شهر آشوب
سروده ی
محمد طاهر وحید الزّمان قزوینی
(متوفّای 1020)
تعریف شهر اصفهان
بنمود سوادِ شهری از دور
مانند سوادِ دیده پر نور
شهری همه خانه هاش پر زر
چون کاخِ خیالِ کیمیاگر
چون دل همه خانه ها شمالی
هر یک چو بنای چرخ عالی
مانند نهال گل، خیابان
چون گل در خانه هاش خندان
بیرون ز شمار مخزن گنج
چون تصفیف بیوت شطرنج
سیّار ز خانه ها به صد سال
بیرون نرود چو فکر رمّال
از سبزی کشور و بلادش
سر سبز چو سرو گرد بادش
بر شاخ درخت، مرغ رنگین
چون شمع، گشوده بال زرّین
بگرفته ز سبزه در جنابش
آیینه به موم سبز آبش
بنموده ز روشنایی آب
هر قطره به شب چو کرم شب تاب
آسان گردد، به طرف گلشن
شمع، از آتش، چو لاله روشن
آبش به صفایِ روح، غلطان
جان بخش به رنگ آب حیوان
گندم چو دواند ریشه زان نم
جان یافت چو عنکبوت در دَم
اجساد ز زندگی، بریده
در خاک چو ریشه قد کشیده
گر واله ی لاله ی بهاری
مشغول شدی به گل شماری
کشتیش آن حنا نهاده زان بام
در کام زبان چو مغز بادام
بنموده مناره های پُر فر
همچون علمِ از میان لشکر
خورشید و مه از فراز آنها
چون سر عَلَم از عَلَم هویدا
هر برجی را نموده از سر
این چرخ کبود چون کبوتر
در چار حدش بیوت مردم
کز دیدن او شود نگه گم
بنموده به چشم اهل انصاف
چون جوجه ی ماکیان ز اطراف
بازار و دکانش از عدد بیش
هر صنفی از و محبت اندیش
1
صفت علاقه بندان
در راسته ی علاقه بندان
دام نگهی کشیده الوان
استاد نشسته پا کشیده
اطفال بگرد او تنیده
چسبیده دو دست جمله در کار
مانند دو عنکبوت بر تار
کس را آزادگی پسندند
این قوم همه علاقه بندند
سوراخ بود دلم چو انبان
از قیطان های موش دندان
2
صفت نعل بندان
آن سخت دلان که خود پسندند
بیجاده لبان نعل بندند
از روی چو آفتاب ایشان
هر نعل چو ماه گشته تابان
وز پرتو آن رخ گذاره
هر مه را، چشم پر ستاره
عاشق ز جمال شان مشوش
نعلش ز فروغ شان در آتش
گشته ز فروغ روی ایشان
هر میخ فتیله ی فروزان
پروانه زده زبیمِ تو، بیخ
گاهی بر نعل و گاه بر میخ
چکّش به دکّان ز واله هان است
انگشت ز دسته در دهان است
3
صفت بزّازان
بزّازانش حریر خویند
ماننده ی نافه مُشک بویند
از حسن، جمالشان بهار است
دکّان ز متاع، لاله زار است
بنموده به چشم شوق بلبل
هر تَنگِ متاع، غنچه ی گل
بر روی هم آن متاع الوان
چون قوس قزح عیان ز دکّان
تیر گز شان کمان ندیده
صد بیدل را به خون کشیده
از ما چو نسیه دل خریدند
خط ها بر گزه از آن کشیدند
انگشت گزیده از فسوس است
یا مفرده ی حساب بوس است
4
صفت رزّازان
رزّازانش ز عیب پاکند
افروخته حُسن و تابناکند
از شیرینی به دست اطفال
چون شان عسل نموده غربال
در دست پری رخان ترازو
دلکش، ماننده ی چشم و ابرو
از قتل اسیر، غم ندارند
اینست که سنگ، کم ندارند
عشّاق به زیر پای خوارند
باشد که چو دنگ سر بر آرند
5
صفت عطّاران
عطارانش عبیر بویند
هر چند که پیر و نافه مویند
گر چاره ی ضعف قلب خواهی
انداز به کودکان نگاهی
بوشان به دماغ داده ترطیب
مو بر سرشان چو سنبل الطیب
آن تندیشان ز نازنینی
دلخواه چو طعم دارچینی
تقصیر تو را به رو نیارند
طفلند ولیک صبر دارند
زان قوم اگر گدا اگر شاه
خواهند دوای قوّت باه
بان از کفشان ز زود نفعی
بخشیده خواص قرص افعی
زیشان دارد خرید کافور
خاصیت ماهی سقنقور
دل را به جفای خویش هر یک
دوزند به میخ های میخک
از پرتو آن رخ چو گلنار
هستند ز بس که گرم بازار
شد در کف شان خیار چنبر
مانند عصای کور پر زر
بر عارض شان ز خط پیچان
هر خال نموده تخم ریحان
دل ها چون هیل، ازان لب مُر
خالی ز حیات و از کّره پُر
از روی عرق فشان شیرین
هر یک دارند ماه پروین
با اهل دل اختلاط ایشان
مانند سریشم است چسبان
از حسرتشان اسیر دل ریش
خاییده چو مصطکی لب خویش
زینان مطلب، اگر بود کیس
با پیرانست لحیة التیس
6
صفت زرگران
زرگر پسران نازک اندام
هستند همه چو نقره ی خام
باشد ز الم چو گشت جوشان
حال دل من چو قال ایشان
چون پخته کنیمشان بابرام
ز آتش نپزد چو نقره ی خام
دم شان چو بوته در جوش
با شعله زیادشان هم آغوش
در کوره ی غم ز درد ایشان
آتش کشدم سر از گریبان
