مجموعه اشعار فيلسوف کبير – حکیم و مفسر و مدرس – صدرالدين شيرازي صدرالمتألهين
«ملاصدرا» 1050-979قمری.
بسم الله الرحمن الرحيم
مي ستايم خالقي را کوست هست
اين دگرها نيستند و اوست هست
آن خداوندي که قيوم است و حي
آنکه پاکي وقف شد بر نام وي
آن خداوندي که از خاک رهي
کرد پيدا صورت شاهنشهي
آن خداوندي که از يک قطره آب
کرد پيدا صورتي چون آفتاب
جمله عالم جمع شد در قطره اي
آفتابي شد نهان از ذره اي
هر دو عالم در دلي منزل نمود
آنچه بود و هست اندر دل نمود
دل چه باشد؟ تخم هر سود و زيان
اندرو گم اين جهان و آن جهان
دل چه باشد؟ لوح خط کردگار
اندرو بنوشته علم بي شمار
جمله ي عالم کتابي دان ز حق
هست افلاک از کتابش يک ورق
حاصل اوراق اين دفتر همه
در دل بي نقش دين پرور همه
جمله عالم شبحه ي تعظيم اوست
ناطقه يک حرف از تعليم اوست
هست افلاک از کتابش صفحه اي
عرش اعظم، درجاتش سبحه اي
کوکبان ثابت و سيار را
دهر در رشته کشد بهر ثنا
کيست غير از حق که بتواند ستود
مبدعي را کوست اصل هر وجود
صدر و بدر آفرينش در دعا
در ثنايش گفته «لا احصي ثنا»
کس نگويد وصف او جز ذات او
«از کما اثنيت» بشنو اين نکو
اين ستايش هم يکي ز احسان او
شکرها يک لقمه دان از خوان او
پير زال سبحه گردان نفس کل
از قصور خويش دايم منفعل
آسمان از دهشت تعظيم حق
از کواکب بر جبين دارد عرق
نفس کلي ساقي انعام او
وين کواکب قطره ها بر جام او
سقف گردان سقف زندان خانه اش
چرغ صرعي وش يکي ديوانه اش
عالم ابعاد چون منزل گهيست
جرم خور همچون چراغي بر رهيست
چرخ هفتم هست دهليز درش
گشته سنگ انداز کيوان بر سرش
بر در اصحاب اين کهف مصون
مانده ابليس لعين چون سگ برون
تا کسي زاهل هوس در پيشگاه
گام ننهد بلکه نتواند نگاه
از کمالش هفت گردون دره اي
از نوالش هفت دريا قطره اي
هست دريا تشنه ديدار او
نور خور از حسرت رخسار او
نور خورشيد از جمالش لمعه اي
آب دريا در فراقش دمعه اي
گريه باران ز شوق روي اوست
ناله ي رعد از هواي کوي اوست
بسکه گردون گام زد در جست و جو
گه بپهلو گه بسر شد کوبکو
پاي تا سر گشت پر از آبله
با هزاران شمع اندر قافله
با وجود اين طلبکاري چست
هرگز از مقصود خود کامي نجست
نه گرفتي از رخش يک ره نشان
نه جمالش را همي ديدي عيان
شب سيه پوشد فلک در ماتمش
آتش اندر سينه دارد از غمش
في الاشارة الي کيفية الايجاد علي طريق الصنع والابداع والاعداد من المبدأ الجواد الاعلي [علي] نهج التحريک
يک نفس زد امر «کن» اندر جهان
يافت هستي صد هزاران عقل و جان
خود تجلي کرد بر خود در قدم
گشت پيدا نقش عالم از عدم
ز آن تجلي که بخود بر خود نمود
از يک انديشه که خود در خود نمود
لوح امکان را به نور خود نگاشت
تخم عرفان در زمين دل بکاشت
آن خداوندي که عالم نام اوست
ابر و دريا ساقي انعام اوست
دهر چبود يک قدم در راه او
عقل چبود بنده درگاه او
چرخ و انجم دور گرد راه اوست
روح قدسي عاکف درگاه اوست
کيست غير از حق که حق را ديده است؟
ديده حق بين کدامين ديده است؟
اوست برهان بر وجود ممکنات
پرتوي باشد ز نورش کاينات
بلکه راه و ره شناس و ره رو اوست
عين نور و نورپاش پرتو اوست
بر وجود او بود ذاتش گوا
لمعه اي دان از وجودش ماسوا
نير اعظم گلي از باغ اوست
سينه افلاک پر از داغ اوست
چرخ اندر طاعتش هر صبح و شام
بر زمين مالد جبين را بر دوام
در طواف درگهش چرخ برين
از جبين ماه و خور سايد زمين
روح قدسي خاک روب درگهش
چرخ و انجم خاک پز اندر رهش
——-
در نعمت حضرت سيدالمرسلين
هست کونين چون ترازوي عراش
که بسنجد خواجه ي هر دو سراش
از دو کفه مي ستاند مي دهد
وزن اعمال و عطايا مي کند
مي ستايد زين کفه عجز و دعا
مي دهد از کفه ديگر عطا
آنکه قپان دارد و زينسان بود
کديه خوارانش کجا گردند رد؟
دين و دنيا داده عدلش انتظام
هر دو مصراع وجود از وي تمام
روح پاکش سوره ي رحمن بود
خلق نيکش معني قرآن بود
انبيا را بود اعمال صحيح
روح پاکش هست برهان صريح
انبيا را بود کردار درست
روح پاکش بود پرگار درست
انبيا چون طي راه حق کنند
مصطفي را قايد مطلق کنند
مقتدا او باشد اندر هر نماز
از حقيقت بشنو اين نه از مجاز
از وجودش راه حق انجام يافت
دايره از نقطه اش اتمام يافت
اي رسول الله سگ خويشم بخوان
تا بسايد فرق من بر فرقدان
گر تو ميخواني سگ خويشم دمي
من در آموزم جهان را در دمي
يا رسول الله بسي سرگشته ام
در ميان خاک و خون آغشته ام
گيسوان مشکبار خويش را
بر من افکن اي شه هر دو سرا
همچو قرآن گشته نازل ز آسمان
بهر آزادي جان امتان
روح پاکت «رحمة للعالمين»
خلق نيکت روضه خلد برين
روي و مويت اي شه هر دو سرا
دين و دنيا را شده فرمان روا
جنت يزدان ز رويت آمده
دوزخ از زلف تو سرگردان شده
هر دو چون «والليل» گشت و «والضحي»
زان قسم خورده بديشان حق دوجا
نور و ظلمت از رخ و زلف تواند
ملک و ملت مهر و قدرت راست بند
من گدايم آمده در کوي تو
ميزنم «شيئي اللهي» از روي تو
گر تو خواني امت خويشم يکي
جان دهم بر ياد رويت بيشکي
آفتابي وربخواني ذره ام
تاج رفعت بگذرد از سدره ام
هر که را چون تو شهنشاهي بود
فرق او از هفت گردون بگذرد
گفت: «ابيت عند ربي» برملا
جان او از ياد حق در اغتذا
همچو من خاکي چه داند وصف او
به نريزم آب خجلت را برو
افتقار من ثناي من بس است
انکسار من دعاي من بس است
——-
در منقبت حضرت اميرالمؤمنين و اهل بيت عليهم السلام
شهسوار لافتي شير وغا
از خدا و مصطفي بر وي ثنا
ساقي کوثر ولي کردگار
داده تيغش دين احمد را قرار
از زبان تيغ زنگ کفر و جور
حک نمود از صفحه ي عالم بفور
از وجودش عقل ايمان يافته
از جبينش نور رضوان يافته
عقل پيغمبر چو قرآن آمدي
نفس وي مانند فرقان آمدي
فرق جز اجمال و جز تفصيل نيست
اين دو همره قابل تبديل نيست
هر چه در اجمال بد با مصطفي
گشت ظاهر از وجود مرتضي
معني «اليوم اکملت» اين بود
گر تو نيستي مرد دين اي معتمد
اوست باباي نفوس اوليا
همچنان که مصطفي با انيبا
اوليا يک يک چو فرزندان او
جيره خواران نوال خوان او
آنکه پايش دوش پيغمبر بدي
حبذا شاخي که اينش بر بدي
آنکه نفسش بود دست کردگار
اين يدالله را که داند کرد خوار؟
گر کسي را بودي از قدرش خبر
کي چنان با وي نمودندي ضرر؟
کفرهاي مختفي در جانشان
بود دايم رهزن ايمانشان
ذات او چون بود تنزيل کلام
کرد از شمشير تأويل کلام
از زبان تيغ، تفسير سخن
مينمود از بهر اصحاب بدن
قاريان بودند اهل نهروان
ليک کجرو در نهان و در عيان
در درونشان نقشهاي پر غلط
معني قرآن نباشد زين نمط
اين غلطها حک نمود از تيغ تيز
کرد از تأويل قرآن رستخيز
صحت قرآن چنين بايد نمود
اقتدا با شاه دين بايد نمود
زنگ کفر از روي دين بسترده است
«خاصف النعل» اين حداثت بوده است
حرب بر تأويل کرده مرتضي
همچو بر تفسير صدر انبيا
روز هيجا چون به پيدا آمدي
چون خور از صبح دوم خنده زدي
شب چو در محراب طاعت ميشدي
خون ز گريه بر مصلي ميزدي
روز، تيغش آب آتشبار بود
اشک چشمش شب، در رحمت گشود
دروغا ضحاک و شب بکابدي
با خدا شب، روز با اعدا بدي
روز، کار دشمنان را ساختي
شب، بکار دوستان پرداختي
«الذين ينفقون» در شان او
«قدموا بين يدي» احسان او
خلعت «انا هدينا» در برش
مغفري از «لافتي» اندر سرش
در کفش از «اعطين» رايتي
در دلش از «انما» خوش آيتي
«انت مني» معني ايمان او
آيت «تطهير» اندر شان او
او «مدينه علم» را باب آمده
جان فدا در جامه خواب آمده
«انما انت» بر او نازل شده
از «سلوني» علم دين حاصل شده
بوده نفسش «عنده علم الکتاب»
«قل کفي بالله» گواه اين خطاب
مصحف آيات ايزد روي او
سلسله ي اهل ولايت موي او
گفت پيغمبر که اي ياران من
دوستان و پيروان مؤتمن!
مي گذارم بعد خود نزد شما
بهر پيدا کردن راه خدا
دو گران قيمت چو ماه و آفتاب
اهل بيت و اين کتاب مستطاب
عالمان و اهل بيت مصطفي
همچو قرآن بوده هر يک بر شما
هر يکي زايشان کلام ناطقي
راه حق را نور ايشان سايقي
گر ندادي نورشان دين را نظام
منتشر گشتي دياجير ظلام
گر نبودي «کشتي» انوارشان
در جهالت غرقه گشتي انس و جان
اهل بيت انبيا زينسان بدند
که نجات امت از نيران بدند
هر که باشد عالم راه خدا
اين «سفينه» سازد از بهر هدي
کار جاهل نيست غير از سخريت
نيست جان آگه ز اسرار و نيت
طبع جاهل همچو طفلان تا ابد
عاکف آمد سوي لذات جسد
صنعت دنيا سفينه ساختن
کار نادان دين به دنيا باختن
اين سفينه سازد از بهر نجات
آن همي در بحر دنيا گشته مات
——-
در نسبت قرآن با ساير کتب سماويه
غير قرآن آنچه نازل گشته است
جمله بر الواح حاصل گشته است
ليک قرآن بر دلي نازل شده
که طوافش مي کند هر دلشده
کي بود الواح چون ارواح پاک
کاين بود قدسي و آن يک جرم پاک
همچنانکه خاک چون افلاک نيست
همچنين افلاک چون ادراک نيست
وجه ديگر آنکه قرآن مجيد
نبودش تبديل و تحريف اي سديد
هست دايم ايمن از نسخ و غلط
نبودش هرگز به غير از يک نمط
وجه ديگر گر تو باور ميکني
گويمت بي شيوه ي اهريمني
وانکه باشد فرق بي حد و شمار
از کتابت تا کلام کردگار
زآنکه آن خلقي و اين امري بود
آن يکي بر لوح و اين بر دل فتد
آن يکي بر لوح دارد ارتسام
اين دگر «خلق نبي» باشد مدام
تربيت هاي چنين حق مي کند
تخم ايمان را به رونق مي کند
تخم عشق از خاک تا افلاک شد
باز از افلاک تا لولاک شد
ساقي او بود لطف کردگار
پرورش دادش همي باشد ببار
آب لطف او چو بار آور شود
کي بجز تخمي که کشته بر شود؟
شاخ عشق از انبيا شد تا فلک
شد زعيسي از فلک سوي ملک
نوبت معراج چون شد با رسول
در گذشت او از نفوس و از عقول
تخم هستي اين زمان آمد ببر
«ما عرفنا» گشت حاصل زين ثمر
آنچنان که تخم اول کشته را
باغبان حاصل کند بعد از نما
همچنين ذات رسول هاشمي
گشته آب اين درخت از مردمي
انبيا و اوليا از پيش و پس
هر يکي همچون ثمر باشند و بس
عالمان هر يک به حد علمشان
يا شکوفه يا ثمر يا قشر آن
روغن اين مغزها قرب حقست
کز براي باغبان بس لايقست
جاهلان چون شاخهاي بي برند
کز براي آتش و خاکسترند
مفسدان مانند کرم ميوه ها
در غرور اين حيات بي بقا
جنبشي دارند و فکر و بحث دور
ليکشان در سيب افلاک است کور
جنبش کرم از برون سيب نيست
در درون سيب جز آسيب نيست
در درون سيب جاني مي کند
بر نجوم و طب و فتوي مي تند
گشته مفتي در درون سيب و بس
يک قدم ننهاد بيرون پيش و پس
بي خبر از باغبان و از درخت
همتش هرگز برون نابرده رخت
اين وجود او بجز افساد نيست
فکر و ذکر او بغير از باد نيست
چون وجود او جز از فاسد نخاست
از فسادي جز فسادي نيست راست
پس عجب زين کرمک بي پا و سر
کو ز خود بيرون نيندازد نظر
از عفونت در برش بين جامه اي
هم ز سيب اندر سرش عمامه اي
جملگي در فکر عمامه است و بس
اين چنين عمامه کي ديدست کس؟
آنکه جان صرف سر و دستار کرد
کي ببرد زين سراي لاجورد؟
مبدأ هر جنبشي عشق است و شوق
مي دواند عشق عاشق را به فوق
علت فعل بهيمي شهوت است
غايت او لذت يک ساعت است
منشأ حب رياست هم هواست
مبدأ راه خدا عشق خداست
——-
مقاله اول در بيان آنکه مبدأ هر سلوکي و محرک هر رونده ي عشق و شوق مخصوص است و منشأ سلوک روندگان راه خدا عشق حق است و ديگران را نفس است و هوا در آنجا اختلاف مذاهب باشد
هر کسي را هست معبودي دگر
در دل او هست مقصودي دگر
مقصد هر يک بود نوعي جدا
زين سبب افتاده هر يک جابجا
زين عبارتها که ياران مي کنند
بيخ ايمان را ز دل بر مي کنند
جمله را معبود نه غير از هوا
لحظه اي ناکرده طي راه خدا
بهر حق نابرده روزي را به شب
بي ريا ناورده ذکري سوي لب
نانهاده گام جز در راه کام
نام حق نابرده جز از بهر نام
از براي شهرت و نام و ريا
مي گذارد ذکر و تسبيح و دعا
مختلف معبودها ديدم بسي
بهر هر يک گام زن ديدم کسي
آن يکي شهوت پرستي مي کند
و آن دگر از جاه مستي مي کند
آن يکي از درس و فتوي گام زن
وين دگر در زهد و تقوي ممتحن
آن يکي بر قرب سلطان معتمد
حفظ اين منصب کند از روي جد
وين دگر از مذهبش لاف و گزاف
جز تعصب نبودش هيچ اعتراف
عين مذهب را عبادت کرده است
مستي و تقليد عادت کرده است
با خدا و مصطفي دارد عتاب
که چرا به زين نکردندي خطاب؟
اين ندانسته که مذهب، مذهبست
سوي مذهوب اليهي کان رب است
اين ندانسته که مذهب هست راه
نيست از بهر پرستش چون اله
مذهب از بهر سلوکست و عمل
نه که از بهر نزاعست و جدل
نزد واهب نيست در دل مذهبش
بس که باشد در روش او اوستش«!!»
