- محمد بن شاه جهان گورکانی – دارا شكوه – متخلص به قادری(1024تا1069هجری قمری)
غزلیات
1
همه موجود در وجود ما
گنج مخفی ست این نمود ما
گر چه در پرده داشتیم آواز
شد ز نی ظاهر این سرود ما
ما ندیدیم هیچ غیر خود
غیر ننمود در شهود ما
وهم فانی شود نه ما فانی
هست باقی همیشه بود ما
سر ما خم كه شد به جانب ما
از پی خویش شد سجود ما
خویشتن را گرفته بنشستیم
ای خوشا این چنین قعود ما
فرق در قادری و قادر نیست
عین اطلاق شد قیود ما
2
هستیی نیست غیر ذات خدا
نیستی نیست غیر واهم ما
نیستی هیچ گاه هست نه شد
هستی اوست با خلا و ملا
نیست امكان وجود را چو عدم
من و تو، دور كرده است تو را
هستی اش را نه اول و آخر
اندران هستیش فناست فنا
لامكان و مكان چو پر شد ازو
در مكان غیر آمده ز كجا
آنچه محسوس هست و نامحسوس
عین ذات است لیك غیر ما
غیر او را ندید در دو جهان
آنچه چون قادری بود بینا
3
می كنی تو طعن بر كردار ما
با خدا باید سپرده كار ما
ما براهی رفته ایم از بهر او
می بیا اندر پی رفتار ما
ما بدیم اما نكویی آفرید
هیچ بی حكمت نه كرده یار ما
یك كسی مؤمن نگشتی در جهان
گر نمی آمد میان گفتار ما
داغ وحدت در جبین زاهدان
خط وحدت قشقه ی كفار ما
صورت تسبیح كی گشتی درست
گر نبودی رشته ی زنار ما
قادری دكان آنها خالی است
گرم از وحدت بود بازار ما
4
ای كجی هات راست بازی ها
وی كمی هات ترك تازی ها
خود بكن چاره سازی ما را
منحصر در تو چاره سازی ها
رفت عاشق پیاپی معشوق
نرود در پی حجازی ها
اقتدا كرده ام به دلبر خویش
نشوم در پی نمازی ها
نفس كافر بكش ز دست دل
قادری را بكن ز غازی ها
5
گر تو را هست عزم كشور ما
ور تو را هست میل بستر ما
دل بده تا تو یار ما باشی
بار دل می دهد صنوبر ما
هستی خویش دور كن از سر
گر تو داری ز جان و دل سر ما
در بدر گشتن همه بگزار
بنشین پی مراد بر در ما
قادری باش بی غم و اندوه
مس وحدت بخور ز ساغر ما
6
كی شناسی قدر تو، درویش را
چون نمودی پیشوا بد كیش را
راه حق، ملا چه داند ای عزیز
پرس این ره عارف دلریش را
گر روی بر شاخ دم كروفر
مقتدای خویش كن پس پیش را
جاهلان را پیشوایان گشته اند
كرده اند افسانه حرف پیش را
خاطر ظاهر خدای عارفست
كرده غائب او خدای خویش را
این نكو خواه تو او بد خواه تو
چون كنی رهبر تو بد اندیش را
قادری كرد اقتدا با عارفی
زان زند ملا به طعنه نیش را
7
بر یار فدا هزار جان ها
قربانش كنیم خان و مان ها
لطفی كه بكرد او بر این هیچ
شكریش نیاید از زبان ها
دلاله هزار خوبرو برد
معشوق مرا گزید زان ها
بردند برش اگر چه بسیار
دلدار نكرد رو به آنها
دادی تو به قادری بسی شان
بنمود خدای بر تو شانها
8
ای تغافل شعار یار ما
چون تغافل كنی به كار ما
خوب دانی تو مكر این زهاد
دور كن جمله از دیار ما
زهد صد ساله را به باد بده
كه بود و هم اعتبار ما
جمله عجب و ریاست این تقوی
كی بود لایق نگار ما
از دو جامی كه پی به پی بدهی
دورسازی ز سر خمار ما
از دلم محو كن سوای خود
نیست غیر تو دوستدار ما
قادری خاك گشت در ره عشق
تا بخوانی تو خاكسار ما
9
شنیدم ز شیخی كه بد مقتدا
خدا را نه بیند كسی جز خدا
چو غیر خدا را نه باشد وجود
خدا را نه بیند كسی جز خدا
چو راعی و مرعی همان ذات هست
كه گوید كه حق را بدیدیم ما
به چشم تعین رخ خویش دید
تو خود را بكن از میانه رها
نگه كرد قادر چو در قادری
همه نام كردند این را بقا
10
در چشم من درآ و بنگر جمال خود را
تا از قرار واقع بینی كمال خود را
آیینه ی تو هستم خود را به بین تو در من
جز این محال می دان كشت و وصال خود را
ما مظهر صفاتیم محتاج نور ذاتیم
بی ما كجا به بینی جاه و جلال خود را
جویای نقطه بودم اندر حروف ابجد
گفتند خوبرویان آن نقطه خال خود را
بی ما تو جان بی تو تنیم بی جان
زان قادری و قادر گفتند حال خود را
11
زاهد نه كند سودی آنجا ملك ملا
از لشكر یكرنگی تحقیق شوی بی پا
این مبحث علمی نیست هر بار شوی غالب
ترسم كه درین مبحث از دست دهی كالا
نادانی خود پیش آر دانایی خود بگذار
مجهول شود علمت معلوم شود فردا
غوغا نكند سودی در معركه مردان
شرمنده شوی آخر اینجاست عجب غوغا
گفتیم خدا را گیر بگذار همه تدبیر
كرده ست وفا هرگز با هیچ كس دنیا؟
خود بینی خود بگذار گفتیم به تو هشدار
اوهام تو را آخر توحید كند رسوا
باقی نه شوی هرگز تا می نشوی فانی
این پند بكن در گوش از قادری دانا
12
ای تو اندر هر جمالی رو نما
وی تو اندر هر لباسی آشنا
ای به هر جا حسن خوبت جلوه گر
ای فتاده شور حسنت جا به جا
آنكه هر كس دید سوی روی تو
چشم خود پوشید او از ماسوا
هر قدر لب بسته ام از گفتگو
هست آواز تو اندر هر صدا
هر كه فانی گشت اندر ذات تو
ذات خود را یافت دایم در بقا
هستی اندر ذات یكتای جهان
از صفت لیكن شدی هر جا جدا
قادری جز تو نداند هیچ چیز
اول و آخر همین داند تو را
13
ای تو را نام بنده ذات خدا
به خدا از خدا مباش جدا
ظاهر او تو باطن تو او
چون دویی رفت غیر ماند كجا
گرنه ما و تو عین او هستیم
او كجا هست؟ روی او بنما
تا رخش را كنیم نظاره
هستیی خود بر او كنیم فدا
روبرویت تمام وجه الله
چشم پوشیده ای ز حق تو چرا
گر تو خواهی كه روی حق بینی
جمله یك رو ببین مبین تو سوا
قادری روی خویش در همه دید
گفت با خویشتن همین است بقا
14
ای كه گویی خدا مرا بنماء
مر خدا را خودی تو قبله نما
در دل خویش بین خدای خود
تا بدانی كه نیست از تو جدا
از خدا هیچ چیز بیرون نیست
همه عین است لیك تو به خود آ
چند نازی تو بر شریعت خود
احمدی مرسل از خداست جدا
ناروا را نه هیچ فهمیدی
ناروا غیر عین یار روا
عین بینی تمام دل خوشی است
غیر بینی همه بلا و جفا
قادری غیر یار هیچ ندید
هر چه را دید در خلا و ملا
15
از گل مطلب تو رنگ و بو را
در گل بنگر رخ نكو را
در آیینه اش ز دور بنگر
تاب نفست چو نیست او را
ممكن نبود نظر به مطلق
در قید طلب تواند او را
هر سو كه نظر كنی همه اوست
وجه الله عیانست رو برو را
ز آیینه ی خویش قادری یافت
هر چند كه كرد جست و جو را
16
هر كه بگذاشته ثواب و عذاب
در جهان است او در كمیاب
از حبابی كه نخوت اندر اوست
از تواضع نكو برد گرداب
آن برون می نماید از دریا
این فرو می رود میانه ی آب
آن سرایی است در بیابان ها
عین بحراست این مپیچ و متاب
زین دو بالا چو قادری باشد
هر كه را گشته است فتح باب
17
ذات حق روشن تر است از آفتاب
زاهدان خوش مانده دایم با سراب
بحر لامحدود باشد ذات حق
آسمان و ارض در وی چون حباب
ذات بهر بحر باشد موج زن
سایر و جنبان ولی اندر حباب
موج، نقش كف، جدا از بحر نیست
غیر بینی ها شده پشت حجاب
غیر را در غیر دریا غرق كن
دور ساز از پیش روی خود نقاب
آنكه می از جام وحدت در ربود
مست شد هر كس كه بود از شیخ و شاب
قادری در بحر وحدت غوطه خورد
گشت فارغ از ثواب و از عذاب
18
چون رود نخوت از دماغ حباب
خود به بیند كه نیست غیر آب
چون تو هم وهم خویش دور كنی
كی بمانی میان غفلت و خواب
هستی را كه غیر می دانی
نیستی را قیاس كن چو سراب
نیست یك ذره ای سوای حق
از خدا بینی خودی به عذاب
قادری آن كه جمله یك داند
آن چنان آدمی بود كمیاب
19
خود خدایی تو چه می خوانی كتاب
شاهد خود خود شو و می خور شراب
فكر و غم بر تو حرام است ای عزیز
فارغی تو از ثواب و از عذاب
یار عین تو شده تو عین یار
در میان گنجد كجا اكنون عتاب
جلوه گر جز خود مدان ای جان من
هر چه بینی نیك و بد زان رو متاب
پادشاه پادشاهان گشته ایم
قادری را داده قادر این خطاب
20
بی حجاب و بی نقاب است آفتاب
ابر و همت مر تو را گشته نقاب
چیز دیگر كی حجاب او شود
روی خود را خود مگر باشد حجاب؟
هر چه بینی غیر او آن وهم تست
غیر او داده وجودی چون سراب
بحر لامحدود ذات واحد است
ما و تو چون نقش و چون موجی بر آب
چشم ما بینا به سوی اصل ماست
چون به سوی بحره ی داغی حباب
آنكه او را دید و غیرش را ندید
او ازو پرسد حساب و نی جواب
قادری تا عین دریا گشته است
گشته فارغ از عذاب و از ثواب
21
چون گشایش نگشت از محراب
زاهد، اولی ترست جام شراب
بعد ازین خود ز خانقه بگذر
كه تو را خانقاه كرده خراب
بر دلت، هیچ گاه فتح نه شد
بود چون همتت ثواب و عذاب
چون مراقب تو مانده ای دایم
حق در آورد پرده های حجاب
آنچه می خواستی ز بیداری
قادری آن بیافته در خواب
22
به نام آنكه نامش عین ذات است
وجود او منزه از صفات است
همه وجه و همه سمع و همه عین،
همه تنزیه و پاكی در حیات است
ز ذاتش هر دو عالم برقرار است
ز حكمش كوه و ارض اندر ثبات است
كسی خاموش از ذكرش نباشد
اگر چه سنگ و حیوان و نبات است
به چشم بد مبین ای قادری هیچ
همه جا اوست گرچه سومنات است
23
عید مایان دیدن دلدار ماست
بت پرستی بهترین كار ماست
خوردن می كار ما باشد مدام
ترك از جام محبت عار ماست
هوشیاری یار ما از ما نخواست
در میان جمله مستان یار ماست
مست شو چندان كه لا یعقل شوی
آفت بسیار در هشیار ماست
تابع دل شو كه گردد كام تو
مدعی چون نفس اندر كار ماست
بی پناه خم خلاصی كی شود
پارسای شهر در آزار ماست
قادری شاهد بگیر و می بخور
شاهد هر دو جهان چون یار ماست
24
حسن مطلق چو بر در و بام است
نگهی عام مر تو را نام است
خال رو دانه ایست اندر دام
عشق اطلاق گر تو را خام است
مرغ از دام جسته زیرك شد
باز او را چه كار با دام است
می اطلاق گر تو نوشیدی
نظرت كی به ساقی و جام است
لیس ربی صباح گفت و مسا
عاشقان را صباح چون شام است
نام او را ز عاشقان مشمار
هر كه اندر تجسس نام است
از زبان نیست تا به حلق فزون
قادری لذتی كه در كام است
25
مسكن و ماوای ما چون كوی توست
آفتاب و ماهتابم روی توست
تا نه بینم روی تو آرام نیست
لیلة القدرم همین گیسوی توست
زلف تو دارد مرا در پیچ و تاب
پشت من خم از خم ابروی توست
كار دیگر را ندانم هیچ كار
كار من ای دوست جست و جوی توست
روی هر كس سوی چیزی دیگر است
روی من ای یار نیكو سوی توست
غیر ذكر دوست لا طایل بود
ذكر من ای یار گفت و گوی توست
قبله ی عالم همین كعبه بود
قادری را كعبه بالله كوی توست
26
مرا دعوی پاكبازی كجاست
مرا جامه های نمازی كجاست
رضای خدا هر چه خواهد كند
مرا هم سر كارسازی كجاست
بیازیم خود را و او را بریم
كه بهتر ازین تیر بازی كجاست
مجازی نباشد مرا عشق او
حقیقی است عشقش مجازی كجاست
چه طور است گر قادری گوید او
نمازی نخواهم نمازی كجا است
27
هر كه را وحدت زبام و در گرفت
بی وسیله خویش را در بر گرفت
تاج وحدت را چو كس بر سر نهاد
ترك دنیا و هوا در بر گرفت
هر كه وصل وحدت آن ذات یافت
جان خود ایمن ز شور و شر گرفت
وانكه چون قطره میان بحر شد
دست خود را یافت دستش گر گرفت
واقف اسرار او اندر جهان
خویش را در خلق گنگ و كر گرفت
ذوق مستی از زبانش نظم راند
قادری در دست چون ساغر گرفت
28
تا من قرار دادم با زلف یار صحبت
دیگر خوشم نماند با روزگار صحبت
در فكر سر گفتن یك بحظه چون نشینم
گوید چه هرزه كاری با من مدار صحبت
یاران این زمانه ماران و عقربانند
عاقل كجا بدارد هرگز به مار صحبت
با هر كسی كه داری صحبت نفاق خیزد
بگذار با خلایق این بی مدار صحبت
تا وصل گل میسر باشد تو را چو بلبل
با گل چرا نداری، داری به خار صحبت
شمع جمال خود را چون من به تو نمودم
ای قادری تو را خوش پروانه وار صحبت
29
عاقلان را بازگو این حال چیست
مال دنیا سهل باشد مال چیست
ترك غیر حق بكن او را بگیر
غیر ناید كار قیل و قال چیست
دست زر آلوده بدبو می شود
جان زر آلوده را احوال چیست
روز و شب گوشت به مرگ مردمان ست
مر تو را مردن بود این فال چیست
نفس خواهش را بكش ای قادری
رفتن اندر سوی این جهال چیست
30
ذره را خورشید گشتن كار نیست
قطره را دریا شدن دشوار نیست
عابد و معبود خود عین هم اند
غیر این معنی به جز پندار نیست
عین یاری گر تو دانی عین یار
عین گشتن مشكل بسیار نیست
گر نباشد صدق با وحدت تو را
جمله گویندت كه یار غار نیست
تا نگردی از می وحدت تو مست
اهل دل گویند این هشیار نیست
گرد شمع خویش چون پروانه گرد
گر بسوزی مثل تو اغیار نیست
عین خود بشناس یار بی بها
این متاع نیك در بازار نیست
باش پروانه برای سوختن
گر تو را چون شمع چشم آزار نیست
خویش را هم قادری قادر بدان
در جهان یار تو را اغیار نیست
31
نیست بی چاره هیچ كار درست
نیست چیزی چو چار یار درست
چار عنصر چهار ركن جهان
هم رباعی است از چهار درست
چار گنج است و چار دیوار است
نیست بی این بدان حصار درست
هر كه هر چار را یكی داند
قادری اوست دوستدار درست
32
آن را كه درون دل نگار است
مست است مدام بی خمار است
هر گه به سوی خزان نظر كرد
دانست شكوفه ی بهار است
عمری كه به غیر یار بگذشت
آن عمر مرا نه در شمار است
من گوشه نشین چشم یارم
با گوشه ی خانه ام چه كار است
كس در دل قادری نگنجد
جان و دل او چو وقف یار است
33
گر چشم، تیزبین است هر ذره آفتاب است
ور ضعف عین باشد نور جهان خراب است
از تشنگی نیابی گویی كه آب خواهم
در عین بحر هستی دانی كه این سراب است
ای دوست عین آب است از آب نیست بیرون
در نام اگر چه باقی ست یا موج یا حباب است
خود گفت نحن اقرب ابعد چرا تو رفتی
نزدیك هست یعنی عین تو آن جناب است
در جسم قادری شو بین جمله ذات قادر
دیدن چو غدر پنهان او را كجا حساب است
34
چون خدا و صاحب من پیر هست
كعبه من حضرت كشمیر هست
هر كه شه را دید كعبه را نه جست
در نگاه رویش این تأثیر هست
دامن شه را بگیر ای كعبه رو
كعبه را پس چون تو دامن گیر هست
گر فنا بخشد بقا حاصل كنی
در طریقش این چنین تعمیر هست
