محمد بن حسام خوسفی
محمد بن حسام خوسفی شاعربزرگ شیعی مذهب از شاعران قرن نهم هجری قمری است وی علاوه بر تسلط به زبان وشعر فارسی اشعاری نیز به زبان عربی دارددرتذکره ی هفت اقلیم آمده است:مولانا محمد بن حسام خوسفی ازاخیار انام بوده، منظوماتش یکی خاورنامه است که حالات وکرامات مظهرالعجایب علی بن ابیطالب سلام الله علیه رابیان نموده ودیگری دیوانی است متضمّن اقسام شعر. وی پیوسته درمنقبت شاه ولایت وسایر ائمه ی معصومین سلام الله علیهم قصاید غرّا می سروده وفات ابن حسام درربیع الاخر سال 893 هجری قمری درقصبه ی خوسف که از مضافات قهستان است به وقوع پیوست .دولتشاه می نویسد :”…از خوسف است وازدهقنت نان حلال حاصل کردی و گاو بستی و صباح که به صحرارفتی تاشام اشعارخودرا بردسته ی بیل نوشتی وبعضی اورا ولیّ حق شمرده اند ودرمنقبت گویی درعهد خود نظیرنداشت… مؤلف تاریخ ادبیات در ایران درباره اش چنین می نویسد. ابن حسام از مردم خوسف از قراء قهستان خراسان بود كه اكنون جزو بيرجند و قايناتست، و در همان قصبه روزگارى بزهد و ورع مىگذاشت و دهقانى مىكرد.با طبع مقتدرى كه داشت، و خاصه با همه مهارت خود در قصيدهسرايى و مدح، ستايش «خواجگان بىوجود» عهد خويش فرو گذاشته، بستايش بزرگان دين همت گماشته، و خود را بدانچه از طريق سعى و كار فراهم مىآمده خورسند مىداشته و از بادرات ذهن بر صحيفه ديوان چنين مىنگاشته است:
سر فرو نارم بجود خواجگان بىوجود | با وجود فقر بنگر فرط استغناى من | |
بر طريق ليس للانسان الا ما سعى | جز در اين معنى نكوشد خاطر داناى من |
و همين معنى را در خاوراننامه بدينگونه تكرار مىكرده است:
بيك قرص جو تا شب از بامگاه | قناعت نمايم چو خورشيد و ماه | |
شكم چون بيك نان توان كرد سير | مكش منت سفره اردشير | |
دولتشاه سمرقندى كه نزديكترين مؤلف بعهد زندگى ابن حسام است، درباره او چنين نوشته است: «ملك الكلام مولانا محمد حسام الدين المشهور بابن حسام رحمة اللّه عليه بغايت خوشگوست، و با وجود شاعرى صاحب فضل بود. و قناعتى و انقطاعى از خلق داشته، از خوسف است من اعمال قهستان، و از دهقنت نان حلال حاصل كردى و گاو بستى و صباح كه بصحرا رفتى تا شام اشعار خود را بر دسته بيل نوشتى، و بعضى او را ولى حق شمردهاند، و در منقبتگويى در عهد خود نظير نداشت و قصائد غرا دارد …» وى از عالمان شيعى مذهب و در فنون ادب و علوم شرعيه و اطلاع از اخبار و آثار و سيرتهاى بزرگان دين ماهر بود و از همه اين اطلاعات در اشعار خود استفاده كرد و بهمين جهت قصائد او در منقبت بزرگان دين پر است از اشارات بآيات و اخبار و استفاده از مضامين مستند بر قرآن كريم، و همچنين وى بسهولت و آسانى در بسيارى از قصائدش هرجا كه خواست، زبان را از پارسى بتازى گردانده و گاه، در قصائد فارسى ابيات عربى گنجانيده است. «قبر او در روستاى خوسف، در قاين كنار رودى و در ميان دشت باصفائى معروفست» رحمة الله علیه رحمة واسعة
قصاید
***
ای بسزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاك از صفت ناسزا
آنچه تو شایسته ی آنی بحق
زهره ی اوصاف تو گفتن كرا
عالم وحدت چه عجب عالمیست
مبدء او را نبود انتها
منتهی اندر ره توحید بین
بی خبر از سابقه ی ابتدا
ای بتو این وهم خیال آفرین
یافته در عرصه ی توحید جا
در چمن روضه ی سبوحیان
از گل تسبیح تو جان را غذا
قبه ی این گلشن نیلی حصار
ضابطه ی حكم تو دارد بپا
بر طبق صنع، طبق بر طبق
قایمه ی نه طبقات سما
از تو مزین شد و آراسته
زینه صنعك یا من علا
ای ز سیاهی شب سرمه رنگ
چشم جهان كرده پر از توتیا
ای ز سپیدی سپیداب صبح
بر رخ گیتی ز تو هر دم صفا
صیقلی مهر تو بزدود زنگ
ز آینه ی روشن گیتی نما
طارم شش روزه ی هفت آشكو
بر ز بر خاك تو كردی بنا
هست برین سقف منقش طراز
كارگزاران صنایع نما
هر یكی اندر پی كار دگر
بنده ی فرمان و تو فرمان روا
شام بمشاطگی آید ببام
تاب دهد طره ی جعد عشا
بر رخ این شاهد عذرا عذار
نقش كند خال سیاه مسا
تا ببرد ظلمت عالم بنور
مشعل مه خانه كند پر ضیا
جای بجا منشی دیوان چرخ
از پی انشا بنشیند بجا
خیمه ی زره بافته بیرون برد
خسرو خرگاه مربع سرا
زهره سر زلف بتاب افكند
تا دل هاروت كند مبتلا
ترك چگل دست برد سوی تیغ
همچو شجاعان بمقام وغا
قاضی گردون بنشیند بصدر
سر بنهد بر خط امرش قضا
هندوی شب بر سر ایوان رود
مقتبس از شعله ی شمع سها
بر نگر ای دیده ی باریك بین
صنع خدا بین ز كجا تا كجا
بره برین مرتع مینو سرشت
آمده با گاو بهم در چرا
ذوجسدین از ره خوش منظری
عقد گهر بسته بجای ردا
شیر فلك داده بخرچنگ چنگ
همچو مرید از عقب پیشوا
سنبله در كفه ی میزان عدل
كژدم شان دم بدم اندر قفا
پشت شكم كرده، شكم كرده پشت
قوس فلك همچو دو سر اژدها
رقص كنان جدی بدنبال او
گه بزمین اندر وگه در هوا
دلو تهی پشت شكم كرده پر
دانه فكن در دم هفت آسیا
ماهی آبی شده ایمن ز شست
ز آتش بیگانه بآب آشنا
در فلكیات بتوفیق محض
چند سخن بود كه كردم ادا
ما چو ز خاكیم و ز خاك آمدیم
باز بدین خاك بریم التجا
باش كه از جنبش باد سحر
طره ی سنبل بگشاید صبا
چاك زند تا بگریبان نسیم
پیرهن غنچه ی سندس قبا
شانه كند چون صنم گلعذار
دست بنفشه سر زلف دو تا
از تتق غنچه عروس چمن
خرم و خندان بنماید لقا
حجله نشینان شقایق بباغ
روی بگیرند بدست حیا
طره طرازان ریاحین نهند
دام بلا بر گذر پارسا
دیده ی نرگس بكند صد فریب
غمزه ی آهو بكند صد خطا
نطع زمرد بكشد بر زمین
سبزه ی سرسبز ز نشو و نما
خون بگشاید ز تن ارغوان
نشتر فصاد سحاب، از هوا
لاله بلالایی بستان رود
فرش ستبرق بكشد زیر پا
مجمره داری كند اندر چمن
غالیه دان سمن عطرسا
بر صحف گل بنگارد زبور
بلبل داوود فن خوش نوا
نیزه كشد نرگس زرین سپر
چون برسد خنجر بید از قفا
ای سرت از خواب چو نرگس، گران
چشم بصارت ز نظر برگشا
عقد گهر بین ز سخای سحاب
ریخته بر رشته ی سبز گیا
این همه صنع آینه ی لطف اوست
نیك ببین، تا بنماید ترا
دیده ی دل باز كن و در نگر
در خود و از خود بطلب كیمیا
معرفت نفس، خدا دانی است
چون بشناسی بشناسی خدا
بیخود از آنی كه چنین بیخودی
گر تو خدا میطلبی با خود آ
دیده ی خود بین نه خدا بین بود
زانكه تو با خود ز خدایی جدا
بر در او برشكن از غیر او
در ره او در گذر از ماسوا
چون و چرا را بخدا راه نیست
هرچه كند با تو مگو كین چرا؟
ای بتو هر بنده كه او پیشتر
بیشتر از قرب تو یابد عنا
رنج و عنا خاصه ی خاصان بود
خاصه مقیمان در كبریا
بر سر خوان رسل از قرب تست
مائده ی إن اشد البلا
قرب تو با آن همه صفوت بخست
سینه ی آدم بسنان عصا
هم بعتاب تو گرفتار ماند
نوح بگردابه ی خوف و رجا
با همه خلت كه خلیل از تو یافت
یافت بقرب تو ز دشمن جفا
سرد شد آن آتش دشمن برو
ای ز تو هم درد و هم از تو دوا
گردن تسلیم سماعیل و خاك
گوش براهیم و ندای فدا
تا و فدیناه بذبح عظیم
آمدش از حضرت عزت ندا
یوسف مهروی و عزیز پدر
خواری اخوان و امید وفا
موسی عمران و تجلی و طور
صاعقه و صعق و مقام رضا
عیسی و بیداد جهودان برو
یحیی و خون ریختنش برملا
احمد و ایذا و جفای قریش
بولهب و عتبه و شرالنسا
امرئه ی بولهب خاركش
مخبر ازو سوره ی تبت یدا
ای همه راه تو خطر بر خطر
وای همه كوی تو بلا بر بلا
هم تو كنی چاره ی بیچارگان
هم تو دهی خسته دلانرا شفا
ما همه افتاده تویی دستگیر
ما همه گمراه و تویی رهنما
ستر تو پوشنده و ما پر گناه
عفو تو بخشنده و ما پر خطا
ما همه دانیم كه هیچیم هیچ
مایی ما گر بنمایی بما
پرده كه اینجا ندریدی بلطف
هم مدران پرده بروز جزا
در گذر از هرچه تو دانی و من
ای كرمت بیحد و بی منتها
من كه سیه شد ز گناهم گلیم
دست من و دامن آل عبا
پادشها از در چون تو كریم
دست تهی باز نگردد گدا
خود نسزد گر برود مشتهی
از سر خوان كرمت ناشتا
منع و عطا چون همه از پیش تست
منع مكن از من مسكین عطا
این سخن چند كه من گفته ام
خود بچه ارزد بچه آرد بها
مرغ دلاویز سخن ساز عقل
در چمن حمد تو میزد نوا
هیچ مدان بود و ندانست هیچ
لال شد این منطق دستان سرا
پیر خرد با همه وهم جوان
راند بدروازه ی ملك بقا
ملك بقا را همه ملك تو یافت
در طلب ملك بقا شد فنا
گنگ شد این منطق گویا كه من
من عرف الله شنودم ندا
ای بعطای تو ز الهام غیب
گوش دل مستمعم پر صدا
ابن حسام آمده با صد نیاز
ساخته از خاك درت ملتجا
حاجت خود پیش تو برداشته
ای در تو قبله ی حاجت روا
گر نه روا گردد از الطاف تو
حاجت بیچاره، نباشد روا
***
الثناء الجمیل للملك الجلیل
ای نام تو در هر دهنی ورد زبانها
اندر حجب از درك یقین تو گمانها
هر ذره ی اشیا كه برو نقش وجودیست
تسبیح تو گویند بانواع لسانها
آیات تو بر دفتر ایام و لیالی
آثار تو بر صفحه ی ساعات و زمانها
فضل تو ربیعست نه چون فصل ربیعی
كو را برسد آفت نقصان خزانها
از دفتر گل نكته ی توحید تو خواند
بلبل كه شب آرام ندارد ز فغانها
دست كرم عام تو بر سفره ی انعام
در خانه ی الطاف تو آراسته خوانها
انگشت قضای تو بانواع صنایع
بنگاشته بر چهره ی ابداع، نشانها
انداخته بر لشكر جاسوس عفاریت
از جرم كواكب شب قهر تو سنانها
با قدرت فرمان تو بر دست ضعیفی
عاجز شده بازوی توانای توانها
در معركه ی تیر قضای تو فكندند
مردان مبارز فكن از دست، كمانها
چالاك ركابان توهم چه توانند
آنجا كه ز كفشان بربایند عنانها
اسرار تو در سینه ی حلاج نگنجید
سر باخت از آن بر سر بازار عیانها
گه سوخته در نار، گهی ساخته با نور
چون شمع بپروانه ی انوار تو جانها
بی جای و مكانی چه مكان؟ جای و مكان چیست؟
ای بی تو و ای با تو بهرحال مكانها
پوشیده و پنهان ز تو پوشیده و پنهان
نتوان كه بنزدیك تو پیداست نهانها
در روضه اگر وعده، لقای تو نبودی
هرگز نبدی میل جنانها بجنانها
درهای هواییم كجاهای هویت؟
كازاد توان شد بچنین ها ز چنانها
قانع شده از گلبن باغ تو ببویی
این مرغ دلاویز بچندین طیرانها
سبحانك انت الملك الحق یقینا
غفرانك و الرحمة نرجو و امانها
لطفی كه ز بیم اثر قهر تو داریم
دل خون شده اندر بدن و خسته روانها
تو اهل عطیاتی و ما اهل خطیات
از ما همه این آید و از تو همه آنها
ای بس كه فرو رفت بگرداب تفكر
اندر عمق بحر بیان تو بیانها
خضر قلم من چو درافتد بسیاهی
صد چشمه ی نوشم بگشاید ز بنانها
از كلك و بنانم چو بیان تو نویسند
پروین و عطارد بهم آرند قرانها
دریست گرانمایه كه در گوش توان كرد
هر دانه كه از بحر من افتد بكرانها
آن روز كه كیال ترازوی قیامت
اعمال بد و نیك بسنجد بكپانها
باشد كه ز سرمایه ی الطاف تو یابیم
سودی كه از او دفع توان كرد زیانها
با ابن حسام از نظر لطف تو آبی است
كز شعر ترش تازه شود باغ روانها
***
التوحید لله تعالی
ای بصنعت بر فلك صد نقش زیبا ریخته
لؤلؤتر بر فراز فرش غبرا ریخته
صنعتت بر كارگاه گلشن نیلوفری
بس خیال گونه گون بر جرم دیبا ریخته
تا بتان مشك مو گیسو بزیور در كشند
توده كرده عنبر و گوهر بدریا ریخته
بهر روی افشان درین سوری سرای پر سرور
نه طبق بر معجر شعری شعرا ریخته
دست صنعش درنگاری خانه ی مه پیكران
صره ی نیلی پر از گوهر بهر جا ریخته
از سواد شب كه روشن گون از آن شد روشنان
سرمه در چشم بتان زهره سیما ریخته
داده پرواز از افق طاووس زرین بال را
تا بهندوستان ازو یاقوت حمرا ریخته
كرده در زندان مغرب مهر یوسف روی را
تا شفق بر مهر او اشك زلیخا ریخته
تا كند بر سر كلاه فرق فرقد افسری
بر فراز ترك او لؤلؤی لالا ریخته
تا بخدمت كردن او را بر كمر بندد نطاق
عقد مرواریدتر بر طوق جوزا ریخته
تا گل باغ سحرگه تازه و خندان شود
شبنم سیارگان بر كوه و صحرا ریخته
كرده روشن مشعل فانوس عالمتاب را
پرتوی از عكس آن در دیر مینا ریخته
عز سلطانی كه فرط كبریای هیبتش
از تجلی صاعقه بر طور سینا ریخته
جل من إذ قال موسی رب ارنی رؤیة
جلوه ی او كوه را اجزا ز اجزا ریخته
تا نماند در جواب سر انبئهم صفی
در درون سینه، او را گنج اسما ریخته
تا براند قهر او فرمان وامر قد قدر
آب طوفان از سحاب فالتقی الما ریخته
در سیاست خانه ی تهدید قالوا حرقوا
هیمه ی نمرود چون شد كوه بالا ریخته
در سلامت خانه ی یا ناركونی بر خلیل
از شرار آتش سوزنده گلها ریخته
در مقام صبر و تسلیم فلما اسلما
بر ذبیح الطاف او آب فدینا ریخته
چتر ظللنا علیكم قوم اسرائیل را
داده و بر خوان ایشان من و سلوی ریخته
كرده پنهان در لعاب منج و كژدم نیش و نوش
یعنی از نحل عسل شهد مصفا ریخته
از ترش رویی چو غوره صنع شیرین كار او
چرب دستی كرده و صد گونه حلوا ریخته
از لعاب كرمك زرین طناب اندر دهان
حله پوشان را حریر از خز والا ریخته
بر بساط اخضری از صنع او نسرین نگر
راست گویی بر ثری عقد ثریا ریخته
صد نگارستان چین در صحن باغ نوبهار
نخل بند صنع او بر فرش غبرا ریخته
تا كند دفع خمار می پرستان چمن
بر دل خاك از شقایق جام صهبا ریخته
نرگس از می سرگران دارد مدام از حكم او
تا ز مستی آب چشم آن شوخ رعنا ریخته
بس كه باد عنبرین زلف ریاحین شانه كرد
از عبیرش در دماغ لاله سودا ریخته
در هوای وجد او با حالتی بیخویشتن
گشته بر سر سالها گردون و صفرا ریخته
در قفای عزتش عنقای چابك سیر وهم
در تحیر بالها بشكسته، پرها ریخته
در گلستان سخن این بلبل توحید خوان
آب روی طوطی از نطق شكرخا ریخته
فكر غواصم ز بحر خاطر ابن حسام
بر سفینه از درون سینه درها ریخته
همچو شمع از داغ آتش، اشك خون آلود من
دم بدم از رهگذار دیده در پا ریخته
مردم چشمم، مرا آبی بروی آورد باز
گرچه آب روی مردم به بود ناریخته
آه اگر باشد ز كردار بد امروز ما
آب روی نیك ما در روز فردا ریخته
همچنانك امروز فضلش ز ابر احسان قدیم
آب رحمت بر وجود خاكی ما ریخته
هم بریزد شبنمی در خاك ما بر خاك ما
چون بود اجزای ما از هم سراپا ریخته
***
الفردانیة لله تعالی
هر صبحدم كه لخلخه سایی كند بهار
سبحان من یسبحه اللیل و النهار
سبحان صانعی كه ز آثار صنع اوست
خورشید و ماه و انجم و افلاك را مدار
سبحان مالكی كه ز آیات ملك اوست
تسكین ارض و جنبش افلاك بر قرار
سبحان من تلألا من نور قدسه
چندین هزار لؤلؤ رخشان آبدار
سبحان من یسبحه الرعد فی السحاب
سبحان من یحمده الحوت فی البحار
افكنده از مهابت او جنبش سحاب
از كوس رعد، زلزله در جرم كوهسار
تا دیده ی سحاب چو باران دهد سرشك
از تیغ برق در دل میغ افكند شرار
تا عكس ظلمت از رخ آفاق بسترد
در تیغ آفتاب نهد عكس ذوالفقار
پاكست قادری كه شب آرد ترا بروز
لو كان سرمدا بك من جاء بالنهار
ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دوده ی قهر تو دل چو قار
هر آتشی كه هست نهان در دم سحر
صنع تو بر عذار شفق كرده آشكار
گلگونه ی شفق نه شگفت ار نمود سرخ
زیرا كه دارد آتش مهر تو در كنار
از صنع تست كاینه ی تاب آفتاب
بزداید از كنار افق زنگ زنگبار
وز حكم تست كافسر شام سیاه روی
پنهان كند طلیعه ی صبح سپیدكار
صنعت وران چرخ بامر تو بسته اند
نه طاق و هفت طارم این نیلگون حصار
بالای خاك تیره بشش روز كرده اند
هفت آشكوی گنبد پیروزه استوار
سبحان من یداه باقلام صنعه
از زر ناب بر ورق گل كند نگار
ای عندلیب گلشن جان بر چمن خرام
تا بشنوی ز منبر گل نغمه ی هزار
یكره بچشم فاعتبروا گر نظر كنی
صاحب بصارتی شوی از روی اعتبار
در عالم ظهور نظر كن كه ظاهرست
در هر چه بنگری اثر صنع كردگار
از زر زرد بر سر نرگس كلاه بین
وز لاله ی چو لعل كمربسته كوهسار
نرگس چنین كه در ید بیضا عصا گرفت
او را مگر سر شجر اخضرست و نار
از زر پخته بر ورق سیم خام بین
زر كوبیی كه خیره كند چشم نقره كار
گر بر عذار گل خط سنبل ندیده ای
بر طرف ماه بین سر زلف شبان تار
از سرمه دان لاله اگر سرمه ای كشی
آیینه ای ز طلعت گل پیش روی دار
ز اوراق گونه گون چمن حجتی بخوان
ز الوان رنگ رنگ بهار آیتی بیار
از سبزه بین كه فرش زمرد كشیده اند
وز قطره های ژاله برو دانه ها نثار
در سجده بین، بنفشه واندر قیام، سرو
اندر ركوع، نرگس و اندر دعا، چنار
بر روی آب سلسله بین از ممر باد
چون بر عذار یار سر زلف تابدار
بر شاخسار، دست شكوفه علاقه بند
در پیش روی لعبت گل، غنچه، پرده دار
جیب سحر ز بوی ریاحین معطرست
گویی كه شانه كرد صبا جعد زلف یار
از غنچه تكمه دوخت مگر بر قبای گل
خیاط كن بسوزن خوش كار تیز خار
بر كارگاه صنعت او آب، حله باف
در بارگاه خلعت او، خاك، حله دار
فراش فرش خلقت او، باد خوش خرام
نقاش نقش صنعت او، آب خوشگوار
آمیخته بطره ی خوشبوی گل بخور
انگیخته ز موكب باد سحر بخار
از ناف خاك سنبل مشكین برآورد
در نیفه ی صبا بنهد نافه ی تتار
از رنگ صنع اوست رخ لاله دل فریب
وز بوی لطف او چمن باغ گلعذار
طباخ خوان نعمت او آتش تموز
صباغ رنگ صنعت او باد نوبهار
از گاو تا بماهی و از حوت تا حمل
بر خوان جود او همه را چشم انتظار
ای فهم تیزگام عنان بازكش كه وهم
در بارگاه حضرت عزت نیافت بار
اندر حریم حضرت او وهم را چه راه
در پیشگاه عزت او فهم را چه كار
بیگانه شد ز نزهت او درك آشنا
دیوانه شد ز سطوت او عقل هوشیار
واله شد از كمال اولوهیتش علوم
قاصر شد از جلال ربوبیتش وقار
وقتست بعد ازین كه ازین گفته ها زنیم
در دامن عنایت او دست اعتذار
زان پیش كت بخواب گران سر فرو رود
ای خفته و بخواب فرو رفته، سر برآر
بگشای باز نرگس گلگون ز خواب خوش
تا كی سرت گران بود از نخوت خمار
سروت خمید و سنبل مشكین، سپید شد
دل همچنان چو طره ی خوبان سیاه كار
پیری رسید شرم نمی داری از خدای
كز كرده های تست خدای تو شرمسار
یا رب بزینهار تو آورده ام پناه
از قهرمان قهر تو یا رب تو زینهار
ما تنگدست و مفلس و بی استطاعتیم
با این همه بمغفرت تو امیدوار
تو بی نیاز و ما همه مشتی نیازمند
بر خاك ره نهاده سر عجز و افتقار
ما در حجاب كرده ی خویش و تو عیب پوش
ما زیر بار معصیتیم و تو بردبار
از طاعت آبروی نیاورده ام مگر
باران لطفت آورد آبی بروی كار
كو توبه ی درست كه ما خود شكسته ایم
كو طاعتی كه روز حساب است در شمار
پشتم بسان چنگ ز بار گنه خمید
زان روی چون رباب كنم ناله های زار
از نخوت منی شده از دست حادثه
چون نای باد در سر و چون دف طپانچه خوار
آورده ایم تحفه بحضرت وسیلتی
چشم پر آب و جان خراب و دل فگار
سر تا قدم غبار گناهم فرو گرفت
باشد كه ابر لطف تو بنشاند این غبار
از هر چه كرده ایم بر آن پرده ای بپوش
وز هر چه گفته ایم خدایا تو در گذار
از كرده های رفته اگر باز پرسیم
فریادم از مصیبت امسال و برگ پار
آنجا كه زاهدان بعبادت كنند فخر
ابن حسام و مسكنت و فقر و اضطرار
***
و ایضا فی توحید الله تعالی
حسنی كه در بدایع اشیا نهاده ای
من صنعك البدیع تعالی نهاده ای
بهر قوام ملك بشش روز هفت فرش
در زیر قصر گلشن خضرا نهاده ای
از آفتاب و ماه دو مشعل بصبح و شام
در آبگینه خانه ی مینا نهاده ای
بالای هفت زاویه، نه طاق بسته ای
جرم ثری بزیر ثریا نهاده ای
بر عارض سفید سحر از سواد شام
خالی سیاه، غالیه سیما نهاده ای
تا قصر نیل فام مزین بود بنور
چندین هزار شمع مصفا نهاده ای
بر بام چار صومعه شمعی چو آفتاب
در اندرون دیر مسیحا نهاده ای
هر شب هزار تكمه ی زرین بدست صنع
بر عطف جیب شعری شعرا نهاده ای
از لؤلؤ خوشاب یكی رشته بسته ای
و آن رشته در حمایل جوزا نهاده ای
كشتی خاك تیره باوتاد راسخات
كردی گران و بر سر دریا نهاده ای
آرام داده ای تن خاك مغاك را
كش هفت جای سلسله برپا نهاده ای
در جرم خاره خار چو درجرم خار گل
وآب زلال دردل خارا نهاده ای
انواع نغمه های دلاویز بر چمن
در صوت بلبلان خوش آوا نهاده ای
اصناف نكته های شكرریز در سخن
در نطق طوطیان شكرخا نهاده ای
از بوی لطف تست كه آب رخ بهار
در طلعت گل چمن آرا نهاده ای
نرگس عصا گرفته بدست سفید از آنك
بر شاخ سبز آتش موسی نهاده ای
از آتش حقایق خود داغ آتشین
بر سینه ی شقایق حمرا نهاده ای
از چشم دلفریب سمن عارضان باغ
مستی نصیب نرگس رعنا نهاده ای
مخمور جام تست از آن بركفش مدام
وقت صبوح ساغر صهبا نهاده ای
گل را نقاب غنچه ز رخ بركشیده ای
بر طرف باغ فتنه و غوغا نهاده ای
هر آتشی كه غنچه نهان داشت در جگر
اندر نهاد بلبل شیدا نهاده ای
بر صحن اغبری اثر فرش عبقری
از سبزه نطع سبز بصحرا نهاده ای
یك قبضه خاك را ز زمین برگرفته ای
واندر محل منصب والا نهاده ای
قدوسیان نحن نسبح كلام را
در معرض اتجعل فیها نهاده ای
ابلیس را بواسطه ی ترك سجده ای
اندر حضیض فاهبط منها نهاده ای
آن خاك پاك را كه مسمی به آدم است
در سینه، گنج دانش اسما نهاده ای
تعظیم قدر اوست كه تكلیف اسجدوا
بر ساكنان عالم علیا نهاده ای
در عرضه گاه عرصه ی مهمان سرای قدس
مأوای او بجنة ماوی نهاده ای
بازش بسوی دار خلافت كشیده ای
چون نام او خلیفه ی دنیا نهاده ای
سر جمیل احسن تقویم را بفضل
در ضمن خلقت رخ زیبا نهاده ای
از آفتاب پرتو صنع تو ذره ایست
نوری كه در حدایق بینا نهاده ای
زان دانه ها كه در صدف لب نهفته ای
در درج لعل لؤلؤ لالا نهاده ای
بر صورتی كه آیت خوبی بشأن اوست
پنهان نماند آنچه تو پیدا نهاده ای
بر عارض چو ماه ز چشم و لب و دهان
بادام و قند و پسته بیكجا نهاده ای
بر گل ز غالیه خطی ریحان كشیده ای
بر لاله داغ عنبر سارا نهاده ای
هر زیب و زینتی كه در انسان ممكن است
زیبا نهاده ای و چه زیبا نهاده ای!
گنجینه ی نهفته ی تعریف ذات خویش
در كنج صدر سینه ی دانا نهاده ای
الفت فكنده ای بمیان؛ حسن و عشق را
وآنگه بهانه وامق و عذرا نهاده ای
از آتش محبت یوسف شراره ای
در اندرون جان زلیخا نهاده ای
صبر و سكون حواله به ایوب كرده ای
قربان نصیب كیش ذبیحا نهاده ای
از آتش خلیل حرارت ربوده ای
ز افسردگیش لرزه بر اعضا نهاده ای
با غیرت تو غیر نگنجید در میان
زان اره بر سر زكریا نهاده ای
آورده ای به ناله وحوش و سباع را
از وحشتی كه در دل یحیی نهاده ای
نور حبیب حضرت خویش از پی ظهور
در صلب و بطن آدم و حوا نهاده ای
سرمایه ی سعادت سرمد بهر دو كون
اندر ولای عترت طاها نهاده ای
جایی سبیل كعبه و بطحا نموده ای
جایی طریق دیر و چلیپا نهاده ای
خود كرده ای حواله ی قومی به راه دیر
وانگه گنه بجانب ترسا نهاده ای
در انبساط ذلت و عزت چه اختیار
كان در بساط نحن قسمنا نهاده ای
مارا چون در یمن علیكم هدایتست
منت از آن هر آینه بر ما نهاده ای
ابن حسام و وصف تو گفتن زهی محال
او را تو در دماغ چه سودا نهاده ای
عقل عقیله جوی و بیان جلال تو
اندر خیال او چه تمنا نهاده ای
اندیشه را چه جای عبارت كه وهم را
قفل سكوت، بر لب گویا نهاده ای
پاكا عنایتی كه چو پاكان گذر كنیم
زان عقبها كه در ره عقبی نهاده ای
فردا هدایتی كه برآید امید ما
كامید ما بوعده ی فردا نهاده ای
***
المعبود هوالله
ای بنای بام تمجیدت مصون از اختلال
وای ثنای نام تحمیدت فزون از حصر و قال
از نسیم لطف جان بخش تو در فصل بهار
چون مسیح اندر سحرگه روح بخش آمد شمال
گه صبا را جلوه فرماید بر اطراف چمن
تا ریاحین را دهد از جنبش او گوشمال
گه ادیم خاك را چون خضر سازد خضرپوش
گه ز سرخ و زرد بر صحرا طلا پوشد طلال
گه زالوان فواكه شاخه ها را بر درخت
از قیام اندر ركوع آرد بحد اعتدال
این عطا از كاشفات پرده ی اسرار اوست
باش تا روز تجلی پرده بردارد جمال
عارفان را مست و بیخود یابی از ذوق حضور
عاشقان بیهوش و واله بینی از شوق وصال
كی رسند افسردگان در وجد و حال عاشقان
زانك وجد از نجد نشناسند چون حال از محال
نیست ذراتی كه با تسبیح وبا تهلیل نیست
لیكن اندر سمع انسانی نمی یابد مجال
سمع داوودی بباید تا تواند گوش داشت
از درون سنگ خارا صوت اواب جبال
تیغ زرین قبضه ی صبح از قراب آرد برون
راست چون آبی كه با آتش دهندش اتصال
افكند در قیروان هرمه ز میدان ختن
گوی زرین سپهر از زخم چوگان هلال
روز را بر سبزه خنگ چرخ گرداند سوار
تایزك داران شب را بسپرد زیر نعال
كرده از مشك سیه سیمای عنبرفام شام
بر عذار صبحدم مشاطه ی صنع تو خال
از گلوی اهرمن یكدانه بیرون آورد
بگسلاند رشته های لؤلؤ عقد لآل
آن مقدم بر قدم كز آیت ابداع اوست
این مزین گوشه ی نه گوشه ی دیرینه سال
بر درش گردنكشان را روی پوزش بر زمین
در رهش عذرآوران را دست خواهش بر مآل
قد همچون تیر بنگر ساجدان را چون كمان
قامت همچون الف بین راكعان را همچو دال
قصر عن تقدیسه المكنون اوهام الكلام
عجز عن تنزیهه المكثوم إدراك المقال
جز خیالی نیست كان بر كارگاه عقل ریخت
نقش بند تیزبین پرده پرداز خیال
او و بذل عام و انعام و عطا و مرحمت
ما و تشویر و خطا و مكر و دستان و حیال
این دوالك باختن وقتست اگر یكسو نهیم
زانكه میر راحله بر كوس رحلت زد دوال
سالكی ما راه بنماید بمنزل زانكه هست
قافله بر كوچ و می كوبند كوس ارتحال
راه بردن سوی مقصد صورتی ناممكن است
جز به مدح مصطفی و حب اهل البیت و آل
پادشاها روی ذلت بر زمین خجلتیم
دل تباه و رخ سیاه و قامت از ناله چو نال
سایه ای ده در جوار رحمت خویشم بفضل
چون پذیرد آفتاب عمر من نقص زوال
یك نواله فضل این بیچاره كن از خوان خاص
چون دهند از فضله ی دیوان انعامت نوال
باروزر از پشت من بردار كاین بار گران
گر بود بر پشت كوه او را نباشد احتمال
تا اجابت یابد از الطاف تو ابن حسام
بر جناب حضرتت برداشته دست سئوال
***
فی المناجات و الدعاء
از ابتدای كار جهان تا بانتها
دیباچه ای نبود و نباشد به از دعا
طاعت سریست بر تن و مغز اندرو دعاست
نبود هر آینه سر بی مغز را بها
مغز عبادتست دعا نغز گوش كن
با پوست دوست باش و مكن مغز را رها
وقتست اگر بدعوت ادعونی استجب
دستی برآوریم بدرگاه كبریا
یا رب بحق نقطه ی أنی أنا الغفور
كاندر بسیط مركز عالم نیافت جا
یا رب بحق آیت لا تقنطوا كه هست
سرمایه ی سعادت و پیرایه ی رجا
یا رب بحق سبع مثانی كه بر رسول
آمد به پنج واسطه از عالم علا
یا رب بحق خامه ی مشكل گشای «كن»
كو بست نقش نام تو بر لوح از ابتدا
یا رب بحق لوح كه بروی كشیده ای
نقش وجود ما هو كائن كما تشا
یا رب بحق عرش كه تمجید قدر او
مفهوم نیست كان ز كجا بود تا كجا
یا رب بحق وسعت كرسی كه بر فلك
تعظیم وسعه وسع الارض و السما
یا رب بحق صاحب صور و بنفخ او
آن دم كه گوش را نبود هوش از صدا
یا رب بكیل حشر و بمكیال عدل او
كو بركشد عمل بموازین و بی ریا
یا رب بحق قوت ذوالقوة المتین
روح الامین كه سدره بدو داد منتها
یا رب بآب دیده ی كروبیان پاك
كز خوف، چشمشان نبود خالی از بكا
یا رب بهفت قلعه كه آنرا بچار روز
كردند بانیان قضا و قدر بنا
یا رب بهشت روضه ی رضوان كه دایمست
اشجار او مثمر و انهار تحتها
یا رب بناعمات ریاض مخلدات
عاری ز عیب وعلت واز عزلة النسا
یا رب بحق كوثر و تسنیم و سلسبیل
كان بر حبیب حضرت خود كرده ای عطا
یا رب بحق آتش دوزخ كه آن دهد
در روز رستخیز بهر ناسزا سزا
یا رب بهیبت ملك الموت و قبض او
كوهست بر ممالك ارواح پادشا
یا رب بحق خط كرامین كاتبین
كایشان بحق بوند بر اعمال ما گوا
یا رب بخال شام كه بر روی صبح كرد
هر شب بامر صنع تو مشاطه ی عشا
یا رب بمیل مكحله ی شب كه بهر نور
در چشم ماهتاب كند سرمه ی ضیا
یا رب بهفت دایره ی مركز زمین
از فوق تا بتحتش واز تحت تا ثرا
یا رب بحق ابر بهاران كه می رسد
هر شب ز فیض شبنم او خاك را نما
یا رب ببوی رنگ گل و لاله بر چمن
كز رنگ و بویشان تو دهی خاك را صفا
یا رب بحق غنچه كه از شرم عندلیب
چون نوعروس مانده پسی پرده ی حیا
یا رب بتاب طره ی سنبل كه دم بدم
چون زلف دلبران بگشاید زهم صبا
یا رب بساز بلبل عاشق كه هر سحر
بر بوی گل ز روی چمن بركشد نوا
یا رب بدان قیام كه آزاده سرور است
چون عابدی كه شرط قیام آورد بجا
یا رب بدان ركوع كه نرگس همی كند
یا ربی العظیم تعالی، ترا ثنا
یا رب بدان سجود كه پشت بنفشه كرد
همچون طراز طره ی جعد بتان دو تا
یا رب بدان قعود كه نسرین نشسته است
سجاده ای ز سندس خضرا بزیر پا
یا رب بحق خاك كه اصل طهارتست
من ابتداء خلقته كان طیبا
یا رب بانبیای معظم كه كرده اند
بی اجر و مزد حكمت تنزیل را ادا
یا رب بحق طینت آدم ابوالبشر
مسجود سجده ی ملأ قدس برملا
یا رب بخون ناحق هابیل بر زمین
كو بد نخست واسطه ی یسفك الدماء
یا رب بحرمت هبة الله كه باب او
اندر تقیه داد بدو ممكن تقا
یا رب بحق رفعت ادریس و درس او
كو بود پیشرو بسوی عالم بقا
یا رب بحق نوح كه طوفان دعوتش
عالم چنان گرفت كه عالم گرفت ما
یا رب بدان سفینه كه خوف هلاك او
حق لمن تخلف عنها و قد أبی
یا رب بحق هود كه در عصمت تو بود
چون باد عاد را ببلا كرد مبتلا
یا رب بصالح آنكه فساد از صلاح او
معدوم شد بواسطه ی ناقه ی خدا
یا رب بحق یونس و زندان بطن حوت
كو را تو این معاتبه كردی بیك إبا
یا رب بدان رسول كه من بعد بعث او
انظر الی طعامك كردی بدو ندا
یا رب بدان خلیل كه بابای ملتست
ذی الجود و العطیة و اللطف و الوفا
یا رب بدان ذبیح كه قربان كیش تست
آنجا كه كرد در ره تسلیم جان فدا
یا رب بحق و حرمت اسحاق محترم
از پشت و نسل هادی و مهدی و مهتدا
یا رب بدان مشام كه از بوی پیرهن
كرد از فراق دوست چو گل پیرهن قبا
یا رب بحق یوسف زیبا لقا كه هست
در مصر دل عزیز و گرامی و پادشا
یا رب بحق لوط كه بر دعوت خلیل
مؤمن شد و بملت او كرد اقتدا
یا رب باحترام شعیب و شعبان او
بر حال و بر مقاله ی ایشان خدا گوا
یا رب بحق موسی و آن بقعه ی شریف
واد مقدس بمناجاته طوی
یا رب بحق و حرمت هارون وزیر او
در امر او شریك بما جاء بالهدی
یا رب بحق خضر كه چندین هزار سال
در جان او فزودی از آن آب جانفرا
یا رب بحق مشرب هم مشرب خضر
الیاس، كو بحق سوی حق بود رهنما
یا رب بدان خلیفه ی ثانی كه صوت او
وقت زبور، مرغ درآوردی از هوا
یا رب بحق مهر سلیمان كه حكم او
بر جن و انس و طیر و دد و دام بد روا
یا رب بشكر و نعمت ایوب محتشم
یا خود بصبر و محنت او با همه بلا
یا رب بحرمت زكریا كه بی گناه
فرق سرش باره بریدند تا بپا
یا رب بخوف و خشیت آن سید حصور
یحیای پاك دامن معصوم پارسا
یا رب بدان مبشر من بعدی اسمه
كو كرد اشارتی ببشارت بمصطفی
یا رب بحق سنبل مشكین احمدی
بر گل عبیربیز چو بر لاله مشكسا
یا رب بچار ركن خلافت كه كرده اند
اركان دین قواعد احكامشان بپا
یا رب بدان امام مطهر كه ذات او
مخصوص لافتی بد و منصوص هل اتی
یا رب بزهر خورده ی زهرا كه میدهد
دلهای خسته را لب مسموم او شفا
یا رب بحق آن گل ریان كه سرخ گشت
از خون حلق تشنه ی او خاك كربلا
یا رب بحق چارده معصوم متقی
آنها كه در سفینه چو نوحند ناخدا
یا رب باولیاء مكرم كه كرده اند
در اعتصام، دست تمسك بایلیا
یا رب بحق حرمت ذریه ی رسول
هادین مهتدین الی ساعة القضا
یا رب بزاهدان كه بهشتست وعده شان
آنجا كه گفته ای و نهی النفس عن هوا
یا رب بحق مهد خواتین روز حشر
الشافعات هن تشفعن للنسا
یا رب بحسن و زینت حوا كه داده ای
هر هشت روضه را بعروسی او بها
یا رب بدان عطیه كه خود كرده ای خطاب
یا آدم اسكنا و كلا حیث شئتما
یا رب بدان ستاره ی سیاره با خلیل
ساره كه مه ز طلعت او داشتی حیا
یا رب بحق هجرت هاجر كه حمل او
از رشك، ساره دور فكندش ز اقربا
یا رب بحق آسیه خاتون كه صبر كرد
بر شدت عقوبت فرعون پر جفا
یا رب بحق عفت مریم كه پاك بود
از زلت فواحش و از تهمت زنا
یا رب بحسن و مال خدیجه كه صرف كرد
در مقدم رسول تو بی شبه و بی ریا
یا رب بنه كواكب رخشان كه بوده اند
در تحت آفتاب جهانتاب و الضحی
یا رب بدان ستاره ی روشن كه آمدش
از آسمان ستاره بر ستاره در سرا
یا رب بحق چادر عصمت كه كرده اند
دوشیزگان قدس بدو روی التجا
یا رب بدعوتی كه اجابت قرین اوست
یا رب بحاجتی كه كند لطف تو روا
كاین سرو باغ علم كه برسد ره سر كشید
او را بفضل خود برسانی بمنتها
فرزند شمس دین كه چراغست و چشم من
این چشم و این چراغ مبادند بی ضیا
نور و سرور چشم من و دل ز روی اوست
تا چشم در سر است، مكن نور ازو جدا
شاید كه بر عبارت و الفاظ او كنند
روح مقدس ملكوت سما، ثنا
در مجلس تكلم تفسیرخوان او
ارواح انبیا بنشینند و اولیا
یا رب ضمیر صافی تقوی شعار او
خالی كنی ز خیل خیالات ما سوی
با علم و با عمل ببقایش عزیز كن
تا آن زمان كه علم و عمل را بود بقا
پر كن خزانه ی دل او را ز گنج علم
ز انسان كه شاد گردد ازو جان انبیا
چشم حسود بد نظر او كه كور باد
زو دور دار چون نظر خونی از وفا
از رحمت تو روز بروزش زیاده باد
علم و بیان و فسر كلام تو ربنا
یا رب در آن زمان كه تو مانی و ما و بس
رحمت كنی و باز نگیری ز ما عطا
پیریم و دور باش عصا خورده بر جگر
پیران كنند تكیه بهر حال بر عصا
مستوجب عذاب الیم و عقوبتیم
ما را اگر بشرط عمل می دهی جزا
روز جزا بكن بعنایت تو كار خویش
زیرا كه ما بشرط، نكردیم كارها
موی سپید بین و مبین نامه ی سیاه
چون نور تست نار نباشد برو روا
ما را بخوان جود تو قل یا عباد خواند
چون یغفر الذنوب تو در داده ای صلا
چون مشتهی بخوان كریمان نظر كنند
او را ز خوان خویش نرانند ناشتا
كشتی عمر ما چو بگرداب در كشند
ملاح قدرت تو مگر باشد آشنا
چون جان وداع قالب خاكی ما كند
آه ار عنایت تو نباشد در آن عنا
آن دم كه چون رضیع بخفتم بمهد خاك
باشد كه رحمت تو كند دایگی مرا
ای وای ما كه سعی عبادت نكرده ایم
والعبد فی القیامة یجزی بما سعی
ابن حسام را عملی موجب ثواب
گر نیست هست رحمت عام تو ملتجا
امید من برحمت بی منتهای تست
یا منتهی الرجا مكن امید من هبا
سهوی كه بر زبان من آمد تو عفو كن
گر گفته ام بعمد واگر كرده ام خطا
دعوت چو بی درود محمد تمام نیست
صلوا علیه سیدنا اكرم الوری
***
و ایضا فی المناجات
زهر چه بر سر من می رود چه تدبیرم
كه در كمند قضا پای بند تقدیرم
سر قبول نهادم چو نقش بر دیوار
بهر رقم كه كشد نقشبند تصویرم
به آرزو و به آز و هوی و حرص و هوس
برفت عمر گرانمایه خیر بر خیرم
دریغ و درد كه غیر از دریغ و درد نماند
ز روزگار تلف گشته هیچ توفیرم
هزار بار بروزی هزار یاد كنم
ز دور عهد جوانی و قد چون تیرم
اگر چه لعبت چشمم ببست سد خیال
هنوز در هوس لعبتان كشمیرم
خیال شام جوانی نمیرود ز سرم
اگرچه صبح دمیده است بر سر پیرم
چه گرچو ابروی مشكین خطان كمان پشتم
هنوز غمزه ی خوبان همی زند تیرم
مرا كه بسته ی زنجیر زلف خوبانم
رواست مالك اگر دركشد بزنجیرم
چو صرف عمر گرانمایه با لباب نشد
چه سود ضبط معانی و ربط تفسیرم
مقدسا متعالی اگرچه طینت من
ز بدو فطرت از آنجا كه یافت تخمیرم
وجود خاكیم آلایش گناه گرفت
امیدم آنكه بتوحید تست تطهیرم
باعتقاد ترا من یكی شناخته ام
از آن زمان كه لب خشك تر شد از شیرم
ز كودكی به جوانی رسید گردش حال
وزین دو حال به پیری كشید تغییرم
سیه سپیدی این روزگار رنگ آمیز
چو شیر كرد ز سر باز موی چون قیرم
كنونكه قوت اعضا برفت و ضعف بماند
مبین به علت تقصیر وخیر و تأخیرم
چه چاره گر نپذیری ز راه لطف مرا
كدام حیله اگر رد كنی بتقصیرم
به قهر و لطف تو رد و قبول موقوفست
بقهر رد مكنم هم به لطف بپذیرم
چو باد روی بكوی تو دارد این خاكی
اگر چو خاك بیفتم چو باد برگیرم
شبی كه بركشم از سینه دود آه سیاه
دل ستاره بگیرد ز آه دلگیرم
دل ضعیف نزارم چو زیر زار كند
نفیر زار دل آزار و زاری زیرم
گشایشی ز نسیمت كه من ز دلتنگی
چو غنچه منتظر فیض باد شبگیرم
مرا به گنج قناعت چنان توانگر كن
كه احتیاج نباشد بخواجه و میرم
عنان من ز كف دیو آز بیرون كن
كه آز خام طمع كرد، بر گنه چیرم
ز روی كرده ی من پرده برمدار كه من
ز دست كرده ی خود پایمال تشویرم
عنایتی بكن ای كارساز شرع كه من
به فعل و قول سزاوار حد و تعزیرم
گواه و بینه بر فعل من چرا باید
كه من بكرده ی خود در محل تقریرم
حساب عمرم اگر جوبجو بجویی باز
جوی زیاده نگردد بغیر تخسیرم
جواب حشر چه گویم بمنشیان قضا
اگر سؤال كنند از نقیر و قطمیرم
مرا امید شفاعت به لطف لم یزلیست
نه مرد حیله و زرق و ریا و تزویرم
چون من بكرده ی خود قائلم چو ابن حسام
رقوم عفو بكش بر سواد تحریرم
به آب دیده چو شمع آتش دلم بنشان
در آن نفس كه زداغت چو شمع می میرم
***
فی نعت سید المرسلین محمد الصادق الامین علیه السلام
إطلعت البدر لیلا و هو كالشمس الضحی
نوره یسعی كساع قد سعی بین الصفا
ضؤه كالكوكب الدری من ضوضائه
لمعه كزجاجة فیها مصابیح الضیا
وجهه نور علی نور كبرق لامع
او كمصباح مضئ فیه مشكوة الدجا
شعبة من أصله فرع یضئ به الظلم
شعلة من ناره نور ینیر به العشا
قلت یا من اجمل ممن له وجه حسن
إخبرنی عن محیاك الجمیلة و البها
أنت برق بارق أم شارق مبیضة
أم سراج لامع أم أنت وجه المصطفی
الرسول الصادق الصدیق فی تبیانه
الشفیع المشفق المستشفع لیوم الجزا
النبی الهاشمی الابطحی الیثربی
ألقریشی الذی ما جاء إلا بالهدی
ذو خطاب ذو كتاب ذو ثناء فاخر
ذو صفات مكرمات ذو كمالات العلی
ذو الكرامة و الإمامة و المقامة هادیا
ذوالنبوة و المروة و الفتوة و السخا
صاحب المعراج و المنهاج و التاج المنیر
ناصب الآیات و الرایات و القضب اللوا
رایة من فتحه نصر من الله و فتح
آیة من رشده ما ضل صاحبكم و ما
وجهه كالبدر و البدر المنیر كوجهه
ألسراجان المنیران استنارا منهما
ثغره كالدر مكنونا بلعل كاتم
أو كبرد مبهم لا زال فی جو السما
عینه مكحولة من كحل ما زاغ البصر
شعره مسودة كاللیل فی وقت السجا
وردة من خده ریحان فردوس النعیم
نفحة من خطه مسك المعطر فی الخطا
شمة من لطفه ریح تلخلخ فی الریاض
سطوة من غیظه نار تلهب فی اللظا
شم شملته شمالی و صار معطرا
عن شمامته الشمال و عن عمامته الصبا
قمة السقف المسبع قبة من قصره
روضة الجنات بستان له فیما یشا
من بیوت مكرمات بیته بیت الحرم
من دور مفخرات داره دار البقا
قاصرات الطرف عین خادمات روضة
التی فیها خفی جسمه تحت الثرا
قال عز و جل سبحان الذی أسری به
لیلة من مسجد الأقصی إلی قرب دنا
إذ رأی فی الجنة المأوی نزولا خالدا
قد رأی من نزلة اخری سوی ما قدرآ
جاوز السبع السموات العلی فی طرفة
ثم بلغ المنتهی من ثم بلغ المنتها
إذ تجاوز من مقام الروح بلغ رفرفا
ثم سار براقه حتی علی العرش استوا
الكرام الرسل اعلی بعضهم من بعضهم
و هو فی الدارین أعلی رفعة ممن علا
إذ تلألأ من جبین أبیه آدم نوره
صار مسجودا لسكان السماء علی الملأ
التقی الماء العذاب علی قضاء قد قدر
فی سفینته النجی من الهلاك فقد نجا
إنه من ركب فیها قد نجی من غرقة
فاركبوا فیها نجوتم من عمیقات البلا
إن ابراهیم كان له أبا و دعی له
بالنبوة و النبوة بعده فیما دعا
أو مض البرق الذی من نوره فی ظلمة
إستنار به كلیم الله نارا إذ رأی
ألمبشر باسمه من بعده من قبله
صاحب الإنجیل روح الله روح الأنبیا
إسمه المیمون فی الآفات حرز حارس
خلقه العظمی دواء كافئ من كل دآء
قد أشار بأصبعه القمر و انشق القمر
تلك من آیاته الكبری دلیل بالهدی
قد أجابته الجبال الراسخات و كلمت
حیث طلب الماء منها عاطشا و قد إبتغی
حفت الأشجار فیما بینه من حوله
ثم صرن له حجابا و افتخرن بما خلا
حین ضمن الصید للصیاد استرجاعه
جاءت الظبی التی ضامنها حتی الرشا
دفع ضر اللحم مسموما لكیلا یأكله
ظهر منه معجز حتی تكلمه الشوی
من رأی برهانه حقا و لم یؤمن به
كان فی الاولی عمی و أضل فی الاخری عما
إن تطیعوا أمره طوعا خذوا ما جاءكم
و اقبلوا ما سن فیكم و انتهوا عما نهی
طاعة كانت بلامرضاته لیست بشئ
كالسراب بقیعة یحسبه الظمآن ماء
قد اطال قیامه بتهجد و تجهد
ظهر منه هذه من حیث رجلاه اشتكا
من تمسك عروة منه فقد هدی الصراط
من تخلف عنه قد ضل السبیل و ما هدا
إن تحببت الهوی أهوی الهوی فی حبة
و الهوی من غیره لا بارك الله الهوی
إن تفاخرتم بآل فاقبلوا أولاده
خیر آل آله أحفاده خیر الوری
قال فی التودیع للأصحاب إنی تارك
فیكم الثقلین فرقانا و أولادی هما
إن تمسكتم بهذین اللذین فتهتدوا
ذا كما یضلانكم حوضی و لن یتفرقا
ایها الراجون و الناجون من ألطافه
سلموا صلوا علیه و آله أهل التقی
یا رسول الله أدركنا فإنا نحن فی
شدة المرضی و نرجوا من شفاعتك الشفا
أنت كشاف الهموم و نحن مغموم به
مسنا ضر وجینا بالإنابة و الرجا
یا رجاء الخلق قد جئنا ببابك راجیا
لیس منها تحفة نرجوا بها إلا الثنا
إعترفنا بالذنوب و بالخطایا كله
یا شفیع المذنبین الخاطئین إشفع لنا
عندك النعماء و الإحسان من أخلاقكم
یا كریم الجود فانظرنا و أذن بالصلا
یا نبی المصطفی یثنی علیك ابن الحسام
فی الغداة و فی العشی و فی الصباح و فی المسا
ما یرید به من الدنیا نصیبا وافرا
بل یرید لقاك فی حشر علی وجه الرضا
أیها الإخوان بعد الهاشمی تمسكوا
بالوصی السید السند التقی المقتدا
و الإمام السابق الصدیق هاد مهتد
و الأمیر العادل الفاروق قطب الأولیا
و الحلیم المتقی المعصوم زاك طاهر
و الكریم الباذل الوهاب أسخی الأسخیا
قاتل الشجعان و الأبطال فی یوم القتال
ضارب بالصارم المسلول فی صف الغزا
بعد إثبات النبوة و الإمامة فانظروا
واطلبوا الرضوان فی مرضاة سیدة النسا
زایراة الروض فیها جسمها مقصودة
خالدات الجنة الخلد التی سكنی بها
بعدها سبطا رسول الله كانا هادیا
سیدا شبان أهل الجنة الخلد العلا
قرتا عینی رسول الله بضعا نفسه
قال فی آثاره أولادنا أكبادنا
إذ تولیتم بهذا الخمس فاعتصموا بهم
قد تمنی الروح كونا سادس الخمس العبا
إن تعلقتم بهم هذا صراط مستقیم
جاهدوا فی حقهم و الله یهدی من یشا
إن طلبتم منهج الإرشاد قد أرشدتكم
والسلام علی من اتبع الكرامة و الهدی
***
القصیدة المرصع فی نعت سید المرسلین صلی الله علیه و سلم
ای جسم تو پیرایه ی انواع كمالات
وی اسم تو سرمایه ی اوضاع رسالات
گلشن به تو معموره ی دوران هلالی
روشن بتو منظوره ی ایوان جلالات
اوصاف تو افزون ز اشارات فصاحت
الطاف تو بیرون ز عبارات مقالات
با ملت تو غی شده موضوع قبایل
با حجت تو طی شده مجموع قبالات
نقل تو نهاده است براهین مسائل
عقل تو گشاده است قوانین سؤالات
والاتر از امكان بشر منسب عالیت
بالاتر از ایوان قمر منصب والات
گه منبر اكرام نهد ایزد بیچونت
گه افسر انعام دهد جل تعالات
هم نایره ی بام سحر غاشیه دارت
هم دایره ی شام قمر غالیه آلات
بر روی تو آبیست ز الطاف الهی
در موی تو تابیست ز اطراف كلالات
از نزهت بویی تو نسیمیست ریاحین
وز نكهت خوی تو شمیمی است شمالات
همبر نبود عنبر با آن سرو گیسوت
همسر نشود عرعر با آن بر و بالات
سنبل سبق موی تو راند بتطاول
بلبل ورق روی تو خواند بخجالات
بر موی تو از تاب عرق رشته ی لؤلؤت
بر روی تو از آب ورق دانه ی لآلات
آراسته دنیی صدف در یتیمیت
پیراسته عقبی شرف گوهر والات
از نان سخای تو خورد دهر، نواله
وز خوان عطای تو برد عصر نوالات
تو احمد و محمود زهی زین زمانه
تو مقصد و مقصود زهی عین كمالات
در خلوت ادنی نشدی راست ترا كار
گر خلعت اوحی نبدی راست به بالات
تأویل گشوده به تو درهای معانی
تنزیل نموده به تو طغرای مثالات
جاه تو صریح است به قرآن و به حجت
راه تو صحیح است به برهان و دلالات
شاهی تو و هندوی تو این ترك دلفروز
ماهی تو و ابروی تو این عكس هلالات
بسته كمر مهر تو اصحاب مودت
جسته اثر چهر تو ارباب موالات
با هیبت تو قید بخشم تو حوارث
با هیأت تو صید بچشم تو غزالات
از تیغ زبانت بجهد برق جهانتاب
وز میغ بیانت بچكد قطر زلالات
بشكسته ز نیروی تو ایوان ضلالت
بگسسته ز بازوی تو اركان ضلالات
ای چهر كمال تو معرا ز تناقص
وای مهر جمال تو مبرا ز زوالات
بر دامن قدرت نرسد دست توهم
پیرامن صدرت نرسد دست خیالات
وهم من و میدان كمالت چه توسع
فهم من و امكان جمالت چه مجالات
تو ضیع زبان من و مدحت چه تصور
ترصیع بیان من و نعتت چه محالات
روی تو مرا قبله ی اقبال و تمول
كوی تو مرا كعبه ی افضال و امالات
فكر تو انیس است مرا در همه هنگام
ذكر تو جلیس است مرا در همه حالات
منظور عطاهای تو تا ابن احسام است
منثور ثناهای تو ریزد ز مقالات
***
و ایضا فی نعت سید المرسلین (ص)
دوش كه شد سرنگون خیمه ی زرین طناب
گنبد پیروزه گشت خرگه نیلی نقاب
رفت به هندوستان طوطی طاووس پر
بوم زمین قیرگون گشت چو پر غراب
اطلس گلریز چرخ عطف هلالی نمود
ماهی زرین فكند شكل مه نو بر آب
زنگی مغرب نشین گردن رومی برید
داد شفق را بخون رنگ عقیق مذاب
مهر برید از سپهر ترك مرصع كلاه
چهر نمود از افق زنگی مشكین ثیاب
شیشه ی شامی شكست باده ی حمرا بریخت
نطع زمرد گرفت گونه ی یاقوت ناب
شام بر ایوان [بام] دود غسق در مشام
هندوی شب پاسبان ترك سحر مست خواب
شامی هندوپرست درق مرصع بدست
بازوی خورشید بست تیغ سحر در قراب
شاهد مشكین عذار گیسوی سنبل نگار
بسته برو صدهزار دانه ی در خوشاب
ساخته چون پرچم مصطفوی جعد شام
روز دلفروز را بر رخ رخشان حجاب
آنكه رخ و زلف اوست روز و شب و صبح و شام
نیره ی صبح شیب طلعت شام شباب
غالیه و مشك اگر راه بزلفش برند
مشك رود سوی چین غالیه افتد بتاب
دل به رخش میل داشت زلف كشیدش بچین
وه كه ندانست باز راه خطا از صواب
دانش باریك بین فكر خیال آفرین
نیست یكی را ازین با خم آن زلف تاب
حال پریشان من موی بموی ای صبا
از خم زلفش بپرس تا به تو گوید جواب
شمه ای از موی او گفتم و از روی او
مطلع دیگر نهم بر صفت آفتاب
***
صبح كه سر بركشید آتش رخشان ز آب
سوخت پر اهرمن لمعه ی برق شهاب
باز خروس سحر بال برآورد و پر
كند به منقار تیز خانه ی چشم عقاب
مرغ شناور رسید بر سر دریا پرید
چید ازین مزرعه تخم حبوب حباب
شبنم اختر بریخت آب شد این گوهران
توسن شبدیز شب ماند چو خر در خلاب
اختر كیخسروی پرچم زر بر فراشت
برد ز چین سوی هند رایت افراسیاب
آنچه سپاه حبش بستد و آباد كرد
لشكر خان ختن كرد بیغما خراب
از نفس سرد صبح مادر دوران كشید
در سر مه پیكران اطلس كحلی حباب
از تتق آمد برون ریشه ی زر، تاب داد
پرده ی زربفت را لعبت زرین لعاب
اخگر آتش گهر بر رخ دریا شرر
ریخت بیا برنگر آیت شئ عجاب
ترك درفشان درفش كرد هوا را بنفش
خسرو زرینه كفش تكمه ی زر بر قطاب
این ورق گلعذار تازه تر از نوبهار
چون عرق مصطفی عارض او پر گلاب
آنكه ز شمع رخش نور بپروانه برد
مهر برین منظر طارم نیلی قباب
مشعل مه كی بود گلشن شب را چراغ
گرنه ز خورشید او عكس برد آفتاب
ورنه كند صیقلی مهر ز آیین او
كی دهد آیینه ی روشن خورشید تاب
باده ی او بی خمار دردی او خوشگوار
نرگس او بی فتن غمزه ی او بی عتاب
بی نظر لطف او روضه ی رضوان جحیم
بی اثر فضل او چشمه ی حیوان سراب
با لب چون شكرش عذب فرات آب شور
با رخ جان پرورش غایت راحت عذاب
أختر برج كمال گوهر درج جلال
در همه هنگام و حال دعوت او مستجاب
عزت و رفعت قرین فضل و هنر همنشین
دولت و دین هم عنان فتح و ظفر هم ركاب
ساعی ركن منی مروه ازو با صفا
مكی یثرب حرم سید عالی جناب
جوهر زیبای او مهبط احكام وحی
خاطر دانای او منزل علم الكتاب
دیده ی او ناظر نكته ی اسرار غیب
سینه ی او واقف حكمت فصل الخطاب
خلقت او بی عجل ملت او بی بدل
عصمت او بی زلل شكر او بی ذباب
تا نكند شكرش زهر چو تریاك نوش
بره ی بریان بگفت قصه ی زهر و كباب
با كف دریا دلش بحر، كم از قطره ایست
شبنمی از جود او فیض سخای سحاب
ای تو امام امم هم عرب و هم عجم
از همگان محترم بر همه مالك رقاب
ای همه جزو و توكل ای همه خارو تو گل
ناصب رایات قل خواجه ی صاحب نصاب
ای كه ز وجه نكو روی تو خیر الوجوه
هم ز همه مرجعی، كوی تو حسن المآب
طایر سدره نشین گرد براقت ندید
با همه سرعت نیافت با تو محل شتاب
بسته ی قید گناه جست شفاعت بسی
هیچ گشایش نیافت جز درت از هیچ باب
با اثر سطوت ضابطه ی شرع تو
زهره ورا زهره نیست چنگ زدن در رباب
هیبت شرع تو برد باد بطرف چمن
از سر نرگس برفت خواب و خیال شراب
غرغره اندر گلو شیشه و خون در جگر
ماند چو نهی تو كرد امر سوی احتساب
خصم ز تیغت چو تیر سر بنهد در گریز
دیو چو آهن بدید چون نكند اجتناب؟
خنجر تو زرد كرد رنگ گل سرخ را
تیغ كبودت ببرد سبزی برگ سداب
دشمن تو صم و بكم كی بنهد سر به حكم
زو چو خبر میدهد آیت شر الدواب
تاب دهد پنجه ات ساعد شیر افكنان
رنجه كند بازویت پنجه ی شیران غاب
فهم من و وهم من كی بصفاتت رسد
ذره چو خورشید دید محو شود ز اضطراب
بنده ی سرو توام سایه ز من وامگیر
بسته ی زلف توام سر ز عنایت متاب
تكیه ما بر عمل نیست كه ما مفلسیم
هم تو شفاعت كنی روز جزا و ثواب
شعر چو آب زلال كسب حلال من است
ابن حسام از تو یافت دولت این اكتساب
قد كثرت رهبتی و اطمعت رغبتی
أدركنی سیدی یوم یقوم الحساب
صد صلوات از خدا وز ملكوت سما
بر تو بر تربت عترت و آل و صحاب
***
و ایضا فی نعته علیه السلام
باد مشك آمیز و عنبربیز و بستان خوش هواست
بر عذار یاسمین زلف ریاحین عطرساست
قمری بلبل ترنم باز دمساز تذرو
مرغ خوشخوان چمن بر بوی گل دستان سراست
طوطی خوش لهجه را منقار پر شكر ز لطف
بلبل خوش نغمه را از برگ نسرین صد نواست
زلف سنبل دلكش است و چشم نرگس دلفریب
طره ی باد بهاری غم زدا و جان فزاست
گلبن خوش رنگ را آب لطافت حله بند
غنچه ی دلتنگ را باد سحرگه دلگشاست
یا ز نسرین دامن گل بر میان دارد نسیم
یا ز سنبل آستینی در گریبان صباست
یا شمیم باغ رضوان یا عبیر زلف حور
یا دم مشك خطا یا بوی خلق مصطفاست
صدر منشور ألم نشرح كه صدر سینه اش
مهبط انوار مشكات جلال كبریاست
عكس واللیل آیتی از گیسوی مشكین اوست
سوره ای از صورت خورشید رویش والضحاست
نقش یرلیغ كمالش رحمه للعالمین
حرف توقیع جلالش یا وسین وطا وهاست
نرگس خوش خواب او را كحل ما زاغ البصر
سنبل خوشبوی او را عكس گیسوی مساست
طره پرداز عمامش نرگس زرین كلاه
تكمه بند جیب درعش غنچه ی سندس قباست
نسبت بالای او با سرو کردن راست نیست
دم زدن از مشك با گیسوی پر چینش خطاست
مكی یثرب حرم كز راه تعظیم و شرف
كعبه را از سعی او الحق همه عمره صفاست
توتیایی كز سواد خوابگاهش بر دمید
روشنان قصر كحلی را از آن چشم و سناست
روضه را از گرد نعلش عنبرین بویست خاك
سدره را از خاك راهش آبروی منتهاست
در شب قربش كه طاووس فلك را پر بسوخت
منتهای سدره او را رفعتی از ابتداست
تا لوای دولت مفتوح او منصوب گشت
رایت مرفوع ایمان برتر از اوج سماست
در محل رفعت او را عرش اعظم زیر پای
در مكان قربت او را پایه ی ادنا دناست
رای خورشید ضمیرش آفتابی دیگرست
روی شرع روشنش آئینه ی گیتی نماست
توتیای خاك درگاهش جواهر سرمه ییست
كز سوادش نور چشم روشنان را روشناست
وصله ای از درعه ی لولاك بر افلاك دوخت
پشت این پیر مرقع پوش از آن معنی دوتاست
گوشه ی نه گوشه ی چرخ از وثاقش گوشه ییست
در سرا بستان قدرش سدره و طوبی گیاست
شرفه ی ایوان بام اوست گردون زان جهت
قبه ی شش گوشه ی این گلشن مینا بپاست
قرص خوان لاجورد از سفره ی او گرده ای است
شامیان را گوشه ای، هرماه از آن چشم صلاست
ای عطای استقامت بر قد قدر تو راست
وای قبای فاستقم بر سرو بالای تو راست
مرغ زرین بال شاخ سدره یعنی جبرئیل
هدهد بلبل سرای باغ تنزیل شماست
كرده رضوانش بجای سرمه اندر چشم حور
هر سوادی كز غبار گرد نعلین تو خاست
نور پاكت در جبین بوالبشر موجود بود
زان جهت مسجود سكان السموات العلاست
خانه دار بیت حزنت پیر كنعانی حرم
پیشكار ماه حسنت یوسف زیبا لقاست
بانی اركان شرعت كارپرداز قدر
كاتب دیوان وحیت دست منشی قضاست
زایران روضه ی رضوان مآبت قدسیان
چاوشان درگه دولت سرایت انبیاست
یا شفیع العالمین پیغمبران مستشفعند
لطف تو عامست و خاصان را ازو چشم عطاست
مرهمی نه سینه ی مجروح آدم را بلطف
كاندرونش خسته ی پیكان خذلان عصاست
نوح را از واصنع الفلك آیتی تعلیم كن
زانكه اندر ورطه ی گرداب طوفان بلاست
مژده ی اركض برجلك یاد كن ایوب را
كان بلاكش در بلاء رنج كرمان مبتلاست
خلعتی یا نار كونی در خلیل الله پوش
كز نهیب آتش اندر معرض خوف و رجاست
سرمه دركش دیده ی یعقوب را از خاك خویش
كز فراق نور چشمش چشم روشن بی ضیاست
ز افسر الفقر فخری كن سر یوسف عزیز
تا بگویندش كه اندر مصر معنی پادشاست
خاف موسی من عصاه اذ رآها حیة
یاد او آورده قول لا تخف كان هم عصاست
آن مبشر نام را در دیر مینا باز جوی
كو چراغ افروز چارم طارم بام علاست
چون ز حال انبیا با خویشتن پرداختی
بر اولوالقربای خود بین تا چرا چندین جفاست
ظلم امت باز جوی و حال عترت باز پرس
تا میان امت و عترت چرا این ماجراست
كوفه از خون امیرالمؤمنین گلگونه شد
صبح عالمتاب را بین ظلمت شام از قفاست
سرمه گون خاكی كه برخیزد ز نعل دلدلش
چشم تنگ قاصرات الطرف عین را توتیاست
ضیمران باغ رضوان سنبل مشكین اوست
سرخی گلگونه ی حورا ز خون مرتضاست
گر بسعی شامیان در كوفه خونش ریختند
شامی باغی ستمكارست و كوفی بی وفاست
عاقبت خواهد شد از ظلمت سیه رو همچو شام
آنكه بر خون امیرالمؤمنین او را رضاست
یا رسول الله گذر كن سوی دشت كربلا
خود تو میدانی كه خاك كربلا كرب و بلاست
شهد شكر طعم نوشین حسن پر زهر بین
بازپرس از شامی بیدادگر كاینها چهاست
جعد مشكین حسین آغشته اندر خاك و خون
این چنین بیداد و خواری موجب خشم خداست
گرنه بر خون شهیدان خون همی گرید بتول
نرگس خاتون جنت این چنین گلگون چراست؟
زهره بین از بهر زهرا در لباس نیلگون
چشم خیرات حسان گرینده بر خیرالنساست
یا نسیم الصبح قم و انزل بأرض الیثرب
هیهنا قبر النبی المصطفی خیر الوراست
إذ دنوت البیت اقبل ثم قبل قبره
كان همایون بقعه، زوار ملك را ملتجاست
ثم بلغ تحفة منی بروض السید
بیضة مكنونة منظومها در الثناست
چون بعز عرض آن حضرت رسانی حال من
خلعتی درخواست كن كز لطف او اینست خواست
گر گلیمی یابد از احسان او ابن حسام
خود چه باشد كو چو حسان بنده ی آل عباست
ای دوای اندرون دردمندان نام تو
دردمندان غمت را از تو امید دواست
هم بدان نسبت كه السلمان منی گفته ای
چشم آن دارم كه گویی این گدا هم آن ماست
***
و ایضا فی نعته علیه السلام
ای ترا بر مسند عزت شب قرب و وصال
منتهای سدره ادنی پایه ی قدر و كمال
گوشه ی نعل براق آسمان پیمای تست
حلقه ی زرین كه در گوش فلك دارد هلال
فرش را نعل شباهنگ تو كرده ماه روی
عرش را مسمار نعلین تو داده پایمال
ماهتاب قدر تو بی زحمت محق خسوف
آفتاب شرع تو بی نسبت نقص زوال
قبه ی اركان تنجیمت برون از انهدام
شرفه ی ایوان تعظیمت مصون از اختلال
هم ترا شاید زحل بر بام هفتم دیده بان
هم ترا بهرام اندر حصن پنجم كوتوال
زایران كعبه را خاك درت حسن المآب
آب رویت ساعیان مروه را خیرالمآل
در محل آنكه بنشینی تو اندر صدر جاه
باز ماند عقل كل در پایه ی صف نعال
تا ببازارت نیارد خود فروشی كرد مشك
تاره ای بر باد ده زان طره ی عنبر مثال
خاك همچون عنبر سارا شود عنبر شمیم
گر ز جعد گیسویت یك حلقه بگشاید شمال
نسبت چشمت بچشم آهویان عین خطاست
خود ندارد كحل ما زاغ البصر چشم غزال
ای كه در باغ رسالت همچو تو سروی نخاست
خوش خرام و چابك و موزون بحد اعتدال
همچو سرو قامتت نخلی نمی یارند بست
در ریاض استقامت نخل بندان خیال
ای ز صبح روی تو در شام زلفت آفتاب
وای ز شام موی تو بر صبح رخسارت ظلال
شام را با تاب مویت از خجالت روسیاه
صبح را با آب رویت روی زرد از انفعال
شامیان بر بسته اند آب فرات از اهل بیت
تشنگان را باز جوی ای ساقی عذب زلال
ترك رومی هر شب از سوك حسین تشنه لب
بشكند بر سنگ خارا كوزه ی بیضا سفال
تا بشوید نامه ی عصیان ما خون حسین
زان جهت طغرای میمونت موشح شد به آل
دشمن بی آب باد انگیز آتش طبع تو
چون عطای تست كوثر خاك گو بر لب بمال
سنگ اصلی گر نبودی كان لعل گوهری
سنگ را با لعل درپوشت نبودی اتصال
لعل خون گشت آن زمان كز سنگ آن بدگوهران
منكسر شد دانه ای زان رشته ی عقد لآل
سنگ ریزه در كف دستت به اواب آمده
هم بدان معنی كه با داوود پیغمبر جبال
ای ببازوی رسالت دافع كفر و نفاق
وای بشمشیر هدایت قامع شرك و ضلال
حای حلم و میم مجد و دال دولت آن تست
تا مقرر گشت نامت بر دو میم و حا و دال
بحر فیاض كفت كرده بهنگام عطا
دامن دریا و كان راهر دو مالامال مال
ای بسر برده بهر وضعی به اوضاع جهان
گه بقلت گه بثروت گه بعیله با عیال
فال خیر من به روی تست هذا فال خیر
والتفال من محیاك الجمیله خیر فال
وصف رویت چون تواند بیدلی شیداییی
نعت مویت چون كند سودائی شوریده حال
من چه گویم در ثنایت زانكه در نعت تو شد
هم بیان فهم كند و هم زبان و هم لال
وهم از امكان مكان لا مكان گر بگذرد
بر مكان كبریای تو كجا یابد مجال؟
من كه اندر نعت تو جادو زبانی میكنم
بی ثنای تو حرامم باد این سحر حلال
یا جمیل الحسن احسن بی بوجه محسن
یا كریم البذل اكرمنی بلا من السئوال
محو كن خالی سواد الوجه فقرم از جبین
كز خطا و معصیت مسكین سیه رو شد چو خال
هر صباح از دفتر نعت تو چون ابن حسام
صد ورق بر گل نگارد بلبل دستان سگال
دم بدم هر صبحدم بر روضه ی پاك تو باد
صد سلام از منطق این طوطی شیرین مقال
***
و ایضا فی نعته صلی الله علیه و آله
حرفی كه بر كتابه ی طاق زبرجد است
نقشی كه بر كرانه ی پیروزه گنبد است
آن حرف بر صحیفه ی دل نقش كن كه آن
نقش حروف نام شریف محمد است
او با احد یكی است ز روی یگانگی
فرقی كه هست در احد از میم احمد است
گلشن سرای خلوت او در مقام راز
بالای هفت منظر قصر مشید است
گویی نثار گوشه ی نعل براق اوست
آن رشته كان بگردن جوزا مقلد است
یا خود غبار موكب عرش احترام اوست
آن توتیا كه روشنی چشم فرقد است
نور بیاض عارض صبح و سواد شام
زان طلعت منور و موی مجعد است
گر بخت سرمدی طلبی در رضای اوست
با دولت آن كسی كه ورا بخت سرمد است
ملك ابد كه دولت باقی درو دهند
در كوی او بیاب كه ملك مؤبد است
یك كنگره ز گلشن دولت سرای اوست
این قصر هفت گوشه كه طاقش مؤكد است
بر تكیه گاه حضرت عزت مآب اوست
این فرش عبقری كه بدینسان ممهد است
ای آن كسی كه گوهر ذات شریف تو
از هرچه در مكان بیان گنجد امجد است
از هر ستاره ای كه بتابد ز برج سعد
تابنده آفتاب جمال تو اسعد است
این برد نیلگون، فلك از مسند تو برد
زیرا كه تكیه گاه تو را برد، مسند است
قندیل نوربخش جهانتاب آفتاب
از پرتو مشاعل آن قبر و مرقد است
شب با سواد زلف تو رنگی همی نمود
شرمنده شد كه موی تو مشكین واسود است
آن كس كه اعتصام بحبل المتین نكرد
در رشته ی غوایت شیطان مقید است
وآن كس كه اهل بیت ترا از تو دور خواست
دور از تو، آن لئیم، سیه روی و مرتد است
وآن سنگ دل كه عربده با گوهر تو كرد
از اختلال اصل بدو گوهر بد است
كس نیست تا بپرسد از آن سنگ سخت دل
تا با لب چو لعل تو او را چه عربده است
آدم كه بر ملائكه تفضیل علم یافت
از درس مكتب تو سبق خوان ابجد است
تأیید دست و بازوی موسی گر از عصاست
بازوی تو به آیت نصرت مؤید است
از سفره ی نوال تو هر صبح گرده ایست
قرص فلك كه بر سر خوان مزرد است
ما روی دل به روضه ی پاك تو كرده ایم
كان آستانه رشك ریاض مخلد است
گر روی آمدن بشفاعت به ما كنی
از هر طرف كه روی كنی روی آمد است
گستاخ رویی از طرف ما نه حد ماست
آری عنایت تو و لطف تو بیحد است
چون ابتدای رفعت خلقت بنام تست
نامت چو مبتدا ز عوامل مجرد است
نامی كه جز بنام تو نامی نمی شود
نام محمد بن حسام محمد است
از لوح كاینات بكلی سترده باد
نام رهی اگر نه بنام تو مسند است
***
ایضا فی نعته و عترته علیهم السلام
چندان كه كلك تیز زبان از ره قیاس
اندر سر بنان بیان آورد سپاس
شایسته ی یگانه قدیمی كه او نهاد
اركان كارخانه ی ابداع را اساس
گاهی نهد كلیچه ی زر بر كنار بام
گاهی كند در آتش شب قرصه ی نحاس
رومی قبا بشامی مغرب نشین دهد
تا زنگبار شب به سر اندر كشد پلاس
ذیل افق بخون شفق لاله گون كند
گویی شقایق است بر اطراف برگ یاس
دفع خمار نرگس خوشخواب می دهد
مستان بزمگاه چمن را ز لاله كاس
كیوان ز برج هفتم گردون به امر او
دارد چهار پاس بشرط سپاس پاس
تا ساقی چمن بود، از زر مغربی
بر سیمگون طبقچه، نرگس نهاده طاس
آمد بنفشه بر در او خر راكعا
بر خاك از آن بوجه انابت نهاده راس
با آن زبان درازی سوسن بخامشی
با او بصد هزار زبان می كند قراس
هر ذره از ذرایر عالم مسبحی است
لیك استماع آن نكند فهم و درك ناس
از كنه كبریای جلالش مقصرند
اوهام و فهم و دانش و ادراك و احتباس
در تنگنای شش جهت لامكان بماند
در راه او تخیل و اندیشه و حواس
چون عقل دوربین بكمالش نمی رسد
رو رهبری بجوی كه راهی است پر هراس
آری كمال بدر كجا یافتی هلال
گر نور از آفتاب نبردی به اقتباس
محمود گردد از نظر لطف عاقبت
آن كس كه كرد خدمت شایسته چون ایاس
درنه قدم بشارع شرع محمدی
پر كن ز جام مشرب او كاسه بی مكاس
آن سروخوش خرام كه در باغ فاستقم
آزاد شد ز آفت و بیم خزان وباس
یك شمه از شمایل او بوی نوبهار
یك نكته از فضایل او سیدالاناس
خورشید می نهد جهت اقتباس نور
بر خاك آستانه ی تو روی التماس
بر مقتضای نص او انقص نخفته شب
بهر سپاس حكم قم اللیل جز دوپاس
از آستان كعبه ی كویش متاب روی
چون سامری بواسطه ی بعد لامساس
گر دامن شفاعت او نایدت بدست
می بایدت درید گریبان بدست یاس
شاید كه از قلاده ی زرین آفتاب
بر گردن سمند تو بندد قضا قطاس
از عكس نعل تازی دلدل سوار او
می تابد از فروغ رخ ماه نو عكاس
بنیاد كفر و بدعت و اركان شرك و ظلم
از ضرب تیغ و بازوی او گشت كم و كاس
خصمش ز تاب آتش آن تیغ آبگون
چون سگ گزیده ایست كه افتد بروعطاس
از تاب عكس شعشه ی ذوالفقار اوست
گردون برنگ آب برآمد به انعكاس
در برگ بید اگرچه محالست آب لعل
تیغش ز خون خصم دهد آن رویناس
معجز نمای از سر انگشت چون كلیم
كز سنگ خاره كرد تقاضای انبجاس
در مجلسی كه ختم رسالت جلوس كرد
او را مسلم است بر آن مجلس اجتلاس
او را مگر كه حق بشناسد بقدر او
او كو بقدر پایه ی او گشت حق شناس
در دین بسی تشبه و تلبیس كرده اند
نفریبدت ابالسه بر وجه التبساس
معنی حق بصورت باطل نهفته اند
تمییز آن كنند به اندیشه و كیاس
چون راه روشن است و هدایت قرین حال
كس نور آفتاب نجوید بدست پاس
چشمت بسان گاو خراس ار نبسته اند
سرگشته همچو گاو چرایی درین خراس
در گرد آسیای فلك شد سرت سپید
از بس كه بر سر تو بگشت آسمان چو آس
تا كشتزار عمر گرانمایه بدرود
در هر مهی هلال بتابد بشكل داس
شیر اجل چو آهوی عمرت شكار كرد
خرگوش نیستی مطلب راحت نعاس
آنكو چو میش كرد قناعت بپشم خویش
فارغ شد از تكلف سنجاب و موی آس
ظل غمام و من و سمانه تنعم است
خوش وقت بوریا و شبانی و ناس و ماس
خز و حریر و اطلس و اكسون تجمل است
تا می توان بساز ز ابریشمین، بلاس
با مهر پنج فرق، عبا احسن الثیاب
با حب اهل بیت پلاس، اجمل اللباس
ابن حسام بر سخنت آفرین كند
عرض اردهند شعر تو بر خاك بونواس
ماییم و دست و دامن داماد مصطفی
عندالرجاء و هو رجایی من انتیاس
***
و ایضا فی نعته علیه السلام
ای باد را شمامه ی خلق تو در دماغ
قندیل خوابگاه تو روشن ترین چراغ
باغیست عارض تو سمن بوی و لاله رنگ
بر گل سواد عنبرتر ضمیران باغ
زان حلقه حلقه سلسله ی سنبل بتاب
جعد بنفشه بوی تو بر گل نهاده داغ
زلفت فكنده غاشیه بر دوش آفتاب
چشمت ز نور سرمه ی ما زاغ پر زاغ
پیش تو جبرئیل امین با كمال قرب
از منتهای سدره جنیبت كشد الاغ
تا در ركاب برق عنان تو پر زند
بال امل گشاده سرافیل بر جناغ
دفع خمار باده ی فاصدع ز جام عشق
ساقی سلسبیل ترا پر كند ایاغ
در چشم همت تو نیامد متاع دهر
آری بگرد جیفه نگردد مگر كلاغ
دیو رجیم در حرمت ره كجا برد؟!
كی محرم حریم امینان شود یغاغ
كیمخت چرم ما كه ملوث بجرم ماست
دست شفاعت تو رساند بدو دباغ
گاهی شعاع مه برد از روی تو فروغ
گاهی سواد شب دهد از موی تو سراغ
با پیچ طره ی تو ز سنبل دلم بتاب
با نرگس تو چشم مرا از چمن فراغ
مشكین كلاله را ز گل لاله برشكن
كان نوبهار تازه فراغم دهد ز راغ
ابن حسام بوی تو می یابد از نسیم
ای باد را شمامه ی خلق تو در دماغ
شمعی ز مرقد توهمی بایدم كه هست
قندیل خوابگاه تو روشن ترین چراغ
***
و ایضا فی نعته علیه السلام
ای رفته آستان تو رضوان به آستین
جاروب فرش مسند تو زلف حور عین
باد صبا ز نكهت زلف تو مشكبوی
خاك عرب ز نزهت قبر تو عنبرین
از لعل آبدار تو ارواح را شفا
وز زلف تابدار تو حبل المتین متین
بام سما ز رفعت نعل تو تاجدار
كام هوا ز شربت لعل تو شكرین
شاه حبش ز مسند قدر تو خاشه روب
فغفور چین ز خرمن فضل تو خوشه چین
موی تو سایه بان قنادیل آفتاب
لعلت خزینه دار بسی گوهر ثمین
ذات تو همچو نام شریف تو مصطفی
حسن تو همچو خلق عظیم تو نازنین
ماه منیر مملكت آرای طا و ها
شاه سریر مسند اعلای یا و سین
چابك عنان شب رو أسری بعبده
كاندر ركاب او نرسد شهپر امین
عیسی عصر قصر دنا در مقام قرب
مهدی مهد عهد نخستین و آخرین
بابای مهربان بنی آدم و شفیع
فرزند آدم از همه لیكن خلف ترین
ای بر سریر كنت نبیا نهاده پای
و آدم هنوز بوده مخمر به ماء و طین
ای ره روان راه حریم اله را
شرع تو تا به روز ابد شارع مبین
ای نقل كرده رایت رأیت به آفتاب
وای عقل برده رؤیت رویت ز ناظرین
ای مالك ممالك إیاك نعبد
وای سالك مسالك ایاك نستعین
رویت بر آسمان لعمرك مه تمام
در باغ فاستقم قد تو سرو راستین
یك جاریه ز حضرت با احترام تو
ترك چهار بالش قصر چهارمین
نام تو بر نگین سلیمان نوشته اند
بهر نفاذ حكم بخط زمردین
پیروزی ممالك لا ینبغی نیافت
ناكرده نقش خاتم لعل تو بر نگین
از نسل پاك تست كه موجود می شوند
ابنای طیبین تو ز آبای طاهرین
صاحب قران عهد رسالت تویی و بس
آنكس كجا كه با تو تواند شدن قرین؟
یك سنبله ز سنبل زلف تو برده اند
بهر سواد نافه ی مشك خطا به چین
تیغ جهانگشای تو دارد ز راه یمن
توقیع فتحنامه ی آفاق بر یمین
شاید كه ساید از جهت آبروی خویش
بر خاك آستان تو كروبیان جبین
در حال زندگیم نمودی لقای خویش
بعد از وفاتم از تو توقع بود همین
دیرست تا نقاب برخ بركشیده ای
بر مرقد مبارك تو میرود سنین
آب حیات خضری از آن رو نهفته ای
گنجی بزیر خاك، از آن گشته ای دفین
وقتست كز درون سرا پرده ی حرم
بیرون خرامی ای سروسرخیل مرسلین
بهر خروج تست كه هر صبح می نهند
بر سبزه خنگ چرخ فلك آفتاب زین
بگشای باز نرگس ما زاغ را ز خواب
برزن گره بنفشه بر اطراف یاسمین
از تكیه گاه برد یمانی برآر دست
تا دست برد خویش نمایی به آن و این
سودای خاطرم بدرازی كشید سر
با زلف خود بگوی كه احوال ما ببین
حال شكستگی و پریشانی دلم
از طره ی معنبر خود پرس بعد ازین
بگشای تیر غمزه زا بروی چون كمان
غماز بین نشسته ز هر گوشه در كمین
بدخواه اهل بیت تو ملعون و خارجیست
در شأن اوست قول و ما هم بخارجین
گر در ستایش تو تعصب كند كسی
نه خارجی كه كافر مطلق بود یقین
انكار عترت تو ز اقرار كافریست
ناپاكی است دشمنی آل طیبین
دین من است منقبت خاندان تو
بی دین بود كسی كه نیاورد دین بدین
گر نعت اهلبیت تو كفرست كافرم
هم آسمان گواه برین قول هم زمین
نسبت بكفر میكندم خصم خاكسار
حاشا چه كفر؟! كفر كدام و كدام دین؟!
آری حسود طعنه اگر می زند چه سود
بی نشتر مگس نبود نوش انگبین
دریا در اصل خویش چو پاكست باك نیست
گو سگ هزار بار بدو اندرون نشین
بوجهل هم ز جهل، كلام مجید را
افك قدیم خواند و اساطیر الاولین
گر یكتن از هزار موافق نشد چه شد
ور یك سر از مجادله گردن كشد چه كین
اندر كمال صفوت آدم چه اختلال
ابلیس اگر نكرد تقرب بساجدین
آری سخن ز وسعت مدرك چو بگذرد
لابد هر آینه كه تصور كند همین
با بولهب ز عصمت احمد سخن مگوی
بیگانه را بدیده ی عقل آشنا مبین
فرعون را چه سود ز برهان موسوی
بر سنگ خاره كی گذرد میخ آهنین؟!
رمز صحف بزمره ی زردشتیان مگوی
هرگز گمان مبر كه شود ناامین امین
از طیلسان گربه ی عابد مرو ز راه
ای كبك خوشخرام كجا میروی چنین
در كیش عیسوی چه تصرف كند كسی
كوره نمی برد ز رهابین براه بین
تیغ زبان ابن حسام آتش است و آب
گه آتشی چو آبم و گه آب آتشین
بر دوستان چو نوشم و بر دشمنان چو نیش
گه سركه می نمایم و گاهی ترانگبین
شاید كه بر طبیعت سحرآفرین من
هاروت بابلی كند از بابل آفرین
اشعار من به روضه ی فردوس اگر برند
ای خارجی تو خارجی از روضه ی برین
***
چرخیات و منقبت مرتضی علیه السلام و مرثیه شاهزاده ها صلواة الله علیهم
اطلس رومی برید ترك چگل بر بدن
حله زربفت بافت گلرخ خان ختن
تاره ی زرفام ازو ترك خطا جامه باف
رشته ی زرتاب ازو ماه ختن پرده تن
لعبت آتش فروز آتش خور برفروخت
بال مرصع بسوخت مرغ ملمع بدن
شب ز شبستان گریخت عقد ثریا گسیخت
اشك زلیخا بریخت یوسف گل پیرهن
جوهری خور گشود قفل ز صندوق زر
جزع یمانی نمود همچو عقیق از یمن
مهره ی زرین ربود مغربی تیره روز
قلعه ی سنگین گرفت خاوری تیغ زن
چون گل سرخ از تتق روی نمود از افق
نرگس و نسرین بریخت همچو ثمار از فتن
بال ملمع گشاد طوطی طاووس پر
باز ستاند آشیان باز سپید از زغن
شعری شعری درید بر بدن چرخ، روز
چرخی والا نمود مهر شمایل فكن
كوه بسر برنهاد افسر كاووس كی
زال بدستان گرفت پنجه ی زرین مجن
شید چو شیده نمود مغفر افراسیاب
نیزه ی زرین كشید زیر سپر گستهن
تیغ كشان آفتاب طشت مرصع بدست
خون سیاووش كی گشته درو موج زن
مهر چو زرین سپر تیغ كشید از كمر
همچو سر زال زر شسته بخوناب، تن
صبح، كله گوشه ی خسرو كی بركشید
شام ببرد از جهان چتر سیاه پشن
مهر چو یوسف بگنج جلوه كنان با ترنج
مه چو زلیخا رسن بر سر چاه ذقن
صبح شده انوری بسته بصنعتگری
بر درم خاوری منقبت بوالحسن
میر ولایت پناه شاه ملایك سپاه
نصرت دین اله فخر زمین و زمن
مایه ی دین و دول پایه ی علم و عمل
ماحی كفر و زلل حامی فرض و سنن
ناصب رایات حق شارح آیات غیب
دافع شرك و شره قامع ظلم و فتن
قایمه ی تیغ او قایم دین رسول
سایه ی شمشیر او برق سهیل یمن
بازوی گردافكنش كرده بشمشیر، دور
از حرم محترم هم وثنی هم وثن
خاك سم مركب قنبر او را ز قدر
بر نفحات دم عنبر سارا منن
دیده ی بینای او ناظر اسرار غیب
سینه ی دانای او كاشف سر و علن
برده ز رخسار دین شكل محالات ریب
شسته ز لوح یقین نقش خیالات ظن
دامنش آور بدست دست تو و دامنم
برشكن از غیر او در گذر از لا و لن
مهره مهرش بجوی مهره ببردی ز مهر
آنكه نه با مهر اوست مهر كنندش دهن
مهره ی زرین كشید مار سیه در دهن
مهر سلیمان فتاد در گلوی اهرمن
شام چو مجنون كشید نقش جنون بر سواد
لیل چو لیلی گشود طره ی عنبرشكن
تاختن آورد زنگ بر سر دارای روم
رام نشد توسنش تاختن از تاختن
چرخ مشعبد ببست آینه بر روی آب
شمع مشعشع نهاد در دل نیلی لگن
گنبد پیروزه كار پر صنم گلعذار
گشته ز رنگ و نگار بتكده ی برهمن
گاو سیه پیسه پوست همچو درفش كیان
شیر پلنگینه پوش بر صفت پیلتن
ای كه نشد باروت الفت اضداد بین
بره و شیر ژیان آبخور از یك عطن
تا كه برآید ز چاه یوسف مه روی مهر
در خم دلو فلك گشته مجره رسن
درد و رباط كهن در یكم و در دویم
ماه مشاعل فروز تیر قلم زن چو من
شاهد عذرا عذار از پی بزم طرب
بر دف مه می سرود نغمه ی تندر تنن
رابعه ی چرخ كرد كشور رابع تهی
در افق قیروان ساخت محل مكن
در كف مریخ بست زهره بمشاطگی
از فلك سیمین حجله ی پنجم دفن
مشتری انگشتری كرد در انگشت ماه
وز ره تمكین خویش گشته كمین در كمن
میكده ی بزم شام در شفق سرخ پام
بتكده ی چرخ را هندوی تازی شمن
گشته سپهر برین آبله چشم از سهی
چرخ كواكب نگار آبله روی، از پرن
سطح ثوابت مثال مخزن عقد لآل
بحر جواهر مآل معدن در عدن
صیرفی نیرین زینت شب را زده
بر درم آفتاب سكه لا تعجلن
گلشن نیلوفری رفرف او عبقری
دایره ی اخضری پر گل و پر نسترن
صحن فلك پر درم همچو ریاض ارم
راست چو باغ بهار پر سمن و یاسمن
باد سحر خیزبین گشته چمان بر چمن
بر كمر كوه و دشت لاله دمان بر دمن
بر صحف گل نگاشت ورد سحرگاه را
نغمه ی زیر زبور بلبل داوود فن
غنچه تبسم كنان در تتق اخضری
مرغ ترنم كنان بر سر شاخ از حزن
همچو سر زلف یار كرده پریشان بباغ
جلوه ی باد بهار سندس سبز سمن
مهد شقایق نگر، خوابگه ضیمران
سایه ی سرو روان بزمگه نارون
ساغر زر بر كف نرگس رعنا نگر
در قدح لاله بین ریخته دردی دن
مفرش خوشبوی را زلف صبا فرش روب
خطه ی گل روی را، میغ هوا آب زن
بس كه جواهر فشاند ابر بر اطراف باغ
فیض سحابی شكست در ثمین را ثمن
در رخ زیبای گل ماه عرب را ببین
وز دم ریحان شنو بوی اویس قرن
پیرهن گل نگر چاك ز دست صبا
لاله بخون غرقه بین همچو شهیدان كفن
شسته بخوناب ناب كسوت آل حسین
داده به الماس رنگ خلعت سبز حسن
زان دو یكی را جگر سفته به الماس كین
وان دگر از خون خضاب جعد مسلسل رسن
سرو روان بتول بر چمن افتاده پست
چشم و چراغ رسول گشته بزهرعفن
از غم، این غیم را غرغره در حنجره
وز غم، آن برق را آتش دل شعله زن
لاله ی این دل بتاب از جگر سوخته
نرگس آن نیم خواب از بدن ممتحن
این شده در كربلا كشته بكرب و بلا
و آن بمقام رضا رخت كشان از وطن
هر دو بروز بلا داده رضا بر قضا
ورد زبان آیت اذهب عنا الحزن
آه! كه با این چه ساخت ظلم خوارج بتیغ
داد! كه با آن چه كرد حیله و دستان زن
تا چه ستمها رسید بر گل نسرین ز خار
یا چه جفاها كشید نسترن از نشترن
این ز مهش نقطه ای و آن زرخش لمعه ای
دایره ی آفتاب نایره ی نیرن
نعل كمیت یكی قرطه ی گوش سپهر
خاك در دیگری تاج سر فرقدن
سلسله ی موی این عروه ی وثقای روح
شعشه ی روی آن شمع دل انجمن
بر گل زیبای این سنبل تر لاله پوش
بر قد رعنای آن طره حمایل فكن
رایحه ی باد صبح از در این خاشه روب
مروحه ی زلف حور در رخ آن باد زن
منطق ابن حسام در چمن نعتشان
بلبل دستان سرای طوطی شكرشكن
این سخن تر كه داد آب روان را روان
گر به خراسان برند یا به عراق این سخن
روضه ی خواجو كند بر سخنم آفرین
فخر خراسان دهد ملك معانی بمن
***
القصیده الموسومه بسرور العین فی جواب نزهة الابصار فی معرفة البحور الاشعار
و صنایعها و بدایعها فی نعت النبی صلوات الله علیه
كرا هوای بهارست و جانب گلزار
كه نوعروس چمن جلوه میدهد رخسار
یكی فضای جهان بین ملون از لاله
دگر هوای درختان مزین از گل نار
سواد طره ی سنبل بدست باد شمال
چو زلف بر رخ زیبای سرولاله عذار
ترا سریر چمن خوش بود چو صحرا را
ز مهد غنچه دهد افسر زبرجد كار
مرو ز باغ چو گلها چمن بیاراید
دم سحر بنماید ز شاخها ازهار
بهار از لاله و سنبل چو صحرا را بیاراید
عروس گلرخ زیبا ز مهد غنچه بنماید
قبای سرو سهی بین ز بس كه باد برو
وزید می برد از نزهتش خبر بچنار
صبا كجاست كه اندر سحرگه از دم او
ز طیب بوی نسیمش هواست غالیه بار
ولایتی است كه گل می نماید آنك ببوی
شكست رونق بازار طبله ی عطار
درون غنچه چو نافه ز مشكباری كرد
بسان مشك تتاری هوا عبیر نثار
بس كه باد اندر سحرگه می نماید مشكباری
می برد بوی نسیمش رونق مشك تتاری
ورای پرده ی گل بر سماع صوت كعیب
برقص آمده هر گوشه لعبتان بهار
جمیله ی چمن از بس كه جلوه داد جمال
از آب روی بتان چمن نماند آثار
وه! از طراوت نرگس چو عنبرافشان شد
روان شیفته شد تازه در تن بیمار
دگر چه فرش كه باد صبا نه برهم زد
كه بوی در چمن افكنده دست فرش نگار
كجا نسیم چو دامن كشان روی بر دشت
كه پرنیان شقایق ربودی از كهسار
گل بر چمن عنبرفشان باد صبا دامن كشان
هر گوشه از آب روان افكنده فرش پرنیان
اگر مشام هوا گشته معتدل از بوی
چراغ لاله نگر همچو شمع در شب تار
یكی شمیم بنفشه مشام لاله بسوخت
كه گشت بر چمن افروخته چو طلعت یار
نسیم باغ چو منصور گرم كن تو دماغ
كه روشن است چراغ شقایق از سردار
معتدل از بوی بنفشه دماغ
لاله برافروخته روشن چراغ
انین فاخته رامشگر بهار نگر
هزار بلبله بین در چمن ز صوت هزار
تذرو بر طرف شاخ سرو گشته نوان
بنغمه غلغله برداشته چو موسیقار
ادای مرغ ترنم نمای بآرامش
صدای بلبل دستان سرای با هنجار
فاخته بر شاخ سرو گشته ترنم نمای
بلبله برداشته بلبل دستان سرای
ز بوی گل چو هوا شد عبیرسای بناز
بپای سرو طرب ساز و عیش كن زنهار
علی الصباح زمین شد حریرپوش تو نیز
علی المدام قدح گیر و خوش بنوش عقار
هوا شد عبیرسای زمین شد حریرپوش
طرب ساز و عیش كن قدح گیر و خوش بنوش
ایا چو باغ شود چون بهار تازه و تر
تو با نگار به آب روان روان بسپار
لقای گل چو كند باغ را بهشت آسا
كنار جوی بجوی و مجو ز یار كنار
مرو ز باغ كه چون خلد عشرت انگیزست
چو بر چمن فكند سایه سرو خوش رفتار
یكی بهشت برین بین چمن ز بوی سمن
بیا و خوش بنشین عذر كج میار و می آر
چون بهار تازه كند باغ را چو خلد برین
با نگار آب روان جوی بر چمن بنشین
نگر بزیر درخت آب جوی همچون بر
نگار خانه ی طوبی و تحتها الأنهار
نمای سرو سهی بر كنار آب خوش است
حریف لاله رخ من بیا و باده بیار
وگر نشاط كند لاله ی خمارآلود
ببر به ساغر زر نرگس از سرش توخمار
رواج عنبر و سنبل یكی است ای ساقی
بیار كاسه ی پر مل بظله ی اشجار
بزیر سرو سهی بر نشاط لاله و سنبل
نگار لاله رخ من بیار ساغر پر مل
چه شد كه چون غم دوریت بر دل ریش است
كه هست سینه ی مهجور از اشتیاقت خوار
شب فراق نگر بر دلم چه ساخت كه ساخت
تنم نزار و دلم زار و خاطرم افگار
مرا چو درد غمت كارگر بود بر دل
چگونه غم نخورد زین جهت دل غمخوار
امیر لشكر غم كرد قلب دل تالان
چه كرد خواهد با كنج سینه دیگربار
چون غم دوریت بر دلم كار كرد
اشتیاقت تنم زار و غم خوار كرد
همین بسم كه ز دوران بروی من آمد
كه طرز زردی رویم بتابد از دیوار
لبم ز خشكی دوار دون نگر بی آب
تنم نزار ز زاری و در دلم آزار
ببین كه از غم رویت چه زار و زرد شدم
كه داغ و دردم آمد زیادت از تیمار
ز دوران دوار دون زار و زردم
ز زردی و زاری در آزار و دردم
یكی بشب گذری كن صبا اگر یاری
ز حال من اثری پس ببر بیار و دیار
نسیم چون برسی شب بجانب یارم
بگوی ازین چه بگویم سخن فرو مگذار
شبی برو خبری بر بیار من از من
شكایت دل شب زنده دار من بگذار
گذری كن نسیم شب خبری بربیار من
اثری پس بگوی ازین دل شب زنده دار من
اگر چه بهر تو هر بار غم دلم برداشت
نماند خاطر من زیر بار غم زان بار
فراق و درد كم از هجر یار حاصل شد
فضای سینه قابل شد آن پذیرفتار
هر غم كم حاصل شد
خاطر من قابل شد
تو از عبیر سر زلف عنبرین كن خاك
تو از غبار قدم بر بساط مشك او بار
از آن عبیر كه در طره ی معنبر تست
بسای بر گذر موكب سپهر مدار
بروی خاك جنابی به عنبرینه ی زلف
كه برده اند جواری بجای سرمه بكار
خوشا شمامه ی آن خاك روشنائی بخش
كه گونه گون اثری دارد اندر استیصار
از آن غبار نصیب صبا بباغ رسان
وزان بدیده ی نمناك ما رسان انوار
ز عبیر طره ی عنبرینه شمامه ای بصبا رسان
ز غبار موكب سرمه گون اثری بدیده ی ما رسان
فروغ شمع صفا صاحب صدور عظام
كه اوست دنیی و دین را بحق سرو سالار
قریشی عربی صدر و پیشوای كرام
امام مشرق و مغرب محمد مختار
یگانه خواجه ی عالم كه عرش با تعظیم
بطوع در همه بابی بدو كند اقرار
نجات اخروی از وی به احترام برند
تمام اهل كبایر چه از صغار و كبار
صاحب صدر كرام و خواجه ی عرش احترام
دنیی و دین را امام و در همه بابی تمام
قلم كشنده ی خطش خطی چنان بكشید
كه كرد دایره ی ماه را بشب شبه وار
بریخت بر ورق برگ گل ز عنبر ناب
ببست مشعل خورشید را بدود غبار
لیالی سر زلفش فشانده بر گل قیر
چنانكه در خط مشكین نشانده مه را قار
خطش بر برگ گل عنبر فشانده
بشب خورشید را در خط نشانده
هلال اگر بكند حاجبی چو ابرویش
قدش چو دایره شاید كه خم بود هموار
از آن در ابروی او كس ندید چون مه نو
كه مه چو یكشبه شد دیدنش بود دشوار
رود بگوشه ی ابروی او دلم پیوست
از آن جهت كه درو سجده كرده اند ابرار
بروی اوست امیدم مگر كه بنماید
ویا بخواب درآید چو دولت بیدار
گر چون مه نو گوشه ی ابرو بنماید
شاید كه مه یكشبه در سجده درآید
ایا ثنای تو عنوان روزنامه ی فكر
ایا كلام تو برهان حجت اخیار
بود ز درس تو ثابت مكاتبات علوم
بود ز رأی تو روشن مكاشفات فكار
درون سینه ات اسرار علم را مخزن
نقود گوهر انوار را دلت معیار
عنوان مكاتبات اسرار
برهان مكاشفات انوار
وجود جود تو مستغنی از مذمت بخل
سحاب فیض تو هم عاری از نكوهش عار
لبت بسان سحاب كف تو گوهربخش
رخت نشان مصابیح گلشن انوار
تو آن كریم عطایی كه ابر دریا دل
ز لطف جود تو شرمندگی برد بسیار
كجا رسد بسخای تو ابر نیسانی
تو ظل رحمت یزدانی ای ستوده دثار
جود تو بسان ابر نیسانی
فیض تو نشان لطف یزدانی
علاج چشم فلك هم ز سرمه ی در توست
هم از نثار قدوم تو عرش را مقدار
برابر است گهرهای میخ نعلینت
برین سپهر معلا بلؤلؤ سیار
همیشه خاك تو در دیده ی فلك فیاض
تو را بزیر قدم خاك گشته عنبرسار
ایا چنانك برد چشم خور ز مهر تو نور
ز موكب قدمت عرش برده استظهار
هلال در خور نعل سمند سیارت
ز ثابتات برو بسته زیور و مسمار
هم سرمه ی نعلینت در دیده ی خور درخور
هم عرش معلا را خاك قدمت زیور
لوای فتح تو منصوب تا بنفخه ی صور
بنای صدر تو مرفوع تا بروز شمار
صدور درگه دار السلام را سرور
كرام عالم معمور علم را سردار
فنای ملك سلاطین بقای ملت تست
درون دایره تا دور گردش دوار
از استقامت تو كار اهل ایمان راست
سیاست سر تیغت قیامت كفار
فتح تو در دار ملك استقامت
صدر تو معمور تا دور قیامت
مهاب سیفك كالموت هادم اللذات
شهاب رمحك كالبرق خاطف الابصار
قد انكسرت بتهدید طعنك القهار
دل ملوك و سلاطین برمحك الجرار
تف سنان تو برسان برق بارق شد
كه نار حارق او سوخت سینه ی اشرار
سیفك القهار برق بارق
رمحك الجرار نار حارق
در آن زمان كه بعنف تو در دیار عرب
ببست گردن كسری كمند استكبار
الا كه تا تو بتیغ دعا گشادی دست
گرفت زلزله در طاق كسروی و حصار
یقین كه چون تو بنصرت قدم بجنبانی
ملوك سرفكند در ره تو چون دستار
درازی علم نصرتت چو بنماید
عجم ز رایت رأیت برند استبصار
نجاشی از تو برافراخته بكیوان سر
ز بوی زلف تو انداخته ز كف زنار
در عرب تا تو بنصرت علم افراخته ای
كسر در طاق ملوك عجم انداخته ای
یگانه شد علم جیش در هواداریت
سخن ز نعت تو دایم همی كند تكرار
یمیست قایل و صفت محیط گوهربخش
نمیست مایل و كفت سپهر لؤلؤبار
وه! ای ز طلعت تو اقتباس شمع قمر
خه! ای ز فیض سحاب تو پر مطر اقطار
علم جیش صفت شمع قمر
سخن نعت كفت فیض مطر
عقاب چابك بالا شتاب چارپرت
ز مسندت چو بعزم خرام شد طیار
قباب گلشن نه سقف را بیك پرواز
چنان پرید كه بر ذروه ی درختان سار
بباغ روضه نشد ملتفت به خلد برین
كه بود عرش مكینش مكان استقرار
بالا شتاب گلشن خلد برین
مسند خرام ذروه ی عرش مكین
یگانه صدر جلال ترا جلالت صدر
زیاده قصر كمالت ز جنبش دوار
ایا بمرتبه برتر ز منتهای كمال
مكان قرب تو بالای هفت و پنج و چهار
مقام قربت قدر تو قاب قوسین است
در آن حریم كه كونین را نباشد بار
صدر جلالت بر قاب قوسین
قصر كمالت بالای كونین
امین حكمت تنزیل طایر قدسی است
كه حرز نام تو او را سزد شعار و دثار
ملك جناح كه با مرغ سدره پر میزد
رقوم نعلش بر لوح مه كشید نگار
قمر كه پرده نشین است در حجاب از توست
مهت فروغ جبین است و مهر آینه دار
طایر قدسی كه مرغ سدره نشین است
نام تو او را رقوم لوح جبین است
براق نعل زر افكند بر بساط سپهر
ز میخ نعل برو ریخته در شهوار
لجام زر بدهان براق داده هلال
نثار كوكب دری بزیر نعل سوار
تراب سم سمند تو گشته افسر چرخ
ورا چو لؤلؤ از انجم نثار بر افسار
یكی رغیف مزعفر فلك ز قرص قمر
نهاده لایق و در خور ترا غذای نهار
نعل براق تو گشته قرص قمر
میخ برو كوكب چو لؤلؤ تر
نشان شب كه سوادی ز جعد طره ی تست
ببست دایره ی ماه را بمشك تتار
ملك ز چشم تعجب نظاره چون بشكافت
با صبعین تو نارنج مه بشكل انار
سواد نرگس ما زاغت ای بلند نظر
گلی ز گلشن باغت بدان نشد نظار
شب سوادی ز چشم ما زاغت
ماه نارنج گلشن باغت
نهاده از پی تو نقش بند زینت شام
ز ماه یكشبه زین بر براق برق شكار
درر ز دری نعلت چو نقش بر دیبا
ز بهر زینت و تزیین بریخته رهوار
ایا ز مهر جمال تو چرخ را زینت
ز دست تخت تو بختت بر اوج نه مضمار
ز بخش نعل تو زان گشت چرخ، لؤلؤ چین
كه چرخ همچو تو بر پشت زین ندیده سوار
نقش زینت نقش زینت بخش چین
زین تزیین تخت بختت پشت زین
از آن چو موی تو شب عنبرینه بافت كه رشت
فلك ز نور تو خورشید آسمان را تار
یكی چو طره ی خود شب نگر سیه جامه
خور از خجالت روی تو زرد چون دینار
قبای صبحدم از موی عنبرینت چاك
فروغ روی مه از كوكب جبینت خوار
شب عنبرینه جامه از موی عنبرینت
خورشید را خجالت از كوكب جبینت
صفات نعت تو بر اوج عالم ملكوت
شده است نغمه ی مرغان سدره لیل و نهار
ولای تست رقوم كتابه ی اخضر
ز نقش نام تو بر پر مرغ سدره نگار
رقوم نعت تو برپر نوشته اند ملك
مدیح ذات تو بر جان نوشته اند احرار
نعت تو بر كتابه ی اخضر نوشته اند
مرغان سدره نام تو بر پر نوشته اند
قصور تست نعیم وز قصر خود رضوان
از آب كوثرت آورده كاس نوشگوار
ایا كسی كه تو را در بهشت ساقی قدس
بود ز جام شراب رحیق جرعه گسار
صفای گلشن رضوان بروی روشن تست
می مذاب لبت كرده مست را هشیار
رحیم لطف تو بر ما گشاده صد در لطف
نعیم خلق تو داده بكوه حلم و وقار
رضوان در بهشت بروی تو برگشاده
از كوثرت شراب رحیق مذاب داده
از آب طلعت تو چشمه ی فلك صافی
از ارج موكب تو خاك تیره را مقدار
تویی مبانی سطح سپهر را بانی
تویی قواعد صحن بسیط را معمار
طراوت فلك روشن از لطافت تست
زمین زیمن تو گلشن چنانكه زر بعیار
از طلعت تو سطح فلك روشن
از موكب تو صحن زمین گلشن
رواج یافته عنبر ز خاك در گه تو
غبار كوی تو بشكسته مشك را بازار
فراز كعبه ی شرع تو عرش در پرواز
كه به ز قبله ی كروبیان بود صد بار
عبیر بوی ز خاك تو طینت آدم
مدار جوی ز دور تو عالم ادوار
خاك در تو كعبه ی آدم
كوی تو به ز قبله ی عالم
یكی مزار ملك روضه ی مقدس تست
دوم مدار فلك قبه ی خجسته مزار
نگر بطایر قدسیه از نشیمن پاك
بگرد كعبه ی خاك تو روز و شب زوار
ببوی تست معنبر صبا چو نافه ز مشك
بروی تست منور فلك چو شمع بنار
مزار ملك روضه ی پاك تست
مدار فلك قبه ی خاك تست
ایا بگاه سخن منطق تو شكر ریز
كه هم چو طایر روح است شكرین منقار
بلب نثار كند نطق تو همان گوهر
كه در لطافت او نوش ریزد از گفتار
فصاحت سخنت خوش كند مزاج خرد
اثر كند بطراوت چو در دریا بار
خجسته تن بمقالت چو تن خجسته به روح
فتوح در كف جودت چو در ضمیر اشعار
روان ز مهر تو دارد هزار استكشاف
بیان ز نعت تو دارد هزار استظهار
سخن شكر نثار تو مزاح روح دارد
كه چو روح در لطافت اثر فتوح دارد
خفی بزیر لبت عقد لؤلؤ منثور
زمین ز نعل تو آورده مشك و عنبر بار
یم از نثار تو درج مقالتش مملو
شمیم خلق خصالت پر از گل فرخار
عقد لؤلؤ نثار درج مقالت
مشك و عنبر شمیم خلق خصالت
لبیب لعل مقال تو درفشان بی عیب
تمام بدر كمال تو بی نشان ز عوار
لعل مقال تو درفشان
بدر كمال تو بی نشان
خه! ای ز نعت تو سرمایه ی اولوالالباب
وه! ای ز خاك درت سرمه ی اولوالابصار
یم است مایه ی گویایی من از نعتت
غبار كوی تو بینایی من بیدار
روان خسته كه با یاد نعت تو بوده است
به زینهار تو می آید اندرین شب تار
امان من چو بشبها تویی به تنهایی
نظر بجانب تنهایی تن من دار
ای نعت تو سرمایه ی گویائی من
ای خاك درت سرمه ی بینائی من
با یاد تو بوده ام بشبها تنها
زنهار تو اندر شب تنهایی من
تو را كجا كه تواند سخن به قدر تو گفت
كجا كسی كه بداند ترا به اصل و تبار
حكایتی كه مطابق بود بنعت تو نیست
گهر بقدر تو بیرون كه آورد ز بحار؟
سخن به قدر تو گفتن مرا كجا یارا
كه لعل سفتن مشكل بود بنشتر خار
كه تواند سخن بنعت تو گفتن
كه بداند گهر بقدر تو سفتن
ایا چو در صف جاه تو عقل كل نرسید
كراست در صفت عزت كمال تو كار
نمی رسد بكمالات كبریای تو فهم
كه از جلال تو دورست وهم را افكار
چه شد گر ابن حسام از صف نعال بماند
كه حسن منطق حسان ندارد آنجا بار
دبیر كی رسد آنجا كه عقل شد مبهوت
مقال كی رسد آنجا كه وهم شد آوار
در صف كبریای تو صف نعال كی رسد؟
در صفت جلال تو حسن مقال كی رسد؟
حساب مجمل صد بلكه صد هزار ثنا
نثار روح تو باد ز حضرت دادار
ستایشی به تحیات و منتظم بسلام
نثار تو ز خداوند صانع جبار
یكی درود بسی خوشتر از عبیر بهشت
هم از انام وز رب الانام بر تو نثار
نفیس و طرفه درودی بدست باد شمال
بر اهل و عترت و آل تو تا بروز شمار
صد تحیات و درود
خوشتر از باد شمال
از خداوند انام
بر تو و عترت و آل
***
كیست مقصود وجود كاینات از عالمین
نور چشم اهل بینش آفتاب خافقین
قبله ی ارباب دولت كعبه ی اهل صفا
مقتدای دنیی و عقبی امام قبلتین
مسند آرای قصور قاصرات طرف عین
باب فخر خیل خیرات حسان جد حسین
***
فی منقبت امام الاولیاء برهان الاتقیاء اسدالله الغالب
امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه الصلوة و السلام
چو این خاتون خوش منظر ازین قصر بهشت آسا
برون شد همچو از جنت دل آغشته بخون حوا
بنات غیب را برقع ز پیش روی بگشادند
چنان چون خازن جنت نقاب از چهره ی حورا
هزاران مشعل روشن برین پیروزه گون گلشن
فروزان شد چو شمع اندر دل قاروره ی مینا
فروغ شمع نورانی بنور صنع سبحانی
ببرد آفات ظلمانی ز ظلمت خانه ی دنیا
روان لاجوردی را ز نقره كوفت كاری كرد
رصد پرداز طاق افراز گنبد خانه ی خضرا
دواج چرخ را عطف هلالی بست بر دامن
بریشم كار والاباف چرخی تاب چرخ آرا
مرقع پوش افلاكی بصد چستی و چالاكی
بسر بر مركز خاكی روان دامن كشان در پا
بخلوت خانه ی خاصان بفرق افشان و رقاصان
برآوردند غواصان هزاران دانه از دریا
شده پروین چو پروانه قمر چون شمع كاشانه
ز كوكب ریخته دانه چو گل بر نیلگون دیبا
زمین از تیرگی همچون دل ظلمانی فرعون
سپهر از روشنی همچون كف نورانی موسی
دلم بگرفت از آن ظلمت بدل گفتم كه هان ای دل
چه پایی پای بیرون نه بعزم عالم علیا
نهادم زین همت بر براق وهم دوراندیش
خرامیدم ز شهرستان جسمانی برین بالا
چو زین گلخن برون رفتم بگلشن خانه ی وحدت
بگوش جان خطاب آمد كه سبحان الذی أسری
معارج بر معارج قطع كردم این همه بالا
ازین مدرج بدان مدرج بقدر قرب استیلا
قدم بر بام اول طارم اعلی چو بنهادم
همایون پیكری دیدم بشكل و صورت زیبا
گهی بر سینه اش داغ شرار عشق چون وامق
گهی بر طلعتش خالی كمال حسن چون عذرا
گهی روشن گهی تیره گهی صافی گهی دردی
گهی شرقی گهی غربی گهی پنهان گهی پیدا
گهی با باد هم مركب، گهی با آب هم مشرب
گهی با خاك هم سیرت، گهی با نار هم سیما
دویم منظر چو بسپردم بزیر پی نظر كردم
دبیری یافتم زیبنده در دیوان استیفا
قلم زن منشی چابك كه اندر شأن او آمد
بحكم صورت انشا نشان از نشاة الاولی
مبارك روی مستوفی كه منشی قضا ز اول
رقم زد بر جبین او كه باشد منشی از منشا
قلم در دست چون تیری كه از بحر كمان خیزد
نشاط انگیز بر احباب و دردآمیز بر اعدا
سیم منزل چو بگزیدم ترنم خانه ای دیدم
ترانه برگرفته لعبتی زیبای خوش آوا
نگاری گلعذاری نوبهاری تازه و خرم
ظریفی نازك خوبی لطیفی چابك و رعنا
شده قدوسیان اندر كمند زلف او محكم
چو مجنون پریشان، پای بند طره ی لیلی
زنخدانش فكنده سرنگون هاروت را در چاه
عذار دلفریبش ساخته ماروت را رسوا
چهارم منزل سیر من آمد كشور رابع
مربع گلشنی روشن درو تختی نه بر عمیا
بصد عزت زده بر چار بالش تكیه سلطانی
خجسته طلعتی روشن دلی چستی فلك پیما
ز مهرش زیردستانرا ز دل گرمی و خوش رویی
ز سنجابی و الطایی زمستان جامه ی سرما
برمح تركمانی زو سپاه روم را نصرت
بتیغ هندوانی لشكر زنگی ازو یغما
ز چار اركان چو بالا شد براق برق سیر من
بدیر پنجمین رفتم ز معبد خانه ی عیسی
نشسته كو توالی دیدم اندر قلعه ی پنجم
چو آب آتشین گوهر كشیده خنجر برا
ز خون پالایی تیغش كه آب از میغ بگشاید
شود چشم شفق هر دم بجای آب خون پالا
سحاب تیغ آب اندام آتش تاب خون بارش
كند نطع زمرد فام را هر شب بخون حمرا
ششم مسكن مسدس قبه ای دیدم درو ساكن
خجسته پیكری فرخنده ای فرخ بروی ورا
همش سیرت همش صورت همش طالع همش طلعت
بسیرت رای او پیر و بصورت روی او برنا
بگلشن خانه ی دولت جمالش شمع نورانی
خرد بر پرتو آن شمع چون پروانه ناپروا
سعادت در جبین او بصد زیبندگی مضمر
چو نور اندر سواد چشم و حكمت در دل دانا
چو از برج سعادت خانه ی برجیس بگذشتم
بهفت اورنگ هفتورنگ كردم روی استعلا
بر آن ایوان كیوانی نشسته یافتم پیری
ز تأثیر نشستش از جهان برخاسته غوغا
فكنده نكبت او یوسف مهروی را در چاه
خود اندر چاه چون یوسف گرفته دلو را ملجا
یكی هندوی تازی نام ترك اندام بر بامی
فلك را پاسبان بام و شب را دیده ی بینا
چو پای همت عالی گذشت از پایه ی هفتم
رسیدم از دنی نزدیك اوج برج او ادنا
بیان عرش و فرش و لوح و كرسی گر دراندازم
ز مقصد باز می مانم كه دور افتادم از مبدا
بدل گفتم كه موجودات و مصنوعات ربانی
ز میدان حمل تا حوت و از بزغاله تا جوزا
ز پرگار فلك تا مركز این نقطه ی خاكی
ز هفت اطباق دوران سما تا صخره ی صما
ز فوق و تحت و یمن و یسر و پیش و پس چه حكمت بود
چرا كرد این چنین قایم بنای شش جهت بنا
بقصر كیست این گلشن ببام كیست این مشعل
بنام كیست این منظر تعالی شأنه اعلا
سؤالم را جواب آمد بگوش جان خطاب آمد
خطاب مستطاب آمد بحق زیبنده ی اصغا
كه تا عالم مزین شد فلك را دیده روشن شد
چنین تكوین مكون شد بنام هستی اشیا
مراد طینت عالم نهاد خلقت آدم
برفعت عیسی مریم بخشیت برتر از یحیی
امام مشرق و مغرب همام مكه و یثرب
علی بن ابیطالب شریف مكه و بطحا
مدرس در خلافت خانه ی فطرت ز بدو كن
ز علمش منتفع آدم بمكتب خانه ی اسما
غرض ذات امیرالمؤمنین آمد كه واقع شد
كمال عقد زوجیت میان آدم و حوا
ز عشرت خانه ی یا آدم اسكن آدم خاكی
ز بهر او برون آمد به امر إهبطوا منها
ز معبد خانه ی تعظیم او ابلیس مستكبر
ز جاه خود فرود آمد بچاه ویل واویلا
بكشتی نوح را همبر بخشكی خضر را رهبر
گهی بر ناقه چون صالح گهی بر دلدل شهبا
علی بابها در باب او فرمود پیغمبر
بدین منصب كرا دانی جز او شایسته و اولی
بعلم ظاهر و باطن چنان مشكل گشای آمد
كه بی او بود بس مشكل اگر مشكل شدی حلها
فضیلت در كمال علم ذات پاك او را بود
فلولا أنه اعلی بقدر العلم ما لولا
زبانش چشمه ی نوش است كامد در سخن گفتن
بیان صافی او همچو آب خضر جان افزا
زهر مذهب كه میگویی طریق پاك او آیین
زهر مشرب كه میجویی شراب مهر او اصفا
هنوز اندر بیاض رق منشور است از كلكش
نشان عنبرافشانی بسان لؤلؤ لالا
ز پول خندق دوزخ كسی خواهد گذشت آسان
كه بر توقیع میمونش كشند از نام او طغرا
سحر را بر جبین از عكس مهر چهر او پرتو
صبا را در مشام از عطر شام زلف او سودا
ز مهرش كیمیا جوید بوقت زرگری خورشید
ز خاكش توتیا سازد سواد دیده ی اعمی
صبا گر سنبل خوشبوی او را طره بگشاید
بباغ حسن او آرد پیام از عنبر سارا
غبار موكب اسبش كلاه فرق اسكندر
نثار كوكب نعلش طراز طره ی دارا
ربوده نوك رمحش تاج زر از تارك شاهان
بریده گرد نان را سر بتیغ اندر صف هیجا
در آن معرض كه گردان دستبرد خویش بنمودی
شكوهش چون بجنبیدی نمانده كوه پابرجا
بمیدان رجولیت بریده گردن عنتر
بهنگام طفولیت دریده كام اژدرها
بگرد اندر چنان تا بنده بودی عكس شمشیرش
كه برق آتشین پیكر ز میغ اندر شب ظلما
چو مشهورست در عالم كه با پیكان زره باید
زره گر گشته داوودش بحكم نص علمنا
بمیل آهنین پیكر سواد چشم گردون را
بمیدان توتیا دادی شكوه گرزش از خارا
بمردی و جوانمردی دل و دستش فدا كرده
چه در سرا چه در ضرا گهی سر را گهی زر را
كف دریا عطای او بهنگام سخای او
كمزن هاطل یروی تراب الارض فی البیدا
به ایوان اندرون مسندنشین دخت پیغمبر
بمیدان اندرون چابك سوار لافتی الا
عروس چرخ یعنی زهره در حجلش فرود آمد
كه باشد با كمال حسن خود مشاطه ی زهرا
بعرس دختر خیرالبشر در پرده ی عصمت
بكف دربست رضوان حوریان روضه را حنا
خدایش هشت جنت دسفیمان عروسی داد
غلامان درش غلمان و حوران چون خدم برپا
مهش آیینه ی صندوقچه صندوقچه ی گردون
جهیز استبرق سندس حریر ازشعری شعری
بدان امید كاید زیر چادروان تعظیمش
فكنده كشتی همت نجی الله در دریا
هزار آوای باغ او ترنم ساز چون داوود
همای آشیان او عدیم المثل چون عنقا
ایا شاهی كه عقل دوربین و وهم دوراندیش
بادنی پایه ی مدحت رسیدن نیست شان یارا
چه مرغم من كه بر ایوان تعظیمت كنم پرواز
كه طاووس ملك آنجا نیارد تا كند پر، وا
تو چون بر خلق مولایی قبولم كن بمولایی
منه بر روی امیدم تو دست رد لامولی
نشیمن كرده هر مرغی گلستانی و بستانی
بمدح تو شكر می خاید این طوطی شكرخا
دل ابن حسام از طلعتت چشم نظر دارد
گر او را نیست این طالع خیالی در شبش بنما
مرا از جنة المأوی سركویی تو می باید
سری كوی تو می باید مرا از جنة المأوی
منم مولای مولای تو ای مولای مولایان
بچشم مرحمت بنگر بمولایی بدین مولا
دل از مدح توام گفتن نخواهد یافتن سیری
چو خاك تشنه از باران و مستسقی ز شرب الماء
دلا گر عشق آن داری كه جانان روی بنماید
بهل دنیا بمان عقبی مه اینجا باش و مه آنجا
نثار خاك راهش كن جهان و هرچه اندروی
اذا لاقیت محبوبا دع الدنیا و ما فیها
نهال دوستی در باغ دل بنشان اگر خواهی
كه در جنت فرود آیی بزیر سایه ی طوبی
***
فی منقبت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه التحیة
القصیدة المرصعه فی مدحه
ای فلك را به خدمتت الزام
وای ملك را به مدحتت الهام
هم بیانت مزین الاقوال
هم زبانت مبین الاحكام
ای نبوت بقوت تو قوی
وای فتوت بفتوت تو تمام
كعبه از مولد تو با اجلال
مكه از مورد تو با اكرام
اصل خاك تو مجتبی و شریف
نسل پاك تو مقتدا و امام
ناصح اولیا بعقل سلیم
واضح انبیا بنقل كلام
از وفای تو بهره برده خلیل
در سرای تو زهره كرده مقام
ای جناب تو مأمن الایمان
وای مآب تو ممكن الاسلام
آستانت مهینه افسر خاك
آسمانت كهینه منظر بام
خاسر از ترك طاعت تو ملك
قاصر از درك مدحت تو انام
عصر اندررهت كهینه مطیع
دهر بر درگهت كمینه غلام
شرف از رتبتت بصدر شریف
نجف از تربتت بقدر عظام
زایران مزار حضرت تو
طایران مدار نیلی فام
ای بقدر از ملك فزونت محل
وای بصدر از فلك برونت مقام
طالب برحقی باستخلاف
غالب مطلقی باستخدام
در ید تو ز روی استعطاف
بر قد تو ز سوی استكرام
نامه ی هل اتی علی الإنسان
جامه ی لافتی علی الإتمام
مقتدای زمان باستحقاق
پیشوای جهان باستحكام
رفته بر منظر بتول گزین
خفته بر بستر رسول انام
هم معطر بخوی تست شمیم
هم معنبر ببوی تست مشام
جود اندر سجود تو موجود
عود اندر قعود تو مادام
عنبر از درعه ی تو یك نفحه
كوثر از جرعه ی تو یك آشام
زاویه بالقات ورد و نعیم
هاویه با هوات برد و سلام
با زلال تو تیره منبع روز
با جمال تو خیره مطلع بام
از بیان تو منتشر اقوال
وزبنان تو مفتخر اقلام
علم علم تست در عالم
قلم حلم تست در اقلام
حلم تو دلنواز دشمن و دوست
علم تو كارساز خاصه و عام
قدمت را رواج اذفر خشك
قلمت را مزاج عنبر خام
حامی دین و ملت و طاعات
ماحی كین و ظلمت و آثام
قامع زمر و قاطع نی و نای
مانع خمر و دافع می و جام
ازفتن خسته شب بگاه صلوة
وز لبن بسته لب بماه صیام
ای مؤید بتو ایادی جود
وای مؤكد بتو مبادی نام
هم عطای تو قاسط الارزاق
هم سخای تو باسط الاقسام
از نهیب تو باد را جنبش
وز شكیب تو خاك را آرام
منكسر از صلابتت انصاب
مزدجر از مهابتت ازلام
صدمتت آب كرده گرده ی پیل
صولتت خواب برده از ضرغام
گرد نان را تو بسته ای بكمند
سروران تو خسته ای بحسام
حارب بالسیوف فی الصیف
ضارب فی الصفوف بالصمصام
راسخ فی السمو كالأوتاد
شامخ فی العلو كالاعلام
فلق از مظهر تو روشن روی
شفق از خنجر تو خون آشام
منهدم از تو خیبر و صرصر
منهزم از تو عنتر و هشام
پای دستان تو نیارد زال
رای میدان تو ندارد سام
باولای تو خواب و خورد حلال
بی رضای تو آب سرد حرام
دوستان ترا نعیم مقیم
دشمنان ترا جحیم مدام
از جلال تو خاسراست ادراك
وز كمال تو قاصر است اوهام
پیشتر زین نمی نهم من پای
بیشتر زین نمی دهم ابرام
تا بود گردش بنان بقلم
تا بود جنبش زبان در كام
آستان تو جوید از دل و جان
داستان تو گوید ابن حسام
***
و ایضا فی مناقبه علیه التحیة و الكرامه
دلیل راه و عقل پیش بینم
شبی بر اسب همت بست زینم
چو كردم پای سرعت در ركابش
بر اوج آسمان برد از زمینم
چو دیدم در مقالید السموات
كلید فتح بد در آستینم
در اقبال بر رویم گشادند
سعادت هم قران و هم قرینم
عنایت پیش باز آمد به اعزاز
مكانم داد و تمكین مكینم
نخست آیینه داری كرد ماهم
كه تا آثار قدرتها ببینم
بعزم گلشن ثانی هدایت
ببرد از كوچگاه اولینم
دبیری یافتم كانشاء خوبش
بشست از لوح دل تمثال چینم
چو انشاء من و دیوان من دید
بسی تعظیم كرد و آفرینم
سیم گلشن چو عشرت خانه ای بود
كمان ابرو نگاری در كمینم
غم صد ساله از نطق شكرریز
ببرد از دل به آواز حزینم
چو زآنجا رخت بربستم گشادند
در گلشن سرای چارمینم
ز سلطان سپهرم هیچ ننمود
برون از مسند چرخ برینم
ز دیر عیسوی رهبان این راه
چراغ افروخت از نور یقینم
به پنجم قلعه اندر، كو توالی
چو بنشستم من، او بد همنشینم
كشیده خنجری چون آتش و آب
میان بسته چو بخت من بكینم
ششم مسند سعادتمند مردی
كه از دولت رقم زد بر جبینم
به پیروزی برین پیروزه منظر
زد از پیروزه بر خاتم نگینم
چو كردم عزم هفتم قصر مینا
گشاده شد در حصن حصینم
نهادم پای در ایوان كیوان
سر از رفعت بر اوج هفتمینم
چو در معنی بدیدم آنچه دیدم
بصورت گفتم اینم من نه اینم
بلی قدرم چو كیوان زان بلندست
كه مولای امیرالمؤمنینم
علی بن ابی طالب كه او را
بجان و دل غلام كمترینم
شریف او را توان گفتن كه او گفت
شریف طا و ها و یا و سینم
بعهد اندر ولی او بد كه او گفت:
ولی عهد نبی المرسلینم
من آن خاكم كه اندر بدو فطرت
بمهر او مخمر گشت طینم
چو اندر عروة الوثقی زدم دست
متین شد رشته ی حبل المتینم
چو خوانم مدحت خاتون محشر
بگیرد بام و در حوراء عینم
مرا شاید كه بر دولت كنم ناز
كه مولای دو شاه نازنینم
غلام شبر و شبیر معصوم
بجان مولای زین العابدینم
محمد، باقر علم النبیین
ابوجعفر امام پنجمینم
اگر چون صبح با صادق نباشم
بصادق كز اشر الكاذبینم
بمولایی مرا گردن نهد چرخ
كه من مولای خیرالكاظمینم
رضی الدین علی شاه خراسان
جهان مكرمت سلطان دینم
تقی را متقی دانم چه باشد
اگر گویند زین المتقینم
نقی را چون پدر دانم به عصمت
گواه حال، رب العالمینم
چو مدح عسكری خواند زبانم
چو طوطی، نطق گردد شكرینم
محمد قائم آل محمد
بخاك پاش سوگند مهینم
بهر طاعت كه آن شایسته باشد
مطیع اجمعین الطیبینم
بجبهه خاك درگهشان برویم
بمژگان خار از رهشان بچینم
مرا اندر ره دین راستی را
علی شاید امام راستینم
چو بگشایم زبان بر آفرینش
كنند الحق ملایك آفرینم
در آن معرض كه او را می ستایم
ستایش می كند روح الامینم
من آن جا دو مقالم كز لطافت
بهاروتی زبان سحر آفرینم
بشاگردی همی خوانند استاد
سخن سازان عهد آخرینم
عبیرآمیز شد خاك قهستان
ز طیب طبع و ذهن عنبرینم
اگر شاه عدن شعرم بخواندی
دهان پر كردی از در ثمینم
چه گویم كاندرین خاك خطرناك
یساری نیست بی كد یمینم
قناعت كرده ام هر شب كه چون ماه
بود افطار بر قرص جوینم
الا ای آفتاب دولت و دین
كه مهرت كرد دولتیار دینم
كجا جویم ترا ای غایب از چشم
كه دایم با خیالت می نشینم
بده دادم كه قسام زمانه
دهد حنظل بجای انگبینم
برافكن پرتوی بر من چو خورشید
كه چون ذره هوادار كمینم
تمنایم زمین بوس در تست
حرام آید تمنایی جزینم
سر ابن حسام و خاك راهت
كه خاكش بهتر از ماء معینم
خیالت مونس تنهای من باد
نخستین شب ز روز واپسینم
***
و ایضا فی مناقبه علیه التحیة
ساقی خراب گشته ی آن چشم دلبرم
هرگز كجا ز فتنه ی آن چشم دل برم
تا دلبرم جمال دلفروز جلوه داد
بگذاشت بی شكیبم و نگذاشت دل برم
دل در برم قرار ندارد بهیچ روی
تا دیده دید روی نگارین دلبرم
ساقی دور عشق ز خمخانه ی الست
مخموریم چو دید و تهی یافت ساغرم
جامی از آن شراب مرا در مذاق ریخت
بفزود از آن حیات روان ذوق دیگرم
عكسی از آن خیال مرا بر رخم فتاد
سیمای لعل یافت از آن روی چون زرم
پر شد فضای سینه چنان از زلال خضر
كافتاد در سرم كه مگر من سكندرم
هرگز سرم فرود نیامد بجام جم
آری رهین منت ساقی كوثرم
پر باد سینه ام چو صراحی ز خون دل
گر جز بجام صافی او سر درآورم
چون خاك من ز باده ی مهرش سرشته اند
امروز ره بمشرب اصلی همی برم
از پرتو سهی نكنم اقتباس نور
چون شمع آفتاب بود در برابرم
بشناختم تفاوت بازار سنگ و لعل
از طینت مطهر و پاكی گوهرم
تا بر سرم همای هوایش گشاد پر
با طایران عالم علوی همی پرم
گر روی دل به كعبه كنم یا بسوی دیر
یا پیشوای مصطبه یا شیخ منبرم
گر بر قیاس شرع مقیم صوامعم
یا برخلاف عقل حریف قلندرم
گر دسته بند لاله ی گلزار عشرتم
یا پای بوس سایه ی سرو و صنوبرم
گر ز آه سرد با نفس صبح همدمم
گر ز اشك گرم با شفق سرخ همبرم
الحق بهر مقام كه بینی مرا مقیم
با عترت محمد و با آل حیدرم
مقصود فكر من همه نقش خیال اوست
از هر ورق كه نقش كند كلك دفترم
دست ار بپای بوس ركابش نمی رسد
این دولتم تمام كه مولای قنبرم
ای گرد توسن تو مرا توتیای چشم
وای خاك مقدم تو مرا بر سر افسرم
شاهی به اقتدار تو بر مسند جلال
هرگز نشد بدیده ی معنی مصورم
ماهی بقدر حسن تو بر ذروه ی كمال
در دور گردش قمری نیست باورم
در پرده ی خیال تو عمرم تمام شد
بردار پرده تا به جمال تو بنگرم
بعد فراق تا بقیامت بعید نیست
آنجا اگر وصال تو گردد میسرم
در پای عاشقان بحقیقت دو گام نیست
راه دراز كعبه به آوازه ی حرم
مقصود من ز كعبه و بتخانه روی تست
دل می كشد ببوی تو زین در بدان درم
بی سعی زایران حریم تو كعبه دیر
با حرمت صفای تو بتخانه محترم
كو روزنی كه ذره ی مهرت درو نتافت
یك ذره نیست خالی ازین نكته باورم
بی مهر حسن روی تو اندیشه ای ندید
چندان كه فكر كرد ضمیر مبصرم
گر فهم این سخن به دماغت نمی رسد
تا حجتی ز گفته ی حافظ بیاورم
«با من بگو كه منكر حسن رخ تو كیست
تا دیده اش بگزلك غیرت برآورم»
وصف رخت چگونه كنم من كه حسن تو
از آفتاب بیش و من از ذره كمترم
از بحر مدحتت بكناری نمی رسم
هرچند در محیط معانی شناورم
جایی كه مدحت تو سراید زبان روح
من كیستم كه فرش ثنای تو گسترم
آنجا كه مرغ سدره نیارد گشاد پر
من مرغ بال بسته بدانجا كجا پرم
نقشی كه در ضمیر من آمد خیال بود
چندانكه نقش بست خیال سخنورم
ابن حسام خاك درش آب روی تست
گر سركشم ز خاك درت خاك بر سرم
در آرزوی روی تو جانم بلب رسید
بنمای رخ كه جان بجمال تو بسپرم
***
و ایضا فی منقبته علیه الصلوة و السلام
ای ز نعل استرت بر بسته زیور آفتاب
با فروغ طلعتت از ذره كمتر آفتاب
خطبه بر نام تو خواند از سر بام فلك
بر چهارم پایه ی این هفت منبر آفتاب
تا درست مغربی را سكه بر نامت زنند
هر شب اندازد در آتش قرصه ی زر آفتاب
ترك روشن روی بام تست ز آن رو می نهد
چار بالش بر فراز هفت بستر آفتاب
راه بیرون شد ندارد بی جواز مهر تو
اندرین نه دایره زین هفت چنبر آفتاب
جز بكشتیبان مهرت كی رساند بر كنار
كشتی زرین ازین دریای اخضر آفتاب
فضله ای از فضل خوان عالم انعام شماست
بر سماط نیلگون قرص مدور آفتاب
خاك درگاه تو روبد روی مهر از روی مهر
زان جهت فرمان دهد بر هفت كشور آفتاب
تا نباشد در كمال طاعتت نقصان فوت
كرده میل باختر از سوی خاور آفتاب
همچنان چون قنبر اندر بند فرمان تو بود
بود الحق بنده ی فرمان قنبر آفتاب
چون كله داری كند با شقه ی دستار تو
غره شد گویی بدان تاج مزور آفتاب
ای بهمت دست فیاضت چو دولت تاجبخش
از عطایای تو دارد بر سر افسر آفتاب
گه بشكل خاتمت مهر سلیمان را نگین
گه بسان افسرت تاج سكندر آفتاب
مسند جاه ترا فرش مزین آسمان
گلشن قدر ترا شمع منور آفتاب
آیت والشمس از رویت عبارت گونه ایست
سوره ی والشمس ازین رو كرده از بر آفتاب
سال و مه در انتظار آفتاب روی تست
بر كنار بام این پیروزه منظر آفتاب
تا چو رویت بر سر آرد صورت زیبا و خوب
اندرین گردش بسی گردید بر سر آفتاب
تیره گردد همچو ماه روشن اندر جنب روز
گر شود با عارضت روزی برابر آفتاب
در جهان آفرینش نیر اعظم سه اند
روی تو اول دویم رای و سدیگر آفتاب
تا زبدو آفرینش دیده روشن كرد روز
صورتی نادیده چون رویت مصور آفتاب
آفتابی دیگر از روی تصور نیست روی
غیر روی روشنت كان نیست دیگر آفتاب
خیره گردد دیده ی خورشید اندر روی تو
آن چنان چون خیره گردد دیده اندر آفتاب
بر كنار عارضت خط سیه جدول كشید
بسته شد در مركز پرگار عنبر آفتاب
روی و مویت را بهم تشبیه نیكو می كنم
طرف بر بست از سواد مشك اذفر آفتاب
دیده ی خورشید عالم بین كسی روشن ندید
تا نكرد از خاك راهت دیده انور آفتاب
گرنه از رأی تو كردی اقتباس روشنی
تا ابد بر اوج خود بودی مكدر آفتاب
تا مگر بر صفحه ی خود نقش نامت بركشند
از ورق زركوب سازد روی دفتر آفتاب
از برای خدمتت بر طارم فیروزه فام
بر میان دارد نطاق لعل پیكر آفتاب
آیه ی نصرت بزر بر شقه ی رایت نوشت
تا علمدار تو باشد روز لشكر آفتاب
هیبت تیغ تو دارد كز گریبان فلك
سر نمی آرد برون بی ترك و مغفر آفتاب
از نهیب نیزه ی جوشن گذارت روز جنگ
درع داوودی كند هر روزه در بر آفتاب
بس كه تیغت خاك شام از خون اعدا سرخ كرد
شد نهان در حقه ی یاقوت احمر آفتاب
تا عدو را چون شفق در خون نشاند دم بدم
بركشد هر صبحدم تابنده خنجر آفتاب
آتش قهر تو روزی قهرمانی گر كند
باشد اندر جنب آن همرنگ اخگر آفتاب
دامن خیبر بخون آن روز شد گلگون چو یافت
از سر تیغ تو بر بالای خیبر آفتاب
درق زرین مه و او را ستاره نقره كار
قبضه ی تیغ تو را زركوب و زرگر آفتاب
خنجر سبز تو گویی آسمانی دیگرست
بر رخ چون آب او تابنده گوهر آفتاب
كتف شبرنگ ترا زینی است لایق ماه نو
دست و بازوی ترا تیغی است درخور آفتاب
بر رواق همتت سقف مدور آسمان
بر سپهر رفعتت تابنده اختر آفتاب
برندارد ظلمت شام از زمین تا صبح حشر
گر نتابد ز آسمان بر مهر حیدر آفتاب
اطلس نیلی بخون دیده رنگین می كند
بهر خون ناحق آل پیمبر آفتاب
دل بر آتش می رود از آنروز كاندر كربلا
تافت بر لب تشنه ی ساقی كوثر آفتاب
تا ز تاب آفتاب آن سرخ گل رخ زرد كرد
زان خجالت می رود با روی اصفر آفتاب
خاكروب روضه ی خاتون جنت زلف حور
ریشه تاب معجر زهرای ازهر آفتاب
مهد جنباننده ی سبطین زهرا، جبرئیل
مهره ی گهواره شبیر و شبر آفتاب
یا امیرالمؤمنین روی من و خاك درت
كان همایون آستان دارد شرف بر آفتاب
بعد پیغمبر بنسبت بر كسی دیگر نتافت
ز آسمان آفرینش از تو بهتر آفتاب
ای كه شهرستان علم مصطفی را در تویی
بر نتابد روی مهر از خاك این در آفتاب
ای تو مولی المؤمنین مولای تست ابن حسام
من كه باشم ای ترا مولا و چاكر آفتاب
اندر آن ساعت كه خلقان جمله سرمستان شوند
ز آب خشك آید برون چون آتش تر آفتاب
صورت تكویر بر شمس منور بر كشند
همچو آتش گرم سازد صحن اغبر آفتاب
در پناه دولتت دارم امید سایه ای
چون بتابد گرم بر صحرای محشر آفتاب
***
و ایضا فی مناقبه علیه التحیة و الكرامه
ساقی بزم افق دوش كه ساغر شكست
مهره ی سیمابگون در قدح زر شكست
دود غسق روشنی از رخ عالم ببرد
شعله ی زردشت را در دل اخگر شكست
طوطی طاووس پربیضه در آتش نهاد
باز سبك سیر را زاغ سیه، پر شكست
گنبد پر دود را هندوی شب درگشود
سقف زراندود را شرفه ی منظر شكست
شعبده باز جهان باز بصد شعبده
در تتق اصفری گوهر احمر شكست
حجله نشینان غیب بر در و بام آمدند
ماه بنظارگی شقه ی رخ بر شكست
تیر بنوك قلم بس كه صنایع نمود
دفتر مانی بشست خامه ی آزر شكست
مطرب بزم طرب شاهد عذرا عذار
جلوه گری را زرخ گوشه ی چادر شكست
خسرو چارم سریر رو بهزیمت نهاد
تاج مرصع نهفت زینت و زیور شكست
ترك سیاست سگال تیغ ستم بر كشید
كوكبه ی موكبش حشمت اختر شكست
صدر عدالت قرین روی سعادت نمود
خانه ی بیداد را دولت او در شكست
هندوی تازی خیال بر سر ایوان نشست
خامه ی اقبال را نكبت او سر شكست
طبع سخن ساز من مونس و دمساز من
مطلع دیگر نهاد مقطع دیگر شكست
***
یار سر زلف باز، خم بخم اندر شكست
زینت گلبرگ داد رونق عنبر شكست
سنبل خوشبوی او غالیه بر لاله ریخت
سلسله ی موی او بر مه انور شكست
لعل گهرپوش او جزع یمانی نمود
حقه ی یاقوت او خنده ی شكر شكست
طعم دهانش شكر در دهن كام ریخت
لذت نوش لبش قیمت شكر شكست
لاله ی سیراب او بس كه ببرد آب من
سنبل پرتاب او بس كه بمن بر شكست
طلعت رعنای او قد دلارای او
آب رخ گل بریخت قیمت عرعر شكست
خال سیه بر رخش همچو بر آتش سپند
سوخته چون عود تر نكهت مجمر شكست
دوش نسیم سحر غالیه افشان رسید
یار مگر صبحدم جعد معنبر شكست
عطر رحیق مذاب عنبر و عود و گلاب
بس كه رواج گل و مشك معطر شكست
خاك زمین نزهت عنبر سارا گرفت
روح مقدس مگر طره ی شهپر شكست
كرد مگر سلسبیل خازن جنت سبیل
یا قدحی بر كف ساقی كوثر شكست
حیدر لشكر شكن صفدر عنتر فكن
آنكه بشمشیر دین لشكر كافر شكست
صیقلی رمح او زنگ قمر برگرفت
لمعه ی صمصام او شعشعه ی خور شكست
گاه بنوك سنان گاه بگرز گران
مغفر خاقان ربود افسر قیصر شكست
ضربت تیغش ز تن، كرد جدا ران عمرو
بازوی گردافكنش گردن عنتر شكست
خنجر تیزش سر مره ی كافر ربود
نیروی دستش در قلعه ی خیبر شكست
خنده زنان خنجرش در رخ هر كس كه تافت
غرغره ی گریه اش در بن حنجر شكست
قوت بازوی او سطوت رستم ببرد
پنجه ی شیرافكنش فر غضنفر شكست
فتنه ی یأجوج را هم بتواند نشاند
آنكه تواند بگرز سد سكندر شكست
نقش ضلالت سترد لات وهبل كرد خرد
عزت عزی ببرد غدر مكندر شكست
تیغ وی افسر شكست در سر شاهان چنان
باد سحر بر چمن برگ گل تر شكست
صبح سر تیغ او در افق ملك شام
درق زر اندر سر خسرو خاور شكست
شامی تاریك روز چون صف صفین كشید
قلب خوارج به شمشیر دو پیكر شكست
راكب دلدل ركاب در صف جنگاوران
روی بهرسو كه كرد پشت دلاور شكست
بس كه بچوگان تیغ گوی سرازتن ربود
گردن گردنكشان در سم استر شكست
سرمه كند روشنان روشنی دیده را
خاره كه در موكبش نعل تكاور شكست
گرد سم دلدلش باد صبا در نیافت
زانكه ز سرعت كه داشت تیزی صرصر شكست
توسن افلاك را جنبش او رام كرد
سیر صبا سرعتش تندی اشقر شكست
گاه تكاپوی آن طایر طاووس پر
فاخته را پر بسوخت بال كبوتر شكست
پشت زمین خسته ی نعل زمین كوب اوست
بس كه بچوگان سم گوی مغبر شكست
حیدر دارا خدم میر ملایك حشم
آنكه به داد و كرم نام ستمگر شكست
ضابطه ی داد و دین كرد پیمبر درست
رابطه ی ظلم و كفر حیدر صفدر شكست
لات و عزی را بهم در حرم محترم
هر دو بهمپشتی دوش پیمبر شكست
آنكه درین ورطه جز كشتی او ساخت جای
جنبش طوفان ورا كشتی و لنگر شكست
پای چو بر پایه ی منبر عالی نهاد
نام فرومایگان بر سر منبر شكست
شعشعه ی نور او دیده ی اعمی بدید
زلزله ی كوس او بستگی كر شكست
آب كف جود او فیض سحابی نمود
تاب تف تیغ او گرمی آذر شكست
ای كه به نور جبین عكس رخ روشنت
روشنی طلعت بدر منور شكست
گر به بنان نبی در طلب معجزات
بر طبق لاجورد قرص مزعفر شكست
طاعت عصر تو نیز تا نشود از تو فوت
روز برجعت برین منظر اخضر شكست
خطبه ی تو در بیان سر الهی بگفت
منطق تو در سخن معدن گوهر شكست
از پی مدح تو دوش، تیر قلم بركشید
وز ورق نقره كوب كاغذ و دفتر شكست
غیرت مدح تواش چون بحقیقت رسید
خامه نگونسار كرد نطق سخن در شكست
گر رقمی می كشد بهر تو ابن حسام
عاقبت از عجز خود جدول و مسطر شكست
تا فلك چنبری چنبر زرفام را
خواهد ازین دایره در خم چنبر شكست
چنبر طوعت چنان طوق همه گردنان
باد كه نتواندش چرخ مدور شكست
***
و من مناقبه علیه السلام
چون شاه روم رو بسوی قیروان كند
پشت هزیمت از طرف هندوان كند
جمشید آفتاب كه گردون سریر اوست
بر اوج خویش تاج مرصع نهان كند
نقاش كن بخامه ی صنعت بر آسمان
چندین هزار صورت زیبا عیان كند
این پرده های اطلس گلریز سیم دوز
پیرایه ی شمایل دو خواهران كند
این معجر كبود و سرانداز نیلگون
تزیین روی و تاج سر فرقدان كند
بر دوش ترك خرگه ایوان خاوری
از طره ی معنبر شب طیلسان كند
نه دایره كه هشت فلك را مدار شد
پرگار او ز جدول هفت اختران كند
قندیلهای نور برین طارم كبود
از پرتو مشاعل سیارگان كند
از عكس جرم قرمزی جیب آفتاب
ذیل افق برنگ رخ ارغوان كند
بنشاند آتش فلك از جانب شفق
و آفاق را ز ظلمت شب چون دخان كند
كلك گرهگشای ثنا گستر مرا
با سینه ی شكافته بر سر دوان كند
اقلام درفشان مرا در بیان شعر
مستجمع لآلی عقد بنان كند
طبع مرا بمنقبت شاه اولیا
با نظم روح پرور من همزبان كند
عیسی دمی كز آن شفتین شفا نمای
پیر هزار ساله بیكدم جوان كند
دین رسول و ملت اسلام را بحق
بازوی دادگستر او توأمان كند
گاهی میان بازو كبوتر صفا دهد
گاهی بشرع، داوری جنیان كند
از فیض فضل اوست كه اندر كلام حق
او را خدای مدح و ثنای سه نان كند
دنیا و آخرت بسنان و سه نان اوست
جبریل مدح این و خدا وصف آن كند
در حیرتم كه با دل دریا عطای او
هرگز كسی چرا صفت بحر و كان كند
بحر از كف كفایت او منتفع شود
كان از كفایت كف او اختران كند
با هیچكس قرین نشود دست همتش
كورا بیمن خویش نه صاحب قران كند
درگاه او مقر مقر مقربان
آری مقرب آنكه تقرب بدان كند
نه كرسی مسبع از آن می نهد فلك
تا خاكبوس مسند آن آستان كند
گردون كمر بخدمت او بست زان جهت
بند كمر ز منطقه ی كهكشان كند
كیوان ز راه منزلت و قدر منزلش
فرش بساط مسند او ز آسمان كند
ای آن كسی كه طوق عبودیت ترا
حكم تو عقد گردن گردنكشان كند
گردنكشان حكم ترا خازن سقر
فردا سوی سعیر به گردن كشان كند
مالك كه خازن دركات جهنم است
قهر ترا بر آتش او قهرمان كند
رضوان كه مالك درجات معالی است
لطف ترا لطیفه ی خلد و جنان كند
موی ترا كه عنبر اشهب غلام اوست
عطر و عبیر و مروحه ی حوریان كند
مالك هرآنچه حكم تو باشد بر آن رود
رضوان هر آنچه رای تو باشد چنان كند
باد صبا چو بر سر زلف تو بگذرد
جیبش نسیم زلف تو پر ضیمران كند
نسرین ز گلستان جمالت خبر دهد
سنبل حكایت سر زلفت بیان كند
گر باد را مجال بود بر جناب تو
خاك كف تو تاج سر سروران كند
دانی كه صبحدم چه كند شمع آفتاب
رای تو روی چون بنماید همان كند
گر حكم بر سباع كند عدل شاملت
بر میش گرگ را بعدالت شبان كند
با همت تو چرخ فلك را نماند شرم
كز شام تا به صبح مروت دونان كند
در معرضی كه فیض تو خوان عطا نهد
این هفت مزرعه همه سبزی خوان كند
اسماء اعظم تو ملایك ز راه یمن
تعویذ بازوی خرد خرده دان كند
یرلیغ دولت تو كه توقیع آل یافت
آل تو هم به آل نشان بر نشان كند
بر روی آفتاب كشد شقه علم
چون پرچم تو طره ی پرچین جان كند
سنگ از نهیب گرز تو چون توتیا شود
بر كوه خاره گرز تو گر سر گران كند
شاید كه سرزنش نكنم دشمن ترا
گرز تو بس كه سرزنش دشمنان كند
ثعبان خنجر تو به برهان موسوی
دفع گزند سحره ی فرعونیان كند
تا چون خلیل دفع منات حرم كنی
از دوش خود رسول ترا نردبان كند
رمح تو سرفرازی اگر در سر آورد
بر روی ماه نوك سنانش نشان كند
تیغ دو رویه ی تو چویك روی شد بجنگ
بدخواه روی زردتر از زعفران كند
تیغ تو گرچه سبزی فصل ربیع یافت
با دشمنان حكایت باد خزان كند
شمشیر آبدار ترا در دل آتشی است
كانجا كه او زبانه كشد نیران كند
نه جوشن مرصع افلاك بر درد
شست تو چون گشایش تیر و كمان كند
بانگ عقاب كلك تو چون بركشد نوا
بر خصم خاكسار فلك را نوان كند
منقار باز كرده عقاب خدنگ تو
خواهد كه خون خصم تو اندر دهان كند
شاها بمدحت تو خرد را مجال نیست
چندانكه در توهم و فكر امتحان كند
عقل از صفات ذات جلال تو قاصر است
آری مگر ستایش تو غیب دان كند
روی مراد ما به جناب جلال تست
با دولت آنكه روی بدارالامان كند
مسندنشین روضه ی دارالسلام گشت
آن كس كه بر جناب رفیعت مكان كند
ایمن شود ز نكبت دوران روزگار
آن كس كه اعتصام بدین خاندان كند
دود سعیر و آتش دوزخ حرام شد
بر هر كسی كه روی بدین دودمان كند
شاها ز آب لطف تو دارم طبیعتی
كاشعارهاش دعوی آب روان كند
طبعم چو پای فكر كند در ركاب نظم
این سبزه خنگ توسن را زیر ران كند
در هر چمن كه گوهر مدحت كنم نثار
باد بهار بر سر من زرفشان كند
كو منصفی كه داد كرم بدهد این زمان
گر سیم نیست بوسه مرا در دهان كند
چشم خیال من ز جمال تو بهره یافت
لطف تو بس نظر كه بدین ناتوان كند
چشمی كه با جمال تو یك شب خیال یافت
هر شب بدان خیال تصور همان كند
الهام مدحت تو بدل می رسد مرا
اندر ستایش تو دلیری از آن كند
در مدحتی كه ناطقه ی عقل بسته اند
ابن حسام كیست كه فتح اللسان كند
ما استعانت از تو تمنا همی كنیم
لطف تو خود معاونت دوستان كند
مبنی بر آنكه دست رس همتت مرا
بر منتهای همت خود كامران كند
***
و فی مناقبه علیه التحیة و السلام
ای مدحت و ستایش تو بر انام فرض
تعظیم ذات پاك تو بر خاص و عام فرض
بر روضه ی جناب تو هر صبحدم سلام
من مرقد النبی علیه السلام فرض
كروبیان سدره نشین را ز روی جاه
بر خاك آستان درت استلام فرض
واجب بود قیام نمودن به پیش تو
بر هر كسی كه هست قعود و قیام فرض
در قبله ی جلال تو تعظیم داشتن
بر سالكان قبله ی بیت الحرام فرض
بر ساكنان هند و پری پیكران چین
اوصاف موی و روی تو هر صبح و شام فرض
در بارگاه مرقد عرش احترام تو
بر زایران بیت حرم احترام فرض
اوصاف تیغ برق عذار تو در مصاف
بر پور زال، رستم دستان سام فرض
چون تیغ آبدار تو آتش فشان شود
شمشیر تابناك فلك در نیام فرض
گرز گران قلعه گشای تو روز جنگ
هر سرزنش كه كرد بر اعدا تمام فرض
خم كمند خام تو وقت گشاد خم
در گردن مخالف تو مستدام فرض
وصف كلام مرتضوی در كلام حق
منظور هست و هست بنص كلام فرض
در مدحتش قیام نمودن ز هی قیام
هست این قیام تا به قیام قیام فرض
نعتش نگر كه گوشه نشینان موسوی
دارند بر زبان و دل خود مدام فرض
مدحش نگر كه صومعه گیران عیسوی
تقریر كرده اند كه شد بر دوام فرض
آخر ببین كه هست بر اشیاع احمدی
دانستنش ز بعد پیمبر امام فرض
دفع غبار خاك درش بین كه كرده اند
سقایی غبار درش بر غمام فرض
در پرده ی حریم حرم خدمت بتول
بر حوریان روضه ی دارالسلام فرض
تعظیم قدر و حرمت سبطین فاطمه
بر شاهزادگان همه مصر و شام فرض
ای مدعی ستایش اولاد مصطفی
دانسته ای كه هست بر ابن حسام فرض
بر خازنان آتش دوزخ بروز حشر
باشد ز دشمنان علی انتقام فرض
زان روی اعتصام بدو می كنم كه هست
در دامن عنایت او اعتصام فرض
منظومه ی مناقب داماد مصطفی
بر طبع شاعران ملیح الكلام فرض
نادان كجا رسد بمعانی نظم من
چون نیستش خبر كه چه سنت كدام فرض
***
و ایضا فی مناقبه علیه الكرامة
هر صبحدم مصور این چرخ اخضری
از كان لاجورد دهد زر جعفری
مخفی كند مشاعل خرگاه نیل فام
از عكس نور شعشعه ی شمع خاوری
استبرق مرصع گلگون بگسترد
بر چارطاق رفرف خضر و عبقری
تعیین كند به مملكت شاه زنگبار
دارای روم را به كلاه سكندری
تزیین دهد بحسن، زلیخای روز را
همچون جمال یوسف كنعان بدلبری
از هر كنار دامن كافورگون حریر
بندد بر آستین و گریبان عنبری
بر طرف هفت اطلس گلریز سیم دوز
زینت گری كند بدواج معصفری
خاتون چار بالش قصر رفیع را
تزیین دهد بكسوت زربفت اصفری
دیبای زرنگار و سرانداز قرمزی
بندد بر آن شمایل زیبا بزیوری
بیرون دهد ز كان زبرجد عقیق ناب
چون بر بسیط ارض خضر لاله ی طری
بر خاتم زبرجد مینا زند نگین
هنگام صنع قدرتش از لعل گوهری
این نه طبق لآلی عقد خوشاب را
سازد نثار افسر خورشید یكسری
بر پیش طاق طارم فیروزه گون كشد
نقش طراز حقه ی یاقوت احمری
زركش كند كتابه ی ایوان بام را
نه جدول و نه مسطر و نه زر نه زرگری
بر اوج بام گلشن مینا ز عكس روز
مینو صفت كند چمن باغ اغبری
برخوان نقره كوب نهد قرص سیم خام
هر روزه بارگاه فلك را مقرری
بر روی آب زورق زرین روان كند
بی حركت و سكونت بادی و لنگری
بر سبزه خنگ عالم خضرا بجای عقد
چنبر كند قلاده ی این طوق چنبری
تیغ و سپر ز مطلع فجر آورد برون
تیر و كمان چرخ بدان گردد اسپری
آتش در آب تیغ سحرگه نهان كند
كالبرق فی السحاب و حر فی الاخكری!
