندر غدير

ليك آن بد عاقبت لب تر نكرد از جوى شاه

خضر مى يابد كه تا نوشد ز آب زندگى

نيست آب زندگى شايان هر خوك و سگى

بند پنجم

طعمه زاغ و زغن  شد، ميوه باغ فدك

ناله طاووس فردوس برين شد بر فلك

زهره چرخ ولايت نغمه جانسوز داشت

تا سماك  آن ناله جانسوز مى رفت از سمك

چشم گريان و دل بريان بانو، اى عجب

نقش هستى را نكرد از صفحه ايجاد حك

شاد بزم حقيقت شمع ايوان يقين

اشك ريزان رفت در ظلمت سراى ريب و شك

كى روا بودى رود سر گرد كوى اين و آن

آن كه بودى خاك راهش سرمه چشم ملك؟

مستجار هر دو گيتى قبله حاجات برد

دست حاجت پيش انصار و مهاجر يك به يك

بى وفا قومى دل آنان ز آهن سخت تر

وعده هاى سست آنان چون هوايى در شبك

پاس حق هرگز مجو از مردم حق شناس

هر كه حق را ننگرد كورش كند حق نمك

مفتقر گر جان سپارى در ره بانو رواست

راه حق است ((ان تكن لله، كان الله لك))

همچو قمرى با غمش عمرى به سر بايد كنى

چاره دل را هم از اين رهگذر بايد كنى

بند ششم

نور حق در ظلمت شب رفت در خاك، اى دريغ

با دلى از خون لبالب رفت در خاك اى دريغ!

طلعت بيت الشرف را زهره تابنده بود

آه كان تابنده كوكب، رفت در خاك اى دريغ!

آفتاب چرخ عصمت، با دلى از غم كباب

با تنى بى تاب و پر تب، رفت در خاك اى دريغ!

پيكرى آزرده از آزار افعى سيرتان

چون قمر در برج عقرب  رفت در خاك اى دريغ!

كعبه كروبيان و قبله روحانيان

مستجار دين و مذهب رفت در خاك اى دريغ!

ليلى حسن قدم با عقل اقدم، هم قدم

اولين محبوبه ربّ، رفت در خاك اى دريغ!

حامل انوار و اسرار رسالت آن كه بود

جبرئيلش طفل مكتب، رفت در خاك اى دريغ!

آن مهين بانو كه بانويى از آن بانو نبود

در بساط قرب اقرب، رفت در خاك اى دريغ!

آن كه بودى از محيط فيض و جودش كامياب

هر بسيط و هر مركب، رفت در خاك اى دريغ!

شد ظهور غيب مكنون، باز غيب مستتر

تربتش از خلق پنهان همچو سر مستسر

بند هفتم

دبيت معمور ولايت را اجل ويرانه كرد

آنچه را با خانه، صد چندان به صاحب خانه كرد

شمع روى روشن زهرا چو شد آن شب خموش

زهره ساز و نغمه ماتم در آن كاشانه كرد

آه جانسوز يتيمان اندر آن ماتم سرا

كرد آشوبى كه عقل محض را ديوانه كرد

داغ بانو كرد عمرى با دل آن شهريار

آنچه شمع انجمن يكباره با پروانه كرد

شاه با آن پر دلى دل از دو گيتى برگرفت

خانه را كان شب، زان گوهر يكدانه كرد

بارها كردى تمناى فراق جسم و جان

چون كه ياد از روزگار وصل آن جانانه كرد

سر به زانوى غم و با غصه بانو قرين

عزلت از هر آشنايى بود و هر بيگانه كرد

شاهد هستى چو از پيمانه غم نيست شد

باده نوشان را خراب از جلوه مستانه كرد

ساقى بزم حقيقت گوئيا از خم غم

هر چه در خمخانه بودى اندر آن پيمانه كرد

مفتقر را شورى بيرون در سر است

هر دم او را از غم بانو، نواى ديگر است

——————

معصوم چهارم: حضرت امام حسن مجتبى (عليه السلام)

در مدح و منقبت آن حضرت (عليه السلام)

قصيده

صبا ز لطف، چو عنقا برو به قله قاف

كه آشيانه قدس است و شرفه اشرف

چو خضر در ظلمات غيوب، زن قدمى

كه كوى عين حيات است و منبع الطاف

به طوف كعبه روحانيان ببند احرام

كه مستجار نفوس است و للعقول مطاف

به طرف قبله اهل قبول كن اقبال

بگير كام ز تقبيل  خاك آن اطراف

بزن به قائمه عرش معدلت، دستى

بگو كه اى ز تو برپا قواعد انصاف

به دُرد خويش ز چه درد مرا دوا كنى

به محفلى كه بنوشند عارفان، مىِ صاف

به جام ما همه خون ريختند جام مدام

نصيب ما همه جور و جفا شد از اَجلاف

منم گرفته به كف نقد جان، تويى نقاد

منم اسير صروف زمان، تويى صراف

شها به مصر حقيقت تو يوسف حسنى

من و بضاعت مُزجاه و اين كلافه لاف

رخ مبين تو آئينه تجلى ذات

مه جبين تو نور معالى او صاف

تو معنى قلمى، لوح عشق را رقمى

تو فالق عدمى، آن وجود غيب شكاف

تو عين فاتحه اى، بلكه سر بسمله اى

تو باء و نقطه بائى و ربط نونى و كاف

اساس ملك سعادت به ذات تو منسوب

وجود غيب و شهادت به حضرت تو مضاف

طفيل بود تو فيض وجود نامحدود

جهانيان همه بر خوان نعمتت اضياف

برند فيض تو لاهوتيان به حد كمال

خورند رزق تو ناسوتيان، به قدر كفاف

علوم مصطفوى را لسان تو تبيان

معارف علوى را بيان تو كشّاف

لب شكر شكنت روح بخش، گاه سخن

حُسام سرفكنت، دل شكاف گاه مصاف

محيط بحر مكارم ز شعبه هاشم

مدار و فخر اكارم ز آل عبد مناف

ابو محمد امام دوم به استحقاق

يگانه وارث جد و پدر به استخلاف

تو را قلمرو حلم و رضا به زير قلم

به لوح نفس تو نقش صيانت است و عفاف

سپهر و مهر دو فرمانبرند در شب و روز

يكى غلام مرصِّع نشان، يكى زرباف

ز كهكشان سپهر و خط شعاعى مهر

سپهر، غايشه كش، مهر خاورى سيّاف

غبار خاك درت، نور بخش مردم  چشم

نسيم رهگذرت رشك مشك نافه ناف

در تو قبله حاجات و كعبه محتاج

ملاذ عالميان در جوانب و اكناف

يكى به طى مراحل، براى استظهار

يكى به عرض مشاكل، براى استكشاف

به سوى روى تو چشم اميد دشمن و دوست

به گرد كوى تو اهل وفاق و اهل خلاف

بر آستان ملك پاسبانت از دل و جان

ملكوت را سر ذلت بدون استنكاف

نه نعمت شاءن رفيع تو كار هر منطيق

نه وصف قدر منيع تو حد هر وصّاف

شهود ذات نباشد نصيب هر عارف

نه آفتاب حقيقت مجال هر خشّاف

نه در شريعت عقل است بى ادب معذور

نه در طريقت عشق است از مديحه معاف

در مصائب گرانبار حضرت امام حسن مجتبى (عليه السلام)

قصيده

هر كه آشفته دل و سوخته جان همچو من است

نكند ميل چمن ور همه عالم چمن است

مرغم از دل به تماشاى گلستان نرود

عالم اندر نظر غم زده بيت الحزن است

نه هر آشفته بود شيفته روى نگار

به پريشانيش از زلف، شكن در شكن است

گوش جان ناله قمرى صفتى مى طلبد

نه پى زمزمه بلبل شيرين سخن است

من نجويم لب كآب من آتش صفت است

سبزه روى نكو خضرت وجه حسن است

جز حسن، قطب زمن، مركز پرگار محن

كس نديدم كه به انواع محن ممتحن است

نقطه دائره و خطه تسليم و رضا

نوح طوفان بلا، يوسف مصر محن است

راستى، فلك و فلك همچو حبابى است بر آب

كشتى حلم وى آنجاى كه لنگر فكن است

به كه نالم كه سليمان جهان خانه نشين

خاتم مملكت دين به كف اهرمن است

شده از سوده الماس زمرد لعلش

سبز پوش از اثر زهر، گل ياسمن است

آن كه چون روح بسيط است، در اين جسم محيط

زهر كين در تن او همچو روان در بدن است

شاهد لم يزلى، شمع شبستان وجود

پاره هاى جگر و خون دلش در لگن است

ناوك  خصم بر او از اثر دست و زبان

بر دل و بر جگر بر بدن و بر كفن است

كعبه بتخانه و صاحب حرم از وى محروم

جاى سلطان هما، مسكن زاغ و زغن است

—————–

در مصائب حضرت امام حسن مجتبى (عليه السلام)

تركيب بند

بند اول

آن شاخ گل كه سبز بُود در خزان يكى است

افشاند غنچه گل سرخ از دهان يكى است

آن گوهرى كز آتش الماس ريزه شد

ياقوت خون ز لعل لب او روان يكى است

آن لعل در فشان كه زمرد نگار شد

داد از وفا به سوده الماس جان يكى است

آن نخل طور كز اثر زهر جان گداز

از فرق تا قدم شده آتش فشان، يكى است

آن خضر رهنما كه شد از آب آتشين

فرمانرواى مملكت جاودان، يكى است

آن نقطه بسيط محيط رضا كه بود

حكمش مدار دايره كن فكان، يكى است

آن جوهر كرم كه چو سودا بسوده كرد

هرگز نداشت چشم به سود و زيان، يكى است

چشم فلك نديده به جز مجتبى كسى

شايان اين معامله آرى همان يكى است

طوبى مثال گلشن آل عبا بود

ريحانه رسول خدا مجتبى بود

بند دوم

هرگز كسى دچار محن حسن نشد

ور شد دچار آن همه رنج و محن نشد

خاتم اگر ز دست سليمان به باد رفت

اندر شكنجه ستم اهرمن نشد

نوح نجى، گر از خطر موج رنجه شد

غرقاب لجّه  غم بنياد كن نشد

يوسف اگر چه از پدر پير دور ماند

ليكن غريب و بى همه كس در وطن نشد

شمع ار چه سوخت از سر شب تا سحر ولى

خونابه دل و جگرش در لگن نشد

پروين نثار ماهرخى كانچه شد بر او

پروانه را ز شمع دل انجمن نشد

حقّا كه هيچ طائرى از آشيان قدس

چون او اسير پنجه زاغ و زغن نشد

جز غم نصيب آن دل والا گهر نبود

جز زهر بهر آن لب شكر شكن نشد

دشنام دشمن آنچه كه با آن جگر نمود

از زهر بى مضايقه با آن بدن نشد

از دوست آنچه ديد ز دشمن روا نبود

جز صبر دردهاى دلش را دوا نبود

بند سوم

هرگز ز غم چو دل مجتبى نسوخت

ور سوخت زا جنبى، دگر از آشنا نسوخت

هر گلشنى كه سوخت ز باد سموم سوخت

از باد نوبهار و نسيم صبا نسوخت

چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت

كز دشمنان زهر ده بى حيا نسوخت

از هر خسى چو آن گل گلزار معرفت

شاخ گلى ز گلشن آل عبا نسوخت

جز آن يگانه گوهر توحيد را كسى

ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت

هرگز برادرى به عزاى برادرى

در روزگار چون شه گلگون قبا نسوخت

باور مكن دلى كه چو قاسم به ناله شد

زان ناله پر از شرر ((وا ابا)) نسوخت

آن دم كه سوخت حاصل دوران ز سوز زهر

در حيرتم كه خرمن گردون، چرا نسوخت

تا شد روان عالم امكان ز تن روان

جنبنده اى نماند كزين ماجرا نسوخت

خاموش شد چراغ دل افروز مجتبى

افروخت شعله غم جانسوز مجتبى

بند چهارم

شاهى كه حكم بر فلك و بر ستاره داشت

آزرده شد چنانكه ز مردم كناره داشت

عمرى اسير محنت و از عمر خويش، سير

جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت؟

حق خلافتش چه به ناحق گرفته شد

از سوز دل به رونق باطل نظاره داشت

گر مى شنيد كوه گران آنچه او شنيد

هم شكافت گر چه دل از سنگ خاره داشت

آن دم كه از سمند خلافت پياده شد

شوريده بر سُرادق  او هر سواره داشت

چون در رسيد خنجر بران به ران او

يكباره رفت اگر كه نه عمر دوباره داشت

روى زمين مگر همه سيناى طور بود؟

از بس كه آه سينه شكافش شراره داشت

آن كس كه بود رابطه حادث و قديم

از زهر جانگزا جگرى پاره پاره داشت

تنها نشد ز سوده الماس، خون جگر

تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت

خونابه غم از جگر اندر پياله ريخت

يا غنچه گل از دهن شاخ لاله ريخت

بند پنجم

شاهى كه بود گوشه نشينى شعار او

محنت قرين او شد و غم بود يار او

آن كو دميد صبح ازل از جبين او

شد تيره تر ز شام ابد روزگار او

محكوم حكم ديو شد آن خسروى كه بود

روح الامين جو بنده فرمان گزار او

موسى اگر به طور غمش مى زدى قدم

بى خودى شدى ز آه دل شعله بار او

يكباره گر مسيح بديد آنچه او بديد

مى شد دوباره چرخ چهارم چو دار او

آن سرو سبز پوش، چو گل، سرخ روى شد

آرى ز بس كه خون جگر شد، نگار او

روى حسن چو سبز شد از زهر غم فزود

تا شد سرشك ديده و دل جويبار او

طوبى نثار آن قد و قامت كه بعد مرگ

از چارسو خدنگ سه پر شد نثار او

محروم شد در آخر كار از كنار او

آن سرورى كه صاحب بيت الحرام بود

سبيت الحرام بهر چه وى حرام بود؟!

بند ششم

اى ماه چرخ پير و ميهن، پور عقل پير

كز عمر سير بودى و در بند غم اسير

قربان آن دل و جگر پاره پاره ات

از زهر جانگداز و ز دشنام و زخم تير

اى در سرير عشق، سليمان روزگار

از غم تو گوشه گير، ولى اهرمن امير

از پستى زمانه و بيداد دهر شد

ديوى فراز منبر و روح الامين به زير

مير حجاز پاى سرير امير شام!

اى كاش سرنگون شدى آن مير و آن سرير

الحاد گشته مركز توحيد را مدار

شد كفر محض، حلقه اسلام را مدير

دستان ز چيست بسته زبان، در سخن غراب؟!

اى لعل درفشان تو دلجوى و دلپذير

يا للعجب ز مردم دنيا پرست دون

يوسف فروخته به متاعى بسى حقير

اى دستگير غمزدگان، روز عدل و داد

دست ستم ز چيست تو را كرده دستگير؟

تا شد هماى سدره نشين در كمند غم

عنقاى قاف  شد ز الم، دردمند غم

بند هفتم

اى روح عقل اقدم و ريحانه نبى

كز خون دل ز غصه دوران، لبالبى

اى شاه دادگر، كه ز بيداد روزگار

روزى نيارميده، نياسوده اى شبى

از دوستان، ملامت بى حد شنيده اى

تنها نديده اى الم از دست اجنبى

چون عنصر لطيف تو با خصم بد منش

هرگز نديد كس قمر برج عقربى

زهر جفا نمود تو را آب خوشگوار

از بس كه تلخ كامى و بى تاب و پر تبى

از ساقى ازل نگرفته است تا ابد

چون ساغر تو هيچ ولى مقربى

آرى بلا به مرتبه قرب اوليا

و اندر بساط قرب نبود از تو اقربى

گردون شود نگون و رخ مهر و مه سياه

كافتاده در لحد، چو تو تابنده كوكبى

نشنيده ام نشانه تير ستم شود

جز نعش نازنين تو در هيچ مذهبى

اى مفتقر بنال چو قمرى در اين عزا

كاين غصه نيست كمتر از آن زهر جانگزا

———-

معصوم پنجم: حضرت امام حسين (عليه السلام)

ولادت با سعادت حضرت سيدالشهداء (عليه السلام)

قصيده

بيا به بزم حسينى و بشنو از عشاق

به گوش هوش نواى حجاز و شور عراق

بكن مشاهده شاهدان شهد سخن

بنوش مى ز كف ساقيان سيمين ساق

به ياد مولد سبط دوم امام سوم

فتاده غلغله از شش جهت ز سبع طباق

فلك ز ثابت و سيار از براى نثار

نهد لئالى منثوره را على الاطباق

بر اوج چرخ مناطق به تهنيت ناطق

بود معاينه جواز، غلام بسته نطاق

سروده زهره به تبريك حضرت زهرا

چنان به نغمه، كه شد مشترى ز طاقت، طاق

خطيب عالم ابداع داد، داد سماع

كه لا يزال به رقص است اين بلند رواق

عطارد از پى انشاى تهنيت رمزى

نگاشت بر صفحات صحايف آفاق

ز ذوق باده وحدت به شكر اين نعمت

تمام عالميان را چو شكّر است مذاق

نمود طالع اسعد به طلعت ميمون

چو نور لم يزل از مشرق ازل، اشراق

زدند كوس بشارت ز ملك تا ملوك

به يمن حضرت شاهنشه على الاطلاق

سليل عقل، نخستين دليل اهل يقين

دوم خليفه جد و پدر به استحقاق

ز وحدت احديث وجود او مشتق

جمال مبداء كل را به منتهى، مشتاق

لطيفه دل والاى معرفت زايش

صحيفه كرم است و مكارم اخلاق

رموز نسخه وحدت ز ذات او مفهوم

نكات مصحف آيات را بود مصداق

جمال شاهد بزم ((دنى)) و ((او اءدنى))

فروغ شمع حقيقت مقام استغراق

به همت نبوى، شاهباز، گاه عروج

به صولت علوى يكّه و تاز گاه سباق

قضا ز منشى ديوان او گرفته قلم

قدر ز طفل دبستان او برد اوراق

مدار ملك حقيقت، مدير فُلك فَلك

محيط عشق و محبت، مشوق الشواق

مليك مملكت بردبارى و تسليم

ولى عهد و وفا در قلمرو ميثاق

به چهره، فالق صبح هدايت ازلى

به تيغ تيز، رئوس ضلال را فلّاق

ز تيغ سر فكنش كُلُّ باطل زاهِق

حق از بيان حقايق نشان او احقاق

ز فيض رحمت او زنده قابض الارواح

به خون نعمت او بنده، قاسم الارزاق

ملايك از سر حيرت شواخص الابصار

ملوك بر در دولت، نواكس ‍ الاعناق

نيافت بر در او رفرف خيال، مجال

براق عقل چو ديوانه در عقال و وثاق

شها به طور تو ((خر الكليم مغشيا))

به يك تجلى و از يك عنايت تو، افاق

تجلى تو در آئينه وجود نمود

هزار نقش مخالف به چشم اهل وفاق

گل حديقه معنى نه وصف صورت توست

نه نعمت غره غراست قرة الاحداق

ظهور غيب مصون، سر مطلق مكنون

بود ز وصف برون و البيان ليس ‍ يطاق

مرا چو نيست به نيل معانى تو رهى

سخن درست نباشد بدين طريق و سياق

همين بس است كه خون تو را خداست بها

از آنكه بهر عروس شهادت است صداق

جمال يار تو را بود كعبه مقصود

مناى عشق تو ميدان جنگ اهل شقاق

مقام قدس تو و خيل بندگان رهت

بطون اوديه بود و ظهور خيل عتاق

ز اهل بيت تو بود الوداع بانگ سماع

شب وصال تو با دوست بود روز فراق

بر اوج نيزه عروج تو از حضيض زمين

سر تو سر پيمبر، سنان نيزه براق

——————–

ورود اهل بيت حضرت ابا عبدالله (عليه السلام) به سرزمين كربلا

قصيده

موكب شاه فلك فر، زمين نينوا

چون فرود آمد ((تجلى الله فى وادى طُوى))

تا كه خرگاه امامت شد در آنجا استوار

آسمان زد كوس ((الرحمن على العرش استوى))

گر چه شد ملك عراق از مقدمش رشك حجاز

ليك ز آهنگ حسينى شد پر از شور و نوا

كاى دريغا اين سليمان را بساط سلطنت

مى رود بر باد و كام اهرمن گردد روا

كعبه اسلام را اينجا شود اركان خراب

قبله توحيد را ار هم فرو ريزد قوا

رايت گردون دون، در اين زمين گردد نگون

چون بيفتد از كف ماه بنى هاشم، لوا

باز خواهد شد نمايان صورت شق القمر

باز خواهد شد هويدا معنى ((نجم هوى))

سروها در اين چمن از بيخ و بن گردد قلم

شاخهاى گل در اين گلزار، بى برگ و نوا

خاك اين وادى بياميزد بسى با خون پاك

تا كه گردد خاك پاكش ‍ دردمندان را دوا

در كنار آب، مهمان جان سپارد تشنه آب

آنچنان كز دود آتش تيره گون گردد هوا

خون روان گردد چو نيل از چشمه چشم فرات

از فغان كودكان تشنه كام نينوا

كاروان غم رود منزل به منزل تا به شام

صبح روى شاه روى نى دليل و پيشوا

بر سر نى سرپرست بانوان خود بود

ماه روى شاه چون خورشيد و خط استوا

زير زنجير ستم سر حلقه اهل كرم

دستگير خصم گردد، دستگير ماسوا

———————–

مصائب حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) و شهداى كربلا (عليهم السلام)

تركيب بند

استقبال از دوازده بند محتشم

بند اول

باز اين چه شورش است كه بر جان عالم است؟

باز اين چه شعله غم و اندوه و ماتم است؟

باز اين حديث حادثه جانگداز چيست؟

باز اين چه قصه اى است كه با غصه تواءم است؟

اين آه جانگزاست كه در ملك دل به پاست

يا لشگر عزاست كه در كشور غم است؟

آفاق پر ز شعله برق و خروش  رعد

يا ناله پياپى و آه دمادم است؟

چون چشمه، چشم مادر گيتى ز طفل اشك

روى جهان چو موى پدر كشته در هم است؟

زين قصه سر به چاك گريبان، كروبيان

در زير بار غصه قد قدسيان خم است

گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر

گويا ربيع ماتم و ماه محرم است

ماه تجلى مه خوبان بود به عشق

روز بروز جذبه جانباز عالم است

مشكلات نور و كوكب درى نشاءتين

مصباح سالكان طريق وفا، حسين

بند دوم

گلگون قباى عرصه ميدان كربلا

زينت فزاى مسند ايوان كربلا

لب تشنه فرات روان بخش كاينات

خضر زلال چشمه حيوان كربلا

سرمست جام ذوق و جگر سوز نار شوق

غواص بحر وحدت و عطشان كربلا

سرباز كوى دوست كه در عشق روى دوست

افكنده سر چو گوى، به چوگان كربلا

ركن يمان و كعبه ايمان كه از صفا

در سعى شد ز مكه به عنوان كربلا

ليك بر زبان، به سر دست، نقد جان

روى رضا به سوى بيابان كربلا

چون نقطه در محيط بلا ثابت القدم

گردن نهاد بر خط فرمان كربلا

بر ماسواى دوست سر آستين فشاند

آسوده سر نهاد به دامان كربلا

سر بر زمين گذاشت كه تا سربلند شد

وز خود گذشت تا ز خدا بهره مند شد

بند سوم

ارباب عشق را چو صلاى بلا زدند

اول به نام عقل نخستين صلا زدند

جام بلا به كام بلى گو شد از ((الست))

سنگ بلا به جانب بانگ بلى زدند

تاج مصيبتى كه فلك تاب آن نداشت

بر فرق فرقدان شه لا فتى زدند

پس بر حجاب اكبر ناموس كبريا

آتش ز كينه هاى نهان، بر ملا زدند

شد لعل درفشان حقيقت، زمردين

الماس كين چو بر جگر مجتبى زدند

پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلاء

كوس بلا به نام شه كربلا زدند

قربان تو خطان ركابش كه خط محو

بر نقش ماسوى ز كمال صفا زدند

دست ولا زدند به دامان شاه عشق

بر هر دو عالم از ره تحقيق، پا زدند

در قلزم محبت آن شاه، چون حباب

افراشتند خيمه هستى به روى آب

بند چهارم

ترسم كه بر صحيفه امكان قلم زنند

گر ماجراى كرب و بلا را رقم زدند

گوش فلك شود كر و هوش ملك ز سر

گر نغمه اى ز حال امام اءمم زنند

زان نقطه وجود، حديثى اگر كنند

خط عدم به ربط حدوث و قدم زنند

ماء معين چو زهر شود در مذاق دهر

گر از لبان تشنه او لب به هم زنند

وز شعله سُرداق گردون قباب او

بر قبه سرداق گردون علم زنند

سيل سرشك و اشك، دمادم روان كنند

گر ز اشك چشم سيد سجاد دم زنند

تا حشر، دل شود به كمند غمش اسير

گر ز اهل بيت او سخن از بيش و كم زنند

كلك قضا است از رقم اين عزا كليل

لوح قدر فرو زده رخساره به نيل

بند پنجم

سهم قدر ز قوس قضا دلنشين رسيد

در مركز محيط رضا تير كين رسيد

كرد آن سه شعبه نقطه توحيد را دو نيم

وز شش جهت فغان به سپهر برين رسيد

سر مصون ز مكمن غيب  آشكار شد

زان ناوكى كه بر دل حق مبين رسيد

بازوى كفر و طعنه كفار شد قوى

زان طعن نيزه اى كه به پهلوى دين رسيد

آمد به قصد كعبه توحيد، پيل مست

ديو لعين به مهبط روح الامين رسيد

افعى صفت گرفت سر از گنج معرفت

بد گوهرى به مخزن درّ ثمين رسيد

آن نفس مطمئنه حياتى ز سر گرفت

زان نفخه اى كه در نفس آخرين رسيد

مستغرق جمال ازل گشت لا يزال

نوشيد از زلال لقا شربت وصال

بند ششم

شد نوك نى چو نقطه ايجاد را مدار

از دور مانده دائره الليل و النهار

سر زد چو ماه معرفت از مشرق سنان

از مغرب آفتاب قيامت شد آشكار

شيرازه صحيفه هستى ز هم گسيخت

شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار

كلك ازل، ز نقش ابد، تا ابد بماند

لوح قدر فتاد، چو كلك قضا ز كار

در گنبد بلند فلك، ناله ملك

افكند در صوامع لاهوتيان، شرار

عقل نخست، نقش جهان را به گريه شست

وندر عقول زد شرر از آه شعله بار

يكباره سوخت همچو سپند از غمش خليل

آمد دوباره نوح به طوفان غم دچار

در طور غم كليم شد از غصه دل دو نيم

وندر فلك مسيح چنان شد كه روى دار

سر حلقه عقول چو بر نى مقام

قوس صعود عشق، ظهورى تمام كرد

بند هفتم

در ناكسان چو قافله بى كسان فتاد

يك بوستان ز لاله، به دست خسان فتاد

يك رشته اى ز در يتيم گران بها

در دست ظلم سنگدلان، رايگان فتاد

يك حلقه اى ز منطقه چرخ معدلت

در حلقه اسيرى و جور زمان فتاد

زان پس گذار دسته دستان دلستان

در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد

هر بيدلى به ناله شد از داغ لاله اى

هر بلبلى به ياد گلى در فغان فتاد

ناموس حق ز جلوه طاووس كبريا

گشت آن چنان كه مرغ دلش ز آشيان فتاد

قمرى صفت بر آن گل گلزار معرفت

ناليد آنقدر كه ز تاب و توان فتاد

ياقوت خون ز جزع يمانى  بر او فشاند

يادش چو زان عقيق لب در فشان فتاد

پس كرد روى خويش سوى روضه رسول

كى جد تاج بخش من اى رهبر عقول

بند هشتم

اين لؤ لؤ تر و دُر گلگون، حسين توست

وين خشك لعل غرقه در خون، حسين توست

اين مركز محيط شهادت كه موج خون

افشانده تا به دامن گردون، حسين توست

اين نيّرى كه كرده به درياى خون، غروب

وز شرق نيزه سر زده بيرون، حسين توست

اين مصحف حروف مقطع، كه ريخته

اجزاى او به صفحه هامون، حسين توست

اين مظهر تجلى بى چند و چون كه هست

از چند و چون جراحتش ‍ افزون حسين توست

اين گوهر ثمين كه به خاك است و خون دفين

مانند اسم اعظم مخزون، حسين توست

اين هادى عقول كه در وادى غمش

عقل جهانيان شده مجنون، حسين توست

اين كشتى نجات كه طوفان ماتمش

اوضاع دهر كرده دگرگون، حسين توست

آنگاه رو به خلوت ام المصاب  كرد

وز سوز دل به مادر دلخون خطاب كرد

بند نهم

اى بانوى حجاز مرا بينوا ببين

چون نى نوا كنان ز غم نينوا ببين

اى كعبه حيا به مناى وفا بيا

قربانيان خويش به كوه صفا، ببين

نورستگان خويش سراسر بريده سر

وز خون نوخطان  به سرا پا حنا بين

در خاك و خون تپان مه رخسارت شه، نگر

زنگ جفا بر آينه حق نما ببين

بر نخل طور، سرّ انا الله را نگر

وز روى نى، تجلى رب العلى ببين

اى خفته نهفته اندر حجاب قدس

برخيز و بى حجابى ما برملا ببين

زنجير جور سلسله عدل را قرين

توحيد را به حلقه شرك، آشنا ببين

پرگار كفر، نقطه اسلام را محيط

دين را مدار دايره اشقيا ببين

اى مادر از يزيد و زِ اِبن زياد، داد

وز آن كه اين اساس ستم را نهاد، داد

بند دهم

كاش آن زمان سراى طبيعت نگون شدى

وز هم گسسته رابطه كاف و نون شدى

كاش آن زمان كه كشتى ايمان به خون نشست

فلك و فك ز موج غمش ‍ غرقه خون شدى

كاش آن زمان كه رايت دين بر زمين فتاد

زرين لواى چرخ برين، واژگون شدى

سيلاب خون، روان ز عيون عيون شدى

كاش آن زمانه كه گشت روان كارون غم

ملك وجود را به عدم رهنمون شدى

كاش آن زمان ز سلسله خليل بى كسان

يك حلقه بند گردون دون، شدى

كاش آن زمان كه زد، مه يثرب، به شام، سر

چون شام، صبح روى جهان، تيره گون شدى

كاش از حديث بزم يزيد و شه شهيد

دل خون شدى، ز ديده حسرت برون شدى

گر شور شام را به حكايت درآورند

آشوب بامداد قيامت برآورند

بند يازدهم

اى چرخ تا در اين ستم آباد كرده اى

پيوسته خانه ستم، آباد كرده اى

بنياد عدل و داد بسى داده اى به باد

زين پايه ستم كه تو بنياد كرده اى

تا داده اى به دشمن دين، كام داده اى

يا خاطرى ز نسل خطا، شاد كرده اى

از دوده معاويه و زاده زياد

تا كرده اى به عيش و طرب ياد كرده اى

آبى نصيب حنجر سرچشمه حيات

از چشمه سار خنجر فولاد كرده اى

سر حلقه ملوك جهان را به عدل و داد

دربند ظلم و حلقه بيداد كرده اى

اى كج روش به پرورش هر خسى بسى

جور و جفا به شاخه شمشاد كرده اى

تا برق كين به گلشن ايمان و دين زدى

آفاق را چو رعد پر از داد كرده اى

چو شكوه تو را، به در داور آورند

دود از نهاد عالم امكان برآورند

بند دوازدهم

خاموش، مفتقر كه دل دهر آب شد

وز سيل اشك، عالم امكان خراب شد

خاموش، مفتقر كه از اين شعر شعله بار

آتش به جان مرد و زن و شيخ و شاب شد

خاموش مفتقر كه از اين راز دل گداز

صاحبدلى نماند مگر دل كباب شد

خاموش مفتقر كه ز برق نفير خلق

دود فلك برآمد و خرق حجاب شد

خاموش مفتقر كه ز بى تابى ملك

چشم فلك، سرشك فشان چون سحاب شد

خاموش مفتقر كه ز دود دل مسيح

خورشيد را به چرخ چهارم نقاب شد

خاموش مفتقر كه در اين ماتم عظيم

آدم به تاب آمد و خاتم ز تاب شد

كس جز شهيد عشق، وفايى چنين كرد

وز دل قبول بار جفايى، چنين كرد

——————-

در مصائب حضرت سيدالشهدا (عليه السلام)

تركيب بند

بند اول

بسيط روى زمين، باز بساط غم است

محيط عرش برين، دايره ماتم است

باز چرا مهر و ماه، تيره چو شمع عزاست؟

باز چرا دود آه، تا فلك اعظم است؟

ماتم جانسوز كيست، گرفته آفاق را؟

كه صبح روى جهان، تيره چو شام غم است

شور حسينى است باز، كه با دو صد سوز و ساز

نه در عراض و حجاز، در همه عالم است

به حلقه ماتمش، سدره نشين نوحه گر

به زير بار غمش، قامت گردون خم است

ز شور خليل ملك، دل فلك، بى قرار

ديده انجم اگر، خون بفشاند كم است

داغ جهانسوز او، در دل ديو و پرى است

نام غم اندوز او، نقش گل آدم است

عزاى سالار دين، دليل اهل يقين

سَليل عقل نخست، سلاله عالم است

خزان گلزار دين، ماه محرم بود

در او بهار عزا، هماره خرم بود

بند دوم

چو نوبت كارزار، به نوجوانان رسيد

محنت اين كار زار، به جان جانان رسيد

قرعه جان باختن، به نوجوانى فتاد

كه ناله عقل پير، به اوج كيوان رسيد

آينه عقل كل، مثال ختم رسل

جلوه حسن ازل، در او به پايان رسيد

به جان نثارى شاه، به عزم رزم سپاه

از افق خيمه گاه، چو ماه تابان رسيد

ذبيح كوى وفا، خليل صدق و صفا

به زير تيغ جفا، دست و سرافشان رسيد

تيغ شرر بار او، صاعقه عمر خصم

ولى ز سور عطش، بر لب او جان رسيد

به حلقه اهرمن، شد اسم اعظم نگين

خدا گواه است و بس، چه بر سليمان رسيد

يوسف حسن ازل، طعمه گرگ اجل

ناله جانسوز او، به پير كنعان رسيد

رسيد پير خرد، بر سر آن نوجوان

به ناله چون بلبل و شاخ گل ارغوان

بند سوم

کاي قد و بالاى تو، شاخه شمشاد من

وى به كمند غمت، خاطر آزاد من

اى مه سيماى تو، مهر جهانسوز من

اى رخ زيباى تو، حسن خداداد من

سوز تو اى شمع قد، داغ تو اى لاله رو

تا به فك مى برد، آه من و داد من

ملك دل آباد بود، به جويبار وجود

آه كه سيل فنا، بكند بنياد من

چو بر سليمان رسيد، صدمه ديو پليد

شد از نظر ناپديد، روى پريزاد من

جلوه پيغمبرى، به خاك و خون شد تپان

مگر در اين غم رسد، خدا به فرياد من

حسرت داماديش، بر دل زارم بماند

به حجله گور رفت، جوان ناشاد من

ليلى حسن ازل، واله و مجنون توست

چون برود تا ابد، نام تو از ياد من؟

پس از تو اى نوجوان، شدم زمين گير تو

خدا ترحم كند بر پدر پير تو

بند چهارم

چو اكبر نوجوان، به نوجوانى گذشت

به ماتمش پير، ز زندگانى گذشت

شبيه عقل نخست، زندگى دست شست

يا كه ز اقليم حسن، يوسف ثانى گذشت

روى جهان تيره شد، چو شام غم تا ابد

چو صبح نورانى، عالم فانى گذشت

اگر دگرگون شود، صورت گيتى رواست

كه يك فلك ماه و يك جهان معانى گذشت

گلشن دهر كهن، چه باك اگر تباه شد

كه يك چمن گل ز گلزار جوانى گذشت

چشم فلك هر قدر، اشك فشاند چه سود

چو تشنه كام از قضاى آسمانى گذشت

چو كعبه شد پايمال، گريست زمزم چنان

كه سيل اشك از سر ركن يمانى گذشت

به كام دشمن جهان، شد آن زمان كان جوان

به نامرادى برفت، ز كامرانى گذشت

كوكب اقبال شاه، شد از نظر ناپديد

روى فلك شد سياه، ديده انجم سفيد

بند پنجم

گوهر يكتاى عشق، درّ يتيم حسن

خلعت زيباى عشق، كرد به بر چون كفن

غره غراى او، بود چو يك پاره ماه

قامت رعناى او، شاخ گل نسترن

به يارى شاه عشق، خسرو جم جاه عشق

فكند در راه عشق، دست و سر و جان و تن

به خون سر شد خضاب، صورت چون آفتاب

معنى ((حسن المآب)) عيان به وجه حسن

به ياد بيداد رفت، شاخ گل ارغوان

ز تيشه كين فتاد، ز ريشه سر و چمن

تا شده رنگين به خون، جعد سمن ساى او

خورده بسى خون دل، نافه مشك ختن

هماى اوج ازل، به دام قوم دغل

به كام گرگ اجل، يوسف گل پيرهن

به دور او بانوان، حلقه ماتم زدند

شاهد رخسار او، شمع دل انجمن

چو شمع در سوز و سار، لاله باغ حسن

خداست داناى راز، ز سوز داغ حسن

بند ششم

چو نو خط شاه رفت، به حجله قتلگاه

ساز مصيبت رسيد، تا افق مهر و ماه

گرده نثار سرش، اهل حرم در اشك

لاله رُخان در برش، ستاده با شمع و آه

نهاد گردون دون، به طالعى واژگون

بساط سورى كه شد، ماتم از او عذرخواه

به خون داماد بست، به كف حنا نو عروس

رخت مصيبت به تن، كرده چو بخت سياه

عروس و داماد را، نصيب شد مسندى

يك از جهاد شتر، و آن دگر از خاك راه

دود دل بانوان، مجمره عود بود

ناله و فريادشان، نغمه آن بارگاه

پردگيان حرم، خون جگر از سوز غم

مويه كنان، موكنان، زار و نزار و تباه

سلسله بانوان، چو مو پريشان شدند

روز چو شب شد سياه، به چشم حق بين شاه

قيامتى شد به پا، به گرد آن سرو ناز

عراق شد پر ز شور، ز بانوان حجاز

بند هفتم

چو اصغر شيرخوار، نشانه تير شد

مادر گيتى ز غم، به ماتمش پير شد

شير فلك بنده، همت آن بچه شير

كه آب تيرش به كام، نكوتر از شير شد

چون كه ز قوس قضا سهم قدر شد رها

حلق محيط رضا مركز تقدير شد

تا كه ز خار خدنگ، گل گلويش دريد

بلبل بيدل از اين غصه ز جان سير شد

تا ز سموم بلا، غنچه سيراب سوخت

لاله به دل داغدار، سرو زمين گير شد

ناوك بيداد خصم، داد چو داد ستم

خون ز سراپرده چون، سيل سرازير شد

يوسف كنعان عشق، طعمه پيكان عشق

قسمت يعقوب پير، ناله شبگير شد

سلسله قدسيان، حلقه ماتم زدند

عقل مجرد ز غم، بسته زنجير شد

ديده گردون بر آن، غنچه خندان گريست

مادر بيچاره اش، هزار چنان گريست

بند هشتم

ناله برآورد كاى، طاقه ريحان من

وى گل نورسته، گلشن دامان من

اى به سر دوش من، زينت آغوش من

مكن فراموش من، جان تو جان من

ديده ز من بسته اى، با كه تو پيوسته اى

ياد نمى آورى هيچ ز پستان من

از چه چنين خسته اى، وز چه زبان بسته اى

شور و نوايى كن اى، بلبل خوشخوان من

غنچه لب باز كن، برگ سخن ساز كن

اى لب و دندان تو لؤ لؤ و مرجان من

تير ز شيرت گرفت وز من پيرت گرفت

تا چه كند داغ تو، با دل بريان من

مادر بيچاره ات، كنار گهواره ات

منتظر ناله ات، اى گل خندان من

غنچه سيراب را، آتش پيكان بسوخت

رفت به باد فنا، خاك گلستان من

حرمله كرد از جفا، تو را از مادر جدا

نكرد انديشه از، حال پريشان من

گل گلوى تو را، طاقت ناوك نبود

لايق آن تير سخت، گلوى نازك نبود

بند نهم

كاش شدى واژگون، رايت گردون دون

چون علم شاه عشق، شد به زمين سرنگون

ساقى بزم ((الست)) ز زندگى شست دست

ديد چو بى يارى، شاهد غيب مصون

ماه بنى هاشم از، مشرق زين شد بلند

دميد صبح ازل، از افق كاف و نون

شد سوى ميدان روان، ز بهر لب تشنگان

آب طلب كرد و ريخت، در عوض آب، خون

تا كه جدا شد دو دست، زان شه يكتا پرست

شمع قدش شد ز خون، چو شاخ گل لاله گون

سينه سپر كرد و رفت، به پيش تير سه پر

تا كه از دم تن، طاير روحش ‍ برون

ز ناله ((يا اخا))، شاه درآمد ز پا

از حركت باز ماند، معدن صبر و سكون

رفت به بلين او، با غم بى حد و حصر

ديد تنش چاك چاك، ز زخم بى چند و چون

ناله ز دل بر كشيد، چو شد ز جان نااميد

گفت؟ پشت مرا، شكست گردون كنون

مرا به مرگ تو سرگشته و بيچاره كرد

پردگيان مرا، اسير و آواره كرد

بند دهم

اى به محيط وفا، نقطه ثابت قدم

نسخه صدق و صفا، دفتر جود و كرم

همت والاى تو، برده ز عنقا سبق

جز به تو زيبنده نيست، قبّه قاف قدم

سرو سهى ساى تو، تا كه در آمد ز پاى

شاخه طبى شكست، پشت مرا كرد زخم

رايت منصور تو، تا كه نگونسار شد

زد شرر آه من، بر سر گردون علم

صبح جمال تو شد، تيره چو در خاك و خون

بار عيان مرا، بست سوى شام غم

قبله روى تو رفت، به بارگاه قبول

ريخت ز نامحرمان، حرمت اهل حرم

دست تو كوتاه سد، تا كه ز تيغ جفا

شد سوى خرگاه من، بلند دست ستم

اى كه گذاشتى ز جان، ز بهر لب تشنگان

خصم ببين در حرم، روان چو سيل عَرَم

پس از تو اى جان من، جهان فانى مباد

بى تو مرا يك نفس، ز زندگانى مباد

بند يازدهم

چو شهسوار وجود، بست ميان بهر جنگ

شد به عدم رهسپار، فرقه بى نام و ننگ

فضاى آفاق را، بر آن سپاه نفاق

چو تنگناى عدم، كرد به يكباره تنگ

به جان گرگان دشت، فتاد شير ژيان

به روبهان حمله ور، ز هر طرف شد پلنگ

مرغ دل خصم او، به قدر يك طايرى

كه شاهباز قضا در او فرو برده چنگ

تيغ شرربار او، چون دهن اژدها

دشمن خونخوار او، طعمه كام نهنگ

شد سر بد سيرتان، چو گو، به چوگان او

ز خون خونخوارگان، روى زمين لاله رنگ

ز تيغ تيزش بلند، نعره ((هل من مزيد))