حضرت ملا شه است آن شاه ما
كو مرید خاص میان میر هست
هر مسی را زر كند ارشاد او
طالبان را فقر او اكسیر هست
شاه را چون قادری محكم گرفت
هر كه را دیدار حق تقدیر هست
35
هر كه در هستی او هستی خود باخته نیست
با بد و نیك به شور و شكرش ساخته نیست
لذت وصل چه داند كه بگوید همه اوست
آنكه اندر ره او یك دو قدم تاخته نیست
نیست جایی كه از آن جا و مكان بیرون نیست
نیست سروی كه ز قد خوشش افراخته نیست
سر و قدی تو میان کو گویی كوكو
كو كویت هیچ كم از كو كوی آن فاخته نیست
قادری كی برسی تا تو نگردی همه یار
كی رسد هر كه دوی را ز دل انداخته نیست
36
گشت صادر هر آنچه او می خواست
زاهدا تندی ات به ما بی جاست
ما به پند كسی ز ره نرویم
عاشقی پیشه ی قدیمی ماست
كار نیكو اگر چه هست بسی
خود ببین همچو عشق كار كجاست
پیش هم از الست بودم مست
كه جواب بلی ز من برخاست
رگ و پی پر شده ز عشق دوست
گر بگویم منم خدای رواست
غیر یك ذات نیست موجودی
غیر بینی تو بگو كه چرا است
من نه این نغمه ساختم از خود
همه گفتند هر چه هست خداست
هر چه جز یار دل به او بندی
از برای دلت جفا و بلاست
قادری گشت قادر مطلق
از پی هر فنا كمال بقاست
37
مثل روی تو آفتاب كجاست
همچو لعلت شراب ناب كجاست
بی حجابی تو پیش دیده ی من
حسن خوب تو را حجاب كجاست
چشم باید كه كس رخت بیند
ورنه روی تو را نقاب كجاست
بحر حسن تو هست لامحدود
همه جا آب پر سراب كجاست
هر كه بیدار گشته دید رخت
اندران دیده باز خواب كجاست
كوری چشم شد عذاب الیم
بینشت گر بود عذاب كجاست
قادری یافت وصل دلبر خویش
واصلان را دگر عتاب كجاست
38
از شوكت تو پیدا آثار الوهیت
در شرع روا نبود بر كشته ی تودیت
تا چند نهان باشی خورشید نهان ماند
چون مهر برآ بیرون از ابر عبودیت
تا روی بگو دانند از كعبه و بتخانه
از جمله خودی خیزند آیند به محویت
زلف تو پراكنده كردست دل عالم
گر جمع كنی آن را گردند به جمعیت
چون موج به بحر آیند چون قطره نهان گردند
از قید شده فارغ افتند به صرفیت
از جام تو گر می را نوشند نمی دانند
گر زهد بود بهتر زین نشا و كیفیت
در قادری و قادر ما و تو كجا گنجد
كین ما و تو در وحدت باشد همه ثنویت
39
هر كه دل به زلف دلبر بست
گشت آزاد و از دو كون برست
غیر یك ذات هیچ چیز ندید
روی او دیده گشت بی خود و مست
از دل او برفت چون و چرا
نیك و بد گشت جمله اش یك دست
فعل او را ندید بی حكمت
در الف بین هزار حكمت هست
هر كه توحید را ز دست بداد
قادری شد جدا ز همت پست
40
هر كه جان خویش با او بسته است
ز آفت هر دو جهان او رسته است
پستگان گر بد بگویندش چه باك
او خلاص از مدح و ذم بنشسته است
دل به او بست و خلاص از غیر شد
شكر لله كز همه بگسسته است
كنده از اغیار بهر یار خویش
با سگان كوی او پیوسته است
پیش قادر قادری بی قدر نیست
قدر او را خوب حق دانسته است
41
باز چون جان و دلم بی تاب هست
باز چون چشمان من بی خواب هست
عشق پنجابم نموده بی قرار
زانكه نقش دوست در پنجاب هست
چون به پا داخل شوم در شهر او
ساختن از سر قدم ز آداب هست
كعبه من جنت لاهور دان
سجده ی من سوی آن محراب هست
تا كنم آنجا طواف پیر خویش
جان بی آرام چون سیماب هست
محنت این راه راحت گشته است
بسكه شوق صحبت اصحاب هست
قادری را كعبه دارا پور شد
كاندران بسیار فتح الباب هست
42
آنچه بی تو گذشت، شاد گذشت
عمر با تو مرا چو باد گذشت
گر كنم یاد تو شوم كافر
كه مرا كار هم زیاد گذشت
تا تو را عین خویش می بینم
دل من از همه مراد گذشت
تا تو را دیده ام به جزء و به كل
خواهشم از كم و زیاد گذشت
قادری دید تا تو را در كل
صلح كل كرده از عناد گذشت
43
همتت قلعه ی گلی بشكست
زاهدا هست این چه همت پست
همت ما جهان گرفت و گذاشت
دل به دنیای دون و سفله نه بست
نفس گرم ما بهر چه رسید
همچو تیر خدنگ از وی جست
نفس سرد زهد كار نكرد
كسب گرمی بكن ز باده پرست
بوالعجب این كه منبر و محراب
جمله ابواب فتح بر تو بست
گر تو در میكده كشیدی جام
كام دل یافتی تو دست به دست
قادری زان مهم زهد نكرد
خشكی دیده بود روز الست
44
لطف حق چون نگاهبان ماست
عشق خونخوار پاسبان ماست
چشم تو هر زمان بخونریزی
در پی جان ناتوان ماست
هر ادای تو از یكی بهتر
این همه از برای جان ماست
اضطراب از برای كشتن چیست
عمر یك چند میهمان ماست
هستی ما هلاك هستی توست
قادری این سخن عیان ماست
45
شور حسنت همه جهان بگرفت
از زمین تا به آسمان بگرفت
گنج حسن تو را نهایت نیست
از مكان تا به لامكان بگرفت
حسن تو بی نشان همه گفتند
بی نشان جملگی نشان بگرفت
میهمان دل هر آن كس شد
خانه ی خود ز میزبان بگرفت
هر كه بگریخت از بلای عشق
قادری راه او روان بگرفت
46
مرا بخشیده ای ملك هدایت
كه آن ملك مرا نبود نهایت
نصیبم كرده ای هستی جاوید
كنم صد شكر هر دم از برایت
به خط خود خدا دادم نوشته
قوی تر زین ندیده كس روایت
مرا دم در بغل آمد ز لطفت
كند زان مدعی هر دم شكایت
دلم پروای صد دشمن ندارد
مرا چون شاه دارد در حمایت
تو كردی بخشش شاهانه ای شاه
نكرد از اولیا دیگر نوایت
تو كردی قادری را خانه آباد
سلامت بر سرش داده خدایت
47
وصل او راست لطف او باعث
نیست ای یار جستجو باعث
روز اغیار تاب مهر وی است
دوریش راست ما و تو باعث
دید بلبل چو روی حضرت گل
بهر آن شد به گفتگو باعث
روی از رنگ و بو متاب ز زهد
به سوی اوست رنگ و بو باعث
موبمو چون نهانست اندر من
شد به اظهار موبمو باعث
قادری را چو سوی خود بكشید
بود قادر نشد همو باعث
48
دیدنت آمد رخت را از رواج
می نبیند سوی آن مه غیر كاج
شاه خوبانی و از عشاق خود
جان و دل را می ستانی در خراج
هر كه اندر كوی تو آرام یافت
شد بسی بیزار ملك و تخت و تاج
خوبی ذر كس نمانده غیر تو
خوبی جمله گرفتی تو به باج
قادری را حج رویت افضل است
زایران كوی تو باشند حاج
49
در جهان غیر نگارم تو مدان هیچ ملیح
كه كلامش همه وصفست چو قران فصیح
صورت او كه شب اندر نظرم جلوه گر است
پیش چشمم به جز او هر چه بود هست قبیح
لطف او خستگی جان مرا سازد به
هر كه آن یافت مر او راست چه حاجت به مسیح
هر كه را دیدن آن روی میسر گردد
عین مذكور شود دست نگیرد تسبیح
عاشقش را نه رسد زآتش دوزخ آسیب
هست ز استاد عزیزم به من این نقل صحیح
عشق او لایق هر بوالهوسی كی باشد
عاشقش بر ملك و انس بدارد ترجیح
غیر یك یار نباشد به جهان چیز دگر
قادری كرد اشارت به همان یار صریح
50
هست كونین همه مظهر آن نیكو رخ
نیست جز او به میان دو جهان نیكو رخ
پیش عشاق همه هست به جلوه ظاهر
هست از دیده اغیار نهان نیكو رخ
حسن آن یار بود جلوه كنان در همه جا
چون ندانی تو همه نیكی آن نیكو رخ
خوبی آنكه ز اوصاف بشر بیرون است
نیست ممكن كه بگنجد به بیان نیكو رخ
چون زلیخا بشود یوسف كنعان بی تاب
گر بگردد ز پس پرده عیان نیكو رخ
آرزو نیست به جز دیدن آن مه ما را
چون تمنای دل ماست همان نیكو رخ
قادری جمله ز سر تا به قدم نیكو شد
تا سخن گفت ز خوبی چنان نیكو رخ
51
یك وجود هو است لامحدود
كه برون بد به نور حد محدود
كرد خواهش به دیدن رخ خویش
چون كه بر حسن گنج مخفی بود
پس ز هو عاشقی هویدا شد
از همین خواست جمله شد موجود
حسن خود بر سبیل نخلی دید
نام آن گل محمد م فرمود
از محمد (ص) هزار گل بشكفت
لیك در نام احمد (ص) و محمود
گشت معشوق خویش در این نام
شد كلید در خزانه ی جود
بعد ازان غیرتش خدایی خواست
شد خدا و رسول (ص) گفت و شنود
خواست با دوست حرف ها گوید
گشت قرآن و خویش را بستود
چون نظر كرد در صفات خویش
شد رحیم و كریم و رب ودود
آسمان و زمین بشد پیدا
چون حباب از میان دریا زود
گفت ز آواز خویش آن دریا
از همان موج و نقش روی نمود
گرمی و شور عشق چون افتاد
نام خود كرد شاهد و مشهود
آخر از عشق جمله پیدا شد
این گره ها تمام عشق گشود
نقطه ی سیر چون تمام بشد
عبد در نام گشته شد معبود
قادری جمله از تو پیدا شد
آنچه بود است و هست و خواهد بود
52
آنچه صورت نگار بنمودند
كه مرا بی قرار بنمودند
بود فارغ مگر دلم از عشق
كه دگر جسم زار بنمودند
حسن خود را به كثر جلوه ی نو
یكی اندر هزار بنمودند
چه سبب شد كه باز معشوقان
عاشقی اعتبار بنمودند
بود بیكار قادری غریب
تا رهی سوی كار بنمودند
53
هر كه امروز در جهان باشد
شاه ما را ز بندگان باشد
كام بخشی كه بخشش حق است
قبله جمله عارفان باشد
هست ملا شه آن وجود شرف
كه برو هر نهان عیان باشد
در جهان است و از جهان بیرون
در مكان است و لامكان باشد
گوهر معرفت دروست نهان
سر اسرار بحر و كان باشد
بحر و كان غم نهایتی دارد
بی نهایت خدایگان باشد
ذات او هست بیخ اهل الله
اهل توحید را امان باشد
صورتش جامع حقیقت شرع
شرع را او نگاهبان باشد
قادری مرشد و خدایی تو
تا جهان است جاودان باشد
54
ورق نا نوشته هستی بود
نقش ها اندرو همه موجود
نقش ها چون بروی كار آمد
شد نهان تخته جمله نقش نمود
تخته در زیر نقش پنهان شد
نقش آمد به موج ها و شهود
هر كه در چشم اوست تخته اصل
در همه نقش بیند او مقصود
قادری شد به اصل خود راجع
چون كه بود است عاقبت محمود
55
عاشقانش تمام خرم و شاد
از تماشای غیر او آزاد
شادی هر دو كون ایشان را
عمر شاهد گذشته در فریاد
كار آنها مدام گریه و عجز
خنده رو كس ندیدم از زهاد
روز و شب كف كند دعا نرود
عمر خود را تمام داده به باد
خویش را چون به باد می ندهی
همتی كن هر آنچه بادا باد
هر كه خود را ندید او را دید
از دویی شد خلاص شد افراد
از یكی می شود هزار كرور
تو یكی بین ز هفده و هفتاد
تا خودی هست دایم اندو هست
این چنین كرده اوستاد ارشاد
قادری زود عین قادر شد
چون مدد كرد قادر بغداد
56
چون خدا آفرید خود را خود
اندران جمله چید خود را خود
گفت انا الحق و داد خود فتوی
دار گشت و كشید خود را خود
صورت آدمی پسند نمود
از همه بر گزید خود را خود
در پس پرده گفتگو می كرد
پرده برداشت دید خود را خود
قادری را فروخت چون یوسف
شد زلیخا خرید خود را خود
57
بی وصل دوست لطف میسر نمی شود
خورشید وحدت است مسخر نمی شود
هر لحظه اضطراب دل من شود زیاد
چون ناز آن نگار مكرر نمی شود
در هر دلی درست نیفتاد معرفت
در هر صدف ببین تو كه گوهر نمی شود
بی معرفت اگر چه شهنشاه كشور است
در پیش اهل حال توانگر نمی شود
از نیستی فقر ره هستی یافتند
این فتح بس عظیم به لشكر نمی شود
آن را كه بوی مستی حق نیست در مشام
از هیچ بو دماغ معطر نمی شود
هر كس كه دیده است رخش اندرین جهان
اعمی به روز حشر به محشر نمی شود
آن كس كه جام معرفت حق كشیده است
از گردش دو كون مكدر نمی شود
چون قادری شنای نیاموخت هیچ كس
هر كس به بحر رفته شناور نمی شود
58
صوفی نشود زاهد گر قحط شراب افتد
محجوب كجا گردد هر چند حجاب افتد
گر می نشود پیدا لطف تو بود كافی
بیدار كند بختم هر چند به خواب افتد
ما ترك می ظاهر از زهد نه بنمودیم
كی همت پر فطرت در فكر عذاب افتد
بی لطفی تو در دل یك لحظه نمی ماند
معلوم كجا ماند نقشی كه بر آب افتد
چون برف مناری دان این فتنه كه برپا شد
از گرمی لطف تو دانم كه شتاب افتد
ذوق تو مرا هر دم بردار سر افرازد
از جوش چو در دریا هر لحظه حباب افتد
دارد چه مجال وجد تا قادری عاشق
چون منع گله کردی دیگر به جواب افتد
59
مقتول تو از شوقت بر دار نمی گنجد
بر دار همی گوید كاغیار نمی گنجد
چون دار جدا نبود از یار بدان هرگز
بر دار خوشش آید بر دار نمی گنجد
اغیار نمی گنجد جایی كه انا الحق است
اغیار كجا گنجد چون یار نمی گنجد
گر غیر خسی دانی عالم بشود بر هم
در وحدت یك واحد یك تار نمی گنجد
مذكور شود ذاكر چون ذكر همی خیزد
در وصل یقین می دان انكار نمی گنجد
تو صوم مرا هرگز چون خویش مدان زاهد
در روزه ی اهل دل افطار نمی گنجد
گر گفت زبان رازی ما را گنهی نبود
در سینه ی دل تنگان اسرار نمی گنجد
بر زانوی خود سر را بنهادم و بنشستم
در مشرب بی پایان رفتار نمی گنجد
در آیینه ی روشن عكس رخ تو افتد
تا دل به صفا نبود دل دار نمی گنجد
تا روی خوشت دیدم چشم از همه پوشیدم
در جان و دلم اكنون گلزار نمی گنجد
مستی بكن و مستی ای قادری مسكین
دانی كه در آن مجلس هشیار نمی گنجد
60
مسلمانان مرا دل شاد سازید
ز بند و قید خود آزاد سازید
ز شاگردی به تنگ آمد دل من
ز بهر حق مرا استاد سازید
ز هر قومی مرا بیرون نمایید
دگر بارم نه هرگز یاد سازید
كنم من دام های خویش پاره
مرا تا كی شما صیاد سازید
به جز حق كفر و ایمان و مذاهب
شما چون قادری بر باد سازید
61
سخن یار كس نمی گوید
گل وحدت كسی نمی بوید
از دل و جان خویش ای یاران
نقش اغیار كس نمی شوید
چون زمین نیست صالح ای زاهد
تخم وحدت ز دل نمی روید
بهر كعبه روند راه دراز
كس برش یك قدم نمی پوید
قادری قادر تو اندر توست
لیك در خود كسی نمی جوید
62
رویت ار بی نقاب خواهد شد
گفتگو بی حجاب خواهد شد
مهر تو چون فتاد در دل من
دل من آفتاب خواهد شد
هر چه غیر تو هست اندر وهم
حال آن چون سراب خواهد شد
هر كه دل بسته نیست با زلفت
آخرش پیچ و تاب خواهد شد
هر كه در جست و جو نهاد قدم
بی شكش فتح باب خواهد شد
روز محشر كه روز عشاق است
زاهدان را عتاب خواهد شد
از همه عاشقان به روز جزا
قادری انتخاب خواهد شد
63
خفتگانند زندگانی چند
همه در قید و هم اندر بند
خفته بیدار می شود از خواب
مردگانند چون نمی جنبند
حرف وحدت نكرد هیچ اثر
هر قدر گفته شد به بانگ بلند
هوشدارند و فكر می نكنند
چون رمه پیش و پس ندیده دوند
چاه در چاه كرد ایشان را
در پی یكدیگر به چاه افتند
زین چو انعام گشته بلك اضل