شمشیر تابناك فلك را دهد فروغ
چون آفتاب تیغ جهانتاب حیدری
پرده گشای سر سلونی و لو كشف
من كان فی العلوم كشمس المنوری
من ذاالذی یبارزه یوم حربه
با شیر شرزه كی كند آهو برابری؟
شیران حربه چنگ بمیدان جنگ او
كالظبی فی صلابة وجه الغضنفری
اثنی علیه طایر قدس بلا فتی
یعنی برزم و عزم سزاوار و درخوری
تا روز حشر مست شد از جام تیغ او
من ساغر سقاه و عمرو و عنتری
أسقی بذی الخمار شرابا بسیفه
اندر سرش هنوز خمارست و مسكری
از هر هزار مردی او نیست شمه ای
ما یخبرون یوم حنین و خیبری
ساوی بطاعة الثقلین امتلاخه
چون كرد ران عمرو بتیغ ازبرش بری
وجهی نكوست نسبت رویش بموی او
كالروضة المنیر بمشك المعطری
لولا شمیم روضته فی مشامنا
روح از چه یافت رایحه ی مشك اذفری
ما را مآب روضه ی رضوان مآب اوست
طوبی لنا بمرقد قدس المطهری
بلغ تحیتی و سلامی و دعوتی
ای باد اگر بجانب آن روضه بگذری
گریان بر آستانه ی قبرش بمال روی
عرض علیه ذلت باك مغفری
یا من الیك غایة شوقی و رغبتی
انظر إلی أنت بعین التناظری
وقت است اگر بگوشه ی چشمی عنایتی
میلی كنی بما وبدین خاك بنگری
عینی وجبهتی و جبینی تخشعوا
مالوا إلی ثریك بوجه التفاخری
گر دیگران كنند تفاخر به آب روی
ما را به خاك كوی تو فخرست و فاخری
من یلتجی الیك رجاء فینتجی
والله لا یحسر یوم التحسری
آنك التجا به حضرت با رفعت تو كرد
ایمن شد از عواقب دوران داوری
والله كان عاقبة الأمر خاسرا
من یقتدی و راء امام المزوری
با كبریای قدر تو مكر مخالفان
چون معجزات و سحر و كلیم است و سامری
ای مهتری كه داده همه مهتران دهر
در پیش كهتران تو اقرار كهتری
بر مهتران دهر ترا می رسد مهی
بر گردنان عصر ترا می سزد سری
شاهان ز آستانه ی قدر تو یافتند
سرمایه ی سعادت و اقبال و مهتری
بر تخت سلطنت كه نهد تاج خسروی
نایافته ز فر تو یرلیغ چاكری
مجموع منزلات و كمالات كاینات
موجود در وجود تو الا پیمبری
از بدو كاینات بجز ذات مصطفی
از هر كه بود و هست و بود جمله بهتری
بر مسند جلالت و عزت ز راه قدر
شایسته ی سریر و سزاوار افسری
فضل ار به علم و حلم و سخا و شجاعتست
آنكس كجا كه با تو زند لاف همسری
از بعد مصطفی معلای مجتبی
مسند خرام مسجد و محراب و منبری
ای آفتاب جیب ترا ماه در كنف
وای آستان قدر ترا زهره مشتری
سرو حدیقه ی چمن آرای عصمتی
ایوان نشین گلشن زهرای ازهری
داماد مصطفی و وصی و پسر عمی
زوج بتول و والد شبیر و شبری
قسمت كننده ی نعم هشت جنتی
الحق بحق مدرس هر چار دفتری
مفتی مار بر سر منبر تویی بشرع
دارای داد و داور باز و كبوتری
شافی خستگان سنان محبتی
ساقی تشنگان بیابان محشری
بالانشین صدرنشینان سدره ای
مسند خرام روضه ی فردوس اكبری
سقای خوش لقای حیاض ریاض خلد
فیاض آب چشمه ی كافور و كوثری
در درج معدلت چه گرانمایه گوهری
در برج منزلت چه فروزنده اختری
راكب ركاب دلدل گردون صلابتی
مالك ملوك مملكت هفت كشوری
صاحب لوای رایت اعلای احمدی
پیغمبر رسول و وزیر و برادری
چابك سوار شهپر طاووس سدره ای
شهباز آشیانه ی عرش منوری
مولای با ولایت مقداد و مالكی
مالك رقاب بوذر و سلمان و قنبری
دارای تاج بخش سكندر سعادتی
خاقان دادگستر جمشید منظری
میدان گشای بیژن و سهراب و رستمی
فرمانروای كشور فغفور و قیصری
ضربت رسان گردن گردان سرفراز
تلخی عیش مره و عمرو ستمگری
ای خاك آستانه ی عرش احترام تو
در چشم روشنان فلك كحل انوری
انفاس عنبرین تو همچون دم مسیح
در هر نفس نموده دم روح پروری
هرگز نسیم صبح نبودی عبیر بوی
گر عطر طره ی تو نكردیش یاوری
خضر از چه یافتی لب عین الحیوة باز
گر معجز لب تو نكردیش رهبری
ای بس كه از نثار یمین تو یافتند
بی مایگان دهر یسار توانگری
آن كس كه بهره ای ز عطای تو برد برد
گوی شرف ز عرصه ی صف دلاوری
ابن حسام تا مدد همت تو یافت
بگرفت ملك شعر به تیغ سخنوری
شاها به دولت تو شد اكنون میسرم
شعر حیات بخش ز افكار خاطری
دوشیزگان پرده نشین خیال من
گویی كه هر یك آب حیات اندازتری
هاروت طبع جادوی من در چه خیال
برده سبق ز جادوی بابل بساحری
دعوی همی كنم كه همه شاعران دهر
ز آنها كه می روند به راه معاصری
شعری بدین شعار كسی گر بیان كند
خط می دهم كه توبه كنم من ز شاعری
اشعار من ستایش داماد مصطفی است
زین آب بوده طینت مارا مخمری
طوبی لمضجعی و ترابی و مرقدی
با مهر اهل بیت به خاكم چو بسپری
***
و من مناقبه علیه السلام
دوش در بستان سرای طبع نظم آرای من
خضر معنی آب خورد از چشمه ی خضرای من
موسی طبعم كه خلوتگاه دل میقات اوست
سر ارنی كشف كرد از سینه ی سینای من
سمع دل بگشای تا در عالم معراج روح
بشنوی آواز سبحان الذی أسرای من
گر بمعنی واقف الهام روحانی شوی
كشف گردد بر دلت اسرار ما أوحی من
بر دنای قرب معنی چون نهم پای سخن
منتهای سدره باشد پایه ی ادنای من
شهپر روح القدس بر سدره شادروان كشد
چون بمعراج معانی باشد استعلای من
ملك هفت اقلیم گردون بسپرد در زیر پی
شهسوار چابك فكر فلك فرسای من
گلشن روحانیان هردم بدم مشكین كند
عطر انفاس عبیر آمیز عنبرسای من
از پی دانه چه ریزی پیش دریا آب روی
با وجود آبروی لؤلؤ لالای من
گوشوار گوش حورالعین سزد هر دانه ای
كآورد غواص فكر از خاطر دریای من
از لآلی چون صدف ز آبای معنی حاملند
امهات حاملات ذهن گوهرزای من
بگذرد ماه نو از خورشید تابان گر كند
اقتباس روشنی از خاطر غرای من
همدم عطار باد صبحدم دانی كه چیست؟
معجزات عیسوی یا شعر جان افزای من
نافه ی جانهای مشتاقان معطر می كند
آهوی طبعم كه خورد از سنبل صحرای من
طوطیان روضه را منقار پر شكر شود
چون به گویایی درآید نطق شكرخای من
فضله ی نحل عسل دانی شفابخش از كجاست؟
خورده گویی رشحه ای از كلك شهد آلای من
نوش جان افزای نحل انگبین بی نیش نیست
زحمت دود ار نخواهی نوش كن حلوای من
نخلبندان سخن گلدسته ها بر بسته اند
از ریاحین ریاض خاطر رعنای من
هر نهالی كان برست اندر ریاض خاطرم
گشت سیراب از عیون طبع ابرآسای من
در بهارستان باغ خاطرم بر بوی گل
نغمه پردازد بصد دستان هزار آوای من
پرده ها بر دیده ی جادوی بابل بسته اند
چشم بندان خیال طبع سحر ایمای من
بر فراز طوبی افكار خاطر برفراشت
خازن خلد معانی پرچم اعلای من
در ازل خیاط خلعت خانه ی معنی مرا
خلعتی آراست كامد راست بر بالای من
بافتند از تار و پود خاطر باریك من
پرده بافان معانی سندس دیبای من
خاكم از عنبر سرشت استاد فطرت در ازل
زان جهت مشكین شود مغز از گل مبدای من
تربیتهای پدر خاك مرا خوشبوی كرد
خاك خوش بر خوابگاه تربت بابای من
قوت عقل و قوت جانست و نزهتگاه دل
فهم تیز و وهم پیر و خاطر برنای من
این معانی كابروی آب حیوان می برد
چیست رمزی از دهان شاه و مولانای من
كعبه ی ارباب دولت مقتدای اهل دین
توأمان فضل و دانش ملجأ و منجای من
آنكه بی توقیع مهرش بر صراط مستقیم
عقبه ی دشوار گردد منهج عقبای من
آنكه گر در بارگاه لطف او بارم دهند
هفت گردون بر نتاید بار استیلای من
تا خیال شاه مردان منظر دل كرد خوش
جای دارد هر دو عالم در دل بینای من
هر دو عالم را عوض دادم بخاك كوی او
با چنین سرمایه ای سود است بر سودای من
جنة المأوای رضوان تا ابد بر من حرام
گر نباشد خاك حیدر جنةالمأوای من
پرتو نور ولایش شعله زد در قالبم
جان كل شد لاجرم هر جزوی از اجزای من
بعد مرگ ار خاك اجزای وجودم گل كنند
بوی جان آید هنوز از طینت خمرای من
روزنی از روضه ی طبع ار گشاید فكرتم
حوریان زیور كنند از خاطر زهرای من
استماع مدحت خیرالنسا را در بهشت
گوش خیرات حسان پیوسته بر املای من
هر شبی كاندر ثنایش آورم شامی بصبح
نه طبق گوهر بریزند اختران در پای من
اعتصام من به ایمان از كجا باشد درست
گر نباشد آل حیدر عروة الوثقای من
چون قلم بر لوح هستی زد رقم در بدو كن
بست نقش آل را بر شقه ی طغرای من
وانكه اندر عرضه گاه عرصه ی دیوان حشر
منشیان سرمدی فردا دهند امضای من
در ضیافت خانه ی رضوان مقرر كرده اند
از كف ساقی كوثر مزد مستوفای من
چون نهال مهر او در باغ طبعم یافت جای
جای آن باشد كه باشد باغ رضوان جای من
گر بدرویشی امروزم وعیدی می كنند
بر من آسان می رود از وعده ی فردای من
وعده ی نیكویی نیكان زیادت كرده اند
مهر حیدر شد مزید احسن الحسنی من
اجر كار محسنین ضایع نگرداند خدای
مزد امروز مرا فردا دهند اجرای من
در كف كافی من گر اكتساب جاه نیست
كافی است این دولتم از منصب دنیای من
از تولای ولی الله چون مستظهرم
هیچ مستظهر ندارد وسع استكفای من
تا ز خاكش آب رویی برتراشم عاقبت
خاك در چشم طمع زد همت والای من
گر به سیم باد پیمایان بریزم آبروی
ز آتش تیز ریاضت خاك بر سیمای من
سر فرو نارم بجود خواجگان بی وجود
با وجود فقر بنگر فرط استغنای من
گر متاعم را خریداری نباشد عیب نیست
عارفی باید كه داند قدر استیفای من
منصفی باید چو موسی تا تواند فرق كرد
ساحری سامری را از ید بیضای من
جوهری پاكیزه نسبت را بباید جوهری
جوهری داند قیاس دانه ی یكتای من
ملك جنت در ازل اقطاع طبعم كرده اند
تا نپنداری كه كاسد میرود كالای من
تا دری ز ابواب معنی بر دلم بگشاده اند
بسته اند الا درین صورت لب گویای من
بر طریق لیس للإنسان إلا ما سعی
جز درین معنی نكوشد خاطر دانای من
معنی سیرت ز صورت می گشاید زان جهت
غیر این، صورت نبندد سیرت زیبای من
هر إنایی را ترشح چون بما فیهست هست
سیرت پنهان پدید از صورت پیدای من
وحی را مطلق امین روح الامین زان شد كه شد
با كمال قرب خود مولای مولانای من
همچو عنقا زان بتنهایی قناعت می كنم
تا بود دایم خیالش مونس تنهای من
تا نباید همچو كركس در پی مردار مرد
قاف عزلت زان نشیمن می كند عنقای من
حال بیخوابی من یك شب ز اختر بازپرس
خفته آگه نبود از بیداری شبهای من
ذره ای از خون دل در سینه ام باقی نماند
كان برون نامد ز چشمه ی چشم خون پالای من
شب همه شب تا سحر با سوز می سازم چو شمع
از پی پروانه ای كو را بود پروای من
خاطر شوریده ی من سر بسودا می كشد
كو چو من سودایی كو را بود سودای من؟
هم عفاالله غم كه دایم در حضورم حاضر است
یك زمان غایب نگردد از دل شیدای من
بار غم را بردباری چون توانم كرد از آنك
پشت گردون خم شود از بار محنتهای من
دود آه آتشینم گر ببالا سر كشد
كله ی خضرا بسوزد ز آه چون مینای من
ز آب دیده دامن اندر خون كشد هردم شفق
گر بپردازد كسی با او شكایتهای من
وه كه با این تیرگی هر شب سپهر نیلگون
ظلمتی دیگر فزاید بر شب یلدای من
ترك خان بام دود اندود با زرین سپر
بركشد هر صبحدم تیغ از پی یغمای من
شرم دار ای گردش دوران كه با چندین هنر
با همه سرگشتگی داری سر غوغای من
آن بلند آوازه ام كز یمن تعلیم سخن
صیت استادی زند شاگرد استیفای من
گرچه خاقانی بمعنی آمد استاد سخن
خط بشاگردی دهد در معرض انشای من
كاش كاشی زنده بودی تا بوجه احترام
بوسه دادی نوك اقلام گهر پیمای من
من كه مولای امیرالمؤمنینم می سزد
صد چو خاقانی و خاقان چاكر و مولای من
گرچه در مدحش بمعنی همچو حسان ثابتم
نیست مداحی باستحقاق او یارای من
قوت عقل از كمال كبریایش قاصر است
غایت عجز است و نقصان این دلیریهای من
اقتضای عقل اگر درك كمال ذات اوست
سخت دور است از ادب عقل ادب فرمای من
تا به خاك آستانش صد حجاب اندر ره است
از علو ارتفاع عقل و وهم و رأی من
ای صبا گر بر جناب شاه مردان بگذری
بر در دولت مآبش عرضه دار انهای من
خاك راهش كآبروی عنبر سارا ببرد
بوسه ده بر مقتضای فرط استدعای من
ور بیابی فرصتی از منطق ابن حسام
عرضه ده رمزی بسمع داور دارای من
یك سر موی از صفاتش در زیان ناید مرا
گر زبان گردد سر هر موی بر اعضای من
این چنین كز آتش شوقش دهانم خشك ماند
كی به دریاهای عالم تر شود لبهای من
در كمال ساقی كوثر چه نقصان گر به لطف
جرعه ای فرماید اندر خورد استسقای من
***
و ایضا فی مناقبه التحیة علیه
بر شصت چون چهار بیفزود سال من
تغییر داد گردش دوران بحال من
موی سیاه بین كه سپیدی زسر گرفت
كافور ناب شد خط عنبر مثال من
با ناله چون رباب از آنم كه می دهد
چنگ حوادث فلكی گوشمال من
از لعبت فرنگی آئینه فام جست
بینش سواد لعبت مردم خیال من
یك یك زمانه از صدف لب برون كشید
در دانه های رشته ی عقد لآل من
قدم بشكل الف بد اكنون چو دال شد
وان دال دال بر قد چون قاف و دال من
از ابتدای حال كه اندر ریاض جان
سر بركشید تازه و خرم نهال من
یك چندگاه در چمن باغ روزگار
گسترد سایه سرو سهی اعتدال من
اكنون ببین كه دهره ی دهر ستم گزار
خوش خوش فرو شكست همه شاخ و بال من
چشمم ضعیف كردی و جسمم نحیف شد
ای روزگار بیش مده انفعال من
هیهات كز تناقص دهر كمال سوز
نقصان گرفت بر همه هیأت كمال من
بودم كبوتر حرم گلشن شباب
عنقای شیب آمد و بشكست بال من
بر ذروه ی رفیع فلك آشیان كند
چون بر پرید طایر بلبل مقال من
تا هی كنی بكوفت بنوبت سرای عمر
طبل رحیل نوبتی ارتحال من
رفتند همسران و رفیقان و دوستان
كو مادر و كجا پدر و عم و خال من
هر لحظه الرحیل مرا می رسد صدا
از كوچكاه رحلت و چندین همال من
آسان بود امید بریدن ز دوستان
گر با نبی و آل بود اتصال من
هم قول مصطفی است كه بعد از كتاب حق
دست شما و دامن معصوم آل من
آنكو زلال مشرب اولاد من نیافت
محروم روز حشر بود از زلال من
یك لحظه از محبت اولاد مصطفی
خالی مباد خاطر دانش سگال من
هر كس گر التجا به پناهی دگر كنند
خاك جناب حیدر و روی مآل من
مولای آن شهم كه بروز غدیر خم
در شأن او دعای رسول است و آل من
ای در دلم ولایت تو احسن الخصال
بخ بخ همین تمام مرا از خصال من
گر طاعتم بطاعت كروبیان رسد
بی انقیاد حكم تو باشد، وبال من
بر من همای لطف تو گر سایه افكند
بنشیند آفتاب بزیر ظلال من
با سایه ی عنایت تو آفتاب كیست؟
تا گرمی كند بمثل بر زوال من
از ثقل بار حادثه پشتم دوتاه شد
دادم بده كه بیش نماند احتمال من
از خوان روزگار همه زهر قاتل است
این سفله هر نواله كه سازد نوال من
گردست من تهی است ز اسباب دنیوی
كافی است حب آل تو از جاه و مال من
با حب عترت تو نمیرم بروز مرگ
زین مرحله بروضه بود انتقال من
چون من گدا به همچو تو شاهی كجا رسد؟
آه از تصورات خیال محال من
با رقعه ی جواز تو آسان بود صراط
باشد كه امتثال تو باشد مثال من
تا بوده ام بیاد تو مشغول بوده ام
جز یاد تو بهیچ مباد اشتغال من
بی مدحت و ثنای تو ای مظهر كمال
بادا حرام شعر چو سحر حلال من
دامن مكش ز دست عطاخواه من كه هست
در دامن عطای تو دست سؤال من
از موكبت به دست صبا وقت صبحدم
گردی به من رسان ز پی اكتحال من
ابن حسام ورد زبان تو نام اوست
باشد كز آن قبول شود ابتهال من
نام تو باد حرز مقالم بروز مرگ
یاد تو باد مونس حزن و ملال من
***
و فی مناقبه علیه السلام
چو یار طره ی سنبل عذار بگشاید
هزار نافه ی مشك تتار بگشاید
شكر ز خنده ی او طعم نوش بردارد
بخنده گر لب شكر نثار بگشاید
چه جای طبله ی عطار و نافه ی تاتار
نسیم اگر گره زلف یار بگشاید
كلاله گر ز رخ همچو لاله بردارد
در حدیقه ی صد نوبهار بگشاید
چو گل ز غنچه برون آید از تبسم صبح
نقاب گر ز رخش پرده دار بگشاید
ز عطر سنبل زلفش بنفشه بویی یافت
سمن بباغ بدان بو كنار بگشاید
هزار جادوی بابل بغمزه صید كند
چو تیر غمزه ی جادو شكار بگشاید
ز رشك نرگس او بر كنار چشمه ی آب
ز آب دیده ی من چشمه سار بگشاید
ز چشم من ببرد خواب، چشم خوشخوابش
چو آن دو نرگس تر با خمار بگشاید
دلم كه بسته ی زنجیر زلف خوبان است
گمان مبر كه ازو هیچ كار بگشاید
ز خاطری كه پریشانی است مجموعش
چگونه شعر خوش غمگزار بگشاید
چو كار من همه بار دل و پریشانی است
مرا چه كار ازین كار و بار بگشاید
چو بختیاری ما رسم اختیاری نیست
چه اختیار در از بختیار بگشاید
ضمیر صافی من كز غبار خالی نیست
كجاست صیقلی ای كان غبار بگشاید
ز روزگار مرا روی آن گشایش نیست
كه كاربسته ی من روزگار بگشاید
مگر به دولت شاهی كه یمن همت او
هزار كار فروبسته كار، بگشاید
اگر عنان سعادت فلك فرو بندد
بفر تازی دلدل سوار بگشاید
در مدینه ی علم و در مدینه ی حلم
بیمن دولت آن شهریار بگشاید
لبش بگاه فصاحت چو در بیان آید
خزینه ی درر شاهوار بگشاید
كه داشت زهره كه با منهج بلاغت او
عبارتی ز ره اعتبار بگشاید؟
ضمیر او كه دم از كشف لو كشف می زد
هزار سر نهان آشكار بگشاید
چو مشكلات سلونی همه برو حل بود
بعلم، مشكل فتوای مار بگشاید
ز خون گردن گردان چو ابر نیسانی
بهار خنجر او، لاله زار بگشاید
یسار تا بیمین بشكند جهان را پشت
چو بهر تیغ، یمین بر یسار بگشاید
به خنجری كه ازو آفتاب تاب گرفت
ز جرم برق یمانی شرار بگشاید
گر آفتاب سیه گردد از غبار خسوف
ز تاب شعشعه ی ذوالفقار بگشاید
چه جای قلعه ی خیبر كه هفت چنبر چرخ
ز بام طارم نیلی حصار بگشاید
بزور پنجه ی خیبرگشای اگر خواهد
كمر ز منطقه ی كوهسار بگشاید
چنان به نیزه گشاید زره كه جوشن گل
صبا به ناوك سر تیز خار بگشاید
نثار موكب او را ز گوش و گردن چرخ
قضا قلاده ی گوهر نگار بگشاید
همای رفعت او سدره زیر پر گیرد
چو شاهبال بلند اقتدار بگشاید
ایا بزرگ جنابی كه بر جناب تو چرخ
بطوع دایره ی نه مدار بگشاید
فلك مجال نیابد كه بی اجازت تو
مدار گردش هشت و چهار بگشاید
به مهر تست كه ترك فلك به صیقل روز
غبار شب ز رخ زنگبار بگشاید
ز صبح رای تو گر صیقلی بشام رسد
سیاهی از دل شبهای تار بگشاید
ز بهر سوری زهرا بیك اشارت تو
قضا ز ساعد زهره سوار بگشاید
صبا نثار ترا از شكوفه زار فلك
هزار نرگس و نسرین ز بار بگشاید
ز گوش چرخ ز بهر ركاب میمونت
هلال گوشه نشین گوشوار بگشاید
بخواستاری بذل كف تو در بستان
چنار پنجه ی امیدوار بگشاید
در انتظار عطای توأم مگر روزی
عنایت تو در انتظار بگشاید
ز رهگذار كرم گر كرم كنی بر من
هزار كارم ازین رهگذار بگشاید
گرم ز راه كرم در شمار خود گیری
حساب دولت من زین شمار بگشاید
به یك كرشمه تواند كه كار ابن حسام
عنایت تو بیكدم هزار بگشاید
ظهیر اگر به ثنای قزل غزل می گفت
كه از لطافت شعرش شمار بگشاید
بمدحت تو بجایی همی رسد سخنم
كه آب از آن سخن آبدار بگشاید
چنانكه صدمه ی قهر تو قهرمانی را
در جحیم بر اصحاب نار بگشاید
امید هست كه بر دوستان به لطف عمیم
عنایتت در دارالقرار بگشاید
***
و ایضا فی مناقبه علیه السلام
چون زد سحاب در كمر كوهسار دست
بگشاد فیض ابر به لؤلؤ نثار دست
زیوركشان سبزه ی تر دل گشاده اند
بر میغهای تازه رخ ژاله بار دست
آمد برون ز حجله ی غنچه عروس گل
برداشت باد صبح ز روی بهار دست
باد از علاقه های دلاویز برفروخت
تا زد شكوفه بر طرف شاخسار دست
تا لعبتان باغ بشویند دست و روی
سقای میغ داشته بر لاله زار دست
دوشیزگان حجله نشین حریم باغ
بر رخ نهاده اند همه شرمسار دست
بر لاله بین كه طره ی سنبل نهاده سر
همچون بنفشه بر گل رخسار یار دست
نرگس بپای سرو بنظارگی بپای
بر رقصهای بید چو می زد چنار دست
از بس كه تنگ دید قبای بقای گل
بر زانوی بنفشه نگر سوگوار دست
ساغر گرفت لاله و بلبل غزلسرای
ساقی بیا مكش ز می خوشگوار دست
گل با نثار ژاله كشد دست در حجاب
ترسد ز نازكی شود او را فگار دست
گر نخوت خمار ترا دردسر دهد
دفع خمار كن به می و بر خم آر دست
ایام فرصت است بفرصت گذار عمر
هنگام عشرت است به عشرت برآر دست
چون وامقت به عشرت اگر دسترس بود
كوته مكن ز دلبر عذرا عذار دست
گر خار خار گل فتد اندر سرم بباغ
چون غنچه ام زمانه بخارد بخار دست
***
چندان كه می برم بسر دست یار دست
از بی خودی نمی شودم دستیار دست
هردم ز خون دیده كنم دست پر نگار
باشد كه آن نگار نهد بر نگار دست
با این همه نگار كه دستم ز خون گرفت
از بخت من نگر كه نگیرد نگار دست
از رهگذار دیده برون رفت خون دل
وقت است اگر بشویم ازین رهگذار دست
دستم ز كار رفت و بپایان رسید كار
كارم بپای نامد و نامد بكار دست
زین كار حاصلم چو بجز بار دل نماند
شاید كه باز دارم ازین كار و بار دست
نامردمی مردم چشمم نگر كه چون
بر روی من بخون كشد از هر كنار دست
یار اختیار ماست خوشا اختیار ما
آری ولی نمی دهدم اختیار دست
***
یارای آن كجا كه رسانم بیار دست
گر یاری ای نگار بیا و بیار دست
در گردنم و بال تو بگذار تا بطوع
در گردنت قلاده كنم طوقوار دست
تعویذ چشم زخم بدانست دست من
دوراز تو چشم بد ز حمایل مدار دست
چون بر لبت دراز كنم دست آرزو
بر من بطیره بانگ زنی هی میار دست
زلف دراز دست تو گر سر در آورد
كوته كنم ز نكهت مشك تتار دست
زلف تو گر بدست نیاید، غریب نیست
هرگز شنیده ای كه بگیرد غبار دست؟
با زلف خود بگوی كه از من متاب سر
با چشم خود بگوی بدار از خمار دست
خار غم تو دست دلم را خلیده بود
بازآ كه باز می كندم خارخار دست
در تاب از آن شدم كه چرا میزند نسیم
در جعد آن دو سلسله ی تابدار دست
چشم و دهان و غمزه ی خونریز با لبت
بر من گشاده اند بخون، هر چهار دست
كم كن جفا كه من بتظلم برآورم
روزی بر آستانه ی چرخ اقتدار دست
جنت جناب شاه ولایت كه زد فلك
در دامن ولایت او استوار دست
اعلی علی كه روز مؤاخات مصطفی
در دست او نهاد بصد افتخار دست
دستی كه فخر كرد بدان دست مصطفی
هم دست دست اوست زهی بختیار دست
افكنده شد ببازوی زور آزمای او
چون پای عمرو، از كتف ذوالخمار دست
زان صاعقه كه برق زند از سنان او
بر جرم آفتاب رساند شرار دست
گویی چنار، خنجر سرسبز او بدید
كز هیبتش ز لرزه نگیرد قرار دست
اندر ركاب او چه كند چرخ تیزرو
زیرا كه او پیاده ببرد از سوار دست
مردان نبرده اند بمیدان دست برد
ازوی بروز معركه در كارزار دست
گر بنگرد صلابت او باز تیز چنگ
از صیت عدل او نبرد بر شكار دست
یمن و یسار كار یمین و یسار اوست
بر یمن و یسرا و ز یمین و یسار دست
دامان عصمتش خلل معصیت ندید
چون دیگران نبرد به خمر و قمار دست
ایمن شود ز زلزله ی روز رستخیز
بر كوه اگر نهد بطریق وقار دست
شاهان بر آستانه ی او بر كمر نهند
چون بندگان به پیش خداوندگار دست
با او هزار رستم اگر مجتمع شوند
هر یك برآورند بدستان هزار دست
چون دست او بقهر شود قهرمان تیغ
سر جمله را ز بیم بیفتد ز كار دست
سر نهان سوره ی الكهف كشف كرد
در غار رفت و داد به اصحاب غار دست
ای دست تو معاون اصحاب دست راست
باراستان همیشه ترا دستیار دست
قایم نشد قوایم اسلام تا نشد
قایم ترا بقائمه ی ذوالفقار دست
گردون سپر بر آب فكند آن زمان كه تو
برداشتی ببازوی خنجر گذار دست
از بیم احتساب تو در آستین كشند
مستان بزمگاه چمن از عقار دست
باز بزرگ سر نزند پای بر كلنگ
شاهین تیزپر نرساند به سار دست
جویند از لقای تو خورشید و ماه نور
دارند بر عطای تو كان و بحار دست
گر حكم بر كفایت آب و زمین كنی
بهر تو گاو چرخ نهد در شیار دست
اسب تو چون بپویه نهد پای بر زمین
در پیش پای او ننهد روزگار دست
ماه و ستاره روی ادب بر زمین نهند
آنجا كه بر زمین نهد آن راهوار دست
با جنبش ركاب تو چون وهم تیره گام
پایش به روم باشد و در زنگبار دست
در زیردست او نشود رنجه پای مور
بر سنگ خاره گر بنهد هاموار دست
با سرعت عنانش و با تندی ركاب
كوته كنند گردش لیل و نهار دست
یك گوشه نعل اوست كه زیورنگار چرخ
در گوش كرد و كرد بدان گوشوار دست
بهر نثار موكب او با همه طرب
ناهید بر فلك بكشید از سوار دست
نقش سواد عنبر تر بر ورق نگاشت
تا زد كف تو در قلم مشكبار دست
گر من ثنای خط تو گویم نه از خطاست
بر گل نهاده نافه ی مشك تتار دست
اندر بساط، صاحب سیف و قلم تویی
الحق ترا رواست بدین هر دو كار دست
تریاك خالص از گلوی مار می رود
تا می نهد بنان تو بر حلق مار دست
بیمار و لاغر است شفا خواهد ای طبیب
تا نوش یابد از تو، تو بر نیش آر دست
سر بر خط تو می نهد از راه انقیاد
تا یافته ز تو قلم زرد و زار دست
چندان دوید بر سر در خدمتت قلم
كز لاغری چو پای شد او را نزار دست
خواهی كه نامدار شوی بر سریر جاه
كوته مكن ز دامن این نامدار دست
در باغ روزگار كه هم خار و هم گل است
با گل ترا كه گفت كه درزن به خار دست
شاهان بطاعت تو همه سر درآورند
گر داده ای بطوع بدین شهریار دست
آنكو ز باغ مهر علی میوه ای نیافت
در باغ جنتش نرسد بر ثمار دست
انفاس عیسوی است درین شعر جانفزای
حاشا برین كلام نیارد حمار دست
روی امید ابن حسام است و خاك راه
برداشته به پیش تو امیدوار دست
از معصیت نماند مرا روی زینهار
ای هم تو زینهار رهی زینهار دست
گر پای بر سرم نهی از راه اعتطاف
بر بام آسمان نهم از اعتبار دست
خاك ره تو بر سر من به ز افسر است
تا بر نداری از سر این خاكسار دست
***
و ایضا فی مناقبه علیه السلام
ای ز رفعت پای قدرت برتر از چرخ برین
ذات پاكت مقصد تنزیل رب العالمین
اختر برج فتوت گوهر درج كرم
كان مردی و مروت نفس خیر المرسلین
شهربند شهر ایمان باب شهرستان علم
داور دوران امام حق امیرالمؤمنین
حیدر لشكرشكن سردار مردان وغا
صفدر عنترفكن صفدار جیش المسلمین
آسمان فضل و دانش آفتاب عز و جاه
ماه برج مهتری مهدی مهد مهتدین
آسمان چون خوانمش از روی رفعت زانكه هست
آسمان را بر جنابش روی عزت بر زمین
ماه را با تاب مهرش روی روشن، بی فروغ
مهر را با آب رویش خاك خجلت بر جبین
حرز نامش حاملان عرش را اقوی القوی
كنیت او قوت بازوی اصحاب الیمین
كاشف سر و علن كشاف لو كشف الغطا
حامی فرض و سنن ماحی ظلم و كفر و كین
در بیان هل اتی او را ثنا خوان كردگار
در اوان لافتی مداح او روح الامین
در محل مرتبت مسند خرام طا و ها
در مكان منزلت گلشن نشین یا و سین
منهج كافی و كشاف مصابیح الهداست
از كلامش آنچه در نهج البلاغه شد مبین
چون برون پرده می دید آنچه می بایست دید
از پس كشف الغطا هیچش نیفزاید یقین
هیچ علمی از علوم حق برو مشكل نبود
در ره دین میر دین الحق چنین زیبد چنین
در بیان صبر و صدق و طاعت و اعطای او
صابرین الصادقین القانتین المنفقین
داده پیر پارسی را بعد سیصد سال و سی
دسته ی ریحان بدست از لاله برگ و یاسمین
گر عصای موسوی از سنگ خارا آب داد
قوم اسرائیل را اندر بیابان پیش ازین
ساقی كوثر ز بهر لشكر اسلام نیز
كرده ده انگشت خود را مجری ماء معین
بر سریر رب هب لی كی شدی فرمانروا
گر نكردی نقش، نامش را سلیمان بر نگین
خوی او عنبر شمیم و بوی او اذفر نسیم
علم او بحر عمیق و لفظ او در ثمین
تا بزلف عنبرین بزداید از راهش غبار
كرده جاروب درش جعد مسلسل حور عین
از شمیم مرقدش خاك عرب اذفر شمیم
وز نسیم مشهدش باد سحرگه عنبرین
خاك نعل و گرد نعلینش ز راه مرتبت
توتیای چشم تنگ قاصرات الطرف عین
در سم تازی خرامش تاجداران خاكبوس
بر در عرش احترامش خسروان مسند نشین
از ركابش تاج زر خواهد سر دارای روم
بر جنابش خاك روبد جبهه ی خاقان چین
گرد نان را بر درش سر چون قدم بر آستان
سروران را پیش او تیغ و كفن در آستین
تیغ زن چنگال او، هم پشتی اسلام را
بت شكن بازوی او، بر پشتی دوش امین
تیغ گوهردار او الحق ز نیكو گوهری
آتشی همرنگ آب و آب رنگی آتشین
گوهر او تابناك و آتش او آبناك
آب و آتش بین بیكجا هم قران و هم قرین
تیغ او چون آفتابست و ستاره گوهرش
بر رخ خورشید رخشان كوكب دری ببین
بر سرافرازان سرو بر گرد نان مالك رقاب
در میان كفر و دین سدی قوی حصنی حصین
كرده از خون دلیران در صف میدان جنگ
نعل خاراكوب اسبش خاك میدان را عجین
فهم و وهم من چه داند راكب و مركوب را
خیر مركوب و راكبهم خیار الراكبین
تیزتك، چابك عنان، پولاد سم، خارا شكن
خرد سر، كوچك دهان، لاغر میان، فربه سرین
شیر صولت، پیل پیكر، كوه كن، دریا شكاف
رعد هیبت، برق سرعت، باد جنبش، تیزبین
خیزران دم، عنبرین بش، ساده دندان، سوده موی
دشت پیما، كوه فرسا، تندرو، محكم كمین
در دم آتش سمندر، در دل دریا نهنگ،
بی قران در هر قران، لابل چو صاحب بی قرین
باد رفتاری كه با رفتار او شد باد كند
تندر از تندی او نالد به آواز حزین
چون سنان اسنان او از یكدیگر بشكافت چرم
شیر خنجر نیش را با دست و چنگ آهنین
اینت مركب اینت راكب اینت خنجر اینت مرد
ای سزای آفرین بر جان پاكت آفرین
راستی گر راست گویی راستی اینست راست
اوست پیش راستان میر و امام راستین
او ولی و او وصی و او امیر و او امام
از پس او عترت او اجمعین الطیبین
ای خوشا آن كس كه بر عنوان توقیعش نهند
مهر مهر او و آل او كرام الكاتبین
در غوایت خانه ی شیطان بزنجیرش كنند
آنكه در دستش نباشد رشته ی حبل المتین
هر كس از راه تمسك دامن دیگر گرفت
اعتصام ما به تست ای عروة الوثقای دین
ای به آب روی تو كروبیان را قدر و جاه
وای به خاك كوی تو روح مقدس را یمین
تاكنون از ابتدا بر لوح هستی ز آب و گل
ناكشیده چون تو نقشی نقش بند ماء و طین
رای رای تست فانظر سیدی ماذا تری
حكم حكم تست فاحكم انت خیر الحاكمین
ای بهمت دست فیاضت چو دولت تاجبخش
وای بعزت در ره دین پای تمكینت مكین
بنده ی درگاه با اجلال تست ابن حسام
گر ز اخلاصش بپرسی بنده ی مخلصترین
چشم دارد یك نظر از خادمان حضرتت
كمترین بندگان چون بندگان كمترین
گر قبولت بنده را فر سرافرازی دهد
سر برافرازم ز رفعت تا به اوج هفتمین
دیده ی امید من بر لطف بی پایان تست
چشم رحمت بر مدار از من كه دارم چشم این
واپسین روز ار بكار آیی مرا كار آن بود
كار كار تست و ما را روز روز واپسین
از خدا و مصطفی هردم تحیات و درود
بر تو و بر اهل بیت و آل و عترت اجمعین
***
و فی مناقبه علیه السلام
شاید كه آفتاب بهنگام اقتباس
بر خاك درگه تو نهد روی التماس
پشت فلك ز روی تواضع خمیده ماند
كو هم به احترام ترا می برد سپاس
خور ترك چار بالش بام جلال تست
زین مرتبت لباچه ی زر می كند لباس
دریا و كان ز در و جواهر توانگراند
من بذلك العمیم بلا نسبت المكاس
ایوان مسند نبوی را تویی امین
بنیان شرع مصطفوی را تویی اساس
از بهر تاب روغن قندیل روضه ات
شاید كه گاو چرخ بگردد درین خراس
بر هفت عضو سجده از اینجاست كاسمان
بر هفت جای سجده ی قدرت نهاد راس
در جنب آن گلیم كه در سر كشیده ای
نه فرش هفت چرخ كم از یك كهن پلاس
شكل هلال [و] قبه ی زركوب آفتاب
بر كتف و یال اسب تو هم زین و هم قطاس
تابی ز عكس تیغ تو در آسمان گرفت
شد روی مهر سرخ تر از قرصه ی نحاس
رمحت ز سینه، دل برباید بیك شرار
تیغت ز خصم جان بستاند بیك عطاس
بشكسته زور دست تو برزیلان بگرز
افكنده بازوی تو سر فارسان بفاس
از خون، زمرد سر تیغت چو گشت لعل
چون ارغوان تر كه برآید ز برگ آس
شب گر خیال تیغ تو بیند عدو بخواب
دیگر بخواب در نرود چشمش از هراس
سوری سرای عیش تو ناهید را مقام
بام جناب تست زحل را محل پاس
تا یابد از زلال رحیق تو جرعه ای
هر صبح چرخ بر كف خواهش نهاده طاس
از گرد آسیای فلك نانشسته گرد
بر دامن قناعتش از طسق هفت آس
قانع بسان ماه بیك گرده نان جو
وان گرده كرده فاطمه هر شب بدست آس
چون داده بود خرمن عالم چو كه بباد
از كشته زار سبز فلك برگرفته داس
در حكم و رای بود سلیمانش هم نگین
با مرغ و كوه بود چو داوود هم قراس
ای راهرو مرو بطریقی كه عاقبت
دور افكند ترا ز رفیقان ره شناس
بگریز از آن گروه كه از روی معرفت
فرقی نكرده اند بسدراز رویناس
هرچند كاین دو جنس ز یك اصل گوهرند
داند خرد كه به بود ابریشمین ز لاس
چون سامری خلاف مكن زانكه ناگهان
برخیزد از نهاد تو فریاد لامساس
محمود بایدت كه شوی روز عاقبت
در بندگی خاص كمربند چون ایاس
عاقل به مكر و حیله ی شیطان ز ره نرفت
احمق كسی كه زرق دروگیرد و لباس
بر نان و ماس خویش قناعت كن از جهان
از ماس وای آنكه نیرزد به نان و ماس
ای كم و كاس كاسه اگر كم بود بساز
كم گیر كاس آنكه بهمت كم است و كاس
این كاس سرنگون كه مگر پر شود بخاك
ای خاكسار این همه از بهر او مكاس
یا نائم الفراش و یا ساقی العطاش
من عذبك الزلال تفیض علی كاس
دست عرج بمیوه ی مهرت كجا رسد
كز آسمان ستاره فرو ناورد لكاس
چابك سوار و هم سبك سیر تیزگام
گردی ز موكب تو نیابد به احتباس
خیل خیال من نبرد ره بمدحتت
كان منزل از قیاس برونست و از حواس
مدح و ستایش من و چون من كجا رسد
آنجا كه عقل ره نبرد جز بدست پاس
طبع از ره قیاس خیالی بهم كشید
آخر درست شد كه خطا می كند قیاس
خوفی من الذنوب و ارجو شفاعة
من خمسة العباء و هم سادة الاناس
هرچند غرق بحر معاصی و ذلتیم
إذ كنت فی سفینتهم لا علی باس
شاها بمدحت تو بدانجا رسیده ام
كز شعر من حیات برد جان بونواس
حسان تست ابن حسام ار نظر كنی
از پادشا تلطف و از بنده التماس
***
و من مناقبه علیه السلام
ای صبا افتان و خیزان تا بكی؟
غالیه بر خاك ریزان تا بكی؟
ای سواد نافه ی مشك تتار
چون ریاحین عنبرافشان تا بكی؟
صد ورق منشور تست ای گل بحسن
كرده خط سبز عنوان تا بكی؟
گل سپر بر روی آب افكند و رفت
ای خدنگ غنچه پیكان تا بكی؟
حال دلتنگی ما از غنچه پرس
چون شكوفه شاد و خندان تا بكی؟
لاله را چون من جگرخون می شود
كاخر ای عمرم شتابان تا بكی؟
ای بنفشه سوكواری تا بچند
سر بحسرت بر سر زان تا بكی؟
نرگس ار مقصود سیم و زر بود
چون تو داری هر دو، حیران تا بكی؟
سوسن ار چه ده زبانی همچو من
همچو من بی برگ و سامان تا بكی؟
رنگ و بویی گرچه در گفتار هست
گفت و گوی رنگ و ریحان تا بكی؟
قصه از شاه ولایت گوی و بس
داستان پور دستان تا بكی؟
با وجود دست گوهربار او
قصه ی دریای عمان تا بكی؟
روبه اندر بیشه ی اسلام كیست؟
مرحبا ای شیر یزدان تا بكی؟
ساحری سامری بسیار شد
آخر ای موسی بن عمران تا بكی؟
چون كلیم الله را دریافتی
قصه ی فرعون و هامان تا بكی؟
هست در كشتی رفیق همچو نوح
بیم غرق و خوف طوفان تا بكی؟
یوسف اندر مصر شاهی می كند
زاری یعقوب كنعان تا بكی؟
خاتم فرماندهی آن شماست
دیو بر جای سلیمان تا بكی؟
چون نمی باشد رها بین راه بین
عیسی اندر خانه پنهان تا بكی؟
سر قدسی بر شیاطین فاش نیست
همچو غولان در بیابان تا بكی؟
ظلم و بیدادی بیدادان نگر
داد بخشا داد بستان تا بكی؟
عالم از ظلمت سواد شب گرفت
آخر ای خورشید تابان تا بكی؟
مرحبا ای مهدی آخر زمان
آشكارا باش پنهان تا بكی؟
ظلم و جور و بغض و كین بسیار شد
فسق و كبر و كفر و طغیان تا بكی؟
راه حق حق است و باطل باطلست
كفر و ایمان هر دو یكسان تا بكی؟
با من ای گردون دون دون پرست
جور دور چرخ گردان تا بكی؟
گرنه از بی آبی دوران بود
چون منی بی آب و بی نان تا بكی؟
بهر نانی كآبروی ما بریخت
این همه منت ز دونان تا بكی؟
چین پیشانی دونان تا به چند
تاب ابروی لئیمان تا بكی؟
هر زمان گوید خرد كابن حسام
این چنین خوار و پریشان تا بكی؟
گر بسختی سنگ خارا نیستی
زندگانی در قهستان تا بكی؟
پای در دامان حسرت تا بچند
سر ز فكرت در گریبان تا بكی؟
***
و ایضا فی مناقبه علیه السلام
من أدرك العلی فاعلی العلا علی
قد كان فی الولاء لوی الولا علی
از ضر و از بلا به پناه علی شتاب
زیرا كه هست كاشف ضر و بلا علی
ذات نبی و ذات علی هر دو چون یكیست
قال النبی لحمك لحمی ایا علی
چون واجب از خدا و ملایك درود اوست
صلوا علی النبی و صلوا علی علی
منظور ناظران دو عالم چو مرتضی است
والله لا نظرت الی ما سوا علی
آن كس كه در خلافت او اختلاف نیست
دانی كه بود بعد نبی مرتضی علی
فی منطق الولاء و فی باب خیبر
صاحب ولا علی بد و ناصب لوا علی
باشد بحكم نص سقاهم بروز حشر
بر ساكیان جام سقیهم سقا علی
لب تشنگان روز قیامت چو در رسند
آرند روی خود بسقیهم الی علی
زآنجا كه خستگان شفاجوی را شفاست
بخشد به خستگان محبت شفا علی
كافی است در ستایش او این قدر ترا
من عنده مقدمه قل كفی علی
بنمای إنما و نمایش بدو نمای
ز آنرو كه هست واسطه ی إنما علی
از آفتاب حشر بظل علی خرام
زآنجا كه هست سایه ی لطف خدا علی
بر رغم گمرهان كه بمنزل نمی رسند
الحق بدان كه هست ترا رهنما علی
در جود او ببین كه كرا این وجود بود
آنجا كه كرد هم سر و هم زر فدا علی
كروبیان بروضه ی رضوان مآب او
آواز میدهند كه یا مرحبا علی
ما التجا بروضه ی پاكش همی كنیم
معلون كسی كه نیست ورا ملتجا علی
ما مقتدی بحیدر و او مقتدای ما
با دولت آنكه هست ورا مقتدا علی
او پیشوای راهروان شریعتست
لعنت بر آنكه نیست ورا پیشوا علی
مشكین خطان ز طره ی او می برند مشك
زیرا كه داشت نزهت مشك خطا علی
در اصل مادرش بحقیقت خطا بود
آن مخطیی كه میل خطا داشت با علی
كشاف مشكلات بد از بدو كاینات
زیرا كه بود كاشف كشف الغطا علی
بیزارم از كسی كه علی را مخالف است
ولیت فی الولایت عما سوی علی
خلقی بسوز و درد گرفتار درد و غم
ما بر امید آنكه نماید دوا علی
هستم امید اگرچه سیه شد مرا گلیم
خواند مرا به خلعت آل عبا علی
زیر گلیم پنج تن الحق مجاورند
از خمسة العبا، دویم مصطفی، علی
سبطین و فاطمه است كه او خیرة النساست
دانی كه بود همبر خیرالنسا علی
چشمش چو آفتاب دهد نور و روشنی
آنكش دهد ز روضه ی خود توتیا علی
نعت و صفات احمد و حیدر مبین است
در والضحی محمد و در هل اتی علی
هست از ازل ببازوی شمشیر تا ابد
مولای مالكان ممالك گشا علی
چون دست او بتیغ برد دست دستبرد
سرهای سروران بنهد زیر پا علی
روح الامین بمدحت او گفته بارها
الا مقدم از پس او لافتی علی
برباید از سپهر بنوك سنان تیز
از جرم هفت كوكب رخشان سهی علی
خواهی كه منهیان قضا رحمت آورند
پرهیز كن ز دیدن مما نهی علی
والی طلب همی كنی اندر ره ولا
می دان یقین كه هست ولی الولا علی
هر شامگه نهاده یكی قرص سیمگون
برخوان عیسوی ز برای غذا علی
انوار صبح در رخ پرنور مصطفی است
چون نور ماهتاب بوقت عشا علی
ابن حسام اگرچه به حسان رسیده ای
مدح و ستایش تو كجا و كجا علی
در معرض سؤال كرامین كاتبین
دست از لحد برآرم و گویم كه یا علی
امیدم آنكه روز قیامت بفضل خویش
بخشد ز حله های بهشتم قبا علی
دارم طمع كه از پس هشتاد سال و پنج
بنماید از عنایت خویشم لقا علی
***
و ایضا فی مدحه علیه السلام
زلفت رواج نافه ی تاتار بشكند
عطرت شمیم طبله ی عطار بشكند
یاقوت تو به خنده چو گردد گهرنمای
یا قفل درج لعل گهربار بشكند
این آب روی جزع یمانی دهد بباد
وآن قدر و زیب لؤلؤ شهوار بشكند
ای سرو سبزپوش چو گل بر چمن خرام
تا سرورا خرام تو بازار بشكند
نطق شكرشكن بگشا تا نثار او
بازار طوطیان شكرخوار بشكند
بخرام گرد باغ و ز رخ برشكن نقاب
تا عارض تو رونق گلزار بشكند
یك تار موی خود بگشا در شبان تار
تا تار او سواد شب تار بشكند
شب برقع سیاه برانداز تا رخت
بازار حسن ماه ده و چار بشكند
گر جلوه ی جمال دهد بر چمن رخت
حسنت طراوت گل فرخار بشكند
ظل ظلیل سایه ی شمشاد سركشت
زیبندگی ظله ی اشجار بشكند
لعلت مزاج خسته دلان را شفا دهد
چشمت خمار نرگس بیمار بشكند
نقاش چین چو نقطه ی خال تو بنگرد
از دایره بیفتد و پرگار بشكند
مشكن دلم بسنگ جفا كآبگینه را
چون بشكنی هر آینه ناچار بشكند
خود گو كه خود فروشی حسنت كه می خرد
چون میر من عمامه عرب وار بشكند
بر مه قصب مبند هلالی چو شاه من
بر آفتاب شقه ی دستار بشكند
شاهی كه روز رزم به نیروی روی تیغ
پشت سپاه زمره ی كفار بشكند
بر فرق، درق بشكند از رمح برق سوز
ز انسان كه باد برگ گل از خار بشكند
گر قاف تا به قاف بگیرد جهان سپاه
در جنبش ركاب بیكبار بشكند
دستش اگر بقهر شود قهرمان تیغ
بس گردن دلاور قهار بشكند
مرغی است تیز پر و دو منقار تیغ او
كو درق آفتاب بمنقار بشكند
با او زبر فراز اگر گردد آسمان
پشتش بزور بازوی جرار بشكند
گر بركشد بمعركه شمشیر تابناك
تابش، فروغ مشعله ی نار بشكند
چون گردن جبابره پشت اكاسره
در معركه به تیغ شرربار بشكند
گاهی به گاهواره ببرهان موسوی
دندان زهر در گلوی مار بشكند
گاهی به ذوالفقار چنان كز عصا كلیم
تزویر سحر و رونق سحار بشكند
امرش به احترام شریعت بدست نهی
قانون و ساز مطرب و خمار بشكند
گر جز بر آستانه ی قدرش كند سجود
پشت سپهر با همه مقدار بشكند
بی یرلغ ولایت او منشی قضا
كلكش ز كف بیفتد و طومار بشكند
گربر درست، خور نزند، سكه، حكم او
وزنش خفیف گردد و معیار بشكند
چون با حجاب مطلع سر غیب بود
حاجت نبد كه پرده ی اسرار بشكند
سبوحیان ز سبحه ی ذكرش سبق برند
آنجا كه درج نطق به اذكار بشكند
كحل السواد بینش كروبیان شود
خاكی كه نعل دلدل رهوار بشكند
گر بوی خلق او برساند صبا به باغ
طیب شمیم طره ی ازهار بشكند
بذل سحابی كف دریا عطای او
هنگام جود، رونق مدرار بشكند
فیاض فیض همت باران نثار او
بذل عمیم قلزم زخار بشكند
جودش بیك سؤال صد اشتر بزیر بار
بدهد بیك عطا چو سربار بشكند
گرچه نبود مالك دینار دست او
بذلش سخای مالك دینار بشكند
شهری است علم دین و بر آن شهر در علی است
لعنت بر آنكه خواست كه مسمار بشكند
ظالم كسی كه روی ارادت ز دربتافت
ظالمتر آن كسی است كه دیوار بشكند
ای آنكه بی اشعه ی رأی تو آفتاب
ناممكن است كاین حجب قار بشكند
از تیغ زنگ خورده ی زنگارگون چرخ
هم صیقلی مهر تو زنگار بشكند
ابن حسام اگر چه بگاه سخنوری
نظمش رواج شعر درربار بشكند
آنجا كه منتهای كمال ثنای تست
فهم از بیان بماند و اشعار بشكند
آیا چه واقع است كه از واقعات دهر
پشتم جفای چرخ ستمكار بشكند
مسكین دلم حوادث دوران روزگار
اندك درست سازد و بسیار بشكند
شاها بپرس تا فلك دون چرا مرا
هردم فضای سینه ی افگار بشكند
گر سعی روزگار بود بر شكست من
مأمور امر تست تو مگذار بشكند
***
و فی مناقبه علیه السلام ایضا
ای مسند دیوان امارت بتو مسند
وای جوهر زیبای تو زیبنده ی مسند
معراج تو از كنگره ی عرش فزون بود
زآن روی كه معراج تو بد دوش محمد
شاید كه بروبند غبار از در قدرت
حوران بهشتی بسر زلف مجعد
گردی كه بجنبد ز پی نعل سمندت
شاید كه شود روشنی دیده ی فرقد
یك كنگره از حجره ی تعظیم جلالت
نه طاق سراپرده ی ایوان مشید
تا خاتم او مهر ولایت بتو بخشد
هرماه شود ماه نگین دان زبرجد
هر شامگه این قرص مزعفر بنهد چرخ
از سفره ی انعام تو برخوان مزرد
درصدر جنان روی پرستش بتو دارند
اندر حجب این پرده نشینان مخلد
مصباح صباح از تو بتدریج برد نور
از شعشه ی مشعل آن روضه و مرقد
از روی تو و موی تو دارند نشانی
این رومی ابیض دگر آن شامی اسود
توقیع تو گر زانكه بخورشید نمایند
صدبار بتوقیر تو بر خاك نهد خد
تركیه مشعل نه بامت ز ره قدر
این رابعه بر منظر ایوان مجدد
تشریف خدا بود كه از سوره ی انسان
خیاط ازل دوخت ترا بر حسب قد
هرشب بسر خامه كند هفت صحیفه
منشی عطارد به ثنای تو مسود
آدم كه علم بود به دانستن اسما
از مكتب علم تو ندانسته جز ابجد
در دین بحقیقت كتب شرع چهار است
در علم تویی مفتی هرچار مجلد
از بعد نبی ذات تو بر كل افاضل
هم اعلم و هم اشجع و هم اجود و امجد
آنها كه به میدان كرم دست نمودند
بد دست تو هنگام عطا بر همه ذوالید
بیت الحرم كعبه به هنگام ولادت
از غایت تعظیم ترا مهد ممهد
ای آیت و رایت بدر مكه و خیبر
با فتح رسانیده ببازوی مجرد
گر بست سكندر ز پی فتنه ی یأجوج
از آهن پولاد چنان سد مسدد
بازوی تو بربست بتأیید ولایت
در دین محمد بسر تیغ تو صد صد
ای یافته هنگام عطا دختر و شمشیر
شمشیر ز گنج احد و دختر از احمد
آب از سر شمشیر چو آبت بتوان دید
چون آب روان زیر قواریر ممرد
تیغ تو زهم پاره كند جوشن خارا
رمحت برباید به سنان غیبه ی مسرد
بر فرق عدو بطن كله خود شود پشت
بر مفرق او گر بزنی گرز چو گنبد
در بیشه ی شیرافكن این دام زبون گیر
در دام تو هم دام مسخر شد و هم دد
در كیش نبی همچو براهیم پسر را
در دین هدی ساخته ای هدی مقلد
با حب تو گر زهر بود نوش توان كرد
بی حب تو از زهر بتر نوش طبرزد
آن كس كه نه چون صبح به مهر تو صفا یافت
چون شام سیه رو و چو شامی شده مرتد
بدخواه بد افعال ترا نكبت دایم
مولای نكوحال ترا دولت سرمد
آن كس كه ز تأیید خدایی اثری یافت
از كوكب مهر تو زهی طالع اسعد
وآن كس كه نه در عروه ی وثقی تو زد دست
در رشته ی شیطان شودش پای مقید
آنرا كه درین راه نه مقصود تو بودی
هرچند شتابد نبرد راه بمقصد
هركس به جهان راهبری جست و دلیلی
من رو به تو دارم كه تویی مرشد ارشد
گر غیر توام دست بگیرد بعطایی
دانم كه هم از تست ولا رد و لا كد
وآنجا كه ز دیوان تو انعام دهندم
دست من و دامان عطای تو و صدكد
حسان ثناگستر تو ابن حسام است
از سابقه ی روز ازل تا به مؤبد
تا مرغ زبان در قفص تنگ دهان است
انگشت من و خامه و مدح تو و كاغذ
***
و ایضا له فی مناقبه علیه السلام
چو گلعذار فلك نرگس خمارآلود
بصد كرشمه ز خواب سحرگهی بگشود
بترك روز ندایی سپیده دم برسید
كه سرزخواب برآور كه چشم شب بغنود
دواج زرد بپوشید ترك یغمائی
پرند كحلی گردون ز پشت شب بربود
نمود روی دگر لعبت نگارین روی
كه آگه است كه او را دگرچه روی نمود
بكارگاه فلك بر زاطلس گلریز
برفت نقش زبوم از فراز تا به فرود
لوای شیده ی شید از افق علم برزد
زچین فتاد به هندوستان درفش كبود
چو آتش سحر از كوه سر زبانه كشید
به نیم مشعله آفاق را ز دود زدود
فلك ز صیقل ز نگارگون رومی روز
ز تیغ زنگی زنگار خورده زنگ زدود
چو ذوالفقار علی تیغ صبحدم ز قراب
به قصد شام برآمد ز طاق طلق اندود
شهنشهی كه ملایك ز حرز كنیت او
كنند تا به ابد بر فلك صعود و ورود
شنوده ای كه خدا در كلام خود او را
هزار جای بتعظیم قدر او بستود
بدان سه نان كه عطا كرد در سبیل خدای
خدای سوره ی انسان ورا عطا فرمود
وجود كامل او از عدم عدیم المثل
نقود جوهر او جوهری اصل نقود
به علم و حلم و به فضل و ببذل بعد رسول
چنو نبود و نه هست و نه نیز خواهد بود
هر آن دقیقه كه بد در درون پرده ی غیب
برون پرده بدید و به كشف باز نمود
سپهر با همه بالانشینی از سر قدر
بر آستان جلالش نهاد سر بسجود
بوقت سجده ی آدم بقدر تعظیمش
بسجده روی ملك بر زمین و او مسجود
چو بود نور وی اندر جبین آدم پاك
بترك سجده شد ابلیس تا ابد مطرود
بدان سپاه كه از آسمان فرود آمد
طلیعه روح قدس بود و او امیر جنود
ببازوی ملكیت در جهود كده
چنان بكند كه كرد انقطاع نسل یهود
ببست بازوی زورآوران بخم كمند
شكست گردن گردنكشان بزخم عمود
بروز معركه بر فرق سروران عرب
دوترك ساخته شمشیر او كلهچه و خود
بنوك نیزه كسی را كه ناگهان دریافت
بروز، كوكب رخشنده را بدو بنمود
چو خوشه هر كه ازوسر كشید عاصی شد
بداس تیغ چو گندم سرش ز تن بدرود
قرار جای زمین چون نیافت جای قرار
نه شب قرار گرفت و نه نیز روزآسود
بروز تا كه به شب كار او غزا و جهاد
ز شام تا به سحر ورد او قیام و قعود
قسیم جنت و مأوی میان دشمن و دوست
بدشمنان بخروج و بدوستان بخلود
برون ز شمله و قوتی و شربت آبی
بهیچ نوع بر اسباب دنیوی نفزود
طلاق داده ی خود را نكاح باز نبست
كه هست با سه طلاقه رجوع نامحمود
ز معدن كف جودش رسیده كان بمكان
ز بذل ابر نثارش گرفته جود وجود
كمال صورت انسان ولی نه آن انسان
كه منزلست به شأنش لربه لكنود
بنوك خامه بدیوان وحی مستوفی
چنانكه در قلم آید ز منشیان ودود
سواد مكتب او بربیاض مشك افشاند
لعاب خامه ی او بر ورق عبیرآمود
عبیر تربت او بهتر از نسیم بهار
شمیم روضه ی او خوشتر از شمامه ی عود
متابعانش معزز بناز خلد و نعیم
منازعاتش معذب بنار ذات وقود
متابعت نكند با ولی مگر مقبول
مخالفت نكند با علی مگر مردود
میان باطل و حق فرق چون تواند كرد
كسی كه باز نداند یهود را از هود
سزای جای نبی بعد از او علی را دان
بلی سزاست سلیمان بمسند داوود
كسی كه صالح قوم رسول را رد كرد
بود هر آینه از بدترین قوم ثمود
سعادت ابد اندر ولای شاه ولی است
كراست دولت محمود و طالع مسعود
ایا بزرگ جنابی كه از بدایت خلق
ز آفرینش آدم تو بوده ای مقصود
ستایش من و جز من كجا كه در عالم
ترا چنانكه تویی كس بواجبی نستود
ثنای ذات تو از حد و حصر بیرون است
كجا شمار پذیرد حساب نامعدود؟
ثنای تست شب و روز ورد ابن حسام
چه در قیام و قعود و چه درسهادور قود
منم رهی و تو رهبر رهی بمن بنمای
ز آفتاب قیامت بظلك الممدود
بدان زمین برسانم كه ماؤها مسكوب
در آن چمن بنشانم كه طلعها منضود
هزار تحفه تحیات و صد صله صلوات
نثار روضه ی پاك تو با هزار درود
***
و ایضا فی مدحته علیه السلام
ای مرغ شاخ سدره نشیمن ترا مطاع
در خانقاه صفوت تو چرخ در سماع
از گوهر تو منصب آدم رفیع شد
ای یافته ز گوهر تو آدم ارتفاع
گردی ز نعل خویش به گردون رسان كه هست
در چشم عرش خاك درت كحل انتفاع
بر حكمت از نشیمن مغرب رجوع كرد
طاووس آتشین پر ازین آبگون رباع
خدام حضرت تو به فرمان كشیده اند
چون آفتاب بر رخ مه داغ اتباع
آنجا كه آفتاب كند اقتباس نور
بر خاك مرقد تو نهد روی التماع
گر خور درون پرده دهد جلوه ی جمال
هست از برون پرده دلت كاشف القناع
كرده بحكم آنكه بطاعت شود مطیع
بر ترك روز هندوی تو حكم ارتجاع
بر جبهه ی مخالف حكمت كشیده اند
مستوفیان حكم قضا نقش لا یطاع
ما ملك دل بمهر رخت وقف كرده ایم
برصك آن بطوع زده مهر لایباع
حكم هدایت تو و انذار مصطفی
در نص قاطع آمده با یكدیگر مشاع
طوبی نهال باغ مطیعان رای تست
فی جنه النعیم فطوبی لمن اطاع
عمری كه بی ولای تو باشد غرامت است
من یشتغل بغیرك فالعمر قد اضاع
صد خرمن عمل بجوی در حساب نیست
آن را كه با تو بود وبود نیم جو نزاع
تو داعی نبی و نبی داعی خدای
من لم یجیكما فكما رد قول داع
فضل تو بر كبار صحابه مبرهن است
در آیت مباهله و حجة الوداع
در مولد و زمرقد تو كعبه و نجف
این ایمن المقام شد آن اشرف البقاع
در جنب سلسبیل و رحیق مذاب تست
جام جهان نمای كیان كم ز یك فقاع
رضوان چو دوستان تو اندر جنان روند
بر روی دشمنان بنهد دست امتناع
دیوانیان عالم علوی نوشته اند
از دفتر ثنای تو بر چرخ نه رقاع
در چشم همت تو نیامد ز راه وزن
انبارهای یوسف كنعان به نیم صاع
هنگام بذل با تو چه یك نان چه صد شتر
در روز رزم با تو چه یكتن چه صد شجاع
با آنكه حكم صوم نبد یافته نفاذ
نالوده از لبن لب خویش از گه رضاع
دست از تصرفات متاع جهان بداشت
از خست مشاركت و قلت متاع
بازوی او بقوت دوش محمدی
بر خاك ره فكنده ز بیت الحرم سواع
در گردن اطاعت خود كرده طوق طوع
اندر كنام خویش بتمكین او سباع
آرد بجوش چشمه ی خورشید را چوآب
گر ز آفتاب تیغ تو بروی فتد شعاع
كرده حرام تیغ تو بر گرد نان دهر
با شاهدان بزم طرب لذت جماع
رمح طویل تست رباینده ی سوار
گرز ثقیل تست گشاینده ی قلاع
من با وجود تو نكنم التجا بغیر
هرچند ناصبی بكند حیله و خداع
در همت و قناعت من بین كه تاكنون
ممنون هیچ سفله نبودم بیك كراع
دردسری كه واقعه ی دهر می نمود
مبنی بر آنكه دفع شود از سرم صداع
كردم بمدح غیر تو چندین ورق سیاه
در حیرت و خجالتم از روز اطلاع
از دامن عطای تو دستم بریده باد
گر بیش پیش سفله كشم دست اطماع
گر دامن عطای تو آید بدست من
دیگر به پیش كس نكشم دست اطـِّماع
شاها من آن كمینه ثناگوی حضرتم
كز شاعران دهر برم گوی اصطناع
گر آستین لطف تو بر فرق من رسد
خود را به آستانه رسانم بدین متاع
اصغای نظم مدحت ابن حسام را
حسان بدین مقاله نهد گوش استماع
كاشی ركابداری طبعم كند چو من
بر دوش آفتاب نهم زین اختراع
دارم ز لطف عام تو چشم عنایتی
چشم از نظر چو تیره شود روز انتزاع
سهلست انقطاع ز یاران و دوستان
گر اتصال با تو بود روز انقطاع
***
فی مدحته علیه السلام
سپیده دم كه سیاهی دهد به استدراج
به شاه روم ز دارای زنگبار خراج
به آب چشمه ی خورشید ترك روشن روی
غبار تیره بشوید ز چهره ی شب داج
سیه سپیدی روز و شب آورد بیرون
ز زیر تخت شب آبنوس، تخته ی عاج
ز تیغ و درق مغرق بزر شود شب هند
به ترك روز فرستد ز هند تحفه و تاج
سپیده تكمه زند بر قبای كافوری
ز پشت شب بكشد چرخ عنبرینه دواج
نهند مطبخیان رواق دود اندود
برین سماط مدور علی الصباح كماج
ز فضل سفره ی شاهی كه قاف تا قافند
بفضل و بذل و سخا و عطای او محتاج
علی كه داد بتأیید زور بازوی خویش
شریعت نبوی را بزخم تیغ، رواج
شهی كه خنجر سرسبز او بمعركه بود
چو معصرات بخون دلاوران سجاج
بزخم خنجر او تخت خسروان ویران
بنوك نیزه ی او تاج سروران تاراج
ز بیم خنجر او آفتاب اگر شد زرد
عجب مدار كه ترس است اصل علت زاج
چو تیر چرخ سپر در كمان كشد شستش
ز چشم سوزن عیسی نهد سپهر آماج
وگر ستون عمودش كند سرافرازی
كلاه تارك خور بشكند بسان زجاج
ز گرد موكب او چشم روشنان روشن
ز نعل دلدل او فرق فرقدان را تاج
چراغ صبح ز انوار مرقدش تابان
سراج شام ز آثار روضه ای وهاج
اگر نه سعی كند بر صفای مشرب او
حرام باشد بیت الحرام بر حجاج
وگر نه قبله ی اقبال او بود مقصود
به راه كعبه چه رهبان شود چه شیخ الحاج
ز نور مرقد او هر شب اندرین گلشن
نهند مشعله داران بام شام سراج
دم مسیح مقالش گشایش الكن
شمیم روضه ی پاكش مداوی افلاج
ایا شهی كه ز دیباچه ی كرامت تست
قبای صبح مزین به كسوت دیباج
سزا بود كه بود از لباجه ی مه نو
كمیت قدر رفیع ترا فلك سراج
ترا برفعت معراج بر رسل شرف است
از آنكه بود ترا دوش مصطفی معراج
سلوك منهج تو واجب است بر جمهور
كه هست گوهر پاك تو سالك المنهاج
بهر كسی نسزد خاتم سلیمانی
چرا كه صنعت داوود ناید از زجاج
به اعتبار نظر كن كه هیچ لایق نیست
كمان معركه در دست و پنجه ی حلاج
نسیج خلعت شاهان كجا تواند بافت
كسی كه بر عمل بوریا بود نساج
كجا علاج مزاج كسی دگر داند
كسی كه باشد محتاج دیگری بعلاج
بر آن مباش كه هرگز دوا تواند كرد
مزاج خسته ی مردم طبیب خسته مزاج
برو به آب قناعت بشوی دست و دهان
مباش در پی سگ بهر كاسه ی سكباج
ایا شهی كه فلك با علو مدرج خویش
مدارج از در قدر تو می كند ادراج
بدرج مدحت تو مرغ طبع ابن حسام
زبان به نغمه سرایی گشاده چون دراج
هزار گوهر معنی برآورم به نثار
چو بحر طبع ثنا گسترم شود مواج
به شب زبان من و مدح اهل بیت رسول
بروز دست من و كسب شغل مایحتاج
من و ثنای جناب تو تا بدان ساعت
كه حكم من برسد زین جهان به استخراج
امیدم آنكه كند در ركاب او پرواز
چو مرغ روح مرا زین قفص كنند اخراج
***
و ایضا فی مدحه علیه السلام
إذا العشاء تغشی و لمع المصباح
و زال ضوضة بیضاء و الكواكب لاح
ببام صبح برآمد عروس حجله ی شام
فكند پرده ی گلریز بر پرند صباح
و زینت بمصابیحها الدجی فلكا
زواهر اللمعات تشعشعت برواح
فلك بزینت كوكب چنان مزین شد
كه از شكوفه ی رنگین چمن بوقت صباح
توقدت لمعات النجوم فی الظلم
و نورت بضیاها المساء للایضاح
فلك ز لؤلؤ منظوم طبع من بربست
ز بهر گردن جوزا جواهرینه وشاح
و كاتب الفلك یكتب من انشائی
كعنبر عبق خطه علی الالواح
مرا رسد كه كنم دعوی چنین معنی
كه هستم آل نبی را بجان و دل مداح
إن ابتغیت فلاحا تجد بحبهم
كذا و حبهم ذاهب الی الافلاح
بسان كشتی نوح اند اهل بیت رسول
بیابد آنكه نشیند درو نجات و فلاح
و من تخلف عنها غوی كجاریة
تسیر فی لجج هالك بلا ملاح
قدح كشان شفق مدح ساقی كوثر
نبشته اند بزر بر كتابه ی أقداح
اگر بزمره ی روحانیان رسد نامش
خروش و غلغله خیزد ز عالم ارواح
نكرده چشم ترقب بزر و سیم سیاه
بباغ دهر نبسته امل بیك تفاح
عروس عشوه فروش دنی دنیا را
حرام ساخته بر خویشتن عقود نكاح
خلاف مشرب او سربسر خطا و فساد
ثنا و مدحت او یك بیك صواب و صلاح
بر اوج قلعه ی خیبر لوای او مفتوح
در بهشت برین را ولای او مفتاح
مقربان ملك را جناب او مقصد
مسبحان سماوی بذكر او سباح
فلك ز بهر تنومندی مصاف او را
دهد ز جوشن زركوب آفتاب سلاح
ز بهر پیش كش دست او بمعرض رزم
سپر ز لجه ی عمان برآورد تمساح
دلاوران عرب را بتیغ صاعقه ریز
دل دلاور او برشكسته قلب و جناح
شكسته افسر قیصر بزخم زور عمود
ربوده مغفر خاقان بطعن نوك رماح
ایا شهی كه ملایك بوقت فتح الباب
بر آستان تو دارند روی استفتاح
شعاع تیغ تو چون آفتاب عالمتاب
فلق شكاف، بتأیید فالق الاصباح
بسوخت صاعقه ی تیغ آب سیمایت
وجود خصم تو همچون صواعق لواح
ترا قضا و قدر مستعین بروز مصاف
قضا ممد و قدر بر عدو تو نواح
ترا چنانكه تویی هیچكس نمی داند
بجز خدای كه او هست عالم الاشباح
دلاوران معارك مگر كه فرق كنند
بروز معركه از صوت شیر بانگ نباح
اگرچه سحر حرام است شعر ابن حسام
بمدح جوهر پاك تو هست سحر مباح
من و ثنای تو شاها كجا؟ كدام ثنا؟
مگر صلاح قبول تواش دهد اصلاح
اگرچه رسم گدایی وظیفه ی من نیست
من و گدایی وجود تو و هزار الحاح
***
و فی مناقبه علیه السلام
قبه ی تست برآورده به علیین سر
بر درت چرخ فلك را زپی تزیین سر
بر مكان تو كه از عرش بود تعظیمش
هفت جا چرخ مكین را زسر تمكین سر
بر سر كوی جناب تو نهد فرقد فرق
بر در جاه و جلال تو نهد پروین سر
تا زگرد قدمت، عنبر سارا یابد
بنهد بر گذرت طره ی حورالعین سر
بی صفای نفست نیره ی مطلع بام
برنیارد ز گریبان فلك سیمین سر
سجده ی طینت آدم جهت نور تو بود
ورنه ارواح مقدس ننهد بر طین سر
آسمان شعشعه ی تیغ جهانتاب تو دید
كه نهان كرد بزیر سپر زرین سر
صاعقه نیزه ی خطی بكشیده است ز میغ
تا عدو را برباید بسر زوبین سر
تاو گرز تو نیارد سر دشمن بوغا
گرچه در معركه چون كوه بود سنگین سر
وای بر فرق! چو گرز تو شود درق شكن
وای بر سینه! چورمح تو بود خونین سر
دهره ی دهر و تبرزین قضا دست قدر
بر سر خصم زند تا نزند برزین سر
در صف خیل خوارج بعقوبت باشد
آنكه برد از سر تیغت بصف صفین سر
روز محشر ضرر خصم شریر تو بود
هر شراره كه برون آورد از سجین سر
روز میدان تو چون صاعقه بر لشكر دیو
تیغ تو شعله كشد همچو گل رنگین سر
ای نهاده بوغا پیش تو گردان گردن
وای نپیچیده ز دشمن تو بروز كین سر
گاه مردی بشجاعت چو بیفشاری پای
برنیارند شجاعان همه چون عنین سر
چشم خاقان نكند تیز بروی تو نگاه
چون در ابروی تو بینند كه دارد چین سر
موی تو بر طرف عارض تو سر بنهاد
همچنان چون بنهد غالیه بر نسرین سر
دامن لاله ی تر بوی بنفشه بگرفت
تا برآورد ز روی تو خط مشكین سر
از بیان تو برند اهل هنر در ثمین
چون گشایی تو از آن درج دررآگین سر
سر نپیچد ز تو ای دین و دیانت همه تو
جز جهودی كه بپیچیده بود از دین سر
عترت سوره ی یاسین بحقیقت چو تویی
یأس دید آنكه بپیچید ز یا و سین سر
هركه از طاء طلب سین سعادت یابد
نكشد از طلب معرفت طاسین سر
ای كه همسو نشود با تو كسی در همه باب
نزند با علم زر قصب چوبین سر
در سر اسب تو چون پیل تنان شه ماتند
رخ ازین رو ننهد بر گذر فرزین سر
كوف از آن بوم بپرداخت كه نتواند دید
كه غلیواژدنی را بنهد شاهین سر
بسر كوی تو سوگند كه گردست دهد
بر ندارد ز سر كوی تو این مسكین سر
بعیادت قدمی نه بسر بالینم
وقت مردن چو نهم بر زبر بالین سر
آفرین بر سخن من كه چو مدحت گویم
بر سر سنگ زند خصم بصد نفرین سر
گر به حسان برسد منقبت ابن حسام
بس كه بر خاك بمالد ز سر تحسین سر
قلم هیچ مهندس بمعانی و بیان
ننهد بر ورق نظم، بدین آیین سر
سرسری نیست سراسر سرا وسرتاپای
گردن آن را بنهم كو بنهد به زین سر
***
و من مدحه علیه السلام
كیست آن كز رای او خورشید زیور یافته
روی خاك از نعل اسبش ماه و اختر یافته
از غبار مقدمش كو توتیای دیگر است
روشنان قصر كحلی، دیده انور یافته
چون جمالش جلوه فرماید بسوی آسمان
نور خود را آفتاب از ذره كمتر یافته
چون همای آن همایون منزلت بگشاد دل
بر فلك نسرین را در سایه ی پر یافته
از تجلی شمیمش بر بسیط كاینات
در مشام خویش عالم مشك و عنبر یافته
در مقام دست فیاضش ز فیض مردمی
مفلسان چون مخلصانش در و گوهر یافته
نظم كاشانی ز من گر گوش داری گوش دار
دیده ی من دیده و بر روی دفتر یافته
معنی این آنكه یعنی شاه مولانا علی
از خدا و مصطفی شمشیر و دختر یافته
آنكه او با دخت پیغمبر نموده اختلاف
آن بد اختر تا ابد خود را بداختر یافته
در شب تزویج او با دخت پیغمبر بهم
زهره را مشاطه ی زهرای ازهر یافته
حوریان اندر قصور قاصرات الطرف عین
خویش را چون زهره بر زهرا ثناگر یافته
ز آب دیده چهره ی حوران نكوتر شد ز رشك
زان كزیشان فاطمه خود را نكوتر یافته
در نبی نور نبوت با ولایت هر دو هست
زین جهت نور ولایت از پیمبر یافته
در درون گاهواره دست او شد حیه در
نام او نام آوران زین روی حیدر یافته
بر كبوتر تا نیارد باز منقاری زدن
ز آستینش آستان پر كبوتر یافته
تا به خدمت كردن او را گرد نان گردن نهند
بازوی گردافكنش فر غضنفر یافته
طالب فرزند بوطالب ز تیغش روز جنگ
گردن گردنكشان در سم استر یافته
بر فلك كروبیان را روز و شب با آب چشم
زایران روضه ی شبیر و شبر یافته
دست زورش بر در خیبر ز روی زور دست
بر دری كش هفتصد من حلقه ی در یافته
بر پس پشتش فكنده پنجه اش از روی پیش
تا از آن بر پول خندق راه لشكر یافته
از سر شمشیر تیزش شیر مردان در مصاف
دوستان و دشمنان صفدار و صفدر یافته
دست بردش چون به میدان سواران برده دست
ضربتش بر پای عمرو و دست عنتر یافته
شیر مردان در كمند او ز روباهی كمند
و آن سلاسل گردن گردان خیبر یافته
از كف كافی خود از نخل و رمان و عنب
باغهای روضه ی رضوان مشجر یافته
غالبا اندر ودیعت خانه ی حج الوداع
آیت مستوفی بلغ مصور یافته
میر دین تا از امارت بر عمارت كرده حكم
عامران، فردوس اعلی را معمر یافته
هر كجا بویی رسیده از شمیم شمله اش
خاك آن صحرا به از عنبر معطر یافته
بدره ی بدر از جمال روشنش روشن شده
و آسمان از نور او بدر منور یافته
هر سحر كز نفحه ی عطار باد صبحدم
از عبیر خلق او عالم معنبر یافته
در مقام أنت منی همچو موسی كلیم
مرتضی را مصطفی الحق برادر یافته
از كف كافی او كاو تاج بخشی می نمود
تاجداران ممالك بر سر افسر یافته
ز آنچه در فردوس اعلی زو لبیبان دیده اند
از لب فردوسیان الله اكبر یافته
خصم بد روزش كه روزش همچو شب تاریك باد
بر سر از سر پنجه ی بهرام، خنجر یافته
تا كند سیراب مر لب تشنگان را در بهشت
دست ابرآسای او آبی چو كوثر یافته
اندر آن معرض كه عرض و خلق باشد خلق را
خلق خلق آسای او خلق پیمبر یافته
علم او بحر است و اندر وی ز غرقه ایمن است
آشنایی كاندرو خود را شناور یافته
هر كجا نور جمالش جلوه گر شد بر سپهر
نیر اعظم ز نورش دیده انور یافته
آب گرم دشمنان از چشمه ی یشوی الوجوه
وآب سرد دوستان از حوض كوثر یافته
مولد او خانه ی حق بود و ما دریافتیم
كو در آنجا مولد زیبای مادر یافته
چشم هر دون از سنان نیزه ی خود دیده كور
گوش گردون از صدای كوس خود كر یافته
آنكه از بوی بهی می یافته بوی بهی
بوی زیبای تو بهتر از به تر یافته
تا قیامت دفع یأجوج فسادانگیز را
دوستان بازوی او سد سكندر یافته
در سرابستان تعظیمش كسی كو ره نیافت
خویشتن را دائما چون حلقه بر در یافته
از صدای نعره ی او در صف میدان جنگ
گوش خود چرخ فلك گر یافته كر یافته
از جلال ذوالجلال و فر فیروزی اوست
آنچه زین العابدین در قصر قیصر یافته
از كف دریا نثارش با كمال مردمی
دشمنش را مردمان بتر ز ابتر یافته
در مهابت خانه ی دیوان ز هیبت خصم او
خویش را آن لعنتی ملعون و كافر یافته
ز آفتاب گرم عالمتاب در صحرای حشر
خادمش ظلا ظلیلا خوب و درخور یافته
دور بی جور اندرین نه دایره از یمن او
دایرات دور دوران مدور یافته
از لب شكر نثارت یا أمیرالمؤمنین
طوطیان روضه در منقار، شكر یافته
در اقامت چون قیامت با قیامت هیچكس
بعد پیغمبر نخواهد چون تو دیگر یافته
مشعل شمع مشعشع آسمان از روشنی
در خور روی تو ورای تو درخور یافته
خوش خرامی كش خرامیدن چو بالایت خوش است
سرو خوش بالای تو از سرو خوشتر یافته
در صفات و در ثنای مدحتت روح الامین
لافتی الا علی بالای شهپر یافته
هر كجا طاووس قدرت بال قدرت كرده باز
بر فلك نسرین را در سایه ی پر یافته
در ثنای ذات پاكت روز و شب ابن حسام
همچو حسان ثابتا طبع سخنور یافته
لا و لا وصفت چه دانم لیك می دارم امید
روز محشر نام خود لالای قنبر یافته
در بیان آفتاب طلعتت وقت طلوع
این كمینه خویش را از ذره كمتر یافته
***
و ایضا فی مناقبه علیه التحیه
ای ورای عرش اعظم قبه ی ایوان زده
وز شرف بر اوج رفرف فرش شادروان زده
سایه ی چتر وصایت بر سپهر انداخته
پایه ی تخت ولایت بر سر كیوان زده
بر طراز نامه ی نامی ایمان بهر نام
منشی حكم قضا نام تو بر عنوان زده
نوبتی نوبت سلطان دین یعنی بلال
در جوارت پنج نوبت، نوبت ایمان زده
ای نهاده پای تمكین بر مكان لامكان
دست همت در عطا تا غایت امكان زده
بر كنار خوان نطعمكم ز فرط مردمی
مستحقان را سه شب هر شب صلای خوان زده
آیت إنا فتحنا رایت دین ساخته
كوس نصرت دولتش یوم التقی الجمعان زده
در وفایش آیت یوفون بالنذر آمده
وآن درم را سكه بر نام وفاداران زده
تا درست طاعت عصرش نباشد كم عیار
بر درست زر مغرب سكه ی فرمان زده
ساغر و جام سقیهم ربهم برداشته
پس ندای تشنگان وادی ایمان زده
خاك پایش آبروی عنبر سارا شده
آب دستش طعنه بر سرچشمه ی حیوان زده
راستی را دست انصافش بگاه راستی
خاك خجلت بر جبین عدل نوشروان زده
چاكر قیصر مآبش پیش آن خاقان جناب
پشت پا بر تاج و تخت قیصر و خاقان زده
بحر جودش آبروی كان و دریا ریخته
طعنه ی دریا دلی بر قلزم و عمان زده
سنبلش از مشك تر بر گل گلاب انگیخته
یا مگر گردی ز عنبر بر مه تابان زده
مرقد جنت جنابش رشك فردوس آمده
زایرانش را صلای روضه ی رضوان زده
رشحه ی دریاش با دریای عصمت رفته باز
پس ندای مجمع البحرین یلتقیان زده
در میانه با وجود برزخ لا یبغیان
آن دو دریا موجها از لؤلؤ مرجان زده
آن نهنگ اژدها پیكر بمعجز چون كلیم
گاه ثعبان ساخته گه بر سر ثعبان زده
برده دستش دست برد از عمرو و عنتر در مصاف
زان یكی را سرفكنده دیگری را ران زده
صبح بدخواهان ایمان كرده همچون شام كفر
هركجا چون صبح روشن تیغ برق افشان زده
رعد كوسش از سیاست گوش گردون كرده كر
برق تیغش صاعقه بر خصم چون باران زده
جوهر پولاد نعل دلدل از خون كرده لعل
پس بجای طوق بر تاج كلهداران زده
از سر گردن فرازان گوی میدان ساخته
بس كه بر گردن سران را تیغ چون چوگان زده
خاك میدان از ثری سوی ثریا برده باد
نعل میدان كوب اسبش هركجا جولان زده
با عباراتت لبیبان لب ز گفتن بسته اند
هركجا آن لب سخن در معرض تبیان زده
از لب و دندان خود دندانه ی آتش كند
با تو آن ظالم كه او در زیر لب دندان زده
هركه در دارالولایت بی ولایت كرده روی
در سیاست خانه ی عزت در خذلان زده
وآنكه با قدر وجودت شد بغیری معتصم
با وجود قدر آدم چنگ در شیطان زده
یا امیرالمؤمنین بر درگهت ابن حسام
لاف مداحی در اوصاف تو چون حسان زده
از عنایتهای عامت چشم دارد یك نظر
كو قدم در مدح اهل البیت چون سلمان زده
***
و من مناقبه علیه التحیة
شارع شرع آنكه به مختار برد
ره بدر حیدر كرار برد
چونكه علی بود در شهر دانش
شهر طلب راه بهنجار برد
هركه درین شهر بجز در در آید
دزد بود رخت بدیوار برد
حبل متین آنكه نیاید بدستش
دست همان به كه به زنار برد
روی من و خاك در آنكه خاكش
رایحه ی نافه ی تاتار برد
رایت نصرت ز پی فتح خیبر
او بدر قلعه ی كفار برد
حل بكند گاه سؤالات اژدر
پنجه كه اندر گلوی مار برد
ای كه ز خاك قدمت اهل نظر
سرمه بچشم اولوالابصار برد
آن سرچشمه ی حیوان حسد بر
خاك كف پای تو بسیار برد
دست سخای تو بهنگام بخشش
رونق زر قیمت دینار برد
سائل یك نان ز عطایای دستت
بار صد اشتر بیكی بار برد
بحر توانگر دل از آنست كه او
از كف دریا دلت ایثار برد
زنگی صد چشم ز خاك در تو
سرمه صفت گرد به ابصار برد
هر سحر این دایره ی لاجوردی
زر كه برین گلشن دوار برد
كنگره ی بام جلال تو شاید
خشت زر اندود كه بركار برد
دود غسق كی بزداید فلك ار
نی ز دل پاك تو انوار برد
روح قدس از پی حرز ملایك
نام تو بر گلشن زنگار برد
همچو صبا خلق تو راحت رساند
بوی تو گر باد به بیمار برد
خلق روان بخش همچو مسیحا
رایحه ی طبله ی عطار برد
هیچ شكوفه نشكوفد اگر نی
باد نسیم تو به ازهار برد
ز آرزوی روی تو گلزار شود
باد چو بوی تو بگلزار برد
لاله ز خون تو كه آن لعل ناب است
گونه ی گوناب برخسار برد
صیقلی خنجر زنگاری تو
ز آینه ی جان، همه زنگار برد
خوار شود خون شجاعان چو قهرت
دست بدان خنجر خونخوار برد
كوه گران سنگ نماند گران گوش
صوت تو گر باد بكهسار برد
روز وغا بازوی گردافكنان را
هیبت شمشیر تو از كار برد
خصم تو گر سخت تر از كوه بود
جان ز سر تیغ تو دشوار برد
تا فلك روزنه ها را ببندد
از سم شبرنگ تو مسمار برد
طایر كلك تو بروز طیران
خون عدوی تو بمنقار برد
خصم تو منصور نگردد ولیكن
پیش تو سر را بسر دار برد
مدعی یاغی باغی ترا
مالك دوزخ بسوی نار برد
كس نتواند كه بمقدار قدرت
پایه ی قدر تو به مقدار برد
هركه ز مهر تو زلالی بیابد
ره بسرچشمه، خضروار برد
هركه نزد سكه مهر تو بر دل
قلب كنندش چو بمعیار برد
زر كه برو سكه ی سلطان نباشد
ناسره باشد چو ببازار برد
جوهری ابن حسام از صدف
سینه ی تو عقد درربار برد
تحفه ی ایثار تو از گوهر من
اهل هنر لؤلؤ شهوار برد
***
و ایضا فی مناقبه علیه التحیة
چو ترك رومی بدان رساند كه روز و شب را بهم برآرد
سیاه زنگی چو جعد خوبان طراز مشكین علم برآرد
برین بساط زمردی فام هفت پیكر ز شكل انجم
هزار دانه شفاف و روشن چو لؤلؤ ترزیم برآرد
چو روز دلتنگی از سیاهی شب دژم روی دیو سیما
بسیط غبرا سیاه و تیره چو روی زنگی دژم برآرد
ز دود دلگیر شب دل شب چنان بگیرد بیك دمیدن
كزان دمیدن سپیده دم را دمش نماند كه دم برآرد
زمانه تا عطف یلمق شب كند هلالی ببام گردون
زخم سبز سپهر نیلی بشامگاهان بقم برآرد
چو جم گردون لوای زرین كند نگونسار شامی شب
بقصد ضحاك صبحگاهان درفش ارقم رقم برآرد
ز چهر خوبان زهره سیمای مشتری روی ماه طلعت
عذار عذرا نگار گردون فلك چو روی صنم برآرد
شعاع شمع مشعشع مه درون گلشن چنان بتابد
كه برق لامع میان ظلمت فروغ تیغ از اضم برآرد
برین رواق طرب فزای سه آشكوی بلند منظر
بنغمه ناهید عشرت انگیز نوازش زیر و بم برآرد
به مدح شاهی كه گردون مطیع فرمان قنبر اوست
دبیر پیر حرم نشین حریم ثانی قلم برآرد
جهان پناهی ملك سپاهی كه هیچ شاهی بهیچ راهی
محل ندارد كه با محلش به اسم شاهی علم برآرد
علی عالی علم كه اندر صف شجاعت ز راه تأدیب
ادیب شمشیر او دمادم ادیم صحرا بدم برآرد
ز برق تیغش كه تیغ برق از تشعشع او فروغ گیرد
وجود هستی چنان گریزد كه سر ز جیب عدم برآرد
كه زهره دارد كه ابروی او بچشم گیرد بوقت دیدن
چو در جبین مبینش از خشم و كین نشان اضم برآرد
بفتح خیبر لوای دولت چو كرد منصوب هم تواند
كه نام كسری بطاق مرفوع خسروان عجم برآرد
ز بیم خم كمند خامش گلو بگیرد بعجز بهرام
چو آن گلوگیر گردنان را بزور بازو به خم برآرد
بروز زورش كراست یارا كه نام رستم به لب رساند
بگاه جودش كه داشت زهره كه نام طایی بفم برآرد
بعلم نافع بحلم شافع بضرب قاطع بدست واسع
بدین فضایل جزو كه یارد كه نام بین الامم برآرد
غبار نعلین و گرد نعلش كه سرمه ی چشم روشنان است
ز چشمهای ضرر رسیده عوار و عیب ظلم برآرد
همای سدره بگرد بیت الحرام روضه اش كه روضه آنست
طواف همچون كبوتران حریم بیت الحرم برآرد
ز بدره ی بدر ز بهر تحفه نثار و ایثار موكبش را
بر اوج نیلی حصار هر شب فلك هزاران درم برآرد
نسیم عنبر شمیم شملش شمال اگرچه ره در مشام یابد
ز عطر خوشبوی طره ی او چو نافه ی چین شمم برآرد
می رحیقش زكاس تسنیم و ساغر او بمجلس قدس
بروز حسنش تخیلات تصور از جام جم برآرد
صفای خوی بر گل عذارش كه آب روی بنفشه زاراست
به لاله ماند كه در سحرگه ز ابر فیاض نم برآرد
ز آب لطفش ریاض جانها چنان بخندد كه سبزه ازنم
لب لبیبش چو در تبسم چو غنچه ی گل بسم برآرد
لب مسیحا دم فصیح گرهگشای حیات بخشش
بمعجزات از زبان وحش رمیده صمت بكم برآرد
عطای انعام عام دستش بسان باران بخشكسالان
ز اندرون شكسته حالان بلاء ضیق ازم برآرد
بلای قلت بغیر علت كه تنگدستان ازو به تنگند
به تنگ تنگ عطا ز دلها بجود عام عمم برآرد
كف عطایای تاج بخشش كه تاج بخشد بتاجداران
مبارك آن روز كو به بخشش چو بحر دست كرم برآرد
قسیم جنت نعیم جنت بیك عطیه اگر ببخشد
عجب نباشد كه او نیارد كه دست همت بكم برآرد
كه كرد تعظیم نام قدر جلال او با كمال نقصان
كه در مقام كمال حشمت نه نام او محتشم برآرد
ز اصل خاكش ز نسل پاكش امام مهدی هادی دین
چه روز باشد كه بر سر افسر بپادشاهی حشم برآرد
صفیر زیر سیاست انگیز هیبت آمیز رعد كوسش
بروز جنبش ز گوش بیهوش مرده عیب صمم برآرد
بغاشیه داری آید او را ز دیر مینا امام انجیل
بدین تفاخر كه نام خود را میان خیل و خدم برآرد
مقربان ملك بزیر قدوم او پر بگسترانند
بهر مقامی كه موكب او بسیر گردون قدم برآرد
سحاب لطفش چو ابر نیسان بفیض باران عدل و انصاف
زمین سراسر ز تازه رویی بسان باغ ارم برآرد
سیاست عدل كامل او كه راعی خلق و خلق راعیست
بضبط شامل نهیب گرگ از درون جان غنم برآرد
نه شیر برگور و گرگ بر میش و باز بر كبك و سگ بر آهو
بروز عدلش مجال یابد كه دست زور و ستم برآرد
ز فیض فضلش هنوز ما را بباغ شادی شكوفه نشكفت
بود كه روزی گل عذارش ز سینه ها خار غم برآرد
در انتظارم امیدوارم ولی دریغا كه عنبر تر
ز گرد كافور خشك هردم مرا نشان هرم برآرد
شكسته بالیم و خسته حالیم و دردمندیم و مستمندیم
بود كه الطاف جانفزایش دلم ز چندین سقم برآرد
بهر نواله كه از نوال زمانه باشد حواله ی من
فلك بدست ستم بمن نارسیده آنرا بسم برآرد
خموش ابن حسام و از غم مكن شكایت كه غمگزارت
چنانكه دلها ز غم رهاند غم از درون تو هم برآرد
بپایمردی و دستگیری چه گر سراپای من گناه است
بیك شفاعت مرا و چون من هزار پاك از لمم برآرد
بهمت او چو هست حاجات خلق موقوف بی توقف
بر آن امیدم كه حاجت من ز راه یمن همم برآرد
***
و ایضا فی مدحه علیه التحیة فی جواب خواجو
شترسوار قضا میرسد به حجره ی من
كه بر شتر بنهد رخت جان ز حجره ی تن
چو پیش حجره رسید از شتر فرود آمد
برون حجره شتر را ببست دست و دهن
شتر بهشت و عزیمت به حجره ی من كرد
به حجره تاخت بسان شتر گسسته رسن
كه ای كشیده بر ایوان حجره نقش شتر
چرا بشكل شتر حجره میكنی گلشن
اگر تو نقش شتر برتراشی از حجره
شتر ز حجره برون آید از دریچه ی ظن
تخیلات شتر محو كن ز حجره ی دل
رقیب حجره ی گل گو شتر بكش بعطن
شترپرست شدی در درون حجره ی خاك
كه حجره بتكده سازی شتر بجای وثن
شتر ز حجره ی دل دور كن كه نزدیكست
كه این شتر بكند بام حجره و روزن
دل تو حجره ی غیب است و دیو همچو شتر
بگرد حجره دمان چون شتر بگردد من
نگاهدار ز وسواس این شتر، حجره
كه این شتر شتری هست مست و حجره شكن
جهان نه حجره ی عیش است، كاین شتر خانیست
شتر بخان بود اولی ز حجره بازش زن
گمان مبر كه شتر حجره را بیاراید
شتر كجا و كجا حجره؟ طرح كژ مفكن
شتر بقصد تو برگرد حجره تا ناگه
شتر به حجره درآید ز ممكن مكمن
شتر به حجره مكش زانكه عاقبت روزی
شتر به حجره شتابد بگیردت دامن
شتر چو مست شود حجره را كند ویران
شتر بمان بچراگاه و دل ز حجره بكن
به حجره و به شتر تا بچند غره شوی
كه گور تنگ بود حجره و شتر دشمن
شتر به حجره همی آیدت بعزم رحیل
شتر بكش بدر حجره ی امیر ز من
به حجره ای كه شتربان اوست روح قدس
شترسوار حجازی و حجره ساز فطن
به حجره ای كه درو چون شتر فرود آیند
شتركشان سماوی ز حجره ی ذوالمن
اگر به حجره رسد صالح شتربانش
شتر چراند و در حجره رویدش مسكن
شتر ببر بدر حجره ی كسی كه سزاست
شترچران در حجره اش اویس قرن
شتركشان بلاغت به حجره ی ازلی
ز حجره اش بشتر می كشند در عدن
بتحفه گرشترش حوریان به حجره برند
ز نعل گرد شتر حجره شان شود روشن
ز دیده حجره و جای شتر گلاب زنند
شتر ز حجره دهندش بجای آب لبن
شتر خرید ز روح الامین به حجره ی غیب
شتر به حجره كشان بر وفای قرض حسن
قریب حجره شتر زو خرید میكائیل
به حجره برد به بیع شتر بنقد ثمن
ایا به حجره نكرده شتر ولی به عطا
به حجره داده بسر صدقه و شتر بعلن
گهی زدست شتر گربه های حجره ی خاك
بحلم همچو شتر حجره كرده بیت حزن
ز خاك حجره ی تو بر شتر بتحفه كشند
شتركشان خطایی به حجره مشك ختن
چو بر شتر بخرامی بجانب حجره
شود ز كفك شتر راه حجره گل بسمن
شترسوار مرقع ز حجره چون بشتافت
شتر ز چشم تهی ماند و حجره پر شیون
پی شتر بدر حجره ی نجف بردند
ز حجره رفته شتر پی بمانده همچو مجن
چو حجره ی تو نجف شد شتر كه بود و كه برد
شتر فرشته و جبریل فرش حجره فكن
به حجره و به شتركش بسوی حجره ی تو
بدان شتر كه در آن حجره بود زانوزن
كه چون شتر برساند مرا به حجره ی خاك
شتر صفت ببرندم به حجره بر گردن
تو بر شتر گذری كن به حجره ی خاكم
كه حجره از گذر آن شتر شود گلشن
شتر همی كشد ابن حسام ازین حجره
به حجره ی شتر آرای ناظم این فن
اگر به حجره ی خواجو برم شترنامه
شتر به حجره ی خاكش درآورم بسخن
***
و ایضا فی مناقبه علیه التحیة
باز چو مستان
از سر دستان
رفته ببستان
بلبل محرم
نغمه سرایان
رقص نمایان
خرم و خندان
خوش دل و بیغم
بر ورق گل
بهر توسل
كرده منقش
خامه ی سركش
زآب زرتر
تحفه ی دیگر
مدحت حیدر
ساخت مرقم
او بتضرع
او بتشرع
او بتفضل
او بتأمل
بنده ی مولی
والی والا
بر همه اعلی
وز همه اعلم
هم بتصوف
هم بتكلف
هم بنظافت
هم بلطافت
جوهر ازهر
جان منور
جسم مطهر
روح مجسم
موی چو عنبر
بسته بگل بر
غالیه ی تر
مشك معطر
نفحه ی بورا
وجه نكو را
طره ی او را
درخم پرچم
روی چو ماهش
موی سیاهش
گرد سپاهش
خاك پناهش
بدر منور
نفحه ی عنبر
افسر قیصر
تاج سر جم
حلقه ی مویش
عاشق رویش
خادم كویش
زنده ببویش
حبل سلیمان
یوسف كنعان
موسی عمران
عیسی مریم
در ره عرفان
بوده بمیدان
داده به سلمان
از پی ایقان
مرد توكل
راكب دلدل
دسته ی سنبل
تازه و خرم
وقت حكومت
روز خصومت
بر در باری
در شب تاری
داور دوران
یاور یاران
بنده ی فرمان
ثابت و محكم
پیش پیمبر
از پس مهتر
بر در خیبر
از سر خنجر
نایب مطلق
قاضی برحق
ناصب سنجق
قاتل ضیغم
ضربت تیغش
نطق بلیغش
عقل سلیمش
دست كریمش
قاتل ثعبان
قایل قرآن
قابل ایمان
معطی درهم
زو سه طلاقه
با همه فاقه
كرده به یثرب
مولد و مشرب
زال مطرا
تارك دنیا
ملجا و منجا
كعبه و زمزم
ای ز عبارت
وای ز بصارت
هم بتو باید
هم بتو شاید
حجت و برهان
حكمت لقمان
مهر سلیمان
خاتم خاتم
سر نهان را
راز جهان را
كون و مكان را
كشف و بیان را
علم تو كاشف
حلم تو واصف
عقل تو واقف
فهم تو افهم
در كف كافیت
در دل صافیت
بوده معین
گشته مزین
بطشت موسی
خشیت یحیی
رفعت عیسی
صفوت آدم
خلق عظیمت
قلب سلیمت
بذل عمیمت
دست كریمت
ممكن احسان
مسكن ایمان
ابر بهاران
وقت كرم یم
سوختگان را
بلبل جان را
زنده دلان را
دردكشان را
داغ تو بر جان
خاك تو ریحان
درد تو درمان
نیش تو مرهم
بحر عطا را
مشك خطا را
جان سخا را
باد صبا را
كف تو وافی
بوی تو كافی
لطف تو شافی
خلق تو همدم
گه ز كلامت
گه ز شمیمت
گه ز بیانت
گه ز نسیمت
دیده منور
سینه معطر
خاك معنبر
باد مشمم
رفع موافق
دفع منافق
شادی مؤمن
تا شود ایمن
در صف هیجا
تیغ تو هرجا
سور بر اعدا
ساخته ماتم
از تو مخرب
از تو مضرب
از تو مشرب
از تو مطرب
قلعه ی خیبر
گردن عنتر
تشنه ی كوثر
سینه ی مغتم
بسته كمندت
خسته سمندت
جسته ز بندت
كس نفكندت
گردن گردان
كله ی مردان
بازوی شیطان
از بر ادهم
رفته بگردون
شسته رخ از خون
كرده همیدون
آیت زریون
تیر پرانت
تیغ برانت
گرز گرانت
گرده ی رستم
ساخت مزین
كرد ملون
خنجر تیزت
وقت ستیزت
سبزه ی صحرا
لاله ی حمرا
از تن اعدا
خون دمادم
روز مصافت
بر رخ صافت
وقت طوافت
بهر لطافت
از خوی مشكین
بر گل نسرین
دانه ی پروین
ریخته شبنم
در صف صفین
بر زبر زین
از سر تمكین
از ره تلقین
تازی غازی
غازی تازی
قاضی بازی
مفتی ارقم
روز شجاعت
در صف طاعت
هم بكرامت
هم به امامت
مرد تمامی
میر و امامی
شاه كرامی
صدر مكرم
ز اول فطرت
از ره قدرت
ذات تو نامی
هم ز اسامی
بر همه اشیا
مبدأ انشا
از همه اسما
اسم تو اعظم
عالم جان را
جان و جهان را
خسته دلان را
روح و روان را
چشم و چراغی
گلشن باغی
مرهم داغی
زینت عالم
بر در یزدان
در صف میدان
از سر تقوی
در همه معنی
قابل امری
قاتل عمروی
منكر خمری
اینت مسلم
هم بحقیقت
هم بشریعت
هم بطریقت
هم بوثیقت
سر الهی
میری و شاهی
مرشد راهی
امر تو مبرم
هم به تو پیدا
هم به تو والا
هم بتو بینا
هم بتو گویا
صورت اشیا
طارم اعلی
دیده ی اعمی
منطق ابكم
ابن حسامت
بهر كرامت
از پی تحفه
چابك و طرفه
بنده ی كمتر
آمده بر در
لف منشر
ریخته درهم
نیل كلامت
میل مرامت
از می جامت
خوانده بنامت
روح روحی
ذاك فتوحی
كرده صبوحی
شعر معجَّم
***
و فی مناقبه علیه السلام
بامدادان كزافق چتر همایون می رسد
رایت سلطان هفت اقلیم گردون می رسد
صبحدم در بوته ی زر می دمد كز نفخ او
قرصه ی گاورسه دار از كان كانون می رسد
تا سپاه زنگبار از مملكت بیرون كند
شاه چین را بر حبش طغرای میمون می رسد
تا بباشد درة التاج سر دارای روم
بر لب دریای سبز این در مكنون می رسد
همچنان چون می رود زاغ سیه بوم از جهان
باز زرین بال طاووسی پر ایدون می رسد
تا دواج عنبرین چرخ، كافوری كند
گازر دكان چین با قرص صابون می رسد
لعبتان حجله ی مشكین مبرقع می شوند
كز ختن با لشكر چین مهد خاتون می رسد
باش كز گوناب شام و از سپیداب سحر
زینتی سازند نو مشاطه اكنون می رسد
خسرو زنگ از جهان شبدیز گو بیرون جهان
شاه شیرین روی خور بر اسب گلگون می رسد
مهره ی بازوی سهراب است با مهراب مهر
یا مگر زال از كمر با موی زریون می رسد
یا مگر خون سیاووش است اندر طشت زر
یا سر ایرج بدرگاه فریدون می رسد
یا زلیخا با ترنج اندر پی مه روی مصر
با كف دست بریده تیغ پرخون می رسد
یا صفای نور ذوالنون است كز زندان حوت
از گلوی تنگ او با پشت چون نون می رسد
یا ازین دیر مربع پرتو شمع مسیح
بر سواد ساكنان ربع مسكون می رسد
یا زغزو شام با فتح و ظفر با تیغ ودرق
تازی غازی سحرگاه از شبیخون می رسد
تیغ او هست آفتابی كافتاب چرخ را
لمعه ای زان آفتاب آسمانگون می رسد
كرگدین گرزش چو آید بر سر البرز كوه
كوه اگر سندان بود فرقش به هامون می رسد
در قسم با مصطفی ایزد برابر داشتش
این كرامت بین كه از والتین بزیتون می رسد
وقت ایتاء الزكوة اندر ركوع از حق ورا
با یقیمون الصلوة الطاف یؤتون می رسد
در مقام قرب لم اعبد بهنگام دعا
همچو نوحش پاسخ نعم المجیبون می رسد
مصطفی، موسی و او هرون باستحقاق شرع
منصب موسی ازین نسبت به هرون می رسد
دانه های شب چراغ از پرتو قندیل اوست
كز نجف بر منظر این هفت جیحون می رسد
زایران روضه اش را در سرابستان خلد
مژده ی إكرام فیها ما یشاؤن می رسد
یا ز خلعت خانه ی و لباسهم فیها حریر
دوستانش را ثیاب از خز و اكسون می رسد
آنكه بی مهرش هزاران سال باشد در نماز
در خطاب او را عتاب رد ساهون می رسد
باز آنان را كه اندر دوستی خالص نیند
بعد ساهون شان نداءهم یراؤن می رسد
آنكه بر سرمایه ی مهر علی سودی نكرد
روز بازار قیامت خوار و مغبون می رسد
وآنكه را سررشته ی حبل المتین دردست نیست
پایش اندر سلسله با دیو مقرون می رسد
وآنكه نبود بر صراط استقامت مستقیم
آن زراه افتاده اندر سلك غاوون می رسد
ای كه نپسندی تو لعنت بریزید آگه نیی
زآنچه اهل البیت را زان سند ملعون می رسد
ای كه این نه مزرعه سبزی خوان عام تست
من كه بی برگم مرا برگی دو طرخون می رسد
دست خواهش تا بصورت پیش تو برداشتم
از معانی بر دلم صد گنج قارون می رسد
از سخایای كف دریا نثارت هر زمان
كان و دریا را ز بذلت گنج مخزون می رسد
از عطای خوان نطعمكم وفا كن زله ای
كز عطای حق ترا، تشریف یوفون می رسد
بر امید پای بوست خاك شد ابن حسام
پای اگر بروی نهی فرقش بگردون می رسد
آن سخن سازم كه اندر معرض عرض سخن
آفرین بر طبعم از خاك فلاطون می رسد
از نی كافور و عنبر شكرین و مشكبوی
زین مركب بین كه هر ساعت چه معجون می رسد
دفع چشم نكته گیران را برین سحر حلال
طبع جادوی مرا از بابل افسون می رسد
كی روا باشد كه هر ساعت ز طعن طاعنان
طعنه ای بر دل مرا چون طعن طاعون می رسد
خود تو گویی هر كجا در عرصه ی عالم غمی است
از برای این دل غمناك محزون می رسد
كشتی طبعم ز دریای سخن پر گوهرست
لاجرم آفت به كشتی های مشحون می رسد
ای كه نادان دانیم پس این معانی از كجاست؟
كز ضمیر من بدین اشعار موزون می رسد
من كه از راه تواضع خاك راهم از چه راه
هر زمان گردی مرا بر دل زهر دون می رسد
گرچه موری را بعمدا رنج ننمایم ولیك
هردم از هر جانبم رنجی دگرگون می رسد
یا كم از كم كمترم وز كمتران كم هنر
هردمم بار دلی افزون بر افزون می رسد
آنكه یك بیت مرا معنی نمی داند درست
همسری با من نمیدانم ورا چون می رسد؟!
