- محتشم کاشانی نراقی (905تا 996 هجری قمری)
شمس الشعرا کمال الدین علی مُحتَشَم کاشانی شاعر پارسیگوی سدهٔ دهم هجری، همدوره پادشاهی شاه طهماسب یکم صفوی است. شغل اصلی محتشم بزازی و شَعربافی بود. تمام عمر خود را در کاشان زیست و در همین شهر در ربیع الاول سال ۹۹۶هجری درگذشت.
محتشم از پیروان مکتب وقوع و مهمترین شاعران مرثیهسرای شیعه است.
کمال الدین در نوجوانی به مطالعه علوم دینی و ادبیمعمول زمان خود پرداخت و اشعار شعرای قدیمی ایران را به دقت مورد بررسی قرارداد. شعرهای او درباره رنج و درد امامان شیعه است و بیشتر جنبه ایدئولوژیک برای پادشاهی صفویان را داشت.
او فنون شاعری را از صدقی استرآبادی (ساکن کاشان) فرا گرفت و خود شاگردانی مانند تقیالدین محمد حسینی صاحب «خلاصهالشعار»، صرفی ساوجی، وحشتی جوشقانی و حسرتی کاشانی را پرورش داد.
وی در جوانی به دربار شاه طهماسب صفوی راه یافت و به مناسبت قصیده و غزلهای زیبایش مورد لطف شاه قرار گرفت.
***
1
نیست لرزان از هوا پر بر سر شاطر جلال
بر سر خورشید عالم سوز میلرزد هلال
یا فرشته از هجوم مرغ روح عاشقان
چون مگس ران كرده جنبان بر سر او شاهبال
قد او شاخ گل است و رنك زرین غنچه اش
گر چه باشد شاخ گل را غنچه زرین محال
زین بلای جان كه در برداردش قنطوره تنك
پیكرم از ناله شد در تنگنای غم چو نال
تا ز گستاخی هوای پای بوسش كرده ام
میدهد مانند خاك اندازم آنمه خاكمال
چون شود از گرمی بالا دوی غرق عرق
پای در گل ماند از همراهیش پیك خیال
محتشم را جزم بر سر میرسد پیك اجل
گر دمی شاطر جلال از وی نهان سازد جمال
***
2
بر سینه تیری از نظر او گذر نیافت
كان مه تغیر من از آن رهگذر نیافت
میرم برای آگهی او كه بر جگر
زخمی نیافتم ز نگاهش كه در نیافت
رازی نماند در ته دل كز نگاه من
آن نكته دان بعلم نظر سر بسر نیافت
از اولین نگاه كه در اهل درد كرد
دیدم كه بیدلی ز من آشفته تر نیافت
قربان آن كمان بلندم كه تیر آن
از دل چنان گذشت كه كوته نظر نیافت
از گوشه های چشم فسون گر بمن نمود
صد مردمی كه مردم چشمش خبر نیافت
دقت نشد كه از نظرم گر چه بر دلم
یك ناوك از كرشمه خود بی اثر نیافت
شرم از نگاه گرم منش پرده پوش كرد
شرمنده شد ولی چو مرا پرده در نیافت
بر محتشم چو زخم نخستین نگاه زد
از هیبتش اثر به نگاه دگر نیافت
***
3
كسی هم بوده كز شوخی بزور یك نظر كردن
تواند صد هزاران خانه را زیر و زبر كردن
كسی هم بوده كز مردم اگر عالم شود خالی
تواند در دل جن و ملك مهرش اثر كردن
كسی هم بوده از دلها اگر نبود اثر پیدا
تواند تیرعشقش از دل خارا گذر كردن
كسی هم بوده كز عشاق چون یكزنده نگذارد
تواند مرده افسرده را خون در جگر كردن
كسی هم بوده كز شهری چو گیرد باج در خوبی
به تنهائی تواند كار صد بیدادگر كردن
كسی هم بوده كز عاشق زبانیها بیك ایما
تواند مهر لیلی از دل مجنون بدر كردن
كسی هم بوده كز شوق وصالش كوهكن آسان
تواند دست با هجران شیرین در كمر كردن
كسی هم بوده كز حسنش ترنج از دست نشناسان
توانند از جمال یوسفی قطع نظر كردن
كسی هم بوده زینسان محتشم كز شوكت خوبی
***
4
چون جلوهگر گردد بلا از قامت فتان تو
صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو
در جلوه تو نازک میان کوشیده بهر من بجان
من کرده در زیر زبان جان را فدای جان تو
در رقص هر گه بستهای زه بر کمان دلبری
من تیر نازت خورده و گردیدهام قربان تو
چون رفتهای دامن کشان من از تخیل سودهام
بر پردههای چشم خود منت کشان دامان تو
هر شیوه کز شرم و حیا در پرده بودت ای پری
از پرده آوردی برون ای من سگ عرفان تو
از حاضران در غیرتم با اینکه هست از یکدلی
روی اشارتها بمن از عشوه پنهان تو
کاکل پریشان چون روی گامی گران کن جان من
تا جان فشاند محتشم بر جعد مشک افشان تو
***
5
دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائی
حریفان میكنید امروز یا فردا تماشائی
دگر خواهند دید احباب در بازار رسوائی
دوان عریان تنی ژولیده موئی وحشی آسائی
دگر دیوانهای از بند خواهد جست پر وحشت
کزو در هر سر کو سرزند شوری و غوغائی
دگر گرینده چشمی خواهد از سیلاب رانیها
زهر تفتنده دشت انگیخت شورانگیز دریائی
دگر پست و بلند ملک غم را میکند یکسان
پی صحرا نوردی کوه گردی دشت پیمائی
ز تخم اشگ دیگر لاله خواهد کشت در صحرا
چو مجنون دامن هامون بخون دیده آلائی
وداع همدمان کن محتشم تا فرصتی داری
که ایام فراغت نیست جز امروز و فردائی
***
6
روی ناشسته چو ماهش نگرید
چشم بیسرمه سیاهش نگرید
بر سر سرو ملایم حرکات
جنبش پر کلاهش نگرید
نگهش با من و رویش با غیر
غلط انداز نگاهش نگرید
مهر من گشته یکی صد ز خطش
اثر مهر و گیاهش نگرید
شاه حسنش سپه آورده ز خط
عالم آشوب سپاهش نگرید
عذرخواهی کندم بعد از قتل
عذر بدتر ز گناهش نگرید
میرود غمزه زنان از کشته
پشتهها بر سر راهش نگرید
دود از چرخ برآورده دلم
اثر شعله آهش نگرید
محتشم کوه ستم راست ستون
تن کاهیده چو کاهش نگرید
***
7
در حلقه بتان است سر حلقه آن پریرو
در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو
زلفش گزنده عقرب کاکل کشنده افعی
قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو
لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شیرین
روی تو آب و آتش چشم تو ترک و هندو
صد رنگ بوالعجب هست در حسن لیک از آنها
بالاتر از سیاهیست بالای چشمت ابرو
حسن ترا ترازوست آنچشم و ابرو اما
خم گشته از گرانی شاهین آن ترازو
غیر فرشته خوئی کز دوستی مرا کشت
من دلبری ندیدم مردم کش و ملک خو
ما و سگش بنامیم ازآشنائی هم
درویش محترم من سلطان محتشم او
***
8
الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد
بکام عشقبازان شاه حسنت کامران باشد
الهی خلعت حسنت که جیبش ظاهر است اکنون
ظهور دامنش تا دامن آخر زمان باشد
الهی تا ز باغ حسن خیزد نخل استغنا
تذر و عصمتت را برترین شاخ آشیان باشد
الهی تا هوس باشد کنار و بوس طالب را
شه حسن ترا تیغ تغافل در میان باشد
الهی عاشق از معشوق تا باشد تواضع جو
دو ابروی ترا تیر تکبر در کمان باشد
الهی تا طلب خواهنده باشد ابروی پرچین
چو ماری گنج یاقوت لبت را پاسبان باشد
الهی محتشم چشم خیانت گر کند سویت
به پیش ناوک خشم تو چشم او نشان باشد
***
9
نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم
ولی آنکس که گشت اول گرفتار تو من بودم
زدند از من حریفان بیشتر لاف خریداری
ولی اول کسی کامد ببازار تو من بودم
به سیم و زر طلبکار تو گردیدند اگر جمعی
کسی کوشد بجان و سر خریدار تو من بودم
من اول از تو کردم احتراز اما اسیری هم
که کرد آخر سر خود در سر و کار تو من بودم
به بیماری کشید از حسرت کار دگر یاران
ولی آنکس که مرد از شوق دیدار تو من بودم
حریفان جان سپر کردند پیشت لیک جانبازی
که ضربت خورد از شمشیر خونخوار تو من بودم
چو نظم محتشم خوانی بگو کای بلبل محزون
کجا رفتی چه افتادت نه گلزار تو من بودم
***
10
شده خلقت چو گریبان کش دلهای همه
چون روان بر سر کویت نبود پای همه
بر آتش که شده کوی تو جای همه کس
وای اگر بر دل گرم تو بود جای همه
آنچه در آینه روی تو من میبینم
گر به بیند همه کس وای من و وای همه
آه من در صف عشاق بگردون شده آه
گر چنین دود کند آتش سودای همه
دامن خلعت لطف تو دراز آمده وای
اگر این جامه شود راست ببالای همه
چه شناسی تو ز اندوده مس قلب دلان
بر محک تا نزنی نقد تمنای همه
محتشم رفع گمان کن که بنا بر غرضی است
آن مه مملکت آشوب دلارای همه
***
11
حسن تو چند زینت هر انجمن بود
روی تو چند آینه مرد و زن بود
تیر نظر بغیر میفکن که هست حیف
شیرافکن آهوی تو که رو به فکن بود
لطفی ندید غیر که مخصوص او نبود
لطفی به من نمای که مخصوص من بود
ای در بر رقیب چو جان مانده تا بکی
جان هزار دل شده در یک بدن بود
من سینه چاک و پیش تو بیدرد در حساب
آن چاکهای سینه که در پیرهن بود
تا غیر خاص خویش نداند حدیث او
راضی شدم که با همه کس در سخن بود
اوقات اگر چنین گذرد محتشم مدام
مردن هزار بار به از زیستن بود
***
12
چو دلگشای رقیبان شوی بلطف نهانی
زبان بنده به بندی بالتفات زبانی
چو تیر غمزه نهی در کمان کشی همه بر من
ولی کنی بتوجه دل رقیب نشانی
چو تیغ ناز کشی منتش کشم من غافل
ولی بعلم نظر زخم بر رقیب رسانی
چو دلبری کنی آغاز من نخست دهم دل
ولی تو سنگدل اول دل رقیب ستانی
شکر برای من ارزان کنی گه سخن اما
نهان به جنبش لب جمله بر رقیب فشانی
چو کوه اگر همه تمکین شوی بروی خوشم من
و گرچه بادروی چون رسد رقیب بمانی
بلی گهی که نهی در کمان خدنگ تغافل
تغافل از دل مجروح محتشم نتوانی
***
13
چون نیست دلت با من از وصل تو هجران به
این لطف زبانی هم مخصوص رقیبان به
چون لطف نهان تو پیداست که باغیر است
مهری که مرا با تو پیدا شده پنهان به
اغیار چو بسیارند در کوی تو پا کوبان
بنیاد وصال ما زین زلزله ویران به
عشاق چه غواصند در بحر وصال تو
کشتی من از هجران در ورطه طوفان به
چون آینه رویت دارد خطر از اشگم
چشمی که بود بینم بر روی تو حیران به
چون من ز میان رفتم دامن بکش از یاران
در حشر گرت باشد یکدست بدامان به
امشب که هم آوازند با غیر سگان تو
گر محتشم از غیرت کمتر کند افغان به
***
14
چون پیش یار قید و رهائی برابر است
آنجا اگر روی و گرآئی برابر است
یکلحظه با تو بودن و با غیر دیدنت
با صد هزار سال جدائی برابر است
لطفی نمیكنی که طفیل رقیب نیست
لطفی چنین به قهر خدائی برابر است
هر بوالهوس که گفت فدای تو جان من
پیشت بعاشقان فدائی برابر است
شوخی که نرخ بوسه بجانی دهد قرار
در کیش ما بحاتم طائی برابر است
از غیر رو نهفتن و در پرده دم زدن
با صد هزار چهره گشائی برابر است
دل خوش مکن بخسرو بیعشق محتشم
کاین خسروی کنون بگدائی برابر است
***
15
آنکه چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد
دلبری دادت بقدر ناز و دلداری نداد
آنکه کرد از قوت حسنت قوی بازوی جور
قدرتت یگذره بر ترک جفا کاری نداد
آنکه کرد آزار دل را جوهر شمشیر حسن
اختیارت هیچ در قطع دل آزاری نداد
آنکه دردی بیدوا نگذاشت یا رب از چه رو
غم بمن داد و ترا پروای غمخواری نداد
آنکه کردت در دبستان نکوئی ذو فنون
در فن یاری ترا تعلیم پنداری نداد
آنکه داد از قد و کاکل شاه حسنت را علم
رایت ظلم ترا بیم از نگونساری نداد
آنکه بار بیدلان کرد از غم عشقت فزون
محتشم را تا نکشت از غم سبکباری نداد
***
16
مهربان یاری هوای دلستانم میكند
بهترین دوستاران قصد جانم میكند
آنكه انگشت تعرض هیچگه بر من نداشت
این زمان او از خدنگ كین نشانم میكند
آنكه گر یكدم ز كویش میشدم میشد ملول
اینزمان آواره از ملك جهانم میكند
آنكه غالب بود بر مهرش یقینم بر گمان
اینزمان در دشمنی غالب گمانم میكند
آنكه نامش بر زبان خوشتر ز نام یار بود
از دو نام بوالعجب كوته زبانم میكند
گر نشاند شوق او تیر و كمانم بر نشان
گوشه گیر البته زان ابرو كمانم میكند
محتشم چون زان چمن دل برندارم كاین زمان
مرغ هم پرواز قصد آشیانم میكند
***
17
عشقت زهم برآورد یاران مهربان را
از همچو مرگ بگسست پیوند جسم و جان را
تا طرح همزبانی با این و آن فکندی
کردند تیز برهم صد همزبان زبان را
از لطف عام کردی در بزم خاص با هم
در نیم لحظه دشمن صد ساله دوستان را
جمعی که باهم اول بودند راست چون تیر
در کینه هم آخر کردند زه کمان را
باد ستیزه برخاست وز یکدیگر جرا کرد
مانند دود آتش اهل دو دودمان را
شهری ز آشنایان پر بود ای یگانه
بیگانه کرد عشقت از هم یگان یگان را
صد دست عهد با هم دست تو از کناره
شمشیر بر میان زد پیوند این و آن را
ما با کسی که بودیم پیوسته بر در مهر
باب النزاع کردیم آنطرفه آستانرا
با محتشم رفیقی طرح رقابت افکند
کی ره بخاطر خود میدادم این گمانرا
***
18
بعزت نامزد شد هر كه نامد مدتی سویت
باین امید من هم چند روزی رفتم از كویت
براه جستجویت هر كه كمتر میكند كوشش
نمی بیند دل وی جز كشش از زلف دلجویت
ترا آن یار میسازد كه باشد قبله اش غیری
كند در سجدهای سهو محراب خود ابرویت
چه میسائی رخ رغبت بپای آنكه میداند
كف پای بت دیگر به از آئینه رویت
ز دست آموز مرغ دیگران بازی مخور چندین
ببازی گر سری بر میكند از حلقه مویت
سیه چشمی برو افسون و مست اكنون محال است این
كه افروزد چراغی از دل وی چشم جادویت
ترا این بس كه هرگز محتشم نشنید ازو حرفی
كه خالی باشد از بدگوئی رخسار نیكویت
***
19
بترس از آنكه در آرد سر از دهان من آتش
بجانب تو كشد شعله از زبان من آتش
بترس از آنكه ز آمیزشت بچرب زبانان
شود زبانه كش از مغز استخوان من آتش
بترس از آنكه چه باران لطف بر همه باری
ببرق آه زند در دل تو جان من آتش
بترس از آنكه ز حرف حریف سوز نوشتن
بجانب تو زند در قلم بنان من آتش
بترس از آنكه چه سك دامن تو گیرم و گیرد
بدامنت ز زبان شرر فشان من آتش
بترس از آنكه چو من تیر آه افكنم از دل
بجای تیر جهد از دم كمان من آتش
بترس از آنكه ز سوزنده شعرها گه و بیگه
بمجلست فكند محتشم لسان من آتش
***
20
من نه آن صیدم كه بودم پاس دار اكنون مرا
ورنه شهبازی ز چنگت میكشد بیرون مرا
زود می بینی رگ جانم بچنگ دیگری
گر نوازش میكنی زین پس باین قانون مرا
آنكه دی بر من كشید از غمزه صد شمشیر تیز
تا تو واقف میشود میافكند در خون مرا
آنكه دوش از پیش چشم ساحرش بگریختم
تا تو می یابی خبر می بندد از افسون مرا
آنكه در دل خیل وسواسش پیاپی میرسد
تا تو خود را میرسانی میكند مجنون مرا
آنكه از یك حرف مستم كرد اگر گوید دو حرف
میتواند كرد مدهوش از لب میگون مرا
آن گران تمكین كه من دیدم همانا قادر است
كز تو بار عاشقی بر دل نهد افزون مرا
گر بآن خورشید یكذره خود را میدهم
میبرد در عزت از رغم تو بر گردون مرا
چون گریزم محتشم گر آن بت زنجیر موی
پای دل بندد پس از تحقیق این مضمون مرا
***
21
نمیگفتم که خواهد دوخت غیرت چشمم از رویت
نمیگفتم که خواهد بست همت رختم از کویت
نمیگفتم کمند سرکشی بگسل که میترسم
دل من زین کشاکش بگسلد پیوند از مویت
نمیگفتم نگردان قبله بد نیتان خود را
و گرنه روی میگردانم از محراب ابرویت
نمیگفتم سخن درباره بد گوهران کم گو
که دندان میکنم یکباره از لعل سخنگویت
نمیگفتم بهر کس روی منما و مکن نوعی
که گر از حسرت رویت بمیرم ننگرم سویت
نمیگفتم ازین مردم فریبی میکنی کاری
که من باطل کنم بر خویش سحر چشم جادویت
نمیگفتم ازین به محتشم را بند بر دل نه
که خواهد جست و خواهد جست او از زلف هندویت
***
22
به خوبی ذرهای بودی چه در کوی تو جا کردم
بدامن گرم آتشپارهای اما خطا کردم
منت دادم بکف شمشیر استغنا که افکندی
تن اهل وفا در خون ولی بر خود جفا کردم
تو خود آئینهای بودی ولی ماه جمالت را
من از فیض نظر آئینه گیتی نما کردم
بلای خلق بودی اول ای سرو سهی بالا
منت آخر بلائی از بلاهای خدا کردم
نبود از صدق روی اهل حاجت در تو بیپروا
ترا من از توجه قبله حاجت روا کردم
خریداران ز قحط حسن میگشتند گرد تو
ترا من از عزیزی یوسف مصر صفا کردم
کنون او ذوق دارد محتشم از کردهای من
من انگشت تأسف میگزم که اینها چرا کردم
***
23
شعله حسن تو بالاتر ازین میباید
برق این شعله هویدا تر ازین میباید
نیم بسمل شدهای فیض تمام از تو نیافت
خنجر ناز تو برا تر ازین میباید
طاق ابروی کجت طاقت من طاق نساخت
غره حسن تو غراتر ازین میباید
شعله نیم نظرهای توام پاک بسوخت
آری اسباب مهیا تر ازین میباید
من ز تقصیر تو رسوای دو عالم نشدم
شهره عشق تو رسوا تر ازین میباید
نیست کوتاه ز دامان تو دست همه کس
پایه وصل تو بالاتر ازین میباید
با گدائی که حریص است بدر یوزه وصل
سگ کوی تو بغوغاتر ازین میباید
محتشم خواهی اگر دغدغه ناکش سازی
غزلی وسوسه فرماتر ازین میباید
***
24
ببازی آفتابت را چه گفتم ماه رنجیدی
دلیرم کردی اول در سخن آنگاه رنجیدی
ز من در باب آنزلف و زنخدان خواستی حرفی
چو من از ریسمانت رفتم اندر چاه رنجیدی
به تیغت نیم بسمل گشته بود ایماه مرغ دل
چو از تقصیر خویشت ساختم آگاه رنجیدی
بکشتن سربلندم دیر میکردی چه گفتم من
که بر قدم لباس شوق شد کوتاه رنجیدی
دهانت را چه گفتم هیچ بر من خرده نگرفتی
ولی اینحرف چون افتاد در افواه رنجیدی
ز ره صد ره برون شد غیر و طبعت زو نشد رنجه
چرا زین بیدل گمره بیک بیراه رنجیدی
حدیث محتشم بر خاطرت ماند گران اول
چو بد تاویل کرد آن حرف را بدخواه رنجیدی
***
25
آزردهام بشکوه دل دلستان خود
کو تیغ کانتقام کشم از زبان خود
تیغ زبان برو چو کشیدم سرم مباد
چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود
انگیختم غباری و آزردمش بجان
خاکم بسر ببین که چه کردم بجان خود
از غصه درشتی خود با سگان او
خواهم بسنگ نرم کنم استخوان خود
جلاد مرگ گیرد اگر آستین من
بهتر که او براندم از آستان خود
خود را ببزمش ارفکنم بعد قتل من
مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود
بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد
آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود
دایم بزود رنجی او داشتم گمان
کردم یقین بیک سخن آخر گمان خود
شک نیست محتشم که باین جرم میکنند
ما را سگان یار برون از میان خود
***
26
ایفلک خوش کن بمرگ من دل یار مرا
دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا
ای اجل چون گشتهام بار دل آن نازنین
جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا
ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار
گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا
ای طبیب دهر چون تلخست از من مشربش
شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا
ای سپهر اکنون که جز در خواب کم میبینمش
منت از خواب عدم به چشم بیدار مرا
ای زمین چون او نمیخواهد که دیگر بیندم
از برون جا در درون ده جسم افکار مرا
محتشم دلدار اگر فرمان بقتل من دهد
بر سر میدان عبرت نصب کن دار مرا
***
27
ما بیارانیم مشغول و رقیب ما بیار
یا بیاران میتوان مشغول بودن یا بیار
یاری یاران مرا از یار دور افکنده است
کافرم گر بعد از این یاری کنم الا بیار
چند فرمایندم استغنا و گویندم مزن
حرف جز با غیر و روی غیرتی بنما بیار
یار تا باشد چرا باید زدن با غیر حرف
غیر تا باشد چرا باید زد استغنا بیار
ذرهای از یاری این یاران فرو نگذاشتند
یار را با ما گذارید اینزمان ما را بیار
ما گدایان قدر این نعمت نمیدانستهایم
پادشاهی بوده صحبت داشتن تنها بیار
گر بدستم فرصتی افتد بگویم محتشم
از نزاع انگیزی یاران حکایتها بیار
***
28
بخت چون بر نقد دولت سکه اقبال زد
هم شب شاهی در درویش فرخ فال زد
جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آنزمان
کان گران تمکین در این مضطرب احوال زد
طایر گرم آشیان خواب از وحشت پرید
فتنه تیری از کمین بر مرغ فارغبال زد
ساقی دولت بدستم ساغری پر فیض داد
مطرب عشرت بگوشم نغمه پر خال زد
آن که میکشتش خمار هجر در کنج ملال
از شراب وصل ساغرهای مالامال زد
پیش از آن کاید باقبال آنشه اقلیم حسن
جانم از تن خیمه بیرون بهر استقبال زد
محتشم زد بر سپاه غم شبیخون شاه وصل
بر به ملک دل ز عشرت خیمه اجلال زد
***
29
قیاس خوبی آنمه ازین کن کز جفای او
بجان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او
بکارم هر گره کاندازد آن پیمان گسل گردد
مرا دل بستگی افزون بزلف دلگشای او
دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداری
که بیزار است از آزادی خود مبتلای او
جفا کار است لیکن میدهد ز هر جفا کاری
چنان شیرین که از دل میبرد ذوق وفای او
بلای جان ناساز است و جانبازان شیدا را
میسر نیست یکدم شاد بودن بیبلای او
شه اقلیم بیداد است و مظلومان محنت کش
برای خود نمیخواهند سلطانی و رای او
نخواهد محتشم جز آستانش مسندی دیگر
که مستغنی است از سلطانی عالم گدای او
***
30
بود دی در چمن ایقبله حاجتمندان
دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان
پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار
بر جگر بسکه در آن حبس فشردم دندان
صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا
غصه چندان که نخواهی و الم صد چندان
کام پر زهر و جگر پر نمک و دل پرخون
مینمودم بحریفان لب خود را خندان
در به بستند ز اندیشه پس خم زدنم
در عشرت برخ اهل محبت بندان
حرف دلکوب حریفان بدلم کاری کرد
که مگر حدت حداد کند با سندان
بیحضور تو من و محتشم آنجا بودیم
بر طرب غصه گزینان به الم خورسندان
***
31
باز جائی رفتهام کز روی یارم شرمسار
روی برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار
در تب عشقم هوس فرمود نا پرهیزیی
کاین زمان تا حشر از آن پرهیزگارم شرمسار
با رخ و زلفش دلم شرط قراری کرده بود
هم از آن شرحم خجل هم زان قرارم شرمسار
قول و فعل و عهد و شرطم بود پیشش معتبر
پیش او اکنون بچندین اعتبارم شرمسار
کار من یکباره مشکل شد در این عشق و هوس
ای اجل بازا که من زین کار و بارم شرمسار
همچو نعلم پیش او چشم از زمین برداشتن
نیست ممکن بس کزان زیبا سوارم شرمسار
محتشم بر شاخ دیگر بلبل دلرا نشاند
من چه نرگس از رخ آن گلعذارم شرمسار
***
32
هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی
روی در هر کس که دارم قبله جانم توئی
گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز
آنکه هر دم میکشد از سوز پنهانم توئی
گرچه هستم موج خور در بحر شوق دیگری
آنکه از وی غرقه صد گونه طوفانم توئی
گرچه خالی نیست از سوز بت دیگر دلم
آنکه آتش میزند در ملک ایمانم توئی
گرچه بنیاد حضورم نیست زانمه بیقصور
جنبش افکن در بنای صبر و سامانم توئی
گرچه زان گل همچو بلبل نیستم بیناله
غلغل افکن در جهان از آه و افغانم توئی
گرچه نمناکست زان یکدانه گوهر دیدهام
قلزم انگیز از دو چشم گوهر افشانم توئی
گرچه میآلایم از دیدار او دامان چشم
گلرخی کز عصمت او پاک دامانم توئی
گرچه جای دیگرم در بندگی چون محتشم
آنکه او را پادشاه خویش میدانم توئی
تبارك الله ازین پادشاه وش صنمی
كه مردمش ز بت خود عزیزتر دانند
كنند جای دگ بندگی ولی او را
بصدق دل همه جا پادشاه خود خوانند
***
33
چراغ خود دگر در بزم او بینور میبینم
بهشتی دارم اما دوزخی از دور میبینم
به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من
که در دستش کمان خشم را پر زور میبینم
نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد
که من میل نگه زان نرگس مخمور میبینم
بساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را
ز طوفانی که دارد در قفا پرشور میبینم
هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود
بچشم دوربین مثل شب دیجور میبینم
برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم
کنون تابوت خود را بر لب آنگور میبینم
چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان
ز دست او کنون خود را بآن دستور میبینم
***
34
در عین وصل جز من راضی بمرگ خود کیست
صد رشک تا سبب نیست با خود درین صدد کیست
یاران مدد نمودند در صلح غیر با او
اکنون کسیکه در جنگ ما را کند مدد کیست
حرفیکه گر بگویم گردد سیه زبانم
جز خامه آنکه با او گوید بشد و مد کیست
آنکس که کرده صد جا بدگوئی تو نیک است
ای بد ز نیک نشناس گر نیک اوست بد کیست
بر نقد عصمت خود بنگر خط خطا را
آنگه ببین بنامت این سکه آنکه زد کیست
جز من که غیرتم کرد راضی بدوری تو
آنکس که دور خواهد جان خود از جسد کیست
این وصل بیبها را من میدهم بهجران
یاران کسی که دارد بر محتشم حسد کیست
***
35
برای خاطر غیرم بصد جفا کشتی
ببین برای که ای بیوفا کرا کشتی
بران دمیکه دمیدی نهان بر آتش غیر
چراغ انجمن افروز عشق ما کشتی
رقیب دامن پاکت گرفت و پاک نسوخت
دریغ و درد که زود آتش حیا کشتی
چو من هلاک شوم از طبیب شهر بپرس
که مرگ کشت مرا یا تو بیوفا کشتی
کسی ندیده که یک تن دو جا شود کشته
مرا تو آفت جان صد هزار جا کشتی
سرم ز کنگر غیرت بر اهل درد نما
مرا چو بر در دروازه بلا کشتی
حریف درد تو شد محتشم بصد امید
تو بیمروتش از حسرت دوا کشتی
منم شکسته نهال ریاض عشق و گلی
ز دهر میکند امسال غالبا بیخم
بزخم ناوک او چون شوم شهید کنید
شهید ناوک شاطر جلال تاریخم
***
36
دانسته باش ایدل کزان نامهربانت میبرم
گر باز نامش میبری بیشک زبانت میبرم
با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر
کامروز یا فردا از آن نازک میانت میبرم
چون از چمن نخل جوان برد بزحمت باغبان
با ریشه پیوند جان از وی جنانت میبرم
مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش
گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت میبرم
زان میوه ارزان بها گر نگسلی پیوند خود
چون تاک ازین پس یک به یک رگهای جانت میبرم
گر از ره بیغیرتی دیگر بآن کو میروی
از اره غیرت روان پای روانت میبرم
شرح غم من محتشم زین پیش میگفتی باو
گر باز میگوئی زبان زین ترجمانت میبرم
***
37
دل میشود هر روز خون تا او ز دل بیرون شود
امروز هم شد اندکی فردا ندانم چون شود
اشکی که میدارم نهان از غیرت اندر چشم تر
که برکشایم یکزمان روی زمین جیحون شود
گر من بگردون سر دهم دود تنور صبر را
از ریزش اشک ملک صد رخنه در گردون شود
خون در دلم رفت آنقدر از راز نازک پرده
کش پرده از هم میدرد گر قطرهای افزون شود
من خود نمیگویم به کس رازی که دارم پاس آن
اما اگر گوید کسی در بزم او صد خون شود
خواهم نوشتن نامهای اما نمیدانم چسان
خواهد درید آن گل ز هم گر واقف از مضمون شود
شرح جراحتهای غم هر گه نویسد محتشم
خون ریزد از مژگان قلم روی زمین گلگون شود
***
38
منم کز دل وداع کشور امن دامان کردم
ز ملک وصل اسباب اقامت را روان کردم
منم کانداختم در بحر هجران کشتی طاقت
رسیدم چون بغرقاب بلا لنگر گران کردم
منم کاورد کوه محنتم چون زور بر خاطر
تحمل را بآن طاقت شکن خاطر نشان کردم
منم کاویخت چون هجران کمان خویش از دعوی
بزور صبر جرات در شکست آن کمان کردم
منم کز صرصر هجران چه شد میدان غم رفته
ز دعوی با صبا آسودگی را همعنان کردم
منم کایام چون گشت از کمان کین خدنگ افکن
فکندم جوشن طاقت ببر خود را نشان کردم
منم کز سخت جانی بر دل هجران گزین خود
جفا را جرات افزودم بلا را کامران کردم
منم صبر آزمائی کز گرههای درون چون نی
کمر بستم به سختی ترک آن نازک میان کردم
منم مرغی که چون بر آشیانم سنگ زد غیرت
ببال سعی پرواز از زمین تا آسمان کردم
منم کز گفتن نامی که میمردم برای آن
چو شمع از تیغ غیرت نطق را کوته زبان کردم
منم کز محتشم آئین صبر آموختم اول
دگر سلطان غیرت هرچه فرمود آنچنان کردم
***
39
دو روزی شد که با هجران جانان صحبتی دارم
درین کار آزمودم خویش را خوش طاقتی دارم
بحال مرگ باشد هر که دور افتد ز غمخواری
من از دلدار دور افتادهام خوش حالتی دارم
از آنکو رخت بستم وز سگ او خواستم همت
کنون چون سگ پشیمان نیستم چون همتی دارم
شبم بی زلف او صد نیش عقرب نیست در بستر
چو چشم دیر خواب خویش مهد راحتی دارم
نبرد اسباب عیشم مو بمو باد پریشانی
جدا زانطره و کاکل عجب جمعیتی دارم
نمیسازم کمال عجز خود پیش سگش ظاهر
تعالی الله بر استغنا چه کامل قدرتی دارم
سخن در پرده گفتن محتشم تا کی زبان درکش
که پر بیهوده میگوئی و من بد کلفتی دارم
***
40
هان ایدل هجران گزین در جلوه است آنمه دگر
تشریف استغنا مكن بر قد من كوته دگر
ای فتنه می انگیزی از رفتار او گرد بلا
خوش میكشی میل فسون در چشم این گمره دگر
چاه زنخدانش ببین ای دیده و كاری مكن
كاندر ته آن چه فتد جان من بی ته دگر
دزدیده میبینی دلا رخسار طاقت سوز او
این آتش رخشان شرر میسوزدت بالله دگر
خوش مستعد محنتی ایدل ازین اندیشه كن
گر فتنه انگیزی كسی غم را كند آگه دگر
شد خیمه صبرم نگون از دیده او چون كنم
گر شاه غیرت از دلم بیرون زند خرگه دگر
پیش سگ او محتشم ظاهر مكن بیگانگی
با آن وفادار آشنا كارت فتد ناگه دگر
***
41
گرچه دیدم بر عذار عصمتت خال گناه
چشم از رویت نبستم روی چشم من سیاه
کم نگه کردم که رویت را ندیدم سوی غیر
غیرتم بنگر که دیگر میکنم سویت نگاه
مدعی سررشته وصلت بچنگ آورده است
هست زلف در همت اینک به اینمغنی گواه
غیر پر کید و تو بیقید و من از مجلس برون
جز خدا دیگر که پاس عصمتت دارد نگاه
حکم غیرت نیست در ملک دلم جاری بلی
از سیاستهای پیشین تایب است این پادشاه
گردد ای بت تا کی ازین جنگهای زرگری
از تو ضایع ناوک بیداد و از من تیر آه
از ته دل با کسان میدار صحبت بعد از آن
میشو از لطف زبانی محتشم را عذر خواه
***
42
دارم از دست تو بر سر افسر بیغیرتی
میبرم آخر سر خود با سر بیغیرتی
سر چو نقش بستر از جا برندارد هر که او
همچو من پهلو نهد بر بستر بیغیرتی
از جبینم کوکبی میتابد و میخوانمش
بنده داغ عشق و غیرت اختر بیغیرتی
هست در زیر نگینم کشوری عالی سواد
نام او در ملک غیرت کشور بیغیرتی
در ریاض وصل میبینم بری از حد برون
بر نهال عشق خود اما بر بیغیرتی
بشکنید ای دوستان دستم که تا بنشستهام
بر در غیرت زدم صد ره در بیغیرتی
شاه غیرت گو که بنهد همچو ملک بیملک
شهر دل را در میان لشگر بیغیرتی
ای دل آتشپارهای بودی تو در غیرت چرا
بر سر خود بیختی خاکستر بیغیرتی
یا مبر نام غزالان محتشم یا همچو من
نام دیوان غزل کن دفتر بیغیرتی
***
43
گشت دیگر پای تمکینم سبک در راه او
صبر بی لنگر شد از شوق تحمل گاه او
داد شاه غیرتم تشریف استغنا ولی
راست بر قدم نیامد خلعت کوتاه او
شوق او را خفت تمکین من در خاطر است
من گرانی چون کنم برعکس خاطرخواه او
دل بحکم خویش میباشد چو غالب شد هوس
گرچه عمری او رعیت بود و غیرت شاه او
شد به چشمم باز شیرین خوش، خوش آن زهر عتاب
کز دم ابرو چکاند حاجب درگاه او
دل ز پابوس سگش گر مهر ننهادی به لب
گوش بگرفتی جهانی از سفیر آه او
محتشم زود از ره رنجش بدانش پا کشید
ور نه غیرت کنده بود از کین درین ره چاه او
***
44
چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک
آب حیات بر لب و از تشنگی هلاک
دارم ز پاک دامنی اندر محیط وصل
حال کسیکه سوخته باشد ز هجر پاک
آن می که میدهندم و من در نمیکشم
ریزم اگر بخاک شود مرده نشاء ناک
در دست وصل سوزن تدبیر روز و شب
دل ز احتراز کرده نهان جیب چاک چاک
دست هوس دراز نسازم بشاخ وصل
از حسرتم اگر رگ جان بگسلد چو تاک
جامم لبالب از می وصل است و من خجل
کاب حیات ریخته خواهد شدن به خاک
بر دامنت چو گرد هوس نیست محتشم
گر بر بساط قرب نشینی چو من چه باک
***
45
این منم کز عصمت دل در دلت جا کردهام
این منم کز عشق پاک این رتبه پیدا کردهام
این منم کز پاکبازی چشم هجران دیده را
قابل نظاره آن روی زیبا کردهام
این منم کز عین قدرت دیده اغیار را
بینصیب از توتیای خاک آن پا کردهام
این منم کز صیقل آئینه صدق و صفا
در رخت آثار مهر خود هویدا کردهام
این منم کز رازداری گوش حرف اندوز را
مخزن اسرار آن لعل شکرخا کردهام
این منم کز پرسشت با صحت و عمر ابد
ناز بر خضر و تغافل بر مسیحا کردهام
این منم کاندر حضور مدعی چون محتشم
هر چه طبعم کرده خواهش بیمحابا کردهام
***
46
اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من
بگو بیمار عشق من شود یا رب فدای من
اگر عمرم نمانده است ای پسر بادا بقای تو
دگر مانده است بر عمر تو افزاید خدای من
بیاران این وصیت میکنم کز تیغ جور تو
چو گردم کشته دامانت نگیرند از برای من
به تیغ بیدریغم چون کشد جلاد عشق تو
چو گوئی حیف از آن مسکین همین بس خونبهای من
به جای کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکی
که میدانم بخصم من نخواهی داد جای من
ز من پیوند مگسل ای نهال بوستان دل
ز تن تا نگسلد پیوند جان مبتلای من
چه آئی بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن
وفای من ببین ای کشته تیغ جفای من
پس آنگه گر دعائی گوئیم این گو که در محشر
چو سر از خاک برداری نه بینی جز لقای من
ازین خوشتر چه باشد کز تو چون پرسند کی بیغم
کجا شد محتشم گوئی که مرد اندر وفای من
***
47
چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من
چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من
جان مردم را خراشید آنکه حک کرد از جفا
حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب
میشود کور از خجالت چشم خونافشان من
گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن
مانده تا روز قیامت خون فشان مژگان من
آنکه از عین ستم زد زخم بر آهوی تو
مردم چشم مرا خون ریخت در دامان من
نالهات کرد آنچنان زارم که امشب از نجوم
آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
تا مرا باشد حیات و محتشم را زندگی
ریخت ای گل زان او بادا و دردت زان من
***
48
بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان
هم دشمنی کردم بخود هم دوستی با دشمنان
دامن فشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی
نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
کارم بیکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
از نیمشب برگشتنم یاران بطعن و سرزنش
ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
من سر بجیب انفعال استاده تا بر جرم من
دامان عفوی پوشد آن سرخیل گل پیراهنان
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها
چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان
لازم شد اکنون محتشم کاری کنون شمشیر هم
تا من بزنهار ایستم بر دست این در گرد نان
***
49
دلم که بیتو لگدکوب محنت و الم است
خمیرمایه چندین هزار درد و غم است
نمونهایست دل من ز گرگ یوسف گیر
که در نهایت حرمان بوصل متهم است
من آن نیم که نهم پا ز حد برون ورنه
میانه من و سر حد وصل یکقدم است
علامت شه حسن است قد و کاکل او
که بر سر سپه فتنه بهترین علم است
نظیر لعل تو بسیار هست غایتش آن
که در خزانه سلطان خطه عدم است
دمی کشی بعتابم دمی بلطف خطاست
چه قاتلی تو که تیغ ستیزهات دو دم است
تو شاه حسنی و بر درگهت ببانک بلند
کسی که لاف گدائی زدهست محتشم است
***
50
هرگز از زلف کجت بیپیچ و تابی نیستم
صید این دامم از آن بیاضطرابی نیستم
گرچه هستم در بهشت وصل ای حوری نژاد
چون قرینم با رقیبان بیعذابی نیستم
دی که بهر قتل میکردی شمار عاشقان
من یقین کردم که پیشت در حسابی نیستم
تا عتابت باشد از حلمم مكن دل خوش که من
مرغ آتشخوارهام قانع به آبی نیستم
ز آب حلمت شعله عشقم به پستی مایل است
عاشقم آخر سزاوار عتابی نیستم
من که صد پیغام گستاخانهات دادم هنوز
در خور ارسال عاشق کش جوابی نیستم
بزم آن مه محتشم مخصوص خاصان به که من
کو چه گردی ابترم عالیجنابی نیستم
***
51
یا رب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد
گیرد بلا کناری عشق از میان برافتد
دهر آتشی فروزد کابی بر آن توان زد
داغ درون نماند سوز نهان برافتد
عشق از تنزل حسن گردد بخاک یکسان
نام و نشان عاشق زین خاکدان برافتد
رخسار عافیت را کایام کرده پنهان
باد امان بجنبد برقع از آن برافتد
ابروی حسن کز ناز بستست بر فلک زه
تابی خورد ز دوران زه زان کمان برافتد
تخفیف یابد آزار خلقی شود سبکبار
از پشت صبر و طاقت بار گران برافتد
از محتشم نجوئید تحسین حال خوبان
هم نکته جو نماند هم نکته دان برافتد
***
52
وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک
خاک هجران بر سر وصلی که باشد مشترک
کی نشیند در زمان وصل بر خاطر غبار
گر نه بیزد خاک شرکت بر سر عاشق فلک
وصل نامخصوص یار آدم کش است ای همدمان
خاصه یاری کش بود حسن پری خلق ملک
یار را با غیر دیدن مرگ اهل غیرت است
غیر بیغیرت درین معنی کسی را نیست شک
هر کجا گرمست از تیغ دو کس بازار وصل
میزنند آنجا حریفان نقد غیرت بر محک
عاشقی ریش است و وصل دلبران مرهم برآن
وصل چون شد مشترک میگردد آن مرهم نمک
بر سر هر نامه طغرائیست لازم محتشم
کی بود زیبنده گر باشد دو سر را تاج یک
***
53
من و دیدن برقیبان هوسناک ترا
رو که تا دم زدهام سوختهام پاک ترا
من که از دست تو صد تیغ بدل خواهم زد
به که بیرون فکنم از دل صد چاک ترا
تا بغایت من گمراه نمیدانستنم
اینقدر کم حذر و خود سر و بیباک ترا
ترک چشمت که دم از شیر شکاری میزد
این چه سر بود که بربست به فتراک ترا
قلب ما صاف کن ای شعله اکسیر اثر
چه شود نقد بجز دود ز خاشاک ترا
هیچت ایچشم سیه روی ازو سیری نیست
در تو گور مگر سیر کند خاک ترا
محتشم آنچه تو دیدی و تو فهمیدی از او
کور بهتر پر ازین دیده ادراک ترا
***
54
گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من
وزین شهرم سیه رو کرده چشم روسیاه من
چرا آن تیره اختر کز برای یکدرم صد جا
رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من
کسی کو خرمن تمکین دهد بر باد بهر او
چرا در زیر کوه غم بود جسم چو کاه من
بسنگم سر مکوب ای همنشین تا آستان او
که از پای کسان فرسوده نبود سجده گاه من
برخساریکه باشد هر نفس آئینه صد کس
چه بودی گر بر او هرگز نیفتادی نگاه من
اگر از آتشین دلها نسوزم خرمن حسنش
همان در خرمن عمر من افتد برق آه من
مرا جلاد مرگ از در درآید محتشم یا رب
بکویش گر ز گمراهی فتد من بعد راه من
***
55
به دعوی آمده ترکی که صید خود کندم
دل از تو میکنم ای بت خدا مدد کندم
مرا تو کشتهای و بر سرم ستاده کسی
که یکفسون ز لبش زنده ابد کندم
عجب که با همه عاشق کشی حسد نبری
که آن مسیح نفس روح در جسد کندم
مرا زیاده ز حد کرده است با خود نیک
رسیده کار بآن هم که با تو بد کندم
قبول خاطر او گشتهام بترک درت
چنان نکرده قبولم که باز رد کندم
فلک که سکه عشقش بنام من زده است
عجب که باز بعشق تو نامزد کندم
چو محتشم خط آزادی از تو میگیرم
که او ز خیل غلامان باین سند کندم
***
56
بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید
فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسید
عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر
کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسید
شهر دل زود بپرداز که از چار طرف
لشگری تازه برون از حد و اندازه رسید
مژده محمل مه کوکبهای میآرند
از درون رخش برون تاز که جمازه رسید
میوه وصل تو آن به که گذارم برقیب
از ریاض دگرم چون ثمر تازه رسید
ساقیا باده ز خمخانه دیگر برسان
که درین بزم مرا کار بخمیازه رسید
محتشم طرح کتاب دیگر افکند مگر
کار اوراق جلالیه بشیرازه رسید
***
57
بمهر غیر در اخلاص من خلل کردی
ببین کرا بکه در دوستی بدل کردی
چه اعتماد توان کرد بر تو ای غافل
که اعتماد بر آن مایه حیل کردی
مرا محل ستادن نماند در کویت
ز بسکه با دگران لطف بیمحل کردی
بر آن شدی که کنی نام خویش بر دل غیر
خیال سکه زدن بر زر دغل کردی
نبود بد عمل من چرا در آزارم
عمل بقول رقیبان بد عمل کردی
بسی مدد ز اجل خواست روزگار و نکرد
مرا به گور ولیکن تو بیاجل کردی
نبود مثل تو اول کسی چرا آخر
بنا کسی همه جا خویش را مثل کردی
و گر چه پاس تو دارم بچشم رمز شناس
که آنچه در نظرم بود محتمل کردی
حدیث نیک دهد یار محتشم دیگر
بگو چو ختم حکایت برین غزل کردی
***
58
دلم آزاد از دامش نمیگردد چه دامست این
زبانم کوته از نامش نمیگردد چه نام است این
گر آید روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش
نه من یابم که صبح است آن نه دل داند که شامست این
بکامم روز و شب در عاشقی اما بکام که
بکام آنکه جان مییابد از مرگم چه کام است این
تو گرم عیش با غیر و مرا هر لحظه در خاطر
که میسوزد دلت بر من چه سوداهای خام است این
یکیرا ساختی محرم یکی را کشتی از حرمان
فرامش کار من بنگر کدامست این کدامست این
بخور خونم چو آب و غیر، گر آبت دهد مستان
که پیش نیک و بد دانان حلالست آن حرامست این
ز حالات دگرگون محتشم میریزد از کلکت
گهی آب و گهی آتش چه ترتیب کلامست این
***
59
یزک سپاه هجران که نمود پیشدستی
عجب ارنگون نسازد علم سپاه هستی
ز می فراق بوئی شده آفت حضورم
چه حضور ماند آندم که رسد زمان مستی
عجب است اگر نمیرم که چو شمع در گدازم
ز بلند شعله وصلی که نهاده رو به پستی
چه کنی امیدوارم به بقای صحبت ایگل
تو که پای بر صراحی زدی و قدح شکستی
چه دهی تسلی من به بشارت توقف
تو که محمل عزیمت ز جفا بناقه بستی
بجز این که نقد دین را همه صرف کردم آخر
تو به بین چه صرف کردم من ازین صنم پرستی
بدو روزه وصل باقی چه امید محتشم را
که بریده بیم هجرش رگ جان به پیش دستی
***
60
داردم در زیر تیغ امروز جلاد فراق
تا چه آید بر سرم فردا ز بیداد فراق
بود بنیاد طلسم جسم من قائم بوصل
ریخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق
من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود
با دل پرآرزو در دام صیاد فراق
وصل خود موکب روان کرد ای رفیقان کو دگر
دادرس شاهی که پیش او برم داد فراق
داشتم در زیر بار عشق کاری ناتمام
چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق
خانه تن شد خراب از سستی بنیاد وصل
وای گر جان یابد استحکام بنیاد فراق
محتشم دل بر هلاکت نه که صد ره خوشتر است
وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق
***
61
ساربانا پر شتابان بار ازین منزل مبند
بس خرابم من یک امروز دگر محمل مبند
حالیا از چشم طوفان خیز من ره دجله است
یکدو روز دیگری این رخت ازین ساحل مبند
غافلی کز من برویت مانده باقی یک نگاه
در محلی اینچنین چشم از من غافل مبند
نیست حد آدمی کز تن برد جان در وداع
روح انسان پیکری تهمت بر آب و گل مبند
یار چون شد عمر در تعجیل بهتر ای طبیب
رو به بند حیله پای عمر مستعجل مبند
داروی منعم مکش در چشم گریان ای رفیق
راه بر سیلی چنین پر زور بیحاصل مبند
دل بخوبان بستن ای دل حاصل دیوانگیست
محتشم گر عاقلی دیگر بایشان دل مبند
***
62
مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد
که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد
ازین دیار سفر کرد و کشت اهل وفا را
در آن دیار ستاد و بلای اهل نظر شد
ز سیل فرقتش این بوم جای سیل شد ارچه
ز برق طلعتش آنخطه هم محل خطر شد
ز بلده که عنان تافت غصه تاخت بآنجا
بکشوری که وطن ساخت عاقبت بسفر شد
درخت عشق درین شهر شد نهال خزان بین
نهال فتنه در آنملک نخل تازه ثمر شد
در این دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش
بلیه تیغ دو دم گشت و فتنه تیر دوسر شد
چو بر رکاب نهاد آن سوار پای غریمت
ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه بدر شد
***
63
شدم از گریه نابینا چراغ دیده من کو
سیه گزدید بزمم شمع مجلس دیده من کو
عنان بخت هر بیدل که بینی دلبری دارد
نگهدار عنان بخت بر گردیده من کو
بمیزان نظر طور بتانرا جمله سنجیدم
ندیدم یک کران تمکین بت سنجیده من کو
بود دامن بدست صد خس این گلهای رعنا را
گل یکرنك دامن از خسان برچیده من کو
چو مجنونی به بینی در بیابانها بپرس ای مه
که مجنون بیابان گرد محنت دیده من کو
چو ناوک خورده صیدی را تنی بسمل بگو با خود
که صید زخمی در خاک و خون غلطیده من کو
ز اشک محتشم افتاد شور اندر جهان بیتو
تو خود هرگز نگفتی عاشق شوریده من کو
***
64
آنکه شد تا حشر لازم صبر در هجران او
مرگ بر من کرد آسان درد بیدرمان او
منکه بی او زنده تا یکروز دیگر نیستم
چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان او
دارم اندر پیش از دوری ره مشکل که هست
در عدم مأوا گرفتن منزل آسان او
من گریبان چاکم از یکروزه هجران وای اگر
تا ابد کوته بماند دستم از دامان او
روشن از سوز و داعم شد که میماند بدل
تا قیامت آرزوی قامت فتان او
کاش بردی همره خویشم که گردانیدمی
در بلاهای سفر خود را بلاگردان او
جان بزور صبر میبرد از فراقش محتشم
یاد خلق و خوی آنمه شد بلای جان او
***
قصاید
در توحید حضرت باریتعالی و موعظه
نفیر مرغ سحرخوان چو شد بلند نوا (صدا)
پرید زاغ شب از روی بیضه بیضا
طلایه دار سپاه حبش که بود قمر
ربود رنگ ز رویش خروج شاه ختا
سوار یک تنه چین دو اسبه تاخت چنان
که خیل زنگ شد از باد او بباد فنا
گریخت گاو شب از شیر بیشه مشرق
وز آن گریز برآمد ز خامشان غزا
غراب شب که سحر شد کلاغ ابیض بال
عقاب خور ز سرش پوست کند از استیلا
هزار چشم ز انجم گشوده بود هنوز
که برد دزد سحر خال شب ز روی هوا
چو صبح بر محک شب کشیده شد زرمهر
بیکدم آن سیه آیینه گشت غرق جلا
ریاض چرخ ز انجم شکوفه نارنج
چو ریخت در دو نفس شد برش ریاض آرا
ترنج دافع صفراست وین عجب که نبرد
ترنج مهر ز طبع جهان بجز سودا
بروی تخته افلاک چون ز مهره مهر
بیاض صبح بآن طول و عرض یافت صفا
نشان میر ختن شد چنان نوشته که هیچ
نماند دوده درین کاسه نگون برجا
سحر ز یوسف گم گشته پیرهن چو نمود
ز مهر دیده یعقوب دهر شد بینا
ز صبح سینه صافی نمود ماهی شب
که روی یونس خورشید بود ازو پیدا
گلیم تیره فرعون شب در آب انداخت
ید کلیم کزو یافت بر و بحر ضیا
گشود شب در صندوق آبنوس از صبح
وز آن نمود زری سکهاش بنام خدا
اگر نه سکه بنام خدا بر او بودی
چنین روان نشدی در بسیط ارض و سما
چه سکه است بر این زر که نیستش کاری
بکار خانه تغییر تا بروز جزا
چه داور است جهانرا که سکه خانه اوست
رواق چرخ پرانجم بآن شکوه و بها
چه کردگار ستائیست این خموش ای نطق
بوادی به ازین کن روان سمند ثنا
زری که در خور آئین پادشاهی اوست
بجنب او زر مهر است کم ز سیم بها
زهی بذات جلیلی که برقد صفتش
قصیر مانده لباس فصاحت فصحا
زهی بوجه جمیلی که شخص معرفتش
بصد حجاب کند جلوه پیش ذهن و ذکا
کشنده طبقات نه آسمان برهم
بهر یک از جهتی سیر مختلف فرما
برآورنده ز شرق و فرو برنده بغرب
لوای زرکش خورشید هر صباح و مسا
فزون کننده و کاهنده قمر بمرور
ره حساب شهور و سنین بخلق نما
بامتزاج عناصر ز عالی و سافل
وجود بخش خلایق ز اسفل و اعلا
بدست قابلی محرمان خلوت قرب
جمیله شاهد اعجاز را جمال آرا
برون کشنده حوا ز پهلوی آدم
خمیر مایه ده نسل آدم از حوا
برنده بر فلک ادریس را و بر تن او
برنده رخت اقامت بقامت دنیا
نقاب بند ز طوفان بچهره عالم
باستغاثه نوح از تنور چشمه گشا
ز قوم هود که یک نیمه در زمین رفتند
درو کننده نیمی دگر بداس صبا
ز سنگ خاره برون آورنده ناقه
دعای بنده صالح شنو بسمع رضا
حرارت از دل آتش ستان برای خلیل
اثر ز دست مؤثر بدست صنع ربا
روان کننده بهنگام ذبح اسماعیل
بشیر حکم که گردد برنده نا برا
برآورنده بعیوق شهر مردم لوط
نگون کننده ز وارونه رائی فسقی
لباس باصره پوشان بدیده یعقوب
ز بوی پیرهن یوسف فرشته لقا
بطی خشگ و تر الیاس و خضر را چو ملک
ز خلق خاکی و آبی کننده مستثنی
عطا کننده باو وعده ی بعید بموت
بقا دهنده باین تا قریب صبح جزا
به بانگ صیحه روحالامین ز قوم شعیب
دهنده خرمن جانها به تند باد فنا
قوی کننده دست کلیم لجه شکاف
روان کننده احکام وی بچوب و عصا
در آب کوچه پدید آورنده از هر سو
بمحض صنع مشبک کننده دریا
درآورنده موسی ز گرد راه ببحر
روان کننده فرعون مدبرش ز قفا
ز انتقام بزاری کشنده فرعون
وز التفات بساحل کشنده موسی
ببطن حوت مقید کننده یونس
به جرم سرکشی از قوم مبتلا به بلا
دگر بلطف ز قید جسد گداز چنان
گرفته دست امید افکنندهاش بعرا
بمال و ملک و باولاد و عترت ایوب
زننده برق فنا وز قفا دهنده بقا
مزاج موم بآهن ده از ید داود
بزیر ران سلیمان ستور کش ز صبا
بعهد شیب ز همخوابه عقیم الطبع
بحضرت زکریا دهنده یحیا
ز ابر صلب بشر قطره ناچکانیده
صدف گران کن مریم ز گوهر عیسا
بیک اشاره ز انگشت آفتاب رسل
محمد عربی شاه یثرب و بطحا
شکاف در قمر افکن بآسمان بلند
بدهر غلغله افکن ز بانگ و اعجبا
مزاج آتش سوزنده را رماننده
ز قصد موی دلاویز بوی آن مولا
برای گفتن تسبیح خویش در کف وی
زبان دهنده و ناطق کننده حصبا
بذئب و ضب سخن آموز کز نبوت او
خبر دهنده بنا قاتلان آن دعوا
ز دشت سوی وی اشجار را دواننده
که ستر خویش کند آن یگانه دو سرا
مکان دهنده آن مهر منجلی در غار
کشان ز تار عناکب بر او نقاب خفا
سر نیاز غضنفر نهنده بر ره عجز
بر کمینه محبش بکوری اعدا
بدست خادم وی چوبی از اراده او
بدل کننده بشمع منیر شعشعه زا
گه از میان دو انگشت معجز آثارش
بآب مرحمت آتش فشان مسربها
گه از کفش بطعام قلیل بخشنده
کفایتی که بخلق کثیر کرده وفا
هم از سحاب برد سایبان فرازنده
هم از تنش نرساننده سایه بر غبرا
برآورنده ز حنانه دور از و ناله
چو تکیه گاه دگر شد ز منبرش پیدا
زبان به بره بریان دهنده تا نشود
ز شکر انا املح دهان بزهر آلا
لبن کش از بز پستان اثر ندیده ز شیر
بیمن مس سر انگشت آن طلم گشا
کننده شجر از جا برای معجز او
کننده ره سپرش سوی وی بیک ایما
دگر باره حکمش دو نیم سازنده
کشنده نیمی از آنجا و در کشنده بجا
مراجعت ده نیمی دگر بموضع خویش
که جلوهگر شود از هر دو وحدت اولا
بسرعتی گذرانندهاش ز هفت سپهر
برای گفتن اسرار خود شب اسرا
که از حرارت بستر هنوز بود اثر
بخوابگه چو ز معراج شد رجوع نما
بیکدو چشم زدن ز آب چشمه دهنش
دهنده چشم رمد دیده را کمال شفا
ید مؤید حیدر علی عالی قدر
کننده در خیبر کننده در هیجا
عنان مهر ز مغرب کشنده تا نزند
نماز کامل او خیمه در فضای قضا
سخن بگوش رسان وی از زبان زمین
شب وقوع زفافش ببهترین نسا
پی جواب حسن در سؤال ابن اخی
بنطق ضبی زبان بسته را لسان آرا
غزاله را بندائی روان کننده ز دشت
بمسجد از پی تسکین سیدالشهدا
تکلم از حجرالاسود آورنده بفعل
باستغاثه سجاد آن محیط بکا
بباقر از لغت گرگ آگهاننده
حقیقت مرض جفت وی برای دوا
دهنده از دم صادق بچار طیر قتیل
حیات نو که خلیل اینچنین نمود احیا
بآب چاه نداده که دلو افتاده
پی طهارت کاظم ز ته برد بالا
بشیر پرده حوالت کن هلاک عدو
پی رضای امام امم علی رضا
بمحهای ثمرتر ز نخل خشگ رسان
ز فیض آب وضوی تقی شد اتقا
صفای جان صعالیک ده ز حور و قصور
برغم باز رهان نقی در آن ماوا
بصیقل سر انگشت نور بخش ز کی
برون ز دیده اعمی برنده رنگ عما
هزار ساله شرافت بمهد مستی بخش
ز مهدی آنمه غایب به غیبت کبرا
ز نور مخفی او تا بانقراض جهان
فروغ ده بچراغ بقیه دنیا
در التفات نهانی باین اجله دین
که حصر معجزشان نیست کم ز حصر و حصا
اگر نه طی مباحث شود چگونه بود
بقدر شاهد معنی لباس لفظ رسا
درین قصیده که سر رشته کلام کشید
بیک خزانه گهر جمله ناگزیر احصا
ملول اگر نشدی باش مستمع که کنم
قصیدهای دگر از بحر معرفت انشاء
ز خاک هر سر خاری که میشود پیدا
بشارت است بتوحید واحد یکتا
ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی
عبارت است ز ابداع مبدع اشیا
بدست شاهد بستان زهر گل آینهایست
در او نموده رخ صنع بوستان آرا
هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو
که کس ندیده یکی را بدیگری مانا
هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک
علامتی دگر است از مغایرت پیدا
یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده
که شاخ و برگ نینداز چه رو بیک سیما
تصور حکما آنکه میکنند پدید
قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما
توهم دگران اینکه میزند شه گل
بطرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا
گرفتم اینکه چنین است اگرچه نیست چنین
کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا
دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل
که تربیت ده آب و هواست ای سفها
چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل
یکایکند خبر ده ز فرد بیهمتا
درون مهد زمین صد هزار طفل نبات
بجنبشند بجنبش دهنده راه نما
ز طفل مریم بیجفت حیرت افزاتر
منزه آمده از امهات و از آبا
در آسمان و زمین کردگار را مطلب
که بینیاز نباشد نیازمند بجا
بعقل خواهش کنهش چنان بود که کنند
بنور مشعله مهر جستجوی سها
مدار امید بکس کز خدا خبر دهدت
چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا
بورطهای که شوی ناامید از همه کس
ببین بکیست امیدت بدانکه اوست خدا
خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک
حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما
مصور صور بیمثال در ارحام
بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا
جهنده قطرهای اندر مشیمه سازنده
چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا
دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست
چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا
کسی که در ظلمات رحم کند تصویر
که در بصیرت او شک کند بجز اعما
زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت
هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا
دهد بباصره نوری که بیند از پی مهر
هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا
دهد بسامعه در کی که فرق یابد اگر
برآید از قدم آشنا و غیر صدا
دهد بشامه آگاهئی که گم نشود
نسیم غنچه و گل بیتفاوتی ز صبا
دهد بذائقه لذت شناسئی که کند
ز هم دو میوه یک شاخ را بطعم جدا
دهد بلامسه حسی که در تحرک نبض
کند میان صحیح و سقیم تفرقهها
هزار رمز بجنبیدن زبان در کام
فرستد از دل گویا بخاطر شنوا
هزار راز ز سائیدن قلم بورق
بدیدهها سپرد تا بدل کند انها
هزار قلعه دانش بدست فهم دهد
که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا
هزار گنج ز معنی بپای فکر کشد
که خسروان جهان را بر آن نباشد پا
طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن
شود حباب حقیری محیط ارض و سما
به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر
عبور میکند از هفت غرفه والا
باین سند که ز برهان قاطعند برین
اکابر علما و اجله حکما
که تا خطوط شعاعی نمیرسد ز بصر
بمبصرات نهانند در حجاب خفا
پس از نگه بثوابت ظهور آن اجرام
ز هفت پرده بکرسی نشاند این دعوا
کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست
دلیل حکمت او عز شانه الاعلا
ز جنبش متشابه زبان بقدرت کیست
زمان رمان بعبارات مختلف گویا
بشغل و شعر و معما بنان فکرت را
که میکند همه دم عقده بند و عقده گشا
که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست
که هر یک از هنری حاجتی کنند روا
ز قوت عصبانی برای طی طرق
تکاوران قدم را که میکند اقوا
چه راست داشته یا رب بخویش لنگر او
علیالخصوص در ایجاد چرخ مستعلا
خیال بسته که این طاق خود گرفته علو
قدیری از ید علیا نکرده این اعلا
قرار داده که این گوی بیقرار ز خویش
وجود دارد و دارد ز موجد استغنا
لجاج ورزی و این کار حسن باین غایت
اثر عجب که کند در دل اسیر عما
نظر بخانه زنبوری افکن ای منکر
ببین بنای چنان ممکن است بیبنا
پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو
بنائی که نهاده است این بلند بنا
بحشر مرده اجزا بباد بر شده را
بیک اشاره او منتقل شود اعضا
ز صد هزار حکیم اینقدر نمیآید
که گر کنند پر پشهای نهند بجا
ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک
ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا
بپوش چشم بموری نظر فکن که بود
بدیده خرد احقر ز اکثر اشیا
که چون اراده جنبش کند نمیگردد
سکون پذیر بسحر ابوعلی سینا
و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد
باهتمام سلیمان نمیشود برپا
کدام شیوه ز حسن صفات او گویم
که شیوهای دگرم در نیاورد بثنا
کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده
نظر بمائده رزق او فقیر آسا
گهی جبابره دهر را رسد که زنند
سرادق عظمت بر لب محیط غنا
که روزی از لب نانی زیند مستغنی
دو روز بر دم آبی زنند استغنا
ازین جماعت محتاج کز تسلط من
همیشه بر در رزقند چون گروه گدا
چه طرفه بود که بعضی بدعوی صمدی
نمودهاند بسی را ز اهل جهل اغوا
چنین کسان بخداوندی ار سزا باشند
بتان باین سمت باطلند نیز سزا
هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون
بخنجر ستم و تیغ کین فکند از پا
یکی نگفت که معبودی و هراس اجل
بکیش کیست درست و بمذهب که روا
خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله
خران سزاست که با این کنند استهزا
خدائی آن صمدی را رسد که گرد و جهان
بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا
چرا بزمره شدادیان نگفت کسی
که ای ز نادقه معبود ناسزای شما
اگر ز تخت زراندود خود نمیجنبد
ز فضله میکند آنرا بیکدو روز اندا
ندارد آنکه دو روز اختیار پیکر خویش
چه سان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما
سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس
نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا
مگر قصیده دیگر بسلک نظم کشم
که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا
***
تجدید مطلع
گرت هواست که دایم درین وسیع فضا
بود قضا برضایت بده رضا بقضا
هوا بهر چه رضا ده شود مشو راضی
خدا بهر چه نه راضی بود مباش رضا
مریض جهلی از آن کت هوس بود نشکیب
که جز غذای مضر نیست مرضی مرضا
نشان رخصت عیشت نویسد ار شه دل
طلب نمای ز دستور عقل هم امضا
بگرد مفسد مسری مرض مرو که مدام
مریض مهر الهیست را ده مرضا
ز صولت صمدی باش همچو بید ز باد
مدام رعشه بر اندام و لرزه بر اعضا
چو بیگمان اجلت میرسد تو آب کسی
رضا نجسته مخور بر امید استرضا
مساز شعبده با آنکه قدرتش هر شام
شکسته در کله چرخ بیضه بیضا
چنان بخلق بآهستگی بزی که زند
فرشته بر تو برین بام چرخ کوس وفا
ز شش جهت نکشی دردسر اگر نکشی
نفس مبند درین هفت گنبد مینا
فراز قاف قناعت گر آشیان سازی
فروتنی نکشد پشه تو از عنقا
مباش عاشق افراط و مایل تفریط
کزین دو خصلت بد خسروان شوند گدا
نکوترین صور در معاشت از کم و بیش
توسطت که بخیرالامور اوسطها
ولی ز خرج تو گر بحر و بر شود بهتر
که قطرهای ز کف ممسکت شود دریا
گه سخا مکن ابرو ترش ز عادت کبر
تو چون حلاوه فروشی مباش سرکه نما
اگر نهی قدمی بیرضای دوست بنه
هزار بار جبین بر زمین باستعفا
بآب حلم بشو روی تابناک غضب
چو آتش تو نیاید بهیچ رو اطفا
بهیچ خلوتی از روی راز خلق مشو
نقابکش که محال است در زمانه خلا
بباغ روی کسی کز محرمات بود
چو محرمان مبر آهوی چشم را بچرا
مگرد گرد عروس جهان بخاطر جمع
که او عقیم نما جادوئیست تفرقهزا
بپای نفس جنون پیشه بند محکم نه
که این سرآمد دیوانهایست سلسله خا
نظر بپوش ز خوان طمع که مائدهایست
پر از گرسنه ربا طعمههای جوع فزا
بدست صبر ز خالق نعیم باقی گیر
بخوان خلق بنانی مشو بنان آلا
بنفس بانگ زنان آگهش کن ازو یلی
که کس بر آن نکند غیر بانک واویلا
بگرد قلعه دین آن چنان حصاری بند
که عاجز آید از آن صد هزار قلعه گشا
بتازیانه همت براق سان برسان
کمیت نفس بمیدان عالم بالا
برای عزم تو زین بستهاند بر فرسی
که هست غاشیهاش چرخ را کتف فرسا
تو پای خود برکابی رسان که چون مه نو
بود بنعل سمندت فرشته ناصیه سا
فکن گذار بجائی که نعل اگر فکند
تکاور تو مکرر شود هلال سما
گرت هواست ز شاخ بلند گل چیدن
مکش ز زیر قدم بوتههای خار جفا
دلیر باش که صبرآزمائی است غرض
ترا چو بر سر خوان بلا زنند صلا
بدرد کو مرض خود که درد چار بریست
بداغ سوزنشان و بزخم ریش دوا
چو گیردت تب شهوت به نیش نهی بزن
رگ هوس که بود فصد ماحی حما
بکوش کز چمن تن چو مرغ روح پرد
رسد ز سیر ریاض دگر ببرگ و نوا
ازین منازل اسفل چنان گذر که شود
نزول گاه تو این طرفه غرفه اعلا
نه آنچنان که قدم زین سرا نهی چو برون
کنی سرای دگر را ز نوحه نوحهسرا
متاز در عقب عیش دنیوی که هم اوست
برنده تو بسوی عقوبت عقبا
چه حرص معصیتت اینکه هیچ صید گنه
نمیشود ز کمند تعلق تو رها
بمشرب تو چنان شربت حرام خوش است
که شرب آب بطبع مریض استسقا
ز نشئههای جزا غافلی و میسازی
مفرح گنه خویش را تمام اجزا
فغان از آنکه شود نشئه بقا آخر
دمند بهر جزا صور نشئه اخرا
تو با بضاعتی از طاعت ریائی خویش
کزان کننده معاذالله ار رسد بسزا
چنان خجل ز احد سر برآوری ز لحد
که بیشتر کنی از حشر دوزخ استدعا
چو از عدم بوجود آمدی خطا پیشه
اگر بخطه اولا روی بود اولی
نعوذ بالله اگر خود ز بیشه امروز
کنند بهر تو آماده توشه فردا
کلاه ترک بدست نصیحتت بر سر
چنان نهم که ترا یکسر است و صد سودا
سر و کلاه عجب گر بباد بر ندهی
که چون حباب هوا در سری و سر بهوا
ریای محضی و محض ریا و هر عملی
که بیریاست بکیش تو باطل است و هبا
اگر برابر مردم بطاعتی مشغول
نماز مغربت ار طول میکشد بعشا
و گر نمیکنی از نقص دین نماز تمام
نگشته در ته پای تو گرم روی روا
عبارت تو بشکل نخست بدشکلیست
پی فریب برخ بسته برقع زیبا
بصورت دوم آن زشت روی بیشرم است
که خویش را کند از پرده افکنی رسوا
بهیچ فعل دنی ننگرم ز افعالت
که نایدم بنظر دیگری از آن ادنا
دو روز اگر ملک از آب و نان کند منعت
نه وعدهای ز عطا و نه مژدهای ز سخا
نه آن خطر که اگر داد اکل و شرب دهی
بخلوتی که تو دانی از آن شود دانا
ز بسکه خوف بری از سیاست قروقش
ز بس کزو بودت بیم در خلا و ملا
بآب لب نکنی تر ز تاب اگر سوزی
بنان بنان ننهی گر شوی ز ضعف دوتا
ولی ز فعلی اگر آفریدگار ملوک
دهد بمنع تو فرمان بوعدههای عطا
ترا ز دست نیامد که در شب دیجور
بحیله جنبش موئی ازو کنی اخفا
ز شیشههای هوس از شراب کم حذری
ز بس که پر بودت کاسه سر شیدا
چنان قروق شکن او شوی که پای نهد
بسبزه پدر خویش طفل ناپروا
چنین شعاری و اسلام شرم دار ای نفس
اگر رسی بجزا وای بر تو روز جزا
دگر ببزم شه اندر سلوک خویش نگر
ببین که طاعت او میکنی چگونه ادا
که موی بر بدنت از ادب نمیجنبد
مگر برعشه ز خوف وی وز فرط حیا
بصد هزار تعشق بجای میآری
هزار حکم اگر بر تو میکند اجرا
چو برگ بید زبانت ز بیم میلرزد
بعرض حاجتی از خود چو میشوی گویا
بآن شهی که شهان آفریدگان ویند
چو در نماز سخن میکنی صباح و مسا
ببین که صد یک آن بیم هست در دل تو
بآن ادب نفسی میشوی نفس پیما
بخویش هست گمانت که هرگز آن خدمت
ملول ناشده آوردهای تمام بجا
اگر بساط ریائی نبوده گسترده
ز سرعتت متمیز شدست دست از پا
از بن شعار تو صد ره صنم پرستی به
که با ملک بخلوصی و با خدا بریا
روایت است که عبدالله مبارک داشت
هوای سرو قدی از بتان مه سیما
شبی که بود چنان برف از آسمان باران
که بر عباد پس از توبه رحمت مولا
شبی که استره آبدار سرما بود
بدست باد ز رخسار مرد موی ربا
بپای منظر وی آنقدر بپای استاد
که شد بلند ز هر سو ندای حی علی
گمان ببانگ عشا برده بود تا در دید
رسانده بود بعیوق شاه صبح لوا
ز جان غریو برآورد و بانگ زد بر نفس
که ای ز بوالهوسی ننگ کافر و ترسا
گر از شبی دو نفس میکنی بطاعت صرف
نمیشوی نفس نفس را سکون فرما
هلاک سوره کوچکتری که زود ترک
ز امر حق بگریزی چو مجرم از ایذا
ور آیدت بزبان سوره قریب بطول
بآن رسد که کنی از ملال جبه قبا
ز شام تا سحر امشب برای بیخبری
ستادهای نه ز سر با خبر نه از سرما
عجبتر آنکه شبی رفته و تو یک ساعت
خیال کردهای از شغل عشق وسوسهزا
بگفت این وره قبله حقیقی جست
نشان حسن ازل را بچشم سر جویا
بسی نرفت که دیدند خفته در چمنش
مگس نموده بر او از جوانب استیلا
گرفته ماری از اخلاص نرگسی بدهن
ز بس ملاحظه او را مگس پران ز قفا
تو هم اگر بخود افتی ز کوی بوالهوسی
شوی رهی و کنی دامن مجاز رها
تو هم بشهد حقیقت اگر لب آلائی
کند هوای مگس رانی تو بال هما
در آخر سخن ای نطق بهرهای برسان
بآن بهار هوس زان نصیحت عظما
الا یگانه جگر گوشه کز تو دارد و بس
فروغ نسل محقر چراغ دوده ما
ایا نتیجه آمال کز برادر من
تو ماندهای بمن اندر امل سرای بقا
بنفس اگر چه خطائی که در نصایح تند
ز روی قصد تو بودی مخاطبش همه جا
بیا که ختم نصیحت کنم به حرف دگر
بشرط آنکه بسمع رضا کنی اصغا
قدم نهادهای اندر رهی که وادی امن
دروست منحصر اندر منازل اولا
بقطع پانزدهم منزلی در آن وادی
که بر تو نیست گرفتی ز کج روی قطعا
ز چار منزل دیگر چو بگذری و کنی
بباج خانه تکلیف خیمهها برپا
وزان تجارت کم مدت سبک مایه
اثر ز سود و زیان عمل شود پیدا
پی حساب تو خواهند طرح کرد بحکم
محرران فصول عمل مفصلها
که گر خوری لب نانی بر آن شود مرقوم
و گر کشی دم آبی در آن بود مجرا
غرض همین که چو فارغ شوی ز شغل و عمل
ترا به فاضل و باقی دهند اجر و جزا
پس از تو گر عملی سر زند که به نشود
بفاضلت قلم کاتبان لسان فرسا
نه به بود که ز باقی بقیدهای الیم
تن الم زده فرسایدت هلال آسا
جزای بد عملی نیست تازیانه و چوب
که سوز آن بود امروز به شود فردا
جزای بد عملی تابه ایست تابیده
تن تو ماهی آن تابه خالدا ابدا
نه آنقدر ز مکافات میدهم بیمت
که بندی از رخ رحمت بیأس چشم رجا
نه آنقدر دلت از عفو میکنم ایمن
که کم زند در طوف دل تو خوف خدا
بصد ثواب ازو گر چه ایمنی غلطست
بصد هزار خطا ناامیدیست خطا
کسی که سجده او نارواست در کیشش
هزار باره ازو حاجتش شده است روا
تو کز سعادت اسلام بهرهای داری
عجب که تشنه روی از کنار بحر عطا
گناه بنده نادم ز فعل نامرضی
اگر بزرگ تر از عالم است و مافیها
فتد بمعرض عفو غفور چون شوید
بآب توجه رخ معصیت کما یرضا
ولی بدانکه گناه و خطای توبه پذیر
ز غیر حق خدا خارج است و مستثنا
چو یافت موعظه اتمام سعی کن که تمام
بیاد داری و آری تمام عمر بجا
کشی هزار زیان گر یکی ازین سخنان
رود زیاد تو تا وقت رفتن از دنیا
بقصد تزکیه نفست از نصیحت و پند
چو گشت خاتمه یاب این قصیده عزا
بعهد کردم از آن ذکر دایمش تاریخ
که دایم این بودت ذکر در خلا و ملا
دگر تو دانی و رایت که رایت فکرت
بلند شد بمناجات حی بیهمتا
بزرگوار خدایا که ذات بیچونت
که بسته عالمیان را زبان ز چون و چرا
بکنز مخفیت آن شاهد نهفته جمال
که تا ابد نکند جلوه بر دل عرفا
باسم اعظمت آن گنج بینشان که اگر
فتد بدست نهد غیر پا بکوی فنا
بآن گروه که از انقیاد فرمانت
بجنس خاک نکردند از سجود ابا
بانبیای اولوالعزم خاصه پادشهی
که راند رخش عزیمت بر اوج او ادنا
باولیای ذوالحزم خاصه کراری
که بر تو نقد بقا میفشاند روز دغا
بلابه لب لبیک گوی کعبه روان
بکعبه و عرفات و بمشعر و بمنا
بمجرمان پشیمان که از حیا سوزند
اگر کنند سر از بهر معذرت بالا
بتائبان موفق که در رسند بعفو
ز گفت شان چو ظلمنا رسد بانفسنا
به بیگناهی زندانیان شحنه عشق
به بینشانی سرگشتگان دشت بلا
بپاکدامنی عاشقان عصمت دوست
که جیب خاطرشان کم کشیده دست هوا
بگریههای زمان غریو خیز وداع
که سنگ را اثر آن درآورد ببکا
بآب چشم یتیمان چهره گرد آلود
که تاب دیدنشان ناورد دل خارا
به بیزبانی طفلان مضطرب در مهد
که دردشان نپذیرد ز نطق بسته دوا
بمادران جگرگوشه در نظر مرده
که از فلک گذرانند بانگ واولدا
بآن کثیر عیالان بینوا که مدام
خیال بیع مصلی کنند و رهن ردا
بسوز قافله مبتلا بغارت جان
که آهشان نگذارد گیاه در صحرا
بدرد پرد گیانی که دست حادثهشان
کشد ز هودج عصمت برون بظلم و جفا
بطول طاعت ترسندگان ز صبح نشور
که روی خواب نبینند در شب یلدا
بغازیان مجاهد که در تکاور شوق
کنند جان خود از بهر نصرت تو فدا
بهر چه نزد تو دارد نشان خیر و بهی
بهر که پیش تو از اهل عزتست و بها
که چون لوای شفاعت نهی بدوش نبی
دوانی اهل گنه را بظل آل عبا
چنان کنی که شود محتشم طفیل همه
یکی ز سایه نشینان آن خجسته لوا
که جرم کافر صد ساله میتوان بخشید
بیک شفاعت او یا رسول اشفعنا
***
در مدح حضرت ختمی ماب صلوات الله علیه
از بسکه چهره سوده ترا بر در آفتاب
بگرفته آستان ترا بر زر آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان
گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پرزند نه روز
کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب
گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر
از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب
گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش
گردد اگر چه ریك ته کوثر آفتاب
از بس فشردن عرق انفعال تو
در آتش ار دود بدر آید تر آفتاب
گوئی محل تربیت باغ حسن تو
معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب
آئینه نهفته در آئینه دان شود
گیرد اگر بفرض ترا در بر آفتاب
از وصف جلوه قد شیرین تحرکت
بگداخت مغز در تن بیشکر آفتاب
گر ماه در رخت بخیانت نظر کند
چشمش برون کند بسر خنجر آفتاب
نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بره
بوسد بصد نیاز و نهد بر سر آفتاب
از رشک خانه سوز تو ای شمع جانفروز
آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب
صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است
در دوده سر قلمش مضمر آفتاب
نبود گر از مقابلهات بهره ور کز آن
پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند
مثل گل نچیده که ماند در آفتاب
در روز ابر و باد کرائی برون ز فیض
از ابر و ما بارد و از صرصر آفتاب
بهر کتاب حسن تو بر صفحه فلک
میبندد از اشعه خود مسطر آفتاب
ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید
شد ز ورق جمال ترا لنگر آفتاب
ای خامه نیک در ظلمات مداد رو
گر ذوق آیدت بزبان خوشتر آفتاب
بنگار شرح گفت و شنیدی که میکند
بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب
دی کرد آفتاب پرستی سؤال و گفت
وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب
از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست
پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب
دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست
جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب
مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر
کردی اگر خوشامد من باور آفتاب
گر از تنور حسن تو انگشت ریزهای
بر آسمان برند بچربد بر آفتاب
فرداست کز طپانچه حسنت بناظران
روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب
در روضهای اگر بنشانی بدست خویش
نخلی شکوفهاش بود انجم بر آفتاب
از نقش نعل توسن جولانگرت زمین
گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب
گنجی نهاد حسن بنامت که بر سرش
گردید طالع از دهن اژدر آفتاب
در پای صولجان تو افتاد همچو گوی
با آنکه مهتریش بود در خور آفتاب
هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت
گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب
مه افسر غلامیت از سر اگر نهد
همچون زنان کند بسرش معجر آفتاب
بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت
چون مهرهای برون شد از ششدر آفتاب
بهر قلادههای سگان تو از نجوم
دائم کشد برشته زر گوهر آفتاب
نعلین خود دهش بتصدق که بر درت
در سجده است با سر بیافسر آفتاب
بیند زمانه شکل دو پیکر اگر بفرض
خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب
آخر زمان بحرف مساوات اگر چه گشت
هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب
شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او
آتش بچنگ زهره خنیاگر آفتاب
ریزد بپای امت او اشگ معذرت
بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب
فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع
حال از هوس نهاده بکف ساغر آفتاب
از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف
زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب
کوته کنم سخن که مباد اندکی شود
بیجوهر از قوافی کم زیور آفتاب
سلطان بارگاه رسالت که سوده است
بر خاک پاش ناصیه انور آفتاب
شاه رسل وسیله کل هادی سبل
کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب
یثرت حرم محمد بطحائی آنکه هست
یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب
بالائیان چه خط غلامی بوی دهند
خود را نویسد از همه پائینتر آفتاب
از بنده زادگانش یکی مه بود ولی
ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب
نعل سم براق وی آماده تا کند
زر بدره بدره ریخته در آذر آفتاب
بیسایه بود زانکه در اوضاع معنوی
بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب
از بهر عطر بارگه کبریای اوست
مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب
در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ
یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب
تا شغل بندگیش گزید از برای خویش
گردید بر گزیده هفت اختر آفتاب
خود را بر آسمان نهم بیند ار شود
قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب
هر شب پی شرف زره غرب میبرد
خاک مدینه تا بدر خاور آفتاب
جاروب زرفشان نه بدست مفاخرت
دارد برای مشعله دیگر آفتاب
یکذره نور از رخ او وام کرده است
از شرق تا بغرب ضیا گستر آفتاب
شاه شتر سوار چو لشگرکشی کند
باشد پیاده عقب لشگر آفتاب
خود را اگر ز سلک سپاهش نمیشمرد
هرگز نمینهاد بسر مغفر آفتاب
در کشوریکه لمعه فرو شد جمال او
باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب
از خاک نوربخش رهت این صفا و نور
آورده ذره ذره بیکدیگر آفتاب
یا سیدالرسل که سپهر وجود را
ایشان کواکباند و تو دینپرور آفتاب
یا مالکالامم که بدعوی بندگیت
بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب
آن ذره است محتشم اندر پناه تو
کاویخته بدست توسل در آفتاب
ظل هدایتش بسر افکن که ذره را
ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب
تا در صف کواکب و در جنب عترتت
گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب
***
در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب
ای نثار شام گیسویت خراج مصر و شام
هندوی خال ترا صد یوسف مصری غلام
چهرهات افروخته ماه درخشانرا عذار
جلوهات آموخته کبک خرامانرا خرام
کاکلت بر آفتاب از ساحری افکنده ظل
سنبلت بر روی آب از جادوئی گسترده دام
طوبی از قدت پیاپی میکند رفتار کسب
طوطی از لعلت دمادم میکند گفتار وام
گل ببویت گرچه میباشد نمیباشد بسی
مه برویت گرچه میماند نمی ماند تمام
گر نسازم سر فدایت بر تو خون من حلال
ور نمیرم در هوایت زندگی بر من حرام
کوکب اوج جلالی باد حسنت لایزال
آفتاب بیزوالی باد ظلت مستدام
شاه خوبانی چو جولان میکنی بر پشت زین
ماه تابانی چو طالع میشوی از طرف بام
صد هزاران شیوه دارد آن پری در دلبری
من ندارم جز دلی آیا نهم دل بر کدام
یافتم دی رخصت طوف ریاض عارضش
زد صبا زآن گلستان بوی بهشتم بر مشام
روضه دیدم چو جنت از وی برده فیض
چشمه دیدم چه کوثر کوثر از وی جسته کام
بر لب آنچشمه از خالش نشسته هندوئی
چون سواد دیده مردم بعین احترام
مانع لب تشنها زان چشمه زمزم صفات
ناهی دلخستها زان شربت عناب فام
غیرتم زد در دل آتش کز چه باشد بیسبب
هندوی شیرین مذاق از دلبر ما تلخکام
خواستم منعش کنم ناگاه عقل دوربین
بانگ بر من زد که ای در نکتهدانی ناتمام
هندوئی کز زیرکی و مقبلی رضوان صفت
گشته کوثر را حفیظ و کرده جنت را مقام
خود نمیگوئی که خواهد بود ای ناقص خرد
جز غلام شاه انجم چاکر کیوان غلام
سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار
قسور جنگ آور اژدر در لیث انتقام
حیدر صفدر که در رزم از تن شیر فلک
جان برآرد چون برآرد تیغ خونریز از نیام
ساقی کوثر که تا ساقی نگردد در بهشت
انبیا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام
فاتح خیبر که گر بودی زمین را حلقهای
در زمان کندی و افکندی درین فیروزه بام
قاتل عنتر که بر یکران چه میگردد سوار
میفرستد خصم را سوی عدم در نیم گام
خواجه قنبر که هندوی کمیتش ماه را
خوانده چون کیوان غلام خویش بدرش کرده نام
داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت
بر خلایق جنت و دوزخ نیابد انقسام
ابن عم مصطفی بحرالسخا بدرالدجی
اصل و نسل بوالبشر خیرالبشر کهف الانام
از تقدم در امور مؤمنان نعم الامیر
وز تقدس در صلوة قدسیان نعم الامام
آنکه گر تغییر اوضاع جهان خواهد شود
شرق و مغرب غرب مشرق شام صبح و صبح شام
وانکه گر جمع نقیضین آید او را در ضمیر
آب و آتش را دهد با هم بیکدم التیام
آب پیکانش گر آید در دل عظم رمیم
از زمین خیزد که سبحان الذی یحیی العظام
سهمه فی قوسه کالطیر فی برج السما
سیفه فی کفه کالبرق فی جوف الغمام
پشت عصیانرا بدیوار عطایش اعتماد
دست طاعت را بدامان قبولش اعتصام
گر نبودی صیقل شمشیر برق آئین وی
میگرفت آیینه اسلام را زنگ ظلام
ور نکردی مهر ذاتش در طبایع انطباع
نور ایمانرا نبودی در ضمایر ارتسام
ایکه هر صبح از سلام ساکنان هفت چرخ
بارگاهت میشود از شش جهة دارالسلام
وی بهر شام از سجود محرمان نه فلک
هست قصر احترامت ثانی بیتالحرام
گر نبودی رایض امرت بامر هیچکس
توسن گردن کش گردون نمیگردید رام
ور نکردی پایه عونت مدد افلاک را
این رواق بیستون ایمن نبودی ز انهدام
آب دریا موج بر گردون زدی گر یافتی
قطرهای از لجه قدر تو با وی انضمام
بس که دست انتقام از قوت عدلت قویست
لاله رنگ از خون شاهین است چنگال حمام
از ائمه ذات مرتاض تو ممتاز آمده
آنچنان کز اشهر اثنا عشر شهر صیام
ای مقالت مثل ما قال النبی خیرالمقال
وی کلامت بعد قرآن مبین خیرالکلام
من کجا و مدحت معجز کلامی همچو تو
خاصه با این شعر بیپرگار و نظم بینظام
سویت این ابیات سست آورده و شرمندهام
زانکه معلوم است نزد جوهری قدر رخام
لیک میخواهم بیمن مدحتت پیدا شود
در کلام محتشم ایشاه گردون احتشام
زور شعر کاتبی سوز کلام آذری
گرمی انفاس کاشی حدت ابن حسام
صنعت ابیات سلمان حسن اقوال حسن
لذت گفتار خواجو قوت نظم نظام
حاصل از اکسیر لطف چاشنی بخشت شود
طبع نامقبول من مقبول طبع خاص و عام
یک تمنای دگر دارم که چون در روز حشر
بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام
زان میان ظل ظلیلم بر سر اندازی ز لطف
وز شراب سلسبیلم جرعهای ریزی بکام
مدعا چون عرض شد ساکت شو ایدل تا کنم
اختیار اختصار و ابتدای اختتام
تا درین دیرینه دیر از سیر سلطان نجوم
نور روز و ظلمت شب را بود ثبت دوام
روز احباب تو نورانی الی یوم الحساب
روز اعدای تو ظلمانی الی یوم القیام
***
در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب علیه السلام
خوش آنزبان که شود چون زبان لوح و قلم
بمدح و منقبت شاه ذوالفقار علم
خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش
نخست ثبت کند مدحت امام امم
خوش آن بیان که بود همچو لعل در دل سنگ
در مناقب شاه نجف در آن مدغم
دمی ز نخل خیالت ثمر دهد شیرین
که جز بمدح شه نخل برنیاری دم
بخاک رفته فرو نظم آبدار تو به
اگر از آن نشود باغ منقبت خرم
درین جهان بستایش مشو ندیم کسی
که در جهان دگر همینت ندیم ندم
فسانه طی کن و در مدحت کریمی کوش
که در کرم سگ او عار دارد از حاتم
بمدح کام دهی عقد نطق بند کزو
شوی بمنعی بکری زمان زمان ملهم
به مجلس کرم از ساقئی طلب کن جام
که تا ابد نکنی عرض احتیاج بجم
برات خویش به مهر دهندهای برسان
که در رکوع بخواهنده میدهد خاتم
حیات جو زدم زندهای که میآید
ز طفل مکتب او کار عیسی مریم
بسایه اسدی رو که گرگ مردم خوار
ز بیم او نتواند شدن غنیم غنم
ببر بمحکمه قاضئی شکایت چرخ
که در میانه بازو کبوتر است حکم
بصدق شو سگ آن آستان که محترمند
سگان شیر خدا همچو آهوان حرم
بدانکه در کتب آسمانی آمده است
ابوالحسن همه جا بر ابوالبشر اقدم
مهم خویش بود خلق را اهم مهام
مرا ثنای امام امم مهم اهم
رسید مطلع دیگر ز سکه خانه فکر
که میدود چو زر سکه دار در عالم
***
تجدید مطلع
من و دو اسبه دوانیدن کمیت قلم
بمدح یکه سوار قلم رو آدم
من و مجاهده در راه دین بکلک و زبان
ز وصف شاه مجاهد بذوالفقار دو دم
من و رساندن صیت ثنا ز غرفه ماه
بآفتاب فلک چاکر فرشته حشم
ولی خالق اکبر علی عالی قدر
که هست ناطقه پیش ثنای او ابکم
علیم علم لدنی کزو ورای نبی
همین یگانه خداوند اعلم است علم
امین گنج الهی که راز خلوت غیب
تمام گفته باو مصطفی بوجه اتم
محیط مرکز دل کانچه در خیال هنوز
نداده دست بهم هست پیش او ملهم
شهی که خواهد اگر اتحاد نوع به جنس
دهند دست معیشت بهم رمض و اصم
و گر اراده کند فصل را مباین نوع
کمند ربط و مساوات بگسلند ز هم
دل حقیر نوازش که جلوهگاه خداست
چو کعبهایست که از عرش اعظم است اعظم
ز فرش چون ننهد پا بعرش بتشکنی
که بختش از بردوش نبی دهد سلم
به معجزش زد و صد ساله ره رساند باد
زبان ابکم فطری سخن بگوش اصم
به جنب چشمه فیضش سر تفاخر خویش
به جیب جاه فرو برده از حیا زمزم
چه او که دیده امینی که در حریم وصال
میان سر خدا و نبی بود محرم
پس از رسول به از وی گلی نداد برون
قدیم گلبن گلبار بوستان قدم
در آمدن بجهان پای عرش سای نهاد
ز بطن شمسه برج شرف بفرش حرم
قدم نهاد برون هم به مسجد از دنیا
ز فتنه زائی افعال زاده ملجم
دو در یکصدفش را نمونه بودندی
بعیسی ار ز قضا موسئی شدی توام
ببحر اگر فتد اوراق مدح و منقبتش
ز حفظ خالق یم تا ابد نگیرد نم
ببین چنین که رسیده است از نعیم عطا
به بلبلان گلستان منقبت چه نعم
علی الخصوص بسر خیل منقبت گویان
که ریختی در جنت بها ز نوک قلم
فصیح بلبل خوش لهجه کاشی مداح
که بود روضه آمل ازو ریاض ارم
بمدح شاه عدو بندش از مهارت طبع
چو داد سلسله هفت بند دست بهم
اگر بسر خفی بود اگر بوجه جلی
برای او صلهها شد ز کلک غیب رقم
به پیروی من گستاخ هم برسم قدیم
بحکم شوق نهادم بر آن بساط قدم
بقدر وسع دری سفتم از تتبع آن
که گر ز من نبدی قیمتش نبودی کم
ورش خرد بترازوی طبع سنجیدی
شدی هر آینه شاهین آن ترازو خم
در انتظار نشستم به ساحل امید
که موج کی زند از بحر من محیط کرم
کی از ریاض امل سر برآورد نخلی
کی از دلم بدر آرد زمانه بیخ الم
رساند مژده بیکبار هاتفی که نوشت
برات جایزه شاه عرب بشاه عجم
سپهر کوکبه طهماسب پادشاه که برد
بیمن نصرت دین برنهم سپهر علم
مجاهدی که ز تهدید او بدیده کشند
غبار راه عباد صمد عبید صنم
شهیکه خادم شرعند در عساکر او
ز مهتران امم تا بکهتران خدم
ز صیت تقویش از خوف نام خود لرزد
چو لاله در گذر باد جام در کف جم
ز بیم شحنه ناموس او عیان نشود
ز سادگی نرسد تا بسکه روی درم
ز دست از شفق آتش بساز خود زهره
که داده زان عملش اجتناب شاه قسم
سحاب با کف او داشت بحث بر سر فیض
ز شرم گشت عرق ریز بس که شد ملزم
دل و کفش گه ایثار در موافقتاند
دو قلزم متلاطم بیکدیگر منضم
سهیل لطفش اگر پرتو افکند بر زیر
ز آتش حسد آید بجوش خون بقم
مه سر علم او کند چو پنجه دراز
باشتلم ز سر مهر برکند پرچم
عمود خاره شکن گر کند بلند شود
ز باد ضربت او کوه در کمر مدغم
خمد ز گرز گران سنگ او اگر بمثل
شود ستون سپر و دست و بازوی رستم
مبارزانش اگر تاخت بر زمانه کنند
دهند گاو زمین را ز فرط زلزله رم
بخیمهگاه سپاهش زمین کند پیدا
لکاشف از کشش بیحد طناب خیم
سگ درش نبود گر بمردمی مأمور
بزهر چشم کند آب زهره ضیغم
فسون حفظش اگر بر زمین شود مرقوم
رود گزندگی از طبع افعی ارقم
ز شهسوار عرب کنده شد در از خیبر
ز شهریار عجم از زمانه بیخ ستم
فلک بباطن و ظاهر نمیتواند یافت
دو شهسوار چنین در قبیله آدم
جهان بمعنی و صورت نمیتواند جست
دو شاه بیت چنین در قصیده عالم
عجبتر آنکه یکی کرده با یکی ز خلوص
بهم علاقه فرزندی و غلامی ضم
فلک سئوال کنا نست ازین تواضع و نیست
جز این مقاله جواب شه ستاره حشم
بدر که شاه ولایت بود چرا نزند
پسر که شاه جهان باشد از غلامی دم
مهم دنیی و عقبی فتاده است مرا
باین شهنشه اعظم بآن شه اکرم
کزو بروضه رضوان رسم چه مرده بجان
وزین بلجه احسان رسم چه تشنه بیم
یگانه پادشها یک گداست در عهدت
که رفع پستی خود کرده از علو همم
ز بار فقر بجانست و خم نکرده هنوز
بسجده ملکان پشت خود برای شکم
برون نرفته برای طمع ز کشور شاه
اگر بملک خودش خوانده فی المثل حاتم
کنون که عادت فقرش نشانده بر سر راه
که روبراه نیاز آر یا براه عدم
همان بحالت خویش است و بینیازیرا
شعار و شیوه خود کرده از جمیع شیم
همان بقوت همت مدد نمیطلبد
ز اقویای جهان در میان لشگر غم
اگر کریم ببارد ز آسمان حاشا
که جز ز پادشه خود شود رهین کرم
چو داغ با دل خونین نشسته تا روزی
ز لطف شاه پذیرد جراحتش مرهم
قسم بشاه و بنعماش کانچه گفتم ازو
فلک مطابق واقع شنید و گفت نعم
چو محتشم شده نامش اگر مسمی را
باسم ربط دهد شاه ازو چه گردد کم
همیشه تا ز پی بردن متاع بقا
کند فنا بره دست برد پا محکم
برای پاس بقای تو از کمند دعا
دو دست او بقفا بسته باد مستحکم
***
در مدح شاه طهماسب صفوی
ز آهم بر عذار نازکش زلف آنچنان لرزد
که عکس سنبل اندر آب از باد وزان لرزد
دلم افتد ز پا هر گه بلرزد زلف او آری
رسن باز افتد از سررشته هر گه ریسمان لرزد
به صورتخانه چین گر قد و عارض عیان سازی
مصور را ورق در دست و کلک اندر بنان لرزد
خرامان چو شوی گردد تنت سر تا قدم لرزان
بسان گلبنی کز نازکی گلها بر آن لرزد
جوانی جان من پند غلام پیر خود بشنو
مکن کاری که از دستت دل پیر و جوان لرزد
ز دهشت آنچنانم کز برای شرح درد دل
چو گیرم دامن آنگل مرا دست و زبان لرزد
نویسم در بیان معجز لعلش اگر حرفی
ز عجز اندر بنانم خامه معجز بیان لرزد
ز آه سرد من لرزد دل محزون در آن کاکل
چه مرغی کز نسیم صبحدم بر آشیان لرزد
چو گردم مایل لعلش دلم از زهر چشم او
شود لرزان چو دزدی چو دزدی کز نهیب پاسبان لرزد
چو نالم با جرس دور از مه محمل نشین خود
ز افغان جهان گیرم دل صد کاروان لرزد
بقصد خون مظلومان چو بندد بر میان خنجر
دلم چون برگ بید از بحر آن نازک میان لرزد
رساند ترك چوگان باز مر چون صولجان برگو
دلم چون گو رود از جا تنم چون صولجان لرزد
که تاب آرد بجز من پیش تیر آن کمان ابرو
که پی در پی ز سهم ناوکش پشت کمان لرزد
چنان خونریز و بیباکست چشم او که هر ساعت
ز تاب نیش مژگانش مرا رگهای جان لرزد
نیندیشد ز خون مردم آن مژگان مگر آندم
که رمح موشکاف اندر کف شاه جهان لرزد
جهان دارای دارا فر فریدون ملک ملک آرا
که وقت دقت عدلش دل نوشیروان لرزد
شه گیتی ستان طهماسب خان کز بیم رزم او
تن پیل دمان کاهد دل شیر ژیان لرزد
گران قدری که ذاتش با وجود آن سبکروحی
به هیبت گر نهد پا بر زمین هفت آسمان لرزد
جهانگیری که چون گردد تزلزل در زمین افکن
زمین لنگر گسل گردیده تا آخر زمان لرزد
چو تیرش پر گشاید وحشت اندر وحش و طیر افتد
چو تیغش جان ستاند انس و جان را جسم و جان لرزد
چو گردد از نهیب لشگرش خیل عدو هازم
دل گردون ز بانك القتال و الامان لرزد
اطاقه باد جولان چون خورد بر سرو آزادش
پر مرغان طوبی آشیان از بیم آن لرزد
رود رنگ از رخ اعدا چه تیغ خون چکان او
ز باد حملهاش مانند شاخ ارغوان لرزد
هژبریهای آن شیر ژیان در بیشه مردی
گر آید در بیان دل در بر ببر بیان لرزد
ز باد تیغ تیز او دل اعدا شود لرزان
چنان کز تیزی باد خزان برگ رزان لرزد
گه تقریر و تحریر فصول دفتر مهرش
زبان کلك در بند آید و کلك زبان لرزد
اگر فغفور چین آید بقصد آستین بوسش
ز چین ابروی دربان او بر آستان لرزد
بدورش دزد گرد کاروان گردد بچاوشی
بعهدش گرگ را بر میش دل بیش از شبان لرزد
نهنگ سرکش کشتی شکن در روزگار او
بدریا بر سر کشتی بشکل بادبان لرزد
ز بیم آنکه ننشیند خلاف رای او نقشی
بطاس چرخ دایم کعبتین فرقدان لرزد
دبیرش چون کند آغاز کار از خامه قط کردن
دبیران جهان را بند بند استخوان لرزد
الا ای خسرو روی زمین که اسباب حفظ تو
اگر نبود زمین با هفت گردون جاودان لرزد
تو ای آن تخت شوکت را مکین کز صولتت هرگه
بجنبد لنگر تمکین مکان و لامکان لرزد
گر افتد ماهی رمحت به بحر آسمان شاید
که در دست سماک رامح از سهمش سنان لرزد
به میدان خنک سیمین تنک زرین رنگ چون رانی
ز هیبت چون جرس دل در بر روئین تنان لرزد
تب بغض تو لرزاند عدو را تا دم آخر
کسی را که این چنین گیرد تب لرز آن چنان لرزد
سلیمان مسندا مپسند کز لنگر گسل بادی
دلی با لنگر سنگینتر از کوه گران لرزد
وز آثار هوای یار و فقر و آتشین طبعی
خصوصا در زمان چون تو شاهی هر زمان لرزد
به این فقر و فنا هرگاه گوید محتشم خود را
میان مردم از خجلت زبانش در دهان لرزد
چو طفلی کز ادیب خویشتن دایم بود لرزان
گه از کین جان گاهی ز بیداد زمان لرزد
ور از فرض محالش همچو طفلان بهر آسایش
بخوابانند در گهواره امن و امان لرزد
ردیف افتاد پس دور از قوا فیختم کن ای دل
سخن را بر دعا تا کی بوان گفتن فلان لرزد
ز تحریک طبیعت تا درین مهد گران جنبش
تن سیماب کافتاده است دور از بطن کان لرزد
تن دشمن که اکنون میتپد بر روی خاک از تو
بزیر خاک نیز از صولتت سیماب سان لرزد
***
در مدح شاه طهماسب صفوی
صد شکر کز شفای شهنشاه کامران
نوشد لباس امن و امان در بر جهان
از کسوت کسوف برون آمد آفتاب
وز قیروان کشید تتق تا به قیروان
ماهی که یک دو مرحله آمد فرو ز اوج
بازش نشانده است ولایت بر آسمان
نجم سپهر سلطنت آن رجعتی که داشت
با استقامت ابدی یافت اقتران
شهباز اوج ابهت از باد تفرقه
دل جمع کرد و شد متمکن بر آشیان
نخل بزرگ سایه بستان سروری
رو در بهار کرد و برون آمد از خزان
چابک سوار عرصه اقبال زین نهاد
بر خنگ کامرانی و شد باز کامران
در ساحت وجود شه کامیاب شد
صحت گران رکاب و تکسر سبکعنان
از بهر زیب دادن اورنگ خسروی
شد بارگه نشین ملک پادشه نشان
طهماسب پادشاه که پیش درش بپاست
صد پاسبان همه ملک و پادشاه و خان
شاهنشهی که گشت ازو پای کاینات
در شاه راه مذهب اثنی عشر روان
فرمان دهی که رونق دین محمدی
داد آنچنان که بود رضای خدا در آن
زنجیر عدل بسته چنان کاعتماد پاس
دارد شبان بگرگ ستم پیشه عوان
در جنب کاخ رفعتش افتاده بس قصیر
ارکان قصر قیصر و ایوان اردوان
نوشیروان کجاست که بیند کمال عدل
طغرل تکین کجاست که بیند علوشان
در پای باد پای مرادش همیشه چرخ
گوئیست سر نهاده بفرمان صولجان
با قوت قضا نکند رخنه در هوا
کز بینفاذ او بجهد تیری از کمان
روز دغا چو پای در آرد برخش کین
گوش فلک گران شود از بانگ الامان
وقت سخا چو دست برآرد بکار بذل
در یکنفس دمار برآرد ز بحر و کان
یک فرد آفریده خدا کز ترحمش
غرق تنعمند درین تیره خاکدان
چندین هزار مفلس و محتاج و بینوا
چندین هزار عاجز و مسکین و ناتوان
داده است ذوالجلال بشخص جلالتش
تشریف عمر سرمدی و عز جاودان
هر یکنفس ز عمر ابد اقتران وی
روح جدید میدمد اندر تن جهان
امن و امان عالم کون و فساد راست
آن خسرو زمین و زمان تا ابد ضمان
خواهد نهاد غاشیه مدت حیات
آن شهسوار بر کتف آخرالزمان
تخت بلند پایه بنو زیب ازو چه یافت
بخت جهان پیر دگر باره شد جوان
دشمن که بسته بود بقصد جدل کمر
فتح آمد از کنار و زدش تیغ بر میان
هر کس که دعوی فدویت بشاه داشت
گر بود از ته دل و گز از سر زبان
چرخ از دو روزه عارضه آن جهان پناه
در دوستی و دشمنیش کرد امتحان
تا دشمنان آنملک و انس و جان شوند
از یاس پشت دست گران جیب جان دران
دستی ز غیب آمد و صد ساله راه بست
سدی میان دست و گریبان انس و جان
یا رب مباد عهد شبان دگر نصیب
آن گله را که موسی عمران بود شبان
شکر خدا که تخت خلافت ز فر شاه
باز از زمین رساند سر خود بر آسمان
شکری دگر که از اثر صدق این خبر
زد تیر مرگ بر دل اعدا خبر رسان
وز لطف بر جراحت ما مرهمی نهاد
کاسوده گشت از آن دل و آرام یافت جان
معموره جهان که نبود ایمن از خطر
بخشید از انقلاب زمان ایزدش امان
شکر دگر که در حرم آن جهان پناه
ضایع نگشت خدمت معصومه جهان
زهرا ز هادتی که ندادست روزگار
شهزادهای بطاعت و تقوای او نشان
مریم عبادتیکه سزد گر سپهر پیر
سجادهاش بدوش کشد همچو کهکشان
بلقیس روزگار پریخان که روزگار
از صبر بر مراد خودش ساخت کامران
واندر تن مبارکش از محض لطف کرد
جانی دگر ز صحت شاه جهانیان
وان سیل غم که در پی آن شاه زاده بود
از وی گذشت و شد متوجه بدشمنان
وان آتشی که مضطربش داشت چون سپند
ابر کرم ز غیب برو شد مطر فشان
تابنده باد در دو جهان کوکبش که هست
شاه سپهر کوکبه را شمع دودمان
عمرش دراز باد که تدبیر صایبش
دولتسرای شاه جهانراست پاسبان
وقتست کز نتایج اقبال بشنوند
اهل زمین دو تهنیت از آسمانیان
مفهوم عام تهنیت اول آنکه رفت
بیرون ز طالع شه صاحبقران قران
در عرصهای که بود عنان خطر سبک
زان شهسوار گشت رکاب ظفر گران
بر ضعف پشت کرد و بقوت نهاد روی
دین نبی بعون خدا ز آن خدایگان
بستان شرع مرتضوی زاب تیغ وی
شاداب شد چنانکه سبق برد از جنان
مضمون خاص تهنیت دیگر آنکه شد
قربانئی برای شه آماده بی گمان
کز وی جسیم ترغنمی در بسیط خاک
دوران نداده بود بدورانیان نشان
آری برای دفع بلای شهی چنین
دهر احتیاج داشت بقربانئی چنان
و آن اضطراب کشتی او در میان خوف
تسکینپذیر گشت وشد از ورطه بر کران
در چارماهه خدمت خود در طریق صدق
صد ساله راه بیشتر آمد ز همگنان
در خیرهای مخفی و طاعات مختفی
کاری که داشت ساخت ز معبود غیب دان
ایزد برای حکمتی از نور فاطمه
کرد آن ستاره بر فلک احمدی عیان
وز بهر خدمتی که نیامد ز دست غیر
داد این یگانه را بشه پادشه نشان
منت خدای را که دل شاه دین پناه
آیینه است و نیست درو صورتی نهان
تابیده بر ضمیر همایونش از ازل
نوعی که بوده صورت اخلاص این و آن
شاها غلام ادعیه خوان تو محتشم
کز بدو فطرت آمده مداح خاندان
واندر صفات کوکبه پادشاهیش
سی سال شد که کلک بناله است در بنان
وز بهر جان درازی نواب کامیاب
کوته نمیکند ز دعا یک زمان زبان
امروز پای بادیه پویش روان چو نیست
کاید دوان به سجده آن خاک آستان
بهر یگانه پادشه خود که در دو کون
فرض است شکر سلطنتش بر یکان یکان
هر لحظه میکند ز دعاهای بیریا
صد کاروان ببارگه کبریا روان
یا رب بصفدریکه اگر اتصال شرق
خواهد بغرب واسطه برخیزد از میان
کز بهر استقامت دین ساز متصل
این سلطنت بسلطنت صاحبالزمان
***
در مدح شاه طهماسب صفوی
تا بدن دستگاه جان باشد
دست دست خدایگان باشد
پادشاهی که حکم او همه جا
بر سر خسروان روان باشد
شیر حربی کزو لباس حیات
بر تن صفدران دران باشد
شاه طهماسب خان که سپهش
همچو سنجر هزار خان باشد
آنکه نبود برون ز کشور او
هر که را در زمین مکان باشد
وانکه زیر نگین بود او را
هر چه در تحت آسمان باشد
گر برفع قضا نویسد حکم
اهتمام قدر در آن باشد
ور بعزل قدر دهد فرمان
اقتضای قضا چنان باشد
همتش چون به بذل پردازد
کیسه پرداز بحر و کان باشد
کرمش کیسهای که پر سازد
مخزن گنج شایگان باشد
ای بجائیکه قصر قدر ترا
پایه بر فرق فرقدان باشد
بام ایوان عرش سای ترا
چرخ نه پایه نردبان باشد
جودت ار نرخها کند تعیین
عمر جاوید را یگان باشد
کان برآرد بزینهار انگشت
چون ترا خامه در بنان باشد
هر چه گیرد ز بحر و کان ایام
دل و دست تواش ضمان باشد
دل چو بحر اندر اضطراب افتد
چون کف تو گهر فشان باشد
دهر اگر خواهد از تو طول بقا
حشر و نشر اندرین جهان باشد
میرسد مطلعی دگر که چه زر
در بلاد سخن روان باشد
***
تجدید مطلع
ملک اگر جسم و عدل جان باشد
ملک و عدل خدایگان باشد
شهسواری که نعل شبرنگش
افسر شاه خاوران باشد
سرفرازی که گرد نعلینش
زینت افسر سران باشد
آنکه از صدمت عدالت او
دزد چاوش کاروان باشد
وانکه از هیبت سیاست او
گرگ یاغی سگ شبان باشد
ای فلک رتبه کابلق حکمت
همه جا مطلقالعنان باشد
فارس دولت ترا دوران
همه یک ران بزیر ران باشد
نرسد سد فتنه را خللی
گر نه تیغ تو در میان باشد
روز هیجا همای تیر ترا
طعمه از مغز استخوان باشد
در زمانیکه از هجوم سپاه
رستخیز از دو حد عیان باشد
بر هوا گرد تیره از چپ راست
آتش فتنه را دخان باشد
در زمینی که از غبار مصاف
چهره آسمان نهان باشد
گه ز دست یلان تیرانداز
لرزه در پیکر کمان باشد
گه ز سهم خدنگ طایر روح
مرغ گم کرده آشیان باشد
در کمان تیر جان شکار بود
در کمین مرگ ناگهان باشد
عکس پیکان ناوک پران
ماهی چشمه سنان باشد
هر کجا چاشنی چشاند گرز
مرد را مغز در دهان باشد
هر که را شربتی دهد شمشیر
سیر از شربت روان باشد
هر چه در خاطر اجل گذرد
تیغ را بر سر زبان باشد
چون عنان فرس بجنبانی
رعشه در جسم انس و جان باشد
اولین حمله ترا در پی
فتنه آخرالزمان باشد
ملك الموت هم فتد بگمان
کز قتالت نه در امان باشد
خویش را زان میان کشد بکران
جان خود را نگاهبان باشد
رمحت آنگاه قبض روح کند
تیغت آنوقت جانستان باشد
هم شتاب تو یک زمان در حرب
فتح را عمر جاودان باشد
هم درنگ تو یکنفس در جنگ
مهلت صد هزار جان باشد
رأیت آن عقدهای که بگشاید
گره ابروی کمان باشد
سهمت آن شعلهای که بنشاند
علم اژدها نشان باشد
گرنه وصف حدید تیغ توام
سبب حدت لسان باشد
این معانی که نکتههای بدیع
تنگ در قالب بیان باشد
ای بسان قضا قدر فرمان
خود بفرما روا چه سان باشد
که حجر رونق گهر شکند
لؤلؤ ارزان خزف گران باشد
خاك را قیمت عبیر بود
کاه را نرخ زعفران باشد
لقب بوریا بود زر بفت
نام کرباس پرنیان باشد
بلبل اندر قفس بود محبوس
زاغ در باغ و بوستان باشد
من چنان شمع معنی افروزم
کانوری مستنیر از آن باشد
دیگران را به مجلس انور
سایه وش با تو اقتران باشد
روی خصم از شکست من تا کی
رشگ گلنار و ارغوان باشد
استخوان ریزههای من تا چند
غرقه در خون چه ناردان باشد
محتشم رخش شکوه گرم مران
کاتش آتش دخان دخان باشد
خود چه نسبت ترا به خصم زبون
گر ز سر تا قدم زبان باشد
توئی اکنون خروس عرش سخن
چه گزندت ز ماکیان باشد
کی بطبع بلند آید راست
کاسمان همچو ریسمان باشد
اینك الماس نظم بسمالله
هر کرا میل امتحان باشد
گر بسوی عرایس سخنت
نظر شاه نکته دان باشد
یابی آن منزلت که خاک رهت
سرمه چشم همگنان باشد
داورا تا بکی ز زاری دل
بیدلی زار و ناتوان باشد
کرده قالب تهی ز غصه چه نی
همه دم همدم فغان باشد
مانده در جلدش استخوانی چند
تنگدل چون خلال دان باشد
ملك جانش بخر به نیم نظر
عهده بر من گرت زیان باشد
تا ز آمد شد خزان و بهار
باغ گه پیر و گه جوان باشد
شاه راه ریاض دولت تو
بی نشان از پی خزان باشد
باد باطل بتو گمان زوال
تا یقین مبطل گمان باشد
باد بخت جوان و رایت پیر
تا ز پیر و جوان نشان باشد
تا کران هست ملک هستی را
هستیت ملک بیکران باشد
زیر فرمانت آسمان و زمین
تا زمین زیر آسمان باشد
کمر خدمت تو بندد چرخ
تا بر افلاک کهکشان باشد
***
در مدح شاه اسمعیل بن شاه طهماسب صفوی
مژدهای اهل زمین کاقبال بر هفت آسمان
کوس دولت زد بنام خسرو صاحبقران
زد سپهر پیر در دارالعیار سلطنت
سکه شاهی بنام پادشاه نوجوان
خواند بر بالای نه منبر خطیب روزگار
خطبه فرمان باسم والی گیتی ستان
بر سر ایوان عرش اینک منادی میزند
کامد و کرسی نشین شد خسرو دارا نشان
خسرو بیضا علم صاحب لوای کامکار
قیصر انجم حشم کشور گشای کامران
آفتابی کز طلوعش بعد چندین انتظار
آمدند از خرمی در رقص ذرات جهان
کامکاری کز ظهورش شد بیکبار آشکار
صورت عیشی که بود از دیده مردم نهان
آسمان شان و شوکت آفتاب شرق و غرب
پاسبان ملک و ملت پادشاه انس و جان
شاه عادل شاه اسمعیل کز بدو ازل
دست عدلش بخیه زد بر تارک نوشیران
آنکه عازم گر شود بر حرب و گوید القتال
آسمان جازم شود بر عجز و گوید الامان
وانکه گر رخش تسلط گرم تازد بر زمین
نرم سازد گاو و ماهی را بیکبار استخوان
عون رافت گسترش در رتبه افزائی دهد
صعوه را بر فرق فرقد سای سیمرغ آشیان
دست عاجز پرورش در سرکش آزاری کشد
اره ازسین سها بر فرق قاف فرقدان
تیغ زن تارک شکن جوشن گسل مغفر شکاف
شیر حرب اژدر مصاف ارقم کمند افعی سنان
گر زند شخص عتابش بانک بر پست و بلند
لنگر و جنبش نماند در زمین و آسمان
بگسلد بند سکون چون کشتی لنگر گسل
گر باین گوی گران جنبش نماید صولجان
زین محیط بیکران افتد دو کشتی بر کنار
گر زند چرخ مدور را محرف بر میان
هیبت او کز جوارح میرود جنبش برون
میتواند بست پیلی را بتار پرنیان
خاک میدان چون بلعب نیزه ریزد بر هوا
پشت گاو و ماهی از نوک سنان گیرد نشان
آسمان بیند عناصر را بترتیب دگر
گر کند حملش بر اطراف زمین لنگر گران
گرچه کسری مدتی خر گه فکند از جا که بود
صعوه را بر آستان بارگاهش آشیان
پرتو انداز است بر آئینه درک خرد
نقش اینصورت که هست از شان این کسری نشان
کز برای دفع سرگردانی موری زند
قرنها صبر و سکون را آتش اندر خانمان
حرف ناکامی زدود از صفحه عالم که هست
کام بخش و کامیاب و کامکار و کامران
آنچه ریزد قرنها در بطن بحر از صلب ابر
بر گدائی ریزد آن ریزنده دریا و کان
گرچه آن رخشنده خورشید جهان آرا نگشت
مدتی پرتو فکن بر ساحت این خاکدان
کرد آخر جلوهای کاعدای دجال اتفاق
بر بسیط خاک پاشیدند از هم ذره سان
بعد ازین غیبت ظهور عالم آرائی چنین
هست مرآت ظهور و غیبت صاحب زمان
فرد بیعسکر نگر از خاوران آید برون
شهسواری اینچنین از خیل گیتی داوران
چرخ چاچی تنگ خنگ سرکش او میکشید
بر کمر بگسست ناگاهش نطاق کهکشان
وه چه خنگست اینکه هرگز مثل و شبهش ز امتناع
وهم را در وهم نگذشت و گمان را بر گمان
زود جنبش دیر تسکین کم تحمل پر شتاب
خوش تحرک خوش توقف خوش ثبات خوش نشان
رعد صولت برق سرعت گرم رو بسیار دو
کم خورش آهو روش صرصر یورش آتش عنان
نرم کاكل سخت سم مالیده مو برچیده ناف
خورد سر کوچک دهن فربه سرین لاغر میان
صورتش بر لخت کوهی گر کند نقاش نقش
جنبش آرد بیقراریهاش در کوه گران
گر بسوی غرب تیری سر دهد نازندهاش
مینیاید جز بحد شرق بیرون از کمان
از وجود او خلل در سد حکمت شد که نیست
با تکش طی مکان مستلزم طی زمان
راه گردونرا ز سوی سطح مخروط هوا
گرمتر ز آتش کند قطع و سبکتر از دخان
بگذرد در یکنفس کشتی ز دریای محیط
گر نگارد صورتش را ناخدا بر بادبان
گر تک او را بخورشید جهان پیما دهند
صد غروب و صد طلوع آی از او اندر زمان
گر زمین باشد ز مغناطیس و او آهن لحیم
از سبک خیزی برو طی جهان ناید گران
فارسش هرجا که میراند برغبت میرود
کامران شخصی که این اسبش بود در زیر ران
راکب او در خراسان گر نهد پا در رکاب
پای دیگر در رکاب آرد در آذربایجان
در نوردیدم سخن کاوصاف این عالم نورد
کرده بر خنگ بلاغت تنگ میدان بیان
ای فدایت هرچه موجود است در روی زمین
وی نثارت هرچه موقوفست در بطن زمان
ای نشان عشقت اندر چهره خورد و بزرگ
وی کمند مهرت اندر گردن پیر و جوان
هر کسی جان را برای خویش میدارد عزیز
وز برای چون تو جانان جان عزیزان جهان
زهر کش ساقی تو باشی به ز شهد خوشگوار
مرگ کش باعث تو گردی به ز عمر جاودان
تارک شیر فلک تا سینه گاو زمین
بر دری گر از زبردستی بتیغ امتحان
این ز جان لذت چشان گوید نثارت بادسر
وان بدل منت كشان گوید فدایت بادجان
ذره پرور آفتابا مهر گستر خسروا
ایدل ذرات عالم جانب مهرت کشان
چند مأیوسی بود از حسرت پابوس تو
با فلک در جنگ و با خود در جدل دیوانه سان
نوزده سال از برای فتح باب دولتت
دست امیدم بدعوت زد در نه آسمان
بعد از آن کایام نومیدی سرآمد بی قضا
وین امید از یاری ایزد برآمد بی گمان
در طلوع آفتاب دولت و نصرت گرفت
سایه چتر همایون قیروان تا قیروان
در سجود بارگاه عرش تمثالت کشید
هر مکین فرش غبرا سر باوج لامکان
من که میسوزم چو میآرم ظهورت در ضمیر
من که میمیرم چو میآرم حدیثت بر زبان
همچو نرگس روز و شب بر دیده دارم آستین
بسکه میرانم سرشک از دوری آن آستان
وجه دوری اینکه از بیماری ده ساله هست
رخش عزمم ناروا پای تردد ناروان
گر بدل این داغ بیمرهم بماند وای دل
ور بجان این درد بیدرمان بماند وای جان
چاره من کن بقیوم توانا کز غمت
ناتوانم ناتوانم ناتوانم ناتوان
محتشم وقت سپاس انگیزی آمد از دعا
بهر پاس جان شاهنشاه انجم پاسبان
تا شود طالع ز برج قلعه چرخ آفتاب
در نقاب نور سازد چهره ظلمت نهان
آفتاب قلعه مطلع باد از برج مراد
آنچنان طالع که ظلمت را کند محو از جهان
***
در مدح شاه سلطان محمد بن شاه طهماسب صفوی انار الله برهانه
یا رب از عز الهی قرنها دارد نگاه
جای شاهان جهان سلطان محمد پادشاه
صاحب عادل دل دین پرور دارا سپه
مالك دریا کف فرمان ده عالم پناه
حامی شرع معلی ملجاء دین نبی
مالک دهر و همیون رتبت و دیهیم گاه
از جناب او نه پیچد هر که سر چون مهر و مه
جزم ساید بر سپهر از سجده آن در کلاه
تا بود اسم ملوک از بهر حکم او مدام
دور دهر آماده گرداند اساس ملک و جاه
وان ملوک از عدل تا کوس جهانبانی زنند
از صدای عدل او کم باد بانگ دادخواه
زبده حکم ملوکست آنچه دارای حکم
میکند در بارگاه شاهی از حکم اله
از صفای مهر او با ماه انجم هر نفس
دم زده آئینه ما از کمال اشتباه
صید بردارنده این صید گه از تاب او
کی کند با باز صید انداز از تیهو نگاه
در دل دجال افکند انقلاب از مهر او