نماند را فراز، نبود جاى درنگ

تا به جبينش رسيد، سنگ ز بد گوهرى

شكست آئينه، تجلى حق به سنگ

نقطه وحدت شد از، تير سه پهلو، دو نيم

سر حقيقت عيان، شد چو فرو شد خدنگ

به تن توانايى از، خدنگ كارى نماند

خسرو دين را دگر، تاب سوارى نماند

بند دوازدهم

چو ز آتش تير كين جان و تن شاه سوخت

ز دود آه حرم خيمه و خرگاه سوخت

چو نخله طور غم، سوخت ز سوز ستم

ز فرق سر تا قدم، سر انا الله سوخت

ز رفرف عشق چون، عقل نخستين فتاد

به سدره المنتهى، امين درگاه سوخت

زد چو سموم  بلا، به گلشن كربلا

ز داغ آن لاله زار، شمع رخ ماه سوخت

اگر چه بيمار عشق، ز سوز تب شد ز تاب

از الم تب نسوخت، كز ستم راه سوخت

مسيح گردون نشين، آه دل آتشين

چو زير زنجير كين، شاه فلك جاه سوخت

ز شورش بانوان، پر ز نوار نينوا

ز ناله بى دلان، هر دل آگاه سوخت

ز حالت بى كسان، از ستم ناكسان

دوست نگويم چه شد، دشمن بدخواه سوخت

دو ديده فرقدان ، ز غصه خونبار شد

دمى كه بانوى حق به ناله زار شد

بند سيزدهم

كاى شه لب تشنگان، كنار آب روان

زنده لعل لبت، خضر ره رهروان

سموم جانسوز كين، زد به گلستان دين

ريخت ز باد خزان، سو و گل و ارغوان

سيل سرشك از عراق، رفت به ملك حجاز

شور و نوا از زمين، تا فلك از بانوان

رباب دل برگرفت، ز اصغر شيرخوار

گذشت ليلاى زار، ز اكبر نوجوان

سلسله عدل و داد، به بند بيداد رفت

ز حلقه فتاد، غلغله در كاروان

يوسف كنعان غم، عازم شام ستم

عزيز مصر كَرم، قرين ذل و هواى

لاله رخان خوار وزار، پريوشان بى ستار

برهنه پا روى خار، ز جور ديوان دوان

نيست پرستار ما، به غير بيمار ما

پناه اين بانوان، نيست جز اين ناتوان

سايه لطف تو رفت، از سر ما بى كسان

سوخت گلستان دين، ز سوز قهر خسان

بند چهارم

جلوه روى تو بود، طور مناجات ما

كعبه كوى تو بود، قبله حاجات ما

شربت ديدار تو، آب حيات همه

صحبت اين ناكسان، مرگ مفاجات ما

خرمن عمر عزيز، رفت به باد ستيز

ز آتش بيداد سوخت، حاصل اوقات ما

بى تو اگر مى روم، چاره ندارم ولى

اين همه دورى نبود، شرط مكافات ما

وعده ما و تو در، بزم يزيد پليد

تا كنى از تشت زر، جلوه به ميقات ما

راه درازى به پيش، هم سفران كينه كيش

همتى از پيش بيش، بهر مهمات ما

شمع صفت مى روم، سوخته و اشك ريز

اى سر نورانيت، شاهد حالات ما

بى تو نشايد كه ما، بار به منزل بريم

يا كه به سختى مگر، بار غم دل بريم

بند پانزدهم

تا تو شدى كشته مات بى سرو سامان شديم

يكسره سرگشته، كوه و بيابان شديم

از فلك عز و جاه، به روى خاك سياه

به چاه غم سرنگون، چو ماه كنعان شديم

ز كعبه كوى تو، به حسرت روى تو

به حلقه فرقه اى، ز بت پرستان شديم

اى سر تو بر سنان، شمع ره كاروان

به مهر روى تو ما، شهره دوران شديم

ز جور خونخوارگان، تو سربلندى و ما

ز دست نظارگان ، سر به گريبان شديم

گاه به زنان غم، حلقه ماتم زده

به كنج ويرانه گاه، چو گنج شايان شديم

چو ساربان عزا، نواخت بنگ رحيل

سر تو شد روى نى، گمشدگان را دليل

بند شانزدهم

چو نيزه سربلند، از سر وجود

شمع صفت جلوه كرد، شاهد بزم شهود

سر به فلك بر كشيد، چو آه آتش فشان

بست بر افلاكيان،راه صدور و ورود

آن كه مسيحا بُدى زنده لعل لبش

به دير و ترساگهى، گهى به دار يهود

گاه به كنج تنور، گاه به اوج سنان

يافته حد كمال، قوس نزول و صعود

گاه به ويرانه بود، همدم آه و فغان

گاه به بزم شراب، قرين شطرنج و عود

از افق تشت زر، صبح ازل زد چو سر

به شام شد جلوه گر، مهر سپهر وجود

منطق داودى اش، لب به تلاوت گشود

يا كه انا الله سرود، آيه ((رب و دود))

نقطه توحيد را، دست ستم محو كرد

مركز دين را به باد، رفت ثغور و حدود

كاش دل مفتقر در اين عزا خون شدى

در عوض اشك كاش، ز ديده بيرون شدى

———————-

در رثاى حضرت امام حسين (عليه السلام)

غزل

مصباح نور، جلوه گر اندر تنور بود

يا در تنور، آيه ((الله نور)) بود

گاهى به اوج نيزه، گهى در حضيض خاك

در غايت خفا و كمال ظهور بود

گاهى مدار دايره سوز و ساز شد

گاهى چو نقطه، مركز شور نشور بود

يا شمع جمع انجمن آه و ناله شد

يا شاهد بساط نشاط و سرور بود

گاهى چو نقطه بر سر در حلقه فساد

((راءس الفخار)) بر در ((راءس ‍ الفجور)) بود

لعل لبى كه عين شراب طهور بود

يا للعجب كه نقطه توحيد آشنا

با چوب خيزان ((اثيم كفور)) بود!

قرآن، قرين، ناله شد آن دم كه منطقش

داود بود و نغمه سراى زبور بود

تورات زد به سينه چو از كينه شد خموش

صوت انا اللهى كه ز سيناى طور بود

انجيل، خون گريست چو آزرده بنگريست

لعلى كه روح بخش و شفاء صدور بود

—————-

مرثيه حضرت سيدالشهدا (عليه السلام)

مستزاد

اى اسم اعظم حق، كز عالمى نهانى

در خاك و خون تپانى

وى شمع نور مطلق، كز نى عيانى

چون ماه آسمانى

اى كعبه حقيقت، كز اوج عرش هستى

پامال پيل مستى

وى قبله طريقت، كز لطف و مهربانى

سر خيل كاروانى

اى در مناى ميدان، كز نقد جان گذشته

وز نوجوان گذشته

رسم از تو شد به دوران آئين جانفشانى

در راه يار جانى

اى شاه خرگه عشق، اى جوهر فتوت

اى عنصر مروت

كافشانده در ره عشق، هر گوهر گرانى

هر گنج شايگانى

سيمرغ قاف همت، مرغى ز آشيانت

يا سر بر آستانت

شهباز اوج حشمت، بى قدر ديده بانى

بى نام و بى نشانى

طوفان ماتم تو، شورى به پا نموده

كز نوح دل ربوده

در لجه غم تو، يا بحر بى كرانى

او غرقه و جهانى

اى يوسف گل اندام از چيست غرق خونى؟

در چاه غم نگونى

وز گرگ زشت فجام، صد پاره آنچنانى

كاندر نظر نمانى

اى سينه تو سينا، از زخمهاى پيكان

در خلوت دل و جان

ليكن ز چشم بينا، اى طور ((لن ترانى))

در خاك و خون نهانى

اى سبز بوستانت، از غنچه هاى خندان

يا از نيازمندان

وى سرخ گلستانت، از خون هر جوانى

چون لاله ارغوانى

اى مخزن معارف، اى گنج علم و حكمت

وى كان جود و رحمت

از مركب مخالف، يك مشت استخوانى

در حيرتم چنانى

اى سر كه از غم عشق، سرگرد كوى يارى

گويى كه گوى يارى

پيوسته در خم عشق، با نيزه آشنايى

يا كنج خاكدانى

اى سر كه طور نورى، گاهى چو آيه نور

گاهى چو سر مستور

يا در ته تنورى، يا بر سر سنايى

گويى كه لامكانى

اى لعل عيسوى دم، با رنج عشق چونى

وز چيست تيره گونى؟

اى بوسه گاه خاتم، با اين شكر فشانى

دمساز خيزرانى!

اى نغمه ساز توحيد، افسرده از چه هستى

آزرده از كه هستى؟

كز آن لب و دهن ديد، خضر آب زندگانى

داوود نغمه خوانى

چون نغمه انا الله، از طور نور سر زد

يا سر ز تشت زر زد

دست بريده ناگاه، چون مرگ ناگهانى

كرد آن چنان كه دانى

———————–

مرثيه حضرت سيدالشهداء (عليه السلام)

چون شد محيط دايره خطه جنود

خالى ز هر كه بود نقطه وجود

نور تجلى احديت تُتُق كشيد

سر زد جمال غيب ز آيينه شهود

در پيشگاه شاهد هستى چو شمع سوخت

نابود شد به مجمره عشق همچو عود

آشوب در سراى طبيعت ز حد گذشت

سلطان معرفت چو مجرد شد از حدود

مرغ دلى نماند كه يد غم نشد

چون شد هماى سدره نشين، مطلق از قيود

آن مصدر وجود فرو كوفت كوس عشق

در عرصه اى كه عقل نيايد ره ورود

در راه عشق مبداء فيض، آنچه داشت داد

تا شد عيان به عالميان منتهاى جود

دست از جوان كشيد كه بُد خوش ترين متاع

وز نقد جان گذشت كه بُد بهترين نقود

مستغرق وصال چنان شد كه مى نمود

شور وداع پردگيانش نواى عود

شد بر فراز رفرف همت سوار و تاخت

من منتهى النزول الى غايه الصعود

گردون هماره داشت به تعظيم او ركوع

شد تا كند ز هيبت تكبير او سجود

خصم از نهيب تيغ چو ريح القيم او

اندر گريز همچو ز خور، طائر ولود

تيغش به سرفشانى دشمن چو باد عاد

اسبش به شيهه آيتى از صيحه ثمود

تا شد سرش به نيزه، چو عيسى به روى دار

ليكن نه فارغ از ستم فرقه يهود

از حال آن سرم نبود تاب سرگذشت

چندان بلا كشيد كه آبش ز سرگذشت

—————

مصائب شب و روز عاشورا

قصيده

امشب شب وصال است، روز فراق، فرداست

در پرده حجازى، شور عراق فرداست

امشب قران سعد است، در اختران خرگاه

يا آنكه ليله البدر، روز محاق، فرداست

امشب نواى تسبيح از شش جهت بلند است

فرياد و احسينا تا نه رواق، فرداست

امشب به نور توحيد، خرگاه شاه روشن

در خيمه آتش كفر، دود نفاق فرداست

امشب ز روى اكبر، قرص قمر هويداست

آسيب انشقاق از تيغ شقاق فرداست

امشب شكفته اصغر، چون گل به روى مادر

پيكان و آن گلورا، بوس و عناق، فرداست

امشب خوش است و خرم، شمشاد قد قاسم

رفتن به حجله گور، با طمطراق فرداست

امشب نهاده بيمار، سر روى بالش ناز

گردن به حلقه غل، پا در وثاق فرداست

امشب به روى ساقى، آزادگان گشاده

بند گران دشمن بر دست و ساق، فرداست

امشب نشسته مولا، بر رفرف عبادت

پيمودن ره عشق، روى براق، فرداست

امشب شه شهيدان آماده رحيل است

ديدار روى جانان، يوم التلاق، فرداست

امشب بگو به بانو، يك ساعتى بيارام

هنگامه بلا خيز ما لا يطلاق، فرداست

امشب قرين يارى، از چيست بى قرارى؟

دل گر شود ز طاعت، يكباره طاق، فرداست

——————-

نوحه حضرت سيدالشهدا (عليه السلام)

مستزاد

اى به ميدان وفا از دل و جان كرده نثار

سر و تن در ره يار

كرده هفتاد و دو تن يك تنه قربان نگار

همگى شير شكار

سر به نى، شمع دل انجمن ناله و آه

شاهد بزم اله

نقطه مركز يك دايره، سرمه رخسار

محو نور الانوار

تن پر از غنچه بشكفته ز پيكان خدنگ

گلشنى رنگارنگ

لاله زارى سر هر غنچه دو صد مرغ هزار

زار، چون ابر بهار

نونهالان همه روييده به پيرامون او

سبزه دامن او

ليك از سوز درون فى الشجر الا خضر نار

تا فلك رفته شرار

همه چون نخله طور از عطش افروخته دل

خشك لب، سوخته دل

همه از باد خزان ريخته در فصل بهار

مانده بى گل، گلزار

همه شاداب ز خوناب، ولى سينه كباب

تشنه از قحطى آب

يك گلستان همه بى آب و دو دريا به كنار

بهره هر خس و خار

يك طرف سرو سهى ساى ابوالفضل، قلم

از كف افتاده علم

دستش افتاده ز كار

تا از آن هيكل توحيد جدا گشت دو دست

كمر شاه شكست

رفت و بگسيخت ز هم سلسله يار و تباه

شد حرم بى سالار

يك طرف يوسف حسن ازل و گرگ اجل

گشته همدست و بغل

رنگ خون بر رخ ماهش چو بر آئينه غبار

شد جهان تيره و تار

طره اكبر ناكام به خون رنگين است

دل شه خونين است

نه عجب گر ز غمش خون شده تا روز شمار

نافه مشك تتار

يك طرف قاسم ناشاد كه در حجله گور

بسته آئين سرور

نو عروسان چمن غم زده و زار و نزار

داغ آن لاله عذار

بدن نازك او تا شده پامال ستور

شد به پا شور نُشُور

دست و پا تا كه به خون سر و تن كرده نگار

چشم گردون خونبار

يك طرف اصغر شيرين دهن از ناوك تير

آب نوشيده و شير

غنچه با تنگدلى خنده زد از ناوك خار

بر رخ بلبل زار

طوطى باغ بهشت از ستم زاغ و زغن

رخت بست از گلشن

شِكر شُكر فشاند از دهن شكّر بار

بهر قربانى يار

يك طرف پردگيان شور و نوا سر كرده

همگى بى پرده

بانوان دو سرا شهره هر شهر و ديار

دستگير اغيار

لاله رويان همه را، داغ مصيبت بر دل

همه را پا در گِل

بى كس و بى سر و سالار به جز يك بيمار

دست و پا سلسله دار

————-

مصائب سيدالشهدا حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام)

غزل

در جهان نشنيده ام تا بوده اين چرخ كبود

كز سليمان اهر من انگشت و انگشتر ربود

دست بيداد فلك، دستى جدا كرد از بدن

كز نهاد عالم امكان، برآمد داد و دود

گر پى ديدار جانان، كرد نقد جان نثار

وه چه جانى! يعنى اندر كنج هستى هر چه بود

كرد قربانى جوانى را كه چشم عقل پير

چشمه خون در عزاى جانگزاى او گشود

مادر گيتى، چنان در ماتم او ناله كرد

تا كه كر شد گوش گردون، از نواى رود، رود

داد بهر جرعه اى از آب، درّى آبدار

در كنار آب دريا آه از اين سودا و سود

قاب قوسين عروجش بود، بر اوج سنان

شد به ((او ادنى)) روان چون در تنور آمد فرود

از سر نى شاهد بزم حقيقت زد چو سر

گمراهان را جلوه شمع طريقت مى نمود

سر به نى، ليكن ز سرّ عشق جانانش به لب

نغمه اى كان نغمه در مزمار داوودى نبود

دير ترسا را گهى روشن تر از خورشيد كرد

گاه پندارى مسيحا بود بر دار جهود

با لب و دندان او جز چوب بيداد يزيد

همدم ديگر ندانم، داد از اين گفت و شنود

آنچه ديد آن لعل لب، از جور دوران كم نداشت

از چه چوب خيزران اين نغمه ديگر فزود؟

——————-

در مصائب ابا عبدالله الحسين (عليه السلام)

غزل

اى كه از زخم فراوان، مظهر بى چند و چونى

در حجاب خاك و خون، چون شاهد غيب مصونى

آه و واويلا چنان كوبيده سُمّ هيونى

همچو اسم اعظمى كز حيطه دانش برونى

وى كه با آن تشنه كامى، غرقه درياى خونى

آنچه گويم آنچنانى، باز صد چندان فزونى

بانوان را خيمه سر بودى و اكنون سرنگونى

خيمه سوزان را نمى گويى چرا ((يا نار كونى)) ؟

ناز پرورد تو بودم، داد از اين حال كنونى

عزت و حرمت مبدل شد به خوارى و زبونى

سرخ رويى را به سيلى برد چرخ نيلگونى

سرفرازى رفت و شد پامال هر پستى و دونى

از رباب دل كباب، آخر نمى پرسى كه چون

يا كه از ليلى چرا سرگشته دشت جنونى؟

عمه ام آن دختر سلطان اقليم ((سلونى))

نيست اندر عالم چو او ذات الشجونى

نيست جز بيمار ما را محرمى يا رهنمونى

ناگهان بشنيد از حلقوم شه راز درونى:

شيعتى ما ان شربتم ماء عذاب فاذكرونى

او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى

———————

مصائب شب يازدهم و شام غريبان

قصيده

خاك غم بر سر گلزار جهان باد امشب

رفته گلزار نبوت، همه بر باد امشب

خرگه چرخ ستم پيشه بسوزد كه بسوخت

خرگه معدلت  از آتش ‍ بيداد امشب

سقف مرفوع، نگون باد كه گرديده نگون

خانه محكم تنزيل ز بنياد امشب

شد سرا پرده عصمت ز اجانب نا پاك

در رواق عظمت زلزله افتاد امشب

شده از سيل سيه، كعبه توحيد خراب

وين عجب تر شده بيت الصنم  آباد امشب

از دل پرده نشينان حجازى و عراق

مى رود تا به فلك ناله و فرياد امشب

شورش روز قيامت رود از ياد گهى

كز ابوالفضل كنند اهل حرم ياد امشب

از غم اكبر ناشاد و نهال قد او

خون دل مى چكد از شاخه شمشاد امشب

نو عروسان چمن را، زده آتش به جگر

شعله شمع قد قاسم داماد امشب

مادر اصغر شيرين دهن از داغ، كباب

تيشه بر سر زند از غصه چو فرهاد امشب

حجت حق، چه به ناحق به غل جامعه رفت

كفر مطلق، شده از بن غم آزاد امشب

بانوان اشك فشان ليك چو ياقوت روان

خاطر زاده مرجانه بو شاد امشب

ديو انگشتر و انگشت سليمان را برد

نه عجب، خون رود از چشم پريزاد امشب

اى دريغا كه به همدستى جمال لعين

دست بيداد فلك داد ستم، داد امشب

چهره مهر سيه باد كه بر خاكستر

خفته آن آينه حسن خداداد امشب

برق غيرت زده در خرمن هستى، ز تنور

كه دو گيتى شده چون رعد، پر از داد امشب

———————

در مصائب شام غريبان حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام)

قصيده

دل خاتم ز خون لبريز، در اين ماتم است امشب

اگر گردون ببارد خون، درين ماتم كم است امشب

تو گويى فاتح اقليم عشق امشب بُود بى سر

كه خاك تيره بر فرق نبى خاتم است امشب

ملك چون نى، نوا دارد، فلك خونابه مى بارد

مگر بر روى نى، چشم و چراغ عالم است امشب

چراغ دوده بطحا ز باد فتنه خاموش است

نه يثرب، بلكه اوضاع دو گيتى درهم است امشب

ز سيل كفر، امشب كعبه اسلام ويران است

حرم چون لجه خون، ز اشك چشم زمزم است امشب

نمى دانم چه طوفانى است اندر عالم امكان؟

كه صد نوح از مصيبت، غرقه موج غم است امشب

ز دود خيمه گاه او، خليل آتش به جان دارد

روان خونابه دل، از دو چشم آدم است امشب

كليم الله بود مدهوش، از طور تنور او

ز خاكستر مگر آن زخم سر، را مرهم است امشب

زبانم باد لال از گفتگوى بجدل جمال

دچار اهرمن گويى كه اسم اعظم است امشب

تعالى از قد و بالاى عباس، آن مه والا

كه پشت آسمان از بهر آن قامت خم است امشب

نه تنها كرده ليلى را غم مرگ جوان مجنون

كه عقل پير در زنجير اين غم، مُدغَم است امشب

عروس حجله گيتى، سيه پوش از غم قاسم

مگر آن لاله رو شمع عزا و ماتم است امشب

ز داغ شيرخوارى، مادر گيتى بزن بر سر

كه با ناوك گلوى نازك او تواءم است امشب

حديث شورش انگيزى است اندر عالم بالا

مگر در حلقه زنجير، عقل اقدم است امشب

مگر سر رشته تقدير را از گردش گردون

به گردن حلقه غل چون قضاى مبرم است امشب

تن تب دار را امشب ز حد بگذشته تاب و تب

مگر بيمار با آه يتيمان همدم است امشب

مهين بانوى خلوتخانه حق، عصمت كبرى

اسير و دستگير و بى كس و بى محرم است امشب

ز حال بانوان بى نوا چون نى، نوا دارم

ولى از سوز اين ماتم، زبانم ابكم است امشب

——————-

زبان حال حضرت رقيه خاتون (عليهما السلام)

قصيده

صبا به پير خرابات از خرابه شام

ببر ز كودك زار، اين جگر گداز پيام

اى پدر ز من خسته هيچ آگاهى؟

كه روز من شب تار است و صبح روشن شام

به سرپرستى ما سنگ آيد از چپ و راست

به دلنوازى ما بين ز پيش و پس دشنام

نه روز ستم دشمنان تنى راحت

نه شب داغ دلارام ها، دلى آرام

به كودكان پدر كشته، مادر گيتى

همى ز خون جگر مى دهد شراب و طعام

چراغ مجلس ما، شمع آه بيوه زنان

انيس و مونس ما ناله دل ايتام

فلك خراب شود، كاين خرابه بى سقف

چه كرده با تن اين كودكان گل اندام

دريغ و درد كز آغوش ناز افتادم

به روى خاك مذلت، به زير بند لئام

به پاى خار مغيلان، به دست بند ستم

ز فرق تا قدم از تازيانه نيلى فام

به روى دست تو، دستان خوشنوا بودم

كنون چو قمرى شوريده ام ميانه دام

به دامت تو چو طوطى شكر شكن  بودم

بريخت زاغ و زغن ز هر تلخم اندر كام

مرا كه حال ز آغاز كودكى اين است

خداى داند و بس، تا چه باشدم انجام

هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود

براى غمزدگان، صبح عيد مردم شام

به ناله شررانگيز بانوان حجاز

به نغمه دف و نى، شاميان خون آشام

سر تو بر سر نى شمع و ما چو پروانه

به سوز و ساز، ناسازگارى ايام

شدند پردگيان تو شهره هر شهر

دريغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام

سر برهنه به پا ايستاده، سرور دين

يزيد و تخت زر و سفره قمار و مدام

ز گفتگوى لبت بگذرم كه جان به لب است

كه راست تاب شنيدن؟ كه را مجال كلام؟

———————

مصيبت نامه حضرت سيدالشهدا (عليه السلام)

تضمين از غزل سعدى

مسمط، مخمس

رفت اصغر شيرينم، ز آغوش و دامانم

برگ گل نسرينم، يا شاخه ريحانم

آن غنچه خندان را، من غنچه نمى خوانم

آن دوست كه من دارم، و آن يار كه من دانم

شيرين دهنى دارد، دور از لب و دندانم

كى مهر و وفا باشد، اين چرخ بد اختر را

تا خلعت دامادى، در بر كنم اكبر را

بينم به دل شادى، آن طلعت دلبر را

بخت آن نكند با من، كان شاخ صنوبر را

بنشينم و بنشانم، گل بر سرش افشانم

اى جعد سمن سايت، دام دل شيدايى

در نرگس شهلايت، شور سر سودايى

بى لعل شكر خايت، كو تاب و توانايى؟

اى روى دل آرايت، مجموعه زيبايى

مجموع چه غم دارد، از من كه پريشانم

اى شمع رخت شاهد، در بزم شهود من

موى تو و بوى تو، مشك من و عود من

از داغ تو داد من، وز سوز تو دود من

درياب كه نقشى ماند، از طرح وجود من

چون ياد تو مى آرم، خود هيچ نمى مانم

اى لعل لبت مى گون، وى سرو قدت موزون

عذراى جمالت را من وامق و من مفتون

رفتى تو و جانا رفت، جان از تن من بيرون

اى خوب تر از ليلى، بيم است كه چون مجنون

عشق تو بگرداند، در كوه و بيابانم

اى كشت اميدوارم را، خود حاصل بى حاصل

سهل است گذشت از جان، ليكن ز جوان مشكل

تند آمدى و رفتى، اى دولت مستعجل

دستى ز غمت بردل، پاپى ز پِيَت در گِل

با اين همه صبرم هست، از روى تو نتوانم

زود از نظرم رفتى، اى كوكب اقبالم

يكباره نگون كشتى، اى رايت اجلالم

آسوده شدى از غم، من نيز به دنبالم

در خفيفه همى نالم، وين طرفه كه در عالم

عشاق نمى خسبند، از ناله پنهانم

سوز غمت اى مهوش  در سوخته مى گيرد

فرياد مصيبت كش در سوخته مى گيرد

خوناب مرارت چش در سوخته مى گيرد

بينى كه چه گرم آتش در سوخته مى گيرد

تو گرم تر از آتش، من سوخته تر زانم

اى دوست نمى گويم چون آگهى از حالم

از مرگ جوانانم وز ناله اطفالم

گر دست جفا سازد نابودم و پايمالم

با وصل نمى پيچم وز نمى نالم

حكم آنكه تو فرمايى من بنده فرمانم

از بيش وجود تو چون نقش به ديوارند

يك پشت زمين دشمن گر روى به من آرند

از روى تو بيزارم تن گر روى بگردانم

زندان بلايت را صد باره چو ايوبم

من يوسف حسنت را همواره چو يعقوبم

من عاشق ديدارم من طالب مطلوبم

در دام تو مبحوسم در دست تو مغلوبم

از ذوق تو مدهوشم، در وصف تو حيرانم

زد مفتقر شيدا، ز اول در اين سودا

شد بار دلش آخر، سود و بر اين سودا

تا گشت سمندروار در اخگر اين سودا

گويند مكن سعدى جان در سر اين سودا

گر جان برود شايد من زنده با جانم

————

مصيبت نامه حضرت سيدالشهدا (عليه السلام) تضمين از غزل سعدى

مسمط – مخمس

تشنه لبا به آب مهر تو سرشته شد گِلم

چون بكنم دل از تو و چون ز تو مهر بگسلم

گر چه بلاى دوست را از سر شوق حاملم

بار فراق دوستان بس كه تشنه بر دلم

مى روم و نمى رود ناقه به زير محملم

ملك قبول كى شود جز كه نصيب مقبلى

لايق عشق و عاشقى برگ گل است و بلبلى

بار غم تو را چو من، كس نكند تحملى

بار بيفكند شتر چون برسد به منزلى

بار دل است همچنان ور به هزار منزلم

داس غم تو مى كند حاصل عمر را درو

اى كه مهار مى كشى صبر كن و سبك برو

كز طرفى تو مى كشى وز طرفى سلاسلم

شوق تو مى زند ز سر، شور و ز ناى غم نوا

تن سوى شام غم روان، دل به زمين كربلا

جز من داغديده را، درد نبوده بى دوا

بار كشيده جفا پرده دريده هوا

راه ز پيش و دل ز پس، واقعه اى است مشكلم

تا تو به خاطر منى، ديده، به خواب كى شود؟

راحت و عشق روى تو، آتش و آب كى شود؟

غفلتى از تو در ره، شام خراب كى شود؟

معرفت قديم را هجر، حجاب كى شود؟

گر چه به شخص غايبى، در نظرى مقابلم

ما به هواى كوى تو، در به دريم و كو به كو

وز غم هجر روى تو با اجليم روبرو

كى شود آنكه من كنم شرح غم تو مو به مو

آخر قصد من تويى، غايت جهد و آرزو

تا نرسد به دامنت دست اميد نگسلم

سوخت ز آتش غم هجر تو پر و بال من

چون شب تار روز من هفته و ماه و سال من

نقش تو در ضمير من، مونس لا يزال من

ذكر تو از زبان من، فكر تو از خيال من

كى برود كه رفته اى در رگ و در مفاصلم

گرچه اسير حلقه سلسله اجانبم

يا كه چو نقطه مركز، دايره مصائبم

ور چه ز حد برون بود منطقه نوائبم

مشتغل توام چنان كز همه چيز غائبم

مفتكر توام چنان، كز همه خلق غافلم

اى به عرصه وفا، از همه برده اى سبق

جز تو كه سر نهاده از بهر نثار بر طبق؟

خواهر داغديده را يك نظر اى جمال حق

گر نظرى كنى كند كشته صبر من ورق

ور نكنى چه بر دهد كشت اميد حاصلم؟

مفتقرا به عاشقى، گشت بساط عمر طى

كى برسى به دولت وصل نگار خويش كى؟

پيرى و بند بند دل، شور و نوا كند چو نى

سنت عشق سعديا ترك نمى دهى به مى

چون ز دلم رود برون، خون سرشته در گلم؟

من كه به لاف عاشقى، همسر صد مبارزم

گر چه فنون عشق را با همه جهل حائزم

ور چه نصاب شوق را با همه فقر فائزم

داروى درد شوق را با همه علم عاجزم

چاره كار عشق را با همه عقل جاهلم

———————

خطاب به امام عصر صاحب الزمان(عجل الله تعالي فرجه الشريف)

در مصائب جانسوز كربلا

مستزاد

يا امام العصر يابن الطاهرين الطيبين

يا ولى المؤ منين

شور محشر را عيان با ديده حق بين ببين

يا ولى المؤ منين

عترت خير الورى را بنگر اندر كربلا

دشت پر رنج و بلا

بين مقتول و ماءسور بايدى الظالمين

يا ولى المؤ منين

حرمه الرحمن اءضحت فى انتهاك و انتهاك

احسن الله عراك

بس كه خون حق به ناحق ريخت در آن سرزمين

يا ولى المؤ منين

از حضيض خاك شد تا اوج گردون موج خون

آسمان شد لاله گون

فاستبانت جمره من قبل ما كادت تبين

يا ولى المؤ منين

امست الغبراء حمرا، لدماء سائلات

من نحور زاكيات

شد پر از خون دامن و صحرا و ما را آستين

يا ولى المؤ منين

از سموم كين خزان شد گلشن آل رسول

روضه قدس بتول

و على الاغصان للورقاء نوح و انين

يا ولى المؤ منين

لهف نفسى قامت الساعة و انشق القمر

حين و افاه الحجر

رنگ خون بنشست بر آئينه غيب مبين

يا ولى المؤ منين

سهم كين اندر مقام قاب قوسين كرد جاى

يا كه در عرش خداى

فهوى لله شكرا و هو مقطوع الوتين

يا ولى المؤ منين

لست انساه صريعا و هو مغشى عليه

اذ اتى الشمر اليه

برد آن ملحد سر از سر دفتر ايمان و دين

يا ولى المؤ منين

سر ز كنج معرفت برداشت آن افعى صفت

با كمال معرفت

لم يراقب فيه جبار السما، ذاك اللعين

يا ولى المؤ منين

و نعاه بعد ما ناغاه دهرا جبرئيل:

قتل البسط الاءصيل

جان جانان كرد قربانى جان آفرين

يا ولى المؤ منين

بحر مواج بقا، سرچشمه آب حيات

بر لب شط فرات

لم يذق حتى قضى من بارد الماء المعين

يا ولى المؤ منين

و لقد اءمسى سليبا و هو من عليا نزار

فاكتسى ثوب الفخار

كرد در بر جامه اى از خون حلق نازنين

يا ولى المؤ منين

روح قرآن معنى تورات و انجيل و زبور

گشت پامال ستور

يا له صدرا حوى اسرار رب العالمين

يا ولى المؤ منين

اشرف شمس الهدى من مطلع الرمح الطويل

يا له رزء جليل

عالم تكوين شده پر نور از آن مه جبين

يا ولى المؤ منين

كوكب درى و مصباح ازل مشكات نور

سرد از كنج تنور

فانثنى راءس العلى ذلّاله و هو حزين

يا ولى المؤ منين

فى حباء لم يخب وفاده عنده الوفود

احرقوا نار الحقود

شعله او زد علم بر قبه عرش برين

يا ولى المؤ منين

كعبه توحيد شد پامال جمعى پيل مست

يا گروهى بت پرست

فاستحلوا و استباحوا ثقل خير المرسلين

يا ولى المؤ منين

اءبرزت اسرى بنات الوحى ربات الخدور

حسر اءحرى الصدور

همنشين ناله و همراه آه آتشين

يا ولى المؤ منين

بانوان ملك يثرب رهسپار شام شوم

همچو سبى ترك و روم

نادبات با كليات خلف زين العابدين

يا ولى المؤ منين

قائد الاسلام امسى فى قيود من حديد

و هو يهدى ليزيد

شاهباز اوج وحدت شد به دام مشكين

يا ولى المؤ منين

اى امام منتظر اى شهسوار نشاءتين

يا لثارات الحسين

سيدى قم، فمتى تشفى صدور المسلمين

يا ولى المؤ منين

——————-

در مدح و رثاى مسلم بن عقيل (عليه السلام)

قصيده

اى قبله عقول و امام بنى عقيل

صلوات بر تو باد بالاشراق و الاصيل

اى بدر مكه، نور حرم، ماه بى نظير

وى مالك رقاب امم، شاه بى بديل

اى درگه تو كعبه آمال هر فريق

وى خرگه  تو قبله آمال هر قبيل

اى در مناى عشق و وفا، اولين ذبيح

وى در مقام صبر و صفا، دومين خليل

اى طُره تو را شده ((واللَّيل)) رهنما

وى روى نازنين تو را، ((والضحى)) دليل

اى سرو معتدل كه به ميزان عدل نيست

در اعتدال، شاخه سرو تو را عديل

يك نفخه اى ز بوى تو، هر هشت باغ خلد

يك رشحه اى ز كوثر لعل تو، سلسبيل

در گوهر فلك نبود قدرت كمال

چشم فلك نديده جمالى چنين جميل

اى تشنگان باديه را، خضر رهنما

در وادى ضلال، تويى هادى سبيل

اى يكه تاز رزم و سرافراز بزم عزم

كز جان و دل معارف حق شدى كفيل

شاه خواص را به لياقت سفير خاص

افزود بر جلال تو اين رتبه جليل

اى در كمند طايفه بى وفا اسير

وى در ميان فرقه دور از خدا، ذليل

بستند با تو عهد و شكستند كوفيان

آوخ ز بى وفايى آن مردم رذيل

بى خانمان به كوفه فتادى غريب وار

از منزل رفيع تو ماءواى هر نزيل

شدّاد عاد و نسل خطا زاده زياد

داد ستم بداد بر آن عنصر اصيل

كى عاقر ثمود جفايى چنين نمود؟

از ياد رفت واقعه ناقه و فَصيل

هرگز نديده هيچ مسلمان ز كافرى

ظلمى كه ديد مسلم از آن كافر محيل

————————-

در مدح و رثاى سقاى لب تشنگان حرم حضرت اباالفضل العباس (عليه السلام)

قصيده

دل شوريده نه از شور شراب آمده مست

دين و دل ساقى شيرين سخنم برده ز دست

ساغر ابروى پيوسته او محوم كرد

هر كه را نيستى افزود، به هستى پيوست

سرو بالاى بلندش چه خرمان مى رفت

نه صنوبر كه دو عالم به نظر آمده پست

قامت معتدلش را نتوان طوبى خواند

چمن ((فاستقم)) از سرو قدش  رونق بست

لاله روى وى از گلشن توحيد دميد

سنبل موى وى از روضه تجريد برست

شاه اخوان صفا، ماه بنى هاشم اوست

شد در او صورت و معنى به حقيقت پيوست

ساقى باده توحيد و معارف، عباس

شاهد بزم ازل، شمع شبستان الست

در ره شاه شهيدان ز سر و دست گذشت

نيست شد از خود و زد پا به سر هر چه كه هست

رفت در آب روان، ساقى و لب تر ننمود

جان به قربان وفادارى آن باده پرست

صدف گوهر مكنون، هدف پيكان شد

آه از آن سينه و فرياد از آن ناوك و شست

سروش از پاى بيفتاد و دو دستش ز بدن

كمر پشت و پناه همه عالم بشكست

شد نگون بيرق و شيرازه لشگر بدريد

شاه دين را پس از او رشته اميد گسست

نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره عشق

كه دل عقل نخست از غم او نيز بخست

حيف از آن لعل درخشان كه ز گفتار بماند

آه از آن سرو خرمان كه ز رفتار نشست

يوسف مصر وفا، غرقه به خون وا اسفا

دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست

———————

مرثيه حضرت ابوالفضل العباس (عليه السلام)

قصيده

برادر چه آخر تو را بر سر آمد

كه سرو بلند تو از پا درآمد؟

چه شد نخل طوبى مثال قدت را

كه يكباره بى شاخ و برگ و بر آمد؟

چه از تيشه اين ستم پيشه مردم

به شاخ گل و نونهالِتر آمد؟

دريغا كه آئينه حق نما را

بسى زنگ خون بر رخ انور آمد

چو خورشيد خاور به خون شد شناور

مهى كز فروغ رخش خاور آمد

ندانم كه ماه بنى هاشمى را

چه بر سر از اين قوم بد اختر آمد؟

ز سردار رحمت سرى ديد زحمت

كه تاج سر هر بلند افسر آمد

دريغا كه عنقاء قاف قدم را

خدنگ حوادث به بال و پر آمد

دو دستى جدا شد ز يكتا پرستى

كه صورتگر نقش هر گوهر آمد

كفى از محيط سخاوت جدا شد

كه قلزم در او كفى كمتر آمد

دريغا كه دريا دلى ز آب دريا

برون با درونى پر از اخگر آمد

عجب در يكدانه خشك لعلى

ز دريا برون با دو چشم تر آمد

ز سوز عطش بود درياى آتش

دهانى كه سرچشمه كوثر آمد

دريغا كه آن رايت نصرت آيت

نگون سر ز بيداد يك صرصر آمد

——————-

مرثيه حضرت ابوالفضل العباس (عليه السلام)

مستزاد

تا كه شد سرو سهى ساى ابى الفضل، قلم

كمر شه شده خم

تا صنوبر بر او سوخت ز سر تا به قدم

سوخت گلزار قدم

تا كه آن شمع دل افروز، ز سر تا پا سوخت

شاهد يكتا سوخت

نخله طور شرر بار شد از آتش غم

شعله ور زين ماتم

تا كه آن سرو خرمان لب جوى افتاده

جوى خون سر داده

دامن دشت ز خون آمده چون باغ ارم

لاله زارى خرم

شاخ طوباى قدش بس كه به خون غلطان شد

شاخه مرجان شد

زده بر صفحه رويش خط ياقوت رقم

رقمى بس محكم

داد از اين آتش بيداد كه اندر پى آب

عالمى گشت خراب

ريخت بر خاك بلا خون خداوند همم

عنصر جود و كرم

ساقى تشنه لبان در طلب آب روان

داد دست و سر و جان

خشك لب رفت و برون آمد از آن بحر خضم

با دو چشمى پر نم

رايت معدلت از صرصر بيداد افتاد

داد از اين ظلم و فساد

آه ماتم بيچاره و شيرازه لشگر پاره

بانوان آواره

تا نگونسار شد آن بيرق گردون پرچم

حامل بيرق، هم

تا شد آن سينه كه بودى صدف گوهر دين

هدف ناوك كين

و هم پنداشت كه در مخزن اسرار و حكم

رخنه زد گلدسته

خار از غنچه مگر رسته و پيوسته به هم

همه با هم تواءم

تا كه سلطان همه شد سپر تير سه پر

با چنان شوكت و فر

حمله از چار طرف كرد به مرغان حرم

كركس ظلم و ستم

دست تقرير دو دستى ز تنش كرد جدا

كه بدى دست خدا

ريخت زين حادثه بال و پر عنقاء قدم

طاير عيسى دم

تا بيفتاد دو دست از تن آن مير حجاز

شد به يك باره دراز

دست كوتاه مخالف به پناگاه امم

به نواميس حرم

سر سردار حقيقت ز عمود آنچه بديد

نتوان گفت و شنيد

خاك بر فرق فريدون و سر افسر جم

پس از اين رنج و الم

شاه اخوان صفا رفت ز اقليم وجود

با تن خون آلود

شمع ايوان وفا شد به شبستان عدم

با دلى داغ ز غم

——————-

زبان حال ام البنين مادر قمر بنى هاشم (عليهما السلام)