این شكایت با كه داری آخر ای دل چون ترا
زحمتی گر می رسد زین بخت وارون می رسد
جور اخوان بر تو روزی بگذرد اندیشه كن
زآنچه یوسف را زلاوی و زشمعون می رسد
چون رضا دادی بزهر از نوش گیتی یاد كن
زآنچه سلطان خراسان را ز مأمون می رسد
روزگار این بود و رسم روزگار سفله این
این وظیفه تا نپنداری كه اكنون می رسد
دایه ی ایام دون را شیر و پستان خشك باد
كاهل معنی را بجای شیر ازو خون می رسد
***
و فی مناقبه علیه السلام
دوشم صدای هاتف غیبی عتاب كرد
زانسان كز آن عتاب دلم پر زتاب كرد
كای غافل از رحیل، فلك صبح شیب را
آئینه ی طلیعه ی شام شباب كرد
آن سرخ گل نگر كه سپهر خضاب كار
آنرا برنگ لاله ی اصفر خضاب كرد
اول ز مشك ناب خط عنبرین كشید
وآخر برنگ بیضه ی كافور ناب كرد
سالار قافله شد و كوس رحیل كوفت
چون كاروان عمر برفتن شتاب كرد
هشیار شو ز مستی و بیدار شو ز خواب
تا كی توان چو نرگس خوشخواب خواب كرد
در دانه ای برآر ز دریای طبع خویش
كانرا توان مشابه در خوشاب كرد
نوباوه ای ز باغ معانی بمدحتی
كایزد بیان كنیت او بوتراب كرد
مدح شهنشهی كه فلك با علو قدر
رفعت ز خاك درگه او اكتساب كرد
شاهی كه جبرئیل به آواز لافتی
صدره ز شاخ سدره مرورا خطاب كرد
گردون ز بهر خیمه ی قدرش بر آسمان
هر بامداد پرده ی زرین طناب كرد
زین سمند او فلك از آفتاب ساخت
وآنگه ز شكل ماه نو او را ركاب كرد
دور قمر چو خط سیاهش فرو گرفت
از مشك ناب غالیه بر آفتاب كرد
یا گرد لاله زار بنفشه بهار ساخت
یا برگ گل ز سنبل مشكین نقاب كرد
بر سنبلش ز عارض گلگون نمی چكید
زان نم بنفشه غالیه دان پر گلاب كرد
سرسبز كرد باغ جهان را چو نوبهار
زان خنجری كه دعوی برگ سداب كرد
تیغش چو صبح در صف صفین به اهل شام
كرد آنچه با سپاه شیاطین شهاب كرد
برق سنان نیزه ی آتش عذار او
در روز رزم گرده ی گردان كباب كرد
سرپنجه ی سیاست او طوق انقیاد
اندر رقاب توسن شیران غاب كرد
شرمنده شد ز بازوی خیبرگشای او
آنكو حدیث رستم و افراسیاب كرد
آن كرد بذل او كه بهنگام نوبهار
بر فرش اغبری نتواند سحاب كرد
مملوك او كه شد كه نه فیاض همتش
او را بیمن خویش نه مالك رقاب كرد
بنیان عدل و ملت اسلام برفراشت
بنیاد كفر و بدعت و عدوان خراب كرد
شاهین عدل شامل او باز ظلم را
قوت غراب و طعمه ی زاغ و عقاب كرد
هرجا عبارتی ز فصاحت كسی نمود
از منهج بلاغت او اكتساب كرد
ایزد فضای سینه ی او چون وسیع یافت
آن را محل و مخزن علم الكتاب كرد
در چار دفتر نبوی مشكلی نماند
كان را نه بر سبیل سلونی جواب كرد
سر درون پرده ز بیرون چو دیده بود
زین انكشاف دعوی كشف الحجاب كرد
دارالخلود ملك بهشت ابد بهشت
آن كز جناب حضرت او اجتناب كرد
حسن المآب اهل سعادت جناب اوست
با دولت آنكه روی به حسن المآب كرد
ای آنكه بر جناب تو هركو مآب ساخت
در جنتش جناب تو عالیجناب كرد
آنكس كه با وجود تو كرد اقتدا بغیر
با تشنگی امید شراب از سراب كرد
در ترك و اخذ امر خلافت سخن بسی است
رای تو هرچه كرد ز راه صواب كرد
نحل عسل كه فضله ی او شهد شافی است
از نوك خامه ی تو دهان پر لعاب كرد
تا آفتاب تیغ تو از مشرق نیام
بر عزم معركه اثر انجذاب كرد
دست سپهر قائمه ی تیغ آفتاب
بگرفت و در كنار افق در قراب كرد
تیغ زمردین تو شاها ز خون خصم
اجزای خاك معركه لعل مذاب كرد
طوفان ذوالفقار تو هنگام كارزار
بر موج خون خصم، فلك را حباب كرد
تا مغز ذوالخمار تهی گردد از خمار
از جام ذوالفقار تو سر پرشراب كرد
ای بس كه در هوای تو خورشید ذره وار
بر سر بگشت و در طلبت اضطراب كرد
در حد حصر عقل، نگنجد بیان تو
كاوصاف بی شمار تو نتوان حساب كرد
صاحب نصاب هر دو جهانی وای بسا
محروم را كه جود تو صاحب نصاب كرد
دریا كه با سخای تو كردی برابری
بذل كف تواش زحیا غرق آب كرد
ابن حسام را نظر اهتمام تو
بر منتهای مقصد او كامیاب كرد
لیكن ز روزگار شكایت مرا بسی است
كو هر دمم ز حادثه نوعی عذاب كرد
چون بندگان تو به عقوبت نه لایقند
چرخم چرا ز واقعه چندین عقاب كرد
این چرخ چنگ پشت ز خشكی و لاغری
رگ در تنم چو رشته ی تار رباب كرد
شاها روا مدار كه دوران منقلب
سرگشته ام چو دایره از انقلاب كرد
تا برهوای جیفه نباید بپر آز
پرواز بر فراز سرش چون غراب كرد
این بنده ی تو خاك قناعت بدست صبر
اندر دهان پر طمع اطلاب كرد
اندر وثاق ذل طمع پای بند ماند
آنكو بشهد سفله طمع چون ذباب كرد
***
و ایضا فی مناقبه علیه التحیة
شب سیاه كه شد تیره روز بر آفاق
دمید بر سر صبح وصال شام فراق
ببام شام برآمد سیاه زنگی چهر
گریخت رومی ازین گلشن بلند رواق
جهان چو دید كه زنگی قرابه زد بر سنگ
ربود شیشه ی رومی ز طارم نه طاق
نطاق لعل كه این ترك بر كمر می بست
ببرد هندو ازین آبگینه طاق نطاق
قوام بست رصدبند گلشن خضرا
بجای گنبد پیروزه نیلگون اطباق
سپهر سبز مرقع لباچه نیلی كرد
ببین كه گنبد ازرق چگونه شد زراق
مشام شام ز دود غسق چنان پر شد
كه مشك را نبد امكان برشدن بمذاق
ز تیره رویی شب، روی رای روشن من
شد از كدورت غم چون ضمیر اهل نفاق
بنزد پیر خرد رفتم و طلب كردم
زرای روشن او مشعلی چو مه براق
خرد بنور هدایت مرا اشارت كرد
به آفتاب منیر حجاز و شام و عراق
پناه كشور دین حیدر فرشته خدم
مدار امن و امان حاكم علی الاطلاق
چو سرو قامت او بر چمن بدید چمان
به بند گیش كمر بست سرو سبز الباق
غلام همت آنم كه ترك مینا تخت
مطیع طاعت او شد چو بندگان نیاق
عروس عشوه گر دهر را نكاح نبست
كه داده بود هم از بدو فطرتش سه طلاق
ز نسخه های اولوالعزم بازجوی و بپرس
كه تا ز شاه ولایت چه میدهند سراق
ملك مناقب او بسته اند بر شهپر
رسل مناقب او دیده اند بر اوراق
ایا به مصر ملاحت عزیز كنعانی
جمال حسن ترا واحد من العشاق
ز طیب خلق تو خاك نجف معنبر شد
فیا شمیمك فی الخلق اطیب الاخلاق
خرد به حلقه ی درس تو طفل ابجدخوان
هنر بموقف امر تو بنده ی یاساق
ترا سپهر مقرنس زبام، كنگره ای
ترا بهشت مزین، سراچه ای ز وثاق
چراغ روشن خور هر سحر برون آرد
صفای مشعل رای تو از حجاب محاق
بر آستان قضا قدرت تواند مقیم
قضا بطوع مطیع و قدر بقدر وشاق
بگاه مشوره هنگام امرهم شوری
قضا برآنكه ترا باشد اتفاق یراق
سمند قدر قضا سرعت ترا شاید
كه مرغزار ریاض جنان بود ییلاق
ز گرد نعل براق تو بازپس ماند
سپهر برق عنان همچو لاشه از قپچاق
صبا ز سرعت اسب تو پست كرد عنان
بلی چگونه رسد لاشه خر بگرد براق
سزد كه حجله نشینان باغ روضه كنند
غبار موكب نعل تو سرمه ی احداق
گشاد پنجه ی بازوی دیوبند تو بود
بروز معركه سركوب دشمنان بچماق
چنان ز خنجر تو ذوالخمار مخمور است
كه آن خمار هنوزش نمیرود ز مذاق
سپهر درقه ی زر آن زمان گرفت كه دید
ز نوك رمح تو در خرقه ی قمر اخراق
چنان درد كه صبا برگ گل بنشتر خار
سنان نیزه ی تیز تو سینه ی مراق
بر آب تیغ تو گر آفتاب شعله زند
وجود مضطربش رعشه گیرد از اشفاق
ز قسمت ازلی از عطای لم یزلی
خدای رازق و دست تو قاسم الارزاق
برین سماط مدور نهاده دست قضا
ز خوان جود تو هر شب طبقچه و ایاق
بیك عطیه تواند كه از جهان ببرد
كف سخای سحاب تو خشیت املاق
ز فیض فضل تو عالم اگر عطا جویند
كف كفایت تو كافی است در انفاق
بهر كمال كه انسان بدان شرف دارد
سزای مسجد و منبر تویی به استحقاق
كسی ز راه كرامت به مرتضی نرسد
بنص قاطع مطلق برغم اهل شقاق
مباش منكر اهل خدا ولیك بدانك
تفاوت است ز اسحاق تا ابواسحاق
منازعان ترا وقت نزع جان، ندهند
بجای آب شرابی مگر حمیم غساق
در آن محل كه بدو نیك را جزا بدهند
مخالفان ترا این بود جزاء نفاق
موالیان ترا بهره مهر حورالعین
كفی بحبك مهرا معجلا و صداق
كسی ز عهده ی عهد ازل برون آید
كه تا ابد بوفای تو نشكند میثاق
پنه بحرز تو آوردم از حوادث دهر
و غیر حرزك مولای ما لنا من واق
در آن محل كه نویسند خط آزادان
مرا ز خط تو باید كتابه ی اعتاق
مگر ثنای تو تعویذ گردنم باشد
اذا الكتابه كانت قلاید الاعناق
در انتظار لقایت بسوخت ابن حسام
ان اضطربت و حجبتنی فوا اشواق
بوقت نزع ببالین من یكی بخرام
كه جان بتحفه كشد در قدومت این مشتاق
خوش آن نفس كه امید از حیات قطع كنم
ببوی آنكه مگر با تو باشدم الحاق
***
و ایضا فی مناقبه علیه السلام
ابر آمد از هوا كه بود میزبان برف
از قاف تا به قاف بگسترد خوان برف
پرویزن هواست كه بر سفره ی زمین
شد آرد بیز از كف قسمت رسان برف
روی هوا گرفته به محلوج شد مگر
نداف باد مشته بزد بر كمان برف
بر كارگاه دهر نسیج سفید بافت
نساج ابر و باد هم از ریسمان برف
شش گشت آسمان و زمین هشت شد كه چرخ
افكند بر زمین ز هوا آسمان برف
زآنسان فسرده گشت زمین كز نهیب باد
سر دركشید زیر لحاف گران برف
اندر میان برف نگه كن بجرم كوه
گویی كه لقمه ای است نهان در دهان برف
از جرم پشته ها كه برو برف توده شد
اندر قطار بسته ببین اشتران برف
چون لوك مشرقی همه عالم سفید شد
از كف كه ریخت از دم پیل دمان برف
پای زمین بنسبت اگر نیستی زمن
بربام آسمان شدی از نردبان برف
چون كودكی كه دایه برو گسترد حریر
بنهفت ابر جرم زمین در میان برف
میدان خاك با همه وسعت بدان رسید
كامكان آن نماند كه ماند مكان برف
ماهی بزیر گاو شكم بر زمین نهاد
كو را نبد تحمل حمل گران برف
در اندرون پرده سرای زمین چو كوه
فراش فرش ابر بزد كندلان برف
بر روی آب كشتی هفت آشكوی خاك
گویی روانه می شود از بادبان برف
تا آتش فلك نكند برف را چو آب
میغ سیاه آمد و شد سایه بان برف
گشت از دم دمه نفس صبح، زمهریر
از سردی دمادم كافورسان برف
چون زمهریر پای كواكب فسرده ماند
از بس كه رفت شب همه شب، كاروان برف
اوتاد بود كوه كه بردوش او فكند
پیر سپیدپوش هوا طیلسان برف
مه زار و زرد گشت چو ابروی زال زر
از سردی دم دمه ی دم فشان برف
افسرده گشت نوك قلم دربنان تیر
شد خامه تر ز خامه ی من دربیان برف
زهره لحاف عنبری افكند بر كتف
كو را مگر ضرر نرسد از زیان برف
شاید كه آفتاب گریزد به برج شیر
كاتش خوش است خاصه بوقت قران برف
بهرام را چو میغ بیفسرد دست و تیغ
در معرض معارضه ی پهلوان برف
دستور چرخ صدر وزارت مآب را
بگذاشت تا كرانه كند از كران برف
كیوان كه برج قلعه ی هفتم رواق اوست
بر بام هفت زاویه شد دیده بان برف
نسرین چرخ اگر بپرند از مقام خویش
رفتن مجالشان نبود ز آشیان برف
سردی برف آتش خورشید را بكشت
آری نبود تابش او را توان برف
میغ از حیای باد كه او پرده میگشاد
درسر كشید چادر دوشیزگان برف
از امتزاج آب و هوا در حریم باغ
گشتند شاخه ها همه آبستنان برف
اشجار قائمات شد از برف راكعات
از انتشار دمدمه ی بیكران برف
از اختلاط بادی و آبی بیكدگر
بطن هوا و پشت زمین گشت كان برف
برف سپیدسر، چه طربناك و تردلست
با پیریش ببین تو بطبع جوان برف
گر پوستین كنیم زره بربدن رواست
از دست و شست قاپوی قاپوچیان برف
هرچه آشكار بد همه از برف شد نهان
تا خود چه آشكار شود از نهان برف
آیا بود كه طالع خورشید گرم دل
دل گرمی كند كه سرآید زمان برف
باد سبك ركاب شود مركب سحاب
خالی كند خیال هوا از هوان برف
از برج آب صیقلی آتشین روز
ز آئینه ی زمین ببرد موریان برف
طفل رضیع خاك زمین را دهند شیر
چون مادران با شفقت دایگان برف
طباخ آفتاب بجوش آورد زمین
تا غایتی كه آب شود استخوان برف
تا بنگری ز رایحه ی باد نوبهار
ریحان دمد ز موكب سیل روان برف
از رنگ و بوی لاله و گل پر شود چمن
ز آنرو كه زمهریر خورد در اوان برف
لاله ز روی شاه ولایت نشان دهد
بر روی خاك چون بنماید نشان برف
شیر خدا كه آتش تیغ چو آب اوست
چون آفتاب از اسد آفت رسان برف
خصمش ز تاب خنجر آتش مزاج او
در روی معركه بگدازد بسان برف
تیغ چو آب او بدرد جوشن فلك
زانسان كه پاره پاره كند پرنیان برف
چون حاجیان كعبه بتعظیم مروه را
با صد صفا طواف كنان ساعیان برف
خواب حلال ساخته بر چشم خود حرام
تا روز در دعا و تضرع شبان برف
ای آفتاب ملك زبرج اسد بتاب
تابت مگر به آب دهد خان و مان برف
تا بفسرد دم دمه خصم ترا نفس
باد گران ركاب شود هم عنان برف
خصمت گر آتش است رها كن كه عاقبت
او را ببرد قهر كند قهرمان برف
زیر سم سمند تو افتاده سركشان
چون زیرپای پیل تن ناتوان برف
بی رای تو نشان نكند تیغ آفتاب
بر درق شب چوبردل خارا سنان برف
با صبح تیغ تو نفس دشمن تو سرد
سرد و چگونه سرد چو باد وزان برف
تا دشمن ترا بنشاند چراغ عمر
برخاست تندباد خزان خزان برف
در سلك بندگان تو رو بر زمین نهند
چون بندگان بطاعت حق سالگان برف
هستند همچو مهر بمهر تو گرم دل
با آفتاب لطف تو سرماكشان برف
دارد هوای اختر مه پیكر تو چرخ
بر دوش میغ از آن بنهد كاویان برف
در روی آسمان بنشاط و هوای تو
در رقص و حالتند تماشاكنان برف
تا كاس زنجبیل ترا معتدل كنند
كافور می زنند بر او ساقیان برف
الطاف شامل تو بعالم فرا رسید
چون انتشار وافره ی شایگان برف
از فیض آب علم تو سیراب شد جهان
زانسان كه خاك تشنه ز آب روان برف
مدح و ثنای تست كه تحریر میكنند
بر لوح گل بخامه ی دل، كاتبان برف
مهر فلك مزاج هوا گرم كرد و تر
تا مدح تو چو آب رود بر زبان برف
همچون دهان خاك شدی خشك و تشنه لب
گر نیستی ثنای تو ورداللسان برف
چون خامه تر كند بثنای تو زآب سیم
نوش زلال ناب رود از بنان برف
مدح تو در چهار شریعت نشد تمام
هرگز كجا عیان شود اندر عیان برف
ابن حسام چون خنكی میكند هوا
سردست اگر دراز كنی داستان برف
دمسردی هوا و دم گرم طبع من
ممزوج شد بهم چه غم از اقتران برف
***
و فی مناقبه علیه التحیة
چو زلف نگار سمنبر بلرزد
چو بر برگ گل سنبل تر بلرزد
ز خطش نبشتن نیارم كه ترسم
سر خامه بر روی دفتر بلرزد
ز قدش اگر در چمن راست گویم
چو سرو سهی قد عرعر بلرزد
ز گویش چه گویم كه بر سرو سیمین
ز نغزی چو سیب مدور بلرزد
چو رویش كه یارد كه صورت نگارد
كه در بتكده دست آزر بلرزد
گر آن مه بتابد بر ایوان ناهید
ز تابش دل زهره در بر بلرزد
نسیم صبا بوی عنبر بگیرد
چو بر فرقش از باد معجر بلرزد
به تیرم مزن ای كماندار ابرو
كه دل دربر از تیر دلبر بلرزد
بمرغ دلم دانه ی خال منمای
كه چون نیم بسمل كبوتر بلرزد
مكش بردلم تیر خونخوار غمزه
كه چون مرغ از آسیب خنجر بلرزد
چو مرغ دلم را بخستی میفكن
بمان تا به دست تو دیگر بلرزد
ستم بر دلم گر كنی من بجایی
رسانم كه دست ستمگر بلرزد
ز جورت تظلم برم نزد شاهی
كه كوه از شكوهش بخود بر بلرزد
امیری كه سلطان خاور بحكمش
برجعت برین چرخ اخضر بلرزد
كنون مطلع دیگر اندر مناقب
نهادم كه طبع سخنور بلرزد
چو شمشیر در دست حیدر بلرزد
دل اندر درون غضنفر بلرزد
سنان را چو سر برفرازد ببالا
چو از باد صرصر صنوبر بلرزد
دلاور شجاعی كه از تاب تیغش
درون شجاعان كشور بلرزد
صدای ندایش اگر گوش دارد
تن كوه را گوش برسر بلرزد
دل كوه پولاد از آواز كوسش
چو كودك ز تندی تندر بلرزد
زمین گر به تكبیر بردارد آواز
ز آواز الله اكبر بلرزد
ز آسیب تیغش كه صبحی است روشن
سپر در سر شاه خاور بلرزد
ز دارابی تیغ او خصم را دل
چو دارا ز تیغ سكندر بلرزد
ز تاب حسامش چو در آب خورشید
دل عمرو هشام و عنتر بلرزد
اگر تیغ او را ببینند در خواب
تن گیو و گرگین و گودر بلرزد
ز نیروی سرپنجه ی زورمندش
چو از زلزله حصن خیبر بلرزد
ز چوگان سم سمندش چو گویی
بجولانگهش گوی اغبر بلرزد
چو در جنبش آرد ركاب یلی را
زمین همچو صحرای محشر بلرزد
بمیدان او كاهبرگی نسنجد
اگر كوه از انبوه لشكر بلرزد
بگرز ار سر كوه خارا بخارد
زمین هفت بر یكدگر بر بلرزد
برو پیكر گاو بر پشت ماهی
از آن ماهی گاو پیكر بلرزد
ز سهم عقا بین و كلك و خدنگش
بر افلاك نسرین را پر بلرزد
ز نوك سنانش درون شجاعان
چو از خار برگ گل تر بلرزد
سر نیزه را گر گذارد بر افلاك
ز برقش دل ماه و اختر بلرزد
بلرزد ستاره بجایی كه او را
سر نیزه بر گوش استر بلرزد
عدو را دل از هیبت جان ربایش
چو بید از دم باد صرصر بلرزد
ایا شهریاری كه در چین و در روم
ز صیت تو خاقان و قیصر بلرزد
من آن كمترینه غلامم كه هر دم
دلم در بر از شوق قنبر بلرزد
اگر چنبر طوعت از گردن چرخ
بیفتد بهم چرخ و چنبر بلرزد
ز جود تو دست جوانمرد طائی
بهنگام بخشیدن زر بلرزد
خطیب فلك بی رضای تو گر پای
نهد بر سر هفت منبر بلرزد
وگر در خطابت بخواند ثنایت
زبان در دهان ثناور بلرزد
چو ابن حسام آفرین تو خواند
زبان مقال مكندر بلرزد
درین باغ تا از سخای سحابی
ز باد سحر سوسن تر بلرزد
چو سوسن عدو مضطرب حال بادا
كه تا هردمش دست بر سر بلرزد
***
و فی مناقبه سلام الله علیه
نمونه ایست ز خط عذار یار بنفشه
چو خوب میدمد از طرف لاله زار بنفشه
بنفشه كاشته ای بر كنار عارض چون گل
ترا كه گفت كه بر برگ گل بكار بنفشه
نگارخانه ی حسن تو یافت زینت دیگر
كه بر كتابه ی او میكند نگار بنفشه
بگرد چشمه ی حیوان بنفشه طره فشان شد
نگر چه دلكش و خوبست و آبدار بنفشه
خیال خط تو اندر سواد چشم پرآبم
چنان خوش است كه بر طرف چشمه سار بنفشه
اگر غبار بگیرد دلم غریب نباشد
كه كرد دایره ی مه پر از غبار بنفشه
ز رشك سنبل خطت نیاورد كه برآرد
بباغ با همه خوبی سر از كنار بنفشه
از آن جهت سر شرمندگیش بر سر زانوست
كه شد ز نكهت زلف تو شرمسار بنفشه
رخت گلیست شكفته بباغ تازه و خرم
گرفته دامن آن گل ز هر كنار بنفشه
بطرف باغ گذشتی گشاده سنبل مشكین
شد از شمامه ی زلف تو مشكبار بنفشه
نشان عارض و چشم تو چیست؟ لاله و نرگس
بسان سنبل و زلف تو تابدار بنفشه
شمیمه ای است معنبر بسان عود قماری
ز عطر طره ی خوبان گلعذار بنفشه
ببوی آنكه بیابد ز بوی یار شمیمی
شده است با گل و گلدسته دستیار بنفشه
نشانه ای است چو پیروزه كاورند ز خارا
شكفته بر چمن باغ و كوهسار بنفشه
اگر تو افضل گلهای باغ را نشناسی
ز باغ طبع رسالت بیا بیار بنفشه
مگر مفرح لعل تو یافت باغ كه دارد
مزاج معتدل و طبع سازگار بنفشه
و یا صبا زنجف برد رشحه ای بچمنها
كه یافت عنبر سارا از آن مزار بنفشه
ز جام ساقی كوثر مگر بیافت رحیقی
كه المدام فرو رفته بی خمار بنفشه
ولی والی والا علی عالی اعلی
كه عطر طره ی او میكند نثار بنفشه
ایا بقدر بجایی رسانده منصب خاكی
كه از تراب تو میخواهد اقتدار بنفشه
گرفته گوش تواضع بنفشه پیش تو ز آن روی
كه گوشمال نیابد چو گل ز خار بنفشه
بدان امید كه یابد نواله ای ز نوالت
كشیده سفره ی بیجاده شاهوار بنفشه
قبای قدر تو را تكمه می زنند ز غنچه
عمامه ی شرفت را علاقه دار بنفشه
ز بهر آنكه دهندش ببارگاه تو باری
كشیده خرگه نیلی بصف بار بنفشه
بپای بوس تو در پیش كرده سر مترصد
علی الدوام بر اطراف مرغزار بنفشه
بنفشه را زبخور عمامه ی تو نصیب است
كه هست مجمره گردان آن بخار بنفشه
ز جویبار عطای تو گر نیافته آبی
كجا صبا بدماند ز جویبار بنفشه
سحاب خلق تو گر بر بسیط خاك نبارد
ز جرم خاك نروید به نوبهار، بنفشه
هم از شمیم تو باشد عبیرسای بنفشه
هم از عطای تو آمد كلاهدار بنفشه
به اعتدال تو سرو سهی قیام نموده
به احترام تو قائم عبیدوار بنفشه
ببوی آنكه بیاید ز خوابگاه تو بویی
نسیم باد صبا را در انتظار بنفشه
بباغ دهر مگر گرد موكب تو رسیده است
كه سجده گاه كند خاك رهگذار بنفشه
تعلقش بغلامی خاص تست كه باشد
علاقه بند ریاحین روزگار بنفشه
زهر شمامه كه آرد صبا بجانب گلزار
كند به عطر شمیم تو افتخار بنفشه
بر آن امید كه در سلك بندگان تو باشد
كند ز معدن پیروزه گوشوار بنفشه
شرار تیغ بنفش تو در بنفشه اثر كرد
كه چون بنفش برآمد از آن شرار بنفشه
چو بازوی تو بشمشیر برد دست شجاعت
ز دست برد تو سر برد سوی دار بنفشه
فلك ز سبزی تیغ تو یافت رنگ كبودی
چنانكه در چمن از عكس ذوالفقار بنفشه
بضرب فرق عدوی تو بید تیغ كشیده
بقصد سینه ی خصم تو نیزه دار بنفشه
ز برق رمح تو در دیده ی عدوی تو سوسن
ز ذوالفقار تو در چشم ذوالخمار بنفشه
ز تاب سینه ی مجروح زهر خورده ی زهراست
لباچه برزده برنیل و دل فگار بنفشه
بسوگواری اولاد اهل بیت تو باشد
دماغ لاله پر از درد و داغدار بنفشه
ز داغ و درد لب تشنه ی حسین شهید است
كبودپوش و سرافكنده سوكوار بنفشه
صبا چو وقت سحر بر چمن وزد بگشاید
ز بوق خلق حسن نافه ی تتار بنفشه
بنفشه را بستودم بمدحتت شاها!
بباغ شعر كه دارد بدین شعار بنفشه
بقدر دانش من در ثنای آل محمد
نبشته اند بر اوراق روزگار بنفشه
مقال ابن حسام است و شعر اهل زمانه
چو در میانه ی گلهای نامدار بنفشه
بخاك كاتبی ای باد عنبرین گذری كن
بگو بباغ طبیعت چنین برآر بنفشه
اگر تو میل بگلزار طبع من ننمایی
همین تمام كه گفتم بیادگار بنفشه
***
فی مقتل امیرالمؤمنین حسین علیه السلام
دیشب كه زاروزرد و خمیده چو زلف یار
بر بام شام شكل مه نو شد آشكار
زیوركشان مشرقی از زر مغربی
در گوش شاه شام كشیدند گوشوار
لعاب لعب خانه ی میدان نقره فام
بربود گوی مهر بچوگان زرنگار
طرح طراز طره طرازان ماه نو
بر دامن سپهر پدید آمد از كنار
بر سبزه زار چرخ ز سیمای اختران
بشكفت همچو باغ ارم صد شكوفه زار
شبدیز را ز شوشه ی زر بسته شد ركاب
تا پای در ركاب كند شاه زنگبار
اندیشه ام بر اسب طبیعت نهاد زین
شد بر براق برق شتاب سخن سوار
عقلم به عزم عالم علوی عنان گرفت
شد جبرئیل و هم سبكرو ركابدار
چون مرغ از آشیانه ی سفلی گشاد پر
تا یافت بر نشیمن قدوسیان قرار
بر منظر نخست كه آن جای ماه بود
دیدم بشكل ابروی زال زرش نزار
بر مه دلم بسان دل مه كباب شد
كورا بخود فرو شده دیدم جگر فگار
بر گلشن دوم چو رسیدم بپای وهم
چشم دلم گشاده شد از عین اعتبار
منشی چرخ در نظر آمد مرا ز دور
خامه سیاه كرده و رفته بنان ز كار
در حجره ی سیم چو درآمد خیال من
عشرت سرای زهره مرا بود بر گذار
دیدم پر آب نرگسش و سنبلش بتاب
این اشكبار گشته و آن گشته مشكبار
زآنجا هوای معبد عیسی گرفت وهم
تا برفراز كنگره ی چارمین حصار
دید آفتاب را جگر افروخته بتاب
وز تاب آتش جگرش سینه پرشرار
زان پس بر اوج پنجره ی پنجمین فلك
بهرام را بدید رخ از دیده لاله زار
پایش ز كار رفته و در دست مانده تیغ
از اشك سرخ صفحه ی رخ كرده پرنثار
بر منظر ششم كه بد ایوان مشتری
صدری نشسته یافتم آنجا به اقتدار
افكنده طیلسان سیه پام بر كتف
با كسوت كبود سرافكنده سوگوار
بر سقف هفتمین كه محل زحل دروست
آن پاسبان بام فلك در شبان تار
دیبا سیاه كرده و دیباچه نیلگون
از نكبت حوادث دوران روزگار
ابواب آسمان متحرك ز اضطراب
اركان اختران متزلزل ز اضطرار
اندیشه ام ز راه تأمل عنان گرفت
كآیا چراست انجم و افلاك بی مدار
آمد ندا كه غره ی ماه محرم است
گر دهر بی مدار شد از وی عجب مدار
باز آمدم ز عالم علوی بسوی خاك
فصل بهار بود و مرا بر چمن گذار
دیدم بنفشه بر سر زانو نهاده سر
نرگس بخود فرو شده بی نخوت خمار
گل را مجال نه كه دهد جلوه ی جمال
در تنگنای غنچه ز بس خار خار خار
در باغ ارغوان چو شهیدان كربلا
از پای تا به فرق بخون گشته لاله زار
نقلی صحیح یافتم اندر كتابتی
گر گوش داری این خبر از من تو گوش دار
كز روز واقعات جگر گوشه ی رسول
آن سرو باغ عترت و آن گلبن تبار
هفتاد ره هزار ملایك سیاه پوش
بر گرد روضه اند چو زوار آن مزار
كسوت سیاه كرده بماتم نشسته اند
چشم پرآب و جان خراب و دل فگار
كروبیان عرش برو ناله می كنند
اشكی تو بر موافقت از چشم خود ببار
ای لاله ی سلاله ی عترت چه شد كه شد
از خون حلق تشنه ی تو دشت، لاله زار
نیلوفر از كلهچه ی نیلوفری بباغ
بر خویشتن ز داغ تو پیچید همچو مار
ای خوشتر از شمامه ی ریحان باغ قدس
عطار عطر طره ی تو، باد نوبهار
ملعون ترین خلق ندانم چرا بخست
حلقوم تشنه ی تو بشمشیر آبدار
آغشته كرد چون گل حمرا به خاك و خون
موی سیه سفید تو خصم خضاب كار
فریاد از آن زمان كه ز بسیار تشنگی
شد خشك و بی لبن لب آن طفل شیرخوار
فریاد از آن زمان كه دل قاسم حسن
مایل بنوعروس كمر بست و شد سوار
فریاد از آن زمان كه پسر مهتر حسین
آن بر سریر خلد و جنان شاه و شهریار
اكبر علی به تیغ خوارج شهید شد
در پیش مادر و پدر و عترت و تبار
واحسرتا از آن گل سیراب تشنه لب
بر گرد مه فشانده ز مشك سیه غبار
واحسرتا ز واقعه ی زینة العباد
مادر اسیر و باب شهید و جگر فگار
واحسرتا ز دیده ی غمدیده ی بتول
بر آل خویش كرد ز نرگس گهر نثار
یا رب بتابش جگر خسته ی حسن
مجروح زهر و سونش الماس چند بار
یا رب بحق خون شهیدان كربلا
با سینه های سوخته و ناله های زار
كز راه لطف و مرحمت خود برآوری
امیدهای ابن حسام امیدوار
از هرچه گفت و هست قبول تو درپذیر
وزهر چه كرد و نیست قبول تو در گذار
كردارهای ناخوش و گفتارهای زشت
با روی او میاور و در چشم او مدار
***
و ایضا فی مدح امیر ولایت پناه علیه السلام
شاهی كه خسروان دو عالم گدای اوست
ماهی كه آفتاب، فروغ لقای اوست
پشت شریعت نبوی مرتضی علیست
كز روی جاه پشت فلكها دوتای اوست
روح الامین كه قابض وحی رسالتست
زانشد امین وحی كه محكوم رای اوست
آنكو سرای سوری او با سرور یافت
دارالسرور روضه ی رضوان سرای اوست
هر ناسزا كه آتش قهرش درو گرفت
روز قیامت آتش دوزخ سزای اوست
انعام عام او كه خواصیست برعوام
در هل اتی بجوی كه وصف سخای اوست
گر بایدت عنایت حق بی ریا و كبر
بی كبر و بی ریا سخن كبریای اوست
اسرار كاینات چه پنهان چه آشكار
اندربیان گفته ی كشف الغطاء اوست
گر آیت مودت قربی نخوانده ای
قل را بخوان كه اسألكم در قفای اوست
بعضی اگر عطیه ی زر می نموده اند
هنگام جود هم زر وهم سر عطای اوست
معراج مصطفی اگر از سدره درگذشت
تا منتهای سدره كه آن منتهای اوست
معراج اوست بازو و دوش محمدی
بر كتف مصطفای معلا چو پای اوست
دانی چه گفت روح قدس در ثنای او
اوصاف تیغ، با سخن لافتای اوست
با آن گرانی در خیبر چو در ربود
رمزی ز زور بازوی خیبرگشای اوست
آنجا كه بی الم علم مصطفی ببرد
یا مرحبا كسی كه ولایش لوای اوست
زلفین حوریان كه مقیمان روضه اند
جاروب فرش مسند خیرالنسای اوست
بالای طایران حریم حرم نشین
طاووس چاربال همایون همای اوست
هم روضة الریاض ریاحین حضرتش
هم جنة النعیم نعیم ولای اوست
بی دولتان چو راه بمنزل نمی برند
با دولت آن كسی كه علی رهنمای اوست
ما مقتدی به حیدر و او مقتدای ماست
خوشوقت آن كسی كه علی مقتدای اوست
پیشین گرفته بر همه عالم به مهتری
هر مهتری كه شیر خدا پیشوای اوست
اندر صفوف صفه نشینان كبریا
اصفی الصفوف آنكه علی را صفای اوست
یا أیها الرسول خطاب محمد است
لیك این خطاب سوی محمد برای اوست
این پرده ی مزین خرگاه نیلفام
دانی كه چیست پرده ی پرده سرای اوست
ایمن شود ز غرقه ی دریا چو اهل بیت
آنكس كه در سفینه ی نوح آشنای اوست
چون بلبلان بوقت سحر بر نشاط گل
ابن حسام بلبل مدحت سرای اوست
ما فی الضمیر من همه مهر و محبتش
ما فی اللسان من همه مدح و ثنای اوست
هرگز بدو كفایت شعرم كجا رسد
كافی ترین سخن سخن قدكفای اوست
***
و ایضا فی المدح سلطان ولایت پناه علیه السلام
روز انذار لات حین مناص
كس نیابد گریزگاه خلاص
جز بحب نبی و مهر علی
وهما صادقان فی الاخلاص
بی ولای علی نخواهد بود
هیچكس را محل استخلاص
بر غزاهای او ملایك را
گوش دل بر مقاله ی قصاص
كشتگان ولایت او را
خلد باشد دیت چه جای قصاص
فضل اجلال او مبین كرد
فی الكتاب بنصه النصاص
كف او كان جود را مخزن
دل او بحر علم را غواص
بتصرف نكرده دست دراز
از متاع جهان بیك اجاص
سوری عرس خیرة النسوان
از پی اوست زهره ی رقاص
در رهش باش ثابت الاقدام
كت نگیرند در سقر بنواص
در خلافت در خلاف مزن
با علی همچو سعد بن وقاص
بازدان لعل ناب را از سنگ
فرق كن سیم خام را ز رصاص
گرچه پیروزه و گیا سبزاند
فرق باشد میانه شان بخواص
پشت بر زید كن زیاده مگوی
بگذر از عمرو تا نباشی عاص
ای نموده عطا بمسكینان
كف جود تو با وجود خصاص
خود بریدی و باز پیوستی
بدعا دست و پنجه ی لصاص
نظری كن به حال ابن حسام
تا بیابد ز جور دور خلاص
خامه ی من نگر بمدحت خویش
جامه بر سر ز عنبرین انقاص
گر عنایت كنی تواند بود
بنده ز بندگان خاص الخاص
بندگان را چو جامه پوشانی
خاص كن بنده را به جامه ی خاص
***
فی ولایت نامه ی حضرت شاه اولیا علی بن ابی طالب علیه السلام
ای كبریای ذاتت برتر ز جسم و جوهر
خلاق ما سوی الله رزاق بنده پرور
همه عالم الغیوبی هم ساتر العیوبی
هم غافر الذنوبی فرد و قدیم و اكبر
ای از كمال قدرت تركیب ذات آدم
كرده بدست صنعت چل صبحدم مخمر
بر كارگاه هستی اندر فراز و پستی
چندین خیال بستی زیبا و خوب و درخور
دارای بی ملالی دانای لا یزالی
سلطان بی زوالی بی ضد و ند و یاور
بنگاشتی بصنعت نه سقف لاجوردی
نه تخته و نه پرگار نه جدول و نه مسطر
ملاح قدرت تو از ساحل مشارق
بر روی سبز دریا افكنده زورق زر
ای بر ازل مقدم ذاتت بهشت منزل
وهم از تو بازمانده در تنگنای شش در
سقای بحر جودت از ابرهای نیسان
خاك وجود غبرا هم تازه كرده هم تر
لطف نسیم بخشت از بوی باد نوروز
عطار صبحدم را پر عود كرده مجمر
فراش فرش خلقت كز گل عبیربیزست
پر كرده از ریاحین فرش بساط اغبر
ارشاد كرده لطفت ما را برهنمونی
بر ملت محمد آن باغ خلد را در
سلطان قاب قوسین صدر سریر كونین
بدرالدجای نجدین بل كافتاب انور
عنبر شمامه ی او، گل عطر جامه ی او
بوی عمامه ی او بهتر ز مشك اذفر
والشمس نعت رویش واللیل وصف مویش
گردی ز خاك كویش بر فرق عرش افسر
از افسر لعمرك فرق سرش متوج
وز بسطت ایادی بحر كفش سخاور
وقت صلای دعوت بر خوان آبنوسی
بشكسته اصبعینش این گرده مزعفر
در باغ استقامت سرو بلند قامت
در معرض امامت الحق سزا و درخور
طوبی نهال باغش رضوان مربی باغ
غلمانش چون غلامان فرمان پذیر و چاكر
فردوس گلستانش روضات بوستانش
از بهر دوستانش خلد برین مشجر
خواهی نجات عقبی با پنج تن بیامیز
با مصطفی و سبطین با مرتضی و همسر
مولای خاندانش مسرور و شاد و خرم
بدخواه اهل بیتش مخذول و خوار و غمخور
رمزی از این معانی بشنو اگر ندانی
تا در عجب بمانی زین قصه ی معبر
شافی است این حكایت بر صدق این مقالت
كافی است این روایت آنرا كه نیست باور
ابن الرفای كوفی گوید به مكه روزی
در پیش كعبه دیدم جمعی عظیم محضر
از اجتماع ایشان كردم سئوال گفتند
پیری است از رهابین دركیش خویش رهبر
برگشته از نصاری پذیرفته دین اسلام
اندر مقام كعبه گردیده او مجاور
پیش آمده به پرسش تا حال او بدانم
شیخی كبیر دیدم در دست حلقه ی در
از صوف صوفیانه بر عادت رهابین
هم بر سرش كلاهی هم جبه ایش در بر
گفتم بدو: چه دیدی كاین دین ما گزیدی
از كیش خود بریدی از قول راست مگذر
گفتا: یكی عجایب دیدم بدیده ی خویش
حالی كه كس نبیند زان در جهان عجبتر
زان حال شد یقینم كز بدو آفرینش
دینی ز دین اسلام هرگز نبوده بهتر
عمریست تا ز مردم بگزیده ام كناری
بر دامن یكی بحر در صومعه مجاور
در معبدی كه بودم، بودم نشسته روزی
دیدم كه شد پدیدار مرغی عظیم منكر
مرغی چگونه مرغی شكلی بسان كركس
منقار و مخلب او چون ناخن غضنفر
میكرد میل پستی تا برفراز سنگی
بنشست و باهم آورد بگشاده بال و شهپر
قی كرد و ربع شخصی از اندرون برافكند
پس برپرید و بررفت تا زیر چرخ اخضر
چون ساعتی برآمد باز از هوا درآمد
بر پیش منظر آمد قی كرد بار دیگر
ربعی دگر از انسان از حلق او برآمد
پس كرد میل بالا آن طایر سبك پر
بار سیم بیامد قی كرد از اندرونش
ربعی دگر برآمد شكلی خراب و ابتر
بار چهارمین كرد پرواز و باز گردید
ربع چهارمین را افكند از گلو بر
آن چارپاره انسان با یكدگر بپیوست
شخصی بپای برخاست با قامت چو عرعر
بود ایستاده برپا لختی و سرفكنده
لرزنده چون چناری از تندباد صرصر
من مانده در نظاره از دیر بركناره
كان مرغ چون شراره منقار پر ز آذر
اندر پرید و ربعی بركند ازو بمنقار
خوردش بطعمه ی خویش چون بچه شیر مادر
یك لحظه بود و برخاست پس كرد میل بالا
رفت از نشیمن خاك تا زیر هفت چنبر
بار دوم بیامد ربعی ازو جدا كرد
چون بازكاو زند چنگ در سینه ی كبوتر
بار سیم بیامد ربعی دگر ازو خورد
بار چهارمش خورد از فرق، پای تا سر
چون طعمه كرد باقی مرغ از نشیمن خاك
بالا گرفت و بررفت وز دیده شد مستر
از روی سنگ خارا چندانكه بود یارا
می دیدم آشكارا گسترده بر هوا پر
طیار تندپرواز چون شد نهان ز چشمم
من در شگفت ماندم رفتم بمعبد اندر
گفتم چرا نجستم از حال وی نشانی
آنگه كه شد بصورت در چشم من مصور
در معبد ایستاده بودم نظر گشاده
چشم نظر نهاده بر گنبد مدور
دیدم كه بار دیگر مرغ از هوا درآمد
بر سنگ خاره بنشست بانگی بزد چو تندر
آن چارپاره انسان زینسان كه شرح دادم
از حلق خود برافگند بر عادت مقرر
اجزای شخص چون شد با یكدگر مركب
صورت بجای صورت جوهر بجای جوهر
كركس ز پیش مردار چون كرد میل بالا
شد زنده مرد مرده حالی به امر داور
از ممكن عبادت بیرون شدم بعادت
پیش آمدم بدیدم شخصی كریه منظر
گفتم بدو كدامی چه شخصی و چه نامی؟
با من بگو تمامی احوال خود سراسر
برمن نكرد پیدا پنهان سیرت خویش
الحاح می نمودم و او ایستاده مضطر
دیدم كه دیده ی او خونابه میچكانید
چون زآتش فروزان تركیب هیمه ی تر
سوگند دادمش گفت: ای وای من چه گویم
هستم بدین عقوبت الحق سزا و درخور
من بدترین اشرار كافرترین كفار
در زیر چرخ دوار از من نبوده بدتر
چون سیرت بد خویش لختی مرا بیان كرد
گفتم بگوی نامت ای ظالم ستمگر
گفت: ابن ملجمم من در قید محكمم من
در دست این غمم من تا دور روز محشر
من كشته ام علی را ضربت زدم ولی را
تا هم بدین گناهم دارای دادگستر
این مرغ را مسلط كرده است بر تن من
تا می درد تنم را زان مخلب چو خنجر
هر روز چندبارم بكشد بدین عقوبت
پس باز زنده گردم بر صورت مكرر
نه روی ازو خلاصم نه راه بر مناصم
اینست ازو قصاصم ای عیسوی توبنگر
بودم درین سخن كان مرغ از هوا درآمد
من گوشه ای گرفتم تا مرغ بار دیگر
دروی پرید و ربعی از شكل او جدا كرد
تا پاره پاره كردش ازهم بسان اژدر
من برگرفتم از دیر راه حریم كعبه
وین راز باز گفتم وین قصه شد منشر
پس من سئوال كردم گفتم: علی چه كس بود؟
گفتند اگر ندانی ابن عم پیمبر
دارای دین و دولت والی ملك و ملت
امن و امان و ایمان میر و امام و رهبر
در دین ولی والی اعلی علی عالی
در بذل ابوالمكارم در رزم ابوالمظفر
آدم صفت بصفوت موسی قدم به بطشت
عیسی نفس بدعوت مختار را برادر
در مطبخ نوالش تا یك نواله یابند
هیزم شكن براهیم آتش فروز هاجر
با ملك رب هب لی از بارگاه بارش
زنبیل كش سلیمان با آن همه كروفر
در آشكار و پنهان در خلقت و جبلت
عیسی برو مقدم آدم ازو مؤخر
كرده بنور طاعت روشن بیك اشارت
پروانه ی مثالش قندیل شمع خاور
از نعل استر او شكل هلال عكسی است
كانرا كشند بیرون چون زر ز بوته ی خور
یك گوشه نعل اسبش در گوش شام حلقه
یك ذره گرد نعلش بر فرق صبح زیور
از بار جوشن او پشت زمین تنومند
وز تیغ روشن او روی فلك منور
از موكب قدومش غلمان كشند تحفه
وز عطر طره ی او حوران برند عنبر
قاسط بدست باسط بر قسم هشت جنت
شامل به عقل كامل بر علم چار دفتر
از بام كبریایش یك شرفه قصر فردوس
وز مشرب زلالش یك جرعه حوض كوثر
در لعل جانفزایش آب خضر هویدا
زانسان كه در جبینش آئینه ی سكندر
ابن حسام و طبعش در وصف او چه گوید؟
جایی كه باشد او را روح الامین ثناگر
من كمترینه بنده سر بر فلك رسانم
یكبار اگر بگوید كای كمترینه چاكر
***
و ایضا له فی ولایت نامه
الا ای طوطی پرنوش منقار
شكر ریزی كن از نطق شكربار
نی كلكت مزاج نوش دارد
كه از طعمش شكر ریزد بخروار
اگر قند ترا بازار كندست
نی كلك مرا تیزست بازار
الا ای لعبت مشكین شمایل
برون آور عبیر از چشمه ی قار
از آن عنبر كه داری در شمامه
معنبر كن رخ گلبرگ فرخار
بتار سنبل مشكین پرچین
ببردی نكهت آهوی تاتار
به عطر طره ی عنبر شمیمت
شكستی رونق دكان عطار
خضر جست آب حیوان در سیاهی
تو هم سر در سیاهی نه خضروار
چو نقاشان چین از عنبر خام
صحایف را بنوك خامه بنگار
چنان كز نقش او تمثال چینی
فرو ماند بسان نقش دیوار
نخستین آفرین كن بر خدایی
كه هست او را خداوندی سزاوار
خداوندی كه بر تنزیه ذاتش
زمین و آسمان دارند اقرار
مبرا هستیش از شبه و مانند
منزه ذاتش از شكل و نمودار
بحكمت بر فراز نقطه ی خاك
بقدرت كرد گردان هفت پرگار
مكرم كرد انسان را به عرفان
شناسائیش داد و عقل هشیار
بصر را داد بینایی به دیدن
زبان را داد گویایی بگفتار
چهار اضداد را باهم قران داد
كه با هم مقترن باشند هر چار
خداوندا بتأثیر طبایع
تویی دارنده ی قانون و مقدار
میان خاك و باد الفت فكندی
كما الفت بین الماء و النار
شب تار آوری از روز روشن
چنان چون روز روشن از شب تار
نمودار كمال قدرت تست
ثبوت ثابتات و سیر سیار
فلك را دادی از كوكب مشاعل
زمین را روشنی از نور مختار
محمد ختم توقیع رسالت
رسل را حرز نامش نقش طومار
ز نعلینش متوج تارك عرش
هلالش گوشه ای از نعل رهوار
صبا از گیسوی عنبر شمیمش
پیام آورده از ریحان بگلزار
هواهای بهیمی را به تنبیه
بدست نهی بر سر كرده افسار
شفیق مهربان بابای امت
شفاعت خواه ما مشتی گنه كار
بنصرت رایت نصر من الله
عجم را كرده رایت سرنگونسار
مثال دعوت عنبر مثالش
زدوده از سواد زنگ زنگار
بوصف او كرا یارای گفتن
اگرچه واصفان باشند بسیار
درودی همچو خلق عنبرینش
برو و اهل بیت و صحب اخیار
بیا بشنو كه فرصت تیزگام است
چو مهلت یافتی فرصت نگه دار
نگر كز بیوفائیهای دوران
كجا رفتند یاران وفادار
ببین امسال تا هیچت خبر هست
ز یار مهربان و همدم پار؟
ترا چون از پریروزی خبر نیست
چه پرسندت ز حال پار و پیرار
ولایت نامه ای دارم ز حیدر
ز آثار خداوندان اخبار
روایت می كنند از ابن عباس
بلفظ تازیان چون در شهوار
چو هجرت كرد حیدر سوی كوفه
امام لو كشف كشاف اسرار
حجازی مهتری اندر عرب بود
به خیل اندر هزارش مرد جرار
توانگر دل ببخشیدن چو دریا
كفش چون ابر نیسانی گهربار
نبد منعم تر از وی در مدینه
خداوند دراهم بود و دینار
به من مشك و بخرمن عنبرش بود
به كیله در و مرجان زر بقنطار
محب خاندان آل یاسین
امیرالمؤمنین را همدم و یار
چنان در دوستداری صادق القول
كه اندر راه او جان كردی ایثار
جوانمرد عرب را ده پسر بود
همه همچون پدر سرهنگ و سالار
یگانه دختری در پرده بودش
نگاری سرو قد لاله رخسار
پری از حسن او دیوانه گشتی
اگر رخسار بنمودی پری وار
شب عنبرشكن هندوی مویش
ستاره ماه رویش را پرستار
عذارش را چو یوسف صد نكوخواه
رخش را چون زلیخا صد خریدار
بتاب طره ی مشكین و ابروی
كمندافكن گهی گاهی كماندار
ز نوك ناوك دلدوز چشمش
غزالان را جگر در سینه افگار
مگر روزی ز بهر موی شستن
بطرف جویبار آمد بهنجار
چو اندر آب شد برداشت كرمی
چنان كآگه نبد از سر آن كار
چو یك چندی برآمد در درونش
ببود آن كرم آبی چون یكی مار
چنان بفزود بروی رنج و سختی
كه از كاهندگی شد سست و بیمار
شكم پر گشت از آن كرمش چو آن زن
كه از آبستنی باشد گرانبار
بصد شرمندگی آن گوهر پاك
شد اندر تهمت مردم گرفتار
از آن پرده نشین در پرده ی راز
سخنها گفته شد در كوی و بازار
زبان تهمت اندر وی كشیدند
فتاد اسرار در افواه اشرار
زبان طعنه بگشادند خویشان
كه این حمل از كه داری ای تبه كار؟!
صدف تا قطره ی باران نیابد
تهی دارد شكم از در شهوار
ترا اندر شكم گر قطره ای نیست
شكم پر كرده چون داری صدف وار
بصد زاری به آب دیده می گفت
معاذالله معاذالله زهی عار
ازین تهمت مرا پاكست دامن
گواه حال من دانای اسرار
بسی گفت و كسی نشنید از وی
كه بود آن علت مبطون پدیدار
هم آخر سر پنهان گشت پیدا
پدر با ده برادر شد خبردار
پدر صدره عمامه بر زمین زد
كه آن بیماری افزون بد ز تیمار
بسا مردان با ناموس و فرهنگ
كه گشتند از زن و دختر خجلسار
پدر فرمود كاورا كشتن اولی است
به سنگ انداختن یا تیغ یا دار
بصد خواری ز جان بیجان كنیدش
كه هست آن ناسزا را این سزاوار
كشان از خانه بیرونش كشیدند
رسن در گردن از موی چو زنار
خروشان مردم شهر از چپ و راست
برو گرد آمده خلقی بنظار
چنان از نرگس تر آب میریخت
كه ازوی رشك بردی ابر آزار
بسوی آسمان یك ره نظر كرد
ز بس خواری شده چون خاك ره خوار
كه ای دارنده ی افلاك و انجم
فلك را داور و دارا و دادار
ز حال ستر و سر من تو دانی
منم مستوره و هستی تو ستار
بحق عفت مریم كه او بود
از آن تهمت كه می گفتند بیزار
بحق معجر خاتون محشر
كه بردندش بگردون بهر زوار
بحق چادر پشمینه ی او
كه در تورات ازو رمزاست و آثار
كه كس بر عفت من مطلع نیست
تو این پوشش ز پیش خلق بردار
ز مرگ خود نمی ترسم الهی
كه مردن آدمی را هست ناچار
ولی در خجلت بابای پیرم
كه از من یافت این تشویر و آزار
پس آنگه روی سوی كوفه آورد
دوان جزع یمانی بر گل نار
كه یا مولای ادركنی و عجل
درین تهمت مرا مپسند و مگذار
علی در كوفه بود آن روز و اصحاب
نشسته پیش او جمعی ز ابرار
كه ناگاه هاتفی از عالم غیب
برو این نكته یكسر كرد تكرار
به قنبر گفت حیدر: مشكلی هست
كه بی من حل آن صعبست و دشوار
ز كوفه رفت خواهم سوی یثرب
چو بازآیم كنم اظهار اضمار
جوابش داد قنبر كای خداوند
نه بر من بر خداوندان بیكبار
مرا با خود ببر تا من ببینم
ولایات تو و تقدیر دادار
عی دستش گرفت و گفت: برخیز
كه فرصت تنگ می بینم درین كار
هلا بر پشت پای من بنه پای
بخوابان چشم و دل بیدار میدار
چو قنبر هرچه فرمودش چنان كرد
تو گفتی پر برآورده ست كرار
سبكتر زآنكه آصف تخت بلقیس
بیاورد از سبا تا صفه ی بار
ز كوفه حیدر آمد سوی یثرب
برغم آنكه باشند اهل انكار
غلوی عام دید و مردم انبوه
مهاجر جمع بود آنجا و انصار
بقصد خون آن پاكیزه دامن
كشیده ده برادر تیغ خونخوار
علی حالی بدیشان كس فرستاد
كه خواهر را مرنجانید زنهار
خبر شد اهل یثرب را كه آمد
امیرالمؤمنین برهان انوار
بیامد باب دختر سرفكنده
بخواری خورده زان گل بر جگرخار
بپای مرتضی افتاد و بگریست
ز خجلت بر زمین افكنده دستار
كه دیدی تا چه دیدم از زمانه
ز كرد گردش دوران دوار
بدین پیرانه سر زین دختر شوم
كه آوردم بسر چرخ ستمكار
بدین دختر بداختر گشت روزم
بداختر كاو بدختر شد گرفتار
امیرالمؤمنین در بر گرفتش
كزین تهمت روان در تن میازار
ازین تهمت ترا پاكست دامن
بفرزند گرامی بد مپندار
یكی كرم است هفتاد و دو مثقال
درون دخترت زان دارد آزار
بفرمان خدا بیرونش آرم
تو لختی دل بدین گفتار بسپار
ندا فرمود تا اهل مدینه
برون آیند مرد و زن بیكبار
خبر شد زو به عبدالله عباس
به خدمت پیش باز آمد خدم وار
ثنا گفت و ستایش كرد چندان
كه حیران شد درو وهم سبكسار
گرآن مدح و ستایش باز گویم
قوافی تنگ می یابم در اشعار
امیرالمؤمنین طشتی طلب كرد
بیاوردند و بنشستند حضار
بگفتا آب باران باید و برف
درون طشت ازو پر كرده هموار
همه گفتند هم باران و هم برف
نیابند این زمان در دشت و كهسار
چو از باران فرو ماندند یاران
بعجز خویشتن دادند اقرار
نگین خاتم از سوی هوا كرد
برآمد ابر مشكین یك سپروار
فرو بارید بر بالای آن طشت
چنان كان طشت را پر كرد از امطار
پدید آمد ز بالا قبضه ی برف
بدو داد و سبك شد ناپدیدار
طلب فرمود از آن پس پاره ای لوش
در آن آمیخت تا شد تیره چون قار
یكی خیمه در آن صحرا بفرمود
بپای افراشتن خالی ز اغیار
در آن خیمه فرستادندش از دشت
زنی با او امین و راست گفتار
در آب طشت بنشانید گفتش
زنان كاردان بی ستر و ایزار
چو كردند آنچه فرماینده فرمود
در آب افكند كرم و شد سبكبار
بیاوردند تا مردم بدیدند
برست آن دختر ازبهتان فجار
یكی گفتا: چه دانستی تو وزنش
كه هفتاد و دو مثقال است این مار
طلب فرمود میزان و مثاقیل
بدان تا وزن كردندش بمعیار
چنین باید امام اندر ره دین
كه معجزها تواند كردن اظهار
براو مشكل نباشد هیچ علمی
بداند راز چین و هند و بلغار
نسیمش تازه دارد باغ را خاك
ز خلقش بوی مشك آید ز ازهار
برافرازد بماه اعلام اسلام
بیندازد شجاعان را بیكبار
زوهم پنجه ی شمشیر گیرش
نخسبد شب پلنگ پیسه در غار
ولایت را چنین والی است والا
پیمبر را چنین زیبد سپهدار
ایا ابن حسام از طبع چون آب
روان كردی زباغ نظم انهار
بمدح عترت طاها و یاسین
مزین ساختی دیوان اشعار
مخالف را نهادی داغ بر دل
خوارج را زدی بر دیده مسمار
گر ابنای زمان قدرت ندانند
تو قدر خود بدان بگذر ز پندار
سخن را گر خریداری نداری
دل از سودای این بازار بازآر
چو طاووسان برین گلزار بگذر
به پیش كركسان بگذار مردار
سپهر ازرق لباس و غدرساز است
نسازد با كس این زراق غدار
ز قسمت خانه ی دیوان جنت
دهندت روز محشر وجه ادرار
***
ولایت نامه ی امیرالمؤمنین علی علیه التحیة
حمد بی حد ستایش بی مر
هست زیبای خالق اكبر
نقش بند سواد خامه ی كن
كارپرداز صورت و جوهر
صنعتش از درون برون آرای
حكمتش از برون درون پرور
قدر اندر قضای اوست كه اوست
آفریننده ی قضا و قدر
بسته بر گوش و گردن گردون
هر شب از عقد اختران زیور
نوعروس سپیده را هر روز
برسر افكنده قرمزی معجر
داده همچون مبارزان هر صبح
در كف آفتاب تیغ و سپر
همه اشیا گواه بر هستیش
هرچه هست از مدار تا به مدر
مشك از آهو دهد ز منج عسل
در ز دریا كند ز كان گوهر
گل ز خار آورد ز خارا خار
ز آب شیرین نی و زنی شكر
بدن خاك خشك را كرده
از نسیم بهار تازه و تر
بر گریبان دشت و دامن كوه
بسته دیبای اخضر و احمر
كرده از دیبه های رنگارنگ
هیأت خاك چون بت آزر
صنعتش در مقام نقاشی
سندس خضر بسته بر اغبر
رحمتش راه رشد بنموده
بوجود شریف پیغمبر
ماه تابان مكه و یثرب
احمد مرسل حمیده سیر
خواجه ی انبیا و ختم رسل
بر همه مهتر از همه بهتر
سبب آفرینش عالم
مقصد هشت چرخ و نه پیكر
شرف دوده ی بنی هاشم
بر قریش و قریشیان مهتر
پشت بر پشت او همه پاكان
تا به آدم ز مادر و ز پدر
خادم روی چون مهش كافور
هندوی زلف چون شبش عنبر
توتیای غبار نعلینش
دیده ی آفتاب را در خور
دعوتش كاینات را داعی
دولتش هر دو كون را داور
مرهم خستگان رستاخیز
شحنه و شاه فتنه ی محشر
در گشاینده ی نعیم بهشت
باز دارنده ی سموم سقر
در هوای جمال او خورشید
ذره ای بلكه ذره ی كمتر
تا نماند نبوتش مخفی
تا نگردد رسالتش ابتر
پسر عم خویش را كرده
بر ره دین خویشتن رهبر
حیدر آن رهنمای قلعه گشای
كار فرمای خامه و خنجر
انبیا را ممد و مستنصر
اولیا را معاون و یاور
در وجود شریف او موجود
فضل و بذل و كمال و علم و هنر
اوست بعد از نبی بحكم خدای
شاه و فرمانگزار بر لشكر
بازوی آهنین او بركند
در سنگین قلعه ی خیبر
دست بگشاد و بست بر فتراك
سر هشام و گردن عنتر
ذوالخمار از شراب تیغش مست
همچنان آن خمارش اندر سر
بر جنابش چه پادشه چه گدا
در كف همتش چه خاك و چه زر
دفتر چار شرع را مفتی
علم هر چار دفترش از بر
معجزاتی كه انبیا را بود
در ولایات او همه مضمر
یك زمان ای موحد مؤمن
ساعتی ای موالی دینور
مستمع باش تا فرو خوانم
قصه ای از ولایت حیدر
خالی از گفته های ناموزون
عاری از نكته های ناهمسر
بود بر منبر آن امام هدی
وعظ می گفت از كلام و خبر
شرح میداد قصه ی معراج
زان عجایب همی نمود عبر
كاندر آن شب كه خواجه ی كونین
كرد آهنگ طارم اخضر
كوزه ی آب بود بر بالینش
خواجه آگه نبد ز كوزه مگر
دامنش بر كنار كوزه رسید
سرنگونسار شد ببالین بر
بعد از آن چون كه آفتاب رسل
ماه را كرد همره اختر
ز بر عرش برفراشت علم
بلكه از عرش و فرش بالاتر
چرخ چون صوفیان بچرخ آمد
اندرین خانقاه نیلوفر
رفت جایی كه جبرئیل امین
پیشتر زان نداشت راه گذر
هرچه بود از نهان عالم غیب
كشف كردند پیش او یكسر
از عطا و هدایت و غفران
بنهادند بر سرش افسر
باز چون با مقام خویش آمد
بر سر از نور مغفرت مغفر
كوزه ناریخته تمام هنوز
گرم افتاده همچنان بستر
بد جهودی مگر در آن مجلس
آمد این قول در دلش منكر
با خود اندیشه كرد كاین معنی
عقل هرگز كجا كند باور
شد ز مسجد جهود با خانه
دید خاتون خویش را مضطر
قدری آرد خواست كرد خمیر
آب چندان نبد كه گردد تر
گفت با شوهرش كه هان بشتاب
دست در آرد مانده ام بنگر
ببر این كوزه تا كناره ی آب
زود باز آی و روزگار مبر
شد یهودی و برگرفت سبو
بلب آب رفت سر پرشر
كوزه در آب كرد و كرد پر آب
بعد از آن جامه بركشید از بر
گفت اولی است آبرا بردن
لیكن این لحظه غوطه اولیتر
چون فرو شد به آب و سر بركرد
دید خود را به عالمی دیگر
برهنه بر كنار دریایی
گشته اعضای او یكی دختر
گلعذاری بصورت عذرا
ماهی از آفتاب نیكوتر
خد او ماه و ماه چون خورشید
قد او سرو و سرو چون عرعر
موی و رویش چو زاغ و چون طاووس
هر دو را بافته پر اندر پر
مرد چون دید شكل و صورت خویش
گفت: آوخ مرا ازین چه بتر
ماند در كار خویش سرگردان
رفت از آنجا بجانبی دیگر
هندویی دید بر كناره ی آب
داه را چون برو فتاد نظر
رحمش آمد بر آن برهنه وجود
كسوتی داد تا بپوشد بر
باز پرسید: كای پری رخسار
چه كسی و چه میكنی ایدر؟
راز پیدا نكرد بر هندو
رفت حالی بجانب كشور
هر كه رویش بدید عاشق شد
جمع شد خلق در یكی محضر
خواجه ای بود مالدار و كریم
زان میان خوبروی و خوش منظر
زر فدا كرد خواجه ی منعم
شد بزر كار خواجه همچون زر
رفت خاتون به خانه ی خواجه
عقد بستندشان بیكدیگر
زیر این هشت سقف هفت انجم
بعد شش سال زاد پنج پسر
رفت روزی بسوی دریا باز
از پی غسل شد به آب اندر
چون فرو شد بدامن دریا
بر كنار مدینه برزد سر
بر همان جویبار كاول بود
مرد گشته بصورت و پیكر
كوزه افتاده همچنان می ریخت
جامه بنهاده بر فراز حجر
جامه پوشید و بر گرفت سبو
رفت با خانه عاجز و مضطر
دید زن را نهاده آرد به پیش
كوزه بنهاد و شد ز خانه بدر
شد به مسجد درون علی را دید
وعظ می گفت بر همان منبر
در گریبان خویشتن زد دست
دامنش ز آب دیده می شد تر
گفت: اسلام عرضه كن بر من
تا به دین اندر آید این كافر
شدم از كفر و كافری بیزار
گشتم از جان غلام چون قنبر
گفت: خود را چگونه می بینی
پنج فرزند را شدی مادر
تا نزادی تو پنج بار عیان
مهر ما، در دلت نكرد اثر
عرضه فرمود بر جهود اسلام
شد یهودی مطیع و فرمانبر
این چنین معجز و چنین برهان
كه نماید جز آن شه صفدر؟
این قصیده به سن سی و چهار
بعد هشتصد به سال ست عشر
نظم كردم چو لؤلؤ شهوار
از ولایات شاه دین پرور
ای جناب تو اهل ایمان را
مأمن امن و مستقر مقر
آستان تو آسمان زمین
آسمانت كمینه حلقه ی در
خاك پای تو مغفر فغفور
گرد راه تو افسر قیصر
خاك راه تو گشت ابن حسام
بعنایت یكی برو بگذر
بنده ی خاندان و آل توام
هندوی قنبر ترا چاكر
بغلامی گرم قبول كنی
پیش گردون فرو نیارم سر
بده ای ساقی آن شراب طهور
از كف خود مرا یكی ساغر
از شراب طهور مستم كن
جرعه ای بخشم از می كوثر
***
و فی مناقبه علیه السلام
خیمه زد ابر بر سر كهسار
شد پراكنده بر یمین و یسار
نم او خاك را نما بخشید
نشو او تازه كرد باغ بهار
فیض مشاطه ی سحاب بشست
دست و روی بتان لاله عذار
از شكوفه علاقه بندی كرد
باد نوروز بر سر اشجار
تكمه زد بر قبای زنگاری
گل به غنچه بنوك سوزن خار
خیمه بر پای كرد نیلوفر
زیر او مفرش زبرجدكار
لاله آمد ببزمگاه چمن
شد ز لعل مذاب جرعه گسار
بلبل مست از صحایف گل
درس می گفت علم موسیقار
خوش برآمد چو چشم خود نرگس
ساغر از سر گرفت دفع خمار
چون عرق بر رخ نگار نگر
شبنم ابر بر رخ گلزار
متبسم ز فیض باد ریاض
متحرك ز رقص بید و چنار
بوی سنبل شمیم طره ی دوست
رنگ لاله نشان طلعت یار
چشم نرگس نگر به خود نگران
گشته از چشم زخم خود بیمار
از بنفشه میان سبزه ی نو
ریخته لاجورد بر زنگار
مانده در مهد لاله مرزنگوش
از نهیب خزان گرفته حصار
حبشی زاده ای است پنداری
كز زر سرخ باشدش گهوار
سرو را جویبار پرورده
راست چون دایه بچه را بكنار
عندلیب از چمن صحایف خوان
باد در پیش او صحیفه شمار
در چمن شمع بوستان افروز
زیر هر شاخسار مشعله دار
رنگ عشاق و گونه ی گل زرد
روی معشوق و طلعت گل نار
لاله با سبزه های مینائی
همچو پر تذرو و دیده ی سار
تا بشبخون ارغوان تازد
بید خنجر كشیده از سر دار
از گل و سبزه باغ رنگ آمیز
وز ریاحین نسیم مجمره دار
باد بر روی آب چون داوود
كرده صنع زره گری هنجار
از نسیم سمن چمن خوشبوی
وز شمیم چمن صبا عطار
باد مشكین شمامه پنداری
خورده سنبل چو آهوی تاتار
سرو چون خضر گشته خضراپوش
دست بر سر زنان ز صوت هزار
خوش سراینده مرغ خوش آواز
خوش خرامنده كبك خوش رفتار
مرغ شب خیز ساز موسیقی
همچو ققنس نموده از منقار
نغمه ی مرغكان باغ آشوب
كرده دلهای عاشقان افگار
قمری و عندلیب همدستان
طوطی و سار هر دو همگفتار
خواب از چشم عاشقان برده
زاری زار مرغ شب بیدار
در چنین فصل دست اگر یابی
دست رغبت ز غیر دوست بدار
بكناری رو از میانه ی غم
تا نگار آید از میان بكنار
لب جویی بجوی و دلجویی
با صنوبر بری پری رخسار
با مسیحا دمی كه عیسویان
بسته باشد ز موی او زنار
مشك چون نافه ماند اندر پیچ
گر بتابد ز موی خود یكتار
ابرویش چشم بند بیداران
برده از چشم عقل خواب و قرار
در خم ابرویش بغمازی
دو معربد نه مست و نه هشیار
خال بر عارضین گلرنگش
چون بر آتش سپند و عود قمار
حقه ی لعل او پر از گوهر
چون صدف پر ز در دریا بار
خود چه گویم ز خرده ی دهنش
نیستم مطلع بر آن اسرار
سیب با غبغبش ز نخ نزند
كه بیفتد ز شرم خود از بار
نار بستان ز نار پستانش
سر نگونسار با دلی پر نار
با قدش سرو ناز بر نزند
تا نگوید هزار استغفار
با چنین دلبری چو بتوانی
فرصتی جوی و دفتر اشعار
ورقی از بدایع سخنم
بر سویدای لوح دل بنگار
گر غباری است بر دل پاكت
ز آب دیوان من بشوی غبار
زین ریاحین كه رشك فردوس است
تحفه ای جوی و نفحه ای بردار
سنبل این چمن ز خوشبویی
بشكند طیب مشك را بازار
این منم با مخدرات ضمیر
عقد بسته بحجله ی افكار
همدم من نفایس افهام
محرم من عرایس ابكار
همه شب با خیال بندی خویش
چون خیالی و روی در دیوار
چون خیالی شدم ز بیخوابی
تا نماند خیال من بدیار
كنج ویرانه ای گرفته چو كوف
سر فرو برده همچو بوتیمار
در میان جماعتی مردم
مانده ام پای بند دار و ندار
نه فتوت ز كس بیك جامه
نه مروت ز كس بیك دینار
گرچو لاله كله نهم بر سر
كس نپیچد بر آن كله دستار
نه یساری رسد مرا بیمین
كه یمینم رسد از آن به یسار
آفرین باد بر كف دستم
كه ازو می رسد مرا ادرار
دست من آبله ز كد یمین
گر تن آسان شوم شود دشوار
سفری گر مرا به پیش آید
چاره ی آن ببایدم ناچار
تا پیاده نبایدم رفتن
بر دو پا می روم دو اسپه سوار
خوش دو اسب سبك عنان دارم
گاه یرغه روند و گه رهوار
نیست حاجت مرا بزین و لگام
خود چه گویم ز تبره و افسار
ور تهی پای بایدم رفتن
شكر بگزارم و ندارم عار
شیخ سعدی برهنه پا می رفت
بشكایت ز چرخ كج رفتار
ز منی دید بر زمین بی پای
شد به لطف خدای شكرگزار
گفت: منت خدای را كه مرا
پای هست ارچه نیست پای افزار
با چنین تنگدستی ابن حسام
سر همت بر اوج چرخ برآر
گر ز كالای خانه پرسندم
لیس فی الدار غیره دیار
چو حجی در شدی بخانه ی خویش
بر در خانه ساختی مسمار
در نبستی چو آمدی بیرون
بوالفضولی بصورت انكار
گفت: چون مردمان به خانه روند
باشد آن در گشاده مردم وار
در ببندند چون روند برون
تو بعكسی برین دلیل بیار
گفت حجی؛ كه رخت خانه منم
خانه ی رخت، در گشاده مدار
خانه پر رخت و ورنبندی در
نیست ایمن ز دزد و از طرار
من چو در خانه نیستم، خالی است
چه كند خانه ی تهی، عیار
خانه ی گل اگر تهی است مرا
خانه ی دل پرست از استظهار
خانه پر مهر خاندان رسول
مرتضی و بتول و هر دو تبار
لفظ او ناصح اولوالالباب
خاك او سرمه ی اولوالابصار
علم او بحر در محل بلاغ
حلم او كوه در مقام وقار
خرم از شمله اش شمیم شمال
فرخ از روی او گل فرخار
خد و خطش نشان لاله و مشك
موی و رویش سواد لیل و نهار
برده از نعل استرش بفلك
ماه نو گوشوار و زهره، سوار
هم نمك با نبی بسفره ی خلد
جبرئیلش به خانه خوانسالار
روز و شب طایران سدره نشین
گرد بیت الحرام او زوار
سكه ی حكم نافذش داده
درم آفتاب را معیار
در دو قبله بیك نماز درون
متفق با محمد مختار
كرده جان را فدای پیغمبر
خفته بر خوابگاه او شب غار
كرمش بسته بخل را گردن
قلمش كرده ظلم را بردار
منهدم گاه خشم ازو خیبر
منهزم روز رزم ازو كفار
قاضی دین و دین پیغمبر
داور جنیان و مفتی مار
جبرئیل از برای قوت بال
نقش نامش كشیده بر طومار
دشمن و دوست را به كینه و مهر
در صف جنگ صفدر و صفدار
تیغ او آتشی است آب اندام
رمح او كوكبی است صاعقه وار
برق آن آتش شرار انگیز
زده در روی آفتاب شرار
كس نیارد ثنای او گفتن
گرچه باشند واصفان بسیار
مدح او اهل اتی و یاسین بس
بگذر از شعر و شاعری بگذار
این قصیده كه از خزانه ی فكر
كردم اخراج چون در شهوار
عرضه كردم بدان جناب رفیع
كه فلك را نمی دهد مقدار
شاه مردان دین علی كه سپهر
بر درش بنده ای است خدمتكار
آسمان احترام كیوان قدر
زهره سیمای مشتری رخسار
از قدومش جهان مزین شد
یافت خاكش نسیم دار قرار
ماه شمعی است از شبستانش
مهر آئینه ای است بی زنگار
چشم گردون چنو ندیده بقدر
با وجود كمال استبصار
سروی از باغ جنة الفردوس
هم بزرگ است و هم بزرگ تبار
كمترین ذره ی هوادار است
آفتابش ز گنبد دوار
آنچه در آینه سكندر دید
می شود در جبین او اظهار
نیزه اش سر كشیده بر گردون
چون درختی كه او سرآرد بار
سهم تیرش بروز معركه ساخت
خصم را تنگدل تر از سوفار
تیغ مالك رقاب او بفكند
گرد نان را ز كردن استكبار
قدمش جور و ظلم را منفی
قلمش عدل و داد را معمار
تا صبا بوی خلق او بشنود
گشت از نفحه ی چمن بیزار
همچو دریا دلش فراخ عطا
كف جودش چو قلزم زخار
وصف ذاتش زیاده از تقریر
مدح جودش فزونتر از تكرار
شد مناقب طویل وقت دعاست
بر دعا كرد خواهم استقصار
كوكبش بر سپهر ثابت باد
تا بود نام ثابت و سیار
***
و فی مناقبه علیه السلام
دلا نسیم چمن از دم صبا بطلب
شمیم مشك ختن ز آهوی خطا بطلب
بیان حسن گل خوش نظر بگاه سحر
ز ساز نغمه ی مرغان خوش نوا بطلب
به مجلسی كه دروكاس شوق عرضه كنند
صفای باده ی جام جهان نما بطلب
نمای سرو سهی بر كنار جوی بجوی
حیات جان ز لب لعل دلربا بطلب
ز زلف و عارض سنبل خطان لاله عذار
بنفشه بر گل مشكین عبیرسا بطلب
چو ره بچشمه ی آب حیات ممكن نیست
ز چشمه ی لب نوشین جانفزا بطلب
ز جعد طره ی مشكین سنبل خوشبوی
دماغ خسته ی عشاق را دوا بطلب
ز اشك سرخ كه بر روی زرد من بینی
رقوم جزع یمانی ز كهربا بطلب
مرو بجانب دریا اگرچه غواصی
نشان مردم آبی ز چشم ما بطلب
ز سوز سینه ی من برق را علم بنشان
ز نشو دیده ی من خاك را نما بطلب
علاج چشم مضرت رسیده ی یعقوب
ز بوی پیرهن ماه خوش لقا بطلب
تفقدی بكن از نطق هدهد هادی
خبر ز كوكبه ی خطه ی سبا بطلب
طریق كعبه ی آمال و قبله ی اقبال
ز رهروان حرم از ره صفا بطلب
در مراد چو بر روی سالكان باز است
ز آستان ارادت مرو بیا بطلب
ز خاك درگه دولت مآب شاه نجف
چو ز آفتاب فلك علم كیمیا بطلب
درون گلشن او شمع ماهتاب بتاب
زرای روشن او پرتو ذكا بطلب
سلوك فكر ضمیرش بمعبد ملكوت
ز صف صفه نشینان كبریا بطلب
مكان رفعت او ماورای امكان است
بقدر وهم من از ذروه ی سها بطلب
ز بهر نعل سمندش بجای شوشه ی زر
ببام شام مه از گوشه ی سما بطلب
دبیر پیر فلك را كه منشی قدر است
ز بهر انشئ دیوانش از قضا بطلب
در آن سراچه كه او بزم عشرت آراید
ترنم از لب ناهید خوش سرا بطلب
ز گرد موكب دارا ركاب شبرنگش
ز بهر چشم رمد دیده توتیا بطلب
چراغ مشعله داران شام را بنشان
ز صبح رای جهانتاب او ضیا بطلب
جمالش آینه ی لطف صنع لم یزلی است
كمال صنع در آئینه ی خدا بطلب
چو خاك تشنه ی صحرا ز آبروی سحاب
ز ابر دست گهربار او عطا بطلب
سحاب با كف او از حیا بریزد آب
تو از سحاب كف جود او سخا بطلب
چنانكه فضله ی منج عسل شفا بخشد
ز رشحه ی قلم منجی اش شفا بطلب
در آن محل كه چو دریا كفش گهر ریزد
گرت مجال دهند ای صبا مرا بطلب
بوقت فیض بهاران ز سبزه ی نو خیز
بساط عبقری آرای مرتضی بطلب
چو كسوت قد او بر چمن بیارایند
ز غنچه تكمه بجوی وز گل قبا بطلب
سخن دراز شد ای مرغ خوشنوای سحر
غنیمت است بیا فرصت دعا بطلب
ایا وجود تو از كاینات مستغنی
مباد حاجت خواهش به كس ترا بطلب
ولی زبهر دوام جلال و منصب و جاه
دعا ز منطق پیران پارسا بطلب
بروز حشر مشام خرد معطر كن
شمیم رایحه ی خلق مصطفی بطلب
طریق مردمی و مردی و جوانمردی
ز شاه عرصه ی میدان لافتی بطلب
ز بهر سرمه ی احداق و چشم حورالعین
غبار موكبه ی مفخرالنسا بطلب
بخوابگاه حسن همدم صبا بخرام
بخور عنبر از آن جعد مشكسا بطلب
بهار لاله و سنبل بروضه ی مینو
ز خون و موی شهیدان كربلا بطلب
هدایت ازل از لطف لایزال بخواه
عنایت ابد از خمسه ی عبا بطلب
***
و فی مناقبه علیه السلام
كیست آن كاو فاكهه یا نخل و رمان یافته
از ریاحین راحتی روح و ریحان یافته
بر گلستان جمال عالم آرایش بنطق
بلبل خوش نغمه را مرغ خوش الحان یافته
با كمال حسن او از لافتی الا علی
ز آسمان، جبریل را بر خود ثناخوان یافته
از برای دوستان دوستانش در بهشت
قاصرات الطرف عین یاقوت و مرجان یافته
با دعای رب هب لی فر فیروزی و جاه
از پس لاینبغی از وی سلیمان یافته
تا شوند اندر سحرگه بندگانش تندرست
باد صبح اندر سحر افتان و خیزان یافته
از رخ زیبنده ی فیهن خیرات حسان
ای بسا احسان كه از احسان بآسان یافته
خادمش اندر ریاض قصر جنات النعیم
از كرامت راحت روح و ریحان یافته
آنكه او نور ولایت از ولی الله یافت
روشنایی در بهشت از نور ایمان یافته
در هدایت خانه ی إنا هدیناه السبیل
فر او زین گونه فیروزی فراوان یافته
در مصیبت خانه ی لب تشنگان كربلا
آنكه بر اولاد پاكت دیده گریان یافته
بر امید وعده ی الا تخافوا در بهشت
وقت مردن لب بسان صبح خندان یافته
آنكه بهر تشنگان كربلا كرب و بلا
یافته خود را حیات از آب حیوان یافته
آنكه در ایوان تعظیم عظیمش یافت راه
در بهشت ایوان خود بالای كیوان یافته
خارجی از كسوت و لباسهم فیها حریر
خارج از جنت وجود خویش عریان یافته
شكل انسانیت اندر دشمنانت مشكل است
حبذا آن كس كه او خود را چو انسان یافته
در ریاض فاستقم آن كس كه باشد مستقیم
در قیامت روضه ی روضات رضوان یافته
آنكه در مردانگی مرد است در روز نبرد
مردی و مردانگی از شاه مردان یافته
دوستان جاه او أحسن إلینا خوانده اند
هر یكی بر موجب دلخواه احسان یافته
آنكه اندر خدمتش همچون غلامان بوده اند
خادمان را پیش خود از حور و غلمان یافته
روز دیدن دیدبانش آسمان بر خاك راه
ماه و اختر از سم دلدل بمیدان یافته
از شفاعاتش چو محرومان برحمت می رسند
طالبان مرحمت رحمت ز رحمان یافته
آنكه بر اخوان خود باشد جواسیس العیوب
گر همه یوسف بود خود را بزندان یافته
وانكه دارد دل بر آن كو را پریشانی دهد
همچو زلف دلبران خود را پریشان یافته
وآنكه با اسلام خود نبود دلش تسلیم او
آن مسلمان خویشتن را نامسلمان یافته
خادم درگاه او بر موجب دلخواه او
از عطایش فر فیروزی فراوان یافته
بنده ی جاه و جلالش از طریق بندگی
از سخایش آنچه نتوان یافتن آن یافته
باغبان باغ او در باغ جنات النعیم
روح خود را راحت روح و ریحان یافته
جوهر ذات شریفش در علوم كاشفات
علمهای علم القرآن ز رحمان یافته
راستان اندر رهش بر آستان درگهش
آنچه نتوان یافتن چندان كه بتوان یافته
در ضیافت خانه ی مهمان گرامی داشتن
خادمان خدمتش حلوا و بریان یافته
جنة الفردوس رضوان تا ابد مشتاق اوست
آنكه خود را در مسلمانی چو سلمان یافته
در صفوف نیزه داری راكب دلدل ركاب
همچو بوالمحجن سوار نیزه گردان یافته
دیگری مالك كه گرزش چارصد من بد بسنگ
وزن او كوبنده ی خرطوم پیلان یافته
جهد فرمودن بحكم جاهدوا روز جهاد
مطلقا آن جهد بر قتل جهودان یافته
تا نماند پهلو از پهلونشینانش تهی
روز جنگ پهلوانان، پهلوانان یافته
آنكه بی هیبت ورا سلطان ندانسته بقدر
ای بسا كو هیبت شمشیر سلطان یافته
آنكه بر تعظیم او بر خاك ره ننهاده روی
او بترك سجده خود را همچو شیطان یافته
در محل آنكه باشد دست زور از زور دست
شیر مردان زور دست از شیر مردان یافته
در صف مردان بمیدان روز جنگ از زور چنگ
كله گردنكشان بر دشت گردان یافته
در سر سرپنجه اش شمشیر چون چوگان شده
وز سر گردان فرازان گوی میدان یافته
روز پیری از پس هشتاد و هفت ابن حسام
نطق خود را در ثنای او ثناخوان یافته
در ثنای ذات پاكت یا امیرالمؤمنین
منطق گویای خود ثابت چو حسان یافته
آدمی را درد بی درمان نه خوش باشد ولیك
ای خوشا آن دردمندی كز تو درمان یافته
دولتا و جنتا و مرحبا آن را كه او
بر در دولتسرای خویش دربان یافته
بندگان را سربسر سر بر خط فرمان اوست
ای خوشا آن بنده كو زین گونه فرمان یافته
***
فی مناقب فاطمه علیهاالسلام
باز بر اطراف باغ از چمن گلعذار
مجمره پر عود كرد بوی خوش نوبهار
مقنعه بربود باد از سر خاتون گل
برقع خضرا گشود از رخ گل پرده دار
مریم دوشیزه بود غنچه ز آبستنی
در پس پرده ز دلتنگی خود شرمسار
سرو سهی ناز كرد سركشی آغاز كرد
سنبل تر باز كرد نافه ی مشك تتار
گل چو رخ نیكوان تازه و تر و جوان
مرغ بزاری نوان برطرف مرغزار
بر صفت حسب حال گشته قوافی سگال
بلبل وامق مقال بر گل عذرا عذار
ناله كنان فاخته تیغ زبان آخته
سرو سرافراخته چون قد دلجوی یار
باد ریاحین فروش خاك زمین حله پوش
لاله شده جرعه نوش در سر نرگس خمار
برق ثواقب فروغ تیغ كشان از سحاب
زآتش دل میغ را چشم سیه اشكبار
از پی زینت گری لعبت ایام را
لاله شده سرمه دان گل شده آئینه دار
از دل خارای سنگ آمده بیرون عقیق
لاله رخ افروخته بر كمر كوهسار
بوی بنفشه بباغ كرده معطر دماغ
لاله چو زرین چراغ در دل شبهای تار
یا قلم من فشاند بر ورق گل عبیر
یا در جنت گشاد خازن دارالقرار
یا مگر از تربت دختر خیرالبشر
باد سحرگه فشاند بر دل صحرا غبار
مطلعة الكوكبین نیرة النیرین
سیدة العالمین بضعة صدر الكبار
ماه مشاعل فروز شمع شبستان او
ترك فلك پیش او جاریه ی پیشكار
ریشه كش معجرش مفتخرات الخیام
رایحه ی چادرش نفحه ی عود قمار
كسوت استبرقش اطلس نه توی چرخ
سندس والای او شعری شعری شعار
پردگی عصمتش پرده نشینان قدس
كرده بخاك درش خلد برین افتخار
رفته بجاروب زلف خاك درش حور عین
طره ی خوشبوی را كرده از آن مشكبار
آنچه ز گرد رهش داده برضوان نسیم
روشنی چشم را برده حواری بكار
در حرم لایزال از پی كسب كمال
خدمت او خالدات كرده بجان اختیار
مطبخیان سپهر هر سحری می نهند
بر فلك از خوان او قرصه ی گاورسه دار
با شرف شرفه ی طارم تعظیم او
كنگره ی نه فلك كم ز یكی كو كنار
در حرم عرس او از پی زینت گری
هندوی شب وسمه كوب صبح سپیداب كار
زهره ی جادو فریب از سردست آمده
پیشكش آورده پیش هدیه ی او را سوار
معجر سر فرقدین تحفه فرستاده پیش
مشتری انگشتری داده و مه گوشوار
زهره بسوری او رفت بدارالسرور
بست بمشاطگی در كف حوران نگار
در شب تزویج او چرخ جواهر فروش
گرد بساط فلك پر درر آبدار
پرده نشینان غیب پرده بیاراستند
گلشن فردوس شد طارم نیلی حصار
بس كه جواهر فشاند كوكب در موكبش
پرده ی گلریز گشت پرگهر شاهوار
مشعله داران شام بر سر بام آمدند
مشعله افروز شد هندوی شب زنده دار
گشت مزین فلك سدره نشین شد ملك
تا همه روحانیان یافت بیكجا قرار
جل تعالی بخواند خطبه ی تزویج او
با ولی الله علی بر سر جمع آشكار
روح مقدس گواه با همه روحانیان
مجمع كروبیان صف زده بر هر كنار
خازن دارالخلود خلد جنان در گشود
تا بتوانند كرد زمره ی حوران نظار
همچو نسیم بهشت خاست نسیمی ز عرش
كز اثر عطر او گشت هوا مشكبار
باد چو بر سدره زد بر سر حورای عین
لؤلؤ و مرجان بریخت از سر هر شاخسار
خیمه نشینان خلد بس كه بچیدند در
مرهمه را گشت پر معجر و جیب و كنار
ای فلك چنبری كرده ترا چاكری
زهره ترا مشتری ماه ترا پیشكار
اینت عروسی وسوراینت سرای سرور
اینت خطیب و گواه اینت طبق با نثار
ای بطهارت بتول لاله ی باغ رسول
كوكب تو بی افول عصمت تو بی عوار
بابك بدر الدجی زوجك خیر التقی
امك خیرالنسا چشم و چراغ تبار
مقصد عالم تویی زینت آدم تویی
عفت مریم تویی أخیر خیر الخیار
مام حسین و حسن فخر زمین و زمن
همسر تو بوالحسن تازی دلدل سوار
ای كه نداری خبر از شرف و قدر او
یك ورق از فضل او فهم كن و گوش دار
بر ورقی یافتم از خط بابای خویش
راست چو بر برگ گل ریخته مشك تتار
بود كه روزی رسول بعد نماز صباح
روی بسوی علی كرد كه ای شهسوار
هیچ طعامیت هست تا بضیافت رویم
نام تكلف مبر عذر توقف میار
گفت كه فرمای تا جانب خانه رویم
خواجه روان گشت و شاه بر اثرش اشكبار
زانكه به خانه طعام هیچ نبودش گمان
تا بدر خانه رفت جان و دل از غم فگار
پیش درون شد علی رفت بر فاطمه
گفت پدر بر درست تا كند اینجا نهار
فاطمه دلتنگ شد زانكه طعامی نبود
كرد اشارت به شاه گفت: پدر را درآر
با حسن و با حسین هر دو به پیش پدر
باش كه من بنگرم تا چه گشاید ز كار
خواند انس را و داد چادر عصمت بدو
گفت ببازار بر بی جهت انتظار
شد پدرم میهمان چادر من بیع كن
از ثمن آن بمن زود طعامی بیار
چادر پشم شتر تافته و بافته
از عمل دست خود رشته ورا پود و تار
چادر زهرا انس برد و بدلال داد
بر سر بازار شهر تا كه شود خواستار
مرد فروشنده چون جامه زهم باز كرد
تافت ازو شعله ی نور چو رخشنده نار
جمله ی بازار از آن گشت پراز مشعله
زرد شد از تاب آن تابش خور برمدار
یك دو خریدار خواست و آن سه درم خواستند
وآن سه درم را نكرد هیچكس آنجا چهار
بود جهودی مگر بر در دكان خویش
مهتر بعضی یهود محتشم و مالدار
چادر و دلال را بر در دكان بدید
نور گرفته ازو شهر یمین و یسار
خواجه بدو بنگریست گفت كه این جامه چیست؟
راست بگو آن كیست راست بود رستگار
گفت كه چادر انس داده بمن زو بپرس
واقف این چادر اوست من نیم آگه ز كار
گفت انس را جهود قصه ی چادر بگوی
گفت تو گر میخری دست ز پرسش بدار
گفت بجان رسول آنكه تو یار وییی
كین خبر از من مپوش راز نهفته مدار
سربسوی گوش او برد و به آهستگی
گفت بگویم ترا گر تو شوی رازدار
چادر زهراست این دختر خیرالوری
فاطمه خیرالنسا اخیر خیل الخیار
شد پدرش میهمان هیچ نبودش طعام
داد بمن چادرش از جهت اضطرار
تا بفروشم بزر وز ثمن آن برم
طرفه طعامی لطیف پیش خداوندگار
خواجه ی دكان نشین عالم تورات بود
دید بسوی كتاب دیده چو ابر بهار
از صحف موسوی چند ورق باز كرد
تا كه بمقصد رسید مرد صحایف شمار
روی بسوی انس كرد كه این جامه من
از تو خریدم بچار باره درم یكهزار
قصه ی این چادر پرده نشین رسول
گفت به موسی به طور حضرت پروردگار
گفت كه پیغمبر دور پسین را بود
پرده نشین دختری فاطمه ی باوقار
روزی از آنجا كه هست مقدم مهمان عزیز
مر پدرش را فتد بر در حجره گذار
فاطمه را در سرا هیچ نباشد طعام
تا بنهد پیش باب خواجه ی روز شمار
چادر عصمت برند تا كه طعامی خرند
از سه درم بیش و كم كس نبود خواستار
مخلص من دوستی چارهزارش درم
بدهد در وجه آن نقره بوزن عیار
ذكر قسم میكنم من بخدایی خویش
از قسمی كان بود ثابت و سخت استوار
عزت آن چادر از طاعت كروبیان
پیش من افزون بود از جهت اقتدار
خاصه ترا یكهزار درهم دیگر دهم
لیك مرا حاجتی است گر بتوانی برآر
من چو نبی را بسی كرده ام ایذا كنون
هست سیاه از حیا روی من خاكسار
روی بدو كردنم روی ندارد ولیك
در حرم فاطمه خواهش من عرضه دار
گر به غلامی خویش فاطمه بپذیردم
عمر به مولائی اش صرف كنم بنده وار
رفت انس باز پس تا به حریم حرم
بر عقب او یهود با دل امیدوار
گفت انس را یهود چون برسی در حرم
خدمت من عرضه كن تا كه مرا هست بار؟
رفت انس در حرم قصه به زهرا بگفت
گفت كه تا من پدر را كنم آگه ز كار
فاطمه پیش پدر حال یهودی بگفت
گفت: پذیرفتمش گو انس او را در آر
شد انس آواز داد تا كه درآمد یهود
یافته اندر دلش نور محبت قرار
سر بنهاد آن جهود بر قدم عرش سا
كرد ز خاك درش فرق سرش تاجدار
لفظ شهادت بگفت باز برون شد بكوی
طوف كنان بر زبان نام خداوند یار
میشد و میگفت كیست همچو من اندر جهان
از عرب و از عجم دولتی و بختیار
فاطمه مولای من دختر خیرالبشر
من به غلامی او یافته این اعتبار
بر سر بازار و كوی بود درین گفتگوی
تا كه بگسترد فی ظله ی نصف النهار
چارهزار از یهود هشتصد افزون برو
مؤمن و دین ور شدند عابد و پرهیزگار
روح قدس در رسید پیش رسول خدای
گفت: هزاران سلام بر تو ز پروردگار
موجب و مستوجب خشم خدا گشته بود
چند هزار از یهود چند هزار از نصار
بركت مهمانی دختر تو فاطمه
داد ز نار و سموم این همه را زینهار
ای كه بعصمت تویی مطلع انوار قدس
از زلل و معصیت دامن تو بی غبار
ورد زبان ساخته نعت تو ابن حسام
تا بودش در بدن مرغ روان را قرار
چون به غلامی تو معتقد و مخلصم
در حرمت زان یهود حرمت من كم مدار
تا كه بود نور و نار روشن و سوزنده باد
قسم محب تو نور قسط عدوی تو نار
***
و فی مناقبه علیه السلام
چون رفت برون یوسف ازین گلشن مینا
بر دامن او ریخت شفق اشك زلیخا
دیباچه سیه كرد شب از فرقت خورشید
چون وامق دلسوخته بی طلعت عذرا
تاریكی شب روشنی روز نهان كرد
چون برقع مشكین، رخ خوبان دلارا
از دیر مسیح آتش رخشنده برون شد
وز دود غسق گشت جهان چون دل ترسا
چون چشم خروس سحری سرخ برآمد
منقار سیه زاغ ز خون دل عنقا
از هر طرفی بوم سیه بوم غریوان
از زمزمه بسته نفس مرغ خوش آوا
زنگی شده واللیل إذا عسعس گویان
رومی شده والصبح إذا نفس جویا
اندر گلوی چرخ نهان مهره ی زرین
چون در دهن تنگ صدف لؤلؤ لالا
پنهان ید بیضا بگریبان كه خدا گفت:
فی جیبك ادخل یدك تخرج بیضا
افراشته فراش فلك دست و شمایل
تا شكل حمایل فكند در بر جوزا
منشی عطارد قلم تیز كشیده
تا ضبط كند نكته ی من ذالك منها
تابنده رخ مشتری از اوج سعادت
بر گوشه ی شش گوشه ی این سقف معلا
بنهاده سلیمان ز كف انگشتری ملك
بر كرسی او تكیه زده دیو هویدا
شاه غسق انگیخته تالان و چه تالان
بر خوان فلق ساخته یغما و چه یغما
اندر دل شامی شب آشوب و چه آشوب
واندر سر هندو بره سودا و چه سودا
زهره جگری ساخته پیراهن گلریز
دل سوخته از داغ جگر گوشه ی زهرا
آن در گرانمایه كه بد گوهر پاكش
در پرده ی عصمت ز همه عار معرا
گرد ره او روشنی دیده ی رضوان
خاك در او غالیه ی گیسوی حورا
شاید كه بروبند سراپرده ی قدرش
حوران بهشتی بسر زلف سمن سا
یك لاله ز گلزار عذارش رخ ساره
یك سنبله از سنبل او زلف صفورا
آب رخ گلبرگ از آن لاله ی سیراب
زیب چمن روضه از آن قامت زیبا
اندر تتق عفت او دختر عمران
واندر حجب عصمت او مادر عیسی
از چادر پشمینه ی او پرده گلیمی است
این پرده ی زربفت برین طارم خضرا
بر معجر او باد سحرگه گذری كرد
زین راهگذر یافت صبا عنبر سارا
از مقنعه ی مادر او بر سر بلقیس
تاجی است كزو رشك برد دختر دارا
آن كیست كه او را ز حسد رشك نماید
رمزی است كه در گوش تو گویم بمعما
با مجمره ی عود چرا گرم شود دود
با روشنی خور چه كند ذره ی شیدا
او پرده نشین حرم سید كونین
او سیده ی جیده ی مكه و بطحا
او دسته گل باغ ریاحین پیمبر
او دختر شایسته ی بایسته ی بابا
او تخت نشین حرم مسند یاسین
او سرو چمان چمن روضه ی طاها
بر مسند قدرش لب ناهید زمین بوس
بر خاك درش چهره ی خورشید جبین سا
آن روی كزو پرتو خورشید خیالیست
گو در شب تار از تتق مشك برون آ
تا ظلمت شب در پس انوار بماند
تا ظله ی آن شب كه بود وعده ی فردا
وآن موی كزو طره ی واللیل سوادی است
گو باز كن آن غالیه بوجعد مطرا
تا روز بپوشاند و برجای بماند
تا روشنی روز قیامت شب یلدا
ای جاریه ی خانه ی تو آیسه خاتون
با كوكبه ی عندك فی الجنة بیتا
رضوان بوجود تو به دامادی آدم
آراسته در خلد برین حجله ی حوا
سوری عروسی تو ناهید طرب ساز
طوبی لك تزویجك فی ظلة طوبی
عطار صبا تا نگشاید در دكان
از سلسله ی مشك سیه غالیه بگشا
حكاك شب از ریشه ی خور تافته رشته
تا بهر تو در رشته كشد عقد ثریا
زنبیل كش خانه ی قدر تو سلیمان
قندیل نه گلشن بام تو مسیحا
هیزم شكن مطبخ فضل تو براهیم
قربانی پذرفته ی كیش تو ذبیحا
آن گلخن پرداخته ی دوزخ نیران
وین گلشن آراسته ی جنت ماوی
آن از پی اعدای تو كردند معین
وین از پی احباب تو كردند مهیا
با یاد تو چون نوش بود زهر هلاهل
بی یاد تو چون زهر بود نوش مهنا
بی پرتو مهر تو كه آئینه ی روح است
هرگز نشود آینه ی مهر مصفا
با مهر تو امید كه در روز عقوبت
آسان گذرد عاقبت عقبه ی عقبا
ز آنروز كه از شومی شامی سیه روی
بر عترت تو دست گشادند بغوغا
از خاك جگرگون زمین لاله برآمد
از خون جگرگوشه ی تو بر دل صحرا
مهد تو درآرند بصحرای قیامت
فریاد و تظلم شده تا حضرت اعلی
از جامه ی پرزهر حسن غاشیه بر دوش
بردوش دگر شسته بخون كسوت حمرا
آویخته بر روی چو مه خوشه ی پروین
زان اشك كزان رشك برد قطره ی دریا
بر اشك چو پروین تو ناهید بگرید
چندان كه بخون غرقه كند دامن والا
آنجا كه بر احباب گشایند در لطف
ابواب جهنم بگشایند بر اعدا
ای باركش مطبخ تو صحن سماوات
وای فرش بساط كرمت مفرش غبرا
از مائده ی نطعمكم مشتهیان را
یك گرده عطا كن كه چنین است تمنا
پیشانی من خاك سر كوی تو روبد
خود بس بود این منصبم از دولت دنیا
ما آب رخ از خاك كف پای تو داریم
گر زانكه كنی گوشه ی چشمی بسوی ما
حسان ثناخوان شما ابن حسام است
احسان ز تو میخواهد والطاف تو فرما
مرغان چمن را همه بی ساز و نوا كرد
اندر چمن نعت تو این بلبل گویا
بر تربت تو صد صلوات متواتر
الرغبة من فضلك والدعوة منا
***
فی مناقب سیدالشهدا علیه السلام
دلم قتیل ره كشتگان راه خداست
كه دیده دم بدم از موج سینه خون پالاست
نخست خون كه ازو جرم خاك رنگین شد
كز آن دمست كه سیمای خاك لعل آساست
ز خون ناحق هابیل بود كش قابیل
بكشت و ناطق صادق بدین سخن گویاست
بقول قایل من سن سنة حسنه
كه اجر محسن و زجرمسی درو پیداست
هر آن گنه كه بخون حرام رفت ورود
بود هر آینه قابیل را از آن واخواست
قتیل دیگر جرجیس بد كه چون برجیس
ستوده طالع و فرخ رخ و خجسته لقاست
بحكم إن أشد البلاء أصعبها
حواله ی رسل آمد بدان قدر كه قضاست
بلاء واقعه گردون بدو بگردانید
چنانكه گشت وجود شریف او كم و كاست
هنوز دامن گردون ز جور گردونش
ز خون دیده ی سلطان مغربی حمراست
چگویم از زكریا كه بعد وهن العظم
بشارتش بغلام قد اسمه یحیاست
چو از نوای مخالف دلش به تنگ آمد
ز پرده رفت برون تا رود بشعبه ی راست
مخالفان بطلب كردنش برون رفتند
ز پس بدید كه اندر قفای او غوغاست
ز بیم جان بقضای درخت اندر رفت
كه ای درخت پناهی كه دشمنم ز قفاست
ز هم برفت درخت و كشیدش اندر بر
منازعان بخصومت درآمد از چپ و راست
به اره فرق سرش تا بپای ببریدند
تو جور بین و نظر كن كه بر رسل چه جفاست
شهید ضربت كفار یحیی معصوم
كه تاج عصمت و عفت به فرق او زیباست
ز آب چشمه ی چشمش كه رشك باران است
بباغ، نرگس و گل را هنوز نشو و نماست
به تیغ كین ملكی حكم قتل او فرمود
بحكم آنكه ازو فتوی غلط میخواست
سرش ز تن ببریدند و موج خون ننشست
كه تا ز شورش آن خون هزار طوفان خاست
سر بریده ی او در میان خون میگفت
كه ای ملك مپسند این كه این چنین نه رواست
شهید روز احد حمزه ی همایون قدر
كه خون اوست كه بر خاك دشت غالیه ساست
بمكر هند جگرخوار و غدر بوسفیان
كمین گرفته برو وحشی سیه سیماست
بیا ببین كه در اركان عدل فاروقی
چه ظلم رفت كه بر هیچ كس چنان نه سزاست
بنو تمیم خداشان دهد جزای عمل
كه قتل و فتنه ی عثمان ز پیش ایشان خاست
تو حق ز باطل اگر فرق میتوانی كرد
روا مدار كه چندین خلاف با خلفاست
علی كه صیقل شمشیر آسمانی او
ز روی آینه ی دین، غبار زنگ زداست
شهید گشت بدستان بدترین زالی
بتر كسیست كه بر خون مرتضاش رضاست
رسول گفت أشر الامم دو ملعونند
كه در جهنم شان وعده خالدا فیهاست
نخست آنكه پی ناقه ی خدا ببرید
دویم كسی است كه شمشیر بر علی آراست
چراغ و چشم نبی شاه و شاهزاده حسن
كه مهر را ز چراغ لقاش چشم ضیاست
گر استقامت بالای راستان جویی
بسرو قامت او رو كه كار او بالاست
مذاق شكر شیرین زهره پر زهرست
ز سوك لعل شكرخای او كه زهرآلاست
اگر مصیبت و فریاد و ناله میخواهی
به كربلا گذری كن كه خاك كرب و بلاست
ز عطر غالیه ی روضه ی شهید حسین
شمامه ای است كه آن همدم شمیم صباست
ز داغ آن گل سیراب تشنه لب در باغ
حریر سندس زنگارگون غنچه، قباست
شهید عترت و اصحاب بیشتر زانند
كه در محاسبه آرم بدین بیان كه مراست
إن انحصرت لهم هیهنا بأجمعهم
تطاولت كلماتی و قصرها اولاست
غرض ز عرض مقال آن بود كزین مجموع
سریر سروری و دستگاه و پایه كراست
ندای هاتف غیبم بگوش هوش رسید
كه آفتاب عرب حمزه سیدالشهداست
سلاله ی نسب او ز صلب ابراهیم
كه از سعایت او كعبه را هزار صفاست
ز ناف عبد مناف است نافه ی مشكش
چه نافه ای كه مرو را نه آهو و نه خطاست
بشكل قامت او سرو بر چمن ننشست
برنگ عارض او لاله ای ز باغ نخاست
ببوی آنكه گذر بر چمن كند سروش
بباغ غنچه و گل نیغه بند و نافه گشاست
ز شرم عارض او گل به غنچه محجوب است
بنسبت قد او سرو خوش خرام گیاست
ضمیر ترجمه دانش چو كودكان فصیح
بدرس مكتب عشاق مایل اسماست
بعنفوان صبی در نگارخانه ی مهر
ز بهر مهر نگارین رخش دل اندرواست
ولادتش بزمینی كه مادر خاكست
خدای گفت بقرآن كه مكه ام قراست
شریف مكه و بطحا كه اهل دولت را
بر آستانه ی دولت مآب او ملجاست
چو حمزه كیست كه روح الامینش استاد است
چو حمزه كیست كه خضرش دلیل و راهنماست
چو حمزه کیست بتمکین و فر وحشمت و جاه
چو حمزه کیست که او شیر مرد روز وغاست
چو حمزه كیست كه عم نبی و عم ولیست
چو حمزه كیست كه او هم ولی و هم والاست
چو حمزه كیست كه بعد از علی بمردی و زور
بطعن و ضرب قوی غالب علی الأعداست
چو حمزه كیست كه از روضه ی همایونش
مزار كوه احد رشك جنة المأواست
رواق همت او را كه رشك فردوس است
هزار كنگره افزون ز گلشن میناست
بفر و بخت، سلیمان، بسفره، ابراهیم
بنطق و فصحت، هارون، ببطشت موسی است
بجان، فرشته، بجسم، آدمی، بچهره، پری
بحلم كوه و بدل معدن و بكف دریاست
یسار وافره ی معدن توانگر دل
ز فضل فاضله ی آن كف سحاب سخاست
عطیه ای كه ازو خاص و عام بهره برند
ز فیض فایض آن دست آفتاب عطاست
بزور بازوی آن دست و پنجه ی قرشی است
كه تخت شاه عجم همچو طاق رفته زجاست
هزار كسر در ایوان دولت كسری
ز فتح بازوی آن صفدر صف هیجاست
شراب خنجر او جرعه ای است تلخ گوار
كه همچو داروی مرگ، از دماغ، هوش رباست
بروز معركه از گرد نعل اشقر اوست
كه چشم روشن خورشید بر فلك بیناست
ز درق و نیزه ی او بر فلك نموداری
نشان دایره ی آفتاب و برق سهاست
ز عقد گوهر مسمار نعل مركب او
قلاده ای است كه آن طوق گردن جوزاست
بگرز و تیغ و كمند و كمان چنو دیگر
كه بود؟ كیست؟ نگویی كدام؟ كو؟ و كجاست؟
ز برق صاعقه ی تیغ او بدامن قاف
كدام دیو كه پشتش نه همچو قاف دوتاست
سحاب دشنه ی او كآتشی است آب اندام
چو ابر برق فشان و چو رعد صاعقه زاست
نهنگ قبضه ی شمشیر او كند دندان
نیام خنجر او حلق و كام اژدرهاست
كمند او كه گلوگیر گردنان آمد
بسان جعد بتان حلقه حلقه سر تا پاست
زه از كمان سپهر آن زمان فرو كردند
كه تیر چرخ سپر بر كمان چرخ آراست
خراج لشكرش از چین، ز تاج فغفور است
نثار مقدمش از هند، لؤلؤ لالاست
بروز واقعه گر دست داد حادثه ای
زمانه، واقعه انگیز و دهر حادثه زاست
بدست بی سر و پایی اگر سر و پایی
بدو رسید همه كار دهر بی سر و پاست
كشنده ی دو دلاور علی و حمزه بهم
دو مدبرند یكی سند و دیگری گراست
بقدر مدحت او گر سخن بباید گفت
كرا بنسبت او در دهان زبان ثناست
به حجله خانه ی دل بعد سال هشتصد و چهل
عروس فكرم پیرایه ای همی پیراست
دقیقه ای است مرا در خیال این معنی
كه قصد خاطر من این قصیده ی غراست
دلم بگفتن اخبار حمزه مایل بود
كه در بدایت طبعم هدایت انشاست
سواد عنبر من گرچه گشت چون كافور
سرم هنوز ز عهد شباب پر سوداست
هنوز بلبل باغم هزار دستان است
هنوز طوطی طبعم بنطق شكرخاست
ولی بعلت مال از برای قلت حال
بسان طایر پربسته طبع ناپرواست
بعمر كوته و اندیشه ی دراز مرا
بیا بپرس و ببین تا بدین امل چه رجاست
ثنای حمزه كجا و كجاست ابن حسام؟
میان قطره و دریا بسی تفاوتهاست
مقصریم ازو ما و رأی و دانش ما
كه فرط حشمت او ماورای دانش ماست
بدین قصیده امید نجات میدارم
ز اعتصام بخاكش كه ملجأ منجاست
اگر بگوشه ی چشمی ز راه مرحمتی
بسوی من نظری افكند ز عین رضاست
***
فی مناقب امیرالمؤمنین حسن صلوات الرحمن علیه
ایا صبا بگذر بر سر مزار حسن
زهی شمیم تو چون خلق مشكبار حسن
بخاك خطه ی یثرب خرام تا بینی
شكفته سنبل و گل از خط و عذار حسن
چو شب ز مشعل مه چشم تیره روشن كن
ز خاك خوابگه سرمه اقتدار حسن
یكی بتعزیت بقعه ی بقیع گذر
ببوس مشهد پاك بزرگوار حسن
لبش كه مایه ی تریاك بود و شد مسموم
بپرس تلخی شهد شكرنثار حسن
طبر زد شكرینش كه كرد زهرآلود؟
كه خاك بر سر اعدای خاكسار حسن
كه ریخت سونش الماس ریزه در قدحش
كه زهر گشت از آن آب خوشگوار حسن
در اندرون، صد و هفتاد پاره شد جگرش
همه ز راه گلو ریخت بر كنار حسن
برنگ گونه ی الماس شد زمرد فام
مفرح لب یاقوت آبدار حسن
جگر بسوخت شفق را چو لاله ز آتش دل
ز حسرت جگر خسته ی فگار حسن
بروز تیره ی خودشام از آن سیه پوش است
كز اهل شام بد آمد بروزگار حسن
ستاره خون بچكاند ز چشم اگر بیند
جراحت جگر و چشم اشكبار حسن
سپهر عطف هلالی بسوخت زآتش شام
زتاب سینه ی محرور پر شرار حسن
بباغ عترت پیغمبر از خزان ستم
بریخت لاله و نسرین ز نوبهار حسن
بنفشه بین سر حسرت نهاده بر زانو
ز سوك غالیه بوی بنفشه وار حسن
هنوز نرگس خوشخواب سر گران دارد
ز داغ نرگس بیمار پرخمار حسن
عجب مدار كه گل در قماط سبزه نشست
كه با طراوت حسن است شرمسار حسن
هنوز زهره سرانداز نیلگون دارد
ز سوز مادر زهرای سوگوار حسن
بسان سایه نهد روی برزمین خورشید
بخاكبوس جناب فلك مدار حسن
هلال شوشه ی زر زان جهت در آتش كرد
كه دركشد بركابش ركابدار حسن
بروز معركه خورشید چشم آن دارد
كه توتیا كشد از گرد رهگذار حسن
بسا كه جان بسپردند در هزاهز جنگ
دلاوران، بسر تیغ جان سپار حسن
سپهر اطلس نه تو كشیده در جوشن
ز بیم نوك سنان سپرگذار حسن
بدان امید كه چشم قبول بگشاید
گشاده روضه ی رضوان در انتظار حسن
فلك ز فضله ی خوانش دو قرص نان دارد
كه باشد آنكه نباشد وظیفه خوار حسن؟
خلیل با همه شور نمك بخوان بنشست
كه تا خورد نمك تازه روزبار حسن
هزار منعم و درویش بر یسار و یمین
یمین گشاده بر آوازه ی یسار حسن
چو باز رفعت او پر بگستراند باز
همای سدره نشیمن بود، شكار حسن
بجز خدای كه داند كه عالم الغیب است
كمال قربت پنهان و آشكار حسن
دوم حصار و چهارم اساس در ره دین
شد استوار ببازوی استوار حسن
امامت و حسب و نسبت علی بودش
زهی ستوده خصال و زهی شعار حسن
اگر وثیقه ی حبل المتین همی خواهی
متاب سر زسر زلف تابدار حسن
بزیر سایه ی طوبی كسی تواند بود
كه سایه افكندش سرو جویبار حسن
زدست ساقی كوثر خورد شراب رحیق
كسی كه مشرب او هست چشمه سار حسن
سخن بقدر حسن چون سراید ابن حسام
كه نیست مدحت حسان به اقتدار حسن
چو من بپایه ی حسان نمی رسم بسخن
سخن چگونه رسانم به اعتبار حسن
***
و فی مناقب امیرالمؤمنین حسین سلام الله علیه
دلم شكسته و مجروح و مبتلای حسین
طواف كرد شبی گرد كربلای حسین
شكفته نرگس و نسرین و سنبل تر دید
ز چشم و جبهه و جعد گره گشای حسین
طراز طره ی مشكین عنبرافشانش
خضاب كرد بخون، خصم بی وفای حسین
بجای غالیه بر روی خاك خون آلود
كمند غالیه سیمای مشكسای حسین
ز حلق تشنه ی او رسته لاله ی سیراب
ز خون كه موج زد از جانب قفای حسین
قدر چو واقعه ی كربلا مشاهده كرد
ز چشم، چشمه ی خون راند بر قضای حسین
سپهر شیشه ی شامی پر اشك یاقوتی
كه آب می طلبد لعل جانفزای حسین
نشسته بر سر خاكستر آفتاب مقیم
كبودپوش بسوك از پی عزای حسین
جمال روشن خورشید را غبار گرفت
كه در غبار نهان شد مه لقای حسین
بروز معركه چون پای در ركاب آورد
سوار ابلق دوران نداشت پای حسین
بسوخت شامی ملعون چو دیو از آتش نجم
ز برق صاعقه ی تیغ جان ربای حسین
در آن محل كه زبیداد داد داده شود
سزای خود ببرد خصم ناسزای حسین
بروز واقعه ای ظالم خدا ناترس
بیا ببین كه چها كرده ای بجای حسین
خدای قاضی و پیغمبر از تو ناخشنود
چگونه میدهی انصاف ماجرای حسین
حسین جان گرامی فدای امت كرد
سزاست امت اگر جان كند فدای حسین
بروز حشر ببینی بدست پیغمبر
كلید گنج شفاعت به خونبهای حسین
حسین را تو ندانی خدای می داند
كمال منزلت و عزت و علای حسین
نكاح مادر او زیر سایه ی طوبی
ببست با پدرش در ازل خدای حسین
غبار گرد مناهی بدامنش نرسید
ز عصمت گهر پاك پارسای حسین
هزار سجده كند آفتاب اگر روزی
به آفتاب رسد سایه ی ردای حسین
فروغ مشعله ی آفتاب را چه محل
به پیش پرتو قندیل پر ضیای حسین
سراییان سرا بوستان روضه ی خلد
كنیزكان حریم حرمسرای حسین
چو زایران حرم طایران سدره نشین
طواف كرب و بلا كرده بر هوای حسین
نه از خطاست كه بر مشك ناب طعنه زند
غبار غالیه آمیز خاك پای حسین
هزار تكمه ی رومی بر اطلس شامی
قضا نهد كه بود ابره ی قبای حسین
بدان امید كه فیض عطای او بیند
سحاب قطره زنان از پی سخای حسین
سحاب، قطره ی باران، حسین سر بخشید
عطای ابر كجا و كجا عطای حسین؟
ز بیم ورطه ی طوفان نمی تواند رست
جز آنكه هست درین ورطه آشنای حسین
گدای حضرت او شو كه عاقبت روزی
بپادشاهی عقبی رسد گدای حسین
اگر رضای خدا و رسول میطلبی
متاب روی ارادت تو از رضای حسین
مطیع رأی تو رضوان بود اگر باشی
به اعتقاد چو رضوان مطیع رأی حسین
ولایت دل خویشم از آن پسند آمد
كه شد ولایت او مسكن ولای حسین
بباغ منقبت آل مصطفی امروز
منم چو بلبل خوشخوان، سخن سرای حسین
ز سدره درگذرد پایه ی مدارج من
چو من مدیح سگالم بمنتهای حسین
خموش ابن حسام این سخن نه لایق تست
ستایش تو كجا و كجا ثنای حسین؟!