مرد رهرو را نه در دل غير دوست
کارفرماي سلوکش ياد اوست
تو ذهب خواهي نه مذهب اي جوان
حاصل از مذهب نداري جز زيان
ني دمي الله پرستي مي کند
بلکه بي ره ره پرستي مي کند
ره که شد معبود نبود راه هم
راه بايد، ره بود اي متهم
فرق ناکرده ميان راه و رب
راه را خوش مي پرستي اي عجب
سالکان را التفاتي ني بره
ره پرستيدن چه باشد جز سفه؟
اين سلوک سالکان بهر ربست
ني براه شهرت اندر مذهبست
تو گرفتار تعصب بوده اي
مهر و کين خويش را بستوده اي
نفس خود را مي پرستي نه خدا
بر خدا منت منه اي بي حيا
گر تو حق را مي پرستيدي دمي
داشتي با حق پرستان همدمي
گر ترا بويي زحق در جان بدي
کي چنين مغرور و سرگردان بدي؟
ذوق عرفان گر تو باور داشتي
حق شناسان را نکو پنداشتي
تو بخود مغروري اي شيطان پناه
يک نفس نابوده در ياد اله
دوستي آنکه با حق صادق است
طبع او بر اهل حکمت عاشق است
تو به حکمت دشمني اي بوالفضول
طبع شومت زين نمط دارد عدول
تو که با اصحاب دانش دشمني
پس چگونه دعوي ايمان کني؟
دوست دارد هر که يزدان دوستست
مغز دانشها، که نه چون پوستست
هر که چيزي را بسي خواهان بود
همتش در غور تحقيقش رود
زين معارف گر نه اي نفرت فزا
زين خلاصي نامه نظمي کن ادا
جملگي اندر بيان بندگي است
آخر اين بندگي پايندگي است
گر خوش افتد مر ترا زين نکته ها
در حق ناظم بياد آور دعا
——-
در بيان آنکه قرآن غذاي حقيقت آدمي است که بدان پرورش مي يابد و حبلي است که بدان به اعلا عليين پرواز مي کند
تو ز قرآن مي نجويي غير حرف
جان دهي بهر لغت يا نحو و صرف
تن سوي تن مي رود جان سوي جان
تو همين تن پروري اي ناتوان
زانکه صيد عام را اين مانع است
مولوي از دين به دنيا قانع است
بشنو اين نکته چه خوش گفته حکيم
گر ز من باور نداري اي سقيم
صورت قرآن چو شخص آدميست
که نقوشش ظاهر و روحش خفيست
نزد عاقل آن پري کو مضمر است
آدمي صدبار خود پنهان ترست
تو ز قرآن غير ظاهر نشنوي
حنبلي محض گشتي اي غوي
اين که قرآن فايق آمد بر کتب
نه ز روي لفظ آمد اي عجب
هست قرآن چون طعامي کز سما
گشته نازل از براي اغتذا
«ربنا انزل علينا مائدة»
گر نفهميدي نيابي فايده
چون غذا با مغتذي دارد شبه
گاو و خر را خوش نيايد جز که که
هست بهر آدمي دهن لبوب
بهر گاو و خر نه جز قشر حبوب
تو در آن سعيي هميشه با شتاب
که نباشد فرق از تو تا دواب
سوي لفظ و قشر قرآن مي تني
چون هميشه در پي جسم و تني
زآن نيابي باطن هر چيز را
که تو بر ظاهر کني جان را فدا
بر حواس اين جهان چسبيده اي
در لحاف آرزو خوابيده اي
چشم دل از رنگ ظلمتها بشوي
پس بحق روي آور و کن گفتگوي
اول از آداب و احکام کلام
کن مصفي اندرون را از حطام
چشم را چون از سبل دادي جلا
پس ببيني بعد از آن نور خدا
با تو گويد حق همي: «يا ايها»
تو بعمر و زيد اندر ماجرا
حق بگويد : «ايها الناس اتقوا»
تو به نفس و شهوت اندر گفتگو
«قل تعالوا» حق بگويد در کتاب
تو به اين و آن همي داري خطاب
شرم بادا مر ترا اي پر جفا
با تو حق در گفتگو تو با هوا
تن چو لفظ و جان چو مفهوم لغت
ليک روح و عقل نبود زين صفت
حکمت و اسرار، دهن و مغزدان
کاغتذا نبود جز ايشان را بدان
گر بگويم نور اين روغن کدام
برکشي شمشير کين را از نيام
«في السماء رزقکم» گفته خدا
کز براي روح انسان شد غذا
نور جمله آسمانها و زمين
نيست جز الله رب العالمين
گشته نازل ز آسمان نور اله
همچو حبلي اندرين چاه سياه
خود تجلي کرده بر هر خاص و عام
در لباس حرف و صورت اين کلام
قول: «مازلت اکرر آية»
نيک بشنو از امام مؤتمن
گر شنيدي و هنوز افسرده اي
غالبا در تن پرستي مرده اي
ديده ي دل را ز قرآن ده جلا
از سوادش سرمه کش اين ديده ها
——-
ساقيا مي ده که مجلس شد دراز
با مخالف زين نوا چندين مساز
آنکه گوشش نيست جز سوي بدن
بهر او زين نغمه و دستان مزن
صحبت ناجنس سد ره بود
خاصه ناجنسي که بس گمره بود
گر نه بودي جام مي با من قرين
مي فسردم من ز ياران چنين
اينچنين ياران به نرخ کاه باد
جان فداي يار معني خواه باد
خاصه ياري کو بود پاک از هوا
نبودش با غير حق هيچ اعتنا
مرد باطن بين بود نرم و حزين
خاضع و خاشع لطيف و شرمگين
مرد ظاهربين بود دون و دغا
بي حيا و مبرم و شوخ و گدا
عکس يکديگر شدند اين هر دو تن
آن به حق مشتاق و اين مشتاق تن
آن ز خود فاني و با حق آشنا
وين بخود مشغول و غافل از خدا
ساتر حق گشته اين اندر نمود
گشته مستور حق اين از فرط جود
مختفي تحت نقاب غيرت اند
اوليا زان مجتنب از شهرت اند
——-
در مذمت مسلک ارباب تقليد و منقبت مشرب ارباب توحيد و اصحاب تجريد
اي بتقليدي شده قانع ز دين
تا بکي باشي چنين زار و حزين؟
هر که را تقليد دامن گير شد
بر دل او چون غل و زنجير شد
يک ره از تقليد بيرون نه قدم
تا به بيني صورت هر بيش و کم
کافران کز عقل بيرون رفته اند
همچنين «انا وجدنا» گفته اند
تو بديشان لعنت آري گاه گاه
زانکه شد تقليد پيران سد راه
پس چرا گويي: «وجدنا هکذا»
بهر دفع حکمت راه خدا
دم بدم گويي کذا قال الشيوخ
اندرين تقليد مي ورزي رسوخ
نيست آيا جز مشايخ اي جوان؟
اصطلاحي دان چنين از بخردان
اين مشايخ که عصاي ره شوند
گاه سد راه هر گمره شوند
تا تو از تقليد آبا نگذري
کافرم گر هرگز از دين برخوري
ساقيا يک ره ميي در جام ريز
کاين ستيزنده فلک دارد ستيز
دشمن دين است و دنيا دوست است
مغزها دارد ولي در پوست است
اندرين سو عالم جسمانيست
وز دگر سو نشأي روحانيست
اندرين سو مهر و زآن سو قهردان
و اندران سو شهد و زين سو زهر دان
اندر آنجا شادي و اينجا غمست
و اندر آنجا سور و اينجا ماتمست
از يکي رو جان دشمن پرورد
وز دگر رو دوستان را دل دهد
ساقيا مي در قدح کن بهر من
وا ران جان را ز قيد خويشتن
زآن ميي کز وي چو افروزد روان
مي توان ديدن به نورش آن جهان
آن ميي کاندر شعاع او ز دور
از برون و از درون يابد ظهور
آن ميي کز وي توان افروختن
شمعها بي آتش آتش زدن
آتش اين مي ندارد هيچ آب
آب و آتش کي کند يکجا مآب؟
منکر اين مي شدن از ابلهي است
هر که آتش را نداند بس غوي است
قطره اي از بحر او شمس منير
ذره اي از جرم او جرم اثير
ساقيا سوزي در افتاده بدل
دل شده همچون ذباله مشتعل
روغن مي گر نريزي در اياغ
آتش افتد در دل و سوزد دماغ
گر نريزي روغن مي در وجود
منطفي گردد فتيله همچو دود
جام تن گر پر بود از روح مي
ميتوانم شد ز نورش سوي حي
مي چه باشد منزل جانان بود
مرده ي صد ساله آنجا حي شود
ور شود خالي تنم از نور مي
گام نتوانم زدن در راه وي
عالم اجرام چون کاشانه ايست
مجلس افلاکيان ميخانه ايست
هست انوار کواکب شمعها
بهر دفع استراق سمعها
همچنان کاواز قرآن مجيد
کرده رجم اين شياطين پليد
ز استماع لفظ خواهند استراق
ليک از معني رسدشان احتراق
چون طبيعت پست و ظلماني بود
يابد از نور سماوي حرق و رد
جرم خورشيد ارچه صاف و انور است
چشم خفاشش کجا اندر خور است؟
گوهر مي گرچه صاف و بيغش است
طبع افسرده دلان را آتش است
ساقيا مستم کن از جام الست
تا به مستي وانمايم هر چه هست
ساقيا بر کف نهم جامي کز او
کشف سازم راز گردون مو به مو
باده اي کز وي درون روشن شود
خانه ي تاريک دل روشن شود
ساقيا جامي که بي خويش آمدم
يک قدم از خويشتن پيش آمدم
بي شعاعش شمع دل را سوز نيست
ربط من با جام مي امروز نيست
آفت نسيان چنين با کس کند
کو ز يار خويشتن دل بگسلد
ليک با ياد آمدش عهد قديم
گر شود تن جملگي عظم رميم
جان بي عشق و سري بي سوز غم
آن بود بادي و اين خاکي به هم
خيز و آب از ديده و آتش ز دل
جمع کن با خاک و باد مشتعل
آب چشم و آتش دل با هم است
اين دو همره در جهان بي هم، کم است
گر همي خواهي دو چشم اشک ريز
قطره اي زين باده بر خاکت بريز
گر همي خواهي دل آتش فشان
دل بدان آتش رخ مهوش رسان
زين عناصر تا نگردي دل کسل
کي شوي با روح قدسي متصل؟
جوهر اين آتش از اجرام نيست
آتش اجسام خون آشام نيست
هست آتش را مراتب بي شمار
هر يکي فوق دگر دارد قرار
آتش اجرام ظلماني بود
آتش عشق آتشي جاني بود
جسمي و طبعي و نفساني شمر
بعد از آن وهمي و شيطاني دگر
بعد از اينها جمله روحاني بود
بعد از آن نوري و رحماني بود
بلکه حق را بندگان باشند نيز
که به چشم دل درون بينند تيز
ديده حق بين ببيند اين زمان
آنچه هست از ديدها اکنون نهان
ديده ي باطن چنان بيند درون
که نبيند ديده ي ظاهر برون
چون منور شد دل از سر احد
پس ببيند باطن هر نيک و بد
نور حق چون بر وجودش فايق ست
هر چه بيند آن بنور خالق است
آنکه بيند باطن هر چيز را
چون نبيند جان رنگ آميز را؟
هست حق را در سراي پر غرور
بندگان کايشان پر چشمند و نور
همچو اعيان ملايک بر سما
در زمين باشد عيون پر ضيا
پاي تا سر عين نورند و حيات
نزد محجوبان چو اجساد ممات
پاي تا سر چشم، مانند دلند
نزد نامحرم، ولي زآب و گلند
چون ظهور آخرت گردد قوي
اوليا بينند حال اخروي
عارفان باشند بيرون زين جهان
زان ببينند از درون سر نهان
گر بظاهر همچو عمر اند و چو زيد
ليک در باطن فزونند از جنيد
گرچه در بازار بهر آب و نان
مي شتابد همچو ديگر مردمان
اين چنين گفتند قومي کور و کر
مر پيمبر را نبود جز بشر
حق تعالي زين سببشان گفت کور
زانکه نور جان نبيند غير نور
بهر اين گفته: «تريهم ينظرون»
وانگهي گفته: «وهم يبصرون»
تا ازين اثبات و نفي اي حق پرست
ظاهر و باطن ترا گردد درست
گر تو از قرآن جز الفاظ و خبر
مي نيابي نيستي جز کور و کر
وز تو از مردان حق غير از برون
مي نبيني هستي از «لا يبصرون»
——-
در صف مدرسه و مدرس و مدرسه نشينان
مدرسه چبود رباطي کاندر آن
سالکان آيند بهر آب و نان
سالکان آيند بهر توشه اي
يک دو روزي منزوي در گوشه اي
مدرسه چبود مقامي در رهي
کاندر او گاهي رسد «شئي الهي»
هست در وي يک دکان نانوا
نان پزد بدهد به درويش خدا
مدرسه وقفست بر پويندگان
چون رباطي بر ره هر کاروان
شرط واقف آنکه بعد از چند گاه
کس نماند واقف و افتد به راه
ز آنکه چون باشد رونده مشتعل
ذهن وقادش بگويد: کالعجل
طبع صاف او بود چون سلسبيل
بر ضميرش آيد از غيب، الرحيل
نبودش آرام اندر يک مقام
از مقامش تا مقامي نيم گام
بلکه از خود مي گريزد همچو آب
يک دمش با غير حق نبود حساب
نه به خويشش التيام و نه به خلق
نه به خلقش التفات و نه به دلق
بشنو اين معني ز شعر مولوي
کو چه نيکو گفته اندر مثنوي
«عاشق آن باشد که او سرکش بود
گرم رو سوزنده چون آتش بود»
لحظه اي نه کافري داند نه دين
ساعتي نه شک شناسد نه يقين
با فسرده چون کند يکدم قرار؟
کو ز خود آتش برآرد چون چنار
رفته رفته پاک و خالص مي شود
نار او از نور بالا مي رود
نار نبود غير نور منحدر
عار نبود غير فخر منکدر
همچنانکه آدم و ابليس بود
از يکي علم، از دگر تلبيس بود
از يکي برهان رسد در راه دين
وز دگر تلبيس ابليس لعين
آن يکي را بود با حق رابطه
وين دگر بودي سرا پا مغلطه
در دل او روشني ز الهام نور
وندرين نه غير وسواس صدور
ساقيا از مي فزون کي معني ام
مستي ام ده وا رهان زين هستيم
غافلم کن زين جهان خير و شر
وارهان جان را ز «سحر مستمر»
وا رهان جان را ز قيد خويشتن
نيست سدي همچو من در راه من
از وجود خود در اول پاک شو
وانگه ار خواهي سوي افلاک شو
با دل و جاني به صد وابستگي
کي تواني زين جهان وارستگي؟
تا نگردد خالص از بود نبود
ره کجا يابي به خلاق ودود؟
تا نباشي از دو عالم بر کنار
نبودت با روح قدسي هيچ کار
تا نگردت جان ز محنت پاي مال
کي دهندش ره به حي ذوالجلال
تا نسوزي در فراق روي يار
کي بود جاي تو در دارالقرار؟
هيچ جاني را ز سوزي چاره نيست
يا به دنيا يا به عقبي زين يکيست
يا به نار بندگي سوزي همي
يا چو شيطان دوزخ افروزي همي
ساقيا ز اهل خلاصم کن دمي
عارف توحيد خاصم کن همي
باشم اندر کنج محنت تا به کي؟
وارهان زين ظلمتم از نور مي
صحبت عرفان کجا و ديو و دد؟
خست ابناي جنسم مي کشد
ز امتزاج اين خسان عنصري
باز ماندم از سپهر و مشتري
تا به کي باشم به کنجي منزوي
با رفيقان خسيس دنيوي؟
تا به کي باشم درين کنج خمول؟
شهرتم ده بر نفوس و بر عقول
تا به کي باشم درين ظلمت کده
با شياطين هم تک و هم پي شده؟
از نفاق ناکسان تنگ آمدم
بس که ديدم ناکسان ناکس شدم
گرچه در صورت شبيه آدمند
ليک در معني ز حيوان بس کمند
جملگي در خشم و شهوت همچو دد
مايه ي نار جهنم از حسد
دان که هر جنبش ز بهر غايتي است
اين تکاپو گر بداني آيتي است
چرخ و انجم دايم اندر جست و جوي
بهر چه بد گر تو مي داني بگوي؟
عنصر و طبع و نباتات و دواب
روز و شب در جنبش و در اضطراب
بهر چه بد شوق هر مشتاق وش؟
مي رو از پي دست ازين معني مکش
هر مسبب را مناسب دان سبب
جنبشي دارد به سوي رب رب
علت غايي همين است اي پسر
کو بود مر فاعلي را راه بر
فاعل اندر فاعلي چون شد قصير
لاجرم گرديد محتاج نصير
جنبش اندر فاعليت چون کند؟
خويش را زين نقص بيرون آورد
زين مقام اندر روش چون بگذرد
متحد با علت غايي شود
همچنان آن علت غايي دگر
مي رود تا غايتي زين پس دگر
همچنين يک يک ز خود برتر روند
تا به حدي کز جهان بيرون شوند
بعد از آن جنب اش نباشد زين نشان
زان که فوق الکون نپذيرد زمان
اين شرور و اين خللها يک به يک
منجبر گردد ز هر سالک به تک
مرتفع گردد جماديت به نيت
همچنين باشد [به نبت] آن نقص ثبت
از نباتي آن قصور آنگه رود
کو ز حيواني همي سر بر زند
همچنين سوي بشر راه آورد
پس ملک، پس رو به درگاه آورد
چون قصور عنصري از وي فتاد
آيد از تقصير امکانيش ياد
چون شد از تقصيرها يک يک خلاص
گردد از توفيق حق از اهل خاص
ساقيا ز اهل خلاصم کن همي
عارف توحيد خاصم کن همي
در پيدا کردن شرف علم الهي بر ساير علوم و صناعات و فضيلت عالم رباني بر ديگران
دان که علم حق پرستي ديگر است
علمها کفشند و او تاج سر است
خلع نعلين چون کند مرد خدا
ديگران افسر کنندش بر ملا
خلع نعلين چون کند، سازد مقام
فوق عليين سوي دارالسلام
چون بود فرش رهش بال ملک
لاجرم بيرون نشيند از فلک
کفش عالم زين سبب با حرمت است
کش ملک در زير پا در خدمت است
علم همچون پوست کفش او سزد
که کشد در پا و پس خلعش کند
هست علم حق شناسي بي جدل
سرور و مقصود هر علم وعمل
جمله دانشها و صنعتها مدام
خدمت او مي کنند از خاص و عام
مرد رباني بود مخدوم کل
سوي او پويند هر يک در سبل
اي بسا شخص چنين کاندر جهان
دست رس نبود مر او را نيم نان
نام او زان عالم رباني است
کش نظر نه بر جهان فاني است
غايت هر صنعتي صنعش بود
زانکه صنعش فوق صنعتها رود
صنعت او دل مصفا کردن است
روح را زين زنگ تن بستردن است
غايب اين تصفيه وجه حق است
زانکه معبودش وجود مطلق است
صنعت او زان سبب افزون بود
کش نظر بر خالق بي چون بود
هست مصنوع صنايع جمله جسم
گرچه هر يک مختلف باشد به اسم
غير عارف کو زحق سازد پناه
غايت فکرش نباشد جز اله
غايت هر صنعتي آخر بود
غايت او از ازل شد تا ابد
——-
در پيدا کردن آنکه جهان به منزله يک شخص است و اصناف اهل صنايع و حرف بمنزله قواي طبيعي و نفساني اند تا معلوم شود که انسان کامل و عالم رباني بجاي روح اعظم است که صنعت او به عقل و انوار الهي و معارف سبحاني است
هست عالم جمله انسان کبير
نفس کلي فايض از عقل منير
اهل صنعت چون قواي خادمه
جاذبه با دافعه با هاضمه
هر يکي در کار خود فرزانه اند
در مقام گرمي هنگامه اند
چون طبيعت ناقص آمد در هنر