قصيده

چشمه خور در فلك چارمين

سوخت ز داغ دل ام البنين

آه دل پرده نشين حيا

برده دل از عيسى گردون نشين

دامنش از لخت جگر، لاله زار

خون دل و ديده روان ز آستين

مرغ دلش زار چو مرغ هزار

داده ز كف چادر جوان گزين

اربعه مثل نسور الربى

سدره نشين از غمشان آتشين

كعبه توحيد از آن چار تن

يافت ز هر ناحيه ركنى ركين

قائمه عرش از ايشان به پاى

قاعده عدل به آنان متين

نغمه داوودى بانوى دهر

كرده بسى آب، دل آهنين

زهره ز ساز غم او نوحه گر

مويه كنان موى كنان حور عين

ياد ابوالفضل كه سر حلقه بود

بود در آن حلقه ماتم، نگين

اشك فشان، سوخته جان، همچو شمع

با غم آن شاهد زيبا، قرين

ناله فرياد جهانسوز او

لرزه در افكند به عرش برين

كاى قد و بالاى دلاراى تو

در چمن ناز، بسى نازنين

غره غراى تو ((الله نور))

نقش نخستين كتاب مبين

طره زيباى تو سر قدم

غيب مصون در خم او چين چين

همت والاى تو بيرون ز وهم

خلوت ((ادناى)) تو در صدر زين

رفتى و از گلشن ياسين برفت

نوگلى از شاخ گل ياسمين

رفتى و رفت از افق معدلت

يك فلكى مهز رخ و مه جبين

كعبه فرو ريخت چو آسيب ديد

ركن يمانى ز شمال و يمين

زمزم اگر خون بفشاند رواست

از غم آن قبله اهل يقين

ريخت چو بال و پر آن شاهباز

سوخت ز غم شهپر روح الامين

آه از آن سينه سينا مثال

داد ز بيدادى پيكان كين

طور تجلاى الهى شكافت

سر ((انا الله)) به خون شد دفين

تيره كمان خانه بيداد زد

ديده حق بين تو را از كمين

عقل زرين تاب تصور نداشت

آنچه تو ديدى ز عمود وزين

عاقبت از مشرق زين شد نگون

مهر جهان تاب، به روى زمين

خرمن عمرم همه بر باد شد

ميوه من طعمه هر خوشه چين

صبح من و شام غريبان، سياه

روز من امروز چو روز پسين؟

چار جوان بود مرا دلفروز

و اليوم اصبحت و لا من بنين

لا خير فى الحيوه من بعدهم

كلهم امسى صريعا طعين

خون بشو اى كه جگر گوشگان

قد و صلوا الموت بقطع الوتين

نام جوان مادر گيتى مبر

تذكرينى بليوث العرين

من كه دگر نيست جوانى مرا

لا تدعونى ويك ام البنين

مفتقر از ناله بانوى دهر

عالميان تا به قيامت غمين

——————–

در مدح و رثاى حضرت على اكبر (عليه السلام)

قصيده

اى طلعت زيباى تو، عكس جمال لم يزل

وى غره غراى تو، آيينه حسن ازل

اى دره بيضاى تو، مصباح راه سالكان

وى لعل گوهر زاى تو، مفتاح اهل عقد و حل

اى غيب مكنون را حجاب، زان گيسوى پر پيچ و تاب

وى سر مخزون را کتاب، زان خط و خالى از خلل

پيش قد دلجوى تو، طوبى گياه جوى تو

اى نخله طور يقين، وى دوحه  علم و عمل

روح روان عالمى، جان نبى خاتمى

طاووس آل هاشمى، ناموس حق عزوجل

در صولت و دل حيدرى، زانرو على اكبرى

در صف هيجا صفدرى، درگاه جنگ اعظم بطل

در خَلق و خُلق و قيل، ختم نبوت را مثيل

اى مبداء بى مثل و بى مانند را نعم المثل

اى تشنه بحر وصال، سرچشمه فيض و كمال

سرشار عشق لا يزال، سرمست شوق لم يزل

ذوق رفيع المشربت، افكنده در تاب و تبت

تو خشك لب، ز آب و لبت عين زلال بى زَلَل

كردى چو با تيغ دو سر، در عرصه ميدان گذر

بر شد ز دشمن الحذر، وز دوست بانگ العجل

دست قضا شد كارگر، در كارفرماى قدر

حتى اذا انشق القمر، لما تجلى و اكتمل

عنقاء قاف قرب حق، افتاد از هفتم طبق

در لجه خون شفق، ((نجم هوى، بدر افل))

يعقوب كنعان محن، قمرى صفت شد در سخن

كاى يوسف گل پيرهن، اى طعمه گرگ اجل

اى لاله باغ اميد، از داغ تو سروم خميد

شد ديده حق بين سفيد، ((والراءس شيبا اشتعل))

اى شاه اقليم صفا، سرباز ميدان وفا

بادا ((على الدنيا العفا)) بعد از تو اى مير اجل

اى سرو آزاد پدر، اى شاخ شمشاد پدر

ناكام و ناشاد پدر، اى نونهال بى بدل

گفتم ببينم شاديت، عيش شب داماديت

روز مبارك باديت، ((خاب الرجاء و الامل))

زينب شده مفتون تو، آغشته اندر خون تو

ليلى ز غم مجنون تو، سرگشته سهل و جبل

—————–

در رثاى حضرت على اكبر (عليه السلام)

مستزاد

از شاهزاده اكبر، اى باد نوبهارى           گويا پيام دارى

كز بوى مشك و عنبر، هر خطه شد تتارى

هر عرصه لاله زارى

زان طره پر از خون، تارى به همره توست

آرى به همره توست

ليلى ببين چو مجنون، دارد فغان و زارى

هر تار او هزارى

شاخ صنوبر او، از خاك و خون دميده

سر بر فلك كشيده

كز روى نى سر او، دارد ز خون نگارى

از زخمهاى كارى

سرو قدش لب آب، چون نخل طور سوزان

چون آتش فروزان

هرگز مباد شاداب، سروى ز جويبارى

در هيچ روزگارى

رخساره اى كه برتر از مهر خاور آمد

در خون شناور آمد

ياقوت روح پرور، از دُرّ آبدارى

سر زد ز هر كنارى

آن ماهرو كه پروين، پروانه رخش بود

در خاك و خون بيالود

آئينه جهان بين، گويى گزيده آرى

آئين خاكسارى

از لعل نامى او، يا رشك چشمه نوش

خاموش باش، خاموش

چون خشك كامى او، زد يك جهان شرارى

در هر سخن گزارى

نوباوه نبوت، از تشنگى چنان سوخت

كز سوز او جهان سوخت

در گلشن فتوت، افتاد گلعذارى

از باد شعله بارى

مرغ خبر برآمد، از لاله زار رويش

از شاخسار مويش

كز بانوان برآمد، فرياد بى قرارى

آشوب سوگوارى

در لاله زار عصمت، داغش چنان شرر زد

كآتش به خشك و تر زد

وز جويبار رحمت، موج سرشك، جارى

چون سيل كوهسارى

ليلى به ماتم او، خاك سيه به سر كرد

هر دم پسر پسر كرد

چون قمرى از غم او، عمرى به سوگوارى

نالان، چو مرغ زارى

كى نونهال اميد، از بيخ و بن فتادى

در عين نامرادى

گردون بسى بگرديد، تا شد چو شام تارى

صبح اميدوارى

نخلى كه پروريدم، يك عمر با دو صد ناز

بودم به او سرافراز

آخر بريده ديدم، ناورده هيچ بارى

جز زهر ناگوارى

اى حسرت تو در دل، داغ درون مادر

اى غرقه خون مادر

با غُصه تو مشكل، يك روز، پايدارى

يا صبر و بردبارى

اى سرو قدّ آزاد، بنگر اسيرى من

يا دست گيرى من

گردون نمى دهد ياد، خاتون داغدارى

در زير بند خوارى

اى يوسف عزيزم، گرگ اجل چه ها كرد؟

از من و تو جدا كرد

خوناب ديده ريزم، چون ابر نوبهارى

تا وقت جان سپارى

اى رشك چشمه نور، روز سياه ما بين

حال تباه ما بين

يك دسته زار و رنجور، سرگرد هر ديارى

بى آشنا و يارى

گر مى روم به خوارى، امروز از بر تو

زين پس من و سر تو

ليكن تو شهسوارى، من از پيت به زارى

سرگشته چون غبارى

اى شاهباز حشمت، شد نيزه آشيانت

جانها فداى جانت

وز بعد مهد عصمت، ما را شتر سوارى

بى محمل و عمارى

————————-

نوحه در رثاى حضرت على اكبر (عليه السلام)

مستزاد

سيل غم حمله چنان كرد كه آب از سرت رفت

نوجوان اكبر رفت

خشك لب با دل تفتيده و چشم تر رفت

روح پيغمبر رفت

گلشن آل نبى ز آتش بيداد بسوخت

سرو آزاد بسوخت

چمن ((فاستقم)) از باد فنا يكسر رفت

نه كه برگ و بر رفت

نخله طور ز سوز عطش از پا افتاد

شاخ طوبى افتاد

دود آه دل شه، تا فلك اخضر رفت

وز فلك برتر رفت

يك فلك ماه نمود از افق حُسن غروب

آه از آن طلعت خوب

تيره شد روى دو گيتى چو مه انور رفت

نخل شكّر بر رفت

درّه التاج نبوت چو عقيق گلگون

شده غلطان در خون

تا ز شهزاده آزاد سر و افسر رفت

از دم خنجر رفت

شاه را ناله شهزاده چو آمد در گوش

شد در افغان و خروش

پير كنعان به سر پور روان پرور رفت

جانش از پيكر رفت

يوسفى ديد ز سر پنجه گرگان صد چاك

كز سَمَك تا به سِماك

ناله ((وا ولدا)) زان سه گردون فر رفت

تا در داور رفت

عندليبانه بر آن غنچه خندان بگريست

چون به خونش نگريست

گفت ما را به جگر آنچه تو را بر سر رفت

بلكه افزون تر رفت

اى گل گلشن توحيد و نهال اميد

به تو آخر چه رسيد؟

بوستان خرم و سبز است و گل احمر رفت

نو نهال تر رفت

اى دهان تو روانبخش دو صد خضر و مسيح

كه شدى تشنه ذبيح

آب تو از لب شمشير و دم خنجر رفت

كه بر آن حنجر رفت

نوجوانا قد سرو تو زمين گيرم كرد

غم تو پيرم كرد

تو برفتى و به يكباره دل و دلبر رفت

جان و جان پرور رفت

بى فروغ رخت اى شمع جهان افروزم

تيره چون شب، روزم

روشنى بخش دل و ديده من ديگر رفت

تا دم محشر رفت

كوكب بخت من از اوج سعادت افتاد

رفت اقبال به باد

وه چه زود از نظرم آن ((حسن المنظر)) رفت

آن بلند اختر رفت

اى جوان، مرگ من و حسرت دامادى تو

غم ناشادى تو

آرزوها همه با جان من از تن در رفت

نامراد اكبر رفت

واى بر حال دل غمزده ليلى باد

كه نديدت داماد

خبرت هست چه ها بر سر اين مادر رفت

بى پسر، آخر رفت

سر به صحرا زده ليلى ز غمت اى مجنون

با دلى غرقه به خون

تا به شام غم ازين دشت بلا يكسر رفت

بى سر و سرور رفت

خاك غم بر سر دنيا كه وفا با تو نكرد

جز جفا با تو نكرد

خرمن عمر گرانمايه به يك صرصر رفت

يك جهان اكبر رفت

———————–

نوحه مرثيه حضرت على اكبر (عليه السلام)

مستزاد

چون شد به ميدان جلوه گر شهزاده اكبر

پور پيمبر

آن عرصه شد چون سينه سينا سراسر

الله اكبر

حُسن ازل از غره اش نيكو نمايان

چون ماه تابان

سر قدم در طره اش از دوش تا بر

مكنون و مضمر

روى چو ماهش شاهد بزم حقيقت

شمع طريقت

موى سياهش پرده دار ذات انور

در حُسن منظر

شمع قدش در سرفرازى گيتى افروز

ليكن جهان سوز

سوز غمش در جانگدازى همچو آذر

يا آه مضطر

آئينه پيغمبرى اندر شمائل

رب الفضائل

در صولت و در صفدرى مانند حيدر

آن شير داور

رفرف سوار اوج معراج سعادت

بهر شهادت

زد در فضاى جان، هماى همتش پر

تا بزم دلبر

دست ستيزش بسته پاى هر فرارى

هر مرد كارى

شمشير تيزش مى ربودى، از سران سر

چون باد صرصر

از رعد و برق تيغ آن ابر بلا بار

روى جهان تار

چندان كه شد هوش از سر خصم بد اختر

گوش فلك كر

درياى تيغش موج زنان تا اوج گردون

چون قلزم خون

وز بحر احمر خون روان تا بحر اخضر

يا بلكه برتر

شير فلك چون حمله شبل الاسد ديد

برخورد بلرزيد

شاهين صفت زد پنجه در خون كبوتر

مير غضنفر

از دود آهش تيره شد آفاق و انفس

گاه تنفس

وز كام خشكش چشمه چشم فلك تر

تا روز محشر

سرچشمه آب زلال زندگانى

در نوجوانى

نوشيد آب از چشمه سار تيغ و خنجر

آن خضر رهبر

تيغ قضا چون بر سر سرّ قدر شد

شق القمر شد

وز مشرق زين شد نگون خورشيد خاور

در خون شناور

پيك مصيبت پير كنعان را خبر كرد

عزم پسر كرد

گرگ اجل را ديد با يوسف برابر

بى يار و ياور

گفتا كه اى ناديده كام از نوجوانى

در زندگانى

بعد از تو بر دنياى فانى خاك بر سر

اى روح پرور

اى نونهال گلشن طاها و ياسين

اى شاخ نسرين

اى جويبار حسن را شاخ صنوبر

برگ گل تر

آن قامت رعنا چه شد كز پا در افتاد

ناكام و ناشاد

شد عاقبت نوباوه باغ پيمبر

بى برگ و بى بر

آن طره مشكين چرا در خون خضاب است

در پيچ و تاب است

و آن غره غرا چرا گشته مغبّر

با خاك، همسر

اى در ملاحت ثانى عقل نخستين

برخيز و بنشين

كن جستجويى از پدر وز حال مادر

اى نيك محضر

اى بر تو ميمون و مبارك حجله گور

تا نفخه صور

روز مبارك باديت پر شور و پر شر

وز شب سيه تر

آخر كفن شد خلعت دامادى تو

غم، شادى تو

ز اول تو را از خون حنا آمد مقرر

در خاك بستر

گردون دون كرد از تو جانا نااميدم

تا دل بريدم

از نوجوانى در لطافت روح پيكر

وز جان نكوتر

بخت سيه، رخت عزا ما را به بر كرد

خون در جگر كرد

خاك مصيبت بر سر ما ريخت يكسر

بخت نگون سر

جان جهانى در جوانى ناگهان رفت

ملك جهان رفت

لشكر نخواهد كس، پس از سالار لشكر

در هيچ كشور

چون رايت فتح و ظفر آمد نگون سار

شد كار شه، زار

هرگز مبادا لشكرى با شوكت و فر

بى شه مظفر

جانا تو رفتى و شدى آسوده از غم

روح تو خرم

ما را دچار آتش بيداد بنگر

چون پور آزر

ز هر فراقت در مذاقم كارگر شد

عمرم به سر شد

ما را ز خون دل، تو را دادند ساغر

از آب كوثر

تنها نه كلك مفتقر آتش فشان است

آتش به جان است

زد شعله اندر دفتر ايجاد يكسر

—————

نوحه مدح و مصيبت حضرت على اكبر (عليه السلام)

شاه دين را بُود شور محشر

بر سر نعش شهزاده اكبر

اى شكيب دل، آرام جانم

اى روان تن ناتوانم

اى جگر گوشه مهربانم

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

تو هماى حقيقت نشانى

شاهباز بلند آشيانى

از چه در خاك و در خون تپانى

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

چهره ات يك فلك آفتاب است

طره ات يك جهان مشك ناب است

اى دريغا كه در خون خضاب است

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

اى پر از زخم كين چه حال است

اين حقيقت بُود يا خيال است

يك تن و اين جراحت محال است

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

حيف از آن طلعت ماه رخسار

حيف از آن قامت سرو رفتار

حيف از آن منطق شهد گفتار

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

حيف از آن قد با اعتدالت

حيف از آن شاخ طوبى مثالت

دست كين تيشه زد بر نهالت

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

حيف از آن مشك سا سنبل تر

حيف از آن جعد و موى معنبر

دل ز داغت چو عودى به مجمر

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

حيف از آن روى موى نبوت

حيف از آن زور و بازو و قوت

داد از اين قوم دور از مروت

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

لعل خشك تو، اى لؤ لؤ تر

قوت جان بود ياقوت احمر

گر چه مرجان ما را زد آذر

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

اى عقيق لبت كهربايى

كى شود غنچه لب گشايى

عندليبانه گويى نوايى

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

بود اميدم اى نازنينم

بزم داماديت را بچينم

حجله شاديت را ببينم

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

اى دريغا ز ناكامى تو

جان فداى خوش اندامى تو

و آن قد و قامت نامى تو

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

حيف از آن لاله ارغوانى

شد خزان در بهار جوانى

خاك غم بر سر زندگانى

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

واى بر حال ليلاى مجنون

كه بيند تو را غرقه در خون

با دل زار او چون كنم چون؟

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

روى در دشت و هامون گذارد

يا سر نعش تو جان سپارد

طاقت اين مصيبت ندارد

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

آه اگر عمه مستمندت

بيند اين زخم بى چون و چندت

تا قيامت بود دردمندت

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

خواهرت روز و شب مى گدازد

يا بسوزد ز غم يا بسازد

كو برادر كه او را نوازد

اى على اكبر نوجوانم

اى به خون غرقه، روح و روانم

———————

زبان حال مادر حضرت على اكبر (عليه السلام)

قصيده

بود هر گلى را بهار و خزانى

خزان گل من، بهار جوانى

بود شاخ گل، سبز در هر بهارى

گل من ز خون بدن ارغوانى

نه يك گل ز من رفته، يك بوستان گل

نه يك نوجوان، يك جهان نوجوانى

جوانا توانايى من تو بودى

بماندم من و پيرى و ناتوانى

تو را نخل شكر برى پروريدم

نپنداشتم زهر غم مى چشانى

به گرد تو پروانه وش مى دويدم

تو چون شمع سرگرم در سرفشانى

تو چون شاخ مرجان، ز ياقوت خونى

من از اشك خونين، عقيق يمانى

به ميقات ديدارت احرام بستم

كه جانى كنم تازه، زان يار جانى

سروش غمت گفت، در گوش هوشت

كه اى آرزومند من ((لن ترانى))

ز سر پنجه دشمن ديو سيرت

نمى يابى از اهرمن هم نشانى

جوانا نهالى نشاندم به اميد

كه در سايه او كنم زندگانى

دريغا كه از گردش چرخ گردون

سر او كند بر سرم سايبانى

جوانا به همت، تو عنقاى قافى

به رفعت، هماى بلند آشيانى

تويى يكه تمثال عقل نخستين

تويى ثانى اثنين سبع المثانى

نزيبد سرت را سر نيزه بودن

مگر جان من شمع اين كاروانى

جوانا فروغ تو از مشرق نى

بود رشك مهر و مه آسمانى

ولى روز ما را سيه كرده چندان

كه مردن به از عشرت جاودانى

فداى سر نازنين تو گردم

كه از نازنينان كند ديده بانى

نظر بستى از عمر و از ما نسبتى

كنى سرپرستى ز ما تا توانى

پس از اين من و داغ آن لاله رو

كه يك صورت است و جهانى معانى

پس از اين من و سوز آن شمع قامت

كه در بزم وحدت نبوديش ثانى

هر آن سر، كه سوداى آن سر ندارد

بُود بر سر دوش، بار گرانى

دلى گر نسوزد ز سوز غم تو

نبيند به دنيا رخ شادمانى

————-

زبان حال مادر حضرت على اكبر (عليه السلام)

غزل

ز فراغ لاله روى تو سينه داغ دارد

دل داغديده از سينه من سراغ دارد

دل چرخ پير بگداخت به نوجوانى تو

چه دلى است خام كز سوخته اى فراغ دارد

به تو بود روشن اى شمع جهان فروز مادر

شب من ز شعله آه كنون چراغ دارد

نكنم پس از تو فردوس برين دگر تمنا

چو خزان شود گلستان كه هواى باغ دارد؟

تو لب فرات اگر تشنه جگر سپرده اى جان

لب من همواره از خون جگر، اياغ  دارد

دلم آب شد ز بى آبى غنچه لب تو

كه ز ياد خشكى كام تو، تر دماغ دارد؟

من و داستان دستان، ز خرابى گلستان

من و شور شين قمرى كه به باغ و راغ دارد

من و قاتل جفا كار تو همسفر چو طوطى

كه مدام هم نشينى چو كلاغ و زاغ دارد

شرر غم تو در منطق مفتقر نگنجد

چه كند رسول دل، معذرت از بلاغ دارد

—————–

زبان حال مادر حضرت على اكبر (عليه السلام)

قصيده

صبا برو تا به كوى جان را، كه تا كنى تر دماغ جانان

ببر به گلزار نوجوانان، سلام اين پير ناتوان را

چو بگذرى بر نهال اكبر، نهال نوباوه پيمبر

به پاى آن شاخه صنوبر، به بوسه اى زنده كن روان را

بگو به آن نوجوان نامى، كه جوانى نديده كامى

تفقدى كن، به يك پيامى، شوم فدا آن لب و دهان را

به مادر دل كباب خسته، ببين كه بندش به دست بسته

چو مرغ بى بال و پر شكسته، كه گفته بدرود آشيان را

چه آرزوها كه بود در دل، تو رفتى و جمله رفت در گِل

ز خرمن عمر من چه حاصل، چو ديدم اين داغ ناگهان را

صنوبرى كه بپروريدم، ز تيشه كين بريده ديدم

ز نيشكر زهر غم چشيدم، ز شاخ گُل خار جان ستان را

ز بوستان رفت يك چمن گل، كه دل ربود از هزار بلبل

كدام مادر كند تحمل، جدايى يك جهان جوان را؟

ز يك جهان جان دو ديده بستم، چو رفت جان جهان ز دستم

به ماتمش ‍ تا كه زنده هستم، ز ناله بر هم زنم جهان را

دريغ از آن غره چو ماهش، دريغ از آن طره سياهش

كه كرده آئين حجله گاهش، ز دود غم تيره آسمان را

به حجله خاك و خون نشسته، ز خون سرا پا نگار بسته

ز مادر زار دل شكسته، ربوده هم تاب هم توان را

ز سوز اين غم شبان و روزان، چو لاله داغم، چو شمع سوزان

چو نخله طور، غم فروزان، كشم چو آه شرر فشان را

به ناخن ار سينه مى خراشم، چو كوه كن كوه مى تراشم

من و فاق تو زنده باشم؟ به خود نمى برم اين گمان را

تو بر سر نى دليل راهى، به لاله رويى چو شمع ماهى

پناه يك دسته بى پناهى، ببين چه حالست بانوان را

تو سربلندى و شهسوارى، خبر ز افتادگان ندارى

من از قفاى تو چون غبارى، كه از پى افتاده كاروان را

چه خوش بُود روز بينوايى، به سرپرستى ما بيايى

مكن از اين بيشتر جدايى، كه داده بر باد خانمان را

———————

زبان حال مادر حضرت على اكبر (عليه السلام)

قصيده

دل سنگ خاره شد خون، ز غم جوان ليلى

نه عجب كه گشته مجنون، دل ناتوان ليلى

ز دو چشم روشن شاه، برفت يك فلك نور

چو ز خيمه شد روان، يا كه ز تن، روان ليلى

دل شاه خون شد از شور فراق شاهزاده

ز نواى بانوان حرم و فغان ليلى

ز حديث شور قمرى، بگذر كه برده از دست

دل صد هزار دستان، غم داستان ليلى

پر و بال طائر سدره نشين، بريخت زين غم

چو هماى عزت افتاد ز آشيان ليلى

چو فتاد نخله طور تجلى الهى

به فلك بلند شد آه شرر فشان ليلى

چو به خون خضاب شد، طره مشكساى اكبر

بسرود موكنان، مويه كنان زبان ليلى

كه ز حسرت تو اى شمع جهان فروز مادر

شب و روز همچو پروانه، بسوخت جان ليلى

نه چنان ز پنجه گرگ دغا تو چاك چاكى

كه نشانه جويم از، يوسف بى نشان ليلى

به اميد پروريدم، چو تو شاخه گلى را

ندهد فلك نشان، چون گلى بوستان ليلى

كه به زير سايه، سرو تو كام دل بيابم

((اسفا)) سر تو بر نى، شده سايبان ليلى

تو به نى برابر من، من اسير بند دشمن

به خدا نبود اين حادثه در گمان ليلى

من و آرزوى دامادى يك جهان جوانى

كه برفت و دود برخاست ز دودمان ليلى

من و داغ يك چمن لاله دلگشاى گيتى

من و سوز يك جهان ستان ليلى

من و ياد سرو اندام عزيز نامرادم

من و شور تلخى كام شكر دهان ليلى

نه عجب ز شور بانو، به نواى غم نوازد

دل زار مفتقر، بنده آستان ليلى

———————-

زبان حال مادر على اكبر (عليه السلام)

غزل

دل ناتوان ليلا، ز غم تو مى گدازد

چه كند اگر نسوزد، چه كند اگر نسازد

تو سوار روى نى، مادر دل كباب از پى

نه عجب اگر كه در پاى نى تو سر ببازد

تو اگر چه سر بلندى نظرى به زير پاكن

كه نظر به زير دستان به بزرگ مى برازد

تو همان دولتى، سايه فكن بر اين ضعيفان

كه به زير سايه ات سرو بلند سرفرازد

تو سوار يكه تازى به پيادگان مدارا

كه پياده را نشايد ز پى سواره تازد

من اگر ز غم بميرم ز سرت نظر نگيرم

كه به چون تو نازنينى دل عالمى ببازد

چه شود اگر نوازش كنى از نيازمندان

چو نى تو بندم ز غم تو مى نوازد

———————–

زبان حال مادر حضرت على اكبر (عليه السلام)

مثنوى

لسان حال ليلاى جگر خون

عقول ماسوى را كرده مجنون

بيا بلبل كه تا با هم بناليم

كه ما هجران كش و شوريده حاليم

ز تو گل رفت، وز ما گلعذارى

تو را فرياد و ما را آه و زارى

تو را وصل گل ديگر اميد است

بهار ديگر از بهر تو عيد است

و ليكن گلعذارم را بدل نيست

بهار ديگرى ما را امل نيست

فراقى را كه اندر پى وصال است

تو چون هجرى است كو را اتصال است

گلى از گلشن من رفت بر باد

كه تا محشر نخواهد رفت از ياد

گلى شد از من غم ديده در خاك

كه گل در ماتمش زد پيرهن چاك

ز من باد خزان برگ گلى ريخت

كه خاك غم سر هر بلبلى ريخت

مرا بر سينه داغ گلعذارى است

كه گل در پيش او مانند خارى است

كبابم كرده داغ لاله رويى

كه برد از لاله حمراء نكويى

زمين گيرم براى سرو قدى

كه سروش بنده، در بالا بلندى

يگانه گوهرى گم شد ز دستم

كه جوياى وى ام تا زنده هستم

با كس نوجوان رخت از جهان بست

و ليكن نو گل من، ناگهان بست

نمى دانم چه شد آن سرو آزاد

به بادى ناگهان از پا در افتاد

نديد آن يوسف مصر ملاحت

به دوران جوانى روى راحت

اگر گرگ اجل خونين دهن نيست

چرا پس يوسف گل پيرهن نيست

دريغ از قامت شمشادى او

كفن شد خلعت دامادى او

دريغ از سرو بالاى رسايش

دريغ از گيسوان مشكسايش

دريغ از حلقه پر پيچ و تابش

دريغ از كاكل در خون خضابش

هزاران حيف كان شاخ صنوبر

ز نخل زندگانى گشت بى بر

هزاران حيف كان گيسوى مشگين

به خون فرق سر گرديده رنگين

هزاران حيف كان خورشيد خاور

ميان لجه خون شد شناور

فغان، كآيينه روى پيمبر

به خاك تيره شد الله اكبر

فغان زان قامت طوبى مثالش

كه دست جور برد از اعتدالش

من اندر وصف او مدهوش هستم

نه ليلايم كه مجنون وى استم

به صورت، طلعت الله نور است

به معنى غيب مكنون را ظهور است

به روى و موى و سيما و شمائل

پيمبر آيت و حيدر دلائل

بيا اى عندليب گلشن من

ببين تاريك، چشم روشن من

بيا اى نو گل گلزار مادر

بكن رحمى به حال زار مادر

بيا اى نونهال باغ مادر

بزن آبى به سوز داغ مادر

بيا اى شمع جمع محفل ما

ببين ظلمت سرا شد منزل ما

بيا اى شاهد يكتاى زيبا

كه دل را بيش از اين نبود شكيبا

تو را با شيره جان پروريدم

دريغا كز تو جانا دل بريدم

ندانستم كه مرگ ناگهانى

عنان گيرد تو را در نوجوانى

به همت، مى توان از جان گذشتن

و ليكن از جوان نتوان گذشتن

چنان داغم كزين پس تا بميرم

سر از زانوى غم هرگز نگيرم

من و ياد قد شمشادى تو

من و ناكامى و ناشادى تو

من و ياد لى خشكيده تو

من و سوز دل تفتيده تو

من و آن زخمهاى بى حسابت

من و آن پيكر در خون خضابت

جوانا رحم كن بر پيرى من

مرا مگذار با يك دشت دشمن

جوانا سوى مادر يك نظر كن

بيا رحمى بر اين چشمان تر كن

اگر خو كرده باشى با جدايى

مكن قطع رسوم آشنايى

گهى حال دل غمناك ما پرس

ز آب ديده نمناك ما پرس

سؤال از حال غمناكان ثواب است

خصوصا آن دلى كز غم كباب است

———————-

مدح حضرت قاسم بن الحسن (عليه السلام)

قصيده

به نكهت، هوا، رشك مشك ختن شد

به نزهت، زمين روضه نسترن شد

گلستان بود سبز ز استبرق گل

چمن سبز، از سُنُدسِ ياسمن شد

پر از لاله شد باغ، و داغ جوانان

به ياد من آورد و بيت الحزن شد

گل ارغوان گر به دامادى آمد

وليكن شقايق عروس چمن شد

ز هر سبزه زارى لب جويبارى

به خاطر خط قاسم ابن انجمن شد

بود نقل هر محفلى نقل رويش

حديث قدش، شمع هر انجمن شد

لبش بود سرچشمه آب حيوان

سزد خضر اگر بنده آن دهن شد

بلى قوت جان بود، ياقوت لعلش

عقيق يمن درج درّ عدن شد

اگر يوسف از چه درآمد و ليكن

گرفتار آن غبغب و آن ذقن شد

به ثورت پيمبر به صولت چو حيدر

فداى حسينى به وجه حسن شد

به هيبت سبق برد از شير گردون

كمين چاكرش خاور تيغ زن شد

چو بر رخش همت، رخش جلوه كردى

تهمتن فروتر ز زال كهن شد

چنان صف اعدا دريدى كه گفتى

به ميدان كين حيدر صف شكن شد

فغان كان صنوبر بر سرو بالا

به بيخ و بنش تيشه ريشه كن شد

دريغا كه آن شاخ گل پيرهن را

به جاى قباى عروسى كفن شد

مهين خواستگار نگار ازل را

نگارى سرا پا ز خون بدن شد

نثار سر او خدنگ مخالف

سنان در بر او، حمايل فكن شد

روان شد ز ديوان قسمت بلايى

كه شهزاده آزاد، از قيد تن شد

—————–

مرثيه قاسم بن الحسن (عليه السلام)

قصيده

درّ عدن، زنگار بدن، عقيق يمن شد

چو غرق خون تن شهزاده قاسم ابن حسن شد

دريد جامه طاقت در اين عزا گل سورى

دمى كه خلعت داماديش بدل به كفن شد

به ياد خط لبش سبزه جوى اشك روان كرد

ز نور شمع قدش، لاله داغدار چمن شد

ز نامرادى و ناكاميش به دور جوانى

چه داغها به دل چرخ پير و دهر كهن شد

چو رو نهاد به ميدان، فلك سرود به افغان

كه طوطى شكر افشان، اسير زاغ و زغن شد

خدنگ و سنگ ز هر سو، نثار آن سر و گيسو

سنان خصم جفاجو، عروس ‍ حجله تن شد

ز برق آه ملك، نُه فلك چو رعد خروشان

چو ابر تيغ، بر آن شاهزاده سايه فكن شد

جو حلقه ره زمين، خون از آن كلاله مشكين

زمين ماريه رنگين و رشك مشك ختن شد

به خون يوسف گل، پنجه زد چو گرگ مخالف

جهان به ديده يعقوب عشق، بيت حزن شد

چو پايمال سمند بلا شد آن قد و بالا

روان سرو روحانيان روان ز بدن شد

ز سوز شمع كرامت، به پيشگاه امامت

درون سينه، دل مفتقر چو خون به لگن شد

—————-

زبان حال مادر حضرت قاسم (عليه السلام)

اى به قربان جانفشانى تو؛ عزيز مادر

شام شد صبح زندگانى تو؛ عزيز مادر

يك چمن لاله رفت و كرد داغم، ز غصه و غم

يا گل روى ارغوانى تو؛ عزيز مادر

يك فلك شد ز آفتاب خاور، به خون شناور

يا رخ ماه آسمانى تو؛ عزيز مادر

يك جهان صورت از صحيفه حسن، لطيفه حسن

رفت با يك جهان تو؛ عزيز مادر

يك يمن از عقيق بى صفا شد، چو كهربا شد

يا عقيق لب يمانى تو؛ عزيز مادر

حجله ات را به خون نگار بستم، به خون نشستم

واى از اين سور و كامرانى تو؛ عزيز مادر

آرزوهاى من برفت از دل، برفت در گِل

داد از اين مرگ ناگهانى تو؛ عزيز مادر

شاخ شمشاد من شدم زمين گير، ز سوز غم پير

چون به ياد آورم جوانى تو؛ عزيز مادر

حلقه سور شد محيط ماتم، فضاى عالم

شد غم و غصه شادمانى تو؛ عزيز مادر

غنچه لب ز گفتگو ببستى، مرا بخستى

جان به قربان خوش ‍ زبانى تو؛ عزيز مادر

نخله طور من ز تشنگى سوخت، مرا بيفروخت

سوز آهنگ ((لن ترانى)) تو؛ عزيز مادر

زير سم سمند كين چنانى، كه بى نشانى

اى دريغا ز بى نشانى تو؛ عزيز مادر

سايه سوت آرزوى من بود، سر تو بنمود

شد سر نيزه سايبانى تو؛ عزيز مادر

از غمت قامتم دو تا شد اى رود، كجا شد اى رود

دلنوازى و مهربانى تو؛ عزيز مادر

من به بند غمت چنان اسيرم، كه بميرم

دل نگيرم ز دلستانى تو؛ عزيز مادر

مو به مو تا ابد اگر بمويم، يكى نگويم

از هزاران غم نهانى تو؛ عزيز مادر

———–

در مرثيه حضرت قاسم (عليه السلام)

شد قاسم داماد، در حجله گور

بر وى مبارك باد، اين عشرت و سور

در حلقه دشمن، با ساز غم رفت

چشم فلك روشن، زين سور پر شور

در عرصه ميدان، چون غنچه خندان

وز عشوه جانان، سرمست و مخمور

ماهى درخشان شد، از همت

نورى نمايان شد، از قله طور

آن قد و آن بالا، شمع دل افروز

و ان غره والا، نور على نور

بر تن كفن پوشيد، در رزم كوشيد

تا شربتى نوشيد، از عين كافور

آن چهره گلگون، يا ماه گردون

آغشته شد در خون، چون سر مستور

ياقوت خونش كرد، چون شاخ مرجان

سُمّ هيونش  كرد، چون كرد منثور

از خون سر رنگين، شد دست داماد

كف الخضيب است اين، يا پنجه حور

چون ماه انور شد، در برج عقرب

وز نيش خنجر شد، چون جاى زنبور

زد مرغ روحش پر، از شاخه تن

شه آمدش بر سر، با قلب مكسور

درّ يتيمى ديد، آلوده در خون

خون از دلش جوشيد، چون بحر مسجور

گفتا كه اى ناكام، از زندگى

وز عشرت ايام، محروم و مهجور

گيتى پر از غم شد، از شادى تو

سور تو ماتم شد، تا نفحه صور

آن قامت رعنا، شمع عزا شد

و آن صورت معنى، آئينه گور

آن نونهال تر، خشكيده يكسر

و آن شاخ طوبى بر، از برگ و بر عور

از گنج شايانم، دردانه اى رفت

يا گوهر جانم، شد از صدف دور

رفتى و از تن رفت، جان دو گيتى

از چشم روشن رفت، يك آسمان نور

داغ تو جانا برد، از بانوان دل

وز من همانا برد، از بازوان زور

نشنيده كس داماد، هم خوابه خاك

اين قصه ناشاد، شد از تو مشهور

اى كاش مى افتاد، اين سقف مرفوع

بعد از تو ويران باد، آن بيت معمور

دست مرا از كار، دست قضا بست

سرگشته چون پرگار، مجبور و مقهور

يارى ز بى يارى جستى عزيزم

افغان ز ناچارى، اى نازنين پور

خواندى مرا ناشاد، سودى نديدى

قسمت تو را اين بود، سعى تو مشكور

——————-

نوحه حضرت قاسم بن الحسن (عليه السلام)

مستزاد

چون يافت نوخط شاه، فرمان جان نثارى

يا دستخط يارى

از بانوان خرگاه، برخاست آه و زارى

فرياد بى قرارى

نوباوه نبوت، از بوستان هاشم

يا شاهزاده قاسم

سر حلقه فتوت، در عزم و پايدارى

در رزم و سرسپارى

ماه رخش درخشان، از رخش همت و راى

چون مهر عالم آراى

لعل لبش در افشان، گاه سخن گزارى

چون ابر نوبهارى

سرو قدش خرامان، در گلشن امامت

در باغ استقامت

وز دوش تا به دامان، مويش به مشگبارى

چون نافه تتارى

تيغش به سر فشانى، مانند بار صرصر

افكندى از سران سر

رُمَحش به جان ستانى، همچون قضاى بارى

در جان خصم، كارى

افسوس كان دلارام، شد صبح عمر او شام

از دستبرد ايام

ناشاد رفت و ناكام، هنگام كامكارى

شد سور، سوگوارى

شاخ صنوبر او، از بيخ بن برافتاد

نخل شكر برافتاد

پر غنچه شد بر او، از زخمهاى كارى

مانند لاله زارى

شد لاله عذارش در عين نوجوانى

داغ آنچنان كه دانى

سر زد ز هر كنارى از هر خدنگ خارى

زخمى ز هر كنارى

تا جعد مشگسارا، از خون خضاب كرده

دلها كباب كرده

تا بسته دست و پا را، از خون سرنگارى

سيل سرشك جارى

تا آن جوان ناشاد پامال اسبها شد

از قيد تن رها شد

سرو قدش شد آزاد، از هر برى و بارى

از هر تعلق عارى

تا نور عقل كلى، پا بر سر بدن زد

بر خاكدان تن زد

ز آئينه تجلى، برخاست هر غبارى

هر تيرگى و تارى

آخر به حجله گور، بر خاك تيره خفته

در خاك و خون نهفته

گردون نديده در سور، آئين خاكسارى

در هيچ روزگارى

دردا كه ماه گردون، در چاه غم نگون شد

آفاق، تيره گون شد

گرگ اجل به دوران، هرگز نكرده، آرى

زين خوب تر شكارى

ساز غمش چنان زد، هر شور او شرارى

هر نغمه مرغ زارى

دردا كه سوز سازش در بانوان شرر زد

شور نشور سر زد

بر گرد سرو نازش، هر بانوانى، هزارى

هر ديده جويبارى

——————–

نوحه در مرثيه حضرت قاسم (عليه السلام)