آتش ز دل علم کشیده
چون کوره ی تازه دم دمیده
تا چند ز بیم خوی ایشان
بندم لب خویش را ز افغان
تا چند کشد دل کمینه
چون دم نفس از شکاف سینه
گشته رخشان هر آنکه دیده
سر تا پا، چشم چون حدیده
خواهد دل خسته ی پریشان
انگشتر زینهار از ایشان
انگشت کنم مگر زبان را
انگشتر لعل آن دهان را
7
صفت بقّال
فریاد ز حسنِ شوخ بقال
وان خط ّ سیاه و چهره ی آل
دل ز آتش آن جمال پر نور
پر آبله شد چو تفت انگور
از داغ نو و کهن دل ریش
پُر گشت چو دخل آن جفا کیش
سنگ من و او چو اهل فرهنگ
شد حلقه به گوش آن دل سنگ
خون جگرم به این فسانه
خورد آن خط سبز هِندُوانه
ارزان باشد به نقد صد جان
بوییدن سیب آن زنخدان
خط سبزش ز نُور سُوره است
در دیده چو توتیای غوره است
8
صفت گازُر
این گازُر شوخ پاک دامن
ای آب ز دیدنت دل من
ای سرو تو ز آب دیده رُسته
ای روی تو همچو لفظِ شُسته
چون لعلِ زرشک آب حیوان
آتش در دل نموده پنهان
ماهی که شد از غمت سمندر
آتش دارد چو شمع در سر
چون شمع فسرده می کند دود
آب تو بود ازان گل آلود
از کینه ی من دلت چو پاکست
بهر چه رخ تو تابناکست
در پیش تو شیشه ی دلِ تنگ
تا باز چه ها زد است بر سنگ
9
صفت جوهری
گوهر دارد چو دیده دُر بار
با جوهریان بُوَد مرا کار
گردید ز شرم لعل ایشان
یاقوت هزار رنگ در کان
مرجان بر آن لبان پر شور
باشد چو چراغ روز بی نور
ازخجلت آن دهان و دندان
شد درّ و صدف چو لعل و مرجان
از دیدنشان چو اهل وسواس
شد سخت قمار، باخت الماس
از بس که فروغ شان زیاد است
پیوسته متاع شان کساد است
خورشید نگشته مشتری یاب
در حالت بیع کرم شب تاب
حیرت زده راست اشک خون بار
چون عین الهّر به دین زنّار
10
صفت قصاب
قصابان راست روی رخشان
پر نور چو صُبح عید قربان
دامن ها شان همیشه از خون
چون دامن آسمان شفق گون
چون دیده ی گوسفند قربان
بی شام بود صباح ایشان
سازند، ز خون، کارد، رنگین
با مهر، قران ماه نو بین
وصف مژه های شوخ ایشان
گر نظم کند کسی بسامان
سازد دل را ز شوق پاره
هر مصرع شعر چون قناره
11
صفت سوزنگر
آن سوزنگر که دیده ام من
دارد دهنی چو چشم سوزن
سوزن که جدا شد از دکانش
از حسرت او پرست حالش
هر چند صبر پیشه دارد
چشمی به قفا همیشه دارد
بر خواهش دل نمیکند پشت
گر رشته کند به چشمش انگشت
فولاد ازان نگار تاجیک
گردید اسیر رنج باریک
نتوان به ره وصال رفتن
باریک نگشته هم چو سوزن
زین خوش حالی که آن بت مست
سر رشته ی او گرفته در دست
آخر خواهد ز جان پریدن
سوزن، بالبست، کان آهن
در بیضه هنوز بود فولاد
کاین شوخ صلای جور در داد
این مرغ که خون به خاک آمیخت
آمد چو برون ز بیضه پر ریخت
از دوری آن بهار خندان
شد از تنم استخوان نمایان
چون کاغذ اوست پهلو من
کز وی گذرانده است سوزن
12
صفت شانه تراشی
از شانه تراش بیقرارم
وز چاره گذشته کار و بارم
در شاخ ز شوق شانه گشتن
دانه ی شانه بود سوزن
این بود شبیه اینکه طفلان
نازاده بر آورند دندان
عکس مژه اش ز روی بازی
از تخته نموده شانه سازی
تا سایه فکنده بی بهانه
انگار شانه گشته شانه
13
صفت کبابی
دایم ز نظاره ی کبابی
دارد دل زارم این خرابی
یار از دل زار پر حسابست
اوراق کباب ازین کتابست
اشکم به شب سیاه هجران
چون اشک کباب دارد افغان
تا کی گردد دل ستم کش
از غم چو کباب تر در آتش
دارد خَلِش از جدایی او
چون سیخ کباب بر تنم مو
هر لاله که در بساط راغست
از رشک شدن سنگ داغست
14
صفت خبّاز
خباز کزو بود فغانم
زان حسن برشته سوخت جانم
عکس مژه اش به سنگ و سندان
جا کرده چو جای پنجه در نان
هر چشمه ی کار اوست بیشک
صد چشمه برنگ نان سنگک
کز دور نگاه صبر شورش
افروخته همچو دل تنورش
عشّاق به کوی آن پریوش
چون تخمه ی روی نان آتش
چون واکند آن بهار، دکان
سوزد به تنور لاله را نان
زان لطف و صفا که با گل اوست
پیداست هر آنچه در دل اوست
تمثال منش که در ضمیر است
باشد مویی که در خمیر است
چون شان عسل ز شهد آن رو
خود نان خورش است گُرده ی او
15
صفت کلّه پز
گر حرف ز کلّه پز کنم سر
گردد به دهانم آب کوثر
با چهره ی چون چراغ رنگین
باشد چو فتیله جامه چرکین