مهدی اقبال از همت برون کاید ز چاه
جزم میدانم کزین پس مینهد از چار رکن
از طلب این سرفرازان بر جناب او جباه
چند روزی تا که از حکم سپهر بیدرنگ
کاندران اهل جهان را سوی مه گم بوده راه
باشد احوال نجوم اما همایون سایهاش
گر نبودی حال عالم زین بدی بودی تباه
داده بود از جای او گردون بدیگر داوری
حال مانده سر بزیر از انفعال آن گناه
آمد اینک مطلعی از پی که روئی تازه دید
از صفایش دل هویدا همچو نور صبحگاه
مینویسد زود کلک منهیان در مدح شاه
سوی مردم لیس فی الافاق سلطان سواه
منحرف رائی که حالا رو از او پیچیده بود
روی و رای او چو موی مهوشان بادا سیاه
پایه هر کس شود پیدا درین پولاد بوم
ابر لطف شه چو از اعجاز انگیزد گیاه
اینکه با سامان عدل او ندارد جم شکوه
بود از آن بر زبان نا مکرر سال و ماه
وین در میزان طبع وی ندارد زر وجود
هست در حال عطای او مساوی کوه و کاه
هم ملوک پیش و هم این نو سپه دار زمان
اسم بر اسماند بر دعوی صدق او گواه
تا بود لطف الهی با روان آن ملوک
تا بود اسم سپاهی در زبان این سپاه
اسم داران سپه را باد آن در بوسه گه
پادشاهان جهان را باد آن در سجده گاه
باد روی منکران بیوقار او سیه
باد پود کارهان نابکار او تباه
میرزای دهر سلطان حمزه بادا در دو کون
هم باقبالی که سر زین اسم افرازد بماه
دل باو بندید ای امیدواران زانکه هست
رعب او امید افزا دولت وی یاس گاه
محتشم با آنکه از زیبا ادائیهای او
کلک ما زد سکه مجری بنقد مدح شاه
فهم از هر مصرع مازین کلام بیبدل
میشود سال جلوس پادشاه دین پناه
***
در مدح شاهزاده شهید سلطان حمزه میرزا
ای ماه چارده ز جمال تو در حجاب
حیران آفتاب رخت چشم آفتاب
شیدائی خرامش قد تو سرو باغ
سودائی سلاسل موی تو مشگناب
خورشید در مقدمه شب کند طلوع
بعد از غروب اگر ز جمال افکنی نقاب
ماه نو از نهایت تعظیم گشته است
بر آسمان نگون که ببوسد ترا رکاب
رضوان اگر شود بسکان تو مختلط
از اختلاط حور بهشتی کشد عذاب
از بهر گردن سك زرین قلادهات
حور آورد ز گیسوی خود عنبرین طناب
از ترك چشمت آرزوی کاینات را
در هر نگه هزار سؤالی است بیجواب
بیدار از انفعال نگردند تا ابد
حور و پری جمال تو بیند اگر بخواب
در بزم از فرشته عجب نبود ار خورد
از دست ساقیان ملک پیکرت شراب
در رزم از هزار چه رستم عجب بود
کارند در مقابل یک حمله تو تاب
تیغت اگر رسد بزمین سازدش دو نیم
دارد نشان ضربت شمشیر بوتراب
از جوف هر حباب جهانی شود پدید
چون نقش پادشاهیت دوران زند بر آب
یزدان که شاه حمزه غازیت نام کرد
از زور حمزه در ازلت ساخت بهره یاب
صد بحر را اگر بیکی شعله سر دهند
با حفظ کامل تو نیفتد ز التهاب
خود را ز چرخ در ظلمات افکند ز هم
بر آفتاب اگر نظر اندازی از عتاب
ترسیده چشم ظلم چنان از عتاب تو
کارامگاه صعوه شود دیده عقاب
خواهی که پای بندی اگر جبرئیل را
دست فرشتگان شود از حکم رشته تاب
اجزاش التزام معبت کنند اگر
سیماب را ز تفرقه فرمائی اجتناب
چون قوت تو دست ضعیفان کند قوی
سیمرغ را فرو کشد از آسمان بآب
گر عنکبوت را بمثل تقویت کنی
در لعب کوه را کند آویزه لعاب
بر آستانت آنکه کند بیریا سجود
تعظیم ذوالمنن کندش آسمان حباب
در خجلت است از دل بخشندهات محیط
در شرمساری از کف پاشندهات سحاب
در دست خازنان تو ماند زر و گهر
غربال را اگر بتوان ساخت ظرف آب
ایشاه و شاه زاده دوران من حزین
کز شمع نطقم انجمن افروز شیخ و شاب
با آنکه خسروان اقالیم نظم را
هم صاحب الرؤسم و هم مالک الرقاب
با آنکه در مزارع نظم از کلام من
هر دانه گشته است ز صد خرمن از سحاب
با آنکه در ممالک هند و بلاد روم
نظم من است خال رخ لؤلؤ خوشاب
اینجا که نسبتش بفغانست این و آن
بیوجه و ناروا و بعید است و ناصواب
یکمصرعم بجایزه هرگز نمیرسد
زانرو که خرمنم بجوی نیست در حساب
دیوان ثانی غزل من که حال هست
زیب کتابخانه نواب کامیاب
آرند اگر به مجلس عالی و یک غزل
خوانند حاضران سخن سنج از آن کتاب
ظاهر شود که لاف گزافی نبوده است
اینحرف شاعرانه که شد گفته بیحجاب
حال از برای شاهد آن دعوی این عزل
شد ضم باین قصیده زبر وجه انتخاب
ای زیر مشق سر خط حسن تو آفتاب
در مشق مد کشیدن زلف تو مشگناب
بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن
نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب
عکست که جای کرده در آب ای محیط حسن
میبیندت مگر که چنین دارد اضطراب
در عالمی که رتبه حسن از یگانگی است
نه آینه است عکسپذیر از رخت نه آب
هیهات ما و عزم وصال محال تو
کان کار و هم فعل خیالست و شغل و خواب
از من نهفته مانده ببزم از حجاب حسن
روئی که آن نهفته نمیگردد از نقاب
بیتی شنو ز محتشم ای بت که بهتر است
یک بیت عاشقانه ز بیتی پر از کتاب
تا در خراب کردن عالم کنند سعی
شور و فتور و فتنه و آشوب و انقلاب
ملکت نگردد از مدد حفظ ایزدی
از صد هزار حادثه اینچنین خراب
***
در مدح شاه زاده شهید سلطان حمزه صفوی
مژده عالم را که دهر از امر رب العالمین
بهر شاه نوجوان رخش خلافت کرد زین
خاتم شاهنشهی را بهر آن گیتی پناه
کنده حکاک قضا الملک منی بر نگین
امر عالی را بامر عالی او عنقریب
در فرامین گشته فرمان همایون جانشین
کوس شادی داده صد نوبت بنام او صدا
بر کجا بر پیشگاه غرفه چرخ برین
بر زمین بهر جلوس آن جلیس تخت و بخت
سوده هر جانب سریر خسروی صد ره جبین
خطبها بهر لباس تازه افکنده ببر
همچو بسمالله بیرون کرده دست از آستین
سکهها بهر ملاقات زر نو سینه چاک
تا زند از عشق خود را بر درمهای ثمین
بر زر خورشید هم نامش توان دیدن اگر
دیدن اندر وی تواند چشم عقل دوربین
وه چه نامست اینکه میبارد ازو فتح و ظفر
صاحب نام آنکه مینازد باو دنیا و دین
باعث تعمیر عالم پاسبان بحر و بر
مایه تخمیر آدم قهرمان ماء و طین
شاه سلطان حمزه خاقان قضا فرمان که هست
کمترین طغرا کش احکام او طغرل تکین
آنکه در آغاز عمر از غیرت دین هیچ جا
نیستش آرامگاهی در جهان جز صدر زین
وانکه بار منتش خم کرده پشت آسمان
بسکه میپردازد از اعدای دین روی زمین
غیر او فردی که دید از پادشاهان کو بود
روز و شب بهر جهاد از صدر زین مسند گز بن
اوست در خفتان دیگر یا برون آورده سر
حمزه صاحبقران از جیب آن نصرت قرین
ابر اگر بردارد از دریای استیلاش آب
شیر برفین برکند گوش از سر شیر عرین
نیست چندان خاک کز ماتم کند خصمش بسر
خاک میدان را بخون از بسکه میسازد عجین
جان فدای او که در هر ضربت تارک شکاف
آفرین بر دست و تیغش میکند جان آفرین
آفتاب از بیم سر بر نارد از جیب افق
صبح اگر گیرد بدست آنشاه صفدر تیغ کین
آسیاهائی بخون آورده در گردش که حق
در جهادش داده میراث از امیرالمؤمنین
روم از شور ظهورش چون بود جائیکه هست
او در آذربایجان غوغاش در اقلیم چین
پیکر آرای عدو گردد مشبک کار دهر
در سپاه او کمانداران چه خیزند از کمین
بر قد دارئیش دوران لباس کوتهست
تار و پودش گرچه از خیط شهور است و سنین
کرد پیش از عهد شاهی آنچه صد خسرو نکرد
ملک را میباید الحق مالک الملکی چنین
شاهد حقیتش هم بس بقانون جمل
اینکه سلطان حمزه یکسانست با حق مبین
حق مبین گشته از نقش حروف اسم او
تا زوال دشمنان باطلش گردد یقین
قلعه تبریز تا بستاند از رومی بجنگ
گفتم از بهر تفأل یکه مصراعی متین
کز قفای فتح از آن گردد دو تاریخ آشکار
دال بر اقبال آن جنگآور قسور کمین
چون ستاند قلعه و تاریخها پر شد بکو
قلعه از رومی ستاندی شاه جم قدرآفرین
با دعای اهل کاشان این دعا گو محتشم
آسمانها را کند پر ز اولین تا هفتمین
بهر آن دارای هفت اقلیم با دار حافظی
کاسمان نامش کند جوشن زمین حصن حصین
داعیانرا نیز فیض از مبداء فیاض باد
شهریاری هم که هست ارباب دعوت را معین
***
در مدح شاه زاده شهید سلطان حمزه میرزا
رایت فتح جدید گفت شه کامران
داور نصرت قرین خسرو صاحبقران
حمزه ثانی که کرد صیت جهانگیریش
گام خبرها سبک گوش فلکها گران
مژده اقبال او شد متحرک جناح
پیش رو صد هزار مرغ بشارت رسان
دهر بیکدم چنان شد متغیر که گشت
ظلم مبدل بعدل فتنه بامن و امان
کشتی عالم که داشت صد خطر اندر قفا
او بکنارش رساند یک نفس اندر میان
شخص اجل آنچه داشت در پس دندان صبر
گفت باعدای خویش او بزبان سنان
روز مصافش چو خصم در جدل و انقیاد
کرد بخود مشورت با دل و جان طپان
حوصله یکبار اگر گفت بگو القتال
واهمه صد بار بیش گفت بگو الامان
وقت فرس تاختن میفکند بر زمین
زلزله انگیزیش غلغله در آسمان
میبرد از اژدها افعی رمحش سبق
میدهد از ذوالفقار شعله تیغش نشان
چون کشش شست او پشت کمان خم کند
جان ز جسد رم کند تیر همان در کمان
لنگر صبر و سکون بگسلد از اضطراب
گوی زمین در کفش بیند اگر صولجان
روز مصافش کند حلقه زه گیر را
کوچه راه گریز پیل بزرگ استخوان
خصم بقدر الم گر بخروشد شود
پنبه گوش فلک نقطه غین فغان
شوق بلند آرزو تا بجنابش رسد
خواسته از نه فلک آلت یک نردبان
دور دو شه در میان گشت باو منتقل
با دو جهان عدل و داد دولت طهماسب خان
شاه قزلباش اگر راه فدائی دهد
گرد سرش پر زند روح قزل ارسلان
تا کرم و عدل او نوبت شهرت زدند
سخره عالم شدند حاتم و نوشیروان
روز کم احسانیش نشئه دریا دلی
گرد برآرد ز بحر دود برآرد ز کان
ای مترشح سحاب کز تو و دوران تو
ملک جهان خرم است خلق جهان شادمان
آنچه تو کردی نبود مدرکه را در خیال
بلکه گذر هم نداشت واهمه را در گمان
تا بمیان آمدی با سپه عدل و داد
ظلم سپاهی نهاد پا ز میان بر کران
رخنه گر ملک را زود کشیدی بخاک
ورنه کجا میگذاشت خاک درین خاکدان
نقش حیل را بر آب فایدههائی که کرد
رو به کجباز رنگ پنجه شیر ژیان
تیغ تو داسیست تیز کز مدد موج خون
از رخ خصم خجل میدرود زعفران
کین تو صد خانه داد بیش بباد فنا
خوش اثر نیک داد کینه این خاندان
ظل تو عالم گرفت گرچه نیفتد بخاک
سایه پر وسعت از مرغ بلند آشیان
باد مرادی که هست عزم تواش پیشرو
بحر سپر میکند کشتی بی بادبان
چرخ ز پستی خورد کوب ز سم ستور
موکب جاه ترا گر رود اندر عنان
رستم زور آزما باز نه بندد کمر
زور ترا گر شود در صدد امتحان
هم ز تلاشت بود پیل دمانرا خطر
هم ز مصافت رسد شیر ژیانرا زیان
چشم جدل دیدگان دیده بعین الیقین
با ظفر حیدری تیغ ترا توامان
تیغ تو کز خون خصم قطره چکان آمده
گلشن فتح تراست شاخ گل ارغوان
چرخ زبردست اگر با تو فتد در تلاش
بر کمرش بگسلد منطقه کهکشان
عظم تو گنجد در آن لیک چه در قطره بحر
گر بمکان ضم شود مملکت لامکان
قبله معین نبود تا بزمان تو گشت
بر دو جهان فرض عین سجده یک آستان
شعشعه را گر کند روی تو مشرق فروز
صد چوبت خاوری سر زند از خاوران
مشعله را گر کند حسن تو مغرب طراز
از عدم آفتاب شام نگردد عیان
گرم بخورشید اگر بنگری از تاب تو
در ظلماتش کنند مهر پرستان نهان
دهر علیل تو شد خسته عیسی طبیب
خلق ذلیل از تو گشت گله موسی شبان
ضابطه تا دم بدم رو بترقی نهد
بهر جهان لازم است پادشه نوجوان
گویم اگر کرده است کار مسیح افعئی
وجه بپرس و بنه سمع تهور بر آن
کرد مسیحا اگر در بدن مرده روح
در جسد ملک کرد افعی رمح تو جان
گر نه اجل را یکی داشته بودی بکار
جود تو دادی بخلق عمر ابد رایگان
خسرو هند ار دهد خط بغلامی بتو
بی طلب از چین رود باج بهندوستان
ایملک نامدار سایه پروردگار
دادگر کامکار پادشه کامران
گر نشدی بهر فتح قفل جهان را کلید
رمح تو کشورگشا تیغ تو گیتی ستان
ور نه ز فتح تو و رفع مخالف شدی
دفع پریشانی از خاطر کاشانیان
آنچه ز ایشان رسید و آنچه بر ایشان گذشت
حرف بحرف آمدی کلک مرا بر زبان
اول از آن ظلم عام دیگر از آن قتل خاص
وان حرکتها که گشت باره از آن سر گران
فرض شمردن دگر سنت ابن زیاد
بر لب لب تشنهها بستن آب روان
غارت و قتل دگر در دم تسخیر شهر
کز تف این فتنه خاست دود ز صد دودمان
الغرض اینها که شد نیست از آن هیچ باک
کز شفقت گستریست لطف تو تنخواه آن
از همه آن به که هست در عقب از عهد تو
این غم ده روزه را خوشدلی جاودان
پادشها سرورا گر ز طواف درت
از دگران باز ماند محتشم ناتوان
واسطه این است این کز ستمش کرده است
دهر بلیت گمار چرخ اذیت رسان
خسته و مشکل علاج کم زر و پر احتیاج
راجل بیدست و پا مفلس بیخانمان
ور ز شعف کرده است مرغ تمناش را
بیشتر از بیشتر گرد سرت پر زنان
از شعرای زمان داد گرا یک کس است
عابد شب زندهدار قاری و اوراد خوان
پاس خود اندر دعا از دل وی جو که نیست
ملک بقای ترا بهتر ازین پاسبان
ایشه فرمانروا کز قروق حکم تو
نیست عجب گر شود حکم قضا ناروان
پادشهان در جهان حکم روان تا کنند
پای جهان گرد باد حکم ترا در جهان
***
ایضا در مدح شاهزاده حمزه میرزا
بود بچنگ درنگ جیب مهم جهان
تا بمیان زد قضا دامن آخر زمان
در طبقات ملوک پادشهی برگزید
تیغ زن و صف شکن شیردل و نوجوان
خوانده ز آیندگی خطبه پایندگی
بسته ز پایندگی راه بر آیندگان
خسرو مهدی ظهور کز نصفت گستری
ریشه دجال ظلم کند ازین خاکدان
پادشه نامدار کز ازل از بخت داشت
منت هم نامیش حمزه صاحبقران
آنکه در آغاز عمر گشت بتایید حق
ملک و ملل را حفیظ امن و امان را ضمان
فرش نگارندهاش چهره حور پری
سده فشارندهاش جبهه خاقان و خان
ساقی بزمش ببذل تاج بفغفور بخش
صاحب قصرش بحکم باج ز قیصرستان
وانکه چو شد دهر را واسطه دفع شر
گشت قوی خلق را رابطه جسم و جان
میوه چش باغ او ذائقه حسن و ناز
نازکش داغ او ناصیه انس و جان
رشحه فیضش کشد زر ز مسامات ارض
تا با بد مشنواد بوی بهار این خزان
حکمت او چون کند آتش تدبیر تیز
باز تواند گرفت مال صعود از دخان
نال قلم گر شود از کف حفظش علم
چرخ تواند زدن بر سر آن آسمان
موی اگر پل شود در کنف حفظ وی
تا ابدش نگسلد پویه پیل دمان
بسکه بسر گشته است چرخ بگرد درش
آبله بر فرق سر یافته از فرقدان
تا رودش در رکاب چرخ طویل انتظار
بر کنفش شد کهن غاشیه کهکشان
گر بجهان افکند مصلحتش پرتوی
پرتو مهتاب را صلح فتد با کتان
بهر تو طاعت تمام جبهه و لب میشود
میرسد از رهروان هرچه بر آن آستان
حکمتش اندر خزان بیشتر از سرخ بید
سازد و بیرون کشد خون ز رگ زعفران
بگذرد از خاره تیر گرچه در اثنای کار
نرم کند مشت او مهره پشت کمان
مادر جود از سخا حامله چون شد فتاد
با کرم حیدری همت او توأمان
ای بصلابت سمر وی بسیاست مثل
وی بشجاعت علم وی بمهابت نشان
از تو که سر تا قدم شعله سوزندهای
نایره مرکز فتاد دایره عظم و شان
شیهه شبدیز تو سینه رستم خراش
نیزه خونریز تو آتش جرأت نشان
نور ضمیرت که تافت بر صفت ماهتاب
شد بکتان هم مزاج پرده راز نهان
از اثر نار بغض یافته مانند مار
خصم تو بر زیر پوست آبله بر استخوان
کاه تو با کوه خصم سنجد اگر روزگار
سایه بچرخ افکند پایه کوه گران
عهد تو تا زودتر روی بدهر آورد
سیلی سرعت کند رنجه نشای زبان
چرخ گری را اگر پاس تو گردد حفیظ
با دل جمع ایستد بر سر نوک سنان
گر بشتابندگان نهی تو گردد دچار
پای صبا را نخست رعشه کند تاروان
تنگ قبا شاهدیست عزم تو گوئی که ساخت
قدرت پروردگار کاستش اندر مکان
زور تخلخل اگر عرصه نکردی وسیع
تنگ فضائی بدی بر تو فضای جهان
دشمن از ادبار اگر در ره رمحت فتد
آید از اقبال تو کار سنان از بنان
پیش کفت دوده ایست صرصری اندر قفا
هرچه ازل تا ابد کرده بهم بحر و کان
آنکه ترا مدعاست تیر جگر دوز تو
منکر شأن ترا ساخته خاطر نشان
ز آفت بخت نگون خصم ترا در مزاج
غیر گل گرد میخ نشکفد از زعفران
کعبه کوکب که هست راه دو عالم درو
صد ره و یک مشتریست هر ره و صد کاروان
گر بزمین بسپری نعل سمند جلال
آینه دانی شود سربسر این خاکدان
باره خورشید را هر سحری میکنند
بر زبر چرخ زین تا کشیاش زیر ران
لیک بروی زمین از حرکات سریع
داردش اندر سبل رخش تو سیلاب ران
شایدش از پویه خواند کشتی دریای خشک
عزمش اگر کوه را بگذرد اندر کمان
چنبر چرخش برون بفشرد ار وقت لعب
بر کفل اندازدش سایه دوال عنان
صبح گرش سر دهی بگذرد از ظهر چاشت
بسکه ز همراهیش باز پس افتد زمان
در کفلش چون کشند از حرکاتش زند
طعنه ببال ملک دامن بر گستوان
گر بکند کام خویش تنگ بحیلت گری
باشد از امکان برون تاختنش بر مکان
کاسه سمش هزار کاسه سر بشکند
بانگ هیاهوی رزم بشنود ار ناگهان
نیک توان یافتن صنعت او در یورش
لیک از ابعاد اگر رفت تناهی توان
جامه قطع مکان دوخته هرکه که کس
بر قد صد ساله راه بوده رسانیم آن
بسکه سبک خیزیش جذب کند ثقل وی
بر شمرد بحر را در ره هندوستان
خلقه حاتم کند مس سراپای وی
مرد برو گر زند هی ز پی امتحان
با کفل همچو کوه دانه تسبیح را
رشته شود وقت کار آن فرس کاروان
باد ز پس ماندگی پیش فتد هم گهی
گرد جهان گر بود در عقب او دوان
در ره باریک کرد پویه او بیرواج
کار رسن با زر ابر زیر ریسمان
بر زبر چار سم کرده سبک خشکیش
از ره او گاه گاه نیم بلالی عیان
چون شده آن تیز گام هم تک باد صبا
یافته حسن زمین کام صبا را گران
خنک فلکرا اسمش داغ نهد بر سرین
گرچه ز سطح زمین پا ننهد بر کران
باشد این شهسوار بهتر ازین صد هزار
توسن فربه سرین تازی لاغر میان
من که زبان جهان در ازلم شد لقب
در صفتش خویش را یافتم الکن زبان
دادگرا سرورا شیردلا صفدرا
گرچه درین دولتست محتشم از مادحان
لیک بشغل دعا است آنقدرش اشتغال
کز صفتش عاجز است صاحب طی لسان
پاس حیاتش بدار زانکه بحر ز دعا
حفظ و نگهبانیست ختم بر این پاسبان
طول ز حد شد برون به که سخن را کنون
ختم کند بر دعا کلک مطول بیان
ملک جهان تا رود بر نهج رسم دهر
دست بدست از ملوک ایشه کشورستان
از اثر طول عهد مهد زمین را ز تو
کس نستاند مگر مهدی صاحب زمان
***
و له ایضا
بصبر یافت نهال امید نشو و نمائی
فتاد پادشهی عاقبت بفکر گدائی
گدا بخسروی افتاد کز حمایت طالع
فکند ظل همایون برو بزرگ همائی
سریکه بود ز پستی گران رسید بگردون
چو ماه شد علم از عون آفتاب لوائی
بگل فرو شده خاشاک بحر غم بسر آمد
ز نیم جنبش دریای لطف لجه سخائی
برنگ نخل خزان دیده بودم از غم دوران
سهیل وار ز دورم نواخت لعل بهائی
اگر چه بخت بدامن کشید پای مرادم
رساند دست امیدم ولی بذیل عطائی
بتن رجوع کن ای جان نیم رفته که دلرا
خراب یافت مسیحا دمی و کرد دوائی
بگو شمال زمانم اگر رسید چه قانون
کشید ناله بافغان فغان رسید بجائی
چه جا حریم در پادشاه زاده اعظم
که دور راست بدوران او عظیم جلائی
نهال نورس بستان احمدی که بگردش
هنوز جز دم روح القدس نگشته هوائی
خلاصه نسب پاک حیدری که شنیده
نسب ز عمر ابد نسبتش نوید بقائی
سمی حیدر صفدر که صفدران جهان را
نیامداست چه او در نظر صفوف گشائی
ولی عهد ابد انتساب خسرو دوران
که بسته است بعهدش زمانه عهد وفائی
چراغ دوده فروز خدایگان سلاطین
که رنگ شب ببرد گر دهد بماه ضیائی
دمادم است که تدبیر شه رساند جهانرا
برای تربیت او بتازه برگ و نوائی
سیاهئی که بزنجیر عدل بسته بر آتش
ز شوق او شده دیوانه خوی سلسله خائی
فلک که دارد از انجم هزار دیده روشن
ز راه اوست بدامان دیده کحل ربائی
سپهر تیز روش در رکاب غاشیه داری
هلال پشت خمش بر جناب ناصیه سائی
بوضع شخص جلالش فلک حقیر لباسی
بقدر قد بلندش ملک قصیر قیائی
بجنب مشعل درگاه عالیش مه گردون
همان مه است ولی ماه مشتبه بشهابی
شب از جلای وطن دم زند چو نعل سمندش
زند بآینه مه صلای کسب جلائی
حسام او که بسر نیز وا نمیشود از سر
بلاست بر سر اعدای دین و طرفه بلائی
شه جهان بجهانگیریش کند چه اشارت
شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشائی
فلک برقص درآید ز خرمی چو برآید
ز کوی خسرویش در بسیط خاک صدائی
زهی رسانده منادی رسان خوان عطایت
ز نشئه کرم حیدری بخلق صلائی
بناز مینگرد حرص درد و کون که دارد
بمرغزار سخا بی تو آهوانه چرائی
ز ریزش مطر لطف بیدریغ تو رسته
ز مزرع دل مردم قریب مهر گیائی
توئی که از پی گنجایش جلال تو باید
ازین وسیعتر اندر قیاس ارض و سمائی
فلک ز بهر صعود تو با رفیع مقامی
جهان برای نزول تو با وسیع فضائی
بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو
بقدر رتبه و شأن تو در زمانه بنائی
ز بار حلم تو کز عرش اعظمست گرانتر
بهم رسانده سپهر بلند قد دوتائی
کند چو از جرس محمل جلال تو دعوی
نهم سپهر چه باشد ورای هرزه درائی
اجل به تیغ و سنان تو کار خویش گذارد
نهی به تمشیت کار دین چو رو بعزائی
عجب که کلک هوس در قلمرو تو برآید
صبی غیر مکلف بقصد خط خطائی
بچرخ داده قضا مهر داری تو همانا
کز آفتاب بگردن فکنده مهر طلائی
مصلیایست بعهدت فلک که بهر مصلی
بدوش میکشد از کهکشان همیشه ردائی
برای خصم تو گردیده در بلندی و پستی
سپهر تفرقه بازی زمانه حادثه زائی
آیا گل چمن حیدری که در چمن تو
سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرائی
دمیکه در طلب نظم بنده حکم معلی
بمن رساند در ابلاغ اهتمام نمائی
هزار سجده بیاختیار کردم و گشتم
مدد ز ناطقه جوئی زبان بمدح گشائی
دو چیز باعث تأخیر شد که هر یک از آنها
چو درد بنده نبودش بهیچ چیز دوائی
یکی تهیه ترتیب رطب و یا بس دیوان
که فکر میطلبد آن مهم فکر رسائی
یکی دگر عدم کاتبان که آنچه ز نظمم
تمام بود و نبودش ز خط لباس صفائی
پس از تجسس کامل که یکدو کاتب کاهل
بناز و عشوه نمودند و دلبرانه لقائی
بهر طریق که بود آنچه گشته بود مرتب
رجوع گشت بایشان بمیزبانه ادائی
بر آستان که مهم دو روزه را بدو هفته
تعهدیکه نمودند هم نکرد بقائی
که پای خامه ایشان نداشت چون قدم من
تحرکی که تواند رسید زود بجائی
غرض که مختصری شد نوشته تا رسد اکنون
ز پرتو نظر تربیت بقدر و بهائی
تتمه سخنان نیز بعد ازین متعاقب
بعرض میرسد البته بیقضا و بلائی
نکوترین صور سود اینکه خود برساند
سخن بسمع همایون مدیح پیشه گدائی
فغان که پای رسیدن بآنجناب ندارد
ز دست رفته ضعیفی بگل فرو شده پائی
دو پا اگر چه بیک موزه کرده شخص توجه
کجا رود چکندره سپر بپای عصائی
فلک حشم ملکا محتشم گدای در تو
ز همت است گدائی بالتفات سزائی
تهی ست ارچه کفش لیک از کمال توکل
بدستیاری همت ز دست کوس غنائی
ولیک میکند از شاه و شاه زاده عالم
گدائی نظر فیض بخش قدر فزائی
که تا زبان بودش بعد ازین بشغل ثنایت
بود گدای غنی طبع پادشاه ستائی
همیشه تا بملوک اعتکاف پیشه گدایان
بروز معرکه بخشند جوشنی بدعائی
پناه جان تو باد آن دعا که تا بقیامت
از آن گذر نتواند نمود تیر قضائی
***
در مدح پریخان خان خانم
تا نقش ناتوانی من چرخ زد بر آب
شد چون حباب خانه جمعیتم خراب
از کاو کاو تیشه ی پیکر خراش درد
بنیاد من رساند سپهر نگون بآب
جسمم ز تاب درد سراسیمه کشتی است
لنگر گسل ز جنبش دریای اضطراب
ز انسان که گرگ در غنم افتد غنیم وار
در لشکر حواس من افکنده انقلاب
دهرم بحال مرگ نشاند است در حیات
دورم شراب شیب چشانده است در شباب
پیوند تن نمیگسلد جان که تا رهم
با آنکه چرخ میدهدش صد هزار تاب
مرغیست بخت سوخته من که آمده
هم پیشه سمندر وهم کسوت عراب
افسردهام چنان که اگر آه سرد من
بر دوزخ افکند گذراند ازدش ز تاب
اما خوشم که اخگر خس پوش دل رغیب
میآید از خجسته نسیمی بالتهاب
بوی بهشت میشنوم از ریاض لطف
گوئی خلاص میشوم از دوزخ عذاب
از درگهی که هست سگش آهوی حرم
در گردنم بیک کشش افکنده صد طناب
لیکن چو نیست پای تردد چه سان شوم
بهر شرف ز سجده آن سده بهره یاب
یک ذرهام توان چو نمانداست چون کنم
خورشیدوار ناصیه سائی بر آنجناب
برخیز ای صبا که ازین پس نمیشود
شوق سبک عنان متحمل گران رکاب
از من دعا و از تو شدن حاملش چنان
کارام را وداع کند عزمت از شتاب
از من ثنا و از تو رساندن دوان دوان
جائی که قطره بحر شود ذره آفتاب
یعنی جناب عالی بلقیس روزگار
یعنی حریم حرمت نواب مستطاب
شهزاده زمان و زمین شمسه جهان
زهرای زهره حاجبه مریم احتجاب
شاه پری و انس پریخان که گر بدی
بلقیس پادشاهی ازو کردی اکتساب
خیرالنساء عهد که دوران جز او نداد
عز مشارکت احدیرا باین خطاب
معصومه زمان که نبات زمانهاند
از احتساب عصمت او عصمت احتساب
هودج کشان شخص عفافش نمیکشند
بر دیده ملک ز ورع دامن ثیاب
گردیده دایم الحرکت از عبادتش
دست فرشتگان ز رقم کردن ثواب
میسنجدش بزهد و طهارت خرد مدام
با طاهرات حجره زهرا و بوتراب
از بهر پادشاهی نسوان قضا نکرد
فردی ز کاینات باین خوبی انتخاب
مهر فلک کنیزک خورشید نام اوست
کاندر پس سه پرده نشست است از حجاب
وز شرم کس نکرده نگه در رخش درست
از بسکه دارد از نظر مردم اجتناب
در خواب نیز تا نتواند نظر فکند
نامحرمی بر آن مه خورشید احتجاب
نبود عجب اگر کند از دیده ذکور
معمار کارخانه احساس منع خواب
خود هم بعکس صورت خود گر نظر کند
ترسم که عصمتش کند اعراض در عتاب
فرمان دهد که عکس پذیری بعهد او
بیرون برد قضا هم از آئینه هم ز آب
آن مریم زمان که بعفت سرای او
بوی کسی نبرده نسیمی به هیچ باب
از عصمتش بدیع مدان کز کمال شرم
دارد جمال خود ز ملک نیز در نقاب
گر خاکروبه حرم او که میبرند
از بهر کحل دیده ملایک بصد شتاب
در دامن سحاب فتد ذرهای از آن
تا دامن ابد دمد از خاک مشگناب
بر بام قصر اگر شب مهتاب پا نهد
گردون بچشم ماه کشد میل از شهاب
میبود مهر اگر چو کنیزان دیگرش
هرگز نمیفکند ز رخ برقع سحاب
در جنب فر معجر ادنی کنیز او
آرد شکوه افسر قیصر که در حساب
هست از غرور صنعه تانیث صعوه را
در عهد او نظر بحقارت سوی عقاب
گر بگذرد بر آب نسیم حمایتش
دست صباد دگر ندرد پرده حباب
ناهید همچو عود بر آتش فکنده چنگ
تقویش ساز کرده چو قانون احتساب
چون گشته شخص شوکت او مایل رکوب
گردون رکاب داری او کرده ارتکاب
سرلشگران عسکر او صاحب الرؤس
گردنکشان لشگر او مالک الرقاب
هر دم کند ظفر ز پی زیب دولتش
دست عروس ملک بخون عدو خضاب
از باد حمله سپه او سپاه خصم
بر همخورد چنانکه ز صرصر صف ذباب
چون خلق در مقام سبکروحی آردش
در زیر پای او نبود مور در عذاب
اما نهد بهیبت اگر پای بر زمین
بیرون برد مهابت او جنبش از دواب
بر درگهش گدای کمین مملکت مدار
در خدمتش غلام کمین سلطنت مآب
ای سجده درت همه را مقصد و مرام
وی خاک درگهت همه را مرجع و مآب
ای قدرت تو چشمه گشانیده از رخام
وی حکمت تو تشنه نوازنده از سراب
رای تو در امور کلید در صلاح
فکر تو در مهام دلیل ره صواب
محتاج یک حدیث توام در مهم خویش
ای هر حدیث از تو برابر بصد کتاب
سی سال شد که طبع من از گوهر سخن
گردیده گوشواره کش گوش شیخ و شباب
از معنی لباب کلامست نظم من
توحید و نعت و منقبتم لب آن لباب
چون سینه صدف صدف سینهها تمام
در عهد من گران شده از گوهر مذاب
سرتا سر جهان ز در نظم من پر است
الا خزانه دل نواب کامیاب
من در زمان این ملک مشتری غلام
با این همه در رچو محیطم در اضطراب
یک در به بیع طبع همایون او رسان
تا وارهم ز فاقه من خانمان خراب
بر جان من ترحمی ای ابر مرحمت
کز تاب آفتاب حوادث شدم کباب
از کاینات رو بتو آورده محتشم
ای قبله مراد ازو روی بر متاب
کاندر ستایش تو ز درهای مخزنی
داده است دقت نظرش داد انتخاب
وقت دعا رسید دعائی که از مجیب
بر اوج لامکان بسمعنا شود مجاب
تا در دعا تضرع والحاح سائلان
در جنبش آورد باجابت لب جواب
بهر تو دعا که کند در دلی گذر
از دل گذر نکرده بلب باد مستجاب
***
در مدح بلقیس زمان پریخان خانم صبیه شاه طهماسب صفوی
دی قاصدی بکلبه این ناتوان رسید
کز مقدمش هزار بشارت بجان رسید
از مژدهای که فهم شد از دلنوازیش
دلرا نوید خرمی جاودان رسید
گردیکه سرمه وش زره خود بمن رساند
آسایشی بدیده بیخواب از آن رسید
عطریکه چون عنبر بر اطراف من فشاند
از جنبش نسیم بهر بوستان رسید
شهدیکه از عبارت شیرین بدل چشاند
ذوقش بجان زیاده ز حد بیان رسید
حرفیکه ساخت گوش زدم در ازای آن
از من هزار شکر بگوش جهان رسید
حرفش چه بود اینکه ایا همنشین غم
برخیز هان که تیر دعا بر نشان رسید
از بر لباس غصه بیفکن که بهر تو
تشریف خاص شمسه گردون مکان رسید
بلقیس کامکار پریخان که حکم او
تا پای تخت رابعه آسمان رسید
مسجود بر و بحر که فرسود سدهاش
بس کز ادب بر آن سر سلطان و خان رسید
در موکبش بحاشیه کهترین سوار
دوش هزار خسرو خسرو نشان رسید
در محفلش بحاشیه کمترین جدار
روی مزار قدسی عرش آشیان رسید
هرگه که داد عرض سپه طول و عرض او
چون نور آفتاب کران تا کران رسید
هرجا کشید خوان کرم فیض عام آن
چون رزق کاینات جهان تا جهان رسید
امداد هر که کرد برای وی از سراب
صد چشمه حیات چو صرصر دوان رسید
اقبال هر که خواست بپای خود از پیش
سیلاب سان ذخیره در یاوکان رسید
ابر عطای او ز کدامین محیط خاست
آثار فیض او ز کدامین زمان رسید
نخل نوال او ز کدامین ریاض رست
کز وی بر حیات به پیر و جوان رسید
توقیعی از عطیه او بر کنار داشت
هر جا برات بخشش روزی رسان رسید
زنجیر عدل او چو در آفاق بسته شد
صد چشم بر عدالت نوشیروان رسید
تا ظلم را عدالت او پایمال کرد
صد بار روی گرگ بپای شبان رسید
تا جور را سیاست او خوار و زار کرد
بر دزد صد ستم ز سگ کاروان رسید
پرسید راه خانه خصمش ز آگهان
هرگه ز آسمان اجل ناگهان رسید
خود را بدشمنش چه قضا بیخبر رساند
هر تیر کز کمان بلا بیگمان رسید
شاهنشها اگر برسانم بعز عرض
از دشمنان چها بمن ناتوان رسید
وندر چه وقت خلعت و پروانه عطا
زان شمع مهر پرتو مه پاسبان رسید
زان میل غم که در پی من سر نهاده بود
از من چسان گذشت و بدشمن چسان رسید
نواب پیش از آن شود از لطف خویش شاد
کاندر حساب آن بنهایت توان رسید
گویا بآن ضمیر همایون به آسمان
الهام غیبی از ملک غیب دان رسید
کای شاه زاده محتشم دل شکسته را
دریاب کز شماتت اعدا بجان رسید
تا ز انقضای قسمت رزاق صبح و شام
رزق وسیع خواهد ازین گرد خوان رسید
بادا کشیده خوان نوالت که در جهان
فیضش بصد جفاکش بیخان و مان رسید
***
ایضا در مدح شاه زاده پریخان خانم فرماید
گشت در مهد گران جنبش دهر آخر کار
خوش خوش از خواب گران دیده بختم بیدار
ادهم واشهب بدرام شب و روز شدند
زیر ران امل از رایض صبرم رهوار
داروی صبر که بس دیر اثر بود آخر
اثری داد که نگذاشت ز دردم آثار
کشتئی را که بیک جذبه گرداب تعب
دور میبرد بته بخت کشیدش بکنار
دیر شد خسرو بهجت سپه انگیز ولی
زود از خیل غم و درد برآورد دمار
آخر آن کلبه که زیبش ز حجر بود اکنون
بدر و گوهرش آراسته شد سقف و جدار
خشک بومی که برو چشم جهان زار گریست
شد بیک چشم زدن رشک هزاران گلزار
این نسیم چه چمن بود که از بوالعجبی
در خزان زد بمشام دل من بوی بهار
این رحیق چه قدح بود که بر لب چو رسید
دگر از ذوق نیابد بزبان نام خمار
منم آن نخل خزان دیده که دارم امروز
به بشارات بهار ابدی استبشار
گلشن بخت من است آنکه ز اقبال درو
زده صد خرمن گل جوش زهر بوته خار
بزمین دشمن سرکوفتهام رفته فرو
ز جهان حاسد کم حوصلهام کرده فرار
این ازان رشک که الحال از آنحالت پیش
آن ازین غصه که امسال بصد عزت بار
کرده از قوت امداد خودم رتبه بلند
داده در ساحت اعزاز خودم رخصت یار
پایه تقویت زهره برجیس مقام
سایه تربیت شمسه بلقیس وقار
پادشاه ملک و انس پریخان خانم
که ز شاهنشهی حور و پری دارد عار
مریم فاطمه ناموس که ناموس جهان
دارد از حسن عفافش چو ملک هفت حصار
قسمت آموخته در گه رزاق کبیر
که کفش واسطه رزق صغار است و کبار
آنکه با عصمت او رابعه حجله چرخ
در پس پرده برسوائی خود کرد اقرار
وانکه با عفت وی کوه گرانسنگ نمود
دعوی وزن ولی پیش خرد کرد انکار
تا درین قصر مقرنس نتواند دادن
کش نشان از رخ آن شمسه خورشید عذار
بکسی بخت بخوابش هم اگر بنماید
نگذارد که شود تا بقیامت بیدار
عهد علیای کمین جاریهاش بندد اگر
چرخ بر ناقه خود گیردش از بهر مهار
درکشد ناقه مهار از کف او گر نکند
سر تانیث خود اول بضرورت اظهار
عطر پرورده هوای حرم عالی او
بر زمین مشک فشان چون شود و عالیه بار
جنبش از باد برد حکمت بیچون بیرون
که مبادا بمشامی کند آن نفخه گذار
ماه کز خیل ذکور است ز غم میکاهد
که ز نامحرمیش نیست در آنحضرت بار
مهر کز سلک اناث است امیدی دارد
که بآئین کنیزان شودش آینه دار
ماه اگر برقع از آن رخ بغلط بردارد
غضبش حسن بصیرت ببرد از ابصار
نیست بر دامن پاک آنقدرش گرد هوس
که بر آئینه مهر از اثر هیچ غبار
لرزد از نازکی خوی لطیفش چون بید
باد چون بر قدمش گل کند از شاخ بهار
شمع بزمش اگر از باد نشیند مه و مهر
سر بر آرند سراسیمه ز جیب شب تار
سایه را خواهد اگر از حرم اخراج کند
مانع پرتو خورشید نگردد دیوار
ای کهان سپه صف شکنت پیل شکوه
ای سگان حرم محترمت شیر شکار
حکم جزمت همه جا همچو قضا بیمهلت
تیغ قهرت همه دم همچو اجل بیزنهار
تقویت جسته ز عونت قدر ذی قدرت
تربیت دیده بدورت فلک بیپرگار
صیت انصاف تو چون آبروان در اطراف
ذکر الطاف تو چون باد وزان در اقطار
بر نشان کف پایت رخ صد ماه جبین
بر هلال سم رخشت سر صد شاه سوار
در رکابت همه اصناف ملک غاشیه کش
از صفات همه اوراق فلک غاشیه دار
از برای مدد لشکر منصور تو بس
نصرت و فتح که تازان ز یمینند و یسار
گر فتد بر ضعفا پرتوی از تربیتت
ایقدر قدر قضا قدرت گردون مقدار
پشه و مور و ملخ فیالمثل ار عظم شوند
همه پیل افکن و اژدر در و سیمرغ شکار
من کزین بیشتر از رهگذر پستی بخت
داشتم تکیه که از خار و خس راهگذار
ایندم از لطف تو ای شمسه ایوان شرف
ایندم از عون تو ای زهره گردون وقار
پای بر مسند مه مینهم از استیلا
تکیه بر بالش خود میکنم از استکبار
وین هنوز اول آثار ترقیست که من
تازه باغ شجرانگیزم و تو ابر بهار
بنده پرور ملکا گر چه ز دارائی ملک
داری از هند و حبش تا بدر چین و تتار
جان فشانند غلامان فدائی بیحد
مدح خوانند مطیعان ثنائی بسیار
یک غلام است ولیکن ز سیاه و ز سفید
یک مطیع است ولیکن ز کبار و ز صغار
که اگر دست اجل جیب حیاتش بدرد
وندرین بقعه کند نقد بقا بر تو نثار
وز گلستان ثنای تو به حسرت به برد
بلبل نطق وی آن طایر نادر گفتار
جای او هیچ ستاینده نگیرد در دور
گر کند تا باید سعی سپهر دوار
محتشم لاف گزاف این همه سبحانالله
خود ستائیست کند به که کنی استغفار
پیش بلقیس و شی کز پیش از حور و پری
فوج فوجاند دوان بنده وش و چاکر وار
تو که باشی که کنی چاکری خود ظاهر
تو که باشی که کنی بندگی خود اظهار
از تو این بس که دهی آینه او ترتیب
از تو این بس که کنی ادعیه او تکرار
آفتابا بخدائیکه خداوندی اوست
سبب ضابطه رابطه لیل و نهار
برسولی که شب طاعت از افراط قیام
خواند مزملش از غایت رأفت جبار
بامیری که در احرام نمازش هر شب
بانگ تکبیر ز تکبیر رسیدی بهزار
کاندرین ظلمت شب کز اثر خواب گران
نیست جز چشم من و چشم کواکب بیدار
آنقدر میکنم از بهر بقای تو دعا
که مرا میرود از کار زبان زان اذکار
آنقدر ذکر تو میآورم از دل بزبان
که مرا میفکند کثرت نطق از گفتار
تا شود ظل همای عظمت گسترده
ز خدیوان جهان حارث گیتی سالار
ظل نواب همایون نشود کم ز سرت
وز سر خلق جهان ظل تو تا روز شمار
***
در مدح شاهزاده پریخان خانم بنت شاه طهماسب صفوی
دارم از گلشن ایام درین فصل بهار
آنقدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار
اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر
کز تر و خشک من زار برآورده دمار
داغ دیگر روش طالع کجرو که شود
کشتی نوحم اگر جای نیفتد بکنار
داغ دیگر نظر دوست بدشمن که از آن
دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار
داغ دیگر ستم اندیشی اعدا که نیند
راضی الا به هلاک من آزرده زار
داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام
بعصا دست و گریبانم ازو نرگس وار
داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران
که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار
داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب
که ازین شغل خسیساند عزیزان همه خوار
اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب
این اثر مانده که نگذاشته از من آثار
کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی
زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار
ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی
مینماید به من از هیات گل هیبت خار
غنچه در دیده من اخگر و گل آتش تیز
ارغوان بر سر آن شعله ریزنده شرار
لاله پیراهنی آلوده بخونابه داغ
چاک چون جیب شکیب من بیصبر و قرار
مینماید بنظر سایه سرو و چمنم
روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار
بر لب آب روان سبزه شبنم شسته
مژه اشک فشانیست بچشم من زار
نیست در گوشه باغم متمیز در گوش
بانگ زاغ و زغن و نغمه قمری و هزار
کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون
صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار
از ثریا بثری برده فرو بخت نگون
مهجه رایت اقبال مرا از ادبار
از ریاص طرب آورده بدشت تعبم
چرخ غدار که بر کینه نهاده ست مدار
دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون
دور هیهات کزین ورطهام آرد بکنار
مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم
قدرت خویش کند آینه دهر اظهار
مریم ثانیه کز رابعه چرخ اسیر
سجده خواهند کنیزان وی از استکبار
آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم
کاسمان راست بخاک در او استظهار
آفتابی که اگر از تتق آید بیرون
ظلمت اندر پس صد پرده گریزد بکنار
کامیابی که اگر طول بقا در خواهد
بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار
حفظ او گر نبود دست بدارد از هم
چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار
حرف تانیث گر از آینه گردد منفک
نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار
ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود
گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار
از نگارین صور جاریههای حرمش
صورتی را که کشد کلک مصور بجدار
ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر
روی برتابد و از شرم کند در دیوار
در ریاض حرم او که دو صد گلزار است
نکند آب و هوا تربیت نرگس زار
که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی
بگل عارض آن شمسه خورشید عذار
گر بسیمای وی از روزن جنت حوری
خفته خواب عدم را بنماید دیدار
تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو
بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار
گر زمین حرمش از نظر نامحرم
روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار
سایه زان پیکر پر نور بیفتد بزمین
نه باعجاز به میراث رسول مختار
قصد ایثار ذخایر چکند در یکدم
بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار
بهر یک تن چو کند قافله جود روان
نگسلد تا بدم صور قطارش ز قطار
عدل او چون شکند صولت سر پنجه ظلم
خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار
سایه بخت سیاه از سر خصمش نرود
گر شود فیالمثل از مرتبه خورشید سوار
سروراوندی دلشاد که از مرتبه است
فرش روبنده کنیزان تو را ز آنها عار
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان
بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان
آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم
وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام
بختیانم به قطارند و روان در اقطار
وز جواهر کشی بار دواوین منست
حاملان را همهجا گرمتر از من بازار
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع
بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار
آنچنانم که اگر حال مرا عرض کند
بجناب تو خبیری بسبیل اخبار
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن
با چنین خاطر افکار خطا در افکار
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد
از تبرک بخطا و ختن و چین و تتار
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی
توتیا وار عزیزش کند اندر انظار
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی
یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار
بسخط کس نکند با من بیچاره سخن
بغلط کس نکند بر من افتاده گذار
گرچه از بی بدلی مرکز نه دایرهام
نیست دیار به من یار درین طرفه دیار
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجه تو
محتشم نادره اندیشه شیرین گفتار
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف
دارد آشفته دماغی ز صغار و ز کبار
حال خود عرض نمیدارد از آن رو که مباد
طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار
یک دعا میکند اما و دعا این که ز غیب
فکند در دل الهام پذیرت جبار
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری
کیست مشغول دعایت بعشی و ابکار
وز غلامان تو آن بنده بیهمتا کیست
که مباهیست به او دور سپهر دوار
وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی
خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار
وز کجا نظم که خواهد بمیان باقی ماند
نام نواب معلی تو تا روز شمار
***
در مدح پادشاه دكن گفته
دهندهای که بگل نکهت و بگل جان داد
بهر کس آنچه سزا بود حکمتش آن داد
بعرش پایه عالی بفرش پایه پست
ز روی مصلحت و رأی مصلحت دان داد
بدهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور
ز پرتو حرکات سپهر گردان داد
بابر قطره چکاندن بباد قره زدن
برای نزهت دیرین سرای دوران داد
دو کشتی متساوی اساس را در بحر
یکی رساند بساحل یکی بطوفان داد
دو سالک متشابه سلوک را در عشق
یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد
هزار دایه طلب را ز حسرت افزائی
رساند بر سر گنج و بکام ثعبان داد
هزار خسته جگر را ز صبر فرمائی
گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد
گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل
عدیل وار حیات و ممات یکسان داد
درین مقاسمهاش نیز بود مصلحتی
که مسکنت بگدا سلطنت بسلطان داد
زبان بسته که بد حکمتی نهفته در آن
بکمترین طبقات صنوف حیوان داد
عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض
دریغ داشت ز جن و ملک بانسان داد
بشکرین دهنان داد از سخن نمکی
که چاشنی به نباتات شکرستان داد
بقد سرو قدان کرد جنبشی تعلیم
که خجلت قد رعنای سرو بستان داد
بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست
که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد
ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت
بآن بلای سیه خنجری چو مژگان داد
به چشمهای سیه شیوهای ز ناز آموخت
که هر که خواست بآن شیوه دل دهد جان داد
بناز داد سکونی که وصف نتوان کرد
بعشوه طی لسانی که شرح نتوان داد
بهر که لایق اسباب کامرانی بود
سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد
بهر که در طلب گنج لایزالی بود
گلیم مختصر فقر و كنج ویران داد
بهر یکی ز سلاطین بصورتی دیگر
بسیط عرصهای اندر بساط دوران داد
چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی
زیاده دید از ایشان بمیر میران داد
غیاث ملت و دین کافتاب دولت او
ز خاک یزد ضیا تا بعرش یزدان داد
سمی والد سامی محمد عربی
که داد رونق دین و رواج ایمان داد
خدایگان سلاطین که چتر سلطنتش
بسایه جای هزاران خدیو و خاقان داد
بذره تربیتش کار آفتاب آموخت
بمور تقویتش قدرت سلیمان داد
قیام رکن جلالش که قایم ابدیست
بسی مدد بقوام چهار ارکان داد
نه ابر ریخت بدشت و نه بحر داد به بر
بسایل آنچه کفش آشکار و پنهان داد
دلش ز جوهر احیا توان گریست کریم
که هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد
قضا زد آتش غیرت بمهر و ماه آندم
که پاسبانی ایوان او بکیوان داد
سپهر بر در او در مراتب خدمت
نخست پایه به سلطان چهارم ایوان داد
چو گشت لشگریش فارس زمانه باو
قضا ز هفت فلک هفت گونه خفتان داد
پلاس پوش درش خلعت مریدی خویش
بشاه و خسرو و خاقان و خان و سلطان داد
بتو شمال وی از صحن پر کواکب چرخ
فلک فراخور شیلان او نمکدان داد
بگرد رفت هزار ازدحام حشر آنجا
که میزبان سخایش صلای مهمان داد
بشرق و غرب جهان زینتی که شاه ربیع
دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد
بجای سبزه زبرجد دمد ز خاک اگر
توان خواص کف او بابر نیسان داد
کرم بر اوست مسلم که آنچه وقت سؤال
گذشت در دل سایل هزار چندان داد
برای آنکه ز طول حیات داد حضور
تواند آن شه خرم دل طرب ران داد
اگر زمانه کند کوتهی قضا خواهد
ببازگشت زمان گذشته فرمان داد
سخای او که ز احسان بمنعم و مفلس
هر آنچه داد بری از فتور و نقصان داد
بجیب محتشمان لعل و در بدامان ریخت
بدست بیدرمان سیم و زر بهمیان داد
چو پا نهاد ز دشت عدم بملک وجود
بجود دست برآورد و داد احسان داد
فتاد زلزله در گور حاتم از غیرت
چو شخص همت او رخش جود جولان داد
لب صدف پی ترجیح دست او برابر
گشوده گشت و گواهی ز بحر عمان داد
بملک مصر مگر داده باشد از یوسف
ازو بخطه یزد آن شرف که یزدان داد
ایا بلند جنابی که آستان ترا
فلک گرانی قدر از جباه شاهان داد
توئی ز معدلت آن کسرئی که در عهدت
رواج عدل از ایران اثر بتوران داد
تو در ممالک قدس آنشهی که مالک ملک
و گر ترا ز ملایک هزار دربان داد
نخست رابطه انگیزی از ولای تو کرد
مهیمنی که بارواح ربط ابدان داد
شکوه سنج ترا عالم ثقیل و خفیف
ز سطحهای فلک کفههای میزان داد
خدا شناس که مادون ذات واجب را
به ممکنات قرار از کمال ایقان داد
ترا بدور تو بر ممکنات فایق دید
ترا بعهد تو بر کائنات رجحان داد
اگر ازین فلک تیز رو سکون طلبی
چو خاک بایدت از طوع تن بفرمان داد
و گر برین کره آرمیده بانگ زنی
باو قرار و سکون تا بحشر نتوان داد
کسی نظیر تو باشد که وضع پست و بلند
بعکس یابد اگر در زمانه سامان داد
تواند از زبر و زیر کردن گیتی
بزیر هفت زمین جای این نه ایوان داد
کسی عدیل تو باشد که گر بنوع دگر
بپایدش نسق گرم و سرد دوران داد
ز فیض قرب جنابت که کیمیا اثر است
فلک بعالی و سافل خواص چندان داد
که خاک رهگذر کمترین منازل یزد
بدیدهها اثر سرمه صفاهان داد
ز خاک پای سگان در تو یک ذره
بحاصل دو جهان هر که داد ارزان داد
حیات را تو اگر پاس داری اندر دهر
ممات را نتوان احتمال امکان داد
بخصم تشنه جگر هم رساند دست تو فیض
که آبش از مطر قطرههای باران داد
ملک حشم ملکا محتشم که قادر فرد
ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد
نمود ساز ز اقسام نظم قانونی
که مالش حسن و گوشمال حسان داد
اگرچه از اثر بخت واژگون اکثر
مقدمات ثنایش نتیجه خسران داد
دل تو آن محک آمد که از مراتب فرد
ز مخزن کرمش راتب نمایان داد
بحال جمعی اگر برد از سخای تو رشک
ولی بنعمت هر ساله رشک ایشان داد
چو بود عیب گدای تو محض گیرائی
ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد
همیشه تا بکف روزگار در و گهر
توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد
ز اقتدار تواند کف بخلق جهان
عطیه بیش ز بحر و زیاده از کان داد
***
قصیده در مدح مرتضی نظامشاه بحری
زهی محیط شکوه ترا فلک معبر
سفینه جبروت ترا زمین لنگر
ضمیر خازن رای تو را ز دار قضا
زبان خامه حکم تو همزبان قدر
ز نعل رخش تو روی زمین پر از خورشید
ز عکس تیغ تو سطح زمین پر از جوهر
ز قبه سپرت لامع آسمان شکوه
ز مهجه علمت طالع آفتاب ظفر
ز خاکروبی کاخ تو کامجو خاقان
ز پاسبانی قصر تو نامجو قیصر
ز آفتاب اگر نیمشب سراغ کنی
بجذبه تو ز تحت الثری برآرد سر
و گر ببزم گه عیش طول شب خواهی
فلک چدار کند دست و پای توسن خور
ز ابر لطف تو گر رشحهای رسد بجماد
هزار گونه ثمر سر بر آورد ز حجر
و گر رسد اثری از صلابتت به نبات
بجای میوه برآید حجر ز شاخ شجر
کند چو ساقی لطفت می کرم در جام
شود بآنهمه زردی رخ طمع احمر
نظر بجود تو بخلی ز حد بود بیرون
اگر دهی بگدائی خراج صد کشور
و گر بشوره زمین بگذری ز رهگذرت
سر از سراب برآرند زمزم و کوثر
و گر بچشمه حیوان نهد عدوی تو رو
بغیر خاک سیه هیچ نایدش بنظر
میان مردم و یا جوج ظلم دیواری
کشیده عدل تو مانند سد اسکندر
چو اشبهت گه جولان جهد بشکل شهاب
ز عرصه گرد رساند بهفتمین اختر
تبارک الله ازین پیکر پری تمثال
که مثل او نکشیده است دست صورتگر
کجا رسد به عقاب براق پویه تو
اگر گرنک فلک چون ملک برآرد پر
ز گوش تا سردم نازکی و حسن سکون
ز کوهه تا کف سم چابکی و لعب و هنر
بلند کوهه و کوتاه پشت و کوه سرین
کشیده گردن فربه تن میان لاغر
پلنگ مشرب و آهو تک و نهنگ شکوه
جبال گرد و بیابان نورد و بحر سپر
سبک تکی که اگر هم سمند و هم او را
بروی بحر دوانی سمش نگردد تر
گه روش که ملایم رود چو آب روان
نیابد از حرکت کردنش سوار خبر
گه شتاب که چون برق گرم قهر شود
بود میان عرق آتشی جهنده شرر
اگر بدعوی با مهر تازیش دم صبح
رسد بمغرب و بر پیکرش نتابد خور
خلا محال نباشد گه دویدن او
کز التفای هوا سیر اوست چابکتر
به پیش رو فکند راکبش اگر تیری
رسد ز پویه بر نشانه از پی سر
به چشم وهم نماید بسرعتش ساکن
چو وقت پویه سر اندر پیش نهد صرصر
چنان بره رود آزاد کش نلغزد پای
چو آسمان گره گر به ببند از مه و مهر
اگر بسان بشر حشر وحش کردندی
به نیم چشم زدن کردی از صراط گذر
بقدر رتبه اگر خطبهات بلند کنند
بر آسمان فکند سایه پایه منبر
کمیت ناطقه در عرصه ستایش او
بماند از تک و وصفش نگفته ماند اکثر
شهنشها ملکا داورا جهان دارا
زهی ز داوریت در جهان جهان دگر
بصعوه تو بود باز را هزار نیاز
ز روبه تو بود شیر را هزار خطر
چنان شده است جهان فراخ بر من تنگ
که در بدن نفسم را نمانده راه گذر
اگر نیافتی از منهیان عالم غیب
دلم ز لطف تو در عالم مثال خبر
مثال نال شدی در مضیق ناکامی
من گداخته جانرا تن بلا پرور
غریب واقعهای بود کز وقوعش شد
دل مرا غرفات نشاط و عیش مقر
قصیدهای دگر از بهر شرح آن گویم
که بر ضمیر منیرت سخن شود اظهر
***
تجدید مطلع
شبی بدایتش از روزگار هجر بتر
نهایتش چو زمان وصال فیض اثر
شبی در اول دی شام تیرهتر ز عشا
ولی در آخر او صبح پیشتر ز سحر
شبی عیان شده از جیب او ره ظلمات
ولی زلال بقا زیر دامنش مضمر
شبی چو غره ماه محرم اول او
ولی ز سلخ مه روزه آخرش خوشتر
شبی مشوش و ژولیده موی چون عاشق
ولی بچشم خرد سیم ساق چون دلبر
شبی جواهر فیضش ز افسر افتاده
ولی رسیده بزانویش از زمین گوهر
شبی ز آهن زنگار بسته مغفروار
ولی بپای تحمل کشیده موزه زر
ز شام تا بدو پاس تمام آن شب بود
مرا صحیفه حالات خویش مد نظر
زمان زمان بسرم از وساوس بشری
سپاه غم بصد آشوب میکشید حشر
گهی ز وسوسه بیکسی و تنهائی
چو غنچه دست من تنگدل گریبان در
گهی ز کید اعادی دلم در اندیشه
که منزوی شده بر روی خلق بندد در
گهی ز فوت برادر غمی برابر کوه
دل مرا ز تسلط نموده زیر و زبر
گهی ستاده مجسم به پیش دیده و دل
پسر برادرم آن کودک ندیده پدر
که در ولایت هند از عداوت گردون
فتاده طفل و یتیم و غریب و بیمادر
گذشت برخی از آنشب برین نمط حاصل
که دل فکار و جگر ریش بود جان مضطر
چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس
گشود دست و تنم را فکند در بستر
گذشت اول آنخواب اگرچه در غفلت
ولی در آخر آن فیض بود بیحد و مر
چه دید دیده دلافروز عالمی که در آن
گهر بجای حجر بود و در بجای مدر
ز مشرقش که نجوم بروج دولت را
ز عین نور صفا بود مطلع و مظهر
ستارهای بدرخشید کز اشعه آن
فروغ بخش شد این کهنه توده اغبر
سهیلی از افق فیض شد بلند کزان
عقیق رنگ شد این کهنه گنبد اخضر
غرض که پادشهی بر سریر عزت و جاه
بمن نمود جمالی ز آفتاب انور
من گدا متفکر که این کدام شه است
که آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر
ز غیب هاتفی آواز داد کی غافل
برآوردنده حاجات توست این سرور
پناه ملک و ملل شاه و شاهزاده هند
که خاک روب در اوست خسرو خاور
فلک سریر و عطارد دبیر و مهر ضمیر
ستاره لشگر و کیوان غلام و مه چاکر
نظام بخش خواقین دین نظام الملک
کمین بارگه کبریا شه اکبر
نطاق بند خواقین گره گشای ملوک
خدایگان سلاطین جسم جهان داور
بلند رتبه سواری که رخش سرکش او
نهد ز کاسه سم بر سر فلک مغفر
هژبر حمله دلیری که شیر چرخ پلنگ
چنان هراسد ازو کز درنده شیر نفر
مصاف بیشه نهنگی که زورق گردون
ز پیش او گذرانند حاملان بحذر
ز جا بجنبد اگر تند باد صولت او
ز هیبتش گسلد کشتی زمین لنگر
گهی ز دغدغه ناقه کش بر افتد نام
چو فاق تیر مرا کام پر ز خون جگر
گر استعانه کند ماه ازو بوقت خسوف
زمین ز دغدغه از جا رود باین همه فر
و گر مدد طلبد مهر ازو محل کسوف
ز جوز هر جهد از سهم وی چو سر قمر
چو خلق او ره آزار را کنند مسدود
گشاید از بن دندان مار جوی شکر
ز گرمی غضبش سنگ ریزه در ته آب
ز تاب واهمه یابد حرارت اخگر
مهی بتافت که از پرتو تجلی آن
فرود دیده ایام را جلای دیگر
سپهر مرتبه شاها برب ارض و سما
بشاه غایب و حاضر خدای جن و بشر
بشاه تخت رسالت محمد عربی
حریف غالب چندین هزار پیغمبر
بجوشن تن خیرالبشر علی ولی
حصار قلعه دین فاتح در خیبر
که نور چشم من آن کودک یتیم غریب
که دامن دکن از آب چشم او شده تر
بلطف سوی منش کن روان که باقی عمر
مرا ببوی برادر چه جان بود در بر
امید دیگرم اینست و ناامید نیم
که تا جهان بودی خسرو جهان پرور
باهل بیت محمد که ذیل طاهرشان
بود ز پرده چشم فرشتگان اطهر
بآب چشم یتیمان کربلا که بود
بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر
بدفتر کرامت نام این گدا بنگار
بحال محتشم ای شاه محتشم بنگر
چنان بکام تو باشد که گر اراده کنی
سفال زر شود و خاک مشک و خار گهر
***
در مدح مرتضی نظام شاه پادشاه دكن
ای دهر پیر عیش ز سر گیر کاسمان
مهد زمین سپرد بدارای نوجوان
ایچرخ خوش بگرد که خوش بیدرنگ گشت
دوران بکام شاه جوان بخت کامران
ای دور پای بر سر اندوه زن که زد
عیش ابد صلا بخدیر جهان سنان
خرم شو ای بسیط زمین کاین بساط شد
موکب نشین خسرو آخر زمانیان
جمشید مصطفی سیر مرتضی لقب
باج سر جهان سر چندین خدایگان
یعنی ولی والا اعظم نظام شاه
شاه یگانه ناظم منظومه زمان
صاحب نگین تاج ور مملکت گشا
مسند نشین تخت ده پادشه نشان
شاهنشهی که خطبه فرماندهی چه خواند
بستند از محاکمه فرمان دهان دهان
خورشید اگر صعود کند صد هزار قرن
مشگل اگر بنعل سمندش کند قران
وز پویه نعل اگر فکند رخش همتش
بر غرفه فلک شکند فرق فرقدان
در باغ اگر عبور کند باد هیبتش
کس برگ ارغوان نشناسد ز زعفران
در دل اگر عبور کند صیت صولتش
از هول بشکند قفس جسم مرغ جان
ای بر در سرای تو هر صبح آفتاب
تا شام کرده فره چرانی ملازمان
از کبر حاجبان تو پهلو تهی کنند
یابند اگر بپادشه انجم اقتران
مخفی تواند از تو شدن حال خلق اگر
ذرات از آفتاب تواند شدن نهان
در بطن پشه پیل تواند شدن مقیم
گنجد اگر سکون تو در ساحت مکان
دریا درون قطره تواند گرفت جا
گر جا کند جلال تو در جوف آسمان
کوته کند چو عدل تو پای ستم ز ملک
دزد دراز دست کند حفظ پاسبان
آفاق حارسا ملکا ملک وارثا
ای هم بارث و هم بحسب شاه و شه نشان
هست این قصیده تحفه ثالث که من بهند
با صد هزار گنج دعا کردهام روان
این بار خود مراد من اندک حمایتیست
از لطف شه که هست به از گنج شایگان
هم گشتهام باین صله قانع که درد کن
از من قراضهای که بود نزد این و آن
گردد بیک اشاره نواب کامیاب
واصل بقاصدان من تیره خان و مان
هم گفتهام که هرچه از آن جانب آورند
اینجا برسم جایزه آرند در میان
استغفرالله این چه سخنهاست محتشم
نطق فضول را ببر از خامشی زبان
قانع شدن بکشوری از خاتمی چنین
کفر است کفر مشرب اهل کرم بدان
گر برد بهر ازو صله گیری چنانکه برد
کز آب بحر مورچهای تر کند دهان
شاها درین قصیده نبودی اگر مرا
تعجیل قاصدان سبب سرعت لسان
در سلک نظم از سر فکرت کشیدمی
صد در که کس نیافتی اندر هزار کان
این طاعت ارچه نیک نکردم ادا ولی
شد در قضا نمودن آن طبع من جوان
گر مرگ امان دهد بفرستم بدرگهت
هر در که مانده در صدف آخرالزمان
***
قصیده در مدح نظامشاه پادشاه دكن
چون شاه نطق دست بتیغ زبان کند
فتح سخن بمدح شه کامران کند
چون خسرو سخن ز قلم برکشد علم
اول ستایش شه گیتی ستان کند
چون فارس خیال زند بانگ بر فرس
ورد زبان ثنای خدیو زمان کند
بر ملک شعر تاخت چه آرد شه شعور
نقدش نثار بر ملک نکته دان کند
چون شهسوار طبع جهاند سمند فکر
نشر جهان ستانی شاه جهان کند
طغرای فتحنامه اندیشه را خرد
نامی ز نام خسرو صاحبقران کند
طوق افکن رقاب سلاطین نظامشاه
کایام بندگیش به از بندگان کند
دانا دلی که تربیتش سنگ ریزه را
در بطن روزگار بدر توأمان کند
فرماندهی که تمشیتش جسم مرده را
بر مرکب گلین بصبا همعنان کند
عدلش مدققی است که زنجیر اعتراض
در گردن عدالت نوشیروان کند
رایش محققی است که آینده روزگار
در کتم غیب هرچه نماید عیان کند
گر صعوهای بگوشه بامش کند مقام
چرخش لقب همای سپهر آشیان کند
ور ذرهای بنعل سمندش شود قرین
از سرکشی به نیر اعظم قران کند
باشد نظر بنعمت او قوت لا یموت
گر خلق را بنزل بقا میهمان کند
آن قبله است در گه گردون نظیر شه
کش آستان مقابله با کهکشان کند
نگذاشت چون فلک که سر من برابری
با آسمان بسجده آن آستان کند
کردم روان بدرگهش از نظم یک گهر
کارایش خزاین هفت آسمان کند
گفتم مگر به قیمت آن شاه تاج بخش
فرق مرا بلندتر از فرقدان کند
هم تابداده پنجه گیرای خانیان
نقد برادرم بسوی من روان کند
هم نقدی از خزانه احسان بجایزه
افزون بر آن ز دست جواهر فشان کند
ناگه پس از دو سال فرستاده فقیر
کایام روزیش اجل ناگهان کند
آورده نقد نقد برادر ولی چه نقد
نقدی که دخل کیسه ز خرجش زیان کند
من مرد کم بضاعت و او طفل پرهوس
با این دو وضع مرد معیشت چسان کند
چشمم باوست باز ولی روز مفلسی
از چشم من بگریه جهان را نهان کند
پشتم باوست راست ولی وقت بیزری
قد من از کشاکش خواهش کمان کند
پایم روان ازوست ولی چون پی طلب
گیرد مرا میان روش از من کران کند
آرام بخشم اوست ولی چون برغم زر
دست آردم بجیب دلم را طپان کند
ادبار بین که بیدرمی چون من از عراق
نظمی روان بجانب هندوستان کند
کاندر چهار رکن فصیحی که بشنود
وصف فصاحتش بدو صد داستان کند
وآن نظم مدح نکته شناسی بود که او
از بهر نکته دان کف و دل بحر و کان کند
وز رأی چاره ساز باندک توجهی
قادر بود که در بدن مرده جان کند
ممکن بود که نیم اشارت ز حاجبش
حاجت روائی من بیخانمان کند
وانگه کند تغافل و آید رسول من
نوعی که از جفای مقارض فغان کند
خواهد کرایه دو سره یکسر از فقیر
ور بار قرض پشت فقیرم گران کند
حاشا که جنس شعر ببازار جود شاه
آرد کسی به نیت سود و زیان کند
گویا ندیده خسرو عهد آن قصیده را
تا کار من بعهده یک کاردان کند
یا دیده و نخواهد ز اشغال سلطنت
تا خود رسد به دردم و درمان آن کند
یا خوانده و نکرده تحمل رسول من
تا شه بوقت خود کرم بیکران کند
یا کرده او تحمل و دیگر بیاد شاه
نآورده کس که به اصله او را روان کند
یا شه بیاد داشته و ز کین مصابری
نگذاشته که چاره این ناتوان کند
یا دزد برده جایزه من و گرنه چون
شاهی چنین رعایت مادح چنان کند
عالم مطیع دادگرا چرخ چاکرا
ای کانقیادا امر تو گردون بجان کند
تیر قدر گهی که نهد در کمان قضا
هرجا اشاره تو بود او نشان کند
زخمی اگر ز چرخ مقوس خورد کسی
او را خرد ز لطف تو مرهم رسان کند
تیغ قضا دمی که کشد بهر کس قدر
افشانی آستین که بر او ترک جان کند
پس محتشم که دارد ازو صد هزار زخم
قطع طمع ز مرهم لطفت چسان کند
دستی ز روی مرحمتش گر نهی بدل
غم را بدل بخوشدلی جاودان کند
تا باغبان صنع درین سبز مرغزار
ترتیب کار و بار بهار و خزان کند
لطف تو دست شیخ و صبی گیرد از کرم
خوان تو سازگاری پیر و جوان کند
تا دور بر فراز و شیب بسیط خاک
همواره سایه گستری خسروان کند
ظل ترا ز فرط بلندی هزار سال
بر فرق آفتاب فلک سایبان کند
***
در ستایش جلال الدین محمد اكبر پادشاه فرماید
چو از جوزا برون تازد تکاور خسرو خاور
تف نعلش برآرد دود ازین دریای پهناور
فتد در معدنیات آتشی کز گرمی آهن
زره سازی کند آسانتر از داود آهنگر
گر افتد مرغی از تاب هوا در آتش سوزان
پی دفع حرارت تنگ گیرد شعله را در بر
سمندر گر برون آید ز آتش دوزخی بیند
که تا برگردد از تف هوا در گیردش پیکر
گنه کاران سمندر سان بآتش در روند آسان
نسیمی گر ازین گرما وزد بر عرصه محشر
یخ اندر زیر و آتش بر زبر یابند بالینه
بتحت اخگر و تخت هوا از عجز خاکستر
بجز سطح معقر آنهم از نزدیکی آتش
نماند هیچ جز وی مضحل ناگشته از مجمر
بنوعی مایعات بیصه گردد صلب از گرمی
که هرچندش بجوشانی شود صلبیتش کمتر
نظیر این هوا ظاهر شود اما بشرط آن
که در هر ذره از اجزاش باشد دوزخی مضمر
بود در شدت حدت مساوی هر دو را مدت
ازین گرما اگر یخ در گدازید و اگر مرمر
شود نقش حجر زایل ولی از حفظ یزدانی
نگردد زایل از زر سکه شاه جهان پرور
محیط مرکز دوران طراز سکه شاهی
که میگردند گوئی گرد نامش سکهها بر زر
جهان سالار اعظم حارس محروسه عالم
قوام طینت آدم دلیل قدرت داور
جلالالدین محمد اکبر آن خاقان جم فرمان
حفیظ عالم امکان عزیز خالق اکبر
جهانبانی که گر طالب شود در بسته ملکی را
فلک صد عالم در بسته را بروی گشاید در
سلیمانی که گر خواهد صبا را ز یرران خود
تکاسف کرده سازد جای یکزین پشت پهناور
قدر امریکه گر در قطره عظم او دمد بادی
کند در شش جهت هفت آسمان را از تخلخل تر
نظیر شام اجلاسش بساط صبح نورانی
عدیل روز اقبالش شب معراج پیغمبر
بیک احسان کند از روی همت کار صد حاتم
بیک سائل دهد در روز بخشش باج صد کشور
برد باد از شکوه صعوه او شوکت عنقا
شود آب از هراس رو به او زهره قسور
زند گر بر زمین رمح دو سر از زورمندیها
رود از ناف گاو و سینه ماهی برون یکسر
صف آرای یرک داران خیلش خسرو خاقان
پرستار کشک داران قصرش کسری و قیصر
هنوز اندر دغانا گشته گرد آلود میآرد
بجنبش بهر گرد افشاندنش روح الامین شهپر
بیک هی بر درد از هم اگر هفتاد صف بیند
در آن مرد آزما میدان و چون حیدر شود صفدر
نچربد یکسر مو راست بر چپ ز اقتدار او
کند چون در کشش تقسیم ترک تارک و مغفر
اگر جنبد ز جا باد قیامت جنبش قهرش
تزلزل بشکند نه کشتی افلاک را لنگر
سم گاو زمین یابد خبر از زور بازویش
زند چون بر سر شیر فلک گر ز جبل پیکر
اگر راند بخاور خیل زور آور شود صد جا
خلل از غلظت گرد سپه در سد اسکندر
بعزم کبریا با خسروان گر سنجدش دوران
ز دیوار آید آواز هو الاعظم هو الاکبر
زهی شاه بزرگ القاب کادنی بندگانت را
بخدمت نیز اعظم نویسد ذره احقر
اگر خواهی ز دوران رفع ظلمت در رسد فرمان
که در ظلمات از هر ذره خورشیدی برآرد سر
و گر تاریک خواهی دهر را چون روز خصم خود
بجای مشعل بیضا برآید دود از خاور
بروز باد اگر خواهی روان جسم جمادیرا
جبل را چون حمل در جنبش آرد جنبش صرصر
بجیب جوشن جیشت سراغ مثل اسب خود
در و دروازه کنکان زند هنگامه محشر
وجود نازکت رونق ده بازار حلاجی
هراس نیزهات غارتگر دکان جوشن گر
ز تاب شعله رمحت درخت فتنه بار افکن
ز آب چشمه تیغت نهال فتح بار آور
در آن عالم که میگنجد شکوه کبریای تو
زمین و آسمان دیگر است و وسعت دیگر
سرایت گر کند در عالم استغنای ذات تو
رضیع از خشک لب سیر و نگیرد شیر از مادر
اگر تبدیل طبع آب و خاک اندر خیال آری
بجنبد کشتی اندر بحر چون صرصر دود دربر
وگر حفظت بحال خویشتن خواهد طبایع را
کبود از سیلی سرما نگردد چهره اخگر
خورد گر بر زمین و آسمان زور تلاش تو
زمین را بگسلد لنگر فلکرا بشکند محور
ز مصباحی که خواهی کلبه احباب از آن روشن
نخیزد دود تا محشر چه قندیل مه انور
وزان آتش که خواهی تیره از وی خانه اعدا
تولد یابد از هر یک شرر صد توده خاکستر
شها مشتاق خاک هند ایرانی غلام تو
که از توران بر او بار است محنتهای زور آور
اگر میداشت تا غایت شفیعی کز رحیق او
کند پر ساقیان بزم شاهنشاه را ساغر
درین ملک از خرابیها نمیدیدند چون دریا
لبش خشک و کفش خالی و آهش سرد و چشمش تر
باین بعد مسافت چشم آن دارد که خسرو را
ز مدحت گستری گردد بقرب معنوی چاکر
که چون مرغان بیبال و پر از بار دل ویران
ز ایران نیستش جنبش میسر گر برآرد پر
در اقطار جهان تا ز اقتضای گردش دوران
بنوبت بر سر شاهان نهد ظل هما افسر
نهد بر سر یکایک مستعدان خلافت را
کلاه پادشاهی سایه شاه همایون فر
تو بر روی زمینی آن بلند اقبال کز گردون
رسد در روز هیجا بهرعون عسکرت لشگر
نهد یکدم بنظم این غزل سمع همایون را
که هست از مخزن پرگوهرش کوچکترین گوهر
بگو ای نامه بر به یار کای منظور خوش منظر
ملایم خوی زیبا روی مشگین موی سیمین بر
سهی بالای بزم آرای مه سیمای مهر آسا
قدح پیمای غم فرسای روح افزای جان پرور
سرت گردم چه واقع شد كه در مجموعه یاری
رقم های محبت را قلم بر سر زدی اكثر
ازینت دو ستر دانسته بودم كز فراق خود
گماری دشمنی از مرگ بدتر بر من ابتر
نه من آن كوچه پیمایم كه شبها تا سحر بودی
برای شمع راه من چراغ روزن و منظر
چه شد آن مهربانیها كه دایم بود در مجلس
ز تر دامانی چشم نمینم آستینت تر
كجا رفت آن خصوصیت كه از همدم نوازیها
نبود آرام از آن دست نگارین حلقه را بر در
گمان دارد دلم زین سركشی ای شمع بی پروا
كه داری از هوای دل سر پروانه ای دیگر
ز پایت بر ندارم سر اگر دارم كنی برپا
ز كویت وانگیرم پا اگر تیغم زنی بر سر
تو را بازار گرم و من زرشك نو خریداران
از آن بازار در آزار از آن آزار در آذر
من از تشویق جان با این گرانباری سبك تمكین
تو از تمكین دل با آن سبكروحی گران لنگر
ازین پس محتشم مشكل كه آن صیاد مستغنی
كند ضایع خدنگ خویش بر صیدی چنین لاغر
بساط عاشقی طی ساز كز بهر دعای شه
در نه آسمان باز است و آمین گوت هفت اختر
***
در مدح عالم فاضل شیخ عبد العال
مرا غمی است ز بیداد چرخ بیبنیاد
که برده عشرتم از خاطر و نشاط از یاد
مرا تبی است که گر از درون برون افتد
به نبض من نتواند طبیب دست نهاد
مرا دلیست که هست از کمال بوالعجبی
بآه سرد گدازنده دل فولاد
مرا رخیست کبود آنچنان ز سیلی غم
که روی اخگر پیکر گداخته زرماد
مرا سریست گران آنچنان که سرتا سر
زمین بلرزد اگر از تن افکند جلاد
مرا ز داغ واسف سینه سربسر مجروح
ز دیدن گل و شمشاد از چه باشم شاد
مرا دمیست که نسبت بسوز بیحد او
دم از نسیم جنان میزند دم حداد
مدام دام همی آرد از مجره فلک
که مرغ روح من خسته را شود صیاد
همیشه تیشه همی سازد از هلال سپهر
که در دلم نگذارد بنای عیش آباد
اگر کنم سفری بس بعید نیست بعید
ور از وطن نروم هست جای استبعاد
منم بدشت جنون سر نهاده چون مجنون
منم بکوه بلا پا فشرده چون فرهاد
منم ز دست قضا نوش کرده زهر ستم
منم ز شست قدر خورده ناوک بیداد
نخورده لقمهای از خوان رزق خود بیدود
نبوده لحظهای از دست بخت خود بیداد
ز اقتضای قضا صد قضیهام واقع
تمام عکس مرام و همه نقیض مراد
ز افتراق احبا میان ما و سرور
قضیه مانعة الجمع در جمیع مواد
قیاس حالم ازین کن که مهر من با خلق
بهیچ شکل ندارد نتیجه غیر عناد
میانه من و عیش اتصال طرفه ترست
ز اجتماع نقیضین و الفت اضداد
بسست طالعی من ندیده فرزندی
قضا که هست عروس زمانه را داماد
نه رام با من گمنام شخصی از اشخاص
نه یار من افکار فردی از افراد
بفکر بیکسی خود فتاده بودم دوش
که داشتم ز سردرد تا سحر فریاد
نداشتم چو درین کهنه دودمان امید
که جز ودود رسد کس بداد اهل و داد
سمند عزم برانگیختم که یکباره
رخ نیاز ز معبود آورم ز عباد
ندا رسید که مشکل رسی بمقصد خویش
ز مقتدای زمان نا نموده استمداد
سپهر رخش سلیمان منش که میرسدش
ز روی حکم اگر زین نهد برابرش باد
مکین مسند اجلال شیخ عبد العال
کزوست کشور دین و دیار شرع آباد
در یگانه دریای اجتهاد که هست
بفضل و مرتبه از خلق بر و بحر زیاد
دروس نافع او در نهایت تنقیح
که بهتر از همه داند قواعد ارشاد
کند سرایر تقدیر بیخلاف عیان
بنور تبصره از رأی مقنع و قاد
بود ز لمعه مصباح ذات کامل او
هزار منهج ایضاح در طریق رشاد
توجهش چو بنهج الحق است و کشف الصدق
کدام باب بمفتاح او نیافت گشاد
به منتهای بیان بحث دین ز تبیانش
که روزگار فصیحی چو او ندارد یاد
بلطف منطق او اهل علم را تصدیق
که در کلام فصیحش صحیح نیست فساد
یکی ز صد ننویسند وصفش ار بمثل
نه آسمان شود اوراق و هفت بحر مداد
زهی بنفس مقدس نفوس را مرشد
زهی بعقل مکمل عقول را استاد
تفاوت تو بر آحاد مردم آنقدر است
که در طریق حساب از الوف بر آحاد
خطاست دعوی حقیقت از مخالف تو
چنانکه دعوی پروردگار از شداد
جواهر سخنم گرچه هست بیقیمت
درین دیار که بازار شاعریست کساد
از آن عقاید ارباب دین باوست درست
که داد داوری و عدل در شرایع داد
زمان زمان فقها را ز قولش استدلال
نفس نفس حکما را به حکمش استشهاد
بود بدیع کلام مفید مختصرش
چو در بیان معانی کند نکات ایراد
بقول و فعل وی از مهد تا بعهد خرد
نکرده سهو و خطائی بهیچ نحو اسناد
ز فعل ماضی و مستقبلش خدا راضی
که هست مصدر احسان بامر و نهی عباد
ز نوع انس و ملک جنس علم و جوهر فضل
تراست خاصه که داری کمال استعداد
محاسبان فلک عاجزند از آنکه کنند
ثواب طاعت یکروزه ترا تعداد
ز شست و شوی تو گردیده دلق باده کشان
هزار مرتبه اطهر ز خرقه زهاد
صلاح رای تو خال خلاف از رخ خلق
چنان ربوده که صبح از رخ زمانه سواد
طواف کوی تو و قتل دشمنت دارند
یکی فضیلت حج دیگری ثواب جهاد
مراست ذکر جمیلت همیشه ورد زبان
که هست اجمل اذکار و افضل اوراد
ایا مه فلک سروری که امر تو راست
فلک مطبع و قضا تابع و قدر منقاد
اگر چه محتشم از گردش قضا و قدر
بپای بوس سگان در تو دیر افتاد
ولی نهاد چنان سر بطوق بندگیت
که تا قیام قیامت نمیشود آزاد
ولی بغلغله کوس مدحتت فکنم
خروش و ولوله در چرخ اگر کنی امداد
درین سراچه که از صرف گوی اجوف چرخ
بنای ناقص عهد است سست و بیبنیاد
بنای حشمت جاهت که سالم است و صحیح
مثال دولت شه قوتش مضاعف باد
***
در مدح میر محمدی خان فرماید
چو گل ز صد طرفم چاک در گریبانست
نهال گلشن دردم من این گل آنست
من شکسته دل آن غنچهام که پیرهنم
چو لاله سرخ ز خوناب داغ پنهان است
گلی ز باغ جهان بهر من شکفت کزان
چو عندلیب مرا صد هزار افغانست
غمی که داده بچندین هزار کس دوران
مرا ز گردش دوران هزار چندانست
زمانه داد گریبان من بدست بلا
ولیک تا ابدش دست من بدامان است
ببحر خون شدم از موج خیز حادثه غرق
نگفت یک متنفس که این چه طوفان است
ز آه و گریه من خون گریست چشم جهان
کسی نگفت که آه این چه چشم گریان است
چو شانه باد سر مدعی باره فکار
کزو چه زلف بتان خاطرم پریشان است
ز بسکه مست می جهل بود میپنداشت
که شیشه دل مردم شکستن آسان است
ز کینه ساخت مرا پایمال و داشت گمان
که من ز بی مددی مورم او سلیمان است
ولی نداشت از اینجا خبر که صاحب من
امیر عادل اعظم محمدی خان است
اسد مخافت و ضیغم شکار و لیث مصاف
که صید ارقم تیغش هزار ثعبان است
قمر وجاهت و مریخ تیغ و زهره نشاط
که داغ بندگیش بر جبین کیوان است
یگانهای که درین شش دری سرای سپنج
پناه شش جهة و پشت چار ارکان است
سکندریکه ز سد متین معدلتش
همیشه خانه یأجوج ظلم ویران است
زهی رسیده بجائی که کبریای ترا
نه ابتدا نه نهایت نه حد نه پایان است
محیط جود تو بحریست بیکران که در آن
حبابها چو سپهر برین فراوان است
ز لجه کرمت قلزمیست هر قطره
چه قلزمی که در آن صد هزار عمان است
تو آفتابی و کیوان بر آستانه تو
بآستین ادب خاکروب ایوان است
ز عین مرتبه ذرات خاک پای ترا
هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است
ز ترکتاز تو بر ران آسمان مه نو
نشان تازهای از زخم نعل یکران است
تن فلک هدف ناوک زره بر تست
که از ستاره بر او صد هزار پیکان است
سپهر منزلتا سرو را اگر چه مرا
هزار گونه شکایت ز دست دوران است
ولی بخوشدلی دولت ملازمتت
هزار منتم از روزگار بر جان است
بیک عطیه ز لطف تو میشوم قانع
که فیالحقیقه به از صد هزار احسان است
اجازه ده که ز احوال خویش یکدو سه حرف
ادا کنم که سزاوار سمع سلطان است
عدوی سرکش من آتشی است تیز و مرا
برای کشتن او صد دلیل و برهان است
منم که در چمن مدح حیدر کرار
همیشه بلبل طبعم هزار دستان است
سیه دلی که بود در دلش عداوت من
بسان هیمه دوزخ سزاش نیران است
منم فصیح زبان عندلیب خوش نفسی
که باغ منقبت از طبع من گلستان است
منافقی که هلاک من از خدا خواهد
هلاک ساختن او رواج ایمان است
منم فدائی آل علی و مدعیم
باین که دشمن من گشته خصم ایشان است
رعایت دل من واجبست کشتن او
گناه نیست که کفاره گناهان است
شعار من شب و روزست مدح حیدر و آل
گواه دعوی من کردگار دیان است
فعال خصم بد افعال من ز اول عمر
چو ظاهر است چه حاجت بشرح تبیانست
دل مکدرش از زنگ جهل خالی نیست
ولی تنش ز لباس کمال عریان است
غرور مال چنان کرده غارت دینش
که غافل از غضب شاه و قهر سلطان است
بقبض روح پلیدش فرست قورچهای
کنون که قابض تمغای ملک کاشان است
که از توجه پاکان و آه غمناکان
درین دو روزه بخاک سیاه یکسان است
باو مجال حکایت مده که هر نفسش
در آستین حیل صد هزار دستان است
بزرگوار امیرا اگر چه نظم فقیر
نه در برابر شعر ظهیر و سلمان است
ولی بتربیت روزگار در دل کان
حجر که تیره جمادیست لعل رخشان است
عروس فکرت ایشان ز فکر شاه و امیر
بجلوه آمده در حجله گاه دیوان است
اگر تو نیز باکسیر تربیت سازی
مس وجود مرا زر درین چه نقصان است
چه محتشم بطفیل سگ تو گشت انسان
گر از سگان تو دوری کند نه انسان است
همیشه تا ز تقاضای چرخ شعبده باز
زمانه حادثه انگیز و دهر فتان است
ز حادثات نهان سایه حمایت شاه
پناه ذات تو بادا که ظل یزدان است
***
قصیده در مدح یوسف عادل شاه فرماید
اقبال بین که از پی طی ره وصال
پرواز داده شوق بمرغ شکسته بال
بر بردمید از آن تن خاکی که جنبشش
صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال
افتادهای که بود گران جان تر از زمین
شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال
شد دست چرخ پر شهب از بسکه میجهد
در زیر پای خیل بغال آتش از امال
احداث کرده جذبه راه دیار شوق
در مرکبان سست پی من تک غزال
دارد گمان زلزله از بیقراریم
سرهنگ جان که قلعه تن راست کوتوال
منت خدایرا که رفاهیت وطن
گر شد بدل بتفرقه کوچ و ارتحال
نزدیک شد که ذره بیتاب ناتوان
یابد بآفتاب جهانتاب اتصال
زد آفتاب چرخ که از دولت سریع
بعد از عروج روی کند در ره زوال
آن آفتاب کز سبب طول عهد او
جوید هزار ساله گران نقص از کمال
سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه
دارای داد گستر جم قدر یم نوال
آن برگزیده یوسف مصر صفا که هست
آئینه جمال خداوند ذوالجلال
در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس
میراث یوسفی که باو یافت انتقال
زان یوسف جمیل باین یوسف جلیل
دادند صد کمال کزان بد یکی جمال
بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضه تنگ
مرغ جلال او چو برآورد پر و بال
شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا
بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال
گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم
آید گر آتش غضب او باشتعال
نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز
حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال
گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست
بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال
دریا به لنگرش سپر خویش را بچرخ
باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال
ای برقد جلال تو تشریفها قصیر
جز عز ذوالجلال که افتاده بیزوال
بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست
فرق تراست منت تعظیم لا یزال
حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش
راضی که در جهان نکشد از تو انفعال
این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود
در ابتدای ناز نمود از تتق جمال
اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی
کافزونی اندرون چو ترقیست در هلال
ای داور ملک صفت آسمان شکوه
وی سرور نکو سیر پادشه خصال
روزیکه محتشم پی تقدیم تهنیت
آمد بنفس کامل خود بر سر جدال
وز تازیانه کاری تعجیل داد پر
آن باره را که بود تحرک در او محال
هر یک قدم که مانده بره نجم طالعش
گردید دور صد قدم از عقده وبال
یا رب به لایزالی سلطان لم یزل
کز اشتغال سلطنت دیر انتقال
بر مسند جلال برانی هزار کام
با رتبه جلیل بمانی هزار سال
***
قصیده در مدح امیر قاسم بیك طبیب فرماید
آنکه درد همه کس را بتو فرمود علاج
ساخت پیش از همه ما را بعلاجت محتاج
آنکه مفتاح در گنج شفا داد بتو
خانه صحت من کرد بحکمت تاراج
حکمت این بود که مثل تو مسیحا نفسی
دهدم صحت جاوید باعجاز علاج
بر سرم نیست طبیبی که با شفاق آید
بهر تشخیص مرض بر سر تصحیح مزاج
چه مزاجی که فتد لرزه بر اعضای طبیب
گر نهد دست به نبضم ز پی استمزاج
با دلم عقده درد از گره ابروی بخت
میکند آنچه کند سنگ فلاخن بزجاج
زورق طاقت احباب بگرداب افتد
گر شود نیم نفس قلزم دردم مواج
میکند هر نفس این درد بصد گونه نهیب
طایر روح مرا از قفس تن اخراج
من باین زنده که از پیر خرد میشنوم
کایدل غمزدهات تیر الم را آماج
نسخه لطف حکیمی است علاجت که کنند
از شفاخانه او شاه و گدا استعلاج
غره ناصیه ملک و ملل قاسم بیک
که سهیل نسقش دین و دول راست سراج
سرفرازی که بدست نصفت کرده بلند
فرق شاهی ز سر سلطنت از تاج رواج
مصلحی کز اثر مصلحتش شاید اگر
خسرو هند ستاند ز شه روم خراج
سروری کو به بلند اختری او که بود
پادشه را درر تقویتش زینت تاج
کو حریفی بحریف افکنی او که برند
از تنزل بدرش باج ستانان هم باج
چتر دارائی ازو گشت مرتب نه ز غیر
اطلس چرخ محال است که سازد نساج
چه سراجیست فروزنده رخ همت او
که رخ فقر ندید آنکه ازو کرد اسراج
ای ترا پایه حکمت ز فضیلت بر عرش
همچو پای نبی از فضل خدا بر معراج
کرده بیمنهج اسباب و علامات بیان
از اشارات بقانون شفا صد منهاج
خلق در طوف درت مرغ بقا صید کنند
در حرم گرچه مجوز نبود صید از حاج
فوج فوج ملکت گرد سرادق گردند
چون بگرد حرم از نادره مرغان افواج
همه گان در دل شه جای نسازند بنام
که باسم فقط از حاج نباشد حجاج
قوس کین زه کند ار حاسد جاه تو ز سهم
تیر کی کارگر آید ز کمان حلاج
میشود خصم تو محتاج بنانی آخر
قرص زر باشد اگر خیمه او را کوماج
روز اقبال ترا ربط ندادست بشب
آنکه شب را بکند رابطه در استخراج
سطح نه گنبد میناست بهم پیوسته
یا برآورده محیط جبروتت امواج
طبع در پوست نمیگنجد ازین ذوق که تو
میکنی مغز معانی ز سخن استمزاج
بخلاف دگر اعیان که عجب باشد اگر
جلد آهوی ختن فرق کنند از تیماج
نه مه از ماهچه دانند و نه مهر از مهره
نه در از درد شناسند و نه درج از دراج
مشک یابند ز مشکوت و صباح از مصباح
ملح فهمند ز ملاح و سراج از سراج
ای چو خورشید باشراق مثل چند بود
روز ارباب سخن تیره مثال شب داج
آنکه طبعش بمثل موی شکافد در شعر
شعر بافی کند از واسطه مایحتاج
زر موروث من سوخته کوکب در هند
بیش از فلس سمک بنده بفلسی محتاج
شور بختی است مرا واسطه تلخی کام
که طبر زد چو شود روزی من گردد زاج
ضعف طالع سبب خفت مقدار من است
که شود صندل و عودم ز تباهی همه ساج
همه صاحب سخنان محتشم از فیض سفر
که رساننده به آمال بود طی فجاج
محتشم مفلس از امارگی نفس لجوج
که بصد حجت و برهان نکند ترک لجاج
مانده پا در گل کاشان مترصد شب و روز
که ز غیبش بسر از سرور هند آید تاج
بر خود از قید برآورده و در سیر جهان
چون کسی کش بود از علت پیری افلاج
ای ز ادراک و جوانبختی و دانائی تو
گشته پیدا همه ابکار سخن را ازواج
سخنی دارم و دارم طمع آنکه بر آن
گذری چون بسعادت نفتد در ادراج
متأهل شدن من چه قیاسی است عقیم
که از آن عقم بود در تتق غیب نتاج
غیر بیحاصلی و بوالهوسی هیچ نبود
ازدواج من دیوانه و ترتیب دواج
قرة العین من آن اختر برج اخوی
هم نیامد که سراجم شود از وی وهاج
نشود منضج این مادح کز حکمت تو
محتمل نیست ز جلاب صبوری انضاج
کوکب لطف تو گر دروتد طالع من
آید اقبال مساعد شودم زان هیلاج
گرچه شد داخل این نظم قوافی خنک
بود ناچار چو در آش مریض اسفاناج
طبع در مدح تو زه کرده کمانی که از آن
کس ببازوی فصاحت نکشد یکقلاج
شعر بافان سخن گرچه باین رنگ کشند
لیک در جنب مزعفر چه نماید تتماج
آنچه درد یک خیالم پزد از ذوق چشد
نکند از مزه رد گر همه باشد اوماج
شور چون گشت ز اطناب سخن ختم اولی
که اگر نیز ملیحست چو ملحست اجاج
تا قضا با قدر از انجم ثاقب هر شب
چند از لعب برین تخته همه مهره عاج
فارد عرصه تو باشی و باقبال بری
نرد دولت که حریف ار همه باشد لیلاج
***
در مدح سلطان حسن فرماید
آیت اقبال شد رایت سلطان حسن
حمد خداوند را اذهب عنا الحزن
آنکه نسیم از درش گر گذرد بر قبور
مرده صد ساله را روح در آید بتن
آنکه غضب رایتش گر فتد از حلم دور
جان مسیحا زند خیمه برون از بدن
ذات نکو طینتش زینت صد بارگاه
وضع گران رتبتش زیور صد انجمن
شام و سحر روزگار از ره آن کامکار
برده ز دشت صبا عطر بدشت ختن
خواست بنامش کند نوبر گفتار طفل
رفت و بهفتاد آب شست زبان از لبن
زنده انفاس او باج خوران مسیح
بنده احسان او پادشهان سخن
از پی وزن نقود کانهمه صرف گداست
وقف ترازوی اوست سنگ ترازو شکن
پیش رخش گر عقیق دم زند از رنگ خویش
چرخ بتابد بعنف روی سهیل از یمن
تازه تر از شاخ گل بر دمد از قعر گور
گر شنود بوی او کشته خونین کفن
در ظلماتست لیک بر سر آب حیات
هر دل مسکین که او بسته بمشگین رسن
لشگریانش همه شیر دل و شیر گیر
عسکریانش تمام پیلتن و پیل کن
سیر گه باطنش کو چه صدق و یقین
غوطه گه خاطرش لجه سرو علن
از قدم بندیان بند سیاست گسل
بر گنه مجرمان ذیل حمایت فکن
ای بهزار اعتبار کرده ترا کامکار
کام ده دشمنان پادشه ذوالمنن
حلم تو هرجا که کرد پای وقار استوار
میکند آنجا سپند بر سر آتش وطن
معدلتت خسرویست در سپهش هر نفر
تیشه فرهاد گیر ریشه بیداد کن
دست سبک ریزشت دشمن گنج گران
لعل گران ارزشت معدن در عدن
پرده اهل سکان بر فتد از روزگار
چون متحرک شود سرو تو در پیرهن
تا دهی اشجار را لطف خرامش بباد
سرو خرامنده را ساز چمان در چمن
تا سپرد پای تو راه چمن گشتهاند
چهره سپاران باد برگ گل و یاسمن
لطف منت هرکه را ناز کئی داد وام
بر کف پا میخورد نیشتر از نسترن
دیده رخت را در آب دید و بمن برد پی
عقل تنت را بخواب دید و بجان برد ظن
یوسف عهدی و هست بر سر بازار تو
پرده در گوش خلق غلغله مرد و زن
حسن تو دارد دو حق بر من محزون که هست
عشق مرا راهبر عقل مرا راهزن
شمع وصال تراست جان لگن اما دریغ
کاتش این شمع راست بعد غریب از لگن
عشق که دارد دو شکل از چه ز وصل فراق
بهر رقیبان پری بهر منست اهرمن
راز من از عشق تو گنج نهان بود از آن
دل بستاند از زبان لب بنهفت از دهن
تا شدهام بر درت از حبشی بندگان
صد قرشی گشتهاند بنده و لالای من
مکتب عشق تو هست مسکن صد بوعلی
طفل سبق خوان در او محتشم استاد فن
چون سخن آرائیم پا بدعایش نهاد
مصرع مطلع نهاد روی بپای سخن
رایت خورشید را تا بود این ارتفاع
آیت اقبال باد رایت سلطان حسن
***
در مدح و منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام
باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک
میزند نوبت من ادر که البرد هلک
باز لشگر کش برد از بغل قله کوه
میدواند بحدود از دمه چون دود برك
باز از پرتو همسایگی شعله نار
میفرستد ز دخان تحفه سمندر بملک
برف طراحی باغ از رشحات نمکین
آنچنان کرده که میبارد از اشجار نمک
بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن
اره پشت نهنگی شده بر پشت سمک
نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل
دست و پا میزند از واهمه در آب اردک
آب گرمابه چنان گشته مزاجش که از آن
نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک
یخ زجاجی شده از برد که میباید اگر
خردسالی کندش ضبط برای عینک
جمرات از دمه بر قله منقل زرماد
پشت گرمند بمانائی سنجاب و قنک
کف دریا شده از شدت سرما مشتاق
بگرانی که گر آید ز سر آب بتک
برف گسترده بساطی که ز دهشت ننهند
پا بصحن چمن اطفال ریاحین بکتک
شده آنوقت که از خوف ملاقات هوا
بصد افسون نشود دود ز آهک منفک
سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا
لشگر برف چو مور و ملخ آید بکمک
دمه سر کرده بیک سردمه بگریزاند
خیمه پوشان خزانرا ز بساتین یک یک
برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش
چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک
گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب
چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک
بمقر خود از آسیب هوا گردد باز
مهرهای کاتش داروش جهاند ز تفک
روبهی را که شود پشت بجمعیت موی
ذره گرم شود بر سر شیران شیرک
کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن
حرف امید بهار از ورق بستان حک
کوه ابدال که از سبزه پژمرده و برف
پوستین میکشد آنروز بزیر کپنک
مجمعی ساخته وز قهقهه انداختهاند
هرزه خندان جبل جمله باو طرح خنک
نزهت انگیز هوائی که ز محروسه باغ
کرده بیرون یزک لشگر بردش بکتک
رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی
از ریاض چمن شوکت مولی بکمک
آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک
پادشاه طبقات بشر و جن و ملک
حجة الله علی الخلق علی متعال
که در آئینه شک شد بخدائی مدرک
آنکه چون گشت نمازش متمایل بقضا
بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک
آنکه بعد از دگران روی بخیبر چو نهاد
آسمان طبل ظفر کوفت که النصرة لک
بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان
کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک
گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک
خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک
گر کشد بر کره مصمت خورشید کمان
همچو چرخش کند از ضربت ناوک کاوک
در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک
در سپاهش متمکن ز ملایک صد لک
حکم محکم نهجش قوس قضا را قبضه
امر جاری نسقش تیر قدر را بیلک
او خدا نیست ولی در رخ او وجه الله
میتوان یافت چو خطهای خفی از عینک
پیش طفل ادب آموز دبستان ویست
با کمال ازلی عیسی مریم کودک
بهر جمعیت خدام مزارش هر صبح
فکند سیم کواکب فلک اندر قلک
ای بجاهی که درین دایره کم پرکار
درک ذات تو بکنه آمده فوق المدرک
در زمان سبق عالم و آدم بوده
حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک
پایه عون تو گردیده درین تیره مغاک
این مخیم فلک بیسر و بن را تیرک
پیلبانان قضا تمشیت جیش ترا
چرخ از اکرام بدست مه نوداده کچک
گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان
در کمانخانه کند چله نشینی ناوک
دو جهانند یکی عالم فانی و یکی
عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک
واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان
چرخ بسیار بزرگ است بغایت کوچک
گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند
تا دم صبح نشور ای ملک انس و ملک
نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش
نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک
با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور
نشکافد سپر لاله حمرا سپرک
رتبه ذات ترا شعله انوار ظهور
تا بحدیست که بیمدر که گردد مدرک
داندت بیبصری همسر اغیار که او
تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک
صیت عدل تو و آوازه اوصاف عدوت
غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک
هم ترازوی تو در عدل بود آنکه چو تو
سر نیارد بزر و سیم فرو چون عدلک
گر شود پرتو تمییز تو یکذره عیان
زرد روئی کشد از پیشه خود سنگ محک
از درت کی بدر غیر رود هرکه کند
فهم لذات جنان درک عقوبات درک
بک فی دایرة الارض و ما حادیها
طرق سالکها فی کنف الله سلک
هر که ریزد می بغض تو بجام آخر کار
از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک
بمیان حرف تو در صفحه دل کرده مقام
دگران جا بکران یافته چون نقطه شک
پرکم از سجده اصنام نبد خصم ترا
نصب بیگانه بجای نبی و غصب فدک
از ازل تا بابد بهره چه باید ز سلوک
سالکی را که ره حب تو نبود مسلک
محتشم صبح ازل راه بمهرت چون برد
لقد استعصم والله به واستمسک
گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس
جرم بسیار و خطا بیحد و طاعت اندک
غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین
نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک
دست چوبک زن تقریر بآهنگ رحیل
چون زند در در دروازه عمرش چوبک
بدعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود
هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک
تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان
هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک
آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند
در فلک باد عماریکش او دوش ملک
***
ایضا فی مدح شاهزاده مظفر لوا سلطان حمزه میرزا گفته
ز پرگار فلك نقشی بروی كار می آید
كزو كاری بیاد دور بی پرگار می آید
جهان عالی بنائی مینهد كز ارتفاع آن
اساس قوت شاهی بپای كار می آید
چو نقد مهر اینك میدود در مشرق و مغرب
در این دارالعیار آن زر كه پر معیار می آید
سواری میكند زین رخش ناهموار دور انرا
كه از دهشت بزیر ران او هموار می آید
همایون گلبنی سر میكشد زین گلستان كزوی
بدست دوست گل در چشم دشمن خار می آید
در آیین بندی مصر دل افزائید كز كنعان
نو آئین یوسفی دیگر باین بازار می آید
ز باغ پادشاهی صد نهال آمد ببار اما
ببار این بار زرین نخل گوهر بار می آید
شه شهزاده های دهر سلطان حمزه غازی
كه بختش را ز تاج و تخت كسری عار می آید
بهر جا مینهد پا بر زمین در گوش اقبالش
مباركباد شاهی از در و دیوار می آید
ببام بارگاه او بتقریب كشك داری
قمر هر شب فرو زین گنبد دوار می آید
بعنوان تقاضا دولت پر صولت شاهی
بپای خویش روزی بر درش صد بار می آید
عنان رخش اگر تابد ز جولانگه سوی بستان
ز شوق اندر ركابش سرو در رفتار می آید
سبك وزن است سنگ پادشاهی در ترازویش
كه در چشم كیاست بس گران مقدار می آید
بملك خصم حالا میرود آوازه تیغش
چو بانگ سیل شهر آشوب كز كهسار می آید
جهان بادا باو نازان كه در بدو جهانگیری
ز رزمش بوی رزم حیدر كرار می آید
دو پیكر میكند در یك نفس صد كوه پیكر را
چو با شمشیر بران بر سر پیكار می آید
بسهمی فرد و یكتا میشود توسن سوار اكنون
كه بر وی آفرین از واحد قهار می آید
اگر باشد حصار چار ركن عالم از آهن
بدست فتح آن گیتی ستان ناچار می آید
امل پای ظهورش در میان آورده كاغذ را
مراد اندر كنار آرزو دشوار می آید
در استقبال عهدش وقت را سعیست روزافزون
كه از سرعت بدهر امسال بیش از پار می آید
ز وی ایدهر ایمن باش در سالاری عالم
كزو الحال كار صد جهان سالار می آید
هلالی میشود پیدا بزیر دامن گردون
چو با چتر شهنشاهی سلیمان وار می آید
ولی تابان هلالی كآفتاب اندر جوار آن
بصد ضعف سها در دیده پندار می آید
در آئین جهانداری ازین خرد بزرگ آئین
زیاد از صد جم و دارا و كسری كار می آید
در آفاق آنچه ابر دست او بر خلق میبارد
حساب آن ز دست خالق جبار می آید
اگر صد بحر احسان محتشم من بعد از هر سو
بجنبش بهر بیع گوهر اشعار می آید
تو از همت بآب لطف این شهزاده لب تر كن
كز انهار نوالش بحر در زنهار می آید
بمدت گر چه شد سی سال كز نزد شهنشاهان
برایت نقد و جنس از اندك و بسیار می آید
بشارت باد كایندم روی در بخشنده ای داری
كه عارش از عطای درهم و دینار می آید
زری و خلعتی هر بار می آمد تماشا كن
كه چون با خلعت و زر اسب زین انبار می آید
بشاهان تا باولاد جهانبان نوبت شاهی
مدام از اقتضای دولت بسیار می آید
همین شهزاده تا روز جزا زیب جهان بادا
كه خورشید زیبنده در چشم اولوالابصار می آید
***
در مدح والی گیلان جمشید زمان گفته
باز شد چشم جهان ای بخت خواب آلود هان
صبح دولت میدمد برخیز زین خواب گران
بالش زیر سرت کان مانده از اصحاب کهف
مالشی ده چشم غفلت را و سر بردار از آن
اسب چوبین پای امیدت که نقش عرصه بود
تمشیت فرمای دهر از تقویت کردش روان
بهر دفع ظلمت ادبار از ضعف امید
ماه میجستی ز اقبال آفتابی شد عیان
از گشاد بی محل تیر تو در صید مراد
کشتی خوف و خطر گهواره امن و امان
بهر آرام تو گشت از جنبش باد مراد
از کمان بد جست اما نیک آمد بر نشان
هم طرب شد کوه لنگر هم تعب شد تیز پر
هم فلک شد دادگستر هم قدر شد مهربان
بزم عشرت گرم گردید از شراب بیخمار
باغ دولت سبز گردید از بهار بیخزان
چرخ کجرو از جفا برگشت و زیر گشتنش
شد برون تاب غریب از رشته باریک جان
از زبان هاتفی دوشم بگوش دل رسید
کی ز بار غصه کم جنبش تر از کوه گران
خیز و عازم شو در استقبال اقبال ابد
خیز و جازم شو در استیفای حظ جاودان
کاین زمان رو در تو دارد دولت روی زمین
اولین دولت نوید خلعت خان زمان
خلعتی ناصره زر وز برای امتیاز
با زر و خلعت مسرح استر آتش عنان
از کدامین خان همایون اختر خورشید فر
آفتاب آسمان سلطنت جمشید خان
شهریار بختیار ذوالعیار جم وقار
شهسوار نامدار کامکار کامران
عالم افروزنده خورشیدی که در مسکاب بطن
هر جنین از داغ مهرش بر جبین دارد نشان
گردن افرازنده جمشیدی که منت میکشد
از کمند انقیادش گردن گردنکشان
گر شود تیغ آزما در حد ترکستان زمین
بر درد جیب زمین تا دامن هندوستان
کرده پشت از برق تیغش بر جهان شیر عرین
سوده ناف از باد گرزش بر زمین پیل دمان
گردن شیر فلک را بسته از خم کمند
کوهه گاو زمین را خسته از نوک سنان
آورند از یک گریبان سر برون بدر و هلال
روز میدان چون نهد بر دوش زرین صولجان
پایهای از قدر او اورنگ و استقلال و عظم
آیهای در شأن او فرهنگ و استیلا و شان
از گشاد شست پر زور قدر تیر قضا
بینفاذ امر او بیرون نیاید از کمان
برخلاف خلق فردا بر زمین خواهند داشت
چشم از شرم دو شغلش حاتم و نوشیروان
دیده از آلای او بر سده والای خود
خرگه عالی ستونش روی صد گیتی ستان
نیست گوئی عظم او محتاج حیز ورنه چون
ظرف او گیلان تواند بود یا مازندران
هست در آب و گلشن این نشئه کز شوکت شود
ملک و دین را پادشاه و ماء و طین را مهربان
بسکه جودش میدهد خاک ذخایر را بباد
خاک بر سر میکند از دست او دریا و کان
گوشمال از توشمالش خورده خوانسالار چرخ
هر که اندر جنب خوان نعمتش گسترده خوان
در میان داوران شد واجب الطوع آنقدر
کز سجودش جبهه فرسا گشت خور در خاوران
مهر میبوسد برسم بندگانش آستین
چرخ میروبد بطرف آستینش آستان
رعشه بر هشتم فلک در هفت اعضا واقع است
نسر طایر را ز سهم تیر آن زرین کمان
با وجود رشگ همچشمی که عین دشمنی است
نامش از انصاف دارد بر زبان صد مرزبان
هر دعا و هر ثنا کز خلق هفت اقلیم کرد
پای عزم اندر رکاب اول بگیلان شد روان
زور بازوی تصرف بین که دارد در کمند
گردن خلق جهانی یک جهان اندر میان
شربت تیغش ز بس کافتاده شیرین میبرند
دوستان جان فدائی صد حسد بر دشمنان
جان فدای دست و تیغ او که هرگه شد علم
خورد تن وین جرعه آن می ز استقبال جان
دی ز شوکت بر در ایوان کیوان ارتفاع
آفتابت پرده دار و آسمانت پاسبان
وی باستدعای فتحت در زوایای زمین
سوره انا فتحنا بر زبان آسمان
فتح و نصرت بندگان شخص فرمان تواند
کار میفرما باین فرمانبران تا میتوان
بسکه نهر خون روان کرد از تن ارباب کین
ضربتت چون ضربهای حیدری در نهروان
بس عجب نبود گر از اشجار گیلان آورند
برگها امسال سر بیرون برنگ ارغوان
روی دشمن کز میپندار اول سرخ بود
خندهآور گشته است اکنون برنگ زعفران
دشمنت داد جلادت داد اما در گریز
گر باین جلدی بماند میشود گیتی ستان
پیش دستی کرد در کشتی و غالب نیز گشت
لیک مثل دستیار اولین بر پهلوان
در فنون حرب چون از آگهان کار بود
بر سرش چیزی نیامد جز بلای ناگهان
غالبا خصمت ندارد یاد غیر از چار حرف
کش میسر نیست انشائی بغیر از الامان
در حشر گاهی که چون صور قیامت میدرید
بانك رعد آشوب کوست پرده گوش کران
طالب ملک ترا صد ره بآواز بلند
زد قضا بر گوش کای جذر اصم را توأمان
جغد اگر بال و پر سیمرغ بندد بر جناح
کی تواند ساخت در مأوای سیمرغ آشیان
سر ز خاک حشر برنارد ز شرم رزم خویش
گر بگوش رستم دستان رسد این داستان
ای در اقلیم فصاحت گشته از بدو ازل
پادشاه نکته پردازان بطبع نکته دان
گرچه بی مهری و مهر خلق عالم با ملوک
فرع بی لطفی و لطف است آشکارا و نهان
من نه آنم کاندر اخلاص تو دیگر گون کنم
دل بناکامی و کام ای کامکار کامران
آنکه بود و هست و خواهد بود تا صبح ابد
با تو پیمان دل و ربط تن و پیوند جان
نیست ممکن آمدن از عهده مدحت برون
جز بعمر نوح و طبع خسرو و طی لسان
من که جزو خلقتم گردیده طبع خسروی
آن دو حالت نیز میخواهم ز خلاق جهان
تا بآئین که آرم جمله شاهان را برشگ
قد مدحت را بیارایم بتشریف بیان
محتشم پایان ندارد مدحت آن شهسوار
باز کش بهر دعا رخش فصاحت را عنان
تا شود دوران ز اقوای قوای نامیه
بر مراد دوستان مجلس فروز بوستان
تا زر بیسکه خورشید عالم تاب را
حکم مطلق از زمین و آسمان دارد روان
باد نقد بیغش کامل عیار خسروی
سکه دار از نام جمشید زمان جمشید خان
***
و له ایضا
تا هست جهان بکام خان باد
خان کام ستان و کامران باد
تا هست زمانه آن یگانه
سر خیل اعاظم زمان باد
هر بنده بارگه نشینش
در مرتبه باد شه نشان باد
خشت ته فرش آستانش
بر تارک هفتم آسمان باد
مأوای همای دولت او
بالاتر از این نه آشیان باد
ذاتش که یگانه زمانه است
ز آفات زمانه در امان باد
دستش که همیشه تاج بخش است
افسر نه فرق فرقدان باد
اقبال که مطلقالعنان است
با او همه وقت همعنان باد
نصرت ز پی عساکر او
پیوسته چو بیروان روان باد
فتحش بملازمت شب و روز
در سلسله ملازمان باد
هر فتح که رخ نماید از خان
فتحی دگر از قفای آن باد
از خیل غنیم او غنیمت
در لشگر وی جهان جهان باد
خصمش که ز عمر میکشد رنج
منت کش مرگ ناگهان باد
امروز چو شاه محتشم اوست
لطفیش بمحتشم نهان باد
او باقی و دولتش مقارن
بادولت صاحب الزمان باد
این نظم بدیهه چون دعائیست
معروض بخان نکته دان باد
***
ایضا فی مدیحه
بده داد طرب چون شد بلند از لطف ربانی
بنامت خطبه دولت برایت رایت خانی
علم برکش چو استعداد فطری بیطلب دادت
مکین حکم و تاج سروری و چتر سلطانی
بعشرت کوش کز هر گوشه میبینم چو ماه نو
صراحی گردنان را بر زمین پیش تو پیشانی
تو شاخ دولتی بنشین درین بستان سرا چندان
بعیش و خرمی کز زندگانی داد بستانی
چو احسان را بهمت قیمت ارزان کردهای بادت
سپاه و جاه و حکم و ملک و مال و منصب ارزانی
عروس ملک چون میبست پیمان وفا با تو
بدست عهدت اول توبه کرد از سست پیمانی
جهان را با نئی مثل تو میبایست از آنروزد
بنام نامیت دست جهان کوس جهانبانی
چو در امکان نمیگنجی سخن سنجان چه گویندت
بسیرت عقل اول یا بصورت یوسف ثانی
عجب نبود که گویم سایه خورشید افتاده
باین حجت که تو خورشیدی و در ظل یزدانی
اگر معمار رأیت دست از ضبط جهان دارد
نهد معموره عالم همان دم رو بویرانی
و گر معیار عدلت از میان تمییز بردارد
گدا در ملک سرداری کند سردار چوپانی
بد اندیشت بقید مرگ چون سگ در مرس ماند
بهر جانب که روز رزم شمشیر و فرس رانی
عجب گنجیست عفوت خاصه کز خلق عظیم تو
بدست محرمان پیوسته میآید بآسانی
بغیر از من که دارم بد گناهی عذر از آن بدتر
ولی یک شمه میگویم از آن دیگر تو میدانی
بود مریخ و خورشید آسمان کامکاری را
حسامت در سراندازی و دستت در زرافشانی
مرا ظنی غلط دوش از قبول رشحه لطفت
ابا فرمود و راهم زد بیک وسواس شیطانی
تصور کردم آن تریاق را در نشئه دیگر
چه دانستم که خواهد بود یک سر فیض روحانی
کشیدم دست از آن وز دست خود در آتش افتادم
چه آتش شعله آفت چه آفت قهر سلطانی
پشیمانم پشیمانم که بر خود بیجهت بستم
ره لطف ز خود رائی و بیعقلی و نادانی
مرا عقلی اگر میبود کی این کار میکردم
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
بتقریب این سخن مذکور شد باز آمدن کز جان
کنم در وادی مدح تو حسانی و سحبانی
زهی رای قضا تدبیرت از حزم قدر قدرت
بلاد عدل را عامل بنای ملک را بانی
اگر خورشید لطف ذرهای بر آسمان تابد
سها را کمترین پرتو بود خورشید نورانی
و گر خود سایه قهرت زمانی بر زمین افتد
شود بی نور چون سنگ سیه لعل بدخشانی
سهیل طلعتت گر عکس بر بحر و براندازد
خزف گردد عقیقتر حجر یاقوت رمانی
درافشان چون شود بر تنگ دستان ابر دست تو
کند هر رشحه آن قلزمی هر قطره عمانی
ید بیضا نماید رایتت در وادی نصرت
چه از فرعونی اعدا کند رمح تو ثعبانی
عرق کز ابرشت بر خاک ریزد در دم جولان
کند در پیکر جسم جمادی روح حیوانی
برات عمر اگر خواهد کسی رأیت برای او
بحکم از قابض ارواح گیرد خط ترخانی
بقدر دولتت گر طول یابد رشته دوران
زند دم از بقای جاودانی عالم فانی
عجب گر بر قد گیتی شود رخت بقا کوته
که ذیل دولتت آخر زمانرا کرده دامانی
اگر صد سال اید بر کمان کی در نشان آید
بقدر درک ادراک تو سهم و هم انسانی
ترا نام از بزرگی در عبارت چون نمیگنجد
بتوشیحش کنم در یک غزل درج از سخندانی
صبوحی کرده میآئی بیا ای صبح نورانی
که برهانم شوی وز ظلمتم یکباره برهانی
درین فکرم که چون ماند بدانجا گرد و جود من
اگر با این شکوه از ناز دامن بر من افشانی
ریاض لطف را سروی سپهر قدر را بدری
سریر خلق را شاهی جهان حسن را جانی
اگر صد بار چون شمعم سراندازی دیت این بس
که چون پروانه یکبارم بگرد سر بگردانی
لب لعلت نگین خاتم حسنست و بر خوبان
ترا ثابت بآن مهر سلیمانی سلیمانی
دهانت شکر و لب شکرین قد نیشکر خود گو
چرا کامی بود تلخ از تو کاندر شکرستانی
یقین است ای مه از نازت که مانند هلال از من
اگر صد سجده بینی گوشه ابرو نجنبانی
بناشد آدمی را از قبول دل کمالی به
شوم انسان کامل گر سگ کوی خودم خوانی
خرابست آن چنان حالم که رو گردانم از عالم
نگردانی رخ از من صورت حالم اگر دانی
الهی تا لوای مهر بر دوش فلک ماند
تو با چتر و لوا بر تخت دولت کامران مانی
نمیداند دعائی محتشم زین به که تا حشرت
بود بر فرق فرقد سامخلد ظل سبحانی
***
این قصیده را بجهت محمد نامی گفته
بساحل خواهد افتادن دگر بار
دری از جنبش دریای اسرار
بنان در كشف رازی خواهد آورد
زبان كلك را دیگر بگفتار
حدیث لطف و بی لطفی مولی
لب تقریر خواهد كرد اظهار
چه مولی آنكه در بازار معنی است
سخن را بهترین میزان و معیار
بلیغی كاندر اوصاف كمالش
بعجز خود بلاغت راست اقرار
مهین دستور اعظم رای اكبر
كز اخلاصند شاهانش پرستار
سمی نیر اوج رسالت
محمد مهر انور نور انوار
كه بر روی زمینش خالق الارض
ز آفات زمان بادا نگهدار
ببازارش سه در برد از من ایام
یكی فرد و دو از نسبت بهم یار
چه درها گنج های خسروانه
ز حمل هر یكی گیتی گرانبار
ولی از همت آن فرزانه گنجور
چو از من آن درر را شد خریدار
دو در را ثلث یك در داد قیمت
وزین خاطر نشینم شد كه این بار
در این بازار از بخت بد من
از آن سودا بغایت بود بیزار
خدا را ای صبا در گوش آصف
بگو آهسته كای دانای اسرار
شناسای دم و نطق گهر ریز
خداوند دل و دست درم بار
شنیدم از بسی مردم كه داری
بمروارید و گوهر میل بسیار
و گر گاهی بدست در فروشی
بكف می آیدت یك در شهوار
چو باد گل فشان میریزی از دست
زر سرخش بپا خروار خروار
بفرما كز گهرها چیست حالی
ترا در مخزن ای دریای ذخار
كه می نازد بآنها گوش شاهان
جز آنها كت من آوردم ببازار
بتخصیص آنچنان كز بهر شهرت
بر آن نام خوشت كندم نگین وار
خموش ای محتشم كز بالغان است
بغایت خود ستائی نا سزاوار
درین سان سرزمینی تخم دعوی
نمی آرد بجز شرمندگی بار
در نظم تو را با این زبونی
بهائی داد آن رأی جهاندار
كه در چشم دل از صد گنج بیش است
بقیمت نه بعظم و قدر و مقدار
سراسر تحفه های برگزیده
علم از بی نظیری ها در انظار
اگر دیگر دری داری بیاور
كزین به نیست در عالم خریدار
شروع اندر ثنایش كن كه چون او
كریمی نیست در بازار اشعار
زهی بر گرد قصرت پاسبان وار
بسر تا روز گردان چرخ دوار
زهی اعظم وزیری كز شكوهت
وزارت راست از شاهنشهی عاو
زهی گردون سریری كز سرورت
ابد سیر است چنگ زهره بر تار
تو آن مسند نشینی كایستاده
ز تعظیمت بخدمت چرخ سیار
تو آن آصف نشانی كاوفتاده
ز توصیفت سلیمانی در اقطار
اگر بالفرض باشد رأی امرت
برون آید چو تیغ از جلد خود مار
و گر در جنبش آید باد نهیت
بره سیل نگون ماند ز رفتار
كنی گر منع وحشت از طبایع
بشهر آیند یكسر وحش كهسار
چراغ دین چو گردد از تو ذوالنور
بسوزد كافر صد ساله زنار