مستزاد

مژده كآمد از ميدان، نامراد ناشادم

نوجوان دامادم

مدتى نشد چندان، كرد از غم آزادم

نوجوان دامادم

مادر جگر خون را روز غم به سر آمد

قاسم از سفر آمد

طالع همايون را، رسم شكر بنهادم

نوجوان دامادم

بخت من دگرگون است، ناله جوانان چيست؟

آه جان جانان چيست؟

از چه غرقه خون است، قد شاخ شمشادم؟

نوجوان دامادم

حلقه جوانان را، قاسم نگين گشته

يا ز صدر زين گشته

نقد گوهر جان را، عاقبت ز كف دادم

نوجوان دامادم

بانوان نوايى چند، زان كه تازه داماد است

نامراد و ناشاد است

روز سور اين فرزند، در غريبى افتادم

نوجوان دامادم

حجله جوانم را بانوان ياراييد

يا به خون بيالاييد

من دل و روانم را، از پيش فرستادم

نوجوان دامادم

آرزوى دامادى، ماند در دل زارم

بانوان گرفتارم

مادرانه فريادى، حق رسد به فريادم

نوجوان دامادم

نوخطان گل افشانيد بر سر مزار او

يادى از عذار او

شمع آه بنشانيد، ياد سرو آزادم

نوجوان دامادم

آن خط دلارا را، نوخطان به ياد آريد

چون به خاك بسپاريد

اين جوان زيبا را، كاشكى نمى زادم

نوجوان دامادم

نوخط رشيد من، ناگهان ز دستم رفت

يك جهان ز دستم رفت

مايه اميد من، رفت و كند بنيادم

نوجوان دامادم

داغ لاله رويش، كرده شمع سوزانم

تا ابد فروزانم

ناب طره مويش، داده آب بر بادم

نوجوان دامادم

گلشن عذار او بهر چيست افسرده؟

مادرش مگر مرده؟

من كه در كنار او، جوى اشك بگشادم

نوجوان دامادم

درّ اشك شورانگيز، شد نثار ناكامم

قاسم دلارامم

دوده آه آتش بيز، عود رود ناشادم

نوجوان دامادم

بعد از اين چه خواهد رفت، بر من پسر كشته

يا كه بخت برگشته

تا ابد نخواهد رفت، نامرادم از يادم

نوجوان دامادم

——————

در مصيبت جناب عبدالله بن حسن (عليه السلام)

يگانه درى يتيم، لب، لعل فام

به يازده سالگى، دو هفته ماهى تمام

شاخ گل تازه اى، ز گلشن مجتبى

نديده چرخ كهن، چو قد او خوش ‍ خرام

كتاب جان باختن، حمايل گردنش

از آن كه عبداللهش، بود به تحقيق نام

دو گوشوارش به گوش، ولى ز سر رفته هوش

چو ديد يكتايى پادشه خاص و عام

به عز و فرزانگى، از حرم آمد برون

كه تا كند از صفا، طواف بيت الحرام

رفت به حجر ذبيح، كند نيازى مليح

كعبه اسلام را، ز جان كند استلام

ربود پروانه را، شمع دل انجمن

گشت غزال حرم، پيش دلارام را

رهسپر دست و گرفت، به دامن شاه جاى

شد هدف تير كين، در آن خجسته مقام

خسرو ملك قدم، سوخت ز سر تا قدم

ز داغ شهزاده مليح و شيرين كلام

داغ دل عشق، فزون ز اندازه شد

زخم جگر تازه بود، تازه تر شد

——————-

زبان حال مادر حضرت على اصغر (عليه السلام)

مثنوى

خير مقدم، على اصغر ز سفر مى آيد

((لَو حَشَ الله)) كه به همراه پدر مى آيد

ناز پرورد من آمد، سوى گهواره ناز

مى سزد گر بنهم بر قدمش روى نياز

طوطى من! سخنى از چه زبان بسته شدى؟

سفرى بيش نرفتى، كه چنين خسته شدى

ناز آغاز كن و جلوه كن از آغوشم

كه من اين جلوه به ملك دو جهان نفروشم

اى جگر تشنه كه با سوز جگر آمده اى

خشك لب رفتى و با ديده تر آمده اى

از چه آغشته به خونى تو به آغوش پدر

تو كه رفتى به سلامت به سر دوش پدر

آخر اى غنچه پژمرده كه سيرابت كرد؟

نغمه تير، تو را از چه چنين خوابت كرد؟

از چه اى بلبل شيدا تو چنين خاموشى؟

يا كه از سوز عطش باز مگر مدهوشى؟

گل من! خار خدنگ كه گلوى تو دريد؟

گوش تا گوش تو را تير جفاى كه بريد؟

پنجه ظلم كه اى غنچه گل خوارت كرد؟

كاين ستم بر تو و بر مادر غمخوارت كرد؟

چه شد اى بلبل خوشخوان ز نوا افتادى

ز آشيان رفتى و در دام بلا افتادى؟

چه شد اى روح روانم جان سير شدى؟

بهر يك قطره آبى هدف تير شدى؟

بودم اميد كه تا بال و پرى باز كنى

نه كه از دست من غمزده پرواز كنى

آرزو داشتم از شير تو را باز كنم

برگ عيشى ز گل روى تو من ساز كنم

ناوك خصم، تو را عاقبت از شير گرفت

دست تقدير ز شيرت به چه تدبير گرفت

اگرت آب نداد و مرا شير نبود

نازنين حلق تو را طاقت اين تير نبود

تير كين با تو چه اى كودك معصومم كرد؟

اين قدر هست كه از روى تو محرومم كرد

واى بر حرمله كه انديشه ز خون تو نكرد

رحم بر كودكى و سوز درون تو نكرد

اى دريغا كه شدى كشته بى شيرى من

پس از اين تا چه كند داغ تو و پيرى من

واى بر حال دل مادر بيچاره تو

پس از اين مادر و قنداقه و گهواره تو

چشم از مادر غمديده چرا پوشيدى؟

مگر اى شيره جان، شير كه را نوشيدى؟

يادى از مادر بى شير و ز پستان نكنى

خنده بر روى من، اى غنچه خندان نكنى

داد از ناوك بيداد كه خاموشت كرد

مادر غمزده را نيز فراموشت كرد

طاقتم طاق شد، آن طاقه ريحانم كو؟

طوطى شهد دهان شكر افشانم كو؟

حيف و صد حيف كه برگ گل نسرينم رفت

ناز پرورده من، اصغر شيرينم رفت

——————

زبان حال مادر حضرت على اصغر (عليه السلام)

لاله باغ دل من، على جان، على جان

شمع دل محفل من، على جان، على جان

طوطى من كز بر من پريدى، چه ديدى

غرقه به خون، بسمل من، على جان، على جان

خرمن عمر تو چو رفت بر باد، ز بيداد

سوخت ز غم حاصل من، على جان، على جان

گوهر تابنده من ز كف شد، تلف شد

دولت مستعجل من، على جان، على جان

تاب و توانايى من ز دل رفت، به گِل رفت،

مايه آب و گل من، على جان، على جان

حلق تو را تير ستم دريده، بريده

زخم غمت قاتل من، على جان، على جان

روز من از سوز غمت چو شب تار، مپندار

تيره تر از منزل من، على جان، على جان

حرمله بركند مرا ز بنياد، چو بنهاد

داغ تو را بر دل من، على جان، على جان

يوسف من! گرگ اجل تو را برد، مرا خورد

وه ز دل غافل من، على جان، على جان

لايق آن دسته گل ستوده، نبوده

دامن ناقابل من، على جان، على جان

خنده اى اى غنچه من كه شايد، گشايد

عقده اين مشكل من، على جان، على جان

بار دگر پنجه بزن به رويم، چه گويم

زين هوس باطل من، على جان، على جان

عمر من سوخته جان، به سر رفت، هدر رفت

زحمت بى حاصل من، على جان، على جان

هم سفرم بودى و بى تو اكنون، ز دل خون

مى چكد از محمل من، على جان، على جان

—————–

زبان حال مادر حضرت على اصغر (عليه السلام)

مستزاد

سبزه دامن من، تازه گل احمر من

تشنه لب، اصغر من

رفت افروخته دل، سوخته جان از بر من

كودك گُلبَرِ من

گل نو رسته شاداب، چرا پژمرده؟

وز چه رو افسرده؟

بوستان خرم و خشكيده، نهال تر من

شاخ طوبى بر من

غنچه بسته دهن، باز شد از خار خدنگ

خنده زد با دل تنگ

برد يكباره قرار از دل و هوش از سر من

روح از پيكر من

كودك من كه در آغوش پدر رفت برون

آمد آغشته به خون

در حجاب شفق افتاده مه انور من

آه از اختر من

درّ يكدانه شاداب، عقيق آسا شد

گوهرى والا شد

چرخ، ياقوت روان ريخته در ساغر من

از دو چشم تر من

كودك من چو گل نسترن از باغ گذشت

ارغوانى برگشت

چرخ نيلوفرى از گلشن فرخ فر من

برد بار و بر من

طائر سدره نشين از چه زمين گير شده؟

هدف تير شده؟

شده دست ستم حله غارتگر من

ريخت بال و پر من

اى هماى ازل! اى هدهد اقليم الست!

که تو را بال شكست؟

تا ابد داغ غمت بر دل غم پرور من

دل پر اخگر من

از كمانخانه تقدير تو را تير آمد

به من پير آمد

واى بر اين دل بيمار و تن لاغر من

ز آنچه آمد سر من

سينه غمزاده ام تا كه تو را ماءوا بود

سينه سينا بود

اى دريغا چه شد آن جلوه خوش منظر من

نير اكبر من

از زلال لب شيرين تو دور افتادم

تا به گور افتادم

خضر، حاشا كه بدين چشمه شود رهبر من

اى لبت كوثر من

شيره جان من، از شير مگر سير شدى

يا گلوگير شدى

خاك بر فرق من و شير من و شكر من

اى سر و سرو من

بلبل خوش سخنم، طوطى شيرين دهنم

نغمه اى زن كه منم

ورنه اين سان كه تو باز آمده اى از در من

نشود باور من

نازنين حلق تو گر تشنه و بى شير نبود

لايق تير نبود

بستان داد من از حرمله، اى داور من

كه تويى ياور من

تو ز كف رفتى و افتاد مرا پايه عمر

رفت سرمايه عمر

زيب دوش و بر من، رفت زر و زيور من

صدف گوهر من

——————-

مرثيه عبدالله رضيع حضرت على اصغر (عليه السلام)

قصيده

كنار مادر گيتى ز طفل اشك بود تر

به ياد خشكى حلقوم و تشنه كامى اصغر

رضيع ثدى  امامت، مسيح مهد كرامت

شفيع روز قيامت، ولى خالق اكبر

به محفل ازلى شمع جمع و شاهد وحدت

به حسن لم يزلى ثانى و شبيه پيمبر

يگانه كوكب درى آستان ولايت

به طلعت آيت ((الله نور)) را شده مظهر

چه شير خواره كه شير فلك مسخر و خوارش

چه طفل شير كه صد عقل پير را شده رهبر

به چهره، رشك گل و مل، به طره رونق سنبل

به شور و نغمه، ز بلبل هزار بار نكوتر

لبش چو گوهر رخشان عقيق و لعل درخشان

نه از يمن نه بَدَخشان ز كنز مخفى داور

دريغ و درد كه ياقوت لعل روح فزايش

چو كهربا شد و بر جان دوستان زده آذر

لبى كه غنچه سيراب از او گرفته طراوت

چنان فسرده شد از تشنگى كه لا يَتَصوَّر

ز قحط آب، لبى خشك ماند در لب دريا

كه سلسبيل لبش بود، رشك چشمه كوثر

لبى ز سوز عطش زد شرر به خرمن هستى

كه بود مبداء عين الحيواه خضر و سكندر

نداشت شير، چو آن بچه شير بيشه هيجاء

شد آبش از دم پيكان آبدار مقدر

لبان او به تبسم ز ذوق باده وحدت

زبان او مترنم ز شوق جلوه دلبر

دريد خار خدنگ آن گلوى چون گل و سر زد

ز بازوى پدر و خون ز چشم مادر و خواهر

در عدن زنگار بدن، عقيق يمن شد

چو شد گلو هدف ناوك برنده چو خنجر

خليل دشت بلا خون همى فشاند به بالا

كه اين ذبيح من اى دوست تحفه اى است محقر

ز اشك پردگيان و ز شور نوحه سرايان

سزد كه چشم فلك كور باد گوش ‍ كر

—————-

در مدح و رثاى حضرت زينب كبرى (عليهما السلام)

قصيده

شاهباز طبعم باز، عندليب شيدا شد

يا كه بلبل نطقم، طوطى شكرخا شد

رَفرف خيالم رفت تا مقام ((او اءدنى))

يا براق عقلم را، جا به عرش اعلى شد

مشترى شدم از جان، مدح زهره رويى را

منشى عطارد را، خامه عنبر آسا شد

گوهرى نمايان شد، از خزانه غيبى

وز كتاب لا ريبى، آيه اى هويدا شد

از معانى بكزم، زال چرخ شد واله

حسن دختر فكرم، باز در تجلى شد

در حريم آن خاتون، ره نيايد افلاطون

اسم اعظم مكنون، رسم آن مسمى شد

اوست بانوى مطلق، در حرمسراى حق

بزم غيب را رونق، زان جمال زيبا شد

برج عصمت كبرى، دخت زهره زهرا

كو به غره غرا، مهر عالم آرا شد

گلشن امامت را، گلبن كرامت بود

باغ استقامت را، رشك شاخ طوبى بود

طور علم ربانى، طور حلم سبحانى

با كمال انسانى، در جمال حورا شد

عقل بنده كويش، عشق زنده بويش

وامق مه رويش، صد هزار عذرا شد

عرش فرق درگاهش، پيش كرسى جاهش

در پناه خرگاهش، كل ماسوى الله شد

آسمان زمين بوسش، ماه شمع فانوسش

پرده دار ناموسش، ساره بود و حوا شد

كعبه الامانى بود، ركنها اليمانى بود

مستجار جانى بود، ليك اسير اعدا شد

شد بر اشتر عريان، با دلى ز غم بريان

مهد عصمتش گريان، ز انقلاب دنيا شد

حكم بر منايا داشت، مركز بلايا گشت

قبله البريا بود، كعبه الرزايا شد

در سرادق عصمت، در حجال عزت بود

بى حجاب و بى خرگه، كوه و دشت پيما شد

شد عقيله عالم، رهسپار شام غم

چشم چشمه زمزم، خون فشان به بطحا شد

يكه شاهد وحدت، دخت خسرو اسلام

شمع محفل جمعى، بدتر از نصارى شد

آن كه آستانش بود، رشك جنت الماءوى

همچو گنج شايانش، در خرابه ماءوا شد

—————–

زبان حال حضرت زينب كبرى (عليهما السلام)

مستزاد

اى نازنين برادر، شد نوبت جدايى

يا روز بينوايى

بهر وداع خواهر، دستى نمى گشايى؟

لطفى نمى نمايى؟

اى شاه اوج هستى، از چيست ديده بستى

هنگام سرپرستى

از ما چرا گسستى، غافل چرا ز مايى؟

پيوسته با كجايى؟

يك كاروان اسيرم چون مرغ پر شكسته

در بند خصم بسته

زين غم چرا نميريم ناموس كبريايى

چون برده ختايى

ما را حجاب عصمت گردون دون دريده

معجر ز سر كشيده

بيداد خصم ما را، داده سخن سرايى

در بزم بى حيايى

چون بچه كبوتر، كى باشدش رهايى

از كركس دغايى

ما را نگشته قسمت، جز خون دل غذايي

جز درد دل دوايي

بيمار و حلقه غل، وانگه شتر سوارى؟

بى محمل و عمارى؟

كى باشدش تحمل، زين گونه ماجرايى

از حد برون جفايى

گر رفتم از بر تو، معذورم اى برادر

مقهورم اى برادر

حاشا ز خواهر تو، آئين بى وفايى

يا ترك آشنايى

گر غايب از حضورم، در دام غم گرفتار

ليكن سر تو سالار

يك نيزه از تو دوريم، ليكن نه دست و پايى

نه فرصت نوايى

چون لاله داغداريم، چون شمع اشك ريزان

اى شاهد عزيزان

هر يك دو صد هزاريم، در شور و غم فزايى

در شور و غصه زايى

ساز غم تو كم نيست، ليكن مجال دو نيست

زين بيشتر ستم نيست

در سينه حرم نيست، جز آه جانگزايى

جز اشك بى صدايى

كشتى شكستگانيم، در موج لجه غم

يا در شكنجه غم

يك دسته خسته جانيم، ما را تو ناخدايى

زين غم بده رهايى

راه دراز در پيش، وز چاره دست كوتاه

نه خيمه و نه خرگاه

يك حلقه زار و دلريش، نه برگ و نه نوايى

نه جز خرابه جايى

امروز روز يارى است، از بانوان بى كس

از كودكان نورس

هنگام غمگسارى است، گاه گره گشايى

يا منتهى رجايى

با يك سپاه دشمن، با صد بلا دچاريم

ناچار و خوار و زاريم

يا رب مباد چون من، آواره مبتلايى

بيچاره مبتلايى

ز آغاز شد سرانجام، ما را اسيرى شام

صبح اميد شد شام

ما را نداده ايام، جز ناسزا سزايى

جز محنت و بلايى

دردا كه با دل ريش، سرگرد راه شاميم

رسواى خاص و عاميم

ما از پس و تو از پيش، ما را تو رهنمايى

يا قبله دعايى

اى آن كه بر سر نى، دمساز راه عشقى

در كوفه يا دمشقى

چون ناله نى از پى، نبود مرا جدايى

از چون تو دلربايى

—————–

زبان حال حضرت زينب كبرى (عليهما السلام)

قصيده

اى يك جهان برادر، وى نور هر دو ديده

چون حال زار خواهر، چشم فلك نديده

بى محمل و عمارى، بى آشنايى و يارى

سرگرد هر ديارى، خاتون داغ ديده

خورشيد برج عصمت، شد در حجاب ظلمت

پشت سپهر حشمت، از بار غم خميده

دردانه بانوى دهر، بى پرده شهره شهر

دوران چه كرده از قهر، با ناز پروريده

اى لاله دل ما! اى شمع محفل ما!

بر نى مقابل ما! سر بر فلك كشيده

بنگر به حال اطفال، در دست خصم، پامال

چون مرغ بى پر و بال، كز آشيان پريده

يك دسته شكسته، بندش به دست بسته

يك حلقه زار و خسته، خارش ‍ به پا خليده

گردون شود نگون سر، ديوانه عقل رهبر

ليلى اسير و اكبر در خاك و خون تپيده

دست سكينه بر دل، پاى رباب در گل

كافتاده در مقابل، اصغر گلو دريده

بر بسته دست تقدير، بيمار را به زنجير

عنقاء قاف و نخجير، هرگز شنيده؟

آهش زند زبانه، روزانه و شبانه

از ساغر زمانه، زهر الم چشيده

رفتم به كام دشمن، در بزم عام دشمن

داد از كام دشمن، خون از دلم چكيده

كردند مجلس آرا، ناموس كبريا را

صاحبدلان خدا را، دل از كفم رميده

گر مو به مو بمويم، آرام دل نجويم

از آنچه شد نگويم، با آن سر بريده

زان لعل عيسوى دم، حاشا اگر زنم دم

كز جان و دل دمادم، ختم رسل مكيده

—————————

نوحه وداع حضرت زينب (عليهما السلام) با حضرت امام حسين (عليه السلام)

مستزاد

اى خسرو خوبان، مكن آهنگ ميدان

اى جان جانان

بهر خدا رحمى بر اين شيرين زبانان

اطفال حيران

اى شمع جمع و مونس دلهاى غمخوار

ما را مكن خوار

جانا مكن جمعيت ما را پريشان

اى شاه ذى شان

شاها به سامانى رسان آوارگان را

بيچارگان را

ما را ميفكن اى پناه بى پناهان

در اين بيابان

اى شاهباز لامكانت ترك سفر كن

صرف نظر كن

مرغان قدسى را منه در چنگ زاغان

در دام عدوان

ما را ميان دشمنان مگذار و مگذر

بى يار و ياور

يك كاروان زن، چون بماند بى نگهبان؟

اى شاه خوبان

به خصم ناكس چون كنند اطفال نورس

زنهاى بى كس

يا رب اسيرى چون كند با نازنينان

خلوت نشينان

آيا به اميد كه، ما را مى گذارى

با آه و زارى

مائيم و يك تن ناتوان سوزان و نالان

دشمن فراوان

شد شاه دين با يك سپه از ناله و آه

بيرون ز خرگاه

شه رو به ميدان وز قفا خيل عزيزان

افتاد و خيزان

كاى شهريار كشور صبر و تحمل

قدرى تاءمل

كاندر قفا دارى بسى دلهاى بريان

با چشم گريان

مهلا حماك الله عن شهر النوائب

يابن الاطائب

تا توشه برداريم از ديدار جانان

كآمد به لب جان

جانا مكن قطع رسوم آشنايى

روز جدايى

ما را ببر همره، تو را گرديم قربان

اى ماه تابان

از خواهران و دختران دل برگرفتى

يك باره رفتى

از ما گسستى با كه پيوستى بدين سان؟

آوخ ز هجران

تنها مزن خود را برين لشگر حذر كن

ما را سپر كن

تا در ركابت جان فشانيم از دل و جان

جاى جوانان

——————-

زبان حال زينب كبرى (عليهما السلام) با برادر عزيزش

كاش بودى زير خنجر شمر، جگر من جاى حنجر تو

تشنه كاما سوخت جان مرا، كام خشك و ديده تر تو

خاك عالم باد بر سر من، روى خاك افتاده پيكر تو

يا بعيد الدار عن وطنه، عاقبت شد بستر تو

يوسف گل پيرهن نگذشت، خصم دون يك جامه در بر تو

جوى اشك چشم من چه كند، با تن در خون شناور تو

اى شهنشاه قلمرو عشق، كو سپهسالار لشگر تو؟

رايت گردون هماره نگون، كو علمدار دلاور تو؟

نه تنها بسوختى كه بسوخت، عالمى از داغ اكبر تو

خون روان از چشم مادر دهر، از غم بى شير اصغر تو

نونهال باغ من به كجاست؟ قاسم آن شاخ صنوبر تو

اى برادر سر بر آر و بپرس، چه شد اى غمديده معجر تو

گردش چرخ كبود ربود، گوشوار از گوش دختر تو

بانوان را رفته تاب و توان، از غم بيمار لاغر تو

رفتم از كوى تو زار و نزار، با دلى پر از غصه از بر تو

تا كند چون نى نوا دل من، چون ببينم روى نى سر تو

تا به شام و بزم عام رود، خواهر بى يار تو

تا ببيند اين ستمكش زار، ناسزاها از ستمگر تو

تا كه چوب خيزران چه كند، با لبان روح پرور تو؟

تا بنالد همچو مرغ هزار، خواهر بى بال و پر تو

اى به قربان تو خواهر تو

خواهر با جان برابر تو

——————

زبان حال حضرت زينب (عليهما السلام) با سر مبارك ابى عبدالله (عليه السلام)

ناله نى است، اى دل، يا كه از لب شاه است

يا كه نخله طور و نغمه انا الله است

داستان دستان است، از فراز شاخ گل

يا كه بانگ قرآن است، كز شه فلك جاه است

گر چه بانوان يك سر، بى سرند و بى سالار

ليك شاهد مقصود، شمع جمع اين راه است

اى هماى بى همتا، سايه را مگير از ما

سايه سرت ما را، خيمه است و خرگاه است

شهسوار من آرام، بر پيادگان رحمى

پاى همرهى لنگ است، دست چاره كوتاه است

اى كه سر بلندى تو، زير پاى خود بنگر

زان كه نازنينان را، سر به خاك درگاه است

از فراز نى لطفى، كن به گوشه چشمى

زان كه بى پناهان را، گوشه اى پناگاه است

از لب روان بخشت، زنده كن دل ما را

گرچه نغمه اين نى، دلخراش و جان كاه است

آن كه با غمت ساز است، همنشين و همراز است

درد سينه سوزان، يا كه شعله آه است

غمگسار بيمارت، داغدار ديدارت

گريه شبانگاه و ناله سحرگاه است

از دو چشم بيدارش، وز غم دل زارش

آن يگانه غمخوارش، واقف است و آگاه است

——————

بازگشت اهل بيت (عليهم السلام) به سرزمين كربلا ((مرثيه اربعين))

مستزاد

بار غم فرود آمد، در زمين ماريه باز

يا كه كاروان حجاز

هر چه غصه بود آمد، دلخراش و سينه گداز

در حريم محرم راز

بود شور رستاخيز، يا نواى غمزدگان

حلقه ستم زدگان

هر دلى ز غم لبريز، داد داد راز و نياز

با شه غريب نواز

نوگلى چو غنچه شكفت، كآمده به سوز و گداز

پروريده تو به ناز

خار پاى ما بنگر، خوارى اسيران بين

حال دستگيران بين

چون كبوتر بى پر، غرقه خون ز پنجه باز

نيمه جان ز رنج دراز

بانوان دل بريان، در كمند اهل ستم

زير بند اهل ستم

روى اشتر عريان، نه عمارى نه جهاز

صبح و شام در تك و تاز

كودكان خونين دل، همچو گوى سرگشته

يا چو بخت برگشته

دشمنان سنگين دل، هر يك از نشيب و فراز

همچو تيره خورده گراز

شام ماتم ما بود، صبح عيد مردم شام

آه از آن گروه لئام

مركز تماشا بود، بانوان مير حجاز

با نقاره و دف و ساز

از يزيد و آن محفل، دل لباب خون است

ديده رود جيحون است

ما غمين و او خوشدل، او به تخت زر به فراز

ما چو سيم در دم گاز

كعبه را شكست افتاد، ز آنچه رفت بر سر تو

ز آنچه ديد گوهر تو

دست بت پرست افتاد، قبله دعا و نماز

مفتقر بسوز و بساز

——————-

ورود اهل بيت (عليهم السلام) به مدينه

قصيده

به سوى وطن بازگشتند ياران

خروشان چو رعد اشكباران چو باران

چو لاله فروزان و چون شمع سوزان

ز داغ غم دورى گلعذاران

چمن شد پر از قمرى شورش انگيز

برآمد ز گلشن نواى هزاران

نواى حجازى ز هر سو به پا شد

ز شور عراقى آن سوگواران

گروهى اسير غم نوجوانان

گروهى زمين گير آن شهسواران

به اميد پرورده هر يك جوانى

ولى شام شد صبح اميدواران

چو بر آستان رسالت رسيدند

ز كف شد قرار دل بى قراران

به سر بس كه خاك مصيبت فشاندند

حرم گشت چون كلبه خاكساران

مهين بانوى خلوت كبريايى

بگفت اى سر و سرور تا جداران

ز كوى حسين تو دارم پيامى

كه برده است هوش از سر هوشياران

لبش خشك و تن، غرقه لجه خون

سرش روى نى رهبر رهسپاران

پس از زخمهاى فراوان كارى

نگويم چه كردند آن نابكاران

به پيرامُنش نونهالان نامى

چه گويم ز جانان و آن جان نثاران

گر از بانوان نبوت بگويم

دل سنگ گريد بر آن داغداران

ز بيداد گردون دل بانوان خون

چو رفتند در محفل مى گساران

گر از سختى ما بخواهى نشانه

بود شانه من يكى از هزاران

—————–

معصوم ششم: حضرت امام زين العابدين (عليه السلام)

مصائب حضرت امام زين العابدين (عليه السلام)

قصيده

دل بُود بيمار آن بيمار عشق مه جبين

تن بود رنجور آن رنجور يار نازنين

آهوى طبعم به نخجير غمش تا شد اسير

چون به زنجير ستم سر رشته دنيا و دين

شد به بند بندگان سر حلقه آزادگان

يا سليمان حلقه اهريمنان را شد نگين

نقطه اسلام را پرگار كفر آمد محيط

مركز عدل حقيقى شد مدار ظلم و كين

طائر قدس از فضاى انس رفت اندر قفس

شاهباز اوج وحدت شد به دام مشركين

همنشين زاغ شد طاووس باغ كبريا

يا كه عنقاء و هما با كركس و شاهين قرين

چون اسير روم رفت از كربلا تا شام شوم

پادشاه يثرب و شهزاده ايران زمين

زيب و زين عالم امكان على بن الحسين

نور يزدان سيد سجاد زين العابدين

مشرق صبح ازل، مفتون حسن لم يزل

دردمند شام محنت مبتلاى شامتين

سرو باغ استقامت، نخله پرنور طور

گرچه شد بى شاخ و بر، آن دوحه علم و يقين

شد ز سوز تب ز تاب آمد ز داغ دل به تاب

گرچه آهش بود گاهى سرد و گاهى آتشين

كنز مخفى بود ليكن شهره هر شهر شد

تا شود سر محبت آشكارا و مبين

ناله ((يا ليت امى لم تلدنى)) بر كشيد

بهر هتك حرمت ناموس ‍ رب العالمين

آن كه همچون نقطه مركز بود ثابت قدم

كى نهد پا از محيط خويش بيرون اين چنين

انه شيى ء عجاب صبره عند المصاب

زشت باشد آفرين بر صبر آن صبر آفرين

آن كه از وى شد نظام عالم هستى به پاى

سر برهنه شد به پا در محفل پستى لعين

شاهد گيتى سراپا سوخت در بزم شراب

همچو شمع از سوز دل، با شعله آه و انين

((لا تقل هجرا)) شنيد از معدن جهل و غرور

عين اسرار علوم اولين و آخرين

يافت در ويرانه شام خراب از كين مكان

آن كه بود اندر مقام ((لى مع اللهى)) مكين

گنج را ويرانه بايد خاصه گنج معرفت

زين سبب ويرانه آمد مخزن در ثمين

بس كه تلخيها چشيد آن خسرو شيرين لبان

زهر را نوشيد در آخر نفس، چون انگبين

———————

نوحه در مصيبت بيمار كربلا امام سجاد (عليه السلام)

مستزاد

اى پيك غم بر گو چه شد بيمار ما را؟

دلدار ما را؟

آن نوجوان ناتوان بى نوا را

بى آشنا را

جز بانوان بى نوا بودش پرستار

يا هيچ غمخوار

يا بود جز اشگ روان آن دلربا را

آبى گوارا!؟

جز حلقه زنجير آيا مونسى داشت؟

همره كسى داشت؟

بوسيد جز بند گران آن دست و پا را

آن پيشوا را

كس دلنوازى كرد از او جز تازيانه؟

آه از زمانه

پيمود با او جز جفا راه وفا را

رسم صفا را

جز زهر غم نوشيده آن سرچشمه نوش

يا رفته از هوش؟

جز خون دل درمان نبود آن مبتلا را

آن بى دوا را

با اشتر عريان چه كرد آن زار و رنجور

با آن ره دور

مصداق ((الرحمن على العرش استوى)) را

كرد آشكارا

روزش سيه تر بود از شام غريبان

سر در گريبان

دود دلش مى زد شرر در سنگ خارا

سوزان فضا را

از تب تنش چون آتش سوزنده سوزان

شمع فروزان

كز مخله طور قدش ((آنست نارا))

ياران خدا را

سر حلقه توحيد شد در حلقه شرك

با فرقه شرك

بستند زاغان بال سلطان هما را

دست خدا را

شد گردن سر رشته تقدير و تدبير

در غل و زنجير

كلك غمش سوزانده ديوان قضا را

يا ما سوى را

روزى كه صبح غم زد از شام بلا سر

ديدند يكسر

از مشرق نى شمع بزم كبريا را

شمس الضحى را

آوارگان نينوا دنبال بيمار

با چشم خونبار

نظاره گر آئينه ايزد نما را

رب العلا را

اى داد و بيداد از جفاى مردم شام

بى ننگ و بى نام

بى پرده كردند اختر برج حيا را

آل عبا را

از ناله ((يا ليت امى لم تلدنى))

ارباب معنى

دانند قدر محنت شام بلا را

و آن ماجرا را

اي بيت معمور فلك ويرانه گردى

هرگز نگردى

ويرانه بردند عترت خيرالورى  را

بيت الهدى را

گنج حقيقت را به كنج غم سپردند

ويرانه بردند

بردند قدر گوهر سنگين بها را

بى منتها را

شمع طريقت را به ماتمخانه جا شد

شمع عزا شد

آتش فشان كرد از ثريا تا ثَرى را

ارض و سما را

دردا كه داراى مقام ((لى مع الله))

با ناله و آه

شد كفر مطلق را به خوارى مجلس آرا

آن بى حيا را

چون شمع اندر بزم آن سرمست باده

بر پا ستاده

واندر فراز تخت زر ننگ نصارى

راءس السكارى

از ((لا تقل هجرا)) زبان عقل فعال

از سوز غم لال

اى چرخ دون پرور ز حد بردى جفا را

قدرى مدارا

———————

معصوم هفتم: حضرت امام محمد باقر (عليه السلام)

قصيده

بهار آمد هوا چون زلف يارم باز مشگين شد

زمين چون رويش از گلهاى رنگارنگ، رنگين شد

نگارستان چينى شد زمين از نقش گوناگون

چمن، مشك ختن از ياسمن وز بوى نسرين شد

دل آشفته شد محو گلى از گلشن طاها

اسير سنبلى از بوستان آل ياسين شد

چه گويم از گل رويش؟ مپرس از سنبل مويش

ز فيض لعل دلجويش، مذاق دهر شيرين شد

كه را نيرو كه با آن آفتاب رو زند پهلو

كه در چوگان حسنش قرص خور چون گوى زرين شد

به ميزان تعادل با گل رويش چه باشد گل

كه با آن خرمن سنبل كه از يك خوشه پروين شد

جمال جانفزاى او ظهور غيب مكنون بود

دو زلف مشكساى او حجاب عز و تمكين شد

هم از قصر جلال او بود عرش برين برجى

هم از طور جمال او فروغى طور سينين شد

به باغ استقامت، اولين سرو آن قد و قامت

به ميدان كرامت، شهسوار ملك تكوين شد

شه ملك قدم، مالك رقاب اكرم و اعظم

مه انجم خدم، بدر حقيقت نير دين شد

سليل پاك احمد، زيب و زين مسند سرمد

ابو جعفر محمد باقر علم نبيين شد

محيط علم ربانى، مدار فيض سبحانى

كه در ذات و معانى، ثانى عقل نخستين شد

لسان الله ناطق و الدليل البارع الفارق

مشاكل از بيان دلستانش ‍ حل و تبيين شد

حقايق گو، دقايق جو، رقايق خو، شقايق بو

سراج راه حق كز او، رواج دين و آيين شد

درش چون سينه سينا، به رفعت گنبد مينا

لبش جان بخش و روح افزا، دلش بنياد حق بين شد

مرارت ها چشيد آن شاه خوبان از بنى مروان

مگر آن تلخ كامى بهر زهر كين به تمرين شد

عجب نبود گر از اخگر سوزان سراپا سوخت

چه او را شاهد بزم حقيقت شمع بالين شد

براى يكه تاز عرصه ميدان جانبازان

ز جور كينه مروانيان اسب اجل زين شد

—————

معصوم هشتم: حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام)

مدح و منقبت حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام)

قصيده

نواى بلبل، ز عشوه گل، فغان قمرى، ز شور سنبل

گرفته از كف، عنان طاقت، ربوده از دل، مرا تحمل

ز طوطى طبع با لطافت، خموش بودن زهى خُرافت

بزن نوايى، كه بيم آفت، بود در اين صبر و اين تاءمل

بزن نوايى به ياد ساقى، گهى حجازى گهى عراقى

كه وقت فرصت نمانده باقى، مكن توقف مكن تعلل

ز خم وحدت، بنوش جامى، ز جام عشرت بگير كامى

مباش در فكر ننگ و نامى، كه عين خامى است اين تخيل

بساز عيشى، بكوش مطرب، مى دمادم بنوش مطرب

به دامن مى فروش ‍ مطرب، بزن دمى پنجه توسل

به مدح آن دلبر يگانه، به نغمه اى كوش عاشقانه

ببر ز دل غصه زمانه، مكن به بنياد غم تزلزل

ز وصف آن نازنين شمائل، به وجد سامع، به رقص قايل

ولى ندانم كه نيست مايل، به آن خط و خال و زلف و كاكل

دلى ز سوداى او نياسود، به مجمر خال او كند دود

چنانچه شد هر چه بود و نابود، چو عنبر و صندل و قرنفل

تبارك الله از آن مه نو، فكنده بر مهر و ماه پرتو

هزار شيرين هزار خسرو، به حلقه بندگيش در غل

به لب حديثى ز سر مجمل، به حسن مجموعه مفصل

به چين آن گيسوى مسلسل، فتاده هم دور و هم تسلسل

دهان او رشك چشمه نوش، زلال خضر اندر او فراموش

نه عارض است آن نه اين بناگوش، كه يكفلك ماه و يك چمن گل

به صورت آن گوهر مقدس، ظهور معناى ذات اقدس

به قعر دريا نمى رسد خس، به كنه او چون رسد تعقل

به طلعت آئينه تجلى، ز عكس او نور عقل كلى

ز ليلى حسن اوست ليلى، مثال ناقص، گه تمثل

به روى و موى آن يگانه دلبر، جمال غيب و حجاب اكبر

به جلوه سر تا قدم پيمبر، در او عيان سر كل فى الكل

حقيقت الحق و الحقايق، كلام ناطق امام صادق

علوم را كاشف الدقائق، رسوم را حافظ از تبدل

صحيفه حكمت الهى، لطيفه معرفت كماهى

كتاب هستى دهد گواهى، كه هستى از او كند تنزل

خليفه خاتم النبيين، نتيجه صادر نخستين

سلاله طا و ها و ياسين، سليل رفرف سوار و دلدل

يگانه مير سپهر شاهى، به حكمش از ماه تا به ماهى

ملوك را گاه عذر خواهى، بر آستانش سر تذلل

به خلوت قدس لى مع الله، جمال او شاهدى است دلخواه

به شمع رويش خرد برد راه، كه اوست حق را ره توسل

حريم او مركز دواير، به دور آن نقطه جمله ساير

مدار احسان و فيض ‍ داير، محيط هر لطف و هر تفضل

نخست نقش ((كتاب لا ريب)) بزرگ طغراى نسخه غيب

چو صبح صادق كه شق كند جيب، فكند اندر عدم تخلخل

ز مشرق حسن او در آفاق، هزار خورشيد كرده اشراق

كه شد ز طاقت دل فلك طاق، زمين بناليد از اين تحمل

علوم او جمله عالم آرا، عقول از درك او حيارى

زبان هر خامه نيست يارا، كه نعت او را كند تقبل

قلمرو معرفت به ارشاد، به كلك مشگين اوست آباد

محاسن خوى او خداداد، در او بود رتبه تاءصل

صبا برو تا به قاب قوسين، بگو به آن شهريار كونين

كسى به غير از تو نيست در بين، كه مفتقر را كند تكفل

چه كم شود از مقام شاهى، اگر كنى سوى ما نگاهى

كه از نگاهى برد سياهى، برو سفيدى كند تحول

ز گردش آسمان چه گويم، كه بسته دام مكر اويم

نه دل كه راه قصيده پويم، نه طبع را حالت تغزل

چنان به دام فلك اسيرم، كه عرش مى لرزد از نفيرم

به مستجار تو مستجيرم، در توام قبله تبتُّل

مگر تو اى غاية الامانى، مرا به اميد خود رسانى

نمى سزد اين قدر نوانى، مكن از اين بيشتر تغافل

———————–

قصيده در مدح حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام)

ربيع است و دل بر جمال تو شايق

نه بر لاله و ارغوان و شقايق

ربودىتحمل ز من، گل ز بلبل

چو ليلى ز مجنون و عذرا و وامق

به بوى خوش گل شود مست بلبل

به بوى تو ديوانه بيچاره عاشق

نه چون خط نيكويت اندر رياحين

نه چون سنبل مويت اندر حدايق

نه زيباست تا قامتت شاخ طوبى

نه لايق به سرو قدت نخل باسق

تويى دوحه بوستان معارف

تويى گلبن گلستان حقايق

تويى عقل اقدم تويى روح عالم

محيط دوائر، مدار مناطق

تويى نير اعظم و نور انور

چراغ معارف، فروغ مشارق

تويى منطق حق و فرمان مطلق

الى الحق داع و بالحق ناطق

امام الهدى صالح بعد صالح

دليل الورى صادق بعد صادق

حليف التقى جعفر بن محمد

كثير الفواضل عظيم السوابق

دليل حقيقت، لسان شريعت

امام طريقت، بكل الطرائق

به تجليل او دشمن و دوست يكسان

به تحليل او هر مخالف موافق

ز منصور مخذول چندان بلا ديد

لقد كاد تنهد منه الشواهق

سر اهل ايمان سرو پاى عريان

بسى رفت در محفل آن منافق

نگويم ز گفت و شنودش كه بودش

كسم الافاعى و حد البوارق

چنان تلخ شد كامش از جور اعدا

كه شد سم قاتل بر او شهد فايق

————————

معصوم نهم: امام موسى بن جعفر (عليه السلام)

در مدح و منقبت امام موسى بن جعفر (عليه السلام)

قصيده

باز شورى ز سر مى زند سر

شور شيرين لبى پر ز شكر

شور عشق بتى ماه رخسار

با قد و قامتى چون صنوبر

حلقه زلف او دام دلها

عنبر آسا به از نافه تر

آن كه در چين زلفش دل من

چون غزالى پريشان و مضطر

روى او دلربا آفت عقل

بوى او جانفزا روح پرور

غمزه اش جان ستاند به مژگان

گه به شمشير و گاهى به خنجر

شعله روى او آتش افروز

عاشق كوى او چون سمندر

مطربا شام هجران سحر شد

مى دمد صبح وصلى منور

ساز عيشى كن و نغمه اى زن

تا كه گوش فلك را كند كر

تا به كورى چشم رقيبان

بهره بردارم از وصل دلبر

ساقيا از خم عشق جانان

باده بايد بريزى به ساغر

ساغرى سبز همچون زمرد

باده اى همچو ياقوت احمر

باده اى تلخ كه آرد به سر شور

ليك شيرين چو قند مكرر

تا مرا توسن طبع سركش

رام گردد نپيچد ز من سر

تا مرا بلبل نطق گويا

عندليبانه گردد ثناگر

در مديح خداوند گيتى

روح عالم، روان پيمبر

عقل اقدم، امام مقدم

در حدوث زمانى مؤ خر

نسخه عاليات حروف است

دفتر عشق و عنوان دفتر

مشرق آفتاب حقيقت

مطلع نير ذات انور

آن كه از نور ذات است مشتق

و آنكه در كائنات است مصدر

كنز مخفى اسرار حكمت

معرفت راست تا بنده گوهر

مظهر غيب مكنون مطلق

اسم اعظم در او رسم مضمر

شاه اقليم حسن الهى

كز ستايش بسى هست برتر

ترسم از غيرتش گر بگويم

ماه كنعان غلامى است در بر

يوسف حسن او صد چو يعقوب

در كمند فراقش مسخر

با گلستان حسنش ندارد

پور آزر هراسى ز آذر

با كليم آنچه شد از تجلى

مى كند نور او صد برابر

طور سينا و انى انا الله

روضه قدس و موسى بن جعفر

كاظم الغيظ باب الحوائج

صائم الدهر فى البرد و الحر

قبه كعبه بارگاهش

قبلة الناس فى البحر و البر

آسمان حلقه اى بر در او

بلكه از حلقه اى نيز كمتر

آستان ملك پاسبانش

كوى اميد كسرى و قيصر

مستجير درش دشمن و دوست

مستجار مسلمان و كافر

اى مدير مناطق دمادم

وى مدار دواير سراسر

نقطه خطه صبر و تسليم

در محيط مكارم چو محور

در حقيقت تويى شاه مطلق

در طريقت تويى پير و رهبر

در شريعت تو هفتم امامى

حاكم و معنى چار دفتر

عرش را فرش راه تو خواندم

هاتفى گفت اى پست منظر!

