- مثنوي شيرين و فرهاد سليمي جروني
(قرن نهم هجري)-وی مداح سلغرشاه از سلاطین و ملوک هرمز ودربندر عباس می زیست . وی منظومه ی شیرین وفرهاد را به سال 880 قمری سروده است “وی با سلیمی تونی فرق می کند”
***
الهي بنده را در کار خود کن
حضوري بخش و توفيقم مدد کن
که بعد از هشتصد مِن بعد هشتاد
بگويم قصه ي شيرين و فرهاد
دگر بار از نو اين شيرين و خسرو
زان از مُهر قبولش سکه ي نو
چو شيرين چشم بد زو دور گردان
چو نام خسروش مشهور گردان
گفتار در توحيد
بنام آنکه جان آرام ازو يافت
دل معشوق و عاشق کام ازو يافت
به جوي تن روان را کرد جاري
زبان را در فصاحت داد ياري
به چشم خود نظر بر روي خود کرد
جهان را پر ز گفت و گوي خود کرد
چو صورت کرد با معني موافق
ز خود بر چهره ي خود گشت عاشق
به حسن خود ز روي عشقبازي
هميشه کار او آيينه سازي
چو خود بُد عاشق ديرينه ي خويش
جهان را کرد از آن آيينه ي خويش
که تا هرگه ز خود با خود نشيند
در او هر دم جمال خويش بيند
به هر آيينه روي خويش بنمود
که هم خود عاشق رخسار خود بود
گهي با آن برآمد گاه با اين
بهانه ساخت خسرو را و شيرين
بدان تا هر کسي نشناسد او را
زماني وامق آمد گاه عذرا
اسير اوست هم ليلي و هم قيس
خراب اوست هم رامي و هم ويس
جهان و جان ازو شد عاشق او
که آمد از زبان خود سخنگو
به عاشق راز از معشوق بگشاد
نشاني داد از شيرين و فرهاد
کسي پرسيد حق کو کردگارست
نمي دانم که دايم در چه کارست
چو اين نکته از آن مسکين شنفتم
به گوشش اين سخن آهسته گفتم
جواب تو نمي گويم ازين بيش
که او دايم به فضل و رحمت خويش
دهد آن را به رأفت سرفرازي
دهد اين را به باد بي نيازي
به حرمت برکشد آن را به گردون
به خواري افکند اين را جگرخون
جهاني را زند يک لحظه برهم
وجودي را عدم سازد به يک دم
دگر بار از عدم نقشي برآرد
وجودي را در او صورت نگارد
برآرد از دل چون سنگ فرياد
نهد اندوهها در جان فرهاد
دهد بازش ز درس عشق تلقين
که کش بر سنگ خارا نقش شيرين
تبارک ربّنا، زان کردگاري
تعالي الله ازين صورت نگاري
چو دارد هر چه آن بايسته ي اوست
کند هرکار کان شايسته ي اوست
هر آن رنگي که بر هستي طرازد
برين تخته هر آن نقشي که سازد
مگو بد کرد چون بيم کسش نيست
که خود حاجت به تعليم کسش نيست
اگر خواهد کند پنهان دو عالم
وگر خواهد کند پيداش در دم
به هر نطق از زبان خويش گوياست
به پنهاني و پيدايي هويداست
نه از مردم توقع چشم دارد
نه با آن کين نه با اين خشم دارد
بدان درگه چه خاقان و چه قيصر
سري دارد به عجز افکنده در بر
خرد سررشته ي راهش نداند
نظر ره سوي درگاهش نداند
مگر کس ره برد سويش به توفيق
وگر نه کنه بي چونش بتحقيق
چه داند اتحادي و حلولي
نباشد عقل را اينجا فضولي
که گاه عجز ازآن اسرار مشکل
بپيچيد وهم را پا در سلاسل
کند ابروي خوبان را کمانکش
دل عاشق کند از تيرشان خوش
چو گيسوشان پي دل بردن آرد
نهنگان را رسن در گردن آرد
دهد از موي شان شب را درازي
به مژگانشان دهد شمشيربازي
به روز از روي شان آتش فروزد
بر آن آتش سپند شب بسوزد
چو پيچد موي شان در گرد غبغب
درآرد روز را در حلقه ي شب
به عاشق زان دهان هنگام اعزاز
سليمان را دهد انگشترين باز
دگر هم زان دهان اندر نهاني
نشان داده ز ملک بي نشاني
به صنعت کرده پيش چشم مردم
ز باريکي ميانشان در ميان گم
دگر عشاق را از جان سپاري
فکنده پيش معشوقان به زاري
بود دل جاي او پهلو و مشکل
که ايشان را دهد جا پهلوي دل
برآيد جان ازين اندوه شان زار
اگر نه او دهد دلشان در اين کار
از آن داده ست دايم جست و جوشان
که بنموده ست از معشوق روشان
ازينها هرچه گفتم دان که بيش است
که او خود عاشق و معشوق خويش است
بگويم گر نگه داري تو اين راز
که خود گويد هم از خود بشنود باز
حديث او حديث ما و من نيست
سخن کاينجا رسد ديگر سخن نيست
گفتار در مناجات
خدايا رحمتي در کارمن کن
به لطف خود هدايت يار من کن
که در کار تو از بايسته ي تو
نکردم آنچه بُد شايسته ي تو
در آن روزي که باشد عرض اکبر
نداند کس در آنجا پاي از سر
مگر تو نامه ام را درنوردي
وگر نه چون کشم اين روي زردي
به درگاه تو آوردم الهي
گناهي بيشتر از هر چه خواهي
گناه من اگر بر رويم آري
فغان از خجلت، آه از شرمساري
ز بس کز من گناه آمد پديدار
ز تقصيرات و زلّتهاي بسيار
جهود از ملت من عار دارد
ز من به آن که او زنّار دارد
زمستانست و راهي دور در پيش
بضاعت اندک و من خسته و ريش
گهي در گو فتاده گاه در چاه
وزاينها جمله بدتر کاندرين راه
به سرما مُردم و دودي نکردم
بضاعت دادم وسودي نکردم
بيابانست و شب تاريک و مستم
بکن رحمي که اين حالت که هستم
نه جان همره، نه دل با خويش دارم
نه راه پس، نه راه پيش دارم
نظر کن کاندرين عجز و اسيري
چه خواهم کرد اگر دستم نگيري
بَدَم، يک ذره نيکي نيست در من
اگر نه تو ببخشي واي بر من
به بيداي ضلالت گشته ام گم
نمايم ره، مکن رسواي مردم
مده فخري که آن در عارم آرد
بزن شاخي که خجلت بارم آرد
به بازاري که مردم در خروشند
درآن چيزي خرند و هم فروشند
اگر کس ننگرد سويم به چيزي
نرنجم چون نمي ارزم پشيزي
درين دره کاندرو آرامگه نيست
نه از پيش و نه از پس هيچ ره نيست
چو من کس نيست ره سويي نبرده
همه سود و همه سرمايه خورده
شبم حمال سرگين همچو مبرز
همه روز آفتابي مي کنم گز
پريشان حال و سرگردان، چه داني
سگي مانم که ماند از کارواني
اگر چه مدتي گمراه بودم
به عصيان رانده ي درگاه بودم
خدايا آمدم بازت به درگاه
وزان تقصيرها استغفرالله
در آن ساعت که پيشت عذرخواهان
به عذر آيند از شرم گناهان
گنه شويد گر ابر رحمتت چه؟
چه کم گردد ز بحر رحمتت چه؟
توقع از تو هست اي پادشاهم
که شويي جامه ي جان از گناهم
که آبي نبود اندر بحر و در جوي
ز آب رحمتت بهتر گنه شوي
در آن روزي که تو از پادشاهي
ازين مشتي گدا اعمال خواهي
نمي دانم چه چيزت پيش آرم
مگر تقصيرهاي خويش آرم
بکن لطفي و راهم ده سوي خويش
مکن واپس در اين راهم از آن بيش
کاجل اين شربت مرگم چشاند
وز اين خاک خودي گردم نماند
پر از گرد خودم آنگه شوم پاک
کاجل گردم برد زين تخته ي خاک
درآن لحظه که پيشت جان سپارم
فرو مانم به بدهايي که دارم
نه راهي کايم و دمساز گردم
نه روي آنکه از در باز گردم
ندارم شک که بدهايم ببخشي
نراني از در و جايم ببخشي
رهاني نفس من از رنگ مايي
کني عفوم ز کافر ماجرايي
الها خالقا پروردگارا
کريما راحما آمرزگارا
توقع دارم از انعام عامت
به نور احمد و سرّ کلامت
که باز آري سليمي را به راهش
ببخشي از کرم جرم و گناهش
دگر او را ز راه لطف و احسان
نگه داري ز بازيهاي شيطان
گفتار در نعت سيدالمرسلين صلي الله عليه و آله وسلم
ندارم وصف و تحميدي که نيکوست
سزاي آنکه مقصود از جهان اوست
محمد آن که در ملک نکويي
بود صد بار به از هر چه گويي
خرد حيران در آن وصف و بيانست
که هر وصفش که گويم بيش از آنست
امام جمله نزديکان درگاه
چراغ بارگاه لي مع الله
زده جبريل از چاووشيّش لاف
کشيده خوان جودش قاف تا قاف
نديده از بزرگي هيچ قلت
ازو در گفت هفتاد و دو ملت
بدان در تا که باشد نقش عالم
غلامش يوسف است و داه مريم
سپردند از براي ياري او
به ابراهيم خوانسالاري او
به وادي وادي از نوعي که داني
شعيب و موسيَش کرده شباني
ز بهر چشم زخم او به فرمان
ذبيح الله کرده خويش قربان
بمردند و نديدند آن رخ خوب
دريغا عمر نوح و صبر ايوب
نيامد تا بنا کردند عالم
خلف تر زو و فرزندان آدم
تمام انبيا کردند امامش
زدند اين سکه ي دولت به نامش
مگو بيش از ره صورت کم و بيش
که بود از راه معني از همه بيش
به صورت چون زدي لطفش تکلم
کليم الله کردي دست و پا گم
به معني روح ازو بودش تأسف
خجل کردي به صورت حسن يوسف
در آن منزل که کرسي آمدش فرش
قدم يک پايه بالاتر زد از عرش
به معراج آمده از حق خبرده
که «سبحان الذي أسري بِعبده»
وزان کرّوبيان يکجا خزيده
ستاده وز تحير لب گزيده
شب اِسري که حق رخسار ديدش
خرد الکن شد از گفت و شنيدش
بُدش چاکر سليمان بن داوود
از آن ديو و پري فرمانبرش بود
به کويش گر نه خود را بنده کردي
مسيحا مرده را چون زنده کردي
شده الياسش اندر بحر جويان
نهاده خضر ازو رو در بيابان
ز لفظ چون دُرش گوش جهان پر
جهاني را به فرمانش تبختر
به عالم پنج نوبت چون فرو داد
مسيحا از فلک نوبت بدو داد
که نتوان داشتن اين کار را سست
شدم من، باش، کاکنون نوبت توست
به چاووشي درگاهت چو دم زد
از آن بر طارم چارم علم زد
بدو گر حق نگفتي «قُم فَاَنذِر»
کسي هرگز ندانستي هِر از بِر
جهان افروز بد زان اندرين باغ
به چشم نرگسش دادند «مازاغ»
چو تيغ معجزش در دو جهان زد
سرانگشتش قمر را بر ميان زد
زابرويش چو بگشودند روپوش
فلک را حلقه اي کردند در گوش
سليمي هر دُري کز وصف او سُفت
ز درياي دو عالم قطره اي گفت
خداوندا سليمي خوش فقير است
به دست نفس نافرمان اسير است
به روي او در از هر باب بگشاي
وزان يک يک به خويشش راه بنماي
همه توفيق و دولت يار او کن
سعادت جاودان در کار او کن
بدين نظم و کلامش ياوري ده
مدد از قوت پيغمبري ده
در مدح سلطان البحر والبر سلغرشاه دامَ مُلکُه
چو بختم يار و دولت همنشين شد
سعادت با من از هر در قرين شد
ز بعد منبع الاطوار جان بخش
به ميدان سخن راندم دگر رخش
به نظم دلکش و الفاظ رنگين
بگفتم قصه ي فرهاد و شيرين
چو شد کارم چو زر کردم نگاهش
برآن سکه زدم از نام شاهش
جهان عدل سلغرشاه دوران
که دوران فلک بادش به فرمان
شه با معدلت سلطان با داد
که تا باشد فلک دوران او باد
سليمان دوم در کامراني
به ملک عدل، نوشروان ثاني
به شاهي مفخر شاهان عالم
مسلسل شاهيَش تا صلب آدم
شهي کز چتر عالي پايه ي او
بود خورشيد اندر سايه ي او
جرون امروز از عدلش چنانست
که در خوبي نمودار جنانست
شها آني تو کز فرّ همايون
غلام حشمتت آمد فريدون
تو را زيبد به عالم حشمت و فر
که در حکم تو هم بحرست و هم بر
هميشه بخت بر کام تو بادا
بود تا دهر ايام تو بادا
به فرمان تو باد اين چرخ و ارکان
که نامد چون تو در ايام و دوران
به مهرت باد در گردش مه و هور
هميشه دوست شاد و دشمنت کور
همه سال و مهت بادا خجسته
مبادا خاطرت هرگز شکسته
درين عالم زمستان و بهاران
بماني يادگار تاجداران
تو آن شاهي که از فرّ الهي
بود در حُکمت از مه تا به ماهي
به دولت هر نفس مي گويدت بخت
که يارب برخوري از تاج و از تخت
شدت تخت جرون زان جاي بخشش
که کان جودي و درياي بخشش
ندارد ياد دوران چون تو شاهي
جهان فرماندهي عالم پناهي
جهان پير را بختت جوان کرد
تو را شاهنشه آخر زمان کرد
فريدون گر شد از دوران و جمشيد
تو باقي مان و دولتهاي جاويد
اگر تخت سليمان رفت بر باد
وگر گنج فريدوني برافتاد
نخواهد بود عالم را از آن رنج
که تو هم صاحب تختي و هم گنج
نشان حشمت و گنج تو بذلست
دليل دولت و عمر تو عدلست
بحمد الله که در دور تو اي شاه
که بادي تا ابد در ظلّ الله
نباشد باد را بر پشه زوري
ندارد هيچ کس آزار موري
به دوران تو اي شاه گزيده
که شد ملک جرون زو آرميده
بنتواند کس از حد پاکشيدن
نيارد گرگ سوي ميش ديدن
چنين کز دولت و اقبال فيروز
بود هر روزت اي شه بهتر از روز
اميدم هست کز تأييد معبود
سعادت در ترقي خواهدت بود
سزد گر خوانمت سلطان آفاق
که چون ابروي خود در عالمي طاق
بجز در آينه کامد فقيرت
نمي بينم دگر جايي نظيرت
تو آن شاهي که از درياي عمان
براي دسته ي تيغت به فرمان
نهنگ شير دل چندان که خواهي
به دندان آورد دندان ماهي
الهي تا فلک را هست دوران
زمين را هم بود افتادگي شان
سر خصمت بود افتاده در پا
مظفر باد شمشيرت بر اعدا
بحمد الله که از فرّ همايت
خداونديست هر يک ناخدايت
چنان بخت تو بر دولت سوارست
که هر يک حاجت صد شهريارست
ز بهر مُهر بر روي زمينت
فلک شد حلقه ي انگشترينت
زحل کو هندوي راه تو آمد
ز چاووشان درگاه تو آمد
تو آن شاهي که در ايوان جاهت
بود برجيس صدر بارگاهت
ز ترس قهر تو بهرام خونريز
نيارد ديد در دوران به کس تيز
به دربانيت هم خورشيد انور
غلامي رومي است استاده بر در
بود يک مطرب از بزم تو ناهيد
که بختت يار و دولت باد جاويد
عطارد گر چو دولت چاکر توست
دبيري از دبيران درتوست
مه از بدر و هلالي در ديارت
گهي پيکست و گه آيينه دارت
نگويم همّتت دريا و کانست
که تو بيشي و همت بيش از آنست
تو بحر جودي و بر خوان جودت
جهاني سر به سر مهمان جودت
به بخشش خرمنت را خوشه چينست
اگر خاقان اگر فغفور چينست
نه تنها اند اهل چين غلامت
که هم چين اند هندستان تمامت
به درگاهت خداوندا کمينه
که سوي بحر آورد اين سفينه
چنين دارد به درگاه تو امّيد
که از ظلّ ظليلت تا به جاويد
ز بيتم عالمي معمور گردد
چو نامت در جهان مشهور گردد
گفتار در سبب نظم کتاب
در آن روزي که بُد روز جواني
جواني چون بود زان سان که داني
دلم مي بود با دلبر هميشه
هواي شاعري در سر هميشه
به نقش دلبران هر جا عمل گو
شده چشم غزالان را غزل گو
به آن يک گفته از اين يک شنيده
زماني قطعه و گاهي قصيده
به جستجو نهاده هر کجا رو
همي جستم بزرگي را، ز هر سو
نبودم هيچ گه جز بي قراري
که ناگاهم عنايت کرد ياري
شدم پرسان و جويان بي سر و پا
سوي مولا همام الدين [و] دنيا
بزرگش يافتم چون سقف مينو
بزرگان گشته يک يک کوچک او
به عالم سالک اطوار او بود
خليفه ي قاسم انوار او بود
شدم درگاه او را بوسه دادم
به خدمت روي در پايش نهادم
کمال او مرا افتاده نگذاشت
به لطف خود مرا از خاک برداشت
چو اندر صورت حالم نظر کرد
مرا از عالم معني خبر کرد
بگفت از شعر خود چيزي فروخوان
که خواهي شد سخن گوي و سخن دان
فرو خواندم بَرِ آن پير دانا
غزلهايي که بتوان خواند هر جا
چو خواندم پيشش آن اشعار رنگين
بزرگانه مرا فرمود تحسين
بگفتا در غزل جلدي و محکم
برو برخي ادا کن مثنوي هم
چو اين گفتن از آن دانا شنيدم
ز شادي خويشتن را وا نديدم
بگفتم يک دو بيت از وزن مخزن
کزو، روح نظامي گشت روشن
شدم بازش به مجلس خواندم فاش
خوشش آمد بسي و گفت شاباش
قبولست اين مدد باد از قلوبش
بگو اين را که خواهي گفت خوبش
بگفتم چند بيتي زان و ايام
فروکُشت آتشم بُگداشتش خام
به شمع من زد از باد هوا پف
فکندش سيه سال اندر توقف
ز بعد سي به خاطر آمدم باز
که بگشايد در گنجينه ي راز
خرد نور دماغم را برافروخت
ز سر ديگر چراغم را برافروخت
بکردم نظمش و کردم تمامش
نهادم منبع اطوار نامش
چو شد پرداخته آن نظم چون در
شد از آوازه اش گوش جهان پر
دگر هاتف به گوشم گفت برخيز
تو شاهي ساز شمشير زبان تيز
ز شيرين و ز خسرو ياد کن ياد
جوابش نام کن شيرين و فرهاد
بر مردم بلند آوازه سازش
ز نو يک بار ديگر تازه سازش
ببر سعيي و از اين نظم نامي
جهان را رونقي ده چون نظامي
يکي گفتي دگر را کن مجلد
که خواهي پنجه اي با خمسه اش زد
تو را حاجت به تعريف زبان نيست
که مانندت سخن گو درجهان نيست
چو از هاتف به گوش اين رازم آمد
جواني باز از در بازم آمد
به پيران سر ره دلبر گرفتم
جواني را دگر از سر گرفتم
نوشتم نامه ها در عاشقي باز
ز شيرين و ز خسرو کردم آغاز
روايت بر روايت مي نوشتم
ز هر بابي حکايت مي نوشتم
چو در شيرين و فرهادم نظر شد
قلم در دست من چون نيشکر شد
چو اين گفتن ز من ياران شنفتند
زمن آن را پذيرفتند و گفتند
که بايد کردن اين البت تمامت
کز آن عالم شود پر، صيتِ نامت
بگفتم خوش بود ليکن که اين کار
لوازمهاش هست و شرط بسيار
يکي اُهبه، دوم يار موافق
سيوم وقت و چهارم جاي لايق
دگر با هر يک از اينها سراسر
حضور خاطر و صد چيز ديگر
بدان تحقيق اينها را که شک نيست
وليکن بنده را زان هيچ يک نيست
به جاي اين که من شان نام بردم
يکايک شرح آن را برشمردم
دروني دارم از جور زبان ريش
هزاران نيش از بيگانه و خويش
چو زلف دلبران دايم پريشان
غم بيگانه و اندوه خويشان
دگر يک خانه پر از ديو مردم
به جاي عود در وي دود هيزم
ز دلخواهم درو غمهاي جانکاه
شرابم خون کبابم دل نديم آه
ز محنتها نه آرام و نه تسکين
دگر اسباب يک يک درخور اين
دگر گفتند يارانم شکايت
مکن زيرا که هست اينها حکايت
بدينها رفتنت دشوار باشد
حديث درد دل بسيار باشد
مکن از درد دل بسيار فرهاد
برو بنياد کن شيرين و فرهاد
بگفتم گر من اينها مي دهم شرح
حديثي چند از اينها مي کنم طرح
که اکنون طبعها گشته ست نازک
نمي تابد حکايتهاي لُک پُک
چنان پردازم از نو اين معاني
که ره ندهد به خاطرها گراني
بيندازم زيادي کان نشايد
وزان هم نفکنم چيزي که بايد
نه پر نزديک ازو گويم نه دوري
به او با سر برم خيرالاموري
بپردازم بنوعي اين فسانه
که فوتي نبودش هيچ از ميانه
پزم زان گونه اين حلواي شيرين
کز آنم خسروان گويند تحسين
بيارم آنچنان پيش خردمند
که از آنها نبايد چيزي افکند
درين کار ار شود تقدير يارم
وگر توفيق بخشد کردگارم
بگويم مختصر شيرين و فرهاد
که از استاد دارم اين سخن ياد
که هر چيزي که هست اندر جهان بِه
بود کم گفتنش بسيار از آن بِه
درين معني هر آن پندم که او گفت
نپندارم سخن بود اين که دُر سفت
که کم گفتن نباشد جز نکويي
نبيند مرد کم گو زردرويي
مکن چندان تکلّف در تکلّم
کز آن مقصود گردد از ميان گم
ز خاطر نقش پر گفتن فروشو
حديث است اين که نيکو گو و کم گو
ز پر گفتن نخيزد غير پستي
برو در هر کجا کم گوي و رستي
سخن گوهر بود نتوان شکستن
که چون بشکست نتوان بازبستن
به کم گفتن چو عادت کرد عاقل
برست از محنت جان و غم دل
چو گفت اينها حديثش کار بستم
گرفتم گوشه و خلوت نشستم
ز شيرين و ز خسرو ياد کردم
ز نو اين قصه را بنياد کردم
آغاز داستان
چنين دادم خبر پير سخن سنج
که در تاريخ عمري برده بُد رنج
که چون بر مُلک کسري کسر شد ضم
به هرمز گشت سلطاني مسلّم
به عالم کرد زان سان عدل بنياد
که نام ظلم از عالم برافتاد
ز عدلش ميش با گرگ آب خوردي
ببردي بچه و او را سپردي
دل دشمن ز تيرش تاب مي خورد
که شمشيرش به جيحون آب مي خورد
ازو فرزندي آمد به ز خورشيد
به فرّ رستم و سيماي جمشيد
فلک چون در بلوغيّت رساندش
زمانه خسرو پرويز خواندش
چو بُد خلق و دلاويزي تمامش
ميان خلق شد پرويز نامش
به عهدش بد بزرگ اميد نامي
به حکمت در همه بابي تمامي
ملازم ساختش با او شب و روز
که هر چيزي ز هر چيزش بياموز
چو دانشور شد آن شاه تنومند
خيالش جانب نخجير افکند
چو سوي صيد تيرانداز مي شد
دو اسبه صيد پيشش باز مي شد
سوي ميدان چو چوگان بازگشتي
سواد نُه فلک زو بازگشتي
چو آتش در کمانداري مي افروخت
شب تاريک چشم مور مي دوخت
چو در بزم آمدي از رسم تعظيم
ازو آموختي جمشيد تعليم
مع القصه ز تقدير الهي
به عزم صيد روزي با سپاهي
به رسم خسروان چون بهمن و کي
سوي نخجير شد با چنگ و بامي
به سوي کشته ي دهقان گذر کرد
سراسر کشت شان زير و زبر کرد
فرود آمد شبي درجاي شان نيز
خبر بردند هرمز را که پرويز
خرابي کرد اندر کشت دهقان
و زو شد مردمي بي خان و بي مان
چنان شد تند هرمز زين حکايت
که تندي را نبد زين بيش غايت
که رسم اين بود اندر دين ايشان
که مي بودند بر آيين پيشان
که در پيش آنچنان بودي شهنشاه
که در ملکش نبودي ظلم را راه
سپهشان هم چه از پيش و چه از پس
نياوردند خون از بيني کس
اگر در پاي کي يک خار رفتي
به جان شاه صمد مسمار رفتي
کنون در عهد ما درويش صد خار
خورد تا باغ شاه آرد گلي بار
اگر آن شاه بود اين تيز شاه است
تفاوت بين که صد فرسنگ راه است
مکن بيداد شاها زانکه يزدان
رعيت گله کرد و شاه چوپان
از آن گشتند شاهان صاحب انساب
که درويشي کند در گوشه اي خواب
پس آنگه گفت هرمز تا سپاهي
روند اندر پي اش هر يک به راهي
فرود آرند او را از سواري
بيارندش به خواري و به زاري
کسي برد اين سخن در دم به پرويز
که شد بر کُشتنت شمشيرِ شه تيز
برند اين دم ازين منزل زبونت
گريز ار نه همي پاکست خونت
چو خسرو اين سخن بشنيد ازيشان
به کار خود به غايت شد پريشان
صلاح آن ديد کز راهي که دارد
رود زان بوم و رو در غربت آرد
که در غربت ز کربت رنج و خواري
به از ملک خود و نااستواري
به غربت هر که بي آرام باشد
به از جايش که دشمنکام باشد
بر آن زد راي خسرو تا که در دم
کند رو در سفر با چند همدم
نباشد زان تنعم بيش خرسند
کند خوش گرم و سرد دهر يک چند
چو زر در بوته ي دوران گدازد
که دوران آدمي را پخته سازد
که از خردي ز گفتار بزرگان
نوشته بود بر لوح دل و جان
که آبي کان چراغ ديده گردد
چو در يک جا ستد گنديده گردد
نه مرد است آن که در يک جا اسير است
که زن در کنج خانه جايگير است
نداند قدر صحبت هيچ بي درد
جهان ديدن ز خوردن به نهد مرد
هر آن کو روز و شب يک جا نشسته ست
بود چون بازکو را چشم بسته ست
چو روگردان بخار از خانه گردد
چو باز آيد هم دردانه گردد
چه خوش زد اين مثل آن موبد پير
مثلهاي چنين در گوش جان گير
که پيري کو نديده علو و سفل است
گرش صد سال عمر آمد که طفل است
چو گيرد گَرد، اوج از منزل گِل
فرود آيد شود انسان کامل
شه از انديشه خوابش در سر افتاد
ز پا بنشست و سر يک لحظه بنهاد
چو فکرش شد مصمم شب درين باب
نياي خويشتن را ديد در خواب
که گفتي قدرت افزون مي شود زود
سفر کن کاين زيان آمد تو را سود
به رويش بوسه ها دادي و از جيب
به دستش چارگوهر دادي از غيب
پس آنگه کردي آنها را تميزي
نشان از هر يکش دادي به چيزي
نخستين آنکه اين تلخي که ديدي
و زان خوشها بدين ناخوش رسيدي
به شيريني رسي شيرين تر از قند
که باشي از وصالش شاد و خرسند
دوم در زير ران يک مرکب آري
که در دولت کني بر وي سواري
کند دوران چو برتابي لگامش
به روز دولتت شبديز نامش
ز تو وز مرکبت ماني کشد نقش
مثل ماند ز تو چون رستم و رخش
سيوم يابي نديمي نام شاپور
که در وي عقل بيند خيره از دور
به نقاشي چو بر ديبا زند زنگ
کشد بر سنگ خارا نقش ارژنگ
چهارم باربد نامي غزل گوي
که راز از چنگ گويد موي بر موي
چو بلبل از چمن هر گل که بويد
هزاران صورت از يک پرده گويد
چو گيرد راست در بزم تو اي شاه
مخالف را نيابي سوي خود راه
چو خوابش برد و خواب اين نقش دربست
ز شادي در زمان او خواب برجست
به ياران گفت برخيزيد تا زود
روان گرديم ازين جاي غم آلود
که ما را گر زمانه خواريي کرد
ز خار ما دمد گل، سرخ و هم زرد
که فرمان شد ز جانان کز پي دل
رويم از اين زمين منزل به منزل
چو شد خسرو ز ملک خود روانه
دلش تير جفا را شد نشانه
خلاف افتاد دريارانش بي حد
يکش گفتي نکو کردي دگر بد
به ايشان گفت خسرو کاي حريفان
مباشيد از غم دوران پريشان
که با ما بخت دارد روي ياري
نخواهد بود ما را شرمساري
چو خسرو اين سخن گفت و روان شد
برآمد بادي و گردي عيان شد
ز بعد گرد، از تقدير بي چون
سواري آمد از آن گرد بيرون
چو چشمش بر جمال خسرو افتاد
فرود آمد ز اسب آنجا باستاد
ز سختي اسب شه هم نرم گرديد
ز مهر او درونش گرم گرديد
بتابيد از ره بيگانگي رو
که بوي آشنايي يافت از او
بدو گفت از کجايي و چه نامي
که در خوبي، به از ماه تمامي
بگفتا بنده را شاپور نام است
غلام شاه را از جان غلام است
بسي شيرين و تلخي چشيده
ز دارالملک چين اينجا رسيده
چو ديد از خواب خود يک جزو پرويز
به دولت گفت کانها مي رسد نيز
ز رويش شاد شد کردش به خود يار
نمودش دلنوازيهاي بسيار
فرود آمد در آن منزل زماني
همي جستش ز هر چيزي نشاني
کزين ره تا به نزد ما رسيدي
بيا برگو چه کردي و چه ديدي
حکايتها بگو پيشم به تفسير
که خواهي کرد خوابم را تو تعبير
همه احوال خود خسرو بدو هم
بگفت و شد دلش آسوده از غم
حکايت کردن شاپور در پيش خسرو
چو بشنيد اين سخن از شاه، شاپور
بدان خدمت زمين بوسيد از دور
که شاها تا فلک را زندگاني
بود، بادي به تختت کامراني
فلک را سايه ي چتر تو جا باد
هزارت سال در شاهي بقا باد
مبادا دور هرگز تاجت از سر
همه کام و مردات باد در بر
پس از تحميد گفت اي ديده را نور
غلام کمترت يعني که شاپور
بسي گرديد گرد عالم گِل
بپيمود اين جهان منزل به منزل
عجايبهاي عالم را بسي ديد
عجبتر هيچ زين نه ديد و نشنيد
که اين ره کامدم جايي رسيدم
که مثلش در همه عالم نديدم
جهان آباد، جايي خوشتر از جان
زميني خوبتر از باغ رضوان
به هر صحراي او صدگونه از وَرد
هوايي معتدل نه گرم و نه سرد
همه صحراي او چون باغ و بستان
فلک نامش نهاده ارمنستان
به هر وادي ازو صد چشمه جاري
به هر چشمه عماري در عماري
در آنجا عمر، مانا جاودانست
تو گويي آبش آب زندگانست
زني از تخمه جم ديرگاه است
که بر مرد و زن آنجا پادشاه است
به هر رزمي که او مي آرد آهنگ
زن است اما که صد مرد است در جنگ
به شب بهرام از رزمش شده روز
ز بزمش نيز زهره عشرت آموز
کند در وصف او انديشه ره گم
مهين بانوش مي خوانند مردم
ز گنج و مال چيزي نيستش کم
برادر زاده اي دارد به عالم
پري پيکر تني، خورشيد رويي
سمنبر کافري، زُنّار مويي
دلارامي ز دل آرام برده
مسيحا پيش او صد بار مرده
از آن لبها که گفتن زان بود عيب
دهانش نکته ها مي گويد از غيب
خِضِر، زوديده عمر جاوداني
خجل زو مانده آب زندگاني
بگويم وصف سر تا پاش يک چند
قدش سرو [و] رخش ماه و لبش قند
دو چشمش جادوان را خواب برده
لبش از آب حيوان آب برده
رخ و زلفش که آن مشک است و آن گل
دليل اند آن دو، بر دور و تسلسل
دگر سرو سهي هرجا ستاده
به پيش قامتش از قد فتاده
نديدم کس به زيباييش والله
فرشته نه پري نه حور نه ماه
هر آن نقشي کز آن گيسو کشيدم
نه در چين بلکه درماچين نديدم
شده از سحر او هاروت از ره
به چاه غبغبش افتاده درچه
کمان ابروان او ز مژگان
به مردم کرده هر سو، تيرباران
شکر از قند لعلش چاشني گير
دل خلقي ز گيسوش به زنجير
ز تير او دل اهل نظر خوش
دِماغ عقل، از زلفش مشوش
بود شيرينش نام و در کلامش
دهان صد بار شيرين تر ز نامش
برآورده لبش بيجاده بر هيچ
به زلفش جاودان افتاده در پيچ
زنخدانش که گوي از ماه بربود
نمي خوانم ترنجش زانکه به بود
برش خور گر چه خط بندگي برد
در آخر از رخش شرمندگي برد
خدنگ غمزه هايش بي ترحم
شده هر يک بلاي جان مردم
چو قبله هرکس آورده برو رو
جهاني در تکاپويش ز هر سو
ز شفتالوي آن لب خسته بسيار
ز پستان در زده در سينه ها نار
ز جادويي آن چشمان فتان
نهاده آهويان رو در بيابان
چه گويم شرح حسن بي نظيرش
مگر آرد خيال اندر ضميرش
چه نقش است آن به عمر خويش اي کاش
توانستي کشيدش کلک نقّاش
لبش برده گرو از ساغر مل
تنش همچون حرير اَغَنده از گل
به شيريني او چندانکه خواهي
سراپايش دهد يکسر گواهي
چه گويم وصف او را نيست غايت
که چون زلفش دراز است اين حکايت
مهين بانو به رويش مي کشد جام
ندارد بي رخ او خواب و آرام
دگر در خدمتش هفتاد دختر
کمرها بسته پيشش جمله يکسر
ز چشم و لب چو مي در جام ريزند
به مجلس شکّر و بادام ريزند
همه صياد، وز آن ناگزيرند
هزاران صيد از يک غمزه گيرند
همه تنشان مگر از دل سرشتند
نيند از گل که حوران بهشتند
به رخ هر يک همي از ماه بهتر
به قد سروي سراسر ماه بر سر
دو گيسوشان سراسر پيچ در پيچ
دهانشان چون ميانشان هيچ در هيچ
خراب غمزه هاشان باده نوشان
غلام لعل شان شکّر فروشان
در آن جا و آنچنان مستان مستور
به چشم خويش ديدم جنت و حور
به کوه و دشت در بالا و پستي
خرامان تر ز کبکان، گاه مستي
به گاه صيدشان دل گشته بي خويش
هزار آهو شکار چشم شان بيش
ز گرد آن هيونان چو پولاد
عبير و مشک، هر سو مي برد باد؟
تو گويي گاه جولان کردن و تاخت
هزار آهو به صحرا نافه انداخت
همه با همدگر همواره يارند
همه تيرافکن و خنجر گذارند
چو آتش گاه حمله برفروزند
به ناوک ديده هاي مور دوزند
يقين زادراک ايشان هست در شک
تعالي الله چه گويم وصف يک يک
خرد داند که هنگام نظاره
بود شيرين مه و ايشان ستاره
مهين بانو که عمري مي گدارد
به او دارد هر آن فخري که دارد
دگر دارد هيوني باد رفتار
که نتوان کرد نقشش را به ديوار
بود در سير، گردون را تک آموز
مهي پيش افتد از دور شبان روز
بنفشه پرچم است و خيزران، دم
بود پولاد نعل و آهنين سم
رود هنگام سرعت راست بي شک
ز مشرق جانب مغرب به يک تک
ز بس کز شبروي چون مه بود تيز
زمانه نام او کرده ست شبديز
نديدم همچو شيرين دلربايي
نه چون شبديز هم يک بادپايي
چو برخواند اين سخن شاپور با شاه
برآمد از دل خون گشته اش آه
چنان شد زآتش سوداي او گرم
کز آن گرميش نعل اسب شد نرم
چو زلف دلبران افتاد در تاب
نه روز آرام بودش ني به شب خواب
به خود پيچيد و غم در دل فرو خورد
ز دل آهي برآورد از سر درد
که از غربت نديدم هيچ بدتر
دگر رنج و بلاي عشق بر سر
تني بايد دلم را سخت چون کوه
که برتابد به غربت بار اندوه
پس آنگه کرد خلوت شاه و شاپور
به خلوت خواند و گفت اي ديده را نور
تويي چشم دلم را روشنايي
که ديدم از تو رنگ آشنايي
ز پا منشين و بيرون رو هم امروز
بيار آبي که مي سوزم ازين سوز
برو با سوي ار من چاره اي کن
علاج چاره ي بيچاره اي کن
که من هم جانب ار من روانم
بود دولت دهد از تو نشانم
چو بر دست تو اين دولت برآيد
به روي من سعادت درگشايد
اگر ديديم هم را اندرين راه
وگر نه بشنو اي شاپور و آن ماه
سوي شهر مداين جاش کن جا
که آمد وعده ي ما و تو آنجا
رفتن شاپور به ارمن به طلب شيرين
زمين را بوسه زد شاپور و برخاست
که باد اين کار همچون قامتت راست
ميفتا در دلت هرگز ملالي
مبادا آفتابت را زوالي
نه از بيگانه روزي ني ز خويشان
مگردا، خاطر جمعت پريشان
پس آنگه يک حرير نغز برداشت
به خوبي صورت پرويز بنگاشت
بدان ديبا چنان نقش از قلم زد
که روح القدس از آن، صد بار دم زد
چو بر ديبا کشيد آن صورت شاه
روان برجست و روي آورد بر راه
در آن بازي چو نقش خويشتن ديد
دو منزل را به يک منزل ببرّيد
چو آتش گرم شد در راه و چون باد
به کوهستان ارمن رخت بنهاد
چرا کان دلستان با مطرب و مي
به رسم خسروان همچون جم و کي
چو تابستان رسيدي از پي گشت
به کوهستان ارمن رفتي از دشت
به هر سرچشمه جام مي کشيدي
به هر باغي زماني آرميدي
دگر کانجا يکي دير کهن بود
که مي آورد از رشکش فلک دود
کشيشاني در آن دير کهن سال
فتاده روز و شب بر رسم ابدال
مسيحاسان در آنجا کرده مأوا
همه هر يک به خوبي صد مسيحا
درِ آن دير، هر زاير که بگشود
مسيحايي به چرخ چارمين بود
در آنجا آن پري رخ رو نهادي
چو مريم در پي عيسي فتادي
چو کردي گوشه ي آن دير منزل
شدي خورشيد با عيسي مقابل
دگر زانجا چو رفتي شاد و خرم
نديدي هيچ وقتي صورت غم
به عشرتگاهها عشرت نمودي
به دف گفتي سخن، از ني شنودي
چو مي دانست شاپور اين چنين حال
شد آن خورشيد را چون سايه دنبال
به سوي کوه ارمن کرد آهنگ
مگر کان لعل يابد در دل سنگ
ز راه دير اگر چه بس ستم ديد
در آخر عيسي و مريم به هم ديد
رسيدن شاپور به دير و احوال شيرين پرسيدن
چو زلف شب پريشان گشت بر روز
ز تب شمع فلک افتاد در سوز
ز زردي کرد روي اندر تباهي
همه گم شد سفيدي در سياهي
فلک هر بيضه کز خون جگر کرد
غراب شب همه در زير پر کرد