اگر جازم شود دهقان سعیت
دماند در جبل ز احجار اشجار
نیابد در پناه حفظت آسیب
حریر برگ گل از سوزن خار
و گر ماه از تو پوشد كسوت نور
شود از روز روشن تر شب تار
اگر یكبار خواهی رفع ظلمت
بر آرد خور سر از ظلمات ناچار
گر از حكمت زنی دم در زمانت
چه عنقا و چه اكسیر و چه بیمار
اگر حیز طلب گردد جلالت
برون تازد فرس زین چار دیوار
دو عالم بر در و گوهر شود تنگ
شوی غواص چون در بحر افكار
ز گل گر پیكری سازی و در وی
دمی یك نفخه گردد مرغ طیار
جهانرا سر بسر این قابلیت
نبود ای قیصر اسكندر آثار
كه گرد خوب و زشتش باشد از حفظ
حفیظی چون تو گرداننده پرگار
اگر كس از سر ملكت گزینی
جرون را حالیا تالار سالار
و گرنه گر بدی در بسته از تو
همه انصار بی اعوان و انصار
چنان حفظش نمودی كز دل مور
ضمیر اتورت بودی خبر دار
سرای جغد هم گشت از تو معمور
چو گردیدی درین ویرانه معمار
گر از مرغان این گلشن مرا نیز
كه جز شكر نمیریزم ز منقار
دهی زین بیش ره در گلشن خویش
شود شكرستان این طرفه گلزار
وز اوصافت چنان عالم شود پر
كه بر امسال صد حسرت برد پار
غرض كز بهر ترتیب ثنایت
من از بحر ضمیر معجز آثار
كشم در رشته فكرت لئالی
ز آغاز لیالی تا باسحار
خموش ای دل كه از بسیار گوئی
دل نازك دلان می یابد آزار
عنان تاب از ره افكار شو هان
كه شد ز اطناب پای خامه افكار
بتنگ آمد ثنا از دست نطقت
دعا نوبت طلب شد دست بردار
درین سطح از پی رسم دوایر
بود تا گردش پرگار در كار
ز امرت هر كه در دوران كشد سر
چو پرگارش فلك سازد نگونسار
بود تا ملك جسم از خسرو روح
بود تا سر بر آن اقلیم سردار
تو سردار جهان باشی و دایم
بود جای سر خصمت سر دار
بكینت هر كه بر بالین نهد سر
نگردد تا بصبح حشر بیدار
***
این قصیده را در مدح خواجه آصف صفات ابوالقاسم بك وزیر گفته اند
چرخ را باز مه روی تو حیران دارد
که مه یکشبه انگشت بدندان دارد
حاجبت کرده بزه قوس نکوئی و هلال
سر بزانوی حجاب از اثر آن دارد
در شفق نیست مه نو که دگر ساقی دور
جام لبریز بکف از می رخشان دارد
برمه عید نخواهم نظر کس که تمام
صورت دایره غبغب جانان دارد
شب عید است و دگر شاطر گردان ز هلال
کشتی نقره بدست از پی دوران دارد
سزد ار سیم کواکب دهدش دور که او
سمت شاطری آصف دوران دارد
صاحب سیف و قلم کز قلم و سیفش خصم
همچو مریخ و عطارد تن بیجان دارد
مرکز دایره ملک ابوالقاسم بیک
که ز آصف صفتی عز سلیمان دارد
آنکه از عین شرف نقطه نوک قلمش
فخر بر مردمک دیده اعیان دارد
و آنکه از فرط عطا رشحه کلک کرمش
طعنه بر موهبت قلزم و عمان دارد
مدعی دارد از آن آه ز دستش که بدست
خامه داوری و خاتم فرمان دارد
بحر الطاف وی آن قلزم گوهرخیز است
که در آن عدد ریگ بیابان دارد
دجله همتش آن بحر سحاب انگیز است
که گهر بیشتر از قطره باران دارد
ای قدر قدر قضا رتبه که معمار ازل
عالمی را ز وجود تو بسامان دارد
توئی آن شمع فلک بزم ملک پروانه
که جهانی ز تو پروانه احسان دارد
رشحه کلک درو سلک تو روحیست روان
که ترشح ز سرچشمه حیوان دارد
قصر قدر تو بنائیست که یک ایوانش
وسعت عرصه این کاخ نه ایوان دارد
بام ایوان تو عرشیست که هر کنگرهاش
صد کتک دار بسان مه و کیوان دارد
فلک آراسته نه خر گه والا که در آن
والئی همچو تو بنشیند و دیوان دارد
آصفا تا شدهای واسطه عزت من
دشمن اعراض ازین واسطه چندان دارد
که اگر شق شود از غم چو قلم نیست محال
و گر از غصه چو نالی شود امکان دارد
تا بذیل کرمت دست توسل زدهام
سیل اشک از مژهاش سر بگریبان دارد
جگر حرب ندارد بمن اما ز حسد
پاره پاره جگری بر سر مژگان دارد
محتشم را که خرد داشته بر مداحی
سبب اینست که ممدوح سخندان دارد
نیست در بند زر و سیم که از نقد سخن
یک جهان گنج نهان در دل ویران دارد
در مدیح تو که نامت شرف دیوانهاست
اهتمام از پی آرایش دیوان دارد
تا بدریای هوا کشتی زرین هلال
گذر از گردش این گنبد گردان دارد
کشتی جاه ترا فیض دعای فقرا
سالم از تفرقه و امن ز طوفان دارد
***
ایضا فی مدح مختار الدوله میرزا شاه ولی
سده آصفیش بود سلیمان بسجود
میرزا شاه ولی والی اقلیم وجود
آنکه از واسطه بأس خلایق خالق
قامت دولتش آراست بتشریف خلود
وانکه از بهر نگهبانی ذاتش همه را
کرد پا بست و داد ابدی حی ودود
آنکه خاک در کاخش متغیر شده است
بس که رخساره خود سوده برو چرخ کبود
کسوت دولت او را ز بقای ابدی
گشته ایام و لیالی همه تار و همه پود
بدر گردید هلال از پی تحصیل کمال
بس که بر نعل سم توسن او ناصیه سود
خط آزادی خود خواسته کیوان از وی
که باین جرم رخش کرده قضا قیراندود
جود شاهانهاش آندم که کند قسمت مال
پشت شاهین ترازو خمد از بار نقود
مادر دهر چو زادش ببزرگی و بهی
برخیا زاده آصف لقب اقرار نمود
بود سرگشته بمیدان وزارت گوئی
دولت او ز کنار آمد و آن گوی ربود
ای مه بار گه افروز که هر صبح کند
آفتابت ز کمال ادب از دور سجود
از ضمیر تو چراغ شب و روز افروزند
گر نتابد مه و خورشید نباشد موجود
بود در ناصیه شأن تو پیدا که خدا
کارفرمائی دوران بتو خواهد فرمود
بر در قصر وزارت فلک ار ضابطه زد
قفل دشوار گشائی که بنام تو گشود
کار آن نیست که سازند بخواهش ز عباد
کار آنست که بیخواست بسازد معبود
نصب و عزل همه تقدیر چو میکرد رقم
عزل را از پی نصب تو خطا دید و زدود
نیست ز افسانه موحش غمش از خواب ملال
چشم بخت تو که هرگز نتوانست غنود
صحن درگاه جلالت فلک از مساحی
بخط نامتناهی نتواند پیمود
از اجلای جهان هرچه درین مدت کاست
بعد الحمد که بر شأن تو معبود فزود
بود در شأن تو ای اشرف اشراف زمین
هر درودی که سروش از فلک آورد فرود
تا نهاده است قضا قاعده طاعت تو
راستان را همه دم کار قیام است و قعود
قیمت گوهر ذات تو کسی میداند
کافریده است وجودت همه از گوهر جود
آنچه بر عظم تو جا کرده درین دایره تنگ
پای افشردن دیوار جهاتست و حدود
ثقل بر روی زمین گر نپسندد رأیت
کوه گردد متصاعد بسبک خیزی دود
گر گدائی شود از صدق ستاینده تو
پادشاهان جهانش همه خواهند ستود
محتشم گرچه زد امروز ثنای تو رقم
مدح خود دوش ز سکان سماوات شنود
چه شور گو تو هم از جایزه مدحت خویش
رفعت پایه قدرش بنمائی بحسود
تا کمین ذره ذرات وجودش گردد
نجم خورشید طلوع و مه برجیس صعود
گرچه دیوان وی آمد دو جهان را زینت
مدحت ای زیب جهان زینت آن خواهد بود
بنوازش که شود تا ابدت مدح سرا
رود را چون بنوازی کند آغاز سرود
تا ز تأثیر عدالت که زوالش مرساد
خلق در سایه حکام توانند آسود
بر سر خلق خدا سایه عدل تو بود
تا زمان ابد انجام قیامت ممدود
***
فی مدح خلاصه الوزراء میرزا عبدالله جابری
همایون باد شغل آصفی بر آصف عادل
چه آصف ظل ظلالله عبداله دریا دل
خداوندا کف باذل که کرد آیات احسانرا
پس از شأن خود ایزد یک به یک در شأن او نازل
عموم سجده شکر ظهور او رسانیده
سر هاروت را هم بر زمین اندر چه بابل
فلک یابد زمین را بر زبر از نقطه کوچکتر
ز بار حلم او گر نقطه بارا شود حامل
عقیم الطبع شد در زادن شه مادر دوران
چو آن دستور اعظم شد در افعال جهان فاعل
خلایق ظرف را در پی دوند از بهر زر چیدن
چو پای کلک او گردد براه جود مستعجل
خراج هند و باج صد قلمرو ضم کند باهم
مداد نازل از اقلام او هرگه شود باذل
هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر
همه مدرک همه زیرک همه قابل همه مقبل
بصد فرمانبری مسند بر خاصان او خاقان
بصد منت کشی طغراکش احکام او طغرل
نهد گر حکمت او بر خلاف رسم قانونی
که از قدرت نمائی هر محالی را شود شامل
مریض صرع را کافور در پیکر زند آتش
حرارت از مزاج صاحب حمی برد فلفل
نگیرد ماه تا نور ضمیر وی برو تابد
میان آفتاب و او شود صد کوه اگر حایل
تصرفهای طبع میرزا سلمانیش دارد
بعنوانی که یکدم نیست از ضبط جهان غافل
خروج زر ز مخزنهای او وقت کم احسانی
خراج هفت اقلیم است بهر کمترین سایل
تعالی الله از آن دریا که از وی این در یکتا
برای تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل
نبودی گر بگوهرخیزی او بحر ذخاری
در آفاق این در شهوار گشتی از کجا واصل
تعجب خود زبان گردیده سرتا پاو میگوید
که این گلزار دولت گشته پیدا از چه آب و گل
فلک را بر زمین بینند اگر قایم کند دیوان
جهان را در جهان یابند اگر سامان دهد محفل
اگر در هر نفس صد کاروان معنی از بالا
شود نازل بغیر از خاطر او نبودش منزل
مرا کایام از قدرت زبان دهر میخواند
در انشای ثنای او بعجز خود شدم قائل
الا ای نیر گیتی فروز اوج استیلا
که خشت آستانت راست سقف آسمان در ظل
تو نور تربیت از ثقبه میم کمال خود
اگر بیرون فرستی ذات هر ناقص شود کامل
ز روی خشم اگر چشم افکنی بر چشمه حیوان
شراب وی به آن جانپروری زهری شود قاتل
عمل فرما توئی کاندر جهانند از هراس تو
همه عمال دیوان بهترین عمال را عامل
عجالت خواه شد خصم تو از دولت بحمداله
که بر وی زود شد ظاهر مل دولت عاجل
اکابر اعتضادا محتشم ادنی غلام تو
که هست از حق گذاریها بشغل مدحتت شاغل
ندارد هیچ چیز اما چو زلف عنبرین مویان
پریشان حالتی دارد مباش از حال او غافل
ز بخت سعد تا فرزند ذوالاقبال ذی فطرت
بجای جد و اب قائم مقامی را بود قایل
تو باشی جانشین اعتماد الدوله از دولت
دگر نایب مناب جد عالی داور عادل
خلایق تا امان یابند از دست اجل بادا
بقصد جان بد خواهت اجل عاجل امان راجل
***
و له ایضا قصیده
بر آصف سخی دل باذل بود سه عید
چون عهد او مبارک و فرخنده و سعید
عید نخست عید مه روزه کامده
شکل هلال او در فردوس را کلید
عید دوم حکومت شهری که صاحبش
فتاح خیبر آمده ذوالقدة الشدید
عید سوم وزارت نواب کامیاب
شهزاده بزرگ نسب مرشد رشید
گر خیل آصفان سلیمان وقار داد
کاشان بآن حذیو فریدون فر فرید
یعنی سمی احمد یثرب حرم که هست
از خاک رو به حرمش دیده مستفیذ
بر پیشطاق خویش رقم کرده اسم او
عرش بلند منظره اعظم مجید
جانآفرین که زیب حکومت بعدل داد
یک فرد را بمعدلت او نیافرید
بر زد سنان تیره غیرت سر از زمین
هر جا که داد او سر بیداد را برید
مرغی که بود بیضه ظلمش بزیر پر
منقار عدل بیضه شکن دیده بر پرید
حرف وقار او بقلم چون سپرد عرش
تا خواست نقش لوح کند قامتش خمید
ازشرم حلم او بحجاب عدم گریخت
چون مجرمان عناد دل دشمن عنید
بهر عدوی تو جسد از آتش آورد
جانرا بتن چو عود دهد مبدئی معید
از گرمی ملایمت او برون رود
در صلب کان طبیعت صلبیت از حدید
سعی کف کفایت اکسیر سیرتش
از قطرهای هزار محیط آورد پدید
ای شام تو چو شام پسین مه صیام
وی صبح تو چو صبح نخستین روز عید
فرش تو عرش رفت و هزار احترام یافت
مدح تو دهر گفت و هزار آفرین شنید
مژگان دشمن از اثر زهر چشم تو
گردید نیش عقرب و در چشم او خلید
یاجوج ظلم را ز ازل گشته سنگ راه
گرد عدالت تو که سدیست بس سدید
بردند بس که دست به دست اهل روزگار
نقش نگین حکم تو چون سکه جدید
بگرفت کار بوسه رواجی که از شفا
افتاد شغل حرف زدن یک جهان بعید
دست تظلم دو جهان کاندرین زمان
دامان هفت پرهین چرخ میدرید
چون شد زمان حکم قضا منتقل بتو
خود را در آستین بصد آهستگی کشید
ای رای محتشم حشم نامور که هست
هر بندهات یگانه و هر چاکرت فرید
گوئی ز صبح روز ازل صبح فطرتش
هم پیشتر برآمد و هم پیشتر دمید
شد گر چه محتشم ملک خسروان نظم
در انقیاد صد چو خودش بندگی گزید
سودای خدمتت بسویدای خاطرش
شد بیش از آن فرو که به کنهش توان رسید
آماده خریدن او شو که جنس خوب
ارزان اگر چه نیست گران میتوان خرید
اما بیک نظر نه به زر کاین متاع راست
قیمت بمخزنی که خدا داردش کلید
صلب جهان پر است ز اقران او ولی
در صد هزار قرن یکی میشود پدید
با نور آفتاب بود سایهات قریب
وز جرم آفتاب جهان تا جهان بعید
از آفتاب دولت شاهی مباد بعد
ظل تو را که دید جهان بر خرد مدید
***
و له ایضا
اگر چه مادر ایام خوش نتیجه فتاد
درین زمان پسری به نزاد از بهزاد
مه سپهر حکومت که در زمانه او
زمانه را فزع دادخواه رفت از یاد
گل بهار سخاوت که در محل کرم
درم چو برگ خزان میدهد کفش بر باد
بجای خون همه یاقوت و لعل خواهد ریخت
بدست باذل او نیش اگر زند فصاد
گرفته کشور دلها که هست بر بازوش
دو فتحنامه ز دست کریم و طبع بداد
بآن محیط کرم نسبت ملال ز بذل
چنان بود که بحاتم کنند بخل اسناد
زبان بشکوه او هیچ دادخواه نراند
بغیر ظلم که از عدل اوست در فریاد
خراش ناخن عدلش چو کوه ظلم بکند
بماند در دهن انگشت تیشه فرهاد
بروی کشور ما تنگ از آنکه منصب اوست
امارتی که زخانی و خسرویست زیاد
جمال باز گرفتن نیافت ساقی دهر
چو بر کف املش ساغر مراد نهاد
فلک نمود بزیر پرش چو بیضه مرغ
همای رفعت او بال ابهت چو گشاد
چه حاجتست که او طایران دولت را
بدانه ریزی و دام افکنی شود صیاد
که بهر صید مرادش درین کمند گاهند
نه آسمان سبب انگیز و بخت در امداد
نقیض سوز و مخالف گداز و ضد کاهست
صلاح و رأی وی اندر جهان کون و فساد
چو آمد آن نصفت کیش داد گر بوجود
کشید رخت بسر منزل عدم بیداد
بنای ظلم و تعدی ضعیف بنیان گشت
بدستیاری این دولت قوی بنیاد
ز سهم ناوک آهن گداز هیبت او
ز موج گشته زره پوش از ازل پولاد
ز بوسه کاری سکان آسمان فرمود
بهر مکان که ازو سایه بر زمین افتاد
بجز درش که نه جای وقوع بیداد است
ندیده کس در دارالامارتی بیداد
اگر شود متوجه برفع ضدیت
دهند دست معیت بیکدگر اضداد
ز لطف خاص خود این بلدهاش خدای علیم
که شهر خاص علی بود بیمضایقه داد
جز او که والی معمورهای چنین شده است
ندیده گنج کسی در اماکن آباد
عنان بدست ندادش چنانکه بستاند
که کرد بخت بلندش سوار رخش مراد
متاع هر که چو نظم منش رواجی نیست
بعهد او شده بازار کاسدیش کساد
چو ظلم گشت درین بلده کم ز یاوریش
اساس داوریش را خدا زیاد کناد
رسید عید و دل جمله تهنیت گویان
ز دیدن رخ او کامیاب و خرم و شاد
ترا چو پای روان نیست محتشم که روی
بسده بوسی آن نیر سپهر سداد
بدستیاری نظمی که عزت تو ازوست
زبان خامه بجنبان پی مبارکباد
امید آنکه بود تا ز کعبه نام و نشان
که هست بر درش امروز ازدحام عباد
بود جناب معلای او مطاف انام
بمصطفای معلا و عترت امجاد
***
و له فی مدیح نواب ولی سلطان بن محمد خان
ناگهان بر گرد بخت ملک سر از مهد خواب
چشم تا میزد جهان بر هم برآمد آفتاب
آفتاب مشرق دولت که باشد نوربخش
شرق و غرب و بحر و بر را گر فرو گیرد سحاب
آفتاب مطلع رفعت که خواهد قرص مهر
بهر خود شکل هلالی تا شود او را رکاب
والی یم دل ولی سلطان که در دوران او
دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب
داور دارا حشم دریا کف صاحب کرم
سرور بیضا علم گردنکش گردون جناب
بر سمند سخت سم گردافکنان لشگرش
لرزه در گورافکنان رستم و افراسیاب
میشود سیماب وش پنهان ز بیم ار میجهد
از کمان چرخ بیفرمان او تیر شهاب
بر زبردستان کند گر زیر دستانرا دلیر
از عقاب و صعوه خیزد بانک و زنهار از عقاب
باد پروازش کند گوی زمین را بیسکون
گر نویسد بر پر خود آیت عونش ذباب
عنکبوتی را کند گر تقویت بالا کشد
چون شترکش گاو ماهی را بزنجیر لعاب
ناظران را نسخه ایام میشد ذات او
نسخههای آفرینش یافت صد بار انتخاب
پر شود در روز روشن عالم از خفاش ظلم
آفتاب عدلش ار یکدم بماند در نقاب
امتیاز بزم سلطانیش این بس کاندران
خون بدخواهش شرابست و دل خصمش کباب
گنج تمکینش که پا افشرده بر جا همچو کوه
باشد اندر خانه خود گر شود عالم خراب
اتفاق افتد ملک را صحبت مرغا بیان
آتش قهرش گر آید بر زمین در التهاب
ای ز رفعت سروران دهر را صاحب رئوس
وی ز شوکت گردنان ملک را مالک رقاب
یکسر مو کم شمردن یک جهان بیدانشی است
کامکاری چون ترا از خسروان کامیاب
کاسههای هفت دریا از کف در پاش تو
خالیند و سرنگون و باد در کف چون حباب
انتقامت پای پیچیده است در دامان صبر
بخششت سر کرده بیرون از گریبان شتاب
خاطر خصم تو را تسکین توان دادن ز خوف
گر توان بردن برون از طبع سیماب اضطراب
از ثبات خیمه گاه دشمن آرا که نه ای
روی دریا نیست پر از خیمههای بیطناب
تا عنان برتافتی زین بلده سرگردان شدند
چون سگ گم کرده صاحب صد گروه از شیخ شاب
منت ایزد را که آب رفته باز آمد بجو
و آمد از هر گلبنی بیرون بجای گل گلاب
کارهای خام یعنی پخته گردیدند و صبر
غوره را انگور کرد انگور را میهای ناب
وان دعاها را که بد پای اجابت در وحل
یافت چون فرصت محل گشتند یک یک مستجاب
ای ترا هر راست پیمانی بملکی در گرو
وی ترا هر لطف پنهانی بجائی در حساب
رخت عالم گشته بیش از حدتر از باران ظلم
آفتاب عالمی زین بیش بر عالم بتاب
تا سمر گردی باعجاز مسیحائی بریز
شربت لطفی بکام زهر نوشان عتاب
محتشم در پاس این دولت که بادا لم یزل
دعوتی کز حق گذاری کرده بیریب ارتکاب
از کسی جز وی نمیآید که شب بیداریش
آشنائی برده بیرون از مزاج چشم و خواب
تا شهان را ملک گردد منقلب دل مضطرب
ای ز شاهان کم نه کشور داریت در هیچ باب
تا محل کر و فر صور بادا مطمئن
خاطرت از اضطراب کشوری از انقلاب
***
و له فی مدیح سلطان خلیل ولد شمخال سلطان
داد داد کوشش اندر عزت مور ذلیل
سامی القاب سلیمان منزلت سلطان خلیل
کعبه حاجات کز حاجت گشاده بر درش
از دو عالم صد طریق و صد صراط و صد سبیل
هم ببخشش بیمثابه هم بریزش بیهمال
هم بهمت بیمثال هم باحسان بیعدیل
بر صراطی چون دم شمشیر آسان بگذرد
نور او گر کور مادرزاد را گردد دلیل
اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار کند
سلسبیل لطف او یک رشحه بر دوزخ سبیل
شیر در پستان نهد بهر جنین سر در رحم
رازق واسع کند در رزق اگر او را کفیل
پاس او تاوان ز عزرائیل گیرد تا ابد
مردگان در دعوی جان گر کنند او را وکیل
نرگس اعمی به بیند روز بر گردون سها
حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل
حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار
در هوای زمهریر از وی دماند زنجبیل
نی دل و نی دین بماندنی روان نی عقل و هوش
گر قبول او فتد ماکان من هذا القبیل
ای بمصر آفرینش آفریده ذوالجلال
سیرت ذات تو را چون صورت یوسف جمیل
شکوه ناکند از تو جمعی کز گریبان سخا
هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخیل
از عناصر میل آتش میکند هر شب شهاب
تا کشد بر دیده کج بین اعدای تو میل
خصم الکن كز حدیث شکرینت زر دروست
در مزاجش گشته شیرینی بصفرا مستحیل
پشه ز امداد تو شاید گر بتار عنکبوت
پای میکائیل بندد بر جناح جبرئیل
دشمنت کامروز خود آهنین دارد بسر
خواهد از تیغ تو فردا داشت بر گردن دو بیل
خصم مقراض حیل هرچند سازد تیز تر
ای ترا در غالبیت مدت فرصت طویل
دست جرأت ز آستین برزن که صورت یاب نیست
کندی چنگال شیر از کید روباه محیل
پشهای کز وادی حلم تو خیزد گرد ناک
بال خود را گر غبار افشان کند بر پشت پیل
بنددش بر کوهه گاو زمین از تقل باد
ای غبار راه تمکین تو بر غبرا ثقیل
گر اثر را از مؤثر دور خواهی تا بحشر
بیضه ابیض نگیرد رنگ در دریای نیل
در کف ساقی بزمت شد مزید عقل و هوش
رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزیل
من که چون قربانی تیغ خلیل اندر ازل
داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتیل
منت ایزد را که بر وفق مراد خویشتن
زود در خیل فدائی گشتگان گشتم دخیل
وز دل پر آتشم زد چشمه مهر تو سر
آنچنان کز قعر دوزخ سر برآرد سلسبیل
سرو را بی آنکه سازی در نظم محتشم
گوشوار گوش دراک از کثیر و از قلیل
قیمتش ارسال کردی خانهات آباد باد
وز خدایت هم باین احسان جزائی بس جزیل
تا بود ظل طویل الذیل سلطان نجوم
بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ظلیل
سایه اقبال و احسان تو بادا مستدام
برغنی و بر فقیر و بر عزیز و بر ذلیل
بر فلک بهر تو بادا کوس دولت پر صدا
وز برای دشمنانت بر زمین طبل رحیل
ز آتش کید سپهرت دارد ایمن آنکه گشت
مانع گرم اختلاطیهای آتش با خلیل
***
ایضا فی مدیح ولیخان سلطان تركمان
باد در عیش مدام از بهجت عید صیام
پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام
داور مرفوع تخت خوش بساط خوش نشاط
سرور مسعود بخت نیک رای نیکنام
آفتاب اوج استیلا ولی سلطان که باد
بر سلاطین بسند اقبال مستولی مدام
در صبوح سلطنت میخواند از عظمش قضا
قیصر فغفور بزم اسکندر جمشید جام
هست طول روز اقبالش فزون از روز حشر
زانکه از دنبال صبح دولت او نیست شام
چار رکن از صیت استقلال او پر شد که دور
از برایش پنج نوبت میزند در هفت بام
کار او هر روز میآرد قضا صد ساله پیش
بسکه دارد در مهم احترامش اهتمام
در زمان او که ضدیت شد از اضداد رفع
صعوه با باز است یار و گرگ با میش است رام
رایض امروز بر دستش ز روی اقتدار
کرده خنگ بیلجام چرخ را بر سر لجام
آنکه لطف و قهر او در یک طبیعت آفرید
آب و آتش را بقدرت داد با هم التیام
گر زمین ناروان را طبع او گوید برو
در شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام
ور سپهر تیز رو را امر او گوید بایست
تا دم صور قیامت گام نگشاید ز گام
از نفایس بخشی او صد هزار احسان خاص
هست روز بذلش اندر ضمن هر انعام عام
قطرهای از لجه جودش توان کردن حساب
هفت دریا را اگر با هم توان داد انضمام
نیست باران بر زمین از آسمان باران که هست
ز انفعال ابر دستش در عرق ریزی غمام
ای ترا از قوت طالع درین نخجیرگاه
شاهبازان رام قید و شهسواران صید رام
از مهابت در ته چاه عدم گردد مقیم
گر در آئی با سپهر اندر مقام انتقام
مهر از بهر اجاق افروزئی در مطبخت
روز تا شب میپزد سودا ولی سودای خام
هست بر درگاهت ای دریا دل مالک رقاب
حاتم طی یک گدا و خسرو چین یک غلام
کم بضاعتتر ز قارون کس نماند در زمین
گر یک احسان تو یابد بر خلایق انقسام
مخزن خویش از زر انجم کند در دم تهی
گر فلک یکدم کند طبع درم بخش از تو وام
بسکه از حصر افزون بسکه رفت از حد برون
میل خاص و لطف عامت با خواص و با عوام
نیک و بد را با تو اخلاصیست کز آرام خود
دست میدارند تا آرام گردد با تو رام
آن زجاجی چامه هر شب بر تو میسازد حلال
خون خود تا با دلارایان بیارامی بکام
من ز چشم آرام غارت میکنم تا از دعا
خواب را بر دیده بخت تو گردانم حرام
وز پی حمل دعایت با خشوع بیشمار
زین بلند ایوان فرود آرم ملایک را تمام
سرورا در شکرستان ثنایت محتشم
کش خرد میخواند دایم طوطی شکر کلام
حال با صد تلخ کامی گشته در حبس قفس
مبتلای صد الم بند مؤید هر کدام
گر نمیبود اینچنین میگشت گرد درگهت
با دگر خوش لهجههای باغ معنی صبح و شام
الغرض نواب سلطان را سلام و تهنیت
میتواند از زبان خامه گفتن والسلام
تا بود در روزگار آئین عید و تهنیت
خاصه بر درگاه تعظیم سلاطین عظام
از زبان لوح و کرسی و سپهر و مهر و ماه
تهنیت گویت لب روح الامین باشد مدام
***
و له ایضا من درر منظوماته فی مدح دستور الاعظم میرزا محمد
روزه رفت و آمد از نزدیک مخدوم الانام
بر سر من مشفقی با عیدی عید صیام
وه چه مخدوم آنکه هست از رفعت ذات کریم
سرور اهل کرم سردار و سرخیل کرام
وه چه سرخیل آنکه خیل خسروان عصر را
میتواند داد در یک بزم با هم انتظام
اختر بیضا تجلی گوهر دری شعاع
داور دارا تجمل والی والا مقام
کار فرماینده طبعش زبان علم و حلم
سده فرزینه بزمش جبین خاص و عام
چرخ اعظم را مقابل قابل دیهیم و گاه
شاه عالم را مصاحب صاحب القاب و نام
روزگارش زان محمد خواند کاندر نه حرم
میستایندش مقیمان سپهر از احترام
میزند مانند طفل مریم از اعجاز دم
هرچه طبع مبدعش میآفریند در کلام
نژاد زد میان نظم گوئی تیغ زد
ورنه چون بین المصارع منقطع شد التیام
معنی کز دل بود چون صید وحشی در گریز
خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام
بحرر اول بر بقای خویش میلرزد که هست
کمترین قایم دست فیاضش غمام
قرص خورشید از عطا میافکند پیش گدا
طشت حاتم چون نیفتد در زمان او ز بام
بیطلب چون کرد جیب و آستینم پر درم
یافتم کاندر کرم حاتم کدامست او کدام
مدح گفتن و آنگه از ممدوح جستن جایزه
نیست جز فعل ادانی نیست جز کار لئام
مدح کردن نیز گوش آنگه گشودن دست جود
در حقیقت هست سودای درم بخشیش نام
بخشش آن باشد که کس نادیده شخصی را بخواب
بخشد از خواب پریشانیش بیداری تمام
مدح گفتن آن چنان اولی که بیذل طمع
در سخن مرد سخن گستر نماید اهتمام
زین دو حالت آنچه از من بود خود نامد بفعل
وین خجالت ماند بهر من الی یوم القیام
و آنچه زان دریا دل زر بار گوهر ریز بود
از وجود آمد باستمرار و ادرار و دوام
مالک الملک سخن خلاق اقوال حسن
سامی الرتبت سمی جد خود خیر الانام
پستی ما کردار تقصیر این فعل ارتکاب
وان بلندیهای همت کرد آن امر التزام
ای بدوران تو دولت را رواج اندر رواج
وی بتدبیر تو عالم را نظام اندر نظام
در ازل ذیل جلالت از غبار خود کشید
سرمه امیدواری در دو چشم اعتصام
در عبارت آفرینی گرنه یکتائی چرا
خلقت خلاق و اقوال ترا انشاست نام
زین شرف کاندر بنان اشرف در جنبش است
تا بزانو میرود در مشگ کلک خوشخرام
کز لک مژگان خود چشمت برون آرد ز سر
سوی بدبینت اگر بینی بچشم انتقام
در ثنایت معترف گردم بعجز خویشتن
گرنه با طبع من اقبال تو یابد انضمام
سرورا بیجد و جهدی از ریاض لطف تو
محتشم را خورد اگر بوی عطائی بر مشام
طوق در گردن غلامی هم شدش پیدا که هست
در لقب مالک رقاب پادشاهان کلام
ابتدا به در دعا اکنون که گر سحرست شعر
پیش نازک طبع دارد لذت تام اختتام
تا سپهر پیر را در سایه باشد آفتاب
ز اقتصای وضع دوران سال و ماه و صبح و شام
ظل شاه نوجوان بر فرق فرقد سای تو
باد چون ظل تو بر فرق خلایق مستدام
***
ایضا من بدایع افكاره فی مدح اعتماد الدوله میرزا لطف الله
دمید صبحی و از پرتو دمیدن آن
بذرهای نظر افکند آفتاب جهان
چه صبح چهره نماینده هزار امید
که مشکل است بیانش بصد هزار زبان
چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال
که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان
مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین
حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان
گزیده نسخه لطف اله لطف الله
که هست آینه صنع صانع دیان
محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال
گدا بکشتی چوبین ذخایر عمان
جلیل موهبتی کاسمان بدوش کشد
زری که سایل او را بریزد از دامان
یگانه صانع خیاط خانه تقدیر
بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان
نهد بسجده او هفت عضو خود بزمین
بآسمان اگر از شان او دهند نشان
چنان بعهد وی امساک شد قبیح که هست
حرام در نظر عقل روزه رمضان
بزیر بال و پر خویش مرغ تربیتش
ز بیضههای عصافیر شد عقاب پران
رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر
هزار زه شنود گوش گوشههای کمان
چنانکه خاک شناسد خراش تیشه تیز
سخای دست ودلش بحر میشناسد و کان
زهی بذات تو نا زنده مسند تکمین
زهی ز عظم تو شرمنده وسعت امکان
ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند ترا
تبارک الله از الطاف خالق منان
جوان کننده دوران پیر ساخت ترا
هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان
بخال چهره زنگی اگر نظر فکنی
شود ز مردمی انسان دیده انسان
زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة
تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان
جهان مدار از بس که شرمسار تو را
بدوش زانوم از جبهه مانده بار گران
بزرگوارا از بس بزیر بار توام
ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان
زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح
ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان
بصد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح
وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان
وز انتعاش کند زیب مجلسش یکچند
چو لاله و سمن و نرگس و گل و ریحان
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما
بسهو نیز نیفتد بفکر قیمت آن
تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا
ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را
هزار سال بود ملک عمرت آبادان
منم کهن بلدی در کمال ویرانی
تو گنج عالم ویران یگانه ایران
حصار این بلد کهنه کن بآب و گلی
که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران
غلام بی بدلت محتشم که از افلاس
کنون تخلص او مفلسی است در دیوان
چو درد فاقهاش اکثر دوا پذیر شده
علاج مابقی از حکمت تو هست آسان
همیشه تاز پی اعتماد اهل و داد
کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان
امیدوار چنانم که دولت ابدی
ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان
***
در مدح مختار الدوله العلیه میرزا محمد كججی گفته
بشاه شه نشان تا باشد ارزانی جهانبانی
بآن دستور عالیشان وزارت باد ارزانی
وزارت با چه با شاهانه اقبالی که در دوران
مهم آصفی را بگذراند از سلیمانی
اگر این آصفی میبود این بر خیارا هم
سلیمان آصفی میکرد او را بلکه دربانی
چراغ چشم بینش آفتاب سرمدی پرتو
طراز آفرینش نسخه الطاف ربانی
سمی شاه ایوان رسالت آیت رحمت
محمد محرم خلوتسرای خاص سبحانی
نوشتی آصف بن برخیارا دور بعد از وی
بقدرشان بدی گر در مناصب اول و ثانی
گه تسخیر عالم در بنان فایض الفتحش
ز صد شمشیر رانی کم مدان یک خامه جنبانی
چنان افکند عهدش طرح جمعیت که میترسم
ز زلف مشگمویان هم برد بیرون پریشانی
هنوز از کنه ذاتش نیست و هم آگاه و میگوید
که اکثر گشته صرف خلقت او صنع یزدانی
ز دستش فیض زرباریست پیدا چون علامتها
که از باریدن باران بود در ابر بارانی
تقاضا میکند دور ابد پیوند دورانش
که چون ذات خدا باقی بماند عالم فانی
چو دولت را بر او بود اعتماد کل باین نسبت
ز القاب اعتماد الدولتش حق داشت ارزانی
قصیر و ناقص و کوته خیالست و زبون فکرت
برای فهم انسانیت وی فهم انسانی
چو زر از تنگنای آستین میریزد آن یم دل
فلک را ظرف چندین نیست با این پهن دامانی
بگردون داده چندین چشم از آنرو خالق انجم
که در نظارهاش یک یک بفعل آرند حیرانی
اگر وقت غروب مهر تابد کوکب رایش
چو صبح از نور کسوت پوش گردد شام ظلمانی
عتابش وقت گرمی با هوا گر یابد آمیزش
ز خاک آتش برویاند مطرهای زمستانی
بوی زان پیشتر دولت قوی دستست در بیعت
که گردد گرد دستش آستین سست پیمانی
ایا فرمان ده یکتا و یا دستور بیهمتا
که دولت را بجمعیت سوار فرد میدانی
وزیری چون تو میباید کز استیلای ذات خود
وزارت را کند تاج سر سلطانی و خانی
شوی گر مایل معماری ویرانه عالم
ز ویرانی برون آیند ایرانی و تورانی
اگر تبدیل تحت و فوق عالم بگذرد در دل
زمینها جمله فوقانی شوند افلاک تحتانی
بروز دولتت نازد جهان کز انبساط آمد
ز ایام دگر ممتاز چون نوروز سلطانی
حسد رخش تسلط بر ملوک نظم میتازد
تو سرور چون کمیت کلک را در نثر میرانی
ز طبعت بر بنان و از بنان بر خامه میریزد
گهر چندانکه حصر آن تو خود تا حشر نتوانی
فدای نقطههای رشحه کلک تو میگردد
در بحری و سیم معدنی و گوهر کانی
نمیخواهم ترا ای کعبه حاجات کم دشمن
که روز دولتت عید است و دشمن گاو قربانی
فلک را نیست چون یارا که گردد میزبان تو
سگانت را بخون دشمنانت کرده مهمانی
دلت بحریست آرامیده اما در غضب کرده
تلاطمهایش سیلی کاری دریای طوفانی
ز رشگ دست زر ریز تو بر سر خاک میبیزد
بغربیل مطر بیزی که دارد ابر نیسانی
تو در عالم چنان گنجیدهای کز معجز انشا
همان خود معنی صد فصل در یک سطر گنجانی
درند از رشگ بر تن شاهدان نظم پیراهن
تو چون بر شاهد معنی لباس نثر پوشانی
اشارات بنانت چرخ را دوار گرداند
اگر دوران ندارد دست ازین دولاب گردانی
پی ضبط جهان منصب دهان عالم بالا
جهانبانی برغبت میدهندت گر تو بستانی
زمین گر ز آسمان لایق بشانت منبصی پرسد
بظاهر آصفی گرید بزیر لب سیلمانی
سلیمانیت را معجز همین بس کز تو میآید
که در وقت سیاست خاطر موری نرنجانی
نمیدانم عجب از گرمی بازار تدبیرت
ببرد زمهریر اعدای خود را گر بسوزانی
تو ای باد مراد ار بگذری بر طرف خارستان
فرستد گل بشهر از بوتهها خار بیابانی
و گر خصمت بگلزاری درآید گل شود غنچه
که در چشمش خلاند نوک هیأتهای پیکانی
چو ابر خوش هوا بر باغ بگذر کز سجود تو
خمد بهر هیات قوس و قزح سرو گلستانی
فلک بیرخصتت یک کار بیتابانه خواهد کرد
اگر در قتل خصمت از تو یابد دیر فرمانی
لباس خصم خود بینت قضا بیجیب میدوزد
که طوق لعنت شیطان کند آنرا گریبانی
برای مدحتت در کی و حسی آرزو دارم
فزون از درک سحبانی زیاد از حس حسانی
ترا مداح جز من نیست اما میکند غیرت
زجاج سرخ را خون در دل از دل یاقوت رمانی
بطبع پست و نظم سست و مضمون فرومایه
میسر نیست بر گردون زدن کوس ثناخوانی
عرب را تا عجم زد در ثنایت برهم آنگه شد
بسحبان العجم مشهور عالمگیر کاشانی
تو در آفاق ممتازی و ممتاز است مدحت هم
ز دیگر مدحها ای خسرو ملک سخندانی
که از دل بر زبان نگذشته و از خامه بر نامه
ز دست باذل ممدوح میبیند زر افشانی
جهاندارا مرا هر ساله از نزد تو مرسومی
مقرر بود و اخذش بود هم در عین آسانی
بمن یکدفعه واصل گشت و بود امید کان مبلغ
مضاعف هم شود چون دولتت در دفعه ثانی
طمع چون در شتاب افتاد پا بیرون نهاد از ره
بدیوارش نخست از لغزش پا خورد پیشانی
سزای مرد طامع بس ز دوران پشت پا خوردن
گزیدن پشت دست یأس آنگاه از پشیمانی
الا ای پادشاه محتشم آنها که واقع شد
بمن چرخ خصومت پیشه کرد از کین پنهانی
که در وضع جهان کرد اختراعی چند گوناگون
بآئینی که میبینی بعنوانی که میدانی
غرض کز غبنهای فاحش ای اصل کفایتها
شدند اکثر فوائد ز آفت ایام نقصانی
ولی فاحشترین غبنها این بود داعی را
که از وصلت نشد واصل بصحبتهای روحانی
ولی از ذوق گوشی از اشارات عیادت پر
دو چشم اندر ره حسن خرام و دامن افشانی
زبان آماده عرض ثنا و مدح خوانیها
ولی از کار رفته با وجود آن خوش الحانی
که ناگه خورد بر هم آن بساط و گرد موکبها
ز کاشان شد بهم آغوشی کحل صفاهانی
بمعمار قضا فرما کنون کاندر زمان تو
بنای خانه عیش مرا از نو شود بانی
ثنا چون با دعا اولیست ختمش هم بر آن بهتر
خصوصا این ثنا کز عرض حاجاتست طولانی
تفاوت تا بود با هم بقدر شان مناصب را
الا ای آفتاب آسمان مرتفع شانی
همایون منصب پر رونق بیانتقال تو
ز سلطانی و خانی باد افزون بل ز خاقانی
***
ایضا من نتایج طبعه فی مدح سلطان الافهم محمد امین سلطان تركمان
بیمارئی بپای حضورم شکسته خار
کز رهگذار عافیتم برده بر کنار
بر تافتست ضعف چنان دست قوتم
کز سر نهادنم بزمین هم گذشته کار
جسمم که گرد راه عیادت نقاب اوست
پامال عالمی شده چون خاک رهگذار
نیلوفر ریاض ریاضت رخ من است
از سیلئی که میخورم از دست روزگار
هرگز ز هم نمیگسلد کاروان لعل
زان قطرهها که بر رخ من میشود قطار
دست فلک ز رشته تدبیر تافتن
دامان من بجیب زمین بسته استوار
تدبیر اینکه پیش عزیزان مصر جود
خود را نسازم از سبکیها ذلیل و خوار
و اندر فضای عالم علوی بطعمهای
شهباز همتم نکند پستی اختیار
با آن کزین سکون قوی لنگرم ز کوه
سنگینتر است کفه میزان اعتبار
غبنی است بس گرانم از این رهگذر که نیست
پایم روان بدرگه نواب نامدار
سلطان کامکار محمد امین که هست
نازان بآفریدن او آفریدگار
آن قبله امم که بتنگ است سدهاش
از اختلاط ناصیه شاه و شهریار
وان قلزم کرم که کشیده ز ساحلش
تا سقف عرش بر سر هم در شاهوار
گشت از صلای موهبتش گوشها گران
وز حمل بار مکرمتش دوشها فکار
در کلک صنع صانع او عز شأنه
هر دقتی که بوده در او گشته آشکار
دارم گمان که خالق مخلوق آفرین
کرده در آفریدنش اظهار اقتدار
عکس جمال او بجمادات اگر فتد
بر دلبری مدار نهد صورت جدار
ذرات خاک پاش شمارند اگر بفرض
مه در حساب ناید و خورشید در شمار
آهو شکاری از سگ آن نامجو مجو
کز مردمی سگان ویند آدمی شکار
امرش بسیر گوی زمین حکم اگر کند
بیدست و پا فتد بره از روی اضطرار
نهیش بروی سیل نگون دست اگر نهد
پس خم زنان رود بعقب تا بکوهسار
بر رخش گرم جوش ببین گر ندیدهای
کانسان ز اقتدار بود اژدها سوار
از هم بپاشد و تل خاکستری شود
بیند اگر بقهر درین نیلگون حصار
هست از برای سوختن خرمن عدو
کافی ز آتش غضبش گرمی شرار
ای مالک رقاب ملوک سخن که هست
بر مدحت تو سلسله نظم را مدار
هرکس بمدعای دگر از سحاب نظم
بر کشت دولت تو ز شعر است رشحه بار
مقصود و مدعای من اما ز مدح تو
اینست اینکه نام تو سلطان نامدار
زیب کلام و زینت دیوان من شود
گوش قوای مدرکه را نیز گوشوار
هر نقطه هم شود ز سوادش بهند و روم
داغ دل هزار خدیو بزرگوار
زین لاف و دعوی احسن و اولاست محتشم
خاموش گشتن و بدعا کردن اختصار
تا نام داوران بدو اوین شود رقم
وز خوش کلامی شعرا یابد اشتهار
از نام آن سپهر امارت کلام من
مشهور شرق و غرب بود آفتاب وار
***
فی مدح خواجه معین الدین احمد شهریاری
بر اشراف این عید و آن کامکاری
مبارک بود خاصه بر شهریاری
کزین گوهر افسر سر بلندی
مهین داور کشور نامداری
معین ملل کز ازل قسمتش زد
ببخت همایون در بختیاری
قضا صولتی کاسمان سدهاش را
کند بوسه کاری بصد خاکساری
قدر قدرتی کز صفات کمینش
یکی نام دارد سپهر اقتداری
بجنب نعالش که پایان ندارد
کجا در حسابست عالم مداری
در اطراف صیتش چو باد است پویان
بر اشراف حکمش چو آبست جاری
چو او کس نکرد از خدا بندگان هم
الا ای بخلق آیت رستگاری
بآن کبریا و شکوه و جلالت
حلیمی و بی کبری و بردباری
ازل تا ابد از خرابیست ایمن
بنای جلالت ز محکم حصاری
ازین هم فزون پایه دولتت را
ز دارای تو عهد باد استواری
گل گلشن شهریاری علیخان
که در فیض باریست ابر بهاری
جلیل اختر برج عالی مکانی
جلی سکه نقد کامل عیاری
شمارند صاحب شعوران دوران
زادنی صفاتش حکومت شعاری
ضمیریست در صبح نو عهدی او را
فروزان تر از آفتاب نهاری
سپهر از برایش عروس جهان شد
بعقد دوام است در خواستگاری
زند ابرش اندر عنان قره هرگه
که طبعش کند میل ابرش سواری
جز این از وقارش نگویم که او را
هجائی و ذمیست گردون وقاری
طویل البقا باد عزمش که عالم
باو تا ابد دارد امیدواری
جهان داورا محتشم بنده تو
که لال است در شکر نعمت گذاری
ازین نظم مقصودش اینست کو را
نه از سلک مدحت فروشان شماری
ز دنبال هم داد صد غوطه او را
نوال تو در لجه شرمساری
مسازش طمع پیشه ترسم برآید
سر عزتش از گریبان خواری
بجان آفرینی که در آفرینش
ترا داد این امتیازی که داری
ببطحا یئیی کایزدش خواند احمد
ترا نیز نگذاشت زان رتبه عاری
بخیبر گشائی که از خیل خاصان
ترا داد در شهر خود شهریاری
که گر بگذرانی سرم را ز گردون
و گر مغزم از کاسه سر برآری
سر موئی از من نیابی تفاوت
در اخلاص و دلسوزی و جان سپاری
دعائیست بر لب یقین الاجابه
که حاجت ندارد بالحاح و زاری
بود تا ترا شیوه دیوان نشینی
بود تا مرا پیشه دیوان نگاری
در اوصافت ای صدر دیوان نشینان
نی کلک من باد در شهد باری
***
و له ایضا من بدایع افكاره
از آنم شکوه است از طول ایام پریشانی
که پایم کوتهست از درگه نواب سلطانی
بتنگ آوردهام خاصان دیوان معلی را
من دیوانه از عرض حکایتهای طولانی
باین امید کان افسانهها چون بشنود سلطان
کند از چاره سازی مشكلاتم حل بآسانی
الا ای شاهباز اوج استغنا كه در ظلت
من طوطی زبان در اهتزازم از خوش الحانی
در آفاق ارچه ممتازم ولی میخواهم از خلقم
بعنوان غلامی بیش ازین ممتاز گردانی
مرا حالا عوام الناس از خاصان درگاهت
نمیدانند برنهج سلف زان سان که میدانی
سگ کوی توأم اما باین کز درگهت دورم
مرا کم قدر میدانند و بیصاحب ز نادانی
گهی اطلاق اخراجات بر من میکند عامل
برای خویش و نامش میکند اطلاق دیوانی
گهی میخواهد از من پیشکش بهر تو دریا دل
که دست درفشانت عار دارد از زرافشانی
مرا آب و زمینی هست در کاشان که مال آن
ز بسیاری برونست از قیاس و فهم انسانی
زمینم روی گردآلود کز خاک درت دورست
دو چشمم آبیار آن زمین از اشگ رمانی
بلی آب و زمین اینچنین را مال میباشد
ولی برعکس یعنی بخشش و انعام سلطانی
تو سلطان زبان دانی و د رمدح و ثنای تو
هزاران بلبل شیرین تکلم در غزل خوانی
چرا سرخیل آن خوش لهجهها را در گلستانت
بود احوال یکسان با کلاغان دهستانی
نشاط انگیز تا باشد بساط بزم جمعیت
تو باشی در نشاط و کامرانی و طرب رانی
ببازار سخن تا محتشم گوهر گران سازد
باو دارد خدا لطف ولی سلطانی ارزانی
***
و له ایضا
رفتی بحرب باد رفیقت درین سفر
فتح از قفای فتح و ظفر از پی ظفر
باد از حفیظ ایزدیت خاطر خطیر
هم مطمئن رافت و هم ایمن از خطر
گفتند تیغ بار که هست از ازل ترا
عین فراخ دامن عون خدا سپر
ای تاج بخش فرق سلاطین کامکار
وی نور بخش چشم خوانین نامور
هستم امیدوار که چون باد برگ ریز
بر هر زمین که روز جدال افکنی گذر
رمحت ز صدر زین برباید هزار تن
تیغت بخاک معرکه ریزد هزار سر
عیش ترا زیاد کند عون کردگار
جیش ترا حصار شود حفظ دادگر
تیغت شود مقلد سبابه نبی
خصمت اگر کند سپر از قبه قمر
بر خرمن حیات عدو برگ ریز باد
چون تیغ شعلهاش ز نیام آوری بدر
بار زره بر آن تن نازک منه که من
افکندهام ز داعیه صد جوشنت ببر
بر لشگر خود آیت امید خوان که زود
میآید از دعا ز قفا لشگری دگر
دشمن اگر شود بمثل کوهی از حدید
خواهد بخون نشست ز تیغ تو تا کمر
خصمت که کرده است بزر ساز کارزار
از بهر خود خریده همانا بلا بزر
تو میروی و گریه این بیدل اسیر
در سنگ خاره میکند از دوریت اثر
چون استجابت دعوات از ریاضتست
ای قبله امم چه مطول چه مختصر
با محتشم گرت همه عالم دعا کنند
آیا بود کدام دعا مستجاب تر
***
و له ایضا من بدایع افكاره
سرورا ادعیهات تا برسانم بنصاب
از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب
سپه ادعیهام روی فلک میگیرد
تا ترا میرسد از روی زمین پا برکاب
آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم
که فلک از نفسم میشنود بوی کباب
میکنم هر سو مویت بدعائی پیوند
منکه پیوند بر دیده خویشم از خواب
کردهای داعیه حرب و حصارت شده است
آنقدر ادعیه کافزون ز شمار است و حساب
از که از گوشه نشینی که به بیداری کرد
چشم خود را تبه از بهر تو در عین شباب
بهر خود خصمت اگر قلعه آهن سازد
عنکبوتیست که بر خود تند از لعب لعاب
ای گزین طیر همایون که درین طرفه چمن
شاهبازی تو و بدخواه سیه بخت غراب
بادی از جنبش شهبال تو میباید و بس
که شود در صف هیجا سپه آشوب ذباب
بال بگشای که از گلشن روم آمدهاند
فوجی از صعوه بصباغی چنگال عقاب
این مثل ورد زبانهاست که دیر آوردست
هست یعنی رهی از صوب تأمل بصواب
کار چون هست بهنگامی و وقتی موقوف
چه تقدم چه تاخر چه تأنی چه شتاب
تیر و شمشیر شوند از عمل خود معزول
در سپاهی که نگاهی کنی از عین عتاب
ذره ذره مگر از آتش غم افروزی
ورنه اجرام بر افلاک بسوزند ز تاب
موج بحر غضبت خیمه و خر گاه عدو
عنقریب است که آورده فرو همچو حباب
محتشم دعوت خود کن یزک لشگر و ساز
خانه دشمن خان پیشتر از حرب خراب
***
فی مدح امیر اعظم یوسف بیك بن محمد خان تركمان
کاشان که مصر روی زمین است در جهان
میخواست در ولای چنین یوسفی چنان
یعنی چراغ چشم امیر بزرگوار
مهر زمین فروغ ده ماه آسمان
یعنی گزیده نایب نواب نامدار
دارای کامران سروسر خلیل ترکمان
یعنی امین بارگه سلطنت که هست
بالا ترش ز منظره لا مکان مکان
خورشید نو طلوع جهانگیر کامکار
جمشید نوظهور جوانبخت کامران
چابک سوار عرصه دولت که صولتش
گوی زر از سپهر رباید بصولجان
ضیغم شکار بیشه صولت که هیبتش
خالی کند هزار اسد را جسد ز جان
در یک زمان بسیط زمین پر شود ز سر
چون تیغ خویش را کند آنسرور امتحان
از صدر زین هزار سوار افکند بخاک
در دست او اشارهای از ابروی کمان
چون باد نخوت از سر ظالم برون برد
گرگ ستیزه پیشه کند سجده شبان
تغییر خواه حالت اجسام اگر بود
یابند کوه را سبک و کاه را گران
تبدیل جوی صورت اجرام اگر شود
خور ماه وش نماید و مه آفتاب سان
گر بر فلک سواره گذار افکند شود
منت کش از سم فرسش فرق فرقدان
خورشید و ماه روز و شب اندر طلایهاند
بر گرد درگهش چو غلامان پاسبان
نارند سر فرو بسپهر از غرور و کبر
آن راستان که سجده کنندش بر آستان
عنقای همتش که بر او عالم است تنگ
بر ذروه سپهر نهم دارد آستان
دامان سایلان فراخ آستین درد
در کیسه کرم چو کند دست درفشان
چندان ثمر دهد که شود چشم آز سیر
باغ سخای او که بهاریست بیخزان
دریای جود او متلاطم اگر شود
آرد جهان در شهوار بر کران
چون انفراد و وحدت و بیجفت بودنست
مخصوص فرد واحد و معبود انس و جان
بلقیس آمد از تتق سلطنت برون
از بهر آن ستوده سلیمان نوجوان
بلقیس نه خدیجه خورشید احتجاب
کز حوریان حله نشین میدهد نشان
معصومه ستیره که ستار واحدش
در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان
گیتی فروز شمسه ایوان سلطنت
مصباح دودمان کبیر امیرخان
از عفتش فزون نتوان یافت عفتی
الا عفاف سیده آخرالزمان
القصه آن دو ماه نور از طالع کبیر
با همچو یافتند ز جنسیت اقتران
بر صفحه خیال که باد ایمن از زوال
طمع مورخ از مدد خامه بیان
این خسروانه بیت روان زد رقم که هست
تاریخ این مقارنه هر مصرعی از آن
با هم بجان شدند قرین آن دو ماه نو
بلقیس کامکار و سلیمان کامران
طبع تو محتشم چو در اثنای عقد نظم
آورد این دو مصرع تاریخ بر زبان
بعد از قرار قافیه و التزام بحر
کاین هر دو راست بعد ز تاریخ یکجهان
گو لاف سحر زن که باین فکرهای دور
در دور خویش دعوی اعجاز میتوان
***
و له ایضا من بدیع افكاره
درین ضعف آنقدر دارم ز بیماری گرانباری
که بر بومی که پهلو مینهم قبریست پنداری
ز بیماری چنان با خاک یکسانم که از خاکم
اجل هم برنمیدارد معاذ الله ازین خواری
مرا حالیست زار ایدوستان ز انسان که دشمن هم
بحالم زار میگرید مبادا کس باین زاری
دل من تا نشد افکار عالم را نشد باور
که یکدل میتواند بود و صد عالم دل افکاری
چنان بازاری دل الفتی دارم درین کلفت
که عیش از صحبت من مینویسد خط بیزاری
عجب حالیست حال من که در آیینه دوران
نمیبینم ز یکتن صورت غمخواری و یاری
کدامین بندهام من بنده صاحب ستاینده
کدامین صاحبست این صاحب شأن جهانداری
ولی عهد محمد خان ولی سلطان دریا دل
که سیری نیست ابر دست او را از درم باری
مطاع الحکم سلطانی که طبعش گر بفرماید
شود نار از شجر ثابت شود آب از حجر جاری
بدیع الامر دارائی که گر خواهد بفعل آید
ز آب اندر مشارب مستی و از باده هشیاری
مشابه بزم و رزم او ببزم و رزم فغفوری
مماثل لطف و قهر او بلطف و قهر جباری
جهان در قبضه تسخیر او بادا که بیش از حد
بآن کشورستان دارد جهان امید غمخواری
بود تا حشر ارزانی بمسکینان و مظلومان
که هم مسکین نوازی میکند هم ظالم آزاری
جفا گستر بفریاد است ازو اما نمیداند
که عدلست از سلاطین بر ستمکاران ستمکاری
نمیماند برای جغد جائی جز دل ظالم
چو یابد دهر معموری ازین شاهانه معماری
برقص آمد ز شادی آسمان چون دهر پاکوبان
بنامش در زمین زد کوس سرداری و سالاری
چو گردد تیغ نازک پیکر او در دغا عریان
شود صد کوه پیکر از لباس زندگی عاری
بحرب او بیا گو خصم تن پرور که میآید
بمهمان کردن شیر شکاری گاو پرواری
عبوری بس از آن آتش عنان بر خرمن اعدا
که هست اجزای ذات وی تمام از عنصر ناری
کند بوس لب تیغش بر اندام برومندان
ببزم و رزم کار صد هزاران ضربت کاری
محل گیرودار او که خونش میرود از تن
کشد سیمرغ را دام عناکب در گرفتاری
دو روزی گو لوای خصم او میسا بگردون سر
که دارد همچو نخل ریشه کن زود در نگونساری
سلاطین سرورا با آنکه هرگز حرفی از شکوه
نگشته بر زبان شکرگوی نطق من جاری
شکایت گونهای دارم کنون اما ز صد جزوش
یکی معروض میدارم گرم معذور میداری
ترا آن بنده بودم من که چون بر مسند دولت
نشینی شاد و مملوکان خود را در شمار آری
نپردازی بحال من نپرسی حال من از کس
نه از ارسال پیغامی مرا از خاک برداری
نگوئی زنده است آن بنده رنجور مایانه
مرا با آنکه باشد نیم جانی مرده انگاری
فرستم نظم و نثری هم که خواهد عذر تقصیرم
ز بیقدری تو این را خاک و آنرا باد پنداری
ندارد محتشم زین بیش تاب درد دل گفتن
مگر زین بیشتر باید ز بیماری سبکباری
بود تا استراحت جو سر از بالین تن از بستر
درین جنبنده مهد مختلف اوضاع زنگاری
تن بستر فروزت باد دور از بستر کلفت
سر افسر فرازت ایمن از بالین بیماری
***
در شكایت اهل روزگار و حسب حال خود گفته
ز تاب مشگل اگر نگسلد رگ جانم
که کار تنگ شد از پیچ و تاب دورانم
نمیرود بجنان پای کس باین تعجیل
که دست من ز جنون جانب گریبانم
بجاست پرده گوش فلک که بسته هنوز
درون سینه بزنجیر صبر افغانم
جهان ز فتنه چه دارد خبر که در بند است
هنوز سیل جهانگیر چشم گریانم
ستون کوه سکون بنای صبر مرا
خلل مباد که صد هزار طوفانم
عجب اگر نزند روح خیمه جای دگر
که سخت رفته ز جا جسم سست بنیانم
اگر بهم زنم از کین هزار سلسله را
عجب مدان که چو زلف بتان پریشانم
ازین بدتر گلهای نیست از زمانه مرا
که برده ریشه فرو در زمین کاشانم
ز بس نفاست ذاتی که خلق کاشانراست
من از صفات زبون ننگ شهر ایشانم
بمن تراوش نزلی که لطف ایشانراست
نزول آیت بیزاریست در شانم
ازین ملک صفتان نفیس فطرت نیست
یکی که آورد اندر شمار انسانم
در این میانه من پست فطرتم خزفی
که منتظم شده در سلک درو مرجانم
شود نصیب که دامان سلک گوهرشان
ز گرد صحبت جانگاه خود بیفشانم
بزرگ این همه گر خلق مشفق خلقیست
بحاجتی من اگر در زمانه درمانم
برآورد بطریقی که عقل ماند مات
ولی غبار ز جسم و دمار از جانم
درین بلا که منم با وجود ضعف قوا
بجز جلای وطن نیست هیچ درمانم
مرا که دل کشد آزار رنج ویرانی
ازین چه سود که خوانند گنج ایرانم
مراست در ملکوت آشیان و همت پست
بخاک تیره در این ملک کرده یکسانم
ز حمل جور من اینجا ذلیل در همه جا
عزیز پادشهان حاملان دیوانم
اگر بهند روم طوطیان ذخیره کنند
جهان جهان شکر از ریزه چینی خوانم
و گر بچین کنم آهنگ نقش مانی را
کشد بخاک سیه کلک عنبرافشانم
ور انتخاب کنم از جهان خراسان را
کسی نه بیند از اعدا دگر هراسانم
و گر بخاک سیاهم کشد زمانه هنوز
ز سرمه بیش بود قدر در صفاهانم
ز اشک شوق کشندم بپا خزاین لعل
اگر بخواب ببیند در بدخشانم
کشند رنج ستورانم از کشیدن گنج
اگر نصیب ز ایران برد بتورانم
بهم نمیرسد از شغل طرفة العینی
چو چشم فکرت من چشم عیب جویانم
بسحر طبع مهندس اگر کنم هنری
که چشم دهر شود تا بحشر حیرانم
ز لفظشان نرسد شهد بارک الهی
بکام طوطی خوش لهجه زبان دانم
ور از زبان سخنی سر زند که باید شد
بحکم عقل از آن اندکی پشیمانم
کنند نسبت چندان خطا بمن که مگر
بکفر کرده تکلم زبان ایمانم
اگر شوند ز تعلیم عندلیب زبان
هزار مرغ زبان بسته در گلستانم
همین که در سخن آیند از کمال غرور
کنند نام زبون لهجه و بد الحانم
حجاب یکدو کسم گشته بسکه دامنگیر
ز داغ کاری خامان کشیده دامانم
رسد چو کار باین کان حجاب هم برود
چه شعلهها که برآید ز سوز پنهانم
من از ستایش اشراف ملک این دیدم
که رفته رفته سیه گشت روی دیوانم
هنوز با دل پر داغ و سینه پر درد
زبان پر خطر خویش را نگهبانم
ز تاب رنگ بگرداند آفتاب آنروز
که من ز دفتر عزت ورق بگردانم
غرور غفلتشان بین که ایمنند باین
که در نیام شکیب است تیغ برانم
اگر چه نرم کمان آفریدهاند مرا
گذار میکند از سنگ خاره پیکانم
به بی گزندی من نیست هیچ انسانی
ولی دمی که دمم گرم گشت ثعبانم
مرا بتیغ زبان رنجه کردن آسان نیست
که قتل عام جهانیست کار آسانم
گرفتهام دو جهان در هنر ولیک هنوز
برون نیامده الماس ریزه از کانم
اگرچه کرده خدا شیر بیشه سخنم
از آن ستمکش خلقم که کند دندانم
بدامن کسی از من نمینشیند گرد
اگر کند ز مذلت بخاک یکسانم
بدین که سنگ گران نیست در ترازوی هجو
چه ارزن از سبکی کردهاند ارزانم
اگر بفرض زنم لاف کز جمیع جهات
منم که زینت و زیبت جهات و ارکانم
ور از یکانگی فطرت آورم بزبان
که کرده واحد یکتا وحید دورانم
و گر بلند بگویم که از بلندی نظم
رسیده نوبت نوبت زدن بر ایوانم
و گر ملوک سخن را بگردن از دعوی
کنم کمند که مالک رقاب ایشانم
که میزند در انکار این ز دشمن و دوست
بغیر من که ز خود کمتری نمیدانم
***
در مدح سلطان الاعظم الاعدل ابوالمظفر شاه عباس الموسوی الصفوی گفته
شد عراق آباد روزی کز خراسان شد روان
دوش بر دوش ظفر رایات شاه نوجوان
پاسبان ملت و دین قهرمان ماء و طین
آسمان عز و تمکین پادشاه انس و جان
صورت لطف خدا کهف الوری نورالهدی
اختر بیضا ضیا چشم جهان بین جهان
ضابط قانون دولت حافظ ملک و ملل
حارث ایران و توران باعث امن و امان
شاه عباس جهانگیر آفتاب بی زوال
فارس رخش خلافت وارث طهماسب خان
آنکه گرد فتنه شد بر باد چون ایزد سپرد
بادپای کامرانی را بدست او عنان
وانکه پای شخص آفت شد سبکرو در فرار
چون رکاب پادشاهی شد ز پای او گران
از ازل گردید در تسخیر اقطاع زمین
نصرت او را علی موسی جعفر ضمان
مهر هر صبح از شعاع خود شود جاروب بند
بهر آن فرزانه فراش ره صاحب زمان
بیضه مرغ جلالش قدر بیضا بشکند
گر تواند یافت گنجایش درین هفت آسمان
پشه او لنگر اندازد اگر بر پشت پیل
دست و پای پیل یابد کوتهی از استخوان
بر سر این هفت چرخ آرد فرو گردست و تیغ
در عدد گردد زمین هم چارده چون آسمان
صد دو پیکر در زمین در هر قدم پیدا شود
روز هیجا گر کند شمشیر خود را امتحان
زو روی گوی زمین را یک جهان دور افکند
گر زمین ز آهن ز مغناطیس باشد صولجان
بیرضای او که آسیبی نمیدارد روا
نیست چون ممکن که تیر آفت آید بر نشان
چون خدنگ ناز خوبان تغافل پیشه است
در زمانش فتنه هر ناوک که دارد در کمان
خاک ریزد بر سر عدل خود از شرمندگی
گر ز خاک امروز سر بیرون کند نوشیروان
در زمان امر و نهی جاریش نبود محال
رجعت آب معلق گشته سوی ناودان
کاشکی در فرش بودی عرش علوی تا بود
پادشاه اینچنین را بارگاهی آنچنان
سهو کردم جای او بالاتر از عرشست و نیست
زان طرف سفلی مکان بندگانش لا مکان
از عروج پاسبان بر بام قصر و منظرش
تارک عرش است منت کش ز پای نردبان
خوش جهانی خوش زبانی خوش جهانداریست این
کز پی امنیت عالم بماند جاودان
ای دل پرشوق کز تعجیل حال کردهای
کلک چوبین پای را در وادی مدحش روان
باش تا خود صور اسرافیل عدلش بردمد
کشتگان ظلم بردارند سر زین خاکدان
باش تا این شوکت سرکوب یکسر بشکند
بیضههای سرکشی را در کلاه سرکشان
باش تا زین دولت بیدار برخیزد دگر
دولت طهماسب شاهی را سر از خواب گران
باش تا ایام گلها بشکفاند زین بهار
واندرین بستان پدید آید بهار بیخزان
باش تا دوران شجرها بردماند زین چمن
کز بلندی سایه اندازند بر باغ جنان
باش تا شاهان برای خونبهای خویشتن
مال از روم آورند و باج از هندوستان
باش تا بر ظالم اجرای سیاست چون شود
عدل گوید القتال و ظلم گوید الامان
باش تا بهر وفور جیش و جمعیت رسد
از دیار استمالت کاروان در کاروان
باش تا باران ابر در فشان رحمتش
در گهر گیرد جهان را قیروان تا قیروان
باش تا از رفعت قدر و علوشان شوند
نقطههای قاف اقبال بلندش فرقدان
باش تا دانا و نادان را کند از هم جدا
موشکافیهای این مردم شناس نکته دان
از شهان معنی و صورت جلوس هفت شاه
بر سریر کامکاری شد در این دولت عنان
پادشاه اولین سلطان صفی کآوازهاش
با و جود ترک دنیا بر گذشت از آسمان
شاه ثانی شاه حیدر کاو هم از همت نکرد
میل دنیا با وجود قدر ذات و عظم شان
شاه ثالث شاه اسمعیل دین پرور که داد
مذهب اثنا عشر را او رواج اندر جهان
شاه رابع پادشاه بحر و بر طهماسب شاه
آنکه آمد با زمانش توأمان امن و مان
شاه خامس شاه اسمعیل ثانی کانچه کرد
قاصر است از شرح آن تاریخ گویانرا زبان
شاه سادس بعد از آن سلطان محمد پادشاه
کز وراثت بر سریر خسروی شد کامران
شاه سابع شاه عباس آفتاب شرق و غرب
انتخاب دوده آدم چراغ دودمان
میشد ار سابع بیک گردش چو عباس آشکار
گشت او سابع نه حمزه خسرو جنت مکان
قصه کوته چون ز صنع صانع لفظ آفرین
سابع و عباس را بود این تناسب در میان
در حروف حمزه حرفی نیز در سابع نبود
ز اقتضای حکمت و آثار اسرار نهان
این شه روی زمین شد و آن شه زیر زمین
قاسم ابن قادر جان ده قدیر جان ستان
از دو شاخ یکدرخت ار باغبان برد یکی
شاخ دیگر از فزونی سر کشد بر آسمان
عمرد خود افزود از آن بر عمر این نصرت قرین
آنکه میخواندند خلقش حمزه صاحبقران
تا باین پیوند از عمر طبیعی بگذرد
وین طبیعت خاص او سازند و این طول زمان
کاش انسان طیروش بال و پری هم داشتی
تا گه و بیگه بدی گرد سر او پر زنان
من که پای ناروانم زین سعادت مانع است
کز تردد ذرهوش یابم بخورشید اقتران
از پی اقبال سر مد قبله خود کردهام
از سجود دور آن آستانرا کعبه سان
بهر انشای ثنایش از خدا دارم امید
عمر نوح و طبع خسرو نظم در طی لسان
تا بود کز صد هزار اندر بیان آرم یکی
وانگه از رویش برانگیزم هزاران داستان
پادشاها گرچه در پای سریر سلطنت
هست در مدحت هزاران شاعر روشن روان
فکر جمعی چون ستوران سواری گرم رو
هم سمین اندر جوارح هم سمین اندر نشان
طبع جمعی چون جملهای قطاری راست رو
وز روانی سبعه سیاره را در پی روان
داری اما بنده افتاده از پائی که هست
در رکاب شخص طبعش خسرو سیارگان
دوش شاهان سخن کز طیلسان پر زیب گشت
از عنانش میکشد صد منت از برگستوان
گر درخت نظمش از مشرق برون آید شود
خلق مغرب را پر آب از میوههای او دهان
لیک از بیامتیازیهای گردون تاکنون
بوده است از خلق منت کش برای آب و آن
دارد امید این زمان کز امتیاز پادشاه
در جهان آثار طبعش بیش ازین بود نهان
گر بود نظمش متین سازند ثبت اندر متون
و ربود حشو از حواشی هم کشندش بر کران
محتشم هرچند میدان سخن را نیست پهن
رخش قدرت بیش ازین در عرصه جرأت مران
تا بشاهان جهانگیر ایزد از احسان دهد
ملک موروثی و دیگر ملکها در تحت آن
شغل شه فتح ممالک باد لیک اول کند
فتح ملک روم بعد از فتح آذربایجان
***
در مدح مختار الدوله مرشد قلی خان استاجلو علیه الرحمه گفته
سرای دهر که در تحت این نه ایوان است
هزار گنج در او هست اگرچه ویران است
بسیط خاک که در چشم خلق مشت گلی است
هزار صنع در او آشکار و پنهان است
بساط دهر که اجناس کم بهاست در آن
گرانتر است ز صد جان هر آنچه ارزان است
دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشید
که کار روز و شب از سیرشان بسامان است
یکی که شمع جهانتاب مشرق و فلکست
بروز شعشعه بر غرب پرتو افشان است
دو مظهرند پذیرایشان زمین و فلک
که آنچه مایه شانست شغل ایشان است
زمین که پایه تخت فلک کشیده بدوش
سریر دار مه و آفتاب رخشان است
فلک که حلقه زر کرده از هلال بگوش
غلام حلقه بگوش فدائی خان است
سپهر کوکبه مرشد قلی جهان جلال
که کبریایش برون از جهات و امکان است
خدیو تخت نشین خان پادشاه نشان
که در دو کون نشان از بلندی شان است
سپه ز جمله جهانست و او سپهدار است
جهان ز شاه جهانست و او جهانبانست
در ثناش بخانی چه سان زنم کو را
چو کسری و جم و دارا هزار دربان است
ز اعظم او که جهان ظرف تنگ حیز اوست
شکافها بلباس جهات و ارکان است
چنان زمانه جوان گشته در زمانه او
که پشت گوژ همین پشت قوس و میزان است
ولی ز قوس برای هلاک دشمن او
که مستعد ملاقات تیر پران است
ولی ز پیکر میزان ببازوان نقود
که در خزاین او وقف بر گدایان است
کسی که بر سر اعداش میفشاند خاک
بهفت دست برین هفت غرفه کیوان است
باو مخالف دولت بکینه گو میباش
شکسته عهد که دولت درست پیمان است
بیک گدا عدد کوه زر ز ریزش او
زیاده از عدد ریک صد بیابان است
ز حسن خلق بجائی رسیده مردمیش
که وقت خشم هم اندر خیال احسان است
هزار خسرو و خان میدوند ناخوانده
گهی که بر سر خوانش صلای مهمان است
بپیش ابر نوالش کسی که با لب خشک
بدست کاسه چوبین گرفته عمان است
خبر رسیده بتوران که یک جهان آراست
که در عمارت ویران سرای ایران است
علو همت عالیش در جهانگیری
بری ز نصرت انصار و عون اعوان است
لباس کوشش صد ساله در قرار جهان
نظر بسعی جمیلش بقد یک آن است
ظهور جو هر صمصام اوست تا حدی
که در غلاف بچشم غنیم عریان است
ایا خدیو سلیمان سپه که هر مورت
درنده? جگر صد هزار ثعبان است
و یا محیط تلاطم اثر که هر شورت
بلند موج تراز صد هزار طوفان است
فتد بزلزله گوی زمین اگر بیند
که بر جبین تو چین در کف تو چوگان است
سر فلک در قصر ترا زمین فرساست
پر ملک سر خوان ترا مگس ران است
ز باد پویه بزانو زمین جهان پیماست
گهی که جنبش رانت مشیر یکران است
بقدر جود تو در نیست در خزاین تو
اگرچه بیشتر از قطرههای باران است
ز بعد نامتناهی بطول برده سبق
تباعدی که کمال تو را ز نقصان است
بر آستان تو دایم گدا ز کثرت زر
چو گل جدید لباس و دریده دامان است
حسود نیز ازین غصه جنون افزا
چو لاله داغ بدل چاک در گریبان است
چو تیر رخصت قتل مخالفت خواهد
بدستبوس که رسم اجازه خواهان است
بی جواب تواضع دو تا کند قد خویش
کمان که قبضه او بوسه گاه پیکان است
پر است عرصه عالم ز شهسوار اما
یکی ز شاه سواران سوار میدان است
هزار نجم همایون طلوع گشته بلند
ولی یکیست که خورشید وش نمایان است
اگرچه در جسد هر زمین روان آبیست
همین یکیست که نام وی آب حیوان است
عزیز کرده هر مصر یوسفیست ولی
یکی بشعله حسن آفتاب گنجان است
شدست دست زبردست آفریده بسی
ولی یکیست که در آستین دستان است
نهند تخت نشینان بدوش خلق سریر
بدوش باد ولی مسند سلیمان است
پدید گشته بطی زمان کریم بسی
ولیک حاتم طی پادشاه ایشان است
بر آسمان عدالت ستارهها کم نیست
ولی ستاره نوشیروان فروزان است
بسی در صدف افروز میشود پیدا
ولی کجا بدر شاهوار یکسان است
هزار ابر مطر ریز هست لیک یکی
که دایه بخش صدفهاست ابر نیسان است
هماست از همه مرغان که هر گدا که فتاد
بزیر سایه او پادشاه دوران است
ز نوع نوع خلایق جهان پر است ولی
یکی که اشرف خلق خداست انسان است
هزار قلعه گشا هست در خبر اما
یکیست قالع خیبر که شاه مردان است
ز حصر اگرچه فزون است نسخه های فصیح
یکی که ختم فصاحت بر اوست قرآن است
جهان مدار امیرا بآن امیر کبیر
که نام عرش مکانش علی عمران است
که با خیال توام غائبانه بازاریست
که جنس کاسد ارزان در آن همین جان است
اگر چه با تو ز عین درست پیمانی
هزار صاحب ایمان مشدد ایمان است
یکیست کز فدویت رهین سودایت
بعقل و هوش و دل و جان و دین و ایمان است
وگرچه در سپهت از پی ثنا خوانی
ظریف و شاعر و شیرین زبان فراوان است
یکی است آن که ز اقلام نیشکر عملش
ز شرق تا بدر غرب شکرستان است
هزار قافله شکر بملک بنگاله
بجنبش نی کلکش روان ز کاشان است
ولی ز غایت کم حاصلیش افلاسی است
که محتشم لقبیهاش محض بهتان است
ز شش جهت در روزی بروست بسته و او
بملک نظم خداوند هفت دیوان است
ولی بدولت مدح تواش کنون در گوش
نوید حاصل صد بحر و معدن و کان است
همیشه تا فلک آفتاب دهر فروز
زوال یاب ز تاثیر چرخ گردان است
ز آفتاب جلال تو دور باد زوال
که کار دهر فروزی بدستش آسان است
***
وله من جواهر المنظوماته فی مدح محمد خان تركمان گفته
زمانه را دگر آبی بروی کار آمد
که آب روی سلاطین روزگار آمد
صبا بعزم بشارت بگرد شهر سبا
ز پای تخت سلیمان کامکار آمد
عجب اگر دو جهان تن دهد بگنجایش
باین شکوه که آن یکه شهسوار آمد
چو آفتاب که آید ز ابر تیره برون
سمند عزم برون رانده از غبار آمد
تو عیش ساز کن ایجان مضطرب که ز راه
قرار بخش اسیران بیقرار آمد
تو دیده باز کن ای بخت منتظر که صبا
بتوتیا کشی چشم انتظار آمد
تو ای صبا که زره میرسی نوید آلود
ببر بشهر بشارت که شهریار آمد
مهین خدیو سلاطین کامکار رسید
خدایگان خواقین نامدار آمد
قوام ضابطه شش جهت محمد خان
که هفت دایره چرخ را مدار آمد
چه خان جهان جلالت که از جلالت و شان
ز خسروان جهاندار در شمار آمد
بلند رتبه سواری که نعل شبرنگش
سر اکاسره را تاج افتخار آمد
سپهر سده امیری که شرفه قصرش
فراز غرفه این بیستون حصار آمد
ز تنگ ظرفی خود دارد انفعال جهان
ز ذات او که بغایت بزرگوار آمد
ز زیرکی بغلامیش هر که کرد اقرار
ز نیک بختی و اقبال بختیار آمد
بپیش رای جهانگیر او مخالف را
جهانسپار نگویم که جان سپار آمد
طریق شیر شکاری بکائنات نمود
اگرچه پنجه نیالوده از شکار آمد
ایا بعقل گران لنگری که در جنبت
خرد بآن همه دانش سبک عیار آمد
تو آن دقیقه شناسی که حسن تدبیرت
همه موافقت تقدیر کردگار آمد
صلاح رأی تو در فتنه بس که صبر نمود
دل مفتون دشمن بزینهار آمد
سحاب تیغ مطر ریزئی نکرده هنوز
نهال فتح ز دهقانیت ببار آمد
توقف ارچه گره گشت کار نصرت را
محل کار ولی بیشتر بکار آمد
ز ناز خوی بتان دارد آرزو چه عجب
اگر امید ترا دیر در کنار آمد
عدو چو پنجه قدرت به پنجه تو فکند
چه تا بهاش که در دست اقتدار آمد
بجای ماند دو روزی ولی نرفت از جا
اساس دولت و نصرت که استوار آمد
خوشا سحاب صلاح تو کز ترشح آن
تمام ناشده فصل خزان بهار آمد
برای جان عدو قهرت آتشی افروخت
که کار شعله دوزخ زهر شرار آمد
ولی چو حلم تواش بر در انابت دید
بر او ز ابر ترحم عطیه بار آمد
جهان فدای شعورت که تا بقوت عقل
جهان ستان ز عدوی ستم شعار آمد
نه در ضمیر کسی فکر کارزار گذشت
نه بر زبان کسی حرف گیر و دار آمد
درین محیط پرآشوب زورق که و مه
ز لنگری که تو را بود بر کنار آمد
اگرچه بود بگردت حصارهای دعا
دعای محتشمت بهترین حصار آمد
پناه جان تو آن حصن سخت بنیان باد
که نام آن کنف آفریدگار آمد
***
و له ایضا من لطف انفاسه فی مدح اعتماد الدوله میرزا سلمان جابری
در وثاق خاص خود گرد یساق افشاند باز
آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز
با شکوه دور باش صولت هیبت لزوم
با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز
وه چه آصف آنکه در حصر صفاتش لازم است
با علو فطرت و طی لسان عمر دراز
اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست
بینوایان را ز کوچک پروریها دلنواز
از دعای او بآهنگ اجابت در عراق
راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز
ترک و تازی از مخالف تا مؤالف نسپرند
راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز
رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
بیمشقت بر رخ دشمن در عالم فراز
گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون
ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکتاز
هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست
گر بایجاد چنین ذاتی بنازد بینیاز
کارسازیهای او در سازگار سلطنت
هست نقش منتخب از نقش دان کارساز
محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر
از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز
بر خلاف رأی او گر آسمان را از کمان
تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز
خوانده خوان نوال از همت او جن و انس
رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز
ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان
بر سلیمان ناز کن اما باین آصف بناز
میشود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور
بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز
در حقیقت آنقدرها از مزاج اوست فرق
بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز
ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست
مرغ روح آصف بن برخیا از اهتزاز
برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید
تا نکرد انشا بکام دل نشد دیوان طراز
نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود
گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز
آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت
عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز
گر کنی در ایلغاری حکم بیمهلت روند
بختیان آسمان در زیر بارت بیجهاز
هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک
راست چون پر کنده گنجشکی بچنگ شاهباز
مصر دولت را عزیزی و بمنت میکشند
یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز
بسکه با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان
کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز
خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری
راستان را در میان باز است چشم امتیاز
در مشام جان خیال عطر نرگس پخته عشق
گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز
ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان
گرم میساز و بهر وجهش که خواهی میگداز
دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین
کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز
داری اندر جمله معنی هزاران پردگی
همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز
نظم لعب آیین ما نسبت بآن لفظ متین
چون معلقهای طفلانست در جنب نماز
تا ره خواهش بدست آز پوید پای فقر
تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی
بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز
***
و له ایضا فی مدح محمد خان تركمان
بیا ای رسول از در مهربانی
بمن یارئی کن چون یاران جانی
چنان زین کن از سعی رخش عزیمت
که با باد صرصر کند همعنانی
چنان راه سر کن بسرعت که از تو
ز صرصر سبکتر گریزد گرانی
چو بر خنک سیلاب سرعت نهی زین
ز چشم من آموز سیلاب رانی
بجنبش در آر آنچنان بارهات را
که گردد روانبخش عزم از روانی
گرت نیست مشکل بشوکت پناهان
امانت سپاری ودیعت رسانی
غرض کاین گهرهای بحر بلاغت
که دارند در وزن و قیمت گرانی
ازین کمترین بنده کم بضاعت
ببر ارمغانی بنواب خانی
سمی محمد که یکتاست اسمش
در القاب تنزیلی آسمانی
بیک کارسازی که کاریست لازم
غمی را بدل کن بصد شادمانی
جهان داورانرا خداوند و صاحب
مصاحب بنواب صاحبقرانی
سکندر سپاهی که فرداست و یکتا
در اقلیم گیری و کشورستانی
ایالت پناهی که بختش رسانده
ز کرسی نشینی بکسری نشانی
پناه قزلباش کاندر شکوهش
قدر با شکوه قزل ارسلانی
سر چرخ را دیده با افسر خود
بدرگاه خویش از بلند آستانی
ملقب بظلم است از بس تفاوت
در ایام او عدل نوشیروانی
ز تهدید عدل شدید انتقامش
کند گله را گرگ سارق شبانی
درین دولت از روی نیروی صولت
قوی پشت ازو شوکت ترکمانی
بقدر دو عمر از جهان بهره دارد
شب و روز در عالم کامرانی
که بر دیده دولتش خواب گشته
حرام از برای جهان پاسبانی
اگر در سپه بعضی از سروران را
شد آهنگ دارائی آن جهانی
سر او سلامت که دارد ز رفعت
سزاواری فر تاج کیانی
زهی نیک رائی که معمار سعیت
بنای صلاح جهان راست بانی
اگر سد حفظ تو حایل نگردد
زمین پر شود ز آفت آسمانی
بدم دایم آتش فروزند مردم
ولیکن تو دانا دل از کامرانی
پی پستی شعله فتنه هرجا
دمیدی دمی کردی آتش نشانی
چو سهم جهادت بحکم اشارت
چو تیر قضا میرسد بر نشانی
سپاه ترا روز هیجا چه حاجت
بشست آزمائی و زورین کمانی
ز خاصیت خصمیت دشمنان را
کند موی سنجاب بر تن سنانی
جلالت کزین تنگ میدان برونست
از آن سو کند دهر را دیده بانی
بعهد تو حکم سلاطین دیگر
همه ناروان چون زر ایروانی
زبان صلاح تو شمشیر قاطع
در اصلاح آفات آخر زمانی
باین طینت ای زینت چار عنصر
بر آب و گلت میرسد قهرمانی
سرا سرورا داد از دست دوران
که داد از ستم داد نامهربانی
بر افروخته آتشی در عذابم
که دودش رسیده بچرخ دخانی
دورنگی و یکرنگ سوزیش دارد
رخم را بحیثیت زعفرانی
که چون رنگ کارم دگرگون نگردد
باین اشگ کولاکی ارغوانی
ز دولاب گردانی آن مشعبد
کز آن غرق فتنه است این مصرفانی
ز من یوسفی گشته امسال غایب
که هجرش مرا کرده یعقوب ثانی
چه یوسف عزیزی بصد گنج ارزان
ببازار سودائیان معانی
ببال و پر معرفت شاهبازی
بچرخ آشنا از بلند آشیانی
جلی اختری شبه اجرام گردون
نمایان دری رشگ درهای کانی
مرا وارث و یادگار از برادر
ولی عهد و فرزند و دلبند جانی
بچنگال اعراب افتاده حالا
چو گلبرگ در دست باد خزانی
چه اعراب قومی نه از قسم انسان
همه غول سان از عجاب لسانی
چو صید آدمی زان گر ازان گریزان
که دارند خوی سگان از عوانی
ملاقات یک روزه آن لئیمان
مقابل بجان کندن جاودانی
که دارند اسیران خود را معذب
بصحرا نوردی و اشتر چرانی
بس از سالی آنگاهشان بر سر ره
بامید آمد شد کاروانی
باین نیت آرند کز عنف و غلظت
ستانند از یک بیک ارمغانی
فروشندشان بعد از آن همچو یوسف
بافسانه خوانی و جادو زبانی
جهان کارسازا من اکنون چه سازم
درین بینوائی باین ناتوانی
مگر حل این مشگل سخت عقده
تو سرور بعنوان دیگر توانی
وگرنه محال است آوردن او
بحجت نویسی و قاصد دوانی
قصیر است وقت و طویل است قصه
ترا نیز نفرت ازین قصه خوانی
محل تنگتر زانکه من رفته رفته
کشم پرده از رازهای نهانی
سخن میکنم کوته آن گوهر آنجا
بزر در گرو مانده دیگر تو دانی
ولی زین سخن این توقع ندارم
من مفلس ای توأمان امانی
که دست تو گرد سفر نافشانده
کند بر من و نظم من زرفشانی
بلی آن دو دعوی که تفصیل یک یک
شنیدست دارنده از من زبانی
چو نطقش بسمع معلی رساند
تو فرمان دهش گر بجائی رسانی
ازین کامیابی شود محتشم را
سرانجام عمر اول کامرانی
بود تا در آغاز عمر مطول
جوانی طراوت ده زندگانی
ترا ای جوانبخت از اقبال بادا
در انجام عمر طبیعی جوانی
***
فی مدح صدر الاجل امیر شمس الدین محمد كرمانی گفته
ایا صبا برسان تحفه درود و سلام
ز کمترین خلایق ببهترین انام
پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول
جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام
سمی صدر رسل هادی جمیع سبل
سر رئوس امم تاج تارک اسلام
خدایگان صدور جهان که در آفاق
صدارت از شرفش در تفاخر است مدام
بگو ولی بزبانی کزو اثر بارد
که ای جلال ترا جلوه در لباس دوام
غلام بی بدلت محتشم که خواند اول
بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام
بر او زمین وسیع آخر آنچنان شد تنگ
که گشت شیره جان در تنش فشرده تمام
نه پای راه نوردی که در گشایش کار
ره امید بدستش دهد گشایش کام
نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی
کند بکبر نگاه و کند بناز خرام
اگر چه گهگهش از شاخسار این دولت
سبک بها ثمری تازه میکند لب و کام
ولی ز گلشن جود شهش ز بخت زبون
نسیم لطف تمامی نمیرسد بمشام
که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب
شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام
درین زمان که غم انگیز گشتنش میکرد
زمانه باده عیشی که ریختش درجام
همان رحیق روان کلام مولی بود
که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام
کلام نی که زلالی بدیع سلسلهای
طراز دوش امم گوشوار گوش گرام
زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز
دری جدید بروی دل ذوی الافهام
بمرده خضر کلامش چو داد آب حیات
حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام
چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف
نبات را بتکلف نهند حنظل نام
ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند
بقدر جوهر ادراک خود خواص و عوام
ز سرزمین فصاحت روایح گلها
بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام
در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود
بطبع مستمع از مردم آشنائی و رام
در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ
لباس برقد معنی برد باین اندام
بزرگوارا دارم دلی و صد امید
جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام
که هست از مدد منعم غنی و قدیر
کریم عام کرم واهب جمیع مرام
بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف
صلای جود درین دور در ترقی تام
مرا بطبع ز اشباه خود تفاوت خاص
ترا ز لطف بامثال من توجه عام
بود بعید که عرش مکان من نرسد
در ارتفاع بفرش مقام هیچکدام
ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع
مهام را بید قدرت شهیست زمام
که در نوازش و دریا دلی و زربخشی
هزار حاتمش از روی نسبت است غلام
مضیق است زمان ای زمان مزین ساز
صحیفه سخنت را بمهر ختم کلام
برای دولت دیر انتقال تا یابد
دعا بذکر ثبات و دوام استحکام
ز پایداری اقبال باد مستحکم
صدارتت بثبات و جلالتت بدوام
***
ایضا فی مدح محمد خان تركمان گفته شده
دوستان مژده که از موهبت سبحانی
میرسد رایت منصور محمد خانی
رایتی گرد سر سر علمش گردیده
همچو پروانه جانباز مه نورانی
رایت رفعتش افکنده لباسی دربر
کز گریبان فلک میکندش دامانی
رایتی صیقلی مهجه نورانی او
برده از روی جهان رنگ شب ظلمانی
رایتی گرد وی از واسطه فتح و ظفر
کار اصناف ملک آیت نصرت خوانی
رایتی ذیل جلالش گه گرد افشاندن
کرده بر مهر جلی شعشعه نورافشانی
رایتی رؤیتش افکنده فلک را بگمان
زد و خورشید که ثانیش ندارد ثانی
رایتی آیت فتح آمده از پا تا سر
همچو افراخته تیغ علی عمرانی
حبذا صاحب رایت که بهمراهی شاه
شد مصاحب لقب از غایت صاحب شانی
سرو سر خیل قزلباش که بر خاک درش
مینهد ترک قزل پوش فلک پیشانی
خان اعظم که خواقین معظم را نیست
پیش فرماندهیش زهره نافرمانی
ای امیر فلک اورنگ که بر درگه تست
قسمی از پادشهی حاجبی و دربانی
شرفه غرفه تحتانی قصرت دارد
طعنه بر کنگر این منظره فوقانی
کبریای تو محیطی است که پایانش را
پا بآن سوی جهات است ز بیپایانی
قصر جاه تو چنان ساخت که خالی نشود
بی زوالی که شد این دار فنا را بانی
چون سلیمان جلیلی که اگر مور ذلیل
یابد از تربیتت بهره کند ثعبانی
ضعفا را چو کند تقویتت جان در تن
ذره خورشید شود قطره کند عمانی
آنکه با حفظ تو در حربگه آید عریان
جلد فرسوده کند بر جسدش خفتانی
وانکه حفظش نکنی گر بود الماس لباس
بر تنش غنچه بیخار کند پیکانی
در محیط غضبت پیکری لنگر خصم
کشتئی نیست که آخر نشود طوفانی
خون دشمن شده در شیشه تن صاف و بجاست
که کند خنجر خونخوار تو را مهمانی
عید خلقی تو و در عید گه دولت تو
خصم افراخته گردن شتر قربانی
جمع بیامر تو گر عازم کاری باشد
نکند ور کند از بیم کند پنهانی
باج ده فخر کند گر بمثل گیرد باج
بنده هندیت از خسرو ترکستانی
در زمان تو اگر یوسف مصری باشد
خویش را بهر شرف نام کند کاشانی
عیبجو یافته ویران دل از این غصه که هیچ
نیست در ملک تو نایاب بجز ویرانی
بد سگالی که ز ملک تو شکایت دارد
هست جغدی که بتنگ است از آبادانی
با رعایای تو عیسی ز فلک میگوید
ای خوش آن گله که موسی کندش چوپانی
مرکز دایره عالم از آن مانده بجا
که تو پرگار درین دایره میگردانی
صیت این دولت بر صورت از آنست بلند
که تو صاحب خرد این سلسله میجنبانی
تیغ رانی شده ممنوع که بر رغم زمان
تو در اصلاح جهان تیغ زبان میرانی
بوعلی گر سخنان حسن افتاده ترا
نشنود نام برادر بحسن ترخانی
تا بعانت ز خوش آمد بعد و خوش نشوند
راه مردان نزند وسوسه شیطانی
دولتت راست جمالی که تماشائی آن
چشم بر هم نزند تا ابد از حیرانی
حسن تدبیر تو نقشیست بدیع التصویر
که مگر ثانیش اندر قلم آرد مانی
قصر قدر تو رواقیست که میاندازد
سایه بر منظر کیوان ز بلند ایوانی
فیض دست تو پس از حاتم طی دانی چیست
بعد باران شتائی مطر نیسانی
کفه بر کفه نچربید ز میزان قیاس
وزن کردند چو خانی تو با خاقانی
بطریقی که محمد ز ولی الله یافت
قوت اندر جسد دین ز قوی پیمانی
ای سمی نبی از ملک تو دورست زوال
بولی عهدی مبسوط ولی سلطانی
سر بدخواه تو خواهم که ز بازیچه دهر
گوی میدان تو سازد فلک چوگانی
داورا چند نویسد بملوک توران
شرح ویرانی دل محتشم ایرانی
وانزمانهم که شود فایدهای حاصل از آن
گردد از بد مددیهای فلک نقصانی
من یکی بلبلم اندر قفس دهر که چرخ
میکند بر من از انصاف مدایح خوانی
حیف باشد که شوم ضایع و خالی ماند
باغ پر دمدمه مدح محمد خانی
ای خداوند جهان مالک مملوک نواز
که توئی خسرو اقلیم دقایق رانی
عمرها داشتم امید که یکبار دگر
در صف خاک نشینان خودم بکشانی
گاه درد دل من از دل من گوش کنی
گاه داد غم من از غم من بستانی
پیش ازین گرچه روان بود مرا پای روان
مشکلی بود قدم بر قدم آسانی
مشکلی زان بتر اینست که از ضعف امروز
زین مکان نیست مرا نقل مکان امکانی
همه مرغان ادلی اجنحه در صحبت خان
بوستانی و من تنگ قفس زندانی
لیک با این همه دوری به خیال تو مرا
صحبتی هست که خواند خردش روحانی
سرورا میرسدت هیچ بخاطر که کجا
شرط کردم که تو چون رخش عزیمت رانی
به یساق جدل آغاز خصومت انجام
که فلک داشت درین ورطه سرفتانی
چون بدولت تو سپاه ظفر آثارت را
سر بآن دشت بلا داده روان گردانی
من هم از ادعیه در پی بفرستم سپهی
که توشان سد بلای سپه خود دانی
لله الحمد که آن شرط بجا آمد و داشت
بتو فتاح غنی فتح و ظفر ارزانی
حال بر تخت حضوری تو جهانداور و من
بیحضور از غم بیماری و بیسامانی
تو چنان باش که عالم بوجود تو بپاست
لیک نگذار چنین درد مرا طولانی
مرهمی بخش از آن پیش که از زخم اجل
دل ز جان برکنم از غایت بیدرمانی
بنوازم بطریقی که بر آن رشگ برند
روح جنت وطن انوری و خاقانی
بیش ازین قوت گفتار ندارم اما
دارم امید که از موهبت ربانی
تا زمانی که ملک صورت قیامت بدمد
تو ز آفات فلک ایمن و سالم مانی
وآن زمان نیز نگردی ز بقا بیبهره
که خدای تو بود باقی و باقی فانی
***
فی مدح ولده ولیجان سلطان تركمان گفته
چو دی نسیم سحر خورد بر مشام جهان
صبا رسید و رسانید بوی روضه جان
فتاد زمزمه ذوقناک در افواه
که یافت لذت از آن صد هزار کام و زبان
ز دشت خاست غباری که فیض نور از وی
زیاده از دگران یافت دیده نگران
صدای نوبت دولت بلند گشت و درید
فلک ز صولت آن پردههای گوش کران
منادی طرب آهنگ بانگ زد که رسید
مواکب ظفر آثار شهریار جهان
امیرزاده عالی نسب ولیجان بیک
ولیعهد ابد انتساب خان زمان
بزرگ فر بلند اختر قوی فطرت
جلیل قدر فلک رتبه رفیع مکان
ز رتبه طاق میان هزار یکه سوار
ز جذبه فرد میان هزار یکه جوان
ببزم ازو متنزل سران افسر بخش
برزم ازو متوهم ملوک ملک ستان
شود چو گرم عطا آه از ذخایر بحر
دهد چو داد سخا وای بر دفاین کان
بآن محیط عطا بس خطاست نسبت ابر
که هست او گهر افشان و ابر قطره چکان
بمجمعی که نباشد ورای خسرو و شاه
بود ز رتبه نشان این چه رتبه است و چه شان
هزار عذر بگوید اگر قضا ناگه
جهد خدنگ قضا بیرضای او ز کمان
بمهره کمر کوه اگر اشاره کند
هزار مرحله ره در میان بنوک سنان
به زور خط شعاعی چنان شود سفته
که سر کن فیکون آشکار گردد از آن
محل نیزه رساندن ز زورمندی وی
تفاوتی نکند در اثر سنان و بنان
اگر قضا مدد از وی طلب کند شکند
بزور باد پر پشه پشت پیل دمان
بلا مکان جهد از هیبتش کرنگ فلک
حواله گر بسرونش کند دوال عنان
مه فلک که بنعل سمند اوست قرین
ستاره ایست که با آفتاب کرده قران
بشرح حسن وفایش که شیوه ابدیست
نه عمر نوح وفا میکند نه طی لسان
ز قدسیمبران بزم او عجب چمنی است
که نخلهاش چمانند و سروهاش روان
ز روی لاله رخان مجلسش عجب باغی است
که از شراب و خمار آمدش بهار و خزان
ز پرتو نظرش حسن راست پرورشی
که طعنه بر پریان میزنند آدمیان
بلند رتبه امیرا کسی که از توفیق
گرفته بود زمین و زمان بتیغ زبان
فکنده بود بجائی کمند نظم بلند
که مینمود از آن کوتهی کمند گمان
چنان زبون شده امروز کز مشاهدهاش
زمین پر است ز سیلاب چشم اهل زمان
بلیهای که بر او آسمان گماشته است
گرانتر است ز حمل زمین تحمل آن
مگر امانی و آمالش از حمایت تو
روا شوند که یابد از آن بلیه امان
بکیمیای نظر گر مس وجودش را
توجه تو کند زر بر این عمل چه زیان
سخن تمام چو شد محتشم برای دعا
بجنبش آر زمانی زبان ادعیه خوان
همیشه تا بود از روز و روزگار اثر
مدام تا بود از شاه و شهریار نشان
بروزگار دراز آن خدیو ملک طراز
بود سریر نشین بلکه پادشاه نشان
***
فی مدح محراب بیك
جهان جهان دگر شد چو گشت زینت یاب
ز شهسوار بلند اختر هلال رکاب
زمان زمان دگر گشت چون رواج گرفت
ز شهریار فلک مسند رفیع جناب
سپهر طرح نسق ریخت چون مهم جهان
نصیب شد که رسد زان جهانستان بنصاب
بزرگ حوصله محراب بیک دریا دل
که ابر همت او میدهد بدریا آب
مبارزی که چو تیعش علم شود در رزم
سپر ز واهمه در سر کشد فلک ز سحاب
تهمتنی که ز آشوب صیت رستمیش
گرفته تربت رستم طبیعت سیماب
اگر ز روی عتاب اندر آسمان نگرد
کند مهابت او آفتاب را مهتاب
و گر ز عین عنایت نظر کند بزمین
بآب خضر مبدل شود تراب سراب
رسیده حسن سکوتش بآنکه آموزند
ز دأب او همه شاهان و خسروان آداب
مفاخرند بعهدش لیالی و ایام
مباهیند بذاتش اسامی و القاب
چو سر بدعوی مالک رقابی افرازد
نهند گردن تسلیم مالکان رقاب
جهان نهفته ز اعمی نباشد ار باشد
جمال او بدل آفتاب عالمتاب
فروغ سلطنت او فرو گرفته جهان
هنوز اگرچه نهان است در نقاب حجاب
گشوده بر رخ عزمش زمانه صد در فتح
نکرده سلطنت او هنوز فتح الباب
بناز گام بره مینهد تصرف او
اگر چه سلطنت افتاده در پیش بشتاب
بسی نمانده که در چار رکن دهر کنند
خلایق دو جهان سجده پیش یک محراب
در آن امور که باشد قضا تقاضائی
قدر چکار کند جز تهیه اسباب
ز آسمان بزمین سیم و زر شود باران
محیط همت او آب اگر دهد بسحاب
درنده بغل و دامن است آن زر و سیم
که سایلان درش میبرند از همه باب
فلک اگر بدر او رود بزر چیدن
کند ز ننگ زر آفتاب را پرتاب
سپهر منزلتا بهر عذر تقصیری
عریضهایست رهی را بخدمت نواب
دمی کز آمدن موکب سبک جنبش
شد این زمین چو سپهر از نجوم زینت یاب
من فتاده بیقدرت گران حرکت
که پای جنبشم از بخت خفته بود بخواب
بعلت دگرم نیز عذر لنگی بود
که بسته بود رهم را بر آن خجسته جناب
اگر چه خسته و بیمار آمدن بدرت
نبود نزد خرد خارج از طریق صواب
ولی ز غایت آزار بود در جنبش
ز جزو جزو تنم موجب هزار عذاب
کز آفت تف تابنده بودم اندر تب
وز آتش تب سوزنده بودم اندر تاب
کنون که شعله تب اندکی شکسته فرو
بهانه را چو مرض دادهام بحکم جواب
شود گر از عقب عذر باز کاهلئی
ز محتشم بگناه اعتراف و از تو عقاب
همیشه تا خرد اندر حساب مدت عمر
بشام شیب رساند سخن ز صبح شباب
ز طول عهد سر از جیب شیب برنکند
حساب مدت عمر تو تا بروز حساب
***
ایضا من جمله اشعاره فی مدح میر محمد امین خان تركمان گفته
داده فزون از فلک زیب زمان و زمین
مایه امن و امان میر محمد امین
آنکه چو شاهنشهان آمده صاحبقران
وانکه چو فرماندهان آمده شوکت قرین
بارگه رفعتش کرد قضا چون بنا
پایه اول نهاد بر فلک هفتمین
نایره مهر ازو شعله تابان شعاع
دایره چرخ ازو خاتم رخشان نگین
ای ملک الملک جود کز پی حجت خورد
کان بیسارت قسم هم بیمینت یمین
هر که بدامن چو گل رفته ترا آستان
ریخته چون نرگسش سیم و زر از آستین
ننگ ز خواهش بود اهل طمع را اگر
همت حاتم شود جود ترا جانشین
هست یکی در جهان از تو کرم پیشهتر
لیک نرنجی که نیست غیر جهان آفرین
بحر تواند زدن لاف عطا با کفت
وقت کرم گر ز موج چین نزند بر جبین
سالک راه ترا دوش فلک توشه کش
خرمن جاه ترا است ملک خوشه چین
ای بستایش سزا زین همه مدح و ثنا
از تو من خسته را نیست توقع جز این
کز من و احوال من زمزمهای بشنود
از تو و انفاس تو پادشه داد و دین
وانچه شود خواسته جایزه من بود
کز عدم آوردهام این همه در ثمین
بهر تو کز عظمشان آمدهای در جهان
قابل بزمی چنان لایق مدحی چنین
محتشم آنجا که هست در چو صدف بیبها
تحفه ما و تو بس گوهر نظم متین
زانکه ز پای ملخ تحفه روان ساختن
نزد سلیمان رواست در نظر خورده بین
***
و له ایضا فی مدح اخوته محمد مؤمن سلطان تركمان
بعنوان عیادت ساخت مقدار مرا افزون
فلک مقدار ذی عزت عزیز حضرت بیچون
محمد مؤمن آن فخر سلاطین کز وجود او
زهی در چشم دقت اشرف است و ارفع از گردون
نهد مساح و هم اندر قیاس ساحت قدرش
ز ملک احتمال و عالم امکان قدم بیرون
ندانم چون سرایم وصف شأن و شوکت او را
که اینجا ساز سلطانیست با شاهی بیک قانون
چو کردند از غنا عرض تجمل سایلان او
فروشد در زمین از انفعال کمزری قارون
گر از وادی استغناش بر هامون وزد بادی
سزد کز بینیازی ناز بر لیلی کند مجنون
ندیدم دهر پردازی باحسانش که گر از وی
دو عالم سایلان خواهند یک عالم شود ممنون
اگر یک لمحه پردازد بحرب آنخسرو گردان
شود از موج خون دشمنان شبدیز او گلگون
سزد گر بیش ازین فلک از جای برخیزد
چو تیغش آسمان پیوند سازد موجهای خون
در آفاقیم بیهمتا ز لطف واحد یکتا
در استعداد او در شعر من در حکمت فلاطون
سرافرازا بپایت ریختن لایق نمیدانم
مگر گنجی که از گنجینه قارون بود افزون
ولی از محتشم آن پیشکش کاید بکار تو
مناسب نیست الانقد نظمی چون در مکنون
که در چشم و دل طبع سخندان تو میدانم
که از صد بیت پر زینت کم یک بیت پر مضمون
نه تنها از برای زینت و زیب کلام خود
ثنایت را ذوی الافهام میگردید پیرامون
کنند از نظم پر در کفه میزان مدحت را
اگر جن و ملک را چون بشر طبعی بود موزون
ز لطف پادشاه لم یزل امید میدارم
که سازد دولت دیر انتقامت را ابد مقرون
***
و له ایضا فی مدح بنت شاه دین پناه شاه طهماسب انار الله برهانه
بر دوش حاملان فلک باد پایدار
برجیس وار هودج بلقیس کامکار
مریم عفاف فاطمه ناموس کش سپهر
خواندست پادشاه خوانین روزگار
مخدومه جهان که اگر ننهد آسمان
بر رای او مدار نیابد جهان قرار
تاج سر زمان که زمین حریم او
فرسوده شد ز ناصیه شاه و شهریار
تا کار آفتاب بود سایه گستری
گسترده باد بر سر او ظل کردگار
ای شمسه جهان که جهان آفرین ترا
بر هرچه اختیار کنی داده اختیار
دارم طویل عرضهای اما بخدمتت
خواهم نمود عرض بعنوان اختصار
شش سال شد که راتبه من شدست هشت
در دفتر عنایت نواب نامدار
اما ندادهام من زار از دو سال پیش
دردسر سگان در آن جهان مدار
از بسکه بودهام ز عطاهاش منفعل
از بسکه بودهام ز کرمهاش شرمسار
حاصل که از تکاهل من بوده این فتور
نی از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار
حقا که گر چنین بشدی جان گداز من
این فقر خانه سوز کزو مرد راست عار
جنبش نکردی از پی خواهش زبان من
گر آتشم زبانه زدی از دل فکار
حالا که ناامیدم ازین بخت بیهنر
وز لطف پرورنده خویشم امیدوار
آن زهره سپهر شرف گر مدد کند
گردون کند خزاین زر بر سرم نثار
تا پایه سپهر بود زیر طاق عرش
بادا بنای جاه ترا پایه استوار
***
ایضا فی مدح
وقت کم بختی که مرغ دولتم میریخت پر
بهر دفع غم شبی در گلشنی بردم بسر
از قضا در حسب حال من بآواز حزین
بلبلی با بلبلی میگفت در وقت سحر
کاندرین خاکی رباط پرملال کم نشاط
وندرین سفلی بساط کم ثبات پرخطر
ذرهای را آفتابی بر گرفت از خاک راه
ساختندش حاسدان یکسان بخاک رهگذر
صعوهای را شاهبازی ساخت هم پرواز بخت
واژگون بختان شکستندش ز غیرت بال و پر
تشنهای را کام بخشی شربتی در کام ریخت
مفسدان کردند کامش را ز حنظل تلخ تر
بینوائی راسخی طبعی بیک بخشش نواخت
از حسدهای گدا طبعان رسیدش صد ضرر
بر غریبی شهریاری از تفقد در گشود
در بروی خیربندان بر رخش بستند در
صیدی از نخجیر بندی بود در قید قبول
رشگ مردودان بصحرای هلاکش دادسر
بود ویران کلبهای از لطف گردون رتبهای
در بلندی طاق دوران ساختش زیر و زبر
قصه کوته ماه ایران میر میران کایزدش
کرد ازبس سربلندی سرور جن و بشر
وز طلوع آفتاب دولتش از فرش خاک
سر بسر ذرات عالم را بعرش افراخت سر
از ترشح کردن ابر کف کافیش داشت
محتشم از پیشتر چشم تفقد بیشتر
آن ترشح بیخطائی ناگهان باز ایستاد
و آن تفقد بیگناهی گشت مسدود الممر
من نمیدانم چه واقع شد که کرد از جرم آن
لطف آن سرور ز جیب سر گرانی سر بدر
و اندر اوقات مریدی جز خلوص از وی چه دید
آن سرو سرخیل افراد بشر از خیر و شر
آن خدنگ اندازی از قوس دعا صبح و مسا
یا نه آن بیداری از عین بکا شام و سحر
یا نه آن بیعیب مدحتها که از انشای آن
ذیل گردون پر در است و جیب دوران پر گهر
یا نه آن بیریب یا ربها که از دل بر زبان
نارسیده میکند از سقف این منظر گذر
یا نه آن اخلاص ورزیها که اخلاص فقیر
با نصیر ملت اندر جنبش آمده مختصر
بلبل افسانه گو چون پرده از مضمون کشید
بلبل مضمون شنو گفت ای رفیق چاره بر
خیز و در گوش دل آن بیگنه خوان این سرود
کای ز طبعت جلوه گر اشخاص معنی در صور
آن که در دانستن قدر سخن همتاش نیست
کی معطل میکند او چون توئی را اینقدر
در تو پوشانند اگر از عیب مردم صد لباس
کی شود پوشیده پیش خاطر او این هنر
کز نی خوش جنبش کلک تو در اوصاف او
میرود زین شکرستان تا بخوزستان شکر
وز ثنایش طبع مضمون آفرینش میکند
در تن شخص فصاحت هر زمان جان دگر
وز مدیحش کاروان سالار فکرت میدهد
کاروانهای جواهر را سر اندر بحر و بر
گر نصیحت میپذیری خیز و در باغ خیال
از زلال نظم کن نخل قلم را بارور
وز سحاب تربیت هرچند بر کشت دلت
ز اقتضای خشگ سال لطف کم ریزد مطر
آن چنان رو بر سر مدحش کز اعجاز سخن
از حجر دهقانی طبعت برانگیزد شجر
وز شجر بیانتظار مدت نشو و نما
دامن آفاق هم پر گل شود هم پر ثمر
منکه بر لب داشتم ز افسردگی مهر سکوت
بر گرفتم مهر و بگرفتم ثنا خوانی ز سر
***
تجدید مطلع
ای بفر ذات بیهمتا دو عالم را مقر
سایه خورشید عونت هفت گردون را سپر
بهر حمل بار حملت کاسمان هم سنگ اوست
کوه میبندد خیال اما نمیبندد کمر
چرخ کاندر ضبط گیتی نیست رایش را نظیر
نسخه قانون تدبیر تو دارد در نظر
از تو عالم کامرانست ای کریم کامکار
چون زبان از نطق و گوش از سامعه چشم از بصر
آسمان عظم تو سنجید و شکستی شد پدید
در یکی از کفههای اعظم شمس و قمر
هیئتت وقت ظفر چون جنبش آرد در زمین
گوید از دهشت زمین با آسمان این المفر
کاروان سالار فتحت چون رسد از گرد راه
از سپاه خصم بربندد ظفر بار سفر
دولتت نخلی است کز خاصیت فطری مدام
نصرتش شاخ است و فتحش برگ و اقبالش ثمر
گر پناه محرمان گردی نباشد هیچ جا
فتوی آزارشان از هیچ مفتی معتبر
گر کنی استغفرالله قصد تا مجرم کشی
گردد اندر هفت ملت خون معصومان هدر
از کمال افزائی اکسیر حکمتهای تو
میتوان نقص جمادیت بدر برد از مدر
ز اقتضای عهد استغنا خواصبت میشود
حالت جر زود در ترکیب رفع از حرف جر
دیده جن و ملک کم دیده در یک آدمی
ای خدیو نامدار نامجوی نامور
این همه فر و جلال و این همه شان و جمال
این همه لطف مقال و این همه حسن سیر
گردد از افراط مالامال نعمت صد جهان
توشمالت بهر یک مهمان چو آرد ماحضر
بر درت کانجا مکرر گنجها را برده باد
نیست در چشم گدا چیزی مکررتر ز زر
وقت زر بخشیدنت گردد زمین هم پر نجوم
بسکه شهری را درد دامن سپاهی را سپر
شهریارا سروران عالم مدارا داورا
ای ضمیرت با قضا در کشتی دانش قدر
دارم از کم لطفیت در دل شکایت گونهای
ز اعتماد عفوت اما میکنم از دل بدر
در تمام عمر امسال این شکست آمد مرا
کز ممر مسکنت شد خانهام زیر و زبر
وز سموم فاقه در کشت وجود من نماند
یک سر مو نشاه نشو و نما در خشک و تر
وز ضرورت بر درت هرچند کردم عرض حال
از جوابی هم نشد گوش امیدم بهره ور
در چه دوران رشک نزدیکان شدند امسال و پار
از درت من دورتر هر سال از سالی دگر
چشم این کی از تو بود ای داور کی اقتدار
کاندرین حالت بخویشم واگذاری اینقدر
من نه آخر آن ثنا خوانم که در بزم تو بود
مسند منصوب من از همگنان مرفوع تر
زر برایت در قطار اهل دعوت داشتند
بختیان من به پیشآهنگی از گردون گذر
وین زمان هم هر شب از شست دعایم بهر تو
قاب و قوسین است آماج سهام کارگر
دشمن از بیمهریت آرد اگر روزم بشام
پشت من گرم است ازین ای آفتاب بحر و بر
کانکه میداند که شبها در چه کارم بهر تو
باز شامم میتواند کرد از مهرت سحر
هست چون زیب لب اطناب مهر اختصار
بر دعای او کن ای داعی سخن را مختصر
تا ز اخیار است رضوان روضه آرای جنان
تا ز اشرار است مالک آتش افروز سقر
از سعادت دوستانت را جنان بادا مکان
وز شقاوت دشمنانت را سقر بادا مقر
***
در مدح فرهاد بیك غلام حاكم دارالسلطنه اصفهان
در نسبت است خسرو شاهان نامدار
فرهاد بیک معتمد شاه کامکار
خورشید رای ماه لوای فلک شکوه
نصرت شعار فتح دثار ظفر مدار
زور آور بلند سنان قوی کمند
شیرافکن نهنگ کش اژدها شکار
رستم شجاعتی که چو دست آورد بحرب
صد دست از نظاره حربش رود بکار
دریا سخاوتی که چو گرم سخا شود
بحر از کفش برآورد انگشت زینهار
کوه وجود خصم ز باد عمود او
چون بیستون ز تیشه فرهاد شد غبار
در گوی باختن نبود دور اگر کند
گوی زمین ز هیبت چوگان او فرار
گر در مقام تربیت ذرهای شود
در دم رساندش بفلک آفتابوار
ور التفات تقویت پشهای کند
خوش خوش برآرد از دم پیل دمان دمار
بر مرد عرصه تنگ کند وقت دار و گیر
بر خصم کارزار کند روزگار زار
ای شهسوار عرصه قدرت که ایزدت
بر هرچه اختیار کنی داده اختیار
دارم حکایتی بتو از دور آسمان
دارم شکایتی بتو از جور روزگار
سی سال شد که از پی هم میکنم روان
از نظم تحفهها بدر شاه شهریار
وز بهر من ز خلعت و زر آن چه میرسد
بیش از دو ماه یا سه نمیآیدم بکار
وز بیع سست مشتریانم همیشه هست
ز افکار خویش نفرت وز اشعار خویش عار
حالا که بیهدایت تدبیر همرهان
یعنی بهم عنانی تقدیر کردگار
فرهاد شد دلیل و بخسرو رهم نمود
وز بیستون زحمتم آورد بر کنار
دارم امید آن که بود ز التفات او
در یک رهم تردد و بر یک درم قرار
وز بهر یک کریم مطاع سخن نهم
بر تازه بختیان ز یکی تا ز صد هزار
وانعام اولین که بامداد او بود
ممتاز باشد از همه در چشم اعتبار
وان لافها که من زدهام از حمایتش
بر مرد و زن نتیجه آن گردد آشکار
وین پا که من برای امیدش نهادهام
دست مرا بسر ننهد نا امیدوار
وان نرد غائبانه که با من فکند طرح
کم نقش اگر شود ننهد بر عقب مدار
حاصل که همعنانی همت نموده چست
بر توسن مراد بلطفم کند سوار
ای هادی طریق مراد از قضا شبی
بودم ز نامرادی خود سخت سوگوار
کانروز گرد راه پیام آوری برون
وز غائبانه لطف توام ساخت شرمسار
کای خوش کلام طوطی بستان معرفت
وی شوخ لهجه بلبل گلزار روزگار
شعر تو کسوتیست شهانش در آرزو
نظم تو گوهریست سرانش در انتظار
هر دوش نیست قابل این نازنین وشق
هر گوش نیست لایق این طرفه گوشوار
گر صاحب بصارت هوشی متاع خویش
در بیع آن فکن که دهد در خورش نثار
یعنی ولی عهد شهنشاه تاج بخش
شهزاده قدر خطر صاحب اقتدار
امید محتشم که بماند مدار دهر
بر ذات این یگانه جهانگیر کامکار
***
فی مدح دستور الاعظم ابوالمؤید میرزا جابری طاب ثراه
باد مسعود و همایون خلعت شاه جهان
بر وزیر جم سریر کامکار کامران
آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم
مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان
میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین
پایه دین و دول سرمایه امن و امان
آنکه از جوهرشناسی روز بازار ازل
فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان
وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت
گوهری مانند او در مخزن آخر زمان
هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب
مه لوا فرمانروا کشورگشا گیتی ستان
برخی از اوصاف او در آصف بن برخیاست
زانکه از کرسی نشین فرقت تا کرسی نشان
بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش
در تن دهر سقیم او کرد عیسی وار جان
بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین
شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان
آنچه گردان توانا در جهانگیری کنند
در بنانش میتواند کرد کلک ناتوان
خلق بهر داوری بر آستانش صف زنند
آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران
آستینش جبهه فرساینده میر و وزیر
آستانش سجده فرماینده سلطان و خان
دهر معلول از علاجش خسته عیسی طبیب
خلق عالم در پناهش گله موسی شبان
میتواند کرد تدبیرش بیکدیگر بدل
ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان
مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال
دزد چون پرگار میگردد بگرد کاروان
از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد
تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان
گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا
گر کند احساس منع از صولت او صولجان
انتقامش چون کند دست ضعیفان را قوی
پشه در دم برکند گوش از پیل دمان
مژده عونش چو سازد زیر دستان را دلیر
از تلاش رو به افتد در زیان شیر ژیان
عون او خلق جهان را از بد عالم پناه
عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان
گر بدندی در زمان او بجای جود و عدل
شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان
بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی
چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان
های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست
عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب
از میان چار دیوار مکان و لا مکان
بیطلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت
بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان
عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین
خسروان را آستین بوسند و او را آستان
در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد
نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان
دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار
چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران
خلعتی کایزد بقد کبریای او برید
در زمان شاه عالی همت حاتم زمان
گر بریزند از در جوئی بهامون آب بحر
ور به بیزند از گوهر خواهی بدقت خاک کان
ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود
ور فلک از نقش بند غیب گیرد نقشدان
نقش تشریفی چنان صورت نمی بندد مگر
در میان دستی برآرد نقش پرداز جهان
وه چه تشریف آسمانی در زمین انجم نما
سهو کردم آفتابی بر زمین اختر فشان
بر سر تشریح تاجی فرق گوهرهای فرد
با کمر در جوهراندوزیش دعوی در میان
در خور آن تاج تابان جقهای کز همسری
میزند پر بر پر خورشید در یک آشیان
از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت
مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان
از علامتهای تشریف شریف آصفی
همرهش زرین دواتی سربسر گوهرنشان
از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد
زیر زین آسمان سنگ از گهرهای گران
مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش
شام باشد دهری خفتن در آذربایجان
توسنی کز روز باد پویهاش گوی زمین
در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان
از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار
گر بمشرق نرم یابد در کف فارس عنان
بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر
تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان
رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست
آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران
بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش
تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان
حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد
عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان
اعتماد الدولتش بد چون درین دولت لقب
آن لقب را دوخسان آورد طبع نکته دان
گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت
تا باین علت مصون ماند ز چشم حاسدان
قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد
عقل دور اندیشه در اندیشه اصلاح آن
طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت
اعتماد الدوله افسر بخش بادا در جهان
آصفا عالم مدارا بختیارا داورا
ای بزور بخت کامل قدرت و بالغ توان
عرضهای دارم چه قول مردم بالغ سخن
هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان
طوطی شیرین زبان شکرستان عراق
کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان
با وجود اینهمه بیدست و پائیها که داشت
گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان
وان چه بیش از جملهاش آواره میکرد از وطن
قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران
تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید
بخشش مقرون بتشریف شه صاحبقران
من باین پاداش بر چیزی که حالا قادرم
هست ارسال ثناها کاروان در کاروان
بیتکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم
کز هراسش بود بیآرام در تن مرغ جان
وز طلب گشتند بر امید دیگر لطفها
قرض خواهان دیگر هم اندکی کوته زبان
ای تمام احسان اگر در عهد شاهی اینچنین
کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان
بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری
سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان
محتشم ای در فن خود از توقع برکنار
آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان
بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند
پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران
تا درین کاخ عظیم الرکن خوش بنیان دهند
از بنای بیزوال دولت و ملت نشان
پایه بنیان این ملت تو باشی پایدار
اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان
***
فی مدح محمد خان تركمان فی حالة نزوله بكاشان
دوش ز ره قاصدی خرم و خندان رسید
کز نفس او بدل رایحه جان رسید
از سرو بر چون فشاند گرد معنبر نسیم
فیض بپست و بلند از اثر آن رسید
روی بشارت نمود زآینه صدق و گفت
از پی آئین و عدل داور دوران رسید
پیک صبا هم رساند مژده کز اقبال و بخت
بر در شهر سبا تخت سلیمان رسید
از عقبش فوج فوج لشگری آمد گران
شور ز گردون گذشت گرد بکیوان رسید
تا شود اطفای ظلم بر سر ذرات ملک
گرمتر از آفتاب سایه سبحان رسید
عزم دل شهریار سوی ره این دیار
بود چنان کز بهار مژده ببستان رسید
کرد بدین سو عبور لشگر عیش و سرور
غصه بتاراج رفت قصه بپایان رسید
موکب پر کوکبه با دو جهان دبدبه
از حرکات نسیم غالیه افشان رسید
گرد سپه کوه بر رخ گردون نشست
کوکبه خور شکست دبدبه خان رسید
خان معلی لقب که اسم محمد بر او
خلعت توفیق بود کز بر یزدان رسید
والی والا سریر آن که بر ایوان قدر
پایه بالائیش تا نهم ایوان رسید
میر سکندر سپاه آن که بپابوس او
صد جم و دارا چو رفت نوبت خاقان رسید
عازم کاشان هنوز ناشده اندیشهاش
طنطنه شوکتش تا بخراسان رسید
غوث بلندست و پس ابر وجودش کزو
سایه بگردون فتاد مایه بعمان رسید
تا نپذیرد خلل سلسله مملکت
سلسلهها را تمام سلسله جنبان رسید
باد مرادی برخاست برق رواجی بجست
فلک ز طوفان گذشت ملک بسامان رسید
تا شکند در جهان رونق دیوان ظلم
با دو جهان عدل و داد حاکم دیوان رسید
چاره بر ملک را مالک دوران رساند
بس که بچرخ بلند زین بلد افغان رسید
در عظمت هرچه داشت صورت فرض محال
از پی تعظیم او جمله بامکان رسید
روز دغا در مصاف تیغ مبارز شکاف
بر سر فارس چو راند بر فرس آسان رسید
سینه اعدای او خانه زنبور شد
بس که ز شستش بر او ناوک پران رسید
خصم دغا هر کجا کرد ز دستش فراز
مرگ همانجا باو دست و گریبان رسید
بس که شد از هیبتش جان ز بدنها برون
تیغ بهر سو که راند بر تن بیجان رسید
جانب او بس که داشت بیش ز امکان فضا
بر سر خصمش اجل پیش ز فرمان رسید
ای مه انجم حشم وی ملک محتشم
کز نسقت ملک را کار بسامان رسید
من بره طاعتت گرچه ز دوران نیم
جان بلب طاقتم از غم دوران رسید
شربت لطفی فرست کاین تن رنجور را
درد کشیدن خطاست حال که درمان رسید
تا ز صعود بخار خواهد از ابر بهار
قطره ز بالا فتاد رشحه ببستان رسید
ابر نوال تو را مایه کم از یم مباد
کز تو بهر کس که بود رشحه احسان رسید
***
و له فی درر الفاظه فی مدیحه ایضا
شب دوش از فغانم آنچنان عالم بجان آمد
که هرکس را زبانی بود با من در فغان آمد
چو باد شعله جنبان زد حریفانرا بجان آتش
مرا هر حرف کز سوز دل خود بر زبان آمد
تزلزل بسکه برهم زد سراپای وجود را
چو موسیقار صد فریادم از هر استخوان آمد
بزعم بردباری هرکه را از دوستان گفتم
که باری از دلم بردار بر طبعش گران آمد
بخود تا نقش میبستم کزین غمخانه بگریزم
سپاه غم بره بستن جهان اندر جهان آمد
برون جست از حصار استوار سینه مجنون وش
دل صابر که قصر پیکرم را پاسبان آمد
گریبان میدریدم کز جنون عریان شود ناگه
نوید خلعت خاص از بر نواب خان آمد
سر گردنکشان دارای جم فرمان محمد خان
که خاک پای او تاج سر هفت آسمان آمد
جوانبخت جهان صاحب کز استعداد دانائی
مصاحب با شه دانا دل صاحبقران آمد
امیر آسمان رفعت که خورشید درخشانش
بجاروب زرافشان خاک روب آستان آمد
سجودش واجبست از بهر شکر دفع آفتها
که در عالم وجودش مایه امن و امان آمد
نماند نامسخر هیچ جا در مشرق و مغرب
ز عزم او که با حزم سکندر توأمان آمد
باستقلال بادا بر سریر سلطنت دایم
که استقرار دوران را زمان او ضمان آمد
بسر داری و سلطانی و خانی کی فرود آید
سر کرسی نشینی کز ازل کرسی نشان آمد
مروت با وجود جود حاتم ختم شد بروی
که از کتم عدم بیرون بدست زرفشان آمد
قبای دولت او را نخواهد بود کوتاهی
که ذیلش متصل با دامن آخر زمان آمد
بهر جا شد عنان تاب آنجهانگیر قوی طالع
سپاه نصرتش از پی عنان اندر عنان آمد
ز تعجیل قضا تیر دعا در دفع خصم او
ملاقات کمان ناکرده پران بر نشان آمد
پرید از آشیان چرخ نسر طایر از دهشت
پی صید آن شکار انداز هرگه در کمان آمد
بنا کرد آشیانی بر فراز لا مکان دوران
که مرغ همتش را عار ازین هفت آشیان آمد
همانا آیت گیتی ستانی و جهانبانی
پس از شاه جهان در شأن آن کشورستان آمد
آیا مسند نشین دارای ملک آرای نیکو رای
که ملک خوش سوادت خال رخسار جهان آمد
بمسند کامران بنشین ز دولت داد خود بستان
که دوران ترا مدت بقای جاودان آمد
عجب آبیست در جوی تو فرمان قضا جریان
که بر پست و بلند و سفلی و علوی روان آمد
برای دشمنت خوش مژدهای از آگهان دارم
که از غیبش بسر اینک بلای ناگهان آمد
عدوی گاو دل کامد بحر بت کیست میدانی
زیان کاری که پیش حمله شیر ژیان آمد
ببال کاغذین شد مرغ جود از هر طرف پران
تو را بهر عطا هر گاه کلک اندر بنان آمد
ببحر آشامی از دنبال لب تر کردن قطره
پس از طوف در حاتم بدین در میتوان آمد
تو از اهل زمین مدحت طلب شو محتشم حالا
که هرکس مدح خان گفت آسمانش مدح خوان آمد
چه گفتی مدح و سفتی درو زیب گوش جان کردی
دعا را باش آماده که اینک وقت آن آمد
تواند تا سخن از پرتو الهام ربانی
فرو بر خاطر اهل زمین از آسمان آمد
ز دلها هرچه آید بر زبانها مدح خان بادا
که از بدو ازل دقت شناس و نکته دان آمد
***
فی مدح سلطان محمد صفوی
رسید باز بگوش زمان نوید امان
ز استقامت شاهنشه زمین و زمان
جمیله شاهد امنیت آمد از در صبح
بهم نشینی دارای پادشاه نشان
نگشت کشتی دریای کین سبک حرکت
که بود لنگرش از کوه حلم شاه گران
لب نشاط شه از انبساط خندان گشت
چو کند مدعی از مدعای خود دندان
برآمد از دو طرف بانگ طبل آسایش
ز جنبش لب بخشایش خدیو جهان
سپهر مرتبه سلطان محمد صفوی
خدایگان ملوک ممالک ایران
شهنشهی که کمین بارگاه جاهش را
گذشته شرفه ایوان ز غرفه کیوان
دهندهای که ز دست و دلش بزنهارند
همه ذخایر بحر و همه دفاین کان
هزار ملک سلیمان دهد بباد فنا
ببال همت او موری ار کند طیران
بلند اگر نشود بادبان تمشیتش
فتد سفینه چرخ بلند در جریان
بکام مرغ جلالش نمیگشاید بال
ز تنگ حوصله گیهای عالم امکان
چو اوست حارس ایران عجب که بنیانش
شود بجنبش طوفان نوح هم ویران
بزور بخت جوان داده در جهانگیری
نشان ز شأن سکندر شه سکندرشان
ضمیر او بفرستد ز نور خویش بدل
بفرض اگر ز جهان گردد آفتاب نهان
بشرع مصطفوی راست ناید اسلامش
بخسرو صفوی هر که نبودش ایمان
شکوه سنجی او نیست ممکن ارچه فلک
شود دو نیمه و گردد دو کفه میزان
تمام روی زمین را گهر فرو گیرد
ز ابر دست کریمش چو سر کند باران
سحاب همت او از کدام قلزم خاست
که از ترشح آن شد دو عالم آبادان
درخت عشرت وی از کدام بستانست
که ریخت تازگیش آب صد بهارستان
سریر ارثی طهماسب شاهی اندر دهر
قرار گیر نشد تا ازو نگشت گران
برای کار جهان خسروان آفاقند
همه گزیده خلق او گزیده یزدان
نه ظلم بود همانا کزین چمن اکثر
زدند ریشه نسل خدیو سدره مکان
پی تفرد یک شاخ نخل شاهی را
شد احتیاج باصلاح اره دهقان
ز گرگ حادثه در عهد او رمان مشوید
که حفظ او رمه کائنات راست شبان
زمانه عافیتش را بگرد سر گردید
که در زمانه او فتنه گشته سرگردان
ز رای مصلحت اندیش او جهانبان است
که هست از پی امنیت زمین و زمان
فنای دائمی جنگ را سپهر کفیل
بقای سروری صلح را زمانه ضمان
حسامها بزوایای تنگ و تار غلاف
خروج را شده تارک بسان مغر و زبان
درون ترکش و قربان ز ترک جنگ و جدل
مفارقت شده قائم میان تیر و کمان
ز رشته تابی تدبیر گوئی اندر کیش
کبوتری شده پر بسته ناوک پران
بدست مرد ز گیرائی فسون صلاح
گزندگی شده بیرون ز طبع مارسنان
تمام هیزم حلوای آشتی گردید
تفک که بود جبال جدال را ثعبان
ز ره که دیده بخوابستش از فسانه صلح
درون جعبه اگر تنگ خفته با خفتان
و گر رجوع بآغوش غازیانش نیست
رجوع نیست باین روزگار را چندان
بجای شاهد یوسف جمال عافیت است
اگر چه تفرقه در چاه و فتنه در زندان
ولی اگر نبود صولت و صلابت شاه
سر از زمین بدر آرد ستیزه دوران
و گرنه نوح زمان پشت این سفینه بود
ز پیش هم قدمی پیشتر نهد طوفان
چه نوح نوح جوانبخت چارده ساله
که باد حکم مطاعش هزار سال روان
ولی عهد ملک حمزه میرزا که گرفت
تصرفش ز ملوک اختیار کون و مکان
پناه ملک و ملل شاه و شاهزاده دهر
امید عالمیان نور چشم آدمیان
سکندری که جهانگیر گشته پیش از وقت
بدستیاری تدبیر پیر و بخت جوان
مبارزی که ز جد مبارزت داده
ز جد عالی خود در صف مصاف نشان
اگرچه هست بسن آنمه بلند اختر
هلال تازه طلوعی بر این بلند ایوان
ولی یگانه هلالیست کز امل دارند
بزیر چرخ برین کائنات چشم بر آن
چو او نهاد قدم در کنار دایه دهر
زمانه گفت که دولت نمیرود ز میان
خلافت ابدی دست از آستین ازل
برون نکرده باو داشت در میان پیمان
شه نشاط طلب گو بعیش کوش که هست
سوار چابک پرخاش جوی در میدان
چو او بحرب درآید عدوی بیدل و دین
ز هر چه هست براند نخست از سر و جان
شود ز شعله تیغش هوای حرب چو گرم
هزار تن ز لباس بقا شود عریان
چه غم ز صلبی اعدا که ممکن است خلل
در آهنین سپر از تیر آتشین پیکان
بجام اوست ز دولت شراب دیر خمار
بکام اوست ز خضرت بهار دور خزان
نعال توسن او را قرینه نتوان یافت
مگر کنند بهم چار آفتاب قران
فتد چو گوی فلک از مهابتش بشتاب
اگر حواله بگوی زمین کند چوگان
بیک نگه کندش زهره بیمبالغه چاک
بزهر چشم اگر بنگرد بشیر ژیان
ز تیغ خصم کش او فزون تر آید کار
اگر بعزل اجل ز آسمان رسد فرمان
طمع نگر که قضا گرچه ملکت گیتی
باو گذاشت ز تقدیر قادر دیان
هنوز چشم غنیم است در پی ملکش
چو دیدهای غنم سر بریده حیران
زبان خنجر او داده مهلتی بعدو
ولی بقتل ویش با اجل یکیست زبان
سخن بخاتمه گردید محتشم نزدیک
بیا و رخش بیان بیش ازین سریع مران
ز اختراع طبیعت که هرچه پیش گرفت
ز پیش برد بعون مهیمن منان
پی نزول شه دهر و شاهزاده عصر
بعیش خانه قزوین ز خطه شروان
ازین دو بیت مسلسل که چارتار کنند
دعا و خاتمه نظم نیز ساز بیان
نزول شاه بقزوین بود مباک و سعد
کزین جهان فساد است مهد امن و امان
دگر نزول سر شاهزادهها که بکام
رسید عالم از آن پادشاه عالمیان
***
فی مدح سلطان العادل حمزه میرزا
شکر خدا که پایه دولت ز آسمان
بگذشت و سر کشید بایوان لا مکان
شکر دگر که کوفت فرو نوبت ظفر
دست قدر بیاری خلاق انس و جان
شکر دگر که شیر خدا شاه ذوالفقار
شمشیر فتح داد بدست خدایگان
صاحب لوای تاجور بارگه نشین
کشور گشای تخت ده مملکت ستان
پشت سپاه و پادشه عرصه زمین
فراش راه و پیشرو صاحب الزمان
جمشید عصر حمزه ثانی که دست وی
بگسست بر سپهر کمربند کهکشان
ثعبان صفت جهان بدم اندر کشد چو آب
شمشیر او بدر کند از کام اگر زبان
چون بگذرد زمرد و ز مرکب بلار کش
گاو زمین ز جای رود از هراس آن
نزدیک شد کزو بجهان شاهنامهها
خوانند چون حکایت دستان بداستان
شمشیر او نشان ز دو شق قمر دهد
گردد اگر حواله گهش فرق فرقدان
در رزم رستم افتد اگر در مقابلش
برتابد از مهابت او رخش را عنان
ماهی و گاو را کند افکار ثقل بار
در حرب بر رکاب چو لنگر کند گران
بیند فلک مقابله آفتاب و ماه
نعل سمند او بقمر گر کند قران
تیر از کمان نجسته فتد فارس از فرس
آن صفدر زمان چو بر اعدا کشد کمان
بر هر که تافت رنگ تمرد درو نیافت
خورشید طالعش که ظفر راست توأمان
فتحش ز فتح شاه رسل میدهد خبر
حربش ز حرب شیر خدا میدهد نشان
از یک بدن برآید اگر صد هزار سر
در یک جسد در آید اگر صد هزار جان
بیند فلک فتاده بیک تیغ راندنش
بر خاک ره دو پیکر بیجان و سرطپان
از برق تیغ با سپه خصم میکند
کاری که ماهتاب نکردست با کتان
این خلق و صد مقابل این کی کند کفاف
چون تیغ خویش را کند آن صفدر امتحان
جز من که میروم ز پی کنه رفعتش
دیگر بر آسمان که نهادست نردبان
ای عقل پیر این فلک نوجوان که هست
منظور چشم و کام دل و آرزوی جان
گر عاقلی ز یک جهتانش درین دیار
از داعیان و معتقدان و فدائیان
بگشای چشم دقت و از بهر نصرتش
چندین هزار دست دعا بین بر آسمان
کوته کنم سخن چو ازین نظم مدعا
تاریخ تازهایست که خواهد شدن عیان
بهر شکست لشگر روم آن سپه شکن
چون با سپاه خویش چو سیلاب شد روان
نوعی بصدمه ریشه ایشان ز بیخ کند
کز باغ برکند خس و خاشاک باغبان
چون بود بر فتادن رومی رواج دین
ز اقبال حمزه عجم آن شاه نوجوان
امثال برفتاد که بر لوح روزگار
تاریخ بر فتادن رومی شود همان
تا رو نهد ز گردش چرخ ستیزه گر
آشوب و انقلاب باین طرفه خاکدان
این شاه شاهزاده عالم بر غم چرخ
امنیت زمین و زمان را بود ضمان
***
ایضا فی مدیحه
ای جهان را بدولت تو نظام
آسمان را بخدمت تو قیام
نقطه بای کبریای تراست
حیز افزون ز ساحت اوهام
آتش قهرت ار زبانه کشد
چون سپند از فلک جهند اجرام
گر شکوهت مکان طلب گردد
پا ز حیز برون نهند اجسام
کرده رایت برای راه صواب
بر سر بختی زمانه زمام
گر نه سررشته در کف تو بود
بگسلد توسن سپهر لجام
تیغ کآیین اوست خونریزی
مانده در عهد تو بحبس نیام
صعوه در دور تو اسیر عقاب
باز در عهد تو اسیر حمام
گر زند بانگ بر جهان غضبت
جهد از بیم تا عدم بدو گام
ور دهد مهلت زمان کرمت
پا بذیل ابد کشد ایام
آید از همگنان خصایص تو
صمدیت گر آید از اصنام
سگ کوچکترین غلام ترا
مهتران بنده اندو بنده غلام
که در آفاق دیده از حکما
دین پناهی که بهر نفی حرام
در میان لای نفیش ار نبود
غیر اسمی نماند از اسلام
افتخار قبیله آدم
شاه بیت قصیده ایام
آصف جم صفات قاسم بیک
رای لقمان ضمیر خضر الهام
عامل کارخانه رزاق
قاسم روزی خواص و عوام
کمترین پاسبان او کیوان
کمترین تیغ بند او بهرام
بهر طی ره ستایش او
اگر امروز تا بروز قیام
درید کاتبان هفت اقلیم
بر صحایف قدم زنند اقلام
طی نگردد ره آنقدر که بود
کلک را در میانه اقدام
ای پی طوف بارگاه شما
بسته خلق از چهار رکن احرام
من کوته قدم ز طول امل
بصد امید و صد هزار مرام
دو خزانه در از کلام بدیع
هر دری گوشوار گوش گرام
کردم ارسال از عراق بهند
بعد ابلاغ صد درود و سلام
که نثار دو بارگه سازند
حاملانش باهتمام تمام
دو معاذ خلایق آفاق
دو معز مفاخر ایام
یکی از عین قدر قبله خاص
یکی از فرط فیض کعبه عام
قصه کوته خلاصه دوسرا
مجلس شاه و محفل خدام
وز خداوند خود امیدم بود
که نهد حکمتش بدقت تام
دست بر نبض کار این بیکس
گوش بر شرح حال این گمنام
تا مزاج سقیم مطلب من
صحتی تام یابد از اسقام
یعنی از مال طفلم آنچه بود
در دکن پیش بد ادایان وام
بنخستین اشارهای که کند
بستانند چاکران عظام
بلکه با آن بلطف ضم سازد
صلهای از شه بزرگ انعام
باری آنها فتاد در تعویق
از تقاضای بخت نافرجام
این زمان از کمال لطف و کرم
ای خجل از مکارم تو کرام
بهر عرض کلام من یملک
ای سخنهای تو ملوک کلام
بزکات قدوم فیض لزوم
وقت فرصت ببزم شام خرام
در میان مهم من نه پای
ساز کار مرا نظام انجام
گر نه پای تو در میان باشد
نرسد کار عالمی بنظام
نیست مخفی ز عالم و جاهل
که بتوفیق خالق علام
میتواند نهاد حکمت تو
نرمی موم در مزاج رخام
میتواند شد از تصرف تو
نظفه تغییر یاب در ارحام
پس مهمات محتشم هرچند
گشته باشد ز بیکسیها خام
دور نبود که پیش تدبیرت
گردد آسانترین جمله فهام
متصل خواهم از خدا که بدهر
ز اتصال لیالی و ایام
بس که عهدت شود طویل الذیل
سر برآرد ز جیب صبح قیام
***
و له ایضا
به که درین گفته معجز بیان
درج بود نام خدای جهان
شکر که قیوم کریم احد
جانده پوزش طلب و جانستان
پایه ده عقده ز گیتی گشای
پادشه ملک بحارس رسان
کرد اگر حکم که شاه سلیم
ماه فلک فطرت جم پاسبان
بار جهان بست و باقدام این
دل ز بقا کند و ز آثار آن
خورد بهم حد جهانی ولی
شد بدمی تازه زمین و زمان
از که ز شاهی که باقبال اوست
فتنه ایام ز مردم نهان
شاهسواری که ز شاهان بود
امجد و اشجع بکمال و توان
شیر مصافی که بهیجا در آب
جسته مبارز ز بنان سنان
کوه شکوهی که ز تمکین نهاد
بزم تعین باساس کران
صاحب عالم که ازو برقرار
مانده رفاهیت کون و مکان
باد بر این طرفه بنا از نشاط
تا ابد این بانی صاحبقران
عزلت ده روزه او را بلی
باد بدل خسروی جاودان
هست محال آنکه ببندد بفکر
آدمی این عقد درر عقده سان
ای ملک ملك ستان کبیر
وی شه کامل نسق کامران
گرچه بلوح دل دانای خود
زد رقم مدت امن و امان
بیش ز هر پادشهی کوس هم
کوفت در اصلاح مهم جهان
باد ازو دور بدوران که هست
پادشه و شیردل و نوجوان
می نگرد دل چو بهر مصرعی
کامده یک فکر از آن داستان
هست بدانسان که برمز و حساب
فهم شود سال جلوسش از آن
***
ترکیب بندها
بخش مراثی و مناقب
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پرورده کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خورده طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار برو زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی بغیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز بعیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشكر اعدا نکرد شرم
کردند رو بخیمه سلطان کربلا
آندم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آنزمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آنزمان درآمدی از کوه تا بکوه
سیل سیه که روی زمین قیركون شدی
کاش آنزمان ز آه جهان سوز اهلبیت
یک شعله برق خرمن گردون دون شدی
کاش آنزمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آنزمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آنزمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی برو ز حشر
با این عمل معامله دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا بسلسله انبیا زدند
نوبت باولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشه ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنه خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
روح الامین نهاده بزانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنه او بر زمین رسید
جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانه ایمان شود خراب
از بس شکستها که بارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون بمزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون اینخبر بعیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا بحضرت روح الامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یکباره بر جریده رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق بدر آید ز آستین
چون اهلبیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعله آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهلبیت
گلگون کفن بعرصه محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سریرا که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزیکه شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی بجنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری ببارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آنزمان بلرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بیعماری محمل شتر سوار
با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی
روح الامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو بشام کرد
نوعیکه عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت
چون چشم اهلبیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بی اختیار نعره هذا حسین زو
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعة الرسول
رو در مدینه کرد که یا ایها الرسول
این کشته فتاده بهامون حسین تست
وین صید دست و پا زده در خون حسین تست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده بگردون حسین تست
این ماهی فتاده بدریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین تست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین تست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین تست
این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین تست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین تست
چون روی در بقیع بزهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
ما را غریب و بیکس و بیآشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزهها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزهاش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان بخاک معرکه کربلا ببین
یا بضعة الرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهلبیت رسالت بباد داد
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان
در دیده اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز
روی زمین باشگ جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بسکه خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد
ای چرخ غافلی که چه بیداد کردهای
وز کین چها درین ستم آباد کردهای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کردهای
ای زاده زیاد نکرد است هیچگه
نمرود این عمل که تو شداد کردهای
کام یزید دادهای از کشتن حسین
بنگر که را بقتل که دلشاد کردهای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
در باغ دین چه با گل و شمشاد کردهای
با دشمنان دین نتوان کرد آنچه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کردهای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزردهاش بخنجر بیداد کردهای
ترسم ترا دمیکه به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند
***
دوازده بند در مرثیه شاهنشاه مغفور شاه طهماسب صفوی انارالله برهانه
ناگهان برخاست ظلمانی غباری از جهان
کز سوادش در سیاهی شد زمین و آسمان
ناگهان سر کرد طوفان خیز سیلی کز زمین
کند بیخ خرمی تا دامن آخر زمان
ناگهان آتش چکان سیفی برآمد کز هوا
بر تر و خشک جهان شد بیدریغ آتش فشان
ناگهان در هفت گردون اضطرابی شد پدید
کز تزلزل شد خلل در چار دیوار جهان
ناگهان در شش جهت شد وحشتی کز دهشتش
طایران قدسی افتادند زین هفت آسمان
ناگهان آهی برآمد از نهاد روزگار
کز تف او قیرگون شد قیروان تا قیروان
ناگهان حرفی بایما و اشارت گفته شد
کز تکلم ساخت جن و انس را کوته زبان
این چه حرف دلخراش ناملایم بود آه
کز دل آمد بر زبان بادا زبان ما سیاه
ایفلک دیدی که بیداد تو با عالم چه کرد
باد قهرت با چراغ دوره آدم چه کرد
بر سر ایوان کیوان گرد این طوفان چه بیخت
با رخ خورشید تابان دود این ماتم چه کرد
از بساط شش جهت دست غنیم جان چه برد
با بسیط نه فلک موج محیط غم چه کرد
این خسوف بیگمان بر مه چه دیواری کشید
وین کسوف ناگهان با نیر اعظم چه کرد
دهر کز فیض دم عیسی بخلقی داد جان
از گران جانی ببین با شاه عیسی دم چه کرد
داغ مرگ افتاده بیمرهم ندانم شاه را
وقت چون دریافت با آن داغ بیمرهم چه کرد
خاتم شاهی که بروی نام شاهی نقش بود
دست حکاک اجل با نقش آنخاتم چه کرد
دست دوران شد تهی کان نقد جان برجا نماند
پشت گردون شد دو تا کان گوهر یکتا نماند
حیف از آن جمشید خورشید افسر گردون سریر
حیف از آن دارای گیتی داور روشن ضمیر
حیف از آن خاقان قیصر چاکر کسری غلام
کانچه ممکن بود بودش در جهان الا نظیر
حیف از آن شاه حسن خلق جهان پرور که بود
خلق او خلق عظیم و ملک او ملک کبیر
حیف از آن داور که در عهدش نشد هرگز بلند
ناله شیخ کبیر و گریه طفل صغیر
حیف از آن تمکین که در اوقاف عالمگیریش
گوش چرخ چنبری نشنید بانك دار وگیر
حیف از آن تدبیر عالمگیر کز تأثیر آن
بود در طوق اطاعت گردن چرخ اثیر
حیف از آن پرگار دار مرکز عالم که بود
در جهان نازان بدور او سپهر مستدیر
شاه جنت بزم رضوان حاجب غفران پناه
سدره مأوای معلی آشیان طهماسب شاه
خسرو صاحبقران شاهنشه نصرت قرین
داور دارا نشان فرمانده مسند نشین
آفتاب دین و دولت کامیاب بحر و بر
پاسبان ملک و ملت قهرمان ماء و طین
شهسوار عرش میدان فلك چوگان که داشت
اضطراب اندر خم چوگان او گوی زمین
آنکه دایم آستان اولینش را ز قدر
آسمان هفتمین خواندی سپهر هشتمین
وانکه بودی با وجود نسبت فرزندیش
روز و شب لاف غلامی با امیرالمؤمنین
آنخداوندی که پیشش سر نهاد و دست بست
هر که در روی زمین شد صاحب تاج و نگین
اهتمامش گرچه در دهر از ید علیا نهاد
بارگاه سلطنت را پایه بر چرخ برین
کرد ناگه همتش آهنگ مأوای دگر
در جهان چتر همایون کند و زد جای دگر
چون بگردون بانک رستاخیز این ماتم رسید
صور اسرفیل گفتی چرخ روئین خم دمید
آنچنان تاج مرصع بر زمین زد آفتاب
کاسمان را پشت لرزید و زمین را دل طپید
بر سر و تن چرخ پیر از بهر ترتیب عزا
شب سیه عمامه بست و صبح پیراهن درید
زهره گردون نشین زین نغمه طاقت گسل
نوحه را قانون نهاد و چنگ را گیسو برید
پشت عرش از حمل این بار گران صد جا شکست
قامت کرسی ز عظم این عزا صد جا خمید
از صدای طشت زرینی کزین ایوان فتاد
پیک آه خلق هفت اقلیم تا کیوان دوید
در زمین عیسی دمی جام اجل بر لب نهاد
کاسمان شرمنده شد وز کرده خود لب گزید
آه از آن ساعت که شه میکرد عالم را وداع
وز لبش گوش جهان میکرد این حرف استماع
کای سرای دهر ترتیب عزای من کنید
ساز قانون مصیبت از برای من کنید
حلقه بر گرد ستون بارگاه من زنید
جای در پای سریر عرش سای من کنید
رخش افغانرا عنان در ابتلای من دهید
اشگ خونین را روان در ماجرای من کنید
حرف ماتم را که باد از صفحه ایام حک
نقش دیوار و در دولتسرای من کنید
از زبان و چشم ودل فریاد و زاری و فزع
در خور شأن و شکوه کبریای من کنید
گریهای کاندر جهان نگذارد آثار سرور
بر سریر و مسند و چتر و لوای من کنید
مرکب چوبین تن بییال و دم را بعد از آن
بر در آرید و بجای باد پای من کنید
من خود از قطع امل کردم وداع جان خود
بر شما بادای هواداران که با یاران خود
چون نشینید از من و ایام من یاد آورید
وز زمان عافیت فرجام من یاد آورید
بشنوید آغاز و انجام حدیث خسروان
پس ز آغاز من و انجام من یاد آورید
هرکجا حکمی شود بر طبق حکم حق روان
از من و حقیت احکام من یاد آورید
هرکجا بینید زهر خشم در جام غضب
از من و از خلق خشم آشام من یاد آورید
هرکجا آرام گیرد سائلی در راه خیر
از شتاب عزم بیآرام من یاد آورید
روز بازار سخا کایند بر در خاص و عام
از عطای خاص و لطف عام من یاد آورید
خطبه من چون شد آخر هر کجا در خطبهها
نام شاهی بشنوید از نام من یاد آورید
من ز گیتی میروم گیتی پناه من کجاست
حارس دین وارث تخت و کلاه من کجاست
یا رب آنشاه گرانمقدار کی خواهد رسید
بر سر ملک آنجهان سالار کی خواهد رسید
گشته کوته دست سرداران دهر از کار ملک
باعث سرکاری این کار کی خواهد رسید
آنکه بیرون زد ز مهد غیبت کبری قدم
بر سر دجال مهدی وار کی خواهد رسید
مرکز عالم که بیرونست از پرگار ضبط
از قدوم آن بآن پرگار کی خواهد رسید
از خزان مرگ من گلزار دین پژمرده شد
باد نوروزی باین گلزار کی خواهد رسید
گشته در مصر ارادت عشق را بازار گرم
مژده یوسف باین بازار کی خواهد رسید
از قدوم آن مسیحا دم نوید جان بتن
میرسد اما باین بیمار کی خواهد رسید
از فراقش میزند پر مرغ روحم در قفس
از زبان او سخن گویند با من یک نفس
وه که با خود بردم آخر حسرت دیدار او
خار خار من بجا ماند از گل رخسار او
وه که روز مرگ از دوری مداوائی نکرد
تلخی کام مرا شیرینی گفتار او
من که پرگار جهان از بهر او میداشتم
گرد این مرکز ندیدم گردش پرگار او
خواهد آوردن به جنبش خفتگان خاک را
چهره رایات منصور ظفر آثار او
شکر کایام از زبان تیغ او آماده ساخت
حجت قاطع برای خصم دعوی دار او
حیف کاندر خاتم دوران نگین آسا ندید
دیده من گوهر ذات گران مقدار او
کاش چندان مهلتم بودی که یکدم دیدمی
در جهان سالاری رای جهان سالار او
وانچه چشم و گوش دوران انتظارش میکشید
هم بکیفیت شنید و هم باستقلال دید
یا رب آن ظل همایون در جهان پاینده باد
وین زمان امن تا آخر زمان پاینده باد
پایه آن داور مسند نشین بر جا نماند
سایه این خسرو نشان پاینده باد
خیمه منصوب آن خلد آشیان را دور کند
خرگه مرفوع این عرش آستان پاینده باد
جان خود بر کف نهاد از بهر پاس جان او
از برای پاس وی آن پاسبان پاینده باد
ختم دولتهاست این دولت الهی مدتش
تا زمان دولت صاحب زمان پاینده باد
دور استقرار آن نصرت قرین آمد بسر
عهد استقلال این صاحبقران پاینده باد
وان سهیل برج عصمت نیز کاندر ضبط ملک
کرد یکرنگی بآن گیتی ستان پاینده باد
محتشم ختم سخن کن بر دعای جان شاه
کایزدش از فتنه آخر زمان دارد نگاه
***
من نتایج افكاره فی مرثیه اخیه الصاحب الاجل الاكرم خواجه عبدالغنی
ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد
نفاق پیشه سپهرا ز کینهات فریاد
مرا ز ساغر بیداد شربتی دادی
که تا قیامتم از مرگ یاد خواهد کرد
مرا بگوش رسانیدی از جفا حرفی
که رفت تا ابدم حرف عافیت از یاد
در آب و آتشم از تاب کو سموم اجل
که ذره ذره دهد خاک هستیم بر باد
نه مشفقی که شود بر هلاک من باعث
نه مونسی که کند در فنای من امداد
نه قاصدیکه ز مرغ شکسته بال و یم
برد سلام بآن نخل بوستان مراد
سرم فدای تو ای باد صبحدم برخیز
برو بعالم ارواح ازین خراب آباد
نشان گمشده من بجو ز خرد و بزرگ
سراغ یوسف من کن ز بنده و آزاد
بجلوهگاه جوانان پارسا چه رسی
ز رخش عزم فرودآ و نوحه کن بنیاد
چو دیده بر رخ عبدالغنی من فکنی
ز روی درد برآر از زبان من فریاد
بگو برادرت ای نور دیده داده پیام
که ای ممات تو بر من حیات کرده حرام
دلم که میشد از ادراک دوری تو هلاک
تو خود بگو که هلاک تو چون کند ادراک
تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان
تو کرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاک
بخاک خفته تو از تند باد فتنه چو سرو
بباد رفته من از آه خویش چون خاشاک
گر از تو بگسلم ای نونهال رشته مهر
بتیغ کین رگ جانم بریده باد چو تاک
ور از پی تو نتازم سمند جان بعدم
سرم بدست اجل بسته باد بر فتراک
شبی نمیگذرد کز غمت نمیگذرد
شرار آهم از انجم فغانم از افلاک
بر آتش دل خود سوختن چو ممکن نیست
بهر زه میکشم از سینه آه آتشناک
اجل چو جامه جانم نمیدرد بی تو
درین هوس بعبث میکنم گریبان چاک
ز ابر دیده بخوناب اشگم آلوده
کجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاک
روا بود که تو در زیر خاک باشی و من
سیاه پوشم و بر سر کنم ز ماتم خاک
چرا تو جامه نکردی سیاه در غم من
چرا تو خاک نکردی بسر ز ماتم من
چرا ز باغ من ای سرو بوستان رفتی
مرا ز پای فکندی و خود روان رفتی
در یگانه من از چه ساختی دریا
کنار من ز سرشك و خود از میان رفتی
ز دیده پدر ای یوسف دیار بقا
چرا به مصر فنا بیبرادران رفتی
بشمع روی تو چشم قبیله روشن بود
بچشم ز خم غریبی ز دودمان رفتی
گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب
مرا بخواب گران کرده بیگمان رفتی
ترا چه جای نمودند در نشیمن قدس
که بیتوقف ازین تیره خاکدان رفتی
درین قضیه ترا نیست حسرتی که مراست
اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتی
مراست غم که شدم ساکن جحیم فراق
ترا چه غم که سوی روضه جنان رفتی
ز رفتن تو من از عمر بینصیب شدم
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم
کجائی ایگل گلزار زندگانی من
کجائی ای ثمر نخل شادمانی من
ز دیده تا شدی ایشاخ ارغوان پنهان
بخون نشانده مرا اشک ارغوانی من
بیا ببین که فلک از غم جوانی تو
چو آتشی زده در خرمن جوانی من
بیا ببین که چه سان بیبهار عارض تو
بخون دل شده تر چهره خزانی من
خیال مرثیهات چون کنم که رفته بباد
متاع خرده شناسی و نکته دانی من
اجل که خواست ترا جان ستاند از ره کین
چرا نخست نیامد بجان ستانی من
چو در وفات نمردم چه لاف مهر زنم
که خاک بر سر من باد و مهربانی من
ز شربتی که چشیدی مرا بده قدری
که بیوجود تو تلخ است زندگانی من
ز پرسشم همه کس پا کشید جز غم تو
که هست تا بدم مرگ یار جانی من
چو مرگ همچو توئی دیدم و ندادم جان
زمانه شد متحیر ز سخت جانی من
که هر که جان رودش زنده چون تواند بود
چراغ مرده فروزنده چون تواند بود
کجاست کام دل و آرزوی دیده من
کجاست نور دو چشم رمد رسیده من
گزیدهاند ز من جمله همدمان دوری
کجاست همدم یکتای برگزیده من
فغان که از قفس سینه زود رفت برون
چو مرغ روح تو مرغ دل رمیده من
امید بود که روز اجل رود در خاک
باهتمام تو جسم ستم کشیده من
فغان که چرخ بصد اهتمام میشوید
غبار قبر تو اکنون بآب دیده من
زمانه بیتو مرا گو کباب کن که شد است
پر از نمک دل مجروح خون چکیده من
سیاه باد زبانش که بیمحابا راند
زبان بمرثیه این کلک سر بریده من
ز شوره گل طلبد هر که بعد ازین جوید
طراوت از غزل و صنعت از قصیده من
چرا که بلبل طبعم شکسته بال شده
زبان طوطی نطقم ز غصه لال شده
گل عذار تو در خاک گشت خوار دریغ
خط غبار تو در قبر شد غبار دریغ
بهار آمد و گل در چمن شکفت و ترا
شکفته شد گل حسرت درین بهار دریغ
بماند داغ تو در سینه یادگار و نماند
فروغ روی تو در چشم اشگبار دریغ
نکرده شخص تو بر رخش عمر یک جولان
روان بمرکب تابوت شد سوار دریغ
بهار عمر ترا بود وقت نشو و نما
تگرگ مرگ برآورد از آن دمار دریغ
ز قد و روی تو صد آه وصد هزار فغان
ز خلق و خوی تو صد حیف و صد هزار دریغ
ز مهربانیت ای ماه اوج مهر افسوس
ز همزبانیت ای سرو گلعذار دریغ
ترا سپهر ملاعب گران بها چون یافت
ربود از منت ای در شاه وار دریغ
شکفتهتر ز تو در باغ ما نبود گلی
بچشم زخم خسان ریختی ز بار دریغ
تو کز قبیله چو یوسف عزیزتر بودی
بحیله گرگ اجل ساختت شکار دریغ
دریغ و درد که شد نرگس تو زود بخواب
گل عذار تو بیوقت شد بزیر نقاب
فغان که بیگل رویت دلم فکار بماند
بسینهام ز تو صد گونه خار خار بماند
غبار خط تو تا شد نهان ز دیده من
ز آهم آینه دیده در غبار بماند
ز لالهزار جهان تا شدی بباغ جنان
دلم ز داغ فراقت چو لاله زار بماند
ز بودن تو مرا شادئی که بود بدل
بدل بغم شد و در جان بیقرار بماند
تو از میان شدی و همدمی نماند بمن
بغیر طفل سرشگم که در کنار بماند
تو زخم تیر اجل خوردی از قضا و مرا
بدل جراحت آن تیر جان شکار بماند
بهیچ زخم نماند جراحتی که مرا
ز نیش هجر تو بر سینه فکار بماند
تو رستی از غم این روزگار تیره ولی
مصیبتی بمن تیره روزگار بماند
اجل ترا بدیار فنا فکند و مرا
براه پیک اجل چشم انتظار بماند
فغان که خشک شد از گریه چشم و تا بابد
بنای فرقت ما و تو استوار بماند
طناب عمر ترا زد اجل به تیغ دریغ
گسست رابطه ما ز هم دریغ دریغ
چه داغها که مرا از غم تو بر تن نیست
چه چاکها که ز هجر تو در دل من نیست
کدام دجله که از اشک من نه چون دریاست
کدام خانه که از آه من چو گلخن نیست
مرا چو لاله ز داغ تو در لباس حیات
کدام چاک که از جیب تا ابد امن نیست
دگر ز پرتو خورشید و نور ماه چه فیض
مرا که بیمه رویتو دیده روشن نیست
شکسته بال نشاطم چنا نکه تا بابد
جز آشیان غمم هیچ جا نشیمن نیست
چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من
دری فتاده که در هیچ کان و معدن نیست
از آن ببانک هزارم که رفته از چمنم
گلی بباد که در صحن هیچ گلشن نیست
چو او برادر با جان برابر من بود
مرا ز درویش زنده بودن نیست
ببین برابری او بجان که تاریخش
بجز برادر با جان برابر من نیست
خبر ز حالت ما آن برادران دارند
که جان بیکدیگر از مهر در میان دارند
برادرا ز فراق تو در جهان چکنم
بدل چه سازم و با جان ناتوان چکنم
قدم ز بار فراق تو شد کمان او
جدل بچرخ مقوس نمیتوان چکنم
توان تحمل بار فراق کرد به صبر
ولی فراق تو باریست بس گران چکنم
تب فراق توام سوخت استخوان و هنوز
برون نمیرود از مغز استخوان چکنم
بجانم و اجل از من نمیستاند جان
درین معامله درماندهام بجان چکنم
ز جستجوی تو جانم بلب رسید و مرا
نمیدهند براه عدم نشان چکنم
بهم زبانیم آیند دوستان لیکن
مرا که با تو زبان نیست همزبان چکنم
فلک ز ناله زارم گرفت گوش و هنوز
اجل نمینهدم مهر بر دهان چکنم
هلاک محتشم از زیستن بهست اما
اجل مضایقهای میکند در آن چکنم
محیط اشک مرا در غم تو نیست کران
من فتاده در آن بحر بیکران چکنم
چنین که غرقه طوفان اشک شد تن من
اگر چو شمع نمیرم رواست کشتن من
مهی که بیتو برآمد در ابر پنهان باد
گلی که بیتو بروید بخاک یکسان باد
شکوفهای که سر از خاک برکند بیتو
چو برگ عیش من از باد فتنه ریزان باد
گلی که بیتو بپوشد لباس رعنائی
ز دست حادثهاش چاک در گریبان باد
درین بهار اگر سبزه از زمین بدمد
چو خط سبز تو در زیر خاک پنهان باد
اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس
سرش ز بازی گردون به نیزه گردان باد
اگر نه لاله بداغ تو سر زند از کوه
لباس زندگیش چاک تا بدامان باد
اگر نه سنبل ازین تعزیت سیه پوشد
چو روزگار من آشفته و پریشان باد
اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود
مدام خون زد و چشمش بروی مژگان باد
من شکسته دل سخت جان سوخته بخت
که پیکرم چو تن نازک تو بیجان باد
اگر جدا ز تو دیگر بنای عیش نهم
بنای هستیم از سیل فتنه ویران باد
ترا مباد بجز عیش در ریاض جنان
من اینچنین گذرانم همیشه و تو چنان
ترا بسایه طوبی و سدره جا بادا
نوید آیه طوبی لهم ترا بادا
زلال رحمت حق تا بود بخلد روان
روان پاک تو در جنت العلا بادا
اگرچه آتش بیگانگی زدی بر من
ببحر رحمت حق جانت آشنا بادا
در آفتاب غمم گرچه سوختی جانت
بسایه علم سبز مصطفی بادا
چو تلخکام ز دنیا شدی شراب طهور
نصیبت از کف پر فیض مرتضی بادا
نبی چو گفت شهید است هرکه مرد غریب
ترا ثواب شهیدان کربلا بادا
دمیکه حشر غریبان کنند روزی تو
شفاعت علی موسی رضا بادا
چو رو بجانب جنت کنی ز هر جانب
بگوشت از ملک جنت این ندا بادا
که ای شراب اجل کرده در جوانی نوش
بیا و از کف حورا می طهور بنوش
***
تركیب بند در رثاء
ای فلک کز جور و بیدادست و کین بنیاد تو
عیش را بنیاد کندی وای از بیداد تو
زاتش هستی نشد روشن درین تاریک بوم
شمع تابانی که دورانش نکشت از باد تو
تیشه بیداد و ظلمت ریشه مخلوق کند
پیش خالق میبرند اهل تظلم داد تو
هرکه را هستی صلا داد از تو مستأصل فتاد
بوده گوئی بهر استیصال خلق ایجاد تو
طبع دهر بیوفا نسبت بارباب وفا
میبرد بیداد از حد لیک از امداد تو
مهلت یکتن نداد از کودک و برنا و پیر
مرگ بیمهلت که هست اندر جهان جلاد تو
هرکجا گنجی که گنجور وجودش پاس داشت
شد بخاک تیره یکسان در خراب آباد تو
خاصه گنج مخزن عصمت که گنجور زمان
از کمال احتجابش خواند ناموس زمان
شمسه عالی نسب بانوی گردون احتشام
زهره زهرا حسب بلقیس برجیس احترام
زبده ناموسیان دهر خان پرور که زد
در ازل پروردگارش سکه عصمت بنام
سرو گل نکهت که بوی او صبا در مهد عهد
دایه را از غیرت عفت نمیزد بر مشام
آنکه تا روز قیامت از فراق روی خویش
صبح عیش و خرمی را بر قبایل ساخت شام
سرو طوبی قامت کوتاه عمر کم بقا
بیمراد ناامید مشگ بوی تلخ کام
فارس گردون فتاد از پشت زین کان نازنین
کرد بر چوبینه مرکب سوی گورستان خرام
بانگ ماتم غلغل اندر عالم بالا فکند
کاسمان نخل بلندی این چنین از پا فکند
هر پدر چون مهر تاج سروری زد بر زمین
هم برادر همچو آتش گشت خاکستر نشین
شیره جان در تن همشیرهها شد زهر ناب
کز شراب مرگ شد تلخ آن لب چون انگبین
آتش افتد در جهان کز خامه آرد بر زبان
سوز آن مادر که بیند مرگ فرزندی چنین
خانه تا میکرد روشن روی آن شمع طراز
خاک صد غمخانه از اشگ قبایل شد عجین
وقت رفتن چشم پر حسرت چو بر هم مینهاد
آتش اندر خشگ و تر زد از نگاه آخرین
آستین از کهکشان بر چشم تر ماند آسمان
بر جهان افشاند چون آن پاکدامان آستین
گرم بازاری ز شور الفراق و الوداع
کرد چون آن سرو نورس رفتن خود را یقین
بود انجام وداعش این سخن کای دوستان
چون ز فیض ابر نیسان سبز گردد بوستان
از من و سر سبزی بستان من یاد آورید
وز جهان آرائی دوران من یاد آورید
در گلستان چون نسیم از سنبل افشاند غبار
از نسیم جعد مشگ افشان من یاد آورید
چشم نرگس چون شود در فتنه سازی بیحجاب
از حجاب نرگس فتان من یاد آورید
سرو چون نازد بخوبی در بهارستان ناز
از سهی سرو نگارستان من یاد آورید
دامن گل در چمن بلبل چو آلاید باشگ
از من و از پاکی دامان من یاد آورید
جذبه خواهش چو بخشش را کند بازار گرم
از سخا و بخشش و احسان من یاد آورید
من بخاک این عهد و پیمان میبرم باشد شما
روزی از عهد من و پیمان من یاد آورید
آن شکر لب کاسمان از رفتنش لب میگزید
این سخن میگفت و این حرف از قبایل میشنید
کای گلستان حیا حیف از گل رخسار تو
بیمحل رفتی دریغ از سرو خوشرفتار تو
چرخ گر بهر تو شمشیر اجل میکرد تیز
کاش اول کار ما میساخت آنگه کار تو
مرگ ایام جوانی با تو مه پیکر نکرد
آنچه با ما میکند محرومی دیدار تو
نیست گوئی در فلک انجم که چشم ماه را
گریه بر عمر کم است و حسرت بسیار تو
باغ پر گل بود یا رب از چه اول مینهاد
رو بخارستان بیبرگی گل بیخار تو
بود صد بازار از کالای هستی پر متاع
صدمه تاراج بر هم زد چرا بازار تو
از سپهر آتش افروز این گمان هرگز نبود
کاین چنین بیگه برآرد دود از گلزار تو
پیچد آنگه در کفن سرو قصب پوش ترا
یکسر از خاک لحد پر سازد آغوش ترا
این چه وقت برگ ریز نخل نو خیز تو بود
این چه هنگام خزان حسرت انگیز تو بود
کشت زار بینم ما از تو صد امید داشت
این چه وقت خشكی ابر مطر ریز تو بود
رفتی و آویخت آن دلها بموئی روزگار
کز قبایل در خم موی دلاویز تو بود
رستخیزی کز قیامتش صد قیامت بیش خاست
در دم آخر وداع وحشت انگیز تو بود
آنچه خیر اندر جهان عیش ما بر باد داد
وقت رفتن خیر باد نوحه آمیز تو بود
وآنچه بیخ عیش کند ایخسرو شیرین لبان
یال و دم ببریدن گلگون و شبدیز تو بود
اقربا دادند چون فرهاد ترک خورد و خواب
جان شیرین داد اما آنکه پرویز تو بود
از تو گیتی یکجهان خوبی بزیر خاک برد
و آنچه حسن اندوخت عمری سیلی آمد پاک برد
حیف از آن رأی منیر و حیف از آن طبع روان
حیف از آن حسن مقال و حیف از آن حسن بیان
حیف از آن عصمت که در زیر هزاران پرده است
حسن بیآلایش او را جهان اندر جهان
حیف از آن عفت که غیر از باغبان نشنید کس
بوی آن گلها که بودش بوستان در بوستان
حیف از آن پاکی که میرفتند ز اخلاص درست
پاکدامانان بطرف آستینش آستان
حیف از آن آئین محبوبی که از آینیه نیز
غیرتش میخواست دارد طلعت ویرا نهان
حیف از آن صورت که وقت حیرت نظارهاش
خامه افتادی کرام الکاتبین را از بنان
حیف از آن پای نگارین کز تقاضای اجل
شد به تعجیل از نگارستان بگورستان روان
با لحد اندام گلفام ترا ایجان چکار
نکهتستان ترا با خاک گورستان چکار
زیر خاک ای معتدل سرو آن تن زیبا دریغ
واندر آغوش لحد آن قد و آن بالا دریغ
خوابگاه از گور کرد آن پیکر پر نور حیف
سرمه ناک از خاک گشت آن نرگس شهلا دریغ
شد دفین در خاک آن گنج گران قیمت فسوس
شد چراغ قبر آن روی جهان آرا دریغ
از کسوف مرگ کز عالم برافتد نام وی
آفتاب برج عصمت گشت ناپیدا دریغ
نخل نوخیزی که بودش رسته از باغ بهشت
چون ز جا برخاست افکندش سپهر از پا دریغ
آنکه بر حسن مقالش بلبلان را رشگ بود
تا ابد خاموش گشتش غنچه گویا دریغ
وانکه گردش صد پرستار از قبایل بیش بود
ماند در زندان محرومی تن تنها دریغ
لجه نسل شریفش داشت یک در یتیم
رفت و در دریای محنت تا ابد کردش سقیم
تا که از گرد یتیمی پاک سازد روی او
تا که افشاند بدلجوئی غبار از موی او
تا که در نازک مزاجیهای جانسوزش کند
سازگاری با مزاج و همرهی با خوی او
تا که وقت تندخوئی چاره سازیها کند
در تسلی کاری خوی بهانه جوی او
تا که هنگام نوازش کردن اطفال خویش
گه که اندازد نگههای طفیلی سوی او
از مصیبت گریه بر پیر و جوان میافکند
دیدن طفلان دیگر شاد در پهلوی او
وای کز سنگینی بار سر اندوه گشت
سوده در عهد طفولیت سر زانوی او
گه گهش بهر تسلی سوی قبر وی برند
تا دلش آرام گیرد یکنفس از بوی او
بر سر آن قبر پنداری بالفاظ سروش
از زبان حال آن معصومه میآمد بگوش
کی کسان من کنون با بیکسان یاری کنید
طفل مادر مرده را نیکو نگهداری کنید
آنکه خونش میخورد حالا غم بیمادری
گه گهش چون مادران از لطف غمخواری کنید
مرگ مادر بر دل طفلان بود بار گران
حسبة لله فکر این گرانباری کنید
چون عزیزان شما با طفل من خواری کنند
قدر من یاد آورید و رفع آن خواری کنید
کودکان را از یتیمی نیست آزاری بتر
ای نکوکاران حذر از کودک آزاری کنید
چون یتیم بیکسان بر بیکسی زاری کند
اتفاقی با دل زارش در آن زاری کنید
در محل آه و زاری بر یتیمیهای او
از دم آتشریزی و از دیده خونباری کنید
بود مادر تا بغایت مایه سامان وی
رفت مادر اینزمان جان شما و جان وی
یا رب آن معصومه با خیرالنسا محشور باد
مسندش بینور اگر شد مرقدش پر نور باد
نیست فرمان آتش آوردن بنزدیک بهشت
او ز پا تا سر بهشت است آتش از وی دور باد
در مزارستان عام از پرتو همسایگی
جسم پرنورش چراغ صد هزاران گور باد
کلک رحمت هر تحرک کز پی غفران کند
آیتی از مغفرت در شأن او مسطور باد
در جهانش آستین بوس آفتاب و ماه بود
در جنانش آستان روب آستین حور باد
از فراق قوم و خویش امروز اگر مغموم گشت
از وصال حور عین فردا دلش مسرور باد
از جهان چون رفت با احسان خیر آن خیره
ذکر خیرش در محافل تا ابد مذکور باد
محتشم شد قصه طولانی سخن کوتاه کن
بهر او حالا تشفع از رسول الله کن
***
و له فی مرثیه امام حسین بن علی علیه التحیة و الثناء
این زمین پربلا را نام دشت کربلاست
ای دل بیدرد آه آسمان سوزت کجاست
این بیابان قتلگاه سید لب تشنه است
ای زبان وقت فغان وی دیده هنگام بکاست
این فضا دارد هنوز از آه مظلومان اثر
گر ز دود آه ما عالم سیه گردد رواست
این مکان بوده است روزی خیمه گاه اهلبیت
کز حباب اشگ ما امروز گردش خیمههاست
کشتی عمر حسین اینجا بزاری گشته غرق
بحر اشگ ما درین غرقاب بیطوفان چراست
اینك اینك قبه پر نور کز نزدیک و دور
پرتو گیتی فروزش گمرهان را ره نماست
اینك اینك حایر حضرت که در وی متصل
زایران را شهپر روحانیان در زیر پاست
اینك اینك سده اقدس که از عز و شرف
قدسیان را ملجاء و کروبیان را ملتجاست
اینك اینك مرقد انور که صندوق فلك
پیش او با صد هزاران در و گوهر بیبهاست
اینك اینك تکیه گاه خسرو والا سریر
کاستان روب درش را عرش اعظم متکاست
اینك اینك زیر گل سرو گلستان رسول
کز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست
اینك اینك خفته در خون گلبن باغ بتول
کز شکست او چو گل پیراهن حور اقباست
این چراغ چشم ابرار است کز تیغ ستم
همچو شمعش با تن عریان سر از پیکر جداست
این سرور سینه زهراست کز سم ستور
سینه پر علمش از هر سو لگدکوب بلاست
این انیس جان پیغمبر حسین بن علی است
کز سنان بن انس آزرده ی تیغ جفاست
این عزیز صاحب دل ابا عبدالهست
کز ستور افتاده بییاور بدشت کربلاست
این حبیب ساقی کوثر وصی بیسراست
کز عروس روزگارش زهر در جام بقاست
این سرافراز بلند اختر که در خون خفته است
نایب شاه ولایت تاج فرق اولیاست
این سهی سرو گزین کز پشت زین افتاده است
جانشین شاه مردان شهسوار لافتاست
این مه فرخنده طلعت کاین زمینش مهبط است
قرة العین علی چشم و چراغ اوصیاست
این در رخشنده گوهر کاین مقامش مخزنست
درة التاج شه دین تاجدار هل اتاست
این دل آرام ولی حق امیرالمؤمنین
کامکارانت منی نامدار انماست
این گزین عترت حیدر امام المتقین
پادشاه کشور دین پیشوای اتقیاست
پا درین مشهد بحرمت نه که فرش انورش
لاله رنگ از خون فرق نور چشم مرتضاست
دوست را گر چشم ازین حسرت نگرید وای وای
کز تأسف دشمنان را بر زبان واحسرتاست
مردم و جن و ملک ز آه نبی در آتشند
آری آری تعزیت را گرمی از صاحب عزاست
میشود شام از شفق ظاهر که بر بام فلك
سرنگون از دوش دوران رایت آل عباست
طفل مریم بر سپهر از اشگ گلگون کرده سرخ
مهد خود در شام غم همرنگ طفل اشگ ماست
خاکسارانی که بر رود علی بستند آب
گو نگه دارید آبی کاتش او را در قفاست
تیره گشت از روبهان مأوای شیری کز شرف
کمترین جای سگانش چشم آهوی خطاست
ایدل اینجا کعبه وصل است بگشا چشم جان
کز صفا هر خشت این آیینه گیتی نماست
زین حرم دامنکشان مگذر اگر عاقل نهای
کاستین حوریان جاروب این جنت سراست
رتبه این بارگه بنگر که زیر قبهاش
کافر صد ساله را چشم اجابت از دعاست
یا ملاذ المسلمین در کفر عصیان ماندهام
از خداوندم امید رحمت و چشم عطاست
یا امیرالمؤمنین از راندگان درگهم
وز در آمرزگارم گوش بر بانك صلاست
یا امام المتقین از عاصیان امتم
وز رسولم چشم خشنودی و امید رضاست
یا معز المذنبین غرق کبایر گشتهام
وز تو در خواهی مرادم در حریم کبریاست
یا شفیع المجرمین جرمم برونست از عدد
وز تو مقصودم شفاعت پیش جدت مصطفاست
یا امان الخائفین اینجا پناه آوردهام
وز تو مطلوبم حمایت خاصه در روز جزاست
یا اباعبدالله اینک تشنه ابر کرم
از پی یک قطره پویان بر لب بحر سخاست
یا ولی الله گدای آستانت محتشم
بر در عجز و نیاز استاده بیبرگ و نواست
مدتی شد کز وطن بهر تو دل بر کنده است
وز ره دور و درازش رو در این دولتسراست
دارد از درماندگی دست دعا بر آسمان
وز قبول تست حاصل آنچه او را مدعاست
از هوای نفس عصیان دوست هر چند ای امیر
جالس بزم گناه و راکب رخش خطاست
چون غبار آلود دشت کربلا گردیده است
گرد عصیان گر ز دامانش بیفشانی رواست
***
در منقبت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب
السلام ای عالم اسرار رب العالمین
وارث علم پیمبر فارس میدان دین
السلام ای بارگاهت خلقرا دارالسلام
آستان رویت بطرف آستین روح الامین
السلام ای پیکر زایر نوازت زیر خاک
از پی جنت خریدن خلق را گنج زمین
السلام ای آهن دیوار تیغت آمده
قبله اسلام را از چارحد حصن حصین
السلام ای نایب پیغمبر آخر زمان
مقتدای اولین و پیشوای آخرین
شاه خیبر گیر اژدر در امام بحر و بر
ناصر حق غالب مطلق امیرالمؤمنین
ملك دین را پادشاه از نصب سلطان رسل
مصطفی را جانشین از نص قرآن مبین
بازوی عونت رسول الله را رکن ظفر
رشته مهرت رجال الله را حبل المتین
هر که در باب تو خواند فضلی از فصل کلام
در مکان مصطفی داند بلا فصلت مکین
بو ترابت تا لقب گردیده دارد آسمان
چون یتیمان گرد غم بر چهره از رشک زمین
چون سگ کویت نهد پا بر زمین در راه او
گستراند پردههای چشم خود آهوی چین
مایه تخمیر آدم گشت نور پاک تو
ورنه کی میبست صورت امتزاج ماء و طین
آنکه خاتم را یدالله کرد در انگشت تو
ساخت نص فوق ایدیهم ترا نقش نگین
چون یدالهی که ابن عم رسول الله بود
ایزدت جا داده بالا دست هر بالا نشین
آن یدالله را که ابن عم رسول الله بود
گر کسی همتاش باشد هم رسول الله بود
ای بجز خیرالبشر نگرفته پیشی بر تو کس
پیشکاران بساط قرب را افکنده پس
فتنه را لشگر شکن سرفتنه را تارک شکافت
ظلم را بنیاد کن مظلوم را فریاد رس
چرخ را بر آستانت پاسبانی التماس
عرش را در بارگاهت پاسبانی ملتمس
گر کند کهتر نوازی شاهباز لطف تو
بال عنقا را ز عزت سایبان سازد مگس
ور کند از مهتران عزت ستانی قهر تو
سدره در چشم الوالابصار خوار آید چو خس
همتت لعل و زمرد در کنار سائلان
آن چنان ریزد که پیش سائلان مشت عدس
خادمان صد گنج میبخشند اگر از مخزنت
خازنان ز اندیشه جودت نمیگویند بس
آسمان از کهکشان وهاله بهر کلب تو
پیشکش آورده زرین طوق با سیمین مرس
روز کین از پردلی گردان نصرت جوی شد
مرغ روح از شوق جانبازی نگنجد در قفس
بار هستی بر شتر بندد عماری دار تو
دل طپد در کالبد روئینتنان را چون جرس
از هجوم فتنه برخیزد غبار انقلاب
راه بر گشتن ز پیشت گم کند پیک نفس
از سپاه خود مظفروار فرد آئی برون
وز ملایک لشگر فتح و ظفر از پیش و پس
حمله آور چون شوی بر لشگر اعدا شود
حاملان عرش را نظاره حربت هوس
بر سر گردنکشان چون دست و تیغ آری فرو
وز زبردستی رسد ضربت ز فارس بر فرس
لافتی الا علی گویند اهل روزگار
ساکنان آسمان لا سیف الا ذوالفقار
ایکه پیغمبر مقام از عرش برتر یافته
ز آستانت آسمان معراج دیگر یافته
هم بلطفت از مقام قاب و قوسین از خدا
مصطفی اسرار سبحان الذی دریافته
هم ببویت از گلستان ماوحی هر نفس
شاه با اوحی مشام جان معطر یافته
چرخ کز عین سرافرازی رکاب کرده چشم
چشم خود را چشمه خورشید انور یافته
مه که بر رخ دیده از نعل سم رخشت نشان
تا ابد اقبال خود را سکه بر زر یافته
نعل شبرنگت که خورشید سپهر دولت است
چرخ از آن روی زمین را غرق زیور یافته
نزد شهر علم از نزدیک علام الغیوب
چون رسیده جبرئیل از ره ترا در یافته
نخل پیوندت که مثمر گشته از باغ نبی
بهر نسبت گوهر شبیر و شبر یافته
حامل افلاک رحم آورده بر گاو زمین
بر سر دشمن ترا چون حمله آور یافته
طایر قدرت گه پرواز گوی چرخ را
گوی چوگان خوردهای از باد شهپر یافته
آنکه زیر پای موری رفته در راهت نمرد
دایه از جاه سلیمانی فزونتر یافته
آنکه بیمزد از برایت بوده یکساعت بکار
کشور اجرا عظیما را مسخر یافته
کاسه چوبین گدائی هر که پیشت داشته
از کف دریای خاصت کشتی زر یافته
وه چه قدر است اینكه نور درگهت را پایه وار
دست قدرت با گل آدم مخمر یافته
نور معبودی و آب و گل ظهورت را سبب
ز آسمان میآمدی میبود اگر آدم عرب
ای وجود اقدست روح روان مصطفی
مصطفی معبود را جانان تو جان مصطفی
گر نبوت هم نصیبت داد ایزد چون گذشت
بعد بلغ انت منی از زبان مصطفی
بر سپهر دولت آن نجمی که روشن گشته است
صد چراغ از پرتوت در دودمان مصطفی
در ریاض عصمت آن نخلی که از پیوند تست
میوههای جنت اندر بوستان مصطفی
شمسه دین را درون حجره چون دارد مقام
از نجوم سعد پر گشت آسمان مصطفی
ای تو شهر علم را در آنکه در عالم نکرد
سجده در پایت نبوسید آستان مصطفی
سایه تیغت که پهلو میزند در ساق عرش
ز آفتاب فتنه آمد سایبان مصطفی
داد از فرعون دعوای الوهیت نشان
جز تو هر کس شد مکین اندر مکان مصطفی
گر نباشد حرمت شأن نبوت در میان
فرق نتوان کرد شأنت را ز شأن مصطفی
من که باشم تا که گویم این زمان در مدح تو
آنچنانم من که حسان در زمان مصطفی
این گمان دارم ولی کز دولت مداحیت
هست نام من علی در خاندان مصطفی
با چنین حالی که من دارم عجب نبود اگر
شامل حالم شود لطف تو و ان مصطفی
گوشه چشمی فکن سویم به بینائی که داد
نرگست را تازگی ز آب دهان مصطفی
جانم از اقلیم آسایش غریب آوارهایست
رحم بر جان غریبم کن بجان مصطفی
تا دم آخر بسوی تست شاها روی من
وای جان من اگر آندم نه بینی روی من
ای سلام حق ثنایت یا امیرالمؤمنین
وی ثنا خوان مصطفایت یا امیرالمؤمنین
در رکوع انگشتری دادی بسایل گشته است
مهر منشور سخایت یا امیرالمؤمنین
صد سخی زد سکه زر بخشی اما کس نزد
کوس سر بخشی و رایت یا امیرالمؤمنین
گشته تسبیح ملک آهسته هر گه در نماز
بوده رازی با خدایت یا امیرالمؤمنین
دامن گردون شود پر زر اگر تابد ازو
گوشه ظل عطایت یا امیرالمؤمنین
راست چون صبح دوم روشن شود راه صواب
رایت افرازد چو رایت یا امیرالمؤمنین
روز رزم افکند در سر پنجه خورشید رای
پنجه ماه لوایت یا امیرالمؤمنین
سدره را از پایه خود انتهای اوج داد
رفعت بیمنتهایت یا امیرالمؤمنین
گه بچشم وهم میپوشد لباس اشتباه
عرش تا فرش سرایت یا امیرالمؤمنین
گه بحکم ظن ستون عرش را دارد بپا
بارگاه کبریایت یا امیرالمؤمنین
چون بامرت برنگردد مهر از مغرب که هست
گردش گردون برایت یا امیرالمؤمنین
یافت از دست ولایت فتح بر فتح دیگر
دست در حبل ولایت یا امیرالمؤمنین
جان در آنحالت که از تن میبرد پیوند هست
آرزومند لقایت یا امیرالمؤمنین
گر مکان برتخت او ادنی کنی جایت دهند
انس و جان کانجاست جایت یا امیرالمؤمنین
حقشناسان گر بدست آرند معیار ترا
حد فوق ما سوی دانند مقدار ترا
ایکه دیوان قضا قائم بدیوان شماست
تابع حکم خدا محکوم فرمان شماست
گر ید بیضا چه مه شد طالع از جیب کلیم
پنجه خورشید را مطلع گریبان شماست
آن ستون کز پشتی او قایمند ارکان عرش
در حریم کبریا رکنی ز ارکان شماست
این ندامت گوی زنگاری که دارد متصل
گردش از چوگان قدرت گوی میدان شماست
خوان روزیرا که قسمت بر دو عالم کردهاند
مایه آن مانده یکریزه از خوان شماست
اژدهایی کز عدو گنج بقا دارد نهان
چون عصا در دست موسی چوب دربان شماست
بنده پیرست کیوان کز کمال محرمی
از پی پاس حرم بر بام ایوان شماست
عقل اول کز طفیلش میرسد لوح و قلم
پیش دانا واپسین طفل دبستان شماست
هر که را کاریست بر دیوان خیر الحاکمین
نیک چون روی رجوع او بدیوان شماست
من مریض درد عصیانم که درمانم توئی
دردمند اینچنین محتاج درمان شماست
صد شکایت دارم از گردون اما یکی
بر زبانم نیست چون چشمم باحسان شماست
گر درین دور فلک شهری گدای محتشم
محتشم را حشمت این بس کز گدایان شماست
دین من شاها بذات تست ایمان داشتن
وین بدوران چنین کفر است پنهان داشتن
ای ترا جای دگر در عالم معنی مقام
درگهت را قبلهایم و روضهات را کعبه نام
پیکرت گنج نجف نورت در گردون شرف
مرغ روحت از شرف عنقای قاف احترام
ما برین در زایران کعبه اصلیم و هست
حج اکبر زان ما آنست و بس اصل کلام
گر یکی مانع نباشد گویم این بیت الحرم
نیست در حرمت سر موئی کم از بیت الحرام
گر بقدر اجر بخشی دوستانرا منزلت
باشد از تمکین سراسر عرصه دارالسلام
ور ز اعدا منتقم باشی بمقداری که بود
ننهد از کف تا ابد جبار تیغ انتقام
اهل عصیان گر ترا روز جزا حامی کنند
قهر سبحانی کند تیغ جزا را در نیام
گر گشائی از شفاعت بر گنهکاران دری
بندد از رحمت خدا درهای دوزخ را تمام
خلق را گر یکسر ایمن خواهی از پیغام موت
وای بر پیک اجل گر کام بگشاید زکام
در جزای خصم اگر سرعت کنی نبود بعید
گر شود پیش از محل واقع قیامت را قیام
دین پناها پادشاها ملک دین را بیش ازین
میتوانی داد در تأیید حق نظم نظام
بسکه صیاد زمان دام بلا گسترده است
یکزمان با اهل دل مرغ فراغت نیست رام
راست گویم هست از دست مخالف در عراق
بر بزرگان حسینی مذهب آسایش حرام
اهل کفر از آتش بغض عداوت پختهاند
از برای خفت اسلام صد سودای خام
داوری پیش تو میآرند زیشان اهل دین
یاوری کن مؤمنان را یا امیرالمؤمنین
***
تركیب بند در مدح امام ثامن ضامن علی بن موسی الرضا علیه التحیة و الثناء
میکشد شوقم عنان باد این کشش در ازدیاد
تا شود تنگ عزیمت تنگ بر خنگ مراد
گر چو من افتادهای زان جذبه آگاهم که او
هودج خاک گران جنبش نهد بر دوش باد
ای عماری کش بزور میل او بازم گذار
کاین عماری ساربان بر ناقه نتواند نهاد
با توجه یار شو ای بخت و در راهم فکن
کاین گره از کار من یکدست نتواند گشاد
نی تحرک ممکن است و نی سکون زا من که هست
ضعفم اندر ازدیاد و شوقم اندر اشتداد
چند چون بیتمشیت بیاعتماد است ایفلک
از تو امداد از من استمداد و از بخت اجتهاد
در چه وادی در سبیل رشحه بخش سلسبیل
دافع سوز جحیم و شافع روز معاد
شاه تخت ارتضا یعنی سمی مرتضی
سبط جعفر اشرف ذریه موسی الرضا
آفتاب بیزوال آسمان داد و دین
نور بخش هفتمین اختر امام هشتمین
آنکه سایند از برای رخصت طوف درش
سروران بر خاک پای حاجیان اوجبین
آنکه بوسند از شرف تا دامن آخر زمان
پادشاهان آستان روبان او را آستین
وقت تحریر گناه دوستان او عجب
گر بجنبد خامه در دست کرام الکاتبین
بهر دفع ساحران چون قم باذنالله گفت
شیر نقش پرده از جاجست چون شیر عرین
تا بکار آید بکار زائران در راه او
هست دائم پشت خنک آسمان در زیر زین
رشک آن گنج دفین کش خاک مشهد مدفن است
از زمین تا آسمان است آسمانرا بر زمین
ای معظم کعبهات را عرش اعظم آستان
بر جناب اعظمت ناموس اکبر پاسبان
آنکه کار عاصیان از سعی خدام تو ساخت
مغفرت را کامران از رحمت عام تو ساخت
طول ایام شفاعت کم نبود اما خدا
بیشتر کار گنهکاران در ایام تو ساخت
چون برم در سلک مخلوقات نامت را که حق
برترین نامهای خویش را نام تو ساخت
کرد چون بخت بلند اقدام در تعظیم عرش
افسرش را حلیه بند از خاک اقدام تو ساخت
آفتاب از غرفه خاور چو بیرون کرد سر
روی خود روشن ز نور شرفه بام تو ساخت
آنکه خوان عام روزی میکشد از لطف خاص
انس و جان را ریزه خوار خوان انعام تو ساخت
مغفرت طرح بنای عفو افکند از ازل
لطف غفارش تمام اما باتمام تو ساخت
در تسلی کاری ذات شفاعت خواه تو
مغفرت را بسته حق در کار بر درگاه تو
ای نسیم رحمتت برقع کش از روی بهشت
عاصیان از جذبه لطفت روان سوی بهشت
بوی مهرت هر که را ناید ز ذرات وجود
از نسیم مغفرت هم نشنود بوی بهشت
جای آن کافر که در میزان نهندش حب تو
دوزخی باشد که باشد هم ترازوی بهشت
گر نباشد در کفت جام سقهیم ربهم
هیچکس لب تر نسازد بر لب جوی بهشت
رحمتت گر دل بجا نبداری دوزخ نهد
در دل افروزی زند پهلو به پهلوی بهشت
پیش از این مدح ایشه همت بلندان جهان
بود پایم کوته از طوف سر کوی بهشت
حالیم پیوسته سوی خود اشارت میکنند
حوریان دلکش پیوسته ابروی بهشت
بخت کو تا آیم و در آستانت جا کنم
رو بجنت پشت بر دنیا و ما فیها کنم
ای گدایان تو شاهان سریر سروری
بینیاز این بر درت ناز این بشغل چاکری
وی بجاروب زرافشان روضهاترا خاکروب
خسرو زرین درفش نور بخش خاوری
سکه حکمت نمایانتر زدند از سکهها
داورت چون داد در ملک ولایت داوری
در ره دین علم منصور گشت آخر که یافت
منصب حکم نبوت بر امامت برتری
وین امامت ورنه زین بستست بر رخش که عقل
همعنان میبیندش با رتبه پیغمبری
گر کمال احمدی لالم نکردی گفتمی
اکمل از پیغمبرانت در ره دین پروری
ای ببویت کرده در غربت طواف تربتت
جمله اصناف ملک با مردم حور و پری
چون بمن نوبت رساند بخت فرصت جوی من
حسبته لله دست رد منه بر روی من
ای درست از صدق بیعت با تو پیمان همه
سکهدار از نقش نامت نقد ایمان همه
حال بیماران عصیان است زار اما ز تو
یک شفاعت میتواند کرد درمان همه
رشحهای گر ریزی ای ابر عطا بر بندگان
نخل آزادی برآرد سر ز بستان همه
میگریزد آفت از انس و ملک زانرو که هست
در زمین و آسمان حفظت نگهبان همه
سنگ رحمت در ترازوی شفاعت چون نهی
آید از کاهی سبکتر کوه عصیان همه
کارم آنگه راست کن شاها که از بار گناه
پشت طاقت خم کند شاهین میزان همه
بر قد آن مرقد پر نور جان خواهم فشاند
ای فدای مرقدت جان من و جان همه
هرکه جان خویش در راه تو میسازد نثار
تا ابد باقی مهر تست با جانش چکار
در گناه هر که عفوت خویش را بانی کند
ایمنش در ظل خویش از قهر ربانی کند
خواهد ار اجر عبوری بردرت مور ذلیل
ایزدش شاهنشه ملک سلیمانی کند
صد جهانبانش بدربانی رود هر پادشه
کز پی دربانیت ترک جهانبانی کند
گر کند عالم ضمیرت را بجای آفتاب
شام ظلمانیش کار صبح نورانی کند
نیست چون کنه ترا جز علم سبحانی محیط
دخل در ادراک آن کی فهم انسانی کند
دانشت را گر گماری در مسائل بر عقول
عقل اول اعتراف اول بنادانی کند
عقل خائف زین نکرد آن رخش کز بیم منی
کاندر اوصاف تو زین برتر سخنرانی کند
وهم بر دل رفت و بر یک ناقه بست از خود سری
محمل شأن تو را با هودج پیغمبری
ای تفوق جسته بر هفت آسمان جای شما
عرش این نه زینه منظر فرش مأوای شما
چرخ اطلس نیز شد مانند کرسی پرنجوم
از نشان نعل رخش عرش فرسای شما
چیست ماروبین خم گردون دوال کهکشان
گرنه دوران میزند کوس تولای شما
نور گردون شد یکی صد بسکه بر افلاک برد
پرده چشم فلک خاک کف پای شما
با وجود بیقصوری چون زر بیسکه است
خط فرمان قضا موقوف طغرای شما
میتواند ساخت هم سنگ ثواب خافقین
جرم امروز مرا در خواه فردای شما
صبح محشر هم نباشد در خمار آلودهای
گر بود شام اجل مست تمنای شما
هرکه در خاک لحد خوابد ازین مینشئه ناک
ایزدش مست می غفران برانگیزد ز خاک
ای محیط نه فلک یک قطره پرگار ترا
با قیاس ما چکار اندیشه کار ترا
کرده بازوی قدر در کفه میزان خویش
مایه زور آزمائی بار مقدار ترا
هر نفس با صد جهان جان بر تو نتواند شمرد
قدرت از امکان فزون باید خریدار ترا
چون تصور کرده بازار خدا را کج روی
کز ضلالت داشت با خود راست آزار ترا
سوز جاوید هزاران دوزخ اندر یکنفس
بس نباشد در جزاخصم جفا کار ترا
تاک را افتاده تاب اندر رگ جان تا عنب
کرده تلخ از زهر عناب شکر بار ترا
بیخ تاک از خاک کندی قهر ربانی اگر
اندکی مانع ندیدی حلم بسیار ترا
تا بتلبیس عنب بادامت اندر خواب شد
خواب در چشم محبان تا ابد نایاب شد
ای وجودت در جهان آفرینش بیمثال
آفرین گوینده برذات جلیل ذوالجلال
خالق است ایزد تو مخلوقی ولی از فوق و تحت
چون شریک اوست شبهت ممتنع مثلث محال
بهر استدعای خدمت قدسیان استادهاند
صف صف اندر بارگاهت لیک در صف نعال
با وجود انبیا الا صف آرای رسل
با وجود اولیا الا سرو سرخیل آل
در سراغ مثل و شبهت بار تفتیش عبث
عقل جازم شد که بردارد ز دوش احتمال
جان فدای مشهد پاکت که پنداری بآن
کرده است آب و هوا از روضه خلد انتقال
هم فضایش یا ربا نزهت ز فرط خرمی
هم هوایش دال بر صحت ز عین اعتدال
عرصه چون شد تنگ در ما نحن و فیه آن به که من
از مکان بندم زبان و از مکین گویم سخن
گرچه گردون را ببالا خرگه والا زدند
خرگه قدر ترا بالاتر از بالا زدند
جلوگاهت عرش اعلا بود از آن بارگاه
در جوار بارگاه تخت او ادنی زدند
در امامت هشتمین نوبت که مخصوص تو بود
عرشیان بر بام این نه گنبد مینا زدند
خاتمی کایزد بر آن نام ولی خود نگاشت
نام نامی تو صورت بست از آن هر جا زدند
گرچه در ملک امامت سکه یکسان شد رقم
بر سر نام تو الا بهر استثنا زدند
ایکه بر نقد طوافت سکه هفتاد حج
از حدیث نقد رخشان سکه بطحا زدند
دین پناها گرچه یک نوبت بنام بنده نیز
از طوافت نوبت این دولت عظمی زدند
چشم آن دارم که دولت باز رو در من کند
بار دیگر چشم امید مرا روشن کند
ای بشغل جرم بخشی گرم دیوان شما
مغفرت را گوش بخشایش بفرمان شما
عاصیان را در تنت از مژده جانی نو که هست
دوزخ اندر حال نزع از ابر احسان شما
طبع کاه و کهربا دارند در قانون عقل
دست امید گنه کاران و دامان شما
پادشاها آنکه فرماینده این نظم شد
یعنی آصف مسند جمجاه سلمان شما
از سپهر طبع خویش و صد سخندان دگر
از ثنا آیات نازل گشت در شان شما
آنچه خود کرده است در انشای این نظم بلند
کس نخواهد کرد از مدحت سرایان شما
من که تلقینهای غیبم همچو طوطی کرده است
در پس آیینه معنی ثنا خوان شما
گوش برغیبم که در تحسین نوائی بشنوم
از غریو کوس رحمت هم صدائی بشنوم
بس که در مدحت بلندست اهل معنی را اساس
سوده بر جیب ثنایت دامن حمد و سپاس
جز ید قدرت ترازو دار نبود گر بفرض
بار عظمت سر فرود آرد بمیزان قیاس
از صفات کبریائی آن چه دور از ذات تست
نیست جز معبودی اندر دیده وقت شناس
یا شفیع المذنبین تا بودهام کم بوده است
در من از شعل گنه بیکار یک حس از حواس
حالیا بردوش دارم بار یک عالم گنه
در دو عالم بیش دارم از گناه خود هراس
محتشم را شرم میآید که آرد بر زبان
آنچه من از لطف مخصوص تو دارم التماس
التماس اینست کز من عفو اگر دامن کشد
وز پلاس عبرتم در حشر پوشاند لباس
عذرگویان از دلش بیرون بر اکراه من
خار دامن گیر عصیان بر کنی از راه من
صد دعا و صد درود خوش ورود خوش ادا
کردش رحمت فرو از بارگاه کبریا
هر یکی از عرش آمین گو رئوس قدسیان
هر یکی در عرش تحسین خوان نفوس انبیا
خاصه سلطان الرسل با اولیای خاص خویش
سیما شاه اسد سیما علی المرتضی
بعد از آن از اهل بیت آنشه ایوان دین
زهره زهرا لقب بنت النبی خیرالنسا
پس حسن پرورده کلفت قتیل زهر قهر
پس حسین آزرده گر بت شهید کربلا
باز با سجاد و باقر صادق و کاظم که هست
مقتدایان را ز چار ارکان بر این چار اقتدا
پس نقی و عسکری بین آن مهی کز شش جهت
میکنند از نورشان خلق جهان کسب ضیا
قصه کوته آن درود و آن دعا بادا تمام
بر تو با تسلیم مستثنای مهدی والسلام
***
غزلیات
ای گوهر نام تو تاج سر دیوانها
ذکر تو بصد عنوان آرایش عنوانها
در ورطه کفر افتد انس و ملک ار نبود
از حفظ تو تعویذی در گردن ایمانها
ای کعبه مشتاقان دریاب که بر ناید
مقصود من گمره از طی بیابانها
جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد
غارت گر عشق تو در قافله جانها
شد در ره او جسمم با آنکه ز خوبان بود
این کشتی بیلنگر پرورده طوفانها
آن ابر کرم کز فیض مشتاق خطا شوئیست
حاشا که بود در هم ز آلایش دامانها
چون محتشم از دردش میکاهم و میخواهم
رنجوری خود در خود مهجوری درمانها
فرمود مرا سجده خویش آن بت رعنا
در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل بخود در میدیدار نگردیم
ما حل له شارعنا فیه شرعنا
بودیم ز ذرات بخورشید رخش نی
الفرع رئینا والی الاصل رجعنا
روزیکه دل از عین تعلق بتو بستیم
من غیرک یا قرة عینی و قطعنا
در زاریم از ضعف عمل پیش تو صد ره
ضعف الفرغ الاکبر و یا رب فزعنا
در دار شفایت مرضی دفع نکردیم
لکن کسل الروح من الروح و قعنا
گر محتشم از غم علم عیش نگون کرد
انا علم البهجة بالهم رفعنا
حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزایرا
سلسله بگسلم ز پا عقل گریز پای را
کو دلی و دلیرئی کز پی رونق جنون
شحنه ملک دل کنم عشق ستیزه رای را
کو جگری و جرأتی کز پی شور دل دگر
باعث فتنهای کنم دیده فتنه زای را
کوتهی و تهوری تا شده همنشین غیر
سیر کنم ز صحبت آن همدم دلربایرا
در المم ز بیغمی کو گل تازهای کزو
لاله داغ دل کنم داغ الم زدایرا
تلخی عشق چون دگر پیش دلم نموده خوش
باز بوی چشانم این زهر شکر نمایرا
دیده بترک عافیت بر رخ ترکی افکنم
در ستمش سزا دهم جان ستم سزای را
از دل خویش بوی این میشنوم که دلبری
دام رهم کند دگر جعد عبیر سای را
مفتی عشقم اردهد رخصت سجده بتی
شکرکنان زبان زبان سجده کنم خدایرا
صبر نماند وقت شد کز همه کس برآورد
گریههای های من ناله وای وای را
باز فتاده در جهان شور که کرده محتشم
بلبل باغ عاشقی طبع غزل سرایرا
هرزه نقاب رخ مکن طره نیم تاب را
زاغ چسان نهان کند بیضه آفتاب را
وصل تو چون نمیدهد در ره عشق کام کس
چند بچشم تشنگان جلوه دهد سراب را
کام که بوده در پیت گرم که مینمایدم
حسن فزاست از رخت صورت اضطراب را
با دگران چها کند عشق که در مشارکت
رشک دهد ز کوه کن خسرو کامیاب را
عشق ز سینه چون کند تندی آه را بدر
حسن بجنبش آورد سلسله عتاب را
سحر رود بگرد اگر بند کند فسونگری
در قفس دو چشم من مرغ غریب خواب را
غیر گیاه حسرت از خاک عجب که سرزند
دجله چشم من اگر آب دهد سحاب را
ناز نگر که پای او تا برکاب میرسد
دست ز کار میرود حلقه کش رکاب را
ناصح ما نمیکند منع خود از رخش بلی
دور بخود نمیرسد ساقی این شراب را
طرح سفر دگر فکند آنمه و وقت شد که من
شب همه شب رقم زنم نامه بیجواب را
محتشم شکسته دل تا بتو شوخ بسته دل
داده بدست ظالمی مملکت خراب را
ای نگهت تیغ تیز غمزه غماز را
پشت بچشم تو گرم قافله ناز را
روز جزا تا رود شور قیامت بعرش
رخصت یكعشوه ده چشم فسونساز را
نرگس مردم کشت ننگرد از گوشهای
تا نستاند بناز جان نظر باز را
شعله بازار قتل پست شود گر کنی
نایب ترکان چشم صد قدر انداز را
حسن تو در گل نهاد پای ملک بر فلک
بسکه نهادی بلند پایه اعجاز را
چشم سخنگوی کرد کار زبان چون رقیب
منع نمود از سخن آن بت طناز را
دید که خاصان تمام آفت جان منند
داد به پیک نظر قاصدی راز را
یافت پس از صد نگه مطلب مخصوص خویش
دیده که جوینده بود عشوه ممتاز را
تیز نگاهی ببزم پرده برافکند و کرد
پرده در محتشم نرگس غماز را
نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را
که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را
پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو
چه پردلی که حمایت کند سپاهی را
جز آن جمال که خال تو نصب کرده اوست
که داد مرتبه خسروی سیاهی را
به نیم جان چکنم با نگاه دمبدمش
كه صد هزار شهید است هر نگاهی را
دلی که جان دو عالم بباد داده اوست
در او اثر چو بود نالهای و آهی را
مر از وصل بس این سروری که همچو هلال
ز دور سجده کنم گوشه کلاهی را
برای مهر و وفا کند کوهکن صد کوه
ولی نکند ز دیوار هجر کاهی را
رو ای صبا و بآن سرو پاکدامن گو
که از برای تو کشتند بیگناهی را
جهان ز فتنه چشمت پرست ز انخم زلف
نما به محتشم ای گل گریز گاهی را
درهمی گرم غضب کرده نگاه که ترا
شعلهای آتشی افروخته آه که ترا
در پیت رخش که گرمست که غرق عرقی
عصمت افکنده در آتش بگناه که ترا
میرسی مضطرب از گرد ره ای یوسف حسن
دهشت آورده دوان از لب چاه که ترا
مینماید که بقلبی زدهای یکتنه وای
در میان داشته آشوب سپاه که ترا
تیره رنگست رخت یا رب از آلایش طبع
کرده آئینه خود رنگ سیاه که ترا
کز پناهت نشدی پاس خدا ای غافل
کوشش هرزه کشیدی به پناه که ترا
گر نه در محتشم آتش زده بیراهی تو
شده آه که بلند و زده راه که ترا
گر به تکلیف لب جام بلب سوده ترا
که بآن شربت آلوده لب آلوده ترا
که بآن مایه جهل اینقدرت کرده دلیر
که ز اندیشه دل بر حذر آسوده ترا
که در آن نشئه ترا دست هوس سوده بگل
که برخ برقع شرم اینهمه بگشوده ترا
زده آن آب که بر خاک وجودت ایگل
که در خانه عصمت بگل اندوده ترا
که بفرمودن آن فعل تواضع فرمای
سجده در بزم گدایان تو فرموده ترا
حزم کردم ز پذیرفتن تکلیف نخست
که ازین بزم نشینی چه غرض بوده ترا
محتشم خوی تو میداند و از پند عبث
میدهد این همه دردسر بیهوده ترا
شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ ترا
که دانم آشتئی در قفاست جنگ ترا
که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز
که آتش غضب افروخته است رنگ ترا
مصوران قلم از مو کنند تا نکشند
زیاده از سرموئی دهان تنگ ترا
زمان زمان کنم افزون جراحت تن خویش
ز بسکه بوسه زنم زخمهای سنگ ترا
جریده گرد من امشب گرت رفیقی نیست
چه باعث است بره دمبدم درنگ ترا
بمدعی پر و بالی مده که پروازش
بباد بر دهد ایسرو نام و ننگ ترا
ز حرف پر دلی محتشم پرست جهان
ز بسکه جای بدل میدهد خدنگ ترا
تا همتم بدست طلب زد در بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا
دست قضا بمژده کلاه از سرم ربود
چون مینهاد بر سر من افسر بلا
آندم هنوز قلعه مهدم حصار بود
کاورد عشق بر سر من لشکر بلا
بر کوهکن ز رتبه مقدم نوشتهاند
نام بلا کشان تو در دفتر بلا
تا بنده بود بیتو بدغ جنون اسیر
تابنده بود بر سر او افسر بلا
تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر
کاهد زمانه یکسر مو از سر بلا
مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم
در یوزه مراد کند از در بلا
چو افکنده ببیند در خون تنم را
کنید آفرین ترک صید افکنم را
نیاید گر از دیده سیلی دمادم
که شوید ز آلودگی دامنم را
ور از خاک آتش علم برنیاید
که هر شام روشن کند مدفنم را
بفانوس تن گر رسد گرمی دل
بسوزد بر اندام پیراهنم را
زغم چون گریزم که پیوسته دارد
چو پیراهن این فتنه پیرامنم را
مشرف کن ای ماه اوج سعادت
ز مسکین نوازی شبی مسکنم را
ز دمهای بدگو مشو گرم قتلم
بهر بادی آتش مزن خرمنم را
نیم محتشم خالی از ناله چون نی
که خوش دارد او شیوه شیونم را
مالک المک شوم چون ز جنون هامون را
در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را
گر نه آیینه روی تو برابر باشد
آه من تیره کند آینه گردون را
گر تصرف نکند عشوه خوبان در دل
چه اثر عارض گلگون و قد موزون را
محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند
که بآن دست تصرف نرسد مجنون را
نیست چون حسن تو بر تخته هستی رقمی
این چه حسن است بنازم قلم بیچون را
آن چنان تشنه وصلم که کسی باشد اگر
تشنه آب بیکدم بکشد جیحون را
محتشم پای بسختی مکش از وادی عشق
گل این مرحله گیر آبله پر خون را
چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا
باولین نگه از شرم آب ساخت مرا
بیک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی
در انتظار نگاه دگر گداخت مرا
بچنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد
ولی چنانکه نفهمید کس نواخت مرا
ز عافیت شده بودم تمام نقد حضور
بحیله برد دل عشقباز و باخت مرا
سواد اعظم اقلیم عافیت بودم
خراب ساخت سواری به نیم تاخت مرا
من از بهشت فراغت شدم بدوزخ عشق
که هرگز از خنکی آن هوا نساخت مرا
بدردمندی من کیست محتشم که الم
باهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا
من از رغم غزالی شهسواری کردهام پیدا
شکاری کردهام گم جان شکاری کردهام پیدا
زلیخا طلعتی را راندهام از شهر بند دل
به مصر دلبری یوسف عذاری کردهام پیدا
زمام ناقه محمل نشینی دادهام از کف
بجای او بت توسن سواری کردهام پیدا
ز سفته گوهری بگسستهام سر رشته صحبت
در ناسفته گوهر نثاری کردهام پیدا
مهی زرین عصا به چون هلال از چشمم افتاده
بلند اختر سواری تاجداری کردهام پیدا
کمند مهر گیسو تابداری رفته از دستم
ز سودا قید کاکل مشگباری کردهام پیدا
گر از شیرین لبان حوری نژادی گشته از من گم
ز خوبان خسرو عالی تباری کردهام پیدا
دل از دست نگارینی بزور آوردهام بیرون
ز ترکان سمن ساعد نگاری کردهام پیدا
درین ره محتشم گر نقد قلبی رفته از دستم
زر نوسکه کامل عیاری کردهام پیدا
صبح آنکه داشت پیش تو جام شراب را
در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را
مه نیز تافتد ز تو در بحر اضطراب
شب جامگیر و برفکن از رخ نقاب را
ممنون ساقیم که بروی تو پاک ساخت
زان آب شعله رنگ نقاب حجاب را
ای تیر غمزه کرده بالماس خشم تیز
دریاب نیم کشته ز هر عتاب را
از هم سرو تن و دل و جان میبرند و نیست
جز لشگر غمت سبب انقلاب را
در من فکند دیدن او لرزه وای اگر
داند که چیست واسطه اضطراب را
دیدیم چشم جادوی آن مه شبی بخواب
اما دگر بچشم ندیدیم خواب را
در گرم و سرد ملک نکوئی فغان که نیست
قدری دل پرآتش و چشم پر آب را
او میشود سوار و دل محتشم طپان
کو پردلی که آید و گیرد رکاب را
درخشان شیشهای خواهم می رخشان درو پیدا
چو زیبا پیکری از پای تا سر جان درو پیدا
صبازان در چو ناید دیدهام گوید چه بحرست این
که هر گه باد ننشیند شود طوفان درو پیدا
سیه ابریست چشمم در هوای هاله خطش
علامتهای پیدا گشتن باران درو پیدا
چو گیرم پیش رویش باشدم هر دیده دریائی
ز عکس چین زلفش موج بیپایان درو پیدا
تنی از استخوان و پوست دارم دل درو ظاهر
چو فانوسی که باشد آتش پنهان درو پیدا
پر از جدول نماید صفحه آیینه رویش
که دایم هست عکس آن صف مژگان درو پیدا
کف پایش که بوسد محتشم و ز خود رود هردم
ز جان آئینهای دان صورت بیجان درو پیدا
اگر دل بر صف مژگان سیاهی میزند خود را
که تنها ترک چشمش بر سپاهی میزند خود را
ز تابم میکشد اکثر نگاه دیر دیر او
که بر قلب دل من گاه گاهی میزند خود را
ندارد چون دل خود رای من تاب نظر چندان
چه بر شمشیر مردم کش نگاهی میزند خود را
گلی کز جنبش باد صبا آزرده میگردد
چرا بر تیغ آه بیگناهی میزند خود را
مه نو سجدههای سهو میفرمایدم امشب
بصورت بسکه بر طرف کلاهی میزند خود را
سواری گرم قتلم گشته و من منفعل مانده
که گیتی سوز برقی بر گیاهی میزند خود را
عنانش محتشم امروز میگیرم تماشا کن
که چون بر پادشاهی دادخواهی میزند خود را
بصد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها
در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها
ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب
بسویم گرم از شست آن ناوک رسیدنها
زبان زینهار افتد ز کار از بسکه آید خوش
از آن بیباک در بد مستی آن خنجر کشیدنها
برآرد خاصه وقتی گوی بیرون بردن از میدان
غریو از مردم آن چابک ز پشت زین خمیدنها
درنك آفتابست آن تماشا پیشگان معجز
به بیند آن فغان در گرمی جولان کشیدنها
ازو بر دوز چشم ایدل که بسیار آن گران تمکین
سبکدست است در قلب سپاهی دل دریدنها
بر آن حسن آفرین کاندر نمودش کرده است ایزد
هر آن دقت که ممکن بود در حسن آفریدنها
به بیقید آهوانت گو که بسیار اینچنین خودسر
مناسب نیست در دشت دل مردم چریدنها
من و مشق سکون اندر پس زانوی غم زین پس
که پایم سوده تا زانو به بیحاصل دویدنها
بحکم ناقه چون لیلی ز محمل روی ننماید
چه تابد در دل مجنون ازین وادی بریدنها
جنونم محتشم دیدی دم از افسون به بند اکنون
که من عاقل نخواهم شد ازین افسون دمیدنها
شوق درون بسوی دری میکشد مرا
من خود نمیروم دگری میکشد مرا
یاران مدد که جذبه عشق قوی کمند
دیگر بجای پرخطری میکشد مرا
از بار غم چو یکشبه ماهی بزیر کوه
شکل هلال مو کمری میکشد مرا
صد میل آتشین بگناه نگاه گرم
در دیده تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آنقدر که توان پای میکشم
امداد دوست هم قدری میکشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدری میکشد مرا
بگو ای باد آن سرخیل رعنا پادشاهان را
سر کج افسران تاج سر زرین کلاهان را
همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان
شه آشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را
تو ای سلطان خرم دل که از مشغولی غیرت
سر غوغای دیوان نیست خلوت دوست شاهان را
بخلوتگه چه بنشینی ز دست حاجبان بستان
نهانی عرضهای سر بمهرداد خواهان را
چو چشم کم حجابان سوی خود بینی بیاد آور
نگههای حجاب آمیز پر حسرت نگاهان را
ز کذب تهمت اندیشان گهی آگاه خواهی شد
که بیرون آری از زندان حرمان بیگناهان را
مباش ای محتشم پر ناامید از وی که میباشد
غم امیدواران گاه گاه امید کاهان را
برین در میکشند امشب جهانپیما سمندی را
بسرعت میبرند از باغ ما سرو بلندیرا
غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون
به صحرا میبرد از شهر بند صید بندیرا
سپهرم مایه بازیچه خود کرده پنداری
که باز از گریهام درخنده دارد نوشخندیرا
سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم
دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندیرا
نمیگفتم که آن بیدرد با صد غصه نگذارد
بدرد بیکسی در کنج محنت دردمندیرا
دلم ازسینه خواهد جست بیرون محتشم تا کی
بود تاب نشستن در دل آتش سپندیرا
روزگاری که رخت قبله جان بود مرا
روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا
چند روزیکه بسودای تو جان میدادم
حاصل از زندگی خویش همان بود مرا
یاد باد آنکه به خلوتگه وصلت شب و روز
دل سرا پرده صد راز نهان بود مرا
یاد باد آنکه چو آغاز سخن میکردی
با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا
یاد باد آنکه چو میشد سرت از باده گران
دوش منت کش آن بار گران بود مرا
یاد باد آنکه به بالین تو شبهای دراز
پاسبان مردم چشم نگران بود مرا
یاد باد آنکه دمی گر ز درت میرفتم
محتشم پیش سگان تو ضمان بود مرا
گر بهم میزدم امشب مژه پر نم را
آب میبرد بیک چشم زدن عالم را
سوز دیرینهام از وصل نشد کم چکنم
که اثر نیست درین داغ کهن مرهم را
آن پریچهره مگر دست بدارد از جور
ورنه بر باد دهد خاک بنیآدم را
ای ترا شیر دلی در خم هر موی به بند
قید هر صید مکن زلف خم اندر خم را
بنشین در حرم خاص دل ایدوست که من
دور دارم ز رخت دیده نامحرم را
باد در بزم غمم نشئهای از درد نصیب
که در آن نشئه ز شادی نشناسم غم را
خواهی اکسیر بقا محتشم از دست مده
ساغر دمبدم و ساقی عیسی دم را
مبین بچشم کم ایشوخ نازنین ما را
گدای کوی توام همچنین مبین ما را
هنوز سجده آدم نکرده بود ملک
که بود گرد سجود تو بر جبین ما را
گذر بتربت ما یار کمتر از همه کرد
گمان بیاری او بود بیش ازین ما را
بدستیاری ما ناید آن مسیح نفس
اگر بود ید بیضا در آستین ما را
طبیب ما که دمش پاس روح میدارد
چه حکمت است که میدارد اینچنین ما را
نگین خاتم عشق است گوهر دل و نیست
بغیر حرف وفا نقش آن نگین ما را
بلاگزینی ما اختیاری ما نیست
خدا نداده دل عافیت گزین ما را
گناه یک نفس آنمه بمجلس از ما دید
که بند کرد در آن زلف عنبرین ما را
ز آه ما بگمانی فتاده بود امشب
که مینمود پیاپی بهمنشین ما را
بیار پیک نظر محتشم نهفته فرست
که قاطعان طریقند در کمین ما را
چو بر زندانیان رانی سیاست یاد کن ما را
بگردان گرد سر و ز قید جان آزاد کن ما را
زبان شکوه بگشایم اگر بر خنجر جورت
ملامت از زبان خنجر جلاد کن ما را
اگر بردار بیدادت بر آریم از زبان آهی
برسوائی برون زین دار بیبنیاد کن ما را
نمودی یک وفا دادیم پیشت داد جانبازی
بی او امتحانی نیز در بیداد کن ما را
بسودای دل ناشاد خود در ماندهام بیتو
باین نیت که هرگز در نمانی شاد کن ما را
چو روزی مینشستم بر سر راهت اگر گاهی
غریبی را به بینی بر سر ره یاد کن ما را
ملولم از خموشی محتشم حرفی بگو از وی
زمانی همزبان ناله و فریاد کن ما را
کسی ز روی چنان منع چون کند ما را
خدا برای چه داده است چشم بینا را
نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز
که ساخت عشق تو آواره جهان ما را
درون پرده ازین بیشتر مباش ایگل
که نیست برگ و نوا بلبلان شیدا را
هزار سلسله مو در پیت بخاک افتد
چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را
برای جلوه چو نخل ترا دهد حرکت
جسد برعشه درآرد هزار رعنا را
بآن تکلم شیرین گهی که جان بخشی
بدم زدن نگذارد کسی مسیحا را
بجز وفای تو درد مرا دوائی نیست
خدا دوا کند این درد بیدوا ما را
ز غمزه دان گنه چشم بیگنه کش خویش
که تیغ میدهد این ترک بیمحابا را
بهر زه لب مگشا پیش کس که نگشائی
زبان محتشم هرزه گوی رسوا را
شب که ز گریه میکنم دجله کنار خویش را
میفکنم ببحر خون جسم نزار خویش را
باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان
پاک کن از غبار من راهگذار خویش را
بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین
در گذرانم از ثریا پایه دار خویش را
در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم
شعله آتشی کنم لوح مزار خویش را
ای همه دم ز عشوهات ناوک غمزه در کمان
بهر خدا نوازشی سینه فکار خویش را
گر نکشیدی آن صنم زلف مسلسل از کفم
بند بپا نهادمی صبر و قرار خویش را
محتشم از تو جذبهای میطلبم که آوری
بر سر من عنان کشان شاهسوار خویش را
بر رخ پر عرق مکش سنبل نیمتاب را
در ظلمات گم مکن چشمه آفتاب را
گر بحیا مقیدی برقعی از حجاب کن
پرده رخ که پیش او باد برد نقاب را
سوخته فراق را وعده خام تر مده
رسم کجاست دمبدم آبزدن کباب را
بیتو بحال مر گم و جان بعذاب میکنم
بر سرم آی و از سرم باز کن این عذاب را
گشته حجاب عارضت زلف و نسیم بیخبر
آه کجاست تا کند بر طرف این حجاب را
تا دهد از تو جراتم رخصت نیم بوسهای
یکنفسک بخواب کن نرگس نیمخواب را
دی به نیاز گفتمت بنده توست محتشم
روی ز بنده تافتی بندهام این عتاب را
جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی بمن خود را
چو شمع ای سیم تن زین غصه خواهم سوختن خود را
بیا بر بام و با من یکسخن زان لعل نوشین کن
که خواهم بر سر کوی تو کشتن بیسخن خود را
من از دیوانگی تیغ زبان با چرخ خواهم زد
تو عاقل باش و بر تیغ زبان من مزن خود را
بمن عهدی که در عهد از محبت بستهای مشکن
ببد عهدی مگردان شهرهای پیمان شکن خود را
در آغوش خیالت میطپم حالم چسان باشد
اگر بینم در آغوش تو ای نازک بدن خود را
ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهای تنهائی
تصور با تو در یک بستر ای گل پیرهن خود را
کنم چون محتشم طوطی زبانیها اگر بینم
بگرد شکرستان تو ای شیرین دهن خود را
گشته در راهت غبار آلود روی زرد ما
میرسیم از گرد راه اینست راه آورد ما
در هوای شمع رویت قطرههای اشگ گرم
دمبدم بر چهره میبندد ز آه سرد ما
بسکه از یاران همدردان جدا افتادهایم
گشته است از بیکسی همدرد ما همدرد ما
با گیاه شور پرور فرقت باران نکرد
آنچه هجران کرد با جان بلا پرورد ما
گر عیاذالله از ما بر دلت گردی بود
حسبتا لله بباد نیستی ده گرد ما
گرد از جمعیت دلها بر آرد بیدرنگ
چون ز گرد ره شود پیدا سوار فرد ما
دوش آن وحشی شمایل محتشم را دید و گفت
باز پیدا گشت مجنون بیابان گرد ما
که زد بر یاری ما چشم زخمی اینچنین یارا
که روزی شد پس از وصل چنان هجر چنین ما را
تو خود رفتی ولی باد جنون خواهد دواند از پی
بسان شعله آتش من مجنون رسوا را
تو خود رو در سفر کردی ولی صحرا سپر کردی
بصد شیدائی مجنون من مجنون شیدا را
فرس آهسته ران کاندر پیت از پویه فرسوده
قدمها تا بزانو گمرهان دشت پیما را
شب تاریک و گمراهان ز دنبال تو سر گردان
برون آر از سحاب برقع آنروی مه آسا را
خطر گاهیست گرد خرگهت از شیشهای دل
خدا را بر زمین ای مست ناز آهسته نه پا را
چو میرد محتشم دور از قدت باری چو باز آئی
بخاکش گه گهی کن سایه گستر نخل بالا را
عجب گیرنده راهی بود در عاشق ربائیها
نگاه آشنای یار پیش از آشنائیها
ز حالت بر سر تیر اجل در رقص میآرد
دل نخجیر را هر نغمه زان ناوک سائیها
نیاری پای کم ایدل که خواهد کرد ناز او
بجنس پر بهای خود خریدار آزمائیها
بجائی میرسد شخص هوس در ملک خود کامان
که آنجا زا وفا به مینماید بیوفائیها
در و دیوار معبدهاست از حرف ظهور او
که خواهد شد برسوائی بدل آن نارسائیها
باین صورت که زادت مادر ایام دانستم
که در عهد تو خواهد داد داد فتنه زائیها
چو دادی محتشم وی را بخود راهی چه سودا کنون
ز دست تندخوئیهاش این انگشت خائیها
زلف و قد راست ای بت سرکش چشم و رخت راست ایگل رعنا
سنبل و شمشاد هندو چاکر نرگس و لاله بنده و لالا
ساخته ظاهر معجز لعلت ز آتش سوزان چشمه حیوان
کرده هویدا صنع جمالت در گل سوری عنبر سارا
آتش آهم ز آتش رویت سیل سرشگم بیمه رویت
این ز درون زد شعله بگردون وان ز برون شد تا بثریا
محو ستادند عابد و زاهد مست فتادند راکع و ساجد
دوش که افکند در صف رندان جام هلالی شور علالا
وقت مناجات کز ته دل شد جانب گردون نعره مستان
پرده دریدی گر نشنیدی شمع حریفان بانگ سمعنا
مایه دولت پایه رفعت نقد هدایت گنج سعادت
هست در این ره ای دل گمره دانش دانا دانش دانا
حسن ازل را بهر طلبکار هست ظهوری کز رخ مقصود
پرده بر افتد گر کند از میل وحش خیالی چشم ببالا
محتشم اکنون کز کشش دل نیست گذارم جز بدر او
پیش رقیبان همچو غریبان نیست بدادم جز بمدارا
با چنین جرمی نراندم از دل ویران ترا
این قدرها جای در دل بوده است ای جان ترا
ساحری گویا با چندین خطا چون دیگران
راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان ترا
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر
در بلائی بینمت گردم بلاگردان ترا
نیستم راضی بمرگت لیک میخواهم چو خود
از غم ناکس پرستی در تب هجران ترا
آنچنان شوخی که خواهی داشت مرد مرا بتنگ
گر کنم در پردههای چشم خود پنهان ترا
از لباس غیرتم عریان نمیدیدی اگر
میتوانستم که دارم دست از دامان ترا
محتشم در غیرت این سستی که من دیدم ز تو
بیتکلف میتوان کشتن بجرم آن ترا
بافسون محو کردی شکوههای بیکرانم را
بهرنوعی که بود ای نوش لب بستی زبانم را
به نیکی میبری نامم ولی چندان بدی با من
که گم میخواهی از روی زمین نام و نشانم را
باین خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من
نمائی دوستی و دوست داری دشمنانم را
گمانم بود کاخر آشنائی بر طرف سازی
شدی بیگانه خوش تا یقین کردی گمانم را
چو رنجانید یارانرا بجان نتوان نشست ایمن
خبر کن ایصبا زین نکته باری نکته دانم را
چو بلبل زان نکردم باز میل گلشن کویت
که چون رفتم بزاغان دادی ای گل آشیانم را
اگر فرمان برد دل محتشم من بعد با خوبان
من و بیگانگی کین آشنائی سوخت جانم را
ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا
دارم اندیشه که عاشق نکنی باز مرا
کردهام خوی بهجران چکنم ناز اگر
عشق طغیان کند و دارد از آن باز مرا
باطل سحر مگر ورد زبانم گردد
که نگهدارد از آن چشم فسون ساز مرا
چشم از آن غمزه اگر دوش نمیبستم زود
کار میساخت بیکعشوه ممتاز مرا
چه کمر بستهای ایگل که مگر باز کنی
جیب جان پاره بآن غمزه غماز مرا
چون محالست که ناید ز تو جز بد مهری
مبر از راه بلطف غلط انداز مرا
وصل من با تو همین بس که در آن کو شب تار
کنم افغان و شناسی تو بآواز مرا
لنگر مهره طاقت مگر ایمن دارد
از سبکدستی آن شعبده پرداز مرا
ایره محتشم از تو زده لعل تو و گفت
که بیک حرف چنین خام طمع ساز ترا
بعد هزار انتظار این فلک بیوفا
شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا
وه که ز کین میکند هر بدو روزم سپهر
با تو بزحمت قرین وز تو بحسرت جدا
رفتی و میآورد جذبه شوقت ز پی
خاک مرا عنقریب همره باد صبا
با تو بگویم که هجر با من بیدل چه کرد
روزی من گر شود وصل تو روز جزا
شد همه جا چون شبه بیتو بچشمم سیه
چشم سیه روی من دید ترا از کجا
از خردم تا ابد فکر تو بیگانه کرد
این دل دیوانه گشت با تو کجا آشنا
وه که ز همراهیت محتشم افتاده شد
بسته بند ستم خسته زخم جفا
چنین است اقتضا رعنائی قد بلندش را
که زیر ران او بیخود برقص آرد سمندش را
بدنبال اجل جانها دوند از شوق اگر آن بت
کند دنبال دام اجل پیچان کمندش را
اگر صیدش ز شادی گم نکردی دست و پا رفتی
باستقبال یک میدان کمند صید بندش را
ملک ایمن نماند بر فلک چون بر زمین آنمه
کند ناوک فکن بازوی حسن زورمندش را
در آئین غضب کوشید چندان آن گل خندان
که رسم خنده رفت از یاد لعل نوشخندش را
اگز قلب حقیقت هم بود ممکن محال است این
که جنبد غرق الفت خاطر کلفت پسندش را
زمین در جنبش آید محتشم از اضطراب من
هوای جلوه چون جنبش دهد نخل بلندش را
***
حرف الباء
بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب
فتنه در خانه آن چشم سیاهست امشب
دی گریبان در حسن مه کنعانی بود
از صفا تابده پنجه ماهست امشب
دوشم از عشق نهان هر گهر راز که بود
پیش آن بت همه در رشته آهست امشب
بنظر بازی من گرنه گمان برده چرا
کار چشمش همه دزدیده نگاهست امشب
بهر ضبط من مجنون که کهن سلسلهام
فتنه از گیسوی او سلسله خواهست امشب
حسن را این همه بر آتش رخساره او
دامن افشانی از آن طرف کلاهست امشب
میرسد یار کشان دامن و در بزم خروش
کاستان روب گدا دامن شاهست امشب
بر چو من پر گنهی دمبدم از گوشه چشم
نگه او اثر عفو گناهست امشب
محتشم پیک نظر گرنه سبکپاست چرا
کوه تمکین توبی وزن چو کاهست امشب
رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب
هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب
بتی کز غمزه هر شب دیگریرا افکند در خون
نگاهی کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب
تن و جانم فدای نرگس غماز او بادا
که از طرز نگاهش فتنه را جان در تنست امشب
شراب دهشتم دست هوس کوتاه میدارد
ز نقل وصل کاندر بزم خرمن خرمن است امشب
کند بدگوئیم با غیر و من بازی دهم خود را
که دیگر دوست در بند فریب دشمن است امشب
در اثنای حدیث درد من آنعارض افزودن
برین کز عشقم آگه گشته وجهی روشن است امشب
در آغوش خیالش جان غم فرسوده را با او
حجاب اندر میان نازکتر از پیراهنست امشب
ز بزم ای شحنه مجلس خدا را برمخیزانم
که نقد وصل دامن دامنم در دامنست امشب
دو چشم محتشم آماجگاه تیر پی در پی
ز پاس گوشهای چشم آنصید افکن است امشب
خیالش را بنوعی انس در جان من است امشب
که با این نیم جانیها دو جانم در تنست امشب
بصحبت هر که را خواند نهان آرد بقتل آخر
مرا هم خوانده گویا نبوت قتل منست امشب
بکف شمشیر و در سر باده چند اغیار را جوئی
مرا هم هست جانی کز غرض خونخوردنست امشب
ز بدمستی بمجلس دستم اندر گردن افکندی
اگر من جان برم صد خونت اندر گردنست امشب
سری کز باده بودی بر سر دوش سرافرازان
بهشیاری من افتاده را در دامنست امشب
سرم کوبند اگر چون زر بهم باشد بمهر او
که دل اسرار آنطرف عیار مخزنست امشب
ز بزم دوست محروم از زبان خود شدم اما
چها درباره من بر زبان دشمن است امشب
از آن خلعت که بر قد رقیب از لطف میدوزی
هزارم سوزن الماس در پیراهن است امشب
دمی بر محتشم پیما می دیدار ای ساقی
که ذوقش جرعه خواه از باده مردافکن است امشب
وصلم نصیب شد ز مددکاری رقیب
یاران مفید بود بسی یاری رقیب
در شاه راه عشق کشیدم ز پای دل
صد خار غم بقوت غمخواری رقیب
بیزاریش چو داد ز یارم برات وصل
من نیز میدرم خط بیزاری رقیب
از جام هجر یار چوسرها شود گران
ما هم کنیم فکر سبکساری رقیب
در دوست دشمنی من درمانده ماندهام
بیچاره از محبت ناچاری رقیب
ما را بسی مقرب دلدار کرده است
دوراست این عمل ز علمداری رقیب
ترسم که عاقبت شود افسرده محتشم
بازار عشق ما ز کم آزاری رقیب
برشکن طرف کله چون بفکنی از رخ نقاب
صبح صادق کن عیان بعد از طلوع آفتاب
گفت امشب صبر کن چندانکه در خواب آیمت
صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب
سهل باشد ملک دل زیر و زبر زاشوب عشق
ملک ایمانرا نگهدارد خدا زین انقلاب
دی که در من دیدن آن آفتاب آتش فکند
دیده آبی زد بر آتش ورنه میگشتم کباب
چون عنان گیرم سواری را کز استیلای حسن
میرود پیوسته صدا برو کمانش در رکاب
عشق اگر پاکست در انجام صحبت میشود
رسم معشوقان نیاز آئین عشاقان عتاب
جز من مظلوم کز عمر خودم بیزار کیست
آنکه آزارش گناه و کشتنش باشد ثواب
در میان بیم و امیدم که هر دم میکند
مرگ در کارم تعلل زیاد در قتلم شتاب
دی سؤال بوسهای زان شوخ کردم گفت نیست
محتشم حرف چنین را غیر خاموشی جواب
دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب
آنچنان فرخ شبی دیگر نمیبینم بخواب
بسته آتشپاره من تیغ و من حیران که چون
بسته باشد در میان آتش سوزنده آب
خانهها در باد خواهد شد چه از دریای چشم
خیمها بیرون زند خیل سرشگم چون حباب
تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو
آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب
بحر اشک من که در طوفان دم از خون میزند
گر سحاب انگیز گردد خون ببارد از سحاب
ریت از هم پیکرم تا چند پی در پی مرا
ماه سیمائی چو سیماب افکند در اضطراب
محتشم مرغ دلم تا صید آن خونخواره شد
صد عقوبت دید چون گنجشک در چنگ عقاب
همچو شمعم هست شبها بیرخ آن آفتاب
دیده گریان سینه بریان تن گدازان دل کباب
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب
در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او
آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
سرو کی گیرد بگلشن جای سروی کش بود
پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
تیره بختم آنقدر کز طالع من میشود
نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بیغش یار سرخوش من خراب
سرمبادم کز گمانهای کجم آنسرور است
سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس بخواب
محتشم دارد بتی بیرحم کاندر کیش اوست
رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب
حسن روزافزون نگر کان خسرو زرین طناب
دی هلالی بود و امشب ماه و امروز آفتاب
بود در خرگه نقاب افکنده و محجوب لیك
دوش خرگه بر طرف شد دی نقاب امشب حجاب
یرات من بین که در جولانگهش بوسیدهام
دی زمین امروز نعل بادپا امشب رکاب
گر بکویش جا کنم یکشب سگش از طور من
شب کند دوری سحر بیگانگی روز اجتناب
قتل من کز عشق پنهانم به کیش یار بود
دی گناه امروز خواهد شد روا امشب ثواب
دور آخر زد ببزم آتش که آن میخواره داشت
شام تمکین نیمشب تسکین سحرگه اضطراب
محتشم در لشگر صبر از ظهور شاه عشق
بودی تشویش امشب شور و امروز انقلاب
نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب
که بمستی دل مرغان حرم کرده کباب
کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است
آنچنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
شاهد عشق حریفیست که گر یابد دست
میکند دست بخون ملک الموت خضاب
چهره هجر بخواب آید اگر عاشق را
کشدش خوف بمهد اجل از بستر خواب
لرزه بر دست نسیم افتد اگر برگیرد
بسر انگشت خیال از رخ او طرف نقاب
تو که داری سر شاهنشهی کشور دل
فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب
محتشم را دم آبی چو ز تیغت دادی
دم دیگر بچشانش که ثوابست ثواب
نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب
دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب
رعشه نخل وجودم نگذارد که بچشم
آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب
چو پر آشوب سواری که بشادی نرسید
فتنه را پا بزمین چون تو نهی پا برکاب
خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش
که خطای تو صوابست و گناه تو ثواب
تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل
استخوانم به بیابان عدم کن پرتاب
کر بجرم نگهی بیگنهی سوختنی است
بیش ازین نیز مسوزش که کبابست کباب
محتشم بر در عزلت زن و از سروا کن
صحبت اهل نصیحت که عذابست عذاب
***
حرف التاء
حرف عشقت مگر امشب ز یکی سرزده است
که حیا این همه آتش بگلت در زده است
زده جام غضب آنغمزه مگر غمزدهای
طاق ابروی ترا گفته و ساغر زده است
شعله شمع جمالت شده برهمزده آه
مرغ روح که به پیرامن آن پرزده است
خونت از غیرت اشک که بجوش است که باز
گل تبخاله ز شیرین رطبت سرزده است
میگذشتی وز میغ مژه خون میبارید
که بحیران شدهای چشم تو خنجر زده است
جیب جانش ز من اندر خطر است آنکه چنین
دامن سعی براه طلبت بر زده است
حاجبت کرده کمان زه مگر از کم حذری
داد جرأت زدهای قصر ترا در زده است
خوش حریفیست که در وادی عشقت همه جا
خیمه با محتشم از لاف برابر زده است
رفته مهر از شکرت در شکرستان تو کیست
ما ز دوریم مگس ران مگس خوان تو کیست
من ز سودای تو دیوانه صحرا گردم
بندی سلسله زلف پریشان تو کیست
نغمه سنج تیرت منم از یکسر تیر
سینه آماج کن ناوک پران تو کیست
من خود از زخم غمت میشکفانم گل داغ
بسر شک آبده خنجر مژگان تو کیست
دامن آلاست ز اشک من مجنون درو دشت
اشک پالای خود از گوشه دامان تو کیست
محتشم را نده بزمت شده از نادانی
همدم انجمن آرای سخندان تو کیست
با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت
در نزد آتش غیرت بدلم در زد و رفت
جست برقی و بجان طمع آتش زد و سوخت
دی که ساغر زده از کلبه من سر زد و رفت
آتشی سر زد و شد شمع طرب خانه دل
مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت
میزد او خود در صحبت چو من از بیصبری
در تکلیف زدم بر در دیگر زد و رفت
خواستم در سر مستی شومش دامنگیر
ناگهان سر زد و دامن بمیان بر زد و رفت
آنکه ساغر زده از مجلس غیر آمده بود
وه که در مجلس ما سنگ بساغر زد و رفت
آشکارا برخ خاکی من پای نهاد
سکه مهر من غم زده بر زر زد و رفت
ملتفت گرچه به بسمل شدن صید نشد
ناوک افکند و دوید از پی و خنجر زد و رفت
گفتمش مرغ دلم راست بپا رشته دراز
گرهی بر سر آن زلف معنبر زد و رفت
داغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود
زان تعافل که برین سوخته اختر زد و رفت
این بتر بود که نامد دگر آن آفت جان
که ره محتشم بیدل ابتر زد و رفت
ایگل امروز اداهای تو بیچیزی نیست
خنده وسوسه فرمای تو بیچیزی نیست
میزند غیر در صلح بمن چیزی هست
و اندرین باب تقاضای تو بیچیزی نیست
میدهی پهلوی خاصان باشارت جایم
این خصوصیت بیجای تو بیچیزی نیست
من خود ایشوخ گنه کارم و مستوجب قهر
با من امروز مدارای تو بیچیزی نیست
فاش در کشتن من گرچه نمیگوئی هیچ
جنبش لعل شکرخای تو بیچیزی نیست
رنگ آشفتگی از روی تو گر نیست عیان
پیچش زلف سمن سای تو بیچیزی نیست
محتشم زان ستم اندیش حذر کن کامروز
اضطراب دل شیدای تو بیچیزی نیست
دلت امروز بجا نیست دگر چیزی هست
سنبلت را سرما نیست دگر چیزی هست
آنکه دیشب بد من گفت و ز بزمش راندی
از تو امروز جدا نیست دگر چیزی هست
طوطی نطق حریفان همه لال است و بکس
خلقت آئینهنما نیست دگر چیزی هست
بزم حالیست ز نا محرم و از چهره راز
خاطرت پرده گشا نیست دگر چیزی هست
سخنت با من و چشمت که سراپاست نگاه
بر من بیسرو پا نیست دگر چیزی هست
عقل گفت اینهمه ناز است دگر چیزی نیست
غمزهاش گفت چرا نیست دگر چیزی هست
محتشم این همه تلخی و ترش ابروئی
ناز آن حور لقا نیست دگر چیزی هست
گوی میدان محبت سر اهل نظر است
گرد این عرصه مگردید که سر در خطر است
سینه تنگ پر از آه و تنگ پرده راز
چون کنم آه که یک پرده و صد پرده در است
چو هنر سوز تو گر دود برآرد ز جهان
که بسوزی تو و دود از تو نخیزد هنر است
گشت دیر آمدن صبح وصالم گوئی
که شب هجر مرا صبح قیامت سحر است
مژده ایدل که بقصد تو مهی بسته کمر
که کمر بسته او صد مه زرین کمر است
غیر میرد بتو هرگاه قرینم بیند