طائر سدرة المنتهى را

طائر همتش بشكند پر

اولين پايه اش قاب قوسين

آخرين پايه بگذار و بگذر

آنچه در قوه وهم نايد

كى تواند كند عقل باور

اى اميد دل مستمندان

نيست اين رسم آقا و چاكر

يا بيفكن مرا در چه گور

يا كه از چاه محنت برآور

———————-

در مصائب حضرت امام موسى كاظم (عليه السلام)

غزل

عمرى ار موسى كاظم ز جفا مسجون بود

در صدف گوهر بحر عظمت مكنون بود

مظهر غيب مصون بود و حجاب ازلى

اسم اعظم ز نخست از همه كس ‍ مخزون بود

ماه كنعان بد و شد گاه تنزل در چاه

يا كه زندان شكم ماهى و او ذوالنون بود

كاظم الغيظ كه با صبر و شكيبايى او

صبر ايوب چو يك قطره كه با جيحون بود

پرتويى بود كه تابيد از اين ر جمال

آن تجلى كه دل موسى از او مفتون بود

پور عمران نكشيد آنچه كه موسى ز رشيد

ظلم فرعون نه همچون ستم هارون بود

پاى در سلسله، سر سلسله عشق نهاد

ليلى حسن ازل را ز ازل مجنون بود

سندى ار زهر ستم ريخت به كامش چه عجب

تلخى كام وى از تلخى زهر افزون بود

از رطب سوخته موسى چو ز انگور، رضا

نخل وحدت ثمرش ميوه گوناگون بود

كس ندانست در آن حال كه حالش چون گشت

غمگسار وى و غم پرور او بى چون بود

گر به مطموره غريبانه به جانان جان داد

دل بيگانه و خويش از غم او پر خون بود

شحنه شهر اگر شهره نمودش چون مهر

ليك از بار غمش فُلك فَلك مشحون بود

——————–

در مصائب حضرت امام موسى بن جعفر (عليه السلام)

تركيب بند

بند اول

زندانيان عشق چو شب را سحر كنند

از سوز شمع و اشك روانش خبر كنند

مانند غنچه سر به گريبان در آورند

شور و نواى بلبل شوريده سر كنند

چون سر به خشت يا كه به زانوى غم نهند

يكباره سر ز كنگره عرش بر كنند

با آن شكسته، حالى و بى بال و بى پرى

تا آشيان قدس به خوبى سفر كنند

از شوق سينه را سپر هر خطر كنند

آنان كزين معامله هستند بى خبر

برگو كه تا به محبس هارون نظر كنند

تا بنگرند گنج حقيقت به كنج غم

آن لعل خشك را به در اشك تر كنند

بر پا كنند حلقه ماتم به ياد او

تا عرش و فرش را همه زير و زبر كنند

آتش به عرصه ملكوت قدم زنند

ملك حدوث را ز غمش پر شرر كنند

تا شد به زير سلسله سر حلقه عقول

افتاد شور و غلغله در حلقه عقول

بند دوم

در گردش فلك سر و سالار سلسله

شد در كند عشق، گرفتار سلسله

آن كو مدار دايره عدل و داد بود

شد در زمانه نقطه پرگار سلسله

نبود هزار يوسف مصرى بهاى او

آن يوسفى كه بود خريدار سلسله

نبود هزار يوسف مصرى بهاى او

آن يوسفى كه بود خريدار سلسله

تا دست و پا و گردن او شد به زير غل

رونق گرفت زان همه بازار سلسله

هرگز گلى نديده ز خار آنچه را كه ديد

آن عنصر لطيف ز آزار سلسله

آگه ز كار سلسله جز كردگار نيست

كان نازنين چه ديد ز كردار سلسله

غمخوار و يار تا نفس آخرين نداشت

نگشود ديده جز كه به ديدار سلسله

جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد

گويى وفا نبود مگر كار سلسله

جانها فداى آن تن تنها كه از غمش

خون مى گريست ديده خونبار سلسله

اين قصه غصه اى است جهانسوز و جان گداز

كوتاه كن كه سلسله دارد سر دراز

بند سوم

شد سرنگون چو يوسف دوران به چاه غم

از عقل پير شد به فلك دود آه غم

زندان چنان ز غنچه خندان او گريست

كز گلشن زمانه در آمد گياه غم

مجنون صفت ز غصه ليلى نهاد سر

پير خرد به دشت غم از خانقاه غم

چون سر نهاد سرور دوران به روى خشت

افشاند بر سر همه خاك سياه غم

افتاد چون بساط سليمان به دست ديو

بنشست جاى باغ ارم دستگاه غم

آن خضر رهنما كه لبش بود جان فزا

عالم ز سوز او شده سرگرد راه غم

شاهى كه بود سرور آزادگان دهر

شد در كند غصه اسير سپاه غم

باب الحوائج آن كه فلك در پناه اوست

عمرى ز بى كسى بشد اندر پناه غم

آن خسروى كه گيتى از او خرم است، شد

زندان غم قلمرو و او پادشاه غم

خون مى رود ز ديده انجم به حال او

گر بنگرد به پيكر همچون هلال او

بند چهارم

شمسى كه از غمش دل هر لاله داغ داشت

قمرى ز شور او چه نواها به باغ داشت

با آن دلى كه داشت لباب ز غم كجا

از سيل اشك و آه دمادم فراغ داشت

زندانيان غم ز غمش آگهند و بس

بى غم ز حال غمزدگان كى سراغ داشت؟

باور مكن كه شمع دل افروز بزم غيب

جز آه سينه سوز به زندان چراغ داشت

تا آنكه جان سپرد، به جز خون دل نخورد

وز دست ساقى غم و محنت اَياغ داشت

شد پيكرى ضعيف كه چون روح محض بود

در بند آن كه ديو قوى در دماغ داشت

طاووس باغ انس و هماى فضاى قدس

بنگر چه رنجها كه ز زاغ و كلاغ داشت

از پستى زمانه عجب نيست كه ابلهى

طوطى بهشت و گوش به آواز زاغ داشت

دستان سراى سدره از اين داستان غم

شور و نوا و غلغله در باغ و راغ داشت

تنها نه در بسيط زمين شور جانگزاست

كاندر محيط عرش برين حلقه عزاست

بند پنجم

زهرى كه در دل و جگر شاه كار كرد

كار هزار مرتبه از زهر مار كرد

زهرى كه صبح روشن آفاق را ز غم

در روزگار تيره تر از شام تار كرد

زهرى كه از رطب، به دل شاه رخنه كرد

در نخل طور شعله غم آشكار كرد

زهرى كه داد مركز توحيد را به ياد

يا للعجب كه نقطه شرك استوار كرد

زهرى كه چون دل و جگر و سينه را گداخت

از فرق تا قدم همه را لاله زار كرد

زهرى كه چون به آن دل والاگهر رسيد

كوه وقار را ز الم بى قرار كرد

زهرى كه مى شكافت دل سنگ خاره را

در حيرتم كه با جگر او چه كار كرد

زهرى كه چون رسيد به سرچشمه حيات

از موج غم روانه دو صد جويبار كرد

زهرى كه كام دشمن دون شد از او روا

در كام دوست، زهر غم ناگوار كرد

سرشار بود از غم ايام جام او

بى زهر بود تلخ ‌تر از زهر كام او

بند ششم

از ساج و كاج و تخت و عمارى مگر نبود

ليكن مگر ز تخته در بيشتر نبود

از عرش بود پايه قدرش بلندتر

حاجت به نردبان غم آور، دگر نبود

روى فلك سياه و ز حمال و نعش شاه

جز چند تن سيه، كس ديگر مگر نبود

نعش غريب ديده بسى چشم روزگار

بى قدر و احترام، ولى اين قدر نبود

خاكم به سر كه يكسره دنبال نعش او

جز گرد راه هيچ كسى رهسپر نبود

با آنكه بود شهره آفاق نام او

حاجت به شره كردن در رهگذر نبود

زينت فزاى عرش اگر ماند روى جسر

جز روى آب عرش برين را مقر نبود

جز طفل اشك مادر گيتى كنار او

از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود

جز برق از غمش نكشيد آه آتشين

جز رعد در مصيبت او نوحه گر نبود

گر دجله خون شدى ز غمش همچو رود نيل

هرگز غريب نيست كه موسى بود قتيل

بند هفتم

كروبيان ز غصه گريبان زدند چاك

لاهوتيان ز سينه زدند آه سوزناك

روحانيان به ماتم او جمله نوحه گر

يا مهجة الحقيقة ارواحنا فداك

معموره فلك شده ويرانه غمش

گر آن غريب داده به مطموره جان چه باك

از دود آه و ناله بود تيره ماه و مهر

وز داغ باغ لاله، سَمَك سوخت تا سماك

شور نشور سر زده زين خاكدان دون

چون شد روان به عالم قدس آن روان پاك

نزديك شد كه خرمن هستى رود به باد

آن دم كه رفت حاصل دوران به زير خاك

آخر دو ميوه دل عقل نخست سوخت

از سوز نخله رطب و از نهال تاك

باب الحوائج از رطب و شاه دين رضا

زانگور سوختند در اين تيره گون مغاك

اى كاش آن كه نخل رطب را بپروريد

وان كو نهال تاك نشاندى، شدى هلاك

از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر

درهم شكست از الم، اركان مفتقر

——————-

معصوم دهم: امام ثامن حضرت على بن موسى الرضا (عليه السلام)

در مدح و منقبت امام ثامن حضرت على بن موسى الرضا (عليه السلام)

قصيده

بريد باد صبا خاطرى پريشان داشت

مگر حديثى از آن زلف عنبر افشان داشت

نسيم زلف نگار از نسيم باد بهار

فتوح روح روان و لطافت جان داشت

صبا ز سلسله گيسوى مسلسل يار

هزار سلسله بر دست و پاى مستان داشت

پيام يار عزيز مليح روح افزاست

دم مسيح توان گفت بهره اى زان داشت

حديث آن لب و دندان چه در فشانى كرد

شكست رونق لؤ لؤ، سبق ز مرجان داشت

يمن كجا و بدخشان، مگر صبا سخنى

از آن عقيق درخشان و لعل رخشان داشت

به يادم از نفس خرم صبا آمد

گلى كه لعل لبى همچو غنچه خندان داشت

به خضرت خطش از خضر، جان و دلى مى برد

چه طعنه ها كه دهانش به آب حيوان داشت

خطاست سنبله گفتن به سنبل تر او

به اعتدال قد و قامتى به ميزان داشت

هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست

به صد كرشمه ز اسرار حسن جانان داشت

مهى كلاه كيانى به سر چو كيكاووس

كه افسر عظمت بر فراز كيوان داشت

به خسروى، همه بندگان او پرويز

جهان به صحبت شيرين به زير فرمان داشت

ز ناى حسن همى زد نواى يا بشرى

جمال يوسفى اندر چه زنخدان داشت

صبا دميد خور آسا ز مشرق ايران

مگر كه ذره اى از تربت خراسان داشت

محل امن و امانى كه وادى ايمن

هر آنچه داشت از آن خطه بيابان داشت

مقام قدس خليل و مناى عشق ذبيح

كه نقد جان به كف از بهر دوست قربان داشت

مطاف عالم امكان ز ملك تا ملكوت

كه از ملوك و ملك پاسبان و دربان داشت

به مستجار درش كعبه، مستجير و حرم

اساس ركن يمانى ز ركن ايمان داشت

به مروه صفه ايوان او صفا بخشيد

حطيم و زمزم از او آبرو و عنوان داشت

مربع حرمش رشك هشت باغ بهشت

كه پايه برتر از اين نه رواق گردان داشت

به قاف قبه او پر نمى زند عنقا

بر آستانه او سر هماى دوران داشت

درش چو نقطه محيط مدار كون و مكان

هر آفريده نصيبى به قدر امكان داشت

شها سمند طبيعت ز آمدن لنگ است

بدان حظيره اميد وصول نتوان داشت

فضاى قدس كجا رفرف خيال كجا

براق عقل در آن عرصه گرچه جولان داشت

در تو مهبط روح الامين و حصين حصين

ز شرفه شرف عرش و فرش ‍ ايوان داشت

قصور خلد ز مقصوره  تو يافت كمال

ز خدمت در آن روضه رتبه رضوان داشت

تويى رضا كه قضا و قدر سر تسليم

به زير حكم تو اى پادشاه شاهان داشت

تو محرم حرم خاص لى مع اللهى

تو را عيان حقيقت جدا ز اعيان داشت

تجلى احديت چنان تو را بربود

كه از وجود تو نگذاشت آنچه وجدان داشت

جمال شاهد گيتى به هستى تو جميل

كه از شعاع تو شمعى فلك فروزان داشت

كتاب محكم توحيد از آن جبين مبين

به چشم اهل بصيرت دليل و برهان داشت

حديث حسن تو را خواندن فالق الاصباح

كه از افق غسق الليل را گريزان داشت

تو باء بسمله اى در صحيفه كونين

ز نقطه تو تجلى نكات قرآن داشت

ز مصدر تو بود اشتقاق مشتقات

ز مبداء تو اصالت اصول اكوان داشت

مقام ذات تو جمع الجوامع كلمات

صفات عز تو، شاءنى رفيع بنيان داشت

حقايق ازلى از رخ تو جلوه نمود

دقايق ابدى از لب تو تبيان داشت

نسيم كوى تو يحيى العظام و هى رميم

شميم بوى تو صد باغ روح و ريحان داشت

مناطق فلكى چاكر تو راست نطاق

ز مهر و ماه بسى گوى زر به چوگان داشت

فروغ روى تو را مشترى هزاران بود

ولى كه زهره آن زهره روى تابان داشت؟

به مفتقر بنگر كز عزيز مصر كرم

به اين بضاعت مزجات چشم احسان داشت

به اين هديه اگر دورم از ادب چه عجب

همين معامله را مور، با سليمان داشت

—————–

در مدح حضرت امام على بن موسى الرضا (عليه السلام)

قصيده

دل فسرده من همچو طالع منحوس

چنان نخفته كه خيزد ز جا به بانگ خروس

دلى كه عكس جمال ازل بدى ز اول

در آخر آمده از شومى عمل معكوس

دلى كه بود خود آئينه تجلى شد

ز زنگ معصيت و سير قَهقَرى منكوس

دلى كه طائر قدس است وز آشيان جلال

ز بهر دانه در اين خاكدان بود محبوس

ز لوح دل نتوان زنگ معصيت بردن

مگر به سودن برخاك آستانه طوس

مطاف عالم اسلام و كعبه ايمان

حريم محترم قدس حضرت قدوس

يگانه روض مقدس كه هفت گنبد چرخ

بر آستان رفيعش زند هزاران بوس

مقام عالى شاهى كه در زمين و زمان

به بام عرش معلّى به سلطنت زده كوس

امير علوى و سفلى ز ملك تا ملكوت

مليك حق و ملك، مالك عقول و نفوس

رضا نبى و وصى را سلاله نامى

خداى عزوجل را بزرگ تر ناموس

ملك ستاده پى خدمتش على القدام

به جان و دل خط فرمان نهاد فوق رئوس

غلام حكمت و راءيش دو صد ارسطاليس

مريض دار شفايش هزار بطلميوس

چو از مدينه خور آسا سوى خراسان رفت

فتاد مشرق و مغرب به ناله و افسوس

خيانتى كه ز ماءمون بروز كرد، نكرد

به هيچ بنده يزدان پرست و هيچ مجوس

اگر چه داشت از آن بى وفا ولايت عهد

و ليك بود بر او ملك طوس ‍ همچو خنوس

به دشت غربت اگر زهر خورد و جان بسپرد

ولى به جذبه انس خداى شد ماءنوس

چو شمع، گرم تجلاى شاهد وحدت

كه شهد بود بر او زهر آن كفور يئوس

چو شاهد آيدت از در، به شاخ گل منگر

چو شمع انجمن آمدت خموش ‍ شد فانوس

به آفتاب حقيقت شعاع سان پيوست

كه از سموم بلا سوخت جان شمس شموس

ز دست زاغ سيه زهر خورد از انگور

ز شوق، جلوه مستانه كرد چون طاووس

———————

در رثاى حضرت امام رضا (عليه السلام)

مستزاد

خبر از طوس مگر آمده با پيك صبا

از غريب الغربا

كه چو گل كرده به تن پيرهن صبر رضا

از غمش آل عبا

طور سيناى تجلى شده يكسان با خاك

سينه سينا چاك

گويى از سوز غم و حسرت آن مهر لقا

خرّ موسى صعقا

يوسف مصر حقيقت چو شد از يثرب دور

شد به پا شور نشور

پير كنعان طريقت، بسرودى ز قفا

نغمه وا اسفا

تا كه آن قبله آفاق روان شد ز حرم

خون فشان شد زمزم

سيل خوناب غمش موج زد از ام قرى

تا ثريا ز ثرى

چون سنا برق حقيقت به سناباد رسيد

عرش بر خورد لرزيد

از تجلاى شكوهش دل آن كوه رسا

نعره زد رعد آسا

مرو از مقدم او شد ز صفا باغ ارم

شد پناگاه امم

وز فروغ رخ او مطلع انوار هدى

ملجاء شاه و گدا

طوس شد تا ز شرف مركز طاووس ازل

يا كه ناموس ازل

سزد ار بوسه زند بر ره او عرش علا

جل شاءنا و علا

آه از آن عهد ولايت كه به نامش بستند

دل او را خستند

نشنيدم كه به آن عهد كسى كرده وفا

مگر از زهر جفا

تخت شاهى به عوض تخته تابوتش بود

زهر غم قوتش بود

زان جنايت كه ز ماءمون شده با شاه رضا

سوخت ديوان قضا

آن ستم پيشه كه با خسرو اقليم الست

عهد را بست و شكست

نه ز حق بيم و نه انديشه اى از روز جزا

نه هراسى ز سزا

پنجه زد بر رخ عنقاء قدم زاغ سياه

عالمى گشت تباه

ريخت زين واقعه بال و پر سلطان هما

شاهد غيب نما

گر غريبانه در آن منزل غربت جان داد

در راه جانان داد

ليك از جلوه دلدار شدش كامروا

و بسى درد، دوا

نوح طوفان بلا، رخت از اين مرحله بست

فلك ايجاد شكست

غرقه لجه غم شد دل خلق دو سرا

يك به يك نوحه سرا

تا كه از زهر ستم سوخت ز سر تا به قدم

شمع ايوان قدم

رفت زين حادثه هائله  بر باد فنا

رونق بزم دنى

ميوه باغ نبوت چه ز انگور كشيد؟

زهر جانسوز چشيد

ريخت برگ و بر آن شاخ گل روح افزا

نخله شكر زا

با دل و با جگرش دانه انگور چه كرد؟

زهر مستور چه كرد؟

خرمنى سوخت ز يك خوشه بى قدر و بها

وه چه ها كرد و چه ها!

نه عجب گر ز غمش چشم فلك خون گرديد

رود جيحون گرديد

با پر از خون شود اين سينه سوزان فضا

از غم شاه رضا

——————–

معصوم يازدهم: حضرت جواد امام محمد تقى (عليه السلام)

مدح حضرت جواد امام محمد تقى (عليه السلام)

قصيده

باز طبعم را هواى باده گلگون بود

در سرم شور و نوا و نغمه موزون بود

نو بهار است و كنار يار ساقى مى بيار

طالع مى با مبارك طلعتى ميمون بود

باده گلرنگ و نگارى شوخ و شنگ و وقت تنگ

هر كه را اين سود و اين سودا نشد مغبون بود

صحبت حور بهشتى، باغ و گلشن چون بهشت

هر كه اين عشرت بهشتى بخت او وارون بود

جز لب جوى و كنار يار، دلجويى مجو

جز حديث مى مگو كافسانه و افسون بود

ساقيا! ده ساغرى برگردنم نه منتى

از خمى كش يك حباب او خم گردون بود

از خم وحدت كه لبريز محبت بود، عشق

از خمى كاندر هوايش در خم افلاطون بود

از خم ميناى عشق حسن ليلاى ازل

كز صبوحش عقل تا شام ابد مجنون بود

باده گلگون اگر خواهى برون از چند و چون

از غم عشق ولى حضرت بى چون بود

پادشاه كشور ايجاد ابو جعفر جواد

آن كه در عين حدوثش با قدم مقرون بود

مصحف آيات و عنوان حروف عاليات

غاية الغاليت كاوصافش ز حد بيرون بود

مظهر غيب مصون و مظهر ما فى البطون

سر ذاتش سر اسم اعظم مخزون بود

گنج هستى را طلسم و با جهان چون جان و جسم

مخزن در ثمين و لؤ لؤ مكنون بود

فالق صبح ازل مصباح نور لم يزل

كز تجلى هاى او اشراق گوناگون بود

طور سيناى تجلى، مطلع نور جلى

كز فروغش پور عمران واله و مفتون بود

شد خليل از شعله روى مهش آتش به جان

فلك عمر نوح از سوداى او مشحون بود

گر ذبيح اندر رهش صد بار قربانى شود

در مناى عشق او از جان و دل ممنون بود

چشم يعقوب از فراق روى او بى نور شد

يوسف اندر سِجن شوق كوى او مسجون بود

در كند رنج او، رنجور ايوب صبور

طعمه كام نهنگ عشق او ذوالنون بود

بر سر راهش نخستين راهب راغب، مسيح

آخرين پروانه شمع رخش ‍ شمعون بود

قرنها بگذشت و ذوالقرنين با حرمان قرين

خضر از شوق لبش سرگشته هامون بود

غره وجه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) قرة العين على

زهره زهرا و در درج آن خاتون بود

فرع ميمون امام ثامن ضامن، رضا

اصل ماءمون تمام واجب و مسنون بود

عرش اعل در برش مانند كرسى بر درش

امر عالى مصدرش ما بين كاف و نون بود

لعلش اندر روح افزايى به از عين الحيوة

سروش از طوبى به رعنايى بسى افزون بود

گرد روى ماه او مهر فلك گردش كند

پيش گرد راه او خرگاه گردون دون بود

گاهى از غيرت گهى از حسرت آن ماه رو

قرص خور چون شمع سوزان و چو تشت خون بود

—————-

در مدح جواد الائمه (عليه السلام)

قصيده

توسن طبعم كه داشت سبق به يوم الطّراد

كنون چنان مانده شد كه ((قيل يكبو الجواد))

بلبل نطقم ز بس، گشته اسير قفس

نه نغمه دارد هوس، نه سير ذات العماد

آتش شوق از خمود مى نكند هيچ دود

طبع روان از جمود، گشته نظير جماد

نوبت آن شد كه باز، بال و پرى كرده باز

كنم ز كوى نياز، مرغ  دلى اصطياد

تا كه به چوگان عزم، گوى سعادت برم

روى ارادت برم به سوى باب المراد

روح نبى و ولى، لطف خفى و جلى

محمد ابن على، هو التقى الجواد

آينه ذات حق، گنج كمالات حق

مصحف آيات حق، ز مبتدا تا معاد

حجت كبراى حق، على جميع العباد

دفتر آداب عشق، فاتح ابواب عشق

قايد ارباب عشق، الى سبيل الرشاد

نيره تابنده اوست، شمع فروزنده اوست

خداى را بنده اوست، و للورى خير هاد

هادى راه نجات، در همه مشكلات

ذات شفيع العصاة، يوم ينادى المناد

عروه دين منقصم، از ستم معتصم

عاقر قوم ثمود، ثانى شداد عاد

ريخت به كامش ز قهر، شربت سوزنده زهر

كه تلخ شد كام دهر، و حلوه لايعاد

ز زهر جانسوزتر، ز تير دل دوزتر

همدمى ام فضل، طعنه بنت الفساد

به غربت ار درگذشت، من نكنم سرگذشت

كه آبش از سرگذشت، ز ظلم اهل عناد

شاهد بزم شهود، شمع صفت رخ نمود

جلوه او دل ربود، و فاز بالاتحاد

ز خرمن حسن خويش، داد به او خوشه اى

تا شَوَدش توشه اى و انه خير زاد

——————–

معصوم دوازدهم: حضرت امام على النقى (عليه السلام)

در مدح و منقبت حضرت امام على النقى (عليه السلام)

قصيده

فتاد مرغ دلم ز آشيان در اين وادى

كه هر كجا رود افتد، به دام صيادى

به دانه اى در يكدانه مى دهد بر باد

نه گوش هوش و نه چشم بصير نقادى

چنان اسير هوى و هوس شدم كه نماند

نه حال نغمه سرايى، نه طبق وقّادى

نه شمع انجمنى تا كه روشنى بخشد

نه شاهدى كه غم از دل برد به شيادى

دلا دل از همه برگير و خلوتى بپذير

مدارا از همه عالم اميد امدادى

مگر ز قبله حاجات و كعبه مقصود

ملاذ حاضر و بادى على الهادى

محيط كون و مكان، نقطه بسيط وجود

مدار عالم امكان مجرد و مادى

شها تو شاهد ميقات لى مع اللهى

تو شمع جمع شبستان ملك ايجادى

صحيفه ملكوتى و نسخه لا هوت

ولى عرصه ناسوت بهر ارشادى

نه ممكنى و نه واجب، چو واحدى به مثل

كه هم برون ز عدد هم قوام اعدادى

مقام باطن ذات تو قاب قوسين است

به ظاهر ارچه در اين خاكدان اجسادى

كشيدى از متوكل شدائدى كه به دهر

ناديده گردون ز هيچ شدادى

گهى به بركه درندگان گهى زندان

گهى به بزم مى و ساز باغى عادى

تو شاه يكه سواران دشت توحيدى

اگر پياده روان در ركاب الحادى

ز سوز زهر و بلاهاى دهر جان تو سوخت

كه بر طريقه آباء و رسم اجدادى

——————-

معصوم سيزدهم: حضرت امام حسن عسگرى

در مدح و منقبت حضرت امام حسن عسگرى

قصيده

باز كمندى فكند جعد مجعّد

آهوى طبع مرا كرد مقيّد

سلسله موى آن زلف مسلسل

سخت مرا بسته چون عهد مؤ كّد

داد شيمى از آن موى معنبر

عظم رميم مرا روح مجدد

پيك صبا آورد خرم و خندان

زان لب و دندان خبر، مرسل و مسند

قوت دل و جان از آن حقه ياقوت

لؤ لؤ و مرجان از آن درّ منضّد

سرّ حقيقت از آن پير طريقت

آيه رحمت از آن رحمت بى حد

عين معارف لسان الله ناطق

الحسن بن على بن محمد

عسكرى آن شاه اقليم ولايت

كش همه عالم بود جند مجنّد

بسمله مصحف عالم امكان

نقطه بائيه نسخه سرمد

فالق صبح ازل، مطلع انوار

مشرق شمس ابد، فيض مؤ بّد

خاك گذرگاه او طبع مجسم

بنده درگاه او عقل مجرد

طلعت زرين مهر، شمع رواقش

شرفه ايوان او، طاق زبَر جَد

كس نزند جز تو اى محرم لا هوت

در حرم كبريا تكيه به مسند

سجده كند مهر و مه چون بنشيند

يوسف حسن تو بر تخت ممهّد

شاخه طوبى كجا آن قد زيبا

نخله طور است و يا روح مجسّد

زد به دلت آتشى زهر كه در دهر

شعله او تا ابد ماند مخلّد

شاهد اصلى پس از شمع جمالت

شد به پس پرده غيبت ممتد

ناظم كون و مكان، چون ز ميان رفت

شمل حقيقت شد اين گونه مُنَدَّد

اى چه خوش آن دم در جلوه درآيد

كوكب درى از آن برج مشيّد

تا كه به ديدار آن طلعت ميمون

تا كه به اشراق آن طالع اسعد

سينه سينا شود عرصه گيتى

روشن و بينا شود ديده ارمد

———————–

معصوم چهاردهم: حضرت خاتم الاوصياء حجه ابن الحسن المهدى (عليه السلام)

در مدح و منقبت حضرت خاتم الاوصياء حجه ابن الحسن المهدى (عليه السلام)

ولادت با سعادت امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف

مسمط – مخمس

فيض روح باز، طبع مرده را جان داد

عندليب نطقم را، دستگاه دستان داد

بلبل غزل خوان را، جاى در گلستان داد

طوطى شكرخا را، ره به شكرستان داد

كام تشنه ما را خضر آب حيوان داد

موج عشق بى پايان، قطره را به دريا برد

باد مشت خاكى را، برتر از ثريا برد

دستبرد اسكندر، هر چه داشت دارا برد

عشق يار آشوب، عقل را به يغما برد

از تنم توانايى برد و آه سوزان داد

آسمان به آزادى كوس خير مقدم زد

زهره با دو صد شادى نغمه دمادم زد

عشرت خدادادى ساز عيسوى دم زد

صورت پريزادى راه نسل آدم زد

فتنه رخش بر باد، نقد دين و ايمان داد

شمع شاهد وحدت، باز در تجلى شد

نقش باطل كثرت، محو ((لا)) و ((الّا)) شد

تا كه رايت نصرت، زيب دوش مولا شد

ساز نغمه عشرت، تا به عرش ‍ اعلى شد

عيش و كامرانى را شاه عشق فرمان داد

شاد باش اى مجنون، صبح شام غم آمد

با قدى بسى موزون، ليلى قدم آمد

اسم اعظم مكنون مظهر اتم آمد

گنج گوهر مخزون معدن كرم آمد

تخت پادشاهى را عز و شاءن شايان داد

آفتاب لا هوت از، مشرق ازل سر زد

تا ابد شرر اندر، آفتاب خاور زد

باز سينه سينا، شعله از جگر بر زد

باز پوران عمران را، مرغ شوقدل پر زد

دور باش غيرت داد، در حريم امكان داد

صورتى نمايان شد، از سرداق معنى

طلعتى بسى زيبا قامتى بسى رعنا

فوق فرقدان سايش زيب تاج ((كرمنا))

رانده رفرف همت تا مقام ((او ادنى))

بزم ((لى مع الله)) را رونقى به پايان داد

سر مستسر آمد در مظاهر اعيان

غيب مستتر آمد در مشاهد عرفان

شاه مقتدر آمد در قلمرو امكان

سير منتصر آمد در ممالك دوران

درد دردمندان را حق صلاى درمان داد

آن كه نسخه ذاتش، دفتر كمالت است

مصحف كمالاتش محكمات آيات است

اولين مقاماتش منتهى النهايت است

طور نور و ميقاتش پرتوى از آن ذات است

جلوه دلارايش جان گرفت و جانان داد

مبداء حقيقت را، اوست اولين مشتق

خطه طريقت را اوست هادى مطلق

مسند شريعت را اوست حجّت بر حق

كشور طبيعت را اوست صاحب سنجق

بندگان او را حق، حشمت سليمان داد

بزم غيبت مكنون را، اوست شاهد و مشهود

ذات حق بى چون را، اوست فيض نامحدود

عاشقان مفتون را، اوست غايت مقصود

دوستان دلخوان را، اوست مهدى موعود

در قلوب مشتاقان نام ناميش جان داد

اى ز ماه تا ماهى، بندگان فرمانت

مسند شهنشاهى، لايق غلامانت

بزم: لى مع اللهى)) خلوتى است شايانت

جلوه اى بكن گاهى تا شويم قربانت

جان ز كف توان دادن ليك يار نتوان داد

اى حجاب ربّانى تا به چند پنهانى

اى تو يوسف ثانى تا به كى زندانى

شد محيط امكانى همچو شام ظلمانى

جلوه كن به آسانى همچو صبح نورانى

بيش از اين نشايد تن زير بار هرن داد

———————–

ميلاديه حضرت ولى عصر(عجل الله تعالي فرجه الشريف)الله تعالى فرجه الشريف

قصيده

همراه باد صبا نافه مشك ختن است

يا نسيم چمن و بوى گل و ياسمن است

ديده دل شد روشن مگر اى باد صبا

همرهت پيرهن يوسف گل پيرهن است

شد مشام دل آشفته غمگين، خوشبوى

مگر از طرف يمن بوى اويس ‍ قرن است

يا مسيحا نفسى مى رسد از عالم غيبت

كه دل مرده دلان تازه تر از نسترن است

نفخه اى مى وزد از عالم لاهوت بلى

نه نسيم چمن است و نه ز طرف يمن است

اى صبا با خبر مقدم يار آمده اى

خير مقدم كه نسيم تو روان بدن است

گر از آن سر و چمان  نيست تو را تازه بيان

صفحه روى زمين بهر چه صحن چمن است

ورنه تارى است از آن طره طرار تو را

از چه دلها همه در دام تو صيد رسن است

عرصه دهر پر از نغمه يا بشرى شد

خبر از هست از آن غبغب و چاه دقن است

و هم پنداشت كه دارد نفس باد صبا

شرح آن نقطه موهوم كه نامش دهن است

گر ندارد خبرى زان لب لعل شكرين

طوطى طبع من، از چيست كه شكّر شكن است؟

ورنه حرفى است از آن خسرو شيرين دهنان

بلبل نطق من از چيست كه شيرين سخت است؟

گر حديثى نبُود زان دُر دندان به ميان

از چه رو، ناطقه ام معدن درّ عدن است؟

اى نسيم سحرى اين شب روشن چه شب است؟

مگر امشب مه من شمع دل انجمن است؟

مشرق شمس ابد مطلع انوار ازل

صاحب العصر ابوالوقت امام زمَن است

مظهر قائم بالقسط، حجاب ازلى

معلن سر خفىّ، مظهر ما قد بطن است

مركز دايره هستى و قطب الاقطاب

آن كه با عالم امكان به مثل روح و تن است

مالك ((كن فيكون)) و ملك كون و مكان

مظهر سلطنت قاهره ذى المنن است

بحر مواج ازل، چشمه سرشار ابد

كاندر آن صبح و مسا روح قدس غوطه زن است

طور سيناى تجلى كه بسى همچو كليم

ارنى گو كويش همگى را وطن است

يوسف مصر حقيقت كه دو صد يوسف حسن

نتوان گفت كه آن درّ ثمين را ثمن است

منشى دفتر انشاء، قلم صنع خدا

ناظم عالم امكان بقا مقتدر و مؤ تمن است

آن کهدر کشور ابداع مليک است و مطاع

و اندر اقليم بقا مقتدر و موتمن است

كلك لطفش زده بر لوح عدم نقش وجود

دست قهرش شرر خرمن دهر كهن است

هم فلك را حركت از حركات نفسش

هم زمين را ز طماءنينه نفسش سكن است

دل والا گهرش مخزن اسرار اله

ديده حق نگرش ناظر سر و علن است

حجت قاطعه و قامع الحاد و ضلال

رحمت واسعه و كاشف كرب و محن است

حاوى علم و يقين، حامى دين و آيين

ماحى زيغ زلل، محيى فرض و سنن است

جامع الشمل پس از تفرقه اهل وفاق

باسط العدل پس از آنكه زمين پر فِتَن است

اى سليمان زمان، پادشه عرش مكان

خاتم ملك تو تا كى به كف اهرمن است

اى هماى ملاء قدس و حمام جبروت

تا كى روضه دين مسكن زاغ و زغن است؟

اى رخت قبله توحيد، درت كوى اميد

تا به كى كعبه دلها همه بيت الوثن است

پرده از سر انَا الله برانداز دمى

تا بدانند كه شايسته اين ما و من است؟

عرش با قصر جلال تو ارض است و سماء

عقل فعال و كمال تو چو طفل و لبن است

دل به دريا زده از شوق جمالت الياس

خضر از عشق تو سرگشته ربع و دمن است

كعبه درگه تو قبله ارواح عقول

خاك پاك ره تو سجده گه مرد و زن است

اى ز روى تو عيان جنت ارباب جنان

بى تو فردوس برين بر همه بيت الحزن است

اى شه ملك قدم يك قدم از مكمن غيب

وى مسيحا ز تو همدم، دم باز آمدن است

اى كه در ظل لواى تو كند گردون جاى

نوبت رايت اسلام، برافراشتن است

اى ز شمشير تو از بيم، دل دهر دو نيم

گاه خون خواهى شاهنشه خونين كفن است

—————–

ايضا در مدح حضرت حجت صاحب الزمان عج

قصيده

دلبرا دست اميد من و دامان شما

سر ما و قدم سرو خرمان شما

خاك راه تو و مژگان من ار بگذارد

ناوك غمزه و يا خنجر مژگان شما

شمع آه من و رخساره چون لاله تو

چشم گريان من و غنچه خندان شما

لب لعل نمكين تو مكيدن حظّى است

كه نه طالع شودم يار، نه احسان شما

رويم از نرگس بيمار تو چون ليمو زرد

به نگردد مگر از سيب ز نخدان شما

نه در اين دايره سر گشته منم چون پرگار

چرخ سرگشته چو گويى است به چوگان شما

درد عشق تو نگارا نپذيرد درمان

تا شوم از سر اخلاص به قربان شما

خضر را چشمه حيوان رود از ياد اگر

ز سرش رشحه اى از چشمه حيوان شما

عرش بلقيس نه شايسته فرش ره توست

آصف اندر صف اطفال دبستان شما

نَبُود ملك سليمان همه با آن عظمت

مورى اندر نظر همت سلمان شما

جلوه اى ديد كليم الله از نور جمال

نغمه اى بود انا الله ز بيابان شما

طاير سدره نشين را نرسد مرغ خيال

به حريم حرم شامخ الاركان شما

قاب قوسين كه آخر قدم معرفت است

اولين مرحله رفرف جولان شما

فيض روح القدس از مجلس انس تو و بس

نفخه صور صفيرى است ز دربان شما

گر چه خود قاسم الارزاق بود ميكائيل

نيست در رتبه مگر ريزه خور خوان شما

لوح نفس از قلم عقل نمى گردد نقش

تا نباشد نفس منشى ديوان شما

هر چه در دفتر ملك است و كتاب ملكوت

قلم صنع، رقم كرده به عنوان شما

شده تا شام ابد دامن آفاق چو روز

زده تا صبح ازل، سر ز گريبان شما

چيست تورات ز فرقان شما؟ رمزى و بس

يك اشارت بود انجيل ز قرآن شما

هست هر سوره به تحقيق ز قرآن حكيم

آيه محكمه اى در صفت شان شما

آستان تو بُود مركز سلطان هما

قاف عنقاء قدم شرفه ايوان شما

مهر با شاهد بزم تو برابر نشود

مه فروزان بُود از شمع شبستان شما

خسرو اگر به مديح تو سخن شيرين است

ليكن افسوس نه زيبنده و شايان شما

اى كه در مكمن غيبى و حجاب ازلى

آه از حسرت روى مه تابان شما

بکن اي شاهد ما جلوه اي از بزم وصال

چند چون شمع بسوزيم، ز هجران شما

مسند مصر حقيقت ز تو تا چند تهى

اى دو صد يوسف صديق، به فرمان شما

رخش همت بكن اى شاه جوان بخت تو زين

تا شود زال فلك چاكر ميدان شما

زَهره شير فلك آب شود گر شنود

شيهه زهره جبين توسن غران شما

مفتقر را نه عجب گر بنمايى تحسين

منم امروز در اين مرحله حسّان شما

——————-

استغاثه به حضرت صاحب الزمان عج

قصيده

آمد بهار و بى گل رويت بهار نيست

باد صبا مباد چو پيغام يار نيست

بى روى گلعذار، مخوانم به لاله زار

بى گل نواى بلبل و شور هزار نيست

بى سرو قد يار چه حاجت به جويبار

ما را سرشك ديده كم از جويبار نيست

بى چنين زلف دوست نه هر حلقه اى نكوست

تارى ز طره اش به ختا و تتار نيست

بزمى كه نيست شاهد من، شمع انجمن

گر گلشن بهشت بود سازگار نيست

گمنام دهر گردد و ويران شود به قهر

شهرى كه شاه عشق در او شهريار نيست

اى سرو معتدل كه به ميزان عدل و داد

سروى به اعتدال تو در روزگار نيست

اى نخل طور نور كه در عرصه ظهور

جز شعله رخ تو نمايان ز نار نيست

مصباح بزم انس به مشكلات قرب قدس

حقّا كه جز تجلى حسن نگار نيست

اى قبله عقول كه اهل قبول را

جز كعبه تو ملتزم و مستجار نيست

امروز در قلمرو توحيد سكّه زن

غير از تو اى شهنشه والا تبار نيست

در تشئه تجرد و اقليم كن فكان

جز عنصر لطيف تو، فرمانگذار نيست

جز نام دلرباى تو از شرق تا به غرب

زينت فزاى دفتر ليل و نهار نيست

در صفحه صحيفه هستى به راستى

جز خط و خال حسن تو را اعتبار نيست

و اندر محيط دايره علم و معرفت

جز نقطه بسيط دهانت مدار نيست

با يكّه تاز عزم تو زانو دو ته كند

اين توسن سپهر كه هيچش قرار نيست

اى صبح روشن از افق معدلت درآى

ما را زياده طاقت اين شام تار نيست

ما را ز قلزم فتن آخر الزمان

جز ساحل عنايت و لطفنت كنار نيست

در كام دوستان تو اى خضر رهنما

آب حيات جز لبت خوشگوار نيست

اى طاق ابروى توت مرا قبله نياز

از يك اشاره اى كه مشير و مشار نيست

غير از طواف كوى تو اى كعبه مراد

هيچ آرزو در اين دل اميدوار نيست

غير از حديث عشق تو اى ليلى قدم

مجنون حسن روى تو را كار و بار نيست

شور شراب لم يزلى در سر است و بس

جز مست باده ازلى هوشيار نيست

——————–

باز در مدح خاتم اوصياء حضرت ولى عصر عج

قصيده

بر هم زنيد ياران، اين بزم بى صفا را

مجلس صفا ندارد، بى يار مجلس ‍ آرا

بى شاهدى و شمعى هرگز مباد جمعى

بى ناله شور نبود، مرغان خوش ‍ نوا را

بى نغمه دف و چنگ، مطرب به رقص نايد

وجد سماع بايد، كز سر برد هوا را

جام مدام گلگون، خواهد حريف موزون

بى مى مدان تو ميمون، جام جهان نما را

بى سرو قد دلجوى هرگز مجو لب جوى

بى سبزه خطش نيست، آب روان گوارا

بى چين طره يار، تاتار كم ز يك تار

بى موى او به مويى، هرگز مخر ختا را

بى جامى و مدامى، هرگز نپخته خامى

تا كى به تلخ كامى، سر مى برى نگارا

از دولت سكندر، بگذر برو طلب كن

با پاى همت خضر، سرچشمه بقا را

بر دوست تكيه بايد بر خويشتن نشايد

موسى صفت بيفكن از دست خود عصا را

يگانه باش از خويش، وز خويشتن ميانديش

جز آشنا نبيند، ديدار آشنا را

پروانه وش ز آتش، هرگز مشو مشوش

دانند اهل دانش عين بقا، فنا را

داروى جهل خواهى، بطلب ز پادشاهى

كاقليم معرفت را امروزه اوست دارا

ديباچه معارف، سر دفتر صحايف

معروف كل عارف، چون مهر عالم آرا

عنوان نسخه غيب، سر كتاب لاريب

عكس مقدس از عيب، محبوب دلربا را

ناموس اعظم حق، غيب مصون مطلق

كاندر شهود اويند، روحانيان حيارا

آيينه تجلى، معشوق عقل كلى

سرمايه تسلى، عشاق بى نوا را

اصل اصيل عالم، فرع نبيل خاتم

فيض نخست اقدام، سر عيان خدا را

در دست قدرت او، لوح قدر زبون است

با كلك همت او، وقعى مده قضا را

اى هدهد صبا گوى، طاووس كبريا را

بازآ كه كرده تاريك زاغ و زغن فضا را

اى مصطفى شمائل، وى مرتضى فضائل

وى احسن الدلائل ياسين و طا و ها را

اى منشى حقائق، وى كاشف دقائق

فرمانده خلائق، رب العلى علا را

اى كعبه حقيقت، وى قبله طريقت

ركن يمان ايمان، عين الصّفا صفا را

اى رويت آيه نور، وى نور وادى طور

سر حجاب مستور، از رويت آشكارا

اى معدلت پناهى، هنگام دادخواهى

اورنگ پادشاهى، شايان بود شما را

انگشتر سليمان، شايان اهرمن نيست

كى زيبد اسم اعظم، ديو و دَدِ دغا را

از سيل فتنه كفر، اسلام تيره گون است

دين مبين زبون است، در پنجه نصارا

اى هر دل از تو خرم، پشت و پناه عالم

بنگر دچار صد غم، يك مشت بى نوا را

اى رحمت الهى، درياب مفتقر را

شاها به يك نگاهى بنواز اين گدا را

——————–

در مدح حضرت حجت (عجل الله تعالي فرجه الشريف)