تابان چو چراغ شام دیجور
با جامه ی چرب و روی پر نور
چون پای نهد کسی بدان کو
سرها فرُش است در ره او
چون کلّه که میکشد بر سیخ
سر بر خط اوست کودک و شیخ
از حیرت عارض نکویش
از خاک نشستگان کویش
چون پاچه به دیگ، پیر و برنا
نشناخته اند، دست از پا
16
صفت دلاک
دلاک که صاحب سر ماست
کام دل درد پرور ماست
در کف، تیغش، که هست سوزان
باشد چو فتیله ی فروزان
بنموده به چشم مرد آگاه
چون دسته ی تیغ خویش، آن ماه
با مرد و زن زمانه صافست
هم دسته ی تیغ و هم غلافست
چشم آنکه بر آن جمال بگشاد
بنشست بزیر تیغ او، شاد
از وی نشود دلش مکدّر
آن شوخ اگر به برّدش سر
چون غنچه ی نو شکفنه چیده
خندد به رخش سر بریده
آن قوم که محو آن جمالند
از دیدن جور بی ملالند
انگشت کنی به چشم ایشان
مقراض صفت شوند خندان
17
صفت شمّاعی
بینی چو جمال شمع ریزان
چون شمع ترا به لب رسد جان
چون شمع جبین چو بر فروزند
دل را بازند و باز سوزند
چون شان عسل شود از ایشان
هر روز هزار خانه ویران
گشت از رُخشان که هست گلشن
چشم و دل من چو شمع روشن
زین شعله دلم چو شمع گردید
سر رشته ی صد هزار امّید
دل ها چو ز جورشان گدازند
با سوز درون چو شمع سازند
آتش در سر چو شمع دارند
چون اشک ز چشم تر نبارند
18
صفت صحّاف
صحاف که دل ز جورش آبست
گویای خموش چون کتابست
سر بر خط حکم او نهادم
روزی که به قیدِ او فتادم
چون سطر کتاب از پی کام
گردید رگم زبان در اندام
هر پیوندی برای من بند
شد تا چو قلمم به دامم افکند
بر وی دل پاره پاره شد جمع
پروانه مثال بر سر شمع
شد جمع دل خراب مضطر
شیرازه شد این کتاب ابتر
19
صفت حدّاد
حداد خبر ندارد از درد
بیهوده چه کوبم آهن سرد
آتش خواهم زدن به عالم
در کوره ی عشقِ یار چون دم
ثابت قدمم بکوی جانان
گر پتک بسر خورم چو سندان
صد شکر که تا اسیر اویم
چون آهن تفته سرخ رویم
باشد دل سخت آن پریوش
چون آهن تفته ی در آتش
باشد، در چشم گریه ی من
آبی که در او نهند آهن
گرم است سرشک چشم بیخواب
از آهن اوست جوش این آب
20
صفت نجّار
نجار پسر زند همیشه
بر پای دلم ز جور تیشه
بر بستر کاهشم فکنده
چون تخته بزیر زخم رنده
تا آمد و رفت آن پسر دید
در سینه دلم غبار گردید
گامی که نهاده پس کشیده
چون ارّه امید من بریده
تا دل ز خیال او کباب است
زو دنیی و عقبیم خرابست
چون ارّه ز دست آن پریوش
هستم ز دو سر درین کشاکش
تا با غم او مرا شمار است
حق از دو طرف به دست یار است
چون وجد کنم چو متّه آهنگ
سوراخ شود ز وجد من سنگ
چون ارّه بود به چشم دشمن
از خار جفاش سینه ی من
بنمود بر استخوان من پوست
بر پنجره کاغذ از غم دوست
رخساره چنین و در مهارت
هستند ز قدرت حق آیت
بندند در از وقوف چالاک
از تخته ی روز و شب بر افلاک
21
صفت تخمه فروش
از تخمه فروش و آن لب شور
شد دیده ام آشیان زنبور
از دیدن روی آن فرشته
بر آتش غم شدم برشته
از دیدن آن نگار ساده
چون پوست ز تخمه ام فتاده
باشد دل این اسیر حیران
در تابه ی غم چو تخمه خندان
از کف دل این خراب خسته
جَسته است چو تخمه ی شکسته
بیند همه عمر خاک مالی
آنرا که بود دو دست خالی
صد فکر ازو مراست در سر
چون تخم که در کدوست مُضمر
22
صفت رنگرز
از رنگرزان کشم بناچار
هر روز هزار رنگ آزار
داغم بر دل، که “صبر کاه” است
چون ناخن رنگرز سیاه است
باشد جگرم نهان درین داغ
مانند حنای دست صّباغ
از دوری او که هم چو ماه است
از بس شب هجر من سیاه است
خورشید چو از شبم برآید
چون پنجه ی رنگ رز نماید
از عکس جمال چون گل وی
گردد خم نیل چون خم می
23
شد چاک دل من از رفوگر
بر من لب لعل او شد اخگر
شیرین سخنی در آن لب شور
شهد است در آشیان زنبور
شاید فتدش به من نظاره
شادم ز لباسِ صبرِ پاره
در دیده نگاه حسرت من
چون رشته بود به چشم سوزن
هستم ز دلِِ اسیرِ بریان
دنبالِ نگاهِ خویش پویان
کردست به نوک سوزنم صید
از چشم خودم فتاده در قید
نبود بسوی نجات راهم
شد رشته ی دام من نگاهم
24
صفت حلّاج
حلّاجانند چشم بد دُور
هر یک شاهی ولیک منصور
هستند ز خط، تذرو خوش فال
وز خال سیه، غزال خوش حال
چک در کف شان کسی که دیده
خون آب ز دیده اش چکیده