هزار سال اگر از لامكان گذر یابی
كجا رسید توانی بكبریای حسین
مهیمنا بدعائی كه خواند پیغمبر
كه یاد كرد درو صفوت و صفای حسین
بمادر و پدر او و جد او و بنیه
بدان برادر معصوم مجتبای حسین
كز آفتاب قیامت مرا پناهی ده
بزیر سایه ی دامن كش لوای حسین
***
فی مقتل شهداء كربلا
قندیل آفتاب كزو عرش را ضیاست
تاب شعاع روضه ی مظلوم كربلاست
أنوار لامعات مصابیح مرقدش
چون پرتو لوامع مشكات كبریاست
در جنب آن اشعه ی انوار آفتاب
كمتر ز لمعه ای است كه آن ده یكی سهاست
از رایحات روضه ی رضوان مآب اوست
عطری كه در شمامه ی جان پرور صباست
از نكهت عمامه ی عنبر شمامه اش
باد بهشت لخلخه آمیز و عطرساست
با اعتدال قامت آن سرو خوش خرام
در باغ خلد سدره و طوبی كم از گیاست
با ابرویش مقابله ی ماه نو كج است
با گیسویش حكایت مشك خطا خطاست
آنجا كه ذكر متقیان در میان بود
گر پرسیم ز تقوی او اكرم التقاست
وآنجا كه نام و نسبت او بر زبان رود
بابش علی و مادر او مفخرالنساست
جدش محمد است كه از موی و روی او
نعتی بشرح سوره ی واللیل و الضحاست
معصوم زهر خورده ی زهرا برادرش
كز بوی خلق او دل مجروح را شفاست
سوری عرس مادر عصمت جناب او
در حجره ی سپنجره ناهید خوش سراست
عمش كسی كه ذروه نشینان سدره را
در زیر بال او طیران غایت رجاست
گرد نثار موكب زوار مرقدش
در هر دو كون روشنی دیده ی عماست
روز وغا كه رایت نصرت بلند كرد
ماه نواش نمونه ای از طره ی لواست
گر آفتاب سجده ی تعظیم او كند
شاید كه آفتاب ورا شقه ی رداست
تیغش كه برق، شعشعه ای از شرار اوست
همچون شرار شعشعه ی برق جان رباست
از موكب ستاره نشان كمیت او
پشت زمین نگاشته چون روی دلرباست
طوف جناب اوست كه مرغان سدره را
همچون كبوتران حریم حرم هواست
دعوت بر آستان مزارش اجابت است
كان همچو آسمان بصفت، قبله ی دعاست
تطهیر اهل بیت به قرآن مبین است
آخر ببین كه پایه ی این منزلت كراست
كرب و بلای پرده نشینان اهل بیت
در كربلا بجوی كه هم كرب و هم بلاست
از خارجی بپرس كه با عترت رسول
باری بیا بگو كه ترا ماجرا چراست
بر نرگس پرآب و لب تشنه ی حسین
دریا و كوه و انجم و افلاك در عزاست
بر گوشه ی جگر ز جگرگوشه داغ و درد
وآن داغ بی مرا هم و آن درد بی دواست
هر صبحدم بماتم آن رشك نوبهار
پیراهن حریر عروسان گل، قباست
از تاب آن دو سنبل جعد بنفشه بوی
پشت بنفشه بین كه چو زلف بتان دوتاست
پژمردگی روا بود از دست تشنگی
خاصه گلی كه گلبنش از باغ مرتضی است
از اشك لاله رنگ كه چشم شفق فشاند
سرخی هنوز بر رخ گلگونه ی عشاست
جایی كه سنگ خاره برو ناله میكند
آب فرات ناله كنان گر رود رواست
سقای میغ، ناله كنان دیده اشكبار
زان روزگار باز پس پرده ی حیاست
فردا كه هر كسی بجزای عمل رسند
هر كس بیابد آنچه بكردار خود سزاست
لب تشنگان چو دست تظلم برآورند
ترسم كه آب خون شود از شرم بازخواست
ماییم و آب چشم ز هر گوشه ای روان
لعنت بر آنكه با تو بدریاش ماجراست
گر زآب چشم تازه شدی باغ عارضت
بس چشمه های آب كه در چشمهای ماست
ای آنكه از اشعه ی انوار طلعتت
آیینه ی مشعشع خورشید را صفاست
از بام قصر قدر جناب تو شرفه ای است
این خشت زرنگار كه بر گوشه ی سماست
فانوس چار شقه ی نه پرده ی فلك
عكس فروغ روزنه ی روضه ی شماست
خوش لاله ای است عارضت ای نوبهار حسن
كان لاله از سلاله ی گلزار مصطفی است
با سرو باغ نسبت قد تو راست نیست
آری به اعتدال قدت سرو نیست راست
گلگونه ی عذار تو از روضه ی رسول
سرو قد تو از چمن باغ لافتی است
روز قضا كه باب تو دعوی خون كند
یكتار موی جعد ترا روضه، خونبهاست
ابن حسام اگرچه به حسان نمی رسد
حسان صفت بمدحت تو منقبت سراست
شاید كه بر كتابه ی فردوس بركشند
رمزی كه در كتابت این نظم دلگشاست
***
فی مناقب امام بن الامام الذی افرض طاعته علی كافة الانام مولی زین العابدین علیه السلام
دل ار شكسته و آشفته و پریشان است
عجب مدار كه دربند زلف خوبانست
بخنده گفت هلال: ابروی ترا مانم
بر آن خیال كجش هر كه دید خندانست
نسیم زلف تو بر گل بنفشه انگیزست
عبیر خط تو بر لاله عنبرافشانست
بزیر سایه ی مویت ز آفتاب رخت
مهی نشسته كه از عنبرش شبستانست
ز قید زلف تو گفتم مگر بپرهیزم
كجا روم كه دلم باز بسته ی آنست
مرا بجانب گلزار و باغ رغبت نیست
كه روی خوب تو هم باغ و هم گلستانست
كمان ابروی شوخ ترا بهر گوشه
ز كیش خوب كه دارد هزار قربانست
سواد چشم تو خوان دلم بیغما برد
چو ترك مست رسد خانه جای تالانست
كدام سرمه كشیدی كه چشم خوش خوابت
بدان سیاه دلی چون چراغ تابانست
مگر كه سرمه ی چشمت كه عین بینایی است
غبار تربت و چشم و چراغ ایمانست
علی مرتضوی منزلت كه در ره دین
چراغ گلشن تقوی و شمع عرفانست
امام مصطفوی رتبت آنكه از ره قدر
مكان رفعت او ماورای امكانست
دویم علی و چهارم امام زین عباد
كه مقتدای زوایای چار امكانست
پدر نبیره ی پیغمبرست و مادر او
نهال نو بر بستان شاه ایرانست
علی و همسر او جد او و جده ی اوست
كه شمع دوده ی عمران و آل عمرانست
ستوده آدم آل عبا كه چون آدم
زمین علم و عمل را زعیم و دهقانست
قسم به تربت او كابروی خورشید است
كه خاك مرقد او به ز آب حیوانست
ز گرد موكب او كان شمیم مشك خطاست
نسیم روضه ی فردوس غالیه شانست
بگرد روضه ی او چون كبوتران حرم
همای سدره نشین را هوای طیران است
سجود بر سر كویش محل مرضاتست
كه قبله ی در او سجدگاه رضوان است
به عفو و عصمت و عفت بعقل و علم و عمل
بهر كمال كه گویی هزار چندان است
اگر بمرتبه از عز و جاه می پرسی
كمینه خادم سلمان او سلیمان است
پنه بكشتی او برد نوح چون دانست
كز آب قهر جهان را نهیب طوفان است
درون مطبخ فضلش خلیل هیمه شكن
ز كیش خوب ذبیحش بطوع قربان است
شبان گله ی قدرش كلیم با قدرست
رقیب ناقه ی او صالح شتربان است
ز فضل فضله ی خوانش برین سماط كبود
بصبح و شام فلك را دو گرده بر خوان است
ز بحر كف سخایش سحاب منتفع است
كه همچو جد و پدر مرد سفره و نان است
كف تصدق او هر شبی بصدقه ی ستر
بدان رسید كه گفتند: صاحب انبان است
كراست پایه ی زهدش كه بر عبادت او
فرشته رشك نماید؛ چه جای انسان است
بروز معركه از عكس برق شمشیرش
چو ذره مشعله ی آفتاب، پنهان است
ز تاب آتش آن خنجر خوارج سوز
فضای شام سیه رو برنگ مرجان است
مجال وسعت جولان اسب خویش نیافت
بسیط خاك كه صحرای هفت میدان است
مهابت پدرش در جبین بدیده ی خصم
چنن نمود كه میگفت شاه مردان است
ایا كسی كه برفعت بر اوج علیین
فرود پایه ی قدرت فراز كیوان است
تو آن بلند جنابی كه قصر هفت رواق
سرای جاه ترا شرفه ای زایوان است
قبای اطلس جاه ترا ز غایت قدر
ستاره تكمه، مه نو طراز دامان است
سراییان سراپرده ی جلال ترا
مجاوران كمربسته؛ حور و غلمان است
در آن مقام كه ایفای وعده خواهد بود
مقربان ترا وعده روح و ریحان است
ترا به مصر ملاحت بسی خریدارند
غلام یوسف حسن تو ماه كنعان است
در آن حریم كه روح القدس ندارد بار
ترا وجد ترا محرمی چو سلمان است
بكنه مدح و ثنای تو من چگونه رسم؟
بلی بقدر تو ایزد ترا ثناخوان است
سخن بقدر ثنای تو چون توانم گفت؟
اگرچه طبع ثناگسترم سخندان است
بمدحت تو فرزدق بگفت بیتی چند
اگرچه گفته ی او مدح آل مروان است
پس از وفات بزرگی بخواب دید او را
كه در ریاض جنان تازه روی و خندان است
سئوال كرد كه این منزلت چه لایق تست
كه منزلت بجهنم سعیر سوزان است
جواب داد كه مسكین مگر نمیدانی
كه حب آل محمد خلاص نیران است
مرا كه دفتر من مدح آل مروان بود
هرآنچه گفته ام الحق خطا و تاوان است
بیك قصیده كه زین العباد را گفتم
عطای من ز كرامت بهشت و غفران است
مرا كه سینه ی من مخزن محبت تست
بطوع بنده ی فرمان تو دل از جان است
غبار تربت حسان اگرچه باد ببرد
كنون بمدح تو ابن حسام، حسان است
بدین وسیله مرا از تو چشم الطافست
بدین قصیده تمنای بنده احسان است
مرا ببحر عطایای بی كرانه ی تست
همان امید كه لب تشنه را به عمان است
ز فیض شبنم فضل تو نیستم نومید
كه ابر جود تو بر خاص و عام باران است
اگر ز پرتو خور كلبه ای شود روشن
كمال مشعل خورشید را چه نقصان است
به زین حب تو ایمان من مزین شد
ولی ز كسوت تقوی هنوز عریان است
شفاعت تو مگر دست فیض بگشاید
كه در ره تو رهی پای بند عصیان است
مقدسا بصفات جلال آن معصوم
كه مدحت شرفش هفت سبع قرآن است
به آب روی محمد كه باب جده ی اوست
به مادر و پدر او كه خیر نسوان است
كه هر گناه كه كردم بعفو در گذران
كه لطف مغفرت و رحمتت فراوان است
***
فی المرثیه
گر بنسبت ابر نیسان همچو من بگریستی
چشم پروین بر سحاب قطره زن بگریستی
گر بدیدی دانه های اشك ابرآسای من
در میان خنده سنبل برد من بگریستی
گر ز داغ سینه ی بریان من آگه شدی
مرغ زاری كردی و بر بابزن بگریستی
مرد و زن گردیده بودی دیده ی گریان من
زین مصیبت ناله كردی مرد و زن بگریستی
ممكن صدر رسالت از رسالت شد تهی
دیده بایستی كه بی او برمكن بگریستی
كاشكی صد دیده بودی مردم چشم مرا
تا بصد دیده بر آن فخر زمن بگریستی
او چراغ و چشم مردم بود، كو چشم و چراغ؟
تا بر آن چشم و چراغ انجمن بگریستی
كو صبا كز تربتش عنبر برافشاند بخاك
تا ببوی او اویس اندر قرن بگریستی
یوسف مصر ملاحت رفت و شاید گر بر او
دیده ی یعقوب در بیت الحزن بگریستی
سرمه ی خلقیت از چشم شتر بیرون شدی
گر بدین صالح چو ناقه بر عطن بگریستی
شهسوار لافتی شد جبرئیل آیا كجاست؟
تا بجای لافتی بر بوالحسن بگریستی
بر سر تخت سلیمان دیو شد مسندنشین
آصفی كو تا زجور اهرمن بگریستی؟
ای دریغا افسر دارای ملك از سر برفت
كوسكندر تا بر او چون برهمن بگریستی؟
بازویش دشمن فكن بد دیده ی احباب كو؟
تا بر آن سرپنجه ی دشمن فكن بگریستی
گر فلك را دیده بودی زآنچه از وی دیده اند
از نهیب سیف او بر ذوالیزن بگریستی
دیده ی اسفند كو در معرض دستان زال
تا بر آن رستم دل روئینه تن بگریستی
بر نهال نوبر بستان آل مصطفی
سرورا گردیده بودی بر چمن بگریستی
دختر خیرالبشر شد دختران نعش كو؟
تا بشب برنعش او همچون پرن بگریستی
دیده ی شمع فلك كو تا بداغ آن چراغ
با همه سوز درون اندر لگن بگریستی؟
مشتری كو تا بسوكش طیلسان كردی سیاه
زهره كو تا همچو زهرا بر حسن بگریستی
باد عنبر بوی بود از نزهت خلق حسن
كو نسیمی تا بر آن خلق حسن بگریستی؟
حال یاقوت لبش كز زهر شد زنگارفام
گر بدانستی عقیق اندر یمن بگریستی
نارون گر قامتش افتاده دیدی بر مفاك
راستی بر سرو قدش نارون بگریستی
گر چمن پژمرده دیدی نرگس رخسار او
نرگس اندر خون نشستی یاسمن بگریستی
از جفاهایی كه با آن نرگس خوشخواب رفت
نسترن گردیده بودی نسترن بگریستی
نرگس مازاغ اگر بیدار بودی بر حسین
همچو چشم شاه تركان بر پشن بگریستی
یوسف مصر نبی را جامه پر خون شد كجاست
دیده ی یعقوب، با برپیرهن بگریستی
خاك و خون را گر خبر بودی ز خون و خاك او
خاك ازین غم خون شدی خون در بدن بگریستی
رشته ی حبل المتین آغشته شد در خاك و خون
چشم شب كوتا بر آن مشكین رسن بگریستی
گر بدیدی سنبلش افتاده بر خاك خطا
همچو باران چشم آهوی ختن بگریستی
گوهرش در عدن بود ای دریغا كو عدن
تا بر آن در عدن در عدن بگریستی
كوه را گر گوش بودی تا شنیدی ناله اش
با همه سنگین دلی كوه از حزن بگریستی
گر سمن پژمرده دیدی گلبن خندان او
بر گل خندان او برگ سمن بگریستی
طفل خرد شهربانو خشك لب شد آب كو؟
تا بر آن لب تشنه ی شیرین دهن بگریستی
دایه ی ایام را گردیده بودی دم بدم
بر لب آن كودك لب بر لبن بگریستی
گر بدیدی چشم دریا گریه های تلخ من
با همه تلخی برین شیرین سخن بگریستی
گر بخاك پاك خاقانی رسیدی این سخن
زین مصیبت استخوانش در كفن بگریستی
كاشكی صد چشم گریان داشتی ابن حسام
تا بسوك خویشتن بر خویشتن بگریستی
بر من و بر حال من چون من نگرید هیچكس
چون منی كوتاچو من بر حال من بگریستی؟
حال من در بتكده گر بت پرستان فرنگ
باز گفتندی ز غم چشم وثن بگریستی
مرغ جان را گر هوای آشیان فطرت است
دیده بایستی كه بر حب الوطن بگریستی
***
فی مقتل الشهداء علیهم السلام
ای باد صبحدم خبر یار من بیار
دانی چه خوش بود خبر یار من بیار
تلخست كام من سخنی از لبش بگوی
تنگست عیش من خبری زان دهن بیار
سودای زلف یار دماغم خراب كرد
طعم مزاج آن لب یاقوت فن بیار
افتاده در چه ز نخش یوسف دلم
زان جعد تاب داده ی مشكین رسن بیار
گوی مراد در خم چوگان ما نماند
باری حدیث دلبر سیمین ذقن بیار
زان سنبل سیاه كه چین در سواداوست
جان را عبیر نافه ی مشك ختن بیار
سودای خاطرم بجنون باز میكشد
زنجیر آن دو طره ی عنبرشكن بیار
جانان برفت و از پس او جان همی رود
بازش بیار و جان مرا باز تن بیار
ای قاصد خجسته، پیامی ز ما ببر
وانگه جواب از آن لب شكرسخن بیار
چشم فراق دیده ی یعقوب شد سپید
زان غایب از نظر خبر پیرهن بیار
آهنگ پرده دار حریم حجاز كن
عشاق وار بوی گلی زآن چمن بیار
بر خوابگاه سید یثرب حرم خرام
وآنگه بتحفه بوی اویس قرن بیار
بر مرقد امیر نجف بگذر ای نسیم
زآن آستانه سرمه ی چشم پرن بیار
بر بقعه ی بقیع همانا گذشته ای
بوی نسیم نفحه ی خلق حسن بیار
از خاك كربلا كه بلا بر بلاست آن
تسكین درد و داغ دل پر حزن بیار
از خون حلق تشنه ی اولاد مصطفی
بوی گلاب و رنگ عقیق یمن بیار
از عارض و قد و رخ گلگونه ی حسین
رنگ عبیر و لاله و سرو و سمن بیار
از طلعت شكفته ی چون نوبهار او
نسرین و ارغوان و گل و نسترن بیار
از نزهت شمامه و عطر عمامه اش
بوی بنفشه و سمن و یاسمن بیار
ما منت ریاض و ریاحین نمی كشیم
گردی ز خاك روضه ی او بی منن بیار
از رشك آنكه در عدن در عدن بماند
ای دیده از سرشك، تو در عدن بیار
لب تشنگان كرب و بلا را جگر بسوخت
سقای میغ آب فرات از عطن بیار
دردی كشان بزم شهادت فتاده اند
ساقی قدس باده ی صافی زدن بیار
تلخی كشیدگان می جام عشق را
آب زلال و شهد و شراب و لبن بیار
آن سركه بر سران جهان سربسر سراست
باز آن سر بریده بسوی بدن بیار
آوارگان وادی ایمن نه ایمنند
ای پیك خوش خبر خبری از وطن بیار
ای چشم چشمه خیز تو از اشك لاله رنگ
طوفان ز ناوك مژه ی موج زن بیار
عالم چو شب سیاه شد از جور شامیان
ای صبح عدل، مشعل زرین لگن بیار
دجالیان بفتنه و غوغا برآمدند
مهد جلال مهدی دشمن فكن بیار
حق را بدست ظلم بباطل نهفته اند
رمزی ز سر كاشف سرو علن بیار
دیوان، طمع بملك سلیمان همی كنند
هان! ای شهاب، صاعقه ی تیغ زن بیار
ای دیده مردمی كن و خونی سرشك را
این دم كه دم دمست دگر دم مزن بیار
ابن حسام خسته دل، از رهگذار چشم
اشك چو نار دانه بهر دم زدن بیار
***
القصیده فی مناقب القائم آل محمد
بازم نوید مژده ی دولت بجان رسید
دل را سرور وصلت بخت جوان رسید
جانم به بوسه ای كه لبت وعده كرده بود
صدره به آرزوی لبت بر دهان رسید
از رشك قامت و رخ و زلف تو بر چمن
شرمندگی بسرو و گل و ضیمران رسید
از فتنه های نرگس خوش منظر تو بود
هر ناتوانیی كه بدین ناتوان رسید
زخمی كه بر دل من از آن ریش، مرهم است
از تیر غمزه ی بت ابرو كمان رسید
حیران آن بتم كه ازو اهل درد را
از پسته شكر وز شكر ناردان رسید
دی بر گذار می شد و از من كرانه كرد
افسوس عمر من كه چنین بر كران رسید
ای نوبهار عالم جان بر چمن خرام
كز نوبهار خاك چمن را نشان رسید
مشاطه ی بهر بگردید بر چمن
چون نوبت طراوت سرو چمان رسید
گو ناب داد روی شقایق بدست صنع
زان اشك لاله رنگ كه از ارغوان رسید
بر حله های حجله نشینان طرف باغ
فیض سحاب بین كه چه لؤلؤفشان رسید
در سر كشید غنچه ز گل سیمگون سپر
چون بید را بدید كه خنجركشان رسید
رمز زبور عشق بنفشه شنید كاو
داوود سان بسجده انابت كنان رسید
نرگس نگر كه در ید بیضا عصا گرفت
همچون كلیم با لب معجز رسان رسید
خاك زمین مرده بدم زنده كرده باد
گویی مسیح بود كه از آسمان رسید
ای باد بر گذر بچمن وقت صبحدم
پیغام ده بباغ كه سرو روان رسید
نشگفت اگر شكفت گل اندر درون مهد
اكنون كه دور مهدی آخر زمان رسید
آن شهسوار ملك كه بر قدر او قدر
شد همركاب او و قضا همعنان رسید
بستان شرع مصطفوی پژمریده بود
صد منت از خدا كه زنوباغبان رسید
آن افتخار دوده ی عمران كه چون پدر
از راه منزلت شرف دودمان رسید
آن مقتدای هاشمی فاطمی نسب
كز اهل بیت طاهره ی خاندان رسید
از جانب پدر به پیمبر شریف شد
وز مادر شریف بنسل كیان رسید
تا بشكند صعوبت دجال بی مجال
عیسی ز دیر دایر علوی از آن رسید
دیو ستنبه لشكر وسواس گوبران
اكنون كه صف آصف صاحب قران رسید
ای آنكه پرتو لمعات جلال تو
بر ذروه ی رفیع مه و اختران رسید
یك ذره ز آفتاب جمال تو بر سپهر
از بهر تاب خسرو سیارگان رسید
حكم جهانمطاع تو ای آفتاب ملك
بگرفت ملك مشرق و تا قیروان رسید
از بره تا بحوت فلك بر طبق نهاد
اكرام ضیف را كه چنین میهمان رسید
از فضله ی نوال تو چون ماه و آفتاب
هر صبح و شام خوان فلك را دونان رسید
از تره زار سبز فلك هفت مزرعه
هر شب بقدر قدر تو سبزی خوان رسید
بحر كف تو دست عطیه چو برگشاد
ای بس خجالتا كه به دریا و كان رسید
آن كس كه كرد رو بتو بی منت سؤال
بس گنج شایگان كه بدو رایگان رسید
بر موجب ارادت خواهنده داد خیر
تا همچنان كه خواست بدو همچنان رسید
نه پنجه ی پلنگ و نه دندان گرگ یافت
هر گله ای كه همچو تو او را شبان رسید
آنكو ز موكب تو عنان میكشید باز
چون چرخ در ركاب تو بر سردوان رسید
میكرد دشمن از سر تیغ تو احتراز
تا چون قضای بد بسرش ناگهان رسید
خم كمند خام تو چون جعد دلبران
از بهر طوق گردن گردنكشان رسید
آن صاعقه كه شعله ی آن دیو را بسوخت
بر جان دشمن تو ز نوك سنان رسید
خصم از مهابت سر تیغت جهان جهان
بگذاشت این جهان و بدیگر جهان رسید
جز سینه ی عدوی تو دیگر هدف نیافت
هر تیر كز قضا به گشاد كمان رسید
آنكو نكرد مهر تو سرمایه ی عمل
نادیده هیچ سود بدو صد زیان رسید
ما بر امید روی تو از گردش قمر
تا كی مه لقای تو خواهد عیان رسید
گر آفتاب طلعتت از مطلع ظهور
طالع شود بطالع ما، وقت آن رسید
هر كس بقدر همت خود می رسد بكام
گر همت آن بود كه توان، می توان رسید
لطف تو گر كند بعنایت شفاعتی
چون آن زمان رسد كه رهی رازمان رسید
شاید كه بنده را چو دگر بندگان دهند
رخصت كه بنده رفت و بصدر جنان رسید
این نكته های عشق كه الهام غیبی است
در عیب آن مكوش كه از غیب دان رسید
از كاشفات غیبی الهام روح بود
از لوح سینه آنچه مرا بر زبان رسید
اندر كفم چو كلك سه اسبه سوار شد
از نوك خامه بوسه مرا بر بنان رسید
اندر لبم شمامه ی عنبر شمایلی است
گویی بخاكبوس بر آن آستان رسید
گر قسمتم مطابق طبع سلیم نیست
از خوان مكرمت بهمان استخوان رسید
وهم من از مكان جلال تو دور ماند
چندان كه رفت بر زبر لامكان رسید
مدح و ستایش من و جز من كجا رسد
آنجا كه جبرئیل ترا مدح خوان رسید
ابن حسام چون بتواند؟ كجا؟ و كی؟
بربام رفعت تو بصد نردبان رسید
هرچند عندلیب تواند زطرف باغ
بر هر طرف كه بایدش از بوستان رسید
لیكن نه ممكن است كه یارد ز شاخ سرو
بر مسند همای بلند آشیان رسید
قصر سخن كنم ز ثنا بر دعای تو
آری بمدحتت نتواند بیان رسید
تا آن زمان كه باغ جهان را ز روزگار
گاهی بهار باشد و گاهی خزان رسید
بادا جهان ز عدل تو اندر امان و امن
كاندر جهان ز عدل تو امن و امان رسید
***
و فی مناقبه علیه السلام
دلی شكسته و محزون و خاطر مهجور
سپیده دم كه شدم محرم سرای سرور
دل از شكایت دوران حكایتی میگفت
شنیدم آیت توبوا الی الله از لب حور
اگر چو شمع بسوزد زبان من چه عجب
ز بس كه شعله زد آتش ز سینه ی محرور
حرارت جگرم در درون سینه گرفت
دل ار زتاب جگر گرم شد بود معذور
مزاج گرم مرا معتدل كن ای ساقی
بیار باده ی كاسا مزاجها كافور
من از عفونت ماءالعنب بپرهیزم
كجاست ساقی بزم طرب، شراب طهور
چنان ز جام رحیق مذاب كن مستم
كه هوشیار نگردم مگر بنفخه ی صور
مگر ز فتنه ی ایام بی خبر باشم
نه جور دور كشم نه جفای اهل دهور
جهان فساد گرفت ای دریغ اهل صلاح
بر آفتاب غلو میكند شب دیجور
چراغ صومه افروز را ز دود كنشت
نماند صفوت تاب و برفت رونق نور
خطا و زلت و عصیان بغایتی برسید
كه زنده رشك برد بر فنای اهل قبور
ربا و خمر و زنا و عقوق و ترك حقوق
حمایت طرف باطل و شهادت زور
كراست منع مناهی بواجبی كردن
اگرچه كردن آن واجب است بر جمهور
همای سایه فكن را مجال بال نماند
تو خود بگوی كه پرواز چون كند عصفور
كسی بغیرت دین گر برآورد دستی
برو بفتنه غلو آورند اهل غرور
كجا عزیز پدر یوسف گرامی قدر
كه تا به گرگ دهندش برادران غیور
شگفت نیست مسیح ار چراغ بنشاند
ز باد فتنه ی دجال ظالم مغرور
چگونه دامن شرع نبی نخارد خار
هزار بولهب اندر كمین نشسته ز دور
ز دست حادثه ترسم كه سایه اندازد
بر آفتاب شریعت غبار فسق و فجور
به احترام شریعت گرم رسیدی دست
بزجر بر سر زهره شكستمی طنبور
چو دسترس نبود پای ما و دامن صبر
بستره ای بنشینیم حالیا مستور
میان دایره چون نقطه معتكف باشیم
بجور دور بسازیم تا بدور ظهور
ظهور مهدی قائم كه چون سلیمانش
مسخرند برغبت وحوش و جن و طیور
بدور او نتواند كه پنجه بگشاید
نه شیر شرزه بر آهو نه باز بر زر زور
برابری نكند آفتاب با ظلش
تفاوت است بلی در میان ظل و حرور
چنانكه پر بود از جور و كین جهان خراب
به دین و داد كند ضبط عدل او معمور
سراچه ای است ز بستان سرای تعظیمش
بسیط شش جهت و هفت باغ و هشت قصور
رواق گلشن ایوان هشت قصر بدیع
بجنب شرفه ی بام رفیع او مقصور
نثار موكب او افسر سر قیصر
غبار مقدم او فخر مغفر فغفور
خرد كه عقل بشاگردی وی استاد است
بنزد رای جناب جلال او مزدور
ایا بضابطه ی عدل و داد در عالم
چو جد خویش بنام پیمبری مشهور
ز هستی بشریت وجود پاك تو بود
كمال رغبت زوجیت اناث و ذكور
بباغ خلد عروسان نار پستان را
برسم و رتبت كاوین زمهر تست مهور
چو كوس روز قیامت صفیر بردارد
ز نفخ روز قیامت خبر دهد شیپور
بپوش درعه ی جد شریف و درع پدر
وفوق جیدك قلد بسیفك المأثور
تو از حجاب برون آی تا برون آیند
بنصرت تو شجاعان دین چو روز نشور
لوای فتح چنان نصب كن كه بنماید
نشان آیت نصرت ز رأیت منصور
بروز معركه آید ترا فرشته سپاه
بگاه مشوره روح القدس ترا دستور
ترا بروز كتابت قدر بود كاتب
ترا بحكم امارت قضا دهد منشور
ترا امین ملك بر یمین و میكائیل
عن الشمال و باالخلف صاحب الناقور
بر آن براق همایون ركاب برق شتاب
كه گاه سیر سبق می برد زباد دبور
چو باد صبح گذر كن به بزمگاه چمن
ببر خمار می از مغز نرگس مخمور
ز هیبت تو كه یارد كه برزبان آرد
بعزم بزم طرب نام دختر انگور
بزخم تیغ دو پیكر نه شرك مان نه نفاق
به نوك نیزه ی خطی نه كفرمان نه كفور
چنانكه سور بر اعدای دین كنی ماتم
شود ز موكب تو ماتم احبا سور
جهان خلاص نگردد زدست ظلمت شام
اگر نه صبح جمال تو بخشد او را نور
اگر بكین تو دجالیان بر آغالند
چه باك شیر ژیان را زبانگ كلب عقور
چو بازوی تو شود قهرمان تیغ، شوند
مخالفان بسر تیغ قاهرت مقهور
شب است و در گله گرگ و سحاب طوفان بار
شبان وادی ایمن بیا ز جانب طور
بیا بمسند داوودی ای خلیفه ی ارض
بپرس تا به چه تغییر میدهند زبور
تفقدی بكن ای آصف سلیمان قدر
كه غایب است چرا هدهد از میان طیور
صبا بگوی به صالح كه بی صلاحی قوم
بدان رسید كه از ناقه می برند جذور
ایا محبت تو در دل صدور عظام
بسان مغز متین در دل عظام صدور
چو زهره گربنمایی جبین، جبین سایند
بر آستانه ی تو آفتاب و ماه از دور
جبین ابن حسام است و خاك درگاهت
كه او بمدح و ثنای تو بنده ای است شكور
اگر چه مدح تو گفتن زیاده تر باشد
از آنچه كرد درین خاطر خطیر خطور
بقدر وسعت خود رشته ی لآلی نظم
نثار لعل تو كردم چو لؤلؤ منثور
زمانه تا بشهور و سنین بود قائم
بر آستان تو بادا سر سنین و شهور
به دهر تا غم و تا خرمی بود، بادا
مخالفان تو غمگین، متابعان، مسرور
***
فی مناقب شاه خراسان علی بن موسی الرضا علیه التحیه
عبیر می دمد از ناف آهوان ختن
بتاب طره و نرخ عبیرشان بشكن
نه از خطاست كه از چین طره ی تو برد
صبا شمامه ی مشك خطا بخاك ختن
چو سایه در ظلمات حجاب خویش بماند
ز رشك قد تو در باغ سرو سایه فكن
ز بوی طره ی تو چون شمیم باد شمال
معنبرست ریاحین معطرست چمن
به اعتدال چو سروی بطره چون سنبل
ببوی زلف بنفشه، برنگ چهره سمن
همای جلوه و طاووس شكل و كبك خرام
تذرو زینت و طوطی مقال و فاخته فن
نشانه ی رخ و زلفت گل است و سنبل تر
نمونه ی خد و خطت شقایق است و دمن
چو غنچه ام برهانی ز روز دلتنگی
بخنده گر بگشایی بسان غنچه دهن
چو سرو اگر بخرامی بجانب گلزار
بخود فرو شود از رشك سنبلت سوسن
بباغ سرو سهی با وجود دلجویی
كشیده پای ز رشك قد تو در دامن
نگر كه یوسف گل را ز شرم عارض تو
دریده است زلیخای باد پیراهن
مرا ز گوی و ز چوگان همین تمام كه یار
دلم بخست بچوگان زلف و گوی ذقن
گیاه و لاله دمد دم بدم چو فصل بهار
بر آستان تو هردم ز آب دیده ی من
چو جان درازی سرو تو از خدا خواهم
روم به قبله ی حاجت روای اهل ز من
بخوابگاه شهادت مآب مشهد طوس
شهید خاك خراسان قتیل ظلم و فتن
رضای مرتضوی منزلت كه خاك درش
روا بود كه بود توتیای چشم پرن
ز بوی تربت پاكش اویس زنده شود
نسیم اگر برساند شمیم او بقرن
به آب روی شریفش جواز اهل حجاز
بخاك كوی نظیفش یمین اهل یمن
به برزنی كه در آن روضه ی مقدس تست
بهشت برنزند با سواد آن برزن
فراز قبه ی او نسر طایر ار بپرد
بریزدش ز حیا پر شهپر از پر غن
همای سدره نشین را بر آستانه ی اوست
چو طایران حرم طوق طوع در گردن
هنوز شام چو عباسیان سیه پوش است
كه هم ز دوده ی عباس یافت درد و حزن
بسوخت زآتش جانسوز دوده ی عباس
زجوش سینه ی او آفتاب را جوشن
عنب بزهر برآموده داد مأمونش
چنانكه سونش الماس داد زن به حسن
مدار امن و امان را بزهر قاتل كشت
تو خود بگوی كه مأمون كجا برد مأمن
عفونت عنب زهرناك در جگرش
چنان گرفت كه شد زهره زهره اش در تن
شفق به خون عنب گون بشست عارض خویش
از آن عنب كه بدان زهرناب گشت عفن
هنوز خون جگر در درونه ی عنب است
چنانكه در حلبی آبگینه دردی دن
چو زان عنب رخ عنابیش عنبگون شد
عنب بریخت چوعناب خون دل ز بدن
از آن دو دانه عنب با سرشك عنابی
هنوز زهره چو زهرا همی كند شیون
گرش نه لطف و جوانمردی و كرم بودی
بیك مقام نگشتی مقیم با دشمن
ایا مقیم مقام تو طایر جبروت
ایا بخاك درت چشم روشنان روشن
مقیم خاك خراسان شدی بدرد و فراق
چو با تأسف یوسف مقیم بیت حزن
اگر نه از جهت اتفاق، اهل نفاق
بغدر بر تو برون آمدی چه مرد و چه زن
امیر قافله تنها چرا زند خرگاه
شریف مكه به غربت چرا كند مسكن
بسوك قتل تو بر نیل زد بنفشه كلاه
بداغ مرگ تو در خون گرفت لاله كفن
تو از بلاد عرب مسكن از دیار عجم
تو از حجاز و خراسان ترا بود مدفن
بهفت حج و بهفتاد حج برابر كرد
زیارت تو رسول از كرامت ذوالمن
به كعبه ی تو همه عمره كرده اهل صفا
چو حاجیان بمشاعر توجهی متقن
بر آفتاب جمال تو آن شرف دارد
كه بر كواكب رخشنده آفتاب علن
به آفتاب چه نسبت كنم جمال تو را
كه آفتاب ترا ذره ای است از روزن
ز مرقد تو بهشت برین یكی منظر
ز روضه ی تو ریاض جنان یكی گلشن
بكشتزار تو جوزا جوی است از مزرع
بباغ، سنبله ات خوشه ای است از خرمن
نثار مرقد پاك بزرگوار ترا
گرفته هفت طبق آسمان ز در عدن
ببوی آنكه بیابد ز مشهدت بویی
صبا بخاك خراسان همی برد ممكن
سزا بود كه ضیافت كند بصد اعزاز
رسول وادی ایمن ترا به سلوی و من
چنانكه باد صبا صحت آورد؛ ببرد
لب مسیح مقال تو لكنت الكن
منم كه درس ثنای تو میكنم تكرار
بصبح و شام و بروز و بشب بسر و علن
به شیر مدحت تو چون شود لبم شیرین
ز جویبار جنانم دهند شهد و لبن
بخاك روضه ی پاك تو آرزومندم
چو خاك تشنه بباران و تن بخاك وطن
بود كه بار دگر سر بر آستان نیاز
بخاكبوس درت مفتخر شود لب من
نمی رسد به ثنای تو ذهن ابن حسام
مگر ثنای تو حسان كند بوجه حسن
اگرچه جوهری درج لؤلؤ سخنم
بقدر تو نتواند بلی گهر سفتن
منم كه طوطی طبعم نمی دهد در باغ
مجال، بلبل خوش نغمه را بگاه سخن
طراوت سخن آبدار شیرینم
شكست در ثمین را رواج و قدر و ثمن
چو من همای بلند آشیان سلطانم
مرا چه باك ز فریاد زاغ و بانگ زغن
ز بس كه باغ سخن طبع من معطر كرد
زمن برند ریاحین سخنوران ز من
چو ما حواله بكوچیم و بر گذر چاه است
ز چاه بر نتوان آمدن مگر به رسن
من اعتصام بحبل المتین از آن دارم
كه رشته ای است مسلسل ز ابتدای فطن
***
مناقب پیر چنشت علیه التحیة
تو یار غاری و اصحاب غار یار تواند
تو پیش كار و جهان جمله پیشكار تواند
بر آستان تو اصحاب كهف معتكف اند
بیاری تو درین غار یار غار تواند
عجب مدار كه اصحاب كهف مستورند
كه با وجود كمال تو شرمسار تواند
مقربان حریم حظایر جبروت
بر آستانه ی قدر بزرگوار تواند
مقدسان مقیم صوامع ملكوت
حرم نشین حریم فلك مدار تواند
كبوتران نشیمن نشین ذروه ی قدس
مقیم در طیران بر سر مزار تواند
كنیزكان سراپرده ی سرای سرور
ز غیب در حجب ستر، پرده دار تواند
به باغ نرگس خوشخواب و لاله ی مخمور
خراب گشته ی چشم پر از خمار تواند
جهانیان ز كمند تو سر چگونه كشند؟
كه باز بسته ی زلف سیاهكار تواند
بباغ، سنبل و سرو و گل ارچه خوش نظرند
نمونه ای ز خط و قامت و عذار تواند
تو شاهباز بلند آشیانه ی فلكی
كه طایران سماوی همه شكار تواند
سماویان ز لآلی و دانه های خوشاب
گرفته هفت طبق از پی نثار تواند
مجاوران صوامع نشین لاهوتی
مقیم زاویه ی روضه اقتدار تواند
مدرسان مصابیح درس ربانی
در آرزوی زبان سخنگزار تواند
تویی كه دیرنشینان عیسوی ملت
ز بام دیر چهارم چراغدار تواند
ز فتنه های حوادث حصاریان سپهر
مقیم در كنف حصن استوار تواند
ازین بروج مشید بخاكبوس درت
هزار قلعه نشین بر در حصار تواند
چو لعل دردل سنگی و خصم سنگین دل
بقصد خون تو بر گرد كوهسار تواند
هزار نیزه ی خطی كشیده اند شهاب
سنان گشاده بر اعدای دیوسار تواند
بدود دوزخیان بر تو دست بگشادند
كه در مخاطره ی رمح پر شرار تواند
مشام لاله و سوسن هنوز پردود است
كه از زبانه ی دود تو داغدار تواند
ز آب دیده ی كروبیان شفق خون شد
كه بر مصیبت و درد تو اشكبار تواند
فدای جان تو كردند جان شیرین را
فدائیان كه رفیقان جان سپار تواند
تو میر مجلسی و ساقیان باده ی قدس
مدام بر لب كوثر در انتظار تواند
تو یادگار بتول و ز مجمع البحرین
هزار گوهر و دردانه یادگار تواند
موالیان ولایت گشای مصطفوی
ز صدق نیت پاك تو دوستدار تواند
سزد كه رشك برد برچنشت باغ بهشت
بحكم آنكه بسی شد كه در جوار تواند
گشاده اند برویت هزار چشم امید
كرشمه ای كه جهانی امیدوار تواند
هزار جان مقدس بر آستانه ی توست
برون خرام كه جانها در انتظار تواند
دل شكسته ی ابن حسام را دریاب
كه باسگان تو بر خاك رهگذار تواند
عنایتی كه مرا در شمار خود گیری
كه نیكبخت كسانی كه در شمار تواند
***
و فی مناقبه علیه السلام
ای پرتو جمال تو مصباح كبریا
اوراق مدحت تو مصابیح اولیا
شاید كه روشنان زوایای سرمه گون
از خاك آستان تو سازند توتیا
قندیلهای شمع جمال تو میدهد
هر صبحدم مشاعل خورشید را صفا
دزدیده آفتاب بهنگام زرگری
چون سامری ز خاك تو تصنیف كیمیا
گویند نسبت تو به باقر همی كنند
گوینده صادق است برین قول گوییا
ای لاله ی سلاله ی گلدسته ی رسول
وای سرو روضه ی چمن آرای ایلیا
طواف مرقدت ملكوت المقربون
زوار مشهد تو مشاهیر انبیا
اصحاب كهف سر كمال تو یافتند
كاندر حجاب ستر بماندند از حیا
ما روی دل به كعبه ی كوی كرده ایم
یا وجهك الكریم نعما مآبیا
انكار روضه ی تو مگر آن كسی كند
كو سندس بهشت نداند ز بوریا
حجاج اگر طواف حریم حرم كنند
یا سیدی فروضك حسبی و كافیا
با آب دیده رو به جناب تو كرده ایم
حتی ازور بیتك رجلای حافیا
چون من حساب كار ز كار تو میكنم
یوم الحساب كان یسیرا حسابیا
ما گوش استماع نهادیم تا مگر
آید خطابم از تو كه یا مرحبا بیا
ما را قبول ساز كه در بوستان فضل
بازار سرو قامت تو نشكند گیا
یا رب من كلامك ادعونی استجب
فاسمع منادیا و تقبل دعائیا
یا رب بكبریای كمال مقدست
كانجا نه كبر تحفه توان برد و نه ریا
یا رب بخاك كوی مقیمان حضرتت
یا رب به آبروی مصفای اصفیا
یا رب بدین مقام شریف و مقیم او
كاندر مقام ستر مقیم است حالیا
یا رب بسر و سیرت پاكان و راستان
یا رب به ستر و عفت و تقوای اتقیا
كابن حسام را بعنایت نگاهدار
از شدت شقاوت و دیوان اشقیا
***
فی التنبیه
سپیده دم كه گل از موكب بهار برآید
جهان چو طلعت خوبان گلعذار برآید
ز فیض ابر بهاری برنگ لعل و زمرد
گیاه و لاله ز صحرا و كوهسار برآید
برنگ و بوی گل روی و سنبل خط خوبان
هزارگونه ریاحین بصد نگار برآید
كنار آب روانی بجوی و دامن سروی
كناره گیر زمانی گر این كنار برآید
كنار جوی چه جویی یكی بمقبره بگذر
چو خار از دل خارا و گل ز خار برآید
ز تاب عارض گلرنگ دلبران گل اندام
ز گل ببین كه چه گلهای آبدار برآید
نشانه ای است ز سرو چمن خرام نگاری
هر آن گیاه كه در باغ روزگار برآید
ز جعد طره ی خوبان علاقه ای است دلاویز
هر آن شكوفه [كه] از نوك شاخسار برآید
زنیفه نافه گشاید چو آهویان خطایی
هر آن شمامه كه از عطر زلف یار برآید
هزار لاله و سنبل ز عارض و خط مشكین
ز خاك مرقد شاهان نامدار برآید
نمونه ای است ز شمشاد سركش قد خوبان
هزار سرو گرازطرف جویبار برآید
مگر بنفشه بدانست بی وفایی ایام
كه سر بجیب فرو رفته سوگوار برآید
ز چشم دلكش گلچهره ای است ریخته در خاك
ز خاك نرگس خوشخواب اگر هزار برآید
مبین بدیده ی خواری كه آب روی شریفست
بدان غبار كه از گرد رهگذار برآید
بكوش تا ز تو هرگز دلی غبار نگیرد
كه عاقبت ز سر تربتت غبار برآید
برآر كار فرومانده ای چو می بتوانی
كه تا بروز فرو ماندگیت كار برآید
غبار رهگذر اهل دل شو ابن حساما
كه كار رهرو ازین راه و رهگذار برآید
ز آب دیده گلابی بریز بر سر خاكم
به بقعه ای كه مرا نام از آن مزار برآید
***
و ایضا له رحمة الله علیه
هر كه بغم خاطر او شاد نیست
بنده ی غم باد كه آزاد نیست
بر پی بنیان فنا بیش ازین
پی منه ای دوست كه بنیاد نیست
كشتی ازین بحر بساحل كه برد
كانكه درین ورطه نیفتاد نیست
هیچ سلیمان بسلامت نماند
مملكتی نیست كه بر باد نیست
در خم پرگار فلك آنكه او
پای درین دایره ننهاد نیست
آنكه درین گلخن گلشن نمای
دیده بدین واقعه نگشاد نیست
نیست گلی خاك كه در زیر او
سروقدی خفته چو شمشاد نیست
لاله ی سیراب جگر سوخته
بی تپش سینه ی فرهاد نیست
ای كه به پنجاه رسیدی و شصت
هم خبرت هست كه هفتاد نیست
حمل ثقیل است و تحمل خفیف
راه طویل است و ترا زاد نیست
داد خدا را چو ندادی رضا
در دل تو داد خدا داد نیست
هرچه دهد باز ستاند سپهر
مهر فلك را نظر داد نیست
سر ز وفای پدران برده ای
پای تو بر جاده ی اجداد نیست
عهد پدر میشكنی ای پسر
هیچ ز عهد پدرت یاد نیست
گور نگر بهره ی بهرام گور
ای فلك اینها ز تو بیداد نیست
شیر فلك گرچه زحد می بری
با تو مرا پنجه ی حداد نیست
داد جهانا كه ز بیداد تو
نیست درونی كه بفریاد نیست
دست نگارین تو ای نوعروس
جز كه بخون دل داماد نیست
چشم رمد دیده چرا می رمد
میلت ار آلوده ی راماد نیست!؟
عقل چرا روی ترش میكند
نوش تو گر قاتل نوشاد نیست
دولت كلباد بكل باد برد
دولت گل باد كه كلباد نیست
قصر شه عصر بهشت است لیك
شرفه ی او بی گل شداد نیست
راهبری جوی كه در بادیه
عقل ترا قوت ارشاد نیست
صید دلی شو كه درین دامگاه
مرغ دلش بسته ی صیاد نیست
صنعت شاگرد كمالی كه كرد
بی نظر همت استاد نیست
خرقه ی سالوس برون كن ز تن
راه روی شیوه ی شیاد نیست
حكم چنین بر دگران میكنی
حكم ترا رأی تو منقاد نیست
میخ ریا بر در ایمان مكوب
زانكه ترا نیروی اوتاد نیست
خانه ی دل ساخته ای بتكده
كعبه ی تو لایق او داد نیست
بندگی انداختن خواجگی است
رو كه ترا مردی عباد نیست
خشكی زهد تو ز تردامنی است
نقش ترا صورت زهاد نیست
بر تو گواهی بدهد دست و پای
فعل تو بی محضر واشهاد نیست
گنج نیی ابن حسام از چه روی
جز بخرابی دلت آباد نیست
***
و ایضا له نور مضجعه
دوشم بچمن وقت سحرگه گذری بود
دلتنگ تر از شام غریبان سحری بود
با غنچه ز دلتنگی خود راز نهانی
میگفتم و او خود بغلط پرده دری بود
هر ذره كه چون سرمه مرا در نظر آمد
برخاسته از دیده ی صاحب نظری بود
گر لاله كله داری اطراف چمن داشت
انگیخته از فرق سر تاجوری بود
هر سرو دلاشوب كه در چشم من آمد
چون نیك بدیدم ز قد سیمبری بود
از طعم لب نوش دهانی اثری داشت
هر شاخ دلاویز كه آنرا ثمری بود
بی پا و سر افتاده بهر گوشه سراپای
شیرین دهنی لاله رخی لب شكری بود
در هر قدمی دیده ی عبرت بگشادم
دیدم كه بزیر قدمم فرق سری بود
ای غره بدین مسكن ده روزه ی فانی
بگذار كه پیش از تو مقام دگری بود
این زال مطرای جهان عشوه فروشی است
هر كس كه در آویخت بدو عشوه خری بود
چاهی است جهان بر گذر راه سلامت
در چاه نیفتاد كسی كش بصری بود
ابنای زمان بین كه چه بیغم پسرانند
خود یاد نیارند كه ما را پدری بود
از تیغ حوادث نتوانست گذر كرد
جز آنكه ز تسلیم بدستش سپری بود
از هر كه خبر جستم ازین راز نهانی
فریاد كه او نیز چو من بیخبری بود
بیچارگی خویش بهركس كه نمودم
او خود زمن شیفته، بیچاره تری بود
بر خوابگه ابن حسام ار بخرامی
دانی كه شرار دل او را اثری بود
گر سوخته یابی كفنش عیب نباشد
كان داغ دل سوخته آتش جگری بود
***
و ایضا له طاب ثراه
گر بركشم ز سینه ی آتش گرفته آه
آیینه ی فلك شود از دود آن سیاه
خواهی كه عذرخواه تو باشد قبول حق
با آب دیده عذر گناه گذشته خواه
زین نامه ی سیاه كزو در خجالتیم
باشد كه آب دیده ی ما بسترد گناه
از اشك سرخ من بدمد لاله دم بدم
چون چشم خون فشان بكند گریه گاه گاه
ای بس كه بشكفد گل و ما خفته زیرگل
ای بس كه بردمد ز سر خاك ما گیاه
بس كشتزار عمر كه چون كه بباد داد
این دور جور پرور و ایام عمر كاه
ای دل چه خفته ای كه دمیده است صبح كوچ
وای دیده غافلی كه ترا بر رهست چاه
ره قطع كرد پای و بپایان رسید عمر
افغان ز دست من كه نیامد دلم براه
واعظ نصیحت از من شوریده وامگیر
زیرا كه ذره ای نگرفت این دل انتباه
مویم سفید گشت و هنوز از سرم نرفت
سودای طره ی چو شب و چهره ی چو ماه
از بس كه پیش روی بتان سجده كرده ام
شد چون بنفشه قامت چون سرو من دوتاه
چون من به فعل خویش خدایا نه منكرم
آیا چه حاجتست كه زحمت كشد گواه
منگر بهای و هوی جوانی و غفلتم
پیری و درد و گریه ی من بین بهای هاه
بیش از امید عفو ندارم در آستین
اكنون به آستان تو آورده ام پناه
امروز نفس من همه كار تباه كرد
ترسم كه كار من همه فردا بود تباه
در پیش ما عقوبت و از پس ملامت است
آری نكرده ایم پس و پیش ره نگاه
واحسرتا ز حسرت روزی كه اندرو
لا ینفع التحسر من ضره هواه
از آفتاب گرم قیامت گزیر نیست
الا بزیر سایه ی با رحمت اله
زین پیش كرده ایم تولا بهر كسی
الآن قد انبت و ولیت عن سواه
از شاه و میر هیچ نخواهد گشاد كار
كار ارگشاید از نظر لطف پادشاه
حاجت بدرگه ملكی بر كه برده اند
حاجت بدرگه كرم او امیر و شاه
دانای بنده پرور و سلطان محتشم
دارای دادگستر و قهار بی سپاه
زهاد را وسیله به حضرت عبادت است
ابن حسام و سینه ی پرخون و اشك و آه
***
و له ایضا بیان واقعه ی بلده ی هراة صانها الله تعالی
قلم كجاست كه از جور دور بوقلمون
صحیفه ای بنگارم چو لؤلؤ مكنون
بنوك خامه و كافور خشك و عنبر تر
دوای شیفتگان را بسازم این معجون
چو زلف لیلی مجموع او پریشانی است
بسان خاطر مجنون شكسته و محزون
ز تاب سینه بر آتش نهم جگرها را
زآب دیده بهرسو روان كنم جیحون
پر از غبار كنم بر سپهر مینایی
جمال آینه ی خور ز آه میناگون
ز دست حادثه ی سیر جنبش افلاك
ز جور واقعه ی دور گردش گردون
قریب هشتصد و سی و نه، نه بیش و نه كم
ز هجرت نبوی سال رفته تا اكنون
قران طالع مریخ با زحل در حوت
نحوست ذنب و رأس و طالع وارون
بدین نحوست و نكبت نشان نداده حكیم
قران این دو قرین پیش ازین بچند قرون
نه واقعات سپهر و نه حادثات زمان
چه جای نكبت و دولت به امر كن فیكون
به امر آنكه بقدرت بپای میدارد
طراز خیمه ی نه پرده بی طناب و ستون
به امر آنكه بصنعت ز حجله خانه ی غیب
هزار لعبت گلچهره آورد بیرون
به امر آنكه رواق دوازده پیكر
ز اختلال تزلزل بحفظ اوست مصون
به امر آنكه بتضمین چنانكه خواجو گفت:
«ببست برشكن كاف تاب طره ی نون»
به امر آنكه بكنه جلال او نرسد
تصورات یقین و تخیلات ظنون
به امر آنكه عقابش بعنف جباری
كند جبابره را قهر او ذلیل و زبون
هری كه تخت نشین زمین ایران بود
خجسته خاك و هوای مبارك و میمون
عفونتی ز وبا اندرو پدید آمد
فرو شدند خلایق بطعنه ی طاعون
قریب مدت شش ماه خلق می مردند
ز امهات و زآبا و از بنات و بنون
شمار مرده نه چندان كه در شمار آید
بیان واقعه ششصد هزار بل كافزون
همه شریف و گرامی و نامی و مشهور
كه در حساب نیامد شمار مردم دون
قد چو تیر جوانان خمیده همچو كمان
عجب عجب كه شود قامت الف چون نون
ز تاب پرچم مشكین خطان لیلی موی
شكسته حال و پریشان نشسته صد مجنون
هزار نرگس مخمور و لاله ی سیراب
هزار طره ی مفتول و غمزه ی مفتون
هزار روی چو گلبرگ با خط مشكین
هزار سرو روان با شمایل موزون
ز روی تخت نهادند روی بر تخته
ز روی تخته بتابوت و در لحد مدفون
مشام خاك، شمیم گلاب و مشك گرفت
ز طره های مطرا و عارض گلگون
فغان ز ناله ی آن كودكان بی مادر
برون خانه بزاری بگاهواره درون
نیافته دهن خشك طفلكان رضیع
بجای شیر ز پستان دهر الا خون
فما لقلبك لا تحزن بحزنهم
و ما لعینك لا تبتكی و هم یبكون
دریغ شهر هرات و غلو مردم او
ز حد حصر فزون و زیاده از چه و چون
كدام شهر؟ چه شهری؟ خراب او معمور
كدام خاك؟ چه خاكی؟ گدای او قارون
زمین كه بر سر آبست هیچ میدانی
هری چه بود بنسبت چو كشتی مشحون
دواج و ابره ی او موی قاقم و سنجاب
قبای و آستر او ز اطلس و اكسون
كجا شدند بزرگان با كرامت و جاه
و قبل هذا كانوا بعیشهم فرحون
كجاست شاه جهان بایسنقر آنكه نبود
زوال دولت آن شاه بر هرات شغون
كجاست صدمه ی آن شاه با شكوه كه كوه
بزخم گرز گران سنگ او شدی هامون
غبار مرقد او تاج خسروان الس
نثار تربت او افسر سران قشون
چو گل بروز جوانی سپر برآب افكند
بماند تخت چو ایرج به ارج افریدون
كجا شدند قضات و مشایخ و علما
ائمه و فقها و افاضل و مفتون
كجا شد آن علمایی كه اندر ایشان بود؟
نشان بطشت موسی و فصحت هارون
كجا دقایق آن بلبلان باغ كلام؟
كه با مقاله ی ایشان زبون شدی قالون
كجا كرامت آن زاهدان گوشه نشین
كه چار ركن زمین بد بیمن شان مسكون
كجا كرشمه ی آن مه رخان زهره جبین
كه بود مشتری از مهر چهرشان زریون
كجاست خانه خدا و سرای معمورش
رفیق مشفق و یار موافق و خاتون
كجا شدند زعیمان با عقار و ضیاع
معمران درخت و زروع و باغ وعیون
درین مصیبت هایل چه حیله؟ عجز و شكیب!
درین بلیت مشكل چه چاره؟ صبر و سكون!
بشارت درجات است اهل طاعون را
كه گفته اند شهید است كشته ی مطعون
ولی سیاست حق انتقام هم دارد
و قال نحن من المجرمین منتقمون
شراب كاس اجل جرعه ایست تلخ گوار
كه برده است زسرها خمار آز برون
هزار خون سیاووش كی برین دشتست
فراز خاك زمین زیر هشت طشت نگون
چو مرگ بر در ایوان رسد نه اندیشد
ز طاق كسروی و تاج و تخت افریدون
اجل بدر برد این باد نخوت از سرها
چنانكه باد ز اعضا بدر برد افیون
طبیب مرگ چو بنشست بر سر بالین
چه سود حكمت بقراط و علم افلاطون
نصیحتی دوسه گر استماع فرمایی
بعز عرض رسانم تو هوش دار اكنون
بیا كه كیف و كم از پیش راه برگیریم
رویم بی چه و بیچون به حضرت بیچون
به آب توبه بشوییم دامن زلت
كه جامه پاك نگردد ز چرك، بی صابون
سعایتی بكن ای بنده زانكه مأذونی
كه خواجه نیك پذیرد كفایت مأذون
گر آفتاب شوی بی هزار ماهه جهاد
چو قدر شب نشناسی كجا شوی شمسون؟
چو راه حق طلبی بر طریق پاكان باش
غوایت است رجاء هدایت از غاوون
چراغ مصطفوی خانه كی كند روشن
ترا كه شمع فروزی بكلبه ی شمعون
چراغ جان بصفای عمل منور كن
بدست باد ده این قبضه ی گل مسنون
گرت سرشت فرشته است از ازل همراه
چو ترك امر كنی تا ابد شوی ملعون
قضای فرض خدا بر تو واجب است چو دین
كه لازم است اداء دیون به اهل دیون
حقوق تا نگزاری نجات نتوان یافت
كه وام تا نگزارد نمی رهد مدیون
نگاهدار تن از زحمت اسارت وزر
و قد قرأت من اللوح ساء ما یزرون
بهوش تا نكنی نفس را رهین گناه
و كان كل فعیل بكسبه مرهون
حضور میطلبی گوشه ی قناعت گیر
كه او ترا برساند بسر این مضمون
مگرد گرد بلای طمع كه آن خواری
ترا ز عزت هو میكشد بذلت هون
شكم پرست مشو كاندرو مضرتهاست
كه كم علاج پذیرست علت مبطون
ز تره زار فلك همچو سوسن آزادست
كسی كه ننهد بر خوان زباغ او طرخون
چو مال جمع كنی توشه ی قیامت ساز
چو جمع كردی و بگذاشتی زهی مغبون
چو آفتاب درم ریز شد بدل گرمی
سفیدروی برآمد چو نقره از كانون
سیاه روی شب از جمع كثرت درم است
بنه حصار درم بین براوج او مخزون
خموش ابن حسام و سخن دراز مكش
به استماع نمی گردد این سخن مقرون
چو عود چند نوازی نوای نغمه ی زیر
كه نیست مستمعان را سماع بر قانون
بیان موعظه و استماع مردم عصر
همان حدیث لجام است و خوی اسب حرون
جهانیان چو نصیحت فسانه پندارند
درین زمانه همان به كه بس كنیم فسون
***
و ایضا لهّ نور مرقده فی التنبیه
جهان و هرچه درو یك درم نمی ارزد
چه یك درم كه بیك حبه هم نمی ارزد
گرت وسیله ی اسباب شادكامی نیست
غم زمانه مخور كان بغم نمی ارزد
جهان چوبیش نبخشد، بكم قناعت كن
كه بیش او چو ببینی بكم نمی ارزد
چو نوش و زهر بیكجا همی دهد ایام
زنوش آن بگذر كان بسم نمی ارزد
خلاف اهل خرد معده را مكن انبار
كه آن بزحمت درد شكم نمی ارزد
هزار درد جهان را بزیر هر داروست
دوای دهر بچندین الم نمی ارزد
قدم ز بهر جهان تا بچند رنجه كنی
جهان بذلت رنج قدم نمی ارزد
ز دل كمیت و كیفیت جهان كم كن
كه گفت و گوی جهان كیف و كم نمی ارزد
چو كسره زیرنشین تا زبرفرازی فتح
كه جر و نفع جهان رفع و ضم نمی ارزد
بسان چنگ بقانون روزگار بساز
كه زاری تو بدان زیر و بم نمی ارزد
طمع مكن چو ازو عاقبت پشیمانی است
كه این گناه بذل ندم نمی ارزد
عطا مجوی كه منع عطا و رد سؤال
بملك صد ملك محتشم نمی ارزد
در انتظار وصول وصیله ای بودن
بتاج كسری و تخت عجم نمی ارزد
برات خواجه بمان گرچه وجه انعام است
كه آن بمنت اهل قلم نمی ارزد
خوشا لقای كریمان و خلق خوش رویان
عطای سفله بوجه دژم نمی ارزد
بمنعمان چه طمع میكنی كه گاه طلب
جواب لا بسؤال نعم نمی ارزد
سئوال آنكه جوابی دهند یا ندهند
بهان و آری و لا و نعم نمی ارزد
حذر ز نام لئیمان كه گنج قارونی
بتاب ابروی اهل كرم نمی ارزد
ترا ز باده چو دردسر خمار بود
ازو دو جرعه بصد جام جم نمی ارزد
درازی شب یلدا و رنج بیخوابی
به انتظار دم صبحدم نمی ارزد
رخت سیاه مكن جان عم بخال سؤال
كه خال رو بعطایای عم نمی ارزد
بشوی دست ز آب جهان كه استسقا
برنگ زرد و برنج ورم نمی ارزد
كسی كه چشم سیه میكند بجاه جهان
سواد دیده ی او جز بنم نمی ارزد
بهار عمر تو چون بی خزان نخواهد بود
كفایت تو بباغ ارم نمی ارزد
شب جوانی و قد كشیده همچون سرو
بروز پیری و پشت بخم نمی ارزد
جهان وجود تو آباد میكند لیكن
بروزگار خراب عدم نمی ارزد
ندای كوچ سبیل و صدای كوس رحیل
بطبل نوبت و چتر و علم نمی ارزد
صلابت ملك الموت بر سر بالین
بتخت و بخت و بخیل و حشم نمی ارزد
به تنگنای لحد خفتن و بكلبه ی گور
بگلشن فلك محترم نمی ارزد
نگارخانه ی عمرت چو مرگ ویران كرد
بهفت خرگه نیلی رقم نمی ارزد
هزار سرو گل اندام در دل خاكست
جهان بدین همه تیمار وهم نمی ارزد
طریق عدل رعایت كن ار جهانداری
فضای ملك بدست ستم نمی ارزد
چو گرگ حادثه در گله گوسفند نماند
سعایت تو برعی غنم نمی ارزد
جهان بمان كه جهان با چنین جهانبانی
بداوری سؤال حكم نمی ارزد
هزار دانه نثار تو كرد ابن حسام
ولی بهیچ بگوش اصم نمی ارزد
***
و ایضا له نور قبره
ایا بشغل جهان بوده سال و مه مشغول
بدست كرده ی خود گشته پای بند نكول
هزار رشته گره بر گره درین راهست
بدین بنان كه تو داری كجا شود محلول
ز ظلم و جهل بپرهیز تا فرشته شوی
بعلم و عدل درآمیز تا شوی مقبول
چو ظلم و جهل نباشد ملك توانی بود
كه خلقت بشریت بود ظلوم و جهول
ملول می شوی از جانب رعایت خلق
روا مدار كه باشد رعیت از تو ملول
اگر تو خاك تظلم بر آسمان ریزی
به پیش داور ظالم قبول نیست قبول
مجوی داد ز بیدادگر كه نتوان یافت
شفا ز سعی طبیبی كه خود بود معلول
ترا كه تاج فریدون و تخت جمشید است
بكوش تا نكنی از طریق عدل عدول
حذر ز ناوك دلدوز آه مظلومان
چه جای نیزه ی خطی و خنجر مسلول
ز بهر عزت خود ذل دیگران مپسند
نه خوش بود تو عزیز و برادران مخذول
نشد سرای تو آباد تا خراب نشد
هزار گوشه ی معمور و منظر معمول
ز طول و عرض جهان بس كه مسكن تو ازوست
گزی بجانب عرض و دوگز بجانب طول
چه غره ای بمتاع جهان كه دست بدست
همی شود زغریری بغره ای منقول
زمانه تا نگرفت افسر از سر دارا
كلاه فرق سكندر بدو نشد مبذول
رسول مرگ بیامد بكوفت كوس رحیل
هنوز گوش نمی آوری بقول رسول
ز كوچگاه اجل كوس كوچ میكوبند
بكش طناب سراپرده و بكن قیتول
برو بساز تو قبل الرحیل كار رحیل
زمانه میكشد اینك ز كف زمام مهول
علاج چشم رمد دیده پیشتر زان كن
كه در مباصره آب سیه نكرده نزول
برای توشه، تو از راه خوشه ای برچین
كنون كه جامه درست است و نادریده ذیول
باختیار خود از كسب مال خیری كن
چو اختیار نماند چه حاصل از محصول
فضول و شر تو عالم خراب میكردند
جهان بمرگ تو آزاد شد ز شر و فضول
بزیر خاك بخفتی بخاك چندانی
كه نام و نسبت معروف تو شود مجهول
نسیم طره فشان از شمیم میگذرد
شمال بر سر خاك تو بر سبیل شمول
غبار موكبت ار آفتاب را بگرفت
چو آفتاب نیی ایمن از غبار افول
بخاك توده برآموده زیر خاك ببین
هزار غالیه گون جعد طره ی مفتول
خراب گشته ببین دلبران رعنا را
نگارخانه ی زیبای نرگس مكحول
چو رهگذار امل بر ممر سیل بلاست
بر آرزو نكند تكیه هیچ اهل عقول
مرو ز راه به آوازه ای كه گوش كنی
كه عن بعید فریبنده تر صدای دهول
بزرق و حیله و طامات كار برناید
مجوی نامتصور مگوی نامعقول
بر آن سری كه بری پول مستمندی چند
از آن بترس كه رسوا شوی بر آن سر پول
ز پول خندق دوزخ بلی بآسانی
كسی گذشت كه آسان گذشت از سر پول
به آب روی مروت كه با عبادت و زهد
بخیل را نبود در بهشت راه دخول
سزد كه گردن و دستت بغل فرو بندند
كه دست جود به گردن همی كنی مغلول
بخواه تا بدهندت كه هیچ مانع نیست
كه ناامید نشد هیچ سائل از مسؤول
بدیر و زود مبند از امید چشم امید
كه بعد بعد فراقست امید قرب وصول
ذبیح وار بقربان بنه سر تسلیم
بدان امید كه در كیش حق شوی مقتول
قبول اهل دل از جان كسی شود كه شود
بنزد اهل دل از دل چو دل ز اهل قبول
میان باطل و حق فرق چون توانی كرد
چرا كه باز ندانسته ای فرشته ز غول
فراخنای زوایای قدس كم دیدی
بسان غول از آن كرده ای نزول بزول
بگیر گوش ارادت بطوع و گوشه مگیر
چرا كه بنده نباشد ز بندگی معزول
مكان سالك راه خدا چه هند و چه روم
دلیل راه چو بر حق رود چه ترك و چه شول
مقال ابن حسام و بیان او پندست
زهی حمیده بیان وزهی خجسته مقول
زبان ببند ز نامقبلان كه هست یكی
بسمع فاسد ایشان قبول و نامقبول
غبار آینه ی دل ببر بصیقل آه
چرا كه آینه بهتر هر آینه مصقول
***
و ایضا له طاب مضجعه
اگر ز نسیه ی بیحاصلان خبر یابی
بنقد حاصل عمر عزیز دریابی
وگر بمحضر ارباب معرفت برسی
بجان جان كه زجان نزل ما حضریابی
دل تو ناظر اسرار اولیا گردد
بسوی دل چو زاهل نظر نظر یابی
شود مقدمه ی طایران سدره نشین
همای همت جان را چو بال وپر یابی
دلا عمارت جان كن كه تن خرابی راست
بمان خراب كه او را خراب تر یابی
دلت ز روضه ی بستان سرای عالم قدس
حدیقه ای است كه ایمان درو شجر یابی
به آب حسن عمل گر نه پرورش یابد
چو وقت بار شود شاخ بی ثمر یابی
درخت علم به اعمال، بارور گردان
كه شاخ علم همان به كه بارور یابی
درختهای برآور برآور اندر باغ
چه هرچه برندهد بر سرش تبر یابی
زخواب، دیده ی دل باز كن كه در خورنیست
كه دل مدام گرفتار خواب و خور یابی
مسخرت نشود نفس جز بكم خوردن
كه شیر را بریاضت تو مؤتمر یابی
سیر قرین صور كن كه از صحیفه ی عمر
صور چو محو شود عالم سیر یابی
ترا كه صورت خوب است و سیرت ناخوب
بوقت سیر سیر آفت صور یابی
ترا كه روی سفر در طریق گمراهی است
چو راه قطع كنی زین سفر سقر یابی
وگر عنایت وسعی تو دستیار شوند
ز خار گل بدمد وز سقر سفر یابی
چه گر بكوشش خود هیچكس كمال نیافت
تو مردوار همی كوش تا مگر یابی
گل مراد ز بستان عشق یابد مرد
ازین حدیقه بیابی تو نیز اگر یابی
چو پای در ره عشقش نهی ز سر بگذر
كه هر مراد كه یابی ازین گذر یابی
كلاه گوشه ی فرقت به آفتاب رسد
سر سریر قناعت چو مستقر یابی
كمر ز خدمت دون باز كن كه گردون را
به پیش خدمت خود دست بر كمر یابی
جهان سرای مكافات شد تو نیكی كن
بحكم آنكه اگر بد كنی بتر یابی
فرشته ای است خداوند خیر انسانی
از آنكه میل بشر بیشتر بشر یابی
زهرچه بذل كنی خوبتر بیابی باز
چو سركه بذل كنی در عوض شكر یابی
مدام خمر چه نوشی كه آن خمار شود
وزآن خمار سرانجام دردسر یابی
درو به اسم منافع مبین كه آن اثم است
چه جای نفع كه از نفع او ضرر یابی
شرار خاك تو گردد شراب آتش فام
درین جهان و در آن از شراب شر یابی
زبان زبانه ی تن شد، دهان دهانه ی غم
هوا هوان دل آمد زشر شرر یابی
درون پرده مده راه مردم غماز
برون پرده به آن كس كه پرده در یابی
در آب تلخ نشانی بخیره تخم خیار
ترش مباش اگر بار ازو كبر یابی
ز تیغ فتنه ی ایام كی توانی رست
مگر كه در كف خویش از رضا سپر یابی
عنان ابلق دوران چه دلكش افتاده است
كه چون پدر بنهد در كف پسر یابی
بدر رود ز سرت ای پسر محبت جاه
اگر گذر بسر تربت پدر یابی
ولی چه سود كه ایامها گذار كند
كه تا تو بر سر خاك پدر گذر یابی
چو شیر عهد شدی پنجه ز آهویان بردار
كه شیر را برحیمی تو نامور یابی
رضا و حلم و ترحم ز شیر، آهو نیست
كه كبر و كینه كشی حرفه ی نمر یابی
ز سوز سینه ی دل خستگان حذر میكن
كه آه خسته دلان نیك با اثر یابی
هزار تیر دعا بر تو كرده اند روان
از آن بترس كه یك زخم كارگر یابی
قضا چو پنجه ی شیرافكنی دراز كند
بدام گور فرو مانده شیر نر یابی
بدین نشیب درافتد سر سرافرازان
اگرچه افسر خود همسر قمر یابی
در آفتاب نگر كز زوال خالی نیست
گهی بخاور و گاهی بباختر یابی
بزیر پای اجل عاقبت سپرده شود
سر سریرنشین را كه تاجور یابی
شهی كه اطلس گلریز آسمانی را
زبهر ابره ی سنجابش آستر یابی
كنون مدار فلك گرنه بی مدارستی
چرا ز تخت ورا تكیه برمدر یابی
چنین بخیره میازار زیردستان را
تو نیز دست كسی را ز خود زبر یابی
نهال ظلم تو وقتی كه بارور گردد
بروز بار، دل خلق بارور یابی
تظلم از تو كجا ظالم استماع كند
تو داد پیش كسی بر كه دادگر یابی
مباش غره به دولت كه این سرای غرور
چه دیر و زود بدست كسی دگر یابی
سر سریر تو بی تاجور نخواهد ماند
كدام باغ كه آنرا نه برزگر یابی
مغنیان بساط نشاط را روزی
بسوگواری بر خویش نوحه گر یابی
بناز تكیه مزن بر چهاربالش ناز
كه خشت گور چو بالین بزیر سر یابی
جهان ببازوی دولت ترا مسخر شد
ولیك بر ملك الموت چون ظفر یابی؟
چراغ عمر گرانمایه بر دریچه ی باد
در سرای بقا بر ره مطر یابی
كدام شمع كزین باد در امان باشد
كدام جمع كزین تفرقه بدر یابی
كدام سرو كزین سیل فتنه آزاد است
كدام گل كه ازین خار بی خطر یابی
كدام سینه كه او را نسوخت این آتش
كدام دل كه نه این داغ بر جگر یابی
كدام رستم كآزاد گشت ازین دستان
كدام زال كه نه عارضش چو زر یابی
كدام روز كه این شب بدامنش نرسید
كدام شب كه نه دربند این سحر یابی
نصیحت ار نكند در دلت اثر چه عجب؟!
چگونه صنعت نقاش بر حجر یابی
هزار مشعله افروختم ز عالم جان
ولی چه سود كسی را كه بی بصر یابی
ز بهر دانه میفكن سفینه در دریا
كه در سفینه ی ما بحر پرگهر یابی
درست نیست بصورت شكست ابن حسام
چو بشكنیش بمعنی درست تر یابی
هنر بدیده ی كج بین همی نماید عیب
كه عیب در نظر راستان هنر یابی
***
و ایضا له امكن فی دار جنانه
دلا از عالم كثرت گذر كن تا جهان بینی
قدم در كوی وحدت نه كه خود را درامان بینی
تو خوش بگشوده ای محمل به آسایش درین منزل
ولی افسار رحلت را بدست ساروان بینی
ترا چون عشوه ی دنیا زعقبی باز میدارد
مكان بگذار تا خود را ورای لامكان بینی
چرا تسلیم جان كردن ترا دشوار می آید
بده جان را بآسانی كه یار دلستان بینی
ترا رحمن همی خواند به مهمانخانه ی رحمت
قدم در ره برغبت نه گر آنسان میزبان بینی
چو روی از گلخن دنیا كنی در گلشن عقبی
مقام روضه ی رضوان بجای خاكدان بینی
وجودت مهره ی گل شد جدا كن مهر ازین مهره
چو مهر از مهره ببریدی حریف مهربان بینی
شدی آنگه بهشتی تو كه دنیا را بهشتی تو
جنان از غیر خالی كن كه جای اندر جنان بینی
تو ساز رحلت اكنون كن كه در دست اختیاری هست
كه ناگه اختیار خود بدست دیگران بینی
بساز امروز كار مشكل فردا كه صعب آید
كه مركب را بروز جنگ بی برگستوان بینی
تن عریان ایمان را لباس تقوی اندر پوش
كه كشتی را همان بهتر كه او را بادبان بینی
ترا از جنة المأوی هوای نفس مانع شد
چو دل را با هوا دادی روان را با هوان بینی
طریق بت شكستن راه و رسم پهلوانی نیست
هوای نفس را بشكن كه خود را پهلوان بینی
شدی از چاره بیچاره بامر نفس اماره
از آن ترسم كه یكباره بدست او عنان بینی
اگر مأمن همی جویی ز ما و من چه میگویی
ز خود بگذر كه امنیت درین دارالامان بینی
منی بگذار و مایی را رها كن كبریائی را
كه دعوی خدایی را درین صورت عیان بینی
بقای بی فنا خواهی بمیر ای دوست پیش از مرگ
بدین مردی اگر مردی حیات جاودان بینی
گر از تقلید بگذشتی توانی رفت بر تحقیق
یقین وقتی یقین گردد كه او را بی گمان بینی
درست قلب دل بشكن كه نقد كم عیار آمد
درست دل چو بشكستی همان قلب روان بینی
بگفت و گوی دل منشین بجست و جوی جان برخیز
به خلوتگاه عرفان رو كه منزلگاه جان بینی
براه نیستی بگذر پس آنگه رو بهستی كن
كه بعد از نیستی هستی كمال عارفان بینی
چو اثبات تو بی منفی كلام ناتمام آمد
ز لا بگذر كه الا را بحرف لاضمان بینی
قبول اهل دل چون دل توانی شد بآسانی
ولی وقتی كه خود را خاك راه مقبلان بینی
قرین صورت آن را كن كه اندر عالم معنی
پشیمانی نباشد چون قرین را هم قران بینی
دل صاحبدلان از غم كجا خالی بود یكدم
دل با حاصل آن دارد كش از غم شادمان بینی
ز حال مرگ می پرسی چگویم چون همی دانی
بعیش خویشتن بنگر كه او را همچنان بینی
چه می مانی درین عالم در آن عالم همان یابی
چه میجوئی درین كشور در آن كشور همان بینی
مگو نام و نشان دیگر كه اندر مذهب عشاق
نشان عاشق آن باشد كه او را بی نشان بینی
تو در خورشید دل گرمی ز آه بیدلان یابی
شفق را سرخ رویی از سرشك عاشقان بینی
مشو غره برعنایی رها كن زیب و زیبایی
كه ناگه دیده بگشایی نه این بینی نه آن بینی
فرو اندیش از آن ساعت كه بر بستر بصد زاری
عذار ارغوانی را برنگ زعفران بینی
منه دل برنوای خوشنوایان و خوش آوازان
كه هم روزی مغنی را بمرگ خود نوان بینی
ز سوز سینه ی مجروح مظلومان حذر میكن
كه تیر آه مظلومان یكایك بر نشان بینی
مكن بر زیردستان سرفرازی و زبردستی
كه بازوی توانا را هم آخر ناتوان بینی
شهی كایوان او بودی نشیمن باز و شاهین را
كنون در قصر او زاغ و زغن را پاسبان بینی
شود زیر زمین فردا گرفتار نگونساری
سری كامروزش از رفعت بر اوج آسمان بینی
ز سر گردنكشی كردن برون كن كاندرین منزل
بهر گامی كه برداری سر گردنكشان بینی
هم آخر در كفن روزی بخاك اندر فرو ریزد
تنی كان را بزیبایی لباس از پرنیان بینی
جهانداران با افسر پری رویان بت پیكر
كنون بر خاكشان بگذر كه مشت استخوان بینی
خد چون سبز رعنایان كفیده همچو كف پای
قد چون تیر برنایان خمیده چون كمان بینی
دریغ آن نازنین پیكر كه مغز استخوانش را
بخاك آگنده زیر گل بسان سرمه دان بینی
دریغ آن گل كزین خارش بصحن باغ رخسارش
لب چون دانه ی نارش بسان ناردان بینی
جهان دریای خونخوارست و مردم آشنای او
ازین دریا كرا بینی كه او را بر كران بینی
كدامین گل ببار آمد كه بی آسیب خار آمد
كدامین نوبهار آمد كه او را بی خزان بینی
بروی گل فرو بینی عذار گلرخان یابی
بپای سرو بنشینی قد آزادگان بینی
عذارت گر سمن گردد سمن خاك چمن گردد
قدت گر نارون گردد هم آخر ناروان بینی
ز چشم و عارض خوبان شكفته نرگس و نسرین
ز خط و خال رعنایان دمیده ضیمران بینی
سر سوسن بجیب اندر ز سوك لاله رخساران
بنفشه در پریشانی زلف دلبران بینی
شقایق را درین حسرت چو یعقوب از غم یوسف
بخون آغشته پیراهن بسان ارغوان بینی
اگر غنچه ز دلتنگی دهان بربست می شاید
بسا پسته دهانان را كه بر بسته دهان بینی
جهانداری درین عالم مسلم چون شود كاخر
جهانداران عالم را ازین عالم جهان بینی
فتاده در دم ماران بر سیمین بران یابی
فكنده در ره موران سر شیرافكنان بینی
اگر بهرام شیرافكن ندیم گور شد یك چند
كنون منزلگه گورش كنام آهویان بینی
وگر شد آینه سازی نخست آیین اسكندر
كنون آئینه ی رویش گرفته موریان بینی
بهار عمر بهمن با تموز مرگ یكسان شد
تن رویین رویین تن ببین تا برچه سان بینی
فرامرز فرامرز آی و بگشا چشم عبرت بین
فرامرز از میان رفته است و مرزش همچنان بینی
ز خسرو جامه و جامی ز رستم نامه و نامی
ز طوس افسون و افسانه ز دستان داستان بینی
چه كیكاووس و كیخسرو كجا و كو؟ كدامین؟ كی؟
بیا بنگر كه بر جان كیان اكنون كیان بینی
كلاه خسروانی بر سر هر بی سر و پایی
درفش كاویانی را بدست كاویان بینی
سر تخت سلیمانی شده كرسی هر دیوی
فراز مسند شاهی نشسته پاسبان بینی
بساط عیسی مریم لگدكوب خران یابی
عصای موسی عمران بدست هر شبان بینی
حریم كعبه ی ایمان شده نامحرمان را جای
سرای عدل نوشیروان مقام ظالمان بینی
برنگ سیم سیمایان مكن سیمای رخ چون زر
چه رنگ است آنكه نیرنگی نه اندر وی نهان بینی
بزرق اندر بر صوفی ببین آن خرقه ی ازرق
طلسم است آنچه بر دوش معبد طیلسان بینی
مسخر كرده دیوان سلیمانیت را دیوان
دوایی كن كه دیوان را ازین دیوان دوان بینی
چرا در سینه ی مردم نفسها سرد می آید
كه واعظ هرچه میگوید همه زخم زبان بینی
ز نفس ناپسندیده بعنفت باز می دارم
ترا این كی پسند آید چو در نفس من آن بینی
ترا از بد به نیكویی دلالت میكنم لیكن
چو در من بنگری نیكو بد من بیش از آن بینی
مروت در كف ابنای عصر اكنون نمی بینم
مگر یك نان ازین دونان بتحصیل سنان بینی
عطای سفله سیمایان بدان ذلت نمی ارزد
كه پیش او كمر یكدم به خدمت برمیان بینی
بقرص جو قناعت كن كه دخل و خرج گردون را
ز هنگام سحر تا شب مقرر بر دونان بینی
تو در ابن حسام اكنون بچشم مفلسی منگر
كه گر زر نیستش در كف زبانش درفشان بینی
سخنهای روان من روان افزای می آید
مشو منكر حدیثی را كزو قوت روان بینی
پس از صد سال اگر گویی كجا نام و نشان او
چو نامم بی نشان گردد ز نام من نشان بینی
بهر لفظی كه بنویسی در آن صورت مرا یابی
بهر حرفی كه برخوانی مرا در ضمن آن بینی
***
و له ایضا نور قبره
عمر بشد در طلب جاه و مال
هیچ نشد حاصلت الا خیال
چند كشی نقش سیه بر سفید
برده ای از روز و شب این احتیال
عمر بپای آمد و كوتاه شد
دست امل بیش مگردان طوال
از چهلت سال به پنجه رسید
شصت تو در پنجه ی هفتاد سال
صحن چمن خاك شد و گل بریخت
یك نفس ای بلبل عاشق بنال
در چمن عشق نوایی بزن
در صفت عقل بیان كن مقال
عشق تقاضا نكند جز عدم
عقل تمنا نكند جز محال
عشق عنان میكشد از دست عقل
عقل عنان داده بدست عقال
عشق زعیله علم افراشته
عقل فرو مانده به دام عیال
عشق شده شحنه ی بازوی شیر
عقل شده فتنه ی چشم غزال
عشق شده مجتنب از قال و قیل
عقل شده واسطه ی قیل و قال
عشق فرو هشته بكلی نقاب
عقل برافكنده نقاب از جمال
هر كه نشد كشته ی میدان عشق
در صف خود ره ندهندش رجال
تا نشوی خسته ی خار فراق
گل نتوان چید ز باغ وصال
بی تپش تابش خورشید، مرد
قدر چه داند كه چه باشد ظلال
بی نظر شب ننماید چراغ
بی مدد شام نتابد هلال
تا ندهد آب روان یاوری
در چمن از خاك نروید نهال
كار تو از عقل گشاید ولیك
بی مدد عشق نیابد كمال
عقل كسی را كه دلیلیش نیست
راه بمقصد نبرد هیچ حال
طفل كه او مكنت مكتب ندید
بس كه شود منفعل از انفعال
گر سخن از عقل و قیاس است و رای
نیست درین هر سه نبی را همال
بی اثر ناطقه ی جبرئیل
نطق محمد ز بیان بود لال
ای همه آلوده سراپای تو
در گنه از فرق سرت تا نعال
عقبه ی راه تو شود هر عقاب
اخذ وبیل تو شود هر وبال
بار گران بر جسد ناتوان
عقل تصور نكند احتمال
گوی سعادت به ارادت برند
باز كن از پای ارادت نكال
عرصه ی میدان فراغت ببین
ترسم ازین پس كه نیابی مجال
دست در اعمال، نه در مال زن
در قدم مال مشو پایمال
آب حیا در دهن كام ریز
خاك فنا بر لب آمال مال
گوش بمال ابلق ایام را
تا ندهد رخش ترا گوشمال
بد چه سگالی كه سرانجام كار
با تو فلك زود شود بد سگال
فال مزن جز به نكو خصلتی
الحذر از عاقبت بد سگال
فال بر آنست كه جاری شود
در گذر از اختر شوریده فال
خون دل بی پدران میدهد
در بر تو رنگ سقلات آل
دانه كه تاج تو مرصع بدوست
اشك یتیمی است شده دیده مال
زود بود كاین فلك تیز گرد
گرد كند خاك ترا بی قتال
لشكر عزلت بكشد انتقام
اختر دولت بكند انتقال
ناله ی پیران دوتا كرده پشت
سرو ترا پست كند اعتدال
جوشن رستم بدرد صبحدم
تیر دعای نفس گرم زال
در نظر مرگ چه دربان چه شاه
در حرم گور چه اطلس چه شال
سرو قد سركش آزادگان
در دهن خاك ببین چون خلال
چند نهد بر دلم ادبار بار
باز كن ای طایر اقبال بال
ای تن از ادبار موافق مرنج
وای دل از اقبال مخالف منال
بیش مریز از پی نان آبروی
خاك مكن روی به ذل سؤال
نام كرم پیش لئیمان مبر
روی بر سفله مگردان سفال
این همه بر خود چو نواله مپیچ
از پی یك لقمه كه یابی نوال
روزی ازو خواه كه روزی ازوست
مال طلب زو كه ندارد ملال
تنگدلا سنگدلی تا بكی؟
ای بفغان از دل تنگت جبال
هیأتم از مویه ببین همچو موی
قامتم از ناله نگر همچو نال
جان ز تن آهنگ سفر میكند
دل چه كند گر نكند ابتهال
صورت حرف الفم قاف شد
دال قدم گشته بر آن حرف دال
كژروی این فلك كوژپشت
قد مرا ساخته چون قاف و دال
شام مرا صبح دمیدن گرفت
روز مرا سایه بگشت از زوال
بعد سیاهی نبود هیچ رنگ
نقش سپیدی نپذیرد ز كال
ای عجب این صنعت كافور چیست؟
بر اثر این خط عنبر مثال
من كیم از دایره ی شاعران
نقطه ی موهوم برون از خیال
نقطه ی من خال جمال سخن
بر رخ خوبان چه ظریف است خال
كعبه ی من دیر و لیكن حرام
گفته ی من سحر و لیكن حلال
از چمن روضه ی فردوسیم
برگ گلی داد سحرگه شمال
یك شكرم بیش نیامد نصیب
از دهن سعدی شیرین مقال
شمع مرا در نظر انوری
سوخته پروانه صفت پر و بال
نظم من و گفته ی سلمان نگر
راست چو بر مسند احمد بلال
شعر به خواجو نتوانم رساند
گرچه رسیده است به حد كمال
ای خرد اینها همه افكندگیست
بیش مده طبع مرا انفعال
ابن حسامم كه به حسان رسید
شعر من از غایت عز وجلال
طبع مرا سینه چو صافی شود
در نظرش تیره نماید زلال
درج دلم معدن اسرار بین
همچو صدف مخزن عقد لآل
***
مدح السطان المرحوم بایسنقر بهادر طاب ثراه
هر خم زلفش مرا نوعی پریشانی دهد
خاطر سرگشته را سودا و حیرانی دهد
غمزه اش خون دلم ریزد كه چشمم دم بدم
چهره ی چون زعفران را رنگ مرجانی دهد
تا به بیداری ببندد خواب چشم عاشقان
نرگس خوشخواب را شوخی و فتانی دهد
سرو خوش بالای من گر بر چمن گردد چمان
بس خجلساری بقد سرو بوستانی دهد
كام از آن لب جوی و دندان لعل و گوهرگو مباش
كان صنم را لب بدندان گوهر كانی دهد
بوسه ی لعل روان بخشش ز نیكو گوهری
عاشق دلخسته را یاقوت رمانی دهد
هر كه از نوش لبش وقت شهادت شهد یافت
كام دل بستاند و جان را به آسانی دهد
آنچه آن چشم سیه دل كرد با مسكین دلم
دادم از بیداد او سلطان ترخانی دهد
شاه عادل بایسنقر كز علو و ارتفاع
ظله ی چتر ظلیلش نور یزدانی دهد
گر نسیمی از جمالش بر گلستان بگذرد
خوش نوایان چمن را ساز خوشخوانی دهد
مجلس آرایان شب را چون مه از قندیل نور
از جمال خویشتن شمع شبستانی دهد
لمعه ی نوری كه شارق بر مشارق میزند
طلعتش از طلعت ماه گریبانی دهد
مطرب دستان سرایش زهره ی خوش نغمه را
نغمه ی تند رتنا تندرتنا تانی دهد
سر فرو نارد بجنت خازن فردوس اگر
بر جناب درگهش تمكین دربانی دهد
هر كه بروجه توجه روی بر پایش نهاد
فره ی سلطانی او را فر سلطانی دهد
آنكه او را دور راند، دولت از وی دور ماند
وآنكه را نزدیك خواند منصب خانی دهد
جوهری از توتیای گرد نعل مركبش
گر بصد جان ذره ای بدهد بارزانی دهد
هفت میدان باز ماند اسب چرخ از تاختن
گر عنان خسروی با اسب جولانی دهد
گر بهیبت اسب را جولان دهد بر روی خاك
جرم او را تا به پشت خاك جولانی دهد
خفتگان مهد خاك از خاكها سر بر كنند
گر نهیبش خاك را گهواره جنبانی دهد
از صلابت خاك روبد جبهه ی خاقان چین
شاه خاقان منزلت گر چین به پیشانی دهد
اندر آن معرض كه شیران را محل مور نیست
مور اگر بندد كمر او را سلیمانی دهد
افعی شمشیر سرسبز زمرد فام شاه
گرد نان را خلعت از لعل بدخشانی دهد
آسمان را گریه آید بر زمین گر روز جنگ
تیغ آب اندام را چون برق خندانی دهد
تیرباران سپاهش آن دهد بدخواه را
كاندر ایام بهاران ابر نیسانی دهد
صبح شمشیرش چو خندان گردد از شرق نیام
دشمن بد روز را چون زابر گریانی دهد
ابر تیغش روز باریدن ز خون دشمنان
خاك دشت تشنه را تسكین ریانی دهد
نیزه را از بهر دفع سحره ی فرعون كفر
چون عصای موسوی برهان ثعبانی دهد
چار ركن ربع مسكون را ز كفر آزاد كرد
این چنین تقویت دین مسلمانی دهد
گر بیابد دلو چرخ از خرج او یك ذره بار
آسیای چرخ را صد ساله گردانی دهد
هفت خوان نقره كوب لاجوردی بایدش
اندر آن معرض كه او حلوا و بریانی دهد
نامه ی ناموس نام حاتم طی طی شود
چون كف فیاض را حكم زرافشانی دهد
دست جودش گر بدانایان دهد جای ملوك
مسند اعلای خاقان را به خاقانی دهد
عدل را چون كار فرماید در اقلیم زمین
تا ابد دور زمان ترك ستم رانی دهد
تا قیامت ملك و دین محروس ماند زانقیاد
كمترین مولای خود را گر جهانبانی دهد
ای كه در جنب محیط قدر وجاهت قطره ای است
شرطه ای كان لجه ی مواج عمانی دهد
كمتر از یك ذره باشد پیش رای روشنت
لمعه ای كان مطلع خورشید نورانی دهد
یوسف عصری و اندر مصر دل چون جان عزیز
خط بزیبایی حسنت ماه كنعانی دهد
تا بچوگان اندرآری گوی زرین سپهر
آسمان بهر تو مه را شكل چوگانی دهد
چشمه ی نوش است طبعم خضر معنی اندرو
كز ثنایت تشنگان را آب حیوانی دهد
زهد خشك از شاعری چون توبه میفرمایدم
آرزوی مدحتت بازم پشیمانی دهد
چون سراندر جیب فكرت میكشم مدح ترا
هاتف غیبی مرا الهام ربانی دهد
داورا دارم من از دوران شكایتها بسی
كانچه خواهی واستاند وآنچه نستانی دهد
آب روی خویشتن بر خاك كویت میزنم
بس كه چرخ سفله ام تشویش بی نانی دهد
خسروا ابن حسام از لطفت آن دارد طمع
كاو به احسان بنده را مقدار حسانی دهد
بعد اسب و نان و جامه شاه ترخانی نژاد
در قهستان بنده را یرلیغ ترخانی دهد
رای دانایت چو داند صورت احوال من
طبع نادانم چرا تصدیع نادانی دهد
از جمالت صبح دولت میدمد وقت دعاست
دولت وقت اجابت صبح سبحانی دهد
سال و ماهت سال و مه فرخنده و فیروز باد
تا مدار سال و ماه این چرخ دورانی دهد
نوبهار باغ عمرت بی گل و ریحان مباد
تا بهار اندر چمن گلهای ریحانی دهد
***
گفتار در مدح ملك الاعظم پادشاه سیف الدین
هزار شكر كه دولت مطیع و بخت بكام
جهان بطوع مسخر، سپهر توسن رام
مدار مركز تخت كیان نژاده ی هود
بفر و بخت جوان باز می رود بمقام
خدایگان جهان پادشاه سیف الدین
كه ملك و دولت و دین را قواعدست و قوام
ز آستان همایون مراجعت فرمود
چو زایران حرم از طواف بیت حرام
گشاده از قدم ابرش زمین، زنجیر
كشیده بر سر چابك ركاب چرخ، لگام
نهاده زین زر از آفتاب بر شبرنگ
ز شكل ماه نو او را ركاب راه انجام
برین بساط مغبر برسم فراشی
دویده در سر اسبش صبا الام الام
گرفته افسر فرقش ز فرقدین فروغ
ربوده سایه ی چترش سیاهی از دل شام
بدان امید كه آید بسایه ی چترش
دوان ز دامن چرخ، آفتاب بام ببام
صدای صدمه ی كوسش دریده زهره ی پیل
چنانكه شیر برون كرده هیبتش ز كنام
ایا بلند جنابی كه وهم دوراندیش
بزیر سایه ی قدرت نمی رساند گام
تو آن مقوی دینی كه در ممالك شرع
بقوت تو قوی گشت بازوی اسلام
همای عدل تو گر سایه افكند بر خاك
عجب مدار كه شاهین شود حمیم حمام
اگرچه فتنه در ایام كامگاری داشت
بعهد عدل تو دندان بكند فتنه ز كام
بخاك پای تو كان توتیای خورشید است
كه خاك پای سمند تو به ز عنبر خام
بجای سرمه كشد آفتابش اندر چشم
بهر زمین كه بجنبد ز موكب تو رغام
چنانكه طینت آدم بسجده ی ملكوت
شریف كرد بتعظیم او خدای انام
بقدر قدر تو اندر میانه ی جمهور
وجود پاك ترا كرد واجب الاكرام
فضای سینه ی پاك تو مخزن الاسرار
ضمیر روشن صاف تو مهبط الهام
چو آفتاب عیان در ضمیر صافی تست
هر آن دقیقه كه جم دیده بود در دل جام
زمانه گر بكشد سر ز طوق فرمانت
بدست تست بكش بر سر زمانه زمام
بروز معركه با خنجر تو حاجت نیست
كه آفتاب دگر تیغ بركشد ز نیام
عدو ز آتش تیغت چنان كند پرهیز
كه از مشاعل سوزنده صاحب سرسام
فروغ تیغ تو آتش برآرد از دل آب
كه آتشی است رخ دشنه ی تو آب اندام
ز تاب نیزه ی تو كز ستاره آب ببرد
كند شهاب چو برق از سحاب صاعقه وام
ز اژدهای كمند تو روز پیچاپیچ
هزار بار بگیرد گلوی خود بهرام
فراز جوشن زركار درع داوودی
ز سهم تیر تو می پوشد آفتاب مدام
عمود گاوسرت خصم را چه سركوبست
نه مغز در سر دشمن بماند و نه آرام
ایا بمردمی و مردی و جوانمردی
بدین خصال حمیده ستوده ی ایام
سخای دست تو همچون سحاب دریادل
تفاوتی ننهد در میان خاصه و عام
چه خاك در كف فیاض همت تو چه زر
یكی است روز عطایت رخام و نقره ی خام
فلك ز فضله ی خوانت دو قرص زرین یافت
چو فیض فضل تو بگشاد سفره ی انعام
نسیم خلق تو گر بر چمن فرو ناید
صبا چگونه رساند شمیم گل به مشام
شمال میدهد از جانب شمایل تو
به لعبتان بهاری زمان زمان پیغام
ببوی طره ی تو گل علاقه آویزست
به منبت قد تو سرو را كجاست خرام
تفاوتی نتوان كرد جز برفتارت
كه قامت تو كدامست و سرو باغ كدام
ببر طراوت و آب بنفشه و شمشاد
بتاب طره و بر دامن چمن بخرام
بهر چمن كه خرامی ترا برسم نماز
بنفشه سجده برد، سرو سركشد بقیام
ایا جناب جلال تو كعبه ی آمال
بصد امید بدین كعبه بسته ام احرام
بعز عرض همایون شاه عرضه كنم
شكایتی دوسه از روزگار نافرجام
مرا ز گفته ی سلمان همین قدر كافی است
كه احترام من از روزگار گشت حرام
درین دیار ز بی حرمتی چنان شده ام
كه خود نمیدهدم هیچكس جواب سلام
چو در ضمیر من آید كه از وطن بروم
حدیث حب وطن باز داردم ز مرام
ز دست قرض نمی یارم از وطن رفتن
بلی! چگونه رود مرغ پای بسته بدام
عنایتی كه مگر بنده از رعایت شاه
درین خرابه كند روزگار عمر تمام
سخن دراز كشیدن محل ابرام است
دعاء دولتكم فی اللسان خیر كلام
بنای گلشن عمرت بپای چندان باد
كه قایم است اساس رواق مینا فام
***
فی مدح ایضا له
باز طبعم را سخن گفتن ز بابی دیگرست
عقل را با من درین معنی خطابی دیگرست
بلبل طبع مرا امشب ز اوراق چمن
در گلستان معانی انتخابی دیگرست
در ریاض روضه ی رضوان مآبی كز بهشت
جنة الفردوس از آن جنت جنابی دیگرست
آصف دوران جلال الدین و الدنیا ولی
ای كه رایت همچو رویت آفتابی دیگرست
قبه های بام تعظیم ترا از راه قدر
ذروه ی نه سقف مینائی قبابی دیگرست
بهر زین ادهمت ازماه نو بربام شام
شكل زرین هلالی چون ركابی دیگرست
از غبار نعل شبرنگت كه مشك اذفرست
بر پرند آسمان مشكین نقابی دیگرست
در كتابت خانه ی دفترنویسان قضا
از ضمیر روشنت هردم حسابی دیگرست
چون جبینت خوی بریزد زآفتاب عارضت
همچو بر برگ گل نسرین گلابی دیگرست
روضه ی فردوس اگر حسن المآب خلق شد
آستان درگهت حسن المآبی دیگرست
سروران دهر اگر مالك رقاب عالمند
گردنان را تیغ تو مالك رقابی دیگرست
همچنان چون صاعقه بر خصم می ریزد شهاب
ناوك رمح عدوسوزت شهابی دیگرست
همچنان چون ابر نیسانی بهنگام بهار
دست ابرآسای الطافت سحابی دیگرست
آصفا با آنكه می بینم عتاب روزگار
دور جورآمیز را با من عتابی دیگرست
از شراب تلخ جورآمیز دور روزگار
طبع مخمور مرا هردم شرابی دیگرست
از پی نقل اركبابی بایدم بعد از شراب
از جگر در سینه ام هر دم كبابی دیگرست
چشم خواب آلود بخت من كه بیداری نیافت
همچو چشم دلبران در عین خوابی دیگرست
تا بدان غایت شدم كز نغمه های زار زیر
هر یكی برقد چون چنگم ربابی دیگرست
همچنان چون گونه ی خوبان زگونابست سرخ
از مژه بر عارض زردم خضابی دیگرست
راتبه خواران كه خرج از دخل سلطان می برند
هر یكی را با من از هر سو شتابی دیگرست
گر عنایت كار فرمایی وگرنه، ملك دل
همچو چشم فتنه ی خوبان خرابی دیگرست
عرض كردم حال خود بر حضرتت وقت دعاست
عقل را با من درین معنی خطابی دیگرست
زآب دولت باغ عمرت خرم و سرسبز باد
خود ز خضر آن باغ را هر لحظه آبی دیگرست
***
فی مدح مولانا محمد یساول
دیشب كه مه از كوه بصد جلوه نمایی
بنمود رخ از پرده چو تركان خطایی
بر اطلس گلریز سپهر از پی زینت
خیاط فلك تكمه زد از زر علایی
از مشعل مهتاب شبستان فلك شد
افروخته چون طلعت خوبان سرایی
مهتابه ی مهتاب درین گلشن زركوب
پر نور شد از لمعه ی انوار خدایی
در موكبه ی كوكب رخشان نظری كن
بر صحن زبرجد بنگر در بهایی
گردون چو گلستان شد از اجرام كواكب
ای مرغ دلاویز سحرخیز كجایی
در باغ ثنای چمن آرای حكومت
وقت است كه چون بلبل خوش خوان بسرایی
شمس الحق و الدوله محمد كه توان دید
در صورت او سیرت الطاف خدایی
ای آنكه چو دارا همه رای تو مدارست
دارایی و دارای به اندیشه و رایی
گر رخ بنمایی تو به دارایی مردم
آیینه و آیین سكندر بنمایی
از خلق تو بویی بچمن گر برساند
دیگر نكند باد سحر لخلخه سایی
باد ار برساند به خطا نفحه ی خلقت
با خلق تو آهو نكند نافه گشایی
مه خواست كه در ملك كنیزان تو آید
گفتند مه ای شبرو شیدای هوایی
بالای سرت غیر علم سر نكشیده است
بالای سر خلق لوایت چو لوایی
بهرام نیارد كه برد دست بشمشیر
آنجا كه بشمشیر، تو بازو بگشایی
وآنجا كه سنانت چو ستاره بدرخشد
خال خلل از دایره ی مه بربایی
از تیغ تو بر فرق عدو صاعقه زاید
آموخت ازو میغ مگر صاعقه زایی
چون مرغ خدنگت ز كمان پر بگشاید
شاید كه به پیكان گره از مو بگشایی
روی فلك از سیلی ایام كبودست
گویی مگر از قهر تو خورده است قفایی
برخاست فتن گر ننشانی تو زپایش
بشكست رعیت مددی گر ننمایی
با جود تو از حاتم طایی نتوان گفت
طی گشت ز ناموس كفت نامه ی طایی
بر خاك من ار سایه ی اكرام تو افتد
آری چه عجب زانكه تو خورشید عطایی
دریاچه؟ و باران چه؟ و خورشید چه باشد؟
هم بحر كف و ابر دل و مهر سخایی
جود تو اگر چند نه دربند تقاضاست
حقا كه من از كف ندهم رسم گدایی
گر سایه ی اقبال همایون تو یكبار
بر فرق من افتد بكند فر همایی
من معتقد مدح و ثنای تو از آنم
زیرا كه بحق معتقد آل عبایی
آبشخور صافی تو از عذب زلالست
در روی تو پیداست كه در عین صفایی
با تو نظر لطف ولایات علی هست
زینجاست كه والی ولایت بولایی
وصف تو فزونست ز ادراك عبارت
حقا كه تو شایسته ی صد مدح و ثنایی
گر درس دعای تو كنم ورد سحرگاه
شاید كه بدین واسطه شایان دعایی
تا در چمن باغ فصاحت بنماید
گلزار بیان ز آب سخن نشو و نمایی
بادا چمن دولت و اقبال تو خرم
سرسبز به آب نظر لطف خدایی
تا نام بقا بر ورق ثابته باقیست
با فر و بقا باش كه از اهل بقایی
***
فی مدح السلطان الاعظم بابور بهادر طاب ثراه
باز ای صنم هوای گلستان گرفته ای
طرف چمن بسرو خرامان گرفته ای
بر لاله خط عنبر سارا كشیده ای
گلبرگ را بسنبل و ریحان گرفته ای
با نقطه های خال سیاه از كمال حسن
بر حسن ماه نقطه ی نقصان گرفته ای
با آنكه تنگ شكری اندر نمك دهانت
آفاق را بشور نمكدان گرفته ای
بر غنچه كاو به تنگ دهانیست مشتهر
بس خرده ها به پسته ی خندان گرفته ای
خضر بیان بنوش دهان تو ره نیافت
كز خط كنار چشمه ی حیوان گرفته ای
مجموعه ی قلوب عوارق مقیدند
فی الجمله را به جعد پریشان گرفته ای
یا طرف آینه است كه بربسته شد بماه
یا شمع را بدود شبستان گرفته ای
یا زلف را چو شب بقمر بركشیده ای
یا گوی آفتاب بچوگان گرفته ای
بازار خود فروشی خوبان شكسته ای
صد نكته حسن بر مه كنعان گرفته ای
جزع یمن بلؤلؤ خوشاب بسته ای
یعنی لب چو لعل بدندان گرفته ای
دل دامن از كف روی تو چون كشد
كورا بسان غنچه گریبان گرفته ای
ملك دل خراب بیرغوی چشم مست
آسان گرفته ای و چه آسان گرفته ای
جانی و در درون دلم كرده ای مقام
گنجی و كنج كلبه ی احزان گرفته ای
آیا چه سرمه بود كه چشمت سیاه كرد
كحلی مگر ز موكب رضوان گرفته ای
یا خود ز بهر روشنی چشم خوش نظر
گردی ز نعل استر سلطان گرفته ای
شاهی كه آفتاب همی گویدش ز بام
كای تاجدار تخت خراسان گرفته ای
بادا مباركت كه ببازوی خسروی
ایران زمین ز پنجه ی شیران گرفته ای
تاج فلك به نیزه ی خطی ربوده ای
تخت زمین بتیغ سرافشان گرفته ای
زان جعد خام خم كه گلوگیر دشمن است
بهرام وار گردن گردان گرفته ای
مستوفیان چرخ غلام عطارداند
كو را اجیر انشأ دیوان گرفته ای
درع قمر بنوك سرنیزه خسته ای
ترك شهی ز تارك كیوان گرفته ای
نوك سنان رمح تو آبیست آتشین
كابش ز تاب كوكب رخشان گرفته ای
با دهر همركابی و با چرخ همعنان
آنجا كه رای جانب جولان گرفته ای
گردان به پیش تیغ تو گردن نهاده اند
در معرضی كه روی بمیدان گرفته ای
تیغ تو كان گوهر و گوهر ز كان اوست
وان كان آبدار هم از كان گرفته ای
از خون بروز رزم بتیغ زمردی
جرم زمین بكسوت مرجان گرفته ای
گنجینه ی مخالفت سینه ی عدو
كانی است كان بقوت پیكان گرفته ای
دور قمر چو عارض خوبان كمند زلف
از پرچم درفش درفشان گرفته ای
از زخم نوك ناوك تركی ترك روز
تاج سری ز تارك شاهان گرفته ای
آن گرز سرگرای گران سنگ در كفت
گویی ستون گنبد گردان گرفته ای
توران زمین كه ملكت افراسیاب بود
ای رستم زمانه بدستان گرفته ای
ارلاط شاه را سر و گردن ببسته ای
وز زخم تیغ قندز و بغلان گرفته ای
یك چین خشم در خم ابرو فكنده ای
زان چین سواد كشور خاقان گرفته ای
بر هر دو سوی آب بشمشیر آب رنگ
اطراف كهستان چو قهستان گرفته ای
در باغ می ترنم خوش نغمه ی صبوح
از ساز بلبلان خوش الحان گرفته ای
در مجلس غنای ترنم نمای عیش
ناهید را مغنی خوش خوان گرفته ای
سوسن بجان درازی عمرت دعا كند
آنجا كه ره بجانب بستان گرفته ای
بر بام آسمان بغلامی بصبح و شام
خورشید و ماه را بدوتا نان گرفته ای
بس نكته بخل با كف دریا عطای خویش
بر انتشار وافر باران گرفته ای
بر خاك من ببار چو باران كه وقت جود
بخشندگی ز ابر بهاران گرفته ای
وقت دعاست كز نفس صادقان چو صبح
عالم بتیغ قاهره یكسان گرفته ای
باقی بمان چو ماه در ایوان روزگار
كز آفتاب شقه ی ایوان گرفته ای
بر تارك تو افسر شاهی هزار سال
كافسر بدولت ازسر شاهان گرفته ای
***
مدح امیرزاده امیر عبدالله برهان
فرخ رخ آن كس كه بروی تو نظر كرد
خرم دل آن كس كه بكوی تو گذر كرد
در كوی تو میرفت صبا سست و پریشان
بوی سر زلفت مدد باد سحر كرد
چون ماه فرو رفت بخویش از سر خجلت
تشبیه رخ خوب تو آنكو بقمر كرد
از تنگدلی همچو دهان تو شمردند
با قند لبت آنكه تمنای شكر كرد
تا خانه ی دل نقش رخت مسكن غم ساخت
شادی و نشاط ازدل من عزم سفر كرد
ابروی تو ای بس كه مرا وعده ی كج داد
چشم تو بسا فتنه كه با اهل نظر كرد
در عین سیاهی و سپیدی چه جمیلست
آن نور كه در چشمه ی چشم تو اثر كرد
گویی كه غبار قدم خسرو ترخان
چشمت بكرشمه مدد كحل بصر كرد
شاهنشه دوران كه قضا بر در قدرش
از چنبر زرین فلك حلقه ی در كرد
مه نه طبق از بهر نثار قدم او
هر شام برین بام پر از لؤلؤ تر كرد
هر میخ كه شد ریخته از سم سمندش
جوزا همه در گردن خود عقد گهر كرد
ای آنكه سخایای كف ابر نثارت
هنگام عطیات تو دعوی مطر كرد
فضلت بكرم خاطر ارباب صفا جست
بذلت بدرم تربیت اهل نظر كرد
بحر آمد و بگشاد سر كیسه ی خواهش
هرجا كه كفت دست مروت بكمر كرد
چون حاتم طائی بجوانمردی و الطاف
انعام تو، نام تو در آفاق سمر كرد
از خاك درت آنكه وطن جای دگر ساخت
از جانب فردوس برین میل سقر كرد
دستور جهانی و بدستور تو اقبال
رایات تو را پیشرو فتح و ظفر كرد
بالای سرت غیر علم سر نكشیده است
واو هم باشارات شما كرد اگر كرد
چرخ از جهت آنكه دهد چشم فلك نور
خاك قدمت روشنی دیده ی خور كرد
تا چرخ فلك خاتم دولت بتو بخشد
انگشتری زهره ز انگشت بدر كرد
نوبت زن ایوان سر بام جلالت
گوش فلك از زلزله ی كوس تو كر كرد
هرجا كه مه روی تو در قوس محل یافت
پیكان تو بر آهن فولاد گذر كرد
شنگرف كه آرایش پر خانه ی تیرست
خون عدوی تست كه در خانه ی پر كرد
عكسی زسر تیغ تو بر اوج فلك تافت
خورشید از آن بیم، رخ سرخ چو زر كرد
از صاعقه ی تیغ تو امكان حذر نیست
در هر كه درافتاد نیارست حذر كرد
چون درقه ی مه شد سپر روز مغربل
از شست تو چون مرغ سپر میل سپر كرد
ای آنكه بهر نوع كه حكم تو رقم زد
گردون نتوانست نشان تو دگر كرد
ظلم آتش سوزنده و تو آب حیاتی
از آب عدالت بتوان دفع شرر كرد
خلقی ز رعایا بتظلم ز جوانب
بر درگه انصاف شما جای مقر كرد
دهر ستم اندیش ز بیدادی ایام
فریاد كه ما را چو فلك زیر و زبر كرد
زان جام كه اندر دل او لعل مذابست
دوران فلك قسمت ما خون جگر كرد
اطناب سخن موجب تطویل و ملالست
هم رای تو را این دو سه ابرام خبر كرد
تا هست جهان، زینت و فربادت و اقبال
كاقبال ترا واسطه ی زینت و فر كرد
***
و ایضا فی المدح
ای نسیم سحری غالیه سا آمده ای
همچو آهوی خطا نافه گشا آمده ای
نكهت رایحه ای از دم روح الله است
زان سبب روح ده و روح فزا آمده ای
از سرت تا بقدم عطر عبیرست و گلاب
گرنه از باغ ارم پس ز كجا آمده ای
نزهت نافه ی چین در نفحات دم تست
یا زچین یا زختن یا زخطا آمده ای
طره ات عطر سر زلف حواری دارد
گویی از روضه ی فردوس علا آمده ای
طیب انفاس خوشت خسته دلان را شافی است
غالب آنست كه همراه صبا آمده ای
زآصف صف وزارت چه خبر میخواهی
زانك با پیك سلیمان ز سبا آمده ای
نصرة الدوله و العزة و الدین منصور
كز ازل سابقه ی لطف خدا آمده ای
سده ی جاه تو از چرخ بلند افزون است
بتوان گفت كه از فوق سما آمده ای
زان مسافت كه مقدر ز زمین تا بسهاست
آن قدر دورتر از اوج سها آمده ای
سر درآورد فلك تا بنشیند، بادت
گفت برخیز كه بس بی سروپا آمده ای
باز لطفت بكرم گفت كه از پا منشین
كه به امید عطا پشت دوتا آمده ای
اطلس كحلی شب چرخ ببرد از بدنت
بتمنای یكی كهنه قبا آمده ای
ای لقایت همه فرخندگی و فیروزی
وه چه گویم كه چه فرخنده لقا آمده ای
رای تو پیشرو و نیر اعظم چون صبح
زانكه سر تا بقدم نور و ضیا آمده ای
كعبه ی كوی تو حاجتگه ارباب صفاست
با صفا آمده گویا ز صفا آمده ای
ملك را منتصی و والی و دستور تویی
بر سر صدر وزارت بسزا آمده ای
مملكت یافت نظام از قلم بحر دلت
زانكه در ملك نظام الوزراء آمده ای
رشحه ی منج عسل در قلم منجی تست
زان ترشح بقلم عین شفا آمده ای
هم بانشا و بیان قدوه ی ارباب هنر
هم بشمشیر و زبان مرد وغا آمده ای
بكرم قاسط ارزاق خلایق شده ای
بقلم منشی احكام قضا آمده ای
ابر و دریا ز كف كافی تو منتفعند
بحر كف كان صفت و ابر سخا آمده ای
بهره یابد ز عطایای كفت بحر عطا
زانكه چون بحر عطا بهر عطا آمده ای
از دم خلق خوشت بوی وفا می آید
بارك الله چه با خلق وفا آمده ای
مع هذا چه توان گفت در اوصاف شما
كه بجان معتقد آل عبا آمده ای
دردمندان ز طبیبان بدوا محتاجند
دردمندیم و تو اینجا بدوا آمده ای
گره از گوشه ی ابروی هلالی بگشای
زانكه چون ماه نو انگشت نما آمده ای
ورقی دوش زمدح تو بیان میكردم
گفت لطف تو كه بس نغمه سرا آمده ای
به خداوندی خویشت بسخا بنوازم
كه بخواهش بدر خانه ی ما آمده ای
ای زبان بیش دلیری مكن و گستاخی
بس كن ابرام كه از بهر دعا آمده ای
تا بود نقش بقا بر صفحات هستی
باش باقی كه سزاوار بقا آمده ای
***
و ایضا فی المدح
سپیده دم چو ز رخسار برگرفت نقاب
فكند زورق زرین آفتاب بر آب
برین رواق روان گلرخان گلشن چرخ
نهان شدند ز سیمای مهر چون سیماب
ز روزن فلك از تاب ماهتابه ی مهر
برفت رنگ طراوت ز چهره ی مهتاب
ندا رسید بهندوی شب بحكم رحیل
كه ترك روز برون آمد از محاق حجاب
زبام منظر نه سقف آسمان برسید
بمنشیان صحایف نگار دهر خطاب
كه از طبیعت چون آفتاب بنمایند
بمدح آصف دوران روزگار شتاب
سپهر مجد و معالی امیر پاینده
كه چرخ را در دولتسرای اوست مآب
ایا جمال ترا آفتاب آینه دار
چراغ گلشن عیش تو اختر شب تاب
بسان پرده سرای جناب تست بپای
برین رواقچه نه خیمه بی ستون و طناب
زبهر زینت اسب تو چرخ می بخشد
ز آفتاب قطاس از هلال شكل ركاب
زبان كركس گردون فلك فرو ریزد
ز بهر مرغ خدنگ تو پر بسان عقاب
بسان عنبر تر بر بیاض چون كافور
بریزد از قلمت دانه های در خوشاب
چنانكه شهد مصفا همه شفا باشد
چو مرغ كلك تو منقار پر كند ز لعاب
چو دست بحر نثار تو فیض فرماید
چه جای بخشش بحر و چه جای بذل سحاب
بحار با كف جودت جواد ننماید
سحاب با كرمت از حیا بریزد آب
بر آستانه ی تو سر نهاده اند سران
به پیش تیغ تو گردن نهاده اند رقاب
بهار خنجر سبز تو چون گل افشاند
ز خاك لاله ی رنگین دمد چو لعل مذاب
بروز معركه شمشیر برق سیمایت
بر آفتاب زند صاعقه بسان شهاب
بخواب در نرود چشم شیر بیشه خرام
خیال تیغ تو گر شب ببیند اندر خواب
ز تاب تیغ تو دشمن گریز نتواند
نه ممكن است كه روبه گریزد از مهتاب
ایا پناه جهان گر اجازه فرمایی
شكایتی دوسه دارم ز روزگار یباب
سواد خوسف كه همچون دل تو بد معمور
چو اندرون عدوی تو شد بجور خراب
مگر سیاست تو گوشمال چرخ دهد
چنانكه چنگ نوازنده گوشمال رباب
چو ما خراب شدیم از حوادث دوران
عنایتی كن و كار خراب ما دریاب
مرا دلیست بسان دهان خوبان تنگ
سری چو طره ی مشكین خطان سراسر تاب
ز تشنگی اگرم جان بلب رسد نرسد
ز آب چشمه ی گیتی بجای آب سرآب
مگر سیاه كند میل مكحل كرمت
بتوتیای عطا چشم طامع طلاب
سخن دراز كشیدم كنون محل دعاست
دعا ز جانب داعی، اجابت از وهاب
چو پیش قبله ی ابرو خیال مردم چشم
من و دعای تو من بعد و گوشه ی محراب
خلل بدرگه جاه و جلالتت مرساد
ملازمان درت را رفیع باد جناب
نهال بخت تو محكم چو شاخسار بهشت
بهار عمر تو خرم چو روزگار شباب
قیام قامت سرو تو تا بدور قیام
حساب عمر دراز تو تا بروز حساب
***
ایضا فی المدح
عبدالحسین ای سخنت لؤلؤ خوشاب
آئینه دار رای منیر تو آفتاب
باغ سخن كه سنبل و ریحان ازو برند
از جویبار عذب مقال تو خورده آب
آنجا كه آفتاب كند اقتباس نور
چون ذره در هوای تو باشد به اضطراب
از بهر زین زین كمیت تو می سزد
گر ماه نو بود بمثل گوشه ی ركاب
آنجا كه تیر چرخ سپر در كمان كشی
نسرین چرخ پر بفشانند چون عقاب
شمشیر آبدار تو در معرض نبرد
بر گرد نان دهر بود مالك الرقاب
دیو از شعاع رمح تو سوزد از آن كه هست
اندر سنان نیزه ی تو لمعه ی شهاب
آنجا كه ابر جود تو گوهرفشان شود
شاید كه آب روی نریزد دگر سحاب
دستت سحاب وابل و كف تو بحر جود
لطفت نسیم عنبر و خلق تو مشك ناب
گر بوی خلق تو برساند صبا بباغ
گردد مشام گل ز شمیم تو پر گلاب
دارم شكایت دوسه ای داور زمان
تا رای روشن تو چه بیند در آن صواب
عمری است تا به نسبت اسباب دنیوی
شعریست در ضمیرم و خطی است در كتاب
در مدح شاه رفته ام اما نرفته ام
بر درگه امیر و سلاطین بهیچ باب
نگشاده ام بجود كسی دست اطماع
ننهاده ام به پیش كسی دست اطلاب
اكنون ز جور حادثه ی دور منقلب
سر گشته ام چو گردش دوران ز انقلاب
همچون دهان یار ببین عیش تنگ من
چون چشم آن نگار نگربخت من بخواب
پشتم چو چنگ كرد خم چرخ كوژپشت
عیبم مكن اگر بكنم ناله چون رباب
من حال خویش بر كرمت عرضه میكنم
ای اكرم الكرام تو روی از كرم متاب
ابرام بیش ازین چو محل ملالتست
وقت دعاست دعوت من باد مستجاب
با عز و جاه و دولت و تمكین هزار سال
خوش باد دور عمر تو چون مدت شباب
***
تاریخ ولادت المخدوم زاده امیر جعفربیك
وقت عصر روز شنبه با كمال احتشام
از مه ذوالقعده رفته بیست و سه روز تمام
رفته از تاریخ هجرت هشتصد و پنجاه و هفت
سال دوران قمر زین گنبد فیروزه فام
از كنار آسمان، وقت طلوع برج حوت
ساعت خوب عطارد منشی چرخ احترام
میر شمس الدین والدنیا علی را كردگار
داد فرزندی مبارك مقدم و عالی مقام
گوهری از مخزن دریای الطاف و كرم
اختری از برج دولت با كمال انتظام
ماهی از برج امارت بدری از اوج شرف
شمعی از كاشانه ی جان سروی از باغ كرام
چون نیارا نام جعفر بود مرحوم سعید
كرد بابش زین كرامت میر جعفر بیك نام
شیر همچون شهد شیرین باد او را در مذاق
همچنان چون خلق بابش بوی عنبر در مشام
طالعش چون طلعتش تابنده و پاینده باد
باد میمون و خجسته خدمتش بر خاص و عام
در پناه لطف ایزد باد بابش را محل
همچنان چون در پناه دولتش ابن حسام
***
و ایضا فی المدح
نهاده چرخ معلا ز غایت تعظیم
بطوع و رغبت و تمكین خود سر تسلیم
بر آستانه ی قدر عماد دولت و دین
خدایگان جهان كهف ملك ابراهیم
ایا بزرگ جنابی كه می نماید خرد
بقدر شرفه ی قدر تو آسمان عظیم
شمیم باد سحرگه عبیرسای آمد
بلی ز خلق تو بوئیست در مشام شمیم
نسیم باد صبا سخت سست بیمارست
مگر نسیم تو بخشد شمامه ای بنسیم
كف سخای تو همچون سحاب دریادل
در اندرون صدف بذل كرده در یتیم
ز خوان عامه ی تو خاص و عام بهره برند
چرا كه عام بود سفره ی كرام كریم
ز برق رمح تو همچون شهاب صاعقه ریز
وجود خصم تو آتش زده چو دیو رجیم
ز تاب تیغ تو كابیست آتشین پیكر
بسان آب شود جوشن فلك بدو نیم
زبان تیغ تو گر بر فلك زبانه كشد
ز دیده خون بفشاند شفق ز غایت بیم
بروز معركه اندر محل پیچاپیچ
كمند خام تو بهرام را دهد تعلیم
نهیب نعل سمند تو چون زند جولان
بزیر خاك بلرزاند استخوان رمیم
ایا ستوده خصالی كه مادر ایام
درین زمانه ببذل و سخای تست عقیم
بسمع لطف و عنایت گر استماع كنی
شكایتی دو سه دارم ز روزگار لئیم
مرا ز واقعه جز جور دور واقع نیست
مرا ز حادثه دایم ندامت است ندیم
درین خرابه كه دوزخ ازو نمودارست
ز دست حادثه در ورطه ی عذاب الیم
یكی به چشم عنایت به حال من بنگر
ز جور و غم برهانم به لطف عام عمیم
هزار سال بمانی بفتح و جاه و ظفر
مقر عزت و دولت ترا مقام مقیم
***
و ایضا له فی المدح
كیست دانی آصف دوران و دارای خدم
آن غضنفر فر دارا رای افریدون حشم
اختر برج امارت گوهر دریای جود
خاتم دست مروت حاتم دشت كرم
در مكارم منبع اكرام و احسان و عطا
در معالی مجمع الطاف و اخلاق و شیم
در زرافشانی چو باران دست او لؤلؤ نثار
در گهربخشی چو دریا كف او عالی همم
از سخایای سحاب بذل او باران خجل
از كف فیاض جودش كان و دریا محتشم
آصف دوران جلال الحق و الدین بایزید
آن بحرمت داشتن در صدر شاهان محترم
آصف دنیا و دین حاجی محمد آنكه چرخ
بر جناب او بخدمت پشت را داده است خم
بحر فیاض كفش چون گوهرافشانی كند
شبنمی باشد بنسبت با عطایش فیض یم
كافی كف كفایت كار ران مملكت
حامی ملك قهستان ماحی جور و ستم
با صفای خاطر صافی و رای روشنش
مهر گو دیگر متاب و صبح گو دیگر مدم
گر ز اخلاقش نسیمی بر گلستان بگذرد
از شمیم خلق او گردد چمن عنبر شمم
روی و رایش گر نقاب از چهره بگشاید بشب
از سواد شام همچون صبح بزداید ظلم
در سرای جشن او چون زهره صد دستانسرای
گلشن عشرت فزای قصر او باغ ارم
همچو باد اندر عنان داری زهی چابك ركاب
همچو كوه خاره با تمكین زهی ثابت قدم
تیغ آتش تاب او بر گردنان مالك رقاب
كوه پیش گرز خاراكوب او از كاه كم
گر شكوهش فی المثل زور آورد بر روی خاك