قصيده

اى حريمت كعبه توحيد را ركن يمان

آستانت مستجار است و درت دارالامان

پيش كرسى جلالت عرش كمتر پايه اى

بيت معمور جمالت قبله هفت آسمان

چرخ اعظم همچو گويى در خم چوگان توست

خرگهت را كهكشان آسمان يك ريسمان

شاهبازان فضاى قدس را عنقاء قاف

يكّه تازان محيط معرفت را قهرمان

شاهد زيباى بزم جمع جمع و شمع جمع

دره بيضاى وحدت ناظم عقد جمان

هيكل جود و فتوت را تويى انسان عين

خانه وحى و نبوت را چرخ دودمان

چيست با فرمان تو كلك قضا، لوح قدر

هر كه در ديوان تو خدمتگزار و ترجمان

فيض سبحانى و آن لا هوت ربّانى قرين

امر كاف و نون و آن عزم همايون تواءمان

مادر گيتى طفيل طفل مطبخ خانه ات

خوان احسان تو را، آباء علوى ميهمان

در گلستان حقايق شاخه طوبى تويى

در چمنزار معارف قد تو سرو چمان

اى طلعت صورتى بيرون ز مرآت خيال

وى به رفعت سر معنايى كه نايد در گمان

قاب قوسين دو ابروى تو اى رفرف سوار

عالمى را مى زند بر هم به آن تير و كمان

شاه اقليم ولايت مالك كون و مكان

خسرو ملك هدايت صاحب عصر و زمان

قطب اقطاب طريقت يا مدار معرفت

حامل سر حقيقت يا محل ايتمان

اى كفيل دين و آئين، حافظ شرع مبين

كس نداده جز تو ميثاق الهى را ضمان

حجت حق بر جهان و بهجت كون و مكان

گلشن دين از تو خرم روح ايمان شادمان

مردم چشم  دو گيتى روشن از ديدار توست

همتى اى روشنايى بخش چشم مردمان

بار بربستند از اين دنياى دون جانهاى پاك

يك جهانى جانى، براى يك جهانى جان، بمان

اى خداوند حرم، اى محرم اسرار غيب

تا به كى باشد حرم، در دست اين نامحرمان؟

باز شد بيت الصمد بيت الصنم يا للاءسف

كاسر الاصنام كو؟ شاها تويى دست همان

خانه هاى قدس حق را پاى پيلان محو كرد

خاندان نجد را ايزد كند بى خانمان

خانه هايى را كه برتر بود از سبع شداد

خانه هايى را كه بودى رشك جنات ثمان

خسروا صبر و تحمل پيشه كردن تا به كى؟

تيشه بى انديشه زن بر ريشه اين ظالمان

پادشاها! در كجا بودى زمين كربلا؟

كان شه مظلوم بى ياور به چنگ طاغيان

گرچه در معنى جوابش را همى گفتى به جان

ليك در صورت نبودى يار او را در عيان

———————

در مدح حضرت حجت (عجل الله تعالي فرجه الشريف)

غزل پيوسته

اى شمع جهان افروز بيا

وى شاهد عالم سوز بيا

اى مهر سپهر قلمرو غيب

شد روز ظهور و بروز بيا

اى طاير اسعد فرخ رخ

امروز تويى فيروز بيا

روزم همه از شب تيره تر است

اى خود شب ما را روز بيا

ما ديده به راه تو دوخته ايم

از ما همه چشم مدوز، بيا

عمرى است گذشته به نادانى

اى علم و ادب آموز بيا

شد گلشن عمر خزان از غم

اى باد خوش نوروز بيا

من مفتقر رنجور توام

تا جان به لب است هنوز بيا

اى خاك درت جام جم ما

آيا خبرت هست از غم ما؟

ما جمله اسير كمند توايم

آسوده تو از بيش و كم ما

اى سينه لبالب از غم تو

وز ناله و آه دمادم ما

با ساز غمت دمساز شديم

اى راز و نياز تو محرم ما

درد تو علانيه عين دوا

زخم تو معاينه مرهم ما

لطف تو نشان بهشت برين

قهر تو عذاب جهنم ما

پيمان شكنى ز طريقت نيست

ماييم و طريقه محكم ما

خرم دل مفتقر از غم توست

فرياد از اين دل خرم ما

اى مرهم سينه خسته ما

وى مونس قلب شكسته ما

ما بلبل شورانگيز توئيم

اى تازه گل نو رسته ما

در نغمه گرى دستان تواند

در گلشن وحدت دسته ما

پيوسته بود با نفخه صور

اين زمزمه پيوسته ما

برخاسته تا افقِ گردون

فرياد ز بخت نشسته ما

كى حلقه شود در گردن يار

اى دست به گردن بسته ما

از مفتقر اين غوغا چه عجب

وز اين غزل بر جسته ما

در عشق تو شهره آفاقم

ديوانه حلقه عشّاقم

گر جلوه كنى ز رواق دلم

بيزار ز حكمت اشراقم

از قيد هوى گر باز شوم

شهباز اريكه اطلاقم

جز خال و خط تو نمى بينم

طغراى صحيفه اوراقم

از خلق كريم تو مى طلبم

راهى به مكارم اخلاقم

در حسن تو را چون جفتى نيست

البته ز طاقت من طاقم

سرگشته كوى توام چه كنم

با اين هوس دل مفتاقم

اى فاقه و فقر تو مايه فخر

من مفتقرم، من مشتاقم

صهباى خم تو خرابم كرد

سوداى غم تو كبابم كرد

زد آتش عشق چنان شررى

در من كه سراپا آبم كرد

درياى غمت متلاطم شد

چندان كه به مثل حبابم كرد

آن غمزه ز تاب و توانم كرد

و آن طره به پيچش و تابم كرد

و آن غمزه مست به شيرينى

آسوده ز شور شرابم كرد

مخمورى نرگس بيدارش

از نشئه خويش به خوابم كرد

رمزى ز اشاره ابرويش

عارف به خطا و صوابم كرد

من مفتقرم ليك از كرمش

گنجينه در خوشابم كرد

عمرى است كه دست و گريبانم

با بخت سياه و رقيبانم

هر ديده كه روز سياهم ديد

پنداشت كه شام غريبانم

بيمار مسيح دمى هستم

نوبت نرسد به طبيبانم

من بنده واله عشق توام

بيزار ز ساده فريبانم

از عشق تو بى خرد و ادبم

هر چند اديب اديبانم

پيمانه ز مى چو لباب شد

حاشا كه دگر ز لبيبانم

از مفتقر اين همه دورى چيست

آخر نه مگر ز قريبانم؟

مهر تو رسانده به ماه مرا

وز چه به ذروه جاه مرا

افسوس كه طالع تيره من

بنشاند به خاك سياه مرا

جز خرقه فقر و فنا نبود

تشريف عنايت شاه مرا

عمرى به درش برديم پناه

نگرفت دمى به پناه مرا

در رهگذرش چون خاك شدم

بگذشت و نكرد نگاه مرا

چون گرد دويدم در عقبش

بگذشت و گذاشت به راه مرا

سوزاند مرا چندان كه نماند

جز شعله ناله و آه مرا

من سوخته تو و مفتقرم

ديگر مستان به گناه مرا

اى بسته بند هوى و هوس

جهدى تا هست اين نيم نفس

اى طوطى شكّرخا تا كى

با زاغ و زغن باشى به قفس

از شاخه گل پوشيده نظر

سودا زده هر خارى و خس

هر لاشه نباشد طعمه شير

عنقا نرود به شكار مگس

دولت در سايه شاهين نيست

سلطان هما را زيبد و بس

كارى ز تو هيچ نرفت از پيش

رحمى بر خويش بكن زين بس

گر خود نكنى بر خود رحمى

امّيد مدار ز ديگر كس

اى دوست ندارد مفتقرت

فرياد رسى تو به دادش رس

تا نخل اميدم را تو برى

شيرين تر از اين نبُود ثمرى

اندر نظر ارباب كمال

حاشا كه چو عشق بود هنرى

در منطقه اش فلك الافلاك

نبود جز حلقه مختصرى

عشق است نشانه انسانى

عشق است مميّز ديو و پرى

تا در طلب آب و علفى

حيوانى و در شكل بشرى

از خط طريقت دور استى

وز علم و حقيقت بى خبرى

اى ماه جهان افروز بكن

بر بام سيه رويان گذرى

من مشترى تو و مفتقرم

خو كرده چو زهره به نغمه گرى

هر كس كه به عهد وفا نكند

پس دعوى صدق و صفا نكند

عشق تو قرين بسى رنج است

رنجور تو فكر دوا نكند

تلخى ز تو اى شيرين جهان

سهل است وليك خدا نكند

با اين همه بى سر و سامانى

دل جز كوى تو هوا نكند

لعل نمكين تو را حقى است

تا كس نمكيده ادا نكند

با غمزه تو دل غمزاده ام

يك لحظه اميد بقا نكند

امّيد كه دست مرا تقدير

از دامن دوست جدا نكند

تا مفتقر از تو رعايت ديد

بيمى از فقر و فنا نكند

آن دل كه به ياد شما نبُود

شايسته هيچ بها نبُود

از هاتف غيب شنيدستم

حرفى كه مجال خطا نبود

آن دل نه دل است كه آب و گل است

گر طور تجلى ما نبود

درد دل عاشق بى دل را

جز جلوه يار دوا نبود

افسوس كه خاطر شاطر شاه

گاهى به خيال گدا نبود

با لاله روى تو محرم شمع

ما محروميم و روا نبود

در حلقه زلف تو دست زدن

جز قسمت باد صبا نبود

مهجورم و مفتقرم ليكن

در كار تو چون و چرا نبود

چشمى كه ز عشق نمى دارد

از لؤ لؤ تر چه كمى دارد

هر كس كه غم تو به سينه گرفت

ديگر به جهان چه غمى دارد

آن دل كه ز ياد تو يافت صفا

خوش باد كه جام جمى دارد

با لعل تو هر كه بود همدم

هر لحظه مسيح دمى دارد

هر كس كه فداى وجود تو شد

در ملك عدم قدمى دارد

آن كس كه ز جام تو كامى ديد

ناكامى خويش همى دارد

خود بين ز طهارت محروم است

در كعبه دل صنمى دارد

اين طرفه حديث ز مفتقر است

كز لوح قدم رقمى دارد

هر كس خط و خال تو مى جويد

جز خطه عشق، نمى پويد

آن دل كه چو شمع، بود روشن

جز لاله عشق، نمى بويد

آرى ز زمين دل عاشق

جز مهر گياه نمى رويد

هر كس كه به سر دارد شورى

جز از غم يار نمى مويد

فرهاد لب شيرين دهنان

شرط است كه دست از جان شويد

جز مفتقر تو كسى خبرى

از سنت عشق نمى گويد

با نيك و بد دنيا خوش باش

چون باده صافى بى غش باش

بر خاك چو آب برم آرام

وز باد هوى، نه چون آتش باش

از خلق زمانه كناره بگير

يا با همگى به كشاكش باش

با مردم نادان كلّه مزن

تسليم كن و بز اخفش باش

از ديو طبيعت دورى كن

ديوانه يار پريوش باش

جمعيت خاطر اگر طلبى

چون زلف نگار مشوش باش

گر نقش و نگار همى جويى

از اشك و سرشك منقش باش

چون مفتقر اندر كوى وفا

از روى نياز بلاكش باش

افسوس كه گوهر نفس نفيس

از كف دادى به متاع خسيس

از يوسف عشق گذشته به هيچ

با گرگ هوى همراز و انيس

بستى ز بساط سليمان چشم

با ديو طبيعت گشته جليس

دردى كه تو راست دوا نكند

صد جالينوس و ارسطاليس

از بحث و نظر سودى نبرى

هر چند كنى عمرى تدريس

با صدق و صفا پيوند بكن

زن تيشه به بيخ و بن تلبيس

از مفتقر اين رقم كافى

بر لوح دل صافى بنويس

آن سينه كه مهر، مه دارد

روزى چو شبان سيه دارد

قربان وفاى دلى گردم

كو جانب عشق نگه دارد

اقليم ملاحت را نازم

كامروزه به مثل شه دارد

جانم به فداى زنخدانى

كان يوسف حسن به چَه دارد

در حلقه زلف خم اندر خم

يك سلسله خيل و سپه دارد

شاها دل غمزاده ام گله ها

ز آن صاحب تاج و كله دارد

هر چند كه بنده گنهكارم

گر لطف كنى چه گنه دارد

اى سرو سهى قد، مفتقرت

عمرى است كه چشم به ره دارد

برقى كه ز غمزه مستى زد

آتش در خرمن هستى زد

تا فتنه آن رخ جلوه نمود

بنياد مرا چه شكستى زد

هندوى دو زلفش آشوبى

در جان يگانه پرستى زد

رفتم كه ببوسم پايش را

از بى لطفى سر دستى زد

بالاى بلندش را نازم

كز ناز قدم بر پستى زد

صد همچون مفتقر خود را

تيرى بفكند و به شستى زد

يار آنچه به سينه سينا كرد

با اين دل سوخته ما كرد

قربان فروغ رخش كه مرا

نابود چه طور تجلى كرد

سيلاب غمش از چشمه دل

اشك مژده ام را دريا كرد

بر زخم دلم افشاند نمك

شورى به ملاحت بر پا كرد

گر برد توانايى ز تنم

دل را صد باره توانا كرد

از عشق مرا ز حضيض ثرى

برتر از اوج ثريا كرد

صد شكر كه طوطى طبع مرا

از نغمه عشق شكرخا كرد

آن سود كه مفتقر از تو نمود

جان را به جانان سودا كرد

هركس به تو دست تولّى زد

پا بر سر عرش معلى زد

تا با تو دلم همدم شد، دم

از سر ((دنى فتدلّى)) زد

هر كس كه بلى گو شد ز الست

بر نقش جهان رقم ((لا)) زد

از روى مه تو فروغى بدو

برقى كه ز طور تجلى زد

از شعله روى تو عالم سوخت

آتش در بنده و مولى زد

بى عشق تو گمره هر كه قدم

در وادى صيام و صلّى زد

دل را به تو هر كه تسلّى داد

عشق تو قلم به تسلّى زد

شد مفتقر شيدا، مجنون

در عشق تو نغمه ز ليلى زد

اى بسته دل اندر خوان طمع

وى خسته تن از پيكان طمع

اى مرغ دلت پيوسته كباب

از نايره سوزان طمع

فرياد كه آب رُخت را ريخت

بر خاك مذلت نان طمع

حيف است يوسف طبع عزيز

در بند و غل زندان طمع

از گنج قناعت بى خبرى

اى دل كه شدى ويران طمع

يا آنكه بنه دندان به جگر

يا آنكه ببند، زبان طمع

بر حالت مفتقرت جانا

رحمى كن و بستان جان طمع

اى محور دايره ملكوت

سرگشته باديه ناسوت

تا چند در اين قفس خاكى

اى بلبل گلزار جبروت

اى مه كه فرو رفتى به محاق

يادى بكن از افق لاهوت

در خطه ايمان زن قدمى

تا چند به پيروى طاغوت

كه ساغر سبز زمرد رنگ

و آن باده سرخ به از ياقوت

تا روح تو را قوت بخشد

تا آنكه شود جانت را قوت

زان باده عشق خلاصى يافت

از حوت طبيعت، صاحب حوت

از عشق تو در سر مفتقرت

شورى كه ندارد تاب سكوت

اى تاب و توانم را برده

رحمى بر اين دل افسرده

برگى از گلشن خرم عمر

باقى بود آن هم پژمرده

خوناب جگر از ساغر دل

در فصل بهار غمت خورده

بيمار توئيم و نپرسيدى

كاين غمزده به شد يا مرده

رنجور، مرنجانيده كسى

آزرده كدام كس آزرده

رفتم به شمار غلامانش

آوخ كه به هيچم نشمرده

جانا قدمى نه، مفتقرت

بر خاك درت سر بسپرده

اى داغ تو لاله باغ دلم

وى سوز تو نور چراغ دلم

اى تر از لطف تو گلشن جان

وى تازه ز قهر تو داغ دلم

سرگشته كوى تو شد دل من

هرگز نروى به سراغ دلم

اميد كه هيچ مباد تهى

از باده شوق اياغ دلم

حقا كه فراق تن و جانم

خوش تر باشد ز فراق دلم

اين نامه شوق از مفتقر است

يعنى كه رسول بلاغ دلم

رسواى زمانه زبانم كرد

فاش اين همه راز نهانم كرد

با اين همه نتوانم گفت

عشق تو چنين و چنانم كرد

گيرم كه زبان بندم از عشق

با اشك روان چه توانم كرد

آهم چو زبانه كشد، بكند

بالاتر از آنچه زبانم كرد

سوداى تو در بازار جهان

آسوده ز سود و زيانم كرد

شورى به سرم شيرين دهنى

افكند، و شكر به دهانم كرد

من مفتقر پيرم از غم

عشق تو دوباره جوانم كرد

آن كيست كه بسته بند تو نيست؟

يا آن كه اسير كمند تو نيست؟

آن دل نه دل است كه از خامى

در آتش عشق، سپند تو نيست

از راه سعادت گمراه است

آن كس كه ارادتمند تو نيست

لقمان كه هزارانش پند است

جز بنده حكمت و پند تو نيست

فرهاد تو را اى شيرين لب

خوشترش ز شكر و قند تو نيست

كوته نظريم و مديحه ما

زيبنده سرو بلند تو نيست

هر چند دُر افشاند طبعم

ليكن چه كنم كه پسند تو نيست

اى مفتقر اينجا رفرف عقل

لنگ است و مجال سمند تو نيست

گر باده دهد بر باد مرا

از غم بكند آزاد مرا

آن دل كه بود از باده خراب

خوش تر ز هزار آباد مرا

اى شاخه شمشاد از غم تو

شادم چون خواهى شاد مرا

اى شاه قلمرو دل چو خوش است

بيداد تو را، فرياد مرا

سوداى تو شيره جان من است

با عشق تو مادر زاد مرا

بيمى نكنم از سيل فنا

گر بر كند از بنياد مرا

من مفتقرم اين شور و نوا

آن غنچه خندان داد مرا

از نرگس مست تو مخمورم

هر چند خرابم، معمورم

از لاله روى تو مى سوزم

چونت شمع، و ز سر تا پا نورم

از مهر تو سينا سينه من

از عشق تو چون شجر طورم

عمرى بگذشت به مستورى

امروزه به عشق تو مشهورم

تا روز نشور نخواهد رفت

سوداى تو از سر پر شورم

با اين همه نزديكى چه كنم

كز ساحت تو بسى دورم

از نيل نوال تو محرومم

وز بزم وصال تو مهجورم

لطفى كن و مفتقر خود را

درياب كه زنده و در گورم

هر جا كه به سوى تو مى بينم

يك جا همه روى تو مى بينم

درياى محيط دو گيتى را

يك قطره ز جوى تو مى بينم

طغراى صحيفه هستى را

در طره موى تو مى بينم

اركان اريكه حشمت را

در كعبه كوى تو مى بينم

از صبح ازل تا شام ابد

يك نغمه ز هوى تو مى بينم

نبود عجب از خم گردون را

سرشار سبوى تو مى بينم

من مفتقر سودا زده را

شوريده بوى تو مى بينم

تا گوهر عشق اندوخته ام

چشم از همه عالم دوخته ام

تا با غم عشق تو ساخته ام

همواره سراپا سوخته ام

تا سينه من سيناى غم است

چون نخله طور افروخته ام

از دفتر عشق تو روز نخست

ديباچه غم آموخته ام

با شور غمت سودا زده ام

نقد دل و دين بفروخته ام

هر كس به دلارامى دلشاد

من مفتقر دلسوخته ام

از يار نياز نديده كسى

جز عشوه و ناز نديده كسى

گويند بسوز و بساز ولى

اين سوز و گداز نديده كسى

يك ساعت جور تو را بر من

در عمر دراز نديده كسى

باز آى كه اين همه دورى را

از محرم راز نديده كسى

جز لطف و نوازش و دلجويى

از بنده نواز نديده كسى

اين شور و نواى عراقى را

در ملك حجاز نديده كسى

جز از لب مفتقرت هرگز

من مفتقر دلسوخته ام

تنها نه منم به كمند هوى

من رام ركُوب العشق هوى

از من نه عجب كه گنه كارم

وصفى الله عصى فغوى

جز اشك و سرشك من از دل من

من حدث عن قلبى و روى؟

رنجور تو را بهبودى نيست

اذ ليس لداء الحب دوا

شد ملك عراق پر از آشوب

ز سرود حجارى و شور و نوا

تو که روح روان منى جانا

نكنى ز چه حاجت بنده روا

نه ز گريه مرا چشمى بينا

نه ز سوز غمت گوشى شنوا

اى شاخ گل تر من، رحمى

بر مفتقر بى برگ و نوا

آن سينه كه تير تو را هدف است

گنجينه معرفت و شرف است

دل گوهر نُه صدف است آرى

گر گوهر عشق تو را صدف است

آن سر كه نرفته به چوگانت

گر گوى زر است كم از خَزَف است

كى آن تن لايق قربان است

كاندر طلب آب و علف است

كور است ز ديدار رخ تو

آن ديده كه باز به هر طرف است

از زمزمه عشق تو كر است

گوشى كه به نغمه چنگ و دف است

عمرى كه سرآمد در غم تو

سرمايه خرمى و شعف است

يك دختر فكر كه هست مرا

بهتر ز دو صد پسر خلف است

درى كه ز منطق مفتقر است

پرورده آب و گل نجف است

از هر گِل شور نرويد گُل

شيرين سخنى سزد از بلبل

قمرى صفت ار شورى دارى

زيبنده بود و هوس سنبل

در غمزه مست تو جادويى است

دل برده ز مملكت بابل

سر حلقه اهل دلم، ليكن

ديوانه حلقه آن كاكل

كى غلغله شاهى شنود

تا يوسف حسن نبيند به كل

از جزء، نتيجه كل مطلب

تا آنكه شود پيوسته به كل

سوداى مثال تو در سر من

گويى افلاطون است و مثل

مجنون توام اى ليلى حسن

يا مفتقرم ما شِئتَ فَقُل

به خدا كه ز غير تو بيزارم

وز خويش هميشه در آزارم

آواره كوه و بيابانم

سرگشته كوچه و بازارم

چون مرغ شب آويزم هم شب

روزانه چو بلبل گلزارم

در خرمن نُه فلك آتش زد

يك شعله ز آه دل زارم

رنجورم و باز مرنجانم

بيزارم و باز ميازارم

آن خاطر نازك را ترسم

كز زارى خويش بيازارم

من مفتقر سودا زده ام

اين است متاعم و ابزارم

آن دل كه ز عشق، چو غنچه شكفت

هر نكته كه گفت ز حسن تو گفت

بيدار غمت از صبح ازل

تا شام ابد يك لحظه نخفت

گوش دل هر هشيار دلى

هر نغمه شنفت هم از تو شنفت

مژگان من دل رفته ز دست

جز خاك ره كوى تو نرفت

از اشك و سرشك روان دلم

پيداست حقيقت راز نهفت

آن دل كه نگشته ز طاقت طاق

حاشا كه بود با عشق تو جفت

اين غم كه نصيب مفتقر است

هرگز ندهد از دست به مفت

تا رايت عشق افروخته ام

در وادى حيرت تاخته ام

هنگام قمار نظر بازى

يك جا دل و دين را باخته ام

از عشرت و شادى بى خبرم

تا با غم دل پرداخته ام

از من نه عجب گر نيست نشان

در بوته غم بگداخته ام

حاشا كه ز كوى تو پاى كشم

جز كوى تو را نشناخته ام

يك نكته ز عشق اندوخته ام

وز كف دو جهان انداخته ام

گر مفتقرم از دولت عشق

با گنج قناعت ساخته ام

اى در طلبت همه عالم گم

افلاطون رفته فرو در خُم

سرگشته كوى تواند افلاك

آشفته موى تواند انجم

از شش جهت آوازه عشّاق

برخاسته تا فلك هفتم

در وادى عشق تو طفل رهند

پيران طريقت بل هُم هُم

كى مردم ديده تو را بيند

اى بيرون از افق مردم

بحرى است عميق پر از گرداب

يك قطره اوست دو صد قلزم

گر شير فلك باشى به مثل

دم دركش و هيچ مجنبان دم

زد دانه خال تو راه خيال

فرياد ز رهزنى گندم

يا آنكه ز پاى طلب بنشين

يا مفتقر از سر هستى قم

از عشق تو اندر تاب و تبم

وز شوق تو در وجد و طربم

از شمه لطف تو سلمانم

وز شعله قهر تو بولهبم

هندوى بت خال تو شدم

رسواى تو در عجم و عربم

با سر، ره عشق تو مى پويم

گر مانده شود پاى طلبم

من بنده حلقه به گوش توام

جز اين نبود حسب و نسبم

خود را به شمار غلامانت

مى آورم و دور از ادبم

اى شام غمم را صبح اميد

بازآ كه شود چون روز، شبنم

از عشق تو سينه لبالب غم

وز شوق تو آمده جان به لبم

گر سوخته مفتقرت چه عجب

از خامى مدعيان عجبم

اى روى تو قبله حاجاتم

وى كوى تو طور مناجاتم

مصباح جهان افروز تو را

از پرتو لطف تو مشكاتم

گر سينه شود سينا چه عجب

گر جلوه كنى به ميقاتم

تا خاك نشين ره تو شدم

شد جام جهان بين مرآتم

گر گوهر معرفت اندوزم

گنجينه كل كمالاتم

معموره حسن تو كرده مرا

سرگشته كوى خراباتم

گر بنده خويشم گردانى

بيزارم ز كشف و كراماتم

اى يوسف حسن ازل نظرى

كز عشق تو به ابد ماتم

اين است كلافه مفتقرت

اين است بضاعت مزجاتم

از جان بگذر جانان بطلب

آنگاه ز جانان جان بطلب

با قلب سليم اسلام بجو

پس مرتبه سلمان بطلب

از فتنه شرك جلى و خفى

ايمن چو شوى ايمان بطلب

در وادى فقر بزن قدمى

پس دولت بى پايان بطلب

گر گنج حقايق مى طلبى

از كنج دل ويران بطلب

ور گلشن خندان مى جويى

چشمى ز غمش گريان بطلب

گر باده خام تو را بايد

اى دل جگر بريان بطلب

گر همت خضر تو را باشد

سر چشمه جاويدان بطلب

سوز غم و ساز سخنرانى

از مفتقر نالان بطلب

تا بى خبرى ز ترانه دل

هرگز نرسى به نشانه دل

روزانه نيك نمى بينى

بى ناله و آه شبانه دل

تا چهره نگردد سرخ از خون

كى سبزه دمد از دانه دل

از موج بلا ايمن گردى

آنكه كه رسى به كرانه دل

از خانه كعبه چه مى طلبى

اى از تو خرابى خانه دل

اندر صدف دو جهان نبود

چون گوهر قدس يگانه دل

در مملكت سلطان وجود

گنجى نبود چو خزانه دل

در راه غمت كرديم نثار

عمرى به فسون و فسانه دل

جانا نظرى سوى مفتقرت

كآسوده شود ز بهانه دل

—————————

غزليات خطاب به محضر امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف

1-

اى روح روان تند مرو ((و امش رويدا))

خلقى ز پيت واله و سرگشته و شيدا

اى يوسف حسن از رخ خود پرده مينداز

از بيم حسودان ((فيكيدوا لك كيدا))

مصبح ازل از مشرق روى تو نمايان

شام ابد از مغرب موى تو هويدا

بى روت بود صبح من از شام سيه تر

وز ناله ام افتاده ((صدى العشق بصيدا))

سوداى تو هر چند كه سود دو جهان است

شورى است به سر فاش كن سر سويدا

با ساز غمت عاشق بيچاره چه سازد

رازى است در اين پرده نه پنهان و نه پيدا

تيرى ز كمانخانه ابروى تو پر زد

جز مرغ دل غمزده ام ((لم ير صيدا))

بى سلسله در بند بود مفتقر تو

زنجير غمت ((اصبح للعاشق قيدا))

2

دلبرا گر بنوازى به نگاهى ما را

خوش تر است ار بدهى منصب شاهى ما را

به من بى سر و پا گوشه چشمى بنما

كه محال است جز اين گوشه پناهى ما را

بر دل تيره ام اى چشمه خورشيد بتاب

نبود بدتر از اين روز سياهى ما را

از ازل در دل ما تخم محبت كشتند

نبُود بهتر از اين مهر گياهى ما را

گر چه از پيشگه خاطر عاطر دوريم

هم مگر ياد كند لطف تو گاهى ما را

با غم عشق كه كوهى است گران بر دل ما

عجب است از نخرد دوست به كاهى ما را

نه دل آشفته تر و شيفته تر از دل ماست

نه جز آن خاطر مجموع گواهى ما را

مفتقر راه به معموره  حسن تو نبرد

بده اى پير خرابات تو راهى ما را

3

به سامانى رسان يارا سودايى ما را

وگرنه ده شكيبايى دل شيدايى ما را

براق عقل در حيرت شود از رفرف طبعم

چو بيند گاه همت آسمان پيمانى ما را

به گلزار معارف بلبلم كن اى گل خوشبو

ببين دستان سرايى و چمن آرايى ما را

مناز اى گنبد مينا به رفعت كين خم گردون

حبابى بيشتر نبود، خم مينايى ما را

بفرما جلوه اى اى شمع جمع بزم جانبازان

ببين آنگاه چون پروانه، بى پروايى ما را

به شكر آنكه يكتايى، تو در اقليم زيبايى

بخور گاهى به غمخوارى، غم تنهايى ما را

به عشق ذكر و فكر نقش باطل صرف شد عمرى

بسوزان اى حقيقت دفتر دانايى ما را

شد از ترك عنايت بى نهايت مفتقر رسوا

چرا چندين پسندى خوارى و رسوايى ما را

4

فروغ حسن تو داده است چشم بينا را

به هر چه مى نگرد جلوه طور سينا را

به گوش جان شنود هر كه محرم راز است

ز آسمان و زمين نغمه ((انا الله)) را

لطيفه دل آگاه در صحيفه كون

كند مطالعه دائم، صفات و اسما را

نقوش صفحه امكان، شئون يك ذاتند

هزار اسم نمايند يك مسمى را

مكن ملامت شوريدگان بى سر و پا

نداد آدم شوريده سر، ز سر پا را

حكايت لب شيرين، ز كوهكن بشنو

ببين به ديده مجنون جمال ليلى را

حديث عاشق صدق بجوى از وامق

و گرنه عذر بنه عشق روى عذرا را

پيام يار به هر گوش آشنا نبود

صباست ماشطه  آن زلف عنبر آسا را

ز آهوان ختا جوى مشك نافه چين

به چين زلف بتان، حلقه بين دل ما را

ز لوح سينه دلا رنگ خون زشت بشوى

به چشم پاك توان ديد روى زيبا را

ز مفتقر ادب عشق ار بياموزى

چو خاك راه شوى عاشقان شيدا را

5

جان فشانى بكن ار مى طلبى جانان را

كس به جانان نرسد تا نفشاند جان را

روى بر خاك بنه تا كه بر افلاك روى

سر بده تا نگرى سروى دوران را

ماه كنعان نرود بر فلك حشمت مصر

تا نبيند الم چَه، ستم زندان را

نوح را كشتى اميد به ساحل نرسد

تا نيايد غم غرق و خطر طوفان را

همت خضر كند طى بيابان فنا

ورنه كى بوده نشان ز آب بقا حيوان را

حسن ليلى طلبد شيفته اى چون مجنون

كه به يكباره كند ترك سر و سامان را

نافه مشك ختا تا نخورد خون جگر

نبرد رونق گلزار بهارستان را

تا شقايق نكشد بار مشقت عمرى

نربايد به لطافت دل چون نعمان را

مفتقر گر نكشى پاى زان سر كوى

دست در حلقه زنى زلف عبير افشان را

6

تبارك الله از آن طلعت چو ماه و تعالى

نه ماه راست چنين غره و نه اين قد و بالا

نديده در افق اعتدال ديده گردون

كَوجهه قمرا او كحاجبيه هلالا

جمال چهره خورشيد از آن شعاع جبين است

و حيث قابله البدر فاستتم كمالا

زند عقيق لبش طعنه ها به لعل بدخشان

سبق برد دُر دندان او ز لؤ لؤ لالا

هزار خسرو پرويز را دل است چو فرهاد

ز شور صحبت شيرين آن شهنشه والا

به خنجر مژه و تير غمزده ام مزن اى جان

كه خسته ام من و بيجان و لا اطيق قتالا

ز رنج عشق تو رنجورم آنچنان كه تو دانى

كه گر به جانب من بنگرى رايت خيالا

به بانگ ديو طبيعت چنان ز راه شدم دور

كه گر تو دست نگيرى لقد ضللت ضلالا

ذليل و مفتقرم اى عزيز مصر حقيقت

بده نجاتم از اين پستى و ببر سوى بالا

7

من ز مجنون و تو در حسن، سبق برده ز ليلى

دل من سينه سينا، رخ تو طور تجلى

هر كه را روى به يارى و نگارى به كنارى

جز به دامان تو ما را نبود دست تولّى

نالم از سرزنش حاشيه بزم تو حاشا!

كنم از تاره حريفان تو گاهى گله كلا!