كه سوی اصل خود همی نه شوند
قادری روز و شب نتافته كان
پس فتد آن قدر كه پیش روند
64
نیست چیزی به جز خدا موجود
خواه اندر خفا و خواه شهود
پس نگوید كه را توان گفتن
گرچه كافر بود و گرچه جهود
هیچ جای رخ نگار تو
در نظر آمدت كه خویش نمود
هر بدی كو تو را به چشم آید
بدی خود بدان كه خواهد بود
تا بدی های خود نه سازی دور
كی بیابی چو قادری مقصود
65
هر كه بد نام شد مبارك باد
كام بر كام شد مبارك باد
آنكه در فكر كس نمی گنجد
با دلت رام شد مبارك باد
مژده ها ده به جمله صیادان
باز در دام شد مبارك باد
پیش زاهد ز جام نام مبر
عارف از جام شد مبارك باد
آفتابی كه بود در پرده
بر در و بام شد مبارك باد
آنكه یك ذات دید در دو جهان
عشق او عام شد مبارك باد
قادری یار در برت آمد
كار تو تام شد مبارك باد
66
بی خطره نگردد آدمی زاد
تا آنكه شود به وحدت آباد
كی خطره شود كم از عبادت
بی آنكه شوی ز خویش آزاد
با خطره نمازهای دایم
بی شبه به روز حشر بر باد
از كسب نیابی این سعادت
توحید و یقین بود خدا داد
آن كس كه برد پی به وحدت
ای قادری او به مردمان شاد
67
گرچه انسان پر از گناه بود
هست پاك ار مرید شاه بود
هر كه یك بار دید روی شاه
مرشد شیخ خانقاه بود
توتیا گشت بهر هر دیده
شاه را هر كه خاك راه بود
آن كسی را كه دید روی او
سوی كونین كی نگاه بود
كی نگاهی ازو شود صادر
كه بدان جرم عذرخواه بود
چون گناهی نه شد زما واقع
بی گناهی ما گناه بود
خاطر بندگانش باشد جمع
قادری را چو او پناه بود
68
هر كه یك بار ماه رو را دید
باز هر سو كه دید او را دید
گشت بد خوی او ز جمله جهان
آنكه آن یار نیك خو را دید
سوی كعبه نشد به میكده رفت
هر كه آن خانه را و كو را دید
پیش چشمش همیشه یك آمد
جمله یك خواند گرچه دو را دید
بی گمان دست زد چو مار سیاه
هر كه آن زلف مشك بو را دید
جست و جو جمله جستجوی خود است
گفت هر كس كه جست و جو را دید
قادری به ز ذكر یار نیافت
نطق انسان چو گفتگو را دید
69
امشب شب وصل نام دارد
با خود خوشی تمام دارد
هر آرزویی كه خواهی از یار
در خواه كه یار كام دارد
با یار نشسته كی غم غیر
این لیل خدا مدام دارد
با ما به كرم سخن بگوید
سرشار به دست جام دارد
قربان چنین شب وصالم
كین شب نه سحر نه شام دارد
بخت است مگر كه این چنین خوب
آن وحشی خویش رام دارد
شد خاص به قادری چنین خوب
این شب نه به كار عام دارد
70
چشمهایم مدام بی خوابند
روز و شب بی قرار و بی تابند
عشق تو آب داده ایشان را
خشك زان نیستند شادابند
تا به رخساره ات نظر افتاد
تشنه ماندند گرچه در آبند
بسكه خون خورده اند در عشقت
دایم اندر میان خونابند
تا جدا مانده اند از وصلش
قادری خطره ناك سیلابند
71
هیچ یاری به غیر دل نبود
غمگساری به غیر دل نبود
جانم از یار غار داد خبر
یار غاری به غیر دل نبود
راز دل را به غیر دل تو مگو
رازداری به غیر دل نبود
اسب تازی كه گو ز میدان برد
شهسواری به غیر دل نبود
آنكه خواهد تو را كه گل سازد
دوستداری به غیر دل نبود
چشم مست است و لعل پر از می
هوشیاری به غیر دل نبود
قادری باش پاسبان دل
چون نگاری به غیر دل نبود
72
شور بلبل از برای گل بود
بهر آن ذاتست كاندر كل بود
ورد احمر روشنی روی اوست
بهر عشق گل چنان بلبل بود
مستی مستان نه از انگور هست
بهر یك رنگ است كاندر مل بود
فكر عاشق در جمال مطلق است
نی برای زلف چون سنبل بود
عشق پروانه برای راز اوست
آنكه بیند آتش اندر دل بود
هست آوازی ز ذات صرف صرف
آن صداهای كه در زنگل بود
رنگ جمله رنگ یار قادریست
چون نگوید او چو حكم قل بود
73
روی در پای یار باید كرد
عجر با انكسار باید كرد
بنده هستم همیشه حاضر باش
خدمت آن نگار باید كرد
خدمتش را مدام لازم گیر
خویش را دوستدار باید كرد
پیش او گو هر آنچه در دل توست
راستی را شعار باید كرد
مستی و هستی از وجود فكن
خویش را هوشیار باید كرد
هستی كو تو راست غیرش راست
نیستی اعتبار باید کرد
آن كرم ها كه می كند با تو
شكر آن بی شمار باید كرد
جان تو لایق سگانش كی است
هر دو عالم نثار باید كرد
همچو ماهی برای وصل به آب
جان و دل بی قرار باید كرد
گر نبینی رخش تو یك ساعت
گریه زار زار باید كرد
قادری همچو عاشقان بهرش
جای خود را بدار باید كرد
74
آن كس كه یار بیند اغیار بر نتابد
چون عین گشت فانی آثار بر نتابد
بار گران عشقش جز آدمی نبرد است
جن و ملك یقین دان كین بار بر نتابد
عشق چنین نگاری آسان نباشد ای جان
جز آدمی جاهل این كار بر نتابد
از سوی دار رفتن ای یار عار نبود
دانم كه بار عشقم این دار بر نتابد
دم در كشید آخر آن كس كه باد مینرد
كین راز عشقم را گفتار بر نتابد
رو از درون خود كن بگذار كعبه رفتن
سالك ره دلست این رفتار برنتابد
كفر حقیقتم را چون بر نتافت سبحه
ترسم كه همچو سبحه زنار بر نتابد
گویم از آنچه بر من وارد شد است لیكن
اسرار پادشاهان اظهار بر نتابد
یكسان به قادری شد مدح و ذم خلایق
زاهد ز تنگی دل افكار بر نتابد
75
پرده چون از میانه بر خیزد
قرب و بعد زمانه بر خیزد
شش جهت یار خویش می بینی
گشتن گرد خانه بر خیزد
چون یكی گشت آنچه بود همه
سه و چار و دو گانه برخیزد
چون تو خواهی نثار یار كنی
از دلت جز یگانه برخیزد
آفتاب دل ار شود طالع
از من و تو بهانه برخیزد
چون تو هستی خویش برگیری
وحدت از هر كرانه برخیزد
گر تو جان را ز غیر پاك كنی
از انا الحق ترانه برخیزد
ذكر و ذاكر چو از میان برود
ذكر و تسبیح و دانه برخیزد
قادری گر تو گم شوی ز میان
هر كجایت فسانه برخیزد
76
هر كه زینجا شتافت گو را برد
هر كه خود را بباخت او را برد
هر كه پای خمی گرفت و نشست
ساقی و باده و سبو را برد
وانكه در خویشتن نجست او را
رفت و با خویش جست و جو را برد
آنكه زین سر نیافت آگاهی
رفت در خاك و آرزو را برد
قادری یار خویش در خود دید
خود نكو گشت و آن نكو را برد
77
در یار چو گم گردی دیار كجا ماند
رائی چو شود مرئی دیدار كجا ماند
در یار چنان گم شو كز تو اثری نبود
اعیان چو شود فانی آثار كجا ماند
افروخت ز دل آتش بر سوخت مرا خرقه
خرقه چو همی سوزد دستار كجا ماند
زنار بود وهمت آن وهم بكن پاره
دُر دانه چو شد رشته زنار كجا ماند
از هوش چو بیرون شد این قادری مسكین
چون خورد می وحدت هوشیار کجا ماند
78
ای تماشا كن جمال خود
وی تجسس كن وصال خود
غیر تو نیست یار كس به میان
نكنم غیر در خیال خود
نیست رایی و مریی غیرت
خود شدی غیر از كمال خود
باغ گشتی و باغبان و درخت
میوه خوردی خود از نهال خود
قادری بی تو منفعل می بود
گشت فارغ ز انفعال خود
79
سر و كارم به یار خود سری شد
دلم دیوانه ی مه پیكری شد
مه نو را همی جستیم ابروش
به سوی خویش ما را رهبری شد
دل ما را به زلفی كار افتاد
مسلمانی به بند كافری شد
مرا از جام وحدت مست بنمود
كشایش های عشق از ساغری شد
نشان قادری دیگر نیابی
كه او خود رفت و عین دلبری شد
80
ای عزیزان به چه فكرید نگاری گیرید
بهتر از جمله همین است كه كاری گیرید
گر شما را نه بود قدرت وصل دلبر
پای یك خسته دل شیشه فكاری گیرید
تا نماید رخ آن یار ز خورشید عیان
بی قراری برود زود قراری گیرید
چند روبه صفتان خورده ی شیران بخورند
همتی كرده شما نیز شكاری گیرید
كی در آید به حساب، عمر كه بی یار برفت
قادری وار حسابی و شماری گیرید
81
با خویش بگو چه راز می كرد
عاشق چو خود است چه ناز می كرد
خود مقصد و قبله ی دو عالم
چون قصد شوی حجاز می كرد
خود ساز نواز و جمله آواز
در ساز بگو چه ساز می كرد
این مشكل من بیا و حل كن
دیدم كه خدا نماز می كرد
خود قادر و قادری و قدرت
این قصه چرا دراز می كرد
82
عشق ما و تو آشكارا شد
جمله حیران در آنچه ما را شد
هیچ كس را نه شد ز باد شهان
آنچه بالله این گدا را شد
ذوق وصل نگار را دریافت
بی خود از خود شده خود آرا شد
تا كه آواز او به گوش رسد
همه تن گوش او صدا را شد
دل من بسكه پند گوش نكرد
همه گفتند سنگ خارا شد
خویش را داد یار را بستاند
شده فانی همه بقا را شد
در همه چون تو را بدیدم من
با رقیبان مرا مدارا شد
عشق ای بوالهوس نه كار همه است
عاشقی خاص مصطفی (ص) را شد
چون بداری خویش دل بسپرد
قادری نیز عین دارا شد
83
چه عبادت مرا بگو شاید
كه عبادت ز لطف من زاید
من بخندم به زهدهای شما
این چنین زهد كی مرا باید
لطف دایم مراست یا بنده
تا بكی این عبادتت باید
خود نمایی به ما كنی زاهد
خودی خود خدای بنماید
كی توانی به سوی او رفتن
قادری او به سوی تو آید
84
عشق او را هنر نمی خواهد
غیر او را بشر نمی خواهد
دل من چون خدای خواسته است
هیچ چیزی دگر نمی خواهد
در دل هر كه جا گرفت خدای
دیگر او درد سر نمی خواهد
هست كافی محبت آن یار
دین و دنیا و زر نمی خواهد
هنر عاشقان فدا شدن است
یار جز این هنر نمی خواهد
آنكه حلقه نشین او گشته
گشتن در بدر نمی خواهد
قادری بعد وصل آن دلدار
از دو عالم خبر نمی خواهد
85
لب لعلت نبات را ماند
نطقت آب حیات را ماند
زلف تو از دو جانب رخ تو
شب قدر و برات را ماند
هر كه در خویشتن تو را بیند
رؤیت بی جهات را ماند
مثل تو در جهان كجا جویم
ذات تو عین ذات را ماند
اسم اعظم نهانست در ذاتت
بی شك آن نقش ذات را ماند
چون كنم سجده سوی ابرویت
همه گویند صلوت را ماند
تا تو جا كرده ای درون دلم
دل من سو منات را ماند
تا ز هر سو نموده ای تو رخ
دل من شاه مات را ماند
قادری بی صفت چو گشتی تو
صفتت آن صفات را ماند
86
فواره ی عشق چون بجوشید
موجش رخ آب را بپوشید
هر قطره جداد بدید خود را
از هستی خویش خود خروشید
آن قطره كه شد حباب دیده
فهمید كه چیستم، خموشید
چون قطره به آب باز پیوست
دیدیدم كه بحر را بنوشید
هر قطره كه بود بحر گردید
چون قادری باصل كوشید
87
آن چنان فرد نمودی رخ خود را به شهود
كه مرا غیر تو اندر دو جهان هیچ نبود
با وجودی كه بجستیم ندیدیم كسی
چون كه موجود نه شد غیر وجود تو وجود
دل به تو دادن و این نیست بسی كار كلان
كی به جز تو دگری لایق دل دادن بود
تا ندادم به تو دل عمر به بیهود گذشت
چون به تو مایه سپردیم نمودیم همه سود
یك دم از دل بسپار و نه نیوش از مرگ
قادری دیر نباشد كه بود زود به زود
88
خرم از وصل یار باید مرد
رو بروی نگار باید مرد
مشكلی نیست هیچ جان دادن
در رهش استوار باید مرد
گر ز وحدت هزار فتنه شود
مر تو را پایدار باید مرد
در ره عشق عاشقانش را
بر سر چوب دار باید مرد
گر ندانی چو قادری توحید
آخرت شرمسار باید مرد
89
وصال و معرفتش كی به غم مرا دارد
بقای دوست كجا در عدم مرا دارد
میان تخم چو گل پرورش همی یابم
چو سبزه تازه و تر دم به دم مرا دارد
به قید مانده ام من به حضرت اطلاق
هنوز مادر من در شكم مرا دارد
چو در حیات حقیقی وجود مطلق اوست
میان علم ازل چون صنم مرا دارد
جدا نكرده مرا لحظه ای ز خود آن یار
همیشه شاد و خوش و بی الم مرا دارد
ز نیكی و بدیی هر دو كون برهانده
خلاص ساخته از مدح و ذم مرا دارد
چو نیست محرم اطلاق قادری جز قید
برون بكرده مقیم حرم مرا دارد
90
ز وصف و مدح كسی عشق مه نمی گردد
ز ذم و قدح كسی نیز كه نمی گردد
بهر لباس كه خواهی مرا تو رو بنما
به صورت تو كسی مشتبه نمی گردد
جراحت دل من چند ده به شده بود
چه شد كه زخم شده باز به نمی گردد
كسی كه مطلب خود را به شهر خود یابد
به جستجوی دگر ده بده نمی گردد
هزار بیت و غزل گفت قادری در عشق
ولی چه سود كسی منتبه نمی گردد
91
ای دیدن جمال تو ام كو به كو كشد
حسنت مرا مدام درین جستجو كشد
گه روی می نمایی و گاهی نهان كنی
تا عاشقی ما و تو در گفتگو كشد
بی پرده است آن رخ زیبا به چشم من
صد پرده ی حجاب اگر پیش رو كشد
دل بستگی به زلف تو ما را نصیب شد
زان عشق تو به سوی خودم مو بمو كشد
دل های خلق یار به سوی دگر كشید
ای قادری ز لطف تو را روبرو كشد
92
آنان كه روی خویش به دیوار كرده اند
در روبروی یار چه بد كار كرده اند
لا تجهر از خدای شنیدند با وجود
چندان كنند شور كه بیزار كرده اند
قومی كه بسته اند ز روز الست عهد
مخفی نشسته اند نه اظهار كرده اند
چون عشق پیش حضرت معشوق ظاهر است
خاموش مانده اند نه گفتار كرده اند
چون كفر و عشق نیست زهم هیچگه جدا
ناچار ختم كار به زنار كرده اند
زاهد به دست طعن خراباتیان ما
زین كار گشته دور كه انكار كرده اند
ای قادری چه سود نصیحت به این خران
چون دل خراب داشته بیمار كرده اند
93
اندرین راه درد می باید
بهر این كار مرد می باید
عشق از اهل فضل كی آید
خسته و كوچه گرد می باید
زهد و طاعت پسند می نكنند
از همه چیز فرد می باید
كی بیاید كسی به كویش راه
سالكی ره نورد می باید
قادری چون گذشتن شرط است
عاشقی رنگ زرد می باید
94
درد را آنكه آشنا گردید
هر بلایش به جان دوا گردید
گشت فانی وجود وهمی ما
هستی بی بقا بقا گردید
من جدا از خدا ندیدم هیچ
خودی بود آن خدا گردید
كی رسد هر كسی به دولت وصل
این سعادت نصیب ما گردید
ظلمت هجر خویش دور نمود
قادری سر به سر ضیا گردید
95
می پرستم بت وجود خود
دیده ام اندرین چو سود خود
نغمه ی عشق سر كشید از من
یافتم لذت سرود خود
حفظ كردم صلوة را بدوام
قائمم دایم از سجود خود
هست جنگی مرا به این زهاد
كرده ام صلح با حسود خود
قادری فارغ است از مردن
هست دل خوش به هست و بود خود
96
جامی بده كه ما را از خویشتن رهاند
دستی بزن كه جان را در رقص او جهاند
سازی نواز مطرب آواز هو بر آور
بی خود بساز ما را تا بی خودم نشاند
وجدی رسد ز وحدت مست الست گردم
تا چند عاشقان را از كو به كو دواند
گر دست خود بداری از هر چه پیشت آید
با وصل خویش آخر او خود تو را رساند