مسيحا شد درون دير بنشست
حواري سر به سر گشتند سرمست
در آن دير از فراغ بال شاپور
فرو افتاد و آسود از ره دور
دگر چون مرغ شب بر خود بلرزيد
خروس صبح يکسر دانه برچيد
شه شرق از افق بنمود رخسار
هزيمت شد سپاه شب به يکبار
درآمد ماه ساقي باز در سير
مسيحا سر برون کرد از در دير
روان برجست شاپور جهانگرد
فروخواند آيتي چند از سر درد
زبور عشق چون داوود برخواند
مسيحا وار دست از جان برافشاند
به پاي خم به کنج دير جاکرد
به پيش پير ترسا سجده ها کرد
چو گشتش سرّ نامفهوم، مفهوم
تماشاگاه ايشان کرد معلوم
ز پيش از سير ايشان از در دير
روان شد سوي عشرتگاه، در سير
کشيد آن صورت و بر چشمه ساري
بچسبانيد مانند نگاري
چو بر اين دست بردن يافت او دست
پس آنگه گوشه اي بگرفت و بنشست
پري رويان شيرين همچو شکر
سوي آن چشمه رو کردند يکسر
از آنجا تا بدان منزل، سواران
گل اندر گل بهار اندر بهاران
همه چون سرو در رفتار مايل
به رخها لاله شان عاشق به صد دل
ز رشک خال آن خوبان در آن باغ
شقايق را همه بر سينه ها داغ
ز عنبرها بر آن گلهاي ناري
بنفشه سر به پيش از شرمساري
براي مقدم استاره و ماه
بمانده هر کس آنجا چشم بر راه
به مدح روي آن گلهاي خودروي
هزاران بلبل از هر سو غزل گوي
گل و لاله سراسر جام بر کف
زده يکسر همه روحانيان صف
چو سوي چشمه آن خوبان رسيدند
همه آواز چون قد برکشيدند
غزل خوان و عمل گوي و طرب ساز
درافکندند با هم جمله آواز
نشستند و يکايک جام خوردند
به هم هر يک طريقي پيش بردند
چو شيرين بر کنار چشمه بنشست
دو سه جام لبالب خورد و شد مست
دلش غافل ز دست و کار شاپور
فتادش چشم بر آن صورت از دور
چنان آن صورتش ره زد به تمثيل
که بر مريم به بکري نقش جبريل
هزارش خار غم زان در جگر شد
پري ديوانه بد ديوانه تر شد
پري رويان چو ديدند آنچنان حال
که شيرين را زبان از نطق شد لال
ببردند از برش آن نقش را زود
به هم گفتند کاين کار پري بود
پري کرده ست اين بازيچه بنياد
که نايد هرگز اينجا آدمي زاد
برآشفتند و يکسر رخت بستند
همه بر بادپايان برنشستند
از آن منزل همه دل برگرفتند
پي يک منزل ديگر گرفتند
کشيدند اسب و او را برنشاندند
سپندي چند بر آتش فشاندند
نمودن شاپور صورت خسرو به شيرين بار دوم
چو ديو شب برآمد از تنش جان
يکايک شد پري هر گوشه پنهان
فسون خوان سحرگه از دم سرد
پريها را همه در شيشه اي کرد
دگر ره رفته بد شاپور از پيش
که بنمايد بدان مه صنعت خويش
همان تمثال را ديگر بياراست
به سروي کرد همچون قامتش راست
رسيدند آن بتان ديگر سواره
همي کردند هر جانب نظاره
گهي گفتند و گاهي مي شنودند
به هر غم زان نشاطي مي فزودند
که ناگه دست غيب از جيب گردون
دگر ره صورتي آورد بيرون
دگر در آن زمين پر رياحين
به لب تنگ شکر يعني که شيرين
ز خواب ناز چون بگشاد چشمش
بدان صورت دگر افتاد چشمش
تو گفتي مرغ روحش کرد پرواز
به جوش آمد همه خون در رگش باز
فروغي بس بود پروانه اي را
خيالي بس بود ديوانه اي را
به ياران گفت کاين صورت دگر چيست
بگوييد آخرم کاين صورت کيست
چه افتاده ست آه اين سرزمين را
به خوابم خواب مي بينم من اين را
به ياري گفت آن صورت بياور
که گيرم يک دمش چون عمر در بر
که نا ديده بدان صورت گشودم
چه معنيها از آن صورت نمودم
جوابش داد يار از عين مستي
که معني جو بمان صورت پرستي
ز پيشش برد آن صورت نهان کرد
که اين بازي بود يک دم توان کرد
به گِردش، اسم اعظم کرد بنياد
که بازيگر پري شد با پري زاد
از آنجا رخت بربستند در دم
همي خواندند گردش اسم اعظم
شباهنگام کاين زاغ سيه پر
به کين خورد از کمين خون کبوتر
تذروان در خراميدن فتادند
به صحرايي از آن به رو نهادند
نمودن شاپور صورت خسرو به شيرين بار سوم
دگر چون روز سر برزد ز کهسار
ز مردم ديو شب شد ناپديدار
پري رويان مريم روي از سير
همه گشتند پنهان جمله در دير
نشستند آن نديمان گرد شيرين
همه با چنگ و عود و جام زرين
از آن صورت حکايت بازگفتند
ز دل گرد پريشاني بِرُفتند
همي دادند هر يک زان نشانها
که ناگه نازنيني زان ميانها
بدو گفتا سوي دير پري سوز
ببر نذري و قنديلي برافروز
به شيرين آن پري رويان رقاص
شدند الحمد خوان يکسر به اخلاص
به صدق دل همه يکروي گشتند
کشيشان را زيارت جوي گشتند
شدند از صدق در آن دير مينو
که باشد صدق هر کس رهبر او
کرم را جمله دستي برفشاندند
به نذر آنجا به بالا زر فشاندند
وز آنجا همچو مرغان، باز پرواز
گرفتند و شدند از جانبي باز
همه چون سرو هر يک ناز در سر
به جايي در شدند از هر دو بهتر
زميني کاندرو باد بهاري
نمودي جعد گل را شانه کاري
بنفشه، زلف سنبل تاب دادي
هوا از ژاله گل را آب دادي
درختان در درختان سرکشيده
در آن آواز مرغان برکشيده
در آن صحرا که چون خلد برين بود
بنفشه همچو زلف عنبرين بود
هر آن گل کز صبا چهره گشادي
شقايق سينه را داغي نهادي
درون بلبل از گلها پريشان
به روي لاله سنبلها پريشان
به نقاشي دگر شاپور سرمست
که از ماني به خوبي برده بد دست
در آن صحرا که رشک نقش چين بود
دگر با آن حريفان نقش بنمود
ز صنعت مشک بر کافور آميخت
ز نو بار دگر نقشي برانگيخت
که گردون کاو هزاران نقش سازد
يکي نابرده ديگر يک طرازد
ببيند هر که عقلش برقرار است
که عالم سربسر نقش نگار است
به صورت چشم مردان کي گشايد
که صورت مر زنان را …
به صورت کس قدم در راه ننهاد
که اين ره هر که رفت از راه افتاد
زمن بشنو مرو در راه صورت
که مرد آنجا کند ره گم ضرورت
چو شيرين باز آن صورت نگه کرد
ز آه دل جهان بر خود سيه کرد
ز خون دل که بر مژگان فروهشت
تو گفتي لاله ها بر زعفران کشت
چو ديدند آن پري رويان چنينش
دلش جستند و کردند آفرينش
مخور غم ما بکوشيم از برايت
که بادا جان ما يکسر فدايت
نمودن شاپور خود را به شيرين و روانه ساختن او را به طرف مداين
چو شاپور اين چنين نيرنگ برخاست
به غيبت آنچنان شطرنج ها باخت
يکي طومار نقاشانه بگشود
که هر نقشي که مي خواهي در او بود
گرفت او يک سر راهي و بنشست
گرفته گوشه ي طومار در دست
نه طوماري، جهاني پر عجايب
عجايب چه غرايب در غرايب
در آن طومار بد نقش همه چيز
کشيده در ميانه نقش پرويز
چو آن خوبان بدان منزل رسيدند
عنان اسبها را واکشيدند
چو شيرين نقش او وان نقشها ديد
چو بيد از ياد سرو خويش لرزيد
بگفتش کيستي و از کجايي
که يابم از تو بوي آشنايي
چه نامي، وز کدامين سرزميني
همانا مانيي از شهر چيني
جوابش داد شاپور سخن دان
که راز خود ندارم از تو پنهان
من آن استادم اندر نقش سازي
که ماني را دهم در نقش، بازي
مکن در صورت از ماني قياسم
که من صورتگري معني شناسم
تو هر صورت که بنمايي تمامش
بگويم کيست او و چيست نامش
چو شيرين ديد از دلبر نشاني
فرود آمد در آن منزل زماني
گرفت آن گوشه ي طومار در دست
بر شاپور شيرين کار بنشست
يکايک نقش از طومار مي جست
به آب ديده آن طومار مي شست
چو يک يک صورت از روي خرد ديد
نظر بگشاد ناگه نقش خود ديد
چنان ديوانه گرديد آن پري زاد
که شد چون دود و آتش در وي افتاد
بگفتش بازگو کاين صورت کيست
کجا دارد مقام و نام او چيست
جوابش داد شاپور جهان بين
که اي تنگ شکر يعني که شيرين
چه مي پرسي، ازين صورت چه گويم
که من هم همچو تو حيران اويم
تو اين کس را که پرسي هست شاهي
بود از تخمه ي جمشيد ماهي
رخش ماهيست اما در تمامي
نويسد يوسفش خط غلامي
خطش مشکي بود لالاش عنبر
قدش سرويست خورشيديش بر سر
سپاه کاکلش صد دل شکسته
خم زلفش هزار اشکسته بسته
به طاق ابرويش چشمان غماز
دو تا تُرکند هر يک ناوک انداز
کمان ابرويش هنگام ديدن
زمن ماني نمي يارد کشيدن
به پاکي، روش، روي آب شسته
هنوز گِرد گُل عنبر نرُسته
دو زلف سرکشش بي راه گشته
بدان رخها کمند ماه گشته
من آن نقشي که خورشيدش غلام است
به يک ماه ار کشم کاري تمام است
اگر ني جرعه اي زان لعل خوردي
مسيحا مرده را چون زنده کردي
گه هيجا چو پا در مرکب آرد
به روي روز کردار شب آرد
چو کاووس است گاه تاجداري
وزو رستم بياموزد سواري
نه بارويش برآيد ماه و خورشيد
نه کيخسرو بود چون او نه جمشيد
ز مژگان خنجرش در ترکتازي
کند در روي خور، شمشيربازي
گه حمله چو دست آرد به خنجر
تن او و جهاني پر ز لشکر
خدنگش هست صد فرسنگ دلدوز
سمندش باد را باشد تک آموز
چو ناگه خاطرش صيدي پذيرد
کمندش آهوي خورشيد گيرد
به چوگان بازي آيد چون به ميدان
برد از چرخ، گوي مه به چوگان
به نيزه چون نهد بر اسب زين را
ربايد حلقه ي انگشترين را
چو دست اندر کمان و تير يازد
به نوکِ تير مويي را دو سازد
به زير رانش يک اسب است گلرنگ
که هر يک گام او باشد دو فرسنگ
اگر گويم که ابر است آن مدان سهل
که برقش مي جهد از آتش نعل
زره چون افکند از زلف بر دوش
کند مه را به خوبي حلقه در گوش
به فرّ و حشمت و جاه و جواني
سليماني ست اندر کامراني
به وصفش هر دُر، اي دلبر که سفتم
هنوز از صد هزاران يک نگفتم
بود اين وصف و خسرو هست نامش
چه خسرو بلکه کيخسرو، غلامش
مقام خسروان مأواي دارد
همي تخت مداين جاي دارد
به مهر توست همچون صبح صادق
شده برچهره ات ناديده عاشق
به داغت روز و شب مي سوزد از غم
ندارد روز و شب آرام يک دم
به غم خيزد همه با غم نشيند
چه خواهد کرد اگر رويت نبيند
تو را ناديده اينها شد خيالش
چو بيند چون بود خود گوي حالش
شنيده باشي اي نور دو ديده
شنيده کي بود هرگز چو ديده
چو اينها خواند شاپور جهانسوز
تو گفتي شد شب هجران او روز
زرويي شاد شد و زروي ديگر
چنان شد کز غمش شد دودش از سر
که ديرست اين مثل کاندر ميانست
که هر چه آن سودِ دل، شُش رازيانست
پس آنگه گشت نه مرده نه زنده
به خود پيچان چو مار تير خورده
چنان تير غمش در سينه بنشست
که از پاي اوفتاد و رفت از دست
چو شاپور پري خوان آنچنان ديد
که يکبار آن پري ديوانه گرديد
بدو گفتا مشو يکباره از دست
که اين کار تو را انديشه [اي] هست
ببايد رفت و کردن اولت زود
مهين بانوي را از خويش خشنود
به شرط آنکه داري راز پنهان
نباشي هيچ ازين حالت پريشان
وزو خواهي اجازه سوي نخجير
که کارت را بجز اين نيست تدبير
چو کردي اين چنين زو خواه شبديز
بر او بنشين برو تا پيش پرويز
سپه بگذار با گنج و خزاين
برو تنها تنه، سوي مداين
تو گفتي روز را يکباره جان رفت
از آن گفت و گزارشها که شان رفت
خرد ديوانه ماند و در عجب شد
در آن گفت و شنيد آن روز شب شد
رفتن شيرين پيش مهين بانو و اجازت خواستن به نخجير و رفتن به مداين
سحر کاشک زليخا جمله پالود
ز خاور خسرو خور چهره بنمود
نه حيلت را مجالي ماند نه ريو
پريها گم شدند از صحبت ديو
به صد عشوه پري روي پري زاد
بر تخت مهين بانو بايستاد
به رخ ماهي ز مه صد بار بهتر
به قد سروي هزارش ناز در سر
دو زلفش کرد رخ چون مار بر گنج
به هر يک غمزه اي يک ناز و صد غنج
سمن را از بنفشه تاب داده
کُله چه بسته و ابرو گشاده
به بانو گفت کاي چشم از تو روشن
چه لطفت از نکويي نيست بر من
چه غم کان از براي من نخوردي
چه نيکويي ست کان با من نکردي
درين موسم که عالم گلستانست
زمين در سايه ي سنبل نهانست،
هوس دارم که روي آرم به نخجير
به دست خود زنم بر آهويان تير
ولي خواهم که بانو زاستواري
دهد شبديزم از بهر سواري
مهين بانوش گفت اي مهربانم
به ديدار تو روشن جسم [و] جانم
تويي از مردمي چشم مرا نور
که باد از روي خوبت چشم بد دور
به نخجير ار هوس داري برو تيز
ولي ترسم نباشي مرد شبديز
که آن ديو آتشي آمد هوايي
پري را نيست با ديو آشنايي
پري هرگز نگشت از ديو خرسند
همان بهتر که باشد ديو در بند
نشد از ديو هرگز آدمي شاد
چه نسبت ديو را با آدمي زاد
پري رو گفتش اي بانو مخور غم
که در چُستي ز مردان نيستم کم
اگر تو تاب ميدانش نداري
دهش با من که هنگام سواري،
چنانش سخت در اين بوم تازم
که از نرميش همچون موم سازم
پس آنگه گفت بانويش تو داني
سواري کن برو چون مي تواني
به بانو چون صواب افتاد رايش
بشد چون باد و بگرفت از هوايش
چو بر شبديز قايم شد پري زاد
تو گفتي برگ گل را مي برد باد
ز هر سويش شدند آن دلبران هم
يکي بر پشت اشهب يک، بر اَدهَم
در آن صحرا يکايک در تک و تاز
نماندند از وي و از اسپ وي باز
هزار آهو به هر مژگان گرفته
کمند مويشان شيران گرفته
بدان صحرا همان سگهاي تازي
فتاده جمله در روباه بازي
در آن نخجير کآهو نافه انداخت
کسي کس را ز باد و گرد نشناخت
چنان شيرين سوي صيدي به تک شد
که جاي گرد عنبر بر فلک شد
در آن صحرا پي او تاخت چندان
که گشت از چشم اهل صيد پنهان
پس آنگه دختران آن پري زاد
شدند اندر رهش تازنده چون باد
دگر پيکان قدمها برکشيدند
دويدند از پي و گردش نديدند
نه شبديزش ز ره چون تير مي برد
کزان بوم و برش تقدير مي برد
جهان دشتي ست در وي آدمي صيد
بدو هر يک به نوعي مانده در قيد
که در اين دشت از برنا و از پير
يکي بيرون نرفت از حکم تقدير
کجا برديش از ره، آن سواري
اگر ني کردي اش تقدير ياري
هر آن کس را که چيزي سرنوشت است
رسد پيشش اگر خوب است و زشت است
بدين اسرار واقف هرکسي نيست
که اين سررشته در دست کسي نيست
به راهي هر کسي خوش مي زند گام
چه مي داند که چون باشد سرانجام
چه خوش زد اين مثل آن پير گستاخ
که بي تقدير برگي نفتد از شاخ
چو تدبير تو با تقدير شد هيچ
مشو با رشته ي تقدير در پيچ
پس از رفتن رفيقان بازگشتند
همه با خون دل دمساز گشتند
شدند از کار شيرين جمله غمگين
خبر بردند بانو را که شيرين
اگر چه صيد آهو بي عدد کرد
رسيد آهويي او را صيد خود کرد
مهين بانو ازين غم جامه زد چاک
به صد زاري ز تخت افتاد بر خاک
زماني نوحه و فريادش آمد
ولي از خواب ديده يادش آمد
که يک شب پيش از آن درخواب ديدي
که بازي ناگه از دستش پريدي
پس از روزي دو با صيدي جهانگير
به دستش آمدي از امر تقدير
چو با ياد آمدش آن خوابِ ديده
از آن اندوه و غم گشت آرميده
به دل گفتا که بي صبري نشايد
که در کار آدمي را صبر بايد
شوم در صابري راضي و خشنود
که صبر آمد کليد گنج مقصود
مهين بانو بدي زان غم شب و روز
به دل صابر ولي در آتش و سوز
گهي کز روي خوبش ياد کردي
زماني نوحه و فرياد کردي
دگر چون باز، در آن خواب ديدي
شدي خاموش و يکدم آرميدي
بدي دايم ز خود بيگانه گشته
پري رويانش هم ديوانه گشته
ز بعد آنکه افتاد اين تباهي
پس از فرمان و تقدير الهي
چو از اين سو دل احباب خون شد
از آن سو حال شيرين بين که چون [شد]
شب و روز آن پري چون باد مي رفت
دمي غمگين زماني شاد مي رفت
سر و کارش گذشت از شادي و غم
نمي خفت و نمي آسود يک دم
جگر پرخون پريشان گشته اوقات
همه ره بود با حق در مناجات
گهي گفتي که يارب چيست تدبير
که سرگردانم اندر دست تقدير
درين حالت چو تقدير من از توست
به حالم بين که تدبير من از توست
چه خواهي کرد تدبيري برايم
به غير از آنکه باشي رهنمايم
همي ناليد و بي تدبير مي ساخت
ز خود مي رفت و با تقدير مي ساخت
گهي گفتي خداوندا تو داني
که بر من تلخ گشت اين زندگاني
بهاري ده، دي ام نوروز گردان
به فضل خود شبم را روز گردان
مسوزم بيش، از داغ جدايي
وزين تاريکي ام ده روشنايي
به لطف خويش حل کن مشکلم را
بمردم طاقتي بخش اين دلم را
پس از آن زاري و آن بي قراري
در آن بيچارگي و سوگواري
همي شد راه اندر تاب و در تب
به روزش تا برآمد چارده شب
سپيده دم که خور سرزد ز کهسار
شد از عالم سياهي ناپديدار
ز گشت شب، دل مهتاب شد سست
سوار روز، از گرد شب شست
گهي شادان به صد دل، گاه غمگين
سوار تيز تک يعني که شيرين
به جايي دلکش [و] خرم فرو راند
که در زيبايي او عقل درماند
چه جايي، جنتي، جنت چه باشد
در آنجا چشمه ي کوثر چه باشد
حياتي اندرو زان سان که داني
و زو در خجلت آب زندگاني
چو ديد آن چشمه آن ماه جهانتاب
رخ خود ديد چون مهتاب در آب
بدان چشمه ز هر سو چشم بگشاد
نديد از هيچ سويي آدمي زاد
فرود آمد ز اسپ آن شوخ سرمست
درختي جست و پس شبديز را بست
پس آنگه يک پرند از بقچه بگشود
به خود بربست و در آن آب شد زود
چه گويم نام آن چشمه از آن گاه
که او در آب شد، شد چشمه ي ماه
عجب دارم که از مه تا به ماهي
تواند گفت کس وصفش کماهي
بسا کس چشمه ي ماهي شنيده ست
به عالم چشمه ي مه کس نديده ست
دگر خورشيد شب راهي که پويد
شود چون روز رو زان چشمه شويد
شب تيره مهي روشن نمودي
درو گر دانه ي خشخاش بودي
پري رو غوطه اي خورد اندر آن آب
چنان کافتد ميان آن مهتاب
به هر باري که سر از آب بر زد
تو گفتي آفتاب از آب سرزد
ز چشمه نور بر مهتاب مي شد
فلک را چشمها پر آب مي شد
رخش در آب با آن جعد سنبل
ميان آب رسته سبزه و گل
در آن چشمه چو بر تن آب مي ريخت
به روي سيم، مرواريد مي بيخت
هر آبي کو از آن چشمه به سر کرد
سراسر پر ز مرواريد تر کرد
قد او در ميان چشمه يکسر
نشان مي داد از طوبي و کوثر
رسيدن خسرو به چشمه ماه و ديدن شيرين را در چشمه
سخن پرداز، کين دُرّ دري سفت
ز شيرين و ز خسرو اين چنين گفت
که خسرو از پدر چون روي برتافت
در آن ره صحبت شاپور دريافت
سوي ارمن روانه کرد او را
که جست و جو کند آن ماهرو را
روان شد در پي اش چون باد در حال
که نتوانست در آن کار اهمال
که ناگه يک سحر تنها ز لشکر
به يک سو شد هواي يار در سر
قضا را گشت پيدا مرغزاري
زميني در نکويي چون نگاري
در آنجا چشمه اي چون چشمه ي خور
چه باشد خور کزو صد بار بهتر
بر آن سرچشمه اسبي ديد بسته
ميان چشمه هم سروي نشسته
تنش مانند سيم و چشمه سيماب
ز اندامش فتاده لرزه بر آب
پري مثلش نديده قاف تا قاف
پرندي نيلگون بربسته تا ناف
چو خسرو ديد آن شبديز با ماه
برآمد از دل گم گشته اش آه
بگفتا آنکه وصفش مي شنيدم
نَمردم تا به چشم خويش ديدم
زماني گوشه اي بگرفت و بنشست
که جاي ماهي اش مه بود در شست
چو يک دم کرد آن مه را نظاره
بديد آن ماه او را از کناره
خجل گرديد و برد از کار خود زشت
ز هر سو موي بر اعضا فروهشت
چو شد موهاش بر اعضا پريشان
تو گفتي ماه شد در ابر پنهان
به خود گفت اين کدامين مه چنين است
عجب گر آنکه مي جستم نه اين است
وزان سوي دگر آن سرو آزاد
دلش در بر، روان در لرزه افتاد
چرا کان صورت زيبا که شاپور
به من بنمود ديدم اينک از دور
دگر گفت اين کي او باشد، خيال است
وصال او بدين زودي محال است
ز آب آمد برون وآهنگ ره ساخت
چه دانست او که يارش بود و نشناخت
چو شيرين اين چنين زانجا برون شد
شنو احوال خسرو تا که چون شد
چو بيرون رفت شيرين از ميانه
دل خسرو شد از تيرش نشانه
به جست و جوي او هر گوشه گرديد
نه از او و نه از گردش اثر ديد
پس آنگه در طلب بيچاره خسرو
به جست و جوي آن مه در تک و دو
ز گيسويش همه شب آه مي کرد
حديث روي او با ماه مي کرد
نظر مي کرد هر دم سوي پروين
ستاره مي شمرد از اشک رنگين
ز مژگان، لعل و مرواريد مي سفت
به راه يار مي افشاند و مي گفت
ببين دولت که چون بر ما در اين دشت
چو برقي آمد و چون ماه بگذشت
بود عمر آدمي را چون مه بدر
برآن عمر اين بدن همچون شب قدر
در اين ره بس کسا کو مي توانست
که قدرش داند و قدرش ندانست
مشو غافل که پيش چشم محرم
سراسر عمر نبود غير يک دم
کسي کو پايه ي عالم شناسد
ازل را با ابد يک دم شناسد
کنون کت مرغ در دام است درياب
که شايد برپرد چون گيردت خواب
چواينها گفت با خود يک زماني
و زان دلبر ندادش کس نشاني
در آن صحرا از آن گل ياد مي کرد
چو بلبل نعره و فرياد مي کرد
گهي مي گفت آه اي سرو آزاد
گلي بودي و بربودت ز من باد
به دستم آمدي در غايت ناز
ندانستم ز دستم چون شدي باز
سعادت آمدم نشناختم پيش
گواهي مي دهم بر کوري خويش
حديث من بدان ماند که ايام
به سر کرد و نديد از عمر جز نام
ازين پوشش چرا من عور گشتم
به چشمم خاک شد زان کور گشتم
شوم صابر بسازم با چنين درد
نکوبم بيش از اين من آهن سرد
ازين آتش بسازم من به دودي
پشيماني ندارد هيچ سودي
ز بس زاري از آن چشمان پر درد
به گرد چشمه هر سو چشمه اي کرد
شد از اشکش به ياد روي شيرين
همه صحرا پر از گلهاي رنگين
هر آن منزل کز آب چشم مي شست
در آن ره نرگس و بادام مي رست
ز عکس عارضش هنگام رفتار
شدي صحرا سراسر زعفران زار
ز اشک سرخ او رُستي در آن باغ
هزاران لاله با دلهاي پر داغ
سخن چون گفتي از آن زلف درهم
بنفشه سر به پيش افکندي از غم
ز راهش بس که از هر سو نظر کرد
ز چشمش چشمه ها هر گوشه سر کرد
ز بس کابش شدي از چشم بي خواب
بدي دايم به پيشش چشمه آب
ز راه خويش هر گردي که رُفتي
ز چشم آبش زدي وين بيت گفتي
اجل، گو خاک در چشمم ميفکن
که آب ماست زين سرچشمه روشن
بسي مي بايدش خون جگر خورد
ز سختي تا به آساني رسد مرد
چو شمعش دل بسي پر سوز گردد
شبي بر خسته اي تا روز گردد
کشد بسيار گرم و سرد بشنو
درختي تا بر آرد ميوه ي نو
به خود، بي خود، به صد زاري و صد سوز
همه شب اين مثل مي گفت تا روز
فلک بسيار دوري با سر آرد
زمين تا خوشه ي گندم برآرد
چنين شد حال خسرو وان [آن] ماه
ببين تا چون شد از تقدير الله
نياسود و نياراميد يک دم
سوي شهر مداين رفت خرّم
چو شد سوي مداين آن صنم نيز
خبر پرسيد از مشکوي شبديز
خبر پرسان چو شد درگاه شه ديد
رواني شد درون از کس نترسيد
فرود آمد درون خانه ي شاه
ازو گشته خجل هم مهر و هم ماه
شدند از شکل او و نقش شبديز
همه حيران پري رويان پرويز
پرستارانه پيشش صف کشيدند
به بانوييش بر خود برگزيدند
بدان گل، گر چه مي بودند مايل
همي خوردند ازو صد خار بر دل
وي از احوال خسرو نيز پرسيد
وز ايشان چون حديث شاه بشنيد
پس از حالش تفحص ها نمودند
به بهتر مدحتي او را ستودند
زبان بگشود شيرين بر دعاشان
بر آن افزود هم بي حد، ثناشان
که اي خوبان حديث من دراز است
مع القصه به پرويزم نياز است
ز حال خويشتن حالي منم لال
چو آيد او شود معلوم تان حال
توقع دارم از خوبان پرويز
که باشند آگه از تيمار شبديز
رسيدن خسرو به ارمن
چو شب اشک زليخا ريخت بر خاک
برآمد يوسف خورشيد از افلاک
سپاه روم، شد بر زنگ، فيروز
به تخت شرق، آمد خسرو و روز
برآمد روميي ناگه به صد فن
سرِ زنگي شب، برداشت از تن
شب اشک خويش ازين حسرت بباريد
سحر از گريه هاي او بخنديد
دل خسرو کشيده زحمت تن
فرود آمد سوي صحراي ارمن
به سوي چشمه اي شد رخت بگشود
سر و تن شست و يک ساعت بياسود
ز بعد يک دو ساعت لشکرش نيز
فرو راندند از دنبال پرويز
چو لشکر سر به سر آنجا رسيدند
به صحرا خيمه بر خيمه کشيدند
بربانو کسي بشتافت از راه
که آمد خسروپرويز ناگاه
مهين بانو چو آگه گشت زين کار
سوي پرويز شد با گنج بسيار
تبرکهاي شايسته که شايست
نثار و پيشکش چندان که بايست
فرسها را همه زين کرده از زر
غلامان و کنيزان نيز يکسر
خروش غلغل از مه تا به ماهي
مي و رامشگران چندانکه خواهي
ز بس کافتاده بد در هر کناره
نيامد نُقل و ميوه در شماره
ز بس کالوان نعمت بود برهم
ز مرغ و بره ها چيزي نبُد کم
ستاره حاجب و خود چون مه نو
زمين بوسيد پيش تخت خسرو
که خسرو چون علم زين بام افراشت
مر اين بيچاره را از خاک برداشت
توقع دارم از سلطان عالم
که در دولت در اينجا شاد و خرم
بود ما را به سلطاني پناهي
بياسايد در اينجا چند گاهي
چو خسرو اين همه اعزاز ازو ديد
زميني خوب و صحرايي نکو ديد
اجابت کرد و آنگه با دل شاد
به دارالملک ارمن رخت بنهاد
قصر ساختن مه رويان خسرو براي شيرين و نشستن شيرين در قصر
چو خسرو سوي ارمن يافت تسکين
شنو ديگر حکايتهاي شيرين
که چون او در مداين ساخت منزل
نبودش يک زمان آرام در دل
سراسر حال خسرو کرد معلوم
که از پيش پدر چون رفت زان بوم
دلش آگاه شد کان شاه نيکو
به ارمن شد براي ديدن او
دگر روشن شدش مانند مهتاب
که آن شه بود کو را ديد در آب
سرافکند از تغابن نيک در پيش
چو گيسويش فروپيچيد بر خويش
پس آنگه سر برآورد از سر درد
بزد آهي و راز خود عيان کرد
به مه رويان خسرو گفت کاکنون
طريق کار من زين هست بيرون
که قصري بهر من در کوه خارا
بسازند و مرا آنجا بود جا
رهي بي بن که هيچش سر نباشد
هوايي بد کزان بدتر نباشد
روم آنجا من از مردم بريده
نيايد سوي من هيچ آفريده
شوم يک چند گاه از مردمان گم
که پنهان به پري از چشم مردم
در آنجا از غم دل رو به ديوار
نشينم عاقبت تا چون شود کار
پس آنگه آن پري رويان زيبا
طلب کردند استادان بنا
چنان کو گفت قصري ساز کردند
به سوي ارمنش در باز کردند
که تا درگاه و بيگه سوي دلخواه
از آنجا باشد او را چشم بر راه
چو شد پرداخته آن قصر دلگير
شد آنجا ماه رو با ناله ي زير
به سر مي برد آنجا با دل تنگ
چو لعلي گشته پنهان در دل سنگ
ز مه رويان خسرو هم دو سه نيز
بدو همره شدند از ترس پرويز
به خدمتکاري او گشته راغب
پرستاري او دانسته واجب
صفت مجلس خسرو و آمدن شاپور
چو شد احوال شيرين جمله مفهوم
ز خسرو کن حکايت نيز معلوم
چنين دارم ز استاد سخن ياد
که خسرو چون به ارمن رخت بنهاد
به عشرت روز و شب با جام بودي
دلي از عشق بي آرام بودي
چه روز و شب که روز از محنت و تب
رسانيدي به صد اندوه با شب
چه شب کز شب درون پر سوز کردي
به يارب يارب آن شب روز کردي
چو رامشگر سرودي برکشيدي
دلش در بر چو مرغي برپريدي
برون رفتي دلش صد بار بر رو
ولي ننمودي از خود يک سر مو
چو گفتن با کس آن حالش نبُد سود
دلي پر خون لبي پرخنده مي بود
به مطرب روي خود را تازه مي داشت
ز هر سو گوش بر آوازه مي داشت
گهي چون شمع در مجلس مي افروخت
زماني همچو عود از ناله مي سوخت
در آن مجلس که جنّت داشت زو رنگ
همي کرد اين سخن را فهم از چنگ
که فرصت دان زمان و نوش کن جام
چه داند کس که چون باشد سرانجام
زني هم گوش مي کرد اين به آواز
که بر عالم چو من کن ديده ها باز
منه بر هست و بود دهر بنياد
که دنيا سر به سر باد است بر باد
چو خسرو گشت زان گفتارها مست
به مي خوردن به مجلس شاد بنشست
به ساقي گفت در ده جام رنگين
که بر عمر اعتمادي نيست چندين
مکن در عيشم امشب هيچ اهمال
که مي داند که فردا چون شود حال؟
درين دم يک نفس بي مي مدارم
که من اين دم غنيمت مي شمارم
لب ساغر به دور ما بخندان
که دوران را بقايي نيست چندان
جهان را نيست هرگز استواري
زمان را نيست جز بي اعتباري
نمي بينم بجز بادي سرانجام
حياتي را که عمرش کرده اي نام
جهان باد است و آتش اين دل ريش
وزم زو باد تا کي بر دل خويش
هنوز از بيخودي تا نيستم مست
همان بهتر که ندهم فرصت از دست
که خوش گفت اين سخن آن مرد دانا
که مي دانست حکمت بهتر از ما
که در اين دم که در اويي منه دل
که دل بر باد ننهد هيچ عاقل
چو مي داني که حال آخرين چيست
چرا مي بايدت چون غافلان زيست
منه بنياد بر اين عمر موهوم
که امشب حال فردا نيست معلوم
درين گفت و گزارش بود پرويز
که از محرم يکي پيش آمدش نيز
که اينک بر در استاده ست شاپور
بيايد يا نيايد چيست دستور
چو بشنيد اين سخن پرويز برجست
دلش مي رفت دل بگرفت بر دست
بگفتا هان درآريدش به درگاه
که ديگر چشم نتوان داشت بر راه
به از بي انتظاري نيست برگي
که در هر انتظاري هست مرگي
درآريدش که دريابم وصالي
که هر ساعت به چشمم بود سالي
برون شد شخصي و آورد شاپور
زمين را بوسه زد استاد از دور
پس آنگه خسروش از روي اعزاز
به خلوت خواند و فرمودش بگو راز
زبان بگشود شاپور سخن دان
که بادا بر مردات چرخ گردان
بماني تا ابد بر تخت شاهي
به فرمان بادت از مه تا به ماهي
اجازت گر دهي اي شاه عالم
بگويم قصه ها از بيش و از کم
شدن در دير و ترسايي گزيدن
به صنعتها رخ آن ماه ديدن
کشيدن نقش شاه و غصه خوردن
به جادويي ورا از راه بردن
پس از صنعت به حيله کردن انگيز
روان کردن ورا بر پشت شبديز
کنون روشن بود پيشم که آن ماه
نخواهد بود جز در خانه ي شاه
چو خسرو گشت اين حالت عيانش
به شادي بوسه زد چشم و دهانش
بگفتا اين مثل از روزگار است
که کار افتاده را ياري ز يار است
نکو رفتي و هم نيکو رسيدي
کرم کردي و زحمتها کشيدي
حکايتهاي خود هم شاه برخواند
غبار غم تمام از دل برافشاند
کشيدن غصه ها و شدت راه
رسيدن بي خبر بر چشمه ي ماه
ميان آب ديدن آن پري را
پريشان کرده زلف عنبري را
وزان پس غصه ها بر غصه خوردن
به هر ساعت ز غم صدبار مردن
چو اينها گفت با شاپور پرويز
بگفتا مي رود کار از تو، برخيز
مکن آرام در راه و مکن خواب
سوي شهر مداين تيز بشتاب
تحيات و درود از من بخوانش
پس آنگه همچو باد اينجا رسانش
صفت مجلس خسرو و آگاه شدن مهين بانو از حال شيرين
غنيمت دادن دلا روز جواني
کزان، خوشتر نباشد زندگاني
هلالت چون فزوني جست و شد بدر
غنيمت دان مه بدر و شب قدر
بهار زندگي روز جوانيست
جواني خود بهار زندگانيست
چو مطرب تيز کرد از نغمه آهنگ
جوانا بشنو اين از گفته ي چنگ
که عاقل او بود کو تا تواند
جواني را به پيري نگذراند
به فرّ و دولت و خوبي، شه نو
جوان بخت جهان يعني که خسرو
نشسته بود با خاصان درگاه
که پيش آمد مهين بانوش ناگاه
بپرسيدش که چوني با کرمها
کشيدن نيز چندين زحمت ما
دگر تشريفهاي خاص دادش
بر آن داغي که بد مرهم نهادش
دگر گفتش شنيدستم که چند است
که بانو را دل از غم دردمند است
به عالم يک برادرزاده دارد
که مهرش در دل و جان مي نگارد
ازو گشته ست در نخجير گه گم
پري سان رفته است از چشم مردم
مرا امروز پيکي آمد از راه
حکايت کرد نزد من از آن ماه
ز من بانو گرش اين است مقصود
فرستم پيش بانو آردش زود
چو بانو اين سخن بشنيد في الحال
رخ زردش ز خون ديده شد آل
دل غمديده اش بسيار شد شاد
به دست و پاي خسرو بوسه ها داد
که گر خسرو کند زين گونه احسان
کنيزي باشم او را از کنيزان
ولي خواهم که چون بينم شهنشاه
رود آنجا که آرد پيشم آن ماه
مرااسبي است آن همزاد شبديز
که همچون اوست اندر شبروي تيز
ورا گلگون باد آهنگ نام است
که او را باد در تيزي غلام است
گر اين دولت ز دست او برآيد
وزين بند غمم دل بر گشايد
دهم شکرانه اش آن اسب نيکو
به جان هم نيز منت دانم از او
نشيند بر وي و پيشش رود زود
که اين آتش بود شبديز چون دود
که با شبديز چون در ره کند گرد
بجز گلگون نيارد هم تکي کرد
پس آنگه گفت خسرو تا که در حال
رود شاپور شيرين را به دنبال
نگيرد هيچ گه آرام در دل
به يک منزل فرو راند دو منزل
چو بشنيد اين سخن شاپور برخاست
عزيمت کرد و برگ ره بياراست
سوي ملک مداين رفت چون باد
در آن ره هيچ گه يک دم ناستاد
شد از مشکوي خسرو جست آن ماه
سوي قصرش فرستادند از راه
به سوي قصر شد شاپور در زد
سر از بام آن پري چون ماه برزد
بگفتا کيست کانجا يافت دستور
بگفتا بنده ي درگاه، شاپور
چو بشنيد اين سخن شمع شب افروز
شبش گفتي برآمد ناگهان روز
کنيزي را بفرمود او کز ايدر
به تعظيمي تمام آريدش از در
آمدن شاپور به قصر شيرين و احوال خسرو با شيرين گفتن
چو شد در قصر، شاپور پري خوان
پري رو را برآمد ناله از جان
عرق افکند و از خود رفت يک چند
پس از يک لحظه افشاند از شکر قند
که اي شاپور خوش دامي نهادي
به ما بس وعده هاي خام دادي
به مشکوي شهم کردي دلالت
شدم آنجا و بس ديدم ملالت
ببين تا چند بر جانم ستم بود