از صناعت مي کنندش منجبر
صنع پس تتميم طبع آمد درست
فهم اين معني نکو کن از نخست
پوست در آدم اگر پشمي بدي
حاجتش با پوستين کمتر شدي
اصل صنعتها سه ميدان از قياس
مي بگويم با تو يک يک مي شناس
اولش برزيگري بهر غذا
تا پذيرد روح قوت و تن نما
کار برزيگر بسان غاذيه است
نه طبيعي بل به وجه عاريه است
ليک اگر اسباب علوي بنگري
جز ضروري نبود اين صنعت گري
پس دوم نساجي از بهر لباس
تا دهد جلد صناعي را اساس
پس سيم بناز بهر مسکني
کز بسي آفات باشد مأمني
اين سه صنعت اصل صنعتها بود
جمله ي ديگر فرو در اين رود
هست نهصد پيشه فرع اين سه کار
حرمتي دارند هر يک در شمار
اولا هر يک از اين سه پيشه را
چار خدمت گر بود از حرفه ها
دو به پيش و دو به پس باشد مدام
زين چهار ارکان شود کارش تمام
حق تعالي خدمت برزيگران
کرده واجب بر چهار اصناف جان
تا شود صنعش تمام و کار چيست
بايدش نجار و حداد از نخست
پس بود طحان و خباز از پيش
تا که بتواند غذا کردن کسش
آن دو اول خدمت آلت کنند
وين دو آخر هيئت و صورت دهند
کار خبازست همچون هاضمه
معده باشد چون تنور حاطمه
همچنين حلاج و غزال اي سند
بهر جولاهه زند کار و تند
کار او را چست و زيبا مي کند
تا به نساجي رسد آن بي گزند
بعد نساجي چه باشد اي غلام
هست صباغي و خياطي تمام
همچنين از بهر بنا چار کس
صنع را خدمت کنند از پيش و پس
آن دو خدمتکار بنا از نخست
خشت زن مي دان و آخر بر درست
آلت او را کنند اين هر دو چست
تا عمارت را تواند کرد درست
آن دو خدمتکار پس را هم بدان
صنعت نجار و گچ بر باشد آن
نسبت اين سه به ديگر حرفه ها
نسبت اصل است با فرع از قضا
غير کاري کو بود از بهر دين
خواه دانش خواه کردار جز اين
صنعت طب و نجوم و زجر و فال
نحو و صرف و شعر و وزن قيل و قال
جملگي خدمت کنند آن هر سه را
پيش و پس دارند هر يک جابجا
طب پي دفع فضولات آمده
هم منجم بهر اوقات آمده
نسبت طب با صناعات درون
هست همچون دافعه اي رهنمون
حق تعالي بهر کس فضلها
آفريده دافعه در تن روا
همچنين مي دان طبيب پر هنر
بهر کناسي در اين دارالضرر
ماده اي چون در بدن فاسد شود
مي دواند سوي طب کس را به جد
قابله دارد شرف بر هر طبيب
ز آنکه باشد چون مولد اي لبيب
تغذيه توليد را خدمت کند
پس ولد را از درون بيرون کند
همچو عزرائيل کو بيرون کشد
طفل روح آدمي را زين جسد
قابض ارواح همچون قابله
مي کشد جان را برون زين مرحله
همچو معني هاي کلي کز مواد
نزع مي گردد ز عقل مستفاد
عالمان را روح قدسي همچنان
مي کند تجريد[شان] از جسم و جهان
اوليا را جذبه حق همچنين
مي کشد تا سوي اعلي عليين
جذبه ي حق از همه اعمال به
حال مستان از همه احوال به
مست ها هستند از جام «الست»
از «سقاهم ربهم» گرديده مست
«ارجعي» از گوش دل بشنيده اند
زان قبل مجذوب حق گرديده اند
ارجعي همچون مؤذن بانگ داد
کيست آن کو بشنود بانگ مراد؟
بلکه عالم جمله مجذوب حقند
جمله در تسبيح حق مستغرقند
——-
تتمه کلام در باب صنعتها و آنکه هر يک در مثل بجاي قوتي اند از قواي انساني در مجموع جهان که انسان کبير است
اين همه صنعت که داني بالتمام
در بدن باشد مر انسان را مدام
زآنکه انسان عالمي باشد صغير
اندر آن هر صنف گشته جاي گير
انبيا مانند روح غيب دان
پس حکيمان همچو عقلند و روان
روح حيواني چو سلطان در بدن
پس فقيهان چون حواس اي نيک فن
اين غضب با شهوت اندر ملک جان
چون دو شريکند هر کس کامران
اصل قوتهاي تحريک اين دو سر
از براي جلب نفع و دفع ضر
فرع اين دو، جمله قوتهاي طبع
کاندرين جمله نباتي گشت سبع
قوه شوقي بر آن دو پادشا
همچو وهمي بر خيال و حس ما
جمله قوتهاي باطن زين نسق
گشته در فرمان عقل از امر حق
خدمت عقل ار کنند از روي دين
مستنير از روح گردند و مهين
چون کند پرواز شه بر لامکان
بر پرند اين جمله با وي زين جهان
ور کند وهم و هواشان کارگر
بال و پرشان سوزد از نار سقر
عقل دارد چون ملک از نور بهر
وهم چون شيطان بود از نار قهر
نفس چون شد منجذب سوي بدن
نبودش جز حسرت و درد و حزن
چون شود مالک بدن را متخذ
نفس گويد: «ليتني لم اتخذ»
هر که سازد با سياهي صحبتي
نبودش جز رو سياهي زينتي
اين بود، چبود بجز ديگ سياه
روح فايض گشته از نوراله
ديگ تن در جوشش است اندر مدام
نفس انسان هست چون طعم طعام
روح را با طعم باشد رغبتي
بهر زاد راه هستي مدتي
هيزم اين ديگ باشد آش و نان
آتشش شهوت، غضب دودش بدان
روحهاي ناقص بي ذوق را
نيست جز با ظاهر تن ماجرا
لاجرم نه جز سياهي حاصلي
نه بديده جز گلي ز اهل دلي
ظاهر دنيا تمامي ظلمتست
اهل رحمت دل در او هرگز نبست
باطن او رحمت و ظاهر عذاب
همچو «اعرافست» جان در وي دوباب
جاهلان مالند روي دل مدام
بر سطوح ديگهاي بي طعام
زان سبب گردد دل و جانشان سياه
روح ظلماني و ايمانشان تباه
«يوم تسود وجوه» اين معني است
ليک امروز آن سياهي مخفي است
ور به عکس اين، قواي تن تمام
يابد اندر طاعت عقل انتظام
دل منور گردد از تنوير روح
زنگ ظلمت دور گردد زين فتوح
«يوم تبيض وجوه» آنگه بود
که چو دل گردد منور اين جسد
اين زمين گردد مبدل آنگهي
کز شعاع روح گردد چون مهي
تا نگردد منقلب اين خاکدان
کي بود ز ابليس و تلبيسش امان؟
تا نيفشاني ز دل گرد بدن
کي در او منزل کند شاه زمن؟
شخص آنگه مرد دين پرور شود
که از اين آغشتگيها برشود
——-
در بيان آنکه عالم جسماني و اغراض آلودگيهاي حيواني بر مثال حمامي است که به جهت تطهير روح انسان کامل وضع گشته که در آن غسلي نمايد و از کثايف طبيعت تا به کليه پاک گردد
هست گيتي همچو حمامي کز او
روح را هست از کثافت شست وشو
از حدثهاي طبيعت روح را
واجب آمد شست وشو اي بينوا
آتش عقبي که بس با سوز تو است
مشتعل گشته ز نار شور تو است
شهوت دنيا که فايق شهوتي است
آتش عقبي مر او را غايتي است
چيست شهوت؟ هيزم نار جحيم
در قيامت شعله گيرد در صميم
چند نوع است اين حدثها اي پسر
يک به يک را مي شناس و مي شمر
طبع و حس وآنگهي نفس و هوا
پس سه گونه غسل واجب شد ترا
هست طبع و شهوت و پس حب جاه
چون جماد و چون نبات و چون حياه
هر که کرد اين سه طهارت بر ولا
پاک گشت از لوث اين محنت سرا
هر که کرد اين سه طهارت بر دوام
گشت از اهل سلامت و از کرام
چون به تطهير اين حدثها گشت پاک
نفس از تجريد گردد نور ناک
از قيود اين جهان يابد امان
جا کند در «مقعد صدق» آن زمان
اصل دنيا چون جعل سرگين کشند
جملگي در خدمت گرمابه اند
گرم گردانيد اين حمام را
تا در او غسلي کند مرد خدا
جمله کناسي کنند از بهر وي
بهر سرگين دانها ريزند خوي
مدتي سرگين کشند از بهر ديگ
تا شود گرمابه گرم و آب نيک
وانگهي غسلي کند مرد تقي
زين جنابت ها شود پاک و نقي
هر که را شغلي مقرر کرده اند
رغبتي زان در دلش بنهاده اند
همچنان مستغرق اين کار گشت
که بجز اين کار بر وي عار گشت
کار او خود جمله عين عارهاست
در ميان تون کشان گفتارهاست
شهوت خود را گهي خدمت کند
ديگران را نيز گه آلت کند
گاه خدمت مي کند خدام را
آلت شهوت دهد انعام را
خادم خر چون ز خر گمره تر است
خادم خر بنده چون به از خر است؟
هيچ خادم بهتر از مخدوم نيست
هيچ نادان ردتر از مختوم نيست
هر کسي در کار خود دارد سبق
نظم اين عالم چنين گيرد نسق
گر نه کس مشعوف کار خود بدي
اين جهان در يک زمان ويران شدي
گر نه قاضي دين خود را باختي
مدعي با خصم خود کي ساختي؟
گر نه نادان دين خود بفروختي
عارف حق؛ دين کجا آموختي؟
گر نه خر کاران در اين عالم بدند
کي حکيمان حکمت آموزند و پند؟
سوي هر کس از خدا نوري فتاد
حرمت آن نور را واجب نهاد
پرتو حق را تو اي مرد دني
صرف مي سازي ز بهر گلخني؟
تن چو حمام است معده گلخنش
همچو سرگين نان و آش آتش کنش
تون بسوزي دم بدم زين آش و نان
ليک غسلي ناوري از بهر جان؟
خوردن و خفتن چه باشد غير از اين
که کشي سرگين و پس سازي دفين؟
تو همين گويي که کار اين نظام
کي شود بي همچو من شخصي تمام؟
زين عجب تر صورتي هرگز که ديد
که مدد يابد ز تو رب مجيد
اي عجب زين جهل و مستي تمام
که مدد يابد ز تو حق در نظام
تو که تدبير خدايي مي کني
پس چرا دايم گدايي مي کني؟
تو که حق را حکمت آموزي کني
پس چگونه کينه اندوزي کني؟
اين چنين نفس به فقر آميخته
از ميان خون و سرگين بيخته
از چه رو تدبير جباري کني
حق تعالي را مدد کاري کني؟
هيچکس را اينچنين ابليس خس
از ره تلبيس نگرفتش نفس
هيچکس را ديو شوم پر حيل
بر سر و گردن چنين ننهاد غل
هيچکس را وهم پر مکر و فسون
همچنين از ره نيفکنده برون
تا بدي ابليس در تلبيس مرد
هيچکس را اينچنين از ره نبر
——-
تمثيل
هست دنيا همچو گور و تن کفن
شغل تو دايم کفن وصله زدن
تا به کي جان مي کني اي تن پرست؟
اين کفن هرگز نمي گردد درست
همچو کرم پيله جان را باختي
با کفن عشقي نهان در ساختي
عشق بازي با کفن در زندگي
مرد جانت اندرين افکندگي
——-
تمثيل ديگر
هست دنيا دوزخي اندر نشان
دود اين دوزخ فلک دان بيگمان
مؤمن اندر وي گرفتار و حزين
دوزخ مؤمن همين دان نه جز اين
هست مسجون لاجرم پر درد و غم
اندر اين زندان تاريک دژم
همچو چاه تنگ و دود هولناک
مار و کژدم بي عدد اندر مغاک
چشمه ي آبش به غايت تلخ و شور
خاک در وي نه به غير از خاک گور
در درونش ديو در فرمان روا
مغز شاهان بهر مار؛ آتش غذا
گشته آويزان در آن «حبل اللهي»
تا در آويزد در او مرد رهي
گرچه احکامش همه قيد است و بند
ليک اين پندت رهاند از گزند
بندکان از بهر آزادي بود
بند نبود مايه شادي بود
بندکان آزاد سازد بنده را
به بود ز آزادي محنت فزا
هر که جان خويش را آزاد کرد
از عقال عقل با ارشاد کرد
اينچنين بندي ز آزادي به است
در غم او بودن از شادي به است
اينچنين بندي به از صد شاهي است
زانکه شاهي مايه ي گمراهي است
هر که در دنيا بدين بند اوفتاد
شد به عقبي با جهاني عقل و داد
هر که «حبل الله» دلش را بند کرد
بنده ي او مي شود جان و خرد
——-
در بيان آفرينش انسان کامل که زبده ي انجم افلاک است و به معني مظهر جميع اسماي ايزد پاک، اگرچه به جسم صغير مولدش از ارواح عناصر است در مرکز خاک
آن خداوندي که از «ماء مهين»
کرد پيدا صورتي زهره جبين
هر چه بودي در زمين و آسمان
گشت پيدا از وجودش بي گمان
تخم عرفان در زمين دل نهاد
از وجودش جان عالم گشت شاد
آنچه در وي يک بيک پيدا شدي
ز آن گذر کردي و با اسما شدي
تا همه اسما در او شد جلوه گر
همچنين مي کرد از يک يک گذر
سير اسما چون در او آخر شدي
«علم الاسماء» در او ظاهر شدي
زين همه بگذشت و شد تا سوي حق
«ما عرفناکش» شدي درس و سبق
چون درخت هستيش آمد به بار
شد نثار هستيش اين هفت و چار
آدم اول حاصل از عالم شدي
بعد از آن عالم زآدم سر زدي
اول و آخر تو بودي اي پسر
گه ز معني سر زدي گاه از صور
گه ملک بودي و گاهي بود دد
گاه بودي روح و گاهي چون جسد
گاه فرعون و گهي موسي شوي
گاه دجال و گهي عيسي شوي
گه به دانش از ملک گردي اجل
گه به حمق از جمله «انعام اضل»گه به حکمت بوعلي سينا شوي
گه به جهل از جمله نابينا شوي
گاه جسمي گاه روح اقدسي
گاه آدم گه ز شيطان واپسي
گه جمادي گه نباتي گه بشر
گه ز هفتم چرخ برتر از گهر
اين تلونها نگويي کز کجاست؟
من بگويم با تو اين بي کم و کاست
اين حکومتها ز اسما خاسته است
پرتو از عکس مسما خاسته است
از حکومتهاي اسما چاره نيست
هست اسما بي نهايت حق يکيست
طالع اسما بود قبل از سما
هست چون اسما، سما عکس خدا
گر تو نيکي ور بدي او کرده است
هر چه او کرده است نيکو کرده است
ظلمها و عدل ها انصاف اوست
دردها و صافها از صاف اوست
وحدت او مبدأ اعداد شد
معني او منشأ اجساد شد
يافت وحدتها ز ذاتش صورتي
يافت معني ها ز اسمش کسوتي
صورتش گر زانکه پيدا شد به فرش
پرتو نورش فروزد تا به عرش
في صفة الراح التي فيها مثل نشأة تکون لسکان عالم الارواح و منشأ ميلاد الاشباح والاشارة الي نغمات عالم السماء و حرکتها و دورانها في عشق مبدأ الاعلي و طوقانها و رفضها في شوق جمال رب العالمين و رقصها و وجدها علي محبة اول الاولين
ساقيا از روح مي جانيم بخش
از شعاع نورش ايمانيم بخش
ساقيا در ده ميي کز نور او
نو به نو سازم وضويي بر وضو
ساقيا در ده ميي چون سلسبيل
شست و شو ده روح را زين قال و قيل
دل گرفت از صحبت هر شيخ و شاب
بو که بگريزم از اين دير خراب
ساقيا زين مي بده بال و پرم
پاي بند عقل بردار از سرم
ساقيا در ده عصايي زين شراب
تا ازين ظلمت سرا گيرم شتاب
باده اي خواهم چو پر جبرئيل
نابپرم سوي سدره ميل ميل
مطربا يک ره به پرواز آورم
از نواي دف به آواز آورم
از نواي نغمه هاي جان فزا
مي پرستان را فزايد عشقها
کي بود کز نغمه هاي جان ستان
جان بيفشانيم بر ياد بتان؟
کي بود کز باده هاي سلسبيل
جامها نوشيم بر ياد خليل؟
کي بود کاندر قدحهاي بلور
باده ها ريزيم صافي تر ز نور؟
باده ها نوشيم از کأس کرام
سينه ها سازيم روشن تر ز جام
يک قدح خواهم به قدر آسمان
قطره ها در وي چو ماه و اختران
يک قدح خواهم بسان آفتاب
تا شوم بر زندگاني کامياب
پر شعاع و بيغش و صافي و پاک
گرم و تند و مهربان و نورناک
يک قدح خواهم به شکل مشتري
تا در انگشتم کنم انگشتري
يک قدح خواهم به شکل ماه نو
همچو چنگي در کف چنگي گرو
زين قدح هاي سماوي يک بيک
خوش بود نوشيدن از دست ملک
مي که نبود جام او چون کوکبي
کي توان بنهاد او را بر لبي؟
ساغري کش راح نبود همچو روح
مغز را کي نشأه بخشد در صبوح؟
مي که نبود جام او مانند جان
روي کي بيند در او راز نهان؟
مي که نبود جام او چون چشم يار
کي فزايد مستي اي در باده خوار؟
مي که نبود ساقيش روي نکو
کي توان آورد آبي زان به رو؟
مي که نبود بر کف شيرين لبي
کي بود با چاشني در مشربي؟
موعد مستان و ياران ميکده است
مجلس اين غمگساران ميکده است
ميکده چبود سراي مهوشان
مهوشان در وي به سان بيهشان
سينه ها صافي ز زنگ غل و غش
بي کدورت بي گره خورشيد وش
يک به يک دلها نمايان از بدن
رازها در دل عيان از نور تن
روي ها مانند ماه و آفتاب
جمله اجزاي درون چون روح ناب
جملگي از پاي تا سر چون دلند
نه چو اين ياران که سر تا پا گلند
جمله رقاصند و دف زن تا ابد
صحبت مستان ز هم وا نگسلد
جملگي مستند و لا يعقل همه
از شر و شور جهان غافل همه
نغمه هاشان مي رسد اينجا بگوش
گر بود فارغ ز شک و ريب و هوش
تو برون کن پنبه پندار را
پس بگوش جان شنو اسرار را
لوح دل از ظلمت امکان بشو
تا ببيني نقش هستي مو به مو
گر بشويي لوح دل از شک و ريب
منعکس گردد در او انوار غيب
پنبه غفلت برون مي کن ز گوش
تا بيابي نغمه هاي همچو نوش
روي دل را کن مصفا از دغل
تا ببيني آن جمال بي بدل
صفحه ي عقل از غبار تن بشوي
تا ببيني صورت آن خوب روي
چشم دل را از غشاوه ده جلا
پس ببين آنگه جمال جان فزا
ساقيا مستم کن از جام بلور
تا به مستي وارهم زين عيش شور
عيش من تلخ است بي روي نکو
تا به کي با اين و آنم گفتگو؟
فارغم گردان ز غوغاي خسان
وز سماع گفتگوي ناکسان
هست دنيا زين صداهاي دواب
چون جرس از صوت بي معني خراب
بس فضيلت بر جرس دارد حباب
زانکه هست آن بيدل و اين دل خراب
دان بسان آهن اندر سينه ها
چون جرس بي معني و پر ادعا
——-
هست اشيا جمله در تسبيح حق
خواه گويا خواه خاموش از نطق
جمله اشيا لمعه اي از نور اوست
خواه دشمن گير خواهي گير دوست
از مي شوقش همه گرديده مست
خواه مؤمن گير خواهي بت پرست