از عشق جذبه ای خواه ای قادری كه آخر
هستی تو بر آرد هستی او بماند
97
خدا پنجاب را معمور دارد
به خاك اولیا منظور دارد
بود آباد دایم شهر لاهور
وبا و قحط ازینجا دور دارد
بود فخرش به خاك حضرت میر
كه در خود همچو او مستور دارد
همیشه اولیا خیزد از این ملك
خدا این قوم را منصور دارد
خطاب او چو حق كرده لهاوور
مدام این شهر را پر نور دارد
همیشه سبز و خرم باد سیراب
به خوبی در جهان مشهور دارد
به لطف خویش قادر قادری را
همیشه خوش دل و مسرور دارد
98
جامه ی بد اگر نكو پوشید
عیب جامه مكن كه او پوشید
زان نبینی تو حسن او همه جا
كه ز چشم تو یار رو پوشید
گاه در گل عیان به رنگ و بو
گاه همرنگ و گاه بو پوشید
نیست بدخو نگار زیبایت
هم ز بد خویی تو خو پوشید
قادری هر كجا بجست و بیافت
خرقه ی جست و جو چو او پوشید
99
سلسله ی زلف یار سلسله ی ما بود
طالب آن روی را خوشتر ازین جا بود
هر كه دل خویش را بست به این سلسله
هر دم و هر ساعتش كار به بالا بود
دست به دست آمده سلسله ی پیر ما
تا به قیامت همین سلسله ی ما بود
مظهر او شاه من بهتر اهل زمان
ذات عزیزش یقین ذات معلی بود
دست درین سلسله هر كه زند قلب او
نرم شود همچو موم گرچه او خارا بود
سلسله ی قادری است آن كه به حكم خدا
بر همه قادر بود تا همه دنیا بود
100
سلطنت سهل است خود را آشنای فقر كن
قطره تا دریا تواند شد چرا گوهر شد
101
هر كه را وصل یار نیست لذیذ
در دلش اصل كار نیست لذیذ
غیر یك ذات نیست در دو جهان
بالله اغیار خوار نیست لذیذ
لذت هیچ چیز هیچ نیافت
آنكه او را نگار نیست لذیذ
عین لطف است گر كشد بردار
لطف آن دوستدار نیست لذیذ
روز عشاق حال دار مپرس
پیش دیدار دار نیست لذیذ
كار ما خدمت است میدانی
لیكن اندر شما نیست لذیذ
فقر او فخر قادری باشد
فقر در اعتبار نیست لذیذ
102
مسافر هر قدر باشد سبكبار
نیابد در سفر تصدیع و آزار
تو هم اندر جهان هستی مسافر
یقین میدان اگر هستی تو هشیار
بقدر مال باشد سرگرانی
بقدر پیچ باشد بار دستار
تو چون عیسی مكن بر تكیه تكیه
كه جای تكیه هم دستت كند كار
به بین موسی چو تكیه بر عصا كرد
عصا را كرد حق در دست او مار
چرا آزاده گیرد بار بر دوش
گرانی چون كند بر كتف زنار
خودی را نیز از خود دور گردان
كه هم بار است بار وهم و پندار
هزاران خار گیرد دامن او
كسی كز بهر گل باشد به گلزار
تو تا باشی به دنیا باش آزاد
تو را چون قادری كرده خبردار
103
ای صبا یار مرا رو ده خبر
شكر گو شد مدت هجران بسر
بی تو قالب بود بی جان جان من
از امید وصل باز آمد به بر
انتظارم می بكش اكنون كه من
گر كسی آمد بپا آیم بسر
بی قرارم همچو ماهی ساخت دوست
مژده وصلت ز وصلت بیشتر
زنده مانم آن زمان آیا كه پی
گر فتد كویت چه كعبه در نظر
گر تو را بینم ز شوق و وجد و ذوق
نیست شك جانم یقین كاید به در
وصل تو اصل مراد جان ماست
لیك مشكل این تمنا از بشر
در دو عالم من نخواهم جز تو هیچ
چون قل الله گفت حق ماییم در
قادری روی جهان آرا چو دید
می كند بر وی فدا جان، جای زر
104
چشم بر هم نمی نهم كه نگار
شده بیرون ز حجره در بازار
چشم بر گل نمی گشایم زانكه
كه گل از گل شگفته اندر خار
ترك زنار كرده ام زانرو
تار وحدت نبود در زنار
آن كی از یكی بود برتر
كاین یكی گشته این قدر بسیار
صفت و ذات را خدا مندیش
اعتبارات وهم را بر دار
خیر محض است مذهب عارف
غیر حق نیست فاعل مختار
نه سحابی نه مغربی گفتند
قادری گفت این قدر اسرار
105
دل شده فارغ از همه تدبیر
می شود آنچه هست در تقدیر
خطره اندر دلم نمی آید
خطره ها دور كرده میان میر
طعن كردی تو بر ارادت من
من ز طعنه كجا شوم دل گیر
من چگونه مرید كس نه شوم
از ارادت مرا سرشت خمیر
من مریدم به حضرت میران
هست دشنام پیش من بی پیر
كی ارادت كنی تو با پیری
نگذارد تو را چو نفس شریر
مردم شهر ما چو بی پیرند
قادری ماند خامش از تقریر
106
چون نباشد آسمان با چشم تر
چون سفر فرمود شیخ بحر و بر
شیخ هفت اقلیم طاوس حرم
پیشوای اولیای معتبر
فقر او شاگرد فقر احمدی
بود كمتر پیش او از خاك زر
آن محمد (ص) گر نمی آمد برون
اهل شرق و غرب را كردی بدر
مثل او زایر نباشد كعبه را
همچنان زایر نه بوده پیشتر
روز و شب می گشت بر گرد حرم
كانچنان گردش نیاید از بشر
تا مگر بار دگر گردد بگرد
كعبه اندر راه دارد در نظر
من نگویم مرد آن ذات لطیف
سوی اصل خویش راجع گشت گر
اولیاء را مرگ می باشد حرام
لایموتون است چون اندر خبر
در هزار و پنج و دو چون رفت او
روز سه شنبه ده و پنج از صفر
قادری گریان بماند از هجر او
كرد از داری بداری چون سفر
107
چون نباشیم ما به حال زار
كه جدا مانده ایم از دلدار
بدتر اندر جهان ازین چه بود
هجر با یار و وصل با اغیار
حال بلبل ازین قیاس كنید
كه نبیند گل و ببیند خار
صحبت ناموافقت چون مرگ
ما ازین صحبتیم بس بیزار
قادری ما ز قصه ی هجران
اندكی گفته ایم از بسیار
108
كافر عشق تو منم ای یار
هر رگم در بدن بود زنار
كافران تو را چو دیدم من
از مسلمانی خودم بی زار
جز یكی خود مبین تو در دو جهان
چون یكی را شناختی بسیار
چون تو اندر میان مستانی
خویش را من نخواستم هشیار
چون خبردار هستی از ته دل
بستن لب به است از گفتار
كفر اندر طریق ما این است
كه كند عشق خویش را اظهار
قادری عشق یار و ترسیدن
هست معراج عاشقان بردار
109
ای كه هستی به خواب، شو بیدار
وهم اغیار را ز دل بردار
در جهان هیچ چیز بد نبود
بد اگر هست هست این پندار
مستی و هستی تو غافل كرد
دور كن مستی و بشو هشیار
خواب غفلت، بزرگ دشمن توست
آب وحدت بپاش و شو بیدار
متوجه مشو به غیر خدای
رشته ای هست سبحه و زنار
آنچه در همت تو بسیار است
اندكی مانده است از بسیار
قادری شكر كن كه وهمت رفت
از مسرت زدوده گشت خمار
110
ستایش نیك و بد كرده برابر
همه مشتاق آن خورشید انور
دل و جان گرچه سازد كس خدایش
بود زان بی نیاز آن یار دلبر
كه عاشق می تواند گفت خود را
به پیش حضرت معشوق خود سر
برای جام عشقش جمله عالم
همه شوریده احوال و مكدر
وفای تو تمنای خلایق
جفایش از وفایش نیز خوشتر
همه خوبان حسن مطلق او
بسان قادری غواص گوهر
111
هر گام نهم ز فضل برتر
دانم كه توراست جای خوشتر
گردید مرا بهشت، دوزخ
چون هست مرا بهشت اكبر
از مرگ چو زندگی بیابم
پس مرگ ز زندگی است بهتر
عمری بگذشت در تگ و پو
آن عمر تمام گشت ابتر
در خانه ی خویش كردم آرام
هرگز نه روم دگر بهردر
بگذر ز خیال ما تو زاهد
ما و تو نه ایم هر دو همسر
آن كس كه نهان تر از همه بود
صد شكر به قادری شد اظهر
112
دل و جانم فدای میانمیر
دیدن حق لقای میانمیر
عارفان جهان همه كردند
در طریق، اقتدای میانمیر
در ره فقر اولیای زمان
شرمسار غنای میانمیر
دیگران در رضای حق باشند
حق بود در رضای میانمیر
غم هر دو جهان شد از دل او
هر كه شد در سرای میانمیر
بهترین بلاد هندوستان
شهر لاهور جای میانمیر
با شكوه سكندر و دارا
قادری خاك های میانمیر
113
چون نیست میان خانه ات كار
هر راه برو به سیر گلزار
در خانه اگر متاع داری
از بهر چه می روی به بازار
مؤمن شده ای بساز ایمان
كافر شده ای به بند زنار
هر چیز كه دل بدو گراید
از بهر خود آن بتی تو پندار
كاری تو مكن ز خویش پیدا
یاری بخر و گریز زاغیار
در را تو به روی خلق بربند
ورنه دل خود نشان برآن بار
وانگاه گذار خانه با او
او را ز متاع خویش بسپار
او داند و کار و بار خانه
از صاحب خانه اوست هوشیار
وانگاه چو قادری بكن عشق
از غفلت و خواب گشته بیدار
114
عشق با مصلحت ندارد كار
مصلحت را به زاهدان بگذار
هر چه آید تو را ز حق می بین
واردات از خدای می پندار
بهتر از سبحه و مصلی دان
گر بپوشاند او تو را زنار
این مسایل كه گفت بس مشكل
قادری هست زبده در اشعار
115
در ذات دویی ندید هشیار
ما و تو بود برای گفتار
ما و تو چنان دو می نماید
چون یك الف دو سر نمودار
اعداد میان یك عیان بین
از یك بنگر كه گشت بسیار
كی چشم درست یك دو بیند
احول ز كجی بدید اغیار
از قادر و قادری جدای
بردار كه هست مست پندار
116
چرا رنجید آن یار وفادار
كه رنجیدن مر او را بوده است عار
زلیخا چون متاع جان نیاورد
تغافل كرد یوسف اندران كار
چو یوسف گر جمال خود نماید
نماند ده برو دارا نه دیار
چگونه گویمش در كنج خانه
كه رفته بهر سودا او به بازار
متاع من ندارد هیچ لایق
نمی دانم كه خواهد شد خریدار
مرا بی مایگی دارد پریشان
دل من می تپد امروز بسیار
به كفر ایمان اگر امروز سنجند
مرا بهتر ز ایمان است زنار
چو رحمت برد سبقت بر غضب ها
نكوكاران خجسته از گنهكار
نمانده قادری را هوش در سر
نمی دانم كه خواهد ماند هشیار
117
شكر لله كه من آن یار بدیدم امروز
از در و بام پدیدار بدیدم امروز
دیدن روی میسر نشود یك ساعت
من خوشش دیدم و بسیار بدیدم امروز
غیر آن یار همه رفت ز عالم بودم
جلوه گر در گل و در خار بدیدم امروز
از دلم نیست یقین زاهدی و تقوی را
رشته ی سبحه چو زنار بدیدم امروز
ای كه گم كردی و در حجره خدا می جویی
نیست در حجره، به بازار بدیدم امروز
زشتی و عیب مرا دید، بپوشید به لطف
یار غمخوار چه ستار بدیدم امروز
قادری یافته از هر دو جهان آزادی
طاعت و زهد دران یار بدیدم امروز
118
یار را باز در و بام بدیدم امروز
در دل من همه آرام بدیدم امروز
آنكه وحشی شد و در دام كسی می ناید
با دل خویش بسی رام بدیدم امروز
می پرستی كنم و روی به میخانه نهم
چون كه اندر كف او جام بدیدم امروز
بعد ازین این سرو میخانه و پیمانه و می
زاهد پخته بسی خام بدیدم امروز
قادری از خودی تو تو را دوری به
من درین كار سر انجام بدیدم امروز
119
كسی به بنده ی خود می كند عنا هرگز
كجا پسند كنی بر دلم جفا هرگز
فدای تو بكنم جان خویش و ایمان ار
مرا دعای نباشد جز این دعا هرگز
ز خاك درگه تو توتیا توان كردن
برای چشم نیارد دم صبا هرگز
تو سوی من نكنی هم درست می نكنی
مرا نگاه به فضل تو پیشوا هرگز
ازان زمان كه نگاهم به سوی تو افتاد
خدای كهنه ندانم دگر خدا هرگز
كسی به لطف تو را بهتر از دوا داند
كجا طبیب بجوید كجا دوا هرگز
امیدوار بود قادری كه بعد از وصل
دگر ز خویش نه سازی دمی جدا هرگز
120
مرغی نشده به دام هرگز
زهری نچشیده كام هرگز
درد دل عاشقان چه داند
ننهاده به عشق گام هرگز
كی قدر شراب ناب دانی
ناخورده یكی دو جام هرگز
با تو غم خود چه سان بگویم
افتاده نه ای ز بام هرگز
رحمی نكنی به قادری خاص
مطعون نشده ز عام هرگز
121
دل صوفی صفای باشد و بس
جمله را پیشوای باشد و بس
دل صوفی خدای بنماید
همچو قبله نمای باشد و بس
صوفی از جا و از مكان پاكست
او منزه ز جای باشد و بس
دل صوفی یقین ز آب و گل است
دل صوفی خدای باشد و بس
همت صوفی از دو كون افزونست
آسمان زیر پای باشد و بس
قادری هم ز صوفیان گردید
غیر صوفی بلای باشد و بس
122
ای مرا دیدن جمال تو بس
ای مرا با تو گفتگویی هوس
همنشین تا تو گشته ای با من
خوش نیاید مرا مصاحب كس
هر نفس را غنیمتی دانم
همنفس تا تو گشته ای به نفس
رخ تو دیده گشته ام آزاد
بی تو ام بود هر دو كون قفس
قادری هستی تو قادر سوخت
آن چنان كه بسوزد آتش خس
123
مرا لطف كن از ثوابم مپرس
ز خود گر به خود هم جوابم مپرس
به دنیا نیاموختم من حساب،
به محشر خدایا حسابم مپرس
چو من می به عشق تو خوردم مدام
ز كیفیت آن شرابم مپرس
مرا بی تو عمری به زاری گذشت
چه پرسی ز حال خرابم مپرس
ز دین و ز دنیا ندارم خبر
ز تجرید بس از سرابم مپرس
به پرسیدن ار میل داری یقین
برای خدا از نقابم مپرس
بخند و بكن لطف با قادری
كرم كن ولی با عتابم مپرس
124
همه دیدیم ماسوای خویش
كس ندیدیم ما سوای خویش
ماسوا هم سوای ما نبود
جمله دیدیم در بقای خویش
ترس وهم از سئوال سائل رفت
كس نترسد ز دست و پای خویش
دور كردیم هجر و دوری را
وصل آمد به مدعای خویش
قادری از خودی خدایی یافت
گشت پنهان چو در خدای خویش
125
گر در آید بحر بخشایش به جوش
منفذ هر صوت را سازند گوش
زان رسد آواز زنبوران تو را
در تواجد آ و می رقص و خروش
در تو خود پر هست آواز قدیم
می نفهمی لیك تو از ترك هوش
خود را سوی گوش خویش دار
جامه ی وهم و دویی در بر مپوش
تا بدانی خویش را هم عین او
بعد ازان چون قادری باشی خموش
126
در همه منكران تویی اوباش
ای تو آگاهِ سر بودی كاش
نقش ها جمله از خدایی بین
دیدن هیچ نقش از نقاش
جان عشاق چند بخراشی
غیر بینی ز جان خویش تراش
منكر جام می نباید بود
منكر ما اگر تو باشی باش
گشت چون جام قادری لبریز
از صراحی شنیده چون كه نداش
127
یار می جستم از برای خویش
تا رسم من به مدعای خویش
شهر و بازار و كوچه گردیدم
یافتم یار در سرای خویش
سر كشیدم درون جان من
وهم بنمود ما سوای خویش
گفت ما را تو عین خود می بین
كه خودی تو همین خدای خویش
چون كه ای قادری تو آیینه
بینم اندر رخت لقای خویش
128
درد او را ساختم درمان خویش
از می و نغمه كنم سامان خویش
كی گزارم عشق كز روز الست
بسته ام با عاشقی سامان خویش
جمله را بگذار بگزین عاشقی
حق نخواهد غیر ازین زانسان خویش
بین خدا با مصطفی (ص) كرد عاشقی
مصطفی (ص) را ساخته جانان خویش
پیش زاهد كفر باشد عاشقی
زانكه می ترسد ز كسر شأن خویش
قادری بی شبهه داند این سه چیز
خوب و نیكو ترسی از ایمان خویش
129
روی تو نمی شود فراموش
ذكر تو مرا پر است در گوش
هر موی تو حق نما و حق گوست
هر چند به ظاهر است خاموش
در جان و دلم تو گشته ای پر
از خود بنهم تویی در آغوش
چون صاحب كعبه است باری
باری بروم بدیدن روش
هر گه كه بیاد من بیایی