گاو در زیر زمین بر ماهی افشارد شكم
تا نهد بر آستانش روی عزت بر زمین
آسمان را بین كه چون پشت از تواضع كرده خم
مرغ رمح آتشین منقار او گر دم زند
بر فلك جرم كواكب را بسوزاند بدم
روز مردی چون بجنباند ركاب پهلوی
چرم ماهی تا به پشت گاو بشكافد ز هم
چون سحاب تیغ او از خون دهد نشو و نما
خاك را تا پشت ماهی غرقه گرداند ز نم
صد علم در آفتاب افتد ز تاب تیغ او
در كفش چون تیغ گردد در صف میدان علم
گر كمند شصت یازی افكند بر شست ماه
افتد اندر برج پنجم در دل بهرام رم
ای كه اندر جام عالم تاب رایت روشن است
آنچه در جام جهان آرای خود میدید جم
گر بعین مردمی چشمت بمردم ننگرد
می نماند خوسف را بر صفحه ی هستی رقم
اكثر ارباب را بین خان و مان پرداخته
مانده یابی چند مفلوك و پریشان و دژم
این منم چون كوف در ویرانه ی ادبار خویش
سر فرو برده چو بوتیمار با چندین الم
می زند فصاد چرخم در مقام نوش، نیش
می دهد دهر ستمكارم بجای شهد، سم
در زمستان خانه ی نكبت حریف من خریف
در فلاكت گوشه ی محنت ندیم من ندم
ای عدیم المثل دوران باز بین احوال من
كز پریشان روزگاری شد وجودم كالعدم
چون دهان دلبران بنگر بعیش تنگ من
چو كمان ابروی خوبان ببین پشتم بخم
كاسه خالی، كیسه بی زر، خانه بی خوان، دل خراب
مطبخ من بی درمنه خود چه گویم از درم
عرضه كردم بر جنابت عجز حال خویشتن
تا طبیب لطف تو بازم رهاند زین سقم
گر كشد لطفت قلم در صفحه ی ادبار من
بشكند گردون عطارد را ز ظلم من قلم
طال اقبالك، مطول شد سخن وقت دعاست
من دعا گویم، ملك آمین كند با من بهم
تا نشیند بر سریر چاربالش ترك روز
تا زند ضرب محلی شاه خاور بر درم
آفتاب دولت و جاه تو عالمتاب باد
مه بشب شمع شبستان تو با آن گشته ضم
***
فی مدح خواجه ابوسعید
آبی كه در خواص نمودار كوثرست
خاكی كه در شمامه ی او مشك اذفرست
آن آب و خاك قریه ی فرخنده ی گل است
كآبش حیات بخشد و خاكش معنبرست
بر گل شبی نسیم سحرگه گذار كرد
زین رهگذر شمامه ی او روح پرورست
آن گل كه نیست دردل او خارخار خار
وآن گل كه خاك در چمنش عود و عنبرست
آن گل كه سوری گل سوری لقای اوست
وآن گل كه از شمامه ی او گل معطرست
آن گل كه باد صبح زبویش مشوش است
وآن گل كه گل زرشك نسیمش مغیرست
دانی كه كیست بلبل گلزار باغ گل
طوطی خطی كه طایر اقبال را پرست
شمس الدول محمد بن خواجه بوسعید
كایوان او بشرفه ی كیوان برابرست
چون نام او بنام محمد نفاذ یافت
در خلق او شمامه خلق پیمبرست
گردی كه چون غبار بجنبد ز موكبش
كحل الضیاء چشم خور است آن و درخورست
از خار قسم او و ندیمان او گل است
وز گل نصیب دشمن او خار و نشترست
دریادلی كه با دل دریا عطای او
با وسع خویش بحر زیك جرعه كمترست
ای آنكه دست فیض تو در معرض سخا
بر خاص و عام همچو سحاب سخاورست
از رشك خط سبز تو در معرض چمن
گل در حجاب پرده ی دیبای اخضرست
بذل كفت بفیض سحابی چرا كنم
با همت تو مایه ی باران محقرست
بر آفتاب رأی تو بروجه عرضه داشت
رمزیست در میانه كه از ذره كمترست
آمد شتأ و صیف برفت و هواست سرد
ما را زبذل عام تو یك جامه درخورست
بر من جز آفتاب كسی دل نكرد گرم
دلگرمیی كه رای تو خورشید دیگرست
وقت دعاست از سخن شاعران پیش
بیتی مرا مناسب حال تو از برست
«عمرت دراز باد كه جبار ذوالمنن
از هر عطیه ای كه دهد عمر خوشترست»
***
و ایضا فی المدح
كیست دانی مایه ی فضل و هنر
میر سلطان احمد عالی گهر
رشحه ای از جود او بحر محیط
شمه ای از خلق او باد سحر
دشمنان را در معارك جانسپار
روز مردی پیش سلطان جانسپر
آسمان شكل مه نو برگرفت
تا ببندد اسب او را نعل زر
از حیای خویش باشد شرمسار
با سخای دست او فیض مطر
سر فرو نارد بجنات النعیم
هركه بر خاك درش سازد مقر
چون بجنباند ركاب پهلوی
پهلوانان را كند زیر و زبر
چون نهد بر قبضه ی شمشیر دست
آسمان درسر كشد زرین سپر
چون بجنبد در كفش خم كمند
بر فلك بهرام باشد برحذر
باد برباید غبار موكبش
از برای توتیای چشم خور
گر زند بر كوه گرز گاوسار
قله ی كوه افكند سر بر كمر
اندر آن بیشه كه او جولان كند
كمتر از روباه باشد شیر نر
نامه ی ناموس طائی طی شود
چون كند دست كرامت در كمر
از سمرقندش ثمر قند آورند
در سمرقند ار شود نامش سمر
در بخارا از بخار موكبش
باد مشك افشان شود بر دشت و در
چون عقاب كلك او پران شود
نسر طایر را بسوزد بال و پر
ای ز جودت كان و دریا كامیاب
وای ز بذلت مرغ و ماهی بهره بر
در ركابت، فتح و نصرت همعنان
بر جنابت، بخت و دولت هم سیر
بنده ای از بندگان خدمتت
نامش الله داد با فتح و ظفر
در ثنای خدمت مخدوم خویش
كرد از من التماس این قدر
از بنان من بنا بر حسب حال
گفته شد این چند بیت مختصر
عرضه میدارد به پیش خدمتت
تحفه ای از بهر نزل ما حضر
تا قرار خاك باشد برقرار
تا مدار چرخ باشد برمدر
تا بتابد ماه بر اوج فلك
تا برآرد آفتاب از كوه سر
آفتاب دولتت پاینده باد
روی ورایت هر دو روشن چون قمر
***
و ایضا فی المدح
دوش از ستم چرخ بصد دل نگرانی
بستم رقمی چند بر اوراق معانی
كای چرخ سبك سیر چه افتاد و چه حال است
در سرعت خود با منت از چیست گرانی
تا یافته چون صبح ز مهر تو صفایی
همچون شفقم دردم خون چند نشانی
یك رقعه ز اكرام تو برنامه ی من نیست
چون خامه مرا بر سر تا چند دوانی
نوش تو اگر چند كه بی زهر محال است
ناداده مرا نوش چرا زهر چشانی
پیوسته چو ابروی كج و غمزه ی خوبان
در قصد من غمزده با تیر و كمانی
از گلبن اقبال تو نایافته بویی
در دیده ی من خار جفا چند خلانی
چرخم به بشارت به اشارت نظری كرد
كای شیفته خواهی كه درین درد نمانی؟
وقت است كه این واقعه بر رقعه ی اخلاص
پیش نظر داور دوران برسانی
برهان زمان كافی دیوان وزارت
ای آنكه درین عصر تو دارای جهانی
در مصر ملاحت به عزیزی و فصاحت
ای آنكه توان گفت تو را یوسف ثانی
دیوان وزارت بتو زیبنده ی اولی ست
ای آصف ثانی كه تو زیبنده ی آنی
شاید كه ركاب تو بود شكل مه نو
آنجا كه كند اسب تو چالاك عنانی
گر بر كتف توسن دوران بنهی زین
زین روی كه او رام تو گردد بتوانی
ابواب معانی چو گشایی بعبارت
مبهوت شوند از سخن ارباب معانی
منظومه ی تو كان بصفت در خوشاب است
چون آب روان است ز خوبی و روانی
كاسد شود از نظم تو بازار جواهر
از طبع درربار چو لؤلؤ بفشانی
در سحر حلال تو چو ماروت ندیدیم
مفهوم شد از طبع، تو هاروت زبانی
رضوان كه ازو زینت ایوان بهشت است
بر بام كمال تو سزد ساعی و بانی
كاس مه و خورشید بهنگام ضیافت
برخوان عطای تو سزد ظرف و اوانی
زان گونه كه دارای زمان بود سكندر
در داوری امروز تو دارای زمانی
هر سنگ كه بروی بنهی دست عنایت
از یمن یمین تو شود جزع یمانی
اوصاف تو در سلك عبارت نتوان گفت
كز هرچه بگویند تو افزونتر از آنی
در شأن تو هرچند مرا حد بیان نیست
در معرض تعظیم تو ما اعظم شانی
دارم گله ای چند ز بیداد زمانه
امید من آنست كه دادم بستانی
دلتنگی من از صنمی تنگ دهان پرس
تا فاش شود بر دلت اسرار نهانی
وز زلف بتان پرس پریشانی حالم
ما قلت من الشكوة حسبی و كفانی
برهان جهانی و به برهان و عنایت
وقتست كزین واقعه هایم برهانی
تطویل سخن موجب ابرام ملالست
قصر سخن اولی بدعایی كه بخوانی
تا دولت و اقبال بود دور جهان را
با دولت و با حشمت و اقبال بمانی
بنیان كمال تو معرا ز تناقص
دوران معاش تو چو ایام جوانی
قصر طرب افزای گل روضه ی باغت
در حفظ و امان باد ز آفات خزانی
***
فی مدح السلطان الاعظم سلطان ابوسعید بهادر طاب ثراه
بیا كه باز بمشاطگی باد بهار
عروس غنچه برافكند پرده از رخسار
مشام خاك شمیم هوا مغیر كرد
ز عطر سنبل و ریحان نسیم غالیه بار
عبیرسای جهان شد گل نشاط انگیز
علاقه بند چمن شد شكوفه بر اشجار
ز بوی و رنگ بساط زمین مزین ساخت
بنفشه بر چمن باغ و لاله بر كهسار
بعطرسایی خاك چمن بباغ آورد
صبا شمامه ی عنبر ز جانب گلزار
زمین ز سبزه ی رنگین و لاله ی حمرا
بسان شهپر طاووس بین و دیده ی سار
شد از شمیم گل و سنبل و بنفشه بهم
چو عطر طره ی خوبان هوا عبیر نثار
چو روشنایی شب بی چراغ ممكن نیست
چراغ لاله نگر همچو شمع در شب تار
بنغمه بلبل خوش خوان هزار دستان شد
خوشا شمامه ی گل با سماع صوت هزار
سحاب قطره زنان شد به اسم سقایی
كه دست و روی بشویند لعبتان بهار
ز رنگ و بوی ریاحین چو عنبر سارا
نسیم غالیه آمیز شد صبا عطار
مگر كه بوی ریاحین نسیم عنبر بوی
ز نعل مركب سلطان همی كند ایثار
فلك به خدمت از آن روی پشت خم داده
كه پیش خدمت سلطان رسد چو خدمتكار
سوار معركه سلطان ابوسعید كه دهر
چنو بمرتبه برپشت زین ندیده سوار
قضا قضای، قدر قدرت، فلك رفعت
جهان گشای، ممالك پناه، گیتی دار
فتوح درگه او مایه ی اولوالالباب
غبار مقدم او سرمه ی اولوالابصار
بهر مقام كه نعل سمند او برسد
مه و ستاره نهد روی برزمین صدبار
بهر چمن كه خط و خد او پدید آید
سواد لیل كجا و كجا بیاض نهار
چو چشم و عارض و خطش كنند جلوه گری
چه جای نرگس و نسرین؟ چه جای مشك تتار؟
ایا بمرتبه برتر ز منتهای كمال
كراست در صفت كبریای ذات تو كار
بصفه ای كه درو بار خاص و عام دهند
مگر كه بار دهندم بصفه ی صف بار
كه تا ز گوهر اشعار طبع لؤلؤ ریز
بزیر مقدم او تحفه ای كنم ایثار
كف سحاب سخای تو ابر اگر بیند
ز فیض جود تو شرمنده كی برد بسیار
زمانه نامه ی ناموس حاتمی طی كرد
نبشت ذكر سخای كف تو بر طومار
خراب گشته ی دوران چو بشنود نامت
ز یمن عدل تو آسان شود برو دشوار
به پیش عدل تو گردان و گردنان گردن
نهاده اند و ز گردن نهاده استكبار
نهنگ گرز تو را مغز پیل در خرطوم
عقاب كلك تو را خون خصم در منقار
قدر بقدر تو بر روی تیغ سرسبزت
ز خون خصم تو شنگرف سوده بر زنگار
سنان رمح تو گر چون شهاب شعله كشد
ز اوج طارم مینا كند ستاره نثار
عدو چو تیغ تو بیند كه در كمان پیوست
شود ز هیبت آن تنگدل تر از سوفار
سیاست تو كسی را كه خواب مرگ نمود
ز خواب، نفخه ی صورش مگر كند بیدار
عقاب كلك تو آنجا كه بال بگشاید
بر آسمان ندهد طایرین را زنهار
ركاب زین كمیت تو ماه نو زیبد
هلال را ز قبول تو بس همین مقدار
ز روی آینه چون روی می توان دیدن
بس است روی ترا آفتاب آینه دار
كمال خلق تو شاها بغایتی برسید
كه شد عظیم چو خلق محمد مختار
سزد كه دهر ز نوشیروان نیارد یاد
كه نام عدل تو افزون ز داد او صد بار
اگر بعین عنایت نظر كنی بر مور
به استلام سلامت رود سلیمان وار
بعدل و داد ز نوشیروان زیاده تویی
چه گر ندیده ام اما شنیده ام بسیار
شنیده ام كه ظهور امام نزدیكست
از آن ظهور كه داند چه می شود اظهار؟
ز ترك مهدی آخر زمان مدد یابد
به تیغ و نیزه و زوبین و لشكر جرار
امید هست كه باشد به احترام امام
جهان پناه جهان بر سپاه او سالار
ایا پناه جهان مدت مدید گذشت
كه مانده است میان من و زمانه غبار
جهان پناها از آنجا كه یمن همت تست
به ابر فیض، غبار از میان ما بردار
گرم عنایت سلطان اجازه فرماید
حكایت دوسه لابل شكایتی بسیار
بعز عرض همایون شاه عرضه كنم
شكایتی دوسه از جور گنبد دوار
خراب گشت ز جور فلك خرابه ی خوسف
چه گویم آنچه بگویم زیاده زان صدبار
مقام و مسكن مردم خراب گشت تمام
نه خانه ماند و نه صفه نه درگه و دیوار
چهار دانگ خرابست از آنكه من دیدم
دو دانگ مانده و تا چون شود به آخر كار
اگر زمانه خرابی خوسف میخواهد
ز راه لطف و عنایت زمانه را مگذار
اگرچه توسن دوران همی كند تندی
حمایتی بكن و بر سرش بكش افسار
امیدم آنكه به آوازه ی عنایت شاه
كنند میل وطن باز مردم آوار
پس از ثنای تو ورد زبان من شاید
علی الدوام چه در روز روشن و شب تار
ثناء رفعتكم فی الغدو و الآصال
دعاء دولتكم بالعشی و الابكار
دعاء دولت شاه جهان من و زین پس
دعا ز بنده اجابت ز حضرت دادار
بحكم آنكه دوام الملوك بالعدل است
دوام دولت او باد تا بروز شمار
ملایك از سر تعظیم تاج و افسر زر
كنند بر سر سلطان محمدش مختار
مقیم حضرت او باد قوم اهل البیت
چه سالها چه بود سال؟ قرنها بسیار
***
فی مدح السلطان الاعظم سلطان یوسف بهادر سورمهر
ای روی تو آیینه ی الطاف الهی
شایسته ی اقبالی و زیبنده ی جاهی
می زیبد اگر یوسف كنعان بنویسد
بر محضر منشور جمال تو گواهی
بر قامت زیبای تو بر موجب دلخواه
آراسته خیاط ازل كسوت شاهی
آنها كه شناسنده ی اسرار كمالند
اوصاف كمال تو ندانند كماهی
سكان زمین صورت تغییر رسانند
از سم سمند تو، بماهیت ماهی
الطاف عطای تو مرا پشت و پناهست
آری بعنایت همه را پشت و پناهی
تقویت اسلام نبی را بشریعت
بنشاند ز ابر كرمت گرد مناهی
سر پنجه ی لعاب جنابت برباید
گوی فلك از چرخ بمیدان ملاهی
گر ماه نتابد بشبستان جنابت
روی تو تمام است بنسبت كه تو ماهی
ای یوسف دوران كه عراق است ترا مصر
تو یوسف جاهی بصفت یوسف چاهی
تخت تو سپهرست و كلاه تو مه نو
شایسته و زیبنده ی این تخت و كلاهی
ای شاه جهان یك سخنك عرضه نمایم
گر سهو رود عفو كن از بنده تباهی
عمریست كه دیوانه ی دیوان سیاهم
آبی كه بشوید ز رخم رنگ سیاهی
دیوان من ار لطف تو الطاف نماید
یا رب كه بیابی ز خدا هرچه تو خواهی
یا رب كه درین قافیه ی تنگ بماندم
گاهی بهیاهوی و زمانی بهیاهی
از رشد تو گر توشه ی راهی برسانند
آری چه عجب زانكه تو خود مرشد راهی
صد سال ترا دولت و اقبال بقا باد
بر موجب دلخواه بدان سان كه تو خواهی
***
المرثیه
چه اوفتاد صبا را كه می رسد افتان
دریده كرته ی مشكین زجیب تا دامان
میان خاك ره افتاده خاك ره بر سر
جگر خلیده و دل پر غبار و سرگردان
چه دیده است ندانم سحاب طوفان بار
كه دل پر آتش دارد ز دیده، آب روان
بیا بباغ گذر كن ز لعبتان چمن
بپرس واقعه ی حادثات دور زمان
بنفشه بین سر حسرت نهاده بر زانو
به ارغوان بنگر خون دل ز دیده چكان
درون غنچه اگر خون گرفت نیست شگفت
ز تیر حادثه بر سینه اش ببین پیكان
نگر كه لاله چرا داغ بر جگر دارد
در اندرون دلش گویی آتشی است نهان
سمن به لاف طرب بر چمن زبان بگشاد
صبا لبالب كردش ز خاك چشم و دهان
بباغ سوسن تر دل كبودپوش چراست؟
بخود فروشده لب بسته با هزار زبان
صبا به تعزیت باغ نوبهار آمد
كه نوبهار جهان را خزان رسید خزان
بحكم آنكه بفصل بهار و عهد شباب
كه باغ تازه شد از سنبل و گل و ریحان
خزان مرگ زبن گلبن نشاط بكند
ز باغ و گلشن و كاشانه ی علی سلطان
جهان لطف و كرم آفتاب دولت و دین
سپهر مجد و معالی مدار امن و امان
جمال دلكش حسنش كه جان عالم بود
ز تنگنای جهان باز شد بعالم جان
برفت یوسف ثانی ز مصر دولت وبخت
به آب دیده بشوئید ایها الاخوان
سزد كه زار بگریند بر جوانی او
كه در اوان بهاران برفت زار و جوان
هنوز سنبل سبزش سواد عنبر داشت
هنوز بر گل او بد بنفشه غالیه سان
ز خط و عارض او چون سخن توانم گفت
كه سنبل و گل و نسرین عبارتی است از آن
حدیث كلك شكرریز عنبرآمیزش
بیان خامه و خطش اشارتی است به آن
سزد كه سر نكشد سرو بر چمن دیگر
بحكم آنكه درآمد ز پای سرو چمان
دریغ و درد كه غیر از دریغ و درد نماند
بسر نبرد كس این ره كه نیستش پایان
ز اشك دیده ی مردم كه رشك باران بود
بسان سیل بهر گوشه موج زد طوفان
كدام دیده برو خون دل چو آب نراند؟
كدام دل كه نشد در پی روانش روان؟
قضا بكوفت بهنگام كوچ كوس رحیل
فغان ز رفتن ناگاه او هزار فغان
حكیم چاره درین غم شكیب میفرمود
كه راه چاره چه باشد شكیب كو درمان
كجا شد آنكه بتمكین فر و حشمت داشت
قضا موافق رأی و قدر مطابق آن
كجا شد آنكه سراپرده ی وزارت او
فراز قبه ی كیوان كشیده بد ایوان
كجا شد آنكه ز بذل كف كفایت او
توانگرست چو دریا ز دانه خازن كان
كجا شد آنكه فلك با همه زبردستی
نهاد بر قدم امر او سر فرمان
كجا شد آنكه بتمكین او كسی ننشست
به بارگاه وزارت بمسند دیوان
كجاست داروی لطفش كه چون مفرح ناب
برون برد ز درون رنج علت خفقان
ز تاب خنجر او آفتاب اگر شد گرم
عجب مدار كه ترس است مایه ی یرقان
هلال را بربودی به تیغ تیز از بدر
بدوختی سپر آفتاب را بسنان
یك اسپه شد ز جهان و دو اسپه بیرون راند
ز صدر مسند دیوان بعزم صدر جنان
عنان بخدمت شهزاده بایسنقر تافت
چو از ركاب كمیت پدر بتافت عنان
عنان فكنده ز فردوس پیش باز آمد
بعزم آنكه ببوسد ركاب او رضوان
بزیر سایه ی طوبی نشاند سروش را
بپای كرد ز بهر غلامیش غلمان
برید باد سحرخیز اگر توان برخیز
بخاكبوس جناب خدایگان جهان
زمین به خدمت احمد امیرك اربرسی
ببوس و بندگی من بدان جناب رسان
بروی گرد قدومش بزلف عنبربوی
به آب دیده غبارش ز خاك ره بنشان
كه ای وجود شریف تو منبع الالطاف
جناب چرخ به آب تو مشرع الاحسان
درین مصیبت هایل بصبر كوش و رضا
اگر نماند برادر تو یادگار بمان
ز رهگذار بصارت بچشم دل بنگر
بزیر پای خود افتاده بین سر شاهان
بقا بقای خدا دان و ملك ملك خدای
و غیر غیرته كل من علیها فان
از آنچه بر سر شاهان ز سرگذشت گذشت
تاملی بكن و قصه های رفته بخوان
نبست سام نریمان بحیله پای اجل
نرست رستم دستان بزور ازین دستان
كمند دهر كه بهرام را گلوگیرست
نه گور سركش ازو سركشد نه شیر ژیان
اثر نماند ز بهرام گور و از گورش
كدام گور؟ چه بهرام؟ كو اثر؟ چه نشان؟
ادیم گل نگر از چهر دلبران گلبوی
مشام خاك معنبر ببین ز جور بتان
هنوز سنبل تر میدمد ز تربت فور
هنوز نافه ی چین میدهد گل خاقان
تو واقعات جهان خود تمام میدانی
بیان واقعه ی روزگار نیز بدان
گر آفتاب برادر زوال یافت مباد
در آفتاب كمال تو ذره ای نقصان
اگر ز باغ بدر رفت سرو دلجویش
شكفته باد ز روی تو بر دلش بستان
***
در ولادت امیرزاده عبدالكریم
بامداد دوشنبه از ایام
دومین روز روزه ماه صیام
سال تاریخ هشتصد و چل و پنج
رفته از هجرت رسول انام
كه خدا میرزاده احمد را
میر پیروز روزبخت بكام
آن نظام زمین كه دولت و دین
در زمانه ازو گرفت نظام
در ریاض جلال سرو سهی
بر سپهر كمال بدر تمام
سرعت برق با عنانش كند
توسن دهر با ركابش رام
عاجز از كنه مدح او قایل
قاصر از درك فهم او اوهام
داد فرزندی و چه فرزندی
روشنایی چشم خاصه و عام
پسری كافتاب عالم تاب
با رخ اوست در حجاب ظلام
نور صبح رخش چو بفزاید
برباید سواد ظلمت شام
شاید از بهر او فرود آرند
مهد زرین ز تخت مینا فام
دایگان چمن بیارایند
باغ را چون ریاض دارسلام
فرش سندس كشند در زیرش
حله بافان سبزه از در و بام
غنچه پستان گل كند پر شیر
از پی آن دهان شیر آشام
چون قصیرش بمسند آوردند
گل بشادی بروضه داد پیام
پدرش چون همه كرامت دید
میر عبدالكریم كردش نام
باش تا از لبن بشوید لب
چو گل اندر سحر ز فیض غمام
باش تا آن نهال نورسته
بركشد سر چو سرو سیم اندام
باش تا پای در ركاب كند
سرو را بر صبا دهد آرام
بكند پنجه ی عنان گیرش
بر سر توسن زمانه زمام
باش تا همچو بندگان مطیع
آسمان سر درآردش بسلام
بعد ازین گر دعا كنم شاید
بیشتر زین نمیدهم ابرام
جبرئیل امین كند آمین
صبحدم بر دعای ابن حسام
دایه ی دهر تا بصبح رضیع
شیر صافی دهد ز زرین جام
عیش این شیرخواره شیرین باد
خوشتر از شهد شیرش اندر كام
***
المرثیه
دریغا كه شمشاد باغ جوانی
خلل یافت ز آسیب باد خزانی
دریغا كه بر آسمان سعادت
زحل كرد با مشتری همعنانی
دریغا كه شد اختر برج دولت
ز اوج شرف منتقل ناگهانی
نسیم صبا را چه افتاد گویی
كه افتادگی دارد و ناتوانی
فلك را چرا پشت خم شد ندانم
بپرسش كه بهر چه بر سر دوانی
الا ای شفق عرضه كن حالت دل
چه دیدی كه از دیده خون میچكانی
تو نیز ای سحرگه نگویی چه بودت
كه پیراهن عنبرین میدرانی
چه افتادت ای باد صبح معنبر
كه كافور هر دم بدم می فشانی
ز هر ذره آمد ندایی بگوشم
كه ای نقش بند خیال معانی
بیا تا ببینی كه چرخ سبك رو
كنون با كه دارد سر سرگرانی
كجا شمس دنیا علی كز جمالش
رخش را توان گفت خورشید ثانی
ز دولتسرای پدر رخت بربست
بعزم سرا دولت آن جهانی
بسلخ رجب منخسف گشت ماهش
بدل شد بغم عشرت و شادمانی
ز هشتصد فزون رفته اربع و عشرون
كه واقع شد این واقعه ناگهانی
بیا ای نوآیین در ایوان دولت
كجایی كه آواره از خان و مانی
ز دیده مرو زان كه در دیده نوری
ز تن دور منشین كه در تن چو جانی
گمانم چنان بد كه از بعد صد سال
چو رحلت نمایی ز دنیای فانی
مشرف كنی مشهد باب مرحوم
بخفتی در آن روضه تا جاودانی
كرا در دل آمد كه در خاك غربت
غریب و شهید و پریشان بمانی
ز خاك قهستان كرا این گمان بود
كه یكران دولت به تبریز رانی
معنبر كند خاك تبریز خونت
به نوك سر نیزه ی تركمانی
گزیدی شهادت گه كربلا را
كه از شعبه ی شیعه ی خاندانی
الا ای بخوبی چو ابروی خود طاق
چرا خسته ی زخم چشم بدانی
بر آن چشم صد چشمه ی خون گشایم
كه رخ را بخون شسته بیند عیانی
چه اندیشه كردی ز خصم بداندیش
سنان تیز كرد از ره جان ستانی
كرا یاد كردی ز یاران و خویشان
چو با خصم كردی بخون هم عنانی
جهانا از آن مهربان شرم بادت
كه با او چه كردی ز نامهربانی
دریغ آن سر و افسر شاهوارش
دریغ آن بر و پیكر پهلوانی
دریغ آن خط موی چون مشك و عنبر
دریغ آن رخ و چهره ی ارغوانی
دریغ آن قد سرو سیمین كه دیگر
نیارد خرامندگی و روانی
دریغ آن سواری كه همتا نبودش
بشیرین ركابی و چابك عنانی
خیال آرزوی جنابش همی بست
بگوش آمدش آیة لن ترانی
جلال الدول جعفر اكنون چه درمان
درین واقعه صبر كن تا توانی
رضا ده بحكم قضای خدایی
چه تدبیر با گردش آسمانی
بدانی كه گردون چه ها كرد ازین پیش
چو تاریخ پیشینیان را بخوانی
كجا شد فریدون و ضحاك و جمشید
گرانمایه شاهان تخت كیانی
كجا رستم و گیو و بیژن كه بودند
فرازنده ی مسند خسروانی
سكندر كجا رفت و دارا كجا شد
تأمل درین كن كه نیكو بدانی
جهان گرچه جاوید بركس نماند
اگر شد برادر تو جاوید مانی
زدوده ز دود فنا دودمانت
كه تو دوده ی ویژه ی دودمانی
خدایا بشادی و دولت بسی سال
در ایوان بابای خود كامرانی
***
در صفت حال خود گوید
جان بحق واصل شد و من بر پی جان میروم
گرچه دشوارست ره لیكن من آسان میروم
میدهندم وعده ی یدعوا الی دارالسلام
من به دعوت خانه ی رحمان بمهمان میروم
آیه ی لاتقنطوا امیدواری میدهد
من بدان امید بر امید غفران میروم
پیش ازین جانان دلم را مژده ی دیدار داد
من كنون بر وعده ی دیدار جانان میروم
دوست وقت مردن اندر روی من خندید و رفت
من چو دیدم روی او زان روی خندان میروم
نور ایمان است روشن مشعل موی سپید
بخ بخ این ساعت كه من با نور ایمان میروم
این ودیعت خانه ی ویرانه را كردم وداع
بر امید گلشن آباد رضوان میروم
چند گاهم خاك دامن گیر دامن گیر بود
این زمان زین خاك دامن دامن افشان میروم
عاقبت چون مرجع هر شیئ هم با اصل اوست
من چو از خاك آمدم با خاك یكسان میروم
چند روزی معتكف بودم درین ویرانه خان
چون سرآمد مهلتم زین خان ویران میروم
صرصر مرگم برفتن میكند تعجیل و من
از ضعیفی چون صبا افتان و خیزان میروم
هر كسی دنباله ی كاری و باری میروند
دوستان رفتند و من دنبال ایشان میروم
پشتم از بار گنه خم گشت و من در زیر بار
از گران باری كه هستم سست و نالان میروم
زین عقوبت خانه رفتم با هزار امید و بیم
عاقبت تا چون شود باری هراسان میروم
همچنان امید غفران دارم از فضل كریم
گرچه در دریای ذلت غرق عصیان میروم
دوستان بر من به آب دیده بخشایش كنید
گز فراق دوستان با چشم گریان میروم
گر گلابی بر گلم ریزی ز نرگسدان چشم
چشم آن دارم كه از چشم اشك ریزان میروم
اشك یاران رشك باران است و من در آب چشم
آن چنان غرقم كه گویی روز باران میروم
خانه ی اندوه و تنهایی و احزان است گور
من نه یعقوبم چرا در بیت احزان میروم
تا شوم در مصر جان بر مسند عزت عزیز
چند روزی همچو یوسف سوی زندان میروم
جای كرمان است و منزلگاه وحشت زیر خاك
من نه ایوبم و لیكن سوی كرمان میروم
آه اگر نوح عنایت ترك ملاحی كند
كاندرین غرقاب غم در موج طوفان میروم
ای صبا بویی بیار از جعد عنبربوی دوست
زانكه بس آشفته احوال و پریشان میروم
خه خه اینم بس كه من بر وعده ی دیدار یار
شادمان بر مژده ی یا حار حمدان میروم
رفت خواهم در ركاب آن همایون منزلت
من كه اكنون بر ولای شاه مردان میروم
گرچه از گفتن لب گویای من خاموش ماند
همچنان در زیر لب او را ثناخوان میروم
پادشاها از لباس مغفرت بر حسب حال
خلعتیم الطاف كن اكنون كه عریان میروم
خوابگاهت روضه ی فردوس باد ابن حسام
زانكه اندر راه دین ثابت چو حسان میروم
در وفاداری مهر مصطفی و آل او
عمر شیرین صرف كرده همچو سلمان میروم
روح و ریحانم ز باغ مهر اهل البیت بود
حبذا اكنون كه من با روح و ریحان میروم
***
المرثیه مفخر السالكین امیر سید قاسم انوار رحمة الله علیه
فریاد كه از گوشه ی سجاده ی تقوی
برخاست بعزم سفر عالم علوی
آن سالك اوتاد كه دانای حقیقت
برد از صدف سینه ی او گوهر معنی
ذرات جهان پرتو انوار جلالش
او سابقه سالار وجود همه اعنی
قاسم شرف شرفه ی ایوان سیادت
شایسته ترین راهرو حضرت مولی
چون سرمه كه در چشم كشند اهل بصارت
خاك در او روشنی دیده ی اعمی
از لمعه ی انوار بمیقات مقامات
پیوسته زبانش ارنی گوی چو موسی
كوه ار نظر تاب تجلی نتواند
طور دل او داشت بلی تاب تجلی
تا مرده دلان زنده شوند از نفس او
انفاس نفیس لب او را دم عیسی
تریاك شفابخش دم روح فزایش
برداشت عقوبت ز دم قاتل افعی
هرچند جهان در نظرش جلوه گری كرد
او همچو پدر قطع نظر داشت ز دنیی
نه پایه ی كرسی فلك گر بنهد زیر
بر منظر قدرش نرسد ذروه ی اعلی
خاك در او باش كه اندر همه بابیست
مأوای مقیمان درش جنة مأوی
خواهند كه هر لحظه بمالند ملایك
بر روضه ی او سجده كنان روی تمنی
گردی كه بجنبد ز در روضه ی پاكش
شاید كه بود سرمه ی بینائی اعمی
كو آنكه ز تعظیم بدی گوهر ذاتش
در عالم صغری بصفت عالم كبری
بر ذروه ی نه گلشن علوی طیران كرد
عنقای روانش ز نشیمنگه سفلی
ای بر رخ نورانی تو صفوت آدم
وی دردل نورانی تو خشیت یحیی
آن كس كه گمان برد كه دانای جهان است
در مدرسه ی حال تو خواند الف و بی
آنجا كه مقال تو كند كسب فصاحت
بر باد دهند اهل هنر دفتر انشی
وآنجا كه بیان تو كند كشف حقایق
خاموشی ارباب هنر لازم و اولی
یك نكته نیارند ز نظم تو بیان كرد
اصحاب هنر گر بنشینند به املی
در پیش تو ارباب حقایق نگشادند
با حسن مقال تو نقاب از رخ دعوی
آن قوم در انكار تو بودند كه بودند
ناصر همه بر كشتن منصور بفتوی
بر مائده ی قدر تو بر تیه توكل
بریان حمل از آتش خورشید چو سلوی
گر قدر كمال تو ندانند عجب نیست
بی دیده ی مجنون چه كند جلوه ی لیلی
ای سینه ی تو قلزم مواج لدنی
از آب خضر چشمه ی اصفی تو اصفی
اصنام هواهای بهیمی ز تو مخذول
زانسان كه ز عز پدرت عزت عزی
گر سرو تو از باغ جهان سایه برون برد
طوبی لك فی جنة عدن لك طوبی
بردار سر از خاك و نظر كن كه ببینی
بر هر طرف از دیده ی احباب تو سیلی
آنرا كه بود داغ غم هجر تو برجان
جز نام تو او را نبود هیچ تسلی
زین مرثیه امید كه در روز عقوبت
بیچاره رهی بگذرد از عقبه ی عقبی
***
المرثیه الصالحة المستورة
برفت یار و دلم در قفای یار برفت
ز دیده خواب رمید و ز دل قرار برفت
عجب مدار گر آشفته روزگار شدم
كه مونس من آشفته روزگار برفت
بباغ سینه ی من جز درخت غم منشان
كه سرو باغ من از طرف جویبار برفت
ز خون دیده اگر دست من نگار گرفت
عجب مدار كه از دست من نگار برفت
دلم ز باد خزانی از آن سبب سردست
كه از حدیقه ی من رشك نوبهار برفت
چو غنچه خون جگر میخورم ز دلتنگی
چرا كه از چمنم سرو گلعذار برفت
ز بختیاری من اختیار من او بود
ولی چه سود زدست من اختیار برفت
***
غزلیات
***
به امیدی كه بگشاید ز لعل یار مشكلها
خیال آن لب میگون چه خون افكند در دلها
مخسب ای دیده چون نرگس بخوشخوابی و مخموری
كه شب خیزان همه رفتند و بربستند محملها
دلا در دامن پیر مغان زن دست و همت خواه
كه بی سالك نشاید كرد قطعا قطع منزلها
سبكباران برون بردند رخت از بحر بی پایان
نمی یابند بیرون شو گران باران بساحلها
چو گل با سنبل مشكین گذر كن بر گل خاكم
تعالی الله در آن موسم كه گلها روید از گلها
نظر ابن حسام از ماسوی بربند و او را بین
«متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و أهملها»
ز حد بگذشت مشتاقی بجام باده ی باقی
«ألا یا ایها الساقی أدر كأسا و ناولها»
***
ای سهی قامت گلبوی صنوبر بر ما
سایه ی سرو قدت دور مباد از سر ما
هیچ نقاش چو رخسار تو صورت ننگاشت
آفرین بر قلم صنعت صورتگر ما
روی تو اختر سعدست و مرا از طالع
روی آن نیست كه تابنده شود اختر ما
جرعه ای زان لب شیرین بلب ما نرسید
تا لبالب نشد از خون جگر ساغر ما
خود همین نام تمامم كه پس از من نامی
ننویسند بجز نام تو در دفتر ما
زیور مدعیان گر بمثل سیم و زرست
لؤلؤ نظم خوشاب است زر و زیور ما
مدتی بر سر كویت بنشست ابن حسام
كه نگفتی به چه بابست فلان بر در ما
***
نقاب سنبل تر برشكن تجلی را
بسوز ز آتش عارض حجاب تقوی را
بباد رایحه ی زلف عنبرین برده
هزار دفتر تعلیم و درس و فتوی را
تسلی دل عاشق بجز جمال تو نیست
جمال خویش برو جلوه ده تسلی را
لبت خلاصه ی انفاس عیسوی دارد
دمی بما بنما معجزات عیسی را
دوای دیده ی من كن ز سرمه ی قدمت
كه آن غبار به از توتیاست اعمی را
بهر چه حكم كنی بر سرم خریدارم
مطیع رأی توام همچو بنده مولی را
ز بهر شورش مجنون صبا پریشان كن
شكنج طره ی آشفته كار لیلی را
ز نقش خامه ی صورت نگار ابن حسام
برند اهل حقایق رموز معنی را
صفای عالم باقی كسی بدست آرد
كه پشت پای زند ز خرفات دنیی را
***
مران بعنف خدا را ز آستانه مرا
مكش بتیغ جدایی بهر بهانه مرا
نخست طایر گلزار قدسیان بودم
محبت تو جدا كرد از آشیانه مرا
مقیم صومعه بودم بعالم لاهوت
كشید عشق بكوی شرابخانه مرا
چه حكمت است كه صیاد كارخانه ی غیب
ز زلف و خال تو بنهاده دام و دانه مرا
كرانه میكنی از من كجا روا باشد
بكشت محنت این درد بیكرانه مرا
مرا میانه ی غم بر كناره می مانی
گناه چیست ندانم درین میانه مرا
ز لعل خود بصبوحی خمار من بشكن
كه در سرست خمار می شبانه مرا
زمانی ای دل غمدیده با زمانه بساز
زمان زمان بنوازد مگر زمانه مرا
فسون ابن حسامم بتوبه میخواند
بگوش در نرود هرگز این فسانه مرا
***
ای كعبه ی جان خاك سركوی تو ما را
محراب دل اندر خم ابروی تو ما را
هربار كه پای از سركوی تو كشم باز
پا بست كند باز سر موی تو ما را
در راه تو خون دل عشاق سبیل است
گو چشم تو خون ریز بیرغوی تو ما را
جز نقش تو در دیده، خیالی كه درآید
از سر ببرد نرگس جادوی تو ما را
در مملكت حسن زهروجه كه خوبست
در چشم نیاید بجز از روی تو ما را
ز آنروی كه در سلسله ی اهل جنونیم
زنجیر كند حلقه ی گیسوی تو ما را
افتاده ی چشم سیهت ابن حسام است
زآن روز كه افتاد نظر سوی تو ما را
***
ای بسر كوی تو مسكن و مأوی مرا
خاك درت خوشتر از جنت اعلی مرا
روی توام در نظر فكر توام در ضمیر
بهتر ازین چون بود صورت و معنی مرا
گوشه نشینان كنند دعوی هر قبله ای
قبله ی ابروی تست كعبه ی دعوی مرا
دانه ی خال تو شد راهزن زهد من
عشق تو برباد داد خرمن تقوی مرا
من كه شدم كشته ی آن بت عیسی سرشت
بو كه حیاتی دهند از دم عیسی مرا
در شب دیجور عشق سیل بلاروی كرد
راه نماید مگر نور تجلی مرا
خاطر مسكین بهجر چون ره تسكین برد
گر ندهد مژده ی وصل، تسلی مرا
گر شود ابن حسام در غم عشقش تمام
بس بود این دولت از دنیی و عقبی مرا
***
مهوسان ز پی خاطر مهوس ما
بذكر دوست مزین كنید مجلس ما
خیال آن رخ رشك پری و غیرت حور
برون نمی رود از سینه ی مسوس ما
نهال قامت و چشم تو باغبان چون دید
برفت، گفت، طراوت ز سرو و نرگس ما
بمجلسی كه تو باشی چراغ گو بنشین
بس است شمع خیال تو در مجالس ما
بیا بمیكده تا بشنوی ز سالك راه
زبور عشق كه داوود شد مدرس ما
بجای باده گرم زهر میدهی نوش است
بشرط آنكه تو باشی امیر مجلس ما
ز كنه وصف تو ابن حسام دور افتاد
كجا رسد بتو اندیشه ی مهندس ما
***
ای غافل از بلای دل مبتلای ما
جز مبتلا كسی نرسد در بلای ما
ممكن نباشد از سر كوی تو رفتنم
آری مقیدست بزلف تو پای ما
حجاج اگر به كعبه ی بیت الحرم روند
ابروی تست قبله ی حاجت روای ما
ما معتكف بكوی توایم از سر صفا
موقوف آنكه سعی كنی بر صفای ما
دانم كه درد عشق نباشد دواپذیر
زحمت مكش طبیب ز بهر دوای ما
روز ازل كه شادی وغم قسم كرده اند
شادی جان ما كه غم آمد عطای ما
ابن حسام را ز دعا وصل تست امید
یا رب قرین كنی باجابت دعای ما
***
ای كعبه ی تحقیق سر كوی تو ما را
محراب دعا قبله ی ابروی تو ما را
آن زلف كمندافكن و آن غمزه ی خونریز
بستند و بكشتند بیرغوی تو ما را
هرچند ز بیراه براه آوردم دل
از ره ببرد غمزه ی جادوی تو ما را
من معتقد پیر مغانم كه درین راه
ارشاد طریقت بكند سوی تو ما را
از ظلمت گیسوی تو بیرون نتوان رفت
گر مشعله داری نكند روی تو ما را
دی چشم تو با غمزه بتاراج دل آمد
بردند سراسیمه به انجوی تو ما را
بر پای دل ابن حسام است كمندی
زان طره كه بسته است بیك موی تو ما را
***
ای غمزه تیز كرده بقصد هلاك ما
بر باد داده آتش عشق تو خاك ما
صد دل فدای چاك گریبان و دامنت
آخر بپرس حال دل چاك چاك ما
آتش گرفت سینه ز سوز درون من
اندیشه كن ز سوز دل دردناك ما
همچون بنفشه سر بدرآرم بپای بوس
سرو تو گر كند گذری بر مغاك ما
ساقی بیار كوزه و پركن كه روزگار
روزی بود كه كوزه بسازد ز خاك ما
ترسم كه آه ابن حسام آتشین كند
آیینه ی ضمیر مصفای پاك ما
***
روی تو چشم خیره كند آفتاب را
موی تو خون كند جگر مشك ناب را
تا ماه در حجاب خجالت فرو رود
از آفتاب چهره برافكن نقاب را
خوی بر گل عذار تو ماند بدان كه ابر
بر برگ گل فشاند ز شبنم گلاب را
كردم سئوال بوسه، اشارت بغمزه گفت:
ما بنده ایم غمزه ی حاضر جواب را
تا دامنت غبار نگیرد ز گرد راه
بر خاك راه میزنم از دیده آب را
خواهم كه با خیال تو شبها بسربرم
خود می برد خیال تو از دیده خواب را
نرگس بدور چشم تو اندر خمار ماند
در سر زجام لعل تو دارد شراب را
بلبل بنغمه های دلاویز بر چمن
گوید دعای خسرو مالك رقاب را
ابن حسام و درگه دولت مآب شاه
یا رب خلل مباد ز چرخ آن مآب را
***
نهان كه میكند این درد آشكاره ی ما
كراست چاره چو از دست رفت چاره ی ما
هزار كوه بلا بر دلم فرود آمد
زهی تحمل سنگین دل چو خاره ی ما
نگار ما بكنار آمد و كناره گرفت
فغان ز حسرت این درد بی كناره ی ما
ستاره خون بچكاند ز چشم اگر بیند
كه در محاق نهان شد رخ ستاره ی ما
اگر بكوه رسد كوه پاره پاره شود
حكایت جگر داغ پاره پاره ی ما
اگر شراره كشد آتش درون دلم
به آفتاب رساند ضرر شراره ی ما
چه قطره های سرشك چو شیر خون آلود
كه ریخت دیده ی ما بهر شیرخواره ی ما
جگر بخون دل آلوده كرد قصابم
چه گوشت بود كه آویخت از قناره ی ما
مگر كه ابروی او در نظر مه نو بود
كه من بدیدم و غایب شد از نظاره ی ما
ز رهگذار امل بهتر آنكه برخیزم
كه بر ممر اجل باز شد گداره ی ما
بجان عاریتی دل مبند ابن حسام
كه می رسد ز عقب صاحب استعاره ی ما
***
نسیم الورد یذكرنی حبیب
و یحیینی بصوت العندلیب
طبیب العشق داوا كل داء
فكیف و زادنی دائی طبیب
یفارقنی الرقیب عن الرفیق
فقارب بیننا یا ذالرقیب
لیوم الهجر لی یوم عصیب
و إنی خفت من یوم عصیب
فؤاد غاب یا سلمای عنی
فإذ یأتیك أحسن بالغریب
نصیبی بالهوا نصب و داء
أصبنا ما أصبنا یا نصیب
ببعد الهجر انی إذ أموت
فقرب الوصل أرجو عنقریب
***
ای ز خطت غالیه پر مشك ناب
آینه دار رخ تو آفتاب
تا رخ تو رونق مه بشكند
برشكن آن طره ی مشكین نقاب
با رخ تو مهر ندارد فروغ
ذره نیارد بر خورشید تاب
دوش مرا خیل خیالت ببرد
صبر و قرار از دل و از دیده خواب
مردمك دیده كند دم بدم
روی من از اشك ملون خضاب
دیده میندیش ز طوفان غم
مردم آبی نشكوهد ز آب
خاك درت مسكن ابن حسام
كوی تواش درگه دولت مآب
***
پوشد ز رشك یلمق تو اطلس آفتاب
پیش رخت ز ذره بود واپس آفتاب
جز زلف تو كه سجده كند آفتاب را
در دور حسن تو نپرستد كس آفتاب
گر آفتاب تیره شود با كمال نور
یك لمعه از لقای تو ما را بس آفتاب
گفتم مگر بسر رسدم آفتاب وصل
در طالعه نبود بدین سدرس آفتاب
گر مهر طلعت تو بر ابن حسام تافت
شاید كه تافت بر سمن و برخس آفتاب
***
ای جمال تو مرا شمع شب افروز امشب
شمع گو مشعله داری ز تو آموز امشب
شمع را تاب تو چون نیست از آن می سوزد
گو چو پروانه درین سوز همی سوز امشب
امشب از شمع رخت مجلس ما روشن شد
شمع گو چهر دلفروز میفروز امشب
شبم از طلعت زیبای تو امشب روزست
كاش تا روز قیامت نشود روز امشب
پاره ای بر دل صد پاره ی ما دوخت ز وصل
سوزن ناوك آن غمزه ی دلدوز امشب
لب لعل تو بكام دل من داد بداد
بر مراد دل ازینم شده پیروز امشب
شب اگر حادثه زاید چه عجب ابن حسام
بعلی رغم جهان عیش بیندوز امشب
***
چو فیض ابر بنم لاله را كلاه بشست
بنفشه تازه شد و طره ی دوتاه بشست
كف سحاب چو سقا گلاب زن برداشت
ز خاك غالیه گون چهره ی گیاه بشست
بیا بیا كه گر از عشق توبه میكردم
ببوی زلف تو دل دست ازین گناه بشست
اگر بغیر تو چشم نظر سیه كردم
بیا كه خاك درت چشم عذرخواه بشست
بر آستان تو چندان گریست ابن حسام
كه آب دیده ی او نامه ی سیاه بشست
***
خوشتر ز آستان تو ما را مقام نیست
كوی تو كم ز روضه ی دارالسلام نیست
گفتم كه خاك راه توام ملتفت نشد
بیچاره من كه این قدرم احترام نیست
گفتم بیا كه از غم لعل تو سوختم
گفت: این طمع بغیر تمنای خام نیست
آیینه ی وجود كه زنگار غم گرفت
ساقی صفاش جز بمی لعل فام نیست
می ده كه محتسب نكند منع شرب ما
آری ببزم ساقی ما می حرام نیست
صوفی كه منع باده ی صافی همی كند
او را خبر ز لذت شرب مدام نیست
كردم بسرو نسبت قدش بغمزه گفت:
ای بی بصر خموش كه او را خرام نیست
اندوه یار و درد فراق و غم دیار
آخر ببین كه بر دل ما زین كدام نیست
هستند بندگان و غلامان ترا بسی
یك بنده ی مطیع چو ابن حسام نیست
***
حقا كه بحسن تو ملك نیست
گفتم بیقین و هیچ شك نبست
شوری ز لب تو در جهان است
كامروز لبی بدان نمك نیست
در خون و رگ من است مهرت
بی مهر تو هیچ خون و رگ نیست
چشمان تو قلب دل شكستند
رو غمزه كه حاجت كمك نیست
بی خط و سجل ترا غلامم
حاجت بقباله و بصك نیست
در گردن من كه گردن من
او را ز غلامی تو فك نیست
چون ابن حسام مبتلایی
در زیر كبودی فلك نیست
***
حسنت كه آفتاب تجلی ازو گرفت
یك جلوه كرد و مملكت دل فرو گرفت
یك تار از آن دو سنبل پرچین به چین رسید
از زلف مشكبوی تو در مشك بو گرفت
دل اعتكاف كوی تو دارد برو مگیر
مرغ حریم كعبه نباشد برو گرفت
این آهوی رمیده كه اندر كمند تست
او را مران كه با سگ كوی تو خو گرفت
گفتم: سخن ز كوی تو گویم بخنده گفت:
بگذار گفت و گو كه جهان گفت و گو گرفت
مه با عذار یار برابر همی نمود
زلفش بشیوه شد طرف روی او گرفت
سرتا بپای هستی ابن حسام سوخت
آه این چه آتش است كه ناگه درو گرفت
***
هر جفایی كه ممكن است ازوست
من تحمل كنم ولی نه نكوست
گر دلم میل جانب او كرد
میل دلها همه بجانب اوست
بوی زلف تو همدم بادست
كه نسیم بهار غالیه بوست
روی كردی بسوی گل زان روی
گل ز شادی نگنجد اندر پوست
خجل از قد و عارض تو بباغ
سرو آزاد و لاله ی خودروست
در خم زلف همچو چوگانت
دل مسكین شكسته همچون گوست
با جفا نیك خو كن ابن حسام
چاره اینست كان صنم بدخوست
***
سنبل تر دمید بر گل دوست
بوی گل می دمد ز سنبل دوست
باد عنبر شمیم می گذرد
یافت بویی مگر ز كاكل دوست
هر تجمل كه هست در خورشید
ذره ای نیست با تجمل دوست
بجفا از درش نخواهم رفت
دوستان را بود تحمل دوست
هر كسی راه توشه ای بردند
ما برفتیم بر توكل دوست
قصه ی زلف او دراز مكش
كه درازست خود تطاول دوست
این رساله ز شعر ابن حسام
یاد میدار از ترسل دوست
***
دلم فریفته ی آن شمایل عربیست
كه شكل و شیوه ی او را هزار بوالعجبیست
خیال لعل لبش در درون سینه ی من
چو باده در دل پرخون شیشه ی حلبیست
بكشت فتنه ی چشمش مرا و می بینم
كه همچنان نظرش سوی من ببوالعجبیست
مرید پیر مغانم كه شیخ هر قومی
میان قوم چو اندر میان فرقه نبیست
مخار پای دل رهروان بخار جفا
كه این طریقه ی بد راه و رسم بولهبیست
مرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی
كه شوربختی مردم ز راه كم ادبیست
كجاست بانی قصر ارم كه تركیبش
بقصر شاه كنون خشت شرفه ی طنبیست
ز جام لم یزلی جرعه ای به من دادند
مگوی مستی من ذوق باده ی عنبیست
مكن ز گردش دوران شكایت ابن حسام
كه عادت فلك دون پرست منقلبیست
برو به آب قناعت بشوی دست طمع
كه بیش حرمت مردم ز فرط كم طلبیست
***
مرا درد تو دایم همنشین است
غمت پیوسته با جانم قرین است
هوس دارم كه در پای تو میرم
تمنای من از دولت همین است
نظر بر پسته ی تنگ تو دارم
كه چشم من بغایت خرده بین است
عذار از دود آه من نگهدار
كه آه سوزناكم آتشین است
خیالت بر سواد دیده ی من
انیس مردم دریانشین است
نهفته گوشه ی چشمی بما كن
كه هر گوشه رقیبی در كمین است
سر ابن حسام و خاك كویت
كه لطفش خوشتر از ماء معین است
***
ای خوش آن بلبل كه گلزاریش هست
خرما آن دل كه دلداریش هست
خرقه ی ناموس صوفی بركشید
زانكه بر هر موی، زناریش هست
یوسف حسن ترا در مصر دل
بر سر هر كو خریداریش هست
من نه تنها بسته ی زلف توام
صد چو من بسته بهر تاریش هست
نرگس مستت چه خوش منظر گلی است
لیكن اندر هر مژه خاریش هست
بنده ام طوطی گفتار ترا
زانكه الحق طرفه گفتاریش هست
شاد و خندان میرود ابن حسام
غالبا امید دیداریش هست
***
دلبری دارم كه دل دربند زلف و خال اوست
عاشقانش را شراب از جام مالامال اوست
فتنه ی آن چشم فتانم كه از هر گوشه ای
فتنه ای پر شیوه از دنباله ی دنبال اوست
حال وصف حسن او بالاترست از ممكنات
هرچه گوید عقل كل جزوی ز وصف الحال اوست
طفل ابجدخوان مكتب خانه ی اسرار عشق
نكته دان خرده بین رمز قیل و قال اوست
آن تجلی كز جلالت كوه را از جا ببرد
پرتوی از لمعه ی رخشنده ی اجلال اوست
دوست گو بنمای رو تا جان برافشانم برو
زانكه جان را وقت رحلت چشم استقبال اوست
روی دولت زان بدان خورشید روی آورده ام
كافتاب دولت اندر سایه ی اقبال اوست
هر كسی را چشم بر منظور و محبوبی دگر
زان میان ما را نظر بر ایلیا و آل اوست
سایه اندازد مگر بر من همایی كز شرف
طایر فرخنده ی اقبال زیر بال اوست
این مگس برخوان انعامش كجا یارد نشست
كاسمان چون گرده ای بر سفره ی افضال اوست
خوش تواند خواند فردا نامه را ابن حسام
زانكه نقش نام او برنامه ی اعمال اوست
***
بیا كه بوی ریاحین دمید و گل بشكفت
صبا بزلف معنبر بساط سبزه برفت
بباغ، نرگس مخمور جام جم برداشت
ببزم گاه چمن لاله پر، پیاله گرفت
صبا بدست سحرگه بنوك نیزه ی خار
حریر گل بدرید و قبای غنچه بسفت
میان سبزه ی سیراب عكس لاله ببین
كه لعل ناب چگونه است با زمرد جفت
شكفت گل، می گلگون بده كه موسم گل
حدیث توبه و تقوی حكایتی است شگفت
ز بلبلان چمن پرس نكته ی توحید
كه آشكار شود بر تو رازهای نهفت
خیال خواب برفت از دماغ ابن حسام
كه بلبل از هوس گل نمی تواند خفت
***
صبا حكایت زلفت مرا پریشان گفت
سیاهكاری شوریده باز نتوان گفت
خط غبار كه تعلیق ثلث عارض تست
محققش بتوان نسخ خط ریحان گفت
نسیم طره ی سنبل بهم برآمده یافت
مگر حكایت آن زلف عنبرافشان گفت
بسرمه خاك درت جوهری برابر كرد
كجاست اهل بصارت كه نیك ارزان گفت
بر آن سرم كه گر از دل بجان رسد كارم
دل رمیده نخواهد بترك جانان گفت
اگر مراد تو از من گذشتن از جان است
بیا بیا كه دلم ترك صحبت جان گفت
از آنچه بر سر من میرود ز دست فراق
حكایتی است محقر كه پیر كنعان گفت
ز اهل قافله پنهان كجا شود رازی
كه دوش بر سر محمل جرس به افغان گفت
چو سیل دیده ی من دید ابر طوفان بار
سرشك گرم مرا رشك روز باران گفت
صبا به داور دوران رسان حكایت من
كه باد، واقعه ی مور با سلیمان گفت
حدیث ابن حسام از شكایت اصحاب
حكایتی است كه یوسف ز جور اخوان گفت
***
ای خوشا آن دم كه بنشینیم رویاروی دوست
شكوه ی دل باز رانم یك بیك با موی دوست
چون بنفشه بر سر زانوی خدمت سالها
بوده ام، باشد كه یارم بود همزانوی دوست
بر سر آنم كه تا سر دارم اردستم دهد
برندارم سر ز خاك رهگذار كوی دوست
پهلو از پهلونشینان زانجهت كردم تهی
تا مگر روزی توانم بود هم پهلوی دوست
راه دشوارست و منزل دور و مقصد ناپدید
سالكی باید كه ما را ره نماید سوی دوست
تا دگر مشك از خطای خود نیارد دم زدن
گو صبا بر بادده یك حلقه از گیسوی دوست
هر كسی را قبله از سویی و روی از جانبی است
قبله ی ابن حسام از جانب ابروی دوست
***
شرر آتش هجران تو در سینه ی ماست
پرتو عكس خیال تو در آیینه ی ماست
همدمی نیست كه با او نفسی بنشینم
جز غم عشق تو كان مونس دیرینه ی ماست
داد خود عاقبت كار ز ما بستاند
روزگار ستم اندیش كه در كینه ی ماست
هر كسی ابن حسام از پی گنجی رنجی
برد، نقد سخن ماست كه گنجینه ی ماست
كرسی ما نسزد چرخ كه هنگام سخن
زبر ذروه ی او پایه ی زیرینه ی ماست
***
ما را بغیر یاد تو اندر ضمیر نیست
دل را دگر ز صحبت جانان گزیر نیست
یاران ملامت من عاشق رها كنید
كاین مبتلای عشق نصیحت پذیر نیست
دل عاشق است و پند نمیگیرد اندرو
بروی مگیر زانكه برو جای گیر نیست
بر من كمان ابروی مشكین چه میكشی
خوش خوش بكش بغمزه كه حاجت به تیر نیست
زلفت نهاد دام بلا در ره دلم
آن كیست كو بدام بلایی اسیر نیست
چشمی كه آن بروی تو روشن نمی شود
چون بنگری بدیده ی معنی بصیر نیست
ابن حسام تكیه گه خاك كوی دوست
در آستان عشق ازین به سریر نیست
***
خیال ابرویت ار سجده میكنم پیوست
خیال كج نرود زین سر خیال پرست
نظر ز چشم تو گفتم مگر نگه دارم
خیال چشم تو بر گوشه ی نظر بنشست
سواد خامه ی پرگار گردش قمری
چو خرده ی دهنت نقطه ی خیال نبست
گرفت غالیه گون سنبل تو دامن گل
كشید زلف تو مه را چو ماهی اندر شست
كدام جان كه ز داغ محبت تو نسوخت
كدام دل كه بدرد جراحت تو نخست
بناز اگر بنشینی چو گل بپهلوی سرو
بود هر آینه در جنب اعتدال تو پست
ز دست رفتم و هیچم ز دست برنامد
ز دست رفته ی خود را چرا نگیری دست
چو دستها همه در دامن عنایت اوست
بدار دست ملامت ز دامن من مست
كنون كه نرگس مخمور جام زر برداشت
بیار باده كه ابن حسام توبه شكست
***
دلا بپرس كه آن روشنی دیده كجاست
بهار خرم و آن سرو سركشیده كجاست؟
برو بباغ طراوت ز باغبان و بپرس
كه از درخت تو آن میوه ی رسیده كجاست؟
دلم رمیده شد از دست دوستان عزیز
خبر دهید مرا كان دل رمیده كجاست؟
كمند زلف تو دی با غزال چشم تو گفت
كه آن فریفته آهوی دام دیده كجاست؟
كمان ابروی شوخت ببازوی من نیست
كسی كه بازوی او آن كمان كشیده كجاست؟
نیافت چاشنیی از لب تو ابن حسام
كسی كه شربت آن لب بود چشیده كجاست؟
***
قد چو سرو تو بر جویبار دیده ی ماست
غبار راه تو بر رهگذار دیده ی ماست
به آرزوی لبت خون گرفت خانه ی چشم
خیال لعل تو گلشن نگار دیده ی ماست
چو نرگسی كه دمد بر كنار چشمه ی آب
سواد چشم تو در چشمه سار دیده ی ماست
بلا كشید دل و دیده اختیار تو كرد
بلای دل همه از اختیار دیده ی ماست
بسرو و لاله چه خوانی مرا ز باغ رخت
قد تو سرو و رخت لاله زار دیده ی ماست
بكشت چشم تو ابن حسام را گفتم
بغمزه گفت كه این كار كار دیده ی ماست
***
مپیچ در سر زلفش كه سربسر سوداست
مرو بجانب كویش كه در بدر غوغاست
دلا ز عشوه ی چشمش بگوشه ای بنشین
كه چشم فتنه كنش دیده ای كه عین بلاست
هزار نقش خیال قدت بر آب زدم
بدان شمایل موزون یكی نیامد راست
بسان سرو سهی بر كنار چشمه ی آب
خیال قد تو در چشمه سار دیده ی ماست
ز بوی زلف تو در هر چمن كه می پویم
نسیم غالیه گردان و باد مجمره ساست
بهر طرف كه شود سنبل تو نافه گشای
سخن ز مشك نگویم كه آن حدیث خطاست
رواست گر لب تو كام جان ابن حسام
روا كند كه لبت جانفزای و كامرواست
***
مسلمانان دلی دارم جراحت
ندانم تا مرا زین دل چه راحت
لبت ریش دلم را تازه دارد
ز بس كان لب همی ریزد ملاحت
بیا كز حسرت لعل تو چشمم
میان موج خون دارد سباحت
چو صبحت دوش دیدم بر سر بام
بشب پنداشتم الشمس لاحت
سر زلف تو شام است و رخت صبح
مبارك باد شامت با صباحت
دگر برهم نیارد دیده نرگس
كه گل بیدار شد والطیر ناحت
لب ابن حسام از شوق آن لب
ز طوطی می برد گوی فصاحت
***
ما را بكوی وحدت تا با تو آشنائیست
از خاك آستانت در دیده روشنائیست
هم بی تو مستمندیم هم با تو دردمندیم
این عقده مشكل آمد وقت گرهگشائیست
با محنت فراقت در انتظار وصلیم
با دولت وصالت اندیشه ی جدائیست
از عشوه های چشمش ای دل بگوشه بنشین
كاین شوخ فتنه انگیز در عین دلربائیست
در روی خوب رویان چون بنگری ببینی
آثار حسن معنی كایینه ی خدائیست
زنهار تا نبندی دل در عروس دنیا
هرچند دلفروزیست كش پیشه بیوفائیست
ابن حسام عمری بر رهگذار كویت
بنشست و كس نگفتش كاین مبتلا كجائیست
***
ای روشنی دیده دعا می رسانمت
صد بندگی بدست صبا می رسانمت
احرام كعبه ی سركوی تو بسته ام
وآنگه تحیتی بصفا می رسانمت
ای سرو ناز بر چمن باغ دل بمان
كز آب دیده نشو و نما می رسانمت
از آرزوی لعل تو خون می شود دلم
آخر نگفته ای كه شفا می رسانمت
پنهان مدار ابن حسام از طبیب، درد
بر وعده ای كه گفت دوا می رسانمت
***
دیدم نبشته از قلم مشكبار دوست
خطی سیه چو سنبل تر بر عذار دوست
بر صفحه ی حریر كشیده بمشك ناب
حرفی ز نوك خامه ی عنبرنگار دوست
صد جان من فدای تو پیك خجسته پی
كآورده ای بمن خبری از دیار دوست
خوش باد وقت باد سحرگه كه دم بدم
مشكین كند مشام ز بوی نثار دوست
چشم رمد رسیده ی من روشنی گرفت
زان توتیا كه می رسد از رهگذار دوست
روی نیاز ما و در بی نیاز دوست
چشم امید ما و نثار غبار دوست
بلبل در انتظار كه هنگام گل رسد
ابن حسام دلشده در انتظار دوست
***
جعد مشكینت كه دل وابسته ی سودای اوست
بسته ی افسون سحر چشم مارافسای اوست
گر دلم پروانه ی آن شمع روشن شد چه شد
ای بسا دلها كه چون پروانه ناپروای اوست
خانه ی چشمش سیه كان شوخ یغمائی صفت
خانه ی صبر دل مسكین من یغمای اوست
نسبت بالای او با سرو كردم عقل گفت
در چمن سروی نمی بینم كه همبالای اوست
دی بوعده گفت: فردا روی بنمایم ترا
مژده ای خوش داد و دل بر وعده ی فردای اوست
هر كسی را بر جبین سیمای محبوبی دگر
بر جبین خاك خورد من همه سیمای اوست
زاهدان مأوی بجنت یافتند، ابن حسام
معتكف شد بر درش كان جنة المأوای اوست
***
رسم وفا ز یار طلب میكنیم و نیست
وز بی وفا كنار طلب میكنیم و نیست
از باغ روزگار گلی تازه بر مراد
بی زخم نوك خار طلب میكنیم و نیست
جامی كه بعد ازو ندهد دردسر خمار
در دور روزگار طلب میكنیم و نیست
بویی ز عطر طره ی عنبرفشان یار
از باد نوبهار طلب میكنیم و نیست
سروی به اعتدال قد خوش خرام یار
بر طرف جویبار طلب میكنیم و نیست
صد دیده را ز خاك درش چشم روشنی است
ما نیز از آن غبار طلب میكنیم و نیست
بسیار بارهاست كه ابن حسام را
در كوی یار باز طلب میكنیم و نیست
***
خط تو دایره ی ماهتاب را بگرفت
بباغ عارض تو سبزه آب را بگرفت
ستاره چشم سر طره ی قمرپوشت
بزیر سایه ی شب آفتاب را بگرفت
بشب، جمال تو، گفتم ببینم اندر خواب
خیال روی تو در دیده خواب را بگرفت
دلم ز فتنه ی چشم تو گرچه بود خراب
غمت بیامد و ملك خراب را بگرفت
برقص زهره بخنیاگری بچرخ آمد
بچنگ دوش چو زهره رباب را بگرفت
مقیم كوی تو شد دل چه بختیار دلیست
كه آستانه ی دولت مآب را بگرفت
بس از خیال پرستی و مستی ابن حسام
كه صبح شیب تو شام شباب را بگرفت
***
از كس دلم ندید طریق نگاهداشت
جز غم كه جانب دل ما را نگاهداشت
دل شد شكسته حال و پریشان از آن جهت
كاندر سواد طره ی خوبان پناه داشت
زان روی با بنفشه مرا هست الفتی
كان شیفته چو زلف تو پشت دوتاه داشت
زلفت سیاه كارتر از خانه ی منست
كاو همچو من صحیفه ی بیضا سیاه داشت
از مصطبه بدوش كشان دوش برده اند
آنرا كه میل صومعه و خانقاه داشت
عاشق بر آستان تو شب تا دم سحر
با دیده ی پرآب لب عذرخواه داشت
هر كس بضاعتی بسر كوی دوست برد
ابن حسام ناله ی شبگیر و آه داشت
***
خرم دل آن كس كه به غمهای تو شادست
الا غم رخسار تو غمها همه بادست
بگشا گره از ابروی مشكین كه ببینند
كاندر خم ابروی تو پیوسته گشادست
در طلعت تو صنع الهی بتوان دید
گویی مگر آیینه سكندر بتو داده ست
چندین ارنی گوی به اطوار دوانند
عكسی مگر از روی تو بر كوه فتاده ست
بگذر بچمن چون گل سیراب و نظر كن
در غنچه كه از شرم تو برقع نگشاده ست
ای سرو سرافراز بنه سركشی از سر
كاین باغچه را سروبسی همچو تو یادست
شوخی مكن و چهره میفروز كه در خاك
بس چهره ی شاهان منوچهر نژادست
هر لاله كه بر دشت نمودار كلاهی است
تاج سر جمشید و فریدون و قبادست
چون ابن حسام از دو جهان قطع نظر به
آنرا كه سر كوی تو میعاد و معادست
***
گل صد برگ را روی تو وارث
شمیم مشك را موی تو وارث
زهر نرگس كه او جادو فریب است
فریب چشم جادوی تو وارث
زهر سنبل كه بر نسرین كند ناز
نسیم جعد گیسوی تو وارث
هر آن هندو كه بر ابرو نشیند
سواد زلف هندوی تو وارث
زسروی كان بباغ راستان است
قد چون سرو دلجوی تو وارث
كمان مشك را بر تخته ی سیم
جبین و خط و ابروی تو وارث
ز خوش گویان همه ابن حسام است
زبان و طبع خوشگوی تو وارث
***
اگرچه خرده شناس و مبصرم بحدیث
بخرده ی دهنت ره نمی برم بحدیث
خیال سرو قدت را خیالها بستم
سخن دراز شد و من مقصرم بحدیث
خیال حسن تو صورت نمی توانم بست
بوجه احسن اگر چه مصورم بحدیث
بصف ابروی شوخ تو پی نیارم برد
اگرچه در صف معنی كمان ورم بحدیث
بیان آن لب شیرین نمی توانم كرد
بنطق اگر چه نمودار شكرم بحدیث
از آن مدینه كه دروی زلال علم دهند
غلام مشرب ساقی كوثرم بحدیث
هزار قنطره ابن حسام در راه است
مگر بمنزل مقصود ره برم بحدیث
***
ای كرده بغمزه دل صد شیفته تاراج
تیر مژه ات سینه ی من ساخته آماج
پیوسته كمان سیه از مشك كشیده است
طغرای دو ابروی تو بر دایره ی عاج
زان لب كه رسیده است لطافت بنصابش
شرط است زكاتی كه رسانند به محتاج
ای سرو گل اندام بده باده ی صافی
بر ناله ی مرغ سحر و نغمه ی دراج
ای اهل صفا را در تو كعبه ی مقصود
لبیك زنان بین بسركوی تو حجاج
در پنجه ی عشاق كمانیست قوی پی
كان را نكشیده است بجز بازوی حلاج
بر خاك رعونت بتكبر چه خرامی
سرها بنگر زیر پی انداخته بی تاج
بگرفت لبت ملك لطافت بملاحت
پیداست كه از كشور خوبان كه برد باج
گر خاك درت سجده گه ابن حسام است
ارشاد چنین میكندش سالك منهاج
***
لمع البرق و النجوم یلوح
اسقنی الراح ذاك راحه روح
امشب از نرگس تو مخمورم
جرعه ای از لبت بوقت صبوح
پند ناصح چو در نمی گیرد
توبه كردم ز توبه های نصوح
از در میكده گشایش جوی
تو چه دانی كه در كجاست فتوح
آنچه اندر سفینه ی دل ماست
نتوان یافت در سفینه ی نوح
چون شدی تیغ عشق را تسلیم
در ره عاشقان شدی مذبوح
شعر ابن حسام مستان را
قوت قلب است، بلكه قوت روح
***
بشكفت بر چمن گل عذرا عذار سرخ
وز جرم لاله شد كمر كوهسار سرخ
همچون خط تو شد طرف جویبار سبز
وز لاله صحن باغ چو رخسار یار سرخ
مطرب بساز پرده ی عشاق در حجاز
ساقی تو نیز عذر میار و می آر سرخ
گردون نگر كه دامن این هفت خوان كند
هر شب بخون دیده ی اسفندیار سرخ
عطف هلالی فلكی بین كه كرده اند
از خون خسروان فلك اقتدار سرخ
تا خون نكرد در جگر غنچه روزگار
گلگونه ی چمن نشد از روزگار سرخ
بر رهگذار دیده ز خون بسته ام دو جوی
ای بس كه كرده ام رخ ازین رهگذار سرخ
از حسرت لب تو كند دیده دم بدم
رخسار زرد من چو گل نوبهار سرخ
كام از لبت كه وعده ی ابن حسام بود
چشمش نگر كه چون شد ازین انتظار سرخ
***
لبت یاقوت گوهرپوش دارد
بگاه بوسه طعم نوش دارد
سر زلف سیاهت بر بناگوش
ز نزهت بوی مرزنگوش دارد
چو گوشت با رقیبانست كم زان
كه یكره جانب ما گوش دارد
دلم با روی خوب تست دایم
بگو بهر خدا نیكوش دارد
چو جان تن را در آغوش آمدی دوش
تنم جان بین كه در آغوش دارد
ز دوشت دوش برخوردار بودم
دلم امشب هوای دوش دارد
دل ابن حسام از آتش شوق
ز گرمی سینه را پرجوش دارد
***
بجرعه ای كه ز جام جهان نما بخشند
كرشمه ای است كه صد جام جم بما بخشند
نصیبه ای بگدایان مگر حواله شود
در آن مقام كه صد گنج بی بها بخشند
به تیغ غمزه ی خوبان بنه سر تسلیم
كه كشتگان چنین تیغ را بقا بخشند
ز غیر قطع نظر كن كه چشم آن داری
كه از مكاشفه ی وحدتت لقا بخشند
اگر تو گوشه ی چشمی بما كنی شاید
ز خاك پای تو آنجا كه توتیا بخشند
دلا بیا كه ز دیوان فضل او روزی
كرام او بكرم رقعه ای بما بخشند
اگر چه درگه لطف تو منزل جودست
پدید نیست كه این منزلت كرا بخشند
بكوی دوست بدریوزه آید ابن حسام
بود كه خلعت خاصی بدین گدا بخشند
مرا كه غرقه ی دریای جرم و عصیانم
مگر بعصمت مردان آشنا بخشند
***
مگر چو دردكشان جام بی ریا بخشند
ز كاس لم یزلی جرعه ای بما بخشند
قتیل عشق شو ای جان كه مر ترا روزی
ز نوش داروی نوشین لبان شفا بخشند
دوای درد، طبیبان عشق می دانند
ترا كه درد نباشد كجا دوا بخشند
كسی كه سعی نماید به كعبه ی مقصود
عجب نباشد اگر مرو را صفا بخشند
ایا دلا كه اگر آزری طمع دارد
كه جرم او به جوانان پارسا بخشند
امیدوار چنانم كه جرم ابن حسام
بگرد كوكبه ی شاه لافتی بخشند
خطای این سر شوریده ی پریشان حال
به جعد گیسوی مشكین مصطفی بخشند
***
نگار من همه آیین دلبری دارد
ولی ز عاشق بیچاره دل بری دارد
لبش ببوسه اگر آب حیات می بخشد
بغمزه شیوه ی جور و ستمگری دارد
چنانكه در رخ او آیت ید بیضاست
فریب نرگس او سحر سامری دارد
چو من رقیب گر آشفته و پریشان است
عجب مدار كه او چشم برپری دارد
خیال روی بتان می پرستد ابن حسام
مگر طریق و ره و رسم آزری دارد
***
مرا زمانه ز خاك درت جدا مكناد
رقیب را بسر كویت آشنا مكناد
بغیر دیده ی پاك بلند منظر من
كسی نظاره ی آن سرو گل قبا مكناد
ببوی زلف تو مشك خطا همی جستم
دگر مشام من اندیشه ی خطا مكناد
طواف بر سر كوی تو میكنم بصفا
كسی زیارت این كعبه بی صفا مكناد
كنم بگوشه ی ابروت سجده ی اخلاص
كه هیچ گوشه نشین طاعت ریا مكناد
وصال عاشق اگر بی بلا نخواهد بود
غمت حواله ی این دل بجز بلا مكناد
كه گفت خانه ی دل كردم از غمت خالی
نكرده ام نكنم هرگز این خدا مكناد
بروز حشر كه از خاك تیره برخیزم
دلم بغیر تو چشم نظاره وا مكناد
مراد ابن حسام از لبت چو ناكامی است
خدای كام دلش بی لبت روا مكناد
***
بیا بیا كه درین خطه ی خراب آباد
نگشت بی تو دمی این دل خراب آباد
گره زن آن سر زلف بنفشه بر لاله
كه كاربسته ی من جز بدان گره نگشاد
چو لاله صرف مكن با پیاله حاصل عمر
كه دورمایه ی جورست و دهر بی بنیاد
بناز خویش مبین در نیاز من بنگر
كه روزگار بسی چون من و تو دارد یاد
نسیم عقده ی زلفت اگرچه خوشبویست
درو مپیچ كه نتوان گره زدن بر باد
فروغ لاله مگر عكس روی شیرین است
كه گرد كوه برآمد بدیدن فرهاد
نشان همی دهد از خط و خد و بالایت
بنفشه و گل نسرین و قامت شمشاد
هزار دیده ی نرگس به قامتت نگران
ز ناز خویش تو چون سرو از آن همه آزاد
ز زهد خشك ریائی دلم بتنگ آمد
زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد
به آشكار بده می بدست ابن حسام
شراب و عیش نهان چیست كار بی بنیاد
***
گل بفصل بهار می خندد
سبزه بر مرغزار می خندد
غنچه ی دلگشای تنگ دهان
چون لب لعل یار می خندد
ابر بر لاله زار می گرید
لاله بر كوهسار می خندد
هر شكوفه كه زینت چمن است
بر سر شاخسار می خندد
الفتی هست با بنفشه مرا
كو چو من سوگوار می خندد
لاله بر پای سرو چون منصور
مست در پای دار می خندد
وقت مردن چو شمع، ابن حسام
با دلی پر شرار می خندد
***
غمی دارم كه واگفتن نشاید
مرا زان غم بشب خفتن نشاید
غم دردانه ای دارم كه نامش
به الماس قلم سفتن نشاید
غباری كز سر كوی تو دارم
ز لوح چهره ام رفتن نشاید
ز گریه سوز دل ننشسته كاتش
به آب دیده بنهفتن نشاید
نصیحت میكند ابن حسامم
ولیك از دل پذیرفتن نشاید
***
با خال تو گر مشك بدعوی بنشیند
حقا كه نه بر صورت معنی بنشیند
ابروی تو نگذاشت كه اندر خم محراب
یك گوشه نشین از سر تقوی بنشیند
آنرا كه بنقد از سر كوی تو بهشتست
حیفست كه بر نسیه ی عقبی بنشیند
خاك قدمت روشنی چشم ضریرست
بگذار كه در دیده ی اعمی بنشیند
شاید كه بود روشنی دیده ی مجنون
زان گرد كه بر دامن لیلی بنشیند
آنكه از سر كوی تو كند میل به فردوس
اولی نكند گرچه به اولی بنشیند
خون جگر ابن حسام است كه هردم
بر رهگذر دیده چو سیلی بنشیند
***
با حسن تو مه در صف دعوی ننشیند
با صورت خوب تو بمعنی ننشیند
در دور هلالی بجز از چشم تو مستی
در گوشه ی محراب بتقوی ننشیند
جز لعل تو ترسا بچه كان آب حیاتست
كس در صدد معجز عیسی ننشیند
موسی صفت آنكس كه بمیقات نیاید
بر طور دلش نور تجلی ننشیند
خاك ره آنم كه برو گرد تعلق
از رهگذر عشوه ی دنیی ننشیند
سرسبز كسی باد كه از رنگ زمرد
پرهیزد و اندر دم افعی ننشیند
تا ابن حسام از سر كوی تو خبر یافت
شرط است كه در روضه ی اعلی ننشیند
***
آن را كه مهر روی تو در دل نیافتند
او را بهیچ واسطه مقبل نیافتند
حجاج ره به كعبه ی اهل صفا نبرد
تا در حریم كوی تو منزل نیافتند
عطر نسیم كوی تو كان همدم صباست
در چین طره های شمایل نیافتند
آنكو نه خاك درگه جانان بجان خرید
او را بهیچ باب معامل نیافتند
گنجینه ی رموز محبت كه عشق اوست
در سینه ای طلب كه درو غل نیافتند
اهل روش كه سالك اطوار عزتند
جز عكس روی دوست مقابل نیافتند
دست امید ابن حسام شكسته دل
در گردن مراد حمایل نیافتند
***
خرم تر از رخت به چمن گل نیافتند
خوشبوی تر ز موی تو سنبل نیافتند
از ناله ام منال كه بازار حسن گل
ده روزه بی ترنم بلبل نیافتند
بنیان عمرو قصر حیات ارچه محكم است
بی اختلال باد تزلزل نیافتند
از هر وسیله ای كه بمقصود قایدست
بهتر ز لطف دوست توسل نیافتند
رمزیست در رساله كه ابن حسام خواند
كاندر رساله هیچ ترسل نیافتند
***
تا قامت چو سرو تو بالا كشیده اند
در چشمم آن خیال چه رعنا كشیده اند
دامن كشان بباغ گذر كن كه سرو را
دامن ز رشك قد تو درپا كشیده اند
نقش خیال ابروی شوخ كمان وشت
بر كارگاه حسن چه زیبا كشیده اند
مستوفیان كشور خوبی چو خط تو
حرفی دگر بدور قمر ناكشیده اند
كارم بجان و كارد سوی استخوان رسید
از بس زبان طعن كه در ما كشیده اند
این مردمان دیده ی خونین سرشك من
هردم ز گریه رخت بدریا كشیده اند
ابن حسام لؤلؤ نظم خوشاب تو
چون رشته در حمایل جوزا كشیده اند
***
دل اگر رود ز حریم كوی تو ای صنم بكجا رود؟
عجبا كسی كه مقیم شد ببهشت عدن چرا رود
چونه از خطا بنسیم مشك دلم مقید زلف تست
تو رها مكن كه زچین زلف تو گر رود بخطا رود
ز شمیم طره ی عنبرین تو شمه ای بصبا رسید
كه نسیم او همه شب ز بوی خوش تو غالیه سا رود
به زیارت دل خستگان ز ره صفا گذری بكن
چه كسی كه او بطواف كعبه ی حق رود بصفا رود
دل و دینت ابن حسام در سر كار و عشق بتان بشد
خبرت شود كه ازین معامله بر سر تو چها رود
***
آنها كه طرف روز به گیسو گرفته اند
مه را به تاب طره ی هندو گرفته اند
افسونگرند گوشه نشینان چشم تو
دلها به سحر غمزه ی جادو گرفته اند
یرغوچیان چشم سیاهت بیك نظر
ملك دل خراب بیرغو گرفته اند
تواچیان ابروی شوخت هزار دل
هردم بدان كمانچه ی ابرو گرفته اند
كردی بغمزه قصد دل ناحفاظ من
تركان مست بین كه بلرغو گرفته اند
خوبان بام چرخ ز رشك جمال تو
هر بامداد پرده فرا رو گرفته اند
دردی كشان جرعه ی خمخانه ی الست
مستی ز جام باده ی یا هو گرفته اند
مستان جام لم یزلی از شراب عشق
بزم طرب ببانگ هیاهو گرفته اند
ابن حسام در طلبت سعی می كند
آری مراد را بتكاپو گرفته اند
***
شب عیش است و ساقی با شراب ناب می آید
ز عكس طلعت او شعله ی مهتاب می آید
شب اندوه و تنهایی مرا از مطلع دولت
بشارت داد كان خورشید عالمتاب می آید
چو اندر دیده می آید خیال لعل میگونت
بجای آبم از دیده همه خوناب می آید
برفت از ناله ی من خواب خوش از دیده ی مردم
الا ای مردم دیده ترا چون خواب می آید
خیال ابرویت در چشم من پیوسته میگردد
مه نو بین كه چون ماهی میان آب می آید
ز تاب زلف مشكینت صبا بر خویش می پیچد
صبا را غالبا از پیچ زلفت تاب می آید
سواد ابن حسام از نامه می شوید به آب چشم
چو در وقت كتابت یادش از احباب می آید
***
جان را همیشه بر سر كوی تو راه باد
دل را مقیم در سر زلفت پناه باد
همچون بنفشه زلف تو پشتم دوتاه كرد
یا رب كه پشت زلف تو دایم دوتاه باد
ای چشم دیده ای كه چه كردی بجای دل
زین كرده، خان و مان تو دایم سیاه باد
چشم ار گناه كرد كه در ابروی تو دید
پیوسته كار دیده ی من این گناه باد
آنجا كه كشتگان تو دعوی خون كنند
چشم تو بر مقاله ی ایشان گواه باد
طالع قرین حال و سعادت رفیق تو
دولت مطیع و بخت نكو نیكخواه باد
ابن حسام محرم اسرار جان تویی
جانت حرم نشین حریم اله باد
***
هلال عید كزین طاق زرنگار برآید
به ابرویت نرسد گر هزار بار برآید
ز زلف بسته ی مشكین اگر گره بگشایی
از آن گشاد دلم را هزار كار برآید
چو سرو اگر بخرامی بناز و رخ بنمایی
بباغ نارون از خاك و گل ز خار برآید
نقاب برشكن ای لاله زار باغ جوانی
به لاله زار گذر كن كه لاله زار برآید
ز خون دیده ی فرهاد كوهكن اثری بین
ز لاله ها كه بر اطراف كوهسار برآید
كسی بمعركه منصور گشت در صف عشاق
كه مردوار چو حلاج گرد دار برآید
بشوی ابن حسام از غبار سینه ی صافی
كه عكس طلعت از آیینه، بی غبار برآید
***
مرا هوای تو هرگز زسر بدر نرود
خیال چشم سیاه تو از نظر نرود
سرم بپای مزن گر بر آستانه ی تست
كه گر سرم برود عشق تو ز سر نرود
بباغ اگر دگران میل و جانبی دارند
مرا ز كوی تو دل جانب دگر نرود
سزد كه با خط مشكین و قد و خد و لبت
حدیث سنبل و سرو و گل و شكر نرود
مرا ز درد تو تا از جگر نشان باشد
نشان داغ تو از گوشه ی جگر نرود
شرار سینه نماند اثر ز هستی من
گر آب دیده ز دنباله بر اثر نرود
ز ناله ی سحری لب مبند ابن حسام
كه كار بی مدد ناله ی سحر نرود
***
چشم تو تیر غمزه چو اندر كمان نهاد
جانا بقصد خون دل ناتوان نهاد
گفتم حدیث آن لب شیرین ادا كنم
مهر سكوت، لعل توام بر دهان نهاد
یارای گفتنم ز دهان تو نیست هیچ
طبع لطیف اگرچه مرا خرده دان نهاد
چشمت بفتنه خانه ی مردم خراب كرد
نتوان دگر بهانه بر آخر زمان نهاد
دل در میان دوست بمویی خیال بست
باریك نكته ای است كه دل در میان نهاد
دندان به آرزوی لبش تیز كرد كام
گفتا كه بر رطب نتوان استخوان نهاد
دیگر مخوان بصومعه ابن حسام را
كو سر بر آستانه ی پیر مغان نهاد
***
رخت نمونه ی صورت نگار چین باشد
عجب كه در همه چین صورتی چنین باشد
به آستانه ی جنت فرو نیارد سر
سری كه بر سر كوی تو بر زمین باشد
هوای باغ و تمنای راغ در سر نیست
مرا كه داغ هوای تو بر جبین باشد
دهان ز چشم من تنگدل چه پوشانی
مگیر خرده بر آن كس كه خرده بین باشد
دلم ز عشوه ی چشم تو چون تواند رست
كه فتنه ایش ز هر گوشه در كمین باشد
بریخت مردم چشمت بغمزه خون دلم
برو حلال ولی مردمی نه این باشد
اگر نوازی وگر میكشی ترا زیباست
كه نازنین چه كند كان نه نازنین باشد
ز دود سینه ی من گر حذر كنی شاید
كه آه سوختگان دود آتشین باشد
شكیب ابن حسام از لب تو ممكن نیست
مگس چگونه شكیبد چو انگبین باشد
***
هر شب از طوفان چشم آب از سرما بگذرد
مردم چشمم ندانم چون ز دریا بگذرد
اشك خون آلوده ی من با شفق همدم شود
آه میناگون من زین سقف مینا بگذرد
گر ندیدی زحمتی از خار مژگان پای دوست
دیده مفرش كردمی در راه تاوا بگذرد
هر شب از آشوب قدش صد بلا بالا شود
بر گذرگاهی اگر آن سرو بالا بگذرد
گل ز خجلت خوی كند نرگس سراندازد به پیش
بر چمن گر قامت آن شوخ رعنا بگذرد
در دماغ باد ناید بوی ریحان بهشت
گردمی بر طرف آن زلف سمن سا بگذرد
تلخی مردن نبیند آنكه وقت نزع روح
بر زبانش نام آن لعل شكرخا بگذرد
چون بنفشه سر برآرم پای بوسش را ز خاك
سایه ی سروش اگر بر تربت ما بگذرد
خانه ی صبر تو یغما گردد ای ابن حسام
گر خیالی بر دلت زان ترك یغما بگذرد
***
چون عارض تو سنبل مشكین برآورد
خطت بنفشه بر گل نسرین برآورد
چشم سیه دل تو كه در عین كافریست
در یك نظر بغمزه صد ازدین برآورد
آیینه ی رخ تو بیك جلوه هر نفس
آه از نهاد این دل مسكین برآورد
زلف بنفشه بوی تو بر طرف لاله زار
خوشتر ز روضه ای كه ریاحین برآورد
از شبنم دمادم این چشم چشمه خیز
خاك ره تو لاله ی خونین برآورد
یاران بهمتی نظری كاین غریق آب
از بحر آب دیده نمد زین برآورد
ابن حسام طبع تو از نوبهار شعر
در باغ فكر صد گل رنگین برآورد
***
جز خم زلفت دلم پناه ندارد
جانب دلها چرا نگاه ندارد
كیست كه از تاب آن دو سنبل مشكین
همچو بنفشه قد دوتاه ندارد
مردمیی كن كه پیش چشم سیاهت
خانه ی مردم چنین سیاه ندارد
سینه ی چون مجمرم ز آتش هجران
جز نفس گرم من گواه ندارد
نامه ی دردم بدست باد سپردم
لیك صبا بر در تو راه ندارد
دل بسوی میكده پناه از آن برد
بیش سر درس خانقاه ندارد
زابن حسام از چه روی زلف تو پیچید
داغ تو دارد جزین گناه ندارد
***
عارض تو چون خط سیاه برآرد
دایره ی مشك گرد ماه برآرد
یوسف دل شد اسیر چاه زنخدان
هم رسن زلف تو ز چاه برآرد
از نفس گرم من عذار بپوشان
كاینه زنگ از غبار آه برآرد
در خم ابروت جان بسجده فرو رفت
سر بقیامت ز سجده گاه برآرد
از سر خاكم گیاه مهر تو روید
چون گلم از تربتم گیاه برآرد
ابن حسام از تطاول سر زلفت
دست تظلم بپادشاه برآرد
داد دل من ز دست غمزه ی شوخت
گر ندهی دست دادخواه برآرد
***
یاد لبت كنم، دهنم پر شكر شود
نام رخت برم همه عالم قمر شود
با ابروی سیاه تو پیوسته ام خیال
تا كی خیال كج ز سر ما بدر شود
تیر خدنگ غمزه ات از دل كند گذر
گرنه فضای سینه مرو را سپر شود
بنشین كه با تو عمر گرامی بسر بریم
عمر آن چنان خوشست كه با جان بسر شود
شرح فراق یار نوشتن مجال نیست
كز آب دیده صفحه ی طومار تر شود
ما ره به اختیار بمقصد نمی بریم
آری مگر عنایت او راهبر شود
هر نیك و بد كه بر سر ما می رود قضاست
هرگز گمان مبر كه نبشته دگر شود
ابن حسام چشم به بهبود روزگار
مگشای و زان بترس كزین هم بتر شود
بگذر ز سر كه در ره عشاق اگر ترا
كاری بسر شود هم از این رهگذر شود
***
اگر ساقی ببزم ما قلندروار بنشیند
بسا صوفی كه اندر حلقه ی خمار بنشیند
بزاری دل زارم ترا ای دل نیازارم
كز آن زاری ترا بر دل مباد آزار بنشیند
بعزم رفتن از مجلس بهرباری كه برخیزی
از آن برخاستن بر دل مرا صد بار بنشیند
چو چشم فتنه انگیزش كند مستی و مستوری
نماند هیچ زاهد را كه او هشیار بنشیند
كسی در معرض مردان برآرد نام منصوری
كه برخیزد ز سرو آنگه بپای دار بنشیند
كسی در دیده ی مردم بود چون مردم دیده
كه همچون دیده ی گلگون میان خار بنشیند
دل ابن حسام از رنج و از تیمار بیمارست
مگر دلبر به تیمار دل بیمار بنشیند
***
قول مطرب دل من دوش براهی زد و برد
چشمش آرام دل من بنگاهی زد و برد
غمزه ی دوست بیغمای دلم تیزی داشت
وه كه بر مخزن دل خانه سیاهی زد و برد
هر غباری كه بر آیینه ی دل بود مرا
ای عجب صیقلی عشق به آهی زد و برد
خیل غم داشت كمین بر دل من باز ببین
كه برین قلب شكسته چه سپاهی زد و برد
سایه ی سرو قدت بر سر ما باقی باد
كه بباغ آمد و بر برگ گیاهی زد و برد
***
خط مشكین كه بر گرد رخت چون عود می گردد
بدان ماند كه بر بالای آتش دود می گردد
[ز تاب مهر تابان جمالت پرتوی دارد
شب این مشعل كه بر ایوان دود اندود می گردد]
صبا گویی كه از چین سر زلف تو می آید
كه از بویش نسیم باغ مشك آلود می گردد
دل بیمارم از كوی زنخدان تو می گوید
بگرد سیب سیمین از پی بهبود می گردد
نبرگردم نگردانم سر از تیغ تو گردانم
كه دست و تیغ تو از من بسر خشنود می گردد
ایا ابن حسام از سر قدم كن در ره جانان
ایازی هر كه كرد او عاقبت محمود می گردد
زبور عشق تو روح القدس در گوش می گیرد
چه خوش مرغی بگرد نغمه ی داوود می گردد
***
ما را بجای آب گر از دیده خون رود
چون رفت جان هر آینه صبر و سكون رود
از گوشه ی جگر نرود داغ او مرا
آری ز سینه داغ جگرگوشه چون رود
سیماب آه من بكند چرخ را سیاه
گر آه من بگنبد سیمابگون رود
بر كوه اگر نهند تحمل نیاورد
آنچه از غم تو بر دل زار و زبون رود
تریاك روزگار نباشد دوارسان
آنرا كه زهر داغ تو اندر درون رود
چون دل بقوت ملكیت برد شكیب
صبر از دریچه ی بشریت برون رود
عقل جنون گرفته فرو شد بكوی غم
ترسم كه عقل در سر كار جنون رود
هردم ز چشم من بچكد اشك لاله رنگ
در چشم كان خیال رخ لاله گون رود
كور و كبود چرخ كه از جور روزگار
بر من هر آنچه میرود از چرخ دون رود
ابن حسام از در دولت پناه دوست
بر وعده ی پناه گه آخر برون رود
***
مژده ای دل مر تو را كارامش جان می رسد
خه خه ای جان زنده شو چون بوی جانان می رسد
بخ بخ ای آدم ترا كایام ناكامی گذشت
كز برید خوش خبر پیغام رضوان می رسد
سر برآر ای ساكن بیت الحزن تا بشنوی
بوی پیراهن كه از یوسف به كنعان می رسد
ای صبا فراشی فرش سبا كن دم بدم
خاصه چون هدهد به درگاه سلیمان می رسد
تازه باش ای گلبن شادی ز باغ مردمی
خوش برآ كاوازه ی مرغ خوش الحان می رسد
سرو دلجوی چمن از قد خود چندین مناز
سركشی از سر بنه سرو خرامان می رسد
گشت روشن مطلع صبح امید ابن حسام
ظلمت شب می رود خورشید تابان می رسد
***
خط تو دایره ی مشك گرد ماه كشید
بر آفتاب سواد شب سیاه كشید
دلم بدعوی خون بر غزال چشمت را
سرشك سرخ و رخ زرد را گواه كشید
مقام شیفته حالان پناه طره ی تست
دل مقام شناسم بدان پناه كشید
نوید داد عنایت مرا كه لطف عمیم
رقم به عفو تو بر صفحه ی گناه كشید
اگرچه می رود آلوده دامن ابن حسام
بذیل عاطفت سایه ی الاه كشید
***
گر ملك بنگرد آن چشم خوش و لعل لذیذ
دفع نظاره ی بد را بنویسد تعویذ
جام جم دور جهان را فلك از یاد ببرد
بده ای خسرو خوبان به من آن جام نبیذ
آیت حسن كه در شأن رخت نازل شد
بی مثال خط زلف تو نیابد تنفیذ
آنكه برداشت ترا كی فكند ابن حسام
نیست برداشتگانرا ز كریمان تنبیذ
***
زیاده میكند آن چشم پرخمار خمار
زدل همی برد آن زلف بیقرار قرار
بخست غمزه ی تیز تو خانه ی چشمم
كه گفت دیده ی اهل نظر بخار بخار
چنان بسوخت شرار غم تو خرمن دل
كه می رسد بدماغم از آن شرار شرار
در انتظار مدارم بوعده ی فردا
كه نیست ممكن ازین چرخ بی مدار مدار
بپوش روی كه صورت نگار چین ببرد
نمونه ای كه نگارند از آن نگار نگار
بدامنت كه اجل تا نگیردم دامن
بر آن سرم كه نگیرم از آن كنار كنار
بباغ مزرعه ی پاك سینه ابن حسام
چو هست تخم محبت ترا، بكار بكار
***
خطت مشكست و خالت عنبر تر
جهان را كرده ای پر مشك و عنبر
رخ و لب را مپوش از دردمندان
ز معلولان كه پوشد گل بشكر؟
قد سرو و لبت در روضه ی جان
نشان طوبی است و آب كوثر
رخت آیینه ی صنع الهی است
تعالی شانه الله اكبر
ز ابرویت كه آن مشكین خیالیست
هلالی بسته ای بر ماه انور
برت گفتم كشم یك شب در آغوش
بخنده گفت ناید سرو در بر
مرا پیوسته هست از آرزویت
خیالی كج چو ابروی تو در سر
ببر آب و لطافت سرو و گل را
چو سرو ناز بر گلزار بگذر
در تو اهل دولت را مآب است
سر ابن حسام و خاك آن در
***
ای اهل درد را ز تو هر دم غمی دگر
نیش غم تو بردل ما مرهمی دگر
در كوی تو كه درگه اهل سعادتست
از آب چشم اهل صفا زمزمی دگر
تر شد به آب جود تو خاك وجود ما
فرمای از ابر لطف برآشبنمی دگر
از كاینات دنیی و عقبی دو عالم اند
بیرون ازین دو خاك درت عالمی دگر
گفتی دمی دگر به لبت كام دل دهم
ای عمر اعتماد كرا بر دمی دگر
بردار جام جم كه ببینی درو عیان
در زیر خاك خفته بهرسو جمی دگر
همچون دل شكسته ی ابن حسام هست
صد دل بقید زلف تو در هرخمی دگر
***
ای ز بی غمخواریت هر دم دلم غمخواره تر
نیست در دست غمت از من كسی بیچاره تر
مردم چشم مرا از حسرت لعل لبت
گردد از خون جگر هردم بدم رخساره تر
در فراقت جامه از دل پاره میكردم ولیك
جامه را بگذاشتم كز جامه بد جان پاره تر
از دلم از عشوه های غمزه ی غماز تو
صبر شد آواره و آرام ازو آواره تر
چشم و لعلت بردل من دعوی خون میكنند
گرچه خوانخوارست لعلت چشم ازو خوانخواره تر
معتدل گردد مشام از نزهت عود و گلاب
گر شود زاب عذارت زلف را یكتاره تر
آب روی ابن حسام از چشمه سار چشم یافت
هم عفاالله دیده كو دارد رخم همواره تر
***
دلم فدای تو باد ای نسیم عنبربیز
به دستگیری افتاده ای چو من برخیز
چنین كه چشم تو هر گوشه ای كمین دارد
چگونه دل بنشیند بگوشه ی پرهیز
ز بس كه آتش رخساره ی تو می افروخت
بسوخت خرمن تقوای من به آتش تیز
زدیم درخم زلف گرهگشای تو چنگ
كه مفلسیم و نداریم هیچ دست آویز
بیا كه باده و گل را بهم برآمیزیم
ز دست حادثه ی روزگار رنگ آمیز
بیار كاسه و از می پرآب رنگین كن
ز خاك پر شده بین كاسه ی سر پرویز
سوار حادثه هرسو دواسپه می تازد
نه رخش ازو بتواند گریخت نه شبدیز
فضای سینه ام آتش گرفت مردم چشم
تو مردمی كن و آبی ز دیده بروی ریز
بتاخت لشكر غم قلب سینه ابن حسام
بناه می طلبی خیز و در پیاله گریز
***
ز بس كه میكند آن چشم فتنه بر من ناز
بجان رسید دل از عشوه های آن طناز
تطاول سر زلفش نمی توانم گفت
كه كوتهست مرا عمر و قصه ای است دراز
سرشك پرده در من ز عین غمازی
بدان رسید كه بر رو فكند ما را راز
چو دسترس نبود آستین كشیدن دوست
بر آستانه ی او روی ما و خاك نیاز
دلم ز نرگس جادوی او حذر میكرد
خبر نداشت ز افسون غمزه ی غماز
خوش است یكدمه عیش ار زمانه دمسازست
ولی زمانه بیكدم نمی شود دمساز
ز روزگار شكایت نشاید ابن حسام
«زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز»
***
می بیارید كه ایام بهارست امروز
نرگس از ساغر زر جرعه گسارست امروز
دیده ی خوش نظر باغ خمارآلودست
قدح لاله پر از نوش گوارست امروز
هم نسیم چمن از باغ بخورانگیزست
هم شمیم سحری مجمره دارست امروز
گل خوشبوی نشان میدهد از طلعت دوست
سرو دلجوی تو گویی قد یارست امروز
چمن از لاله و از سنبل تر پنداری
راست مانند رخ و زلف نگارست امروز
دی گذر كرد و ندانیم بفردا كه رسد
حیف ازین لحظه كه در عین گذارست امروز
در چنین فصل كه گفتم سخن ابن حسام
از لب مطرب خوش لهجه بكارست امروز
***
آتش مهر تو در سینه نهان است هنوز
خون دل از گذر دیده روانست هنوز
نگران رخ زیبای تو شد دیده و دل
همچنانم دل و دیده نگرانست هنوز
غمزه ات میدهدم عشوه كه من آن توام
چون بدیدم نظرش باد گرانست هنوز
در ازل عكس جمالت بگلستان بردند
بلبل از شوق رخت نعره زنانست هنوز
زان شمایل خبری باد به بستان آورد
در چمن سرو سهی رقص كنانست هنوز
از یقین دهنت هیچ نمی یارم گفت
كانچه گویم همه در عین گمانست هنوز
دل كه اندرشكن زلف تو بست ابن حسام
مشكن آن را كه دلش بسته ی آنست هنوز
***
چو زلف دوست بباید شبی سیاه و دراز
كه با خیال رخت در درون پرده ی راز
دل شكسته ی آشفته ی پریشان حال
تطاول سر زلفت بشرح گوید باز
فرو گرفت غم دل فضای سینه ی من
كجاست ساقی گلرخ شراب غم پرداز
به عشوه عربده با روزگار نتوان كرد
كه دهر عشوه فروشست و چرخ عربده ساز
اگرچه درگه یار از نیاز مستغنی است
تو برمدار سر از خاك آستان نیاز
عجب نباشد اگر عاقبت شود محمود
كسی كه خدمت شایسته كرد همچو ایاز
ز فیض دوست چو در هر سری تمناییست
امید ابن حسام است و لطف بنده نواز
***
شیخ را صومعه در رهن شرابست امروز
بر در میكده در چنگ و ربابست امروز
آنكه در میكده دل منكر می نوشان شد
در خرابات مغان مست و خرابست امروز
از می ای شیخ مرا توبه چه می فرمایی
توبه موقوف: كه ایام شبابست امروز
نرگس از غایت مستی سر ساغر دارد
قدح لاله پراز باده ی نابست امروز
من چه خون كرده ام ای خون منت در گردن
چشم خونریز تو در عین عتابست امروز
بنشین تا نفسی با تو بهم بنشینیم
آخر ای عمر چه هنگام شتابست امروز
بس كه دوش ابن حسام از غم عشقت بگریست
مردم دیده ی او غرقه ی آبست امروز
***
بیا بمیكده بفروش خرقه ی ناموس
ریا و سمعه رها كن بزاهد سالوس
حریف مصطبه و ساغرم ببانگ بلند
بزیر پرده ازین پس دگر نكوبم كوس
فلك بدست ستم بین كه زیر پای بكوفت
سر سریر فریدون و افسر كاووس
طبیب شهر علاج دلم نمی داند
كزین معالجه دورست فهم جالینوس
نهال قد تو بر سرو می نماید ناز
گل عذار تو بر لاله میكند افسوس
بهر زمین كه غباری ز موكبت برسد
دهم بوجه ارادت بر آن زمین صدبوس
كمال نظم تو ابن حسام تا چه كند
كه پای بند غروری تو نیز چون طاووس
***
خبر جان دلا ز جانان پرس
درد بسیار شد ز درمان پرس
ما كجا و وصال یار كجا؟
هرچه پرسی ز ما ز هجران پرس
پیش آدم حدیث رضوان گوی
غم یوسف ز پیر كنعان پرس
تو چه دانی كه نطق مرغان چیست
قصه ی هدهد از سلیمان پرس
عاشقان قیمت بلا دانند
صبر ایوب را ز كرمان پرس
حال بر من فلك بگردانید
حالم از چرخ حال گردان پرس
حال سرگشتگی ابن حسام
زان خم طره ی پریشان پرس
***
دلا رعنایی سرو از چمن پرس
نسیم طره ی یار از سمن پرس
حدیث آن لب و دندان شیرین
ز مرجان جوی و از در عدن پرس
پریشان حالی و دلتنگی من
گهش از زلف و گاهی از دهن پرس
خلاف وعده و پیمان شكستن
از آن كج وعده ی پیمان شكن پرس
درازی شب یلدای هجران
مپرس از من از آن مشكین رسن پرس
دل همدرد من حالم بداند
تو هم درد من از همدرد من پرس
شكر در منطق ابن حسام است
اگر باور نداری از سخن پرس
***
دوش از فراق روی تو با روی سندروس
نالیده ام چو نای و فغان كرده ام چو كوس
گفتی بوعده دوش كه كام از لبت دهم
افسوس ازین سخن كه لبت میكند فسوس
آن را كه پایبوس میسر نمی شود
خود دست كی دهد كه كند با تو دست بوس
آیینه پیش دار و در ابروی خود نگر
برعاج بین كشیده كمانی ز آبنوس
می ده كه دیر و زود عظام رمیم من
دستاس سالخورده ی گردون كند سبوس
سرخ از چه شد كرانه ی این طشت نقره كوب
خون سیاوش است دراو یا سرشك طوس
ابن حسام دل چه نهی بر فریب دهر
پرهیز كن ز عشوه ی دامادكش عروس
***
مارا ازین چمن صنمی گلعذار بس
زیبا رخی چو لاله ازین نوبهار بس
مویی سیاه چون شب و رویی بسان روز
ما را ز دور گردش لیل و نهار بس
جام جهان نمای كه دوران به جم سپرد
جان را ز جام او قدحی خوشگوار بس
یار ار بدست لطف شود دستگیر ما
ما را ز دست یار همین دستیار بس
آنجا كه عاشقان بتمنای خود رسند
ابن حسام را نظر لطف یار بس
***
صبا نشان غبار دیار یار بپرس
دوای چشم ضرردیده زان غبار بپرس
هزار بار گر از یار بردلم بیش است
بجان یار كه او را هزار بار بپرس
ز زلف دوست كه مجموع او پریشانیست
حكایت من آشفته روزگار بپرس
حدیث دیده ی بیخواب من ز درد فراق
از آن دو نرگس خوشخواب پرخمار بپرس
مرا كه زار شدم ز آرزوی دیدن دوست
تن نزار مرا بین و زار زار بپرس
بر آن قرار كه دادی مرا بپرسیدن
تلطفی كن و روزی بر آن قرار بپرس
علاج درد دل مستمند ابن حسام
از آن مفرح یاقوت آبدار بپرس
***
زهاد و عجب و گوشه ی محراب و كار خویش
ما و نیاز قبله ی ابروی یار خویش
ما را نسیم طره ی خوبان بباد داد
هان تا بباد بر ندهی روزگار خویش
ما را چه اختیار اگر بخت یار نیست
آری به اختیار كشد بختیار خویش
گفتم كه جان نثار تو كردم قبول كن
گفتا كه چشم نیست مرا بر نثار خویش
با خاك آستانه چو كردی برابرم
سر بر فلك كشیده ام از اعتبار خویش
من صید لاغرم بكمند تو پای بند
بگشای دست و روی متاب از شكار خویش
ساقی می صبوح به ابن حسام ده
بشكن خمار او به می خوشگوار خویش
***
دانی چه گفت سالك خمار خانه دوش
بشنو نصیحت از نفس پیر می فروش
با درد ما بساز و ز درمان سخن مگوی
صوفی شو و ز راه صفا درد ما بنوش
یا حسن ما مشاهده كن یا نظر ببند
یا یاد دوست كن بزبان یا به لب خموش
انكار سالكان طریقت صواب نیست
در سلك ما درآی و در انكار ما مكوش
اینجا ریا و دلق مزور نمی خرند
بیزارم از عبادت زهاد خودفروش
تا عیب دیگران تو بپوشی بزیر خاك
بنیان غیب، عیب ترا كرد خاكپوش
چون پنبه گشت موی بناگوش ما سپید
تا بركشیم پنبه ی غفلت ز گوش هوش
ابن حسام قافله از پیش می روند
وز پس به الرحیل ندا می كند سروش
واپس چه خفته ای كه فغان میكند درای
در پیش راه دور، جرس میزند خروش
***
بیا كه مجلس انس است و دلستان جان بخش
همی كنند ز گلزار قدس ریحان بخش
بیا كه هدهد هادی به لحن داوودی
حدیث میكند از منطق سلیمان بخش
ایا رسیده بسرچشمه ی زلال وصال
به عاشقان جگرتشنه آب حیوان بخش
برهروان بیابان وادی ایمن
ز طور قرب شب تیره نور عرفان بخش
ز فیض لم یزلی آنچه عین بهبودست
كرشمه ای كن و از لطف خود مرا آن بخش
چو ما بدرد و دوای تو از تو خرسندیم
تو خواه درد بیفزای و خواه درمان بخش
سیاهكاری ابن حسام سرگردان
به جعد تافته ی طره ی پریشان بخش
***
مرا به قبله ی روی خود آشنایی بخش
زهر چه غیر تو باشد مرا جدایی بخش
هوای عشق تو بر سر زد این هوایی را
هوای های هویت بدین هوایی بخش
ز ظلمت شب یلدای زلف خویش مرا
بنور طلعت رخشنده روشنایی بخش
اگر مراد تو حاصل به بی نوایی ماست
ز گنج فقر مرا گنج بی نوایی بخش
متاع كاسد ابن حسام كان سخن است
به آب تربیتش رونق روایی بخش
***
دلا چو شیوه ی رندی نمی رود از پیش
بجوی گنج سلامت ز كنج خانه ی خویش
چه شكوه ها كه ندارم ز دست نوش لبان
كه نوش می ندهند و همی زنندم نیش
چو خار نیزه شد این دشمنان طعنه گذار
چو گل دورویه شد این دوستان دشمن كیش
بزیر خرقه چه زنارها كه پنهان است
فغان ز شیوه ی این صوفیان نادرویش
جراحت دل ما گر نمی كنی مرهم
روا مدار فشاندن نمك مرا بر ریش
طریق اگر بسیاهی است گر به آب حیات
خیال زلف و لبت می روند پیشاپیش
تصوری كه به وصل تو دارد ابن حسام
برون نمی رودش زین دل محال اندیش
***
نگاری دلبری دارم چو زلف خود زمن سركش
بجان قربان شدم او را نمی گیرد دلم تركش
ز حد بگذشت مشتاقی بجام باده ی باقی
لبالب كن قدح ساقی بیاد لعل او دركش
بر آن سرو سیم اندام اگر در بركشی روزی
نه قد سرو دلجو جو و نه ناز صنوبر كش
گر آن آیینه روی از روی مهرت روی بنماید
نه روی ملك دارا بین و نه حكم سكندركش
برو ای زاهد خودبین كه دایم عیب می بینی
قلم در حرف رندان پریشان قلندركش
بزن چرخی و زین چنبر برون نه پای همت را
كزین بیرون بنه پای و قلم در چرخ و چنبركش
ترا ابن حسام اول چو در كوی نكونامی
نشد ممكن گذر كردن ببدنامی علم بركش
***
ای كرده همچو نرگس خوشخواب خواب خوش
بر گل كشیده از خط مشكین نقاب خوش
كتابیان دور قمر خوش نبشته اند
بر گرد عارض تو ز عنبر كتاب خوش
در چشمه ی عذوبه ی لعلت نهفته اند
اندر سواد ظلمت زلف تو آب خوش
دوش از عتاب چشم تو كردم شكایتی
چشمت بغمزه گفت مرنج از عتاب خوش
چشم خرابكار تو كارم خراب كرد
خوش وقت آن خراب كه باشد خراب خوش
ابن حسام ساقی دور الست ریخت
اندر مذاق جان تو جام شراب خوش
طبعم درین مقاله شكر ریخت تا مگر
طوطی مقالتی بنویسد جواب خوش
***
ساقی بیار لعل مذاب رحیق خاص
باشد كه یابم از غم دل یك زمان خلاص
مارا به آب چشمه ی حیوان چه حاجتست
لعل لب تو چشمه ی نوش است در خواص
آنجا كه قید زلف تو دام بلا نهد
لیس المفر منتفعا منه و المناص
قلب مرا رواج به اكسیر مهر تست
كز كیمیای آن زر خالص شود رصاص
ما را بكش بغمزه كه مفتی درس عشق
بر خون عاشقان ندهد فتوی قصاص
ابن حسام طبع تو پرسیم كرد نیست
ملات فاهك لولابی الخصاص
***
بوقت فصل بهار از چمن مكن اعراض
جهان ز لاله و گل بین برنگ و بوی ریاض
میان حوضه ی چشمم ز خون برست گیاه
چنانكه لاله ی سیراب بر كنار حیاض
شمامه ی سر زلفت كه شام رعناییست
چو باد صبح فرح بخش و دافع الامراض
ز هر خیال و تصور كه غیر دوست بود
ضمیر صافی ابن حسام شد مرتاض
مرا ز كعبه و بتخانه كوی اوست غرض
همین وسیله تمامم ز جملگی اعراض
***
بر گل ترا كه گفت ز سنبل برآر خط
وز مشك ناب بر ورق گل نگار خط
بی خط به بندگی تو اقرار كرده ایم
آخر چه حاجتست خدا را میار خط
بر عارض چو آب تو حسن دگر فزود
تا سبز شد بدور رخت بر عذار خط
اندر میان خط بنشاند آفتاب را
تا بردمید بر رخت از هر كنار خط
دود دل من است كه در عارضت گرفت
یا میكشد ز غالیه مشك تتار خط
خطت كه ناسخ لب یاقوت فام شد
ننوشت ابن مقله چنین آبدار خط
با لطف خط خوب بخطت كجا رسد
ابن حسام اگر بنگارد هزار خط
***
دل بره باز نیامد بفسون وعاظ
زان كه چون چشم فسون خوان تواش نیست حفاظ
غمزه هر لحظه به خونریز دلم تیز مكن
قد كفانی قتلتنی زمرات الألحاظ
چشم خوش خواب تو شد راهزن بیداران
همچنان خواب خوشش باد و مبادش ایقاظ
گر تو نرمی كنی امروز و درشتی نكنی
لا یضرونك فی الحشر شداد و غلاظ
شبهه اگر میطلبی بر سخن ابن حسام
إنها خالیة عن شبهات الألفاظ
***
تا شمع جمال تو برافروخت بمجمع
بنشست شعاع نظر شمع مشعشع
خورشید ز رخسار تو در عین حجابست
تا باز شد از پرتو رخسار تو برقع
بر خور ز جوانی و تمتع طلب از عمر
گر بخت جوان بادی و از عمر تمتع
واعظ فزع روز قیامت كه بیان كرد
هجرانك ذا من فزع الأكبر أفزع
خاك در آنم كه بروبند حواری
خاك در او را بسر ریشه ی مقنع
در ره به ادب باش و تواضع كه بهرگام
فرقیست بزیر پی و تاجیست مرصع
زاهد نفس سوختگان سرد نباشد
پرهیز كه آتش نزنندت بمرقع
هان ابن حسام این دو نفس فرصت ایام
دریاب و مكن تكیه برین عمر مودع
***
بی تو حرامست تماشای باغ
با تو مرا از همه عالم فراغ
ای رخ تو شمع شب افروز من
خوش بنشین تا بنشیند چراغ
شیفته را به ز مفرح بود
بوی سر زلف تو اندر دماغ
ما به می لعل لبت قانعیم
ساقی مجلس بنه از كف ایاغ
در جگر غنچه ز درد تو خون
بر دل لاله ز جفای تو داغ
سر مكش از گفته ی ابن حسام
از تو پذیرفتن و از ما بلاغ
نكته مگو تا نبود نكته دان
كس ندهد طعمه ی طوطی بزاغ
***
غمزه ی تیز ترا سینه ی من شد هدف
خون دلم گو بریز اینت مرا صد شرف
در صف تو عاشقان جامه بخون شسته اند
تا كه شود در میان یا كه رود پیش صف
دل بكمند تو باز بسته از آن شد كه هست
سایه ی موی ترا نور خدا در كنف
غرقه ی بحر عمیق از پی دردانه ایم
یا برود سر ز دست یا گهر آید بكف
عمر كه بی یاد دوست میگذرد عمر نیست
تا نكنی عمر من عمر گرامی تلف
جان و دل عارفان صید كمند تواند
كی بود آخر ترا میل بصید عجف
فتنه نشان میدهند رو بطلب شحنه ای
فتنه نشان تو بس شحنه ی دشت نجف
ابن حسام این سخن وسع بیان تو نیست
ألهمنی ملهم عرفنی من عرف
لؤلؤ نظم خوشاب زاده ی طبع من است
در گرانمایه را پاك بباید صدف
***
بوقت گل چو بكف برنهی شراب رحیق
بنوش جام مروق بیاد لعل رفیق
بیار ساقی گلرخ می خمار شكن
ببوی مشك و صفای گلاب و رنگ عقیق
صفای دل می صافیست بارها گفتم
ولی چه سود كه صوفی نمیكند تصدیق
مجاز، قنطره ی راه اهل تحقیق است
هزار بار من این نكته كرده ام تحقیق
چو یاد لعل تو در خاطرم خطور كند
به نكته خون بچكاند دلم بفكر دقیق
اسیر چاه ز نخدان تست یوسف دل
مگر كه زلف تواش بركشد ز چاه عمیق
بیاد چشم تو چندان گریست ابن حسام
كه گشت مردم چشمش در آب دیده غریق
***
الا یا ساقی البزم الحقیق
أدر كأسا دهاقا من رحیق
شراب سائغ للشاربینا
تشابه لونها لون العقیق
و فكر خیال لعلك لی دقیق
دقیق الفكر فی فكر الدقیق
مرادك واسع فاطلب تجدها
فإن الكسل آت بالمضیق
مشاهدة الحبیب مجاهدات
وصال الحل فی فج عمیق
عقیقی لیس فی الدنیا عتیق
فمالی لا اری فیها عنیق
رفیقی تطلب الدنیا و رفقا
و لیس لها الترفق بالرفیق
تأملها و لا منها تألم
و كن فیها كأبناء الطریق
رجال إذ رؤا دنیا دنیا
تأمل كیف قنعوا بالسویق
فحاذر مكرها یابن الحسام
و كالحسان واثق بالوثیق
***
ای ملك طراوت بتو زیبنده و لایق
روی تو و گلبرگ طری هر دو مطابق
از طره ی تو بوی برد عنبر سارا
وز چهره ی تو رنگ برد برگ شقایق
وصف سر مویی ز میان تو نكردیم
چندانكه نمودیم بسی فكر دقایق
هر تیر كه ابروی كمان تو بپیوست
بگشای و بزن بر هدف سینه ی عاشق
زاهد كه جز ابروی تواش قبله ی رازست
بیچاره نكرده است یكی سجده ی لایق
خواهی كه كنی دست بكش در كمر دوست
ای دوست بكش دست تعلق ز علایق
تا رنج تو اندر طلب راه مجازست
كسی راه دهندت بسر گنج حقایق
درد دلم از پیر خرابات بپرسید
زیرا كه طبیب است درین مسئله حاذق
گر ابن حسامت بسركوی مغان خواند
تا سر نكشی از سخن مرشد صادق
***
چو خاك تا نشود تخته ی من اندر خاك
ز لوح سینه نگردد رقوم عشق تو پاك
ز سوز سینه خبر میدهد بغمازی
سرشك سرخ و رخ زرد و دیده ی نمناك
متاب رشته ی زلفت ز ما درین گرداب
كه میل كشتی ما میكند نهنگ هلاك
چه غم ز طعنه ی دشمن اگر تو باشی دوست
كه نیش همدم نوش است و زهر با تریاك
بزهر میكشدم عقل مفسد ابن حسام
خیال فاسدش از سر ببر به شیره ی تریاك
***
حریف دلكش خوش طبع و ساقی گلرنگ
شراب و شاهد و شمع و شب و چغانه و چنگ
هوای معتدل نوبهار و موسم گل
طراوت چمن دلفریب و دلبر شنگ
نوای نغمه ی عشاق و ساز پرده ی راست
مده برغم مخالف چو می توان از چنگ
بصلح كوش كه با روزگار عربده جوی
بسی بعربده رفتیم و بر نیامد جنگ
دلم چو شیشه شد و روزگار سنگین دل
كدام شیشه كه نشكست روزگار بسنگ
غمت كه جای نمی یافت در جهان فراخ
چگونه جای دهم در فضای سینه ی تنگ
گر آه غالیه گونم در آسمان گیرد
عذار آیینه ی اختران بگیرد زنگ
به وصل خویش برآر آرزوی ابن حسام
شتاب عمر گرانمایه بین چه جای درنگ
***
رخ زرد از آن روی شویم به اشك
كه تا آبرویی بجویم به اشك
از آن مرد خواهم بر آن خاك كوی
كه باشد كند شست و شویم به اشك
چو بر كشته ی خویشتن بگذری
برآور یكی آرزویم به اشك
عبیری بر آموی بر من بموی
گلابی برافشان برویم به اشك
برآنم كه بر ره نمانم غبار
كه سقای آن خاك كویم به اشك
***
ای قامت بلند تو ما را بلای دل
چون من كه دیده ای كه بود مبتلای دل
از دست دیده كار دل من بجان رسید
ای دیده دیده ای كه چه كردی بجای دل
خون دلم بریخت خیال لب تو دوش
آه ار لب توام ندهد خونبهای دل
دل آرزوی لعل تو دارد به بوسه ای
گر وایه ی دلم نرسد از تو وای دل
دوش اندرون غنچه ی دلتنگ خون گرفت
از بس كه گفت بلبلش از ماجرای دل
آیا كجا معالجه ی درد دل كنند
كانجا من از طبیب بپرسم دوای دل
ابن حسام مخزن گنج قناعتست
از لطف دوست كلبه ی احزان سرای دل
***
برفتی از نظر و از نظر نرفت خیال
به افتراق مبدل شد اتفاق وصال
تصوری بصبوری خیال می بندم
زهی تصور باطل زهی خیال محال
بدست باد صبا بوی زلف خود بفرست
مگر به حال خود آید دل پریشان حال
مرا چه سود كه دامن ز آب در چینم
كه هست دامن من ز آب دیده مالامال
كبوتر حرم صدر سینه یعنی دل
بدام زلف تو آمد بمیل دانه ی خال
مرا كه صاحب حالم بمعرفت بشناس
چرا كه معرفه باید بواجبی ذوالحال
درون روزنه ی جان چو آفتاب بتاب
كه در هوای تو سرگشته ایم ذره مثال
كمال حسن تو چون برق لمعه ای بنمود
بسوخت ابن حسام از تجلیات جمال
مرا رسد كه كنم دعوی كمال سخن
از آن جهت كه رسانم سخن بحد كمال
***
ایا ز تاب جمال تو آفتاب خجل
ز عطر سنبل زلف تو مشك ناب خجل
ز دانه های دهان تو در دهانه ی لعل
در اندرون صدف لؤلؤ خوشاب خجل
نقاب چهره برافكن كه پرده دار چمن
ز شرم حسن تو مانده است در نقاب خجل
اگر ز عارض گلگون عرق بیفشانی
ز رنگ و بوی تو گردد گل و گلاب خجل
ز حسن خود ورقی می نگاشت گل در باغ
رخ تو دید و بماند اندر آن كتاب خجل
من از شراب خجالت نمی برم ساقی
بده كه كس نشد از كرده ی صواب خجل
مقال ابن حسام ار به تربت حافظ
برند گردد ازین شعر همچو آب خجل
***
بگریست ابر نیسان والورد قد تبسم
خامش چنین چرایی؟ والطیر قد ترنم
كردند خانه رنگین عینای من دموعی
از بس كه اشك خونین قد فاض منهما دم
دل كی رسد بجانان والحزن لیس فیه
دعوی كنی محبت والقلب غیر مغتم
ای باد عنبرین بوی یا مرحبا مجیئك
جانم ترا فدا باد جئت خیر مقدم
دل خست غمزه ی او لابد من شفاء
مرهم طلب ز لعلش ای والشفاه مرهم
صد چشمه آب در چشم والنار فی فؤادی
من غرق آتش و آب یا ویلنا ترحم
بیمار درد عشقم هیهات لم تعدنی
باری چو مرده باشم زرنی و لا تلوم
راه صفا نپویی هذا طریق جور
مهر و وفا نجویی إنی اخاف تندم
ابن حسام دارد فی العین عین جار
ای نور چشم بینش فانظر الیه وارحم
***
تعال من بك وجدی كه من هوای تو دارم