سرعت افلاک و سنگيني خاک
جملگي از شوق آن بي چون پاک
اصطکاک باد هم از ياد اوست
اضطراب آب هم از داد اوست
عنصر و افلاک هر دو در طواف
در طلب هم تيره دل هم سينه صاف
جمله در هستي طلبکار ويند
در روش هر يک گرفتار ويند
چرخ اندر بندگي مدهوش او
از کواکب حلقه ها در گوش او
دست يکديگر همه بگرفته اند
از پي هم در طريقش رفته اند
پا برون ننهاده يک تن زين طريق
در روش با يکديگر گشته رفيق
يک قدم ننهاده جز در طاعتي
جز به ياد حق نبوده ساعتي
چرخ و انجم گام زن در راه او
دايم از شوق وي اندر جست و جو
علوي و سفلي همه در کوششند
ساکن و جنبان همه در جوششند
يک قدم ننهاده کس زين خط برون
نيست کس را آگهي از چند و چون
آتش اندر سينه گردون در غمش
شب سيه پوشد فلک در ماتمش
جملگي پا گشت و اندر وي شتافت
پاي تا سر ديده شد، او را نيافت
ليک آن کو يک قدم دارد سبق
مي ربايد عقل و هوش از قرب حق
هر که را گامي در اين ره پيش گشت
در نهادش نور هستي بيش گشت
——-
در بيان آنکه قرب حق موجب تسخير قلوب و جلب نفوس مي گردد و در قاهريت و تأثير، حکايت از قاهريت حق مي کنند
پس نکو گفتست آن روشن ضمير
از پي تعريف يار دلپذير
کاندرو باشد يکي زين دو روش
يا صفاي باطن و يا روي خوش
يا بود پيري به معني بس جوان
يا جواني در صفا مانند جان
يا بود صافي دلي روشن ضمير
يا چو جان صافي رخي بس دلپذير
گر تويي از اهل حق اي مستحق
نبود اين دو وصف غير از قرب حق
قرب حق که باشد از جمع کمال
گاه صافي بودن از وزر و وبال
لوح کودک چون بود پاک از نقوش
مي ربايد از بزرگان عقل و هوش
باطن پر نور پر پر هنر
مي دهد از نور سبحاني خبر
قرب حق را نبود از يک رو اساس
گه در اول گه در آخر مي شناس
سرور عالم رسول مصطفي
مي شدي از کودکان بهجت فزا
مي گشودي بهر باران آن سري
کش بدي بر کل عالم سروري
کين «حديث العهد» باشد با خدا
اي خوشا عهدي که باشد دلربا
حبذا عهدي که باشد با احد
که پيمبر را از آن بهجت رسد
کس چه داند معني عهد «الست»
غير آن کو کز وجود خويش رست
——-
در بيان آنکه هيچ يک از ممکنات را اطلاع بر کنه حقيقت خود نيست
اي بسا نيکو رخي زيبا نقاب
کز نکورويي نباشد در حساب
اي بسا شکر لبي شيرين سخن
کز حديث خود نشد شکر شکن
اي بسا حلوا فروشي چون شکر
کش ز شيريني نه اندر دل خبر
اي بسا صورت گر چين و ختن
بي خبر از صورت و از ساختن
اي بسا شاهنشه عادل دلي
کش ز شاهي نيست در دل منزلي
اي بسا مه طلعتي در کاينات
کش به خود يک ره نبوده التفات
اي بسا صاحبدلي در روز کار
کش دمي فضل و هنر نايد بکار
جملگي از خويش غايب گشته اند
جست و جويي را مطالب گشته اند
هيچ کس از هيچ چيز آگاه نيست
هيچ کس را در دروني راه نيست
گر کسي يکدم بخود واصل شدي
جمله مقصود دلش حاصل شدي
جملگي از نفس هستي ساده اند
يک قدم در راه خود ننهاده اند
جملگي حيران شده در ذات او
پاي ننهاده برون زين جست و جو
در روش هستند جويا و بسي
دوست را گويان و ره پويان بسي
در ميان خاک و خون، آغشته اند
طالب مجهول مطلق گشته اند
يک نفس کس را بخود در راه نه
يک مسافر لايق درگاه نه
احمد مرسل رسول انس و جان
«ما عرفناکش» بدي ورد زبان
گه گهي گفتي «ارحنا يا بلال»
از بلاي دهر مي بودش ملال
جمله سرگردان طلبکار ويند
ز افتقار خود شده در جست و جو
گشته شاهد بر وجودش کاينات
ز آسمان بگرفته تا خاک و نبات
غير اين وهم جهول بي اساس
کو ز خود معبود سازد بي قياس
هر که را نبود درون باصفا
از نقوش وهم مي سازد خدا
مي تراشد تيشه ي وهمش صنم
مي پرستد آن صنم را دم به دم
وهم ها هستند يک سر بت تراش
خود تراشد صورت و خواند خداش
بت نباشد غير صورتهاي وهم
کي درآيد صورت خارج بفهم؟
هر که او صورت پرستي مي کند
صورت باطن پرستد بي جسد
جز هوا نبود هوس مر نفس را
نفس خود را مي پرستد نه خدا
«کل ما ميز تموه»از وي خبر
مي دهد گر هستي از دين با اثر
بت پرستي، خود پرستيدن بود
خواه نامش را صنم کن يا صمد
چون تو غير از حق پرستي، کافري
خواه نامش حق کني يا ديگري
خود پرستي مي کني ابليس وار
يک نفس از حق تعالي شرم دار
در درون سينه بت داري همي
بت پرستي مي کني در هر دمي
اين درون هاي به وهم آميخته
که بود اصنام ازو آويخته
کي شود پاک، از بتان شک و ريب
کي نمايد روي در انوار غيب؟
تا ترا بر طاق دل هست اين صنم
کي شوي ايزدپرست اي متهم؟
تا ز طاق کعبه اين اصنام را
مي نيندازي به نور اهتدا
تا به کتف عقل پاي روح را
ننهي از برهان و کشف اي بينوا
پس نيندازي ز طاق دل به فن
صورت ايم وهم هاي چون وثن
کي شود در کافرستان درون
حق پرستيدن ميسر جز فسون؟
کي شود اندر مدينه نفس تو
حق پرستيدن ميسر اي عمو
——-
تمثيل
هست کعبه بر مثال دل همي
که بود در صدر بکه منزوي
کعبه ي تحقيق، دل را مي شمر
در ميان بکه ضد را اي پسر
زادها الله شرف دادش خدا
سروري بر جمله ي اعضاي ما
«دحوة الارض» بدن زير دلست
زانکه در دل نور حق را منزلست
«اول بيت وضع» دل قلب را
«للذي بکة» بود «صدر» اي فتا
«فيه آيات» همه انوار غيب
گشته روشن در دل بي شک و ريب
جمع گشته ز امر حق از هر طرف
مردمان آنجا پي کسب و شرف
اين قواي مختلف هر يک بنام
يک بيک را بود در وي ازدحام
جملگي آيند بهر حج و طوف
سوي اين خانه براي دفع خوف
از فساد کفر و حرص و از ستم
گردد ايمن آنکه شد اندر حرم
از فساد و شر اين ظلمت سرا
زين حرم يابي امان، در وي درآ
هر که داخل شد در او يابد امان
همچو ابراهيم روح از گمرهان
هست در ناب روح انوار فکر
زانکه در دل بوده ساکن بهر ذکر
ذکر حق باشد «صلوة بر دوام»
هم ز ابراهيم روح اندر مقام
بوده ابراهيم روح آنجا مقيم
از نماز و حق پرستي مستقيم
از حد دل تا به اطراف حواس
«غير ذي زرع» است خالي از اناس
سوي وي آرند هر نوع از ثمر
از همه اطراف قوتها صور
حزب شيطان اندرو هم حزب حق
تا کدامي غالب آيد در سبق
روح را مانند پيغمبر شناس
کز خدا گويد سخن ني از قياس
امت او بوده هر يک از قوا
در مقام خويش هر يک پابجا
از عرب قسمي و قسمي اعجمي
قوت نطقي بود چون هاشمي
هر چه ادراکيست باشد از عرب
و آن دگر هست اعجمي اندر نسب
گر به امر روح يابند اصطفي
در مسلماني کنندش اقتدا
پس به نور وي به عليين شوند
گرچه باشند اين زمان پست و نژند
بوده هر يک در زمان جاهلي
بر سر خود کافري سنگين دلي
اينچنين بودست قبل از انبيا
هم شياطين هم سبع فرمان روا
دين چو نبود مي شود دنيا خراب
جملگي روي زمين گيرد دواب
همچنين بوده است دايم در جهان
بي نبوت لشکر شيطان و جان
مسجد از اسلام چون شد نورناک
گشت از انجاس کفر و شرک پاک
شد چو ايمان حقيقي در ظهور
گشت از ارجاس شک و وهم دور
چون گرفت اسلام قوت از قبول
کافران گشتند ممنوع از دخول
فتح مکه چون شود مر روح را
فوج فوج آيند بهر اقتدا
فتح مکه چون شدي بعد از جهاد
با ابوسفيان نفس پر عناد
داشت خويشاونديي با نور روح
ليک دشمن بود و شوخ بي فتوح
در درونش کفر ابليسي بود
تا ز شيطاني بر او غالب بود
قوت برهان چو شد غالب به دل
اندک اندک کفر گردد مضمحل
نار وهم از نور ايمان منطفي است
ليک کفر اندرونش مختفي است
دوزخ از مؤمن گريزد زين سبب
«نورک اطفا ناري» آورده به لب
کشف گردد دم به دم انوار جان
چون نشيند آتش وهم و گمان
آتش آتش پرستان چيست؟ وهم
چون ظهور دين شود گردد چو فحم
نور دين مصطفاي روح را
کي ز آتشهاي وهم افتد بنا؟
چون پيمبر در جهان مبعوث گشت
آتش آتش پرستان وانشست
چون ظهور دين پيغمبر شدي
آتش نمرود دينان تر شدي
بود ابراهيم شيخ انبيا
نور توحيد از دلش در اعتلا
همچو پيغمبر شکست اصنام شرک
تا برون کرد از در دل نام شرک
چون ز دل «وجهت وجهي» گفته بود
گوهر توحيد حق را سفته بود
گشت از او اصنام يکسر منکسر
مي فتادند از شهودش آن صور
کرد خالي از خيال اصنام را
روح غالب گشت مر اجسام را
آتش نمرود وهم از نور او
گشت با رد از يقين اسلام جو
ساقيا در ده ميي از نور روح
کاتش دل وانشيند زان صبوح
پرتو اين باده چون در دل فتد
جمله آتشهاي هستي بشکند
آن ميي کز وي بسوزد هر چه هست
هر چه از خار و خس پندار رست
آن ميي کز وي بسوزد رود نيل
چون به دل منزل کند چون جبرئيل
آتش اين مي نه جسماني بود
کي زجسماني بسوزد ديو و دد؟
آن ميي کز وي شود مست و خراب
گر بنوشد قطره اي ز آن آفتاب
گر چنين ناري کند در دل نمود
سوزد از نورش بدن را تار و پود
گر چنين آتش بر افروزد به دل
آتش ابلييس گردد مضمحل
گر ز وي افتد به گردون يک شرر
در زمان سوزد ملک را بال و پر
منطفي گردد ز نورش در وجود
هر چه يابد ز آتش هستي نمود
مي بر آرد نورش ابراهيم وار
ز آتش هستي نمرودي دمار
گرفتند در چشم اعمي قطره اي
زو ببيند در جهان هر ذره اي
گر ببيند اژدها اين باده را
هر کجا آرد نظر رويد گيا
گر ز بويش شامه آگه شدي
مغز جان از فوح او واله شدي
هر که يابد بوي وي در پاي دن
بوي يوسف آيدش از پيرهن
گر ز صهبا بو همي گيرد صبا
هر کجا گردد صبا بوسند جا
——-
ساقيا از سر بنه اين خواب را
آب ده اين سينه پر تاب را
جام مي را آب آتش بارکن
از صراحي ديده ي خون بار کن
مطربا يکدم به کف نه بربطي
زورق تن را بيفکن در شطي
از دف و ني زهره را در رقص آر
وز نواي چنگ و بربط اشکبار
بشکن اندر کف عطارد را قلم
وز ني ناخن بزن چنگي رقم
مشتري را طيلسان از سر بکن
وآنگهي در آتش ساغر فکن
سجه و سجاده اش را مي ستان
مي کشانش تا بر اين مي کشان
تيغ مريخ از کفش بيرون فکن
نشتر ماه نو اندر خون فکن
خرقه پير فلک را کن برون
سوي قوال افکن اين دام فسون
نرخ بازار فلک درهم شکن
مشتري را ز احتسابت عزل کن
مطربا چنگ و چغامه سازده
زادگان زهره را آواز ده
لشکر غم کرده در دل رستخيز
فتنه ها دارد جهان پر ستيز
کينه ساز است اين جهان فتنه گر
بر دل دانا کمين سازد دگر
خيز و بگريز از جهان پر ستيز
زين قيامت در پناه مي گريز
ابلهي بي آفت و، عقل آفت است
عقل بند پا و دام کلفتست
غل عقل از گردن من دور کن
آن گران را زين سبک کم زور کن
عقل بنشست انگهي که عشق خاست
عقل را با عشق وصلت از کجاست؟
عقل رفت و عشق بر جايش نشست
وارث عقلست عشق اي خود پرست
عقل با ديوانگي آورد بار
بندگي را با خداوندي چه کار؟
کار من بي کاريست اي مرد دين
تو برو تدبير خود کن بعد از اين
مصلحت را با دل من کار نيست
اندرين ويرانه کس را بار نيست
عيش من تلخي گرفت از چون تويي
طعن ها بر من فتاد از هر سويي
دين و دنيا هر دو آوردي بکف
من نه دين دارم نه دنياي اي خلف
دين و دنيا هر دو با عقلند و هوش
من ندارم زين دو يک، نامي بگوش
جمله ياران کام ور گشتند و من
مانده ام نه دين نه دنيا، پر حزن
کار من زين گونه شد اي همدمان
از سر من پاي ننهد اين زمان
انده من دم بدم افزون شود
بعد مردن حال آيا چون شود؟
با چنين عمري به غفلت کاسته
چون شود انجام کار آراسته؟
با چنين عمري بدين بي حاصلي
چون بود انجام اين ناقابلي؟
ياريي از کس نخواهم يک نفس
مي نخواهم غير حق فريادرس
من سلامت ديده ام در ترک عقل
عاقلان گر مي کنند از عقل، نقل
——-
در بيان آنکه نام عقل بر عقل گمراهان اين عالم بر سبيل مجاز يا اشتراک لفظيست يا عقلي که از جهت ملکوت اعلي است
عقلها باشد کزو اين عقل ما
بر در فکرت بود چون قفلها
تا بديدم عقل اين گم گشتگان
ابلهي چون عقل، کم دارم گمان
عقل اگرچه بر ملايک سرور است
عقل اين گم گشتگان کم از خر است
عقل اگر چه نور رباني بود
عقل هر مکار ظلماني بود
عقلها ديدم بسان نورها
ليک پنهان گشته در باد هوا
چشم عقل ارچند باشد عين نور
خاک شهوت سازدش چون گور کور
چشم عقل ارچند باشد نورناک
کور مي گردد چو دل بندد به خاک
عقل اگرچه بر ملک دارد شرف
کم ز سگ گردد چو نورش شد تلف
خويش را بيگانه کردن از خرد
آمدن در سيرت هر ديو و دد
اينچنين مسخي بسي باشد بتر
ز آدمي شکلي که گيرد شکل خر
اي بسا صورت که باشد چون بشر
ليک در باطن شده چون گاو و خر
همچو آدم صورتان کز بس دغل
حق تعالي گفتشان «بل هم اضل»
عورت چنگي که بودي از بشر
مسخ گشت و زهره اي شد از نظر
باطن انسان که باشد چون ملک
مسخ گردد چون شود مثل فلک
پس در اين معني تأمل کن بسي
تا به غور مسخ ها نيکو رسي
گر فلک گشتن بود مسخ بسر
پس چه باشد آنکه گردد کور و کر؟
——-
تمثيل حال عالم دنيا پرست، بحال بلعم باعورا که در کتاب [به] تمثال سگ مذکور است
هست انسان در حقيقت چون ملک
چون بيفتد از ملک گردد چو سگ
همچنان که بعلم باعور گشت
کز پي دنيا چو سگ بي نور گشت
حق تعالي گفت من باعور را
خواستم برد از سمک سوي سما
ليک برگرديده خاک راه شد
همچو سگ دستش ز جان کوتاه شد
جان خود را همچو سگ گمراه کرد
عقل خود را خاک روب راه کرد
هر که او سوي زمين اخلاد جست
نور عقل خويش را چون باد خست
عقل و شهوت ضد يکديگر بود
چون کليد و قفل بر يک در بود
آنکه کرده سجده پيشش هر ملک
شد به خاک ره برابر همچو سگ
عقبه اي زين صعب تر هرگز مباد
که چو خوک و سگ شود آدم نژاد
عقل داري ليک در زير گلست
پرتو عقل چنين کي در دلست؟
منزل عقلي که جز بر خاک نيست
رهبر جانت سوي افلاک نيست
عقل تو بنشست چون شهوت بخاست
زانکه شهوت سد عقلست و بجاست
شهوت از خاک است و عقل از کردگار
کردگار و خاک را با هم چکار؟
شهوتت بيدار و عقلت شد بخواب
عقل خواب آلوده کي گويد صواب؟
——-
در توبيخ هواپرستان دور از خدا و بي دانشان بي خبر از آخرت و روز جزا
اي ملک را کرده در بند هوا
از خدا شرمست نه و روز جزا؟
باز شه را در قفص تا کي کني
بارگي راه حق را پي کني؟
آتش شهوت برافروزي همي
بال و پر روح را سوزي همي؟
آتش شهوت ترا سوزد دماغ
تو چو پروانه بسوزي زين چراغ
تون شهوت را کني گرم از هوا
ليک حمامي نگيري غسل را
حب جاه تو ترا در چاه کرد
ماه اين چه مر ترا گمراه کرد
مرد را اين جاه اندر چه کند
ماه چرخ از ماه خود گمره کند
چونکه دنيا هست «سجن مؤمنان»
کي در او باشند هرگز شادمان؟
نيست مسجون جز اين اندر خيال
که خلاصي يابد از سجن و وبال
نيست مسجون در پي جنگ و جدل
بهر کسب جاه در تخت وحل
کار مسجون نه تصدر جستن است
بل کزين اندوه بيرون جستن است
تو که اندر سجن گشتي دل نهاد
کي رسي اندر سراي دين و داد؟
«هر که ديو نفس را تسخير کرد
مسجد اقصاي دين تعمير کرد»
خوش نکو گفته است عطار اين سخن
آنکه جانش رسته از زندان تن
صد عطارد بنده ي ديوان او
چرخ و انجم آلت دکان او
«ديوت از ره برد لاحوليت نيست؟
وز مسلماني بجز قوليت نيست »
ديو ديوان جهان اين نفس تست
زآنکه از وي نيست کار دين درست
کو سليماني که ديو نفس را
آرد اندر خدمت ملک خدا؟
«هر که ديو نفس را تسخير کرد
مسجد اقصاي دين تعمير کرد»
مي کزو هر قطره اي بخشد حيات
روشن از نور چراغش کاينات
مي کزو ناهيد مستي مي کند
آفتاب آتش پرستي مي کند
——-
در حقيقت روح انساني که نوريست منبعث از عالم رباني و اشاره به قواي او که برخي ظلماني و برخ ديگر نورانيست
جوهر نفس از جهاني ديگر است
وين گران قيمت ز کاني ديگر است
هست از نور خدايي لمعه اي
يافته از جام وحدت جرعه اي
حق نوشته از قلم اين حرف را
لوح تن از وي شده معني نما
صورت او بي هيولا صورتي است
معني او ذات قدسي فطرتي است
نفس لوح و، عقل باشد چون قلم
زين قلم بر لوح معني شد رقم
بار ديگر در جهان آب و خاک
لوح، تن گشت و کتابت جان پاک
مرتبت ها را چنين ميدان همي
عالمي باشد به فوق عالمي
صورت محض از جهان ماء و طين