عشّاق ازین بتان که نغزند
چون جَوزَقَه جمله خشک مغزند
دارند ز مغز خشک بنیاد
مانند کمان ز پنبه فریاد
25
صفت منجّم
ای واقف گردش ستاره
در گریه ی من فکن نظاره
یک ره به دل حزین گذر کن
در خانه ی طالعم نظر کن
این دل که ز عشق گشته بیتاب
چندین ورقست چون سطرلاب
بر هر ورقی به دست دیده
از زخم هزار خط کشیده
هر یک شده از قضای محتوم
در حلقه ی طاعت تو منظوم
خونم شده قطره قطره از بیم
در رگ چو رقوم سطر تقویم
26
صفت شعربافان
با تار نظاره، رشته ی جان
افتاده بدست شعربافان
دایم باشد دلم دران کو
سرگشته دران به رنگ ماکو
دل را گردید آشیانه
تا رفت به شعرباف خانه
در بار، قماش های تابان
چون قوس و قزح کشیده الوان
مشغول به کار گشته اطفال
مانند پری که واکند بال
موزونی های قد طفلان
چون مصرع های شوخ دیوان
27
صفت سرّاج
سرّاج کزو بود خروشم
باشد به کفش عنان هوشم
از دیدن آن نگار شیرین
چون مورچه پر برآورد زین
آن آیه ی صنع لایزالی
صد زین، به نگاه کرده خالی
او راست ز بسکه ناز و تمکین
هرگز نرود به خانه ی زین
مشکل که به خانه ی من آید
وین عقده ی من ز دل گشاید
28
صفت کمانگر
بر پیر خمیده قد مهجور
دایم رود از کمان گران زور
استادی عشق بی امانش
فی الحال کُشد به خر کمانش
آن پیر که چلّه ها کشیده
این جا به مراد خود رسیده
مانند کمان ز حسن عالی
صد خانه نموده اند خالی
کی هم چو کمان شَوَم مشوش
دارند گَرَم به روی آتش
از سر تا پا اسیر یارم
گویی که کمان چلّه دارم
منصور به خصم عاشقانش
دایم باشد چون کمانش
عاشق به دو دست بسته بر پشت
مانند کمان هزار کس کشت
آرم چو کمان به خصم خود رو
پیوسته به پشت گرمی او
29
صفت کلاه دوز
سرگرم کلاه هر که گردید
هر دیده وری که روی او دید
از دیدن آن رخ چو ماهم
رقصان چو حباب شد کلاهم
کرده است زهرچه هست اعراض
وز جمله بریده غیر مقراض
مقراض صفت به دست، مشکل
آیند دو هم زبان یک دل
زان جان جهان و نور دیده
پیوسته مرا به دل خلیده
از ناز و عتاب و تندی خو
هر حرف چو سوزن سه پهلو
از بهر جمال یار دیدن
وندر ره وصل او دویدن
از ضعف بدن نمانده از من
جز چشم و قدم برنکِ سوزن
از پرتو روی همچو ماهش
بنموده به دیده ها کلاهش
هم ابره ی آستر مصفا
مانند گل دو رنگ رعنا
30
صفت شمشیرگر
سیّاف که خنده اش چو قند است
چون تیغ، نگاه او کُشنده است
آن آهوی چین چو ناخن شیر
در کف دارد همیشه شمشیر
بر شمشیرش غریب و بومی
مالند جبین چو سنگ رومی
چون تیغِ ز جوهر است دشوار
از دام، رهاییِ گرفتار
ما را شده استخوان ازین دام
شمشیر چو ماهیان در اندام
از ابروی آن نگار فتّان
افتاده گذاره تیر مژگان
این تیغ که هم چو ذوالفقار است
در دیده چو تیغ رخنه دار است
بر صفحه ی او نوشته تقدیر
با خط غبار، شکل شمشیر
31
صفت شیشه گر
بر شیشه گران گذارم افتاد
آن جا دل خسته رفت بر باد
از سینه ام آن غریب بگریخت
هم جنس بدید و در وی آویخت
مانند کبوتری که پرّید
شد داخل کلّه بر نگردید
این شیشه شکست از جدایی
دارد ز گداز مومیائی
آن غیرت مهر و رشک مهتاب
از بس حُسنش فتاده سیراب
چون آبله شیشه ز آتش تیز
آید بیرون ز آب لبریز
32
صفت کحّال
کحّال که دلبری فن اوست
چشمم روشن ز دیدن اوست
از بسکه فقیر و خاکسارم
گردیده چو توتیا غبارم
از میل رهش دو دیده ی من
گردیده چو میلِ سُرمه روشن
شد سبز،خط از رخ نکویش
چشمست، غبار دار رویش
خاک رَهِ آن نگار ساده
هر گاه به دست من فتاده
هم بیخته هم خمیر کرده
چشمم به سه آب و هفت پرده
33
صفت چیت سازان
بینی به دکان چیت سازان
شیرین پسری چو شیره ی جان
مانند بهار وقت بازی
کارش گل و برگ و شاخ سازی
چون ابر بهار میر بستان
معمار خرابی گلستان
طبعش هر گاه طرحی انگیخت
گردید تمام رنگ چون ریخت
در دم شنوی ز گلشن او
فریاد ز بلبل و ز گل بو
گویی که ز دیده ها نهانی
در قالب اوست روح مانی
از حُسن و صفا بود لبالب
هر چیز که می زند به قالَب
34
صفت میوه فروش
از میوه فروش نرم شانه
خونست دلم چو هندوانه
دارم ز خیال آن شمایل
لبریز ز تخم مهر او دل
باشد دل من دو نیم از غم
چون زرد آلوی مغز توام
شد زان کمر و سُرین نشانه