که گشتستم بدين کُه پايه خشنود
حديثي خوب نشنيدم از ايشان
همه اندوه و غم ديدم از ايشان
نکردند از من اينجا ياد هرگز
نگشتم دل از ايشان شاد هرگز
به من هر يک شده هر سو ترش رو
به پيشم آمده همچون زنِ شو
به خود زان رو از آن محنت گزيدم
که از ايشان بجز محنت نديدم
از آن رو مرغ من اينجا مقر کرد
که باد اينجا نمي يارد گذر کرد
درين زندان که مي بيني من از غم
شبي ننهاده باشم چشم بر هم
چو بشنيد اين حکايتها از آن حور
ز خجلت بر زمين شد آب شاپور
نيايش کرد و گفتش آفرينها
جزاک الله که باشد مردي اينها
مخور اندوه اگر ديدي بلايي
کز اينجا مي رسد رهرو به جايي
بکش گر فخر خواهي منت عار
نچيند هيچ کس خرماي بي خار
فروزند اهل دل در تاب و در تب
چراغ روز از تاريکي شب
بود در سنگ، کانِ لعل، پنهان
بود در عين ظلمت آب حيوان
شفا باشد جزاي دردمندي
دهند از بعد پستي سربلندي
پس از سختي به آساني رسد تن
بود هر کار را مزدي معين
مکن از جور و سختي رو به ديوار
که بعد از عسر يسر آيد پديدار
به صلح آيد زمان چون چنگ گيرد
گشايد کارها چون تنگ گيرد
مکش محنت ازين بيش و مخور درد
که از سختي به آساني رسد مرد
نبايد تيره گشت از گرد افلاک
که آخر خاک مي بايد شدن خاک
ميار اينها به خاطر هيچ و برخيز
که بر عذر تو اِستاده ست پرويز
چو بشنيد اين سخن شيرين همان گاه
بگفتا بس سخن گوييم در راه
سخن بي راه اگر گويي گناهست
نباشد زان سخن به کان تو را هست
پس آنگه هر دو بر مرکب نشستند
به خوش رفتن گرو با باد بستند
و زين سو چشم بر ره نيز پرويز
که اينک مي رسد شيرين و شبديز
که خوش زد اين مثل آن مرد مهجور
که عمري مانده بد از يار خود دور
ازين بهتر کسي اعزاز بيند
که ياري روي ياري بازبيند
رسيدن خبر فوت هرمز به خسرو و رفتن به مداين
نشسته بود روزي شاه خوشدل
طمع بسته که گردد کام حاصل
که ناگه پيکي آمد تيز چون باد
به پيش خسرو اندر خاک افتاد
چنان باريد خون از ديده ها تيز
کزآن، آب آمد اندر چشم پرويز
پس آنگه گفت از تخت کياني
به خسرو داد سلطان زندگاني
تو تا جستي ز پيش او جدايي
برفت از ديده ي او روشنايي
تو را تا کرد بخت از وي بريده
دگر بر روي کس نگشاد ديده
بسي از بخت خود برد اين ندامت
که ديدار اوفتادش با قيامت
ز دوري کز تو ديد آن شاه کشور
دو چشمش رفت و هم جان داد بر سر
کنون آن تخت و آن دولت تو را باد
بود تا دهر در عمرت بقاباد
چو خسرو ديد کين چرخ ستمکار
کشيد اين طرح نو از نوک پرگار
مشوش بود چون گيسوي جانان
مشوش تر شد از اين داغ هجران
شدش روشن که هرگز اين مه و مهر
به کس ننموده است از مردمي چهر
کسي عيشي نکرد از ساغر دهر
که ديگر ره ندادش کاسه ي زهر
ز مي کس جام درچنگش نيامد
که آخر پاي بر سنگش نيامد
به لوح روز و شب چرخ اين طرازد
که اين يک را کُشد آن را نوازد
مگرد از گردش ايام، غافل
چه داند کس که او را چيست در دل
مباش ايمن که اينک کار شد راست
که هر کش کار شد زو راست برخاست
مگو دارم اين مکاره سودي
که عارف کي نهد او را وجودي
چو نيک و بد ندارد هيچ بنياد
خوشا آن کس که دل بر هيچ ننهاد
فلک تا نفکند از تن سري را
به شاهي برندارد ديگري را
زمان کين عرصه نقش از پيش بيند
نبازد تا بساطي برنچيند
مشو ايمن ز بازي زمانه
که در وي کس نماند جاودانه
منه خاطر بر اين ايوان که جاويد
نه کيخسرو درو ماند نه جمشيد
مگرد از دولت ده روزه خرسند
کزو دل خوش نگرداند خردمند
الا اي آن که در عيش و سروري
وزان چون غافلان اندر غروري
مرو از بازي ايام از راه
مشو مغرور بر اين عمر کوتاه
مخر زو عشوه زين بيش و مشو خر
برو با عقل، با اين سگ به سر بر
ميفکن خويش با ايام در پيچ
که کار و بار او هيچ است بر هيچ
که خوش زد اين مثل آن مرد عاقل
که بر ناچيز ننهد هيچ کس دل
دل عارف ز شادي جمله غم ديد
وجود عارضي عين عدم ديد
چو هستت عمر و دولت همنشين است
غنيمت دان که مرگ اندر کمين است
چو هر کامد به دنيا رخت بربست
غنيمت دان دمي تا فرصتي هست
سليمي چون مسيحا رخت ازين دير
برون آر و سوي افلاک کن سير
چو او منشين دمي از سير افلاک
چه مي گردي به گرد عرصه ي خاک
سر خود گوي ساز و قد چو چوگان
چو مردان شو ببر گويي ز ميدان
چو آمد کار دوران بي وفايي
همان بهتر کزو جويي جدايي
برون کش رخت، از اين دار دنيا
فلک رفتن بياموز از مسيحا
که زين دير فنا هشيار و گرمست
نشايد رفتنت تا سوزني هست
رفتن خسرو به مداين و نشستن به پادشاهي
چو خسرو را شد اين معلوم در روز
سوي شهر مداين راند فيروز
نياسود و به رفتن تيز بشتافت
به دارالملک خود شاهنشهي يافت
بزرگان مداين بهر خسرو
زدند از نقره و زر سکه ي نو
ره و رسم عدالت کرد بنياد
بشارتها به هر جانب فرستاد
چنان در عدل شد شاه جوان بخت
که گفتندش که نوشروانست بر تخت
به احکامش همه شهر مدائن
شده خرم که المقدرُ کائن
ز شاهي گرچه او با زيب و فر بود
ولي با عشق ميلش بيشتر [بود]
چرا کان دم که شيرين برد هوشش
رسيد از عالم غيب اين به گوشش
که در صورت شه ار صاحب کلاه است
به معني دان که عاشق پادشاه است
پس آنگه خسرو از ملکت طرازي
به مي خوردن نشست و عشقبازي
چو در گردش درآمد جام زرين
خبر پرسيد از احوال شيرين
چنين گفتند مه رويان خسرو
که آمد جانب ما آن مه نو
ولي ننشست و قصري خواست از ما
کنون ماهي است تا مي باشد آنجا
چو خسرو اين سخن بشنيد در دم
به سوي قصر شيرين راند خرم
چو در زد حاجبي گفتش که شاپور
ازينجا برد آن مه را به دستور
چو بشنيد اين سخن خسرو بناليد
بزد آهي کزآن آتش بباريد
بگفتا گردش اين چرخ ريمن
ندانم تا چه خواهد کرد با من
غمي بر جان من کز اختر آمد
نبودم کم که اين هم بر سر آمد
ز اول نيست بر من حال ظاهر
چه دانم تا که چون خواهد شد آخر
فراق و هجر و جور عشقبازي
بخواهد کُشتنم، بازي به بازي
نمي دانم چرا اين چرخ کجرو
نهد هر لحظه با من نقش از نو
قديرا قاهرا عاشق گدازا
رحيما راحما دلبرنوازا
به آناني که دارند از تو بويي
به درگاه تو دارند آبرويي
که زين بيشم ممان در سوز هجران
شب تاريک بر من روز گردان
باز آوردن شاپور شيرين را به ارمن پيش مهين بانو
چو شد شاپور و از آن قصر سنگين
سوي خسرو به ارمن برد شيرين
به جان درماند کز آن جاي، پرويز
سوي شهر مداين رفته بُد تيز
به گلزار مهين بانو به اعزاز
فرود آورد شيرين را دگر باز
چمن را رونق از گل داد ديگر
جهان، ديگر جواني يافت از سر
کنيزان چون که او با ارمن آمد
تو گفتي باز جانشان با تن آمد
چنان کز هجر بيند يار را يار
ز شادي گريه ها کردند بسيار
مهين بانو هم از آن داغ و آن درد
چنين دولت به خود باور نمي کرد
گهي آتش همي شد گه مي افسرد
به رويش زنده مي گرديد و مي مُرد
حديثي کز لب شيرين شنفتي
شدي در گريه و در گريه گفتي
ازين روزي به عالم بهترم نيست
تويي اينجا نشسته باورم نيست
ز دوريّ تو جان بُد رفته از تن
خدا ديگر عنايت کرد با من
در اين انده که هرگز نيستم ياد
بدم مرده که بازم جان نو داد
مگر جان مني اي کامراني
که دور از تو نديدم زندگاني
چه زان بهتر مرا اي جان شيرين
که وقت مردنم باشي به بالين
چه باشد به پس از مردن جز اينم
که در ارمن تو باشي جانشينم
چو بانو اين نوازها نمودش
به بهتر مدح و تعريفي ستودش
دگر با دختران شيرين چو پيوست
به عيش و ناز و نوشانوش بنشست
از اول آن پري رويان سراسر
نمودندش نوازشهاي بهتر
در آن عشرت که مي کرد آن مه نو
تن آنجا داشت دل [در] پيش خسرو
آگاهي يافتن بهرام چوبينه از وفات هرمز و بيرون آمدن او به خسرو و رفتن خسرو به جانب روم و ملاقات کردن شيرين در دشت موقان
چو آگه گشت بهرام از چنين حال
که خسرو از بزرگي يافت اقبال
بسي از اين خبر گرديد غمناک
فتادش در دل از انديشه صد چاک
از آن حالت زماني خوش برآشفت
ز بعد يک زمان با خويش اين گفت
که خوش زد اين مثل آن مرد باراي
که اول راي زن، پس کار فرماي
پس آنگه زد چنين با خويش نيرنگ
که با تدبير با خسرو کند جنگ
زند با او به راي از هر طرف مشت
که رايي لشکري را بشکند پشت
طريق دشمني با او عيان کرد
به هر جانب رسولي را روان کرد
که اين کودک ندارد فرّ شاهي
ازو هرگز نيايد جز تباهي
مر او را تخت و تاج کي، نشايد
که عشق و پادشاهي راست نايد
چو خسرو ديد کز بازي ايام
رعيت سرکشيد از قول بهرام
شبي با جمع خاص الخاص خود مست
شد از شهر مداين رخت بربست
چو بيرون شد ز شهر آن سرو گلرو
هواي روم کرد و چين در ابرو
تمامي آنچه بد با اطلس و برد
فداي خويش کرد و سر به در برد
نخورد از رفتن دنيا ندامت
که مردان را بود سر بر سلامت
مخور غم بهر مال و گنج چندين
که پيش از ما و تو خوش گفته اند اين
که گر زر رفت، دل غمگين مگردان
چو سر بر تن بود غم نيست چندان
مکن خود را چو خاک از بهر زر پست
که باز آيد دگر چون رفت از دست
نشد زان، يک سر مو خاطرش ريش
که پشتش گرم بود از دولت خويش
همي شد راه کز تقدير الله
به موقانش گذر افتاد ناگاه
ز رنج راه و اندوه و غم دل
خوش آمد يک دو روز آنجاش منزل
ز نادان گوش من اين نکته نشنفت
که استاد سخندانم چنين گفت
که خسرو چون به موقان بار بگشاد
هواي ارمنش اندر سر افتاد
رها کرد انده و تيمار خوردن
به مي خوردن نشست و صيد کردن
چو شد احوال خسرو جمله روشن
ز شيرين گوش کن تا گويمت من
که از تقدير، آن حور پري زاد
هواي صيد بازش در سر افتاد
ز ارمن با پري رويان دگر باز
برون شد باده در سر چشم پرناز
به هر منزل که مي شد صيد مي کرد
يکي نابسته، ديگر قيد مي کرد
که ناگه بي گمان آن سرو و دلجوي
به هم خوردند يکجا روي بر روي
دو ماه از يکدگر هر يک نکوتر
ز قامت سروشان چيزي فروتر
دو صيد افکن مه و خورشيدشان چهر
يکي گشته شکار مه يکي مهر
چو خسرو ديد آن روي پري را
قران افتاد ماه و مشتري را
يکي خوبي جهان را ياد داده
يکي ملک جهان بر باد داده
يکي مويش جهاني برده از راه
يکي رويش خجل کرده رخ ماه
يکي در صيد چابکتر ز جمشيد
به صيد آورده يک آهوي، خورشيد
نظر بر روي هم چون باز کردند
حديث درد دل آغاز کردند
رهي اين ناله کردي و رهي او
گهي اين گريه کردي و گهي او
چو با هم رازها لختي بگفتند
دگر از هم حکايتها شنفتند
رسيد از هر طرفشان لشکري نيز
به هم ديدند شيرين را و پرويز
چو ديدند آن دو مه را هر دو بي شک
به ايشان آفرين کردند يک يک
رها کردند صيد و باده خوردن
سوي بانو شدند و صيد کردن
خبر بردند بانو را که خسرو
رسيد اينک بدينجا چون مه نو
مهين بانو دگر نُزلي فراوان
روانه کرد کامد باز مهمان
گرامي داشت همچون جان خويشش
فرود آورد در ايوان خويشش
نصيحت کردن مهين بانو شيرين را و سوگند دادن به خويشتنداري
پس از ترتيب خسرو چون بپرداخت
به خلوت خواند شيرين را و بنواخت
نخستين گفت اي چشم مرا نور
مباد از تو مهين بانو دمي دور
ميفتا عارضت از آب هرگز
مبادا نرگست بي خواب هرگز
مبادت هيچ محنت تا جهان باد
سر و کار تو با رامشگران باد
کند چرخ آنچه تو باشد مرادت
هميشه سرنوشت نيک بادت
کمال حسن و راي و عقل و تمييز
بحمد الله که حق دادت همه چيز
نگويم چون بِزي، اي سرو رعنا
که تو بهتر ز من مي داني اينها
وليک از خسروت يک پند درخور
بگويم زانکه باشد گفته بهتر
به مجلس خسروت چون پيش آيد
چنان بنشيني و خيزي که بايد
کني در گوش چون دُر پند من را
به بازي درنبازي خويشتن را
تو را چشمي ز مستوري ست در خواب
که زان پاکي چکد از دامنش آب
مکن کاري که آن نغنوده گردد
به طعن مردمان آلوده گردد
چه خوش زد اين مثل آن مرد هوشيار
سخنهاي چنين از ياد مگذار
که اي عاقل به هشياري و مستي
خدا را باش در هر جا که هستي
مده از دست اين نقدي که داري
مکن چيزي که آرد شرمساري
نبايد گفت چيزي کان نبايد
نشايد کرد کاري کان نشايد
نتازد مرد هر ره کان تواند
که مرد آنست کو خود بازخواند
ببايد خوردنت اکنون غم خويش
نبايد دادن از کف خاتم خويش
مده دست اي صنم پابوس خود را
نگر تا نشکني ناموس خود را
که در عالم چه درويش و چه سلطان
براي نام و ننگي مي کند جان
برين روز جواني پر منه دل
مباش از گردن ايام غافل
جواني گرچه جان را دلفروزس ات
غم و پيري نگر هر روز روز است
مده از دست فرصت بهر اميد
دمي لذت نيرزد رنج جاويد
درين عالم گرت يکدم غمي نيست
غنيمت دان که عالم جز دمي نيست
عجب گر مرد زيرک، ره کند گم
که او خود پند آموزد به مردم
تو را خود پر بود زين پندها گوش
که پندش نيست حاجت، صاحب هوش
کسي کو را سعادت همنشين است
کليد دولتش در آستين است
طبيعت نيست غير از بت پرستي
نخيزد از هوا جز ذُلّ و پستي
مکن چون بندگان ره گم درين تيه
که دانا گفته است الحُرُّ يکفيه
بود هر نکته را سر نهاني
يکايک گفتمت ديگر تو داني
گوي باختن خسرو و شيرين با يکديگر
چو صبح از بام مشرق سر برآورد
هزيمت بر سپاه شب درآورد
سپاهي هر طرف کردند جولان
درافکندند گوي زر به ميدان
ز هر جانب پري رويان شيرين
نشستند از زمين برکوهه ي زين
چو برکردند مرکب از زمين شاد
تو گفتي برگ گل را مي برد باد
به هر جا تاکسان را بد نظر باز
پري از هر طرف مي کرد پرواز
تو گفتي بودشان هنگام جولان
سر عشاق يکسر گوي چوگان
وزين سو نيز چالاکان پرويز
به ميدان آمده از جاي خود تيز
همه يک يک به خوبي بي نظيري
به شوکت هر يکي، مانند ميري
ميان آن دو لشکر هم گل نو
فکنده گوي در ميدان خسرو
چه خسرو کو هم از خوبي چو صد ماه
ز مژگانها زده بر مردمان راه
نه شيرين بردي از خلقي دل و دين
که خسرو هم به خوبي بود شيرين
ز خسرو وصف اگر گويم مبين دور
که شيرين خود به شيريني ست مشهور
ز رويش آب، دست از خويش شسته
هنوزش گِرد گُل عنبر نرسته
خم زلفش به مه در گوي بازي
خدنگش هر طرف در دلنوازي
خطي بالاي لب همچون پر زاغ
ز خال عنبرش بر هر دلي داغ
دهان و عارض او هر دو با هم
تو پنداري سليمان بود و خاتم
نپنداري که بيش اين بود و کم او
که مردم را هم اين خوش بود و هم او
مگو دلها از ايشان بي قرارند
که خوبان را همه کس دوست دارند
چه گويم وصف اين و مدحت آن
يکي ماه و دگر خورشيد تابان
درين ميدان که رفتي بر فلک گو
گهي اين دست بردي و گهي او
ميانشان حالهاي بوالعجب شد
ببازيدند گو، تا روز شب شد
گوي باختن خسرو و شيرين بار دوم و مجلس داشتن با يکديگر در کنار شهرود و پيدا شدن شير، و کشته شدن به دست خسرو
شباهنگام کان ترک پري روي
ربود از صحن ميدان فلک، گوي
کواکب کرده بهر زرفشاني
طبقهاي فلک را زر نشاني
شب عنبر فروش از زلف درهم
نهاده توده هاي مشک بر هم
چه شب کز هر طرف نور کواکب
چو آتش باز بنموده عجايب
بگويم گر نپنداري محالي
در آن شب کز درازي بود سالي
سوار شرق چندان کرده بُد ره
که نتوانست دم زد تا سحرگه
چو مرغ صبح بال و پر برافشاند
سحرگه سورة والفجر برخواند
تکاورها به جولان برگرفتند
همه گو باختن از سر گرفتند
چو گو از صحن ميدان در ربودند
محبان گنج گوهر برگشودند
برافشاندند هر جا گوهري بود
به ميدان گوي شد هر جا سري بود
به چوگان گرچه هر يک دست يازيد
چو شيرين هيچ کس شيرين نبازيد
ملک هر گه که با او بازخوردي
نمي بودش مجال دستبردي
وزان چون نقره در آتش همي تافت
که با وي يک زمان فرصت نمي يافت
در آن ميدان که بد هر يک ز يک به
فلک احسن همي گفت و ملک زه
چو خسرو ديد کز چوگان طرازي
نخواهد کام ازو ديدن به بازي
به شيرين گفت کاي سرو سرافراز
به رويت ديده ي اهل نظر باز
بيا تا از کمان گوييم و از تير
ز گو بازي، کنيم آهنگ نخجير
که گشته ست از خوشي هم کوه و هم راغ
گلستان در گلستان باغ در باغ
نگر از ياسمين و جعد سنبل
همه روي زمين پر سبزه و گل
مرصع شد زمين چون چتر کاووس
ملمع شد زمان چون پرّ طاووس
تو گفتي مي پرد رنگ از رخ ماه
صبوحي مي کند چون گل سحرگاه
صبا گويي که عنبر بار دارد
بنفشه بوي زلف يار دارد
ز بوي عطر کز هر سو فتاده
چمن، دکان عطاري گشاده
چمن بر تخت باغ انداخته رخت
نشسته خسرو گل بر سر تخت
صبوحي کرده مرغان سحر مست
چمن آراسته خود را به صد دست
ز بس کز گريه بلبل روي گل شست
به صحن باغ گل از خنده شد سست
زمين از لاله و گلهاي بادام
صراحي بر صراحي جام بر جام
تذروان کرده خون لاله پامال
زبان سوسن است از اين سخن لال
کشيده باد گيسوي رياحين
بنفشه تاب داده زلف پرچين
ز مستي باد صبح افتان و خيزان
شده با غنچه ها دست و گريبان
شکر لب، دستبرد شاه چون ديد
به خاک افتاد و پاي شاه بوسيد
به پاي شاه خود را چون زمين کرد
زبان بگشاد و شه را آفرين کرد
که شاها تا سفيدي و سياهي
بود، بادي به تختت پادشاهي
سعادت يار و اقبالت ز هر سو
شب و روزت غلام ترک و هندو
همه کار تو با رامشگران باد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بود حق تو در عالم دليري
تو را زيبد به عالم شيرگيري
تو اين دستي که بنمودي به عالم
نه دستان کرد نه سام و نه رستم
نگردد با تو گردون هم ترازو
هزارت آفرين بر دست و بازو
به نور آتش و سيماي خورشيد
که افزوني زافريدون و جمشيد
ز شاهان جهان آنان که داني
کيان تاجند و تو تاج کياني
تو را زيبد به عالم شهرياري
که در ملک جهان همتا نداري
چو گفت اين وصفهاي شاه شيرين
دگر با گردش آمد جام زرين
نديمان باز در مجلس نشستند
حريفان از پريشاني برستند
شدند از گردش ساغر همه مست
يکي در رقص پا مي زد يکي دست
چو مجلس گرم گشت از باده نوشان
شدند آن بلبلان بر گل، خروشان
در آن بستان ز سيب و بِه گزيدن
ملک آمد به شفتالود چيدن
بلي چون آتشش از مي بيفزود
برش از سيب شفتالود به بود
ملک زان شور شيرين يافت اکرام
که يابد مرد در آشوبها کام
به عالم فتنه اي تا درنگيرد
کسي کامي ز عالم برنگيرد
هر آن فتنه کز آن افزون نباشد
بدان، کز حکمتي بيرون نباشد
چو آيد پيش غوغاي زماني
مشو غمگين در آن غوغا چه داني
بسا بَد، کان همه بهبود باشد
زيان باشد بسي کان سود باشد
مبين بَد، بَد گرت آتش به جان زد
که از چيزي نباشد خالي آن بد
مگو کز بد دل من بي قرار است
که نيک و بد به عالم در گذار است
گفتار در خلوت نشستن خسرو با شيرين
چو خسرو روز در عشرت به شب کرد
خيالش وصل از شيرين طلب کرد
نديمان را به مجلس پيش خود خواند
يکايک را به جاي خويش بنشاند
به ساقي گفت تا جام لبالب
به گردش آورد از اول شب
چو دوري چند بگذشت از مي ناب
هجوم آورد بر سر، لشکر خواب
حريفان را ز بس ساغر که دادند
همه سرها به جاي پا نهادند
ز مجلس خاست هر کس کو توانست
بيفتاد آن که سر از پا ندانست
ز مستي چشم ساقي نيمه اي باز
ز بيهوشي شده مطرب ز آواز
به مجلس سازها بد رفته از خويش
جز از ني کو نبودش يک نفس بيش
صراحي پنبه ها افکنده از گوش
شده گوينده ها يکباره خاموش
حريفان مست هر سويي فتاده
نديمان ديده ها برهم نهاده
ملک چون مست شد مجلس چنان ديد
فتاد و پاي شيرين را ببوسيد
پسش گفتا به چشم پرفن تو
که هست اين دست ما و دامن تو
چنين کامشب ازين دولت منم مست
من اين دولت نخواهم دادن از دست
همي گفت اين و از آن چشم غماز
ز خود مي رفت و مي آمد به خود باز
ز نوک ديده مرواريد مي سفت
به خاک پاش مي افشاند و مي گفت
درين شب کز قدت بختم بلند است
مکن بيگانگي کان ناپسند است
دو زلفت کز برش تابد مه بدر
شب قدر است و من مي دانمش قدر
به گيسويت که هست آن بخت پيروز
که هست اين شب برم بهتر که صدر وز
ميان مان و تو، ما و تويي نيست
دويي بگذار کين جاي دويي نيست
مکش سر بيش و با من سر درآور
مراد نامرادي را برآور
مکن امشب به کارم هيچ اهمال
خدا داند که فردا چون شود حال
به شادي بگذران با من جهان را
غنيمت دان حضور دوستان را
يکم امشب به زلف خويش ده جا
تو مي داني دگر الليل حبلي
به خويش آي و مشو بيگانه ي ما
که غيري نيست اندر خانه ما
جواب گفتن شيرين
پري رو گفتش از ديوانه ي خويش
نرنجم نيست چون در خانه ي خويش
سخن در سر خوشي بايد چنان گفت
که در هشياري آن با سر توان گفت
به تو گر دست ندهم دار معذور
که من زان توام اما به دستور
قسم اي بت به چشم مي پرستت
که خواهم آمدن آخر به دستت
بود در صبر کردن مرد را سود
که بتوان يافتن در صبر مقصود
وگر بي صبر باشد مرد، بي قيل
پشيماني خورد مِن بعد تعجيل
رسد از صبر عاقل را نکويي
که از تعجيل خيزد زردرويي
مشو بي صبر کان آشوب سوداست
که از صبر است کار عاقلان راست
به راه، آ، کان کسان کين ره سپردند
همه کاري به صبر از پيش بردند
شود از صبر هر کاري به اتمام
که نتوان خورد ديگي کان بود خام
ز نا آمد مشو دلخسته ي وقت
که هر کاري بود وابسته ي وقت
ز من بشنو چه پيدا و چه پنهان
مکن کاري کز آن گردي پشيمان
مکن کاري که بهبودت نباشد
پشيمان گردي و سودت نباشد
مکن چيزي که بد باشد به مردي
پشيماني چه سود آنگه که کردي
به بي صبري دل خود خون مگردان
تحمل کن، تحمل کن چو مردان
مکن دل خوش که خوش بي اعتبار است
بد و نيکش چو باد اندر گذار است
درين وادي اگر خواهي سلامت
مکن کاري کزان يابي ملامت
حديث من نپنداري که جنگ است
ولي داني که دنيا نام و ننگ است
که خوش زد اين مثل آن پير چنگي
که نبود بدتر از بي نام و ننگي
مکن تعجيل و از من پند بپذير
که در تعجيل نبود غير تقصير
صبوري کن که هر کين ره سپرده ست
همه کاري به صبر از پيش برده ست
دل خود را و من زين بيش مگداز
برو اين را به وقت ديگر انداز
رفتن خسرو به خشم از پيش شيرين
چو خسرو ديد کان سرو سمنبر
دلي دارد به بر از سنگ سختر
ره و رسم وفاداري نپويد
همه همچون دل خود سخت گويد
چو زلفش يک زمان برخود بپيچد
سرشکي چند از مژگان بباريد
پس آنگه خاست از مجلس چو آتش
به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش
روم زين آستان گيرم سر خويش
که نتوان داد درد سر، ازين بيش
شوم تير ملامت را نشانه
برم درد سر از اين آستانه
مرا بس از تو اين خواري کشيدن
جفا و جور بي اندازه ديدن
چنين کز مردمي چشمت مرا سوخت
ز چشمت مردمي مي بايد آموخت
از آن هندو ندارم ناسپاسي
که آمد حق او مردم شناسي
مرا زين گفته ها بيهوش کردي
غريبم حلقه ها در گوش کردي
سخنهايي که لعلت گفت فاشم
بس است آنها مرا تا زنده باشم
عجب گر سگ کشد اين خواري از کس
اگر من آدمي باشم همين بس
سخنهايي که گوشم از تو بشنفت
عجب گر آن به گور من توان گفت
روا باشد گر از اين غم زنم شور
کَنَم گوري و خفتم زنده در گور
نخواهم باز شد يکبارت از سر
وليکن حاليا ناچار ازين در
روم باز آيم ار باشد مرا برگ
بخواهم عذرت ار مهلت دهد مرگ
بگفت اينها و شد بر پشت مرکب
روان شد سوي روم اندر همان شب
چو رفت آوازه ي خسرو بدان بوم
به استقبال او آمد شه روم
به بهتر مدح و تعريفي ستودش
نوازش کرد و پوزشها نمودش
فشاندش گنج و گوهرهاي بسيار
چنان کز خسروان باشد سزاوار
به شهرش برد و بازش پيش خود خواند
به پهلوي خودش بر تخت بنشاند
کمر بست و کله بر سر نهادش
هر آن چيزي که مي بايست دادش
ز گنج و لشکرش چون کرد دل شاد
پس آنگه دختر خود را بدو داد
به ديرش برد و پيمان داد محکم
که تو عيسائي و هست اينت مريم
چو خسرو آن نوازشها و آن گنج
ز قيصر ديد، شد آسوده از رنج
برآراييد لشکر از پي جنگ
سوي بهرام چوبين کرد آهنگ
شبيخون بردن خسرو بر بهرام چوبين و ظفر يافتن خسرو بر او
چو خسرو يافت آن اعزاز و تمکين
برون آمد سوي بهرام چوبين
نهاد از دوستان رو سوي دشمن
پي او لشکري چون کوه آهن
ز بحر روم بگذشت و سوي بر
روان گرديد با درياي لشکر
بدان لشکر پياده هم ز اطراف
گرفته کوه و هامون قاف تا قاف
ز نعل مرکبان هرسو هماره
ز سودن سرمه مي شد سنگ خاره
بدان شوکت چو پيش آمد شهنشاه
شبيخون برد بر بهرام از راه
چو با بهرام حرب افتاد شه را
قراني بود با مريخ مه را
ز کار شه چو آگه گشت بهرام
به جنگ آمد سوي او کام و ناکام
دو لشکر سوي يکديگر ستادند
همه شمشير کين در هم نهادند
ز تاب تيغ زهرآلوده پرتاب
تو گفتي زهره ي بهرام شد آب
نمي ديدند مردم زان دو لشکر
به غير از ابر تيغ و برق خنجر
ز زخم تيغ، کان از حد برون بود
به هر جانب يکي درياي خون بود
به لشکر تيغها گرديده دمساز
به دشمن نيزه ها گشته سرافراز
خدنگي کز کمان پرتاب مي شد
دل دشمن ز سهمش آب مي شد
ز خنجر پاره مي آمد جگرها
ز ابر تيغ مي باريد سرها
زمان از گرد اسپان در سياهي
زمين از نعل شان چون پشت ماهي
ز گرز آن را که از دولت منش بود
به فرق دشمنانش سرزنش بود
به پيش تيغ سرها کرده پابوس
شده کر، گوش چرخ از غلغل کوس
کمانها دستها هر سو گشاده
سنانها سر سوي دلها نهاده
به هر سو کو فرود آمد پلارک
گذشت از مغفر و آمد به تارک
هر آن مغفر که تيغ انداخت ظاهر
اجل پنهانش گفت اللهُ يَغفر
به آب تيغ شان همواره دشمن
فرو مي رفت اما تا به گردن
ز نيزه بود دلها در دريدن
ز تيغ تيز سرها در پريدن
همي باريد از بالا و از زير
همه باران مرگ از ابر شمشير
چکاچک بس که بر مغفر گرفته
به هر دو دست، دشمن سرگرفته
نهنگان را شده از مغزها هوش
نمانده جز تلنگ تير در گوش
عدو مي ديد سهم تير و از خشم
بجز ناوک نمي آورد در چشم
ز خنجر آمده جانها به حنجر
دليران غرقِ خونِ ديده، تا سر
فکنده اسپها از دست و پا نعل
ز خون گشته همه خفتانها لعل
ز بس لشکر که جا بر جاي مي رفت
سران را سر به دست و پاي مي رفت
سر گردنکشان گرديده در خون
سنان از پشتها سر کرده بيرون
مظفر گشت چون شاه نکونام
و زو رو در گريز آورد بهرام
زمانه از براي نصرت شه
فرو خواند آيت نصرٌ من الله
ز بخت تيره و از نَکسِ طالع
ز اوج خويش شد بهرام راجع
بنه يکسر همه بر جاي بگذاشت
ره بي ره گرفت و گام برداشت
ز تخت و تاج و لشکر گشته بيزار
شده مخمور از مستي پندار
کسي کو پا، ز حد خود نهد بيش
چنين ها آيدش ناچار در پيش
يقين دانم که بيند عاقبت بد
کسي کو پا نهد بيش از حد خود
قناعت کن به اندک کانست بسيار
مجو بيشي که مي آرد کمي بار
کسي کو با ولي نعمت کند خشم
بگيرد آخرش حق نمک چشم
مکن بد کانکه کرد اين شيوه پيشه
يقين دانم که بد بيند هميشه
مکن تا مي تواني بد که ايام
همان بد آورد پيشت سرانجام
به هر کاري که هستي سهل مشمار
تأمل کن ببين پايان آن کار
حديثي بشنو از قول حکيمان
مکن کاري کز آن گردي پشيمان
مباش از جهل چون بهرام چوبين
که باشد مرد عاقل عاقبت بين
چو شد چوبين هزيمت از بر شاه
به خسرو باز آمد افسروگاه
ز دشمن برد آخر دولتش دست
دگر در ملک خود بر تخت بنشست
نشستن خسرو به پادشاهي بار دوم
چو شد بار دوم بر تخت، خسرو
جهان را داد ديگر رونق از نو
گرفتش باز دولت عشرت از سر
سعادت شد قرينش بار ديگر
ز دشمن رفع شد يکباره بيمش
ز رجعت گشت طالع مستقيمش
گرفت از رأس دولت باز آرم
برستش مشتري از کيد بهرام
برست از نکبت بهرام برجيس
ز تربيعش دگر شد رو به تسديس
شد اقبالش عوض بر جاي ادبي
نگين و تاج و تختش داد شمشير
کشيدش دولت از تأييد يزدان
ز ماهي تا به مه در تحت فرمان
شدش نصرت قرين و فتح و دولت
دگر بر بام قصرش کوفت نوبت
فلک بازش به سر چون تاج بنهاد
کمر بگشود جوزا و بدو داد
شدش از دولت و شاهي ميسر
ز حدّ باختر تا مرز خاور
سپاهش گو مشو زين بيش رنجه
که خصمش رفت سوي تون و تنجه
چو منشورش به شرق و غرب بردند
کليد هفت اقليمش سپردند
چو واپرداخت از بهرام چوبين
فتادش باز در سر شور شيرين
چو جعد يار، کارش مشکل افتاد
وزان گُل، خار خارش در دل افتاد
سرشک از ديده مي باريد چون ابر
نه خوابش بود ني آرام ني صبر
به مي خوردن دل خود رام مي کرد
به جاي باده خون در جام مي کرد
ز بعد شربت شيرين دمادم
دلش مي سوخت از خرماي مريم
به سوي مريمش گرچه نظر بود
تنش آنجا و دل جاي دگر بود
در آن بيچارگي شاه جوانمرد
گه و بي گه اگر چه صبر مي کرد
دهان از صبر شيرينش نمي شد
رطب مي خورد و تسکينش نمي شد
ز صبرش جان هميشه بود غمگين
که دل مي خواستش حلواي شيرين
رطب هر چند باشد تازه و تر
ولي حلواي شيرين هست بهتر
ز ياد شربت شيرين نمي خفت
ز خرما خارها مي خورد و مي گفت
شدم سودايي از خرماي بسيار
که سودا را بود خرما زيانکار
به خرما خوردنم زان رغبتي نيست
که خرما را به سودا نسبتي نيست
دلم خون گشت از بيماري جان
پي تيمار دردم اي غريبان
ز خون ديده رخسارم بشوييد
رويد و با طبيب من بگوييد
کسي کش شربت نارنج بايد
مده خرماش کان سودا فزايد
هر آن شخصي که آن را پا کند درد
چه سودستش علاج درد سر کرد
دل خسرو ازين انديشه خون بود
که سودايش ز حد او فزون [بود]
نمي زد از دم عيسي خود دم
که مي ترسيد از غوغاي مريم
به مريم زو حکايت زان نمي کرد
که زو بر جاي خرما خار مي خورد
به هر سوز درون مي کرد سازي
به هر آه دلي مي گفت رازي
گهي مي گفت آوخ اين چه سوداست
که از گيسوي دلبر در سر ماست
ازين گيسوي مشکين دلبر من
چه دانم تاچه آيد بر سر من
دلش پردرد و جان پر سوز مي بود
درين انديشه شب تا روز مي بود
دو چشمش شب، ز درد دل نمي خفت
نمي يارست با کس، درد دل گفت
لب بالا به زيرش راز نگشود
که في الواقع دو کار مشکلش بود
يکي سلطاني و ملکت طرازي
يکي جام شراب و عشقبازي
از آن خاطر نبودي برقرارش
که مي بودي به يک دستي دو کارش
دل او با دل جانان نمي ساخت
که مشکل جام و سندان مي توان باخت
به مجلس از پي گفت وشنفتي
سرودي گر دلش مي خواست گفتي
مرا يک لحظه روي يار همدم
به از شاهي و سلطاني عالم
ظهور عشق از مه تا به ماهي ست
به عالم عشقبازي پادشاهي ست
کند عشق اين ندا هر دم مرا فاش
که عاشق گرد و سلطان جهان باش
دگر مي گفت کز شاهي و لشکر
به هر حالي از آنم نيست بهتر
که با عشقش روم کنجي نشينم
که به از شاهي روي زمينم
بدارم نيز دست از رشته ي جان
همان گيرم که خود مريم برشت آن
گهي ديگر هواي باغ کردي
دل خود را چو لاله داغ کردي
ز عشق لاله روي خود در آن باغ
نهادي بر سر هر داغ صد داغ
نهادي داغها بر سينه ي ريش
بدان کردي دمي خوش، خاطر خويش
گهي چون آب، رو هر سو نهادي
شدي در پاي سروي اوفتادي
گشادي يک زمان رخ بر رخ گل
کشيدي ساعتي گيسوي سنبل
اگر زين سو وگر زان سو شدي خوش
به گل بودي و سنبل در کشاکش
حديث روي او هرجا رسيدي
به گل گفتي و از سنبل شنيدي
تو گفتي بود چون بلبل هزاري
که در دل داشت دايم خارخاري
چو لختي گفت ازين افسانه ها پس
به کنج صابري بنشست و باکس
نزد از شربت عيسي خود دم
همين مي ساخت با خرماي مريم
زاري کردن شيرين در عشق خسرو
چنين دادم خبر مرد سمرگوي
که چون برتافت خسرو، زان صنم روي
دل شيرين ز غم شد آنچنان ريش
که در يکدم شدي صد بار از خويش
نبودي يک زمان صبر و سکونش
شدي از چشمها درياي خونش
ز باريکي شدش چون رشته ي تن
دل از تنگيش همچون چشم سوزن
ز بس کش دم به دم رفتي دل از پيش
به هر دو دست بگرفتي دل خويش
نمک بس کش به جان ريش مي رفت
به خود مي آمد و از خويش مي رفت
چراغ عشرتش باريک گشته
جهان بر ديده اش تاريک گشته
قرار و صبرش از دل دور مانده
ز غم شمع دلش بي نور مانده
ز هستي در وجودش اندکي بود
شبي تا روز در الله يکي بود
ز بي خوابي همي غلطيد پيوست
چو بيماران همه شب دست بر دست
چو شمع از آتش دل داشتي سوز