شد هيولا در جهان عقل و دين
نفس هر کس کو هيولاني بود
صورتش بايد که روحاني بود
وانکه نفسش صورتي شد زين جهان
نبودش راهي سوي دار جنان
نبودش در عالم ديگر گذر
من بگفتم با تو اين، در وي نگر
ميل دنيا چون کند گمره شود
از کدورت همچو خاک ره شود
——-
اشاره به هر يکي از قوتها ي نفس بر سبيل اجمال
واردي دان نفس را از «امرکن»
چون نبي معبوث گشته در بدن
وين قوا چون امتانند و سپاه
با گنه چندي و چندي بي گناه
اندرين دنيا که نيش و مرهم است
نور روح و ظلمت تن با هم است
کفر و دين هر دو ناشي مي شود
از بدن کفر وز روح ايمان بود
مؤمنان نورند و اصحاب يمين
کافران از جانب چپ در سجين
جمله قوتها جنود نفس دان
«لم تروها» چندي و چندي عيان
«لم تروها» چون ملايک مخفي اند
لاجرم از امر حق مستعلي اند
و آن دگرها هست جسماني و پست
جنبش ايشان نه جز سوي نشست
«لم تروها» جملگي نوراني اند
و آن دگرها سفلي و ظلماني اند
نفس چون کامل شد از علم و عمل
مشکل هستي بر او گرديد حل
هر دو قوت رو به عليين نهند
جملگي جسم و روان را جان دهند
در قيامت جان و تن هر دو يکيست
تن چو جان و جان چو تن فرق اندکيست
جسم بي معني نباشد در جهان
در جنان ابدان بود مانند جان
دار دنيا دار موتست و زوال
زندگي در وي نباشد جز وبال
دار عقبي نشأه ي پايندگيست
نشأه پايندگي زين بندگيست
بندگي باشد دليل زندگي
سرکشي هست آيت افگندگي
هر که اينجا مرد آنجا زنده است
هر که اينجا خواجه آنجا بنده است
دنيي و عقبا بود چون کفتان
که بود رجحان اين، خسران آن
جمله قوتهاي نفس آنگه يکيست
زانکه «يوم الجمع» آنجا بي شکيست
ديدن اندر آخرت چون کردن است
آخر قوه بفعل آوردن است
نور حس و نور عقل آنجا يکيست
عقل و قدرت در ميانشان فرق نيست
حس باطن حس ظاهر مي شود
چون گه «تبلي السرائر» مي شود
گونه گونه هست قوتهاي جان
هر يکي موقوف آلت در جهان
جملگي چون مرغهاي بسته بال
بند دام و دانه گشته در وبال
چون رسد جذب «تعالوا وادخلو»
يک بيک را روح گويد «ارسلوا»
——-
تمثيل
نفس باشد چون صراط مستقيم
گشته در متن جهنم زان مقيم
راه حق دانش چو طي ره کند
راه سوي خانه الله کند
زآنکه راه و ره رو و ره بين ويست
حق شناس و ديده ي حق بين ويست
راه و ره رو هر دو نفس است اي جوان
نيک بشنو اين سخن از گوش جان
تمثيلي ديگر
نفس تو چون مرغ بوقلمون بود
که بخود هر لحظه ديگرگون بود
هرگزش در يک مقام آرام نه
زين حياتش هيچ گه با با کام نه
هست ذاتش حاصل از انديشه ها
نيست وي را صورتي غير از هوا
با هواي دين و يا دنيا بود
هرچه هستش اندر آن مأوا بود
همچنين ميدان جهان داد و دين
باشد از انديشه ها حاصل يقين
نزد تو انديشه نبود غيرکاه
چون نسازي جز برون آرامگاه
کم کني در عالم معني نظر
نبودت آرامگاهي جز صور
گر کني يکدم نظر در شهر جان
نفرت آيد مر ترا زين خاکدان
گر بيندازي نگاهي سوي دل
ننگري سوي جهان آب و گل
گر ببيني لحظه اي شهر خدا
مردمان پيشت شود مردم کيا
گر بيابي ذوق معني يک نفس
تلخ گردد بر مذاقت هر هوس
گر ز طيب شهر جان آگه شوي
زين رياحين در جهان بو نشنوي
گر سماع نغمه ي مستان کني
گوش دل با سوي اين داستان کني
——-
تمثيلي ديگر
پرتوي دان نفس را از روح پاک
اوفتاده اندرين تاري مغاک
دور مانده از سراي جان و دل
دل نهاده در جهان آب و گل
بوده فوق اين فلک منزلگهش
گرچه اينجا شد وطن، خاک رهش
ميل دنيا چون کند گمره شود
از خساست همچو خاک ره شود
تمثيل ديگر
نفس را چون شاهبازي ميشناس
کاشيانش هست بس عالي اساس
باز سلطانست، دهر پير زال
بند در پايش نهاد و بست بال
زير چرخش داد وي را جايگاه
اين قدر دانسته قدر پادشاه
روزيش آنجا دل مرغان بدي
مغز هر پرنده اش در جان بدي
هست دايم «عند ربي» روزيش
«يطعم و يسقي» نمودش پرورش
دست شه بودي مر او را جاي خوان
از دل هر مرغ کردش ميهمان
گشته تيماجش کنون رزق بدن
رازق او گشته چرخ پيرزن
چرخ ريسد بهر خود هر صبح و شام
در کف آرد مزد و پس سازد طعام
خود خورد آنگه دهد مر باز را
اين چنين کي مي کند پرواز را؟
شاه گشته با حشم جوياي او
چاکران شه شده در جست و جو
چون سراغ افتد به نزد پير زال
مي ربايندش به صد عز و کمال
چون رسد از «ارجعي» يک جذبه اش
پس بلند اقبال گردد رتبه اش
چون فتد جذبه «تعالوا» در سرش
چون کند پرواز شهر لامکان
چيند از منقار، چرخ و اختران
ثابت و سيار چرخ ارزن بود
ليک باز شه کجا ارزن خورد؟
چون گشايد سوي ملک خويش بال
صد چون گردون زنگ پايش را مثال
علوي و سفلي دو بال جان پذير
گشته از علم و عمل هر دو منير
هست پرها در برش يک يک نوا
«علم الاسما» فکنده عکس را
شهپر هر يک نمي دان جز يکي
خواه زان سو خواه زين سو بيشکي
آن دو شهپر عاقله است و عامله
هر يکي باشد شريک سلسله
مي پرد يک بال او سوي شمال
بال ديگر بر يمين دارد محال
بال علوي سوي عليين پرد
بال سفلي جانب سجين پرد
——-
في الاشاره الي لمية کونه صلي الله عليه وآله خاتم النبيين و غاية ايجاد العالمين
هست انسان دار ملک کردگار
کاندرو منزل کند پروردگار
تا بنا کرده است مر افلاک را
خشت قالب مي زند مر خاک را
بر سر زانو نشسته خشت مال
مي پزد هر آجري در چند سال
دايما چرخ اندر اين آمد شدن
مي زند بر قالب جان خشت تن
تا بود اندر تنور افروختن
تا اثير اندر بود در سوختن
مي پزد با آتش خورشيد و ماه
خشت قالبها و مي دارد نگاه
بهر اين بيت المقدس هر زمان
ديو و دد را بسته در تعمير جان
بهر اين «دارالامانت» فهمها
در تفکر طرح افگندند جا
چرخ و انجم بهر خدمت روز و شب
سعي مي کردند از روي طرب
جمله بنايان انديشه ها
جمع آوردند از بهر خدا
بهر مزدوري در اين بيت الشرف
خدمت آوردند هر يک از سلف
گرچه قالبها در اين عالم بدي
ليک آلتهاي ديگر گم بدي
قالب ارچه از جهان خاکي است
ليک کاريگر همه افلاکيست
«اطلبوا العلم ولو بالصين» شدند
از پي صيني سوي ما چين شدند
از رياضي يافتند اندازه ها
از گز و پرگار و مسطر گونيا
سوي جابلقا و جابرصا شدند
کاندر آنجا بود قالبها پسند
وز طبيعي باب ها پرداختند
علم صنعت را علم افراختند
از طبيعي باب ها پرداختند
علم و صنعت را علم افراختند
از طبيعي گشت تخمير مواد
بهر حشو اين عمارت بد مراد
وز الهي صورت معني فزا
شد مهيا از عقول با صفا
از تلاحق فکرها جمع آمدند
منزل تقديس مي گشتي بلند
اين بنا در شهر جان بنياد شد
روشنان چرخ را دل شاد شد
گشت ارکانش تمام از اعتقاد
شد بنا بر اعتقاد اين خوش نهاد
از تلاحق فکرها رسته شدي
يک بديگر جمله پيوسته شدي
از گه آدم صفي الله همي
جمع مي شد فکرهاي آدمي
هر يکي از انبيا تعمير را
از نزول وحي افگندي بنا
تا گه عيسي همي ميکرد رست
اين عمارت تا به سقف آمد درست
گشت از الهام دل در وحي جان
اين عمارت تا به سقف آسمان
مدتي پس بود موقوف اندر اين
بهر استادي که باشد بس مهين
کارهاي تصفيه موقوف بود
مصطفي بايست کايد در وجود
زانکه اين عالم سراي ظلمتست
ور بود نوري بود ممزوج و پست
کار گل گچ نيست نيکو در صفا
جز گچ خالص نباشد دل زدا
گچ بري کار جهان ديگر است
جز گل تيره درين عالم نبست
آلت تصقيل نبود زين جهان
با خود آورد از جهان جاودان
نزد استادان چنين آلت نبود
هم ز صاحب خانه آمد در وجود
چون در آمد باني قدس سرا
گشت اندر تصفيه معجز نما
خانه حق را چنان کرد از صفا
کاندرو بنمود روي کد خدا
روي صاحب خانه در هر جزو او
مي نمودي بي تفاوت مو به مو
دار ملک جان بود عالي اساس
هست بيرون از مهندس در قياس
نور دلها اندرو لبنات بود
زانکه بلسان رسته از نيات بود
عالمان امت او هر کدام
جزوي اند از آينه وقت تمام
مي نمايد وجه باقي در همه
مشتبه گرديده راعي با رمه
هر که را عکس از حقيقت شد حجاب
آنچه بد ناگفتي گفت از شتاب
مستيش بر بوده عقل و هوش او
بي کسش تندي نموده روبرو
تا بيان سازد که حق واحد بود
وين مظاهر در عدد افزون ز حد
عين واحد کي بود عين کثير؟
اينچنين کفري نگويد کس دلير
گر بود منصور با حق متحد
پس جنيد و بايزيد…
ور همه باشند عين يکديگر
پس چرا از هم نباشدشان خبر؟
آدمي نبود بجز عقل و تميز
وين رگ و پي مي نيرزد يک پشيز
چون نباشد آدمي غير از خرد
پس نمي شايد که جمله يک بود
گشت روشن آنکه پرتو ديگر است
ذات حق چون آفتاب انور است
گر هزار آيينه باشد در جهان
در همه عکس افکند خورشيد جان
ليک باشد فرق بي حد و شمار
ز آينه تا روي يار چون نگار
خانه اي کو باشد از آينه ها
شب در آري اندر و شمعي بپا
صد هزاران شمع بنمايد نکو
ليک نبود جز يکي شمع اندرو
نزد عارف کي بود آيينه خور
گرچه باشد نورپاش و نورتاب؟
نزد مرد کامل اسرار دان
کي بود آيينه چون خورشيد جان؟
سايه همچون ذات نبود در وجود
آينه چون شخص نبود در شهود
هست حق جانبخش و بنده جانگداز
آن بود بالذات و اين يک بالمجاز
——-
در خواب ديدن حضرت مصطفي صلي الله عليه وآله حقيقت ختم نبوت بر مثال خانه ي پرداخته از خشتهاي زر و سيم، و تمام گشته بود الا موضع يک خشت از سيم، پس جان آن حضرت در آن موضع منطبع گشت و آن خانه بوجود مقدس وي (ص) اتمام پذيرفت.
مصطفي ديد از دل چون آفتاب
بيت معمور نبوت را به خواب
بود چون آن دل سراي زرنگار
سر هر حکمت در او بود آشکار
خشتي از زر بود و خشتي بد ز سيم
نيمه اي از وصل و نيمي از نعيم
نيمه اي بود از مقام قرب حق
نيمه اي ز آداب و اطوار و نسق
بود کامل آن سراي پر نعيم
ليک در بايست يک خشتي ز سيم
نفس پاکش منطبع گشت اندرو
از وجودش يافت تکميل نکو
نفس باشد از جهان امهات
روح قدسي هست بس عالي جهات
گرچه پيغمبر بصورت لاحقست
ليک روحش بر تمامي سابق است
گر بصورت اوليا دين خدا
ز ابتدا تا انتها يابد نما
خشت سيمي از نبوت شد نشان
خشت زر باشد ولايت را بيان
چون ولايت در نبي مستور بود
پاي تا سر گرچه محض نور بود
ظاهرش ختم شريعت آمدي
ناسخ اديان سابق هم شدي
باطن او باطن مجموع بود
بر جبين جمله نورش مي نمود
مر ولايت را نباشد انتها
زانکه قرب حق نه بپذيرد فنا
گر بصورت آخر آمد ز انبيا
جمله را بودي به معني رهنما
راه حق را نور رويش شد سراغ
از رخش بر خلق افکندي چراغ
سابق و لاحق هم او بودي هم او
قايد و سايق هم او بودي هم او
علت غايي به معني سابق است
گرچه در صورت وجودش لاحق است
آنکه ذاتش باطن و هم ظاهر است
ذات او هم اول و هم آخر است
در حقيقت قلب انسان که بمنزله ي عرش و محل استواي رحماني است
هست ارکان بناي دل چهار
عقل و نفس و روح و طبع بي قرار
آن دو چون تار و هوا اندر حساب
وين دو ديگر همچو خاکست و چو آب
باطن انسان مرکب زان چهار
ظاهرش زين چار عنصر پايدار
قلب انساني بود همچون سرير
چار قبه بر زبر، هم چار زير
گشته زان چار از در دارالقرار
مانده زين چار اندرين دالفرار
قلب او مانند عرش انور است
کش دوچار ارکان بزير و بربر است
آن دواير گشته داير حول عرش
وين دواير حول نقطه همچو فرش
جسم کلي گرچه باشد بس عظيم
نقطه اي مي دانش در مرکز مقيم
عرش اعظم چون سويداي دلست
کاندرو سلطان جان را منزلست
هست گردون همچو دودي در چراغ
کش فتيله هست چون پنبه دماغ
چرخ نبود جز دماغ نفس کل
چون چراغ از عقل کلي مشتعل
عقل و نفس و طبع و حسش بر زبر
هم به زيرش چار عنصر بر اثر
هر يکي زين دو چهار از عالمي است
عرش چون دل در ميانه شبنمي است
چون گذارد شبنم از نور ازل
سوي معلولات خود ريزد علل
هشت ميگردند حمالان عرش
چون شود مبعوث، صورتهاي فرش
دل مگر عرش مجيد است اي فقير
کش دو چار ارکان بود از فوق و زير
گرد مي گردند هر يک ز اختران
بهر طوف کعبه ي هفت آسمان
هفت نوبت طوف کردي گرد جان
اندرين اسبوع ايجاد جهان
گشته طوافان به گرد کوي دل
زانکه دل چون عرش نبود ز آب و گل
دل مگر عرش مجيد است اي پسر
کاندرو باشد دوعالم را دو در؟
همچو گردون يکدرش باشد به حق
و آن در ديگر جهان را شد نسق
گشته زان سو گوش و زين سو ده زبان
از سروش حق همي يابد نشان
باشدش چشمي در آن عالم چهار
چشم ديگر اندرين عالم به کار
بوالعجب سري شنو ز اسرار دل
کس چه داند لمعه اي ز انوار دل
دل چو برزخ در دو عالم واسطه
در ميان هر دو نشأه رابطه
گر نبودي مرکز دل در ميان
مي نگشتي هفت پرگار جهان
——-
در اشاره به روز قيامت و فناي خلايق
چون گه رفتن نهان گرددش چهر
تيره گردد روشني ماه و مهر
دل که چرخش صورت زندان بود
چند روزي گرچه سرگردان بود
چون به پرواز آيد از آواز غيب
«ارجعي» گويد به گوشش راز غيب
عزم رفتن چون کند زين خاکدان
منهدم گردد زمين و آسمان
پشم رنگين مي شود کهسارها
مست و بيجان مي شود تن پارها
عالم ترکيب مي پاشد زهم
دست برد ظلمت آيد از عدم
اسم «الباطن» تجلي مي کند
مي گدازد جسمها را چون نمد
عالم اجسام را چون برف دان
منجمد گشته ز برد بعد جان
چون کند از مغرب اشيا طلوع
آفتاب وحدت حق در سطوع
مي گدازد از سطوعش هر جسد
کو زبرد بعد حق شد چون جمد
چون ظهور نور وحدت شد قوي
ظل اجرام از جهان شد منطوي
از حق آموزند يکسر نار و نور
فعل قهاريت و تأثير دور
آتشي کو دارد از بالا نشان
آهن از وي مي گذارد بي امان
نور خورشيد از بر چندين فلک
نضج معدنها دهد همچون خسک
اين همه باشد ز رشح نور حق
از در قهاري حقشان سبق
هر کجا قهري بود اندر جهان
باشد از تأثير نوري حکم ران
هر کجا باشد دري از قهر باز
از ره نوري دهد زينسان گداز
پس چه باشد حال قهر کردگار
چون در آيد نور تو چندين بکار؟
اين فلکها طي شود همچون «سجل»
پنبه اجسام گردد مشتعل
گرچه آن آتش بود اکنون بجا
در ميان پنبه و کبريت ها
دود افلاکست مانع از ظهور
نزد دانا هم در اين دود است نور
دل که چرخش صورت زندان بود
چند روزي گرچه سرگردان بود
چون برآمد آفتاب معرفت
مي گشايد شهپر عالي صفت
چون به پرواز آيد از آواز غيب
«ارجعي» گويد به گوشش راز غيب
آدمي را جوهري باشد نهان
وقت چون گردد شود سرش عيان
دو جهان بيني به هم افراشته
در نهادش جملگي انباشته
دو جهان بر هم زند وقت ظهور
نار و نورش سوزد و سازد قصور
——-
در پيدا کردن سعادت و شقاوت مردمان در روز قيامت و اشاره به نشر صحايف
هست مردم را در اين عالم دو راه
راه دين يا راه دنياي سياه
وحشي و انسي رود در ره به شر
يا به دوزخ يا به جنت زين دو در
نور عقلي راه دين را طي کند
نور حسي سوي دوزخ پي برد
علم و تقوي ره برد سوي سماک
حرص و شهوت افکند کس را به خاک
نامه ي هر کس فتد در گردنش
معنيش ظاهر شود اندر تنش
حجت هر کس فتد اندر برش
يا فسار سر بود يا افسرش
نامه ي هر کس فتد در دست او
يا خط مقلوب باشد يا نکو
من که باشم تا کنم يک يک عيان
صورت مقلوب خطهاي کسان؟
هر کسي خواند کتاب خويش را
چون گه «اقرأ کتابک شد کفي»
صيغه ي امر آمده بهر وجوب
هست واجب خواندن خط بر قلوب
بندگان حق بخوانندش سواد
خط هر کس را و دانندش مراد
خط آزادي و خط بندگي
هر دو دست تو همه در زندگي
و آن کسي که خط ز حق آموخته
در فنا و بندگي تن سوخته
هر رقم را خواند اندر آزمون
بيند احوال درون را هم کنون
خط هر کس پيچد اندر دست و پاش
چون شود در روز دين اسرار فاش
گيرد از پيشاني هر کس ظهور
صورت طومار در وقت نشور
در اشاره به حشر خلايق و متکون در نشأه ي آخرت و تجسم اعمال
هر گل و ريحان که سر زد در بهار
در زمستان بود کامن چون شمار
چون ببايد نور خورشيد ارتفاع
افگند بر استقامت هر شعاع
نور افشاند به صحن باغ و راغ
همچو نور روح قدسي در دماغ
مي شود ظاهر درختان را ثمر