در بوته ی خویش هندوانه
از خوش بوییش، وز پُر آبی
سیب زنخش بود گلابی
هر بوسه ی او ز لعل رنگین
شفتالویست مغز شیرین
35
صفت چاقشور دوزان
در رسته ی چاقشور دوزان
ماهی بینی چو مهر تابان
دَور لَبِ او بوقت خنده
همچون دَم شفره اش کُشَنده
آن عرصه ز نوع نوع انسان
چون ثقبه ی بخیه تنگ میدان
لاغر بدنان در آن نشیمن
از هم گذرانده هم چو سوزن
36
صفت رمّال
رمّال که از غمش چو نالم
دارد خبری ز کلّ حالم
آن شوخ مرا ز حُسن گل بوش
چون قرعه نموده خانه بر دوش
ویران دل من که وقف یار است
چون خانه ی رمل بی حصار است
از دیدن او دو چشم پُر خون
آتش ریزد چو شمع وارون
از سیر جمال آن پریوش
شد متصل آب من به آتش
یاران از من کشند محنت
شرمنده شدم از این جماعت
خون در دلم از غم رفیق است
در عشق چه سازم این طریق است
37
صفت طبّاخ
طبّاخ ز پختگی مرا سوخت
از سوختنم رخش بر افروخت
هست از خط سبز آن گرامی
صبحم، که تعب نموده شامی
دل در بر و من ز حیرت او
هر لحظه کنم فغان که کوکو
دارم چشمی به روی جانان
چون چشم پیاز حلقه، حیران
سوز دلم از رقیب قلاش
همچون مگسِ فتاده بر آش
از دود، دلم شدست گریان
من چون نشوم کباب بریان
در سینه ی من دل مشوش
کز دوری او بود در آتش
نالان شده، اشک چون چکیده
چون روغنِ داغِ آب دیده
هر گاه نفس کشم دهد بو
دم پخت دلم ز آتش او
از حسرت آن عذار گل پوش
باشد دل من چو دیگ در جوش
هر یک به زبان تُرک و تاجیک
چون شعله بود بزیر آن دیگ
دل را افزود، از فغان درد
این آش نگشت از نفس سرد
38
صفت تیرگر
از دیدن تیرگر دل زار
گردید نشان تیرآزار
چون ضعف بدن مرا تراشید
از گوشه ی چشم پوی من دید
چوبی که به دست او شود تیر
زود است، شود به چشم شوق او دیر
در دل از بس که شوق دارد
در شاخ چو برگ پر بر آرد
هر تیر به شاخ خویش از این کام
انگاره بود چو رگ در اندام
هر شاخ ز ذوق تیر گشتن
سوزن دانیست پر ز سوزن
از دیدن روی او زمین گیر
گرد سر خویش گشته چون تیر
در پا دارد اگر چه پیکان
دایم باشد چو تیر خندان
39
صفت قنّاد
قنّاد که خون عاشقان خورد
از شیرینی، دل مرا بُرد
دارد دهنی جو نُقل پسته
شیرین وز گفتگوی بسته
مغزم ز خیال آن بت چین
چون کلّه ی قند گشته شیرین
شیرین شده، دیده، توی بر تو
چون قرص زرشک و قرص لیمو
دل از غم آن بت دو بُرجی
سُوراخ بود چو نان کُرجی
سرهاست بیادش از هوس پُر
چون کاسه ی شهد از مگس پُر
مغز من خسته را هوس خورد
این کلّه ی قند را مگس خورد
دل ار لب او شکست خود دید
چون شیشه که پُر نبات گردید
با یاد تو در دلم گره ها
چون پسته بود دورن حلوا
40
صفت خیّاط
خیّاط پسر بگو چه ها کرد
پیراهن صبر من قبا کرد
چون، کز رگ من، ز تاب غم ها
گردیده گره گره سرا پا
صد چاک ز ناله شد دل من
چون موم ز رشته از کشیدن
از حسرت آن نگار گستاخ
انگشتانه ست دل ز سوراخ
در راه وصال او که دور است
رقصیدن سالکان ضرور است
این راه بریده پای مرتاص
از دست بهم زدن چو مقراض
رگ ها ز تنم ز ضعف هستی
ظاهر شده چون قبای شستی
دانم ز دلم که ریش گشته
از سینه خیال او گذشته
بر جا، مانده است در دل من
از بخیه نشان پای سوزن
41
صفت صّرافان
از غش پاکست چون عیارم
با صّرافان فتاد کارم
خرمن شده داغ دل ز اطراف
چون نقد بروی نطع صّراف
هست از خط زخم، پود و تارم
سنگِ محکِ جفایِ یارم
دل را شده صبر اگر چه روپوش
رسوا شده ام چو نقد مغشوش
دل داده ی عشق تا نزار است
طبعش با ضعف سازگار است
فربه چو شود چو بدره ی زر
در دیده ز فربهی ست لاغر
گردد پیدا ز پهلوی او
از فربهی استخوان پهلو
خورشید که شرح هجر من خواند
ایام مرا ورق چو گرداند
شد تیره ازین سیاه کاری
چون دست به وقت زر شماری
از شب روزم نموده صد نیم
زان گونه که بر محک خط از سیم
ای جان جهان که جور کوشی
بهر چه ز گفتگو خموشی
با جور کشان بود به ابرو
دایم سخن تو چون ترازو
42
صفت حکّاک
حکّاک نظر به سویم افکند
مانند نگین، دل مرا کند
از دیدن روی آن جفا کیش
دل کنده شدم ز هستی خویش
آن طفل ز بس که شرمگین است
چون گل رنگش نگین نگین است
خشکیده از آن نگار موزون
مانند عقیق در تنم خون
مانند نگین ازان گل اندام