شبي کردي به چندين درد دل روز
زماني جعد سنبل تاب دادي
دمي گل را ز نرگس آب دادي
ز بس چندان که مي زد بر تن و بر
تن و بر کرده بد نيلوفرِ تر
مگر چشمش به صنعت سامري بود
که از رخسار خود در زرگري بود
دو چشم از ريز مژگانش بي برگ
ز بي خوابي شده همسايه ي مرگ
دروهم مردمک گرديده در خواب
شده آب لبش از حسرت آب
به سان محتضر زآوازه مانده
دهاني خشک و چشمي باز مانده
ز بيماري دو چشمش چون غنودي
اجل تا روز بر بالينش بودي
در آن حالت کس از وي هيچ نشنيد
که مرگ خود به چشم خويش مي ديد
جز از اشکي که مي آمد به رويش
کسي آبي نکردي در گلويش
ز ديده بود دُرّها در کنارش
شبه گرديده لعل آبدارش
چو موها گِرد عارضها فروهشت
بنفشه بر کنار ارغوان کشت
رخش کو طعنه ها بر ارغوان داشت
گهي نيلوفر و گه زعفران داشت
مگر کو از زمان آموخت نيرنگ
که مي گرديد هر ساعت به صد رنگ
گهي گفتي چه سازم با دل خويش
روم پيش که گويم مشکل خويش
که ياري روز و شب جز غم ندارم
به غير از خون دل همدم ندارم
نخواهم حاصلي زين کار ديدن
بجز خون خوردن و دم درکشيدن
ز خود رفتي و چون با خود نشستي
به جاي صبر بر دل سنگ بستي
فکندي بازش و گفتي به کينه
چه نسبت سنگ را با آبگينه
گهي گفتي دريغا عيش شبها
کجا رفت آن خوشيها و طربها
چرا از لعل خود کامش ندادم
زبي آرامي آرامش ندادم
دو زلفم کو سر خود رفت و درباخت
به آن آهو چه خونها در دل انداخت
دو گيسويم که کم بادا قرارش
چه کرد آخر به روز و روزگارش
دهانم کو دهد موي مرا پيچ
نداد از تنگ چشمي کام او هيچ
دلم کز سنگ از سختي گرو بود
بزد بر شيشه ي او سنگ و شد خرد
قدم کز راستي شد اين چنين خم
دمي در سايه اش ننشست خرم
دو ابرويم که بر مه سايه انداخت
چو مژگانم به او پيوسته کج باخت
اگر ليلي بدم او را چو مجنون
به هر نازي نيازي دارم اکنون
خوشا آن گل که او را بلبلي هست
که بلبل را و گل را هم دلي هست
چو لختي کرد ازين زاريِ دل، سوز
و زان زاري دمي نغنود تا روز
چو برزد خسرو مشرق سر از کوه
ز دل بنهاد شيرين بار اندوه
حريفان خواند و بستد جام زرين
دل خود را زماني داد تسکين
صبوحي کرد و شد رخ چون بهارش
که بود از باده ي دوشين خمارش
به ظاهر گرچه مي در جام زر بود
نه مي بود آن همه خون جگر بود
به دل مي گفت خون خور، باده اين است
غمش نقل است و عيش ما همين است
چو جامي چند کرد از خون دل نوش
شدش باز از هواداري دگر هوش
بيفتاد و به پا برخاست بي خويش
ره ارمن گرفت آنگاه در پيش
روان آمد سوي بانو بدان حال
سرشکش پيشرو لشکر به دنبال
چو بانو حال شيرين آنچنان ديد
گرفتش در بر و رويش ببوسيد
که اي جانم مخور چندان ندامت
که نبود چشم و دارو تا قيامت
مکن از آتش دل، بيش ازين سوز
که باشد بعد تاريکيِ شب، روز
اگر دولت نبخشد کام، مستيز
که باشد رستخيز اين دولت تيز
خزان هر چند در خوبي نگار است
مشو زو خوش که عشرت در بهار است
نباشد خرمي در برگ ريزان
بهاران بهتر و افتان و خيزان
يقين در وصل جانان هجر اصل است
که بعد از شام هجران صبح وصل است
زافتادن مشو يکباره از دست
کز افتادن اميد خاستن هست
مشو نوميد هرگز از در حق
که باشد نااميدي کفر مطلق
هر آن در کان ببندد واگشايد
نه هر کو گيردش تب مرگش آيد
دل خسرو تو هم بي غصه مشمر
که او نيز از تو صد بار است بتر
مگو جانم ز داغش دردمند است
که درد او خدا داند که چند است
مگو کو را ز دردم نيست دل ريش
تو حال درد او پرس از دل خويش
بود معشوق و عاشق خوي کرده
چو دو آيينه رو در روي کرده
ز کنه غيب هر چيزي که زايد
چو آنجا نقش بست اينجا نمايد
حديثي گويم و قولي ست صادق
که از عشق است هم معشوق و عاشق
بداند هر که او آگاه باشد
که دلها را به دلها راه باشد
اگر تو يار اويي اوست هم يار
که حب از جانبين آمد پديدار
دگر زين در، زبان شاپور بگشاد
فرو خواندش ازينها هر چه بد ياد
زماني او به نيرنگ و گهي اين
دلش را پاره اي دادند تسکين
نصيحت کردن مهين بانو شيرين را
بدين گفتن چو روزي دَه، برآمد
زمانه بر مهين بانو سر آمد
دل خود را ز جان بي برگ مي يافت
که اندر خود نشان مرگ مي يافت
پس آنگه خواند شيرين را و بنشاند
به پيش او ز هر بابي سخن راند
نخستش گفت اي شيرين دلبند
ز خوبي بر خداوندان خداوند
اجل پيغام مرگ من درآورد
زمانه عمر من بر من سرآورد
بخواهم رفت و اندوهي ندارم
که خواهي ماند از من يادگارم
چه غم آن کز جهان گيرد کناري
کزو ماند به عالم يادگاري
بخواهم رفت و دارم يک دو پيغام
گزارم زانکه مرگ آمد سرانجام
مده بر باد، ايام جواني
که چون پيري رسد آنگاه داني
مشو مغرور بر اين عمر ده روز
که از وي کس نگرديده ست فيروز
منه پر بار عالم بر دل خويش
که ديدم نيست جز عالم دمي بيش
چو مي بايد شدن آخر ازين در
سبکباري به هر حال است بهتر
تو دل خوش کن که تا عالم نهادند
برات خوشدلي، کس را ندادند
مرو از ره که در عمرم فتوح است
که آيد سر اگر خود عمر نوح است
مشو ايمن که چرخم ملک داده ست
که گر ملک سليمانست باد است
منه دل بر مدار ماه و خورشيد
که دلخون رفت ازو کاووس و جمشيد
بکش دامن که دلها زين کشاکش
گهي خوش باشد و گاهي ست ناخوش
جهان را هيچ خويشي با خوشي نيست
خوشي او به غير ناخوشي نيست
کسي در کام او پايي نيفشرد
که آخر ني به ناکامي به سر برد
از آن نام جهان، دار سپنج است
که حاصل زو همه اندوه و رنج است
دلي را زو نشد يک کام حاصل
که ننهادش دگر صد داغ بر دل
شقايق را که کردي لاله اش نام
به داغ دل ز مادر زاد ايام
منه بر باغ دوران دل که بي داغ
نمي رويد گلي هرگز درين باغ
زمان کين اسپ گردون را کشد تنگ
درين ره ماند در گل چون خر لنگ
مگردان پايها بر وي، مشو شاد
به هر حالي دو دستي بايدش داد
يقينم کين سراي دهر تا بود
به آسايش درو يک شخص نغنود
منه دل بر سياهي و سفيدي
که در کاسه است آش نااميدي
مرو بر لطف او از ره که قهرست
مخور اين آش او زيرا که زهر است
مچش پالوده ي اين صحن گردون
که آمد سر به سر دوشاب او خون
زمان کو هر زمان نقشي نگارد
به دستي تاج و دستي تيغ دارد
ز رخ نگشوده ماهي را، کشد ميغ
به سر ننهاده تاجي را زند تيغ
رهي تاريک پيش است و همه چاه
ز من بشنو طريق خود درين راه
برافروزان چراغ ديده ي خويش
به پيش پاي خود دار و برو پيش
در اين شب کز سياهي عين سوداست
ز تاريکي نه چشم از چشم پيداست،
خوشا آنان که شب گرديدشان روز
نه جان دادند با صدگريه و سوز
نشان راه پرسيدند و رفتند
به سان صبح خنديدند و رفتند
در آن منزل که ما اکنون رسيديم
دم آخر ز يک تا صد که ديديم
زدند از کار خويش و حاصل خويش
ز آه سرد بادي بر دل خويش
نشستن شيرين به پادشاهي به جاي مهين بانو
مهين بانو چو بيرون شد ز عالم
به شيرين پادشاهي شد مسلم
رعيت گشت ازو خشنود و لشکر
جهان ديگر جواني يافت از سر
به خدمت بست بهر مستمندان
ميان، در پادشاهي همچو مردان
کسش با او نبودي هم نبردي
که در عالم مسلم شد به مردي
ز ملکش شد گريزان دشمن غم
رعيت شاد ازو و لشکري هم
چنان زو عمر دشمن رفت بر باد
که تا کنج عدم جايي نه استاد
به عهدش تلخي از عالم شده گم
دهان از عيش، شيرين کرده مردم
ز تلخي مانده بد در عهد او نام
نديده کس ازين شرين تر ايام
ز تلخي کس نزد در ابروان چين
که خود شيرين و عهدش بود شيرين
به شادي در زمانش غم برافتاد
به دورانش غم از عالم برافتاد
نناليدي کس اندر ملکت وي
به غير از چنگ و عود و بربط و ني
ز جام مي، کدو را رفته بُد هوش
کشيده زان صراحي پنبه از گوش
چو روزي چند شد مشغول شاهي
رعيت شاد ازو گشت و سپاهي
ز صورت رو به ملک معنوي کرد
شد از شاهي هواي خسروي کرد
چو کار مملکت از عاقلي ساخت
دگر با عاشقي و عشق پرداخت
سپاه عشق کان را حد نبودش
برآمد قاف تا قاف وجودش
هواي خسروش در سر چنان شد
که بيزار از همه ملک جهان شد
چو روزي چند در شاهي به سرکرد
پس آنگه ميل شاهي دگر کرد
به عشق و عاشقي گرديد مشغول
ز ملک دل خرد را کرد معزول
يکي از خاصگان خويش را خواند
به جاي خويشتن بر تخت بنشاند
ز مايحتاج هرچش بود در کار
کنيز و گوسفند و گاو بسيار
زر و ديباي چين و اسپ و خرگاه
ز مردان هم سپاهي چند دلخواه
دگر شاپور کو را بود همدم
که مي بردش گه و بيگه ز دل غم
به اکرام و به تعظيم و به اعزاز
روان گرديد سوي قصر خود باز
وزان پس از هواي لعل جانان
به سان لعل شد در سنگ پنهان
خبر پادشاهي خسرو و نشستن بر تخت و رسيدن خبر مرگ بهرام
چو شد بر تخت شاهي خسرو روم
سپاه زنگ شد زاطراف معدوم
برآمد روميي خفتانش از لعل
که اسپ شاه زنگ افکند ازآن نعل
به ميدان تاخت همچون مرد جنگي
رخ خود سرخ کرد از خون رنگي
زمان بگشود از خواب عدم چشم
مبدل شد زمين را با صفا خشم
به فرّ دولت و بخت خجسته
به تخت خسروي خسرو نشسته
به گردش صف زده خيل سواران
کمر بسته به پيشش تاجداران
ملازم نيز بيروني و بومي
غلامان همچنين هندي و رومي
نبد مانند دور او به دوران
که واقع بد ولي عهد سليمان
به نوشروان چو عدلش عهدها داشت
از آن در عدل چون او جهدها داشت
نگشتي هيچ کس غمگين ز جورش
که بود از رحمت و رأفت به دورش
شده کوته همه دست از تظلم
وزان شادي جهان را دست و پا گم
کبوتر پيش شاهين خواب کرده
به صحرا گرگ با ميش آب خورده
به پاي تخت، ميران نيز يکسر
نشسته هر يکي بر کرسي زر
همه مأمور امر حضرت شاه
نظر بر روي يکديگر که ناگاه
روان پيکي چو باد ازدر درآمد
که شاها وقت چوبين با سرآمد
نبد چون شاهي اش را تخت درخور
زدش دست اجل زان تخته بر سر
ز چوب دار دادش سر بلندي
به جاي تخت کردش تخته بندي
بزد آخر چه گر بردش برافلاک
ز تخت چوبي اش بر تخته ي خاک
برون افکند تخت از خانه اش رخت
به چوب آخر برون آوردش از تخت
چنان از تخته ي دورانش شد نام
که نتوان گفتن اندر گور بهرام
چو پيک اين گفت واپس رفت از پيش
تأمل کرد خسرو گفت با خويش
مشو از مرگ دشمن شاد و خوش باش
که در کاسه است هرکس را همين آش
مکن شادي گرت دشمن بمرده ست
که از دست اجل کس جان نبرده ست
به آن عاقل که بر عالم نلرزد
که اين عالم غم عالم نيرزد
مشو مغرورِ اين دنياي غدّار
که دارد ياد چون بهرام بسيار
تو اين دنيا مبين بر چشم ظاهر
به معني کن نظر بنگر که آخر
تنش در گور قوت مار و مورست
نه چوبين بلکه گر بهرام گور است
به بهرامي دل خود پُر مشوران
که نه بهرام بيني و نه گوران
مگو دورانش اين چوبينه تنهاست
که چون چوبين دو صد چوبک زن اينجاست
مشو حيران که اين دور پر آشوب
ازين بهرام بتراشد صد از چوب
فلک بهرام را چوبين اگر کرد
به چوبش بين که چون آخر به در کرد
چو بهرام از تن چوبين مکن ناز
برو اين چوب را در آتش انداز
بداند هر که او دانا و بيناست
که چوب کج به آتش مي شود راست
برو آتش بزن اين چوب نمدار
که گاهش تخت مي سازند و گه دار
مگو کز چوبي ام دل ناله دارد
درو گر چوب چندين ساله دارد
شب و روزي که با او روبه رويي
ز دستان و ز مکر او چه گويي
بود روزت يکي رومي چون ماه
شبت يک زنگيي چون بخت گمراه
مشو ايمن ز دستانشان که هردم
يکي شاديت بخشد وان دگر غم
تو اين دنيا کزو در توست سهمي
خيالي دان و خوابي دان و وهمي
به آن تا نفکند اندر وبالت
مهل کايد خيالش در خيالت
دل خود را ز حال خود خبر کن
خيال باطلت از سر بدر کن
ازين سودا عجايب گفت و گو رفت
بسا سر کو درين سودا فرورفت
کسي نشناخت بازي زمانه
کسي بيرون نيامد زين ميانه
مشو مغرور با اين زور بازو
که از بيشي به سر غلطد ترازو
قناعت کن بدين يک نان که داري
که پرخواري کشد آخر به خواري
ز خوان دهر قانع شو به يک نان
که خانان سر نهادند اندرين خان
چنان ره رو که بتواني رسيدن
مکش باري که نتواني کشيدن
پي هر لقمه بر مگشا دهن را
فرو خور آرزوي خويشتن را
مخور هر چيز کِت لب آرزو کرد
که رو زردي کشد زان عاقبت مرد
به بحر آرزو بس کس فرورفت
بسي سر در سر اين آرزو رفت
مکن هرچه آرزوي نفس باشد
که جانت خسته دارد دل خراشد
به هر خواني مکش دست و مرو پيش
قناعت کن به اين نان پاره ي خويش
چو خرما باشدت لوزينه منگر
نباشد گندمت، با جو به سر بر
چراغي پيش پاي خويش مي نه
به حد خويشتن پا پيش مي نه
که با طفل اين سخن خوش گفت دايه
که بايد نردبان شد پايه پايه
تو اول نردبان را کن سرانجام
که نتوان زد به يک ره پاي بربام
کسي کو پايه نتواند سپردن
ازين بام اوفتد آخر به گردن
برين پايه چنان کن پاي خود راست
که گر افتي تواني باز برخاست
نهد آن کس سر خود با سر شير
که ننهد فرق از سر تا به شمشير
نه هر کس را رسد لاف دليري
نه هر روبَه تواند کرد شيري
ز شيري هر دليري کو زند لاف
بدرّد شير نر را سينه تا ناف
چو خسرو گفت ازين گفتار يک چند
گرفتند اهل مجلس زان سخن پند
ز تخت آمد فرود و گريه ها کرد
به خلوت رفت و مجلس را رها کرد
شد اندر خلوت و بنشست با غم
سه روزش کس نديد از محرمان هم
چهارم روز، ديگر مجلس آراست
قيامت از قيامش باز برخاست
همه رامشگران را پيش خود خواند
يکايک را به جاي خويش بنشاند
صفت باربد در بزم خسرو
درآمد باربَد اوّل به آواز
نواهاي عجايب کرد آغاز
به عشاق آن نوا را کرد آهنگ
که زُهره بر زمين زد زآسمان چنگ
ز بربط ناله ها زان گونه مي خواست
که مي شد پرده ي عشاق زان راست
ز مستي رفته بود از پرده بيرون
همي زد دم به دم راهي به قانون
چو از نوروز گفتي در بهاران
تو گفتي هست بلبل صد هزاران
چو بنمودي نوايي از سر درد
شکستي توبه ي صد ساله ي مرد
گهي کز جان نوايي ساز دادي
ز سوزش عود بر آتش فتادي
گهي کز دل سرودي برکشيدي
ز مردم آه بر گردون رسيدي
گهي کز ارغنون آواز مي داد
ني از دستش همي آمد به فرياد
زِ ني زان خاطرش ناشاد بودي
که در گوشش سخنها باد بودي
به مجلس دم به دم بر حسب مقدور
بدادي گوشمال عود و طنبور
جهان کو مست چشم ناز او بود
پر از آوازه ي آواز او بود
چو آوازي به سازي کردي آغاز
شدي از حيرتش بلبل ز آواز
چو کردي نغمه اش با چنگ آهنگ
زدي چنگ از خوشي در دامنش چنگ
اگر با ني بناليدي زماني
بسوزانيدي از ناله جهاني
به طنبور ار دم خود باز دادي
به طفلي چون مسيح آواز دادي
اگر با ني حديثي باز گفتي
ني اندر دم هزاران راز گفتي
اگر با دف زدي دستي که بخروش
گرفتي در زمان دف پيش او گوش
نگشتي از کمانچه يک نفس خوش
نيفتادي به او تا در کشاکش
رباب اين حال ازو هم چونکه ديدي
به همپايي او دستي کشيدي
گهي کز سوز دل بنواختي عود
ز هر نغمه نمودي لحن داوود
گهي کز زخمه اي مي کرد برداشت
به هر يک زخمه خسرو ناله اي داشت
به هر نغمه که مي کرد از سر سوز
شبي مي کرد با آن نغمه اش روز
گهي با عود مي بودي هم آهنگ
گهي دستي زدي بر دامن چنگ
حکايت کردن خسرو با مريم از درد شيرين
در آن عشرت چو از شب رفت پاسي
ز مي نوشيد خسرو چند کاسي
به پا برخاست بي خود همچو مستان
چو شمعي روي کرد اندر شبستان
به مريم راز شيرين جمله بگشاد
چو دامن ساعتي در پايش افتاد
که اي مريم به روح الله سوگند
که با غيرت ندارم مهر و پيوند
ولي داني که اين شيرين مهجور
به مهر من شده ست از خان و مان دور
نمي داند از آنجا رو به سويي
به غير از ما ندارد راه و رويي
غريبست و غريبي نيست بازي
غريبي را چه باشد گر نوازي
اجازت ده که آريمش برين در
تو او را جز کنيز خويش مشمر
ببين حالش مگو ديگر ز ماضي
که هست او بر کنيزي تو راضي
نيايد او به تو اي مَه به ميزان
که هستت يک کنيزي از کنيزان
چو مريم آن حکايتهاي جانکاه
در آن مستي همه بشنيد از شاه
چو زلف خويشتن يکدم برآشفت
به خود چون مار از آن پيچيد و پس گفت
که رو شاها که اين دستان و اين فن
نگيرد گَر دَم عيسي ست با من
مجو اين سود من، کِم جز زيان نيست
که مريم همنشين جاودان نيست
مني را کز دم عيسي ملال است
نشستن با چنين جادو محال است
بدان سويي که من باشم، بدان سو
فرشته ره ندارد خاصه جادو
مگو شيرين که جادوي جهان است
از آن همسايه ي بابل ستان است
کسي کز جادويي ملک جهان سوخت
ازو جادوئيش مي بايد آموخت
مگو با من دگر زين نکته اي شاه
وگر نه يک شبي بيني که ناگاه،
ز موي خود بتابم يک رسن من
بياويزم ازو خود را به گردن
شوم نابود از آزردن تو
بود خون من اندر گردن تو
تو گر زين سان به خون بنده تازي
نماند در جهانت سرفرازي
چو خسرو ديد کان رومي طناز
جواب تلخ از شيرين دهد باز
به مريم گفت کاي عيسي دم من
مخور غم تا نيفزايد غم من
مباش از آنچه گفتم هيچ دلتنگ
که او را جا خوش است اندر سر سنگ
من اين گفتم ولي در دل نبودم
بدان اي مه تو را مي آزمودم
ز شيرين تلخيي کز تو شنفتم
حديثي زو اگر گفتم نگفتم
مکن از آنچه گفتم وقت ناخوش
تو دل خوش دار کو را هست جا خوش
پس آنگه گفت با شاپور برخيز
بر آن رو گلرخسار روتيز
ببوسش پاي و شو چون خاک راهش
بپرس و عذرها از من بخواهش
به مشکوي من از مريم نهاني
بيار او را به هر نوعي که داني
رفتن شاپور پيش شيرين و عتاب کردن شيرين به او
چو بشنيد اين سخن شاپور از شاه
به پا برجست و روي آورد بر راه
روان شد سوي قصر آن مه نو
رسانيد آنچه بد پيغام خسرو
پس آنگه گفت شاهت عذر خواه است
براي مقدمت چشمش به راه است
چو شمع از آتش دل هست در سوز
ندارد غير فکر تو شب و روز
مرا سوگند بر جان و سر توست
که او را گر تن آنجا، دل، برِ توست
کنون گر مصلحت بيني ز راهت
برم پنهان سوي مشکوي شاهت
به مشکو شه تو را جايي نشاند
که نه مريم که روح الله نداند
چو بشنيد اين سخن شيرين برآشفت
به شاپور از سر خشم و غضب گفت
که اي شاپور تا کي مکر سازي
چو طفلانم دهي هر لحظه بازي
مفرما بيش ازين تحويل و نقلم
که رُسته ست اين زمان دندان عقلم
به بازيِ تو تا کي افتم از راه
روم بر ريسمانت چند در چاه
تو کردي بهر مردن ساز و برگم
کنون خوش مي دهي تعليم مرگم
منه بار فراوان بر تن من
مکن زين بيش سعي کشتن من
به خاک و خون به هم اينجاي خفتن
که پاي خود به سلاخانه رفتن
تويي در دوستي آن دشمن من
که با صد مکر و صد دستان و صد فن
مرا از خان و مان آواره کردي
چنينم عاجز و بيچاره کردي
بدان راضي نگشتي و کنونم
نمايي سعيها در قصد و خونم
مرا بگذار با اين دردمندي
کمر بر خون من تا چند بندي
ميفکن بيش ازينم در کم و کاست
که اينها نيست در پيش خدا راست
به کشتن خواهيَم داد و نگويي
جواب حق در آن عالم چه گويي
من امروز ار ز دستانت بميرم
به دستان دامنت فردا بگيرم
بدار آخر کنون دستم ز دامن
که دادي بازيَم باري به کشتن
چو اينها ساختي اي جادوي چين
مگو ديگر سخن برخيز و منشين
برو از من سلامم بر به خسرو
بگو بادت مبارک آن مه نو
سلامم چون رسانيدي به سويش
رسان ديگر دعا وز من بگويش
که اي عهد و وفا بر باد داده
به دين عشق رسم نو نهاده
مه نو گرچه دارد در جهان قدر
وليکن کي بود همچون مه بدر
مه نو را نگويم کان نه زيباست
که او را شيوه اي از ابروي ماست
چو داري يار نو بشنو سخن را
مبر از ياد ياران کهن را
نه هر کو يار نو گيرد در آغوش
کند ياران ديرين را فراموش
درين مدت نگفتي هيچ باري
که ما را نيز وقتي بود ياري
کسي هرگز به ياري، يار را سوخت؟
ز تو بايد طريق ياري آموخت
زبان کردي سراسر جمله سودم
نکردي آتش و کشتي به دودم
تو تا خرماي مريم نقش بستي
مرا صد خار غم در دل شکستي
ز شمع مريمت تا دل فروزي ست
تو خرما خور که ما را خار روزي ست
تو و شادي، من و انديشه ي غم
من و خار و تو و خرماي مريم
چو خرماي تو دارد خار بسيار
تو خرما خور که تا من مي خورم خار
چو از خرماي تو حظي ندارم
مرا بگذار با اين خار خارم
برو بگذار تا با اين دل تنگ
نشينم همچو مرغي بر سر سنگ
من و مريم به يک خانه زهي زه
هنوز اين محنت و تنهائيم به
به هم هر چند در ياري بکوشيم
عجب گر هر دو در يک ديگ جوشيم
که خوش زد اين مثل آن مرد باهوش
که هرگز ديگ انبازي نزد جوش
برو پيشم منه ديگر چنين راه
بلندان را نباشد فکر کوتاه
مياور ديگر اين انديشه در دل
محال انديش نبود مرد عاقل
تو را تا آفتابت در وبال است
خيال وصل من جستن محال است
مکن در وصل من انديشه زنهار
که مارا و تو را هر دو درين کار
نشايد بيش ازين تيمار بردن
تو و خرما و، ما و خار خوردن
چو لاله بر دل تنگم منه داغ
که بلبل خوش ندارد صحبت زاغ
مرا آن به که با مريم نخواني
که چون عيسي شدم من آسماني
چو عيسي همنشين آفتابم
که دل بگرفت ازين دير خرابم
بيا تا هر دو درسازيم باهم
تو و مريم من و عيساي مريم
مخوانم پيش و مگذارم بدين روز
وگر خواني پري خواندن بياموز
اگر خواهي که آيم پيش تو خوش
چو خالم خويشتن را نه بر آتش
مکن افسون که هر افسون که خواني
شده ست از من فرامش، تا تو داني
مرا هر غمزه سحري همنشين است
که او همسايه ي بابل زمين است
ز خوابم وانکردي بخت فيروز
شبي گر ديدمي در خواب، اين روز
نزاد از دهر چون من نامرادي
چه بودي مادرم هرگز نزادي
به روزم تا به شب در آتش تب
به بخت خود همي گريم همه شب
نه شب خواب و نه روز آرام دارم
شب و روزي بدين سان مي گذارم
چنين تا کي ز بهر دلفروزي
همه شب خون خورم بر ياد روزي
بخواهم کز زدهانش کام گيرم
که مي ترسم به ناکامي بميرم
نمي آرم در اين خواهش بهانه
که مي گويد مرا، هر دم زمانه،
بسا کس کو نشد بر بخت چيره
بس اميدي که شد آن، خاک تيره
مرا گفتي که روزي آيمت پيش
منه بر جان خود اندوه ازين بيش
بخواهم مرد اگر بختم دهد دست
که هر کس کو بمرد از غصه وارست
مرا آن زندگاني نيست در خور
که باشد مرگ از آن صد بار بهتر
به شمشيرم مکش مفکن به تيرم
رها کن تا به مرگ خود بميرم
درين حالت که من هستم تو داني
که مرگم بهتر است از زندگاني
قصه ي فرهاد
نگار لاله رخ سرو سمنبر
مه زهره جبين خورشيد خاور
به رخ ماه ختن يعني بت چين
به لب تنگ شکر يعني که شيرين
در آن وادي که او را پرورش بود
ز نعمت بيشتر شيرين خورش بود
اگر بودي هزاران نعمتش بيش
به شيرش ميل بودي از همه بيش
ولي آنجا که منزل داشت آن ماه
نبودي هيچ سو جاي چرگاه
کنيزان بهر شيرين، شيرِ خوش خوار
کشيدندي به دوش از راه بسيار
دل شيرين ازين بودي پريشان
که از وي دور بودي شير ميشان
همه شب بودي از اين فکر در سوز
درين انديشه مي بودي همه روز
گه و بي گه همينش بود تدبير
که آسان چون شود آوردن شير
ازين انديشه شاپور آگهي يافت
به خدمت پيش شيرين زود بشتافت
بگفتش اي سهي سرو سرافراز
به رويت ديده ي اهل نظر باز
اگر فرمان دهي تدبير اين کار
کنم آسان اگر چه هست دشوار
مرا ياريست در نقاشي استاد
شنيده باشي او را نام فرهاد
بود در دست او چون موم، سندان
ندارد سنگ و آهن پيش او جان
هر آن نقشي که او در خاطر آرد
همه بر سنگ خارا برنگارد
اگر فرمان دهي او را بيارم
به خدمت پيش درگاهت بدارم
چو بشنيد اين سخن شيرين ز شاپور
دلش شد شاد و جانش گشت مسرور
چنين گفتش مگير آرام و برخيز
برو او را بياور سوي من تيز
که دير است اين مثل در روزگار است
که کار افتاده را ياري ز يار است
پس آنگه خاست شاپور جهانگرد
شد و فرهاد سوي شيرين آورد
چو شيرين ديد در آن قد و بالا
دلش از جا شد اما ماند بر جا
برون آمد ز پرده همچو ماهي
به عشوه کرد سوي او نگاهي
چو فرهاد آن نگاه و عشوه زو ديد
تنش زان عشوه همچون بيد لرزيد
سر اندر پيش افکند و شد از دست
به پاي استاده بود از پاي بنشست
دلش در بر فتاد اندر تب و تاب
شد از هر سو روانش چشمه ي آب
همه تن، خون دل آمد به جوشش
فتاد از پا و از سر رفت هوشش
چو شيرين ديد او را آنچنان زار
دگر شيرين تر آمد زان به گفتار
بگفتش هستم احوال تو معلوم
که مثلت نيست، ني در چين نه در روم
برين يک دستِ قصرم، هست کوهي
که هست اندر دلم از آن ستوهي
بکن کاري براي من به ياري
که مي دانم که مِثل خود، نداري
بود زان سوي کوهم گله اي چند
که دايم زان دل من هست دربند
همي خواهم که جويي زين کمرگاه
ببري راست تا اين سوي درگاه
که چوپانان چو آنجا شير دوشند
در اينجا خادمانم شير نوشند
چو فرهاد اين سخنها کرد احساس
بگفتا خوش بود بالعين والرّاس
روان سام از آنجا شير پيوست
چو ميل خاطر شيرين برين هست
ولي دارم توقع زان پري زاد
که آيد گاه گاهي سوي فرهاد
ز لطفت خود غريبان را نوازد
به يک دستم مريزا، شاد سازد
بگفت اين و به پا برخاست سرمست
گرفت آن تيشه ي پولاد در دست
به پاي قصر با صد بار اندوه
سري بنهاد و روي آورد در کوه
به دل مي گفت حق بر من گواه است
که اين کوه خودي خرسنگ راه است
به زخم تيشه يک ماهي کمابيش
تمام آن سنگ را برداشت از پيش
ز سنگ خاره جويي آنچنان کند
که در وي عقل را در حيرت افکند
پس از ماهي که جويي آنچنان ساخت
به پاي جوي يک حوضي بپرداخت
به نوعي کرده بود آن کار تدبير
که سوي حوض يکسر آمدي شير
چو شيرين ديد دست و کار فرهاد
ز دست و کار او گرديد دلشاد
طلب کرد و به خويشش همنشين کرد
بر او و دست او، صد آفرين کرد
پس آنگه گفتش اي استاد کارم
ز دست و پنجه ي تو شرمسارم
ندارم دستمزد رنجه ي تو
بنازم بيش، دست و پنجه ي تو
چنين صنعت ندارد هيچ کس ياد
چه خوشها رفته اي دستت مريزاد
پس آنگه گفت تا خادم زري چند
به بالايش نهاده گوهري چند
بياورد و بر فرهاد بنهاد
مگر از آن شود فرهاد دلشاد
چو فرهاد آن نوازشهاي شيرين
ز شيرين ديد هم دل داد و هم دين
ستاد از خادمش آن گوهر و زر
همه در پاي او افشاند يکسر
پس آنگه خاست سرگردان و حيران
چو آهو روي کرد اندر بيابان
زاري کردن فرهاد از عشق شيرين
چو فرهاد از غم شيرين برآشفت
نه روزش خورد بودي، ني به شب خفت
به ياد نرگس او مست و حيران
چو آهو رو نهادي در بيابان
به هر راهي که اشکش بيش رفتي
مهي دنبال اشک خويش رفتي
چو گشتي غرق آبِ چشمِ غمّاز
شنا کردي و بيرون آمدي باز
سر شب چون شدي از اشک دلسوز
ستاره مي شمردي تا دم روز
چو گشتي باز روز از تاب و از تب
بناليدي و خوردي غصه تا شب
ز بس کِش در دل خود نقش بستي
به او برخاستي با او نشستي
به هر کِشتي که آنجا پا نهادي
ز جوي ديده آن را آب دادي
به هر راهي که کردي گرم ازو رگ
روان تا آخرت رفتي به يک تک
ز فکر ار گوشه اي کردي اقامت
در آنجا ايستادي تا قيامت
اگر از غم، دل او شاد کردي
ز مرگ خويش صد ره ياد کردي
ز هرچه از عالم اسباب ديدي
اجل را هر شبي در خواب ديدي
چو رفتي با تن آوردي خرد را
به چشم خويش ديدي مرگ خود را
همه شب شمع جان از آه و فرياد
نهادي چون چراغي در ره باد
چو کردي کوه را و دشت را گشت
بر او هم کوه گرييدي و هم دشت
گهي آهسته مي رفتي و گه تيز
نشستي چون کسش گفتي که برخيز
چو رفتي کوه مي گفتي که صحراست
ندانستي شب از روز و چپ از راست
شدي يک ماه در يک گوشه مستور
چو ديدي سايه اي ناگاه از دور
به صحراي گشاده با دل تنگ
گريزان مي شدي فرسنگ فرسنگ
شدي چون آهويِ صياد ديده
گريزان از جهان و جان رميده
چنان بد اختر جان در وبالش
کاجل را رحم مي آمد به حالش
کسي کاحوال آن بيدل شنودي
دگر با حال خود يک مه نبودي
گرش بيگانه گفتي پند اگر خويش
سري انداختي از عجز در پيش
به بيداي تحير روز و شب گم
چو مجنون پريشان دل ز مردم
گهي از پا نشستي وارميدي
گهي برخاستي بيخود دويدي
چو بدمستي که بيخود باشد از مي
فتادي کودکان هر سوش در پي
دعا را فرق، پيشش ني ز دشنام
نه فکر از ننگ بودش، ني غم از نام
ز ماه و مهر مي جستي نشانش
نبودي غير شيرين بر زبانش
به ياد آن لبان هر دُر که مي سفت
هزاران نکته ي باريک مي گفت
چو کردي قامتش را نقش بندي
کشيدي سر به عيوق از بلندي
به ياد ابرويش چون خواب کردي
شدي جا گوشه ي محراب کردي
سخن چون از خم گيسوش راندي
همه شب سورة والليل خواندي
ز رويش چون به آواز آمدي باز
سخن را کردي از والشمس آغاز
فرو خواندي به يک آواز محزون
ز چشم و ابرويش والنجم والنون
چو بر فکر سمند او نشستي
ز آه دل گره بر باد بستي
دهان چون تلخ گشتي از فغانش
لبش گفتي شدي شيرين دهانش
چو گشتي زآب چشم خود سخن ران
حکايت کردي از دريا و طوفان
چنان بودي ز سوز عشق دلسوز
که روز از شب ندانستي شب از روز
اگر کردي به کوه از درد بنياد
ز دردش کوه مي آمد به فرياد
به کوه و دشت بس کز تاب تفتي
ز چشم چشمه جوي آب رفتي
شب از بس کز دل او برشدي آه
سيه گشتي همه آيينه ي ماه
کشيدي روز هم زان آه چندي
شدي ابرش به سر سايه فکندي
زمستانها که سرماش آمدي پيش
شدي گرم از دم چون آتش خويش
به تابستان که گشتي چهره زردش
ز گرما بس بدي دمهاي سردش
چو دادي چشم را از خواب تسکين
خسک بستر نهادي خار بالين
چو رخت خواب شب در سر کشيدي
همه شب خواب را در خواب ديدي
ز وحشت بس که بر وحشت فزودي
به وحشانش نشست و خاست بودي
به آهو گه ز چشم يار گفتي
حديثي از دل بيمار گفتي
گهي رفتي سخن با مارکردي
شکايتهاي زلف يار کردي
چو ذکر از قامت دلبر گرفتي
شدي سروي روان در بر گرفتي
بغريدي زماني چون نهنگان
شدي و حمله کردي با پلنگان
فتادي گه به پاي ببر تا دير
فکندي پنجه گه با پنجه ي شير
گوزني گه شدي او را هم آغوش
ربودي يک زمانش خواب خرگوش
ز سوز او چو شب را جامه مي سوخت
ز آه خود بر آنجا وصله مي دوخت
سحر چون با درفش خور، زدي مشت
سرش با تيغ بودي چار انگشت
ز هر چشمه که يک دم آب خوردي
دگر ره، راه را واپس نبردي
همه شب همچو شمع از سوز مي کاست
ز غم هر روز مي افتاد و مي خاست
درونش سوخت چندان در جدايي
که با خويشش شد آخر آشنايي
به هر چه از اندک و بسيار ديدي
در او يکباره نقش يار ديدي
ز شيرين عشق هر تلخش که فرمود
ز شيريني جان شيرين تَرَش بود
چو ديد آخر که ره با او بسي نيست
شدش روشن که غير از او کسي نيست
به هر صورت که در وي بيش مي ديدي
در او يکباره نقش خويش مي ديد
دل خود را به خود مي داد تسکين
که شيرين بود او را جان شيرين
ز دوري چون دلش مي رفت از پيش
همي گفت اين حکايت با دل خويش
نمي گويم که دردم را دوا نيست
که از من يار من يک دم جدا نيست
نماند اندر ميان اويي و مايي
ميان ما و او نبود جدايي
حديث او چو در افواه افتاد
به خسرو گفت شخصي حال فرهاد
آگاه شدن خسرو از احوال فرهاد
چو از فرهاد خسرو آگهي يافت
دلش چون کوره ي آهنگري تافت
چنان زان آتش غيرت برافروخت
که قهرش تا به مغز استخوان سوخت
به حالش ظاهراً يک دم بخنديد
ولي در اندرون چون مار پيچيد
نفس مي زد گهي سخت و گهي نرم
ولي چون سيخ کز آبش بود گرم
به خلوت رفت و در بر مردمان بست
به غم در کنج خلوت زار بنشست
به مژگان خانه را جاروب گشته
زبانش در دهان چون چوب [گشته]
گهي گشتي کج و گاهي شدي راست
زماني مي نشست و گاه مي خاست
چو بيمار از تب محرق به بستر
گهي پايش به بالين بود و گه سر
گرفته چشمهاش از گريه آماس
ولي با صد هزار اندوه و وسواس
به دندان پشتهاي دست خسته
به دل هر دم هزاران نقش بسته
گهي گفتي کشم زارش به خواري
دگر گفتي که نبود شرط ياري
نشايد کرد چون خاک رهش پست
که او را نيز همچون من دلي هست
نه روي آنکه بگذارد چنانش
نه راي آنکه آرد قصد جانش
چو مي دانست کو را يار دلجوست
به دل مي گفت حق بر جانب اوست
پس آنگه راي زد آن شاه با داد
که خواند سوي تخت خويش، فرهاد
به تعظيمش به نزد خود نشاند