گر چه دوريم ولى مست مى شوق حضوريم

عارفان را نبود جز به تو هم از تو تسلى

و هم هرگز نتواند كه بدان پايه برد پى

رفرف همت اگر بگذرد از عرش ‍ معلى

ذره هر چند در اين مرحله همت بگمارد

تاب خورشيد ندارد ((و متى اقبل ولى))

قاب قوسين دو ابروى تو، بس منظر عالى است

قوه باصره عقل دنى ثم تدلى

مفتقر يار غيور است ز خود نيز بينديش

يتجلى لغواد عن سوى الله تخلى

8

اى كه ز خوبى نصيب، يافته حد نصاب

درى و ياقوت لب، سيم بر و زر نقاب

اى كه به معموره حسن تو فرماندهى

لشگر عشق تو كرد، كشور دل را خراب

حسرت روى تو داد، هستى ما را به ياد

وز غم تو دل گداخت، شد جگر از غصه آب

طره طرار تو، روز مرا كرده تار

نرگس بيمار تو، برده شب از ديده خواب

لاله رخسار تو، شمع جهانسوز من

سينه از او داغدار، مرغ دل از وى كباب

تيغ دو ابروى تو، برده ز سر هوش من

شور تو شوريده ام، كرده نه شور شراب

خط تو ديباچه، دفتر حسن ازل

گشته مصور در او معنى علم الكتاب

تا ندرد مفتقر پرده پندار را

كى نگرد يار را، جلوه كنان بى حجاب

9

ز شوق آن روى با طراوت، نهاده بر كف سر ارادت

اگر برانى زهى شقاوت، و گر بخوانى زهى سعادت

به درد عشق تو دردمندم، ز رنج هجر تو مستمندم

چه باشى اى سرو سربلندم، مريض خود را كنى عيادت

من آنچه از غم نصيب ارم، نه آن رخ دلفريب دارم

نه تاب صبر و شكيب دارم، نه ديگرم طاقت جلادت

چرا چو بلبل نمي خروشم که عشوه ي گل ربوده هوشم

از اين پس از در سخن نکوهشم زهي خرافت زهي بلادت

من و سماع رباب  مطرب، من و سؤ ال و جواب مطرب

من و حضور جناب مطرب، وز او افاضت وز او افادت

مرا كن اى شهريار نامى، غلام آن آستان سامى

اگر نيم لايق غلامى، ولى تو را مى سزد سيادت

بر آستانت به سر نيازم، به راستانت كه سرفرازم

همين بود روزه و نمازم، زهى حضور و زهى عبادت

گذشت عمرى به تشنه كامى، ز خم وحدت نخورده جامى

نه بيم ننگ و نه فكر نامى، زهى رياضت، زهى زهادت

نظاره اى اى نگار جانى، مگر مرا سوى خود كشانى

ز خود پرستى مرا رهانى، اگر چه سخت است ترك عادت

دلى ندانم منّزه از عيب، ز ظلمت شك و شبه و ريب

مگر كند شمع محفل غيب، تجلى از عرصه شهادت

به يك تجلاى عالم افروز، شب سيه را كند به از روز

به طالع سعد و بخت فيروز، بيابى اى مفتقر مرادت

10

مذمت عاشقان، ز پستى است

عشق رخ مهوشان، فريضه ذمّت است

ز عشق منعم مكن، اى ز خدا بى خبر

كه نقطه مركز دايره رحمت است

مترس از طعنه، جاهل افعى صفت

كه عشق گنجينه معرفت و حكمت است

ز نعمت عشق هان، مباد غافل شوى

كه نقمت بى علاج، غفلت از اين نعمت است

ز پرتو نور عشق، طور تجلى است دل

چه داند آن كس كه در باديه ظلمت است

ز عشق بر بند لب، مگر ز روى ادب

كه حضرت عشق را، نهايت حرمت است

صفاى عشقت بود، كدورت طبع را

كه عشق سرچشمه طهارت و عصمت است

ز زحمت و صدمه عشق هراسان مباش

كه راحت جاودان در خور اين زحمت است

عشق تو جانا مرا، شد ز ازل سرنوشت

كه تا ابد مفتقر شاكر از اين قسمت است

11

دلى كه شيفته روى آن پريزاد است

ز بند ديو طبيعت، هماره آزاد است

خراب باده عشق تو، اى بت سرمست

خرابى دل او، زين خراب آباد است

ز جام باده طلب عكس شاهد وحدت

كه نقش باطل كثرت چو كاه بر باد است

اگر به كوى حقيقت گذر كنى بينى

اساس ملك طبيعت چه سنت بنياد است

به رنگ و بوى مشو غره و بجو يارى

كه حسن صورت و معنى او خداداد است

نگار من! بگشا چهره تا كه بگشايى

ز كار من گروهى را كه مشكل افتاد است

قمار عشق بسى با تو باختيم ولى

تو را عجب كه فراموش شد، مرا ياد است

درون سوختگان را نمانده جز آهى

چو حال داد نباشد چه جاى بيداد است

قرين يار سهى سرو را چه آگاهى است

از آن كسى كه زمينگير شاخ شمشاد است

ز تلخ كامى ايام خوش ترين خبرى

حكايت لب شيرين و شور فرهاد است

چو مفتقر به غم دوست مبتلايى نيست

و ليك چون غم عشق است دل بسى شاد است

12

از تو بيداد و ز من ناله و فرياد خوش است

چهچه از بلبل و از گل همه بيداد خوش است

حسن ليلى پى سرگشتگى مجنون است

شور شيرين و فداكارى فرهاد خوش است

بنده شيفته روى تو را آزادى است

عشق در تربيت بنده و آزاد خوش ‍ است

شعله روى تو در خرمن دل آتش زد

حاصل عمر اگر شد همه بر باد خوش است

تا به كى در پى كوته نظرانى نگران

چشم دل باز بكن صنعت استاد خوش ‍ است

خوى ديو از دل ديوانه خود بيرون كن

گر تو را آمدن روى پريزاد خوش ‍ است

بمى از سيل فنا نيست، ز بد عاقبتى است

ورنه اين طرح دلاويز ز بنياد خوش است

مفتقر لشگر غم گر كه خرابت نكند

شادمان باش كه در كشور آباد خوش ‍ است

13

گرچه عمرى است كه دل از غم عشقت ريش است

ليك چندى است كه اين غائله بيش از پيش است

بهره من همه زان نخل شكربر زهر است

قسمت من همه زان چشمه نوشين نيش است

هر كه شد طره هندوى تو را حلقه به گوش

گر بگويند عجب نيست كه كافر كيش است

عاشق انديشه ندارد ز بد و نيك جهان

آرى انديشه گرى پيشه دور انديش ‍ است

هر كه در حلقه آن زلف پريشان زده دست

پاى او بر سر هر تفرقه و تشويش است

كامرانى دو گيتى طمع خام بود

همت عاشق دلسوخته از آن بيش ‍ است

روى در خلوت دل كن كه تو بيگانه نِه اى

آنچه سالك طلبد گر نگرد در خويش است

مفتقر همت پاكان ز قلندر مطلب

هر كه در فقر و فنا زد قدمى درويش است

14

كعبه كوى تو رشك خلد برين است

قبله روى تو آفت دل و دين است

سلسله گيسوى تو حلقه دلهاست

پيچ و خم موت، دام آهوى چين است

چشمه نور است يا بُوَد يد بيضا

پرتو نور است يا كه طور جبين است

خنده لعل تو يا كه معجز بين

غمزه چشم تو يا كه سحر مبين است

شاخه طوبى مثال آن قد رعناست

سرو، هر آن كس شنيده است همين است

خلقت حشمت سزد به آن قد و بالا

عالم هستى تو را به زير نگين است

آنچه كه شوريده ام نموده چو فرهاد

صحبت شيرين آن لب نمكين است

ليلى حسن تو را نه من، همه مجنون

عشق رخت با جنون هماره قرين است

بانگ اَنا الحق بزن كه پرتو حسنت

جلوه گر از طور آسمان و زمين است

تشنه ديدار توست مفتقر زار مطلب

آب حياتم تويى نه ماء معين است

15

صبح ازل از مشرق حسن تو دميده است

تا شام ابد پرده خورشيد دريده است

حيف است نگه جانب مه با مه رويت

ماه آن رخ زيباست هر آن ديده كه ديده است

هرگز نكنم من سخن از سرو و صنوبر

سرو آن قد و بالاست هر آن كس كه شنيده است

اى شاخه گل، در چمن ((فاستقم)) امروز

چون سرو تو سروى به فلك سر نكشيده است

تشريف جهان گيرى و اقليم ستانى

جز بر قد رعناى تو دوران نبريده است

اى طور تجلى كه ز سيناى تو موسى

مرغ دلش اندر قفس سينه تپيده است

سرچشمه حيوان نبود جز دهن تو

خضر از لب لعل نمكين تو مكيده است

از ذوق تو بلبل شده در نغمه سرايى

وز شوق تو گل بر تن خود جامعه دريده است

اى روم دلارام تو آرام دل ما

بازآ كه شود رام من اين دل كه رميده است

بازآ كه به از نفخه وصل رخ جانان

بر سوخته هجر نسيمى نورزيده است

لطفى بكن و مفتخرم كه به غلامى

كس بنده به آزادگى من نخريده است

در دايره شيفتگان، ديده دوران

آشفته تر از مفتقر زار نديده است

16

به راستان كه سر من بر آستانه توست

نواى روز و شبم شور عاشقانه توست

هماره مرغ دلم را به تير غمزه مزن

چرا كه پرورش او به آب و دانه توست

مرا ز دام هوى و هوس رهايى بخش

كه اين هماى همايون ز آشيانه توست

دل ار به ملك دو گيتى نمى دهم چه عجب

از آنكه گوهر يك دانه خزانه توست

فضاى سينه اگر رشك طور سينا شد

حريم قدس تو و پيشگاه خانه توست

اگر چه بانگ انا الحق ز غير حق نسزد

ولى به گوش من اين نغمه ها ترانه توست

بگير داد من از چرخ پير و بيدادش

مگر نه شير فلك رام تازيانه توست

نجات مفتقر از ورطه بلا عجب است

آولى اميد به الطاف خسروانه توست

17

هر چه آيد به سر ما همه از دورى توست

بانگ رسوايى من نيز ز مستورى توست

اين خمارى كه مرا بر سر سودا زده است

نشئه غمزه آن نرگس مخمورى توست

عاشق سيب زنخ را نبود درمانى

ور بود باده رمانى انگورى توست

بلبل نطق مرا تا به دم نفخه صور

هوس زمزمه بر شاخ گل سورى توست

رنج رنجور تو را گنج محبت ز پى است

نه عجب گر دل من عاشق رنجورى توست

رو مگردان ز من تيره دل اى چشمه نور

كه مرا روشنى دل ز رخ نورى توست

مفتقر با همه آلايش پيدا و نهان

طالب مرحمت معنوى و صورى توست

18

تا دل آشفته ام، شيفته روى توست

هر طرفى رو كنم، روى دلم سوى توست

به گرد بيت الحرام، طواف بر من حرام

اى صنم خوشخرام، كعبه من كوى توست

دل ندهم از قصور، به صحبت حسن حور

بهشت اهل حضور، صحبت دلجوى توست

نافه مشك ختا، گر طربم من خطاست

مشك من و عود من، موى تو و بوى توست

زنده لعل لبت، خضر و نباشد عجب

چشمه آب حيات، قطره اى از جوى توست

راهزن رهروان، غمزه فتان تو

دام دل عارفان، سلسله موى توست

سوز و گداز جهان، از غم غمازيت

راز و نياز همه در خم ابروى توست

طايفه اى مست مى، مست هوى فرقه اى

فتقر بينوا، مست هياهوى توست

19

جز به بوى تو مشام دل و جان عاطر نيست

خاطرى كز تو فراغت طلبد خاطر نيست

سالگى را كه دل از كف نبرد جذبه شوق

گر چه عمرى به سلوك است ولى سائر نيست

ديده اى را بود جز تو هر سو نظرى

به خدا در نظر اهل نظر ناظر نيست

مرغ دل در قفس سينه كه سيناى تو نيست

گر چه دستان زمان است ولى ذاكر نيست

دل ارباب حضور و هوس حور و قصور!؟

حاش لله كه چنين همتشان قاصر نيست

هر كه در دام تو افتاد بگرديد خلاص

عشق را اول اگر هست ولى آخر نيست

دل به معموره حسن تو بود آبادان

گر چه از باده خراب است ولى باير نيست

مفتقر را مگر از بند، تو آزاد كنى

بال و پر بسته چه پرواز كند! قادر نيست

20

در سرى نيست كه سوداى سر كوى تو نيست

دل سودا زده را جز هوس ‍ روى تو نيست

سينه غمزاده اى نيست كه بى روى و ريا

هدف تير كمانخانه ابروى تو نيست

جگرى نيست كه از سوز غمت نيست كباب

يا دلى تشنه لعل لب دلجوى تو نيست

عارفان را ز كمند تو گريزى نبود

دام اين سلسله جز حلقه گيسوى تو نيست

نسخه دفتر حسن تو كتابى است مبين

ور بود نكته سر بسته به جز موى تو نيست

ماه تابنده بود بنده آن نور جبين

مهر رخشنده به جز غره نيكوى تو نيست

خضر عمرى است كه سرگشته كوى تو بود

چشمه نوش به جز قطره اى از جوى تو نيست

مفتقر در خم چوگان تو گويى، گويى است

چرخ با آن عظمت نيز به جز گوى تو نيست

21

مست صهباى  تو در هر گذرى نيست كه نيست

زانكه سوداى تو در هيچ سرى نيست كه نيست

ديده اى نيست كه از شوق تو گريان نبود

ز آتش عشق تو بريان جگرى نيست كه نيست

سينه گنجينه عشق تو و از لخت جگر

لعل رمّانى و والا گهرى نيست كه نيست

همتى بدرقه راه من گمشده كن

راه عشق است ز هر سو خطرى نيست كه نيست

نخل شكّر بر تو، زهر غم آورده به بار

سرو آزاد تو را برگ و برى نيست كه نيست

دست بيداد ببند اى فلك سفله پرست

ورنه اين مظلمه را دادگرى نيست كه نيست

صبح اميد مرا تيره تر از شام مكن

كه مرا شعله آه سحرى نيست كه نيست

عشق در پرده اگر باخته ام مى دانم

با چنين شور و نوا پرده درى نيست كه نيست

گر چه از بزم تو مهجور و به صورت دورم

ليكن از عالم معنى خبرى نيست كه نيست

مفتقر خود به نظر بازى اگر مى نازد

تا بدانند كه صاحب نظرى نيست كه نيست

22

جز غمت سر سويداى مرا زارى نيست

ليك دم بسته زبان را سر غمازى نيست

دل گرفتم ز دو گيتى و چنان يكه شدم

كه به جز ساز غم عشق تو دمسازى نيست

از غم لاله روى تو شدم داغ و چه باك

شمع را تا نبود شعله سرافرازى

عشق را هر كه ندانسته به بازيچه گرفت

عاقبت ديد كه جز بازى جانبازان نيست

بوالعجب حال من شيفته و عشوه توست

كه ز من جمله نياز و ز تو جز نازى نيست

طبع افسرده كجا شعر تر و تازه كجا

دل چنان خسته كه ديگر سر آوازى نيست

از ازل تا به ابد عشق تو شد قسمت ما

عشق را هيچ سرانجامى و آغازى نيست

مفتقر را زده سوداى تو شورى بر سر

ورنه در مرحله قافيه پردازى نيست

23

مرا در سر بود شورى كه در هر سر نمى گنجد

نواى عاشقى در ناى تن پرور نمى گنجد

كتاب ليلى و مجنون به مكتب خانه افسانه است

حديث عاشق و معشوق در دفتر نمى گنجد

نواى عندليب و شور قمرى داستانها ساخت

چه لطف است اينكه اندر طاير ديگر نمى گنجد

نه هر مرغ شكرخايى بود طوطى شكّر خا

كه طوطى را بود شهدى كه در شكر نمى گنجد

ز حسن دختر فكرم بود زال جهان واله

كنار مادر گيتى جز اين دختر نمى گنجد

مرا جز ساغر ابروى جانان آرزوى نيست

نشاط عشق در هر باده و ساغر نمى گنجد

نهال معرفت از جويبار چشم جويد آب

چنان آبى كه اندر چشمه كوثر نمى گنجد

سلوك اهل دل از حيطه تعبير بيرون است

به جز در همت اين معناى فرخ فر نمى گنجد

اگر مشتاق يارى مفتقر از خويش خالى شو

خليل عشق در بتخانه آزر نمى گنجد

24

سر غنچه در گريبان، دل لاله داغ دارد

ز نوا و شور قمرى كه به باغ و راغ دارد

عجب از دل تو جانان كه به حال ما نسوزد

چه دلى است خام كز سوخته اى فراغ دارد

تو قرين يارى از سوختگان خبر ندارى

دل بى غم از دل غمزده، كى سراغ دارد؟

دلم از غم تو تاريك تر از شب فراق است

به دو ديده در رهت منتظر و چراغ دارد

ز گل رخ تو تا بلبل نطق من جدا شد

نه سر غزل سرايى نه هواى باغ دارد

شورى مرا به جان است كه در بيان نگنجد

چه كند رسول دل معذرت از بلاغ دارد

خبر درون ما را ز لبان تشنگان جو

نه از آنكه از مى ناب، به كف اياغ دارد

كه برد تمتع از منطبق طوطى شكر خا

كه همى ز ابلهى گوش به سوى زاغ دارد

تو پرى اگر دمى از در مفتقر در آيى

بگريزد از تو آن ديو، كه در دماغ دارد

25

سينه ی تنگم مجال آه ندارد

جان به هواى لب است و راه ندارد

گوشه چشمى به سوى گوشه نشين كن

زانكه جز اين گوشه كس پناه ندارد

گر چه سيه رو شدم غلام تو هستم

خواجه مگر بنده سياه ندارد

از گنه من مگو كه زاده آدم

ناخلف استى اگر گناه ندارد

هر كه گدايى ز آستان تو آموخت

دولتى اندوختى كه شاه ندارد

گنج تجلى ز كنج خلوت دل جو

نيك نظر كن كه اشتباه ندارد

پير خرد گر به خلوت تو برد پى

جز در آن خانه خانقاه ندارد

مهر تو در هر دلى كه كرد تجلى

داد فروغى كه مهر و ماه ندارد

مهر گياه است حاصل دل عشاق

آب و گل ما جز اين گياه ندارد

مفتقر از سر عشق دم نتوان زد

سر برود زانكه سر نگاه ندارد

26

بخت شود يار، يار اگر بگذارد

يا فلك كج مدار اگر بگذارد

نغمه بلبل خوش است و عشوه سنبل

داغ دل لاله زار اگر بگذارد

از پى شام فراق، صبح وصال است

گردش ليل و نهار اگر بگذارد

گوشه خلوت توان قرار گرفتن

شوق دل بى قرار اگر بگذارد

جان بود آيينه تجلى جانان

نيك نظر كن غبار اگر بگذارد

همچو كليم اند عارفان ((ارنى)) گوى

غيرت روى نگار اگر بگذارد

تا به فلك مى رسد نواى ((انا الحق))

از لب عشاق، دار اگر بگذارد

همت خضرم كشد، به چشمه حيوان

جام مى خوشگوار اگر بگذارد

شهره شهرم به عشق روى نكويان

تا محك اختبار اگر بگذارد

مست غروريم و مدعى حضوريم

محتسب هوشيار اگر بگذارد

كار شود ساز از عنايت يزدان

اهرمن نابكار اگر بگذارد

بنده سركش قرين آتش قهر است

لطف خداوندگار اگر بگذارد

فتقر از دامن تو دست ندارد

تفرقه روزگار اگر بگذارد

27

دوش هاتف غيبى حل اين معما كرد

سود هر دو عالم يافت هر كه با تو سودا كرد

از رموز لوح عشق، هر كه نكته اى آموخت

در محاسن رويت صد صحيفه انشا كرد

چهر ماه رخسارت، شاهد دل آرايت

شمع روشن دل را مهر عالم آرا كرد

آن يگانه دوران تا دم از تجلى زد

عرصه دو گيتى را رشك طور سينا كرد

كرد با دل عشاق، ناله دل مطرب

آنچه را كه با موسى نغمه ((انا الله)) كرد

كرد لعل دلجويش، با روان مشتاقان

آنچه روح قدسى كرد، يا دم مسيحا كرد

يا كه معنى حسنش رونقى به صورت داد

كسب هر كمالى بود صورت از هيولا كرد

قيس عامرى عمرى، سر به كوه و صحرا زد

تا كه سرى از عشق شيرين ليلى آشكارا كرد

تيشه ی فداكارى كند ريشه ی فرهاد

شور عشق شيرين را در زمانه رسوا كرد

عشوه گل رويش، داد دلستانى داد

طبع مفتقر را چون عندليب شيدا كرد

28

غره غراى  تو، چشم مرا خيره كرد

طره زيباى تو، عقل مرا تيره كرد

برد به شيرين لبى، شيره جان مرا

كام مرا شكرين، بردن آن شيره كرد

سلسله موى تو، يافت چو آشفتگى

رشته عمر مرا حلقه زنجير كرد

حسن تو اى مه جبين رهرو عشقم نمود

لطف تو اى نازنين طبع مرا چيره كرد

شيوه عاشق كشى سيره معشوق ماست

آنچه به من مى كند آن روش و سيره كرد

از پس عمرى بزد جامه تقوا به نيل

مفتقر از بس كه از روى ريا زيره كرد

29

اگر به شرط مروت وفا توانى كرد

گذر به صفّه اهل صفا توانى كرد

به همت ار بروى برتر از نشيمن خاك

به زير سايه هزاران هما توانى كرد

به جد و جهد چو عنقا برو به قله قاف

اگر كه حوصله آن فضا توانى كرد

شهود جلوه جانان تو را نصيب شود

اگر زجاجه جان را جلا توانى كرد

به گنج معرفت و دولت بقا برسى

اگر تحمل فقر و فنا توانى كرد

به شاهباز حقيقت گهى تو ره ببرى

كه باز آز و هوى را رها توانى كرد

اگر به گلشن ديدار تو رهى يابى

ز شور عشق چو دستان نوا توانى كرد

شميم طره او گر تو را رسد به مشام

فتوح ها چو نسيم صبا توانى كرد

دو ديده بر هم و چشم دلى فراهم كن

به يك نظاره او كيميا توانى كرد

به شاهراه طريقت چو رهسپار شوى

ز گرد راه برسى توتيا توانى كرد

به در اشك و عقيق سرشك روى بشوى

كه تا به همت پاكان دعا توانى كرد

چو حلقه بر در او باش مفتقر همه عمر

كه درد خويش از اين در دوا توانى كرد

30

گهى به كعبه جانان سفر توانى كرد

كه در مناى ترك سر توانى كرد

به راه عشق توانى كه رهسپر گردى

اگر كه سينه خود را سپر توانى كرد

به چار بالش ناز آنگهى تو تكيه زنى

كه تن نشانه تير سه پر توانى كرد

نسيم صبح مراد آنگهى كند شادت

كه خدمت از سر شب تا سحر توانى كرد

ز فيض گفت و شنودش چه بهره ها ببرى

اگر به طور شهودش گذر توانى كرد

تو را به بوى حقيقت دماغ تر گردد

اگر كه ديو طبيعت به در توانى كرد

اگر بلند شوى از حضيض و هم و خيال

ز اوج عقل چو خورشيد سر توانى كرد

ره ار چه تيره و تار است و طى او مشكل

ولى به همت اهل نظر توانى كرد

جدا مشو ز در دوست مفتقر هرگز

كه چاره دل ازين رهگذر توانى كرد

31

گر تير غمى به شست گيرد

بر سينه ما نشست گيرد

پشت فلك ار تجلى او

همچون دل ما شكست گيرد

يك غمزه آن دو نرگس مست

كز ميكده الست گيرد

از باده عشق نيست گردد

تا دل ز هر آنچه هست گيرد

گاهى ز حقايق معانى

زان صورت حق پرست گيرد

سر رشته كار خود بيابد

گر زلف تو را به دست گيرد

در بند تو مفتقر شد آزاد

بستى چه كسى ز بست گيرد؟

32

آن يار لاله رو گر، ما را نمى نوازد

سهل است از چه ما را چون شمع مى گدازد؟

دل آب شد ز هجرش، ديگر چه سان بسوزد

اميد وصل او نيست، تا با غمش بسازد

عمرى است در نيازم، در پاى سرو نازم

تا كى نياز آرم، تا چند او بنازد

غير از نيازمندى، از بندگان نشايد

جانا تو نازنينى، ناز از تو مى برازد

اى يكه تاز ميدان، در عرصه ملاحت

آهسته تا كه عاشق، جان در رهت ببارد

ترسم ز گرد راهت، هر كس نشان نيابد

ور چون سمند گردون، اندر پى ات بتازد

گر مفتقر دهد جان، در پاى نازنينت

سر تا به اوج كيوان، از شوق برافرازد

33

مژده باد رندان را، قاصد صبا آمد

حضرت سليمان را، هدهد سبا آمد

مژده بادت اى بلبل، مى دمد به صحرا گل

شور و فتنه دارد گل، موسم نوا آمد

كوفت كوس آزادى، آسمان به صد شادى

يا كه شاخ شمشادى، با قد رسا آمد

صبح شام غم سر زد، آفتاب خاور زد

يار حلقه بر در زد، بوى آشنا آمد

زهره نغمه زد آزاد، مشترى دل از كف داد

از پى مباركباد، چرخ در صدا آمد

شد جوان زندانى، بر سرير سلطانى

بهر پير كنعانى، كحل توتيا آمد

گر چه موج بى پايان، زد به كشتى دوران

نيست باكى از طوفان، نوح ناخدا آمد

طالب حقيقت را، نوبت تجلى شد

سالك طريقت را، خضر رهنما آمد

باز كن دو چشم دل، بين كه كيف مد الظل

مفتقر مشوغافل سايه هما آمد

34

هله اى نيازمندان كه گه نياز آمد

سر و جان به كف بگيريد كه سرو ناز آمد

هله اى كبوتران حرم حريم عزت

كه هماى عرش پيما سوى كعبه باز آمد

هله اى پياله نوشان كه ز كوى مى فروشان

صنمى قدح به كف با دف و چنگ و ساز آمد

هله اى گروه مستان كه به كام مى پرستان

به دو صد ترانه آن دلبر دلنواز آمد

هله اى اميدواران به اميد خود رسيدند

كه صلاى رحمت از حضرت بى نياز آمد

هله اى عراقيان شور و نوا كه كعبه اكنون

به طواف كوى دلدار من از حجاز آمد

هله اى غزل سرايان كه شكفته غنچه گل

به ترنم و نوا بلبل نغمه ساز آمد

هله اى طالبان ديدار جمال ((لن ترانى))

كه ز طور عشق آواز جگر گداز آمد

هله اى مفتقر در اين راه بكوب پاى همت

كه به همت است هر بنده كه سرفراز آمد

35

رموز عشق را جز عاشقان صادق نمى داند

حديث حسن عذرا را به جز وامق نمى داند

مرا شوقى بود در دل كه اظهارش بود مشكل

چه راز است آنكه جز صاحبدل شائق نمى داند

علاج دردمند عشق صبر است و شكيبايى

ز من بشنو، طبيب ماهر حاذق نمى داند

بلى سر حقيقت را، مردان طريقت جوى

لسان عشق را البته هر ناطق نمى داند

نينديشد ز آخر هر كه ز اول عشق آموزد

ز خود بگذشته هرگز سابق و لاحق نمى داند

نشايد مشت خاكى را چو آتش سركشى كردن

كه هر سنجيده خود را بر كسى فايق نمى داند

مده فرماندهى در ملك دل ديو طبيعت را

كه عقل اين حكمرانى را بر او لايق نمى داند

به عيب ظاهر مخلوق بر باطن مكن حكمى

كه مكنون خلايق را به جر خالق نمى داند

بپرس از مفتقر هر نكته اى كز عشق مى خواهى

فتون عشق عذرا را به جز وامق نمى داند

36

به جرم آنكه عاشقم ز من كناره مى كند

دچار درد عشق را به درد چاره مى كند

به عرصه اى كه يكه تاز حسن او قدم زند

هزار رخنه در دل دو صد سواره مى كند

فروغ روى او چنان زند ره خيال را

كه عقل پير پرده خيال پاره مى كند

فداى ماه پاره اى شوم كه تيره غمزده اش

دو نيمه قرص ماه را به يك اشاره مى كند

چو لاله داغم از غمش و ليك خوش دلم كه او

چو شمع ايستاده و مرا نظاره مى كند

هر آنچه مى كند به من نگار ماه روى من

نه چرخ كج روش نه طالع و ستاره مى كند

شب است روز تار من ز درد بى شمار من

مگر بلاى عشق را كسى شماره مى كند

ز سوز آه مفتقر چرا حذر نمى كنى

مگر نه سوز او اثر به سنگ خاره مى كند

37

عاكفان حرمت قبله اهل كرم اند

واقف از نكته سر بسته لوح و قلم اند

خاكساران تو ماه فلك ملك حدوث

جان نثاران تو شاه ملوك قدم اند

خرقه پوشان تو تشريف ده شاهانند

دُرد نوشان تو آئينه گر جام جم اند

بندگان تو ز زندان هوى آزادند

در كمند تو و آسوده ز هر بيش و كم اند

جانب اهل طريقت به حقارت منگر

زان كه در باديه معرفت اول قدمند

گر چه شوريده و ژوليده و بى پا و سرند

ليك در عام جان صاحب طبل و علم اند

ناوك غمزده مزن بر دل اين غمزدهگان

زان كه اين سلسله صيد حرم و محترم اند

نام نام آور اين طايفه را ميمون دان

زان كه در دفتر ايجاد مبارك رقمند

مفتقر دست تو دامن آنان كه همه

خضر جانند و مسيحا نفس و روح دمند

38

فدائيان ره عشق دوست، مرد رهند

چو جان دهند به جانان، ز بند تن برهند

ز شاهراه طريقت حقيقت ار طلبى

در آخرين نفست، اولين قدم بدهند

برو ز چاه طبيعت به در كه چون صديق

زمان مملكت مصر در كفت بنهند

ز شوق گلشن جان بلبلان چنان مستند

كه بى تكلفى از دام اين جهان بجهند

صفاى دل بطلب، رو سفيد خواهى بود

وگرنه اى چه بسا رو سفيد و دل سيه اند

ز شور آن لب شيرين بنال چون فرهاد

كه خسروان جهان فكر افسر و كله اند

نظر به ملك دو گيتى كجا گدايان راست

كه در قلمرو وحدت يگانه پادشه اند

چو شمع، گاه تجلى به بزم شاهد جمع

به روز حمله ورى يكه تاز رزمگهند

چو گيسوان مسلسل به دور روى نگار

عجب مدار كه سلطان عشق را سپه اند

اگر چه مفتقر از ذره كمتر است ولى

اميدوار به آنان بود كه مهر و مه اند

39

خسته اى را كه دگر طاقت و قوت نبود

گر تفقد نكنى شرط مروت نبود

پدر پير فلك را نبود مهر و وفا

شفقت نيز مگر رسم اُبوُّت نبود

با فراق تو قرينم ز چه اندر همه عمر

گر مرا با غم عشق تو اخوت نبود

دلبرا هر كه در اين در به غلامى شده پير

گر شود رانده از اين در، ز فتوت نبود

كس به مقصد نرسد گر نكنى همراهى

قطع اين مرحله با قدرت و قوت نبود

مفتقر در همه كون و مكان كوى اميد

جز در صاحب ديوان نبوت نبود

40

ما را به جهان جز تو كارى نبود

جز بر كرمت اميدوارى نبود

بى تابى عاشق بود از قلب سليم

زيرا كه سليم را قرارى نبود

مست تو به جز دم ز انا الحق نزند

در خاطرش انديشه دارى نبود

دل نخله طور است چو غوغا كو را

جز سر انا الحق بر و بارى نبود

آيينه دل را ز وحدت صافى است

جز كثرت موهوم غبارى نبود

در كون و مكان دايره وحدت را

جز نقطه دل هيچ مدارى نبود

آن سينه كه سيناى تجلاى تو شد

در پرده دريش اختيارى نبود

از باده عشق هر كه گرديد خراب

بر لاف و گزافش اعتبارى نبود

در بزم شراب و ساقى گلرخ يار

البته اميد هوشيارى نبود

جانا نظرى مفتقر كوى تو را

جز فقر و فناى دار و ندارى نبود

41

عاشق از فتنه معشوق هراسان نشود

تا كه مشكل نشود واقعه آسان نشود

هر كه ز آسيب ره عشق هراسان باشد

به كه اندر هوس سيب ز نخدان نشود

يا كه از كار فرو بسته نباشد گريان

يا كه دل بسته آن پسته خندان نشود

منتهاى غم او، اول شادى است بلى

تا به آخر نرسد درد تو درمان نشود

دل آشفته ز جمعيت خاطر دور است

تا كه در حلقه آن زلف پريشان نشود

تا مسخر نشود ديو طبيعت روزى

خاتم ملك در انگشت سليمان نشود

تا نگردد چو عصا بهر كليم افعى طبع

از كفش چشمه خورشيد درخشان نشود

شجر بى ثمر و شاخه بى برگ و بر است

سر و دستى كه نثار ره جانان نشود

مفتقر روح وصال است فراق تن و جان

به سر دوست كه تا ابن نشود آن نشود

42

تجلى كرد يارم تا گيتى را بيارايد

ولى چون نيك ديدم، خويشتن را خواست بنمايد

به جز آيينه روسش نبيند روى نيكويش

كه آن زيبنده صورت را جز اين معنى نمى شايد

كدامين ديده را يارا كه بيند آن دلارا را

جمال يار را ديدن به چشم يار مى بايد

از آن زلف خم اندر خم، بود كار جهان در هم

مگر مشاطه باد صبا زان طره بگشايد

گر آن هندوى عنبر سا مسلمان را كند ترسا

عجب نبود كه بر اسلامش ‍ ايمانى بيفزايد

تعالى زان قد و بالا زير سايه سروش

بسى سرهاى بى سامان بيارامد بياسايد

نيايد آبرو رويى كه بر خاك رهش نبود

ندارد سرورى آن سر كه بر آن در نمى سايد

بيا تا جان سپارد مفتقر جانا به آسانى

كه بى ديدار جانان، جان من بر لب نمى آيد

43

گفتم چو ديدم آن رخ و آن زلف تابدار

((امنت بالذى خلق الليل و النهار))

از طور كوى دوست سنابرق روى دوست

آمد چنان به جلوه كه ((آنست منه نار))