انیس قلب حزینی و جان برای تو دارم
كفی بخدك وردی چه جای لاله ی سیراب
كذا و ایة ورد كه من بجای تو دارم
ولی منی و هواء طواف كعبه ی كویت
فجئت یابك سعیا كه من صفای تو دارم
إن ابتغیت وفاتی سر از وفات نپیچم
و إن رضیت برأسی سر رضای تو دارم
لو اطلعت بحالی بهایهای بگریی
كما بعشقك أبكی و هایهای تو دارم
فما تطاول قلبی حدیث زلف درازت
و ما جری بدموعی ز ماجرای تو دارم
فداك ابن حسام نثار كوی تو جانش
و كیف أقصر عنها كه جان فدای تو دارم
***
ما بگلزار عذارت همه در بستانیم
از خیال می لعلت همه سرمستانیم
نیم جانیست كه در پای تو انداخته ایم
نیست لایق چه توان كرد تهیدستانیم
چهره بنما كه چو صبحم نفسی بیش نماند
كان نفس را ز سر صدق بر آن افشانیم
گر بسودای تو در پای بگردد سر ما
تو مپندار كه از پای تو سرگردانیم
ما به امید تو از راه دراز آمده ایم
سر مگردان كه چو زلفت همه سرگردانیم
شعله ی آتش دل هستی ما پست كند
گرنه هر لحظه به آب مژه اش بنشانیم
پیشتر زانكه فلك داد ز ما بستاند
ساقیا باده كه ما داد ازو بستانیم
ما كه پیمان وفا با سر زلفت بستیم
بوفای تو كه هم بر سر آن پیمانیم
حالیا در صفت حسن تو چون ابن حسام
در كتب خانه ی عشقت ورقی میخوانیم
***
بیا بیا كه دل بسته را گشاد دهیم
بیار باده كه غمهای دل بباد دهیم
غمی كه مونس دیرینه بود در دل ما
اگر ز یاد برفت آن غمش بیاد دهیم
بوقت نزع فریدون نگر به سام چه گفت
كه وقت شد كه قبادی به كیقباد دهیم
روان خفته ی نوشیروان چه میگوید
كه بهترست كه انصاف و عدل و داد دهیم
زبان بسته ی طایی برهروی خوش گفت:
كه توشه ای بطلب تا كه مات زاد دهیم
سروش غیب ندا میكند به ابن حسام
كه ناامید چرایی كه ما مراد دهیم
همین كرشمه تمامم كه دوش ساقی گفت:
وظیفه ای است مقرر ترا زیاد دهیم
***
ما وصال تو بزاری و دعا میطلبیم
دردمندیم و ز لعل تو دوا میطلبیم
همچو حجاج به احرام درت بسته میان
كعبه ی كوی تو از راه صفا میطلبیم
هر كسی از پی مقصود خود اندر طلبی است
حاصل آنست كه ما از تو ترا میطلبیم
دیده هر سو نگران و تو بخلوتگه دل
تو كجایی و ترا ما به كجا میطلبیم
در نسیمی كه ز زلف تو دمد موجودست
آنچه از رایحه ی باد صبا میطلبیم
نفحه ی مشك خطا درشكن طره ی تست
ما ز چین سر زلفت بخطا میطلبیم
غرض ابن حسام از رخ زیبای تو چیست؟
غالب آنست كه ما صنع خدا میطلبیم
***
ما نیاریم كه وصف تو كماهی بكنیم
شكر الطاف تو ای لطف الهی بكنیم
عذرخواهی قدوم تو گر امكان باشد
بدعای سحر و ورد پگاهی بكنیم
خواهش ارجان عزیزست بفرمای كه ما
بدل و دیده و جان آنچه تو خواهی بكنیم
دوش خوش گفت مرا سابقه ی روز ازل
كای بسا لطف كه ما نامتناهی بكنیم
نامه ی ابن حسام ار چه سیه شد ز گناه
ما به آب كرمش محو سیاهی بكنیم
***
ما نیاریم كه سوی تو نگاهی بكنیم
تكیه بر لطف تو داریم كه گاهی بكنیم
رویت آیینه ی روحست ز ما روی متاب
آه اگر در رخ آن آینه آهی بكنیم
تكیه بر گردش دور قمری نتوان كرد
رخصتی ده كه به روی تو نگاهی بكنیم
هر كجا راه روی روی براهی دارند
ما هم اندر طلبت روی براهی بكنیم
بنده وارم بگدایی در خود بپذیر
تا بجان بندگی همچو تو شاهی بكنیم
هاتف غیب چه خوش گفت مرا كابن حسام
عاقبت از كرمت عفو گناهی بكنیم
***
مقیم میكده و ساكن خراباتم
نه مرد صومعه و سمعه و مقاماتم
مرا به كعبه چه خوانی كه طاق ابرویت
بس است روز دعا قبله ی مناجاتم
اگر نه بر سر كویت بطوع سجده كنیم
ملك گناه نویسد بجای طاعاتم
مقربان صوامع نشین لاهوتی
كنند ورد سحر نغمه ی مقالاتم
حدیث وجد من افسردگان كجا دانند
فلك بچرخ درآید ز شوق حالاتم
برفت عمر بزهد ریا و سالوسم
كجاست باده كه ضایع گذشت اوقاتم
بباده خرقه ی ابن حسام رنگین كن
كه دل ملول شد از رنگ زرق و طاماتم
***
دوش با زلفت بهم شوریده حالی داشتم
در سر از سودای ابرویت خیالی داشتم
خط ابروی كجت در چشم من پیوسته بود
راست گویی در نظر شكل هلالی داشتم
گرچه با یاد دهانت عیش بر ما تنگ بود
هردم از شوق لبت شیرین مقالی داشتم
چند روزی پای بند كلبه ی آب و گلم
من كه همچون طایران سدره بالی داشتم
خرما آن روز كان خورشید بر من تافتی
حبذا آن شب كه با آن مه وصالی داشتم
ای خوشا وقتی كه ساقی وقت من خوش داشتی
وز كف او چون می كوثر زلالی داشتم
یاد باد آن روزگار خوش كه چون ابن حسام
گاهگاهی بر سر كویت مجالی داشتم
***
آن كجا شد كز تو گه گه مرحبایی داشتم
در حریم كعبه ی كویت صفایی داشتم
دی گذشتی و نكردی التفاتی سوی من
خود نگفتی دردمند مبتلایی داشتم
دوش ز آب دیده و از آتش دل تا سحر
در میان آب و آتش ماجرایی داشتم
ناله ی شبگیر و آه سوزناكم نیم شب
این همه رنج و عنا آخر زجایی داشتم
خوف گردابست و بیم موج و دریای عمیق
یار كشتیبان نگفتی كاشنایی داشتم
دست و پایی بایدم زد كابم از سر در گذشت
دست و پایی میزنم تا دست و پایی داشتم
ای طبیب دردمندان بر سر بالین من
یك قدم نه كز تو امید دوایی داشتم
معتكف در گوشه ی محراب ابروی تو دوش
تا سحرگه دست حاجت بر دعایی داشتم
بر گلستان جمالت دوش چون ابن حسام
همچو بلبل بر چمن برگ و نوایی داشتم
***
زلف آشفته همی تابی و من می تابم
آتش چهره میفروز كه من در تابم
شب خیال تو ببالین من آمد گفتم
آه كامد بسرم عمر و من اندر خوابم
ما درین بحر به كشتی تو یابیم نجات
كششی كن كه بساحل كشی از گردابم
آن چنان تشنه ی لعل لب سیراب توام
كاب حیوان نتواند كه كند سیرابم
طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست
زان جهت سجده كنان معتكف محرابم
بچه باب از در محبوب بگردانم روی
روی فتحی ننمودند ز دیگر بابم
چنبر زلف تو شد سلسله ی ابن حسام
هر طرف میكشد آشفته بدان قلابم
***
مرا چه قرب كه در انتظار روی تو باشم
همین تمام كه بر رهگذار كوی تو باشم
مرا چه حد رسیدن بدان وصال همایون
همین بس است كه دایم بجست و جوی تو باشم
كنون كه جعد سر زلف تو بچنگ نیامد
روا بود كه سراسیمه تر ز موی تو باشم
زبان مدام زیاد لب تو شهد نثارست
مگر بوقت شهادت به گفت و گوی تو باشم
در آن نفس كه كند جان وداع قالب خاكی
هنوز با دل پر خون در آرزوی تو باشم
به آب دیده گلابی بریز بر كفن من
كه تا بروز طهارت بشست و شوی تو باشم
چو چشم ابن حسام از نظر بمرگ ببندند
بچشم دل نگران همچنان بسوی تو باشم
***
گفتم از سلسله ی موی تو پرهیز كنم
چون كنم بسته ی آن حلقه ی مشكین رسنم
آتش چهر تو افروخته شد من چو سپند
جای آن هست اگر دیده بر آتش فكنم
جرعه ای یافتم از جام تو در روز ازل
من از آن دور سراسیمه و بی خویشتنم
زاهد از سیل سرشكم بسلامت مگذر
تا درین ورطه ی خوناب نیفتی كه منم
ز آتش شوق تو هرجا كه برم نام لبت
نفس دود برآید بدماغ از دهنم
من كه با داغ تو میرم چو سر از كنج لحد
بر كنم ز آتش دل سوخته یابی كفنم
روز اول كه مرا لطف تو با چندان عیب
بپذیرفت همانم بهمان رد مكنم
دلم از غربت دیرین بگرفت ابن حسام
در سر افتاد ز سر باز هوای وطنم
طایر گلشن قدسم به نشیمنگه خاك
عاقبت زین قفس خاكی تن برشكنم
***
روز الست جرعه ی عشقت چشیده ایم
قالوا بلی بگوش ارادت شنیده ایم
ما شاهباز گلشن قدسیم و عمرهاست
با طایران عالم علوی پریده ایم
منزلگه خرابه نه آرامگاه ماست
اینجا مقیدیم از آن آرمیده ایم
هردل هوای دانه و دامی دگر كنند
مادام زلف و دانه ی خالت گزیده ایم
زآنجا كه از كرام امید كرامتست
ما را عزیز دار كه مهمان رسیده ایم
در پرده ی هوای تو بر كارگاه چشم
نقش خیال روی تو نیكو كشیده ایم
ما را ز دل چه جای شكایت كه ما بلا
از دل ندیده ایم كه از دیده دیده ایم
ابن حسام را بكمند بلای عشق
بریاد زلف سركشت اندر كشیده ایم
***
در سر هوس غمزه ی جادوی تو دارم
پیوسته نظر بر خم ابروی تو دارم
هم موی تو زنجیر من شیفته شاید
كاشفتگی از سلسله ی موی تو دارم
در حلقه ی سودازدگان جوی دلم را
كان غمزده را در خم گیسوی تو دارم
مرغان چمن میل بگلزار نمایند
من میل گل خوش نظر روی تو دارم
كوته نظران در طلب حور و قصورند
من روی توجه بسر كوی تو دارم
عمریست كه از بیم رقیبان تو خود را
مشغول دگر جای و نظر سوی تو دارم
گر طبع مرا شعر بلندست عجب نیست
آری سخن از قامت دلجوی تو دارم
گر تیغ تو در قصد سر ابن حسام است
فرمای كه سر بر خط یرغوی تو دارم
***
بس كه یاد آن لب و دندان چون در میكنم
دامن از اشك چو مروارید تر پر میكنم
سالها سودای ابروی تو در سر داشتم
بار دیگر آن خیال كج تصور میكنم
از وجودم تا عدم مویی نماند در میان
در میانه چون بباریكی تفكر میكنم
باد را مگذار بر زلفت وزیدن زانكه گر
در سر زلف تو پیچد من تغیر میكنم
گر دهی فخرم بمقدار سگان كوی خویش
من بدین مقدار بسیاری تفاخر میكنم
تا شود پروانه ی شمع رخت ابن حسام
روی سوی روشنایی چون سمندر میكنم
جبرئیل از منتهای سدره آمین میكند
چو دعای شاه عادل بایسنقر میكنم
***
برویت گر نظر كردیم كردیم
بكویت گر گذر كردیم، كردیم
چه گویند از دهانت تنگدستان
سخن گر مختصر كردیم، كردیم
به امید لب شكرفشانت
تمنای شكر كردیم، كردیم
لبت در بوسه گر كامم روا كرد
تقاضای دگر كردیم، كردیم
برویت كان تماشاگاه جانست
تماشایی اگر كردیم، كردیم
ز سودای پریشانی زلفت
صبا را گر خبر كردیم، كردیم
به پیش ناوك دلدوز چشمت
اگر جان را سپر كردیم، كردیم
جفای روی خوبت گر حوالت
بدوران قمر كردیم، كردیم
من و ابن حسام از خاك پایت
چو سرمه در بصر كردیم، كردیم
***
چو زلف خود فرو مگذار كارم
كه چون زلفت پریشان روزگارم
بیاد لعل شیرینت چو فرهاد
بتلخی روزگاری می گذارم
بجز نقش رخت نیكو نیاید
ز هر نقشی كه نیكو می نگارم
نیارم بر زبان آورد نامت
كه گر یارم بشب خفتن نیارم
درازی شب هجران ز من پرس
كه شب تا روز اختر می شمارم
بسوزد مشعل تابنده ی ماه
گر از سوز درون آهی برآرم
ز تاب هجر زلفت چون بنفشه
سر از زانوی حسرت برنیارم
بیا ساقی ز چشم نیم مستت
قدح پر كن كه در عین خمارم
نمی یابم ز گلزار تو بویی
ز غمزه می زنی بر دیده خارم
رخ ابن حسام و خاك راحت
كه در راهت جزین رویی ندارم
مرا استاد عشقت نكته دان كرد
كه رحمت باد بر آموزگارم
***
طرفه طوطی شكر ستانیم
عندلیب هزار دستانیم
طایر آشیان لاهوتیم
تو چه دانی كه ما چه مرغانیم
در زوایای قدس معتكفیم
محرم بزم عیش سلطانیم
درد و درمان ما بجوی كه ما
گاه دردیم و گاه درمانیم
دیگران گو نبشته برخوانید
زانكه ما نانبشته میخوانیم
جان به ما شاد و ما بجانان شاد
جان جانیم و جان جانانیم
ما چو ابن حسام در رخ دوست
همچو گل تازه روی و خندانیم
***
بی نیازی تو و ما بهر نیاز آمده ایم
رفته بودیم ز كوی تو و باز آمده ایم
روی دل در طرف زاویه ی تحقیق است
ما ازین روی نه بر وجه مجاز آمده ایم
دوشم الطاف تو چون بنده نوازی میكرد
گفت: باز آی كه ما بنده نواز آمده ایم
بی جواز خط تو رفتن ما ممكن نیست
رقعه ای ده كه به امید جواز آمده ایم
تا مگر سرو قدت سایه كشد بر سر ما
سر قدم ساخته از راه دراز آمده ایم
بسته احرام ره كعبه ی اقبال شما
بصفا سعی نموده به حجاز آمده ایم
طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست
نظری كن كه بمحراب نماز آمده ایم
میگدازیم بداغ تو چو شمع از سر سوز
غالب آنست كه با سوز و گداز آمده ایم
تا كه محمود شود عاقبتت ابن حسام
جان فدا كرده بدیدار ایاز آمده ایم
***
گرچه بس منفعل از شرم گناه آمده ایم
تكیه بر مرحمت لطف اله آمده ایم
دست در دامن ملاح عنایت زده ایم
ما بدین بحر نه از بهر شناه آمده ایم
رقم جرم و گناه از صفحات عملم
محو فرمای كه بس نامه سیاه آمده ایم
دهن از سوز درون خشك و رخ از دیده پر آب
به انابت بدرت با دو گواه آمده ایم
تا مگر بر قدم سرو قدت سر بنهیم
چون بنفشه بچمن پشت دوتاه آمده ایم
تا به اعزاز چو یوسف به عزیزی برسیم
ما بدین مصر ز تاریكی چاه آمده ایم
جای آن هست كه در یوزه كنیم ابن حسام
بر سر راه چو بی توشه ی راه آمده ایم
***
سرو دلجویست یا شمشاد یا بالاست آن
راست گویم هرچه من گویم از آن بالاست آن
ابرویت بر قامتت بالانشینی میكند
راستی كج می نشیند ابرویت با راستان
گفتمش: رویت بزیبایی دل از ما می برد
گفت: هرچه آن روی زیبا میكند زیباست آن
گفت: بر خاك سر كویم چه مأوی كرده ای
گفتم: آری خاك كویت جنةالمأواست آن
گفتمش: با عارضت زلفت تناسب از چه یافت
گفت: ماه روشن است این و شب یلداست آن
گفتمش: خواهم زدن در حلقه ی زلف تو چنگ
گفت: كوته كن سخن سر حلقه ی غوغاست آن
آنچه از عشق تو پنهان داشتی ابن حسام
این زمان بر چهره ی زردش همه پیداست آن
***
بی نیازی از نیاز ما چه استغناست این
جور كم كن بر دلم كاخر نه از خاراست این
گفتم ای سرو سهی بنشین كه بنشیند بلا
گفت بنشینم و لیكن نه بلا بالاست این
گفت رنگت سرخ دیدم این نه رنگ عاشقی است
گفتمش فیض دموع چشم خون پالاست این
گفتم آن مشك سیه بر دامن خورشید چیست؟
گفت بر برگ گل تر عنبر ساراست این
گفتم از خون دلم گلگونه رنگین كرده ای
گفت بر نسرین نشان لاله ی حمراست این
گفتمش چشمت ببرد از من دل و آرام و هوش
گفت ترك مست را اندیشه ی یغماست این
گفت كام از لعل من می بایدت ابن حسام
گفتم آری طعمه ی طوطی شكرخاست این
***
چه افتادت ای ترك خرگاه من
كه بر من نمی تابی ای ماه من
بدین سربلندی كه در سرو تست
بدو كی رسد دست كوتاه من؟
زوجهی كه نیكوست روی تو خواست
دل رو شناس نكو خواه من
ره صومعه دوش دیدم بخواب
بیا مطرب امشب بزن راه من
چو آیینه گر نیستی سخت دل
اثر كردی اندر دلت آه من
بجز تو نخواهم من اندر دوكون
گواه سخن حسبی الله من
تویی هم حجاب تو ابن حسام
چرا برنمی خیزی از راه من
***
ای قامت بلند تو عمر دراز من
محراب ابروی تو محل نماز من
هستم چو شمع شب همه شب در گداز و سوز
وآگه نیی ز گریه و سوز و گداز من
رازم بزیر پرده ز مردم نهفته بود
بر رو فكند اشك من از پرده راز من
گر قسمتم بكوی خرابات كرده اند
با قسمت ازل چه كند احتراز من
من كار خود چنانكه بباید نساختم
باشد كه لطف دوست شود كارساز من
ای سرو خوشخرام بنه سركشی زسر
در ناز خود مبین و ببین در نیاز من
پا در كشم به دامن همت كه عاقبت
سر بركشد ز جیب حقیقت مجاز من
ابن حسام را چو محل پیش یار نیست
خیز ای نسیم و عرضه كن از من نیاز من
باشد به نیم جرعه كند كار من تمام
ساقی میر مجلس مسكین نواز من
***
رخسار تو بی نقاب دیدن
یك شب نتوان بخواب دیدن
رویی كه حجاب آفتاب است
كی شاید بی حجاب دیدن
در دیده ی ما خیال رویت
چون مه بتوان در آب دیدن
در روی تو چشم خیره گردد
نتوان رخ آفتاب دیدن
چشم تو خراب كرد دل را
تا چند توان عتاب دیدن
آخر بتوان بعین رحمت
یكبار بدین خراب دیدن
باریك دقیقه ای است اینجا
در موی تو پیچ و تاب دیدن
***
طراز طره ی مشكین پرشكن بشكن
دل شكسته ی مجروح صد چو من بشكن
زچین زلف گرهگیر نافه ای بگشای
ببوی مشك خطا رونق ختن بشكن
بخنده زان لب شیرین عبارتی بگشای
بنكته منطق طوطی خوش سخن بشكن
چو لعبتان چمن باغ را بیارایند
بباغ بگذر و آرایش چمن بشكن
برنگ عارض گلرنگ، آب لاله بریز
ببوی سنبل تر نكهت سمن بشكن
اگر ز پسته ی تنگ تو غنچه لاف زند
بدست باد صبا غنچه را دهن بشكن
ز گوی غبغبت ار سیب میزند ز نخی
چو وضع خویش نداند ورا ذقن بشكن
بیار لؤلؤ منظوم شعر ابن حسام
هزار در ثمین را ازو ثمن بشكن
***
ترا كه گفت كه بر برگ گل كلاله فكن
بنفشه تاب ده و بر رخ چو لاله فكن
بغمزه صید دل عاشقان كن وآنگه
بهانه بر نظر نرگس غزاله فكن
میار باده ی تلخم كه عیش من تلخ است
ز لعل خویش می ناب در پیاله فكن
چو دردنامه ی عشاق خویشتن خوانی
كرشمه ای كن و چشمی برین رساله فكن
مقال ابن حسام آتشی دل آشوبست
ز دیده آب سرشكی برین مقاله فكن
***
دهانش آرزوی تنگدستان
عذارش قبله ی آتش پرستان
بجای پسته و شكر تمامست
دهان ساقی و لب نقل مستان
ز دیوان كمال از غایت لطف
بدست آوردم این معنی بدستان
دهانش هست میگویند و آن نیست
میانش نیست، میگویند و هست آن
دل ابن حسام آن غمزه گر خست
كدامین دل كه آن غمزه نخست آن
***
بیا و معنی اسرار ما مشاهده كن
حیات جان ز لب یار ما مشاهده كن
طریق بنده نوازی و رسم دلداری
گرت دلیست ز دلدار ما مشاهده كن
بشهر ما بفروشند جان و غم نخرند
بیا و رونق بازار ما مشاهده كن
حدیث عقل نیابند در دفاتر ما
رموز عشق در اشعار ما مشاهده كن
ز مرهمی كه رسد لطف دوست بر دل ریش
دوای سینه ی افگار ما مشاهده كن
هزار دانه كه در گوش هوش باید كرد
ز عقد طبع درربار ما مشاهده كن
شكر كه طعمه بطوطی دهند ابن حسام
تو از مقاله ی گفتار ما مشاهده كن
***
ای خیال عارضت گلشن نگار چشم من
رسته شمشاد قدت در چشمه سار چشم من
گر خیالت دامن آب روان می بایدش
گو بیا چون سرو بنشین بر كنار چشم من
چشم خوشخوابت به عیاری و شوخی می برد
صبر و آرام دل و خواب و قرار چشم من
وعده ی دیدار خویشم داده بودی پیش ازین
آخر ای جان رحم كن بر انتظار چشم من
می خلد در دیده ی من خار مژگانت چو تیر
وه كز آن خارست دایم خار خار چشم من
با دل من هرچه رفت از اختیار دیده بود
آه دل كاین دل چه دید از اختیار چشم من
از غبار دامنت بر چشم من گردی فشان
كان جواهر سرمه بنشاند غبار چشم من
مقدمت را هر كسی آخر نثاری ساختند
در و مروارید غلطان بین نثار چشم من
رازت ای ابن حسام از پرده بیرون میكشد
مردم غماز كامد پرده دار چشم من
***
آن سرو ناز كو كه ببوسیم پای او
روشن كنیم دیده به خاك سرای او
او سر زناز خویش نیارد بما فرود
ما چون بنفشه سر بنهاده بپای او
او را بجای ما بغلط گر كسی بود
ما را كسی نبود و نباشد بجای او
او گر جفا و جور كند بر دلم چه باك
ما دل نهاده ایم بجور و جفای او
او گر رضای خاطر ما را نگه نداشت
ما بنده ایم خاطر ما و رضای او
او گر گدای درگه خود را ز در براند
آیا كجا رود ز در او گدای او
او گلبنی است تازه ز گلشن سرای جان
ابن حسام بلبل دستانسرای او
***
گران جانی مكن جانا و بشنو
مكن تكیه برین چرخ سبك رو
میفكن عشرت امشب بفردا
كه روز نو بیارد روزی نو
چو نتوان خورد بیش از روزی خویش
رها كن تا توانی این تك و دو
بقا و ملك اگر پاینده بودی
كه دادی تخت كیخسرو به خسرو
تو چون طبل تهی دایم بفریاد
زمانه می زند طبل روا رو
دلا بیرون شو ار كاری نداری
برون شو بایدت از خود برون شو
غلام همت آنم كه پیشش
نسنجد حشمت دنیا بیك جو
شب ار در زاویه نبود چراغت
بمان تا مشعل ماه افكند ضو
بس است ابن حسام اینت كه افتاد
ز مهر ماهرویان بر تو پرتو
***
دل را حضور نیست دمی بی حضور او
خرم دلی كه شاد بود با سرور او
پویندگان وادی ایمن توقفی
باشد كه لمعه ای بدرخشد ز نور او
سالك به اهتمام ارادت وصال یافت
موسی و ذره ای ز تجلی و طور او
درس زبور عشق به عشاق میدهند
داوود را ترنم زیر زبور او
آنرا كه در بهشت لقا وعده كرده اند
او را چه التفات به حور و قصور او
اسباب دنیوی چه متاعیست پر غرور
هان تا مگر ترا نفریبد غرور او
ابن حسام تا نشوی ملتفت به غیر
پرهیز كن ز آتش قهر غیور او
***
دلم صید كردی بدان چشم آهو
گرفتار گشتم بدان جعد گیسو
قدم شد خمیده چو ابروی شوخت
نبد با كمان تواش زور بازو
دلم چون پریشان نباشد كه باشد
چو زلف تو آشفته دایم بر آن رو
تنم را ببستی دلم را بخستی
بدان زلف مشكین و آن چشم جادو
دلا راستی جوی و آن سرو قامت
خیال كج ما و آن خط ابرو
چه باریك بینم خیال میانت
سخن در میانست با او بیك مو
چو زان سنبل تر نسیمی نیابیم
بسان بنفشه سر ما و زانوا
چرا خال او میكند غارت دل
كه یغمای تركان نبد رسم هندو
نكو دانم اوصاف رویش ولیكن
كما هی حسنش ندانم كما هو
بمیدان كیال روز قیامت
بود نامه ی عشقم اندر ترازو
بخوان شعر ابن حسام از سر سوز
كه از جان مستان برآرد هیاهو
***
من مرغ آشیانه ی قدسم به دام تو
ز آرامگه رمیده و یك چند رام تو
ای ساكنان كوی ترا چشم روشنی
از خاك آستانه ی عرش احترام تو
روح ملك به جبهه بساید هزار بار
خاكی كه بركشند برو نقش نام تو
زنده شود ببوی تو عظم رمیم من
بر خاكم ار رسد قدم خوشخرام تو
روی تو روز روشن و زلفت شب سیاه
فرخنده باد روز و شب و صبح و شام تو
خوش میكشد بدایره خط زمردی
برگرد شكرت لب یاقوت فام تو
تا نسخ كرد ثلث عذارت خط غبار
نصفی خسوف یافت ز ماه تمام تو
باشد صباح دور قیامت صبوح من
آن شب كه جرعه ای بدهندم ز جام تو
ابن حسام باده ی گلگون منه ز دست
پاینده باد عشرت شرب مدام تو
***
چون بلا نیست بی مشیت او
دل نهادیم بر بلیت او
جلوه ی حسن یار بین و مبین
حال كیفیت و كمیت او
مفلسانیم و با هزار امید
دست در دامن عطیت او
غیر با دوست در نمی گنجد
برحذر ز آتش حمیت او
صوفی انكار درد نوش مكن
تو چه دانی صفای نیت او
های وهویی كه از هوی داریم
آن هوی نیست بی هویت او
با قدش راست گشت ابن حسام
آفرین باد بر سویت او
***
نگار من كه میان بسته ام بخدمت او
هزار شكر كه مستظهرم بهمت او
اگرچه در قدمش همچو سایه بی قدرم
ز فرق ما مرواد آفتاب دولت او
لبش بدور ازل جرعه ای بما بخشید
نمیرود ز مذاقم هنوز لذت او
اگرچه در لبش آب حیات موجودست
بسوخت سینه ی من ز آتش محبت او
بدین قدم نتوانم كه راه او پویم
بدین زبان نتوانم شمرد نعمت او
كدام سر كه توانم فكند در پایش
كدام دیده كه بینا شود بطلعت او
حواله گر بسوی كعبه گر خراباتست
تو دم مزن كه برون نیست از مشیت او
مراد گوشه نشینان نعیم و حور و قصور
مراد ما همه او هر كسی و نیت او
ز یمن موكبش ابن حسام زنده شود
گر اتفاق گذر افتدش بتربت او
***
بلبل از شاخ گل زند هو هو
نغمه ی كبك و بانگ تیهو هو
بگذر وقت گل بباغ بهار
بشنو از مرغزار آهو هو
در رخ و زلف آن نگار نگر
تا بگویند ترك و هندو هو
می نماید بعینه گویی
زان میان دو چشم جادو هو
چشم و ابرو و غمزه دلجویند
فتحا شیت لن یضلوا هو
بنگر ابن حسام از چپ و راست
بشنو، دم بدم ز هرسو هو
ما همه او و او همه مائیم
هو و هو هو و هو و هو هو هو
***
ای بجبین و هر دو رخ زهره یكی و ماه دو
بر دلم از قد و خدت خانه یكی و ماه دو
ریخت دو چشمت از دلم خون و عذار عذر خواست
ای همه عذر تو نكو عذر یكی گناه دو
جان ز لبت دو بوسه خواست گفت بساز بر یكی
ای دهنت ز ما بتنگ خواه یكی و خواه دو
ملك دلم خراب كرد سوز درون و آب چشم
چون نشود خراب ملك، ملك یكی و شاه دو
گه به پناه آن دو زلف گاه بسایه ی قدرت
ابن حسام را نگر سایه یكی پناه دو
***
مپیچ در سر زلف و بنفشه تاب مده
حجاب ظلمت شب را به آفتاب مده
دل خراب بچشم تو حال خود میگفت
بغمزه گفت كه افسانه را بخواب مده
بروز گریه دلم را شكیب میفرمود
بهایهای بگفتم سخن به آب مده
چو ما ز لعل تو آب حیات میجوییم
بجانبی دگرم وعده ی سراب مده
شراب ناب به افسردگان بده ساقی
چو من ببوی تو مستم مرا شراب مده
صبا شمامه ی خاك دیار یار بیار
دگر مشام مرا زحمت گلاب مده
بپوش سر حقایق زسفله، ابن حسام
خراج گنج معانی بهر خراب مده
***
شب است و خال تو اندر خیال چشم سیاه
كمند زلف تو دامست و بخت من گمراه
میان این همه ظلمت خیال سودایی
چگونه راه برد لا اله الا الله
دلم به زلف تو بسته است امید لیك چه سود
كه آن امید درازست و عمر من كوتاه
ز حسرت دهنت غنچه را جگرخونست
ز رشك زلف تو دارد بنفشه پشت دوتاه
بر آستان تو امشب ز آب دیده ی من
برست لاله ی رنگین و بردمید گیاه
حدیث شوق تو پنهان نمی توانم كرد
كه هست بررخ زردم سرشك سرخ گواه
ز آفتاب عذارت بسوخت ابن حسام
كنون بسایه ی سرو قد تو برد پناه
***
نظری از سوی ما كن صنما گاه بگاه
كان دو رخساره ببینیم مگر ماه بماه
تا مگر ناله ام از رهگذری گوش كنی
می روم ناله كنان بر گذرت راه براه
تا به آیینه ی رخسار تو زنگی نرسد
می نشاند شرر سینه ی من آه به آه
سایه ی سرو سهی زان قد دلجوی بجوی
كام دل گر بدهد زان لب دلخواه بخواه
صیت شعر تو در افواه جهان ابن حسام
منتشر گشت و بروزی برسد فاه بفاه
***
دلم بچشم تو آمد بدودمان سیاه
حذر نكرد همانا ز خان و مان سیاه
ز قید زلف تو پرهیز میكند دل من
چنانكه مار گزیده ز ریسمان سیاه
زبان بریده قلم راز من هویدا كرد
سرش بریده كه درمن كشد زبان سیاه
فغان كه صومعه گیران دورنگ وزراقند
به درعه های سفید و بطیلسان سیاه
شبی دراز بباید كه من بپردازم
شكایت سر زلف تو با شبان سیاه
چو خط سبز تو بگرفت طرف چشمه ی نوش
خضر به آب حیات آمد از مكان سیاه
نشان خال تو بردل نگاشت ابن حسام
كه هرگزش مرواد از دل آن نشان سیاه
***
كالبدر محیاك من الحسن تلآلآ
الله معك زادك حسنا و جمالا
هر كس بجهان در پی حالی و خیالیست
مائیم و خیال رخ زیبای تو حالا
مشتاق ترا حال چو زلف تو پریشان
عشاق ترا كار چو بالای تو بالا
آزادی قد تو كند سرو خرامان
ای سرو سهی بنده ی آن قامت و بالا
لعل لب دلجوی تو درجیست گهرپوش
یا حقه ی یاقوت پر از لؤلؤ لالا
خاك قدم از دیده ی اغیار نگهدار
شرط است كه ندهند ره دزد بكالا
بر خاك درت ابن حسام از چه نشسته است
قد كان له منك تمنی و مآلا
***
شبی به پیش تو خواهم نشست روی بروی
تطاول سر زلفت بگفت موی بموی
ببوی زلف تو آشفته حال میگردم
بسان باد صبا در ره تو كوی بكوی
بسوی صومعه گاهی، گهی بسوی كنشت
همی روم بطلب در پی تو سوی بسوی
نشان سرو تو از جویبار می جویم
چو آب ازین سببم سر نهاده جوی بجوی
ز گفت و گوی عواقب مگوی ابن حسام
بیاد غبغب جانان سخن ز گوی بگوی
شدن بجانب چین بهر مشك عین خطاست
بجای مشك تو آن زلف مشكبوی ببوی
***
بت گلعذار اگر ز ره كرمی بما گذری كنی
چه شود بجانب ما اگر بكرشمه ای نظری كنی
به نسیم زلف عبیرسا دل خسته را مددی دهی
بوصال صبح رخ چو روز، شب هجر ما سحری كنی
چو بنزد جوهری هنر زر ناسره نتوان نمود
تو بكیمیای عنایتی مس قلب ما چو زری كنی
سر كوی او نرود كسی كه نه سر در آن سر كو نهد
تو نه مرد این روشی اگر ز چنین بلا حذری كنی
ز كمینگه خم ابرویش چو بتیر غمزه كند گشاد
بر تیر او تو نه عاشقی كه نه سینه را سپری كنی
نفس چو آتش گرم من تو در آن عذار چو آینه
نكنی كه ناگه از آتش دل سوخته اثری كنی
پسر حسام چو عندلیب ریاض گلشن قدسییی
بله وقت شد كه بدان چمن سوی آشیان گذری كنی
***
ترا كه درد نباشد بدرد من نرسی
به اشك سرخ و برخسار زرد من نرسی
تو گرم و سرد جهان چون ندیده ای چه عجب
اگر بسوز دل و آه سرد من نرسی
ز گرد چهره ی من آستین دریغ مدار
كز آستانه چو رفتم بگرد من نرسی
بخورد خاك درت روی خاك خورده ی من
چرا به غور رخ خاك خورد من نرسی
خبر نداری از اندوه و درد ابن حسام
بدرد من نرسی تا بدرد من نرسی
***
مباد دیده ی روشن چو در نظر تو نباشی
بصر مباد كسی را كه در بصر تو نباشی
مباد پسته و شكر چو از دهان و لب خویش
درون مجلس دل پسته و شكر تو نباشی
مرا به مجلس مستان شراب ناب نباید
اگر ز چشم و ز لب نقل ماحضر تو نباشی
كجا علاج پذیرد جراحت دل ریشم
شفای سینه ی مجروح من اگر تو نباشی
طبیب كرد دوای مشام من بریاحین
چه جای بوی سپرغم چو غم سپر تو نباشی
نیاز و زاری ابن حسام كی بپذیرند
گرم بشب غرض از ناله ی سحر تو نباشی
***
خوشا آن دل كه جانانش تو باشی
خنك باغی كه ریحانش تو باشی
برشك آید قد طوبی بر آن باغ
كه سرو نار پستانش تو باشی
علاج درد بی درمان نجوید
دوا جوئی كه درمانش تو باشی
خبرها میدهد هدهد دگر بار
سبا را تا سلیمانش تو باشی
در آن مجلس شكر ریزد بخروار
كه طوطی سخن دانش تو باشی
مرا ابن حسام این مرتبت بس
كه جانانش تو و جانش تو باشی
سزد گر بر همه خوبان كند ناز
بتی كالحق غزلخوانش تو باشی
***
چون ذره بخورشید تو داریم هوایی
در فهم نیاریم بجز روی تو رایی
از باغچه ی وصل تو بی برگ و نواییم
باشد كه ز گلرنگ تو یابیم نوایی
آن غمزه كه دی وعده وفا كرد به امروز
آه ار نكند عمر من امروز وفایی
ما عمر دراز قد چون سرو تو جوییم
گر چه نبد از جانب اوطال بقایی
در راه بسی دست زنان بی سر و پایند
ما هم بزنیم آنچه توان دستی و پایی
با زلف تو حیفست كه دربند خطائیم
چون چین سر زلف تو كو نافه گشایی
هجر تو كشیدیم بسودای وصالی
درد تو چشیدیم به امید دوایی
شب ناله ی من دامن افلاك بگیرد
آخر رسد این ناله ی شبگیر بجایی
در پای تو مردن هوس ابن حسام است
هیهات كه شاهیست تمنای گدایی
***
شب وداع و غم هجر و درد تنهایی
دل شكسته و محزون كجا شكیبایی
سواد دیده ی من روشنی ز روی تو یافت
مرو مرو كه ز چشمم برفت بینایی
چنانكه عمر گرامی به كس نمی ماند
تو نیز عمر عزیزی از آن نمی پایی
حدیث قد تو نسبت به سرو ناید راست
و گر بسرو كنم نسبتش تو بالایی
دوای درد دل دردمند من لب تست
مفرح است علاج مزاج سودایی
گره ز كار پریشان بسته بگشاید
اگر گره ز سر زلف بسته بگشایی
ببوی زلف تو دل در پی صبا میرفت
بخنده گفت چه بر هرزه باد پیمایی
نگار كرده ام از خون خیال خانه ی چشم
مگر بخانه ی رنگین دمی فرود آیی
بیان حسن تو ابن حسام با گل گفت
كه بلبلان بچمن واله اند و شیدایی
***
بر گرد مه ز غالیه پرگار میكشی
بر طرف روز نقش شب تار میكشی
آن روز شد كه راز نهان داشتم كه باز
رازم چو روز بر سر بازار میكشی
زنار زلف و آتش عشقت بلا شدند
زین باز میكشی و به زنار میكشی
دل چندگه ز فتنه ی چشم تو رسته بود
بازش بدام طره ی طرار میكشی
زآشوب چشم تست كه ابن حسام را
از صومعه به خانه ی خمار میكشی
***
ای نرگس خوشخواب تو در عین سیاهی
ماه رخ تو آینه ی صنع الهی
سودا زده ی چشم تو صد جادوی بابل
در چاه زنخدان تو صد یوسف چاهی
در وصف تو هركس بتصور سخنی گفت
اوصاف كمال تو نگفتند كماهی
بخت من و زلف تو مرا كرد پریشان
ای بخت سیاه از من سرگشته چه خواهی
چون شمع بسوز تو همی كاهم و پیداست
زین اشك روان من و رخساره ی كاهی
از گریه ی این دیده ی خونبار ملولم
ترسم كه ز چشمم ببرد رنگ سیاهی
گر محضر منشور جمالت بنمایند
خوبان همه بر وی بنویسند گواهی
با ابن حسام ار نظر لطف تو باشد
در ملك معانی بنهد مسند شاهی
***
آن زلف مشوش وش اندر خم و تاب اولی
و آن نرگس خوش منظر مخمور و خراب اولی
چون مشك و گل و نسرین خوش منظر و خوشبویند
بر عارض گلگونت از مشك نقاب اولی
در دیده ی من چهرت در سینه ی من مهرت
هم دیده و هم سینه بی این دو كباب اولی
چون فصل بهار آید گل در صف بار آید
خوش گوی غزل خواند در چنگ و رباب اولی
در وجه می صافی سجاده ی من بفروش
كاین خرقه كه من دارم در رهن شراب اولی
این نامه ی بی ناموس در خم می اندازید
كاین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی
هان ابن حسام امشب خوش گفتی و در سفتی
شعر تر حافظ را این گفته جواب اولی
***
ای روی تو آیینه ی انوار تجلی
بنمای كه یابد دل عشاق تسلی
در هر سری از عشق تمنا و هوائیست
ماییم و هوای تو ز اسباب تمنی
از صورت خوب تو چه معنی بنماید
آن قوم كه صورت نشناسند ز معنی
تا جز رخ زیبای تو صورت نپرستند
گو حسن تو بگشای نقاب از رخ دعوی
مأوای حریفان اگر از جنة خلدست
ما را سر كوی تو به از جنت مأوی
در كوی تو ره نیست كه از دیده ی عشاق
هر گوشه روان است ز خون مژه سیلی
بر خاك رهت ابن حسام ار ننشیند
در دیده ی غمدیده ی او خاك ره اولی
***
كدام زهد و چه تقوی كه خالی از خللی
نكرده ام من مسكین بعمر خود عملی
عجب مدار ز لخشیدنم به حشر كه من
نرفته ام قدمی بر بساط بی زللی
نشسته ام بهمه عمر برخلاف هوی
سواد خال خجالت ز چهره ی املی
بگرد موكب چابك ركاب ره نرسد
عنان بدست هوی داده ای چو من كسلی
نظر چگونه فتد بر تجلیات جلال
چو در مباصره باشد بهر طرف سبلی
عروس حسن عمل زینت آن زمان یابد
كه هم ز كسوت تقوی درو كشی حللی
عنایت ار نبود دستگیر ابن حسام
چگونه راه رود پای بسته در وحلی
***
تركیب بندها
***
تركیب بند در نعت مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
تا نزنی دست بحبل المتین
پایه ی قدر تو نگردد متین
تا نشوی خاك ره مصطفی
ره ندهندت سوی خلد برین
پرده گشای حرم طا و ها
چهره نمای چمن یا و سین
تا شكر او نگزاید مگس
مروحه اش شهپر روح الامین
دعوت او كوس رسالت زده
و آب و گل آدم خاكی عجین
كرده زمین بوس درش هفت جای
هر سحر این ترك مربع نشین
خاتمه ی خاتم او انبیا
خادمه ی خادم او حور عین
مقصد و مقصود و رسول انام
احمد و محمود و محمد بنام
گوی فلك در خم چوگان اوست
قرص كمر مائده ی خوان اوست
آینه ی لامع خورشید چیست؟
لمعه ای از ماه گریبان اوست
این همه قندیل مشعشع بنور
شعشعه ی شمع شبستان اوست
این همه گل بر طبق لاجورد
یك ورق از برگ گلستان اوست
پای قدر بسته ی تقدیر اوست
دست قضا منشی دیوان اوست
عقل كل از مكتب او جزوه خوان
پیر خرد طفل دبستان اوست
هفت زمین مركز میدان او
هشت فلك قبه ی ایوان اوست
گوشه ی او گوشه ی افلاك بس
توشه او خوشه ی لولاك بس
ای به فترضی چو رضا یافته
دولت عقبی بعطا یافته
بر لب جوی چمن فاستقم
سرو قدت نشو و نما یافته
آدم خاكی شرف آب روی
از نظر لطف شما یافته
عیسی مریم كه دم روح یافت
زان نفس روح فزا یافته
عقل كه سودا زده ی موی تست
از شفتین تو شفا یافته
آهوی اگر بوی ز زلفت گرفت
مشك خطا را بخطا یافته
چشم جهان بین جهان در جهان
مثل تو نادیده و نایافته
ای كه دنی پایه ی ادنای تست
وای كه سهی سایه ی بالای تست
ماه زمین را بسما برده ای
پایه ی أدنی بدنا برده ای
نور جبین بر قمر افكنده ای
از رخ خورشید ضیا برده ای
تا گره زلف تو بگشاده اند
رایحه ی باد صبا برده ای
منعم و درویش یكی گشته اند
دست كرم تا بعطا برده ای
ابر به پیش تو رسید آب شد
كاب رخش را بسخا برده ای
دفتر آدم ز عصی شسته ای
زهره ی شیطان بعصا برده ای
محرم راه تو نشد جبرئیل
هم به خدا ره به خدا برده ای
كیست بجز ذات تو در كن فكان
پرده نشین حرم لامكان
سنت تو پرده برانداخته
بر رخ هر پرده درانداخته
خصم به پروانه ی تیغت چو شمع
در قدم خویش سر انداخته
طایر قدسی بهوا داریت
بال بیفكنده پر انداخته
ای بشفا بخشی طبع خرد
از رخ و لب گلشكر انداخته
از أنا أملح لب شیرین تو
شور به آفاق در انداخته
خط بناگوش تو پرگاروار
دایره ای بر قمر انداخته
چنگ زده زلف تو در جیب روز
دامن شب بر سحر انداخته
موی سیاه تو چه سودا نداشت
روی چو ماه تو چه غوغا نداشت
تاج نه تخت أقیموا الصلوة
باج ستاننده ی آتوا الزكوة
ای كه بشمشیر زبان برده ای
عزت عزی و مقالات لات
در سر اسب تو پیاده سپهر
شاه فلك، پیش رخت گشته مات
گر بلب چشمه ی حیوان روی
محو شود آب حیات از حیات
رسته نبات لب تو بر شكر
بر شكر ار چند نروید نبات
چیست گنه گر تو شفاعت كنی
مغفرت ایزدی و سیآت
در تن من جان بوفای تو شد
جان ندهم من به خدا بی وفات
این همه درد از پی درمان تست
واین همه گرد از پی جولان تست
ای زده بر ذروه ی ایوان قاب
قبه ی خرگاه رسالت مآب
گر نبود عروه ی وثقیی تو
بگسلد از خیمه ی گردون طناب
ذروه ای از گلشن تو آسمان
ذره ای از روزن تو آفتاب
روی تو شمعیست كه از عكس او
نور بپروانه برد ماهتاب
طره ی پر چین سیه پام شام
مانده ز پیچ سر زلفت بتاب
موی تو در تاب پریشان ز كیست؟
روی تو از خون به چه رو شد خضاب؟
لعل تو با سنگ برابر كه كرد؟
بهر چه شد نرگس تو پر گلاب
سنگ دلان قصد گهر كرده اند
خرمگسان عزم شكر كرده اند
امت عاصی ز پی جاه و مال
بر تو برون آمده اندر قتال
ز آتش بی آبی مروانیان
سوخته در باغ تو چندین نهال
گشته رخ آل تو چون كهربا
چشم تو خون ریخته بر خون آل
آل یزید آمده با دستبرد
جامه ی آل تو بخون كرده آل
بوسفیان زاده ی هندو بره
كرده حسن را بهلاهل هلال
خارجیان خون حرام حسین
ریخته بر خاك، بوجه حلال
بی ادبان دست تطاول دراز
كرده بدان گیسوی عنبر مثال
پنجه زده سگ بچه در روی شیر
گرگ شده بر تن یوسف دلیر
ای بنبشته ببسی احترام
نام تو بر عرش، قضا بهر نام
بی شرف شرفه ی ایوان تو
كنگره ی عرش برین ناتمام
كرده شب قدر تو دست قضا
نعل شباهنگ تو در گوش شام
حسن كلام از لب حسان ببرد
از نظر لطف تو ابن حسام
نیست عجب كز اثر كیمیا
عكس دهد نقره ی خام از رخام
در چمن نعت تو افكنده ام
بلبله چون بلبل شیرین كلام
تحفه چه آریم كه در خور بود
هم صلواتیست ز ما والسلام
صل علی قبر نبی الهدی
من هو سلطان سریر الرضی
***
مناقب هفت رنگ فی مدح القائم علیه السلام
هر صبحدم كه چرخ كند طیلسان سپید
از موكب سپیده شود آسمان سپید
بر بام چرخ دامن این فرش عبقری
گردد ز تاب خسرو سیارگان سپید
این رابعه كه معبد او دیر عیسوی است
آید برون ز صومعه دامن كشان سپید
بازیچه های دهر مشعبد برآورد
هر بامداد مهره ی مهر از دهان سپید
دارای ملك روم بیغمای شب رود
تا زنگبار را بكند خان و مان سپید
گردد ز برق مشعله ی آتشین عذار
آفاق را ز دوده ی شب دودمان سپید
عالم شود بنور و ضیا بعد تیرگی
چون روی و رای قائم آخر زمان سپید
مهدی كه مهد دین ز جنابش جلال یافت
طغرای دولت نبوی زو مثال یافت
سر بركشید آتش رخشان ز آب سرخ
بنمود تیغ صبح سفید از قراب سرخ
فراش صنع بر سر بام سه آشكو
بر پای كرد خیمه ی زرین طناب سرخ
آمد گل سپید برون از قماط سبز
زان پس كه بد چو غنچه بزیر نقاب سرخ
بیدار گشت نرگس خوشخواب ترك روز
چون چشم گلرخی كه درآید ز خواب سرخ
پولاد آب داده ی تیغ فلق شكاف
گشت از فروغ شعشعه ی آفتاب سرخ
گویی كه تیغ قائم آل محمد است
از خون خصم كرده زمین را خضاب سرخ
روزی بود كه خنجر سرسبز او كند
گردنكشان طاعت او را رقاب سرخ
روی زمین كه پر بود از فتنه ی فساد
هم پشتی عدالت او پر كند ز داد
ای كرده تیغ تو رخ اعدا ز بیم زرد
روی مخالفان تو بادا مقیم زرد
خصم تو زرد روی ز بیماری نفاق
آری عجب مدار كه باشد سقیم زرد
نور رخ تو بود بواد مقدس
آن آتشی كه دید در آن شب كلیم زرد
همچون مسیح زنده كنی مرده را به دم
زآن پس كه كرد مرده عظام رمیم زرد
مقصودم از ثنای تو گفتن رضای تست
آن نیستم كه رخ كنم از بهر سیم زرد
ایمن كن از عذاب الیمم بروز حشر
چون روی ها شود ز عذاب الیم زرد
عشاق در ره تو بخون شسته اند روی
یا رب مباد روی كرام كریم زرد
ای آفتاب مشرق عدل از افق بتاب
بنگر چه ذره هاست هوادار آفتاب
ای از سخای لطف تو باغ بهار سبز
وز موكب تو گلشن خضرا نگار سبز
رهبان این رباط ز بهر تو میكند
هر بامداد طارم چارم حصار سبز
تا سنبل تو غالیه بر ماه میكشد
گویی بنفشه میدمد از لاله زار سبز
با قامت تو راست نیاید به اعتدال
سروی كه سركشی كند از جویبار سبز
بستان شرع مصطفوی تازه شد كه كرد
باب تواش به آب سر ذوالفقار سبز
وقت است اگر تو نیز كنی باغ معدلت
زآب سحاب خنجر دریا نثار سبز
یكره خضر بكوی تو او را گذر فتاد
خاكش بزیر پی شد ازین رهگذار سبز
خضر خضر لباس كه چندین ثبات یافت
از مشرب زلال تو آب حیات یافت
ای بام قصر قدر تو این گلشن كبود
فرش جلالت تو برین مسكن كبود
همچون فرشته از بر طوطی كبوتران
دارند طوق طوع تو در گردن كبود
ای آفتاب ملك كه اندر هوای تو
خورشید ذره ای است ازین روزن كبود
بهر نثار فرق تو هر شب برآورند
چندین هزار دانه ازین معدن كبود
هر نوبهار مدح تو خواند بصد زبان
گه لاله ی معصفر و گه سوسن كبود
هر شب فلك ز مضجع جد شهید تو
عطفی آل یافته بر دامن كبود
آنكو قبای جد تو همرنگ آل كرد
فرداش دركشند به پیراهن كبود
در چشم خون فشان شفق كحل عین كن
بر اهل شام دعوی خون حسین كن
از تیغ توست دایره ی اخضری بنفش
فرش بساط كارگه عبقری بنفش
شمشیر نیلفام تو بر آسمان بتافت
شد چون بنفشه گلشن نیلوفری بنفش
پولاد كار چرخ كند تیغ آفتاب
همرنگ خنجر تو بصنعتگری بنفش
تیغ بنفشه رنگ تو سرسبز باد كاوست
چون تیغ نیل پیكر مستنصری بنفش
بر بام چارطاق ز بهر تو میكنند
هر بامداد پنجره ی ششدری بنفش
بهر در جناب جلال تو كرده اند
چون حلقه هفت دایره ی چنبری بنفش
هر شب بسوك جد تو بر اوج خویشتن
مه طیلسان كبود كند، مشتری بنفش
برخیز و تیغ بركش و عزم قتال كن
بر تیغ خویش خون خوارج حلال كن
بر شب نگون كن ای مه دین اختر سیاه
یعنی ز شامیان بستان افسر سیاه
از موكب چهارمهه پر ستاره روی
بر فرق آفتاب بنه مغفر سیاه
كشور سیاه گشت كجا آفتاب تو
تا بسترد سیاهی ازین كشور سیاه
بفرست حلقه ی سر زلفت بدست شام
شب را ببند پای ازین منظر سیاه
بویی ز خلق خود بنسیم صبا سپار
بشكن رواج رایحه ی عنبر سیاه
ابن حسام را نگر از كثرت ذنوب
با نامه ی مشوشه ی ابتر سیاه
لطفی بكن كه محو سیاهی شود مگر
آب شفاعت تو ازین دفتر سیاه
گر دولت قبول تو گردد میسرم
شاید كه پای بوس مقیمان این درم
***
مناقب هفت معدن و فی مدحه
چو گشت در تتق چنبری نهان گوهر
بریخت كوكب دری بر آسمان گوهر
نثار انجم رخشنده بر مجره ببین
چو جوهری كه درآرد بریسمان گوهر
چو لعبتی كه كنندش نثار در دامن
ستاره ریخته در ذیل كهكشان گوهر
برین طبقچه ی پیروزه بین ز در عدن
درون خوان زمرد ز اختران گوهر
شهاب بین كه بسان سنان رویین تن
چگونه ریخته بر طرف هفت خان گوهر
ز دود تیره كه برشد بسقف دود اندود
گرفت آتش رخشنده در میان گوهر
برین رواق روان درنگر بسیاره
كه دیده است بر آب روان، روان گوهر
چنانكه شاهد شامی همی كند ایثار
ز در دری بر فرق فرقدان گوهر
ز ثابتات فلك ترك رومی از سر بام
كند نثار قدوم خدایگان گوهر
امام مهدی هادی كه از جلالت و قدر
فراز طارم نه طاق چرخ دارد صدر
سپیده دم كه برآمد چو آتش از كان لعل
حصار نیلی شب شد زمردی زان لعل
بریخت سونش یاقوتی از كلیچه ی زر
بسود جوهری آسمان بسوهان لعل
ببرد رنگ سیاه از رخ شب شبه رنگ
شعاع خور كه نتابد دگر بدانسان لعل
نثار كرد فلك هفت دامن از لؤلؤ
چو سنگ خاره برون داد از گریبان لعل
چو عاشقی كه برغبت گزد لب معشوق
ز خاره خاوری خور كند بدندان لعل
ببوی آنكه مگر خاتم ائمه ی دین
نهد ز دایره در نقطه ی نگین دان لعل
نگین خاتم فرمانگزار او دارد
همان خواص كه در خاتم سلیمان لعل
ز برق تیغ مخالف گزای صاعقه زای
كند ز خون عدو روی خاك میدان لعل
قضا بطوع كند دست طوق در كمرش
گرش اجازه دهد بس بود همین قدرش
برآمد از گلوی تنگ اهرمن یاقوت
بریخت زیبق حل كرده از دهن یاقوت
نهاد مشعله افروز طارم چارم
بجای شمع درخشنده در لگن یاقوت
سپهر افسر یوسف خرید از دم گرگ
بجای در ثمین داد در ثمن یاقوت
گشاد بال سیه مرغ آتشین منقار
سرش ز لعل درفشنده و بدن یاقوت
مگر كه صبحدم از من گرفت گوهر دم
ز درج سینه برون آورد چو من یاقوت
ز بهر پیشكش دست مهدی هادی
سپهر بین زده بر قبه ی مجن یاقوت
شهی كه بازوی او روز رزم اگر خواهد
بنوك نیزه براندازد از عدن یاقوت
شهاب خنجر سبزش چنان ببارد لعل
كه ابر بادیه بر دامن دمن یاقوت
ز گرد شكر او تا مگس بپروازد
فرشته از پر خود بسته باد زن یاقوت
امین وحی كه تنزیل از آسمان آورد
بخاكبوس درش سر بر آستان آورد
ایا ز تیغ تو بر گردن رقاب عقیق
درون خاره ازو گشته در ناب عقیق
چو برق تیغ تو بر تیغ شعله اندازد
بجای آب فرو بارد از سحاب عقیق
نهیب نهی تو اندر دل شراب شرار
چنان فكند كه شد گونه ی شراب عقیق
علی الصباح كند صنع زرگر خورشید
نگین مهر تو را لعل آفتاب عقیق
فروغ تیغ تو خارا چنان بجوش آورد
كه گشت در جگر سنگ خاره آب عقیق
ز خون زمرد تیغ تو یافت جوهر لعل
بروز معركه زانسان كه پر سداب عقیق
ز تاب تیغ تو خون دردل عدو بفسرد
چنانكه در دل خارا ز آفتاب عقیق
ز خون دیده و دل با وجود سنگدلی
بسوك جد تو رخ میكند خضاب عقیق
ز بس كه گریه كند شام بر حسین شهید
شود بچشم شفق لؤلؤ مذاب عقیق
هنوز شام درین تعزیت سیه پوش است
هنوز عالم كروبیان پر از جوش است
چو گشت قصر كواكب نگار پیروزه
ببود منظر نیلی حصار پیروزه
ایا بمعول فكر از ضمیر سینه ی صاف
كشید ذهن تو بر هر كنار پیروزه
چو جوهری كه برون آورد ز معدن سنگ
بزخم آهن خارا گزار پیروزه
بنوك خامه كه صراف لؤلؤ سخن است
بیا ز كان طبیعت برآرد پیروزه
بدان امید كه روزی مگر توانی كرد
نثار نعل خداوندگار پیروزه
امام مشرق و مغرب كه روز پیروزست
ز گرد موكب او آبدار پیروزه
ایا بمقدم خضرا نثار تو چون خضر
دمیده سبزه چو بر رهگذار پیروزه
ز مقدم تو برد روزگار پیروزی
بخاتم تو كند افتخار پیروزه
هلال حلقه بگوش تو شد از آن دارد
ز راه مرتبه در گوشوار پیروزه
اساس گلشن پیروزه را مدار به تست
بسیط مركز شش گوشه را قرار به تست
ایا دهان تو را در حجاب مروارید
چو حقه ای كه بود پر خوشاب مروارید
چو شبنمی ز عرق بر رخ تو بنشیند
بود صفاش چو بر آفتاب مروارید
و گر بنسبت تشبیه بر قمر چون نجم
و یا بر آب بجای حباب مروارید
جواهر از صدف سینه ی تو بنماید
بدان مثال كه در آب ناب مروارید
بریزد از قلمت همچو لؤلؤ منثور
عبارت سخنت بر كتاب مروارید
چو در ركاب كنی پا ز میخ نعلینت
هزار بوسه دهد بر ركاب مروارید
مرا چو نرگس جد تو در خیال آید
ز چشم من بچكد همچو آب مروارید
چو یاد واقعه ی كربلا دهند بمیغ
بجای نم بچكاند سحاب مروارید
شفق ز گریه ی خونین چنان شد آبله چشم
كه شد خضاب ز لعل مذاب مروارید
ز سوز سینه كه در آفتاب میگیرد
ز آب دیده ی او دیده آب میگیرد
چو آفتاب كه بیرون دهد زكان مرجان
شود ز گوهر او بام آسمان مرجان
بقصد قتل خوارج برون خرام ز غیب
ز خون روانه كن از حلق گردنان مرجان
ز برق لمعه ی آن افعی زمرد نیش
شراره می ده و از خصم می ستان مرجان
چو هست بر دل تیغت حلال خون حرام
چنان بریز كه یابند رایگان مرجان
روانه كن ز سر تیغ آبگون هر دم
ز خون خصم چو آب روان، روان مرجان
شهاب تیغ تو همچون سحاب صاعقه ریز
دهد عدوی ترا از سر سنان مرجان
بهار لطف تو بخشد به ابر نیسان سان
به لاله كسوت لعل و به ارغوان مرجان
منم كه بهر نثار تو طبع غواصم
برآرد از صدف سینه هر زمان مرجان
كمینه بنده ی تو زرد رو ز شرم گناه
عنایتی كه شود رنگ زعفران مرجان
بیك كرشمه نظر خاك تیره گلشن كن
ضمیر صافی ابن حسام روشن كن
***
مناقب هفت گل و فی مدح القائم علیه التحیه
بس كه شوخ است و فریبنده و رعنا نرگس
گوئیا چشم تو دارد نظری با نرگس
تا گل عارض خوش رنگ تو بیند شب و روز
هیچ بر هم ننهد دیده ی بینا نرگس
با سرافرازی قد تو بنظاره ی سرو
شرم دارد كه كند دیده ببالا نرگس
چشم مخمور تو در چشمه ی چشمم چه خوش است
خوش بود خرم و خوش بر لب دریا نرگس
بنده ی نرگس از آنم كه بصد آزادی
كند آزادی آن قد دلارا نرگس
جهت خدمت قائم بتواضع شب و روز
مانده بر پای و سرافكنده بیكجا نرگس
قائم آل محمد كه ز گرد قدمش
همچو آیینه كند دیده مصفا نرگس
ای كه بر صحن چمن گل نه بزیبائی تست
لاله را با همه خوبی سر لالایی تست
گر شود با رخ خوب تو برابر لاله
بنهد سركشی و خرمی از سر لاله
گر كله داری جاه تو ببیند روزی
بیش بر سر ننهد تاج مزور لاله
مگر از شمع رخت مشعله داری آموخت
كه برافروخت بسر شمع منور لاله
باد عنفت بنشاند بفلك بر مشعل
آب لطفت بدماند بچمن بر لاله
گر بصحرا بخرامی بتماشای بهار
در سم اسب تو ریزد ورق زر لاله
ور بجولان فكنی تازی خارا سم را
در گریبان كند از نعل تو عنبر لاله
دوش بر صفحه ی گل مرغ دلاویز سحر
می نوشت از ورق من غزل تر لاله
صفت حسن تو مرغان چمن می دانند
گر چه دانند و لیكن نه چو من می دانند
دوش بگشاد ز هم باد صبا دفتر گل
مرغ خوش نغمه برآمد بسر منبر گل
خیل تاشان ریاحین بچمن بنشینند
همه را دیده و دل بر گل و بر منظر گل
آیت خلق تو بلبل بریاحین میگفت
گرم گشت از دم او چون دم او مجمر گل
ای ز خلق تو دم باد صبا غالیه بوی
وی ز بوی تو معطر دم جان پرور گل
جعد را تاب ده و تاب عمامه بگشای
بشكن رونق سنبل بستان افسر گل
بنشین تا ز چمن باد صبا برخیزد
بر سر و فرق تو ایثار كند زیور گل
بسر نیزه ی خطی بدران جوشن خصم
همچنان چون ورق گل بدرد نشتر گل
عمل و علم و شجاعت همه یكجا داری
«آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری»
ای بگلزار تو با زینت و فر نیلوفر
آب لطف تو كند تازه و تر نیلوفر
آفتاب سر تیغ تو اگر شعله زند
بفكند از سر خود خود و سپر نیلوفر
تاج بر فرق نه و بر طرف باغ خرام
تا كله بفكند از تارك سر نیلوفر
چون وشاقان سرایی زپی خدمت تو
بغلامی تو بسته است كمر نیلوفر
نسزد چون بسزد بر قد تو كسوت آل
عطفی جیب قبای تو مگر نیلوفر
تكمه ی درعه ی تو سبز و عقیقی و كبود
غنچه ی صد ورق و لاله دگر نیلوفر
ای ریاض چمن جان ز دم مشكینت
خرم و تازه چو از باد سحر نیلوفر
نفس باد صبا مجمره دار از دم تست
نافه ی مشك خطا غالیه بار از دم تست
با خط تو نكند طره نمایی سنبل
با دم تو نكند غالیه سایی سنبل
با خم طره ی پرچین تو كان مشك خطاست
به كند گر نكند نافه گشایی سنبل
باد بویی ز دمت برد به اطراف چمن
یافت زان دم نفس مشك خطایی سنبل
خواست سنبل كه كند با نفست همنفسی
دم مزن گفتمش آیا تو كجایی سنبل
سنبل از بندگیت آب رخی میجوید
گفت لطف تو كه هم بنده ی مایی سنبل
با خطت سنبل تر مشك فروشی میكرد
گفتمش بس كه تو در عین خطایی سنبل
از نسیم نفس مهدی قائم باشد
خرم و تازه چو از خاك برآیی سنبل
ای كه خاك درت از سنبل تر خوشبوتر
عكس رخسار تو از شمس و قمر نیكوتر
ای ز گلهای بهاری گل بیخار سمن
تازه و خرم و خوش همچو رخ یار سمن
چون ستاره است برین دایره ی زنگاری
بر سر گلبن خضرا بشب تار سمن
مهدی از مهد جناب تو بیاموخت كه ساخت
تكیه گه بر زبر طارم زنگار سمن
یا خود از دست تو آموخت زرافشانی را
كه بریزد بچمن درهم و دینار سمن
سوك آبای تو دارد كه سرافكنده به پیش
چون بنفشه بنشسته است بتیمار سمن
مهد عزت بنه ای مهدی هادی در باغ
تا كند خرده ی زر بر سرت ایثار سمن
چون گشاده ست برخسار تو نرگس دیده
چونكه شاد است بدیدار تو بر بار سمن
همچو گل كز تتق غنچه برون آرد سر
وقت شد كز حجب غیب خرامی تو بدر
همه شب با دل خرم لب خندان سوسن
كند آزادیت ای سرو خرامان سوسن
پای در دامن اندیشه بمداحی تست
سر فرو برده ز فكرت بگریبان سوسن
پیچ و تاب از شكن طره ی سنبل بگشای
تا كه برباد دهد زلف پریشان سوسن
تا ثنای تو بر اوراق چمن بنویسد
قلم تیز گرفته است بدندان سوسن
دسته ی گل كه در اوصاف تو بست ابن حسام
تازه تر زین ندمد از گل حسان سوسن
دسته ی هفت گل از باغ طبیعت بستم
كس نبسته است بدینسان ز گلستان سوسن
تحفه ی این گل رنگین بپذیر از سر لطف
همچنان چون پدرت از كف سلمان سوسن
هر كسی تحفه بنوعی ز دل و جان آورد
مور بال ملخی پیش سلیمان آورد
***
فی المدح ایضا له
ای عطارد كه سبز الباقی
كاتب حكم هفت اوراقی
در كتابت چنانكه فرماید
حاكم منشیان آفاقی
به قلم آن قدر كه مقدورست
ضابط هفت چرخ و نه طاقی
تا به امكان بدانچه استیفاست
قلمت تا ابد بود باقی
آنچه شاید بود در انشایت
زانك مأمور أمر خلاقی
زان جهت نیست خام خامه ی تو
كه تو بی فكر مكر و زراقی
منشی حكم آصف الایام
حاكم العصر عبد رزاقی
ای كه گردون رواق درگه تست
سروران سر نهاده بر ره تست
در مشام شمیم خاصه و عام
خاك راه تو به ز عنبر خام
آسمان پشت از آن جهت خم كرد
تا نماید به خدمتت الزام
چه بود اسب تیزگام كه هست
توسن چرخ زیر ران تو رام
زین اسب تو ماه نو زیبد
یا همان بر سرش كشیده لگام
خاك پر ماه و پر ستاره شود
چون نهد بر زمین، كمیت تو گام
دست جود تو معدن الالطاف
ذهن صاف تو منبع الهام
كرمت چون عطیه فرماید
صدره افزون بود ز فیض غمام
به عطیت چو دست بگشایی
طی شود نام و نامه ی طایی
باد عنبر نسیم فصل بهار
بزداید ز درگه تو غبار
هر غباری كه از درت خیزد
باد باشد ز عطر او عطار
بذل تو بذل حاتم طائی
خلق تو خلق احمد مختار
بر مراد دل تو دوارست
دور دوران گنبد دوار
صدق صدیق و عدل فاروقی
در ضمیر منیر تست اظهار
نور تو همچو نور ذوالنورین
می رساند به آسمان انوار
تیغ تو همچو ذوالفقار علی
منهزم كرده لشكر كفار
حامی حكم چار یار تویی
ضابط حكم هر چهار تویی
ای به لطف حسین و خلق حسن
كار سازنده ی زمین و زمن
از یسار تو خلق برده یسار
وز یمین تو یمن برده یمن
نوش، بی لذت وفای تو زهر
با صفای تو صاف، دردی دن
ایمنی بر جناب تست كه هست
آستان تو اشرف الایمن
گرد نعل تو سرمه ی احداق
خاك راه تو توتیای پرن
هر كه مسكین شود بمسكن خویش
بر جناب تو زیبدش مسكن
جور ایام پشت من بشكست
یك نظر بر من شكسته فكن
لطف عامت كه جمله انعامست
كارپرداز خاصه و عامست
بسیاست گر انتقام كنی
خواب بر مردمان حرام كنی
گر بشمشیر، دست بگشایی
تیغ خورشید در نیام كنی
بعنایت بیك كرشمه نظر
توسنان را تمام رام كنی
چه شود گر بدین خرابه ی خوسف
یك عنایت بلطف عام كنی
بر سر هر كه سركشد از حكم
چو شتر بر سرش زمام كنی
ای وجود تو لازم الاكرام
كرم آن به كه با كرام كنی
بندگان را به لطف بنوازی
وان نوازش علی الدوام كنی
فضل و انعام خاص تو عامست
بیش گفتن محل ابرامست
من ازین پس دعا كنم تكرار
آنچه ذهنم بدان كشد صد بار
باد ثابت دوام دولت تو
تا بود نام ثابت و سیار
عمر و جاهت بموجب دلخواه
عمرها باد و سالها بسیار
راست رو خادمان تو چون تیر
دشمنت تنگدل تر از سوفار
چشم اقبال دوستان روشن
وز رمد چشم خصم دیده غبار
در جهان تا نهار باشد و لیل
بر مراد تو باد لیل و نهار
دولتت باد تا قیام قیام
در قیامت زیاده زین صد بار
روز محشر جهان مطیع تو باد
احمد مصطفی شفیع تو باد
***
فی المرثیه المرحوم عماد اسلام
دوش دیدم قامت گردون زبار غم دوتاه
از زمین تا آسمان پر ناله ی واحسرتاه
چون هلال اندر خسوف رنگ ظلمت مانده!
مشعل آیینه ی ماه از غبار دود آه
زهره در ماتم نشسته با لباس نیلگون
مشتری چون سوگواران طیلسان كرده سیاه
هم عطارد چون قلم انگشت خود كرده قلم
هم خراشیده بناخن طلعت رخشنده ماه
كردم اندیشه كه آیا واقعات چرخ چیست؟
از چه معنی شاه انجم برگرفت از سر كلاه
ساكنان عالم علوی فغان برداشتند
كای خداوندان هوش الانتباه الانتباه
قدوه ی ارباب دولت رخت بربست از جهان
وارث صدر وزارت صاحب آصف پناه
آنكه بر عنوان طغرای وزارت نام داشت
صورت نامش سوادی از عماد اسلام داشت
اختر برج سعادت گوهر دریای جود
سایه ی نور الهی صاحب صاحب وجود
چون فلك دیباچه ی دیوان قسمت می نمود
هرچه مشكل می شد او را كلك رایش می گشود
قهرش از تیغ زبان زنار ترسا می برید
لطفش اندر زیر لب اعجاز عیسی می نمود
ای دریغ آن نوبهار بوستان خرمی
كافت باد خزانش ناگهانی در ربود
در فراقش می نوشتم نامه ای كز سوز آن
خامه ی سرگشته را از دل بسر می رفت دود
سینه ی چون مجمرم از آتش دل گرم شد
مطربا عودی بساز آخر كه می سوزم چو عود
تا كجا رفت آنكه زو نام مروت شد بلند
یا چرا در كنج عزلت روی بنهفت انكه بود
چار حرف نام او اركان عالم را ستون
بر جنابش ساكنان ربع مسكون را سكون
***
ای فراقت اهل دل را شدتی مالایطاق
خود نباشد اهل دل را طاقت درد فراق
كاشكی خورشید همچون ماه بودی در خسوف
تا ندیدی آفتاب روی خوبت در محاق
كو زبردستی كه در دیوان قدرش می نشست
زیردست صدر او بالانشینان عراق
كو سرافرازی كه از نیروی دستش یافته است
گردن گردنكشان سركوبی زخم چماق
صبح را بی مهر رویش دود شام اندر مشام
شهد را بی نوش لعلش زهر قاتل در مذاق
ای دریغ آن فر و تكمین ای دریغ آن فر و جاه
ای دریغ آن عز و دولت ای دریغ آن طمطراق
نام او چون درد او در سینه پنهان كرده ام
زانكه گر بر لب رسد بر لب رسد جان ز اشتیاق
ای كه با خورشید رایت ذره ای بود آفتاب
وز جمالت می گرفت آیینه ی خورشید تاب
از نسیمت یك ورق سوی گلستان برد باد
گل گریبان چاك زد هر صد ورق برباد داد
سنبل اندر تاب شد گیسوی مشكین باز كرد
غنچه چون ماتم رسیده دستها بر رو نهاد
ارغوان آتش گرفت و یاسمین بر باد رفت
نرگس اندر خواب ماند و لاله بر خاك اوفتاد
سوسن تر دل درین حسرت كله بر نیل زد
غنچه ی سندس قبا تكمه ز یلمق برگشاد
دفتر خوبی گل نسرین بكل در آب شست
كرد گویی عارض چون برگ نسرین تو یاد
ای فلك با سروران گردن فرازی میكنی
ای جهان بی وفا از دست بیداد تو داد
ای سپهر از بی وفاییهای خود شرمت نبود
زآنچه با تخت فریدون كردی و تاج قباد
هر گلی كز خاك روید چهره ی شه زاده ئیست
هر نهالی بر چمن سرو قد آزاده ئیست
یاد باد آن دولت و اقبال و تمكین یاد باد
یاد باد آن كر و فر و دانش و دین یاد باد
عنصر ذات شریفش عمدة الاسلام بود
آن عماد الحق و الاسلام و الدین یاد باد
رسمش احسان بود آیین غایت لطف و كرم
آن جوانمردی و لطف و رسم و آیین یاد باد
خلق عنبربوی او جیب صبا پر مشك كرد
آن نسیم عنبرین زان خلق مشكین یاد باد
كلك خون آلود من بر برگ نسرین می نوشت
كان عذار تازه چون گلبرگ نسرین یاد باد
همچو طوطی منطقش از نطق شكر می فشاند
زان لب همچون شكر گفتار شیرین یاد باد
سبز خنگش را ركاب از ماه نو می ساختند
آن سوار چابك چست از بر زین یاد باد
گرد نعلش توتیای دیده ی خونبار بود
سرمه ی چشم جهان بین اولوالابصار بود
روح پاكش چون به قرب ذروه ی اعلی رسید
زآسمان آواز سبحان الذی أسری رسید
خازنان باغ جنت با طبقهای نثار
از پی تعظیم استقبال او آنجا رسید
عرصه ی دنیا مجال طایر روحش نداشت
كرد طیران تا بصدر جنة المأوی رسید
مرجع اصلی او بر منتهای سدره بود
از ره حب الوطن حالی بمأوی وا رسید
از نشیمن گاه خاك تیره چون پرواز كرد
بر بسیط روشنان عالم بالا رسید
تنگنای گلخن ویرانه ی دنیا بهشت
بر فضای گلشن معموره ی عقبی رسید
كشته زار مزرع خاكی بمشتی خاك داد
خود جنیبت راند تا بر مفرش خضرا رسید
مفرش اندر بزمگاه جنةالمأوی نهاد
مسند دولت به فرزند گرامی باز داد
سابق الدین بعد ازو آصف نشان دیگرست
چون پدر رفت از جهان صاحب جهانی دیگرست
سرو خوش بالای بابش گر برافتاد از چمن
این نهال از باغ او سرو روانی دیگرست
خواجه ی صاحب قران گر رخت بربست از جهان
این پسر برجای او صاحب قرانی دیگرست
گر فلك بستاند گیتی از پدر آری چه سود
فره ی فرزند او گیتی ستانی دیگرست
گر گلستان عذار خواجگی بر باد رفت
عارض آن خواجه زاده گلستانی دیگرست
جز دهانش خرده ای بر وی نمی شاید گرفت
كو بخردی از بزرگی خرده دانی دیگرست
آن گل بستان خوبی جاودانی تازه باد
آن نهال سرو آزادی بلند آوازه باد
***
المرثیه
دیشب كه چون وداع شب روز واپسین
با سینه ی پر آتش و با خاطر حزین
مسندنشین تخت چهارم ز اوج خویش
بنهفت روی در حجب تخته ی زمین
تابوت آفتاب نهان شد بزیر خاك
همچون خزینه ای كه شود ناگهان دفین
از دانه های اشك چو پروین فلك بریخت
از رشته های كوكب دری در ثمین
در دامن سپهر فكند آتش آفتاب
هنگام رفتن از نفس گرم آتشین
آیا چه واقعه است كه بر سینه پاره كرد
چرخ كبود خرقه گریبان عنبرین
اركان قصر دولت [دین] اختلال یافت
دین بی نظام ماند دریغا نظام دین
احباب را بدیده ی گریان وداع كرد
ترك سرا و باغ و عقار و ضیاع كرد
خالی بماند ازو در دولتسرای او
ای روزگار سفله چه كردی بجای او
زانسان كه ابر گریه كند وقت نوبهار
چندان گریست چشم فلك در عزای او
كو خواجه ای كه بود همه خواجگان دهر
موقوف بر اشارت فرمانروای او
باران كه آبروی زمین از سخای اوست
شرمنده بود با دل دریا عطای او
میكرد مشك با دم خلقش برابری
اندر حجاب نافه بماند از خطای او
بیمار و ناتوان شد ازین غم نسیم صبح
كاندر دمش نبود امید دوای او
او همچو آفتاب فرو مانده در خسوف
ما ذره وار مضطرب اندر هوای او
ماه سپهر مهتری اندر خسوف ماند
خورشید آسمان شرف در كسوف ماند
بدر زمانه خواجه ی با احترام كو؟
پشت و پناه صدر صدور عظام كو؟
جمعی اعزه اند چو مهمان رسیده اند
آن میهمان نواز ملیح الكلام كو؟
ارباب و خواجگان مترصد نشسته اند
یاران خبر دهید كه خواجه نظام كو؟
خواجه بعزم راه سفر كوچ میكند
اسبش بزین كنید ركاب و لگام كو؟
با او مقام روضه ی دارالسلام بود
اینك مقام خواجه ی دارالسلام كو؟
خلق و وفا و لطف و جوانمردی و كرم
آن كس كه این خصال ازو شد تمام كو؟
آن لطف جانفزای فرح بخش و مردمی
وآن خلق دلنواز بخاص و به عام كو؟
رفت و مقیم روضه ی دارالسلام شد
وز رفتنش زمین و زمان بی نظام شد
واحسرتا كه سرو روان چمن برفت
دردا كه آب روی گل و نسترن برفت
آیا خبر به مكه و بطحا كه می برد
اكنون كه بوی خلق اویس قرن برفت
قلب سپاه لشكر اندوه برشكست
كان شهسوار چابك لشكرشكن برفت
دریا ز تلخ رویی خود شوربخت ماند
از رشك آنكه در عدن از عدن برفت
آن حاتم زمانه كه هر لحظه می رسید
آوازه ی عطیه ی او تا یمن برفت
چون مرجع و معاد نخستش بروضه بود
از اضطراب حب وطن از وطن برفت
اندر فضای صدر جنان بر زبان او
صدره ندای اذهب عنا الحزن برفت
دنیا بهشت و مسكن دارالقرار یافت
با ساكنان عالم علوی قرار یافت
جانش مقیم روضه ی دارالسرور باد
مسند خرام گلشن حور و قصور باد
او را ز كاس لم یزلی باده ی رحیق
از دست ساقیان شراب طهور باد
گر گلخن خرابه ی این خاكدان بهشت
گلشن سرای مرقد او پر ز نور باد
تنها اگر بماند ز خویشان و دوستان
اندر پناه رحمت حی غفور باد
اصحاب درد را كه دل از جان بریده اند
دلشان درین مصیبت هایل صبور باد
آفات دور واقعه و حادثات چرخ
از آل و اهل بیت وز اصحاب دور باد
اولاد را سعادت و دولت قرین حال
تا انتهای عالم و روز نشور باد
اكنون كه روزگار چنین كرد حال او
بادا بقای دولت اخوان و آل او
***
المرثیه
دیدی كه باز گردش دور قمر چه كرد
نامهربانی فلك كینه ور چه كرد
بار دگر نهاد جهان بر دل خراب
بنگر بروزگار كه بار دگر چه كرد
تأثیر نكبت ذنب و طالع زحل
با مشتری سعادت خورشید فر چه كرد
سروی كه آب دادمش از جویبار دل
اكنون ببین شكوفه ی او باروبر چه كرد
چشم هنر مدار ز گیتی و در نگر
كان بدهنر بمردم نیكوهنر چه كرد
نامردمی چشم بد روزگار بین
با روزگار مردم صاحب نظر چه كرد
احمد نظام دولت و دین از جهان برفت
از باغ و از چمن گل و سرو روان برفت
دردا كه كار دولت و دین بی نظام شد
صبح امید خلق مبدل بشام شد
در ناف خاك تیره نهفتن خطا بود
آن غالیه كه مشك سیاهش غلام شد
در شیشه بین كه قهقهه اش در گلو شكست
بر جام نیز گریه خونین مدام شد
خون ریختن ز جام بزمش حلال بود
از دور رفت و خون صراحی حرام شد
او خود بمردمی و بمردی تمام بود
با مردمی برفت و بمردی تمام شد
دیگر طمع مدار كرامت ز روزگار
خاصه كنون كه صاحب صدر كرام شد
چندان گریست چشم فلك در عزای او
كز خون دیده دامن او لعل فام شد
در دودمان دولت او دود آه بین
خورشید و ماه جامه كبود و سیاه بین
آن شكل و آن شمایل زیبای او دریغ
در زیر خاك قامت و بالای او دریغ
سر تا بپای چابك و نغز و لطیف بود
از پای تا بفرق سراپای او دریغ
طوطی مجال فصحت و گفتار او نداشت
لب بسته ماند نطق شكرخای او دریغ
آیینه ی ضمیر منیرش غبار یافت
آه ای دریغ خاطر غرای او دریغ
خلقی فغان كشیده بواحسرتای او
شهری زبان گشاده كه ای وای او دریغ
كوس رحیل كوفت قضا در قفای او
فرمان او رسید كه فرمای او دریغ!
با او سرا و مسكن او باغ روضه بود
بی او بماند مسكن و مأوای او دریغ
پشت پدر ز بار فراقش دوتاه شد
آئینه ی سپهر ز آهش سیاه شد
آن سرو خوش خرام چو اندر چمن نماند
بر طرف باغ زیب گل و نارون نماند
قلب نشاط لشكر اندوه برشكست
كان شهسوار چابك لشكرشكن نماند
یعقوب وار دیده ی نرگس سپید شد
از رشك آنكه یوسف گل پیرهن نماند
شام سیاه جامه برآمد ببام چرخ
كان صبح را دگر نفس اندر دهن نماند
بی خط و قد و خد همایون لقای او
در باغ، آب سنبل و سرو و سمن نماند
نشگفت غنچه گر ورق گل بباد داد
بر باد به چمن كه درو نسترن نماند
چون نوبهار تازه ی رخسار او بریخت
چون سرو آن درخت شمایل فكن نماند
بر طرف راغ لاله ی خودروی گو مروی
بر صحن باغ سنبل خوشبوی گو مبوی
تا آفتاب طلعت او در نقاب ماند
چون ذره آفتاب درین اضطراب ماند
زین تعزیت كه شد جگر آفتاب گرم
آتش گرفت سینه و دلها كباب ماند
بر خاك ریخت سنبل و بر باد شد سمن
آتش گرفت لاله و نرگس در آب ماند
دیگر چگونه خواب درآید بچشم ما
زان چشم نیم خواب كه در عین خواب ماند
اندر حجاب كلبه ی تابوت شد مقیم
آن رو كه آفتاب ازو در حجاب ماند
تیغش كه گردنان همه را سرفكنده داشت
مالك رقاب بود ولی در قراب ماند
دهرا برو عنان سواری بنه ز دست
كان شهسوار را سرپا از ركاب ماند
بی آبرویی فلك آتشین نهاد
بر روی خاك تیره فكندش ز پشت باد
آه ای دریغ قامت زار جوان او
شمشاد سركشیده و سرو روان او
مضمون روزنامه ی دولت نهفته بود
در ضمن نوك خامه ی لؤلؤفشان او
حرفی دو از قصاید سلمان چو آب زر
بر خاطرم گذشت ز شعر روان او
چرخا تو هم پیاده بدرگاه خواجه رو
كافتاد شهسوار جهان پهلوان او
كو سروری كه داشت همه گردنان دهر
سر بر جناب درگه چرخ آستان او
از تنگنای كلبه ی فانی به اوج قدس
پرواز كرد باز بلند آشیان او
از ما هزار تحفه ی اخلاص با خلاص
هردم نثار تربت روح و روان او
جانش مقیم روضه ی دارالسلام باد
اسباب عیش او همه آنجا تمام باد
باغی است روزگار كه دارد خزان زپی
یا آتشیست پر شرر و بیشه ای است نی
رستم بزور دست ز دستان او نرست
بهرام سر نبرد برون از كمند وی
آن گل كه رونق چمن از آب چهر اوست
افتاده بین بوقت گلابش میان خوی
هم طاق عدل كسروی از جور او بخم
هم نامه ی عطیه ی حاتم ازوست طی
گودرز و گیو و رستم و سام سوار كو
افراسیاب و نوذر و جمشید و جام می
كاووس كی كه كاسه ی زرینه كرد كوس
كوسش بجاست نوبت كاووس كو و كی؟
آیین روزگار اگر چند ماتم است
سور زمانه شیون و شادی او غم است
دستور عصر دولت او برقرار باد
جاه و جلال و حشمت او پایدار باد
گر گوشه ای ز طاق جلالش فرو فتاد
دیوار قصر دولت او پایدار باد
بادش همیشه دولت محمود بر یمین
هم نصرتش ز ناصر دین بر یسار باد
مخدوم زادگان كه خداوند زاده اند
هر یك بجای خویش خداوندگار باد
آن رفته را كه سایه ی طوبی مآب اوست
مسكن ریاض گلشن دارالقرار باد
با این شكسته دل نظر اهتمام او
پیوسته چون عنایت او بی شمار باد
گیتی كه یادگار بماند از بسی عزیز
عمر عزیز خواجه ازو یادگار باد
مقبول باد در همه اوقات بی عدیل
ورد دعای بنده به آمین جبرئیل
***
المرثیه المرحوم مولانا نظام الدین
دوش در مسجد شدم محراب و منبر می گریست
بنگریدم سوی گردون ماه و اختر می گریست
جامه های قرمزی بر نیل می زد آفتاب
ساكنان طارم پیروزه منظر می گریست
هم شفق دامن ز آب دیده در خون می گرفت
هم سحر بر بام صبح از اشك گوهر می گریست
مطلع گشتم زمانی عالم ارواح را
بر دلم چون كشف شد جان پیمبر می گریست
خامه را برداشتم تا شرح این معنی دهم
سرنگون شد خامه و بر روی دفتر می گریست
گردش سرگشتگی در دور ایام اوفتاد
رخنه ی افتادگی در حصن اسلام اوفتاد
امشب از سوز دلم صد شعله بالا می رود
دود آه آتشینم تا ثریا می رود
اشك خون آلوده ی من با شفق دم می زند
آه میناگون من تا سقف مینا می رود
از عزای عمدة الاسلام مولانا نظام
دم بدم خون همچو آب از دیده ی ما می رود
خفته از بیداری شبهای من آگاه نیست
حال ز اختر پرس تا بر من چه شبها می رود
هم زمین هم آسمان بروی تضرع می كنند
این مصیبت بر من مسكین نه تنها می رود
چشم خلقی در فراق خویش گریان كرد و رفت
خود عزیمت سوی شادروان رضوان كرد و رفت
یاد باد آن رونق محراب و منبر یاد باد
یاد باد آن وارث علم پیمبر یاد باد
یاد باد آن ماحی كفران و ادیان ضلال
یاد باد آن حامی شرع مطهر یاد باد
یاد باد آن پیشوای رهروان راه دین
یاد باد آن مقتدای راه و رهبر یاد باد
یاد باد آن یادگار عالمان مقتدی
یاد باد آن زاهد پاكیزه گوهر یاد باد
یاد باد آن محدث اخبار و آیات و كلام
یاد باد آن لفظ شیرین تر ز شكر یاد باد
بر شب یلدای غم گرد مكدر برنشست
با چنین باری گران سر بارییی برسرنشست
بنگرید ای دوستان تا قدوه ی اصحاب كو؟
در ره دین پیشوای مسجد و محراب كو؟
آتش دل را به آب دیده می باید نشاند
آب خون می گردد از غم دیده را خوناب كو؟
از خیالش دیده را نقشی مصور می شود
این معانی نیست ممكن ای دریغا خواب كو؟
عالم روشن ز تاریكی سواد شب گرفت
ای دریغا پرتوی از مشعل مهتاب كو؟
زبدة الاسلام مولانا شهاب الدین حسین
ای خداوندان حشمت مفخر ارباب كو؟
رخت بیرون برد ازین محنت سرای پر غرور
گشت جاویدان مقیم روضه ی دارالسرور
دوش دیدم روضه ی دارالقرار آراسته
حوریان را با طبقهای نثار آراسته
گلشن شایسته ی مسندنشینان بهشت
در میان روضه ها بر هر كنار آراسته
فرشها ز استبرق دارالسلام افكنده باز
حله ها از سندس گوهر نثار آراسته
جان مولانا نظام الدین نشسته بر سریر
دیده بر راه پسر در انتظار آراسته
گرد راه موكب فرزند میمون در رسید
عالم روحانیان شد زان غبار آراسته
دیده چون دیدش زمین از اشك در گوهر گرفت
جان به استقبال شد دل تنگش اندر بر گرفت
ای دریغا سنبل مشكین عنبر بار او
ای دریغا سرو خوش بالای خوش رفتار او
صعب پر خونست جان، بی لاله زار عارضش
سخت بیمارست دل بی نرگس بیمار او
روز خویشان تیره شد بی آفتاب طلعتش
عیش یاران تلخ شد بی شكر گفتار او
ای زمین تركیب چشم ناز پروردش ببین
چون سپردیمش بتوزین پس تو و تیمار او
با چنین زاری ندانم تا كدامین سنگدل
چون نگرید زار بر شخص جوان زار او
گر فرود آید ازین بالا بمرقد فرقدش
اشك چون پروین بریزد فرقدش بر مرقدش
بعد ازین در عالم روحانیان مغفور باد
روح مرحوم سعیدش همنشین حور باد
از كف فیاض ساقی سقیهم ربهم
جرعه ی روحش شراب چشمه ی كافور باد
گرچه در بنیان اقبالش خرابی راه یافت
دولت آباد برادر بعد ازو معمور باد
از فروغ شمع تابنده غرض نورست و بس
شمع تابنده چو باقی شد بقای نور باد
اندرین هایل مصیبت چاره صبر است و شكیب
زین شكیبایی جزای صبر او موفور باد
بر یتیمان برادر ظل او ممدود باد
طالعش مسعود باد و عاقبت محمود باد
***
و ایضا له فی المرثیه المرحوم شاهرخ بهادر رحمه الله
شاه انجم بر سریر سلطنت تابان نماند
ماه نو را گوی زرین در خم چوگان نماند
ترك چهار اقلیم گردون ترك تخت و تاج كرد
شهسوار چرخ را ادهم بزیر ران نماند
دار ملك خسروی را داور و دارا برفت
چین در ابروی سپهر افتاد چون خاقان نماند
اهل عالم را همه گر جان بسوزد گو بسوز
كانكه مطلق جان عالم بود او را جان نماند
پادشاهان رو بفتح الباب دولت داشتند
ای دریغ درگه، او را پشت و پشتیوان نماند
آفتابا كسوت زربفت را بر نیل زن
كآفتاب ملك و دولت سایه ی یزدان نماند
چرخ فرزین رو پیاده شو تو هم ز اسب نشاط
بر بساط خسروی چون شاه رخ سلطان نماند
آفتاب دولت و عزت معزالدین برفت
سایه ی اقبال ظل الله فی الارضین برفت
ای سپهر آهسته رو كافاق را برهم زدی
تاج افریدون ربودی بر سریر جم زدی
بازگوی ای صبحدم تا این چه دم افسردگی است
كاین دم افسرده را بر نیر اعظم زدی
چون كمان ای چرخ كژرفتار پشتت خم بباد
زانك از تیر جفا زخمی چنین محكم زدی
لاف اقبال ابد پیوند با شاهان ملك
كم زن ای دوران كه با دارای عالم كم زدی
عالم از بیداد دوران تو بی داور بماند
آخر ای دوران چرا بر داور عالم زدی
هم تو بی آتش برآوردی ز حلق خلق دود
هم تو اندر دودمانها آتش ماتم زدی
دار ملك شرع خاتم عدل او معمور داشت
رخنه ای در دار ملك مشرع خاتم زدی
ضبط او در ملك دین حافظ بلادالله بود
عدل او اندر زمین ناصر عبادالله بود
شهر شد بی شهریار و دهر بی داور بماند
چین ز خاقان شد تهی و روم بی قیصر بماند
از غبار آه شد آیینه ی گردون سیاه
زانكه این آیینه بی آئین اسكندر بماند
خسرو آفاق تخت خسروی بدرود كرد
وین زمان آفاق را بر خسرو دیگر بماند
شاه عالم رفت و عالم را به دیگر شاه داد
بر جهاندار دگر هم گنج و هم لشكر بماند
آنكه او را تخت و افسر لایق و زیبنده بود
خود بزیر تخته رفت و تخت با افسر بماند
گوهر دارالخلافت چشم بر بغداد داشت
رفت و اندر چشم مردم اشك چون گوهر بماند
سروران دین و دولت را سر و سالار بود
سروری از سر نهاد و سروران بی سر بماند
قاف تا قاف زمین عالم همه یكسر گرفت
این به فرزندان بداد و عالم دیگر گرفت
روز لشكر چون سمندش عزم جولان داشتی
مه ز نعلش گرد عنبر در گریبان داشتی
وقت جنبش چون بجنبیدی ركاب خسروی
جنبش او كوه را چون باد جنبان داشتی
چون صبا زلف عروسان علم دادی بباد
خصم را چون طره ی خوبان پریشان داشتی
تیرباران سپاهش چون بدیدی آسمان
فرق را در زیر زرین درق پنهان داشتی
بر تن بدخواه او بگریستی چشم سحاب
برق تیغش بر عدو چون روی خندان داشتی
از كمند گردنانش گردنان همچون كمند
گردن اندر معركه چون مارپیچان داشتی
كندلان پادشاهی هر كجا كردی بپای
چرخ را با هفت ایوان زیر ایوان داشتی
صورت تركان او روز وغا چون نفخ صور
خفتگان خاك را انگیز دادی از قبور
كو جهانداری كه او را بر در دولت مآب
بنده بودی رستم و كیخسرو و افراسیاب
خسروان را بر جنابش دست خدمت بر كمر
سروران را در عنانش پای دولت در ركاب
التماس مهتری كردی ز قدرش آسمان
اقتباس روشنی كردی ز رأیش آفتاب
از زبردستی عدلش ظلم را بر پای بند
هم ز بیداری بختش فتنه را سر پر ز خواب
سر برآوردند از هر جانبی گردنكشان
سر برآر از خوابگاه ای خسرو مالك رقاب
گله بی راعی و موسی را عزیمت سوی طور
عیسی اندر مهد خفته فتنه را خر در خلاب
تیغ شبخون چون كه اندر موج خون خواهد نشست
صبح كو تا افكند زرین سپر بر روی آب
شاه كو تا بر سریر عدل بنشیند بجای
فتنه را بازوی و گردن بسته بنشاند ز پای
خسروا بگشای از خواب گران چشم و بصر
مملكت را بخش كن بر تاج خواهان پدر
ماوراءالنهر و تركستان همه معمور كن
تا كه بنشیند درو سلطان الغ بیك و پسر
از عراق و پارس چندانی كه میدانی یراق
آن بفرمان گستری سلطان محمد را شمر
با بروسلطان علاءالدوله را شهر هرات
تا بخدمت شان ببندد آسمان زرین كمر
كابلستان را بمسعود سعادتمند بخش
تا جهانداران بدین بخشش فرو آرند سر
هم بماند نشتر شمشیر شیران در نیام
هم نگهدارند شاهان مملكت با یكدگر
خود گرفتی عالم باقی درو باقی بمان
این جهان فانی است در فانی نسازد كس مقر
جنة المأوای رضوان جای و مأوای تو باد
جاودان باغ نعیم جاودان جای تو باد
این جهان پر جفا با كس وفاداری نكرد
با وفاداران عالم جز جفاكاری نكرد
پنج روزه آفتاب از برج دولت بر كه تافت
كاخر او را روز روشن چون شب تاری نكرد
عشرت آبادی ندیدم با نوای زیر و بم
كاندر آن سوری سراصد نوحه گر زاری نكرد
زال دنیا دلبری شوخ است دل برگیر ازو
بس كن از یاری او كو با كسی یاری نكرد
چشم عبرت باز كن تا هیچكس را آسمان
اطلسی بخشید كو را عاقبت عاری نكرد
گر هوای جاه داری آن بنسبت ذره ای است
ذره ایرا هیچكس چندین هواداری نكرد
گر عزیزان خوار دارند این سخن گو بنگرند
تا عزیزی هست كاین عالم بدوخواری نكرد
آب روی خسروان این چرخ پر شیون بریخت
خاك پرویز عجم، دوران دون پرور بریخت
***
المرثیه خواجه شمس الدین محمد
زان آب كه دوشینه شب از دیده ی ما رفت
بر فرق سرم تا بسحر سیل بلا رفت
چون دیده ی من ابر همی خواست بگرید
گویی مگر از دیده ی او آب حیا رفت
كس نیست كه معلوم كند واقعه ی من
تا بر دل غمدیده ی من دوش چها رفت
از سیل سرشكم كه سبق برد ز طوفان
بنیان حصار املم خواست ز جا رفت
احوال دل غمزده گر باز نمایم
معلوم شود بر تو كه بر من چه عنا رفت
ای چرخ ستمكار دگر بار چه كردی
شمس الحق و الدولة و الدین بكجا رفت
از دار فنا خیمه ی اقبال برون برد
در خوابگه مملكت دار بقا رفت
ماه مهی از ذروه ی اقبال برافتاد
سرو سهی از گلشن افضال برافتاد
سالار و سپهدار بزرگان عجم كو
دارای ممالك پسر تیغ و قلم كو
كو واسطه ی كوكبه ی مجد و معالی
سرمایه و پیرایه ی الطاف و كرم كو
برپاست بدولت علم دولت سلطان
در سایه ی او ناصب رایات و علم كو
خدام بخدمت همه بربسته میانند
كس را خبری نیست كه مخدوم خدم كو
ارباب و حشم محتشم از حشمت او بود
دارنده ی با حشمت و دارای حشم كو
قصرش بتجمل چوارم ذات عماد است
اینجاست ارم صاحب بستان ارم كو
آن حاتم ایام كه چون بحر عطابخش
اندر كف او بود یكی، خاك و درم، كو
دریا ز كف منتفعش كان گهر بود
خلقش چو ریاحین مدد باد سحر بود
در ماتم او چشم شفق خون بچكاند
بر سینه سحر كسوت مشكین بدراند
گر واقعه ی او بفلك باز نمایند
ماه از غم او اشك چو پروین بفشاند
فریاد كه از آه مصیبت زدگانش
ترسم كه در آئینه ی مه تاب نماند
گر شمه ای از واقعه ی هایله ی او
باد سحری سوی گلستان برساند
چندان بكند گریه برو چشم شقایق
كز خاك چمن لاله ی رنگین بدماند
بر خویش چو طومار بپیچد ز غم او
این مرثیه آنكس كه ز طومار بخواند
ای صبر و قرار از دل اولاد ربوده
اولاد تو دور از تو صبوری نتواند
پشت همه بودی تو چرا روی ببستی
چون روی ببستی همه را پشت شكستی
گر شرفه ی ایوان بقای تو بیفتاد
اولاد و احباء ترا عمر و بقا باد
هر یك كه بجای تو همه جا بنشینند
با دولت و اقبال بجای تو نشیناد
همچون تو بعزت همه صد سال بمانند
دارند بدولت شرف آباد تو آباد
ای زمره ی اولاد بجز صبر چه درمان
با مرگ چه تدبیر كه دادیست خداداد
از ناله و فریاد چو كاری نگشاید
بر مرده به بیداد مكن ناله و فریاد
گر سرو خرامان تو از پای درآمد
شمشاد دلارای بباغ تو بماناد
چندان كه بود خاك ترا روضه ی رضوان
با عزت و اقبال بود دولت اولاد
خورشید تو گر زیر زمین سایه نشین است
آری همه را عاقبت كار همین است
آدم بوجود آمد و هم باز عدم رفت
بر هیچكس اینجا نتوان گفت ستم رفت
از تخته ی تقدیر بدریا نتوان شست
از سابقه ی روز ازل آنچه قلم رفت
بر صفحه ی هستی رقم نیستی افتاد
هرهست شود نیست بدان سان كه رقم رفت
آن باد فنا بود كه بر شمع كیان زد
وآن زهر قضا بود كه در كاسه ی جم رفت
از زلزله ی جنبش تقدیر قضا بود
آن كسر كه در شرفه ی ایوان عجم رفت
هر سرو كه چون تیر برآمد بچمن راست
فریاد كه آخر چو كمان پشت بخم رفت
بیداد كسی برد كه با جور و ستم زیست
وز داد كسی مرد كه با داد و كرم رفت
بحری كه كرم خیزد ازو خلق عظیم است
ابری كه عطا بارد ازو دست كریم است
***
المرثیه المرحوم درویش ناصر حسین
هر تیر كه شست فلك از قبضه رها كرد
گویی دل ما را هدف تیر بلا كرد
فریاد و چه فریاد ازین چرخ ستمكار
بیداد و چه بیداد كه او با دل ما كرد
این باد شمایل شكن از باغ كه برخاست
كو قرطه ی گل بر بدن غنچه قبا كرد
از دهره ی دهر ستم اندیش بپرسید
تا سرو سهی را بچه رو پشت دوتا كرد
باد عفن از روزنه ی گلشن دولت
بر مشعله زد مشعله بی نور و ضیا كرد
ابری سیه از مطلع انوار برآمد
نور از رخ خورشید جهانتاب جدا كرد
ایام ندیدی كه زنو باز چه انگیخت
دوران نشنیدی كه دگربار چها كرد
برداشت فلك ناصر دین را زجهان رخت
بر تخته ی تابوت نشاندش ز سر تخت
فریاد كه در مدت ایام جوانی
از مصر ملاحت بشد آن یوسف ثانی
یعقوب صفت جان پدر را به حزن سوخت
خود رفت ازین گلخن ویرانه ی فانی
كو آنكه بهنگام بلاغت بعبارت
گویی سخنش آب روان بد بروانی
كو آنكه همی برد به چوگان عبارت
گوی سخن از زمره ی ارباب معانی
چون صبح اگر باز كنی مطلع رویش
بر سینه ی خود كسوت مشكین بدرانی
خورشید جمالش چو فرو رفت به مغرب
از دیده چرا همچو شفق خون نچكانی
در دیده ی نم دیده اگر آب نماند
شرطست درین واقعه گر خون بفشانی
خویشان وفادار بیكبار بگریید
بر عمر كم او همه بسیار بگریید
ای سرو روان بر چمنت وقت خرامست
بی قامت تو سایه ی شمشاد حرامست
بی عارض تو آینه ی ماه سیاه است
بی ساغر تو خون جگر در دل جامست
هم نوش جهان بی لب شیرین تو زهرست
هم صبح فلك بی رخ زیبای تو شامست
بی وسعت انعام تو عیش همه تنگست
بی آتش اكرام تو كار همه خامست
دست تو ندانم كه چرا سست عنان شد
اسب تو چه افتاد كه بی زین و لگامست
مرغان خدنگ تو همه بی پر و بالند
شمشیر تو انداخته بی ساز و نیامست
از ماتم اصحاب تو برخاست قیامت
بردار سر از خاك كه هنگام قیامست
بر ناله ی باب تو دل سنگ بنالد
هرگه كه بدرد از جگر تنگ بنالد
مسكین پدرت گر بوفای تو نشیند
صد سال به ماتم بسرای تو نشیند
كو احمد دلخسته كه سوك تو بدارد
محمود كجا؟ تا به عزای تو نشیند
بر نیل زند كسوت زربفت چو خورشید
آنجا كه به ماتم ز برای تو نشیند
در دیده نشست تو همه عین صفا بود
آن كیست كه اكنون بصفای تو نشیند
اخوان گرامی همه رفتند و تو رفتی
فرزند جگرگوشه بجای تو نشیند
از فرق سرت تا به قدم نور و ضیا بود
كس نیست كه با نور و ضیای تو نشیند
تا باد شمیمی مگر از خلق تو یابد
بر خوابگه غالیه سای تو نشیند
از شمله ی تو باد صبا غالیه بارست
خاك سر قبر تو مگر مشك تتارست
سرو چمن آرای تو با عارض گلرنگ
آیا به چه حالست درون لحد تنگ
آتش زدم گرم تو دردل فكند تاب
دریا ز غم هجر تو بر سینه زند سنگ
بلبل به چمن واقعه ی حال تو میگفت
از طلعت زیبای گل سرخ بشد رنگ
از آه جگرتاب مقیمان سرایت
آیینه ی خورشید و قمر تیره شد از زنگ
پی كرد قضا ابلق دوران فلك را
چون دید كه رهوار ترا پای بشد لنگ
ناهید بزد ناخن و بگسیست بریشم
زین درد كه خم گشت قد سرو تو چون چنگ
فرهنگ تو و فهم تو در وهم نگنجد
كز فر تو آموخت فلك دانش و فرهنگ
اصحاب ملاحت سخنت نوش گرفتند
ارباب فصاحت همه در گوش گرفتند
كس نیست كه در ورطه ی طوفان بلا نیست
آیا ستم گردش ایام كجا نیست
برحسب قدر كوشش انسان همه بادست
آری چه توان كرد كسی مرد قضا نیست
چون دست قضا قبضه ی شمشیر بگیرد
از صبر سپر ساز كه بهتر ز رضا نیست
در چار حد عالم فانی نظر كن
تا نیك بدانی كه كسی اهل بقا نیست
در عالم فانی مطلب دولت باقی
رو دولت باقی طلب آنجا كه فنا نیست
در صحن عسل خانه ی دنیا نتوان یافت
نوشی كه ورا ضربت نیشی ز قفا نیست
با چرخ ستمگر ز وفا روی بگردان
با جور بسر كن كه ازو روی وفا نیست
دوران فلك هرچه دهد باز ستاند
با هیچكس ایام بیك حال نماند
شمس الحق و الدین كه خدا صبر دهادت
این تعزیت از گوشه ی خاطر بروادت
با صبر و سكون ساز چه درمان و چه تدبیر
من بعد دگر درد مصیبت مرسادت
گر طایر اقبال ز ایوان بپریدت
ور كوكب رخشان بشد از برج سعادت
اولاد و عشایر كه همه چشم و چراغند
صدره ز مراد تو زیادت بزیادت
این بار كه بر جان تو چون كوه گرانست
یا رب مشواد این غم و اندوه زیادت
بر گوشه ی دل داغ جگر گوشه بماندت
از سوی دگر داغ جگرگوشه مبادت
در سلك مصیبت زدگان روز قیامت
الله معك روز جزا حشر كنادت
فردوس برین خوابگه ناصر دین باد
پیوسته برو زیرزمین روی زمین باد
حوران به سر زلف برویند مقامش
رضوان بدر روضه خرامد بسلامش
ولدان به طواف سر كویش بخرامند
غلمان بنشانند به خدمت چو غلامش
خیرات حسان طره ی مشكین بگشایند
تا عطر دهد عنبر سارا بمشامش
در سایه ی طوبی بنشانند به اعزاز
بالای صنوبر بر شمشاد خرامش
تا مست شود جان وی از جام پیاپی
ریزند می از چشمه ی تسنیم به جامش
خوبان سراپرده ی قدسی بدر آیند
برپای كنند از سر اكرام خیامش
جام طرب انگیز دهد از كف خویشش
ساقی سقیهم ز می عیش مدامش
آمین دعا از نفس روح امین باد
آمین كه چنین باد و چنین باد و چنین باد
***
ترجیع بندها
***
الترجیع فی نعت سید المرسلین (ص)
صبحدم كافتاب نورانی
برگرفت این حجاب ظلمانی
گلوی اهرمن ز هم بشكافت
قوت خاتم سلیمانی
ترك خرگه نشین برون آمد
تكیه زد بر سریر سلطانی
هندوی شب ز طرف هفت چمن
كرد بر فرق او گل افشانی
بترنم فغان بر آوردند
مرغكان سحر بخوشخوانی
طایر آشیانه ی جبروت
با صدای ندای روحانی
غلغل افكند در حظایر قدس
كای مقیمان عالم فانی
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
گلبن باغ جان و بلبل قل
انبیا جزو او و او همه كل
هادی و مهدی و امام امم
مهتر و بهتر و امین رسل
عاصیان را به روز رستاخیز
او شفاعت كننده بر سرپل
آب تیغ چو آب او بسترد
از رخ روزگار نقش هبل
هر سحرگه نشان دهد بچمن
از خط و روی او بنفشه و گل
گشته لالای روی او لاله
بوده هندوی موی او سنبل
دوش در باغ نعت او بودم
می شنودم ز نغمه ی بلبل
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
عقل قاصر ز كنه ادراكش
مشك و عنبر نتیجه ی خاكش
سینه ی صافی صفی الله
صدف گنج گوهر پاكش
سرو با آنكه نامش آزادست
بنده ی سرو قد چالاكش
از لعمرك چه خوب دوخته اند
درعه ای بر قبای لولاكش
ضرر زهر معصیت چه كند
با شفای لب چو تریاكش
بال بگشاده در هواداری
طایر سدره پیش فتراكش
بر ثبوت رسالتش ملكوت
می كنند این خطاب از افلاكش
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
مكه از مولدش معطر شد
یثرب از مرقدش معنبر شد
طلعتش همچو آفتاب بتافت
عالم از روی او منور شد
غنچه نعت دهان او می گفت
دهنش پر ز خرده ی زر شد
عقل پیچید در سر مویش
مو بمو حاصلش در آن سر شد
شب إسری ز میخ نعلینش
فرش افلاك پر ز گوهر شد
یا ز نعل براق و مسمارش
آسمان پر ز ماه و اختر شد
هان و هان گمرهان براه آیند
كاین سخن در جهان منشر شد
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
وجهه فی الشبیه كالقمر
خلقه كالنسیم فی السحر
بر رخ او نم عرق گویی
بلت الورد قطرة المطر
مدحه فی لطایف الكتب
نعته فی صحایف الزبر
و من اللعل حقة فاه
ثغره فیه عقدة الدرر
فمن الظالمین أظلمهم
من هو اللعل شق بالحجر
لو مررتم بمرقدی و أنا
نایم فی التراب و المدر
از عظام رفات من شنوید
أیها الغایبون عن نظری
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
انبیا لشكرند و او شاهست
دیگران اخترند و او ماه است
با خدا جای راز گفتن او
خلوت خاص لی مع الله است
شه سواران لشكر او را
خیمه بالای هفت خرگاه است
سرو در جنب استقامت او
گر چه قدش بلند، كوتاه است
سرو آزاد روی او خواهد
راستی بنده ی نكوخواه است
خاص او شو دلا كه رحمت عام
خاصه ی خاصگان درگاه است
ما گواهی دهیم و می گوییم
زان گواهی خدای آگاه است
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
داعی امت و سراج منیر
شمع جمع امم بشیر و نذیر
صدر آفاق و خواجه ی كونین
صاحب ناقه و لوا و سریر
بوی او بهتر از نسیم بهار
خوی او خوشتر از شمیم عبیر
گر صغیرست و گر كبیره گناه
در گذارنده ی صغیر و كبیر
ما همه عذرخواه و او بكرم
همه را رهنمای و عذرپذیر
ما سر از پای خود نمی دانیم
ای سراپای ما همه تقصیر
دوش ناهید بر صحیفه ی ماه
می كشید این رقم بخامه ی تیر
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
اوست ذوالقبلتین و الحرمین
سید العالمین و الكونین
اوست فخر قریش و آل قصی
اوست باب بتول و جد حسین
چمن آرای لاله ی عصمت
دسته بند ریاض ریحانین
حرم او خدیجة الكبری
مام زهرا و جدة السبطین
تاجداران ملك و ملت را
درة التاج قرة العینین
خستگان چون ازو شفا طلبند
فهو یشفیهم من الشفتین
از شنیدن اگر نه معزولی
گوش بگشا و بشنو از ثقلین
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
حجله پرداز لیلة الاسری
منبرآرای مسجد اقصی
ماه یثرب حریم مكه حرم
شاه مسندنشین تخت دنی
در طفولیت و رجولیت
محرم و رازدار غار حری
رفته بالای قبه ی افلاك
از دنی تا بقرب او ادنی
طایر سدره با هواداری
نا گذشته ز جنة المأوی
عزه ربه و سلمه
ثم أوحی الیه ما أوحی
از ملایك همه فغان برخاست
كای مقیمان ذروه ی أعلا
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
خامه آمد بموجب دلخواه
تا كند دستبوس او ناگاه
بس كه سودای این خیال بپخت
طمع خام خامه ی گمراه
زین حسد روسیاه و سر در پیش
ماند چون عاصیان ز شرم گناه
سینه بشكافت خامه زین حسرت
سرنگون شد فرو به آب سیاه
گر بنانش بخط قلم نگرفت
بدو شق پاره كرد شقه ی ماه
همت او بلندتر زان بود
كه كند میل خامه ی كوتاه
خامه را زو همین كرامت بس
كه تواند نوشت بیگه و گاه
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
از شكوه عمامه اش بر باد
تاج نوشیروان و تخت قباد
گوهر پاك او ز عالم غیب
چون قدم در ره ظهور نهاد
زلزله در رواق كفر گرفت
كسر در طاق كسروی افتاد
از جهان بیخ معصیت بركند
كرد بنیان شرك بی بنیاد
مشك را لاف خود فروشی بود
تا سر زلف او گره نگشاد
عطر سنبل نسیم طره ی او
می گرفت و بباد برمی داد
هاتف جان بنور عالم غیب
دادم این نكته ی لطیف بیاد
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
ای سزاوار منبر و محراب
سید قوم و قدوه ی اصحاب
هم بگرد ره تو از همه راه
هم بخاك در تو از همه باب
مكتحل دیده ی اولوالابصار
مفتخر جبهه ی اولوالالباب
ای نكرده سیه بخوشخوابی
چشم مازاغ را بسرمه ی خواب
از غم همچو ما گنه كاران
همه شب خر راكعا و أناب
همتی تا مگر برون آریم
بمددكاری تو خر ز خلاب
چو بگور از توام سئوال كنند
بند بندم چنین دهند جواب
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
ای دهانت شفای معلولان
وای زبانت حیات مقتولان
در جهان چون عمل تو داری و بس
بهترك باز بین بمعزولان
ما كه رد گشته ایم مان بپذیر
خود بمقصد رسند مقبولان
آه اگر اهل مرحمت نكنند
روی عزت بسوی مخذولان
چه عجب گر عطیه ای یابند
سائلان از عطای مسئولان
بشفاعت مگر تو بگشایی
گردن بستگان و مغلولان
شغل ما نعت تست و میگوییم
نیستیم از قبیل مشغولان
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
ای در انگشت شرع خاتم تو
عالم جان و جان عالم تو
ای سراپای تو سراسر جان
جان پاكی شده مجسم تو
هم مؤخر ز عیسی مریم
هم بر آدم شده مقدم تو
غرض كاینات هستی تست
سبب ذات پاك آدم تو
ما بدرد از تو شاد و خرسندیم
ای تو هم درد ما و مرهم تو
اجل آن دم كه دست ما گیرد
كه بود دستگیر ما هم تو
بشنو از من به اعتقاد درست
این دو نكته ز اسم اعظم تو
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
ز بر لامكان رسیده تویی
خبر جان ز جان شنیده تویی
قاب قوسین را ببازوی خویش
چون دوابروی خود كشیده تویی
آنچه نتوان بچشم سر دیدن
دیده نگشاده ای و دیده تویی
تا بگلزار طایران حرم
آشیان آشیان پریده تویی
از كف ساقیان مجلس قدس
رطلهای گران كشیده تویی
وز سر خوان نزلة اخری
دم بدم نقلها چشیده تویی
از لب ساكنان خطه ی خاك
وقت باز آمدن شنیده تویی
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
طایر عرش با هزاران بال
طیران گر كند هزاران سال
برسیدن به اوج تعظیمت
كی تواند؟! زهی خیال محال
تو همایی و زیر بال تواند
پیروان تو و عشیرت و آل
رو بسوی تو كرده ایم كه هست
آفتاب تو بی فنای زوال
آب روی تو به ز در عدن
خاك كوی تو به ز آب زلال
با زبانت مقال طوطی هیچ
با بیانت زبان ناطقه لال
وردنا بالعشی و الابكار
قولنا فی الغدو والآصال
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
سید عالمی علی الاطلاق
مقتدای جهان به استحقاق
عكس ابروی تست شكل هلال
یا مگر گوشه ای ز نعل براق
بوی زلفت نمی رود ز مشام
طعم لعلت نمی رود ز مذاق
از فراق تو شد دلم پاره
قطع الله قلب یوم فراق
پرده بردار تا برون آید
آفتاب تو از حجاب محاق
نور خورشید و ماه بستانند
چون سجل طی كنند سبع طباق
پس ندا در دهند در عالم
ساكنان بساط هفت رواق
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
ای ثنای ترا كلام كفاف
چون فصیحان ترا كنند اوصاف
خود تو دانی كه از مدایح تو
با وجود كمال استكشاف
نتواند شكافت یك سر موی
وهم باریك بین موی شكاف
من كه باشم كه مدحتت گویم
یا توانم زدن بمدح تو لاف
زانكه بر كارخانه ی اطلس
نرسد دست و كار پشمین باف
دامن آلودگان معصیتیم
متمسك بدامن اعطاف
دایم این قول بر زبان داریم
با دل بی غش و عقیده ی صاف
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
ای نسیم از دم تو عنبربیز
یثرب از تربتت عبیر آمیز
زین سپس روی ما و خاك درت
دیده ی ما و اشك طوفان ریز
بر جگر داغ و درد و سینه كباب
چشم پر آب و دل بر آتش تیز
مفلسانیم و نیست در كف ما
جز ثنای تو هیچ دست آویز
ای پناهت گریزگاه همه
بتو آورده ایم روی گریز
كارم از دست رفت و افتادیم
آخر ای دستگیر ما برخیز
گفته ام پیش ازین و خواهم گفت
چه شب گور و روز رستاخیز
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
تا شب مشك رنگ غالیه فام
كند از طره ی تو غالیه وام
ترك خورشید تا برون آرد
سر چو روی تو از دریچه ی بام
تا جهان هست بر روان تو باد
از جهان آفرین درود و سلام
صلوات مصلیان فلك
باد بر مضجع تو تا بقیام
برسان ای صبا اگر برسی
تحفه ی نعت نظم ابن حسام
از لب او هزار بوسه بگیر
بر سر تربتش رسان بتمام
پس بگویش كه بنده میگوید
با هزاران ثنا بصبح و بشام
إنما المصطفی رسول الله
دعوتش رهنمای هر گمراه
***
الترجیع فی مناقب امیرالمؤمنین علی علیه السلام
هر كه او را هدایت ازلی ست
بر طریق نبی و راه ولی ست
این عطیه به هر كسی ندهند
حب ایشان عطای لم یزلیست
جهد كن تا براه حق برسی
نارسیدن ز غایت كسلیست
شهد شافی طلب مكن ز كسی
كه چو زنبور جامه اش عسلیست
آنكه را مهر ماهرویان است
در جبینش چو آفتاب جلیست
جوهری جوی كان بخود باقی است
كانچه ذاتی بود به از عملیست
سعی در علم بی جدل میكن
جهل از آن علم به كه آن جدلیست
نص قاطع بگوش جان بشنو
كان ثنای محمدست و علیست
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
روز خیبر چو او علم برداشت
از دل مصطفی الم برداشت
مرد میدان و میر دیوان بود
گاه شمشیر و گه قلم برداشت
چرخ را دستش ار بگیرد پای
نتواند دگر قدم برداشت
كف دریا عطای او چون ابر
بسخا آبروی یم برداشت
جود او سنت كرم بنهاد
عدل او بدعت ستم برداشت
آن خدایی كه او بنور رسل
از جهان ظلمت اضم برداشت
گر نبی را به بیم كردن خلق
امر فرمود و محترم برداشت
مرتضی را بنص این آیت
بهدایت ستود و هم برداشت
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
كیست جمشید؟ بنده ی جامش
چیست خورشید؟ شرفه ی بامش
غنچه صدبار تا نشست دهان
نگذرانید بر زبان نامش
خصم او چون ز نور سرسامی
متوهم ز تاب صمصامش
همچنان ذوالخمار مدهوش است
كه ز صمصام اوست سرسامش
گر چو رستم برد بدستان دست
گوی میدان بود سر سامش
كیست تا نیست لازم در او
تا كند روزگار الزامش
شاه مغرب نشین ز مضجع خویش
گشت راجع بحكم پیغامش
ایزدش چون نبی گرامی كرد
واندرین آیت است اكرامش
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
چون بسرپنجه ذوالفقار گرفت
خور ز شمشیر او شرار گرفت
تاب تیغش چو آفتاب بدید
قلعه ی چارمین حصار گرفت
پای تمكین چو بر مكان بنهاد
زیر پایش زمین قرار گرفت
آسمان از مدار مركز او
تا ابد گردش و مدار گرفت
روز میدان ز نعل استر او
روی خورشید و مه غبار گرفت
بحر از جود او توانگر شد
كوه از حلم او وقار گرفت
از نثار یمین میمونش
تنگدستان همه یسار گرفت
مصطفی منذر است و او هادی
زین سخن باید اعتبار گرفت
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
گردنان را به تیغ، سرافكند
پیش تیغش فلك سپر افكند
خارش تیغ داد خارا را
قله ی تیغ بر كمر افكند
بسر نیزه ی ستاره فروغ
خرق در خرقه ی قمر افكند
چیست باروی قلعه ی خیبر
كس بینداخت بام و در افكند
ماهی از زیر گاو بتواند
بسر نیزه بر زبر افكند
گر بتهدید مصطفی یزدان
هیبت اندر دل بشر افكند
بر علی از پی هدایت خلق
جل سلطانه نظر افكند
هر دو را بین كه اندر این آیت
مترتب بیكدگر افكند
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
پیش دستان او بروز قتال
رستم زابلی كم از یك زال
پای صمصام او نیارد سام
دست دستان او ندارد زال
زیر بال همای تعظیمش
طایر سدره آن همایون بال
شیر مردان چو صید او بودند
او بهمت نگشت صید غزال
دام زلف عروس دهر نبست
پای مرغ دلش به دانه ی خال
در منظوم او كه منثور است
بهتر از دانه های عقد لآل
خط او با عبارت و الفاظ
ظلمات است و خضر و آب زلال
رشد او با نبی بهم ضم كرد
اندرین آیت ایزد متعال
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
خط او در كتاب مسطور است
ورقش همچو رق منشور است
رقمش عنبری است مشك آلود
بر بیاضی كه به ز كافور است
نوش در ضمن رشحه ی قلمش
چون شفا در لعاب زنبور است
حرم كعبه از ولادت او
ركن اسلام و بیت معمور است
بام قدر و درون پر علمش
سقف مرفوع و بحر مسجور است
مصطفی از خدای عز و جل
گر به انذار خلق مأمور است
مرتضی هم به نص این آیت
هادی آمد بدانچه مقدور است
این سخن من بخود نمی گویم
زانكه چون آفتاب مشهور است
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
مرد میدان لافتی است علی
حارث بیشه ی وغاست علی
اولیا قدر ایلیا دانند
سر مكتوم اولیاست علی
تو علی را بخود كجا دانی؟!