بیهوش شوم تمام با هوش
اسرار به قادری بیاموز
دیگ دل او شده ست در جوش
130
هر كه او شد ز ننگ و نام خلاص
از خلایق شد او تمام خلاص
نی ز عشاق رفت بهر دوست
گشت از بند خاص و عام خلاص
هر كه بی قید هست بی قید است
گشته از قید و بند و دام خلاص
عاقبت در میان رندان است
غیر ایشان همه به نام خلاص
هر كسی بند هست در چیزی
عاشقانند مستدام خلاص
قادری تا شده به میخانه
گشته از طعنه عوام خلاص
131
تا رسیده ز جام زیبا فیض
در جهان گشته ام سراپا فیض
جرعه ی باده را كه می نوشم
می رساند بدل چو دریا فیض
از خم خویش می دهم جامی
عالمی گر كند تمنا فیض
هر كه خواند ز ما بگیرد فیض
قادری را بود مهیا فیض
132
گر ببندی در به خلق از اختلاط
دوست خود آید به تو در انبساط
پیش او در غیر او دیدن خطاست
چشم سویش دارو می كن احتیاط
كن به فرمان سگان كوی او
جان و دل با آنچه داری در بساط
غیر او را دور ساز از جان خود
تا بدانی مستقیم است این صراط
قادری از غیر بینی رسته ای
در جهان خوش باش دایم با نشاط
133
پند تو سخط كرد جان، واعظ
چند گویی تو این و آن واعظ
این و آن غیر آن نمی بینم
غیر آن نیست در جهان واعظ
چون به وعظ تو نیست هیچ اثر
خامشی بهتر است زان واعظ
گر اثر را به وعظ می خواهی
تو بشو دور از میان واعظ
وعظ و واعظ تمام شرك بود
قادری هست دور ازآن واعظ
134
پیر میخانه داد حكم سماع
زاهدان را دگر ز ماست وداع
ما و میخانه و سماع و وجد
به ازین دیگرم بگو چه متاع
مؤمن و كافرم نه كرد قبول
شد به كفر حقیقتم اجماع
آفتاب یقین چو شد طالع
ظلمت وهم را گرفت شعاع
كفر و اسلام هر دو یكسان شد
قادری را دگر نماند نزاع
135
آنكه گشته ز جستجو فارغ
وانكه گشته ز گفتگو فارغ
شده آزاد آنچه در دو سراست
بی شك و شبه موبمو فارغ
نفس او عین روح او شده است
گشته از غیر عین او فارغ
قادری تا بدید خاموشش
ماند خامش ز ها و هو فارغ
136
زاهدا با وجود چندین لاف
چون نكردی به نفس خویش مصاف
حب دنیا پر است اندر دل
چند گویی میان خلق گذاف
علم خوب و عمل چو شیطانست
فعل با قول تو تمام خلاف
گر غبار اندرین میان آمد
قلب ظاهر شوی تو بر صراف
قادری خویش را نهان دارد
همچو شمشیر در میان غلاف
137
خویش را بفروختم در دست عشق
كی برون آیم دگر از دست عشق
مست می هرگز نباشد در خمار
بی خمار ِ هست آمد مست عشق
گوشه ای بنشست خرم با غمش
هر كه شد اندر جهان پا بست عشق
هر چه هست اندر جهان جز وهم نیست
هستی خوش تر مجا از هست عشق
سر بلندی، قادری، دانی كه یافت
هر كه شد اندر جهان وابست عشق
138
آنچه در راه است بر مشتاق شاق
اشتیاق است، اشتیاق است، اشتیاق
روز و شب آرام دل را در ربود
گفت آرامی نباشد در فراق
عشق بالا می رود تا لا مكان
نیست آنجا حد جبریل و براق
جان خود را پاك ساز از غیر یار
هر دو عالم شرط باشد در طلاق
قادری را نیست در دل چون كه غیر
شد خلاص از غیر یار و از نفاق
139
من چه می جویم اندرین آفاق
از برای كه گشته ام مشتاق
غیر نقشم چو نیست در صفحه
من چه می خواهم اندرین اوراق
چون تفاوت نه كرده ام مطلق
كه در آید به قید از طلاق
چون یكی هست نیست غیر او
تو چه بازی همیشه جفت و طاق
كفر و دین از كجا شده پیدا
كیست مؤمن! كجاست! اهل نفاق
مشكلم را به پرس از استاد
با وجود وصال چیست فراق
لذتی یافتست اندر وصل
قادری را جدایی آمده شاق
140
هو بدان هست اصل هر آهنگ
گر چه در پرده ی نی است و چنگ
وصل تو منحصر به رنگ و بوست
گرچه نی بوی هستی و نی رنگ
آن دلی كاو به عشق خوی گرفت
می نسازد یقین به نام و ننگ
خوش نشینیم با وصال تو
گرچه زاهد بود ز ما دل تنگ
صلح کردیم ما به نفس خویش
زانكه با خویش بود ما را جنگ
چون كشیدیم می ز وحدت صرف
صاف شد آنچه بود در دل، زنگ
شعر با قادری نمی سازد
مطلب او وسیع و قافیه تنگ
141
صد زبان لال از بیان دل
صد جهان اندرین جهان دل
كرسی دل بلند افتاده
عرش پست است زآسمان دل
ملك و جن و آسمان و زمین
همه بوسیده آستان دل
دل بود جان هر چه موجود است
جان جانان شده است جان دل
خبر دل چگونه نتوان داد
بی نشان نیست چون نشان دل
هر متاعی كه هست در دل هست
نیست واقف كس از دكان دل
بی دلان حرف دل چه می دانند
حرف دل گوهر خوشان دل
كی دل از دست خویش می دادی
گر بدی هیچ قدر دان دل
قادرا قادری همی داند
چون كه گشت است راز دان دل
142
من چه گویم ز آستان دل
لا مكان است چون مكان دل
جان هر چیز روح آن سر است
ذات بخت است صرف جان دل
كی خورد دل، غذا ز آب و طعام
هست عرفان درون خوان دل
دل بود میهمان دلبر خویش
جان جانان است میزبان دل
راز دل در درون صد پرده است
غیر جان كیست رازدان دل
صاحب دل هر آنچه خواست نكرد
كه همه عالم است زان دل
قادری خویش را به دل به فروخت
گفت اشعار از زبان دل
143
لاوجود الكون وهم ِ او خیال
جلوه های اوست هر سو لایزال
نور ارض و آسمان او خود، بگفت
وهم ذاتی نور ذات بی زوال
جمله را یك شخص ما دانیم و بس
چشم او گردیده انسان از كمال
زانكه اندر جمله اعضا یش چو چشم
نیست شاهی آنكه بیند خط و خال
دایم اندر وصل رنگ و بوی باش
گر تو خواهی وصل ذات ذوالجلال
چون مقید گشته است مطلق همه
وصل مطلق دان تمنای محال
آنچه من گفتم بود توحید این
قادری توحید دیگر قیل و قال
144
ای ز روی تو مهر و ماه خجل
دل عالم به سوی تو مایل
روی تو بیند و نبیند غیر
هر كه اندر جهان بود عاقل
یك نگاهی به سوی روی نكو
غم كونین را برد از دل
لذت عشق تو نه هر كس یافت
ای بسا كس كه مرد زین غافل
قادری یافت لذت وصلت
در همه عمر كرد این حاصل
145
تا به حسن تو گشته ام مایل
چیز دیگر بدل نه شد حایل
عشق دعوی عقل ما را كشت
من به بی عقلی خودم قایل
هر كسی از تو چیز دیگر خواست
من ز تو جز تو را نیم سایل
میل من سوی چیز دیگر نیست
گشت از لوح دل همه زایل
هر چه جز ذكر او زبان گوید
قادری دان همه تو لا طایل
146
زاهد اندر جهان به كام منم
چون به وحشی خویش رام منم
با شكوه سكندر و دارا
بنده ی كمترین جام منم
در مناجات آن تو مشهوری
در خرابات ننگ و نام منم
اندرین وقت خود تو نیكویی
اندران وقت دوست كام منم
تو نپرسی بسی ز بد نامی
فارغ از طعن خاص و عام منم
ای تو در بند ریش و دستاری
جسته از بندهای دام منم
تا جهان است باد میخانه
كه دعا گوی صبح و شام منم
در خرابات هر كه شد داخل
از پی خدمتش غلام منم
قادری زاهدان همه خامند
در ره عشق او تمام منم
147
ای شهنشه خدات می بینم
برترت از جهات می بینم
آفریننده ام تویی بالله
دیدنت را نجات می بینم
گر مرا می دهی تو دشنامی
همچو حب نبات می بینم
عاشقی را ثبات می نبود
من به عشقت ثبات می بینم
گر چه اندر لباس فقری تو
از دو عالم غنات می بینم
زان شبی بر نگار خود دیدم
هر شبی را برات می بینم
تا مرا رفت از نظر اغیار
یار در سومنات می بینم
قادری را به دل نیاید غیر
دل و جان در ثبات می بینم
148
ای درون كفر وز برون اسلام
ای برون خاص وز درون چون عام
تا به كی خلق را فریب دهی
ناتمام است گشته است تمام
از نفاق و ریا بكن پرهیز
با منافق خدا چه گفت پیام
نیست بالله شرط دینداری
صبح تا شب نماز بر لب بام
قادری فعل اولیاء هنر است
كس نشد شبلی و جنید به نام
149
ما خود از بندگی، خدا شده ایم
گشته فانی همه بقا شده ایم
تا وصال تو گشته است نصیب
از خدایی تو، خدا شده ایم
در ره تو نرفته هیچ قدم
گشته حیران كه ما كجا شده ایم
هر چه بودیم ما همان هستیم
از چه گوییم ما فنا شده ایم
غیر خود را كه تا بكی بینیم
بهر روی كه در بقا شده ایم
هیچ از ما نرفت رفت ازو
هر كه گوییم ما فنا شده ایم
قادری خوب یافتی خود را
ماسوا رفت ما سوا شده ایم
150
من عشق ز جمله برگزیدم
جز عشق ندیدم و شنیدم
سر در سر راه باز كردم
چون گوی به كوی او دویدم
تا آنكه شکفته شد گل و من
چون بلبل زار می تپیدم
دروازه نشین خبر ندارد
كز راه دگر به او رسیدم
بر مانده ز جام باده ساقی
از لعل لبش چو می چشیدم
اكنون ز درون برون نیایم
از دام دویی برون جهیدم
با دوست شدم چو قادری رام
وحشی شده از همه رمیدم
151
زاهدی همچو چوب خشك و خام
در پس پرده هر كه گیرد نام
هر كه پایان بی مراقبه كرد
از برای عوام باشد دام
بسكه خلق عظیم حاصل كرد
كفر دانسته او جواب سلام
روز و شب وعظ او همین باشد
كه خدا را بود عذاب دوام
حذف كرده است آیت رحمت
همچو او كس ندیده شوم كلام
آنچه هست او كند به راه خدا
قادری را ازانست عار تمام
152
گرچه تنها ییم ما تنها نه ایم
جمله جان هاییم ما تنها نه ایم
عارف و معروف و عرفانیم ما
هر دو دنیا این در دنیا نه ایم
ظاهریم و حاضریم و ناظریم
از ظهور خویش ما پیدا نه ایم
بی جهت ماییم اندر هر جهت
جای ما هر جا و ما در جا نه ایم
هر كجا كوشیم از احوال خود
جمله ما هستیم سر افسانه ایم
زانچه گفتیم این و آن ماییم ما
آن همه یكی است صد ما ما نه ایم
قادری خود را همه قادر ببین
آن همه یكی است ما هم ما نه ایم
153
بی گوش كلام او شنیدم
بی چشم جمال او بدیدم
بی كام و زبان سخن بگفتم
بی گام زدن به او رسیدم
چون پرده ی وهم شد دریده
از هستی خویش دل بریدم
بی دست و بغل بغل گرفتم
بی لب لب یار را مكیدم
بی باده شدیم قادر مست
چون جام بقا فرو كشیدم
154
كه می داند كه ما اندر چه كاریم
كه می داند كه ما دادار داریم
همه دانند افتاده ز جنبش
كه می داند كه عین آن نگاریم
جهود و گبر و ترسا جمله خوانند
که می داند که ما هم دوستداریم
همه رانند از محراب و کعبه
كه می داند كه ما هم یار غاریم
چه شد ای قادری كافر شمردند
بحمد الله كه ما هم در شماریم
155
در یاد توایم هر كجاییم
لطفی بنما كه بی نواییم
بیگانه چرا شدی تو از ما
ما با تو قدیم آشناییم
آواز تو تا به گوش آمد
ما گوش نهاده بر صداییم
یك لحظه مپوش روی از ما
بی دید رخ تو در جفاییم
تا خاك درت به سر نهادیم
بر خلق و زمانه مقتداییم
تا فقر ره تو روی داده
بالله ز غیر در غناییم
چون پادشهی گدای آمد
هم پادشهیم و هم گداییم
از بندگی تو فخر داریم
هر چند كه صاحب و خداییم
ای صاحب قادری كرم كن
گر نیك و بدیم از شماییم
156
بی نگاه رخ تو افسردم
گر نبودی وصال می مردم
تو ز من خویش را نهان كردی
آخر اندر پی تو پی بردم
همچو سایه پیت همیشه دوان
سر خود زیر پای بسپردم
من نبودم تمام بودی تو
به تو هستی خویش بسپردم
مدت بست و پنج سال دگر
غم مهجوری تو می خوردم
تا نگاهم فتاد بر رخ تو
لذت عمر خویش بشمردم
قادری صرف یافت وحدت را
صاف نوشم، نه می خور و مستم
157
بوده ام چند گاه مؤمن نام
بی خبر از حقیقت اسلام
ظاهرم همچو ظاهر خاصان
باطنم بدتر از درون عوام
چند گاهی برین هم بگذشت
رفت ایام زهد جنگ وخام
بعد ازان شغل بود شغل كرم
لیك زان هم به دل نشد آرام
مدتی زان خدا طلب بودم
خود طلب گشته ام درین ایام
خود طلب تا شدم خدا دیدم
دل من شد مدام اندر كام
جامی از عشق خویش نوشیدم
جمله ها را به ما نمود آن جام
عقل و هوش از سرم همه پرید
مست ماندم به عشق خویش مدام
قادری یافت خویش را قادر
دید خود را و گفت علیك سلام
158
ما كه در میدان وحدت تاختیم
غیر را بنیاد دور انداختیم
مشكلی در عشق ما را رو نداد
چیست اصل كار ما نشناختیم
كی سكندر عالم دل فتح كرد
ملك دل را ما مسخر ساختیم
بین چه فتحی ای بردار شد نصیب
یار را بردیم و خود را باختیم
قادری تو شكر این نعمت بكن
چون تو را در عاشقان بنواختیم
159
خداوندا مرا از كفر و اسلام
رهایی داده با خود بخش آرام
مرا گم ساز اندر هستی خویش
جدا گردان هم از خاص و هم از عام
به هر جایی كه آنجا جا نباشد
نه دوری صبح گنجد نی درو شام
بد و نیك جهان یك رنگ گردد
بود یكسان مرا تحسین و دشنام
كشد سر قادری از جیب قادر
خلاصی یافته از بند و از دام
160
چون به حال خویش ما پرداختیم
یار را بردیم خود را باختیم
وهم فانی گشت ما باقی شدیم
هستی خود را چو دور انداختیم
تو نكردی هیچ گه بیگانگی
خویش را بیگانه ما می ساختیم
تا تو را جستیم خود را یافتیم
نیك بالله ایم چون بگداختیم
قدرتی بنمود قادر در جهان
قادری را گفت ما بنواختیم
161
درس اول چو ما الف خواندیم
اندران قامت الف ماندیم
عشق مایان نرفت دیگر پیش
مركب خود سوی دگر راندیم
هر چه جز دوست روبرو آمد
روی خود را ز جمله گرداندیم
كنج میخانه رفته بنشینم
می ز ساقی خویش بستاندیم
از دو جامی كه می زیاده خوریم
خویش را از دو كون برهاندیم
كنده بنیاد غیر از دل خود
گل وحدت بجاش بنشاندیم
هر قدر وعظ گفت زاهد خشك
همچو گردی ز دامن افشاندیم
شكر كز مدح و ذم بگذشتیم
نیك و بد هر چه بود گویا ندیم
چابك ذوق بر زده ز جهان
قادری رخش عشق بجهاندیم
162
خود بزرگم بزرگ زاده نی ام
دل به دنیای دون نهاده نی ام
مستی من بود ز روز الست
مست و بی خود ز جام باده نی ام
همه دادند نقد دل از دست
لیك من دل ز دست داده نی ام
مكر دنیای دون نكو دانم
قادری مثل خلق ساده نی ام
163
جز حق كسی نبینم من هم خدای دارم
نبود دل حزینم من هم خدای دارم
من در سبب نبینم بگذاشته مسبب
مستت چرا گزینم من هم خدای دارم
رزق مرا مقید در دست كس نكرده
غمگین چرا نشینم من هم خدای دارم
از غیر نترسم بی شك اگر نه زاهد
بندد كمر بكینم من هم خدای دارم
كفر و گناه ما را از تو كسی نترسد
شد گاه این چنینم من هم خدای دارم
در هیچ دین و آیین كس بی خدای نبود
گر بت پرست چینم من هم خدای دارم
محتاج كس نكرده صد شكر قادری را
كرده است همنشینم من هم خدای دارم
164
با دلا رام خویشتن رامم
شاد مانم اگر چه بد نامم
لذت عشق او به كام رسید
غیر او زهر گشت در كامم
كی برنجم ز طعن منكر خویش