هر گُم نامیست صاحب نام
خورد است دل اسیر بیتاب
از جوی خط عقیق او آب
این باغ شکفته است بی نم
همچون گل و برگِ نقش خاتم
43
صفت باسمه چی
از بسمه چی ای دلم هواییست
چون باسمه رنگ من طلائیست
شد زرد و ضعیف از غم دوست
هم چون ورق طلا مرا پوست
شاید آید به کار جانان
این خسته که قالبی ست بیجان
دل تنگ و امید دل فراخست
چون قالب او هزار شاخ است
44
صفت اتوکش
تا چند ز دوری اتوکش
باشم چو اتو میان آتش
گر روی دهد گذارمش پیش
مانند خم اتو سر خویش
جانان چو در آتشم دهد جای
مانند اتو ز سر کنم پای
از پرتو آفتاب رویش
پر باله بود خم اتویش
دارم چو اتو به راه او من
در پا شب و روز کفش آهن
در پهلو استخوان خزیده
چون تافته ی اتو کشیده
خم از نگهش به گاه دیدن
چون انگشتانه شد ز سوزن
کی هم چو اتو به او رسم من
گر کفش و عصا کنم ز آهن
45
صفت ضرّابی
ضرّابی را عیار پاکست
از من دل اگر خَرَد چه باکست
وصلش که بود مراد دیده
دارد صد راه چون حدیده
زین ره که بود به دیده چون دام
نتوان رفتن مگر به اندام
با غیر همیشه یار یار است
این نقره ی خام شاخ دار است
عاشق، سر کوی سکّه بیند
تا نقش کس دگر نشیند
46
صفت پینه دوز
از دوری پینه دوز، سینه
ما راست ز داغ پینه پینه
باشد هوس وصالش از من
زربفت به ژنده پینه کردن
تا دل به غم فراق پیوست
محنت ز خورش لب مرا بست
کی پینه زنم به شام هجران
بر خرقه ی تن ز پاره ی نان
خود را، دُوزم، اگر به سوزن
بر غیر برای مصلحت من
پیوسته نمایم و گسسته
چون پینه ی کفش تخته جسته
زو کام رقیب چون روا شد
بر من در صد امید وا شد
دنبال رقیب می روم من
چون بر اثر درفش، سوزن
ما را نبود به راه جانان
چون کفش ز پینه دوز درمان
تا در غم آن غزال رعنا
با دیده ی تر مراست سودا
کار من بینوا ز تلبیس
چون چرم در آب هست در خیس
47
صفت دبستان
دل برد دگر به زنگ طفلان
پیرانه سرم سوی دبستان
اطفال به رنگ دسته ی گل
آواز کشیده همچو بلبل
با هم شده گرم نغمه و شور
صف هاش چو تارهای طنبور
ز ابروی ادیب جمله در تاب
زان گه که تارها ز مضراب
گویا شده از اعانت هم
طفلان همه چون حروف معجم
هر یک ز برای جان عشّاق
افتاده ز طبع شوخ شلّاق
چون خامه و نو بهار از آغاز
هم شاخچه بند و هم سخن ساز
شمعیست قلم لگن بنانش
پروانه ز جان عاشقانش
مقراض بود چو رحل طفلان
دل بر سر او بجای قرآن
خاموش کشیده صف چو دندان
گویا چو زبان، ادیب ایشان
آن دایره از خروش و غوغا
چون چنبر دف به چشم دانا
چون سنخ بتان به شوخی خاص
هر یک شده نغمه سنج و رقّاص
آن طفل که برده است هوشم
زین شوق که پا نهد به دوشم
چون رحل برای پله گشتن
شد قفل بهم دو پنجه ی من
کی رحم کند بخاطرش راه
پروای فلک ندارد آن ماه
باشد ز وطن بریده را حال
چون چوب ادیب نزد اطفال
در مکتب عشق تا که هستم
هستند همه پی شکستم
تا گرم اعاده ی سبق شد
چون غنچه دلم ورق ورق شد
اسباب نوشتنش مرتب
هم رنگ دوات سرخیش لب
48
صفت عصّار
عصّار که از فشار اویم
خون آب دود ز دل به رویم
دایم دارد ز هجر آن یار
بر دل باری چو سنگ عصّار
شد مغز روان ز بار جانم
چون آب ز جوی استخوانم
بینا، نه همین بروست حیران
دارند به دل هواش، کوران
با دیده ی بسته گرد آن یار
گردنده به رنگ، گاو عصّار
باشد چو چراغ شام دیجور
با جامه ی چرب و روی پر نور
از روغن او به حجره ی تن
ما راست چراغ دیده روشن
ما را نفعی نداد ازو رو
چربست اگر چه پهلوی او
پختن، سودای وصل جانان
بی روغن شیر بخت نتوان
49
صفت لوّاف
لوّاف که برده از سرم خواب
افکند از درد در رگم تاب
چون قرعه به راه آن جفا جو
غلطان رفتم ز بس به پهلو
بنمود رگم ز چشم غمگین
پر خار چو ریسمان مویین
50
صفت مسگر
باشد ز خیال مسگرم سر
پر شور تر از دکان مسگر
در وجد چو آیم از غم دوست
خوشحالم اگر بریزدم پوست
گر کاهش تن کند هلاکم
چون مس در چرخ نیست باکم
از سنگ جفای آن دلارام
شد چون مس چکشیم اندام
گردد چو کشم ز کوی او پای
چون دیگ به روی آتشم جای
تا پای زکوی او کشیدم
گردید سیه رخ سفیدم
چشمم در عشق تا که وا شد
با خون، دلم چو آشنا شد
ناید بَحَرم به دیده ی تر
چون صوت مگس به گوش مسگر