خود كجایی تو و كجاست علی
گر علی را خدای نتوان گفت
خود كه گفت از خدا جداست علی
گوهر معدن سخا او بود
در دریای هل اتی است علی
قدر تعظیم او نداند كس
آیت قدرت خداست علی
از ولایت اگر سخن پرسی
غرض نص انماست علی
سر این آیت بدیع بدان
تا بدانی كه رهنماست علی
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
ای ز تعظیمت آسمان عظیم
حلقه ای خرد بر در تعظیم
آسمان را بر آستانه ی تست
سر تمكین و گردن تسلیم
با شكوه تو كوه بوده خفیف
با سخای تو ابر بوده لئیم
بوده قربان به كیشت اسمعیل
برده فرمان به پیشت ابراهیم
دعوتت ابلغ از دعای مسیح
منطقت افصح از كلام كلیم
مدحت اندر صحیفه ی برره است
آفرین باد بر كرام كریم
بجواب تو باز گویا شد
جمجمه با چنان عظام رمیم
ای تو هادی بحكم این آیت
همچنان چون نبی بوعده ی بیم
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
ای وجود تو مجمع الاوصاف
دست جود تو منبع الالطاف
سرو دلجوی باغ آل قصی
مشك خوشبوی ناف عبد مناف
با وجود كمال لم اعبد
چون مسیحا بری ز استنكاف
كعبه ی عالمی به استحقاق
قبله ی آدمی به استخلاف
شاه مردان و شیر بیشه ی رزم
شیر یزدان و مرد روز مصاف
دست تیغت چو دهر دهره گذار
نوك رمحت چو زهر زهره شكاف
صافی عیش بی صفای تو درد
دردی مرگ با صفای تو صاف
ای پیمبر نذیر و تو هادی
من بدین قول می دهم انصاف
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
پیكر مه نشان سنجق تست
تاب خورشید برق بیرق تست
كوكب نقره فام و بدره ی بدر
میخ نعلین و نعل ابلق تست
آنچه رستم بروز مردی كرد
شمه ای از مصاف خندق تست
بام هفت آشكوی قصر مشید
شرفه ی طارم مطبق تست
شرع را بازوی تو رونق داد
رونق دین حق ز رونق تست
جرم نه توی اطلس گلریز
ابره ی كسوت ستبرق تست
عین تسنیم و سلسبیل و رحیق
قدحی از می مروق تست
حق انذار با هدایت قوم
اندرین آیت است و در حق تست
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
ای زمین را ز موكبت آرام
توسن چرخ زیر ران تو رام
ترك ایوان طارم چارم
مر غلام ترا كمینه غلام
چون دل مصطفی است مهبط وحی
دل پاك تو مهبط الالهام
نقش نام تو واجب التعظیم
ذات پاك تو لازم الاكرام
نوك رمح تو كوكب دری
تاب تیغ تو برق صاعقه فام
یطعمون الطعام در حق تست
در حق تست یطعمون طعام
از خدا و فرشتگان و رسول
دم بدم بر حظیره ی تو سلام
هست منذر نبی بقول خدای
هادی اینجا تویی بنص كلام
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
ای گشاینده ی در خیبر
وای رباینده ی سر عنتر
رایت مصطفی ترا لایق
آیت اصطفا ترا در خور
هم تویی صاحب سنان بغزا
هم تویی صاحب سه نان بقدر
اصل تو فاتق فروغ هدی
نصل تو خارق دروغ و كفر
هم تویی با بتول همخوابه
هم تویی با رسول همبستر
نامه ی هل أتی تو را در دست
جامه ی لا فتی تو را در بر
كرمت راسخ مبانی خیر
قلمت ناسخ مبانی شر
از بدایت تو را چنین زینت
وز هدایت ترا همین زیور
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
ای بعلم و بحلم و بخشش و فر
كوه و دریا و معدن و گوهر
ای برنگ و ببوی و عارض و موی
لاله و سنبل و گل و عنبر
خط و خد و جبین لب و دندان
شب و ماهست و نجم و لعل و درر
بحدیث و كلام و نطق و بیان
شهد و شافی و طوطی و شكر
ای بهنگام جنبش و كوشش
ملكت لشكر و فلك یاور
در طفولیت و رجولیت
قابل دین و قاتل عنتر
قدمت رفته و كفت داده
منهج عقبی و بسائل زر
آیت نصرت و هدایت تو
هست در فتح و دیگری ایدر
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
من ترا میر و مقتدا دارم
كه بمهر تو اقتدا دارم
كوی تو قبله ی سجود منست
روی در كعبه ی صفا دارم
دست خواهش گشاده بر كرمت
چشم امید بر شما دارم
گر عنایت كنی و گر نكنی
من همان بنده ی هوادارم
تا غباری ز مشهدت برسد
دیده بر نكهت صبا دارم
روز حشر از توام جدایی باد
گر ترا از نبی جدا دارم
در دل و جان همه محبت و مهر
بر زبان مدحت و ثنا دارم
من به دستور نص این آیت
هادی و مهتدی ترا دارم
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
خلفا را نبوده ام منكر
نیستم من بدین گناه مصر
در خلافت كسی كه حق دارد
منكر اهل حق بود مدبر
سر هر كس خدای میداند
نیست كس جز خدای عالم سر
اعتقاد من است و اهل البیت
با خلوص دل و زبان مقر
زهر با حب خاندان نافع
نوش با بغض اهل بیت مضر
با معاصی، مطیعشان مؤمن
با عبادات، خصم شان كافر
بر عالم اگر بجای آری
بی ولای علیست لیس البر
خود ببیند هدایت ازلی
اندرین نكته دیده ی ناظر
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
بعد ازین روی ما و خاك نیاز
بعطای تو دست كرده دراز
با خیال تو رازها دارم
ره دهم در درون پرده ی راز
بجمال تو آرزومندم
نظری بر من فقیر انداز
بهترك باز بین مرا امروز
خوشترك زین بحال ما پرداز
باز جویم به لطف خاطرجوی
بنوازم به لطف بنده نواز
كار دشوار و راه پرخطراست
رقعه ای ده مرا برسم جواز
مفلس از خوان خاندان كریم
دست خالی چگونه گردد باز
رشد هر قوم در هدایت تست
بین الله ذاك فی الإعجاز
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
آنچه این خاطر پریشان گفت
گرچه فهم از دل و دل از جان گفت
خود چه گوید زبان ابن حسام
بمثل گر سخن چو حسان گفت
ورچه نعت نبی و مدح ولیست
كی تواند ثنای ایشان گفت
مدح ایشان بوجه استحقاق
حق تعالی بسبع قرآن گفت
شمه ای از شمیم گلزاریست
آنچه این بلبل خوش الحان گفت
دل كه در بحر نظم غواصی است
صفت قطره ای ز عمان گفت
باد گویی ز روی گستاخی
سخن مور با سلیمان گفت
تو ولی را جدا مكن ز نبی
كه خدا در ثنای ایشان گفت:
إنما أنت منذر لعباد
و علی لكل قوم هاد
***
فی الترجیع
رویت آیینه ای ز صنع خداست
خط سبزت سواد مشك خطاست
سنبلت كابروی نسرین است
بر گل تر ز مشك غالیه ساست
آنچه در آب خضر پنهانست
ما بجستیم و در لبت پیداست
رخت آراسته است كار جهان
راستی را رخت جهان آراست
قامتت را بسرو میگفتم
عقل باور كند حكایت راست
عشق بالا گرفت از آن بالا
سرو را نیز میل آن بالاست
عشق از شمع می توان آموخت
كش سر از دست رفت و پابرجاست
ما به جنت فرو نمی آییم
سر كوی تو جنة المأواست
با تو آتش گل و ریاحین است
گل و شمشاد بی تو خار و گیاست
نرگس و یاسمین و لاله برست
ساقی و مطرب و پیاله كجاست
نتوان بی می مغانه نشست
خاصه اكنون كه بوی گل برخاست
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
ما نه باغ و بهار می جوئیم
ما رخ آن نگار می جوئیم
ما به امید سرو قامت دوست
طرف جویبار می جوئیم
تا ز چشمت مگر خبر یابیم
نرگس پر خمار می جوییم
عكس رویت ز لاله می تابد
زآن جهت لاله زار می جوئیم
بی كنار تو در میان غمیم
زان میان ما كنار می جوئیم
سر عاشق بپای دار رسید
عاشق پایدار می جوئیم
آنچه خضر اندر آب حیوان یافت
زان لب آبدار می جوئیم
غرض ما ازین چمن نه گل است
كان رخ گلعذار می جوئیم
ما ز هر صورتی كه می بینیم
نقش صورت نگار می جوئیم
گر به مسجد رویم اگر به كنشت
عكس دیدار یار می جوئیم
ساقیا تلخ عیش و تنگدلیم
باده ی خوشگوار می جوئیم
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
باز بیگانه شد ز هستی خویش
این دل عاشق بلااندیش
عشق را بیشه ای است كاندر وی
شیر از آهو كم است و گرگ از میش
از پس دیده میروی ای دل
تا ازین پس ترا چه آید پیش
چشم او دل ببرده می ترسم
كه ازین فتنه های بیش از پیش
غمزه ی شوخ آن كمان ابرو
همچو تیرم برآورد از كیش
یار با خال و ما چنین خالی
دلبران منعمند و ما درویش
هیچ نوش لبت بما نرسد
غمزه بر دل چه میزنی چون نیش
بر دل ریش دیده خونبارست
چند ریزد نمك مرا بر ریش
بی دف و چنگ و مطرب ای ساقی
هیچ كاری نمیرود از پیش
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
رند و قلاش و مست و مدهوشیم
مذهب عشق را نمی پوشیم
زرق و طامات در نمیگیرد
دلق سالوس تا بكی پوشیم
لعل ساقی و باده ی صافی
آن ببوسیم و آن دگر نوشیم
زهد و تقوی و درس و فتوی را
در خرابات عشق بفروشیم
دست از حلقه ی جهان بكشیم
پند استاد عشق بنیوشیم
هر كه زین حلقه گوشه ای گیرد
به غلامیش حلقه در گوشیم
كوشش ما بقدر همت ماست
زان به امید وصل میكوشیم
كی رسد دل بیار آهو چشم
زانكه در عین خواب خرگوشیم
با تو چون غیر در نمی گنجد
كرده خود را از آن فراموشیم
با خیال رخ تو هم خوابیم
با غم عشق تو هم آغوشیم
ساقیا آتشی است در دل ما
آب گلگون بده كه می جوشیم
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
أدر الكأس أیها الساقی
زانكه از حد گذشت مشتاقی
راست كن ساز پرده ی عشاق
پرده پرداز راه عشاقی
باقی باده ی شبانه بده
برسانم بدولت باقی
چشمش از چشم زخم می ترسد
فتعوذه أیها الراقی
طرف روی او نگهدارد
صدغها و هو أحسن الواقی
طال شوقی إلی لقائكم
یعلم الله كیف أشواقی
همچو گیسوی خویش خوشبویی
همچو ابروی خویشتن طاقی
در ره مهر نیك بد عهدی
در وفا سخت سست میثاقی
ساقیا روزگار رنگ آمیز
نخرد از تو رنگ زراقی
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
ای ز شمع رخت جهان روشن
جنت از كوی تو یكی گلشن
پرده بردار تا فرود آید
آفتابت چو ذره از روزن
ما شكسته دل و پریشانیم
تو سر زلف پرشكن مشكن
اهل پرهیز گو بپرهیزید
كاتش عشق سوخت خرمن من
چهره ی زرد ما و باده ی سرخ
سینه ی صاف ما و دردی دن
ساقیا می كه روزگار ببیخت
خاك پرویز را به پرویزن
چرخ زالیست دست بر دستان
دهر پیریست پای بر شیون
كاس او كاسه ی سر كاووس
بزم او حصن جسم رویین تن
خسته ی قهر زخم او سهراب
بسته ی قعر چاه او بیژن
خون مخور زین جهان كه او دارد
خون افراسیاب در گردن
حیله ای چون نمی توان انگیخت
چاره ای چون نمی توان كردن
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
ای رخت آفتاب منظر بام
عارض روشن تو ماه تمام
روی تو دلگشای طلعت صبح
جعد تو موی بند طره ی شام
تا گل و سرو در حجاب افتند
چهره بنمای و بر چمن بخرام
بوی زلف خود از بنفشه شنو
كس معنبر ببوی تست مشام
نكنم نسبت قد تو بسرو
خود كه دیده است سروسیم اندام
خال و زلف تو دید مرغ دلم
اندر آمد ببوی دانه بدام
شیخ ما را بتوبه میخواند
ما كدامیم و اهل توبه كدام
زاهدان گو حذر كنید كه ما
دامن آلوده ایم و درد آشام
چون صراحی فرو نمی آریم
سر به چیزی مگر بباده و جام
مفتی درس دیر عشق كجاست
تا بگوید كه نیست باده حرام
زهد تشویش میدهد ما را
ساقیا ما برغم ابن حسام
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
***
فی توحید باری تعالی و نعت رسوله و ولیه
منقبت و مدح الفخر النساء و السبطین
پس از ثنای جمیل مهیمن ذوالمن
ز ابتدای فطن تا به انتهای زمن
به پنج فرق بود افتخار و نازش من
كه روز حشر بدان پنج تن رسانم تن
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
مقلدان مخالف ز هر كناره اگر
گرفته اند بتقلید دامن دیگر
مرا بسند شفاعت كننده در محشر
نبی و دختر و داماد و دو گزیده پسر
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
كسی كه آل عبا را بطوع بنده بود
دلش بنور محبت همیشه زنده بود
چو مرگ شاه حیاتم ز بیخ كنده بود
مرا شفیع تن این پنج تن بسنده بود
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
ز ابتدای عدم تا به انتهای وجود
چنانكه حضرت حق جل ذكره فرمود
كدام پنج تن آمد بعالم مقصود
كه جبرئیل ششم شان نمی تواند بود
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
كرا ز مطلع دولت دمید صبح نوید
چو آفتاب شد از نور خویش روی سپید
قلم زنان صحایف نگار بیم و امید
نوشته اند بزر بر صحیفه ی ناهید
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
مبین است و مبرهن ز ملك تا ملكوت
كه منشیان ملایك به خامه ی جبروت
ز بهر آنكه جهان را بود قرار و ثبوت
نوشته اند بر اوراق دفتر لاهوت
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
بنور پاك صفی و بحق صفوت او
به سجده ی ملكوت و به قرب و عزت او
كه آدم صفی الله پس از انابت او
قبول گشت بدین پنج نام، توبت او
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
بدان كلیم كه میقات جای او طورست
بدان كلام كه در ضمن رق منشورست
به پنج نام كه بر ساق عرش مسطورست
كه حرز عرش هم این پنج نام مذكورست
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
سپیده دم كه بجنبد نسیم صبح زجای
شود ز موكب او گل ز نیفه نافه گشای
برآورند فغان بلبلان نغمه سرای
كنند ورد زبان طوطیان شكرخای
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
اگر بغمزه ی جادوی و قبله ی ابروی
كنند گوشه نشینان توجه از هر سوی
چنانكه فرق نباشد میانه یك سر موی
من و محبت این پنج فرق و ده گیسوی
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
چو پایدار نباشد جهان براحت و رنج
بناز او بمناز و برنج او بمرنج
چو بایدت كه بپاداش رنج یابی گنج
مدار دست ارادت ز دامن این پنج
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
كسی كه كرد تمسك بعروة الوثقی
نجات یافت ز درك شفا و رنج و عنا
لب من و سخن از مدح عترت طاها
سر من و قدم پنج فرق آل عبا
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
از آن زمان كه جهان جای راحت و رنج است
به مدح آل محمد لبم سخن سنج است
به پنج نام كه هر یك فزون ز صد گنج است
كه فتحنامه ی دولت بدست این پنج است
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
كسی كه پاك بود اصل او و گوهر او
خطا نرفته بود بر وجود مادر او
بر آستانه ی این پنج تن بود سر او
نبی و حیدر و سبطین او و دختر او
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
محمد بن حسام و محمد بن حسن
كه هست خاك قهستان ترا مقام و وطن
بروز مرگ كه باشد لباس تن ز كفن
به پنج تن كه بدین پنج تن رهانم تن
محمدست و علی فاطمه حسین و حسن
***
مسمط ها
***
المثمن فی نعت سید المرسلین و خاتم النبیین محمد (ص)
صبحدم چون آتش اندر شمع خاور می زدند
بر شرار اخگرش گوگرد احمر می زدند
اختران پروانه وش خود را بر اخگر می زدند
سكه ی دولت بنام شاه اختر می زدند
بر گریبان دواجش تكمه ی زر می زدند
عطفی زربفت بر دیبای اخضر می زدند
زنده داران سحر الله اكبر می زدند
كاسمان آزاد گشت از عشوه ی خیل العشا
بار دیگر مشعل پیروزه منظر درگرفت
تاب عالم تاب او در قصر نیلوفر گرفت
شمع كافوری ز عالم گرد عنبر برگرفت
پرتوی از عكس آن در مركز اغبر گرفت
خاك غبرا ز آن تجلی زیب و قدر زر گرفت
سنگهای لاجوردی رونق عنبر گرفت
آفتاب این روشنی از نور پیغمبر گرفت
من محیاء الكریم ضوء مصباح الدجا
شاه تخت استقامت كز لعمرك تاج اوست
تاج فرق خسروی كسروی تاراج اوست
روز بازار شفاعت انبیا محتاج اوست
شمع تابان هدایت خاطر وهاج اوست
در درج لی مع الله سینه ی مواج اوست
پیر مكتب خوان ملت سالك منهاج اوست
منتهای سدره، ادنی پایه ی معراج اوست
خود تمام است این كرامت سدره را تا منتها
روضه ای از بوستان فضل او باغ بهشت
باغبانی كرده او را آدم خاكی سرشت
با كمال طلعت او صورت هر خوب، زشت
راستی را بر چمن سروی چو او دهقان نكشت
شرع او برهم زده رسم كلیسا و كنشت
شرفه ای از بام او این طارم زرینه خشت
نام او دست قضا بر صفحه ی دفتر نوشت
از قضای شرع او قدر این قدر دارد قضا
یك شب آهنگ رواق نیلگون منظر گرفت
مفرش از خلوت سرای ام هانی برگرفت
خلق خوشبویش صبا را جامه در عنبر گرفت
چرخ با پیرانه سر دور شباب از سر گرفت
قوقه ی نعل براقش ماه را در زر گرفت
میخ نعلینش فلك را فرش در گوهر گرفت
اختران بر راه او هر یك چراغ در گرفت
طرقوا گویان كه آمد ماه روی والضحا
آن شب از مسمار نعلش بر سپهر اختر بریخت
با همای رفعتش طاووس اخضر پر بریخت
آب رویش آبروی ارغوان تر بریخت
چشمه ی نوش لبش آب رخ كوثر بریخت
خسرو انجم بفرق افشان او زیور بریخت
كوكب اندر موكب او خرده های زر بریخت
هرچه بود افلاك را در پای او یكسر بریخت
تا سراپایش سراسر سر شد از سر تا بپا
در وثاق اولینش مه بزد زرین سریر
در دویم خانه عطارد شد بدیوانش دبیر
در سیم گلشن چو آمد زهره اش بنواخت زیر
بر چهارم منزلش ترك چگل منت پذیر
در رباط پنجمش بهرام شد شمشیرگیر
مشتری اندر ششم مسند بدستوری وزیر
در محل هفتمین او را زحل هندوی پیر
این همه فرمان پذیر، او بر همه فرمانروا
بر گل نسرین ز سنبل مشك ناب افكنده بود
یا ز گیسو سایه بان بر آفتاب افكنده بود
از عرق بر صدورق در خوشاب افكنده بود
یا بر آب عارض از لؤلؤ حباب افكنده بود
سرمه ی مازاغ چشمش را ز خواب افكنده بود
طره ی مشكین شمایل تا ركاب افكنده بود
تاب مویش نافه را در پیچ و تاب افكنده بود
بهره یاب از زلف عنبربوی او باد صبا
قرص مه در آتش گرم شفق انداختند
چون درست مغربی در بوته اش بگداختند
چون برآمد زآتش آن را شوشه ی زر ساختند
نعل زرین شباهنگش از آن پرداختند
بر بساط عبقری رفرفش بنشاختند
سنجقش بر طارم فیروزه فرش انداختند
پنج نوبت كوس دولت بر درش بنواختند
كم نگردد تا به گاه نفخه ی صور آن صدا
سرو بستان رسالت چون بدین بالا رسید
ز آسمان آواز سبحان الذی اسری رسید
اولش نزل از نثار جنة المأوی رسید
وز درخت سدره بازش نزله ی اخری رسید
از دنی چون دور شد نزدیك او ادنی رسید
در مقام قربت اوحی بما اوحی رسید
ابلقش یعنی براق برق سیر آنجا رسید
كادهم اوهام را آنجا نبود امكان جا
ای گل باغ رسل با روح و ریحان رفته ای
بر گل از مشك مسلسل عنبرافشان رفته ای
ای سهی سرو از چمن تو خوش خرامان رفته ای
چون تو جان عالمی تا عالم جان رفته ای
بر مكان لامكان از حد امكان رفته ای
بر بساط عبقری چندانكه بتوان رفته ای
هفت میدان فلك یك نعل و یك ران رفته ای
ز آسمان تا سدره و از سدره تا فوق العلی
رفتی و ما را به آزادی برات آورده ای
عاصیان را خط امید نجات آورده ای
از سر خوان كرم ما را زكات آورده ای
وز پی ما تحفه ی صوم و صلات آورده ای
تشنگان را چون خضر آب حیات آورده ای
ذلت اندر عزت عزی ولات آورده ای
ز آبرو آبی بروی كاینات آورده ای
مرحبا وجهی نكو آورده ای از بهر ما
آفتابا چند داری در حجب مهتاب را
تا بكی پوشی بگل خورشید عالم تاب را
وقت بیداری نیامد نرگس خوشخواب را
برقع مشكین برافكن لاله ی سیراب را
قفل همچون غنچه بگشا درج لعل ناب را
وز درون حقه بنما لؤلؤ خوشاب را
همچو ابرو حاجبی كن گوشه ی محراب را
زانكه الحق گوشه گیران را قبول افتد دعا
سال هجرت در گذشت از هشتصد، چل سال و اند
ای چراغ چشم امت خواب نوشین تا به چند
می دمد صبح قیامت از شكر بگشای بند
بشكن از تنگ شكر وقت سخن بازار قند
چون تو آیی در تبسم صبح گو دیگر مخند
چون تو بگشایی زبان طوطی دگر گو لب ببند
پایمردی كن بهمت بهر مشتی مستمند
وز سر لطف و كرم دست شفاعت برگشا
خاكسارانیم و از بار گنه پشت دوتاه
شرمسارانیم و صوفی نام با چندین گناه
چون بنفشه سوگوارانیم و سر بر خاك راه
همچو سوسن خرقه نیلی، همچو لاله دل سیاه
خواهشی كن یك زمان آخر كه داری دستگاه
امت بیچاره ی آخر زمانی را بخواه
چون بزنهار تو روی آورده ایم از هر پناه
زینهار ما تویی در معرض خوف و رجا
در گلستانت ببوی گل نوایی می زنم
بلبل آسا این ترنم بر هوایی می زنم
بلبلان باغ نعتت را ندایی می زنم
بی نوایم این نوا بهر نوایی می زنم
بر سر كوی تو دایم دست و پایی می زنم
همنفس شو یكدمم كاین دم ز جایی می زنم
این صدا من بر در دولت سرایی می زنم
تا مگر فرمان رسد كای خوش سرا از در درآ
ای صبا را بوی جعد عنبرینت در مشام
عنبر سارا ز خلقت عطرسایی كرده وام
در جهان عاطفت چون رحمت خاصی و عام
سایه افكن ز ابر رحمت بر سر ابن حسام
ای بباغ فاستقم بالات سرو خوش خرام
خلعت خاص لعمرك بر قد قدرت تمام
هر زمان بر تربت جنة جنابت صد سلام
دم بدم بر روضه ی رضوان مآبت صد ثنا
***
فی المثمن فی جواب مولانا حسن كاشی رحمة الله علیه
هر سحر كز بام چرخ این فیلسوف چاپلوس
افكند بر بام گردون طیلسان سندروس
تخته ی عاج آورد بیرون ز تخت آبنوس
پرده ی گلریز شب بردارد از روی عروس
نوبتی روز بدهد بر دهان كوس بوس
ناله بردارند مرغان سحر برسان كوس
از صغیر مرغ بشنو تا چه می گوید خروس
چند خفتی چشم دل بگشای و در عالم ببین
هر كرا از خواب غفلت چشم دل بیدار شد
خاك پایش سرمه ی چشم اولوالابصار شد
چون بصارت یافت چشمش روضة الانوار شد
سینه ی صافی پاكش مخزن الاسرار شد
در همه بابی بصورت گر چه مرد كار شد
آن زمان در عالم دین مرد معنی دار شد
كز محبت خاك راه حیدر كرار شد
قدوه ی ارباب دولت كعبه ی اهل یقین
شهسوار معركه مرد وغا میر مصاف
بازوی گردافكنش گردنفرازان را كفاف
با وجود تیغ او شمشیر شیران در غلاف
در حریم روضه اش روح ملایك در طواف
بنگر اندر ضمن این تضمین نه از راه گزاف
آنچه كاشی گفت در اوصاف او از ذهن صاف
پیش بین راه قربش موسی دریا شكاف
پرده دار بام قدرش عیسی گردون نشین
منقبت خواندش تعالی شانه رب جلیل
حرز نامش قوت بازو و پر جبرئیل
از پدر همچون محمد پاك و معصوم و اصیل
اهل حق را سوی حق هادی و مهدی و دلیل
تا ابد بدخواه او ملعون و مغبون و ذلیل
او كند بر تشنگان وادی محشر سبیل
عین تسنیم و رحیق ناب و آب سلسبیل
او رساند ز آب كوثر تشنه را ماء معین
كیست مخصوص ثنای لافتی الا علی
یا كه بد منصوص نص هل اتی الا علی
جان كه كرد اندر شب هجرت فدا الا علی
یا كه سر بخشید و زر روز عطا الا علی
حق و باطل را كه كرد از هم جدا الا علی
بر در خیبر كه بد صاحب لوا الا علی
خود ببین تا كیست بعد از مصطفی الا علی
نایب مطلق امام حق امیرالمؤمنین
در عبادت مقتدای راكعون الساجدون
در امامت پیشوای سابقون الاولون
مستفیذ از منطق تحمید خوانش حامدون
مستفیض از سینه ی تأویل دانش راسخون
چون جبال راسخاتش بردباری و سكون
همچو صبحش صدق و صدقش صادقان را رهنمون
از كلام حضرت باری بیا بشنو كنون
مخبر این هر دو معنی صابرین الصادقین
زاد راه سالكان شد ظاهر تنزیل ازو
قوت جان عارفان شد باطن تأویل ازو
گاه در تورات حل شد مشكل انجیل ازو
انبیا را در كتب صد معنی و تفصیل ازو
گاه بر فرعونیان عالم برنگ نیل ازو
گاه از دشمن نجات آل اسرائیل ازو
گه سلیمان یافته بر فرق خود اكلیل ازو
گه سه حرف نام او را نقش كرده بر نگین
سرو خوش بالای او خلعت نمای انما
باغ دین را از سحاب تیغ او نشو و نما
بر سریر مرتبت مسندنشین هل اتا
بر سمند مكرمت چابك سوار لافتا
رهنمای رهروان دین امام اتقیا
والد شبیر و شبر همسر خیرالنسا
شمع ایوان هدی چشم و چراغ طا و ها
نازش روح مقدس فخر آل یا و سین
در زبان ناصح او صد عبارات فصیح
در بیان واضح او صد اشارات ملیح
جان خود در كیش احمد كرده قربان چون ذبیح
داده از لب مرده را انفاس او جان چون مسیح
جوهر ذات شریفش پاك و معصوم از قبیح
طاعتش بر طاعت پاكان كروبی رجیح
در مقام قرب لم اعبد بحاجات نجیح
در دلش علم الیقین در دیده اش عین الیقین
با وجود جود دستش با كف دریا نثار
چون پیمبر همتش الفقر فخری بسته كار
تا نگیرد دامنش از گرد نفسانی غبار
دانه ی گندم نشد دامن كشش زین كشته زار
قرص جو برخوان او تا شب ز هنگام نهار
همچو بر خوان فلك این قرصه ی گاورسه دار
از یمین زرفشانش تنگدستان را یسار
بر یسار از تیغ او نیروی اصحاب الیمین
تیغ آب اندام او همچون سحاب آتش نمای
خصم را چون صاعقه یك لمعه از وی جان ربای
از رخ آئینه ی دین عكس او ظلمت زدای
صبح زنگاری او همچون شفق شنجرف سای
آب او چون باد رضوان دوستان را دلفزای
تاب او چون آتش نیران عدو را جان گزای
روز مردی در كف آن بازوی زورآزمای
خاك را كردی ز خون گردن گردان عجین
روضه ی او مفتخر بر بقعه ی بیت الحرام
كعبه را از مولد او تا قیامت احترام
از جلال قرب او ركن مواقف با كرام
وز كمال حج او قدر مشاعر با عظام
مرورا الحق همه عمره بهر ركنی مقام
بی صفای مهر او حجاج را حج ناتمام
مرقدش چون سنگ اسود پاك و واجب استلام
مسندش رشك ریاض جنة خلد برین
ای جنابت اهل جنت را بحق حسن المآب
اهل دولت را سر عزت برآن عالی جناب
پست كرده بازویت سرپنجه ی شیران غاب
گردنان را تیغ خون آشام تو مالك رقاب
گر نكردی تیغ تو مشاطگی از هیچ باب
كس ز رخسار عروس شرع نگشادی نقاب
ز آستان تربتت شاید كه بزداید تراب
جعد زلف عنبرین قاصرات الطرف عین
ای ز ركن مسندت فردوس اعلی بقعه ای
وز طوامیر جلالت هفت گردون رقعه ای
بر فراز بام قدرت سقف مینا قبه ای
دوخته خیاط كن بر قدر قدت جبه ای
اطلس نه توی چرخش از گریبان درعه ای
گوی زرین فلك بر جیب آن چون تكمه ای
ای ز جام لایزالت حوض كوثر جرعه ای
كام این لب تشنه را تر كن بروز واپسین
ای بهنگام غزا لشكركش انس و ملك
بر كنار خوان جنت با پیمبر هم نمك
ای بحكم نص قاطع مصطفی را خون و رگ
مدح تو روح الامین باید كه خواند یك بیك
بر یقین احترامت اهل دین را نیست شك
رفعتت از قدر امكان بیان بالا ترك
سر نتابد از سجود درگهت روی ملك
بر نتابد بار تمكین ترا پشت زمین
من غلام زرخرید پای فتراك توام
آرزومند جناب روضه ی پاك توام
بحر احسانی و من یك ذره خاشاك توام
من چو خاكم پس همان بهتر كه من خاك توام
من كمینه بنده ی مسكین غمناك توام
گرچه دراكم ولی قاصر ز ادراك توام
همچو دامن پای بوس سرو چالاك توام
آستان می بوسمت بر من میفشان آستین
همچو بلبل بهر گل تا كی سخن رانی كنم
بر سواد طره ی خوبان پریشانی كنم
وقت آن آمد كه من ترك غزلخوانی كنم
رتبت ابن حسام از شعر، حسانی كنم
در مدیح مصطفی و آل سلمانی كنم
باغ معنی را ز بوی و رنگ ریحانی كنم
وز درون چون صدف چندان درافشانی كنم
كز نثار نظم من ارزان شود در ثمین
بر درت كان قبله آمد سجده گاه اهل راز
یا امیرالمؤمنین روی من و خاك نیاز
خلق مشكین تو چون باد سحرگه دلنواز
لطف جانبخش تو كار افتادگان را كارساز
زان گروهم كن به توقیع همایون جواز
كان زمان كارندشان بر درگه جنت فراز
خازنان روضه شان یك یك به پیش آیند باز
در دهند آواز طبتم فادخلوها خالدین
***
و فی مناقبه سلام الله علیه
ای طارم نیلوفری
ای طوق طاق چنبری
در دیده ها خوش منظری
گلشن سرای اخضری
فرش بساط عبقری
شعری شعری و سها
دریای سبز پر درر
چون معدن پر سیم و زر
لؤلؤ برو شمس و قمر
ای ناظر صاحب نظر
باور نداری بر نگر
چشم بصارت برگشا
ای شمع زرین را لگن
پروانه ی شمعت پرن
پر در و گوهر چون عدن
پر لاله و گل چون چمن
خوبان تو گل پیرهن
تركان تو سندس قبا
سازی بهنگام لعب
بازیچه های بوالعجب
در حجله ی تو روز و شب
پیدا و پنهان با طرب
پاكیزگان نوش لب
دوشیزگان پارسا
شب گرد مشك انگیخته
بر خاك عنبر بیخته
جوزا و شاخ آویخته
بر تاج لؤلؤ ریخته
عقد گهر بگسیخته
یعنی كواكب بر سما
صنعت وران برخاسته
صحن فلك پیراسته
مه را چو ماهی كاسته
هرسو چنان چون خواسته
زیبا رخی آراسته
مشاطه ی صنع خدا
ای توسن چابك خرام
با من نخواهی شد تو رام
بربودی از دستم لگام
چندم دوانی بی زمام
بگذاشتم زین و ستام
زان پیش كاندازی مرا
بر پیش طاق پنجره
بر اوج هفتم دایره
گسترده ای خوان سره
از گاو و ماهی و بره
بر وی ز انواع تره
ما مشتهی و ناشتا
من دیده ام دستان تو
ببریدم از احسان تو
ناخورده هیچ از خوان تو
دل سیر گشت از نان تو
هم سفله به مهمان تو
ای دون پرست بی وفا
بر خوان تو هركو نشست
برخون اوداری تو دست
ای نیست كرده هرچه هست
سرو خرامان از تو پست
رستم ز دستانت نرست
ای زال تا چند از جفا
خالی ز تو دست طلب
روز ترا آسیب شب
گنج تو با رنج و تعب
صد غم ترا با هر طرب
باغ ترا داغ از عقب
نوش ترا نیش از قفا
ای باده ی تو با خمار
ای صافی تو با غبار
گلهای تو با زخم خار
تریاك تو با زهر مار
داری خزان با نوبهار
با هر عنایت صد عنا
یك سود تو با صد زیان
صد ژنده با یك پرنیان
در عالم سر و عیان
شمشیر قهرت برمیان
طشت تو پرخون كیان
دشت تو پر مردم گیا
گاهی خزان آری خزان
تا از دم سرد خزان
وز جنبش بادوزان
ریزان كنی برگ رزان
بر سنبل و ریحان ازآن
نه برگ ماند نه نوا
گه باغ را بی بر كنی
اشجار را آذر كنی
اوراق را اصفر كنی
صحن چمن پر زر كنی
حال جهان دیگر كنی
دیگر تو سازی حالها
چرخ ارمرا دشمن بود
با من هزارش فن بود
هم دست دست من بود
بر جان او شیون بود
چون دستگیر من بود
دامان آل مصطفی
او رحمة للعالمین
سرخیل خیل المرسلین
او طا و ها و یا و سین
الحق شفیع المذنبین
یا مشعر المستغفرین
صلوا علی خیرالوری
حسن المآب مآبه
خیر الجناب جنابه
مسك التراب ترابه
أصحابه أحبابه
أحبابه أصحابه
یا من الیه المشتكی
خیرالبشر اولاد او
اولاد او اكباد او
اكباد او احفاد او
احفاد او منقاد او
منقاد او داماد او
داماد او شیر خدا
او صاحب تیغ و قلم
او ناصب چتر و علم
او مصطفی را ابن عم
او خاتم دست كرم
میر عرب شاه عجم
المرتضی المجتبی
او صاحب نان و نمك
او وارث خمس و فدك
او مصطفی را خون و رگ
لشكركش انس و ملك
من لم یصدق قد هلك
من لم یكذب قد نجی
كیخسرو رستم خدم
اسكندر دارا حشم
روز وغا با او بهم
صدرستم از یك زال كم
در عالم مردی علم
در دین امام و پیشوا
بحر از كف او منتفع
گردون ز رأیش مرتفع
بدر از جمالش ملتمع
صدر از جلالش متسع
فرمان او را مستمع
همچون قدر گوش قضا
آن دشمن بد رام او
سر سامی از صمصام او
صبحش سیه چون شام او
از تیغ خون آشام او
شام از نهیب نام او
در موج خون دارد شنا
ای بر سپهر داد و دین
خورشید رب العالمین
میر و امام راستین
مداح تو روح الامین
بر جان پاكت آفرین
با تحفه ی مدح و ثنا
چون بوالبشر با صفوتی
ادریس اوج رفعتی
موسی عالی همتی
یحیی صفت با خشیتی
یا عدتی فی شدتی
لا تنسنی یوم الجزا
ای رهنمای گمرهان
فرمانده ی فرماندهان
مأمور تو شاهنشهان
دانای اسرار جهان
در عالم كشف نهان
كشاف لو كشف الغطا
ای قبله ی ما روی تو
وای كعبه ی ما كوی تو
ترك فلك هندوی تو
عنبر سواد موی تو
ای گوشه ی ابروی تو
پیوسته محراب دعا
ای من كمینه چاكرت
گردی ز نعل استرت
بل بنده ی خاك درت
لابل غلام قنبرت
چون مدح گویم در خورت
مدحت كجا و من كجا؟!
چون مرگ نافریادرس
برما بتنگ آرد نفس
بیرون رود مرغ از قفس
از باغ و گلزار هوس
ریحان ما بوی تو بس
ای دردمندان را شفا
در حالت نزع روان
چون شد روان از تن روان
بر تن روان گردد نوان
نه پیر ماند نه جوان
ابن حسام ناتوان
دارد ز تو چشم صفا
تا عطر ساید بر چمن
صد برگ و نسرین و سمن
تا سرفرازد بر بدن
شمشاد و سرو و نارون
تا چاك سازد پیرهن
مر غنچه را دست صبا
بادا بصد شادی و كش
وقت محبان تو خوش
بدخواه تو دركش مكش
با آب دریا در عطش
هردم ز گردون صد غمش
بر جان و با آن صد بلا
***
مثنویها
***
فی المناجات و الدعاء و التضرع
خدایا به اعزاز این چند تن
كه هستند فخر زمین و زمن
بحق تو ای داور آب و خاك
بدین چارده نام معصوم پاك
بنور محمد چراغ سبل
سر و سرور و سرو باغ رسل
بگلدسته ی روضه ی انما
بسرو خرامنده ی لافتی
علی ولی شیر پروردگار
سپهدار دین شاه دلدل سوار
بزهرا كه او دخت پیغمبر است
كه در عرس او زهره خنیاگر است
بخلق حسن افتخار زمن
كه خلقش حسن بود و نامش حسن
بخون حسین آنكه در كربلا
بیفزود او را بلا بر بلا
بسجاده ی زینت العابدین
بباقر شناسای علم الیقین
محمد كه همنام پیغمبر است
كه نعلین او عرش را زیور است
به جعفر گل روضه ی اصطفا
كش افزون بد از صبح صادق صفا
به موسی كاظم بمیقات او
بقرب و مقام و مقامات او
بقدر علی بن موسی رضا
شهید خراسان بظلم و جفا
بزهد محمد كه نعتش تقی است
كه در دین چو بابای خود متقی است
بشمع شبستان اهل یقین
علی النقی نقوة المهتدین
بشهد شكر لذت عسكری
كه همچون حسن بد به دین پروری
به مهدی قائم امام انام
سلام علیهم علیهم سلام
كه در دین و دنیا مرا چند كار
بر آری بفضل خود ای كردگار
برآری خداوند اسرار من
بدین چارده چارده كار من
یكی حاجتم را نمانی بكس
برآرنده ی آن تو باشی و بس
دویم روزی من ز جایی رسان
كه منت نباید كشید از خسان
سیم چون بمرگم اشارت بود
به ألا تخافوا بشارت بود
چهارم چنانم سپاری بخاك
كه باشم ز آلودگی گشته پاك
به پنجم چو تن بگسلاند كفن
رسانی تنم را بدین چند تن
ششم آنكه رویم ز شرم گناه
در انبوه محشر نباشد سیاه
به هفتم به نیكوترین حال من
بچربد ترازوی اعمال من
به هشتم بهنگام بیم فزع
زبان را نباید نمودن جزع
نهم آنكه بر من بكردار زشت
نبندند درهای خرم بهشت
دهم آنكه بر سیر بالای پل
بود گردن آزادم از بند و غل
ده و یك چو دوزخ زبانه كشد
مرا لطف تو بر كرانه كشد
ده و دو چو سرعت بود در حساب
بود بر من آسان سؤال و جواب
سه و ده كه آن نامه های درشت
بدست چپم ناید از سوی پشت
ده و چارمین آنكه بی ماجرا
ببخشی بدین چارده تن مرا
در اثنای دعوت بتأیید دین
درود و ثنا بر رسول امین
***
زیارت نامه
تعالی الله عن وصف العباد
و كل الخلق یرجع بالمعاد
ثنایی چون گل مشكین معطر
نثار قبر مشكین پیمبر
درودی كاورد ریحان باغش
بر اولادش كه چشمند و چراغش
پس از توحید و نعت و نام پاكان
ز من بشنو حدیث دردناكان
در گنج معانی باز كردم
زیارت نامه ای آغاز كردم
تمنای بهشت افتاد ما را
تقاضای چنشت افتاد ما را
بحكم آنكه بعد از روزگاری
پدید آمد درو عالی مزاری
چو میل آن حریم پاك كردم
نخستین منزل اندر كاك كردم
جلال الحق و الدین خواجه یوسف
بسی اكرام فرمود و تلطف
چو ابراهیم رسم خوب دارد
چو یوسف سیرت یعقوب دارد
به الطافی و اكرامی كه دانی
بجای آورد شرط میزبانی
خجالت یافتم زان مردمی ها
بیفزود از جمالش خرمی ها
به گیو افتاد از آنجا اتفاقم
بروی پهلوان بود اشتیاقم
محمد پهلوان دنیی و دین
كه دارد چون محمد فر و تمكین
تهمتن هیأتی بیژن سواری
ز گودرز و ز رستم یادگاری
زبردستان بمردی زیر دستش
كه گیو آمد نژادش با نشستش
كه دارد در محل پهلوانی
بدان پیرانه سر فر جوانی
بمردم سانی كان لایق آمد
بكرد آنچه از كریمان لایق آمد
چو پردختم ز كار خواجه ی گیو
برون رفتم بعزم خواجه ی گیو
مزار گیو را در برگرفتم
ز خلقش زندگی از سر گرفتم
وز آنجا خواجه را بدرود كردم
ایازی در ره محمود كردم
امیری یافتم محمود نامش
كه درگز بود مأوی و مقامش
دو قطعه هر یكی از دیگری به
فرستادم به پیش خواجه ی ده
یسارش را سعادت بر یمین بود
سخن چون قطع كردم قطعه این بود
***
القطعة هذه
مقصود و تمنا كه غرض بود برآمد
المنة لله كه بمقصود رسیدیم
محمود بود عاقبت كار و عجب نیست
چون عاقبت كار به محمود رسیدیم
***
و ایضا له
ای صبا بر نهار جان بگذر
میر محمود را دعا برسان
كرمی كن بدان جناب كریم
تحفه ی بندگی ما برسان
كانچه آیین میهمانداری است
لطف فرمای و آن عطا برسان
***
تتمه الابیات
چو دولت پیش باز آمد براهم
فزون گشت از جمالش قدر و جاهم
معنبر شد وجودم زان جوانمرد
كه لطفش خاك را عنبر همی كرد
وز آنجا عزم شد سوی چنشتم
بهشتم گز كه بد میل بهشتم
چه زحمتها كه اندر ره كشیدم
نماز دیگری در ده رسیدم
مزاری یافتم بر دامن كوه
برو گرد آمده خلقی به انبوه
جوانی ماهرو در كنج غاری
نشسته با رخی چون نوبهاری
گذشته بیش و كم زین چرخ قتال
ز تاریخ وفاتش چارصد سال
مركب چشمش از مجد و معالی
ز تركیبش خلل را دست خالی
سلیمان وار بی موران نشسته
چو ایوب از بلای كرم رسته
رخش را فتنه ی آفاق دیدم
دو ابرویش بخوبی طاق دیدم
بهر مویی كه بر گیسوی او بود
دلی آویخته از موی او بود
خط سبزش لب كوثر گرفته
چنشت از بوی او عنبر گرفته
ز پیشانی او پیشان فردوس
نماینده چو از ابروی او قوس
ز ریحان مشك تر بر گل فشانده
خط او ماه را در خط نشانده
ز سنبل بر گلش عنبر دمیده
بنفشه بر لب كوثر دمیده
جمال روشنش نور صفا داشت
گلش بویی ز خلق مصطفی داشت
سخن در وصف او امكان ندارد
كسی منكر شود كاو جان ندارد
ولایاتی كه از وی نقل كردند
نه بر مقدار درك عقل كردند
بسا شبها كه در عین سیاهی
فرود آید برو نور الهی
كسی كاو را بود در طبع سستی
ز خاكش باز یابد تندرستی
خراب از یمن او آباد گردد
وگر غمناك باشد شاد گردد
ببوسیدم مزار مشكبویش
به آب دیده كردم شست و شویش
معطر شد ز بوی او دماغم
منور شد ز روی او چراغم
چو آیین زیارت شد تمامم
برجعت روی شد سوی مقامم
ببرگشتن تعلل بود ما را
گذر بر جانب گل بود ما را
كنار گل چو آمد برگذارم
گمان بردم كه پر گل شد كنارم
چو سلطان سریر لاجوردی
بمغرب بر كبودی بست زردی
گل سرخ فلك شد لاله ی زرد
شفق را دامن از خون لاله گون كرد
ز انجم روی گردون گل فشان شد
گل خورشید در برقع نهان شد
سه بیت از طبع خود درخواست كردم
بنام مهتر گل راست كردم
درین قطعه طریقی از وفا جو
بتضمین گوش دار از نظم خواجو
***
القطعة هذه
یك شمه از شمایل تو بر بیاض گل
در باب مهتری بخط زر نوشته اند
تو اختر سعیدی و هنگام شام ماست
وجه برات شام بر اختر نوشته اند
كاه و جو الاغ مرا تا به حد خوسف
بر لطف تو نوشته و درخور نوشته اند
***
تتمه الابیات
چو قطعه سوی ده كردم روانه
تمنا قطع گشت اندر میانه
ده ویرانه از مه ده تهی بود
اگرچه بر دهش فرماندهی بود
نماز شام چون در ده رسیدم
نشان مردمی در وی ندیدم
دلم بگرفت چون شام غریبان
چنین باشد سرانجام غریبان
ندیدم راه و رسم آشنایی
نه گفتندم چه نامی وز كجایی
بر اندیشه فرو رفتم بكویی
نه جایی و نه راهی و نه رویی
چو خار از مردم گل تیز گشته
مزاج صاف دردآمیز گشته
دلی پر خواسته جانی شكسته
دو شخص بوالعجب دیدم نشسته
بپرسیدم كه در گل هیچكس نیست؟
كه او را بر مروت دسترس نیست؟
یك امشب بر طریق اتفاقی
دهد ما را مقامی و وثاقی
جواب آمد كه ما اینجا غریبیم
ز مأوی و ز مسكین بی نصیبیم
بدانستم كه در گل آدمی نیست
وگر هست اندر ایشان مردمی نیست
كرامت رسم و راه دون نباشد
مروت پیشه ی خركون نباشد
گمان بردم كه گل باغ بهارست
ندانستم كه گل پرنوك خارست
سزد گر گل سراسر خاركارم
كه از گل خاطری پرخار دارم
گل خوشبوی را رونق شكستند
بعمدا نام گل بر خار بستند
ز درد این سخن گل خنده ها كرد
برآمد سرخ و پیراهن قبا كرد
گل از حسرت میان خار بنشست
كه گل را نام گل بازار بشكست
چه باید نام گل بدنام كردن
زمین خار را گل نام كردن
دل گل در درون غنچه خون شد
كه گل با خار دریك پرده چون شد
بخواری نام گل نتوان شكستن
نشاید نام گل بر خار بستن
درین اندیشه گل چون می نشیند
میان خار بر خون می نشیند
گل دلتنگ را این خار خارست
كه خار خشك را با گل چه كارست
گلی را دل چنان پرخون كنم من
كه خار از پای گل بیرون كنم من
چو گل پیكان خون آلود گل دید
تو گفتی آب بر بالای پل دید
چو گل را یاد دادم قصه ی گل
ورق بر باد داد از غصه ی گل
گلی را عمر چون گل بی بقا باد
چو گل پیراهنش بر تن قبا باد
عفاالله از فرزن و مردم او
كه نور ماه دارد انجم او
همه سرمایه ی احسان و جودند
همه در مردمی صاحب وجودند
بشب مأوای ما را ساز كردند
هزاران مردمی آغاز كردند
كریمان را كرامت همنشین باد
لئیم ار گنج باشد در زمین باد
چنین نظمی كه لطفش بردوام است
زیارت نامه ی ابن حسام است
***
و ایضا فی مدح امیرعلی سعدالدین
سلام علیك ای علاء الدول
مكرم بتمكین علم و عمل
بلند اختر سعد اكبر تویی
مدارا و دارای كشور تویی
جناب جلال تو خیرالمآب
كله گوشه ی تاركت آفتاب
تویی مظهر لطف پروردگار
زمین را سكون و فلك را مدار
زمین زیرپای تو اندر خضوع
فلك با قیام تو اندر ركوع
ز رایت برد روشنی آفتاب
ز خلقت صبا نافه ی مشك ناب
عطای تو ابریست لؤلؤ نثار
سحاب از سخای كفت شرمسار
بتحریر چون خامه ات سر نهد
بر اوراق گل خال عنبر نهد
قلم در كفت لعبتی كز لعاب
معنبر كند چهره ی آفتاب
عطارد كه آمد فلك را دبیر
ز كلك تو بر مه فشاند عبیر
بنان تو كافی ترست از حباب
بیان تو صافی ترست از گلاب
امین قهستان و والی تویی
بهر كار صدرالمعالی تویی
جهان آصفا از طریق صفا
حدیثی سمع دارم از مصطفی؟
اگر گوش داری بسمع قبول
صحیح است فعلی ز قول رسول
كه هر كس كه نیكو نهد سنتی
بر ارباب تقوی نهد منتی
جزائی كه نیكو كند كار خویش
بیابد بپاداش كردار خویش
كسی كاورد سنتش در عمل
شریك است در كار او بی خلل
و گر سنت بد نهد ناسزا
بدی را بدی بازیابد جزا
كسی گر بدان بد نماید شتاب
شریك است با او ز روی حساب
شنیدم كه مستوفیان جهاد
به امری دگر میكنند اجتهاد
قلمها زهرسو بكار آورند
سر عالمان در شمار آورند
گروهی زدست حوادث خراب
نه جاه و نه جای و نه نان و نه آب
بسعی تنی چند بی رأی و حلم
مكن سعی در رنجش اهل علم
بخواری بدان مردمان ننگرند
كه میراث داران پیغمبرند
منه سنت بد به پیرانه عهد
میامیز با شهد قتال شهد
همانا فزون است سال از دویست
كه در هیچ دفتر ازین رمز نیست
بزرگان كزین پیشتر بوده اند
ازین بهترك با خبر بوده اند
خط و دانش آنها كه بشتافتند
ز آبا و اجداد ما یافتند
برفتند و ما نیز خواهیم رفت
همه دردل خاك خواهیم خفت
كسی نیك بیند بهردو سرای
كه آرد حقوق معلم بجای
حساب آن چنان كن ز رای صواب
كه جنت بیابی ز حق الحساب
من این رقعه كامروز پرداختم
نه مبنی بر اوضاع خود ساختم
مرا رفت دوران شادی و رنج
قریب است سالم بهفتاد و پنج
ازین روز تا اندكی روزگار
سر من برون میكنند از شمار
رساندم بسمع تو این عرضه داشت
مزارع بخواهد درود آنچه كاشت
ز نقل صحیح ای خداوندگار
زمن یادگار این سخن یاددار
خدایا بتعظیم هشتم امام
شریف خراسان علیه السلام
كه مخدوم را عمرهای دراز
تو باشی بلطف و كرم كارساز
***
التماس نامه و ایضا
از مقیمان خوسف خاصه و عام
بنده ی كمترینه ابن حسام
می نماید بصورت الطاف
التماس از اكابر و اشراف
از قضات و ائمه و علما
وز مشاهیر و زمره ی اهوا
أحسن الله حالهم ابدا
كثر الله عدهم عددا
التماس آنكه بنده را زین پیش
بود سعیی بقدر كوشش خویش
اولا با عبارت مرغوب
از كلام خدا كتابت خوب
دیگر اندر پی زراعت خویش
سعی بردم به استطاعت خویش
عمرم اكنون بدرد و رنج رسید
كان بهفتاد سال و پنج رسید
ضعف قوت گرفت بر بدنم
سخت سستی همی رسد بتنم
چشم را قوت كتابت نیست
كار من بهتر از انابت نیست
لیك تا آن زمان كه جان باشد
قوت نفس از آب و نان باشد
روزگار خراب می بینم
آب حیوان سراب می بینم
اندكی دخل اگر كنم حاصل
نشود هیچ از آن به من واصل
حاصل من چنانكه بتوانند
با دو چندان بعشر بستانند
گر عنایت كند مشاهیرم
ور حمایت كند جماهیرم
دو سه خروار غله از پی قوت
گر بدست آیدم بصبر و سكوت
عشر آن سی من است و افزون نیست
چاره با جور دور گردون نیست
میوه از باغ دامن كهسار
از كم و بیش پنج و شش خروار
عشر آن نیز شصت من باشد
چه شود گر بدست من باشد
جمع این مختصر بوجه سكوك
گر سویت شود میان بلوك
عشر و خرجم اگر معاف بود
بنده را این قدر كفاف بود
مختصر اندكی جهاد من است
كان همه مایه ی فساد من است
بعنایت اگر كنند رجوع
كان بنیچه زمن شود موضوع
بیش ازین نیست با تضرع من
التماس من و توقع من
من قناعت كنم بدین اندك
حال خود عرضه داشتم یك یك
قوت رفتنم به دیوان نیست
پیش سلطان رسیدن آسان نیست
گر كبوتر بسی زند پروپای
نبرد ره به آشیان همای
در كنام آهو ار چه هست دلیر
دور بهتر ز چنگ و بازوی شیر
ذره كز روزنی فرو تابد
تاب خورشید از كجا یابد؟!
پشه را گر چه بال و پر باشد
پیش عنقا كجا گذر باشد؟
ملتمس آنچه بود ننهفتم
گفتنی آنچه داشتم گفتم
آنكه بر التماس من راضی است
گر امیر و ائمه و قاضی است
چشم اكرام و لطف بگشایند
خط خود را ثبوت فرمایند
التماس مرا ز روی صواب
چون شنیدند زمره ی اصحاب
از حدیثی كه لطف ایشان بود
مرهم این دل پریشان بود
همه تعظیم رای من كردند
نیكوئیها بجای من كردند
همه گفتند كانچه می گویی
بطلب بیش ازین چه می جویی
این زراعت كه استطاعت نیست
طلب عشر آن قناعت نیست
عشر من با هزار لطف و كرم
وضع كردند با بنیچه بهم
خط خود را چو لؤلؤ منثور
ثبت كردند زمره ی جمهور
حق تعالی معین ایشان باد
عمر و دولت قرین ایشان باد
این طلب در شماره ی معدود
سال پنجاه و هشت و هشتصد بود
***
و فی مدحه – مثنوی
الا ای جهاندار بیدار بخت
سزاوار دیهیم و زیبای تخت
فریدون نسب شاه ترخان نژاد
جهان بخش با فر و فرهنگ و داد
مه نو ترا شكل زرین ركاب
كله گوشه ی افسرت آفتاب
بیا ساق تركان بدرگاه بر
كمربسته تركان زرین كمر
بمانی بدین ارج و دولت بجای
سر سروری زیر چتر همای
ز دیوان سعدی شیرین سخن
حدیثی بتضمین ز من گوش كن
«شنیدم بفرماندهی در عراق
همی گفت مسكینی از زیر طاق
تو هم بر دری هستی امیدوار
پس امید بر درنشینان برآر»
رسیدست خلقی ز نزدیك و دور
بدرگاه سالار ایران و تور
ز دست ستم دادخواه آمده
بدرگاه عالم پناه آمده
ولایت خرابست و پرداخته
نواحی ز هرسو عرب تاخته
خرابیم و افتاده خر در خلاب
نیابند شاهان خراج از خراب
بفریاد فریادخواهان برس
بدرد دل دادخواهان برس
به حال رعیت رعایت نمای
رعایت رعیت بدارد بجای
جهان داورا اندرین انقلاب
بترسم كه گردد قهستان خراب
شماری بگیر ای خداوندگار
ز دیوان دارای روز شمار
خدایت درین كارها یار باد
سپهر بلندت مددكار باد
زمین و زمان در پناه تو باد
همین و همان نیكخواه تو باد
***
فی النصیحة ایضا له
سكندر كه دارایی ملك داشت
بوقت گذشتن گذشت و گذاشت
چو تخت مهی از سكندر بماند
جهان را به دارای دیگر بماند
چو در خواب شد شاه بیداربخت
نهادند بر تخته رختش ز تخت
حكیمان برو خون همی ریختند
ز هر شیونی شیوه انگیختند
درین شیون از شیوه ی راستان
بگویم اگر بشنوی داستان
درین شیوه شیون بدانش گرای
بیندیش كاندیشه را هست جای
زبان را فرو بند و بگشای گوش
كزو بهره یابد خداوند هوش
بدارایی اینجا مدارا كراست
سكندر كجا رفت و دارا كجاست
بلیموس گفت ای سكندر دریغ
كه رفت آفتاب تو در زیر میغ
بد روز و بد روزی روزگار
بداند خردمند آموزگار
بد روز را پشت بد سوی ما
نكوئیش را روی در روی ما
كنون نیكویی سوی ما كرده پشت
بدی روز در ما زبخت درشت
ملاطوس گفت ای خداوند بخت
جهاندار بیدار پیروز بخت
چه گر در جهان بخت یار آمدی
بدنیا نه بر اختیار آمدی
اگر چند بودی خداوند هوش
چو كردی زبان را بگفتن خموش
بهنگام رفتن نزیبد ز شاه
كه در پیش گیرد به اكراه راه
فلاطون به تیمار و زاری و درد
برآورد آهی شغبناك و سرد
كه ای دادفرمای فرخنده پی
گرفتی سر تخت شاهان كی
بنیروی بازوی زورآزمای
بكردی زمین را همه زیرپای
كنون از جهان رخت برداشتی
دل از تاج و از تخت برداشتی
ز گنج و خزینه ببازوی زور
چرا هیچ با خود نبردی بگور
چنین گفت فوطس كه دیروز شاه
باندرز كردی سوی ما نگاه
كنون مرگش امروز اندرز ماست
گراز مرگش اندرزگیری رواست
چنین گفت مسطور دانش پژوه
كه ما را غمی ماند بردل چو كوه
كه دیروز ما را درین بارگاه
شنیدن ز ما بود و گفتن زشاه
هم اكنون دگرگونه شد رسم و راه
زما گفتن و ناشنیدن ز شاه
چنین گفت ثاون ز راه شگفت
كه چون فتنه بیدار گردد نخفت
كه در سایه ی ابر انصاف شاه
رعیت نكو بود و نیكو سپاه
كنون تندباد اجل بردمید
شد آن سایه از چشم ما ناپدید
ملوس آن زمان گفت كاین تاجبخش
بشاهی بگیتی بسی تاخت رخش
بسی سروران را سرآورد زیر
زبردستی خود همی خواست دیر
هم اكنون زبردستی آسمان
بدین سرفرازی ندادش امان
حكیمی دگر گفت با آه سرد
كه این خاك پیمای گیتی نورد
زمین درنوردید و سر دركشید
هم آخر زمینش بخود دركشید
دگر گفت بی ساز و جنگ و سپاه
سكندر نرفتست تنها براه
كنون رفت تنها و دست تهی
نه فر بزرگی نه فرماندهی
دگر گفت شاها چه پنداشتی
گرفتی جهان را و بگذاشتی
سر تاجور بد پذیرای تاج
پذیرنده ی ساو و باج و خراج
كنون نیست امكان واگفتنت
ز پذیرفتن و ناپذیرفتنت
دگر گفت بسیار گفتی سخن
ز گفت و مگوی و زكن یا مكن
چو پند تو ما را نبد سودمند
ز خاموشیت برگرفتیم پند
دگر گفت دانای راز نهان
بیندیشد از مرگ شاه جهان
نه بردارد از توشه ی راه خویش
چو داند كه دارد همین راه پیش
دگر گفت ما را ز دیدار شاه
همی تندرستی بیفزود و جاه
كنون دیدنش عین بیماریست
خردمند را روز هشیاریست
از آن دیگری گفت شاه جهان
به آگاهی از كار كارآگهان
خبرهای رفته همی جست باز
ز آینده هرگز نپرسید راز
دگر گفت شاه از حریصی كه داشت
همی سر به اوج فلك برفراشت
كنون تا قیامت فروشد سرش
زجام اجل مست شد پیكرش
دگر گفت كز جنبش داد او
نجنبید یك تن ز بیداد او
جهان بود ساكن ز فریادخواه
كنون مضطرب شد ز تسكین شاه
سخنهای دانشوران گفته شد
گهرهای دانش بسی سفته شد
درین گفته پندست اگر بشنوی
وگر نشنوی خود پشیمان شوی
تو پند سخن پروران كار بند
كه بگشاید از دل بدین كار، بند
اگر گوش داری بكم روزگار
ترا دانش آموزد آموزگار
چو برخوانی این پندنامه تمام
بگویی كه رحمت بر ابن حسام
***
فی المدح و عرض حال خود
الا ای جهاندار و بیداربخت
سزاوار تاجی و زیبای تخت
زمین مركز نعل شبرنگ تست
مه نو ركاب شباهنگ تست
زبام سرایت فلك قبه ای است
ز طومار جاهت جهان رقعه ای است
عراق از یراق تو آسوده اند
بدوری تو جوری نپیموده اند
چو بنیان دولت كنی استوار
زمین و زمان از تو یابد قرار
تویی شاه و برحسب دلخواه نیز
درین مصر خرم چو یوسف عزیز
كریمان كرمان ترا بنده اند
بفر تو خندان و فرخنده اند
بشب مشعل ماه، فانوس تست
جهان نامه ی نام و ناموس تست
فلك پشت خم كرده دارد چو ماه
كه پیشت نهد روی بر خاك راه
چو دستت به بخشش كند حاكمی
فلك طی كند نامه ی حاتمی
زمین و زمان در پناه تواند
همین و همان نیكخواه تواند
بدارایی دهر دارا تویی
جهان را مدار و مدارا تویی
سران زیرپایت سرافكنده اند
خداوندگاران ترا بنده اند
كریمان كه نام كرم یافتند
كرامت ز بذل درم یافتند
به الطاف عام تو دارم امید
كه گردد گلیم سیاهم سپید
بدان ساز و آیین كه دانی یراق
اجازت دهی بنده را از عراق
از آن پیش كاید مرا مرگ پیش
ببینم مگر روی اولاد خویش
جگرگوشگان در فراق منند
جگر خسته از اشتیاق منند
بلطفی كه دانی ز بهر خدای
برویم در لطف خود برگشای
ازین پس به درگاه عالم پناه
بدعوت نهم روی بر خاك راه
خدایا به پیغمبرانت تمام
باعزاز یوسف علیه السلام
كه یوسف شهنشاه با جاه خویش
بماناد برحسب دلخواه خویش
جهان تا بود بر جهان شاه باد
فتوحش ز نصر من الله باد
***
اختلاط زال بدسگال با عفیفه نام صاحب جمال و شنیدن شوهر كودلال میانه شان؟ جواب و سئوال
ای خانه خدای نابسامان
بشنو صفت عفیفه نامان
خاتون سرا و اهل خانه
مستوره و زینت زمانه
روزش همه روز چشم بر در
شب تا بسحر خیال در سر
تا كی بطریق اتفاقی
معشوقه نماید اشتیاقی
ناگه چو كسی ز در درآید
با او بتلطفی كه شاید
یك ساعتكی بصوتكی نرم
بنشیند و پرسشی كند گرم
بر دوش فكنده پیش معجر
پیراهنكی چو آب در بر
بشكافته جیب تا به نافه
با تكمه و ریشه و ملافه
از بهر نمایش قطیفه
دامن زده چاك تا بنیفه
مستوره ترت ازین كه باید
كو نافه و نیفه می نماید
پرسد كه چگونه اند خویشان
از درگه خانه تا به پیشان
كاكو همه و زبیده دادو
جان و دل ما نكو و بابو
مادر به چه حال و درچه كارست
بابو به چه روز و روزگارست
خاله ملك و عمه مهانو
بی پیچه كه در سراست بانو
خالو حسن و عمو براهیم
سالار سرا و مهتر تیم
سرهنگ حسین و مهتر احمد
بابای كلان ابوالمؤید
چونند و چه نوع میگذارند
پروای سلام ما ندارند
این هفته ندیده ام ترا هم
خویشان نه چنین كنند با هم
با این همه پرسشی چنین گرم
در پیش فكنده سر زهی شرم
گه گه نظری كند نهفته
یك نیمه ی روی ها گرفته
یك نیمه ی رو بپارسایی
یك نیمه بروسپی نمایی
وآن شوی دیوث قلتبانش
در گوشه و گوش بر زبانش
اینست ترا عفیفه خاتون
گر بد هنرست چون بود چون
از صحبت او نعوذ بالله
بردار عصا و توشه ی راه
دایم زنكی نشسته با او
عهدی بخلاف بسته با او
از هر طرفی بدزد و پنهان
پرسد خبر فلان و بهمان
كان خوش پسر علاقه آویز
دندان به لب كه میكند تیز
هیچش نظری بماست یا نه
اندر سر او وفاست یا نه
برخیز و ببر ز ما سلامی
منشین و بیار ازو پیامی
امشب كه بكوخ می رود شوی
كوچی بده و برو بدان كوی
او را بطریقه ای كه یاری
امشب ز برای ما بیاری
آنگه ز سواد چشم نمناك
اشك دوسه زآستین كند پاك
جاسوس در و دریچه و بام
بدنام كن بسی نكو نام
گوید بزبان آرمیده
بی بی بسر و بچشم و دیده
مامان هزار گونه تلبیس
فرزند خلفترین ابلیس
برخیزد و راه پیش گیرد
دنباله ی كار خویش گیرد
آید همه راه حیلت اندیش
اندیشه ی بد گرفته در پیش
آنگه بطریقه ای كه یارد
باز آید و كنگ را بیارد
اینند زنان و زین بتر نیز
شایسته ی تیشه و تبر نیز
گر دست رسیت هست برخیز
تا پای گریز هست بگریز
در ساخته با زن بد آنست
كو قلیه پیوس و قلتبانست
***
فی المدح – مثنوی
بامدادی بیمن و بخت سعید
خرم و تازه چون سحرگه عید
بر سید از جناب مخدومی
نامه ای از كتاب مخدومی
نامه ای از جناب فخر انام
شمس دنیا محمد بن نظام
آفتاب سپهر و دولت و دین
مهتر و بهتر صدور زمین
آنكه چون دست فیض بنماید
ابر شاید كه فیض بگشاید
سر نهاده ز غایت تعظیم
بر در دولتش كرام كریم
گر به طائی رسد عطیه ی وی
طی شود نامه ی عطیه ی طی
درگه او بهشت اهل هنر
در كف همتش چه خاك و چه زر
روی او ماهتابه ی گلشن
رای او همچو روی او روشن
در ضمیرش هزار گنج رموز
سینه اش مخزن هزار كنوز
آنكه در خاك كیمیا بیند
خاك پایش چو توتیا بیند
نامه ی او چنین جناب رفیع
ثبت كرده بدین محب مطیع
نامه ای چون نسیم غالیه بیز
همچو باد صبا عبیرآمیز
نامه ای همچو خلق او خوشبوی
نامه ای همچو لطف او دلجوی
نامه ی نامور چو بگشادم
خواندم و بر دو دیده بنهادم
خاطرم غالبا مشوش بود
دیده و دل پر آب و آتش بود
قامت راست خم گرفته چو چنگ
خاطرم چون دهان خوبان تنگ
از گلستان روزگار مرا
بهره ای نی بغیر خار مرا
دهره ی دهر پشت من بشكست
دست ادبار پای من بربست
رایت ای آفتاب عالم تاب
در كتابت ز روی رای صواب
بنده را پیش خود طلب فرمود
زان طلب كردنم طرب افزود
لیك یك سال می رود كم و بیش
كه فرو مانده ام به حالت خویش
در كف خستگی گرفتارم
چو صبا سخت سست بیمارم
ضعف چون بربدن قوی دیدم
غالبا ز آمدن بترسیدم
دولت آمدن میسر نیست
از قضا این قدر مقدر نیست
چون توقف درین سعادت ماند
كار در قبضه ی ارادت ماند
***
«سلام نامه»
ای روشنی دیده دعا می رسانمت
صد بندگی بدست صبا می رسانمت
***
جواب سلام نامه
ای سرو سرور و صدور عظام
یك سلام ترا هزار سلام
بندگی در محل اضعافست
بلكه افزون ز حصر آلافست
عرض خود جمله عرضه داشت كنم
چون سخن را فرو گذاشت كنم
هست كارم درین خرابه خراب
خوسف چون دوزخ است و من بعذاب
ز آتش ظلم خانه سوخته شد
هر متاعی كه بد فروخته شد
نیست در خانه از رخوت و متاع
اختیار بهای نیم كراع
رزكی داشتم بكه پایه
زو مرا بود ساز و پیرایه
از جفاهای چرخ كژ رفتار
در گرو كرده شد بصد دینار
هیچ اگر بهترك شود بدنم
به هری بود خواهد آمدنم
گر به شهر هرات بشتابم
شرف دستبوس دریابم
التماس آنكه پیش از آمدنم
هیچ اگر صحتی رسد به تنم
بكرم دست جود بگشایند
بنده را كاركی بفرمایند
مصحفی نو نوشته ام اكنون
بخطی خوش چو لؤلؤ مكنون
كاغذ و خط او ز بس خوبی
بابت لاجورد و زركوبی
جلد او بد مجلدان هرات
بنده را زو امید خرج و برات
این كرامت اگر پدید شود
بر عطای تو آن مزید شود
گر اشارت شود فرستم پیش
داشتم عرضه حال خود كم و بیش
ای مكرم بتو شریف و وضیع
بیشتر زین نمیدهم تصدیع
تا زمین را و آسمان را كار
باشد اندر جهان سكون و مدار
جنبش چرخ بر مراد تو باد
خاك دربند انقیاد تو باد
***
ولایت پنج فرق آل عبا
چنین گفت آدم علیه السلام
چو شد باغ رضوان مقیمش مقام
كه با روی صافی و با رای صاف
بهر جانبی می نمودم طواف
یكی خانه در چشمم آمد ز دور
برونش منور ز خوبی و نور
ز تابش گرفته رخ ماه، تاب
ز نورش منور رخ ماهتاب
كسی خواستم تا بپرسم بسی
بسی بنگریدم ندیدم كسی
سوی آسمان كردم آنگه نگاه
كه ای آفریننده ی مهر و ماه
ضمیر صفی از تو دارد صفا
صفا بخشم از صفوت مصطفا
دلم صافی از صفوت ماه كن
ز اسرار این خانه آگاه كن
ز بالا صدایی رسیدم بگوش
كه یا ای صفی آنچه بتوان بكوش
دعایی ز دانش بیاموزمت
چراغی ز صفوت برافروزمت
بگوی ای صفی با صفای تمام
بحق محمد علیه السلام
بحق علی و حسین و حسن
كه هستند شایسته ی ذوالمنن
به خاتون صحرای روز قیام
سلام علیهم علیهم سلام
كز اسرار این خانه ی دلگشای
صفی را ز صفوت صفایی نمای
صفی چون بكرد این دعا از صفا
درودی فرستاد بر مصطفا
در خانه هم در زمان باز شد
صفی از صفایش سرانداز شد
یكی تخت در چشمش آمد ز دور
سراپای آن تخت روشن ز نور
نشسته بر آن تخت بر، دختری
چو خورشید تابان بلند اختری
یكی تاج بر سر منور بنور
ز انوار او حوریان را سرور
یكی طوق دیگر بگردن درش
بخوبی چنان چون بود درخورش
دو گوهر بگوش اندر آویخته
ز هر گوهری نوری انگیخته
صفی گفت یا رب نمی دانمش
عنایت بخطی كه برخوانمش
خطاب آمد او را كه از وی سئوال
بكن تا بدانی تو برحسب حال
بپرسید آدم كه نام تو چیست؟
بدین روشنی در مقام تو كیست؟
بدو گفت: من دخت پیغمبرم
بدین فر و فرخندگی درخورم
همان تاج بر فرق من باب من
دو دانه جواهر حسین و حسن
همان طوق در گردن من علیست
ولی خدا و خدایش ولیست
چنین گفت آدم كه ای كردگار
درین بارگه بنده را هست بار؟
مرا هیچ از اینها نصیبی دهند؟
ازین خستگیها طبیبی دهند؟
خطابی بگوش آمدش كای صفی
دلت در وفاهای عالم و فی
كه اینها بپاكی چو طاهر شوند
بعالم ز پشت تو ظاهر شوند
صفی گفت با حرمت این احترام
مرا تا قیام قیامت تمام
خدایا باعزاز این پنج نام
ببخشی گناهان ابن حسام
***
ولایت نامه ی سبطین الرسول علیهم السلام
صفت روز عید قربانی
بشنو از من اگر نمیدانی
نیست عید آنكه راست لبس جدید
عید ایمن شدن بود ز وعید
نیست عید آنكه یافته است عطا
عید نیكو بود بترك خطا
در كتابی نبشته بود كه بود
روز عیدی بطالع مسعود
مصطفی بود با حسین و حسن
جامه در بر ز كسوت ذوالمن
هر دو گفتند كای ممد و مدد
جد مایی تو هم بجد و بجد
امرای عرب كه یارانند
سر بسر بر شتر سوارانند
ما نه لعل و گهر نه در خواهیم
همچو میران یكی شتر خواهیم
هردوان را جواب داد رسول
كای جگر گوشگان ز نسل بتول
نیست زر تا یكی شتر بخرم
من شما را كنون یكی شترم
هر دو را بر دو دوش خود بنشاند
از چپ و راست ساعتی می راند
باز گفتند: روز گفتار است
شتران را مهار و افسار است
مصطفی موی خویشتن بگشاد
گیسوان را بدست ایشان داد
هر دو شه زاده بار دیگر گفت:
ما نخواهیم سر خویش نهفت
شتران عفو عفو میگویند
از چپ و راست تیز می پویند
مصطفی روی كرد از سوی راست
عفو گفت آن چنانچه ایشان خواست
از دگر سوی روی كرد رسول
گفت عفو و از آن نگشت ملول
هم در آن لحظه ز آسمان جبریل
پیشش آمد كه ای رسول جلیل
حق تعالی ترا بفضل تمام
می رساند هزار گونه سلام
كاین دو عفوت اگر سه بار بدی
جرم امت تمام عفو شدی
یا الهی بحق خیر انام
عفو كن كرده های ابن حسام
***
در توحید باری تعالی و نعت رسول اكرم (ص)
و نظم رساله ی نثر لآلی
خالق الخلق لا نظیر له
مالك الملك لا وزیر له
در ازل فرد بوده تا به ابد
أحد لم یلد و لم یولد
هر ازل را كه بود و خواهد بود
هست او را بدایتی موجود
ازل بی بدایت او را دان
ابد بی نهایت او را خوان
آن ابد را كه در خیال آید
ابدیت برو زوال آید
قاصر از درك رؤیتش ابصار
عاجز از فهم عزتش افكار
باز كن چشم بر صنایع او
دیده بگشای بر بدایع او
صنع اگر چند در خیال آید
لیك صانع درو محال آید
بوی ریحان دماغ تر دارد
دیده دیدی كزو خبر دارد
فهم با آن همه درایت او
متحیر شده در آیت او
عقل در كنه ذات او نرسد
دانش اندر صفات او نرسد
جل سلطانه خداوندی
كه ندارد شبیه و مانندی
بندگی كن كه عین آزادیست
با غم او بساز كان شادیست
بندگی كن كه هست بنده نواز
روی بر خاك نه ز روی نیاز
هر كه از بندگیش روی بتافت
دورباش از شهاب ثاقب یافت
بی نیازست و كارساز همه
دوست دارد ولی نیاز همه
دست خواهش برآر بر درگاه
عذر تقصیرهای رفته بخواه
***
ای پذیرنده ی تبهكاران
توبه بخشنده ی تبهكاران
ای به عفو تو باز چشم امید
داده دل را عنایت تو نوید
گرچه ما جافی و گنهكاریم
هم عنایت امید میداریم
عاصی ار دامنی نیالاید
رحمت تو كجا پدید آید؟
از لئیمان خطا و لخشیدن
وز كریمان عطا و بخشیدن
منم اندر كشاكش ایام
پای دل بسته همچو مرغ بدام
پرده پرداز كارگاه خیال
همچو زلف بتان پریشان حال
پشت خم ساخته ز بار گناه
موی كرده سپید و نامه سیاه
می رسانند سالكان سبیل
هر زمانم بگوش بانگ رحیل
كوچ فرمود قافله سالار
چشم غافل نمی شود بیدار
پیشتر زانكه جان به حب وطن
رخت بردارد از خرابه ی تن
روشی ده كه در ره تحقیق
وا نمانم ز سالكان طریق
چشم دل را بصارتی فرمای
راه گم كرده ایم ره بنمای
كار دشوار و راه پرخطرست
دیده معلول و چاه برگذرست
دستگیرم تویی و عذرپذیر
چون درآیم ز پای، دستم گیر
دعوتم در محل رد و قبول
رد بود بی قبول نعت رسول
***
التحیات والسلام علی
من علا ذروة السماء علی
سید المرسلین و الاخیار
من یسمی با حمد المختار
شاهباز نشیمن لاهوت
شهسوار ممالك ملكوت
از مكان تا بلامكان رفته
بضیافت به هفت خوان رفته
مسند قرب قاب قوسینش
تارك عرش زیر نعلینش
عنبر از موی او عبیرفروش
چون بلالش هلال حلقه بگوش
نافه ی مشك تاب گیسویش
قبله ی عرش طاق ابرویش
گرد نعلین او برین گلشن
ساخته چشم روشنان روشن
آفرینش طفیل دورانش
آفریننده آفرین خوانش
اوست سلطان بی خزینه و گنج
دیگران را دو نوبت او را پنج
پادشاه ممالك لولاك
غرض آفرینش افلاك
جنة الخلد عشرت آبادش
خانه ی اهل بیت و اولادش
منشی چرخ از جلالت او
كاتب یرلغ رسالت او
ای كه شب هر شبی سیاهی شام
كند از موی عنبرین او وام
تا به موی تو راه یافت خیال
همچو موی تو شد پریشان حال
برقع عنبرینه یعنی موی
وقت شد گر برافگنی از روی
عالم از تیرگی شب تاریست
تا به كی خواب؟ وقت بیداریست؟
دور هجرت ز اتصال گذشت
هشتصد و پنجه و سه سال گذشت
بركن از خواب نرگس ما زاغ
جلوه فرمای سرو را در باغ
نظری كن به استقامت خویش
راست كن كار ما چو قامت خویش
كار چون كار تست هان بشتاب
كار ابن حسام را دریاب
بنوازش كه اهل احسانی
تا كند در ره تو حسانی
***
با خرد دوش همزبان بودم
در زوایای لامكان بودم
معتكف در حظیره ی جبروت
سمع دل بر مقاله ی ملكوت
سر فكرت كشیده چون سوسن
در گریبان و پای در دامن
تا نشینندگان پرده ی راز
از حجابم چه می دهند آواز
ناگه آمد ندا ز عالم غیب
كای فرو رفته سر برآر ز جیب
چند چون لاله ی خمارآلود
زین جهان، داغ دل، توانی بود
سر بسودای هر كمان ابرو
چون بنفشه نهاده بر زانو
چند مستی كه وقت هشیاریست
دیده بركن كه وقت بیداریست
وقت كوچ است و همرهان رفتند
نیی آگه كه آگهان رفتند
كردی از گفته های همچون در
دامن آخرالزمان را پر
اول از نظم خاوران نامه
عنبر تر فشاندی از خامه
پس به توحید و نعت پیغمبر
كردی آراسته رخ دفتر
باز در مدحت و مناقب شاه
بركشیدی سر سخن بر ماه
وقت آن آمدت كه قبل الموت
پیشتر زانكه وقت گردد فوت
در معانی رساله ای سازی
نظم نثر لآلی آغازی
در صف تازیان علم بركش
تازی و فارسی بهم دركش
نظم كن نسخه ی معالی را
فسر كن نثرة اللآلی را
آفتابی است در غبار كسوف
بدر تابنده در محاق خسوف
صیقل نظم آفتاب نمای
كارفرمای و زنگ ازو بزدای
ماه را در غیار خسف مدار
از رخ آینه ببر زنگار
گفتم آری ولی نه آنم من
كاین معانی بهم رسانم من
نظم من كی رسد به نثر لآل
مرغ دانش بسوزد اینجا بال
گوهر نظم اگرچه بتوان گفت
نظم نثر لآل نتوان گفت
كان سخن گوهری ز كان علیست
آفتابی ز آسمان علیست
نثر آن به ز در منثورست
نظم من از بیان او دورست
سخن من كجاست در خور او
ای چو من صد غلام قنبر او
گرچه بلبل نوای این كاخم
حاش لله نه مرغ این شاخم
نثر او جوهریست رخشنده
نظم من جوهری است لخشنده
نثر او بدر و نظم من انجم
گردد از نور ماه انجم گم
نثر او آفتاب وقت ضحاست
نظم من لمعه ای ز برق سهاست
نثر او لعل پاره ای در صدر
نظم من سنگریزه ای بی قدر
نثر او بحر و نظم من خاشاك
نثر او در و نظم من حكاك
خرد از گفت من چو گل بشكفت
ز بزرگی و خرده دانی گفت
نثر او لعبت جمال نمای
نظم تو زان جمال پرده گشای
نثر او ماه و نظم تو شب تار
ماه را شب فزون كند مقدار
نثر او آب چشمه ی حیوان
نظم تو برده ره بسر پی آن
نثر او در چمن گل خوشبوی
نظم تو همچو بلبل خوشگوی
نثر او همچو شمع كاشانه
نظم تو پیش شمع پروانه
خرد این رمز گفتنی می گفت
طبع من در سفتنی می سفت
چون خرد رهنمای حال آمد
طبع را قوت مقال آمد
كردم آغاز نظم نثر لآل
به ثنای مهیمن متعال
***
آغاز كتاب
ایمان المرء یعرف بایمانه
هر كه سوگندش استوار بود
نور ایمانش آشكار بود
إظهار الغنی من الشكر
هر كه او ثروت آشكار كند
شكر انعام كردگار كند
أخوك من واساك فی الشدة
با تو آنكو بگاه سختی، سست
نبود، ای پسر، برادر تست
أدب المرء خیر من ذهبه
ادب مرد بهتر از ذهب است
حبذا آن كسی كه با ادب است
أداء الدین من الدین
دین بگذار بی شماتت شین
زانكه از دین بود اداء الدین
أدب عیالك تنفعهم
ادب اهل بیت و فرزندان
منفعت باشد از خردمندان
أحسن الی المسیء تسده
نیكویی با بدان چو سد بدی است
بد بجای بدان ز كم خردی است
إخوان هذا الزمان جواسیس العیوب
آن كت اندر زمانه اخوانند
عیب تو پیش دیگران خوانند
إستراحة النفس فی الیأس
نفس چون در پی امل بشتافت
راحت خویش دردمندی یافت
إخفاء الشدة من المروة
از مروت بود كه سختی ها
باز پوشد ز نیكبختی ها
***
حرف الباء
بر الوالدین سلف
نیكویی كن به مادر و به پدر
تا دهد شاخ دولت تو ثمر
بشر نفسك بعد الصبر
از پس صبر در محل ضرر
مژده ده نفس را به فتح ظفر
بركة المال فی أداء الزكوة
هست در مذهب عدول ثقات
بركت مال در اداء زكات
بع الدنیا بالآخرة تربح
هر كه دنیا به آخرت بفروخت
سود و سودا ازو توان آموخت
بكاء المرء من خشیة الله راحة عین
مرد را گریه گر ز ترس خداست
چشم را راحت است و عین صفاست
باكر تسعد
خواب در صبح غفلت آمیزست
نیكبخت آنكه او سحرخیزست
بطن المرء عدوه
شكم مرد دشمن مرد است
هر كه پهلو كند ازو مرد است
بكرة السبت و الخمیس بركة
دو صباح اند مایه ی بركات
شنبه و پنجشنبه از درجات
بكرة العمر حسن العمل
بامداد مبارك است آن روز
كه به حسن عمل شوی پیروز
بلاء الإنسان من اللسان
آدمی را بلا زبان باشد
كز زبان بیشتر زیان باشد
برك لا تبطله بالمن
هر كه كردی بجای او احسان
آفت منتی بدو مرسان
بشاشة الوجه عطیة ثانیة
هر جوانمرد را كه بذل زرست
تازه رویی عطیه ی دگرست
***
حرف التاء
توكل علی الله یكفیك
بس بود بر خدا توكل مرد
مرد كو بر خدا توكل كرد
تأخیر الإسائة من الاقبال
تا بدانی كه هست در همه حال
واپس افكندن بدی ز اقبال
تدارك فی آخر العمر ما فاتك فی أوله
آنچه فایت شود بعهد شباب
روز پیرانه سر بدان بشتاب
تكاسل المرء فی الصلوة من ضعف الإیمان
مرد را كاهلی بوقت نماز
ضعف ایمان بود بعمر دراز
تفأل بالخیر تنله
هر كه بینی كه فال او نیكوست
آخرالامر حال او نیكوست
تأكید المودة فی الحرمة
حرمتت دوستی كند محكم
كم شود دوستی ز حرمت كم
تغافل عن المكروه توقر
از مكاره كسی كه كرد كنار
باشد افزونش در میانه وقار
تزاحم الأیدی علی الطعام بركة
دست بسیار بر طعام قلیل
بركت آرد چو خاندان خلیل
تطرف بترك الذنوب
آدمی را بموجب دلخواه
حرمت افزون شود بترك گناه
***
حرف الثاء
ثلاث مهلكات: بجل و شح و عجب
شح و امساك و خویشتن بینی
هالك نفس خویشتن بینی
ثلث الایمان حیاء و ثلثه عقل و ثلثه جود
هست ایمان سه قسمت معدود
شرم و عقل آمد و سدیگر جود
ثلمة الدین موت العلماء
مرگ عالم خرابی دین است
زانكه دین را ز عالم آیین است
ثلمة الحرص لایسدها إلا بالتراب
شكم حرص سفله ی گمراه
پر نگردد مگر بخاك سیاه
ثوب السلامة لا یبلی
كسوتی كاندرو ملامت نیست
بهتر از كسوت سلامت نیست
ثن إحسانك بالاعتذار
بعطا چشم جود بینا كن
بزبان خوشش مثنا كن
ثبات الملك بالعدل
مملكت را ثبات از دادست
شاه را بهترین عمل دادست
ثواب الآخرة خیر من نعیم الدنیا
به بود پیش مرد كسب اندوز
مزد فردا ز نعمت امروز
ثبات النفس بالغداء و ثبات الروح بالعشاء
همچنان چون ثبات تن به غذاست
قوت روح در بدن به عشاست
ثناء الرجل علی معطیه مستزید
هر كه بخشنده را ثنا خواند
بخشش او زیاده گرداند
***
حرف الجیم
جد بما تجد
جود كن آن قدر كه بتوانی
كانچه بدهی زیاده بستانی
جود المقل كثیر
جود یک سکه ی مقل الحال
بهتر از صد درم ز مالك مال
جمال المرء فی الحلم
هست در پیش طالبان دلیل
حلم مشاطه ی جمال جمیل
جلیس السوء شیطان
همنشینی كه او بدآموزست
زو حذر كن كه دیو بد روزست
جولة الباطل ساعة و جولة الحق إلی الساعة
دولت باطل است یك ساعت
آن حق تا بدامن ساعت
جودة الكلام فی الإختصار
سخن خوب اگر چه معتبرست
خوبتر آن سخن كه مختصرست
جلیس الخیر غنیمة
همنشینان نیك در همه حال
مرد را بهتر از غنیمت مال
جالس الفقراء تزدد شكرا
چون توانگر نشست با درویش
بیش دارد سپاس نعمت خویش
جل من لا یموت
آنكه را مرگ نیست در شانش
جل من لا یموت میدانش
***
دلائل النبوه
و
نسب نامه
التوحید لله تعالی
ثنایی كان بود شایسته اولی
بنام حضرت بیچون مولی
خداوندی كه عالم زنده ی اوست
خداوندان عالم بنده ی اوست
خداوندیش بی تشبیه و مانند
تعالی بر خداوندان خداوند
كریم بی بدل دانای اسرار
قدیم لم یزل دارای ستار
همه پوشیده و پنهان بداند
ازو پوشیده ای پنهان نماند
بپوشاند چنان پوشیدنیها
كه نادیده كند نادیدنیها
سر مویی اگر صد تار باشد
همی بیند ولی ستار باشد
ببیند كرده ها در پرده ی ما
ولی در پرده دارد كرده ی ما
چو لطفش پرده ی رحمت نوازد
هزاران كرده را ناكرده سازد
بقهر هر كه ناخشنود گردد
عزازیل ار بود، مردود گردد
سموم صرصر عنفش به آفات
دهد بر باد خرمنهای طاعات
معاذالله اگر یك جو برنجد
كه صد خرمن عمل یك جو نسنجد
***
تعالی شأنه كز قبضه ی خاك
پدید آورد جسم آدم پاك
ببست اندر بدنها سد ارواح
تبارك من بیده كل مفتاح
روان را از بدن حصنی حصین كرد
خرد را پیشكار عقل و دین كرد
بمعجز انبیا را سروری داد
محمد را بریشان مهتری داد
نسیم لطف او در فصل نوروز
بسر سبزی جهان را كرد پیروز
صبا را داد بر گل عطرسایی
ز نیفه غنچه را نافه گشایی
گشاد از نافه ی آهوی تاتار
هزاران طبله چون دكان عطار
زمین را كرد از گلهای رنگین
چو خوبان كسوت از دیبای رنگین
بكرمی داد صنع حله بافی
ز جرم خاك تیره آب صافی
چراغ از مشعل حكمت برافروخت
عسل كاری بزنبوری درآموخت
سحرگاهان بحكمش لعبت روز
برین پیروزه گلشن مشعل افروز
بمشعل داری اندر ظلمت شام
نشانده ماهرویی بر سر بام
كواكب را مدارج بر مدارج
روان كرد از معارج بر معارج
برین مینا روان هفتگانه
بصنعش هفت كوكب شد روانه
بحكمت هر یكی را خانه ای داد
وزین كاشانه شان كوشانه ای داد
رواق بام اول ماه دارد
كه او مشعل بشب در راه دارد
دویم خانه عطارد را مقامست
كه انشاء فلك بر وی تمام است
سیم گلشن درو با چاپلوسی
نشسته زهره با ساز عروسی
چهارم خانه ی خورشید رخشان
كه سنگ از وی شود لعل بدخشان
رباط پنجم آمد جای بهرام
كه بر شیران بود شمشیر او دام
ششم منظر نشست مشتری كرد
در انگشتش قضا انگشتری كرد
چو هفتم خانه را ایوان نهادند
بنا را نام بر كیوان نهادند
درین ها جمله تأیید خداییست
ببیند هر كه او را روشناییست
تو گر در عالم توحید پویی
ز صنعش هرچه گویی راست گویی
وگر گویی سخن در كنه ذاتش
بسهو افتد بیان اندر صفاتش
سخن هرچند بر قانون توان گفت
صفات ذات بیچون چون توان گفت؟
ازین گفتن چه آید یا شنودن
خدا را هم خدا داند ستودن
***
گفتار اندر ستایش دانش
تأمل كرد دانا روزگاری
به از دانش ندید آموزگاری
بدانش ره بمشرب می توان برد
كه دانا باز داند صافی از درد
به دین و داد كوشد دانش آموز
تو دین و داد خواهی دانش، آموز
به دانش می توان رفتن درین راه
كه ره در پیش داری بر گذر چاه
خردمندان بدانش راه رفتند
بدانایی ز كار آگاه رفتند
بدانایی ز نادانان توان رست
مدار از دامن دانشوران دست
كسی كو نیست بر دانش توانا
یكی باشد ورا نادانان و دانا
كسی را پایه ی قدرش بلندست
كه او از دین و دانش بهره مندست
ز دانش گر بیابی كیمیایی
دهد خاك وجودت را بهایی
نمی بینی كه مرد كیمیاگر
بدانش خاك را چون میكند زر
برآرای خاك دستی بر دعایی
بخواه از كیمیاگر كیمیایی
***
فی المناجات
خداوندا چه خاكی بندگانیم
كه در راهت چو خاك افكندگانیم
بدست لطف خود بردار ما را
بپای قهر خود مسپار ما را
اگر لطف تو ای دارنده ی پاك
ببخشایش ببیند سوی این خاك
برآرد كار كارافتاده ای چند
همه در زیر بار افتاده ای چند
گنهكاریم و تو دانای اسرار
همه بر كرده ی خود كرده اقرار
سراپای من مسكین گناهست
كرام الكاتبین بر من گواهست
چو من بر معصیت لرزنده ای نیست
ولیكن جز تو آمرزنده ای نیست
بغفلت گر چه صد تقصیر كردم
بهر تقصیر صد تشویر خوردم
گر آمد در وجود از من گناهی
به از جودت نمی دانم پناهی
مدر در روی مردم پرده ی من
بروی من میاور كرده ی من
تویی بخشنده و لخشنده ماییم
عطا از تست و ما اهل خطاییم
بیابانست و شب تاریك و ره دور
گذر بر چاه و ما را دیده بی نور
چراغی ده كه دور از ره نیفتیم
بصارت بخش تا در چه نیفتیم
به اشك سرخ بین و چهره ی زرد
لب خشك و دل گرم و دم سرد
دماغ آشفتگان مستمندیم
علاجی كن كه نیكو دردمندیم
معنبر كن ببوی خود دماغم
نسیمی در ده از ریحان باغم
اگر لطف ترا آزرده ام من
بدرگاه تو رو آورده ام من
ندارم تحفه ای شایان درگاه
بجز لاتقنطوا من رحمة الله
تویی خوان كرامت ساز كرده
در رحمت بمهمان باز كرده
جهان یكسر ضیافت خانه ی تست
نه آفت بلكه رأفت خانه ی تست
كریمان را كرامت عام باشد
چو وقت سفره ی انعام باشد
هم از خوان نوالت یك نواله
شود روزی بمحرومان حواله
لئیمان گر بنادانی بلخشند
كریمانشان به دانایی ببخشند
اگر ما را ببخشی اهل آنی
و گر بطشت نمایی می توانی
توانایی تو و ما ناتوانیم
بحرمت سر نهاده تا توانیم
چو ما را جان و ایمان هر دو دادی
كرامت كردی و منت نهادی
در آن ساعت كه از ما جان ستانی
نپندارم كه ایمان واستانی
كریمان چون عطیاتی رسانند
كجا زیبد كه آنرا واستانند؟
تو از ما باز مستان داده ی خویش
كرامت كن بكار افتاده ی خویش
عنایتهای خود همراه ما كن
محمد را شفاعت خواه ما كن
***
فی نعت النبی علیه السلام
چراغ انبیا سلطان معراج
دلیل رهروان برهان منهاج
شفیق مهربان بابای امت
رفیق راهدان دارای ملت
كمان ابروی قرب قاب قوسین
مراد آفرینش صدر كونین
سهی بالای باغ استقامت
سپهسالار میدان قیامت
امام یك نماز اندر دو محراب
سر مردان دین سرخیل اصحاب
به خلوت خانه ی خاصان درگاه
مقام قربت او: لی مع الله
خدایش داده چون قرآن تبرك
نهاده بر سرش تاج لعمرك
كرامت بین كه الطاف خداوند
بعمر او مؤكد كرده سوگند
معنبر شب ز گیسوی سیاهش
منور چشم عرش از خاك راهش
ز سدره تا به اوادنی رسیده
بنزلش نزلة أخری رسیده
كشیده غاشیه اش خورشید بر دوش
هلال، ابروی او را حلقه در گوش
طرف بند نگارستان این باغ
كشیده نرگسش را كحل مازاغ
ز چشمش چشم بدخواهان بپرهیز
ندیده چشم در ابروی او تیز
ز نورش گشته روشن چشم بینش
مقدم نور او بر آفرینش
ز طغرای همایونش نجاشی
بیك ره كرده از طغیان تحاشی
به آب دعوت اندر صبحگاهان
سیاهی شسته از روی سیاهان
مثال آن سواد هیبت انگیز
سیاست ریخته بر ملك پرویز
دعای او ببازوی دلیران
مداین همچو مدین كرده ویران
فكنده كسر در ایوان كسری
نمانده بی قصوری هیچ قصری
وجود او ز عالم بود مقصود
محمد بود و حامد بود و محمود
شهنشاه سریر سروری اوست
نگین خاتم پیغمبری اوست
ز جعد عنبرینش بر شمایل
بصد زیبندگی مشكین حمایل
شمیم بوی زلفش با عمامه
صبا را كرده عنبر در شمامه
چو قدش سرو خوش بالا نروید
چو رخسارش گل رعنا نروید
بنعت او سخن گفتن كه داند؟
بقدر او گهرسفتن كه داند؟
بمدحش باز ماند طوطی از قال
فصیحان را زبان در وصف او لال
درودی همچو موی مشكبارش
برو بادا و یاران هر چهارش
ترا گر در خلافت خانه بارست
بنای خانه قایم بر چهارست
چو بنیانی چنین مرصوس باشد
بنا آن به كه بر منصوص باشد
***
دلیل نبوت او علیه السلام پیش از ظهور
الا ای طوطی شكر مقاله
چه داری از رسول الله رساله
ز نقل و حجت و برهان و آثار
خبر داری ز معجزهای مختار
سخن پرداز این شیرین حكایت
ز عبدالمطلب كرد این روایت
شریف مكه عبدالمطلب بود
كه شیر از تاب تیغش مضطرب بود
چنین گفت او كه یك شب دور از اصحاب
به پیش كعبه بودم خفته در خواب
ز پشت خود درختی رسته دیدم
سرش با آسمان پیوسته دیدم
یكی شاخش بمشرق سر كشیده
دگر شاخش سوی مغرب رسیده
ز بار و برگ او بر شاخ خضرا
ملون گشته كوه و دشت و صحرا
همه خلق جهان از راه تسلیم
مر او را سجده میكردی بتعظیم
بیازیدم كزو شاخی بگیرم
چو دیگر مردمش منت پذیرم
نیامد هیچ ازو برگی بدستم
ز بی برگی ز خواب خوش بجستم
به دل گفتم كزین خواب پریشان
چه گویم پیش اهل البیت و خویشان
درین اندیشه بودم تا سحرگاه
چو این گلرخ برون آمد ز خرگاه
شب تاریك چون شد روز روشن
خرامیدم ز مضجع سوی گلشن
بپرسیدم ز دانایان تعبیر
كزین آیت چه میخوانید تفسیر
چو دانایان سخن بنیاد كردند
نخستینم مباركباد كردند
كه از پشت شریف مكه مردی
پدید آید چنان كز غنچه وردی
ز مشرق تا به مغرب كام یابد
میان نامداران نام یابد
همه مردم به قدر استطاعت
سراسر سر درآرندش بطاعت
اگر چندر سخن طرز غریبست
شریف مكه از وی بی نصیبست
نبی را این خبر پیش از ولادت
دلیل روشن آمد بر سیادت
***
دلیل دیگر از پدرش عبدالمطلب
مگر عبدالله آن شمع شب افروز
به خلوت با پدر می گفت یك روز
كه ای روشنتر از خورشید، رایت
عرب را آبرو از خاك پایت
فلك را رفعت قدر تو پست است
تن كوه از شكوهت زیردست است
به الطاف تو روشن چشم امید
غبار توتیای چشم خورشید
فلك چون تو ندارد آفتابی
خجسته من كه دارم چون تو بابی
منم گر بنگری نیكو به حالم
نمودار شگفتی های عالم
شگفتی چند می بینم نهانی
كه گر بینی شگفت از من بمانی
به فصل گل چو صحرا گشت خضرا
چو خضر آهنگ كردم سوی صحرا
چو در بطحا خرامم من به اعزاز
چو بنشینم زمین بردارد آواز
كه ای پیرایه ی جود و سعادت
وجودت مخزن گنج سیادت
تو كان گوهر صدق و صفایی
چراغ افروز نور مصطفایی
درخت خشك صد ساله چو بینم
چو من یك لحظه در پایش نشینم
بسرسبزی شود چون فر جمشید
كه از من باز دارد حر خورشید
چنان گردد ز سرسبزی و خوبی
كه از وی رشك دارد شاخ طوبی
چو بخرامم چو سرو از سایه ی او
نماند سبزی و پیرایه ی او
ز پشت من پدید آید یكی نور
زمانی باشد از نزدیك و از دور
دو شق گردد چو زرین آفتابی
كند بر مشرق و مغرب شتابی
از آن بهری سوی مشرق شتابد
ز دیگر بهر، مغرب بهره یابد
گذشته یك دم از نزدیك و از دور
دو شق نور گردد شقه ی نور
فروزان نور او چون شقه ی ماه
چنان چون شقه زر بر سر شاه
بماند بر سر من ساعتی دیر
مشعشع برقش از بالا و از زیر
گذشته ساعتی آن نور روشن
شتابد سوی این پیروزه گلشن
ملایك آسمان را در گشایند
حجاب از پیش چشمم در ربایند
پس از یك لحظه آید سوی من باز
چو بازی كش بود پروای پرواز
شود پشتم ز هم پشتی آن نور
چو روی آفتاب از تیرگی دور
پدر گفت: ای مبارك روی فرزند
درخت خرمی بادت برومند
پدید آید ز بستان تو سروی
بپرد در گلستانت تذروی
تذروت چون بطیران فال گیرد
همای سدره زیر بال گیرد
چو سروت سرفرازی در سر آرد
درخت سدره او را سر درآرد
***
دلیل دیگر هم از پدرش عبدالله
چو عبدالمطلب را ارج و مقدار
زیاده شد ز فرزندان بسیار
عرب در مكه از خلق بدیعش
بتسلیم و بتمكین شد مطیعش
ز طیب خلق او در نافه ی خاك
عبیرآمیز گشت آن خطه ی پاك
ز فرزندان كه دل آگاه بودش
دهم فرزند عبدالله بودش
چنان بود آن پسر در خوبرویی
كه خوبی وقف رویش بود گویی
به آزادی ز قدش سرو آزاد
چو سروش بر چمن نارسته شمشاد
جمالش رونق مهتاب می برد
ز تاب عارضش مه، تاب می برد
سهی سروش چمن را آب می داد
به بیداری بنرگس خواب میداد
ز سنبل آفتابش سایه میخواست
گل سرخ از بنفشه مایه میخواست
فرو هشته چو عنبر بر شمایل
ز جعد عنبرین مشكین حمایل
علاقه از گل خود روی می برد
شمالش از علاقه بوی می برد
ز عطرش نافه ی چین گشته مشكین
گرفته صد خطا در نافه ی چین
عذارش روضه ی پر لاله و گل
بهاری تازه از ریحان و سنبل
كشیده سنبلش گل را در آغوش
سیاهی بسته ره بر چشمه ی نوش
چو گشت آن سروبالا هجده ساله
كلاله بردمید او را ز لاله
پدید آمد خط عنبر شمیمش
معنبر گشت باغش از نسیمش
خطش بر برگ گل عنبرفشان شد
گلش در سایه ی عنبر نهان شد
چو عنبر خط او را ساز میداد
بمولایی او خط باز میداد
خطش زان ریخت بر گل مشك نابش
كه تا در خط بماند آفتابش
چو خطش عارضش را سایه بان داد
شب و خورشید را با هم قران داد
چو یوسف در نكورویی سمرشد
حجاز از حسن او مصر دگر شد
حجازی دختران نوش گفتار
شدند اندر هوای او گرفتار
قریشی زادگان زو با تأسف
چو خاتونان مصر از حسن یوسف
بهر كویی كه او برداشتی گام
زنان مكه بودی بر در و بام
سمنبر گلرخان با روی چون ماه
بهر گوشه گرفتندی برو راه
پریشان همچو موی خود بر آن روی
گشادندی برو هم روی و هم موی
كه ما از خوبرویان قریشیم
بدین خوبی ترا پیوند و خویشیم
بدست آور دل دلداده ای چند
برآور كار كارافتاده ای چند
چو پیدا شد بدین خوبی نهانش
به تنگ آمد ز خوبان چون دهانش
وهب نامی بدش عم گرامی
به نامش دخت خود را كرد نامی
كه آن شمشاد بالا شاد گردد
ز چندان نارون آزاد گردد
چو او را در عروسی عقد بستند
زنان مكه در ماتم نشستند
پریرویان بسی دیوانه گشتند
همه خویشان ازو بیگانه گشتند
دوصد زن رغبت شوهر نكردند
همه دل در وفایش جان سپردند
***
قصد كردن جهودان به كشتن عبدالله و تزویج با ایمنه خاتون
چو عبدالله بخوبی یافت منشور
چو روی خود بخوبی گشت مشهور
بقدر آنكه بود اندازه ی او
برفت اندر جهان آوازه ی او
چو افتاد این خبر در گوش احبار
رهابین را خبر كردند ازین كار
كه اندر مكه پیدا شد جوانی
كزو پیدا شود صاحب قرانی
كند پیغمبری در خطه ی خاك
رسد توقیع فرمانش به افلاك
ز نورش سام را سرسام باشد
كه صبح شام ازو چون شام باشد
ازین نام و نشان در بود و نابود
میان ما، نشانی هست موجود
كه از پشمینه ی یحیی معصوم
توان كرد این خبر تحقیق و معلوم
چو آن ظالم بدان بی زینهاری
در آن پشمینه كشت او را بزاری
از آن پشمینه ی در خون سرشته
بتوقیع خدایی شد نوشته
كه چون آن خرقه را خون تازه گردد
قریشی را بلند آوازه گردد
پدر پیغمبر آخر زمان را
قران باشد مرآن صاحب قران را
در آن خرقه جهودان چون بدیدند
برو تازه نشان خون بدیدند
بگفتند: این خبر صحت پذیرست
كنون كشتن مرو را ناگزیرست
بدفع او بباید چاره كردن
بكشتن یا ز شهر آواره كردن
كه گردهرش شود هم روی و هم پشت
براندازد ز دهر آیین زردشت
ز نور او بمیرد نام نمرود
برآرد نورش از آتشكده دود
بباید ساختن تدبیر این كار
تن آسانی كند هركار، دشوار
بدین خردی بتدبیر بزرگش
بباید داد چون یوسف به گرگش
كه چون دندان برآرد بچه ی شیر
نشاید راه او بستن بشمشیر
بدین اندیشه یكدل گشت احبار
بدیشان متفق گشتند اشرار
نود حبر از یهود قوم داوود
بدین خون ریختن دندان همی سود
سلیح رزم بر خود راست كردند
دلیلی راهدان درخواست كردند
سواران هم بدان سال میل در میل
ز شام آمد سوی مكه بتعجیل
مگر آن روز با عم گرامی
بصحرا بود عبدالله نامی
بصید انداختن تدبیر میكرد
بدان نخجیرگه نخجیر میكرد
ز پیش عم و یاران بر كناره
جدا افتاد و می شد یكسواره
درآمد لشكر شام از ره دور
بدیدند آن جوان را روی پرنور
خبر زانجام و از آغاز جستند
نشانیهای او را باز جستند
جوان را چون بپرسیدند نامش
بدانستند جاه و احترامش
همه بر خون او خنجر كشیدند
بگرداگرد او صف دركشیدند
ز تاب آفتاب و برق شمشیر
پر آتش گشت هم بالا و هم زیر
سنانها از ستاره تاب می برد
ستاره از سنانها آب می برد
سپر جانداری از شمشیر میكرد
كه شیران را سر ازتن سیر میكرد
سنان برق یمانی را همی سوخت
سپر بر تارك گردون همی دوخت
عقاب چارپر پرواز میكرد
ز نسرین فلك پر باز میكرد
كمند اژدها پیكر چو زنجیر
شده گردنفرازان را گلوگیر
نهنگ گاوپیكر در كف زور
ز مغز پیل داده طعمه ی مور
سر زوبین چو بر جوشن رسیدی
كمربند كمربندان دریدی
چو عبدالله دید آن ترك تازی
سپر در سر كشید آن مرد غازی
قریشی بچه آیین عرب داشت
نژاد هاشم عالی نسب داشت
بنوك نیزه با دشمن برآویخت
به نیزه بر عدو آتش همی ریخت
وهب را هاتفی گفتش كه بشتاب
برادرزاده رفت از دست دریاب
وهب با همرهان همراه گشتند
ز عبدالله چون آگاه گشتند
دلیران چون به لشكرگه رسیدند
بدیده چون بدیدند آنچه دیدند
چو قایم گشتشان بر نیزه ها چنگ
به یكره گشت قایم در میان جنگ
وهب سوی برادرزاده بشتافت
برادرزاده را دل داد و دریافت
بدو گفت: ای چراغ دیده ی عم
چه جای عم، چراغ چشم عالم
تو ای جان عم از عالم نترسی
فدای تست جان عم نترسی
كه تا جان عم اندر تن بماند
به نیزه از ستاره خون چكاند
پس پشت خود او را كرد برپای
به جانداری به پیشش ماند برجای
چنین باید وفاداری نمودن
برادرزاده را یاری نمودن
كنون ابنای این عصر ار توانند
برادر را به صد خون درنشانند
وفاداری بر آن مردان تمام است
كه ما را بیوفایی بر دوام است
همین ساعت پدید آمد سپاهی
كه كوهی بود با ایشان چو كاهی
جهودان را همه در خون نشاندند
بجای آب در جو خون براندند
ز چاره دشمنان بیچاره گشتند
به صد بیچارگی آواره گشتند
چو از صحرا برون شد گرد پیكار
شد آن لشكر ز دیده ناپدیدار
سواران وهب چون بنگردیدند
پی موری بدان صحرا ندیدند
وهب برگشت از آن صحرا شبنگاه
بسوی خانه باز آمد به بنگاه
خبرها هرچه بود از خیر و از شر
به عبدالمطلب بنمود یكسر
یگانه دختری بودش به خانه
بخوبی و به زیبایی یگانه
رخش در پرده ی پرهیز و ناموس
چنان می تافت كاندر پرده، فانوس
چو گر بادی ز رویش پرده بشكافت
چو فانوس فلك در پرده می تافت
رخش می تافت چون شمع فلك تاب
ز زیر پرده چون فانوس مهتاب
بر آن رخشنده شمع خانه ی او
شده شمع فلك پروانه ی او
جمالش رشك خوبان عرب بود
همش نسبت به خوبی هم نسب بود
شكیب تازیان هندوی خالش
فریب جاودان چشم غزالش
سیه چشمش كه بر آهو كمین داشت
سواد از قاصرات الطرف عین داشت
كمندش گرچه بد زنار ترسا
نمود از زیر لب اعجاز عیسی
دمش باد مسیحا در نفس داشت
به عفت همچو مریم دسترس داشت
مسیح پاك با چندان فصیحی
به بشری كرده در كویش مسیحی
اگر چه ساره مه بد در نظاره
به برج او كم آمد از ستاره
زنخدان چون به گفت و گوی می برد
ز نارنج زلیخا گوی می برد
زلیخا چون بدو نظاره كردی
كف از رشك ترنجش پاره كردی
ز رشك طلعت آن ماه پاره
دل خوبان شده چون ماه، پاره
غزال نیم خوابش فتنه آمیز
ز چشمش چشم آهو چشمه انگیز
شكن در طره ی عنبرشكن داشت
نسیمش نكهت مشك ختن داشت
كمان بر زه كشیدن كار ابروش
كمند انداختن هنجار گیسوش
وهب برخاست با صد فر و تمكین
بتزیینی كه باشد رسم و آیین
بیاورد آن گرامی را ز خانه
به عبدالمطلب گفت: ای یگانه
به فرزند تو داده دخت نامی
مبارك باد بر ما شادكامی
كه دانم كز میان این دو شمشاد
پدید آید یگانه سرو آزاد
بسرسبزی برآرد سر بر افلاك
به عزت گستراند سایه بر خاك
به رستم تازیان آیین ببستند
مه و خورشید را كاوین ببستند
***
دلیلی دیگر بر نبوت او علیه السلام به وقت حمل مادرش
نبشته در قصص اینم خبر بود
كه عبدالله كه سید را پدر بود
به دلگرمی چو خورشید دلفروز
نشسته بود در مكه یكی روز
عمامه بر سر و در بر قبایی
شریفانه فرو هشته ردایی
چو مه نوری زرویش تاب می داد
كه تابش رونق مهتاب می داد
ز نور روشنش روی پیمبر
میان هردو ابرویش منور
ز نی آمد جمیله پیش او باز
فسون دان و فسون خوان و فسون ساز
بدید آن نور روشن در جبینش
كه نور ماه كردی آفرینش
جمیله بود در عالم فسانه
بدان خوبی و زیبایی كهانه
بدانست اندر آن نور گرامی
كزو پیدا شود یك مرد نامی
كه در عالم چنو دیگر نباشد
چو رخسارش مه انور نباشد
جمیله با خیال خویش می گفت
كه ای كاش این جوان بودی مرا جفت
چنین نوری كه او دارد به رخسار
گر از من در وجود آید زهی كار
بدو گفت: ای شریف مكه را پور
بدین خوبی ز رویت چشم بد دور
مرا گر زن كنی باشم ترا یار
بریزم زیر پایت زر به خروار
جمال و مال دارم بیكرانه
ترا می خواهم اكنون در میانه
جوابش داد كز رای صوابت
بگویم یك بیك فردا جوابت
بگویم این حدیث امشت به خویشان
درین خواهش ببینم رأی ایشان
ز نزدیك كهانه شد روانه
لبی پر خنده آمد سوی خانه
به زن گفت: ای مرا شادی به رویت
دل من بسته ی یك تار مویت
رخت همچون مه و مویت شب تار
مرا یك تار مویت به ز تاتار
دل من از تو دارد روشنایی
مبادا از توام هرگز جدایی
ز نی در من طمع داد كهانه
كه مالش را نمی دانم كرانه
اگر راضی شوی بنشانم او را
به زن كردن رضا بستانم او را
كنیزی باشد اندر خانه ی تو
بسازد با دل فرزانه ی تو
بدین خوبی نمی خواهم جمالش
ولیكن می كشد دل سوی مالش
ازین قول ایمنه چون شد گمان زد
گره بر قبضه ی مشكین كمان زد
درین اندیشه لختی بود غمناك
مژه از آب دیده كرد نمناك
ولیكن در میان چون وعده زر بود
عتابی در جواب از پیش ننمود
به زر بتوان زنان را رام كردن
به زر شاید هوای كام كردن
همه روز اندرین گفتار بودند
به شب با یكدگر بیدار بودند
میان شوی و زن چون خلوت افتاد
به همشان اتفاق صحبت افتاد
همان شب ایمنه زو بارور شد
درخت نوبرش پر بار و بر شد
برفت از روی عبدالله آن نور
به بطن ایمنه خاتون شد از دور
سحرگه كز درون حجله ی ناز
برون آورد سر این ترك طناز
ز خانه مرد آمد سوی آن زن
بشرط آنكه باشد شوی آن زن
چو زن در روی او نیكو نظر كرد
ندید آن نور در پیشانی مرد
بگردانید ازو روی و همی گفت
كه من هرگز كجا خواهم چنین جفت
مرا از تو تمنایی اگر بود
نبود از تو كه از چیز دگر بود
بدادی آنچه من می جستم، از دست
ترا گر دست ندهم جای آن هست
***
دلیلی دیگر به وقت حمل مادرش بر نبوت او
چو نور پاك آن پاكیزه گوهر
به صد پاكی بشد با كان مادر
پدید آمد به چشم اهل بینش
مراد كاینات از آفرینش
صدف در بطن دریا پرگهر شد
نهال آفرینش بارور شد
خطاب آمد به روح از اوج افلاك
كه بشتابد بسوی خطه ی خاك
دهد خاك زمین را مژدگانی
به نور آفتاب جاودانی
بشارت عام شد روح الامین را
كه بشتاب و بشارت ده زمین را
كه وقت آمد كه ظلمت خانه ی خاك
به نور روشن از ظلمت شود پاك
چراغ مصطفایی نور یابد
فروغش بر همه عالم بتابد
ز اوج طارم قصر مقرنس
روان شد در زمان روح مقدس
ز فر پر آن طاووس خضرا
چو طاووسان ملون گشت صحرا
فرود آمد هوا در پر گرفته
هوا از پر او زیور گرفته
طواف اول به اركان حرم كرد
حرم را زین بشارت محترم كرد
یكی عالی علم خضرا طرازش
كه از سبزی خضر بردی نمازش
به بام كعبه بر سر بركشیدش
سر اندر گلشن اخضر كشیدش
ز اوج مه درآمد تا به ماهی
چنان كالهام داد او را الهی
صدای این بشارت در زمین داد
زمین را زین بشارت خرمی داد
كه نور احمدی چون لؤلؤ تر
شد از پشت پدر با بطن مادر
ظهور او ظهیر خاك گردد
به نور او ز ظلمت پاك گردد
سحاب دعوتش از تخته ی خاك
فرو شوید رقوم حرف ناپاك
به دعوت گردنان گردن دهندش
همه گردنكشان گردن نهندش
سران را سرفرازی در سر آرد
كسی كو سر درآرد سر برآرد
بجنباند شكوهش قصر قیصور
بیندازد عمامش تاج فغفور
به یك چینی كه پیشانیش جوید
به پیشانیش خاقان خاك روید
به نور طلعت چون صبحگاهی
ز شام كفر بزداید سیاهی
نسیم خلق او ریحان فروشد
خریدارش به صد دل جان فروشد
زمین را زین بشارت شادمان كرد
بدان پیرانه سر بختش جوان كرد
چنین گویند كان شب گام تا گام
به صحرا هر كجا بودی دد و دام
بسوی مكه یكسر سر نهادند
دهان بسته زبانها برگشادند
كه یا اهل قریش آگاه باشید
به دست از هرچه بد كوتاه باشید
كه امشب ایمنه آبستنی یافت
به باغش سرو سیمین رستنی یافت
ز مهد او رسول آخرین عهد
به صد زیبندگی آید بدین مهد
همه اهل حجاز از پرده ی راز
درین پرده دری شد پرده پرداز
***
دلیل دیگر بر نبوت او به وقت ولادت او
چنین گفت ایمنه وقت ولادت
كه چون رنج ولادت شد زیادت
صدایی هولناك آمد به گوشم
كه از دل بر دماغ آورد هوشم
بدیدم بال مرغی همچو كافور
كه شد بر بطن من مالیده از دور
دلم تسكین و آرامش پذیرفت
ز سر تا پای من رامش پذیرفت
یكی شربت به رنگ شیر دیدم
خطاب آمد كه دركش دركشیدم
به رنگ شیر بود و طعم شكر
به آیین گلاب و بوی عنبر
زنان خوبروی روی بسته
به پیش روی خود دیدم نشسته
از آن سوتر همی دیدم گروهی
كزیشان در دلم آمد شكوهی
به بالای سر من دست بر دست
همه ابریقهای نقره در دست
یكی پرده فرو هشتند كافور
ز سر تا پای آن پرده همه نور
كه اندر پرده ی نورش بدارید
ز چشم خلق مستورش بدارید
هزاران طیر دیدم گشته طیار
ز یاقوت و زمرد بال و منقار
گذشته ساعتی از پای تا فرق
بدیدم خویشتن را در عرق غرق
تو گفتی كان عرق بر من گلابست
عبیرآمیز همچون مشك نابست
چو آمد در وجود آن مایه ی جود
بسجده روی بر روی زمین سود
بسوی او سه كس دیدم كه بشتافت
كه از رخسارشان خورشید می تافت
گرفته زان یكی طشت مربع
چو طشت گنبد نیلی مرصع
زمرد فام طشت چارگوشه
ز لؤلؤ بسته بر هر گوشه خوشه
به دست دیگری ابریقی از نور
سیم آورده دیباچه چو كافور
نهادش صاحب طشت اندر آن طشت
به گرد طشت او چون نور می گشت
ز ابریق آن دگر یك، آب می ریخت
گلابی تازه بر مهتاب می ریخت
به آب گل سراپایش بشستند
به سیم ناب سیمایش بشستند
حریرانداز در دارالكرامه
به فراشی درو پوشید جامه
ز سر تا پای آن پاكیزه گوهر
عبیرآمیز كرد از مشك و عنبر
چو سر تا پای در عنبر گرفتش
زمانی نیك زیر پر گرفتش
گذشته ساعتی چون بنگریدم
درون حجره جز خود كس ندیدم
چو طشت زر مروارید خوشه
پدید آمد ز قصر چارگوشه
برآمد ترك رومی بر سر بام
گرفته دسته ی ابریق زرفام
به ناخن قرطه ی زر چاك می زد
ز ابریق آب زر بر خاك می زد
شریف مكه آمد سوی خانه
بغایت با نشاط و شادمانه
كه امشب بر در كعبه به رازی
به حضرت عرضه می كردم نیازی
بدیدم در نهاد كعبه ی پاك
نهاده روی عزت بر سر خاك
زمانی در سجود او را سخن رفت
به سجده باز جای خویشتن رفت
بتان كعبه را دیدم نگونسار
هبل افتاده اندر خاك ره خوار
حرم برداشته آواز تكبیر
ثنای ایزدی می كرد تقریر
بحمدالله كه نور مصطفایی
مرا داد از بتان امشب جدایی
كه امشب ایمنه دارد سروری
سروری كش خدا داده است نوری
به فال اسعد و تأیید سرمد
ز مادر در وجود آمد محمد
زمین از فر او فرخنده گردد
وجود خاك مرده زنده گردد
ز عالم بدعت و كفر و ضلالت
براندازد بتأیید رسالت
بدین مژده فرو رفتم بتسلیم
خدا را سجده ای كردم بتعظیم
زمین از اشك در گوهر گرفتم
ز كعبه راه بطحا برگرفتم
صفا دیدم صفایی نو گرفته
حجاز از نور او پرتو گرفته
چو شخصی كو بود با جنبش پای
پیاپی مرتفع میگشت از جای
از آن كو هم شكوهی بر دل افتاد
دلم میگفت كاری مشكل افتاد
زبان و گوشم از گفت و شنیدن
فرو ماند و نماندم آرمیدن
خرامیدم ز بطحا سوی خانه
بدیدن بهر فرزند یگانه
یكی مرغی بدیدم در گرفته
در خانه بزیر پر گرفته
مرا منع از درون خانه فرمود
كه در خانه نباید رفتنت زود
ز مشك و عود و عنبر خانه ی تو
معطر یافتم كاشانه ی تو
چو حلقه حلقه كردم پای با سر
بماندم بر درت چون حلقه بر در
كنون ای مخزن گنج سیادت
نشانی نیست بر تو از ولادت
كجا رفت از رخت آن مشعل نور
كه كردی آفتابش سجده از دور
نفاسی نیست در نفس نفیست
كه بود امشب درین گلشن انیست
چو بشنید ایمنه با صد مدارا
نهانی های شب كرد آشكارا
بصد شرمندگی با دست بر رخ
زبان بگشاد و عم را داد پاسخ
كه ارج و مهتری پاینده بادت
به مهتر زاده رخ فرخنده بادت
خدا امشب ز روی شادكامی
ترا داده است فرزند گرامی
چو بر وی كرد پیدا قصه ی دوش
برفت از جان عبدالمطلب هوش
چو هوش رفته اش با قالب آمد
گرامی راز مادر طالب آمد
بدو گفت از درون پرده ی راز
یكی پرده نشین در دادم آواز
كه اندر پرده ی عصمت سه روزش
نهان دار آن رخ عالم فروزش
مده در پرده مردم را بدو راه
بدارش در درون پرده چون ماه
كه با او در درون پرده كارست
سه روز او را ملایك پرده دارست
بیایند از طریق احترامش
بحرمت داشتن بهر سلامش
زهی شایسته و بایسته فرزند
ثنا بر جان این شایسته فرزند
ز ما بر روضه اش با صد تحیات
پیاپی هر زمان صد تحفه صلوات
***
دلیل دیگر بر ولادت او
چنین گفت ایمنه چون شد گران بار
كه چون بر من ولادت شد پدیدار
به آوازی نه چون آواز مردم
بسازی كان نباشد ساز مردم
سخنها می شنیدم كز شنیدن
نبد دل را مجال آرمیدن
یكی زیبا علم دیدم برافراز
چنان چون بر سر خوبان سرانداز
ز سندس بر قضیبی بسته یاقوت
ز خوبی دیدن او دیده را قوت
ز دنبال علم چون بنگریدم
زمین و آسمان پر نور دیدم
قصور شام را میدیدم از دور
بسان پاره های آتش از نور
چو آن نورم فرود آمد به گلشن
سرای من چو گلشن گشت روشن
بگرداگرد من مرغان رسیدند
همه یكسر پر اندر پر كشیدند
چو از كان صدف چون لؤلؤ تر
بزاد آن گوهر عصمت ز مادر
چو آمد بر زمین آن نور لولاك
ازو نوری برآمد تا به افلاك
جهان پر نور شد زو میل در میل
همی آمد ز نور، آواز تهلیل
چنین گفت ایمنه كامد بگوشم
ندایی كاندرون آمد بجوشم
كه بخ بخ ایمنه دلشاد بادی
بهین خلق عالم را بزادی
محمد نام كن فرزند خود را
گرامی كن چو جان دلبند خود را
جوانی گفت از آن پس شد پدیدار
چو سرو و گل ببالا و بدیدار
سراپای جوان بد سربسر نور
حریری در برش همرنگ كافور
چو دیدم سرو بالای روانش
به عبدالمطلب بردم گمانش
فراز آمد به پیش من سرافراز
گرفت آن بچه را حالی ز من باز
بكرد آب دهان اندر دهانش
فصاحت داد گویی در زبانش
بدو گفت: ای گرامی سرو دلجوی
لبت آب حیات آمد سخن گوی
سخن گفت و سخن گفتند با هم
ندانستم چه بود آن بیش یا كم
جوان گفتا بقدر استطاعت
دلت پر كرده از علم و شجاعت
دمیدم در تو از روح القدس دم
تو مقصودی و مطلوبی ز عالم
سعید آنكو ترا نیكو بداند
شقی آنكس كه از تو باز ماند
حریری باز كرد آنگه چو كافور
درو مهری بسان پاره ی نور
نهاد آن مهر بر پشت گرامی
كه اینت خرمی و شادكامی
من این صورت همی دیدم بدیدار
كه ناگاه آن جوان شد ناپدیدار
چنین كرده است عباس این روایت
كه با من ایمنه كرد این حكایت
شب آبستن آنگه چون دگر روز
بمهر آورد فرزند دل افروز
بیامد ایمنه چون سرو آزاد
گرامی را به عبدالمطلب داد
چو عبدالمطلب رخسار او دید
دل و جان و تن اندر كار او دید
بدید آن نور در روی نذیره
كجا خورشید را می كرد تیره
زبان بگشاد و گفت: الحمدلله
ستاره است این پسر یا روز یا ماه
مرا این بچه چون جان در برآمد
كه در گهواره بر عالم سر آمد
ز بوی او معطر شد دماغم
ز روی او منور شد چراغم
چه مشك است این كه در اصلش خطا نیست
ازو خوشبوی تر مشك خطا نیست
چو گیرد بوی مشك از وی دمیدن
مرا خط در خطا باید كشیدن
اگر مشك از خطا عاری ندارد
خطا با مشك او كاری ندارد
مرا زین مشك خوشبو جای لاف است
كه او از نافه ی عبدالمناف است
چنین گویند كان بدر سیادت
بعام الفیل بود او را ولادت
ربیع اولین را هفده بد روز
شب جمعه بزاد آن عالم افروز
***
وفات پدر و مادر او
محمد كافرینش را سبب بود
نهال نوبر باغ عرب بود
چو از پشت پدر با بطن مادر
بصد پاكی شد آن پاكیزه گوهر
هنوز آن لاله بود اندر سلاله
كه بابش را به رحلت شد حواله
بزیر پرده چون گل ناشكفته
كه زیر پرده شد بابش نهفته
جهان بر مادرش گفتی سر آمد
كه یار مهربان از پا در آمد
همی بد روز و شب با درد و تیمار
چنین تا از ولادت گشت بیمار
چو آن گل گشت در گلشن شكفته
پس از یك هفته شد ماه دو هفته
چو شش ماهه شد آن شمشاد خانه
بخوبی گشت در عالم فسانه
ازو نور نبوت تاب می داد
قدش سرو سهی را آب می داد
هنوزش لب نگشته از لبن سیر
كه جان مادرش آمد ز تن سیر
بنومیدی دل از فرزند برداشت
امید از دوده و پیوند برداشت
دلش پر آتش و چشمش پر از آب
كه چشم نیمخوابش رفت در خواب
ز اشكش بر قمر پروین نشسته
گلابش بر گل نسرین نشسته
بصد زاری جدا گشت از برش هوش
گرفته بچه را چون جان در آغوش
خروشی از بنی هاشم برآمد
جهان بر دوده ی هاشم سرآمد
زهرچشمی روان شد چشمه ساری
زهر نرگس دوان خونین نثاری
ز آب دیده ی تیمار خیزان
زمین شد پر نثار اشك ریزان
به تجهیزی كه آن باشد سزاوار
جهیزی ساز كردندش عرب وار
بشستند اول از كافور نابش
حنوط از عنبر و آب از گلابش
ز چوبین تخته او را تخت كردند
سر تابوت بر وی سخت كردند
به آب دیده با صد محنت و رنج
سپردندش بزیر خاك چون گنج
دریغ آن نورسیده سرو آزاد
كه از باغ طراوت رفت بر باد
دریغ آن نوبهار زندگانی
كه شد پژمرده از باد خزانی
زمانه سربسر در دست و تیمار
ز تیمارش چه باید بود بیمار
چو بر صحرا ز گلها لاله بینی
به گورستان گذر تا ناله بینی
ز داغ گلرخان بین در دل خاك
گریبان تا به دامن غنچه را چاك
چو لاله بر رخ گلگون بگرید
درین حسرت شقایق خون بگرید
چو یاد آرد سر زلف سمنبر
بنفشه بر سر زانو نهد سر
چو سنبل طره ی خوبان كند یاد
دهد چون زلف خوبان طره بر باد
به هرجا گلبنی بینی شكفته
گل اندامی است زیر خاك خفته
ز هر باغی كه برخیزد درختی
بزیرش خفته بینی نیكبختی
جهان ماتمسرای پر غرورست
نه جای رامش و آرام و سورست
مبوی آن گل كه صد خارست با او
بمان گنجی كه صد مارست با او
زمانه همچو روز و شب دورنگ است
دورنگی كردنش خوی پلنگ است
چو زین منزل بباید رفت ناچار
بباید ساز كردن چاره ی كار
ازین رفتن تو را بر دل شكوهست
گذر بر جانب دریا و كوهست
اگر بر كوه می رانی پلنگست
وگر بر جانب دریا نهنگست
ز بهر دانه در دریای خونخوار
مرو كانجا نهنگانند بسیار
و گر بر كوه لعل آید به چنگت
ز دنبالست دندان پلنگت
***
چو با چندان بزرگی در مكتوم
بدان خردی ز مادر گشت محروم
چو مادر را ندید آن نور دیده
گل سیراب او شد پژمریده
ز مادر با پدر چون گل به باغی
بود هر طفل را در دل چراغی
چراغ دل بمیرد آن زمانش
كه مادر با پدر شد زین جهانش
شگفتا كان چنان در گرامی
چنان محروم گشت از شادكامی
مگر شد زین جهت بی باب و بی مام
كه تا در یتیم او را بود نام
چو پژمرده شد اندر دل چراغش
نیارا دل بدرد آمد ز داغش
لبش چون از لبن سرمایه می خواست
نیای مهربانش دایه می خواست
مه نو كافتابش بود سایه
نمی پذرفت شیر هیچ دایه
بسی آمد زنان نار پستان
چه جای نارپستان ناربستان
نپذیرفت آن لب شیرین او شیر
فرو ماندند خویشانش ز تدبیر
زنی اندر عرب نامش حلیمه
بغایت پارسا بود و سلیمه
برون آمد ز قوم خود به شبگیر
همی شد تا دهد آن بچه را شیر
به ره بر بولهب پیش آمدش باز
خبر جست و بر او پیدا شد آن راز
جوابش داد و گفت آن طفل شومست
مرو كو را نحوست در نجومست
اگر شیر تو خورد آن بچه ی خرد
بمیری همچنان چون مادرش مرد
حلیمه شد بدان گفتار دلتنگ
دل زن شیشه باشد قول بد، سنگ
بدو گفت از طریق آزمایش
ببینم تا چه بندد زین گشایش
حلیمه گر چه لختی منقلب شد
بحرمت پیش عبدالمطلب شد
چو عبدالمطلب تعظیم او دید
به دلگرمی فراوانش بپرسید
بگفت این طفل را گر شیر دادی
مبارك باد بر ما روز شادی
سرت بر مه رسانم من ز ماهی
بیابی خواسته چندان كه خواهی
محمد را بیاوردند در پیش
نیارا دل شد از تیمار او ریش
حلیمه چون نهاد اندر كنارش
بدید آن روی و موی مشكبارش
ز چشم و ابروی او خیره می ماند
دعای چشم بد بر وی همی خواند
حلیمه خشك بودش سینه ی راست
ز دیری گه ز بی شیری كم و كاست
بگفت اول گر از پستان چپ شیر
بدو دادم خطا باشد بتدبیر
ادب را كی رعایت كرده باشم
همی زنهار بر جان خورده باشم
لبش گر سینه ی خشكم بگیرد
چو دانستم كه شیرم می پذیرد
نمانم در دهانش سینه را دیر
به دیگر سینه از شیرش كنم سیر
نهاد آن خشك پستان بر لب تر
تو گفتی سینه شد پر آب كوثر
مناسب دیدم اینجا بیت عطار
كجا او گفته اندر نعت مختار
«چو خواجه دست بر پستان نهادش
ز پستان شیر چون باران گشادش»
چو آن شیرین لب آمد در مكیدن
ز پستان شیر آمد در چكیدن
به دل گفت آنچه با من بولهب گفت
حسد بود و نه از راه ادب گفت
ازین كودك همایونتر كه دارد؟
به زیبایی چنین دیگر كه دارد؟
به برگشتن حلیمه چون نبد فرد
ز عبدالمطلب رخصت طلب كرد
اجازت داد تا با صد وسیله
گرامی را برد سوی قبیله
قبیله مردم درویش بودند
ز درویشی همه دل ریش بودند
بدان كودك همه دلشاد گشتند
ز یمن مقدمش آباد گشتند
حلیمه همچو جان می داشت او را
زمانی از نظر نگذاشت او را
رضاعش چون بسر شد برد بازش
به عبدالمطلب بسپرد بازش
نیای مهربان تا زندگی داشت
به دیدار پسر نازندگی داشت
***
ذكر وفات عبدالمطلب و سپردن محمد را به ابوطالب
چو عبدالمطلب شد سخت بیمار
نشان مرگ او آمد پدیدار
رسول هاشمی بد هشت ساله
كه جدش را به رفتن شد حواله
طلب فرمود عمران را بر خویش
بدو گفت ای پسر دارم دل ریش!
نیاكانم همه در خاك خفتند
ز ابراهیم تا اكنون برفتند
ز مردن مرد و زن را ناگزیرست
هم اكنون نوبت این مرد پیرست
ازین كودك دلی دارم پر اندوه
غم تیمار او بر سینه چون كوه
كه او را دشمنان بسیار باشند
همه از بهر او در كار باشند
یتیم است و پدر مادر ندارد
بجز من دیگری غمخور ندارد
پدر من بودم و من نیز رفتم
میان خاك باشد جای خفتم
به زنهار تو او را می سپارم
مگر تا یاد داری زینهارم
تبار و خاندان ما كریمست
بدو منگر بخواری كاو یتیمست
منش پرورده ام چون جان در آغوش
به تیمارش تو داری زین سپس گوش
همی كرد این وصیت پیر غمخوار
روان آزرده و دل پر ز تیمار
محمد پیش او محزون نشسته
ز گریه نرگسش در خون نشسته
چه گویم آدمی را خود چنین خوست
كه دارد بچه ی فرزند را دوست
نبیره بهتر از فرزند باشد
دل اندر بند آن دلبند باشد
ابوطالب به آب چشم برخاست
بصد زاری به پاسخ لب بیاراست
مكن گفت ای پدر زنهار خواری
كه از من ناید این نازینهاری
به زنهار تو او را می پذیرم
برین زنهار باشم تا بمیرم
چو جان خود گرامی دارم او را
به جور بیكسی نگذارم او را
چرا گویی كه او را كس نباشد
منش كس باشم او را بس نباشد؟
اگر دشمن شوند او را جهانی
ز تیغ من كجا یابند امانی؟
كنم دست زبردستان او زیر
جهانی زیر پای آرم به شمشیر
چو عبدالمطلب اینها كه می گفت
بسر برد و پسر زو در پذیرفت
پدر گفتش كه بر من مرگ شد خوش
كزین كودك دلی دارم بر آتش
بدین پیمان چو دادش دست در دست
زبان خاموش كرد و دیده دربست
بماندش دیده ی بینا ز دیدن
زبان از گفتن و گوش از شنیدن
جهانا تا بچند این چاپلوسی
گهی ماتم كنی گاهی عروسی
یكی را پرورانیدی بصد ناز
بصد رنجش به خاك انداختی باز
درختی را كه خود سر بركشیدی
به دهره، شاخ و برگش را بریدی
نمی بینم كس از بند تو آزاد
بر آزادان چنین تا چند بیداد؟
جهانا زین علمها شرم بادت
ز خود پروردگان آزرم بادت
***
گفتار در تربیت ابوطالب محمد را
شب معراج كان خورشید آفاق
علم زد بر فراز نیلگون طاق
همای عرش با طاووس اخضر
برآمد تا برین پیروزه منظر
براق برق سیرش از روانی
ربوده سرعت از برق یمانی
چو وهم از چابكی می شد بتعجیل
عنانش بر جناغ و دوش جبریل
ركاب افكن ركاب افكن درین راه
ركاب افكند بر خورشید و بر ماه
چو جبریل از ركابش باز پس ماند
عنان بر دوش اسرافیل می راند
چو اسرافیل تا رفرف برآمد
بماند و خواجه بر بالاتر آمد
به تنهایی همی شد یك سواره
برو كروبیان یكسر نظاره
چو اندر نور و ظلمت شد حجابش
إلی إلی می آمد خطابش
به فیروزی برین فیروزه گون فرش
بصد رفعت جنیبت راند تا عرش
همه حاجات او قاضی حاجات
قضا فرمود مبنی بر مرادات
خبر دادند دانایان اخبار
پیامی روشن از معراج مختار
كه آن شب كز سرای ام هانی
برون رفت آفتاب آسمانی
ابوطالب كه عم مهربان بود
به شب برگرد بامش پاسبان بود
همه شب سعی می كردی بپاسش
كه تا كم باشد از دشمن هراسش
چو شهباز از نشیمن كرد پرواز
بدان آیین كه از چنگال شه باز
ابوطالب بگرد خانه بشتافت
محمد را همی جست و نمی یافت
دلش بهر محمد شد زبر زیر
كمر بست و حمایل كرد شمشیر
برون آمد بسان آتش از دود
شریفان عرب را جمع فرمود
رئیسان قریش آگاه گشتند
همه با او بهم همراه گشتند
ابوطالب زبان بگشاد چون تیغ
كه پنهانست مه در سایه ی میغ
برادرزاده ی من ناپدید است
نمی دانم چه تیمارش رسیده است
كنون امشب شما هر یك بپویید
محمد را به هر برزن بجویید
گر او امشب نیاید باز دیدار
نبینم امشب او را باز دیدار
سر شمشیر من در خون نشیند
عرب در مكه زین پس چون نشیند
سری اندر عرب بر تن نمانم
بجای آب، خون در جو برانم
گذشته ساعتی سلطان معراج
بیامد بازپس با افسر و تاج
سر فتنه فرو شد باز در خواب
كه فتنه خفته بهتر در همه باب
ابوطالب بصد چندین كفایت
محمد را همی كرد این حمایت
همی تا زنده بود آن مرد پیكار
محمد را نبود ایذای كفار
كنون ابن حسام از راه ایجاز
سخنهای نسب نامه بپرداز
اگر گویی دلایل بر دلایل
درین معنی بباید صد رسایل
***
آغاز كتاب نسب نامه ی حضرت رسول علیه الصلوة و السلام
الا ای در سخن حسان ثانی
كه از نوك قلم در میچكانی
سواد عنبر اندر نامه ی توست
عبیر اندر لعاب خامه ی توست
چو خامه كارفرمایی بتدبیر
ز جنبش خام گردد خامه ی تیر
ترا چون خضر نوش اندر سیاهیست
ترا در ملك معنی نام شاهیست
سخن در طبع تو در خوشابست
ز تری و روانی همچو آبست
دمت باد مسیحا می نماید
لبت اعجاز عیسی می نماید
نی كلكت اگر گردد شكرریز
نماند روز بازار شكر، تیز
چو مرغ كلك تو رفتار گیرد
لعاب نوش در منقار گیرد
قلم را تیز كن چون برق در میغ
و گر كندی كند بر سر زنش تیغ
به انفاس معنبر خامه ی خویش
معطر كن چو مشكین نامه ی خویش
محمد را بیان كن وصف ذاتش
ز آبای شریف و امهاتش
سه پشت مصطفی هر كو نداند
خردمندش ز دانایان نخواند
نباشد در سرشت او را سعادت
بود در شرع مردود الشهادت
پدر باشند امت را رسولان
ندانند این معانی ناقبولان
پیمبر گفت همچون گوهر پاك
كه بیرون آورند از معدن خاك
منم در كان پاكان پروریده
بصد پاكی بدین عالم رسیده
كه از پشت و شكم چون گوهر از كان
ز پاكان نقل كردندم به پاكان
كنون بشناس كان پاكان كدامند
چه نوعند و چه قومند و چه نامند
رسول ما سپهسالار جیش است
محمد نام و از قوم قریش است
سر از رفعت بر اوج ماه بودش
نژاد از پشت عبدالله بودش
وهب بد عم عبدالله نامی
بدو داد آن چنان دخت گرامی
وهب را نیز پاكی در گهر بود
كجا عبدالمناف او را پدر بود
ترا اینجا نباید مضطرب بود
پدر را نام عبدالمطلب بود
كنون چون باب عبدالله را نام
بدانستی بدان تا كیستش مام
گزیده فاطمه ماه حجازی
ز مهترزادگان قوم تازی
گرامی را نسب از عمرو عاید
بدو دلهای خوبان گشته قاید
همان عبدالله پاكیزه گوهر
نبودش جز نبی فرزند دیگر
***
صفت عبدالمطلب پدر عبدالله
كنون بشنو كه عبدالمطلب كیست
نژادش از كه و نام پدر چیست؟
همی گفتند نامش را نه بر عمد
شریفان قریشی شیبة الحمد
اگر بر تارك مشكین پرندش
سفیدی داشت تار موی چندش
ازین معنی در ایام شبابش
به كنیت شیبه كردندی خطابش
چو شیبت رخش راند بر شبابت
نماید ابلق دوران شتابت
چو عنبر گر تو را بر فرق موییست
زشیبت تا شبابت فرق موییست
زیادت نیست گر بینی بصد روی
ز پیری تا جوانی یك سر موی
دریغا روزگاران شبابی
كه شیبت می نماید آفتابی
بخوبی بود عبدالمطلب طاق
امیر مكه و مشهور آفاق
بهنگام شبابش با چنان روی
جوان را شیبه گفتندی از آن موی
بعبدالمطلب منسوب ازین شد
كه چون با مادرش بابش قرین شد
به زن فرمود تا بی كبر و كینه
ولادت باشد او را در مدینه
چو زن فرمان شوی خویشتن كرد
به یثرب رفت و در یثرب وطن كرد
چو در یثرب فرود آمد گرامی
تولد كرد ازو فرزند نامی
گرامی را ز بعد چند سالش
خبر دادند عمش را ز خالش
ز مكه مطلب عمش ز دنبال
روان شد بر یكی ناقه جوان سال
ز دنبال برادرزاده ی خویش
بیامد تا مدینه با دل ریش
پس پشت خودش بر ناقه بنشاند
به رجعت ناقه را چون دود می راند
بیاورد از مدینه تا حجازش
شریفانه به مكه برد بازش
به پیش عم خود چون بندگی كرد
به عبدالمطلب فرخندگی كرد
چو عبدالمطلب بفزود جاهش
سر از رفعت برآمد تا بماهش
چو شد پیراسته آیین دادش
شریفان عرب گردن نهادش
بجز كسری كه كسری داشت با او
همه خاك عرب برداشت با او
شبی در حجره خرم بود خفته
رخی همچون بهاری نوشكفته
چو شد بیدار بر تن حله ای یافت
كه نتواند چنان بافنده ای بافت
همه بافندگان روم و چینش
بر آن بافنده می كرد آفرینش
بر آن پوشنده چون دیدند پوشش
زیاده بد ز رنج دست كوشش
كس آن پوشش نمی دانست تا چیست
بر آن پوشنده پوشاننده اش كیست
پدر بردش به نزدیك كهانه
كهانه گفت كای مرد یگانه
ازین جامه شگفتی های بسیار
به اندك روزگار آید پدیدار
بدین خلعت كسی را دسترس نیست
جز او زیبنده بر بالای كس نیست
به خلعت زیبد آن كو مرد راه است
كه خلعت خاصه ی خاصان شاه است
شگفتی چند می بینم در آن نور
كه از پیشانیش می تابد از دور
كه از پشتش یكی عالی تباری
پدید آید به اندك روزگاری
به قدر آنكه دانی دستگاهش
عروسی داد می باید چو ماهش
چو دانستی كه عبدالمطلب كیست
كنون بشنو كه نام مادرش چیست
سلیمه دختری سلمی ورا نام
زیاده حسنش از خوبان ایام
گرامی را نژاد از عمروبن زید
چو عمرو زید با دستان و با قید
***
صفت هاشم پدر عبدالمطلب
سخن را بعد ازین مشكین كن از بوی
حدیث باب عبدالمطلب گوی
پدر هاشم كه در خاك حجازش
شریفان عرب بردی نمازش
در اول، عمرو بد نام گرامی
كه از ثروت به هاشم گشت نامی
نخستین كس كه اندر مكه بنشست
ترید افكند و نان در كاسه بشكست
بهر رویی كه گویی رای او بود
چو روی خوب او رایش نكو بود
مگر در مكه آمد تنگسالی
ز تنگی حال مردم شد بحالی
ز مكه سوی شام آمد جوانمرد
دقیق آورد بسیاری و نان كرد
چو نان بشكست، هاشم گشت نامش
ز نان دادن بیفزود احترامش
ازین جا نامداران نام دارند
كه نان بر سفره انعام دارند
زنان هاشمی بر سفره ی عام
نبی را شد رسول هاشمی نام
جوانمرد عرب بدر دل افروز
دو اشتر نحر كردی در یكی روز
یكی زان دو بوقت چاشتگاهان
كه ازوی چاشت خواهد چاشتخواهان
بكشتی دیگری را در شبانگاه
عرب را گرد كردی هر شبانگاه
چو بگشادی بشب دست ایادی
بفرمودی منادی در منادی
كه مسكینان و محرومان شتابند
ز خوان هاشمی روزی بیابند
چو هاشم را جوانمردی چنین بود
توان گفتن كه او را داد و دین بود
جوانمردان كه رسم داد دارند
جوانمردی ز هاشم یاد دارند
ز نان دادن كریمان نام یابند
كریمان از كرم اكرام یابند
چنان شد در جوانمردی سرآمد
كه بر عالم به بخشیدن سرآمد
كف دریا دلش گوهرفشان بود
چو خورشید درفشان در جهان بود
به نوعی كز جوانمردی وجودش
جوانمردان همی كردی سجودش
همه اهل كتاب از راه تسلیم
بواجب سر نهادندش بتعظیم
چنان شد در عرب مشهور نامش
كه كردندی مشاهیر احترامش
چو گشت اخبار او در دهر معلوم
خبر شد زو به قصر قیصر روم
بدو قیصر نهفته كس فرستاد
كه میدانم تو را من اصل و بنیاد
به دیدار تو ما را آرزوهاست
چنان كن كارزوی ما شود راست
اگر هاشم بدین جانب كند راه
بتابد آفتابش بر سر راه
مرا در روم رومی آفتابیست
پرند آفتابش مشك نابیست
دهم دختر بدو با دلنوازی
كه خوش باشد بهم رومی و تازی
بود هاشم مرا فرزانه داماد
روان من بدو شاد، او بمن شاد
دل هاشم كه سرو راستان بود
بدین خواهش كجا همداستان بود
بسر برد اندرین اندیشه تا شب
بدین پاسخ زبان نگشاد بر لب
چو اندر پرده شد خاتون رومی
مرصع گشت دیباج نجومی
چو رومی شد به حجله پرده پرداز
نگارین لعبتی از حجله ی ناز
ز صندوق جواهر قفل بشكست
عروس شام را پیرایه بربست
چو در هاشم سرایت كرد خوابش
بشب در خواب كردند این خطابش
كه سلمی را به عفت عقد دربند
كزو شاخی پدید آید برومند
بخوبی در عرب همتای او نیست
كه مه را طلعت زیبای او نیست
به عقل و عفت و جاه و نكویی
جمیله چون خدیجه بود گویی
چنان دلبر مراو را در برآمد
كه عبدالمطلب را مادر آمد
بسر بردند با هم روزگاری
سمر شد نامشان در هر دیاری
***
ذكر وفات هاشم و سپردن عبدالمطلب را به اهل مكه
چو هاشم را سر آمد روز مهلت
به عزم كوچ می زد كوس رحلت
شریفان عرب را جمع فرمود
همه جمع آمدند آنجا كه او بود
زبان بگشاد هاشم پیش ایشان
كه هاشم خاطری دارد پریشان
سحرگه كاین رباط گوهر آمود
برین خان زمردگون زراندود
مرا زین خان خطاب آمد نهانی
كه در خان بس نماند كاروانی
جرس جنبان مرا در داد آواز
كه ای هاشم ممان از كاروان باز
كنون راه رحیل آمد مرا پیش
ز عبدالمطلب دارم دلی ریش
دلم در بند این فرزند نامی است
كه او بر دل مرا چون جان گرامی است
شما را حق بحرمت محترم كرد
امین مكه و بیت الحرم كرد
مرا بد رسم و راه پیشوایی
روان فرمانم از فرمانروایی
كمانی هست از اسمعیل پیشم
كه من قربان آن پاكیزه كیشم
فروتر جد من از وی نزارست
لوای او بر من یادگارست
كلید خانه را با این دو تحفه
سپردم من بدو كاوراست طرفه
شما هم بر طریق نیكنامی
بدارید این گرامی را گرامی
به آزار دل این گوهر پاك
روان من میازارید در خاك
گر او در دیده آبی آورد شور
بگرید چشم من در خانه ی گور
قریش از رنج او با درد و تیمار
سر و چشمش ببوسیدند صد بار
كه ما را تاكنون بودی تو مهتر
بباشی همچنین صد سال دیگر
پس از صد سال چون خالی كنی جای
پسر باشد بجایت كارفرمای
سر تسلیم ما و خاك پایش
كه روشن گشت روی ما به رایش
پسر را بعد از آن هاشم دگربار
به نیكویی وصیت كرد بسیار
وصیتهاش هاشم چون بسر برد
پسر زو درپذیرفت و پدر مرد
جوانمرد عرب را از سر تخت
بزیر تخته ی تابوت شد رخت
زمانه مختلف شد با زمانش
برآمد دود مرگ از دودمانش
دریغا هاشم و رسم و نهادش
دریغا آن جوانمردی و دادش
بزیر سقف بام آتش اندود
ندانم روزنی خالی ازین دود
بدین گلشن كسی اندر نیامد
كه این دودش ز روزن برنیامد
جهان را هر گلی بر نوك خاریست
خزانی از پس هر نوبهاریست
نه سروی بر چمن روید نه شمشاد
كه او از دهره ی دهر است آزاد
خدنگ غنچه بی خار جفا نیست
چراغ لاله بی باد فنا نیست
گر از وی لطف جویی قهر یابی
وگر تریاك خواهی زهر یابی
جهان گر گنج دارد مار با اوست
وگر خرما نماید خار با اوست
گر از وی نوش می خواهی بیندیش
رها كن نوش او، كان نیست بی نیش
بنه برنه كه همراهان برفتند
نیی آگه كه آگاهان برفتند
برفت از دیده ی ما خواب نوشین
زمانی سر برآر از خواب دوشین
زمین از گریه ی ما می برد آب
ندانم تا تو را چون می برد خواب
طریقی از وفاداری بیاموز
ز نرگس رسم بیداری بیاموز
به غفلت چند باشی مست و مدهوش
بخرگوشان رها كن خواب خرگوش
تو خفته كاروانی می رود تیز
جرس فریاد می دارد كه برخیز
از آن ترسم كه چون بیدار گردی
ز واپس ماندگی آوار گردی
به افلاطون سكندر گفت یك روز
كه ای رایت خرد را دانش آموز
كه خواب آمد نشان تندرستی
ز بیخوابی پذیرد طبع سستی
دماغ آشفتگان را خواب ناید
چو تن صحت پذیرد خواب باید
چو خواب آدمی بهر سبات است
جعلنا نومكم حد حیاتست
تو بیخوابی ز بیخوابی غرض چیست
چو بیخوابی بود مشكل توان زیست
جوابش داد مرد دانش اندیش
كه ما را خواب بسیارست در پیش
به اندك مایه عمر خویش ما را
چنین خوابی گران در پیش ما را
همان به كاین دو هفته عمر فانی
به بیداری سرآید زندگانی
چنین بر خواب تا چند استقامت
رها كن خواب تا خواب قیامت
***
ذكر عبد مناف پدر هاشم
كنون هاشم كه از وی جای لافست
چو مشك از نافه ی عبدالمنافست
از آن عبدالمنافش نام كردند
كه او را در عرب اكرام كردند
سرانش سربسر گردن نهادند
سپاس بندگی بر تن نهادند
علو قدرش از خورشید بگذشت
بقدر پایه از جمشید بگذشت
شریف مكه و سالار حی بود
به جاه و مرتبت همچون قصی بود
چراغش روغن صدق و صفا داشت
جبینش نور پاك مصطفی داشت
ز اطراف و جوانب هر كه بودند
همه در خدمتش رغبت نمودند
كمان جد او در شست او بود
مفاتیح حرم در دست او بود
بتسلیمش عرب تعظیم كردند
ریاست را بدو تسلیم كردند
پدر عبدالمناف او را قصی بود
قصی اندر عرب سالار حی بود
مغیره نام آن پاكیزه گوهر
حبی دخت حلیلش بود مادر
قصی مردی و خوبی و هنر داشت
خردمندی و پاكی در گهر داشت
جوانی خوب سیرت بود و عادل
ره حق باز دانسته ز باطل
گرانمایه قصی را نام بد زید
كه شیران عرب را ساختی قید
حجازی در زمین شام ره داشت
درو یك چندگه آرامگه داشت
چو در خاك عرب بفزود جاهش
سر از رفعت برآمد تا بماهش
بجاه او حسد بردند خویشان
بترسید و تحاشی كرد از ایشان
برون آمد ز خاك خطه ی شام
به اقصی رفت و شد او را قصی نام
میان حاسدان روز جوانی
جوان را مرگ باشد زندگانی
مباش ایمن ز بدخواهان اقرب
كه اقرب را عرب گفتند: عقرب
قصی را گر ندانی نام بابش
رئیسان عرب خواندی كلابش
كلاب از مره بودی گوهر او
زنی بد هند نام مادر او
شریف ثعلبه بد هند را باب
تأمل كن درین گفتار و دریاب
گرامی مره را وحشیه مادر
ز شیبان و نحارب نسل و گوهر
پدر بد مره را كعب گرامی
نبی را از همه اجداد نامی
همیدون كعب را مأویه مادر
پدر مأویه را نعمان سرور
ستوده كعب را بابش لوی بود
لوی اندر عرب فرخنده پی بود
زنی بد مادرش حسنش بدیعه
چو سلمی دخت عمرو بن ربیعه
لوی را نام بابش غالب آمد
كه اندر دین و دانش غالب آمد
زنی بد مادر او را نام لیلی
كه لیلی را بحسنش بود میلی
سعادتمند دختی كز نهادش
ز سعد بن هذیل آمد نژادش
همان غالب كه فهر او را پدر بود
كه نامش عامر عالی گهر بود
گرامی مادری بودش در ایوان
كه نامش عاتكه بد دخت عدوان
پدر مر فهر را مالك لقب بود
كه مالك مالك ملك عرب بود
شریفه مادرش بد جندله نام
ز پشت حارث سعدان در ایام
بدان ای همچو جان در تن گرامی
كه مالك را پدر بد نضر نامی
چو نضر از تازه رویی میر حی بود
قریش است و قریش از نسل وی بود
چو در خاك عرب شد مرد میدان
سران گردن نهادندی بفرمان
چو او را مهتران اكرام كردند
قریش او را ازینجا نام كردند
قریشی زادگان از پشت اویند
كه بر پشتی رویش تازه رویند
زنی بد مادر او را باره نام
جمیله دختری با نام و با كام
جمیله كاجمل ایام خود بود
بپشت از نسبت مر بن اد بود
گروهی این چنین دارند بر دست
كه در دریای چین جنبنده ای هست
چو آن جنبنده در دریا بجنبد
شكوهش در دل دریا نگنجد
بدریا گر چه غواصان شتابند
ازو جنبنده ای افزون نیابند
قریش آن شكل آبی نام دارد
كه در دریای چین آرام دارد
گرامی نضر را بود آن سترگی
كه او را در عرب بود آن بزرگی
قریش از بهر آن كردند نامش
كه از عالم فزون بود احترامش
چو نام نضر آمد بر كرانه
پدر بد نضر نامی را كنانه
كنانه در عرب نامش علی بود
كه چون آیینه با روشندلی بود
شنیدم مادرش را هند بد نام
ز پشت قیس نامی شاه ایام
زنی فرمانده و عالی نسب بود
كه قیس نامور شاه عرب بود
كنانه كش خزیمه باب بودی
خزیمه قدوه ی اصحاب بودی
زنی بد مادرش خوب و خدیعه
چو سلمی دخت اسد بن ربیعه
خزیمه باب او بد مدرك پاك
شریف روزگار از فهم و ادراك
در ادراك چون بر وی گشادند
ازینجا مدركه نامش نهادند
گرامی بد نژاد و گوهر او
كه خندف بود نام مادر او
زن شایسته را در دور ایام
پدر بد عامر بن ثعلبه نام
گزیده مدركه یاسش پدر بود
كه یاس اندر عرب عالی گهر بود
پدر چون شد نزار و پیر و مدروس
بنومیدی ببود از یاس مأیوس
پس از پیرانه سر دادش خداوند
ز فضل خود یكی فرزانه فرزند
پدر چون بود مأیوس از ایاسش
بنومیدی لقب فرمود یاسش
چنان پرهیزگار و پارسا بود
كه اندر پارسایی پادشا بود
چنان چون بارها بر وجه توضیح
ز پشت خود شنود آواز تسبیح
ستوده مادرش حنفا بگوهر
ایادبن احاطه باب مادر
پدر مر یاس نامی را مضر بود
جهان مكرمت سرمایه ی جود
مضر را نام عنكل مادرش بود
كه از عدبن عدنان گوهرش بود
نزار آمد مضر را نام بابش
نزارش خواند بابش از چه بابش
چو با فرخندگی و شادكامی
ز مادر در وجود آمد گرامی
پدر از بهر قدر و احترامش
ز سوری كرد آیینی تمامش
هزار اشتر ز بهر دعوت عام
بسوری صرف كرد از پخته و خام
ملامت كرد خویشانش به اسراف
كه دورست این جوانمردی ز انصاف
جوانمرد عرب آنگاه میگفت
قد استنزرتها والله میگفت
كه این سوری نه چندان مایه ای بود
بهای شیر كمتر دایه ای بود
چو اندك دید باب این احترامش
نزار از بهر آن كردند نامش
گزیده مادرش خاتون نجدی
معاده دختر حوش بن عدی
نزار اما پدر او را معد بود
كه در راه خدا دایم معد بود
همیشه با سلیح رزم بودی
كه رزم آسان ترش از بزم بودی
نبودی بی سلیح آن مرد غازی
نه زین برداشتی از پشت تازی
معد حرب چون شیر ژیان بود
ممد رزم اسرائیلیان بود
سنانش با ستاره راز میگفت
عطارد نام تیرش باز میگفت
كمندش بسته روز رزم كردن
شجاعان عرب را دست و گردن
ز شمشیرش بروز زهره و زور
غضنفر سست كرده پنجه از گور
گزیده مادرش را تیمه بدنام
بزیبائی پری با حسن او رام
هم از سوی پدر با جاه و منصب
ز پشت یخشب قحطان یعرب!