این چو فرخنده قرانهای سعادت اثر است
تیغ بر کف چو کنی قصد سرمشتاقان
بر سر محتشم کز همه مشتاقتر است
کمر بکین تو ایدل چو یار جانی بست
طمع مدار که دیگر کمر توانی بست
ببزم وصل قدم چون نهم که عصمت او
گشود دست و مرا پای کامرانی بست
دریکه دیده بروی دلم گشود این بود
که عشق آمد و درهای شادمانی بست
گز از خمار دهم جان عجب مدار ایدل
که ساقی از لب من آب زندگانی بست
رخ از دریچه معنی نمود آنکه بناز
میان حسن و نظر سدلن ترانی بست
شکست ساغر دل را بصد ملامت و باز
بدستیاری یک عشوه نهائی بست
بنیم معذرتی آن هم از زبان فریب
در هزار شکایت ز نکته دانی بست
چو گرد قصد نگه کار غیر ساخت نخست
که چشم او بفریب از نگاهبانی بست
بعرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود
میانه من و او راه همزبانی بست
چو ناز او بمیان تیغ دلستانی بست
سر نیاز بفتراک بدگمانی بست
بدست جور چو داد از شکست عهد عنان
بیاد طاقت ما عهد هم عنانی بست
ببحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان
اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست
ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود
چو ناز او کمر سعی در شبانی بست
تو از طلب بهمین باش و لب مبند که یار
زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست
تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما
بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست
بروی من تو در مرگ نیز بگشائی
اگر توان در تقدیر آسمانی بست
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی
شوی ز کرده پشیمان بهم توانی بست
رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا
که محتشم ز میان رخت کامرانی بست
کدام سرو ز سنبل نهاده بند بپایت
که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت
غم که کرده خلل در خرام چابکت ایگل
ز رهگذر که در پا خلیده خار جفایت
سیاست که ز اظهار عشق کرده خموشت
که حرف مهر کسی سر نمیزند ز ادایت
اشارت که سرت را فکنده پیش بمجلس
که بسته راه نگه کردن حریف ربایت
سفارش که تو را راز دار کرده بدین سان
که مهر حقه راست لعل روح فزایت
گهی بصفحه رو زلف مینهی که بپوشد
شکسته رنگی رخسار آفتاب جلایت
گهی بسنبل مو دست میکشی که نگردد
دلیل عاشقی آشفتگی زلف دوتایت
تو از کجا و گرفتن بکوی عشق کسی جا
سك تصرف آن دلبرم که برده ز جایت
اگر نه جاذبه عاشقی بدی که رساندی
عنان کشان ز دیار جفا بملک وفایت
متاز کم ز نکویان سمند ناز که هستی
تو از برای یکی زار و صد هزار برایت
به محتشم که سك توست راز خویش عیان کن
که چون جریده بآنکو روی دود ز قفایت
با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نیست
که امشب تیر تغافل در کمان ناز نیست
مرغ دل کامد بسویت چون کنم ضبطش که هیچ
رشتهای برپای این گنجشک نوپرواز نیست
ای اجل چندان که خواهی کامرانی کن که هست
دشت پر صید و خطا در شست صید انداز نیست
کرده از بیاختیاریهای مستی امشبم
مخزن رازی که خود هم محرم آن راز نیست
بس که دل گم گشته در نخجیرگاه دلبران
نیست گنجشکی که رد چنگال صد شهباز نیست
عشوه میخواهد بآن بزمم کشاند مو کشان
ناز میگوید مرو زحمت مکش در باز نیست
محتشم فریاد میکن تا به تنك آرد که هست
داد زن چندان که گوش کس برین آواز نیست
بقصد جان من در جلوه آمد قد رعنایت
بقربانت شوم جانا بمیرم پیش بالایت
ازین بهتر نمیدانم طریق مهربانی را
که ننشینم ز پا تا جان دهم از مهر در پایت
توانم آن زمان در عشق لاف دردمندی زد
که از درمان گریزم تا بمیرم در تمنایت
خوش آن مردن که بر بالین خویشت بینم و باشد
اجل در قبض جان تن مضطرب من در تماشایت
چو روز مرگ دوزندم کفن بهر سبکباری
روان کن جانب من تاری از جعد سمن سایت
چو روی منکران عشق در محشر سیه گردد
نشان رو سفیدیهای ما بس داغ سودایت
چه مردم کش نگاهست اینکه جان محتشم بادا
بلا گردان مژگان سیاه و چشم شهلایت
این چه چوگان سر زلف و چه گوی ذقن است
این چه ترکانه قباپوشی و لطف بدن است
این چه ابروست که پیوسته اشارت فرماست
وینچه چشمست که با اهل نظر در سخنست
اینچه خالست که قیمت شکن مشک ختاست
وینچه جعد است که صد تعبیهاش در شکنست
اینچه رخشنده عذار است که از پرتو آن
آه انجم شررم شمع هزار انجمن است
اینچه غمزه است که چشم تو ز بیباکی او
مست و خنجر کش و عاشق کش مردم فکنست
وای برجان اسیران تو گر دریابند
از نگه کردنت آن شیوه که مخصوص منست
محتشم تا بودت جان مشو از دوست جدا
کاین جدائی سبب تفرقه جان و تن است
پای یکی بعلت ادبار نارواست
رخش یکی بعرصه اقبال در دو است
در افتاب وصل یکی گرم اختلاط
قانع یکی ز دور بیکذره پرتو است
اما ازین چه غم که کهن دوستدار او
در خاطرش نشسته تر از عاشق نواست
شطرنج غایبانه شیرین به کوه کن
در دل بصد شکفتگی نرد خسرو است
زندان هجر او چه طلسمی است کاندران
نه طاقت نشست و نه راه بدر رو است
اعجاز عشق بین که تمنای هندویی
پاینده دار نام شهنشاه غزنو است
معلوم قدر دانه اشک تو محتشم
جائی چنان که خرمن جانها بیکجواست
با من بدی امروز زاطوار تو پیداست
بدگو سخنی گفته ز گفتار تو پیداست
همت آئینه نیر دلان صورت خوبت
این صورت از آئینه رخسار تو پیداست
آن نکته سربسته که مستی است بیانش
ز آشفتگی بستن دستار تو پیداست
از خون یکی کرده امروز صبوحی
از سرخوشی نرگس خونخوار تو پیداست
ساغر زده میآئی و کیفیت مستی
از بی سر و سامانی رفتار تو پیداست
داری سر آزار که تهدید نهانی
از جنبش لبهای شکر بار تو پیداست
دزدیده بهم بر زدهای خاطر جمعی
از درهمی طره طرار تو پیداست
در حرف زدن محتشم از حیرت آن رو
رفته است شعور تو ز اشعار تو پیداست
دوستم با تو بحدیکه ز حد بیرونست
دشمنم نیز بنوعی که ز شرح افزون است
معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است
صورت دشمنی آن به که نگویم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار
اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست
کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست
وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی
لیلی آنجا بصد آشفتگی مجنون است
دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم
سك لیلی که ز حی پیک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار
ورنه عاشق بهمین گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب
فلک این نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو
سخن او که یک افسانه و صد افسونست
گرچه بیش از حد امکان التفات یار هست
رشک هم چندانکه ممکن نیست با اغیار هست
زخم نوک خار رابا خود دهای بلبل قرار
کاندرین بستان گل بیخار را هم خار هست
اضطرابم دار معذور ای پری کانجا که تو
در ظهوری جنبش اندر صورت دیوار هست
صبرم آن مقدار میفرما که میخواهد دلت
گر زمان حسن میدانی که آنمقدار هست
چند بر ما عرض عشق عاشقان خود کنی
عشق اگر کم نیست ای گل حسن هم بسیار هست
گوش اهل عشق از نظم غزل بیبهره نیست
تا زبان محتشم را قوت گفتار هست
هلالی بودی اول صد بلند اختر هوادارت
کنون ماه تمامی ناتمامی آنچنان یارت
بآب دیده پروردم نهالت را چه دانستم
که بر هر بی بصر بارد ثمر نخل ثمر بارت
هنوزت بوی شیر از غنچه سیراب میآید
که بود از شیره جانم غذای چشم خونخوارت
هنوزت دایه میزد شانه بر سنبل که من خود را
نمیدیدم بحال خویش و میدیدم گرفتارت
هنوزت نامرتب بود بر تن جامه خوبی
که جیبم پاره بود از دست خوی مردم آزارت
هنوزت طره در مرد افکنی چابک نبود ای بت
که من افتاده بودم در کمند جعد طرارت
هنوز از یوسف حسنت نبود آوازهای چندان
که با چندین هوس بودم من مفلس خریدارت
کنون کز پای تا سر در لباس عشوه و نازی
ز عاشق در پس صد پرده پنهان است رخسارت
برون آ تا فشاند محتشم نقد دل و جان را
بیکنظاره بر لطف قد و انگیز رفتارت
آنچه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست
و آنچه آنمه را بخاطر نگذرد یاد منست
آنچه بر من کارها را سخت میسازد مدام
بیثباتیهای صبر سست بنیاد منست
عشق میگوید ز من قصر بلا عالی بناست
هجر میگوید بلی اما بامداد منست
میگریزد صید از صیاد یا رب از چه رو
دایم از من میگریزد آن که صیاد منست
من ز در بیرون و اهل بزم اندر پیچ و تاب
کان پری را چشم بر در گوش برداد منست
امشبم محروم ازو اما بسی شادم که غیر
این گمان دارد که او در وحدت آباد منست
از شعف هر دم که نظم محتشم سنجید و گفت
آنکه خواهد گور خسرو کند فرهاد منست
کنونکه خنجر بیداد یار خونریز است
کجاست مرد که بازار امتحان تیز است
دلم ز وعده شیرین لبی است در پرواز
که یاد کوهکنش به ز وصل پرویز است
ز من چه سرزدهای سرو نوش لب که دگر
سرت گران و حدیثت کنایه آمیز است
منه فزونم ازین بار جور بر خاطر
که پیک آه گران خاطر سبک خیز است
کشاکش رگ جانم شب دراز فراق
ز سر گرانی آن طره دلاویز است
باین گمان که شوم قابل ترحم تو
خوشم که تیغ جهانی بخون من تیز است
چو محتشم سخن از قامتت کند بشنو
که گاه گاه سخنهای او بانگین است
نخل قد خم گشته که پرورده دردست
بارش دل پرخون و گلش چهره زردست
صد ساله وصال تو مرا میرسد ای ماه
گر مرهم هر خسته باندازه درد است
خاک که ز جولان سمندت شده برباد
کان زلف مشوش دگر آلوده گرد است
دل کز خرد و صبر و سکون صاحب خیل است
از تفرقه عشق تو فرداست که فرداست
منسوخ کن حسن دلارام زلیخاست
عشق تو که آرام ربای زن و مرد است
ای دل حذر از بادیه عشق که چون باد
سرگشته در آن ناحیه صد بادیه گرداست
ای محتشم آن شمع بتان را چه تفاوت
گر اشک تو گرمست و گر آه تو سرد است
حسن که تابان ز سراپای تست
جوهرش از گوهر یکتای تست
ناز که غارتگر ملک دل است
غمزه که جادوگر مردم رباست
سرمه کش نرگس شهلای تست
جلوه که نخلی است ز بستان حسن
دست نشان قد رعنای تست
عشوه که موجی ز محیط صفاست
غرق فنون از حرکتهای تست
فتنه که او سلسله بند بلاست
بندی گیسوی سمن سای تست
سحر کزو پنجه دستان قویست
شانه کش زلف چلیپای تست
نطق که شمع لگن زندگی است
زنده به لعل سخن آرای تست
محتشم خسته که مشت خس است
موج خور بحر تمنای تست
مهر که سرگرم مه روی تست
مشعله گردان سر کوی تست
مه که بود صیقلیش آفتاب
آینه دار رخ نیکوی تست
سرو جوان با همه آزادگی
پیر غلام قد دلجوی تست
غنچه که گوئی دهنش گشته گوش
نکته کش از لعل سخنگوی تست
مشگ ختن کامده خاکش عبیر
خاک ره جعد سمن بوی تست
آهوی شیرافکن چشم بتان
تیر نظر خورده آهوی تست
مرغ دل محتشم خسته را
خانه کمان خانه ابروی تست
شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست
گریههای سحرم را اثری پیدا نیست
هست پیدا که بخون ریختنم بسته کمر
گرچه از نازکی او را کمری پیدا نیست
بکه نسبت کنمت در صف خوبان کانجا
از تجلی جمالت دگری پیدا نیست
نور حق ز آینه روی تو دایم پیداست
اینقدر هست که صاحب نظری پیدا نیست
پشه سیمرغ شد از تربیت عشق و هنوز
طایر بخت مرا بال و پری پیدا نیست
بس عجب باشد اگر جان برم از وادی عشق
که رهم گم شده و راهبری پیدا نیست
شاهد بیکسی محتشم این بس که ز درد
مرده و بر سر او نوحهگری پیدا نیست
بعزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست
بر آسمان ز لب غیب آفرین برخاست
ببزم شعله ناز بتان جلوه فروش
فرو نشست چو آن سرو نازنین برخاست
فکار گشت ز بس آفرین لب گردون
بقصد جلوه چو آن جلوه آفرین برخاست
کرشمه سلسله جنبان قید دلها گشت
ز باد جلوه چو آن جعد عنبرین برخاست
بلا به زود لب انبساط خندان شد
اگرچه دیر ز ابروی ناز چین برخاست
بآرمید گیش گرچه شد عزیمت رقص
ز جا نخاسته آرام از زمین برخاست
چو داد جلوه آشوب خیز داد و نشست
فغان ز محتشم واله حزین برخاست
زانطره دل سوی ذقنت رفته رفته رفت
در چه ز عنبرین رسنت رفته رفته رفت
پیشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ریخت
صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت
من بودم و دلی و هزاران شکستگی
آنهم بزلف پرشکنت رفته رفته رفت
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت بسر
عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت
رفتی بمصر حسن و نرفتی ازین غرور
آنجا که بوی پیرهنت رفته رفته رفت
جانرا دگر براه عدم ده نشان که دل
در فکر نقطه دهنت رفته رفته رفت
ای محتشم فغان که نیامد بگوش یار
آوازهای که از سخنت رفته رفته رفت
بی پرده برآئی چو بصحرای قیامت
خلد از هوس آید بتماشای قیامت
هنگامه بگردد چو خورد غلغله تو
بر معرکه معرکه آرای قیامت
در حشر گر آید نم رحمت ز کف تو
روید همه شمشیر ز صحرای قیامت
در قتل من امروز مبر خوف مکافات
کاین داوری افتاد بفردای قیامت
بنشین و مجنبان لب عشاق که کم نیست
غوغای قیام تو ز غوغای قیامت
پرورده تفتنده بیابان تمنا
جنت شمرد دوزخ فردای قیامت
فرداست دوان محتشم از دست تو در حشر
با صد تن عریان همه رسوای قیامت
بسکه مجنون الفتی با مردم دنیا نداشت
از جدائی مر دو دست از دامن صحرا نداشت
حسن لیلی جلوه گر در چشم مجنون بود و بس
ظن مردم اینکه لیلی چهره زیبا نداشت
دوش چون پنهان ز مردم میشدی مهمان دل
دیده گریان شد که او هم خانه تنها نداشت
ای معلم هر جفا کان تندخو کرد از تو بود
پیش ازین گر داشت خوی بد ولی اینها نداشت
شد باظهار محبت قتل من لازم بر او
ورنه تیغ او سر خونریز من قطعا نداشت
بر دل ما صد خدنگ آمد ز دستش بیدریغ
آنچه میآید ز دست او دریغ از ما نداشت
محتشم دیروز در ره یار را تنها چو دید
خواست حرفی گوید از یاری ولی یارا نداشت
امشب دگر حریف شرابت که بوده است
تا روز پرده سوز حجابت که بوده است
آندم که دور گشته و ساقی تو بودهای
پیشت که گشته مست و خرابت که بوده است
جنبیده چون لب تو به مستانه حرفها
لذت چش سئوال و جوابت که بوده است
دوری که اقتضای غضب کرده طبع می
شیدای سر خوشانه عتابت که بوده است
دوری دگر که کرده شلاین زبان تو را
مدهوش پاس بستر خوابت که بوده است
چون محتشم نبوده بگرد درت دوان
مخصوص خدمت از همه بابت که بوده است
باز این چه زلف از طرف رخ نمودن است
باز این چه مشگ بر ورق لاله سودن است
باز این چه نصب کردن خالست برعذار
باز این چه داغ بر دل عاشق فزودن است
دل بردن چنین ز اسیران ساده دل
گوهر بحیله از کف طفلان ربودن است
در ابتدای وصل به هجرم اسیر ساخت
وصلی چنین بهشت بکافر نمودن است
روشن ترین غرور و دلیل تکبرش
آن دیر دیر لب بتکلم گشودن است
سر ازل ز پیر مغان گوش کن که آن
بهتر ز حکمت از لب لقمان شنودن است
در عشق حالتی بتر از مرگ محتشم
دور از وصال دلبر خود زنده بودنست
ای پری غم نیست گر مثل منت دیوانه ایست
هر گلی را بلبلی هر شمع را پروانه ایست
مرغ دل گرد لب و خال میگردد بلی
هر کجا مرغیست سرگردان آب و دانه ایست
جان فدای گوشه آن چشم مخمورانه باد
کز قفای هر نگاهش ناز محبوبانه ایست
بادهای کاین هفت خم در خود نیابد ظرف آن
پیش دست ساقی ما در ته پیمانه ایست
درد و غم یک سر به ما پیما که از محنت کشان
شیرخوار مرد خالی کردن خمخانه ایست
خردسالی را گرفتارم که در آداب حسن
یوسف مصری بر او طفل مکتب خانه ایست
دل که میجوید ره بیرون شد از چشم خراب
مضطرب دیوانه سرگشته در ویرانه ایست
داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن
کاین حدیث تازه است و آن کهن افسانه ایست
ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت
که مؤذن سحر از ناله من گوش گرفت
عرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت
خاک بیباک دلیر آمد و بر دوش گرفت
کرد ساقی قدحی پر که کسش گرد نگشت
آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت
آتشی کز همه ظاهر نظران پنهان بود
دیگ سودای من از شعله آن جوش گرفت
باده عشق از آن پیش که ریزند بجام
آتش نشئه آن در من مدهوش گرفت
سر نا گفتنی عشق فضولی میگفت
عقل صد باره بدندان لب خاموش گرفت
هرکس آورد بکف دامن سروی ز هوس
محتشم دامن آنسرو قباپوش گرفت
روی تو که اختر زمین است
رشگ مه آسمان نشین است
قدت که بلای راستان است
کاهنده سرو راستین است
اندام تو زیر پیرهن نیز
سوزنده برگ یاسمین است
چشم سیهت به تیغ مژگان
گردن زن آهوان چین است
خال تو که هست نقطه کفر
انگشت نمای اهل دین است
دشنام تو زان لبان شیرین
زهریست که غرق انگبین است
آن غمزه که گرم چشم بندی است
بازی ده عقل دوربین است
خاک در بنده کمینت
تاج سر بنده کمین است
در دیده محتشم خیالت
نقشی است که در ته نگین است
چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت
سکون سفینه بگرداب اضطراب انداخت
فلک ز بد مددیها تمام یاران را
چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت
زمانه دست من اول بحیله بست آنگه
ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت
به جنبشی که نمود از نسیم کاکل او
هزار رشته جان را به پیچ و تاب انداخت
گرفت محتشم از ساقی غمش جامی
که بوی او من میخواره را خراب انداخت
غمزه كز قوت حسنت دو كمان ساخته است
پیش تیرت دو دل امروز نشان ساخته است
در حضور تو و رسوای دگر غمزه مرا
از اشارات دو ابرو دو زبان ساخته است
هر نگاهت ز ره شعبده یك پیك نظر
بدو اقلیم دل از سحر روان ساخته است
جنبش گوشه ابروی تو در پهلوی غیر
پر دلی را هدف تیر و كمان ساخته است
در مزاج تو اثر كرده هوائی و مرا
سرعت نبض گمانی كه از آن ساخته است
نظر غیر كه پاس نگهم میدارد
چهره راز مرا از تو نهان ساخته است
میتوان ساختن از دیده غماز نهان
نیم نازیكه اسیر تو بدان ساخته است
غیر اگر جرعه ای از پند ندادست ترا
سرت از صحبت یاران كه گران ساخته است
غم عشق تو كه خو كرده به جانهای عزیز
سخت با محتشم سوخته جان ساخته است
خاست غوغائی و زیبا پسری آمد و رفت
شهر برهمزده تاراج گری آمد و رفت
تیغ بر کف عرق از چهره فشان خلق کشان
شعله آتش رخشان شرری آمد و رفت
طایر غمزه او را طلبیدم به نیاز
ناز تا یافت خبر تیز پری آمد و رفت
مدعی منع سخن کرد ولیکن بنظر
در میان من و آنمه خبری آمد و رفت
وقت را وسعت آمد شد اسرار نبود
آنقدر بود که پیک نظری آمد و رفت
قدمی رنجه نگردید ز مصر دل او
بدیار دل ما نامه بری آمد و رفت
محتشم سیر نچیدم گل رسوائی او
کاشنایان بسرم پرده دری آمد و رفت
زخم جفای یار که بر سینه مرهم است
از بخت من زیاده و از لطف او کم است
کودک دل است و دو و لعب دوست لیک
در قید اختلاط ز قید معلم است
پنهان گلی شکفته درین بزم کان نگار
خود را شکفته دارد و بسیار درهم است
شد مست و از تواضع بیاختیار او
در بزم شد عیان که نهان با که همدمست
ترسم برات لطف گدائی رسد به مهر
کان لعل خاتمیست که در دست خاتمست
از گریههای هجر شکست بنای جان
موقوف یک نم دیگر از چشم پر نمست
هر صبحدم من و سر کوی بتان بلی
شغلی است اینکه بر همه کاری مقدم است
با این خصایل ملکی بر خلاف رسم
باید که سجده تو کند هر که آدم است
با غم که جان در آرزوی خیر باد اوست
گفتار محتشم همه دم خیر مقدم است
امشب ایشمع طرب دوست که همخانه تست
هجر بال و پرما بسته که پروانه تست
من گل افشان كن کاشانه خویشم بسرشک
که بخار مژه جاروب کش خانه تست
من خود از عشق تو مجنون کهن سلسلهام
که ز نو شهر بهم بر زده دیوانه تست
دل ویران من ای گنج طرب رفته بباد
دل آباد که ویران شده ویرانه تست
من ز بزمت شده از بادیه پیمایانم
باده پیما که در آن بزم به پیمانه تست
من ز افسانه غم رفته بخواب اجلم
تا ز سر خواب که بیرون کن افسانه تست
محتشم حیف که شد مونس غیر آن دلدار
که انیس دل و جان من و جانانه تست
چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت
نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت
آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو
ظرف مرا بآن می تند آزمود و رفت
نقش دگر بتان که نمیرفت از نظر
آن بت بنوک خنجر مژگان زدود و رفت
تیریکه در کمان توقف کشیده داشت
وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت
حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود
آخر برمز گفت و بایما شنود و رفت
از بهر پای بوس وداعی که رویداد
رویم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت
افروخت آخر از نگه گرم آتشی
در محتشم نهفته برآورد دود و رفت
بر درت کانجا سیاست مانع از داد من است
آنکه بیزنجیر در بند است فریاد من است
آنکه میگردد مدام از دور باش خشم و کین
دور دور از بارگاه خاطرت یاد من است
ایخوش آن مشکل که چون خسرو نداند حل آن
طبع شیرین بشکفد کاین کار فرهاد من است
دادن از روی زمین خاک بنیآدم بباد
کمترین بازیچه طفل پریزاد من است
در جهان خاکی که هرگز ترنگردد جز باشک
گر نشان جویند ازان خاک غم آباد من است
آنکه پای مرغ دل میبندد از روی هوا
طبع سحرانگیز وحشی بند صیاد من است
انس آن بد الفت پیمان كسل با محتشم
همچو پیوند طرب با جان ناشاد من است
بیتصرف حسن را در هیچ دل تاثیر نیست
بیوقوف کیمیاگر نفع در اکسیر نیست
کلک مانی سحر کرد و بر دلی ننهاد بند
کانچه مقصود دل است از حسن در تصویر نیست
دست عشقت کز تصرفهای کامل کوته است
هست دامنگیر من اما گریبان گیر نیست
شهر را کردن حصار و بر ظفر دادن قرار
دخل در تسخیر میدارد ولی تسخیر نیست
قلعه دل سالم از کوته کمندیهای تست
ورنه در امداد خیل حسن را تقصیر نیست
شاه عشقت با همه کامل عیاریها زده
سکهای در کشور دل کایمن از تغییر نیست
بند نامضبوط و صید بسته قادر بر نجات
صید بند ایمن که پای صید بیزنجیر نیست
عشقت از معماری دل دور دارد خویش را
این کهن ویرانه گویا لایق تعمیر نیست
از تو دارد محتشم دیگر شکایتها بلی
جمله را گنجایش اندر حیز تقریر نیست
گرچه پای بندی عشق تو بیزنجیر نیست
از گریزش نیز غافل بودن از تدبیر نیست
در تصرف کوش تا عشقم شود کامل عیار
کانچه مس را زر تواند ساخت جز اکسیر نیست
حسن افسون است و دل افسونپذیر اما اگر
نیست افسون دم در افسون ذرهای تاثیر نیست
صید را هرچند زور خود برون آرد ز قید
در طریق ضبط او صیاد بیتقصیر نیست
پر برای مرهمی خوارم مکن کاندر دلم
خار خاری هست اما زخم تیغ و تیر نیست
ز اعتماد آنکه در زلفت بیکتارم اسیر
چندم آری در جنون این تار خود زنجیر نیست
سرمده خیل ستم را در دل من چون هنوز
یکسر این کشور تو را در قبضه تسخیر نیست
صید را اینجا خطر دارد تو خاطر جمعدار
ایدل وحشی که این صیاد وحشیگیر نیست
در وصال اسباب جمع و محتشم محروم از او
وصلت معشوق و عاشق گوئیا تقدیر نیست
هرچند خون عاشق بیدل حلال نیست
در خون من گرفت بآن خردسال نیست
حسنش امان یک نگهم بیشتر نداد
در حسن آدمی کش او اعتدال نیست
دی وقت راندن من از آن بزم بود مست
کامروز در رخش اثر انفعال نیست
شاخ گلی و گرنه هنوز ای پسر کجاست
سرویکه در ره تو سرش پایمال نیست
ماه نوی ولی بظهور تو از بتان
یک آفتاب نیست که در او زوال نیست
از یک هلال اگرچه نهای بیشتر هنوز
یک سینه نیست کز تو بر او صد هلال نیست
حسن تو راست زیر نگین صد جهان جمال
یكدل حریف این همه حسن و جمال نیست
از سادگی دمی ز تو صد لطف میکنم
خاطر نشان خود که ترا در خیال نیست
خود را بعمد بهرچه میافکنی بخواب
ز افسانه منت اگر امشب ملال نیست
برداشتست بهر نثار تو چشم ما
چندان گوهر که در صدفت احتمال نیست
قدت هلال وار خمیده است در شباب
بر غیر عشق محتشم اینحرف دال نیست
در ظل همائی که بر او میل جهانی است
مرغان اولی الاجنحه را خوش طیرا نیست
در حسرت آن طایر بیبال و پر ما
خوش دلشکن آهنگی و دل كاه فغانیست
پر گرم مران ای بت سر کش که براهت
در هر قدم افتاده ز پا سوخته جا نیست
برتاب عنان خود ازین راه که رد پی
دیوانه بی دهشت گیرنده عنانیست
مستغرق وصل است کسی از تو که او را
از وصل و فراق تو نه سود و نه زیانیست
تمییز من و غیر حوالت بنظر کن
کاندر رخ هر عاشقی از عشق نشانیست
گو قهر باغیار مکن بهر دل ما
آن شوخ که در هر غضبش لطف نهانیست
آهسته خدنگی زد و از سینه گذر کرد
جنبش ده این تیر چه پرزور کمانیست
طرز سخن محتشم از غیر مجوئید
کاین لهجه خاصی است که مخصوص زمانی است
خاطری جمع ز شبه آنکه تو میدانی داشت
کاینقدر حسن بیک آدمی ارزانی داشت
حسن آخر برخ شاهد یکتای ازل
عجب آیینهای از صورت انسانی داشت
دهر کز آمدنت داشت باین شکل خبر
خندهها بر قلم خوش رقم مانی داشت
وهم کافر شده حیران تو گفت آنرا نیز
که نه هرگز نگران گشت و نه حیرانی داشت
ماه را پاس تو در مشعله گردانی بست
مهر را بزم تو در مجمره سوزانی داشت
زود بر رخصت خود کلک پشیمانی راند
شاه غیرت که دل از وی خط ترخانی داشت
خونم افسوس که در عهد پشیمانی ریخت
که نه افسوس ز قتلم نه پشیمانی داشت
محتشم از همه خوبان سر زلف تو گرفت
در جنون بسکه سر سلسله جنبانی داشت
گر با توام ز دیدن غیرم گزیر نیست
ور دورم از تو خاطرم آرام گیر نیست
در هجر اینچنینم و در وصل آنچنان
خوش آنکه هجر و وصل تواش در ضمیر نیست
بیمار دل بترک تو صحبتپذیر نیست
اما بلاست اینکه نصیحتپذیر نیست
فرهاد رخم پرور چشم حقارتست
اما بدیده دل شیرین حقیر نیست
خسرو حریص تاختن رخش شور هست
اما حریف ساختن جوی شیر نیست
در زیر خنجر اجلش شکر واجب است
صیدیکه او بقید محبت اسیر نیست
در سینه خار اشارات او بغیر
زخمیست محتشم که کم از زخم تیر نیست
منتظری عمرها گر بگذاری نشست
آخر از آن ره بر او گرد سواری نشست
هرکه ز دشت وجود خاست درین صید گاه
بهر وی اندر کمین شیر شکاری نشست
گرد تو را چون رساند فتنه بمیدان دهر
هرکه سر فتنه داشت رفت و بکاری نشست
غمزه زنان آمدی شاهسوار اجل
تیغ بدست تو داد خود بکناری نشست
خون مرا گرچه داد عاشقی تو بباد
هیچ ازین رهگذر بر تو غباری نشست
در قدح عشق ریز باده مرد آزمای
کز سر دعوی ببزم باده گساری نشست
محتشم خسته را پر بره انتظار
چهره بخون شد نگار تا بنگاری نشست
آینه جان بجز آن روی نیست
سلسله دل بجز آن موی نیست
رخ اگر اینست که آن ماه راست
روی دگر ماه و شان روی نیست
قد اگر این است که آن سرور است
سرو سهی را قد دلجوی نیست
نگهت اگر نگهت گیسوی اوست
یکسر مو غالیه را بوی نیست
گر سخن اینست که او میکند
در همه عالم دو سخنگوی نیست
خوی بد از فتنه گریهای اوست
یار به از دلبر بدخوی نیست
محتشم از جان چو سگ کوی اوست
آه چرا بر سر آن کوی نیست
درین کز دل بدی با من شکی نیست
که خوبان را زبان با دل یکی نیست
چو نی یک استخوانم نیست درتن
که بر وی از تو زخم ناوکی نیست
بهر دردم که خواهی مبتلا کن
که ایوب تو را صبر اندکی نیست
رموز ناله بلبل که داند
درین گلشن که مرغ زیرکی نیست
دلم از دست طفلی ترک سر کرد
که بیآسیب تیغش تارکی نیست
نه از غالب حریفیهای حسن است
که یک عالم حریف کودکی نیست
در وارستگی در قلزم عشق
مجو کاین بحر مهلک را تکی نیست
اگر مرد رهی راه فنا پوی
که سالک را ازین به مسلکی نیست
مرنجان محتشم را کو سگ تست
سگی کاندر وفای او شکی نیست
حسن پری جلوه کرد دیو جنونم گرفت
ایدل بدخواه من مژده که خونم گرفت
من که شب غم زدم بس خم از اقلیم عشق
تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفت
خنجر جور توام سینه بنوعی شکافت
کاب دو چشم از برون راه درونم گرفت
بهر رضای توام چرخ ز قصر حیات
خواست بزیر افکند بخت نگونم گرفت
هیچگه از جرم عشق گرم بخونم نگشت
خوی تو در عاشقی بس که زبونم گرفت
عشق که تسخیر من از خم زلف تو کرد
در خم من سالها داشت کنونم گرفت
محتشم از مردمان بود دل من رمان
رام پری چون شدم گرنه جنونم گرفت
چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست
آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود
باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست
گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن
عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست
دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند
بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست
میرسد او را اگر جولان کند بر آفتاب
کز زمین چون او سواری گرم جولان برنخاست
ناوکی ننشست ازو بر سینه پر آتشم
کاتشم یک نیزه از چاک گریبان برنخاست
کشت در کوی رقیبم یار و کس مانع نشد
یک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست
آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت
دریای لطف بود و نم از من دریغ داشت
صد نامه بیدریغ رقم زد بنام غیر
وز کلک خویش یک رقم از من دریغ داشت
اغیار را بعشوه شیرین هلاک کرد
وز کینه زهر چشم هم از من دریغ داشت
صد بار سرخ شد دم تیغش بخون غیر
این لطفهای دم بدم از من دریغ داشت
با مدعی که لایق بیداد هم نبود
صد لطف کرد و یک ستم از من دریغ داشت
من جان فشاندم از طمع بوسهای بر او
او توشه ره عدم از من دریغ داشت
کردم گدائی نگهی محتشم ازو
آن پادشاه محتشم از من دریغ داشت
تیر او تا بسرا پرده دل مأوا داشت
خیمه صبر من دلشده را برپا داشت
تا بچنگ غمش افتاد گریبان دلم
عاقبت دست ز دامان من شیدا داشت
عقل دیوانه شدی گر بنمودی لیلی
بهمان شکل که در دیده مجنون جا داشت
بسکه در سرکشی آنمه به من استغنا کرد
غیرت عشق مرا نیز باستغنا داشت
دی به مجلس لبش از ناز نجنبید ولی
نرگسش با من حیران همه دم غوغا داشت
از کمانخانه ابرو به تکلف امروز
تیر بر هر که زد از غمزه نظر بر ما داشت
با خیالش دل من دوش شکایتها کرد
ورنه با آن دو لب امروز شکایتها داشت
مدعی خواست که گوید بد من کس نشنید
شد نفس گیر ز غم خوش نفس گیرا داشت
محتشم بسکه در آن کوی بپهلو گردید
دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت
فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت
مرا گذاشت درین مملکت غریب و برفت
چو گفتمش که نصیبم دگر ز لعل تو نیست
گشود لب بتبسم که یا نصیب و برفت
چو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود
بخنده گفت که فکر رخ حبیب و برفت
چو گفتمش که مرا کی ز ذوق خواهد کشت
نوید آمدنت گفت عنقریب و برفت
رقیب خواست که از پا درآردم او نیز
مرا نشاند بکام دل رقیب و برفت
نشست برتنم از تاب تب عرق چندان
که دست شست ز درمان من طبیب و برفت
ز دست محتشم آن گل کشد دامن وصل
گذاشت خواری هجران بعندلیب و برفت
بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت
کاندر شباب قد من زار خم گرفت
بیطاق ابروی تو که طاق است در جهان
چندان گریست دیده که این طاق نم گرفت
تا ملک حسن بر تو گرفت ای صنم قرار
آفاق را تمام سپاه ستم گرفت
راه حریم کوی تو بر من رقیب بست
ناآشنا سگی ره صید حرم گرفت
لیلی اگرچه شور عرب شد بدلبری
شیرین زبان من ز عرب تا عجم گرفت
در ملک جان زدند منادی که الرحیل
سلطان حسن یار چه از خط حشم گرفت
میخواستم بدوست نویسم حدیث شوق
آتش ز گرمی سخنم در قلم گرفت
عید است و هرکه هست بتی را گرفته دست
امروز نیست بر من مست ای صنم گرفت
ملک سخن که تیز زبانان گذاشتند
بار دگر بتیغ زبان محتشم گرفت
شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت
شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت
وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهر آب ناز
وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت
من فکندم خویش را از خاکساری در رهش
او ز استغنا مرا با خاک یکسان کرد و رفت
غایب از چشمم چو میشد با نگاه آخرین
خانه چشم مرا از گریه ویران کرد و رفت
روز اقبال مرا در پی شب ادبار بود
کز من آن خورشید تابان روی پنهان کرد و رفت
باد یا رب در امان از درد بیدرمان عشق
آن که دردم داد و نومیدم ز درمان کرد و رفت
دوزخی تا بنده شد بهر عذاب محتشم
دوش کان کافر دلش تاراج ایمان کرد و رفت
گفتمش تیر تو خواهد بدل زار نشست
بفراست سخنی گفتم و بر کار نشست
صحبتی داشت که آمیخت بهم آتش و آب
دی که در بزم میان من و اغیار نشست
غیر کم حوصله را بار دل از پای نشاند
للهالحمد که این فتنه به یک بار نشست
سایه پرورد بلا میشوم آخر کامروز
بر سرم مرغ جنون آمد و بسیار نشست
هرکه چون شمع ببالین من آمد شب غم
سوخت چندان که به روز من بیمار نشست
پشت امید به دیوار وفای تو که داد
که نه در کوچه غم روی به دیوار نشست
محتشم آن کف پا از مژهات یافت خراش
گل بیخار شد آزرده چو با خار نشست
چون تو سروی در جهان ای نازنین اندام نیست
صد هزاران سرو هست اما بدین اندام نیست
حله جفت نباشد لایق اندام تو
زانکه در پیراهن حور این چنین اندام نیست
گر قبا ترکانه پوشیدن چنین است ای پسر
در قبا پوشیدن ترکان چنین اندام نیست
گرچه هست از نازک اندامان زمین رشک فلک
به ز اندام تو در روی زمین اندام نیست
در گلستانی که آن سرو میان باریک هست
سرو را در دیده باریک بین اندام نیست
قد اگر این است و اندام این ور عنائی توراست
راستی در قد سرو راستین اندام نیست
محتشم نخلی کز و گلزار جانم تازه است
غیر ازین شیرین عذار یاسمین اندام نیست
با خط آن سلطان خوبانرا جمالی دیگر است
بسته هر موی او صاحب کمالی دیگر است
نیست در بتخانه ما را غیر فکر روی دوست
ما درین فکریم و مردم را خیالی دیگر است
پیش رویت چون بیکدم جان ندادیم از نشاط
هردم از روی تو ما را انفعالی دیگر است
گر بود ما را دو عید از دیدنت نبود بعید
زان که هر طاقی ز ابرویت هلالی دیگر است
سگ از آن کس به که چون شد با غزالی آشنا
باز چشمش در پی وحشی غزالی دیگر است
محتشم چون هر زمان حالی دگر دارد ز عشق
هر غزل از گفته او حسب و حالی دیگر است
نقد غمت که حاصل دنیا و دین ماست
گنج خرابه دل اندوهگین ماست
یاد تو زود چون رود از دل که همرهش
در اولین قدم نفس آخرین ماست
بر خاک درگهت چه تفاوت اگر نهیم
سر بر زمین که کوی بلا سرزمین ماست
از کینه جوئی تو شکایت کنم چرا
کز شوخی آنچه نیست بیاد تو کین ماست
از توسن هوس ز ازل چون پیادهایم
رخش مراد تا بابد زیر زین ماست
نور جبین ما نه ز تاثیر طاعت است
داغی کهن ز لاله رخی بر جبین ماست
ای مرغ دل حذر که خدنگ افکنی عجیب
از ابروان کشیده کمان در کمین ماست
در بزم او همیشه ملولم که ناگهان
افتد بفکر او که چرا همنشین ماست
تا میکنیم محتشم از لعل او سخن
ملک سخن تمام بزیر نگین ماست
داغ بر دست خود آنشوخ چو در صحبت سوخت
غیر در تاب شد و جان من از غیرت سوخت
صورت شمع رخش بر در و دیوار کشید
کلک نقاش دل خلق باین صورت سوخت
خواستم پیش رخش چهره بشویم بسرشک
آب در دیدهام از گرمی آن طلعت سوخت
غیر را خواست کند گرم زد آتش در من
هر یکی را بطریق دگر از غیرت سوخت
ذوق کردم چو شب آمد بوثاق تو رقیب
که مرا دید بپهلوی تو و ز حسرت سوخت
شعله آتش سودای رقیبم امشب
گشت معلوم زداغی که بان رحمت سوخت
محتشم یافت که فهمیدی و خاطر خوش یافت
غیر کم حوصله چون داغ پی غیبت سوخت
گرچه قرب درگهت حد من مهجور نیست
گر بلطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاین سعادت یكشبم مقدور نیست
با تو نزدیکان نمیگویند درد دوریم
آری آری تندرستانرا غم رنجور نیست
حور میگفتم ترا خواندی سگ کوی خودم
سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست
اینکه میسازیم بر خوان غمت با تلخ و شور
جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست
موکبت را دل چو با خود میبرد ای آفتاب
تن چرا در سایه آن رایت منصور نیست
محتشم را محتشم گردان باکسیر نظر
کان گدا را چون گدایان سیم و زر منظور نیست
خط ز رخت سر کشید سرکشی ایگل بس است
وقت نوازش رسید ناز و تغافل بس است
نخل تو شد میوه ریز از تو ندیدم بری
جامه چو گل میدرم صبر و تحمل بس است
در ره مرغ دلم حلقه مکن زلف را
بر سر سرو قدت حلقه کاکل بس است
سایه ز خود گو ببر غیر تو گر خود هماست
چتر همایون گل بر سر بلبل بس است
تا ز نشاط افکنم غلغله در بزم انس
از می نابم بگوش یکدو سه غلغل بس است
چند کشی محتشم بار تکبر ز خلق
پشت تحمل خمید عجز تنزل بس است
گل چهرهای که مرغ دلم صید دام اوست
زلفش بنفشهایست که سنبل غلام اوست
همسایهام شده مه نو آنکه ماه نو
فرسوده خشتی از لب دیوار و بام اوست
صیت سبکعیاری من در جهان فکند
سنگین دلی که سکه تمکین بنام اوست
در مرده جنبش آید اگر خیزد از زمین
آن فتنه زمان که قیامت قیام اوست
هرچند نیست کار دل من بکام من
من خوشدلم باینکه دل من بکام اوست
برتافته است مدعیم دست اختیار
از بسکه بازویش قوی از اهتمام اوست
محروم نیست از شکرستان او کسی
جز محتشم که طوطی شیرین کلام اوست
آهوی چشم بتان چشم ترا نخجیر است
چشم صید افکن تو آهوی آهو گیر است
کرده تیر نگهت را سبک آهنگ بجان
صف مژگان درازت که پر آن تیر است
رتبه عشق رقیب از نگهش یافتهای
که ز نظاره او رنگ تو بیتغییر است
تا خطت یافته تحریر رخ ساده رخان
پیش رخسار تو خطیست که بیتحریر است
کرده صد کار فزون در دل تو ناله من
چکند آنچه نکرد است همین تأثیر است
در مهمات اسیران که بجان در گروند
آنچه تقصیر مرا نیست ترا تقصیر است
محتشم کرد سراغ دل ازان سلسله مو
گفت دیوانگئی کرده و در زنجیر است
تو را بسوی رقیبان گذار بسیار است
ز رهگذار تو بر دل غبار بسیار است
تو از صفا گل بیخاری ای نگار ولی
چسود از اینکه بگرد تو خار بسیار است
مرا بوسعت مشرب چنین بتنگ میار
که ملک حسن وسیع است و یار بسیار است
ستم مکن که به نخجیر گاه حسن ز تو
شکار پیشهتر اندر شکار بسیار است
بحد خویش کن ایدل سخن که چون تو شکار
فتاده در ره آن شهسوار بسیار است
بناز بار تمنای او بکش که هنوز
بزیر بار غمش بردبار بسیار است
صبا بلطف برانگیز گردی از ره دوست
که دیدهها بره انتظار بسیار است
بگو بیا و بگردان عنان ز وادی ناز
که در رهت دل امیدوار بسیار است
هنوز چون مگس و مور ز آدمی و پری
بخوان حسن ترا ریزه خوار بسیار است
بیک خزان مکن از حسن خویش قطع امید
که گلستان ترا نو بهار بسیار است
برون منه قدم از راه دلبری که هنوز
چو محتشم برهت خاکسار بسیار است
از عاشقان حوالی آن خانه پر شده است
دارالشفای عشق ز دیوانه پر شده است
از خود نگشته است بكس آشنا دلی
راه وثاقش از پی بیگانه پر شده است
تاره به جام خانه چشمم فكند عكس
این خانه از پری چو پریخانه پر شده است
از جرعه ای كه ریخته ساقی بجام ما
گوش فلك ز نعره مستانه پر شده است
رگهای جانم از گره غم بذكر هجر
چون رشتهای سجه صد دانه پر شده است
عشاق را بدور تو از باده حیات
قالب تهی فتاده و پیمانه پر شده است
گردد مگر بوصف تو مقبول اهل طبع
دیوان محتشم كه ز افسانه پر شده است
زان آستان که قبله ارباب دولت است
محرومی من از عدم قابلیت است
چشم ز عین بیبصری مانده بینصیب
زان خاک در گه سرمه اهل بصیرت است
رویم که نیست بر کف پایش بصد نیاز
از انفعال بر سر زانوی خجلت است
دوشم که نیست غاشیه کش در کاب تو
آزرده از گرانی بار مذلت است
دستم که نیست پیش تو بر سینه صبح و شام
کوته ز جیب عیش و گریبان راحت است
پایم ازین گنه که نه جاری براه تست
مستوجب سلاسل قهر و سیاست است
گر دور چرخ مانعم از پای بوس تست
در روزگار باعث تاخیر صحبت است
بر من جفاست ورنه سلیمان عهد را
در انجمن نصیحت موری چه حاجت است
من بعد روی محتشم از هیچ رو مباد
دور از درت که گفته ارباب همت است
یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت
یکباره دل ز بیدل خود بر گرفت و رفت
رو درو بال کرد مرا اختر مراد
کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت
غلطان بخاک بر سر راهش مرا چو دید
دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت
گفتم عنان بگیر دلم را که میرود
آن بیوفا عنان تکاور گرفت و رفت
یک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو
صد نکته بیش بر من ابتر گرفت و رفت
دل هم که خوی با ستم عشق کرده بود
دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت
ای محتشم بسوز فراق این زمان بساز
کان آفتاب سایه ز ما بر گرفت و رفت
هر کس نکرد ترک سر از اهل درد نیست
در پای دوست هر که نشد کشته مرد نیست
ناصح مور ز مهر و غم درد ما مخور
ما عاشقیم و در خور ما غیر درد نیست
میریزم از دو دیده بیاد تو اشک گرم
شبها که همدمم بجز آه سرد نیست
بر درگهت که نقد دو عالم نثار اوست
ما را ز انفعال بجز روی زرد نیست
جمعند وحشیان همه بر من همین دل است
آن وحشئی که با من صحرا نورد نیست
تهمت کش وصالم و در گرد کوی تو
جز گرد کوچه بهر من کوچه گرد نیست
هرچند دل رفیق غم و درد و محنت است
جمعست خاطرم که بکوی تو فرد نیست
شبها بدوستان چو خوری باده یاد کن
از محتشم که یکنفسش خواب و خورد نیست
دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست
هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست
بر کدام ابرو کمان چشمم بسهو افتاده است
کان پری با من بچشم و ابرو اندر گفتگوست
برنخیزم از درش گر سازدم یکسان بخاک
زان که جسم خاکیم پرورده آنخاک کوست
شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد
گر ز غیرت با نظر بازان بدست آنهم نکوست
از شکایتهای او دایم من دیوانهام
با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست
گر ز دست توبهام پیمانه عشرت شکست
توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست
محتشم خود ر ا خلاص از عشق میخواهم ولی
چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست
آنکه بزم غیر را روشن چو گلشن کرده است
میتواند کرد با او آنچه با من کرده است
عنقریب از گریه نابینا چو دیگر چشمهاست
دیدهای کان سست عهد امروز روشن کرده است
کرده در چشم رقیب بوم سیرت آشیان
شاهباز من عجب جائی نشیمن کرده است
یکجهة تا دیدهام با غیر آن بیدرد را
غیرتم از صد جهت راضی بمردن کرده است
مرده ما را هنوز از اختلاط اوست عار
کان مسیحا دم ز وصلش روح در تن کرده است
وه که شد آلوده دامان آنکه در تمکین حسن
خنده بر مستوری صد پاکدامن کرده است
محتشم رخش ترقی بین که آن رعنا سوار
آهوی شیرافکنش را رو به افکن کرده است
درهم است آن بت طناز نمیدانم چیست
ملتفت نیست بمن باز نمیدانم چیست
بودی بنده نواز آنمه و امروز از ناز
کرده قانون دگر ساز نمیدانم چیست
گوشه چشم بمن دارد و مخصوصان را
میکند سوی خود آواز نمیدانم چیست
صد ره افتاده نگاهش بغلط جانب من
این نگاه غلط انداز نمیدانم چیست
من گمانزد بگنه و آن بت بدخو کرده
با حریفان جدل آغاز نمیدانم چیست
راز در پرده و اهل غرض استاده خموش
غرض از پوشش این راز نمیدانم چیست
محتشم سر بگریبان حیل برده رقیب
فکر آن شعبده پرداز نمیدانم چیست
بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت
کرد خود بد مهری و تهمت بصد دل بست و رفت
بود محمل بندی لیل ز باد روزگار
محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان
پای پروازم بآن مشگین سلاسل بست و رفت
دل براه او چو مرغ نیم بسمل میطپید
او بفتراک خودش چون صید بسمل بست و رفت
تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش
چشم لطفی کز من آن بیدرد و غافل بست و رفت
خود در آب چشم خویشم غرق و میسوزم که او
غافل از سیل چنین پر زور محمل بست و رفت
لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل
رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت
نهال گلشن دل نخل نو رسیده اوست
بهار عالم جان خط نو دمیده اوست
ز چشم او بنگه کردنی گرفتارم
که از نهفته نگههای برگزیده اوست
ز شیوههای خدا آفرین او پیداست
هزار شیوه نیکو که آفریده اوست
بدست تنگ قبائی دلم گرفتار است
که هر که راست دلی حبیب جان دریده اوست
ازو کشنده تر است آن سیاه نا پروا
که چشم باده کش سرمه ناکشیده اوست
چو میروی پی صیدی هزار گونه شتاب
نهفته در حرکتهای آرمیده اوست
بباغ او نروی ایطمع بگل چیدن
که زیب گلشن خوبی گل نچیده اوست
محل یار فروشی فغان که یاد نکرد
ز محتشم که غلام درم خریده اوست
آنکه آیینه صنع از روی نیکوی تو ساخت
همه آیینه رخان را خجل از روی تو ساخت
طاق ایوان خجالت گذرانید ز مه
آنکه بالای دو رخ طاق دو ابروی تو ساخت
نخل بند چمن حسن تو بر قدرت خویش
آفرین کرد چو نخل قد دلجوی تو ساخت
بهر قتل دو جهان فتنه چو زه کرد کمان
کار خویش از مدد قوت بازوی تو ساخت
آسمان حسن گرانسنگ تو چون میسنجید
مهر پر کوکبه را سنگ ترازوی تو ساخت
مرغ دل با همه بیبال و پریها آخر
آشیانی عجب اندر شکن موی تو ساخت
فلک از درد سر آسود که در اول عشق
سر پرشور مرا خاک سر کوی تو ساخت
فکر کار دگران کن که فلک کار مرا
بنخستین نگه از نرگس جادوی تو ساخت
دید فرمان تو در خامشی لعل تو دل
رفت و پنهان ز تو با چشم سخنگوی تو ساخت
وه که هرگه قدمی رنجه ببزمم کردی
پیش دستی صبا بیخودم از بوی تو ساخت
محتشم مرتبه عشق باعجاز رساند
اینکه یک مرتبه جا در دل بدخوی تو ساخت
رخت که صورت صنع آشکار از آن پیداست
نشان دقت صورت نگار از آن پیداست
قدت که بر صفتش نیست هیچ کس قادر
کمان قدرت پروردگار از آن پیداست
سرت که گرم می لطف بود دوش امروز
گرانی حرکات خمار از آن پیداست
بزیر دامن حسنت نهفته است هنوز
خطی که گرد گلت صد بهار از آن پیداست
کمان سخت کش است ابرویت ولی کششی
بجانب همه بیاختیار از آن پیداست
کرشمه سازی از آن چشم را چه نام کنم
که عشوههای نهان صد هزار از آن پیداست
ز بیقراری زلفت جز این نمیگویم
که حال محتشم بیقرار از آن پیداست
یگانهای در دل میزند بدست ارادت
که جای موکب حسنش ز طرف ماست زیادت
اگر کشاکش زور قضا بود ز دو جانب
میانه من و او نگسلد کمند ارادت
در این ولایت پرشور و فتنه خانه کنعان
چهها که مادر ایام کرد در دو ولایت
شکسته رنگی رنج خمار هجر زحد شد
ز گوشهای بدرآ سرخوش ای سهیل سعادت
فتاده حوصله مرغ روح تنگ خدا را
بده بخسته پیکان خود نوید عیادت
بمعبدیست رخ محتشم که میکند آنجا
نیاز یک شبه کار هزار ساله عبادت
بعد چندین انتظار آنمه بخاک ما گذشت
گرچه درد انتظار از حد گذشت اما گذشت
روز شب گردد ز تاریکی اگر بیند بخواب
آنچه بیخورشید روی او ز غم بر ما گذشت
از رهی آزاده سروی خاست کز رفتار او
بانك واشوقا گذشت از آسمان هر جا گذشت
نسبت خاصی از او خاطر نشینم شد که دوش
با تواضعهای عام از من باستغنا گذشت
لحظهای زین پیش چون شمعم سراپا در گرفت
حرفم آن آتش زبانرا بر زبان گویا گذشت
ای زناوکهای پیشین جان و دل مجنون تو
تیر دیگر در کمان لطف نه آنها گذشت
پر تزلزل شد زمین یارب قیامت رخ نمود
یا زخاک محتشم آن سرکش رعنا گذشت
گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت
تا توانست از درم بیرون بحکم ناز داشت
جرأتم با آنکه بیدهشت بصحبت میدواند
دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت
بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانهای
کز برون خد را بگرد شمع در پرواز داشت
دل که در بزمش بحیلت دخل نتوانست کرد
گریه بر خواننده عقل حیل پرداز داشت
شد نصیب من که صید لاغرم اما ز دور
در کمان هر تیر کان ترک شکارانداز داشت
بر رخم محرومی صحبت در امید بست
خاصه آن صحبت که وی با محرمان راز داشت
محتشم کز قرب روز افزون تمام امید بود
کی خبر زین عشق هجر انجام وصل آغاز داشت
ای در درون جان ز دل من کرانه چیست
جائی چنین کراست درون آبهانه چیست
در هر زمان زمانه بشغلی قیام داشت
جز عشق در زمان تو شغل زمانه چیست
گر خون گرفتهای نگرفته عنان تو
این خون که میچکد ز سر تازیانه چیست
پرگار خود چو عشق بگردش در آورد
ظاهر شود که کار درین کارخانه چیست
گر عشق نیست واسطه بر گرد یک نهال
پرواز صد همای بلند آشیانه چیست
غالب حریف صحبت اگر دی نبوده غیر
امروزش این مصاحبت غالبانه چیست
گیرد ز من امانت جان قاصدی که او
گوید که در میان من و او نشانه چیست
چون چشم اوست نازی و از من بهانهای
خلقی برای آشتی اندر میانه چیست
خوابم گرفت محتشم از گفتههای تو
بیتی بخوان ز گفته سلمان بهانه چیست
مطرب بگو که این تری و این ترانه چیست
وین شعله در رگ و پی چنگ و چغانه چیست
ساقی صفای صبح جوانان پارسا
در درد تیره فام شراب شبانه چیست
واعظ ترا که دامن ازینها فتاده پاک
این آستین فشانی لایعقلانه چیست
خواب ملال تا رود از سر زمانه را
حرفی از آن یگانه بگو این افسانه چیست
ای کعبه رو که دور ز عشقی طواف تو
غیز از نظاره در و دیوار خانه چیست
یک جان چو درد و جسم نمیباشد ای حکیم
پس در دو کون ذات بدیع یگانه چیست
ایدل چو مرغ میفکند پر در این فضا
چندین هزار بیضه درین آشیانه چیست
کالای حسن او چو بقیمت نمیدهند
ای چشم پر در این همه عرض خزانه چیست
ابرست در تراوش و صبح است در طلوع
ساقی دگر برای تعلل بهانه چیست
دندان ز لعل و خال بتان محتشم بکن
تو مرغ دیگری هوس آب و دانه چیست
حکمی که همچو آب روان در دیار اوست
خونریز عاشقان تبه روزگار اوست
از غیرتم هلاک که بر صید تازهای
هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست
خون میچکاند از دل صد صید بینصیب
تیر شکارئی که نصیب شکار اوست
بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی
بر عهدهای بسته نا استوار اوست
حرفی که میگذارد و میداردم خموش
لطف نهان و مرحمت آشکار اوست
باغیست تازه باغ عذارش که بیگزاف
صد فصل در میان خزان و بهار اوست
نیکوترین نوازش جانان محتشم
آزار جان خسته و جسم فکار اوست
فریاد اگر نه جابر آزار او شود
سلمان جابری که خداوندگار اوست
زهی گشوده کمند بلا سلاسل مویت
مهی نبوده بر اوج علا مقابل رویت
خوشم بلطف سگ درگهت که در شب محنت
رهی نموده ز روی وفا بسایل کویت
طرب فزا شده دشت جنون که خاک من آنجا
بباد رفته ز سم سمند بادیه پویت
رواج مشگ ختن چون بود که هست صبا را
هزار نافه گشائی ز جعد غالیه بویت
نهان ز غیر حدیث صبا بپرس خدا را
دمی که آید ازین ناتوان خسته بسویت
اگر بزلف تو بستم دلی مرنج که هر سو
یکی نه صد دل دیوانه بسته است بمویت
مرا چه غم که دل خسته رام شد بغم تو
درین غمم که مبادا شود رمیده ز خویت
تو دست برده بچوگان و خلق بهر تماشا
ز هر طرف سوی میدان بسر دویده چو گویت
وصال اگر طلبد محتشم بس این که بر آنکو
دمی برآئی و بیند ز دور روی نکویت
گر بدانی که گرفتار کمندت دل کیست
ور کنی جزم که مهر تو در آب و گل کیست
داد عصمت دهی از بهر رضای دل او
تا هوس پیشه بداند که دلت مایل کیست
سگت آهسته نهد پا بزمین از غیرت
تا بداند که سر کوی تو سر منزل کیست
بعد از آن هم که کنی بسملم از تاب حسد
ترسم از رشک بگویند که این بسمل کیست
برده این قافله از قافله مشگ سبق
یارب این عطرفشانی عمل محمل کیست
گرچه آواز وی از محفل او میشنوم
دلم از دغدغه خونست که در محفل کیست
محتشم زد چو گدایان در دریوزه عام
تا باین پی نتوان برد که او سائل کیست
مدعی کاتش اعراض فروزنده تست
مدعای دل او سوختن بنده تست
گر کنی پرسش و بیجرم بود چون باشد
تهمت آلود گنه کاین همه شرمنده تست
آنکه افکنده بهمت دو جهانرا ز نظر
این گمان میکندش کز نظر افکنده تست
کم مبادا که طراوت ده باغ طربست
گریه بنده که آب چمن خنده تست
محتشم کز چمن وصل تواش رانده فلک
بنده ریشه امید ز دل کنده تست
دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت
چشم زخم عجبی از تو مرا دورانداخت
منکه سر خوش نشدم از می صد خمخانه
بیکی ساغرم آن نرگس مخمور انداخت
آنکه در کشتن من دست اجل بست بچوب
ناوکی بود که آن بازوی پر زور انداخت
رنج را از تن مایل باجل دور افکند
مژده پرسش او بسکه بدل شور انداخت
ساخت بر گنج حیات دو جهانم گنجور
بعیادت چو گذر بر من رنجور انداخت
از دل جن و بشر شعله غیرت سر زد
از گذاری که سلیمان بسر مور انداخت
کلبه محتشم از غرفه مه برد سبق
تا بر او پرتوی آن طلعت پرنور انداخت
زین نقشخانه کی من دیوانه جویمت
صورت طلب نیم که درین خانه جویمت
بیزم بجستجوی تو خاک دل خراب
گنجی عجب مدان که ز ویرانه جویمت
ایشمع دقت طلبم بین که در سراغ
ز آواز جنبش پر پروانه جویمت
عقلم فکند از ره و عشقم دلیل گشت
کز رهنمائی دل دیوانه جویمت
یک آشنا نشان توام در جهان نداد
شضد نوبت این زمان که ز بیگانه جویمت
ای خوابخوش که گمشدهای چند هر شبی
تا صبح از شنیدن افسانه جویمت
در کوی شوقم ای در یکدانه معبدیست
کانجا بذکر سبحه صد دانه جویمت
جام فراق دادی و رفتی که در خمار
چون بیخودان بنعره مستانه جویمت
حرف الثاء
دادم از دست برون دامن دلبر بعبث
بگمانهای غلط رفتم از آن در بعبث
چهره عصمت او یافت تغییر بدروغ
مشرب عشرت من گشت مکدر بعبث
تیره گشت آینه پاکی آنمه بخلاف
شد سیه روز من سوخته اختر بعبث
بود در قبضه تسخیر من اقلیم وصال
ناکهان باختم آن ملک مسخر بعبث
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت
من بیصرفه تلف ساختم اکثر بعبث
جامه هجر که بر قامت صبر است دراز
بر قد خویش بریدم من ابتر بعبث
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون
بچه دادی ز کف آن زلف معنبر بعبث
سالها از پی وصل تو دویدم بعبث
بارها در ره هجر تو کشیدم بعبث
بس سخنها که بروی تو نگفتم ز حجاب
بس سخنها که برای تو شیندم بعبث
تا دهی جام حیاتی من نادان صد بار
شربت مرگ ز دست تو چشیدم بعبث
تو بدست دگران دامن خود دادی و من
دامن از جمله بتان بهر تو چیدم بعبث
من که آهن بیک افسانه همیکردم موم
صد فسون بر دل سخت تو دمیدم بعبث
گرد صد خانه ببوی تو دویدم ز جنون
جیب صد جامه ز دست تو دریدم بعبث
محتشم باده محنت ز کف ساقی عشق
تو چشیدی بغلط بنده کشیدم بعبث
زهی طغیان حسنت بر شکیب کار من باعث
ظهورت بر زوال عقل دعوی دار من باعث
ندانم از تو هر چند از ستم فرمائی آزارم
که آنحسن ستم فرماست بر آزار من باعث
تو تا غایت نبودی خانمان ویران کن مردم
ترا شد بر تطاول پستی دیوار من باعث
ز کسر حرمت دوشم چه خود را دور میداری
که ایمای تو شد بر جرأت اغیار من باعث
خدا خون جهانی از تو خواهد خواست چون کرده
جهانرا بر خرابی دیده خونبار من باعث
دگر در عشوه خواهم کرد گم ضبط زبان تا کی
شود لطف کمت بر رنجش بسیار من باعث
سبک کردم عیار خویش از این غافل که خواهد شد
بر استیلای نازش خفت مقدار من باعث
گره بر رشته ذکر ملایک میتواند زد
سر زلفت که شد بر بستن زنار من باعث
گزیدم صد ره انگشت تحیر چون ز محرومی
بزیر تیغ شد بر زخم او زنهار من باعث
ز ذوق امروز مردم حال غیر از وی چو پرسیدم
که بر اعراض پنهانی شد استغفار من باعث
غم او محتشم بستی در نطقم اگر گه
نگشتی اقتضای طبع بر گفتار من باعث
حرف الجیم
درختان تا شوند از باد گاهی راست گاهی کج
قد خلق از سجودت باد گاهی راست گاهی کج
ز بس حسرت که دارد بر تواضع کردن شیرین
کشد نقش مرا فرهاد گاهی راست گاهی کج
زند پر مرغ روحم چون شود از باد جولانش
اطاقه بر سر شمشاد گاهی راست گاهی کج
نزاکت بین که سروش میشود مانند شاخ گل
بنازک جنبشی از باد گاهی راست گاهی کج
بلا زه بر کمان بندد چو در رقص آنسهی بالا
کند رعنا روی بنیاد گاهی راست گاهی کج
کمان بر من کشید و دلنواز مدعی هم شد
که تیرش بر نشان افتاد گاهی راست گاهی کج
بفکر قد و زلفش محتشم دیوانه شد امشب
خیالش بسکه رو میداد گاهی راست گاهی کج
اغیار را بصحبت جانان چه احتیاج
بیدرد را بنعمت درمان چه احتیاج
در قتل من که ریخته جسمم ز هم مکوش
کشتی چو شد شکسته بطوفان چه احتیاج
نخل توام بسعی مربی ثمر مبخش
خود رسته را بخدمت دهقان چه احتیاج
کی زنده دم تو کشد منت مسیح
پاینده را بچشمه حیوان چه احتیاج
از لعبتان چین بخیال تو فارغیم
تا جان بود بصورت بیجان چه احتیاج
بعد طریق کعبه مقصد ز قرب دل
چون قطع شد بقطع بیابان چه احتیاج
سر رشته دو دل بهم از الفت ازل
چون بسته شد ببستن پیمان چه احتیاج
بهر ثبوت عشق چو در بزم منکران
دل چاک شد بچاک گریبان چه احتیاج
پیش ضمیر دلبر ما فیالضمیر دان
اظهار کردن غم پنهان چه احتیاج
در فقر چون عزیزی و خواری مساویند
درویش را بعزت سلطان چه احتیاج
چون دیگریست قاضی حاجات محتشم
مور ضعیف را بسلیمان چه احتیاج
گلخنیان ترا نیست ببزم احتیاج
کار ندارد بآب مرغ سمندر مزاج
رتبه باسباب نیست ورنه چو بر آشیان
هد هد نادان نشست صاحب تختست و تاج
از همه ترکان ستاند هندوی چشم تو دل
از همه شاهان گرفت شحنه حسن تو باج
گرچه تو را از ازل حسن خدا داد بود
عشق که بود اینکه داد حسن ترا این رواج
هر طرف از دلبران ملک ستانندهایست
از طرفی کن خروج از همه بستان خراج
آنچه بر ایوب رفت نیست خوش اما خوشست
مرد که دارد شکیب درد که دارد علاج
خشم و تغافل بدست ورنه ازو محتشم
جور دمادم خوش است نیست بلطف احتیاج
گر بدردم نرسد آن بت غافل چه علاج
ور کشد سر ز علاج من بیدل چه علاج
کار بحر هوس از رشگ بطوفان چو کشید
غیر زورق کشی خویش بساحل چه علاج
قتل شیرین چو شد از تلخی جان کندن صبر
غیر منت کشی از سرعت قاتل چه علاج
دست غم زنگ ز پیشانی خدمت چو زدود
جز بتقصیر شدن پیش تو قایل چه علاج
نیم بسمل شده را خاصه بتیغ چو توئی
جز نهادن سر تسلیم به بسمل چه علاج
نقد دین گرچه ندادن ز کف اولیست ولی
ترک چشم تو چو گردیده محصل چه علاج
گو دل تازه جنون باش بزلفش دربند
اهل این سلسله را جز بسلاسل چه علاج
محتشم رفتن از آن کوست علاج دل تو
لیک چون رفته فروپای تو در گل چه علاج
حرف الحاء
زهی ز تو دل ناوک سزای من مجروح
دلت مباد به تیر دعای من مجروح
عجب مدان که به تیر دعا شود دل سنگ
ز شست خاطر ناوک گشای من مجروح
شکست شیشه دل در کفش که میخواهد
بشیشه ریزه آزار پای من مجروح
ز خاک تربت من گل دمید و هست هنوز
ز خار خار گلی داغهای من مجروح
جراحت دل ریشم ازین قیاس کنید
که هست صد دل بیغم برای من مجروح
دلم ز سوزن الماس درد خون شد و گشت
درون هم از دل الماس سای من مجروح
شد از دم تو مسیحا نفس دل مرده
دوا پذیر و دل بیدوای من مجروح
خدنگ هجر تو زود از کمان حادثه جست
ز ما سوا نشد و ماسوای من مجروح
نماند محتشم از دوستان دلی که نشد
ز سوز گریه پر های های من مجروح
دوش گفتند سخنها ز زبان تو صریح
لله الحمد که شد کین نهان تو صریح
بود عاشق کشی اندر همه عهدی پنهان
آخر این رسم نهان شد بزمان تو صریح
خوش برانداختهای پرده که در خواهش می
هست در گوش من امشب سخنان تو صریح
دوش در مستی از آن رقعه نویسی هر حرف
که دلت داشت نهان کرد بیان تو صریح
آنکه میداشت عبور تو بمسجد پنهان
دوش میداد بمیخانه نشان تو صریح
با تو هم دشمنی غیر عیان شد امروز
بسکه سوگند غلط خورد بجان تو صریح
بکنایت سخن از جرم کسی گفتی و گشت
کینه محتشم از حسن بیان تو صریح
بزبان خرد این نکته صریح است صریح
که نظر جز برخ خوب قبیح است قبیح
مدعای دل عشاق بتان میفهمند
باشارات نهانی ز عبارات صریح
آنکه این حسن در اجزای وجود تو نهاد
معنی خاص ادا کرد بالفاظ فصیح
بر دل ریش چه شیرین نمکی میپاشید
در حدیث نمکین جنبش آن لعل ملیح
ما هلاکیم و نصیب دگران آب حیات
ما خرابیم و طبیب دگرانست مسیح
اینکه دل دیده شکست از تو درستست درست
اینکه بیمار تو گردیده صحیح است صحیح
محتشم کز تو بیک پیک نظر گشته هلاک
چشم حسرت برخت دوخته چون صید ذبیح
حرف الخاء
غیر مگذار که در بزم تو آید گستاخ
گرم صحبت شود و با تو درآید گستاخ
در فریبنده سخنها چو دمد باد فسون
برقع از چهره شرم تو گشاید گستاخ
به نگاه تو چو از لطف بشارت یابد
باشارت ز لبت بوسه رباید گستاخ
دست جرأت چو گشاید ز خیالات غلط
دستیازی بخیال تو نماید گستاخ
آنکه پنهان کندت سجده چو می با تو کشد
آید و رخ بکف پای تو ساید گستاخ
هست شایسته فیض نظر پاک بتی
که نظر در رخش از بیم نشاید گستاخ
محتشم بلبل باغ تو شد اما نه چنان
که در اندیشه گل نغمه سراید گستاخ
ای تو مجموعه شوخی و سراپای تو شوخ
جلوه شوخ تو رعنا قد رعنای تو شوخ
همه اطوار تو دلکش همه اوضاع تو خوش
همه اعضای تو شیرین همه اجزای تو شوخ
سر حیرانی چشمم ز کسی پرس ای گل
کافریدست چنین نرگس شهلای تو شوخ
فتنه در مملکت دل نکند دست دراز
بمیان ناید اگر از طرفی پای تو شوخ
جامه ناز بقد دگران شد کوتاه
خلعت حسن چو شد راست ببالای تو شوخ
نیست همتای تو امروز کسی در شوخی
ای همان گوهر یکتای تو همتای تو شوخ
محتشم بود ز ثابت قدمان در ره عشق
بردباری دلش از جا حرکتهای تو شوخ
حرف الدال
آه از آن لحظه که مجلس بغضب در شکند
دامن افشاند و می ریزد و ساغر شکند
میرود سرخوش و من بر سر آتش که چه وقت
مست باز آید و غوغا کند و درشکند
دست ز احباب ندارد چو کشد خنجز ناز
مگرش دست شود رنجه و خنجر شکند
سگ آن مست غرورم که نگه داند راه
شحنه را بر سر بازار اگر سر شکند
زدهام دوش بجرأت در قصری کانجا
حاجب از جرم سجودی سر قیصر شکند
مو بر اندام شود راست مه یک شبه را
افتاب من اگر طرف کله برشکند
محتشم باده ده از خون منش کان خونخوار
نیست مستی که خمار از می دیگر شکند
از جیب حسن سرو قدی سر بدر نکرد
کز خجلت تو خاک مذلت بسر نکرد
برق اجل بخرمنی آتش نزد دلیل
تا مشورت بخوی تو بیدادگر نکرد
چشمت ز گوشهای یزک غمزه سر نداد
کز گوشه دگر سپه فتنه سر نکرد
در بزم کس نماند که پنهان ز دیگران
از نرگسش نشانه تیر نظر نکرد
تا مدعی ز ابروی او چشم بر نداشت
تیری از آن کمان بدل من گذر نکرد
برد آنچنان دلم که نخستین نگاه را
در دلبری مدد بنگاه دگر نکرد
صد عشوه کرد چشم تو ضایع برای غیر
کاتش بجان من زد و در وی اثر نکرد
تیر کرشمه تو که با دل بجنگ بود
کرد آشتی چنانکه مرا هم خبر نکرد
قانع نشد به نیم نگاه تو محتشم
خاشاک نیم سوز ز آتش حذر نکرد
به پیش اختر حسن تو مهر تاب ندارد
جهان بدور تو حاجت بآفتاب ندارد
زمام کشتی دل تا کسی نداده بعشقت
خبر ز جنبش دریای اضطراب ندارد
نماند کس که بخواب جنون نرفت ز چشمت
جز آنکه عقل بذاتش گمان خواب ندارد
بهر زه چند نهفتن رخی که شعشعه آن
نهفتگی ز نظرها بصد حجاب ندارد
میان چشم من و روی اوست صحبت گرمی
که تاب گرمی آن پرده حجاب ندارد
جهان عشق چه بیقید عالمی است که آنجا
شه جهان ز گدای در اجتناب ندارد
بر آستانه حکم ایاز هیچ غلامی
سر نیاز چو محمود کامیاب ندارد
شنیدم آمده صبر از پی تسلیت ایدل
بگو دمی بنشیند اگر شتاب ندارد
مگر ندیدهای اندر صف نظار گیانم
که در کمان نگهت ناوک عتاب ندارد
بهشت وصل توام کشت ز اختلاط رقیبان
من و فراق تو کان دوزخ این عذاب ندارد
سئوالهاست ز رازم رقیب پرده در ترا
که گر سکوت نورزد یکی جواب ندارد
بپرسش سگ خویش آمدی و یافت حیاتی
اگر بکعبه روی آنقدر ثواب ندارد
قدم دریغ مدار از سرم که جز تو طبیبی
دوای محتشم خسته خراب ندارد
گر از جمال جهانتاب او نقاب کشند
جهانیان قلم رد بر آفتاب کشند
برای نیم نگه سرخوشان خواب غرور
هزار منت از آن چشم نیم خواب کشند
اگر شوی نفسی با بهشتیان همدم
دگر ز همدمی حوریان عذاب کشند
برند راه بمیزان حسن چون تو سوار
شوی بناز و بتان حلقه رکاب کشند
ز طبع آب تحیر برون برد حرکت
ز صورت تو مثالی اگر بر آب کشند
غبار راه جنیبت کشان حسن ترا
بود دریغ که در چشم آفتاب کشند
سپار محتشم آخر زمام کشتی تن
بساقیان که ترا در شط شراب کشند
بخاکم آن بت اگر با رقیب درگذر آید
ز مضطرب شدن من زمین بلرزه درآید
بدشت و کوه چو از داغ عشق گریم و نالم
ز خاک لاله بروید ز سنگ ناله برآید
ز غمزه تیز نگه دیر در کمان نهد آنمه
ولی هنوز بود در کمان که بر جگر آید
نشانه گم شود از غایت هجوم نظرها
چو تیر غمزه آن شوخ از کمان بدر آید
کمان می کشیش آتشم بخرمن جان زد
نعوذ بالله از آندم که مست در نظر آید
ترا ببر من کوتاه دست چون کشم آسان
که با خیال تو دستم بزور در کمر آید
زمانه خوی تو دارد که تیزتر کند از کین
بجان محتشم آن نیشتر که پیشتر آید
هیچ میگوئی اسیری داشتم حالش چه شد
خسته من نیمجانی داشت احوالش چه شد
هیچ میپرسی که مرغی کز دیاری گاه گاه
میرسید و نامهای میبود بربالش چه شد
هیچ کلک فکر میرانی بر این کان خسته را
جان نالان خود برآمد جسم چون نالش چه شد
در ضمیرت هیچ میگردد که پار افتادهای
مرغ روحش گرد من میگشت امسالش چه شد
پیش چشمت هیچ میگردد که در دشت خیال
آهوی من بود مجنونی بدنبالش چه شد
پیش دستت چاکری استاده بد آخر ببین
مرگ افکندش ز پا غم کرد پامالش چه شد
ملک عیش محتشم یا رب چرا شد سرنگون
گشت بختش واژگون اقبالش چه شد
آخر ای پیمان گسل یاران بیاران این کنند
دوستان بیموجبی با دوستداران این کنند
در ره رخشت فتادم خاک من دادی بباد
شهسواران در روش با خاکساران این کنند
مرهم از تیر تو جستم زخم بیدادم زدی
دلنوازان جان من با دلفکاران این کنند
خواستم تسکین سپند آتشت کردی مرا
ای قرار جان و دل با بیقراران این کنند
رو بشهر وصل کردم تا عدم راندی مرا
آخر ایمه با غریبان شهریاران این کنند
من غمت خوردم تو بر رغمم شدی غمخوار غیر
با حریفان غم خود غمگساران این کنند
محتشم در جان سپاری بود و خونش ریختی
ای هزارت جان فدا با جان سپاران این کنند
جدائی تو هلاکم ز اشتیاق تو کرد
تو با من آنچه نکردی غم فراق تو کرد
بمرگ تلخ شود کام ناصحی که چنین
شراب صحبت ما تلخ در مذاق تو کرد
ز عمر بر نخورد آنکه قصد خرمن ما
به تیز ساختن آتش نفاق تو کرد
اجل که بیمددی قتل این و آن کردی
چو وقتا کار من آمد باتفاق تو کرد
فغانکه هر که بنامحرمی مثل گردید
فلک برغم منش محرم وثاق تو کرد
شبانه هر که ببزمی فتاد و رفت فرو
صباح سر بدر از غرفه رواق تر کرد
ز خود هلاکتری دید و سینه چاکتری
بهر که محتشم اظهار اشتیاق تو کرد
عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید
آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید
دامن افشاندن و برخاستنش را بینید
ساغر افکندن و می ریختنش را نگرید
همچو طفلی که دهد بازی مرغان حریص
دام بنهادن و بگریختنش را نگرید
گرچه میگویم و غیرت بدهان میزندم
کوه سیم از کمر آویختنش را نگرید
جان دیوانه من میرود اینک بیرون
از بدن رابطه بگسیختنش را نگرید
محتشم اشک ز چشم آه ز دل کرده رها
فتنه از بحر و بر انگیختنش را نگرید
مهی که شمع رخش نور دیده من بود
ز دیده رفت و مرا سوخت این چه رفتن بود
مرا کشنده ترین ورطه محل وداع
سرشگ رانی آن سر پاکدامن بود
فکند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست
یکی که مایه رشگ هزار دشمن بود
کشید روز بشامم چه شام آن که درو
ستاره سحر روز مرگ روشن بود
وزید باد فراقی چه باد آنکه ز دهر
برنده من بر باد رفته خرمن بود
رسید سیل فنائی چه سیل آنکه رهش
بمأمن من مجنون دشت مسکن بود
برآمد ابر بلائی چه ابر آنکه نخست
ترشحش ز برای خرابی من بود
چو یار گرم سفر شد اگرچه شمع صفت
بباد میشد ازو هر سری که بر تن بود
بسوخت محتشم اول که از سپاه فراق
ستیزه یزک اندروی آتش افکن بود
دیشب که بر لبت لب جام شراب بود
بر آتش حسد دل عاشق کباب بود
در انتظار اینکه تو ساقی شوی مگر
جان قدح طپان و دل شیشه آب بود
من مضطرب بر آتش غیرت که دم بدم
می پرده سوز خلوتیان حجاب بود
بیدار بود دیده کید رقیب لیک
از عصمت تو چشم حوادث بخواب بود
پاست فرشته داشت که در مجلسی چنان
بودی تو مست و عاشق مسکین خراب بود
میسوختی چو ز آتش می پردههای شرم
آن کایستاده برویت نقاب بود
ننهاد کس پیاله ز کف غیر محتشم
کز مشرب تو در قدحش خون ناب بود
امشب که چشم مست تو در مهد خواب بود
مهد زمین ز گریه من غرق آب بود
دیوانهای که غاشیه داری بکس نداد
تا پای شهسوار بلا در رکاب بود
دی کامد آفتاب و خریدار شد ترا
با مشتری مقابله آفتاب بود
در نامه عمل ملک از آدمی کشان
گر مینوشت جرم ترا بیحساب بود
از جنبش نسیم زد آتش بخرمنم
آنروی آتشین که بزیر نقاب بود
تنها گذشت و یکقدم از پی نرفتمش
پایم ز بس که در وحل اضطراب بود
بر خاک محتشم بتواضع گذر که او
روزی بر آستان تو عالیجناب بود
ز بس کان جنگجو را احتراز از صلح من باشد
نهان با من بخشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد
چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند
کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون
که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد
به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم
که ترسم آن پریرا حمل بر تحریک من باشد
چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس
مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد
ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی
اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد
بهترین طاقی که زیر طاق گردون بستهاند
بر فراز منظر آنچشم میگون بستهاند
حیرتی دارم که بنایان شیرین کار صنع
بیستون طاق دو ابروی تو را چون بستهاند
از ازل تا حال گوئی نخل بندان قدت
کردهاند انگیز تا این نخل موزون بستهاند
جذبه دل برده شیرین را بکوه بیستون
مردم ظاهر نگر تهمت بگلگون بستهاند
از سگان لیلیم حیران که در اطراف حی
با وجود آشنائی راه مجنون بستهاند
مژده مجنون را که امشب محرمان بر راحله
محمل لیلی بقصد سیر هامون بستهاند
کردهاند از وعده وصل آن دو لعل دلگشا
پرنمک در کار تا از زخم ما خون بستهاند
زیر این خون بسته مژگان مردم چشم ترم
از خس و خاشاک پل بر روی جیحون بستهاند
حاجیان خلوت دل با خیال او مرا
در درون جا دادهاند و در ز بیرون بستهاند
ترک خدمت چو نتوان کین بنده پرور خسروان
پای ما در پایه چتر همایون بستهاند
تا ز محرومی بخوابش هم نه بینم محتشم
خواب بر چشمم دو چشم او بافسون بستهاند
فضای کلبه فقر آنقدر صفا دارد
که پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد
بخشت زیر سر و خواب امن و کنج حضور
کسی که ساخت سر سروری کجا دارد
دلی که جا بدلی کرد احتیاج کجا
بکاخ دلکش و ایوان دلگشا دارد
ندای ترک تکبر صفیر آن مرغ است
که جا بگوشه ایوان کبریا دارد
وجود ما بامید نوازش تو بس است
که احتیاج بیکذره کیمیا دارد
شکفته قاصدی از ره رسید ای محرم
برو به بین چه خبر از نگار ما دارد
اگر حبیب توئی مشکلی ندارد عشق
اگر طبیب توئی درد هم دوا دارد
چو کشتیم بدو عالم ز من مجو بحلی
که کشته تو ازین بیش خون بها دارد
بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز
که روز هجر شب وصل در قفا دارد
خبر از رفتن آنسرو روانم مدهید
بیخودم من خبر از رفتن جانم مدهید
یا مجوئید نشان از من سرگشته دگر
یا بآن راه که او رفته نشانم مدهید
ترسم افتد ز زبانم به تر و خشگ آتش
نام آنسرو خدا را بزبانم مدهید
بعد ازین بودن من موجب بد نامی اوست
خون من گرم بریزید و امانم مدهید
منکه از حسرت آن حور به تنگم ز جهان
بجز از مژه رفتن ز جهانم مدهید
من که چون نی همه دردم بروید از سر من
خویش را دردسر از آه و فغانم مدهید
پهلوی محتشم چون فکند خواب اجل
خواب گه جز ز سر کوی فلانم مدهید
روزگاری رفت و از ما نامدت یکبار یاد
دردمندان فرامش کرده را میدار یاد
بیتکلف خوش طبیب مشفقی کز درد تو
مردم و هرگز نکردی از من بیمار یاد
گردد از قحط طراوت چون گلت بیآب و رنگ
خواهی آوردن بسی زین دیده خونبار یاد
منکه دایم سر گران بودن ز لطف اندکت
اینزمان زان لطف اندک میکنم بسیار یاد
یار میکردم ز سال پیش یاد از قید عشق
فارغم امسال اما میکنم از یار یاد
با وجود رستگاری در صف زنهاریان
میکنم صد ره دمی زان تیغ با زنهار یاد
کی جدائی زان فرامشکار کردی محتشم
گر گمان بردی که خواهد کردش این مقدار یاد
گر شود پامال هجر این تن همان گیرم نبود
ور رود دل نیز یک دشمن همان گیرم نبود
گر دلم در سینه سوزان نباشد گو مباش
اخگری در گوشه گلخن همان گیرم نبود
ز آفتاب هجر مغز استخوانم گو بریز
در چراغ مرده این روغن همان نگیرم نبود
ملک جانی کز خرابیها نمیارزد بهیچ
گر فراق از من بگیرد من همان گیرم نبود
دیده گر خواهد شدن از گریه ویران کو بشو
در دل تاریک این روزن همانگیرم نبود
ناله از ضعف تنم گر برنیاید گو میا
در سرای سینه این شیون همان گیرم نبود
چون بتحریک تو میرانند ازین گلشن مرا
جا کنم در گلخن این گلشن هما نگیرم نبود
بود نافرمان دلی با من همانگیرم نزیست
بود بیسامان سری بر تن همانگیرم نبود
گفتم از عشقت بزاری محتشم دامن کیشد
گفت یک رسوای تر دامن همانگیرم نبود
یک دم ای سرو ز غمهای تو آزاد که بود
یکشب ای ماه ز بیداد تو بیداد که بود
مردم از ذوق چودی تیغ کشیدی بر من
کامشب از درد درین کوی بفریاد که بود
دور از بزم تو ماندم که ز میشستم دست
ورنه آن کس که مرا توبه ز می داد که بود
تا بخاک رهم از کینه برابر کردی
آنکه پا بر سرم از دست تو ننهاد که بود
بخت دور از تو چه میکرد بخواب اجلم
آنکه ننمود درین واقعه ارشاد که بود
چون بنا شادی مردم ز تو شادان بودم
آنکه ناشادی من دید و نشد شاد که بود
چون تو ماهی که نترسید ز آه من و داد
خرمن محتشم دلشده برباد که بود
جز من آن کس که بوصل تو نشد شاد که بود
آنکه صد مشکلش از زلف تو نگشاد که بود
غیر من کز تو بپابوس سگان خورسندم
آنکه روئی بکف پای تو ننهاد که بود
جز دل من که فلک بسته برو راه نشاط
آن که بر وی دری از وصل تو نگشاد که بود
بعد حرمان من نامه سیاه آن که بتو
برگ سبزی و پیامی نفرستاد که بود
تا بریدی ز من ای گنج مراد آنکه نساخت
دل ویران بملاقات تو آباد که بود
جز من تنگدل ای خسرو شیرین دهنان
عمرها از تو بجان کندن فرهاد که بود
جز تو در ملک دل محتشم ای شوخ بلا
آنکه داد ستم و جور و جفا داد که بود
در شکار امروز صید آهوان او که بود
وانکه تیر غمزه میخورد از کمان او که بود
مردمی با مردم آهو شکار او که کرد
جان فشان پیش خدنگ جانستان او که بود
از هواداران نگهبان سپاه او که گشت
وز وفاداران نگهدار سگان او که بود
تیر مژگان در کمان ابروان چون مینهاد
در میان جان هدف ساز نشان او که بود
کشتکان چو بسته فتراک خوبان میشدند
زان میان دلبسته موی میان او که بود
شب که از جولان عنان برتافت همچون آفتاب
در رکاب او که رفت و همعنان او که بود
محتشم چون از سگان افتاد امشب جدا
آنکه در افغان نیامد از فغان او که بود
دی ز شوخی بر من آن توسن دوانیدن چه بود
نارسیده بر سر من باز گردیدن چه بود
تشنهای را کز تمنا عاقبت میسوختی
آب از بازیچهاش بر لب رسانیدن چه بود
خستهای را کز جفا میکردی آخر قصد جان
در علاجش اول آنمقدار کوشیدن چه بود
گر دلت نشکفته بود از گریه پردرد من
سر فرو بردن چو گل در جیب و خندیدن چه بود
گرنه مرگ من بکام دشمنان میخواستی
بهر قتلم با رقیب آن مصلحت دیدن چه بود
ور نبودت ننگ و عار از کشتن من بعد قتل
آن تاسف خوردن و انگشت خائیدن چه بود
محتشم ای گشته در عالم بدین داری علم
بعد چندین ساله زهد این بت پرستیدن چه بود
دی بشیرین عشوه هر دم سوی من دیدن چه بود
وز پی آن زهر از ابرو چکانیدن چه بود
گر نبودی بر سر آتش ز اعراض نهان
همچو موی خویشتن بر خویش پیچیدن چه بود
گربدی از من نمیگفتند خاصان پیش تو
تیز تیز اندر حکایت سوی میدان چه بود
ور نبودی بر سر آزار من در انجمن
حرف جرمم یکسر از بدخواه پرسیدن چه بود
گر بدل با من نبودی بذر طعنم غیر را
منع کردن وز قفا چشمک رسانیدن چه بود
بزم خاصی گر نهان از من نمیآراستی
بیمحل اسباب عیش از بزم برچیدن چه بود
گر نبودت در کمان تیر غضب مخصوص من
چین برد ابرو در رخ اغیار خندیدن چه بود
دی به بزم از غیر آن احوال پرسیدن نداشت
من چو واقف گشتم آن خاموش گردیدن چه بود
محتشم را گر نمیدانستی از نامحرمان
پش غیر از وی جمال راز پوشیدن چه بود
عجب که دولت من بیبقائیی نکند
بهانه جوی من از من جدائیی نکند
ز دادخواه پرست آن گذر عجب کامروز
برون نیاید و تیغ آزمائیی نکند
چه دلخوشی بودم زان مسیح دم که مرا
هلاک بیند و معجز نمائیی نکند
برش ادا نکنم مدعای خود هرگز
که مدعی ز حسد بد ادائیی نکند
زمان وصل حبیب از پی هلاک رقیب
خوش است عمر اگر بیوفائیی نکند
نشان دهم بسگش غایبانه مردم را
که با رقیب بسهو آشنائیی نکند
چنین که گشته ز می ذوق بخش ساقی دور
عجب که محتشم از وی گدائیی نکند
شبی که بر دلم آن ماه پاره میگذرد
مرا شراره آه از ستاره میگذرد
خراش دل ز سبک دستی کرشمه او
به نیم چشم زدن از شماره میگذرد
دلم بر آتش غیرت کباب میگردد
چو تیرش از جگر پاره پاره میگذرد
ز رخش صبر و شکیبائی آن گزیده سوار
پیاده میکندم چون سواره میگذرد
مشو بسنگدلیهای خویشتن مغرور
که تیر آه من از سنگ خاره میگذرد
تو ای طبیب ازین گرمتر گذر قدری
بر آن مریض که کارش ز چاره میگذرد
بصد فسون بتان محتشم ز دین نگذشت
ولی اگر تو کنی یک اشاره میگذرد
ز خواب دیده گشاد وز رخ نقاب کشید
هزار تیغ ز مژگان برآفتاب کشید
نه اشگ بود که چشمش بقتلم از مژه راند
که ریخت خون من و تیغ خود بآب کشید
ز غم هلاک شدم در رکاب بوسی او
که پا ز دست من از حلقه رکاب کشید
خدنگ فتنه ز دل میفتاد کج دو سه روز
به چشم بد دگر این تیر را که تاب کشید
نمود دوش بمن رخ ولی دمی که مرا
حواس رخت بخلوتسرای خواب کشید
دمیکه ماند فلک عاجز چشیدن آن
بقدرت عجبی عاشق خراب کشید
دلم ببزم تو با غیر بود عذرش خواه
که گرچه داشت بهشتی بسی عذاب کشید
هلاک ساز مرا پیش از آنکه شهره شوی
که کارم از تو بزاری و اضطراب کشید
بوصف ساده رخان محتشم کتابی ساخت
ولی چو دید خطت خط بر آن کتاب کشید
تنی زلال وش آن سرو گل قبا دارد
که موج از اثر جنبش صبا دارد
شب آمد و سخن از کید مدعی میگفت
ازین سخن دگر آیا چه مدعا دارد
رقیب جان برد از هجر و بر خورد ز وصال
من از فراق بمیرم خدا روا دارد
ز حال آن بت بیگانه وش خبر پرسید
که باد میوزد و بوی آشنا دارد
رکاب خشم برای که کرده باز گران
تحملت که عنان کرشمهها دارد
فتاده بس که حدیث من و تو در افواه
بهر که مینگرم گفتگوی ما دارد
به محتشم تو مزن طعنه گر ندارد هیچ
اگرچه هیچ ندارد نه خود ترا دارد
چو تیر غمزه افکندی بجان ناتوان آمد
دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد
سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم
که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد
نمازم کرد تلقین شیخ و آخر زان پشیمان شد
که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد
هلاکم بیوصیت خواست تا کس نشنود نامش
ز رسوائی چو من زانرو بقتلم بیکمان آمد
رسید افکنده کاکل بر قفا طوریکه پنداری
قیامت در پی سر آفت آخر زمان آمد
مه من طفل و من رسوا و این رسوائی دیگر
که هرجا مجمعی شد قصه ما در میان آمد
همان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهائی
که با هرکس دمی همدم شدم از من بجان آمد
دست بدست همچو گل آن بت مست میرود
گر ز پیش نمیروم کار ز دست میرود
من برهش چو بیدلان رفته ز دست و آن پری
دست بدوش دیگران سر خوش و مست میرود
دل باراده میدهد جان بکمند زلف او
ماهی خون گرفته خود جانب شست میرود
من بخیال قامتت میروم از جهان برون
شیخ بفکر طوبی از همت پست میرود
بار چو بستم از درت مانع رفتنم مشو
زان که مسافر از وطن بار چو بست میرود
خانه پرست از ریا رفت و بکعبه کرد جا
کعبه ماست هر کجا باده پرست میرود
گیسوی حور اگر بود دام فسون ز قید آن
مرغ که جست میپرد صید که رست میرود
کلک زبان محتشم در صفت تو ای صنم
هر سخنی که زد رقم دست بدست میرود
بیوفا یارا وفا و یاریت معلوم شد
داشتی دست از دلم دلداریت معلوم شد
شد رقیبم خصم و گفتنی جانبت دارم نگاه
آخرم کشتی و جانب داریت معلوم شد
بر دلم پر جوری از کین نهان کردی ولی
آنچه پنهان بود از پر کاریت معلوم شد
گفتمت مستی ز جام حسن و خونم ریختی
آری آری زین عمل هشیاریت معلوم شد
در قمار عشق خود را مینمودی خوش حریف
خوش حریفی از حریف آزاریت معلوم شد
دوش میکردی دلا دعوی بیزاری یار
امشب ای معنی ز آه و زاریت معلوم شد
اینکه میگفتی پشیمانم ز قتل محتشم
از تأسف خوردن ناچاریت معلوم شد
کمان ناز بزه نازنین سوار من آمد
شکار دوست بت آدمی شکار من آمد
جهان دل و جان میرود بباد که دیگر
جهان بهم زده سلطان کامکار من آمد
چو آفتاب که از ابر ناگهان بدر آید
سوار رخش برون رانده از غبار من آمد
شد آرمیده سوار سمند و آخر جولان
فکنده زلزله در جان بیقرار من آمد
سترده داد بلاکار زاریان بلا را
بلشگر عجبی وقت کارزار من آمد
ز پیش راه مرو محتشم که بهر عذابت
سر از خمار گران مست پر خمار من آمد
غمزهاش دست چو بر غارت جان بگشاید
فتنه صد ناوک پر کش ز کمان بگشاید
گر اشارت کند آنغمزه بفصاد نظر
در شب تار بمژگان رگ جان بگشاید
زان اشارت بعبارت چه رسد نوبت حرف
سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشاید
با ته پیرهنش چون ببر آرم که فتد
رعشه بر دست تصرف چو میان بگشاید
سازدم چون تف صحرای جنون سایه طلب
مرغ غم بال کران تا بکران بگشاید
بهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا
اژدهائی که پی طعمه دهان بگشاید
صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار
دادخواهان تو را راه فغان بگشاید
تا شه وصل بدولت نزند تخت دوام
کی در مملکت امن و امان بگشاید
باد سرگشته براه غمت آن سست قدم
که چو پر کار بهم کام گران بگشاید
مدعی را ببر آن گونه بگردون که دلم
رشته از بال و پر مرغ کمان بگشاید
می بکش با کس و مگذار که آه من زار
پرده از چهره صد راز نهان بگشاید
کاه دیوار شدن محتشم اولیست که عشق
کوچهای هست که راه تو از آن بگشاید
چو یار تیغ ستیز از نیام کین بدر آرد
زمانه دست تعدی ز آستین بدر آرد
زند چو غمزه و خویش را بلشگر دلها
کرشمه صد سپه فتنه از کمین بدر آرد
اگر ز شعبده عشق گم شود دل خلقی
چو بنگری سر از آن جعد عنبرین بدر آرد
امین عشق گذارد نگین مهر چو بر دل
ز خاک صبح جزا مهر آن زمین بدر آید
پس از هزار محل جویمش جریده جویابم
فلک ز رشگ نگهبانی از زمین به در آرد
نهان بکس منشین و چنان مکن که جنونم
گرفته دامنت از بزم عیش تن بدر آرد
رسد نسیم گل پند محتشم بتو روزی
که سبزه است سر از اوراق یاسمین بدر آرد
کدام صحبت پنهان ترا چنین دارد
که رخش رفتنت از بزم ما بزین دارد
ز پند پشت کمانت که سخت کرده چنین
که پیش ما همه دم ابروی تو چنین دارد
ز اختلاط نسیمی مگر هوا زدهای
که لاله در چمنت رنگ یاسمین دارد
گداز یافته سیمت کدام گرم نگاه
نظر بر آن تن و اندام نازنین دارد
ترست دامن پاکت بگو که مستی عشق
بگریه روی که پیش تو بر زمین دارد
ز داغهایی که خونابه چیده پیرهنت
که لاله رنگ نشانها بر آستین دارد
ز تاب زلف تو پیداست حال آن رگ جان
که اتحاد بر آن موی عنبرین دارد
چرا نمینگرد نرگست دلیر به کس
ز گوشهها نظری گر نه در کمین دارد
چگونه دست بدارد ز دامنت عاشق
که وعده تو بنو عاشقان یقین دارد
تغافل تو در آن بزم مرگ صد شیداست
کسی کجاست که امشب تو را بر این دارد
نشست محتشم از غم میان انجم اشک
که از بتان صنمی انجمن نشین دارد
دیگر که هوای گل خود روی تو دارد
سیلاب سرشک که سر کوی تو دارد
بر هم زده دارد گل نازک ورقت را
آن باد مخالف که گذر سوی تو دارد
عشق تو چه عام است که هرکس بتصور
آئینه خاصی ز مه روی تو دارد
هر شیفته کز جیب جنون سر بدر آرد
بر گردن دل سلسله از موی تو دارد
هر مرغ محبت که بآهنگ دمی خاست
شهبال توجه ز دو ابروی تو دارد
هر دام که افکنده فلک در ره صیدی
پیوند بسر رشته گیسوی تو دارد
هر بیسر و پا را که خرد راند چه دیدم
مجنون شده سر در پی آهوی تو دارد
هر تیر که عشق از سر بازیچه رها کرد
زور اثر قوت بازوی تو دارد
هر خیمه که از وسوسه زد خانه سیاهی
آن خیمه ستون از قد دلجوی تو دارد
هر باد که جائی گل عشقی شکفانید
چون نیک رسیدیم باو بوی تو دارد
گر بوالهوسی یک غزل محتشم آموخت
صد زمزمه با لعل سخنگوی تو دارد
خدا اگر چه ز پاکان دعا قبول کند
دعا کنم من و گویم خدا قبول کند
فشاند آنکه ز ما آستین رد بدو کون
کجا نیاز من بینوا قبول کند
ز روی ساعد سلطان پریده شهبازی
چگونه طعمه ز دست گدا قبول کند
در خز این درد و دوا چه بگشایند
که غیر بیجگر آنجا دوا قبول کند
بلا و عافیت آیند اگر بمعرض عرض
حریف عشق بلاشک بلا قبول کند
مکن قبول ز کس دعوی محبت پاک
که درد را بگذارد دوا قبول کند
اگر قبول کند مرد هر کجا دردیست
کسی که درد ندارد کجا قبول کند
فقیه قابل عفو و فقیر نا قابل
ازین میانه کرم تا کرا قبول کند
شوم چو محتشم از مقبلان راه خدا
گرم ببندگی آن بیوفا قبول کند
که گمان داشت که روزی تو سفر خواهی کرد
روز ما را ز شب تیره بتر خواهی کرد
خیمه در کوه و بیابان زده با لاله ز حان
خانه عیش مرا زیر و زبر خواهی کرد
که برین بود که من گشته ز عشقت مجنون
تو ره بادیه را بیهده سر خواهی کرد
سوی دشت آهوی خود را بچرا خواهی برد
آهوان را ز چراگاه بدر خواهی کرد
که خبر داشت که یک شهر در اندیشه تو
تو نهان از همه آهنگ سفر خواهی کرد
محملت را تتق از پرده شب خواهی بست
ناقهات راهدی از بانگ سحر خواهی کرد
کس چه دانست شد من که بر هجر و وصال
ملک را حصه بمیزان نظر خواهی کرد
دست از صاحبی ملک دلم خواهی داشت
هوس یوسف مصری دگر خواهی کرد
که در اندیشه این بود که از جیب غرور
سر جرات تو برین مرتبه برخواهی کرد
این زمان تاب ببینم چقدر خواهی داشت
این زمان صبر ببینم چقدر خواهی کرد
نه رخ از همرهی اهل نظر خواهی تافت
نه ز بدبین و ز بد خواه حذر خواهی کرد
محتشم گفتم از آن آینه رو دست مدار
رو به بیتابی و بیصبری اگر خواهی کرد
سرو خرامان من طره پریشان رسید
سلسله عشق را سلسله جنبان رسید
چاک بدامان رساند جیب شکیبم که باز
سرو قباپوش من بر زده دامان رسید
چشم زلیخای عشق باز شد از خواب خویش
هودج یوسف نمود فتنه ز کنعان رسید
محمل لیلی حسن ناقه ز وادی رساند
بر سر مجنون عشق شوق شتابان رسید
باره شیرین نهاد سر بره بیستون
کوهکن غصه را قصه بپایان رسید
کرد شهنشاه عشق بر در دل شد بلند
کشور بیضبط را مژده سلطان رسید
خانه مردم نهاد رو بخرابی که باز
دجله چشم مرا نوبت طوفان رسید
در نظر اولم اشک بدل شد بخون
بسکه بدل زخمها زان بت فتان رسید
آنکه ز خاصان او طاقت نازی نداشت
از پی آزردنش کار بدرمان رسید
بر لب زخم دلم در نفس آخرین
شکر که از دست دوست شربت پیکان رسید
جان شکیبنده را صبر بجانان رساند
محتشم خسته را درد بدرمان رسید
چشمت چو شهر غمزه را آرایش مژگان کند
صد رخنه زین آئین مرا در کشور ایمان کند
از کشتکان شهری پر و خلق از پی قاتل دوان
با نرگس فتان بگو تا غمزه را پنهان کند
اشک من از خواب سکون بیدار و مردم بیخبر
این سیل اگر آید چنین صد خانه را ویران کند
ماهی نهد دل بر خطر مرغ هوا یابد ضرر
آندم که اشک و آه من در بحر و بر طوفان کند
گر مژده کشتن دهی زندانیان عشق را
صد یوسف از مصر طرب آهنگ این زندان کند
زینسان که من در عاشقی دارم حیات از درد او
میرم اگر عیسی دمی درد مرا درمان کند
گردد کمال حسن و عشق آندم عیان بر منکران
کو را بهار خط رسد ما را جنون طغیان کند
ای پرده دار از پیش او یکسو نشین بهر خدا
تا عرض حال خود گدا در حضرت سلطان کند
دشتی که سازد محتشم گرم از سموم آه خود
گر باد بر وی بگذرد صد خضر را بیجان کند
دلا نخل امل بنشان که باز آنسرو ناز آمد
تو هم ایجان بازآ که عمر رفته باز آمد
گریزان شد فراق و هجر بیخم زد تو هم اکنون
روی افسرده کی کان مایه سوز و گداز آمد
بزن بر بام چرخ ای بخت دیگر نوبت عشقم
که با حسن بلند آوازه باز آنسرو ناز آمد
دگر غوغای مرغانست در نخجیر گاه او
که آواز پر شهباز و بانک طبل باز آمد
تو نیز ایدل که مالامال رازی مطمئن باشی
که آن جنبش نشین بحر بیآرام باز آمد
دگر ما و بهای خون خود کردن چو آب ارزان
که با سرمایه ناز آن خریدار نیاز آمد
مخور غم محتشم من بعد کان غمخوار پیدا شد
مزن دیگر دم بیچارگی کان چاره ساز آمد
دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمیگنجد
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمیگنجد
چو گرد آید جهانی غم بدل گنجد سریست این
که در جائی باین تنگی متاع کم نمیگنجد
طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او
مکش زحمت که در زخمی چنین مرهم نمیگنجد
سپرد امشب ز اسرار خود آنشاه پریرویان
بمن حرفیکه در ظرف بنیآدم نمیگنجد
تو ای غیر این زمان چون در میان ما و یار ما
باین نامحرمی گنجی که محرم هم نمیگنجد
مکن بر محتشم عرض متاعی جز جمال خود
که در چشم گدایان تو ملک جم نمیگنجد
آنمه که صورتش ز مقابل نمیرود
از دیده گرچه میرود از دل نمیرود
زور کمند جذبه من بین که ناقهاش
بسیار دست و پا زد و محمل نمیرود
حاضر کنید توسن او کز سرشک من
ره پر گلست و ناقه درین گل نمیرود
طور من آن یگانه نمیآورد بیاد
تا با رفیق تو دو سه منزل نمیرود
مجنون صفت رمیده ز شهرم دل آنچنان
کش میکشند اگر بسلاسل نمیرود
تیغ اجل سزاست تن کاهل مرا
کاندر قفای آن بت قاتل نمیرود
در بحر عشق محتشم از جان طمع ببر
کاین زورق شکسته بساحل نمیرود
آنکه اشگم از پیش منزل بمنزل میرود
وه که با من وعده میفرمود و با دل میرود
اشگم از بیدست و پائی در پی این دل شکار
بر زمین غلطان چو مرغ نیم بسمل میرود
حال مستعجل وصالی چون بود کاندر وداع
تا گشاید چشم تر بیند که محمل میرود
با وجود آنکه ضبط گریه خود میکنم
ناقهاش از اشک من تا سینه در گل میرود
نوگلی کازارش از جنبیدن باد صباست
آه کز آه من آزرده غافل میرود
محتشم بهر نگاه آخرین در زیر تیغ
میکند عجزی که خون از چشم قاتل میرود
چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد
قرار خیمه با صحرای بیقراری زد
دو روز ماند عیار حضور قلب درست
ز اصل سکه چو برنقد کامکاری زد
خوش آن نگار که چون کار و بار حسن آراست
حجاب در نظرش دم ز پرده داری زد
نخست بر سر من تاخت هر شکار انداز
که بر سمند جفا طبل جان شکاری زد
بدست مرحمتش کار مرهم آسان است
کسیکه بر دل من این خدنك کاری زد
نرفت ناقه لیلی بخود سوی مجنون
کز آن طرف کششش دست در عماری زد
نبرد بار بمنزل چو محتشم ز جفا
کسیکه پیش رخت لاف پرده داری زد
دردا که وصل یار بجز یکنفس نبود
یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود
شد درد دل فزون که بعیسی دمی چنان
دلخستهای چنین دو نفس همنفس نبود
بختم ز وصل یکدمه آن مرهمی که ساخت
تسکین ده جراحت چندین هوس نبود
ظل همای وصل که گسترده شد مرا
بر سر بقدر سایه بال مگس نبود
بردی مرا بنقش وفا نقد جان ز دست
این دستبرد جان کسی حد کس نبود
در گرمی وصال تمامم بسوختی
این نیم لطف از تو مرا ملتمس نبود
گر پشت دست خویش گزد محتشم سزد
جز یکدمش بوصل تو چون دسترس نبود
یار بیدردی غیر و غم ما میداند
میکند گرچه تغافل همه را میداند
آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر
پادشاهیست که احوال گدا میداند
گر بسازم بجفا لیک چه سازم با این
که جفا میکند آن شوخ و وفا میداند
ای طبیب ار تو دوائی نکنی درد مرا
آنکه این درد بمن داد دوا میداند
همه شب دست در آغوش خیالت دارم
کوری آنکه مرا از تو جدا میداند
روز و شب مهر تو میورزم و این راز نهان
کس ندانست بغیر از تو خدا میداند
محتشم کز ملک و حور و پری مستغنی است
خویشتن را سگ آن حور لقا میداند
گه رفتن آن پریرو بوداع ما نیامد
شه حسن بود آری بدر گدا نیامد
چو شنیدم از رقیبان خبر عزیمت او
دلم آنچنان ز جا شد که دگر بجا نیامد
چو ز مهر دوستانم بسر آمدند کس را
ز خراب حالی من بزبان دعا نیامد
خبر من پریشان ببر ای صبا بآن مه
پس از آن بگو که مسکین ز پیت چرا نیامد
ز قدم شکستگی بود و فتادگی که قاصد
بتو بیوفا فرستاد و خود از قفا نیامد
من خسته چون ز حیرت ندرم چو گل گریبان
که رسولی از تو سویم بجز از صبا نیامد
ز کجا شد آن صنم را سفر آرزو که هرگز
ز زمانه محتشم را بسر این بلا نیامد
بوجود پاکت شه من ز بدان گزندی نرسد
بتو دود آهی مه من ز نیازمندی نرسد
سم توسنت کز همه رو شد سجده فرمای بتان
نرسد بجائی که بر آن سر سر بلندی نرسد
چو بقصر تو کسی نگرد سر کنگران
ز جفا بجائی بر سلطان که بآن کمندی نرسد
میلت در آئین جفا چه بلاست ایسرو که ترا
نرسد بخاطر ستمی که بمستمندی نرسد
عجبست بسیار عجب که رسد ببالین طرب
سر من که در ره طلب بسم سمندی نرسد
من و گریه تلخی چنین چه عجب گر از تلخی این
بلب من غصه گزین لب نوشخندی نرسد
شده محتشم تا ز جنون ز حصار قرب تو برون
نرود زمانی که بر آن ز زمانه بندی نرسد
زندگانی بیغم عشق بتان یکدم مباد
هر که این عالم ندارد زنده در عالم مباد
باد عمرم آنقدر کز شاخ وصلت برخورم
ور نمیخواهی تو بر خورد اریم آنهم مباد
بیخدنگت یاد دارم صد جراحت بر جگر
هیچکس را این جراحتهای بیمرهم مباد
گر ز حرمانش ندارم زندگی بر خود حرام
مرغ روحم در حریم حرمتش محرم مباد
روز وصل دلبران گر شد نصیب دیگران
سایه شبهای هجرت از سرما کم مباد
گفتمش کز درد عشقت غم ندارم در جهان
گفت هر عاشق که دردی دارد او را غم مباد
گر نباشد محتشم خوشدل بدور خط دوست
از بهار حسن او مرغ دلم خرم مباد
دلم از غمش چگویم که ره نفس ندارد
غم او نمیگذارد که نفس نگه ندارد
چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی
که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد
تن خویش تا سپردم بسگش ز غیرت آن
که خدنگ نیمکش را نفسی نگاه دارد
ز نشستنش به مسجد بره نیاز زاهد
شده یکجهت نمازی بدو قبل میگذارد
تو که داغ تیره روزی نشمردهای چه دانی
شب تار محتشم را که ستاره میشمارد
زخم او یکبارگی امروز بر جان میرسد
چاک جیب نیمچاک من بدامان میرسد
تیر پر کش کشته او کو که ریزم بر جگر
دوش مشکل میرسید امروز آسان میرسد
بود در تسخیر بیداری من دی با محال
آن محال امروز پنداری بامکان میرسد
گر کند آهنگ شوخی یکدم دیگر چو نی
نالههای نیم آهنگم بافغان میرسد
دوش چشم کافرش دستی چو بر دینم نیافت
چشم زخمی بیشک امروزم بایمان میرسد
چشمم آرامیده دریائیست لیک از موج عشق
کار این دریا دم دیگر بطوفان میرسد
شرح تیزیهای مژگانش چه پرسی محتشم
حالت این نیشتر چون بر رگ جان میرسد
اول منزل عشقست بیابان فنا
عاشقی کو که درین ره دو سه منزل برود
رفتن ناقه گهی جانب مجنون نیکوست
که بتحریک نشیننده محمل برود
عقل را بر لب آنچاه ذقن پا لغزد
دل بآن ناحیه جهلست که عاقل برود
دارد آنغمزه کمانی که بچشم نگران
ناوکی سردهد آهسته که تا دل برود
دارم از خوف و رجا کشتی سر گردانی
که نه در ورطه بماند نه بساحل برود
عشق چون کهنه شود محو نگردد بفراق
نخل از جا نرود ریشه چو در گل برود
ابر رحمت چو ترشح کند امید کزان
رقم قتل من از نامه قاتل برود
دیر پروای کسی بشنو و تأخیر مکن
تا بآن مرتبه تأخیر بساحل برود
گر کنی قصد قتالی و نیالائی تیغ
خون ز بسملگه صد ناشده بسمل برود
محتشم لال شود طوطی طبعم میگفت
اگر آن آینه رویم ز مقابل برود
مرا خیال تو شبها بخواب نگذارد
چو تن بخواب دهم اضطراب نگذارد
خیال آرزوئی میپزم که میترسم
اگر تو هم بگذاری حجاب نگذارد
بطرف جوی اگر بگذری باین حرکات
خرامش تو تحرک در آب نگذارد
تو گرم قتل اجل نارسیدهای که شوی
فلک بسایهاش از آفتاب نگذارد
بمن کسی شده خصم ای اجل که در کارم
عنان بدست تو سنگین رکاب نگذارد
ز ناز بسته لب اما بغمزه فرموده
که یک سؤال مرا بیجواب نگذارد
هزار جرعه دهد عشوهاش به بوالهوسان
چو دور محتشم آید عتاب نگذارد
یک جهان شوخی بیکعالم حیا آمیختند
کان دو رعنا نرگس از بستان حسن انگیختند
دست دعوی از کمان ابرویش کوتاه بود
زان جهت بردند و از طاق بلند آویختند
بود پنهان در یکتائی که در آخر زمان
بهر پیدا کردن آن خاک آدم بیختند
ریخت هرجا هندوی جانش بره تخم فریب
از هوا مرغان قدسی بر سر هم ریختند
خلق را حسنش رهانید آنچنان از ما سوی
کز مه کنعان زلیخا مشربان بگریختند
بست چون پیمان بدلها عشق تو پیوند او
دیده پیوندان ز هم پیوندها بگسیختند
پیش از آن کز آب و خاک آدم آلایندهست
عشق پاک او بخاک محتشم آمیختند
بگوشم مژده وصل از در و دیوار میآید
دلم هم میطپد الله امشب یار میآید
سپند آتش شوقم که هردم هاتفی دیگر
بگوشم میزند کان آتشین رخسار میآید
بسوی در ز شوق افتان و خیزان میروم هر دم
تصور میکنم کان سرو خوشرفتار میآید
عبیر افشان نسیمی کاینچنین مدهوشم از بویش
ز عطرستان آن گیسوی عنبریار میآید
چو دایم از دو جانب میکند تیز آتش غیرت
اگر میآید امشب جزم با اغیار میآید
مدام از انتظار وعده او مضطرب بودم
ولی هرگز نبود این اضطراب اینبار میآید
بفهمانم بدشمن چون ببرم پایش از بزمت
که از بیدست و پائی اینقدرها کار میآید
چو نبود عشق عاشق سرسر هر چند لیلی را
سر مجنون نباشد بر سرش ناچار میآید
چه نقصان محتشم گر دل رود بر باد ازین شادی
بحمدالله که گر دل میرود دلدار میآید
سبکجولان سمندی کان پری در زیر ران دارد
برو بسیار میلرزم که باری بس گران دارد
من سر گشته بیدست و پا گرچه عنانش را
به میلش میکشم از یکطرف نازش عنان دارد
خدنگی کز شکاری کرده دشت عشق را خالی
هنوز از ناز ترک غمزه او در کمان دارد
ندارد جز هوای بر مجنون محمل لیلی
زمام ناقه محمل کش اما ساربان دارد
چه بودی گر نبودی پای بست تربیت چندین
سبک پرواز شاهینی که قصد مرغ جان دارد
تو هستی یوسف اما نیست یعقوب تو معصومی
که از آسیب گرگت زاری او در امان دارد
بکذبت تا نگردد جامه معصومی آلوده
حذر کن خاصه از گرگی که سیمای شباندارد
ز جام حسن حالا سر خوشی اما نمیدانی
که این رطل گران در پی خمار بیکران دارد
از آن آتش زبان دیگر چه داری محتشم در دل
مگر تا عاشق از وی سر دل اندر زبان دارد
بمرگ کوهکن کزوی المها یاد میآید
هنوز از کوه تا دم میزنی فریاد میآید
همانا در کمال عشق نقصی بود مجنون را
که نامش بر زبانها کمتر از فرهاد میآید
بد من گر بگوشت خوش نمیآید چه سراست این
که بد گوی من از کوی تو دایم شاد میآید
چه بیداد است این بنشین و رسوائی مکن کز تو
اگر بیداد میآید ز من هم داد میآید
ازین به فکر کارم کن که در دامت من آنصیدم
که خود را میکنم آزاد تا صیاد میآید
سزای هرچه دی در بزم کردم امشبم دادی
تو را چون یک یک از حالات مستی یاد میآید
بمنع مدعی زین بزم بیحاصل زبان مگشا
که این کار از زبان خنجر جلاد میآید
سگش صد دست و پا زد تا به آنکو برد با خویشم
خوش آن یاری که از وی این قدر امداد میآید
چو بیداد آید از وی محتشم دل را بشارت ده
که خوبان را بدل رحمی پس از بیداد میآید
چو غافل از اجل صیدی سوی صیاد میآید
نخستین رفتن خویشم در آن کو یاد میآید
من پا بسته روز وعدهات آن مضطرب صیدم
که خود را میکشم در قید تا صیاد میآید
اگر دیگر مخاطب نیستم پیشش چرا قاصد
جواب نامهام میآرد و ناشاد میآید
بخون ریز من مسکین چو فرمان دادهای باری
وصیت میکن از من گوش تا جلاد میآید
بتانرا هست جانب دارئی پنهان که خسرو را
بآن غالب حریفی رشک بر فرهاد میآید
دلیل اتحاد این بس که خون میرانداز مجنون
بدست لیلی آن نیشی که از فساد میآید
دل خامش زبانم کرده فرقت نامهای انشا
که هرگه مینویسم خامه در فریاد میآید
ببین ای پند گوآه من و بر مجمع دیگر
چراغ خویش روشن کن که اینجا باد میآید
چنان میآید از دل آه سرد محتشم سوزان
که پنداری ز راه کوره حداد میآید
گر بر من آرمیده سمندش گذر کند
او صد هزار تندی ازین رهگذر کند
زان لعل اگر دهد همه دشنام آن نگار
صد بار از مضایقه خونم جگر کند
چشمش چو کار من بنخستین نگاه ساخت
نگذاشت غمزهاش که نگاه دگر کند
دی گرمیش بغیر نه از روی قهر بود
افروخت آتشی که مرا گرمتر کند
پیکان او ز سینه من میکشد طبیب
کو باده اجل که مرا بیخبر کند
آوارهای کجاست که در کوی عاشقی
با خاک ره نشیند و با ما بسر کند
گر جان کشی به کین ز تن محتشم برون
باور مکن که مهر تو از دل بدر کند
روز محشر که خدا پرسش ما خواهد کرد
دل جدا شکر تو و دیده جدا خواهد کرد
جان غم دیده که آمد بلب از هجرانت
تا کند عمر وفا با تو وفا خواهد کرد
غیر را میکشی امروز و حسد میکشدم
که ملاقات تو فردای جزا خواهد کرد
کرم ناساخته جا میکند اینها در بزم
سر چو از باده کند گرم چها خواهد کرد
کرده رسوای دو عالم لقبم چون نکند
که بحشرم دگر انگشت نما خواهد کرد
کرده صد کار بدشمن مرض هجر کنون
مانده یک کار همانا که خدا خواهد کرد
محتشم عاقبت آن شوخ وفا کیش ز رحم
صبر کن صبر که درد تو دوا خواهد کرد
دل وجان و سرو تن گر بفدای تو شوند
به که نابود به شمشیر جفای تو شوند
همه جای تو چه رخسار تو واقع شدهاند
سیر واقع ز تماشای کجای تو شوند
خوش ادا میکنی ایشوخ اداهای مرا
خوش ادایان همه قربان ادای تو شوند
هم بر آن ساده دلان خنده سزد هم گریه
که اسیر تو بامید وفای تو شوند
داری آن حوصله کز جان روی گر به نیاز
پادشاهان جهان جمله گدای تو شوند
دیده نمناک نگردانی اگر تشنه لبان
همه در دشت هوش کشته برای تو شوند
محتشم وای بر آن قوم که بر بستر ناز
در دل شب هدف تیر دعای تو شوند
چشمم چو روز واقعه در خواب میشود
کین من از دل تو عنان تاب میشود
گفتی که آتشت بنشانم بآب تیغ
تا تیغ میکشی دل من آب میشود
در مجلسی که باده باغیار میدهی
خون جگر حواله احباب میشود
از روی سیمگون چو سحر پرده میکشی
مه بر فلک ز شرم تو سیماب میشود
در طاعت از تواضعت اندیشه جواب
جنبش فکن در ابروی محراب میشود
آن وعده دروغ تو هم گه گهی نکوست
کارام بخش عاشق بیتاب میشود
از بخت تیره هرچه طلب کرد محتشم
چون کیمیای وصل تو نایاب میشود
گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آید
ور از خوی بدش گویم سخن با من بجنگ آید
به پردازم به تیر از دل کشیدن کو برآرد پر
ز بس کز شست او بر دل خدنگ بیدرنگ آید
رخ از می ارغوانی کرد و بیرون رفت از مجلس
باین رنگ از بر ما رفت تا دیگر چه رنگ آید
ز آه گریه آلودم خط ز نگاریش سر زد
چو نم گیرد هوا ناچار بر آئینه زنگ آید
چنان بدنام عالم گشتم از عشق نکونامی
که اهل عشق را ننگ از من بینام و ننگ آید
حذر کن از گزندم زین نخستین ایرقیب از دل
که در ره نیش کار دهر که راز سینه سنگ آید
نگویم قصه دلتنگی خود محتشم با او
که ترسم من نیابم حاصلی و آن مه بتنگ آید
اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد
فلک زان رشحهتر گردد زمین زان شعله درگیرد
نماید در زمان ما و تو بازیچه طفلان
فلک گردد ور عشق لیلی و مجنون ز سر گیرد
ببالینش سحر آن زلف و عارض را چنان دیدم
که زاغی بیضه خورشید را در زیر پر گیرد
صبوحی کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان
که شبنم در صبوحی جای بر گلبرگ تر گیرد
کسی را تا نباشد اینچنین چشمی و مژگانی
بزور یک نظر کی دل ز صد صاحب نظر گیرد
ز بس شوخی دلارامی که دارد در زمین جنبش
بصد تکلیف یکدم بر زمین آرام گر گیرد
ز خرمن سوز آهم میجهد ای نخل نو آتش
از آن اندیشه کن کاین آتش اندر خشک و تر گیرد
فلک خوی تو دارد گوئی ای بدخو که از خواری
اگر بیند بتنگم کار بر من تنگتر گیرد
تزلزل بر درد دامان صحرای قیامت را
چو دست محتشم دامان آن بیدادگر گیرد
اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد
بود خار وجودم از ره او زود برگیرد
بجانان مینویسم شرح سوز خویش و میترسم
کز آتشناکی مصمون زبان خامه درگیرد
بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم
بجلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد
طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت میترسم
که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانهتر گیرد
چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها
بجای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد
اگر فصاد بگشاید بیمار عشقت را
ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد
بچشم کم مبین ملک جنونرا کاندرین کشور
گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد
نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون
اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد
اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او
ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد
چند عمرم در شب هجران بماتم بگذرد
مرگ پیش من به از عمری که در غم بگذرد
بیتو از عمرم دمی باقیست آه ار بعد ازین
بر من از ایام هجران تو یکدم بگذرد
هیچ دانی چیست مقصود از حیات آدمی
یکدمی کزعمر با یاران همدم بگذرد
گر بگفت دوست خواهد از حریفان عالمی
مرد آن بادش که میگفت از دو عالم بگذرد
خیل سلطان خیالت کز قیاس آمد برون
بگذرد در دل دمی صد بار اگر کم بگذرد
ای که باز از کین ما دامن فراهم چیدهای
دست ما و دامن مهر تو کین هم بگذرد
محتشم بیمار و جانش بر لب از هجران تست
کاش بر وی بگذری زان پیش کز هم بگذرد
دوش چشمم هم بخواب از فکر و هم بیدار بود
در میان خواب و بیداری دلم با یار بود
گرچه بود از هر دو جانب بر دهن مهر سکوت
ناز او را با نیاز من سخن بسیار بود