51
صفت اهل دفتر
افتاد گذار من به دفتر
شد دفتر طاقت من ابتر
از موزونان به دیده بنمود
سروستان، بهشتِ موعود
از روی گل و خط چو سنبل
هر چهره نموده دسته ی گل
گردن های سفید رعنا
احکام بیاضی مثنّی
رویی گرو از بهشت برده
نقد سخنی چو در شمرده
از دیده نگاه هر گل اندام
دلخواه به رنگ مدّ انعام
در حلقه ی امر و نهی شان در
افراد جهان چو بند دفتر
آن خانه به چشم دور و نزدیک
شد دار الصّلح ترک و تاجیک
کوتاه شده نزاع ایشان
چون کزلک و خامه در قلمدان
از بس که قلم گرفته در مشت
کاتب شده در نظر شش انگشت
هر یک شده چون زبان قپّان
بر حاصل کاینات میزان
آن خانه ز جوش خلق در باب
همچون دل حشر دیده در خواب
در عرصه ی او سپاه امکان
یک جا شده جمع هم چو میزان
احکام به کف گرفته ابطال
چون محشر، نامه های اعمال
وان جمع فزون به چشم بینا
از بار ز کوه و حشر و صحرا
بر پا برشان ستاده ترکان
چون جایزه های عقد میزان
در صحبت شان شوی دگرگون
ز اندازه نهی چو پای بیرون
آهسته کنند غارت خواب
گیرند رسوم خود به آداب
اسباب دلم شود مرتّب
گر تن خواهم دهند از آن لب
من هیچ نیم چو خرج رنگم
از دخل تن حزین شود گم
صد محشر نقد گشته بیخرج
در مفرده ی فغان من درج
از ناله ی دل خراب مشتاق
پُر مَد شده همچو فرد مشّاق
رگ در تن من فسرد ازین درد
مانند خط قرینه بر فرد
این داغ که دل به سینه انباشت
فهرست ز خال یار برداشت
نقش پی او که خاک مال است
تاج سر من چو اتصالست
بینم چو به نرگسِ سیاهش
منع نگهم کند نگاهش
آن بت که مرا شد است مانع
دارد ز نگاه، حکم راجع
باشد به رخش نشان لب ها
دنیای من خراب و عقبی
بر پُشت لبش که خط عیان است
در دیده چو مدّ جملتان است
کرده است چو جام باده پیوست
کیفیّت دفترش مرامست
گشتست از آن رخ مصفّا
سر کوچه ی او مکان دل ها
بیروی خوشش چو گل کنم بو
ایمن نیم از تعرّض او
دل از غم روی او به تخصیص
گردیده سیه چو فرد تشخیص
در خیل سگانش صاحب دید
داخل ز ابواب جمع گردید
دل را که غمش به باد داد است
مانند حواله ی زیاد است
وصلش آید به دست مشکل
باقی چو نمانده چیزی از دل
کاری که بمن نکرده ابرو
از پشتی خط کند لب او
ابواب دلم کند نهانی
از مفرده ی حساب ثانی
گر لطف و گر نزاع و غوغاست
هر چیز کند به خرج مُجراست
کوهی که از آن کمر نگونست
کوهست یُزاد ان یَکونست
خط مژه اش ز جمع دل ها
آرام قرار کرده منها
داغم به دل حزین بتحقیق
از دفتر حسن اوست تصدیق
یک فرد ز بندگان یارم
بنگر! در گوش، گوشوارم!
دید است چو دفتر دل ما
برداشته از میان ورق ها
فریاد کشیده از دلم سر
چون سر ورق از میان دفتر
دل را غم یار داده تنقیح
داغست برو نشان تصحیح
بعد از نگهش نگاه دیگر
باشد چو حواله ی مکرّر
کاری نگذشته از تو آسان
ای خاصه و ای خلاصه ی جان
از عهده ی هجر تا بر آیم
صبری توجیه کن برایم
حسن تو ره دل مرا زد
داروغه مگر خبر ندارد
چشم تو دلم نمود غارت
فریاد ز دست این نظارت
جمعیّت دل، خراب، دائم
در دفتر صونک یا جرایم
تا یار منی مبین در اغیار
این ضابطه را نکو نگهدار
هر چند که مرد کد خدایم
همچون عَزَبت به خدمت آیم
52
صفت تریاک فروش
تریاک فروش کیف پرداز
از چُرت بود چو دنگ رزّاز
خشخاش صفت به باغ دنیا
یک سر دارد هزار سودا
زان نشاء که می فزاید ادراک
گردیده دوته مدام چون تاک
چون… مرد رفته از کار
بوقش نکند ز خواب بیدار
کیفش، بَحری، فراخ پهناست
در چُرت خودش چو موج دریاست
بی یار ز عیش و برگ گشته
خنثای حیات و مرگ گشته
نی نکته سروده نی شنفته
چون یا دایم نشسته خُفته
از چُرت گرفته شکل محراب
پیوسته نماز کرده در خواب
53
صفت مَدارِس
دیدم چو صفای این مدارس
افتاد رهم سویِ مدارس
آنجا که همیشه باد آباد
سوی فقها گذارم افتاد
دیدم که دُر کلام می سُفت
وعظی پی خاص و عام می گفت
کز عشوه ی نو خطان چون ماه
از راه مرو میفت در چاه
چون سطرِ کتاب چند ازین سور
در تن باشد رکت صف مور
مشغولی خَطّ نفس صرعست
اِنکشت زیاد دست شرعست
کامی که بُوَد ز زن بجوئید
ار خوش پسران سخن نگویید
آن سو نکنید زین ره آهنگ
اندیشه کنید ازین ره تنگ
این دختر رز که گل نگار است