گر برنجم بدان كه من خامم
عاشق هر دو زلف خوب توام
نیست كاری به كفر و اسلامم
ذوق وصل تو قادری دریافت
شكر لله كه گشت آرامم
165
ز وصل دلبر خود غم ندارم
خبر از عالم و آدم ندارم
می عشقش كجا در خام گنجد
ازان پروای جام جم ندارم
همیشه شاد مانم از وصالش
جهان فانی شود ماتم ندارم
تو را چون یافتم دیگر چه خواهم
ز لطفت هیچ چیزی كم ندارم
همه عالم به من محتاج كردی
دل و دستی كم از حاتم ندارم
چو ابر رحمتت بر خلق بارم
كمی فیض چون شبنم ندارم
ز فضلت قادری گردید ذوالنون
نظر بر سهل و بر ادهم ندارم
166
خویشتن را جدا نمی دانم
لیك خود را خدا نمی دانم
قطره را نسبتی كه با بحر است
بیشتر زین روا نمی دانم
ما سوایش همه چو معدوم است
خویش را ما سوا نمی دانم
ماجرای كه هست بر سر من
كه تو را و مرا نمی دانم
قادری را مپرس چون و چرا
من به چون و چرا نمی دانم
167
حضرت میران خداوند جهان
غوث جن و انس شاه عارفان
محی الدین شیخ عبدالقادر است
آن كه او را عرش باشد آستان
سید السادات فخر اولیا
شیر دین شهباز اوج لامكان
قایل قول قدم معشوق رب
از تواضع كرده خم سر سروران
رهنمایی شاهراه احمدی
دستگیر جمله ی درماندگان
هر كجا پا می نهادی بر زمین
فخر كردی آن زمین بر آسمان
كی توانم گفت من خود را مرید
قادری باشد سگ این آستان
168
داد از دست حضرت انسان
كه ز نادانی است چون حیوان
دل و جان را ز دست گم كرده
گشته كافر ز غلظت ایمان
پای تا سر تمام نفس شده
با وجودی كه نیست عین جان
كم ذرات را همه داند
نام خود را نهاده هیچ مدان
هیچ پوشیده نیست از چشمش
هر نهانی برو شده است عیان
صد هزاران چنان درون دلش
از جنون آرزو كند به چنان
قادری تا كه خویش را بشناخت
نشناسد كسی دگر به جهان
169
من تو را جویان و تو همراه من
عقل گشته رهبر گمراه من
عقل را جز وهم نبود رهنمای
زان مرا بگذاشته در چاه من
عقل و دانش كرده با من دشمنی
جذبه ی عشق است دولت خواه من
هستی موهوم را فانی كند
جا كند بر تخت خود آن شاه من
قادری تو عشق را رهبر بكن
تا نماید مر تو را آن ماه من
170
زاندم كه شدم میان مستان
بیزار شدم ز حق پرستان
گفتند مرا به خودپرستی
بالله تمام خود گمستان
داد و ستدی كه هست این هست
خود را تو به خود بده و بستان
تا گرم شدم به حرف وحدت
خاموش به شد هزار دستان
صد شكر كه قادری گذشتم
در حال ازین بلند و پستان
171
قطب دنیا و دین بهاء الدین
نقشبند یقین بهاء الدین
وانكه در پیش او به عجز نهند
پادشاهان جبین بهاء الدین
آنكه در حكم او همی باشد
آسمان و زمین بهاء الدین
بست نقش محبت حق را
هست بالله چنین بهاء الدین
قادری هر كه دامنش بگرفت
داد خلد برین بهاءالدین
172
كس ندیدم عاشق خود من ازان
عاشق خود خود شدم ای دوستان
خوبی و حسن و كمال ذات من
خود شناسم كس نداند در جهان
عاشقی را جمله می دانیم عیب
غیر عشق خویشتن ای جاهلان
عشق بازی خوش تر است اما به خود
هست بازی گر كنی با دیگران
هست اندر عشق خود وصل مدام
هجر لازم هست در عشق بتان
ما و ما بی غل و غش دایم به وصل
بی رقیب و بی كس اندر میان
قادری با خود مصاحب گشته است
زان شده یك پیر و یك دل یك زبان
173
دل ربای خدای آگاهان
سرور عارفان و بی جاهان
وارث مسند رسول خدا
هادی رهنمای گمراهان
عیسی زنده ساز مرده دلان
مرهم ریش جان جان كاهان
آن محمد (ص) شه رسولان بود
این محمد (ص) بود شه شاهان
قادری دست زد به دامن شاه
نیست در سلك دست كوتاهان
174
چون جمال جان جانان شد عیان
باز ماند از خواب چشم عاشقان
محو گشتند اندران حسن قدیم
نه از ایشان نام ماند و نی نشان
چون شدند اندر جمال یار گم
بی جمالی گشت پیدا در جهان
دید عاشق خویش را معشوق و عشق
گفت او انی انا الله را ازان
سر این را چون نمی فهمد كسی
می شود این جاهلی از منكران
پردگی در پیش چشمش می كند
می كشد او را میان عاقلان
قادری سر انا الحق را شناخت
زان میان عارفان شد رازدان
175
گر تو آزادی چه وهم است از جهان
سرو آزاد است محفوظ از خزان
در تهی دستی ازان همچون چنار
می شوی بی برگ و بن روزی چو آن
رو تو آزادی گزین از غیر دوست
هیچ نیكوتر ز آزادی مدان
شو خلاص از قید اغیار دویی
چند مانی بند اندر این و آن
این و آن را دور كن چون قادری
تا وصال دوست یابی رایگان
176
از وصل تو خوش دلیم ای جان
با لعل لب توایم خندان
با عشق تو فارغیم از غم
از وصل تو خوش دلیم و شادان
تا صبح چو رخ تو را ببیند
از طعنه خود شود پشیمان
صد جان بره تو خاك گردد
هر جا كه تو بگذری خرامان
در باغ اگر به سیر آیی
شرمنده شود گل گلستان
كفر تو اگر نصیب گردد
بیزار شویم ما ز ایمان
چون لذت وصل قادری یافت
جان كرد فدای جان جانان
177
ای تو مراد جان من وی تو ز جان مرید من
هم تو ابو یزید من هم تو ازان مرید من
گاه به هجر سوزیم گاه به وصل دوزیم
گاه تو قفل من شوی گاه شوی كلید من
گاه تو دوزخ و بهشت گاه تو كعبه و كنشت
گاه تو هجر دائمی گاه تو وصل عید من
مهر تویی و ذره من بحر تویی و قطره من
بول باب چون رسد پاك شود پلید من
گاه تو قادری شوی گاه تو عاجزی كنی
گاه تو قتل من كنی گاه شوی شهید من
178
گه بنده كنی و گاه سلطان
گه كافر و گه كنی مسلمان
بر روی تو این دو زلف پر پیچ
كرده همه خلق را پریشان
فی انفسكم گهی بخوانی
گاهی تو مرا بنامی انسان
گه جان چو بدن خراب سازی
گاهی همگی بدن كنی جان
گه هستی خود به ما ببخشی
گه هستی ما كنی تو ویران
گه عاشق خود كنی مرا تو
گه عاشق ما شوی چو جانان
هر چند جدا كنی نگردم
چون قادر و قادری ست یكسان
179
ای جماد و نبات و ای حیوان
ای كمال ظهور تو انسان
روح هستی و جان هر بدنی
بدن و روح را تو هستی جان
غیرت تو وجود غیر نكرد
نیست موجود غیر در دو جهان
لا مكان زان تو را همی خوانند
چون مكان تویی ز اصل مكان
عرش و كرسی و لوح محفوظی
آسمان و زمینی و تو زمان
اول و آخر و بطون و ظهور
غیر این چار را شده امكان
قادری تو هر آنچه خواهی كن
هست هر مشكلی تو را آسان
180
نیست چو تكرار تجلی دران
هست مرا لذت تو هر زمان
غمزه تو و ناز تو و عشوه تو
سوز تو و شوق تو و دلستان
روز تو و سال تو و ماه تو
وصل تو و شادی تو و میهمان
طرز تو و راه تو و رسم تو
وجد تو و رقص تو از عاشقان
جلوه تو و حسن تو و لطف تو
درد تو و داغ تو و نوش جان
نقش تو و خط تو و خال تو
حال تو و قال تو و بیكران
نام تو و كام تو و دام تو
عشق خدا قادریت جاودان
181
یك دم از وی جدای بنشین تو
ساعتی بی خدای بنشین تو
شرك با حق نشستن است یقین
خود به خود آشنای بنشین تو
اندرین ره به پای كس نرود
اندكی هم به پای بنشین تو
تا به كی مقتدی شوی به امام
لحظه ای مقتدای بنشین تو
سوی خود صرف كن نگاه خود
فارغ از ماسوای بنشین تو
اندر آیینه روی خود را بین
لمحه ای در لقای بنشین تو
گوش ها سوی گوش خویش بنه
پاره ای در صدای بنشین تو
چو نتو فانی شدی گلشن این است
كه دگر در بقای بنشین تو
تا از آنجا رسد تو را آواز
قادری بی جفای بنشین تو
182
افضل از كعبه هست كوی تو
افضل الذكر گفتگوی تو
هر كه روی تو دید، دید خدا
شاه وجه الله است روی تو
بوی تو یافتیم اندر گل
بوی كردیم گل ز بوی تو
دل هر كس به سوی دیگر شد
دل ما رفت جمله سوی تو
زان نمایی خدا تو از هر سو
چشم گشت است سر موی تو
دید حق را ز هر طرف ظاهر
هر كه گردید روبروی تو
جستجوی تو جستجوی اوست
طلب اوست جستجوی تو
آسمان و زمین به پیشت پست
همه از یافت تو نكوی تو
نه ز عشق تو قادری مست است
همه سر خوش ز های و هوی تو
183
ای مقید مقید خود شو
تا بدانی كه كهنه ای یا نو
خویش را كرده ای تو مطلق گم
به سوی اصل خویش باز برو
بی بهایی تو قدر خویش شناس
در جهان هیچ نیست مثل تو
مطلق او را بجوی گر خواهی
تو مقید بشو و خود را جو
حسن تو آفتاب عالم تاب
جمله هستند مر تو را پرتو
روی خود را ببین در آیینه
به همان عكس كن تو گفت و گو
قادری نیست هیچ جز قادر
وحده لا اله الا هو
184
همه جا او مراست روی برو
نیست در چشم من به غیر او
«كیستی تو» مرا بگفت آن شوخ
من بگفتم به او جواب كه تو
خنده كرد و عجب خوشش آمد
گفت گفتی بسی جواب دو تو
خوب كردی تو این به ما گفتی
لیك در پیش دیگری تو مگو
گفتم ای بحر حسن چون جویم
گفت ماهی به شو و بر آن جو
اندرین جوی باش تو دایم
از دل خویش غیر بحر مجو
همه جا قادری ست رنگ من
تو مرا بین میان رنگ و بو
185
خوش بود ناله ی نوای او
به ز راحت بود جفای او
به سلامت چه كار عاشق را
چون شفا یافت از بلای او
شیخی و علم و زهد و تقوی را
كرده اند عاشقان فدای او
ما حقیقت ز دست خود ندهیم
گر شریعت رود رضای او
نتوان بود دائما دم گیر
چون زهر سو رسد صدای او
پادشاهی چه كار كس آید
به ز شاهان بود گدای او
با بهشت برین ندارد كار
قادری یافت چون لقای او
186
جان پژمرده را تو جانان شو
درد تن دور كن تو درمان شو
من به راهت فتاده ام از پا
دستگیرم شو و خرامان شو
دشمنان داده اند آزارم
زین سگ و عفرتان نگهبان شو
سر و سامان خویش گم كردم
سر و سامان و میر سامان شو
تن و من خانه و نشیمن تست
خوش و خرم در آ و تابان شو
هیچ دانسته كن نوازش ها
باعث لطف و فضل و احسان شو
قادری راست صحبت از وصلت
خانه را میهمان و سلطان شو
187
چون شمع بكن لطفی ای دلبر جانانه
هر چند كه خود سوزد گرید پی پروانه
هر جا كه تو را بینم گلزار همه جایست
بی روی تو بنماید عالم همه ویرانه
خورشید دل افروزی البته بشو طالع
هم روشنی جانی هم روشنی خانه
دردانه ی یكتایی ای دلبر یكتایم
كونین كجا آید در قیمت این دانه
من هستی خود بودم من مست همی گردم
آن دم كه خورم جانان از دست تو پیمانه
یك قادری عاجز از حسن تو چون گوید
در عشق تو شد حیران صد عاقل و فرزانه
188
دلم از خودی ها پشیمان شده
نه آبادی غیر ویران شده
ازان روز كان یار یكتا بدید
بد و نیك كونین یكسان شده
ز هجران آن یار بیجان بدم
ز وصلش سراسر تنم جان شده
چو جان و بدن گم شده گشت یك
چو قطره كه در بحر عمان شده
هر آن كس كه شد در ره او فقیر
عنان تافت از غیر و خاقان شده
بقای ابد را عنایت كنند
دلی را كه بر یار قربان شده
ازان دم كه دلدار را دیده ام
دو عالم همه جان جانان شده
به جز لفظ انسان نمانده ز ما
چو دیدیم آن نیز انسان شده
نمانده اثر هیچ از قادری
مر او را چو توحید و عرفان شده
189
درون جان من آمد چو یار مستانه
بسوخت هستی موهوم را چو پروانه
درون خانه هر آنچه بود بیرون كرد
تمام خانه تصرف نمود رندانه
خرابی دل من بود از جدایی او
چو در دلم بنشست او نماند ویرانه
ازان درون دل من نگار جای گرفت
كه از قدیم نبود است جای بیگانه
كنون درون دلم غیر یار كی گنجد
ز عشق دوست دلم پر شده چو پیمانه
جناب حضرت توحید هر كجا كه رسند
به ضرب چوب برون كرد صاحب خانه
سپرد هستی خود چون به قادر مطلق
نشان نیافت كس از قادری دیوانه
190
آنچه اندر دلم عیان گشته
بر همه خلق آن نهان گشته
حال در گفتگو نمی گنجد
قیل و قال است در میان گشته
آن كسی را كه در جهان جویند
پر ازان ذات این جهان گشته
هر كه در چشم خلق هست حقیر
او به نزد خدا كلان گشته
قرن ها همچو قادری باید
قادری صاحب قران گشته
191
بحر در قطره ها نهان گشته
لیك در چشم ما عیان گشته
قطره ها را نشان ز بحر دهم
گر در آیند بی نشان گشته
قطره بحر است یا نه خوب ببین
بحر را قطره راز دان گشته
از جدایی شناخت دریا را
بی زبانیش رازدان گشته
قطره را در نظر حقیر مبین
قطره ی خورد بس كلان گشته
قطره چون وصل اصل را دریافت
هر چه بوده است باز آن گشته
قادری قطره بود دریا شد
بحر مواج در میان گشته
192
چرا لاتقنطوا من رحمت الله
فرامش ساختی والله بالله
چو رحمت راست سبقت بر غضب ها
ز ان الله یغفر باش آگاه
ز نیكو كی بیاید غیر نیكی
تو را ترسانده زاهد كرده گمراه
بهر یك ذره ی مهرش هویدا است
ز مهرش روشنی در مهر و در ماه
اگر چون قادری لا خوف باشی
نیاید پیش هرگز حزن و اكراه
193
خلق تو دلربای خلق الله
روی تو رهنمای خلق الله
پیروان كی به چاه جاه افتند
چون تویی مقتدای خلق الله
از تو پیداست جمله لطف و كرم
بی شكی تو خدای خلق الله
همه بیمار وصل حضرت تو
ای وصالت شفای خلق الله
قادری را صفای دل تو ببخش
چون تو هستی شفای خلق الله
194
تویی بینایی هر چشم و دیده
خدا مثل تو چیزی نافریده
تو آن شمعی كه از نور خود افروخت
ازانی انبیا را نور دیده
تو آن نقشی كه خوش كرده است نقاش
میان نقش های خود كشیده
تو هستی آن گل گلزار گیتی
كه بر سر كرد صاحب باغ چیده
تو آن دری كه آنست روز اول
میان جزو و كل ایزد گزیده
تو آن دری كه از گوش شهنشاه
ز رحمت اندر این عالم چكیده
تو آن شاهی كه هر بگزیده ی حق
به اول منزلت آخر رسیده
شنید آواز حق موسی، تو دیدی
شنیده كی بود مانند دیده
ز عشقت شد زبان قادری تیز
چه داند ورنه اشعاری كشیده
195
گنج خفی ز پرده به اظهار آمده
در كوچه و محله و بازار آمده
چون دیگری ندید خریدار حسن خویش
خود را برای خویش خریدار آمده
معشوق هست گاه و گهی عشق و عاشق است
اطلاق او به قید گرفتار آمده
هر لحظه روی خویش نماید به صورتی
فارغ ز جلوه های به تكرار آمده
در وحدتش چه شبه كسی را كه دانش است
زاهد ز نقش خویش به انكار آمده
مكشوف گشت سر انا الحق بر آن كسی
كو در جهان خلاص ز پندار آمده
مست است هر كه هست ز می خوردن مدام
آن مست قادری ست كه هشیار آمده
196
مرا بالله جان و تن نمانده
تو را تا دیده ام دیدن نمانده
اگر خواهی ز حال من خبر گیر
مرا دیگر خبر از من نمانده
گل حسن تو را تا چیده ام من
دگر پروای گل چیدن نمانده