کار من دامن گرفتن کار او دامن کشی
آن چه بر من مینمود آسان باو دشوار بود
هرچه در دل داشتم او را بخاطر میگذشت
بینیاز از گفتن و مستغنی از اظهار بود
گرچه بود آن شمع شب تا روز در فانوس چشم
پرده شرم از دو جانب مانع دیدار بود
آنچه آمد بر زبان با آنکه حرفی بود و بس
معنی یک دفتر و مضمون صد طومار بود
من بمیل خاطر خود محتشم تا روز حشر
ترک آن صحبت نمیکردم ولی ناچار بود
هر کسی چیزی بپای آن پسر میافکند
شاه ملک افسر گدای ملک سر میافکند
آفتاب از پرده پیش از صبح میآید برون
چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر میافکند
سایه میافکند مرغی بر سر مجنون و من
وادئی دارم که آنجا مرغ پر میافکند
چون گریزد از بلا عاشق که آن ابرو کمان
ناوک مژگان بدلها بیخبر میافکند
سایه از لطف تن پاکش نمیافتد بخاک
جامه چون آن نازنین پیکر ز بر میافکند
وه که هرچند آن مهم نزدیک میخواهد بلطف
بختم از بیطالعی ها دورتر میافکند
هرگه آن مه بر ذقن میافکند چوگان زلف
محتشم در پای او چون گوی سر میافکند
خوش آن بیداد کز فریاد من جانان برون آید
نفیر دادخواهان سر کشد سلطان برون آید
بعزم بزم خاصش گیرم آن دم دامن رعنا
که داد دادخواهان داده از ایوان برون آید
فلک هم در طلب سرگشته خواهد گشت تا دیگر
چنین ماهی ازین نیلوفری ایوان برون آید
خوش آنساعت که از اطراف صحرا سر زند گردی
چو گرد از هم بپاشد محمل جانان برون آید
امان ده یکدم ای ماه مخالف حسبة لله
که طوفان خوردهای از ورطه طوفان برون آید
غم جانم مخور ای همنشین اینک رسید آنکس
که آنشاه جهان از چشمه حیوان برون آید
به مجلس محتشم را باز خندان میبرد آنگل
معاذ الله اگر این بار هم گریان برون آید
رهی دارم که از دوری بپایان دیر میآید
سری کز بیسرانجامی بسامان دیر میآید
بپیراهن دریدن تا بدامان میرود دستم
ز ضعفم چاک پیراهن بدامان دیر میآید
صبا جنبید و میدان رفته شد یارب چرا اینسان
بجولان آنسوار گرم جولان دیر میآید
دل و جان از حسد در آتش انداز انتظار او
سپه جمعست میدان گرم و سلطان دیر میآید
از آنسو صد بشارتها فغان دادند زین جانب
باستقبال جانهم رفت و جانان دیر میآید
دلم بهر نگاه آخرین هم میطپد آخر
که شد پیمانه پر آن سست پیمان دیر میآید
طبیب محتشم را نیست در عالم جز این عیبی
که بر بالین بیماران هجران دیر میآید
بسکه روز و شبم از دل سپه غم گذرد
کاروان طرب و شادی از آن کم گذرد
لرزهام بر رگ جان افتد و افتم درپات
باد اگر از سر آن طره پرخم گذرد
از خیالش خجلم بسکه شب و روز مرا
در دل پر شرر و دیده پر نم گذرد
چون غجک دمبدم آید ز دلم ناله زار
تیر عشق از رگ جان بسکه دمادم گذرد
ملکی ماه زمین گشته که از پرتو او
هر شب از غرفه مه نعره آدم گذرد
اگر از سوختن داغ کشد دست اولی است
هر که در خاطرش اندیشه مرهم گذرد
محتشم را دم آخر چو رسیدی بر سر
آنقدر بر سر اوباش که از هم گذرد
ای گل بکس این خوبی بسیار نمیماند
دایم گل رعنایی بر بار نمی ماند
مگذار که نا اهلان چینند گل رویت
کز نار چو گل چینند جز خار نمیماند
می گرچه کمست امشب گر یار شود ساقی
از مجلسیان یک تن هوشیار نمیماند
که مه بتو میماند خوئی که کنون داری
فرداست که در کویت دیار نمیماند
ای دمبدم از چشمت آثار ستم پیدا
تا مینگری از ما آثار نمیماند
بیمار ترا هر بار در تن نفسی میماند
پاس نفسش میدار کاین یار نمیماند
چون محتشم از وصفت خاموش نمیمانم
تا تیغ زبان من از کار نمیماند
صبا از کشور آن پاکدامان دیر میآید
ز یوسف بوی پیراهن بکنعان دیر میآید
سواری تند در جولان و شوری نیست در میدان
چرا آن شهسوار افکن بمیدان دیر میآید
مگر از سیل اشگم پای قاصد در گلست آنجا
که سخت این بار از آن راه بیابان دیر میآید
همانا باد هم خوش کرده منزلگاه جانان را
که بر بالین این بیمار گریان دیر میآید
ترا انگشت همدم کافت جان تو زود آمد
مرا این میکشد کان آفت جان دیر میآید
برای میهمانی میکنم دل را کباب اما
دلم بسیار میسوزد که مهمان دیر میآید
تو داری محتشم ز آشوب دوران کلفتی منهم
دلی پر غصه کان آشوب دوران دیر میآید
بهتر است از هرچه دهقان در چمن میپرورد
آنچه آن نازک بدن در پیرهن میپرورد
زان دو زلف و عارضم پیوسته در حیرت کنون
بیضه خورشید را زاغ و زغن میپرورد
نافه دارد بوئی از زلفت که بهر احترام
ایزدش در ناف آهوی ختن میپرورد
هست شیرینرا درین خمخانه از حسرت دریغ
باده تلخی که بهر کوهکن میپرورد
بهرهای از دامنم خار است از آن گل پیرهن
گرد خرمن بین که اندر گل سمن میپرورد
میدهد از اشگ سرخم آب تیغ خویش را
تشنه خون مرا از خون من میپرورد
عشق در هر آب و گل حالی دگر دارد از آن
محتشم جان میگدازد غیر تن میپرورد
باقبال از سفر چون مرکب آن نازنین آید
باستقبال خیل او تزلزل در زمین آید
بسرعت شخص طاقت پا بگرداند ز پشت زین
دمی کان سرو آزاد زمین بر روی زین آید
چو او بر خانه زین جان کند بهر تماشایش
فغان و ناله از دلها و از چرخ برین آید
زمین پر گردد از نقش جبین ماه رخساران
در آن فرخ زمان کان آفتاب مه جبین آید
بحکم دل ز لعل یار داد خویش بستانم
مرا روزی که ملک وصل در زیر نگین آید
ختائی ترک آمد محتشم اینک در جنبش
بیک دنباله از آهوی مشگینش بچین آید
خنک آن نسیم بشارتی که ز غایب از نظری رسد
پس از انتظاری و مدتی خبری به بیخبری رسد
شب محنتم نشده سحر مگر آفتاب جهان سپر
بدر آید از طرفی دگر که شب مرا سحری رسد
نبود در آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم
چه زیان کند بسمندری ضرریکه از شرری رسد
خوشم آنچنان ز جفای او که بزیر بار بلای او
المی شود ز برای من ستمی که از دگری رسد
چو عطا دهد صله دعا چه زیان بمائده سخا
ز در شهنشه اگر صلا به گدای در بدری رسد
ز زمین مهر و وفای او مطلب بری که پی نمی
نه ز دشت او شجری دمد نه ز باغ او ثمری رسد
بمیان خوف و رجا دلم بکجا تواند ایستاد
نه از اینطرف ظفری شود نه بان طرف خطری رسد
نرسد وصال شراب او بالم کشان خمار غم
مگر از قضا مددی شود که به محتشم قدری رسد
تا اختیار خود برقیب آن نگار داد
ناچار ترک او دل بیاختیار داد
تا او قرار داد که نبود جدا ز غیر
غیرت میان ما بجدائی قرار داد
من خود خراب از می حرمان شدم رقیب
داد طرب به مجلس آن میگسار داد
من بار راه هجر کشیدم جهان جهان
او غیر را ببارگه وصل بار داد
من کلفت خمار کشیدم بنا خوشی
او غیر را ز وصل می خوشگوار داد
آن پر خلاف وعده مرا بهر قتل نیز
صد انتظار داد ازین انتظار داد
گو محتشم بخواب عدم رو که دیگری
پاس درش بدیده شب زنده دار داد
دم جاندان آن بت بر سرم با تیغ کین آمد
پس از عمری که آمد بر سر من اینچنین آمد
ز قتلم شد پشیمان تا ز اندوهم برآرد جان
نه پنداری که رحمش بر من اندوهگین آمد
سخن چین عقدهای در کار ما افکنده پنداری
که باز آن بت گره بر ابرو و چین بر جبین آمد
ز دست مرگ خواهد یافت مرهم دردم آخر
ازو زخمی که بر دل از نگاه اولین آمد
سکون در خاک آدم کی گذارد عالم آشوبی
که هر جا پا نهاد از ناز جنبش در زمین آمد
ز سیلب اجل هرگز نیامد بر بنای جان
شکستی کز هوای آنصنم در کار دین آمد
تو زین سان محتشم نومید چون هستی اگر ناگه
بشارت در رساند قاصدی کان نازنین آمد
دی باد چو بوی تو ز بزم دگر آورد
چون مجمرم از کاسه سر دود برآورد
از داغ جنون من مجنون خبری داشت
هر لاله که سر از سرخاکم بدرآورد
شیرین قدری رخش وفا راند که فرهاد
با کوه غمش دست بجان در کمر آورد
در بادیه سیل مژهام خار دمایند
تا ناقه او بر من مسکین گذر آورد
هرچند فلک طرح جفا بیشتر انداخت
در وادی عشق تو مرا بیشتر آورد
امید که از شاخ وصالت نخورد بر
ای نخل مراد آنکه مرا از تو برآورد
بر محتشم از چشم خوشت چون نظر افتاد
خوش حوصلهای داشت که تاب نظر آورد
رندان که نقد جان بمی ناب میدهند
باغ حیات را بقدح آب میدهند
عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فریب
دل را نوید وصل تو در خواب میدهند
بازی دهندگان وصال محال تو
ما را نشان بگوهر نایاب میدهند
فیضی که آتشین دم عیسی بمرده داد
در دیر ساقیان به می ناب میدهند
داری دوزخ که روز و شب از حسن بیزوال
پرتو بمهر و نور به مهتاب میدهند
من دل ز توده ته گلخن نمیکنم
جایم اگر به بستر سنجاب میدهند
مهر آزماست زهر وفا محتشم از آن
شیرین لبان مدام با حباب میدهند
دلا گذشت شب هجر و یار از سفر آمد
ز خواب غم بگشا دیده کافتاب برآمد
شب فراق من سخت جان سوخته دلرا
سهیل طلعت آنمه ستاره سحر آمد
فدای سنگ سبکخیز یار باد سر من
که بر سر من خاکی ز باد تیزتر آمد
تو ای بشیر بشارت ببر بقافله جان
که یوسف امل از چاه آرزو بدرآمد
چه داند آنکه نسوزد ز انتظار که یار
چه مدتی سپری شد چه محنتی بسر آمد
نهال عشق که بود از سموم حادثه بیبر
هزار شکر که از آبچشم ما ببر آمد
تو خود ز سنگ نهای ای محتشم چه حوصله بود این
که جان ز ذوق ندادی دمی که این خبر آمد
چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال کرد
ماند تن از شعف و جان از ذوق استقبال کرد
ترک ما ناکرده از بهر سفر پا در رکاب
ترکتاز لشگر هجران مرا پامال کرد
اول از اهمال دوران در توقف بود کار
لیک آخر کار خود بخت سریع اقبال کرد
بی گمان دولت بمیدان رخش سرعت میجهاند
در جنیبت بردنش هرچند دور اهمال کرد
آتش ما را چو مرغ نامه آور ساخت تیز
مرغ غم را بر سر ما بیپر و بیبال کرد
آنچنان حالم دگرگون شد که جان دادم بباد
زان نوید بیگمانم چون صبا خوشحال کرد
بر زبان محتشم صد شکوه بود از هجر تو
مژده وصلت ز بس خوشحالی او را لال کرد
سخن کز حال خود گویم ز حرفم بوی درد آید
بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید
چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من
که روزی صد ره از راحت گریزد سوی درد آید
نجات از درد جستن عین بی دردیست میدانم
کزو هر ساعتی درد دگر بر روی درد آید
ره غمخانه من پرسد از اهل نیاز اول
ز ملک عافیت هرکس بجستجوی درد آید
مبادا غیر زانوی وصالش عاقبت بالین
سری کز هجر یاری بر سرزانوی درد آید
بقدر سوز بخشد سوز بی دردان دورانرا
به دل هر ناوکی کز قوت بازوی درد آید
چنان افسرده است ای دل ملال آباد بی دردی
که روزی محتشم صدره بسیر کوی درد آید
پیش او نیک و بد عاشق اگر ظاهر شود
مدت هجر من و وصل رقیب آخر شود
بوده ذاتی هم که چون یابد مجال گفتگوی
یک حدیثی موجب آزار صد خاطر شود
ذرهای قدرت ندارد خصم و می آزاردم
وای گر مثل تو برآزار من قادر شود
هرچه از ما گفت در غیبت رقیب روسیه
خود بر او خواهد شدن اکنون اگر حاضر شود
نی حدیثی میکنی باور نه سوگندی قبول
جای آن دارد که از دستت کسی کافر شود
صد زبان گر با شدم چون بید گویم شکر تو
بند بندم کن خلاف آن اگر ظاهر شود
محتشم پیشش بافسون غیر جای خود گرفت
لیک کار من نخواهد کرد اگر ساحر شود
چون باز خواهد کز طلب جوینده را دور افکند
از لن ترانی حسن هم آوازه در طور افکند
یا رب چه با دلها کند محجوب خورشیدی که او
در پیکر کوه اضطراب از ذرهای نور افکند
چون بی خطر باشد کسی از شهسوار عشق وی
کو بر فرس ننهاده زین در عالمی شور افکند
بیشک رساند تیر خود آن گلرخ زرین کمال
گر در شب از یک روزه ره در دیده مور افکند
خوش بود گر از دل رسد حرف انا الحق بر زبان
غیرت بجرم کشف را ز آتش بمنصور افکند
با ساقی ار نبود نهان کیفیت دیگر چه سان
آتش درین افسردگان از آب انگور افکند
بهر چه سر عشق را با بیبصر گوید کسی
بیهوده کس دارو چرا در دیده کور افکند
هرسو چراغی محتشم افروزد از رخسارها
یک شمع چون در انجمن پرتو به جمهور افکند
حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند
فتنهای گردد زمین و آسمان برهم زند
هرچه دوران در هم آرد از پی آزار خلق
در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند
فرد چون پیدا شود غارتگر عشقش ز دور
گرد او جمعیت صد کاروان برهم زند
اینک میرسد شورافکنی کز گرد راه
قلب دلها بر درد صفهای جان برهم زند
لعبتان صد جا کنند از حسن صد هنگامه گرم
چون رسد آن بت بیک لعبت نهان برهم زند
چون کند نازش کمان دلبری را چاشنی
قلب صد خیل از صدای آن کمان برهم زند
از دو لب خوش آن که من جویم به ایما بوسهای
در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند
کس چه میدانست کز طفلان اندک دان یکی
کشور دانائی صد نکته دان برهم زند
عقل کی میگفت کاید مهر پرور کودکی
چون برون از خانه چندین خانمان برهم زند
کی گمان میبرد می کانشمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند
صد ره اسباب ملاقات سگش از خون دل
محتشم گر در هم آرد پاسبان برهم زند
دل مایل تو شد که سیه رو چو دیده باد
خون گشته قطره قطره ز مژگان چکیده باد
جان نیز گشت پیرو دل کز ره اجل
خاری بپای بیهوده گردش خلیده باد
تن هم نمیکشد ز رهت پا بگفت من
کز سر کشی به دار سیاست کشیده باد
تو قبله رقیبی و من در سجود تو
کز بار مرگ پشت امیدم خمیده باد
با آنکه میبری همه دم نام مدعی
نام تو میبرم که زبانم بریده باد
با آنکه غیر دامن وصلت گرفته است
من زندهام که جیب حیاتم دریده باد
گر مرغ روحم محتشم از باغ روی تو
دل برندارد از چمن تن پریده باد
ملامت گو که گاهی همچو ماه از روزنت بیند
بیاید کاشکی در روزن چشم منت بیند
سمن را رعشه درتابد که از باد سحرگاهی
براندام چو گل لرزیدن پیراهنت بیند
در آغوش خیالت جذبهای میخواهد این مخمور
که چون آید بخود دست خود اندر گردنت بیند
بمیزان نظر سنجد گرانیهای حسنت را
کسی کاندر خرام آرام چابک توسنت بیند
شناسای عیار قلب شاهی ای شهنشه کو
که توسن راندن و شاهانه ترکش بستنت بیند
تو آن شمعی که در هر محفلی کافروزدت دوران
ز آه حاضران صد شعله در پیرامنت بیند
رود بر باد گر کشت حیات محتشم زان مه
که گرد خوشه چینت را بگرد خرمنت بیند
ازین لیلی و شانم خاطر ناشاد نگشاید
بجز شیرین کسی بند از دل فرهاد نگشاید
چمن از دل گشایانست اما بر دل بلبل
که دارد قید گل از سنبل و شمشاد نگشاید
رگ باریک جانم خود بمژگان سیه بگشا
که بیمار ترا این مشکل از فصاد نگشاید
نخواهی داد اگر داد کسی رخ بر کسی منما
که دیگر دادخواهان را رگ فریاد نگشاید
تو ای دل چون به بسمل لایقی بگذر ز آزادی
که بنداز گردن صیدی چنین صیاد نگشاید
بزور دست و پائی بنده خود را دگر بگشا
که روزی راه طعن بنده آزاد نگشاید
ز آه من گشادی بر در آن دل نشد پیدا
دلی کز سنگ بادش لاجرم از باد نگشاید
گشاد درد زین کاخ از درون جستم ندا آمد
که از بیرون در این خانه گر بگشاد نگشاید
بگو ای محتشم با ناصح خود بین که بی حاصل
زبان طعنه برمجنون ما در زاد نگشاید
قضا از آسمان هرگه در بیداد بگشاید
زمین بر من زبان بهر مبارک باد بگشاید
بخاک از رشحه خون نقش شیرین آید ولیلی
رگ فرهاد و مجنون را اگر فصاد بگشاید
خط پرویز را از عشق خود در وادی شیرین
که هر جا مشکلی در ره بود فرهاد بگشاید
زبان عجز بگشاید که ای شاه جفا پیشه
کز استیلا کمین بر صید و خود صیاد بگشاید
قضا پیش از محل تیر بلائی گر کند پرکش
نگهدارد که روزی بر من ناشاد بگشاید
در حرمان که دارد صبر دخلی در گشاد آن
کلیدش هست چون بر گشته بیداد بگشاید
گره از تار زلفش محتشم نتوان گشود اما
اگر توفیق باشد کور مادرزاد بگشاید
چو تو را بقصد جولان سم بادپا بجنبد
لب سنگ خاره شاید که پی دعا بجنبد
چو بمحشر اندر آئی دو جهان بناز کشته
عجب ار بدست فرمان قلم جزا بجنبد
چه خجسته جلوه گاهی که بعزم رقص آنجا
قدم آورد بجنبش که زمین ز جا بجنبد
فکند نسیم عشقت بجهان قدس اگر ره
ز هوس منزه آنرا بدل این هوا بجنبد
دهد آنزمان هوس را رگ ذوق من بجنبش
که رکاب عزم آنمه پی قتل ما بجنبد
سخن از ره دو دیده بحریم دل نهدرو
باشاره ابروی او چو ز گوشهها بجنبد
همه خسروان معنی علم افکنند گاهی
که خیال محتشم را قلم لوا بجنبد
بقد فتنه گر چون در خرام آن نازنین آید
ز شوق آن قد و رفتار جنبش در زمین آید
چو آید بعد ایامی برون خلقی فتد در خون
اگر ماهی سهیلآسا برون آید چنین آید
بصیت حسن اول دل برد آنگه نماید رو
چو صیادی که دام افکنده صیدی را ز زین آید
ز رفتارش تن و جان در بلا وین طرفه کز بالا
بر آن رفتار از جان آفرین صد آفرین آید
بعزم سیر بام از قصر میخواهم برون آئی
چو خورشید جهان آرا که بر چرخ برین آید
بتی گفتند خواهد گشت در آخر زمان پیدا
کزو صد چشم زخم دیگرت در کار دین آید
اگر این است آن بت محتشم با خود مقرر کن
کزو صد زخم بر دل از نگاه اولین آید
هر خون که از درون ز دل مبتلا چکد
جوشد ز سوز سینه و از چشم ما چکد
گردد چو آه صاعقه انگیز ما بلند
زان ابر فتنه تفرقه باد بلا چکد
از شیشهای چرخ بدور تو بیوفا
در جام عاشقان همه زهر جفا چکد
آتش ز گل گلاب چکد این چه ناز کیست
کز گرمی نگه ز تو آب حیا چکد
من با تو گرم عشق و دل خونچکان کباب
تا بیتو زین کباب چه خونابهها چکد
باشد بقتل خلق اشارت چو زهر قهر
از گوشههای ابروی آن بیوفا چکد
اعجاز حسن بین که مسیحا دم مرا
از لعل آتشین همه آب بقا چکد
در عرض درد ریختن آبرو خطاست
گیرم ز ابردست طبیبان دوا چکد
مگشای لب بعرض تمنا چو محتشم
آب حیات اگر ز کف اغنیا چکد
عاشق از حسرت دیدار تو آهی نکند
که درو غیر غنیمانه نگاهی نکند
آنچه با خرمن جانم بنگاهی کردی
برق هرچند بکوشد بگیاهی نکند
عشق تاراج گرت یک تنه با هر دو جهان
کرد کاری که بیک کلبه سپاهی نکند
شدم از سنگدلیهای تو خورسند باین
که کسی در دلت از وسوسه راهی نکند
منعم از ناله رسد پند دهی را که شود
هدف تیر نگاه تو و آهی نکند
من گرفتم گه نگه در تو گناهست ای بت
بنده این حوصله دارد که گناهی نکند
دیدم آن زلف و تغافل زدم آهم برخاست
نتوانست که تعظیم سیاهی نکند
آنچه با کوه شکیبم رخ تابان تو کرد
شعله آتش سوزنده بکاهی نکند
محتشم این همه از گریه نگردد رسوا
که تواند کند گاهی و گاهی نکند
قاصد رساند مژده که جانان ما رسید
ای درد وای بر تو که درمان ما رسید
خوش وداع دیده کن ای اشک کز سفر
سیلاب بند دیده گریان ما رسید
زین پس بسوز ای تب غم کز دیار وصل
تسکین ده حرارت هجران ما رسید
ای کنج غم تو کنج دگر اختیار کن
کاباد ساز کلبه ویران ما رسید
ای مژده بر تو مژده ببازار شوق بر
کان نورسیده میوه بستان ما رسید
روی غریب ساختی ای داغ دل که زود
مرهم نه جراحت پنهان ما رسید
تابی عجب ز دست فلک خورد محتشم
دست فراق چون بگریبان ما رسید
گفتم تو را متاعی بهتر ز ناز باشد
از عشوه گفت آری گر عشق باز باشد
قدت بسرو آزاد تشریف بندگی داد
این جامه بر قد او ترسم دراز باشد
منشین ز آتش من آهنین دل ایمن
کاتش چو تیز باشد آهن گداز باشد
بر من درستم باز دشمن بلطف ممتاز
کی باشد این ستمها گر امتیاز باشد
دریای راز در جوش من مهر بر لب از بیم
گو هم زبان حریفی کز اهل راز باشد
چون عشق محو سازد شاهی و بندگی را
گردن طراز محمود طوق ایاز باشد
ذوقی چنان نماند آمیزش نهان را
معشوق اگر ز عاشق بیاحتراز باشد
چون خانه حقیقت جوئی پی بتان گیر
کاول قدم درین ره کوی مجاز باشد
آتش فتد بگلزار گر همچو نرگس یار
نرگس کرشمه پرداز یا عشوهساز باشد
بیش از تمام عالم خواهم نیازمندی
تا از نیاز مردم او بینیاز باشد
حاشا که تا قیامت برخیزد از در مهر
بر محتشم در جور هرچند باز باشد
دی صبحدم که عارض او بینقاب بود
چیزیکه در حساب نبود آفتاب بود
صد عشوه کرد لیک مرا زان میانه کشت
نازی که در میانه لطف و عتاب بود
از دام غیر جسته ز پر کارئی که داشت
میآمد آرمیده و در اضطراب بود
در انتظار دردم بسمل شدم هلاک
با آنکه در هلاک من او را شتاب بود
تا در اسیر خانه آن زلف بود غیر
من در شکنجه بودم و او در عذاب بود
در صد کتاب یک سخن از سر عشق نیست
گفتیم یک سخن که در آن صد کتاب بود
امشب کسی نماند که لطفی ندید ازو
جز محتشم که دیده بختش بخواب بود
چو کار برغم از امید وصل تنگ شود
سرور در دل عاشق گران درنگ شود
چو سنگ تفرقه بخت افکند به راه وصال
سمند سعی در آن سنگلاخ لنگ شود
خوش آنکه بر سر صیدی ز پیش دستیها
میان غمزه و ناز تو طرح جنگ شود
هزار خانه توان در ره فراغت ساخت
چو عشق خانه برانداز نام و ننگ شود
رقیب ازو طلبد کام و من به این سرگرم
که دانم از دم افسرده موم سنگ شود
هوای غیر تصرف کند چو در معشوق
عذار شاهد عصمت شکسته رنگ شود
ز اشگ محتشم آن دوست در خطر که مدام
زنم بر آینه جوهر بدل بزنگ شود
برهی کان سفری سرو روان خواهد شد
هر قدم منزل صد قافله جان خواهد شد
بر زمین رخش قمر نعل چو خواهد راندن
همه گلهای زمین آینه دان خواهد شد
هر کجا توسن آهو تک خود خواهد تاخت
باز تا خطه چین مشگ فشان خواهد شد
خیمه از شهر چو بر دشت زند ابر مثال
افتاب از نظر خلق نهان خواهد شد
آن شکر لب بدیاری که گذر خواهد کرد
فتد ارزان چو نمک صبر گران خواهد شد
عشق را طبع زلیخاست که آن یوسف عهد
هر کجا جلوه کند باز جوان خواهد شد
همچو تیر از نظر آن سرو چو خواهد رفتن
قامت محتشم از غصه کمان خواهد شد
فلک به من نفسی گرچه سر گرانش کرد
دگر براه تلافی سبکعنانش کرد
زبان ز پرسش حالم اگر کشید دمی
دمی دگر بمن اقبال همزبانش کرد
فشاند مرغ دلم را روان بساعد زلف
بسنگ جور چو آشفته آشیانش کرد
نداده بود دلم را بچنگ غصه تمام
که بازخواست بصد عذر و شادمانش کرد
دلم هنوز ز دریای غم کناری داشت
که غرق مرحمت از لطف بیکرانش کرد
دمیکه تیر ستم در کمان خشم نهاد
کشید بر من و سوی دگر روانش کرد
چو خواست قدر نوازش بداند این دل زار
نخست پیش خدنگ بلا نشانش کرد
غرض ستیزه نبودش که نقد قلب مرا
کشید بر محک جور و امتحانش کرد
عنان همرهی از دست محتشم چو کشید
نهفته بدرقه لطف همعنانش کرد
زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از باده دیدار خرابم امشب
میمیارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید بمن
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه بسیلاب امشب
دوستانرا خبر از چشم پرآبم مکنید
چاره بیخودی من به نصیحت نتوان
بخودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید
بلا بمن که ندارم غم بقا چکند
کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند
نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را
من ایستاده که آنشوخ بیوفا چکند
بقتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب
میان آتش و آبیم تا خدا چکند
کشی بجورم و گوئی که خونبهای تو چیست
شهید خنجر جور تو خونبها چکند
بدست عشق تو دادم دل و نمیدانم
که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند
چو آشنای تو شد دل ز من برید آری
ترا کسیکه بدست آورد مرا چکند
دوای عشق تو صبر است و محتشم را نیست
تو خود بگو که باین درد بیدوا چکند
آسودگان چو نشئه درد آرزو کنند
آیند و خاک کشته تیغ تو بو کنند
یکدم اگر ستم نکنی میرم از الم
بیچاره آنکسان که بلطف تو خو کنند
ایدل رسی چه بر در بیت الحرام وصل
کاری مکن که بر رخ ما در فرو کنند
کو صبر با دو چشم نظر باز خویش را
نگذارم از حسد که نگاهی درو کنند
ساقی مزن بزهد فروشان صلای می
زین قوم بدنماست که کاری نکو کنند
از روی زاهدان نرود گرد تیرگی
صد بار اگر بچشمه کوثر وضو کنند
پویندگان خلد برین را خبر کنید
تا همچو محتشم بخرابات رو کنند
با وجود آنکه پیوند آن پری از من برید
گر ز مهرش سر کشم باید سرم از تن برید
من نخواهم داشت دست از حلقه فتراک او
گر سرم خواهد بجور آنترک صید افکن برید
من بمهرش جان ندادم خاصه در ایام هجر
گر برم نام وفا باید زبان من برید
خلعت عشاق را میداد خیاط ازل
بر تن من خلعت از خاکستر گلخن برید
در رهش افروخت اقبال از گیاه تر چراغ
در شب تار آنکه راه وادی ایمن برید
کی بریدی متصل از دوستدار خویش دست
گر توانستی زبان طعنه دشمن برید
محتشم را از غم خود دید گریان پیش او
گفت میباید ازین رسوای تر دامن برید
چو ممکن نیست کانمه پاسبان محفلم سازد
بکوشم تا سگ دنباله گیر محملم سازد
از وی چون پرده افتد برملا از من کند رنجش
که از همراهی خود با رقیبان غافلم سازد
کندبر من بتیغ آن بت گنه ثابت که هر ساعت
ز بیم جان بنا واقع گناهی قایلم سازد
ز دل بس رازهای پرده گر سر بر زند روزی
که دل فرسائی بار جفا نازک دلم سازد
ز فتانی بایمائی کند واقف رقیبان را
اجازت ده نگاهش چون بابرو مایلم سازد
ز خارج پیچشیها در دمم باید شدن بیرون
دمی از مصلحت در بزم خود گر داخلم سازد
درونم محتشم زان مست کین خواهد شدن شادان
ولی روزی که دور چرخ ساغر از گلم سازد
نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد
که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد
ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم
که دیبا گر بپوشی سایهات بر آفتاب افتد
اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان
تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد
غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه
ز بد مستی که بزم آراید و ناگه بخواب افتد
چسان پنهان کنم از همنشینان مهر مه روئی
که چون نامش برآید جان من در اضطراب افتد
ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی
که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد
ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او
معاذ الله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد
بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود
بردش به بند خانه زلف سیاه خود
از راه نارسیده شهنشاه عشق او
عالم بباد داده ز گرد سپاه خود
گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت
آثار آن چرنده در آب و گیاه خود
زان همنشین ستاره که میتابد از زمین
شرمنده است چرخ ز خورشید و ماه خود
زان شد بلند آتش رسوائیم که دوش
نوعی ندیدمش که کنم ضبط آه خود
یک شهر شد بباد دو روزی خدای را
خالی کن از نظار گیان جلوهگاه خود
خوش آن که خود بکشتم آئینی و بعد قتل
نسبت کنی بمدعی من گناه خود
ذوق مرا پیاپی اگر از جفای خویش
هم خود شوی ز جانب من عذرخواه خود
خواهی که دامنت رهد از چنگ محتشم
بردار زود خار وجودش ز راه خود
لعل تو در شکست من زمزمه بس نمیکند
آنچه تو دوست میکنی دشمن کس نمیکند
از سخن حریف سوز آنچه تو آتشین زبان
با من خسته میکنی شعله بخس نمیکند
راحله از درت روان کردم و این دل طپان
میکند امشب از فغان آنچه جرس نمیکند
از خم زلف بعد ازین جا منما بمرغ دل
مرغ قفس شکن دگر میل قفس نمیکند
مرغ دلیکه میجهد خاصه ز دام حیلهای
دانه اگر ز در بود باز هوس نمیکند
محتشم از کمند شد خسته چنانکه چون توئی
میرود از قفا و او روی به پس نمیکند
ز خانه ماه بماه آفتاب من بدر آید
من آفتاب ندیدم که ماه ماه برآید
قدم قدم کند از بیم پاس غیر توقف
بمن گهی که ازان غمزه قاصد نظر آید
ز ناز داده کمانی بدست غمزه که از وی
گزندهتر بود آن تیر کآرمیدهتر آید
قلم چو تیر کند در پیام شخص اشارت
بجنبش مژه از دود دل بهم خبر آید
رسید و در من بیدست و پا فکند تزلزل
چو صید بسته که صیاد غافلش بسر آید
هزار حرف که از من کند سئوال چه حاصل
که من ز نطق برآیم چو او بحرف درآید
باینطرف نگه تیز چند صید نزاری
بناوکی جهد از جا که بر یکی دگر آید
دو چشم جادویت آهسته از کمان اشارت
زنند تیر که در سنگ خاره کارگر آید
فضای دیده پرخون محتشم ز خیالت
حدیقهایست که آبش ز چشمه جگر آید
حسن را گر ناز او کالای دکان میشود
زود نرخ جان درین بازار ارزان میشود
طبع آلایش گزینی کادم بیچاره داشت
جبرئیل از پرتوش آلوده دامان میشود
صبر بیحاصل که جز عشق و مشقت هیچ نیست
یک هنر دارد کزو جاندادن آسان میشود
شد سرای دل خراب و یافت قصر جان شکست
این زمان خود رخنه در بنیاد ایمان میشود
سینه چاکانرا چه نسبت با کسی کز نازکی
نیم چاکی گاه گاهش در گریبان میشود
میشود صیاد پنهان میکند آنگاه صید
میکند آنماه صید آنگاه پنهان میشود
ور خورد در ظلمت از دست کسی آب حیات
پس بداند کان منم بیشک پشیمان میشود
گفتمش بر قتل فرمان کن از دردم بجان
خنده زد کاین خود نخواهد شد ولی آن میشود
محتشم یا گریه را رخصت مده یا صبر کن
تا منادی در دهم کامروز طوفان میشود
باز ما را جان باستقبال جانان میرود
تن بجا میماند و دل همره جان میرود
باز جیبی چاک خواهم زد که دستم هر زمان
بیخود از وسواس دل سوی گریبان میرود
باز خواهم در خروش آمد که وقت حرف صوت
بر زبان نطقم اول آه و افغان میرود
باز خواهم غوطه زد در خون که از بحر درون
سوی چشمم ابر خون باری شتابان میرود
باز دست از دیده خواهم شست گز عیب کسان
میکند ایما که آن یوسف ز کنعان میرود
باز محکم میشود با درد پیمان دلم
کاینچنین بردم گمان کان سست پیمان میرود
باز لازم شد وداع جان که هردم هاتقی
با دلم آهسته میگوید که جانان میرود
باز در خواب پریشان دیدنم شب تا بروز
چون نباشم کز کف آنزلف پریشان میرود
محتشم در عشق رفت آنصبر و سامانی که بود
بخت اکنون از من بیصبر و سامان میرود
طبیب من ز هجر خود مرا رنجور میدارد
مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور میدارد
چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستانرا
امام شهر گر دارد مرا معذور میدارد
بباطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی
چرا در خرقه خود را اینچنین مستور میدارد
اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره
که صادق نیست صبح کاذب اما نور میدارد
سیه روزم ولی هستم پرستار آفتابی را
که عالم را منور در شب دیجور میدارد
طلب کن نشئه زان ساقی که بیمی چشم خوبانرا
بقدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد
پس از یک مردمی گر میکنی صد جور پی درپی
همان یک مردمی را محتشم منظور میدارد
سیه چشمی که شادم داشت گاهی از نگاه خود
فغان کز چشم او آخر فتادم از گناه خود
نمیدانم چرا برداشت از من سایه رحمت
سهی سرویکه دارد عالمی را در پناه خود
کشد شمشیر و گوید سر مکش از من معاذ الله
گدائیرا چه حد سرکشی با پادشاه خود
میندیش از جزا هرچند فاشم کشتهای ایمه
که من خود هم اگر باشم نخواهم شد گواه خود
شب عید است و مه در ابر و مه جویندگان در غم
تو خود بر طرف با می برشکن طرف کلاه خود
بجرمی کاش پیشش متهم گردم که هر ساعت
بدست و پایش افتم معذرت خواه از گناه خود
چو من از دولت قرب ارچه دوری محتشم میرو
باین امید گاهی بر در امید گاه خود
آن پری بگذشت و سوی ما نگاهی هم نکرد
کشت در ره بیگناهی را و آهی هم نکرد
صبر من کاندر عیار از هیچ کوهی کم نبود
هم عیاری در هوای او نگاهی هم نکرد
برق قهر او که گشت غیر را سالم گذاشت
در ریاض ما مدارا با گیاهی هم نکرد
بر سر من بود ازو سودای لطف دائمی
او سرافرازم بلطف گاه گاهی هم نکرد
سر گران گشت از می و بر خوابگاه سر بماند
وز سردوش اسیران تکیه گاهی هم نکرد
دل که کرد از قبله در محراب ابروی تو رو
از سر بیداد گویا عذر خواهی هم نکرد
محتشم زلفش بمن سر در نیارد از غرور
ترک ناز و سرکشی با من سیاهی هم نکرد
چو گریم بیتو اشگم از بن مژگان فرو ریزد
که چون خیزم ز جا سیلابم از دامان فرو ریزد
پذیرد طرح کاخ عشرتم دوران مگر روزی
کز آهم این نیلوفری ایوان فرو ریزد
نیامد آنسوار کج کله در مجلس رندان
که مغز استخوانم در تب هجران فرو ریزد
بسرعت بگذرد هر تیرش آخر از دل گرمم
ازو چون قطره آب آهنین پیکان فرو ریزد
بنخلی بستهام دل کز هوائی گر کند جنبش
بجای میوه از هر شاخ وی صد جان فرو ریزد
خموشی محتشم اما سخن سر میزند کلکت
بآن گرمی که آتش از دل ثعبان فرو ریزد
گنج وصل او بچون من بیوفائی حیف بود
همچو او شاهی بهمچون من گدائی حیف بود
یاری آن نازنین کش بت پرستیدن سزاست
با چو من ناکس پرستی ناسزائی حیف بود
آشنائیهای او کز الفت جان خوشتر است
با چو من بد الفتی نا آشنائی حیف بود
عهد مهر و شرط یاری کز وفا کرد آن نگار
با چو من بد عهد شرط و بیوفائی حیف بود
راست قولیهای او در ماجراهای نهان
با چو من کج بحث و کافر ماجرائی حیف بود
چون ز من جز بیوفائی سر نزد نسبت باو
بر سرم میزد اگر سنگ جفائی حیف بود
قصه کوته محتشم با چون تو کج خلق آدمی
آنچنان طوبی قدی حورا لقائی حیف بود
چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد
که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد
بر این شکار بصد اهتمام اگرچه کشید
شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد
درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود
یکی برفت و سرا پرده را بیکسو زد
ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی
که این نهفته از آن گوشههای ابرو زد
ز سحر قوم خبر داد معجز موسی
زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد
ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه
که عشق حسن ترا برد و برتر ازو زد
تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که یار
بتازگی ره یاران ز قد دلجو زد
حرف الذال
ای شربت جفای تو هم تلخ و هم لذیذ
خصمانه حرفهای تو هم تلخ و هم لذیذ
در جام عشوه ریخته میها بزهر چشم
چشم غضب نمای تو هم تلخ و هم لذیذ
صلح و حیات و مرگ بهم دادهای که هست
وقت غضب ادای تو هم تلخ و هم لذیذ
دی زهر و انگبین بهم آمیختی که بود
دشنام جانفزای تو هم تلخ و هم لذیذ
ایدل ز خشم و صلح بآن لب سپرده یار
صد شربت از برای تو هم تلخ و هم لذیذ
امشب دهنده می و نقلی که صد اداست
با لعل دلگشای تو هم تلخ و هم لذیذ
در عشق کس نداد شرابی به محتشم
از ماسوا سوای تو هم تلخ و هم لذیذ
کنم چو شرح غم او سواد بر کاغذ
سرشک من نگذارد مداد بر کاغذ
فرشته نیز گواهی نویسد ار بیند
بقتل من خط آن حور زاد بر کاغذ
رقیب تا چه بد از من نوشته بود که یار
ز من نهفت چو چشمش فتاد بر کاغذ
محل نامه نوشتن مرا ز دغدغه کشت
بنام غیر قلم چون نهاد بر کاغذ
نوشت نامه باغیار و این بترکه نگاشت
برمز نام خود از اتحاد بر کاغذ
نبود بس خط کلکش که مهر خاتم نیز
نهاد از جهت اعتماد بر کاغذ
بیاد محتشمش لیک چون عنان جنبید
قلم ز دغدغه او ستاد بر کاغذ
ای زهر خنده تو چو شهد و شکر لذیذ
زهر تو از نبات کسان بیشتر لذیذ
از قد و لب ریاض ترا ای بهار ناز
هم نخل نازک آمده و هم ثمر لذیذ
قدت که هست نیشکر بوستان حسن
سر تا بپاست لذت و پا تا بسر لذیذ
دشنام تلخ زود مکن بسکه در مذاق
زهریست اینکه بیشتر است از شکر لذیذ
روزی هزار گنج نهادی شکر فروش
بودی اگر شکر جو لبت ای پسر لذیذ
آن لب که من گزیدهام امروز کافرم
گر میوه بهشت بود اینقدر لذیذ
مطرب ز محتشم غزلی کن ادا که هست
نظم وی و ادای تو با یکدیگر لذیذ
حرف الراء
زین بیشتر رکاب ستم سر گران مدار
در راه وصل اینهمه کوته عنان مدار
با درد و غم زیادم ازین همعنان مکن
با آه و ناله بیشم ازین همزبان مدار
یا پر بمیل تیر نگه در کمان منه
یا تیر پر کش اینقدر اندر کمان مدار
داری گمان که میشکنم عهد چون توئی
ای بدگمان بهمچو منی این گمان مدار
خواهی اگر ببزم رهم داد بیش ازین
بر آستانم از قرق پاسبان مدار
یک لحظه آرمیده جهان از فغان من
حالم مپرس باز مرا بر فغان مدار
حرف کسی که کرده نهان حد حرمتت
باری ز من که پاس تو دارم نهان مدار
با یک جهان کرشمه جنبان صف مژه
برهم خورد اگر دو جهان باک از آن مدار
ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی
کاری به بلبلان کهن آشیان مدار
قدر ملک چو کم شوداز خواری سگان
گو غیر حرمت سگ این آستان مدار
گر مایلی بجور بکن هرچه میتوان
باک از هلاک محتشم ناتوان مدار
دانم اگر از دلبری قانع بجانی ای پسر
داد سبکدستی دهم در سر فشانی ای پسر
رسم وفا بنیاد کن آوارهای را یاد کن
درماندهای را شاد کن تا در نمانی ای پسر
بر خاکساران بیخبر مستانه بر رخش جفا
در شاه راه دلبری خوش میدوانی ای پسر
حسنت همی گوید که هان خوش خوش جهانیرا بکس
هیچت نمیگوید که هی نی نی جوانی ای پسر
با صد شکایت پیش تو چون آیم اندر یکسخن
بندی زبانم گوئیا جادو زبانی ای پسر
دیشب سبکدستی ترا میداد گستاخانه می
کامروز از آن لایعقلی بر سر گرانی ای پسر
دیوان شعر محتشم پر آتش است از حرف جور
غافل مشو از سوز او روزی بخوانی ای پسر
دور از تو خاک ره ز جنون میکنم بسر
بنگر که در فراق تو چون میکنم بسر
بر خاک درگه تو بسر میکند رقیب
من خاک در زبخت نگون میکنم بسر
سرلشگر جنونم و در دشت گمرهی
بر رغم عقل راهنمون میکنم بسر
افسانهات شبی که نمیآیدم بگوش
آنشب بصد هزار فسون میکنم بسر
ز آتش تو بر کنار چه دانی که من چسان
با شعلههای سوز درون میکنم بسر
بر سر درین بهار تو گل زن که من ز هجر
با خار خار داغ جنون میکنم بسر
از بسکه خون گریسته دور از تو محتشم
من در کنار دجله خون میکنم بسر
ای طور ترا جهان خریدار
من جور ترا بجان خریدار
سوی تو که یوسف جهانی
رو کرده جهان جهان خریدار
وصلت بخدا که رایگان است
هر چند خرد گران خریدار
تو ناز فروش اگر بسویت
صد گنج کند روان خریدار
گوئی همه دم برین در و بام
میبارد از آسمان خریدار
بسته است ره سرایت از بس
افتاده بر آستان خریدار
چون محتشم از متاع وصلم
ممنوع ولی همان خریدار
چنین که من ز تو خود را نمودهام بیزار
نعوذ بالله اگر افتدم بتو سر و کار
هزار جان به جسد آیدم اگر روزی
کشی بقدر گناه انتقام از من زار
بسی نماند که از کردههای من باشی
تو در تعرض و من در مقام استغفار
بشرمساری انگار عاشقی چکنم
اگر شکنجه زلفت ز من کشد اقرار
سزای سرکشی من بس است اینکه چو شمع
اگر تو خندی و من سوز دل کنم اظهار
هزار بار ز بیلنگری ز جا رفتم
ز بحر عاشقیم تا شد آرزوی کنار
اگر دگر سر تسخیر محتشم داری
همین بس است که یکعشوهاش کنی در کار
حرف الزاء
بمن که آتش عشقش نکرده دود هنوز
فشاند دست که این وقت آن نبود هنوز
ز صبر او دل من آب شد که دی ره صلح
گشوده بود و بمن لب نمیگشود هنوز
دگر سحر که ازو بوسه خواه شد که ز حرف
لبش بجنبش و حسنش بخواب بود هنوز
نموده بود بمن غایبانه رخ آندم
که در بساط بکس رخ نمی نمود هنوز
من از قیامت هجران بدوزخ افتادم
بمهد امن و امان کافر و یهود هنوز
دمیکه حور و پری سجده تو میکردند
نکرده بود بشر را ملک سجود هنوز
طپانچها زده خورشید عارضت مه را
که هست از اثر آن رخش کبود هنوز
دمی که نوبت عشقت زدم بملک عدم
نبود در عدم آوازه وجود هنوز
چو محتشم بگدائی فتادم از تو ولی
گدایی که ازو وحشتم فزود هنوز
ز عنبر آتش حسنت نکرده دود هنوز
محل رخ ز می افروختن نبود هنوز
بگرد مشگ نیالوده دامن رخسار
بباده بود لب آلودن تو زود هنوز
که شد بمی سبب آلایش وجود ترا
نیامده گنهی از تو در وجود هنوز
نموده رشحه کشیها نهالت از می ناب
نکرده در چمن سرکشی نمود هنوز
لبت که دوش برو کاسه بوسه زده است
بود بدیده باریک بین کبود هنوز
ز پند محتشم افسوس کز طبیعت تو
که کاست نشاء ذوق می و فزود هنوز
ز دور یاسمنت سبزه سر نکرده هنوز
بنفشه از سمنت سربدر نکرده هنوز
بگرد ماه عذارت نگشته هاله زلف
خطت احاطه دور قمر نکرده هنوز
چه جای خط که نسیمی از آن خجسته بهار
بگلستان جمالت گذر نکرده هنوز
گرفتهای همه عالم بحسن عالم گیر
اگرچه لشگر خط تو سر نکرده هنوز
غمم نمیخوری و میبری گمان که فلک
مرا ز مهر تو بیخواب و خور نکرده هنوز
چو شمع گرم ملاقات مردمی و صبا
ز آه سرد منت با خبر نکرده هنوز
نصیحتت که بصد گونه کردهام پیداست
که در دلت یکی از صد اثر نکرده هنوز
ولی باین همه مجنون دلرمیده تو
خیال طرفه غزال دگر نکرده هنوز
ز چشم اگرچه فکندی فتاده خود را
ز الفتات تو قطع نظر نکرده هنوز
عجب که این غزل امشب بسمع یار رسد
که هست تازه و مطرب ز بر نکرده هنوز
ز محتشم مکن ایگل تو نیز قطع نظر
که جای غیر تو در چشم تر نکرده هنوز
دوش گر بزمم گذر کرد آن مه مجلس فروز
روشنی بیرون نرفت از خانه من تا بروز
دیشب از شست خیالش ناوکی خوردم بخواب
روز چون شد خورد بر جانم خدنگ سینه سوز
دیدمش در خواب کاتش میزند در خانهام
چون شدم بیدار دیدم آه خود را خانه سوز
دوش گستاخانه زلفش را گرفتم در خیال
دستم از دهشت چو بید امروز میلرزد هنوز
هرکه آگاه از رموز عشق شد دیوانه گشت
محتشم گر عاقلی کس را میاموز این رموز
مردم و بر دل من باز غم یار هنوز
جان سبک رفت و من از عشق گرانبار هنوز
حال من زار و ببالین رقیب آمد یار
من باین زاری و او بر سر آزار هنوز
عشوهات سوخته جان من و جانسوز همان
غمزهات ساخته کار من و در کار هنوز
دل که دارد سر ز لف تو چو غافل مرغیست
که بدام آمده و نیست خبر دار هنوز
سرنهادند حریفان همه در راه صلاح
سر من خاک ره خانه خمار هنوز
چشم امید شد از فرقت دلدار سفید
محتشم منتظر دولت دیدار هنوز
حسن را تکیه گه آنطرف کلاهست امروز
ناز را خوابگه سیاهست امروز
تا ز بالا و قدش در زند آتش بجهان
فتنه در رهگذرش چشم براهست امروز
بود بیزلفت اگر یوسف حسنی در چاه
بمدد کاری او بر لب چاهست امروز
کو دل و تاب کزان زلف و خط و خال سیاه
حسن را دغدغه عرض سپاهست امروز
دوش عشق من ازو بود نهان وای بمن
که بر آگاهیش آن چهره گواهست امروز
مهربان چرب زبان گرم نگه بود امشب
تندخو تلخ سخن تیز نگاهست امروز
محتشم پیک نظر دوش دوانید مرا
روز امید مرا شعله آهست امروز
لشگر عشقت سیاهی میکند از دور باز
وای بر من کز سلامت میشوم مهجور باز
برشکست خیل طاقت ده قرار ایدل که کرد
پادشاه عشق برپا رایت منصور باز
تا بجای نوش بارد نیش بر ما خاکیان
فتنه مشتی خاک زد بر خانه زنبور باز
من که با خود برده بودم شور از میدان عشق
آمدم اینک که میدان را کنم پرشور باز
گرچه حسن لن ترانی بست راه آرزو
من همان صیت طلب میافکنم در طور باز
پای کوبان بر فراز بیستون عشق تو
کوهکن را لرزه میاندازم اندر گور باز
وه که در بازار رسوائی عشق پرده سوز
شاهدان از باده نابند نامستور باز
در برافکن دیگر ایدل جوشن طاقت که نیست
از کمین بر من کمانکش بازوی پرزور باز
زان خط نو خیز بر خیل سلیمان خرد
خوش شکستی خواهد آوردن سپاه مور باز
گر چنین خواهد نمودن کوکب عشقم طلوع
ملک دلرا سربسر خواهد گرفتن نور باز
با وجد فقر از اقبال عشقش محتشم
چند روزی فخر خواهد کرد بر جمهور باز
ای هنوزت مژه از صف شکنی بر سر ناز
گوشه چشم تو دنباله کش لشگر ناز
ما بجان ناز کشیم از تو اگر هم روزی
خط اجازت ده حسنت شود از کشور ناز
نام جلاد بران غمزه منه کاندر قتل
کار جلاد نباشد زدن خنجر ناز
دیده هرچند که گستاخ بود چون بیند
تکیه نخل گرانبار تو بر بستر ناز
بردرت منتظرند اهل هوس وای اگر
در رغبت بگشائی و ببندی در ناز
سر آن نرگس پرحوصله گردم که ز من
صد نگه بیند و یکره نگرد از سر ناز
محتشم را شود آن روز سیه دفتر عمر
که بشوئی تو ز بسیاری خط دفتر ناز
زهی ربوده لعل تو صد فسون پرداز
فریب خورده چشمت هزار شعبده باز
رقیب محرم راز تو گشت نزدیک است
که اشگ من بدرد صدهزار پرده راز
بصد شعف جهم از جا چو خوانیم سگ خویش
چه جای آنکه به سوی خودم کنی آواز
بطول و عرض شبی در وصال میخواهم
که بر تو عرض کنم قصههای دور و دراز
بنام نامی محمود در قلمرو عشق
زدند سکه شاهی ولی طفیل ایاز
بعهد لیلی و شیرین هزار عاشق بود
شدند زان همه مجنون و کوهکن ممتاز
عجب اگر تو هم از سوز من الم نکشی
که هست آتش پروانه سوز شمع گداز
بپرس از نفست سر آن دهن که جز او
کسی نرفته براه عدم که آید باز
بغیر دیدنش از طاقتم ازو نگذاشت
که غیرت ار همه کاهیست سست و کوه گداز
چو نیست محتشم آنمه ز مهر دمسازت
بداغ هجر بسوز و بسوز هجر بساز
یک صبح ببام آ وز رخ پرده برانداز
آوازه بعالم زن و خورشید برانداز
زه شد چو کمان تو پی کشتن مردم
گوزه ز کمان اجل ایام برانداز
بربند بشاهی کمر و طوق غلامی
در گردن صد خسرو زرین کمر انداز
بهر دل مشتاق مکش تیر ز ترکش
نخجیر چنین را بخدنگ دگر انداز
دی داشتم ای صید فکن طاقت ازین بیش
امروز خدنگ نظر آهستهتر انداز
در گفتن راز آنچه زبان محرم آن نیست
بر گردن آمد شد و پیک نظر انداز
ای زینت بالین رقیبان شده عمری
بر من که ز هم میگذرم یک نظر انداز
تا غیر بمیرد ز شعف یک شبم از وی
پنهان کن و در شهر توهم خبر انداز
در بحر هوس کشتی ما محتشم از عشق
تا غرق نگردیده تو خود را بدر انداز
ای از می غرور تو لبریز جام ناز
شیرین ز تلخی تو لب حسن و کام ناز
طبع مدقق حرکت سنج می نهد
بر جز و جزو از حرکات تو نام ناز
ایزد برای لذت وصل آفرید و بس
معشوق را بعاشق خود در مقام ناز
یکسر نمانده بر تن و آن شوخ را هنوز
تیغ کرشمه نیم کشست از نیام ناز
مجنون ز انتظار کشیدن هلاک شد
ای ناقه درکش از کف لیلی زمام ناز
هرگز ز چشم دیر نگاهش بملک دل
پیک نظر نیاورد الا پیام ناز
مجنونم از تغافل چشمش که بس خوشست
با رغبت زیاده ز حد التیام ناز
من ناصبور و مانده در وصل را کلید
در زیر پای شاهد سنگین خرام ناز
شد سر گران ز گلشن خاکم روان بلی
بوی نیاز خورده دگر بر مشام ناز
گفتم عیادتی که سبک گشته گام روح
گفتا تحملی که گران است گام ناز
در زیر تیغ میدهد از انتظار جان
صیدی که همچو محتشم افتد بدام ناز
آفت من یک نگه زان نرگس مستانه ساز
مستعد مستیم کارم بیک پیمانه ساز
چون ز من بندند راه آشنائیهای تو
هرچه میخواهی ز من غیر از نگه بیگانه ساز
شور طفلانرا اگر خوش داری آن رخ را دمی
کار فرمای جنون عاشق دیوانه ساز
تا بخاک راهت افتد صورت از دیوار و در
آن خرامش را زمانی صرف صورتخانه ساز
تا روم آسان بخواب مرگ در بالین من
چشم افسون ساز را گوینده افسانه ساز
در وداع آخرین عیش کرد ای جغد غم
آشیان یکبار بر دیوار این ویرانه ساز
محتشم خواهی اگر یکتائی اندر حکم خویش
خاتم دلرا نگین زان گوهر یکدانه ساز
ای در زمان خط تو بازار فتنه تیز
انجام دور حسن تو آغاز رستخیز
جولانی تراست که جولان ز لعب تو
صد رستخیز خاسته از هر نشست و خیز
هر روز میکند ز ره دعوی آفتاب
کشتی حسن با تو قدر لیک در گریز
داده خواص نافه بناف زمین هوا
هرگه بجنبش آمده آن زلف مشگبیز
دانی که چیست دوستی و کوشش وصال
با جان خود خصومت و با بخت خود ستیز
تلخی صبر گفت ولی کرد آشکار
عذری ز پی بجنبش لبهای شهد ریز
هرچند آتشش بود افسرده محتشم
او تیز میکند بنگههای تیز تیز
عشق کهن بکوی تو میآردم هنوز
واندر صف سگان تو میداردم هنوز
با آنکه برده ترک توام حدت از سرشک
الماس ریزه از مژه میباردم هنوز
زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار
درسینه تخم مهر تو میکاردم هنوز
آزرد جانم از تو ز آزارهای پیش
جان سازمش نثار گر آزار دم هنوز
غم که دور از من دیوانه نگردد هرگز
آشنائیست که بیگانه نگردد هرگز
ناصحا از سر بالین من این پند ببر
خفته بیدار بافسانه نگردد هرگز
مرغ غم ترک دل ما نکند تا بابد
جغد دلگیر ز ویرانه نگردد هرگز
ای مقیمانه درین دیر دو در کرده مقام
خیز کاین راهگذر خانه نگردد هرگز
یکدم ای شیخ خبر باش که جنت بجحیم
بدل از جرم دو پیمانه نگردد هرگز
همه جان گردد اگر آب و هوا در تن سرو
جانشین قد جانانه نگردد هرگز
محتشم چشم امید تو باین رشحه رشگ
صدف آن در یکدانه نگردد هرگز
بزم کین آرا و در ساغر می بیداد ریز
کامران بنشین و در کام من ناشاد ریز
گر ز من دارد دلت گردی پس از قتلم بسوز
بعد از آن خاکسترم در رهگذار باد ریز
جرعهای زان می که شیرین بهر خسرو کرده صاف
ای فلک کاری کن و در کاسه فرهاد ریز
روز قسمت باسحاب تربیت یا رب که گفت
کاین همه باران رد بر اهل استعداد ریز
ایدل آن بیرحم چون فرمان بخونریزت دهد
زخم او بنما و خون از دیده جلاد ریز
ای سپهر از بهر تاب آوردن این سلسله
روبنای نو نه و طرح نوی بنیاد ریز
در حرم گر پا نهی آید ندا کای آسمان
خون صید این زمین در پای این صیاد ریز
خفته در پای گل آنسرو ای صبا در جنبش آ
گل ز شاخ آهسته بیرون آر و بر شمشاد ریز
مس بود اکسیر را قابل نه آهن محتشم
رو تو نقد خویش را در کوره حداد ریز
دوش سرگرم از وثاق آن کوکب گیتی فروز
نیم شب آمد برون چون آفتاب نیمروز
همرهش فوجی ز میخواران پر ظرف از شراب
واقف از جمعی ز آگاهان آگاه از رموز
پیش پیش لشگر حسنش پس از صد دور باش
در کمانها تیرهای دل شکاف سینه سوز
پیش روی تابناکش کوههای عقل و صبر
در گداز از بیثباتیها چو برف اندر تموز
چون براه آثار من ناگه نمود از دود آه
پیش چشم نیم بازش چون گیاه نیم سوز
دست مخمورانهای از ناز بر دوشم فکند
کامشب از دهشت بدست رعشه دوشم هنوز
محتشم فریاد کز جام غرور آن ترک مست
غافل است از فتنه زائیهای این چرخ عجوز
دل در بدن کباب و مرا دیده تر هنوز
تن غرق آب و آتش و دل پر شرر هنوز
بسمل شدم بتیغ تو چون مرغ دمبدم
گرد سر تو از سر خود بیخبر هنوز
بنیاد عمر شد متلاشی و از وفا
دست تلاش من بغمت در کمر هنوز
آثار صبح حشر نمود و فلک نه شست
روی شب مرا بزلال سحر هنوز
روزی که خار تربت من گل دهد مرا
باشد ز خار خار تو خون در جگر هنوز
راز دلم ز پرده سراسر برون فتاد
این اشگ طفل مشرب من پرده در هنوز
طوفان بحر هجر نشست و بسی گذشت
وز خوف جان محتشم اندر خطر هنوز
حرف السین
آخر ای بیرحم حال ناتوان خود بپرس
حرف محرومان خویش از محرمان خود بپرس
نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نیز
از فراموشان بینام و نشان خود بپرس
چون طبیب شهر گوید حرف بیماران عشق
گر توان حرفی ز درد ناتوان خود بپرس
من نمیگویم بپرس از دیگران احوال من
از دل بیاعتقاد بدگمان خود بپرس
شرح آن زاری که من بر آستانت میکنم
از کسی دیگر مپرس از پاسبان خود بپرس
یا مپرس احوال من جائیکه باشد مدعی
یا بتغییر زبان از همزبان خود بپرس
محتشم بر آستانت از سگی خود کم نبود
حالش آخر از سگان آستان خود بپرس
عقل در میدان عشق آهسته میراند فرس
وز سم آتش میجهاند توسن تند هوس
آنچنانم مضطرب کز من گران لنگریست
در ره صرصر غبار و بر سر گرداب خس
حال دل در سینه صد چاک من دانی اگر
دیده باشی اضطراب مرغ وحشی در قفس
بشکن ای مطرب که مجنونان لیلی دوست را
ساز ز آواز حدی میباید و بانگ جرس
گر خورند آب بقابس میکنند آخر از آن
آنچه نتوان کرد زان بس باده عشق است و بس
رشته جان شد چنان باریک کاندر جسم زار
بگسلد صد جا اگر پیوند یابد با نفس
گر سگ کویش دهد یکبارم آواز از قفا
از شعف رویم بماند تا قیامت باز پس
میتواند راندم زین شکرستان هرگه او
ذوق شیرینی تواند بردن از طبع مگس
حیف کز دنیا برون شد محتشم وز هیچ جا
حیف و افسوسی نیامد بر زبان هیچکس
با من از ابنای عالم دلبری مانده است و بس
دلبری را تا که در عالم نمیماند به کس
کار چشم نیم باز اوست در میدان ناز
از خدنگ نیم کس فارس فکندن از فرس
یار بر در کی ستادی غیر در بر کی بدی
آن غلط تمییز اگر بشناختی عشق از هوس
نیست امشب محمل لیلی روان یا کردهاند
بهر سرگردانی مجنون زبان بند جرس
خون دل کز سینه تال میزد از دست تو جوش
عاقبت راه تردد بست بر پیک نفس
صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانیت
چون بحشر آئی دو عالم داد خواهداز پیش و پس
مرغ طبعم را مکن آزار کو را دادهاند
آشیان آنجا که ایمن نیست سیمرغ از مگس
من گل آن آتشین با غم که در پیرامنش
برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس
محتشم را یک نظر باقیست در چشم و لبت
یک نگه دارد تمنا یک سخن دارد هوس
باز آشفتهام از خوی تو چندانکه مپرس
تابها دارم از آن زلف پریشان که مپرس
از بتان حال دل گمشده میپرسیدم
خندهای کرد نهان آن گل خندان که مپرس
در تب عشق بجان کندن هجران شدهام
ناامید آنقدر از پرسش جانان که مپرس
محتشم پرسد اگر حال من آن سرو بگو
هست لب تشنه پابوس تو چندانکه مپرس
ای پری راه دیار آن پری پیکر بپرس
خانه قصاب مردم کش از آن کافر بپرس
با حریفان حرف آنمه بر زبان آور برمز
از نظر بازان ره آن قصر و آن منظر بپرس
در هوایش تیز رو چون کوکب سیاره شو
وز هواداران آنسرو بلند اختر بپرس
جان سوی او رفته زان محبوب جانبازش طلب
دل بر او مانده احوالش از آن دلبر بپرس
بعد پرسش ای صبا با او بگو ای بیوفا
از وفا یک ره تو هم زان بیدل ابتر بپرس
عاشق قصاب را خون خود اندر گردن است
با تو گفتم محتشم گر نیستت باور بپرس
آنقدر شوق گل روی تو دارم که مپرس
آنقدر دغدغه از خوی تو دارم که مپرس
چون ره کوی تو پرسم دلم از بیم تپد
آنقدر ذوق سر کوی تو دارم که مپرس
سر بزانوی خیال تو هلالی شدهام
آنقدر میل بابروی تو دارم که مپرس
از خم موی توام رشته جان میگسلد
آنقدر تاب ز گیسوی تو دارم که مپرس
صدره از هوش روم چون رسد از کوی تو باد
آنقدر بیخودی از بوی تو دارم که مپرس
جانم از شوق رخت دیر برون میآید
انفعال آنقدر از روی تو دارم که مپرس
محتشم تا شده خرم دلت از پهلوی یار
آنقدر ذوق ز پهلوی تو دارم که مپرس
محتشم تا شده آنشوخ به نظمت مایل
ذوقی از طبع سخنگوی تو دارم که مپرس
ای سنگدل ز پرسش روز جزا بترس
خون من غریب مریز از خدا بترس
هر دم بسینه راه مده کینه مرا
وز آه سینه سوز من مبتلا بترس
بر بیدلان ز سخت دلیها مکش عنان
از سنگ خود نهای تو ز تیر دعا بترس
بیترس و باک من بخطا ترک کس مکن
زان ناوک خطا که ندارد خطا بترس
دی با رقیب یافت مرا آشنا و گفت
ای محتشم ازین سگ نا آشنا بترس
خموشیت گره افکند در دل همه کس
بگو حدیثی و بگشای مشکل همه کس
بدان که هر نظری قابل جمال تو نیست
مکن چو آینه خود را مقابل همه کس
رخی که بال ملکرا خطر ز شعله اوست
روا بود که شود شمع محفل همه کس
عداوتم بدل کاینات داده قرار
محبتی که سرشتست در دل همه کس
زمانه گشت پرآشوب و من باین خوشدل
که از خیال تو خالی شود دل همه کس
زرشک مایل مرگم که از غلط کاریست
بغیر محتشم آنسرو مایل همه کس
حرف الشین
ز مهیست داغ بر دل که ندیدهام هنوزش
ز گلیست خار در کف که نچیدهام هنوزش
ز لبی است کام جانم چو گلوی شیشه پرخون
که بجرئت تخیل نگزیدهام هنوزش
ز شراب لعل یاری شده مشربم دگرگون
که بلب رسیده اما نچشیدهام هنوزش
به کشا کشم فکنده سر زلف تابداری
که بسوی خویش یكمو نكشیدهام هنوزش
دل پرده سوز دارد هوس لباس دردی
که بقد طاقت او نبریدهام هنوزش
ببرم لباس غیرت شده نام خرقهای را
که ز جیب تا بدامن ندریدهام هنوزش
ز دریچه محبت بدلم فتاده پرتو
ز همه جهان فروزی که ندیدهام هنوزش
همه کس شنیده آمین ز فرشته بر دعائی
که ز زیر لب برآن بت ندمیدهام هنوزش
که ز محتشم رساند بمه من این غزل را
که من گدا بخدمت نرسیدهام هنوزش
رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش
عجب شمعی که از بالا بپایان میرود دودش
دمی در بزم و صد ره میکشد از بیم و امیدم
عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش
میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی
که در یک لحظه صد ره میشوم مقبول و مردودش
چو گنجشگیست مرغ دل بدست طفل بیباکی
که پیش من عزیزش دارد اما میکشد زودش
من از لعبت پرستیها دل بازیخوری دارم
که دارد کودکی با صد هزار آزار خشنودش
بسی در تابم از مردم نوازیهای او با آن
که میدانم بجز بیتابی من نیست مقصودش
طبیب محتشم در عشق پرکاریست کز قدرت
بالماس جفا خوش میکند داغ نمک سودش
آمد ز خانه بیرون در بر قبای زرکش
بر زر کشیده خفتان شاهانه بسته ترکش
سرو از قبا گرانبار گل از هوا عرق ریز
رنگ از حیا دگرگون زلف از صبا مشوش
در سر هوای جولان بر لب نشان باده
غالب نشاط خندان شیرین مذاق سرخوش
هنگام ترکتازش طاقست در نظرها
آن چین زدن بر ابرو وان هی زدن بر ابرش
آن کز نهیبش آتش شد بر خلیل گلزار
در باغ روی او داد گل را مزاج آتش
دل وحشئی است بندی من از علاقه او
با شیر در سلاسل با مرگ در کشاکش
از صیقل محبت کانهم ز پرتو اوست
طبعی است محتشم را کائینه ایست بیغش
محل گرمی جولان بزیر سرو بلندش
قیامتست قیامت نشست و خیز سمندش
تصرف از طرف اوست زانکه وقت توجه
دراز دستتر از آرزوی ماست کمندش
میانه هوس و حسن بستهاند بموئی
هزار سلسله برهم ز جعد سلسله بندش
نهاد یاری مهر و وفا به یکطرف آخر
دل ستیزه کز جنگجوی جور پسندش
هزار جان گرامی فدای ناوک یاری
که گاه گاه شود پر کش از کمان بلندش
ز خلق دل بکسی بند اگر حریف شناسی
که نگسلد ز تو گر بگسلند بند ز بندش
باین بتان سبكدست شیشه دل خود را
مده كه گر همه از آهنست میشكنندش
مدار باک اگر کرد دل بمن گله از تو
که پیش ازین ز تو بسیار دیدهام گله مندش
درم خریده غلام ویست محتشم اما
صلاح نیست که گویم خریده است بچندش
مهی که زینت حسنست گرمی خویش
طپانچه بر رخ خورشید میزند رویش
چرنده را ز چرا باز میتواند داشت
نگاه دلکش ناوک گشای آهویش
هزار خنجر زهر آبداده نرگس او
کشیده بهر دلیری که بنگرد سویش
چنان ربود دلمرا که هیچ دیده ندید
همین کدیایت محل غمزه محل جویش
ز راه دیده بدل میرسد هزار پیام
به نیم جنبشی از گوشهای ابرویش
خدنگ نیمکش غمزهاش نخورده هنوز
بمن چشانده فلک زور و دست و بازویش
نهفته کرده کمانی بزه که بیخبرند
ز ناوک افکنی آن دو چشم جادویش
خموشیش نه ز اعراض بود دی که نداد
بلب مجال سخن غمزه سخنگویش
هنوز محتشم آن ماه نارسیده ز راه
بیا ببین که چه غوغاست بر سر کویش
صد سال ز من دارد اگر هجر نهانش
به زانکه به بینم بطفیل دگرانش
میکرد شبی نسبت خود شمع بخوبان
چون خواست که نام تو برد سوخت زبانش
دل داشت یقین نیستی آندهن اما
از خنده بسیار گرفتی به گمانش
خوبان بشتابید بدل جوئی عاشق
زان پیش که جوئید و نیابید نشانش
در چشم تو صد شیوه عیانست ز مستی
صد شیوه دیگر که محال است بیانش
میکرد دل انکار وجود دهنت را
از خنده بسیار فکندی بگمانش
پیوند گسل نیست دل محتشم از تو
گر بگسلد از تاب جفا رشته جانش
آنشاه حسن بین و به تمکین نشستنش
و آن خیرگی و طرف کله برشکستنش
آن تیر غمزه پرکش و از منتظر کشی است
موقوف صد کمان ز کمانخانه جستنش
سروی است در برم که براندام نازنین
ماند نشان ز بند قبا چست بستنش
سر رشته رضا بدل غیر بسته یار
اما چنان نبسته که بتوان گسستنش
باشد کمینه بازی آنطفل بر دلم
بر همزدن دو چشم و بصد نیش خستنش
صیدیست محتشم که بقیدی فتاده لیک
مرگیست بیتکلف از آن قید رستنش
پریوشی دل دیوانه میکشد سویش
که نیست حد بشر سیر دیدن رویش
بنو گلی نگرانم که میدمد چو گیاه
کرشمه از در و دیوار گلشن کویش
هنوز تیغ نیالوده تیز دستی بین
که موج خون ز زمین میرسد ببازویش
قیامتست قیامت که صور فتنه دمید
جهان ز فتنه نو خیز قد دلجویش
ز خاک یوسف گل پیرهن دمد گل رشک
اگر به مصر برد باد از چمن بویش
چه رغبت است که سر بر نمیتواند داشت
ز مزرع دل مردم چرنده آهویش
ز دور کرد شکاری مرا رساند از سحر
خدنگ نیمکش غمزه چشم جادویش
لبش خموش و زبان کرشمهاش گویا
ز نکته پروری گوشههای ابرویش
چو محتشم بنخستین خدنگ او افتاد
هزار بوسه فلک زد بدست و بازویش
آهوی او که بود بیشه دل صیدگهش
میگدازد جگر شیر ز طرز نگهش
از بدآموزی آن غمزه نمیگردد سیر
ناز کافتاده بدنباله چشم سیهش
دو جهان گشته بحسنی که اگر در عرصات
بهمان حسن درآید گذرند از گنهش
مه جبینی ز زمین خاسته کز قوت حسن
پنجه در پنجه خورشید فکند است مهش
وای بر ملک دل و دین که شد آخر ز بتان
نامسلمان پسری فتنه گری پادشهش
چکند گر نکند خانه مردم ویران
پادشاهی که بجز فتنه نباشد سپهش
محتشم در گذر آنچشم که من دیدم دوش
جبرئیل ار گذرد میزند از غمزه رهش
بعزم رقص چون در جنبش آید نخل بالایش
نماند زنده غیر از نخل بند نخل بالایش
عجب عیبی است غافل بودن از آغاز رقص او
بتخصیص از نخستین جنبش شمشاد بالایش
بمیرم پیش تمکین قد نازک خرام او
که در جنبش بغیر از سایه او نیست همتایش
براندازد ز دل بنیاد آرام آنسهی بالا
چو اندازد هوای رقص جنبش در سر و پایش
بتکلیف آمد اندر رقص اما فتنه کرد آنگه
که میل طبع بیتکلیف میشد در تماشایش
فشانم بر کدامین جلوهاش جانرا که پنداری
دگرگون جلوه پردازیست هر عضوی ز اعضایش
برقص آیند در زنجیر زلفش محتشم دلها
چو باد جلوه بیحد در سر زلف سمن سایش
بزم برهم زدهای ایدل بر خشم بجوش
چشم از جنگ بغوغالب از اعراض خموش
گرمیش شعله فروزان ز رخ ماه شعاع
تلخیش زهر چکان از دو لب زهر فروش
خواب بیهوشی و کیفیت مستی ز سرش
جسته از پر زدن مرغ سراسیمه هوش
ضبط بیتابی خود کرده ولی در حرکت
پیرهن زان تن و اندام و قبا زان برو دوش
داغ دلهای فکار از حرکاتش بخراش
مرغ جانهای نزار از سکناتش بخروش
سخنی کامده از حوصله ناطقه بیش
لب فرو بستنش از نطق فرو بسته بگوش
محتشم هرکه خورد باده بدشمن ناچار
کند آخر می اعراض بدین مرتبه نوش
ز خانه تاخت برون کرده ساغری دو سه نوش
لب از شراب در آتش گل از عرق در جوش
خمار رفته ز سر تازه نشاء از می تلخ
اثر ز تلخی می در لبان شهد فروش
چو شاخ گل شده کج در میان خانه زین
اتاغه از سر دستار میل سر دوش
ز رخش راندنش از ناز در نشیب و فراز
زمین ز شوق بافغان و آسمان بخروش
نموده دوش بدوش ابروان خم به خمش
بزور غمزه کمانها کشیده تا سردوش
سرشک کرده هم آغوش کامکاران را
قبای ترک که تنگش کشیده در آغوش
لباس بزم به برآمد آن چنان که مگر
رود جریده زند برهزار جوشن پوش
ز حالت مژه آن عقل مات مانده که چون
یکی شراب خورد دیگری رود از هوش
ستاده محتشم از دور بهر عرض نیاز
لب از اشاره بجنبش زبان عرض خموش
هر تار که در طره عنبر شکنستش
پیوند نهالی برگ جان من استش
ترسم ز دماغ دل من دود برآرد
آن دوده که زیب ورق یاسمنستش
میسوزدم از آرزوی رنگی و بوئی
با آنکه گل و لاله چمن در چمنستش
هست از ورق شرم و حیا دست خودش نیز
زان جوهر جان دور که در پیرهنستش
شیرین همه ناز است ولی ناز دل آشوب
از گوشه چشمی است که با کوهکنستش
گفتم که در آن تنگ شکر جای سخن نیست
رنجید همانا که درین هم سخن استش
در سینه گرمم دل آواره در آن کوی
مرغیست که درآتش سوزان وطنستش
هر بنده که گردیده بر آن در ادب آموز
اهلیت سلطانی صد انجمنستش
گر جان رود از تن نرود محتشم از جا
کز لطف تو جانی دگر اندر بدنستش
سحر بکوچه بیگانهای فتادم دوش
فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش
که خوش ببانگ بلند از خواص می میخواست
ازو دهاده و از اهل بزم نوشا نوش
من حزین تن و سر گوش گشته و رفته
ز پا تحرک و از تن توان و از دل هوش
ستادم آنقدر آنجا که داد مرغ سحر
هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش
صباح سر زده آنکو صبوح کرده بتی
گران خرام و سرانداز و بیخود و مدهوش
گرفته بهر وی از پاس و اقفان سر راه
نموده تکیه گهش نیز محرمان سر و دوش
چو پیش رفتم خود را زدم در آن آتش
که بود آنکه ازو دیگ سینه میزد جوش
ز بیشعوریم اول اگر ز جا نشناخت
شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش
چنان بتنگ من از سرخوشی درآمد تنگ
که گوئی آمده تنگم گرفته در آغوش
اگر چه جای هزار اعتراض بود آنجا
بر آن قدح کش بیقید کیش عشرت کوش
نگفت محتشم از اقتضای وقت جز این
که میر بزم رود خود بکوی باده فروش
ای بستم دل تو خوش تیغ بکش مرا بکش
منت این و آن مکش تیغ بکش مرا بکش
ناوک غمزه چون زنی گر نکنند جانسپر
ماه و شان نشانه وش تیغ بکش مرا بکش
دست بتیغ چون زنی آتش شوق از دلم
گر نشود زبانه کش تیغ بکش مرا بکش
نامه قتل محتشم چون کنی از جفا روان
گر نکند ز مژده غش تیغ بکش مرا بکش
شبی که میفکند بیتو در دلم الم آتش
ز آه من بفلک میرود علم علم آتش
کباب کرده دل صد هزار لیلی و شیرین
لبت که در عرب افکنده شور و در عجم آتش
ز جرم عشق اگر عاشقان روند بدوزخ
شود بجانب من شعله کش ز صد قدم آتش
ز سوز دل چو باو شرح حال خویش نویسم
هزار بار فتد در زبانه قلم آتش
چونی بهر که سر آوردهام دمی شب هجران
درو فکندهام از نالههای زیر و بم آتش
بیک پیاله که افروختی چراغ رخت را
فکندی ایگل رعنا بحال محتشم آتش
بیش ازین منت وصل و از رخ آنماه مکش
گر کشد هجر ترا جان بده و آه مکش
وصل بیمنت او با تو بیک هفته کشد
گو وصالی که چنین است بیکماه مکش
چون محال است رساندن بهدف تیر امید
تو کمان ستمش خواه بکش خواه مکش
همت از یار مرا رخصت استغنا داد
تو هم ایدل پس ازین پای ازین راه مکش
سربلندی مکن از وصل را ز آن شیرین لب
منت خسروی از همت کوتاه مکش
چشم بیغیرت من گر شود از گریه سفید
دگرش سرمه ز خاک ره آنماه مکش
یا وفا یا ستم از کش بکشم چند کشی
گوئی آزار پر کاه بکش گاه مکش
محتشم دیده ز بیراهی آن سرو مپوش
رقم بی بصری بر دل آگاه مکش
مباش ایمدعی خوشدل که از من رنجه شد خویش
که شمشیر و کفن در گردن اینک میروم سویش
هلال آسا اگر ساید سرم بر آسمان شاید
که باز از سر گرفتم سجده محراب ابرویش
ز بس کز انفعالم مانده سر در پیش چون نرگس
درین فکرم که چون خواهم فکندن چشم بر رویش
امان میخواهم از کثرت که گویم یک سخن با او
زبانم تا بسحر غمزه بندد چشم جادویش
من گمراه عشق و محنت او تازه اسلامم
بجرم توبهام شاید نسوزد آتش خویش
کند بختم ز شادی صد مبارکباد اگر از نو
نهد داغ غلامی بر جبینم خال هندویش
رقیبا آنکه از رشگ تو با غم بود همزانو
همیندم تکیه گاه یار خواهد بود بازویش
بآیین سگان ای مدعی زان در مسافر شو
که دیگر شد مجاور بر سر کوی سگ کویش
دو روزی گر ز هجرم غنچه سان دلتنگ کرد آنگل
ز پیوند قدیمی باز کردم جا به پهلویش
نهد گر دست جورش از تطاول اره بر فرقم
دگر دست تعلق نگسلم چون شانه از مویش
عجب گر بشنوی بوی صلاح از محتشم دیگر
که بست و محکمست این بار دل در جعد گیسویش
ز دل دودی بلند آویخته زلف نگونسازش
خدا گرداندم یا رب بلا گردان هر تارش
زهر چشمی بحسرت میگشاید از پی آنگل
بهر گامیکه بر میدارد از جا نخل گلبارش
بسر ننهاده کج تاج سیاه آن ترک آتش خو
که از آهم بیکسو رفته دود شمع رخسارش
بگلشن حسرت قدش رود از نخل بر گلشن
بنخل خشک آموزد خرامش سحر رفتارش
ز بیم غیر میگوید سخن در زیر لب با من
من حیران بمیرم پیش لب یا پیش رخسارش
چسان گنجانم اندر شوق ذوق لطف دلداری
که از جان خوشتر آید بر دل آزاده آزارش
بسی نازک فتاده جامه معصومی آنگل
خدا یا رب نگهدارد ز دامن گیری خارش
ز زلفش محتشم را آنچنان بندیست در گردن
که گر سر میکشد از وی بمردن میرسد کارش
حرف الصاد
منم از مهر بغم خوردنت ای یار حریص
تو غلط مهر بغم خواری اغیار حریص
باغ حسن تو نم از خون جگر میطلبد
گریزاریست مرا دیده خونبار حریص
ز آب و آیینه بجو صورت این سر که چراست
بتماشای جمالت در و دیوار حریص
مرض عشق من آن مایه بد نامیها
کرده او را بهلاک دل بیمار حریص
خنده فرمای لب حسن که آنزاری ماست
یار را کرده بآزار دل زار حریص
زود جانها ببهای دهنش رفته که بود
جنس نایاب و محل تنگ و خریدار حریص
میتوان باخت ز بسیاری لطفش برقیب
که حریص است بآزارم و بسیار حریص
ناز کاین نوع شود سلسله جنبان هوس
بطلب چون نشود طبع طلبکار حریص
محتشم حرص تو ظاهر شده در دیدن او
که بخونت شده آنغمزه خون خوار حریص
مدعی چند بود با سگ آن کو مخصوص
اهل حرمت همه محروم همین او مخصوص
با حریفی چو تو در بزم زبانبازی غیر
چیست گر نیست نهان با تو پریرو مخصوص
تا زهم سلسله حسن نپاشد مگذار
که شود بادبآن زلف سمنبو مخصوص
گرنه در خلوت خاصت بد من میگوید
روز و شب چیست بخاصان تو بد گو مخصوص
وه که گشتم ز تمنای خصوصیت تو
همچو موئی و نگشتم بتو یک مو مخصوص
سوخت صد جان بخصوصیت خاصان تو غیر
آه از آندم که شود با تو جفاجو مخصوص
محتشم نیست قبولم که بصد قرن شوی
تو بآن دیر خصوصیت بدخو مخصوص
کاش مرگم سازد امشب از فغان کردن خلاص
تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص
شد گرفتاری ز حد بیرون اجل کو تا شود
من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص
داشتم در صید گاه عشق صد زخم از بتان
در نخستین ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص
سوختم ز آهی که هست اندر دلم از تیر خویش
روزنی کن تا شوم از دود این گلخن خلاص
بیتو از هستی بجانم مرغ روحم را بخوان
از قفس تا گردد آن فرقت کش گلشن خلاص
محتشم در عاشقی بد نام شد پاکش بسوز
تا شوی از ننگ آن رسوای تر دامن خلاص
حرف الضاد
آخر ای سنگدل از کشتن ما چیست غرض
غیر اگر بیغرضی نیست ترا چیست غرض
تو جفا پیشه چو یاری ده اهل غرضی
پس ازین یاری و اظهار وفا چیست غرض
باز در نرد محبت غلطی باختهای
ای غلط باز ازین مغلطها چیست غرض
گر بخوبان دگر پیش تو هم از پی غیر
گنهی نیست ز تهدید جزا چیست غرض
غیر را دوش چو راندی بغضب باز امروز
زین نهان خواندن اندیشه فزا چیست غرض
جوهر حسن بود حسن وفا حیرانم
که نکویان جهان را ز جفا چیست غرض
محتشم داشت فغان و تو در آزار او را
شاه را ورنه ز آزار گدا چیست غرض
روزیکه گشت بر همه عالم نماز فرض
شد ناز بر تو واجب و بر ما نیاز فرض
تا در وجود آمدی ای کعبه مراد
شد سجده تو بر همه کس چون نماز فرض
نتوان بهیچوجه شمرد از بتان ترا
باشد میان باطل و حق امتیاز فرض
بنگر بعشق و بوالعجبیهای او کزو
محمود را شده است سجود ایاز فرض
بختم عجب اگر ننوازد که گشته است
قتلم بجرم عشق بآن دلنواز فرض
آمیزشی بدرد کشانم نصیب باد
کز تقوی و ورع شودم احتراز فرض
زان مرغ غمزه بیم دل محتشم نخاست
گنجشک را بود حذر از شاهباز فرض
حرف الطاء
صبر در جور و جفای تو غلط بود غلط
تکیه برعهد و وفای تو غلط بود غلط
پیش ابروی کجت سجده خطا بود خطا
سر نهادن برضای تو غلط بود غلط
با تو شطرنج هوس چیدن و بودن ز غرور
ایمن از مغلطهای تو غلط بود غلط
درد بر درد خود افزودن و صابر بودن
بتمنای دوای تو غلط بود غلط
چون بنا شادیم ایشوخ بلا بودی شاد
شاد بودن ببلای تو غلط بود غلط
بود چون رای تو آزار من از بهر رقیب
دیدن آزار برای تو غلط بود غلط
محتشم حسرت پابوس تو چون برد بخاک
جان فشانیش بپای تو غلط بود غلط
گوش کردن سخنان تو غلط بود غلط
رفتن از ره بزبان تو غلط بود غلط
از تو هر جور که شد ظاهر و کردم من زار
حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلط
من بینام و نشان را بسر کوی وفا
هر که میداد نشان تو غلط بود غلط
با خود از بهر تسلی شب یلدای فراق
هر چه گفتم ز زبان تو غلط بود غلط
تا ز چشم تو فتادم بنظر بازی من
هر کجا رفت گمان تو غلط بود غلط
در وفای خود و بدعهدی من گرچه رقیب
خورد سوگند بجان تو غلط بود غلط
محتشم در طلبش آن همه شب زنده که داشت
چشم سیاره فشان تو غلط بود غلط
حرف الظاء
به هجر یار که از غیر آن ندارم حظ
چنان خوشم که ز وصل آنچنان ندارم حظ
بغیر حیرت عشقت چه باعث است ایگل
که چشم دارم و از گلستان ندارم حظ
ز بس که خوردهام از قاصدان فریب اکنون
بهیچ مژده من بد گمان ندارم حظ
نوید عمر ابد هم به گوش ناخوش نیست
که بیتو بسکه بجانم ز جان ندارم حظ
بهمزدی سفرم کاش خانمان سکون
که از وطن من بیخانمان ندارم حظ
زهم ببر ز من ای همزبان که من بی او
زبان ندارم و از همزبان ندارم حظ
ره جهان دگر محتشم کنون سر کن
که بهر عمر چنین زین جهان ندارم حظ
من بی تو ندارم از چمن حظ
دور از سمنت ز یاسمن حظ
بیروی تو در چمن ندارند
از صحبت هم گل و سمن حظ
بی قد تو نارواست کردن
از دیدن سرو و نارون حظ
یکذره نمی فروشم ای گل
تشویق تو من بصد تو من حظ
خوش میکند از دراز دستی
آغوش تو از تو سیمتن حظ
با حسن طبیعت است کز وی
با طبع کنند مرد و زن حظ
جعد تو ذقن طراز دل را
چون تشنه از آنچه ذقن حظ
جز جام که دید از آن دهن کام
جز جامه که کرد ازان بدن حظ
ای می که بجوشم از تو چون خم
خوش داری از آن لب و دهن حظ
این پیرهن این توای که داری
زان جوهر زیر پیرهن حظ
بیتابم از اینکه میکند زلف
بازی بازی از آن ذقن حظ
لب میگزم از حسد که دارد
خط زان دو لب شکرشکن حظ
در مهد که دایه ساقیش بود
میکرد از آن لبان لبن حظ
گو شیخ مگو مرا خطا کار
من دارم از آن بت ختن حظ
او ره زن کاروان جانهاست
وین قافله را ز راه زن حظ
پر زلزله شد جهان و دارد
زان زلزله در جهان فکن حظ
با لذت عشق خسروی داشت
شیرین ز مذاق کوهکن حظ
پروانه قرب شمع یابد
مرغی که کند ز سوختن حظ
شد گرم که آردم به اعراض
اعراض رقیب داشتن حظ
بد خوئی محتشم باین خوی
خطیست که دارد از سخن حظ
دارم از طبع ستم خیز تو حظی و چه حظ
وز عتاب شعف آمیز تو حظی و چه حظ
میکنم با نفس آمیز نگههای عجب
از نگاه غضبآمیز تو حظی و چه حظ
آنکه وی جرعه کش بزم تو بود امشب داشت
پیش اغیار به پرهیز تو حظی و چه حظ
نیم بسمل شده تیغ تغافل امروز
میکند از نگه تیز تو حظی و چه حظ
دل که از شوق کلام تو کبابست کباب
دارد از لعل نمک ریز تو حظی و چه حظ
وقت تغییر عذارت که شد آزرده رقیب
کردم از سبزه نوخیز تو حظی و چه حظ
محتشم را که بیک موی دل آویختهای
دارد از موی دلاویز تو حظی و چه حظ
حرف العین
آنکه بود از تو بیک حرف زبانی قانع
این زمان نیست بصد لطف نهانی قانع
غیر کز مرده لان بود بیک پرسش تو
نیست اکنون بحیات دو جهانی قانع
ابر لطف تو بسیلاب جهانی مشغول
لب من تشنه بیک قطره چکانی قانع
گر بشیرین سخنی خوش نکنی کام رقیب
میشوم از تو باین تلخ زبانی قانع
نیمزخمی بجگر دارم و دانم که بآن
نشود یار باین سخت کمانی قانع
پیش آن شاه جهان گیر بمیرم صد بار
که گدائیست بیک کلبه ستانی قانع
غیر را ساخت بیک آیت رحمت زنده
محتشم مرد بیک فاتحه خوانی قانع
گدایانرا بود از آستانها پاسبان مانع
مرا از آستان او زمین و آسمان مانع
من و شبهای سرما و خیال آستان بوسی
که آنجا نیست بیم پرده دار و پاسبان مانع
نگهبانان ز ما دارند پنهان داغها بر جان
که ممکن نیست خوبانرا شد از لطف نهان مانع
ببزم امشب هوس خواهند و لطف یار بخشنده
حجاب از هر دو جانب گرچه میشد در میان مانع
باو خوش صحبتی میداشتم شد در دلش ناگه
گمان بد مرا از صحبت آن بدگمان مانع
مگر اسرار بزم دوش میخواهد نهان از من
که هست امشب مرا از اختلاط بد گمان مانع
چه میگفتند در بزمش که چون شد محتشم پیدا
شد آنمه همزبانان را به تقصیر زبان مانع
حرف الغین
تا کی کشی به بیگنهان از عتاب تیغ
ای پادشاه حسن مکش بیحساب تیغ
تا عکس سر و قد تو در بر کشیده است
دارد کشیده ببد ز غیرت بر آب تیغ
در ذوق کم ز خوردن آب حیات نیست
خوردن ز دست آنمه مشگین نقاب تیغ
از بسکه بهر کشتنم افتاده در شتاب
ترسم بدیگری زند از اضطراب تیغ
یابند محرمان سحرش کشته برفراش
گر بر کسی کشد ز غضب او بخواب تیغ
قتلم فکند دوش به صبح و من اسیر
مردم ز غم که دیر کشید آفتاب تیغ
عابد کشی است در پی قتلم که میکشد
بر آهوی حرم ز برای ثواب تیغ
میدید بخت و دولت خونریز محتشم
میبست یار چون بمیان از شتاب تیغ
آمد از مجلس برون در سر هوای سیر باغ
باد پای جلوه در زین باد جولان در دماغ
حسن را از چهره زیبای او گل در طبق
عشق را از نرگس شهلای او می در ایاغ
صبر را آتش ز تاب سینها در استخوان
عشق را روغن ز مغز استخوانها در چراغ
حسن نوبنیاد شیرین را ظهور اندر ظهور
وز برای کوهکن جستن سراغ اندر سراغ
داده مرغ حیرتم را جای بر طاق بلند
آنکه در ایوان حسنت بسته طاق از پر زاغ
باز راه سیر با اغیار سرکردی که رشک
لاله و گل را ز اشگم تر کند در باغ وراغ
محتشم از چشم تر آتش فشان در دشت غم
آن صنم دامن کشان با این و آن در گشت باغ
ای بمن صدق و صفای تو دروغ
مهر من راست وفای تو دروغ
نالش غیر ز جور تو غلط
بر زبانش گلههای تو دروغ
چند گویم به هوس با دل خویش
حرف تخفیف جفای تو دروغ
گوی چوگان هوس گشته رقیب
سر فکنده است بپای تو دروغ
چند اصلاح جفای تو کنم
چند گویم ز برای تو دروغ
وعده بوسه چه میفرمائی
مینماید ز ادای تو دروغ
سگت از شومی آمد شد غیر
گفت صد ره بگدای تو دروغ
گوئی ای ابر حیا میبارد
از در و بام سرای تو دروغ
راست گویم بهوس میگوید
ملک از بهر رضای تو دروغ
عاشق از بهر رضای تو عجب
گر نگوید بخدای تو دروغ
محتشم این همه میگوئی و نیست
بزبان گله زای تو دروغ
حرف الفاء
بعد مرگ من نکرد آنمه تأسف برطرف
میتوان مرد از برای او تکلف برطرف
تا نگردد سیر عاشق بر سر خوان وصال
بود در منع زلیخا حق یوسف برطرف
خاصه من کرده باغ وصل را اما در آن
بر تماشا نیستم قادر تکلف برطرف
فیض من بنگر که چون رفتم ببزمش صد حجاب
در میان آمد ولی شد بیتوقف برطرف
چند آری در میان تعریف بزم صوفیان
باده صافی بدست آور تصرف بر طرف
بخت ساعت ساعتم از وصل سازد کامیاب
گر شود از وعدهای او تخلف برطرف
محتشم مرد و ز تیغش مشکل خود حل نساخت
تا ابد مشکل که گیرد زین تأسف برطرف
آن پریرا گوهر عصمت ز کف شد حیف حیف
آفتابی بود نورش برطرف شد حیف حیف
طرح یکرنگی فکند آن بت بهر بد گوهری
گوهر یکدانه همرنگ خزف شد حیف حیف
آن کمان ابرو که کس انگشت بر حرفش نداشت
تیر طعن عیب جویانرا هدف شد حیف حیف
آنکه کام از لعل او جستن بزر ممکن نبود
گنج تمکینش بنادانی تلف شد حیف حیف
آنکه خواندش مادر ایام فرزند خلف
عاقبت دلخوش کن صد ناخلف شد حیف حیف
نوگلی کز صوت بلبل پنبهاش در گوش بود
واله چنگ و نی و آواز دف شد حیف حیف
محتشم از درد گفتی آنچه در دل داشتی
کوش هر بیدرد این در را صدف شد حیف حیف
حرف القاف
بر در دل میزنند نوبت سلطان عشق
ما و جنون میدهیم وعده بمیدان عشق
رایت شاه جنون جلوه نما شد ز دور
چاک بدامن رساند گرد بیابان عشق
آنکه ز لعلت فکند شور بدریای حسن
کشتی ما را نخست داد بطوفان عشق
بر سر جرم منند عفو و جزا در تلاش
تا بچه فرمان دهد حاکم دیوان عشق
عشق ز فرمان حسن داد بدست توام
وه چه شدی گر بدی حسن بفرمان عشق
زلف ترا آنکه کرد سلسله پیوند حسن
ساخت جنون مرا سلسله جنبان عشق
کرد چو حسنت برون سر بگریبان دهر
عابد و زاهد زدند دست بدامان عشق
گرد وی از بس حذر مور ندارد گذر
ایندل ویران که هست ملک سلیمان عشق
ماه رخ آنصنم مه چه رایان حسن
داغ دل محتشم شمسه ایوان عشق
زهی ز عشق جهانی ترا بجان مشتاق
من از کمال محبت جهان جهان مشتاق
نهان ز چشم بدان صورت ترا این است
که دایمم من صورت طلب بآن مشتاق
ز دست کوته خود در هوای زلف توام
چو مرغ بیپر و بالی بآشیان مشتاق
به محفل دگران در هوای کوی توام
چو آن غریب که باشد بخانمان مشتاق
کنم سراغ سگت همچو بی کسیکه بود
ز رازهای نهانی بهمزبان مشتاق
عجب که ذکر تو جزء شهادتم نشود
ز بسکه هست بنام خوشت زبان مشتاق
به محتشم چه فسون کردهای که میگردد
نفس نفس بتو مایل زمان زمان مشتاق
ز تب نالان شدی جانان عاشق
بلا گردان جانت جان عاشق
ز سوز ناله عاشق گدازت
بگردون میرسد افغان عاشق
تب گرم تو عالم را سیه کرد
ز خود بر سینه سوزان عاشق
دمی صد بار از درد تو میمرد
اجل میبرد اگر فرمان عاشق
ببالینت دمی نبود که گرید
نیالاید بخون دامان عاشق
کشی گر آهی از دل خیزد آتش
ز جان عاشقان جانان عاشق
بجان محتشم نه درد خود را
که باشد درد و محنت زان عاشق
حرف الكاف
او کشیده خنجر و من جامه جان کرده چاک
رأی او قتل منست و من برای او هلاک
زانرخم حیران آنصانع که پیدا کرده است
آتش خورشید پرتو زا متزاج آب و خاک
دی بآن ماه عجم گفتم فدایت جان من
گفت نشنیدم چه گفتی گفتمش روحی فداک
از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست
قتل من از دست یار و خاک من در زیر تاک
بوالعجب دشتی است دشت حسن کز نازک دلی
آهوان دارند آنجا خوی شیر خشمناک
جنبش دریای غم در گریه میآرد مرا
میزند طوفان اشگ من سمک را برسماک
محتشم هرچند گردیدم ندیدم مثل تو
خیره طبعی بیحد از کافر دلی بیترس و باک
مژده ای صبر که شد هجرت هجران نزدیک
یوسف مصر وفا گشت بکنعان نزدیک
غم غمین از خبر فرقت دوری شد و گشت
دوری فرقت و محرومی حرمان نزدیک
گشت سررشته بعد من از آن در کوتاه
شد ره مور بدرگاه سلیمان نزدیک
کرد عیسی ز فلک مرحله چند نزول
درد این خاک نشین گشت بدرمان نزدیک
بوی خیر آید ازین وضع که یکمرتبه شد
کوی درویش بنزهتگه سلطان نزدیک
قرب آنسرو سمن پیرهن از شوق مرا
چاک پیراهن جان ساخت بجانان نزدیک
محتشم گرچه نشد قطع ره هجر تمام
حالیا راه طلب گشت بجانان نزدیک
ای روی تو از می ارغوان رنگ
دارد سمنت ز ارغوان رنگ
در دور خط تو مینماید
آیینه آفتاب در زنگ
در سلسله تو همچون مجنون
صد خسرو بیکلاه و اورنگ
خواهم شومت دچار اما
در خواب که دربرت کشم تنگ
از غمزه پر فن تو پیداست
کیفیت صلح و صورت جنگ
صدر نگفسون در آندو چشمست
در هر رنگی هزار نیرنگ
ایندل که تو داری ای غلط مهر
نرم است چو موم و سخت چو نسنگ
دل میشنو اندم در آن زلف
نالیدن طایر شب آهنگ
ای گل برهی مرو که خاری
در دامن عصمتت زند چنگ
یک لحظه بغیر اگر بیائی
بگریزی ازو هزار فرسنگ
در پای فتادنم ز کویت
عذریست چو عذر محتشم لنگ
ما که میسازیم خود را در فراق او هلاک
از وفای او بجانیم از برای او هلاک
لطف او در رنگ استغنا و بر من عکس غیر
از برای لطف استغنا نمای او هلاک
منکه تنگ آوردنش در بر تصور کردهام
میشوم از رشگ تنگی قبای او هلاک
گر بجنبد باد میمیرم که از بیتابیم
بهر جنبشهای زلف مشگسای او هلاک
ایفلک یک روز کامم از وفای او بده
پیش از آن روزی که گردم از جفای او هلاک
مینهد تا غمزه ناوک در کمان میسازدم
اضطراب نرگس ناوک گشای او هلاک
زخم دلخواهی که خورد از دست جانان محتشم
مدعی از رشک خواهد شد بجای او هلاک
در فراقش چون ندادم جان خود را ایفلک
نام ننگآمیز من از لوح هستی ساز حک
یار عشق دیگرانرا گر ز من کردی قیاس
ساختی با خاک یکسان عاشقانرا یک به یک
هر که شد پروانه شمعی و سر تا پا نسوخت
بایدش در آتش افکندن اگر باشد ملک
دی که خلقی را بتیر غمزه کردی سینه چاک
گر نمیکشتی مرا از غصه میگشتم هلاک
ماه و ماهی شاهد حالند کز هجر تو دوش
آب چشمم تا سمک شد دود آهم تا سماک
بر سر خاک شهیدان خود آمد جامه چاک
ایفدای دامن پاکت هزاران جان پاک
خواهم از گلهای اشگم پرشود روی زمین
تا نیفتد سایه سرو سرافرازت بخاک
بسکه میبینم تغیر در مزاج نازکت
وقت جورت شادمانم گاه لطف اندر هلاک
حال دل پرسید از من گفتمش قلبی اذک
گفت پس دل بر کن از جا نگفتمش روحی فداک
روشن است از پرتو تیغت چراغ جان من
گر چو شمع از تن سرم صد بار برداری چه باک
محتشم روزیکه با داغت برآرد لاله سان
سر ز جیب خاک بشناسش بجیب چاک چاک
ای قدت همچو نیشکر نازک
تنت از پای تا به سر نازک
همچو عضو تو سر و قد زیبا
همه جای تو سیمبر نازک
از زمین ارم بآب حیات
ندهد چون قدت شجر نازک
بیخبر زد کرشمهات رگ جان
بودش از بسکه بیشتر نازک
هست از روی نازک اندامان
کف پای تو بیشتر نازک
بسته خوش طاقهای ابرویت
دست قدرت بیکدیگر نازک
جان مجنون گداختی لیلی
گر بدی خویش آنقدر نازک
محتشم نیست در بنی آدم
خوی چون خوی آن پسر نازک
حرف اللام
رسید باز طپاننده کبوتر دل
سبک کننده تمکین ز صبر لنگر دل
خرد کجاست که دارد لوای صبر نگاه
که شد عیان علم پادشاه کشور دل
رسید شاه سواری که در حوالی او
به جنبش است زمین از هجوم لشكر دل
چو سنگ خورد نهانی تنم بلرزه فتاد
ز دیدنش چو طپیدن گرفت پیکر دل
پی نشاط فرو کوفتند نوبت غم
چو ملک عشق بیکبار شد مسخر دل
ازو چه ره طلبم بهر حفظ جان کردن
که جان فریفته اوست صد برابر دل
ز جان محتشم آواز الامان برخاست
کشید خسرو غم چون سپاه بر در دل
گشته در عشق کار من مشکل
مردن آسان و زیستن مشکل
طرفه تر آنکه نیست با معشوق
این زمان اختلاط من مشکل
نه بآن ماهرو نگه دشوار
نه بآن نوش لب سخن مشکل
نه کشیدن بسوی خود گستاخ
سر آن زلف پر شکن مشکل
نه ز روی دراز دستیها
دستبازی بآن ذقن مشکل
نه لب طفل آرزویم را
زان لبان خوردن لبن مشکل
چیدن گل میسر است اما
غارت خرمن سمن مشکل
بوسه کم میخورم بکام که هست
راه بردن بآن دهن مشکل
دستباری است اندکی آسان
لیک از آن سوی پیرهن مشکل
گر یکی خوابگه دو پیکر راست
صحبت تنگ تن بتن مشکل
محتشم گل بچین و لاله که هست
میوه چیدن درین چمن مشکل
ای دهانت را موکل خضر خط بر سلسبیل
رشحهای بر دوزخ آسایان هجران کن سبیل
گر بجای آتش نمرود بودی یک شرار
ز آتش هجران خلل میکرد در کار خلیل
آب رود نیل را از دست ناید رفع آن
عشق یوسف بر زلیخا چون کشید انگشت نیل
کام بخشی عالمی را لیک غیر از عاشقان
حاتم وقتی ولی نسبت بخیل خود بخیل
ای بقتل عاشقان خوشوقت چونوقتست آن
کافتد اندر دشت محشر چشم قاتل بر قتیل
محتشم پرواز مرغ قدرت او گرد او
نیست ممکن گر برو بندند بال جبرئیل
صد امید از تو داشتم در دل
ده كه از صد یكی نشد حاصل
دارم ایگل شكایت بسیار
گفتن آن حكایت مشكل
شمع حسنت فروغ هر مجلس
ماه رویت چراغ هر محفل
لاله رویان ز ساغر خوبی
همه سر خوش تو مست لا یعقل
مست و خنجر كشی و بی پروا
شوخ و عاشق كشی و سنگین دل
در هلاكم چه میكنی تعجیل
ای طفیل تو عمر مستعجل
پیش پایت نهم سر تسلیم
تا بدست خودم كنی بسمل
از رقیبان خود مباش ایمن
وز اسیران خود مشو غافل
ای بزلفت هزار دل در بند
وی بقدت هزار جان مایل
محتشم داد جان به مهر و وفا
تو همان بیوفا و مهر گسل
حرف المیم
بخود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم
وز آن یک لطف صد بیتابی از اغیار فهمیدم
ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او
حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم
به تمکینی که مژگانش بجنبیدن نشد مایل
تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم
چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت
که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم
چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم
که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم
بلطفم گفت حرف آشنا لیک آنچنان حرفی
که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم
ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی
ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم
نوید وعده کز دستبوس افتاده بالاتر
ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم
رخش تا یافت تغییر از نگاهم هر که در مجلس
نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم
چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی
ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم
که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم
تو چون رفتی بسلطان خیالت ملک دل دادم
غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم
تو آن صیاد بیقیدی که با قیدم رها کردی
من آن صیدم که هرجا میروم در دام صیادم
اگر روزی غباری آید و گر سرت گردد
بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم
وگر بر گرد سروت مرغ روحی پرزند میدان
که افکند است از پا حسرت آنسرو آزادم
چو بازآئی بقصد پرسشی بر تربتم بگذر
که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم
بفریادم من بیمار و دل در ناله است اما
چنان زارم که هست آهستهتر از ناله فریادم
نهی چند ای فلک بار فراق آن پری بر من
ز آهن نیستم جان دارم آخر آدمی زادم
مکن بر وصل این شیرین لبان پرتکیهای همدم
که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم
نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم
که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم
بسکه چشم امشب بچشم عشوهسازش داشتم
از نگه کردن بسوی غیر بازش داشتم
غیر جز تیر تغافل از کمان او نخورد
بسکه پاس غمزه مردم نوازش داشتم
تا بقصد نیم نازی ننگرد سوی رقیب
گوشه چشمی بچشم نیم نازش داشتم
گشت راز من عیان بس کز اشارات نهان
با رقیبان در مقام احترازش داشتم
داشت او مستغنیم از ناز دیگر مهوشان
از نیاز غیر من هم بینیازش داشتم
زور عشقم بین که تازان میگذشت آن شهسوار
از کششهای کمند شوق بازش داشتم
با خیالش محتشم در دست بازی بود و من
دست در زنجیر از زلف درازش داشتم
ز بسکه مهر تو با این و آن یقین دارم
بدوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز
من از تو دست تظلم در آستین دارم
تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری
من اضطراب ببزم از برای این دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب
تو پاس خرمن و من پاس خوشهچین دارم
چنان بعشق تو مستغرقم که همچو توئی
ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
بدور گردی من از غرور میخندد
حریف سخت کمانی که در کمین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما
هنوز چاشنی تیر اولین دارم
به پیش صورت او ضبط آه خود کردن
گمان بحوصله صورت آفرین دارم
بس است این صله نظم محتشم که رسید
بخاطر تو که من بندهای چنین دارم
بصلح یار در هر انجمن میخواند اغیارم
فتد تا در نظرها کز نظر افتاده یارم
نخواهم عذر او صد لطف پنهان گر کند با من
که ترسم بس کند گر از یکی گویم خبر دارم
بمن چندان گناه از بدگمانی میکند نسبت
که منهم در گمان افتاده پندارم گنه کارم
ببزمش چو نروم تغییر در صحبت کند چندان
که گردد در زمان ببر و نشدن زانبزم ناچارم
چو در خلوت روم سویش پی دریوزه کامی
زبان عرض حاجت بندد از تعظیم بسیارم
گرم آزرده بیند پرسد از اغیار حالم را
که آزاری دگر زان پرسش افزاید بر آزارم
نه بینم محتشم تا سوی وی ز اکرام پی در پی
ز پشت پای خجلت دیده نگذارد که بردارم
مفتون چشم کم نگه پر فنت شوم
مجنون آهوانه نگه کردنت شوم
از صد قدم بناوکی انداختی مرا
قربان دست و بازوی صید افکنت شوم
دامان سعی بر زدهای در هلاک من
ای من هلاک بر زدن دامنت شوم
زان تندخوتری که توانم ز بیم گشت
پیرامنت اگر همه پیراهنت شوم
کم میکنی نگاه ولی خوب میکنی
قربان طرح و وضع نگه کردنت شوم
کردی ز باده پیرهن عاشقانه چاک
شیدای چاک کردن پیراهنت شوم
من بلبل ندیده بهارم روا مدار
کاواره همچو محتشم از گلشنت شوم
کو دل که محو نرگس جادو فنت شوم
مستغرق نظاره مرد افکنت شوم
چون گشتهای بدشمن ناموس خویش دوست
اینست دوستی که بجان دشمنت شوم
از غیرتم برین که بمن نیز این چنین
بیقیدوار دوست شوی دشمنت شوم
پا میکشد ز مزرع دل وصل خوشهچین
تا غافل از محافظت خرمنت شوم
پیراهن تو قصد تو خواهد نمود اگر
یک جامه وار دور ز پیراهنت شوم
جان هر قدر که بایدت ایدل قبول کن
گر باقیآوری قدری من تنت شوم
غافل نگردم از پی موری چو محتشم
مأمور اگر بناظری خرمنت شوم
برای نیم نگاهی چو عذر خواه تو گردم
هزار بار بگرد سر نگاه تو گردم
ز انتظار شوم کشته تا نشان خدنگی
ز پر کرشمه نگههای گاه گاه تو گردم
بزن به تیغم و پیش از من هلاک گنه خود
بگردن دگران نه که من گواه تو گردم
گذار كار بسیلاب تیغ تا نگذارد
كه من باین تن خاكی غبار راه تو گردم
باین امید که روزی شکارئی خورم از تو
هزار سال بگرد شکارگاه تو گردم
به همزدی ز سبکدستی کرشمه جهانی
اسیر فتنه حسن گران سپاه تو گردم
بکش مرا و میندیش از گنه که همان من
بروز حشر عقوبت کش گناه تو گردم
مهی برآمد و برنامد این مراد که یکشب
بدیده کام ستان از رخ چو ماه تو گردم
مرا چه محتشم این بس ز باغ وصل که قانع
به نیم نکهتی از عنبرین گیاه تو گردم
من منفعل که پیشت دو جهان گناه دارم
بچه روی عذر گویم که رخ سیاه دارم
من اگر گناهکارم تو بعفو کار خود کن
که زبان توبه گوی و لب عذرخواه دارم
منم آنکه یک جهانرا ز غمت بباد دادم
تو قبول اگر نداری دو جهان گواه دارم
نه چنان برخش آهم زده تازه حسنت
که عنان آن توانم نفسی نگاه دارم
بچنین کشنده هجری سگ بخت چاره سازم
که اگرچه دورم از در بدل تو راه دارم
ز درون شعله خیزم مشو از غرور ایمن
که درین نهفتهتر کش همه تیر آه دارم
بیکی نگاه جانم بستان که تا قیامت
دل خویش را تسلی به همان نگاه دارم
ملک الملکوک عشقم که بمن نمانده الا
تن بیقبا که بروی سر بیکلاه دارم
ز بتان ترا گزیدم که شه بتان حسنی
من اگرچه خود گدایم دل پادشاه دارم
شه وادی جنونم بدرآ ز شهر و بنگر
که ز وحشیان صحرا چه قدر سپاه دارم
تو به محتشم نداری نظری و من باین خوش
گه نگاه دور دوری بتو گاه گاه دارم
بمن حیفست شمشیر سیاستدار عبرت هم
که بردم جان ز هجر و میبرم نام محبت هم
یک امشب زندهام از بردن نامت مکن منعم
که فردا بیوصیت مرده باشم بیشهادت هم
تو چون با جور خوش داری خوشا عمر ابد کز تو
کشم بار جفا تا زنده باشم بار منت هم
بنوعی کرده درخواهم غم افسانه عشقت
که بیدارم نسازد نفخه صور قیامت هم
ببزمت غیر پر گردیده گستاخ آمدم دیگر
که دست قدرتش کوتاه سازم پای جرأت هم
مده با خود مجال دستبازی باد را ای گل
که جیب حسن ازین دارد خطر دامان عصمت هم
سگی ناآشنائی کز وجودش داشتی کلفت
هوای آشنائی با تو دارد میل الفت هم
کسی کز بیم من در صحبت او لال بود اکنون
زبان گر دست پیدا دار و آهنگ نصیحت هم
ز محرم بودن بزمش ملاف ایمدعی کانجا
مرا پیش از تو بود این محرمی بیش از تو حرمت هم
ز قرب غیر خاطر جمعدار ای محتشم کانجا
قبول اندر تقرب دخل دارد قابلیت هم
مهر بیگانگی آغاز ترا بنده شوم
میل آمیخته با ناز ترا بنده شوم
من خورم تیر نظر گرچه بغیر اندازی
التفات غلط انداز ترا بنده شوم
صد جهان پرده دریدی و همان راز مرا
محرمی محرمی راز تو را بنده شوم
زان عیادت که نمودی بفرستادن غیر
زندهام ساختی اعجاز ترا بنده شوم
خود بخواب خوش و پرداخته محفل از دل
نرگس شعبده پرداز ترا بنده شوم
روز محشر که نهد بند بدل قامت حور
من همان سرو سرافراز ترا بنده شوم
محتشم ساختی او را بسخن رام آخر
معجز طبع سخن ساز ترا بنده شوم
شبی کان سرو سیم اندام را در خواب میدیدم
تن خود را عیان از رعشه چون سیماب میدیدم
در آن تاریکی شب از فروغ ماه روی او
ز روزن رفته بیرون شعله مهتاب میدیدم
نمیدیدم تنش را از لطافت لیک رویخود
در آن آئینه چون برگ خزان در آب میدیدم
چه تابان کوکبی بود آن چراغ چشم بیداران
که شمع ماه را در جنب او بیتاب میدیدم
همانا آب حیوان بود جسم نازنین او
که باغ حسن را از وی طراوت یاب میدیدم
تن سیمین او تا بود غلطان در کنار من
کنار خویشتن را پر ز سیم ناب میدیدم
در درج سخن را محتشم زین بیشتر مگشا
که یار این است گفتن آن چه من در خواب میدیدم
خوش آنساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم
تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم
چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را
که گربندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم
منم نخل بلند قامتت را آن تماشائی
که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم
همایانم بزاغان باز نگذارند از غیرت
ز سودایت بصحرائی که بیگور و کفن میرم
من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی
زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم
نمیدانم که شیرین مرا خصم من از شادی
چسان پرسش کند روزی که من چون کوهکن میرم
چو پا تا سر وجودم شد وجودت جای آن دارد
که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم
مگر خود برگشاید ناوکی آنشوخ و نگذارد
که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم
نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون
باین جان حزین آن به که در بیتالحزن میرم
از سر کوی تو با صد گونه سودا میروم
داغ بر جان بار بر دل خار در پا میروم
آنچه با جان من بدروز میکردی مدام
کی کنی امروز اگر دانی که فردا میروم
مژده تخفیف وحشت ده سگان خویش را
کز درت با یکجهان فریاد و غوغا میروم
میروم زین شهر و اهل شهر یکیک میکنند
زارئی بر من که پنداری ز دنیا میروم
دشت تفتان تر ز صحرای قیامت میشود
با تف دل چون من مجنون بصحرا میروم
در لباس منع رفتن بس کن ای جادو زبان
این تقاضاها که من خود بیتقاضا میروم
محتشم از بس پشیمانی بآن سرو روان
حرف رفتن سر بسر میگویم اما میروم
گرچه ناچار از درت ایسرو رعنا میروم
از گرفتاری دلم اینجاست هرجا میروم
رفتنم را بسکه میترسم کسی مانع میشود
میروم امروز و میگویم که فردا میروم
رفته خضر ره ز پیش اما من گم کرده پی
هست تا سر میکشم یا هست تا پا میروم
عقل و دین و دل که مخصوصند بهر الفتت
میگذارم با تو وحشی انس تنها میروم
میروم در پی بلای هجر از یاد وصال
اشگم از چشم بلا بین میرود تا میروم
گفتیم کی خواهی آمد باز حال خود بگو
حال من در پرده غیب است حالا میروم
وای بر من محتشم ز غایت بیچارگی
در رهی کانرا نهایت نیست پیدا میروم
چون من بدر هجر ز بیداد تو رفتم
چندان نگهم داشت که از یاد تو رفتم
چون فاخته سنگ ستم خرده ازین باغ
دل در گرو جلوه شمشاد تو رفتم
بشتاب ز دنبال که با زخم غریبی
از صید گه غمزه صیاد تو رفتم
بر کس مکن اطلاق هلاکم که ز دنیا
از سعی اجل هم نه بامداد تو رفتم
پوشیده کفن سوی مکافاتگه حشر
تا زین ستم آباد برم داد تو رفتم
خسرو ز جهان میشد و آهسته بشیرین
میگفت که من در سر فرهاد تو رفتم
نالان بدرش محتشم از بسکه نشستی
من منفعل از ناله و فرهاد تو رفتم
وصل کو تا بینیاز از وصل آن دلبر شوم
ترک او گویم پرستار بت دیگر شوم
عقل کو تا سر کشم یک چند از طوق جنون
یعنی آزاد از کمند آن پری پیکر شوم
کو دلی چون سنگ تا از لعل او یکبارگی
برکنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم
چند غیرت بیند و گویند با من کاشکی
کم شود حسن تو یا او کور یا من کر شوم
من دم بیزاری از عشق تو میخواهم دگر
با وجود آنکه هر دم بر تو عاشقتر شوم
ذرهای از من نخواهی یافت دیگر سوز خویش
گر ز عشقت آنقدر سوزم که خاکستر شوم
صحبت ما و تو شد موقوف تا روزیکه من
با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم
سر طفیل تست اما با تو هستم سر گران
تا به شمشیر اجل فارغ ز بار سر شوم
محتشم شد مانعم قرب رقیب از بزم او
ورنه من میخواستم کز جان سگ آندر شوم
بسکه ماندیم بزنجیر جنون پیر شدیم
با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم
در جهان بسکه گرفتیم کم خود چو هلال
آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم
بعد صد چله بقدی چو کمان در ره عشق
یکی از خاک نشینان تو چون تیر شدیم
قلعه تن که خطر از سپه تفرقه داشت
زان خطر کی بدر از رخنه تدبیر شدیم
رد نشد تیر بلای تو بتدبیر از ما
ما همانا هدف ناوک تقدیر شدیم
داد دادیم وفا را و ز بدگوئی غیر
متهم پیش سگان تو به تقصیر شدیم
محتشم عشق و جوانی و نشاط از تو که ما
در غم و محنت آن تازه جوان پیر شدیم
ببزم او حریفانرا ز مستی دست و پا بوسم
باین تقریب شاید دست آن کان حیا بوسم
دهم در خیل مستان تن ببدمستی که هر ساعت
روم خواهی نخواهی دست آنشوخ بلا بوسم
چو جنگ آغازد آن بدخو نیاید بر زمین پایم
ازین شادی که دستش در دم صلح و صفا بوسم
خون آن مستی که او خنجر کشد من چون گنهکاران
گهش قربان شوم از عجز و گاهی دست و پا بوسم
زمین بوس در آن را گر نیم لایق اجازت ده
که از بیرون در دیوار آندولتسرا بوسم
دهندم تا ز ماوای سگ کویت نشان تا کی
سر بیگانه گردم خاک پای آشنا بوسم
کبوتر نامه ز آن دلبر چو آرد محتشم شاید
کنم پرواز اگر چون مرغ و بالش در هوا بوسم
زینگونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم
فرداست که سر حلقه ارباب جنونم
بار دلم از کوه فزونست عجب نیست
گر خم شود از بار چنین قد چو نونم
تا بنده تا بنده مه خود شدم ایام
از قید دگر سیمبران کرد برونم
چشمت بخدنگ مژهکار دل من ساخت
نگذاشت که تیغت شود آلوده بخونم
صد شکر که چون لاله بداغ کهن دل
آراسته در عشق تو بیرون و درونم
من محتشم شاعر و شیرین سخن اما
لال است زبانم که بچنگ تو زبونم
دل خود را هنوز اندر تمنای تو میبینم
که میمیرم چو ماهی را بسیمای تو میبینم
نسیم آشنائی لرزه میاندازدم بر تن
چو سروی را بلطف قد رعنای تو میبینم
بشکلت دیدهام شوخی و خواهد کشتنم گویا
که در وی نشاء عاشق کشیهای تو میبینم
ثبات عشق دیرین بین که دارم چشم برغیری
ولی دلرا پر از آشوب و غوغای تو میبینم
بخونم کرد چابک دست دیگر دست خود رنگین
سر خود را ولی افتاده در پای تو میبینم
گل اندامی دگر افکنده در دامم ولی خود را
اسیر اندر خم زلف سمن سای تو میبینم
برآتش میزنی هردم ز جائی محتشم خود را
که دیداست آنچه من از طبع خود رای تو میبینم
همچو شمع از مجلست گریان و سوزان میرویم
رشک بر رخ تاب در دل داغ بر جان میرویم
همره ما جز خیال کاکل و زلف تو نیست
خود پریشانیم و با جمعی پریشان میرویم
ساختن با محنت عشق تو آسانست لیک
از جفای دهر و ناسازی دوران میرویم
همچو بلبل بینوا دور از گلستان میشویم
همچو طوطی تلخکام از شکرستان میرویم
همچو مور از پایه تخت سلیمان گشته دور
هم بیاد او سوی تخت سلیمان میرویم
یعنی از خاک حریم شاه سوی ملک فارس
ز اقتضای گردش گردون گردان میرویم
محتشم درمان درد ما وصال یار بود
وه که درد خویش را ناکرده درمان میرویم
من آنم که جز عشق کاری ندارم
در آن کار هم اختیاری ندارم
ندارم بجز عاشقی اعتباری
باین اعتبار اعتباری ندارم
ربوده است خوابم مهی کز خیالش
بجز چشم شب زنده داری ندارم
قرار وفا کرده با من نگاری
نگاری که بیاو قراری ندارم
دلی دارم و دورم از دلنوازی
غمی دارم و غمگساری ندارم
ندارم خیال میان تو هرگز
که از گریه پرخون کناری ندارم
بعشق تو اقرار تا کردم ای بت
جز آنکار ز باد کاری ندارم
بدل گرچه صد بار دارم ز یاران
خوشم کز سگ یار باری ندارم
براند ز کوی خودش گر بداند
که در آمدن اختیاری ندارم
خوشم کز وفا بر در خوبرویان
بغیر از گدائی شعاری ندارم
ندارم بغیر از گدائی شعاری
شعار من این است و عاری ندارم
شدم در رهش از ره خاکساری
غباری و بر دل غباری ندارم
بشکرانه این که دی گفته جائی
که چون محتشم خاکساری ندارم
بدشمن یارئی در قتل خود از یار میفهمم
اشارتها که هست از هر طرف در کار میفهمم
ازین بیوقت مجلس بر شکستن در هلاک خود
نهانی اتفاق یار با اغیار میفهمم
چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو
که آثار غضب در چهرهاش دشوار میفهمم
به میخوردن مگر هر دم ز مجلس میرود بیرون
که پی پرکارئی امشب در آن رفتار میفهمم
چو نرگس بسکه امشب یار استغنار کند با من
سرش گرمست از پیچیدن دستار میفهمم
بنامحرم نسیمی دارد آن گل صحبت پنهان
من اینصورت ز رنگ آنگل رخسار میفهمم
ز عشق تازه باشد محتشم دیوان نگارنده
چو مضمونها که من زان کلک مضمون بار میفهمم
گر من بمردن دل نهم آسوده جانی را چه غم
وز مهر من گرجان دهم نامهربانی را چه غم
از تلخی هجرم چه باک آنشوخ شکرخنده را
از لب بزهر آلوده شیرین دهانی را چه غم
دل خون شد و غمگین نشد آنخسرو دلها بلی
یک کلبه گر ویران شود کشورستانی را چه غم
ز افتادنم در ره چباک آن شوخ چابک رخش را
خاری گر افتد در گذر سیلاب رانی را چه غم
من خود ره آنشهسوار از رشک میبندم ولی
گر بگذرد آب از رکاب آتش عنانی را چه غم
ایدل برون رفتن چه سود از صید گاه عشق او
صید ار گریزد صد قدم زرین کمانی را چه غم
چون نیست هیچت محتشم ز آشوب دوران غم مخور
صدخانه گر ویران شود بیخانمانی را چه غم
اگر میبینمت با غیر غیرت میکشد زارم
وگر چشم از تو میبندم بمردن میرسد کارم
تو خود آن نیستی کز بهر همچون من سیه بختی
نمائی ترک اغیار وز یکرنگی شوی یارم
مرا هم نیست آن بیغیرتی شاید تو هم دانی
که چون بینم ترا با دیگران نادیده انگارم
نه آسان دیدن رویت نه ممکن دوری از کویت
ندانم چون کنم در وادی حیرت گرفتارم
بهر حال آنچنان بهتر که از درد فراق تو
بمردن گر شوم نزدیک خود را دورتر دارم
توئی آبحیات و من خراب افتاده بیماری
که با لب تشنگی هست احتراز از آب ناچارم
مکن بهر علاجم شربت وصل خود آماده
که من بر بستر هجران ز سعی خویش بیمارم
بقهر خاص اگر خونریزیم خوشتر که هر ساعت
بلطف عام سازی سرخ رو در سلک اغیارم
از آن مه محتشم غیرت مرا محروم کرد آخر
چو سازم آه از طبع غیور خود گرفتارم
گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم
بنمایم بتو کز داغ نهانت چونم
هرچه دارم من مهجور ز عشقت بادا
روزی غیر بغیر از غم روز افزونم
وصلت ار خاصه عاشق نبود روز جزا
لیلی از شوق زند نعره که من مجنونم
خونم آمیخته با مهر غیوری که اگر
بیند این واقعه در خواب بریزد خونم
دی بدشنام گذشت از من و امروز بخشم
از بدآموزی امروز بسی ممنونم
نامهای خواند و درید آنمه پرکار و برفت
دل بصد راز نهان ماندن آن مضمونم
محتشم در سخن این خسرویم بس که شده
خلعت آنقد موزون سخن موزونم
به مجلس بحث از آن خصمانه با اغیار میکردم
که جانب داری فهم از ادای یار میکردم
ز بختم با حریفان کار مشکل شد که پی در پی
بتعلیم اشارات نهانش کار میکردم
زبان در بحث با اغیار و دل در مشورت با او
من از دل بیخبر نظاره دیدار میکردم
سخن میگفتم اندر بزم با پهلونشینانش
نظر را در میان مشغول آن رخسار میکردم
نوید بزم خاصم دوش باعث بود در مجلس
که بهر زود رفتن کوشش بسیار میکردم
رقیبی بود در بیداری شبگردیم با او
که پی گم کرده امشب سیر با اغیار میکردم
نهان میخواستم چون از حریفان لطف او با خود
بهر یک حرفی از بیلطفیش اظهار میکردم
در افشای جدل با مدعی از مصلحت بینی