کز زمستان گشته پنهان در شجر
همچنين اندر زمستان جهان
کو شده از احتجاب حق عيان
هر صفت کو بوده پنهان در ضمير
ز اعتقادات و صفتهاي ستير
چون بتابد آفتاب جان عيان
مي شود ظاهر صفات اين و آن
هر که در فکري کند اوقات صرف
صورت فکرش شود ظاهر چو حرف
حجت وي مي شود روز شمار
سر جان چون گردد آنجا آشکار
مي شود حشر درختان ضمير
تخم نيت ها به بار آيد ز دير
تخم نيت ها همي آيد بجوش
از همه قسمي دد و دام و وحوش
تخم معني ها همي يابد بروز
مي شود از خاک پيدا اين کنوز
هر درختي کاندر اينجا تخم آن
کشته اي در دل، شود آنجا عيان
ميوه ي دلها همه آيد به بار
هر درختي مي کند چندين نثار
تلخ و شيرين هرچه کشتي بدروي
زشت و زيبا آنچه گفتي بشنوي
همچو اندر کوه و در آيينه ها
عکس هر حرفي دهد آنجا صدا
تخم هر نيت که اين جا کاشتي
پس يقين مي دان که بر برداشتي
نيت هر نيت که رويد در ضمير
مي شود بارش در آنجا دستگير
چون برهنه گردد انسان زين لباس
مي نهد رخت قيامت را اساس
چون بيفتد زين لباس دنيوي
کسوتي ديگر بپوشد اخروي
——-
در بيان تجسم اعمال در خير و شر
هر چه در جان تو گردد منطوي
اين بدان کاندر قيامت آن شوي
خلق نيکت مي شود رضوان و حور
همت عاليت مي گردد قصور
هر کرا امروز کردي دل فگار
مار و کژدم ميدهي در دل قرار
از زبان، چون مردم آزاري کني
مار در سوراخ، پرواري کني
انتظار مردمان در وعده ها
انتظار روز حشرت شد جزا
دل چو در بند زر و زيور کني
در سر و تن غل و زنجير افگني
دل چو در باغ و زمين کردي رهين
گاو و خر خيزي به روز واپسين
چون به دنيا خوي بگرفتي تمام
دوزخت باشد بدان عالم مقام
تا نگردي از درون همچون ملک
کي رود غير از ملک سوي فلک؟
——-
در آنکه حشر انسان به يکي از چهار چيز مي شود
آدمي بلقوه باشد، يا ملک
يا بود چون ديو مرجوم از فلک
يا بود همچون سباع و چون دواب
نبودش کاري به غير از خورد و خواب
شخص در اول هيولاني بود
پس ملک يا ديو گردد يا چو دد
هست بالقوه مرکب از چهار
عقل و نفس و حس و طبع بي مدار
غير انسان هر که باشد در جهان
نبودش جز يک روش اندر نهان
ليک انسان هست کل کاينات
از جماد و از نبات ذي حيات
از شياطين و ملک جن و پري
اندرو هستند هر جنس از دري
اندرو جمعند از چندين سبب
عقل و وهم و شهوت و ديگر غضب
چون قيامت قايم آيد از کمون
مي شود ظاهر صفتهاي درون
چون گه «تبلي السرائر» مي شود
هرچه باشد در نهان بيرون فتند
آدمي را کو نشد دل چون ملک
يا بود چون ديو و دد يا همچو سگ
در زمين از هرچه باشد جانور
آدمي چون گمره افتد، شد بتر
دين اگر غالب شود، گردد ملک
چون هوا غالب فتد، باشد چو سگ
شيطنت چون غالب آمد در وجود
مي شود از مکر، شيطاني عنود
وانکه را خلق غضب زايد فتد
مي بخواهد در قيامت شد چو دد
اين چهار اضداد هر يک حاکميست
با فروعات و جنودش مختفي است
آنچنان که نفس را اندر قيام
دفتري باشد ز اخلاق کرام
از مکرر فعلها صنعت شود
صنع باشد مر طبيعت را مدد
آنچه نامش صنعت آمد در جهان
در قيامت طبع گردد اين بدان
«يحشر الناس علي نياتهم»
مي نمايد حشر هر کس را به هم
خلق شهوت اندر اينجا اي پسر
صورتي گردد بهيمي در سقر
چون نباشد شهوتي آنجا به کار
اينچنين صورت بود سوزان و خار
اندرون گر صافي و بي غش بود
رحمت حق مي کند در وي مدد
ور منور شد به علم و معرفت
مي شود همچون ملک قدسي صفت
علم جزيي همچو ديگر کارهاست
کز پي دفع ضرورتها رواست
هست در افراط و تفريطش زيان
همچو ديگر خلقها بايد ميان
تا نگردد صورتي مر نفس را
زان شود محجوب حق روز جزا
نيست هر علمي حجاب و سد باب
بلکه جزئي است از حق در حجاب
علم دين نبود بجز انوار غيب
تابد از حق بر دل بي شک و ريب
علم جزيي نيست جز بهر عمل
چون عمل نبود نباشد جز حيل
گر عمل پاکيزه باشد از دغل
به ز علمي کان بود بهر عمل
ليک آن علمي که وصف کبرياست
به بود از هر عمل کز جسم خاست
نسبت علم و عمل با يکديگر
همچو جان و تن شمر تو اي پسر
تن هيولاني و پست و جرمناک
روح عالي منظر و قدسي و پاک
آنکه «کرمنا بني آدم» نمود
بهر روح اين روضه ي رضوان گشود
گرچه «کرمنا بني آدم» ز حق
آدمي را بود بر حيوان سبق
ليک اگر نبود در او علم و عمل
پس فتد ز انعام و پس گردد «اضل»
داده ويرا ناطق از حيوان تميز
نه خور و خواب و جماع و پس کميز
علم باطن بهر روز دين بود
علم ظاهر بهر مهر و کين بود
علم کلي هست بهر عقل و جان
علم جزيي هست بهر اين و آن
علم باطن زيور پاکان بود
علم ظاهر بهر حفظ جان بود
——-
در تفسير: يوم لا يخزي الله النبي والذين آمنوا معه نورهم يسعي بين ايديهم و بايمانهم
از خدا نوري فتد در هر درون
در همه کاريت باشد رهنمون
گرچه امروز است آن نور اندکي
مي شود افزون ز طاعت بيشکي
«يوم لا يخزي النبي» چون مي رسد
«نورهم يسعي» ز تن بيرون فتد
سعي هر کس در همه کاري کنون
از همان نور است کوشد رهنمون
سعي و جدش گر سوي دنيا فتد
دوزخش باشد مقر اندر ابد
چون به خاک تيره کرده است ازدواج
ز اختلاط عنصر از بهر مزاج
مختفي گرديده و بيجان و پست
قوتش کم گشته و زورش شکست
اندک اندک قوت افزون مي شود
رخت و بخت خويش بيرون مي کشد
گر بعلم و معرفت گشته قوي
مي کند پرواز شهر معنوي
ور بود نيرويش از خواب و خورش
شهوت دنياش داده پرورش
مي دواند بنده را سوي جحيم
بند شهوت بودن و پست و لئيم
اين بود تأويل «يسعي نورهم
يوم لايجزي النبي» مي دان تو هم
با پيمبر باش همره در سفر
تا ز نور بي حدش يابي اثر
هجرت از دار جسد لازم شناس
از طريق جاهليت کن هراس
در رکابش کن ره معراج طي
دست و پا بسته نشيني تا به کي؟
هجرت ظاهر اگر خود نبودت
هجرت باطن ميسر باشدت
هجرت ظاهر طواف حج شناس
هجرت باطن بريدن از حواس
نصرت ظاهر هم از روي يقين
امتثالش را نمودن راه دين
نصرت باطن بدانستن عيان
کوست شمع راه بهر امتان
پس چنان ديدي که جمله کاينات
شد طفيل روي صدر ممکنات
گر نبودي وجه ذاتش در ميان
ره نبردي سوي الله انس و جان
——-
در بيان آنکه اهل کشف و شهود را در لباس اين وجود مستعار به سوي حق تعالي حشر واقع گشته و به مقتضاي: موتواقبل تموتوا طي حجاب اين جهاني نموده اند
آنکه اندر زندگي خويش مرد
حشر ناگشته به حق جان را سپرد
جان که نبود در حيات تن گرو
هر زمانش زادني باشد ز نو
آنکه نامش گشت مردن در جهان
زادني باشد در آن عالم عيان
مرد ره را نيست استادان درست
هردمش مرگيست در زادن درست
زرع و کشت اين زمين چون بنگري
مردن و زادن بود آن بي شکي
زادن اينجا مردن است ارواح را
مردن اينجا زادنست اشباح را
دم به دم هم مردن و زادن پديد
مي شود از خلع و از لبسي جديد
ليک احياي حقيقي آن بود
که ز روح القدس يابد جان ولد
روح قدسي هست باباي عقول
يابد از وي صورت عقلي حصول
از وي افتد در رحمهاي نفوس
نطفه ها مانند اقمار و شموس
گفت عيسي که ره افلاک را
نيست ممکن طي نمودن خاک را
تا نيابد در «ولادت» اين ولد
کي تواند راه بدن سوي جد؟
——-
در اشاره به معاد نفوس قدسيه اهل الله و اولياي خدا
عقل اول سايه ي نور خداست
ذات او معني روح مصطفي است
مرجع جانهاي هر يک ز انبيا
هست تا حد يکي زين عقلها
عقل باشد سايه نور احد
پاک و بي غش باشد از نفس و جسد
قهرمان بر وي بود ذات خدا
سايه جز با ذات نبود آشنا
مرتبت ها هست بر طبق عقول
در ميان هر ولي و هر رسول
زآنکه هر اسمي ز اسماي خدا
مبدأ نوعي بود از عقلها
همچنين هر عقل از نزديک و دور
سوي صنفي در بشر افگند نور
اي برادر نوع انسان بي حد است
در حقيقت نوعش افزون از صد است
اهل دانش را شده ظاهر حجاب
ورنه انسان هست نوعش بي حساب
نيست حيواني که از قسم بشر
مثل و مانندش نباشد در گذر
از مکرر فعل ها مصدر شود
وز تصور فکرها جانور شود
هر صفت کو بر درون غالب شود
روز محشر صورت قالب شود
هست اجسام قيامت جان پذير
حاصل از انديشه ها اندر ضمير
بلکه هر جسمي که بيني يا صور
سايه ي انديشه فاعل شمر
هر اثر کان بيني اندر قابلي
نيست جز ز انديشه و از فاعلي
چرخ و انجم عنصر و چندين صور
گشته حاصل از قضا و از قدر
پيش تو انديشه نبود غير خواب
جز خيال عکس نبود اندر آب
نيستت بر غير محسوس اعتماد
بس که جستي زين جهان کام و مراد
از جهان عنصري بيرون نه اي
وز شريکان خسيس افزون نه اي
آخرت باشد جهان آگهي
دار حيواني نتابد گمرهي
«حور و غلمان» حاصل از اخلاق دان
بار اشجارش همه علم در آن
هست غراس درختان بهشت
ذکر و تسبيح تو اي نيکو سرشت
خرده ي نان، مهر حورالعين شود
فقر و افلاس تواش کابين شود
——-
در کيفيت نشو ماهيت انسان و تخمير طينت او از چهار ارکان يعني چهار مرتبه، و آن روح نباتي و حيواني جسمي و نفس ناطقه و روح قدسي است
در حديث آمد که چون حق ساختي
قالب انسان و طرح انداختي
خاک آوردند جمعي از ملک
بهر تعمير بناي چون فلک
يک حديث ديگر آنکه قبض خاک
از رسولان خدا گرديد پاک
در حديث ديگر آنکه خاک را
کرد عزرائيل قبض جان روا
حق مقرر داشت او را تا چو کرد
از اديم ارض خاکي جمع کرد
زاد بي ديگر، چنين گفت از رسول
که به خود قابض شدي رب العقول
اين روايات ارچه در نزد عوام
ضد هم باشد ولي مي دان تمام
زانکه خاک اين بنا يک جنس نيست
گرچه راه و مقصد عالم يکيست
طينت انسان نمود از چار اصل
چار نوع آمد حيات از روي فصل
اول از روينده يابد پرورش
زندگي از آب خيزد در برش
بنيه ي حيوان چو از روينده خاست
پس «من الماء کل شئي حي» رواست
نفس روينده در او دم مي دهد
مي کند از جزر و مد داد و ستد
بعد از آن پويندگي آيد در او
نفس حسي مي دود هر کو به کو
پس رسد جويندگي اندر شمار
نفس جوينده بود با فکر يار
نفس قدسي بعد از آن پيدا شود
چشم بگشايد به حق بينا شود
ناميه غالب بود پوينده را
همچنين پوينده مر کوبنده را
بعد پوينده شود جوينده اصل
چون به بيننده رسد افتد به وصل
چار نفس از چار طينت حاصلند
هر يکي با غايت خود واصل اند
غير حق کو مبدأ بيننده است
بي وساطت سازدش از خويش هست
آن سه ديگر را وجود از واسطه است
گرچه غير از حق علل چون رابطه است
پنجره گرچه نبخشد نور را
ليک مي سازد مر او را جابجا
حق بود در فاعليت مستقل
چون مشبکهاي نورند اين علل
اين سه ديگر زين وسايط فايض اند
هر يکي معلول خود را قابض اند
جذب حق مر جمله را ياري کند
سوي دارالملک جانها مي کشد
جذب حق در جملگي ساري شده
اين کشش در جان و تن جاري شده
قبض اين ارواح از جذب حقست
قابض از اسماي حق مطلق است
اول از عنصر گرفته جذب را
يک فرشته مي کشد سوي نما
آن ملک کو بر زمين مالک بود
خاک را از امر حق ممسک بود
مي کشاند خاک را سوي نما
مي رساند خدمت خود را به جا
پس ز حد ناميه تا سوي حي
مر ملايک راه را سازند طي
از حد حيواني آنگه تا بشر
از رسولان خدا شد پي سپر
پس از اين دنيا به سوي آن سرا
قابض ارواح آرد روح را
بعد از آن از «ارجعي» آمد ندا
سوي نفس مطمئنه از خدا
چون به حق رو آورد اندر روش
آن زمان گويند نفس قدسي اش
مسجد جامع کنون اتمام يافت
طينتش از چار نوع انجام يافت
اندرين اسبوع ايام جهان
روز آدينه بود آخر زمان
در ميان روز آدينه يکي
مي شود قائم قيامت بيشکي
جذبه «فاسعوا الي ذکر الله» است
در درون هر که او مرد ره است
بانگ «قد قامت» بگوش مردمان
مي رسد پيش از قيامت يک زمان
چون ظهور دين پيغمبر شدي
دين توحيد خدا ظاهر شدي
مرتفع گشت آفتاب معرفت
تا به سمت الرأس از اين عالي صفت
اين مؤذن گفته قد قام الصلوة
ز اول اين روز اعلامي پگاه
روز اين هفته بود هر يک هزار
از شمار دوره ي ليل و نهار
«ان يومأ عند ربک» را بخوان
پس ز آدم تا به خاتم هفته دان
روز جمعه چون که شد وقت نماز
شد خطيب انبيا اندر نياز
اول اين روز وقت بعثت است
که محمد را رسالت شد درست
از اذانش خفتگان آگه شدند
روح قدسي با ملايک صف زدند
صف هر جنس از ملايک ديگر است
صف اول، قدسيان را در خور است
تو ز قد قامت کجا داري خبر
کز قيامت نيست در جانت اثر؟
تا نداري از «اقم» تا «فاستقم»
از خط «نون و القلم» برجان زقم
تا به نور روح قدسي بر ضمير
صورت ايمان نبيني مستنير
کي کني از «فاذکروا الله» زندگي
کي باستي در مقام بندگي؟
«فاذکرو الله» نيست الفاظ و نقوش
تا کني زان روي جان را خاکپوش
ذکر حق نبود چو ذکر غافلان
ورد جانت نيست چون ورد زبان
تا نميري از هوا و از حطام
کي بود از دل نمازت را قيام؟
چون ظهور جمعه ي توحيد دين
زين منادي بر تو گردد مستبين
در دلت باشد حضوري در نماز
راه يابي در مقام اهتزاز
«قرة العين» تو مي گردد همي
آن نمازي کاندر او نامحرمي
تا نگردي از وجود خويش پاک
دل نگردد زين طهارت نورناک
کي درآيي در صف استادگان
اين قيامت بر تو کي گردد عيان؟
ذکر دل معراج هر مؤمن بود
ورد لب باشد منافق را سند
ورد هر جزوي ز انسان ديگر است
قدسيان را درد تن نبود درست
آنکه گاه شستن کون، ورد لب
مي سرايد ز ابلهي باشد سبب
همچنين گر تو به جاي ذکر دوست
ورد لب آري همان بسته دروست
——-
در آنکه ذکر معاد در قرآن و حديث [که] به حسب تمثيل واقع شده به جهت غموض آن است
حق به چندين جا بيان کرد از کتاب
بعث و حشر و نشر در روز حساب
گاه در تمثيل زرع و کشت گفت
گاه در باران مثل زد از نهفت
گاه در توليد انسان زد مثال
گه زنوم و يقظه شد اين وصف حال
گه ز روز و شب نمود اين نکته را
گه ز ظل بيش و کم کرد اين ادا
بيشتر قرآن همه تمثيلهاست
اهل معني را در او تأويلهاست
زانکه بس مشکل بود فهم معاد
عقلها اکثر در او کند اوفتاد
فلسفي هر چند باشد تيز فهم
حشر اجسادش محال آيد به وهم
اندرين ره ديده ي اعور بسي است
مرد ذوالعينين بينا کم کسي است
اعميي کو قايدي دارد نصيح
به ز صاحب چشم، کو نبود صحيح
عامي اعمي که دارد قايدي
اندر اين ره به بود از جاحدي
اشعري چون اعمش آمد در مثال
حنبلي چون اکمه هست اندر ضلال
باطنيه اعورند و فلسفي
در نظر احول بود نبود صفي
فلسفي در ديده اش باشد سبل
زان فرو رفته است پايش در وحل
مرد عارف با دو چشم حق شناس
ظاهر و باطن ببيند بي لباس
هر دو عالم بنگرد در يک نظر
مجمع النورش بود پاک از ضرر
آن دو عالم هر دو اندر باطن است
عالم محسوس تن را موطن است
عالم محسوس نبود جز ظلال
همچو احلامست نزد اهل حال
گفت «الناس نيام» شاه دين
آنکه هست اقوال او سمع يقين
هست دنيا چون شب و مردم به خواب
آنچه بينند اندر نبود صواب
چون صباح حشر آيد در وجود
از هم افتد اين جهان را تارو پود
صور اسرافيل چون دم در دميد
مي کند تعبير هر خوابي بديد
«ابن سيرين» قضا تعبير خواب
مي کند روشن چو نور آفتاب
——-
در بيان آنکه صورت دنيا همه وهم است و پندار و در وي حاصلي نه الا از وسوسه ابليس مکار
صورت دنيا نباشد جز منام
عيشها در وي همه چون احتلام
خانه شيطان بود دنيا همه
حاصل از مکر و فسون و دمدمه
صورت حسي همه افسانه است
هر که در وي دل نهد ديوانه است
در خبر آمد که چون ابليس زشت
خواست کآدم را برآرد از بهشت
آورد بيرونش از دار نعيم
افکند اندر سراي ترس و بيم
جنتي افکند طرحش در خيال
از فسون و وهم و از فکر محال
هرچه در جنت بد از شکل و صور
صورتي زآن بهر آدم زد مثل
هست دنيا همچو عکسي اندر آب
يا چو صورتها که کس بيند بخواب
چون ز خواب خوش درآيد در مقام
مي نه بيند غير حسرت والسلام
صورت هر چيز کافتد در خيال
صاف و نيکو مي نمايد بي زوال
زانکه باطن از جهان معني است
ظاهرش هرچند زشت و فاني است
هرچه بي اصل و هيولايي بود
وقت ديدن پست و ظلماني بود
زانکه اصلش از جهاني ديگر است
چون شود حاضر بسي زيباتر است
صورت دنيا بود همچون سراب
تشنگان را مي کشد تا خورد آب
جنتي بنمود آدم را ولي
سر به سر چون عکس، بد بي حاصلي
جنتي اندازه اش بود از خيال
فاني و بي حاصلي زو دان کمال
بهر صيد آدمي دامي نهاد
آدم بيچاره در دامش فتاد
جنت آدم بود باقي و پاک
جنت شيطان بود بيم هلاک
گفت پيغمبر که دنيا در نهاد
سجن مؤمن جنت کافر فتاد
پس يقين گشت آنکه دنيا در وجود
صورت وهم است و نبود جز نمود
زين جهت گفتند اهل معرفت
چون بيان کردند دنيا را صفت
«کل ما في الکون وهم او خيال
او عکوس في المرايا او ظلال»
در پي اين امر وهمي هر کسي
از خيالي گشته سرگردان بسي
سايه را هرچند از پي مي دوي
مي گريزد از تو هرجا مي شوي
هيچ را غايت کجا گردد پديد
مقصد معدوم در عالم که ديد؟
اي برادر تو بخوابي زين وجود
هرچه بيني آن خيال است و نمود
چونکه برخيزي از اين خواب گران
يک به يک تأويلها يابي عيان
صورت هر چيز از روي يقين
گردد از تأويل خوابي مستبين
مردمان يا مرده و يا خفته اند
يا به مستي و جنون آشفته اند
هر چه را دانند و گويند از گمان
جملگي «اضغاث» و احلامست آن
نيست جز مرد خدا يک هوشمند
هرچه مي گويند باشد ناپسند
ديده ي حق بين بود بيدار و بس
مي نباشد غير از او هشيار کس
زنده ي يقظان بود مرد خدا
مرده يا حيران بوند اين ماسوا
آنچنان مغرور اين فاني شوند
کز خدا هرچند گويي نشنوند
——-
«اين اشعار در تفسير آيه ي نور- حکمت محمديه- آمده است»
دروني بود روضه اي از بهشت
دروني بود حفره اي از کنشت
بود سينه اي کش عمارت کنند
بهر دم عزيزان زيارت کنند
چو قبر بزرگان با آفرين
ملايک طوافش کنند از کمين
دگر سينه ي همچو قبر يهود
پر از لعنت و وحشت و چرک و دود
پر از فحش و وسواس و حرص و دروغ
نگيرد ز انوار حکمت فروغ
يکي لوحي از مکتب علم غيب
يکي نامه ي پر از وسواس و ريب
بر اين نکته مکتوب حق شد رقم
بر آن دست ابليس سازد رقم
——-
«رباعيات و دو بيتي ها»
جان نايب حق است و بدن [همچو جهان]
دل عرش وي است و صدر، کرسي مي دان
روحش فلک و حواسش انجم در وي
اسرار و معاني چو سروش يزدان
——-
زاهد ز بهشت، خان و مان مي سازد
عابد به عمل بدان جهان مي نازد
عارف به معارف درون مي نازد
عاشق ز براي دوست جان مي بازد
——-
از فرقت دوست ديده ام [پر خون شد]
هر چند نديدمش غمم افزون شد
از بس که فشاندم آتش از ديده برون
اجزاي وجودم به تمامي خون شد
——-
آنان که ره دوست گزيدند همه
در کوي شهادت آرميدند همه
در معرکه ي دو کون فتح از عشق است
هر چند سپاه او شهيدند همه
——-
گرديد دل از جفاي خصمان مجروح
ليکن ز جراحات شده [پر ز فتوح]
چندان بگداخت تن ز محنت کاخر
گرديد زديده ها نهان همچون روح
——-
گويم سخني زحشر چون برق ز ميغ
بشنو که ندارم از تو اين نکته دريغ
اين جان و تنت که هست شمشير و غلاف
آن روز بود غلافش از جوهر تيغ
——-
جهان بين من گرچه رفت از نهاد
جهان آفرين بين من کم مباد
جهان بين اگر شد جهان بان بجاست
جهان را جهان بان، نه غير از خداست؟
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين
«منتخب مثنوي صدرالمتأهلين»
مي ستايم خالقي را کوست هست
اين دگرها نيستند و اوست هست
آن خداوندي که قيوم است و حي
آنکه پاکي وقف شد بر ذات وي
آن خداوندي که از يک قطره آب
کرد پيدا صورتي چون آفتاب
جمله ي عالم همه در قطره اي
جمع گردد زو نشد کم ذره اي
هر چه بود و هست اندر دل نمود
هر دو عالم در دلي منزل نمود
جمله عالم سبحه ي تعظيم اوست
ناطقه يک حرف از تعليم اوست
جمله ي عالم کتابي دان ز حق
هست افلاک از کتابش يک ورق
يک ورق دان نه فلک از دفترش
عرش اعظم چون غباري بر درش
يک نفس زد امر «کن» اندر نهان
گشت پيدا صد هزاران عقل و جان
زان تجلي کو به خود در خود نمود
صد هزاران باب رحمت را گشود
لوح امکان را به نور خود نگاشت
تخم ايمان در زمين گل بکاشت
کيست غير از حق که حق را ديده است
ديده ي حق بين کدامين ديده است؟
بلکه راه و رهرو و ره بين ويست
حق شناس و نور الله بين ويست
اوست برهان بر وجود ممکنات
پرتوي باشد ز نورش کاينات
بر وجود او بود ذاتش گوا
لمعه اي مي دان ز ذاتش ماسوا
کيست غير از حق که بتواند ستود
مدعي را کوست خلاق وجود؟
کس نگويد وصف او جز ذات او
از «کما اثنيت» برخوان اين نکو
صدر و بدر آفرينش از حيا
در ثنايش گفت «لا احصي ثنا»
اين ستايش نيست جز احسان او
شکرها يک لقمه دان از خوان او
پيره ي زال سبحه گردان نفس کل
از قصور خويش دايم منفعل
کوکبان ثابت و سيار را
دور در رشته کشد بهر ثنا
آسمان از دهشت تعظيم حق
از کواکب بر جبين دارد عرق
نفس کلي ساقي انعام او
وين کواکب قطره ها بر جام او
سطح گردون سقف زندان خانه اش
جوهر افلاک يک ديوانه اش
عالم ابعاد دهليز درش
هست سنگ انداز کيوان بر سرش
عالم اجرام چون منزل گهيست
حرم خور همچون چراغي بر رهيست
از کمالش هفت گردون ذره اي
از نوالش هفت دريا قطره اي
هست دريا تشنه ي ديدار او
سوز خور از حسرت رخسار او
نور خورشيد از جمالش لمعه اي
آب دريا در فراقش دمعه اي
گريه ي باران ز شوق روي اوست
ناله ي رعد از هواي کوي اوست
بس که گردون قطره زد در جستجو
گه به پهلو گه به سر شد کو به کو
پاي تا سر گشت پر از آبله
با هزاران شمع اندر قافله
نه گرفتي از رخش يکدم نشان
نه جمالش را همي ديدي عيان
با وجود اين طلب کاري چست
هرگز از مقصود خود کامي نجست
شب سيه پوشد فلک در ماتمش
آتش اندر سينه دارد از غمش
يک قدم ننهاده کس از خط برون
نه کسي را آگهي از چند و چون
ليک آن کو يک قدم دارد سبق
مي ربايد عقل و جان از قرب حق
هر که را گامي در اين ره پيش بود
در نهادش نور هستي بيش بود
گر کني يک ره نظر در شهر جان
نفرت آيد مر ترا زين خاکدان
گر بيندازي نگاهي سوي دل
کم شوي در کار دنيا مشتغل
گر بيابي ذوق معني يک نفس
تلخ گردد بر مذاقت هر هوس
گر ز طيب شهر جان آگه شوي
زين رياحين جهان بو نشنوي
گر سماع نغمه ي مستان کني
گوش دل با سوي اين دستان کني
گر ببيني لحظه اي شهر خدا
مردمان پيشت شود مردم کيا
نفس نبود از جهان آب و خاک
پرتوي دان اوفتاده در مغاک
ميل دنيا چون کند گمره شود
از خساست همچو خاک ره شود
ساقيا مي در قدح کن بهر من
وارهان جان را ز قيد خويشتن
زان ميي کز وي بر افروزد روان
مي توان ديدن به نورش آن جهان
آن ميي کاندر شعاع او ز دور
از برون و از درون يابد ظهور
آن ميي کز وي توان افروختن
شمعها بي آتش و آتش زدن
آتش اين مي ندارد هيچ آب
آب و آتش کي کند يکجا مآب؟
قطره اي از بحر او شمس منير
ذره اي از جرم او جرم اثير
ساقيا سوزي در افتاده به دل
دل شده همچون ذباله مشتعل
روغن مي تا نريزي در دماغ
آتش افتد در وي و سوزد چراغ
گر نريزي روغن مي در وجود
منطقي گردد فتيله همچو دود
جام من گر پر بود از روح مي
مي توانم شد به نورش تا به حي
ور شود خالي تنم از نور مي
گام نتوانم زدن در راه وي
ساقيا جامي که بي خويش آمدم
يک قدم از خويشتن پيش آمدم
بي شعاعش شمع دل را سوز نيست
ربط من با جام مي امروز نيست
آشناييهاي سابق خوش بود
با نکورويي که بس دلکش بود
جان بي عشق و دلي بي سوز و غم
آن بود بادي و اين خاکي به هم
خيز و آب از ديده و آتش ز دل
جمع کن با خاک و باد مشتعل
آب چشم و آتش دل با هم است
اين دو همره منفصل از هم کم است
آتش اين دودها جسماني است
آتش عقل آتش روحاني است
دودهاشان عاقبت گردد تباه
خانه ي دل مي شود از وي سياه
راه حق را جز به نور حق که ديد
کي توان با آتش نخوت رسيد؟
جز به نور روح قدسي طي راه
کي توان کردي سوي شهر اله؟
زين عناصر تا نگردي دل گسل
کي شوي با روح قدسي متصل
ساقيا مستم کن از جام «الست»
تا به مستي وا نمايم هر چه هست
ساقيا مستم کن از جام بلور
تا مبدل گردد اين ماتم به سور
ساقيا بر کف نهم جامي کزو
کشف گردد راز گيتي مو به مو
باده اي کز وي درون روشن شود
خانه ي تاريک دل گلشن شود
گر همي خواهي دل آتش فشان
دل بدان آتش رخ مهوش رسان
جوهر اين آتش از اجسام نيست
آتش اجسام خون آشام نيست
آتش اجسام ظلماني بود
آتش عشق آتش جاني بود
آتش عشق آتش ديگر بود
جمله آتشها ازو ابتر بود
گرچه تند و مهلک و سرکش بود
ليک عاشق پيشه را زان خوش بود
آتش مي قبله ي مستان بود
صورت او معني انسان بود
گر نبودي آتش مي در وجود
مي فسردي روح مردم از خمود
گر نبودي اين تف و اين سوز عشق
ور نبودي شمع جان افروز عشق
پس نبودي فرق از انسان تا دواب
چون شراکت هستشان در خورد و خواب
معني آدم از آن افزون بود
کش همي جنبش سوي بيچون بود
ساقيا مي ده که مجلس شد دراز
با مخالف زين نغمه و دستان مزن
آنکه گوشش نيست جز سوي بدن
بهر او زين نغمه و دستان مزن
صحبت ناجنس سد ره بود
خاصه ناجنسي که بس گمره بود
گر نبودي جام مي با من قرين
مي فسردم من ز ياران چنين
آن چنين ياران به نرخ کاه باد
جان فداي يار معني خواه باد
ساقيا از مي فزون کن معنيم
مستيم ده وا رهان از هستيم
ساقيا از يک قدح هوشم ببر
وارهان جان را ز «سحر مستمر»
وا رهانم از وجود خويشتن
نيست سدي همچو من در راه من
نيست جرمي بدتر از جرم وجود
گر کني توبه از اين بايد نمود
از وجود خود در اول پاک شو
وانگه ار خواهي سوي افلاک شو
با دل و جاني به صد وابستگي
کي تواني از جهان وارستگي؟
تا نگردي خالص از آلودگي
ره نداري در جهان زندگي
تا نباشي در غم و افگندگي
کي رسي در عالم پايندگي
تا نگردد جان ز محنت پايمال
کي دهندت ره به حي ذي الجلال
تا نباشي از دو عالم بر کنار
نبودت با روح قدسي هيچ کار
تا نسوزي در فراق روي يار
کي بود جاي تو در دارالقرار
هيچ جاني راز سويي چاره نيست
يا به دنيا يا به عقبي زين يکيست
يا به نار توبه بايد سوختن
يا به دوزخ بايدت افروختن
يا به نار عشق حق سوزي همي
يا چو شيطان لعنت آموزي همي
تا نميري از خود و از کام دل
کي شود از ذکر حق جان مشتعل
تا نگردي از وجود خويش پاک
دل نگردد از طهارت نور ناک
کي در آيي در صف آزادگان
اين قيامت بر تو کي گردد عيان؟
تا نگردد منقلب جان با روان
کي بود ز ابليس و تلبيسش امان؟
تا نيفشاند ز دل گرد بدن
کي درو منزل کند شاه زمن؟
ساقيا ز اهل خلاصم کن همي
عارف توحيد خاصم کن همي
باشم اندر کنج محنت تا به کي؟
وارهان زين ظلمتم از نور مي
خست ابناي جنسم مي کشد
صحبت عرفان کجا و ديو و دد؟
تا به کي باشم درين کنج خمول؟
شهرتم ده بر نفوس و بر عقول
تا به کي باشم درين ظلمت کده
با شياطين هم تک و هم ره شده؟
تا به کي باشم به کنجي منزوي
با رفيقان خسيس دنيوي؟
از نفاق ناکسان تنگ آمدم
بس که ديدم گمرهان گمره شدم
گرچه در صورت به آدم مي رسند
ليک در معني ز حيوان واپسند
ز امتزاج اين خسان عنصري
باز ماندم از سپهر و مشتري
جملگي در خشم و شهوت همچو دد
مايه ي نار جهنم از حسد
ساقيا از مي دلم را ده حضور
فارغم گردان ز حور و از قصور
چون حضور دل شود کس را مقام
فارغ آيد از بهشت خاص و عام
نارسيده سوي بستان مي دود
همچو طفلان ميل بستان مي کند
شهوت دنيا هنوزش در دل است
نفس را اين اوليت منزل است
ميل پستان زنان دارد هنوز
حور و غلمان همسران خواهد هنوز
همچو طفلان جوي شيرش آرزوست
جوي شير و انگبين در خورد اوست
جوي شير و انگبين خواهد دلش
صحبتي با نازنين خواهد دلش
چون به «اتراب و کواعب» خوگر است
طاعتش را لاجرم آن در خور است
هر که او شد آشنا با روي دوست
مي نبيند يک نظر جز سوي دوست
نيست فرقي نزد مرد شه شناس
گر برهنه بيندش يا در لباس
عاشقي کو طالب جانان بود
در لباس و در عرا يکسان بود
هست مردم بيشتر حق ناشناس
غير عارف نيست يک کس با سپاس
زشت و زيبا نزد عارف يک سر است
زانکه او را همتي بالاتر است
کاملان را آرزو ني غير دوست
ناقصان را «حور و غلمان» بس نکوست
جمله نيکان رشحه اي از ذات او
حسنها دان پرتوي ز آيات او
دل گرفت از صحبت اين ناکسان
ساقيا يکره ز خويشم واستان
ساقيا جانم گراني مي کند
آسماني پاسباني مي کند
ثقل جان از خفت مي دور کن
اين گران را زان سبک پر نور کن
جنبشي ده قالب افسرده را
زنده کن از روح راح اين مرده را
پاک کن از زنگ غم اين سينه را
آب ده اين کشته ي ديرينه را
خاک آدم را ز مي تعمير کن
صحن و بام خانه را تنوير کن
آفتاب مي چه اندر سينه تافت
از دريچه ي ديدگان بيرون شتافت
نورش اندر ديده چون منزل گرفت
صورت جانان درو محفل گرفت
هر فسرده لايق اين جام نيست
لايق اين، سينه ي هر خام نيست
کن مصفا ز آب مي اين خانه را
صحن و بام منزل جانانه را
ساقي از يک جرعه مي جانم بده
از شعاع نورش ايمانم بده
جوهرش گر زانکه پيدا شد بفرش
شعله ي نورش فروزد تا به عرش
گر بخواندستي ز قرآن اصلها
فرعها و رزقها دان در سما
ساقيا در ده ميي از نور روح
کآتش دل وا نشيند زان صبوح
پرتو اين نور چون در دل فتد
جمله آتشهاي نخوت بشکند
آن ميي کز وي بسوزد هرچه هست
هرچه از خار و خس پندار رست
آن ميي کز وي بسوزد رود نيل
چون به دل منزل کند چون جبرئيل
آتش اين مي نه جسماني بود
کي ز جسماني گريزد ديو و دد؟
آن ميي کز وي شود مست و خراب
گر بنوشد قطره اي زان آفتاب
گر چنين آتش کند در دل نمود
سوزد از نورش بدن را تار و پود
گر چنين آتش کند در سينه جا
آتش ابليس گردد زو فنا
گر ز وي افتد بگردون يک شرر
اندرو سوزد ملک را بال و پر
منطقي گردد ز نورش در وجود
هر چه يابد ز آتش هستي نمود
مي بر آرد نورش ابراهيم وار
ز آتش هستي نمرودي دمار
گرچکد در چشم اعمي قطره اي
مي نبيند در جهان هر ذره اي
گر کند پاي خمش افعي گذر
زهر او ترياق گردد در اثر
گر ببيند اژدها اين باده را
هر کجا آرد نظر رويد گيا
گر ز بويش شامه اي آگه شدي
مغز جان از فوه او واله شدي
هر که يابد بوي او در پاي دن
بوي يوسف آيدش از پيرهن
گر ز صهبا بو همي گيرد صبا
هر کجا گردد صبا بوسند جا
از صبا پيوسته بوي آشنا
زين جهت يابند عشاق نوا
ساقيا از سر بنه اين خواب را
آب ده اين سينه ي پر تاب را
جام مي را آب آتش بار کن
از صراحي ديده ام خونبار کن
مطربا يک دم به کف نه بربطي
زورق تن را بيفگن در شطي
از دف و ني زهره را در رقص آر
در نواي چنگ و بربط جان سپار
بشکن اندر کف عطارد را قلم
وز ني ناخن بزن چنگي رقم
مشتري را طيلسان از سر فگن
سبحه اش در آتش ساغر فگن
سبحه و سجاده اش را مي ستان
مي کشانش تا بر اين مي کشان
تيغ مريخ از کفش بيرون فگن
نشر ماه نو اندر خون فگن
خرقه ي پير فلک را کن برون
سوي قوالان فکن اين پر فسون
نرخ بازار فلک درهم شکن
مشتري را ز احتسابت عزل کن
مطربا چنگ و چغانه سازده
زادگان زهره را آواز ده
لشکر غم کرد در دل رستخيز
فتنه ها دارد سپهر پرستيز
جنگ دارد اين جهان فتنه گر
بر دل دانا کمين سازد قدر
خيز و بگريز از جهان رستخيز
زين قيامت در پناه مي گريز
خيز و بگريز از جهان پر غرور
تا نيارد بر تو عقل و هوش زور
ابلهي بي آفت و عقل آفت است
عقل بند پا و دام کلفت است
غل عقل از گردن من دور کن
در جنون و مستيم مشهور کن
عقل بنشست آنگهي که عشق خاست
عقل را با عشق الفت از کجاست؟
عقل رفت و عشق بر جايش نشست
وارث عقل است عشق اي حق پرست
عقل ما را سوي بي عقلي کشيد
اين چنين عقلي در اين عالم که ديد
عقل ما ديوانگي آورد بار
بندگي را با خداوندي چه کار؟
کار من بيکاري است اي مرد دين
تو برو تدبير خود کن بعد از اين