در حکم زنان حیض دار است
معشوقِ قمار سخت بد خوست
با خلق چو کعبتین شش روست
حرفی که ز کذبش آب و تابست
چون طایر آشیان خرابست
در هیچ ضمیر مسکنش نیست
در کاخ دلی نشیمنش نیست
زین وعظ چو مستفید گشتم
رندانه از آن مکان گذشتم
فیض دگرم نصیب گردید
علم ادبم ادیب گردید
معشوقِ قمار سخت بد خوست
با خلق چو کعبتین شش روست
حرفی که ز کذبش آب و تابست
چون طایر آشیان خرابست
در هیچ ضمیر مسکنش نیست
در کاخ دلی نشیمنش نیست
زین وعظ چو مستفید گشتم
رندانه از آن مکان گذشتم
فیض دگرم نصیب گردید
علم ادبم ادیب گردید
آخوند دُر کلام می سفت
فصلی ز حدیث وصل می گفت
گفتم درِ وصلِ عیش اگر هست
آن از متعلقات فَعلَست
این عشق خزان بار و برگست
یا آنکه کنایه ای ز مرگست
دارم دلکی ز مرگ مشعوف
چون، محکومُ علیه، محذوف
حسرت که لبم نموده پاره
از بوسه ی اوست استعاره
نتوان به کنایه کرد تصریح
این گریه من بسست ترشیح
یکبار ندیده ام درین تیه
ماهی چو رخش بچشم تشبیه
بی دوست ز دوزخم نشانه
جامع … است در میانه
من تشنه کلام تست چون آب
ایجاز مکن بوقت اطناب
سرّ دل من دُرِّ نَسُفته است
این حرف نگفتنی نگفته است
بویی که درین سخن ز راز است
چون نصب قرینه ی مجاز است
جان من و درد دوست با هم
گردیده یکی چو حرف مدغم
بر دل که شد است محو جانان
هجران و وصال هست یکسان
باکیم ز روز هجر و شب نِی
بی تغییرم چو اسم مَبنِی
در عشق ز ناز و عشوه ی او
دانم پس از این چه می دهد رو
آینده مضارعیست مجزوم
بر من چو گذشته هست معلوم
ز آن روز که دوستیست کارم
با خلق ز بس که سازگارم
باشد از من بنای تألیف
همچون مصدر بوقت تصریف
چون دل، دادِ سخنوری داد
سوی متکلمین شدم شاد
گاهی تصریح و گه به تعریض
گفتند سخن ز جبر و تفویض
من هم رفتم ازین فسانه
چون حد وسط در آن میانه
در مجلسشان دلم گُهر سُفت
با تفویضی سخن چنین گفت
نیکو نبود فتادن ای خام
زین بس، رفتن، ز آن سوی بام
ما بسته ی عشق یار خویشیم
مجبور به اختیار خویشیم
زان قوم چو آمدم به خود باز
با منطقیان شدم سخن ساز
چون دُر که سفر کند ز عمّان
افتاد گذار من به میزان
جُستند چو از سر عنایت
از منطق عاشقان حکایت
گفتم حرفی که دل شمارد
هر چند نتیجه ای ندارد
صُغرای آن طفلِ سرو قامت
باشد کبرای آن قیامت
این هر دو به نزد صاحب دید
آشوب جهان نتیجه بخشید
هر چند که دیده ها دَویده
زین سان شکلی دگر ندیده
از عاشق آن نگار جانی
دور است قیاس اقترانی
دل پروانه است و یار شمعست
این دوری ما ز منع جمع است
نتوان به شب فراق آن ماه
خالی بودن ز اشک و از آه
بحث از منطق چو گشت کوتاه
افتاد به باغ حکمتم راه
رفتیم در آن مکان خرسند
با مشّایی سراسری چند
گفتیم سخن نهان و پیدا
از جسم و ز صورت و هیولی
از جوهر فرد کرد چون یاد
سرِّ دهنش بیادم افتاد
چون حرف ز خط جوهری گفت
دل از غم آن میان بر آشفت
گفتم آن به، که نفس مرتاض
دایم کند از جواهر اعراض
زین پس زشتست اگر کنی سر
یک حرف ازین مقوله دیگر
گفتا که دل تو بی ملال است
گفتم “خامش! خلا! محال است”
گفتا که ملال را چه حالست
و آن چیست که نام او ملال است
گفتم چیست شرح این اسم
از قسمت لاتناهی جسم
ره پیش ز کوشش کم تست
این باب فراز سلّم تست
چون حق کلام یافت احقاق
برخورد به من حکیم اشراق
گردید فتیله ی زبانش
روشن چون شمع از بیانش
سر زد زایش صباح اظهار
از نور نخست و نور انوار
گفتم باشد چو شام دیجور
از جهل تو این تعدّد نور
آن لحظه که صبح علم خندید
این جمله یکی شود چو خورشید
هستی از جهل طبع، واهی
با این همه نور در سیاهی
افتاد چو یافت بحث “تقریر”
راهم به مدرّسین تفسیر
گفتم ز برای اهل عرفان
علمی نبود چو علم قرآن
ارباب دل این طریق پویند
زین باب دوای درد جویند
وین رقّاصان، نام صوفی
یا نقطویند یا حروفی
مردان نکنند چون زنان رقص
رقص است ز مرد سر به سر نقص
این قوم ز رقص اختراعی
هستند مؤنث سماعی
بر درگهِ عدل شامل او
از ضعف بود همیشه نیرو
زان سوره ی نَمل را به قرآن
موری بگرفت از سلیمان
هر حرف که با زر است توأم
بر هر سخنی بود مقدم
گردد به تو این حدیث آسان
از اسم سُوَر بلوح قرآن