بظاهر گفتگوئی نیز با دلدار میکردم
نمیشد محتشم گر دوست امشب همزبان من
میان دشمنان کی جرأت این مقدار میکردم
ببزمش دوش رنگآمیزی بسیار میکردم
که میگفت از می و مستی و من انکار میکردم
گنهکارانه ماندم سر به پیش غمزهاش آندم
که ذکر عشق میکرد و من استغفار میکردم
نمیدیدم بسویش تا نمیشد مدعی غافل
باو عشق نهان خود چنین اظهار میکردم
بچشم رمز گو میکرد سحر اندر جواب من
بایماعرض شوقی چون بآن پرکار میکردم
چو او میدید سوی من بسوی غیر میدیدم
حذر کردن ازو خاطر نشان یار میکردم
بنام دیگری در عشق میگفتم حدیث خود
حریف نکته دان را واقف اسرار میکردم
شد امشب محتشم یار از نظر بازی من راضی
که سویش دیده بعد از دیدن اغیار میکردم
تو بزور حسن ایمن مشو از سپاه آهم
که من ضعیف پیکر ملک قوی سپاهم
شه چار رکن عشقم که بچار سوی غیرت
ز سیه گلیم محنت زدهاند بارگاهم
نه هوای سربلندی نه خیال ارجمندی
نه سراسری و خرگه نه غم سرو کلاهم
ز هجوم وحشیانم شده متفق سپاهی
که ز خسروی چو مجنون بستیزه باج خواهم
ز جنون فزود هردم چو بلای ناگهانی
در و دشت در حصارم دد و دام در پناهم
زده سر ز باغ رویت چه گیاه خوش نسیمی
که گل جنون شکفته ز نسیم آن گیاهم
ز تو محتشم چه پنهان که دگر بقصد ایمان
ز بتان نامسلمان صنمی زده است راهم
منم آن گدا که باشد سر کوی او پناهم
لقبم شه گدایان که گدای پادشاهم
شده راست کار بختم ز فلک که کرده مایل
بسجود سربلندی ز بتان کج کلاهم
لب خواهشم مجنبان که تمام آرزویم
بتو در طمع نیفتم ز تو هم تو را نخواهم
فلک از برای جورم همه عمر داشت زنده
چه شد ارتو نیز داری قدری دگر نگاهم
بغضب نگاه کردی و دگر نگه نکردی
نگهی دگر خدا را که خراب آن نگاهم
ز سیاست تو گشتم بگناه اگرچه قایل
بطریق مجرمانم نکشی که بیگناهم
شه محتشم کش من چو کمان رنجشم را
بستیزه سخت کردی حذر از خدنگ آهم
بسکه همیشه در غمت فکر محال میکنم
هجر ترا ز بیخودی وصل خیال میکنم
شب که ملول میشوم بر دل ریش تا سحر
صورت یار میکشم دفع ملال میکنم
او ز کمال دلبری زیب جمال میدهد
من ز جمال آن پری کسب کمال میکنم
زلف مساز پرشکن خال پرخ منه که من
چون دگران نه عاشقی با خط و خال میکنم
من که بمه نمیکنم نسبت نعل توسنت
نسبت طاق ابرویت کی بهلال میکنم
شیخ حدیث طوبی و سدره کشید در میان
من ز میانه فکر آن تازه نهال میکنم
مجلس یار محتشم هست شریف و من در آن
جای خود از پی شرف صف نعال میکنم
بفنا بنده رهی میدانم
ره به آرام گهی میدانم
سیهم روی اگر جز رخ تو
آفتابی و مهی میدانم
دارد آنبت مژه چندان که درو
هر نگه را گنهی میدانم
نگهی کرد و بمن فهمانید
که ازین به نگهی میدانم
گر ره صومعه را گم کردم
بخرابات رهی میدانم
داغهای دل خود را هر یک
سکه پادشهی میدانم
محتشم سایه آن یکه سوار
من فزون از سپهی میدانم
زخم نگهت نهفته خوردم
پنهان نگهی دگر که مردم
شد عقل و زمان مستی آمد
خود را بتو این زمان سپردم
تیر نگهم زدی چو پنهان
راهی بنوازش تو بردم
میگشت لبم خضاب اگر دوش
دامنگه گریه میفشردم
از زخم اجل کشندهتر بود
از دست تو ضربتی که خوردم
دل بیتو شبی که داغ میسوخت
تا صبح ستاره میشمردم
ای همدم محتشم در این بزم
صاف از تو که من حریف دردم
در بزم چون بکین تو غالب گمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار بنا محرمان چو یافت
من محفل ترا ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دمساز در برون بسگ آستان شدم
عمرت دراز باد برون آنچه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه بصد خواری از درت
هرگز نمیشدم بکنار این زمان شدم
ز لطف و قهر او و در خندهای گریه آلودم
نمییابم که مقبولم نمیدانم که مردودم
ز جرمم در گذر یا بسملم کن بکی داری
در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم
بیک تقصیر در مجلس بگرد خجلت آلودی
رخی را کزو فاعمری بخاک درگهت سودم
بگفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود
بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم
چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان
که نه فکر زیان ماند است نه اندیشه سودم
چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به
که چون مجمر نهد غیری بسر تاج زراندودم
بقول ناکسانم بیش ازین مانع مشو زین در
که در خیل سگانت پیش ازین منهم کسی بودم
اگر چون محتشم صد بارم اندازی در آتش هم
چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم
من شیدا چرا از عقل و دین یکباره برگشتم
برندی سر برآوردم برسوائی سمر گشتم
ز استغنا نمیگشتم بگرد کعبه لیک آخر
سگ شوخی شدم از شومی دل در بدر گشتم
سرم چون گوی میباید فکند از تن بجرم آن
که عمری بر سر کوی تو بیحاصل بسر گشتم
ز دلدار دگر خواه دوای درد دل جستن
که هرچند از تو جستم چاره بیچارهتر گشتم
اگر لعل تو جانم برد برکندم ازو دندان
وگر عشق تو دینم برد از آنهم نیز برگشتم
بزور حسن خود چندان مرا آزار فرمودی
که بیزار از جمال خوبرویان دگر گشتم
اگر چون محتشم پا از ره عشقت کشم اولی
که از پرآهست یکسان بخاک رهگذر گشتم
ز دستت جیب گل پیراهنانرا چاک میبینم
براهت فرق زرین افسران را خاک میبینم
نیند این بولاهوس طبعان الایش گزین عاشق
منم عاشق که رویت را به چشم پاک میبینم
سبک جولان بتی قصد سر این بینوا دارد
که از سرهای شاهانش گران فتراک میبینم
جمالش ذره در صورت قالب نمیگنجد
بآن عنوان که من ز آئینه ادراک میبینم
تصور میکنم کاب لطافت میچکد زان رخ
زبس کز نشاء حسنش طراوت ناک میبینم
اجل مشکل که یابد نوبت آن دو عهدان قاتل
که در کار خودش بس چست و پر چالاک میبینم
تو دست خود زقتل محتشم دارای اجل کوته
که آن فتح از در شمشیر آن بیاک میبینم
ما بعهدت خانه دل از طرب پرداختیم
در بروی خوشدلی بستیم و باغم ساختیم
سایه پرور ساخت صد مجنون صحرا گرد را
رایتی کاندر بیابان جنون افراختیم
خشک بر جا ماند رخش فارس گردون چو ما
توسن جرأت بمیدان محبت تاختیم
عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران
تن برون بردیم ازین میدان ولی جان باختیم
گر توکل را درین دریاست دخل ناخدا
بادبان برکش که ما کشتی در آب انداختیم
تا محک فرسا نشد نقد محبت یک به یک
ما زر ناقص عیار خویش را نشناختیم
محتشم بهر چراغ افروزئی در راه وصل
هرزه مغز استخوان خویش را بگداختیم
باز سرگشته مژگان سیهی گردیدم
باز خود را هدف تیر ملامت دیدم
بازم افکند ز پا شکل همایون فالی
باز بر خاک رهی قرعه صفت گردیدم
باز طفلی لب شوخم ز طرب خندان ساخت
باز بر پیر خرد ذوق تو میخندیدم
باز در وادی غیرت بهوای صنمی
قدمی پیش نهادم قدحی نوشیدم
باز از کشور افسرده دلی رفته برون
شورش انگیز بیابان بلا گردیدم
باز در ملک غم از یافتن منصب عشق
خلعت بیسر و پائی ز جنون پوشیدم
باز شد روی بتی قبله من کز دو جهان
روی چون محتشم شیفته گردانیدم
ای هزارت چشم در هر گوشه سرگردان چشم
آهوی چشم سیه مستان ترا قربان چشم
دردمند از درد چشمت چشم بیماران ولی
درد برچیدن ز چشمت جمله را درمان چشم
خورد تا چشم تو چشم ای نرگس باران اشگ
شوخ چشمانرا براند نرگس از بستان چشم
تا دهد چشمم برای صحت چشمت زکوة
نور چشم من پر از در کردهام دامان چشم
چشم بر چشم من سرگشته افکن تا ترا
بهر دفع چشم بد گردم بلاگردان چشم
چشم بر چشم از رقیب محتشم پوشان که هست
چشم بر چشم رقیب انداختن نقصان چشم
چو نتوانم بمردم قصه آن بیوفا گویم
شبانگه با مه و انجم سحر گه با صبا گویم
شبی کز دوریش گویم حکایت با دل محزون
بآخر چون شود نزدیک باز از ابتدا گویم
ز پیشت نگذرم تنها که ترسم چون مرا بینی
شوی درهم که ناگه با تو حرف آشنا گویم
بمن لطفی که دی در راه کرد آخر پشیمان شد
که ناگه من روم از راه و پیش غیر وا گویم
نسیم زلف پرچین تو میارزد بملک چین
اگر زلف ترا مشک خطا گویم
بانگیز رقیبان محتشم را داد دشنامی
مرا تا هست جان در تن رقیبان را دعا گویم
من نه مجنونم که خواهم روی در صحرا کنم
خویش را مشهور سازم یار را رسوا کنم
تا توانم سوخت پنهان کافرم گر آشکار
خویش را پروانه آنشمع بیپروا کنم
گر دهندم جا بگوی او نه جان خوش دلیست
خوشدل آنکه میشوم کاندر دل او جا کنم
اهل دل را گفته محروم نگذارم ز جور
آنقدر بگذار تا منهم دلی پیدا کنم
خاک پای آن پری کز خون مردم بهتر است
چون من از نامردمی در چشم خون مالا کنم
حشمت من محتشم این بس که در اقلیم فقر
بیطمع گردم گدائی از در دلها کنم
آنشوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم
صبر از من دیوانه برد آرام صد فرزانه هم
لعلش بشارت میدهد کان غمزه دارد قصد جان
پنهان اشارت میکند آن نرگس مستانه هم
از بسکه در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر
خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم
ای ناصخ از فرمان من سرمیکشد تیغ زبان
امروز پند من مده کاشفتهام دیوانه هم
گر روی بنمائی بمن ایشمع بنمایم بتو
در جانسپاری عاشقی چابكتر از پروانه هم
ای کنج دلها مهر تو در سینهام روزنی
شاید توانی یافتن چیزی درین ویرانه هم
بیگانگیهای سگت شبها چو یاد آید مرا
گرید بحالم آشنا رحم آور بیگانه هم
چون در کنارم نامدی زان لب کرم کن بوسه
کز باده وصلت شدم راضی بیک پیمانه هم
چون شانه بر کاکل زدی رگهای جان محتشم
صد تاب خورد از دست تو صد نیشتر از شانه هم
بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم
سگ کویت بفغان آمد رسوا گشتم
طوطی ناطقهام قوت گفتار نداشت
دیدم آئینه روی تو و گویا گشتم
کام جان با خط سبز و لب جان بخش تو بود
هرزه عمری ز پی خضر و مسیحا گشتم
چون برم پی بمقام تو گرفتم چو صبا
پا ز سر کردم و سر تا سر دنیا گشتم
منم ایشمع بتان مرغ سمندر خوئی
که چو پروانه بدوران تو پیدا گشتم
تاب دیدار تو چون آورم ای غیرت حور
منکه نادیده مه روی تو شیدا گشتم
هرکه پیمود ره الفت من وحشی گشت
بسکه با وحش من بادیه پیما گشتم
محتشم تا روش فقر و فنا دانستم
منکر جاه جم وحشمت دارا گشتم
کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم
بیحجاب این تحفه پیش دلستان خود کشم
بار دیگر خاکپایش گر بدست افتد مرا
توتیا سازم بچشم خونفشان خود کشم
میدهم خط غلامی نو خطان شهر را
تا بتقریب این سخن از دلستان خود کشم
راز خود گفتم چو بلبل خوار کرد آن گل مرا
آه تا کی خواری از دست زبان خود کشم
از اجل خواهم امانی محتشم کاین نظم را
تحفه سازم پیش یار نکته دان خود کشم
بسینه داغ نهانی که داشتم ز تو دارم
نهان ز خلق لسانی که داشتم ز تو دارم
تو لطفها که بمن داشتی فغان که نداری
ولی من آه و فغانی که داشتم ز تو دارم
مکش بطعنه بیدردیم که بر دل غمگین
هنوز زخم سنانی که داشتم ز تو دارم
چه سود سرمه آسودگی بدیده کشیدن
که چشم اشک فشانی که داشتم ز تو دارم
بدیده دگران جام کن برغم من ایگل
که دیده نگرانی که داشتم ز تو دارم
بچشم و لطف نهان سوی محتشم نظری کن
که چشم و لطف نهانی که داشتم ز تو دارم
دور از تو بر روی بتان چون چشم پرخون افکنم
چشمی که بردارم ز تو بر دیگران چون افکنم
گردم زنم بر کوه و دشت از آبچشم و خون دل
گریان کنم فرهاد را آتش به مجنون افکنم
از سوز دل در آتشم ای سینه پیدا کن رهی
کین آتش سوزنده را از خامه بیرون افکنم
از احسن محتشم گوش فلک گردد گران
جائی که من طرح سخن از طبع موزون افکنم
خوش آن که همزبان بتو شیرین بیان شوم
حرفی ز من بپرسی و من بیزبان شوم
وقت سخن تو غرق عرق گردی از حجاب
من آب گردم و ز خجالت روان شوم
یاری بغیر کن که سزای وفای من
این بس که ناوک ستمت را نشان شوم
در کوی خویش اگر ز وفا جا دهی مرا
سگ باشم ار جدا ز سگ آستان شوم
جورت که پیش محتشم از صد وفا به است
من سعی میکنم که سزاوار آن شوم
ز کج بینی بزلفت نسبت چین ختن کردم
غلط بود آنچه من دیدم خطا بود آنچه من کردم
اگر از محنت غربت بمیرم جای آن دارد
که بهر چون تو بدخوئی چرا ترک وطن کردم
اگر از تربتم بوی وفا ناید عجب نبود
که خاکپای آن بدمهر را عطر کفن کردم
چو گوی از غم بسر میغلطم و بر خاک میگردم
که خود را از چه سرگردان آنسیمین بد نکردم
بزور غصهام کشت آنکه عمری از برای او
گرفتم کوه غم از پیش و کار کوهکن کردم
تواکنون گر دلی داری بسر کن محتشم با او
که من خود ترک آن سنگین دل پیمانشکن کردم
ای شمع بتان تا کی بر گرد درت گردم
پروانه خویشم کن تا گرد سرت گردم
دست همه از نخلت پرمیوه و بس خندان
گستاخ نیم کز دور گرد ثمرت گردم
من تشنه و تو ساقی هرچند ز وصل خود
محرومترم سازی مشتاق ترت گردم
ناز از شکرستانت هر چند مگس راند
من بیشتر از حسرت گرد شکرت گردم
نزدیکم و نزدیکست قطع نظرم از جان
چون مانم اگر روزی دور از نظرت گردم
گر از کرمم خوانی فرش حرمت باشم
ور از نظرم رانی خاک گذرت گردم
بر موی میان هرگه از ناز کمربندی
در زیر زبان صدره گرد کمرت گردم
سوی دل بی رحمت از شست دعا شبها
هم خود فکنم ناوک هم خود سپرت گردم
ای شاه گدا پرور من محتشمم آخر
گوشی بسئوالم دار چون گرد درت گردم
تو کشیده تیغ و مرا هوس که ز قید جان برهانیم
بمراد دل برسی اگر بمراد خود برسانیم
همه شب چو شمع ستادهام که نشانمت بحریم دل
بحریم دل چه شود که اگر بنشینی و بنشانیم
چکنم نظر بمه دگر که ز دل غم تو رود به در
که ز دیگران دگران شود بتو بیشتر نگرانیم
نیم ارچه وصل تو را سزا به همین خوشم که تو دلربا
سگ خویش خوانیم از وفا سوی خویش اگرچه نخوانیم
دل تنگ حوصله خون شود ز ستیزهای زبانیت
ز پی ارنه لطف تو دل دهد به کرشمههای زبانیم
چه نکو حضوری و وحدتی بود از دو جانب اگر ترا
من ازین خسان بستان و تو ازین بتان بستانیم
گرم از درون بدر افکنی ز برون چو محتشمم مران
سگیم به داغ و نشان تو که نخواند از تو برانیم
چون متاع دو جهان را به خرد سنجیدم
از همه حسن تو و عشق خود افزون دیدم
در قدح شد چو می عشق فلک حیران ماند
زان دلیری که من از رطل گران نوشیدم
پای در ملک محبت چو نهادم اول
از جنون راه سر کوی بلا پرسیدم
عقل در عشق تو انگشت ملامت بر من
آنقدر داشت که انگشت نما گردیدم
جرأتم کرد چو در باغ تمتع گستاخ
اول از شاخ تمنا گل حرمان چیدم
نظر پاک چو در خلوت وصلم ره داد
هرچه آمد بنظر دیده از آن پوشیدم
محتشم نیست زیان در سخن مرشد عشق
من از آن سود نکردم که سخن نشنیدم
بهجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم
کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم
گرفتم پنبه آسایش از داغ جنون یعنی
بباغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم
دلم زان آفت جان بود فارغ وز بلا ایمن
ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم
ز راه عشق بر میگشتم آن رعنا دچارم شد
ازان راهی که میرفتم پشیمان بازگردیدم
هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی
که هرجا دیدم او را جلوهگر چون بید لرزیدم
چنان ترسیدهام از غمزه مردم شکار او
که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم
در آن ره محتشم کان سرو قد میرفت و من در پی
زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم
حرف النون
سرگرمئی کو تا نهم از کنج عزلت پا برون
نوبت زنان از عشق تو آیم بصد غوغا برون
چون مرد میدان را زنند از بهر جانبازی صلا
سر بر کف و کف بر دهان آیم من شیدا برون
دهشت شود نو سلسله چون از صف دیوانگان
آشفته خو زنجیر خا ایم من رسوا برون
در لشگر عقل و خرد یکمرده صد صف بر درم
تا آید از بهر جدل مرد از صف هیجا برون
کو آتش در دل که من چون دست در جیب آورم
از پرتو گیرائیش آرم ید و بیضا برون
صحرای شوری کو کزو چون روی در شهر آمدم
صد وحشی اندر پیش و پس آیم ازآن صحرا برون
دریای شوری کو که من کوشم چو در غواصیش
آخر بجائی در دهم تا حشر ازآن دریا برون
خیل بلاصف میکشد میدان دم از خون میزند
همت فرس زین میکند من میروم تنها برون
دل میل دارد کز هوس در دیگی اندازد مرا
کز تن نیاید یکنفس بیآه و واویلا برون
تا کی بدریا جا کنم کز خانه جانانهای
دامان استیلا کشان آید باستغنا برون
بیقید طفلی خواهم و عشقی که بازی بازیم
از خلوت زهد آورد هر دم بغیرتها برون
هان محتشم نزدیک شد کز رستخیز عشق تو
آری قیامت در نظر نارفته از دنیا برون
رویت که هست صورت چین شرمسار از آن
نقشی است دقت ید صنع آشکار از آن
تحریر یافت صورت و زلفت ولی هنوز
در لرزه است خامه صورت نگار از آن
بر نخل ناز پرور او هر که بنگرد
یابد کمال قدرت پروردگار از آن
از گلستان او همه کس را بکف گلی است
ما را بسینه خاری و صد خار خار از آن
مردم ز بیم مرگ بعمرند امیدوار
من ناامید ار نیم امیدوار از آن
در هجر میدهی خبر آمدن به من
دانستهای که صعبتر انتظار از آن
زین نیلگون خمم به همین شادمان که هست
حسن ترا بشیشه می بیخمار از آن
باقیست یکدمی دگر از عمرم ای طبیب
بگذر ز چارهام که گذشتست کار از آن
از آهنست سقف فلک گوئیا که نیست
تیر دعای خسته دلانرا گذار از آن
آورده زور بر دل زارم سپاه غم
ساقی بیار می که برآرم دمار از آن
میپرورد می فرح انجام محتشم
خمخانه غمش که منم جرعه خوار از آن
ای ابرویت بوقت اشارت زبان حسن
شهرت ده زبان دگر در زمان حسن
ز آمد شد خیال تو در شاه راه چشم
از یکدگر نمیگسلد کاروان حسن
از تیر عشق اهل زمین پر برآورند
آرد چو غمزهات بکشاکش کمان حسن
خوبی بغایتی که زلیخا نمیبرد
در جنب خوبی تو بیوسف گمان حسن
چندان نیافریده دل اندر جهان مرا
کان بت کند ببردنشان امتحان حسن
عالم ز دل تهی شد و آن مه نمیدهد
از دلبری هنوز زمانی امان حسن
روزیکه صدهزار سر از تن بیفکند
باشد بجرم بد مددی سرگران حسن
چشمت که گرم تربیت مرغ غمزه است
شهباز پرور آمده در آشیان حسن
جز بهر پیشکاری حسنت جهان نداد
پیش از تصرف تو بیوسف جهان حسن
میداشت بهر فتنه آخر زمان نگاه
آیینهات زمانه در آیینه دان حسن
از نو بهار حسن چه گلها که بشکفد
روزیکه گرد روی تو گردد خزان حسن
تا غارت بهار چمنها کند خزان
بادا دعای محتشمت پاسبان حسن
فتنه میخیزد از آن ترکانه دامن برزدن
عشوه میریزد از آن مستانه گل بر سر زدن
ترک چشمش دارد آیا از کدام استاد یاد
دست از تمکین بجنبانیدن خنجر زدن
شیر دلرا کند گرد لشگر حسنش ز جا
نیست آسان خویش را بر قلب این لشگر زدن
قسمی از بیگانگی دارد که میبارد از آن
خانه دلرا بدست آشنائی در زدن
باده در خلوت کشیدنهای او را در قفاست
سر ز جائی برزدن آتش بعالم در زدن
یکجهان لطف است ازو بعد از تواضعهای عام
سر ز من پیچیدن اندر حالت ساغر زدن
نرگس خنجرزن او زخم خنجر خورده را
میکشد از انتظار خنجر دیگر زدن
پیش آن چشم ای غزالان عشوه چشم شما
نیست جز بر چشم مردم مشت خاکستر زدن
محتشم پروانه آن شمع گشتی وای تو
نیست کار سرسری گرد سر او پر زدن
بزیر لب سخنگویان گذشت آن دلربا از من
گره گردیده حرفی در دل او گوئیا از من
زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبی
نمیدانم چه در دل دارد آن کان حیا از من
جبین پرچین و دل پرکین سبک کام و گران تمکین
ز پیشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من
مرا همراز چون با غیر دید و لب گزید آن بت
ندانستم که پاس راز او میداشت یا از من
چنان بیاعتبارم پیش او کز بهر خونریزم
کشد تیغ جفا گر بشنود نام وفا از من
چو همرازم بکس بیند شود دهشت بر او غالب
دلش از راز داران نیست ایمن غالبا از من
بدریا قوت را چون کرد پنهان این کمان ببردم
که میترسد ز رازش حرفی افتد برملا از من
نهانی مینمایندم بهم خاصان او گویا
بآن بیگانه خو هم گفته حرفی آشنا از من
دهد غماز را دشنام پیش محتشم یعنی
تو هم باید دگر حرفی نگوئی هیچ جا از من
ای ببالا فتنه سرگردان بالای تو من
ای سراپا ناز قربان سراپای تو من
با وجود جلوه تو خلق حیران منند
بسکه حیران گشتهام برقد رعنای تو من
کرده چشم نیم بازت رخنه در بنیاد جان
اینچه چشمست ای شهید چشم شهلای تو من
تا نگردد خواری من برملا پیش کسان
مینوازی بنده را ای بنده رای تو من
بند بندم بگسل از هم گر نباشم روز حشر
بند بر دل مانده زلف سمن سای تو من
چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز
پای در گل از خیال نخل بالای تو من
در وصف دیوانگان کوی عشقم جامباد
گر خلاصی جویم از زنجیر سودای تو من
دست من گیر ای گل رعنا که هستم از فراق
خار در پا رفته راه تمنای تو من
محتشم تا خسروانرا مجلس آراید بشعر
پادشاه او تو باشی مجلس آرای تو من
جانا مران رخش جفا بر خاکساران بیش از این
زاری ببین خواری مکن با بردباران بیش از این
کردم نگاهی آرزو و آن هم نکردی از جفا
دارند چشم ای بیوفا یاران ز یاران بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب
گرمی مکش آتش مزن در خامکاران بیش از این
بر گرد رنگی گشت جان ز آب دم تیغت ولی
زان ابرتر میداشت دل امید باران بیش از این
ای از ازل بر آتشت ساکن سپند جان ما
تسکین مجو تمکین مخواه از بیقراران بیش از این
تازان بجولانگه درا کز ناز بر اهل وفا
توسن نتازند از جفا رعنا سواران بیش از این
هر دم ببزم ای محتشم ساقی کشانت میکشد
باشند در قید ورع پرهزگاران بیش از این
چون نمودی رخ بمن یکلحظه بدخوئی مکن
شربت دیدار شیرین به ترش روئی مکن
میکنم گر بیخ عیش خویش میگوئی بکن
میکنم گر قصد جان خویش میگوئی مکن
با بدان نیکی ندارد حاصلی غیر از بدی
گر بخود بد نیستی با غیر نیکوئی مکن
غمزهات محتاج افسون نیست در تسخیر خلق
صاحب اعجاز را تعلیم جادوئی مکن
من که خود کم کردهام دل در رهت دادم مده
عاشق بیداد را خوشدل بدلجوئی مکن
گر درین دیوان گناه ما خطای عاشقی است
گو کسی در نامه ما این خطا شوئی مکن
ترک بد خوئی کن اما با گدای پرهوس
گرچه باشد محتشم زنهار خوشخوئی مکن
شغل دهقان چیست ز آب و گل نهال انگیختن
صنع یزدان نخل با این اعتدال انگیختن
بهترین وجهی است در یکتائی دهقان صنع
آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگیختن
این چه اندامست و موجانگیزی از آب زلال
موج ازین بهتر محال است از زلال انگیختن
گر نباشد دست قدرت در میان حسن ترا
کی توان از سیم ناب این خط و خال انگیختن
خود قصب پوشی و صد سرو مرصع پوش را
میتوان در بزمت از صف نعال انگیختن
چند بهر یک عطا کانهم نیاید در وجود
سایلی بتواند اسباب سئوال انگیختن
نیست در اندیشه اکسیر وصل او مرا
حاصلی غیر از خیالات محال انگیختن
دادن از عشق خود اکنون مژده آزادیم
هست بهر مرغ بریان پر و بال انگیختن
نیست پر آسان بدعوی محتشم با طبع تو
توسن معنی ز میدان خیال انگیختن
ساخت شب مرا سیه دود دل فکار من
روزم اگر چنین بود وای بروزگار من
چون دهد از غم توام آه بباد نیستی
آینه سپهر را تیره کند غبار من
ابر بلا برون خیمه ز موج خیز غم
چون ز درون علم کشد آه شراره بار من
تا تو قرار دادهای قتل مرا به تیغ خود
صبر فرار کرده است از دل بیقرار من
تا ز نظارهات مرا ساخت بعشق مبتلا
گوشه بگوشه میجهد چشم گناهکار من
به ز نخست محتشم باز رسم بکار خود
گر دگر آن غزاله را چرخ کند شکار من
رخت را آفتاب سایه گستر میتوان گفتن
خطت را سایه خورشید پرور میتوان گفتن
میانت را نشاید موی گفت از نازکی اما
دهانت را ز تنگی تنگ شکر میتوان گفتن
رخت را با رخ یوسف مقابل میتوان کردن
دمت را با دم عیسی برابر میتوان گفتن
مکرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفی
لبش را گفتهام قند و مکرر میتوان گفتن
بآن مه در سرمستی حدیثی گفتهام کین دم
نه ز آن برمیتوان گشتن نه دیگر میتوان گفتن
بسان محتشم داد بشاهی کشور دلرا
که او را پادشاه هفت کشور میتوان گفتن
سپهر دین و دولت شهسوار عرصه شوکت
که خاک پای او را تاج قیصر میتوان گفتن
الوالغالب جلال الغروالدین شاه ابراهیم
که نعل توسنش را ماه نور میتوان گفتن
پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان زمان
میآورد کشاکش عشقم کشان کشان
جان زار و تن نزار شد از بسکه میرسد
جور فلک برین ستم دلبران بر آن
چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا
ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان
دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو
خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان
رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ
باز آی تا بپای تو ریزم روان روان
ایدل کناره کن ز بت من که روز و شب
بسته است بهر کشتن اسلامیان میان
داغی که مینهی بدل از دست آن نگار
ای محتشم ز دیده مردم نهان نه آن
شد پرده درم سوز درون از تو چه پنهان
افتاده دل از پرده برون از تو چه پنهان
هرچند چو فانوس بدل پرده کشیدم
پوشیده نشد سوز درون از تو چه پنهان
تا مهر گیاه خط سبزت شده پیدا
مهر دل من گشته فزون از تو چه پنهان
سرگرمیم از عشق تو بر عاقل و جاهل
روشن شده از داغ جنون از تو چه پنهان
دل کرد بسی کوشش و ننهفت ز مردم
افسانه عشقم به فسون از تو چه پنهان
تا کرده رقیب آرزوی باده لعلت
هستیم بهم در پی خون از تو چه پنهان
رازیکه دل محتشم از خلق نهان داشت
بر جمله عیان گشت کنون از تو چه پنهان
حسن مینازد برخسارت چه رخسارست این
فتنه میبارد ز رفتارت چه رفتارست این
بلبلان را جای گلزارست و عصمت کرده است
قدسیانرا مرغ گلزارت چه گلزارست این
نقد جان آرند و دشنام از لب لعلت خرند
بس فریبنده است بازارت چه بازارست این
آنکه میگردد بجرم دیدنت بسمل همان
مینماید میل دیدارت چه دیدارست این
با وجود این همه مردم کشیها هیچکس
نیست ناراضی ز اطوارت چه اطوارست این
از دلم گفتم خبرداری شدی خندان که نه
محض اقرار است انکارت چه انکارست این
محتشم با آنکه مشتاقند خوبان شعر را
یار بیزار است ز اشعارت چه اشعارست این
پرده ما میدری کائین زیبائیست این
عالمی را ساختی رسوا چه رسوائی است این
جلوه کردی با قد رعنا و کشتی خلق را
ای جهانی کشته قدت چه رعنائی است این
وضع بد مستانهات زد مجلس یاران بهم
رسم یاری یا طریق مجلس آرائیست این
هر که در راهی بعزت کشتهای را دید و گفت
صید ناوک خورده آن ترک یغمائی است این
هرکجا بوی میآمد رفتی آنجا همچو باد
باده پیمائی نگویم باد پیمائی است این
جیب چندین تهمت آلوده است حالا از تو چاک
گر بدانی موجب صد دامن آلائیست این
دی شنید از محتشم هرچند تلخ آن نوش لب
گفت از بیطاقتی و ناشکیبائی است این
دو دلربا که بلای دلند و آفت دین
دلم بغمزه آن رفت و دین بعشوه این
یکی ز غایت عرفان گلیست پرده گشا
یکی ز عین حیا غنچه ایست پرده نشین
یکی بکام حریفان نموده خنده ز لب
یکی بعارض تابنده همچو در ثمین
یکی بعارض تابنده رشک ماه فلک
یکی بقامت رعنا بلای روی زمین
یکی ز طره سرچین نموده مشگ ختا
یکی ز عقده گیسو گشوده ناقه چین
یکی بقصد من از ابروان کشیده کمان
یکی چو چشم خود از گوشهها گشوده کمین
ز دست هر دو دل محتشم شکاف شکاف
گهی بتیغ عتاب و گهی به خنجر کین
بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من
از خدای خود نترسد چون کند آزار من
سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم
تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من
کوشم اندر معصیت چندانکه گردم کشتنی
تا بود در کشتن من بیگنه دلدار من
دوستانرا حضم خود سازم که بعد از کشتنم
خون من قطعا نخواهند از بت خونخوار من
دشمنانرا دوست دارم تا پس از قتلم نهد
این گنه بر گردن ایشان مه پرکار من
گوسیه شورویم از ترک عبادت تا مرا
بنده یکرنگ خود داند پری رخسار من
محتشم خواهد بخاک تیره یکسان خویش را
تا مرا دیگر بکام خویش بیند یار من
گر شود از دیده نهان ماه من
دود برآرد ز جهان آه من
از نگه من به تمنای خویش
آه گر افتد به گمان ماه من
آن که به پندست مرا سود خواه
از همه بیش است زیان خواه من
از تو بجان آمدم اندیشه کن
جان من از ناله جانکاه من
بندگیت جان من بینواست
جان من از من مستان شاه من
باش بهوش ایدل غافل که چرخ
در ره او کنده نهان چاه من
محتشم افسرده رهی داشتم
نیک زد آن سرو روان راه من
ای نگاهت آهوان را گرم بازی ساختن
کمترین بازی سوار از پشت زین انداختن
غمزهات شغل آنقدر دارد که در صید افکنی
میتواند کم به بسمل ساختن پرداختن
هرکه را زخمی زدی سر در قفای او منه
صید ناوک خورده را در پی چه لازم تاختن
کام جویانرا مده در بزم جای ماه که هست
نقد عصمت باختن عشق از هوس نشناختن
ظلم بیداد است اما آتشی بیدود نیست
بیکسانرا سوختن با ناکسان در ساختن
مهرورزان راست وجه آزمون از روی زرد
نقد جان در بوته غم بردن و بگداختن
محتشم میآورد بر لشگر عزت شکست
پیش خوبان دم بدم رایت ز آه افراختن
با او شبی از دیر میخواهم خراب آیم برون
او برقع شرم افکند من از حجاب آیم برون
خوش آنکه طرح سیر شب اندازد آن مست خراب
من دامن ظلمت دران با آفتاب آیم برون
عذر گنه گویم چنان کز کشتن من بگذرد
گر آنقدر بخشد امان کز اضطراب آیم برون
در ورطه عشق بتان ناکرده خود را امتحان
کشتی در آب انداختم تا چون ز آب آیم برون
تا حشر عشق از بهر من خواهد فروزد آتشی
کافتم اگر یکدم درو دردم کباب آیم برون
راندم بمیدان چون فرس کز تیرباران بلا
از موج خیز خویشتن گلگون رکاب آیم برون
از ابر احسان قطرهای در دوزخ هجران چکان
تا محتشم یابد امان من از عذاب آیم برون
در پرده عشق آهنگ زد ای فتنه قانون ساز کن
صحبت گذشت از زمزمه ایدل خروش آغاز کن
دست خرد کوتاه شد از ضبط ملک عافیت
ای عشق فرصت یافتی بنیاد دست انداز کن
آمد صدای طبل باز از صید گاهی در کمین
شهباز عشقی پر گشودهای مرغ جان پرواز کن
عشق اینک از ره میرسد ایجان باستقبال رو
غم حلقه بر در میزند ایدل برو در باز کن
شد زنده از یک پرسشت تا زندهام مانند من
داری گواهی اینچنین رو دعوی اعجاز کن
نوعی که هستی خویش را بنما و بر هم زن جهان
از عهد دیگر دلبران این عهد را ممتاز کن
چون بر مراد محتشم غمگین نواز است آن صنم
ایدل تو نازان شو بغم ای غم تو بر دل ناز کن
ز بس کز تست زیر بارجان مبتلای من
چو ریگ از هم بپاشد کوه اگر باشد بجای من
بقدر عشق اگر در حشر یابد مرتبت عاشق
بود بر دوش مجنون در صف محشر لوای من
شود مجنون ز لیلی منفعل فرهاد از شیرین
چو با مهر تو سنجد داور محشر وفای من
شود دوزخ سراسر حرف من گر عشق خوبانرا
گنه داند خدا وانگه بفعل آرد جزای من
اگر در وادی وصلش بنودی یکجهان درمان
مرا تنها جهانی درد کی دادی خدای من
ز بس کز عاشقی پا در کلم ممکن نمیدانم
که بیرون آید از گل روز محشر نیز پای من
زهر چشمی شود صد چشمه خون محتشم جاری
چو افتد در میان روز قیامت ماجرای من
روز من زان زلف میدانم سیه خواهد شدن
حال من زان خال میدانم تبه خواهد شدن
قد اگر این است پر تنها ز پا خواهد فتاد
جلوهگر این است پر دلها زره خواهد شدن
ماه نو صد ناز خواهد کرد بر مهر آنزمان
کان چنان نازان بآنطرف کله خواهد شدن
گر خرام این است بس جانها ز پا خواهد فتاد
گر روش این است بس دلها زره خواهد شدن
گر بصید انداختن پردازد آن رعنا سوار
صید پردازنده صد صید گه خواهد شدن
بر نگاهش دوز چشم ایدل که مرهم کاری
در میان تیرباران نگه خواهد شدن
راحتی کز تیغ او دیدم من آن خون خوار را
قتل من کفاره چندین گنه خواهد شدن
محتشم گر بحر غم امواج خواهد زد چنین
سیل اشگ من ز ماهی تا بمه خواهد شدن
شاهانه رخش راندن آن خردسال بین
در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین
بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فکن
صد آفتاب تعبیه در یک هلال بین
شد فتنه زمانه مهش بدر ناشده
پیش از کمال حسن نمود جمال بین
ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند
این حسن آدمی کش بیاعتدال بین
مردم که وقت پرسش حالم به محرمی
پنهان اشاره کرد که تغییر حال بین
گفتم که فرض گشته مرا پای بوس تو
سوی رقیب دید که فرض محال بین
یکباره گشت پاس درش مشتغل به من
هان ای حسود دولت بیانتقال بین
شد شهره تا ابد بغلامیش محتشم
این خسروی و سلطنت بزوال بین
تا بکی جان کسی دل بری از هیچ کسان
آفت حسن بتان است هجوم مگسان
تو ز خود غافلی ای شمع ملک پروانه
که چو گل هر نفسی میزنی آتش بکسان
زده آتش بجهان حسن تو وز بیم نفس
تا شود روی تو آئینه آتش نفسان
کشور حسن بیک تاخت بگیری چو شوند
همرهان ره سودای تو باری فرسان
بحریم حرمت پای سگانست دراز
وز سر کوی تو شیران همه کوته مرسان
رزق شاهنشهی حسن چه داند صنمی
که سجود در او سرزند از بوالهوسان
بندگیها کندت محتشم بیکس اگر
مکنی نسبتش از بنده شناسی بکسان
گرچه در دیده تر جای تو نتوان کردن
بهمین قطع تمنای تو نتوان کردن
وصل را گرچه بکوشش نتوان یافت ولی
هجر را مانع سودای تو نتوان کردن
کنم از بهر تو دانسته خلاف دل خویش
چون خلاف دل دانای تو نتوان کردن
گرچه کفر است ز بس سرکشیت میترسم
کز خدا نیز تمنای تو نتوان کردن
در دل تنگی و این طرفه که نه گردون را
صدف گوهر یکتای تو نتوان کردن
خواهم از خلق نهانت کنم اما چکنم
که تو خورشیدی و اخفای تو نتوان کردن
گر سراپا چو فلک دیده توان گشت هنوز
سیر خود را ز تماشای تو نتوان کردن
گر کنی وعده هم ای یار غلط وعده چه سود
که نیائی و تقاضای تو نتوان کردن
محتشم گر تو کنی ترک سخن صد کان را
به دل طبع گهر زای تو نتوان کردن
مرا صید افکنی زد زخم و بند افكند در گردن
بابروی کمان دار و بگیسوی کمند افکن
هم از تندی هم از تمکینش تا آگه شوی بنگر
محرف بستن تیغ و ملایم راندن توسن
سر آنشمع فانوس حیا گردم که از شوخی
بجان خلق آتش در زند چون برزند دامن
بآن رخسار گندم گون جمالت راست بازاری
که قرص آفتاب آنجا نمیارزد بیک ارزن
تو هرجا بگذری از سینهها آتش برافروزی
برآید بوی یک گلشن ولی با دود صد گلخن
ز بس کز اتحاد معنوی آمیختم با تو
نمیدانم در آغوش خیالت کاین توئی یا من
نخواهد مرد تا حشر ای همایون کوکب تابان
چراغ محتشم کز پرتو مهر تو شد روشن
چو در چوگان زدن آنمه نگون گردد ز پشت زین
زمین گوید ثنا گردون دعا روحالامین آمین
رسید از ماه سیمایان سپاهی در قفا اما
در این میدان نمیبینم سپهداری باین آئین
به تندی برق مستعجل بلنگر کوه پا برجا
بمیدانها سبک جولان به محفلها گران تمکین
بتحریک طبیعت در خم چو گان بیدادم
چنان دارد که چون گویم نه آرامست و نه تسکین
شوم او را بلاگردان چو رخش ناز بیپایان
بپائین راند از بالا ببالا تا زد از پائین
مکن خون کوی ایدل بر سر میدان او مسکن
که آنجا در پی سر میرود صد عاشق مسکین
نثار بزمت این بس محتشم کان معدن احسان
لب گوهرفشان گاهی بجنباند پی تحسین
چون شدم صیدت بگیسوی خودت دربند کن
تا ابد با خود باین قیدم قوی پیوند کن
ای گل رعنا برای عندلیب بینصیب
نیست گر بوئی برنگی از خودت خورسند کن
تلخی شیرین لبان ناموس را خوش مایهایست
تا توانی زهر باش ای شوخ و کار قند کن
ای مسیحا دم که صد بیمار در پی میروی
یکنفس بنشین دوای دردمندی چند کن
کعبه مقصودی الحق سر زگمراهان مپیچ
قبله حاجاتی آخر رو بحاجتمند کن
میرود ای مادر ایام کار ما ز دست
یک سفارش از برای ما باین فرزند کن
اعتمادت نیست گر بر عهدهای محتشم
خیز و هر یک عهد او محکم بصد پیوند کن
ای پارسای کعبه رو عزم سر آن کو مکن
راه ریا گم میکنی در قبله ما رو مکن
رسم بتانست ای پری دین کاهی و ایمان بری
اما تو قدسی جوهری با این صفتها خو مکن
یا رب چو من هر بیخبر کز فرقتت دارد خطر
بیخ حیات او بکن هجران نصیب او مکن
من صیدیام کز سرکشی حکمت شکارت میکند
پرتکیه بر تسخیر من در قوت بازو مکن
تنها ز کویت میروم دل گر نیاید کو میا
جان هم به منت گر کند همراهی من گو مکن
خار مزار محتشم گل میدهد از خون برون
بگذر بران گلشن ولی گلهای او را بو مکن
بر رخ بقصد دل منه زلف دو تا را بیش از این
در کشور خود سرمده خیل بلا را بیش از این
صد ره شکست ای رشک مه حسنت دل و دین را سیه
برطرف مه طرف کله مشکن خدا را بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب
گر داری آهنگ طرب بنواز ما را بیش از این
نخل ترت در پیرهن چون نیشكر شد پرشکن
محکم مبند ای سیمتن بند قبا را بیش از این
میدان ظلم از اشک ما شد جای لغزشهای پا
جولان مده بهر خدا رخش جفا را بیش از این
ایدل که میآمد روان تیرش ز قدرت بر نشان
ترسم نداری در کمان تیر دعا را بیش از این
پرسان ز حال محتشم هستی ولی بسیار کم
پرسند ارباب کرم حال گدا را بیش از این
آینه بردار و حسن جانفزای خویش بین
انتخاب نسخه صنع خدای خویش بین
در خرامش بر قفا چشم افکن ای زنجیر مو
یکجهان مجنون کشان اندر قفای خویش بین
ایکه برافتادگان چون باد میرانی سمند
یک ره آخر زیر پای باد پای خویش بین
ایکه در مهد همایون میروی سلطان صفت
از زکوة سلطنت سوی گدای خویش بین
ای جمالت شمع صد پروانه سر برکن ز بام
مرغ جان را پرزنان گرد سرای خویش بین
از قبای تنگ بیرونآ و جیب یوسفان
تا بدامن چاک از رشگ قبای خویش بین
بینوا در دهر بسیار است اما محتشم
بینوای تست سوی بینوای خویش بین
از سپاه حسن آخر یک سوار آمد برون
کافتاب از شرم رویش شرمسار آمد برون
همچو نخلتر که باد تند ازو ریزد ثمر
پر نگاه و عشوه ریز و غمزه بار آمد برون
کار مرگ آندم شد آسان کز قد آن نخلتر
از نیام دهر تیغ آبدار آمد برون
بر فلک شد پر نفیر از بانگ پیکانان بلند
غالبا امروز شاه کامکار آمد برون
وضع سرمستانهاش بازار سرمستان شکست
گرچه کم شد نشاء غالب خمار آمد برون
داده تا قتل که را با خود قرار امشب که باز
تیغ بر کف چین بر ابرو بیقرار آمد برون
انتظاری داده بودم بر درش با خود قرار
ناگه آن سرو روان بیانتظار آمد برون
خط رویت خاست یا در عهدت از طوفان حسن
آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون
نقد قلب محتشم در بوته عشق بتان
رفت بر ناقص ولی کامل عیار آمد برون
بیا ای عشق تمکین مرا از گرد ره بشکن
جنونرا پیش رو کن عقل را پشت سپه بشکن
مسجد سرو من قدر است کن وز بار عشق آنجا
هزاران زاهد صد ساله را پشت دو ته بشکن
حصار دل که شاهانند در تسخیر آن عاجز
تو زیبا دلستان بستان تو رعنا پادشه بشکن
قضا چون بست به رمه طاق ابرویت زبردستی
بیا و طاق دلها را ز ماهی تا بمه بشکن
اگر در وادی عشقت دل از ظلمت کشد لشگر
شکوه لشگر دل را بزور یک نگه بشکن
ببام بارگاه آی و ز برقع طرف رخ بنما
وزان شکل هلالی قدر ماه چهارده بشکن
فراغت را غنیمت دان غمین منشین قدح بستان
تکلف را اجازت ده کمر بگشا کله بشکن
اگر از کام جویان بر در و دیوار او بینی
سر کیوان بچوب حاجیان بارگه بشکن
اگر این است ساقی محتشم گو پشت زهدم را
بآن رطل گران پیمودن از بار گنه بشکن
آمدم با نالههای زار همدم همچنان
مهر برجا عشق باقی عهد محکم همچنان
سر ز سوداهای باطل رفته بر باد و مرا
عزم پابوس تو در خاطر مصمم همچنان
کشور جان شد ز دست و قلعه تن پست گشت
بر حصار دل هجوم لشگر غم همچنان
از نم سیلی فنا شد صورت شیرین ز سنگ
صورت شیرین او در چشم پرنم همچنان
عالمی از خویشتن داری بمستوری مثل
من بشیدائی علم رسوای عالم همچنان
خلق از امداد عالم گرم شور و مست عیش
من بمرگ بخت خود مشغول ماتم همچنان
عاشق محروم مرد از رشگ در بزم وصال
با همه نامحرمیها غیر محرم هم چنان
یافت منشور بقا مهر فنا بر خاتمه
نام او سلطان دل را نقش خاتم همچنان
محتشم بر آستان یار شد یکسان بخاک
مدعی پیش سگان او معظم همچنان
در ملک بودی اگر یک ذره عشق یار من
در فلک آتش افکندی آه آتشبار من
در تن زارم جگر صد چاک و دل صد پاره شد
بوالعجب گلها شکفت از عشق در گلزار من
چون کند پامالم آن سرو از پی پابوس او
دل برون آید ز چاک سینه افکار من
های و هویم لرزه در گورافکند منصور را
چون زنند از راه عبرت در ره اودار من
خواستم از شربت وصلش دمی یابم حیات
کرد چشم قاتلش زهری عجب در کار من
آنچنان زارم که بر من دشمنان گریند زار
دوستی آخر تو کمتر کوش در آزار من
محتشم هرگه نویسم شعر عاشق سوز خویش
آتش افتد از قلم در نسخه اشعار من
ای صبا درد من خسته بدرمان برسان
یعنی از من بستان جان و بجانان برسان
نامه ذره بخورشید جهانآرا بر
تحفه مور بدرگاه سلیمان برسان
عذر کم خدمتی بنده بمولا کن عرض
آستان بوسی درویش بسلطان برسان
شرح افتادگی من چو شنیدی برخیز
در خرام آی و بآن سرو خرامان برسان
سر بسر قصه احوالم اگر گوش کند
زود بر گرد و بمن مژده احسان برسان
ورنه بنشین و بقانون شفاعت پیشش
نامه آغاز کن و قصه بپایان برسان
نامه گر کار بجائی نرساند زنهار
تو بفریاد رس او را و بافغان برسان
از پی روشنی دیده احباب آنجا
بوی پیراهنی از مصر بکنعان برسان
محتشم باز بعنوان وفا مشهور است
قصه کوتاه کن و نامه بعنوان برسان
از آن پیش رقیبان مهرورزد یار من با من
که خواهد بیش گردد کینه اغیار من با من
باین بخت زبون و طالع پستی که من دارم
عجب گر سر در آرد سر و گلرخسار من با من
نمیدانم چه میگوید ز بدگویان که میگوید
باین تلخی سخن شوخ شکر گفتار من با من
مرا کز رنجش اغیار دایم دل گران گشتی
چسان بینم که باشد سر گران دلدار من با من
دل زارم چو برد آنشوخ و شد بیگانه دانستم
که میکرد آشنائی از پی آزار من با من
ز کید خصم پیش یار من مقدار من کم شد
نمیدانم چه دارد خصم بیمقدار من با من
بکویش محتشم چون ره برم شبهای تنهائی
اگر همره نباشد آه آتشبار من با من
ای خدنگ مژهات عقده گشای دل من
حل شده از تو بیک چشم زدن مشکل من
خون من ریزد اگر آنگل رعنا بر خاک
ندمد جز گل یکرنگی او از گل من
شادم از بیکسی خود که اگر کشته شوم
نکند کس طلب خون من از قاتل من
آنچنان تنگدلم از غم آن تنگ دهان
که غمش نیز بتنگ آمده است از دل من
سر من بر سر آنکو فکن از تن که فتد
گاه و بیگاه گذار تو بسر منزل من
داشت در کشتن من تیغ تو تعجیل ولی
زود آمد به سر این دولت مستعجل من
محتشم چون بسخن نیست مه من مایل
چه شود حاصل ازین گفته بیحاصل من
گفتمش دمبدم آزار دل زار مکن
گفت اگر یار مکنی شکوه ز آزار مکن
گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید
گفت از من بشنو گوش باغیار مکن
گفتم از درد دل خویش بجانم چکنم
گفت تا جان شودت درد دل اظهار مکن
گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم
از میان تیغ برآورد که زنهار مکن
گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار
گفت خورد از پی عزت او خوار مکن
بدوستی خودم میکشی که رای من است این
بخویش دشمنی کردهام سزای منست این
گداختم ز جفا تا وفا بعهد تو کردم
بلی نتیجه عهد تو و وفای منست این
بقول مدعیم میکشی و نیستی آگه
که در غمی که منم عین مدعای منست این
وفا نگر که دم قتل من ز خیل سگانش
یکی نکرد شفاعت که آشنای منست این
عجب نباشد اگر پا کشم ز مسند قربت
تو آفتابی و من ذرهام چه جای منست این
دلم که گشته ز بیغیرتی مقیم در آنکو
از آن مقام برانش که بیرضای منست این
اگر ز غم برهی محتشم دچار تو گردد
بگو کمینه غلام گریز پای منست این
یا رب که خواند آیت عجر و نیاز من
بر شاه بنده پرور مسکین نواز من
یا رب که گوید از من مسکین خاکسار
با شهسوار سر کش گردون فراز من
کای نوربخش چشم جهان بین مردمان
ای روشنائی نظر پاکباز من
چشمت که خوش بمن بفکندی خدنگ ناز
اکنون چرا نمینگرد در نیاز من
گوش مبارکت که ز من میشنید راز
بهر چه گوشه گیر شد آخر ز راز من
زلفت مگر ز من کجئی دید کز جفا
کوتاه ساخت رشته عمر دراز من
چون محتشم ز درد تو بیچارهام چه باک
گر چاره ساز من شوی ای چاره ساز من
چو میخواهد که نامم نشنود بیگانه رای من
ازو بیگانه بادا هرکه باشد آشنای من
ز رغم من بنوعی مدعی را کام میبخشی
که میخواهد باخلاص از خدای من بقای من
بکش گر درخور بخشش نیم تا کی روا داری
به بدخواه از پی درخواه جز می التجای من
چو فرمائی که خاصانت ببزم آرند یاران را
بحاجب هم بجنبان گوشه چشمی برای من
ز قرب یار ننهادم ز جای خود قدم بالا
چها در سر گرفتی غیر اگر بودی بجای من
بتشریف غلامی گر بلند آوازهام سازی
زند بر بام چرخ ایام کوس کبریای من
ای تو نکرده جز جفا آنچه نکردهای بکن
تیغ بکش بخون ما آنچه نکردهای بکن
ای زده عقل و راه دین خواهی اگر متاع جان
بیخبر از درم درا آنچه نکردهای بکن
چند به منتم کشی کز ستمت نکشتهام
ای ستمت به از وفا آنچه نکردهای بکن
ایکه ربودهای برخ صد دل و مایلی بدین
عقده زلف برگشا آنچه نکردهای بکن
ایکه نبوده بر درت مثل من از جفا کشان
میروم اینزمان بیا آنچه نکردهای بکن
ای نه نموده روی مه برده هزار دل ز ره
روی به محتشم نما آنچه نکردهای بکن
حرف الواو
شبم ز روز گرفتارتر به مشغله تو
که تا سحر بخیال تو میکنم کله تو
بدفع کردن غیر از درت غریب مهمی
میان سعی من افتاده و مساهله تو
نظر در آینه داری و اضطراب نداری
تو محو خویشی و من محو تاب و حوصله تو
هنوز عهد تو آورده بود دهر بجنبش
که در زمین و زمان بود شور و ولوله تو
بگوش مژده تخفیف ده ز درد سر من
که میبرم دو سه روز این جنون ز سلسله تو
سئوال کردی و گفتی بگو که برده دلت را
دلم بده که بگویم جواب مسئله تو
فریب کیست دگر محتشم محرک طبعت
که نیست فاصله در نظمهای بیصله تو
گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو
تخفیف یابد اندکی بد خوئی بسیار تو
آن پند کج تأثیر خود باد مخالف بود و شد
بر جان من آتش فشان از خوی آتشبار تو
شمشیر جلاد اجل تیز است و قتل یک جهان
موقوف ایما گردنی از نرگس خونخوار تو
از قتل مردم مرگ را در کار بستی آنقدر
کو نیز شد ز نهار خواه از تیغ بیزنهار تو
نزدیک شد کامی زشت در بزم با نامحرمان
شیرین کند در چشم من محرومی دیدار تو
از بهر مرغان چنین دام تصرف مینهی
هست این زبان کبری عجب از حسن دعوی داد تو
با آنکه بیزاری ز من میخواهی افزون از همه
حیران روی خود مرا حیرانم اندر کار تو
من خود خریداری نیم کز من توان گفتن ولی
از غیرت سودای من غوغاست در بازار تو
از بهر خود کردن به مهر آزار خود چندین مده
چون این نمیآید بخود خوی حریف آزار تو
تا مردم صاحب نظر غافل شوند از خوبیت
زیر غبار خط بهست آیینه رخسار تو
گفتی بمردن محتشم راضی شو ار یار منی
سهل است مردن هم ولی جهل است بودن یار تو
ای گردن بلند قدان در کمند تو
رعنائی آفریده قد بلند تو
بر صرصری سوار وز دل میبرد قرار
طرز گران خرامی رعنا سمند تو
خوش نرخ خنده تو ببازار آرزو
افکنده در مزاد لب نوشخند تو
من چون کنم که طور بد ناپسند من
گردد پسند خاطر مشکل پسند تو
چندم فتاده بینی و گوئی که کیست این
بیمار تو شکسته تو دردمند تو
دردت مباد و باد بر آتش سپندوار
چشم حسود از پی دفع گزند تو
قتلش رواست گر همه صید حرم بود
آن صید کاضطراب کند در کمند تو
باید که به نواخت ز صید گریز پای
آن صید به که دست دهد خود به بند تو
پای گریز محتشم از دور بسته است
عشق دراز سلسله صید بند تو
صیدی که لعب عشق فکندش به بند تو
ضبط تو دید و جست برون از کمند تو
ای پای تا بسر چونی قند دلپسند
افغان که طعمه مگسانست قند تو
دست مرا که ساختهای زیر دست غیر
کوتاه به ز میوه نخل بلند تو
چند افکنی در آتش سوزان دل مرا
هست این سیاه روز دل من پسند تو
ای مادر زمانه ببین کز خلاف عهد
با من چه میکند خلف ارجمند تو
دل برگرفتی ز تو جانا اگر بدی
در سینه من آن دل هجران پسند تو
تلخی مکن که خنده نگهداشتن بزور
میبارد از لب و دهن نوشخند تو
امروز کو که باز بتر بیندت بمن
بدگوی من که دوش همی داد پند تو
چون محتشم بسی ز ندامت بسر زدم
دستیکه میزدم بعنان سمند تو
باز امشب ز اقتضای شوخ طبعیهای او
بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او
در حجابست از لب و گوش آنچه میگوید بمن
با دو چشم واله من نرگس شهلای او
انتظار از آن سوارم میکشد کز بار ناز
بس گران میجنبد از جارخش استغنای او
در صبوحی میتواند کرد پیش از آفتاب
روز را از شب جدا روی جهان آرای او
چون بعزم رقص میآید بجنبش قامتش
عشوه پنداری که میریزد ز سر تا پای او
پیش از آن کاید برقص از انتظارم میکشد
نیم جنبشهای مخفی از قد رعنای او
باغبان چندانکه گل میچیند از بالای شاخ
من گل عیش و طرب میچینم از بالای او
در صف بیگانه خوبان دیدهام ماهی که هست
صد نشان از آشنائی بیش در سیمای او
داد دقت داده تا آورده جنبش در قلم
صانع یکتا برای حسن بیهمتای او
مشتری اینست اگر افتاد بر بالای هم
میشود امروز صد خون بر سر کالای او
میسزد کان خسرو خوبان باین نازد که هست
کوهکن رسوای شیرین محتشم رسوای او
دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او
یافت کز جان عاشقم من سك ادراک او
امشب اندر سیر با او جمله مخصوصند لیک
جلوه مخصوص منست از قامت چالاک او
صد سر اندر راخ جولانش بخاک افتاده لیک
چشم دارد بر سر من حلقه فتراک او
ترسم از شوخی هم امروزم کند رسوا که هیچ
باکی از مرد ندارد غمزه بیباک او
بخت کوس مقبلی زد کز قضا شد نامزد
همچو من آلوده دامانی بعشق پاک او
کوهکن را میکند از شکوه شیرین خموش
در وفا اسراف من در مرحمت امساک او
جان که میلرزید دایم بر سر جسم ضعیف
برق عشق آتش زد اکنون در خس و خاشاک او
آنکه بر وی ناگذشته ریختی خونش بخاک
بگذرد از خون خود گر بگذری بر خاک او
محتشم رسوا شد از عشق و سری بیرون نکرد
رشته تدبیر از پیراهن صد چاک او
مدعی در مجلسم جا میدهد پهلوی تو
تا شود آگاه اگر ناگاه بینم روی تو
از خطایی گه گهم بنواز در پهلوی خویش
تا بتقریب سخن چشم افکنم بر روی تو
نیست رویت در مقابل لیک میگوید بمن
صد سخن هر جنبشی از گوشه ابروی تو
غیر نگذارد که گردم با سگانت آشنا
تا شوم رسوا اگر گردم بگرد کوی تو
باد را نگذارد از تدبیر در کویت رقیب
تا نیارد سوی من روز جدائی بوی تو
راز چون گوئی بکس رشگم کند کز شرح آن
بیزبان با من بگوید نرگس جادوی تو
بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم
چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوی تو
ای مرا دلبر و دل آرا تو
دل من کس ندارد الا تو
روز و شب از خدا همی طلبم
که بروز آورم شبی با تو
هدف تیر بیمحابا من
مرهم زخم بیمدارا تو
مردم مردمند جمله بتان
چشم من نور چشم آنها تو
از همه دلبران شکیبم اگر
بگذاری مرا شکیبا تو
دادم ای صبر گوشه دل را
بجگر گوشهای برون آ تو
زاهدا کافرم اگر بیعشق
بهره داری ز دین و دنیا تو
چند گوئی که عاشقی گنه است
این گنه بنده میکنم یا تو
محتشم بینی ار غزال مرا
سر چو مجنون نهی به صحرا تو
رساند جان بلبم روزگار فرقت تو
بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو
تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست
که من بخشک و تر آتش زنم ز فرقت تو
شبی بصفحه دل مینگارم از وسواس
هزار بار بکلک خیال صورت تو
تو آن ستاره مسعود پرتوی که به است
ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو
شود مقابله کوه و کاه اگر سنجد
محبت من مهجور با محبت تو
بلند تا نشود در غمت حکایت من
نهفته با دل خود میکنم شکایت تو
به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز
که اقتضای جفا میکند طبیعت تو
بدوستی که سر خامهای رسان بمداد
ز دوستان چو رسد نامهای بحضرت تو
خوش آن که سوی وطن بیکمان توجه ما
کند عنان کشی توسن طبیعت تو
ز نقد جان صلهاش بخشد از اشارت من
به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو
مراست رشته جان کاکل معنبر او
فغان اگر سر موئی شود کم از سر او
نه کاکل است که بر سر فتاده سر و مرا
همای حس فکنده است سایه بر سر او
برابری بمه روی او نکرد مهی
که رو نساخت چو آیینه در برابر او
اگر نقاب گشاید گل سمنبر من
به گلستان چه نماید گل و سمن بر او
مرا ز دولت صد ساله وصال آن به
که غیر یکنفس آواره باشد از در او
چو قتل بیگنهان خواهی ای فلک ز نهار
بریز خلق من اول ولی به خنجر او
چو محتشم شرف این بس که خلق دانندم
کمین بندهای از بندگان کمتر او
ای سرو گلندام که داری کمر از مو
بر مو کمری نیست مناسب مگر از مو
جز کاتب قدرت که رخت را ز خط آراست
کس خط ننوشته است بروی قمر از مو
بر روی تو خط نیست که از جنبش آنزلف
افشان شده بر صفحه گل مشگ تر از مو
با تیزی مژگان تو نقاش چه سازد
گیرم که بسازد قلمی تیزتر از مو
جز هندوی چشمت که بمژگان رگ جان زد
فصاد ندیدم که زند نیشتر از مو
گفتی اثری در تب عشق از تو نمانده
در آتش سوزنده چه ماند اثر از مو
ترسم نرسد بر بدن محتشم از ضعف
پیکان خدنگ تو که دارد گذر از مو
هر که دیدم چونی از غم بفغانست که تو
یار غیری و فغان من از آن است که تو
همچو سوسن بزبان با همه کس در سخنی
وین خسان را همگی حمل بر آن است که تو
میدری غنچه صفت پرده ناموس ولی
بر من تنگ دل این نکته عیان است که تو
پاکدامانی از آلایش اغیار چو گل
لیک امید من خسته چنان است که تو
همچو نرگس کنی از کج نظران قطع نظر
زانکه از همت صاحب نظران است که تو
گرو از صورت چین بردی و ما را ز پیت
دیده معنی از آن رو نگران است که تو
میروی وز صف سیمین بدنان هیچ بتی
محتشم را نه چنان آفت جان است که تو
زلف معنبر برفشان گو جان ما بر باد شو
جعد مسلسل بر گشا گو بندهای آزاد شو
چشم مکحل باز کن بر عاشقان افکن نظر
گو در میان مردمان عاشق کشی بنیاد شو
در خانقه سر خوش درآ گو شیخ شهر از دین برا
بگذر به مسجد گو خلل در حلقه زهاد شو
خالی کن اقلیم دلم از لشگر ظلم و ستم
گو در زمان حسن تو ویرانهایی آباد شو
ای در دل غم پرورم صد درد بیدرمان ز تو
یک مژده درمان بده گو دردمندی شاد شو
از خاطر من بر مدارای ناصح شیرین ادا
کوه غم آن سنگدل گو محتشم فرهاد شو
حرف در مجلس نگویم جز به همزانوی او
تا به چشمی سوی او بینم به چشمی سوی او
میشود صد نکتهام خاطر نشان تا میشود
نیم جنبشها تمام از گوشه ابروی او
زان شکارافکن همینم بس که مخصوص منست
لذت زخم نهانی خوردن از آهوی او
چاک دلها محض حرفی بود تا روزیکه کرد
سر ز جیب ناز بیرون نرگس جادوی او
زخم تیر عشق بر ما بود تهمت تا فکند
گردش دوران کمان حسن بر بازوی او
بیمحابا غوطه در دریای آتش خوردن است
بیحذر برقع کشیدن ز آفتاب روی او
دل ز پهلویش برون خواهد فتاد از اضطراب
تن که از ترتیب بزم افتاده در پهلوی او
نکهتش در جنبش آرد خفتگان خاک را
چون فشاند با دگرد از موی عنبر بوی او
گرد آن منظر بگردان یک رهم ای سیل اشک
کشته چون بیرون بری یکبارهام از کوی او
در جنونم آن چه میبایست واقع شد کنون
بخت میباید که زنجیر آرد از گیسوی او
محتشم کز دشت و وادی رو به شهر آورد کیست
شیر دل دیوانهای زنجیر خواه از موی او
یا رب آنمه را که خواهم زد قضا در کوی او
آنقدر ذوق تماشا ده که بینم روی او
در قیامت کز زمین خیزند سربازان عشق
صد قیامت بیش خیزد از زمین کوی او
فتنهها برپا کند کز پا نشنید روز حشر
در میان خلق محشر چشم عاشق جوی او
چین ابرویش ز درگه بیشتر نگذاردم
شاه حسنش را همانا حاجبست ابروی او
میشود نسرینش از خشم نهانی ارغوان
تا دگر بهر که آتش میفروزد خوی او
زخم ما ممتاز کی گردد اگر تیرش کند
رخنه در هر دل بقدر قوت بازوی او
ساکنان خلد بر اهل زمین حسرت برند
گر برد باد زمین پیما به جنت بوی او
نرگس حاضرجوابش میدهد در ره جواب
قاصدی را کز اشارت میفرستم سوی او
گوش سازد محتشم چشم اشارت فهم را
لب بجنبش چون درآرد چشم مضمون گوی او
چون برفروزد آینه زان آفتاب رو
رو سوی هر که آورد آتش زند در او
سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد
کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو
زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا
چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو
مشرب رواج یافته چندان که محتسب
می میکشد ببزم حریفان سبو سبو
در دیر رکرد غسل بمی آنکه زا ورع
بر اسمان نگاه نمیکرد بیوضو
ای دوستان فغان که من ساده لوح را
کشتند بیگناه بتان بهانه جو
از دولت گدائی آن ماه محتشم
بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو
تائبم از می بدور نرگس غماز او
تا نگویم در سر مستی بمردم راز او
میشوم غمگین اگر سوی خود آوازم کند
زانکه میترسم رقیبی بشنود آواز او
با وجود آنکه یک نازش بصد جان میخرم
کرده استغنای عشقم بینیاز از ناز او
تیر او مرغیست دست آموز و مرغ روح ما
چون دل طفلان به پرواز است از پرواز او
هر کرا بینم که دم گرمست ازو ایمن نیم
زانکه میترسم به تقریبی شود دمساز او
ترک من شد مست و بر دوش رقیب انداخت دست
وه که شد ملک دلم ویران ز دست انداز او
هر کجا مطرب ز نظم محتشم خواند این غزل
آفرین کردند بر طبع سخن پرداز او
زآب دو دیده گل کنم خاک در سرای او
تا نشود ز آه من محو نشان پای او
روی بخاکپای او شب بخیال میهنم
دست رسی دگر مرا نیست بخاکپای او
گشت بتلخاکیم لیک خوشم که در جهان
کس نکشید همچو من آرزوی جفای او
آن که ز پای تا بسر گشته بلای جان من
دور مباد یه نفس از سر من بلای او
نقش سم سمند او هر که نشان دهد بمن
گر همه خاک ره بو چشم من است جای او
گرچه ز فقر دمبدم گشت زیاد محتشم
محتشمم لقب نشد تا نشدم گدای او
ای همچو آهوان دلم دم شکار تو
جانها فدای آهوی مردم شکار تو
تا آهوان چشم تو رفتند از نظر
چشمم سفید شد به ره انتظار تو
آهوی دشت از تو بکام و من اسیر
در شهر مانده همچو سگان داغدار تو
حقاکه گر بخاک برابر کنی مرا
یکذره بردلم ننشیند غبار تو
نبود غریب اگر بترحم نظر کنی
بر محتشم که هست غریب دیار تو
حرف الهاء
امشب اندر بزم آن پرهیز فرما پادشاه
دیده را ضبط نگه کار است و دل را ضبط آه
از برای یک نگه بر روی آن عابد فریب
میتوان رفتن بزیر بار یکعالم گناه
بسته چشم آن بت ز من اما کجا آن شوخ چشم
میتواند داشت خود را از نگه کردن نگاه
صبر کن ایدل که از لذت چشانیهای اوست
وعدههای دیر دیر و لطفهای گاه گاه
زان نگه قطع نظر به کز پی تقریب آن
بر رقیبان نیز یکیک بایدش کردن نگاه
داغ مجنون راز وصل آن نیم مرهم بس نبود
کاشکی یکبار دیگر ناقه گم میکرد راه
رو بصبر و طاقت و تمکین منازای محتشم
خیل غم چون بر نشیند یکسوار و صد سپاه
باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه
آرزو سایه سپه فتنه جنبت کش شاه
زده بر قلب سپاهی و دلیل است برین
وضع دستارو سراسیمگی پر کلاه
کم نگاه است ز بس حوصله اما دارد
پادشاهانه نگاهی بدل چند نگاه
زان رخ توبه شکن منع نگه ممکن نیست
که شود هر نگه آلوده بصد گونه گناه
دارد ای اختر تابنده بدور تو جهان
روز پر نور دو خورشید و شب تیره دو ماه
گر لب و خط بنمائی بخدا میل کنند
آهوان چمن قدس باین آب و گیاه
زخم ناخورده گذشتم زهم ای سنگین دل
در کمان تیر نگاه این همه دارند نگاه
صحبت ما و تو پوشیده به از خلق جهان
گرچه بر عصمت ما هر دو جهانند گواه
ز انتظار تو غلط وعدهام از بیم و امید
همه شب دست بسر گوش بدر چشم براه
منظر دیده یعقوب ز حرمان تاریک
چهره یوسف گل چهره چراغ ته چاه
محتشم رشحهای از لجه رحمت کافی است
گر در آیند به محشر دو جهان نامه سیاه
زهی کرشمه تو را سرمه سای چشم سیاه
دو عالمت نگرستن بهای چشم سیاه
دو حاجب تو کمین گاه لشگر فتنه
سپردهاند بآن گوشههای چشم سیاه
هزار چشم چو نرگس نهادهاند بتان
که بنگری و شوندت فدای چشم سیاه
ز خواب بستن من آزمود قدرت خویش
چو شد بغمزه و شوندت فدای چشم سیاه
جلای چهره روز سفید گردد اگر
برآفتاب گمارد بلای چشم سیاه
ستاده چشم برایمانم آنکه داده مدام
ز خوان نامه سفیدان غذای چشم سیاه
هزارخانه سیه ساز در کمین دارد
برای محتشم آنمه ورای چشم سیاه
دو چشم محتشم از اشک سرخ گشت سفید
ز بهر چهره گلگون برای چشم سیاه
نمیدانم ز خود افتادگان داری خبر یا نه
ز دور این ناله ما در دلت دارد اثر یا نه
یقین داری که دارم از خیالت پیکری با خود
که شب تا صبحدم میگردمش بر گرد سر یا نه
بگوشت هیچ میگوید که اینک میرسد از پی
چو باد صرصر آن دیوانه صحرا سپر یا نه
بخاطر میرسانی هیچ گه کان دشت پیما را
بزور انداختم از پا من بیدادگر یا نه
برای آزمایش بار من بر کوه نه یکدم
ببین خواهد شکستن کوه را صد جا کمر یا نه
چو جانرا نیست در رفتن توقف هیچ میگوئی
که باید بازگشتن بیتوقف زین سفر یا نه
نوشتم نامه وز گمراهی طالع نمیدانم
که خواهد ره بآن مه برد مرغ نامهبر یا نه
بیا و محتشم از بهر من دیوان خود بگشا
به بین بر لشگر غم میکنم آخر ظفر یا نه
دی باز جرعه نوش ز جام که بوده
صد کام تلخ کرده بکام که بوده
آنجا که بود بهر تو در خاک دامها
دام که پاره کرده ورام که بوده
آنجا که جستهاند تو را چون هلال عید
برقع گشوده ماه تمام که بوده
سرگرمیت چو برده بکسب هوا برون
خورشیدوار بر در و بام که بوده
ای صد هزار صید دل آزاد کردهات
خود صیدوار بسته دام که بوده
شب عارفانه ساقی بزم که گشتهای
تا روز جرعه نوش ز جام که بوده
در حالت شکفتگی از رغم محتشم
حالت طلب ز طرز کلام که بوده
قلم نسخ بران بر ورق حسن همه
کاین قلمرو بتو داده است خدا یک قلمه
زان دو هندوی سیه مست که مردم فکنند
تیغ هندیست نگاه تو ولیکن دو دمه
خوشتر از عشرت صد ساله هشیارانست
با می صاف دو ساله طرب یکدو مه
از دم ناصح واعظ دلم اندر چاهیست
که ز یک سوی سموم است وز یک سوی دمه
رهزنان در صدد غارت و خوبان غافل
گرگ بیداز ز هر گوشه و در خواب رمه
دم نزع است وز شوق کلمات تو مرا
یک نفس بیش نمانده است بگو یک کلمه
محتشم فتنه قوی دست شد آندم که نهاد
زلف نو سلسلهاش سلسله بر پای همه
من کیستم بدوزخ هجران فتاده
وز جرم عشق دل بعقوبت نهاده
تشریف وصل در بر اغیار دیدهای
با دل قرار فرقت دل دار داده
از جوی یار بر سر آتش نشستهای
وز رشگ غیر بر در غیرت ستاده
پا از ره سلامت دوران کشیدهای
بر خورد در ملامت مردم گشاده
در شاه راه جور کشی پر تحملی
در وادی وفا طلبی کم اراده
در کامکاری از همه آفاق کمتری
در بردباری از همه عالم زیاده
چون محتشم عنان هوس دادهای ز دست
وز رخش کامرانی دوران پیاده
یار از جعد سمنسا مشک بر گل ریخته
یاسمن را باغبان بر پای سنبل ریخته
زا لطافت گشته عنب بیز و مشگ افشان هوا
یا صبا گرد از خم آن زلف و کاکل ریخته
تاب کاکل داده و افکنده سنبل را بتاب
چهره از خوی شسته و ابر برخ گل ریخته
در میان شاهدان گل دگر باد بهار
کرده گل ریزی که خون از چشم بلبل ریخته
غافل است از دیده خون ریز شورانگیز من
آنکه خونم را بشمشیر تغافل ریخته
خون گرم عاشقان گوئی ز خواریهای عشق
آب حمام است کان گل بیتأمل ریخته
محتشم زاری کنان در پای سرو سر کشت
آبروی خویش از عین تنزل ریخته
جلوه آن حور پیکر خونم از دل ریخته
بنده آن صانعم کان پیکر از گل ریخته
مهر لیلی بین که اشگش بر سر راه وداع
همچو باران بر سر مجنون ز محمل ریخته
ترک خونریزی مسافر گشته کز دنبال او
خون دلها بر زمین منزل بمنزل ریخته
خون رنگینم که ریزان گشته از چشم پرآب
گوئی از جوی گلوی مرغ بسمل ریخته
غرفهام در گوهر و در بسکه چشم خونفشان
از تک بحر دلم گوهر بساحل ریخته
پیش چشم ساحرت هاروت از شرمندگی
نسخههای سحر را در چاه بابل ریخته
صحن میدان کرده رنگ آن خون که در هنگام قتل
گریههای محتشم از چشم قاتل ریخته
تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته
دل بردنی به این رنگ کاریست دست بسته
چون دست آن گلندام صورت چگونه بندد
گر باغبان ببندد از گل هزار دسته
تا پیش هر خس آنگل افکنده پرده از رخ
چون غنچه در درونم خون پرده بسته
بنشسته با رقیبان رخ بر رخ آن شه حسن
ما را دگر عجایب منصوبهای نشسته
من با حریف عشقت دیگر چگونه سازم
او سالم و توانا من ناتوان و خسته
دریای عشق خوبان بحری نکوست اما
کشتی ما در آن بحر بد لنگری گسسته
دیوان محتشم را گه گه نظاره میکن
شاید در او بیابی ابیات جسته جسته
آمد بتیغ کین ره ارباب دین زده
طرف کله شکسته گره بر جبین زده
همدستی دو نرگس او بین که وقت کار
بر صید آن کشیده کمان تیر این زده
در پرده دارد آن مه مجلس نشین دریغ
رویی که طعنه بر مه گردون نشین زده
آن خردسال تاجو صراحی کشیده قد
بسیار شیشه دل ما بر زمین زده
از زخم و داغ تازهام امشب هزار بار
خون سر ز جیب و شعله سر از آستین زده
دارد بذوق تا نفس آخرین مرا
زخمی که بر من از نگه اولین زده
خوش وقت محتشم که دگر زین غزل برآب
خوش نقشها ز خامه سحر آفرین زده
شبهای هجران همنشین از مهر او یادم مده
همسایه را دردسر از افغان و فریادم مده
از زاری و افغان من گردد دل او سخت تر
ای گریه بر آبم مران ای آه بر بادم مده
چون میرم و کین منش باقی بود ای بخت بد
جز جانب دوزخ صلازین محنت آبادم مده
زین سان که آن نامهربان شاد است از ناشادیم
گر مهربانی ایفلک هرگز دل شادم مده
هردم بداد آیم برت از ذوق بیداد دگر
خواهی بداد من رسی بیداد کن دادم مده
هردم کنم صد کوه غم در بیستون عشق تو
من سخن جان دیگرم نسبت بفرهادم مده
گفتم به بیدادم مکش درخنده شد کای محتشم
حکمت بر افلاطون مخوان تعلیم بیدادم مده
خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته
دایره ماه را بهاله نهفته
شیخ که دامنکش از بتان شده ای گل
داغ تو در آستین چو لاله نهفته
ابر برای شکست شیشه غنچه
در بغل لاله سنگ ژاله نهفته
میکنم از خوی نازکت شب هجران
پیش خیال تو نیز ناله نهفته
تن که نه قربانی بتان شود اولی
در دهن گور آن نواله نهفته
آنچه خضر سالها شتافتش از پی
در دو پیاله می دو ساله نهفته
پیش بناگوش او ز طره سیه پوش
برگ گل و لاله در گلاله نهفته
نامه قتلم نوشته فاش و بقاصد
داده ز تأکید صد رساله نهفته
دید که میمیرم از تغافل چشمش
کرد نگاهی بمن حواله نهفته
منع من ای شیخ کن ز مشرب خودرو
سبحه مگردان عنان پیاله نهفته
شیردلی محتشم کجاست که خواند
این غزل از من بر آن غزاله نهفته
ز چوگان بازی آمد زلف بر رخسار آشفته
اطاقه باد جولان خورده و دستار آشفته
سر زلفش که از آه هواداران کم آشفتی
ز آهم دوش بود آشفته و بسیار آشفته
دلیری با خیالش دستبازی کرده پنداری
که زلفش را ندیدم هرگز این مقدار آشفته
چنان سربسته حرفی گفته بودم در محرم کشی امشب
که هم یاران پریشانند و هم اغیار آشفته
نوید وصل میده وز پی ضبط جنون من
دماغم را ببوی هجر هم میدار آشفته
شوم تا جان فشان بر وضع بیقیدانهات یکدم
میفشان گرد از مو زلف را بگذار آشفته
باین صورت ندیدم وضع مجلس محتشم هرگز
که باشد غیر در کلفت تو هم دربار آشفته
پند گوی تو چهها تا بتو فهمانیده
کز منت باز باین مرتبه رنجانیده
ز آتش سرکش قهرت ز تو رو گردانست
عاشق روی ز شمشیر نگردانیده
زان نگه قافله صبر گریزان وز پی
مژهها تیغ در آن قافله خوابانیده
مژه بیش از مدد ابرویش از دل گذران
تیر پران و کمان گوشه نجنبانیده
چه روم بیتو بگشت چمن ای حور که هست
باغ گل در نظرم دوزخ تابانیده
میکشم پای ز هنگامه عشقت که فراق
سخت چشم من ازین معرکه ترسانیده
محتشم شمع صفت چند بسوزی مروی
خویش را کس بعبث اینهمه سوزانیده
بیش از دی گرم استغنا زدن گردیده
غالبا امروز در آیینه خود را دیده
کلفتی داری و پنهان داری از من گوئیا
اینکه با غیر الفتت فهمیدهام فهمیده
گشت معلومم که در گوشت چه آهنگی خوش است
چون شنیدم کز غرضگو حال من پرسیده
چون شوی با غیر بد مخصوص خود گردانیم
آلت اعراض غیرم خوب گردانیده
چون نمیرنجی تو از کس جز بجرم دوستی
حیرتی دارم که از دشمن چرا رنجیده
پنبهای در گوش نه تا ننهی از غیرت بداغ
اینکه میگویند بدگویان اگر نشنیده
محتشم کافتاده زار از پرسش بیجای تو
کشتهای او را و پنداری که آمرزیده
از قید عهد بنده تو خود رسته بوده
عهدی نهفته هم بکسی بسته بوده
خواب گران صبح خبر داد ازین که دوش
در بزم کرده آنچه توانسته بودهای
مرغ دل آن نبود که ناید بدام تو
گویا تو بیمحل ز کمین جسته بوده ای
آوردهای بپرسش حالم رقیب را
خوش ملتفت بحال من خسته بوده ای
گفتن چه احتیاج که غیری نبوده است
در خانه دلم که تو پیوسته بوده ای
گفتی دلت که برده ندانستهام بگو
در دلبری تو این همه دانسته بوده ای
در برم بهر خدمت شایسته رقیب
ای محتشم تو این همه بایسته بوده ای
صبح مرا بظن غلط شام کرده ای
بیتابی مرا گنهی نام کرده ای
تا ذوق حرف تلخ تو حسرت کشم کند
ایذای من بنامه و پیغام کرده ای
از غایت مضایقه در گفت و گو مرا
راضی بیک شنیدن دشنام کرده ای
در عین مهر این که مرا کشتهای نهان
تقلید مهربانی ایام کرده ای
ترسم دمار از من بیته برآورد
مرد آزمائیی که تو در جام کرده ای
چشم تلافئی ز تو دارم که پیش خلق
روی مرا بشبهه شبه فام کرده
از قتل محتشم همه احرام بستهاند
در دفع وی ز بسکه تو ابرام کردهای
از نسیم آن خطم در حیرت از صنع اله
کز گل انسان برآورد این عبیرافشان گیاه
شوق بر صبر این سپه بگماشتی گر داشتی
او عنان عشوه خود من عنان دل نگاه
چون بدل بردن درآید دلبر سیمین بدن
از سرو افسر برآید خسرو زرین کلاه
نیست چیزی در مذاق من مقابل با بهشت
غیر از آن لذت که ایزد آفرید اندر گناه
در تصرف عشوهات از چان ستانان دل ستان
وز تطاول غمزهات از تاجداران باج خواه
جز گناه عشق خوش لذت ز هر حرفی که بود
کردم استغفار و برگشتم خدا بر من گواه
ارزن اندر آسیا سالمتر است از من که هست
بار عشق او چو کوه و جسم زار من چو کاه
ای شه بالا بلندان کز جمال و خال و خط
کرده حسنت بر زمین و آسمان عرض سپاه
در جهانگیر بست حسنت بیامان گوئی که هست
توأمان با دولت سلطان محمد پادشاه
شاه جم جاه بلند اقبال کادنی بندهاش
میزند بالاتر از ایوان کیوان بارگاه
محتشم کایینه دل داده صیقل همچو من
در دعای دولتش بادا موافق سال و ماه
ای نرد حسن باخته با آفتاب و ماه
بر پاکبازی توزمین و زمان گواه
من کز بتان فریب نخوردم بصد فسون
صد بازی از دو چشم تو خوردم بیک نگاه
در نرد همتم کنی آن لحظه امتحان
کافتد ز عشق کار بترک سر و کلاه
نقش مراد نرد محبت که وصل توست
خوش بودی ار نشستی از اقبال گاهگاه
دل میرود ز دست بگویند کان حریف
دارد دمی ز بازی ما دست خود نگاه
هرچند عقل بیش حذر کرد بیش خورد
بازی ز مهره بازی آن نرگس سیاه
دیوم ز ره نبرد و پریچهر کودکی
هر دم به بازی دگرم میبرد ز راه
غالب حریفی از همه رو داده بازیم
در نرد دوستی که مساویست کوه و کاه
تا چند محتشم بود ای شاه محتشم
در حبس ششدر غم هجر تو بیگناه
دیدهام مست و سرانداز و غزلخوان برهی
شاه مشرب پسری ترک و شی کج کلهی
نخل آتش ثمری سرو مرصع کمری
عالمافروز سهیلی علم افراز مهی
قد رباینده جان چشم فریبنده دل
طرفه طاوس خرامی عجب آهو نگهی
ملک دل میرود از دست که کردست ظهور
شاه عاشق حشمی خسرو یکدل سپهی
نقد جان بر طبق عرض نه ایدل که رسید
باج خواهنده مهی کیسه تهی پادشهی
غیر ازو گر همه جان برد و بحل گشت که دید
جان ستان آدمئی رستمئی بیگنهی
محتشم بهر فرود آمدن آن شه حسن
ساز از دیده و ثاقی و ز دل بارگهی
دارم سری پر از شور از طفل کج کلاهی
بیقید شهریاری بیسکه پادشاهی
قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی
خورشید شعله شمسی آفاق سوزماهی
سلطان نوظهوری رعنای پرغروری
اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی
مژگان دراز طفلی بازی کنی بخونها
مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی
بیاعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد
صد کوه صبر و تمکین بیوزن تر ز کاهی
بیاعتماد مهری کز چشم لطف راند
دیرینه دوستان را بیتهمت گناهی
ابرو هلال بدری کز عاشق سیه روز
پوشد رخ دل افروز ماهی بجرم آهی
حسنش بزلف نوخیز عالم گرفت یکسر
خوش زود شد جهانگیر زینسان تنک سپاهی
باشد وظیفه من از چشم نیم بازش
نازی بصد تکلف آن نیز گاهگاهی
از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش
همچون گلی که یابد آرایش از گیاهی
من و ملکی و خریداری مژگان سیهی
که فروشند در آن ملک بصد جان گنهی
شهسواری که بجولانگه حسنت امروز
انقلاب از نگهی میفکند در سپهی
حسن از بوالعجبی هربت نازک دلرا
داده است از دل پر زلزله آرام گهی
گشته مقبول کس طاعت این خاک نشین
که بکاهی نخرد سجده زرین کلهی
کلبه دل ز گدائی بستانند این قوم
نستانند بلی کشوری از پادشهی
هست عفوی که به امید وی از دیده عذر
نقطه قطره اشگی که نشوید گنهی
حسن و عشقند دو ساحر که بیک چشم زدن
میگشایند میان دو دل از دیده رهی
مدت وصل حیاتیست ولی حیف که نیست
راست برقامت او خلعت سالی و مهی
محتشم اول عشق است چنین گرم مجوش
صبر پیشآور و پیدا کن ازین بیش تهی
صورت باین لطافت سیرت باین نکوئی
در جسم پاک حور است روح فرشته گوئی
بستست خطش از نو دیباچهای که گویا
هست آیت نخستین از مصحف نکوئی
گر کار خوبی از پیش رفتی بمحض صورت
میکرد نقش دیوار دعوی خوبروئی
شغل طبیعت اوست در عین خشم و اعراض
زان نرگس سخنگو دزدیده عذر گوئی
در کامیابی تست سعی از تو بیش ما را
در قتل ما چه لازم چندین بهانه جوئی
در جستجوی ما نیست هیچت تعلل اما
گاهی که جمع گردید اسباب تندخوئی
بوی بهشت دارد این باغ اگرچه حالا
در وی مشام جانراست وقت بنفشه بوئی
در پاکدامنیها دخلی ندارد اما
مانند خرقه پوشان دامان خرقه شوئی
هان محتشم درین راه سر نه که سالکان را
مشکل بود باین پا راه نیاز پوئی
نکشد ناز مسیح آنکه تو جانش باشی
در عنانگیری عمر گذرانش باشی
یا رب آنچشم که باشد که تو با این همه شرم
محرم راز نگههای نهانش باشی
حال دهشت زدهای خوش که دم عرض سخن
در سخنبندی حیرت تو زبانش باشی
میرم از رشک زیان کاری جان باختهای
که تو سود وی و تاوان زیانش باشی
تا ابد گرد سر باغ و بهاری گردم
که تو با این خط نوخیز خزانش باشی
گر درین باغ کهن سال بمانی صد سال
خواهم از حق که همان نخل جوانش باشی
با تو پیوند دل خویش چنان میخواهم
که تو پیوند گسل از دو جهانش باشی
گر مکافات غلط نیست خوشا عاشق تو
که تو فردای قیامت نگرانش باشی
اگر ای روز قیامت بجهان آرندت
روز این است که ایام زمانش باشی
ایدل از وی همه در نعمت وصلند تو چند
دیده بان مگسان سرخوانش باشی
با همه کوتهی ای دست طمع چون باشد
که شبی دایره موی میانش باشی
قابل تیر وی ایدل چونهای کاش ز دور
چاشنی گیر صدائی ز کمانش باشی
زخم تیریست خوش از غمزه دلدار کز آن
غیر منت کشد اما تو نشانش باشی
برقی از خانه زین میجهد ایدل بشتاب
که دمی در صف نظارگیانش باشی
از من و غوطه در آتش زدن من یاد آر
دست جرأت زده هرگه بعنانش باشی
محتشم دل بتو زین واسطه میبست که تو
تا ابد واسطه امن و امانش باشی
مرا حرص نگه هردم برغبت میبرد جائی
که هست آفت گمار از غمزه بر من چشم شهلائی
زیاد حور و فکر خلد اگر غافل زیم شاید
که میبینم عجب روئی و میباشم عجب جائی
یکی از عاشقان چشم مردم پرورش میشد
اگر میبود نرگس را چو مردم چشم بینائی
چو ممکن نیست بودن بیبلا بسیار ممنونم
که افکندست عشقم در بلای سرو بالائی
ندانم چون کنم در صحبت او حفظ دین خود
که چشمش میکند تاراج ایمانم بایمائی
برقیب سفری وعده رفتن دادی
رقتی و تفرقه را سر بدل من دادی
ملک وصلی که حسد داشت بر او دشمن و دوست
یکسر از دوست گرفتی و بدشمن دادی
بر طرف باد گوارائی از آن نعمت وصل
که ز یک شهر گرفتی و بیک تن دادی
غیر من بوی مئی هر که درین بزم شنید
همه را گل ببغل نقل بدامن دادی
باد تاراج ز هر جا که برآمد تو تمام
سر بخاکستر این سوخته خرمن دادی
تیغ تقدیر که بد در کف صیاد اجل
تو گرفتی و بآن غمزه پر فن دادی
محتشم دیر نکردی بوی اظهار نیاز
نیک رفتی که مرا زود بگشتن دادی
ز اشگ سرخ برای نزول جانانی
شدست خانه چشمم نقش ایوانی
مباش اینهمه ای گنج حسن در دل غیر
بیا که هست مرا نیز کنج ویرانی
به لاله زار دل داغدار من بگذر
که دهر یاد ندارد چنین گلستانی
چه شد چه شد که گر از بیتکلفی یکبار
شود مقام گدا تکیه گاه سلطانی
به نیم جان که دلم راست شاه من چه عجب
گر انفعال کشد پیش چون تو مهمانی
بدود مجمره حاجت ندارد آن محفل
که سازیش تو معطر بگرد دامانی
درآ درآ ز در ایجان که محتشم بیتوست
مثال صورت دیوار و جسم بیجانی
دل خود رای مرا برده گل خود روئی
ترک خنجر کش مردم کش آتش خوئی
طفل نو سلسلهای شوخ تنگ حوصلهای
شاه دیوانه و شی ماه مشوش موئی
سر و کارم بغزالیست کزاغیار مدام
میکند روکش مردم بیک آدم روئی
دیده پرنور شود نرگس نابینا را
گر بگلشن رسد از پیرهن او بوئی
گوش بر بد سخنم مینهی امروز ایگل
خورده بر گوش تو گویا سخن بدگوئی
چند سویت نگرم عشوه چشمی بنما
عشوه چشم نباشد گره ابروئی
عشوه غالب شده بر محتشم آری چکند
ناتوانی بچنین خصم قوی بازوئی
باز بر من نظر افکنده شکار اندازی
بشکار آمده در دشت دلم شهبازی
کرده از گوشه کنارم هدف ناوک ناز
گوشه چشم خدنگ افکن صید اندازی
خونبهای دو جهانست در اثنای عتاب
از لبش خندهای از گوشه چشمش نازی
سخن مجلسیش میکشد از ذوق مرا
چون زیم گر شنوم روزی از آن لب رازی
بزکات قدمت بر لب بام آ امشب
چون بگوشت رسد آلوده بدرد آوازی
چشمت از غمزه مرا کشت و لب زنده نساخت
آخر ای یوسف عیسی نفسان اعجازی
محتشم دل چو بآن غمزه سپردی زنهار
برحذر باش که واقف نشود غمازی
توسن حسن کرده زین طفل غیور سرکشی
تا تو نگاه کردهای گشته بلند آتشی
سکه عشق میشود تازه که باز از بتان
نوبت حسن میزند کودک پادشه وشی
گشته بقصد بیدلان مایل خانه کمان
صید فکن خدنگی از پادشهانه تر کشی
سهم کشنده ناوکی میکشدم که در پیم
داده عنان رخش کین صید کشی کمان کشی
در حرکات پشت زین هست سبکتر از صبا
آنکه بپا نشست ازو کوه کشیده ابرشی
ایمنم از خمار غم کز خم تازه دگر
ساقی عشق در قدح کرده شراب بیغشی
باز ببزم زلف را دام که کرده بودهای
کامد از انجمن برون محتشم مشوشی
بر دل فكنده پرتو نادیده آفتابی
در پرده بازئی كرد رخساره در نقابی
در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز
وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی
بی باك خسروی داد فرمان بغارت جان
دیوانه لشگری تاخت بر كشور خرابی
گنجشك را چه طاقت در عرصه ای كه آنجا
گرم شكار گردد سیمرغ كش عقابی
خاشاك كی بماند بر ساحل سلامت
از قلزمی كه خیزد آتش فشان سحابی
بر رخش عبرت ایدل زین نه كه میدهد باز
داد سبك عنانی صبر گران ركابی
از ما اثر چه ماند در كشوری كه راند
كام از هلاك درویش سلطان كامیابی
از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم
فردا كه گردد این نم از سر گذشته آبی
زان لب كه میفشاند بر سایل آبحیوان
جان تشنه سئوالیست من كشته جوابی
دیروز با تو دل را صد پرده در میان بود
امروز در میان نیست جز پرده حجابی
ای محتشم درین بزم مردانه كوش كایام
بهر تو كرده در جام مرد آزما شرابی
بجائی امن آرامیده مرغی داشت مأوائی
صدای شهپر شاهین برآمد ناگه از جائی
عقابی در رسید از اوج استیلا و پیش وی
بجز تسلیم نتوانست صید ناتوانائی
شکارانداز صیادی برآمد تیغ کین بر کف
فکند آشوب در وحشی شکاری بند برپائی
ببرج خویش ساکن بود ثابت کوکبی ناگه
چو سیمابش ببحر اضطراب افکند سیمائی
تنی کز جا نجنبیدی ز آشوب قیامت هم
قیام انگیز وی گردید فرقد و بالائی
ز گرد ره بتاراج دل افتادند چشمانش
چنان کافتند غارت پیشگان درخوان یغمائی
زبانی دادهاند از عشوه آنچشم سخنگو را
که در گوش خرد صد حرف میگوید بایمائی
زمین فرسائیی از سجدههای شکر واجب شد
که سر در کلبه من زد کله بر آسمان سائی
پی عذر قدومت محتشم تا دم آخر
بر آن در جبهه سائی آستان از سجده فرسائی
بر در درج قفل زدم یک چندی
عاقبت داد گشادش بت شکر خندی
سخت از ذوق گرفتاری من میکوشد
دست و بازوی کمند افکن وحشی بندی
لطف ممتاز کن آماده که آمد بر در
بینیاز از تو جهانی بتو حاجتمندی
تا به نزدیک ترین وعده وصلت برسم
از خدا میطلبم عمر ابد پیوندی
اگر از مادر دوران همه یوسف زاید
ننشیند چو تو بر دامن او فرزندی
مژدهای درد که در دام تو افتاد آخر
نا مقید بدوائی بالم خورسندی
دارم از مرغ شب آویز دلی نالانتر
من که دارم ز دل آویز کمندی بندی
دگر امشب چه نظر دیده ندانم که بمن
میکند لطف ولی لطف غضب مانندی
بهر نادیدن آنرو گه و بیگه ناصح
میدهد بندم و آنگه چه مؤثر پندی
هست دشنام پیاپی ز لب شیرینش
شربتی غیر مکرر ز مکرر قندی
محتشم عشوه طاقت شکن ساقی بزم
اگر اینست دگر میشکنم سوگندی
اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردی
ز بیدادی که بر من کرده باشی منفعل گردی
مکن چون لاله چاکم در دل پرخون که میترسم
در و داغ وفای خود به بینی و خجل گردی
دلت روشنتر از آیینه صبح است میخواهم
که بر تحقیق مهرم یکنفس بر گرد دل گردی
چو بیجرمی بتیغ بیدریغم میکنی بسمل
چنان کن باری ای نامهربان کز من بحل گردی
تو ای مرغ دل از پروانه خود کم نه و باید
که تا جا نباشدت بر گرد آنشمع چگل گردی
رقیبان چون گسستی از دلش سررشته مهرم
الهی با نصیب از وصل آن پیمان گسل گردی
اگر خواهی ز گرد غیر خالی کوی آنمه را
بگردش محتشم چون باد باید متصل گردی
نگشتی یار من تا طور یاریهای من بینی
نبردی دل ز من تا جان سپاریهای من بینی
ندادی اختیار کشتن من ترک چشمت را
که در جان باختن بیاختیاریهای من بینی
دگرگون حال زان خالم نکردی تا حسودانرا
بر آتش چون سپند از بیقراریهای من بینی
گرانبارم نکردی از غم مرد آزمای خود
که با نازک دلیها بردباریهای من بینی
نشد در جام بهر امتحانم باده وصلت
که با چندین هوس پرهیزگاریهای من بینی
بقصد جان نخواندی دادی از نقد وفا بر من
که در نرد محبت خوش قماریهای من بینی
نکردی محرم رازم که بهر امتحان هم خود
بغمازی درآیی راز داریهای من بینی
نکردی ذکر خود را زیور لفظم که چون خوانی
کتاب عاشقان را یادگاریهای من بینی
نشد کاری بجنبش کلک فکر محتشم یعنی
نگار من شوی دیوان نگاریهای من بینی
دلا زان گل بریدی خاطرت آسود پنداری
ترا با او دگر کاری نخواهد بود پنداری
تو بر خود بستهای یکباره راه اشگ ای دیده
نخواهد کرد دیگر آتش من دود پنداری
تو تحسین خواهی ای ناصح که منعم کردهای زان در
بخوش پندی من درمانده را خشنود پنداری
فریبی خوردهای ای غیر از آن پرکار پندارم
که خود را باز مقبول و مرا مردود پنداری
رسید و باعتاب از من گذشت آن ترک نازک خو
دعائی گفتمش در زیر لب نشنود پنداری
مقرر کرده بهر مدعی مشکلترین قتلی
ز یاران خواهد این خدمت بمن فرمود پنداری
چو بر درد جدائی محتشم گردیدهای صابر
بصبر این درد پیدا میکند بهبود پنداری
شوق میگرداندم بر گرد شمع سركشی
همتی یاران كه خود را میزنم بر آتشی
همچو خاشاكی كه بادش در رباید ناگهان
خواهد از جا كندنم جولان تازی ابرشی
ناوكی كامروز دارم اینقدرها زخم ازو
خواهد آوردن قضا فردا برون از تركشی
توبه های مستی عشقم خطر دارد كه باز
پیش لب آورده دورانم شراب بیغشی
باده ای كامروز دارد سر خوشم از بوی خود
هوش فردا كی گذارد در چو من دریا كشی
از می لطفش چو نزدیكان جهانی جرعه كش
من چو دوران چاشنی از جام استغنا چشی
از وثاق محتشم فردا برون خواهد دوید
خانه سوزی شور در شهر افكنی مجنون وشی
چه باشد گر سنان غمزه را زین تیزتر سازی
دل ریش مرا در عشق ازین خونریزتر سازی
گذر بروادی ناز افکنی دامن کشان واندم
بیک دامن فشانی آتشم را تیزتر سازی
بلا بر گرد من میگرد اما دست مییابد
گهی بر من کزین خود را بلا انگیزتر سازی
هلاک از نرگس بیمار خواهی ساخت آنروزم
که در خونخواریش امروز نا پرهیزتر سازی
ز نایابی در وصل تو قیمت یابتر گردد
محیط حسن را هرچند طوفان خیزتر سازی
براه قدمت عشقت شتاب آموزتر گردم
خطابت را اگر با من عتابآمیزتر سازی
نهد سر برسم رخش تو چون صد محتشم هردم
اگر فتراک خود را زین شکار آویزتر سازی
بزبان غمزه رانی چو روم بعشوه خوانی
بتو ناز داد یاد این همه مختلف زبانی
سگی از تو شهسوارم بقبول و رد چکارم
بود آنکه اضطرارم که نخوانی و نرانی
اگرم برون ز امکان دو جهان بود بر از جان
همه در ره تو ریزم که عزیزتر ز جانی
دو جهان ز تست ایمه بکشی اگر یکی را
بتو کس چه میتواند مکن آنچه میتوانی
همه فتنه روید از خاک و ستیزه خیزد از گل
بزمین کرشمه ریزان چو سمند نازرانی
بزبان جور ممکن بود امتحان عاشق
تو بتیغم آزمودی و همان در امتحانی
بگذر ز کین که ترسم بزمین بشر نماند
که اراده تو ماند بقضای آسمانی
طلبی که یار نازی نکشد چه لذت او را
دل شوق گرم دارد ارنی ز لن ترانی
چو شدی بغیر یاران همه رازهای پنهان
دگری اگر بداند تو ز محتشم ندانی
گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی
ز چه دلگران نباشم که تو یار دیگرانی
دل و دیده نیست ممکن که شوند سیر از تو
که شراب بیخماری و بهار بیخزانی
بره و داد چندان که من قدیم پیمان
ز وفا گران رکابم تو صنم سبک عنانی
ز برای صید جانها چو شکار پیشه ترکان
ز نگاه در کمینی ز کرشمه در کمانی
بزمان حسن یوسف چه خلاص بوده دوران
ز تو کآفت زمینی و در آخر الزمانی
تو بطفلی آنچنانی بجمال و شان که گویا
مه آسمان نشینی شه پادشه نشانی
ز تو گرچه خلق شهری بجفا شدند پنهان
تو بمان که بیدلان را بدل هزار جانی
تو بیک جهان دل و جان نکنی اگر قناعت
که جهان کنم فدایت که یگانه جهانی
ره دشمنیست گر این که فراق میکند سر
بمن ای کشنده دشمن تو هنوز مهربانی
سزد ار بتیغ غیرت ببرم زبان خود را
که منم زبان دهرو تو بغیر همزبانی
گه باد چون بود چون به گیاه خشک آتش
بت آدمی کش من تو بمحتشم چنانی
اگر مقدار عشق پاک را دلدار دانستی
مرا بسیار جستی قدر من بسیار دانستی
نبودی کوهکن در عشق اگر بیغیرتی چون من
رقابت با هوسناکی چو خسرو عار دانستی
بقدر درک و دانش مرد را مقدار میدانند
چه خوش بودی اگر یار من این مقدار دانستی
تفاوتها شدی در غیرت و بیغیرتی پیدا
اگر آن بیتفاوت یار از اغیار دانستی
سیهچشمی که درخوابست از کید بد اندیشان
چه بودی قدر پاس دیده بیدار دانستی
بت پر کار من کائین دلداری نمیداند
نجستی یکدل از دستش اگر این کار دانستی
نگشتی شعله بازار رنجش یکنفس ساکن
اگر آزار او را محتشم آزار دانستی
بر روی یار اغیار را چشمی بآن آلودگی
غلطان بخاک احباب را اشگی بآن پالودگی
مجنون چو افشاند آستین بر وصل تا روز جزا
دامان لیلی پاک ماند از تهمت آلودگی
نازش برای عشوه ای صد لابه میفرمایدم
صورت نمیبندد دگر نازی باین فرمودگی
از دیدن او پند گو یکباره منعم میکند
در عمر خود نشنیدهام پندی باین بیهودگی
پای طلب کوتاه گشت از بسکه در ره سوده شد
کوته نمیگردد ولی پای امید از سودگی
آن سر که دیدی خاک گشت از آستان فرسائیش
وان آستان هم بازرست از زحمت فرسودگی
خوش رفتی آخر محتشم آسوده در خواب عدم
هرگز نکردی در جهان خوابی باین آسودگی
دل را اگر ز صبر بجان آورد کسی
به زانکه درد دل بزبان آورد کسی
در عشق میدهند بمقدار رنج گنج
تا تن بزیر بار گران آورد کسی
کوتاب تیر و ناوک پران که خویش را
در جرگه تو سخت کمان آورد کسی
پیدا شود ز اهل جهان ثانئیی ترا
گر باز یوسفی بجهان آورد کسی
بر حرف من قلم شود انگشت اعتراض
تیغ و ترنج اگر بمیان آورد کسی
بازار عشق ز آتش غیرت شود چو گرم
کی در خیال سود و زیان آورد کسی
جان میشود ضمان دل اما نمیدهد
حکم آنقدر امان که ضمان آورد کسی
میجوئی از بتان دل من چون بود اگر
ز ایشان بغمزه تو نشان آورد کسی
هست آن سوار از تو عنان تاب محتشم
او را مگر گرفته عنان آورد کسی
از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی
اوقات خود ضایع مکن بر رغم چون من ناکسی
از شوخیت بر قتل خود دارم گمان اما کجا
پروای این ناکس کند مثل تو بیپروا کسی
اقبال و ادبارم نگر کامشب براهی این پسر
تنها دچارم گشت و من همراه بودم با کسی
با غیر اگر عمری بود پیدا نگردد هیچ کس
یکدم بمن چون برخورد در دم شود پیدا کسی
با آنکه خار غیرتم در پا بود از پی دوم
در راه چون همره شود با آنگل رعنا کسی
سر در خطر تن در عنا دل در گروجان در بلا
فکر سلامت چون کند با این ملامتها کسی
داری ز شیدا گشتگان رسوا بسی در دشت غم
در سلگ ایشان محتشم رسواتر از رسوا کسی
باز ا یدل شورانگیز رو سوی کسی داری
چشم از همه پوشیده بر روی کسی داری
ای آتش دل با آن کز دست تو میسوزم
چون از تو کنم شکوه تو خوی کسی داری
هر گل که بباغ آید میبویم و میگویم
در پای تو میرم من تو بوی کسی داری
ایدل ز سجود تو محراب بتنگ آید
ورنه نظر گویا ابروی کسی داری
بگسل ز من ای عاقل ورنه نفسی دیگر
زنجیر جنون بر پا از موی کسی داری
ای محتشم ار دهرت همسایه مجنون کرد
خوش باش که جا در عشق پهلوی کسی داری
چنان مکن که مرا همنفس بآه کنی
جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی
ز بزم میروی افتان و سر گران حالا
براه تا سر دوش که تکیهگاه کنی
برخصت تو مفید نمیشود چشمت
که عالمی بستان و یک نگاه کنی
نگاه دمبدمت بس خوش است و خوشتر از آن
عزیز کرده نگاهی که گاهگاه کنی
شکسته طرف کله میرسی و میرسدت
که ناز بر همه خوبان کج کلاه کنی
ملوک حسن سپاه تواند اما تو
نه آن شهی که تفاخر باین سپاه کنی
چرا من اینهمه بر درگه تو داد کنم
اگر تو گوش بفریاد دادخواه کنی
تو گرم ناشده برقی و برق خرمن سوز
شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی
به پیش بخشش او محتشم چه بنماید
اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی
ساربان بر ناقه میبندد بسرعت محملی
چون جرس ز اندیشه در بر میطپد نالان دلی
محمل آرائیست یکجا گرم با صد آب و تاب
جای دیگر آه سرد و گریه بیحاصلی
یکطرف در نیت پرواز باز جان شکار
یک طرف در اضطراب مرگ مرغ بسملی
شهر ویران کردهای را باد صحرا در دماغ
باد در کف چون گل از وی بیدلی پا در گلی
وای بر صحرائیان کز شهر بیرون میرود
بیترحم صید بندی ناپشیمان قاتلی
سیل اشگ من گر افتد از پی این کاروان
ز افت طوفان خطر گاهی شود هر منزلی
از بنیآدم ندیدم محتشم مانند تو
وصل را نامستعدی انس را ناقابلی
رفتی و رفت بیرخت از دیده روشنی
در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی
آن تن ز پافتاد که در زیر بار عشق
از کوههای درد نکردی فروتنی
آنقدر که بود خیمه عشق تو را ستون
از بار هجر گشت بیک بار منحنی
چشمی که دل بدامن پاکش زدی مثل
از گریه شهره گشت به آلوده دامنی
دستی که پیش روی تو گلشن طراز بود
از داغ دسته بست ز گلهای گلخنی
باری تو با که بردی و بیمن درین سفر
جان را که برق عشق ترا کرد خرمنی
آن غمزهای که یک تنه میزد بصد سپاه
در ره کدام قافله را کرد رهزنی
آن ترکتاز ناز بگرد کدام ملک
کرد از سپاه دغدغه تاراج ایمنی
پیدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت
در لالهها طراوت گلهای گلشنی
چشم کدام آهو از آن چشم جان شکار
آموخت آدمی کشی و مردم افکنی
افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند
در کان طبع نادره در های مخزنی
در سیر چمن دیدم سرو چمن آرائی
زیبا تن و اندامی رعنا قد و بالائی
در پرده عذار او در بسته گلستانی
در رمز دهان او سر بسته معمائی
ای عقل وداعم کن خوش خوش که درین ایام
دل میبردم هر روز جائی بتماشائی
با آنکه جهانگیرست شمشیر زبان من
از سحر خیالاتم در عرض تمنائی
در گوش دلم تکرار بس راز همیگوید
آن غمزه که میگوید صد نکته بایمائی
هان ای سر سودائی راز هوس گرمست
پا در ره سودانه اما نخوری پائی
از منع ببندی لب درلانه که خوبانرا
باشد بزمان ما هر منع تقاضائی
ایمرغ همایون فال زین بال فشانیها
دل رفت ز جا گویا داری خبر از جائی
از دغدغه ایمن شو کز پاکی عشق تو
سجاده بر آب انداخت دامن بمی آلائی
ای عقل سپرداری بگذار که در دلها
گر دیده خدنگ افکن بازوی توانائی
بر محتشم افکن ره تا گردی ازین آگه
کاندر نفسی داری طوطی شکر خائی
ساقیا چون جام جمشیدی پر از می میکنی
گرنه این دم فکر برگی میکنی کی میکنی
من نه آنم کز تو پیوند محبت بگسلم
بند بندم گر به تیغ قهر چون نی میکنی
آنچه در دل بردن از لطف دمادم میکنند
این فسونسازان تو از جور پیاپی میکنی
سر بصحرا میدهی ای قبله لیلی و شان
هر که را مجنون صفت آواره از حی میکنی
ساقیا طی کن بساط غم در آن بحر نشاط
کز نم فیضش گذار از حاتم طی میکنی
محمل لیلی بسرعت میبری ای ساربان
گر بدانی حال مجنون ناقه را پی میکنی
محتشم از ضعف چون گیتی چنانی این زمان
جای آن دارد اگر جا در دل و پی میکنی
محتشم چون عمر صرف خدمت وی میکنی
پادشاهی گر نکردی این زمان کی میکنی
توسن عمر آن جهانپیما ستور باد پا
یک جهان طی میکند چون بادپاهی میکنی
سختی راه محبت را دلیل این بس که تو
در نخستین منزلی هرچند ره طی میکنی
ساقیا بر ساحل غم ماندهام وقتست اگر
کشتی ساغر روان در قلزم می میکنی
سنبل از تاب جمالت مینشیند در عرق
زلف را هرگه نقاب روی پر خوی میکنی
آهوان در پایت ای مجنون از آن سر مینهند
کاشنائی با سگ لیلی پیاپی میکنی
گفته بودی میکنم با محتشم روزی وفا
شاه خوبان وعده کردی و وفا کی میکنی
آنکه هرگز نزد از شرم در معشوقی
امشب افکند بسویم نظر معشوقی
امشب از چشم سیه چاشنی غمزه فشاند
که نظر کرد بسویم ز سر معشوقی
امشب از پای فتادم که پیاپی میکرد
در دل من گذر از رهگذر معشوقی
امشب از من حرکت رفت که بیش از همه شب
یافتم در حرکاتش اثر معشوقی
از کمر بستنش امروز یقین شد که حریف
بهر من بسته بدقت کمر معشوقی
نوبر باغ جمالست که پیدا شده است
از نهال قد آن گل ثمر معشوقی
…
زنده مانم چو در آمد ز در معشوقی
محتشم مژده که پیک نظر آزادیست
بدل از مصر جمالش خبر معشوقی
بجائی دلت گرم سوداست گوئی
دل بیسر و برگ از آنجاست گوئی
ترا مستئی هست پنهان نه پیدا
ولیکن نه مستی صهباست گوئی
دلت نیست برجا فلک بر تو دیدی
ز جام هوس باده پیماست گوئی
بمن میکنی لطفی از حد زیاده
مرادت ازین لطف ایذاست گوئی
بهر چشم برهم زدن بهر قتلم
ز چشمت بابرو صد ایماست گوئی
فلک بر زمین از دو چشم تر من
گمارنده هفت دریاست گوئی
متاع قرار و سکون در دل ما
درین عهد اکسیر و عنقاست گوئی
بدل هرچه دیدند بردند خوبان
دل عاشقان خوان یغماست گوئی
پراکنده عشقی که دانم بطعنش
لب اوست گویا دل ماست گوئی
ز بزم بتان محتشم خاست طوفان
ستیزنده مست من آنجاست گوئی
هنوزت بما کینه برجاست گوئی
هنوزت سرکشتن ماست گوئی
هنوزت باین کشته نا پشیمان
سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی
هنوزت ز کین صورت خشم پنهان
در آیینه چهره پیداست گوئی
هنوزت بدشنام من پیش خوبان
لب تلخ گفتار گویاست گوئی
هنوز استمالت دهت در عذابم
بدآموز آزار فرماست گوئی
هنوز اندران خاطر اسباب کلفت
ز دیرینه گیها مهیاست گوئی
کسی اینقدر تاب خواری ندارد
دل محتشم سنگ خاراست گوئی
مرا بدست غم خود گذاشتی رفتی
غم جهان همه بر من گماشتی رفتی
سواد خط مژهام زان فراقنامه سترد
که در وداع بنامم گذاشتی رفتی
دل از وفا بتو میداد دست عهد ابد
ازو تو عهد گسل واگذاشتی رفتی
بغیر حسرت و مردن بری نداد آن تخم
که در زمین دل خسته کاشتی رفتی
لوای هجر که یک چند بود افکنده
تو در شکست غمش برفراشتی رفتی
مرا که ابرش ادبار بد بزین ماندم
تو زین بر ابلق اقبال داشتی رفتی
دگر بزیستن محتشم امید مدار
چنین که در تب مرگش گذاشتی رفتی
کاش یارم از ستم دایم مکدر داشتی
یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی
کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا
یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی
کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود
ضربت شمشیر مرگم از میان برداشتی
آنکه رفت و یاد خلق او مرا دیوانه ساخت
کاشکی خوی پریرویان دیگر داشتی
تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد
کاش از خشت لحد بالین و بستر داشتی
محتشم کز درد دوری خاک بر سر میکند
وه چه بودی گر اجل را راه بر سر داشتی
رو ای صبا بر آن سرو دلستان که تو دانی
زمین ببوس که منت در آن زمان که تو دانی
چو شرح حال تو پرسد ز محرمان باشارت
بگو که قاصدم از جانب فلان که تو دانی
پس از نیاز باو عرض کن چنانکه نرنجد
حکایتی ز زبانم بآن زبان که تو دانی
اگر بخنده لب کامبخش خود نگشاید
ازو بگریه و زاری طلب کن آن که تو دانی
وگر بابروی پرچین گره زند بکرشمه
گرهگشائی ازین کار کن چنان که تو دانی
نشان خنده چو پیدا بود از آن لب نوشین
همان بخواه که گفتیم بآن لسان که تو دانی
بجز صبا که برد محتشم چنین غزلی را
دلیر جانب آن سرو نکته دان که تو دانی
بریدی از من آن پیوند با بدخواه هم کردی
عفیالله خوب رفتی لطف فرمودی کرم کردی
شکستی از ستم پیمان چون من نیکخواهی را
تکلف هر طرف بر خویش بیش از من ستم کردی
بدست امتیاز خود چو دادی خامه دقت
چه بد دیدی که حرف بد بنام ما رقم کردی
من از مهر تو هر کس را که با خود ساختم دشمن
تو با او دوست گشتی هرچه طبعش خواست هم کردی
تفاوت ارچه شد پیدا که در خیل هواداران
یکی را کاستی حرمت یکی را محترم کردی
چرا کوه وفائی را که بد از نه سپهر افزون
ز هم پاشیدی و ریگ بیابان عدم کردی
مقام قرب خود دادی رقیب سست بیعت را
کرا بنگر بجای عاشق ثابت قدم کردی
نگون کردی لوای دوستان این خود که کرد آخر
که در عالم بدشمن دوستی خود را علم کردی
چه جای دوست کس با دشمن خود این کند هرگز
که بیموجب تو بد پیمان چنین با محتشم کردی
چو مینماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری
ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری
بخشم گفتی، نمیگذارم، که زیر تیغم، برآوری دم
مرا چه یارا که دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآری
شب فراقت کز اشتیاقت بجان فکارم بتن نزارم
بخواب کس را نمیگذرام ز بسکه دارم فغان و زاری
نه همزبانی، که من زمانی، باو شمارم، غمی که دارم
نه نیکخواهی که، گاهگاهی، ز من بپرسد، غم که داری
بدرد از آنرو، گرفتهام خو، بخاک از آن رو، نهادهام رو
که عشق کاری، نباشد الا، بدردمندی، ز خاکساری
اگرچه کردم، چو بلبل ایگل، در اشتیاقت، بسی تحمل
ز باغ وصلت، گلی نچیدم، جز اینکه دیدم، هزار زاری
همیشه گوئی، که محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا
ز پا درآید، ز جان برآید، شبی که مستش، تو در برآری
زد بدرونم آتش تنگ قبا سواری
دست بخونم آلود ماه لقا نگاری
دام فریب دل گشت طره دلفریبی
صید شکار جان کرد آهوی جان شکاری
گرچه بمصر خوبی هست عزیز یوسف
نیست بشهریاری همچو تو شهریاری
نرگس چشمت ایگل میفکند دمادم
در دل چاک چاکم ای مژه خارخاری
روز و شب از خیالت با دل خویش دارم
کنجی و گفتگوئی صبری و انتظاری
پیش تو چون رقیبان معتبرند امروز
شکر که ما نداریم قدری و اعتباری
گفته محتشم را زیور گوش جان کن
کز گهر معانی ساخته گوشواری
نیست پیوند گسل مرغ دل شیدائی
زان بت نوش دهن چون مگس از حلوائی
زانگبین است مگر فرش حریم در او
که چنین مانده در او پای دل هرجائی
شکرستان جمال تو چنان میخواهم
که در آنجا مگسی را نبود گنجائی
ساکنم کن بره خویش که پر مشکل نیست
مور را درگذر شهد سکون فرسائی
بر سر خوان تو بر زهر بنان سائی به
که بشهد دگران دست و دهان آلائی
بازماند دهن طفل لبن خواره ز شوق
هر گه آیند لبان تو بشکر خائی
محتشم در صفت آری بشکر ریزی تو
طوطی نیست درین نه قفس مینائی
ای گل خود رو چه بد کردم که خوارم ساختی
آبرویم بردی و بیاعتبارم ساختی
اختیار کشتنم دادی بدست مدعی
در هلاک خویشتن بیاختیارم ساختی
شرمت از مهر و وفای من نبودت ایدریغ
کز جفا در پیش مردم شرمساری ساختی
چون گشودی بهر دشنامم زبان دیگر بخشم
کز ستم بسمل بتیغ آبدارم ساختی
چاره کار خود از لطف تو میجستم مدام
چارهام کردی ز روی لطف وکارم ساختی
بعد قهر از یاریت امید لطفی داشتم
لطف فرمودی بقتل امیدوارم ساختی
محتشم آنروز روزم تیره کردی کز جنون
بسته زنجیر زلف آن نگارم ساختی
ای رشگ بتان بکج کلاهی
قربان سرت شوم اللهی
تو بسته میان بکشتن من
من بسته کمر بعذرخواهی
روی تو ز باده ارغوانی
رخساره من ز غصه کاهی
من خورده قسم بعصمت تو
تو داده بخون من گواهی
ماهی تو درین لباس شبرنگ
یا آب حیات در سیاهی
گویند که ماهی و نگویند
وصف مه روی تو کماهی
ابرو بنما و رخ که بینند
در خیمه آفتاب ماهی
ای بر سر تو همای دولت
انداخته سایه الهی
بر محتشم گدا ببخشای
شکرانه اینکه پادشاهی
دم بسمل شدن در قبله باید روی قربانی
مگردان روی از من تا ز قربان رو نگردانی
دم خون ریختن از دیدن رویت مکن منعم
که کس در حالت بسمل نبندد چشم قربانی
بدین حسن ایشه خوبان نه جانا نخوانمت نی جان
اگر چیزی بود خوشتر ز جان جانان من آنی
ملک شانی و پیشت قدر احباب از سگان کمتر
پریشانی و احباب از تو دایم در پریشانی
چه پرسی حرف صبر از من چه میدانی نمیدانم
چه گویم شرح بیصبری چو میدانم که میدانی
بجز مهر و مهت آیینهای در خور نمیبینم
که در خوبی بمه میمانی و از خور نمیمانی
ز پند محتشم ماند ای صنم پاکیزه دامانت
الهی تا ابد مانی بدین پاکیزه دامانی
این طلعت و رخسار که دارد که تو داری
این قامت و رفتار که دارد که تو داری
لب شهد و حدیثت شکر است ایگل خندان
این شهر شکربار که دارد که تو داری
چشم تو بیک چشم زدن خون دلم خورد
این نرگس خونخوار که دارد که تو داری
ای در تن هر گلبنی از رشگ تو صد خار
این گلبن بیخار که دارد که تو داری
قهر تو باغیار به از لطف تو با ماست
این لطف باغیار که دارد که تو داری
پیوسته کنی نسبتم ای گل برقیبان
زین گونه مرا خوار که دارد که تو داری
داری همه دم محتشم آزار دل از یار
این یار دل آزار که دارد که تو داری
بجرم اینکه گفتم سوز خود با عالم افروزی
چو شمع استادهام گریان که خواهد کشتنم روزی
از آنچون کوکبم پیوسته اشک از دیده میریزد
که چون صبح از دلم سر میزند مهر دل افروزی
نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع
اگر بودی من بیخانمان را بخت فیروزی
ندارم در شب هجران درون کلبه احزان
بغیر از ناله دمسازی و رای گریه دلسوزی
ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی
دل غم پروری داریم و جان محنت اندوزی
دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو
که میخواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی
نبودی بینظام این نظم صبیان تا باین غایت
اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی
این است که خوار و زارم از وی
درهم شده کار و بارم از وی
این است که در جهان بصد رنگ
گردیده خزان بهارم از وی
اینست اینست آنکه امروز
افسانه روزگارم از وی
تا پای حیات من نلغزد
من دست هوس ندارم از وی
روزی که بدلبری میان بست
شد دجله خون کنارم از وی
ای ناصح عاقل آن کمر بین
اینست که من نزارم از وی
در زیر قباش آن بدن بین
اینست که زیر بارم از وی
آن بند قبا که بسته پیکر
اینست که بسته کارم از وی
آن خال ببین بر آن زنخدان
اینست که داغدارم از وی
آن زلف ببین بر آن بناگوش
اینست که بیقرارم از وی
آن درج عقیق بین میآلود
اینست که در خمارم از وی
آن نرگس مست بین بلابار
اینست که اشگبارم از وی
آن ابرو بین بقابلی طاق
اینست که سوگوارم از وی
آن کاکل شانه کرده را باش
اینست که دل فکارم از وی
حاصل چه عزیز محتشم اوست
من ممنونم که خوارم از وی
سرلشگر حسن است نگاهی که تو داری
ترکش کش او چشم سیاهی که تو داری
جوشن در صبر است شکیبنده دلان را
رخساره چون پنجه ماهی که تو داری
بر قدرت خود تکیه کند حسن چو گردد
صیقل گرمه طرف کلاهی که تو داری
بر یوسفیت حسن گواه است و عجب نیست
صد دعوی ازین به بگواهی که تو داری
بنما بملک روی که سازد ز رقابت
در نامه من ثبت گناهی که تو داری
ز آلودگی بال ملایک بحذر باش
ای اشگ جگرگون سر راهی که تو داری
در بزم سبک میکندت محتشم امشب
بیلنگری شعله آهی که تو داری
بخش قطعات
قطعه در شكایت فرماید
خسروا شاها جوان دل شهریارا سرورا
ای جهان را عهد نو هنگامهات خرم بهار
ای برأی عقل پرور پایه دین پروری
وی بذات فیض گستر سایه پروردگار
ای ترا در دور بر ما تحت گردون داوری
وی ترا از قدر بر مافوق گردون اقتدار
ای جهانسالار گیتی داور گردون سریر
ایفلک پرگار عالم مرکز دوران مدار
ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت
وی بدست مرحمت مشکلگشای روزگار
مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی
مشکلی آسان گشا در دست شاه کامکار
پیش ازین کز شاعری حاصل نمیشد یک شعیر
وز ضرورت کرده بودم شعر بافی را شعار
میگذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود
وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار
وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت
بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار
وین بتر کز حرف تحصیل آنزمان خود میکند
نغمه خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار
منکه تا غایت بامید خدیو نامور
قرض خواهان دگر را کردهام امیدوار
چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسه بیزر سفره بینان دل ز بی برگیهای بجان