معد را نیز خوبی در گهر بود
از آن معنی كه عدنانش پدر بود
بخوبی بود عدنان در جهان طاق
بصد زیبندگی مشهور آفاق
پری و آدمی حیران رویش
مقید هر دو از یك تار مویش
منور ماه از روی چو ماهش
معنبر عنبر از موی سیاهش
شنیدم نام او عدنان از آن بود
كه حسن او بلای انس و جان بود
جمیله مادرش بلهاورا نام
جمالش فتنه ی خوبان ایام
مر آن مه را بخوبی بلكه أجمل
پدر بد یعرب قحطان أجمل
پدر عدنان مرو را نام اد بود
نژاد ادهم از پشت ادد بود
ادد را از شكوه ارجمندش
ادد گفتند از آواز بلندش
ز اولاد ذبیح آنكو علم زد
نخست او بد كه بر كاغذ قلم زد
ادد را چون كتابت لایق آمد
بخط بر خلق عالم فایق آمد
سواد خط او بر رق منشور
چو بر برگ گل تر طره ی حور
سواد مشك بر كافور می بیخت
عبیر ناب بر كافور می ریخت
چو تعلیقش محقق فسخ میكرد
رقاعش ثلث ریحان نسخ میكرد
سر دستش بدستان از سر دست
كلاله بر رخ خورشید می بست
بنان او همی كرد از روانی
ز منقار قلم لؤلؤ فشانی
ز نوك خامه گل را نوش میداد
سمن را بوی مرزنگوش میداد
چو نوك خامه عنبر بار میكرد
عطارد را قلم بیكار میكرد
ادد را الیسع باب گرامی
هجایش دخت حمرا مام نامی
چنان بود الیسع در دادكردن
كه نتوان جود او را یاد كردن
عرب را دست جودش داد میداد
خدا هر چیز كو را داد میداد
چو امساكی نبد در بذل عامش
ازینجا الیسع كردند نامش
گزیده الیسع بابش همیسع
به عدل و داد و دین دستش موسع
علو همت و قدر بلندش
همیسع كرد نام ارجمندش
جزو، زآل سماعیل اندر آفاق
كسی مالك نشد بر آل اسحاق
بشاهی بر فلك می سود تاجش
ز مصر و شام می آمد خراجش
حجاز و نجد بودش تا یمن نیز
زمین فرس بعضی تا عدن نیز
زبس هیبت كه بود اندر جبینش
بزرگان رخ نهادی بر زمینش
كسی كو بر گذارش پی فشردی
چو از دورش بدیدی سجده بردی
ز بطن جاذبه بد گوهر او
مراد ذرعه باب مادر او
زمینش گرچه در زیر نگین بود
همه انصاف و عدل و داد و دین بود
همیسع كافرین بر سنت او
به یخشب كرد دانا نسبت او
دلاور یخشب قتال خون ریز
چو آب تند بود و آتش تیز
بنو اسحاق چون با او درشتند
مگر یك بنده ی او را بكشتند
چو یخشب را ازین كشتن خبر شد
دلش اندر بدن زیر و زبر شد
بسی سوگند خورد او پیش خویشان
كه بكشد یكهزار از قوم ایشان
بیامد تا بگور بنده ی خویش
یهودان بنو اسحاق در پیش
هزار از قوم ایشان انجمن كرد
بدان خون جمله را سر بی بدن كرد
عرب را با حمیت كار باشد
حمیت در عرب بسیار باشد
ز عرقیت كه بد در مرد یعسوب
زخون كردن به یخشب گشت منسوب
زنی بد مادرش با جاه و اجلال
حطابه بنت جرهم پور مهلال
همان یخشب ز پشت نبت نامیست
كه نبت اندر دل مردم گرامیست
بخردی روز شد بی باب و بی مام
كریمان را بود رحمت بر ایتام
كریم لم یزل دانای اسرار
بپروردش چو ابراهیم در غار
مگر خویشان برو باری نهادند
ز بی رحمیش در غاری نهادند
در آن غارش بپرورد ایزد پاك
چنان چون پروراند دانه در خاك
از اینجا نبت شد نام گرامی
اهابه بود نام مام نامی
اهابه دختر زید بن كهلان
سر از رفعت برآورده به كیوان
شحائیل آمد اما نبت را باب
بپردازم سراسر با تو دریاب
بروز كودكی كز پرده آمد
بهنگام ولادت مرده آید
چو نور مصطفی در صلب او بود
هزاران اولیا از طلب او بود
خدایش زنده كرد از بهر آن نور
چنین كی باشد از صنع خدا دور
كنون بشناس نام مادرش را
نهیده دخت واسع پوربشری
***
بیان احوال حمل و پرورش قیذار
ستوده حمل كو عالی گهر بود
شحائیل گرامی را پدر بود
پدر بد حمل را قیذار نامش
كه گردون می نمودی احترامش
چو قیذار از خدا فرزند میخواست
ز نسل انبیا پیوند میخواست
ز قوم خویشتن هشتاد زن كرد
زنان را صید قید خویشتن كرد
بخوبی هر یكی اندر جهان طاق
سراسر دختران از نسل اسحاق
بسر برد اندرین معنی دو صد سال
پدید آمد درو تغییر احوال
نرست او را ز چندان باغ سروی
نپرید از گلستانش تذروی
چو دهقان دانه ریزد در دل خاك
نروید تا نخواهد ایزد پاك
چو از فرزند شد قیذار معزول
چو جد خود بقربان گشت مشغول
گزیده هفصد كبش جوان سال
طلب فرمود و قربان كرد در حال
همه قربان او پذرفته آمد
گهر در صلب پاكش سفته آمد
فرود آمد ز گردون شعله ی نار
بخورد اندر زمن قربان قیذار
ندا آمد كه حسبك یا گرامی
قبول افتادت این قربان تمامی
تو چون با غاصره پیوند یابی
بخواه او را كزو فرزند یابی
بدین امید قیذار یگانه
نكاحش كرد و بردش سوی خانه
چو مه در پرده شد با آفتابی
به قیذار آمد از هر سو خطابی
كه ای پیرایه ی جود و مروت
مبارك باشدت نور نبوت
ز حمل تو گذشته روزگاری
پدید آید یكی عالی تباری
چو نقل افتاد نور پاك مختار
ببطن غاصره از پشت قیذار
جمال نازنین زیبی دگر یافت
صدف در سینه ی پاكش گهر یافت
چنین میگفت شان قیذار نامی
كه بد تابوت آدم پیش قیذار
بنو اسحاق بودندش منازع
همی جستند ازو واو بود مانع
بنو اسحاق میكردند درخواست
كه تابوت سكینه بابت ماست
نبوت در میان ماست امروز
سكینه پیش ما زیباست امروز
چنین میگفت شان قیذار نامی
كه بسپردش بمن باب گرامی
بشد روزی كه بگشاید سرش باز
كند كشف از نهانیهای او راز
خطاب آمد كه ای قیذار زنهار
گشاداونه كار تست بگذار
برادرزاده ی باب تو یعقوب
بتابوت سكینه هست منسوب
به كنعان بر بدو بسپار امانت
خطا باشد امانت را خیانت
چو بشنید این سخن قیذار برخاست
ز مكه سوی كنعان ره بیاراست
بزن گفت ای مرا آرامش جان
كه لازم شد مرا رفتن به كنعان
برم تابوت آدم پیش یعقوب
كه بر دین نیاكان هست یعسوب
ترا نزدیك وضع حمل نامیست
گرامی بر دلم چون جان گرامیست
بدانجا رو بوقت وضع گوهر
كه اسماعیل را زاده است هاجر
گرامی حمل را حمل گرامی
مسما كن كه این نامیست نامی
بشد تابوت را بر سر گرفته
ز مكه راه كنعان برگرفته
چو آمد بر در كنعان سرافراز
سكینه بركشید از سینه آواز
چنان كآواز او یعقوب بشنید
به فرزندان نمودن مصلحت دید
برون آمد چو غنچه خرم از پوست
كه قیذار آمد و تابوت با اوست
همه كنعانیان از وی خبر یافت
به استقبال او یعقوب بشتافت
بپرسیدش كه ای قیذار چونی
چرا در دست زحمتها زبونی؟
چه افتادت كه بدرت چون هلالست
خبر ده تا بدانم كاین چه حالست
گر آمد در وجود از تو گناهی
توان محوش به اشكی و به آهی
بسا نامه كه كردند از گنه پاك
به آه سرد و آب چشم نمناك
بدو قیذار گفت استغفرالله
غباری از گناهم نیست در راه
ولی زان روی پشت من خمیده است
كه نور احمد از پشتم رمیده است
بدو یعقوب گفتا مژده بادت
زیادت باد شادی بر زیارت
خدا داده است فرزندی تو را دوش
همه فرهنگ و فر و دانش و هوش
من اینجا دوش بودم ایستاده
بدیدم آسمان را در گشاده
ملایك یك بیك را بر بشارت
بنور مصطفی میكرد اشارت
دل قیذار از آن سان شادمان شد
كه با پیرانه سر گفتی جوان شد
خیال دیدن دلدار می بست
بعزم بازگشتن بار می بست
***
صفت تابوت سكینه
كنون رمزی ز تابوت سكینه
بپردازم درین زیبا سفینه
در آن تابوت بر مقدار تقدیر
سخنها گفته اند اصحاب تفسیر
گروهی گفت: كان در سپیدست
كه از رخشندگی برسان شیدست
گروهی گفت: كان جنسی دگر بود
كه شمشادی بد آن پیكر زراندود
سكینه در درونش بود مستور
نبد بروی نهادن دست، دستور
سكینه صورت ماری دوسر داشت
ز روی آدمی رویش اثر داشت
دگر گفتند: طشتی بود زرین
مرصع كرده همچون مه بپروین
دل پیغمبران شستند در وی
همه اسرار دل جستند در وی
بیان اول از نقل علی بود
كه چون آیینه رایش منجلی بود
دویم بد قول عبدالله عباس
كه در دانش گهر سفتی به الماس
ز هر پرسش كه با وی راست كردند
خبرهایی كزو درخواست كردند
سكینه از درون آواز دادی
جواب آن خبرها باز دادی
ز نورش روشنایی اختران را
ز تأییدش ظفر پیغمبران را
سكینه بد نشان ملك طالوت
مظفر شد بدان بر قوم جالوت
***
بازآمدن قیذار از كنعان و وفاتش
چو قیذار آمد از كنعان بخانه
دلش خرم بفرزند یگانه
چو حمل حمل در پیرانه سر بود
غم فرزند بر جان پدر بود
چو از مادر بزاد آن فخر ایام
ازینجا حمل كردش حامله نام
نژاد غاصره ای قابل امر
بگویم دخت ذهل عامر عمرو
همان حمل گزیده هیچ ساعت
بروز و شب نیاسودی ز طاعت
كنون بشنو بیان حال قیذار
كه از پشت كه بود آن مرد دیندار
نژاد از پشت اسماعیل بودش
دل شیر و شكوه پیل بودش
وجود نامور بد مایه ی جود
كه در وی هفت خصلت بود موجود
سزد كاین هفت خصلت برشماری
نخستین چستی و چابك سواری
دویم همچون كبوتر در پریدن
بتك آهو گرفتی در دویدن
سدیگر آنكه از یك میل ره باز
برفتی طایر تیرش به پرواز
به تیر از موی بگشودی گره را
به پیكان حلقه بربودی زره را
چهارم شدت و پنجم شجاعت
ششم همت بقدر استطاعت
بهفتم بود هیبت در جبینش
علو بالای چرخ هفتمینش
ز مادر نیز قدر و گوهرش بود
كه سلمی دخت حارث مادرش بود
چو قد حمل دوران سرو بن كرد
فلك آهنگ شمشاد كهن كرد
پسر چون با پدر چندی بسر برد
پسر باقی بماند اما پدر مرد
برو حمل گرامی زار بگریست
ز تیمار پدر بسیار بگریست
تو گر روزی بگریی بر پدر زار
پسر بر تو بگرید نیز بسیار
زیارت گر كنی خاك پدر را
بخاك خویشتن خوانی پسر را
پسر جای پدر را چون بگیرد
پسر جایش بگیرد چون بمیرد
تو هرچه آن با پدر كردی ز آغاز
همان پاداش یابی از پسر باز
چو باشی با پدر نیكو بكردار
پسر با تو به نیكویی كند كار
پسر چون با پدر خود ناز گیرد
پسر زو سازواری باز گیرد
چو تعظیم پدر كردی بتمییز
همان تعظیم یابی از پسر نیز
پدر سرباز پس چون سایه در خاك
نیفكندیش یكره سایه بر خاك
بسی چون سایه دنبالش دویدی
چو شد در سایه از وی سركشیدی
فغان از دست ابنای زمانه
چو مار كر زافسون بر كرانه
به افسون مار بیرون آید از غار
درین ماران نكرد افسون ما كار
زبان عیسوی در خر نگیرد
بمار كر فسون اندر نگیرد
مخوان افسون كه این ماران كرانند
كه از افسون دمیدن بر كرانند
برو در گوشه بنشین در بن غار
تحمل كن چو یار غار با مار
چو از ماران نباشد غار خالی
اگر مارت برنجاند ننالی
درین غار از برای یار دمساز
چو یار غار با ماران بهم ساز
رفیقی با تو چون در غار باشد
چه باشد غار اگر پر مار باشد
اگر در غار مارت می زند نیش
چو یاری مهربان داری میندیش
نگویم یار با اغیار بگذار
چو یار اغیار باشد غار بگذار
چه غم در غار اگر صد مار باشد
غم آن باشد كه یار اغیار باشد
درین غار بلا با نشتر مار
فغان از شیوه ی یاران اغیار
سخن كوهست در غاری نگنجد
كه در غاری بجز ماری نگنجد
***
ذكر اسماعیل پدر قیذار و ذكر ابراهیم پدر اسماعیل علیهماالسلام
هم اكنون از ذبیح الله گویم
سخن از آفتاب و ماه گویم
ذبیح پاك، خوبی در گهر داشت
ز مادر خوبی و نور از پدر داشت
سراپایش نكویی بود گویی
تو گویی آفتابست از نكویی
پدر او را خلیل با صفا بود
كه اندر خلقتش خلق و وفا بود
جمیله مادرش را نام هاجر
بفرق و موی او نا زنده معجر
همیدون باب هاجر بود عملیق
ملك در خطه ی حرا بتحقیق
پدر چون با پسر از راه تعظیم
بقربان و بفرمان گشت تسلیم
پدر دست پسر با پای می بست
گرفته دشنه ای چون آب در دست
چو اسماعیل را بنهاد بر خاك
خطاب آمد كه قد صدقت رؤیاك
زهی در راه دین مرد گرامی
بهر سان كازمودیمت تمامی
زهی شایسته و بایسته فرزند
ترا زیبد چنین شایسته فرزند
سلام از ما بر آن قلب سلیمش
فرستادم فدا ذبح عظیمش
چو ابراهیم را افتاد تأخیر
برآمد از هوا آواز تكبیر
درآمد پیك حضرت چون نوندی
بزیر پر گرفته گوسفندی
به ابراهیم دادش كای گرامی
بكش این را بجای پور نامی
بداند آنكه در دانش فصیحست
كه اسماعیل ازین معنی ذبیح است
ذبیح پاك را از مرگ تازیست
شمار سالیان آمد صد و بیست
چو ابراهیم پیغمبر ز آغاز
ز مادر در وجود آمد باعزاز
چنان چشم زمانه پر شد از نور
كه تار موی در چشم آمد از دور
دو پیكر رایت زرین شمایل
برو بسته پرند زر حمایل
یكی در مشرق و دیگر بمغرب
نماینده ازو بطحا و یثرب
چو ماه اندر شب تاریك و دیجور
ز نور آن علم عالم همه نور
ملایك زینتی نو ساز كردند
در پیروزه گلشن باز كردند
عمودی از زمرد سبز و مرغوب
بر اوج آسمان كردند منصوب
ملایك تا برفرف پر كشیدند
بگرد آن ستون صف بركشیدند
همی گفتند كای دارنده ی پاك
چه نورست آنكه روشن گشت از آن خاك
خطاب آمد كه آن نور خداییست
صفای نور شمع مصطفاییست
بماند چندگه در پرده مستور
خلیل ما امانت دار آن نور
چو ابراهیم نور مصطفی یافت
سه نور از روی او روی صفا یافت
به ابراهیم ساره گفت یك روز
كه ای روی توام شمع دلفروز
سه نور از روی خوبت می نماید
كه نور از شمع گردون می رباید
خبر ده تا بدانم كان چه نورست
كزو در چشم و دل نور و سرورست
جوابش داد كان تابنده تر نور
كه اندر روی من می تابد از دور
ازو پیغمبری آید پدیدار
كه از مه خوبتر باشد بدیدار
دو نور دیگر اسماعیل و اسحاق
بخوبی و بپاكی در جهان طاق
دل ساره كه آن نور صفا داشت
طمع در نور پاك مصطفا داشت
چو از مهتر به هاجر رفت آن نور
دل ساره ازین غم گشت رنجور
به آب دیده ابراهیم را گفت
كه آن غنچه بگلزار كه بشكفت
شكفت آن غنچه اندر باغ دیگر
مرا بر دل نهادی داغ دیگر
گمان بردم كه من بویم بهی را
چمن من باشم آن سرو سهی را
چه كردی ای ز رویت چشم بد دور
كه محجوبست از چشم من آن نور
بساره گفت ابراهیم خوش باش
مكن سر الهی در جهان فاش
بباید ساختن با حكم تقدیر
كه با تقدیر نتوان كرد تدبیر
ترا هم زین چمن سروی بروید
گلی خوشبویت از گلشن ببوید
پدید آید ز باغت خوش خرامی
بصد زیبندگی خرم غلامی
سیه مویی كه از موی سیاهش
لب عنبر ببوسد خاك راهش
پسر باشد فراوان سال ما را
پدر باشد هزاران انبیا را
چو از ساره تولد كرد اسحاق
ببد با خرمی جفت و زغم طاق
خلیل خاص را تا رخ پدر بود
ادیبا مادر عالی گهر بود
ادیبا دخت بربر پور فالغ
مباش از درك این گفتار فارغ
گروهی گفت تا رخ پور آزر
ائمه بر همین قولند اكثر
سخن اینجا نه بر تأویل گفتند
بیان از ظاهر تنزیل گفتند
چو این نكته بظاهر گشت مشهور
بظاهر متفق گشتند جمهور
گروهی گفته اند: الله اعلم
كه آزر بود ابراهیم را عم
چو خواننده هم از تنزیل برخواند
كه در قرآن خدا عم را پدر خواند
چو مر یعقوب را نزدیك شد موت
بوقت آنكه می شد زین جهان فوت
همه اسباط خود را جمع فرمود
نصیحت كردشان بسیار و بستود
كه وقت رفتن یعقوب پیرست
بگویم آنچه از وی ناگزیرست
كه چون سجاده ی من درنوردید
ز آیین نیاكان بر مگردید
بهنگام پرستش با ستایش
كرا دارید بعد از من نیایش
همه گفتند بر فرمان پاكان
به آیین تو و رسم نیاكان
پرستیم آنكه را از راه تمییز
پرستیدی تو و آبای تو نیز
چو ابراهیم و اسماعیل و اسحاق
رسولان خدا پاكان آفاق
چو اسماعیل كو بد عم یعقوب
درین آیه به آبا گشت منسوب
تواند بود اگر تسلیم باشد
كه آزر عم ابراهیم باشد
پیمبر گفت نیز از پشت پاكان
چو مشك از نافه و چون گوهر از كان
بصد پاكی به عالم آمدم من
ز صلب پاك آدم آمدم من
چو مشرك را خباثت در سرشت است
بپاكی نسبت ناپاك زشت است
خبر اینجا مطابق با كلامست
همین یك نكته دانا را تمام است
بیان اهل بیت است این معانی
سزد كاین قول را ضایع نمانی
خلیل خاص را بد عمر و دلخواه
ز اسماعیل افزونتر بشش ماه
چو دانستی كه تارخ را پسر كیست
بیا تا بشنوی كاو را پدر كیست
كنون بشنو نژاد و گوهر او
پدر ناخور و سكنی مادر او
همان سكنی كه خاكش كیمیا بود
پدر سلمی و جدش خود كیا بود
كنون ناخور بشنو گوهر او
ملیكه بود نام مادر او
مراحیل غویلم باب مامش
كه از كیوان گذر كرد احترامش
از آنرویش همی گفتند ناخور
كه چون خورشید دادی روی او نور
همان ناخور، سارع بود بابش
كه در كار خدا بودی شتابش
ز بس سرعت كه بود او را بخیرات
نیاسودی ز طاعات و مبرات
همیشه با ثنای لایزالی
نبد زو گوشه ی محراب خالی
همان سارع كه پاكی گوهرش بود
عزوره دخت كوثل مادرش بود
عزوره گر نمی دانی تو حدش
غویلم پور سام نوح جدش
همان سارع ز پشت ارعوی بود
كه نامش رابغ فرمانروا بود
لبابه مادرش والله اعلم
نژادش از سعیر بن غویلم
چو خواهی ارعوی را نام بابش
به فالغ رو كه این آمد خطابش
قسیم غابر آمد نام فالغ
بملك و ملك و تاج و تخت بالغ
زمین قسمت بر ابنای پدر كرد
قسیمش نام ازینجا نامور كرد
ز هفت اقلیم می آمد خراجش
بهفت ایوان رسیدی فر تاجش
برفتی در سواری شاد و مسرور
سوار اندر ركابش هفتصد پور
عزوره دخت صفوان مادرش بود
كه از پشت غویلم گوهرش بود
همان فالغ ز پشت غابر آمد
كه غابر در بلاها صابر آمد
گرامی غابر پاكیزه گوهر
رسول هادیان هود پیمبر
جهان بین چون چراغی دردم باد
كجا فالغ كجا غابر كجا عاد
گزیده مادرش را كعبه بد نام
نژادش از غویلم بود و از سام
چو از مادر بیامد غابر پاك
زهر گوشه ندا آمد از افلاك
كه نور مصطفی هست اندرین نور
تلألأ نوره نور علی نور
كند در عهد خود اطفاء نیران
چنان چون بشكند اصنام صلبان
پدر بد هود را شالخ بنامش
چو سروت دخت سدسان نام مامش
ره سدسان ز یافث بود مفتوح
چنان چون اصل یافث بود از نوح
كنون مر باب شالخ را بدان نام
بنام آن نامور ارفخشد سام
چنین دیدم نبشته در اقاویل
كه طیث مادرش بد دخت شاویل
همان شاویل بد از قین بن سام
چنین بودش نژاد از باب و از مام
چو نام سام را هستی شنوده
بدان مامش كه نامش بد عموده
گزیده دختر پاك مراحیل
ز مخویل بن اخنوخ مهابیل
بدان اخنوخ را با احترامش
كه ادریس پیمبر بود نامش
پدر بد سام را نوح گرامی
بگویم نامشان یك یك تمامی
كنون گر بشنوی برحسب این قال
بگویم زین جهان تغییر احوال
پس از طوفان زبانها مختلف شد
كه هر قومی بنوعی متصف شد
زبان سامیان شد نوزده باب
اگر دانا نیی بشناس و دریاب
همان هفده زبان اولاد حامند
كه اندر ملك و دولت با نظامند
زبان آل یافث سی و شش ماند
جهان از فتنه شان در كش مكش ماند
زمین را آنچه از تاریخ دانم
بنسبت با تو یك یك باز رانم
چو هند و سند و زنج و نوب و كابل
ز سودان تا حبش تا حد بابل
سراسر این گروه از پشت حامند
ز همپشتی او با جاه و نامند
حجاز و شام و سرحد یمن نیز
عراق و فارس تا آب عدن نیز
ز كرمان همچنین تا حد گیلان
چو آذربایجان دیگر خراسان
وزآنجا همچنین تا از پس آب
زمین ماوراءالنهر دریاب
همه از گوهر سام بن نوحند
رسولان زین گروه با فتوحند
خزر با خاك تركستان سراسر
چو سقلاب و چو روم و روس و بربر
همان افرنجه دیگر زین شمارند
نژاد از یافث بن نوح دارند
چو سام و حام و یافث هر سه با هم
بماندند از پی نوح مكرم
پس از طوفان جهان آباد كردند
ز نو این شهرها بنیاد كردند
جهان را از دو بیرون نیست حالش
چه بندی دل بملك و جاه و مالش
خرابست این جهان یا هست معمور
خرد را كاربند ای از خرد دور
گر آبادست ویرانی پذیرد
چرا دانا ازو عبرت نگیرد
ز آبادش سزد گر رو بتابی
كه آخر روی دارد در خرابی
و گر ویران بود تا می توانی
بدو ضایع مگردان زندگانی
كه معمورش بمعمولی نیرزد
چو مرگ آید بمعزولی نیرزد
چو شد مهتر صد و پنجاه ساله
رساله شد بنام او حواله
میان خلق عالم گاه و بیگاه
رسالت راند نهصد سال و پنجاه
پس از طوفان چو ششصد سال دیگر
بسر شد، شد بسر عمر پیمبر
چو شد عمرش هزار و هفتصد سال
همای عمر او شد بی پر و بال
ستوده نوح را از پشت و گوهر
لمك بابش بد و قینوش مادر
همان قینوش كورا این پسر بود
تراكیل بن متوشلخ پدر بود
لمك مرنوح را باب اصیلست
بلفظ تازیان نامش جلیلست
دلیل این سخن چون واضح آمد
بدیگر قول نامش لاقح آمد
لمك را نیز عربا مادرش بود
كه عزراریل باب و گوهرش بود
چو عربا را بدانستی تو جدش
به متوشلخ برآمد نام جدش
لمك متوشلخ پاكش پدر بود
كه او را منسرح نام دگر بود
همیدون مادرش را نام بركا
تامل اصلها فهما و دركا
پدر بودش بچندین سربلندی
ورمشیل بن مخویل بن حندی
همان متوشلخ پاكیزه گوهر
پدر أخنونش ادریس پیمبر
ز بسیاری دانایی و تدریس
بدین شهرت مسمی شد به ادریس
چو اندر دین و در دانش قدم زد
نخست او بد كه بر كاغذ قلم زد
بمعجز صد در از معنی گشود او
كه هم خطاط و هم خیاط بود او
ز سال عمر آن سرمایه ی جود
چو شصت و پنج بر سیصد بیفزود
مكرم كرد رب العالمینش
بسوی آسمان برد از زمینش
نژاد اخنوخ را زین گوهرش بود
كه طله دخت شویان مادرش بود
پدر اخنوخ مهلائیل بودش
كه از شوكت شكوه پیل بودش
در آن مدت ز فرزندان آدم
نبود از وی دلاورتر به عالم
همان مادرش دیبه دخت دیراك
بگوهر از طلیب آدم پاك
بگوهر بود مهلائیل از برد
كه برد از شیرمردان دست می برد
نزالش نام بود و مام شموال
ز بر لائیل بن شیث آن نكوحال
گرامی برد را قینان پدر بود
كه فارس نام مرد نامور بود
همان مادرش را بد واسطه نام
ز كیبال بن شیث آن فخر ایام
چو قینان را بدانستی تو مقدار
پدر بودش انوش نوش گفتار
انوش پاك را چون وقت آن شد
كه با جفتی موافق هم عنان شد
طلب فرمود شیث او را بر خویش
بدان آیین كه آدم گفت از آن پیش
بفرمودش همان میثاق نامه
كه آنرا جبرئیل آورد خامه
پذیرد هم بدان پیمان و میثاق
كه نور مصطفی آن شمع آفاق
ز صلب پاك خود بر قدر وسعش
كند در بطن معصومات وضعش
انوش این عهدنامه در پذیرفت
بدان میثاق و پیمان كش بدو گفت
انوش نوش لب را انس گفتند
كه انس او را به اسم جنس گفتند
انوش پاك را بشناس گوهر
گرامی باب او شیث پیمبر
انوش آمد بدین عالم مكرم
ز پشت شیث و شیث از پشت آدم
همان مادرش را انسیه بد نام
كه كردی حور عین خوبی ازو وام
ز بس تابندگی و رونق و نور
جمال نازنین بد رونق حور
همه حوران برخ ضوضاش گفتند
لقب حوریة البیضاش گفتند
چنان بود از نكورویی جمالش
كه انس حور بودی با خیالش
بدیگر قول بد مخویله نامش
كه حورالعین نمودی احترامش
***
صفت شیث علیه السلام
چو شیث آن در دریای كرامت
ز آدم یافت توقیع امامت
به علم و عقل و تمكین و فراغت
بحد آن رسید اندر بلاغت
كه با جنسی موافق سر درآرد
نگارین دلبری را در برآرد
زبان بگشاد آدم در مناجات
كه ای داننده تر قاضی حاجات
بمیثاقی كه اول بار بستم
بتوفیقی كه دادی كار بستم
كنون فرمای تا سكان افلاك
فرود آیند جمعی بر سر خاك
همان میثاق بستانند از شیث
كه خالی باشد از تلبیس و تلبیث
همان دم جبرئیل آمد به آدم
هوا از فر پر او مكرم
سپهر از بال او زیور گرفته
زمین در سایه ی شهپر گرفته
ز ماهی روشنی تا ماه با او
گروهی از ملك همراه با او
فرشته بر یمین و بر یسارش
عدد سبعین الف آمد هزارش
ز مشكین پر آن مرغان افلاك
معطر شد چو عنبر خطه ی خاك
ز فر پر طاووسان خضرا
بصد زینت مزین گشت صحرا
بدین زیبندگی روح مقدس
فرود آمد ازین سقف مقرنس
گرفته خامه ی یاقوت پیكر
در آن پیكر كشیده شوشه ی زر
حریری در كف دیگر چو كافور
حریر و خامه اش نور علی نور
ز ایزد با هزار الطاف و اكرام
بدین خوبی به آدم داد پیغام
كه از شیث گرامی عهدنامه
مؤكد كن برین جامه به خامه
كه نور مصطفی چون گوهر از كان
رود از صلب پاك او بپاكان
ز قول شیث پاك این عهدنامه
فرشته ثبت كرد آن را به خامه
ملایك آنكه حاضر بد كماهی
نبشتند اندر آن محضر گواهی
بدین پیمان چو طی كردند منشور
برو روح القدس مهری زد از نور
نهادند اندر آن تابوب، نامه
كه آدم داشت در دارالكرامه
ملایك فرش نو گسترده بودند
دو خلعت از بهشت آورده بودند
دو كسوت جامه از دیبای اخضر
مرصع كرده از یاقوت گوهر
ز یاقوت مزرد قبه ای زرد
بصد خوبی چنان چون بود در خورد
سرش بر طارم خضرا كشیدند
ز فرش عبقری دیبا كشیدند
بخلعت شیث را تزیین ببستند
بصد زیبندگی آیین ببستند
رخ مخویله همچون آفتابی
بگرد آفتاب از شب نقابی
نه چشمی بلكه روشن چشمه ی نور
بنامیزد ز چشمش چشم بد دور
بچشم از چشم مردم خواب میبرد
بموی از جعد سنبل تاب میبرد
ز چشمش روی از آن رو شد فسون خواه
كه عقرب پنجه زد بر گوشه ی ماه
بزلفش چشم او سوگند خورده
سیه ماری به افسون بند كرده
نهالی نوبر از باغ جوانی
لبی، نه لب كه آب زندگانی
سهی سروش ز شمشاد آب برده
بچشم از نرگس تر خواب برده
لب دونوش او جزع یمانی
قد دلجوی او سرو از روانی
به نسرین بر ز سنبل مشك سوده
ز عنبر كرده بر گل مشك توده
ز ابرویش كه از عنبر ستد باج
كمان آبنوسی بسته بر عاج
به بیداری و خواب از چشم خونریز
گهی فتنه نشان گه فتنه انگیز
خیال ار خواب را در دیده می جست
خیالش خواب را از دیده می شست
چو مشكین سنبل از هم باز كردی
صبا بر لاله مشك انداز كردی
خطا را مشك او رونق شكن بود
كه در هر چین زلفش صد ختن بود
بقد چون راستی آغاز میكرد
قدش بر سرو بستان ناز میكرد
بقامت صد قیامت بیش میدید
قیامت در قیام خویش میدید
قصب پوشی كه مه را در قصب جست
شده در ماهتابش چون قصب سست
علم بر دوش ماه پرنیان پوش
كمندی چون علم افكنده بر دوش
بروی از نیكویی وجهی نكو داشت
همان خوبی كه حوا داشت او داشت
بدین رونق، بدین زینت بدین سور
درون پرده شد چون قبه ی نور
امین آسمانش خطبه برخواند
ملایك رفت و آدم، شیث واماند
چو اندر پرده شد گلرخ نهفته
شد اندر باغ عصمت گل شكفته
درین پرده سخن گفتن نشاید
به الماس این گهر سفتن نشاید
سخن در پرده شد كاین پرده پرداز
نشد محرم درون پرده ی راز
چو از پرده نشاید راز گفتن
ز راز پرده نتوان باز گفتن
چو راز اندر درون پرده باشد
خبرخوانش خیانت كرده باشد
چو در پرده نباشی پرده پرداز
كژ آهنگی مكن در پرده ی راز
ترا در پرده ی پاكان چه كارست
نیی گوهر ترا با كان چه كارست
از آن غنچه بدلتنگی سمر شد
كه خوبان چمن را پرده در شد
چو اندر پرده نتوان راز دیدن
چه باید پرده ی مردم دریدن
چه غمازی كنی در پرده ی كس
ترا هم نیز غمازیست در پس
هزارت كرده اندر پرده ی خویش
كشیده پرده ها بر كرده ی خویش
تو عیب دیگران در پرده بگذار
ز روی كرده ی خود پرده بردار
دلا تا كی سخن در پرده گویی
حدیث كرده و ناكرده گویی
به آهنگی دگر بردار آواز
ازین پرده به دیگر پرده پرداز
***
صفت آدم علیه السلام
چنین گفت او كه او صاحب خبر بود
كه شیث پاك را آدم پدر بود
همه كروبیان با صد كرامت
بسجده سر نهادندش تمامت
چو صبحش، روی صفوت در صفا بود
صفی بود و صفاش از مصطفی بود
بفرمان یگانه ایزد پاك
فرود آمد امین وحی از افلاك
به آدم گفت كای كان لطافت
خلیفه باش در دارالخلافت
ودیعت در جبین تست نوری
كز آن نورست دلها را سروری
بود چندین هزاران پاك و مستور
زمین و آسمان در ظل آن نور
بعهد آخرین مشهور گردد
جهان از روی او پر نور گردد
بتابد بدرش از برج جلالت
بكوبد در زمین كوس رسالت
چو در پیغمبری پیغام یابد
ابوالقاسم محمد نام یابد
كنون میثاق می خواهد خداوند
كه پذرفتار آن باشی بسوگند
كه از پشت تو چون آن نور روشن
كند در بطن حوا خانه گلشن
بصد پاكی كنی تعظیم آن نور
چو در بطن صدف لولوی منثور
كه نور مصطفی چون لؤلؤ از كان
ز پاكان منتقل گردد بپاكان
وثیقت نامه ای بنویس محكم
ز فرزندان خود تا عهد آدم
كه ایشان هم بر آن میثاق باشند
به نور مصطفی مشتاق باشند
پذیرفت آدم این میثاق و پیوند
بنوعی كان مؤكد شد بسوگند
فرشته این سخن در سلك خامه
كشید و ثبت شد میثاق نامه
بیاوردند تابوتی همه نور
مرصع پیكری چون در منثور
نهادند اندر او میثاق نامه
كه آدم داشت در دارالكرامه
ملایك بعد از آن از پیش رفتند
بطاعت باز جای خویش رفتند
چو از آدم به حوا رفت آن نور
صدف تابنده شد زان در منثور
نهال باغ حوا رستنی یافت
بدان زیبا گهر آبستنی یافت
بحرمت آدم از تعظیم آن نور
بنزدیكی شد از نزدیك او دور
چنین تا در ودیعت خانه ی خاك
ودیعت باز داد آن گوهر پاك
بصد فرخندگی و شادكامی
تولد كرد ازو شیث گرامی
برون از شیث فرزندان حوا
دوگانه آمد از مادر بدنیا
چو نور مصطفی بود آن یگانه
نیامد زان بدین عالم دوگانه
از آن آدم به آدم گشت مشهور
كه او را از ادیم خاك بد نور
نسب نامه رسانیدم باتمام
بماند سالها زین نامه ام نام
ز من چون خاك من گردد غباری
عزیزان را بماند یادگاری
چه گویم شكر بر توقیع نامش
كه پیش از عمر خود كردم تمامش
چو دولت یارمندی كرد و خامه
رسانیدم بعنوان خط نامه
برین نامه زدم چون در منثور
ز نام مصطفی توقیع منشور
هزاران تحفه ی مدح و ثناها
ز ما بر عترت یاسین و طاها
***
صفت هیأت پیغمبر علیه السلام
چو دانستی نبی را گوهر او
بیا بشنو نشان پیكر او
صفتهای نبی المرسلین را
بپرسیدند امیرالمؤمنین را
چنین گفت او كه از نزدیك و از دور
رخ زیبای او بودی همه نور
بطلعت سربسر فرخندگی بود
ز سر تا پای او زیبندگی بود
جمالش رونق مهتاب میبرد
ز ماه چارده شب، تاب میبرد
بهیبت می نمودی چشمش از دور
چو نزدیك آمدی آرامش و نور
رخش در سایه ی موی چو سنبل
ز سرخی و سپیدی لاله و گل
بچشم دوستداران دوست رو بود
تو گفتی دوست رویی خاص او بود
قدش سرو و رخش بدر و لبش نوش
چو مرزنگوش مویش تا بناگوش
چو جعد طره، عنبرفام كردی
شب از مویش سیاهی وام كردی
بجعد مشك پیكر بشك مو بود
ولیكن بشك موی مشك مو بود
كمان ابرویش بر تخته ی عاج
كمانداران ز ابرویش بتاراج
لبش اندیشه ی باریك بینان
قدش سرمایه ی بالانشینان
بلندش بینی و خدین او نرم
همه فرهنگ و فر و عفت و شرم
لب و دندانش از لعل و گوهر بود
گهر بگذار مروارید تر بود
بخوش گفتن فصاحت در زبانش
بزیبایی ملاحت در بیانش
ببحر سینه دل غواص او بود
فصاحت با ملاحت خاص او بود
محاسن رویش و مویش محاسن
كثیف اللحیه و كث المحاسن
سواء البطن بود و پهن سینه
درونش گنج حكمت را خزینه
هزار امیدش اندر یك بشارت
هزاران لطفش اندر هر اشارت
بعید المنكبین از دوش تا دوش
نظیف الشحمتین از گوش تا گوش
بگردن گردنانش سر نهاده
لبش خندان و دندانها گشاده
دهانش حقه ی پر دانه ی در
گشاده دانه ها وز دانه ها پر
لبش پر خنده و عاری ز خنده
ببوی او مسیح پاك زنده
گشاده پنجه و طول ارش داشت
ز الطاف خدایی پرورش داشت
درشتان با غلاظ خود اسیرش
درشتی در كف شمشیر گیرش
قدمها در ره دین استوارش
بزرگی در قدوم مردوارش
بزیبائی و خوبی حافظ الطرف
كه بی صرفه نكردی یك نظر صرف
بهر سویی كه بودی آرزویش
بدنباله نظر كردی بسویش
از آن با روی او الفت گزیدند
كه در رویش ترشرویی ندیدند
سخن گفتی بدلجویی و گرمی
نگفتی با درشتان جز بنرمی
كسی گر ناكسی كردی بجایش
به نیكی باز فرمودی جزایش
سراپایش مكارم بود و اخلاق
بالطاف و معالی در جهان طاق
سلام الله ما كر اللیالی
علی تلك المكارم و المعالی
***
ذكر اولاد پیغمبر علیه السلام
نبی را هشت بد فرزند نامی
بگویم با تو یك یك را تمامی
چهار از هشت فرزند یگانه
پسر بودند در خوبی فسانه
چو ابراهیم و طیب بود و طاهر
چو قاسم كاو بپاكی بود ظاهر
نبی را با وجود احترامش
ابوالقاسم ز قاسم گشت نامش
چهار دیگر آمد دخترانش
نبی چون ماه و ایشان اخترانش
رقیه بود و زینب ام كلثوم
سیم، چارم از آن زهرای معصوم
بخاطر نكته گیری از قفا گفت
كه معصومه نگفت اینجا خطا گفت
نمی داند كه دانا را بتدبیر
روا باشد همی ترخیم و تقصیر
بصد زیبندگی چندین نتیجه
همه بودند از بطن خدیجه
جز ابراهیم از آن زیبای ایام
كه بد ماریه ی قبطیه اش نام
كنیزی بود مصری خوب و درخور
فرستاده نجاشی پیش مهتر
ترنجی از كف یوسف رسیده
زلیخا از ترنجش كف بریده
چو با گلرخ نبی بنشست و برخاست
ازینجا حفصه را رشكی مگر خاست
ز رشك حفصه با حسن تمامش
پیمبر كرد بر بستر حرامش
چو زان حرمت بدل اكراهش آمد
تحرم مآ احل الله اش آمد
چنین گویند كاولاد پیمبر
بجز شمع نبی زهرای ازهر
همه پیش پدر در خاك رفتند
همه پاك آمدند و پاك رفتند
ز چندان در كه بود اندر كنارش
پس از وی ماند زهرا یادگارش
هزاران لاله در دارالرساله
پدید آمد ز اصل آن سلاله
نبی را دسته ی ریحان باغ اوست
شبستان نبوت را چراغ اوست
درخت سدره را سبزی ز باغش
پرن پروانه ی روشن چراغش
چو شمعش در شب دیجور تابد
ز تابش مشعل مه نور یابد
شب تاری بمشعل خانه ی سور
چراغ زهره از زهرا برد نور
كنیزانش چو مه با شمع شب تاب
بجنت قاصرات الطرف اتراب
خور آمد ریشه تاب معجر او
مه نو شد سرانداز سر او
سرای سور او دارالسرورش
چراغ روشنان روشن ز نورش
ز خاكش دیده ی حورا منور
ز عطرش گلشن مینا معنبر
ثنایی و سلامی در خور او
بر او و باب او و شوهر او
***
خطاب با روح پیغمبر صلی الله علیه و سلم
الا ای حاضر غایب كجایی
چنین از چشم من غایب چرایی
همه شب با خیالت می نشینم
مگر یك شب خیالت را ببینم
مكن همچون خیال از خویش دورم
كه دایم با خیالت در حضورم
خیالت دردل و از دیده دوری
خیالی گشتم از درد صبوری
خیال ابرویت در دیده چونست
خیال ماه نو در موج خونست
خیال من فراغ از باغ دارد
خیال از نرگس مازاغ دارد
خیال قامتت در چشم بی خواب
چو سروی بر كنار چشمه ی آب
چو من سوداییی شوریده حالی
ز مویت در نظر دارد خیالی
خیالی بسته ام زیبا و مرغوب
به آبا و به اجداد تو منسوب
اگر طبعم خیال انگیزییی كرد
سحر بیداری و شب خیزییی كرد
چو بلبل گر به دستان می برم دست
چو در نعت تو باشد جای آن هست
بمدحت این سحر بیدار شبخیز
چو طوطی منطقی دارد شكرریز
به الطاف تو آن امید دارم
كه هم روزی كنی امیدوارم
در آن ساعت كه در صحرای محشر
بجنبی بر براق برق پیكر
رسولان را كه معصومان راهند
بخواهش از تو خواهند، ای خداوند
همه در موكب تازی خرامت
خرامان گرد صحرای قیامت
چو معصومان به عصمت بازگردند
ز محرومان همه ممتاز گردند
براق برق سرعت رام گردد
شفاعت بر خلایق عام گردد
ببینی این گدا را با صد امید
چو سایه چشم بر انوار خورشید
گرفته نامه ی نعت تو در دست
سراینده بسان بلبل مست
مرا ضایع نمانی بر كرانه
اشارت كن بنوك تازیانه
كه ای حسان سرای پارسی دان
بنعت من زبانت پارسی خوان
بیا كامروز روز بار عامست
شفاعت خاصه ی ابن حسامست
ترا در ملك محرومان نمانم
ترا در صدر مقبولان رسانم
نیازت را به حضرت باز گویم
به همنامی خویشت باز جویم
گرین دولت قرین حال باشد
مرا آن روز صد اقبال باشد
برآرد سر به كیوان پایه ی من
نشیند آسمان در سایه ی من
چه باشد گر چنین اكرام باشد
كریمان را كرامت عام باشد
زمین خاكی است تشنه بر سر آب
ز بی تابی و ظلمت خشك و بی تاب
اگر لطفت كند بر وی سحابی
همان خورشید رویت آفتابی
شود خاك زمین تشنه سیراب
ز نورت باز یابد رونق و تاب
زمین آنگه به آیین دگر شد
مزاج سرد خشكش گرمتر شد
من خاكی ز حضرت مانده ام دور
چو دریا خشك لب چون سایه بی نور
اگر بر خاك من باری سحابی
وگر بر من بتابی آفتابی
مرا خود نیست چندان استطاعت
كه گویم یا رسول الله شفاعت
ولیكن چون شفیع المذنبینی
تو خود دانی طریق پیش بینی
چو من اندر پناهت می پناهم
قلم دركش به دیوان سیاهم
چو دستم خامه می گیرد بنامت
كه روزی جرعه ای گیرد ز جامت
تو همچون خامه از دستم مینداز
كه نامه كردم از نامت سرافراز
روانی ده زبانم را چو خامه
كه نامت كرده ام عنوان نامه
ز دست خود مرا چون خامه بگذار
كه چون خامه بمانم سرنگونسار
اگر دستم نگیری همچو خامه
چو خامه برزنم بر نیل جامه
برحمت گر بدین بیچاره بینی
چه باشد؟ رحمة للعالمینی
من این گوهر ز دریای معانی
نثاری پیشكش كردم تو دانی
گر این لؤلؤ به فرق افشان نشاید
نثاری نعل اسبت را بباید
من این تحفه كه آوردم بنامت
بریزم در سم تازی خرامت
به خدمت زان چو نی بسته میانم
كه در نعتت شكر ریزد زبانم
من آن طوطی مقالم كز فصاحت
ز طوطی میبرم گوی ملاحت
بباید ای به باغ خلد سروی
گلستان ترا چون من تذروی
ترا بر هر گلی بلبل سراییست
ولی دستان این بلبل ز جاییست
ثنای تست دایم حرز جانم
زبان خشك را رطب اللسانم
چو در باغ تو چون مرغان دمساز
نمودم بر گل نعت تو پرواز
نبشتم بر بیاض همچو كافور
ز آباء و ز اجداد تو منشور
بدان تا آنكه ایشان را ندانند
بدانند این رساله چون بخوانند
چو من با ضعف خویش و ناتوانی
سخن گفتم بقدر خود، تو دانی
تو با چندان عنایات تمامت
شفاعتهای خاص از بهر عامت
نپندارم كه با این كامرانی
نیاكان مرا ضایع بمانی
نسیمی از شفاعت یارشان كن
ببوی خلق خود بیدارشان كن
بدین طغرانشان آل اولی
زبان بی نام آلت لال اولی
باولاد تو كان ریحان باغند
كه اولاد توام چشم و چراغند
ز آل تست روشن چشم بینش
كه ایشانند چشم آفرینش
چنان چون هست دور از چشم بد دور
ز اولاد تو بادا چشم بد دور
چو آل تو مرا چشمند روشن
ز اولاد تو دارم چشم این، من
كه از اولاد من چشم عنایت
نگردانند در روز جماعت
چو میدانم كه با چندان جلیی
نخواهی كرد در خواهش بخیلی
بدرگاهت پناه آورده ام، من
زبان عذرخواه آورده ام، من
در آن حضرت كه خواهش عذرخواه است
بنا بر التفات پادشاه است
تو چون هنگام خواهش پادشاهی
ببخشندت بخواهش آنچه خواهی
بخواهش ملتفت زان شد مقالم
كه لطفت ملتفت گردد بحالم
چه خوش باشد ز خوبان التفاتی
ز مقبولان بمحرومان زكاتی
منم برداشته دست ستایش
بدرگاه تو با چندین نیایش
بدین خواهش كه بر درگاه كردم
مگر شایسته ی درگاه گردم
تو را جام سقیهم درسر دست
زپا افتاده ما مخمور و بد مست
شراب جهل ما را، هوش برده
ز مخموری دل مدهوش مرده
مگر كز میرمجلس یك پیاله
شود روزی به مخموران حواله
بیا ساقی می باقی روان كن
بدین پیرانه سر طبعم جوان كن
***
گفتار در ختم این رساله و صفت ربیع
چو از هجرت درین تاریخ معدود
چل و نه سال بر هشتصد بیفزود
ز عمر من گذشته شصت و شش سال
جوانی بر گذر پیری بدنبال
بفصلی كز نسیم باد خوشبوی
هزار آواز شد مرغان خوشگوی
جهانی پیر در عین جوانی
زمین از سر گرفته زندگانی
صبا ریحان چنان بر باد میداد
كه پیران را جوانی یاد میداد
بهنگام گل و ریحان و لاله
رسانیدم بپایان این رساله
سحاب از مشك تر لؤلؤ همی ریخت
ز عنبر بر هوا كافور می بیخت
زمین را ابر نیسان آب می زد
ز آب سیمگون سیماب می زد
ریاحین را حمایل بر حمایل
شمال افكن شمایل بر شمایل
گل اندر مهد غنچه ناز میكرد
صبا برقع ز رویش باز میكرد
زمین از كسوت گلهای رنگین
ملون گشته از دیبای رنگین
بنفشه پای بوس لاله میكرد
فغان، قمری و بلبل، ناله میكرد
شكفته صد شكوفه بر درختان
هوا خرم چو روی نیكبختان
شمامه از ریاحین باج میخواست
صبا دیبای گل تاراج میخواست
صبا گیسوی سنبل شانه میكرد
نسیمش عقل را دیوانه میكرد
ریاحین صوت بلبل گوش میداشت
شقایق پاس مرزنگوش میداشت
نسیم از مجمر گل عود می سوخت
عروس گل ز غنچه پرده می دوخت
شمیم گل كه عطر ناب میداد
مشام آشفتگان را خواب میداد
فروزنده چراغ مشعل افروز
چراغ لاله مشعلدار نوروز
چو چشم دلبران نرگس همه خواب
چو جعد گلرخان سنبل همه تاب
ز یكسو باد فراشی همی كرد
دگر سو آب نقاشی همی كرد
هوا از صنع این فراش و نقاش
ندا در داد عالم را كه خوش باش
سمن ما شوره در والا فكنده
نسیج سبز را در پا فكنده
سهی سرو از چمن بالا گرفته
چو خضر استبرق خضرا گرفته
قیام سرو را سوسن بصد راز
دعای جان درازی كرد آغاز
پیاله بر كف ساقی لاله
سر نرگس پر از می زان پیاله
بیك جا قمری و طوطی هم آواز
بدیگر صوت بلبل پرده پرداز
غم باد خزان در باغ اگر بود
سپر غم در میانه غم سپر بود
ز آسیب خزان در مسند باغ
كله بر نیل زد نیلوفر از داغ
خزان گر باغ را پژمرده سازد
بهار نو ز نو بازش نوازد
چو میرد نوبهار عالم افروز
بهار نو بیاید روز نوروز
چو گردد نوبهاری ناپدیدار
بهار نو پدید آید دگربار
بهار عمر در باغ جوانی
نخواهد بود بی باد خزانی
فلك با ما برفتن در شتابست
دواسپه پای عمر اندر ركابست
بهار خویش را فرصت نگهدار
كه چون شد باز پس ناید دگربار
بهار تازه و خرم برین دشت
مشو غافل كه چون بگذشت بگذشت
ترا گر زین خبر دل بی خبر شد
بسر شد عمر شیرین چون بسر شد
دلا در خواب غفلت چند مانی
ببین تا چند ماند از زندگانی
نه آگاهی تو ای نورسته شمشاد
كه ایام طراوت رفت بر باد
سهی سرو بلندت نارون شد
بنفشه بر شقایق یاسمن شد
كمان چرخ با این تیر نه مشت
قد چون تیر می باشد كمان پشت
كمان بشكن كه گیتی شصت در شصت
كمانی نیست كان را قبضه نشكست
كمان مگشای بر دوران بدكیش
مشو غره بزور بازوی خویش
چو شد بازوی مردی ناتوانت
بخندد چرخ بر تیر و كمانت
چو پشت تیر پیكر چون كمان شد
كمان بشكن كه پشتت ناتوان شد
چو بر عنبر نشیند گرد كافور
چراغ زندگانی كم كند نور
گل و گلزار ایام جوانی
ببرد از باغ ما، باد خزانی
گل عمرم چو برد از بوستان باد
بقای عمر باقی دوستان باد
گلی كارایش این بوستانست
گرامی همچو عمر دوستانست
بعمر من كه این منظومه نامیست
كه بر من همچو عمر من گرامیست
بعمر من كه چون این نامه خوانی
چو عمر من مكن چابك عنانی
بعمر من كه برخوانش بترتیل
چو عمر من ازو مگذر بتعجیل
درین صورت كه آب زندگانیست
تأمل كن كه با صورت، معانیست
ز چندین گل كه بیرون آید از سنگ
یكی زان بوی دارد دیگری رنگ
گلی كان را نباشد بوی، یعنی
چه باشد؟ صورتی خالی ز معنی
وگر بوییست بی رنگ مطرا
ز صورت معنی ای باشد معرا
ز چندین روضه با گلهای خودروی
گل این روضه خوش رنگ است و خوشبوی
بیا ای دیده از دیدار بسته
در دل بر ره اسرار بسته
تو در خوابی و من در می چكانم
تو مدهوشی و من گل می فشانم
طبیبی حاذقم گر دردمندی
انیس مشفقم گر مستمندی
چو خضرت آب حیوان میدهم من
تو گر دل میدهی جان میدهم من
مسیحی میكنم زنار بگشای
چو نرگس دیده ی بیدار بگشای
چنین در خواب تا چند آرمیده
سیه دل همچو چشم سرمه دیده
مكش سرمه كه هنگام رحیلست
بجای سرمه اندر دیده میلست
ز غفلت سرمه ای داری كشیده
بشوی آن سرمه را از آب دیده
سرشك سرمه گون چشم پر آب
بشست از دیده ی ما سرمه ی خواب
فلك بین سرمه گون یلمق گشوده
بسوك چشمهای سرمه سوده
مكن بر سرمه چون میل استقامت
تمامت سرمه ی خواب قیامت
چو میل سرمه ی مرگ جگرتاب
از این سرمه كند چشم گران خواب
پس از من در سواد خامه ی من
بیابی نام من در نامه ی من
مرا در ضمن این گفتار یابی
تن اندر خواب و جان بیدار یابی
چه بینی؟ روضه ای بینی پر از حور
مزین گلشنی تابنده از نور
درین گلشن كسی را بار باشد
كه جانش محرم اسرار باشد
ببیند سوی او چشم حسدناك
درونی باید اینجا از حسد پاك
حسود از دیدنش رنجور گردد
چو افعی از زمرد كور گردد
دلا در سینه داری صد خزینه
نداری محرم اسرار سینه
خریداری نداری بار بربند
در گنجینه بر اغیار دربند
مبر جوهر به پیش مردم خر
خران را جو بكار آید نه جوهر
به گاو ار گاو باشد گاو عنبر
علف باید چه جای عنبر تر
بلی گوش اصم را كی كند سود
نوای دلنواز لحن داوود
اگر روشن كنی صد مشعل از نور
چه سود آن را كه هست از دیده معذور
ز كامی را چه سود از مشك تاتار
مشام بسته و دكان عطار
زبانا به ز گویایی خموشی
مكن با این كسادی خود فروشی
زبان دركش بخاموشی ز گفتار
كه طوطی شد ز گویایی گرفتار
خموشی به در آن گویای مدهوش
كه گویایی بدو گوید كه خاموش
همانا كاین خبر نشو حیاتست
كه خاموشی طریقی از نجاتست
خدایا این نصیحت گوش كردم
ز گویایی زبان خاموش كردم
ختمت إلهنا تلك الرساله
فظنی أنها خیر المقاله
اگر بد گفته ام ناگفته انگار
وگر بد كرده ام ناكرده انگار
و قد وقع الفراغ من هذا الكتابه بوقت صلوة الظهر فی یوم الاربعاء ثانی عشر شهر ذوالقعدة الحرام سنه سبع و تسعین فثمانمائه علی ید اضعف عبادالله ابوالمحجن محمد علی بلغ الله الی ما یتمناه و جعل عقباه خیرا من دنیاه امین رب العالمین و لجمیع المؤمنین ستر عیوبه و غفر له.
***
قطعه ها و لغزها
***
فی مدح خواجه سلطان حسین
سلطان نظام دولت دنیا و دین حسین
ای خرم از فروغ لقایت جمال عید
عید از صفای روی تو بر ما مبارك است
زان رو كه روی خوب تو دارد صفای عید
مستحفظان دور هلالی همی زنند
بر بام دولت تو بنوبت صدای عید
بهر جناب جاه تو بالا كشیده اند
ارباب هفت صومعه پرده سرای عید
بر مفرش جلال تو فراش آسمان
از كرسی قضا بنهد متكای عید
بر سبزه خنگ چرخ بنه زین احترام
چون در رسد زعالم علوی ندای عید
زان مائده كه فایده بخشد ز خوان خاص
در ده صدای عام برسم صلای عید
هست از نثار جود تو بر خاص و عام عام
دست عطانمای تو همچون عطای عید
گر بشنوی بسمع عنایت بحسب حال
در خدمت تو عرض دهم ماجرای عید
عیدست و وعده ی من ازوجز وعید نیست
در ضیق حال من نگر از تنگنای عید
عید و عید من بسخای تو بسته باد
عیدی تو و سخای تو مشكل گشای عید
عیدست و روز زینت و از موهب تو من
دارم امید آنكه بپوشم قبای عید
بادا بقاء دولت و جاه و جلال تو
تا آن زمان كه هست بگیتی بقای عید
***
القطعه فی مدح
امروز به الطاف و جوانمردی و اخلاق
چون ابن زمان نیست در ابنای زمانه
ای آنكه به اكرام ز ارباب كرامت
اكرام تو وجود ترا نیست كرانه
از دست عطایای تو كان یافته تمكین
دریا ز كف بذل تو پر كرده خزانه
آوازه ی بخشندگی حاتم طائی
برنامه ی الطاف تو یك رقعه فسانه
بخشندگی دست تو بی مهل و توقف
احسان تو و لطف تو بی عذر و بهانه
چون برق فروزنده بتیری برباید
از ابر زبان سر تیغ تو زبانه
هر صبح به ایثار قدوم تو كواكب
از دری در ریخته بر فرق تو دانه
زهره كه مغنی طربخانه ی چرخ است
در خانه ی عیش تو زند چنگ و چغانه
ناهید به خنیاگری بزم تو آید
آنجا كه ترنم رود و رود و ترانه
اقبال تو گر چشم عنایت بگشاید
از گردن من بفكند ادبار زمانه
باغ طرب عمر تو پر لاله و گل باد
تا لاله و ریحان دمد از باغ و جبانه
***
فی مدح امیر شمس الدین علی طاب ثراه
میر شمس الدین و الدنیا علی
ای كه رایت آفتابی دیگرست
از برای زین زین مركبت
ماه نو زرین ركابی دیگرست
در ضیافت خانه ی انعام تو
چون حمل هردم كبابی دیگرست
بر نوای مطربان مجلست
زهره را در كف ربابی دیگرست
خیمه ی جاه ترا از راه قدر
ز اطلس گردون طنابی دیگرست
آصف صف امارت بنده را
بر درت شكوه ز بابی دیگرست
بنده را هردم ز جورآباد دور
از خرابی انقلابی دیگرست
گوشه ای چون گیرم از هر گوشه ای
هر كسی را اطلابی دیگرست
از بنیچه ی جمع من یكدانگ ماند
هر دمم زان اضطرابی دیگرست
وضع كن از نام من آن بی درنگ
كان مزید هر ثوابی دیگرست
دوزخ من خوسف شد كاینجا مرا
از هر انواعی عذابی دیگرست
همچنان پندار كاین شوریده حال
زین خرابه در خرابی دیگرست
كز حوادث خانه ی گردون دون
بر دلم هردم عتابی دیگرست
باغ عمرت زآب دولت سبزباد
خود حیات او را ز آبی دیگرست
چشم بدخواه تو اندر خواب مرگ
همچنان در عین خوابی دیگرست
***
ایضا القطعه فی مدح
ای آصف ملك دین علائوا
آنی تو كه چون سخن نویسی
چون منشی چرخ هرچه باید
بی شبهه و ریب و ظن نویسی
از یمن تو مرده زنده گردد
حرفیش چو بر كفن نویسی
ماهیش برآورد ز دریا
هر دانه كه بر عدن نویسی
شاید كه شمامه ی شمیمت
بر سنبل و نسترن نویسی
وصف قلم عبیرسایت
بر برگ گل و سمن نویسی
بلبل بنشاط گل شود مست
یك شمه چو بر چمن نویسی
حرفی بعطای هر كه شاید
بی واسطه ی منن نویسی
شاید كه غذای آهوی چین
بر مرتعه ی ختن نویسی
وقتست كه از صحایف جود
یك رقعه بنام من نویسی
آن غله كه برز خاص من بود
بر خاصه ی خویشتن نویسی
مخدوم عنایتی كه نامم
تا باشم در وطن نویسی
تا هست زمان ترا زمان باد
تا مصلحت زمن نویسی
***
القطعه فی المدح
اعظم علاء دولت دنیا و دین علی
ای آنكه جود در كف دریا نثار تست
عطری كز آن عبیر معنبر شود مشام
اندر شمامه ی قلم مشكبار تست
گر توسن فلك ز عنان میكشید سر
اندر ركاب مركب دولت سوار تست
تمكین راسخات كه تسكین خاك ازوست
دانی كه چیست؟ مایه ی حلم و وقار تست
آنجا كه چرخ سر بنهد بر زمین قدر
خاك جناب مسند چرخ اقتدار تست
خلق ترا تخلق خلق خدایی است
وان حلم در درون دل بردبار تست
یمن یمین تست كه از وی نثار یافت
آنها كه یمن شان ز یمین و یسار تست
لطفت قرار داد مرا بر عطای من
اكنون قرار خاطر من برقرار تست
شعر مرا بتربیت خود رواج بخش
آری رواج شعر من اندر شعار تست
آنجا كه مفلسان بكریمان زنند دست
چشم عطیه ی همه بر انتظار تست
آن بذله ای كه از سر خوان كرامت است
موقوف بر اشارت فرمانگزار تست
جاه و جلال و عمر تو بیش از شمار باد
عمر و جلال و جاه خود اندر شمار تست
***
القطعه فی المدح
سلطان نظام دولت دنیا و دین حسین
لطف ترا لطافت خلق حسن رسد
آهوی مشك، دم نزند از خطای خویش
گر بوی خلق تو بسواد ختن رسد
گل بر چمن دگر نكشد منت بهار
گر گرد مقدم تو بخاك چمن رسد
گردی ز موكب تو كه گردون بخودكشد
چون توتیا بود كه بچشم پرن رسد
دریا ز جود خود نزند لاف پر دلی
گر نام بذله ی تو بقرب عدن رسد
پر گردد از عقیق یمانی كنار من
گر شعر من بگوش ملوك یمن رسد
از مشرب زلال می صاف روزگار
اینجا مرا چرا همه دردی دن رسد
از شهدخانه ی كرمت بی شگفت اگر
نوشی بطعم طوطی شكرشكن رسد
موقوف آن عطیه كجا كی بود روا
تا غایتی كه كار بدست و دهن رسد
چون نیست زین مقام توانای رفتنم
لطفی كه آن وظیفه همین جا به من رسد
گلزار باغ عمر تو سرسبز و تازه باد
تا باغ را طراوت سرو و سمن رسد
***
القطعه فی المدح
مایه ی مجد و معالیست عربشاه رشید
آنكه اكنون به قهستان ملك التجارست
سایه ی مطلع انوار جمالش خورشید
پایه ی مسند جاهش فلك دوارست
ای كه با شهد مقال تو نیارد دم زد
طوطی باغ سخن گرچه شكر منقارست
آنچه در نافه ی آهو بخطا می جویند
در نسیمی كه ز خلق تو دمد اظهارست
مرغ خوش نغمه ی شب خیز سحرگاهی را
شمه ای از شمم لطف تو در منقارست
فضله ی بذله ی عام كف دریا دل تست
آنچه در مخزن و كان از درم و دینارست
همتی خواجه كه در دایره ی نقطه ی خاك
بنده سرگشته تر از دایره ی پرگارست
اندكی شكوه كه بسیاری ادبار فلك
چون دهم شرح كه خود اندك او بسیارست
كار من خط كلامست و زبیكاری من
چرخ را با من سرگشته سر پیكارست
بنده را از پی یك مصحف اگر لطف كنی
قدری كاغذ اگر بذل كنی در كارست
نام عمر تو بر اوراق فلك ثابت باد
تا بر الواح سماوی ز كلام آثارست
***
القطعه فی المدح
خواجه شمس الدین محمد ای ز رای روشنت
روشنایی یافته در قصر مینا آفتاب
گفته بودم قطعه ای در نعت گل بر نام تو
عرضه كردم بر ضمیرت خوشتر از در خوشاب
از طمع قطع نظر كردم ولی معلوم نیست
تا چرا واثق نشد آن قطعه را قطعا جواب
***
القطعه فی الولادت
آخر شب در شب شنبه بتأیید خدای
در عدالت آسمان را طالع میزان عدیل
از مه ذوالقعده رفته شانزده روز تمام
هشتصد و پنجاه و هشت از هجرت صدر جلیل
میر شمس الدین و الدنیا محمد را خدای
داد فرزندی مبارك پی چو آبای اصیل
نورسیده میوه ای از شاخسار خرمی
نوشكفته گلبنی در باغ خوبی بی بدیل
هم رخ او فرخ و هم صورت او دلپذیر
هم لقای او خجسته هم جمال او جمیل
هم بطلعت چهره ی او خرمیها را مزید
هم بگوهر نسبت او خستگیها را مزیل
رایتی سركش ز نصرت خانه ی نعم النصیر
آیتی از گوشه ی كاشانه ی نعم الوكیل
در جبینش چون مبین بود نقش مهتری
نام كردش زین كرامت باب او سلطان خلیل
چون پدر در هر قران بادا بدولت بی قرین
بر قبیله مقدمش فرخنده باد از هر قبیل
قبله ی اقبال او بادا مصون از اختلال
همچنان چون كعبه ی حق زآفت اصحاب فیل
***
ایضا فی المدح
تا تاج آفتاب بود بر سر سپهر
فرق سپهر بر قدم شیخ زاده باد
چابك عنان تیزركاب آن سوار دهر
چون روزگار در سر اسبش پیاده باد
مسمار نعل تازی دولت ركاب او
بر دوش چرخ و گردن گردون قلاده باد
زآنجا كه رای یمن رعیت نواز اوست
او را همه رعایت خاطر اراده باد
دست عطای همت او را ز راه جود
بخشندگی ز حاتم طایی زیاده باد
آنجا كه رای نیر اعظم بود بنور
از روی نوربخش تو او را افاده باد
وآنجا كه رهروان حقیقت برند راه
راه تو همچو رای تو صافی و جاده باد
دست زمانه پیش تو از راه بندگی
بر آستان قدر تو برهم نهاده باد
ابواب فتح و دولت و فیروزی و ظفر
بر روی خصم بسته و بر تو گشاده باد
گر فی المثل بتخت سلیمان رسد بجاه
فرش بقای خصم تو برباد داده باد
دشمن گر آفتاب بود در محل خسف
چون سایه زیرپای تو دایم فتاده باد
از هر شماره ای كه بود در ضمیر وهم
جاه و جلال عمر تو از وی زیاده باد
تا بر سواد لوح بود نقش كاینات
لوح از سواد نام عدوی تو ساده باد
از مشرب حیات فزای زلال خضر
جام تو تا بدور ابد پر زباده باد
***
القطعه فی المدح
شریف خاك قهستان امیر شمس الدین
علی كه خاك درش كحل آفتاب دهد
ایا بزرگ جنابی كه چون سوار شوی
سزد كه ماه نوت بوسه بر ركاب دهد
ترا عنایت ادعونی استجب شاید
كه در محل دعا ز آسمان جواب دهد
سپهر ذات شریف تو را ز بیماری
طلب چو آب كنی آبت از گلاب دهد
فلك ز كوثر و تسنیم و سلسبیل و رحیق
ز جام خاص سقاكم ترا شراب دهد
اگر بلحم بود میل خاطرت خورشید
ترا ز طعمه ی جدی و حمل كباب دهد
چو شب سیاه شود طلعت چو خورشیدت
ز ماهتاب جمالت به ماه، تاب دهد
درین جهان و در آن، خازن حریر بهشت
وجود جود نمای تو را ثیاب دهد
عجب ندارم اگر ساقی بهشت برین
بجای آب خوشت لؤلؤ خوشاب دهد
بدان امید كه سازی علاقه ی دستار
نسیم زلف تو زلف بنفشه تاب دهد
كسی كه پوشش و نوشش طلب كند او را
عطای عام تو بی جهد اطلاب دهد
در انقلاب بود تا بروز مرگ ز بیم
سیاست تو كسی را كه انقلاب دهد
قضا چو سینه ی خصم تو بیند او را تیر
ز نوك ناوك دشمن كش شهاب دهد
چو خصم تشنه شود تاب آفتاب او را
بجای آب چه گویم همه سراب دهد
عطای تست كه خروارهای گندم خوب
ز بهر قوت به شازیله و تغاب دهد
امیدم آنكه چو قوتم نماند و قوت پا
عطیه ی تو خراجی بدین خراب دهد
سخن دراز كشیدن محل ابرام است
كراست زهره كه ابرام آن جناب دهد
حساب عمر چه گویم خدای عزوجل
شمار عمر تو افزونتر از حساب دهد
***
القطعه فی مدح
ای صبا بر جناب حضرت شاه
بگذر و بندگی ما برسان
روی بر خاك آستانه بمال
وز زبان منش دعا برسان
یوسف مصر پادشاهی را
تحفه ی طرفه ی دعا برسان
خواهش این گدا چو بتوانی
در محل پیش پادشا برسان
بنده را جامه ای عطا می رفت
لطف فرمای و آن عطا برسان
قرنها تا بمنتهای كمال
عمر او را بمنتها برسان
***
القطعه فی المدح
بهار باغ سیادت كه زینت چمن است
مزین است بتزیین زین دین محمود
ضمیر صافی باریك بین او بشكافت
هر آن دقیقه كه در سلك نظم مشكل بود
ایا ز بحر كف كافی درافشانت
بگاه بخشش عامت گرفته جود وجود
نسیم لطف لطیفت به از لطافت روح
شمیم خلق خوشت خوشتر از شمامه ی عود
سعادت ازلی در رخ تو هست كه هست
سعید طلعت خوبت چو طالع مسعود
بباغ روضه ی جانت ز غایت تعظیم
نموده لاله قیام و بنفشه كرده سجود
مگر كه غالیه سایست صنعت قلمت
كه او ز عنبر تر برورق عبیرآمود
شد از شمامه ی عنبرنثار خامه ی تو
بسان باد بهاری صحیفه مشك آلود
ببزم مجلس عیش تو زهره بردف ماه
بصد ترانه ترنم كنان سرود سرود
درین زمانه چو من پای بند دست غمم
بدست خویش توانی تو پای من بگشود
سخن دراز كشیدن محل ابرام است
من و دعا و اجابت ز حضرت معبود
هزار سال بمان در مقر عز و جلال
چو نام خویش در اثنای عاقبت محمود
***
القطعه فی المدح
اعظم جلال دولت و دین شیخ بایزید
ای آفتاب جاه و جلال تو بی زوال
آیینه ی ضمیر تو بی نسبت غبار
آیین بذل عام تو بی منت سئوال
آنجا كه از جمال جمیلت سخن رود
وصف جمال خوب تو كردن كرا مجال
خورشید بام جاه تو بی آفت افول
ایوان بام قدر تو بی نقص اختلال
همچون شمیم باد بهاری معطر است
از بوی عطر طره ی تو شمله ی شمال
یك سنبله ز سنبل زلفت به چین رسید
مشكین شد از شمامه ی او نافه ی غزال
طی كرده اند نامه ی ناموس حاتمی
اندر محل بذل و عطای تو بی محال
چشم عطیه ای است مرا از عطای عام
بی عشوه ی تأمل و بی زحمت ملال
خاك خجالت از رخ فقرم نمی رود
الا به آب جود تو ای مشرب زلال
امسال اگر عطیه ی عامت به من رسد
بگذاشتم مطالبه ی بذل پارسال
تا ترك چاربالش قصر چهارمین
بر اوج بام خویش دهد جلوه ی جمال
آینده باد از اوج شرف آفتاب تو
بر حسب رای و روی تو از مطلع جلال
***
القطعه فی التوحید باری تعالی
تعالی شأنك ای دارنده ی ملك
كه مملوك از تو می یابد ممالك
تویی باقی و باقی هرچه هستند
همه از نقص خود فانی و هالك
تو بخشی و تو بستانی تو دانی
بقول تو قل اللهم مالك
***
القطعه فی نعت النبی صلی الله علیه و آله و سلم
ای مظهر مظهر طهارت
ای نور وجود آدم پاك
برقامت چابكت چه خوش دوخت
خیاط ازل قبای لولاك
مسموم لبان معصیت را
داروی شفاعت تو تریاك
در گرد تو چون رسد توهم
كز درك تو قاصرست ادراك
مقصود تویی ز آفرینش
لولاك لما خلقت الافلاك
***
القطعه
ای لطف تو غایت عنایت
قهر تو عذاب جاودانی
لطف كه تواندش پذیرفت
آنرا كه بقهر خود برانی
گر لطف كنی وگر كنی قهر
اندر همه حال می توانی
ضایع بگذشت اگرچه عمرم
امید كه ضایعم نمانی
از من گنه آید و من اینم
وز تو كرم آید و تو آنی
***
و ایضا له
در فصل گل و لاله بصحرا گذری كن
كایام گل از نزهت فردوس نشانیست
گویی كه مگر تحتهاالانهار بهشتست
هر گوشه كه در پای درخت آب روانی است
گر مغز معطر شود از باغ چه باشد
خود بر سر هر شاخ گلی غالیه دانی است
گر دیده ی عبرت بگشایی و ببینی
برچشم دلت كشف شود هرچه نهانی است
در سایه ی سرو ار بتكبر بخرامی
هش دار كه زیر قدمت فرق جوانی است
از بوی بنفشه مرو از راه كه آن نیز
انگیخته از سلسله ی غالیه سایی است
حال چمن از غنچه ی دلتنگ چه پرسی
كان سوك زده در هوس تنگ دهانی است
از بوی گل و رنگ شقایق چه گشاید
كان رنگ ریاحین فلانی و فلانی است
چون رنگ تعلق بجهان زرق و فریب است
آنكه از همه آزاد شد آزاد جهانی است
***
و ایضا له
مدامم سینه پر خون است گویی
مرا خون جگر داده است ساقی
وصال یار اگر برما سر آمد
سرآید نیز دوران فراقی
چنان چون نیست نعمت را دوامی
نخواهد ماند محنت نیز باقی
***
قطعه
به چشم حمیت چو كردم نگاه
چه خوب آمد این بیتم از خاوران
مكش دامن خواهر دیگری
چو باشند بر دامنت خواهران
ترا نیز در پرده دختر بود
مدر پرده ی دختر دیگران
***
و ایضا له
من بشهر قناعتم حاكم
شكر و تسلیم شهربند من است
ملك عالم پسند شاهانست
شعر ملك من و پسند من است
تازی تیز تا ز تند خیال
چون سواری كنم سمند من است
نظم چون آب و نطق شیرینم
راست پرسی گلاب و قند من است
مجمر سینه ی پر آتش و دل
عود سوز من و سپند من است
رشته ی جوهرینه ی جوزا
طوق بازو و دست بند من است
پرده ی زر كشیده ی خورشید
سوریی چون كنم پرند من است
[من بدین مملكت چو خرسندم
بیش ازین جستنم گزند من است
شربت نافع هلیله ی صبر
داروی جان دردمند من است
گردن من كمند آز نبست
كه سر آز در كمند من است
دست كوتاه كردنم ز طمع
پایه ی همت بلند من است]
***
و ایضا له
سعادت كه پیرایه ی دولتست
كه گردد بدو مرد صاحب كمال
درین چار چیزست اگر بشمری
بگویم ترا گر نداری ملال
یكی خوب سیرت زن پارسا
دویم چیست؟ اولاد نیكو خصال
سدیگر كدام است اخوان نیك
چهارم ز مسكن طعامی حلال
***
و له
كمال آدمی ای مرد كامل
سه چیز آمد: حیا و عقل و ایمان
حیا در چشم و عقل اندر سر تست
دل آمد مسكن ایمان، یقین دان
سه چیز آمد هلاك این سه خصلت
نگهدار این كمال از هر سه نقصان
طمع اول دویم كبر و سیم آز
ازین هر سه بپرهیزند انسان
طمع از چشم بردارد حیا را
تكبر عقل را سازد پریشان
چو آز شوم پی دردل نهد پای
نه ایمان ماند اندردل نه ایقان
حیا و عقل و ایمان چون نماند
چنین كس را نگوید كس مسلمان
***
و له
تكبر بمان و تواضع گزین
كه ذلت از آنست و عزت ازین
ز افتادگی دانه شد سرفراز
ز گردن كشی خوشه سر بر زمین
***
و له
تواضع است و ادب زیور خردمندان
كزین دو چیز كنند اهل فضل كسب كمال
ادب عزیز كند در میان خلق ترا
تواضعت برساند بمنتهای مآل
اگر تو عزت و قدر بلند میجوئی
بدست تست چو در دست تست این دو خصال
***
و له
عقل رخسار خرد را بهترین مشاطه ای است
حسن زیبای ادب را او بیاراید بشرط
اوستاد كامل آمد مرادب را عقل ورای
عقل فرماید ادب را كارفرماید بشرط
***
و له
چو جوزا رشته ی زرین حمایل
ترا باشد اگر با كان نشینی
بپاكی در جهان مشهور گردی
اگر در صحبت پاكان نشینی
شمیمت چون صبا خوشبوی گردد
اگر با سنبل و ریحان نشینی
اگر با اهل دل باشد نشستت
گهی بر دل گهی بر جان نشینی
چو میدانی كه صحبت را اثرهاست
پس آن بهتر كه با پاكان نشینی
***
و ایضا له
كسی را گر ببینی زیر افلاك
كه مسكین را فلاكت بردوام است
نیابد جرعه ای زین دور خونخوار
بجز خون جگر كانش مدام است
خلاف طالع اریابد زری چند
ندارد دل بر آن كاین وجه وام است
خیالش سربسر سودای فاسد
تمنایش همه چون ریش خام است
چنین بیچاره ای را گر ببینی
ازو بیچاره تر ابن حسام است
***
و له
چو غم حریف من و من حریف غم گشتم
غم است روز و شب اندر قفای ابن حسام
چو لطف دوست عنایت بود بجانب دوست
تلطفی بكن ای غم بجای ابن حسام
چو خو گرفت مرا با تو و ترا با من
دگر مرو ز حریم سرای ابن حسام
***
و له
آن كسی را كه پیشه بی ادبی است
گر به پیری رسد عجب باشد
خرد آمد نشان حسن ادب
بی خرد را كجا ادب باشد
***
و له
بشادی و غم با زمانه بساز
بدولت مناز و به محنت مرنج
جهان نیست بر نیك و بد پایدار
نه افلاس با كس بماند نه گنج
ببین تا چه خوش گفت دانای طوس:
«چنین است رسم سرای سپنج»
***
و له
پند پیرانه ای پسر بشنو
چون پدر پیر گشت برگیرش
چندگه زیر بال او بودی
روز پیری بزیر پر گیرش
***
و له
آنكه دشواری دنیا بهر آسانی تو
سالها بگذشت تا بر خویشتن آسان گرفت
در محل ناتوانی با توانایی تو
دست شفقت از سر بیچاره وانتوان گرفت
***
و له
یكی سرفراز سپهر بلند
یكی را ز پستی سراندر نشیب
یكی را جهان كرده قارون بگنج
یكی از پی نیم نان ناشكیب
یكی را بصد رنج و سختی و گرم
یكی را بصد فر و فرهنگ و زیب
یكی را چنان و یكی را چنین
چنین است رسم سرای فریب
***
و له
گر قسمت تو بیش مقدر نكرده اند
زیباترست قلت حرص تو بهر جاه
ور جمع مال نیز نبودی برای ترك
میراث بر، ز بهرچه میداردش نگاه
ور نشأت وجود نبودی ز بهر مرگ
كشتن به تیغ به بود اندر ره اله
***
و له
هزار گونه زیان از تو درگذاشت پدر
نگر بنسبت او تا خسارتی نكنی
پدر بمرد و روانش هنوز مایل تست
روا بود كه تو او را زیارتی نكنی؟!
***
و له
قناعت كن كه مقسوم است روزی
نیفزاید بحرص و رنج و سختی
بصد دریا نشوید آدمیزاد
ز روی خود سواد شوربختی
***
و له
مستوفیان چرخ بر اوراق سرمدی
احوال كاینات به دفتر نوشته اند
از نیك و بد بنسبت اوضاع هر كسی
برحسب حال رقعه ی دیگر نوشته اند
گردن بنه بهرچه رسد برسر از قضا
كان سرنوشت ماست كه بر سر نوشته اند
***
و له
مگو رزق من از كسب حلال است
كه پیش از ما مقدر گشت روزی
مدان از موزه دوزی روزی خود
كه روزی بهتر است از موزه دوزی
***
و له
چو خاك از ریاحین معنبر ببود
بهار از گل و لاله صحرا برشت
چو سرسبز شد بیدو خنجر كشید
بخونریز بر ارغوان چیره گشت
چو یاد آمدت روزگاران خویش
بصحرا خرام و بپیمای دشت
چو طشت شقایق پر از خون شود
ز خون سیاوش بیاد آر و طشت
بیندیش لختی كه بس روزگار
كه این چرخ گردنده بر سر بگشت
بسا روزگارا كه بر دشت و كوه
گذشت و بسی نیز خواهد گذشت
***
قطعه
شادمانی و غم، خردمندان
بفروشند و از كسی نخرند
شاد و بی غم بزی كه شادی و غم
زود آیند و زود میگذرند
***
قطعه
یا جوان را عزتی باید رفیع
تا بدان عزت شود قدرش بلند
یا بباید مال تا آن مال او
بر همه عیبش بپوشاند پرند
یا كمال علم باید تا بود
او ز مردم، مردم از وی بهره مند
یا بباید عفت و عقلی تمام
تا نباشد هیچكس را زو گزند
چون نه این باشد نه آن باشد نه این
او بدست مرگ بهتر پای بند
***
قطعه
در محل حلول امر قضا
صبر كن آن قدر كه بتوانی
مژده ی راحت از پی رنجست
بعد دشواری است آسانی
ظلمت شام اگر چه دلگیر است
از پی اوست صبح نورانی
***
قطعه
اگر بنگری از ره اعتبار
بخوانی تو تاریخ شاهنشهان
بدانی كه از گردش روزگار
چه آمد بروی مهان و كهان
بكندند ناكام دندان ز كام
بشستند دست از جهان جهان
تو نیز ای پسر با زمانه بساز
به نیك و بد و آشكار و نهان
ترا بهره گر سور و گر ماتمست
ز آیین خود برنگردد جهان
***
قطعه
گر خار جفا خراشدت دل
چون غنچه درون پوست میخند
از گل بطلب گشاده رویی
خوش باش و به روی دوست میخند
***
قطعه
ترا گر دوستی باید موافق
سه خاصیت درو موجود باید
نخستین آنكه اندر غیبت دوست
نگوید آنچه او را خوش نیاید
دویم آنست كاندر حال عشرت
بجای او جوانمردی نماید
سدیگر آنكه بعد از مرگ آن دوست
بهر حالی كه باشد یادش آید
چو دانی كاین سه خاصیت ندارد
چنان كس دوستداری را نشاید
***
قطعه
سگی را اگر لقمه ی نان دهی
پس از مدتی حق شناسی كند
وگر ناكسی را دوصد خوان نهی
ز بدسیرتی ناسپاسی كند
***
قطعه
نقش زیبا بر رخ ناخوب چندان خوب نیست
عیب باشد عیب جستن صنعت نقاش را
صد هنر گر مردم دون فی المثل حاصل كنند
آن هنرها برندارد خست اوباش را
آفتاب از روشنی ظلمت زدای آمد و لیك
تیره تر دارد سواد دیده ی خفاش را
***
قطعه
نگر تا با بدآموزان نباشی
كه بد دید آدم از دست بدآموز
ترا روزی به روز خود رسانند
چو بنشینی تو با یاران بد روز
كسی كاتش بسوزد خرمنش را
همان خواهد به یاران جگرسوز
***
قطعه
زبان خوش كن بخوش گویی و خوش رویی
بدمسردی مكن افسردگی چون یخ
به خوی خوش به جنت ره توانی برد
كه خوی بد نموداریست از دوزخ
***
قطعه
بدخواه را بگوی كه ای ناقص الكمال
تا چند خون كنی جگر از كینه و حسد
كارت بدان رسید كه از رشك مردمان
در آتش حسد بگدازد ترا جسد
دست از حسد نمی كشی ای خیره بدسگال
تا بر سر تو عاقبت از وی چها رسد
***
قطعه
دوست را هنگام عشرت باز جوی
گاه درویشی بكار آید رفیق
روز دشواری متاب از دوست، روی
كم نیاید گاه آسانی شفیق
***
قطعه
پاداش خانه ای است جهان هرچه میكنی
با تو همان كنند بپاداش، دیر و زود
آن كن به دیگران كه اگر با تو آن كنند
ناخوش نیایدت كه چرا كردم این چه بود
از رشته ای متاب كه بر دل گره شود
در عقده ای مپیچ كه نتوانیش گشود
تضمین نظم كاشی اگر بشنوی ز من
كافیست این نصیحت و خوش میتوان شنود
«شاخی چنان نشان كه سعادت دهد ثمر
تخمی چنان بكار كه بتوانیش درود»
***
قطعه
یك چند بكودكی و بازی
یك چند به مستی و جوانی
یك چند به كهل و كدخدایی
یك چند به شیب و ناتوانی
فی الجمله بدین بهانه ها شد
ایام شباب شیخ فانی
فریاد كه میرسد بفریاد؟
چون باد ببرد زندگانی
***
قطعه
فریاد كه از دفتر ایام بشستند
آیین وفا، رسم كرم، نان كریمان
از سفله اگر زهر دهندت، مطلب نوش
بر خاك زن انگشت و مخور نان لئیمان
***
قطعة الاخری
گفت به حسان نبی هاشمی:
كای بسخن مهتر و میرالس
اهج لمن كان من المشركین
ایدك الله بروح القدس
***
قطعه
غنیمت پنج چیز از پیش پنج است
سزد كاین پنج را ضایع نمانی
نخستین آنكه پیش از وقت مردن
بدانی قدر عمر و زندگانی
دویم زان پیش كت پیری بگیرد
غنیمت دانی ایام جوانی
سدیگر چون فراغت هست و فرصت
بشغلی كان نه لایق وانمانی
چهارم زان غنیمت تندرستی است
كه قدر آن به بیماری بدانی
به پنجم آنكه پیش از تنگدستی
چو ثروت هست دستی برفشانی
***
ترا این نكته روشن بود لیكن
قمر با طالع من برنیاید
***
قطعه
تو كز فرزند خود راحت نبینی
حدیثی بشنو از گفتار عامان
ز فرزندی كسان راحت میندیش
كه آن بیچاره گر بودی بسامان
چه گویی گر سعادتمند بودی
نرفتی از در بابا و مامان
***
قطعه
گویند یكی واعظ چالاك سخنگوی
آهنگ سفر كرد و یكی نحوی دیگر
نحوی به اشارات و عبارات صحیحه
سنجیده سخن گفت به الفاظ چو گوهر
نصبیت مفعول چو رفعیت فاعل
فی الجمله بتقریر درآورد سراسر
از دور مگر بانگ كلاغی بشنیدند
نحوی چو به گوش آمدش آن نغمه ی منكر
گفتا كه غلط كردی و تركیب كژ افتاد
رو مبتدأ و حال بیامیز بهم بر
ای مرغ كژ آهنگ مگو قاق بگو قوق
كاینجا رقم رفع بواوست مقرر
واعظ ز كم و بیش، سخن هیچ نمی گفت
لب بسته ز گفتار و فرومانده مغیر
تا عاقبت كار به دیهی برسیدند
واعظ ز پی وعظ چو بررفت بمنبر
آغاز سخن كرد ز اخبار و ز آثار
الفاظ و معانی بهم آمیخته چون زر
شیرین سخن چند مزین به لطافت
بر مجلسیان ریخت بگفتار چو شكر
شب مردم ده تحفه كشیدند به پیشش
بریانی خوش طعم و اباهای مزعفر
گستردنی چند همه خوب و مناسب
با نمرقه ها تا بنهد زیر سر اندر
كس ملتفت نحوی بیچاره نمی شد
واعظ چو ورادید چنان عاجز و مضطر
گفتا ثمر وعظ من این بود كه دیدی
در هیچ چمن شاخ نیاورد چنین بر
زیر و زبرم قاقم و سنجاب كشیدند
با خوردنی خوب چه از خشك و چه از تر
اكنون كه تو در زیر و زبر هیچ نداری
مفعول بزیر افكن و فاعل به زبر بر
***
قطعه
جحی مادر بشوهر داد و میگفت
گوا باشید ای اصحاب محضر
كه مادر را بشوهر میدهم من
بشرط كاملی كو نیست دختر
***
قطعه
رها كن محتسب توضیع اوقاف
ازین اوقاف بیحاصل چه حاصل
اگر ماء العنب گویی نریزم
ترا در صدر بنشانند چون دل
شرابك وافروش و اقچه بستان
بدلخواه تو حلوا گشت مشكل
***
قطعه
اسب مفتی و استر قاضی
كه جوش بیوه و یتیم دهند
این حرام ار حلال میدارند
بحقیقت مرین دورا چه نهند
راست گویم، دروغ نتوان گفت
كافران فرنگ ازین دو بهند
***
قطعه
بهوا و به آب و خاك و زمین
خوشتر از باغ كوه پایه مدان
گر زمن باورت نمی آید
مثل جنة بربوه بخوان
***
قطعه
صاحبا برد سرد و قتالست
كی بود كاین شتا بصیف رود
هست سر ما قوی و بنده ضعیف
بر من آفات او فكیف رود
تو به انصاف خویشتن مگذار
كز قوی بر ضعیف حیف رود
***
قطعه
روز وداع جانان دل در میان آتش
می سوخت بی مدارا بی صبر و آرمیدن
گفتم به دیده برزن آبی بر آتشم، گفت:
از دوست یك اشارت از ما بسر دویدن
***
قطعه
لب جویی و دلبر دلجوی
سایه ی خرم و دلی بی غم
بی جفایی كه از قفا برسد
هیچكس در جهان ندید بهم
***
قطعه
آفتابیست علم نورانی
تا نپوشی ورا بسایه ی خویش
قدر علم خود ار همی دانی
مر طمع را مدار مایه ی خویش
چون طمع بر تو سرفراز شود
بفكند علم را ز پایه ی خویش
***
قطعه
بیشی طلب مكن ز جهان برخلاف آز
تا می توان بساز بكمتر بضاعتی
از دار و گیر دهر مدار و مگیر هیچ
آسوده حال باش بكنج قناعتی
دنیا حكیم، چون بمثل ساعتی نهاد
چو ساعتی است صرف كن آنرا بطاعتی
***
قطعه
چو آفتاب اگرت هست ملك زیرنگین
ورت خزینه مزین بلعل و یاقوتست
وگر بتاج فریدون و تخت جمشیدی
چه سود؟ عاقبت تاج و تخت تابوتست
***
قطعه
بوصیت سكندر رومی
گفت تابوت من چو بردارید
پای خالی و دست كوتاهم
وقت بردن ازو برون آرید
پس ببینید یا اولی الابصار
ببصارت چو دیده بگمارید
گنج و ملك من و سپاه مرا
نیست ممكن شما كه بشمارید
بگذشتم تمام و بگذشتم
دست خالی شما چه پندارید
ای ملوك از پی جهان جهان
خاطر هیچكس میازارید
ملك و دولت به كس نمی ماند
عاقبت بگذرید و بگذارید
***
قطعه
آب شود نرگس و نسرین تو
خاك شود سنبل مشكین تو
آتش ما دردل خارا گرفت
گرم نگشت این دل سنگین تو
***
قطعه
حسد را به ده جزو كردند قسمت
از آن نه موالی تصرف نمودند
دهم قسم كان بود هم قسط ایشان
در آن نیز لختی توقف نمودند
هم آخر بكردند ایثار خویشش
جوانمردی بی تكلف نمودند
***
قطعه
این عوانان را نگر كز بهر سیم
روی سرخ خویش چون زر میكنند
بیشتر آنست كز اخلاق بد
هرچه آن نیكوست كمتر میكنند
از دورویی روی خواهش در یزید
پشت بر آل پیمبر میكنند
چون سگ چوپان شده همدست گرگ
هر طرف گرگی دیگر میكنند
میش را با گرگ از هم می درند
با شبانان خاك بر سر میكنند
***
قطعه
نعل بندم ولی نه آن نعال
كه خطایی رود در آنچه كنم
بس خر لاشه نعل زر بستم
وه چه گویم چه مسرفی كه منم
مزد نعالیم چو می ندهند
بعد ازین نعل واژگونه زنم
***
قطعه
ز روزگار جفاكار و چرخ سفله نواز
وفا مجوی كه با هیچكس وفا نكند
زمانه تیر حوادث چو در كمان آرد
بهركه روی كند شست او خطا نكند
جهان خزینه ی قارون به هیچكس ندهد
كه باز عاقبتش مفلس و گدا نكند
تو رنج و راحت دنیا بهم موازنه كن
بدان كه راحت او رنج او كرا نكند
اگر تو سرو روانی بباغ اگر شمشاد
چو دهر دهره برآرد ترا رها نكند
***
قطعه
بخل و امساك اگرچه مذمومند
مكن اسراف در جوانمردی
حاجت دیگری برآر چنان
كه نه محتاج دیگری گردی
***
قطعه
خوانده ام در كتاب و معلوم است
كه پسر دشمن پدر باشد
لیك معلوم من نشد هرگز
كه پدر دشمن پسر باشد
***
گفتم دو سه هزل از آن پشیمانم نیز
چون صندل و عود هست بگذار اغیچ
***
و له ایضا
عیب خود تا نبینی اندر خواب
راه خواب از خیال بربندی
دیده بر عیب دیگران دایم
اینت پیرایه ی هنرمندی
***
و له ایضا
گر بطالع آفتاب از بهر من كردی طلوع
طلعت خورشید كس بیرون ندیدی از نقاب
گر زمین من ز باران آب رویی خواستی
تا قیامت خشك ماندی آب در چشم سحاب
***
و له ایضا
بكژدم گفت شخصی كای بداندیش
چرا بر سنگ خارا می زنی نیش
چو میدانی كه زخمت كارگر نیست
نخواهد كرد نیشت سنگ را ریش
جوابش داد كژدم كاین چنین است
ولیك از دست ندهم عادت خویش
***
و له ایضا
ز دوران قمر میداشتم چشم
كه اندر طالعم نوری فزاید
مرا این نكته روشن شد و لیكن
قمر با طالع من برنیاید
***
و له ایضا
علت رسیدگان تعدی و ظلم را
خلق حیات بخش تو دانای حاذق است
ای داور زمانه به نسبت حكایتی
دارم اگر بعرض رسانم موافق است
در تنگنای حیرت از آنم كه روزگار
با من بهر طریقه كه گویی مضایق است
در حكم عهد و ضابطه ی پادشاه عهد
دیباچه ای كه هست بمعهود سابق است
بر سرشمار زمره ی ارباب علم و فضل
بحثی كه میرود نه بدستور سابق است!
مطلق معین است كه مبنی است بر عرض
گر استماع آن كنی الحق نه لایق است
از برج سعد اختر جاه و جلال تو
تابنده باد تا اثر شرق و شارق است
***
و له ایضا
پدرم گفت: قرب سیصد سال
رفت و از رفتگان مرا یاد است
تا بنه پشت ما كه اجدادند
همه را خط و علم و ارشاد است
قرنها رفت و عمرها بگذشت
كاین عطیه بما خداداد است
پسران! هم زدست مگذارید
آنچه میراث باب و اجداد است
خود چه گویی كسی روا دارد
عقل ازین گفتگو بفریاد است
پدری رنج برد و گنج نهاد
كاین ذخیره نصیب اولاد است
تا كه آمد حریف بیگانه
از میان برد آنچه بنهادست
***
و له ایضا
بتمنای خام چند روی
در پی خاطر محال اندیش
ای كم از كم به كم قناعت كن
چه اگر حرص بیش حرمان بیش
گر قناعت كنی و گر نكنی
نخوری بیشتر ز روزی خویش
***
و له ایضا
در مكافات خانه ی دنیا
همه مهمان كرده ی خویشند
بخراشند عاقبت جگرت
آن كسانی كه از تو دلریشند
تو میندیش بد بجای كسان
تا بجای تو بد نیندیشند
***
اسم
در ابرو و قد و چشم و زلفش بنگر
تا نام نگار من بدانی روشن
***
معما
ماهیی در میان كف موجود
وقت حاجت نهاده سر بسجود
***
معما
چو گشت آن خسرو خوبان كمان گیر
بپای تیر او ضم كن سر تیر
***
معما
بجای چشمه ی عنبر سر ماه
بنه تا نام آن دلبر بدانی
***
معما
چون خاتم بی نگین نگون شد
هشتاد بچارصد برافزای
***
معما
آه چون بركشیدم از دل تنگ
در میان رفت جان و سر بنهاد
***
معما
سی سال ز فال بد حذر میكردم
بی لب طلب از یار شكر میكردم
در آخر نامش چو نظر میكردم
تشبیه جمالش بقمر میكردم
***
چو اندر قلب بازار آمدم دوش
به سی دینار یك ماهی خریدم
***
چو ترك من كمان در دست گیرد
كمان را نیمه ای در شست گیرد
***
آنكه از بهر او همی میرم
با تو گویم بخفیه او را نام
آنچه اندر میان مرده بود
در سروپای زنده كن بتمام
***
از پیر مصحف بستان هر دو كناره
با نیمه ی او بانگ كلاغی بهم آویز
***
محبوب من آنست كه همچون رایش
پرنور بود روی جهان آرایش
یك نیمه بگیر از اول جمع بعیر
تا هم بت او سر بنهد برپایش
***
شما را چون بدیدم بی سر و پای
بدانستم كه نام یار من چیست
***
یا دم ز وصال یار زن یا تم زن
یا چنگ در آن زلف خم اندر خم زن
قد تو و زلف تو و شكل دهنت
با آخر اول كلمه برهم زن
***
چون چشمه ی جیم چشمت ای در یتیم
زلف و دهنت عبارتی از حامیم
بر قد تو دال در چمن سرو سهی
در چار صفت نام تو كردم تعلیم
***
جوانا حرمت پیران نگهدار
كه تا حرمت بدارندت به پیری
***
چو اندر جهان یار محرم نماند
نشاید بنامحرمان اختلاط
***
دلق ریا بركشید از تن این هر دو تن
زاهد محراب كوب واعظ منبرشكن
***
دلم بگرفت ازین مهمان دلگیر
چه تدبیر ای مسلمانان چه تدبیر
***
هر نكویی كه بكردی تو بجای پدرت
پسرت با تو بپاداش همان خواهد كرد
***
مبر جوهر به پیش مردم خر
خران را جو بكار آید نه گوهر
***
لغز
طرفه مرغی است آتشین منقار
بیكی پای سرنگون از دار
سایه بان بر سر از پر طوطی
لعبتی زیر پرده ی زنگار
قوت و قوت او ز جانب پای
بی حیات از حیات برخوردار
تازه بیجان و جان ازو تازه
باطنش خفته ظاهرش بیدار
لحم او تلخ و استخوان شیرین
رنگ او خوبتر ز طلعت یار
چون دهان را بخنده بگشاید
بنماید عقیق گوهردار
آتش اما نه آتش سوزان
آب اما نه آب نوش گوار
اندرونش پر از مفرح ناب
چون صدف پر ز لؤلؤ شهوار
گرچه آبستنی است، هست عقیم
لعبتان در درون او بسیار
هر یكی پای بند مسكن خویش
ننموده بهیچكس رخسار
ناز پروردگان حجله ی ناز
در پس پرده روی در دیوار
گر نهی بر لب یكی انگشت
گردد از نازكی لبش افگار
زان یكی را اگر رسد رنجی
دیگران را همه كند بیمار
تو اگر نام او نمی دانی
بمعما بگویمش هشدار
ماهیی زیر آب و بر سر او
سر بی سر نهاده اینت نگار
***
لغز
پرده ی لاجورد بر نسرین
بسته آیینه ای برو زرین
***
قبه ی سرخ بر مناره ی سبز
قایم اندر میان قبه بلال
***
لغز
زنده ای نیمه ای ازو در گور
ماهی با دوسر بدست زبون
مرده ماهی و پهلویش سوراخ
زنده زو روده میكشد بیرون
از چپ و راست میدود ماهی
چون یكی اسپ بدلگام حرون
با خروش و فغان بود دایم
تا بود روده ذره ای بدرون
چون نماند ز رودگانی هیچ
ماهی آن گاه یافت صبر و سكون
***
لغز
اژدهایی سر نهاده در جهان بی دست و پای
در تعجب مانده از نظاره ی او ذو فنون
آن یكی را در درون چون رفت او را نوش داد
دیگری راز هر قاتل چون كشیدش در درون
هیچ رنگی و نگاری نیست بروی آشكار
لیك هرچه او مینگارد عقل را سازد جنون
***
لغز
حریفی تازه روی نغز دلكش
به سینه حاضر و غایب ز دیدار
نیاید هیچ عاشق را در آغوش
نبیند هیچ مشتاقیش دیدار
گهی بیمار ازو با تندرستی
گهی زو تندرستی گشته بیمار
گهی با صلح و گه با جنگ باشد
به نیك و بد كند با نیك و بدكار
***
لغز
نگارین پیكری زیبا و دلكش
نه كانی و نباتی و نه حیوان
چه گر زین هر سه معنی دور باشد
ولی باشد بصورت زاده ی كان
توانی بچه ی او را گرفتن
ولی او را گرفتن هیچ نتوان
گر او ناگه ترا دامن بگیرد
ز دام او نخواهد رست دامان
مضرت بینی از وی منفعت هم
گهی آفت بود گه راحت جان
***
لغز
زبونی ناتوان افتاده بر جای
بصد خواری ز نیك و بد لگدخوار
چنان در خواب كز صور سرافیل
سر آن خفته نتوان كرد بیدار
ز جای خویش قطعا می نجنبد
گر آتش بر سرش ریزی بخروار
چنین در خواب بیهوشی ولیكن
شكم ز آبستنی دارد گر انبار
شود بیدار هنگام ولادت
چو مستی كو شود ناگاه بیدار
***
لغز
ز سیصد نیمه ای محذوف گردان
صدویك را بدو با هم بیامیز
ازو نام كسی آید پدیدار
كه یك مویش به از صد ملك پرویز
رباعی ها
***
ای روشنی دیده ی بینا كه تویی
گویایی نطقهای گویا كه تویی
آنجا كه تویی محل قرب است ولیك
ما را چه محل رسیدن آنجا كه تویی
***
ماییم و هزار گونه خودكامی خویش
مستوجب آتشیم از خامی خویش
ای شاه رسل مرا فرو نگذاری
در روز جزا بحق هم نامی خویش
***
ای روضه بگو ابوالبشر آدم كو
وای باد بگو كه صاحب خاتم كو
ای روح بگو كه عیسی مریم كو
اینها همه رفت خواجه ی عالم كو
***
دائم زولایت ولی خواهم گفت
چون روح قدس نادعلی خواهم گفت
تارفع شود غمی كه بر جان منست
كل هم سینجلی خواهم گفت
***
ای خلعت فاستقم ببالای تو راست
بر تارك تو تاج لعمرك زیباست
چون روی تو بر بام فلك مهرنتافت
چون قد تو بر طرف چمن سرو نخاست
***
ای باد صبا غالیه سا می آیی
چون مشك خطا ناقه گشا می آیی
معلومم شد كه از كجا می آیی
از تربت آل مصطفی می آیی
***
ای جان اثری ز مظهر خاك بجوی
ای گوهر پاك گوهر پاك بجوی
از سوك حسن مذاق ما پر زهرست
از نوش لبش مایه ی تریاك بجوی
***
ای ابر پرآب بر هوا می پویی
گریان گریان رخ ز حیا می شویی
فریادكنان چو رعد و برداشته آب
از بهر حسین، كربلا می جویی
***
ای صبح ندانم كه چه دریافته ای
مشكین قصب از بهر كه بشكافته ای
خورشید عفاك الله از آنروز كه گرم
بر تشنه لبان كربلا تافته ای
***
از روضه برون آل رسول ثقلین
ای ماه حجاز و آفتاب حرمین
پر زهر ببین خلعت دیبای حسن
پرخون بنگر كسوت زیبای حسین
***
جانهای رسل برأس و عین آمده اند
حوران همه با زینت و زین آمده اند
امشب ملكوت آسمانها بتمام
گریان به عزاپرس حسین آمده اند
***
بالای خوشت بسرو می ماند راست
همچون قد تو ز باغ شمشاد نخاست
چشم سیه فتنه گرت عین بلاست
چین سر زلفت شكن مشك خطاست
***
بیداری شبهای من از اختر پرس
حال دل پر خون ز لب ساغر پرس
بی زر ز لب دوست بكامی نرسند
ای دوست بیا و از من بی زر پرس
***
ای قامت دلكش تو سرمایه ی سرو
سبزست لباس تو چو پیرایه ی سرو
مهتاب شبی چه خوش بود بر لب جوی
تنها من و تو نشسته در سایه ی سرو
***
اغیار چو از میان كناری گیرد
هر دست طرب دامن یاری گیرد
بنشین نفسی كاین دل سودایی من
در سایه ی سرو تو قراری گیرد
***
فریاد كه آن یار پسندیده برفت
ناكرده وداع ما و نادیده برفت
دل را به كه آرام دهم مسكین من
كارام دل و روشنی دیده برفت
***
با قد تو سرو سرفرازی نكند
با زلف تو مشك دست یازی نكند
سوسن سخن بنفشه با موی تو گفت
آن به كه دگر زبان درازی نكند
***
گر پیر شدم دلم جوانست هنوز
سودا و خیال ما همانست هنوز
چون ابروی دوست گرچه پشتم خم شد
دل مایل آن سرو روانست هنوز
***
گرچه بتصور ز خود آگاه شوی
در خود بغلط مشو كه گمراه شوی
در چاه غرور اگر بمانی دل را
هاروت صفت مقید چاه شوی
***
در خانه ی خود به كمترین مایه ی قوت
بیچاره بسر كنی بصد صبر و سكوت
بر سفره ی مردم نكشی دست بلوت
تا پر نكنی شكم بسان الموت
***
سرو آمد و بنشست به رعنایی باغ
لاله ز دگر طرف به لالایی باغ
بخرام بباغ تا كه خوبان چمن
دیگر نزنند لاف زیبایی باغ
***
بر عارض چون گل تو سنبل بدمید
از عنبر تر غالیه بر ماه كشید
غنچه سخنی ز پسته ی تنگ تو گفت
باد سحر آمد و دهانش بدرید
***
تا عارض چون آتشت افروخته اند
صد خرمن تقوی و ورع سوخته اند
گویی كه قبای دلبری روز ازل
بر قد تو پرداخته و دوخته اند
***
چشم سیهت كه فتنه ی خواب آمد
مستی است كه در گوشه ی محراب آمد
زان چشمه ی نوش تر نشد لب ما را
آن چاه ز نخ نگر كه بی آب آمد
***
ایام گلست و ابر نم می ریزد
وز شاخ نشاط بار غم می ریزد
در سایه ی سرو از گل و بادام و بهی
باد سحر آمد و درم می ریزد
***
بلبل بنشست باز بر منبر گل
بگشاد ز هم ورق ورق دفتر گل
بر گل ز رخت آیت خوبی میخواند
جان می پرورد از رخ جان پرور گل
***
خوش وقت بهار و سبزه و دامن كشت
با پسته دهن شكر لب حور سرشت
در باغ مراد ما چنین سرو نرست
بر خاك امید ما كس این دانه نكشت
***
اسرار غم عشق بگنجینه ی ماست
دردانه ی غم در صدف سینه ی ماست
با هر كه درآمیختم از من بگریخت
جز غم كه حریف و یار دیرینه ی ماست
***
ایام نشاط و شادمانی بگذشت
دوران مراد و كامرانی بگذشت
فریاد كه عمر و زندگانی بنماند
هیهات كه عالم جوانی بگذشت
***
صافی جهان چو نیست می ساز به درد
پشمینه بپوش چون همی باید مرد
از مرگ چه دشوارتر آن كز ره عجز
حاجت بدر همچو خودی باید برد
***
ای مرگ چه گویم كه چها ساخته ای
پرداخته ای هر آنچه پرداخته ای
بس تخت سلاطین كه بهم برزده ای
بس تاج ملوك كز سر انداخته ای
***
زادی كه ره دراز می باید رفت
با روزه و با نماز می باید رفت
تركیب تو چون ز خاك پرداخته اند
ای خاك بخاك باز می باید رفت
***
آن كس كه طریق مدح و ذم میداند
میدان كه هجا و هزل هم میداند
در هزل مرا ز خویش كم میدانی
یا ابن حسام از تو كم میداند
***
تیر تو چو شست كابلی بگشاید
خال از رخ زنگیچه ی شب برباید
گویی كه مهست در سراپرده ی قوس
چون روی تو در برج كمان بنماید
***
تیر دگران اگر زره بگشاید
پیكان تو از موی گره بگشاید
قاپوچی آسمان كمان پشت شود
تیر تو چو در كمانچه زه بگشاید
***
در شست تو چون كمان خمیدن گیرد
قوس قزح از هوا رمیدن گیرد
چون كركس تیر تو پریدن گیرد
دل در بر نسرین بطپیدن گیرد
***
گر تیر بجانب فلك بگشایی
شب خال سیه از رخ مه بربایی
از تیر تو خصم تو كمان پشت شود
گر پشت كمان خود برو بنمایی
***
تیر تو هلاكت بداندیش تو باد
قربان رهت دشمن بدكیش تو باد
این چرخ كمان پشت بخدمتكاری
خم ساخته پشت چون كمان پیش تو باد
***
عنبر اثری ز فضله ی خامه ی تست
بوی خط تو در شكن نامه ی تست
چون فضله ی نحل سربسر عین شفاست
آن رشحه كه اندر گلوی خامه ی تست
***
نوك قلمت كه مشك ازو می بارد
بر صفحه ی گل عنبر تر بنگارد
برنامه ی هستی قلم انصافت
بنشاند عدل و ظلم ازو بردارد
***
گر چه بقلم كام بسی دانی راند
وز نوك قلم مشك توانی افشاند
چون نامه ی خویشتن بباید خواندن
منویس كتابتی كه نتوانی خواند
***
در خامه ی تو مزاج مرزنگوش است
وز خط تو آفتاب كحلی پوش است
گویی كه دواتت ظلماتست كزو
خضر قلم ترا دهان پرنوش است
***
ای دست نشان قلمت لؤلؤ تر
منشی فلك عبارتت را چاكر
بر بام فلك ز ماه نو می سازند
از بهر قلمدان تو ما سوره ی زر
***
بدخواه تو صد بلا كشیده چو قلم
با اشك روان بسر دویده چو قلم
از دست تو تیغ تیز بر سر خورده
سرداده ز دست و پا بریده چو قلم
***
چون خامه ی تو سیاه سازد جامه
عنبر بارد ز نوك او برنامه
همدست كند عطارد و پروین را
آنجا كه بنان تو بگیرد خامه
***
ای باد نشان كوی دلدار بپرس
از ماش دعا رسان و بسیار بپرس
صدبار اگرم زیار بر دل بیش است
او را تو بجان او كه صدبار بپرس
***
ای روشنی دیده ی بینا چونی
ای بلبل خوش لهجه ی گویا چونی
تنهای همه فدای تنهایی تو
تا در لحد تنگ، تو تنها چونی
***
آن رفته ز چشم و مانده در دل چونست
آن شكل ظریف و آن شمایل چونست
نرگس بمیان آب خرم باشد
آن نرگس آبدار در گل چونست
***
ای كعبه ی مقصود دل من كویت
دور از تو شدم ز مویه همچون مویت
اكنون كه ز دیدار تو محروم شدم
در خواب من آی تا ببینم رویت
***
لطفت همه كارهای ما نیكو كرد
آری همه كارهای ما نیك او كرد
او نیكو كرد و ما همه بد كردیم
ما را به نكوكاری خود بدخو كرد
***
مشك از سر زلف آن صنم می ریزد
عنبر ز شبستان ارم می ریزد
سر تا قدمش چو سربسر زیبا هست
خوبی ز سرش تا به قدم می ریزد
***
خوی از سر زلف آن صنم می ریزد
بر گل ز گلاب ناب نم می ریزد
از حسرت عناب لبش دیده ی من
خونابه ز چشم، دم بدم می ریزد
***
اكنون كه وداع میكنی مسكین من
دل را بچه انواع دهم تسكین من
بر روی نهم روی كه هنگام وداع
بر مه ریزم ز اشك خود پروین من
***
لاله بكرشمه بر چمن می خندد
در باغ شقایق و سمن می خندد
در خنده ی غنچه بین كه با تنگدلی
همچون لب آن تنگ دهن می خندد
***
شب نیست كه آهم بثریا نرسد
وز دیده ی من سیل بدریا نرسد
دل گلشن وصل تو بجان می طلبد
تا عاقبت آنجا برسد یا نرسد
***
یا بوی تو از باد صبا می آید
یا رایحه ی مشك خطا می آید
یا چین سر زلف ترا بگشادند
یا آهوی چین نافه گشا می آید
***
این باد معنبر ز كجا می آید
كز نكهت او دم صبا می آید
یا كرد طواف بر ریاحین بهشت
یا از سر زلف یار ما می آید
***
دردست و دوا هست طبیب من كو؟
فریادرس حال عجیب من كو؟
جودت بتمام مردم شهر رسید
انعام چو عام شد نصیب من كو؟
***
آنها كه شراب را حكیمانه خورند
شرطست كه می بشرط پیمانه خورند
اكنون كه حرام شد حكیمان نخورند
پیمانه چو باشد اهل پیمانه خورند
***
آنكس كه عمل بجز مجازی نكند
در خدمت محمود ایازی نكند
از مردم دیده كی پذیرند نماز
تا خرقه بخون دل نمازی نكند
***
خود نیست كسی دگر تبهكار چو من
جز جامه ی من كسی سیه كار چو من
یا رب تو اگر گناه می آمرزی
نبود بجهان دگر گنهكار چو من
***
بشكفت شكوفه باز چون خرمن گل
سبزه بكشید حله در دامن گل
در تاك نگر كه با سرافرازی خویش
كرده است بناز دست در گردن گل
***
آنها كه ببسته اند چون رشته ی طبل
بر جعبه ی میوه های گوناگون حبل
در روضه چو الوان فواكه بینند
قالوا هذا الذی رزقنا من قبل
***
مائیم كه بی هیچ غمی دم نزنیم
یك دم بمراد خویش بی غم نزنیم
صدبار شبی بود كه صد خار فراق
بر دیده زنیم و دیده بر هم نزنیم
***
بیچاره حسود بی بصر خواهد شد
چون كور شده است كورتر خواهد شد
از زیر و زبر چه گویمش كان فلكی
مانند فلك زیر و زبر خواهد شد
***
در دست مرض گرچه زبون می آیی
برپای روی و سرنگون می آیی
گر بر سرت آسیا همی گردانند
چون سفله ز آسیا برون می آیی
***
نازكتر از آبی تو نه از آب و گلی
از جان و دلی از آنكه در جان و دلی
گر كام دل من ندهی از لب خویش
بس خون دلم بریزی از من بحلی
***
آن سنبل تر چون برلب آب آید
گل را ز بنفشه زار او تاب آید
با روی تو خورشید برابر میشد
زلفت بطرفداری مهتاب آید
***
چون ژاله و سبزه با هم آمیخته شد
از لؤلؤی تر زمرد انگیخته شد
گل خنجر بید دید برداشت سپر
میگفت كه خون ارغوان ریخته شد
***
بلبل ز پی گل غزل تر میگفت
باد سحر از نسیم عنبر میگفت
لاله صفت كلاه دارا می كرد
نرگس سخن از تاج سكندر میگفت
***
بنشست بناز سرو در دامن باغ
لاله ز كرشمه برداشت ایاغ
تا خرم و خوش بود شبستان چمن
در پای درخت لاله بر كرد چراغ
***
اكنون كه نماند مایه ی حشمت و جاه
آمد اجل و گرفت ما را سر راه
كردیم دراز پای بر بستر مرگ
چون دست تصرف ز تعلق كوتاه
***
ای احمد دلخسته تو با ما چونی
وای تازه گل خرم رعنا چونی
ما بی تو چو پروانه ز بی پروایی
ای چشم و چراغ ما تو بی ما چونی
***
ای ماه گرفت روی آن ماه دریغ
آن ماه بود برنج ای ماه دریغ
گر آه و دریغ گفتنم سود بدی
صدبار بگفتمی كه صد آه دریغ
***
از خاك جهان به زرق رستن نتوان
بر رهگذر سیل نشستن نتوان
از مكر جهان حذر كه ازوی زادی
با مادر خود نكاح بستن نتوان
***
گویند همایی بهوا می آید
چون سایه ی الطاف خدا می آید
گفتم غلطی كه گر مرا می آید
كوفست بویرانی ما می آید
***
تا نرگس یار لاله گون می بینم
چشمم بمیان آب و خون می بینم
از عارضه ی چشم تو ای بینایی
اندر عجبم ز خود كه چون می بینم
***
زان درد كه آن دیده ی روشن دارد
چشمم ز برای او گهر می بارد
آن درد اگر غمزه ی او بگذارد
چشمم بمژه ز چشم او بردارد
***
از خرمن جود خوشه ای میخواهم
وز كشت جلال توشه ای میخواهم
چون گوش بحال خود همی باید داشت
من گوشه گرفته گوشه ای میخواهم
***
ابر آمد و بر روی هوا میگرید
چون متهم از شرم و حیا میگرید
معلومم شد كه او چرا میگرید
بر عمر تلف گشته ی ما میگرید
***
لاله زدم باد صبا میخندد
گویی لب و لعل دلربا میخندد
ای دوست بگویم كه چرا میخندد
بر كوتاهی عمر ما میخندد
***
ای دست امید ما بلطف تو دراز
بنواز مرا بلطف ای بنده نواز
هرچند تو بی نیازی از ما، ما هم
بر خاك در تو، روی بر خاك نیاز
***
ای در گرانمایه ی دریای وجود
بر قامت تو قبای زیبای وجود
خواهی كه خدای خویش را بشناسی
خود را بشناس ای شناسای وجود
***
تا من صفت عارض او میگویم
الحق سخن از او چه نكو میگویم
دل مایل دوست گشت و من مایل او
زان هرچه دلم گفت: بگو، میگویم
***
از نشو و سحاب شد زمین سبزه نمای
وز بوی عبیر شد هوا نافه گشای
از لاله ی زرد و سرخ بر پشته ی كوه
عالم علم دو رنگ بركرد بپای
***
تیسیر ز فسر سخنت یافت نظام
كشاف مكملی و حاوی كلام
هر نكته كه در وقایه ی دین كافیست
در سلك معانی بیان تو تمام
***
نور تو كه در سینه نهان بد چو هلال
از شعشعه ی بدر برآمد بكمال
اكنون كه عروس سخنت یافت جمال
المنه لله تبارك و تعال
***
ای قطره ز دریا برسیدی بكمال
از مشرب عذب یافتی آب زلال
نور تو ز بدر است و لطافت ز جمال
المنه لله تبارك و تعال
***
گر موی ترا مشك ختا میگویم
در تاب مرو كه من خطا میگویم
بالای تو گر بسرو گفتم بمرنج
زیرا كه حدیث ناروا میگویم
***
جانیست مرا و نیست اندر خور تو
غایب ز بر من است و اندر بر تو
لطف تو هزار در برویم بگشاد
دیگر نروم بهیچ باب از در تو
***
چون خواجه نظام در جنان محرم شد
فردوس ز فر قدمش خرم شد
چون زان بحساب سال باهم ضم شد
تاریخ وفات صاحب اعظم شد