فن عشق تو را هر كس كه ورزید
مر او را فكر دیگر فن نمانده
گل وحدت شكفته قادری را
دلش را خواهش گلشن نمانده
197
ای تو جان من و تو جانانه
به كجا می روی تو مستانه
همچو خورشید بی حجاب بتاب
خانه ی ما چو هست ویرانه
هر قدر می دهی بنوشم من
خم خمم ده نه پر به پیمانه
هر فسونی كه در غمت خواندند
همه بر من نمود افسانه
قادری نعره زد چو دید تو را
همه گفتند هست دیوانه
198
گر خوری می ز دست دلاله
بروی زهد را ز دنباله
آنچه یك جرعه ی شراب كند
نه كند با تو زهد صد ساله
هر كه دریافت لذت می ناب
زاهدان را بخواند گوساله
می تو را شاه ما اگر بخشد
دشت بینی تمام پر لاله
قادری وار گر بخوردی می
می دهی جان به حسرت و ناله
199
ای قدیمی جدید چون شده ای
چون بگویم اگر چه چون شده ای
این و آن چون تو را همی گویند
پیش چشمم نه این و آن شده ای
هستی از ماه و خور بسی ظاهر
گرچه از خلق در بطون شده ای
پرده ی خود همین تو خود بودی
از پس پرده چون برون شده ای
پاك و صافی تو از همه اوصاف
مطلقی گرچه در شیون شده ای
بهر تسخیر جان بی دردان
چنگ و نی عود و ارغنون شده ای
چون و بی چون شدن به دست توست
قادری زان تو ذو فنون شده ای
200
خویش را ماسوای ساخته ای
وهم خود را خدای ساخته ای
غیر وهمت خدای دیگر هست
چون خدا را هوای ساخته ای
هستی خویش از میان بردار
خودی خود جفای ساخته ای
درد تو وهم توست دور بكن
وهم را تو دوای ساخته ای
هر زمان وهم جان تو گیرد
جان خود را بلای ساخته ای
دو مدان تو مقید و مطلق
غیر بینی لقای ساخته ای
هر كه او را ندید خود را دید
قادری خوش نوای ساخته ای
201
چه شود گر تو روی بنمایی
پرده از روی خویش بگشایی
چه شود گر نقاب برداری
دل و جان مرا بیاسایی
پرده را دور از میانه بكن
طاق شد طاقت شكیبایی
گر نبینم جمال خوب تو را
چه بود فایده ز بینایی
حسن تو برتر از همه اوصاف
از تو زیباست جمله زیبایی
بهر جان بازی ایم ما طیار
همه گوشیم تا چه فرمایی
همه چیز تو خوب لیك این بد
كه تو بسیار دیر می آیی
طعنه ام گر زنند در عشقت
عاشقی را چه جا چه بی جایی
گر شود عشق ما و تو ظاهر
قادری را چه غم ز رسوایی
202
اهل حق را كه بد تو می خوانی
كفر بهتر ازین مسلمانی
در جهان هیچ چیز بد نبود
نیك را بد چرا همی دانی
هر كه در توست بد كجا گوید
بد تو گویی مگر ز نادانی
نیست اسلام نزد جمله جهان
مر تو را آرد این پشیمانی
آفریننده ی همه حق است
می كنی اعتراض هزیانی
شاه ما را كه بد همی گویی
عزل كردم تو را ز سلطانی
فرق نیك و بدست دور انداخت
قادری یافت حق ز یكسانی
203
دل سپردم به دست دلداری
كه چو او نیست در جهان یاری
مست و بی خود بشو كه یا بی یار
یار هرگز نیافت هشیاری
چون تو بی خود بدی نبود اغیار
از خودی شد پدید اغیاری
ستر هرگز مرا نیاید خوش
گرچه یار من است ستاری
ابر رحمت ببار چندانی
كه نماند حجاب عیاری
آفتاب رخش شود طالع
دل بیكار را شود كاری
عشق او پاك كرد جان و دلم
كی بگنجد درونش دیاری
اندرین عشق هر چه می گویم
اندكی گفته ام ز بسیاری
سبحه در دست زاهدان خوبست
قادری را بس است زناری
204
بازی ابلهانست زر بازی
بازی عاشقانست سر بازی
كس ندانست راه و رسم عشق
پای دادند بی هنر بازی
پای دادی تو بازی خود را
می بری گر كنی تو سر بازی
گر ببازی تو بازی عشاق
خوش نیاید به تو دگر بازی
بازی ار هست، هست خود بازی
بی شك این به بود زهر بازی
گر دهی پای در بری بهتر
دیده ای زین تو خوبتر بازی؟
یار بسیار بود بازی گر
قادری را به برد در بازی
205
آدمی قدر خویش می دانی
كه تویی سر گنج پنهانی
حق چو از جمله با تو انس گرفت
زان تو را شد خطاب انسانی
روت وجه الله است آگه بین
كه عیانست ز خط پیشانی
دست و پای تو نقش الله است
چون یدالله را همی خوانی
خلق آدم بود به صورت حق
زان خلیفه شدی و سلطانی
دل تو عرش و كرسی و لوح است
كاندران هست علم ربانی
روح خود را دمید اندر تو
زان تو را سجده كرد روحانی
هم محمد (ص) تویی و هم الله
این عنایت تو راست ارزانی
قادری قادری دگر فافهم
پای تا سر تمام جانانی
206
تخته ی ساده لوح بر هستی
بود بی نقش جمله یك هستی
گنج الفاظ و گنج معنی بود
بهر اظهار كرد بد مستی
چون كه بر هم بزد وجود و عدم
گشت پیدا بلندی و پستی
گاه معبود گشت و گه عابد
كرد این جمله از زبردستی
قادری یافتی تو خود را خوب
شكر لله ز غیر وارستی
207
در رهش گرچه رفته اند بسی
آنچه من یافتم نه یافت كسی
گر بگویم من از وصال خویش
آتش هجر سوزدت چو خسی
طالب ذات صرف هیچ نه ای
اندرین ره تو می كنی هوسی
آنچه در قافله بدیدم من
زان تو نشنیده ای بجز جرسی
شیخ كامل خدات بنماید
قادری یافت قدرت از نفسی
208
نماز و روزه نیاید به كار دینداری
كه یار از تو پسندد حضور هشیاری
هزار دانه شمردن چه فایده كندت
همین نكوست كه خود را تو غیر نشماری
نمازهای تو بی خطره آن زمان گردد
كه خطره های جهان را تو عین پنداری
نشان وصل همین است خرمی و خوشی
نه قبض و خطره ی بسیار و گریه و زاری
چو یار قادری خویش را پسند نمود
گناهكاری او هم بود نكوكاری
209
كشتی و زنده ی ابد كردی
خوب كردی كه گفت بد كردی؟
هستی خویش چون بها دادی
هست موهوم را چو رد كردی
من فنا خواستم بقا دادی
من یكی خواستم تو صد كردی
تا به آواز وصل پی ببرند
این همه صوت و مد و شد كردی
قادری را تو ساختی قادر
شاه بغداد چون مدد كردی
210
گر مرگ نبودی به جهان درد نبودی
بی عشق دل نرم و رخ زرد نبودی
گر زهد نكردی تو خنك طبع نگشتی
گرمی نكشیدی تو دم سرد نبودی
مردی اگر این است که معشوق پسندد
جز عاشق دیوانه كسی مرد نبودی
از خاك درش گر همه كس سرمه كشیدی
در درگه دلدار دگر گرد نبودی
خاموش شدی قادری مست چو بلبل
در باغش اگر فصل گل ورد نبودی
211
دور از دل ملال سازد می
زهد را پایمال سازد می
نشود او اگر بر او بالا
همه عالم خیال سازد می
ساقی پر نمك چو جام دهد
بوحنیفه حلال سازد می
قادری را ز قدرت كامل
قادر ذوالجلال سازد می
212
آیا بود كه روزی مهمان من تو باشی
جان را نثار سازم جانان من تو باشی
هر صبح و شام بینم رویت چو مهر تابان
من بندگی نمایم سلطان من تو باشی
هجر تو آنچه كرده بر جان ناتوانم
یك یك به تو بگویم درمان من تو باشی
ایمان من چو پرسی گویم جز این ندانم
كای پادشاه خوبان ایمان من تو باشی
من در تو خویشتن را گم آن چنان نمایم
دیگر مرا نیابی خوبان من تو باشی
خود را به تو سپارم دیگر خودی گذارم
از خود خبر نگیرم چون آن من تو باشی
باشی تو قادری خود من در میان نباشم
من روی غم نبینم چون جان من تو باشی
213
ندیدم از جهان از كس وفایی
وفا كردم به دل دیدم جفایی
شدم بیمار جز حق كس نپرسید
سوای حق ندارم آشنایی
مرا این اقربا مارند و عقرب
بود لطف تو زخمم را دوایی
ندیدم من ز غیر تو توقع
نگردم به اگر جویم سوایی
شفای دل اگر خواهی ز حق خواه
تو هم ای قادری داری خدایی
214
حضرت یار هست بی پروای
چون ببینی جفا بود زوفای
عاشقان را نیازمندی به
باز دنیا كجا بود ز گدای
بی طلب پیش كس نمی آید
نام او را ببین كه هست خدای
دعوت از عاشقان نكو نبود
مدعی گر نه ای بس است دعای
دل خود را بدار جانب یار
دل تو هست چون كه قبله نمای
هر كه را لطف او علاج كند
نیست محتاج او به هیچ دوای
قادری را ز وصل خویش نواخت
شكر افراز و سر نهاد به پای
215
ای به حسن و جمال یكتایی
كه به وصف بشر تو درنایی
كس كجای تو را كند تعریف
پای تا سر تمام زیبایی
كس ندیده چو تو تماشایی
ای تماشا و ای تماشایی
تو به هر رنگ جلوه گر گشتی
از تو زیبا و هم تو زیبایی
قادری را بود تمنایت
نیست پروای هیچ رسوایی
رباعیات:
1
یك ذره ندیدیم ز خورشید سوا
هر قطره آب هست عین دریا
حق را به چه نام كس تواند خواندن
هر اسم كه هست هست ز اسمای خدا
2
در مدح بشر نشد زبانم گویا
جانم چو نبود غیر حق را جویا
آن جوش مباد آن زبان دان ما
كو جز سوی او بود به سویی پویا
3
قطره چه شناسی تو سوا از دریا
هر چند برون بود هوا از دریا
هر قطره كه خویش را به دریا پیوست
دیگر نتوان ساخت جدا از دریا
4
گر نیك خودی تو نیك دانی همه را
ور خود تو بدی یقین بدانی همه
جز صورت تو نیست چو غیری پیدا
مرآت وجود خویش دانی همه را
5
ای آنكه خدای را بجویی همه جا
تو عین خدایی نه جدایی به خدا
این جستن تو به آن همی می ماند
قطره به میان آب جوید دریا
6
توحید نبی گفت ولی گفت خدا
جز وحدت ذات نیست حاشا كلا
هر گاه خدا و انبیا می گفتند
من حوصله از كجا بیارم به ملا
7
توحید بگویم ار بفهمی ما را
موجود نبوده هیچگه غیر خدا
این ها كه تو بینی و همی دانی غیر
در ذات همه یك است در نام خدا
8
خواهی به تو تعلیم كنم ایمان را
بر بند به وحدت خدا پیمان را
چون سایر اعضا همه را عینش دان
در عین بدان چو مردمك انسان را
9
در خاطر عارف نكند خطره جا
گر هم گذرد شود هماندم بی پا
خاشاك و خس ار چه پی به پی می آید
هرگز نكند مكث به روی دریا
10
بیرون و درون كوزه پر بود هوا
پیچیده درون كوزه آواز و صدا
كوزه بشكست و گشت آواز آواز
بشكست حباب و گشت عین دریا
11
خوش دار همیشه ای برادر جان را
در خانه معرفت نشان مهمان را
اندر ره عشق هر چه پیشت آید
بر دیده و سر قبول می كن آن را
12
هر چند كه نیست سایه از ذات جدا
لیكن نبود سایه شه غیر نما
رنجم چو بگویند مرا سایه ی حق
ترسم كه ازین دویی نداند حق را
13
دریاست وجود صرف ذات وهاب
ارواح و نفوس همچو نقشند بر آب
بحری ست كه جوش می زند اندر خود
گه قطره گه است موج، گاهی ست حباب
14
گویم سخنی ز روی تحقیق و صواب
گر مرد رهی قبول كن روی متاب
هرگز نبود صفات بر ذات حجاب
كی نقش بر آب مانع دست بر آب
15
ای آنكه خوشی چو زاهد از كرد ثواب
رو را به خدا آر و ازین جمله بتاب
بی دوست بتاب گرچه زنجیر طلاست
در بند ثواب باش یا بند عذاب
16
آن كس كه هزار عالم از رنگ بقاست
رنگ من و تو كجا خرد روی نداشت
این رنگ همه هوس بباید پنداشت
او بی رنگ است رنگ او باید داشت
17
خوش گرچه به یار خود نشستن همه وقت
این قید چه لازم است بر من همه وقت
غافل شدن خلق ز حق از حق است
خود را تعب است یاد كردن همه وقت
18
عارف به بیان وحدتش می ناب است
هر چند كر است غافل و در خواب است
داند كه نفهمد این سخن را هر كس
این مسئله فهم در جهان كمیاب است
19
در وحدت ذات ما ز شك نتوان گفت
این سنگ طلاست خود محك نتوان گفت
هر چند كه غیر یك محال عقلی است
توحید چو روی داد یك نتوان گفت
20
ای بی تو مرا قرار و آرام كجاست
اندر تو گمم ازان مرا نام كجاست
بی خواهش تو مرا چه خواهش باشد
كامم چو تو گشته ای مرا كام كجاست
21
در عاشق و معشوق سخن بسیار است
صد ناز و نیاز گفتگو در كار است
آن عشوه كه هست در میان ایشان
كس واقف آن نیست كه از اصرار است
22
چیزی كه فلك برای آن گردان است
چیزی كه ملك ز وصف آن حیران است
چیزی كه زمین چو فرش گشته بهرش
آن چیز به پیش حضرت انسان است
23
هر سو كه نظر كنم همان روی نكوست
هم در مغز است حق و هم اندر پوست
هر چیز شدن كمال دانست به نقص
بشناس مشبه و منزه همه اوست
24
توحید ز ایجاد به بیرون شدن است
از چون و چرا گذشته بی چون شدن است
برهان و دلیل را در آنجا ره نیست
از عقل گذشتن است و مجنون شدن است
25
همسایه و همنشین و همره همه اوست
در دلق گدا و كسوت شه همه اوست
در انجمن فرد و نهانخانه جمع
بالله همه اوست ثم بالله همه اوست
26
آن كس كه درین جهان نگوید همه اوست
یا مغز نداند كه بود عین پوست
چون مرد یقین شود بر او وحدت ذات
پس مرگ برای دفع غفلت نیكوست
27
از چاه گذشت هر كه از جاه گذشت
چون برق ز وهم خویش ناگاه گذشت
گمراه ازین بگفت زاهد ما را
عارف چو به حق رسید از راه گذشت
28
آن كس كه بدید دیده را خواهد گفت
نادیده یقین شنیده را خواهد گفت
هر كس كه نیافت وصل دلبر هرگز
او كی سخن شنیده را خواهد گفت
29
توحید شناخت هر كه را حالی نیست
در راه طلب همت او عالی نیست
خوش آن كه میان خویش حق را بشناخت
او در همه جاست هیچ جا خالی نیست
30
از كثرت ذكر مقصدت زاهد چیست
او غایب اگر بود بگوحاضر كیست
اندر همه کن ز روی تحقیق نظر
یك بار كه نام حق بگویی كافی ست
31
ساقی به كسی كه داد جامی ز الست
هشیار نماند زانكه بی خود شد و مست
از عجب و ریا و وهم هستی چون رست
خود را همه نیست دید او را همه هست
32
كرده ز یگانگی دویی را تاراج
باید كه كنی كجی خو را تو علاج
واحد متكثر نشود از اعداد
دریا متجزی نشود از امواج
33
از صدق دمد صبح بده جام صبوح
شد مدت هجر و آمد ایام فتوح
تبدیل زمین هستی خویش بكن
چون وهم برفت نفس می گردد روح
34
هرگز نكند آب حجاب اندر یخ
تا آنكه كند نقش حباب اندر یخ
حق بحر حقیقت است كونین درو
چون یخ به میان آب و آب اندر یخ
35
هر كار كه مشكل است درویش كند
مرهم به دلی نهد كه او ریش كند
چون فوت شود تصرفش افزاید
شمشیر برهنه كار را پیش كند
36
فانی شده را خدا بقا می بخشد
بیمار طریق را دوا می بخشد
از كشتن و مردن تو مترس ای سالك
سیماب چو كشته شد شفا می بخشد
37
هستی وجود خویش را كردم رد
گردید مساوی ام همه نیك و بد
اكنون نتوان نام خود و نامش برد
گر نام بگیرم ز من او می رنجد
38
آنان كه خدا در آن زمان می بینند
اول تو بدان درین جهان می بینند
دیدار خدا درین و آن یكسان است
هر لحظه به ظاهر و نهان می بینند
39
ز ابلیس به بوالبشر چه انكار رسید
حق گفت حسین و بر سر دار رسید
از شومی و شر نفس ملایان است
با هر ولی و نبی كه آزار رسید
40
عنصر چو به یكدگر مبدل گردید
از كسب لطافت عنصر افضل گردید
ما نیز به اصل خویش راجع گشتیم