وزو احوال او را باز داند
اگر عشقش نباشد پاک و بي غش
کشد او را و سوزاند در آتش
وگر باشد در او عشق خدايي
به حرمت يابد از چنگش رهايي
پس آنگه قاصدي را خواند چون باد
روان کردش به جست و جوي فرهاد
بگفتش چون بدان بيدل بدي راه
به تعظيمش بياري سوي درگاه
به خاطر سازش و مي باش حاضر
که گردي نايدش از ما به خاطر
چو بشنيد اين سخن قاصد ز پرويز
به جست و جوي آن گم گشته شد تيز
به کوه و دشت و صحرا گشت بسيار
بديدش بعد از آن در گوشه ي غار
فتاده زار و رو بنهاده بر خاک
پريشان خاطر و مجروح و غمناک
چو قاصد ديد آن ديوانه ي مست
ز دورش مرحبايي گفت و بنشست
پسش گفتا که خير است اي جوانمرد
چرا با اشک سرخي و رخ زرد
جوابش داد فرهاد از سر سوز
که هرگز ديده اي کس را بدين روز
که اي تو وز کدامين سرزميني
چه مي پرسي ز من اينم که بيني
چه مي پرسي ز حالم، حالم اينست
زباني لال دارم فالم اينست
ز زلف ماه رويي تاب دارم
نه روز آرام و ني شب خواب دارم
نيم هرگز زبخت خويش فيروز
نه روز از شب شناسم ني شب از روز
مبين بگذشته آب چشم از فرق
دلم را بين در او صد بحر خون غرق
بود زين سان که بيني حال فرهاد
تو را اينجا گذر بهر چه افتاد
جوابش گفت قاصد، گفت برخيز
که مي خواند تو را اين لحظه پرويز
چو بشنيد اين سخن فرهاد غمناک
بزد آهي که زد آتش بر افلاک
بگفت آوه که کار من تبه شد
همه روز سفيد من سيه شد
نشد کارم به بخت تيره از پيش
نديدم راحت از بيگانه و خويش
به قاصد گفت کاي مرد جهانگرد
برو ما را رها کن با غم و درد
چو من سر با سر تقدير دارم
چه فکر از پادشاه و مير دارم
مرا پرواي جان خويشتن نيست
سخن گفتم همه، ديگر سخن نيست
ازو قاصد چو اين گفتار بشنيد
به پيشش روي خود بر خاک ماليد
که فرهادا به اميدي که داري
که برخيزي و کام من برآري
که گر من بي تو روي آرم سوي شاه
بياويزند بر حلقم ز درگاه
اگر نه تشنه ي خون مني خيز
که تا آريم رو نزديک پرويز
کنون رحمي بکن بر حال زارم
سيه بر من مگردان روزگارم
چو بشنيد اين سخن فرهاد پردرد
روان برجست و با وي عزم ره کرد
به همراهي قاصد با دل ريش
به درگاه شه آمد مست و بي خويش
چو سوي درگه آوردندش از راه
ببردندش به نزديک شهنشاه
چو ديد او را شهنشه پيش خواندش
به صد تعظيم نزد خود نشاندش
پس آنگه نيک چون در چهره اش ديد
ز هيبت بند بر بندش بلرزيد
بگفتا هيبتش از پارسائيست
ندارم شک که اين عشق خدائيست
چو شد در لرزه شاه از هيبت او
به خود دانست واجب عزت او
در او و هيبت او گشت حيران
سؤالي چند کرد از وي بدين سان
مناظره کردن خسرو با فرهاد
نخستين گفت کاي فرهاد چوني
چرا چندين ز عشق او زبوني
زبان بگشاد فرهاد دلاور
که بشنو پاسخ اي سلطان کشور
به صورت مرد عاشق گر زبونست
به معني بين که از عالم فزونست
مبين جز عشق در ذرات موجود
که غير از عشق چيزي نيست مقصود
بگفت از عشق مقصود دلت چيست؟
بگفتا عشق مقصود است، دل کيست؟
بگفت از عشق ورزيدن چه خواهي؟
بگفتا شاهي از مه تا به ماهي
بگفتا عاشقان را دل نه دينست
بگفت از عشق خود مقصود اينست
بگفتا کام کفر است از دلارام
بگفتا هست از آن ناکاميَم کام
بگفت او در خور من پادشاه است
بگفت از او به تو صد ساله راه است
بگفتا دوري از يارت خبر نيست
بگفت از او به من نزديکتر نيست
بگفتا هستيت در ره نه نيکوست
بگفتا نيستم من، خود همه اوست
بگفتا از سر اين کار بگذر
بگفتا کي کنم گر مي رود سر
بگفتا در سرت سوداي خام است
بگفتا غير ازين بر من حرام است
بگفتا نشنوي تو غير نامش
بگفتا در نظر دارم مدامش
بگفت او نيست تا تو بيني اش چون
بگفت او از دل من نيست بيرون
بگفت آسايشي جو، اين چه حال است
بگفتا عشق و آسايش محال است
بگفتا ترک کن اين کار و بگذر
بگفتا من ندارم غير ازين کار
بگفتا خواهش از دلبر گدايي ست
بگفتا اين گدايي پادشاهي ست
بگفتا پادشاهي جو زِ پيشم
بگفتا پادشاه وقت خويشم
بگفتا چند کافر ماجرايي
بگفتا تا دمي کِم آزمايي
چو خسرو هر چه گفت از وي جوابي
شنيد افتاد اندر اضطرابي
ز مجلس منفعل گرديد و برخاست
به لطف آنگاه از وي کرد درخواست
که کوهي هست اينجا در گذرگاه
که ما را زانست صد خرسنگ در راه
اگر فرهاد آن بردارد از پيش
به پيشش مي کنم اين شرط با خويش
که جان من خلاف او نجويد
برم فرمانش هر چيزي که گويد
چو بشنيد اين سخن از شاه فرهاد
به غايت شد دلش از اين سخن شاد
زماني فکر کرد و گفت با خويش
که هست اين کار حلوا خوردنم پيش
پس آنگه گفتش اي سلطان عالم
به تو سلطاني عالم مسلم
کنم زين راه دور اين کوه سنگين
اگر خسرو بگويد ترک شيرين
چو بشنيد اين سخن خسرو ز فرهاد
بران شد تا کشد او را به بيداد
که ديگر گفت کاين کاريست دشوار
هزار از اين نيارد کردن اين کار
بگويم خوش بود شرط ست و چندي
ورا زين دنبه سازم پوزبندي
به روي دنبه اش پيهي گدازم
وزان دنبه بروتش چرب سازم
دهم زين دنبه روزي چند لوتش
نهم زين کار بادي در بروتش
که اين ديوانه را در سر خيال است
زراه اين کوه بر کندن محال است
نهد سر چندگاهي بر سر کوه
بگيرد آخرش زين کار اِستوه
به جا بگدارد اين سوداي باطل
نيارد ديگر اين انديشه در دل
پس آنگه گفت کردم شرط برخيز
به من زين بيش، در اين کار مستيز
چو فرهاد اين سخن را شرط پنداشت
به پا برجست چُست و تيشه برداشت
به عزم ره ميان بربست محکم
به سوي بيستون رو کرد در دم
به هر حمله فکندي بربست محکم
به سوي بيستون رو کرد در دم
به هر حمله فکندي کوهي از پاي
به هر يک تيشه کردي چاهي از جاي
چو لختي چند کند از کوه فرهاد
ز نقش و نقشبندي آمدش ياد
چنان بر سنگ زد تمثال خسرو
که پيدا گشت گويي خسروي نو
دگر تمثال شبديز آنچنان کرد
که در خوبيش مشهور جهان کرد
ز يک سوي دگر زد نقش شيرين
چنان کامد سزاي مدح و تحسين
ز گلگونش دگر زد آنچنان رنگ
که جاني کرد گويا در تن سنگ
چو واپرداخت از شيرين و خسرو
به هر يک گوشه نقشي ساخت از نو
به هر سنگي کزان کُه برشکستي
به جايش صورتي خوش نقش بستي
شکستي روز تا شب سنگ خارا
کشيدي شب همه شب سنگ از آنجا
چو در سر شور شيرينش فتادي
سري در پاي آن صورت نهادي
ز شوقش چونکه جان بر لب رسيدي
شدي و قصر او از دور ديدي
نشستي روبه روي قصر يک دم
برون کردي بدان ديدن ز دل غم
به مژگان از ره او خاک رفتي
نهادي روي بر آن خاک و گفتي
که اي دلبر فدايت باد جانم
مبادا بي غمت نام و نشانم
ندارم هيچ آسايش زماني
نمي يابم ز دست غم اماني
تنم هرچند کوه از جا برآورد
مرا کوه غمت از پا درآورد
به من آن کرد کوه غم ز بيداد
که کوه از ناله ام آمد به فرياد
براي خاطر تو اي مه نو
مرا آخر به سنگي بست خسرو
که رو در عشقبازي باش يکرنگ
وگر نه مي زن اينک سر برين سنگ
نبد در من ز يکرنگي چو رنگي
سري دارم کنون اي يار و سنگي
کنونم نيست جز اين سنگ حاصل
که گه بر سرزنم گاهيش بر دل
بود تا کوه هستي پيش راهم
نخواهد بود ره در پيشگاهم
ببين يک ره به سويم کن نگاهي
که از کوه تنم مانده ست کاهي
وزين کاهم نباشد جز ستوهي
که اين که در ره من هست کوهي
مکن منعم اگر دل دادم از دست
که در کار خودم انديشه اي هست
دليلم باش و راهي پيش من نه
به انصاف آي و خود انصاف من ده
که در عالم، که ديد اين جور و بيداد
که خسرو وصل يابد، هجر، فرهاد
مرا مردن ازين غم هست دشوار
که دارد چرخ ازين بازيچه بسيار
چو رنج آمد نصيب من ازين گنج
چه خواهم کرد حاصل من ازين رنج
ز گنجم رنج بردن احسن آمد
که رنج من همه گنج من آمد
چو گنج خسروي را هيچ کم نيست
نصيب من اگر رنج است غم نيست
چنين آمد نصيب من ازين جان
که خسرو پرورد جان من کَنَم جان
کنون اي مه به اميدي که داري
که چون جانم رود از تن به خواري
دل خسرو نيازاري ازين بيش
نسازي چون منش دور از بر خويش
وصيت بشنو از من گفتم اي يار
چو ميرم از غمت زنهار زنهار
مباش از کار خسرو هيچ غافل
پريشانش مگردان هيچگه دل
دلش را کن ز لعل خويشتن شاد
که هست آن منتي بر جان فرهاد
ز روي خود، دل آور با قرارش
مکن چون گيسوي خود تار و مارش
اگر او کرد قصد کشتن من
مبادا خون من او را به گردن
مبادا هرگز از شادي ملالش
به عالم خون من بادا حلالش
گر او هم ميرد از ناديدن تو
بگيرم در قيامت دامن تو
به دردت گر بميرد صد چو فرهاد
بهل تا ميرد اي جان، عمر او باد
چو من گر صد نباشد نيست زان غم
مبادا از جهان يک موي او کم
مرا ذوقي ست زان با عالم خود
که ديدم با کمال او کم خود
که نام من برد چون هرچه هست اوست
کم ما و کمال حضرت دوست
چو ديدم در کمال او کم خويش
درين معني نمي گويم کم و بيش
گرفتم کوه افکندم به پستي
چه خواهم کرد با اين کوهِ هستي
نخواهد داد وصلت ره به خويشم
مرا تا کوه هستي هست پيشم
مرا تا با من اي جان آشنايي ست
ميان ما و تو رسم جدايي ست
چو هست از آشنايي ام جدايي
چه بودي گر نبودي آشنايي
منم اي يار تا در خانه ي خود
مرا از خويش دان بيگانه ي خود
مرا تا با خودي همخانگي هست
ميان ما و تو بيگانگي هست
جدايي نيست هر کو هست آگاه
که چنداني که مي بينم در اين راه
رهايي از منست اي جان نه از تو
جدايي از منست اي جان نه از تو
بگو تا کي ز خود من، من تراشم
مدد کن تا درين ره من نباشم
کنم از خويش تا کي بت تراشي
درين ره من نباشم تا تو باشي
چون من دست از خود و هستي بشستم
تويي من، من توام هر جا که هستم
چو گفتم حال خود با تو خدا را
درين بيچارگي مگذار ما را
به عشق خود درين ره همچو مردان
ز هست و نيستم آزاد گردان
درين ره نيست گردانم ز هستي
خلاصم ده ازين صورت پرستي
درونم را ز معني بخش تسکين
که صورت چيست؟ نقشي چند رنگين
من اين ديوار سنگين تا کي اي يار
کنم نقش و نشينم رو به ديوار
در او هر دم خيالي نقش بندم
دمي گريم بر او و گاه خندم
مرا زان روز و شب با نقش کار است
که عالم سر بسر نقش نگار است
ندارم زان سر دنيا و اسباب
که مي بينم که آن نقش است بر آب
بدين ديوانه گر گويند فاشم
مرا بگذار تا ديوانه باشم
از آنم جز به نقّاشي هوس نيست
که جز نقش تو ما را نقش کس نيست
ز نقّاشيم هر صورت که پيش است
چو من بي خويشم، آنم نقش خويش اشت
بود صورت کشيدن کار دعوي
ز صورت ره دهم اي جان به معني
مرا معني ده از صورت طرازي
که تا گردم خلاص از نقش بازي
چو يک چندي ازين معني بگفتي
به خود گفتي و هم از خود شنفتي
دگر باز آمدي و با دل تنگ
ببستي باز زخم تيشه بر سنگ
هر آن تيشه که او مي زد به خاره
ز هيبت کوه مي شد پاره پاره
هرآن آهن که او بر سنگ مي زد
شعاعش تا به يک فرسنگ مي زد
ز ضرب تيشه اش در غرب و در شرق
نبد چيزي دگر جز رعد و جز برق
چو نيمي کَند، از آن کوه فرهاد
تمام آوازه اش در عالم افتاد
جهاني مرد و زن رو سوش کردند
به قدر خويش هر يک تحفه بردند
چنان بد کوهکن در کار خود گيج
کزانهايش نبودي چشم بر هيچ
رفتن شيرين به کوه بيستون به ديدن فرهاد و سقط شدن بارگي اش
چنين دارم خبر از باستان گوي
چو مي آورد در اين داستان روي
که يک روزي نشسته بود شيرين
به گردش دختران چون ماه و پروين
حديث از هر دري آغاز کرده
در از هر سرگذشتي باز کرده
يکي افسانه ي پيشينه مي گفت
دگر درد دل ديرينه مي گفت
يکي مي گفت اگر دولت بود يار
بخواهد بود ما را عيش بسيار
که شيرين گفت از دي و ز فردا
نمي گويم که آنها نيست پيدا
حديث دي و فردا محض سوداست
که ماضي رفت و مستقبل نه پيداست
چرا نابود را باشيم دنبال
همه يکباره برخيزيد تا حال
به زين آريم مرکبهاي چون باد
رويم و بيستون بينيم و فرهاد
چو مهرويان شيرين اين شنيدند
ز شادي هر يکي بيرون دويدند
نهادند اسب خود را هر يکي زين
نبود آن جايگه گلگون شيرين
ز بهرش مرکبي ديگر کشيدند
دو سه جام لبالب درکشيدند
پس آنگه شاد و خوشدل با مي و چنگ
به سوي بيستون کردند آهنگ
به سان برگ گل کان را برد باد
همه رفتند تا نزديک فرهاد
چو ديد آن حال فرهاد سبک دست
ز شادي در زمان بر پاي برجست
دوان آمد به استقبال آن ماه
به دست و پاي اسب افتادش از راه
چو شيرين شکر لب آنچنان ديد
به شيرين کاري او را باز پرسيد
نيايش کرد و از وي عذرها خواست
که اي فرهاد منّتهات بر ماست
به غير از تو ندارم منت از کس
به عذرت ايستادستم ازين پس
چو عذرش خواست شيرين نکونام
ز شير چون شکر دادش دو سه جام
نبشته بود بر آن جام چون زر
خطي خوشبوي تر از مشک و عنبر
که بوي شير آيد از دهانم
بنوش اين شير بر ياد لبانم
چو فرهاد آن ز دست يار نوشيد
چو شير مست از مستي خروشيد
چو مستان، مست گشت و بي خبر شد
ز عشقش مست بود او مست تر شد
بزد آهي و رو ماليد بر خاک
چنان کافتاد ازو آتش در افلاک
پس آنگه روي را از خاک برداشت
فغان از جان آتشناک برداشت
به کوه بيستون بگشاد بازو
فرود آورد سنگ بي ترازو
چنان در کار خود بودش شکوهي
که مي کندي به هر يک جمله کوهي
چو شيرين ديد آن بازو و آن دست
ورا در کوه کندن آنچنان مست
در او هم حيرتي آمد به ديدار
که شد بيهوش در بالاي رهوار
وزآن بيهوشي از کف شد عنانش
سقط شد بارگي در زير رانش
چو ديد آن حال، فرهاد تنومند
سر خود را به پاي اسپش افکند
پس آنگه در زمان برخاست برپاي
ورا با بارگي برداشت از جاي
فرود آمد ز کوه و مست و بي خويش
ره قصرش گرفت آنگاه در پيش
چنان شد تيز در آن راه فرهاد
که از وي ماند در همراهيش باد
پري رويان ز پي هر يک سواره
همي راندند حيران در نظاره
که برد او را چنان فرهاد هموار
که يک مو بر تنش نگرفت آزار
فرود آورد سوي قصر خويشش
سري بنهاد و باز آمد ز پيشش
چو باز آمد به از اول به صدبار
شد و در بيستون اِستاد در کار
گفتار در سبب مرگ فرهاد
ز بعد آنکه خسرو شاه باداد
سر فرهاد را با سنگها داد
نمي شد فکر اويش يک دم از دل
نبود از کار او يک لحظه غافل
نبود از محرمانش جمع بسيار
به جست و جوي اوشان غير ازين کار
که مي گفتند با خسرو همه راز
يکي نارفته مي آمد يکي باز
چو حال کوهکن گفتند با شاه
که نصف از بيستون برداشت از راه
دگر شيرين چه نوع آمد به پيشش
چگونه برد سوي قصر خويشش
درافتاد آتشي در شاه کشور
کزآن آتش برون شد دودش از سر
بگفتا او که نيمي کوه برکند
کند آن نيم ديگر را به يک چند
خلاف شرط کردن نيست احسن
چه سازم با وي و با شرط او من
خلاف شرط بس کاري ست دشوار
ببايد کرد تدبيري درين کار
پس آنگه سخت در اين کار درماند
نديمان را و ياران پيش خود خواند
چو ياران را به مجلس باهم آورد
درين معني به ايشان مشورت کرد
که اين فرهاد نصفي کوه خاراي
به ضرب دست و بازو کند از جاي
چو از دست وي اين آمد به ديدار
معين شد که خواهد کردن اين کار
کنون اين کار را تدبير چه بود
پس از تدبير، تا تقدير چه بود
چو خسرو گفت اين، ياران خسرو
عجب انديشه اي کردند بشنو
چنين گفتند با شاه جوانبخت
که اي لايق به تو هم تاج و هم تخت
عجوزي را ببايد کرد پيدا
بدو دادن ز شکر نان و حلوا
فرستادن به سوي بيستونش
سوي فرهاد کردن رهنمونش
که چون آنجا رسد گويد که مسکين
چه چندين مي کني جان بهر شيرين
تو آن کس کز برايش مي کني جان
ازين دنياي فاني يافت فرمان
که چون او بشنود اين، در زمانش
برآيد بي سخن في الحال جانش
پس آنگه يک عجوزي نابکاري
طلب کردند و دادندش قراري
که گر اين کار از دستت برآيد
دهيمت خواسته چندان که بايد
چو بشنيد اين سخن، فرهادکُش، زود
روانه شد سوي فرهاد چون دود
دو نان گرم پر حلواي شکر
چه حلواي شکر، کز زهر بدتر
به هم پيچد وانگه بر ميان بست
بر فرهاد مسکين رفت و بنشست
برآورد آه سردي آنگه از دل
که اي فرهاد سعيت هست باطل
مکن اين جان که شيرين رفت در خاک
جهاني مرد و زن را کرد غمناک
ز مرگ او کسش سويت گذر نيست
ز بهر اين ازآن حالت خبر نيست
به عالم شد حديث مرگ او فاش
به من دادند اينک، نان و حلواش
دريغ آن قامت و شکل و شمايل
که بر وي مرد و زن بودند مايل
دريغ آن هيأت دلجوي چالاک
که از پا ناگهان افتاد در خاک
چو لختي گفت ازين، بيچاره فرهاد
به سر غلطان شد و در خاک افتاد
زماني نيک از خود رفت و آنگاه
برآورد از دل آتش زده آه
که آه و صد هزار آه از دل من
دريغ از سعي هاي باطل من
گره از مشکل من بخت نگشود
تمام اين عمر من باد هوا بود
درين انديشه نغنودم همه عمر
به هرزه باد پيمودم همه عمر
عجب خرسنگي اندر راهم افتاد
وزان سعي من آمد باد بر باد
چو لختي گفت ازين فرهاد مسکين
بداد از داغ شيرين جان شيرين
جهانا تا کي اين دستان طرازي
به دستان هر زمان صد مکر سازي
که خواهد جان ز دستت برد، چون جان
نبرد از دست دستان تو دستان
نبينم در نهادت غير بيداد
ز تو فرهاد کش فرياد فرياد
نه تنها رفت فرهاد از تو در خاک
که کشتي خسروان دهر را پاک
ندادي هيچ شه را در جهان طشت
که بازش سر نبردي در آن طشت
ز شيريني نديد از تو کسي بهر
که کامش را نکردي باز چون زهر
بکشتي هر که را دادي دمي زيست
نخنديد از تو کس کو زار نگريست
غمي را از دلي بيرون نکردي
که صد بارش دگر دل خون نکردي
چه خوش زد اين مثل آن مرد باهوش
که چيزي کان بهايش نيست بفروش
متاع دهر را نبود بهايي
مخَر آن را که نتوان برد جايي
مخر از شرم اين کالاي دوران
که گر روزي شود، نقصان کني زان
ازين دنيا که يکسر نقش و زيب است
مخور بازي که سرتا پا فريب است
مرو از ره ز بازيهاي ايام
که آن را نيست پاياني سرانجام
به جان کوش و کن از خاطر برونش
که دنيا نيست چيزي در درونش
خيال و خواب دنيا را وجودي
منه کاندر زيانش نيست سودي
ميفت از رشته ي ايام در پيچ
که چون وابيني آن هيچ است بر هيچ
به بازي زمان زنهار مگرو
که هر لحظه کند بازيچه اي نو
ببين تا خويشتن را درنبازي
که دانايان ازين خوردند بازي
بدين مکاره با حکمت به سر بر
بمان بر جايش و بگذار و بگذر
بهي از وي مجو کو را بهي نيست
مقالاتش بجز طبل تهي نيست
جهان نبود به غير از رنج و دردي
نباشد آخرش جز آه سردي
بيا يکباره کن اين راه را طي
که شد کاووس ازو محروم و هم کي
نبايد در کف اين دون زبون شد
کزو تخت فريدون سرنگون شد
مخواه از او و گنج و مال او عون
که پس مرگ است از قارون و فرعون
نظر کردم ز آدم تا بدين دم
نديد از وي کسي جز محنت و غم
کسي گرداند از وي وقت خود شاد
که از وي هيچ وقتي ناورد ياد
مسيحا وار رخ تابد ازين دير
به سوي عالم علوي کند سير
جهان ديو است و دارد طبع آتش
بود ديوانگان را دل بدان خوش
جهان شهري ست پر از ديو مردم
مرو در وي وگر نه مي شوي گم
تو با وي بد کن ار نيکي نمايد
به رويش در ببند، ار بر گشايد
مبر هرگز مر او را هيچ فرمان
هر آن چيزي که گويد کن، مکن آن
فلک طشتي ست مالامال از خون
زمين دشتي ست زو ره نيست بيرون
برو زين دشت دل برگير و اين طشت
فرو شو دست اين طشت و ازين دشت
که مي داند که اين دور پياپي
بدين منوال خواهد بود تا کي؟
مشو آشفته از اين برق و رعدش
که حکمتهاست در اين نحس و سعدش
چو گردد کهنه دورش از روا رو
به سر گيرد دگر ره دوري از نو
جهان داشي ست کانجا خاک مردم
زماني کوزه مي سازند و گه خم
فلک را کن قياس از چرخ فخار
که هردم زو شود شکلي پديدار
زمان هر گه که دوري با سر آرد
زند چرخي و دوري ديگر آرد
ز جمشيدي به ضحاکي کند سير
گهي در شر گرايد، گاه در خير
مخور بازي که نبود از زمان دور
حديث ايرج و افسانه ي تور
مشو غافل که ديدم هست بسيار
بريده سر درين طشت نگونسار
اگر بيني بدي از دهر، مخروش
که سرها رفت در خون سياووش
مباش ايمن اگر کردي خطايي
که خواهي ديد از آن آخر جَزايي
که دانا گفته است از هوشياري
کشنده را کشند آخر به خواري
بد از خاطر به در کن زانکه آخر
شود پوشيده هاي دهر ظاهر
سليمي در پناه عاشقي رو
کزو مشهور شد فرهاد و خسرو
مباش از عشق خالي يک زماني
که يک دم زو همي ارزد جهاني
مبين جز مهر عشق از کل ذرات
که در عشق است عقل عاقلان مات
مجازي را نداني عشق فرهاد
که عشقي زان ندارد هيچ کس ياد
نامه نوشتن خسرو به شيرين و تعزيت فرهاد
چنين دادم خبر مرد سخندان
که چون فرهاد داد از عاشقي جان
دل شيرين ز داغش گشت مجروح
مدامش کار نوحه بود چون نوح
ز آب ديده ها مي شد دلش سست
خيالش روز و شب در آب مي جست
چو آب چشم خويشش در نظر بود
چرا کز آب صدره پاکتر بود
ز خسرو گرچه بودي خاطرش شاد
وليکن چيز ديگر بود فرهاد
چو زان تقدير تدبيري نبودش
نبود آنجا نشستن هيچ سودش
سرشکي چند بر خاکش بباريد
به خاکش کرد و زانجا بازگرديد
خبر بردند غمازان سوي شاه
که شاها دور شد خرسنگ از راه
به مرگش شد دل شيرين پر از درد
براي مردن او گريه ها کرد
ز سوز سينه زد آتش در افلاک
به اعزاز تمامش کرد در خاک
چو خسرو را خبر دادند ازين حال
ز غم شد چهره اش گه زرد و گه آل
از آن آتش برآمد بر سرش دود
چرا کز حال او، او با خبر بود
پس از يک دم دبيري پيش خود خواند
نثار از مشک بر کافور افشاند
نخستين زد رقم بر نام يزدان
که او هم جان ستاند هم دهد جان
خداوندي سزاوار خدايي
خداوندي که از فرمانروايي
به باغ و بوستانها باد گستاخ
نمي يارد فکندن برگي از شاخ
پس از نام خدا کردش چنين ياد
که اي شيرين مموي از مرگ و فرهاد
که از دانا شنيدستم به تکرار
که کس را نيست با تقدير او کار
نه تنها شد به خاک آن تير از کيش
که ما را نيز هست اين راه در پيش
چه جاي او که عالم سر به سر پاک
همه را نيست منزل جز دل خاک
ز مرد و زن که بر روي زمين است
چو وابيني همه را راه اين است
نشد خرم دلم از مرگ فرهاد
وگر گويم دروغ اين مرگ من باد
يقينم من که بايد مردن آخر
کسي زين جان نخواهد بردن آخر
اگر چه گاه کامم زو غمي بود
دريغ از وي که خوبم همدمي بود
به مرگ او نيَم بالله خرم
که اينک مي رسد نوبت به من هم
چه داند کس که بي آن يار چونم
دريغ آن محرم راز درونم
مرا اين تاج و تخت از دولت اوست
مراد و کام و بخت از همت اوست
مرا گر شاه صورت کرد مولي
مر او را خواند هم سلطان معني
دو سر بوديم چون پرگار و يک تن
به ملکِ عشق من او بودم، او من
چه گويم بخت من با من چها کرد
چرا زين سان مرا از من جدا کرد
نبود اسرار من زو هيچ پنهان
که من بودم تن او را او مرا جان
ز کوه سنگ اگر برد او ملامت
من و کوه غمم زو تا قيامت
به کوه ار صرف کرد او هستي خويش
مرا صد کوه هستي هست در پيش
کمال عاشقي اين بود کو برد
من اين دولت طلب مي کردم او برد
چه خوش زد اين مثل آن مرد عاقل
که بد در عاقلي خويش کامل
که پر از بهر دولت دل مکن خون
که آيد ناگهان از سنگ بيرون
کنون اي يار، چون تقدير اين بود
ز تقديرش حوالت اين چنين بود
به چشم او نظر کن در من اي جان
مرا خسرو مخوان، فرهاد خود خوان
به مرگ من مکن بر خويش بيداد
مرا مي بين و مي خوانم به فرهاد
تويي باقي و ما يکسر فناييم
تو شمعي ما همه پروانه هاييم
نامه نوشتن شيرين به خسرو به تعزيت مريم
چو خسرو ساخت زين سان کار فرهاد
از آن بشنو که خسرو را چه افتاد
ندانم رفت ماهي، بيش يا کم
که بر مريم سرآمد عمر مريم
تن خسرو ازين غم گشت رنجور
چراغ دولتش گرديد بي نور
به درد آمد دلش زين داغ دلسوز
نمي خسپيد شب زين غصه تا روز
از آن ماتم بسي مي کرد شيون
که بود از وي چراغش گشته روشن
سوي شيرين خبر گويي درآمد
که بر مريم زمان آخر سرآمد
دل خسرو ز داغش گشت پردرد
گل سرخش ازين غم شد گل زرد
به بار آورد از اين رنج و تيمار
درخت ارغوانش زعفران بار
چو بشنيد اين حديث تلخ، شيرين
در آن دم شاد بد گرد [يد] غمگين
دبيري خواند پيش خويشتن زود
رخ مه را به مشک تر برآلود
نبشت اول به نام ذوالجلالي
که نامد هرگز از حالي به حالي
پس از حمد خدا و نعت کامل
نوشت اين نامه بر سلطان عادل
که اي کشور گشا، شاه جوان بخت
که دارد فخر بر تو تاج و هم تخت
تو را شاهي رسد کز مه به ماهي
چو تو ننشست کس بر تخت شاهي
فزونتر از فريدوني و از جم
گدشتي از نيايان تا به آدم
شنيدم کز غم مريم زبوني
زبان پر ناله و دل پر ز خوني
مبادت هيچ غم زآسيب دوران
که بر جان من است اين داغ سوزان
به عيسي کز زمين زد بر فلک تک
که مريم خواهر من بود بي شک
به مرگ او جهان شد تيره بر من
که مريم بد مرا چون چشم روشن
سرشکش رشک دُرهاي عدن بود
از آن رو دانه ي تسبيح من بود
پس از من نيست شک گر اهل عالم
بود تسبيح شان از اشک مريم
کجا يابم از آن گوهر نشاني
که بي يادش نمي بودم زماني
سزد گر روز تا شب سوزم از سوز
که يادش شب رفيقم بود تا روز
گره از رشته ي ما، زان بنگشود
که ما را هر دو سررشته يکي بود
مخور تيمار اگر غايب شد آن يار
که من آن نخلم آورده رطب بار
رخم را بين که او را همدمم من
رطبهاي درخت مريمم من
ز نخلش گر چه دل را خار خار است
رطب هاي من از وي يادگار است
ز داغ و درد و غمهايش چه گويم
که من پرورده ي غمهاي اويم
نگويم کز غمش دل را غمي بود
که هر نيشش مرا يک مرهمي بود
ولي شاها تو اين محنت که ديدي
ز فعل خود جزاي خود کشيدي
که هست اندر جهان اندک چه بسيار
به پاداش عمل هر کس گرفتار
مکن ره گم که کار دهر اين است
ز شک بگذر که دانا را يقين است
که آن تيشه که شد فرهاد از آن کم
تبر گرديد و زد بر نخل مريم
مخور بازي که اين قدرت مرا نيست
که هم درويش و هم شه را چرا نيست
چه خوش زد اين مثل آن گنج پنهان
که مي بايد به آب زر نوشت آن
که گر نيکي کني ور بد، کماهي
جزايش مي رسد خواهي نخواهي
بر اين ست اعتقاد، اين ست دينم
ندارم شک درين معني يقينم
که زان روزي که اين عالم نهادند
بدي را هم بدي، پاداش دادند
چه خوش زد اين مثل آن مرد جوکار
که هر کس اين سخن راهست در کار
که در اين کِشته زار ارشاه و درويش
نشيند هرکسي بر کِشته ي خويش
ميفشان تخم بد در مزرع دهر
که در وي هر چه کاري مي بري بهر
کنون اي شاه اگر مريم ز دنيي
بشد بادا بقاي عمر عيسي
وگر زين دار فاني رفت فرهاد
به دولت تا ابد خسرو بماناد
قصه ي شکر اصفهاني
چو مريم را سر آمد عمر، خسرو
طلب کرد از بزرگان همسر نو
بزرگاني که بودندش ملازم
همه يکسر بدين گشتند جازم
که در شهر صفاهان دلبري هست
که مانندش عجب گر ديگري هست
به حسن اعجوبه ي دور زمان است
به مجلس داري آشوب جهان است
به ملک دلربايي بس که نيکوست
ز مشرق تا به مغرب شهرت اوست
ز شيريني که دارد آن دلارام
زمانه کرده است او را شکر نام
به نطق آمد غلام شکرش قند
هزارش دل به هر يک موست دربند
مجو زان حسن در اطراف عالم
که مثلش نيست در اکناف عالم
چو او ماهي نديده کس در آفاق
که در خوبي ست چون ابروي خود طاق
کنيز و خادمش هر دو به درگاه
يکي را نام مهر است و يکي ماه
رخش ماهي ست، مهرش گشته همبر
قدش سرويست، خورشيديش بر سر
دو چشمش در نکويي شهره هر دو
خجل زو مشتري و زهره هر دو
دو گيسويش به گاه سرفرازي
شب عشاق را داده درازي
بر رويش که خورشيدي ست در خور
دهانش ذره اي و ذره کمتر
شکر صد تنگ ريزد هر طرف بيش
چو جنباند به نام خود، لب خويش
اگر خواهي ز لعل و چشم او نام
برو آن را ز شکر پرس و بادام
اگر خواهد دلت از لعل او قوت
گهرهايش بجو از دُرّ ياقوت
لب چون شکّرش به از نبات است
دهانش چشمه ي آب حيات است
از آن چشمان که هر سو ناز دارد
عجب ترکان تيرانداز دارد
به چشمان حاجب از ابرو نشانده
به هر يک غمزه، صد جادو نشانده
چنان لب، کي بت چينيش باشد
مگر شيرين به شيرينيش باشد
چو خسرو ذوق شيريني ازو يافت
به خواهش در طلبکاريش بشتافت
بگفتا بارها من وصف آن ماه
شنيدستم ز مجلس ها به افواه
عجب گر سوي او باشد نگاهم
که من محبوب هر جايي نخواهم
بزرگاني که او را ديده بودند
صفتهايش همه بشنيده بودند
به داراي جهان خوردند سوگند
که او هرگز به کس نگرفت پيوند
بلي دارد کنيزي چند چون ماه
که بر مردم زند از دلبري راه
به مجلسها رود، ليکن دم کار
رود او و کنيزان را دهد بار
به رعناييش سرو بوستان نيست
به عياري آن مه در جهان نيست
چو بشنيد اين سخن، خسرو طمع کرد
که از خرما شکر بهتر توان خورد
مزاجم را به غايت هست در خور
به جاي نخل مريم تنگ شکّر
نمي بايد ز شکّر داشتن دست
که خرما را به شکر نسبتي هست
دل خود را دهم يکبار تسکين
بدين شکّر ز تلخيهاي شيرين
دل شه چون بدين گرديد مايل
بگفت اين کار بايد کرد حاصل
بزرگي از صفاهان پيش شه بود
فرستادش به سوي اصفهان زود
بدو داد از خزاين مال بسيار
دگر زاسباب آنچش بود درکار
بزرگ آنگه نديد آن کار را خرد
ببرد آنها و شکّر را بياورد
چو آمد سوي خسرو تنگ شکّر
به استقبال او رفتند لشکر
درآوردند در باغي به نازش
شدند اهل مداين پيشوازش
رسانيدند آنگاه آن مه نو
به اعزاز تمامش پيش خسرو
ملک آنگاه، آن درّ يگانه
ببستش عقد و بردش سوي خانه
شبي تا روز، با وي عيش بگذاشت
ز درج سر به مهرش، مهر برداشت
دلش هرگه ز شيرين ياد مي کرد
به شکر خاطر خود شاد مي کرد
به شکّر چند روزي گشت خشنود
که در خرماي مريم استخوان بود
ولي هرچند خود مي ساخت مشغول
ز عقلش، عاشقي مي کرد معزول
نمي کرد از غم شيرين به شب خواب
که نبود تشنه را تدبير، جز آب
نمي شد از شکر، تلخيش تسکين
به خود هرچند کان مي کرد شيرين
به تلخي با شکر، ناچار مي ساخت
شکر، شيريني اي با خويش مي باخت
ز گرمي شکر شد چهره اش زرد
که بيش از پيش، حلواي شکر خورد
نبُد چون شربت شيرينش در خور
از آن، دل سوختش حلواي شکر
از آن گرمي، تن خسرو برافروخت
که از شيريني شکّر، دلش سوخت
چو شکّر کرد اين احوال معلوم
تو گفتي آتش افکندند در موم
به تنگ آمد دلش، بگذاشت نازش
ز آب چشم خود شد در گدازش
تنش بگداخت، زآب چشم بي خواب
بلي، تنگ شکر بگدازد از آب
شود تا شربت قندش چشيده
گلابي مي زدش از آب ديده
در آن آب و عرق بگداخت شکر
که خسرو داشت دل، با جاي ديگر
غم شيرينش منزل کرد در دل
شکر در کام او شد زهر قاتل
ز جام عاشقي شد باز سرمست
دگر سوداي شيرين بردش از دست
دگر ره با سر پرگار خود شد
ز کار افتاد بُد، با کار خود شد
بسي سرگشتگيها آيدش پيش
چو افتد مرد از سررشته ي خويش
چه در عشق حقيقي چه مجازي
مهل تا رشته ي خود گم نسازي
به بازار جهان بازي خورد کم
هر آن کو دارد اين سررشته محکم
مزن پر، پا به سر کز کنه بي عيب
چو فرمان شد که بيرون آيي از غيب
به بختت هر چه آن گرديد طالع
کنندت باز با آن خير راجع
قضا اين دان و تقدير اين چنين است
همين حب الوطن را معني اين است
اگر اين راز پنهان بازيابي
به درد خويش درمان بازيابي
چو شه را از ازل اين راز دادند
به دستش رشته ديگر باز دادند
دگر با رشته ي تقدير پيوست
که بودش از ازل آن رشته در دست
دگر با عشق سرآورد و بر راه
بگفت از رفته ها، استغفر الله
ز کفر غير رو آورد با دين
فتادش باز در سر شور شيرين
طلب کردن خسرو شاپور را و تنها ماندن شيرين و زاري نمودن روز و شب
چو خسرو را دگر سر باره آمد
طلبکار وصال آن مه آمد
کسي را گفت کز نزديک آن حور
بيارد جانب درگاه شاپور
که مي دانست کان شوخ از ستمها
ز دل بيرون بدو مي کرد غمها
چو آمد نزد شاه آن کاردان مرد
دل شيرين ز داغش گشت پر درد
چو شد روزش به شب زان داغ دوري
ببردش دزد شب، نقد صبوري
چراغ عشرتش گرديد باريک
جهان بر ديده ي او کرد تاريک
ز بخت تيره و کوري اقبال
شبي آمد برش افزون ز صد سال