تو برو تدبير کار خويش گير
ترک اين جان خطا انديش گير
تو نکو داني طريق عقل و دين
به نسازي با چو من رسوا کمين
عيش من تلخي گرفت از چون تويي
طعنها بر من فتاد از هر سويي
دين و دنيا هر دو با عقلند و هوش
من ندارم زين دو يک با من مکوش
مصلحت را با دل من کار نيست
اندر اين ويرانه کس را بار نيست
من سلامت ديده ام در ترک عقل
عاقلان گر مي کنند از عقل نقل
ساقيا در ده ميي کز نور او
نو به نو سازم وضويي بر وضو
ساقيا زين مي بده بال و پرم
پاي بند عقل بردار از برم
ساقيا در ده ميي چون سلسبيل
شستشو ده روح را زين قال و قيل
ساقيا در ده عصايي زين شراب
تا ازين ظلمت کده گيرم شتاب
ساقيا يک ره ميي در جام ريز
کين ستيزنده فلک دارد ستيز
باده اي خواهم چو پر جبرئيل
تا بپرم زين جهان تا چند ميل
مطربا يک ره به پرواز آورم
از نواي دف به آواز آورم
از نواي نغمه هاي جان فزا
مي پرستان را فزايد عشقها
کي بود کز نغمه هاي جان ستان
جان بيفشانيم بر ياد بتان؟
کي بود کز صحبت آن ساقيان
رقصها سازيم دست افشان ز جان؟
کي بود تا زين سراي پر محن
جان به جانان وصل جويد بي بدن؟
کي بود کز باده هاي سلسبيل
جامها نوشيم بر ياد خليل؟
کي بود کاندر قدحهاي بلور
باده ها ريزيم صافي تر ز نور؟
باده ها نوشيم از کأس کرام
سينه ها سازيم روشن تر ز جام
يک قدح خواهم به قدر آسمان
قطره ها در وي چو ماه و اختران
يک قدح خواهم بسان آفتاب
تا شوم بر زندگاني کامياب
پر شعاع و بيغش و صافي و ناب
گرم و تند و مهربان و نورتاب
يک قدح خواهم بسان ماه نو
همچو چنگي در کف چنگي گرو
زين قدحهاي سماوي يک به يک
خوش بود مي نوش کردن چون فلک
مي که نبود جام او چون کوکبي
کي توان بنهاد او را بر لبي؟
مي که نبود راح او مانند روح
روح را کي باشد از نورش فتوح؟
مي که نبود جام او چشم يار
کي فزايد مستيي در باده خوار؟
مي که نبود ساقيش روي نکو
کي توان آورد آبي زو برو؟
مي که نبود بر لب شيرين لبي
کي بود با چاشني در مشربي؟
موعد مستان و ياران ميکده است
مجلس اين غمگساران ميکده است
ميکده چبود؟ مقام راستان
همرهان و هم دل و هم داستان
ميکده چبود؟ سراي مهوشان
مهوشان در وي بسان بي هشان
سينه ها صافي ز زنگ غل و غش
بي کدورت بي گره خورشيد وش
رويها نوراني و دلها لطيف
مي نمايد جان ز تنهاي نظيف
يک به يک دلها نمايان از بدن
مي توان ديدن ضمير از نور تن
رويها مانند ماه و آفتاب
جمله اجزاي بدن چون روح ناب
جملگي از پاي تا سر چون دلند
نه چو اين ياران که سر تا پا گلند
جمله رقاصند و دف زن تا ابد
صحبت مستان زهم وانگسلد
جمله رقصاند بر ياد بتي
هستشان با روي ساقي الفتي
جملگي مستند و لايعقل همه
از شر و شور جهان غافل همه
نغمه هاشان مي رسد آنجا به گوش
گر بود فارغ ز شک و ريب و هوش
تو برون کن پنبه ي پندار را
پس به گوش دل شنو اسرار را
پنبه ي غفلت برون مي کن ز گوش
تا بيايي نغمه هاي همچو نوش
چشم دل را از غشاوت ده جلا
بعد از آن بنگر جمال جان فزا
روي دل را کن مصفا از دغل
تا ببيني آن جمال بي بدل
صفحه ي عقل از غبار تن بشوي
تا ببيني صورت آن خوبروي
لوح جان از ظلمت امکان بشو
تا ببيني نقش هستي مو به مو
گر بشويي لوح دل از شک و عيب
منعکس گردد در او انوار غيب
ساقيا مستم کن از جام بلور
تا به مستي وارهم زين عيش شور
عيش مي تلخست بي روي نکو
تا به کي با اين و آنم گفتگو
فارغم گردان زغوغاي خسان
از سماع و گفتگوي ناکسان
هست دنيا زين صداهاي دواب
چون جرس از صوت بي معني به تاب
بس فضيلت بر جرس دارد حباب
زانکه هست او بي دل و اين دل خراب
دل بسان آهن اندر سينه ها
چون جرس بي معني و پر ادعا
اين سخنها گرچه هست آتش اثر
ليک آهن دل ندارد زان خبر
اين سخنها گرچه باشد دلنواز
کي بود سنگين دلان را کار ساز؟
اين سخنها گرچه صاف بي غش است
ليک افسرده دلان را ناخوش است
با جمود طبع کس را چاره ني
چاره اکنون نيست غير از خامشي
محنتي زين صعبتر هرگز مباد
که ز گل بلبل ندارد هيچ ياد
پيل را چون ياد هندستان فتد
بند و زنجير از بر خود بگسلد
پس چرا خامش نشيند بلبلي
چون ننالد از غم زيبا گلي؟
پس چسان خامش نشيند در بدن
روح انسي چون کند ياد وطن؟
کوه در رقص آيد از ياد وطن
اندکاکش زان بود اي مؤتمن
اصطکاک باد هم از ياد اوست
انصباب آب هم از داد اوست
سرعت افلاک و سنگيني خاک
جملگي از شوق آن بي چون پاک
هست اشيا پرتويي از نور او
خواه دشمن گير و خواهي دوست او
هست اشيا جملگي از شوق مست
خواه مؤمن گير خواهي بت پرست
اي صبا گر بگذري سوي بتان
يک به يک از ما سلامي مي رسان
گر به مي خانه گذر افتد ترا
خدمت ما عرضه مي کن جابجا
بعد تسليم و زمين بوسي بسي
گر ز تو پرسند حال بيکسي
عرضه کن عجز و نياز و افتقار
از ضعيفي بي دلي زاري نزار
از وطن تا دور گشته بي دلي
يکدمش آرام ني در منزلي
اندر اين غربت کسش محرم نبود
هيچگه با هيچ کس همدم نبود
اندر اين غربت بسي محنت کشيد
روي عيش و خوشدلي هرگز نديد
نه ز کس يک لحظه با وي الفتي
نه زدودي از دلش کس کلفتي
ناله پنهان دارد از نامحرمان
آه نتواند کشيدن يک زمان
دايم آهنگ مخالف مي زند
زين نوا عشاق را دل بشکند
سوختم از سوز دل يکبارگي
چاره نبود اندرين بيچارگي
محنت و غم بر دلم آهنگ کرد
از همه سو کار بر من تنگ کرد
مطرب عشق از درون اين نغمه ساخت
در نواي ارغنونم اين نواخت
چنگ زد ماه نو اندر دل چنين
زهره را خنياگري آمد همين
زهره ناخن تيز کرد از ماه رود
بر رگ جان مي زند اينگونه رود
چرخ از اين سان مي زند چنگ ار برم
گوشمالي مي دهد گر تن زنم
دفتر فرزانگي را گاو خورد
خانه ي عقل و خرد را آب برد
ز اشک چشمم ديده دريايي شده
بعد ازين کارم به رسوايي شده
آتش اندر سينه پنهان تا به کي
گريه اندر زير مژگان تا به کي؟
آتش جان را به پيراهن چکار
آب دريا را به پرويزن چکار؟
دل ز بس بيچارگي آمد به تنگ
شيشه ي ناموس و تقوي زد به سنگ
يک به يک ياران ز من بگريختند
رشته ي پيوندها بگسيختند
غمگساران من از من مي رمند
همدمان من به من نامحرمند
بسکه زخم دل چنين ناسور گشت
دور و نزديک از بر من دور گشت
دل که نبود با که سازد انجمن
جان که نبود با که گويد کس سخن؟
بسکه ديدم از فلک جور و محن
سير گشتم از وجود خويشتن
دل گرفت از فرقت يار وطن
تا به کي بتوان به محنت زيستن؟
تا به کي بايد نشستن اين چنين
بي جمال گلرخان نازنين؟
تا به کي باشد در اين محنت سرا
تن زده، خامش نشسته بي نوا؟
ديده را بي روي ياران نور نه
سينه را بي ميگساران شور نه
نه به دل در راحتي بي رويشان
نه به ديده خواب بي ابرويشان
اين چنين محروم در عالم مباد
بر دل کس اين چنين ماتم مباد
کار کس هرگز چنين درهم نشد
کس چنين در دام غم محکم نشد
در سيه روزي کسي چون من مباد
همچو من اندر جهان يکتن مباد
دل فگاري اشکباري بنده اي
بي قراري بي دلي افگنده اي
از وطن گم گشته ي محنت کشي
خاکساري خسته ي مجنون وشي
نه به باليني سري بي غم نهاد
نه به بستر ديده ي بي نم نهاد
بس ستمها کز خسان بر وي رسيد
بس جفاها کز کسان ديد و شنيد
بس جواهر کز سخن بر باد رفت
بس سخن کز خامشي از ياد رفت
چون نسازد پرده هاي غمگسار
چون نگريد از غم دل زار زار؟
اي صبا برخوان چنين و صد چنين
بر جوانان چمن زين مستکين
پس بگو اي ماه رويان زمان
اي پري رويان و اي شه زادگان
هيچ بتوان خاطري را شاد کرد
دل فگاري را ز بند آزاد کرد؟
هيچ افتد کز سر عجز و نياز
عرضه دارد بي دلي رنج دراز؟
هيچ افتد کز درون عذر خواه
راه يابد بي دلي در بارگاه؟
هيچ افتد آفتابي را که او
سايه اندازد به فرق خاک کو؟
هيچ افتد پادشاهي را همي
کز گدايي بشنود درد و غمي؟
ناله و فريادم از حد درگذشت
يک کس از حال درون واقف نگشت
غير آن کو آفريده جان پاک
مو به مو داند درون دردناک
غير آن کو حکمتش را اين نکوست
اين دل سوزان گلي از باغ اوست
دوست مي دارد درون پر ز درد
انکسار دل بر او نيست خورد
ديده ي پر خون قوي سرمايه است
عاشقان را خون دل پيرايه است
يارب اين انده گساران را چه شد؟
گريه ي ابر بهاران را چه شد؟
همدمي کو تا به رأفت يک زمان
اشک ريزم از غم راز نهان؟
اينکه گفتم شکوه نبود اي صبا
واقفست او بر ضمير مدعا
اين همه دادست اين بيداد نيست
گر همه جور است غير از داد نيست
عدلها و جورها از داد اوست
گريه ها و سوزها از ياد اوست
جورها با ياد او جز داد نيست
جان به غير از ياد او دلشاد نيست
ديده ها از شوق او در گريه است
ناله ها از روي او در مويه است
اشک و آه من گواه من بس است
شاهد اين شعله، آه من بس است
محنت از وي مايه ي شادي بود
بندگي اش تخم آزادي بود
کافرم گر ذره اي از درد او
مي فروشم بر دو عالم ماه رو
محنتي کز وي بود آن دولت است
دولتي کز وي نباشد خجلت است
کافرم گر شعله اي از سوز دل
مي فروشم با جهاني آب و گل
ديگانم بحر و کان من بس است
راز جان من جهان من بس است
سيل مرواريد و ياقوت ار کنم
مي نشينم اشک ريزم دم به دم
گر زفاقه ياد بحر و کان کنم
ديدگان خويش اشک افشان کنم
گر دمي از بي کسي ياد آيدم
با کلام حق شوم يار و ندم
هر جراحت کز بدن بر دل رسد
چون به ياد حق شوم بيرون رود
بند پرور همچو او نبود کسي
آفتابي مي نشيند با خسي
دختران فکر بکر خويش را
مي کشم در بر چو خوبان ختا
صحبت آن نازنينانم خوشست
مجلس من با جوانان دلکش است
از سخن کشور ستاني مي کنم
وز براهين حکمراني مي کنم
خازن و گنجور دارم در درون
شکر لله نيستم خوار و زبون
دارم اندر سينه گنج شايگان
وام گيرد از دلم دريا و کان
گنج باد آورد باشد در دلم
نفحه ي رحمان کند حل مشکلم
«لا تسبوا الريح» زين رو واردست
واردات دل نه هرگز شاردست
ديده گان را هر دم اشک افشان کنم
قطره ها بر سينه ي بريان کنم
رود اشک من مرا دارنده کرد
وين بنان من مرا بخشنده کرد
رود اشک و سينه ي تابان من
کشت و کار من بس است و خوان من
اشک چشم چشمه ي حيوان بس است
چشم بي خوابم لب خندان بس است
ناله ي من ارغنون من بود
مصلحت بينم جنون من بود
دارم از خون جگر خوش شربتي
کاسه چشم و رخ طبق کو رغبتي؟
اشک ريزم روز و شب مشاطه وار
عقد رو سازم ز در شاهوار
چون عروسان چهره را تزيين کنم
زيب رخسار آن دل خونين کنم
گه ز اشک ديده و خون جگر
کاسه و خوان مي نهم زين ما حضر
نور حکمت بس بود تزيين من
نيست زرق و مکر و کين آيين من
من ندارم از خمول خويش عار
عار دارم با خسيسان در شمار
عقل من گنج است و تن ويرانه ام
روح من شمع است و تن کاشانه ام
صد چو پروانه فداي شمع باد
از وجودش روشني در جمع باد
گنج را در خاک کردن عاقليست
خاک را تعمير کردن جاهليست
باشد اسرار درونم بي شمار
ليک کم بينم درون حق گزار
کم گمان دارم دل بيننده اي
از درون چون ماه و خور رخشنده اي
تا نيفروزم زبان از گفت دل
پس کنم از دل زبان را مشتعل
مجلس افروزم ز نور فکر دور
پرتو نور افکنم بر ماه و هور
از درخت همچو طوبي ميوه ها
در تکانيدن دهم بهر غذا
از درخت «طيبه» اندر ضمير
ميوه ها بخشم به دلهاي منير
دختران فکر بکر خويش را
عقد بندم با دل حق آشنا
ليک بيرون ناورم شمع و چراغ
اندر اين باد مخالف در دماغ
اندرين دمهاي سرد ناکسان
ناورم بيرون چراغ عقل و جان
کي توان افروخت شمع اهل دل
با چنين دمهاي سرد دل کسل؟
دردها دارم عيان کو مرهمي؟
رازها دارم نهان کو محرمي؟
مرهم اين سينه ي مجروح کو؟
محرم راز دل اين روح کو؟
گر خريداري بدي در خورد جان
مي گشودم من متاع اين جهان
همدمي گر مي شنيدي راز من
مي شکفتم همچو گل اندر چمن
داد ازين کاسد قماشيها بسي
داد ازين حق ناشناسيها بسي
در دل کس ذره اي انصاف نيست
ديده ي حق بين، دروني صاف نيست
از مسلماني بجز نامي کراست
وز سلامت جز ملامت از کجا است؟
در دل کس از خدا آزرم نه
وز رسول الله کسي را شرم نه
اين علامتها در اين آخر زمان
هست از اشراط ساعت بي گمان
از رخ مردم حيا برخاسته
شرم بنشسته جفا برخاسته
بر حکيمان ابلهان محنت فزا
بر سليمان ديو و دد فرمان روا
آدمي را بر ستوران فضل نه
نيک و بد ار خوب و رد را فضل نه
مطربا آبي بر اين آتش فشان
جوشش ديگ درون را وا نشان
نغمه بر آهنگ ديگر ساز کن
مطرب جان را سخن پرداز کن
چند بر يک پرده سازي نغمه را
چند بتوان زد در اين پرده نوا؟
ارغنون عشق را خوش مي نواز
پرده هاي سينه را دمساز ساز
هيچ آدابي و تربيتي مجو
هرچه آن مستانه تر باشد بگو
مستي من هر دم افزون مي شود
رازها مستانه بيرون مي دود
او چنين مي پرورد من چون شوم؟
او چنين مي خواندم من چون دوم؟
او چنين غلطاندم بي پا و سر
من چگونه اوفتم راهي دگر؟
او چه خواهد مست و ديوانه مرا
من نخواهم عاقل و فرزانه را
مستي و ديوانگي آهنگ ماست
نام و ننگ ما دل بي ننگ ماست
بر سرم مستي بسي زور آوريد
از دلم عقل و خرد بيرون کنيد
مفلسي و مستي و خواري بهم
جمله زور آورد و بگرفت اين دلم
مفلسي و مستي و عشق و جنون
جمع گشتند و چنين گشتم زبون
آتشي اندر دل از عشق اوفتاد
سر بسر عقل و دل و دين شد به باد
کار من هرگز چنين ابتر نشد
خواستم بهتر شود بهتر نشد
حق پاکاني که جان شان از «الست»
گشته است از «رش نور» دوست مست
حق انوار عقول انبيا
حق اسرار نفوس اوليا
حق سباحان بحر زندگي
حق سياحان راه بندگي
حق انوار کواکب در طواف
حق ادوار سما در اعتراف
دايما اندر سجودند و رکوع
يک نفس فارغ نبوده از خشوع
بوده از آلايش احداث پاک
دامن امکان نيالوده به خاک
جمله رقاصان بياد روي او
جمله طوافان بگرد کوي او
جملگي سرمست در ياد حق اند
در محيط لطف حق مستغرقند
از شراب معرفت مستي نما
وز نواي نغمه ي وحدت به پا
حق ارکان جهان عنصري
کرده طوع و قرب را فرمانبري
کز سر لطف و کرم در من نگر
وارهانم زين مقام پر خطر
وارهانم از کف نفس و هوا
از چهار اضداد آزادم نما
رهبر جانم ز روح القدس کن
همره روحم ولي ذوالمنن
تازه دار از ابر رحمت کشته ام
رحمتي کن خاک و خون آغشته ام
گر کني يک دم نظر بر جان من
تازه داري از کرم ايمان من
سر برافرازم ز فخر از آسمان
مي نگنجم در فلک از ذوق آن
گر کند لطفت دمي همراهيم
سر برافرازد ز تاج شاهيم
ز ابر رحمت رشحه اي بر من فشان
قطره اي از بحر توحيدم چشان
کار ساز بي نوايان بوده اي
لطف خود بر بندگان افزوده اي
يا غياث المذنبين يا مرتجي!
ليس لي الا ببابک التجاء
قد تشفعت بآل المرتضي
والرسول المصطفي خير الوري
في التجاوز عن ذنوبي يا اله
التجأت بالنبي روحي فداه
انما اکثرت من فعل الذنوب
من هوي الشيطان وقعت في العيوب
اغفر اللهم لي الذنب العظيم
واعف عني الخطيئات الجسيم
قد صرفنا العمر في بحث العلوم
لم يفدنا بحثنا غير الهموم
«کل عمر ضاع في غير الحبيب
لم يکن فيه سوي الحسرة نصيب»
ايها الساقي ادر کأسأ بنا
ينجبر مافات من اوقاتنا
من اباريق هي مثل الدرر
شعشعانيات تذهب بالصبر
خمرها خمرا کياقوت المذاب
اشرقت من دنها نور الشهاب
ساقيا رحمي که بي گاه آمدم
با خجالتها به درگاه آمدم
عمر من نابود شد در معصيت
شرمم آيد آمدن با اين صفت
خجلت آمد خجلت اندر کار من
پشت من خم گشت از اوزار من
نيست دست آويز جز لطف اله
مي شود درماندگان را عذرخواه
بي وسيلت چون در اول کز وجود
از عدم آوردمان سوي وجود
نه بدي فضل و خردمندي پناه
نه شفيعي جز تفضل عذرخواه
حاليا چون مي گذارد بنده را
نااميد از عفو در روز جزا؟
افتقار من ثناي من بس است
انکسار من دعاي من بس است