اسب بیجو خانه بیگندم نفرها غصهخوار
کاهم اندر کاهدان نایابتر از زعفران
من برنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار
وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک
نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار
ای بدردت رسم اشفاق و فتوت مستمر
وی بعهدت صد انصاف و مروت استوار
بیقراری خاصه در شلاق افلاسی چنین
چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار
مفلس و باقی ستان مالرا با هم چه ربط
شاعر و تحصیلدار ترک را با هم چه کار
الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بیزری
پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار
حسبة لله شاها یا به بخشش یا بخیر
یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار
کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون
کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر
گر بآن ارزم که در اصلم خریداری کنی
اصل و فرعم را بخر وآنگه بلطف خود سپار
ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور
وز سر من حالیا شر محصل دور دار
حیف باشد چون منی کاوقات خود در مدح تو
صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار
گر بمانم بینی از نظمم بآن درگه روان
کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار
ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من
گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار
سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم
وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار
از هوای کار میآید ولیکن بوی این
کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار
کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن
کی بود کی سرو را کز ابر فیض فکر بار
بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر
وز کف دریا خواصت پر کنم جیب و کنار
تا پی ضبط حساب دهر باشد در جهان
سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار
بر قیاس دهر باشی ایشه صاحبقران
سالهای بیقیاس و قرنهای بیشمار
در مدح امین الدین فرماید
شهسواری که عرصه گردون
بست حکمش بحلقه فتراک
کامکاری که فارس قدرش
از سمک رخش راند تا بسماک
آصف دهر کش سلیمان وار
خاتم حکم داد ایزد پاک
خلف المصطفی امین الدین
زیب ذریت شه لولاک
آنکه نسبت باوج رفعت او
کوتهی کرده پایه ادراک
وانکه نامد نظیر او بوجود
از وجود عناصر و افلاک
در زمانی که غیر فتنه نبود
مقتضای زمانه بیباک
بگمان خطای ناشدهای
گشت از من نهفته کلفت ناک
دی بارسال جعبهای نارم
کرد یکباره ز انفعال هلاک
من حیران متهم به گنه
که ز ضعفم زبونتر از خاشاک
گرچه زان نار سوختم لیکن
زان گناه نکرده گشتم پاک
و له ایضا
خورشید آسمان وزارت که روی ملک
آئینه وش ز صیقل عدلش منور است
سلطان بارگاه سیادت که عهد او
پاینده دار دولت آل پیمبر است
آن داور زمانه که دارائی جهان
برقد کبریاش لباس محقر است
آن والی زمانه که کوس ولای او
یکباره هر که زد دو جهانش مسخر است
یعنی امین دین محمد که نام او
بر لوح دل نشستهتر از سکه بر زر است
بودش بمن گمان خطائی که ذات من
در ارتکاب آن ز ملک بیگنهتر است
با آنکه داده بود بخود مدتی قرار
کاظهار آن مخالف تمکین و لنگر است
زانجا که نکته پروری طبع شوخ اوست
زانجا که شوخ طبعی آن نکته پرور است
صندوق نار دوش فرستاد بهر من
یعنی که مجرمی و ترا نار در خور است
قطعه
ای فلک آستان که خاک درت
تارک آرای خلق ایام است
وی قمر پاسبان که گرد رهت
توتیا بخش چشم اجرام است
توسن سرکش سپهر بلند
رایض دولت ترا رام است
خادمان رفیع قدر ترا
تخت افلاک تحت اقدام است
یکی از خیل تیغ بندانت
که ز دور ایستاده بهرام است
بنده پیر تست کیوان لیک
زهرهات در طلایه بام است
رفعت آسمان اساس ترا
پایه برتر ز حد افهام است
عصمت ممتنع قیاس ترا
امتناع از قیاس اوهام است
پایه ی عونت آن ستوده ستون
پشت ایمان و رکن اسلام است
دین حق بسکه دارد از تو رواج
کافر اندر شکست اصنام است
در صفات تو ای فرشته صفات
عاجز است این زبان که در کام است
بکدامین زبان کنم آغاز
وصف ذاتت که حیرت انجام است
حورئی در لباس انسانی
ملکی و ترا پری نام است
در مثال رخت مصور را
لرزه در کلک معجز ارقام است
زانکه تصویر صورتیکه تراست
کار صورت نگار ارحام است
بر درت هر کمینه خادمهای
که ز صبح ایستاده تا شام است
هست مخدومه زمین و زمان
کاسمانش یکی ز خدام است
مهر پا مینهد چه در حرمت
تا بشب لرزهاش براندام است
ایشه انس و جان که جان مرا
ز التفات تو در تن آرام است
تنم از ضعف گرچه شد الفی
در سجود تو آن الف لام است
دلم آن آهوی حرم شب و روز
از طواف درت در احرام است
وز حسد خاک میکند بر سر
تن که دور از درت بناکام است
خطه خاطر همایونت
که گذرگاه پیک و الهام است
همه سری در آن چه دارد راه
پس چه حاجت بعرض و اعلام است
منم آن مادح فدائی تو
که ز من تا نصیر یک گام است
نه از آن فرقهام که بهر طمع
مدحشان جمله دانه و دام است
یا زبان نیازشان هر دم
خواهشی با هزار ابرام است
خواهش محتشم توجه تست
که دوای جمیع آلام است
گرچه ناکامئی که هست مرا
در پی آن جهان جهان کام است
ورچه انعام خاص پی در پی
از تو نسبت بحال من عام است
اینکه دانستهای مرا سگ خویش
بهتر از صد هزار انعام است
و له ایضا
ای کریمی که ز لطفت همه ذرات جهان
جرعهای کرم از جام عطا نوشیدند
نیست پوشیده که در مدح سلاطین قدیم
شعرا بهر طمع آن همه میکوشیدند
طمعی نیست مرا لیک ملولم که چرا
مدح من گفتم و خلعت دگران پوشیدند
در تقاضای صله فرماید
ای بذات کریم بیهمتا
وی بطبع سلیم بیمانند
وی به نخجیر گاه دهر ترا
شیر گردون کمینه صید کمند
ظل قدرت چو آسمان عالی
قدر ظلت چو آفتاب بلند
در رهت همچو بندگان همه روز
خور بتشریف چاکری خرسند
بر درت همچو چاکران همه شب
مه بعنوان بندگی دربند
افتابا سپهر ایوا نا
ای بعونت سپهر حاجتمند
وی بلطف تو چرخ اطلس بود
از مه و آفتاب زیور بند
خلعتی کز تن مبارک خود
وعده کردی باین فقیر نژند
بسکه میباید از تن تو شرف
که نیاید ز خلق چشم گزند
ترسم آندم که لطف فرمائی
از بر من فرشتهها به برند
در شكایت فرماید
ای بر سبیل حاجت صد محتشم گدایت
وی در کمال حشمت ارباب حاجت از تو
در کوچه ظرافت عمری دواندام از جهل
کردم در آخر اما کسب ظرافت از تو
از مهر من بناحق کردی تمسکی راست
زانسان که اهل حجت کردند حیرت از تو
ویندم برسم تحصیل دارد کسیکه برده
در عرصه سیاست گوی صلابت از تو
ما را نه زر که سازیم او را تسلی از خود
نه شافعی که خواهد یک لحظه مهلت از تو
کو داوری که اکنون گیرد درین میانه
وجه تمسک از من جرم خیانت از تو
اما چه هیچکس نیست کز وی برآید این کار
عجز و تنزل از ما لطف و مروت از تو
زهی بر حشمت گردون اساست
ز حیرت دیده افلاک خیره
بمن لطف دی و امروزت آخر
چه باشد گر بود بر یک و تیره
نمائی گر بجای لطف موعود
عطائی از عطایای صغیره
شود جود ترا مقدار ناقص
شود طبع ترا آهسته تیره
قضای حاجت من گر ثوابست
برای روز بد بادت ذخیره
دراز بخت من ناکس گناهست
گناهی میکنی باری کبیره
قطعه
ای شمع سرکشان که بسر پنجه جفا
سر رشته وفای مرا تاب دادهای
گر سارمت فکار بزخم سخن مرنج
چون خنجر زبان مرا آب دادهای
شاعر خیره در اقلیم سخن میباشد
جان ستاننده ز اعدانه بتلخی بخوشی
گر بنابر غرضی گرچه نگوید هجوت
مدحت آن نوع بگوید که تو خود را بکشی
قطعه
بهر جمعی عیب جویان بستم این احرام دوش
کز تعصب چست بر بندم میان خود بهجو
برنیارم بر مراد دل دمی با دوستان
برنیارم تا دمار از دشمنان خود بهجو
در پس زانوی فکرت چون نشستم تا کنم
در سزای ناسزایان امتحان خود بهجو
رستخیزی بود موقوف همین کز ابر طبع
سردهم سیلی و بگشایم دهان خود بد هجو
شد هیولی قابل صورت ولی رخصت نداد
پاکی طبعم که آلایم زبان خود به هجو
و له ایضا
هر هنر من که زانگیز طبع
در نظر عقل شود جلوهگر
خصم بداندیش حسد پیشه را
ناوکی از رشک رسد بر جگر
طوطی شیرین عمل نطق من
کام جهان را چو کند پرشکر
چاشنی آن بمذاق حسود
چون رسد از زهر بود تلختر
ز آب و هوای چمن طبع من
چون شود اشجار سخن پرثمر
بیجهتی ناخن دخل غنیم
میوه خراشی کند از هر شجر
طایر عنقا لقب درک من
بیضه معنی چو کشد زیر پر
خصم سیه رو کندش زاغ نام
روح قدس گر زند از بیضه سر
جنبش دریای خیالات من
افکند از تک چو بساحل گهر
مدعی آن لؤلؤ شهوار را
گاه خزف خواند و گاهی حجر
ابر مطیر شکرین کلک من
بر چمن دهر چو ریزد مطر
دوست خورد نیشکر از فیض آن
زهر گیا دشمن حیوان سیر
محتشم اندر نظر عیب جو
عیب تو این است که داری هنر
قطعه
سرو را از نوید خلعت خاص
بسکه امیدوار گردیدم
نارسیده قبای تازه هنوز
کهنهها را تمام بخشیدم
قطعه
وقت آن شد که به شمشیر زبان
جدل آغازم و کارت سازم
نقد عزت که نه شایسته تست
از تو بستانم و کارت سازم
هر لباسی که بدوزم از هجو
زیب قد چو منارت سازم
واندرین شهر بصد رسوائی
بر خر هجو سوارت سازم
در هزل گوید
سرور عادیان سر غولان
آنکه نبود بهیأتش دگری
وان بزرگ شترلبان که بود
پیش او صد نواله ماحضری
بودی او را برادر کوچک
دادی ار عوج را خدا پسری
قلب بسیار بوده در عالم
لیک از وی نبوده قلب تری
خر دزدیده رنگ کرده فروخت
کس باین رنگ دیده دزد خری
در تقاضا گوید
صبا بخدمت خدام خواجگی برسان
نیاز من که بجان و دلش هوا خواهم
بگو اگرچه بعنوان شاعری هرگز
نیامد است فرو سر بهیچ در گاهم
ولی چه بر سر راهم برای خرجی راه
طمع نموده ره اینجا و برده از راهم
وگر بهم نرسد خرجی آنقدر بد نیست
قبای خاصه شاعر پسند اعلا هم
بشاعران دگر نسبتم مکن زانرو
که بنده جایزه از مال خویش میخواهم
قطعه
هر كه از بهر خواجگان زمان
گفت مدحی بهر چه خواست رسید
طبع من نیز در مدیح شما
شاعری كرد و خواجگی را دید
در مدح شاه طهماسب
دولت چو سر به ذروه فتح و ظفر کشید
وز رخ گشود شاهد امن و امان نقاب
بر مسندسرور مکین شاه کامران
دارای آفتاب سریر فلک جناب
تسکین دهنده فتن آخر الزمان
شوینده رخ ظفر از گرد انقلاب
طهماسب خان پناه جهان شاه شه نشان
پرگاردار نقطه کل نقد بو تراب
از یکطرف همای همایون که کام دهر
جست از رکاب بوسی او گشت کامیاب
از جانب دگر خلف پادشاه روم
از پایبوس او سر خود سود بر سحاب
تاریخ آن قران طلبیدم ز عقل گفت
بوسید کامجوی جهان شاه را رکاب
تاریخ این مقارنه کردم سئوال گفت
ماهی عجب رسید به پابوس آفتاب
در مدح سلطان مراد خان گوید
حبذا مرز و بوم دارالمرز
که بخلد از شرف مقابل شد
چه شرف این که چون ز اقبالش
لطف پروردگار شامل شد
میر سلطان مراد خان آن جا
از سپهر وجود نازل شد
خاتم ملک کرد چون در دست
حاتم او را کمینه سایل شد
در عموم رسوم معدلتش
رسم ظلم از زمانه زایل شد
قصه کوته عروس دولت را
عقد بند آن خدیو عادل شد
بعد از آن داد ایزدش خلفی
که بعهد شباب کامل شد
چو خلف آن نتیجه اقبال
کز شرف قبله قبایل شد
حضرت میرزا محمد خان
که سرو سرور اماثل شد
هم طرازنده مجالس گشت
هم فروزنده محافل شد
چون برای بقای نسل شریف
طبع آنمه بزهره مایل شد
زان محیط جلال هم گهری
متوجه بسوی ساحل شد
چه گهر آنکه در بهای دو کون
قیمتش صد خزانه فاضل شد
وارث ملک میرشاهی خان
که بشاهیش دهر قایل شد
حاصل آن ماه آفتاب نژاد
چون بملک وجود واصل شد
بهر سال ولادتش گفتم
ماهی از آفتاب حاصل شد
و له ایضا
شکر کز فیض کرد بار دگر
جنبشی بحر لطف ربانی
گوهری از محیط نسل نهاد
رو بساحل چو نجم نورانی
مهی از برج سلطنت گردید
نور بخش جهان ظلمانی
نازنین صورتیکه تصویرش
نیست یارای خامه مانی
معتدل پیکری که تعدیلش
عقل را داده سر بحیرانی
میر سلطان مراد خان که ازوست
در بقا روی عالم فانی
نایب آب سمی جد که قضا است
ابجد آموزش از ادب دانی
لایق داوری و دارائی
قابل خسروی و خاقانی
خلف میرزا محمد خان
صورت لطف و قهر سبحانی
خان نوعهد نوجوان که باو
میکند فخر مسند خانی
در سرور است تا قیام قیام
از جلوسش سریر سلطانی
آنجهان بان که داده از رایش
بانی این جهان جهان بانی
وان جوان دل که هست تا ابدش
زیر ران توسن طرب رانی
آنکه ایزد نگین ملک باو
داشت با آن گرانی ارزانی
وانکه از رشک خاتمش لب خویش
میگزد خاتم سلیمانی
مدتی کان یگانه بود ز تو
خانه ازدواج را بانی
بود او در محیط نسلش طاق
چون در شاه وار عمانی
گوهر فرد میر شاهی خان
کش معین بادعون یزدانی
چند روزی چو رفت و باز آمد
ابر صلبش بگوهر افشانی
گشت شهزاده دوم پیدا
کاولش کردم آن ثنا خوانی
محتشم این زمان قلم بردار
وز خیالات طبع سحبانی
بهر سال ولادتش بنگار
مه نو شاه زاده ثانی
لیک بر مدت اندرین مصراع
هست چیزی زیاده تا دانی
گر شود شاه زاده شهزاده
میشود رفع آن بآسانی
رباعیات
ازین شش رباعی که کلکم نگاشت
برای جلوس خدیو جهان
هزار و صد و بیست تاریخ از او
قدم زد برون هشت افزون بران
بدینسان که از هر دو مصرع زنند
بهم خالداران دم از اقتران
دگر سادگان پس گروه نخست
ثباتی و بر عکس آن همچنان
چه شد زین چهار اقتران در عدد
هزار و صد و چار مطلب عیان
ز هر مصرعی نیز بروی فزود
یکی از تواریخ معجز بیان
در مدح میر امین الدین محمد گوید
آن سپهر ایوان که از بخت بلند
داردش کیوان به صد اخلاص پاس
وان فلک مسند که میگوید ملک
پاسبان آستانش را سپاس
میرامین الدین محمد کآسمان
ارتفاع از شأن او کرد اقتباس
وز بلندی زد سر ایوان وی
طعنه کوته کمندی بر حواس
آنکه دارد اطلس زر دوز چرخ
پیش فرش مجلسش قدر پلاس
وانکه دارد قبه زرین مهر
پیش گلمیخ درش رنگ نحاس
هم مه و ناهید را هر شام گه
روبخشت آستان او مماس
هم رخ خورشید را هر صبحدم
با در گردون اساس او مساس
در سجود آستانش چرخ را
از نهیب پاسبان در دل هراس
چون خیال منزل دقت پسند
گشت او را در دل دقت شناس
کرد برپا اینچنین قصری که هست
آسمان یک طاقش از روی قیاس
داد ترتیب اینچنین کاخی که هست
پایهاش را جز باوج خور تماس
حاصل این عالی بنا صورت چو بست
از خرد تاریخ او شد التماس
طبع سحرانگیز پوشانید تیز
از دو تاریخ این دو مصرع را لباس
قصر گردون طاق کیوان پاسبان
کاخ عالی پایه اعلی اساس
تبارکالله ازین حوضخانه دلکش
که رشک جوی جنانست و آبروی جهان
بنای بیخللش چون بنای روضه خلد
هوای معتدلش چون هوای عالم جان
فکنده طرح شگرفی مهندس تردست
که میچکد بمثل آب از طراوت آن
زبان خامه نقاش کرده صنعتها
که در ثناش زبون است خامه دو زبان
چه فیضهاست در این منزل ترقی بخش
که در زمین شریفش بعکس طبع زمان
مزاج عنصر آتش گرفته عنصر آب
که شعله وار باوج از حضیض گشته روان
چه جای آب که خاک از شرافت این بوم
سزد که میل ببالا نماید از پایان
فلک در آینه عرش و فرش دید و نداد
نشان ز فرش چنین و خبر ز عرش چنان
خدای عالمش از چشم بد نگهدارد
که مانده است برو چشم عالمی حیران
بدیده خرد این حوضخانه را شانی است
که میدهد ز بهشت حیات بخش نشان
بنا نمودن این حوض راست تاریخی
که باویست مطابق بنای حوض جنان
نکرد محتشم اندر صفات این منزل
بصد زبان یکی از صد هزار نکته بیان
در مدح میر محمد مؤمن فرماید
گوشوار گوش دوران درة التاج جهان
قرة الاعیان محمد مؤمن آن عالی گهر
چون فتاد از موج بحر آفرینش بر کنار
با قدومی از نجوم آسمان مسعود تر
گوهر بحر سعادت خواندمش کان گنج را
تارک آرای قبایل یافت صراف نظر
اینهم از اقبال او دیدم که از دریای فکر
چون فروشد عقل کارد در دریای دگر
گوهر بحر سعادت بود یک تاریخ او
تارک آرای قبایل گشت تاریخ دگر
در مرثیه شاه زاده سلطان حسین
ناگه از طبعم مشام دل شنید
بوی طوفان خیزی کون و مکان
بهر آن گردید نطقم نوحه گر
کز اجل دی میر زرین افسران
مالک گردون شکوه کامکار
کامل عالی سریر کامران
زین ملک و سلطنت سلطان حسین
شهسوار نامدار نوجوان
شد روان با هودج گردون اساس
بهر سیر ملک فردوس از جهان
زان الم انس و ملک یکسر شدند
اهل ماتم بر زمین و آسمان
وز پی سال وفاتش از جمل
بست دل گویا طلسمی در زبان
و آن طلم از شانزده مصرع بود
کلک عاجل را ز فکرم بر زبان
در مرثیه گوید
باز طوفان اجل نابود ساخت
گوهری از قلزم ز خار علم
باز دست مرگ بیهنگام کند
میوهای بایسته از اشجار علم
آنکه در طفلی ز استعداد ذات
بود پیدا در رخش آثار علم
وانکه در مهد از جبینش مینمود
جوهر خالص گران مقدار علم
سعد اصغر آنکه سعد اکبرش
میستود از پرتو انوار علم
بود آن گلدسته چون از نازکی
زیب گلزار طراوت بار علم
رفت و گفت از بهر تاریخش خرد
آه از آن گلدسته بازار علم
در مرثیه فرماید
باز فلک سلسلهای زد به هم
کز اثرش گشت جهانی حزین
اتشی افروخت که از پرتوش
دود برآمد ز زمان و زمین
فتنهای انگیخت که از هم گسست
سلسله ربط شهور و سنین
فتنه چو بود اینکه جهان را گذشت
قطب زمین تاج سر اهل دین
آنکه در انواع کمالات بود
عالمی از خرمن او خوشه چین
وانکه گرفت از ید علیای علم
ملک شریعت همه زیر نگین
چون بهوای سفر آخرت
توسن همت ز خرد کرد زین
وز پی آسایش جاوید راند
رخش بآرامگه حور عین
غارت آرام ز عالم نمود
فرقت آن عالم عزلت گزین
ایکه در این واقعه جانگداز
با من بیصبر و قراری قرین
ضابطه سال وفاتش اگر
میطلبی از من اندوهگین
مگذر ازین بیت که تاریخ اوست
مصرع دقت اثر هشتمین
در مرثیه فرماید
آه کامسال اندرین بستان سرای
دهر هر گل را که بهتر دید چید
واندرختی را که خوشتر بود پار
چرخ ناخوش خوی از بیخش برید
وانکه در برداشت تشریف قبول
دست مرگ اول لباس او برید
لاجرم زان پیشتر کاید ز شیب
شاه راه عمر را پایان پدید
پیک مرگ از دشت آفت بیمحل
بر سر حافظ محمد جان رسید
وه چه حافظ آن فرید روزگار
کایزدش در عهد خود فرد آفرید
آنکه بود از پرتو انفاس او
گرمی هنگامه شاه شهید
وانکه دوران انتظار شغل او
از محرم تا محرم میکشید
واندرین ماتم سرا گلبانك او
گوش حوران جنان هم میشنید
عندلیب روحش از بستان دهر
از صدای کوس رحلت چون رمید
بهر تاریخش یکی از غیب گفت
عندلیبی باز ازین بستان پرید
مرثیه
خورشید اوج حسن محمد امین که بود
روشن ز رویش آینه آفتاب و مه
وز کثرت مرور شهور و سنین نداشت
کاهش بماه طلعتش از هیچ باب ره
ناگه گرفته شد بکسوف اجل جهان
کافاق را ز تیرگیش روز شد سیه
پیر خرد ز مرگ جهان سوز او چو کرد
در ظلمت زمانه ماتم نشین نگه
از سوز دل تهیه تاریخ کرد و گفت
عالم شده بمرگ محمد امین سیه
و له فی مرثیه
گلبرگ نو دمیده محمد تقی که بود
پاکیزه طینت و ملکی خوی و پاکزاد
در باغ دهر نشو و نمائی نیافته
از تند باد حادثه ناگاه شد بباد
در چشمه سار چشم زند دیده پدر
صد جوی خون ز هجر گل روی خود گشاد
ای همنشین اگر طلبند از تو همدمان
تاریخ آن لطیف گل گلشن مراد
بلبل صفت برآر ز دل ناله حزین
وانگه بگوی رفت چو برگ گلی بباد
مرثیه
بدر فلک شرف خلیفه
چون زایر تربت حسین است
در صبح ازل ز مهر فطری
نازان به محبت حسین است
فانی شده در زمان فوتش
ایام شهادت حسین است
وین حسن موافقت که گفتم
بیشک ز عنایت حسین است
این از همه خوبتر که او را
تاریخ شفاعت حسین است
ایضا در مرثیه
مه اوج سیادت میر جعفر
ز علم جعفری چون کامجو شد
به ملک دانش از نو سکهای زد
که نقد علم ازو بس تازه رو شد
چو باد آن گاه راه کعبه سر کرد
وزان خاک وجودش مشگبو شد
برو بارید چندان ابر رحمت
که غرق لجه لا تقنطو شد
پس از طغیان طوفان حوادث
چو یونس سیر بحرش آرزو شد
سرشک بحر بر افلاک زد موج
که موجش دام مرغ روح او شد
چو تاریخش طلب کردند گفتم
بدریای اجل یونس فرو شد
ایضا در مرثیه
دو بیننده نخل کثیرالثمر
که بودند در آن به نشو و نما
دو تابنده بدر سعادت اثر
که میبرد از ایشان جهانی ضیا
یکی صاحب خلق و خوی حسن
مسمی بآن اسم بهجت فزا
یکی زبده مردم نیکنام
برو نام حیدر علیه الثنا
بیکبار از تند باد اجل
فتادند از پا بحکم قضا
وزین غم بخاک مذلت نشست
برادر که بد اشرف اقربا
سرو سرور تاجران تاجری
فصیح سخندان صاحب ذکا
چو تاریخشان خواستم عقل گفت
آلهی بود تاجری را بقا
برسم الخط او را چه کردم حساب
سخن شاهدی بود کوته قبا
ولی در تلفظ لباس حروف
خرد یافت بر قد مدت رسا
در ماده تاریخ فوت فرماید
میر ملک رتبه که ممتاز بود
هم بصفات از همه کس هم بذات
سید قدسی صفتی کامدند
شاهد معصومی او کاینات
میر کریم آنکه مساوی نمود
در نظرش ملک حیات و ممات
ناگه ازین دامگه پرخطر
یافت بشهبال توجه نجات
از پی تاریخ وی اندیشه گفت
حیف ازین سید قدسی صفات
مرثیه در شهادت میر معصوم گوید رحمه الله
امیر اعدل اعظم پناه ملک و ملل
ملاذ اهل جهان کارساز اهل زمان
ملک مواکب انجم سپاه مه رایت
فلک سرادق کرسی بساط عرش ایوان
سپهر مرتبه معصوم بیک آنکه رساند
صدای کوس تسلط بگوش عالمیان
ز ملک خود سفر حج گزید با خلقی
که مثل او گهری در صدف نداشت جهان
سلاله نبوی شمع دوده صفوی
صفای دوده آدم خلاصه انسان
سرآمد علما تاج تارک فضلا
دلیل وادی دین هادی ره عرفان
لطیف طبع و زکی فطرت و صحیح ذکا
دقایق آگه و روشن دل و حقایق دان
فرشته هیأت و خوش منطق و صحیح کلام
بلیغ لفظ و معانی رس و بدیع بیان
رفیع مرتبه خان میرزا که پیر خرد
بحسن فطرت او در جهان نداد نشان
در آنسفر که بجز اهل خدمت ایشانرا
نبود یکتن از انصار و یک کس از اعوان
لباس حج چه در احرام گاه پوشیدند
بجای خود و زره بیخبر ز تیغ و سنان
سنان و تیغ از آن جسمهای جان پرور
برآن خجسته زمین خونفشان و خونباران
هم از شهادت ایشان فلک دگر باره
نمود واقعه کربلا به پیر و جوان
هم از مصیبت آنسروران بنوحه نشست
زمانه با دل بریان و دیده گریان
درین قضیه چو تاریخ خواستند ز من
ز غیب داد یکی این دو مصرعم بزبان
نموده واقعه کربلا دگر باره
عجب که تا بابد نوحه بس کند دوران
تو ای رفیق زهر مصرعی بجو تاریخ
که من بگریه رفیقم مرا چه فرصت آن
در ماده تاریخ گوید
دل افروز شمع شبستان انس
چراغ بدر ز بده دودمان
گل کم بقا سرو کوته حیات
نهال خزان دیده پیش از خزان
درخشان سهیل سریع الغروب
بدیع زمانه بدیع الزمان
مه چارده سالهای کام یافت
مه چارده را باو توأمان
درین بزم فانی به کوشش رساند
فلک نغمه ارجعی ناگهان
دمی کز در او در آمد اجل
برآمد غریو از زمین و زمان
چو او بر زبان راند حرف وداع
پدر نطق را تیغ زد بر زبان
چو پیک اجل دامن او گرفت
دریدند یاران گریبان جان
چو او ساغر مرگ بر لب نهاد
لب از کرده خود گزید آسمان
چو او چشم برهم نهاد از قضا
شد از غصه چشم قدر خون فشان
چو او در جوانی کفن پوش شد
سیه پوش گشتند پیر و جوان
چو او گشت بر اسب چوبین سوار
سوار فلک را ز کف شد عنان
چو تابوت او شد روان همچو تیر
ز بار الم گشت قدها کمان
چو شد مهد آن ناز پرور زمین
بلرزید بر خود زمین و زمان
پسر رفت و یار پدر شد جنون
جنونی که کردش بصحرا دوان
جنونی که مجنون اگر داشتی
برآوردی از کوه و هامون فغان
بچشم خود از گریه نزدیک شد
که نگذارد از روشنائی نشان
چو از گریهاش مینمودند منع
بزاری همی گفت کای دوستان
بدیع الزمان رفته از دیدهام
که بیاو مبیناد چشمم جهان
چو این بیت برخواند تاریخ وی
شد از اولین مصرع او عیان
خلوت افروز گوشه وحدت
علم افراز عالم توحید
آنکه بود از صلاح بهر فلاح
در بلاد سداد سد سدید
وان سبکروح حلم پیشه که بود
در گران لنگری فرید و وحید
در بحر صلاح روحی بیک
که چه او صالحی زمانه ندید
ناگه از دست ساقی دوران
جام مرد آزمای مرگ چشید
چون شهید است هرکه مرد غریب
اجلش جامه حیات درید
به که گوئیم بهر تاریخش
حشر او باد با حسین شهید
ایضا در مرثیه
قاضی آن عالم اسرار قدر
که خرد خواندیش استاد عقول
یعنی آن مفتی احکام نبی
کز ره صدق نمیکرد عدول
آنکه کلک دو زبانش بودی
کتب آرا ز فروع و ز اصول
وانکه تاج سر معقولات است
هرچه هست از سخنانش منقول
هم سما رفعت و سامی رتبت
هم سمی شه دین زوج بتول
بیملالی چو شد از عالم کرد
عالمی را ز غم خویش ملول
بهر او کرد دو تاریخ ادا
زین دو مصراع روان طبع فضول
آه از آن عالم اسرار قدر
وای ازان مفتی احکام رسول
در مرثیه میرزا غیاث الدین
قیمتی گوهر بساط وجود
در یکدانه جلیل صدف
حضرت میرزا غیاث الدین
چاکر خاندان شاه نجف
ناگهان شاهباز روحش کرد
سینه پیش خدنگ مرگ هدف
وز پی سال رحلتش دل گفت
آه از آن شاهباز اوج شرف
در مرثیه یكی از اكابر فرماید
پادشه ملک صباحت که بود
هم بصفا پادشه وهم بنام
گلبن گلزار سیادت که داشت
سرو حسد بر قد آن خوشخرام
ناگهش ایام ز بامی فکند
راست چو مهر از فلک نیلفام
وز پی سال اجلش عقل گفت
پادشه حسن فتاده ز بام
در مرثیه یكی از خواتین فرماید
همای آشیان سلطنت شهزاده سلطانم
مه خورشید پرتو مهچه رایات سلطانی
مهین بانو که بر تخت تجرد داشت چون مریم
ببر تشریف لم یمسسنی از بس پاکدامانی
بعزم گلشن فردوس زرین محملش ناگه
بدوش حور و غلمان شد روان زین عالم فانی
چو کرد آن ثانی مریم وداع شاه عیسی دم
پی تاریخ گفتم حیف و آه از مریم ثانی
ایضا در مرثیه گوید
گل حدیقه دل خواجگی که بود قدش
نهال تازه رس بیمثال گلشن جان
ز پا فتاد و خرد گفت بهر تاریخش
هزار حیف ازان نونهال گلشن جان
عشقی آن نخل خرد پرور بستان سخن
که بسیل اجل از دهر برآمد بیخش
میشنیدم از چپ و راست كه عشقی عشقی
متفکر چو شدم بود همان تاریخش
ایضا در مرثیه گوید
دوش تا صبح از صوامع قدس
میشنیدم خروش ماتمیان
گفتم آیا کدام پاک نهاد
کرده آهنگ و عزم راه جنان
یکی از هاتفان غیبی گفت
میر باقر کشیده پا ز جهان
آنچه او گفت در طریق حساب
بود تاریخ فوت میر همان
در ماده تاریخ گوید
شیخ حیدر کز کمال اعتقاد
دست بیعت داد با آل علی
از جهان چون رفت بادا در جنان
خرم و دلشاد با آل علی
از خرد تاریخ او کردم سئوال
گفت حشرش باد با آل علی
ایضا ماده تاریخ
گل گلشن لطف عبد الغنی
که بادش بهشت معلی نصیب
بغربت فتاد و شراب اجل
شد از جام دورش همان جا نصیب
ولی چون پس از اربعینی شدش
چنین منزلی راحت افزا نصیب
خرد فکر تاریخ وی کرد و گفت
چه جای مبارک شد او را نصیب
در تاریخ پدر خود گوید
والد من خواجه میراحمد که بود از اعتقاد
رشته مهر امیرالمؤمنین حبل المتین
با گناه بیحد از دنیا چو رحلت مینمود
داشت امید شفاعت زان شفیع المذنبین
لاجرم تاریخ فوتش هرکه کرد از من سئوال
گفتمش بادا شفیع وی امیرالمؤمنین
ماده تاریخ فوت
از باغ جلال ملت آن تازه نهال
چون رفت و خرد حساب کمیت سال
کافاق آراست
از طبعم خواست
گلدسته گلشن جلال افزون دید
شد دور درین ولا نهالی ز جلال
زان مدت و گفت
وان هم شد راست
ماده تاریخ
میشد چو رضیع رازق پاک جلیل
ملک و فلک و ملک بدارا تحویل
هر ملک و تجمل که اهم بود ز فلک
دهر آنهمه افکند بشاه اسمعیل
بخش رباعیات
ماده تاریخ
میکرد چو سکه حی صاحب تنزیل
نقدیکه عیار بودش از اصل جلیل
سکه چو رسانید بتمییز قبول
فرق که و مه داد بشاه اسمعیل
ایضا
در تکیه گه واسع این بزم جلیل
اندر دم امتیاز با سعی جمیل
چون درک یکایک از شهان بیند دور
فوق همه باد درک شاه اسمعیل
ایضا
از ملک ملوک ما درین بیت جلیل
کاراسته صد بلا از آئین جمیل
هر گنج کز آبادی گیتی و دهور
گرد آمده بود وقف شاه اسمعیل
ایضا
این ساعی اگرچه باشد از حسن قلیل
بی دانائی و راه علم و تحصیل
در هر فنش دلا نه از اهل جهان
دانند بلاف مهر شاه اسمعیل
ایضا
آنراه که از حال سهیلی است جمیل
از میل درو به که نمایم تعجیل
کاشوب و نوای فرح نو در دل
افکنده طربنامه شاه اسمعیل
رباعیات
ای نام تو در هر لغتی ذکر انام
وز تذکره نام تو شیرین لب و کام
بی نام تو شعلهها تباهند تباه
با نام تو کارها تمامند تمام
***
ای خامه ورق چون بمداد آرائی
آرای بمدح ملک بطحائی
شاهی که کند در صفت نور رخش
هر بیضهای از زاغ قلم بیضائی
***
دارد ز خدا خواهش جنات نعیم
زاهد بثواب و من بامید عظیم
من دست تهی میروم او تحفه بدست
تا زین دو کدام خوش کند طبع کریم
***
خواهم چو جزا طرح عقاب اندازد
جرم دو جهان بجرم من ضم سازد
تا عفو که چشم کائناتست بر آن
چشم از همه پوشیده بمن پردازد
***
عفوی که ز اندازه بدر خواهد بود
ظرفش ز جهان وسیعتر خواهد بود
در ساحت صحرای گناهی که مراست
جا یافته بیش جلوه گر خواهد بود
***
ای شیخ که هست دایم از نخوت تو
در طعنه آلایش من عصمت تو
گر عفو خدا کم بود از طاعت تو
دوزخ ز من و بهشت از حضرت تو
***
چون داد قضا صیقل مرآت وجود
در شرم تو اغراق بنوعی فرمود
کاندر عقبت چشمی اگر باشد باز
عکست شود اندر رخ از آیینه نمود
***
اسبی که بود پویه گهش چرخ نهم
در تک شکند تارک خورشید بسم
برگرد جهان چو شعله جواله
گر چرخ زند نگسلدش دم از دم
***
این آب که خضر ازو بقا خواسته است
وز غیرتش آب زندگی کاسته است
از قوت فواره نگشتست بلند
کز جای ز تعظیم تو برخاسته است
***
این کوثر فیض بخش کز خجلت او
آب چه زمزم بزمین رفته فرو
گر جوشد و بیرون رود از سرچه عجب
کز عکس رخ تو آتش افتاده درو
***
این حوض که دل هلاک نظاره اوست
صد آیه فیض بیش درباره اوست
در دعوی اعجاز زبانیست بلیغ
آبی که زبانه کش ز فواره اوست
***
آن طبع که چون آینه پاکست زغش
از بسکه بفعل بوالعجب دارد خوش
آب آمده از طبیعت خویش برون
در تحت بفوق میرود چون آتش
***
طراح که طرح این بنا ریخته است
انواع صنایع بهم آمیخته است
دهقانی باغ سحر پنداری از اوست
کز آب نهالها برانگیخته است
***
این آب که شعله وش ز جا میخیزد
وز میل بذیل باد میآویزد
ماناست باشگ محتشم کز تف دل
میجوشد و از درون برون میریزد
***
این حوض که در دیده هر نکته رسی
از جام جهان نما سبق برده بسی
آیینه صد صورت گوناگونست
آیینه بدینگونه ندیدست کسی
***
المنة لله که از سعی جمیل
این منزل فیضبخش بیمثل و عدیل
شد ساخته همچو خانه ابراهیم
از تمشیت غلام شاه اسمعیل
***
ای بیتو چو همدم بمن خسته نموده
آیینه که بینم این تن غم فرسود
آمد بنظر خیالی اما آن نیز
چون نیک نمود جز خیال تو نبود
***
گردون که بامر کن فکان چاکر تست
فرمانده از آنست که فرمانبر تست
در سایه محال نیست خورشید که تو
خورشیدی و سایه خدا بر سر تست
***
آن فتنه که در سربلند افسر تست
ریزنده خونها ز سر خنجر تست
در سرداری که عالمی را بکشی
قربان سرت شوم چها در سر تست
***
این بنده که ملک نظم پیوستش بود
تسخیر جهان مرتبه پستش بود
در دست نداشت غیر اشعار نفیس
در پای تو ریخت آنچه در دستش بود
***
دی از کرم داور دوران کردم
سودی و زیان نیز دو چندان کردم
طالع بنگر که بر در حاتم دهر
رفتم که کنم فایده نقصان کردم
***
آن خسرو فرهاد لقب کز ره جود
هر سال بمن تفقدی می فرمود
بیلطفیش امسال اگر وزن کنم
هم سنگ بکوه بیستون خواهد بود
***
آن ابر عطا که حاتمش کرده سجود
پیوسته چو بسته بر رخ مادر جود
ناچار ما چار شدیم از کرمش
راضی و ازو نیامد آن هم بوجود
***
هرنجم که بر فلک رود زایت وی
رجعت کند اختلال در رفعت وی
نواب ولی نجم غرایب اثریست
کآثار سعادتست در رجعت وی
***
آصف که مهین سواد اقلیم بقاست
وز آصفیش سلطنت ایمن ز فناست
تا عارضه در خانه دو روزش ننشاند
معلوم نشد که سلطنت از که بپاست
***
در عهد تو کامرانئی خواهم کرد
از عمر گروستانئی خواهم کرد
دست چو ز تحفه کوتهست از پی عذر
در پای تو جانفشانئی خواهم کرد
***
ای کرده قدوم تو سرافراز مرا
وز یک جهتان ساخته ممتاز مرا
از خاک مذلتم چو برداشتهای
یکباره نگهدار و مینداز مرا
***
گفتند ز حادثات این دیر خراب
بر بستر درد رفته پای تو بخواب
دست الم ترا خدا برتابد
تا پای سلامتت درآید برکاب
***
از الفت درد اگرچه کلفت داری
صد شکر که بر علاج قدرت داری
آن پای که بر بستر درد است امروز
فرداست که در رکاب صحت داری
***
آزار تو دور از تن زیبای تو باد
بهبود تو خاطر اعدای تو باد
ای سیم بدن
آشوب فكن
تا درد ز پای تو شود بر چیده
هر سر که بود فتاده در پای تو باد
ای نخل مراد
اول سر من
***.
نواب کز و نیم مه و سال جدا
این عیدم از آن قبله آمال جدا
امروز که طوف کعبه فرض است و ضرور
من ماندهام از کعبه اقبال جدا
***
ای گشته وثاق کمترین مولایت
پرنور ز نعلین فلک فرسایت
پا اندازی برنگ رخساره تو
آورده ز خجلت که کشد در پایت
***
سلطان جهان که ماه تا ماهی ازوست
وین زینت و زیب چرخ خرگاهی ازوست
در روضه سلطنت چو نخلست قدش
کارایش تشریف شهنشاهی ازوست
***
اسلام که گم کرده ز دل آرامم
بسیار خطر دارد ازو اسلامم
ز آن آفت دین که هست اسلامش نام
ترسم که بکافری برآید نامم
***
آن طره چو دارم من بد نام ز دست
سررشته دین رفت بناکام ز دست
تاتاری از آن سلسله در دستم بود
یکباره بداده بودم اسلام ز دست
***
رباعی
در کعبه قدم نهادهام وای بمن
دور از ره دین فتادهام وای بمن
از وسوسه عشق مسلمان سوزی
اسلام ز دست دادهام وای بمن
***
اسلام که صید اهل ایمان فن اوست
دام دل و دین طرز نگه کردن اوست
خون دل عاشقان که صید حرمند
در گردن آهوان صید افکن اوست
***
اسلام مگو آفت ایام است این
افت چه بلای صبر و آرام است این
کفر آمد و داد خاک ایمان بر باد
از قوت اسلام چه اسلام است این
***
اسلام كه كام دل هر ناكامیست
چون كعبه بهر دلی ازو احرامیست
ای كفر تو هم ز خویش بر گردو بنه
سر در ره اسلام كه خوش اسلامیست
***
اسلام مرا ایدل دیندار به بین
در صورت او قدرت جبار به بین
چشمش که کشیده تیغ مژگان بنگر
گردن زن آهوان تاتار به بین
***
چیزی که بگل داده خدا زیبائیست
وان نیز که داده سرور رعنائیست
اما بتو آنچه داده از پا تا سر
اسباب یگانگی و بیهمتائیست
***
ای شمع سرا پرده شاهنشاهی
سرگرم تو ذرات ز مه تا ماهی
گر پرده ز چهره افکنی برخیزد
بانگ از عرب و عجم که ماهی ماهی
***
آن دست که نخل قد آدم ریزد
نخلی بنزاکت قدت کم ریزد
گر نازکیت بسرو آزاد دهند
چون باد صبا بجنبد از هم ریزد
***
ای جلوهات از قامت چابک نازک
وی نخل قد تو را تحرک نازک
از بسکه لطیفی قدمتتر نشود
گر بخرامی بر آب نازک نازك
***
در بزم حکیمان ز می شورانگیز
نیتاب نشستن است و نی پای گریز
از بهر من تنگ شراب ای ساقی
مینا بسر پیاله کجدار و مریز
***
گفتم چو رسد کوکبه دولت تو
بیش از همه بندم کمر خدمت تو
بیطالعیم لباس صحت بدرید
تا زود نیابم شرف صحبت تو
***
سقا پسرا خسته دل از دست توام
بیمارتر از چشم سیه مست توام
سر از قدم تو برندارم شب و روز
ماننده باد مهره پا بست توام
***
سلاخ که آدمی کشی شیوه اوست
چون ریزش خون دوست میدارد دوست
گر سر ببرد مرا نه پیچم گردن
ور پوست کند مرا نگنجم در پوست
***
سلاخ که ساختی به پردانی خویش
کار همه جز عاشق زندانی خویش
میمیرم از انتظار کی خواهی کرد
سلاخی گوسفند قربانی خویش
***
گیرم که بچشم خلق پوید دشمن
با من ره غالبیت اندر همه فن
با این چکند که خود یقین میداند
کو مغلوبست و غالب مطلق من
***
از لطف تو سهل است کرم ورزیدن
چشم از گنه بیگنهان پوشیدن
دعوی نکنم که بیگناهم اما
دارم گنهی که میتوان بخشیدن
***
چون مهر تو میتوان نهان ورزیدن
باید ز چه رسوای جهان گردیدن
گوئی که نمیتوانیم دید آری
با غیر تو را نمیتوانم دیدن
***
خواهم که شبی محو جمال تو شوم
نظارگی بزم وصال تو شوم
وانگاه بیاد شمع رویت همه عمر
بنشینم و فانوس خیال تو شوم
***
آنشوخ که چشم مردمی دارم ازو
گفتم بنظاره کام بردارم ازو
نادیده رخش تمام رفتم از کار
وز نیم نفس تمام شد کارم ازو
***
روزی که دلم خیال ابروی تو بست
وز ناز بمن نمودی آن نرگس مست
تیری ز کمانخانه ابروی تو جست
در سینه من تا پروسوفار نشست
***
گاه از همه وجه طامعم میدانند
گاه از همه باب حاتمم میدانند
میآمیزند راستی را بدروغ
آنها که زبان باین و آن میرانند
***
بنیاد دو بینی چو شد از عشق خراب
وان چشم دو بین که بود هم رفت بخواب
دادیم هزار بوسه بر یک سده
کردیم هزار سجده در یک محراب
***
این بستر خستگی که انداختهام
بروی ز تب هجری تو بگداختهام
ابروی تو لیک در نظر محرابیست
کز سجده آن بفرقتت ساختهام
***
ای کوی تو قبله گاه ارباب قبول
بیسجده تو طاعت ما نا مقبول
محراب بلند کعبه ابرویت
کز دور مرا بسجده دارد مشغول
***
ای درگه خاصت از شرف کعبه عام
وی چرخ بسده تو در سجده مدام
نام تو از آن زمانه محراب نهاد
تا خلق بسجده تو آیند تمام
***
زان پیش که هجر تو برد آرامم
آمد بوداع تو دل خود کامم
فریاد که پیشتر ز هنگام فراق
دل سوخت ازین وداع بیهنگامم
***
با آنکه بمهر آزمونم کردی
در بارگه وفا ستونم کردی
با این قدم دیر تحرک که مراست
از خاطر خود زود برونم کردی
***
خسرومنشی که دور خواندش فرهاد
در واقعه دیدم که بمن اسبی داد
این واقعه را معبران میگویند
تعبیر مراد است مرادست مراد
***
فرهاد ز کوه کندن بیبنیاد
آوازه شهرتش در آفاق افتاد
این نادره فرهاد اگر کوه نکند
صد کوه طلا بمنعم و مفلس داد
***
ای شیر فلک اسیر صیادی تو
در وادی دین شیر خدا هادی تو
ادراک بمیزان خرد میسنجد
با خسروی ملوک فرهادی تو
***
ای قصر بلند آسمان پیش تو پست
خلقت همه زیردست از روز الست
بر تافته روزگار دستم بجفا
دریاب و گرنه میرود کار ز دست
***
هر چند كه بهر پاس جمعیت تو
هستند هزار بنده در خدمت تو
یك بنده بی ریاست كز ادعیه است
مشغول بپاسبانی دولت تو
***
ای نورده آیینه احساس مرا
لطف تو کلید قفل وسواس مرا
نام تو خدا کرده چو فرهاد تو نیز
بردار ز پیش کوه افلاس مرا
***
در راه دگر اگرچه چست آمدهای
در راه وفا و مهر سست آمدهای
ای یار درست وعده دیر وفا
دیر آمدهای ولی درست آمدهای
***
یاری که به نیش غم دلی ریش نکرد
بر من ستم از طاقت من بیش نکرد
هرچند که انتظار بسیارم داد
آخر نه وفا بوعده خویش نکرد
***
بیتحفه نبرد اگرچه زین خسته نهاد
پیغام رسان رقعه بان بحر و داد
چشمی بسواد رقعه بنده نکرد
کاهی ببهای تحفه بنده نداد
***
عید آمد و بانگ نوبت سلطانی
هرگوشه گذشت از فلک چوگانی
بر چرخ برین جذر اصم گوش گرفت
از غلغله کوس محمد خانی
***
این عید حضور خان چو ملک افروزست
عید که و مه مبارک و فیروزست
کاشان بخود ار بنازد امروز بجاست
چون عید بزرگ کاشیان امروزست
***
خانی که سپهرش بسجود آمده است
مه بر درش از چرخ کبود آمده است
در سایه آفتاب عیسی نسبی است
کز چرخ چهارمین فرود آمده است
***
ای صید سگ شیر شکار تو پلنگ
وی جرغ شکاری تو با چرخ بجنگ
با آنکه کند کلنگ بیخ همه چیز
شاهین تو کند از جهان بیخ کلنگ
***
بر پیکر آن سرور خورشید علم
کز عارضهای گشته مزاجش درهم
چندان بدمم دعا که برباد رود
از آینه وجود او گرد الم
***
خورشید سپهر سر بلندی بهزاد
كز مادر دهر از همه عالم به زاد
گفتند كه بر بستر ضعف است ملول
بهر شعفش بدل بشین باد آن ضاد
***
آنشوخ که تکیه گاه او چشم ترست
بازوی شهان چو بالشش زیر سرست
از بسکه اساس بستر او عالیست
چادر شب بسترش سپهر دگرست
***
چادر شب بستر خود ای طرفه نگار
گر شب بسر افکنی و گردی سیار
از شمع و چراغ پر شود روی زمین
وز شعشعه پر ز مه سپهر سیار
***
گوئی ز ته بستر آن حجله نشین
تا ناف زمین پر است از نافه چین
چادر شب بسترش اگر افشانند
تا حشر هوا عبیر بارد بزمین
***
آن ماه که در خوبی او نیست خلاف
ور مهر منیر خوانمش نیست گزاف
در خلوت خواب او فلک دانی چیست
چادر شب زرنگار بالای لحاف
***
دو بیت از یك غزل
ای ببالای چمان راهزن هوش كسی
بنشین تا بخود آید دل مدهوش كسی
محمل ناز تو بر دوش ملایك حیفست
حیف نبود تن پاك تو در آغوش كسی
***
جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا
بگذار ایطبیب زمانی باو مرا
زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ
جز آب تیغ او نرود در گلو مرا
آن بلبلم که جلوه آتش گل من است
در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا
از طره دو تا بدو زنجیر بسته است
چون شیر وحشی آن بت زنجیر مو مرا
خوی بد است مائده حسن را نمک
زین جاست حرص دیدن آن تندخو مرا
ذرات من ز مهر تو مهر خالی نمیشوند
گر ذره ذره میکنی ای فتنهجو مرا
در عاشقی مرا چه گنه کافریدگار
خود آفریده عاشق روی نکو مرا
اقبال محتشم که چو طبعش بلند بود
افراخت سر بسجده آن خاک کو مرا
تا آمدم بسجده سلمان جابری
ناید بکس دگر سر همت فرو مرا
***
سروی از یزد گذر کرد بکاشانه ما
که ازو چون ارم آراسته شد خانه ما
با دلی گرم نشاط آمد و از حرف نخست
گشت افسرده دل از سردی افسانه ما
فتنه را سلسله جنبان نشد آنزلف که هیچ
اعتباری نگرفت از دل دیوانه ما
بشراب لبش آلوده نگردید که دید
پر ز خوناب جگر ساغر و پیمانه ما
مرغ طبعش طیران داشت چو بر اوج غرور
پیش او بود عبث ریختن دانه ما
گرد تکلیف نگشتم از آن رو که نبود
لایق پادشهی بزم گدایانه ما
محتشم چرخ گدای در ما گشتی اگر
شدی آن گنج روان ساکن ویرانه ما
***
ای زیر مشق سر خط حسن تو آفتاب
در مشق با کشیدن زلف تو مشگ ناب
بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن
نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب
عکست که جای کرده در آب ایمحیط حسن
میبیندت مگر که دل و دارد اضطراب
در عالمی که رتبه حسن از یگانگیست
نه آینه است عکس پذیر از رخت نه آب
هیهات ما و عزم وصال محال تو
کان کار وهم و فعل خیالست و شغل خواب
تا شهسوار صبر سبکتر کند عنان
با ناز خویش گو که گران تر کند رکاب
از من نهفته مانده ببزم از حجاب عشق
روئی که آن نهفته نمیگردد از نقاب
امروز ساقیا شده زاهد حجاب بزم
برخیز و می بیار که برخیزد این حجاب
بیتی شنو ز محتشم ای بت که بهتراست
یک بیت عاشقانه ز بیتی پر از کتاب
***
از اشگ گرم چشم ترم کان آتش است
وین موجهای خون گل طوفان آتش است
آهم شرر فشان شده یاران حذر کنید
کاین آه در تراوش باران آتش است
اشگی که میرسد ز درونم بچشم تر
سیلی است کش گذر به بیابان آتش است
آه بلند شعله من گرد کوی او
شب تا بروز مشعله گردان آتش است
چشم کرشمه ساز ترا از نگاه گرم
پیوند تیر غمزه به پیکان آتش است
از آه من مپوش رخ آتشین که باد
هرچند جان گزاست ولی جان آتش است
دود درون محتشم از بس صفای دل
مانا بشعلههای درخشان آتش است
***
این صید هنوز نیم رام است
این کار هنوز ناتمام است
این ماه هنوز نو طلوع است
این نخل هنوز نو قیام است
تیغش رقم حیات بزدود
با آنکه هنوز در نیام است
در هفت زمین تزلزل انداخت
سروش که هنوز نوخرام است
یکباره نگشته گرم جولان
کش باره هنوز نو لجام است
در محمل ناز مطمئن نیست
کش ناقه هنوز بیزمام است
دیگ هوسم ز آتش اوست
در جوش ولی هنوز خام است
لطفش بمن از کسان نهانست
این لطف هنوز لطف عام است
دیوان منگار محتشم زود
کاین نظم هنوز بینظام است
***
عمرها فکر وصال تو عبث بود عبث
عشق بازی بخیال تو عبث بود عبث
سالها قطره زدن مور ضعیفی چو مرا
در پی دانه خال تو عبث بود عبث
از تو هرگز چو سرافراز بسنگی نشدیم
میوه جستن ز نهال تو عبث بود عبث
بیلبت تشنه چو مردیم شکیبائی ما
در تمنای زلال تو عبث بود عبث
پر برآتش زدن مرغ دل ما ز وفا
بر سر شمع جمال تو عبث بود عبث
بجوابی هم ازو چون نرسیدی ایدل
زان غلط بخش سئوال تو عبث بود عبث
محتشم فکر من اندر طلب او همه عمر
چون خیالات محال تو عبث بود عبث
***
ای لبت زنده کرده نام مسیح
بروان بخشی کلام فصیح
چهرهای داری از شراب صبوح
همچو خورشید نیمروز صبیح
هرچه میخواهی از جفا میکن
که صبیحی و نیست از تو قبیح
از شکر خوشترست و شیرینتر
سخن تلخ از آن لبان ملیح
دیشبت بر کنایه بود مدار
کردهای امشب آن کنایه صریح
از تو مائیم خسته و بیمار
دگران جمله سالمند و صحیح
آن صنم میزند خدنگ جفا
محتشم دست و پا چو صید ذبیح
***
زهی بدور تو آئین دلبران منسوخ
ز طور تازه تو طور دیگران منسوخ
ز شهرت حسد اهل حسن برتو شده
حدیث یوسف و رشک برادران منسوخ
دلم نهاد بنای محبت چو توئی
محبت دگران شد بنا بر آن منسوخ
حدیث درد مرا دهر در میان انداخت
که شد حدیث دگر درد پروران منسوخ
لب زمانه بحرف سمنبری جنبید
که ساخت حرف تمام سمن بران منسوخ
خبر نداری از آن چاکری که خواهد کرد
بر تو خدمت صد ساله چاکران منسوخ
هنوز محتشم این نظم تازه شهرت بود
که گشت نظم جمیع سخنوران منسوخ
***
از باده لاله تو چو در ژاله میرود
خون قطره قطره در جگر لاله میرود
چشم تو هندوئیست که پنداری از خطا
صد ترک تند خوش بدنباله میرود
از خشگ سال ناز جهان میشود خلاص
سال دگر که ماه تو در هاله میرود
زین باده دو ساله که میآورند باز
ناموس زهد زاهد صد ساله میرود
از شکر نی قلمم هردم از عراق
صد کاروان قند به بنگاله میرود
زیبا عروس جمله اندیشهام بکار
بیمشتری فریبی دلاله میرود
شب محتشم چو میکند آهنگ نوحه ساز
تا روز از زمین بفلک ناله میرود
***
همنشین امشب اگر آن بت چنین خواهد بود
کنج ویرانه ما شاه نشین خواهد بود
زهره در مجلس ما سجده ز مه خواهد خواست
میر مجلس اگر آن زهره جبین خواهد بود
آتش از غیرت این خانه بخود خواهد زد
هر پری خانه که در روی زمین خواهد بود
ایکه آگه نهای از آمدن آن بت مست
ساعتی باش که صحبت به ازین خواهد بود
پیش آن بت که سراپرده جان منزل اوست
کمترین پیشکش ما دل و دین خواهد بود
از بهشتی صفتی غمکده ما امشب
با سراپرده فردوس قرین خواهد بود
محتشم محفل ما امشب از آن غیرت حور
من برآنم که به از خلد برین خواهد بود
***
اگر شراب خوری صد جگر کباب شود
وگر تو مست شوی عالمی خراب شود
ز دیده گر ننهد سر بجیب سیل سرشگ
ز سوز آتش دل سینهام کباب شود
ز جیب پیرهنت هر صباح خیزد نور
چنان که دست و گریبان بآفتاب شود
نکوست رشته زرین مهر و هاله ماه
که این سگان ترا طوق و آن طناب شود
اگر بعارض خوی کرده از چمن گذری
سمن ز شرم عرق ریزد و گل آب شود
ز روی تست فروغ جهان مباد آنروز
که آفتاب جمال تو در نقاب شود
***
خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد
گشاده روی سحرگه ز خواب برخیزد
علیالصباح نشیند چو مه بمجلس می
شبانه با رخ چون آفتاب برخیزد
ز تاب می گل رویش چنان برافروزد
که سنبل سر زلفش ز تاب برخیزد
بیاد آن مه خرگه نشین چو بارم اشگ
بشکل خوی که از آن صد حباب برخیزد
شبی بود که چو از خواب دیده بگشایم
بدیدهام تو نشینی و خواب برخیزد
بهر زمین که خرامی چو آهوی مشگین
ز خاک رایحه مشگ ناب برخیزد
چو محتشم ز دل گرم اگر برآرم آه
ز دود آن همه بوی کباب برخیزد
***
زلفش مرا بکوشش خود میکشد به بند
گیسو به پشت گرمی آن گردن بلند
شمشیر قاطع اجل است آلت نجات
آنجا که گردن دل من مانده در کمند
صد اختراع میکند از جلوههای خاص
قد بلندش از حرکت کردن سمند
از اضطراب درد تو بر بستر هلاک
افتادهام چنانکه در آتش فتد سپند
من ناصبور و طبع تو بسیار دیرانس
من ناتوان و عشق تو بسیار زورمند
قارون نیم که از تو توانم خرید بوس
دشنام را که کردهای ارزان بگو بچند
***
عاشقان نرد محبت چو بدلبر بازند
شرط عشق است که اول دل و دین دربازند
آنچه جان دو جهان افکند آسان بگرو
نرد شوخی است که خوبان سمنبر بازند
ز دیاری که ز یاد از همه میباید باخت
حکم ناز است که طایفه کمتر بازند
بر سر داد محبت که حسابی دگرست
بیحسابست که تا سر بود افسر بازند
نرد دعویست که چون عرصه شود تنگ آنجا
سروران افسر و بیپا و سران سر بازند
بندی شش جهتم فرد چو آن مهره نرد
کش جدا در عقب عقده ششدر بازند
هست در عشق قماری که حرج نیست در آن
گرچه بر روی مصلای پیامبر بازند
محتشم نرد ملاقات بتان باعشاق
هست خوش خاصه کز افراط مکرر بازند
***
ز بسکه نور ز حسن تو در جهان بدود
هزار پیک نظر در قفای آن بدود
بغیرتم ز نگاه کشنده تو که دید
خدنگ نیمکشی کاندر استخوان بدود
خدنگ ناز تو تیریست کز کمان غرور
نجسته تا پروسوفار در نشان بدود
من و تغافل چشمی که سردهد چو نگاه
ز تیزی مژه در ریشههای جان بدود
ز تاب رفتن محمل مقیم هامون را
نه پای آنکه ز دنبال کاروان بدود
فتاده نقد دلی در میان صد دلبر
بعشوه گوی که بردارد از میان بدود
ز بیم خشگ بماند اگر دود صد بار
شکایت از ته دل تا سر زبان بدود
ز برق آه من امشب ستاره نزدیکست
که آب گردد و بر روی آسمان بدود
دعای دیر اثر پیک آه میطلبد
که در رکاب سرشگ سبک عنان بدود
سمند ناز چو رانی گذر بمحتشم آر
که در رکاب باین پای ناروان بدود
***
شطرنج صحبت من و آن مایه سرور
با آنکه قایم است ز من میبرد بزور
کارم درین بساط بشاهی فتاده است
کز اسب کین پیاده نمیگردد از غرور
چندم ببزم خود نگذاری چه میشود
گر بر بساط شاه کند بیدقی عبور
نزدیک شد فرارم ازین عرصه کز قیاس
در بازی تو ماتی خود دیدهام ز دور
نقد درست جان بنه ایدل بداد عشق
کان نقد در قلیل و کثیر است بیکسور
زان انقلاب کن حذر اندر بساط عشق
کانجا گریز شاه ز بیدق شود ضرور
میرم برای آنکه ز چشم مشعبدش
شطرنج غائبانه توان باخت در حضور
بیش از محل پیاده بفرزین شود بدل
چون عشق را کمال برون آرد از قصور
تا محتشم بر اسب فصاحت نهاد زین
افکند در بساط سوار و پیاده شور
***
تا شده ای گل بتو اغیار یار
در دلم افزون شده صد خار خار
ای بت چین جانی و جسم بتان
پیش تو بیجان شده دیوار وار
زلف تو تاری بمن اول نمود
روز من آخر شد از آن تار تار
سوخت تن از سوز تو ایدل بر او
رشحهای از دیده خونبار بار
تا بکی ای گلشن خوبی بود
بلبل تو از غم گلزار زار
سرمه راحت مکش ایدل بچشم
دیده پرآب از غم دلدار دار
محتشم از شرکت ناشاعران
دارم از اندیشه اشعار عار
***
بر مه روی تو خط مشگ بار
ساخته روزم چو شب از غصه تار
در چمن از عشق تو گل سینه چاک
بر فلک از مهر تو مه داغدار
غمزه غماز تو سحر آفرین
آهوی صیاد تو مردم شکار
لاله و گل از رخ تو منفعل
سنبل و ریحان ز خطت شرمسار
دل منه ای خواجه بر اسباب دهر
کام خود از شاهد و ساقی برآر
آرزوی دیدن جان گر کنی
دیده دل بر رخ دلدار دار
تا بکی ای سرو قد لاله رخ
محتشم از داغ تو باشد فکار
***
هزارگونه متاع است ناز را بدکانش
نگاه گوشه چشم از متاعهای گرانش
خطاب خود بمن از اهل بزم خاسته پنهان
که نرگسش شده گویا و خامش است زبانش
هزار نکته بیان میکند بجنبش ابرو
هزار نکته دیگر که مشکل است بیانش
حواله دل محروم من نمیشود الا
بسهو تیر نگاهی که میجهد ز کمانش
دلم که صبر و خرد بردهاند بیخبر از وی
بآن دو نرگس فتان مگر که فتنه گمانش
بمن که ساده دلی کاملم ملاطفت وی
تغافلیست که خود نام کرده لطف نهانش
کسی چه نام کند غبن این معامله کاو را
نگاه بر دگرانست و محتشم نگرانش
***
ای طاعت تو بر همه کائنات فرض
ذکرت بر اهل صومعه و سومنات فرض
گر سجده بشر ملک از یک جهت نمود
آمد سجود تو ز جمیع جهات فرض
ای در درون صد شکرستان برون فرست
چیزی که هست در همه گیتی زکات فرض
ایدل ز جامروز جفایش که در وفاست
ورزیدن تحمل و حلم و ثبات فرض
در وی مبین دلیر که ارباب عقل را
ضیط دل است لازم و حفظ حیات فرض
ایشیخ شکر کن تو کزین قد فارغی
شکر فراغتست بر اهل نجات فرض
بر محتشم که هست بیاد تو روز و شب
بیخورد و خواب نیست چو صوم و صلات فرض
***
نه مینهم بلب از دست عشق جام نشاط
نه میزنم به ره از بار هجر گام نشاط
غم تو یافته چندان رواج در عالم
که از زمانه برافتاده است نام نشاط
چرا ببزم وصال تو بیشتر ز همه
کشید شحنه هجر از من انتقام نشاط
دلا بسایه غم رو که آفتاب طرب
رسیده است دگر بر کنار بام نشاط
کمال حوصله بنگر که مرغ دل هرگز
ز دام غم نرمید و نگشت رام نشاط
زنند دست بدست از حسد تمام جهان
اگر زمانه بدستم دهد زمام نشاط
ببزم عیش بده جای محتشم که بود
جفا کشان تو را بزم غم مقام نشاط
***
ز لاله زار مرا بیجمال یار چه حظ
چو روی یار نباشد ز لاله زار چه حظ
ز باده بی رخ معشوق دلنواز چه فیض
ز جام بی لب ساقی گلعذار چه حظ
در انجمن که نباشد مغنی گلرخ
ز صوت فاخته و نغمه هزار چه حظ
شکار تا شده دلهای بی محبت را
ز تیر غمزه خوبان جان شکار چه حظ
چو نیست در نظر آن گل که نوبهار من است
مرا ز باغ چه حاصل ز نوبهار چه حظ
غرض مشاهده حسن تست از خوبان
وگر بیتو ز خوبان روزگار چه حظ
درین دیار دل محتشم خوش است بیار
گهی که یار نباشد درین دیار چه حظ
***
تا میان من و آنمه شده کلفت واقع
برقیبم شده بیواسطه کلفت واقع
بمهی درگذری یک نظر افکندم دوش
شد میان من و یاران همه صحبت واقع
متهم ساخت بعشق دگرم یار و نگفت
کاین تعشق شده باشد به چه صورت واقع
کار موقوف نگاهیست میان من و او
گر بود صد جدل و خشم و کدورت واقع
میرسد مست جنون تیغ بکف گرم غضب
شدی ای دل سر راهش به چه جرأت واقع
ای نگهبان نبود گر رخ آن مه منظور
میتوان از تو کشید ای همه منت واقع
محتشم بردرش از خدمت خود هرزه ملاف
آید از بیهنری چون تو چه خدمت واقع
***
چو بر من زد آن ترک خونخوار تیغ
شد از خون گرمم شرر بار تیغ
شدم آنچنان کشته او بمیل
که از میل من شد خبردار تیغ
نه چابکتری از تو هست ای اجل
باو سر فرو آر و بسپار تیغ
چه جائیست کوی تو کانجا مدام
ز در سنگ بارد ز دیوار تیغ
ازین بزم اگر دفع من واجبست
بنه ساغر از دست و بردار تیغ
شود بر زبان تا وصیت تمام
خدا را زمانی نگهدار تیغ
شده چشم مست تو خنجر گذار
تو در دست این مست مگذار تیغ
بقا سر بجیب فنا در کشد
اگر برکشد آن ستمکار تیغ
سگ آن دلیرم که وقت غضب
شود پیش او محتشم وار تیغ
***
دهد اگرچه برون در بیشمار صدف
تو آن دری که برون ناید از هزار صدف
برای چون تو دری شاید ای چکیده صنع
اگر دهان بگشاید هزار بار صدف
عجب که تا بقیامت محیط هستی را
گران شود بچنین در شاهوار صدف
توان گرفت بزر ز احترام گوشی را
که در راز تو را باشد ای نگار صدف
شدست معتبر از خلعت تو مادر دهر
بلی ز پرتو در دارد اعتبار صدف
بجنبش آمده تا بحر هستی از اثرش
چنین دری نفکنده است برکنار صدف
بعهد محتشم از عقد نظم گوش جهان
چنان پر است که از در شاهوار صدف
***
باز علم زد ز بیابان عشق
کرد جنیبت کش سلطان عشق
باز رسید از پی هم کوه کوه
موج قوی جنبش طوفان عشق
باز صلا زد بدو کون و کشید
فتنه جهان تا بجهان خان عشق
باز بگوش مه و کیوان رسید
غلغله از ساحت ایوان عشق
باز دل آن فارس مطلق عنان
رخش جنون تاخت بمیدان عشق
باز محل شد که بجان بشنوند
مور و ملخ حکم سلیمان عشق
باز ز معزولی عقل و خرد
دور جنون آمد و دوران عشق
ایدل نوعهد کنون ز اتحاد
جان من و جان تو و جان عشق
محتشم از بهر بتان قتل تو
حکم مطاع است ز دیوان عشق
***
بیچاره باشد همواره عاشق
عشق این چنین است بیچاره عاشق
گردون نگردد روزی که گردد
از کوی معشوق آواره عاشق
صد پاره شد دل اما همان هست
بر روی خوبان هر پاره عاشق
گر سر کشیدی یکباره معشوق
از پا فتادی صد باره عاشق
گر شرم بودی هرگز نکردی
در روی معشوق نظاره عاشق
نبود گر آدم ای ترک خونخوار
خواهی تراشید از خاره عاشق
حسنت فزون باد تا محتشم را
بینند یاران همواره عاشق
***
این آینه گون سقف که آبیست معلق
نسبت بمن تشنه سرابیست معلق
اینگوی که دستی نگهش داشته زان سوی
چون قطره آبی ز سحابیست معلق
دل میکنداز غبغب و روی تو تصور
کز آتش سوزنده حبابیست معلق
کاکل که ببوسیدن دوشت شده مایل
گوئی ز سر سرو غرابیست معلق
در حلقه فتراک تو دایم دل بریان
آویخته چون مرغ کبابیست معلق
این کاسه سر کاوه پر نشئه ز عشقت
از بوالعجبی جام شرابیست معلق
در سینه دل زیر و زبر گشته ز خویت
لرزندهتر از قطره آبیست معلق
دل کز طمع لعل تو افتاده در آن زلف
آویخته مرغی ز طنابیست معلق
از هر مژه محتشم ای گوهر سیراب
از بهر نثارت در نابیست معلق
***
ای جمالت قبله جان ابرویت محراب دل
آمدی و فرض شد صد سجده بر ارباب دل
بعد چندین انتظار از رشته باریک جان
تاب هجران میبری بیرون ولی کو تاب دل
گر شوی مهمان جان از عقل و دین و صبر و هوش
در رهت ریزم برسم پیشکش اسباب دل
تا ز مژگان لعل پاشم در رهت پروردهام
از جگر پر گاله بسیار در خوناب دل
از دو بیمارت یکی تا جان برد در بند غم
یا بخواب من درآ یکبار یا در خواب دل
نقش دل پیشت کشیدم جان طلب کردی ز من
ای فدایت جان چه میفرمائی اندر باب دل
سر بلندم میکنی گویا که میبینم ز دور
ارتفاع کوکب دولت در اسطرلاب دل
محتشم میجست عمری در جهان راه صواب
سالک راه تو گشت آخر باستصواب دل
***
زدی بدست ارادت چو حلقه بر در دل
ز در درآ و ببین خانه مصور دل
در آرزوست مه خرگهی که بر گردون
منور از تو کند خانه مدور دل
دلم شکفت که از میل طبع خلوت دوست
سبب نزول تو شد خانه محقر دل
لب امید بلبیک محتشم بگشا
که یار بر سر لطفست و میزند در دل
***
گر پا نهی ز لطف بمهمانسرای دل
پیش تو جان به پیشکش آرم چه جای دل
بهر گذار کردنت از غرفههای چشم
درها گشاده بر حرم کبریای دل
بنای صنع بهر تو نامهربان نهاد
از آب و خاک مهر و محبت بنای دل
تا شد نگارخانه چشمم تهی ز غیر
پیدا شد از برای تو جائی ورای دل
بنشین بعیش و ناز که از نازنین بتان
مخصوص توست خانه نزهت فزای دل
از بهر ذکر خلوتیان کرده محتشم
وصف تو را کتابه خلوت سرای دل
***
بهر دعا از درت چون بدرون آمدم
قوت نطقم نماند لال برون آمدم
عشق چو بازم بناز سوی تو خواند از برون
در ز درون بسته بود من بفسون آمدم
من که زدم از ازل لاف شکیب ابد
از سر کویت ببین رفتم و چون آمدم
زخم امانت بس است مرهم لطفی فرست
داغ مرا کز ازل جسته درون آمدم
شد در و دیوار او از تن من لاله فام
بسکه ز داغ غرقه بخون آمدم
نقد نیازم نزد بر محک امتحان
در نظر درک او بس که زبون آمدم
محتشم این در نبود جای چو من ناکسی
لیک چو تقدیر بود راهنمون آمدم
***
ساز خروش کرده دل ناز پرورم
آماده وداع توام خاک برسرم
زان پیش کز وداع تو جانم رود برون
مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم
نقش هلاک من زده دست اجل بر آب
نقش رخت نرفته هنوز از برابرم
بخت نگون نمود گرانی که صیدوار
فتراک بسته تو نشد جسم لاغرم
خواهد بیاد رخش تو دادن شناوری
سیلی که سر برآورد از دیده ترم
گر بر من آستین نفشاند حجاب تو
من جیب خود نه دامن افلاک بر درم
ای دوستان چه سود که درد مرا دواست
صبری که من گمان بدل خود نمیبرم
گو برگ عمر رو بفنا محتشم که هست
هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم
***
ز خاک کوی تو گریان سفر گزیدم و رفتم
ز گریه رخت بغرقاب خون کشیدم و رفتم
قدم بزمین ریخت از دو شیشه دیده
گلاب آن گل حسرت که از تو چیدم و رفتم
ز نخل تفرقه خیزت که داد بر برقیبان
علاقه دل و پیوند جان بردم و رفتم
چو غیر چید گل وصلت از مساهله من
چو خار در جگر خویشتن خلیدم و رفتم
درون پرده صبرم ز حد چو رفت تحمل
ز پاس دامن آن پرده بر دریدم و رفتم
رخ امید بعهدت ز عاقبت نگریها
سیه در آینه بخت خویش دیدم و رفتم
بپند دیده صحبت پسند کار نکردم
نصیحت دل عزلت گزین شنیدم و رفتم
مرا لقب کن ازین پس سگ رمیده ز آهو
کز آهوئی چو تو با صد هوس رمیدم و رفتم
شکیب را چو نیامد ز پس نوید امیدی
بشرح محتشم پیش بین رسیدم و رفتم
***
بسکه ما از روی رسوائی نقاب افکندهایم
عشق رسوا را هم از خود در حجاب افکندهایم
تا فکنده طرح صلح آن جنگجو با ما هنوز
یاز دهشت خویش را در اضطراب افکندهایم
ز آتش دل دوزخی داریم کز اندیشهاش
خلق را پیش از قیامت در عذاب افکندهایم
مژده ده صبح شهادترا که چون هندوی شب
ما سر خود پیش تیغ آفتاب افکندهایم
رخش خواهش را عنان گردیده بیش از حد سبک
گرچه ما از صبر لنگر بر رکاب افکندهایم
پاس بیداران این مجلس تو را ایدل که ما
از برای مصلحت خود را بخواب افکندهایم
ما براه عشق با این شعف از تاثیر شوق
پا ز کار افتادگان را رد شتاب افکندهایم
لنگری ای توبه فرمایان که ما این دم هنوز
کشتی ساغر بدریای شراب افکندهایم
محتشم اکنون که یاران طرح شعر افکندهاند
ما قلم بشکسته آتش در کتاب افکندهایم
***
لب پر سوال بر سر راهی نشستهام
سائل نیم بوعده ماهی نشستهام
زان شمع بسکه داشتهام دوش اضطراب
گاهی چو شعله خاسته گاهی نشستهام
گل میدمد ز دامن و چشمم که روز و شب
با دسته گلی چو گیاهی نشستهام
صیاد وار ز آهوی دیر التفات او
پیوسته در کمین نگاهی نشستهام
دل ساخت سینه را سیه از دود خود ببین
در پهلوی چه خانه سیاهی نشستهام
روز فریب بین که گذشت است محتشم
سالی که من بوعده ماهی نشستهام
***
خانه دوری دل از همه پرداختهام
وانداران بهر تو وحدتکدهای ساختهام
زیر این سقف مقرنس به ازین جائی نیست
که من تنگدل از بهر تو پرداختهام
هست دیگ طربم ز آتش بیدود بجوش
تا سر از همدمیت شعله وش افراختهام
کس نینداخته در ساحت این تنگ فضا
طرح صرحی که من از بهر تو انداختهام
محتشم نزد خرد تنگ فضائیست جهان
کز قناعت من دلتنگ بدان ساختهام
***
گر پرده گردون ز سرشگم نکشد نم
میسوزمش از صاعقه آه بیکدم
گر سر فنی از تن چون موی من ایشوخ
مهرت ز دل من سر موئی نشود کم
چون موی توام در دو جهان روی سیه باد
گر یک سر موی تو فروشم بدو عالم
گر دم بدمم گریه گلو گیر نگردد
در نه فلک آتش زنم از آه دمادم
ای جای دلنشین تو مهمانسرای چشم
یکدم چراغ دل شو و بنشین بجای چشم
***
افکن گذر بکلبه ما تا بهم رسد
از گرد رهگذار تو کحلی برای چشم
گر در وثاق خاک نشینان قدم نهی
سازند خاک پای تو را توتیای چشم
بیرون مرو ز منزل مردم نشین خویش
ای منزل تو منظر نزهت سرای چشم
از مردمی اگر بحجاب ای مراد دل
پیدا کنم برای تو جائی ورای چشم
از چشم آفتاب برآید گر افکنی
پرتو بخانه دلم از غرفههای چشم
ناید فرو سرم بفلک گر تو سرفراز
آئی فرو ببارگه دلگشای چشم
بر محتشم گذار فکن کز برای تست
گوهر فشانی مژهاش در سرای چشم
***
اگر دوری ز من در آرزویت زار میمیرم
وگر پیش منی از لذت دیدار میمیرم
ز درد هجر زارم بر سر من زینهار امشب
گذاری کن که من زین درد بیزنهار میمیرم
بسویم بین و یک حسرت برون کن از دلم جانا
که از نادیدنت با حسرت بسیار میمیرم
با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم
ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم
***
هوسم رخ برخ شاه خیال تو نشاند
آنقدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت بجولانگه عشق
من رخ از عرصه راحت طلبی تابیدم
استخوانبندی شطرنج جهان کی شده بود
صبح ابداع که من مهر تو میورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد
عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست
بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ایدل که بتاراج بساط
شاه عشق آمد و من خانه خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من
پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم
***
رسید نغمه ای از باده نوشی تو بگوشم
که چون خم می و چو ننای نی بجوش و خروشم
کجاست نرمی و کیفیتی و نشئه عشقی
که مینخورده از آنجا برون برند بدوشم
ز خامکاری تدبیر خود فتاده بخنده
خرد چو دید که آورد آتش تو بجوشم
قیاس حیرتم ای قبله مراد ازین کن
که با هزار زبان در مقابل تو خموشم
قسم به نرگس مردم فریب عشوه فروشت
که آنچه از تو خریدم بعالمی نفروشم
تو بدگمان به من و من برین که راز تو بدخو
بهر لباس که بتوانم بقدر وسع بکوشم
رسید صاف بدرد و بجاست بانگ دهاده
باین گمان که درین بزم من هنوز بهوشم
عجب که ساقی این بزم محتشم بدر آرد
به باده تا به ابد ازخمار مستی دوشم
***
دی بدنبال یکی کبک خرام افتادم
رفتم از شهر بصحرا و بدام افتادم
مگر این باده همه داروی بیهوشی بود
که من لجهکش از یکدو سه جام افتادم
آنچه قد بود و چه قامت که ز نظاره آن
تا دم صبح قیامت ز قیام افتادم
باشارت مگر احوال بگویم که چه شد
که ز گویائی از آن طرز کلام افتادم
هیچ زخمی نزد آن غمزه که کاری نفتاد
من افتاده چگویم ز کدام افتادم
من که بودم ز مقیمان سر کوی حضور
از کجا آه باین طرفه مقام افتادم
محتشم بوی جنونم همه کس فاش شنید
چون درین سلسله غالیه فام افتادم
***
ز دیده در دلم ای سرو دلربا بنشین
نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین
تو شاه حسنی و خلوتسرای تست دلم
هزار سال بدولت درین سرا بنشین
دو منزلند دل و دیده هر دو خانه تو
چه حاجتست که من گویمت کجا بنشین
تو ماه مجلس ما شو بصد طرب گو شمع
بگوشهای رو و زاری کنان ز ما بنشین
خوشست صحبت شاه و گدا بخلوت انس
تو شاه محترمی با من گدا بنشین
***
با وجود وصل شد زندان حرمان جای من
برکنار آب حیوان تشنه مردم وای من
باغبان کاندر درون بر دست گلچین گل نزد
دست منعش در برون صد تیشه زد بر پای من
سایه بر هر کس فکند الا من دوزخ نصیب
سر و طوبی قد گل روی بهشت آرای من
هست باقی رشحهای از وصل و جان من کباب
من که امروز این چنینم وای بر فردای من
پر گیاه حسرتی خواهد دمانیدن ز خاک
در پی این کاروان اشگ جهان پیمای من
از تفقدهای عامم نیز کردی ناامید
بیش ازین بود از تو امید دل شیدای من
محتشم افغان که مستغنی است از یاد گدا
پادشاه بیغم و سلطان بیپروای من
***
زهی ز دست کرم گسترت کرم باران
فدای دست و دلت جان این درم داران
برنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک
که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران
تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست
ز ممکنات سبکباری گرانباران
ز گرم خونی و غمخواری تو کار حسد
باین رسیده که خونم خورند غمخواران
مدد که درین ملک رتبه سنجانند
سبک کننده قدر بزرگ قداران
نوشت نسخه امساک و صبر هر که گرفت
بجز تو در مرض فقر نبض بیماران
جهان بچشم مبیناد محتشم من بعد
بجز تو گر بودش چشم یاری از یاران
***
صبا تحیت بلبل ببوستان برسان
درود بنده بخان جهانستان برسان
دعای من که اجابت عنان کشنده اوست
بآن گزیده سوار سبک عنان برسان
ز بخت سرکش خود کام بر من آن چه رسید
بآن امیر سرافراز کامران برسان
زمان چو ز جان میرسد بلب قدری
بسمع نکته رس او دوان دوان برسان
به قصه من زار از غرور اگر نرسد
به دوستان وی این طرفه داستان برسان
وگر خود از سر رغبت شود حدیث شنو
چنان که شرط بلاغ است آن چنان برسان
پس از درود بگو ای مسیح هستی بخش
نوید نسخه لطف به خستگان برسان
ز بنده پروریت چون صلای عام رسد
بگوش بنده خاصت صدای آن برسان
سخن بطول رسید ای صبا تو مختصری
ز بندگان بجناب خدایگان برسان
ثنای محتشم بینوای خاک نشین
بخان محتشم پادشه نشان برسان
***
تا بر سپهر از زر انجم بود نشان
دست در نثار تو بادا درم فشان
این که در ترقی کار تو بسکه هست
ذات تو را بهر سر مو صد نشان ز شان
بر صاف سلسبیل کشان طعنه میزنند
از دردجرعه کرمت چاشنی چشان
عدلت ز عدل کسری و کی میبرد سبق
بذلت ز بذل حاتم طی میدهد نشان
نطق سفیه گفت تو را بارگه نشین
دل بر دهن زدش که بگو پادشه نشان
از زر فشانی تو ره درگهت شده
ممتاز بر زمین چو بر افلاک کهکشان
زان عهد یاد باد که بیباده محتشم
میشد خوشان ز خوش دلی خدمت خوشان
***
بسکه به من زر فشاند دست زرافشان خان
دست امید مرا دوخت بدامان خان
رایت فتح قریب میشود اینک بلند
کایت فتح قریب آمده در شان خان
آنکه قضا را بحکم کرده نگهدار دهر
خود ز تقاضای لطف گشته نگهبان خان
میکند ایزد ندا کای فلک فتنه زا
جان تو در دست ماست جان تو و جان خان
صولت جباریش پوست ز سر برکشد
یکدم اگر سر کشد چرخ ز فرمان خان
سلسله فتح را میکند آخر بپا
آن ید قدرت که هست سلسله جنبان خان
دور نباشد اگر غیرت پروردگار
در گذراند ز دور مدت فرمان خان
از صله بیشمار در چمن روزگار
شد لقبش محتشم مرغ غزل خوان خان
***
آن منتظر گدازی چشم سیاه او
جانیست در تن نگه گاهگاه او
خوش کامرانیست در اثنای قهر و خشم
دیدن بدست میل عنان نگاه او
در عین بسملم در انکار اگر زند
من با سر بریده شوم خود گواه او
هست از سر بریده او یک رهم امید
جنبیدن لبی که شود عذرخواه او
آن رتبه کو که بیحرکت سازم از دعا
دست فرشتهای که نویسد گناه او
الماس ریزه ریخته در چشم غیرتم
هر برگ گل که ریخته در خوابگاه او
او گرد غم فشانده ز حرمان بروی من
من خاک کوچه رفته ز مژگان ز راه او
زلفش سپاه خسرو حسنست وین عجب
کاسباب قوت است شکست سپاه او
منشین ز سوز محتشم ایمن که بر فلک
داغیست هر ستارهای از دود آه او
***
آن کوست قبله همه کس قبلهجو در او
و آن روست قبلهای که کند کعبه رو در او
آیینه ساز چشم من این شیشه ساخته
نوعی که جز تو کس ننماید نکو در او
ز آب و هوای لطف تو گلزار کام ماست
باغ شکفته صد گل بیرنگ و بو در او
داری دلی که هست محل ملایمت
بد خوئی هزار بت تندخو در او
کویت چه گلشن است که از دجلههای چشم
جاری تراست خون دل از آب جو در او
باید به آب داد کتابی که هیچ جا
نبود حدیث حرمت جام و سبو در او
زین کلبه نگذرید تماشائیان که هست
دیوانهای از آن بت زنجیر مو در او
***
چون برخ عرق فشان میکشی آستین فرو
آب حیات میرود پیش تو در زمین فرو
بیخبر آمدی فرو در دل بینوای من
شاه بخانه گدا نامده این چنین فرو
در ره آن سهی قدم پای بگل شده فرو
آه اگر بیاورد سر بمن حزین فرو
گشته سوار و خورده می من همه جا روان ز پی
تا دگری نیاردش مست ز پشت زین فرو
نرگس چشم ساحرت چون زند آتشم بدل
ریزد از آب دیدهام صد گل آتشین فرو
وجه سفید ره نیم سجده تست وای اگر
خاک در سرای تو ریزدم از جبین فرو
قابل خسروی بود هرکه بسان محتشم
سر بغلامی آورد پیش تو بر زمین فرو
***
کاکل که سر نهاده بطرف جبین تو
صد فتنه میکند بسر نازنین تو
کین منت نشسته بخاطر مگر رقیب
حرفی ز کینه ساخته خاطر نشین تو
عمری دمید بر تو دل گرم بافسون
وز کین نگشت گرم دل آهنین تو
هشدار ای غزال که صد جا نشستهاند
صید افکنان دست هوس در کمین تو
زین دستبردها چو نگین در حصار باش
تا هست ملک حسن بزیر نگین تو
گر پی بری به کج نظریهای مدعی
حاصل شود براستی ما یقین تو
غیرت نگر که میرم اگر وقت کشتنم
گیرد ز رحم دست تو را آستین تو
ای محتشم اگر بمه من رسی بگو
کز هجر مرد عاشق زار حزین تو
***
زهی بالا بلندان سر بپیش از اعتدال تو
مقوس ابروان در سجده مشگین هلال تو
همایون طایران باغ حسن از شعله حسنت
بر آتش پر زنان پروانه شمع جمال تو
زلیخا بر تلف گردیدن اوقات خود گرید
بروز حشر اگر بیند رخ فرخنده فال تو
ز دل کردم برون بهر نزولت جمله خوبان را
که دارد با جدائی خوی مشتاق جمال تو
حریف بزم وصلم لیک کلفت ناکم از ساقی
که با غیرم مساوی میدهد جام وصال تو
درین باغند عالی شاخها بیحد چه سود اما
که محروم است از پرواز مرغ بسته بال تو
ز غیرت در حریم حرمت او محتشم داری
حسد بر حال محرومان مبادا کس بحال تو
***
بدست دیده عنان دل فکار مده
مرا ببین و بچشم خود اختیار مده
ز غیرت ایگل نازک ورق چو دامن پاک
کشیدی از کف بلبل بچنگ خار مده
به رشک دادن من در دو روزه رنجش خود
هزار مست هوس را ببزم بار مده
بغیر کامده زان زلف تابدار برنج
بغیر شربت شمشیر آبدار مده
غرور سد نگه شد خدای را زین بیش
شراب ناز بآن چشم پر خمار مده
بز جر منصب فرهادیم بده اما
ز حکم خسرویم سر بکوهسار مده
هزار وعده پر انتظار دادی و رفت
کنون که وعده قتل است انتظار مده
گرفته تیغ تو چون در نیام ناز قرار
نوید قتل بجانهای بیقرار مده
اگر بهیچ نمیارزم از زبون کشیم
بدست چشم سیه مست جان شکار مده
وگر بکار تو میآیم از برای خودم
نگاه دار و بچنگال روزگار مده
غرض اطاعت حکم است محتشم زین نظم
بطول دردسر آن بزرگوار مده
***
از باده عیشم بود مستانه بکف جامی
زد ساغر من بر سنگ دیوانه میآشامی
ای هم دم از افسانه یک لحظه بخوابش کن
شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی
با این همه زهدای بت در عشق تو نزدیکست
کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی
گر کار تو در پرهیز پر پیش نمیآید
در وادی رسوائی من پیش نهم گامی
ای بسته زبان از خشم خود گو که نمیباید
با این همه تلخیها شیرینی دشنامی
آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند
در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی
با این همه چالاکی ای پیک صبا تا چند
جانی بلب آوردن ز آوردن پیغامی
هنگامه بآن کو برای دیو جنون شاید
کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامی
فردا چه شود یا رب کان شوخ ببزم آمد
دیروز بایمائی امروز بابرامی
ای سرو چمن مفروش پر ناز که میباید
رعنائی بالا را زیبائی اندامی
در بزم تو این بد نام جان داد و نداد ایام
از دست تواش جامی وز لعل تواش کامی
***
اقبال ظفر پیوند در کار جهانبانی
اقبال ولیخا نیست اقبال ولیخانی
جز وی بکه داد ایزد در سلک سرافرازان
اقبال شهنشاهی در مرتبه خانی
مخلوق باین نصرت ممکن نبود گویا
موجود بشکل او شد نصرت ربانی
آن ضبط و پی افشردن در ضبط اساس ملک
بعد دو جهانی داشت از طاقت انسانی
سلطانی و خانی را شرمست ز شان وی
آن منصب دیگر را حق داردش ارزانی
در ملک سخا جاهیست کانجا برضای او
یک مورچه میبخشد صد ملک سلیمانی
از دور فلک دورش دور است که بیجنبش
دست دگرست اینجا در دایره گردانی
در مدح ولیخان باد برپا علم کلکش
تا محتشم افرازد رایات سخن رانی
***
بسکه چون باران نیسان ای سحاب خوش مطر
از زبان ما دعا میبارد از دست تو زر
شورهزار وقت ما و کشتزار عمر تو
تا ابد خواهند بود از باغ جنت تازه تر
کوبیان خسرو و طی لسان و عمر نوح
کاید این الکن زبان از عهده شکرت بدر
روزگاری بودم از ناقابلان لطف تو
منت ایزد را که زود آن روزگار آمد بسر
شهریارا گر ز دست اقتدارت تا بحشر
بر سرم تیغ و تبر بارد و گر در و گوهر
سر مبادم گر سر موئی ز نفع و ضر آن
در کتاب دعوتم حرفش شود زیر و زبر
تا جهان باشد تو باشی کامکار و کامران
تا فلک گردد تو گردی نامدار و نامور
در پناهت تا قیامت زینت عالم دهند
با علیخان میرزا آن عالم آرای دگر
در ثنایت محتشم توفیق یابد گر بود
یک دو روزی دیگرش باقی ز عمر مختصر
***
زهی ز سلطنتت روزگار منت دار
شکار کرده خلقت دل صغار و کبار
جدار بزم تو را مهر گشته حاشیه پوش
سوار عزم ترا چرخ گشته غاشیهدار
قضا ز لطف تو بر سائلان عطیهفشان
قدر ز قهر تو بر ظالمان بلیه نگار
ز پیچ نوبت عدل بلند طنطنهات
فتاده غلغله در هفت گنبد دوار
هنوز منت ازین سو بود اگر تا حشر
خلایق دو جهان جان کنند بر تو نثار
***
شهریارا صاحبا رفتی خدا یار تو باد
صاحب این بیستون خرگه نگهدار تو باد
در جهانگیری بیک گردش سراپای جهان
همچو مرکز در میان خط پرگار تو باد
کارفرمای قضا کاین برگ و سامان شغل اوست
دایم اندر شغل سامان دادن کار تو باد
ار جهاد حیدری ور دفع اعدا میکنی
دین ایزد را مدد ایزد مددکار تو باد
چشم دشمن تا نبیند روی نصرت را بخواب
خار در چشمش ز دست بخت بیدار تو باد
خصم کز رشک تو خونها خورد بهر جبر آن
در غزا خونش غذای تیغ خون بار تو باد
محتشم از بهر فتح و نصرت آن کامجو
لطف یزدان متفق بایمن گفتار تو باد
***
من که از ادعیه خوانان دگر ممتازم
از دعای تو بمدح تو نمیپردازم
علم مدح تو بیضا علم افراختنی است
لیک من از عقبت ادعیه میافرازم
روزگاریست که بر دیده و بختت بدعا
بستهام خواب و به بیداری خود مینازم
هست اقبال تو یاور که من ادعیه خوان
کار یک ساله بیک روزه دعا میسازم
خورد و خوابی که درو نیست گزیر انسانرا
من بآن هم ز دعای تو نمیپردازم
سرو را در جسدم تا رمقی هست ز جان
از برایت بفلک رخش دعا میتازم
بر سر لوح ثنا طرح دعا خوش طرحیست
خاصه طرحی که من از بهر تو میاندازم
محتشم تاب و توان باخته در دوستیت
من که بیتاب و توانم دل و جان میبازم
***
یک دلان خوشدلی از فتح سلطان یافتند
دشمنان سر باختند و دوستان جان یافتند
مژده را شد بال و پر پیدا که موران ضعیف
قوت عنقا ز تشریف سلیمان یافتند
رنج بیماران مرفوع الطمع را باد برد
کز مسیحا نسخه پر فیض درمان یافتند
ز آفتاب فتنه گشتند ایمن از دوران که باز
خویش را در سایه دارای دوران یافتند
دست سلطان را قوی کردند ارباب دعا
فتنه را با ملک چون دست و گریبان یافتند
کرد بی زحمت در انگشت سلیمان دست غیب
در سواد ملک آن خاتم که دیوان یافتند
مرغ اقبالی که دیر از ناز میآمد فرود
آخر از نصرت تو را بر بام ایوان یافتند
بر زمین بارند آمین بسکه اهل آسمان
محتشم را بهر این دولت دعا خوان یافتند
***
افکنده ره بکلبه درویش خاکسار
سلطان شاه مشرب جم قدر کامکار
در چشم دهر کرد ز چرخم بزرگتر
کوچک نوازی که نمود آن بزرگوار
نور چراغ چشم مرا یک جهان فزود
چشم و چراغ خان جهانگیر نامدار
در عین افتقار رساندم بآسمان
از مقدم مبارک او فرق افتخار
هر ذره شد ز جسم خراب من اختری
سر زد چو در خرابه من آفتابوار
باران عام رحمت او برخلاف رسم
در تن اساس عمر مرا کرد استوار
کوتاه گشت پای اجل تا ز لطف گشت
بالین طراز محتشم خسته فکار
سلطان سرفراز که کردست ایزدش
تاج سر جمیع سلاطین روزگار
***
دی همایون خبری مژده دهانم دادند
مژده پرسش دارای جهانم دادند
بر کران پای مسیح از در این کلبه هنوز
ملک صحبت ز کران تا بکرانم دادند
میشوم با همه پس ماندگی آخر حاجی
که به پیش آمدن کعبه نشانم دادند
رنج ویرانه نشینی چو تدارک طلبید
بهر عیش ابدی گنج روانم دادند
تا بیک بار سبکبار شود رنج خمار
ساقیان از شفقت رطل گرانم دادند
آنقدر شکر که بد ز اهل عبادت ممکن
بهر این طرفه عیادت بزبانم دادند
محتشم بهر من اندیشهای از مرگ مدار
که باین مژده ازین ورطه امانم دادند
***
رفتی جهان پناها اقبال رهبرت باد
ظل همای دولت گسترده بر سرت باد
دولت که یاریت کرد پیوسته باد یارت
ایزد که داورت ساخت همواره یاورت باد
ای پر گشاده شهباز هرجا کنی نشیمن
چون بیضه چرخ نه تو در زیر شهپرت باد
نسبت بشانت از من ناید اگر دعائی
گویم همین که عالم یک سر مسخرت باد
هر جوشنی که شبها من از دعا بسازم
روزی که فتنه بارد چون جامه در برت باد
خورشید با کواکب تا گرد دهر گردد
جبریل با ملایک در پاس لشگرت باد
هر جا زنی سرادق با همدمان صادق
خورشید شمع مجلس جمشید چاکرت باد
تا موکب جلالت در ملک خویش گنجد
افزوده بر ممالک صد ملک دیگرت باد
تا نطق محتشم را ممکن بود تکلیم
هم داعی فدائی هم مدح گسترت باد
***
پیشت از سهوی که کردم ایخدیو کامکار
شرمسارم شرمسارم شرمسارم شرمسار
بود خاک غفلتم در دیده جوهر شناس
کز خزف نشناختم در خاصه در شاهوار
با تو گستاخانه آمد در سخن این بیشعور
این چه درکست و شعور استغفرالله زین شعار
گفتمت دستم بگیر و مردم از شرمندگی
گرچه میگویند این را بندگان با کردگار
دیدهام بر پشت پا شد تا قیامت دوخته
بسکه برمن گشت گردون زین ممر خجلت گمار
طرفهتر این کان غلط زین بنده گمنام شد
واقع اندر مجلس دستور خورشید اشتهار
پادشاه محتشم مه رایت انجم حشم
کز سپاه فتنه بادا حشمت او در حصار
***
تا بسر منزل چشمم کنی ای سرو گذار
اشگ من میکند این خانه بصد رنگ نگار
تنگدل تا نشوی در دل تنگم زد و چشم
غرفهها ساختهام بهر تو از گوشه کنار
گر کنی سیر کنان روی بصورت خانه
صورت چین کند از شرم تو روبر دیوار
پاکش از دیده غیر و بدلم ساز مقام
که در او مردم بیگانه ندارند قرار
رشگ بر شاه نشین دل من دارد خلد
که در او حوروشی چون تو گرفتست قرار
مطلع مهر شود کلبه تاریکم اگر
از جمال تو بر او عکس فتد در شب تار
باد کاخ دل و جان منزل و کاشانه تو
تا زمانی که ز آفاق نماند آثار
گر بتنگی ز دل تیره وثاق تو کنم
چشم نمناک که از غیر درو نیست غبار
پا نه ای بت بسرا پرده چشمم ز کرم
تا کنم بر قدمت صد در یک دانه نثار
محتشم کشته آنست که در کلبه خود
شمع مجلس کندت ایمه خورشید عذار
***
و له ایضا
خلل بدولت خان جهانستان مرساد
بآن بهار ظفر آفت خزان مرساد
اگر ز جیب زمین فتنهای برآرد سر
بآن بلند به رکاب سبک عنان مرساد
وگر ز ذیل فلک آفتی فرو ریزد
بآن مه افسر بهرام پاسبان مرساد
جهان اگر بمثل کام اژدها گردد
بآن وجود مبارک گزند آن مرساد
باین و آن چو رسد مژدههای اهل زمین
نوید نصرت او جز ز آسمان مرساد
بدامنش که زمین روب اوست بال ملک
غباری از فتن آخر الزمان مرساد
ز راه دور عدم هر که بیمحبت او
فتد براه بدروازه جهان مرساد
چو محتشم کند از دل دعای دولت خان
بغیر بانگ اجابت بگوش جان مرساد
***
مثنویات
ای مهر سپهر پادشاهی
در ظل تو ماه تا بماهی
ای شاه سریر عدل و انصاف
ملک تو جهان ز قاف تا قاف
ای اهل ورع وظیفه خوارت
غمخواری اتقیا شعارت
ای در حق منقبت سرایان
احسان تو را نه حد نه پایان
از بسکه چو جد خود کریمی
مظلوم نواز و دل رحیمی
هر کس که ز مدح گوهری سفت
گو هرچه که نظم سادهای گفت
کردش ز طمع قصیدهای نام
بهر صلهای که کردهای عام
تو خسرو ساتر خطاپوش
حیدر دل با ذل عطاکوش
بر نیک و بدش نگه نکردی
بیجایزهاش بره نکردی
گفتی که نثار مدح مولی
بیرود قبول باشد اولی
ابواب عطا بره گشادی
وز بیش و کم آنچه خواست دادی
آن را که رفیق بود دولت
داد زر و سیم و اسب خلعت
وان هم که نداشت بخت مسعود
از جود رساندیش بمقصود
صد طایفه هفت بند گفتند
وان در بهزار نوع سفتند
افسوس که آنکه خوبتر گفت
وز جمله دری لطیفتر سفت
از قوت بازوی بلاغت
دست همه تافت در فصاحت
بختش نشد آنقدر مددکار
کز روی کرم شه جهاندار
یک بیت ز نظم او کند گوش
تا از دگران کند فراموش
داند که کمینه چاکر او
چاکر نه که سگ سگ در او
گر خاطرش آرمیده باشد
یک لطف ز شاه دیده باشد
آرد ز محیط فکر بیرون
هر لحظه هزار در مکنون
دارم سخنی دگر که ناچار
فرض است بشه نمودن اظهار
ای نیر اوج نیک رائی
هرچند بد است خودستائی
اما چو کسی دگر ندارم
کاین کار بسعی او گذارم
خود قصه خویش میکشم پیش
خوش میسازم بآن دل ریش
کاظهار ورع ز خود ستائیست
تعریف هدایت خدائیست
آخر نه ز لطف حق تعالی است
وز دولت التفات مولاست
کز اول عمر تا بآخر
صاحب طبعی لطیف خاطر
برعکس سخنوران ایام
بیرون ننهد ز شرع یک گام
وز بهر بقای دولت شاه
باشد شب و روز و گاه و بیگاه
مشغول تلاوت و عبادت
از اهل وظیفه هم زیادت
وانگاه که رخش نظم راند
میدان ز سخنوران ستاند
توحید ادا کند بدین سان
کاول رسد آفرین زیزدان
آرد چو بنعت و منقبت روی
از زمره خادمان برد گوی
آید چو بمدح شاه جم جاه
گوید لب غیب بارکالله
با این همه خوار و زار باشد
بیمایه و قرضدار باشد
خالی نبود ز وام هرگز
یکدم نزند بکام هرگز
اقران وی از حصول آمال
بر بستر عیش خفته خوشحال
او زار نشسته دست بر سر
خواهنده ستاده در برابر
نه پای که رخش عزم راند
خود را بسجود شه رساند
نه کس که رضای حق بجوید
درد دل او بشاه گوید
یا آنکه رساند از کلامش
در نظم بلاغت انتظامش
یک بار تقربا الی الله
ده بیت بسمع حضرت شاه
شاها ملکا ملک سپاها
جم فرمانا جهان پناها
افغان ز جفای فقر افغان
کابم نگذاشتست در جان
فریاد ز دست قرض فریاد
کاو خاک مرا بباد برداد
نزدیک بآن رسیده کارم
کاین جان بمقارضان سپارم
در تن رمقی هنوز تا هست
دریاب و گرنه رفتم از دست
سوگند بخاکپای نواب
کاین بیدل بینوای بیتاب
تا جان بلبش نیامد از فقر
خود را ز طمع نساخت بیوقر
تا باد نبرد خانمانش
جاری بطلب نشد زبانش
تا قرض نساختش مشوش
خواهش بمذاق او نشد خوش
اما ز که از شه کرم کیش
غمخوار دل فقیر و درویش
مرهم نه داغ دلفکاران
تسکین ده جان بیقراران
شاهی که بدوستی مولی
کان از همه طاعتی است اولی
بر خلق دو عالم است غالب
در جایزه دادن مناقب
تا داد باو خدا خلافت
تا یافت سریر ازو شرافت
شد جانب مادحان روانه
دریا دریا زر از خزانه
یا رب بشه سریر لولاک
آن باعث خلقت نه افلاک
وانگه بدوازده شهنشاه
کز بعد همند حجت الله
کاین شاه کریم بینوا دست
کاسایش خلق مقصد اوست
اول برسان با حسن الحال
عمرش بصد و دوازده سال
وانگاه ز حضرت رسالت
بر سر نهش افسر شفاعت
وز دست عطیه بخش حیدر
سیراب کنش ز حوض کوثر
و له فی المثنوی
بحمدالله کز الطاف الهی
مزین شد دگر اورنگ شاهی
زنو کوس بشارت کوفت گردون
در استقلال نواب همایون
منادی زن برای سجده عام
گران کرد از منادی گوش ایام
که طالع گشت خورشید جهانتاب
جهان بگشود چشم خفته از خواب
نشست از نو درین کاخ مخیم
بسالاری جهان سالار اعظم
زمین از آسمان شد تهنیت جو
زبان آسمان شد تهنیتگو
دم و پشت کمان فتنه شد نرم
مبارکباد را بازار شد گرم
زبان هرکه میجنبید در کام
بسامع نکتهای میکرد اعلام
بیان هرکه حرف آغاز میکرد
دری ز ابواب دعوی باز میکرد
قضا میگفت من امداد کردم
که عالم را ز نو آباد کردم
فلک میگفت بود از پرتو من
که دیگر شد چراغ دهر روشن
ملک میگفت از تسبیح من بود
که از کار جهان این عقده بگشود
درین مدت شبی بگذشت بر کس
کزین گفت و شنو یکدم کند بس
مرا هم خورد حرفی چند بر گوش
که میبرد استماع آن ز دل هوش
ز لفظ منهیان عالم غیب
ز گفت آگهان سر لاریب
یکی زان حرفهای راست تعبیر
قلم میآورد در سلک تحریر
شبی روشن بنور مشعل بدر
ز فیاض قدر با لیلة القدر
درو وحشت بدامن پا کشیده
ز راحت آب در جو آرمیده
من بیدل که از خوابم ملال است
دلم ماوای سلطان خیال است
ز ذوق صحت شاه جهاندار
نه چشمم خفته بود آن شب نه بیدار
درین اندیشه بودم کایزد پاک
چه نیکو داشت پاس خطه خاک
چه ملکی را ز نو دارالامان کرد
چه جانی در تن خلق جهان کرد
چه شمعی را بمحض قدرت افروخت
که خصم از پرتوش پروانه وش سوخت
چه شاهی را دگر کرسی نشین ساخت
که عزمش باره بر چرخ برین تاخت
ز بس کاین ذوق میبرد از دلم هوش
زبان نکته سنجم بود خاموش
دل اما داستانی گوش میکرد
که از کیفیتم مدهوش میکرد
زبان حال گوئی از سر سوز
ز آغاز شب این افسانه تا روز
ز بلقیس جهان میکرد تقریر
بجمشید جوانبخت جهانگیر
که ای شاه سریر کامرانی
سزاوار بقای جاودانی
تو آن شمع جهانتابی که یک یا چند
جمالت بوده بر مردم تتق بند
من آن پروانه شب زنده دارم
که پاس شمع دولت بوده کارم
که افسون خواندهام بر پیکر شاه
گهی گردیدهام گرد سر شاه
گذشته پرمهی از غره تا سلخ
که بر خود خواب شیرین کردهام تلخ
کشک دارندگان شب نخفته
پرستاران ترک خواب گفته
یکی را زین الم میسوخت دامن
یکی را دل یکی را خرمن تن
ولی من بودم ای شاه جهانبان
که هم تن هم دلم میسوخت هم جان
ز دلبازان جانباز وفادار
بگرد پیکرت پروانه کردار
بسی پر میزدند ایشمع سرکش
ولی من میزدم خود را بر آتش
غم وردت سراسر زان من بود
بلاگردان جانت جان من بود
مرا دل بود از بهر تو در بند
مرا جان بود با جان تو پیوند
اگر عضوی ز اعضای شریفت
وگر جزوی ز اجزای لطیفت
سر موئی ز درد آزرده میشد
گل امید من پژمرده میشد
وگر تخفیفی از آزار مییافت
دلم یکدم ز غم زنهار مییافت
که آن حالت که شاه بجرو برداشت
مرا در آب و آتش بیشتر داشت
رضا بودم که هستی بخش عالم
بعمر شاه عمر من کند ضم
زبانم بسکه مشغول دعا بود
نمیگفتم گرم صد مدعا بود
همینم بود روز و شب مناجات
نهان از خلق با قاضی حاجات
که ای دانای حکمتهای مکنوز
هزاران بوعلی را حکمتآموز
خداوند رحیم و بنده پرور
توان بخش توانای توانگر
حفیظ یونس اندر بطن ماهی
بلطف بیدریغ پادشاهی
نگهدار خلیل از نار نمرود
بمخفی رشحههای لجه جود
برون آرنده ایوب از رنج
چنان کز چنگ چندین اژدها گنج
بنوعی کاین شهان را داشتی پاس
بحکمتهای کس ناکرده احساس
برین مهر سپهر سروری نیز
برین شاه سریر داوری نیز
ز روی مرحمت شو سایه گستر
چو نخلتر برانگیزش ز بستر
بصحت کن بدل بیماریش را
مؤید دار گیتی داریش را
فلک را آنچنان کن پاسبانش
که دارد پاس تا آخر زمانش
نصیب او حیات جاودان كن
چراغ دوده انسان همین اوست
کسی در فکر درویشان جز او نیست
خبر دار از دل ایشان جز او نیست
نه تنها هاتف این افسانه میگفت
که این در هرکه درکی داشت میسفت
مرا هم هرچه امشب بر زبان بود
بگوشم آنچه میآمد همان بود
الهی تا بقا باشد جهان را
بقا ده این شه صاحبقران را
که دیگر دهر در ارحام واصلاب
چنین ذاتی نخواهد دید در خواب
فی مرثیه امام حسین علیه السلام
بنال ایدل که دیگر ماتم آمد
بگری ایدیده كایام غم آمد
گل غم سرزد از باغ مصیبت
جهان را تازه شد داغ مصیبت
جهان گردید از ماتم دگرگون
لباس تعزیت پوشیده گردون
ز باغ غصه کوه از پا فتاده
زمین را لرزه بر اعضا فتاده
فلک تیغ ملامت بر کشیده
ز ماه نو الف بر سر كشیده
ازین غم آفتاب از قصر افلاک
فکنده خویش را چون سایه بر خاک
عروس مه گسسته موی خود را
خراشیده بناخن روی خود را
خروش بحر از گردون گذشته
سرشک ابر از جیحون گذشته
تو نیز ایدل چو ابر نو بهاری
ببار از دیده هر اشگی که داری
که روز ماتم آل رسول است
عزای گلبن باغ بتول است
عزای سید دنیا و دین است
عزای سبط خیرالمرسلین است
عزای شاه مظلومان حسین است
که ذاتش عین نور و نور عین است
دمی کز دست چرخ فتنه پرداز
ز پا افتاد آن سرو سرافراز
غبار از عرصه غبرا برآمد
غریو از گنبد خضرا برآمد
ملایک بیخود از گردون فتادند
میان کشتگان در خون فتادند
مسلمانان خروش از جان برآرید
محبان از جگر افغان برآرید
درین ماتم بسوز و درد باشید
باشگ سرخ و رنگ زرد باشید
بسان غنچه دلها چاک سازید
چو نرگس دیدهها نمناک سازید
ز خون دیده در جیحون نشینید
چو شاخ ارغوان در خون نشینید
بماتم بیخ عیش از جان برآرید
بزاری تخم غم در دل بکارید
که در دل این زمان تخم ملامت
برشادی دهد روز قیامت
خداوندا بحق آل حیدر
بحق عترت پاک پیامبر
که سوی محتشم چشم عطا کن
شفیعش را شهید کربلا کن
ایضا فی مدحه
بحمدالله که قیوم توانا
قدیم واجب التعظیم دانا
بساط استراحت گسترنده
جهان آرای گیتی پرورنده
ریاض سلطنت را تازگی داد
امارت را بلند آوازگی داد
عدالت آرزوئی در سر آورد
سر از جیب شكیبائی بر آورد
همایون طایر توفیق و اقبال
بصبر آورد جنبش در پر و بال
جهان را کوری چشم اعادی
بجست از حسن طالع چشم شادی
خبرهای جدید اهل زمین را
طربهای نهان دنیا و دین را
اشارت گرم ایمای بشارت
بشارت کار فرمای بشارت
که عالم روی در آبادی آورد
نوید آور نوید و شادی آورد
قضا رایات عدل تازه افراخت
قدر طرح ولی سلطانی انداخت
برآمد گوهری از معدن ملک
سری پیدا شد از بهر تن ملک
چه گوهر درة التاج سلاطین
چه سر سرمایه فخر خواقین
برای او ز اسماء گشته نازل
ولی سلطان ولی سلطان عادل
گران است آنقدرها سایه او
بلند است آنقدرها پایه او
که پیش مالکان ملک ادراک
بمیزان قیاس عقل دراک
یکی هم پایه کوه حدید است
یکی همسایه عرش مجید است
بود در خلقت آن عرش درگاه
ز خلقش تا نشانش آنقدر آه
که عقل دور بین راهست تفسیر
ببعد المشرقینش کرده تعبیر
مجد سکه سلطانی از وی
روان حکم محمد خانی از وی
بود گر صولت سلطانی او
دو روزی پیشکار خانی او
نگردد شانش از گیتی ستانی
بخانی قانع و مافوق خانی
ایا تابان مه برج ایالت
ایا رخشان در درج جلالت
بعدلت عالمی امیدوارند
نظر بر شاهراه انتظارند
که در تازی بمیدان عدالت
برآمد بانک کوس استمالت
فتد هم رخنه در بنیاد بیداد
شود هم مملکت از داد آباد
سیاست را شود تیغ آنچنان تیز
که باشد در نیام از سهم خونریز
تو جبر ظلم برخود کرده لازم
ستانی داد مظلومان ز ظالم
شود خوش زبان شکوه خاموش
کشد دوران فلک را پنبه از گوش
که بشنو شکر از اهل شکایت
ببین راه شکایت را نهایت
همین چشم از تو دارند ای جهاندار
جهان گردان پا افتاده از کار
وطن آوارگی غربت آهنگ
تجارت پیشه گان صخره اورنگ
که از طول امل زان فرقه اکثر
بآهنگ حصول خورده زر
در آن وادی که وحشش ماهیانند
طیورش سر بسر مرغابیانند
سوار اسب چو بینند یکسر
عنان در دست طوفانهای صرصر
سکندر خوردنی زان اسب بیقوت
سوارش را برد تا سینه حوت
غرض کان را کبان مرکب فلک
باستدعای آبادانی ملک
بسان ماهیان غافل از شست
سر سودا نهاده بر کف دست
یکی سنگین متاع از شکر و نیل
یک رنگین بساط از لون مندیل
یکی از اقمشه بیرام اندوز
که نامش عید اتراکست امروز
یکی را عقد مروارید دربار
که باید در بهایش زر بخروار
یکی با وی غلامان و کنیزان
بآن رنگ از عداد حور و غلمان
دگر اشیا که هریک بهر کاریست
یکایک را درین ملک اعتباریست
سخن را مابقی اینست کایشان
نباشند این زمان خاطر پریشان
کنند از صیت عدلت رو درین بوم
نگردند از تو و ملک تو محروم
بخانها در کشند اسباب چندان
کزان گردد لب آمال خندان
دکاکین را بیارایند اجناس
ز حفظ حارست مستغنی از پاس
اگر ترکی بایشان برخورد گرم
بسودا نبودش پشت کمان نرم
خورد از شست عدلت ناوک قهر
بآیینی که گردد عبرت شهر
چو گردد دفع ظلم از دولت تو
کند رفع تعدی صولت تو
شود زورین کمان ظلم بیزور
نیاید از سلیمان زور برمور
ز دنیا کشور خرم تو داری
ز عالم بندر اعظم تو داری
ولی بندر ز تجار جهانگرد
همانا میتواند بندری کرد
ولی این وحشیان را صید خود ساز
یکایک را اسیر قید خود ساز
که با فرمانبری گردند سر راست
بپایت نقد جان ریزند بیخواست
الا ای نوجوان سلطان عادل
زبانها متفق گردیده با دل
که خواهی زد در ایام جوانی
بدولت نوبت نو شیروانی
بهر ملکیست سلطانی طرب کوش
بهر جانیست جانانی هم آغوش
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی
خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشا چشمی که بیند طلعت تو
نباشد بینصیب از صحبت تو
من عزلت گزین چون بینصیبم
همانا در دیار خود غریبم
به پیغامیم گه گه شاد میکن
ز قید محنتم آزاد میکن
که دوران محتشم زان کرده نامم
که ادنی بندگانت را غلامم
الهی تا بود بر لوح ایام
ز نام نامی نوشیروان نام
بهر کشور که نام عدل دانند
ترا نوشیروان عصر خوانند
و له ایضا
درین گلزار کز تاثیر صحبت
مبدل میشود خواری بعزت
سعادت سایه بر نخلی که انداخت
ز دولت سر باوج رفعت افراخت
ازین نخلست واین صورت هویدا
وزین صورت نشان صدق پیدا
که اول بوده چوب خشگ در باغ
فرو تر پایهاش از هیزم راغ
کنون بالاتر از چرخش مکان است
که همزانوی بانوی جهان است
ازین بالاتر این کز فیض کامل
کلام آسمانی راست حامل
الهی از خواص درس قرآن
باین فرزانه بانوی جهانبان
همایون نسخه صنع الهی
فروزان شمسه ایوان شاهی
در اختر شعاع درج عصمت
تنق بند آفتاب برج عفت
حیاتی بخش ممتد و مؤبد
ظلالش دار بر عالم مخلد
این چند بیت دیگر جهت نقش خلاصه خمسه ای كه به خط میر معز الدین مرقوم گردیده است گفته
حلی بندی که بیجنبیدن دست
عروسان را بقدرت حیلهها بست
عروس این سخن را زیوری داد
که هرجا زیور بد رفت برباد
ز شعر شاعر شیرین فسانه
نخستش داد زیب خسروانه
ز خط کاتب بیمثل و مانند
بلطفش بار دیگر شد حلی بند
ز حسن صنعت صحاف ماهر
ز جلدش هم لباسی داد فاخر
ولی این شاهد فرخنده منظر
که غرق زیورست از پای تا سر
باین پیرایهاش بیش افتخار است
که منظور امیر نامدار است
سهی سرو ریاض سرفرازی
غلام شاه ابراهیم غازی
الهی تا ابد آن نیک فرجام
بوده شیرازه اوراق ایام
این جند بیت بجهت تزویجی گفته كه بحسب استعداد میان ایشان نبوده
درین دامگاه عجیب و غریب
که هر صید را بود دامی نصیب
همایون بچنگ همایان فتاد
وزان دولت و رفعتش شد زیاد
ولی آن گروه مدارا مدار
که با نقد یک گنجشان بود کار
علاجی نکردند تلبیس را
با ابلیس دادند بلقیس را
درین خانه نه رواق دو در
که دیده ز یک مادر و یک پدر
دو خواهر یکی همسرش سروری
رفیع آستانی بلند افسری
یکی در سرش سایه ناکسی
که سگ را ازو عار آید بسی
دو داماد در سلک یک خاندان
یکی کامران و یکی خر چران
ازین هر که زاید بود جد وی
جهان داوری مثل دارا و کی
وزان هرچه زاید بود نقد قلب
زاب تا بصد پشت کلب ابن کلب
از آن قیمتی گوهر پاک حیف
وزان در که افتاده در خاک حیف
بباد ای فلک برده آن خاکرا
جدا کن ز هم پاک و ناپاک را
این ابیات مثنوی حسب الحال گفته در عذر ارسال شعر به بزرگی كه شعر میگفته
من آن اعرابیم اندر دل بر
که آنجا مرغ جان را سوختی پر
تمام عمر آب شور میخورد
گمانی هم بآب خوش نمیبرد
قضا را روزی اندر نوبهاران
گوی را مانده در ته آب باران
چو اعرابی چشید آن آب بر جست
عزیمت را باین نیت کمر بست
کز آن جلاب پرسازد سبوئی
شود صحرا نورد و دشت پوئی
دواند تا بدرگاه خلیفه
بجا آرد عزیمت را وظیفه
ازین غافل که آنجا بحر مواج
که آب سلسبیلش میدهد باج
لب و کام ملک را میتواند
ازین شیرینتر آبی هم چشاند
سخن کوته چو آورد آن سبک گام
بمنزل میبرد از شاه آرام
بشیرین حرفهای پر بشارت
که میبردند تسکین را بغارت
بعالی مژدههای بهجت افزا
که میکندند کوه طاقت از جا
نگهبانان شاهش پیش خواندند
بخلوت خانه خاصش نشاندند
ملک چون جرعهای زان آب نوشید
بر آن صورت از احسان پرده پوشید
به وی از جام همت جرعهای داد
که خاص و عام را در خاطر افتاد
که بود آبی از آب زندگانی
برابر با حیات جاودانی
بلی زانجا که موج بحر جود است
زیان بینوایان جمله سود است
بسا نادان که از همراهی بخت
بصدر بزم دانایان کشد رخت
بسا ناقص خزف کز لعب گردون
بصد گوهر دهندش قیمت افزون
بسا جنس زبون کز حسن طالع
شود بالای جنس خوب واقع
الا ای پادشاه کشور دل
که دایم میزند عشقت در دل
دلی دارم ز عشقت آنچنان گرم
که سنگ از گرمی آن میشود نرم
ضمیری از ثنایت آنچنان پر
که در درج محقر یک جهان در
دهد گر عمر مستعجل امانم
شود از جنبش کلک زبانم
پر از مدح تو دیوانها در ایام
كه دیگر مدح ها را گم شود نام
کنون از حق اعانت وز تو امداد
زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد
ابیات و قطعات نویافته
ذوق مشکل که گذارد دو نفس زنده مرا
گر شود یکنفس آن گوهر نایاب ز من
از رخ و ابروی او روی نتابم بخدا
رو بتابند اگر قبله و محراب ز من
محتشم گر برفاقت شود آن بت مهمان
از تو دین و دل و دانش دگر اسباب ز من
این مرثیه را جهت افصح البلغاء سید حسین روضه خوان گفته
امسال نیست سوز محرم بسان پار
امسال دیدهها نه چو پارند اشگبار
امسال نیست زمزمهای در جهان ولی
کو آن نوای زاری و آن نالههای زار
امسال اشگها همه در دیدههاست جمع
اما روان نمیکندش یکسخن گذار
سید حسین روضه کجا شد که سقف چرخ
سازد سیه ز آه محبان نوحه دار
سید حسین روضه کجا شد که پر کند
گوش فلک ز ناله دلهای بیقرار
سید حسین روضه کجا شد که سر دهد
سیلابهای اشگ باین نیلگون حصار
افسوس از آن کلام مؤثر که می فکند
هم لرزه در زمین و هم آشوب در جدار
صد حیف از آن عبارت دلکش که میکشید
از قعر جان ماتمیان آه پرشرار
ای مسجد از اسف تو بر اصحاب در ببند
وی منبر از فراق تو آتش ز خود برآر
ای حاضران کسی که درین سال غایبست
هست از شما بیاری و ذکری امیدوار
ای دوستان کنید بیک قطره مردمی
با چشم تر کنید چو بر خاک او گذار
محراب را که روی در او بود سال و مه
پشتش خمیده ماند ز حرمان هلالوار
منبر که پایه پایهاش از پایبوس وی
سرگرم بود پای بگل ماند سوگوار
او رفت و داغ ماتمیان نیم سوز ماند
وین داغ ماند بر جگر اهل روزگار
امسال کز بلاغت او یاد میکنند
بر یاد پار خاک نشینان دل فکار
وز خاک او علم نور میرود
سوی فلک چو شعله خورشید در غبار
گوئی گذشته است بخاکش شه شهید
با والد ممجد و جد بزرگوار
امسال کز جهان شده دلتنگ و برده است
هنگامه را بملک وسیع آن گران وقار
دارد خرد گمان که درایوان نشسته است
منبر نشین ز غایت تعظیم کردگار
در خدمت رسول بر اطراف منبرش
ارواح انبیاء همه با چشم اشگبار
بر فقره سخنش کرده آفرین
در نقلهای نوحه او شاه ذوالفقار
خیرالنسا ز غرفه جنت نهاده گوش
بر طرز روضه خوانی او زار و سوگوار
بر حسن ندبهاش حسن از چشم قطره ریز
کرده هزار در ثمین بر سمن نثار
شاه شهید خود بعزای خود آمده
وز نقل وی گریسته بر خویش زار زار
غلمان دریده جامه و حورا گشاده مو
اهل بهشت نوحه گری کرده اختیار
با آنکه در بهشت نمیباشد آتشی
رضوان ز غم نشسته بر آتش هزار بار
فریاد محتشم که جهان کم نوا بماند
از نوحه حسین علی خاصه این دیار
روزی که ما رسیم باو وز عطای حق
از زندگان خلد نیابیم در شمار
آن روز در قضای عزای شه شهید
چندان کنیم نوحه که افتد زبان ز کار
یا رب بحق شاه حسین آن شه قتیل
کور است جبرئیل امین زار بر مزار
کاین شور بخش مجلس عاشور را بحشر
ساز از شفاعت نبی و آل کامکار
وز ما بروح او برسان آنقدر درود
کز وی رسانده ای بشهیدان نامدار
فی مرثیه محمد قلی میرزا غفرالله ذنوبه
باز آفتی باهل جهان از جهان رسید
کاثار کلفتش بزمین و زمان رسید
باز آتشی فتاد بعالم که دود آن
از شش جهت گذشت و بهفت آسمان رسید
از دشت غصه خاست غباری کزین مکان
طوفان آن بمنظره لامکان رسید
ابری بهم رسید و ز بارش بهم رساند
سیلی سبکعنان که کران تا کران رسید
بالا گرفت نوحه پر وحشتی کز آن
غوغا بسقف غرفه بالائیان رسید
هر نالهای که نوحه گر از دل بلب رساند
در بحر و بر بگوش انس و جان رسید
در چار رکن و شش جهت و هفت بارگاه
کار عزا و شغل مصیبت بآن رسید
کافاق روی روز کند همچو شب سیاه
وز غم نه افتاب برآید دگر نه ماه
افغان که بهترین گل این بوستان نماند
رخشان چراغ دیده خلق جهان نماند
شمعی که رشگ داشت بر او شمع آفتاب
از تند باد مرگ درین دودمان نماند
نخلی که در حدیقه جنت بدل نداشت
از دوستان برید و درین بوستان نماند
گنجی که بود پر گوهر از وی بسیط خاک
در زیر خاک رفت و درین خاکدان نماند
روئی که کارنامه نقاش صنع بود
پردر نظاره گاه تماشائیان نماند
حسنی که حسن یوسف ازو بد نشانهای
گم شد چنانکه تا ابد ازوی نشان نماند
جسمی که بار پیرهن از ناز میکشید
بروی چه بارها که ز خاک گران نماند
دردا که آن رخ از کفن آخر نقاب کرد
خشت لحد مقابله با آفتاب کرد
افسوس کاختر فلک عزت و جلال
زود از افق رسید بمنزلگه زوال
ماهی که مهر دیده به پا سودیش نه رخ
شخص اجل بصد ستمش کرد پایمال
سروی که در حدیقه جان بود متصل
با خاک در مغاک لحد یافت اتصال
گل جامه میدرد که چه نخلی ز ظلم کند
بیاعتدالی اجل باغ اعتدال
مه سینه میکند که چه پاینده اختری
از دستبرد حادثه افتاد در وبال
از بسکه در بسیط زمین بود بیعدیل
وز بس که در بساط زمان بود بیهمال
بر پیش طاق چرخ نوشتند نام او
سلطان ملک حسن و شخ خطه جمال
افغان که شد بمرثیه ذکر زبان و لب
القاب میرزای محمد قلی لقب
آن عیسوی نسب که شه چرخ چارمین
میشود بر نشان کف پای او جبین
ماهی که کلک صنع به تصویر روی او
در هم شکست رونق صورتگران چین
غالب شریک حسن که میکرد دمبدم
جان آفرین ز خلقت او بر خود آفرین
وقت خرام او که ملک گفتیش دعا
دیدی فلک خرامش خورشید بر زمین
واحسرتا که گنج گران مایهای چنان
با آن شکوه و کوکبه در خاک شد دفین
چون بگسلد کفن ز هم آیا چها کند
خاک لحد به آن تن و اندام نازنین
افسوس کز ستیزه گریهای جور دور
افغان کز انتقام کشیهای شخص کین
زندان تنگ خاک به یوسف حواله شد
کام نهنگ را تن یونس نواله شد
روز حیات او چو رسید از اجل بشام
بر خلق شد ز فرقت وی زندگی حرام
در قصد او که جان جهانش طفیل بود
تیغ اجل چگونه برون آید از نیام
با شخص فتنه بس که قضا بود متفق
در کار کینه بس که قدر داشت اهتمام
خورشید عمر بر لب بام اجل رسید
آن آفتاب را و فکندش فلک ز بام
چون شیشه وجود وی آفاق زد بسنگ
صد پاره شد ز غصه دل خاره و رخام
با آن تن لطیف زمین آن زمان چه کرد
وان فعل را سپهر ستمگر چه کرد نام
ترسم زبان بسوزد اگر گویم آن چه گفت
در وقت دست و پا زدن آن سرو خوش خرام
ای نطق لال شو که زبانت بریده باد
مرغ خیالت از قفس دل پریده باد
کس نام مرگ او بکدامین زبان برد
عقل این متاع را بکدامین دکان برد
باشد ز سنگ خاره دل پر تهورش
هرکس کزین خبر شود آگاه و جان برد
احرام بسته هر که اسباب این عزا
بردارد از زمین و بهفت آسمان برد
در قتل خود کند فلک غافل اهتمام
روزی اگر باین عمل خود گمان برد
خون بارد از سحاب اگر در عزای او
آب از محیط چشم مصیبت کشان برد
صیاد مرگ را که بدین سان گشاد چشم
کوره بشاهباز بلند آشیان برد
انصاف نیست ورنه چرا باغبان دهر
گلبن به نرخ خار و خس از بوستان برد
صد حیف کافتاب جهان از جهان برفت
رعنا سوار عرصه حسن از میان برفت
یا رب تو دلنوازی آن دل نواز کن
درهای مغفرت برخش جمله باز کن
بر شاخسار سدره و طوبی هر آشیان
کاحسن بود نشیمن آن شاهباز کن
کوتاه شد چو رشته عمرش ز تاب مرگ
از طول لطف مدت عیشش دراز کن
تا بانگ طبل مرگ ز گوشش برون رود
قانون عفو بهر وی از رحم ساز کن
از فیضهای اخرویش کامیاب ساز
وز آرزوی دنیویش بینیاز کن
اینجا اگر بسروری افراختی سرش
آنجا به تاج خسرویش سرفراز کن
زین بیش محتشم لب دعوت بجنبش آر
واسباب قدر او طلب از کار ساز کن
یا رب بعزت تو که این نخل نوجوان
از سدره بیشتر فکند سایه بر جنان
قطعه
ای مهین آصفی که عالم را
آستان تو ملجاء است و پناه
وی گزین سروری که بر کرمت
راستان دو عالمند گواه
وزرای دگر که داشتهاند
عزت و شأن خود بجود نگاه
چون ازیشان چو شاعران دگر
همت من نبوده احسان خواه
جو و کاهی برای استر من
میفرستادهاند بی اکراه
تو که از لطف خالق رازق
بر همه فایقی بحشمت و جاه
یا چو حکام سابق از احسان
بفرست از برای او جو و کاه
یا برای ملازمان دگر
بستان از من این بلای سیاه
ورنه مانند برق خرمن سوز
سر بصحراش میدهم ناگاه
کز تف شعلههای آتش جوع
نگذارد درین حدود گیاه
و له ایضا
ای جهان را از تو در گوش امید
استمالتهای عام شامله
از پی اصلاح چشمم لازمست
مصلحی از مصلحات کامله
سویم از روی نوازش کن روان
مرتبانی چون زنان حامله
صد چنین در بطنش اندر پرورش
یا هلیله نامشان یا آمله
و له ایضا
ای ترا قدر و جلال از چرخ ذی قدرت زیاد
وی تو را جود و نوال از بجر گوهرپاش بیش
در زمان چون تو سلطانی که اخراجات من
بیتعلل میدهد از مخزن احسان خویش
از برای آن زمین کز من بجان شد منتقل
کرده صاحب جمع تو اطلاق مال سال پیش
هر که با مداح خاص الخاص سلطان این کند
با دگر مردم چه باشد دأب این بیداد کیش
حسبة لله بر کش از سر این گرگ پوست
تا به مردم خویش را ننماید اندر رنگ میش
و له ایضا
ای فلک حشمت که در دکان نظم محتشم
به ز مدح مشتری گیر تو یک پرگاله نیست
وان عروسان را که در عقد تو میآرد به نظم
هیچ یک را احتیاج صنعت دلاله نیست
نطقش از شیرینی در ثنایت مینهد
بر سر هم آن قدر شکر که در بنگاله نیست
با دگر اشعار کز پی میرسد این قطعه هست
کاغذی باوی که کوتاهیش در دنباله نیست
آنقدر در کز ثنایت دردل ذخار اوست
بر گل صد برگ سوری صد یک آن ژاله نیست
ابر طبعش بسکه حالا مستعد بارش است
هیچ ماهی بر سپهر فکرتش بیهاله نیست
او چو در جولانگه صد ساله مدحت پا نهاد
وین سخن بیاصل مثل شعله جواله نیست
وجه انعامش که مرقوم است و مجری در برات
همچو احسان دگر یاران چرا هر ساله نیست
و له ایضا
ای همایون فارس میدان دولت کاورند
کهکشان بهر ستوران تو کاه از کهکشان
گرچه ناچارست بهر هر ستوری کاه و جو
تا بدستور ستور من نیفتد از توان
مرکب من نام جو نشنید هرگز زان سبب
میکنم کاه فقط خواهش ز دستور زمان
که باین حیوان رساندن گرچه شغل لازمست
بام اندای منازل هست لازمتر از آن
آصفا وقت است تنگ و کاه و در دهها فراخ
خامه در دست تو فرمانبر بتحریک بنان
یک نفس شو ملتفت وز رشحه ریزیهای کلک
زحمت یک ساله کن رفع از من بیخانمان
و له ایضا
ای شهریار ذیشان کز غایت بزرگی
شأن تو بینیاز است از مدح خوانی من
گرد بنای حسنت هست آهنین حصاری
از پاس دعوت خلق چون پاسبانی من
این پاسبانی اما چون دولت تو باقیست
جان نیز اگر برآید از جسم فانی من
دوش از عطیه تو ای نوبهار دولت
از شرم زردتر شد رنگ خزانی من
با آنکه بر وجودت از دعوت و تحیت
دایم گوهر فشانیست شغل نهانی من
بر عادت زمانهای داور یگانه
موقوف سیم و زر نیست گوهرفشانی من
و له ایضا
ایا ملاذ سلاطین که کردگار ترا
زیاده از همه اسباب شوکت و شان داد
ایا معاذ خواقین که شخص قدرت تو
محالها همه را آشتی با مکان داد
زمان تو و دور والدتست
که داد داوری اندر بساط دوران داد
عنایت متزلزل زبان صاحب جمع
که بستنش ز زبونی به هیچ نتوان داد
بآن زبان که بحرفی سه بار میگیرد
گرفته اقشمهای از من و بدیوان داد
باین فسانه که تا بیست روز اگر نکنم
ادای قسمت آن بایدم دو چندان داد
کنون گذشته سه ماه تمام حالت او
بآن رسیده که خواهد بجای زر جان داد
از آن مقید قید شدید سلطانی
که غیر وعده نخواهد بقرض خواهان داد
زبان حال بگوشم چو خواند آیه یأس
بشیری آمد از پی نوای احسان داد
که در گرفتن زر آن حرامی ناکس
به هیچ کس متوسل مشو که سلطان داد
تبارکالله ازین همت و سخاوت وجود
که از کرم بتو پروردگار دیان داد
ز بذل جود تو بیخ خزاین رفت
بباد دست تو خاک دفاین کان داد
تمام خوی شده از ابریم کشیده چکید
ز بس که موهبتت انفعال عمان داد
سخن نگشته بلب آشنا بفعل آمد
بهر چه رای تو در کار دهر فرمان داد
مدبران بنگر کاین سپهر خوش تدبیر
چه کردگار مرا چون بلطف سامان داد
کسی که دهر زبان زمانهاش میخواند
ز مکر بازی او بیزبانی آسان داد
و له ایضا
ای نمایان سهیل اوج وجود
کافتاب سپهر ایجادی
وی همایون نگین خاتم جود
که چو حاتم ببذل معتادی
دل ویران هرکه بود نهاد
ز التفات تو رو بآبادی
در ترازوی جود سنگ سبک
بهر هیچ آفریده ننهادی
لیک نوبت بدوستان چو رسید
تو براه تغافل افتادی
وه چه گفتم تو حاتم ید جود
از کرام داد حاتمی دادی
آشکارا اگر چه بر رخ ما
در احسان خویش بگشادی
خدمت چند روزه ما را
دست مزد نکو فرستادی
و له ایضا
مسافران سبک سیر عالم ملکوت
که چون متاع سخن ز آسمان فرود آرند
هزار خیل خریدار گرم سودا را
بر متاع خود از چرخ در سجود آرند
در آفرینش شخصی سخن بمعجزشان
همیشه زنده بود آنچه در وجود آرند
و له ایضا
ای جوان بخت سرافراز که بر خاک درت
خسرو تخت فلک سوده جبین صد باره
وی درم پاش سنی پیشه که بر اهل نیاز
بوده اهل کرمت قطره فشان همواره
هست شش ماه که از بهر دعا گوئی تو
خواب را کردهام از دیده خود آواره
روز هم خواهشم این بوده که در هیچ محل
نگذارد صمد چاره برت بیچاره
در ثنای تو هم از یاوری طبع بلند
راندهام بر سر سیاره و ثابت باره
وز تو آن دیدهام امسال که گر شرح کنم
خاطرت جامه طاقت کند از غم پاره
شکوه هرچند که از چون تو مطاعی کفر است
ای مطیعان تو هم ثابت و هم سیاره
این اثر داد ثنا خوانی سی روزه من
که تو از من ببری روزی سی نان خواره
و له ایضا
ای عطا پیشه که دریای سخا و کرمت
در تلاطم همه گوهر بکنار اندازد
محتشم کیست که مثل تو گران مقداری
بروی از خلق سبکروح گذار اندازد
چون باین لطف سرافراز شد اکنون آن به
کانچه دارد برهت بهر نثار اندازد
لیک از نظم گران سنگ مناسبتر نیست
آنچه در پای تو ای کوه وقار اندازد
و له ایضا
صاحبا من که بهر پیشکشت
از سخن صد خزانه میخواهم
جز بآن در نمیفرستم مدح
گنج در گنج خانه میخواهم
از خدا بهر کحل بینائی
خاک آن آستانه میخواهم
ارتفاع اساس جاه ترا
نه بحرف و افسانه میخواهم
بعبادات روز میطلبم
بدعای شبانه میخواهم
لطف ادنی ملازمانت را
به ز لطف زمانه میخواهم
از کمال بلند پروازی
بر سپهر آشیانه میخواهم
بلبل بوستان مدح توام
نه همین آب و دانه میخواهم
دادهام داد خسروی در شعر
خلعتی خسروانه میخواهم
و له ایضا
ای بلند اختر سپهر وجود
وی گران گوهر خزانه جود
بخدائی که داشت ارزانی
بتو در ملک خود سلیمانی
که اگر زین فتاده مور ضعیف
برسد عرضهای بسمع شریف
آنچنان کن کز استماع نوید
نشود ناامید گوش امید
و له ایضا
سرا سرورا جد اعلای تو
محمد رسول امین کریم
که از بس بخلق خداوند بود
بنام خود او را رئوف و رحیم
گران سنگ شد لنگر حلم او
بخفت کشیدن ز خضم لعیم
بمیراثش اکنون ترا میرسد
تحمل باعدا ز خلق عظیم
که از زمره عترت وی توئی
که ذاتت حلیم است و طبعت سلیم
غرض کز جهالت بخدام تو
که میگفت اگر خصم بیترس و بیم
بحملش ز در دور کردی چنان
که شرمنده برتافت روزان حریم
بدان سان که از کعبه دل شود
بلا حول آواره دیو رجیم
و له ایضا
صاحب از راه خداوند زمین و آب کن
ایخداوندی ملاذی اعتضادی صاحبی
من که یک دینار را امروز صاحب نیستم
چون توانم کرد آب صاحبی را صاحبی
و له ایضا
ای چراغ منتظر سوزان که میباید مرا
بهر برخورداری از هر وعدهات عمری دگر
وی خدیو صبر فرمایان که میباید ترا
بینوائی بر در از ایوب صبر اندوزتر
با وجود آنکه دست درفشانت مسرفی است
کز عطای اوست کان در خوف و دریا در خطر
در بنای مستقیم الجود میریزد مدام
از نی کلکت شکر همچون نبات از نیشکر
محتشم که امسال افلاسش فزونست از قیاس
از شما انعام خواهد بیشتر از پیشتر
پیشت آمد بهر حاصل کردن اندک زری
با تمنای مطول با متاع مختصر
از برای او بجای زر فرستادی نبات
تا زبانش دیرتر در جنبش آمد بهر زر
سرکه مفت از عسل با آنکه شیرینتر بود
این نبات مفت بود از زهر قاتل تلختر
و له ایضا
خان حاتم دل جم جاه که جبار جلیل
هرچه از بدو ازل داد باو نیکو داد
از زرو گنج ملوک آنکه بصد بنده دهند
آن سخن سنج بیک بنده مدحت گو داد
بود از دولت آن مالک مملوک نواز
هرچه ما بیدرمان را ز فواید رو داد
بهر نقدی که درین وقت به از گنجی بود
منت از شاه کشیدیم ولی زر او داد
و له ایضا
آن خداوند محتشم چاکر
که فزونست حشمتش ز جهان
دی برسم عیادتم از خاک
برگرفت آن نهایت احسان
چون ترا دیدن عرق ز عرق
سوز بیمار راست شعله نشان
لطف دیگر علاوه این ساخت
از کف زر نثار سیم افشان
که بحکمت در انجمن سازد
غرق دریای انفعالم از آن
من که چون خسته عرق کرده
یافت در دم بیک نفس درمان
عذر آن شهریار اگر خواهم
که بخواهم بکلک یا بزبان
بایدم ساخت دایم الحرکت
هر دو را تا بانقراض زمان
و له ایضا
بر روی فرش اغبری مستدیر سقف
در زیر چرخ چنبری لاجورد فام
از محتشم ز سر کشی چرخ یک مهم
افتاد با سر آمد ارباب احتشام
با آنکه لطف بیبدل او باین محب
ز الطاف خاص بود نه از لطفهای عام
با آنکه در کفایت آن سعیها نمود
نواب آفتاب لقای فلک مقام
با آنکه دوستان مدبر در آن مهم
دادند داد کوشش و امداد و اهتمام
جوهرشناسی آخر از ایشان که در سخن
اعجاز مینمود بگیرائی کلام
انکار را بهمت دستور نامدار
کرد آنچنانکه شرط حمایت بود تمام
آن آصفی که میکندش دهر انقیاد
وان آصفی که میکندش چرخ احترام
بر خلق واجبست که در مدح او کنند
منعم به سید الوزرا اشرفالانام
ظلش که ظل سایه خلق خداست باد
بر مملکت مخلد و مبسوط و مستدام
و له ایضا
ای بخت میرساند از اشفاق بیقیاس
ادبار با هزار تواضع سلام تو
پیک صبا ز روضه نومیدی آمده
با یک جهان شما مه بطوف مشام تو
دارد خبر که عامل دارالعیار یاس
صد سکه زد تمام مزین بنام تو
جغدی که در خرابه ادبار خانه داشت
دارد سر تو طن دیوار بام تو
دل میزند بزمزمه بر گوش محتشم
حرف شکست طنطنه احتشام تو
آن ساقی که شهد لقا میدهد بخلق
سر داده است زهر فنا را بجام تو
صد شیشه پر ز زهر هلاهل نمیکند
آن تلخی که کرده طبر زد بکام تو
مشکل اگر بهم رسد اسباب صحتش
زخم کهن جراحت در التیام تو
ای دل غریب صورتی آخر شد آشکار
از نظم پر غرابت سحر انتظام تو
بود این صدا بلند که خسرو طبیعتان
هستند از انقیاد طبیعت غلام تو
و ایام پر سخن زده بر بام هفت چرخ
صد بار بیش نوبت شاهی بنام تو
وز فوق عالم ملکوتند فوج فوج
مرغان معنوی متوجه بدام تو
دارد فلک هوس که نهد پردههای چشم
در زیر پای خامه رعنا خرام تو
وز اخذ نقدکان طبیعت نهان و فاش
در گردن ملوک کلام است وام تو
خویت طبیعت است که دارد رواج بیش
بلغور نیم پخته ز اشعار خام تو
بخشندهای که خرمن زر میدهد بباد
گاهی نمیدهد ببهای کلام تو
وز بهر خیر و شر خبر یک غراب نیز
ننشست ازین دیار بدیوار بام تو
پیغام مور را ز سلیمان جواب هست
یارب چرا جواب ندارد پیام تو
آن کامکار را نظری هست غالبا
در انتظار گفته سحر التزام تو
بر لوح خاک نام تو ناموس شعر بود
ای خاک بر سر تو و ناموس و نام تو
بر یک تن از ملوک گمان بد که چون شود
گنجینه سنج نظم بلاغت نظام تو
از طبع خسروانه کند امتیاز آن
وز لطف حاتمانه کند احترام تو
بندد بدست باذل بخشنده تا ابد
وز شغل مدح خود کمر اهتمام تو
از خود گشود دست و بزنجیر یاس بست
پای تحرک قلم تیز گام تو
وز بهر حبس شخص تمنا زد از جفا
قفل سکوت بر در درج کلام تو
فکر فسان کن ای دل اگر شاعری که سخت
شمشیر شعر کند شد اندر نیام تو
بگشا زبان و جایزه مدح خود بخواه
گو ثبت در کتاب طمع باش نام تو
صد نقص هست در طمع اما نمیرسد
نقصی ازین طمع به عیار تمام تو
این جان شاه مشرب جمجایم سخاست
جمشید خان وسیله عیش مدام تو
پوشیده دار آن چه کشیدی که عنقریب
کوشیده در حصول مراد و مرام تو
بندی چو در ثبات حیات وی از دعا
زه در کمان مباد و خطا در سهام تو
خورشید طالع ظفرش باد بیغروب
تا صبح حشر زادعیه صبح و شام تو
و له ایضا
ای شهسوار عرصه همت که میکشند
در راه جود غاشیهات حاتمان بدوش
در جنب همت تو کریمان دیگرند
گندم نمای روکش قلاب جو فروش
با آن که زآتش کرم هیچ باذلی
هرگز مرا نیامده دیگ طمع بجوش
اما ز عزت جو کمیاب پربها
گر دیده پهن گوش امید از نوید دوش
چو لطف کن که استر امیدوار من
از انتظار وعده جو شد دراز گوش
و له ایضا
ای جوان بخت مدبر که در اصلاح امور
خرد پیر ز تدبیر تو شرمنده شود
در روا کردن حاجات شتابی داری
کز تو امسال روا حاجت آینده شود
هستی ای خسرو فرهاد لقب قابل آن
که شود خسرو اگر زنده تو را بنده شود
مهر هر صبح گه از بهر سرافرازی خویش
بعد صد سجده بپای تو سرافکنده شود
سرورا در دلم از قلبی بد سودایان
هست خاری که بلطف تو مگر کنده شود
در صفاهان زری از من شده افشانده بخاک
همچو آن مرده که اجزاش پراکنده شود
نام مبلغ نبرم کز من کم همت اگر
بشنود همت والای تو در خنده شود
بمسیحائیت اقرار کنم در همه کار
اگر از سعی تو این مرده من زنده شود
و له ایضا
خان جم جاه پادشاه منش
ملک کامکار ملک وجود
آسمان سداد و بحر و داد
نسخه لطف کردگار ودود
سر گردنکشان محمدخان
که کنندش سران بطول سجود
آنکه حزمش بصولجان ظفر
گوی نصرت ز کائنات ربود
وانکه از کشتزار هستی خصم
همه سرها بداس تیغ درود
قبه بر روی نیلگون سپرش
آفتابست بر سپهر کبود
دست صد پیل ساز بسته بچوب
تیغ او در دو نیمه کردن خود
در هر ملک را که حادثه بست
او بمفتاح تیغ تیز گشود
گر بود پرتوی ز تربیتش
زنگ ظلمت توان ز دود زدود
بنسیم حمایتش شاید
گل دماند ز آتش نمرود
هست اگر صدهزار میر و ملک
او پناه عساکر است و جنود
حاصل آن خان کامران که سزاست
در امیری به خسرویش ستود
در زمانی که محتشم میکرد
قلم اندر ثنایش غالیه سود
زیب دیوان بنام او میداد
از ورود ثنا و مدح و درود
آمدند از سفر دو خواهنده
بر سر آن اسیر غم فرسود
در محلی که برنمیآمد
هفته هفته ز مطبخ او دود
وان قدر زر نداشت در کیسه
که گدائی شود بدان خوشنود
داشت اما قراضهای در قم
که نه معدوم بود و نه موجود
پیش شخصی که با وجود سند
راه آن کار صرف میپیمود
دیگری چون نبود کان زر را
بتواند بحکم نقد نمود
التماس وجود دادن آن
کرد از آن پادشاه کشور جود
وز زبان مبارکش با آن
مژده لطف خاص نیز شنود
پس از آن قابضان روح که هست
راه مهلت بعهد شه مسدود
به یکی وعده زرقم کرد
که وصولش ز ممکنات نبود
به یکی وعده زر نواب
که یقین میرسد نه دیر و نه زود
لیک در وجه نقد و نسیه چو هست
آن قدر فرق کز زیان تا سود
هر دو بستند دل در آن مبلغ
که خداوند وعده میفرمود
حالیا بر در سرای فقیر
که بدو دولت است قیراندود
بر سر این دو زر که در عدمند
یکی اما نهاده رو بوجود
یک دگر را عجب اگر نکشند
این دو کم صبر و پر شتاب حسود
وارثان تا ز راه دور آیند
ز پی آن دو منبع موعود
از پی کفن دفنشان باید
قرض دیگر بر آن دو قرض افزود
و له ایضا
آن شه حسن کز غلامی اوست
بندگی را شرف بر آزادی
گنج حسنش اگر مکان طلبد
در دو عالم نماند آبادی
خون ز شریان جبرئیل آرد
مژهاش در محل فصادی
مرغ روح از هوس قفس شکند
چون رود غمزهاش بصیادی
کرده معزول چشم قتالش
ملک الموت را ز جلادی
حاصل آن کامران که رخش ثناش
می توان تاختن بصد وادی
گرم تشریف بخشیش چون ساخت
طبع من از کمال و قادی
زان بتن جامه خودم ننواخت
که مبادا بمیرم از شادی
و له ایضا
سپهر حوصله آن ابر دست دریا دل
که جیب و دامن پر زر بسایل افشاند
حساب بخشش او در جهان بخلق خدا
بغیر قادر دانا کسی نمیداند
در اولم یکی از قابلان لطف چو دید
بتحفه خواست مرا شرمسار گرداند
ولی در آخر کارم چو یافت ناقابل
بآن رسید که آنها که داده بستاند
قطعه
حریف غالب اولاد ساقی کوثر
که بود شیوه او قسمت شراب سخا
چراغ بزم صفا شاه قاسمی که چو مهر
جهان فروزی او ذرهای نداشت خفا
خمار شیب چو امسال سر گرانش کرد
رساند ساقی دوران باو شراب صبی
زمانه تا سر سالش اگر امان دادی
وزو سه ماه دگر زیب داشتی دنیا
خرد هر آینه گفتی برای تاریخش
کشیده جام اجل شاه قاسم مولا
سگ علی ولی حیرتی كه همچو نصیر
نبود در دل او جز محبت مولا
بدوستی علی رفت و بهر تاریخش
شفاعت علی آمد ز عالم بالا
مثنوی در مرگ حیرتی شاعر
ای دل سخن از شه نجف کن
مداحی غیر برطرف کن
بگشای منقبت زبان را
بگذار حدیث این و آن را
تا رشحهای از سحاب غفران
شوید ز رخت غبار عصیان
از رهبر خود مباش غافل
کز بحر گنه رسی بساحل
سر نه بره اطاعت او
تا بر خوری از شفاعت او
جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست
چون اوست شفیع هیچ غم نیست
دارم سخنی ز کذب عاری
بشنو اگر اعتقاد داری
روزی که فلک درین غم آباد
اقلیم سخن بحیرتی داد
از پاکی گوهر آن یگانه
میسفت ز طبع خسروانه
دریا دریا در لی
در منقبت علی عالی
لیکن بهوای نفس یک چند
در دهر بساط عیش افکند
در شوخی طبع معصیت دوست
کالایش مرد را سبب اوست
گه دیر مغان مقام بودش
که لعل بتان بکام بودش
با این همه از عتاب معبود
ایمن بشفاعت علی بود
روزی که درین سرای فانی
طی کرد بساط زندگانی
روز شعرا سیه شد از غم
عیش همه شد بدل بماتم
شب بر زانو جبین نهادم
بر توسن فکر زین نهادم
کاید مگرم بدست بیرنج
تاریخ وفات این سخن سنج
بسیار خیال کردم آن شب
فکر مه و سال کردم آن شب
در فکر دگر نماند تابم
تاریخ نگفته برد خوابم
در واقعه دیدمش پیاده
نزدیک رکاب شه ستاده
شاهی که بذات او عدالت
ختم است چو بر نبی رسالت
خورشید لوای آسمان رخش
اقلیم ستان و مملکت بخش
طهماسب شه آن سپهر تمکین
کز وی شده تازه پیکر دین
و آن مهر سپهر خسروی بود
با طالع سعد و بخت مسعود
در سایه چتر پادشاهی
جولان ده باد پای شاهی
آن چتر قریب صد ستون داشت
وسعت ز نه آسمان فزون داشت
القصه بسوی مولوی شاه
میکرد نظر ز روی اکراه
زیرا که ز بس گناه و تقصیر
بر گردن و دست داشت زنجیر
وز پشت سرش سوار بسیار
با او همه در مقام آزار
صد تیغ و سنان باو کشیده
دیو از حرکاتش رمیده
ناگاه شهم بسوی خود خواند
وز درج عقیق گوهر افشاند
کای گشته چو موی از تخیل
بگداخته ز آتش تامل
بر خیز و شفاعت علی را
تاریخ کن از برای ملا
کاین موجب رستگاری اوست
تسکین ده بیقراری اوست
چون داد شهنشه این بشارت
گوئی که ز غیب شد اشارت
کارند برون ز بند او را
تشریف و عطا دهند او را
آنگه بر شه برسم معهود
تشخیص بسجده امر فرمود
چون سجده بخاک پای شه کرد
برداشت سر ودعای شه کرد
هم خلعت عفو در برش بود
هم تاج نجات بر سرش بود
من دیده ز خواب چون گشادم
در فکر حساب این فتادم
در قول شه و وفات ملا
یک سال نبود زیر و بالا
از بهر شفاعت علی مرد
جان هم به شفاعت علی برد
شاید که خرد خرد بجانی
این نکته که گفته نکته دانی
جنت ببها نمیدهد دوست
اما به بهانه شیوه اوست
رحمت چو کند بهانهجوئی
کافیست ز بنده یک نکوئی
نیکو مثلی زد آن سخن رس
کز آدمی است یک هنر بس
یارب به علی و طاعت او
کز مائده شفاعت او
محروم مساز محتشم را
تقصیر مکن ازو کرم را
کان دلشده هم گدای این کوست
مداح علی و عترت اوست
قطعه در رثاء
دلا چو ابر بهاری بنوحه و زاری
ببار اشگ جگر گون ز دیده پرنم
که بهر تعزیه خواجه شاه منصور است
لباس چرخ کبود از مصیبت و ماتم
فغان که زود همای وجود او فرمود
ز باغ دهر توجه بآشیان عدم
کسی ز اهل کرم چون نبود بهتر ازو
درین زمانه بلطف خصال و حسن شیم
بلوح تربت وی از برای تاریخش
نوشت کلک قضا بهترین اهل کرم
و له ایضا
افتخار اهل دولت خواجه احمد آنکه بود
نشه اقبالش از فیض ازل در آب و گل
طایر روحش بشهبال توجه ناگهان
در هوای آن جهان زین آشیان برداشت ظل
از دل و جان بود مولای علی و آل او
لاجرم چون گشت در جنت بایشان متصل
بهر تاریخ وفاتش هاتفی از غیب گفت
خواجه مولای علی و آل بود از جان ودل
و له ایضا
ابوالفتح بیک آن گرامی جوان
که رخت بقا سوی عقبی کشید
غریو از جهان خاست کان شاخ گل
بآن تازگی پا ز دنیا کشید
چو تاریخ او خواستم عقل گفت
ابوالفتح بیک از جهان پا کشید
و له ایضا
در بارگه امام شافع
فرزند رسول و نور یزدان
شد سید ما بمهر فطری
در قرب جوار از مقیمان
این موت به از حیات جاوید
این دولت قرب به ز صد جان
هر مصرع ازین سه بیت غراست
تاریخ وفاتش ای سخندان
و له ایضا
محتشم تا کی کشم از ناسزاگویان عذاب
آخر از بیطاقتی تیغ جزا خواهم کشید
گر حسام هجو خواهم داشت زین پس در غلاف
برخلاف ماسلف آزارها خواهم کشید
میزند چون تیغ طعنم خواه دشمن خواه دوست
میکشم تیغ زبان ورنه جفا خواهم کشید
تا غنیمان را کنم هریک به کنجی منزوی
خویش را بیرون ز کنج انزوا خواهم کشید
بر عقاب طبع چون خواهم زدن با یک ستیز
نیک و بد را بر عقابین پر هجا خواهم کشید
هرکه بیاندیشه است از قلزم اندیشهام
کشتی عیشش بگرداب فنا خواهم کشید
در قفای من زبان هر که میگردد بخبث
من بتیغ هجو بیرون از قفا خواهم کشید
چون به زور طبع قلاب نفس خواهم فکند
پیر و برنا را بکام اژدها خواهم کشید
تا ز تیغ بیم گردد زهره بیگانه چاک
انتقام اول ز خویش و آشنا خواهم کشید
تا بساط این و آن بر هم خورد زابیات هجو
لشگر آفت بمیدان بلا خواهم کشید
دیده اغیار خواهم کند و در چشم امید
یار را هم داروی خوف و رجا خواهم کشید
بهر دشمن دار عبرت خواهم اندر شهر زد
دوست را هم کرسی از زیر پا خواهم کشید
و له ایضا
بر همچو زنی لب لعاب افشان را
در حالت اعراض و خوشی احسان را
خواهم بتماشاگه خلق آورمت
چون مسخره کاورد برون طفلان را
***
ای مالک ملک سپه مملکت مدار
در ملک خویش آتش آزار را بکش
بعضی ز کفر پیرو اسلام نیستند
اسلام را مدد کن و کفار را بکش
جمعی ز کینه در پی آزار مردمند
آن دور مردمان دل آزار را بکش
اشرار از شراره قهر تو امینند
روشن کن این شراره و اشرار را بکش
وی عادل رحیم دل معدلت پناه
در معدلت بکوش و ستمکار را بکش
ما باسگان کوی تو یاریم و غیر غیر
با یار یاری کن و اغیار را بکش
در خاک خفته است مرا دشمنی چو مار
ثعبان تیغ برکش و آن مار را بکش
از ظلم و جور تشنه بخون دل من است
آن ظالم سیه دل خونخوار را بکش
ازرق بود بقول خدا دشمن رسول
آن ازرق منافق غدار را بکش
ور زان که انتقام من از وی نمیکشی
تیغ جفا بکش من بیمار را بکش
***
تا رخش طبعم از پی معنی تکاور است
میدان نورد مدحت مقصود قشر است
آن بینماز کعب که جسم پلید او
از خاکروب دیر کشیشان مخمر است
وان حیله ساز شوم که تا زاده مادرش
در مکر و زرق و شید بشیطان برابر است
دستار سرخ اوست عروسانه معجری
وان عقدهها نمونه چینهای معجر است
آن گنبدی که بر سرش از چار خانگیست
چون مینهد بخانه قوچی برابر است
از استر چموش فزونست بد رگیش
وزخر به زیر قنتر دوران زبونتر است
قنتر کشیده گر سوی بازارش آورند
گویند از امتحان که خریدار این خر است
چون خان و مان سیه شدهای از زر حرام
بیعش کند بیک دو سه پولی که در خور است
گر قنترش کنند بحیلت ز سر برون
عذر آورند کاین ز الاغان دیگر است
فیالحال فسخ بیع کند مشتری ز خشم
گوید کزین معامله مقصود قنتر است
و له ایضا
یارب امشب از علامتها چه میبیند به خواب
آن که فردا خواهمش کردن علامت در جهان
با کدامین قسمت رسوائی شود یارب قرین
آنکه از طبع جهان آشوب من دارد قزان
یافت حرفی زور برائی بالماس خیال
کز عبورش صد خطر دارد لب و کام و زبان
دست و تیغی شد علم کاندر ته هفتم زمین
گاو و ماهی در خیال پس خمند از تاب آن
ای شکار کم هراس غافل خرگوش خواب
شیر خشمآلودی از زنجیر خواهد جست هان
بیش از آن کن فکر کار خود کز اسباب صلاح
از فساد مفسدان چیزی نماند در میان
نیست پر آسان شکستن تو به همچون منی
چون شکستی وای قدر وای عرض و وای جان
خوش نشستی زان زیان ایمن کزو خواهد فکند
کمترین جنبش تزلزل در زمین و آسمان
تا عیارت پرسبک بیرون نیامد از هجا
در ترازو مینهم بهر تو سنگی بس گران
میکنم صد فکر ناخوش باز میگویم که خوش
آنچه امشب خواهی انشا کرد فردا میتوان
میجهد از شست قهر اما به اعراض دگر
تیر پر کش کردهای کز صبر دارم در میان
من که بر وی کردهام صد صحبت از وقت درست
گو صد و یک باش امروزش دگر دادم امان
و له ایضا
ایا ستوده وزیری که دور گردون را
قضا سپرده بدست تصرف تو عنان
خلفترین ولد مادر زمانه که ساخت
مهین خدیو زمینت خدایگان زمان
رکاب قدر تو جائیست ای بلند رکاب
که از گرفتن آن کوتهست دست گمان
هزار قرن اگر مهر و مه عروج کند
بنعل رخش تو مشکل اگر کنند قران
بزیر ران تو دوران کشیده خنگ مراد
که کامران شود از کام بخشی تو جهان
مراز لطف تو صد مدعاست در ته دل
بجز یکی ز دل اما نمیرسد بزبان
بر آخور است مرا استر عدیمالمثل
که در نهایت پیری در اشتهاست جوان
مزاج اتش جوعش بگرد خرمن کاه
بر خرد بچه ماند به ماهتاب و کتان
مزارعان جهان با جهان جو و کاه
علیق یکشبهاش را نمیشود ضمان
ز کشت زار عدم تا باین مقر نرسید
کسی بعلت جوع البقر نداد نشان
کند باره دندان درو چو خوشه جو
برویدش گر از آخور تمام تیغ دوستان
ز قحط کاه بود ماه در امساک
چو روزهدار دهن بسته در مه رمضان
باشتهای چنین زنده مانده بی جو و کاه
درین قضیه خرد مات مانده من حیران
گذشته از اجلش مدتی و او برجاست
که در ره عدمش هم قدم فتاده گران
بتازیانه مرگش قضا براه فنا
نمیتواند ازین کاهلی نمود روان
بفرض اگر رگ صورش دمند در رگ و پی
نیایدش حرکت در جوارح و ارکان
به راه بس که فتاده است کاهل آن لاشی
کسش نیافته یک روز لاشه در دو مکان
چو میرود دو نفس میزند بهر قدمی
که منفصل حرکات است و دایم الیرقان
چو میدود به عقب میجهد چو بول به غیر
که فلک قوت اوراست این چنین جریان
جهند گیش مشابه بجست و خیز کلاغ
روند گیش مماثل برفتن سرطان
چو در میان الاغان سفر کند هرگز
نه در مقدمه باشد نه در کنار و میان
چو فرد نیز رود طعن باز پی ماندن
توان به جسم نحیفش زد از تقدم جان
مزاج را به سهام ار دهد قضا نرود
بزور بازوی سهم افکنان برون ز کمان
گرش دهی به کسی با هزار به دره زر
ز غبن همرهی او کشد هزار زیان
نجوم را به جنونست چون مشابهتی
به چرخ از سر شام است تا سحر نگران
به عشق خوشه پروین عجب که بیپر و بال
بآسمان نکند همچو طایران طیران
نظر ز فلک فلک نگسلد که ساخته است
ز کهکشان طمعش منتقل به کاهکشان
ز بس که برکه دیوارخانه دوخته چشم
به چشمش از اثر آن گرفته جایرقان
مضرت یرقان را جو آب اگر چه دواست
ز روی نسخه بقراط و دفتر لقمان
لب سوال وی از بهر کاه میجنبد
ز خستی که خدا آفریده در حیوان
سوال کاه فقط را جواب چون سخطست
ز حاتمی چو توای نقش خاتم احسان
کرم نما قدری کاه و آن قدر جو نیز
که از براش مهیا شود جوابی از آن
و له ایضا
زیب اتراک جهان فخر هنرمندان عصر
آنکه چرخ بیهنر با بخت او پرخاش کرد
پیری آن غواص بحر حکمت و گنج و هنر
شمهای از موشکافیهای پنهان فاش کرد
مثقبی باریکتر از فکر خود ترتیب داد
سی و یک سوراخ در یک دانه خشخاش کرد
***
میرزا جانی بیک آن سرو سرا بستان لطف
از جهان چون خیمه زد بر طرف انهار بهشت
یک شبش در خواب دیدم با رخی کز عکس آن
بر زمین و آسمان میتافت انوار بهشت
گفتم ای گل چیست تاریخ تو و جایت کجاست
غنچه خندان گشود و گفت گلزار بهشت
***
فوت امیر چندان آمد گران بر ایام
کز بار آن مصیبت پشت فلک دو تا شد
چون در ریاض هستی نخل مراد ما بود
تاریخ رحلتش نیز نخل مراد ما شد
***
نخل باغ دل امیر گلرخ نسرین عذار
کز خط او داشت خجلت سنبل اندر بوستان
از سموم مرگ چون گلبرگ پژمرده شده
خط نو بود اندکی پیرامن رویش عنان
از اجل مهلت اگر مییافت تا سال دگر
آن زمان تاریخ او میشد امیر نوخطان
***
ملا ابوالحسن که در محیط وجود او
زین خاکدان رساند بافلاک موج فضل
چون کرد رو بملک عدم ز آسمان رسید
تاریخ فوت گشتن او ماه اوج فضل
***
سید عالی نسب قاضی عمادالدین که شد
صد خلل در کار شرع از فوت آن عالی جناب
چون ز دانش داشت ملک شرع در زیر نگین
شاه ملک شرع شد تاریخش از روی حساب
***
بر سر تربتی رسیدم دوش
خرم و غم زدا و محنت کاه
نور مهر علی و عترت او
زان مکان رفته تا به ذروه ماه
با من آنروز از قضا بودند
جمعی از اهل معرفت همراه
گفتم این خاک کیست شخصی گفت
خاک پاک حسین عینالله
گفتم آگه نیم ز تاریخش
از همان مصرعم نمود آگاه
و له ایضا در فوت منصوری شاعر
ناگاه سمند جان بهر سفر عقبی
منصوری شاعر تاخت و ز دهر مسافر شد
این طرفه که نام او منصوری شاعر بود
تاریخ وفاتش نیز منصوری شاعر شد
و له در رثاء
زین زمان خلاصه ذریت نبی
مهر سپهر مرتبه ماه فلک جناب
یعنی قوام ملت و دین آنکه در جهان
ننهاد پای سعی جز اندر ره صواب
هم خورده بذر مزرع جودش بزرگ و خرد
هم خوشهچین خرمن او بود شیخ و شاب
چون آن یگانه مطلع انوار فیض بود
سر بر زد از سپهر وجودش دو آفتاب
آراسته یکی بکمالات حیدری
وز علم جعفری دگری گشته کامیاب
چون درگذشت از پی تاریخ او خرد
غیر از دو آفتاب نیاورد در حساب
و له در رثاء
میر عالی رتبه آن مهر سپهر عز و جان
در دری قیمت آن دریا دل والاگهر
زبده آل نبی سید قوامالدین که بود
بینظیر از حسن سیرت در بسیط بحر و بر
چون به آهنگ ریاض خلدو گلزار جنان
بست ازین غم خانه رخت و کرد ازین منزل سفر
میر عالیرتبه یک تاریخ او شد در حساب
در دری قیمت او را گشت تاریخ دگر
و له در رثاء
زین زمانه شیخ جمال آن که کس ندید
در دهر یک معرف شیرین ادا چو او
چون کرد از کمال رضا وام جان ادا
تاریخش از معرف شیرین ادا بجو
طبعم چو در غمش الف از ب نمیشناخت
یک سال اگر کم است دلا عذر او بگو
و له ایضا در رثاء
میر حیدر گوهر درج ورع
کز عدم نامد نظیرش در وجود
بسکه قابل بود در آغاز عمر
از هدایت بر رخش درها گشود
گشت اکرم نزد حق کاندر رخش
نور عندالله اتقیکم نمود
زبده ساداتش ار خوانم رواست
کز همه گوی صلاحیت ربود
حجت این بس کز ندای ارجعی
مژده گلگشت جنت چون شنود
بهر تاریخش یکی از غیب گفت
میر حیدر زبده سادات بود
و له ایضا
هر نفس میکرد چون از تاب مرگ
رشته عمر عزیزی کو تهی
هر زمان میشد چو از دست اجل
پیکری در خاک چون سرو سهی
با وجود طفلی از اوضاع چرخ
یافت سید نعمت الله آگهی
با برادر همرهی کرد اختیار
وز توجه کرد قالب را تهی
فکر تاریخش چو گردم عقل گفت
کرد سید با برادر همرهی
و له ایضا
سلطان محمد آن شمع کز پرتو وجودش
گردیده بود گردون محفل فروز دنیا
در صفحه رخش بود رنگ صلاح ظاهر
وز مطلع جبینش نور فلاح پیدا
از بی وفائی عمر ناگه چو رخت بر بست
وز دهر شد مسافر در خلد ساخت ماوا
جان پدر ز غم سوخت خون شد دل برادر
وز آه و گریه بردند آرام پیر و برنا
چون ساختم ازیشان تاریخ رحلت او
گفتند شد مسافر سلطان محمد ما
و له ایضا
دلا بنگر این بیمحابا فلک را
که شد تا چه غایت به بیداد مایل
ز روی زمین گردی انگیخت آسان
که کار زمین و زمان ساخت مشکل
چنان بست آن سنگ دل دست ما را
که خورشید را رو بینداید از گل
اجل شد دلیر این چنین هم که ریزد
به کام مسیح زمان زهر قاتل
انیس سلاطین جلیس خواقین
سپهر معارف جهان فضائل
سمی نبی نور دین ماه ملت
محمد ملک ذات قدسی خصائل
حکیمی که سد متین علاجش
میان حیات او اجل بود حایل
مسیحا دمی کز دمش روح رفته
شدی باز در پیکر مرغ بسمل
افاضل پناهی که در سایه او
شدی کمترین ذره خورشید کامل
چو شهباز مرغ بلند آشیانش
ز همت فکند از جهان بر جنان ظل
نمودند از بهر تاریخ فوتش
به دیباچه خاطر و صفحه دل
حکیمان رقم سرور اهل حکمت
افاضل پناهان پناه افاضل
و له ایضا
گلبن گلزار سیادت که بود
زبده سادات ذوی الاحترام
بلبل بستان قرائت که داشت
بهره ازو سامعه خاص و عام
میر صفی گوهر اختر شعاع
شمع قبایل مه گردون مقام
آنکه شدش در صغر سن ز فیض
کشور تجوید مسخر تمام
تا که ازین دیر پر آشوب کرد
روی توجه سوی دارالسلام
از پی تاریخ وفاتش نوشت
کلک قضا قاری شیرین کلام
و له ایضا
ایدل انصاف ده که چون نبود
دور از جور خویش شرمنده
کز پی هم ز گلشن سادات
سه همایون درخت افکنده
اول آن نونهال گلشن جان
که شدی مرده از دمش زنده
گل باغ صفا صفیالدین
که رخش بر سمن زدی خنده
پس ضیای زمان و شمس زمین
آن دو نخل بلند و زیبنده
که شد اسباب عیش خرد و بزرگ
از غم فوتشان پراکنده
چون به آئین جد و باب شدند
جنت آرا به ذات فرخنده
تا دو تاریخ آشکار شود
این دو مصراع سزد از بنده
دور از بوستان مصطفوی
یک نهال و دو نخل افکنده
و له ایضا در رثاء
چون خواجه امیر آن مه خورشید نظیر
در میغ فنا کرد نهان روی منبر
تاریخ وفاتش ز خرد پرسیدم
گریان شد و گفت حیف از خواجه امیر
و له ایضا
مردم چشم جهان بین پدر
آنکه نادیده جهان رفت بخواب
غنچه باغ جهان شاه علی
طفل نامجرم ایمن ز عذاب
کاندرین باغ ز خوشبوئی او
گلی از چهره نیفکند نقاب
تا که از گلشن دوران بردند
سوی گلزار بهشتش بشتاب
هرکه تاریخ وفاتش جوید
گل خوشبوی درآرد بحساب
و له ایضا
فارس میدان معنی حامدی بینظیر
آنکه بود از بدو فطرت از سخندانان تمام
طبعش از شوخی چو میلی داشت از اندازه بیش
با رخ گلفام و چشم شوخ و قد خوش خرام
شد مریض عشق و دردش بس که بیدرمان فتاد
میکشیدش خوش از کف توسن مستی لگام
در قیام این قیامت دل گمانی برد و گفت
دور گوئی شد بهی زان شاعر شیرین کلام
چون یقین گشت این گمان از گفته موزون دل
بهر تاریخ او برون آمد دو تاریخ تمام
و له ایضا
دلا دقیقه شناسی و نکتهپردازی
ز من مخواه و مجو از درخت خشک ثمر
که از مفارقت خواجه میرزا علیم
چنان ملول کز ادراک من نمانده اثر
ز من اعزه چو تاریخ فوت او جستند
بعون هم نفسان سکهدار گشت این زر
سمی شاه ولایت علی نوشت یکی
نگاشت سرور حاتم نهاد شخص دگر
اگرچه وقت حساب از غبارخانه فکر
یکی زیاد برآمد برون یکی کمتر
به یک عدد که در اول فزود در ثانی
درست گشت دو تاریخ طبع حیلتگر
و له ایضا
اگر خرمنی را تبه کرد برقی
که دودش گذر کرد از چرخ گردون
وگر خانهای را ز جا کند سیلی
که صد دیده گردیده چون ابر نیسان
وگر بحر جمعیتی خورده برهم
که یک شهر را پرتوش کرده ویران
اجل گرد ماتم رسانیده دیگر
ز صحرای غبرا به ایوان کیهان
چو موجی زد این بحر یارب که یک سر
تبه گشت و برخاست صد گونه طوفان
چو باد مخالف برآمد که یک گل
تلف گشت و صد خار ازو ماند برجان
که داد ای فلک آخرین تیغ کینت
که پیوند یاران بریدی بدین سان
که کرد ای سپهر این قدرها دلیرت
که کار به این مشکلی کردی آسان
چه مقصود بودت که یک دودمان را
چراغ فرح کشتی از باد حرمان
زدی بیمحل چنگ در حبیب عمرش
دریدی ز سنگین دلی تا به دامان
تو را از دل آمد که آن تازه گل را
کنی همچو خاشاک با خاک یکسان
تو چون کندی از باغ جان گلبنی را
که گل بوی گل داشت از نکهت آن
تو چون جیب جان پاره کردی گلی را
که میآمدش بوی جان از گریبان
درین ماتم ای دوستان دور نبود
اگر از دل دشمنان خیزد افغان
سزد گر ازین غصه بدخواه صد ره
گزد پشت دست تاسف به دندان
چو او بود مقصود و گلزار هستی
پدر را درین برک ریزنده بستان
چو گلدستهای بود آن نخل نورس
که از گلشن جانش آورد دوران
همان به که از بهر تاریخ فوتش
بکلک بدایع رقم خوش نویسان
نویسند مقصود گلزار هستی
نگارند گلدسته گلشن جان
و له ایضا
ز ارباب دنیا که دارد جهان
بذات جهاندارشان افتخار
اجل را پی غارت نقد جان
چو با میرزا احمد افتاد کار
در آن ماتم از دست غم چاک شد
لباس سکون بر تن روزگار
چو از نامجویان نزد خیری
بآیین او نبوت اشتهار
برای زمان سفر کردنش
ازین دار فانی بدارالقرار
شود تا دو تاریخ یکسان عدد
در آحاد اخوات آن آشکار
بگو آه از آن خیر نامجو
بگو وای از آن تاجر تابدار
و له ایضا
زین الانام خواجه قلیخان که جد او
بد شیخ بابویه سلام الوری علیه
ناگاه از جهان بجنان نقل کرد و گشت
تاریخ رحلتش ولد شیخ بابویه
و له ایضا
چو خواجه میر حسن آن جهان عز و وقار
ازین جهان بجهان دگر گرفت وطن
وز آشیان بقا شاهباز همت او
هوای خلد برین کرد ازین خجسته چمن
سرشک ماتمیان در عزای او گردید
چو سیل حادثه در بر و بحر شورافکن
خرد چو خواست ز هم اسم او به ایمائی
شود وسیله تاریخ او بوجه حسن
به عقل گفت که خوش دایهایست عمر ولی
گذشت از سر این دایه خواجه میرحسن
و له ایضا
محیط دولت اقبال خواجه میر حسن
که بود تاجر فرزانهای چو او نادر
چو بیثباتی ویرانه جهان دانست
زدود نقش فریبش ز صفحه خاطر
وزین سراچه فانی قدم کشید و رسید
ز سیر عالم باقی به نعمت وافر
چو خواست دل که برد ره به گنج تاریخش
وزین مقوله شود نکتهای بر او ظاهر
به رمز نکتهرسی گفت خواجه میر حسن
گذشت از سر ویرانه جهان آخر
***
همان اوج دولت شاه یحیی
که پروازش گذشت از ذروه? ماه
به تنگ آمد دلش ناگه ازین بوم
ز هم پروازی اقران و اشباه
چو بود از زمره همت بلندان
ز شاخ سدره گردید آشیان خواه
چو بیرون از جهان میرفت میگفت
زبان هاتفان الخلد مثواه
چو او را جان برآمد برنیامد
ز جان خلق غیر از آه جانکاه
چو تاریخش طلب کردم خرد گفت
برون شد شاه یحیی از جهان آه
قطعه
اشعث طماع عهد خود جمال قصه خوان
آن که چون او طامعی در بحر و بر صورت نیست
جمریانش ناگهان کشتند و هر فردی که بود
رست از اخذ و جهید آن خر گدای زرپرست
عقل چون تاریخ قتلش خواست از پیر خرد
گفت هر فردی که بود از اشعث طماع رست
***
حافظ بیچاره در راه اجل
سر بامر خالق اکبر نهاد
از قضا تاریخ رحلت کردنش
زین معما شد که حافظ سر نهاد
***
نمودیم این دو در وقف از ره صدق
برین مسجد که نورش رفته تا سقف
چو تاریخش طلب کردند گفتم
برین مسجد نمودیم این دو در وقف
***
زبدة الاخوان فصیح خوش کلام
صاحب نظم و مقالات فصیح
آنکه در شعر و معما روز و شب
میستودش دهر مخفی و صریح
از صبوح و باده او را گشته بود
چهره شخص کمالاتش صبیح
ناگه از بیداد صیاد اجل
داد جان بر باد چون صید ذبیح
بهر تاریخ وفاتش چون نیافت
عقل دوراندیش تاریخ صحیح
کرده بر مدت فزون یک سال و گفت
حیف و صد حیف از کمالات فصیح
***
حافظ آن خود رو درخت باغ نظم
زد بتیغ کین عدویی بیخ او
بود بس قابل ولی شمشیر را
قابل شمشیر شد تاریخ او
***