چو شب يکسر همه رنج ملامت
دراز و تيره چون روز قيامت
ز تاريکي مه از راه اوفتاده
کليد صبح درچاه اوفتاده
زمان در خشم از خوي پلنگي
زمين تاريکتر از موي زنگي
فلک زانجم فشانده هر طرف کاه
ملک بر باد داده خرمن ماه
ز ماتم رشته ي پروين گسسته
مجرّه زان سبب در کَه نشسته
همه شب بوده شان در آن شب تار
مکاري فلک را کَه کَشي کار
فلک ماليده دست نيل در چهر
به يک ره گشته با آفاق بي مهر
فرشته رفته يکسر زير چادر
برآورده ز هر سو ديوها سر
فلک را برده شب از بي ضيايي
ز چشم روشنانش روشنايي
ز حيرت چشم گردون باز مانده
خروس صبح از آواز مانده
از آن شب، کس برون نامد سلامت
که روزش بود فرداي قيامت
نمي تابيد صبح از شرق هورش
که بُد در خواب، بخت روز کورش
در شب بسته و زنگي شب مست
کليد صبح را دندانه بشکست
ز بي مهري سحر تاريک رويش
نفس گشته گرهها در گلويش
به دق افکنده مه از غم جسد را
به قير اندوده شب رخسار خود را
ز بي مهري نمي زد صبح يک دم
نمي جنبيد زنگي شب از غم
فلک سرگشته گرد خويش پويان
چراغي کرده هر سو صبح جويان
به مرگ روز، شب اندر سياهي
نه مرغ آرام ازين دردش نه ماهي
فرشته سر به سر بنشسته از پا
گرفته غول در بيغوله ها جا
به کار خويشتن شب ديده لايق
درست مغربي در چاه مشرق
ز بخت خود همي گرديد فيروز
ز بند زنگيِ شب رومي روز
درون صبح بد پر، تير اندوه
که تيغش سر نمي زد از سر کوه
نه هم گفتند مرغان ني شنودند
مگر کان شب به خواب مرگ بودند
يکي مرغ سحر، دم بر نياورد
مؤذن نعره اي هم بر نياورد
کسي از هيچ سو يک بانگ نشنيد
که مرغ صبح آن شب هم بخسبيد
ز جنبنده کسي نشنيد بويي
نمي جنبيد بادي هم ز سويي
در آن شب غير بيمار و نظرباز
کسي ديگر نمي آمد به آواز
کسي بانگي بنشنيدي به چندي
مگر از خسته اي يا دردمندي
درآن شب کامدش اوصاف مشکل
همي ناليد شيرين از غم دل
نهادي رو به خاک از غصه تا دير
ز تنهايي دلش از جان خود سير
گهي گفتي شبا با من چه کردي
مبادا روزيت که روز گردي
گهي گفتي ز غم دل رفت و دينم
به مرگ روز، شب تا کي نشينم
شبا امشب بمردم از غمانت
که کم گرداد روزي از جهانت
دلم را زندگي از مردن توست
حيات جانم از جان دادن توست
مرا اي صبح، چشم روشني تو
برآي آخر، اگر جان مني تو
نخواهد رفت بي تو از تنم جان
حياتي بخش و جانم زنده گردان
همه شب بودش از اين گونه گفتار
که برزد صبح ناگه سر ز کهسار
زاري کردن شيرين در صبحدم و اجابت دعا
اگر خواهي که يابي عالم صبح
شبي کن روز، بهر يک دم صبح
شبي روز از در عشق و صباحي
به وصلش يارب از هجران فلاحي
درون تيرگي آب حيات است
چراغ صبح نور کاينات است
منال از شب که مي باشد معين
ز بعد ظلمت شب، صبح روشن
چو مرغ شب، شبي در ذکر کن روز
سحر شمعي در آن ظلمت برافروز
به نور صبح شو دور از شب غم
برآ، چون مهر و روشن ساز عالم
خوش آن شبرو که مي بيند کماهي
به نور صبح از مه تا به ماهي
به وقت صبح ذاکر شو که بي قيل
بود ذرات در تسبيح و تهليل
چو صبح آيد برو رو با خدا کن
دمي از خواب غفلت چشم واکن
کن استغفار و بگذر از مناهي
که بخشندت هر آن چيزي که خواهي
در آن انده شب شيرين چو شد روز
به بخت او برآمد صبح فيروز
دلش شد همچو صبح از گرد شب پاک
نهاد از خاکساري روي بر خاک
زبان بگشاد و گفت از دل الهي
برون بر، کشتي ام را زين تباهي
بگيرم دست و بازم خر ز غرقاب
که در بحر غمم از سرگذشت آب
به سوز سينه ي مردان آگاه
به جاه و حشمت خاصان درگاه
به آه و ناله ي عشاق دلسوز
به مشتاقان ديدارت، شب و روز
به مظلومان محنتها کشيده
به محرومان کام دل نديده
به يک جا مانده ي بند و بلايت
به مجروحان زخم ابتلايت
به گمراهان از راه اوفتاده
به بي چشمان در چاه اوفتاده
به مهجوران کوي دردمندي
به محبوسان چاه مستمندي
به بيماران شب در تب گذشته
به ماتم ديدگان شب گذشته
به آب چشم طفلان بلاکش
به ضعف حال پيران جفاکش
به غمگينان بر سر خاک مانده
ز ماتمها گريبان چاک مانده
به قبض مفلسان اندر گه بام
به اندوه غريبان در دم شام
به غوّاصان درياي معاني
به سلطانان ملک بي نشاني
به تاج سروران ملک معني
به نور رهبران دين و دنيي
به گنج سينه ي شاهان عاشق
به درويشي درويشان صادق
به سياحان که بر هرکس نه پيداست
به جاسوسان دلها از چپ و راست
به زهاد و به عباد و به ارشاد
به ابدال و به اقطاب و به اوتاد
به سرّ جان تنهايان بي کس
که در اين غم به فرياد دلم رس
خلاصم بخش ازين درد جدايي
وزين تاريکي ام ده روشنايي
مگردان بيش ازين از غم ملولم
قبولم کن اگر چه ناقبولم
ز زاريها که شيرين کرد آن شب
برآمد از فلک فرياد يارب
زد آن شب ناله چندان بر زمانه
که آمد تيرش آخر بر نشانه
رفتن خسرو به شکار و رفتن از شکار به سوي قصر شيرين
سحر کز کوه سر زد خسرو شرق
ز تيغ کوه عالم شد پر از برق
شه عالم ستان، يعني که پرويز
سوي صيدش سمند عزم شد تيز
برون آمد به صحرا با سواران
به دولت همرکابش تاجداران
در آن روزش نبد جز بي غمي هيچ
نبود از بيشي آن مه را کمي هيچ
گرفته شرق تا غرب آفتابش
ز خاقان تا به قيصر در رکابش
سر چترش به گردون سرکشيده
جهان در سايه ي او آرميده
سواران همرهش از انجم افزون
پياده هم ز حد و حصر بيرون
فلک مست از رخ گيتي فروزش
ملک حيران ز چرخ و باز و يوزش
در آن صحرا از انبوه سپاهي
زمين در زلزله تا گاو و ماهي
ز نعل و ميخ اسبانشان هماره
زمين گرديده پر ماه و ستاره
سوارانش سراسر بر ستوران
نهاده سر همه دنبال گوران
در آن نخجيرگه از زخم شمشير
رها کرده به هر جا پنجه ها شير
به قتل مرغ، شاهين گشته غازي
سگ صياد در روباه بازي
زدي هم بازگاهي بال و گه پر
که تشنه بود بر خون کبوتر
دماغ گاو کوهي شد فراموش
که عمري رفته بد در خواب خرگوش
پلنگ و ببر هم، زان وهم گستاخ
نمي کردند بيرون سر ز سوراخ
ز چندان صيد کانجا گشته کُشته
همي بردند خلقان کشته پشته
ز چندان طعمه کاندر دست کس بود
جهان را تا سر صد سال بس بود
سزد چرخ ار ز صيد خسرواني
کند تا دور دارد ميزباني
در آن نخجير دلکش از که و مه
که بودند از نکويي يک ز يک به
به صيدي گرچه هر يک را نظر بود
ملک را چشم بر صيدي دگر بود
ز صيد ار کرده بود او شير را قيد
شده بود آهويي را در جهان صيد
بنه گردن که آخر نيست تدبير
چو گرديدي اسير صيد تقدير
مکش سر وز سر تقدير مگذر
که صيد تير تقديريم يکسر
فلک را گردش پرگار اين است
زمان را روز و شب خود، کار اين است
که اين يک را به زنجير قضا قيد
کند وان را به تدبير قدر صيد
برو خوش باش و با تقدير مي ساز
مده گر سر برندت هيچ آواز
که در نخجيرگه خوش گفت پيري
که صيدي نيست بي آسيب تيي
پس آنگه با سواران هم آهنگ
به سان مرد جنگي در صف جنگ
شکار انداز دشت و کوه، پرويز
همي شد مست، بر بالاي شبديز
که ناگاهان در آن نخجير کردن
قضا بردش کشان بربسته گردن
بهانه کرده صيد و زان بهانه
به سوي قصر شيرين شد روانه
رفتن خسرو به پاي قصر شيرين
چو ديد از دور قصر آن سمنبر
هواي باده اش افتاد در سر
ز خون دل شراب ناب مي خورد
به مستي خون بجاي آب مي خورد
هر آن اشکي که بر رويش گذر کرد
شراب لعل را در جام زر کرد
غزل خوانان و دست افشان و مي خوار
به هر گامي که رفتي در ره يار
سم اسپش عبير و مشک مي بيخت
سرشکش لعل و مرواريد مي ريخت
هوا هرچند گرد راه او بود
ز اشکش هر زمان صد آبرو بود
هوايش چون عبيرآميز گشتي
سرشکش در دويدن تيز گشتي
هوا هر گرد از راهش که رفتي
سرشکش رو به رو کردي و گفتي
غبار انگيختن هر کس تواند
خوش آن مردي که او گردي نشاند
چو خسرو ديد قصر دلبر از دور
بدين آن دم به چشم خويشتن نور
بر او و قصر او صد آفرين زد
بدين شکرانه سرها بر زمين زد
طلب کرد از نديمان جام زرين
که مي نوشم به ياد لعل شيرين
چو جامي چند کرد از ياد او نوش
جهان را کرد از شادي فراموش
تني بي جان به سوي جان همي شد
زمين بوسان، زمين بوسان همي شد
خبر بردند شيرين را که خسرو
رسيد از دور، اينک چون مه نو
چو زلف خود پريشان گشت آن ماه
که بي هنگام آمد سوي او شاه
به حاجب گفت، تا بستند در رُست
که نتوان داشتن اين کار را سست
پريشان شد به کار خويش درماند
رقيبي چند در آن راه بنشاند
پس آنگه داد در هر رهگذاري
به دست هر يک از نوعي نثاري
که چون خسرو بدين منزلگه آيد
به دولت، مشتري سوي مه آيد
يکش ريزد دُر و ياقوت پيوست
يکش ساغر دهد از لعل بر دست
يکش هر سو گلاب افشان کند راه
يکي شادي کند بر مقدم شاه
چو اينها کرد، شد بر بام و از دور
به ماه خود نظر مي کرد مستور
ز شادي گشت زان سان، آن دلارام
که خود را بر زمين اندازد از بام
وزان سوي دگر، خسرو سواره
به سوي قصر او بودش نظاره
به خود مي گفت گر رويش ببينم
چو مرغي برپرم بامش نشينم
از آن سو مانده او در آتش و آب
وزين سو اين دگر در پيچ و در تاب
از آن سو او سرشک ناب مي ريخت
وزين سو اين همه سيلاب مي ريخت
بدين منوال خسرو بر سر زين
بيامد تا به سوي قصر شيرين
چو سوي قصر شيرين چشم بگشاد
ز باد آمد فرو در خاک افتاد
به در زد دست، در را ديد بسته
وزان در بستگي، شد دل شکسته
به کار خويش، حيران گشت و مضطر
ز غم چون حلقه اي شد ماند بر در
بگفت آوخ که غم جان مرا کاست
زدم فالي و آن فالم نشد راست
غلط کردم پشيمانم ازين کار
دريغا راه دور و رنج بسيار
…. بخت خود برآشفت
زماني گشت بي خود بعد از آن گفت
که اي جانم فدايت بنگر آخر
چرا بر روي من بستي در آخر
درم بگشاي تا رويت ببينم
درآيم يک زمان پيشت نشينم
کنم …ــلت مشکل خويش
بگويم با تو اين درد دل خويش
به يک ….. اي خويش کن شاد
مروت از جهان آخر برافتاد
درآ يک لحظه با من در تکلم
مکن بي حرمتم در پيش مردم
برين در چند گردم همچو دوران
بيا بنشين دمي وين گرد بنشان
مگردان رخ ز من بشنو سخن را
نمي دانم گناه خويشتن را
گناهم را که مي داني تو اي ماه
بگو تا بر گناه خود برم راه
چه بد کردم؟ نمي دانم گناهم
به مرگ خويش آخر پادشاهم
بسم پيش کسان اين روي زردي
که بي قدرم چو خاک کوي کردي
چو بودي آبروي و اعتبارم
دگر پيش کسان سر چون برآرم
تو خود گو کاندرين بي اعتباري
چه کار آيد مرا اين شهرياري
تو سلطاني و رحمت بر کرانه
گدا را بر درت قدر و مرا، نه
درين حالت که من هستم کماهي
گدايي بهتر است از پادشاهي
گرم زين آمدن شد مشکل تو
وزين بي جان به تنگ آمد دل تو
روم واپس که در اين راه باريک
هنوزم ني خر افتاده ست و ني خيگ
روم وين داوري را درنوردم
به راهي کامدستم بازگردم
چه نوع ست اين نکويي در چه کاري
زهي بي نامي، آه اين شرمساري!
بدان مي داردم هر لحظه اندوه
که گيرم همچو فرهاد، از غمت کوه
روم هرجا و از جورت بنالم
کنم فرياد و رو در خاک مالم
مرا اين جور و اين بي حرمتي بس
روم سنگي به دل بندم ازين پس
بدين در، من نگويم پادشاهم
که يک هندوي آن خال سياهم
ز رويت گر چه نتوانم ز غم رست
بهل کاخر به گيسويت زنم دست
چه داري با من بيمار در سر
مکن تعجيل با من، زانکه زين در
به مسکيني و زاري هرچه گفتم
روم کاخر جواب خود شنفتم
نگويي اين چه بيداد است با من
هنوزت قهر فرهاد است با من
مکن بد زانکه بد کردن نشايد
که هر کو بد کند، بد پيشش آيد
درين منزل که کُه پس کاه بيشيم
به نيک و بد همه مهمان خويشيم
بمان بد، کين مثل در روزگار است
که گر نيک ست و گر بد در گذار است
پاسخ دادن شيرين، خسرو را
چو خسرو کرد ازين بسيار زاري
جوابش داد آن ماه حصاري
که دايم شاد و دولتيار باشي
ز تاج و تخت، برخوردار باشي
ز بند هر حوادث بادي آزاد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بدين دولت بماني جاودانه
مبادت هيچ آسيب از زمانه
به هر کارت، سعادت رهنما باد
به فيروزي همه کامت روا باد
حديث تلخ، شيرين کي پذيرد
مکن تلخي که با من در نگيرد
ز من گر تلخي گردي منتي نيست
که شيرين را به تلخي نسبتي نيست
بدي بگذار کايين را نسازد
حديث تلخ، شيرين را نسازد
به دين عشق، خود ديدن گناه است
ز تو تا عشق صد فرسنگ راه است
تو گر چه با مني واندر حضوري
ز نزديکي که هستي دور دوري
درم گويي بيا بر روي بگشاي
دمي از پرده ام رخسار بنماي
نمايم من خودت از پرده رخسار
ولي ترسم نياري تاب ديدار
دگر گفتي گناهم چيست، هستي
بود هستي بتر از بت پرستي
ز هستي در جهان چيزي بتر نيست
بکش پا زين که غير از دردسر نيست
تو گر با عشق من با ذوق و حالي
چرا آشفته ي اين زلف و خالي
چو زلف من دل خود بيش مشکن
ز خود جو هر چه مي جويي نه از من
تو بي خود شو که هشياري و مستي
جدا از من نه اي هر جا که هستي
دگر گفتي که آخر شهريارم
مکن پيش کسان بي اعتبارم
بدان کانجا که باشد شرط ياري
نه شاهي گنجد و نه شهرياري
به کوي عشق، شاهي درنگنجد
غم ملک و سپاهي درنگنجد
اگر باشد طمع، شاهي گدايي ست
طمع يک سو نهادن پادشايي ست
به عشق از معصيت، شاهي چه خواهي
چه لافي هر زمان از پادشاهي
درين حالت که ما هستيم هر دو
نه تو از من کمي نه من کم از تو
نه تو از ما کمي، ما نز تو بيشيم
که هر يک پادشاه وقت خويشيم
ز خود تا دم زني، دور از خدايي
ز خود گر پيش آيي پيش مايي
فنا مخلوق را باشد، نه خالق
مني معشوق را باشد، نه عاشق
شماتت باشد اي جان کار دشمن
چو ما باشيم هر دو سنگ ده من
دگر گفتي که گيرم ترک اين کار
که ديدم زحمت اين کار، بسيار
طريق عشقبازي درنوردم
روم زينجا، وزين در باز گردم
شنو چون بازم آوردي به آواز
کسي ديده ست هرگز عاشق و ناز
فسان بگذار و بگذر از فسون هم
که پيشت نيستم چندين زبون هم
نه آن پايم، که پرسيم از سر پاي
به دستانم مگر برگيري از جاي
تو را از قند شيرين نيست ياري
که حلواي شکر در خانه داري
اگر داري به شکّر اهتمامي
شکر را هم به شيريني ست نامي
تو داني مي روي اين است ره پيش
شکر، شيرين مکن با من ازين بيش
دگر گفتي به غايت مستمندم
روم زينجا و بر دل سنگ بندم
مکن با من ازين رو سخت رويي
که خود اين از زبان بنده گويي
تو در پروازي و من با دل تنگ
نشسته همچو مرغي بر سر سنگ
دلم را نرم کردن هست مشکل
که بستم دل به سنگ و سنگ بر دل
برون نارد به خشم من پلنگي
زمانه تا نهد سنگي به سنگي
دگر گفتي ز فرهادم حکايت
حکايت نيست اين، هست اين شکايت
مگو با من دگر زين درد دلسوز
برو تو عشقبازي زو بياموز
که اندر کوه هجران با دل تنگ
همه راز دلم مي خواند از سنگ
هوس را سوي وصلم دسترس نيست
بدو گفتم مرا پرواي کس نيست
درآن مشهد که باشد بي نيازي
هوسبازي نباشد عشقبازي
تو را فرهاد اگر چه نانکو بود
درين ره عشبازي کار او بود
که از اندوه عشقم سنگ بي مر
گهي بر دل زدي و گاه بر سر
شوم قربان خاک بي گناهي
که جز نيکش نبُد در من نگاهي
به دارايي که گردان کرد افلاک
که او را بود چشمي بر رخم پاک
به معبودي که تا کردم نظر باز
نديدم مثل او ديگر نظرباز
به دوران همچو او مردي نديدم
که شد خاک و ازو گردي نديدم
ز تو غير از هوسناکي نيامد
بجز مستي و بي باکي نيامد
تو و انديشه ي وصلم، کجايي
تو عشاق نيستي، اهل هوايي
هوا گردي ست محکم در ره مرد
هوا هرگز نخواهد بود بي گرد
تو اغياري درين معني نه ياري
که با من جز هوا در سر نداري
فتد در هر نظر صدگونه شهوت
اگر نه کور سازي چشم شهوت
بگفتي هر چه با من، زان بتر نيست
تو مستي، قول مستان معتبر نيست
در آن مستي هر آنچه آن نيست نيکو
تو مي گويي و مي گويم که مي گو
مکن با من دگر زين نکته در کار
مکن بي حرمتي، حرمت نگه دار
تو گرچه لشکر خونخوار داري
ز هر سو کشته ي بسيار داري
مرا هم هست، مژگانهاي چون نيش
که هر يک زو به صد خون نيست درويش
مرنج از من اگر کردم خطابي
بود هر يک سؤالي را جوابي
کتاب و حرف من خواندي و ديدي
به من هر چيز کان گفتي، شنيدي
پرستارت منم شيرين دلبند
تو مخدوم و خديوي و خداوند
شد اينها جمله اکنون رو به رويم
مگو ديگر چنين ها تا نگويم
پاسخ دادن خسرو شيرين را
دگر ره خسرو از نوعي که داني
به شيرين گفت از شيرين زباني
که اي صد همچو خسرو بنده ي تو
ز احسان توام شرمنده ي تو
لب لعلت که جانها زنده دارد
هزاران بنده همچون بنده دارد
خم ابروي تو کان نيست هموار
چو من کشته ست در هر گوشه بسيار
سر زلفت که رشک مشک چين است
بدان رخ فتنه ي روي زمين است
حديثي زان دهان، کان غنچه رنگ است
نمي گويم که حالا وقت تنگ است
قدت کان رفعتش از عرش بيش است
اگر بالا بود بر جاي خويش است
نمي گويم رخت ماه جهان است
که آن فرق از زمين تا آسمان است
سخنهايي که گفتم با تو اي مه
نکو گفتي جوابم بارک الله
جواب تلخ از لعلت نبات است
غلط گفتم که به زاب حيات است
هر آن تلخي که کردي از سرکين
نه تلخي است آن که همچون توست شيرين
شدم بر تلخيت راضي و خرسند
که آن پيشم بِه است از شربت قند
ز ياقوت لب آن دُرها که سُفتي
به روي بنده آن بدها که گفتي
نگويم بد که بد گفتن نشايد
که هرگز بد ز نيکويان نيايد
نگويم کز تو جانم در خروش است
که گر زهرست از لعل تو نوش است
ندارم از تو يک مويي شکايت
ولي بشنو که مي گويم حکايت
مرا چون در ره افکندي به پستي
تو از خورشيد بالاتر نشستي
تو آنجايي و اينجا گه که ماييم
تو اي دلبر کجا و ما کجاييم
مرا گفتي، مرا پيش تو جان است
ولي ره از زمين تا آسمان است
دلي را معني بسيار باشد
دلي را هم دلي در کار باشد
اگرچه دل ز گفتارت به کام است
دلي را هم در آن دخلي تمام است
نيارد مرغ در بامت پريدن
که نتواند خرد آنجا رسيدن
تو را قصري ست اي خورشيد تابان
که پهلو مي زند با عرش رحمان
همي ترسم که بر بالا برآيي
کني يک روز دعوي خدايي
نه چشم من بر آن بام است و منظر
که چرخ آنجا کلاهش افتد از سر
تو را کي چشم مه بي نور بيند
که هم آنجا تو را از دور ببيند
نمي گويم که کام من روا کن
ولي يک بار چشمي زير پا کن
تو سروي کي به من زين در درآيي
که مي بينم که خوش سر در هوايي
منم جايي که پستي را مکان نيست
تو در جايي که بالاتر از آن [نيست]
عجب گر خود بود راه من آنجا
که سالي مي رسد آه من آنجا
ز نُه گردون نگويم برتري تو
که مي دانم کز آن بالاتري [تو]
نمي گويم که خورشيد جهاني
کز آن روشنتري و بيش از آني
نکويان کز نکويي نام دارند
ز تو رنگي و بويي وام دارند
ترنج مه ز سيب غبغب توست
شکر را چاشني اي از لب توست
ترشرويي مکن آخر بينديش
تو شيريني، مکن تلخي ازين بيش
براي شکّرت با من چه قهر است
که شکّر بي تو در کامم چو زهرست
عتاب، آن به که با من در نوردي
که شکّر در دهانم زهر کردي
ز شيريني قندت کانست درخور
دلم بگرفت از حلواي شکّر
ز تلخي کز تو ديدم وز جهان هم
نه از شکّر که بيزارم ز جان هم
بيا بازم خر از اين خواري و ذل
که کوه سنگ نارد اين تحمل
شدم بيمارت آخر اي طبيبم
علاجم کن که در کويت غريبم
نگاهي جانب آواره اي کن
به رحمت چاره ي بيچاره اي کن
به کويت گر اجل آيد به پيشم
هم اينجا خاک کن در کوي خويشم
بجو، زان پيشتر سامان برگم
که زير آيي و بنشيني به مرگم
ازين سودا که دايم در سر ماست
عجب دارم که نه خاک من اينجاست
غمم خور زانکه گر از غم بميرم
به روز حشر دامانت بگيرم
به مرگ و زيست اينجا خواهم افتاد
مگر زينجا برد خاک مرا باد
پاسخ دادن شيرين خسرو را
دگر ره آن مه حسن از سر مهر
نمود از اوج برج خويشتن چهر
چو برق از ظلمت شب گشت لامع
به خوبي و سعادت گشت طالع
در دولت به روي شاه بگشود
چو ماه چارده رخسار بنمود
چشانيد از طبرزد طفل را قوت
گشاد از دُرج گوهر قفل ياقوت
که شاها تا جهان را زندگاني
بود باشي به تخت کامراني
فلک همچون زمين خاک رهت باد
فلک خاشاک روب درگهت باد
جهان تا هست بادت پادشاهي
خلايق بنده و انجم سپاهي
ز روي من دو چشمت باد پرنور
رُخ خوب تو باد از چشم بد دور
گل رويت هميشه باد رنگين
دهانت چون لبم همواره شيرين
کمان دولتت پيوسته بر زه
همه روزت يکي بادا ز يک به
چو زلف من پريشاني مبادت
بود کارت چو ابرو در گشادت
چو مويم دامنت پر مشک چين باد
مدامت شاهي روي زمين باد
چو گيسو و دهانم از دورنگي
مبادت خود پريشاني و ننگي
مرا گفتي جواب تلخ گفتي
نگفتم کانچه خود گفتي شنفتي
دگر گفتي شدي بالا نشستي
به روي من در از هر باب بستي
از آن رفتم نشستم برتر تو
که گردم هر نفس گِرد سر تو
ازين بالا مرا آنست مقصود
که تو شمعي درين ايوان منت دود
مرا گر بر فلک دوران برآورد
ز شبديز تو باشد بر فلک گرد
از آن بالا شدم چون دود آهت
که تا ناگه نباشم گرد راهت
تو چشمي و منت ابرو، مکن خشم
بود پيوسته ابرو بر سر چشم
مگو از زير و بالا، بيش با ما
که عاشق خود نگويد زير و بالا
درين ره تا رهين زود و ديري
چو گرد آشفته ي بالا و زيري
دگر گفتي که چشمي زير پا کن
طريق سرکشي با من رها کن
درين بالا که دل زان در بلاي است
به ديدارت که چشمم زير پاي است
دگر گفتي شدم راضي و خشنود
زهي دولت، تو را اين هست بهبود
که گرد غم ز راهش بيشکي شد
هر آنکو تلخ و شيرينش يکي شد
دگر گفتي تو دوري من نه دورم
که با تو روز و شب اندر حضورم
ندارم از تو يک ساعت جدايي
نه بي مايي که دايم پيش مايي
دگر گفتي که تلخي نيست آيين
تو خود تلخي، مکن نسبت به شيرين
مگو تلخم که اين از ترّهات است
که تلخ من چو حلواي نبات است
ورت گفتم ز شکر تلخ بپذير
که هست آن از لب من چاشني گير
دگر گفتي غريبم چاره جويم
بگو من اين سخن پيش که گويم
حديثي مشکل و حالي عجيب است
مگو ديگر چنين کز تو غريب است
نظر بر چشم غمازم مياور
برو ديگر به آوازم مياور
که در عالم اگر بيچاره اي هست
غريبي، خسته اي، آواره اي هست
به زندان عقوبت مانده مهجور
ز خان و مان خويش و دوستان دور
غم و دردش به روز بد نشانده
ز دِه مانده به جور از شهر رانده
نه راه پيشم از غم ني ره پس
پريشان حالي و دشمن کام و بي کس
درين زندان محنت رو به ديوار
چو بدبختان به درد دل گرفتار
شب و روز از خيال يار دلتنگ
نشسته چون کلاغي بر سر سنگ
يکايک آنچه گفتم نيک بشمر
منم آنها و صد چندان ديگر
دگر گفتي که گيرم دامن تو
اگر ميرم، بميرد دشمن تو
مگو اينها که بادا زنده جانت
رود شيرين، به قربان دهانت
الهي تا ابد فرخنده باشي
براي من هميشه زنده باشي
پاسخ دادن خسرو، شيرين را
دگر باره به صد نيرنگ، پرويز
به پاسخ کرد شمشير زبان تيز
که اي صد همچو من از راه برده
به زيبايي گرو از ماه برده
کشم تا چند از تو مستمندي
چو سگ، بر آستانم چند بندي
اگر چه ملک جان، سر بيشه ي توست
جفا و جور کردن پيشه ي توست
نگويي چند آخر با دليران
به نيرنگ و فسون با نره شيران
نمايد ترک هندويت دليري
کند آهوي چشمت شيرگيري
تويي آن دلبر مکار رعنا
که در دستان و مکرت نيست همتا
به هر يک غمزه صد جادو نشانده
پس آن را نرگس و بادام خوانده
به هر يک مو هزاران دام کرده
پس آن را زلف مشکين نام کرده
نمک را آشنايي داده با قند
به هر افسون دلي آورده در بند
منم آن ساده دل در اين زمانه
که افسون را ندانم از فسانه
به دستان تو عقلم کي برد پي
ز غم مردم نمي گويي که تا کي
گهم خواني و گاهم راني از در
به قيدم آري و بازم دهي سر
چه بد کان با من مسکين نکردي
غمم را هيچگه تسکين نکردي
نگويم بد به رخسارت که زشت است
نمي رنجم که اينم سرنوشت است
مشو زين بيش در قصد هلاکم
گر آخر بر نمي گيري ز خاکم
به چشم رحم يک بارم نظر کن
به تيغ خويشم آخر سر به سر کن
به يک تيري دلم را شاد گردان
مرا کن بنده و آزاد گردان
دلم امشب به زلف خويش کن جا
دگر تا چون شود الليل حبلي
گر از کويت شوم مهجور و محروم
زهي بخت سياه و طالع شوم
ز سوداي تو با بيگانه و خويش
مقرر کرده ام با اين دل ريش
که نيزت همچو جان خويش دارم
وگر تيغم زني سر پيش دارم
چو زلفت گر فرو نازي به من سر
زنم چندان ز عشقت سر برين در
که رحم آري و با من سر درآري
مراد من به کام من برآري
عجب راهي ست، راه عشق اي ماه
که گر آنجا رسد درويش اگر شاه
نه آن يک پس تواند شد نه اين پيش
نباشد هيچ فرق از شاه و درويش
مرا آن دم ز خود بي خويش کردند
که نام من شه درويش کردند
در آن عالم که نام عشق بردند
به دست هر يکي کاري سپردند
مقرر شد به ديوان الهي
که يک چيز است درويشي و شاهي
کنون يکره مرا در پيش خود خوان
توانگر سازم و درويش خود خوان
گرت گفتم که شاهم عفو فرما
ز درويشي مگير اين نکته بر ما
که شب کانجا ميان خاک خفتم
ندانستم که از مستي چه گفتم
چو شد معلومت اين بي خويشي ما
بود معذور نادرويشي ما
مرا گفتي ز خان و مان شدم دور
بماندم در غريبي زار و مهجور
ز دِه کرده برون وز شهر رانده
درين زندان به تنهايي بمانده
ز دست جور گردون گشته پامال
پريشان روز و سرگردان و بدحال
دري بر روي خويش از غير بسته
چو مرغي بر سر سنگي نشسته
بلي هست اين همه اي يار خواري
ولي دانم خبر از من نداري
تو را با خويشتن آمد سرو کار
مرا از نيک و بد تشويش بسيار
همه جور و همه محنت، همه رنج
غم ملک و غم لشکر، غم گنج
دگر آن غم، که نبوم همدم تو
وزينها جمله ام بدتر غم تو
مخور غم زانکه در تيمار عالم
تو با يک غم نشيني من به صد غم
چه درويش و چه سلطان تا دمي هست
به قدر خويش هر يک را غمي هست
هرآن کامد به عالم محنتي ديد
خوشا آن کس که از مادر نزاييد
از آن ساعت که اين عالم نهادند
به روي خلق عالم، درگشادند
جهان ديديم و با هرکس نشستيم
ز آدم گير تا اين دم که هستيم
کسي را بر مرادش دسترس نيست
برات خوشدلي در دست کس نيست
جهان را غم فزون آمد ز شادي
مرادِ اوست، عين نامرادي
نمي گويم که عالم پايدار است
در او احوال مردم برقرار است
بلي آن را که بخشش کرد ياري
بود از ديگرش کم بي قراري
ازين تندي فرودآ، کاندرين دشت
به گفتن گفتن از ما عمر بگذشت
نصيحت بشنو و ترک جفا کن
بمان اين توسني، تندي رها کن
بيا تا بر قدت يک دم شوم راست
که کارم چون دهان تو نه پيداست
بيا کز چشم تو خسرو بميرد
از آن پيشش که خواب مرگ گيرد
به ابرويت که گر عمرم سرآيد
به گيسويت که گر جانم برآيد
نشينم بر درت چندانکه ميرم
بود کز جام لعلت کام گيرم
پاسخ دادن شيرين، خسرو را
دگر ره آن سهي سرو از سر ناز
به خسرو کرد چشم از دلبري باز
دولب بگشود و چشم از خواب برکرد
جهان پر شکّر و بادام تر کرد
دو گيسو را ز پيش رو درآويخت
بنفشه با گل نسرين برآميخت
گه او شب راه بر مهتاب مي زد
ز نرگس، گاه بر گل آب مي زد
دو بادامش ز نرگس خواب مي برد
به شيريني ز شکّر آب مي برد
ز دلجويي چو سروي، بلکه بهتر
ز رعنايي، هزارش ناز در سر
به پاسخ گفت کاي سلطان عالم
به زيبايي و خوبي، جان عالم
نيامد همچو تو شاهي به عالم
به زيبابي ز آدم تا بدين دم
تو را در شاهي ار فغفور چين است
به درگاهت غلام کمترين است
تو را منشور شاهي هست در مشت
ز آدم تا بدين دم پشت بر پشت
ز هر مهتر که پيش آمد مهي تو
ز جمشيد و ز کيخسرو بهي تو
چه کيخسرو، چه افريدون، چه جمشيد
که بادا تا ابد ملک تو جاويد
چو رو با عالم عقبي نهادند
همه رفتند و دولت با تو دادند
مرا گفتي که تا کي مستمندي
کشم وز دست جورت دردمندي
منه زين بيش بارم بر دل ريش
که هرکس مي کشد بار دل خويش
ببايد زآرزوي دل، بريدن
وگر نه بايدت اينها کشيدن
دگر گفتي که چشمت شيرگير است
کمانت ابرو و مژگانت تير است
نه از حق، ني ز کس انديشه داري
هزاران مکر و دستان پيشه داري
دو چشمت جادوي مردم فريب است
دل و جانم ز عشقت ناشکيب است
نکردي هيچ در کارم نگاهي
نمي بينم رخ خوبت به ماهي
ز تير غم مزن بر سينه ام چاک
ميفکن بيشم و برگيرم از خاک
مکن، چون تير بر خاکم مينداز
بهل تا گردم از تيغت سرافراز
نگرديدم ز تيغت خسته و ريش
که اين از طالع خويش آمدم پيش
ز تيرت جان خود را زنده دارم
ز تيغت سر به بر افکنده دارم
زنم چندان به زاري بر درت سر
که بر رويم گشايي عاقبت در
بلي اينها که گفتي خوب و زيباست
که همچون جامه اي بر قامت ماست
دگر گفتي به ديوان الهي
يکي کردند درويشي و شاهي
گذشتم از سر شاهي به بويت
به مسکيني شدم درويش کويت
نشستم بر سر کوي تو خاموش
شدم همچون در تو حلقه در گوش
نکو رفتي و خوش کردي، چنين به
مده از دست، اين حالت که اين به
که هر شاهي که او درويش باشد
به قدر از هر دو عالم بيش باشد
خوشا آن کو به هستي مبتلا نيست
چو درويشي و شاهي را بقا نيست
شهان زين سر برين ايوان کشيدند
که سر در پاي درويشان کشيدند
شهان آن به که با ايشان پناهند
که درويشان به عالم پادشاهند
خوش آن شاهي که بگذشت از سر ناز
به پابوس فقيران شد سرافراز
چو شاهي را بود رو در تباهي
خوشا درويش و ملک پادشاهي
تو را کردند از آن شاه جهاني
که درويشي بياسايد زماني
ز بهر گنج و شاهي جان مفرسا
برو در کنج درويشي بياسا
غم شاه از پي گنج و سپاه است
گدا در کُنج وحدت پادشاه است
چو شاهي مي نهد بر سينه داغت
خوشا درويشي و کنج فراغت
دگر شاها تو گر اين فکر داري
که زين سان کام خود از من برآري
مکن انديشه ي اين، کان خيال است
خيالي باطل و فکري محال است
به يکتايي که مثلش کس نديده ست
به دانايي که ما را آفريده ست
به سبحاني که سياحان افلاک
بدو تسبيح گويند از دل پاک
به معماري که بر فيروزه درگاه
گهي مهر آورد گاهي برد ماه
به علاّمي که هر چه او کرد نيکوست
جهان حرف و کلام و نسخه ي اوست
به معبودي که ما با هم رسانيد
که نتواني چنين کام از لبم ديد
مگر با من به پاکي عقدبندي
که از پستي نخيزد سربلندي
پس آنگه روي از خسرو بگرداند
وزان خسرو به کار خويش درماند
به خشم رفتن خسرو از پيش شيرين
شباهنگام کان آهوي غماز
برفت از ديده با صد عشوه و ناز
از آن غم شد فلک را گريه غالب
چو خون شد سر به سر چشم کواکب
همه شب تا به روز از انده و غم
يکي ننهاد از آنها چشم بر هم
سياهي بر سفيدي، گشت چيره
جهان بر چشم خسرو کرد تيره
دو چشمش بر مثال صبح خيزان
شد از سوز درون سياره ريزان
همه ره با دل خود در حکايت
ز بخت تيره ي خود در شکايت
ز دوران زهر ناکامي چشيده
جواب تلخ، از شيرين شنيده
ز شيريني دلش بي بهره گشته
دهانش تلخ چون خر زهره گشته
شده رنگ رُخ و گرديده آواز
به مستي رفته، مخمور آمده باز
به منزل نارسيده کرده ره گم
خجل از کار خود در پيش مردم
دو چشمش خون فشان از بي قراري
سرافکنده به پيش از شرمساري
از آن رنج و از آن زخم و از آن نيش
فرس مي راند و اين مي گفت با خويش
شدي اي دل نديدي حاصل از يار
دريغا راه دور و رنج بسيار
همه شب با غم دل راه آمد
سحرگه سوي لشکرگاه آمد
به سوي خيمه رفت و زان ره دور
برآسود و طلب فرمود شاپور
بر خويشش نوازش کرد و بنشاند
يکايک حال خود پيشش فرو خواند
که چون رفتم سوي قصرش رسيدم
سخن چون گفتم از وي چون شنيدم
پس آنگه رخ ز من چون کرد پنهان
بدين سان کرد وقت من پريشان
چو بشنيد اين سخن شاپور از شاه
بگفتا غم مخور شاها که آن ماه
به نازي چند اگر آمد به رويت
نيازش خواهد آوردن به سويت
مرنج ار کرد در روي تو نازي
که باشد بعد هر نازي نيازي
صبوري کن درين و باش حاضر
که خوش گفت، اين مثل آن مرد صابر
که اول هر چه آيد مشکلت آن
تحمل کن که آخر، گردد آسان
نگردد کس پشيمان از تحمل
تحمل را بود نقش تجمّل
بدش مشمر که هر کو بد شمارد
ندارد هيچ اگر صد گنج دارد
تحمل جوي و صبر آور فرا پيش
که بي اين هردو، شاهانند درويش
نبودي کوه را گر تاب اين رنج
نکردي روزگارش صاحب گنج
به سختي چون تحمل کرد و بنشست
زر و سيم و جواهر بر کمر بست
خوش آن کز پختگي گرديد خاموش
نه از خامي برآمد بر سرش جوش
برآرد عجله زود از آدمي گرد
بود صبر و تحمل دو پر مرد
تحمل کن که اندر کار مردان
بود رحمان تحمل، عجله شيطان
دگر گر نازشي کرد آن پري زاد
نبايد گشت از آن يکبار، ناشاد
که گويند اين مثل، مردم که از يار
به آزاري نبايد گشت بيزار
جدايي از وفاداري نباشد
بود آزار بيزاري نباشد
چو همت عاشقان را در طلب نيست
ز معشوق ار جفا بيند عجب [نيست]
نبايد هيچ از معشوقه رنجيد
گرت کام از دهان خود نبخشيد
دلي کو بهر کام از يار بيش است
بود عاشق ولي بر کام خويش است
ز يار آن را که باشد کام در کار
بود بر کار خود عاشق نه بر يار
نبايد بود نازک دل که محبوب
نمي دارد ز عاشق اينها خوب
به برگي کاه، آن عاشق نيرزد
که همچون بيد از هر باد لرزد
خوش آن کو همچو کوه از جا نجنبيد
که گر صرصر بود از جا نجنبيد
درين ره هر که چون خاشاک افتاد
رها کن تا برد هر گوشه اش باد
چو لختي گفت ازين گفتار شاپور
تن خسرو برآسود از ره دور
چو دُر، کرد اين نصيحتهاش در گوش
شدش تلخي شيرين چون شکر نوش
پشيمان شدن شيرين و رفتن عقب خسرو و مجلس نهادن
سخن پرداز مجلس اين چنين گفت
که چون پرويز از شيرين برآشفت
شد اندر خشم و از وي روي برتافت
چرا کز وي همه بي عزتي يافت
گرفت از پاي قصر او، سر خويش
روان آمد به سوي لشکر خويش
وزان غم شد دل شيرين پر از درد
به اشک سرخ بنشست و رخ زرد
به هر يک دم ز جان مي زد دو صد آه
وزآه جان دلش مي شد به صد راه
بدان گرچه صبوري پيشه مي کرد
دلش با خود هزار انديشه مي کرد
گهي گفتي که چون عذرش بخواهم
که باشد خجلت ار بخشد گناهم
گهي گفتي خود اين آسان نباشد
ولي خود کرده را درمان نباشد
چو لختي گفت ازينها با دل خويش
به خود آسان گرفت آن مشکل خويش
فرود آمد ز قصر و از پي شاه
روان با اشک روي آورد بر راه
به آه دل در آنره رفت چون باد
به اشک خويشتن يک دم نه استاد
چو بادش گرچه گلگون درگذر بود
ولي گلگون اشکش تيزتر بود
بدش گلگون چو باد و شاد مي رفت
که آن شب عمر او بر باد مي رفت
همي باريد اشک و آه مي کرد
ستاره مي شمرد و راه مي کرد
همي بريد دشت و کوه بي فکر
در آن ره با خداي خويش در ذکر
به هر جا در رهش وهمي رسيدي
بخواندي حِرزي و بر خود دميدي
در آن شب کو سيه چون موي او بود
پري با ديو شب در گفتگو بود
ز بهر آنکه بيند صبح فيروز
همه شب والضحي مي خواند تا روز
چنان افتان و خيزان آن مه نو
شد القصه سوي درگاه خسرو
نشد نزديک و شد نظاره از دور
که از تقدير بر در بود شاپور
هر آن کس کو مدد شد روزگارش
نمي بايد دگر چيزي به کارش
دگر، هر کار کان حق ناورد راست
مکن انديشه اش کان نامهياست
چو بخشد يارت اندر کار ياري
بري از پيش، رو در هر چه آري
چه خوش زد اين مثل مرد سخن سنج
نگه دارش که مي ارزد به صد گنج
چو شد تدبير با تقدير صادق
زني در هر چه دست آيد موافق
پس آنگه چون نظر شاپور بگشاد
دو چشمش بر جمال آن مه افتاد
شد و گفت اي پري رو اين چه حال است
پري گفتش نه وقت اين سؤال است
چه حاجت گفتنم راز نهاني
که حال ما و خسرو هر دو داني
پس آنگه گفت شاپورش که اي ماه
بيا تا من تو را در خانه ي شاه
برم پنهان و اندر آن حوالي
کنم از بهر تو، يک گوشه خالي
پس آنگاهي به آن نوعي که دانم
حکايتهاي تو با شه رسانم
چو گفت، آن ماه گفتش اين چنين کن
صلاح کار در اين است، اين کن
بشد همراه شاپور آن زمان ماه
چو دولت کرد جا در خانه ي شاه
چو بشنيد آن پري روي و برآسود
دگر ره، لب بدان گفتار بگشود
چنين گفتش که اي شاپور همدم
که از دوران مبادت هيچگه غم
چو فردا شاه مجلس را کند ساز
برآرد باربد در مجلس آواز
بود خسرو ز جام عشق سرخوش
شود مجلس ز گرمي همچو آتش
به تقريبي حديث من درآور
دل خسرو ز بند غم برآور
بگو شاها تو شيرين را شکرگير
به مَهرش خواه و از وي کام برگير
ببندش عقد تا کارت گشايد
که او بي عقد با تو درنيايد
بگو اين و ازين گفتار مهراس
بگفتا خوش بود بالعين والراس
صفت مجلس خسرو و گفتن شاپور احوال شيرين در پرده
چو برزد نور خورشيد از فلک سر
سحر رو تازه کرد از چشمه ي خور
دهان بربست مرغ شب ز افغان
زبان بگشاد از آن مرغ سحرخوان
جواني چرخ پير از سر دگر باز
گرفت و کرد عيش و عشرت آغاز
نديده کس جز از زلف بتان تاب
شده يکباره چشم فتنه در خواب
فلک کز زنگي شب مي هراسيد
به چشم مهر در عالم دگر ديد
شه از خواب سحر برخاست از جاي
به دولت شد دگر ره مجلس آراي
نديمان جمله چون نسرين و نرگس
همه کردند ساز و برگ مجلس
که اول باربد، آمد به آواز
نواها کرد از عشاق آغاز
به نغمه شمع جانها را مي افروخت
دل عشاق را چون عود مي سوخت
به بربط ناله هاي زار مي کرد
درونها را از آن افگار مي کرد
گهي کز سوز همچون عود گشتي
خجل زو نغمه ي داود گشتي
نواهايي کزو تازه شدي جان
ازو آموختي مرغ سحرخوان
شکفتي از هواي او دِل گُل
وزو آموختي مرغول، بلبل
نکيسا نام هم خواننده اي بود
که رنگي داشت از وي صوت داوود
گهي کو چنگ را در بر گرفتي
جواني، چرخ پير از سر گرفتي
چو کردي در نوا آهنگ نوروز
فتادي عود ازو در آتش و سوز
زني برده دمش يکبارگي هوش
به مجلس کرده دف را حلقه در گوش
ازو بلبل نشسته شاخ بر شاخ
دل ني گشته زو سوراخ سوراخ
طپانچه صد اگر بر دف زدي بيش
صد و يک بار دف رو داشتي پيش
اگر بربط شدي زآواز ني کر
بکَندي هم به مجلس، گوشش از سر
به ني گر ناله اي فرمودي از خشم
نهادي ني از آن انگشت بر چشم
ز دستش چنگ اگر صد زخمه خوردي
به بالا سر ز پشت پا نکردي
در آن مجلس که آن هر دو هم آواز
به هم گه سوز مي کردند و گه ساز
درآمد مست در خرگاه شاپور
ز مجلس هرکه بُد ناساز، شد دور
در آن مجلس نزد ديگر کسي دم
به غير از يک دو خاص الخاص محرم
چو شاپور آنچنان مجلس بپرداخت
ببين تا بعد از آن ديگر چه برساخت
به خرگاهي دگر بنشاند شيرين
زبان بر مدحتش بگشاد و تحسين
به خسرو گفت کاي شاه سرافراز
شنيدم بارها، زان سرو طناز
که بي کاوين نگردم با ملک جفت
اگر صد سال آنجا بايدم خفت
ملک فرمود با خود عهد کردم
که بي کابين به گرد او نگردم
پس آنگه گفت، ديگر بار شاپور
که اي از روي خوبت چشم بد دور
همي خواهم بدين شکرانه امروز
که گويند اين دو مطرب از سر سوز
غزلهاي روان در پرده ي راز
همه هر يک به صوت و نقش و آواز
يکي از قول شاه دهر، خسرو
يکي ديگر ز قول آن مه نو
که تا زين بيش ننشينند غمناک
کنند آن هر دو مه آيينه ها پاک
که عالم سر به سر يک غم نيرزد
همه عالم غم عالم نيرزد
چو از عالم نشد کس با دل شاد
مخور غم، گر همه عالم برد باد
چو عالم غير باد و دمدمه نيست
مشو ناخوش که عالم اين همه نيست
بود عالم دمي و آن دمي تو
بدان اين را که جان عالمي تو
جز اين يک دم که هستي عالمي نيست
غنيمت دان که عالم جز دمي نيست
دو عالم گر رود يک دم مخور غم
که دو عالم نباشد غير يک دم
جهان و کار او بي اعتباري ست
بناي دهر بر نااستواري ست
چو گفت اينها و مجلس را بياراست
مغني از مخالف زد ره راست
به نغمه باربد از قول خسرو
غزل گفت و نکيسا زان مه نو
غزل گفتن باربد از زبان خسرو
سحرگاهي چو چشم دلبران مست
وزان مستي به يک ره رفته از دست
گذشتم بر سر کوي دلارام
به دستي شيشه و دستي دگر جام
که ناگه بر درش راهم ببستند
زدندم سنگي و جامم شکستند
شدم روزي به طوفي سوي باغي
که تا جويم دمي از غم فراغي
گلي خوش رنگ ديدم ناگه آنجا
هزاران بلبلش گرديده شيدا
شدم سويش به چيدن دست بردم
نچيدم آن گل و صد خار خوردم
دلم از جاي خود بگرفت باري
به مهماني شدم نزديک ياري
نهاده يار، خوان وز تازه رويي
بدش در خوان ز نعمت هر چه گويي
فرا بردم چو سوي نعمتش دست
برونم کرد و در، بر روي من بست
اگر با من ستمها کرد آن يار
به جان من نهاد از غصه ها بار
چه غم من بار او برخود بسنجم
وگر صد زين بتر بينم نرنجم
ز يار اندوه و غم، کي در شمار است
که از اينها نرنجد هر که يار است
دگر سوگند بر سرو بلندش
به گيسوهاي سر تا پا کمندش
بر آن ابرو، که هست از دلبري طاق
بدان زخمه، که روشن زوست آفاق
بدان دندان همچون رَسته ي دُر
که از وي حلقه ي ياقوت شد پُر
به سيب غبغبش کآبي ست الحق
که هست از چشمه ي مهرش معلق
بدان لبها که شد زو، لعل را آب
بدان عارض کزو شد آب مهتاب
بدان مويِ ميان، کز عالم غيب
پديد آمد چنين باريک و بي عيب
بدان ساعد کزو برخاست دستان
بدان چشمان که شد بادام مستان
بدان سرّ دهن کالحق نه پيداست
بدين سوگندهاي چون قدت راست
که تا نارم به دست آن سرو آزاد
نگردد خاطر غمگين من شاد
چو اين دُرها سراسر باربد سفت
نکيسا از زبان شيرين اين گفت
غزل گفتن نکيسا از زبان شيرين
نبايد مست شد در کوي محبوب
که مستان را بود بد پيش خود خوب
نبايد عاشقان را هيچ هستي
که هستي نيست غير از بت پرستي
اگر خواهد کسي کو نشکند جام
بگو در جام کن، فکر سرانجام
به کوهستان مکن در مستي آهنگ
که آيد عاقبت قرابه بر سنگ
مکن اي دلبر از عاشق شکايت
که دارد هر چه بيني حدّ و غايت
به کوي عاشقي از شاه و درويش
که پايي مي نهد از حدّ خود بيش؟
به بند خود بود هر يک گرفتار
که تقصيري در آنجا هست بسيار
يقين کز بعد دي باشد بهاري
نباشد هيچ گل بي زخم خاري
درختي دان طمع را شاخ بسيار
که مي آرد همي نامردمي بار
مزن تا مي تواني در طمع دست
که دانا را در اينجا يک مثل هست
مشو بر خوان کس ناخوانده اي جان
که بي عزت شود ناخوانده مهمان
چو دادندت به کوي عشق توفيق
مکن سررشته ي خود گم، که تحقيق،
به کوي عشق چه شاه و چه درويش
کشد در عاشقي بار دل خويش
مرا گر قد چون سرو روان هست
دگر گر عارض چون ارغوان هست
لبم گر شربت عناب دارد
وگر گيسوي من صد تاب دارد
اگر طاق دو ابرويم بلند است
وگر مويم ز سر تا پا کمند است
ز دندانم اگر لولو برد رشک
ز بالايم اگر گردد خجل بشک
وگر از غبغبم در بوستان سيب
به جان دارد هزاران رنج و آسيب
ور از لبهاي من لعل است بي آب
ور از رويم بود مهتاب بي تاب
من اينها را که بشمردم سراسر
به ساعدها و صد دستان ديگر
همه دارم وزينها بيش دارم
ولي از بهر يار خويش دارم
به او من زين محقرها چه گويم
که من خود پاي تا سر زان اويم
مگو اي دل سخن از هجر و بگذر
که رفت آنها و بر آنم که ديگر
دهانم بر دهانش روي بر روي
نهم کانجا نگنجد در ميان، موي
غزل گفتن باربد از زبان خسرو
چو کرد آخر نکيسا اين عمل را
دگر ره باربد، خواند اين غزل را
ز سر بنهاده دوران حشمت و ناز
زمان چشم نظر دارد به من باز
فلک کو مدتي نامهربان بود
چه ياريها دگر کز مهر ننمود
ز نو خورشيد اقبالم برآمد
سعادت از در و بامم برآمد
دلم از بخت من فيروز گرديد
شب تاريک بر من روز گرديد
صبا، گردي که بود از راه من رُفت
گل وصلم ز خار هجر بشکفت
سوي من، بخت من ديگر گذر کرد
به من باز از سر ياري نظر کرد
به من زين سان که عزت کرد ياري
نخواهم ديد آخر روي خواري
منال اي دل دگر از درد هجران
که خواهد کرد حيرت وصل جانان
به هجران بختت ار چه سعيها کرد
منال آخر که دردت را دوا کرد
هرآن دردي که صحت يافت زان مرد
نمي بايد شکايت هيچ ازآن کرد
شکايت کفر باشد کردن از يار
که مي آرد شکايت کافري بار
نبايد بردن از نقصان ندامت
که باشد مرد را سر بر سلامت
کسي کز نيک و بد خشنود باشد
زيان گر پيشش آيد سود باشد
اگر چه ديدم از هجرت زيانها
برون کردم به وصلت از دل آنها
چه محنتها ز بخت بد کشيدم
که تا آخر بدين دولت رسيدم
بيا اي دل که وقت شادي آمد
ز جانانت، خط آزادي آمد
مباش از کار خود ديگر پريشان
که خواهد گشت مشکلهات آسان
اگر غم جانت از هجران بفرسود
بحمدالله که بگذشت آنچه بد بود
به جانت گرچه از غم جز ستم نيست
مخور انده، که اکنون هيچ غم نيست
سخن، چو باربد آنجا رها کرد
نکيسا اين غزل ديگر ادا کرد
غزل گفتن نکيسا از زبان شيرين
زهي نور رخت شمع دل من
وصالت از دو عالم حاصل من
بسي بي ماه رويت، صبر کردم
بسي از انتظارت غصه خوردم
بسي شبها سرشک از چشم پرخون
دوانيدم به هر جانب چو گلگون
که اينک سوي شبديزت رسيدم
غلط بود آنکه خود گردت نديدم
مرا مقصود از عالم تو بودي
وگر شادي و گر غم هم تو بودي
اگر در کعبه رفتم گر سوي دير
به هر جانب که کردم در جهان سير
به بالاي بلندت اي خداوند
به رخسارت که به زان نيست سوگند
که هر جانب که روز و شب رسيدم
نديدم جز رخت در هر چه ديدم
تو اي دل گر غمي ديدي مگو هيچ
که ضايع نيست در درگاه او هيچ
ز روي زرد و اشک ار يافتم رنج
شدم زان سيم و زان زر صاحب گنج
نگويم دل ز هجران بي قرار است
که گلهاي من از آن خار خار است
دلم کو بود از هجران به صد شاخ
ز زخم تير غم سوراخ سوراخ
کنون شادي به جاي غم نهادم
به هر يک زخم، صد مرهم نهادم
ز هجران گر چه دل بد پاره پاره
نمي نالم که وصلش کرد چاره
اگر چه عمري از هجران بسيار
به کنج غم نشستم رو به ديوار
کنون الحمدالله اي دلارام
که مي بينم رخت بر بهترين کام
خم زلفت ز کارم بند بگشود
درآمد نيکي و شد هر چه بد بود
شب هجران من گرديد کوتاه
برآمد يوسف وصل من از چاه
برستم از شب هجران و محنت
به بخت من برآمد صبح دولت
قدم اقبال، در کوي من آورد
سعادت روي با روي من آورد
زمان هجر و ناکامي به سر شد
غمي گر بود از خاطر به در شد
نکيسا چون فرو خواند اين غزل باز
درآمد باربد ديگر به آواز
غزل گفتن باربد از زبان خسرو
ز قول شاه کرد اين نغمه آهنگ
که زُهره از فلک زد بر زمين چنگ
سه تايي زد بربط اين چنين زار
که شد چنگ دو تا زان نغمه افگار
چو اندر پرده بنمود اين عمل را
به آوازي حزين خواند اين غزل را
که اي دلبر به اميدي که داري
کاميد نااميدي را برآري
مکن زين بيش با من تند خويي
که اينها نيک نبود در نکويي
نماي از مهر چون آيينه ام رو
وزين بيشم مکش در پا چو گيسو
گشا کار دلم زان زلف مشکين
که بر عمر اعتمادي نيست چندين
گره در کار مفکن زين زياده
که خوبان را بود ابرو گشاده
ز هجران بيش ازين در کاسه ام آش
مکن، فرصت غنيمت دان و خوش باش
ببايد داوريها در نوشتن
که نيک و بد همه خواهد گذشتن
مباش امروز غافل از دل من
که بر کس نيست فردا حال روشن
بيا امروز با فردام مگذار
که خواهد بود فرداهاي بسيار
بيا امروز تا تنها نباشيم
که پُر فردا بود که ما نباشيم
تو را امروز تا فردا بود کي
که هر فرداش فردايي ست در پي
مجو از گردش دوران وفايي
که دوران نيستش چندان بقايي
خيال دي و فردا چيست؟ مستي
غنيمت دان درين يک دم که هستي
در آنجا دم مزن از بيش و از کم
که نبود هر دو عالم غير يک دم
بيا اين دم مرا از وصل بنواز
دمم را با دمي ديگر مينداز
ميفکن در دل من خون ازين بيش
دلم را زنده گردان از دم خويش
چو ديگي پخته سازد دور ايام
نبايد کرد ديگ پخته را خام
چو داري لقمه گرد سرمگردان
که راهي نيست از لب تا به دندان
بکن بر خويش سختي جهان سست
که خوش گفته ست اين، آن رهرو چُست
که زين دنيا گرت گردد ميسر
برو مقصود خود بردار و بگذر
نبودي در جهان گر وصل جانان
نيرزيدي جهان انديشه ي آن
چو گفت اين باربد از قول پرويز
نکيسا را ز شيرين نغمه شد تيز
به پا برجست و دست خوش برافشاند
به آوازي حزين اين شعر برخواند
غزل گفتن نکيسا از زبان شيرين
در آن روزي که تخم مهر کشتند
به مهر تو گل ما را سرشتند
نيامد غير مهرت در دل من
که بسرشتند با آب و گل من
مرا با مهر تو پيوسته حالي ست
که جز آن هر چه مي بينم خيالي ست
به ياري تو من آن جان سپارم
که تا جان دارم از بهر تو دارم
مرا از عشق تو پرواي کس نيست
هوايي کز تو دارم آن هوس [نيست]
جهان تا کرد نقش کهنه را نو
مرا شيرين، تو را خوانده ست خسرو
به لوح دهر مي بينم هويدا
که تا باشد جهان گويند از ما
ملامتها که ما برديم از عشق
غرامتها که بسپرديم در عشق
حديث آن و غمها و ملامت
عجب نبود که ماند تا قيامت
جهان تا کرد نقش دهر بنياد
ندارد هيچ کس زين عاشقي ياد
ز بعد ما کسان کين درپذيرند
مگر زين نقش، نقشي بازگيرند
کنون شاهد ز روز رفته بگذر
که از رفته نمي گوييم ديگر
چو دولت يار و طالع گشت دمساز
مهل کين دولت از دستت رود باز
چو باهم بي حجاب و روبه روييم
سخن را تا به کي در پرده گوييم
دل و جان را چو ستري نيست باهم
حاجب از پيش برداريم ما هم
شويم آسوده زين گفت و شنفتن
سخن تا کي توان در پرده گفتن
نپيچيم از دو زلف خويش پيوست
ميان مار بگذاريم از دست
دگر باهم نگوييم از چه و چون
که پيدا نيست کار چرخ وارون
به يک ره دست ازين عالم بداريم
غم عالم به عالم واگذاريم
شبي احوال عالم در ميان بود
ز نيک و بد، حديثش بر زبان بود
خوشم آمد که خوش گفت اين عزيزي
که اين عالم نمي ارزد به چيزي
به عالم من نديدم غير ازوکس
من از عالم، به عشقم زنده و بس
نکيسا چون فرو خواند اين دگر بار
بگفت اين باربد با ناله ي زار
غزل گفتن باربد از زبان خسرو
مرا عشق از جهان و جان برآورد
به يکبار از سر و سامان برآورد
مرا بي عشق از جان و جهان بس
مرا عشق از جهان، آرام جان بس
بگو عشقم برون بر از جهان رخت
که بي او نيست در خور تاجم و تخت
چه غم دارم، گرم از عشق جان رفت
که عاشق خواهم از ملک جهان [رفت]
به عشقم شاهي و لشکر چه بايد
مرا چون او بود ديگر چه بايد
مرا با عشق، مهر لم يزل بود
از آنم دايم اين شغل و عمل بود
درين ره بايدم بيدار رفتن
که خواهم در سر اين کار رفتن
چو کار عقل غير از درد سر نيست
جز اينم بعد ازين کاري دگر نيست
چو غير از عاشقي، نقصان دين است
مرا من بعد، دين و قبله اين است
کُشد باشد مرا عشق و ملامت
که آنم دست گيرد در قيامت
چه کارم آمدي اين عمر بسيار
اگر نه عاشقي بودي مرا کار
بدان شادم که اندر کشور عشق
بخواهد شد مرا سر در سر عشق
نمي پيچم سر از فرمان شيرين
که دارم بهر شيرين، جان شيرين
بحمدالله که بر من نيست پنهان
که خواهم دادن اندر عاشقي جان
اگر بر من شود آن يار ظاهر
شوم خوش ورنه مي دانم که آخر
بران در دل زند چندان سر من
که بر من رحم آرد دلبر من
ز دل دارم غمي بر جاي شادي
مرا دم نيست غير از نامرادي
چو در زاري تن خسرو زبون شد
دل شيرين از آن اندوه خون شد
ز پرده نعره اي زد آنچنان مست
که مجلس را سراسر دل شد از دست
چو خسرو نعره ي شيرين به گوشش
رسيد از سر بشد يکباره هوشش
نديمان را ز مجلس سر به سر راند
به خلوت بعد از آن شاپور را خواند
بدو گفت آن زمان کاي يار ديرين
به گوش من رسيد آواز شيرين
چو از شاه اين سخن شاپور بشنفت
تبسم کرد و با خسرو چنين گفت
که شاها زندگاني باد و جاهت
بود فرمان ز ماهي تا به ماهت
بگويم با تو اي شاه جهان راست
که شد کار تو زان سان که دلت خواست
نمي گويم سخن در پرده اين بار
که شد يکباره آخر پرده از کار
درون خرگه ست آن مه نشسته
ولي با خويشتن اين عهد بسته
همه اهل مداين شاد و خوشدل
که شه را گشته بود اين کام حاصل
بدين شکرانه خسرو گفت يک سال
خراج از ملک نستانند عمال
به هر نوعي که مي خواهند مردم
همه در عيش کوشند و تنعم
در آن يک سال غير شمع نگريست
کسي هرگز نگفتي هم که غم چيست
نبد جز چشم خوبان هيچ غماز
کبوتر گشته بد هم صحبت باز
بهشتي را که مردم مي شنيدند
در آن مدت، به چشم خويش ديدند
در آن ايام از گفت و شنفتي
کسي را هيچ کس مرگي نگفتي
چنان شد مرگ، کز بخت پريشان
نمي يارست گشتن گرد ايشان
ملک کرد اندر آن دور همايون
ز خاطر انده صد ساله بيرون
بود رسم سراي دهر زين سان
که گردد بعد مشکل، کار آسان
از آن فصل بهار است از پي دي
که هر سختيش، آساني ست در پي
مشو دل تنگ چون کارت شود تنگ
که مي باشد يقين صلح از پي جنگ
ز ناآمد مخور اندوه بسيار
که بعد از شام، صبح آيد پديدار
شکايت پر مکن از ضعف و سستي
که باشد بعد سستي، تندرستي
چو خسرو يافت کام خود از آن ماه
سخن را مي کنم القصه کوتاه
يکايک دختران آن پري زاد
طلب کرد و به نزديکان خود داد
به شادي روز و شب آسوده از غم
به کام دل همي بردند با هم
چو شه را اين سعادت رهنمون شد
شنو تا بعد از آن، احوال چون شد
چو واپرداخت جانش زان تمنّي
شد از صورت، دلش جويان معني
گذشت از صحبت ارباب عطلت
گهي خلوت گزيدي، گاه عزلت
پي دانش به آيين سترگان
بزرگ اميد را خواند از بزرگان
بدو گفت اي ز سرّ کار آگاه
بگو ما را که چون بايد شدن راه
سؤال
غرض از بود و از نابود چبود
وزين آمد شدن مقصود چبود
جواب
جوابش داد کاي شاه جوان بخت
که بادت تا ابد هم تاج و هم تخت
غرض از بودن ما نيست جز آن
که از ما ظاهر آمد گنج پنهان
اگر آيينه نبود، چشم محبوب
کجا بيند رخ خود را چنين خوب
تعين گر يکي ور صدهزار است
همه آيينه ي رخسار يار است
چو خود را هم به خود آن يار بشناخت
ز خود از بهر خود آيينه ها ساخت
که تا هرگه ز خود با خود نشيند
به هر آيينه روي خويش بيند
مگو کين را نکو، وان چيز بد ديد
که در هر آينه رخسار خود ديد
اگر بد گر چه نيکو مي نمايد
به قدر آينه رو مي نمايد
دگر زآمد شدن مقصود آن است
که خود را باز داند تا چه سان است
بدان آگه ز بود خويش گردد
شناساي وجود خويش گردد
بداند کوست در کونين مقصود
شود آگه که جز او نيست موجود
اگر کم بيند و گر بيش بيند
به هر آيينه روي خويش بيند
سؤال
دگر گفتش بگو کاين چرخ دوّار
چرا گردانست دايم همچو پرگار
زمين بهر چه دايم در سکون است
طريق آگهي زين هر دو چون است
جواب
جوابش داد استاد سخنور
که بشنو شرح اين چرخ مدور
حديث «کل يومٍ» گر بخواني
تمام اسرار اين را بازداني
از آن دارد فلک، دور پياپي
که در هر دور، لاشي را کند شيء
درين معني کند شأنش ضرورت
به هر يک دور چندين نقش و صورت
ازو آمد پديد اين نقش و اشکال
وزو پيداست، ماه و هفته [و] سال
زمين گرچه بود يک جا معين
ولي بشنو بيانش روشن از من
زمين و آسمان از هم جدا نيست
جداشان مشمر از هم، کين روا نيست
زمين و آسمان يک شخص پير است
که آن را نام، انسان کبير است
بود اين دورها نشو و نمايش
تعيّنهاست يکسر بچه هايش
زمين آمد دل اين شخص عالم
بود اين شخص را هم نام آدم
اگر خواهي که يابي اين معما
ببين در نطفه تا گردد هويدا
شود از نطفه اول نقطه ي دل
و زو گردد جوارح جمله حاصل
دل عالم چو آمد گوهر خاک
و زو گرديد ظاهر دور افلاک
شد از اين خاک ظاهر چرخ و انجم
و زو پيدا شد اين انواع مردم
پس اين عالم درختي بيش مشمر
که تخمش شد زمين و آدمي بر
سؤال
دگر گفتش بگو کز ذات قادر
چه اول گشت اي استاد، ظاهر
چو ذاتش اولين را رهنمون شد
دگر زاوّل چه ظاهر گشت و چون شد
دگر برگوي تا آدم که باشد
پس از آدم دگر خاتم چه باشد
جواب
چنين دادش خبر استاد کامل
که گويم شرح اين با شاه عادل
ز واجب عقل کل اول هويدا
شد و زو نفس کل گرديد پيدا
طبيعت باز شد از نفس، موجود
هيولي از طبيعت گشت مولود
دگر شد جسم کل از جمله ظاهر
که از وي عرش رحمان است باهر
دگر کرسي که آن ذات البروج است
که کمّل را بدان منزل عروج است
نباشد برتر از آن هيچ مأوا
بهشت و قصر و حورالعين ست آنجا
دگر چرخ زحل، يعني که هفتم
که او آمد اساس شخص مردم
دگر چرخ ششم، مأواي برجيس
کزو ظاهر شود تنزيه و تقديس
دگر پنجم بود بهرام جايش
که قدرت داد و جباري خدايش
دگر چارم چه باشد جاي خورشيد
کزو شاهي و ملکت يافت جمشيد
سيوم را منزل ناهيد مي دان
کزو عيش و نشاط افزود در جان
دوم جاي عطارد کز دبيري
دهد ارباب منصب را وزيري
يکم آمد مقام ماه شبگرد
کزو پيدا شود هم سرخ و هم زرد
دگر آمد پس از اين سير افلاک
همي نار و هوا، پس آب و پس خاک
پس از جرم عناصر شد مواليد
وزان پس، نفس انسان گشت باديد
درين مشهد شناسا گشت انسان
يکي شد عارف و معروف و عرفان
درين قسمت زحل دان دور آدم
قمر شد منتهي با نفس خاتم
در آنجا بس نگه کن ذات کمل
شده با نقطه ي وحدت مقابل
چو آدم را ز خاتم آگهي شد
الف در الف آمد منتهي شد
سؤال
دگر گفتش زمان با آدمي زاد
چه نسبت دارد اين را ياد کن ياد
جواب
جوابش داد کين شخص زمانه
همي اين کار دارد جاودانه
که مي سازد ز ترکيبات ايشان
نبات و جانور از بهر انسان
خدايي کو ز مشتي گِل بشر کرد
دو عالم را غداي يکدگر کرد
نبات از خاک موجود است دايم
به خاک و آب، دايم هست قايم
غذاي جانور هم شد نباتات
که اين رغبت مر او را هست بالذّات
غذاي آدمي شد جانور هم
غذاي خاک نبود غير آدم
بود کار زمين پيوسته همچين
که از [ا]ين آن شود، وز آن شود اين
سؤال
دگر گفتش که عالم را و آدم
بگو تا شان، چه نسبت هست با هم
جواب
جوابش داد استاد از سر عقل
که بشنو شرح اين از کشف و از نقل
بود آدم ز عالم نسخه ي راست
که هرچه آنجا نهان اينجا هويداست
ز اوج آسمان، تا مرکز خاک
ببين در لوح بود خويشتن پاک
زمين و آسمان و هرچه خواهي
ز سر تا پاي خود بنگر کماهي
مشو غافل ز خود، وز پاي تا سر
نظر کن، نُه فلک در خويش بنگر
يکي لحم و دوم عظم و سيوم مغز
رگ و خون و پي است ار بنگري نغز
بود هفتم فلک بي شک تو را پوست
دگر هشتم بود ناخن، نهم موست
دگر، گر آية الکرسي بخواني
بروج از خود سراسر بازداني
اگر خواهي که بيرون آيي از شک
بگويم تا شماري جمله يک يک
بيا اول دو چشم خود نظر کن
پس از وي هر دو گوشت را خبر کن
دگر در هر دو بيني راست بنگر
دو پستان را ببين هم نيک در بر
سبيلين است ديگر گفتمت راست
دگر ناف و دهان بر جمله گوياست
چو افلاک و بروجت گشت مفهوم
دگر سياره را کن جمله معلوم
ازين گفتار من گر رخ نتابي
زاعضاي رئيسه بازيابي
دل است اول که خورشيدي ست روشن
مشو تيره که گفتم روشنت من
دگر زهره است بهرام وجودت
که سر تا پاي مي آرد سجودت
دماغت هست در اعضا عطارد
که باشد زوت، سعد و نحس وارد
دگر گُرده بود ناهيد در تو
که شادي زو بود جاويد در تو
جگر چبود دگر برجيس بشنو
که باشد ظاهرت زو تازه و نو
سپر زآمد دگر پير کواکب
که زو باشد همي سودات غالب
بود شش مر تو را ماه سبک سير
که قسامي ست در تو از شر و خير
از اين نسخه مشو غافل که پيوست
هر آنچه تو در او بيني درين هست
هر آن چيزي که مشکل باشدت آن
ببين در اين که در دم گردد آسان
در آنجا هرچه بشماري سراسر
بود اينجا همه با چيز ديگر
زمين و آسمان و کوه و دريا
بود يکسر همه در تو مهيا
چو يکسر هر چه هست اينجا مهياست
اگر عرش است آنجا دل در اينجاست
جهان هرچند کو يک شخص پيرست
بر من اين کبيرست آن صغيرست
ندارم شک که در عالم هدف شد
کسي کاگه ز سرّ مَن عَرَف شد
از آن رو کشته شد منصور بر دار
که ظاهر کرد با نااهل اسرار
به عاشق قول معشوق ار به رمزست
چرا با وي حديثش کنت کنز است
زبان عشق، هر ناکس چه داند
کسي داند که اشتر مي چراند
سليمي چون سخن اينجا رساندي
وزين لوح آنچه مي بايست خواندي
زبان در کام کش زين بيش مخروش
به بحر معرفت مي باش خاموش
چو آگه گشتي از پايان اين راه
مکن ديگر حکايت، قصه کوتاه
سؤال
دگر گفتش فنا چبود، بقا چيست
بهشت و دوزخ و [روز] لقا چيست
جواب
جوابش داد و گفتش اي خداوند
بگويم زآنچه دانم با تو يک چند
فنا ماييم و اين هستي [ست] موهوم
که بي واجب وجود ماست معدوم
بقا ذات خدا دان کوست دايم
به ذات خويشتن پيوسته قايم
مدان گر واقفي از پايه ي او
وجود ما به غير از سايه ي او
اگر خورشيد را نبود وجودي
نباشد ذره را هرگز وجودي
مدان جز ذات او را هست و واجب
که غالب او بود والله غالب
يکي را گر شماري صدهزاري
وجود آن مدان جز اعتباري
ز يک گر صد کني، ور بيش تميز
نمي بيند محقّق غير يک چيز
بر دانا، يکي کي در شمارست
که آن باشد يکي گر صد هزار است
هزاران نيست جز يک يک دگر هيچ
که دادستي تو را آن پيچ در پيچ
کسي کش در وجود يک شکي نيست
هزاران در هزارش جز يکي نيست
اگر خواهد دلت کين رمز خواني
به تمثيليت گويم تا بداني
بقا را دان تو آبي پاک روشن
که شد جاري ميان صحن گلشن
به قدر قابليت گشت هر ورد
از آن آب روان يک سرخ و يک زرد
اگر خواهي که بگشايي تو اين بند
وجود ما مدان جز قابلي چند
ندارد جز فنا در کار ما راه
که باقي اوست، الباقي هو الله
ازين موج و ازين دريا چه گوييم
بقا دريا بود ما موج اوييم
شوي آگه ز کنه اين ضرورت
اگر داني هيولا را و صورت
دگر از جنت و دوزخ سؤالي
نمودي نيست اين خالي ز حالي
اگر خلق ذميمه در نوشتي
برو خوش زي که بي شک در بهشتي
ور از خُلق بد خود در عذابي
يقين زان دوزخي بدتر نيابي
بر شيرين و تلخ، از رسته توست
بهشت و دوزخت وابسته ي توست
دگر گفتا بقا جز معرفت نيست
چه گويم وصف آن کان را صفت [نيست]
هر آن کو عارف سر وجود است
مر او را هر چه بيني در سجود است
چه خوش گفت اين سخن آن مرد عارف
که بود از خويش و ذات خويش واقف
مبين جز ذات او در کل ذرات
که در ذرات چيزي نيست جز ذات
شود روشن گرت باشد تميزي
که غير از ذات بي چون نيست چيزي
سؤال
دگر گفتش که اي پير معاني
چگونه کرد بايد زندگاني
چه نوع از پيش بايد بردن اين کار
چه سان بايد شدن اين راه دشوار
جواب
جوابش داد استاد سخن سنج
که نتوان يافتن اين گنج بي رنج
اگر هستي به دولت صاحب هوش
بگويم يک دو پندت تا کني گوش
ز دانش زندگي جو تا تواني
که بي دانش، ندارد زندگاني
گر از دانا نداري هيچ ياري
ز نادان بر حذر مي باش باري
کسي کو نيک خواه خود نباشد
بگو با ديگري چون بد نباشد
ببر از صحبت جاهل، که عاقل
نجويد همدمي با هيچ جاهل
کسي کو صحبت جاهل گزيند
چنان باشد که با مرده نشيند
نشايد همچو نادان بود مغرور
که معذور است آن بيچاره، معذور
مکن بر دولت و اقبال خود پشت
که دوران همچو تو، بسيار کس کشت
مناز از دولت و جاه و جواني
که آن نبود ز ملک جاوداني
مده تا مي تواني فرصت از دست
که ريزد باده چون قرابه بشکست
اگر خواهي که از سرما بري جان
به تابستان بنه برگ زمستان
به صحراي امل دانه چه کاري
که آن دشت است و آن باد گذاري
بکن قطع طمع از گنج دنيا
که نرزد گنج دنيا رنج دنيا
طمع برکن ازين منزلگه خاک
که شد ناکام ازو جمشيد و ضحاک
به عالم دل منه وين نکته درياب
که عالم، سر به سر نقشي ست بر آب
جهان هرچند پر زينت سرايي ست
برون کش رخت ازينجا کين نه جايي ست
درين عالم که آدم زو نشانيست
درو هرکس که مي بيني بقا نيست
بود هر صنف را يک پيشه مطلوب
که مي باشد مر او را آن صفت خوب
در آن کار ار به حد اعتدال است
به عالم نام او صاحب کمال است
چو داد اصناف خود را حق تعالي
به حد خويش، هر يک را کمالي
کمال عالمان نبود بجز علم
کزو يکسر تواضع زايد و حلم
کمال پادشاهان عدل و انصاف
کمال جاهلان نبود بجز لاف
تو را پس نيست اي سلطان از آن به
که باشند از تو در راحت، که و مه
تو را عدل است در فرمان اطاعت
ز تو عدلي به از صد ساله طاعت
درون خسته اي را شاد کردن
به از صد کعبه ات آباد کردن
در آن عالم که باشد ديد و واديد
نخواهند از تو غير از عدل پرسيد
چو شيرين ديد کان استاد کامل
بگفت اين نکته ها با شاه عادل
ثنا گفتش که اي داناي آگاه
مرا هم گو که چون بايد شدن راه
چو دادي پند خسرو، پند من هم
بفرما تا شوم آسوده از غم
سخنهايي کزو جان تازه گردد
جهان زو هم پر از آوازه گردد
پند دادن بزرگ اميد شيرين را
چو بشنيد اين سخن مرد گزيده
جوابش داد و گفت اي نور ديده
شنو دَه پند و شو آزاد از رنج
که اين ده پند باشد به ز صد گنج
پند اول
نخستين آنکه در پنهان و در فاش
خدا بر خويش حاضر دان و خوش باش
چو داني حاضرش همواره بر خود
نيايد از تو چيزي کان بود بد
دلت گر خواهد اين را کنه و غايت
بدين پندت بگويم يک حکايت
حکايت
شنيدستم که يک باري جواني
دل خود داده بد با دلستاني
دلش چون گيسويش همواره در تاب
نه روز آرام بودش ني به شب خواب
بسي کوشيد تا من بعد ده سال
به وصلش رهنموني کرد اقبال
چو خلوت کرد و با محبوب بنشست
طمع مي خواست تا سويش کشد دست
که ناگه آن پري در لرزه افتاد
دل عاشق شد از اين غصه ناشاد
بدو گفت از که مي ترسي غمي نيست
که اينجا هيچ کس نامحرمي نيست
جوابش داد آن معشوق عاقل
که اي عاشق مرو پر از پي دل
که مخلوق ار چه اينجا نيست ظاهر
ندارم شک که خالق هست حاضر
چو گفت اين عاشق از غيرت برافروخت
وزان آتش هواي خويشتن سوخت
که تا داني که هر کو هست با دوست
نباشد شک که لاشک دوست با اوست
ميفت از ره مخور بازي به شاباش
به هر حالي که هستي با خدا باش
پند دوم
دوم پند آنکه با نادان مشو يار
که از نادان، کشي اندوه بسيار
ز نادان، عاقل آن به کو گريزد
که از او جز سيه رويي نخيزد
ز دانا گر رسد صد جور بهتر
که نادانت دهد صد بدره ي زر
ببر از مرد جاهل تا تواني
که با او هست ضايع، زندگاني
مکن هم صحبتي با هيچ جاهل
که خوش زد اين مثل، آن مرد کامل
که با ناجنس، صحبت داشت يک دم
اگر جنّت بود، باشد جهنم
اگر خواهي که هرگز نبودت بد
نشين تا مي توان، با بهتر از خود
سخن بشنو ز دانا، تا که بتوان
مبين نادان که بادا مرگ نادان
تو شيريني شنو اين پند شيرين
که دانايان پيشين گفته اند اين
که با ناجنس منشين و مياميز
بود تا سعيت از نادان بپرهيز
که يک نادان، برانگيزد از آن گرد
که صد دانا نيارد چاره اش کرد
پند سوم
سيوم پند اين بود اي سرو آزاد
که بر حسن و جواني پر مشو شاد
ز من بشنو سخن تا مي تواني
مشو مغرور، بر حسن و جواني
خرد را با جوان، بيگانگي دان
جواني شاخي از ديوانگي دان
به ملک عاقلي باشد اميري
جواني را به سر کردن به پيري
جوانا پرستم بر خويش مپسند
که از پيران شنيدستم من اين پند
که نبود در جواني غير مستي
غم پيري، جواني خور که رستي
بنه روز جواني بهر خود برگ
جوان تا پير باشد، پير تا مرگ
جواني را که از وي در عذابي
غنيمت دان که مشکل بازيابي
مباش از کار و کرد خويش خشنود
که غفلت نقد عمرت جمله بربود
جواني را کزو هستت حسابي
گه پيري، خيالي دان و خوابي
پند چهارم
چهارم پند من اين است اي ماه
که سوي خود مده غماز را راه
مکن غماز را تمکين که غماز
به ديگر کس بگويد حال تو باز
نداري مردم غمّاز را دوست
که نيک ار باز بيني، دشمنت اوست
بود تا سعي و جهد از وي بپرهيز
که غماز است هر جا آتش انگيز
به خود غماز را محرم مگردان
که در واقع بود غماز شيطان
بود غماز اشک بي ترحم
از آن رو مي فتد از چشم مردم
مشو با مردم غماز همدم
مساز او را بر خود هيچ محرم
که پيش مرد دانا روشن است اين
که در دوزخ بود مرد سخن چين
سخن چين را به دانا محرمي نيست
چرا کان بي سعادت آدمي نيست
ببر تا مي تواني زو ارادت
جدايي زو نباشد جز سعادت
پند پنجم
بود پند من اين پنجم که دانا
نگيرد سخت بر خود رنج دنيا
ببين دنيا و بر خود نيک برسنج
که دنيا نيست غير از خانه ي رنج
دو در دارد جهان وآن کس برد سود
کزين درآيد و زان در رود زود
سراي دهر را چون نيست بنياد
خوش آن عاقل که در وي، رخت ننهاد
جهان ديوي ست کو خوش نيست با کس
نبندد دل کسي هرگز به ناکس
جهان چيزي نديدم، بلکه جان نيز
نبندد هيچ دانا، دل به ناچيز
غم دنيا مخور تا مي تواني
نصيحت گفتمت ديگر تو داني
امل چون نيست غير از ذل و پستي
غنيمت دان درين يک دم که هستي
منه بر بود و نابود جهان دل
که خوش گفت اين سخن، آن مرد کامل
دو روزه عمر اگر داد است اگر دود
چنانچش بگذراني، بگذرد زود
پند ششم
ششم پندت بگويم، گر کني گوش
گرت زخمي رسد از دهر مخروش
گر آسيبي رسد از چرخ وارون
دل خود را مکن زين غصه پرخون
به ناخوش، خوش برآ، تا مي تواني
که خوش نبود به تلخي زندگاني
مصيبت چون رسد، بر کف مزن کف
که بر خود مي کني آن را مضاعف
ز دست محنت دوران بري جان
اگر مشکل کني بر خويش آسان
ز ويراني تن تا برنتابي
که هست اين خانه را رو در خرابي
ازين درياي محنت رخت برکش
که گاهي خوش بود، گاهيت ناخوش
مشو از ريسمان چرخ در چاه
مرو گفتم به بازيهاش از راه
به نابودش مشو محزون و غمگين
مگردان هم ز بودش کام شيرين
پر از بود و ز نابودش مکن دود
که نه بودش اثر دارد، نه نابود
پند هفتم
دهم از هفتمين پندت نشاني
اگر گوشت بود با من زماني
به هر حالي که باشي، تا که بتوان
ز کس هرگز مرنج و هم مرنجان
مرنجان کس، که پيش اهل اسرار
گناهي نيست محکمتر ز آزار
هر آن کو ره نبيند هست کوري
مکن تا مي توان آزار موري
مکش بر هيچ دشمن تيغ و خنجر
به خود زن تا تواني چون قلندر
منه بر خاک، پا ديوانه و مست
که اندر زير هر پايي سري هست
شو از آزار کردن نيک بيزار
که نبود آدمي خود مردم آزار
گذر ز آزار کاخر ديدم و بود
کم آزاري کليد گنج مقصود
اگر همچون سليمي پاک ديني
نيازاري به آزاري که بيني
که او نيک اعتقاد و پاک دين است
مدام از همت مردان چنين است
پند هشتم
ز پند هشتمت گويم کزين پند
برآيد اهل دولت را دل از بند
مرو تا جهد داري از پي دل
کزو کس را نيامد کام حاصل
دل از هستي خود يکباره بردار
مشو سرگشته گرد خود چو پرگار
بپوش از مهر دوران چشم و شو شاد
که خوش گفته ست اين يک بيت استاد
همه مهري ز ناديدن بکاهد
هر آنچه چش نبيند دل نخواهد
دل از دل برکن و از ديده هم نيز
که باشد ديده و دل، هر دو يک چيز
ز اوّل ديده را بردوز و آنگاه
ز دل بگذر که آسان مي شود راه
به تن شو خاک و زن بر ديده ها گرد
که خون از ديده و دل مي خورد مرد
گر از جور زمان خواهي رهايي
مکن با ديده و دل آشنايي
که مرد از اين و آن سيخ تفيده
گهي بر دل خورد گاهي به ديده
پند نهم
بود پند نهم اينت که تدبير
نيارد کرد کس با امر تقدير
ميفکن پنجه با تقدير رفته
کزان دل گرددت رنجور و تفته
هر آن کس را که نيکي سرنوشت است
مدام از نيکي خود در بهشت است
دگر آن را که بد دادندش از پيش
به دوزخ باشد از فعل بد خويش
چو دارند از ازل هر يک قراري
نباشد هيچ کس را اختياري
چو بارد تيغ در بي اختياري
بنه گردن که تدبيري نداري
که سرگردان اين مهرند ذرات
وزين کار است عقل عاقلان مات
درين صحرا که ره زو نيست بيرون
به هر چه آيد مکن چندين جگر خون
متاب از امر فرمان سر، که دانا
نمي يارد نهادن زو برون پا
چو واقف گشتي از پايان اين راه
به هر چه آيد بگو الحکم لله
پند دهم
دهم پند اين بود، مي گويمت فاش
که دنيا را بقايي نيست، خوش باش
کسي جامي نخورد از شربت دهر
که در آخر ندادش کاسه ي زهر
اگر خواهي که از عالم بري کام
مخور بازي ازين بازنده ايام
ببين زاکنون که هستي تا به حوّا
کز ايشان نيست غير از نام برجا
برون کش رخت ازين دريا به تلبيس
که شد بر باد از وي تخت بلقيس
چرا …… ناشکيبي
که کارش نيست جز مردم فريبي
ز دوران نيست يک دل، کو غمين نيست
فلک را روز و شب کاري جزين نيست
ز عشق و عاشقي بگذر تمامي
که آخر نام ماند از ويس و رامي
مکن دل خوش که در اين تخت گردون
نه ليلي را اثر ماند و نه مجنون
ز دنيا بگذر و انديشه اش نيز
که عاقل نشمرد ناچيز را چيز
برو زين رشته ي دنيا مخور پيچ
که ديدم سر به سر هيچ است بر هيچ
تنبيه
دلا بيدار شو از خواب پندار
که شمشير اجل را نيست زنهار
امل بگذار، کارد خواب مستي
غنيمت دان درين يک دم که هستي
امل را نيست کاري غير ازين هيچ
که در کار افکند هر لحظه صد پيچ
مناز از دولت و فرّ همايون
که ديو دهر دارد طبع وارون
کمينه خوي او اين است مستيز
که ننشسته ز پا گويد که برخيز
مشو نادان درين ره زانکه عاقل
نشد هرگز چو جاهل از پي دل
از آن کار جهان هرگز نشد راست
که از يک نقطه شد وان هم نه پيداست
به اين نقطه دلم کاري ندارد
چرا کين نقطه، پرگاري ندارد
مشو غافل ازين دوران زماني
که بر يک نقطه مي گردد جهاني
مدان دور زمان جز نقطه ي حال
کزو شد هفته و روز و مه و سال
منه دل خوش بدين دوران که دوران
نه سر پيداست او را و نه پايان
نبرد از گردشش کس ره به جايي
که او را نه سري آمد نه پايي
به دولت دل مگردان شاد ازين بيش
که باشد از پي يک نوش صد نيش
مخند از خنده ي دوران و بگذر
که در هر خنده صد گريه است مضمر
نزد از کام دل، کس خنده اي رُست
که بازش دل نگشت از گريه ها سست
کسي کامي نبرد از چرخ افلاک
که از ناکاميَش ننشست بر خاک
مدار از گردش گردون، طمع کام
که مي بايد شدن زو کام و ناکام
مشو مغرور اگر کامت دهد دور
که در هر کام او پنهانست صد جور
چو خسرو را ز دولت کار شد راست
ز مغروري فتاد اندر کم و کاست
نامه نوشتن پيغمبر صلي الله عليه و سلم به پرويز و نافرماني کردن او و کشته شدن او به دست شيرويه
چنين دادم خبر داننده استاد
که چون خسرو، ز تخت و بخت شد شاد
به تخت کامراني چون کي و جم
همه ملک جهانش شد مسلم
که ناگه زابطح و يثرب برآمد
لواي رايت نور محمد
ز اسلام و ز دين تازه ي او
به شرق و غرب شد آوازه ي او
به هر جا نامه ي او شد روانه
وزان پر نور شد چشم زمانه
چو آمد نامه اش نزديک پرويز
ز مغروري شد از خشم و غضب تيز
نکرد اندر رسول او نظاره
ستاد آن نامه را و کرد پاره
چو برگردد ز شخصي دولت اي يار
کند هر چش نبايد کرد ناچار
چو از بي دولتي کرد، آن تباهي
ازو برگشت تخت و ملک و شاهي
ببين تا زان، چه اش آمد فراپيش
فتادش آتشي از خويش بر خويش
بدين خُلق بدش، نگذشت يک چند
که شيرويه گرفتش کرد در بند
چه گويم حال آن وارونه ي شوم
که حال او سراسر هست معلوم
بشخته روي و کوته قد و اشقر
ز سيرت، صورتش صد بار بدتر
نيامد زان شقي جز جور و بيداد
که فرزند چنان از کس مزاياد
پريشان روزگاري ابتري بود
اگر چه بود از مريم، خري بود
مگو شيرويه، نامش روبهي نه
چه شيرويه که روبايي ازو به
چو خسرو شد اسير بند و زندان
ازان در بند شد شيرين دو چندان
ازو يک دم نمي بودش جدايي
که خوش نبود ز ياران بي وفايي
در آن زندان، نگه داريش مي کرد
دلش مي داد و غمخواريش مي کرد
گهش گفتي مخور غم بشنو از من
که بر کس حال فردا نيست روشن
مکن بي صبري و مي کن تحاشي
که بسيار اين مثل بشنيده باشي
بسا کس بر سر بيمار بگريست
که مرد او ناخوش و بيمار خوش زيست
بسي بازيچه ها کرده ست ايام
که داند تا چه خواهد شد سرانجام
گهش گفتي مشو اي شاه ناشاد
به جاي عيسي از مريم خري زاد
مخوانش گوهر خويش آن بداختر
که هست او بي شکي فرزند مادر
کسي از بدگهر، نيکي نجويد
زمينِ شوره سنبل زو نرويد
به بند و غصه مرد ار در هلاک است
اگر عمرش بود باقي چه باک است
ورش بر بخت نبود کامراني
بدل گردد به مرگش زندگاني
مشو دلتنگ ازين نيلي دواير
چه داند کس که چون خواهد شد آخر
جوابش داد خسرو، گفت غم نيست
چو تو دارم، ز بختم هيچ کم نيست
دل مرد از بلا کي غم پذيرد
که روزي زايد و يک روز ميرد
مراد من، تو بودي از دو عالم
چو تو دارم چه باشد خوردنم غم
در اين عالم که ملک زندگاني
ندادستند کس را جاوداني
جواني رفت و پيري شد پديدار
کشيدم گرم و سرد دهر بسيار
اجل بر کشتن من، گو مکن دير
که از دوران شدم يکبارگي سير
ببر گو باد ازين سردابه گردم
که از گرمي او دل سرد کردم
بهشتم گرم و سرد و نيک و بد را
که کردم من به سر دوران خود را
نرنجم زآنچه آن را کشته ام پيش
که شستم عاقبت بر کشته ي خويش
چو خود کردم، مرا تاوان نباشد
بلي خود کرده را درمان نباشد
در آن بند و در آن زندان دلگير
شنيدم کان شده با همدگر پير
به هم خود را همي دادند تسکين
گهي او قصه اي گفتي، گهي اين
گر اين از درد دل آواز دادي
به لطفي او دل اين باز دادي
ور او کردي گران دل از شکايت
سبک کردي دل اينش از حکايت
درين گفت و گزارش هر دو در تب
همي بودند تا شد روزشان شب
چو شب، ديباي کحلي بر سر آورد
زمانه سر به بي مهري برآورد
ز شيريني ترش شد دهر را چهر
شد اندر چاه مغرب خسرو مهر
فلک درهم شد از خشم پلنگي
سيه شد روي شب، چون موي زنگي
ز چشمان ريخت خسرو ساعتي آب
وز آن انده دو چشمش رفت در خواب
دگر زان رنج و زان تاب و از آن دود
دل شيرين زماني هم برآسود
فرود آمد ز روزن ناسزايي
چنان کايد فرو ناگه بلايي
فرود آمد رواني تا برِ او
نشست از پاي اما بر سر او
چنان زد دشنه اي بر پهلوي شاه
که گيتي را برآمد از درون آه
چو خسرو چشم بگشاد و چنان ديد
تحمل کرد از آن زخم و نجنبيد
نزد دم زان و داد اندر زمان جان
که تا شيرين نگردد با خبر زان
مر او را بود ازين سان، حال و شيرين
به خواب اندر چنين مي ديد مسکين
که شمع دولتش بي نور گشتي
ز چشمش روشنايي دور گشتي
ازين هيبت بجست از خواب و برخاست
سراسيمه نگه کرد از چپ و راست
چه ديد آن شب، که آن را کس مبيناد
بدان روز بدش دشمن نشيناد
تهيگاه شه کشور دريده
طمع از جان به صد حسرت بريده
تنش رنگين ز خون از پاي تا فرق
ز سر تا پاي در درياي خون غرق
چو شيرين کرد از آن حالت نظاره
گريبان تا به دامن کرد پاره
کشيد از ساق موزه خنجري تيز
به خود زد خفت در پهلوي پرويز
نشد زو خاطرش آزرده يک موي
لبش بر لب نهاد و روي بر روي
بدان شد خاطرش يکباره خشنود
در آغوشش گرفت و خوش برآسود
چو برزد خور ز چرخ نيلگون سر
ز خون ديده شد روي زمين تر
زمانه بس که خون با خاک آميخت
کواکب خون شد از چشم فلک ريخت
نمي گويم از آن مرگ و از آن زيست
که کس نشنيد از آن حرفي که نگريست
از آن ماتم کزو جانهاست در جوش
جهان را تازه شد مرگ سياووش
از آن آوازه کافتاد از چپ و راست
فغان از مرد و زن هر گوشه برخاست
چو بشنيد اين سخن شيرويه ي شوم
که از حلواي شيرين گشت محروم
برآشفت و به خود پيچيد چون مار
بخورد از آن پشيماني بسيار
کزين انديشه او شبها نمي خفت
که با شيرين شود بعد از پدر جفت
چه گويم تا مدام از نوک پرگار
چها مي سازد اين چرخ ستمکار
نمي بينم ز تأثير ستاره
عجايبهاي دوران را شماره
جهان را هست ازين بسيار در جيب
کشيده پرده اي بر روي صد عيب
ز نو هر ساعتي نقشي نگارد
عجايبها بسي در پرده دارد
چو لاله کس نزد زين بوستان سر
که سر تا پا نکرد او را به خون تر
چه داند کس که اين خود راي وارون
چها مي آورد از پرده بيرون
مدار اندر مدار او مدارا
که نه بهمن ازو ماند و نه دارا
مشو داماد چرخ آبنوسي
که پر ديده ست از اين گونه عروسي
مشو غافل ازين درياي پر نيل
که مي گريد هنوز از مرگ هابيل
مدار از وي ترحم، چشم قطعا
که پر خون کرد طشت از خون يحيي
عجب مشمر گر اين گردنده گردون
سر ايرج نهد پيش فريدون
بزن آبي و زين آتش مزن جوش
که ناحق رفت در خون سياووش
مکن حيرت، اگر خسرو زبون شد
ببين احوال کيخسرو که چون شد
مگرد از کشتن خسرو پريشان
ببين يک يک همه احوال پيشان
که گاه مرگ، کردند اين زمين بوس
چه جمشيد و چه ضحاک و چه کاووس
فلک را نيست در گردش جز اين کار
که اين را برکشد، آن را کُشد خوار
فلک کج رو بود، با او مشو راست
که او را هيچ پا از سر نه پيداست
مکن بد تا توان، از بد بينديش
که هر کو بد کند بد آيدش پيش
به بد کردن مکن دل خوش، که دوران
جزاي بد دهد آخر دوچندان
گرت در زندگي نبود جزايي
دهندت بعد ازين مردن سزايي
مکن دل خوش که بد کردي و مردي
تو پنداري مگر خوردي و بردي
مخور خرمن، مگو کين ده خراب است
که بر هر يک جوي، سالي حساب است
مشو غافل که هر کو برد راهي
جهان نزدش نيرزد برگ کاهي
تو اين خرمن که برگ کاه ازو به
درين صحرا همه برباد برده
مکن از باد و بود دهر دل شاد
که بودش سر به سر باد است برباد
منه دل بر جهان، زيرا که ايام
نه از بودت اثر ماند نه از نام
جهان با دستگاه و لات و لوتش
خراساني است وان جفتي برونش
مکن تا مي توان زو هيچ يادي
که نبود زو بروتي بيش و بادي
جهان کش صدهزار آزاد بنده ست
پيازي دان که تو بر توش گنده ست
جهان کز وي نمي برد دلت طمع
بود ريشي برو چندين مگس جمع
چه جاي ريش مرداري ست پرگند
برو گرد آمده هر سو سگي چند
نباشد اين جهان را مرد در خورد
جوانمردي مجو زين ناجوانمرد
بمان سازش که اين ناساز از تو
نداده مي ستاند باز از تو
جهان را نيست غير از رنگ و بويي
زمان را نيست جز گفتي و گويي
مخور نيرنگ چرخ لاجوردي
که رنگ و بويش آرد روي زردي
جهان و هرچه اسباب جهان است
مدان سودش که سر تا پا زيان است
درين بيغوله دشت بي سر و پا
که پايانش ز هر سو نيست پيدا
دلا خوش مي نهم راهيت در پيش
جهان و هر چه دارد از کم و بيش
به بادش ده که آخر گرد باشد
اگر خود گنج باد آور باشد
جهان را دور کن از خويش و بگذر
بود بانگ دهل از دور خوشتر
مشو بهر جهان بسيار دربند
جهان بگذار و بر ريش جهان خند
بنه بار جهان از دوش و بگذار
که خوشتر مي رود مرد سبکبار
نه يک عالم به يک ذلت نيرزد
که صد عالم به يک منت نيرزد
نشين بر اسب ترک و سخت کن تنگ
مکش بار جهان، همچون خر لنگ
بهل ديوي و همجنس ملک شو
مسيحا وار بر چارم فلک شو
مشو ناخوش که عالم را بقا نيست
از آنش نام جز دار فنا نيست
برون کش رخت خود، زين دار فاني
که نبود دار فاني جاوداني
بجه از بازي اين چرخ چون برق
که شد قارون و مالش در زمين غرق
شوي آنگه ز ملک جاودان خوش
که سازي تلخ و شيرين جهان خوش
متاع دهر چبود زيب و زينت
مخر کان مي برد از دست، دينت
مخور غم، شاه ملک بي غمي باش
نه اي حيوان، در اين ره آدمي باش
طمع بگذار و بگذر کان گدايي ست
طمع يکسو نهادن پادشايي ست
برين ده دل منه اي روشنايي
که خوشدل باشد از ده، روستايي
چرا بايد به چيزي کرد برداشت
که آخر بايدت بگذشت و بگذاشت
چو آخر بايدت رفتن ازين دِه
ز اول بار اگر بگداريَش بِه
برون شو زين سراي پر ز آتش
که هرگز، کس نزد در وي دمي خوش
جهان را نيست غير از طبع وارون
که بارد زابر تيغش دم به دم خون
مشو مهمان اين وارونه، زنهار
که مهماني کند، آنگه کُشد خوار
منه دل بر جهان زين بيش و اسباب
که اينها نيست غير از نقش بر آب
بهل اين خاکدان شاها که بادي ست
که از شاهان منادي بر منادي ست
که گر ملک جهان داري مسلم
ببايد رفتنت آخر به صد غم
گرت در سر هواي زندگاني ست
بمير از خود که عمر جاوداني ست
چرا کز اين جهان، آن زنده جان برد
که پيش از مرگ تن از خويشتن مرد
درين عالم که جمشيد و فريدون
يکي زو سر نياوردند بيرون
مگو خسرو شد اندر خاک پيوست
که زير هر قدم کيخسروي هست
در نصيحت فرزند خود شمس الدين محمد طال عمره گفته شده
ببين اي از ازل گشته مؤيد
دو چشمم خواجه شمس الدين محمد
به دانش در جهان بگزيده ي من
به بينش نور هر دو ديده ي من
ز بخت خود، دل خرسند دارم
که در عالم چو تو فرزند دارم
خدايا تا بود دور و زمانت
خدا دارد به نيکي در امانت
دم از دم روز و شب بِه خواهدت بود
که تا هستي تو، هستم از تو خشنود
درين سي سال تا هستي به مردي
ز خدمت هيچ تقصيري نکردي
چو تا غايت نکردي هيچ تقصير
نخواهي کرد تا خواهي شدن پير
مبادت چشم زخم از چرخ ريمن
که هست اميد من اينکه پس از من،
به نيکويي بماني جاودانه
شوي در شعر، مشهور زمانه
که در دوران، بِه از اقران خويشي
چه اقران، بلکه از صد ساله بيشي
نشاط انگيز و غم کاه و دل افروز
درين دوران بحمد الله که امروز
ندارد کس چو من فرزانه فرزند
گران قدر و سبک روح و خردمند
يقينم اي مرا چون عمر درخور
که از پندم نخواهي تافتن سر
نخست آنکه از خودي خود جدا باش
به هر حالي که باشي با خدا باش
چنان از ما قبولي کن تحاشي
که مقبول خدا و خلق باشي
مکن آزار موري تا تواني
که اين آمد مراد زندگاني
چو جباران به نخوت سر ميفراز
تواضع را شعار خويشتن ساز
چو آتش سر مکش، چون آب شو پاک
که آخر خاک مي بايد شدن خاک
رها کن هر چه نابايست باشد
مکن چيزي که ناشايست باشد
جواني را مکن ضايع به غفلت
که ما کرديم و پر ديديم از آن لت
اگر خواهي که ننشيني جگر خون
منه پا از طريق شرع بيرون
تحمل کن به هر چيز و مشو گيج
که نبود بي تحمل مرد را هيچ
تحمل کن ز اعلا و ز ادنا
که خوش گفت اين سخن آن مرد دانا
به چشم کم مبين در هيچ ذره
که او را هم ز خورشيد است بهره
مکش پا واپس، افتادي چو در پيش
مکش پا از گليم خويش هم بيش
بود تفريط در هر حالتي شوم
مکن افراط کان هم هست مذموم
تو اول خويش را از غم بري کن
پس آنگه ديگري را غمخوري [کن]
مکن انفاق چون خود بي نوايي
که گر خود را نه اي کس را نشايي
چراغي کان ز بهر خانه بايد
مثل باشد که مسجد را نشايد
مده از دست حزم و پيش بيني
وگر نه پر به روزغم نشيني
مکن در رنج بردن هيچ تقصير
که هستم اين نصيحت ياد از پير
چو از رنج تو گنج آيد پديدار
ببر رنج اي جوان و گنج بردار
تو شو مشغول کار و باش حاضر
که هر کاريش مزدي هست آخر
متاب از رنج در کار و مجو هيچ
که ضايع نيست در درگاه او هيچ
چو نوشي، لقمه گرد سر مگردان
که راهي نيست از لب تا به دندان
اگر خواهي که در محنت نميري
بکن روز جواني فکر پيري
چو مشکلهاي دوران غم فزايد
چنان زي کانت آسانتر برآيد
به گيتي گر حضور ار عمر خواهي
مگرد از هيچ رو گرد مناهي
براي روز بد چيزي بنه زر
که باشد احتياج از مرگ بدتر
چو حيوان درميفت اندر علفزار
که دايم خوار باشد مرد پرخوار
ازين بهتر نباشد سرفرازي
که نفس خود زبون خويش سازي
مگو تا جهد داري با زنان راز
که زن رازت بگويد سر به سر باز
به احمق در سخن گفتن نکوشي
جواب احمقان باشد خموشي
اگر خواهي که باشي با سعادت
سعادت نيست غير از ترک عادت
مکن هر چيز کان خيزد ز دستت
که بيراهي کند چون خاک، پستت
مکن گر داري اي جان پدر هوش
خدا را در همه کاري فراموش
ز صحبتهاي بد بگريز چون تير
کزان بدتر نباشد هيچ تقصير
دمي غم جمله ي عالم نيرزد
همه عالم به يک دم غم نيرزد
چرا بايد نهادن بر جهان دل
چو آخر بايدت کندن از آن دل
مکن بد تا تواني و مخور غم
فراغت جوي از کل دو عالم
مکن خود را به زندان جهان بند
جهان بگذار و بر ريش جهان خند
مکش سختي و مي کن درجهان زيست
به هر نوعي که آسان بر توان زيست
مرو تا مي تواني از پي دل
که جز ناکامي از وي نيست حاصل
مکن ويران سراي دهر آباد
که آن را جز خرابي نيست بنياد
چو گنج و ملک را رو در تباهي ست
گدا بودن درين ره پادشاهي ست
نبيني يک سر مو آن زمان بد
که بيني هر بدي را بهتر از خود
گفتار در خاتمت کتاب
سليمي هان و هان تا چند و تاکي
بهارت با سر آيد بگذرد دي
بهار زندگي و ايام شادي
ندانستي که چون بر باد دادي
نشد از عمر هيچت درشماري
نبودت جز خيال و خواب کاري
به دنيا روز و شب افتاده در پيچ
نکردي هيچ فکر آخرت هيچ
چو عمرت روز خود با شب رسانده ست
کنون غافل مشو يک دم که مانده ست
چو دانستي که حاصل از جهان چيست
نبايد بعد ازين چون غافلان زيست
ازين دريا که طوفانها ازو خاست
برون کش پا که پايانش نه پيداست
درين وحشت سراي آدمي خوار
که هيچش نزد دانا نيست مقدار
بکش سر، کان سراسر نيست سودا
بنه رو تا بر او هر کس نهد پا
چو کس را در جهان استادگي نيست
به عالم بهتر از افتادگي نيست
چو آخر خاک خواهي شد به خواري
نديدم هيچ بِه از خاکساري
مچر در دشت دنيا همچو دابه
که دنيا را دهي ديدم خرابه
کسي کافتاد چون خاک اندرين دِه
به بادش ده که خاک راه ازو بِه
گرفتم کز زمين رفتي بر افلاک
چه خواهد بود کار يک کفي خاک
هوا بگذار تا نبود غباري
که او را نيست غير از گَرد، کاري
منه دل بر هواي نفس، زنهار
که نبود گَرد او جز رنج و تيمار
هوا بگذار و بگذر کز بزرگان
شنيدم اين سخن کارزد به صدجان
نباشد با هوا هرکس که مرد است
که همراه هوا همواره گَرد است
نينگيزد هوا در راه خود مرد
که هر مردي برون نايد ازين گرد
به هم کش بار، کين ره سخت تنگ است
به همت رو که پاي عزم لنگ است
مخر چيزي ازين دکان عطار
که دارد داروي بيهوش در کار
بکش دست طمع از کاسه ي دهر
که در وي نيست غير از شربت زهر
مجو زين بي مروت هيچ ياري
که باشد در قرارش بي قراري
مکن در رهگذار دهر لنگر
درين ره، توشه اي بردار و بگذر
جهان کان غير درد و رنج نبود
به غير از عرصه ي شطرنج نبود
مکن ضايع بدين شطرنج اوقات
که آخر بازيش برد است يا مات
خوش آن کس کو بدين بازي نتازيد
که با او هيچ کس قايم نبازيد
مده بازي عمر خويش ازين بيش
به تلخي، مگذران روز و شب خويش
مشو غمگين که عالم جز دمي نيست
ز ملک بي غمي بِه عالمي نيست
جهان کز وي کسي نشنيد جز نام
نبيند کس درو يک لحظه آرام
سخن بشنو ز من تا فرصتت هست
مده در هر چه هستي فرصت از دست
مباش از عشق خالي تا تواني
که عشق آمد حيات جاوداني
مبين جز عشق چيزي کان نه نيکوست
که عالم نيست جز آيينه ي دوست
مشو چون برف و يخ در ره فسرده
که باشد آدمي بي عشق مرده
طفيل عشق شو گر خود مجازي ست
که عالم خود طفيل عشقبازي ست
برو بر «کُلَّ يَومٍ» ديده بگمار
که حق را نيست غير از عاشقي کار
تو هم گر مرد راهي ديده واکن
برو عاشق شو و کار خدا کن
درين کشوراگر داري تميزي
مبين جز عاشق و معشوق چيزي
جهان را نيست غير از عشق بنياد
که موجود است ازو شيرين و فرهاد
مبين اندر جهان جز عشق موجود
که نبود در جهان جز عشق مقصود
دل من کز طريق عشق دم زد
برين دفتر ازين معني رقم زد
براي عاشقان از نوک خامه
نوشت از عاشقي اين عشق نامه
مبين در وي همين افسانه زنهار
که درج است اندرو صدگونه اسرار
مرا زين مي رسد صد گونه دعوي
که هر حرفي ست زان صد بحر معني
به هر حرفش فرو رو چون سياهي
که خورشيدي درو بيني کماهي
نگيري مشکلاتش را به آسان
که هر حرفي درو گنجي ست پنهان
ازين نغمه که داود است ازو مست
گرش خواني زبور پارسي هست
بود هر حرف ازو شاخ گلي راست
که بر وي بلبلي از عشق گوياست
به مجموعي بهشت روزگار است
که هر بيتيش باغي پر بهار است
نسيمش هست چون باد بهاري
ز هر يک چشمه اش صد بحر جاري
بدين شعرم که نور ذوالجلال است
به معني سر به سر سحر حلال است
يقين دانم که تحسينها نمودي
درين دور ار نظامي زنده بودي
مرا امروز ازين فيض الهي
به عالم مي رسد دعوي شاهي
که در بستان دوران زين گل نو
دگر ره تازه کردم روح خسرو
درين دعوي نه پنداري مرا کم
که هستم من بدين دعوي مسلم
مکن اي مدعي بر شعر من زور
که روشن مي شود زو ديده ي کور
چو گردد مرده زو زنده به معني
سزد گر خوانيَش افسون عيسي
درين عالم که هر روزي ست روزي
بود هر بيت من عالم فروزي
ز طعن مدعي کي مي هراسم
که من کالاي خود را مي شناسم
تو را از بحر معني چون فرج نيست
اگر نشناسيَش بر من حرج نيست
من از ناحق که گويي، کي شوم پست
که حق نشناس در عالم بسي هست
سخنهايم که جانها راست محبوب
مبينش بد، که يکسر گفته ام خوب
مگويش بد که هر کو گويدش بد
گواهي مي دهد بر کوري خود
بدين درها که هر يک به ز گنج است
ز رشکش خاطر دشمن به رنج است
سزد شاهان اگر بخشند گنجم
که نبود گنج عالم، مزد رنجم
همي کن در دُر شعرم نگاهي
که هر يک مي سزد در گوش شاهي
بود واقع حديثم نيست اين لاف
که خواهد يافت شهرت قاف تا قاف
گذشت از آسمان شعرم يقين است
اگر باور نداري بر زمين است
سليمي مختفي منشين ازين بيش
به عالم فاش گردان شهرت خويش
چو بلبل بر گشا آواز و مهراس
جهان خوشبوي گردان زين گل پارس
به عالم بانگ زين دُرّ دري زن
عَلَم بر بام چرخ چنبري زن
به هفت اقليم عالم سر برافراز
که همچون سعديي از خاک شيراز
جهان زين شعر نامي تازه گردان
همه عالم پر از آوازه گردان
تفاخر کن بدين اشعار نامي
که کردي تازه زو روح نظامي
حديث راست را باشد فروغي
به رويم زن اگر گويم دروغي
ور آنها را که گويم هست جايش
ببوس آن را و نه بر ديده هايش
دُر نظمم مبين اي مدعي خرد
که مي دانم که خواهي از حسد مرد
تو را انکار بر اين درّ مکنون
ز دو حالت نخواهد بود بيرون
گرش داني و کوشي در تباهي
دهي بر حاسدي خود گواهي
وگر ناداني، اين باشد مرا سهل
که دانا مي کند اعراض از جهل
بدين تقدير از خويشت گواه است
که کلتا الحالتيت روشنا هست
برو اي مدعي من بعد ازين بيش
مرا بگذار با نيک و بد خويش
مگو با من که اين نيک است و آن بد
که من مي دانم و نيک و بد خود
من اين شيراز کالحق همچو او شهر
عديلش نيست نه در [بر و نه بحر]
به خوبي رشک فردوس برين است
سوادش نور چشم حور عين است
مصلايش ز جنت خوشتر آمد
که رکن آبادش آب کوثر آمد
ببيند هر که او را ديده باز است
که سروش همچو طوبي سرفراز است
از آن باغش به جنّت هست مشهور
که هم غِلمان درو بيني و هم حور
گرش خواني بهشت عَدن دان راست
که هم رضوان و هم فردوس آنجاست
کسي کانجا رسد از هفت کشور
ز حيرت گويدش الله اکبر
چنين جايي که مثلش در جهان نيست
مرا اينجا حضوري آنچنان نيست
چنين جايي که آمد رشک گلشن
به هر کس باغ و زندان است بر من
چرا کز من به سر شد روزگاري
که از وي نامدم در دل قراري
روم زينجا که اينجا بودنم بس
چرا کاينجا نداند قدر من کس
رسانيدم در اينجا عمر با شصت
که کس از مهر با من درنپيوست
ز بستانهاش کايد در حسيبي
نگشتم شرمسار از کس به سيبي
زمستانش که گفتن آيدم شرم
نگشت از آتش کس دست من گرم
ز تابستانش اگر مردم به صد تاب
ز کس هرگز نديدم شربتي آب
تو خود انصاف ده کاينجا چه پايم
که سرما را و گرما را نشايم
مرا گويند ياران سخن دان
که اي در شعر گو برده ز اقران
چو گفتي منبع [و] شيرين و فرهاد
ز مجنون و ز ليلي ياد کن ياد
نبايد اين حديثت کم گرفتن
که خواهد خمسه ات عالم گرفتن
بلي گفتم بگويم کو مرا بخت
برد زين جايگه روزي دُواَم رخت
که من اينجايگه قدي ندارم
به خود از گفته ي خود شرمسارم
روم جايي که بر چشمم نشانند
مرا و شعر من قدرش بدانند
چه بايد بردنم زين مردمان جور
که گردون همچو من نارد به صد دور
مرا گر تربيت باشد از آنم
که شعر خويش بر شعري رسانم
اگر چه اندرين شهر زبون گير
مرا ني شه نوازش کرد ني مير
ولي اميد مي دارم که ايام
برآرد زين سخن در عالمم نام
پديد آرد مرا گوهر شناسي
کزو بر جان من آمد سپاسي
برافرازم به عالم رفعت او
من افتاده نيَم از دولت او
روم اين راه اگر چه سنگلاخ است
که اسبم تيز و ميدانم فراخ است
من از شعر ار برآيد آرزويم
نه خمسه بلکه شهنامه بگويم
من اين دعوي اگر دارم نه لاف است
نپنداري که اين بر من گزاف است
که پنهان نيست اينک هست موجود
تو بر خورشيد، گِل نتواني اندود
کسي کو بشنود اين شعر رنگين
بود واجب برو صد گونه تحسين
خدايا شعر من کان نور جان است
وزو روشن زمين و آسمان است
به نيکي هر که از وي ناورد ياد
به نفرين زمين و آسمان باد
تم الکتاب بعون الملک الوهاب الموسم بشيرين و فرهاد في شهر محرم الحرام سنه 886 کتبه ا….