این مسئله بر حكیم ما حل گردید
41
كی زهد تو در شمار حق می آید
كی قلب تو در عیار حق می آید
باید كه تو عین خویش دانی حق را
فانی شدنت چه كار حق می آید
42
عارف به خود اطلاق خدایی نكند
از ذات لطیف خود جدایی نكند
گر بنده كسی بود خدا او باشد
چون جمله خود است خود نمایی نكند
43
اندر دو جهان به غیر یارم نبود
شاهنشاهی چو شهریارم نبود
گر پرده ز روی كار افتد ای دوست
معلوم شود كه جز نگارم نبود
44
جز دفتر عشق كس سبق می خواند
بی دوست كسی خبر دگر می داند
بی حوصله گویند مرا نادانان
از دیدن یار حوصله می ماند
45
هر ذره ز وحدتش نوایی دارد
گویند خدا نه ماسوایی دارد
از كثرت خال و خط تعدد نشود
هر عضو تو هم نام خدایی دارد
46
صد كار ز فیض یك نظر خواهی كرد
یار آمده انتظار اگر خواهی كرد
ما با تو هزار كار دیگر داریم
این بار نه شد بار دگر خواهی كرد
47
خواهی كه خدا شناخت نامت باشد
آن دلبر یكتای تو رامت باشد
خود را تو ز راه خویش برگیر كه یار
پیوسته انیس صبح و شامت باشد
48
پا بست خدای، خلق كامل گشتند
اقرار به جهل كرده جاهل گشتند
حق ظاهر و پیداست همه وقت ولی
از كثرت اختلاط عاقل گشتند
49
هر دم برسد به عاشقان ذوق جدید
خود مجتهدانند نه اهل تقلید
شیران نخورند جز شكار خود را
روباه خورد فتاده ی لحم قدید
50
با هیچ كسی مرا نباید سنجید
من زانچه نگفته ام نباید رنجید
هر چند كه چار بچه زاید بلبل
بلبل بچه ی كلان به بلبل گروید
51
عارف دل و جان تو مزین سازد
خاری كه كند، به جاش گلشن سازد
كامل همه را ز نقص بیرون آرد
یك شمع هزار شمع روشن سازد
52
دردی ست مرا كه هیچ درمان نبود
كفری دارم كه ذكر ایمان نبود
بیزار شدم برای او از همه چیز
یك روی شدن به یار آسان نبود
53
هر چند كه بیش خواهش زر باشد
جمعیت خاطر تو كمتر باشد
این بار گران چرا به سر برداری
درد سر كس موافق سر باشد
54
این قوت حیات من خجالت باشد
آرام دل من ز وصالت باشد
من چون دگران كجا بمانم محروم
چون مرشد جان من خیالت باشد
55
معشوق ز شوق عشق عاشق گردید
ز اطلاق به قید آمد و رنج كشید
در پرده به خویش عشق بازی می كرد
برداشت ز خویش پرده و خود را دید
56
عین رخ دوست هر نقابی كه بود
از ذات جدا بود حجابی كه بود
هر چیز به اصل خویش راجع گردد
آخر شود آب هر حبابی كه بود
57
با اصل تو دل دگر هوای چه كند
چون یافت مراد خود دعای چه كند
از عشق گذشت هر كه پیوست به تو
معشوق تو عاشقی برای چه كند
58
هر چیز جهان قبول و ردی دارد
اخفا و ظهور نیز حدی دارد
اشیا همه موجود شوند و معدوم
دریای وجود جزر و مدی دارد
59
از جاه گذشتم و مرا جاه نماند
اندر نظرم هیچ جز الله نماند
آن را كه به حق رسید گمره گفتند
گمراه ازانم كه مرا راه نماند
60
پیدایش اوست مؤمن و گبر و جهود
مقبول ندانم و ندانم مردود
در آینه خواست حسن بی حد بیند
از ناز شكست روی بسیار نمود
61
مطلق چو مقید رخ خود گردید
در آینه ی عشق رخ خود را دید
چون یار تقاضای دگر نام نمود
عكس رخ خویش را محمد (ص) نامید
62
ذاتش نه پس صفات پنهان باشد
دیدار خدای دیدن آسان باشد
هر چند كه آب جملگی یخ گردد
در پرده ی یخ، آب نمایان باشد
63
گم گشته ی او ز خود خبر باز نداد
سازی كه شكست دیگر آن ساز نداد
دعوای تو خود مرا نماید خالی
ظرفی كه پر آب گشت آواز نداد
64
هر صورت دلكش كه تو را رو بنمود
خواهد فلك از چشم تواش زود ربود
رو دل به كسی ده كه در اطوار وجود
بوده ست و همیشه تا بود خواهد بود
65
وارسته همان كه مكر و شیدش نبود
جز حق كاری به عمر و زیدش نبود
بی قید نه ای اگر ببندی مانی
بی قید كسی كه هیچ قیدش نبود
66
با حق نرسی تو از نماز بسیار
از بهر خدا خودی خود را بردار
حق را تو بگیر و جمله اشغال گذار
مشغولی تو شرك بود آخر كار
67
در عشق هر آنكه می خورد خون جگر
با آنكه نخسبد ز سر شام و سحر
بر قول كسی مبین بر افعال نگر
تقلید دگر باشد و تحقیق دگر
68
ناگفته سخن دلم ربودی آخر
مهر دل من به خود فزودی آخر
آن را كه به كوه و دشت می جستم من
در هر چه نظر كنم تو بودی آخر
69
دل زنده دگر باشد و دل مرده دگر
گم كرده دگر باشد و پی برده دگر
هر چند كه اسرار یكی باشد و بس
در پرده دگر باشد و بی پرده دگر
70
در خواب مرا به سر گرفت آن دلدار
گفتم كه تو بی واسطه بنما دیدار
گفتا كه اگر تو این چنین می خواهی
تعلیم كنم بگیر خود را یك بار
71
در باغ جهان به هم چو باشد گل و خار
ناچار گهی خوشی و گاهی بیمار
گفتی تو به طعن عارف و بیماری
زانگشت تو چون رسد كسی را آزار
72
خواهی كه شوی داخل ارباب نظر
از قال به حال بایدت كرد گذر
از گفتن توحید موحد نشوی
شیرین نشود دهان ز نام شكر
73
از مرگ نباشد اهل دل را آزار
كز خواب نترسد چو بود دل بیدار
گر جان تو جسم را بینداخت چه شد
چون كهنه شود پوست بیندازد مار
74
گر هست تو را دلی ز غفلت بیدار
در جمله ببین صورت احمد مختار
هر ذره را به سوی حق هست رسول
هر چیز كه بنگری محمد (ص) پندار
75
هر چند حجاب در میان دارد یار
رویش خوش و خوب می نماید بسیار
چون عینك تو بود نقاب رخ او
عینك نكند به پیش چشم تو غبار
76
ای آنكه تو را نظر بود بر كردار
از حق بد و نیك را بداند هشیار
رستند هم از عذاب دوزخ كفار
آتش به سمندر نرساند آزار
77
چون نیست سوای تو ندانم هرگز
در وحدت او دو تا ندانم هرگز
در حق و نبی مغایرت ملا گفت
احمد ز احد جدا ندانم هرگز
78
درویش چهار قسم باشد بشناس
دیگر همه بند گشته ی قید لباس
هست عارف و عاشق و موحد زان چار
برتر ز همه محققی بی وسواس
79
عارف به خدا یگانه می باشد و بس
با ما و تو در بهانه می باشد و بس
آزرده كجا شود ز طعن منكر
بوجهل به هر زمانه می باشد و بس
80
خواهی كه ز غم كنی تو فارغ دل خویش
از حق مطلب دوای درد دل ریش
این جمله بلا ز حرص می آید پیش
چون حرص تو بیش در جهان محنت بیش
81
هر چند میان ره بخوابد درویش
در خواب به منزل برسد از همه پیش
بی هوش شود اگر چه وقت مردن
از خواب چو خیزد برود هم ره خویش
82
ای آنكه ز هر نام تومی بارد عشق
وز نامه و پیغام تومی بارد عشق
عاشق گردد هر كه به كویت گذرد
آری ز درو بام تو می بارد عشق
83
تو ظاهر شرع گر بدانی مخصوص
در هم نكنی نظر تو بر نقد نصوص
یك دان و مدان تو غیر او در دو جهان
این است حقیقت فتوحات و فصوص
84
ز اغیار خدا نگاهبان عارف
آیینه حق نماست جان عارف
از وصف فزون تر است بیان عارف
بوسند ملائك آستان عارف
85
ای عمر تو را خدا رساند به كمال
هم خرم و دل خوشت بدارد به وصال
تا باد جهان كنی جهان آرایی
روز تو چو ماه باد ماه تو چو سال
86
آزاد شوی چو بنده گردی ای دل
خود را تو بكش كه زنده گردی ای دل
پندت بدهم كه بند خود را بگسل
چون این گسلی رونده گردی ای دل
87
جز حق نبود چرا تو دانی مشكل
گفتم همه حقت و نگفتم باطل
صد موج اگر به روی دریا باشد
در وحدت بحر هیچ گردد حایل
88
ای آن كه ز توحید شدی بس عاقل
حق ظاهر و جلوه گر بود بی حائل
از گفتن توحید نرنجی ز ولی
اصحاب به وحدت وجودند قائل
89
از دوزخ و از بهشت كردی تو سؤال
با مؤمن و كافر است حق در همه حال
آخر همه ماهیان به چشمه برسند
خواهی به ره جلال و خواهی به جمال
90
هرگز نبود تو را به دلدار تو فصل
تحقیق بدان كه خود تویی خود را اصل
از آب اگر جدا شود فهمد آب
ماهی به میان آب كی داند وصل
91
توحید خموشی است فكری ست مدام
عارف فارغ زید ز گفتار و كلام
یك گفتن توببین دویی ثابت كرد
اطلاق رود ز نقطه چون گیری نام
92
ما تا رخ خود ز غیر او تافته ایم
بس كوه حجاب دوست بشكافته ایم
بی پرده نمود روی خود را با ما
بی شبهه و شك خدای خود یافته ایم
93
هر عیب كه در جهان بود من دارم
بی عیب مگو تویی مكن آزارم
بگذار به حق نیك و بد كردارم
شاید كه به فضل خویش سازد كارم
94
كافر گفتی تو از پی آزارم
این حرف تو را راست همی پندارم
پستی و بلندی همه شد هموارم
من مذهب هفتاد و دو ملت دارم
95
در عین فنای خود بقا را دیدیم
بیمار شدیم تا دوا را دیدیم
از ما چو خدا جدا نبوده هرگز
در آینه ی خویش خدا را دیدیم
96
نزدیك رسیدیم و نكردی یادم
زین یاد نكردن تو هم دل شادم
این آمدنم به خوب انگاشته ای
هم خود تو بده داد ازین فریادم
97
در هجر تو بوده انده و آزارم
از وصل تو رفت هستی و پندارم
شادی ابد نصیب جانم گردید
اكنون تن و جان خود به راهت دارم
98
در چشم كسی كه یار باشد یاران
دیگر به ازین چه كار باشد یاران
البته فدای یار یكتا سازند
هر چیز جز آن نگار باشد یاران
99
اندر طلبش تو را نباید خفتن
اغیار ز جان و دل بباید رفتن
تا آنكه یگانگی نگردد تحقیق
توحید به تقلید نباید گفتن
100
نه فرد توان گفت نه واحد بی چون
نه این بود و نه آن نه حرف و نه شئون
چون نیست دویی یگانگی شرك نمود
بیگانه مگر یگانه گوید اكنون
101
تسبیح به من عجب در آمد به زبان
گفتا كه مرا چرا كنی سر گردان
گر دل به عوض همی بگردانی تو
دانی كه برای چیست خلق انسان
102
در خواب ز وصل یار گل چیدم من
چون بلبل بی قرار نالیدم من
گفتا كه مرا بگیر محكم به بغل
جستم چو ز ذوق، خویش را دیدم من
103
هر مرتبه اینه نام دارد نه نشان
گویند منزه از جهان است و مكان
هر مرتبه ی ظهور اعیان گویم
اسمای خداست جمله اسمای جهان
104
خواهی كه دلت ز وصل گردد گلشن
خود را تو به جستجوی دلبر افكن
از قبله نما چو قبله در می یابند
دریاب ز حق نما تو حق را چون من
105
از جمله گذشته ام برای آسان
از تو نتوانم بگذشت ای جانان
در وصل تو هستی ام نه شاید هرگز
پس من چه كنم بهشت و دین و ایمان
106
چون است كه عشق هر دو جا گیرم من
محكم به دو دست خود دو تا گیرم من
افكنده دو زلف نازنین بر رخسار
خود را بفروخته، خدا گیرم من
107
بی پرده خدای را بهر حال بدان
فاعل به میان جمله افعال بدان
اسما و صفات پرده ی ذات نگشت
این حرف دروغ گشت تمثال بدان
108
فی انفسكم بگفت آن جان جهان
این حرف عیان است نه محتاج بیان
در خویش بجویید كه او عین شماست
آتش به میان سنگ باشد پنهان
109
ای آنكه نه ای به دشمن خود دشمن
با جمله تو آن چنان كه جان است به تن
با دشمن خویش دوست گشتی آخر
گر دوست نمی شود به من دشمن من
110
هر طور كه بشناختم او هستم من
از عشق نگار خویشتن مستم من
زین حال مرا اگر تو كارند جواب
آزرده نگردم كه ازین دستم من
111
در عالم موهوم نیم سرگردان
بر مسند وحدتم نشسته شادان
بی هستی “خویش هستی ای دارم من
چون قطره كه یافت وصل بحر عمان
112
اقرار به جهل خویش باید كردن
نادانی خویش پیش باید كردن
تا راه به معرفت نیابی ای دل
كوشش به فنات بیش باید كردن
113
ای آن كه من و تو می نیاری به زبان
ترسی كه دوگانگی در آید به میان
اكنون كه شود یگانه بیگانه ز تو
پانصد من و تو تو را ندارد نقصان
114
در هر صفتی كه بینی آن را نقصان
از نقص تو پستی نكنی با یزدان
حق جامع اضداد بود نقصش نیست
اندر حد ذات هم نهان است و عیان
115
اغیار كجاست روی پر تاب ازو
حق است به جلوه وصل در تاب ازو
از گریه سالگی ست نقصش پیدا
خام است كباب گر چكد آب ازو
116
بی قدری عارفان زاهد تو مگو
زاهد تو ز شرك می نگوی من و تو
عمری تو به غیر بینی آخر بگذشت
او می خورد و مدام گوید همه او
117
در من تو نهان شدی و من اندر تو
چون ریگ میان آب اندر گل بو
ما و تو یكیم قادری نیست دویی
احول باشد هر آنكه می بیند دو
118
گر از پس پرده یار بنماید رو
بی پرده به تو نمایم آن روی نكو
محكم تو به دست خویش گیر آن پرده
تحقیق كه عین پرده باشد رخ او
119
از حد بگذشت گفتگوی من و تو
آن حال خوش ست نیست سوی من و تو
هر كس كه خدا بدید بالله ندید
در آینه ی خیال روی من و تو
120
ای تخم قدیم كل شدی آخر تو
هم برگ درخت گل شدی آخر تو
خود را به میان میوه كردی پنهان
انگور شدی و مل شدی آخر تو
121
بی مرگ كجا نام تو گردد زنده
بی بنده كجاست صاحب زیبنده
از قید شود وجود مطلق ظاهر
صاحب نبود اگر نباشد بنده
122
از دیدن غیر خود مرا دار نگاه
از جان و دلم بساز اغیار تباه
گر غیر به خاطرم بیاید گویم
لا حول و لا قوة الا بالله
123
ای یار تو را به جان و دل بگزیده
جوری كه رسد ز تو نهم بر دیده
در عشق تو دشنام خوشم می آید
ابلیس ز وصف می شود رنجیده
124
از گفتن حق نه هیچ كس رنجیده
توحید كسی به عقل كی سنجیده؟
من گفتن توحید ز غفلت دانم
كس غفلت را حوصله هم نامیده
125
ای آنكه به حق نمانده حق می خواهی
بالله خدا هست تویی گمراهی،
در عین خدایی و به آن می مانی
در آب همیشه ای تو جویان ماهی
126
از اصل حقیقت چو خبردار شدی
از یار بدان همه كه هشیار شدی
چون غافل خیر و شر خدا را دیدی
دیدی گنه از خویش و گنهكار شدی
127
مجنون كه روان شدی ز چشمش سیلی
غیر از لیلی به كس نبودش میلی
پرسید ازو كسی كه شب به یا روز
گفتا ز هزار روز بهتر لیلی
128
او در نظر است رو به هر چیز كنی
كوری تو چرا به خویش تجویز كنی
حق گفت چو اینما تولوا با تو
باید كه نظر به سوی خود نیز كنی
129
هر مردكه خویش را گرفته كولی
غفلت شده است بر همه مستولی
مشغول به حق است بفهمد یا نی
هر كس كه به هر چیز كند مشغولی
130
بر مسند وحدت چو نشینی شاهی
وهم از دل و جان خویشتن كن راهی
بگذار تو ترس مردن و بیماری
در آب حیات كی بمیرد ماهی
131
ای آنكه خدای را منزه مانی
پاك از همه چیز ذات او می خوانی
نقص است برای ذات او تنزیهی
از غیر منزهش بباید دانی
132
ای آكل و اكل و شرب و ماكول تویی
وی فاعل كل فعل و مفعول تویی
در صورت حال و ماضی و استقبال
هم عرض تو بوده ای و هم طول تویی