هر ديده اى چو شمع دل افروز اشك ريز

هر سينه اى ز داغ جهانسوز لاله زار

از عاشقان نواى ((انا الحق)) بر آسمان

مى زد علم اگر كه نمى بود بيم دار

با قبه جلال وى اين نه رواق را

در ديده كمال چه قدر است و اعتبار

تا خم شد آسمان كه شود حلقه درش

از مهر و مه نهاد به سر تاج افتخار

يك تار از دو طره او را به باد داد

باد صبا و روز مرا تيره كرد و تار

با چين او كسى نبرد نام ملك چين

تارى از او قلم زده بر خطه تتار

بالا بلند او گذرى كرد از چمن

آب از دو ديده كرد روان سرو جويبار

نخل شكر برش كه ز شيرين گرفته تاج

فرهاد وار كرده مرا كوه غم به بار

زد مفتقر به ياد تو اى دوست اين رقم

شايد به روزگار بماند به يادگار

44

تا به كى اى نوش جان، مى زنى ام نيشتر

زخم از اين بيشتر، يا دل از اين ريش تر

ز آه من انديشه كن، بيخ جفا تيشه كن

مهر و وفا پيشه كن، بيشتر از پيش تر

در نظر اهل دل، سادگى آزادگى است

جز متصنع مدان، از همه بد كيش تر

عاقبت انديشى از عاشق صادق مجوى

نيست كس از خود پرست، عاقبت انديش تر

دشمن جان شد مرا، مدعى دوستى

وز همه بيگانه تر، هر كه بدى خويش تر

اى به نصاب جمال، يافته حد كمال

نيست مرا آرزو، جز نظرى بيش تر

خرمن حسن تو را موقع احسان بود

مفلسم و مفتقر از همه درويش تر

45

اى از خط تو سبز لب جويبار عمر

وز غنچه تو خرم و خندان بهار عمر

اى در محيط كون مكان نقطه بسيط

رحمى، كه شد ز دايره بيرون مدار عمر

داغم من از فراق تو از فرق تا قدم

اى جلوه تو شمع دل لاله زار عمر

در چين طره تو چو آهو دلم فتاد

بى خود نگشته تيره چنين روزگار عمر

ديدم بسى جفا پس از انديشه وفا

با سست عهدى تو چه سخت است كار عمر

عمرى كه بى تو درگذرد سودمند نيست

بى خدمت تو بار گرانى است بار عمر

از حد گذشت شوق دل بى قرار من

دارم دگر چگونه اميد قرار عمر

عمرى گذشت ديده به راه تو دوختيم

كامى نيافتيم در اين رهگذر عمر

اى خضر جان مفتقر تشنه كام سوخت

ارزانى تو جام مى خوشگوار عمر

46

خوش است از دوست، گر لطف است و گر قهر

به از شهد است، از دست بتان زهر

عروس عشق را در سنت عشق

بود جان گرامى كمترين مهر

ز آشوب رخت اى يار سرمست

نمى بينم دلى فارغ در اين شهر

ز دنيا رخت مى بايست بستن

نشايد زندگى با فتنه دهر

غمت در باطن است اما خموشم

دريغا كاين خموشى بشكند ظهر

ز درياى دلم چون خون زند موج

بپيوندد سرشك ديده چون نهر

ثنا جوى توام هر صبح و هر شام

دعا گوى توام فى السر و الجهر

مگو شد مفتقر بى بهره از دوست

غمش دارم كه باشد بهترين بهر

47

گوهر عمر گرانمايه بود گر نفيس

ليك از بهر نثار تو متاعى است خسيس

گر چه در محفل ارباب قلم راست عطارد استاد

ليك در مكتب عشق تو يكى تازه نويس

گر چه در محفل دل عقل نديمى است حكيم

ليك با شير قوى پنجه عشق است جليس

لشگر عشق به غارتگرى كشور عقل

كرد كارى كه نه مرئوس بماند و نه رئيس

عشق دردى است كه درمان نپذيرد هرگز

ره به جايى نبرد فكر دو صد رسطاليس

نكته عشق نگنجد به هزاران دفتر

عشق درسى نبود ور چه مدرس ادريس

گوهر عشق بجوى از صدف صدق و صفا

ورنه افسانه و تلبيس بود از ابليس

عمر اگر مى گذرد با تو نعيمى است مقيم

زندگى بى غم عشق تو عذابى است بئيس

آنچه را مفتقر از عشق سخن مى گويد

لوح سيمين بطلب با قلم زر بنويس

48

ز اقليم حقيقت تا طبيعت رخت بر بستم

چنان سر گشتگى ديدم كه گم رشته از دستم

به زندان تن و بند زن و فرزند افتادم

به آرامى نخفتم شب، به روز آسوده ننشستم

شدم آواره از گلزار وحدت با دلى پر خون

چه گويم از كه بگسستم ندانم با كه پيوستم

نه هشيارم كه يابم بهره اى از صحبت شيرين

نه از شور شراب عشق ليلاىازل مستم

منم طوطى و با زاغ و زغن در يك قفس رفتم

منم دستان و ليكن با غراب البين همدستم

هماى عرش پيما بودم و از طالع وارون

كنون همراز باز از، در اينمنزل پستم

نگار اگر پر و بال مرا خستى  و بشكستى

ولى عهد مودت را من بشكسته نشكستم

چو درياى غمت ديدم وداع جسم و جان گفتم

چو جوياى لبت ز جوى زندگى جستم

نگارا مفتقر را نيست كن چندان كه بتوانى

به جرم آنكه پندارد كه من با هستيت هستم

49

بريدم از همه پيوند و بر تو دل بستم

به مهر روى تو با مهر و ماه پيوستم

مرا ز ساغر ابرويت آن چنان شورى است

كه بى تملق ساقى، خراب و سرمستم

كه آفتاب جمال تو ديد و آب نشد؟

صواب نيست كه با هستى تو من هستم

به پاى بوس تو دارم سرى ولى بى مغز

دريغ از اينكه جز اين بر نيايد از دستم

رها نشد ز تو تيرى كه بر دلم ننشست

به خاك پاى تو سوگند ناز آن شستم

به گرد كوى تو گرد از وجود من برخاست

اگر چه نيست شدم ليك باز ننشستم

به جستجوى دهانت كه چشمه نوش است

در اولين قدم از جوى زندگى جستم

سر ار ز لطف تو از فراق فرقدان بگذشت

ولى ز قهر تو طرف كلاه نشكستم

گر التفات نباشد تو را به من چه عجب

تو شاهباز بلند آشيان و من پستم

به راستى به تو آراست مفتقر خود را

نبودى ار تو من از خويشتن نمى رستم

50

به اميد روى دلدار ز آبرو گذشتم

به هواى صحبت يار زهاى و هو گذاشتم

ز سرشك چشم و خونابه دل نگار بستم

ز خط عذار و خال لب و رنگ و بو گذاشتم

به كمند مشك مويان شده ام اسير ليكن

به دلاورى و همت ز ميان مو گذاشتم

نه چو خضر به صحرا زده ام به جستجويت

كه ز جوى زندگى نيز به جستجو گذاشتم

سر چون كدوى بى مغز فكنده ام به پايت

نه عجب كه بهر سروى ز سر كدو گذاشتم

همه روزه گفتگوى من و عاشقان تو بودى

چو نماند محرمى از سر گفتگو گذاشتم

به خيال شست و شويى به در تو رخت بستم

ز غبار ره چنانم كه ز شستشو گذشتم

دل و دين من ز كف رفت به باد آرزوها

چو غم تو روزى ام شد هر آرزو گذاشتم

دل مفتقر ز شوق تو لبالب است آرى

كه هماره در به در رفتم و كو به كو گذاشتم

51

گر هواى تو دهد بر بادم

به حقيقت كند از بند هوى آزادم

جلوه روى تو از طور دلم بده قرار

كز زمين مى رسد اينك به فلك فريادم

سينه ام ناله جانسوز چو بنياد كند

سيل اشكى بزند سر بكند بنيادم

ليلى حسن تو را بنده چنان مجنونم

كه خردمندى يك عمر برفت از يادم

خضر را چشمه حيوان همه ارزانى باد

من دهان و لب شيرين تو را فرهادم

بود اميدم كه به جاه تو به جايى برسم

در پى اين طمع خام به چاه افتادم

آرزو داشتم از جاه تو يابم كامى

دو سه گامى شدم و دين و دل از كف دادم

خواستم برگ و برى از گل روى تو برم

بر زمينم بزد آن شاخه چون شمشادم

رخت بستم به خرابات ز ويرانه دل

تا كه معموره حسن تو كند آبادم

جز غم تو در لوح نقش نسبت

مفتقر زين سبب از كلك مشيت شادم

52

ز شور عشق تو گر ز عندليبان شدم

ولى گرفتار بيداد رقيبان شدم

پس از زمانى مديد جامه تقوى دريد

ز بس كه با بخت خويش دست و گريبان شدم

چو صبح روشن اگر شهره شهرم ولى

ز طالع تيره چون بخت غريبان شدم

اگر نزد دانه خال تو راه خيال

ولى به دام فريب دلفريبان شدم

در آرزوى تو عمر، به بى نصيبى گذشت

نصيبم آن شد كه من ز بى نصيبان شدم

علاج درد من از، طبيب حاذق مپرس

كه من بدين حالت از، دست طبيبان شدم

براى ليلى طلب، شيوه مجنون خوش است

چرا كه سر گشته وضع لبيان شدم

ادب توقع مكن مفتقر از عاشقان

كه من گرفتار سالوس ادبيان شدم

53

تا شد آوازه ز اقليم حقيقت پدرم

من از آن روز در اين وادى غم در به درم

نه چنان واله و سرگشته در اين باديه ام

كه به بانگ جرسى راه به جايى ببرم

رحمى اى خضر ره گمشدگان بهر خداى

بر لب خشك و دل سوخته و چشم ترم

راه عشق است و هزاران خطرم از پس و پيش

بى تو اى ارواح روان جان به سلامت نبرم

كشتى عمر گرفتار دو صد موج بلاست

بارالها! مددى كن، برهان از خطرم

نبود باك ز سر پنجه شاهين قضا

گر بود سايه سلطان هما تاج سرم

بدم اى صبح مراد از افق بخت بلند

تا به گردون نرسد شعله آه سحرم

مفتقرم كيست؟ كمين بنده اين درگاه است

آرى آرى به غلامى درت مفتخرم

54

من بى نوا ز بى برگ و برى اگر بميرم

سر پر ز شور از خاك در تو برنگيرم

ز كمند عشق هرگز نبود مرا گريزى

چه كنم ز حلقه خم تو ناگزيرم

به غلامى درت مفتخرم مرانم از در

كه به جز در تو حاشا در ديگرى پذيرم

من اگر به حلقه بندگيت به زير بندم

نه عجب كه باج از تاج كيان اگر بگيرم

من و ساز عشق تا زهره به كف كمانچه گيرد

من و نغمه گر چو بهرام فلك زند به تيرم

من و نسخه جمال تو دفتر خيالم

من و نقشه مثال تو و لوحه ضميرم

شده سينه ام ز سيناى غمت ز ناله چندان

كه عجب نباشد ار عرش بنالد از نفرينم

به يكى نظاره اى كعبه حسن چاره اى كن

كه به مستجار كوى تو هماره مستجيرم

به هواى گلشن روى تو مفتقر جوان است

چه كنم كه طالع تيره ز غصه كرده پيرم

55

لاله روى تو را شمع جهان افروزم

عشق مى بازم و پروانه صفت مى سوزم

نه در آن آينه حسن بگيرد آهم

نه در دل نازك او را بگدازد سوزم

رشته عمر توانم ز غمت پاره كنم

ديده از روى تو هرگز نتوانم دوز

در فراق تو در اشك بسى افشاندم

گوهرى باز ز وصل تو نمى اندوزم

بهر تحقيق حقايق چو به مكتب آيم

جز حديث غم عشق تو نمى آموزم

روزگارى ز تو دارم كه نگنجد به بيان

قدمى رنجه كن اينك شب و اينك روزم

پوزش مفتقر اندر بر جانان چه كند

من ناچيز چه باشم كه چه باشد پوزم

56

من به ناخن غم: سينه مى خراشم

فى المثل چو فرهاد، كوه مى تراشم

خاكسارى تو، كرده فرش راهم

غمگسارى تو، صاحب فراشم

گر ز دست جورت، ناله اى بر آرم

بر سر جهانى، خاك غم بپاشم

دور باش غيرت، رانده آنچنانم

كز ره خيالت، نيز دور باشم

اى لب و دهانت، رشك چشمه نوش

چاره اى و رحمى، زان كه ذوالعطاشم

روى نازنينت، بوى عنبرينت

راحت معادم، عشرت معاشم

بند بندم از غم، همچو نى بنالد

در هواى كويت، بس كه در تلاشم

مفتقر ندارد، جز كلافه لاف

اين بود متاعم، وين بود قماشم

57

چون خم عشق ازل تا به ابد مى جوشم

باده خانگى از خون جگر مى نوشم

بگشا چهره مگر مشكل ما بگشايى

ورنه من بر حسب همت خود مى كوشم

تا كه چشمم به تو افتاد دل از كف دادم

پند صاحبدل از اين پس نرود در گوشم

نوبهار آمد و بلبل به تمتع در باغ

من كه دستان توام از چه چنين خاموشم

ساقى بزم حريفان شده يارم چه كنم

برده هوشم ز سر آن نغمه نوشانوشم

دوشم از باده فروش آمده اين طرفه سروش

كه تو را من به دو گيتى به خدا نفروشم

گر بيايى تو به هر گاه بياى كامى

ور ببينم ز تو عيبى به كرم مى پوشم

مفتقر بنده نوازى عجب از مولى نيست

دارم اميد كشم غاشيه اى بر دوشم

58

سروش غيب دوشم نكته اى را گفت در گوشم

كه تا صبح قيامت برد تاب از دل، ز سر هوشم

مناز اى ساقى مجلس، به نوشانوش پى در پى

كه من از ساغر ابروى شاهد باده مى نوشم

زلال چشمه حيوان تو را اى خضر ارزانى

كه من زان لعل ميگون زنده سرچشمه نوشم

شراب عشق شورى در سرم افكنده اى شيرين

كه چون فرهاد تلخى هاى دوران شد فراموشم

عجب نبود گر از معموره حسن تو ويرانم

ز ميناى تو سرمستم ز سيناى تو مدهوشم

بود بار گرانى سر ز سوداى تو اى سرور

به قربان سرت گردم بگير اين بار از دوشم

منم دستانسراى گلشن وحدت به صد الحان

وليكن عشوه هاى شاهد گل كرده خاموشم

هزاران نكته باريك تر از موى مى بينم

در آن موى ميان، ليكن ز بيم فتنه مى پوشم

گشايش گر چه در كوشش بود اى عارف سالك

من اين ره را نمى پويم در اين معنى نمى كوشم

قمار عشق مى بازم به ياد دوست مى نازم

خوشا روزى كه بينم آن دلارا را در آغوشم

به گردون مى رسد جوش و خروش مفتقر، آرى

كه چون نى مى خروشم گاه و چون مى گاه مى جوشم

59

آتش قهر تو بر باد دهد گر خاكم

آب لطف تو نمايد ز كدورت پاكم

غم عشق تو اگر برد ز تن تاب و توان

شادى شوق تو صد باره كند چالاكم

ديده از ديدن روى تو بدوزم؟! هيهات

گرچه آن خنجر مژگان بكند صد چاكم

قاب قوسين دو ابروى تو تا منظر ماست

چون زمين پست نمايد فلك الافلاكم

بخت اگر يار شود تا كه تو يارم باشى

از كم و بيش رقيبان تو نبود باكم

دست ادراك من از دامن تو كوتاه است

ور دهد دست مرا بنده آن ادراكم

مفتقر گر غم دل با تو نگويد چه كند

كيست آن كس كه بپرسد زدل غمناكم

60

نقطه خال تو را من كه چنان حيرانم

كه چو پرگار در آن دايره سرگردانم

نكته اى يابم اگر زان خط خورشيد فقط

حكمت آموز و نصيحت گر صد لقمانم

گر به سرچشمه نوشين دهانت برسم

چشمه خضر به يك جرعه او نستانم

گر به سرچشمه نوشين دهانت برسم

چشمه خضر به يك جرعه او نستانم

به تجلاى تو مدهوش و خرابم كه مپرس

پور عمران بود آگه زدل ويرانم

يوسف مصر ملاحت به زليخا نكند

آنچه با من كند آن لعل نمك افشانم

از حديث لب شيرين تو شورى است به سر

كه اگر سر برود روى نمى گردانم

ليلى حسن تو را من نه چنان مجنونم

كه بود باك ز زنجير وغل و زندانم

لاله روى تو داغى به دل سوخته زد

كه ز سر تا به قدم شمع صفت سوزانم

مفتقر شيفته طره آشفته توست

تا بدانند كه سر سلسله رندانم

61

به خدا كز تو نگيرم دل و رو بر نكنم

كافرم چاره دل را گر از اين در نكنم

رسم خوبان جهان گر چه وفادارى نيست

بى وفايى ز تو البته كه باور نكنم

ناله دانم ندهد سود و به جايى نرسد

من كه جز ناله ندارم چه كنم گر نكنم

سيل اشك من سودازده بنياد كن است

ليك با شعله دل، دامن خود تر نكنم

روزگارى است چنان تيره تر از شب كه دگر

بيم يك روزى از اين روز سيه تر نكنم

زندگانى كه به سر رفته به بى سامانى

نه عجب گر پس از اين فكر تن و سر نكنم

دل كه آيينه صافى است چه خوش باشد اگر

به غم و غصه بيهوده مكدر نكنم

دولت طبع روان ملك خداداد من است

ميل دارايى دارا و سكندر نكنم

مفتقر خرقه فقر است گرامى دارش

كه به ديباى ملوكانه برابر نكنم

62

از رقيبان تو تا چند من انديشه كنم

بيخ انديشه بد را چه خوش از ريشه كنم

پيش بينى كند از مرحله عشقم دور

شيوه رندى و مستى پس از اين پيشه كنم

بيشه شير هوى را بزنم آتش عشق

تا كى از كم خردى بيمى از اين بيشه كنم

ريشه تفرقه را بركنم از اين دل ريش

تا كه در گلشن توحيد مگر ريشه كنم

از ره صدق و صفا راه وفا گيرم پيش

تا به كى پيروى خلق جفا پيشه كنم

مفتقر سينه زند جوش ز سوداى نگار

چاره درد دل خويش از اين شيشه كنم

63

به هواى كوى تو آمدم، كه رها ز بند هوى شوم

به اميد روى تو آمدم، كه مگر ز تو كامروا شوم

نه رها ز بند هوا شدم، نه ز يار كامروا شدم

نه چنان دچار بلا شدم، كه دگر به فكر دوا شوم

همه روزه روزى من غم است، همه شبم شب ماتم است

نه چنان كمند تو محكم است، كه اميد آنكه رها شوم

نه مرا به خويش دهى رهى، نه ز خويشتن دهى آگهى

نه دلالتى و نه همرهى، متحيرم به كجا شوم

نه ز سفره تو نواله اى، نه ز غمزه تو حواله اى

نه تو راست لطف و عنايتى، نه مراست قوت و طاقتى

به كدام شورى و حالتى، من بينوا به نوا شوم

نه به دلنوازيم آمدى، نه به سرفرازيم آمدى

نه به نغمه سازيم آمدى، كه ز شوق بى سر و پا شوم

نه به حال مفتقرت نظر، كه زند به سوى تو بال و پر

نه به سرپرستى او گذر، كه به زيرظل هما شوم

64

ترسم آن است كه ترسايى روى تو شوم

يا كه هندوى بت خال نكوى تو شوم

به هواى سر كوى تو ببندم زنار

يا كه آشفته تر از طره موى تو شوم

ترك ناموس كنم دست به ناقوس زنم

به كنشت آيم و زان سوى به سوى تو شوم

يا شوم رند و انا الحق به حقيقت گويم

يا هياهو كنم و بنده هوى تو شوم

بيم بيمارى آن نرگس بيمارم هست

اى خوش آن روز كه قربانى كوى تو شوم

ترك من! ترك جفا كن، ز من آموز وفا

ورنه از كف بدهم خوى و به خوى تو شوم

من نه آن بلبل زارم كه پس از بار فراق

قانع از لاله روى تو به بوى تو شوم

من كه خم خانه و مى خانه به يكباره كشم

كى دگر مست صراحى و سبوى تو شوم

جويبارى ز سرشك مژه دارم به كنار

حاش لله كه به سير لب جوى تو شوم

مفتقر واله و سرگشته كوى تو شده

تا به كى در خم چوگان تو، گوى تو شوم؟

65

ديرگاهى است پناهنده اين درگاهم

بلكه عمرى است كه خاك ره اين خرگاهم

گرچه در هر نفسى كالبدم مى ميرد

به اميد تو بود زنده دل آگاهم

گاهى از ذوق لبت لاله صفت مى شكفم

گاهى از شوق قدت شمع صفت مى كاهم

گر برانى ز درم از همه درويش ترم

ور بخوانى به برم بر همه شاهان شاهم

گر بود خشم تو در خطه خاكم ماهى

ور بود مهر تو، بر قبه گردون ماهم

پرتوى گر ز تو تابد به من اى چشمه نور

شجر سينه سينا و لسان اللهم

طور نور است به اشراق تو ما را ظلمات

خضرم ار سايه لطف تو بود همراهم

گر ز چاه غم و نفرت تو نجاتم بخشى

يوسف مملكت مصرم و صاحب جاهم

تيشه ريشه كن قهر تو را من كوهم

كهرباى نظر لطف تو را من كاهم

بستان داد من از طالع بيداد گرم

ورنه در خرمن گردون زند آتش آهم

تيره و تار شد از دود دل آيينه فكر

ترسم آن آينه حسن جهان آرام هم

مفتقر خاك ره گوشه نشين در توست

بهر او گوشه چشمى ز شما مى خواهم

66

هر سو نگريديم كسى چون تو نديدم

اكنون نگرانيم كه هر سو نگريديم

شوريده سر اندر طلب سرو رسايت

هر چند دويديم به جايى نرسيديم

افسوس صد افسوس كه اندر قدم دوست

جانى نفشانديم و چو بسمل نتپيديم

عمرى است كه از آتش شوق تو كبابيم

وز شربت ديدار تو روزى نچشيديم

دل رفت و دلارام نيامد به بر ما

جان بر لب و لعل نمكينى نمكيديم

داغيم كه از لاله رخى بهره نبرديم

مرديم که با سرو چمانى نچميديم

آخر نه مگر لوح دل از غير تو شستيم

يا چون قلم از شوق تو با سر ندويديم

راندند به چوگان ز سر كوى تو ما را

چون گوى بداديم سر و پا نكشيديم

گر عهد مودت تو شكستى نشكستيم

ور رشته الفت تو بريدى، نبريديم

در بند غمت بنده صفت حلقه به گوشيم

وز دام تو چون آهوى وحشى نرميديم

تشريف غمت بر دل و با درد فراقت

جفتيم ولى جامه طاقت ندرديم

با مفتقر اين نكته مسيحا دم ما گفت

ما در تو به جز آه دمادم ندميدم

67

نقطه خال لبت مركز و ما پرگاريم

همه سرگشته در آن دايره رخساريم

خضر سر چشمه توشيم و چنان مى نوشيم

كه دو صد ملك سكندر به جوى نشماريم

آبرو را نفروشيم به يك جرعه مى

زان كه از ساغر ابروى تو ما سرشاريم

ما كه با طره زلف تو در آويخته ايم

گر بگويند عجب نيست كه ما طراريم

در گلستان حقايق كه خرد خاموش است

بلبل نغمه گر و طوطى خوش ‍ گفتاريم

به هواى گل رخسار تو زاريم نزار

مرغزاريم و ز گلزار جهان بيزاريم

گر چه زان غمزه مستانه خرابيم ولى

لاله سان داغ و چو نرگس همه شب بيداريم

واعظا پند مده دام منه در ره ما

ما كه در پند تو جز بند نمى پنداريم

اى ملامت گر از اسرار قدر بى خبرى

كه دچار غم عشقيم ولى ناچاريم

حذر از آه دل مفتقر غمزده كن

زان كه در طور نخله آتشباريم

68

هر كه را عشق بود ساقى و عقل است نديم

دولتى يافته بى كلفت جمع زر و سيم

و آنكه با ابروى پيوسته جانان پيوست

ساغر شوق بگيرد به كف ذوق سليم

قاب قوسين دو ابروى تو بر هر كه فتد

رفرف همت او بگذرد از عرش ‍ عظيم

و آنكه را با خط و خال تو پريوش ربط است

خط آزادگى او را بُود از ديو رجيم

حاش لله ز دهانى و ميانى كه تو را راست

كى بدان نقطه موهوم رسد فكر حكيم

دفتر حسن و كمال تو كتابى است مبين

سنت عشق جمال تو حديثى است قديم

حسن ليلاى ازل تا به ابد مى طلبد

دل مجنون صفتى را ز غم عشق دو نيم

نظر لطف تو گيرنده تر از خلد برين

شرر قهر تو سوزنده تر از نار جحيم

هيچ سنجيده فهميده برابر نكند

نعمت وصل تو با لذت جنات نعيم

هر چه آيد ز تو، دانم همه را فوز مبين

وز در خويش مرانم كه عذابى است اليم

مفتقر رقّت دل مى طلب و لطف عمل

تا كه چون غنچه شوى باز به يك طرفه نسيم

69

تا چند باشى از ما گريزان

ما در قفايت افتان و خيزان

تا چند باشيم چون شمع سوزان

با شعله آه، با اشك ريزان

تا چند بينند اهل بصيرت

جور دمادم از بى تميزان

بنهاده تا چند بر خاك ذلت

روى مذلت، خيل عزيزان

بيداد خوبان، خوب است ليكن

اى سنبل تر، قدرى به ميزان

گر خون ما را، جانان بريزى

ليك آبروى ما را مريزان

تا ياد موى و بوى تو كردم

آهوى طبعم شد مشك بيزان

گر مفتقر را پيرايه اى نيست

نبود به از حسن، در بى جهيزان

70

اگر از درم در آيى، چه طالع نكويان

بدهم به مژدگانى سر و جان به مژده گويان

تو اگر چه ناگريزى ز نصيحت من اى دوست

نبود مرا گريزى ز كمند مشك مويان

نه عجب از آن كه انگشت نماى خلق گردد

شده هر كه شهره شهر به عشق ماهرويان

من اگر به سر بپويم ره عشق را به همت

خجلم ز جان نثارى و ز رسم راه پويان

به اميد وصل، مردانه بكوش تا بميرى

نه كه چون زنان نشينى ز غم فراق، مويان

نه همين چو شمع بگدازى و با غمش بسازى

سزد آن كه سر ببازى به هواى لاله بويان

بگذر ز جامه تن چو پليد شد بيفكن

كه نمى سزد نشستن به اميد جامه شويان

ز پى تو مفتقر جست ز جوى زندگانى

كه برد نصيبى از پيروى خداى جويان

71

سرم را پر كن از سوداى عشق و سربلند كن

سويداى مرا سرشار شوق و مستمندم كن

دل آشفته ام چون آهوى وحشى رميد از من

گره بگشا ز زلف مشگساى و در كمندم كن

سكندر وارم از سرچشمه حيوان مكن محروم

چو حضرم كامياب از آب لعل نوشخندم كن

سليمانا مرا ديو طبيعت كرده اندر بند

به اسم اعظم آزادم كن و فارغ ز بندم كن

بلا گردان خويشم كن به قربان سرت گردم

بفرما جلوه اى بر آتش غيرت سپندم كن

خرابم كن ز جامى تا به آزادى زنم گامى

مرا از خويشتن بى خود كن، از خود بهره مندم كن

سمند طبع لنگ است و مجال جانفشانى نيست

مرا خاك ره ميدان آن رفرف سمندم كن

پسند طبع والاى تو نبود مفتقر هرگز

ولى قطع نظر جانا ز وضع ناپسندم كن

72

لوح دل را جان من از نقش كثرت ساده كن

وز براى كلك وحدت لايق و آماده كن

باد نخوت كن به در، از سر بنه، بر پاى خم

روى صدق و ساغرى را از صفا پر باده كن

سربلندى همچو آتش داد بنيادت به باد

همچو خاك افتادگى با مردم افتاده كن

طوطى نفس تو با زاغ طبيعت هم نفس

همتى كن خويشتن را زين قفس ‍ آزاده كن

طالب ديدار را چشمى دگر بايد به كار

كشف اين معنى طلب از طور و عمران زاده كن

حاليا چون دست كوتاه است زان زلف دراز

برگ عيشى ساز و فكر باده اى و ساده كن

مفتقر فريادها دارد ز بيداد زمان

چاره اى اى دادگر در كار اين دلداده كن

73

كه برد به كوى ليلى ز وفا پيام مجنون

كه بسى نرفت و از ياد تو رفت نام مجنون

به سلامت اى صبا گر برسى به كوى سلمى

به دو صد نيازمندى برسان سلام مجنون

ز حديث آرزومندى ما بگو كه شايد

به نوازشى و نازى بدهند كام مجنون

ز درم درآ، نگارا! تو چو مهر عالم آرا

كه نتابد از فلك چون تو مَهى به بام مجنون

شب هجران تيره چون روز قيامت است ليكن

به اميد صبح روى تو گذشت شام مجنون

همه عارفان ز پيمانه باده، خوش

ز چه ريختند خونابه غم به جام مجنون

د كنم ار شكايت از ترك عنايت تو شايد

نكند اثر در ارباب نظر كلام مجنون

نخورم فريب زاهد كه كند ز عشق منعم

به خدا كه هيچ عاقل نفتد به دام مجنون

ز چه اى غزل رعنا تو ز مفتقر رميدى

مگر آهوان صحرا نشدند رام مجنون؟

74

ماييم مست باده روز الست تو

نى بلكه غمزده چشمان مست تو

ما كرده ايم سينه سپر تيغ عشق را

نى بلكه ديده را، هدف تير شست تو

ما داده ايم سلسله اختيار را،

نى بلكه رشته دل و دين را به دست مست تو

ما بنده ايم و بسته بند غم توايم

يا رب مرا مبادا جدايى ز بست تو

ما دل شكسته ايم شكستن چه حاجت است

هر چند هست عين درستى شكست تو

برخيز اى دليل رهروان كه ما

سرگشته ايم در ره عشق، از نشست تو

ما را ز خوى ديو طبيعت نجات ده

اى جان فداى روح حقيقت پرست تو

عرض نياز در بر سرو بلند ناز

كى مفتقر رساست به بالا و پست تو

75

زلال خضر مى جوشد ز لعل نوشخند تو

هزاران همچو اسكندر گرفتار كمند تو

ز صهباى تو افلاطون درون خم به سر برده

ز سوى تو جالينوس عمرى دردمند تو

ارسطاليس باشد كاسه ليس خوان رندانت

فتون حكمت لقمان بود رمزى ز پند تو

مه تو در حضيض و اوج اندر مشرق و مغرب

نمى يابد مجال بوسه بر نعل سمند تو

شناور چشمه خاور در اين درياى بى پايان

مگر روزى شود بر آتش ‍ غيرت سپند تو

منم طوطى شكّر خا به هنگام ثنا خوانى

خصوصا چون كنم ياد از دهان پر ز قند تو

اگر بر چرخ اطلس بركشم ديباى مدحت را

بسى كوته بود بر سرو بالاى بلند تو

حريفى گر زند حرفى ز نظم ناپسند من

ندارد مفتقر با كى اگر باشد پسند تو

76

صورت شاهد ازل، جلوه گر از جمال تو

معنى حسن لم يزل، در خور خط و خال تو

جام جهان نماى جم، ساغر دُردنوش تو

طلعت ليلى قدم آينه مثال تو

كوكب درى فلك، شمع در سراى تو

سرمه ديده ملك، خاك ره نعال تو

عرصه فرش ساحت گوشه نشين گداى تو

قبّه عرش حلقه منطقه جلال تو

دفتر علم و معرفت نسخه حكمت و ادب

نقطه مهملى است در، دايره كمال تو

ماه دو هفته  بنده، حسن يگانه روى تو

پير خرد به معرفت، كودكخردسال تو

رفرف عقل پير اگر، از سر سدره بگذرد

باز نمى رسد بهاول قدم خيال تو

نخله طور اگر گهى دم زند از انا اللهى

داد سماع مى دهد، مطرب خوش ‍مقال تو

گلشن جان نمى دهد چون تو گلى دگر نشان

خلد جنان نپرورد سرو به اعتدال تو

خضر اگر چه زندگي ز آب يافته

باز كند دوندگى در طلب زلال تو

اى به فداى ناز تو، وان دل دلنواز تو

سوخت ز سوز ساز تو، مفتقرنوال تو

77

آبرومندم به عشق روى تو

سرافرازم در هواى كوى تو

رفرفم را تا به ((او ادنى)) رساند

((قاب قوسين)) خم ابروى تو

من نيم بيگانه از خويشم مران

سالها خو كرده ام با خوى تو

ماسوا را پشت سر افكنده ام

تا كه ديدم روى دل را سوى تو

بر جبينم نقش عشق تير توست

آفرين بر شست و بر بازوى تو

از بهشت عنبرين خوشبوتر است

گلشن جانم به ياد بوى تو

رشك سينا شد فضاى سينه ام

از فروغ غره نيكوى تو

دل ز هر آشفتگى آزاد شد

تا كه شد در حلقه گيسوى تو

آن زمان جستم ز جوى زندگى

چون شدم در جستجوى جوى تو

مفتقر سرگشته چوگان توست

سر چه باشد تا بگردد گوى تو؟

78

اگر روزانه باشد يا شبانه

ندارم جز نواى عاشقانه

پى ديدار رويش بخت بستم

نه صاحب خانه را ديدم نه خانه

نهادم سر به صحرا رويش همچو مجنون

كه از ليلى مگر يابم نشانه

زدم در راه عشقش سر به دريا

چو مى زد آتش عشق زبانه

به گرد كوى او سرگرد بودم

به گوشم ناگه آمد اين ترانه

نبندى زان ميان طرفى كمر وار

اگر خود را ببينى در ميانه

بكوب اين راه را با پاى همت

نخواهد اسب تازى تازيانه

چو مردان طريقت راهرو باش

مگر از بيم چون كودك بهانه

اگر نوح است كشتيبان مكن هول

از اين درياى ناپيدا كرانه

چو دل دادى به دلبر پس روا نيست

مگر سر را كنى از پى روانه

79

اى كه بر اوج نُه فلك دام و هوس فكنده اى

بر لب بام يار من پر نزند پرنده اى

نيست براق عقل را، ره به رواق بزم او

رفته به وادى فنا رفرف هر رونده اى

بسته كمان ابروان، راه خيال رهروان

ناز خدنگ غمزه اش بازوى هر زننده اى

بنده آن لب و دهان، زنده جاودان بود

نيست به كيش عشق جز زنده يار زنده اى

بسته بند او بود رسته هر تعلقى

خسته درد او بود داروى هر گزنده اى

دشمن يوسف دلت گرگ طبيعت است و بس

نيست به نزد عارفان، بدتر از آن درنده اى

چشمه نوش بايدت، همت خضر مى طلب

نيست زلال زندگى، در خور هر رونده اى

مفتقرا متاب رو، هيچ ز بند بندگى

جز به طريق بندگى خواجه نگشته بنده اى

80

صفحات دفتر كن فكان ز كتاب حسن تو آيتى

كلمات محكمه البيان، ز لطيفه تو كنايى

لمعات طور تجلى از لمعان روى تو جلوه اى

جذوات وادى ايمن است، ز جذبه تو حكايتى

عبقات  قدس ز بوستان معارف تو شميمه اى

نفحات انس ز داستان افاضه تو عنايتى

نه به خط و نقطه خال تو، قلم ازل زده تا ابد

نه به مثل طرّه مرسل تو مسلسل است روايتى

نه به بزم غيب به دلربايى توست شاهد وحدتى

نه به ملك عشق چو لاله رخ توست شمع هدايتى

نه چو صبح روشن غره تو فكنده پرتو مرحمت

نه چو شام تيره طره تو بلند ظل حمايتى

نه كه در محيط فلك عيان چو تو آفتاب حقيقتى

ندهد بسيط زمين نشان چو تو شهريار ولايتى

نه محاسن شميم تو را به شمار وهم شماره اى

نه معالى  همم تو را به حساب عقل نهايتى

نه محيط كشف و شهود را چو تو محورى، چو تو مركزى

نه نزول فيض ‍ وجود را چو تو مقصدى، چو تو غايتى

نه فكنده رخنه به كشورى چو سياه عشق تو لشكرى

نه به پا به عرصه دلبرى چو لواى حسن تو آيتى

تو كه در قلمرو دل شهى ز درون مفتقر آگهى

نكنى ز بنده چرا گهى نه تفقدى نه رايتى

81

صنما به جان نثاران ز چه رو نظر ندارى

ز رسوم دلبرى هيچ مگر خبر ندارى

سر ما و شور عشقت، دل ما و نور عشقت

خبر از ظهور عشقت چه كنم اگر ندارى

عجب است تند خويى ز تو اى كه خوبرويى

تو مگر بدين نكويى هنر دگر ندارى

جگرم ز آتش عشق كباب شد و ليكن

تو ز ناز و كبريايى هوس جگر ندارى

سر عاشقان ز سوداى تو بر بدن گران است

تو ز بس كه سرگرانى نظرى به سر ندارى

به در تو سر سپردم به اميد سرپرستى

تو چرا تفقدى از من در به در ندارى؟

چو غبار راه، سرگرد شدم به گرد كويت

چو نسيم درگذشتى و به من گذر ندارى

شب غم دراز و از دامن دوست، دست كوته

چه شب است اى شب تيره مگر سحر ندارى

ره عشق مفتقر مى طلبد تن بلاكش

تو به اين شكستگى طاقت اين سفر ندارى

82

نيست در عالم ز من مسكين ترى

وز تو نيز اى دوست دل سنگين ترى

گر چه رويين تن به تن رويين بود

تو ز رويين تن به دل رويين ترى

خسروى زيبد تو را در ملك حسن

زان كه از شيرين بسى شيرين ترى

نافه مشك ختا جستن خطاست

تو به موى عنبرين مشكين ترى

چشمه نوشم فراموشم شده

زان كه اندر كام ما نوشين ترى

چيست چين با زلف چين در چين تو

زان كه از اقليم چين پرچين ترى

عذر گو ساقى سيمين ساق را

تو ز سيمين ساقها سيمين ترى

با قد و بالايش اى چرخ بلند

از زمين پست هم پايين ترى

عشق با خون جگر آميخته

نيست از عاشق، به خون رنگين ترى

جان نثارى راه و رسم عاشقى است

نيست از خود خواه، بدآيين ترى

هر كه بر آن روى زيبا ديده دوخت

نيست در عالم از او حق بين ترى

مفتقر گر سر به چوگانش دهى

تو ز هر گوى زرى زرين ترى

83

دارم اى دوست ز بيداد تو فرياد بسى

چه كنم چون نبود دادگر دادرسى

بخت آشفته نخفته است كه گردد بيدار

مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسى

طبع افسرده و دل مرده و تن آزرده

بارالها برسانم به مسيحا نفسى

اى به بازيچه ز ز اقليم حقيقت شده دور

جهد كن تا كه به مردان طريقت برسى

مرغ گلزار بهشتى تو بزن بال و پرى

تا به كى شيفته دانه و آب و قفسى

طوطى عالم اسرارى و شيرين گفتار

حيف باشد كه تو با زاغ و زغن هم نفسى

تا به كى سر به گريبان طبيعت دارى

چند در دامنه دام هوى و هوسى

مفتقر سايه سلطان هما را بطلب

ورنه در در مرحله عشق كم از خرمگسى

84

دارم اى دوست ز بيداد تو فرياد بسى

چه كنم چون نبود دادگرى، دادرسى

در طريقت بسزد جز گله از دوست به دوست

به حقيقت نبود دادرسى جز تو كسى

بى تو اى روح روان زنده نشايد آنى

بى دلارام دل آرام نگير نفسى

دل كه باشد حرم قدس تو اى كعبه حسن

جز طواف سر كوى تو ندارد هوسى

حاش لله كه ر سد دست به آن دامن پاك

كه شنيده است كه سيمرغ شكار مگسى؟

بخت آشفته نخفته است كه گردد بيدار

مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسى

طبع افسرده و؛ مرده و تن آزرده

بار الها برسانم به مسيحا نفسى

بزن اى بلبل شوريده گلزار ازل

پر و بالى چو ز پا بسته هر خار و خسى

مفتقر طوطى شكر شكن يارى تو

تا به كى هم نفس زاغ و زغن در قفسى؟

85

رموز عشق تا با ما نياميزى، نياموزى

كه گوهر تا خَزَف از كف نيندازى، نيندوزى

شهود شاهد هستى نمى شايد ز هر پستى

كه شمع جمع را تا قد نيفرازى نيفروزى

اگر با شمع رخسارش بسازى همچو پروانه

به قربانى بسوزى تا نمى سازى نمى سوزى

ندارد جام جم بى مى نمايشهاى گوناگون

نه هم بى باده صافى صفايى باد نوروزى

به روى موى جانان كى توانى ديده كردن باز

تو كه چشم طمع از جان نمى بندى نمى دوزى

برو فرزانه از اين گنبد فيروزه گون بالا

كه در فرزانگى باشد هزاران فر و فيروزى

نگيرى روزه تا از آرزوهاى جهان عمرى

نگردد مفتقر، روزى تو را ديدار او روزى

86

اگر مشتاق جانانى مكن جانا گران جانى

در اين ره سر نمى ارزد به يك ارزن ز ارزانى

حضيض چاه و اوج با هم هم عنان هستند

نمى گردد عزيز مصر جز صديق زندانى

بجو سرچشمه حيوان اگر پاى طلب دارى

كه همت خضر را بخشد نجات از طبع حيوانى

به آداب شريعت بند كن ديو طبيعت را

در اقليم حقيقت چون چنين كردى سليمانى

اگر مجنون ليلايى تو را آشفتگى بايد

نياى خاطر مجموع را جز در پريشانى

زنى گر تيشه مستى به بيخ ريشه هستى

توان گفتن كه فرهاد لب شيرين دورانى

در اشك و عقيق خون، بهاى باده گلگون

بود سبب زنَخدان بهتر از ياقوت رمانى

به دانايى مناز اى دل كه آن نقشى بود باطل

اگر محصول آن حاصل نباشد غير نادانى

تو گر سوداى گل دارى چرا پس در پى خارى؟

و گر ديوانه يارى چرا پس ‍ يار ديوانى؟

به سيرت آدمى گاهى ملك باشد گهى حيوان

نه در هر صورت انسان بود معناى انسانى

اگر طوطى سخن راند كه از روى آدمى ماند

ندارد همچو مفتقر لطف سخندانى

87

دمى با تو بودن كه جان جهانى

بود خوش تر از يك جهان زندگانى

بكن جلوه اى شاهد عالم آرا

كه چون شمع دارم سر سرفشانى

ز طور تو هيهات اگر پا بگيرم

نينديشم از پاسخ ((لن ترانى))

چو پروانه پروا ندارم ز آتش

بود نيستى هستى جاودانى

تو اى خضر رهبر دليل رهم شو

كه زين وادى هولناكم رهانى

بسى دورم از شاهراه طريقت

ز كوى حقيقتا نديدم نشانى

چه باشد كه افتاده اى را به همت

به سر حد اقليم عزت رسانى

خرابم كن از باده عشق چندان

كه آسوده گردم ز دنياى فانى

دل مفتقر در هواى تو خون شد

بيا تا كه باقى بود نيمه جانى

88

كه دهد مرا نشانى ز تو اى نگار جانى

كه نشان هر نشانى است نشان بى نشانى

نه ز صورت تو رسمى، نه ز معنى تو اسمى

كه برون ز هر خيالى و فزون ز هر گمانى

به تو اى يگانه دلبر، كه شود دليل و رهبر؟

نه تو را به حسن مانند و نه در كمال ثانى

مگر آنكه شعله روى تو سوز دل نشاند

به تجلى تو بينند جمال ((لن ترانى))

به كدام سعى و كوشش به تو مى توان رسيدن

مگر آن چهره بگشايى و سوى خود كشانى

نه به جد و جهد مردى به مراد خود رسيدم

نه ز احتمال هجران، به وصال خود رسانى

نه مرا مجال درگاه تو تا به سر بيايم

نه تو آمدى كه تا سر فكنم به مژدگانى

من و حسرت تو خوردن، من و از غم تو مردن

چو دل از غمت نياسود چه ز سود زندگانى

من و آتش فراقت من و سو اشتياقت

كه توان ز جان گذشتن نتوان ز يار جانى

چه خوش است صبر بلبل به اميد صحبت گل

من و بعد از اينتحمل، تو و هر چه مى توانى

دل مفتقر ز خونابه غصه تو سر خوش

ز تو درد عين درمان، و غم تو شادمانى

89

خواهى اگر به كوى حقيقت سفر كنى

بايد ز شاهراه طريقت گذر كنى

گر بى رفيق پاى نهى در طريق عشق

خود را يقين دچار هزاران خطر كنى

هر گز به طوف كعبه جانان نمى رسى

تا آنكه در مناى وفا ترك سر كنى

روى اميد نيست به آن آستان تو را

تا آستين ز دامنه اشك تر كنى

گر بگذرى ز ظلمت حس و خيال و وهم

چون آفتاب از افق عقل سر كنى

و اندر فضاى عشق اگر بال و پر زنى

از آشيان قدس توان سر به در كنى

آن دم تو را سر حقيقت خبر كنند

كز بى خودى ز خود نتوانى خبر كنى

ناموس حق به بانگ انا الحق مده به باد

تا جلوه از حقيقت خود خوب تر كنى

گر بنگرى به طلعت ليلى چنان كه هست

مجنونم ار ز شوق، تو شب را سحر كنى

كلك زبان بريده ندانم چه مى كند

خوب است مفتقر كه سخن مختصر كنى

90

لوح دل را اگر از نقش خطا ساده كنى

خويش را آينه حسن خدا داده كنى

تا نگردد دلت از نايره  عشق كباب

طمع خام بود گر هوس باده كنى

خانه را پاك كن از غير كه يار است غيور

پاك زيبنده پاك است كه آماده كنى

تا ز خلوت نرود ديو، كجا شايان است

هوس آمدن روى پريزاد كنى

رستمى گر تو به اين زال جهان دو نكنى

يا نريمانى اگر پشت به اين ماده كنى

تا توانى در خلوتگه دل را بر بند

ور نه كى منع توان از دل بگشاده كنى

سر بلندى ز تو اى سرو من، نيست هنر

هنر آن است كه غمخوارى افتاده كنى

دل به كوى تو فرستادم و اميد بود

بپذيرى و نگاهى به فرستاده كنى

مفتقر خواجه من بنده آزاده توست

چه شود گر نظرى جانب آزاده كنى

91

گر سوى ملك عدم باز بيايى راهى

شايد از سر وجودت بدهند آگاهى

تو گر از چاه طبيعت به در آيى به يقين

يوسف مملكت مصرى و صاحب جاهى

در ره مصر حقيقت كه هزاران خطر است

نيست چون چاه طبيعت به حقيقت چاهى

تا به زندان تن و بند زن و فرزندى

تو و آزادگى از ماه بود تا ماهى

كنج خلوت بطلب گنج تجلى يابى

دولت معرفت از فقر بجو، نَز شاهى

زنگ دل را به يكى قطره اشكى بزاى

به صفا كوش، اگر جام جهان بين خواهى

چشمه آب بقا در خور اسكندر نيست

همتى كن كه كند خضر تو را همراهى

روى در شاهد هستى كن و چون شمع بسوز

ورنه گر كوه شوى باز نيرزى كاهى

مفتقر بنده درگاه ولايت شو و بس

نيست در ملك حقيقت به از اين درگاهى

92

در گوى عشق كوهى، كمتر بود ز كامى

جز عاشقان نيابند اين نكته را كماهى

گر ابر تيره بارد، شوريده سر نخارد

كانديشه كس ندارد، از رحمت الهى

پاى از طلب كشيدن، آيين عاشقى نيست

در وادى فنا رو، اى آن كه مرد راهى

خودخواهى از بپرسى، نوعى ز بت پرستى است

در كيش عشق نبود، بدتر از اين گناهى

با نيستى و مستى، پيوسته كنج هستى

اين مدعا ندارد، جز جان و دل گواهى

درويش است و همت، فرصت شمر غنيمت

كين موهبت نيايى، در عين پادشاهى

از دولت سكندر، تا فرّ همت خضر

بالاتر است و برتر، از ماه تا به ماهى

فردا ز روز سفيدى نام و نشان نيايى

امروزه گر نشويى، اين ننگ رو سياهى

اى دوست مفتقر را، آهى شرر فشان ده

تا گيرد از من آهى، در خرمن مناهى

93

اى شاهد عالم سوز در حسن و دلارايى

رو شمع جهان افروز در جلوه و زيبايى

حسن تو تجلى كرد در طور دل عشاق

چون سينه سينا شد هر سر سويدايى

عشق رخ تو آتش در خرمن هستى زد

شد هر شررش شورى در هر سر و سودايى

مرغان چمن هر يك در نغمه به ياد تو

بلبل به غزل خوانى طوطى به شكر خايى

ما سوخته هجريم، افروخته هجريم

آموخته هجريم، با صبر و شكيبايى

دلداده روى تو آشفته موى تو

سر گشته كوى تو چون واله و شيدايى

اى خاك درت برتر ز آيينه اسكندر

اقليم ملاحت را امروزه دارايى

اى سرو قدت رعنا اندر چمن خويى خوبى

خوبان همه در معنى، اسم و تو مسماى

از مفتقر دل ريش كارى نرود از پيش

جز آنكه به لطف خويش، اين عقده تو بگشايى

نجواى عاشقانه با حضرت دوست

——————-

مثنوى

بيا اي بلبل خوش لهجه من

بيا اى روح بخش مهجه من

سخن گوى از گل و از عشوه گل

نوايى زن به ياد بوى سنبل

حديث عشق ليلاى قدم گوى

ز مجنون و ز صحراى عدم گوى

به خوبى از لب شيرين سخن كن

نوايى هم ز شور كوهكن كن

سرودى زن چو مرغان شباويز

به ياد گلرخان شورش انگيز

بگو از داستان محفل قدس

بگو از دوستان مجلس انس

بيا اى مطرب بزم حقيقت

بزن سازى به آيين طريقت

ولى ز نهار ز نهار از رقيبان

ز خودخواهان و از مردم فريبان

ز خودخواهان و از مردم فريبان

بزن در پرده اين ساز و نوا را

مكن رسوا تو مشتى بينوا را

كه هر گوشى نباشد محرم راز

مگر صاحبدلى با عشق دمساز

سماع مجلس روحانيان را

نمى شايد مگر سودائيان را

كه هر كس را به سر سوداى يار است

به دنيا و به عقبى بخت يار است

سر پر شور از سوداى شيرين

نمى غلطد مگر در پاى شيرين

نه هر دل را گدازد عشق ليلى

به مجنون مى برازد عشق ليلى

نگارا تا به چند اين خودپرستى؟

بفرما مطلقم از قيد هستى

چو سرو آزادم از هر خار و خس كن

چو بلبل فارغم از اين قفس كن

به گلزار معارف بلبلم كن

مرا دستان آن شاخ گلم كن

بده چون خضر زين ظلمت نجاتم

بنوشان از كَرم آب حياتم

مرا با خضر رهبر، همرهم كن

ز اسرار حقيقت آگهم كن

تجلى كن در اين طور دل من

كه تا فانى شود آب و گل من

قيامت كن به پا زان قد و قامت

درى بگشا، ز باغ استقامت

مرا پروانه آن شمع قد كن

رها از ننگ و نام و نيك و بد كن

بده بر باد، زلف مشكسا را

به باد فتنه ده بنياد ما را

ببر از بوى آن مشگين شمامه

ز سر هوشم الى يوم القيامه

به روى خويشتن كن ديده بازم

به پابوسى خود كن سرفرازم

زهى منت ز يُمن كوكب من

نهى گر غنچه لب، بر لب من

بنوشم جرعه اى زان چشمه نوش

كنم دنيا و عقبى را فراموش

بكوش اى مفتقر در تشنه كامى

كه تا گيرى ز دست دوست جامى

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا