- مجیر الدین بیلقانی
از قصیده سرایان قرن ششم هجری ومعاصر خاقانی شروانی
ابو المكارم مجير الدين بيلقانى از مردم بيلقان بود كه گويا از مادرى حبشىنژاد در آنجا بوجود آمد. لقب شاعرى وى كه ظاهرا مأخوذ از لقب يا اسم او بوده است، در اشعار وى «مجير» است و معاصرانش نيز او را با همين عنوان ياد كردهاند. از آغاز زندگانى او اطلاعى در دست نيست ولى اين نكته تقريبا مسلم است كه تحصيلات ادبى و شعرى خود را نزد خاقانى كرده است و اين مطلب علاوه بر اشاره تذكرهنويسان از گفتار خاقانى نيز برميآيد ولى معلوم نيست بچه جهت بعد از بلوغ مجير در شاعرى ميان او و استاد كار بدلتنگى و هجو كشيد و مجير در هجو استاد سخنان نابهنجار بيوجه گفت.
مجير بدربارهاى اتابكان آذربايجان يعنى شمس الدين ايلدگز (555- 568) و نصرة الدين جهانپهلوان محمد بن ايلدگز (568- 581) و قزل ارسلان عثمان بن ايلدگز (581- 587) اختصاص داشته و علاوه بر آنان مدايحى از ركن الدين ارسلان بن طغرل سلجوقى (555- 571) و سيف الدين ارسلان نامى كه گويا صاحب دربند بوده است هم در ديوان او ديده ميشود.
دولتشاه نوشته است كه مجير در خدمت ايلدگز تقرب و نيابت داشت ليكن محسود شاعران شد و او را بجهت تحصيل وجوه از ديوان اتابكى باصفهان فرستادند. در آنجا با شاعران درافتاد و اصفهان را هجو گفت و از شاعران آن سامان شرف الدين شفروه و جمال الدين اصفهانى او را بباد هجو گرفتند و بيازردند. چون مجير بار ديگر از جانب قزل ارسلان بالاستقلال مأمور اصفهان شد، جمال الدين از بيم او متوارى شد و پس از اطمينان ملاقات كرد و عذر خواست.
برخى اين داستان را تا بقتل مجير در اصفهان منجر كرده و گفتهاند چون مجير بتعصب اهل اصفهان بقتل رسيد مردم آن شهر صد هزار دينار بخونبهاى او دادند.
عوفى گفته است كه مجير وقتى از خدمت قزل ارسلان تخلف نمود. قزل ارسلان فرمود تا اثير اخسيكتى و جمال اشهرى (جمال الدين شاهفور بن محمد اشهرى نيشابورى) را طلب كردند و ايشان را بعز نظر خود منظور گردانيد. مجير قطعهيى درينباره نزد قزل ارسلان فرستاد و تقاعد خود را از خدمت او بسفاهت و نادانى خويش منسوب داشت:
شاها بدان خداى كه آثار صنع او | جانبخشى و وجود دهى، بندهپروريست | |
… در آرزوى بزم تو كز آسمان به است | اين خسته در شكنجه صدگونه بربريست (؟) | |
گفتند كرد شاه جهان از اثير ي | و از اشهرى كه پيشه او مدح گستريست | |
داند خدايگان كه سخن ختم شد بمن | تا در عراق صنعت و طبع سخنوريست …. | |
وفات او را هدايت بسال 577 نوشته است ولى در منابع ديگر سنين ديگرى مانند 568 و 586 و 589 و 594 براى وفات يا قتل او ذكر كردهاند و بر صحت هيچيك ازين اشارات دليلى در دست نيست و اگر قبول كنيم كه رابطه او با دستگاه قزل ارسلان در دوره استقلال آن اتابك يعنى بعد از فوت برادر او محمد بن ايلدگز (581) بوده، بنابرين قبول سنين 577 و 568 براى سال فوت شاعر دشوار ميشود و چون در ديوان او بعد از قزل ارسلان مدح كسى يافته نميشود پس بعد از 587 هم احتمالا زنده نبود و بنابرين قبول سالهاى 589 و 594 هم دور از تحقيق خواهد بود.
پس باقى مىماند سال 586 كه با قرائن موجود ميتوان آنرا سال قريب به تحقيق براى فوت شاعر دانست. قبر او در مقبرة الشعراء تبريز است.
ديوان مجير قريب به پنجهزار بيت و مشحونست بقصائد عالى و غزلهاى لطيف.
1
برید عقل ترا کی برد به ملک صفا
که دل هنوز به بازار صورت است ترا
نه طفل راهی از آواز و شکل دل برگیر
که پیل را سر و شکلست و پشه را آوا
ترا که نقش سه روح آمدست عذرت هست
که از جهان ندب عمر مانده ای عذرا
پدید نیست که تا کی بوی زمستی حرص
درین رباط کهن همچو ماه نو رسوا
زمین چو گلخن و گردون چو طاق گرمابه است
تو در میان جنب از همدمی کام و هوا
بر آر غسل و ازو درگذر که صاحب دل
میان گلخن و گرمابه کم کند مأوا
به راستی رسی اندر جهان وحدت از آنک
الف به راستی از با و جیم گشت جدا
تو راست شو چو نی و مرگ به شمیر ز حیات
که نی چو زیست شکر بخشد و چو مرد نوا
درین نشیب که هست از صفت چو دیگ تهی
بسان کاسه ی دون همتان نشین تنها
به شام و صبح که خصم تواند دل چه نهی
که این غراب سرشت است و آن تذر و لقا
اگر نه بسته ی عمری هنوز چون کرکس
بگو بترک غراب و تذرو چون عنقا
به چشم عقل شب و روز افعیی است دورنگ
نهاده زهر ودیعت میان آب و گیا
ز مار و زهر گرت بیم نیست، نیست عجب
که ز هر در خور شیرست و مار در دنیا
تو پای بسته ی حرصی درین سواد ارنی
سپید دستی دهر از کجا و تو ز کجا
ز راحت آنچه درین منزلست جز عزلت
چو گنجنامه شمر در دهان اژدرها
به کاسه ی سر تو، حادثات خون تو خورد
تو کاسی از سر غفلت، گرفته چون صهبا
فلک چراغ در انگشت کرده می گردد
که گنج خانه ی عمر تو چون کند یغما؟
بکش به آه سحر گه چراغش از پی آن
که دزد سخت حریص است و خانه پر کالا
کمال کار جهان نقص دان از آنکه جهان
به نرگس افسر زر داد و چشم نابینا
بهم بوند الف و صفر پس مگوی که نیست
خدنگ همچو الف در جهان صفر آسا
به صبر تلخ رهی زین سواد از آنکه نکوست
هلیله ی سیه از بهر آفت سودا
تو سرسپیده و ترا صید کرده حرص، آری
به روز برف توان کرد صید در صحرا
شگفت نیست اگر داده ای عنان خرد
به روی روز خوش و طره ی شب یلدا
تو طفلی و شب و روز از مثال سرمه و شیر
ز شیر و سرمه بود طفل را امید بقا
چه عاقلی که زند خنده در برابر آن
که هست زهره شکاف از نهیب آن شیدا
نه وقت تکیه ی خوابست مار بر بالین
نه جای نزهت و عیش است شیر بر بالا
ترا نواله ی چرب از کجا دهد گردون
که هست کاسه ی او سرنگون و اندروا
به جای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا
تو زیر نرگسه ی سقف خاک بر نخوری
ز نیم بیضه ی گردون گنبد خضرا
به نام هر دو یکی اند لیک فرقی هست
میان نرگسه ی سقف و نرگس شهلا
به مهر سست بود و امق ار شود خورشید
ندیم لون مروق ز عارض عذرا
فلک به صورت دریاست وین سواد نجس
درین میانه بسان سگی است در دریا
به طول و عرض فلک شاید ار فریفته ای
که هست مهد تو این تیره گود باپهنا
به چشم عقل مه و مهر و چرخ و پروین کیست؟
دو نان و خوشه ی انگور و خوانچه ی مینا
تو در شکنجه ی خاکی و هر شب از پی تو
فلک چو طشت پر آتش همی شود عمدا
دلت به گونه ی پرگار شد فراخ قدم
از آنکه عقل تو چون دایره ست بی سر و پا
تو مردمی و فلک مهره یی است نیل اندود
که گردن خر دجال ازو شود زیبا
به خون بمیر و مده خویشتن بدو زیرا
که کس نداد به خر مهره گوهر گویا
ترا ز جودی و قلزم دوا کجا خیزد
که آن پرست ز سرما و این پر استسقا
دوای جان ز در مصطفی طلب زیراک
تو روز کوری و شاف مسیح در بطحا
کله ستان ملوک عجم که از مشرق
به چاکریش کمر بسته می رود جوزا
به پیش میم محمد جهان میم صفت
چو دال و حاست گهی سرنگون و گاه دوتا
مخر سیاهی هجده هزار عالم را
به هفت موی سپیدش که هست نیم بها
ز خاک درگه او جوی دفع افعی دهر
که خاک همدم تریاک اکبرست آنجا
درون چار دری هر سحر به ماتم او
چراغ هفت فلک راوقی است خون پیما
نواله ی دو جهان بر نتافت معدش از آن
که سیر بود و برین خوان نمک نداشت ابا
دلی که زله کش عرش اوست روح الله
قبول کی کند از دست کودکان خرما
اثیر غاشیه دار دلش به روز مصاف
صبا جنیبه کش نصرتش به روز وغا
سپید مهره ی او زیر هفت حقه ی سبز
چولیقه کرده سیه، روز نامه ی اعدا
اگر نه قوس قزح طوق بندگیش بدی
سحاب فاخته گون طاق کی شدی به سخا
چو زین نهاد ز دعوت برابلق ایام
مجره گشت شب آخور بدین کبود فضا
به جای مقرعه دادش عمود صبح جهان
به جای پرچم جنگ آسمان شب یلدا
رضای حق ز در او طلب که بس ره نیست
ز فقر خانه ی احمد به بارگاه خدا
مجیر با دل چون سرمه خاک درگه اوست
که چشم عیسی دل را ز خاک اوست دوا
ره وفاش به جان رو که با چنین معشوق
به خشک جانی تر دامنی است استقصا
مجوی غایت دنیاوی از قبول درش
از آنکه غسل جنابت به زمزم است خطا
درو گریز ازین غالیان غول صفت
که زخم زن چو وبالند و عام همچو وبا
چو گاو سامری اندر قبول مشتی خر
که مایه ی همه شان یا زرست یا آوا
من ار ز گاو شدم پایمال هم نه شگفت
که برج طالع من خوشه بود در مبدا
امید مسند و دست سیاهشان سوداست
که نیستشان چو من اندر سخن ید بیضا
چو پنجره همه چشمند و جمله گوش چو در
چو پیش طره زیاد و چو حلقه هرزه درا
بسان لوح دو رویند و هر دو روی سیاه
چو کلک با دو زبانند و هر دو ناگویا
مقد را تو فرست از خزانه خانه ی غیب
دوای این دل پژمرده بر طریق عطا
کسی ز جهل گر از درگه تو مستغنی است
مرا ز حضرت پاک تو نیست استغنا
***
2
تا تو از هستی خود، خود را نگردانی جدا
هودج جان چون نهی در بارگاه کبریا
درکس انگشت از نمکدان جهان تا چون نمک
کم شوی از پختگان آتش وحدت جدا
کاسه ها کرده ست بر خوان امید اما تهیست
هست از کاسه ی تهی امید خوش خوردن خطا
زرد و لاغر شو چو ابریشم مگر چون کرم قز
پر برآری زود چون زین خاکدان گردی رها
آنچه داری از جهان آن خونبهای تست و بس
گر خورد خونت سزد کز پیش دادت خونبها
از فنای خاک حاصل جز فنا چیزی مدان
خود فنا اندر نبشتن هست هم شکل فنا
آب رویت رفت بر باد ای عفاک الله چو عمر
تا چو همچون چوب کشتی سیر باشی ناشتا
با قناعت چون نشینی بر سر خوان خسان؟
پیش عیسی چون خری از ره نشینان توتیا؟
باهوی گر پرسی از من بر زمینت جای نیست
زین هوا برخیز و همچون ذره بنشین بر هوا
کعبتین جان به عالم واخر از گردون که هست
عمر تو بدباز و نرد آشفته و گردون دغا
گل مجوی از خار در صحرای عالم زانکه تو
خاک یابی آرد چون از خشت سازی آسیا
تا شما باشید کژگوی و ترازو راست گو
آبنوسین خانه او دارد چنارین در شما
گنج و اژدرها بهم باشند زان شد نفس دو
از ره نقش آدمی وز روی معنی اژدها
مرگ دلها در جهان افتاد رحلت جوی هین!
کز طریق شرع واجب گشت رحلت از وبا
در جهان بی غم نبینی دل که در دست رباب
گردن خود بی رسن هرگز نبیند گردنا
عهد خاک ار بود وقتی استوار امروز نیست
وین سخن نابوده دان چون نیست اندر عهد ما
راستی از دانه ی دل جوی کو چون نقطه یی است
بهر آن کز نقطه خط می خیزد از خط استوا
دل چو از عشق جهان بگریست نشکیبد ز حرص
کودک اندر صرع چون خندید نپذیرد دوا
سایه ی سیمرغ جوی و از وفا یک جو مجوی
کز جهان سیمرغ از آن گم گشت تا یابد وفا
جهد کن تا همدم کروبیان گردی چو عقل
تاشوی زین همدمی با سر حق هم آشنا
بد بود انصاف چون اغیار دارد ملک دل
رد بود سیماب چون خورشید سازد کیمیا
مرد معنی شو نه مرد صورت ایرا در نهاد
دارد از الوان سیاهی مشک و سبزی گندنا
ماجرا طوطی نکوتر بر زبان راند ز کبک
گرچه دایم کبک در خرقه ست و طوطی در قبا
جان بده در پای شرع و پایه ی عر ش آن تست
چیست عرش ای ساده جز مقلوب شرع مصطفا
سید آدم خلیفت، امی عالم نهاد
مکی خورشید طلعت، عالم گردون سخا
آن زبد بیگانه همچون قرص خورشید از سکون
و آن به خوبی خویش همچون آب حیوان از بقا
ز آفرینش مبتدا و آخر او دان بهر آنک
در عمل بود آخر و در علم باری مبتدا
کرده تأیید ازل از آستینش آب خور
ساخته روح القدس از آستانش تکیه جا
گشته آنجا کز حمیت شد سخن بر لعل اوی
زرد روی از هیبتش شیر فلک چون کهربا
سدره مفرد بود تا این منتهی بر وی رسید
لطف حق بر فرق او تاجی نهاد از منتها
خواجه ی روحانیان کرده شب معراج او
چشم ابلق شکل را از گرد خنگش توتیا
علم او چون سر قرآن با حقیقت ها قرین
نفس او چون عقل کلی از نقیضتها جدا
پیش شرعش زهره بربط در اثیر انداخته
بینوایان فلک را کرده محروم از نوا
کوه ایمان بود وز خود یک نفس نگشاد از آنک
بود از روح القدس آواز و ز احمد صدا
چون ندای ارکعوا افگند در گوش جهان
ماند گردون تا قیامت در یکی رکعت دو تا
قاب قوسین از بها و فر او خورشید پاش
مشتری در قوس عاجز مانده زان فر و بها
رسته در باغ جهان از وی گیاه مردمی
گشته بی جان و روان مداح او مردم گیا
پیشوا بد گرچه پس روز حق چون بازگشت
پس رو اندر باز گشتن گردد آری پیشوا
بر گشاده صد هزاران دیده از بهر لقاش
پرده ی صبح قیامت گنبد نیلی و طا
سایه بر عالم نیفگند از برای آنکه بود
او ز عالم خالی و عالم ز شرع او ملا
بی دم او کار سنت همچو بی معنی سخن
بی کف او تیغ دعوت همچو بی موسی عصا
سیزده بفزود بر پنجاه عمرش تا نکرد
پیک حضرت پیش او صد و چارده سوره ادا
جاهد و الکفار کردش غرقه در دریای خوف
ما علیک الا البلاغش داده توقیع رجا
او ز عالم بود و بهتر بد ز عالم زآنکه مشگ
باشد از آهو وبه ز آهو بود مشگ ختا
گشته هر یک از پی تقویم شرع احمدی
از دل روشن رصد ساز اندرین تاری فضا
ای ز بوی رحمتت دلهای درویشان قوی
وی ز صدق وعده ات غمهای مشتاقان هبا
لطف تست آنجا که دل زنگار گیرد رنگ بر
فضل تست آنجا که غم آهن شود آهن ربا
از تو جانها روی شسته همچو از باران سمن
بی تو دلها گشته محکم همچو زوبینی گیا
هیچ کس و ز هیچ کس کمتر دو جو یعنی مجیر
مانده چون سرگشتگان در بحر حیرت مبتلا
یا به دست قهر قدرت رشته ی جانش ببر
یا به دستش ده ز روی فضل سر رشته ی رضا
در تو زد دست از جهان یارب تو دارش بهر آن
کز در تو یک بدی را هست صد نیکی جزا
زین دعا هر چند درگاه ترا زحمت بود
از تو جز رحمت چه آید وز ضعیفان جز دعا
***
3
تا کی ز خطه ی خوف آیی به صف رجا
برگیر پا و برو زین دار ملک فنا
عمرت به باغ امل یکروزه گشت چو گل
تو چون مه دو شبه طفل جهان صفا
طفلی ز بار صفا یکره دو تا شو و بس
کانک هلال فلک طفل است و هست دو تا
بیخ امید بکن تا سر ز خطه ی دل
بهر نجات ببر سر تا به خط رضا
راحت مجوی ز خاک زیرا بهم نبود
کام نهنگ و امان، صحن بهشت و وبا
سینه مکن به سری در راه فقر که تو
بی سر چو پیرهنی بی سینه همچو قبا
در خاک این جهان بنشین چو خاک زمین
تا هم تو بر ندهی خاکت به باد هوا
در چارمیخ خودی ورنه بهر دو نفس
ده بار هاتف سر می گویدت که درآ
ملک رجا طلبی بر خوف پای بنه
کز خوف دید توان سر حد ملک رجا
مهر از جهان مطلب زانکه بر عروس چنین
باشد امید زهش در عقل عین خطا
ز آب و گیاه جهان صورت چه می نگری
تمساح خفته نگر در زیر آب و گیا
از بس که خورد هوا خون تو شب همه شب
غالب شود ز شفق خون بر مزاج هوا
در زیر حقه ی چرخ ار بود مهره ی مهر
از حقه دیده ببر کان مهره نیست بجا
عزلت به نقد وجود از روزگار بخر
ایرا خرد همه کس گوهر به نیم بها
دل کن به دست نخست کاین صورتست نه دل
بس هست بر من و تو صحرای چین و ختا
عیسی قدسی بدان رسی کزین و از آن
کاینجا زرست و درم و آنجا دمست و دوا
بند نجات که زد در پیش رخنه ی دل؟
آنکس که رفت برون از بند کام و هوا
از نفس امان مطلب کاینجا نداد به کس
نخل شکسته رطب دست بریده عطا
هستی خلیفه نسب بغداد قدس طلب
سایس سرای جهان چه در خورست ترا
زین پنج حس چه شوی ایمن که با همه شش؟
بد باز هم برد از خصل حریف دغا
صافی بباش و بره زین تنگنای که می
آن روز دست ز دن کز درد گشت جدا
گنج گهر چه نهی چون راه کاهکشان
عالم به برگ کهی وا کن چو کاهربا
کی گشت طبع حکیم از خاک سوخته خوش
کی دید تشنه ی عشق از آب دجله شفا
زر خاک سوخته دان کز آتش هوسش
شد همچو کوره ی زر دلهای ما و شما
زیر سپهر قمر سر بر نکرد گلی
کان دید روی امان یا داد بوی وفا
خس پرورست جهان وانگه رسید ازو
طوطی به ملک سخن هدهد به تاج و لوا
عنقا نفس چه زند تا در زمانه بود
هدهد به تاج نکو، طوطی به نطق سزا
دهر ار به جای غذا خونت دهد چه عجب
خود در رحم ز نخست از خونت ساخت غذا
در قلزم خطری جان با سفینه فگن
تا لاتخف دهدت سالار شرع ندا
سلطان فقر طلب کشورستان هدی
خاکی عرش نشین مکی شرع گشا
با مهر خاتم او یعنی محمد حر
چون موم مهره شده سنگ ثبیر و حرا
داروی خسته دلان داد از مفرح لب
تا شد گشاده دهن ناگاه صورت لا
چون کوس دعوت او پر کرد گوش جهان
از کوه بانگ صدقت آمد به جای صدا
شاخ شریعت او طوبی علم و عمل
فرع حقیقت او طوطی حلم و حیا
وقت اشارت حق جانباز امر قدم
لیکن به وقت سخن جانبخش عقل و ذکا
در راه مرتبه اش عیسی نشسته خجل
با صدق معجزه اش موسی شکسته عصا
بشنیده دولت او از سوسمار سخن
آورده دعوت او از سنگ ریزه گوا
از بهر گرسنگان در قحط سال هدی
بنهاده خوان کرم در داده بانگ صلا
در بند دعوت او سلطان جان و خرد
در دام همت او سیمرغ جود و سخا
چون دید چشم دلش کم بیش کون و مکان
پا بر سر همه زد ننشسته از سر پا
حق داده خاتم دین بهر صلاح بدو
او داده مهر نگین بهر نجات به ما
آن شب که رفت برون زین تنگنای وحش
برداشت محمل تن زین عرصه گاه بلا
رفت از جهان نشیب تا خط عالم کل
بگذاشت از پس پشت این تیره روی فضا
از عکس جبهت او پر ماه شکل فلک
از نعل مرکب او پر زهره صحن سما
فتراک مرکب او بگرفته روح امین
او رفت گرم عنان زین سرد سیر عنا
ادهم برانده برون از شش جهات عدم
افگنده رخت وجود اندر حریم بقا
روشستگان فلک فارغ ز سیر و سکون
نورستگان زمین خالی ز نشو و نما
در کشتزار جهان گل شد به معجز او
هر قطره خوی که ازو در راه گشت جدا
شکرانه ی قدمش در پای مرکب او
انجم فشانده گهر، گردون فگنده وطا
عیسی ز چار دری با جمله جمع رسل
پیش آمده به ادب کرده سلام ادا
بنمود چو آیینه در چشم همت او
هم بام هفت فلک هم صحن هشت سرا
خورشید بادف زر همساز زهره شده
آن برفگنده خروش وین در گرفته نوا
جبریل داده بدو ازلود نوت خبر
احمد بدین سببش در راه کرده رها
تنها به مرکب جان بی هیچ واسطه ای
رفت از فضای افق تا خط ثم دنا
آمد ز پرده ی غیب آواز امر بدو
کای پیشوای رسل مندیش پیشتر آ
پیش اشارت حق صد سجده کرده ولیک
آنجا نبود مکان تا گفتی او که کجا
بنهاد خوان کرم در بارگاه قدم
مهمان محمد حر مهمان خداش خدا
دیده به دیده ی سرّ ذات منزه حق
بیرون ز حد و جهت خالی ز چون و چرا
مانده به حضرت قدس از شرم بسته زبان
لا احصی از پی این گفته به جای ثنا
چندین هزار سخن با حق برانده به سر
زان ناشنیده ازو کس در خلا و ملا
آورده از در او منشور کون و مکان
توقیع کرده برو رب اهدنا و قنا
بهر شکسته دلان کرده شفاعت و حق
داده نشان که دهد رحمت به خلق جزا
هم در شب آمده باز از خلوه خانه ی سر
حجت نبشته قوی حاجات گشته روا
ای آب رحمت تو آتش نشان اثیر
وی تف غیرت تو آیینه سوز انا
دانی که نیست مجیر از دست طایفه ای
کایند بر در تو دل پر ز بار ریا
جوقی به گاه جدل چون کاسه زود شکن
قومی به وقت سخن چون کوس یافه درا
چو آب گرم همه دمساز و وقت کرم
چو خاک خشک و خشن چو باد سرد و گزا
ایشان چو قلب شتا از طبع بسته و من
با خاطری که برد زو رشگ قلب شتا
زین ناقصان زیاد ایمن نیم نفسی
پاکا به عزت تو امنی فرست مرا
چون فیض رحمت تو کم نیست پس چه عجب
گر مستجاب شود در حضرت تو دعا
***
4
ز دار ملک جهان روی درکشید وفا
چنانکه زو نرسد هیچ گونه بوی به ما
دو چیز هست که در آفتاب گردش نیست
وفای عهد درین عهد و سایه ی عنقا
به هیچ گوش نوایی ز خوشدلی نرسد
که شد ز ساز بیک بار ارغنون وفا
ز چار خانه ی عنصر نواله خوش مطلب
مگو چرا که درو چاشنی نداد آبا
بدانکه تا نرسد مژده ی مراد به کس
نشسته اند به عزلت مسافران صبا
یکی منم به ضرورت به زخم حادثه خوش
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا
ز رنج خاطر من بر سه تای باربدی
همه ترانه ی غم می زند سپهر دو تا
ز عکس خون دلم دان که هر شبی ز شفق
سپهر بی شفقت راوقی است خون پالا
نشسته ایم من و غم به همدمی دو بدو
که یک نفس من ازین همنفس نیم تنها
مرا دلی است گره بر گره چو رشته ی تب
بپرس از که؟ ازین گنبد گره سیما
به بخت من سر خمهای آسمان دردی است
از این به زیر فتادم چو دردی از بالا
ز روز و شب شده ام سیر چون به پیش دلم
سیه گلیمی شب همچو روز شد پیدا
دمی خوشم چو سحر می دهد و گر بخورم
سپید دست چو روزم، چو صبحدم رسوا
زمانه را چه گنه چند ازین چه نااهلی است؟
بلی ز اهل زمانه شکایتی است مرا
به صدر شاه جهان ناسزام گفت حسود
ز رشگ آنکه شدم من به صدر شاه سزا
شه مسیح دم خسرو سلیمان قدر
که مرده زنده کن است از نفس مسیح آسا
قضا کمین فلک صولت ستاره حشر
سکندر آیت و جمشید ملک و خضر بقا
محیط کوه رکاب آسمان صاعقه ی خشم
سپهر عرش جناب آفتاب ابر عطا
جهان خدیو مهین پهلوان که تعظیمش
ز هفت سقف فلک هفده می برد عذرا
ز کاینات محیط آمدست منصف و بس
که شد عرق همه تن پیش دست او ز حیا
هزار بار به روزی ز بیم انصافش
جهان پر دل پهلو تهی کند ز جفا
به جنب بارگهش همچو چار طاق گیاست
همه کیایی این هفت طاق اندروا
گشاده شه ره انصاف بحر و کان یعنی
دو دست او که فرو بسته اند دست قضا
شکست ردی کان در هزار سال اندوخت
درست شد که به نزدیک جود اوست هبا
ز تیغ اوست بیا کژ نشین و راست بگوی
که نیست کژ به جهان جز کمانچه ی طغرا
چنان به دور وی اجزای خاک با طربند
که ذره رقص کنان می رود میان هوا
زهی رسیده به جایی بلندی قدرت
که عقل کل به دو منزل نمی رسد آنجا
تویی که ظلم ز بیم تو هست زهره شکاف
تویی که طبع به مدح تو هست زهره نوا
عنایتت که چو گردون فراخ میدانست
به بخت من ز چه شد تنگ بار تر ز سها؟
به یک دروغ که حاسد بگفت و شاه شنید
ز خشم شاه، فتادم ز چشم شاه چرا؟
بدان خدای که اندر سراچه ی قدمش
خیال بی دل و دیده است و عقل بی سر و پا
به کاف و نون که ازو یافت نام داغ وجود
برین طویله ی خاک، ابلق صباح و مسا
به خردکاری فطرت به نقش بندی کن
به چربدستی ابداع و صنعت احیا
به نیست هست کنی کز کمال قدرت هست
ز نیستیش فراغت ز هستی استغنا
هزار مهره ی زرین نمود در شش روز
به صنع بلعجب از هفت حقه ی مینا
به ذهن حارس هفتم فلک که پرده ی اوست
درین حدیقه که هر شب زنو شود برنا
به فر فتوی قاضی القضات صدر ششم
که بر سعادت او هفت کشورند گوا
به دست و خنجر جلاد خطه ی پنجم
که با سیاه دلی اشقریست سرخ لقا
به چار بالش سلطان یک سواره که هست
فضای طارم چارم ز نور او بنوا
به لحن سینه گشایی که در وثاق سوم
طریق کاسه گری می کند به زخمه ادا
به کلک خواجه بزرگ دوم سرای که هست
بلند مرتبه و خرده دان به فضل و ذکا
به سعی مشعله داری که دست منتهاست
ز نور شعله ی او بر سر شب یلدا
بدان غرض که بدو پای بسته آمد کوه
بدان سبب که ازو سر گشاده شد دریا
به مهد خاکی که بد طفل اولش آدم
به بزم چرخ که شد میر مجلسش جوزا
به کاف ها و به یاسین و آیة الکرسی
به قاف و صاد و الکهف و سورة الشعرا
به سین سبح و با حاء حامی حامیم
به نون و القلم و طاء طاهر طاها
به مهر ختم رسالت که نوشدارو ساخت
نسیم دعوتش از بیخهای مهر گیا
ز بهر خدمت درگاه شرع اوست که هست
شهاب و شب به صفت حربه ای به دست کیا
به صدق همدم هجرت به عدل شمع بهشت
به خون خسته ی غوغا به شیر صف و غا
به تشنه مرده که بد رشگ غنچه ی سیراب
به زهر خورده که بد نور دیده ی زهرا
به صدق لهجه ی بوذر به بوی آه اویس
به سوز سینه ی سلمان به درد بودردا
به مفتیان شریعت به مبدعان سخن
به سالکان طریقت به رهروان صفا
به خضر و علم لدنی و مجمع البحرین
به طور و انی انا الله ز حد طور ندا
به عارفان حقیقت گزین اعم پرور
که نیستشان ز غم حق، به خویشتن پروا
به اهل صفه که چون عود خام سوخته اند
ز تف مجمره ی سینه در مقام رضا
به رنج خاطر خاصان به خام کاری دهر
به صبر کردن و تسلیم پختگان بلا
به سقف خانه ی معمور و چار حد حرم
به رکن کعبه و زنجیر مسجد الاقصی
به هیبت نفس صور و هول لا اقسم
به حرمت شب معراج و قرب او ادنی
به هفت سبع و به هفت اختر و به هفت اقلیم
به هفت هیکل و هفت آسمان و هفت اعضا
به داغگاه عقوبت کزو برند نکال
به جامه خانه ی رحمت کزو دهند جزا
به نور عارض و رخسار روز شاهد روی
به زلف پرشکن و طره ی شب رعنا
به شام پاک ده و آفتاب راه نشین
به صبح آینه گردان و ماه مار افسا
به لطف طبع سخن ساز و حسن لذت یاب
به فیض عقل کم آزار و روح بیش بهار
به خط و قامت تقطیع احسن التقویم
به نقطه ی دل و تعلیم آدم الاسما
به بام قصر دماغ و در دو لختی چشم
به طاق صفه ی ابرو به شه ره آوا
به جویبار کف و مرغزار عارض و فرق
که این نشیمن حسن است و آن محل سخا
به همت تو که هر شب زرشگ رتبت او
شود چو گنبد گل شکل گنبد خضرا
به تیغ تو که جهان با کلاهداری خویش
ز بیم اوست بهم در شده چو چین قبا
به جود تو که ازو حرص تنگ حوصله شد
فراخ دل به مروت گشاده کف به عطا
به درگهت که کند آسمان زمین بوسی
ز روی بندگی محض نز طریق ریا
به عفو تو که دهد بوی ساحت جنت
به خشم تو که برد تاب صخره ی صما
به بزم و ساغر و ساقی خاص تو که شدند
فزون ز خلد و به از کوثر و به از حورا
به سایه ی تو که گر لطف او علاج کند
ز سایه دق برد از آفتاب استسقا
به پرچم حبشی شکل رایتت که ظفر
به هندویش میان بسته می رود عمدا
به تیر چار پر شاه در کمان سی پی
کزوست شش جهت خاک تنگ بر اعداد
به صدمه ی نفس سرد من ز گرمی تو
کزوست خرقه ی نه توی آسمان یکتا
بدین خطاب که نه مرده ام نه زنده بدو
خجل بمانده و عاجز میان خوف و رجا
بدردم از چه من از آرزوی خدمت تو
که جز لقای تو آنرا مباد هیچ دوا
به شعر من که بدو گر کنند نسبت سحر
صدقت بانگ بر آید ز کوه وقت صدا
بخوردم این همه سوگند و باز می گویم
به ذات پاک مهمین به عز عز خدا
که رزق خالص و بهتان محض بود آن فصل
که نقل رفت از آنها که کرده اند انها
نه گفته ام نه گذشته است بر دلم هرگز
نه کرد هیچ کس از بنده آن سخن اصغا
حدیث من ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سحر مملکت ز کجا
وگر شدم دو زبان همچو سوسن آن بهتر
که چون بنفشه زبانم برون کشی ز قفا
من از کجا چه سگم کیستم چه خوانندم
که پیش دل بود از چون منی غبار ترا
شها تو شیر خدایی من آن سگ در تو
که بی گناه تر از گرگ یوسفم حقا
وگر به سهو خطایی که آن مباد برفت
تو عفو کن که ز تو عفو به، ز بنده خطا
به چشم تو که ز تو نیست چین ابرو خوش
بخند و پس به عنایت امان دهم ز عنا
چو چنگ مدح تو گویم به صد زبان زین پس
وگر کنی رگم از پوست همچو چنگ جدا
کسی که پیش تو جز من نهاد خوان سخن
به کاسه ی سر بی مغز می پزد سودا
دم مجیز به مدحت زبان مرغانست
تو فهم کن که سلیمان تویی به تاج ولوا
اگر نبوت اهل سخن کنم دعوی
بس است معجز من این قصیده ی غرا
سزد که صدر ترا زحمت دعا ندهم
چه چیز نیست ترا تا بخواهم آن به دعا
ازین قدر نگزیرد که گویم از سر صدق
که باد حاجت و حکمت همه روان و روا
***
5
ز دور جنبش این چرخ سیمگون سیما
چو سیم و زر شده گیر اشگ ما و چهره ی ما
چو زر و سیم شود اشگ این و چهره ی آن
که هست بسته ی این چرخ سیمگون سیما
مشعبدیست فلک مهره دزد و حقه تهی
که هر زمانی صد شعبده کند پیدا
خراس وار همی گردد و همی ساید
ستور وار مرا بر امید آب و گیا
ازین خراس خلاصی اگر بیافتمی
رسیدمی به مقام علا مسیح آسا
ایا ملازم محنت به مهر نامحکم
ایا مزاحم مجلس به چهر نازیبا
بکش چراغ که خواهد عروس شب جلوه
بکن نماز که در زد خروس روز لوا
سلاح خویش ز لاحول ساز زانکه ترا
غرور غول، سراسیمه کرد در صحرا
زمانه زحمت طوفان گرفت سر تاسر
تو نوح وار در افگن سفینه در دریا
به آب و نار ملولی مکن که بر سر خلق
شوی سزای ملامت به چار سوی بلا
ز دست آفتاب بر اوج چرخ شد عیسی
ز بیم زحمت بر کوه قاف شد عنقا
باز توشه ی تقوی ز بهر راه که تو
رسی ز توشه ی تقوی به منزل الا
درین نشیب، قناعت گزین که جعفر وار
به نردبان قناعت پری برین بالا
چه سود با تو که از راه نطق نشناسی
زبور خواندن داود را ز روی صدا
میان چون و چرا مانده ای و می گویی
ز بهر رد و قبولت حدیث چون و چرا
نه مرد کاری و آگه نیی که نتوان گفت
حدیث چون و چرا در مقام خوف و رجا
ز دام چون و چرا سر برون بریم آخر
به فضل ایزد و تفضیل خاتم الشعرا
ابوالفضایل خورشید حکمت افضل دین
که فخر اهل زمین است و تاج اهل سما
مسیح وقت و کلیم زمانه خاقانی
که عمر خضرش بادا و عصمت یحیی
ادب به مکتب او همچو طفل در ابجد
خرد به مجلس او همچو قطره در دریا
نقود عالم از نقد عقل او موزون
عقود گیتی در فضل علم او مجرا
وقوف یافته برنامه ی بیاض و سواد
فتوح یافته از جامه ی صباح و مسا
عریضه ی هنرش نقش کرده هفت اقلیم
صحیفه ی ادبش ثبت کرده نه صحرا
نسیم مهر و وفاقش کشنده ی احباب
سموم خشم و خلافش کشنده ی اعدا
به علم تابع طاسین و حامل حامیم
به فضل نایب یاسین و وارث طاها
دلش مدرس تدریس حکمت ادریس
درش مذکر تذکیر ذکر او ادنی
مبارزان سخن پیش او فگنده کلاه
مناظران جهان پیش او دریده قبا
نموده موعظتش احتما و آنگاهی
ز نظم ریخته در حلقها شراب شفا
دماغ خشک معادی دین و سنت را
شده کلام مفیدش طریفل سودا
ز بهر لخلخه ای اهل شرک و بدعت را
طبیب وار به معجون نظم کرده دوا
به خانقاه تزهد ز بهر عز ابد
نهاده سفره ی اسلام و داده بانگ صلا
زهی بزرگ حکیمی که از علوم تو شد
جهان فضل به خوشی چو جنت الماوی
نداد شبه تو تأثیر اختر و ارکان
نزاد مثل تو از نسل آدم و حوا
به حضرت تو تقرب کنند اهل علوم
که هست حضرت تو عین عروة الوثقی
هر آنکسی که نبوید گل کرامت تو
بنفشه وار برون کش زبان او ز قفا
اگر لطایف لطفت کند به روس گذر
وگر خلاصه ی خلقت برد به روم صبا
ز احترام تو زنار بگسلد کافر
به اهتمام تو ناقوس بشکند ترسا
بزرگوارا بپذیر عذر من که نبود
مرا به گفتن مدح تو زهره و یارا
به ابتدای سخن چون به شعر پیوستم
نهیب شعر توام کرد سینه پر غوغا
چو نیست مدح ترا هیچ اول و مقطع
بساط عجز فگندم به اول و مبدا
همیشه تا بنکوهند صورت نادان
مدام تا بستایند سیرت دانا
جهان ملاء علوم تو باد در دنیی
خدای پار و معین تو یاد در عقبی
***
6
ای عارض چو ماه ترا چاکر آفتاب
یک بنده ی تو ماه سزد دیگر آفتاب
پیش رخ چو ماه تو بنهاده از حیا
هر نخوتی که داشته اندر سر آفتاب
تا بوی مشک زلف تو ناید همی زند
دم در هزار روزن چون مجمر آفتاب
کسوت کبود دارد و رخ زرد سال و ماه
در عشق رویت ای بت سیمین بر آفتاب
در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من
رخساره زرد خیزد از بستر آفتاب
بی روی و موی تو نبرد هیچ کس گمان
بر آفتاب عنبر و در عنبر آفتاب
از آفتاب عبهر تو هست تازه تر
گر فر و تازگی برد از عبهر آفتاب
روی چو آفتاب به چشم چو نرگست
از تازگی دهد که به نیلوفر آفتاب؟
بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه
جز روی تو نیافته سر دفتر آفتاب
عمری است تا ز مشرق و مغرب همی رود
با کام خشک و چشم تر ای دلبر آفتاب
از روی خود ندید در اطراف شرق و غرب
جز رای شاه عادل روشنتر آفتاب
شاهنشه ملوک قزل ارسلان که بخت
از روی و رای اوست شده انور آفتاب
خطبه به نام رفعت قدرش همی کنند
در اوج برج جوزا از منبر آفتاب
از بیم خوار داشت که بر وی رسید ازو
ترکان همی کند رخ زر اصفر آفتاب
سکه به نام بخشش جودش همی زند
در قعر جوف و خارا در هبر آفتاب
ای کان لطف و عنصر مردی نپرورد
در صد هزار کان چو یکی گوهر آفتاب
خاک در تو قبله ی آمال شد از آن
خلقی نهاده روی چو خرما در آفتاب
خلق تو بهره داد به مرد و زن آنچنان
کز روشنی به مشگ دهد زیور آفتاب
گر چرخ چنبری بکشد سر ز حکم تو
خردش چو ذره ذره کند آخرآفتاب
***
7
بساز حجره ی وحدت درین مضیق خراب
که روی صبح سلامت بماند زیر نقاب
ز کاینات ببر پی که بر دریچه ی دل
تویی نخست پس آنگاه کاینات حجاب
ز زهر فقر طلب نوشدارو از پی آن
که آب ناخوش دریاست جای در خوشاب
به نقد عمر قناعت بخر که نیست خطا
یکی نفس به دو عالم مده که هست صواب
زنوش و زهر جهان چون رهی که تعبیه است
دوا و درد ز بهر تو در دو پرِّ ذباب
ببین به بزر قطونا که وقت خاییدن
خمیر مایه ی زهرست و هست در جلاب
بر آشیان جهان خوشدلی مجوی که کس
نیافت شهپر عنقا بر آشیان غراب
تو دل بر آتش وحدت بسوز تا نکند
جهان بی نمک از گوشه ی دل تو کباب
شکم مشو همه چون کوزه ی فقاع ز حرص
مگر که در خور تریاقها شوی چو سداب
تو تشنه ای و درین مهد خاک چون طفلان
به پیش چشم تو یکسان شدست آب و سراب
چو زد پلنگ شب و روزت آب وحدت جوی
که زخم خورده ی او را گریز نیست ز آب
به طمع همنفسی جان مکن که از پی این
بسی دوید و ندید آفتاب گردون تاب
فلک به شکل حبابست و نیک عهدی او
خوش است سخت ولی کم بقاست همچو حباب
ازان چو گوی و چود و لاب خشک مغزی و تر
که پای بسته ای از هفت گوی و نه دولاب
چنان خیال شب و روز در دل تو برست
که چشم شوخ تو از روز و شب گرفت خضاب
ترا به دست تو سر می برد زمانه از آن
که هست پر عقاب آفت وجود عقاب
ز رنگ و بوی جهان صدمه ی فنا خوشتر
که آب خوش مزه به مرد تشنه را ز گلاب
فلک که کیسه بر عمر تست شب همه شب
گشاده چشم به قصد تو و تو اندر خواب
به حرب تو شب دیجور، دیلمی کله است
به جای حربه به دست اندرون گرفته شهاب
بده عنان قناعت اگر همی خواهی
که پای بوس خسیسان شوی بسان رکاب
چهار طاق فلک بی طناب از آن ماندست
که در گلوی تو کرد ای سلیم قلب طناب
چو گردنا بشود گوشمال خورده ی دهر
کسی که بیهده گردن کشی کند چو رباب
مخور لعاب دهن تا به نان کس چه رسد
که کرم پیله بمیرد به عاقبت ز لعاب
ز ژنده جوی صفا کافتاب کم تابد
چو ابر برخشن آسمان زند سنجاب
دل تو پر ز حسابست چون دل پنگان
جهان نمای از آن نیست همچو اصطرلاب
دلی که قابل اسرار لوح محفوظ است
بسان تخته ی خاکش مساز جای حساب
به زرد و سرخ جهان تا فریفته نشوی
که خون دهد عنب ار دفع خون کند عناب
عدوی تست جهان گرچه بر مصیبت تو
سیاه جامه شود هر شبی به شکل مصاب
ز پنج رکن شریعت سپر باز از آن
که تیر چار پری آفتست در پرتاب
بگیر صف قناعت به صدق اگر خواهی
که شش جهان جهان پیش تو شود محراب
ز موج خون جگر خستگان خاکی دان
که بادبان فلک می رود چنین به شتاب
مقدرا ملکا در کف ارادت تست
کلید رحمت و سر رشته ی ثواب و عقاب
مجیر حلقه بگوش جناب تست از آن
که واثق است به افضال از آن رفیع جناب
ز لطف تست که چون خصم نیست از پی زر
کبود لب شده و تب گرفته چون سیماب
چو روشن است دلش زیبد اربدش گویند
که سگ به بانگ در آید ز پرتو مهتاب
سزای حضرت تو با تو چون خطاب کند
که بی هدایت تو سر بسر خطاست خطاب
دلش سپید کن ار چند زیر چرخ کبود
دل سپید چو گوگرد سرخ شد نایاب
توقعش همه اینست کز عنایت تو
رسد به بشری طوبی لهم و حسن مآب
***
8
رخش امل متاز که ایام توسن است
کار عدم بساز که رحلت معین است
بر خاک عاشقی پی او برمگیر هان
زیرا رقیب بر ره و معشوق دشمن است
امروز جای پای درین خاکدان که یافت؟
آنکو به دستگاه قناعت ممکن است
دهر ابلق است و عرصه ی خاکی مصافگاه
منشین برو گرت نه سر زخم خوردن است
ور زو نزاد بچه ی راحت عجب مدار
کاین ابلق از طریق حقیقت سترون است
بشنو که نیست عالم شش سو حریف چرب
ور آب هفت عرصه ی دریاش روغن است
ای مه جهان و خلق جهان دیده ای که چیست؟
ده مرغ نیم سوخته در یک نشیمن است
مرهم که یافت ور نه همه خاک خستگی است؟
رستم کجاست ورنه همه چاه بیژن است؟
بی شفقتی سپهر درین دان که از شفق
هر شامگه به خون تو آلوده دامن است
از روغن تو دان که بپالود چار طبع
کاین شمع هفت طارم پیروزه روشن است
خوشدل مجوی مرد به عالم که بر فلک
آن رود زن که هست طربناک هم زن است
سر بر مکن ز جیب که تا چرخ خیمه بست
از دو طناب خیمه زه جیب و گردنست
در چشم من مگو نرسد سوزن فنا
بهتر ببین که خود مژه همشکل سوزن است
باغ جهان مبین و حدیثش مگو از آنک
کوری درو و زنرگس و گنگی ز سوسن است
با هر که هست گرم و سبک، همچو آه من
دهر دو رنگ سر دو گران همچو آهن است
ما را چه غم چو بر دل ما فقر پادشاست
کاوس را چه باک که رستم تهمتن است
من غم خوردم نه مرغ مسمن که مرغ غم
از بس که خورد دانه ی دل هم مسمن است
دندان حرص چون نکنم کاسمان به تک
دامن گرفته در دهن اندر پی من است
یک زنده دل نماند که آواز در دهد
کین خاک توده گلخن ویران نه گلشن است
دلها بمرد و بر سر این جمع مرده دل
هر صبحدم خروس سحر گه به شیون است
جوجو چراست از غم عالم دل مجیر؟
کاورا جوی هنوز درین تیره خرمن است
***
9
باد صبح است که مشاطه ی جعد چمن است
یا دم عیسی پیوند نسیم سمن است
نکهت نافه ی مشگ است نه نافه است نه مشگ
اثر آه جگر سوخته ای همچو من است
نفس سرد سحر گرم رو از بهر چراست؟
یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است
یا رب این شیوه ی نو چیست؟ که از جنبش باد
طره ی لاله پر از نافه ی مشگ ختن است
باد بادست تهی بر سرخس تاج نه است
ابر با دامن تر بر در گل نوبه زن است
خرقه ی مخروق کند از سر حالت گل و صبح
کاین بر آن عاشق و آن بر دم این مفتتن است
دیده ی مرده ی نرگس همه گریان نگرد
به سوی لاله که او زنده ی اندر کفن است
بید یا سج زن باغست و صبا حلقه ربای
ابر ناورد کن و صاعقه زوبین فگن است
لاله و گل را ز اندیشه ی آن عمر که نیست
گر دلی هست همه ساله به غم ممتحن است
گنبد گل چو زهم رفت به بادی گروست
قحف لاله چو تهی شد به دمی مرتهن است
گل اگر یوسف عهدست عجب نبود از آنک
رود نیلش قدح و ملکت مصرش چمن است
گل چو یوسف نبود من غلطم نیک برفت
آنچنان غرقه به خون کوست مگر پیرهن است
قفس خاک پر از زمزمه ی فاخته است
مجمر باغ پر از لخلخه ی نسترن است
بوی شیر از دهن سوسن از آن می آید
که هنوزش سر پستان صبا در دهن است
ده زبانست و نگوید سخن و حق با اوست
با چنان عمر که او راست چه جای سخن است
سبزه گر نیمچه بر آب کشد باکی نیست
کاب را روز و شب از باد زره در بدن است
آنکه در باغ همی غنچه کله کژ ننهد
راست بشنو ز من از هیبت شاه ز من است
طاس زر بر سر نرگس همه شب در صحراست
این هم از غایت عدل شه عالی سنن است
شاه گردون حشر خسرو خورشید رکاب
که چو خورشید فلک صفدر و لشکرشکن است
مالک شش جهت و عاقله ی هفت اقلیم
که چو عقل ایمن و فارغ ز فساد و فتن است
پهلوان شاه جهانبخش که خاک قدمش
حرز جان ملک و سرمه ی چشم پرن است
اینت نو باوه ی اقبال که با خوی خوشش
دامن و دست جهان پر گل و پر یاسمن است
غصه ی خصمش از آن همچو فلک تو بر توست
که سعادات فلک را به در او سکن است
خصمش ار خون خورد و سوزد می شاید از آنک
شمع را قوت همه خون دل خویشتن است
ور به گردن زدن آسوده شود جایش هست
چه کند راحت شمع از ره گردن زدن است
تیغ سر مستش در عربده گردد چو عقیق
وین عجب نبود چون مولد اصلش یمن است
آن یمانی گهر روم ستان کز فزعش
پشت افلاک چوی موی حبشی پر شکن است
چشم بد دور ز شاهی که بد اندیش ازو
اینما کان هر آن کس که بود در محن است
تا بدو آب سعادت دهد از چشمه ی خضر
دلو خورشید گهر چنبر زرین رسن است
بوی اقبال بهر بقعه که هست از در اوست
که به یثرب اثر آه اویس قرن است
آن محمد صفت و نام که عدلش عمری است
وان علی مرتبت و علم که خلقش حسن است
جرعه ی جام جلالش مثلا موج زنی است
که فلک رخنه کن از قوت و قلزم شکن است
بحر تر دامن و کان خشک لب است از چه؟ از آن
که حدیثش حسد گوهر و در عدن است
دشمن از گوهر تیغش که چوپر مگسی است
عنکبوت آسا پیرامن خود پرده تن است
ور نشنید پس آن پرده نه پی خرد گیست
که زنست او و زنان را پس پرده وطن است
صدر او را به ضرورت کره ی خاکی جاست
یوسفی را ز حسد هفده نبهره ثمن است
مشتری هر سحر از منبر شش پایه ی خویش
در ثنای تو زحل فهم و عطارد فطن است
شاد باش ای شه لشکرکش غازی که تر است
قاعده ی لطف و کرم از کرم ذوالمنن است
رشته ی جان تو چون سلسله ی چرخ قوی است
دیده ی بخت تو چون چشم فلک بی و سن است
تو اگر جهد کنی ور نکنی تاج دهی
رستم ار تیغ زند ور نزند تهمتن است
سایه در دزدد از سهم تو خورشید فلک
که به معنی همه تن تیع و به صورت مجن است
آخر از پوست برون آمد و بی زرق بزیست
با تو این چرخ تهی مغز که پر زرق و فن است
مرد و زن را ز زمانه کرمت داد خلاص
هم علی رغم زمانه که نه مرد و نه زن است
خسروا باده خور امروز که در سایه ی سرو
باده بر کار طرب راست تر از نارون است
رطل دلویست پر از آب طرب لیک از که؟
از کف یوسف رویی که چهش در ذقن است
مست برخاسته ترکی که سپهرش هندوست
خواب ناکرده بتی کش دل و جانها شمن است
روز نو باده کهن خواه که در مذهب عیش
رونق روز نو از جام شراب کهن است
تا برای مدد نور درین صفه ی خاک
شمع انجم را از طارم نیلی لگن است
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
که وجود تو به رحمت مدد جان و تن است
باد از دور فلک قسم کله گوشه ی تو
هر سعادت که به دوران فلک مقترن است
این دعا از سر صدق است به رغبت بشنو
زانکه حرز در تو ورد دعاهای من است
***
10
شاها تویی که خواجه ی گردون غلام تست
هر کار کان به کام تو باید به کام تست
ایام وقتی ار نفسی زد به توسنی
اکنون چو بندگان سر افگنده رام تست
تا نفخ صور رسته شد از زخم حادثات
هر کو نشسته در حرم اهتمام تست
زین فتح تازه روی که فهرست فتحهاست
از قاف تا به قاف جهان صیت نام تست
زین تاختن که بر در شبدیز کرده ای
روز عدو به شکل شب تیره فام تست
طوفان نوح و فتح تو آدینه بود از آنک
طوفان فتنه خنجر نصرت نیام تست
در بیستون فتاده هنوز ای ستون ملک
تب لرزه های سخت ز زخم حسام تست
هر جا که در نواحی کرمانشهان ددی است
ناش بپخته از جگر خصم خام تست
مهمان ناچخ تو به خون دل عدوست
هر سگ که بهتر از عدوی ناتمام تست
از پل نجست با تو بد اندیش تو از آنک
نصرت رفیق موکب گردون خرام تست
آن پل صراط او شد و او بی خبر از آنک
زیر صراط دوزخی از انتقام تست
تیغت دریغ بود به خونش از این سبب
کشته شده به تیغ، کمینه غلام تست
او بود و یک برادر و آب آر و دست شوی
او شد ز دست و پای برادر، به دام تست
پیوسته کار فتح ز تو با نظام باد
زیرا نظام کار جهان در نظام تست
***
11
مژده ای دل هان که ما را مژده ی جان آمدست
وز نسیم صبح بوی زلف جانان آمدست
تن مزن ای دل! بزن دستی و جان را برفشان
زانکه این خوش مژده در دل از ره جان آمدست
نیم شبخیزان دولت جوی را اندر مشام
بوی اقبال از دم صبح درفشان آمدست
چشم روشن گشته اند الحق عزیزان جهان
زین نسیم خوش که از یوسف به کنعان آمدست
از ندای ابشروا گویان به پیروز اختری
زخمها در زخم این پیروزه پنگان آمدست
وز فغان بانگ گردون بر صلای جان فشان
عیسی اندر حجره ی گردون به افغان آمدست
لب چو جام پر شکر خندست عالم را از آنک
خاتم گم گشته با دست سلیمان آمدست
این سعادت بین که مهد کبریای احمدی
پیش بو ایوب انصاری به مهمان آمدست
آیت انی انا الله دان که از طور جلال
سوی گوش محرم موسی عمران آمدست
هین که باز از بهر دفع فتنه ی افراسیاب
روستم بر پشت رخش از زاولستان آمدست
از کبوتر خانه های مرغ عرش نامه بر
این بشارت نامه در پر بسته پنهان آمدست
یا رب این سورست یا صور دوم کز یک دمش
رفتگان را قوت جان در تن آسان آمدست
آسمان جان بر طبق بنهاده یعنی آفتاب
زین طرب در خاک همچون سایه گردان آمدست
این همه رمز و اشارت هیچ می دانی که چیست؟
یا چه فیض است این که از انجم در ارکان آمدست؟
شاه مغرب را که در مشرق امان از عدل اوست
شهر یاری در وجود از لطف یزدان آمدست
کرد سعدان فلک در طالع خوبش قران
لاجرم صاحب قران از فر سعدان آمدست
چرخ یکتا کرده بد دل بر امید دایگیش
بر سر گهواره ی خاکی دو تا زان آمدست
او ز سه شاه از اتابک در جهانداری و قدر
همچو زال از سام و چون سام از نریمان آمدست
پرتو از خورشید و نور از ماه و باران از سحاب
گل از گلبن در ز دریا گوهر از کان آمدست
شیر پستان، آب حیوان گشت و او خضر دوم
شیر بین کاب حیاتش شیر پستان آمدست
از خم مهدش خم ایوان کسری رشگ برد
کین خم اندر قدر به زان شکل ایوان آمدست
ملک ایران با فلک پهلو بساید بی خلاف
زین خلف کاکنون ز پشت شاه ایران آمدست
چون پدر شاهست و عم سلطان و جد سلطان نشان
شاید او سلطان نشان و شاه سلطان آمدست
همچو عیسی وقت طفلی شد طفیل قدر او
از جلالت هر چه آن در حد امکان آمدست
شاه محمود محمد خواندنش گردون از آنک
همچو محمود از سر تیغ آتش افشان آمدست
ای جهانبخشی که هر دم تحفه ی ایام تو
فتح دیگرگون و اقبال دگرسان آمدست
کشت خشک مکرمت را اندرین آخر زمان
فیض انعام تو در خور تر ز باران آمدست
در صف مردی لوای نصرت آرای ترا
سورت نصر من الله جمله درشان آمدست
آنچنان در خون خصمت شد جهان کز بهر او
غنچه در بستان چو خون آلوده پیکان آمدست
چون تو بریکران خود جولان نمایی در مصاف
در حمل خورشید پنداری خرامان آمدست
اسب همت را عنان ار تنگ گیری تو رواست
زانک پیش تو جهان بس تنگ میدان آمدست
کارساز عالمی امروز در دوران تست
خوشتر از خوش هر چه آن در تحت دوران آمدست
تیغ یک زخمت که او را هست دندان در شکم
خصم را الحق حریف آب دندان آمدست
دولتت دریای در بخش است، وز دوران چرخ
او به پایان آید ار دریا به پایان آمدست
گر سکندر خوانمت حق با منست از بهر آنک
تیغ تو سدی میان کفر و ایمان آمدست
مؤمن از تست ایمن و ترساست ترسان لاجرم
در حریم ترس تو ترسا مسلمان آمدست
همتت جایی رسید ای شاه کاندر جنب او
نه فلک با طول و عرضش ده یک آن آمدست
دوش با دل گفتم این شهزاده از روی خرد
چون پدر فرمانده ایران و توران آمدست
دل مرا گفت این قدر می دان که از قرآن مجد
لفظ انی جاعل در شأن ایشان آمدست
عدل کسری ظلم حجاج است در عهد تو زانک
پیش عدلت عدل کسری عین عدوان آمدست
آسمان عمر پیما از نهیب تیغ تو
با تو از بهر امان در عهد و پیمان آمدست
چون کفت راد است گرگان رفته شد گو رفته باش
خاک بر سر شعر را جایی که قرآن آمدست
تا کند هنگام بزمت پیش تو بازیگری
ماه مار افسا و گردون کاسه گردان آمدست
حافظ ملک عراقی و اتابک تاج بخش
قتلغ اینانج از پی ملک خراسان آمدست
شاد باش ای شیر شیر آشام و طفل روزبه
کاسمان با فر او طفل دبستان آمدست
مردم چشم است و چشم عالمی روشن بدوست
لاجرم با چشمه ی خورشید یکسان آمدست
او هنوز اندر میان مهد و خیل جاه او
برتر از ایوان چرخ و اوج کیوان آمدست
ای بسا رخنه که از میلاد عمر افزای او
در لسوای ایلک و قدر قدر خان آمدست
هست در بستان دولت سدره و طوبی ملک
گرچه باغ روح را چون شاخ ریحان آمدست
***
12
روز بس خرم و موسم ز همه خوبترست
عید فطرست که عالم همه پر زیب و فرست
باز در مهد شرف کوکبه ی عید رسید
موکب عشرت و شادی و طرب بر اثرست
شاهد عید که آنرا مه نو می خوانند
کرده هر هفت بدین طارم شش روزه درست
ختلی چرخ کهن یا رب نو نعل چراست؟
گر مه روزه نه اندر تک و تاب سفرست
یا رب این عید چه با راحت و شادی روزی است
خه خه این فصل چه میمون و مبارک نظرست
عید و گل هر دو رسیدند بهم از ره دور
در جهان ز آمدن عید و گل اکنون خبرست
موسمی سخت خوش و دلکش و عیشی بنو است
که گل و جام میش پیشکش ما حضرست
جام همرنگ سحر به بود اکنون که به باغ
پیک گل در همه آفاق نسیم سحرست
گرچه من می نخورم هر شبی از خون دلم
پر زمی ساغر سر ریز فلک تا به سرست
بر دلم هر دمی از عشق گره بر گره است
بر درم هر شبی از فتنه حشر بر حشرست
گفت با یار دلم جان ببر و بوسه بیار
خوش بخندید لبش گفت کنون از که درست
خون نکردم که به خون جگرش داشته ام
پس چرا بی سببی خونم ازو در جگرست؟
نام کردم لب او را شکر این نیک برفت
حقه ی مرهم دلهاست چه جای شکرست
گل قبا چاک زند هر سحری در غم او
گرچه در حسن، کله داری گل معتبرست
دست بیداد بر آورد و من اینجا که منم
فارغم زین همه، چون شاه جهان دادگرست
ملک المشرق و المغرب شاهی که ازو
فتنه خوش خفته و بیداد ز عالم بدرست
اوست آن شاه که از معتکفان در او
اول اقبال و دوم فتح و سه دیگر ظفرست
قرة العین اتابک ملکی شیر دلی
کاتش هاویه از خنجر او یک شررست
پهلوانی است که پهلوی ستم لاغر ازوست
تاج بخشی است که بر تاج معالی گهرست
تا قضا و قدر از حکمش یک ناخن نیست
عزم بین عزم که همدست قضا و قدرست
در جهان همت او تنگ نشست از پی آنک
همتش سخت بزرگ است و جهان مختصرست
صاعقه گر حذری می کند از هیبت او
بده انصاف درین باب که جای حذرست
فر او بین و مشو شیفته ی پر همای
کان کله گوشه به سایه به از آن بال و پرست
هر مثالی که نه القوة لله بروست
حکم آن در همه آفاق هبا و هدرست
گرد میدان ورا خاصیتی خاست چنانک
در هر آن دیده که بنشست شفای بصرست
زه زه ای شاه جهانبخش که در نوبت تو
عدل را چاشنی سکه ی عدل عمرست
پیش آن دست که دائم فلکش بوسه دهد
ابر معزول و خزان مفلس و کان کم خطر است
پیش آن دست که دایم فلکش بوسه دهد
ابر معزول و خزان مفلس و کان کم خطر است
هر سری کان مثلا بر خط فرمان تو نیست
قلم آسا ببر آن سر که در آن درد سرست
سگ به است از من اگر خصم ترا سگ دانم
زانکه در مذهب من خصم تو از سگ بترست
شاه و شهزاده بسی اند درین عهد و لیک
خسروا تو دگری کار تو چیزی دگرست
چرخ در شکل تو چون تیز نظر کرد چه گفت؟
کی بود غم پدری را کش ازین سان پسرست
فتح زاید ز سر تیغ تو و جان عدوت
از پی آنکه عدو ماده و تیغ تو نرست
بده انصاف که انصاف جهان از تو برند
کیست جز تو که سزاوار کلاه و کمرست
اینت معجز که ترا سی و سه سالست وز قدر
از بن سی و دو دندان فلکت پی سپرست
کام ران کام! که ملک از سر تیغ تو بپاست
دیر زی دیر! که شمشیر تو دین را سپرست
عاجزم از تو و مدح تو همین می گویم
تویی آن خضر کت اسکندر ثانی پدرست
تا قرار کره ی خاک بود بر سر آب
تا مدار فلک آینه گون بر مدرست
دولتت را شرف و مرتبه ای باد چنان
که برون مانده ز اندیشه ی و هم بشرست
باد در بندگی و طاعت تو هر ملکی
که درین دایره نامش به بزرگی سمرست
بشنو از بنده مجیر این سخن باز پسین
ای که لفظ شکرین تو سراسر دررست
بر زمین عدل عمر کن که زمین دار فناست
وز جهان نام نکو بر که جهان بر گذرست
***
13
سروی که برمهش ز شب تیره چنبرست
لؤلؤش زیر لعل و گلش زیر عنبرست
پرورده ی سپهر ستم پیشه شد به حسن
زین روی عشوه ده چو سپهر ستمگرست
زیر شکنج زلفش و در شکرین لبش
صد فتنه مدغم است و دو صد نکته مضرست
گر ریختم سر شگ چو سیم و سمن ز چشم
زیبد که دوست سیم سرین و سمنبرست
ور عقل من شدش به دل و دیده ی مشتری
عیبش مکن که همچو دل و دیده در خورست
بر زلف همچو عود گره زد به رغم من
یعنی که پر گره و خم نکوترست
چون گویمش که سرو و مهی چون ز روی حسن
رشگ مه نو و حسد سرو کشمرست
در عرض روی حوروش و قد دلکشش
نی سرو بر کشیده و نی مه منورست
گفتی شگفتی بین که رخش در غمم مقیم
همچون گل شکفته به سرخی مشهرست
در عشق دوست سرخ بود روی بیدلی
کش خون دل ز دیده همه شب مقطرست
هر خشک وتر که در کف من بد ز عقل و هوش
بر روی خوب و غمزه ی شوخش مقررست
وین طرفه تر که در هوسش دیده و لبم
هر دم ز سینه خشک وز خون جگر ترست
در دست فتنه طره ی عقلم مشوش است
وز خون دیده چشمه ی عیشم مکدرست
زین غم که چون ز چنبر عشقش برون جهم
شخصم نحیف چون رسن و قد چو چنبرست
در گوش هر که حلقه ی غم کرد شک مکن
کز عیش خوش چو حلقه همه عمر بر درست
زلفش چو ظلمت است و لبش چشمه ی خضر
و اندر ره غمش دل من چون سکندرست
زیبد که من ز ظلمت ظلمش برون جهم
چون همرهم مدیح شه عدل گسترست
کیخسرو دوم شه خورشید مرتبت
کو ملک بخش و خصم کش و بنده پرورست
سرچشمه ی ملوک عمر عز نصره
کز عقل کل به مرتبه و قدر برترست
در صدر و صف چو چتر فریدون مؤیدست
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرست
طبعش ز بد چو روح پیمبر مقدس است
شخصش ز عیب چون دم عیسی مطهرست
در بزم وقت عشرت و در رزم روز کین
زر بخش و عدل گستر و دلدوز و صفدرست
در بحر لطف و در چمن نصرتش مقیم
یک برگ خشک طوبی و یک قطره کوثرست
وهمش برون ز نه فلک و هشت جنت است
جودش فزون ز شش جهت و هفت کشورست
فتح مبین و نصر عزیزش به شرق و غرب
روشن چو فتح رستم سگزی و نوذرست
صدر شهی به شخص لطیفش مزین است
شغل عدو ز عزم متینش مبترست
خشمش چو دوزخیست که دروی به روز و شب
سوزد حسود همچو سمن گر سمندرست
صیتش فزوده و لوله در خیل خلخ است
تیغش فگنده زلزله در قصر قیصر است
زنده بدوست جود طبیعی و جود خلق
چون نیک بنگری بر جودش مزو رست
فرخنده خسرویست که در جنب همتش
نه چرخ و هشت خلد و دو گیتی محقرست
سرور به تیغ شد نه به حیلت که نزد عقل
در ملک سروری به سر تیغ و خنجرست
در بزم، زر چو قطره و دستش چو میغ شد
در صف، عدوش رو به و تیغش غضنفرست
گر هر کسی مسخر دور سپهر شد
بنگر بدو که دور سپهرش مسخرست
چرخ بنفشه رنگ سیه دل ز هیبتش
بی خورد و خفت شب همه شب همچو عبهرست
عرش مجید پیش دلش کم ز خردلیست
بحر محیط پیش کفش کم ز فرغرست
خورشید نزد عرصه ی قدرش چو پشه یست
سیمرغ پیش مخلب قهرش کبوترست
هر صبحدم ز رشگ دل و طبع روشنش
قرص فلک ز دیده به خون جگر درست
رویش چو دید فتح و ظفر گفت دیرزی
گز رشگ روی تو رخ گردون مجد رست
نقش نگین تو خلل ملک دشمن است
درج مدیح تو حسد درج گوهرست
در دفترست مدح تو مسطور وزین قبل
خصمت سپید دست و سیه دل چو دفترست
بر بیرقت ز طره ی بلقیس پرچم است
بریغلقت ز پنجه ی سیمرغ شهپرست
گرچه ملوک جز تو درین عصر دیگرند
بشنو ز من که دولت و فر تو دیگرست
روی کرم به طبع لطیفت مزین است
جعد سخن به مدح شریفت معنبرست
پشت زمین ز عدل تو چون صحن جنت است
روی فلک ز جود تو پر زر و یورست
در حضرتت مجیر به عز قبول تو
شیرین حدیث و خوش سخن و سحر پرورست
طبعش چو تیغ جان شکرت تیز و روشن است
شعرش چو لفظ پر شکرت نغز و دلبرست
نثرش شگفت منطقی تیز فکرت است
نظمش شگفت عنصری مدح گسترست
خرم نشین که موکب نوروز در رسید
می خور که بخت بر در و معشوق در برست
زر بخش و رطل گیر و طرب جوی و عیش کن
کز دست خنجر تو عدو دست بر سرست
بختت قوی و ملک قویم و فلک رهی است
شغل طرب میسر و گردون مسخرست
چون روز نو رسید درین بزم چون بهشت
می خور که روز خصم تو چون روز محشرست
***
14
شش جهت ملک را کار یکی در ده است
کز پس هفتم قران ملک به دست شه است
مادر هفت آسمان گرچه همه فتنه زاد
تا به مراد دلش حامله شد نه مه است
شه ره کون و فساد پاک شد از حادثات
یعنی از انصاف شاه بدرقه ای بر ره است
گرز گرانسنگ او مغز عدو سرمه کرد
دان که ازین ماجرا دیده ی ملک آگه است
همت یوسف لقاش هست بر تبت چنانک
وقت نظر پیش او دلو فلک در چه است
شخص عدو علتی است داروی او تیغ شاه
هم بخورد بی خلاف گرچه در آن مکره است
ای شه کسری عطا خسرو گردون رکاب
کز کف تو آفتاب همچو هلال از مه است
خصم ترا روزگار گرچه فریبی دهد
می سزد ای شیر دل! کان سگ و این روبه است
آفت سائل شمار زر که نه در دست تست
حسرت خربان شمار خر که نه در بنگه است
دشمنت ار با هنر نیست مگر یار غار
پیش تو چون عنکبوت وقت سخن جوله است
چرخ گر از خسروان به ز تو عاقل شناخت
با همه کار آگهی چرخ هنوز ابله است
نطق به یادت نزد سوسن از آن الکن است
سرمه ز خاکت نساخت نرگس از آن اکمه است
عیسی عهدی به دم موسی هرون نسب
هم ید بیضا ترا هم دم روح الله است
مصلحت است آب و نار در سر تیغ تو زانک
قافله ی صبح را تیغ تو منزلگه است
خسرو اقلیم بخش شاه علی دل عمر
آنکه جهان از دلش راست یکی از ده است
خیز پگاه و بگیر خطه ی خاکی چو روز
کز سم شبدیز تو روز عدو بیگه است
کار ظفر راست کن چون قد مسطر به تیغ
زانکه ز بس فتنه بار کژ چو سر برمه است
گشت به شکل رباب حادثه گردن دراز
هین بدهش گوشمال کز در بادافره است
ملک پناها! مرا قافیه ناگه رسید
لاجرم اندر مدیح ختم سخن ناگه است
وارث عمر ابد عمر دراز تو باد
زانک بر عمر تو عمر ابد کوته است
***
15
دوش چون مرغ شب فغان برداشت
مهر خاموشی از دهان برداشت
صبح سرپوش زر کشیده ی چرخ
از طبقهای آسمان برداشت
زاغ شب در زمان که پشت نمود
بیضه از روی آشیان برداشت
ناتوان شکل کرد بالش چرخ
سر ز بالین قیروان برداشت
به شکر خنده ای که صبح بزد
سنبل از روی ارغوان برداشت
سایبان وش بد آفتاب ولیک
سایه بان سایه از جهان برداشت
آسمان زخمه ی صبوح شنید
زحمت سبحه از میان برداشت
دل بزد چنگ و دیده باده بریخت
عقل بنهاد نقل و خوان برداشت
صبح چون پرده کرد تیز آهنگ
این غزل زهره در زمان برداشت
***
16
تن به مهر تو دل ز جان برداشت
جان امید از همه جهان برداشت
پاسبان صبر بود بر در دل
دزد غم ساز پاسبان برداشت
عافیت وقتی ار چه قاعده بود
ترکتاز غم تو آن برداشت
عشقت اول قدم که دست کشید
مهر بشکست و نقد جان برداشت
زلف بستی فلک سپر بفگند
لب گشادی شکر فغان برداشت
خاک راه توام از آنکه مرا
عشقت از خاک رایگان برداشت
گفته ای سایه از تو بردارم
سایه از خاک چون توان برداشت
تو فگندی مرا ز چشم ولیک
کرم شاه کامران برداشت
***
17
عافیت رخت از جهان برداشت
مکرمت دیده زین مکان برداشت
آفتابی که خاک را زر کرد
سایه زین تیره خاکدان برداشت
خون روان شد ز چشم من که فلک
خونم از اکحل روان برداشت
اسب صبرم ز رنج پوست فگند
محنتم مغز استخوان برداشت
دم دم این عمر من نهفته ربود
کم کم این گنج من نهان برداشت
نرسم من به همرهان وفا
زانکه شب رفت و کاروان برداشت
لب به دندانم از جهان که مرا
نقد عمر از ره دهان برداشت
تا کی از قرص مهر و کاسه ی چرخ
کین چنین رفت و آن چنان برداشت
مه سپهر و مه مهر چون خردم
طمع از کاسه دل زنان برداشت
روز کارم به کار گیرد از آنک
رخم از رنگ زر نشان برداشت
تا کی اندر میان سرای جهان
باید این رنج بیکران برداشت
شکر کین غم کنون ز ششدر خاک
صاحب هفتمین قران برداشت
کیقباد دوم مظفر دین
کز عدو تیغ او امان برداشت
شه قزل ارسلان که دست و دلش
از جهان نام بحر و کان برداشت
آنکه اول قدم ز روی زمین
فتنه ی آخر الزمان برداشت
آنکه با او فرو نهاد فلک
چون کمند فلک ستان برداشت
شیشه ی آسمان چو باده بریخت
راست کو تیغ شیشه سان برداشت
سر گردنکشان چو تاج خروس
به سر تیغ سر فشان برداشت
همتش چون هوای گردون کرد
پای ازین خطه هوان برداشت
ثور را پرچم از کتف بستد
قوس را قبضه از کمان برداشت
فتنه را تیغ او میان بدو زد
تا به یکبارش از میان برداشت
صبح یک روز خیل تا شش بود
علم آفتاب از آن برداشت
کار کردش ز شش جهات جهان
نام و ناموس هفتخوان برداشت
روز روشن ثناش می خواندم
باغ از آن کلک ضمیران برداشت
شب تیره دعاش می گفتم
سرو از آن سر به آسمان برداشت
به سر دست کوه و دریا را
روزی از روی امتحان برداشت
دهن بحر تا به سینه ببرد
کمر کوه تا میان برداشت
سپر ماه را به نوک سنان
جوجو از راه کهکشان برداشت
تیغ او کش یکیست آهن و پشم
پنبه از گوش گرد نان برداشت
پشت چرخ سبکرو از چه خم است؟
زانکه زو منتی گران برداشت
مشتری وار پیش او بهرام
تیغ بنهاد و طیلسان برداشت
ای فلک صولتی که خاک درت
پرده ی آب، بی گمان برداشت
بر بزرگیت دل کسی ننهاد
که دل از عقل خرده دان برداشت
سر ز خطت کسی کشد که قلم
از ورق های خان و مان برداشت
حلق خصمت که حوله آسای است
دست گردون به ریسمان برداشت
وانکه او کرد گردنی با تو
شیر خشم تو گرده ران برداشت
از پی خدمت درت که ز لطف
صفت روضه ی جنان برداشت
مور با ضعف خود کمر در بست
پشه با عجز خود سنان برداشت
به خدایی که امر او به دو حرف
هفت گردون به یک دخان برداشت
به خزان زان لکا که صنعش ریخت
طرفی طرف بوستان برداشت
مه دی ز آن سمن که حکمش ببخت
حصه ی صحن گلستان برداشت
تهمت خون به حق ز گرگ فگند
دین باطل به یک شبان برداشت
که نه جز طوق دار تست هر آنک
سر ازین تیره آستان برداشت
دست فیض تو تخته بند نیاز
خوش خوش از پای انس و جان برداشت
هر چه در چشم ملک ناخنه بود
ناخن قهر تو عیان برداشت
خاتمت مهرهای گردون را
از دو عالم یگان یگان برداشت
چون برانی سوار گوید عقل
رو ستم راه سیستان برداشت
چون بگیری پیاله گوید بزم
آب بین کاتش روان برداشت
زین سخن طبع خوش حدیث مجیر
حدث از شعر باستان برداشت
وقت مدحت ز گنج خاطر من
مایه صد گنج شایگان برداشت
شه ستایی چو من نداند کرد
هر که او شه ره بیان برداشت
چه دعا گویمت که عالم پیر
نقص ازین دولت جوان برداشت
جاودان زی که هر کس از عدلت
لذت عمر جاودان برداشت
***
18
تا رنج عیش یاد همایون منیر باد
چشم جهان به جاه و جلالش قریر باد
دولت به زور چرخ که چرخش به روزگار
نصرت سپار باد و سعادت پذیر باد
انوار مهر ز آب رخش مستعار شد
امواج بحر از کف تو مستعیر باد
ایوانش قبله گاه وضیع و شریف شد
میدانش جای بوس صغیر و کبیر باد
گردی که باد صبح بر آرد ز در گهش
از نفع بر زمانه چو ابر مطیر باد
خاکی که بگسلد فلک از لعل مرکبش
از قدر بر ستاره چو در سرسریر باد
ای نرد کوهر به تو اهل البصیر شد؟
پیوسته چشم شرع بر این بصیر باد؟
بیداری نجوم فلک گرنه رای تست
تیر ابکم و زحل اصم و ضریر باد
هفت اختر و سپهر به حکم تو راضیند
ور نیستند هر دو علمشان قصیر باد
چار امهات نشو به نور تو یافتند
ور نیستند خط نشینان و صیر باد؟
گر اوج چرخ بر لب صحن سرات نیست
از نکبت زوال چو بحر قعیر باد
گر سطح خاک بردم لطفت نزد جمال
خرم ترین فضاش چو قعر سعیر باد
کیوان اگر نه خصم ترا می کند اسیر
در دلو چاه تا به قیامت اسیر باد
مریخ گر تنوره ی خصم تو بشکند
جرم حمل نصیب تنور اثیر باد
برجیس گر وفای ترا حق گزار نیست
در چشم دهر حکم زوالش حقیر باد
ای ظل تو مثال ره نور ز اختران
خورشید ز آفتاب دلت مستنیر باد
آن در رکاب مجلس این پرده پرورست
در مجلس تو پردگی پرده گیر باد
هر کاو رضا دلش به رضای دل تو نیست
روشن شبش ز نامه ی یوم عسیر باد
گر آب بحر نز پی در پروری تست
طبع و دمش چو آتش و چون ز مهریر باد
ور زانکه نز برای تو باشد عیار کان
گنج دلش ز مایه ی گوهر فقیر باد
ور صوت این غزل نه روان بخش عزتست
صوت روان زهره چو عشر عشیر باد
***
19
جان و دلم همیشه به عشقت اسیر باد
جانا مرا خیال تو نقش ضمیر باد
سوز غمت روان مرا ناگزیر شد
مهر دلم هوای ترا ناگزیر باد
چون مهر تست بر دل این بنده پادشا
از نایب وفای تو او را وزیر باد
گفتم که جان دهم به تو گر دلپذیر نیست
دل شد ز کار کار دلم بر مریر باد
چو جان من مبشر اقبال شاه شد
پیک ارادت تو به وصلم بشیر باد
بر خاک میرم از تو، نیم بر خلاف میر
یاریم کن که یار تو اقبال میر باد
خورشید خسروان فلک مجد سیف دین
کاقبال کل به کل جهانش حقیر باد
میر ارسلان که چرخ چو الب ارسلان وار
در ملک و در ثغور مشار و مشیر باد
می خواستم که گویمش ای چشم روزگار
جاوید چشم و دولت عمرت قریر باد
خورشید گفت حرز نگهدار هان و هان
زین سهو هم پناه شهت دستگیر باد
حرز بقای بار عنا در رکاب او
چون گویمش که دیده ی عمرش منیر باد؟
تا باد و خاک و آتش و آبست در جهان
بر هر چهار دورش حکمش قدیر باد
حزمش رجوعگاه سپهر و نجوم شد
عمرش عمل کنار قلیل و کثیر باد
یارایتش خطاب گستر … حرج؟
در شکر نعم مولی و نعم النصیر باد
***
20
دلی که تحفه ی تو جان مختصر سازد
بسا که قوت خود از گوشه ی جگر سازد
در آشیان دو عالم نگنجد آن مرغی
که او ز شیوه ی عشق تو بال و پر سازد
بر آن سری تو که از صبر همچو تیغ خطیب
به پیش صاعقه ی هجر تو سپر سازد
غرامتست بر آنکس که خاک پای تو یافت
اگر ز قرصه ی خورشید تاج سر سازد
به خون ما به ازین دست از میانه بر آر
که بی تو سوختگان را ازین بتر سازد
به عاشقان، رخ چون لاله در صحر منمای
که عاشقان ترا ناله ی سحر سازد
فلک حریف تو شد در جفا و این بترست
که با دو حادثه یک دل چگونه در سازد
چو صبح طره ی شبرنگ تو جهان ببرد
ز غمزه های تو روزی اگر حشر سازد
رخم ز بهر تو زر ساختست، شرمش باد
که کار وصل چو تو نقره ای ز زر سازد
دلی که نیست بشکرانه در میان بنهم
گرم زمانه ز بازوی تو کمر سازد
بسوخت خشک و ترم ز آه آتشین و هنوز
بر آن نیم که مرا بی تو خشک وتر سازد
ز پیچ پیچی و شیرینیت عجب نبود
که روزگار ز تو شکل نیشکر سازد
به روی تو نظر آنکس کند که سرمه ی چشم
ز خاک بارگه شاه دادگر سازد
قوام شش جهت و شحنه ی چهار ارکان
که قدر او مقر از تارک قمر سازد
سپهر عرش جناب آفتاب ابر سخا
که بحر از کف او گنج پر گهر سازد
جهان پناه قزل ارسلان که تعظیمش
ز دخل و خرج جهان جود ما حضر سازد
سپهر اگر کسراب بقیعه خاک شود
زدل سپهروز رای اختری دگر سازد
به ترکتاز حوادث جهان مباد خراب
وگرنه او چو جهان صد بیک نظر سازد
شکست طنطنه ی چرخ و بیشتر شکند
مگر ز خاک درش حرز ماه و خور سازد
شود به صورت کفگیر چرخ پنگانی
چو نیم چرخ برین چرخ عشوه گر سازد
به جست و جوی نظیرش همی دود گردون
که جای خویش گهی زیر و گه زبر سازد
ز بهر سقف عدوی سفید دستش دان
که شب ز چهره گلیم سیاه بر سازد
به رسم مجلس او دارد آفتاب آن جام
که وقت بام برین سقف هفت در سازد
به درد چشم نیفتد سپهر سرمه مثال
گر از غبار درش سرمه ی بصر سازد
کفش چو دست تهی یافت در سخا پیچد
دلش چو دشمن بد دید با خطر سازد
چو صبح نور کند عرضه، دان که تزویرست
که بر دلش همه شب صبح پرده در سازد
دقیقه دانی رایش کنون بدان درجه است
که او بر آب روان نقش شوشتر سازد
ز چرب دستی انصافش اولین پایه است
که صعوه در حرم باز مستقر سازد
کرم چو زال یتیم است و اوست آن سیمرغ
که از سر شفقت کار زال زر سازد
به ذات آنکه به یک امر در سه تاریکی
ز نیم قطره منی مایه ی صور سازد
هدایتش ز بصر دیده بان روح کند
عنایتش ز زبان منهی خبر سازد
به موسم گل رعنا ز ابر تر دامن
قضاش نوبه زن ملک بحر و بر سازد
عمود نور به صبح سپید دست دهد
نقاب قیر ز شام سیاه گر سازد
که دست اوست درین روزگار نا اهلان
که کار اهل هنر در خور هنر سازد
کرم پناها، گردون دلا! تویی که فلک
ز تیغ و کلک تو قانون نفع و ضرر سازد
ارادت تو امل در دل قضا شکند
سیاست تو کمین بر ره قدر سازد
دهان بشست به هفت آب چون ثنای تو خواند
دبیر چرخ که اشکال مستمر سازد
جهان ز دست تو پیرایه ی امل بندد
فلک ز تیغ تو سرمایه ی ظفر سازد
همی سگالد این طاقدیس آینه گون
که جفت ساز جلال تو بیشتر سازد
غلام بخشش یک روزه ی تو خوانچه کشی است
که چرخ تا حد خاور ز باختر سازد
به رنج می طلبی نام نیک و این بد نیست
که گنج نور، مه از سختی سفر سازد
عدوت چون تو تواند شد ایمه او سگ کیست؟
که حیله جوید و از گربه شیر نر سازد
دو دست تو ز فلک ناخنی نمی گردد
چو در سخا مدد روزی بشر سازد
کند به مدح تو کلکم طلسم بندی سحر
چنانک تیغ تو اسباب فتح و فر سازد
درین زمانه بدین سکه هیچکس سخنی
خدای خصم اگر ساخته و گر سازد
سیاه روی نیم چون محک به دعوی سحر
زهر که او چو محک نقد خیر و شر سازد
هر آنکه جست ز غیر من این طریقه ی نو
چنان بود که کسی از گیا تبر سازد
تو نقد کن ز تو بهتر کسی نمی دانم
که طبعت از دو سخن صد لطیفه برسازد
همیشه تا فلک آب رنگ دولابی
مدار در حرکت گرد این مدر سازد
مدام تا زند آتش کمان گروهه چنان
که زه ز شعله کند مهره از شرر سازد
جلالت تو چنان باد کز پی تو جهان
ز هفت چرخ یک ایوان مختصر سازد
درین زمانه ی بی حاصل آن پسر بادی
که کار خویش به از حاصل پدر سازد
شده مسخر تو هفت چرخ و هفت اقلیم
چنانک حکم تو بر هر یکی گذر سازد
***
21
گر نه ز وصل تو دل ما را امان رسد
کار دل از فراق تو جانا به جان رسد
عقل از حیات دامن امید در کشد
زان پیش کز غم تو دمم بر دهان رسد
خونم چه می خوری؟ که ازین خون به عاقبت
سودی ترا نباشد و ما را زیان رسد
سازم دو کون گوی گریبان خویش اگر
یک روز با تو توشه ی صبرم به جان رسد
شادم به تو چنانکه شب سیل و صاعقه
از کاروان فتاده ای در کاروان رسد
نزدیک شد که طوطی تو از پی شکر
بر خوان لعل فام لبت میهمان رسد
در خط مشو خطا مکن ار چند نزد تو
پیغام و نامه از خط عنبر فشان رسد
هستی امام حسن و چه خشکی کند ترا
روزی اگر ز عنبر تو طیلسان رسد
گفتی بیار جان و ببر بوسه صبر کن
این کار بی شک ار تو تویی هم بدان رسد
جان برده گیر اگر نه به فریاد جان من
لطف خدا و عدل جهان پهلوان رسد
فرخنده فخر دین که بدو خسروی و داد
میراث بی شک از جم و نوشیروان رسد
بس مدتی نماند که هر ماه بر درش
جزیه ز قیصر آید و خدمت ز خان رسد
هست از جهان برون به هنر چون بدو رسد
و همی جان کند مگر اندر جهان رسد
از بهر زین مجلس اندره زدای او
خواهد بهار کاول فصل خزان رسد
ارباب فضل و اهل هنر را ز لطف او
هر لحظه دل به شادی و شادی به جان رسد
شاها ز حال بنده اگر بشنوی خبر
از محنت سقر به نعیم جنان رسد
از خان و مان فتاده غریبی است شور بخت
خواهد به دولت تو که با خان و مان رسد
هستی همای دولت و شاید که بر مراد
زاغی ز فر تو به سوی آشیان رسد
***
22
این نادره بین باز کز ایام بر آمد
در باغ جهان شاخ حوادث ببرآمد
وین بلعجبی ها که برین مهره ی خاکی است
از حقه ی گردون مشعبد بدر آمد
بگرفت سر انگشت به دندان فلک، از عجز
چندانکه فلک را همه ناخن بسر آمد
در باغ زمانه که نبانش همه زهرست
نیشکر اگر چند خوش و سبز و تر آمد
مفریب نظر کن که هم از نکبت ایام
صد گونه گره بر دل یک نیشکر آمد
فی الجمله جهان همچور باطی است مسدس
کز بهر وجود و عدم او را دو در آمد
هرگز نخورد غم که ازین در که برون شد؟
هرگز نکند یاد کز آن در که در آمد؟
صاحب نظری کو که ز من بشنود آخر؟
این بلعجبی ها که مرا در نظر آمد
بس شعبده بازی که به تقدیر قضا شد
بس نادره کاری که ز دست قدر آمد
وین طرفه که از هر چه قضا کرد و قدر خواست
احوال وی و قلعه ی او طرفه تر آمد
القصه عمر کرد عمارت طبرک را
پنداشت کزو جمله غرضهاش برامد
چون عاقبة الامر نظر کرد در آن کار
سعیش همه باطل شد و نفعش ضرر آمد
معمور شد اول ز عمر گرچه به آخر
چنبر شد و در گردن عمر عمر آمد
او بیشتری جست ولی بر رگ جانش
ناگاه ز فصاد اجل نیشتر آمد
چون مار ز سوراخ برون آمد و بی شک
سر کوفته شد مار چو بر رهگذر آمد
پنداشت که عصیان اتابک ز خرد کرد
خاری خردش را ز قضا بر بصر آمد
زان قلعه ی مشؤم برون آمد و در حال
چاه سر چاهانش مقام و مقر آمد
از بی ادبی قصد جگر گوشه ی شه داشت
تا لاجرمش تیر فنا بر جگر آمد
و آنکس که پس از وی ز پی مملکت ری
بر عشوه ی اقبال و امید ظفر آمد
هر چند که حال عمر آخر به بد افتاد
حال ری بیچاره از آن بد بتر آمد
چون تکیه همه بر طبرک بود دلش را
بر پای دلش زان طبرک هم تبر آمد
گفتا سحر آید شب اندیشه ی ما را
خود واقعه بر وی همه وقت سحر آمد
یا رب چه شگفتست که در مدت یک ماه
از کارگه حکمت حکمت بدر آمد
این بهر امان کرد و ازو در خطر افتاد
و آن آتش ازو جست نصیبش شرر آمد
در باغ جوانی شجری کشت که هر روز
بر وی غم و اندیشه به جای ثمر آمد
فرسوده بزیر پی پیلان بلا باد
چون خاک و گر خود همه خاکش درر آمد
گم باد اثر او ز جهان گر بحقیقت
از فتنه درین خطه ی خاکی اثر آمد
المنة لله که خدنگ غم از اینجا
بر چشم و دل خصم شه دادگر آمد
اسکندر ثانی که اقالیم جهان را
در نوبت او مدت سختی بسر آمد
جمشید زمان اعظم اتابک که ز تیغش
صد واقعه بر خطه ی روم و خزر آمد
شغلش همه ترتیب مهمات جهان شد
کارش همه تحصیل فنون هنر آمد
هر چند که در چشم خرد چرخ بزرگ است
نه چرخ بر همت او مختصر آمد
سری است ورا با ملک العرش کزان سر
کارش همه شایسته تر از یکدگر آمد
وز عاطفت لطف ملک جل جلاله
اقبال ورا یار و خرد راهبر آمد
سلطانش پدر خواند که در مملکت او
مشفق تر و شایسته تر از صد پدر آمد
وز حضرت جلت به سوی بارگه او
بر لفظ بریدان سعادت خبر آمد
کای شاه تو آنی که درین عالم فانی
چون عمر خضر عمر تو بی حد و مر آمد
آباد بر او باد که از نطفه ی پاکش
چون نصرت دین خسرو والا سیر آمد
آن شاه جوانبخت که این نه فلک پیر
در جنب جلالش چو جهان بی خطر آمد
بحریست که لب تا لب آن بحر، درر گشت
کانیست که سر تا سر آن کان، گهر آمد
ای شاه تویی آنکه ز عدل تو درین عهد
آهو بره فریاد رس شیر نر آمد
از غایت انصاف تو در خطه ی عالم
با گرگ، قچ و میش به یک آبخور آمد
با همت تو چشمه ی خورشید سها شد
پیش کف تو عرصه ی قلزم شمر آید
تا بردر و درگاه تو اقبال حشر کرد
بر جان حسودت ز حوادث حشر آمد
تا خشک وتر جمله ممالک به کف تست
خصم تو ز غم خشک لب و دیده تر آمد
تا هیچ خردمند نگوید به جهان در
کز چشمه ی خورشید گل زرد برآمد
تا مطبخی عالم سفلی شده خورشید
تا رنگرز مرکز خاکی قمر آمد
عمر تو و رای عدد جذر اصم باد
کز عمر تو در ملک جهان زیب و فر آمد
بادا شجر ذات تو پاینده از یراک
در باغ هنر سخت بآیین شجر آمد
***
23
چه شب است این که درو خون ستم ریخته اند
بر شکر ریز دعا زر کرم ریخته اند
موکب قدر رسید و به ره قدر سپاس
آب صد جشن جم وعید حرم ریخته اند
لشکر ظلم، سحرگه به شبیخون دعا
در هزیمت ز شبی کوس و علم ریخته اند
بس که از جرمگه امشب به صد فخانه ی لا
عقد نایافته در درج معم ریخته اند؟
یا رب این سوختگان را که ز قاروره ی آه
در رخ اهرمنان شعله ی غم ریخته اند
به شهاب نفس از گنبد فیروزه ی دل
در شش اطراف جهان دیو ندم ریخته اند
پرده داران هوا گرچه ز سرچشمه چشم
آتش محرقه را آب به دم ریخته اند
خرقه داران سپهر از پی هر سوخته ای
رواق مرهم در کاس کرم ریخته اند
خشک صحرای ندم را همه از آب خشوع
ز پی یافتن عافیه نم ریخته اند
سیف دین قطب یقین فخر سعادت که سعود
فرقدان بر قدش از بام قدم ریخته اند
آنکه نه کله ی هفت آینه از حشمت بخت
بر در خیمه ی او رخت حشم ریخته اند
رای و قدرش که بشارت ده شمس و قمرست
آب و آتش ز رخ ظلم و ستم ریخته اند
هست در غرش ازو زلزله ی شیر و بسی
خون خام از رگ شیران اجم ریخته اند؟
مقسم بخت و سعادت ز غبار در اوست
روشنان فلک آنجا به قسم ریخته اند
علم و کسوت فقرش که قبای ملکی است
قدسیان روح بر آن نقش علم ریخته اند
چمن مجلس او بین که شجرهاش به طبع
میوه از خاصیت باغ ارم ریخته اند
تیغ و تیرش ز شعاع خود و از حلق عدو
تا دم چشم فلک چشمه درم ریخته اند؟
ابر گشتند که در معرکه از ضربت و عکس
قطره ی صاعقه بر خصم دژم ریخته اند
در مقامی که ز کلکست به غم یافت همی
روشنان فلکی آنچه زخم ریخته اند؟
اثرش پیش عدو ریخت خورش پیش طیور
پیل از ناحیه ی بیت حرم ریخته اند
در صبوح ازل آنجا که می بزم وجود
در خط لوح ز سعد آنچه قلم ریخته اند؟
عمر عمرش چو چشیدند می بخت ز جام
جرعه ی جام بر اسکندر و جم ریخته اند؟
کامگارا دل و طبع تو به ثنایی بر ما
زایر الحاج همه عاریه کم ریخته اند
کلک و دستت چو دو مرغند که در برگ سخا
در و دینار ز منقار و شکم ریخته اند
گه نحوس ازل و گاه سعادت آید
در اشارات تو بر خصم و خدم ریخته اند
گرچه بر خصم فنا ریخته اندر سرکین
بر دل و عیش، دل و عافیه ام ریخته اند؟
باز گرگ از اثر بأس تو در شیوه ی صلح
خجلت و ناب بر گرگ و غنم ریخته اند؟
جود و بذل از قلم تو چو طبیبی است سقیم
از زر و لخلخه ای رفع سقم ریخته اند
نایب دست تو شد طبع و دلم زان یکسال
در بیضا به صد فخانه رقم ریخته اند
تحفه ی طبع گزین نو غزل امروز به مهر
که غزالان طرب ساز نغم ریخته اند
***
24
چون ترا غالیه بر گرد رقم ریخته اند
بر زر روی من از اشگ درم ریخته اند
تا رقم زد خط رخسار ترا کاتب صنع
عاشقان روح بر آن شکل رقم ریخته اند
نیل خط و بقم روی تو در دور سرشگ
از دل و دیده ی من نیل و بقم ریخته اند
به گه گریه رود جزع عقیقی گهرم
گهر ناب ز سر تا به قدم ریخته اند
ایمن اندر الم و داغ امان تو که جست؟
ایمنی بر سر آن داغ و الم ریخته اند
چه سگم من که کنم آهوی وصل تو شکار
که بسی شیر در آن دام تو دم ریخته اند
***
25
خون بر آن سینه که فرسوده ی غمهای تو نیست
که بر آن سر که سراسیمه ی سودای تو نیست
تو گل باغ بهشتی و گلی نیست به باغ
که غلام نظر نرگس شهلای تو نیست
دست فرسوده بلا به به سراندازی غم
سر آن سرزده کو خاک کف پای تو نیست
دل رنجورم از امروز به فردا مرساد
گرش امروز غم وعده ی فردای تو نیست
نشود نامزد باغ طرب هیچ دلی
که طرب کاشته ی باغ دل افزای تو نیست
خلعت عمر گرامی که به بالای من است
به تو بخشم چکنم گرچه به بالای تو نیست
چه کنم راحت آن دل که به بازار هوی؟
رنج فرسود گل غالیه فرسای تو نیست؟
چرخ منشور وفا می دهدم لیک چه سود
که بر او شکل قبول از خط طغرای تو نیست
گفتی از کار تو غافل نیم اندیشه مدار
نگر اقبال شهت، ورنه محابای تو نیست
خرد جان معانی که بدو گفت جهان
آن جهانی که فلک قادر امضای تو نیست
گرچه خضرای فلک صحن گلستان بقاست
بر [من] نیم گل از گلشن خضرای تو نیست
دست دربار تو دریای جواهر هنرست
کشتی آن بحر به جز مرحله پیمای تو نیست
چرخ غواص بدین گونه نگونسار چراست؟
گر صدف یافته از ساحل دریای تو نیست
قاف حلم تو که چون کاف کفیدست به شکل
دل آن کوه که پرورده ی عنقای تو نیست
شکل جوزای تو چرخست و نماند بر چرخ
هیچ اختر که کمر بسته ی جوزای تو نیست
نرگسه دان فلک با همه گل خنده ی ماه
عکس یک پرگنه از گنبد مینای تو نیست
دامن جیب تو بار افگن جیب قمرست
غدر پیدایش اگر پرده ی دنیای تو نیست؟
چرخ مه می شکند زور تو آن چرخ کجاست؟
که خجالت زده ی دست توانای تو نیست
به بقای تو جهان کز شب غم یافت نجات
باش کاین شست یک از قوت ابقای تو نیست
سپر چرخ به گشتن چو زره چشمه شدست
نگرد چشم تو الا که تماشای تو نیست
آن طروات که ز سنبل چمن بستان راست
صد یکی شمر ار شاخ ثریای تو نیست
چمن عمر عدوی تو خزان کرده چراست؟
که نفس سوخته از نکهت نکبای تو نیست
چرخ آیینه ای آیین تو دید از پی آن
نیست یک لحظه که مشتاق بلایای تو نیست
گرچه خاکستر من زنگ زدای سحرست
تیغ برای شبست آینه برای تو نیست
گرچه بهرام سپهری به شجاعت رنجور
هست یکتا شده با آینه یکتای تو نیست
هر چه تشبیه تو سازیم درو سهو بسی است
حکم چون حورذ وقت و غاهای تو نیست؟
حمدلله که رسیدی به سرقمّه ی ملک
به قبولی که فلک قابل امضای تو نیست
به تو لای کرم بند گشادی ز جهان
خنک آن بنده که محبوس تو لای تو نیست
من به جان یکدل و یک رو به توام نیست عجب
کیست کامروز چو من یکدل و یکتای تو نیست
خاک فرسای به آن رخ که زر سکه ی تو
کیمیا یافته ی سکه ی سیمای تو نیست
روز تو چهره نمود از شکن زلف سحر
خنک آن روز که مطرود تو مولای تو نیست؟
در تمنای بهشت آن بود اینجا که دلش
طرب اندوخته ی عیش مهنای تو نیست
صفت گیتی آن جوید از آثار قدر
که اثر یافته ی جام مصفای تو نیست
***
26
ماه زیباست ولی چون رخ زیبای تو نیست
سرو یکتاست ولی چون قد زیبای تو نیست
تا تو از مشگ چلیپا به قمر بر زده ای
جبهه ای کو که برو داغ چلیپای تو نیست
گرچه رعناست رخ باغ به خوش خنده ی گل
بس شکر خنده تر از غنچه ی رعنای تو نیست
دل رسوای مرا عشق تو سودایی کرد
گرچه سودازده ای نیست که رسوای تو نیست
یوسف مصری و کس در همه آفاق نماند
از زن و مرد که یعقوب و زلیخای تو نیست
نام سعد و رخ اسمای تو باطل شمرند
فال سعدی که مرا از رخ اسمای تو نیست
***
27
زلف مشگین تو از مهر چو شیدای تو نیست
کیست کز مهر تو چون زلف تو شیدای تو نیست
تا بدان حد به غم عشق تو شیدا شده ام
که دلم را ز غم عشق تو پروای تو نیست
دورم از روی تو دور، آه که از دوری تو
نیست آنیم که مشغول تماشای تو نیست
دل پر درد من از وصل به درمان مرساد
که همه روز بر امید مداوای تو نیست
رخ عذرای تو آن نقش نماید که ازو
وامقی نیست که از ششدر عذرای تو نیست
به قوام نظرت یافت قوام نظری
که تنش در همه جا جز به تولای تو نیست
گفته بودی ز وفا روی چرا تافته ای؟
کافرم کافر اگر رای دلم رای تو نیست
ز سر پاک تو بیزارم و از خدمت شاه
گر دلم سوخته ی سوزش سودای تو نیست
سیف دین قطب هدی مفخر آفاق که چرخ
گفت گر چرخ منم مهر به جز رای تو نیست
باز اقبال که نسرین فلک می گوید
ای همایی که به جز فرق فلک جای تو نیست
آنچنان شمع جهانی که به شمع فلکی
سایه ی ذره ای از نور معلای تو نیست
در نهانخانه ی گردون ز بد و نیک جهان
هیچ اسرار نهان نیست که پیدای تو نیست
شخص امید، از آسیب، فلک حال شدست
ور چه روحش به جز از باد مسیحای تو نیست
ظلم گردون ز جفا خانه ی تو دام کشید
دفع آن ظلم به جز عدل موفای تو نیست
با چنین ظلمت غم، وای که احوال مرا
نظر همت و نورید بیضای تو نیست
گوهرت عقد بقا باد که الماس فنا
شیفته قهر به جز گوهر اعلای تو نیست
مقطع دور فلک موقف دوران تو باد
که دل هیچکسی واقف پیدای تو نیست
***
28
طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند
طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند
پیشه کاران شب این بام مقرنس شکل را
باز بی سعی قلم نقش دگرگون کرده اند
سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال
این سر افسار مرصع بر سر اکنون کرده اند
علم طشت و خایه از زاغان ظلمت بین هک باز
صد هزاران خایه درنه طشت مدفون کرده اند
از برای قدسیان سی پاره ی افلاک را
این ده آیت های زر یاب چه موزون کرده اند
خرده کاری بین که در مشرق تتق بافان شب
دق مصری را نورد ذیل اکسون کرده اند
پرچم شب شاید ار بر رمح ثاقب بسته اند
طاسک پرچم ز طاس آسمان چون کرده اند؟
یا رب این شام دوالک باز و صبح زود خیز
چند بر جان و دل خاصان شبیخون کرده اند
چرخ پیکانست و می ماند بدان شکل شفق
کز دل روحانیان پنگان پر از خون کرده اند
صد هزاران چشم و یک ابروست بر رخسار چرخ
تا زمیم ماه نقاشان شب نون کرده اند
زهره همچون ذره سر تا پای در رقص است از آنک
کم زنان آسمانش باده افزون کرده اند
نسر طایر را چو باز چتر سلطان جهان
در گریز طارم پیروزه میمون کرده اند
رکن دین الحق و ظل الله مولی الخافقین
کز وجودش عقل را بنیاد و قانون کرده اند
بوالمظفر ارسلان سلطان حق پرور که خلق
دل به عشق دولت باقیش مرهون کرده اند
وجه خرجش نیمه ی افلاک و انجم داده اند
ملک موروثش دو ثلث از ربع مسکون کرده اند
نه فلک را از برای خواندن ورد ثنا
بر در سلطان موسی دست هرون کرده اند
آفتاب محض گشت این سایه و نادرتر آنک
آفتاب از سایه بی نیرنگ و افسون کرده اند
گر دمد از خون دشمن بوی مهرش طرفه نیست
زانک نقاشان فطرت نافه از خون کرده اند
باز چترش را که طاوس ملایک صید اوست
در یکی پر صد هزاران فتح مضمون کرده اند
هر که با او باد در سر داشت چون شیر علم
هم سگان خونش به خاک تیره معجون کرده اند
ترشد از شرم کفش جیحون و بی شرمی است آنک
خشک مغزان نسبت دستش به جیحون کرده اند
سایه ی او ای خدا این سایه را پاینده دار
بر سر عالم هما آسا همایون کرده اند
رغم مشتی کند و بی معنی چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند
خنجر هندیش چون هندو در آتش می جهد
آری آن آتش ز خون خصم وارون کرده اند
ای شهنشاهی که از شش حرف نامت ثابتات
حرز هفت اندام این پیروزه طاحون کرده اند
این همه گردون گردان هیچ می دانی که چیست؟
چون ندانی کز دلت وهم فلاطون کرده اند
گرد میدانت ورای کسوی خاکی پرده ایست
نام آن گرد اختران در خاک گردون کرده اند
پاسبانانت به سیلی ظلم ظالم پیشه را
بارها زین تنگنای خاک بیرون کرده اند
ساکنان عالم شش روزه روزی پنج بار
لحن کوست را نوای طبع محزون کرده اند
هر کجا بر سقف شمع افروز گردون شاهدی است
خویشتن بر طره ی چتر تو مفتون کرده اند
نام نه چرخ سدابی چون فقع بریخ نویس
چون به بخشش نام دستت نیل و سیحون کرده اند
بحر دون القلتین از دست دستت خون گریست
در صدف آنگه ز اشگش در مکنون کرده اند
تیغ زن چون آفتابی راست وان کت کژ نهاد
حادثاتش در زمین چون سایه مدفون کرده اند
آز را دست و دلت کز هر دو دریا نسخه ایست
در درم داری به از ماهی ذوالنون کرده اند
کاوه شد تیغ تو ضحا کان ظلم اندیش را
کز سربی حسی از گاوی فریدون کرده اند
بهر آحاد و شاقان تو از شکل هلال
نقره خنگ چرخ را زین زر ایدون کرده اند
زبده ی فطرت تویی وین حشوها مادون تست
از برای خدمتت ابداع مادون کرده اند
خسروا این بوالعجب کاران چرخ مهره باز
حقه ی جانم به خون ناب مشحون کرده اند
گاهم از بزم تو همچون جرعه دور افگنده اند
گاه بی صدر توام چون باده مطعون کرده اند
کوه غم حاشا که بر دل بسته اندم لاجرم
پایمال و خاک بر فرقم چو هامون کرده اند
باز خر خون مجیر از دلو و حوت چرخ از آنک
یوسف بخت ورا در چاه مسجون کرده اند
تا خرد داند که زیر هفت چرخ آبگون
چار دیوار حیات از طین مسنون کرده اند
سرمه ی چشم ملایک خاک درگاه تو باد
ای که از نام تو رجم دیو ملعون کرده اند
فارغم ز آمین چو می دانم که طوافان عرش
استجابت با دعای بنده مقرون کرده اند
***
29
زیوری از نو بدین چرخ کهن بربسته اند
گوهری شاهد برین دریای اخضر بسته اند
شب روان گلشن نیلوفری را همچو صبح
رویها بگشاده اند این بار و زیور بسته اند
از شفق صد جرعه بین در طاس گردون ریخته
تا ز ظلمت طره ای بر روی اختر بسته اند
در افق خونریز خورشیدست و خون آلود ازوست
این تتق کز باختر تا حد خاور بسته اند
زاغ شب بر ره هزاران بیضه ی زرین نهاد
تا به مغرب طغرل خورشید را پر بسته اند
نیم شب خیزان مشرق را ز زر مغربی
آفتاب آسا بعینه بر سر افسر بسته اند
بر عروس آسمان مشاطگان صنع حق
این هزاران عقد در یا رب چه در خور بسته اند
شب محک رنگست و انجم زر علی الاطلاق از آنک
این محک را بر هوا از بهر آن زر بسته اند
جان خاصان خاک این شب باد چون یکدم در او
راه رحمت بر دل خاصان، سراسر بسته اند
کار آن رندان خاک انداز به کز آب خشک
پرده ی آن لحظه گرد آتش تر بسته اند
عاقبت از پرده بیرون اوفتد آن پرده ها
کان حریفان صبحدم بر روی مزهر بسته اند
توشه ی جان از لب لعل شکروش برده اند
گوشه ی دل در خم زلف معنبر بسته اند
شاهدی دارند چون در جلوه گه خندد فراخ
عقل پندارد به مجلس تنگ شکر بسته اند
روی آن دارد که گویند آن زمان بر روی او
پرتوی از فر شاه هفت کشور بسته اند
قهرمان ملک آن صاحبقرانی کز جلال
خاک پایش قدسیان بر تارک سر بسته اند
***
30
زیوری نو باز بر سقف کهن بر بسته اند
گوهر شب تاب بر دریای اخضر بسته اند
بر وطای آسمان کاندر نظر نیلوفریست
نرگس خوش چشم بر نیلوفر تر بسته اند
صد طلسم بوالعجب در ظلمت اسکندری
بر سر این طارم آیینه پیکر بسته اند
خون شب یعنی شفق چون خون دارا ریخته است
تا درین صورت طلسمی چون سکندر بسته اند
گفتم این شهباز گردون آشیان پنهان چراست؟
یا چرا بر روی او درهای خاور بسته اند؟
مرغ عرشی گفت کان شهباز رفت از رشگ آنک
ز نگل زرین به پای زاغ شب بر بسته اند
نقرگان سیمکش یعنی حریفان صبوح
بزم را از جام زر، ده جای زیور بسته اند
راه شکر خنده بگشادند بر لبها چو صبح
شاهدانی کز دو لب تبها به شکر بسته اند
از پی یک شیشه ی سیکی سبکروحان غم
سنگها در شیشه ی چرخ مدور بسته اند
وز برای دفع یأجوج هوس از آب خشک
خاک پاشان بین که سد بر آتش تر بسته اند
نقد جان بنهاده اند اندر پی مشتی محک
رغم کم عقلان که دل در بیشی زر بسته اند
نی نشان صبح کو سلطان نشان مشرق است
شمع مجلس را از آتش بر سر افسر بسته اند
شمع هر شب اشگ ریزی می کند با من از آنک
کارهای من چو اشگ شمع یکسر بسته اند
حلقه ی زر کوفتم هم زرد و هم سر کوفته
کز قلندر خانه ام چون حلقه بر در بسته اند
بر سپهر گندناگون مهره های بوالعجب
حقه ی پر مرهم انصاف را سر بسته اند
با غم دم سرد، بار وحشتم بر دل نشست
این تنور گرم را نانی دگر در بسته اند
در که بندم دل؟ که چون صاحبدلان از شش جهت
همت اندر فرشاه هفت کشور بسته اند
خضر اسکندرنشان، یعنی قزل کز فر او
پرتوی بر جبهت خورشید انور بسته اند
آن قدر خان دوم کز فضلهای قدر او
طاق چارم طارم پیروزه منظر بسته اند
حرز اعظم نام او آمد که روزی هفت بار
حاملان عرشیش هر هشت بر پر بسته اند
از برای خطبه اش گر سکه برداز روی ظلم
در ازل از نه فلک نه پای منبر بسته اند
موجب می زد فتنه از تیغش جهان سدی ببست
یا رب این سد پیش این دریا، چه در خور بسته اند
گاو گردون را به پروار از ازل تا این زمان
از پی قربان شاه عدل پرور بسته اند
شعله را خوش روی چون برگ سمن بر خویشتن
تیغ او کرده است و مردم بر سمندر بسته اند
با متاع قدر او در چار سوی خاک و آب
قدسیان درهای دکان فلک در بسته اند
نعل اسبش میخ چشم آمد ولیک آن فرقه را
کز خری حاشا دل اندر یک سم خر بسته اند
از دم سرد حسودش کوست چون سگ نان طلب
آب را در تیر مه بر خاک اغبر بسته اند
بر عروس مملکت گر بسته شد خصمش رواست
خود برو عقد نکال اول مزور بسته اند
نیستی یا رب که چون در پای ما چان اوفتاد
از دو دست او که آب آسمان بر بسته اند
از برای صفه ی یا رب! ز راه کهکشان
بر سپهر طاقدیس این هفت معبر بسته اند
او گشاید ملک هفت اقلیم و بر دعوی من
آنکه اعداد فلک هر هفت محضر بسته اند
هیبتش طوفان موج انگیز و عفوش کشتی است
کز برای عصمت نوح پیمبر بسته اند
ای خطا بخشی که خاک آستانت همچو حرز
نیران چرخ بر بازوی اختر بسته اند
دشمنان بر دل ز تو ده جای نشتر خورده اند
دوستان از خلق تو صد دسته نستر بسته اند
ماه اگر خود را شبی در رشته ی قدرت کشد
دان که او را یکشبه در عقد گوهر بسته اند
نقش نامت خوانده اند از پیش و پس بر سطح آب
هم به فر نقش نامت نقش ششتر بسته اند
توشه موسی کفی چارم فلک هرون تست
زان جلاجل بروی از مهر منور بسته اند
نامه ی فتح تو ای باز سپید کاینات
ساکنان سدره بر پر کبوتر بسته اند
با صهیل تازیانت توسنان حادثات
بر شب آخورهای گیتی سخت لاغر بسته اند
زانکه هست از روی صورت چون دم یکران تو
شاهدان، دل در سر زلف معنبر بسته اند
هم تک او چون شود صرصر که چون او ران گشاد
طور سینا گوی اندر پای صرصر بسته اند
رومیان از تازیانت شیهه ای بشنوده اند
نعره های الامان در قصر قیصر بسته اند
گرچه در ملک عراقی خیمه ی حکم ترا
نیکوان پیش و پس اندر هند و کشمر بسته اند
خاتم سنجر تو خواهی داشت می دانم از آنک
با تو سعدان فلک هم عهد سنجر بسته اند
طره ای بر رایتت کو راست بالا دلبریست
همچو چشم آهوان از مشگ اذفر بسته اند
پرچمش نامست و بر چشمش نهد هر روز فتح
تاش بر بالای آن معشوق دلبر بسته اند
جد تو اسکندر ثانی است کز بهر بقاش
از در او تا فنا صد سد دیگر بسته اند
کس نگنجد با شما در ملک زیرا کس نگفت
گاو در زنجیر با شیر دلاور بسته اند
تاج بخش است او و تو عالم ستانی زین سبب
ملک و دین در هر دو همتا و بر ابر بسته اند
تا بود معلوم خاصان کاین طلسم آدمی
ابتدا از آب و خاک و باد و آذر بسته اند
تا شعاع صبح سوزد هر سحر چون عود خام
گوهری کانرا برین سر بسته مجمر بسته اند
دامن عمر تو گردآلود یک وحشت مباد
زانکه در عمرت صلاح خلق بی مر بسته اند
نصرت عالم گشایت باد در حرز خدای
خود ملایک بر میانت حرز اکبر بسته اند
***
31
این خسیسان کز طمع طفل سخن می پرورند
سر بسر ابلیس طبع اند ار چه آدم پیکرند
همچو بیژن در بن چاه ضلالت مانده اند
گرچه در پرویزن ایام چون خس بر سرند
در فریب عامه همچون صبح کاذب چابک اند
لیک همچون صبح صادق ستر خاصان می درند
موش مقلوبند و هر جا کز پلنگ روز و شب
بر دلی زخمی رسد خاکی بر آنجا گسترند
همچو اشترشان سزای گه کشی دان در هنر
و آن مبین کایشان چو راه کهکشان در زیورند
شیشه سان بر سنگ از آن زد گنبد نارنج رنگ
کز نسب چون شیشه روشن روی و تاری گوهرند
آهنین دارند رخ چون آینه زانک از تری
زیر این هفت آینه جز خویشتن را ننگرند
آستین در رشگ من تر کرده اند از اشگ چشم
تا ز لوح خاطرم نقش معانی بسترند
طبع من کانست و دل دریا و این بی دولتان
چون کف دریا همه تر دامن و خس پرورند
شیر سگ خوردند و با من روبهی زان می کنند
ز آتش طبعم گریزند ار همه شیر نرند
در جدل شیر ندوین خوشتر که چون گاو ابلهند
در هنر گاوند وین بتر که چون شیر ابخرند
همچو مور ند از پی خونم میان بر بسته باز
ریزه های خوان طبع من چو موران می برند
عودشان بیدست ازیشان دود برخیزد نه بوی
تا بر آتش مانده زین سیماب گون نه مجمرند
راوق صرف صفا من خوردم اندر جام جم
وین حریفان بین که از جان در دراوق می خورند
باد ریسه ست آسمان در همت من، وین خسان
همچو دوک از حرص یعنی ریسمان در حنجرند
روزم از دیدارشان چون چشم آهو گشت از آنک
من چو مسجد پاک و ایشان همچو سگ بد محضرند
لعبت آسا از برون خوب از درون سو مرده اند
لاجرم تصحیف لعبت را چو شیطان در خورند
گر قصب پیچند می شاید که مصری مذهبند
ور قبا بندند می زیبد که ترکی مخبرند
آب در سنگم از آن روشن دلم و ایشان همه
سنگ در آبند از آن هم خشک خاطر هم ترند
هم غرابند ار چه سر تا سر بیان چون بلبل اند
هم غلافند ار چه لب تا لب زبان چون خنجرند
همچو کرم پیله ز اطلس چشم و ابرو کرده اند
لیک در چشم خرد چون چین ابرو منکرند
مغزشان در کاسه ی سر آتش شهوت بسوخت
کز پی آب سگره تر صفت چون ساغرند
راست خواهی جمله کژ گویان اعور خاطرند
نیک پرسی جمله بد فعلان خنثی منظرند
دخلشان همچون چراغ از سوی پس بد پیش ازین
وین عجبتر کاین زمان چون شمع صاحب افسرند
طشت زرینشان وبال جان ایشان دان از آنک
شمع را هر لحظه سر در طشت زرین می برند
نعلشان در آتشست از نظم سحر آسای من
هر زمان چون نعل از آن در چار میخ دیگرند
دست دل را دسته های نستر آمد شعر من
وین دغل بازان دین بازوی جان را نشترند
ز آدمیشان نشمرد عقل ار چه در جمعند از آنک
صفر بنگارند در اعداد لیکن نشمرند
نقش ایشان نقش گرمابه است و می دان کز جهان
با زنی چشم و جسم الا جنب در نگذرند
دین ابراهیمشان در دیده مسمارست از آنک
هم دروگر هم دروغ آور بسان آزرند
تیر من آه سحرگاهست و تیغ من زبان
بشکنم صفشان به تیر و تیغ اگر صد لشکرند
ملک جم در ظلمت دلشان بکف شد لاجرم
چشمه ی جان را نه خضرند ای عجب اسکندرند
ماده اند از روی معنی لیک هنگام سخن
طبعشان معنی نزاید زانکه از صورت نرند
بهر دق مصریند اندر تب دق لاجرم
لب کبود و دیده تر چون نیل و چون نیلوفرند
کیمیای خاطرم خاک سخن را کرد زر
وین خران چون صورت گچ مرده ی یک جوزرند
سکه شان برد آسمان تا همچو زرشش سری
همدم جوقی همه مردار مردم پیکرند
دست دست تست با مشتی دغاهان ای مجیر
داوشان در کن که با زخمت همه در ششدرند
در جهان امروز صاحب ذوق و معنی طبع تست
وین که خصمانند دعوی دار یا دعوت گرند
بر تو صد دشمن به یک جو تا تو در صف سخن
عیسی وقتی و ایشان سر بسر کون خرند
***
32
ساقیا باده بده تا طرب از سر گیرند
پیش کاین تاج مه از تارک شب برگیرند
شاهدان شمع ز کاشانه برون اندازند
قدسیان مشعله ی هفت فلک درگیرند
نیکوان پرده بر انداخته در رقص آیند
مطربان هر نفسی پرده ی دیگر گیرند
نقل خشک از لب چون شکر معشوق برند
می روشن به سماع غزل تر گیرند
زهره را تا بسوی مجلس عشاق کشند
گه سر زلف و گهی گوشه ی چادر گیرند
هندو آسا همه هنگام شکر خنده ی صبح
با لب یار کم طوطی و شکر گیرند
سنگ در ساغر نیک و بد ایام زنند
وز کف سنگدلان نصفی و ساغر گیرند
طوق گردن ز سر گیسوی مشگین سازند
سید گردون به خم زلف معنبر گیرند
زیر سقف گهرآگین فلک چون دم صبح
خوش بخندند و جهان در زر و گوهر گیرند
کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند
مهره ی خصم بر امید مششدر گیرند
نعره ی نوش و شاقان و سماع خوش چنگ
جان فزایند گه صبح جهان بر گیرند
آن خمیده قد لاغر تن مو ریخته سر
بزنند و بنوازند و به بر درگیرند
وان تهی معده ی نه چشم سیه سوخته را
ناله ی دل به ده انگشت فرو تر گیرند
وان کشف پشت خرف را که همه تن شکم است
گردن و گوش بمالند چو بر بر گیرند
وز خروش خوش آن دایره کردار دو روی
پای چون دایره خواهند که بر سر گیرند
گردنان همچو گریبان همه سر در بازند
تا یکی دم سر آن زلف معطر گیرند
آسمان برخی بزمی که در او از می و جام
آذر از آب دهند آب ز آذر گیرند
مشتی اوباش و قلندر بهم آیند و همه
پرده ی نیستی و راه قلندر گیرند
چون بدو نیک جهان جمله فراموش کنند
باده بر یاد کف شاه مظفر گیرند
نصرة الدین عضدالمله محمد که ازو
ساکنان فلکی مرتبه و فر گیرند
پهلوان خسرو منصور که با قدرت او
آسمان را سزد ار عاجز و مضطر گیرند
قطره ای را ز کفش قلزم و جیحون خوانند
گوشه ای را ز دلش گنبد اخضر گیرند
آنکه با حشمت او کم ز کم آید گه عقد
هر حسابی که ز کیخسرو و جم برگیرند
دوحه ی دولت و سرچشمه ی اقبال ورا
عاقلان پاکتر از طوبی و کوثر گیرند
چاکر لفظ خوش و بنده ی طبع کش اوست
هر چه نام از طرف ششتر و عسکر گیرند
با کف دست وی از نار سمن رویانند
با تف تیغ وی از آب سمندر گیرند
خسروان نام شریفش همه بر دیده نهند
قدسیان نامه ی فتحش همه در بر گیرند
پرچم خنگ وی از طره ی حورا سازند
بیرق رمح وی از کله ی قیصر گیرند
نه فلک ز آرزوی طوق سمندش همه شب
خویشتن تا به سحر در زر و زیور گیرند
بر فلک انجم از آن چون ورق زر شده اند
تا ورقهای مدیحش همه در زر گیرند
دست و شمشیر ورا از قبل نصرت حق
ذوالفقار دگر و حیدر دیگر گیرند
بیضه ی شرع مسلم بود از فتنه ی چرخ
تا ورا روز وغا نایب حیدر گیرند
پیش آن دست که خورشید فلک طیره ی اوست
هستی عالم شش گوشه محقر گیرند
می سگالند دو دستش که به یک بخشش گرم
تر و خشک همه آفاق ز ره برگیرند
جود مرده ز دلش زنده شد و شاید اگر
دم عیسی و دل شاه برابر گیرند
تیهوان در حرمش زقه ی شاهین طلبند
آهوان در کنفش گوش غضنفر گیرند
نفحه ی عدل ورا بوی ز غزنین یابند
صدمه ی تیغ ورا راه به کشمر گیرند
سلطنت را جز ازو واسطة العقد کجاست؟
که بدو مملکت و افسر سنجر گیرند
پدر اسکندر ثانی و برادر سلطان
اصل شاهان ز پدر یا ز برادر گیرند
خسروا عدل تو جاییست که در خطه ی ملک
طغرل و باز به دراج و کبوتر گیرند
عقل و جان خاک کف پای تو در دیده کشند
بحر و کان غاشیه ی دست تو بر سر گیرند
گر کمندی کند از رای رفیع تو فلک
به خم او همه خورشید منور گیرند
عقل کل ذات تو آمد که بر رتبت او
نه فلک را همه اجزای مبتر گیرند
اندران روز که گردان وغا در صف کین
ناله ی کوس به از ناله ی مزهر گیرند
طعمه ی مرگ ز اجسام دلیران سازند
ساحت چرخ بر ارواح مطهر گیرند
به تف تیغ همه گرده ی گردون سوزند
به خم خام همه زهره ی ازهر گیرند
باد پایان ز تف خنجر عادی صفتان
طبع دور فلک و عادت صرصر گیرند
آن زمان تیغ ترا مایه ی نصرت دانند
وان نفس تیر ترا مرگ مصور گیرند
ارغنون وار همه کوس اجل بنوازند
ارغوان شکل رخ تیغ به خون در گیرند
نیزه ها خوابگه از سینه ی گردان طلبند
حربه ها جایگه اندر سر و افسر گیرند
سرکشان هم به سر رمح چو نیلوفر تر
عرصه ی معرکه در لاله ی احمر گیرند
عقل و روح از فزع، آیینه مثال
راه این دایره ی آینه پیکر گیرند
از طرب صف شکنان لون طبر خون یابند
وز فزع تیغ زنان رنگ معصفر گیرند
گه رکاب از کمر کوه گران تر سازند
گه عنان از ورق کاه سبکتر گیرند
گرد یکران ترا کایت فتح و ظفرست
مایه ی نصرت و پیرایه ی لشکر گیرند
بر سر مایده ی معرکه مرغان هوا
کاسه از تارک شاهان ستمگر گیرند
نامه ی فتح تو بر طارم گردون خوانند
خیمه ی جاه تو بر تارک اختر گیرند
سعد گردون به بقای ابد و نصرت حق
فال اقبال به نام تو ز دفتر گیرند
حمله ای را ز تو صد لشکر دارا شمرند
وقفه ای را ز تو صد سد سکندر گیرند
فضلا در صفت مدح تو اشعار مجیر
به ز درج گهر و درج مسطر گیرند
رقمش طرفه تر از صورت مانی دانند
سخنش خوبتر از صنعت آزر گیرند
پیش طبع وی و دست تو بزرگان عراق
هم سخا هم سخن خلق مزور گیرند
شعر او نسبت و نام از تو و مدح تو گرفت
گرچه نام از پدر خویش وز مادر گیرند
خسروا، تاج دها! موکب نوروز رسید
که جهان را همه در لاله و عبهر گیرند
بس نماندست که بر دامن کشت و لب جوی
سبزه و بید به کف ناوک و خنجر گیرند
رطلها از می آسوده لبالب خواهند
جامها در زر و فیروزه سراسر گیرند
بزم نوروز بساز و می آسوده بخواه
تا به بزم تو همه باده مقطر گیرند
بر خور از بخت جوان روز نو و دولت نو
آن به امروز که جام می و ساغر گیرند
تا بتان گرد سمن دام ز عنبر سازند
تا مهان روز طرب زلف معنبر گیرند
تا خط و عارض خوبان ختن را به صفت
چون دل مؤمن و چون سینه ی کافر گیرند
عز و اقبال تو و اعظم اتابک به جهان
باد چندانک دم صور بدم در گیرند
امر و نهی تو چنان باد که بر روی زمین
خسروان را همه مأمور و مسخر گیرند
در تو کعبه ی امید خلایق بادا
تا همه خلق جهان حلقه ی آن در گیرند
***
33
کسی که قصد سر زلف آن نگار کند
چو زلف او دل خود زار و بی قرار کند
کسی که دارد امید کنار و بوس ازو
بسا که خون دل از دیده در کنار کند
دلم ربود بدان زلف همچو چنگل باز
تو هیچ باز شنیدی که دل شکار کند
هزار جور کند بر دلم به یک ساعت
و گر بنالم ازو هر یکی هزار کند
چنان مکن که ز بی طاقتی دل رنجور
شکایتی ز تو با صدر روزگار کند
کریم مطلق و حرز زمانه شمس الدین
که روزگار به مثل وی افتخار کند
نثار پیش سخایش دهان فرو بندد
امید وقت عطایش دو دیده چار کند
ز جود دستش سایل همی برد بهره
نه آنکه وعده پذیرد نه انتظار کند
همیشه با ولیش بخت سازگار بود
همیشه با عدویش چرخ کارزار کند
کسی که دید دل و دست او گه بخشش
به آفتاب و به دریا چه اعتبار کند
به پیش لفظ گهربار او خجل گردد
صدف که قطره همی در شاهوار کند
همی پذیرد منت چو می کند بخشش
به چشم هر کس زر همچو خاک خوار کند
زهی بزرگ عطایی که جود و بخشش تو
نه آن سخاست که در دادن اختصار کند
ز بهر مرکب خاص تو راکب تقدیر
همیشه ابلق ایام راهوار کند
نهاده گردون سوی تو صد هزاران چشم
که رأی عالی تو تا چه اختیار کند
اگر نه از پی بزمت نوا زند ناهید
به دست حادثه اش چرخ سنگسار کند
همیشه تا که فلک گرد خاک می گردد
همیشه تا که قمر بر فلک مدار کند
سر تو سبز و دلت شادباد و مدت عمر
فزون از آنکه مهندس بدو شمار کند
***
34
شاهد ما گر سر زلف معنبر بشکند
قدر روز افزون کند بازار عنبر بشکند
زلف او سر راست از بهر شکست کار ماست
گر شکست ما بجوید زلف را سر بشکند
دانه ی خالش که باز اندیشه او چون کنم؟
گرنه دستی بر نهد سیمرغ جان پر بشکند
چنبر مسکین نمی ترسد که افتد در خمش
آه من کو چنبر چرخ ستمگر بشکند
هر که لعل شکرینش دید گو نامش مبر
زان سبب کز نام او ناموس شکر بشکند
عاشقان در پای او جان بیشتر خواهند ریخت
تا ببندد دل به غمزه طره کمتر بشکند
دور وصلش هر زمان گردان شود ما مانده ایم
چون رسد نوبت به ما در حال ساغر بشکند
گر کند لعل شکر ریزش دو صد پیمان به وصل
غمزه ی بادام او چون پسته یکسر بشکند
شمع شب یعنی که مه با اوست همچون شمع روز
زین سبب مه هرمهی زان شمع پیکر بشکند
ناوکی کز غمزه ی چشم یک اندازش بجست
گرچه از دل بگذرد پیکانش در بر بشکند
گر طلسم هجر او تا اوست نشکشتست کس
آه سرد من به فر شاه صفدر بشکند
کسری جم مرتبت کیخسرو رستم رکاب
گر عنانش خود بجبند چرخ و محور بشکند
داور عالم قزل کز شرم جودش هر زمان
کان چو دریا تر شود دریا چو گوهر بشکند
بیم آن هست این زمان کز صدمه ی صیت سخاش
طارم هفتم ازین شش طاق اخضر بشکند
***
35
گر سر زلف تو بر روی تو جولان نکند
عشق تو قصد دل و غارت ایمان نکند
با تو کس گوی به میدان نبرد تا غم تو
خاطرش خسته تر از گوی به میدان نکند
بر دلم روز وصال تو ز اندیشه ی هجر
می کند آنچه هزاران شب هجران نکند
دل و صد چون دل برخاسته پیش تو کشم
تا ز من غمزه ی شوخت طلب جان نکند
دیده ی من حشر از عشق تو آورد ولیک
چکند دیده؟ چو دل داند و فرمان نکند
دل سگ کیست؟ که چون چشم چو آهوی تو دید
خدمت آن لب لعل از بن دندان نکند
کار ما چون سر زلف تو پریشان همه شب
نکند کس اگر آن زلف پریشان نکند
در جهان فتنه ای افگندی و بر فتنه ی تو
گرچه من صبر کنم خسرو ایران نکند
کارفرمای جهان اعظم اتابک که خرد
با کفش قصه ی بحر و صفت کان نکند
مالک شش جهت اسکندر ثانی که فلک
پیش قدرش سخن قدر قدر خان نکند
ذات او سایه ی یزدان شده خورشید در اوج
جز به جان خدمت آن سایه ی یزدان نکند
پشت اسلام بدو قوت از آن یافت که او
طلب رنج دل هیچ مسلمان نکند
او به حق شاه جهانبان شد و شک نیست که حق
هیچ کس را به خطا شاه جهانبان نکند
خسروا عدل تو جاییست که از چنگل باز
هیچ تیهو بچه در ملک تو افغان نکند
مرد تا در ره ایزد نشود عاصی و عاق
در تو و نعمت تو بیهده عصیان نکند
نبود مشکل و دشوار به عالم کاری
که فلک بر تو و اقبال تو آسان نکند
نور حق بر تو و بر چهره ی خوبت پیداست
وین اثرها بجز از طاعت پنهان نکند
عصمت نوح تو داری و بهنگام مصاف
آنچه تیغ تو کند صدمه ی طوفان نکند
تویی اسکندر ثانی که نباشد روزی
که کف تو مدد چشمه ی حیوان نکند
گر در ایام تو سنجر مثلا زنده شود
جز به تو سلطنت ملک خراسان نکند
فر اقبال تو از دشمن تو ناید از آنک
دیو در طاعت حق کار سلیمان نکند
ور شود خصم تو فرعون مدارا نده از آنک
تیغ تو قهر کم از موسی عمران نکند
شور بخت دو جهان آن بود ای شاه که او
هر چه گفتی تو و گویی که بکن آن نکند
عهد بستست قضای ازلی با تو بر آنک
تا ابد خانه ی اقبال تو ویران نکند
آنچه سگ دار غلامانت کند در صف جنگ
لشکر ایلک و لشکرکش خاقان نکند
تا تو سلطان جهان را به حقیقت پدری
هیچ دشمن طلب ملکت سلطان نکند
شاد باش ای شه کافر کش غازی که فلک
جز بد اندیش ترا عاجز و حیران نکند
هر که او دیده بود روی تو از اول روز
تا به شب گرد درش حادثه جولان نکند
شاه خوارزم گر از حکم تو سر پیچاند
خویشتن جز هدف ناوک خذلان نکند
ور مؤبد ننهد بر خط پیمان تو سر
کافرم گر سر خود در سر طغیان نکند
التجا بر در تو تا به یکی سال دگر
قیصر روم کم از خسرو کرمان نکند
تو برین فتح و ظفر شکر فراوان کن از آنک
کار تو راست بجز شکر فراوان نکند
فتح تبریز میسر شد و آن روز مباد
که دل و دولت تو فتح دگر سان نکند
هم بزودی بود این بقعه ز عدل تو چنان
ساکنش آرزوی روضه ی رضوان نکند
خسروا هست یقینت که فلک تا به ابد
بر مراد دل کس جنبش و دوران نکند
هیچ کاری به جهان با سر و سامان نبود
تا جفای فلکش بی سر و سامان نکند
پس در آن کوش که در دور تو و دولت تو
فتح جز با سر شمشیر تو پیمان نکند
بیخ کافر بکن از پشت زمین تا پس ازین
نعمت عفو ترا بیهده کفران نکند
پشت ایمان چو تویی پس که کند در عالم؟
گر سر خنجر تو یاری ایمان نکند
غبن باشد اگر از خون دل ابخازی
خاک را تیغ تو چون لعل بدخشان نکند
آن فزع بیند و یابد ز تو و لشکر تو
که دگر تا بزید روی به اران نکند
دارم امید که این بار سر خنجر تو
جای جز در دل آن کافر کشخان نکند
او پشیمان شود از کرده ولی آن سگ را
جز سر تیغ تو از کرده پشیمان نکند
نیست یکروز که از مدح و ثنای تو مجیر
زینت دفتر و آرایش دیوان نکند
در ثنای تو هر آنکس که ببیند سخنش
میل سوی سخن صاحب و سحبان نکند
خاطر اوست سزاوار مدیح تو از آنک
مدح احمد بجز از خاطر حسان نکند
او ز احسان تو محروم شد و نیست کسی
که دلت در حق او شفقت و و احسان نکند
تا لب لاله و رخسار سمن را به چمن
هیچ کس تازه تر از قطره ی باران نکند
تا در اثنای سخن مرد سخنگوی فصیح
برگ گل را صفت خار مغیلان نکند
رایت دولت و فر تو چنان عالی باد
که گذر جز همه بر تارک کیوان نکند
سال عمر تو چنان باد و چنان خواهد بود
که حسابش به حیل خاطر انسان نکند
باد ایوان فلک رخنه و بگسسته ز هم
اگر او نقش ز نام تو بر ایوان نکند
گنگ باد آنکه چو بشنید دعای تو زمن
جان نیفزاید و آمین ز دل و جان نکند
***
36
این خر جبلتان که قدم بر قدم نهند
بی معنی اند و در ره معنی قدم نهند
ناشسته هیچ یک حدث جهل وین عجب
کاغاز هر سخن ز حدوث و قدم نهند
جام شکسته زیر کف پای خاطرند
خود را ز خاطر ار چه همه جام جم نهند
بی سایه اند گرچه جهان در جهان زنند
بی مایه اند گرچه درم بر درم نهند
لاشیء و شیء در عدمند ار چه در وجود
خود را نظام عقد وجود و عدم نهند
بیش اند و کم چو خاک ز بی آبی آنچنانک
من بیشتر ز بیش و مرا کم ز کم نهند
اهل قلم نه بلکه قلمدان شدند از آنک
سر بر خط قلم نه بر اهل قلم نهند
نم ز آفتابه شان نشود یک نفس جدا
گر طشت آتشین همه را بر شکم نهند
چون مرگ سرخ و مار سیاهند کز حسد
شاخ امل برند و بنای الم نهند
از پشت گاو، بدعت هر یک گذشته دان
تا ساق عرش گرچه قسم بر قسم نهند
سردند و پرده در چو دم صبح و در صفا
ترجیح خویش بر نفس صبحدم نهند
با من برابرند به معنی ولی چنانک
شاخ خسک برابر باغ ارم نهند
ایشان و من مگوی که در شرع نیست راست
مصحف در آبخانه و بت در حرم نهند
من غم برای جان خورم ایشان ز بهر نان
آری هموم خلق به قدر هم نهند
دعوت گرند جمله و صاحبقران کفر
تا دعوة الکواکب و قرآن بهم نهند
لا زان شدست نیم گره تا گه عطا
بندی ز دست بخل ز لا بر نعم نهند
صفرند جای یافته در صدر و هم رواست
کاندر حساب، صفر به جای رقم نهند
انعام عام پرورا عمی دلند از آنک
هر عامه را به مرتبه ی خال و عم نهند
آبستن اند چون شب و روزی نهند بار
کز نفخ صور بر همه شان بار غم نهند
حسان لقب شدند و کسی در عرب نماند
کاین نام بر کسی ز خسان عجم نهند
گفت آن غراب خو که چه مرغی است این مجیر
کورا درون دایره ی مدح و ذم نهند
سیمرغ عزلتی است که ناسفتگان چرخ
در گنج خاطرش همه در حکم نهند
ایشان کیند؟ یافه در ایان که بهر صیت
خود را به زور در دهن زیر و بم نهند
بوجهل سیرتان و همه بوالحکیم نام
کایین چو رفت نام همه بوالحکم نهند
رستم ز رخش باز ندانند روز باک
گر داغ رخش بر کتف روستم نهند
تر دامنند همچو سحاب ار چه چون سپهر
بر آستین مجره به جای علم نهند
دعوی کرم کنند و کریمند اگر کرام
تر دامنی نه تر سخنی از کرم نهند
بیرون شوند چون من ازین حلقه گربه سر
سر بر خط خطاب امام امم نهند
شاه صفا امیر معانی که شرع و عقل
اندر خلاق حکمت و شرعش حکم نهند
قطب زمانه ناصر دین کز صفای او
هر صبح بار قهر ضیا بر ظلم نهند
گردون به شکل اوست نه چون او که شاخ بید
نبود بقم اگر چه در آب بقم نهند
گر آسمان نه اوست چرا شکل آسمان؟
دلق کبود در پس پشتی بخم نهند
چندان بقاش باد که در صفه ی صفا
گردون و خواجه خرقه ی نیلی بهم نهند
عمرش ز حد جذر اصم در گذشته باد
تا مشکل عدو همه جذر اصم نهند
***
37
رسید کان مروت به قعر گوهر جود
ز صاین الدین دریای مکرمت محمود
سخی کفی که سه بعد و چهار عنصر را
دو نیر است؟ یک انگشت او به معنی جود
برای ختم مروت پس از ولادت او
به مهر کرد طبیعت مشیمه های ولود
زهی ضمیر منیرت نجوم را مصعد
زهی مکان رفیعت سپهر را مسجود
خدای کرد به همنامی پیمبر خود
ستوده سیرت او در نهاد تو موجود
ز امر و نهی کتابی است نزد او مرقوم
زحل و عقد سجلی است نزد تو مشهود
ترا محل عنایت به مجلس مخدوم
ورا مقام شفاعت به حضرت معبود
مرا سعود فلک ره نموده اند به تو
که باد طالع تو حاصل قران سعود
تو باد رحمتی و صدر پادشا دریاست
به سعی باد ز دریا وفا شود مقصود
به پای مختصران نیست پای دانش تو
دراز گوش چه داند رسیلی داود
به حسن عهد ز خواجه صلات من بستان
که حسن عهد خود از چون تویی بود معهود
مرا گرفته شمار از وجود راه عدم
اگر تو خلعت من ناری از عدم به وجود
همیشه تا که سجودی بود عقیب رکوع
در تو باد چو قبله نشانه گاه سجود
***
38
مرا که کار غم عشق یار خواهد بود
بیا بگو که ازین به چه کار خواهد بود؟
نه من نه یار اگر در میان وصل و فراق
مرا بجز غم او غمگسار خواهد بود
چه می خورم غم وصلی که روز دولت او؟
چو شمع یکشبه ناپایدار خواهد بود
تو یار من نیی ار در میان مرا و ترا
امید وعده ی بوس و کنار خواهد بود
خمار هجر نخواهم شکستن از می وصل
از آنکه حاصل می هم خمار خواهد بود
به زینهار رخ و لب مخوان مرا و مگوی
که آب و آتش را زینهار خواهد بود
حدیث زلف مکن زانکه عاشقان دانند
که کار زلف تو دیوانه وار خواهد بود
بهار سر زد و با زلف چون بنفشه ی تو
بنفشه سر زده و سوگوار خواهد بود
ز برگ گل خجلم زان سبب که می شنوم
که او ز تو خجل و شرمسار خواهد بود
چو لاله خسته دلم زانکه با لبت امسال
قبای لاله به از طرز پار خواهد بود
ز عندلیب بدان فارغم که سبحه ی او
ثنای بارگه شهریار خواهد بود
نگین خاتم ملکت تکین خطه ی ملک
که ملک و ملکت ازو باقرار خواهد بود
جهان لطف منوچهر کز لطافت او
ز آب و آتش حشر آبدار خواهد بود
گلی که بی مدد لطف او گشاید لب
سیاه روی تر از نوک خار خواهد بود
اگر به پشتی عدلش بهار دم نزند
گرفت و گیر خزان در بهار خواهد بود
به فر خطبه ی او ملک را که دامادست
عروس فتح و ظفر در کنار خواهد بود
چو دید سکه ی او آسمان یقین گشتش
که نقدهای ستم کم عیار خواهد بود
ز خاک پایش بیزارم ار نه خاک درش
قبال قبه ی گوهر نگار خواهد بود
چو مار ناکس وز نهار خوارم ار نه عدوش
به شکل مورچه زنار دار خواهد بود
ز بهر ریزه ی خوانش دو دست روح القدس
هزار پنجه چو دست چنار خواهد بود
عدوش گرچه شود زهره ی بریشم زن
چو کرم پیله هم اندر حصار خواهد بود
به پیش چشم منست اینکه گوش گردون را
ز حلقه ی در او گوشوار خواهد بود
مسلم است که در جوی تیغ او آبی است
که آتش از تف او خاکسار خواهد بود
ز شعله ی سر رمح شهاب پیکر او
اثیر یک شرر مستعار خواهد بود
به رزم و بزم ز تأثیر هیبت وصیتش
ستاره فربه و گردون نزار خواهد بود
رسید خصم به دوزخ ز تیغ او یکبار
مگر قیامت خصمش دوبار خواهد بود
بدان خدای که با بندگانش روز شمار
به ذره ذره حساب و شمار خواهد بود
بدان نفس که درو دستگیر ما و شما
لطیفه ی کرم کردگار خواهد بود
بدان بنای سبک پای سست عهد کبود
که تا به صدمه ی صور استوار خواهد بود
به عکس تیغ گیر شاه کز تف او
نهال حادثه بی برگ و بار خواهد بود
بدان نسیم که وقت سحر گذرگه او
شکنج طره ی زلفین یار خواهد بود
که فر و مرتبه ی خسروان عرصه ی خاک
ز فر او یکی از صد هزار خواهد بود
مجیر بر در او تا به گوشمال اجل
ثنا گزین و معانی گزار خواهد بود
ایا سپهر جلالی که صحن ملک ترا
صفا و بسطت دار القرار خواهد بود
نهال حکم تو در هر بلاد خواهد رست
اساس فتح تو در هر دیار خواهد بود
بر سپهر جلال تو در دو دیده ی عقل
ستاره شعله و گردون غبار خواهد بود
همای عقل، ترا آشکار می گوید
که باز فر تو گردون شکار خواهد بود
تو شاد باش که با کار و بار دولت تو
سپهر بر شده بر هیچ کار خواهد بود
منم که چون به هنر جامه ی سخن با فم
ز مدحت تو درو پود و تار خواهد بود
به فر مدح تو امروز نظم و نثر مرا
هزار جان مقدس نثار خواهد بود
به یادگار همی دار این قصیده ز من
که این قصیده ز من یادگار خواهد بود
بساز بزم که با بزم خرم تو بهشت
اگرچه هست نهان، آشکار خواهد بود
بخواه زیر که عید آمد وز آمدنش
تن عدوی تو چون زیر زار خواهد بود
همیشه تا که ستم پروری و بد عهدی
نهاد و قاعده ی روزگار خواهد بود
به اختیار همی زی که کار دشمن تو
برون ز دایره ی اختیار خواهد بود
***
39
مرا چو دل به جوانی ز غم جدا نبود
ز عیش لاف زدن در جهان روا نبود
نوای عیش ز یاران همنفس باشد
چو همنفس نبود عیش را نوا نبود
ز هر ذخیره که اندر جهان کسی سازد
به از موافقت یار باوفا نبود
کسی نماند که با او دمی بشاید زد
که همدمی خسان از خطر جدا نبود
مگر زمانه بدان عهد بست و پیمان کرد
که خوشدلی و فراغت به عهد ما نبود
نه دوستی است که خیزد صفا ز صحبت او
نه همدمی است که در طبع او جفا نبود
ز دشمنان چه توان چشم داشتن آخر
درین زمانه که با دوستان صفا نبود
ز پادشاهی با رنج دل چه سود که مرد
چو خوش دل آمد شاید که پادشا نبود
به نزد عقل، مراد دلست حاصل عمر
ز بی مرادی دل، عمر جز هبا نبود
چو دوست رفت ز کف از طرب نماند اثر
چو باد تند بود لاله را بقا نبود
درین زمانه فراغت، طلب نشاید کرد
که جای داروی دل کام اژدها نبود
کجاست مجلس انسی بگوی در آفاق
که آن به زحمت نا اهل مبتلا نبود
کراست؟ یکدم خوش در جهان مرا بنمای
که جفت آن دم خوش محنت و عنا نبود
مسخرست مرا ملکت جهان و هنوز
مراد با دل من یکدم آشنا نبود
ز خویشتن بده انصاف و نیک باز اندیش
کرا بود دل آسوده؟ چون مرا نبود
خدای عاقبت کار ما به خیر کناد
که بر زبان به ازین خلق را دعا نبود
***
40
دم گیتی معنبر می نماید
چمن از خلد خوشتر می نماید
هوا از صبح لؤلؤ می فشاند
جهان از باد زیور می نماید
صبا را خیر مقدم گوی زیراک
نسیمش روح پرور می نماید
به توقیع شریف صبغة الله
جهان بر گل مقرر می نماید
زهی باد سحر لله درک
که لطف آب از آذر می نماید
شقایق داغ بر دل زان نشسته است
که گلبن دست بر سر می نماید
چمن شد طوطیی کز شکل لاله
غراب آتشین پر می نماید
سپهر از باد صبح و ژاله و گل
بر آتش عود و شکر می نماید
زهی شکر زهی آتش زهی عود
که این پیروزه مجمر می نماید
زبهر بوسه می دان از لب گل
که سوسن از دهن زر، می نماید
به مهرباد صبح است آن زر خشک
که هر دم سوسن تر می نماید
مکن شوخی و شوخی بین ز نرگس
که عطارست و زرگر می نماید
قلم در توبه، خط در عافیت کش
که گل صد تو چو دفتر می نماید
جهان از باد، کش جانها فدا باد
چو بزم صدر کشور می نماید
نظام الملک ثانی عز نصره
که از کف بحر اخضر می نماید
محمد زبده ی دوران گردون
که بر گردون مظفر می نماید
سلاله ی طاهر مختار کز قدر
فزون از چرخ و اختر می نماید
فلک پیشش به زانو می نشیند
جهان با او محقر می نماید
ز کلکش کز لقا بیمار شکل است
بسا خط کان مزور می نماید
کلهداری است کز یک پیچ دستار
مقامات صد افسر می نماید
لسان الثور را بین وقت مدحش
که چون جوزا سخنور می نماید
دم روح القدس می خوان دمش را
که این با آن برابر می نماید
مطهر ذات او از لفظ قدسی
همه روح مصور، می نماید
تعالی الله چه لفظ است این همه لطف
که آن ذات مطهر می نماید
وثاق اوست این بام مدور
که همچون حلقه بر در می نماید
وشاق اوست این چرخ رسن باز
که بیدل همچو چنبر می نماید
ز فر شاه دان کو گاه توقیع
ز ظلمت چشمه ی خور می نماید
خضروار از سر کلک آب حیوان
به تأیید سکندر می نماید
بدان عشوه که یابد نقش نامش
فلک پیروزه منظر می نماید
بدان نهمت که رو بد خاک راهش
صبا فراش پیکر می نماید
به ذات آنکه امرش در سه ظلمت
بنا از چار گوهر می نماید
ولی از نسل آدم می گزیند
خلیل از صلب آزر می نماید
ز آب و خون درین مرکز ز قدرت
هزاران صنع در خور می نماید
ز آبی روی یوسف می نگارد
ز خونی مشگ اذفر می نماید
که خورشید جلال او به تأثیر
همای سایه گستر می نماید
خطا بخشا! تویی کانصاف کلکت
اثر در بحر و در بر می نماید
کرم کو گوشه گیری بد چو عنقا
به درگاهت مجاور می نماید
چراغی کاسمان دارد در انگشت
ترا در دست مضمر می نماید
حیات دشمنت چون چین ابرو
به چشم عقل منکر می نماید
درین دوران که ابنای زمان را
دم عیسی دم خر می نماید
مروت در فراخ آباد گیتی
چنین دلتنگ و مضطر می نماید
کرم زین گونه گونه مردمیها
به مردم روی کمتر می نماید
تویی تو کز دل درویش دارت
همه گیتی توانگر می نماید
کفت گو کان دیگر گشث هر دم
ز نو احسان دیگر می نماید
کرم را دست بر سر هم تو می دار
که کارش بس مشمر می نماید
به فر سایه ی خود فربهش کن
که همچون سایه لاغر می نماید
ببین سحرالبیان کاندر مدیحت
مجیر از جان غم خور می نماید
به جان تو که نطقش چون فرشته
همه جان معطر می نماید
زهی معجز که او از آتش طبع
سخن چون آب کوثر می نماید
سمندر خاطرش در آتش فکر
خطر بیش از سکندر می نماید
دعا به ختم این گفتار زیراک
سخن بی آن مبتر می نماید
جلال افزای صدرت باد هر شکل
که این چرخ مدور می نماید
مسلم باد عمر جاودانت
که اقبالت مسخر می نماید
***
41
ایها العشاق باز آن دلستان آمد پدید
جان بر افشانید کان آرام جان آمد پدید
چشم بگشایید هین کان تلخ پاسخ رخ نمود
لب فرو بندید کان شیرین زبان آمد پدید
صد دل اکنون در میان باید چو شمع از بهر آنک
عارص چون شمع آن لاغر میان آمد پدید
دامن اندر چید سرو از وی چو سایه ز آفتاب
چون مه رخسار آن سرو روان آمد پدید
جان میان در بست چون نی یعنی اندر خدمتم
راست کز ره شکل آن شکر فشان آمد پدید
خار در چشمم گل سوری زد الحق تا ز لطف
زیر هر خساری ازو صد گلستان آمد پدید
رفتم اندر کوی او در خون من رفت آسمان
و آن شفق دان خون من کز آسمان آمد پدید
پسته وارم خنده می آید که همچون پسته باز
هر چه با من راز دل بود از دهان آمد پدید
تا نشستم چون نگین از حلقه ی وصلش برون
صد نگین از چشم من در یک زمان آمد پدید
دوش بر بیماری من زد خیالش خنده ای
عقد مروارید تر در ناردان آمد پدید
در غم هجرش تن من بهر آن افگند گوشت
تا همای عشق او را استخوان آمد پدید
سکه ی حسنش مرا هر دم همی گیرد به گاز
یعنی از زر بر رخ زردت نشان آمد پدید
چهره ی گلرنگ آن سرو روان خارم نهاد
تا مرا صد خار در چشم روان آمد پدید
زلف ظلمت شکل او بگذشت روزی بر لبش
در لب او چشمه ی حیوان از آن آمد پدید
نی غلط گفتم که اندر لعل او آب حیات
از ثنای خاک پای پهلوان آمد پدید
شاه اسکندر جلالت خسرو جم رتبت آنک
همچو جمشید و سکندر کامران آمد پدید
نصرة الدین قاهر مطلق که از تأیید و فر
قهر او در ملک عالم قهرمان آمد پدید
بارگاه قدرتش را زین رواق نه دری
از جلالت سقف وز قدر آستان آمد پدید
چرخ توسن طبع را زانگه که اندر خیل اوست
ابلق و سیس سحر در زیر ران آمد پدید
گرچه سیمرغ کرم زین پیش پی گم کرده بود
اینک او را بر درشه آشیان آمد پدید
ماه با این ترکتازی چیست؟ جز هندوی او
خاصه کو چون قیرگون از قیروان آمد پدید
عکس نان و خوان او بر روی چرخ کاسه وش
قرصه ی خورشید و راه کهکشان آمد پدید
آسمان بر جفت ساز زهره این ره می زند
کابشروا بالعدل کان نوشین روان آمد پدید
بحر و کان گویند اگر بینندش اندر صدر ملک
کانک اندر یک مکان صد بحر و کان آمد پدید
شاد باش و دیر زی ای سلطنت کز بهر تو
امر و نهی خسرو سلطان نشان آمد پدید
در جهانست او و عقل اندر عجب تا از چه روی
صد جهان از مکرمت در یک جهان آمد پدید
مهدی آخر زمان گشت او که چون در زین نشست
عقل پندارد مسیح از آسمان آمد پدید
کید این دجال شکلان آخر اندر چه فتاد
چون لوای مهدی آخر زمان آمد پدید
دست وی گرز گران بگزید یعنی ملک را
این سبکباری از آن گرز گران آمد پدید
آنچه موسی داشت اندر دست و عیسی در نفس
شاه را این در بنان، آن در بیان آمد پدید
چون غبار انگیزد از میدان، خرد گوید که باز
گرد رخش رستم از زاولستان آمد پدید
ای فلاطون فکرتی کاتش فشان طبع ترا
آفتاب و آسمان اندر میان آمد پدید
ملک را با ظلم چون باشد قران کاندر جهان
چون تو شاه مقبل صاحب قران آمد پدید
آسمان میر سلاح تست زان کاندر کفش
ماه گاهی چون سپر گه چون کمان آمد پدید
دست زر بخشت که چشم فتح از و روشن شده ست
از برای گوشمال گرد نان آمد پدید
پاسبان هندو به اندر عرف عادت لاجرم
تیغ هندیت از پی دین پاسبان آمد پدید
زود گیری ملک از ری تا در هندوستان
هم بدان گوهر که از هندوستان آمد پدید
هر که شکل تیغ تو در صف هیجا دید گفت
کاتش اندر چشمه ی آب روان آمد پدید
تا بخواند خطبه ی مدح تو بر گل فاخته
در گلوش از عنبر تر طیلسان آمد پدید
عمر خصمت چون به کوتاهی است چون عمر بهار
پس چرا بر روی او رنگ خزان آمد پدید؟
حلقه ی تنگ سمند تست می دانی که چه
نه رواق نیلگون کز یک دخان آمد پدید
بی شک از پشت اتابک صورت میمون تو
گوهر از کان چون پدید آمد چنان آمد پدید
سبز بادا بوستان عدل تا یوم الحساب
زانکه این سرو سهی زان بوستان آمد پدید
صحن آن دریای دولت تا ابد پر موج باد
کاین چنین در زان محیط بیکران آمد پدید
عاشق گردون پیرم خود نپرسی تا چرا؟
زانکه از دوران آن پیر این جوان آمد پدید
خسروا در سایه ی فر همای عدل تو
صعوه را از جره باز آخر امان آمد پدید
ملک مستسقی صفت را تا دوا کردی به تیغ
می توان گفتن که اندر وی توان آمد پدید
هر که او را ریخت گردون از پی نان آب روی
اندرین صدر رفیعش آب و نان آمد پدید
بلبلان خاطر پاک مرا در مدح تو
همچو طوطی در زبان سحرالبیان آمد پدید
من شکر خایم نه شاعر زانکه اندر کام من
شکر شکر ترا جای و مکان آمد پدید
لفظ و معنی بر زبان من ز اقبال ثنات
چون روان پاک و چون آب روان آمد پدید
این سخن چون طعنه در خاک خراسان می زند
شاید ار خاک مجیر از بیلقان آمد پدید
شاعران هستند لیکن آهن از زر خلاص
هم پدید آید چو سنگ امتحان آمد پدید
عید اضحی با هزاران امن و دولت بر درت
از در لطف خدای غیب دان آمد پدید
گاو گردون را بکن قربان که بر روی فلک
از پی قربان شاه کامران آمد پدید
در زمانه داد و عدل و ایمنی و خوشدلی
از سر آن خنجر عالم ستان آمد پدید
تا شود در خط ز خود همچون عتابی آنکه گفت
کز میان سنگ خارا پرنیان آمد پدید
تا نگوید هیچ صاحب حس که اندر خافقین
لاله ی نعمان ز شاخ ارغوان آمد پدید
چار رکن خانه ی اقبال تو خالی مباد
زان سه نوبت کز ملوک باستان آمد پدید
جاودان چون خضر اندر ملک اسکندر بزی
زانکه دین را از تو عمر جاودان آمد پدید
***
42
نه دل ز یار شکیبد نه می بسازد یار
به غم فرو نشوم گر به سر برآید کار
ز سر گذشت مرا آب و صبر می گوید
که جان بپای بری یاشوی ز سر بیزار
چگونه از در دل در شوم که دستم گیر
که زد ز عجز دلم پشت دست بر دیوار
مرا چو جرعه اگر خون دل بریزد دوست
چو جرعه خاک ببوسم به پیش او ناچار
وصال او نکنم طمع از آنکه می دانم
که عاشقان نشوند از زمانه برخوردار
به خار عشق ویم گرچه بهر دشمن و دوست
چو گل به خنده ی خونین درم شبی صد بار
در آن هوا که همای وصال او نپرید
عقاب فتنه در آن ناحیت گرفت قرار
چه شوخ دیده کس است او که شاخ عشوه ی او
بجز شکوفه ی بی دولتی نیارد بار
کدام لب که ازو بوی جان نمی آید
ز بس که جان به لب آورد دست فرقت یار
رسید کوکبه ی سعد بر جنیبت گل
مثال داد جهان را به فر و عدل بهار
بنفشه را گل سوری مگر به خرده گرفت
که مانده بر سر یک پای بهر استغفار
چو دید سبزه که گل پای در رکاب آورد
کشید نیمچه یعنی که خسروست سوار
بسوخت خون دل خویش لاله تا دانست
که در جهانش بقا اندکست و غم بسیار
جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی
به خنده گفت ولیکن نه چون تو بی زنهار
زبان سوسن آزاد گنگ ماند چو دید
که با حریف جهان خامشی به از گفتار
به سمع لاله رسید آنکه غنچه پیکان ساخت
دلش چو سینه ی من گشت از نهیب فگار
عروس سبزه چو در جلوه شد به مجلس گل
ز سیم خام طبقها شکوفه کرد نثار
به باغ بلبل ازین پس ز بهر فتوی عیش
ثنای خسرو عالی نسب کند تکرار
سپهر قطب معالی روان قالب عقل
مسیح ملت ملک اختر سپهر تبار
محمد بن روادی که باز مرتبتش
بر آشیانه ی روحانیان گرفت قرار
کلید گنج هنر کاتش بلارک او
درون معرکه هست اژدهای جان اوبار
چو تیر چار پرش سر برد به حلق عدو
سه روح خصم برون آید از ره سوفار
ز رشگ حمله ی گرمش سلاح دار سپهر
به جای تیغ ببستست بر میان زنار
در آن زمان که شود روی طارم ازرق
ز گرد اسب یلان تیره در صف پیکار
ز بیم ناوک گردان، زمانه را بینی
کشیده سر به تن تیره در کشف کردار
جهان به حیله دم اندر کشیده چون نقطه
اجل به کینه دهن باز کرده چون پرگار
شود ز خون یلان همچو پای کبک دری
میان معرکه سیمرغ مرگ را منقار
تبارک الله کان روز خسرو عادل
چگونه زود بر آرد ز جان خصم دمار
ظفر گرفته عنانش، ندا کند در صف
زهی مظفر پیروز بخت خصم شکار
در آن مهم که میان دو صف پدید آید
یقین بدانکه سر تیغ اوست کارگزار
حدیث اوست کنون در کتابخانه ی چرخ
حدیث رستم دستان به کلبه ی عطار
ز گرز او کند ایام شربتی شافی
هر آنگهی که شود شخص مملکت بیمار
پریر بود که درهم شکست چون دفتر
صفی به حیله و فن راست کرده چون طومار
به لوری از هنر او و لور گندی خصم
نبات خون آلو دست و ابر طوفان بار
سپهر حقه صفت شد زمانه حلقه بگوش
که تا کند چو زمانه به بندگیش اقرار
ز بیم بخشش او عالم ستم پیشه
نهفت زر و گهر در دل جبال و بحار
جهان پناها! من عاجزم ز مدحت تو
که هست بر دلم از مکر حاسدان آزار
به بارگاه تو از بنده نقلها کردند
کزان نشست بر اطراف خاطر تو غبار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببافت قدرت او هفت پرده از زنگار
به صنع او که ببست از پی صلاح ابد
دریچه های فلک را به آتشین مسمار
به امر او که زکاف و زنون پدید آورد
بسیط خاکی و اشکال گنبد دوار
به لطف قبه ی اعظم به قدر عرش مجید
به حسن و زینت جنت به قهر و سطوت نار
به جاه و جای ملایک به قرب روح قدس
به حرمت شب قدر و به حق روز شمار
به امر و نهی و به وعد و وعید مصحف مجد
که هست فاتحه اش گنج نامه ی اسرار
به حق صفوت آدم که از نتیجه ی اوست
درین نشیمن خاک از وجود خلق آثار
به رتبت نفس پاک عیسی مریم
به معجز سخن خوب احمد مختار
به صدق یوسف مصری و بی گناهی گرگ
به نغمه ی خوش داود و لحن موسیقار
به عابدان که جهان را نکرده اند قبول
به عارفان که صفا را نکرده اند انکار
به جود حاتم طائی و حلم احنف قیس
به زهد بوذر و تقوی جعفر طیار
به خاک تیره شمایل به نار نور نمای
به باد نادره صنعت به آب نوشگوار
به تیغ فتنه نشان تو کز مهابت اوست
که از نهال حوادث نه بیخ ماند و نه بار
به دولت تو که سیارگان هفت سپهر
برو سعادت و تایید کرده اند ایثار
به نعمت تو که هستند اسیر منت او
مجاوران جناب سپهر آینه دار
به هیبت تو که آتش کند ز چشمه ی آب
به رحمت تو که سوسن دهد ز سینه ی خار
به ساغرت که ازو آب کوثرست خجل
به مرکبت که بر و سعد اکبرست سوار
به حزم و عزم رکاب و عنان فرخ تو
که روزگار مسیرند و آفتاب مدار
به مجلس تو که ناهید را ز هیبت اوست
قدی چو چنگ دو تا وتنی چو زیر نزار
به جان پاک تو ای معدن سخا و سخن
به خاک پای تو ای مرکز سکون و وقار
که بنده ی تو مجیر از هر آنچه گفت حسود
خبر ندارد و بر خاطرش نکرد گذار
گر آگهی است ور ازین سخن بدان که شدست
ز لطف و رحمت پروردگار حق بیزار
وگر بخفت شبی بر خلاف دولت تو
مباد دیده ی اقبال و بخت او بیدار
سپهر قد را! امروز شعر مدح ترا
به فر طبع من از جرم مشتری است شعار
میان عقد کند زان گهر عروس بهشت
که بحر خاطر پاک من افگند به کنار
سخنوری چو من الحق به حضرت تو سزد
از آنک نغمه ی بلبل خوش آید از گلزار
نو آفریده ام از دل شعار مدحت تو
که هست کار من این طرز تازه در اشعار
دعا به آخر مدح تو زان نمی گویم
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
***
43
نداست سوی من از دل به هر نفس صد بار
که پای مرغ قناعت به دام صبر در آر
چو سایه خاک در کس مبوس از آنکه ترا
فتاده پرتو خورشید فقر بر دیوار
زمانه حادثه زایی است پیش او منشین
که بار بر تو نهد گر نهد به پیش تو بار
گذر کن از فلک ایرا که بر سرای نجات
دری است جرم فلک لیک آتشین مسمار
ترا ز صحبت گردون کرانه به زیرا
تو زشت رویی و او صوفیی است آینه دار
طلاق نامه نیابی ز خود چنین که تویی
دراز امید و سیه دل نشسته چون طومار
ز باغ عالمت ار میوه تلخ و ترش دهند
بخور که شاخ خسک زعفران نیارد بار
مرا ندای دل ار چند گوشمال ده است
به گوش جان شوم این پند را پذیرفتار
ز روی صورت و معنی جهان خوش است ولی
چنانکه پای ورم کرده فربهی است نزار
نواله چون به دلت در دهد؟ که طوطی را
فتد ز طعم شکر خون تازه در منقار
مرا چو معده شد از هفت ابای عزلت سیر
دلم به گرسنگان کرد هشت خلد ایثار
جهان و نان همه چون دایره ست و من نشوم
ز عشق هر دو دهن باز کرده چون پرگار
نشان حرص ز دل هم به دل شود زیرا
که زهر مار شود دفع، هم به مهره ی مار
تو مرد کارنیی زان سبب که در ره فقر
چو مویی از سر تو رفت رفتی از سر کار
ببند لب ز سخن تا به مرگ میری از آنک
زه کمان خورد از لب گشادگی، سوفار
مباش بسته ی صورت که موم رنگین است
شکوفه ای که برد نخل بند در بازار
بهار عالمی و کوتهست عمر تو زانک
دراز روز بهاری بود نه عمر بهار
شب امید تو آبستن آنگهی گردد
که عقل تو ز عروس جهان شود بیزار
ترا چو مرد یقین چون کنی شکار نجات
که در جهان نکند کس به باز مرده شکار
مباش زنده ی مردار اگر کسی از حرص
که آن سگست که هم زنده است و هم مردار
جهان تیره به چشم تو روشن آمد از آنک
سر تو هست برون از دریچه ی پندار
تو تا تویی نروی راه و دست در نکشی
که پایکی است ترا چون درخت و دست هزار
برو که جای تو هم خاک به که معقد صدق
از آنکه جای جعل پارگین به از گلزار
مدار چشم و ببین و مگوی چون بینم؟
که پر نداشت و بپرید جعفر طیار
ز مرغزار قناعت قدم مبر کانجا
نبات روح نوازست و آب نوشگوار
هر آنچه نیک تو شد بد شمر که بیضه ی قز
تراست جامه ولی کرم پیله راست حصار
سپر ز عافیت اولیتر اندرین منزل
که موش قلعه گشای است و پشه نیزه گذار
خلیفه را پسری! گرچه بر خلاف پدر
به جای تن دل و دیوان شده خلیفه شعار
خلاف شرع مگو همچو چنگ تا نشوی
گلو بریده به ده جای راست چون مزمار
ز خاک، عقل نجوید موافقت که درو
جهت شش آمد و حس پنج و امهات چهار
مگیر انس که راحت نماند در صحبت
مجوی مشگ که آهو نماند در تاتار
عنان دل به کف صدق ده که انجم چرخ
سپیده دم همه بر صبح صادقست نثار
زمانه دیده ی راحت بسوخت نیست عجب
که داشت پیل و پلاس از شهاب در شب تار
جهان به پرده ی کژ گوهر دل تو شکست
تو با شکسته دلی پرده بند موسیقار
که خورد جرعه ی راحت به زیر جام فلک
که همچو جرعه ندید آب روی ریخته خوار
قرین ثابته کی گشت فکرت از شهوت
معید مدرسه کی شد چکاوک از تکرار
حیات حاصل هر صورتی مدان زیرا
که نفس نقش بود زین حساب در فرخار
سماک رامح گردون کشید نیزه چو دید
که حلقه ایست جهان زیر گنبد دوار
تو سر ز حلقه بکش پیش از آن که رمح سماک
درون حلقه کند حلق هستی تو فگار
برید خاطر من صبحدم ندا در داد
که زین نشیمن خاکی نظر ببر زنهار
سبل گرفته ببین چشم آسمان ز شفق
از آنکه دیده برین مرکز افگند هر بار
چو عیسی ارهوست چشمه سار گردونست
گیای دهر بدین خر طببعتان بگذار
بهای یکشبه وصل عدم، سه روح بده
که رایگان به خسان رخ نمی نماید یار
مباش همدم کس چون دم تو یافت صفا
که آینه، سیه از همنفس شود ناچار
به دیده خار، همه گل نگر که اندر چشم
شناسی این قدر آخر که گل بهشت از خار
مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه
نگر به مور که او مؤمنی است با زنار
ترا عزیمت عزلت درست کی گردد؟
که همچو زر شده ای ز آرزوی زر بیمار
شگفت نیست اگر بر دل تو زر گذرد
که زر نخست محک بیند آنگهی معیار
کف ترازو اگر پرزرست شاید از آنک
ستاند و دهد او بی دروغ و بی آزار
چو زر به دست تو افتاد دست و روی بشوی
که هست صورت شش مرده بر یکی دینار
مجیر تا ز عدم بر بساط خاک نشست
چو حقه خسته دل است و چو مهره کج رفتار
ز چار شهر طبیعت نجات یافت چنانک
به خلوه خانه ی روحانیان گرفت قرار
رساند گوی سخن تا به ساق عرش مجید
ز پای بوسی خورشید آسمان آثار
طلسم بند مجسطی گشای شمس الدین
که دین به پشتی او تازه روست چون گلنار
وحید عصر براهیم احمد آنکه ازوست
ثبات شرع براهیم و احمد مختار
به بارگاه دل طاهرش ز رحمت فیض
چنان شده ست که روح القدس نیابد بار
ز کلک مصری هندو نمایش این عجب است
که شب به فتوی او هندویی ست مصری خوار
سوار کردش ازل بر سیه سپید علوم
بلی بر ابلق صبح، آفتاب گشت سوار
مجره، نامه ی حکمیست با بنات النعش
به نیکی سخنش هر دو کرده اند اقرار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببست قدرت او هفت پرده ی زنگار
به طبع پاک تو ای درس گوی مکتب شرع
که همچو لوح ازل واقفست بر اسرار
که این شکسته دل از آرزوی خدمت تو
چو چشم حور و چو مژگان سیه دلست و نزار
نو آفرید ز خاطر شعار مدحت تو
از آنکه شیوه ی نو کار اوست در اشعار
دعا به مدح بپیوست وین هم آزادیست
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
***
44
کام روان باد دل شهریار
بر همه کافی به جهان کامگار
عز فلک داور اورنگ بخش
حرز ملک خسرو دیهیم دار
بخت چو تختش شده خدمت پذیر
چرخ چو دهرش شده رفعت شمار
جامه ی جان را لطفش طول و عرض
دیبه ی دل را سخنش پود و تار
قرصه ی مشرق به عموم سخا
نقره ی مغرب به کمال عیار
بام فلک کرده به تعظیم ننگ
فجر هنر کرده به تأیید عار
دیده ی دولت که گل دولتش
برکشد از دیده ی خورشید خار
گر نبود نور کف پای او
زود شود دیده ی خورشید خوار
ای ابدت همچو ازل پیش رو
وی قدرت همچو قضا پیشکار
چتر ترا ولوله در آسمان
رخش ترا زلزله در کوهسار
جود یسار تو فلک را یمین
بذل یمین تو جهان را یسار
آب کفت داده سخا را نما
حلم زمین داده دلت را وقار
جز به قیاس تو به تقسیم عقل
نقطه ی وهمی نپذیرد شمار
گرچه دهد عقل به اغیار ملک
هست چو بر کتف یهودی غیار
عقل شناساد که در غار ملک
نیست به از دوست شه یار غار
گر نشدی قدر تو معمار ملک
بسته شدی در به رخ انتظار
ور نشدی رای تو محراب چرخ
رایت ایام شدی سنگسار
هشت بهشت آب وفای تو یافت
بی اثر هفت و شش و پنج و چار
لاجرم آب و گل و نار و هواش
نامیه ی عمر ابد داد بار
میخ که و بیخ قمر بشکند
گر ز دو چیز تو برند اعتبار
خاک به حزم تو به هنگام حلم
چرخ به عزم تو به هنگام کار
انجم هشتم تو یی از فخر وفر
پنجم ارکان تویی از کار و بار
***
45
قدر ترا مرتبه ای استوار
عمر ترا قاعده ای استوار
چون ز خروش و صف اندر نبرد
گوش جهان کر شود از گیر و دار
خیمه ی افلاک شود باد سر
رایت اجرام شود خاکسار
خسته شود پشت زمین از جسام
تیره شود روی زمان از غبار
واقعه بر تن بگشاید گره
حادثه بر فتح نبندد حصار
فتح شود جرم زمین از سکون
بسته شود سقف فلک را مدار
موج زند بحر شقایق چنانک
کشتی دولت برسد بر کنار
در شکن هاون گردون شکن
در کنف مجمر دوزخ شرار
کحل شود گنبد نیلی قبا
عود شود مرکز عودی ازار
بینی از آثار قضای شده
قاعده ی لیل و رسوم نهار
سوخته کاشانه ی لیل از نفس
ریخته ایوان نهار از نهار
تا نکند بخت ترا قابله
فتح نزاید رحم روزگار
زخم تو بستاند اگر در رسد
خاصیت باد و گل و آب و نار
سوی تو آید ز سعود فلک
خواسته ی هشت نجوم آشکار
عز و بقا بر صفت وحش و طیر
فتح و ظفر بر صفت مور و مار
ای فلکت بنده ی فرمان پذیر
وی ملکت داعی دعوت گزار
عاشق عیدست و تمنای عید
بر همه عالم شده عشرت گذار
مجلس خاص تو ز خویش و خواص
هست ز نام کم آن نامدار
خوش بود از صوت غزالی درو
این غزل تازه ی پاکان بیار
***
46
دوش که شد ماه نهان در غبار
آن مه نو روی نمود آشکار
طالع دولت شده بی اطلاع
اختر خوبی زده بی اختیار
سنبل تر بافته بر سنبله
گوشه ی شب تافته بر گوشوار
بوی گلش فتنه ی صد گلستان
فتنه لبش آفت صد قندهار
بر گهر از لعل بر آورده سر
بر قمر از زلف فرو هشته قار
یک نفس و صد سخن رشگ سوز
یک نظر و صد مژه ی اشگبار
گفت که ای غمزده ی اشتیاق
گفت که ای شیفته ی روزگار
غمزدگان را نه چنین است رسم
شیفتگان را نه چنین است کار
من ز برت دور و تو از من صبور
شاد زی ای عاشق پرهیزگار
تا کی ازین دوری بی داوری
تا کی ازین خرده ی بی اعتذار
یار به صد غمزه ملامت شمر
من به صد اندیشه غرامت شمار
هم ز تو آوازه ی خود شرمگین
هم تو ز اندیشه ی خود شرمسار
او شده بر زخم دلم تنگدست
زخمه ی غم ریخته بر من هزار
من شده در پرده ی دل تنگ عیش
راز سرایان به غزل زار زار
وای من خسته ز هجران یار
از غم دل دور نه دل در کنار
بار جفا بر من و من مستمند
سوز عنا در دل و دل سوگوار
جفت دل و دل به تقاضای جفت
یار تن و تن به تمنای یار
تن ز دل و دل ز هوس در زیان
او ز من و من ز طرب بر کنار
محنت جان یافته محنت نشان
انده دل ساخته انده گسار
کار من از سوزش سودای او
شب به شب و روز به روز انتظار
دود نفس در دل و دل دود رنگ
خون جگر در لب و لب خون گذار
گل شده و دیده ز غم پر گلاب
می شده و سر ز هوس بر خمار
گه دل آزرم من اندوه جوی
گاه نه آزرم و دل اندوه خوار
این منم این از غم جانان خویش
با جگر خسته و جان فگار
این چه دلست این که منم زو به درد
وین چه گلست این که منم زو به خار
روی طرب نیست ازین پس مرا
روی من و خاک در شهریار
مفتخر اهل هنر سیف دین
آنکه بدو کرد جهان افتخار
داعیه ی همتش ایمان پذیر
آینه ی دولتش آیین نگار
ای به علو سابقه ی آسمان
وی به شرف عاطفه ی کردگار
قهر ترا حکم قضا قهرمان
ناز ترا امر قدر پرده دار
دولت تو هست بهار وجود
وآن ِ عدو، عار به نقش بهار
آن به جران زود شود دست سود
این به جهان دیر شود پایدار
گرچه کند خیل بهاران به باغ
بر لب جوی و طرف جویبار
پایگه سلطنت از پیلگوش
کوکبه ی معرکه از کوکنار
تاج نشاط از طبق ارغوان
تخت نشاط از ورق جویبار
سبزه ی تر نیزه ی جوشن حریر
غنچه ی تر حربه ی آتش گذار
صفحه ی نرگش چو لباس قلم
رسته ی گلبن چو گروه سوار
برق و سحاب آینه ی پیل مست
بید [و] سمن مقرعه و ذوالفقار
چون برسد حله ی باد خزان
آن همه اشکال کند تار و مار
در شکند عرصه گه اعتراض
زار کند کارگه کارزار
بخت جوان تو که عبد بقاست
هست درین ملک قدیمی شعار
رفته به تمهید قضا و قدر
با ازلش تا به ابد زینهار
گرچه جهان رخنه شود در عدم
ور چه فلک خسته شود در گذار
کم نشود جاه ترا احتشام
کم نشود قدر ترا اقتدار
شیر گشاینده سگ خاص تست
داغ تو بر وی چو سگ داغ دار
از نظر خوان کرم چون شکار
رد مکنش گرچه نگیرد شکار
بنده ی شاهست به عذر آمده
همت شاهانه برو برگمار
خواه بخوان خواه بران از کرم
خواه مخوان خواه به عفوت سپار
تا نشود خرده ی خردان بزرگ
عفو بزرگان نشود آشکار
تا بود اندیشه ی فردا و دی
تا بود اندیشه ی پیرار و پار
باد به مهر تو قمر را مسیر
باد به کام تو فلک را مدار
فهم تو بر ستر فلک مطلع
وهم تو بر سر ملک هوشیار
***
47
ای لعل تو دستگیر شکر
وی جزع تو پایمرد عبهر
هم جزع ترا سپهر در دام
هم لعل ترا ستاره در بر
وا داشته ای مه فلک را
در چنبر زلف لاله پرور
هر ماه نحیف از آن شود ماه
تا بو که برون جهد ز چنبر
کس را ز تو نیست از تر و خشک
الا لب خشک و دیده ی تر
طفلی تو و بر لبت حلالست
خون دل ما چو شیر مادر
یک روز بخند با حریفان
تا خون گرید زرشگ شکر
یک راه بر آی گرد مجلس
تا خاک کند ستاره بر سر
بر نه به لبم لب، ار ندیدی
در چشمه ی آتش آب کوثر
دریاب مجیر را که چون او
با عشق تو کم شود مجاور
هر چند که آمدند با تو
نه چرخ و سه روح و چار گوهر
با فر خدایگان به آمد
از هشت بهشت هفت کشور
فهرست جلال و شاه اعظم
قانون کمال و سعد اکبر
جم ملکت و جام بین منوچهر
افلاطون فکر و آسمان فر
عیسی نفسی که پای عرشش
از قمه ی کرسی است برتر
عالم به سجل و خط تأیید
ملکی است به نام او مقرر
اقبال ازل به طوع و رغبت
در شکل کلاه اوست مضمر
سبحان الله که مشکل عقل
چون گشت بنانش رامسخر
در خطه ی عفو او درختی است
چون طوبی سبز و سایه گستر
در ورطه ی خشم او نهنگی است
آتش دندان و اژدها خور
زیر تتق سپهر چون او
کم دید عروس ملک شوهر
در صحن سرای کبریایش
نزهتگاهی است گوی اغبر
در بزم جلال جانفزایش
نرگس دانی است چرخ اخضر
در نسخت بیت های مدحش
از بهر شرف شود مکرر
روزی که شوند تنگ میدان
از حادثه ی قضا دو لشکر
در آتش حمله های گردان
چون برگ سمن شود سمندر
ز آسیب اجل گسسته بینی
جوهر ز عرض عرض ز جوهر
از خاک کنند باد پایان
این گنبد آبگون مزور
چون بید بنان شود بعینه
بازوی یلان ز تیر و خنجر
سر کیسه گشاده نسر طایر
تا کاسه ی سر برد بدو در
صف های کشیده همچو طومار
در هم شکنند همچو دفتر
در معرکه رند استخوان رند
از پرده ی دل شود توانگر
در پنجره ی عدم جهد روح
از ناوک پنجه ی دو صفدر
بر سوگ شود سیاه جامه
این کهنه عروس سبز چادر
بریغلق شاه بینی آن روز
جبریل امین فگنده شهپر
گردون چو نثار بر رکابش
دامن دامن فشانده اختر
آواز بلند کرده کیوان
کای میوه ی شاخ طوس و نوذر
رایات تو تا ابد چنین باد
منصور و مؤید و مظفر
ای ملک تو بر ازل مقدم
وی نسل تو از ابد مؤخر
خاقان لقبی نه یاسمین ملک
سلطان نسبی نه نرگس افسر
هر روز برید اهل مشرق
باشد بر شاه قرص انور
یعنی که چو سنجر از میان شد
بفرست کسی به جای سنجر
سوگند به صانعی که گردون
در حلقه ی حکم اوست مضطر
پاکی که ازوست مرکز خاک
چون مهره فتاده در مششدر
کان خضر صفت تویی که گیری
آفاق به تیغ چون سکندر
مگذار که داعیان اقبال
مانند ز تو چو حلقه بر در
خواند همه شب ثنای جانت
الحمد چو قل هو الله از بر
با لطف تو زود خواهد آمد
آذار به دستبوس آذر
با خشم تو زود خواهد افروخت
از پیرهن بنفشه آذر
زنهارم ده که خاطرم را
زین بیش سخن نشد میسر
گر بنده به رسم خدمت شاه
نامد چو سخنوران دیگر
معذور بود که بزم خسرو
دریا صفت است و بنده لنگر
خود زشت بود که گاو ریشی
آید ببر تو رخت بر خر
در بزم تو باد پیش ناهید
از قرصه ی آفتاب ساغر
مدح تو نوشته تا قیامت
فربه سخنان به کلک لاغر
***
48
الطرب ای شکرسِتان چون دم سرد در سحر
گرم در آی و دم مده باده بیار و غم ببر
چند به خنده های خوش گریه ی من طلب کنی
گریه ی شمع می طلب خنده ی صبح می نگر
عشق تو کم نمی کند یک سر مو ز قصد من
پس من موی گشته را جام می آر تا به سر
می ز خروس ده منی همچو پر تذرو ده
هین که خروس صبح خوان بار دگر فشاند پر
همچو پیاله بی تو من خون جگر گریستم
چون تو درآمدی بده خون پیاله بی جگر
خاک توام چه می خوری آب به کاسه ی سرم
کوزه ی آب لعل خور بر ره ی قول کاسه گر
شمع مخواه به زمن زانکه منم چو شمع تو
روز بمرده تا به شب سوخته شام تا سحر
نقل مرا بساز وجه از چه ز نیم بوسه ای
معنی خنده از لبت پسته نماید از شکر
داز من سه گانه ای گرچه ندارم از تو من
از تر و خشک در جهان جز لب خشک و چشم تر
من که چو دست سوخته دارمت از چه هر نفس
از سگ پای سوخته حال دلم کنی بتر
در پی زر به سر چو آب از پی آن دوم که او
با چو تو نقره ای کند کار دلم چو آب زر
بی نظرت نشسته ام یک دل و صد هزار غم
هم نبود غم ار کند شاه به سوی ما نظر
شاه سپهر بارگه خسرو عرش مرتبت
مقطع خطه ی کرم شحنه ی عالم هنر
***
49
عمر به پای شد ز غم چون که نشد غمم به سر
الحذر از در جهان ای دل خسته الحذر
در بن خانه، همچو در حلقه بگوش غم شدم
از چه ز بس که حادثه بر درم آورد حشر
با دل آفتاب وش خانه نشین چو سایه ام
تا فلک کمان کشم کرد چو سایه پی سپر
این فلک فضولیم کاسه کجا برم مرا
بر سر خوان همی نهد غصه بجای نیشکر
در طلب دم خوشم لیک ز روی ناخوشی
بخل همی کند قضا با چو منی بدین قدر
ساز طرب ز ساز خود خاص به زیر چرخ شد
هست سماع همدمی زیر میانه بر زبر
خاطر من که جام جم از خم اوست جرعه ای
گشت ز جام آسمان راست چو جرعه بی خطر
هست مرا دلی ز غم پشت شکسته چون کمان
نی غلطم که در بلا روی نهاده چون سپر
سوخته خرمن غمم رویم از آن چو کاه شد
جو بجو از رخم ببین بر ره کهکشان اثر
شکل دو کون دیده ام زین دو درم جفا دهاد
ار برود عنایتی از در شاه دادگر
دایه ی طفل خسروی مایه ی لطف ایزدی
دیده ی شخص مردمی مردم دیده ی ظفر
کوه رکاب بحر دل صاعقه تیغ ابر کف
سرور مشتری لقا خسرو آسمان سیر
قطب جلال و رکن دین سایه ی حق محمد آن
کز دل اوست ده یکی سقف سپهر هفت در
بحر که هفت بود ازو همچو بهشت هشت شد
کوست گه سخا ز کف ساخته قلزمی دگر
نیست عجب اگر بود از چه زصیت قدر او
همچو صدف بر آسمان اختر روز کور و کر
جرعه خور جلال او هست سپهر شیشه سان
جز به زمان و عهد او شیشه که دید جرعه خور
تیغ دو روی یک زبان در کف او گه وغا
داده به نیک گوهری مالش خصم بدگهر
چنبر آفتاب را رشته ی نور بگسلد
روزی اگر نیفگند سایه به آفتاب بر
زانکه بصر محفه شد بهر غبار موکبش
هست در اطلس سیه شکل محفه ی بصر
کافر نعمت ترا یعنی خصم ناکست
نوح قضا به صد زبان گفت که رب لاتذر
ملک به کام کی شود؟ تا نشود به حکم او
عنقا دایه کی شود؟ تا نرسد به زال زر
خاک سیه ز قهر او پای بپای می رود
وقتی ارش نواختی با زر سرخ سر بسر
گرچه وکیل خرج خلق از در او شد آسمان
از در اوست خوان او روزی خوار و ریزه بر
نیست حقیر ذات او بی سر و کار سلطنت
عیسی آسمان نشین نیست یتیم بی پدر
هیچ کسی نساختست از پی عشرت جهان
پرده ی مکرمت جز او زیر سپهر پرده در
ناگزر زمانه دان تیغ چو آب و آتشش
زانکه بود زمانه را ز آتش و آب ناگزر
ناکسم ار دمش دهم وقت سخا بدین سخن
کاب حیوة را دمش مایه دهی است معتبر
قرص قمر بهر مهی چرخ دو نیمه زان کند
تا به سگان او دهد نیمه ی قرصه ی قمر
گشت هزار دل ز غم زیر وز بر چو آسمان
تا به چه زهره آسمان بر زبرش کند گذر؟
ای گه بزم طبع تو عیسی آفتاب دل
وی گه رزم تیغ تو شعله ی آسمان شرر
تاجوران عهد را سروری ار چه دور شد
نام تو بر سر آمده ست از همه هیچ غم مخور
باز به از خروس گشت از ره معنی ار چه شد
تارک باز بی کله فرق خروس تاجور
ذات ترا زمانه هم باز شناسد از خسان
عقل دم مسیح را فرق کند ز بانگ خر
چرخ که در رکاب تو همچو قلم به سر دود
از پی حرز جان کند لوح ثنای تو ز بر
بر علم مظفرت پرچمی آرزو کند
در فلک چهارمین وقت کسوف جرم خور
چرخ نهاد در میان حلقه ی آفتاب را
تا تو چو حلقه ای نهی بهر میانش بر کمر
عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لاجرم
هر دو چو نعل مانده اند از تو به چار میخ در
رو که ز عرش برتری زانکه به زیر پای خود
عرش نهاد کرسیی تا به تو بر رسد مگر
ز آرزوی غلامیت زهره بدل همی کند
زخمه به تیغ زخم زن دوک به تیر دل شکر
تاج دها من آن کسم کز ره نطق پروری
شیفته ی منند بس معتکفان بحر و بر
خواجه بزرگ نه فلک با همه خردکاریش
کرد ز رشگ این سخن در خوی سرد مستقر
هست سزای مدح تو خاطر من نه مهر و مه
کالت رخت روستم رخش کشد نه شیر نر
ختم برین دعا کنم زانکه به بارگاه تو
دست کسی نمی رسد جز به دعای مختصر
***
49
پرده ی مستان نواخت زخمه ی باد سحر
باده ده ای عشق تو همچو سحر پرده در
دایره ی بزم را نقطه چو از خال تست
ساغر تا خط بیار سر ز خط ما مبر
مردمیی کن به شرط از پی ما پیش از آنک
شهری در پای تو کشته شود سر بسر
رطل غمت می کشم پس تو به چون من کسی
خط به چه در می کشی چون لب رطل ای پسر
خاک شدم پیش تو جرعه ی خاصت مراست
زانکه به بزم کرام خاک بود جرعه خور
چشم من خشک لب پیش تو پر اشگ به
تا تو شکر لب کنی نقل ز بادام تر
گرنه ربابم مرا زخم مزن بر میان
با دگری همچو چنگ دست مکن در کمر
چاشت خورد عشق تو بر دل ما تا ز حسن
زلف تو بر نیم شب خنده زند چون سحر
از غم تو همچو نی صد گرهم بر دلست
ای دو دل آخر بر آرکام من از یک شکر
زر به ترازو بخواه از من و با من مشو
گاهی چون زر دوروی گه چو تر ازو دو سر
خار به زرنه مر از آنکه من اکنون چو گل
زر به کف آورده ام از پی تو سیمبر
خاک زرم چون خسان بهر چو تو نقره ای
کو کند این کار من با تو به از آب زر
همچو شکوفه بریز خون من ار من ترا
گویم چون برگ گل از سر زر در گذر
بر در تو آفتاب آینه صورت شده است
تا دود آیینه وار در طلبت در بدر
سینه مکن کز غمت گشت جگرها کباب
کم کن ارت زهره ایست رنج دلی از جگر
مردم چشم منی پس تو ز نامردمی
کار مرا کژ مکن از خم ابرو بتر
می نیم از بوی من سر که چه ریزی ز روی
می خور و از من مکن همچو من از می حذر
گر تو مرا همچو اشگ بفگنی از چشم خوار
باز کنم همچو اشگ جای تو اندر بصر
گوشه ی دل گر خوری شاید کاقطاع تست
جان به نظر کن که کردشاه سوی وی نظر
قلزم دجله عطا مهدی دجال بند
کسری جمشید جام خسرو خورشید فر
بلبل داود لحن تا ز چمن شد بدر
شکل زره کرد از آب باد مسیحا اثر
***
50
سیاهی می کند با من سر زلف نگونسارش
به لب می آورد جانم لب لعل شکر بارش
مرا خاری نهاد از هجر خویش آن یار همچون گل
که در پای دل سرگشته دایم می خلد خارش
به شوخی پاره ای کارست در راه غمش ما را
اگر دم سرد شد شاید که دل گرم است در کارش
ز بار عشق او عاجز شدن تر دامنی باشد
چو بنهادم دل از اول سزای خنگ در بارش
ز تیمار سر زلفش بجان آمد دل تنگم
که از روی وفاداری نمی دارند تیمارش
برو جان عرضه کردن نیست الا عین درویشی
چو می بینم که جان با خاک یکسان شد به بازارش
اگر زنار در بندد دلم بی او عجب نبود
کنون کز مشگ پیدا گشت بر گلبرگ زنارش
ز من خون می خورد چشمش ولی چون بینمش گویم
نکو چشمی است این، یا رب! ز چشم بد نگهدارش
نمی کردم فغان زین بیش چون از سرگذشت آبم
من و المستغاث اکنون ز جزع و لعل خونخوارش
دهان او به شکل نیم دینار و هزاران دل
خرید و کم نشد یک جو ز شکل نیم دینارش
نیم من مرد ناز او که با این چاره سازیها
دلم چون خربه گل درماند از ناز بخروارش
غلط گفتم که باشد دل که من دارم دریغ از وی
که گر جان جوید از من هم نخواهم جستن آغارش
کبوتر وار بر پرد دلم از سینه ی پر غم
چو بینم همچو کبک نر خرامان وقت رفتارش
غلام زلف چون هندوی آن ترکم که هر ساعت
بر آید ناله ی صد بی گناه از زیر هر تارش
چو من دیدار او بینم زبانم بی من این گوید
که شادیها به روی آنک من شادم به دیدارش
به چشم و غمزه ی جادو جهان بر خلق بفروشد
بخوبی گر بود روزی شه عالم خریدارش
جهانبخش ملک پرور جهاندار ملک سیرت
که دارد لطف ربانی جهانبخش و جهاندارش
گل بستان دولت نصرة الدین پهلوان کایزد
فزون کرد از همه شاهان عالم جاه و مقدارش
نصیرالحق و المله خداوندی فلک قدری
که حاصل شد به اندک سال دولتهای بسیارش
درختی گشت ذات او بنامیزد بنامیزد
که برگش نصرت و فتحست و تأیید و ظفر، بارش
زمام دولت باقی به دست او از آن آمد
که لطف حق به صد چندین همی بیند سزاوارش
رود در آتش دوزخ کسی کو رفت در کینش
بود در زینهار حق کسی کآمد به زنهارش
سرای عالم خاکی که سقفش آسمان آمد
از آن معمور می ماند که رأی اوست معمارش
اگر پرسد کسی از تو که در شش گوشه ی گیتی
حوادث از که شد خفته؟ بگو از بخت بیدارش
کسی کز دفتر عصیان او یک سطر بر خواند
سیه رویی شود حاصل به آخر همچو طومارش
چه سود ار خصم او از شربت تیغش بپرهیزد
که گر خواهد وگرنی هم بباید خورد ناچارش
اگر خواهی که صد کیخسرو اندر یک قبا بینی
به پیروزی ببین بنشسته اندر صفه ی بارش
وگر خواهی که در زینی هزاران روستم یابی
به میدان در گه جولان ببین بر خنگ رهوارش
چو از وی کار دین نیکست و چشم مملکت روشن
خداوندا! نگهداری ز زخم چشم اغیارش
تعالی الله! چه دولتیار شخصست او که در عالم
به هر کاری که روی آرد در آن دولت بود یارش
گه توقیع چون در دست گیرد کلک میمون را
مزاج مملکت گردد درست از کلک به بارش
ز گفتارش جهان را هر زمان باشد شکر ریزی
هزاران جان خوش چون جان من برخی گفتارش
بهر جایی که باشد گنج اگر ماری وطن گیرد
ظفر گنج است و تیغ خسرو عالم ستان مارش
ببارد صاعقه بر خصم بد گوهر گه هیجا
چو خندد تیغ پر گوهر به دست ابر کردارش
سپهسالاری اسلام از آن بر وی مقرر شد
که نصرت یار باشد هر سپه را کوست سالارش
یقین می دان که از سلطان نشانست او که هر ساعت
رسد فریاد ملک و دین سر تیغ گهردارش
هر آنکس کو ببیند روی نورانی او داند
که نور شفقت و رحمت همی تابد ز رخسارش
نگون شد رایت بدعت ولیک از زخم شمشیرش
فزون شد رونق سنت ولیک از رأی هشیارش
اگر خصمش زرشگ دولت او خون نمی گرید
بدین معنی گرانی می کند خصم سبکسارش
وگر شد دشمنش فربه ز نعمت، هم روا باشد
که گردون از پی کشتن همی دارد به پروارش
اگر دم بر خلافش بر لب آرد مشتری روزی
طناب گردنش سازد سپهر از پیچ دستارش
جهان کردست اقراری که او شاهیست دین پرور
گواهی می دهد امروز ملک و دین به اقرارش
پناه آل سلجوقش همی خواندم خرد گفتا
چه می خوانی بدان لفظی که خواندی پارو پیرارش
بگیرد ملک اسکندر چو اسکندر پدر دارد
که بادا عمر جاویدان به ملک اندر خضروارش
جوانی پیر عقل است این و آن پیر جوان دولت
که بادا سایه ی آن پیر بر سر مانده هموارش
رسید از راه دور امروز عید و گل به بزم شه
بدان تا خوش کند از عیش بزم همچو گلزارش
به عید اکنون به کار آید شراب صرف گلرنگش
به باغ اکنون به بار آید گل صد برگ گلنارش
جهان از عید خرم گشت و باغ از گل به سامان شد
کنون ما و می و گلبرگ وزیر و ناله ی زارش
میی چون چه؟ چنانک از لطف دلجویی کند روحش
گلی چون چه؟ چنانک آید به حسرت مشک تا تارش
ز عید و گل ممتع گشت برخوردار و خرم دل
شهی کاندر همه عالم پسندیدست آثارش
مبارک باد عید فطر و ختم روزه بر جانش
ازو پذیرفته طاعتهای با اخلاص دادارش
پدر از روی او خرم سپهر از قدر او عاجز
موافق گشته در هر کار دور چرخ دوارش
خدایا چون تو دانی کوستم بر خلق نپسندد
مسلم داری از دوران گردون ستمکارش
چنان کوبندگانت را به شفقت نیک می دارد
بیفزا دولت باقی و در دولت نگهدارش
***
51
کشورستان راستین کاقبال سلطان خواندش
صاحبقرانی کاسمان خورشید احسان خواندش
آن صف شکن کاندر وغا از رمح سازد اژدها
آن خسرو آصف صفا کآصف سلیمان خواندش
خورشید همچون گوی زر از کنج مشرق هر سحر
بیرون کند سر تا مگر خسرو به میدان خواندش
در عالم فتح و ظفر آنجا رسیدش فخر و فر
کز لطف تأیید قدر گردون قدر خان خواندش
دل را شفا دین را شرف در معانی را صدف
آن کآسمان در صدر وصف دریای عمان خواندش
خورشید رخ پنهان کند جایی که او احسان کند
ثور و حمل بریان کند گر چرخ مهمان خواندش
تیر فلک وقت سخن گر بیندش در انجمن
او نیز بی شک همچو من حسان و سحبان خواندش
چون تاخت تیر اندر کمان بسته میان بگشاده ران
دستان شمر گفتار آن کو پور دستان خواندش
تا دیدش اهندر بزم و زین از آسمان روح الامین
از دل هزاران آفرین هر لحظه بر جان خواندش
چون کار با بور افگند در آسمان شور افگند
سندان چو بازور افگند عاقل سپندان خواندش
مرد از نهیبش زن شود بهرام بر بط زن شود
تیغ عدو سوزن شود چون سوی جولان خواندش
ذاتش ز رفعت در جهان با مشتری دارد قران
سلطان گردون هر زمان صاحبقران زان خواندش
شاهی است اقلیدس گشا آصف سخن حاتم سخا
کاقبال در صف وغا سام نریمان خواندش
هر کس که اندرشان او مدحی سراید آن او
با غایت احسان او اقبال حسان خواندش
چون مادح از فر گویدش وز بخشش زر گویدش
حق است اگر خور گویدش کفرست اگر کان خواندش
گرچه نپذرفتم ز کس تا بوده ام دنیای خس
کانکس که دنیا جست و بس هشیار، نادان خواندش
از وی صلت پذرفته ام در مدیحش سفته ام
راه دعا بگرفته ام تا بخت سلطان خواندش
تا بلبل از طرف چمن بر شاخ گل سازد وطن
و ندر سخن صاحب سخن مرغ غزل خوان خواندش
کام دلش بادا به کف بختش گرفته در کنف
ز انسان که گردون از شرف سلطان ایران خواندش
***
52
تر دامنی که ننگ وجودست گوهرش
دریا نشسته خشک لب از دامن ترش
طفل سخن به شیر سگ آلود از آنگهی
کاین شوخ گر به چشم گرفتست در برش
سرگشته شد چو زیبق ناکشته کز تری
آب دهان جنسی مصرست در خورش
نشگفت اگر چو زیبق از ایدر بجست از آنک
در کوزه ی فقاع همی کردم اندرش
تربد به شکل زیبق و بر آبدان گریخت
زانکس که داشت آتش خاطر برابرش
آن مستحاضه خوکه شب از اختر و شهاب
جز دوک و بادریسه نیاورد بر درش
با سحرم ار زبانش چو صامت گرفته شد
شاید که رنگ از آب گرفته است خنجرش
بر پای سر نهاده چو چنبر نشسته ام
تا بینم از فلک چو رسن سر به چنبرش
سیمرغ وار گر دم عزلت زند چه سود
کز بام کعبه کاه رباید کبوترش
چون کوزه ی کهن شده بی آب ماند از آنک
در کار آب کاسه صفت بود ساغرش
یعنی چو پشت آینه خیزد سیاه روی
گر طبع تیره آینه سازد سکندرش
در طیلسان به صورت و شکل این رباب دست
ساز زنی است مطربه در زیر چادرش
تا همچو اسب ناخنه برداشتست باز
او ناخنی نگشته به گوهر ز استرش
این سبز خیمه همچو رسن تاب می رود
تا طیلسان طناب کند گرد حنجرش
تا طبع من ز مادر روح القدس بزاد
ریح العقیم شد سخن طبع ابترش
نامش به ننگ تهمت مریم شکست از آنک
گنگ آمد از مشیمه، مسیح سخنورش
روح الامینش همچو کمان گوشه گشته یافت
زان بر خدنگ خاطر من بست شهپرش
این هندوی خصی که بجز دزدی سخن
هرگز نگشت بکر معانی مسخرش
مهر عروس عزلت اگر ملک جم دهد
هم زشت نام وزانیه خیزد ز بسترش
چون طشت زرد گوش شدست این کبود چشم
زان کافتابه ی زر سرخست بی مرش
بینم بزودی ار چه ز جان دست شسته ام
چون آفتابه بی سر ازین طشت اخضرش
این گربه چشم تا بد من گفت همچو سگ
می بین چو شیر با همه نامردی ابخرش
انگشتری جم نپذیرد شکست از آنک
پیروزه ی دروغ بر آورد عبهرش
نامردمیش عادت از آن شد که از نخست
خر مهره بود مردمک نور گسترش
عیسی نطق نیست مگر عیسوی که هست
از مهر بسته پیش بصر مهره ی خرش
چون نی زبان کشید ولی طوطی سخن
در لب نداشت یک شکر از طبع منکرش
و آخر چو نی شکست از آن کس که در جهان
عنابیست خانه ی دلها ز شکرش
خوش سوختم به آتش لفظش چو عود از آنک
یک دست دل سیه شده دیدم چو مجمرش
دستی چو دست آینه بی پنجه و اهل فضل
انگشت بر نهاده به حرف مزورش
قلاب نقد من شد و هنگام زاد ز آن
دستی بریده از پی این زاد مادرش
دادم به مار مهره ی عزلت دو کون از آنک
در کام زهر افعی جهلست مضمرش
حل کرده ام به آه چو یخ طلق عافیت
تا در شوم به آتش کین چون سمندرش
صفش به باد سرد سحر بر درم که او
ذره است هم به باد درد صف لشکرش
این زرد و سرد چون زر و زیبق که از خسی
کس بر نداشت رنگ مگر زیبق از زرش
ریش مرا نمک شد و گردون کاسه شکل
یک جو نمک نیافت به دیگ سخن درش
ز اول ردی و معجب و ملعونش خواست حق
زان آفرید ناقص و کوتاه و اشقرش
دعوی کند به قطبی و بینام همچو قطب
گردش نگشته کس بجز از نعش دخترش
با دست چون رباب سر از جام می بتافت
تا کرد چون قنینه فلک دست بر سرش
خون جگر دهم به جهان سپید دست
تا ندهد او به دست سیه عشوه دیگرش
با من قران کند که عطارد ز رشگ من
بگرفت دفتین و فرو شست دفترش
طفلی شکسته نام چه سنجد به نزد آنک
کمتر ز سنجدست همه ملک سنجرش
این قرص آسمان که تنور زمانه تافت
داند که من نیم ز پی نان، جری خورش
گردون که قرص ماه بسی شب خورد ز بخل
چون من کسی نواله نسازد ز اخترش
دانم یقین که ثابته ناخوش کلیجه ایست
هر چند بینم از ره صورت مزعفرش
هر شب ز بهر عقد عروسان طبع من
گردد فلک سبیکه و شب گوی عنبرش
زان خون دل که دهر مرا در شکم فگند
دادم ز سینه نافه ی مشگ معطرش
چون ناف کعبه سینه کند بر همه جهان
آهو وشی که مشگ دهد ناف خاطرش
شش گوشه ی جهان سخن با منست از آنک
بگذشت پنج نوبتم از هفت کشورش
نقش سخن نخواند کس از کعبتین خاک
تا ره نیافت مهره ی من در مششدرش
تا شخص من چو دایره فربه شد از هنر
گردون چو خط و نقطه ز من کرد و لاغرش
چوگانی ضمیر مرا لک ببست از آنک
میدانگهی نیافت درین گوی اغبرش
خصم مرا گذشته ز زوبین و طعنه نیست
یک نکته در کیایی لفظ مبترش
برپای خویش تیشه زند تا به رغم من
بیند زمانه همدم پور درو گرش
چون اره گر همه لب و دندان شود به نطق
بینی نهاده بر خط من سر چو مسطرش
می خواندش زمانه براهیم کعبه کن
تا خواند پور آزر شروان برادرش
گر نیست بر خلاف خلیل الله ای عجب
ریحان طبع من ز چه معنی شد آذرش
چون می بریخت آب رخش معنیی که هست
چرخ پیاله رنگ یکی جرعه ز اخضرش
یعنی امام مطلق داور نشان حق
کاندر حرم خلیفه به حق خواند داورش
خضر علوم افضل موسی صفا که هست
ملک سکندر آینه از عکس پیکرش
گوهر ز سنگ می شکند وین عجب که هست
سنگ آسیای چرخ شکسته ز گوهرش
این هفت گوژپشت خشن پوش در خطند
از چار بالش سیه و شکل محضرش
دست سیاه او شب آبستن است از آنک
انصاف زای کرد فلک تا به محشرش
زان مسندش بزرگ شکم شد که حامله است
نسبت نکرد خلق چو مریم به شوهرش
تا ذات اوست قابله ی این عروس شرع
عیسی صفت بود بچه ی ماده و نرش
هست او بلال صورت و سلطان نه فلک
در رشگ پنج نوبت الله اکبرش
خاتون شرع تا رخ خود دید و شکل او
مهرش قبول کرد که خالی است در خورش
نه مدرسه است کعبه ی ثانی و دست او
پیدا به صورت حجرالاسود از درش
سقفش به قدر گنبد اعظم شمر که هست
قطب و مجره نرگسه و جفت معبرش
هم کعبه هم بهشت شد از بهر آنک هست
ادریس درس گوی و محمد مجاورش
گر کعبه نیست زمزمش اندر میانه چیست؟
ور خلد نیست سدره چرا هست همبرش؟
خورشید وقت صبح کشد صد هزار میل
تا توتیا برد ز تراب مطهرش
زانگه که پادشاهی حق در حریم اوست
دارالخلافه خواند سپهر مدورش
بغداد، گنجه، مدرسه دارالخلافه است
افضل ز فضل و مرتبه یحیی و جعفرش
کوثر عرق گرفته و طوبیست سرنگون
زان حوض آب و آن شجر سایه گسترش
من در عذاب دوزخم از طعنه ی خسان
تا دور ماندم از بر طوبی و کوثرش
سرو اندرو ز تاختن دی مسلم است
کافضل شد آفتاب و حمل شکل منبرش
منبر حمل صفت شد و او آفتاب و جمع
پروین و آن دو دوحه ی عالی دو پیکرش
در صحن اوست برکه مگر چشمه ی خضر
کز حادثات دهر نیابی مکدرش
گردد چو صبحدم همه تن حلقه و شکن
چون زلف یار من ز نسیم معطرش
چشم مرا بس آن شکن دلفریب او
گر یار نشکند سر زلف معنبرش
به بد ز عالم از پی این گشت چار سو
کامد به چشم، عالم شش سو محقرش
در صحن او به شکل مه چارده شبه است
نارنج و صحن مدرسه از لطف خاورش
کیمخت خاک هست چو نارنجی قمر
از عکس شاخهای ترنج بر آورش
یا همچو رنگ روی من اندر فراق آنک
بر من ستم کند سر زلف ستمگرش
چون مه در آب و همچو سمندر در آتشم
تا دید چشم من مه نوبر صنوبرش
پرورده ام به خون جگر تا همی خورد
خون دلم دو شکر یاقوت پرورش
در عشق او ز آتش دل فارغم از آنک
خود دیده می کشد به سرشگ مقطرش
چون چشمه ی خضر شود آتش بر آنکه هست
ورد زبان، ثنای امام مطهرش
مالک رکاب ملکت شرع افضل آنکه نیست
خورشید جز خریطه کش رای انورش
شاگرد فیض حق شد و در چشمه ی حیات
هر صبحدم معلم خضرست رهبرش
هارونی ثناش کند موسی کلیم
تا خود مجیر کیست؟ که باشد ثناگرش
شاید که جان برد نه ثنا بر درش از آن
کاو یاور حق است که حق باد یاورش
***
53
سرو سهی که سجده برد سرو کشمرش
سنبل دمید بر طرف سوسن ترش
گلبرگ شکل، در خوی خونین نشست دل
زان چشم چون بنفشه و زان چشم عبهرش
خون دلم ز دیده برون می کند به هجر
گویی چو دید خون دلم هست در خورش
چون شمع زرد رویم و چون غنچه تنگدل
کز شمع و غنچه هست رخ و لب نکوترش
چون در خورد به عقل؟ که گویم گه صفت
ترک سهیل جبهت و سرو سمنبرش
ترکی که دید؟ سلسله ی مشگ بر رخش
سروی که؟ دید چشمه ی خورشید بر سرش
پشتم بسان حلقه ی زرین خمیده کرد
زلف شکسته بر زبر حلقه ی زرش
گفتم شوم به حلقه ی زلفش مگر شبی
گشتم به زور حلقه ولی حلقه بر درش
زلفش چو چنبرست و تنم چون رسن به شکل
روزی برون بر در سنم سر به چنبرش
سنگین دلم ز غم چو دل لعل خون گرفت
وز عشوه کم نکرد عقیق سخنورش
یعنی به صبح خنده زند غنچه بر چمن
چون میغ تر کند به سرشگ مقطرش
در بر نگیرمش به گه وصل طرفه نیست
هر گه که بنگرم سوی زلف معنبرش
زلفش چو عقربست و گر نیست در برم
عیبم مکن که عقرب مست است در برش
چون بر مهش دو خط مزور بدید دل
در خود کشید خط ز دو خط مزورش
گر دل ز من به دست نخستین ببرد دوست
زیبد که بود مهره ی من در مششدرش
زین پس به بند عشوه نبندد دلم چو هست
صدر سخن مدیح شه عدل گسترش
قطب ملوک نصرت دین کز هنر شدند
دور سپهر و خطه ی گیتی مسخرش
پشت هدی محمد مهدی صفت که هست
سقف شرف ز گنبد پیروزه برترش
بر منبر سپهر خطیب خرد چه گفت
بحر گهر ده و گهر بحر پیکرش
در خوی نشسته روح ز شخص مقدسش
در شرم رفته عقل ز روح مطهرش
در همت رفیع وی از نقطه کم بود
جرم زمین و عرصه ی چرخ مدورش
بر دل نبشته عقل و بصر شکل موکبش
در دیده کرده فتح و ظفر گرد لشکرش
نصرت دو دیده بر عقب تیر و ترکشش
دولت نشسته در کنف درع و مغفرش
محکوم گشته نه فلک و هشت جنتش
گردن نهاده شش جهت و هفت اخترش
ملک کرم چو ملک زمین شد مسلمش
شیر فلک چو شیر علم شد مسخرش
هر کس که چون قلم نکند خدمتش به سر
بینی ز دور چرخ سیه دل چو دفترش
یک روز نیست کز سر عجزش نمی رسد
خدمت ز چین و خلخ و جزیت ز قیصرش
گردون دلی که در صف کین کرد لطف حق
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرش
هم طوف کرده عدل و هنر گرد ملکتش
هم خوش نشسته فتح و ظفر در معسکرش
مشرک شکسته دل ز تف تیر و بیلکش
ملحد بریده سر ز تیغ و خنجرش
رستم نگویمش که گه رزم و روز بزم
صد بنده به ز رستم سگزیست بر درش
در دولت پدر که سکندر چنو نبود
شد ملکت سکندر رومی میسرش
وز بخت فرخش نبود طرفه گر به طوع
در خدمت شریف رود صد سکندرش
در روز حمله جرعه بود بحر قلزمش
در وقت ضربه ذره شود کوه منکرش
بر شیر بیرقش ز پی کسب مرتبت
یغلیق بسته طره ی جبریل شهپرش
چون گویمش که سنجر عهدی که نزد عقل
یک روزه بخشش است همه ملک سنجرش
گویی که هست دست و دل حیدر و عمر
در ملک عدل عمر و شمشیر حیدرش
تیغش که کرد جوهر بی حد و مر پدید
در حرب هست کشته ی بی حد و بی مرش
جسم عدو ز گوهر تیغش گسسته شد
گویی که خصم جسم عدو گشت جوهرش
کلکش گرفت گونه ی بیمار زرد روی
وین طرفه تر که مشگ سیه شد مزورش
در بیشه شیر دیده کنون بحر موج زن
زین روی گشت روی به رنگ معصفرش
بشکست خرد پیکر گردون چو خنگ شه
یک شیهه در فگند به گوش دو پیکرش
صرصر چو روز رزم به گردش نمی رسد
تشیبه چون کنم؟ گه رفتن به صرصرش
گر کوه کوه بر نشیندی نگه کنش
ور چرخ برق سیر ندیدی تو بنگرش
در چشم خون خصم بود صحن بسدش
در گوش لحن کوس بود زخم مزهرش
خورشید خنگ خسرو خسرو نسب شدست
خنگی که دید؟ خنجر زرین به کف درش
دین پروری که حرص تهی معده سیر شد
چون خورد نیم لقمه ز جود موقرش
در طبع هست خسرو گردون مطوعش
در چشم هست گوهر گیتی محقرش
گر دست سوی رطل کند هست همرخش
ور میل سوی عیش کند هست در خورش
بر لب سزد کنون لب معشوق گلرخش
بر کف سزد کنون می صرف مقطرش
زهره گرفت زخمه ی عشرت به مجلسش
خورشید برده رحمت دولت به محضرش
بزمش بهشت گشت ز خوبی و خرمی
رطلش نبید صرف شده حوض کوثرش
شعر مجیر و قول خوش مقدسی شده
در طبع خوش چو برگ گل و بوی عنبرش
هم دور چرخ کرده چو دولت مؤیدش
هم بخت نیک کرده چو گردون معمرش
دست ستم بریده به شمشیر لطف حق
کرده بری ز نکبت چرخ ستمگرش
***
54
که کرد کار کرم مرد وار در عالم؟
که کرد اساس ممالک ممهد و محکم؟
عماد عالم عادل سوار ساعد ملک
اساس طارم اسلام و سرور عالم
ملک علو عطارد علوم مهر عطا
سماک رمح اسد حمله ی هلال علم
سرور اهل محاهد هلاک عمر عدو
سر ملوک و دلارام ملک و اصل حکم
محمد اسم عمر عدل کامر او در دهر
ملوک وار در آورد رسم عدل و کرم
کلام او همه سحر حلال در هر حال
مراد او همه اعطای مال در هر دم
دل مطهر او همدم کمال علوم
در مکرم او مورد صلاح امم
رسوم عادل او کرده حکم عالم رد
سموم حمله ی او کرده کام اعدا کم
هم او و هم دل او دار عدل را معمار
هم او و هم در او درد ملک را مرهم
مدام طالع مسعود کرده حاصل او
همه رسوم مکارم همه علو همم
***
55
أمن الرقیب نوائب الایام
فسرت و عم عجائب الایام
ما شبت من کبر و شیب هامتی
صرف الهوی و شوائب الایام
لدغ العقارب لا یوثر غب ما
حمل الشتاء مناکب الایام
اشتیت من نعسی الزمان و بعده
فی الضیر راد عقارب الایام
اسقی شواربه و مادری العلی
لما تعاطی شارب الایام
یا لیت شعری هل تری منتوفة
طرز الظلام و شارب الایام
لاتصف ان کنت النحاح فمن صفا
کدرت علیه مشارب الایام
و ارکب مطا الا فلاک تنج فانه
و سنان یعثر راکب الایام
اطربت من نعسی الزمان لأننی
مذعض قلبی ناشب الایام
صیرت مثل العود جسمی شاحبا
فجرت علیه مضارب الایام
لا تعذلنی بالمشیب فإننی
طفل عذبه غرائب الایام
ان لاح فی شعری البیاض فانه
نقع اثار مواکب الایام
هب ان رأسی محلس و لطا لما
هزم الشاب کتائب الایام
کتب السواد علی البیاض و هیهنا
بالضد یکتب کاتب الایام
حتام یعقص ثم یعتقل بعده
فرع الدجی و ترائب الایام
أغربت کآلعنقاء من مسرة
اذ حف عنی غارب الایام
فالآن عندی واحد إن بدلت
بالمشرقین مغارب الایام
و ان اختفیت فعرق عدوی نابض
اذ عرانی غارب الایام
احجمت عن طلب المواهب موقنا
ان تسترد مواهب الایام
عدم النجاح فلم یلن لسمیدع
جنب المثالب جانب الایام
مالی و غیل الدهر اذ غلبت به
غلب الأسود ثعالب الایام
افحمت و الافحام لیس بشیمتی
حتی یسیر رکائب الایام
لکن اذا الغربان ینعق فی اللوی
خرست هناک عنادب الایام
حل الهوی ان حاک فیک ملامة
و اعجز فدونک عائب الایام
فالیوم لایسمحن الا نظرة
مثل الحباب جنائب الایام
تبغی المنی سفها و فی طلب المنی
فقد السواد ذوائب الایام
إن تبت عن جرح الانام فتوبتی
اهدت الی توائب الایام
قالوا و ما اثمر الصدق مقالهم
ان المجیر لتائب الایام
إنی لببغاء تعطش بعد ان
سدت علیه مذاهب الایام
مهلا سیروی الحلب عن بحر الندی
ان لم یصده مخالب الایام
بحر خضم لم یزل بفنائه
یحظی و یرجو خائب الایام
قطب المحامد افضل بن محمد
صفو الانام و صاحب الایام
نهر السحائب جوده وقد انجلت
عن اصغریه سحائب الایام
ان کفت الایام ارزاق الوری
فالکف منه نائب الایام
و لقد غلطت فعن فواضل سیبه
یعطی و یطلق راتب الایام
هو سیف حق لاتزال کلیلة
عن صفحتیه قواضب الایام
فبدسته زاد الزمان مفاخرا
وقد اضمحل معائب الایام
حاکی الغیاهب لونه و نعشت
بمن احتواه غیاهب الایام
و لرأیه انکشف الغیوب کأنما
نفضت لدیه حقائب الایام
شمس الشریعة یستضیی بنوره
بدر العلی و کواکب الایام
ادعو لایام هبته مراتبا
و اقوال زاد مراتب الایام
من کان معتمدا لمصاب رأیه
لم یدن منه مصائب الایام
الدهر طأطا راسه عن حکمه
وسعت إلیه رغائب الایام
ثقلت و خف بجوده و لمنه
یجب الغریم و غارب الایام
نعماه تنعش نعش یحیی برمک
من جدلته سوالب الایام
نصب له بوسادة قرشیة
منها استعیر مناصب الایام
یا زین دین الله زدت مکارما
نفضت بهن مثالب الایام
بمکانک المیمون یمدح دائما
بعد الهجاء عواقب الایام
اذ لم تلد دنیاک مثلک فاعذرن
ان لم یلدن نجائب الایام
أتعیب ایاما وقتک مکارها
لا نال طولک عائب الایام
ایامنا شنئت عداک کأنما
نفر العداة ربائب الایام
انفذت فیک خریدة عربیة
یصبو الیها خاطب الایام
و نظمت مدحک کالعقود مردفا
لم یغن عنه کواعب الایام
و ترکت اسلوبی القدیم فانه
نسجت علیه عناکب الایام
لا زلت مغشی الفناء و من ابی
قامت علیه نوادب الایام
***
56
تا دار ملک زان سوی عالم بساختم
خود را ز کاینات مسلم بساختم
بر چنبر جهان گذرم بود ازین سبب
تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم
دیدم که زخم حادثه مرهم پذیر نیست
با زخم بی حمایت مرهم بساختم
در دل شکستم آرزوی جام می چنانک
صد جام جم به طبع بیکدم بساختم
بر من جهان چو حلقه ی خاتم شدست از آنک
ملکی برون ز مملکت جم بساختم
دیدم که ملک فقر من از ملک جم بهست
زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم
بهر مصاف حادثه از صبح و ماه نو
با نعل زر جنیبت ادهم بساختم
همدم نبود مردمک چشم را از آن
در دیده جای کردم و همدم بساختم
در چشم من ببین که ز بهر سریر اوست
این عاج و آبنوس که در هم بساختم
من همچو چنگ با دل سرگشته چون رباب
هم زیر راست کردم و هم بم بساختم
از بس نوای غم که من و دل بهم زدیم
صد زخمه بیش سوخت ولی هم بساختم
داروی دلخوشی به عدم باز رفته به
اکنون که من مفرحی از غم بساختم
زیرا که همچو گنبد گل بی بقا نمود
کاری که زیر گنبد اعظم بساختم
چندان سرشگ دیده فشردم به دم کزو
عقدی برای گردن عالم بساختم
چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند
دل بر دو یک نهادم و با کم بساختم
***
57
هر شب که سر به جیب تحیر فرو برم
ستر فلک بدرم و از سدره بگذرم
اندر بها ز گوهر عالم فزون بود
هر در که من ز بحر تفکر برآورم
عنقا شوم به مغرب عزلت که آفتاب
غوغا نیاورد ز پی فتنه بر درم
گه بر فلک پرم که سبکروح صورتم
گه برثری زنم که گرانمایه گوهرم
دست خسان دگر حجرالاسودم مدان
اکنون که من به کعبه ی عزلت مجاورم
نقد سخن ز خاطر من تازه شد که من
از طبع و رخ معاینه هم کوره هم زرم
دهر ارمیان به خدمت من بست همچو نی
شاید که من ز خوش سخنی رشگ شکرم
خودبین شدم که هر نفس از جرم آفتاب
دارد سپهر آینه اندر برابرم
غافل نیم ز عالم جان در بسیط خاک
مانند آفتاب هم آنجا هم ایدرم
ز هر زمانه گر به قناعت توان شکست
باور کنم که من همه تریاق اکبرم
گر حرص زر طلسم دلم بشکند رواست
کز دل شکسته بند طلسم سکندرم
نسل سخن ز خاطرم اکنون پراکند
کامد عروس وار قناعت به بسترم
طفلان طبع من به صفت ترک چهره اند
وین طرفه تر که ار منیی بود مادرم
پروین شدست بیدق زرین آسمان
بر طمع آنکه نطع معانی بگسترم
خوان زمانه طبع من آراست بهر آنک
بر خوانش تره شد سخن تازه و ترم
بس در خورم به عالم بی مایه زانکه اوست
مزکوم سر گرفته و من گوی عنبرم
هر شب قبای صبر بسوزم به آه گرم
وز دست صبح پیرهن خویش بردرم
کلکم، عجب مدار اگر درد سر کشم
شمعم، شگفت نیست اگر خون دل خورم
همچون بیاض روی سپیدم ز بهر آنک
در کار فقر راست تر از خط مسطرم
در راه من یکی است اثیر و هوا که من
وقتی اگر سمن بدم اکنون سمندرم
گردون تنور سینه ی من دید تافته
آمد نهنبنی شد از این گونه بر سرم
همچون نمک گداخت تن من در آب خشم
وین دهر بی نمک نزد آبی بر آذرم
فرزند چار طبعم و در شش جهات خاک
آن مهره ام که بسته ی بند مششدرم
با من زمانه تا دو زبان گشت چون قلم
با او دو رو چو کاغذ و صد دل چو دفترم
هم ناکسم چو از پی یک قرص چون خسان
اجرا ستان و نان خور این قرص انورم
پرگاروار حرصم از این پس چو لب گشاد
بر شکل گرده دایره ای سوی لب برم
بی آب با زمانه بسازم چو سوسمار
کابی که آب روی برد نیست در خورم
بس پر بهاست عمر ولیکن شکسته به
آن جام گوهری که درو خون خود خورم
آب ار به منت آتش طبعم فرو کشد
از تشنگی بمیرم و در آب ننگرم
بر طمع لقمه، لب چه گشایم نه کاسه ام
وز بهر آب تر چه نشینم نه ساغرم
از تیر طعنه های حسودان سرد مهر
پیکان تفته شد نفس گرم در برم
آبستنند و نر چو خروس ای شگفت و من!
هم با زبان ماده و هم با دل نرم
چون پر زاغ شد همه را روز تا چرا؟
من چون تذرو خوب و چو طوطی سخنورم
زان اشکشان چو زیبق ناسوده شد به شکل
کز قدر هم ستیزه ی کبریت احمرم
بنهاده ام کلاه ز سر تا ز روی عجز
چون کفش، پای بوس نبینند دیگرم
زنار وار اگر شوم از نیستی چو مور
به زانکه مار منت هر خام پرورم
من از تب نیاز نکردم کبود لب
تا در ضمان این فلک سبز چادرم
خلقم مجیر خواند و دانم علی الیقین
کانگه شوم مجیر کزین خاک بگذرم
***
58
باز محنت زده ی دورانم
باز در ششدره ی حرمانم
باز در کنج فنا محزونم
باز بر خوان بلا مهمانم
باز ازین دایره ها چون پرگار
به صفت ساکن و سرگردانم
باز زنجیر غم از دور بدید
دل دیوانه ی بی فرمانم
باز دل تافته ام چو کوره
باز سر کوفته چون سندانم
باز با جمع حریفان دو دل
نیک می بازم و بد می مانم
باز چون سایه غم رنجورم
باز چون ذره ز خود پنهانم
می نهد کاسه ی سر زیر فلک
به جگر خون جگر بر خوانم
بر دو یک مانده ام از بازی عمر
که همه نقش سه یک می خوانم
چند خایم لب کامد به فغان
چند نوبت لبم از دندانم
فلکم سوخته و خسته نشاند
که ز دل شمع وز خاطر کانم
شمع اگر سوخته کان خسته بود
باورم کن که هم این هم آنم
نه براهیمم و از آتش طبع
می دهد نکته ی چون ریحانم
به سخن گلبن مشگین نفسم
به ثنا بلبل خوش الحانم
روز من شب شد و من از دم سرد
اندرین شب به سحر می مانم
چکنم؟ نامه ی امید سیاه
چون بامید شه ایرانم
کسری ثانی و کیخسرو عهد
که بدو نادره ی دورانم
شه و شه زاده قزل کز کرمش
همه دشوار شدست آسانم
آنک با ابر کف در بارش
تازه همچون سمن از بارانم
آنک کرد از دل همچون دریا
غرقه ی مکرمت و احسانم
آنکه پیوند کنم در جانش
گر بود دست رسی بر جانم
نه ولیعهد شه خوارزمم
نه پسر زاده ی بغرا خانم
آنکه گر شکر گزاریش کنم
بی توان بادم اگر بتوانم
من گدای در و درگاه توام
گرچه بر ملک سخن سلطانم
پس پسندی که به قول دو سه خس
با خس و خاک کنی یکسانم؟
خسروا حال منت معلومست
که چه سرگشته و چون حیرانم؟
غصه ی دل که به عالم کم باد
کرد چون نوک قلم دیوانم
گاه در خنده چو برقم گریان
گاه در گریه چو گل خندانم
غم ده توست چو اصطرلابم
زانکه سرگشته ی نه پنگانم
نیک پرسی ز بدان رنجورم
راست خواهی ز کژان پژمانم
چاشت با نائبه در ناوردم
شام با حادثه در جولانم
با چنین دست که در جنگ مراست
نه مجیرم پسر دستانم
از تو پرسم نه دریغست که من
هر زمان دستخوش خذلانم
با چنین طبع و دل راست چو تیر
هدف طعنه ی چون پیکانم
بر مزادم بچه؟ ای شاه به هیچ
زودتر خر که به هیچ ارزانم
با برادر سخن بنده بگوی
که درین درد تویی درمانم
خون ناکرده نگویی ز چه روی؟
گرد روی این همه خون افشانم
خود پسندی؟ تو که هر نیم شبی
کند افغان فلک از افغانم
نه محمد تویی از جمع ملوک؟
نه من از اهل سخن حسّانم؟
گر خبر دارم از آن گفته ی بد
نیک از هم شده باد ارکانم
وگر آن جرم به من نزدیک است
دور بادا ز امان ایمانم
این همه گفتم و با شفقت تو
در پناه کرم یزدانم
این که درمانده ام از خلق رواست
آن مبادا که ازو درمانم
چند دور از تو به امید زیم؟
چند در بادیه کشتی رانم؟
بعد ازین قصه ی خویش از سر سوز
طلبم خلوت و آنگه خوانم
***
59
چه جرم است این برآورده سر از دریای موج افکن
به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو برطرف زمرد بیخته عنبر
گهی باشد چو در لوح خماهن ریخته چندن
زمین آرای دود اندام گردون سای آتش دل
سیه دیدار گوهر پاش مینا پوش دیبا تن
ز لاله باغ را دارد پر از بیجاده گون رایت
ز سبزه راغ را دارد پر از فیروزه گون خرمن
گهی با مهر همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم بر زن
بشوید چهره ی نسرین بتابد طره ی سنبل
بسنبد دیده ی نرگس بدرد جامه بر گلشن
چو راه مردم ظالم هوا از جسم او انبه
چو رای خسرو عادل زمین از چشم او روشن
مصاف افروز دشمن سوز شاه نیمروز آنکو
درین ملکست کافی رأی وافی عهد صافی ظن
ملک بوالفضل نصر بن خلف فرزانه تاج الدین
که بر باید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن
زمانه بدسگالش را همی گوید که لا تأمن
فرشته نیکخواهش را همی گوید که لاتحزن
حسامش را دهد زهره به هدیه شیر گردن کش
سنانش را دهد مهره به رشوت مار دندان زن
بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز
زبان گردد ز تقریر ثنای ذات او الکن
چو تازد رخش نگزیند بجز صحن فلک میدان
چو بازد گوی نپسندد بجز قوس قزح چوگان
نماند از تیر و گرز او مگر بر روی رایت ها
عقاب نادریده دل هزبر ناشکسته تن
جلال قدر او بی حد صفات عدل او بی عد
عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
هدف گشت آسمان گویی خدنگش را که اندر شب
نماید روی مه یکسر هدف کردار پر روزن
ایا در پایه ی تخت زمانه ساخته مأوی
و یا در سایه ی تختت ستاره یافته مأمن
بدانگه کز سجستان سوی غزنی برد آن لشکر
همه با دولت خسرو همه با صولت بهمن
ملک تأیید بدر آیین، فلک تأثیر کوه آلت
نهنگ آسیب ببر آفت پلنگ آشوب شیر افگن
دلیرانی که از گردون به نوک رمح سیاره
ربودندی چو گنجشکان به منقار از زمین ارزان
مخالف چون برون آمد به میدان با چنان لشکر
چو شیران عرین پر دل چو دیوان لعین پر فن
در آورده به پیش صف چو گردون زنده پیلانی
که گردون شان بوقت کین نیارد گشت پیرامن
چو کوه زفت شخص آورد چو غول گست حیلت گر
چو باد تیز دریا بر چو تیر تند هامون کن
چو ضرغام قوی جوشان چو عفریت حرون کوشان
چو تمساح روان هایل چو ثعبان سیه ریمن
سپاهی از نهاد دیو و تو در جنگشان رستم
گروهی بر نهاد خوک و تو در حربشان بیژن
قضا در تیغ سیمابی نهاده ریزه ی مرجان
اجل بر درع زنگاری فشانده خرده ی روین
چو خواب اندر سر مردان گزیده تیغ تو مرقد
چو وهم اندر دل گردان گرفته تیغ تو مسکن
شده ز ارواح گمراهان هوا چون حلقه ی خاتم
شده ز اجسام بدخواهان زمین چون چشمه ی سوزن
اجل با حربه ی قاطع بلا با باره ی سابق
زمین در حله ی احمر زمان در کله ی ادکن
تو در قلب سپه گویی بزیر ران در آورده
تک او تیز چون صرصر رگ او سخت چون آهن
ز نصرت بر تنت درقه ز قدرت بر کفت خنجر
ز دولت بر سرت مغفر ز حشمت بر تنت جوشن
چنان رفت از کمان تو سوی خصمان همی ناوک
که گاه رجم سیاره ز گردون سوی آهرمن
چو شد رای همایونت قوی با رایت عالی
شد آثار ظفر ظاهر، شد انوار قدر روشن
نگشت از فر تو خسته ازین خونخوارگان یک دل
نشد از زخم تو رسته از آن بیچارگان یک تن
زهی رسم بدیع نو عروس ملک را زیور
خهی رای رفیع تو چراغ فتح را روغن
درین بقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم
ز اهل سیستان هرگز به مردی ایزد ذوالمن
هراسانند پیوسته ز پیکان تو مهر و مه
تن آسانند همواره ز احسان تو مرد و زن
از آن خصمت چو پرویزن ز دیده خون همی ریزد
که از تیرت دماغ او مشبک شد چو پرویزن
سزد ناهید، دست بخت مسعود ترا یاره
شود خورشید فرق پای میمون ترا گر زن
خداوندا! اگر هستم بذات از خدمتت غایب
ز جور عالم جافی ز دور گنبد توسن
مرا حرزست پیوسته ثنای تو به هر موضع
بر آوردست همواره دعای توبه هر مسکن
کنون نزدت فرستادم عروسی چون شکر کورا
معالی هست پیرایه، معانی هست پیراهن
زمانه از شرف او را عصابه بسته بر جبهت
ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن
گر او را بهره ای باشد ز اقبال قبول تو
شود خار مرادش گل، شود زهر مرامش من
اگر چه مادحان داری ز من بهتر فراوانی
یقین دانم که بد گویند پیشت شرح حال من
نوای خوش نوا آید ز سوی حضرت عالی
مرا ناگه چو موسی را ز سوی وادی ایمن
الا تا از زمین لاله بروید در مه نیسان
الا تا از هوا ژاله ببارد در مه بهمن
ز مهرت باد چون لاله ز خنده چهره ی ناصح
ز بیمت باد چون ژاله ز گریه دیده ی دشمن
قدر را عزم تو قدوه، قضا را جزم تو عمده
اجل را رزم تو قانون جهان را بزم تو گلشن
به نعل کره ی ختلی حصار دشمنان بسپر
به نوک نیزه ی خطی سپاه دشمنان بشکن
***
60
تا دستخوش جهان شدم من
در دست قناعتم ممکن
خود را به هزار فن گسستم
از همد می جهان پر فن
تا پیشرو آتش اثیرست
ناسوخته کم گذاشت خرمن
در مرکز خاک تیره تا اوست
کس آب کسی ندید روشن
بگریزم ازو که من غریبم
وین بی سرو بن غریب دشمن
صفریست جهان و طوطیی را
یک صفر نه بس بود نشیمن
بی سر بزیم چو جیب و ننهم
بر پای زمانه سر چو دامن
تا کی بینم به مردم چشم
نامردمی از همه جهان من
خصم فلک است از آنکه هستم
من مادر عیسی او سترون
اکنون شده ام حریف ایام
کورا همه درد ماند در دن
بر با بزنم چو مرغ از آن کرد
کز دانه ی دل شدم مسمن
شاید که چوثفل خوارم ایراک
پالود ز من زمانه روغن
محنت شودم سپر ز محنت
کاهن شوم آینه ز آهن
هم کنج چو خسته گشت خاطر
هم طوس چو بسته ماند بیژن
غم برد ز من شراب وحدت
ترس از دل موسی آب مدین
شب دوست از آن شدم که در شب
خورشید نیایدم به روزن
شمع فلک ار نسازدم قوت
چون شمع کنم نواله از تن
از خود ز برای خود بسازم
ماننده ی عنکبوت مسکن
حلوای زمانه چون خورم؟ کاو
خونی است فسرده از دم من
بر سفره هر آنکه خورد حلوا
چون سفره شود رسن به گردن
تا خار خسان شدم مرا سوخت
چون خار و خس این کبود گلشن
نپذیرم اگر اثیر و گردون
بر تارک من نهند گرزن
خود شکل اثیر و آسمان چیست؟
گرمابه ی ازرق است و گلخن
نی نی غلطم ز روی صورت
این هست تنور و آن نهنبن
ملکی چه کنم که اندرو، هست
پیکی ملک اشقری تهمتن
وین پیک ز بهر غارت عمر
هر صبح برون جهد ز مکمن
میدان عجب است و گوی زرین
من کودک و اسب عمر توسن
شادم که شدست گردن دهر
از گوهر نظم من مزین
سنگ سخن از مجره بگذشت
تا یافت ز طبع من فلاخن
بر من لب زر نکرد افسون
بر زنده فلک نکرد شیون
ماهی همه زخم از آن خورد کو
پوشد ز درم در آب جوشن
دنیا نخرم به دین که موسی
نخرید به من بواد ایمن
مرغان معانی آفرین راست
از خرمن خاطر من ارزن
خون می خورم از خسان و نشگفت
گر تیشه خورد گهر به معدن
قارون صفتان که با من از کین
بر ساخته اند جنگ قارن
قومی شده از ضلالت و جهل
معیوب تبار و نیک برزن
نی هاون داروند و، هستند
پر بانگ میان تهی چو هاون
مدهوش دلان نه صاح و نی مست
عنین صفتان نه مرد و نی زن
با من دو زبان بسان مقراض
یک چشم به عیب خود چو سوزن
چون شمع زبان دراز لیکن
همچون لگن از معانی الکن
ای مرهم خستگان حرمان
بر حسن عنایتت معین
دانی که مجیر خاک پاشی است
آزرده دل از جهان ریمن
گر نیست تنش مطیع بگداز
ور هست دلش درست بشکن
کم عمرکنش چو گل که هست او
با تو همه تن زبان چو سوسن
***
61
دست مخالف ببست تیغ جهان پهلوان
کار موافق گشاد دست قزل ارسلان
باز بدین زنده گشت ملکت کاوس کی
باز بدان تازه گشت سنت نوشیروان
پست شد از جاه این، مرتبت اردشیر
قطع شد از جاه آن، منزلت اردوان
بزم جز این را نگفت حاتم دریا نوال
رزم جز آن را نخواند رستم گردون کمان
جود در ایام این، دید کف کام بخش
ملک به دوران آن، یافت کف کامران
هیبت این جلوه داد، هیبت آن عرضه کرد
حادثه ی بسته لب، دهر گشاده زبان
چرخ نیارد چنین، خسرو نادر قرین
دهر نیارد چنان، صفدر صاحبقران
تیغ گهر دار این، خصم سپارد به آب
دست گهربار آن دوست رساند به نان
باره ی این را فلک، باز ببندد رکاب
حمله ی آنرا قضا، باز نپیچد عنان
لشکر این بگذرد، کوه بجنبد ز جای
مرکب آن در رسد، چرخ ببندد میان
جز ملک تاج بخش، اعظم اتابک که راست
مه چو قزل ارسلان شه چو جهان پهلوان
***
62
سرو امل به باغ عدم تازه گشت هان
پایی برون نه از در دروازه ی جهان
عزلت گزین که از غم این چار میخ دهر
گردون هشت خانه به عزلت دهد امان
از عاج و آبنوس جهان دل ببر که نیست
جز دود و شعله حاصل ازین چوب و استخوان
بفروش چار شهر طبیعت به نیم جو
بگذر ز هفت سقف مقرنس به یک زمان
افعی فقر گر بزند بر دلت مترس
کوراست زهر و مهره به یک جای در دهان
از ماجرای دهر چو مردان کناره کن
کورا به خرده توده ی خاکست در میان
سیمرغ وار سایه ز عالم ببر چنانک
ندهد کسی ز تو چهل اندر چهل نشان
جان ده برای یکشبه وحدت کزین حریف
گوگرد سرخ کس نستاند به رایگان
دست از مداد و کاغذ شام و سحر بدار
تا چون قلم به دست نیایی سیه زبان
از جوی خاک تیره مجو آب عافیت
در کام اژدها مطلب شاخ ارغوان
نیکی ز رنگ و بوی زمانه مبین از آنک
لذت شکر دهد به حقیقت نه زعفران
ایمن مشو که کشتی خاک آرمیده شد
می بین چو باد رفتن این سبز بادبان
خون خور به جای لقمه برین خوان که مشگ ناب
خون می دهد به نافه ی آهو نه آب و نان
خوش خفته ای که هندوی شب پاسبان تست
ای طفل طبع، دزد چه گیری به پاسبان؟
هم آشیان مرغ مسیح ار نیی مباش
بگسل ز آشیانه ی این تیره آشیان
بحری است موج زن ز حوادث فضای خاک
یا در سفینه باش چو نوح ار نه بر کران
رویین تنی شو از پی محنت کشی که نیست
این شش جهات عالم دون کم ز هفتخوان
خواهی که خلوه خانه ی عزلت کنی بکف
چون حلفه باش بر در این قلعه ی هوان
با تشنگی بساز که در شط کاینات
با هر دو قطره آب، نهنگی است جانستان
چون آستین دو سر مشو اندر ره رضا
تا پایمال فتنه نمانی چو آستان
ایمن مبین ز آتش غم خطه ی وجود
خالی مدان ز مار سیه صحن گلستان
زن پرورست عالم و زن شد سپهر و نعش
همسان بادریسه و هم شکل دوکدان
از تاب فقرت ار بن ناخن شود کبود
انگشت در مزن به سیه کاسه ی جهان
در راه باش و دان که به جز رهروان نیند
هم اژدها به همت و هم گنج شایگان
در چار سوی خاک ز خود رسته شو به حق
زان کز مکان دور فلک رسته شد مکان
پای از رکاب خاک برون آر چون مسیح
تا آفتاب صدق شود با تو همعنان
راحت طمع مدار که عقلت به دست نفس
ماهی در آتش است و سمندر در آبدان
بی پای مار فتنه مگو چون رسد به من
می دان که پای او همه در سینه شد نهان
ماریست زهردار جهان زو ببرکه هست
هم دیدنش مضرت و هم صحبتش زیان
هر صبحدم که مهد زر اندود آفتاب
بر روی این حدیقه ی نیلی شود روان
زی تو بریده کنگره ی عرض را نداست
کامد خدنگ حادثه غافل مباش هان
پس دین بدست کن نه سپید و کبود دهر
کز تیر او سپر کند ایمن نه پرنیان
عالم مخر به گوهر عمر ار چه خوب روست
کین خوب یوسفی است به هفده درم گران
سالک به سینه شو نه به صورت که عنکبوت
غازی نگردد ار چه بر آید به ریسمان
قرآن شناس، ماه دل شبروان کنون
کاخر زمان چو صبح قیامت گشاد ران
ماهی است صد هزار فلک در رکاب او
هر دل که با ثوابت قرآن کند قران
شاهی که تا به مرکز خاک از در قدم
در بیست و هشت هودج تاریک شد روان
او در نقاب مانده و مکیش جلوه گر
او بسته لب نشسته و هندوش ترجمان
زان گشت بوستان الهی الف که اوست
مانند سرو آخته در صحن بوستان
موی سیه نشان جوانی است، شکل او
زان شد سیه که سرو نکوتر بود جوان
دوشیزگان نه فلک ار گوی زر شدند
شاید که با وتاست به صورت چو صولجان
آن جیم سرفگنده که جانها فدای اوست
می بین و جز کبوتر عنقا دلش مدان
شک نیست کو کبوتر عرشیست، نقطه اش
چون دانه ای که پیش کبوتر بود عیان
خاتون حجره ی قدم اندر نقاب حرف
او را شناس و بر سر او ساز جان فشان
هر کس که پیش نون کمان وار او بخفت
در گردنش چو لام الف آمد زه کمان
بود آفتاب مطلق و عالم ضعیفف چشم
آورد با خود از مدد حرف سایبان
می دان که عکس دایره ی عشر مصحف است
هر روی شسته ای که تو بینی بر آسمان
مهمان رسیده بود درین دامگاه دیو
ام القراش منزل و طاهاش میزبان
نور هدی که شاه قدم داد خلعتش
بر سر عمامه اش آمد و بر دوش طیلسان
جنی چو انس کرد سماعش به گوش دل
تا یافت انس و جان ز معانیش انس و جان
ای پیش کوی سطوت تو حفره ی جحیم
وی پس رو هدایت تو روضه ی جنان
فیض تو گشت صیقل جانهای تیره روی
زخم تو گشت مرهم دلهای ناتوان
آمد مجیر بر در فضل تو عذر خواه
دل برگرفته از خود و بر کف نهاده جان
خونش به ناخن آر و دلش آنچنان شکن
کانگشت کش بود به شکست تو جاودان
عزلت گزید ز اهل زمانه به عون تو
یا رب! تو کن به رحمت بی منتش ضمان
او را به دست صحبت اغیار وا مده
لیکن ز دست نفس بهیمیش وا ستان
***
63
قاعده ای نهاد خوش حسن تو باز در جهان
عشق تو زد سه نوبه ای بر در دار ملک جان
شعبده ی لب ترا از پی دلبری فلک
ماند به شکل حقه ای مهره ی مار در دهان
از تو من شکسته دل همچو پیاله در خطم
زانکه چو جرعه خون من ریخت غم تو رایگان
سکه ی حسن تازه کرد از تو سپهر بوالعجب
خیز و به مازقند لب چاشنیی بیار هان!
بی نمکی مکن چو خاک از سر خوی آتشی
کز دل ماست خوش نمک دیگ غم تو در جهان
سینه مکن که روی من از تو گرفت زنگ غم
یک نفسم به روی خود از تف سینه وارهان
گشت سیه سپید و خوش چشم من از خیال تو
تا دهدم در آینه از رخ و زلف تو نشان
دیده ی من ز خار غم از چه نمی شود تهی؟
زانکه ز عکس روی تو چشم من است گلستان
رو که زمه نکوتری تا ز هوس همی رود
سر زده و کبود لب گرد در تو آسمان
هم نکند به بوسه ای لعل تو تا نبیندم
همچو سفال نو شده خشک لب از تو هر زمان
در طلبت همی دوم چون سگ پای سوخته
گرچه زناز هر زمان خام تری چو استخوان
حلقه به گوش تو شدم چند ز چشمم افگنی
بار غمم سبک بکن سر به چه می کنی گران؟
راست چو شمع وقت روز از بر من کران مکن
چون دل و جان نهاده ام با تو چو شمع در میان
دل به دو نیمه می کنم با تو به شکل پسته ای
با من اگر شبی شود فندق تو شکر فشان
رو که به عون آسمان هستی از آن رخ چو مه
نایب آفتاب تو سایه ی حق خدایگان
***
64
نامزد غمی ز دهرای دل سر گرفته هان
زیر میا نه خوش نشین چون غم تست بیکران
صدمه ی آه من ببین سوخته چنبر فلک
لؤلؤ روی من نگر ساخته گنج شایگان
در طلب جفای من چرخ دو اسبه می دود
زرده ی شام زیر دست ابلق صبح زیر ران
چیست به عهد من جهان صرعی سنگ در بغل؟
کیست به بخت من فلک مست خدنگ در کمان؟
دهر زبس که می خورد، آب به کاسه ی سرم
بر سر خوانش می خورم خون جگر به جای نان
بزم زمانه را منم ساخته دست، مجلسی
دیده پیاله رخ طبق خون می و سینه جرعه دان
طوبی خاطر مرا سایه نشین شود فلک
گر نکند چو سایه ام بسته ی چاه امتحان
راست چو چشم سوزنم از دل تنگ تا مرا
گنبد با دریسه وش تافت به شکل ریسمان
مرغ فراخ سینه ام دانه ی دل غذای من
کز دل دانه ی مرا تنگ تر آید آشیان
خاص من است ملک دل لیک به خطه ی هوس
نقد سخن مراست بس لیک به سکه ی هوان
پرده ی چنگ شد جهان با من و من چو چنگ ازو
او همه پیچ در سخن من همه هیچ در زبان
نی غلطم که در زبان هست مرا ز بهر دل
حرز ثنای پادشه سبحه مدیح پهلوان
رایض توسن زمان سایس فتنه ی زمین
مالک هشتمین فلک صاحب هفتمین قران
خسرو مشتری بقا کسری آسمان عطا
عیسی مریم آستین خضر سکندر آستان
نصرت دین محمد آنک از قبل ثنای او
گشت جماد آب و گل ناطق کامل البیان
منشی حضرت قدر خوانده در اول الوجود
از پی نظم عالمش مهدی آخر الزمان
تاج فرست و باج خواه اوست ز خسروان و بس
باج ز چین و کاشغر تاج سوی تکین و خان
مقطع چارمین فلک از شغب سه نوبتش
یاوگی است در بدر شب گم و روز ناتوان
سینه کند به خنجرش ناف زمین هر آینه
خنده زند به پشتیش روی ظفر بر ارغوان
مردم دیده کش خرد خرد بزرگ بین نهد
گفته گه سخنوریش اینت بزرگ خرده دان
هست جهان به چار حد ترک درم خرید او
زر بهاش را فلک کرده ز شش جهت ضمان
بهر قلاده ی سگش کوکب مشرقی شود
همچو درست مغربی از افق فلک عیان
سحر نماست مصریش مصر گشاست هندیش
مصری کلک ملک ده، هندی تیغ جان ستان
از پی میم مملکت زان سر رمح چون الف
قله ی کوه قاف را کاف کند گه طعان
سایه به هر که افگند ار همه ذره ای بود
قرصه ی آفتاب را بس نکند به سایبان
گاه سخن دواطلب از لب اوست جان و دل
وقت سخا گرفت کن از کف اوست بحر و کان
گنبد اطلس از فزع تار حریر چین شود
چون ز دل عدو کند تیغ به رنگ پرنیان
رست ز چاه حادثه یوسف دین به عون او
جست ز گرگ گرسنه میش به موسی شبان
ملک عراق را ز بد گشت لواش حارسی
بچه ی شیر را نمک داد زخیل مور امان
عالم نقره دید کو باده کش است و سیم کش
بر سر خاک حکم او کرد چو آب، زر روان
کم زده پیش دست او بیش بهاییی بهار
آمده عشر جود او نقد خزانه ی خزان
شعبده دان چربدست اوست که بیخ ملک را
کرد به برگ گندنا تازه چو شاخ ضیمران
ظلم چو سکه بر قفا، سیلی گرم می خورد
تا به طراز و سکه بر هست ز نام او نشان
از پی پاس یک علم ساخت سه رمح و پرچمی
خود زد و چوب هندوی ساخته اند پاسبان
هست ز جمع خسروان خانه خدای مملکت
همچو مسیح از انبیا قله نشین آسمان
از غم آنکه ریخت او خون ستمگران چومی
لاغر جان چو شیشه شد قالب چرخ شیشه سان
ساخت ز چرخ و آفتاب از پی خود سپر کشی
زان چو سپر کش و سپر هست به صورت این و آن
بهر کیایی درش شد شب دیلمی کله
کتف زماه در سپر کف ز شهاب برسنان
دشمن جاهش ار شود همدم عود نایژه
عالم آبنوسیش دود بر آرد از میان
وارث ملک چون شود دشمن او به زرق و زر
مفتی شهر کی شود مور و مگس به طیلسان؟
مانده عدوی گاو دل از فزع بلارکش
چون سگ سقف مرده تن چون خرساز بی روان
زرده ی شام رنگ او ز ابلق صبح بگذرد
گر افق فلک کند رای به حلبة الرهان
نعل در آتش از سمش صخره ی قله ی احد
ریخته چون جواز رهش خرمن راه کهکشان
رخنه کند به جفته ای طاق سپهر نیلگون
در شکند به صدمه ای قبه ی قصر اردوان
ساعد زهره از سمش رشگ بریست غصه خور
طره ی حور بر دمش شیفته ایست نشره خوان
در فگند به شیهه ای چون دم صور اولین
مصحف مشتری زبر زخمه ی زهره از بنان
چرخ فراخ دایره حلقه ی تنگ اوست و بس
ماه نوش جناغ زین شکل مجره اش عنان
زیر رواق نه فلک دیده نهفت نیم شب
دیده به پیک یک نظر سر حد هر دو قیروان
هست به حومة الوغا شاه و سمند و موقعش
صرصر و قلزم و فلک، رستم و رخش و سیستان
ای ز صدای مدح تو گوش زمانه پر طنین
وی ز شرار تیغ تو دیده ی فتنه پر دخان
مصحف کبریات را هست ز آسمان ورق
بند و ده آیت زرش کف خضیب و فرقدان
گشت زرشگ خاتمت اشگ حسود لعل وش
کرد چو موم چرخ را مهر تو نرم و مهربان
عقد جلال و مجد تو بسته ی فیض لم یزل
پایه ی جاه و قدر تو قبه ی صدر لامکان
هست ز بزم عشرتت در دل کاسه ی فلک
ماه و شفق بر مته عکس شراب و ظل خوان
در ندب شهنشهی هفده تویی عدو یکی
دست تمامیش ببر گوشه ی رقعه بر فشان
بر سر چرخ سای تو کس نرسید جز کله
وز دل رمز دان تو هیچ نرست جز گمان
قاهر کامران تویی وز قبل ثنای تو
خطه ی نظم و نثر را هست مجیر قهرمان
ماند ممالک سخن زیر نگین طبع او
همچو سجل خسروی در کف شاه کامران
همت کس به گرد او در نرسد به شاعری
بر سر قبه ی فلک کس نشود به نردبان
هست ز جام فکرتش قابل فیض جرعه بر
هست به خوان خاطرش وارد غیب میهمان
ژاژ بنظم کرده را همسر سحر او منه
لاشه ی سالخورده را همتک رخش او مدان
ای ز کمال لطف تو بادیه بوستان شده
باد به شکل بادیه پیش عدوت بوستان
گرچه نگاهبان در، زحمت خلق کرده ای
باد همیشه بر دلت رحمت حق نگاهبان
شاه سکندر آیتی وز پی حفظ مملکت
همچو خضر کرامتت باد حیات جاودان
***
65
زهی از فر تو گشته جهان نصرت آبادان
زهی در عهد تو دیده زمانه عدل نوشروان
به نصرت دور گردونی به حرمت کعبه ی ثانی
به رتبت اوج خورشیدی به کنیت سایه ی یزدان
چو تو ساغر نهی بر کف ترا جنت سزد مجلس
چو تو جولان کنی در صف ترا گردون سزد میدان
تو داری معجز موسی که اندر آتش حمله
تو از رمح اژدها سازی گر او کرد از عصاثعبان
کسی را کو ببیند دست و تیغت در صف مردی
همه دستان و زرق آید حدیث رستم دستان
توانم خورد سوگندی که آنرا نیست کفارت
به خاک پای تو یعنی به آب چشمه ی حیوان
که کرد از پیش و خواهد کرد از اکنون تا گه محشر
فلک با دولتت بیعت ظفر با رایتت پیمان
کسی کو هست هم کشتی و هم طوفان تویی زیرا
که وقت رحمتی کشتی و گاه هیبتی طوفان
ترا ایزد ز آب و خاک نسر شتست پنداری
که کردست از تو هر عضوی ز فر و فضل دیگرسان
زبان از شکر و طبع از آب و روی از نور و لفظ از در
سر از رحمت دل از شفقت تن از عصمت کف از برهان
به زخم تیغ کم کردی ز گیتی زحمت فتنه
به نوک نیزه بنشاندی ز عالم آفت عصیان
اگر چه نصرت و فتح تو چندان شد که می گردد
زبان از شکر آن عاجز خرد در وصف آن حیران
ولیک این نوبت آن گردی به عون بخت و لطف حق
که چشم هیچکس در هیچ عهد از کس ندیدست آن
به سال پانصد و هفتاد و هشتم روز عاشورا
سحر گه روز آدینه قمر در ثالث میزان
به فر دولت وافی به عون نصرت کافی
به سعد طالع میمون به لطف قوت ایمان
نمودی از سر شمشیر با بدخواه برهانی
که شد بر طالع سعدت دلیل و حجت و برهان
تعالی الله چه ساعت بود آن ساعت که اندر صف
ز بهر کین میان بستی و بریکران گشادی ران
به زیرت صرصر تازی به دستت آتش هندی
شده زان آهن و صرصر مخالف بی سر و سامان
تو چون شیر و سر رمح تو همچون اژدها گشته
میان شیر و اژدرها شده خصم تو سرگردان
بدان تا در صف هیجا شود نظاره ی تیغت
ملک عاجز شد از طاعت فلک ساکن شد از دوران
شد از رمح غلامانت هوا با نیستان همبر
شد از گرد سوارانت زمین با آسمان یکسان
زتف حمله ی گرمت عدو را آه شد چون یخ
ز زخم خنجر تیزت فلک را کنده شد دندان
فغان و بانگ کوس افگنده در صحن زمین غلغل
خروش نای رویین برده بر طاق سپهر افغان
نخست از حلق فرعونان براندی بر زمین دریا
پس از دریا برون راندی به سان موسی عمران
تو پنداری شد آن ساعت ز بهر کشتن خصمت
فنا بر تیغ تو قبضه، اجل بر تیر تو پیکان
به تیغ تیز در شبدیز آن کردی کزان صد یک
نه حیدر کرد در صفین نه رستم کرد در توران
به دست بندگانت در کمان شد ابر نیسانی
که از وی یغلق و یاسج همی بارید چون باران
چو شب کردند در شبدیز روز خصم بیدولت
که آن شب را نخواهد دید هرگز هیچ کس پایان
به عون خنجر شیران درگاهت در آن صحرا
سپهر از خون خصم تو سگان را می کند مهمان
چنانست اندران کشور سری بی تن تنی بی سر
که عاقل باز نشناسد فلان را صورت از بهمان
تو از بهر کسان بسیار خوان بنهاده ای لیکن
ز بهر کرکسان اکنون در آن موضع نهادی خوان
به جان جست آنکه جست از تو ولیکن من بگویم چون
گسسته پرچم نیزه، دریده دامن خفتان
همیشه رسم قربان بودی اندر عشر ذی الحجه
تو در عشر محرم کرده ای بدخواه را قربان
نرستند از سر خفت و گر رستند هست اکنون
یکی در گوشه ای عاجز یکی در مسجدی پنهان
فلک دید از شبیخونت که و مه را در آن لشکر
نفس در بر شده زو بین قبا بر تن شده زندان
علمشان جمله آوردی و کردی سرنگون یعنی
که چون شد سرنگون دشمن علم جز سرنگون نتوان
تو هستی خسرو ایران و در شبدیز با شیرین
حکایت می کند خسرو ز فتح خسرو ایران
به خوزستان به فال شوم و نام شوم شد خصمت
رفیق او دلی پر درد لیکن درد بی درمان
ز آه تلخ او زین پس عجب نبود اگر روید
به جای نیشکر حنظل همی از خاک خوزستان
کسی کز اول نامش همه شومی است دور از تو
ازو فال نکو جستن ندارد در خرد امکان
برادر مانده اندر بند و لشگر گشته آواره
پیاده جسته از دستت به زرق و حیله و دستان
اگر بدخواه بغی آورد برد از لشکرت کیفر
وگر دشمن بد اندیشید دید از تیغ تو خذلان
چنین آید جزای آنکه با دولت زند پهلو
چنین باشد سزای آنکه در نعمت کند طغیان
بنامیزد چنین باید جلال و فتح و پیروزی
کز و دشمن شود غمگین وزو نصرت شود شادان
زهی شاه بلند اختر زهی خورشید روز افزون
که از جان آفرین بادت هزاران آفرین بر جان
شکستی آخر و خستی بداندیشان دولت را
به تیغ آسمان نصرت به رمح اژدها جولان
هزیمت کردی اعدا را و بیرون آمدی ناگه
چو ماه از ابرو در از آب و مشگ از ناف وزر از کان
همی راندی خوش و خرم به پیروزی و بهروزی
قدم پی بر پی نصرت علم سر تاسر کیوان
رکابت بر سر فتح و عنانت در کف نصرت
زمانه پیش حکمت سر نهاده بر خط فرمان
فلک نصر من الله خواند بر دست تو از مصحف
جهان انا فتحنا گفته با تیغ تو از فرقان
امیران و غلامانت به خدمت پیش تو کرده
همه آب ظفر روشن همه دشوار ملک آسمان
فلک با رایتت هر دم به حسبت کرده دلجویی
ظفر با سنجقت صدره به رغبت کرده جان افشان
شنیده صیت اقبال تو هم گردون و هم اختر
بخوانده نامه ی فتح تو هم دانا و هم نادان
از اکنون تا مهی دیگر به دست قاصد دولت
رسد آواز فتح تو به شرق و غرب و انس و جان
خداوندا ترا از چار چیز این فتح شد حاصل
ز بنده بشنو این معنی چو بشنیدی حقیقت دان
یکی از فضل یزدان بین دوم از نیت نیکو
سیم فر اتابک دان چهارم دولت سلطان
همی تا ابر نقاشی کند در فصل فروردین
همی تا باد عطاری کند در نیمه ی نیسان
همی تا عادت آن باشد که عشاق جهان دایم
بنازند از شب وصل و بنالند از شب هجران
جهان باد از رخت خرم کرم باد از کفت شامل
نهادت دایم الصحه وجودت ثابت الارکان
زمانه پیش تو بنده به فرمانت سر افگنده
فراز نامه ی نصرت همیشه نام تو عنوان
ترا هر روز و هر ساعت مسلم فتح دیگرگون
ترا هر لحظه و هر دم مسخر ملک دیگرسان
زمین مأمور حکم تست ازو بیخ بدان بر کن
جهان شش گوشه ملک تست در وی شاخ نو بنشان
دل و چشم اتابک باد از تو خرم و روشن
مه عمر شما ایمن ز رنج و آفت و نقصان
تو زان پیر جوان دولت ممالک کرده مستخلص
وی از بخت جوان تو جهان را دیده آبادان
تو همچون نام خود پیوسته ملک آرا و دین پرور
مجیر از جان درین حضرت چو حسان گشته مدحت خوان
فلک تا چند خواهد گشت و عالم چند خواهد بود
دوامت باد ده چندین و عمرت باد صد چندان
رفیقت ز اختر میمون جلال و دولت باقی
نصیبت ز ایزد بیچون بقا و عمر جاویدان
***
66
زیور گردون گسست آینه ی آسمان
سوخت ز عکس رخش طره ی شب در زمان
یکسره صبح دوم آینه بر کف بتاخت
شست به ما ورد طل سرمه ز چشم جهان
صبحدم از خواب جست آینه بر کف نهاد
گشت هوا شیشه رنگ ریخت گلاب از دهان
بود سپیده عروس کله ی زربفت کوه
آینه اش آفتاب آینه دار آسمان
راستی طره را آینه گر، مایه بود
چونک ازین آینه طره ی شب شد نهان
کوه چو دید آفتاب برقع شب برفگند
آینه وانگه نقاب ثابته وانگه قران
خور چو سکندر گرفت هفت حوالی خاک
ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان
طغرل مشرق پرید بر سر چار آینه
مرغ سحر شد ز بیم واله و فریاد خوان
خایه ی زرین شب ریخت نفسهای صبح
خایه از آن ریخت باد کاینه بود آشیان
شاهد روحانیان ساخته بزم صبوح
آینه آسا شده باده به مجلس روان
می تهی از تیرگی همچو رخ آینه
بزم پر از نقل تر همچو ره کهکشان
ساقی مجلس مسیح، ساغر می آفتاب
آینه ی زهره دف، صحن فلک بوستان
خاک شده بوسه جای همچو لب آینه
لب شده خونابه خوار چون دهن جرعه دان
یار فرو داشت دست، آینه آسا ز رخ
عقل در آمد ز پای دست بسر شد روان
ساخته جان دارویی از پی دلها به نطق
آینه ی کاینات مفتی صاحبقران
***
67
خسرو زرین سپر دوش شد اندر کمان
تافت چو نیم آینه جرم مه از قیروان
بود سیه شش جهات همچو ز آب آینه
سرخ برآمد دو قطب همچو ز آتش سنان
دست فلک زان نهاد آینه بر طاق قوس
کز یرقان دید پر، چشم عروس خزان
طاق پل اکنون و آب آینه دان در غلاف
شهپر طاوس و برف آینه در پرنیان
توز کمان شد به شکل آینه گون برگ سبز
تا سپر زرنگار حربه کشید از کمان
آینه دستی است شاخ پنجه بریده زبن
شعبده کاری است چرخ بیضه نما از دخان
برف که زال زرست غنچه جوان روی ازوست
ز آهک فرتوت دان کاینه ماند جوان
کار بهار و خزان بر صفت آینه است
کز پس پشت صفاش هست کدورت عیان
چشمه خورگر ز خاک بیش نهان شد رواست
کان بصفا آینه است وین بصفت ناتوان
آینه زین روی بس خاصه درین ربع خاک
جبهت کهف امم قدوه ی آخر زمان
***
68
ای ز لبت لاله را آب خوشی در دهان
آتش روی تو بس آینه ی عقل و جان
گشت ز عکس رخت سینه ی خاک آینه
شد ز خیال لبت چشم فلک گلستان
بهر تو چون آینه، دل شده ام جمله تن
زانکه نشاید نهاد با تو دلی در میان
آینه خواه و ببین زلف و لب ار بایدت
هندوی آتش نشین طوطی شکرفشان
جعد تو رسمی نوست بر رخ چون آفتاب
زانکه کس از شب نکرد آینه را سایبان
ساده چو آیینه ای، سوده چو خاکسترم
چون ز منی تازه روی رو مکنم هان و هان
با تو چو یک رو شدم بر صفت آینه
پس تو چو شانه مباش با چو منی صد زبان
در غمت ار خون خورم آه نکنم در رخت
زانکه تو دانی کز آه آینه بیند زیان
دست بدستت فگند، حسن تو چون آینه
پای بپایم سپرد، عشق تو چون آستان
به که خیال تو هست ساخته با چشم من
کاینه با آبنوس ساخته به بی گمان
جان به کفم تا کنم بر تو به عیدی نثار
کاینه دیدن به عید خوش نشود رایگان
غالیه ی دل تویی زان رخ چون آینه
قافله سالار شرع مفتی صاحبقران
حاکم حیدر قضا عالم جم مرتبه
آینه ی جان و عقل عاقله ی انس و جان
افضل عیسی نفس کاینه آسا به نطق
کشف همه مشکلات کرده ز گیتی ضمان
دهر که بد عیب جوی بر صفت آینه
راست چو مقراض بست در ره حکمش میان
محرم دست سیاه ذات وی آمد نه خصم
زانکه به دست سیاه آینه شد داستان
فتنه که چون شانه برد موی به شوخی ز سر
همچو از آیینه کور کرد ز صدرش کران
خصم ورا طمطراق کس نکند بی سبب
آینه را دست زر بر ندهد بی بیان
آینه بوسی نهاد بر کف او لاجرم
ساخت ز بیجاده طوق یافت ز زر طیلسان
نیز نبیند سه روح مثل وی از چار طبع
خود نبود در دو کون آینه از استخوان
صدمه ی حکمش شکست شیشه ی آن طایفه
کاینه آسا بدند دم خور و رشوت ستان
خاک در اوست صبح ورنه ربودی فلک
آینه ش از روی دست ابلقش از زیر ران
تا کف او آینه است یعنی بدهد ز دست
هر تر و خشکی که هست در شکم بحر و کان
تنگ بود با ثناش نه ورق چرخ از آنک
کس به یکی آینه بر نکشد هفتخوان
هست دلش جام جم آینه نامش مکن
زانکه به زخمه به است بار بد از پاسبان
ار در او کن طلب منهج حق زان سبب
کاینه از چین نکوست عود ز هندوستان
ای دولت از نه فلک ساخته نیم آینه
وی ز دلت هشت خلد یافته صد میزبان
آینه چون مرد را باز نماید به مرد
دهر دو رو را بدو باز نمودی چنان
عالم شش گوشه راست قهر تو کاری عظیم
معجب یک چشم راست آینه باری گران
خصم تو چون آینه دارد روی آهنین
گر به بزرگی کند ذات ترا امتحان
خاک تو یعنی مجیر سوخت دل از زنگ غم
کز صفت آینه خاطرش آمد به جان
کرد لب دل کبود آینه آسا ز تب
پس به همین نیشکر یافت از آن تب امان
آینه گون قرص خور دید که ننهاد کس
تازه چنین تره ای بر سر این تیره خوان
گرچه سخنور بسی است فرق تو کن زان سبب
کاینه و کفچه اند پیش خرد این و آن
سخره ی هر عامه را هم سخن من منه
چنبر دف را به طنز آینه ی چین مخوان
تا که بود خشک مغز پیش خرد آینه
خصم تو تر دیده باد در صف ذل و هوان
خاطر تو کز صفاش آینه خاکسترست
باد ز زنگ فنا تا به ابد بی نشان
***
69
طارم چارم نهفت پرتو شمع جهان
خیمه ی زر بفت گشت نوبتی آسمان
شمع فلک کشته شد از نم اخضر چنانک
شد سیه از دود شمع روی عروس جهان
ساخت ز بهر کلاه قوقه ی آتش چو شمع
گنبد نیلی که هست بر صفت شمعدان
سفره زرین ماه میم صفت رخ نمود
راست کزان سوی قاف شمع فلک شد نهان
قطب چو شمع صبوح تیره و ثابت قدم
از پی پروانگی نعش به گردش دوان
دید که شد پاسبان جمله زبان همچو تیغ
مرغ صبوحی چو شمع ماند بریده زبان
دانه ی دل سوختم شمع صفت زین هوس
کز چه سبب باز خورد مرغ شب از پاسبان
شاهد ما چون مسیح قوت روان زیر لب
ما ز غم او چو شمع خون دل اندر دهان
دامن دل چاک شد چون لب شمع آن نفس
کو تب دلها ببست زان لب شکر فشان
دوش بدم چون لگن پیش رخش خاکبوس
زان شدم اکنون چو شمع بی لب او ناتوان
سقف شد از آه من چون فلک آفتاب
بزم شد از اشگ شمع همچو ره کهکشان
شمع که دید آه من اشگ ز دیده فشاند
لیک فسرد اشگ او از دم من در زمان
من زتف دل چو شمع مانده زبان آتشین
مدح جهان پهلوان ساخته حرز روان
***
70
رفت ز ماهی برون چشمه ی آتش فشان
شمع فلک را ز صفر سفره نهاد آسمان
شب ز چه کاهد چو شمع هر چه شب آمد از آنک
رفت به برج شمال خسرو گردون ستان
دوش به دست صبا لاله بر افروخت شمع
یعنی با عدل گل زان بود این را امان
در غم نقصان عمر لاله و شمعند از آنک
شد سیه و سوخته دود دل این و آن
در یرقان شد چو شمع دیده ی نرگس به باغ
تا جگر آب و خاک یافت ز گرمی نشان
مجلس انس است باغ گل می و بلبل حریف
لاله ی سیراب شمع نرگس تر نقل دان
من غلطم زانکه هست برق درخشنده شمع
لاله و ابراز صفت ساقی و رطل گران
باد که بد شمع کش تا که ره گل گشاد
فاخته دادش لقب پیک سلاطین نشان
سبزه زبان لابه کرد شمع صفت پیش باد
تا دهدش زینهار ز آتش خویش ارغوان
مجلسیی شد چو شمع نرگس تر تا به صبح
باز نماید بدو فاخته سحر البیان
داعی حق بلبل است در چمن ایرا که هست
وقت سحر در سخن نایب شمع جهان
***
71
مهره ی عمرم ربود شعبده ی آسمان
کشت چراغ دلم شمع سپهر الامان
بر سر پایم گداخت سفره ی خاکی چو شمع
با سر دستم فگند تیر فلک چون کمان
سرد بود همچو صبح بزم حریفان غم
گر ننهندم چو شمع شب همه شب در میان
خصم خودم زانکه چرخ گر کندم بر درخت
سر بدر آرد چو شمع از دهنم ریسمان
شمع دل کس نیم پس چه سبب همچو شمع
مرده نفس می زنم بر لب این خاکدان
سوختم از خود چنانک می شوم از باد صبح
همچو سر شمع از آب عاجز و فریاد خوان
روشنی کار من جز پی محنت مبین
راستی قد شمع جز پی سوزش مدان
دهر مرا همچو شمع بی گنه آویخته است
گر بفروشد بلاست ور بگدازد هوان
گرچه به تن فر بهم کم نخورم خون که شمع
از بهی و فربهی بیش بود بر زیان
از در این شش جهات چون روم اکنون که کرد
پای به بندم چو شمع گردش این هفتخوان
زنده شوم همچو شمع از پس مردن چو هست
مستمع سحر من صاحب هفتم قران
کهف امم فخر دین زنگی خضر آستین
قطب و دل شمع شرع موسی طور آستان
خسرو سلطان جناب کز حسد او چو شمع
صد رهه برخود گریست عالم نامهربان
فتنه به حاجت چه خواست غیبتش از صدر ملک؟
زانکه بود شمع دزد خواب خوش پاسبان
ظلم که بنشسته بود تو بر تو همچو شمع
با تف شمشیر او سوخت ز سر تا میان
از لب خویش آسمان دندان سازد چو شمع
تا همه ساید بر آنک تافت ز حکمش عنان
غم ز چه گیرد به کار خصم ورا شمع ورا
زانکه چو زر ریاست بر محک امتحان
برده چو شمع از میان ظلمت ظلم ای عجب
قدرت قدرش که هست در ره دین قهرمان
ای به تو ناحق چو شمع دیده به طفلی عذاب
وی ز تو دولت چو سرو گشته به پیری جوان
هست چو شمع به روز جرم عطارد زرشگ
تا گه توقیع دید کلک تو اندر بنان
ساخت به کردار شمع در ره عشقت مجیر
هم ز دل، آتشکده هم ز دو رخ زعفران
از سر اعجاز طبع، شمع صفت در ثنات
ز آتش خاطر نمود چشمه ی آب روان
خاطر او آتشست گرچه درو طعنه زد
آنکه هنوزش چو شمع می دود آب از دهان
ز آتش غم جست باز همچو براتی شمع
یا به خودش در پذیر یا ز خودش وارهان
تا که به شب هست شمع محرم اسرار خلق
بر دل پاک تو باد سر الهی عیان
شمع جلال ترا باد به نیک اختری
پرتوش از باختر تافته تا قیروان
***
72
خورشید ملک پرور و بهرام کامران
برجیس سعد گستر و کیوان حکمران
کیوان رزم پیشه و برجیس بزم ساز
بهرام کینه گستر و خورشید صف ستان
خورشید چرخ داور و بهرام دادگر
برجیس دادپرور و کیوان دادخواه
کیوان روز منظر و برجیس جیش دار
بهرام چرخ قدرت و خورشید خوش عنان
خورشید لیک انور و بهرام لیک رام
برجیس لیک ثابت و کیوان ولی جوان
کیوان جود گستر و برجیس نور پاش
بهرام فتح بخشش و خورشید زرفشان
خورشید نجم زیور و بهرام نور زین
برجیس عمر مایه و کیوان قدردان
کیوان آب صورت و برجیس شمع تاب
بهرام مهر پیشه و خورشید روح سان
مهر سپهر خنجر و ماه شهاب رمح
بدر سماک نیزه و تیر زحل سنان
قطب سماش رایت و جرم سهاش تیر
شکل بنات ترکش و قوس قزح کمان
طغرای آسمان به خط اکتحال چرخ
برنامه ی مروت او هست رو بخوان
شیر عدو شکار صف آشوب، سیف دین
بدر ستاره جیش سرافراز ارسلان
شیری که گر سمند به دریا در افگند
از هفت بحر گرد بر آرد به هفتخوان
ور باد مرکبش به ثریا در اوفتد
چون کاه ریخته شود اجرام کهکشان
بور سیاهش ار که به دریا فرو رود
ماهی در آب جیحون گردد چو استخوان
بر بحر قیروان اگر افتد حسام او
چون قیر ناب تیره شود بحر قیروان
شاها ز حادثات فلک در کشیده ام
آورد رنج حادثه کار دلم به جان
از دوری جناب تو دور از تو بوده ام
دل گشته ناشکیبا تن مانده ناتوان
بی همت سبک روت از رنج دیرباز
راحت قدم گرفته ز بیماری گران
در دست درد تا که ز آسیب و آفتم
پایی بدین جهان بد و پانی بدان جهان
از ضعف تن بر آمده وز غم فرو شده
زانو فراز گردن و سر زیر گرد ران
تن موی وار و موی ز تن ریخته چنانک
الا به موی خلق ندید از تنم نشان
یک موی امید مانده میان حیات و مرگ
جانی درین میانجی جان بسته بر میان
نفس و نفس گداخته و بسته آنچنانک
بر مایه ی یقین فگنی سایه ی گمان
کشتی جان به ساحل صحت نمی رسد
گو بر امید، حاصل جان ساز بادبان
منت خدای را که رهاندم به شکر شاه
جان از زیان مرگ به هم یاری زبان
آورده ام ز غایت اخلاص و بندگی
این تحفه ی نفیس به پیش شه جهان
در سایه ی سعادت جان باد جای تو
تا آفتاب را ز سحابست سایبان
رایت چراغ دولت و عمرت بنای دین
پایت بر اوج رفعت و قدرت بر آسمان
تا نام ملک و ملک بود در جهان فراخ
در ملک خود بیاسا در ملک خود بمان
***
73
به عذر روی نهادم پس از هزار گناه
چه شوخ چشم کسم لا اله الا الله
از آن سپس که ز درگاه باز پس ماندم
شعف گرفته دلم بر عبادت درگاه
اگر رجوع بدین در نیاورم چکنم؟
که در زمانه جز اینم نماند مرجعگاه
سزد که خدمت این آستان به عرش نهند
سر از عبادت او بر زنم معاذ الله
خدایگان اگر دور بودم از خدمت
نبود از آنکه دلم بازگشته بود از راه
ترا مجیر مطیع و خدای می داند
برین حدیث خدای جهان بسست گواه
مرا خود از همه عالم پناه، درگه تست
چه درگهی که فلک را بدوست پشت و پناه
کنون رخ من و خاک جناب و توبه ی صدق
که آب توبه بس آمد لباس شوی گناه
وگر بدین گنهم خرده گیر خواهد شد
تراست حکم خوهی عفو و خواه بادا فراه
بدان خدای که پروردگار این چرخست
که مدح پرور جان توام به بی گه و گاه
اگر نوید قبول توام قبول کند
به بار نامه ی آن بر فلک زنم خرگاه
تویی که سجده ی جاه تو می برند به طوع
سپاه دولت یک تاه و آسمان دو تاه
اگر نه از قبل جلوه ی درت باشد
نه صبح طره طرازد نه آفتاب کلاه
بزرگوارا نوروز و عید می آیند
به مهر وعد پس از وعده ی دوازده ماه
به درگه تو که هست آفتاب چرخ صدور
چو آفتاب فلک بر زمین نهند جباه
به بزم باده نشین تا به اختیار طرب
دل نشاط فزایت شود نوایب کاه
غزاله روی غزالی به زیر پرده ی عیش
روانت آورد این نو غزل به پرده و راه
***
74
جمال روی ترا رشوه می گزارد ماه
به رونمای تو جان رفت نیز رشوه مخواه
منم منم که ز جور تو آگهی دارم
تویی تویی که ز حال دلم نیی آگاه
عجب مدار که بر من بتاخت لشکر غم
هر آینه سپه آید چو بر نشیند شاه
چو ماه سی شبه پنهان شدم ز دیده ی خلق
به درد عشق تو ای چارده شبه شده ماه
من از تو دور و ز پیوند من دلت دورست
حدیث دوری دل می رود نه دوری راه
سیاه شد دلم از غم چو دید بر رخ تو
غبار تیره پراکند زیر زلف سیاه
به دود آه من آیینه ی تو تیره شدست
بلی که آینه تاری شود ز دوده ی آه
مباد روزی کز کرده ی تو ناله کنم
به پیش خسرو ایران سیف دین آله
زهی ضمیر تو از حال روزگار، خبیر
زهی یقین تو از سر اختران آگاه
تویی که از نفست خوشدلی پذیرد بزم
تویی که از قدمت مرتبت ستاند گاه
در آن زمین که سم مرکبت گذر سازد
به جای خار برآید ز خاره مهر گیاه
هوای عدل تو در اعتدال هست چنان
که کهربا نتواند درو ربودن کاه
خطاب صبح ز دیوان آفتاب اینست
به حضرت تو که یا سیدا و یا مولاه
به طوع عدل تو با باز بر زند تیهو
به داغ لطف تو بر شیر نر زند روباه
شها روایت این است شعر رسم تهنیه نیست
شکایتی است ز بخت و شفاعتی است به شاه
اگرچه نور به خورشید بردن از جهل است
روا بود که به دریاست بازگشت میاه
به خدمت تو شناسای روزگار شدم
به اعتراف خرد در جراید افواه
ترا به هر قدمی صد هزار چون من هست
منم که جز تو ندارم، حدیث شد کوتاه
اگر تهاون خدمت شدست چندین وقت
نبود از آنکه روانم نبود طاعت خواه
ولی کراهیت پادشام دور افگند
که دور باد دل نازنینش از اکراه
همیشه عز و جلال و علا و مرتبتش
به کام بخت فزون باد بر فزونی جاه
یکی ز وقت به وقت و یکی ز روز به روز
یکی ز سال به سال و یکی ز ماه به ماه
***
75
زهی بر خطت آسمان سر نهاده
جهان بر سر جاهت افسر نهاده
تف تیغ خونخوار آتش فشانت
عدوی ترا خون به دل در نهاده
وشاقان افلاک یعنی کواکب
به بزم تو ساغر به کف بر نهاده
حریفان ایام یعنی طبایع
به حکم تو چون گرد نان سر نهاده
خرد رایت ورای تو دیده وانگه
غرامت بر افلاک و اختر نهاده
سر نیزه ی آب رنگت به میدان
گه حمله آتش در اخضر نهاده
ز رشگ رقمهای کلکت عطارد
قلم خرد بشکسته، دفتر نهاده
حسام ترا دیده بهرام و در کف
گرفته دف از بیم و خنجر نهاده
ز صد جزو اقبال تو حق تعالی
یکی جزو در سعد اکبر نهاده
قضا بر سر کوه و در پای دریا
ز بهر تو زر بسته گوهر نهاده
عدوی ترا دور این هفت گلشن
بجز مرگ، ده خار دیگر نهاده
اگر چند غز در پی ملک سنجر
قدمهای کین هست بی مر نهاده
تو خواهی بدان غز که تا حشر باشد
خراج تو بر ملک سنجر نهاده
وگرچه سمندر نسوزد که صانع
بدو هست این خاصیت در نهاده
نماند بسی کاتش تیغ تیزت
بود داغ کین بر سمندر نهاده
بر آنست سیمرغ دولت که باشد
به صحرای ملک تو شهپر نهاده
بر آنم که بینم ز تأثیر عدلت
سر باز، پیش کبوتر نهاده
ایا شهر یاری که بر خاک پایت
سر سروران هست یکسر نهاده
همه کاینات آنچه زیرست و بالا
ترا هست مطلق برابر نهاده
تو دانی که باشد مجیر از فراقت
به کردار عودی بر آذر نهاده
از آن بیش خدمت نیامد که عزلت
برین خسته بندیست در خور نهاده
چه او اندرین خانه ی فقر و محنت
چه یک مهره اندر مششدر نهاده
همی تا بود زلف بر روی خوبان
چو بر برگ گل عنبر تر نهاده
همی تا بود قاف بهر سکونت
بر اطراف این گوی اغبر نهاده
چنان باد کارت به عالم که باشی
ز رتبت قدم بر دو پیکر نهاده
ز من این دعا خوش نیاید ولیکن
مبادت ز کف جام و ساغر نهاده
تو در خانه ی ملک بادی و خصمت
از آن خانه چون حلقه بر در نهاده
***
76
دوش آن زمان کز آه من شد شمع شب سر سوخته
دیدم به بزم عاشقان شب عنبر تر سوخته
از دست صبح بوالعجب جانها گرفته راه لب
وز زلف عنبر سای شب دلها چو عنبر سوخته
بر روی سقف کاسه وش مه سفره ای بنهاده خوش
یک نیمه چرخ کینه کش زان سفره ی زر سوخته
شب گوشه ی خاکی سلب پر دود زان گشت ای عجب
کز آتش آهم به شب شد هفت کشور سوخته
تا با سپهر بوالهوس می رفت مه سرباز پس
صبح دوم را شد نفس از رشگ در بر سوخته
بالای این تنگ آشیان طاوس نر گشت آسمان
شب چون غرابی در میان لب بسته شهپر سوخته
شب مجمری بود ای عجب صبح دوم عودی سلب
وقت سحر شد بی سبب از عود مجمر سوخته
من زان بت پیمانشکن با شمع می راندم سخن
شمع از من اندر تاب و من زان شمع پیکر سوخته
تا بر فروزد پاسبان از من چراغ آسمان
گشتم چو حراق آن زمان از غم سراسر سوخته
شب مانده چون مشگ ختا از آهوی گردون جدا
چون نافه ی آهو مرا زو خون به دل در سوخته
من خشگ لب چون شیشه گر لیکن چو کوزه دیده تر
وز تف دل وقت سحر هم خشک و هم تر سوخته
نی صبح سیمابی قبا مانده چو شمع کم بقا
خون رانده از سر تا به پا وز پای تا سر سوخته
چون قرصه ی آتش فشان گردون گرفت اندر دهان
بنمود بی هندوستان هندو به آذر سوخته
قرص از تنوری تفته تر کو بیند از سوزش خطر
همچون تنور بحر و بر از قرص انور سوخته
سیمرغ گردون آشیان در تاخت از زاولستان
گفتی که زال است آن زمان پرش به اخگر سوخته
در قبضه ی شمشیر و شر زین کرده بر سیس سحر
ببریده از بهرام سر وز زهره چادر سوخته
گشت از نهیب صبحدم وراق گردون را قلم
چون نسخه ی کفر و ستم از شاه صفدر سوخته
سر جمله ی هفتم قران کیخسرو رستم نشان
کز تف تیغ سر فشان هست از مه افسر سوخته
***
77
هر صبح بین از قرص خور بر چرخ زیور سوخته
ز آهوی ماده است ای عجب بزغاله ی نر سوخته
سلطان گردون تاخته تیر از کمان انداخته
صید از بریحه ساخته وز صید حنجر سوخته
یعنی که خور رفت از علو در جدی چون دف دو رو
تا جدی را نای گلو شد ز آتش خور سوخته
دی چون خلیل اندر چمن کرده ز آتش نسترن
امروز بین جعد سمن بی او چو آذر سوخته
آن سبزه کز وی بر زمین بودی لب گل شرمگین
خیز از زبان لاله بین صد بار بتر سوخته
شبدیز صرصر در نهان بگذشت چون تیر از کمان
در دست بند از بیم جان او کرده خنجر سوخته
در ماتم گل هر سحر بی آتش از تف جگر
عذرای گردون را نگر عقد معنبر سوخته
سنجاب گون میغ از هوا ریزد حواصل بر فضا
تا دید طفل سبزه را از تف صرصر سوخته
هان باز مشرق بنگرش دم سرد گشته در برش
زان پس که بود از شهپرش پر کبوتر سوخته
بر چنبر دلوش نگر همچون رسن بنهاده سر
نز دلومویی کرده تر، نه دلوازو در سوخته
سر سوی دلو آید چنان کز ضعف حالش هر زمان
گردد دل روحانیان از غم بدو بر سوخته
ما را ز دلو دل شکن چون نیست آبی در دهن
آن به که باشد بی رسن لب تشنه حنجر سوخته
گویی که می بینم عیان بر سوگ این دارالهوان
اجرام کرده خون فشان و افلاک چنبر سوخته
من با حریفان بلان زان سان خورم صرف صفا
کز اشگ و دم گردد مرا می تیره ساغر سوخته
با صبر همچون جرعه کم تا خط کشیدم رطل غم
چون بید راوق زین ستم زانم مشهر سوخته
این حقه شکل بوالعجب باشد به خونم تشنه لب
همچون طباشیرم زبب تن غرقه جوهر سوخته
گر سوخت ز آه گرم من در قبه ی کامم سخن
شاید که مجمر در دهن پر دید شکر سوخته
باد ار بر افروزد مرا شاید که من دور از شما
همچون ز گالم در بلا یک بار دیگر سوخته
با من به بزم خرمی دید آنکه دارد همدمی
هم گاو را بی برزمی هم ساز را خر سوخته
همچون سپند از چشم بد گر سوزم و خندم سزد
کو نیز چون من خنده زد تا گشت یکسر سوخته
دل سوخت هان ای تنگ خو غصه مخور قصه مگو
بگریز در شاهی کزو مرهم برد هر سوخته
سنجر نشان جم نشین ذوالمجد رکن داد و دین
کز عکس تیغش بر زمین شد بحر اخضر سوخته
یعنی محمد کافسرش دولت نشاند بر سرش
وز رمح افعی پیکرش گردد دو پیکر سوخته
در اغاحی را صدف صد کوه و کان در صدر وصف
بدخواه سوزی کز لطف مرهم نهد بر سوخته
روج از جمالش در طرب روح آلهش زیر لب
دستش که شد موسی نسب صد خرمن شر سوخته
جوشید خون دشمنش از رشگ شاه اندر تنش
وز خون خصم ریمنش فصاد نشتر سوخته
یاقوت او وقت سخن بنموده از آتش سمن
خشمش چو آه گرم من چشم سمندر سوخته
او زنده و تاج و نگین حیف است با تاش و تکین
دانی که ناخوش باشد این خس تازه عرعر سوخته
او شاد به خصمش نوان زیرا که نبود در جهان
نفس پلید اندر امان روح مطهر سوخته
خورشید رایش را نگر باغ سخا را داده بر
وز نخل خشک و شاخ تر هم بیخ و هم بر سوخته
چون ید بیضا در سخن دارد شه عسکر شکن
گو باش از احداث زمن بیضا و عسکر سوخته
زودا که بیند آسمان گر تابد از حکمش عنان
هم رفته خورشید از میان هم قطب و محور سوخته
سقراط طفل درس او طوبی معنی غرس او
تیر سپهر از ترس او خط شسته دفتر سوخته
ای بخت توسن رام تو بر تخت عدل آرام تو
وز تیغ گردون فام تو گردون و اختر سوخته
ای مهدی آخر زمان ایمان ز عدلت در امان
داد آور از تو شادمان بیداد گستر سوخته
گر سکه بی کامت بود زر قلب ایامت بود
چون خطبه بی نامت بود گو باش منبر سوخته
موسی کفی عیسی نفس در هند و روم از تست و بس
هم جان رهبان پر هوس هم قصر قیصر سوخته
از هیبتت گشته دفین یأجوج فتنه در زمین
وز حمله ی تو روز کین سد سکندر سوخته
گشت از وفاع عدل تو عالم سرای بذل تو
شد در هوای عدل تو مرغ ستم پر سوخته
تا باشد از سر یاسمن تیره چو خوی اهرمن
تا باشد اندر دی چمن چون جان کافر سوخته
تا طرفه باشد بی گمان کشتی به خشکی بر روان
تا کس نبیند در جهان بحر مقعر سوخته
کار تو بادا ساخته تیغ مرادت آخته
دشمن به آب انداخته خصمت به آذر سوخته
***
78
لله درک ای ز جهان بر سر آمده
ذات تو از مکان خرد برتر آمده
شخص مطهر تو نهالی است در کجا؟
در بوستان ملک و معالی بر آمده
سلطان یک سواره که خورشید نام اوست
صد ره به زیر سایه ی عدلت در آمده
با آب لطف و آتش خشمت که دور باد
هم آب خشک مانده هم آتش تر آمده
نامت به وقت بستن مشروح مملکت
از جمله خسروان همه سر دفتر آمده
هر شب ز بهر پاس تو گردون سرمه رنگ
با صد هزار دیده ی چون عبهر آمده
شکر به خدمت سخن دلگشای تو
بسته میان به صورت نیشکر آمده
در بقعه ای که سکه به نام تو نیست هست
آواز الغیاث ز نقش زر آمده
در خطه ای که خطبه به نام تو می کنند
روح الامین به تهنیت منبر آمده
خصم بد اختر تو که چون شب سیه دلست
دور از تو روز کورتر از اختر آمده
نظاره ی وجود تو چندین هزار گل
هر شب بدین حدیقه ی نیلوفر آمده
حکم تو چنبری است که سرهای گردنان
هست از طریق عجز در آن چنبر آمده
تو پهلوان ملکی و پهلوی مشرکی
از تیغ تازه روی تو بر بستر آمده
تیرت گشاده چرخ یکم همچو تیغ صبح
ای رای تو چو صبح دوم انور آمده
بیزارم از سعادت اگر در زمانه هست
صاحب سعادتی چو تو از مادر آمده
خیل تو هست انجم و صدر تو آسمان
تو آفتاب و ذره ی تو لشکر آمده
در معرکه ز خنجر آتش فشان تو
اجزای خاک تیره چو خاکستر آمده
هر سرکه دست رحمت ازو بر گرفته ای
از پای کوب حادثه اندر سر آمده
فر تو از عدوی تو ناید که کس ندید
کار دم مسیح ز دم خر آمده
چون تیغ یک زبانی و چون چرخ ساده دل
وز تیغ تست چرخ چنین مضطر آمده
حمل جهان به صدر تو چون ابر و آفتاب
از باختر رسیده و از خاور آمده
صد ره فقع گشاد سپهر سداب رنگ
زان تیغ همچو برگ سداب اخضر آمده
جاوید زی که صید همه کاینات هست
با جره باز همت تو لاغر آمده
مه در خسوف، هندوی این آستان شده
گل در صبوح، خارکش این در آمده
از بهر استماع مقامات عدل تو
افلاک جمله گوش چو سیسنبر آمده
در عهد تو که یوسف مصر جهان تویی
هستند میش و گرگ به آبشخور آمده
بر اوج ملک شاه که گردون دیگرست
رأی تو هست ثابته ی دیگر آمده
در چشمم است تا به یکی هفته ی دگر
نصرت به دست بوس، بدین محضر آمده
خصمت به نیم شب سوی گرگان گریخته
بر وی ز فتنه، حادثه ی منکر آمده
در دست، خنجرش به مثل پرنیان شده
و اندیشه در دلش بتر از خنجر آمده
ای فضل حق ز طبع لطیفت عیان شده
وی رزق خلق در کف تو مضمر آمده
برخور ز ملک و هیچ میندیش از آنکه هست
شاخی به دست خصم تو بس بی بر آمده
باشد هلاک موچه، چون پر برآورد
بدخواه تست مورچه ی پر برآمده
از شوق حضرت تو سپهر پیاله رنگ
لب برگشاده تر ز لب ساغر آمده
بزمت بهشت و جام تو شد چشمه ی حیات
تو خضر ثانی و پدر اسکندر آمده
از فر او که تا به ابد منقطع مباد
در حکم تو سه نوبت و شش کشور آمده
وز دولتش که تا گه محشر به جای باد
بر دشمن تو محنت صد محشر آمده
تا روی روز و طره ی شب هست در نظر
چون یاسمین نموده و چون عنبر آمده
تا در میان باغ بود نفحه ی شمال
گه نقش بند گشته و گه زرگر آمده
صدر تو بوسه جای ملوک زمانه باد
ای بر سر ملوک جهان افسر آمده
کار تو بر زمین به از آن باد کآسمان
باشد به بارگاه تو خدمتگر آمده
سال کهن به یمن سعادت برون شده
روز نوت به دولت و شادی در آمده
مداح حضرت تو مجیر از پی ثنا
با طبع همچو کان زر و گوهر آمده
خصم تو سر بریده و ذات تو از کمال
بر جمله سروران جهان سرور آمده
***
79
ای رخ تو رنگ نوبهار گرفته
بر رخ تو نیکویی قرار گرفته
طره ی تو عقل را به طیره سپرده
غمزه ی تو فتنه را شکار گرفته
عقل مرا کو ز جام عشق تو مست است
بی لب میگون تو خمار گرفته
تو نیی اندر میان و من ز غم تو
خون دل و دیده در کنار گرفته
داده مرا روزگار غصه و با من
فرقت تو رنگ روزگار گرفته
جور مکن زینهار بر دل من کوست
دامن عشقت به زینهار گرفته
ای گل صد برگ تو به یک شکن مشک
چون من شوریده دل هزار گرفته
من چو نثار اوفتاده زیر پی غم
وز نم چشمم جهان نثار گرفته
دیده ی من دایم از سرشگ فشانی
قاعده ی ابر نوبهار گرفته
روی تو در دلبری و طبع گشایی
عادت انصاف شهریار گرفته
سایه ی حق بوالمظفر آنکه ز تیغش
هست جهان صد ره اعتبار گرفته
شاه جهان ارسلان که در چمن ملک
آمد ازو شاخ فتح بار گرفته
آنکه ز تأثیر عدل اوست درین دور
مور مکان در دهان مار گرفته
سایه ی چترش که حامله است به صد فتح
ملک جهان آفتاب وار گرفته
گنبد گردون لقب، شکوه و لطافت
از دل او روز بزم و بار گرفته
آمده چترش محک و عالم صراف
نقد ظفر را ازو عیار گرفته
کرده شمار خسان سپهر و هم اول
دشمن او را در آن شمار گرفته
موج کف زر فشان او گه بخشش
شه ره این سقف زرنگار گرفته
فتنه ی مدبر ز بیم سلطنت او
گوشه ی عزلت به اضطرار گرفته
خطبه و سکه به نام و کنیت عالیش
مایه و قانون افتخار گرفته
آتش بی آب در حمایت لطفش
خاصیت آب خوشگوار گرفته
هر چه بدان علم کردگار محیط است
از مدد لطف کردگار گرفته
دولت او تاج و تخت طغرل و محمود
در کنف شاه کامگار گرفته
بسته گشای جهان، سکندر ثانی
کوست جهان جمله آشکار گرفته
اعظم اتابک که شش جهات جهان را
همت او هست در جوار گرفته
آنکه ز یک نفحه ی نسیم جلالش
هست خزان شیوه ی بهار گرفته
خدمت قیصر قبول کرده به اکراه
باج ختا خان به اختیار گرفته
دشمن او گرچه در جهان فراخ است
هست اجل تنگ در حصار گرفته
از سر تیغش که هست شعله ی دوزخ
سینه ی بدخواه او شرار گرفته
ای به تو بازوی شرع گشته قوی حال
وی ز تو بنیاد دین قرار گرفته
نام تو ناموس اهل شرک شکسته
نامه ی تو ملک قندهار گرفته
هر چه فلک را نموده مشکل و دشوار
تیغ فلک صولت تو خوار گرفته
وز نظر رحمتت ملوک زمانه
ملک خود و خانه ی تبار گرفته
خسرو کرمان ز تو به کام رسیده
ملک بی اندوه و انتظار گرفته
شرع ز تو فربه است و دین ز تو بر پای
ای ز تو شخص ستم نزار گرفته
آب جهان روشن از تو گشت که داری
ملک به شمشیر آبدار گرفته
حاکم عالم تویی وهر که جز از تست
نیست بجز ملک مستعار گرفته
می رود اقبال ایزدی به شب و روز
بسختی بخت ترا مهار گرفته
دور سپهرت ز بهر عدل و عمارت
از جم و کسریت یادگار گرفته
هست درت کعبه ای که هر که ازو رفت
منبر بگذاشتست و دار گرفته
وانکه گرفت او رکابت از همه عالم
هست گل تر به جای خار گرفته
گر سگ ابخاز سر ز حکم تو برتافت
هست برو راه اعتذار گرفته
آن ز خری می کند نه از ره دانش
ای تو کم خصم نابکار گرفته
گر نه خر است او چراست سم خری را
در گهر و در شاهوار گرفته
هست امیدم به فضل حق که ببینم
لشکر منصورت آن دیار گرفته
نعره ی الله اکبر از در ابخاز
تا به در روم و زنگبار گرفته
چشم تو روشن به پهلوان جهان کوست
رتبت چرخ سبک مدار گرفته
آن شه دریا سخا که از دل او هست
کوه احد مایه ی وقار گرفته
رایت او با ظفر، وفاق نموده
نسبت او بر فلک فخار گرفته
یاد کفش بر سپهر، زهره ی مطرب
باده ی نوشین هزار بار گرفته
ملک عراق از سر بلارک تیزش
سیرت ارتنگ و نوبهار گرفته
از فزع تاختنش بر در شبدیز
روز بد اندیش رنگ قار گرفته
اینت عجب زان زمان که در صف هیجا
بود عدو ساز کارزار گرفته
خسرو گردون ز عجز مانده پیاده
عرصه ی روی زمین سوار گرفته
از سر تیغ بنفشه رنگ سواران
خاک همه شکل لاله زار گرفته
صدمه ی سم سمند وقت دویدن
چشمه ی خورشید در غبار گرفته
شاه به قلب اندر ایستاده چو حیدر
تیغ به کف همچو ذوالفقار گرفته
فتح و ظفر در رکابش از چپ و از راست
رفته و فتراکش استوار گرفته
خنجر او لاله های سرخ نموده
دشمن او ناله های زار گرفته
بود دل بیستون ز هیبت تیغش
خون چو دل دانه های نار گرفته
بر پل شبدیز جان به آب فرو داد
خصم که بد رای خاکسار گرفته
پیش پل تنگ بود قلزم زخار
راه برو شاه رهگذار گرفته
بر در کرمانشهان کباب ددان بود
از جگر خصم دلفگار گرفته
کاسه ی پر خون میان معرکه کرکس
از سر شاهان نامدار گرفته
از در شبدیز تا به حد بخارا
از بس خون عدو بخار گرفته
خصم بکوشید تا به جان و پس از عجز
هم دلش از جان سوگوار گرفته
حاصل کارش همان که تیغ غلامی
هست ز خون دلش نگار گرفته
او شده تا دوزخ و برادر ناکس
مانده ولیکن اسیر و خوار گرفته
دیر زی ای خسروی که نطفه ی پاکت
هست ز فتح و ظفر شعار گرفته
این همه ز اقبال و فر تست که او راست
دایه ی اقبال در کنار گرفته
کار وی از سایه ات مدام چنان باد
کو بود از چرخ پیشکار گرفته
باد فروزنده این دو گوهر پاکت
از صدف دل نه از بحار گرفته
این دو گل تازه رسته از چمن جان
نی چو گل از طرف جویبار گرفته
یافته محمود جای سنجر و محمود
ملک دو شاه بزرگوار گرفته
باد سعود فلک مظفر دین را
در کنف بخت سازگار گرفته
شاه قزل ارسلان که از دل او هست
هشت فلک لطف و کان یسار گرفته
آنک سر تیغ اوست در صف مردی
قاعده ی برق سیل بار گرفته
تافته چون آفتاب ذات تو وز تو
پرتو اقبال هر چهار گرفته
تو چو محمد نشسته در حرم ملک
وانگه ازین چار، چار یار گرفته
تا که بود آب و نار عمر تو بادا
چشم و دل خصمت آب و نار گرفته
جان تو و جان آنکسی که تو خواهی
در حرم لطف کردگار گرفته
بنده مجیر از خزانه ات صلت امسال
بیشتر و زودتر ز پار گرفته
***
80
بدیدند مه، ساقیا می چه داری
که آمد گه عشرت و میگساری
بکردیم سی روز آن میهمان را
بانواع خدمت بسی جان سپاری
سبک دل شدیم از فراقش بیا تا
گران ساغری چند بر من شماری
ز رشگ و شاقان خسرو مه نو
رخ افزود چون لعبت قندهاری
بدین نقره خنگ فلک می نماید
به نظارگان لعب چابک سواری
ز چوگان خسرو حسد برد از آن شد
بدین زردی و خشکی و این نزاری
ازین قلعه ی قلعی هفت طارم
چو از لشکر شب هوا گشت تاری
مسیح آمد و روح قدسی خدمت
رکابش گرفته به فرمان باری
ز جنات فردوس اطباق رحمت
بیاورد با او خضر کرده یاری
خضر جام جمشید پر آب حیوان
فرستاد بر عادت دوستداری
که تا شد کند نوش و جاوید ماند
چو در وقت افطار سازد نهاری
قزل ارسلان خسرو ملک پرور
که شد ختم بر نام او شهریاری
***
81
جهان چون جنان شد ز باد بهاری
چه عذرست ساقی حرامی نیاری
در افگن بدان آب خشک آتش تر
چو با دست گیتی مکن خاکساری
ز کاشانه برخیز و مجلس برون بر
که بنشست آنک گل اندر عماری
چو وامق شده بلبل بیدل اکنون
که گل شد به بستان به عذر اعذاری
کند بر هوا ابر گوهر فشانی
کند در چمن باد صورت نگاری
سر نافه ی مشگ تبت گشاید
همی سحر باد سحر در صحاری
صبا شد مهندس که از خاک تیره
که دارد کنون بوی مشگ تتاری
بر انگیخت چندین تصاویر معجز
زهی چرب دستی زهی خوب کاری
اگر ساقی لاله دارد پیاله
چرا نرگس آمد بدین پر خماری
چو از حجره ی غنچه شاه ریاحین
دهد بار چون نیکوان حصاری
قبا از ستبرق کلاه از زبرجد
کمر بسته پر گوهر شاهواری
الا انعم صباحک زند عندلیبش
کند خطبه ی ملک از سرو ساری
مصیبت زده از چه آمد بنفشه
که بنشست در جامه ی سوگواری
از زان از قفا پشت خم، عمر کوته
چو بدخواه خسرو به صد گونه زاری
شه مملکت بخش مظلوم بخشای
که تیغش کند با عدو ذوالفقاری
جهانگیر شاها تو آن پادشاهی
که دارای فرمان ده روزگاری
گه بزم، شاه ملایک نهادی
گه رزم شیر ممالک شکاری
هزاران تهمتن به میدان رزمی
هزاران فریدون به هنکام کاری
اگر صدمه ی گرز تو کوه بیند
فرو ریزد از هم ز بی اختیاری
وگر صولت خشم تو چرخ یابد
چو زیبق شود حالی از بی قراری
به رحمت نظر کن زمین و زمان را
چو در تحت حکم تو اند اضطراری
ز یمن یمینت زند ابر دریا
به وقت غنا لاف صاحب یساری
چه نسبت بود ابر را با کف تو
کزو قطره بارد تو خود بدره باری
خرد تیره گشته است و اندیشه تیره
به دریای جود تو از بی کناری
در اطراف کونین شغلی ندارم
ورای مدیح تو جز کردگاری
حقیقت شناسم که در آفرینش
همه ناقصند و تو کامل عیاری
بسیط جهان صیت عدل تو دارد
زهی تخت گیری زهی بختیاری
حیاتی است باقی مرا این قصیده
که در مدح تو کرده ام جانسپاری
تو باقی بمان کز تب و تاب فکرت
مرا محترق گشت خون در مجاری
الا تا کند مجمر لاله هر شب
نسیم صبا پر ز عود قماری
ترا باد در مملکت پادشاهی
ترا باد بر دشمنان کامگاری
نکردی تو با هیچ ابنای دولت
گه عهد و میثاق زینهار خواری
ز آفات گردون و عاهات دنیا
تو جاوید در حفظ و زنهار باری
***
82
زهی با حسن تو همدم صفا و لطف روحانی
به زلف ارسایه ی خضری به لب چون آب حیوانی
مه و خورشید پیشانی کنند از روی بی شرمی
اگر پیش رخت بر خاک ره ننهند پیشانی
دلم سوزی و این معنی رگی با جان همی دارد
مکن این ناخوشی با جان که صدره خوشتر از جانی
چه پرسم از تو حال دل چو می دانی که می دانم
غم دل با تو چون گویم چو می دانم که می دانی
نداری زلف را بر گوش اگر به گوش وا داری
کز آن شکل پریشان هست جمعی را پریشانی
جهان مصرست و تو یوسف چهی پر آب زیر لب
عزیزان جهانرا دل در آن چاه است زندانی
تو در کار دلم سستی و من در سختی افتاده
اگر سخت آیدت ور نه به غایت سست پیمانی
تو خواهی یار و خواهی نه سعادت پادشاهی را
که صبح دین و دولت هر دو زو گشتند نورانی
شه اقلیم بخش اعظم اتابک کز جلال او
نهادش نام در اول سپهر اسکندر ثانی
پناه دوده ی سلجوق کز تأثیر انصافش
شود همخوابه میش از امن با گرگ بیابانی
فلک سیر ملک سیرت که بر درگاه او زیبد
ملک را آستان بوسی فلک را بنده فرمانی
رکاب آسمان سایش به هر جانب که روی آرد
بگیرد هر دو فتراکش به رغبت لطف ربانی
رکابش را دو در می دان که او خود شکل در دارد
یکی در در رضای حق دوم در فضل یزدانی
ایا گردون عنان شاهی که ریزد آسمان جوجو
اگر یک لحظه از کارش عنان دل بگردانی
تو موسی دست تا هستی شبان اطراف عالم را
نیارد گرگ پروردن سپهر سبز بارانی
چه گویم خصم سگ روی تو چون بیند که هر ساعت
ز شمشیر تو شیرافکن سگان را هست مهمانی
عنان تو چو زنجیرست و خصم تو چو دیوانه
بجنبد جانش اندر تن چو زنجیرش بجنبانی
سخن را پشت و رو نبود اگر گویم درین دوران
تویی روی جهانداری تویی پشت مسلمانی
جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان شوران
سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی
همه نور الهی بر تو شد پیدا ازین معنی
که با آن حضرت قدسی ترا سری است پنهانی
نشستی ظلم در عالم چو اصطراب تو بر تو
اگر تیغت نبودی زیر این گردون پنگانی
هر آن کاری که نتواند فلک ترتیب آن کردن
تو کن ترتیب آن زیرا تو بتوانی که بتوانی
جهانگیر و خدا ترسی و مقبل پس روا باشد
اگر گویم که هم جم هم سکندر هم سلیمانی
تو خورشیدی و بی حکمت نماند جای در گیتی
که بی خورشید جایی نیست در آباد و ویرانی
به منبر کی رود هرگز سری کان نیست منقادت
شکاری کی تواند شد سگی کان هست کهدانی
سلامت روی در دزدد اگر تو سعی واگیری
جهان از پیش برخیزد اگر تو فتنه ننشانی
مسلم شد کز آن ایران و تورانت مسلم شد
که تو با فر افریدون و با قدر قدر خانی
جهانبخش و جهانگیری زهی قدر وزهی قدرت
که در یک روز اگر خواهی جهان بدهی و بستانی
برآرد حمله ی گرم تو دود از آب و از آتش
چو تیغ آب رنگت کرد عزم آتش افشانی
روان طغرل و مسعود شادند از تو زین معنی
که سلطان ارسلان را شد مسلم از تو سلطانی
چه گویم من ز فر دولت و اقبال تو شاها
که هرچ آن آید اندر وهم من صد بار چندانی
درخت دولتت دارد دو شاخ تازه کز هر دو
به اقبال تو پیدا گشت آثار جهانبانی
یکی در عقد پیروزی فزون از در دریایی
یکی در تاج بهروزی به از یاقوت رمانی
دوما هند اندرین برج و دو سروند اندرین بستان
که رشگ ماه چرخند و ستیز سرو بستانی
همی تا طره پیرایی نمایند از ره صنعت
عروسان چمن را هم صبا هم ابر نیسانی
همی تا گل ندارد تاب پیش باد خوارزمی
همی تا نور گیرد مه ز خورشید خراسانی
جهانت باد محکوم و سپهرت باد در فرمان
سلیمان وار حکمت را متابع انسی و جانی
رفیقت طالع میمون به هر جانب که روی آری
معینت ایزد بیچون به هر جایی که درمانی
اگر چه عمر کس باقی نخواهد بود در عالم
کرامت عمر باقی بادت اندر عالم فانی
***
83
ز تاب زلف تو ای آفتاب روحانی
به مشگ سوده درآمد هزار ارزانی
مهی به حسن ازین روی آفتاب نهاد
چو سایه پیش تو بر خاک تیره پیشانی
جهان خوبی از آن خواندمت که همچو جهان
به وصل و هجر نه بریک نهاد و یکسانی
بسان طوق زنخدان و طاق ابروی تست
فلک به سخت کمانی و سست پیمانی
ز شهر فتنه نخیزد چو طیره بنشینی
به تنگ مشگ بریزد چو طره بفشانی
بر آن مباش که جانی که انده تو دروست
به عشوه ای که درو هیچ نیست بستانی
ربود چشم من از لعل تو گهر ریزی
گرفت زلف تو از کار من پریشانی
همیشه رشگ من از آفتاب و سایه بود
که با تواند چو در مجلسی و میدانی
ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست
که زیر رنج بود گنجهای آسانی
سرشگم از قبل آن ستاره را ماند
که تو به تندی و شوخی سپهر را مانی
به حسن یوسف عهدی و این عجب که مرا
دلی به چاه زنخدان تست زندانی
ز من شنو سخن حسن خود که کس نکند
حدیث یوسف مصری چو پیر کنعانی
جفا کنند نه با آنکه جهد او به وفاست
ز تو جزای وفا هم جفاست تا دانی
مبادم از غم تو یک نفس امید خلاص
اگر خورم چو غمت در غمت پشیمانی
مرا ز عشق تو این بس که از تو ساخته ام
نسیب مدح و ثنای سکندر ثانی
محمد بن روادی کز اقتدار کرم
مسلم است ورا در جهان جهانبانی
کمینه دانش او وهم عقلی و حسی
کهینه بخشش او ملک بحری و کانی
نثار رایت او گنجهای پیروزی
رفیق موکب او لطفهای یزدانی
همیشه کار عدو ناقص از کمال ویست
ز روز تام شب تیره راست نقصانی
به نوک نیزه ی خطی و درع داودی
گرفت زیر نگین ملکت سلیمانی
کلاه گوشه ی میمون اوست کشتی نوح
هر آنگهی که بود حادثات طوفانی
شدست بر دل و دست مبارکش موقوف
سخای حاتم طائی و وهم لقمانی
ز تیغ روشن او خانه ی عدو تیره است
ز کلک تیره ی او صحن ملک نورانی
سپهر دولت را رمح او شهاب بس است
چو سر بر آرد ازو فتنه های شیطانی
شکست هیبت او بازوی ستمکاری
فزود رایت او رونق مسلمانی
لوای او بدل زخمهای گردونی
حدیث او حسد نکته های یونانی
در آن زمان که پذیرد میان صف قتال
ز باد فتنه بنای وجود ویرانی
شود ز خون یلان در دهان تیر خدنگ
به شکل صورت پیکان چو لعل پیکانی
به خون و خاک برآید جهان افسوسی
ز دست و پای در افتد قوای نفسانی
شود دریده تر از عنکبوت اصطرلاب
ز نوک نیزه قبای سپهر پنگانی
کمین گشاده قضا بهر فتنه انگیزی
اجل ببسته میان بهر بنده فرمانی
میان معرکه از جسم و مغز ناموران
جهان ز بهر دد و دام کرده مهمانی
دریده پرده ی دلها ز تف تیغ چنان
که همچو روز شود رازهای پنهانی
عنان موکب شه بینی اندر آن ساعت
گرفته سعد سماوی و لطف یزدانی
بخوانده آیت نصر من الله از علمش
زبان فتح و ظفر بر زمانه ی فانی
کند به تیغ گهربار خود بنامیزد
زمین معرکه چون گوهر بدخشانی
بزرگ بار خدایا تویی که وقت هنر
هر آنچه از تو بگویم هزار چندانی
به بزم و بار مه از بهمنی و جمشیدی
به نطق و فضل به از صاحبی و سحبانی
گشاد نامه ی فتح تو هر کجا که رسد
کنند بر تو ملوک جهان ثنا خوانی
بهر چه عزم کنی دور آسمان گوید
برو که با ظفر آیی بکن که بتوانی
چو تو به باغ فصاحت هزار دستان نیست
و گرچه روز شجاعت هزار دستانی
ز هیبت تو به مازندران درون پس ازین
به جای آب همی خون برآید از خانی
جهان پیاده بر آید ز ابلق شب و روز
چو تو سوار شوی بر کمیت چوگانی
نهاد مهر تو در دل سعادت فلکی
گرفت کین تو در سینه نحس کیوانی
بساز بزم! که امروز عید قربانست
بریز خون عدو همچو گاو قربانی
طرب گزین و طلب کن ز نیکوان ختن
سماع روح نواز و شراب ریحانی
همیشه تا نبود در جهان کون و فساد
عقیق پاره ی بزمت چو لعل رمانی
خدای یار تو چون از تو خلق درماند
فلک معین تو چون تو ز خلق درمانی
نهاده نام تو سلطان و داده دور فلک
مجیر را لقب از حضرت تو سلطانی
***
غزلیات
***
1
سوخت دل از عشق دوست دوست دمی در نساخت
خواند مرا وز دو لب ما حضری بر نساخت
من به وفا سوختم پرده ی دل گرچه او
راه جفا زد چنانک پرده ی دیگر نساخت
شکر کنم گرچه شد شکر من زهر او
بوکه بسازد مرا زهر چو شکر نساخت
با تو بسازیم گفت ار کنی از دل کباب
من همه تن سوختم و آن بت کافر نساخت
تا رخ خوبش نزاد عشق، ستمگر نشد
تا سر زلفش ندید فتنه مزور نساخت
دید که شد تنگدست بر سر کویش مجیر
رخ ننمود از نقاب تا ز رخش زر نساخت
***
2
بیا بنشین که دلها بی تو برخاست
دمی با ما دل سنگین بکن راست
من اندیشم که جان بر تو فشانم
مشو از جای کین اندیشه برجاست
ز تو جورست با ما و غمی نیست
اگر خواهی غرامت نیز بر ماست
دمم دادی و من چون شهد خوردم
ندانم کان چه شوخی وین چه سوداست؟
ز من جان خواستی جانرا چه قدرست؟
تو بنشین کز سر جان بر توان خاست
بیفکن سایه بر کارم که بی تو
چو سایه کار من افتاده در پاست
مجیر از عمر حاصل خواست وصلت
بنامیزد چنان آمد که او خواست
***
3
آب آن عارض خرم برخاست
تاب آن طره ی پر خم برخاست
آنکه بی عشق تو در ماتم بود
شاد بنشست و ز ماتم برخاست
وانکه می کرد سر اندر سرغم
پای کوبان ز سر غم برخاست
زخمهایی که زدی بر دل ما
همه بی زحمت مرهم برخاست
آتش سوختگان هم بنشست
دل افتاده ی ما هم برخاست
تو ندانسته ای ار نه چو مجیر
پاک بازی ز جهان کم برخاست
***
4
بلبل آمد به در باغ وز گل راه بخواست
وز گل این بار به فریاد و علی الله بخواست
گل بدو گفت اگرت آرزویی هست بخواه
خدمت خاص گلستان به سحرگاه بخواست
لاله با جام می سرخ چو آمد بر گل
گل ز بلبل غزلی تازه و دلخواه بخواست
کس فرستاد به من بلبل و از طبع مجیر
غزلی مخلص آن مدح شهنشاه بخواست
ارسلان شاه جهانگیر که خورشید فلک
از دل و همت او مرتبه و جاه بخواست
***
5
آب نیکویی روان در جوی تست
نور ماه و آفتاب از روی تست
در بهاران هر نسیم خوش که هست
در میان بوستان از بوی تست
دولتی کز یوسف اندر مصر بود
از نو آن دولت کنون در کوی تست
ماه در تاریکی شب دیده ای
راست همچون روی تو در موی تست
میل تو از سوی من گر هیچ نیست
میل من یکبارگی از سوی تست
گفتی از من صبر کن ای تیر قد
این کمان هم در خور بازوی تست
***
6
هر دیده که در تو نیک نظر کردست
دل را ز هزار غم خبر کردست
گم شد ز میان دلی که یک ساعت
با هجر تو دست در کمر کردست
در خون جگر همی کشد دامن
پایی که به کوی تو گذر کردست
دل بر تو کسی نهد که می دانی
کاسایش جان ز دل بدر کردست
کس پای تو در زمانه چون دارد؟
چون با تو زمانه سر بسر کردست
هر بد که غمت کند روا دارم
دانم که هزار از آن بتر کردست
بر تو نکند مجیر جان افشان
چون بر در شاه دادگر کردست
شه زاده جمال دین عمر کایزد
بنیاد وجودش از هنر کردست
***
7
بازار شکر لعل شکر بار تو بشکست
ناموس فلک غمزه ی خونخوار تو بشکست
بازار تو تا گرم شد از زحمت عشاق
بس شیشه ی خونی که به بازار تو بشکست
در راه تو خود بین نتوان بود که مه را
با خوبی تو آینه در بار تو بشکست
جانی که مرا بود ز غم نیم شکسته
یکباره ازین ناز به خروار تو بشکست
هر عقل که صرف آمد و هر دل که صفا داشت
در کوی تو واله شد و در کار تو بشکست
بی خار گلی مانده ای امروز که ایام
صد تیر مرا در جگر از خار تو بشکست
گر نام شکسته است مجیر از تو غمی نیست
باید که نگویند که زنهار تو بشکست
***
8
بیا که باغ نکوتر ز روی دلخواهست
بهار خیمه برون زن چه جای خرگاهست
کنون که در چمن آگاه گشت لاله ز خواب
غرامتست بر آنکو ز عالم آگاهست
به فصل این گل کوتاه عمر عشرت کن
که قصه ی تو درازست و عمر کوتاهست
تو بر زمانه همی خند چون قنینه گریست
که خنده های گل از گریه ی سحرگاهست
مدار انده فردا چو راه عشق روی
که خود رسد ز بد و نیک هر چه در راهست
هزار جان مقدس فدای آن کس باد
که جای او به چنین وقت حضرت شاهست
خدایگان جهان ارسلان که توقیعش
ز بهر عصمت دین اعتصمت بالله است
***
9
یک شبه وصل تو ز صد جان بهست
ناز تو از ملک خراسان بهست
بوسی از آن لعل شکر بار تو
گر بدهی بی جگر از جان بهست
عقل من اندر خم زلف تو به
گوی هم اندر خم چوگان بهست
چون نبود درد تو درمان پذیر
درد تو صد بار ز درمان بهست
از تو غم ارزان شده در عهد تو
آنچه همه کس خورد ارزان بهست
گرچه مجیر از تو به جان غم خرید
نیست پشیمان که هنوز آن بهست
***
10
در کوی تو عقل بی قراریست
بی روح تو روح سوگواریست
هر تار ز نرگس تو تیری است
هر موی ز طره ی تو ماریست
وصل است ز تو نخست پس هجر
آری پس هرمیی خماریست
نومید نیم ز کار وصلت
زیرا که زمانه هم به کاریست
خود عشق چه در خورست ما را
ما را نه دلی نه روزگاریست
شادم که مجیر را غم تو
از هر چه گذشت یادگاریست
***
11
دلم عشق ترا چون جان نهان داشت
مسوز آن دل که عشقت را چو جان داشت
به چشمم عشق تو خوش لقمه ای بود
چو خوردم استخوان اندر میان داشت
زبانم سوخت چون نام غمت برد
تو گفتی نامش آتش در دهان داشت
ترا دل چرب مرغی دید و نشیند
که غم بر شاخ مرغت آشیان داشت
نهادم نام عشقت سود دارو
ولی ناخورده جانم را زیان داشت
چه گویم خشک جانی رفت از آنکس
که در عالم ز خشک و تر همان داشت
مجیر از غمزه ی شوخت بدان جست
که خون آلوده تیری در کمان داشت
***
12
دل سپر بفکند چون درد ترا درمان نداشت
عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت
صبر می زد لاف چون طوفان غم بالا گرفت
عاجزی شد زانکه کشتی در خور طوفان نداشت
شحنه ی عشق تو تا سر حد جان آتش بزد
بیشتر می شد ولیکن بیشتر فرمان نداشت
غم نمی بایست دل را وین به اقبال تو بود
وانکه می بایست یعنی صبر یک جوزان نداشت
گوی زد حسنت ولی ننهاد پای اندر رکاب
زانکه اندر هفت کشور جای یک چوگان نداشت
خون دل خوردی و بروی لب همی خایم که او
جان چرا پیشت به دندان مزد در دندان نداشت
ماند جانی با مجیر از وی به عیدی کن قبول
کاوبه از جان از برای عید تو قربان نداشت
***
13
با غمت دل زحمت جان بر نتافت
جان که زلفت دید ایمان بر نتافت
عقل با درد تو از درمان گریخت
بوالعجب دردا که درمان بر نتافت
تیر مژگانت ز باریکی که بود
چند کردم جهد، پیکان بر نتافت
دل ز عشق و عشوه ی گرمت بسوخت
حجره ای رخت دو سلطان بر نتافت
دیده چون از خون دل پر شد بریخت
تنگ جایی بود طوفان بر نتافت
هر چه می خواهی بکن کز آسمان
هیچ نامد بر زمین کان بر نتافت
دفتر از دل ساخت در عشقت مجیر
کانچه جورت کرد دیوان بر نتافت
***
14
به دلی وصل تو در نتوان یافت
جانی و بر تو ظفر نتوان یافت
راحت دل ز تو چون شاید بست
کز تو جز خون جگر نتوان یافت
از که پرسم خبر وصل تو من
که ز سیمرغ خبر نتوان یافت
گوهر عمر و وصال تو یکی است
که چو گم گشت دگر نتوان یافت
خشک لب میرم در کویت از آن
کام با دامن تر نتوان یافت
کارم ارمروز نمردی، دریاب
کاید آن روز که در نتوان یافت
طوطی عقل مجیر از چه خورد
چو ز لعل تو شکر نتوان یافت
***
15
کس درین دوران وفاداری نیافت
یاریی بی زحمت از یاری نیافت
روز عالم رفت و در عالم کسی
بی غمی را روز بازاری نیافت
هیچ عاشق بر گلی ننهاد دل
تا از آن گل در جگر خاری نیافت
دل به جهان آمد ز دست خویش از آنک
مردمی در هیچ دلداری نیافت
گر کسی رغم مجیر از روزگار
کام رنگی یافت او باری نیافت
***
16
دوش چون دست قدر مهر از در شب بر گرفت
عقد گردون بیضه ای از عنبر شب بر گرفت
بر سر شب تاج بود از گوهر گردون ولیک
دود دلها هر زمان تاج از سر شب بر گرفت
پیش از آنگه کاید آواز تتق دار فلک
لشکر غم بود و من تا لشکر شب بر گرفت
آسمان دید اینکه من خوش خوش همیسوزم چو عود
شمع مشرق بر زمین زد مجرم شب بر گرفت
جرعه ها می خورد عقل از جام غم تا روز بود
چون حریف شب در آمد ساغر شب بر گرفت
تا در معشوق از اینجا پاره ای ره بود شب
عقل کان ره دید گام اندر خور شب بر گرفت
زهره بر ره بود چون از غم مرا سرمست یافت
با من آمد ساز زیر چادر شب بر گرفت
هم در آن ساعت که ما را از قبول افسر رسید
خسرو گردون بزد تیغ افسر شب برگرفت
دل در آن اندیشه کانجا یابد از معشوق بار
بارها فال وصال از دفتر شب برگرفت
عقل گفتا گوهر دل دار پنهان ای مجیر
کانک آمد صبح صادق گوهر شب برگرفت
***
17
زلف کافر کیش تو آیین ایمان بر گرفت
عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت
لعل در کان، خاک بر سر کرد تا یاقوت تو
پرده ی ظلمت ز پیش آب حیوان بر گرفت
خشک سالی بود عالم را چو عشقت رخ نمود
از سر شگ چشم من یک نیمه طوفان بر گرفت
تا سر زلف تو چوگان گشت در میدان جان
صد هزاران گوی زر گردون به دندان بر گرفت
سایه را بر من فگن کآخر شناسی این قدر
کز سر خاک ای شکر لب سایه نتوان بر گرفت
دی خیالت دید کز عشقت چنان کردم فغان
کز فغان من فلک عالم به افغان برگرفت
ساز آن کردی که درمان سازی از بهر مجیر
بر مگیر این رنج کو دردت به درمان برگرفت
***
18
آن زلف پر از پیچ و شکن را چه توان گفت؟
وان عارض چون برگ سمن را چه توان گفت؟
رویش چمن و رنگ رخ او گل خودروست
با آن گل خودروی چمن را چه توان گفت؟
عهد من دلسوخته بشکست و دلم بست
دل بستن آن عهد شکن را چه توان گفت؟
هر چند سخنهاش همه تلخ چو زهرست
شیرینی آن تلخ سخن را چه توان گفت؟
شمع ختنش گویم و دانم که خطا نیست
جز شمع ختن شمع ختن را چه توان گفت؟
گفتی که مجیر این همه سوزی و نگویی
ای تنگدل آ تنگ دهن را چه توان گفت؟
***
19
ای شب خجل ز مویت گل تنگ دل ز رویت
کوثر عرق گرفته از شرم خاک کویت
ماییم و خشک جانی بر کف نهاده پیشت
یا رحمت است رایت یا کشتن آرزویت
عالم ز عشوه پر کن دلها به غمزه بشکن
کس را نماند رویی کارد سخن به رویت
آشوب شهر جویی بر بند راه وصلت
خون ریز خلق خواهی بگشای بند مویت
اینک مجیر و شهری در پی به خصمی تو
با تو چه جای بیم است با خصم کینه جویت؟
***
20
غمی دارم که هرگز کم نگردد
دلی داری که گرد غم نگردد
به جان زخم ترا مرهم که یابد
اگر هم زخم تو مرهم نگردد
هنوز آن دل بود در دام عالم
که او با درد تو همدم نگردد
ز لب صفرای من بشکن میندیش
که سور هیچ کس ماتم نگردد
چنان سازی به مویی کار صد دل
که از حسن تو مویی کم نگردد
جفا کن گر کنی کاری که امروز
وفا در خطه ی عالم نگردد
مجیر از هیچ کس خرم نگشته است
تو خوش بنشین که از توهم نگردد
***
21
ز عشقت دل مسلم بر نگردد
ز کویت باد بی غم بر نگردد
ز من پرسی نباشد عاشق آنکس
که با زخمت ز مرهم بر نگردد
سر شاخ امید آن مرغ دارد
که از دام تو یکدم بر نگردد
به یک زخم از تو چون خون گردد آن دل؟
که گر خونش خوری هم بر نگردد
ترا پرسم که بر گشتی ز بیداد
بگوی آری که عالم بر نگردد
ز عشقت بر نگردم من تو دانی
که تشنه ز آب زمرم بر نگردد
تو محرم باش و خوش بنشین که هرگز
مجیر از هیچ محرم بر نگردد
***
22
به سر تو که دل تو سر انصاف ندارد
آن زید شاد کز اول به غمت جان بسپارد
آنکه یارش تو نباشی نفسی با که نشیند؟
وانکه حالش تو نپرسی غم دل با که گسارد؟
من خجل باشم اگر تا سر تو لعل بریزم
تو روا داری اگر بر سر من سنگ ببارد
تو الف قدی و شاید که وفا هیچ نداری
زانکه من دانم و تو هم که الف هیچ ندارد
چه شماری تو بر انگشت چه سنجی سخن آن؟
که به انگشت همی در غم تو روز شمارد
از تو جورست و ز من صبر بکن هر چه توانی
که فلک جور تو و صبر من آخر به سر آرد
سایه پرورده ی وصل است مجیر ار چه بدوست؟
غم عشق تو ز خورشید به سایه ش نگذارد
***
23
گیتی سر نوبهار دارد
عالم رخ چون نگار دارد
تا خوشی باغ برقرارست
بلبل دل بی قرار دارد
گر لاله سیه دل است شاید
کاندوه فراق یار دارد
سر بر زانو بنفشه زانست
کو خود دل سوگوار دارد
اکنون که چمن ز تازه رویی
گل بر کف و در کنار دارد
سرگشته ی روزگار بهتر
هر کو غم روزگار دارد
آباد بر آنکه جای عشرت
در حضرت شهریار دارد
شه زاده و شاه پهلوان کو
تیغ ظفر آبدار دارد
***
24
با دل بسی گفتم که یار از عهد و پیمان بگذرد
فرمان من کن جان مکن کان بت ز فرمان بگذرد
جولان زد اندر کوی او با حلقه ی گیسوی او
دیدم که مسکین سوی او ازمه به جولان بگذرد
جان خواست از من بی بها حالی ز تن کردم جدا
منت پذیرم کاین قضا از من به یک جان بگذرد
هستیم در شادی و غم از وصل و هجران ای صنم
غافل که بعد از یک دو دم این وصل و هجران بگذرد
خوش دل ترم تا چون جرس دارم به افغان دسترس
ترسم که از تنگی نفس کارم ز افغان بگذرد
دارم رسیده روز و شب روزی به شب جانی به لب
آسان گرفته ای عجب باشد که آسان بگذرد
دردم فزود آن تنگ خوزان زلف وزان روی نکو
آنگه دهد درمان کزو دردم ز درمان بگذرد
گر بر مجیر از روی فن نگذارد او چندین محن
در وصف او ما را سخن زود از خراسان بگذرد
***
25
رخ تو قهر قمر خواهد کرد
لب تو قصد شکر خواهد کرد
آفتاب رخ تو تیغ چو زد
آسمان ماه سپر خواهد کرد
کان پر گوهر یعنی دهنت
طنز بر کان گهر خواهد کرد
زلف پر بند تو در بوالعجبی
نقش بندی قمر خواهد کرد
رخ تو راحت دل خواهد داد
جور تو عدل عمر خواهد کرد
***
26
دلی که درد تو ارزد دوا نمی ارزد
کسی که مهر تو جوید جفا نمی ارزد
جهان خرم گر بی تو عاشقان ترا
فزون ز نیم جو ارزد، مرا نمی ارزد
بهای کون و مکان بی تو یک نفس ندهم
که بی تو هر دو مرا این بها نمی ارزد
از آن مجیر که سر در سر وفای تو کرد
جفا مدار دریغ ار وفا نمی ارزد
***
27
رخت عاشقان را نظر می پذیرد
لبت خستگان را شکر می پذیرد
فلک را شکر خنده می آید آنجا
که پروانه را شمع پر می پذیرد
ز آه دلم هر شبی خاک کویت
جهان را نسیم سحر می پذیرد
به دل مهر بپذیر کاین مایه دانی
که سنگ سیه نقش زر می پذیرد
گرفتم رسد هر چه پذرفتی از من
مرا تا رسیدن که در می پذیرد؟
به غم می دهم جان پاک از دل خویش
اگر جان ز من بی جگر می پذیرد
مجیر ار چه زد پشت پایی جهان را
به منت ز تو درد سر می پذیرد
***
28
دل سوختست چون به وصالت نمی رسد
جان خسته تا به صورت حالت نمی رسد
از حد گذشت کار جمال تو پس رواست
گر عقل ما به کنه کمالت نمی رسد
مه را چه سود گرد فلک تاختن که او
با حسن خود به گرد جمالت نمی رسد
گفتی که دل به وصل بده راضیم بدین
لیکن دل از غمت به وصالت نمی رسد
مردیم از آرزوی خیال تو پس به ما
وصلت کجا رسد چو خیالت نمی رسد
گر در خطست دل ز غمت حق به دست اوست
کز خط غم به نقطه ی خالت نمی رسد
با تو مجیر پر نتواند فشاند از آنک
سیمرغ عقل در پر و بالت نمی رسد
***
29
با سر زلف تو مرا کار به جایی نرسد
درد مرا گر تو تویی از تو دوایی نرسد
از تو هر آن روز که من گل به وفا می طلبم
شب نرسد تا به دلم خار جفایی نرسد
در غم آنم که شود عمر من از دست چو گل
وز چمن وصل توام مهر گیایی نرسد
نیست عجب گر نرسد گوهر وصل تو به من
ملک سلیمان چه عجب گر به گدایی نرسد
بر سر شاخی که ازو بوی وفای تو دمد
من نرسم که بر فلک بی سر و پایی نرسد
بی تو مجیرست و لبی مانده دعای تو درو
که دست او در غم تو جز به دعایی نرسد
***
30
عقل من در عشق خواری می کشد
صبر باری بی قراری می کشد
هر شبی بر اشگ چشمم تا به روز
دست هجرانت سماری می کشد
روز روشن کار دل آسانترست
رنج تو شبهای تاری می کشد
پای تو عالم ندارد تا ترا
سر سوی زنهار خواری می کشد
آنکه تا او بود غمخوار تو بود
از غمت یا رب چه خواری می کشد
گفتمت یک بوسه گفتی جان بده
دلبرا کیکت عماری می کشد
***
31
مگذار که عشقت را هر مختصر اندیشد
یک گام نهد در ره صد بار براندیشد
جایی که ز مژگانت زوبین بلا بارد
عاشق نبود آنکس کانجا سپر اندیشد
دل وصل لبت جوید وانگاه ز جان ترسد
پروانه رخت بیند وانگه ز پر اندیشد
وصلت به تمنایی حاصل نشود کس را
کی طعم شکر یابد آنکو شکر اندیشد
جایی که سر اندازی ای شمع نکو رویان
سر سوخته به چون شمع آنکو ز سر اندیشد
در خون کشم آن دل را کو از سر نا اهلی
جز پیش تو جان دادن چیزی دگر اندیشد
امید مجیر از تو بیش از نظری نبود
خود زهره نمی دارد کان یک نظر اندیشد
***
32
مهر تو هرگز ز جانم نگسلد
یاد تو هیچ از زبانم نگلسد
از توام بگسست گردون اینت درد
چون کنم تا از جهانم نگسلد؟
هجر بد نام تو هم نیک است اگر
از جهان نام و نشانم نگسلد
غرقه ام در خون وزین بدتر شوم
گر سرشگ از دیدگانم نگسلد
وصل خود پیوند جانم کن مگر
رشته ی یکتای جانم نگسلد
اندرین میدان که دانی باغمت
می دوانم گر عنانم نگسلد
صبر من هر روز گوید کای مجیر
بگسلم زنجیر و دانم نگسلد
***
33
ز عالم دلربایی بر نیامد
کزو شور و جفایی بر نیامد
چه گویم من تو خود دانی که بی زهر
به باغ کس گیایی بر نیامد
نشد روزی به شب هرگز که آن روز
به دست غم خطایی بر نیامد
شد از ساز ارغنون عمر و افسوس
کزو بانگ نوایی بر نیامد
هزاران دل به کوی غم فرو شد
که هیچ آوازه جایی بر نیامد
زمانه جامه ی راحت چنان بافت
کزو کس را قبایی بر نیامد
مجیر از دست عشق اندر گلی ماند
کزان گل هیچ پایی بر نیامد
***
34
خوش است حسن تو تا دل ز یار بستاند
چو دل ستد ز دل و جان قرار بستاند
تویی و عشوه ی آن روی چون بهار که او
خراج نیکوی از نوبهار بستاند
غمت به هر دو جهان چون دهم که سرد بود
کسی که گل بدهد نوک خار بستاند
مگر ز من گله کردی که نستدم ز تو جان
اگر تو نستده ای انتظار بستاند
بهای حسن تو بنهاده ایم گوهر عمر
بده که گر ندهی روزگار بستاند
غمت خوش است ولیک از زمانه می ترسم
که او چو غم بدهد غمگسار بستاند
مجیر خسته ی تیر فراق باد آن روز
که جان نداده دل از دست یار بستاند
***
35
جانا خبر وصل تو زی ما که رساند؟
یا قصه ی ما سوی تو تنها که رساند؟
تو توست چو دفتر غم ما از هوس آنک
زینجا به تو طومار غم ما که رساند؟
اینجا که منم طمع وصال تو محال است
و آنجا که تویی حال من آنجا که رساند؟
دورست بخارا نرسد پیش تو اما
سوزنده بخاری به بخارا که رساند؟
جان رفت و زبان را سخن اینست که یا رب
زی مادم جان بخش مسیحا که رساند؟
هر مرغ که بد در ره عشق تو پر افگند
اکنون به تو نامه که دهد یا که رساند؟
امروز مجیرست ز غم با نفس سرد
تا خود نفس سرد به فردا که رساند؟
***
36
با که گشایم نفس کاهل صفایی نماند
در همه روی زمین بسته گشایی نماند
بر چمن روزگار پی چه نهم کاندرو
نوش نهالی نرست مهر گیایی نماند
قافله ی خرمی زان سوی عالم گذشت
وز پی واماندگان بانگ درایی نماند
دل طلب یار کرد باز بترکش گرفت
دید که در هیچ کس هیچ وفایی نماند
بر سر کوی جهان انس مگیر ای مجیر
کز همه دل خستگان جنس تو جایی نماند
***
37
بلبلان رخت به باغ افکندند
زاغ را بار سفر می بندند
دل لاله به عبیر آلودند
دهن باد به مشگ آگندند
باغ با باد صبا هم سخن است
چه سخن همدم و هم سوگندند
صبح و گل خنده زنانند به هم
هر دو بر کار جهان می خندند
سوگوارست بنفشه که هنوز
سوسن و یاسمن اندر بندند
تازه رویند ریاحین الحق
عاقلان جز که چنین نپسندند
تازه رویی به تا چند از غم
چون درین دایره روزی چندند
می شتابند و شاقان چمن
تا به سلطان جهان پیوندند
ارسلان آنکه دل و همت او
بیخ فتنه ز جهان برکندند
***
38
باد چون طره ی آن جان جهان در شکند
فتنه بینی که در عقل و روان در شکند
دل بر آتش نهم آن لحظه که آن عهد شکن
برمه نو ز ره مشگ فشان در شکند
عهد کرد او که خورد خونم و می ترسم از آنک
بشکند عهد و مرا کام به جان در شکند
گرچه بسیار کمانش بکشم آخر کار
تیر مژگانش مرا همچو کمان در شکند
در غمش زان سخن خویش نگویم که مرا
سخن از شرم خیالش به زبان در شکند
زلف بشکست چو دل در غم او بست مجیر
تا دل خسته ی او را به میان در شکند
***
39
تا لاله ز شوخی به جهان شور در افگند
از پرده بسی خسته دلان را بدر افگند
زلف و رخ معشوقه ی ما دید بعینه
هر دیده که بر لاله سحرگه نظر افگند
هر خون که جهان خورد از آزرده دلان پار
امسال زمین از جگر خویش بر افگند
خوش دل شده بود از مدد عمر که ناگه
بیم اجلش خون سیه در جگر افگند
آن روز که بشکفت ز یاقوت سپر ساخت
و آن شب که فرو ریخت ز عالم سپر افگند
مرغی است عجب لاله که بر شاخ زمانه
شب بال برآورد و سحرگاه پر افگند
بالاله همی خواست مجیر اسب طرب تاخت
یک حادثه پیش آمد و صد دفع در افگند
سوسن به سحرگه به زبانی که ورا هست
از فتح شه اندر همه عالم خبر افگند
شه زاده محمد پسر اعظم اتابک
کاو سایه همه بر سر فتح و ظفر افگند
***
40
جز رگ جان، عشق تو دگر چه گشاید؟
یا ز تو جز رنج و درد سر چه گشاید؟
راه نظر بسته ای و گرچه نبندی
خسته دلان را ز یک نظر چه گشاید؟
پر بهم آورد مرغ عافیت از تو
مرغ بر آتش نهاده، پر چه گشاید؟
در ره تو نقد تازه بستن دلهاست
از تو جز این یک دری دگر چه گشاید؟
عمر چو رفت از عنایت تو چه خیزد؟
دل چو تبه شد ز گلشکر چه گشاید؟
از تو نظر خواستی مجیر ولیکن
بسته ی غم را ازین قدر چه گشاید؟
***
41
گلی کو کزو زخم خاری نیاید؟
میی کو کزان می خماری نیاید؟
ز پشت جهان هر نفس عاشقان را
غم آید ولی غمگساری نیاید
ازین رهروان گر بسی برشماری
از آن حاصل الا شماری نیاید
مگر کار اهل عدم دارد ار نه
ازین جمع نا اهل کاری نیاید
اگر سقف گردون به صد پاره گردد
بجز بر سر سوگواری نیاید
کسی کز میان جهان بر سر آمد
ز دریای غم بر کناری نیاید
مجیر! از تو کار جهان به نگردد
که از سبزه ی تر بهاری نیاید
***
42
نیک بد عهد گشت یار این بار
سخت سست است شکل کار این بار
یار بد در کنار هر باری
غم یارست در کنار این بار
از قراری که داشت با او دل
بی قراریست بر قرار این بار
هم به ره بر بماند لاشه ی صبر
هم به گل در بماند بار این بار
یار زنهار خورد و باک نداشت
ای دل خسته زینهار! این بار
باز دار ای مجیر! گوش به خود
کاو فتادی ز چشم یار این بار
***
43
هر دم به بند زلف شکاری دگر مگیر
وحشی مباش با من و وحشت ز سر مگیر
دل گر نبود خاک تو بی سایه ی تو سوخت
جان خاک تست از سر او سایه برمگیر
گفتی که زر چه جای زرست ای بهانه جوی
رنگ رخم ببین و بهانه به زر گیر
صد دل به غمزه بشکن و روی از وفا متاب
بوسی ز لعل کم کن و تنگی شکر مگیر
آخر نه در غم تو شبی روز کرده ایم
طوفان آب دیده و آه سحر مگیر
هر چند صید ما نه سزاوار دام تست
ما را بریز خون و جز از ما دگر مگیر
گر بر درت مجیر ز مستی شبی گذشت
مدهوش عشق تست بر او این قدر مگیر
***
44
دوش دلبند من آن مهر گسل
آنکه زو ماه به خوبی است خجل
مست و مدهوش در آمد در شهر
شهر را ولوله زو شد حاصل
شمع در پیش و جهانی زن و مرد
شده نظاره ی آن شمع چگل
دست شنگانه برآورده ز چاک
پای مستانه فرو برده به گل
به یکی شب که ازین شکل برفت
در همه شهر نه جان ماند و نه دل
گر شبی دیگر ازین دست کند
ما و فریاد و در شاه قزل
***
45
شمع دل را شب هجران تو سر سوخته ام
مرغ جان را گه سودای تو پر سوخته ام
تو چه دانی که من از دست شکر خنده ی تو؟
چند بر مجمر غم همچو شکر سوخته ام؟
ای بسا روز که من پیش خیال تو چو شمع
تا به شب مرده و شب تا به سحر سوخته ام
زان مفرح که به دل سوختگان از تو رسد
شربتی ده به من آخر که جگر سوخته ام
مرغ عشق تو منم زانکه در آتشگه غم
بهتر آن روز شمردم که بتر سوخته ام
قدر سوز تو چه دانند ازین مشتی خام؟
هم مرا سوز که صد بار دگر سوخته ام
ورنه هر لحظه مجیر از غمت این خواهد گفت
شمع دل را شب هجران تو سر سوخته ام
***
46
مگذار تا توانی کز غم فغان بر آرم
ترسم کز آتش دل دود از جهان بر آرم
آبی بر آتشم زن ورنه به آه سینه
بس گرد فتنه هر شب کز آسمان بر آرم
عمرم به وصل بستان کاین دولتم نباشد
کز جیب عشق سودی بی صد زیان بر آرم
جان خواستی غمت را گو پای بر کران نه
تا من به جان سپردن دست از میان بر آرم
از روز رفته بگذر کاکنون به شحنه ی غم
دل می دهم به رشوت تا کار جان بر آرم
افغان من به بوسی در لب شکن که گردون
با فتنه سر در آرد گر من فغان بر آرم
گفتی مجیر ازین در کی باز گردد آخر
آنگه که پای دل را زان آستان بر آرم
***
47
نصیحت می کنم دل را که دامن درکش از یارم
چو با دل بر نمی آیم به رنج دل سزاوارم
اگر معزولم از وصلش ندارم غم بحمدالله
که در دیوان هجرانش منم تنها که بر کارم
من از وی بر خورم گویی کس این هرگز نیندیشد
دلش بر من ببخشاید من این هرگز نپندارم
دلم خون گشت و در عالم ز حالم کس نمی داند
که من بی آن دل و دیده دل از دیده همی بارم
لبی کان جان بیفزاید از وجویم که او دارد
دلی کاو خون جان ریزد زمن خواهد که من دارم
درین محنت که من هستم اگر عمرم به پای آرد
نیم آنکس که تا باشم جز او یاری به دست آرم
ز درد آن لب جانبخش جانی دارم اندر لب
چو گوید کای مجیر! آن جان بده در حال بسپارم
***
48
باز ناز ماه رویی می برم
باز مهر کینه جویی می برم
تا بیابم ز آستان او نشان
رخت دل هر شب به کویی می برم
موی گشتم و اندرین دریای غم
کشتی محنت به مویی می برم
تنگ شد بر من جهان ورنه چرا؟
جور چون او تنگ خویی می برم
گرچه رنگی نیست از وصلش مرا
نیستم نومید بویی می برم
بر سر کویش همیشه چون مجیر
از سرشگ دیده جویی می برم
***
49
شاید که ز تو یک نفس آسوده نباشیم
جز زیر پی عشق تو فرسوده نباشیم
خود شرم نداری تو که در دولت حسنت
ما زان تو وانگه ز تو آسوده نباشیم
عشوه چه دهی با سری افگن خسن ما؟
تا بر سر این عشوه ی بیهوده نباشیم
یعقوب تو گشتیم یکی بوی به ما ده!
تا بی خبر از یوسف گم بوده نباشیم
گر همچو مجیر از تو بدین گونه بمانیم
جز خرمن اندوه تو پیموده نباشیم
***
50
گر ترا راحت جان می گویم
آشکارا نه نهان می گویم
من ترا جان و دل ای عهد شکن
از میان دل و جان می گویم
به غمم شاد شوی می دانم
غم دل با تو از آن می گویم
گرچه گویم که دلم زان تو نیست
می شنو کان به زبان می گویم
به یقین از تو به دل بر خطرم
سخن جان به گمان می گویم
من و وصلت ز کجا تا به کجا؟
خفته ام یا هذیان می گویم
دوش گفتی که مجیر آن من است
این به گستاخی آن می گویم
***
51
می در فگن به جام که مست شبانه ایم
ما را سه گانه ده که درین ره یگانه ایم
زان جام آبگینه به رغم زمانه زود
آبی بده که تشنه به خون زمانه ایم
از زلف و خال، دانه و دامی بساز از آنک
ما صید عالم از پی این دام و دانه ایم
ار نقل و شمع نیست ز لب نقل ما بساز
ما خود چو شمع از آتش دل در میانه ایم
از مدح شاه و جام می لعل چاره نیست
تا پای بست گردش این جام خانه ایم
شه زاده پهلوان که همی گویدش جهان
مقصود کاینات تویی ما بهانه ایم
***
52
فراقت نیش غم ما را چنان در جان شکست ای جان
که گفتی تیر جست از شست و در سندان شکست ای جان
ندید از کان عشق ای بت دل من گوهر وصلت
که دل را با تو هم ز اول گهر در کان شکست ای جان
چو در زلفت نهادم دل برفتی زلف بشکستی
بدان تا با خم زلفت دلم یکسان شکست ای جان
چو تو زخمم زدی بر دل من افغان بر فلک بردم
فلک را پشت و ما را دل بدین سان زان شکست ای جان
لب و چشم ترا پیمان و ایمان بود لیک اکنون
هم این زنار بست ای دل هم آن پیمان شکست ای جان
به جان گر بوسه ای خواهم ز تو ز نهار تا ندهی
که کالای ترا از بهر خود نتوان شکست ای جان
***
53
از زلف سر شکسته یکی حلقه در شکن
بنیاد صبر ما همه در یکدیگر شکن
بر جان عاشقان ز دو مرجان کمین گشای
صف گر ده است ور دو به یک غمزه بر شکن
با ما چو تیر دار دل ای شوخ وانگهی
ما را هزار تیر ز غم در جگر شکن
در باغ عمر ما چو سزای تو میوه نیست
گه بیخ خشک سوز و گهی شاخ تر شکن
از آه سرد ما که بکوی تو جان دهیم
آوازهای گرم نسیم سحر شکن
یک بار خوش بخند و دل ما درست کن
یک دم ترش نشین و کمین در شکرشکن
چون خاص عشق تست مجیر از جهان تو نیز
خونش زیاده ریز و دلش بیشتر شکن
***
54
گفتم ای ترک نظر سوی من غمگین کن
رحمتی بر من محنت زده ی مسکین کن
عشق من بی لب شیرین تو تلخ است چو زهر
به یکی بوسه همه زهر مرا شیرین کن
ای دل من شده از آتش هجران تو گرم
زان لب لعل دل گرم مرا تسکین کن
خنده ی خوش زن و مجلس همه در شکر گیر
زلف بفشان و جهان پر گل و پر نسرین کن
گفت من ماهم و همچون تو بود خام طمع
هر که گوید که طمع برمه و بر پروین کن
گفتم ای ترک سمنبر دل من داغ جفا
وز نیی مرهم از آن دو لب چون نوشین کن
گفتمش چند کنم در غم تو ناله ی زار؟
گفت گر وصل منت باید صد چندین کن
گفتم از سیم میانت اثری یابم گفت
یا میانم مطلب یا کمرم زرین کن
ور ندانی که وجوه کمر زر به کجاست؟
مدحت بارگه خسرو خوب آیین کن
ارسلان شاه جهانبخش که گوید کرمش
جای خاک درم از تارک علیین کن
***
55
ناوک مینداز ای صنم از غمزه بر من بیش ازین
هر چند گیلی گردنی زوبین میفگن بیش ازین
قد در غمت نون کرده ام وز دیده جیحون کرده ام
مفگن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین
پوشم به دامان در نهان هر شب سرشگ از پاسبان
پوشیدن آخر چون توان دریا به دامن بیش ازین؟
از دوستی دل برده ای بس جان به غم آزرده ای
بد دوستی گو کرده ای با هیچ دشمن بیش ازین
صبر مجیر از دست غم از سوزنت گشتست کم
نتوان جدا کردن ز هم سندان به سوزن بیش ازین
***
56
داد دلم به دست غم طره ی دلربای تو
برد به عرض بوسه جان عارض جانفرای تو
گر دل و جان ز دست شد غم نخورم برای خود
زانکه چه جان چه خاک ره گر نبود برای تو؟
دل که بود که دم زند تا ندهد مراد تو؟
جان که بود که جان کند تا نبود رضای تو؟
گر تو بدان خوشی که من بی تو ز تو جفا برم
خوش بنشین که کرده ام حرز دل از جفای تو
سوخته دل مکن مرا بوکه به تو سزا شوم
زانکه نباشد ای صنم سوخته دل سزای تو
هر چه توانی از بدی گر بکنی به جای من
آن نه منم که بد کنم تا بزیم به جای تو
گر ز تو لاف زد مجیر از سر خشم در گذر
به که ز تو به نیک و بد لاف زند گدای تو
***
57
بی تو مرا یار کیست جان ستم سوخته؟
در گذر از دل که هست ز آتش غم سوخته
عود و شکر سوختن هر دو بهم عادت است
دارم از آن جان و دل هر دو بهم سوخته
شمع روان روی تست پس من بیدل چرا؟
راست چو شمعم ز فرق تا به قدم سوخته
خصم ز تو شاد و من غمزده، ناخوش بود
شاخ خشک آبدار باغ ارم سوخته
دست ستم سوخته است این دل خام مرا
گویی بینم چو دل دست ستم سوخته
تا ز فراقت مجیر در دهن اژدهاست
هست طناب سپهر جمله به دم سوخته
***
58
مکن ای دوست دوای من دلریش بده
پرده زین بیش مدر بوسه ازین بیش بده
به دل و جان بخرم بوسه ولی ترسم از آن
که تو گویی که بیا جان و دل از پیش بده
نعمت حسن ترا چشم بد اندر طلب است
هان و هان قسمت درویش به درویش بده
چونکه دانم ندهی بوسه مرا از پی آنک
مردمی کن ز پی رغم بد اندیش بده
چون مجیر از گره زلف تو دیوانه شده است
از سر زلف گشایی کن و بندیش بده
***
59
ای گرد صبح صادق از مشگ وام کرده
روی چو آفتابت صد صبح شام کرده
خون حرام ما را کرده حلال بر خود
وصل حلال خود را بر ما حرام کرده
بسته کمر چو جوزا یعنی غلام خاصم
وانگه به شوخ چشمی مه را غلام کرده
صد کار بوده بر هم غم را ز ناتمامی
چشمت به چشم زخمی هر صد تمام کرده
جور تو دیده گردون وانگه ترا و ما را
دلبر لقب نهاده دلخسته نام کرده
از بهر آنک هر شب مه را همین تقاضا
صد بوسه از لبانت بی وعده وام کرده
گویی مجیر بیند یک شب ز روی مستی
تو سوی وی گذشته بر وی سلام کرده
***
60
ای عارض چون روزت روزم به شب آورده
وی غمزه ی جانسوزت جانم به لب آورده
جزعت به جگر خواری دل برده به صد زاری
لعلت به شکر باری شکلی عجب آورده
مهر تب صد غمگین داده ز لب شیرین
وز بهر من مسکین زان مهر تب آورده
دریاب که هم روزی بودم ز سر سوزی
با چون تو جگر دوزی روزی به شب آورده
هم سروی و هم بلبل هم سوسنی و هم گل
ای برسمن از سنبل شور و شغب آورده
شد حال مجیر از غم بر دف زده در عالم
تو از غم او هر دم چون می طرب آورده
***
61
از غمزه صد تیر جفا بر جان ما انداختی
دل با تو روزی دم نزد کاخر چرا انداختی؟
بردی سر از خط رضا دادی به خصم آب وفا
چون خاک، پیمان مرا در زیر پا انداختی
در کوی تو کردم وطن دل بر وفا لب بر سخن
تو رفتی اندر روی من سنگ جفا انداختی
بر من ز چشم مست تو انداخت ناوک شست تو
دل اه نکرد از دست تو بگذاشت تا انداختی
در کف گرفتی مهر و کین این خار بود آن یاسمین
آن، خصم را دادی و این در چشم ما انداختی
تا با مجیر از تست غم جز با وفا نگشاد دم
تو شوخ چشم اول قدم شاخ وفا انداختی
***
62
زین بیش دل دزدی مکن کز دل جهان پرداختی
جان بخش ما را کز دو لب صد کیسه جان پرداختی
از غمره جانها بسته ای وز غم جگرها خسته ای
با ما کنون پیوسته ای کز ما جهان پرداختی
گفتم نپردازی بدان کاری ز غم کارم به جان
ای فتنه ی آخر زمان آخر بدان پرداختی
راندی به زلف سرنگون دوش از دل مه جوی خون
در خون مه رفتی کنون کز عاشقان پرداختی
رو بر مجیر از روی کین کم کن ز بهر دل کمین
اکنون که از دل هم زمین هم آسمان پرداختی
***
63
پرده از لعل بر شکر بستی
چنبر از مشک بر قمر بستی
هر کرا خون به غمزه بگشادی
رگ جانش به گلشکر بستی
موی کردی مرا ز عشق و چومور
از پی خون من کمر بستی
تا نیاید خیال وصل به شب
ره خوابم به غمزه بر بستی
چون شکستی ز غم در دل من
در باغ وصال در بستی
کارگر نیست ناوک سحرم
که ره ناوک سحر بستی
گره جان کنون گشاد مجیر
که تو همت به وصل در بستی
***
64
گر ز چشم من خیالت یک زمان برخاستی
طمع دل زان طره ی عنبر فشان برخاستی
ور به شب گردون شنیدی ناله و افغان من
از فغان من ز گردون صد فغان برخاستی
گر نبودی بر زمین بار غمم شک نیستی
کز سبکساری زمین چون آسمان برخاستی
بی وفا یاری و گر من بودمی خصم وفا
زود رسم بی وفایی از جهان برخاستی
دل زبیم جان اسیر عشوه های گرم تست
گر دل من دل بدی از بند جان برخاستی
لاشه ی دل بس گرانبارست از آن در ره فتاد
آه اگر از زیر این بار گران برخاستی
در میان غم مجیر از جان خجل شد کاشکی
یا مجیر خسته یا غم زین میان برخاستی
***
65
چه بد کردم که پیمانم شکستی
امید وصل در جانم شکستی
به عشوه پرده ی صبرم دریدی
به غمزه مهر ایمانم شکستی
چو در میدان عشقت گوی گشتم
به زلف همچو چوگانم شکستی
به دشواری چو یاقوتم خریدی
به سنگ عشوه آسانم شکستی
مرا گویی چه بد کردم چه کردی؟
دلی بستی و پیمانم شکستی
فغان می داشتم لب عرضه کردی
بدان تا در لب افغانم شکستی
چه گویی گر مجیرت گوید ای شوخ؟
چرا در عشوه زین سانم شکستی؟
***
66
دریغا قصه ی دردت چنین مشکل نبایستی
ره درد ترا جز وصل تو منزل نبایستی
اگر چه غرقه شد کشتی به دریای غمت دل را
کنارم هر شبی از دیده چون ساحل نبایستی
مرا بهر رضای تو دلی بایستی انده کش
غلط گفتم که با این غم مرا خود دل نبایستی
چو کردم حاصل عمرم فدای خاک پاک تو
دل سرگشته از وصل تو بی حاصل نبایستی
مجیر خسته در کارت ندیدست از فلک یاری
تو گر زو غافلی شاید فلک غافل نبایستی
***
67
گر چشم شوخ تو ز جفا خفته نیستی
کار جهان چو زلف تو آشفته نیستی
ور نیستی به همت لعل تو هیچ دل
با نوک غمزه های تو ناسفته نیستی
چوگان زدن نه کار تو بودی بر آفتاب
گر راه گوی ز آه دلم رفته نیستی
چون لاله زیر زلف تو جایی گرفتمی
گر بخت من چو نرگس تو خفته نیستی
گفتی مجیر با تو که در خون کس مشو
گر با تو این سخن دگری گفته نیستی
***
68
باز از دو لب به عالم صد شور در فگندی
بنیاد عمر ما را یکباره بر فگندی
بر می ز پر طوطی مهری دگر نهادی
بر گل ز طوق قمری بندی دگر فگندی
گفتم که تا بد از تو خورشید وصل بر من
خود بر چنین سخنها کم سایه بر فگندی
گفتی که خاک من شو تا آب روی بینی
گشتم ولی چو خاکم بیرون در فگندی
تر بود چشم من خود از بهر خشک جانی
تو آمدی و آتش در خشک و تر فگندی
یک روزه وصل جستم گفتی سرش ندارم
زانم خجل که خود را در دردسر فگندی
هر شب مجیر بی توزان با جگر خورد خون
کاورابه وعده ی کژ خون در جگر فگندی
***
69
مرا فرسوده ی غم چند داری؟
به عشوه تا کی ام خرسند داری؟
به جد می بینمت در کشتن من
به خون من مگر سوگند داری؟
مرا از تست عیش تلخ چون دهر
چه باشد کز دو لب پر قند داری؟
به خوبی در جهان سودی همی کن
که این سرمایه روزی چند داری
روا داری چنین کز بهر بوسی؟
مجیر خسته را در بند داری
***
70
چون تو از غم ندیده ای خواری
از غم ما کجا خبر داری؟
خفته ای خوش چو بخت من همه شب
تو چه دانی ز رنج بیداری؟
فارغی نیک دانم از کارم
فارغم چون تو بر سر کاری
بار غم را چو نیک می نگرم
در خورست این جفا به سر باری
شو جفا کن که از تو تا به وفا
پاره ای راه هست پنداری
سالها شد که صید تست مجیر
برهان یا بکش چه می داری؟
رایگان از کفم مده که مرا
می کند پهلوان خریداری
نصرة الدین که روز نصرت و فتح
ملک را تیغ او دهد یاری
***
71
گره مشگ برسمن چه زنی؟
لشکر زنگ برختن چه زنی؟
چون تو گویی که جان نفس نزنم
من چو گویم که بوسه تن چه زنی؟
چون ز لعل تو بوسه ای طلبم
بر شکر لؤلؤ عدن چه زنی؟
او نرنجد بدین قدر بدهد
تو لگد در فتوح من چه زنی؟
صد گریبان دریده شد ز غمت
چاک بر طرف پیرهن چه زنی؟
دلم از غم بسوخت دم چه دهی؟
غم تو دل ببرد تن چه زنی؟
هر زمانی مرا که مرغ توام
سینه بر نوک با بزن چه زنی؟
چون ز تو دل شکسته گشت مجیر
بر دلش زخم دل شکن چه زنی؟
***
72
حسن او بار دگر می بینی
عکس رخسار قمر می بینی
من نبینم ز دهانش اثری
تو بگو هیچ اثر می بینی؟
ار میانش به خدا بر تو دهم
هیچ جز بند کمر می بینی!
شکرش عقل مرا کرد شکار
شکر عقل شکر می بینی
به دلی هم نظری نفروشد
این گرانی نظر می بینی
***
73
ای به حسن آفت جهان که تویی
که شناسد ترا چنانکه تویی؟
همه عالم بتان عشوه دهند
نه ازین دست دلستان که تویی
از تو دور اوفتاده ام عجب است
این چنین در میان جان که تویی
گفتی آیی درین میان که منم
من که باشم در آن میان که تویی؟
بی وفا خواندی ام چه می خوانی؟
خسته ای را بدان زبان که تویی
نیک دانی که بی وفا نه منم
ای نکو روی بدگمان که تویی
گر به درد تو شاد نیست مجیر
بی وفا باد همچنانکه تویی
***
74
گر تو آنجا که تویی انده ما داشتیی
دل ما در غم و اندوه چرا داشتیی؟
همه غمخوارگی من ز جفا جویی تست
من چه غم داشتمی گر تو وفا داشتیی؟
موج خون می زندم چشم و نکردی گله هم
گر تو گوشی به من غم زده وا داشتیی
محرم وصل ندانم که کرا خواهی داشت؟
سخت محروم کسم کاش مرا داشتیی
گر مجیرت نشدی دستخوش انصاف بده
تو چنین سر زده و خوار کرا داشتیی؟
***
75
می دان که باز راه ستم بر گرفته ای
کز پیش گوش زلف به خم برگرفته ای
دریاب کار خود که ز ما دل ربوده ای
دزدیده مهر خاتم جم برگرفته ای
هر جا که بند غم به دلی بر نهاده ای
صد سلسله ز پای ستم بر گرفته ای
گفتی جفا و جور بهم بر توان گرفت
رفتی وفا و مهر بهم بر گرفته ای
خاک توایم خون دل ما مریز از آنک
ما را ز خاک نز پی غم بر گرفته ای
راضی است دل به عشوه ی خشک و حدیث تر
وین قاعده به دور تو هم بر گرفته ای
بشکسته ای زیاده ز دلها دل مجیر
پس در بهای وصل به کم بر گرفته ای
***
76
تا بسته بند زلف پریشان گشاده ای
صد نافه مشگ بر گل خندان گشاده ای
ما را که دست بر رگ صد دل نهاده ایم
دل بسته ای به زلف و رگ جان گشاده ای
سینه مکن به بستن دل زان قبل که تو
دل بسته ای نه ملک خراسان گشاده ای
خندی ز گریه ی من و آنگه گمان بری
کاب بقا ز چشمه ی حیوان گشاده ای
بستیم عهد که دل نشکنی دگر
چونست پس که گوی گریبان گشاده ای؟
گفتیم که بر مجیر گشایی در وصال
تو هر چه در فراق درست آن گشاده ای
***
77
انصاف داده ام که به خوبی یگانه ای
و اندر جهان به حیله و افسون فسانه ای
پاکیزه تر ز غنچه ی گل بر بنفشه ای
پوشیده تر ز دانه ی در در خزانه ای
شاخی است دلبری که تو آنرا شکوفه ای
عقدی است دلبری که تو آنرا میانه ای
شادی به روی تو که ز تو شاد نیست کس
صد جان فدای غم که تو غم را بهانه ای
در خون من مشو که نه همدست عالمی
بر جان من مزن نه تو یار زمانه ای
روزی که آیم از پی دیدار بر درت
با من برون پرده و بی من به خانه ای
گفتی بدان مجیر که از دل ترا نیم
عقلی و هوش نیست عجب گر مرا نه ای!
***
شکوائیات
***
1
کاشکی از همدمی روزی خبر بودی مرا
تا فلک با آن جلالت پی سپر بودی مرا
دوستی محرم مرا از ملک عالم آرزوست
کاشکی بودی که این ملک دگر بودی مرا
دوستان رفتند و در دیده خیال جمله ماند
گر نرفتندی چه باک از خشک و تر بودی مرا؟
گر نه دیدار عزیزان رفته بودی از نظر
هر زمان در کار شادی یک نظر بودی مرا
گر ز فرقتشان نه روز و شب دژم بودی دلم
عیش در روز و شب و شام و سحر بودی مرا
ورنه کم کردی نشاط از طبع من رنج فراق
میل سوی لهو و عشرت بیشتر بودی مرا
همچو آسان یافتم بر ملکت عالم ظفر
کاشک بر ملک طرب زانسان ظفر بودی مرا
گرنه دلتنگی نصیبم بودی از دوران چرخ
زندگانی خوشتر از شهد و شکر بودی مرا
مقبل عالم منم ور من نه مقبل بود می
کی چنین فرمان روا در بحر و بر بودی مرا؟
تاج شاهی داد ما را ایزد و دارم امید
کاو دهد شادی که تا تاجی دگر بودی مرا
***
2
آنها که بوده اند ز دل دوستدار ما
در نیک و بد موافق و انده گسار ما
وان جمع دوستان و عزیزان که بود خوش
ز ایشان همیشه عیش دل روزگار ما
رفتند ازین زمانه ی بد عهد زیر خاک
هم عهد ما گذاشته هم زینهار ما
گشتند پایمال حوادث بدان صفت
گویی به هیچ وقت نبودند یار ما
ما در میان عشرت خوش کم نشسته ایم
تا دور مانده اند به عجز از کنار ما
بد در شما صحبت هر یک دمی کنون
بی حاصلی است حاصل و بس زین شمار ما
یا رب که از فراق عزیزان چه بارهاست؟
بر طبع نازک و دل نابردبار ما
از ما به اضطرار جدا شد دلی که او
بود از طریق مهر و وفا اختیار ما
از دوستان همدم و یاران هم نفس
با آوخ و دریغ فتادست کار ما
ماییم در خمار فراق و کسی نماند
کو بشکند و باده ی انس این خمار ما
خود محرمی کجاست درین عهد تا دهد؟
یک دم قرار عیش دل بی قرار ما
چون با شکار حادثه ماندیم پس چه سود؟
زین آشکار بودن شیران شکار ما
با آنکه هست از سر فرمان دهی ز بخت
امن و پناه خلق جهان در جوار ما
بی دوستان هم نفس از لذت اوفتاد
عیش لطیف و جام می خوشگوار ما
نیکی کنیم و نیکویی ایرا که در جهان
این هر دو به بود که بود یادگار ما
***
3
اگر شکایت گویم ز چرخ نیست صواب
و گر عتاب کنم با فلک چه سود عتاب
ز جور اوست مرا صد حکایت از هر نوع
ز درد اوست مرا صد شکایت از هر باب
به تیغ قهر میان سپهر باد دو نیم
که دور ساخت مرا از دیار و از احباب
به نور عزم که جویم ز دوستان دوری
ولی چه سود قضا پیش دیده گشت حجاب؟
از آن جهت که ز بنای جنس ماندم دور
مرا به صحبت ناجنس می کنند عذاب
دل معلق پر آتشست در بر من
بدان صفت که قنادیل در بر محراب
اگر زیادت خون خواب آورد پس چیست؟
مرا دو دیده ی پر خون و نیست در دل خواب
گران چو لنگر بودم کنون سزاوارم
به غوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب
چو مرغ زیرک ماندم به هر دو پا در دام
کنون چه سود که بر سوزیم بسان ز باب؟
ز من به عربده بستد زمانه طبع نشاط
ز من به شعبده بر بود روزگار شباب
چه جان من چه یکی داله ی شکسته کتف
چه جان من چه یکی خیمه ی گسسته طناب
***
4
با شبروان شدم به در یار نیم شب
جستم بسوی حضرت او بار نیم شب
در گرچه آهنین بدو مسمار آتشین
آهم نه در گذاشت نه مسمار نیم شب
خورشید بود قافله سالار آسمان
بربست رخت قافله سالار نیم شب
شب را هزار طره فزون بود و کس ندید
بی آه سرد از آن همه یک تار نیم شب
هر جام می که عقل به من داد نیمروز
آمد به رغم من همه در کار نیم شب
آنجا که دیده ها ز غمش خون همی گریست
رفتم نهان ز دیده ی اغیار نیم شب
آواز داد هاتف غیبی حذر کنید!
کامد حریف مست دگر بار نیم شب
چون مهره خسته شد دلم از بس که برگرفت
مهر از در خزانه ی اسرار نیم شب
امروز شکرین سخنم زانکه کرده ام
قوت روان ز لعل شکر بار نیم شب
صبرم چو ناخن از پی آن سر بریده شد
کاورد خون به ناخن من یار نیم شب
زنهار در زبان مجیر از چه ماند از آنک
از یار بازگشت به زنهار نیم شب
***
5
عهدیست تا نصیبه ی ما از جهان غم است
حال دل از فلک چو فلک نیک بر هم است
در عالم از فراغت خاطر اثر نماند
آری مگر فراغت از آن سوی عالم است؟
در مدت جوانی و در عهد کودکی
ما را چه روز رنج و چه هنگام ماتم است؟
دل بر مراد خویش یکی دم نمی زند
از بس که با حوادث ایام درهم است
جستم ز روزگار دمی خوش، زمانه گفت
چیزی مجوی بیش که اندر جهان کم است
در دست ماست خاتم اقبال و کار عیش
هر روز باشگونه تر از نقش خاتم است
کردم مسلم آنکه درین عهد کم کسی است
کورا ز روزگار دلی خوش مسلم است
دارم هر آنچه باید از اسباب خرمی
اما خلاف در دل آزاد و خرم است
هر عشرتی که بی دل فارغ کنی هباست
هر شادیی که از سر وحشت کنی غم است
خود غم مگیر با که زنم دم که در جهان
نه یار دلنواز و نه دلدار محرم است
ای غم به آخر آی! که خامی بسی نمود
این رنج ها که در خم این سبز طارم است
دیدیم روی غصه کنون وقت خوشدلی است
خوردیم زخم فتنه، کنون جای مرهم است
انصاف ده! که قسمت ما غم بسی رسید
گر زانکه در جهان غم و شادی مقسم است
***
6
گرچه ز اندوه جهان بر دل ما صد گره است
چاره ی عیش بسازیم که هم عیش به است
می خوریم از سر آزادی و دانیم که می
خوش کند حالت هر دل که ز غم پر گره است
پس ازین عشوه ی گردون به یکی جو نخرم
که همه آفت ما زین فلک عشوه ده است
غم و شادی بر ما نرد گرو می بازند
شادی از غم ببرد زود که شادی فره است
پیش عاقل سپر از عشرت و عیش اولیتر
خاصه اکنون که کمانهای حوادث به زه است
با زمانه نتوان برد ستیز از چه از آن؟
که زمانه چو ببینی خس و خیره سته است
ناله ی چنگ و می صافی و زلف چو زره
چاره ی این غم درهم شده همچون زره است
به بد و نیک جهان خرم و غمگین نشود
مگر آن کس که برو حال جهان مشتبه است
***
7
جهان و کار جهان سر بسر همه بادست
خنک کسی که ز بند زمانه آزادست
ثبات نیست جهان را به ناخوشی و خوشی
که او به عهد وفا سخت سست بنیادست
گلی به دست که دادست روزگار بگو؟
که بعد از آن به جفا خار هاش ننهادست
که خورد باده ی راحت دو دم که آخر کار؟
به جای باده نه در دستش از جهان با دست
دو دوست جمع کجا دیده ای دو روز بهم
که در میان پس از آن فرقتی نیفتادست
ز عیش بر دل خود هیچ شب دری که گشاد؟
که بعد از آن غم ازو خون دیده نگشادست
یکی منم که مرا از حوادث فلکی
به پیش همه عالم انده آبادست
گهی به قهر ز یاران مرا جدا کردست
گهی به غصه مرا گوشمالها دادست
هر آنگهی که من آسوده خواستم بودن
عنا و رنج به من بیشتر فرستادست
بر آستان جهان هیچ کس نشان ندهد
که هیچ کس به جهان هست کز جهان شادست
کسی که می کند از جور آسمان فریاد
اگر چه من نکنم جایگاه فریادست
اگر چه خاتمت کار عمر خلق فناست
که آدمی همه از بهر نیستی زادست
ولی فراق عزیزان که آن به کس مرساد
هزار بار گران تر ز کوه پولادست
به صلح و جنگ جهان هیچ اعتماد مکن؟
که صلح او همه هزل است و جنگ او بادست
***
8
فلک باز از نهان خارم نهادست
که پیری پای بر کارم نهادست
مرا خاری چنین ننهاد دیگر
اگر چه خار بسیارم نهادست
بدین موی سپید ار راست خواهی
بنای رنج و آزارم نهادست
مرا تا دهر سنبل یاسمین کرد
به دل بر بار تیمارم نهادست
تحکم بین که گردون برگ کافور
به جای مشگ بر بارم نهادست
معاذالله که این موی سپیدست
که دل بر جنگ و پیکارم نهادست
به راه عیش بر، دامی است زانده
که این چرخ ستمکارم نهادست
***
9
کار عالم سست بنیاد آمدست
آسمان را پیشه بیداد آمدست
هر کجا زیر فلک صاحب دلی است
نیک نیک از غم به فریاد آمدست
ای خوشا آ ن کس که او را در جهان
یا دمی خوش یا دلی شاد آمدست
حاصل خاک آنچه هست از خشک و تر
چون ببینی جمله بر باد آمدست
در جهان هر کارکان مشکلتر است
از برای آدمیزاد آمدست
بنده ی آنم که او در عمر خویش
یکدم از بند غم آزاد آمدست
ای بسا غصه که خوردم چون مرا
دوستان رفته با یاد آمدست
از غم فرقت همی گردد خراب
هر دلی کز شادی آباد آمدست
سخت آسانست با زخم فراق
زخمها کز تیغ پولاد آمدست
رنج فرقت پژمرد آنرا که او
تازه همچون شاخ شمشاد آمدست
***
10
فلک را عهد بس نا استوارست
همه کار جهان ناپایدارست
بسا کس کز پی یک روزه راحت
بمانده روز و شب در انتظارست
هوایی دارد و آبی زمانه
که با طبع طرب ناسازگارست
رفیق یک نشاطش صد نهیب است
رقیب یک گلش صد نوک خارست
به حق گفت آنکه بد گفت! این جهان را
که الحق ناکس و ناحق گزارست
هر آنچ آید ز چرخ آسان بود لیک
فراق دوستان دشوار کارست
هر آنکو در میان دوستان نیست
ز شادیهای عالم بر کنارست
کسی کز همدم محرم جدا ماند
نپندارم که عیشش برقرارست
کسی کو خوشدلی جوید ز گردون
به نزدیک خرد ناهوشیارست
که او در جامه ی نیلی بدین سان
از آن وقتست کوهم سوگوارست
بسا هم صحبت همدم که گفتم
که کار ما ازو همچون نگارست
کنون رفتند و بگذشتند از آن سان
کزو ما را غم دل یادگارست
قراری نیست احوال جهان را
وگر ملک جهان دار القرار است
جهانی را که می بینی به صورت
برون خرما درون سو نوک خارست
بد و نیک جهان هم مختصر به
که بی شک راحت اندر اختصارست
***
11
هنگام آنکه صبح صف آسمان شکست
اول نفس که زد دم شب در دهان شکست
هر بیضه ای که بود برین آشیان سبز
مرغ سپیده دم همه در آشیان شکست
شب دید و من که تیر نفسهای سالکان
پیکان سفته در جگر آسمان شکست
هر دود کان ز مجمر دلها برون پرید
بر روی صبح طره ی عنبر فشان شکست
دلهای شبروان ز رقیبان پرده در
گوهر ز سنگ چون شکند آنچنان شکست
من جام جم گرفته و با خود درین سخن
کاین جامخانه ی فلکی چون توان شکست؟
آخر زمان به کین من آمد مگر منم
اول کسی که شیشه ی آخر زمان شکست
زوبین آه بر سپر شب چنان زدم
کز باد حمله تیر فلک در کمان شکست
دل عزم آستان عدم داشت عقل گفت
بس بار آبگینه که این آستان شکست
من گرم کرده اسب سخن با برید سر
خورشید سر بزد سخنم در دهان شکست
دل گفت کای مجیر هم از راه باز گرد
کان اسب در سر آمد و آن نردبان شکست
***
12
در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست
در دیده ی افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه ی این سبز فلک خود همه قرصی است
و آن هم ز پی گرسنه چشمان چو ما نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست و در ادراک نمی آید و یا نیست
کمتر بود از یکنفس امید فراغت
گر هست ترا حاصل بالله که مرا نیست
روی دل ازین شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمالست نشانی ز وفا نیست
زین عالم خونخواره دلی خون ز تغابن
دانم که کرا هست ندانم که کرا نیست؟
پایی و سری نیست به زیر فلک دون
گر دست فلک همچو فلک بی سر و پا نیست
کس نوش نکردست ز خمخانه ی دوران
یک جام صفا کاخر او درد جفا نیست
***
13
مرا زین بیش در عالم غمی نیست
که در شادی و در غم همدمی نیست
دمی خوش بر همه عالم حرام است
که اندر ملک عالم محرمی نیست
یقینم شد که زخم آسمان را
به از یاران همدم مرهمی نیست
چنان بگرفت غم شش گوشه ی خاک
که گویی در زمانه خرمی نیست
نزاید عیسی راحت درین دور
که زیر دور گردون مریمی نیست
به من بنمای در عالم کسی را
که او را هر دم از گردون غمی نیست
کبود از بهر آن شد جامه ی چرخ
که آنجا کوست هم بی ماتمی نیست
جهان وحشت سرایی شد به تحقیق
که در وی هیچ چشمی بی نمی نیست
اگر شش گوشه ی عالم سرایی است
درو بی غصه و غم طارمی نیست
و گر کعبه ست هفت اقلیم خاکی
میان او ز راحت زمزمی نیست
چه سود ار من سلیمانم به ملکت
چو با من از فراغت خاتمی نیست
***
14
هیچ کس را از زمانه حاصلی در دست نیست
هیچ کس را در جهان آسایشی پیوست نیست
نیست هشیاری که اندر بزم گیتی هر زمان
از شراب نکبت و جام حوادث مست نیست
همچو ماهی گر شود در قعر دریا آدمی
حاصلش الا تحیر در دهان شست نیست
هیچ دل دانی به عالم کز فراق همدمی
زیر پای صد هزار اندیشه و غم پست نیست
گر کسی گوید ز بی حسی که در ملک جهان
بتر از اندوه فرقت هیچ دردی هست نیست؟
رفته اند آنها کز ایشان راحتی در دست بود
وز غم ایشان کنون جز حسرتی در دست نیست
صد ره اندر شست فرقت مانده ایم از روزگار
خود ز عالم عمر ما جز نیمه ای از شست نیست
***
15
کار عالم نیک دیدم هیچ بر بنیاد نیست
بر دل خاصان ز عالم جز غم و بیداد نیست
داده ام انصاف و شد معلوم من کاندر جهان
هیچ کس را خاطری از بند غم آزاد نیست
من که از من عالمی شادند چون می بنگرم
طبع من یک ساعت از گردون گردان شاد نیست
آنچنان از خوش دلی دورم که اندیشم که من
خوش دل و آسوده کی بودم مرا بر یاد نیست؟
خانه ی گل گرچه آبادست ما را زان چه سود؟
چون زمانی حجره ی دل از طرب آباد نیست
زیر دست رنج عالم نیست الا طبع ما
پای مال عشق شیرین جز دل فرهاد نیست
غصه ده تو گشت آخر چند بر تابد دلی
گرچه دل سختی کش است از سنگ و ز پولاد نیست
عمر را لذت مدان چون از طرب بویی نماند
دجله بی حاصل شمر چون طفره ی بغداد نیست
داد انده داده ایم اکنون دم از شادی زنیم
زانکه در غم دم زدن هر ساعتی از داد نیست
در جوانی تازه بودن واجب است از بهر آنک
آدمی خس تر ز سرو و کمتر از شمشاد نیست
هم به جام باده باید جست ازین وحشت امان
زانکه عمر آدمی بی باده الا باد نیست
دل به وصل لعبت نوشاد خوش دارم از آنک
شادی دل جز به وصل لعبت نوشاد نیست
عیش ها دیدیم زیر هفت گردون بر مراد
هم دگر بینیم کاخر عمر ما هفتاد نیست
***
16
یک ذره مهر در ایام مانده نیست
یک قطره آب در رخ اجرام مانده نیست
تا جام روزگار پر از خون خلق شد
کس را شراب خوش مزه در جام مانده نیست
گلگونه ی موافقت و تاب عافیت
در روی دهر و طره ی ایام مانده نیست
جستم ز خاک صورت راحت زمانه گفت
مرغی طلب مکن که درین دام مانده نیست
دود و شرر مجوی که با سنگ حادثات
قندیل صبح و مجمره ی شام مانده نیست
زان دیگ مکرمت که جهان پخت پیش ازین
اندر جهان بجز طمع خام مانده نیست
از دهر تا نجات دو صد ساله راه هست
وز خاک تا امید یکی گام مانده نیست
سیمرغ و مردمی بهم اند از برای آنک
زان جز حدیث وزین بجز از نام مانده نیست
دلها ز غم بسوخت مگر خرمی بمرد؟
جم دل شکسته گشت مگر جام مانده نیست؟
آخر مجیر از همه کامی دهن بشست
وین است چاره چون به جهان کام مانده نیست
***
17
از عشوه ی روزگار فریاد
کو خود ز وفا نمی کند یاد
آباد بر آن کسی که او هست
از بندگی زمانه آزاد
بر عمر مساز تکیه چون هست
این طارم عمر سست بنیاد
گویی که زمانه بر دل خلق
از راحت و رنج و داد و بیداد
هر در که گشاده بود در بست
هر راه که بسته بود بگشاد
در عرصه ی چار طاق خاکی
یابی همه چیز جز دلی شاد
غم های زمانه نیست گویی
الا ز برای آدمی زاد
یاران قدیم ما که بودند
دمساز و لطیف و خوشدل وراد
گه بوده حریف جام باده
گه گشته رفیق تیغ پولاد
هم محرم وصل های شیرین
هم مونس غصه های فرهاد
رفتند چنانکه در جهان کس
ز ایشان نکند به سالها یاد
با هم نفسان خوش است عشرت
با دجله نکوترست بغداد
هر واقعه کو فتاد ما را
زین واقعه صعب تر نیفتاد
بدتر ز فراق دوستان چیست؟
کس فرقت دوستان مبیناد
***
18
هیچ کس را رنج خاطر در جهان حاصل مباد
وز فراق دوستان کار کسی مشکل مباد
هیچ رنجی نیست بر دل بتر از رنج فراق
هیچ کس را یا رب این رنج از جان بر دل مباد
عقل مردم کم شود در کار فرقت هر زمان
این چنین شربت نصیب مردم عاقل مباد
در بلا منزل گرفت آنکس که ماند اندر فراق
هیچ نازک طبع را اندر بلا منزل مباد
عمر را با رنج دل بی حاصلی حاصل شناس
عمر کس ار دشمنست ار دوست بی حاصل مباد
هر که او گوید فراق دوستان آسان بود
رنج فرقت از دل او یک نفس زایل مباد
از بد و نیک جهان غافل نشستن شرط نیست
هیچ عاقل از بد و نیک جهان غاقل مباد
از تصاریف زمان پای عزیزان در گل است
یا رب از دست جهان پای کسی در گل مباد
هست عهدی تا به ما اندوه فرقت مایل است
انده فرقت ازین پس سوی ما مایل مباد
***
19
کس را فلک ز دست حوادث امان نداد
عنقاست داد او که ازو کس نشان نداد
مرغی که بی مراد بر این آشیان نشست
او را جز از مضیق زوال، آشیان نداد
بر شاخ عمر هیچ کسی غنچه ای ندید
کان غنچه را بهار به دست خزان نداد
فرسود عمر خلق بر امید سود او
وین ساده جز به مایه ی اصلی زیان نداد
برخوان او نواله ی خوش هست لیکن او
کس را ز خوان، نواله بجز استخوان نداد
بس کس که کرد دیده ی خود خانی از سرشگ
کین نیلگون سپهر مرا ملک خان نداد
گو کیست کز سپهر نمی دید و خون نخورد؟
یا کیست کز زمانه جوی خورد و جان نداد؟
مسکین جهان چگونه دهد جامه ای کزان؟
یک ریشه نقش بند به دست جهان نداد
از صرف روزگار مجوی ای مجیر هان
چیزی که او به هیچ گرانمایه آن نداد
***
20
هر کاو ز نژاد آدم افتاد
شادی به نصیب او کم افتاد
بنمای دلی که او درین دور
از صدمه ی غم مسلم افتاد
زخمی که زمانه بر دلم زد
افزون ز هزار مرهم افتاد
چون خوش بود ای عجب دل آنک
در یک سالش دو ماتم افتاد
قصه چکنم که ساغر غم؟
بر دست دلم دمادم افتاد
جان در عجب است و عقل عاجز
کاین واقعه ها چه محکم افتاد!
زان روز که رنج با دل ما
از نکبت دهر همدم افتاد
در دیده ی خوشدلی نمک ریخت
در قامت خرمی خم افتاد
نه لهو و نشاط با هم آمد
نه یکشبه عیش در هم افتاد
آری به مراد کم زند دم
آن کس که ز نسل آدم افتاد
***
21
جهان فتح من آخر به نوبهار رسد
نهال عیش من آخر به برگ و بار رسد
دلی که کوفته ی رنج و زخم خورد غم است
به عیش و عشرت بی حد و بی شمار رسد
امید هست کزین پس نوا و ناله ی زیر
به بزم ما بدل ناله های زار رسد
اگر به خاطر هر کس ز گلستان جهان
گهی نسیم گل و گاه زخم خار رسد
چشیده ایم بسی زخم خار وقت آمد
که کار ما به گل لعل آبدار رسد
به عذر یک غم دلگیر کز زمانه رسید
نشاط و خرمی و کام دل، هزار رسد
ز خوش دلی و طرب دست باز نتوان داشت
اگر به خاطر ما گه گهی غبار رسد
که گفت یا که گمان برد کز زمانه به ما
غم بزرگ به یک سال در دو بار رسد
رسید موسم آن کز شرابخانه ی لطف
به دست ما مدد جام خوشگوار رسد
ز تاب دل به سر زلف تا بدار رسیم
چو عاشقی که ز هجران به وصل یار رسد
به گوش ما بدل ناله های غمزدگان
حدیث و نکته ی چون در شاهوار رسد
طرب رسد ز پس غم چنانکه وقت خزان
نسیم کوکبه ی لطف نوبهار رسد
خروش بربط و بانگ سرود و ناله ی چنگ
ز بزم بر فلک سبز زرنگار رسد
طراز حاصل این جمله آن تواند بود
که سوی ما مدد لطف کردگار رسد
***
22
مدت انده ما زود به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه ی وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گرچه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکرکان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ی ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیر غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه ی دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گرچه ما را جگری داد جهان با کی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه ی زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
***
23
ای دریغا کان همه شایسته یاران رفته اند
وان ستوده دوستان و دوستداران رفته اند
گرچه غم بد پیش ازین با غمگساران سهل بود
این زمان غم شد فزون کان غمگساران رفته اند
هست دوری کز ظریفان هیچ کس نامد پدید
وین عجب تر کز میانه صد هزاران رفته اند
باده خوردن لذتی با خود ندارد بعد ازین
کان حریفان ظریف باده خواران رفته اند
عشق بازی راحتی هم باز ندهد زان قبل
کان نکورویان و آن زیبانگاران رفته اند
اندرین ده سال در عالم ز دور نه فلک
بس که هم شهزادگان هم شهر یاران رفته اند
از که جویم راحتی چون ملک عالم غم گرفت؟
وز که خواهم باوری اکنون که یاران رفته اند؟
زان عزیزانی که ما را دل بدیشان بود خوش
نام ماندست زان سبب کان نامداران رفته اند
عهد صحبت را نماند حق گزاری در جهان
کز جهان آن همدمان وان حق گزاران رفته اند
تیر باران حوادث می کند گردون مگر؟
کان کسان از نکبت آن تیرباران رفته اند
***
24
آن عزیزانی که با ما جام و ساغر داشتند
مهر ما از یکدلی با جان برابر داشتند
از بر ما وقت عشرت جام نوشین خواستند
وز پی ما روز کینه تیغ و خنجر داشتند
روز ما از خوشدلی چون مهر و ماه افروختند
بزم ما از همدمی پر شهد و شکر داشتند
از برای گوی و چوگان وز پی بزم و شکار
هر چه آن در خور بود موزون و درخور داشتند
هم به میدان یار بوده هم به مجلس همنفس
بهر آن کاسباب این هر دو میسر داشتند
ای بساروزا که آن یاران همدم عیش ما
از خوشیهای جهان صدبار خوشتر داشتند
ای بسا شبها که از طبع لطیف و لفظ خوش
بزم و جام ما بسان خلد و کوثر داشتند
تا نه بس دیر از قضای لایزالی یک به یک
ناگهان چشم از جهان و دل ز جان برداشتند
مهره ی عمر همه در ششدر قهر اوفتاد
راست گویی مهره دایم در مششدر داشتند
گرچه یاران حاصل اند امروز و همجنسان به دست
راست باید گفت ایشان رنگ دیگر داشتند
***
25
آنچه موی از جور با ما می کند
راست خواهی سخت رسوا می کند
چیست مقصودش که پیش از وقت خویش
از شب من صبح پیدا می کند
زرگر ایام در بازار عمر
مشگ ما را سیم سیما می کند
مردمان قصد کسان پنهان کنند
موی من قصد آشکارا می کند
روزگار از زحمت موی سپید
این سیاهی بین که با ما می کدن
آمد و بنشست با روی سپید
در همه عالم چنینها می کند
من چه بد کردم که او هر ساعتی؟
با من آن بد را مکافا می کند
من جوان تازه و پیری مرا
قصدهای بی محابا می کند
هر چه کرد ایام اگر بر جای بود
این یکی باری نه بر جا می کند
دور گردون را گناهی نیز نیست
کین قضای حق تعالی می کند
***
26
هر دوست که اختیار ما بود
و اندر بد و نیک یار ما بود
از غایت لطف و مهربانی
غمخواره و حق گزار ما بود
از طبع لطیف و طلعت خوب
در فصل خزان بهار ما بود
ما خرم و خوش به صحبت او
او شاد به روزگار ما بود
در هر کاری که باز جستیم
دیدیم که دوستدار ما بود
وز صحبت هر یکی از ایشان
شادی همه شب شکار ما بود
وز همدمی و صفای هر یک
در عشرت کار کار ما بود
رفتند چنانکه هر یکی را
غم در دل بی قرار ما بود
کردیم شمار چون بدیدیم
این حال نه در شمار ما بود
چون غم نخوریم چون شد از دست
هر دوست که غمگسار ما بود
***
27
شکست دور سپهرم به پایمال زحیر
بریخت خون جوانیم غبن عالم پیر
همی نفر نفر آید بلا به منزل من
ازین نفر نفر ای دوستان نفیر نفیر
چو چرخ بی سر و پایم خاک بیدل و زور
ز خاک دیر نشین وز چرخ زود مسیر
فلک به تعزیت عمر من درین ماتم
قبای ساده ی مرکز فروزده است به قیر
غبار رکضت این ابلق سوار اوبار
ببرد خواب و قرارم ز دیدگان قریر
مرا چو صبح نخستین زبان ببست فلک
چگونه حال دل خویشتن کنم تقریر؟
مرا به صنعت اکسیر در تبه شد دل
اگر چه آفت مغزست صنعت اکسیر
عجب شتر دلم از روزگار اشتر فعل
که ریش گاو گرفتم درین خراس زحیر
چو من سلیم مزاجی شکسته دل نه رواست
درین خرابه که یک یوسف است و پنجه پیر
چمانه ی فلک از صفو خرمی است تهی
خزانه ی زمی از نقد مردمی است فقیر
پیازوار به شمشیر هجر مثله شوند
اگر دو دست به یک پیرهن برند چو سیر
مخالفان لجوجند در ولایت طبع
به کاو کاو زمین و هوا و آب و اثیر
چو در سرای خلافی ره وفاق مجوی
چو در ولایت خصمی رفیق و دوست مگیر
زمانه را سر تعذیب تست ساخته باش
که از دو طرف عذارت پدید شد دو نذیر
درین خیال بدین روزها همی دارم
به تنگ و تیر تفکر دماغ را تقطیر
***
28
نیک رنجورم ز رنج آتش افشان فراق
سخت خاطر خسته ام از دست دستان فراق
نیست روزی تا ز فرقت بر دل ما نیست غم
آنچ ما را هست بر دل باد بر جان فراق
درد بی درمان فراق آمد وزین معلوم نیست
هیچ صاحب درد را فی الجمله درمان فراق
خلق سرگردان بود چون گوی تا دور فلک
گوی غم باشد در افگنده به میدان فراق
نیست شفقت با فراق البته گویی زآسمان
آیت شفقت نیامد هیچ در شان فراق
میزبانی بس ترش روی آمد الحق زانکه نیست
لقمه ای جز استخوان غصه بر خوان فراق
نیک بخت و روز به آن کس بود کز آسمان
برنیاید نام او روزی ز دیوان فراق
اتفاق است اینک گر صدره بجویند از قیاس
گوهری بیرون نیاید جز غم از کان فراق
یا رب آخر چند خواهد کرد جور روزگار؟
بر دل خلق جهان این تیر باران فراق
کی بود گویی که بینم من ز دوران فلک؟
چون فراغت از جهان گم گشته دوران فراق
نقدهای عیش را یک یک جدا برسخته ام
کمتر از کم باز می خواند به دیوان فراق
***
29
نیست روزی که نیستم دلتنگ
از چه ؟از آسمان آینه رنگ
رخت محنت نهم به منزل عیش
زانکه شد بارگیر شادی لنگ
دل من کز صفا چو آینه بود
یافت از فرقت عزیزان زنگ
از تو پرسم چگونه دارد دل
ور بود آفریده ز آهن و سنگ
طاقت غصه های پشتا پشت
قوت زخمهای رنگارنگ
آنچه در دل غم فراق کند
نکند صد هزار تیر خدنگ
نکنم عیش از آنکه خوش نبود
عیش های فراخ با دل تنگ
چون فراغت ز چنگ شد بیرون
زشت باشد فغان و ناله ی چنگ
نکبت پار و غصه ی امسال
که همی داشت سوی من آهنگ
ریخت از روی عیش رونق و آب
برد از کار دل طراوت و رنگ
کم کند تکیه بر جهان دو روی
هر که عاقل بود به صلح و به جنگ
زانکه با اهل روزگار او را
حیله ی روبه است و خوی پلنگ
دل من کی بود به رنج سزا؟
در سزا کی بود به کام نهنگ؟
از جهان غم به من چگونه فتاد؟
نه جهان تنگ شد چو حلقه ی تنگ؟
بر خدای اعتماد آن دارم
که دهد شهد اگر چه داد شرنگ
چون رسیدست رنج دل به شتاب
مرکب خرمی رسد به درنگ
***
30
در دستبرد نظم، ز دوران گزینه ام
گردون به صد قران ننماید قرینه ام
من خضر خان تاج دهم در جهان نطق
خضرست رشگ خورده ی لفظ کمینه ام
سیمرغ فارغم که نه دانه خورم نه آب
ایمه چه دانه نی بچه ی مرغ دینه ام؟
یا خود نداشت حوصله ی دهر زقه ام
حاصل نشد ز خرمن ایام چینه ام
در خاک نقد دفن کنند ای شگفت و هست
در آب طبع نقد معانی دفینه ام
صد جام جم کند ز من این چرخ شیشه رنگ
گر بشکند به سنگ جفا آبگینه ام
گردون مجو برو که مرا دل پر است ازو
گندم صفت شکافت ازین غصه سینه ام
دید آسمان مرا گهر اندر زبان چو تیغ
با تیغ قهر بد گهر آمد به کینه ام
آن را مبین که موج بلا از سرم گذشت
این بین که ماند بر سر خشکی سفینه ام
در برگرفته اشک چو خط بر پیاله ام
دل خون شده زرشگ چو می در قنینه ام
هر شب نه از کلیچه ی مه پاره ای کم است
آن می خورم که بیش نماند هزینه ام
چون ماه کاست بشکنم از بهر نان روز
گر قرص آفتاب بود در خزینه ام
داند جهان که من که مجیر بلا کشم
هر چند پایمال شدم سرسری نه ام
***
31
هیچ وفایی ز روزگار ندیدم
هیچ میی خالی از خمار ندیدم
چیده ام از باغ روزگار بسی گل
لیک بجز در میانه خار ندیدم
جرعه ی راحت که خورد تا پس از آن من
بر سر خاکش چو جرعه خوار ندیدم
از خم ایام کاولش همه دردست
شربتی از عیش خوشگوار ندیدم
راحت دل گفته اند هست درین عهد
این همه گفتند و هیچ بار ندیدم
همنفسان رفته اند و در غم ایشان
راحتی از هیچ غمگسار ندیدم
بس که شمردم شمار عمر به صد دست
یک نفس خوش در آن شمار ندیدم
دم نزدم با کسی به وصل که در پی
بر دل خویش از فراق بار ندیدم
فرقت اگر فی المثل چو بحر محیط است
تا منم آن بحر را کنار ندیدم
لذت ایام من به صد نرسد لیک
غصه ی ایام کم از هزار ندیدم
نه من تنها ز روزگار دل آشوب
کار طرب نیک برقرار ندیدم
تا منم اندر زمانه هیچ کسی را
شادی و راحت ز روزگار ندیدم
عیش بهارست و بی خزان به جهان در
هیچ نسیمی ز نوبهار ندیدم
جمله بدیدم سرای عمر ولیکن
هیچ بنا در وی استوار ندیدم
کار کسی، راست بر مراد دل او
در خم نه سقف زرنگار ندیدم
عاقبة الامر تکیه گاه سلامت
بهتر از الطاف کردگار ندیدم
***
32
مرا با آنکه با اقبال و با دولت سری دارم
ز عالم نگذرد روزی که از عالم نیازارم
به من برنگذرد روزی که از تشویش و رنج دل
نه از جنسی اثر بینم نه از عیشی خبر دارم
مرا چون رفته اند از دست یاران و عزیزان هم
اگر رنجور دل باشم به رنج دل سزاوارم
ز دولت هر چه باید داد لیک از غم نکرد ایمن
چه سود ار گل دهد زین سو چو زان سومی نهد خارم؟
زهر بدکز جهان زاید فراق دوستان بتر
ز رنج فرقت ایشان من از انده گر انبارم
فراق آن و رنج این مرا نگذارد آسوده
که تا روزی به شرط خویش حق عیش بگزارم
اگر چه غصه ها بینم ز گردون آه می نکنم
بدان تا هرگرانجانی نگوید من سبکسارم
دلی خوش گر کسی جایی فروشد در همه عالم
منم آن کس که آن دل را به جان و دل خریدارم
به همدم خوش بود عشرت چو حاصل نیست این معنی
دمی ناخوش نهد هر ساعتی ایام در بارم
جهان دیرست تا دارد جفا بر طبع مستولی
اگر انصاف خواهم زو پس از انصاف بیزارم
***
33
گفتم که به زیرکی تمامم
شاید که خرد بود غلامم
هر چند که توسن است گردون
از دانش من شدست رامم
از جهد و کفایت من است این
کز چرخ برآمدست کامم
وز غایت عقل و کاردانی
انگشت نمای خاص و عامم
شاید که بدین گمان که بردم
توبیخ کنند بر دوامم
امروز چو روز روشنم شد
کاندر همه کار ناتمامم
گر دعوی پختگی کنم باز
مپذیر که من هنوز خامم
هر چند که مرغ زیرک آمد
بر خاتم روزگار نامم
شک نیست که مرغ زیرکم زانک
افتاده به پای خود به دامم
بر دانش خود چو تکیه کردم
زان از می غم پرست جامم
هم فضل خدای به که گیرد
از روی کرم در اهتمامم
***
34
منم آنکس که شادی را سر و کاری نمی بینم
به عالم خوشدلی را روز بازاری نمی بینم
درختی طرفه شد عالم که من چندانکه می جویم
بجز اندوه و اندیشه برو باری نمی بینم
جوانی گلستان خرم و تازه است و من هرگز
گلی زین گلستان تازه بی خاری نمی بینم
درین دوران دل خرم بدان آوازه می ماند
کزو جز نام و آوازه من آثاری نمی بینم
دلی آزاد وقتی خوش نه روزی بلکه یک ساعت
به عالم گر کسی دیدست من باری نمی بینم
کدامین روز کز گردون سیه میغی نمی خیزد؟
کدامین شب که از ایام آزاری نمی بینم؟
ز اسباب طرب در طبع جز وحشت نمی یابم
ز انواع فرح بر دل بجز باری نمی بینم
فلک از پار تا امسال با من تند شد ز آنسان
کزو هر لحظه جز رنجی و آزاری نمی بینم
چه سود ارکار من هر روز بالا بیشتر گیرد؟
چو من خود را به وقت عیش بر کاری نمی بینم
عزیزان رفته اند از چشم و غمشان مانده اندر دل
به غم خوردن ز خود بهتر سزاواری نمی بینم
نگهدارم درین حالت مگر هم لطف حق گردد؟
که من بهتر ز لطف حق نگهداری نمی بینم
***
35
ما را که سرآمد جهانیم
وز دولت و ملک داستانیم
فرمانده خطه ی زمینیم
آرایش چهره ی زمانیم
بنگر که چگونه در زمانه
رنجور فراق دوستانیم
نی هیچ به کام خوش نشینیم
نی آتش دل فرو نشانیم
با این همه کز جلالت و قدر
انگشت نمای این و آنیم
گر گوی زنیم و اسب تازیم
ور باده خوریم و عیش رانیم
نه راحت آن و این بیابیم
نه لذت این و آن بدانیم
هر چند که کامران عصریم
هر چند که خسرو جهانیم
هر چند که از بزرگواری
بر قمه ی هفت آسمانیم
با غصه و فرقت عزیزان
جز نامه ی غمگنان نخوانیم
تا یاران از میانه رفتند
حقا که ز عیش بر کرانیم
اندر سر ما نشان پیری
زان نیست که پیر و ناتوانیم
غم موی سپید کرد اگر نی
داند همه کس که ما جوانیم
با این همه هم امیدواریم
کز لطف خدای در نمانیم
***
36
خرمی رو در کشیدست از جهان
وز میان برداشت انصاف آسمان
عیش را لذت نماند چون برفت
خرمی از دست و انصاف از میان
نیست در شش گوشه ی عالم دلی
کو بود از صدمه ی غم در امان
ربع خاکی سر به سر وحشت گرفت
کس ز آسایش نمی یابد نشان
هیچ کس را دل ز غم آزاد نیست
در جهان از پادشا تا پاسبان
یا فراغت در جهان هرگز نبود
یا ز چشم ما شدست اکنون نهان
یک نسیم نوبهاری بر که جست؟
کو نشد آشفته از باد خزان
دست بر سر مانده اند از دست غم
نیک و بد، مرد و زن و پیر و جوان
از همه رنجی که در عالم بود
نیست بتر از فراق دوستان
قصد دل دارد همه غمها و لیک
می کند درد عزیزان قصد جان
بر حقم با این همه رنج فراق
گر کنم از گردش گردون فغان
غصه ها دارم من از فرقت چنانک
در همه عالم نگنجد شرح آن
صبر، یزدان می دهد ورنه به جهد
با چنین غم صبر کردن چون توان؟
***
37
گلی کو کزان رنج خاری نیابی؟
میی کو کزان می خماری نیابی؟
به دشت جهان هر نفس عاشقان را
غم آید ولی غمگساری نیابی
ازین رهروان گر کسی برشماری
و زان حاصل الا شماری نیابی
مگر کار اهل عدم دارد ار نه؟
ازین جمع نا اهل کاری نیابی
اگر سقف گردون فرود آید از پا
بجز بر سر سوگواری نیابی
نگر گر میان جهان به نگردد
ز دریای غم بر کناری نیابی
مجیر از تو کار جهان بر نگردد
که از سبزه ای نوبهاری نیابی
***
38
گر به عالم درد فرقت را همی درمان بدی
آنچه دشوارست بر ما از فراق آسان بدی
بیشتر دلها تواند خورد اندوه فراق
راحتی بودی اگر دلها همه یکسان بدی
ور نبودی تلخی فرقت پس از روز وصال
آدمی اندر وصال دوستان سلطان بدی
در جهان کس نیست کو داغی ندارد از فراق
کاج فرقت را هزاران داغ دل بر جان بدی
گر بدیدی زانچه من دیدم ز فرقت صد یکی
کوه خارا از تحمل عاجز و حیران بدی
کاج از درد عزیزان شربتی خوردی فلک
تا زمین را از فغانش هر زمان افغان بدی
گر مرا از رفتگان غم نیستی بر جان و دل
پای من از خرمی بر تارک کیوان بدی
بر دل من غصه ها از فرقت ایشان نشست
غصه کی بودی مرا گر نه غم ایشان بدی؟
ور نه زین میدان خاکی گوی بردندی برون
گوی من با خر می پیوسته در میدان بدی
چنبر گردون ز هم بگسستمی از رنج دل
گر مرا یک روز بر گردون دون فرمان بدی
نیست از روی خرد این درد را درمان پدید
آه خوش بودی اگر این درد را درمان بدی
زخم پشتاپشت بر دل باز خورد از غم مرا
نیک بشکستی ازین غم گر همه سندان بدی
فضل ایزد داشت ما را اندرین انده صبور
صعب بودی گرنه فضل و رحمت یزدان بدی
***
39
حاصل روزگار می بینی
غم بی غمگسار می بینی
تا به بوی گلی برآسایند
این همه زخم خار می بینی
گرد عالم برآی تا کس را
راحتی برقرار می بینی؟
زان ظریفان که پیش ازین بودند
یکی از صد هزار می بینی؟
درنگر تا ز قصرهای خراب
یک بنا استوار می بینی؟!
تا تو در عالمی و از عالم
نیک و بد بی شمار می بینی
کرمی از زمانه می شنوی؟
لطفی از روزگار می بینی؟
به میان هزار دشمن در
دوستی حق گزار می بینی؟
زان عزیزان که از میان رفتند
جز غم اندر کنار می بینی؟
بی حریفان و دوستان عزیز
گرچه صد گونه کار می بینی
راحتی از شراب می یابی؟
لذتی از شکار می بینی؟
باده ی عیش ناچشیده دمی
رنجهای خمار می بینی!
همه از کردگار باید دید
هر چه از روزگار می بینی
***
40
چه وقت موی سپیدست روز برنایی
چه روز زحمت پیری است وقت زیبایی
مرا که اول عهد جوانی امروزست
شبم چو روز همی گردد اینت رسوایی!
رواست کز پی موی سیاه دل تنگم
که در میان سیاهی است نور بینایی
تو ای زمانه چه دیدی در آنکه پیش از وقت؟
عبیر بر سر کافور تازه اندایی
تو ای سپیدی موی! از خدای شرمی دار
نه وقت تست که تو از کمین برون آیی
مرا بنفشه چو نورسته است هم شاید
گرم بنفشه به برگ سمن نیالایی
اگر چه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از تازگی و برنایی
ولیک خوش نبود کز سپید کاری خویش
ز ظلم موی سپیدم به خلق بنمایی
***
قطعات
***
زهی باد بر تو و عکس حلمت
گران سایه کرده سپهر سبک را
تف خاطر و تیغ آتش فشانت
دهد طبع خورشید باد خنک را
تنک حال بد بی تو صدر وزارت
همی خواست این کلک و تیغ تنک را
چو گشتی وزیر جهان بار دیگر
جهان گفت کالحمدلله شکرا
***
دعاگوی دیرینه مداح مجرم
که حقهاست در حضرت شاه او را
بدین آستانست موقوف مانده
ز تدبیر غم دست کوتاه او را
هم از کرده نادم هم از بخت خائب
که نزدیک خسرو بود راه او را
بود هیچ ممکن که شه در گذارد؟
نخستین گناهش پس آنگاه او را
***
صدر عالی اوحد الدین دام انعامه که هست
چاکر خاک جنابش چشمه ی آب حیات
بر رخ این رقعه شکل نیلگون یعنی زمین
داده رای او وزیر آسمان را شاه مات
خصمش از رشگ دوات و کلک گوهر بار او
سر بریده همچو کلک آمد سیه دل چون دوات
عبده الاصغر خطابش کرده گاه فیض فضل
بر فلک ماه و عطارد بر زمین نیل و فرات
گشته اجرام سپهر از لمعه ی رایش اثر
برده اوتاد زمین از فضله ی حلمش ثبات
بنده ی صدرش مجیر از صدمه ی صفرا و تب
دارد الحق عارضه در شمل و صحت در شتات
دور از آن قطب جلال امروز شد حالش چنان
کر ببینم باز نشناسم همی نعش از بنات
اندرین مخنت جز از مدحش نمی خواهم امان
وندرین نکبت جز از صدرش نمی جویم نجات
دارم اسباب علاج از خشک و ترالا دو چیز
حاصل آید گر کندرایش سوی من التفات
آن یکی سر دو ترش چون شعر من یعنی نقوع
وان دگر شیرین و خوش چون لفظ تو یعنی نبات
***
ای فرشته صفتی کز سر تعظیم و جلال
زیر ران رام شدست ابلق شام و سحرت
معنی بکر به دور تو چو نی سر بفراشت
از چه از همدمی لفظ خوش چون شکرت
بر سر آمد ز جهان ذات تو چون موی و مباد
که برد تا به ابد حادثه مویی ز سرت
بگسلد کفه و شاهین ترازوی فلک
گر بسنجند بدان کفه و شاهین هنرت
ای سکندر صفتی ملک سخن را که ببرد
چشمه ی خضر حیات ابد از خاک درت
عذر بپذیر ز من بنده که مرغ سخنم
بر سر سدره نشست از مدد بال و پرت
زانکه آورده ام از سردی و ناموزونی
دو سه گونه خورش نامتناسب به برت
آن یکی در خور ریش پدرم و آن دیگر
خایه و آنچه بد اندر شکم او پدرت
***
بزرگ جهان خواجه ی شاه قدر
که بر عالم مکرمت پادشاست
وزیری که خورشید بر اوج خویش
بر او کم از دانه ی آسیاست
قوام کرم فخر دین کز کفش
طمع را همه کار کژ گشت راست
تماشاگه همت عالی اش
از آن سوی دروازه ی کبریاست
زمین تا بدین گونه بر هم نشست
چنویی ز پشت زمین بر نخاست
چه فتوی کند در حق بنده ای
که در شیوه ی بندگی بی ریاست
که او را ز ناگه به هنگام کوچ
غلامی در افزود و اسبی بکاست
***
به خدایی که بر میان قلم
از برای سخن کمر بسته است
که مرا از نهیب فرقت تو
دل پراکنده و جگر خسته است
***
به خدایی که او به قدرت خویش
بی ستون آسمان برآورده است
که هزاران هزار بیدل را
غم عشقت ز جان برآورده است
***
نیکویی کن شها که در عالم
نام شاهان به نیکویی سمر است
یک صحیفه ز نام نیک ترا
بهتر از صد خزانه ی گهر است
***
زهی شکسته رواق سپهر نیلی را
صدای صیت بلندت که در جهان عام است
بگویم و بزه این سخن به گردن من
که خاص حلقه بگوش در تو ایام است
به چشم تو که مرا در ثنای تو دستی است
ز پشت پای تو تا ساق عرش یک گام است
ز بحر کلک دو شاخ گهر ده تو محیط
اگر چه هست یکی شاخ هم به اندام است
مقر شد از بن دندان سپهر لایعلم
که جای در سر این خامه ی شبه فام است
تو خاتم الفضلایی مشو شکسته بدانک
کژی چو نقش نگین منکر تو مادام است
تو در خطی ز زمانه چو جام جم دل تست
که در خطست چو تو هر چه در جهان جام است
تو در عراق و خراسان پر از حکایت تست
که صبح را اثر آه سرد در شام است
تو آن کسی که بر امثال من اگر چه کم اند
ترا هر آینه بسیار دست انعام است
رقوم خط تو دامی است مرغ معنی را
بدان نشان که درو میم حلقه ی دام است
من آن کسم که مرا نیست هفت قطعه ی تو
چو هفت هیکل من حرز هفت اندام است
تو شمس و خانه ی گردون رواق تست اسد
مرا درو که چو بهرام نحسم آرام است
چو زو بلند شدم مشتریم نامم کن
از آن سبب که اسد جای اوج بهرام است
غلام خاص توام خود نپرسی از پی چه
از آنکه طبع ترا توسن سخن رام است
به آسمان برسد نام من ز بندگیت
چو خواجه تاش من این سقف آسمان نام است
همین و بس چو ز ابرامم احترازی هست
اگر چه گفته و ناگفته عین ابرام است
***
سپهر قد را در قبضه ی کفایت تست
نظام هر چه برون از سراچه ی قدم است
چو چاه خصم تو سر در نشیب از آن دارد
که او به دامن تر همچو آب متهم است
نظیر تو خرد اندر وجود جست و نیافت
وجود چه که وجود اختلاف در عدم است؟
نگویمت که تو چون منصفی همین می دان
که با حضور تو در ملک برستم ستم است
به پیش رای تو صبح دوم سیه روی است
در آن مپیچ که نامش چرا سپیده دم است؟
بدان طمع که مگر چون تو گردنی زاید
سپهر پشت به خم کرده جمله تن شکم است
تو آن شهاب فلک صولتی که با قلمت
خطاب گنبد پیروزه اصغر الخدم است
خرد به سورت ن و القلم خورد سوگند
که پشت چرخ چون نون از نهیب آن قلم است
قسم به خاک قدمهای آسمان سایت
که ربع خاک بر همت تو یک قدم است
نشست راست ز رای تو جمله موجودات
مگر فلک که هم از بهر خدمتت بخم است
مرا جوار تو در امن، آشیان رجاست
مرا فنای تو در خوف، بیضه ی حرم است
چو چنگ اگر رگم از تن برون کشند رو است
از آنکه مدح تو بروی به جای زیر و بم است
کسی که زر مدیح تو بی عیار زند
مخر به یک درمش کو دو روی چون درم است
منم که با نکت من هر آنچه بیش بهاست
گه نثار سخن چون نثار کم ز کم است
و گر خسم هم از اعداد بندگان شمرم
که صفر در عدد هندویی هم از رقم است
سخن مر است ترا تحفه ساختم ز سخن
کرم تراست تو آن کن که موجب کرم است
***
ای آنکه لطیفه های طبعت
اجرا ده صد هزار جان است
کلک تو به شکل هست ماری
کش آب حیات در دهان است
با همت تو چهار طاقی است
این سقف که نامش آسمان است
در هر چه همی کنم تأمل
قدر سخنت و رای آن است
طبعم چو ز بهر مدحت تو
ماننده ی گل همه دهان است
شاید که ز من گلاب خواهی
یعنی که وجود در میان است
با این همه از مجیر جان خواه
چه جای گلاب اصفهان است
***
صدرا! بدان خدای که مرغ ثناش را
در کام سالکان طریقت نشیمن است
گامی فراخ در ره حکمش همی رود
این چرخ تنگ بسته که چون کره توسن است
راتب ده وجود که بر خوان قدرتش
خورشید و نسر گرده و مرغ مسمن است
چون روزنست در ره امرش گشاده چشم
این سقف روز کور که خالی ز روزن است
کز شوق حضرت تو به پرگار چشم من
آفاق تنگ دایره چون چشم سوزن است
تو یوسف صفایی و بی لطف تو مرا
آب مراد تیره تر از چاه بیژن است
من گلبن و دم تو مرا نفحه ی صباست
من موسی و در تو مرا واد ایمن است
آراستم به شکر تو گوش زمانه را
کش منت تو هر نفسی طوق گردن است
نه ماهه حامله ست به مدح تو خاطرم
تدبیر مهد کن که مرا عهد زادن است
امروز کز برای جگر گوشگان فضل
در جوی خاک تیره نه بس آب روشن است
در باغ روزگار ز بس باشگونگی
آتش بنفشه پیکر و گل آتشین تن است
قحفی نموده لاله که این چیست نرگس است؟
تیغی کشیده خاک که این کیست سوسن است؟
بر لون چرخ نام شفق چون بهانه ایست
او خود به خون مرد و زن آلوده دامن است
ترتیب حرز با سر و کاری بدین صفت
از خاک پای صاین دین بس مبین است
صدرا مرا خلاص ده و مردیی بکن
زین دوردون پرست که نه مردونی زن است
زین روزگار گرسنه سیر آمدم از آنک
من سخت بدپسندم و او نیک تن زن است
کار دلم تو ساز که ایام ماده طبع
از زادن فراغت دلها سترون است
مدحت چو شمع ده شبه کوتاه گشت از آنک
طبعم چو صورت لگن از معنی الکن است
بپذیر عذر کز قبل تهنیت به عید
بگذارم آن قصیده غرا که بر من است
***
شاها بدان خدای که در دست قدرتش
هفت آسمان چو مهره به دست مشعبدست
فرمان دهی که در خم چوگان حکم اوست
آن گویهای زر که برین سبز گنبد است
کین بنده تا ز خدمت بزم تو دور ماند
روزی دمی خوش از دل او بر نیامدست
***
خسروا یک روزه عزم خدمتت
از بهشت جاودانی خوشترست
دیدن درگاه تو هر بامداد
از همه عهد جوانی خوشترست
در رکابت هر غمی کاید به روی
آن غم از صد شادمانی خوشترست
بنده را از هر چه در عالم خوشست
هم به بزمت مدح خوانی خوشترست
حق همی داند که این بیچاره را
بی تو مرگ از زندگانی خوشترست
***
کرم پناه جهان عز دین تویی که ز تو
بها و عزت دین هر زمان بر افزونست
خدای داند و او عالم الخفیا تست
که بر کمال بزرگیش عقل مفتونست
که دوستداری و اخلاص من به حضرت تو
به غایتی است که از حد وهم بیرونست
به تیغ، مهر تو از من جدا نشاید کرد
از آنکه مهر تو با خون و گوشت معجونست
که از ثنای تو نثرم چو صنعت صنعاست
که از مدیح تو نظمم چو در مکنونست
ثنا بلطف کرامت مدام مسموعست
دعا به حسن اجابت همیشه مقرونست
تویی که بر من و امثال من اگرچه کمند
ترا به فیض عطا منتی دگرگونست
هزار بار فزون گوشمال رای تو خورد
مه منیر که از گردنان گردونست
بگویم این و ترا دم نمی دهم بالله
که در یکی دم تو صد لطیفه مضمونست
عطاست کز تو و از طبع تست ناموزون
بجز عطا حرکات تو جمله موزونست
چرا ز حال من و رنج من نمی پرسی؟
که هر شبی ز عرض بر تنم شبیخونست
هزار بار دلم زخمهای حادثه خورد
ولیک هرگز ازین سان نبود کاکنونست
گرفته ام که نگویی مرا که تو چونی؟
که این شرف نه سزاوار قدر هر دونست
مرا که وقت کرم سر جریده فرمایی
درین میانه فراموش کرده ای چونست؟
دعاست اینکه شب و روز تو همایون باد
برین حدیث چه حاجت که خود همایونست؟
***
شاها بدان خدای که آثار صنع او
جان بخشی و خرد دهی و بنده پروریست
در چنبر قضاش اسیرند و ممتحن
هر هستیی که در خم این چرخ چنبریست
کز آرزوی بزم تو کز آسمان بهست
این خسته در شکنجه ی صد گونه بتریست
گر جان او نه معتکف آستان تست
از رحمت و هدایت جان آفرین بریست
گفتند کرد شاه جهان از اثیر یاد
وز اشهری که پیشه ی او مدح گستریست
گفتم ز دور ماندن من دان که شاه را
گه دل سوی اثیر و گهی سوی اشهریست
داند خدایگان که سخن ختم شد به من
تا در عراق صنعت طبعم سخنوریست
خضرم به نطق و خاطر من چشمه ی حیات
بحری به جود و عرصه ی ملکت سکندریست
هر نکته ای ز لفظ من اندر ثنای تو
رشگ حدیث فرخی و شعر عنصریست
در عصر تو معزی ثانی منم از آنک
بر درگه تو دمدمه ی کوس سنجریست
مقبل کسم که بر در دکان روزگار
هستم سخن فروش و مرا شاه مشتریست
بر من گزین مکن که نیاید چو من به دست
وز پای مفگنم که حدیثم نه سرسریست
عیسی و خرمنم تو نپرسی که از چه روی؟
ای آنکه عکس تو خورشید و مشتریست
یعنی که گرچه عیسی وقتم گه سخن
نا آمدن به خدمت بزم تو از خریست
خالی مباد عرصه ی عالم ز عدل تو
تا پیشه ی زمانه ی جافی ستمگریست
***
مرا دوای دل خسته ساخت خواجه رفیع
به گوهری شبه صورت که کم ز لؤلؤ نیست
مسیح وار لب جان خوش بدان دل داد
که در جهان فراخ ایچ تنگ تر زو نیست
ز بهر داروی جان گر دمیم داد رواست
از آنکه مایه ی عیسی دمست دارو نیست
ز سینه در حق من نافه های مشگ گشاد
چگونه مشگی از آنسان که هیچش آهو نیست؟
دل مرا که شد انگشت کش به شیدایی
بجز نتیجه ی آن دست و حرز بازو نیست
سیاه دل ترم از چشم لعبتان ختن
کزو به وقت سخن همچو غمزه جادو نیست
به سر بر آمده و پای بوس چون گیسوست
ز فضل و خوی خوش ار چه سرست و گیسو نیست
چو عارض حبشی داغ وار سوخته باد
دلی که بر در فضلش غلام هندو نیست
بگو که هست نظیرش فلان و جفته منه
که نون به چشم خرد جفت طاق ابرو نیست
قسم به کعبه که هم چارسو و هم یکتاست
که مثلش از بر این کعبتین شش سو نیست
به کلک لاغر او سینه کرد دانی که؟
زمانه کو ز حریفان چرب پهلو نیست
چو تیر خود را بر در نهاده ام زیرا
مرا سزای کمان ثناش نیرو نیست
ز بیم خاطر او دورتر نشینم ازو
که جلوه خانه ی شهباز جای تیهو نیست
عروس طبع من از من به نقد نظم بخواست
بدادمش که چنو هیچکس درین تو نیست
برو که خاطر من ناز کم کند زانست
که نقد بیش بها و عروس نیکو نیست
دل مجیر چو زر زخم خورده باد اگر
معلق از غم هجرانش چون ترازو نیست
مسلم است که در حق او به نظم و به نثر
به از مجیر درین خطه آفرین گو نیست
***
شاها تویی آنکه از بزرگی
بر سقف سپهرت آستانه ست
دست ستم زمان بشکست
تا دست تو بر سر زمانه ست
از دور فلک نصیبه ی تو
اقبال و بقای جاودانه ست
هر تیر که هیبت تو انداخت
آنرا دل دشمنت نشانه ست
چون بنده ی رای تست خورشید
شک نیست که چرخ بنده خانه ست
از رشک تو دشمنت که کم باد
پر خون شده دل چو نار دانه ست
می خواست کمینه بنده ی تو
کاندر ره بندگی یگانه ست
شعری گفتن به رسم نوروز
زان شکل و نمط که در خزانه ست
لیکن چو بدید روز نوروز
واپس تر و کوچ در میانه ست
خود راست بگوید این چه شوخیست
زیرا که دروغ خوش فسانه ست
با یاد تو داد خویشتن را
نوروزی و تهنیت بهانه ست
***
به خدایی که کلک قدرت او
حلقه ی ماه و آفتاب نگاشت
وقت ابداع در جهان قدم
صنع را هیچ باقیی نگذاشت
که مرا بی حضور خدمت تو
زندگی جز که نام مرگ نداشت
***
صاحبا صدرا! به ذات آنکه کلک قدرتش
سنبله گردون و راه کهکشان داند نگاشت
گه به داس ماه نو بدرود خوید سنبله
گه به راه کهکشان در دانه ی انجم بکاشت
کاشتر و اسب من از دیروز باز از کاه و جو
جز که راه کهکشان و سنبله گردون نداشت
گر تو از کهدان جمشیدی فرستی اندکی
آن بود سهل و شود مر هر دو را ترتیب چاشت
***
به خدایی که نفس ناطقه را
با تن تیره آشنایی داد
که مرا کم شبی چراغ حیات
بی جمال تو روشنایی داد
***
ز گردون آرمیده چون بود خلق؟
که ایزد خود در او آرام ننهاد
خنک آنکس که در میدان ارواح
قدم در خطه ی اجسام ننهاد
***
زهی ملک بخشی که از روی قدرت
سپهر از حوادث امانت فرستد
تو سلطان نشانی و هر روز دولت
به سلطان نشانی نشانت فرستد
زحل را فلک با همه شیر طاقی
به سگ داری پاسبانت فرستد
مجیرست و جانی اگر زو بخواهی
سوی بنده ی بندگانت فرستد
به شکرانه ی آنکه جان خواهی از وی
دعای عزیزان به جانت فرستد
مجیر گران از سگان که باشد؟
که تحفه سبک یا گرانت فرستد
نهاد از تو گنج درم همچو ماهی
کنون ماهی از بهر آنت فرستد
زبانش چو عاجز شد از عذرت آن به
که هم ماهی بی زبانت فرستد
تو فرمودی ار نه که یارد که چیزی؟
کم از جان سوی آستانت فرستد
خجل باشد این طارم کاسه پیکر
اگر نسر طایر به خوانت فرستد
مه اندر عرق غرق گردد چو دریا
اگر ماهی آسمانت فرستد
از آن آبدان کوست پر آب حیوان
خضر شربت جاودانت فرستد
چنان باد الطاف حق در حق تو
که ماهی از آن آبدانت فرستد
***
ای صدر شاه رتبت قطب فلک جلالت
کایام تحفه ی تو فتح و ظفر فرستد
بس مدتی نماند کین چار طاق ازرق
هر دم به بارگاهت نزلی دگر فرستد
گردون به مجلس تو از بهر شمع و سفره
هم جرم مه فشاند هم قرص خور فرستد
آخر رسید روزی کز بهر بندگانت
حورا عبیر ساید جوزا کمر فرستد
از بهر تیر ایشان یک ره اشارتی کن
تا سدره شاخ ریزد سیمرغ پر فرستد
نی شد مجیر عمدا تا در ثنات چون نی
از دل نوا سراید وز لب شکر فرستد
زحمت نداد اگر نه می خواست تا به خدمت
جانی شکسته بسته پیشت بدر فرستد
ایمه چه زهره دارد سیمرغ عزلتی کو
پیش هزار عیسی یک سم خر فرستد
دانی که کیست بنده آنکو به چون تو خواجه
یا جان خشک بخشد یا شعر تر فرستد
در زر گرفت مدحت لیکن نه از پی آنک
یا خلق مدح گوید یا خواجه زر فرستد
او بود و نیم جانی با خاطری که از وی
هر لحظه ای به بزمت گنج گهر فرستد
زان طمع در فرستاد این قطعه تا بخوانی
جان ماند و گر بخواهی آن نیز در فرستد
***
هوا زانسان خنک شد کز جنان حورا همی گوید
خنک آنکو درین سرما مقام اندر سقر دارد
ز مرغی کاو خورد آتش حسدها می برد مرغی
که طوبی آشیانست و ز کوثر آبخور دارد
***
ز روح القدس دوش کردم سؤالی
که از مکرمت چیست کاو حد ندارد؟
مرا گفت کای مادح حضرت او
چه گویم ز اوحد که او حد ندارد؟
***
نه میر و شه بود هر کو کله دارد قبا بندد
که میروشه کسی باشد که عالم را نگهدارد
نخیزد از قبا میری که موری هم قبا دارد
نیاید از کله شاهی که شاهین هم کله دارد
***
به خدایی که ید قدرت او
گردش چرخ را به فرمان کرد
که چنانم ز آرزومندی
که به صد نامه شرح نتوان کرد
***
از بستر غم که جای بدخواه تو باد
برخیز سبک ورنه جهان بر خیزد
***
به خدایی که در ستایش عقل
نتوانند و گر بسی گویند
کارزومند خدمتم نه چنان
به تکلف که هر کسی گویند
***
تو آفتاب و سحابی شها به چشم کرم
درین نهال نگر پیش از آنکه خشک شود
***
به خدایی که روی گردون را
به کواکب همی بیاراید
که مرا از نهیب فرقت تو
هر زمان مرگ آرزو آید
***
اوحد دین چون ز حادثات زمانه
کار وزارت به مرگ خویش تبه کرد
با من مسکین خرد به زاری زاری
گفت هزاران هزار آوخ و اه کرد
بر دل تو باز حادثه حشر آورد
بر در تو باز رنج نایبه ره کرد
عمر ربود از تو روزگار نه مخدوم
سر ستد از تو فلک نه قصد کله کرد
گفتمش این هست شرط ماتم او چیست؟
گفت مرا چون به صبح و شام نگه کرد
موی ببُر هین که صبح موی ببرید
جامه سیه کن که شام جامه سیه کرد
***
دریا دلا! کسی که گهرچین لفظ تست
در جزع دیده صورت لؤلؤ نیاورد
عقل آن زمان که سحر حلال تو دل برد
ایمان به هیچ غمزه ی جادو نیاورد
هستی مسیح جان ده و آن را که دانشی است
پیش دم تو هاون و دارو نیاورد
با روی شاهدان سیه چشم لفظ تو
دل یاد زال ریخته ابرو نیاورد
شاها! سخن غلام من آمد اگر چه هست
هندووشی که قیمت نیکو نیاورد
چون آرمت سخن که بر چون تو خسروی
عاقل به تحفه بنده ی هندو نیاورد
***
به جان آفرینی که ابر بهاری
به تسبیح و تهلیل او می خروشد
به وقت سحر بلبل از جام لاله
می روشن الا به یادش ننوشد
کسی را که دل چون کمان نیست داند
که با تیر تقدیر او کس نکوشد
که هر لحظه بی خدمت بارگاهت
مجیر از تف دل بر آتش بجوشد
ولیکن درین راه عذری است او را
که آن عذر بر رأی عالی نپوشد
***
ای یازده امهات و نه آب
نازاده خلف تر از تو فرزند
قهر تو دورخ نهاده بر زهر
لطف تو سه ضربه داده بر قند
شیر اجم از تو ریسمان صید
شیر علم از تو آسمان رند
خورشید ز خلعتت قبا پوش
جمشید به خدمتت کمر بند
از شکر تو طبع دل جگر خوار
وز شکر تو کام گل شکر خند
تدوار سر سپهر بی مغز
تا گرز تو سایه بروی افگند
بشکسته به صد هزار پاره
در بسته به صد هزار پیوند
آن کز نصرت به خصم پیوست
برداشت ز کار زار تو بند
زان شاخ یگانگی فرو کاست
بیخ دو دلی ز سینه بر کند
آوازه ی چشم زخم این رزم
هر چند که در جهان پراکند
دانند جهانیان که با کیست
تیغ و دل و بازوی هنرمند
لیکن چو قضا مخالف آید
دل باید داشت رام و خرسند
ای مصطنع سخات قلزم
وی بر بنه ی وقارت الوند
فرخنده مثال تو که او راست
رام از در روم تا خط جند
پیوست بر آنکه جبهتش را
با خاک در تو باد پیوند
سوگند به تاج و تارک ماه
اعنی به رکاب شاه سوگند
کاین بنده به چشم و سرچمیدی
نی تا سر آب تا سمرقند
گر وقت بشول او نبودی
در زنگان گوشت پاره ای چند
آه دو ضعیف در پی او
کس نپسندد تو نیز مپسند
هر تف جگر کز این علل خاست
زایل نشود به قرص ریوند
تا مهر پرست طبع گل راست
بلبل شده عشر خوان پازند
خصم تو به حالتی گرفتار
بس تنگ چو پرده ی نهاوند
***
به خدایی که قدرت او را
ماه را عاجز محاق کند
کاین دل ریش آرزومندم
تا که با وصلت اتفاق کند
گر زند خنده بر دروغ زند
ور کند شادیی نفاق کند
***
هر که بر مردمان ستم نکند
کس برو نیز لاجرم نکند
وانکه جان دارد و خرد دارد
خویشتن خیره متهم نکند
وانکه نکند شکایت زشتی
شکر نعمت بدان! که هم نکند
***
گفت آن کس که در جهان او را
بجز از زحمت جهان ننهند
نام او پختگان آتش لطف
بجز از خام قلتبان ننهند
پیش او زمره ی سبک روحان
قله ی قاف را گران ننهند
که مجیر آنکس است کز طمعش
در کف کس خط امان ننهند
اژدها طبع گردد از سخنش
هم سر گنج شایگان ننهند
چون زبانی شود زبانش اگر
مهر احسانش بر زبان ننهند
این چنین تهمتی به بی خردی
بر بزرگان خرده دان ننهند
این دو کلپتره را جواب بسی است
لیکن او را محل آن ننهند
کاشکی داندی که پر هنران
هنر خویش در هوان ننهند
هر که او بر کران نشست از بد
با وی انصاف در میان ننهند
تا تنور آتشین زبان نشود
نانش البته در دهان ننهند
هر که در قدح کم ز مدح آید
لقبش کامل البیان ننهند
وانکه چون آستان فتد در پای
پیش او سر بر آستان ننهند
در دل سوسن ار نه حربه کشد
زر حل کرده رایگان ننهند
تخت خورشید اگر نه تیغ زند
بر سر چارم آسمان ننهند
***
چه فتوی کند خواجه ی خواجه زاده
که جود طبیعی بدو می پناهد
سلیمان آصف دل آنکس که حلمش
سکونت دهد باد را گر بخواهد
در آنکس که او را به هنگام رفتن
غلامی در افزاید اسبی بکاهد
***
ای جهان کرم سلام علیک
کز سلامت سلامت افزاید
وهم مساح پیشه تا به ابد
طول و عرض دلت نپیماید
دفتر مردمی و مردی را
با تو یک حرف در نمی باید
هیبت تو چو همت اندر تست
گره روزگار بگشاید
با فراخای عرصه ی هنرت
فلک المستقیم تنگ آید
دست تست آب خواه و دست بشوی
که ازو عاجزی برآ ساید
آسیای سپهر جوجو باد
گر سر حاسدت نمی ساید
مادر روز و شب سترون باد
گر مراد دلت نمی زاید
ذوالجلال ای جلال می داند
که ترا کس چوبنده نستاید
سدره و طوبی ثنای ترا
طوطی خاطر من آراید
در صمیم شتا به باغ سخن
بلبلی چون مجیر نسراید
عرض حالی همی کنم بشنو
تا در آن رای تو چه فرماید؟
کرده ام پوستین و آنگه چه؟
نیفه ی نو که جان بیفزاید
صاحبا! جز به پشتی کرمت
روی آن نیفه روی ننماید
پوستینم کنی همی دانم
کان چنان و چنین چه می خاید
روی این پوستین بکن ز نخست
آنگه ار پوستین کنی شاید
***
خداوندم ظهیر الدین ادام الله ایامه
که در فضل و هنر جز صدر سلطان را نمی شاید
همی داند به عقل کامل و رای رفیع خود
که چرخ ازرق الازرق و دستان را نمی شاید
نباتی کز فضای بی ثبات او همی روید
اگر چه محض جان داروست درمان را نمی شاید
دلی در پنجه ی قهرش سر شادی نمی دارد
سری با قبضه ی تیغش گریبان را نمی شاید
شبش گر طره ی عذراست در وامق نمی گیرد
مهش گر جبهت حوراست رضوان را نمی شاید
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گویی که الا زخم چوگان را نمی شاید
مرا قطب معانی خواند بر چارم فلک عیسی
به بندم کرد یعنی قطب دوران را نمی شاید
ز شه در خط نیم زیرا که خطی دارد از گردون
که این حسان سخن فی الجمله احسان را نمی شاید
ولیکن گر تو حال من ز گبر زند خوان پرسی
بگوید کین مسلمان بند و زندان را نمی شاید
به شکل هدهدی پیش سلیمان آمدم شاها
چه دانستم که این هدهد سلیمان را نمی شاید
اگر شه رای آن دارد که آزادم کند زیبد
که روز عید اضحی حبس و حرمان را نمی شاید
وگر قربان کند باری تو زی او قربتی داری
بگو کاین گاو فربه نیست قربان را نمی شاید
***
اکنون که روزگار به انصاف می نهد
در دست تو زمام جهانی به اختیار
بر عادت قدیم به انصاف و عدل کوش
کز سروران رفته همین است یادگار
تا مایلی به مال، بلا همنشین تست
کز بهر میوه سنگ خورد شاخ میوه دار
***
چو گیتی بگسترد فرش جلالت
تو اندر جهان فرش نیکی بگستر
بپرور تو در دار دنیا درختی
که در دار عقبی ثوابت دهد بر
***
به فر دولت تو صد هزار کس هستند
رسیده این به مراد و نشسته آن به سرور
من شکسته دل خسته جان غمگینم
که همچو چشم بد از حضرت تو هستم دور
***
حکیما! درین سبزه گاه ستوران
چو گل نوبت عمر یک روزه بهتر
شکم خواری نفس مادون صفت را
درین قحط سال کرم روزه بهتر
به ماتم سرای فنا چون رسیدی
جگر خسته و جامه پیروزه بهتر
کله گوشه ی چرخ خواهی سپردن
ترا پای بی زحمت موزه بهتر
جهان طعمه ی دام تر دامنان است
همین لقمه ی خشک در یوزه بهتر
***
صفاهان خرم و خوش می نماید
بسان پر شهر آرای طاووس
ولی زین زاغ طبعان کاهل شهرند
نجس شد بال خوش سیمای طاوس
یقین می دان که مجموع سپاهان
چو طاووس است و اینها پای طاووس
***
کرم پناها! گشتم اسیر آرزویی
خلاص من همه بر جود بی کرانه نویس
منم درین قفص خاک عندلیب ثنات
قلم بخواه و مرا وجه آب و دانه نویس
سخن به صدر تو کمتر نوشته ام زیراک
نگفت کس که سوی عنصری ترانه نویس
دلم خزانه ی اندوه باد اگر گویم
که التماس دعا گوی بر خزانه نویس
ز بهر من که شدم پای بوس تو چو رکاب
به دست خویش خطی بر رکابخانه نویس
***
قسم به واهب عقلی که پیش علم قدیم
یکی است چشمه ی خورشید و سایه ی عنقاش
زمین شود ز یکی امر او چو سایه ی چاه
در آبگون قفص این آفتاب آتش پاش
که هست طمع جمال آفتاب تأثیری
که پس روی است کم از سایه گنبد خضراش
مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین
به نظم نثر صفت طبع آفتاب آساش
فزون ز دره ز لفظ آفتاب می پاشد
مگر چو سایه در افتاد فیض حق به قفاش
جهان به دست زبان آفتاب وار گشاد
از آن چو سایه فلک بوسه می دهد بر پاش
به زیر بار غمم همچو سایه زیر قدم
زرشگ آنکه گذشت آفتاب بر بالاش
جهان دوا ز دمش برد اگر نه بگرفتی
بسان سایه و خورشید دق و استسقاش
شکست گوهر دریا و باد آب نشاند
به شعر چون گهر و آب طبع چون دریاش
به لطف گر ید بیضا بدو نماید صبح
به شکل شام گرفتست بی گمان سوداش
بنانش را گهر شبچراغ چون خوانم؟
که هست مشعله ی روز لاف زن ز ضیاش
سپید مهره ی صیتش چنان دمید جهان
که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش
به چشم مردم از آن گشت همچو مردم چشم
که در سواد توان یافتن ید بیضاش
دلم ز عقده ی غم چون میان بیت گشاد
چو بستم از زبر دل قصیده ی غراش
سبک بضاعتم و کم بها به شکل نثار
اگر نثار نسازم ز عمر بیش بهاش
خطش چو زلف صواب نگین شدست به حسن
بخواند نقش خطا هر که خواند نقش خطاش
بسا که طیره ی حورا دهد رقیب بهشت
به کلک سر زده مانند طره ی حوراش
اگر نه بوس حلالست و رشگ عین حلال
چرا چو دید دلم گشت در زمان شیداش؟
نه لایق است به من مدح او که در خور نیست
کلاه گوشه ی نرگس به چشم نابیناش
نثار او چو مرا شد علاج جان پیوند
دعاش گویم و دانم که واجب است دعاش
سیه سپیدی دوران قصیده اش بادا
که او بود به همه حال مقطع و مبداش
***
حبر جهان فرید دبیر آنکه در جهان
ملک جهان به تیغ زبان شد مسلمش
قرصی است در دواتش وافعی است در بنانش
کلکی که زهر و مهره چو افعی است با همش
آن قرص وافعی است که با زهر حادثات
از قرص افعی اهل خرد نشمرد کمش
مریم دلی که در بر این نخل خشک خاک
الا مسیح پاک نزادست مریمش
عیسی خود اوست من غلطم زانکه زنده شد
چندین هزار معنی مرده ز یک دمش
گردن صواب کرد که وقت خطاب خواند
در ملک نظم و نثر ختاخان اعظمش
زان سینه به دو دم که از آهو هزار ناف
من در وجود کم ز سگ ار می دهم دمش
در صدر ملک شه ز سه انگشت و یک قلم
بر یک سه پایه بین علم مشگ پرچمش
باصیت کلک خویش برو گو سه نوبه زن!
کاسباب کوس و کاس علم شد منظمش
با او نشست بکر سخن بی نقاب از آنک
زیر نقاب نه فلک او بود محرمش
شعرش به من رسید دلم گفت هان و هان!
جان کن نثار او که عزیزست مقدمش
بر وی ز چشم زخم بترسم که بر فحول
زخمی است از زمانه که کم گشت مرهمش
آن را که پیش دیده جهان خاتمست راست
کژ می نهد معاینه چون نقش خاتمش
از حلقه ی وجود برون باد چون نگین
چرخی که هست چنبر دف خاتم جمش
امروز دار ملک کرم ملک غور گشت
زان کرد حق چو مکه و یثرب مکرمش
چون مروه و صفاش صفای مروتست
همچون اساس کعبه بنا باد محکمش
آن آشیان قدس چنان باد کز خوشی
سیمرغ وار نام رود گرد عالمش
***
مرا دل نه و دردهای دلی
که عاجز شدستم ز درمان خویش
ندانم من خسته آن کی ام
که باری نی ام بی گمان آن خویش
تن و جان خود می خورم در عنا
چو شمعم همه ساله مهمان خویش
***
زهی سپهر جنابی که عکس خاطر تو
به دست فکر کند عقده ی ذنب لاحل
اگر ز خدمت خیر المآب دور افتاد
کسی که هم ز جناب تو یافت قدر و محل
تو مشتری صفتی وین دو سال در تقویم
نمی رسند بهم جرم مشتری و زحل
***
غم آباد ایام را آزمودم
به از کنج محنت سرایی ندیدم
به بیماری خویش خرسند گشتم
چو از هیچ شربت شفایی ندیدم
***
گل باغ فضلم زلال می ام ده
گر امید داری که بشکفته باشم
چنان ساز کامشب زمی مست و طافح
به عزم صبوح دگر خفته باشم
***
هر آن عمری که آن از کام دل بر گوشه ای افتد
ز من پرسی من این را از حساب عمر نشمارم
اگر اطراف عالم را بجویند اندرین دوران
حریف همدم و هم غم نشاید یافت پندارم
مرا در کارها دایم میسر باد عون حق
که نیک آید همه کاری چو عون حق بود یارم
***
خسروا! بر بساط خدمت تست
قدم طبع آسمان سایم
چون وطن بر ستانه ی تو کنم
سر چرخ برین سزد جایم
شکر یزدان که عقد مدحت تست
گوهر نظم عالم آرایم
پهن بگشای چشم و نقد ببین
تا کی ام من چه نقد را شایم؟
از تو در سایه ی همای آمد
طوطی خاطر شکر خایم
فلکم نی گزاف میرانم
عالمم نی به هرزه می لایم
تو بهاری و من چمن چه شود؟
گر مطرز کنی سر و پایم
چونکه شایسته ی خزانه ی تست
هر گهر کز ضمیر پیرایم
تو هم از جنس اصطناع و صداع
آنچه بنمودنی است بنمایم
با سخای تو دی همی گفتم
که به تقدیر می کند رایم
آنکه دفع خزان بارد را
در حریم لباچه آرایم
گفت سهل است من به نیمچه ای
زینت و جاه تو بیفزایم
گفتمش در مصاف دشمن و دوست
چون علم نیمه ای میارایم
نیمه را نیمگان فرو آیند
من تمامم تمام فرمایم
باغبان بهشت مدح تو باد
وهم چالاک سحر پیمایم
***
به خدایی که دُرِّ موجودات
جز به امرش نمی شود منظوم
که بماندم چو قالبی بی روح
تا ز دیدار تو شدم محروم
***
دین پناها! دم جانبخش ترا
نفس روح امین می گویم
وز سخن های تو یک نادره را
رشگ صد در ثمین می گویم
نیست مثل تو نه در صوب عراق
در همه روی زمین می گویم
آسمان پیش تو بر خاک نهد
به سر تو که جبین می گویم
بر مگیر این به گران روی زمن
علم الله که یقین می گویم
تا بدیدم قلم و دست ترا
صفت هر دو چنین می گویم
دست را خواجه ی کان می خوانم
کلک را شحنه ی دین می گویم
این سخن مختصر اولیتر از آنک
در سخن غث و سمین می گویم
تو مشو سرد که در صفه به شب
سخت سرد است همین می گویم
***
صاحبا! داننده ی اسرار می داند که من
جز به مدحت ده زبان چون غنچه ی سوسن نیم
روی من همچون لب کلک تو دایم تیره باد
گر برای مدح تو در عالم روشن نیم
مرد میدان فصاحت من توانم بود از آنک
هر نفس مدح تو زایم گرچه آبستن نیم
بنده ی صدر توام بالله اگر چه ظاهرا
حلقه اندر طرف گوش و طوق در گردن نیم
من شدم برتر و خشک مدح تو واقف از آنک
همچو خصمان خشک مغز از جهل و تر دامن نیم
در ثنای تو زبان آتش کنم مانند شمع
زانکه در معنی گزاری چون لگن الکن نیم
کوچ نزدیکست و من محروم از تشریف تو
چند گویی صبر و صبر آخر که من ز آهن نیم؟
کار من دریاب و یک ره دشمنم را کور کن
زانکه گرچه ناکسم بی دوست و بی دشمن نیم
آنکه او انعام از من باز گیرد تو نیی
وانکه او از تو طمع بردارد آنکس من نیم
***
سعد دین اسعد آن یگانه ی دهر
زو دو من باده خواستیم سه تن
تا بنوشیم با چهار حریف
پنجگان پنجگان می روشن
می فرستاد شش منی که از آن
هفت اندام ما گرفت و سن
مجلس ما که بود هشت بهشت
همچو نه چرخ گشت اصل محن
از تبارش تبه دوازده مرد
وز نژادش پلید سیزده زن
تیز در ریش او چهارده ده
موی از سبلتانش پانزده کن
***
جنت دنیاست عرض این همایون بارگان
راحت جاوید را در ساحت او خانمان
دل گواهی می دهد کاین کعبه ی اقبال را
کرد معمار فلک دایم به معموری ضمان
پیش آن ایوان اگر تقدیر، دستوری دهد
سجده آرد طاق کسری نه که طاق آسمان
ظل او غمخوارگان را چون ارم بزم طرب
صحن او پرسندگان را چون حرم صحن امان
پاسبانی بر سرش در پاس هر بامی قضا
پیشکاری در برش در پیش هر کاری زمان
جز رقیبان هنر در وی نبوده هیچ کس
جز امینان خرد در وی نبوده دیده بان
کوته از بالای اوج منظرش دست یقین
قاصر از پهنای بسط مطرحش پای گمان
از پی جانداری سلطان عالی هیکلش
شحنه ی جوشن وران چرخ بردارد کمان
دور باش عکس او لاحول دیو آمد که هست
هفت نقش منفعل از چار قطر او رمان
مطرب طبع است خاک پای او در خاصیت
راست چون خاکی که باشد مدفن زرجمان
خسته ی محنت حریم او پسندد ملتجا
هاتف دولت صدای او گزیند ترجمان
دولت فربه ز فر اوست راعی عجاف
سایه ی لاغر ز یاد او مراعی سمان
مالک او گر نبودی مسند قاضی القضات
در جناب او سعادت کی نشستی این زمان؟
یا رب اقبالی ده او را بر خصوم اولیا
چون اجل امید بندد چون سخن جاویدمان
***
این قوم نگر که باز هستند
در ملک قوام بی قوامان
از خبث عقیده زرد رویان
وز خون پیاله سرخ فامان
از دم سردی فقاع طبعان
یخ در بغلان بی نظامان
چون شام سیاه کاسه رنگان
چون صبح دوم فراخ گامان
ای دهر ترا تمام دستی است
در همدستی ناتمامان
آنراست غلام خواجه دولت
کو آب دهن شد از غلامان
هر نان درست کاسمان راست
هست از قبل شکسته نامان
و آتش صفتان ز چرخ اطلس
در اطلس آتشی خرامان
سامانی و سروری به نسبت
وانگه همه را نه سر نه سامان
عیسی نفسان پاک دامن
پامال خسان شده چو دامان
صد دیگ به زیر کاسه ی چرخ
پخته ست ولی برای خامان
مندیش مجیر و کام خوش کن
از هجو خسان و خویش کامان
***
ای صدر بکن هر چه توانی ز تغافل
تا روز خود و وعده ی تو می شمرم من
باشد که ادب گیرم و جایی ننشینم
چون سیلی مطل تو فراوان بخورم من
از شعر و تقاضا دل و مغزم به خلل شد
در وعده ی بی مغز تو تا کی نگرم من؟
در کیسه ندارم درم قلب و گر نی
خود را به خود از غصه ی تو باز خرم من
کو دادگری کز سر انصاف زند دم؟
تا پیراهن از جور تو در پای درم من
***
خدایگانا! معلوم رای روشن تست
خلوص بندگی و شرط نیک خواهی من
من آن کسم که مرا آن محل و مرتبه نیست
که کار ملک نکو گردد از تباهی من
من آن گدای سخن پیشه ام که وقت سخن
زنند اهل سخن لاف پادشاهی من
به جان مدح توام زنده و ز روی قیاس
سجل مدح ترا در خورد گواهی من
چو شب سیاهم از اندوه و چشم می دارم
که صبح عدل تو زایل کند سیاهی من
روا مدار که عاجز شوند ماهی و مرغ
بر اشگ گرم و دم سرد صبحگاهی من
دهان به روزه و لب بر ثنای تو، مپسند
ز دیده تر شده رخسارگان کاهی من
مرا بخوان و گناهی مدان که معلوم است
همه جهان را احوال بی گناهی من
***
ای کلک تو بر عروس کاغذ
صد عقد ز مشک ناب بسته
دست و قلمت کلاله ی حور
بر گردن آفتاب بسته
بویی ز تو چرخ شیشه کردار
دزدیده و بر گلاب بسته
از شرم تو پیش روی خورشید
گردون تتق سحاب بسته
وز خجلت رای تو ثوابت
همچون مه نو نقاب بسته
از دیده و دم مجیر بی تو
خونابه گشاده آب بسته
دارد چو اثیر سینه تا هست
دل در هوس شهاب بسته
ابریشم ساز گشت عمدا
این خسته ی در عذاب بسته
تا بو که ببیند آسمانش
در بزم تو بر رباب بسته
کی برخورد از خیال تا هست؟
اندوه تو راه خواب بسته
بی لطف جمال تست هر شب
دود دل او حجاب بسته
ماییم و دلی شکسته زین پس
در دعوت مستجاب بسته
***
شاها! تویی آنکه از دل تست
آوازه ی ماه و خور شکسته
صد بار کف چو آفتابت
برابر بهار بر شکسته
بر چهره ی ملک دست فتحت
زلف سیه ظفر شکسته
گردون چو رهش به نیمه آمد
وز گرز تو شد سپر شکسته
بی چشم و دلت زمانه صد نیش
در چشم و دل هنر شکسته
آنجا که در تو نیست هستند
مرغان امید پر شکسته
چون نی به سخا میان ببسته
وانگه به سخن شکر شکسته
گردون که به سروری است معروف
از قهر تو ماند سر شکسته
گیتی که به نقرگی است موصوف
از هیبت تو چو زر شکسته
چون خصم شکسته شد ز تیغت
سنگی بود از گهر شکسته
ای صدمه ی گرز گاو سارت
از بربط زهره خر شکسته
بی مردمی تو مردم چشم
خاری است به دیده در شکسته
دیدار تو خواهم ارنه گو باش
نوک مژه در بصر شکسته
در بسته طلسم هفت گردون
وهم تو به یک نظر شکسته
از تیغ دو روی پشت بیداد
همچون جدو چون پدر شکسته
نوروز جلالی اندر آمد
ای عدل تو شاخ شر شکسته
هم عارض سبزه تاب داده
هم جعد بنفشه در شکسته
زان باده طلب که هست با او
ناموس عقیق بر شکسته
زان بت که ز پرتو رخ او
شد قدر رخ قمر شکسته
تا زلف بنفشه در سحرگاه
باشد ز دم سحر شکسته
با روبه ماده کس ندیدست
سر پنجه ی شیر نر شکسته
بادا دل و پشت دشمنانت
ایام ز بد بتر شکسته
بدخواه ترا زمانه صد تیر
بر دل زده در جگر شکسته
***
پذرفته ای گلاب دعاگوی خویش را
ای از تو جود، کام دل خویش یافته
من بر امید آنکه به وعده کنی وفا
ده قطعه در ثنای شریف تو بافته
اکنون روا مدار که نومیدی ام کند
چون گل عرق گرفته و چون کوره تافته
***
ای رای رفیعت آسمان را
پیموده و در میان گرفته
خاک قدم تو منزل خویش
بر تارک آسمان گرفته
بیشی ز جهان ازین سبب راست
آوازه ی تو جهان گرفته
هر لحظه عدوی بد دلت راست
ادبار فلک به جان گرفته
در معرکه چون سوار باشی
نصرت بودت عنان گرفته
چون باده خوری زمانه باشد
از حادثه ها کران گرفته
مدح تو نخواند سنگ خارا
زان گشت چنین زبان گرفته
در عالم علم و فکرت تست
صد ملک به یک زمان گرفته
بر درگه عدل پرورت هست
مرغ ظفر آشیان گرفته
هر شب ز صفای تست گردون
شکل خوش گلستان گرفته
هر روز ز بیم تست خورشید
رنگ رخ ناتوان گرفته
با عدل تو دست ترک طبعان
خوشرویی بوستان گرفته
گر بنده به خدمت تو نامد
ای دست تو رسم کان گرفته
مهر تو همیشه بود در دل
چون عاشق مهربان گرفته
هم شکر تو از زبان نداده
هم مدح تو بر دهان گرفته
تا موسم نوبهار باشد
بستان گل و ارغوان گرفته
تا فصل خزان بود همه شاخ
رنگ زر و زعفران گرفته
بادی به مراد دل نشسته
بر خصم ره امان گرفته
تو خرم و باد رایت تو
بر شاخ ظفر مکان گرفته
***
خرد را دوش گفتم کز که نازند؟
طبایع هر چهار و چرخ هر نه
پس از اندیشه ی شافی مرا گفت
ز رای اوحدالدین عز نصره
***
عیسی نفسا! تویی که هر دم
لطف و کرم از نوم فرستی
وز قرصه ی آفتاب دولت
قسمت همه پرتوم فرستی
مردم نیم از ره حقیقت؟
تا ختلی خوش روم فرستی
هستی تو مسیح و من خر تو
شاید که اگر جوم فرستی
***
زهی ملک بخشی که خصمت ندارد
بجز تیره روزی و جز تنگ عمری
منم بلبل باغ معنی ولیکن
شدم آرزومند قمری ز غمری
همانا بکن صید اگر می توانی
چو من بلبلی را به یک جفت قمری
***
خداوند من صارم الدین که طبعت
نشد قابل هیچ زرق و فسوسی
تواضع کنانند در پیش قدرت
چو ایام تندی چو گردون شموسی
به یاد جهان پهلوان ده حدیثم
که هستم ز احسانش رحمت بیوسی
بگویش ز چون من ضعیفی ترا چه؟
چه زحمت فلک را ز آوای کوسی؟
ز من بد نخیزد که شاهی نیاید
ز چتر غرابی و تاج خروسی
من آن گاوم ای شیر دل نیک دانی
که هر جا که باشم بیابم سپوسی
من از خاک پای تو سر بر نتابم
ورم سر ببری به دست مجوسی
دو چیزست از انعام شاهم توقع
نه زرق است در هر دو، نی چاپلوسی
اگر خشم باقی بود پای بندی
وگر عفو ممکن بود دست بوسی
***
یاد بادا از آنکه وجه معاش
ز تو صاحب نصاب خواستمی
هر چه از جنس آرزو بودی
زان همایون جناب خواستمی
آه ار امسال آرد بودی و گوشت
هم ز خواجه شراب خواستمی
***
به خدا گر خدا روا دارد
که تو یک پشه را برنجانی
چون زبانت به غیبت آلوده ست
قل هوالله به هرزه می خوانی
دل یک کس اگر بیازاری
نیستت بهره در مسلمانی
خود نترسی ز روز گیراگیر
به سر آن دو راه درمانی!
مال مظلومکان به قهر و ستم
بر سر اسب و استر افشانی
بار نامه کنی که من میرم
چه کنم خود تو گیر سلطانی
ره درازست لیک خواجه ضعیف
زاد، نی کار چون بود دانی؟
***
خداواندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه
که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینایی
نیرزد آنکه تو با او لب زیرین کنی بالا
که او را نیست کاری در جهان جز زیر و بالایی
بدو دندان نمایی باز بهتر زان بود صدره
که با او در سخن روزی زبان خود بیالایی
تو چون نشنیدی این معنی کرم را کار فرمودی
که در طبع تو بنهاده ست حق شوخی و رعنایی
کنون رنجوری از دندان و من در لب همی گویم
که از دندان شوی رنجه چو دندان باز ننمایی
***
جان بر تو پاشم از دل چون دلستان مایی
دل با تو بازم ای جان کارام جان مایی
خون خواره چون جهانی در خورد همچو جانی
بر هر صفت که هستی جان و جهان مایی
***
شمس یک دست که از دست من و بیم هجا
هر شبی تا به سحر روی به خون می شویی
رقعه ای دیدم و دانستم و معلومم شد
که رخ از رشگ به خون مژه چون می شویی
گر به حق بود سخنهای تو در رقعه رواست
که بدان دست نوشتی توکه ک.. می شویی
***
جانا همه آیت نکویی
در شأن تو آمده ست گویی
یک گل چو رخت به دست ناید
گر در چمن جهان بجویی
***
ملمعات
***
1
لاح فی الافق الثریا إسقنی کأس الحمیا
جامه ی شب شد دریده جام می برگیر میا!
شاه من دریا دل آمد کشتی می ده به دریا
قهوة صهباء بعد المیت المطروح حیا
مزجها بآلماء اولی فامز جوانشرب هنیئا
ارسلان شه طغرل آنکوهست رکن دین و دنیا
***
2
یا من اصابته حمی غیر نائبة
لا کان عرضک ما یبقی لها غرضا
فاسلم و لاتحسبنها من اری مرض
فانها عرض کالبرق او و مضا
الصدر جوهر فرد دام مغتبطا
و للجواهر طبع یقبل العرضا
***
3
حبذا هبة ریح اشعلت فی الروض نارا
وحلت بالورد لما ملأت فاه نضارا
گر صوابی کرد خواهی پیش خوان ترک ختا را
تا دهد در موسم گل باده ای گلرنگ ما را
سر الی الروض رویدالصبوح و غبوق
لتری الطیر صحاة و تری الناس سکاری
بس لطیف آمد صبا در باغ وین لطف طبیعی
نصرة الدین پهلوان دادست پنداری صبا را
***
4
اتی العید فی حلل من هوی
وحید الزمان، فرید الوری
و من بمواهبه المعجزات
امسی مقلد جید الوری
اهنیک بالعید لا و الذی
هداک الی صید صید الوری
اهنی بک العید طوع الجنان
لانک عید لعید الوری
***
5
یا سید المکرمات بابک خیر المآب
کفی مغیث الوری کفک فی کل باب
ای به صفا برده گوی سایه ی تو زآفتاب
زهره ی زهره شده ز آتش تیغ تو آب
جودک یوم العطا بأسک یوم العذاب
فاق دموع السحاب عارض یوم الحساب
خوانده ترا آسمان از ره صدق و صواب
شاه قزل ارسلان خسرو مالک رقاب
***
6
لقیت فخرا یا امام ذوی الادب
و بذالک العلیا قد افتخر اللقب
و وعیت لفظک اذ و عظت فلم یزل
ادنی مقرطة بما زان الذهب؟
بحر المعانی فی کلامک مضمر
و کلامک الدر النثیر المنتخب
الدر وسط البحر لیس بمعجب
البحر فی الدر النثیر من العجب
***
7
لاح الصباح المختفی والدیک نادی بالطرب
قم فاسقنی ثم اسقنی یا بدر ماء کاللهب
می ده مرا می ده مرا کاندر غمت می به مرا
لب بر لب امشب نه مرا کامد ز غم جانم به لب
یا من له قلبی فدا وصلا علی رغم العدی
قد جاوز الهجر المدی و الصبر افناه الطلب
شعر مجیر ای ماه نوبسرای بعد از راه نو
در بزم شروانشاه نو شاه فریدونی نسب
***
8
هات المدام فنار السکر قد سکنت
و الروح من طرفک الغناج قد فتنت
بیاور ای دل من تنگ گشته چون دهنت
از آن میی که چو عیش من است و چون سخنت
ما ذا علیک ادام الله لیلتنا
لو ان نفسی سرت بعد ما حزنت
مریز خون من ای شوخ تا نگیرد سخت
شه زمانه قزل ارسلان به خون منت
***
9
یا صبیح الوجه قدحان الصباح
و الندامی بین سکران و صاح
ای چو روح تازه آمد وقت آنک
روح ما را باز گردانی به راح
وضح الالسن من اوتارنا
فاغتنم اوتار الحان فصاح
عمر گر معشوق خلق عالم است
بی می و معشوق زو ناید فلاح
***
10
تالله لو سأل المکارم سائل
یوما و حملها السؤال الی الغد
من افضل الثقلین بعد محمد
قولی لقالت افضل بن محمد
***
11
اسعد فقد اقبل وجه النهار
و اقض ذمام الورد و الجلنار
ای به دو رخ همچو گل اندر بهار
خیز مزن بر دل من نوک خار
لن یقبل العذر فلا تعتذر
اذ لیس هذا ز من الاعتذار
بوسه اگر خواهی و گر نی بده
باده اگر داری و گرنی بیار
***
12
اقبل العید بقدح غلب الدهر و فاز
وسقی الخمر فقد حل لنا الشرب و جاز
عید فرخنده به اقبال رسیدست فراز
باز خواهید می لعل که عید آمد باز
موسم طاب و یوم حسن غرته
و اشرب الراح و عاشره بلهو و مجاز
جام می ده به من امروز و مرا غصه مده
عمر کوته تر از آنست مکن قصه دراز
انما العمر و ما تابعه ظل ضحی
فخذ الحظ من الظل برفق و وفاز
عید خرم نشود تا نکند عیش درو
شاه عادل قزل ارسلان ملک بنده نواز
***
13
انجم فی ید الساقی أکاس
احسوا ما سمعتم ایها الناس
الا یا ساقی الخمر اسقنیها
قبل کانها بالعین و اکراس
***
14
غیرت وجه حالی من وجهک المنقش
شوشت حال قلبی من صدغک المشوش
ای قد و قامتت خوب وی زلف و عارضت خوش
آبی بر آتشم زن آبی بده چو آتش
مهلا فداک روحی فالجسم فات عشقا
رفقا فکدت انی من دمعی الموشش
خوش خوش نشاط گستر بر دامن گل اکنون
کافگند روی گیتی از سبزه رنگ مفرش
یا منیتی و روحی فات الفؤاد فارحم
یا سلوتی و عیشی طال العناء فانعش
چون باخت دیده و دل خوش خوش مجیر با تو
روزش مخواه تیره عیشش مخواه ناخوش
***
15
یا من علا یوم الندی کعبه
و من له الافق محل وضیع
بسطت کف الجود حتی إذا
اردت ان تمسک لا تستطیع
جاوز منک الحق حد الصبی
و کان فیما قبل طفلا رضیع
انت ربیع الفضل مستقبلا
و نحن فی ذا الحر ملقی صریع
***
16
شقیق النفس هات علی الشقائق
شرابی کان بدین وقت است لایق
گل اندر باغ می خندد چو معشوق
وقد یبکی السحاب بلحن عاشق
أدر بنت الکروم علی کرام
همه دانا و واقف بر دقایق
به جام لاله می خور بر رخ گل
فما لک مانع عنه و عایق
إذا ما الصبح کاذبة تجلی
بر آر از مشرق خم صبح صادق
جهان باد است یکسر باده پیمای
و خالف من علیه لا یوافق
أذا اغلقت کمل کأس راح
که سالم بادی از بند علایق
مرا می ده مروق تا کنم نظم
کلام فی مدیح الحال لایق
جلال الدین و الدنیا ملیک
که خشنودند از خلقش خلایق
***
17
یا من طلعت طلوع الهلال
ادرها مروقة کالزلال
زهی عیش بی خاک کویت حرام
زهی باده بر یاد رویت حلال
فلا تشتغل بصروف الزمان
فصرف الزمان کطیف الخیال
مخور خون من خون ساغر بخور
ممالم به غم گوش بربط بمال
فللعیش اول عهد الصبا
مدار فطیب علی کل حال
تو مقبل شوی گر قبولت کند
قزل ارسلان شاه دریا نوال
***
18
الصبح علی الظلام مقبل
ان تسق لنا المدام عجل
بنشان ز من ای غم تو مشکل
زان آب حیات آتش دل
سقیا لک فاسقنی حراما
ان کان دمی و انت فی حل
می خوردن و دادن از تو نیکوست
جود از قزل ارسلان عادل
***
19
یا صاح قد صاح دیک الصبح فاستعجل
مدامة مثل عین الشمس یستقبل
بیاور ای می و ماه از لب و رخ تو خجل
میی که قوت روان آمدست و قوت دل
و اسقنی صرفها من وسط باطیة
فی حضرة الملک الموصوف بالعدل
چه چیز خوشتر از آن در جهان که باده خورد
خدایگان جهان ارسلان بن طغرل
***
20
یا ملیح الکلام هات الجام
إسقنی قهوة کماء غمام
ای ز تو کار نیکویی به نظام
پخته کن کار ما به باده ی خام
و امزج الماء بالمدام کما
مزج الصبح نوره بظلام
باده در ده که عیش خواهد کرد
ارسلان شاه آفتاب انام
***
21
اشرب مع الندامی فی روضة الخزامی
فالصبح قد تبدی و الریح قد تنسم
ای دلربای ساده برگیر جام باده
دل خستگان غم را از باده ساز مرهم
یا معدن الملاحة الراح منک راحة
سلم الی کأسا من راحتیک و اسلم
بی می مجیر! تا کی می ده که تا خورد می
در بزم ارسلان شه مالک رقاب اعظم
***
22
نسیم الصبا قادم إذ تبسم
فقدم و قل للصبا خیر مقدم
فنیر و زنا زاده الله قدرا
اتانا باو فی نعیم و انعم
زهی روز شادی و نوروز خرم
که فرخنده بادی تو بر شاه عالم
پناه جهان ارسلان سایه ی حق
که در شرق و غرب اوست سلطان عالم
فهات علی نغمات المثانی
زجاجات خمر ممالی و حرام
و سلم إلی راحتی کأس راح
لاسلو بها من همومی و اسلم
طرب کن چو شد کار دولت مهیا
طلب کن ز ساقی نبید دمادم
جهان جز دمی نیست پس جهد آن کن
که در خرمی بگذرد آن یکی دم
***
23
ورد الورد و النسیم سقیم
و الهوی صح عن سقام نسیم
گل به اکنون حریف و باده ندیم
که جهان کرد گل به گل تسلیم
فختام الریاض من مشک
و مزاح المدام من تسنیم
در دل از باده لذتی است تمام
بر گل از باد منتی است عظیم
ان ریح الصبا و نفحتها
کیف یحیی العظام و هی رمیم
کیست ممدوح بلبل اندر باغ؟
پهلوان پادشاه هفت اقلیم
***
24
أتی النیروز محفوفا بهذا الحسن و الإحسان
تفضل و اشرب الصهبا بهذا الروح و الریحان
خداوندا می گلگون ز یار لاله رخ بستان
که رخ بنمود گل در باغ و آمد لاله در بستان
لقد نادی منادی الغیم بالتغرید و الألحان
تعالوا و اشربوا الراح فهذا اطیب الازمان
چو در زیر نگین تست دور گنبد دوران
به می بنشین و در مجلس مجیر خسته را بنشان
***
25
قم فاسقنی فی زمن المهر جان
واصرف بصرف الخمر عن صرف الزمان
موسم گل رفت و در آمد خزان
باده ی گلرنگ در آید هان!
یا حبذا الراح و یا حبذا
حسن أوانیه بهذا ألاوان
باده ی صافی خور و بگشای دل
چون کف شه زاده قزل ارسلان
***
26
قد باهت الثغور باعلام بهلوان
و ارتاحت السعود بایام بهلوان
می در فکن به جام غم انجام پهلوان
کاب حیات گشت می از جام پهلوان
لازالت الثواقب فی لجة الدجی
مغبرة بتربة اقدام بهلوان
هرگز مباد خطبه و سکه به شرق و غرب
بی کنیت مبارک و بی نام پهلوان
***
27
یا خلیلی اسقیانی یا خلیلی اسقیان
واغیثانی بصرف الخمر عن صرف الزمان
خیز ای … سبک روح ای حریف مهربان
باد پیمایی رها کن باده ای در ده گران
اطیب الأشیاء عندی فی اوان المهر جان
شرب راح فاشربوها من کؤوس کالجفان
درده آن قوت روان را خوش کن ای سروروان!
بزم شاه هفت کشور نصرة الدین پهلوان
***
28
اضحکت فی الروض ثغر الاقحوان
عبرة الغیم إذا طاب الزمان
ساقیا در مجلس شاه جهان
پیرده می زانکه عالم شد جوان
هاتها فی الشمس فی باحورها
إسقنیها الخمر یا بدر الحسان
باده ای نه بر کفم چون آفتاب
در شبی چون چتر سلطان ارسلان
***
29
ناح الحمام بذاتها
فاشرب علی اصواتها
صرفا و قل لسقاتها
هات المدامة هاتها
و اطرب علی علاتها
خرم دل و روشن روان
جانرا پر از می جام ده
زان جام رنج انجام ده
پخته نخواهم خام ده
دلرا به می آرام ده
می سرخ بسد فام ده
صرفا کعین الصرفان
سکن بها نار الهوی
من ساکن دار الهوی
صب قد اختار الهوی
من بعد ما زار الهوی
و اعدل إذا جار الهوی
ای روی تو آرام جان
صد دل به یک می شاد کن
وز بند غم آزاد کن!
ای میر خوبان داد کن
ما را به خوبی یاد کن!
دلها به وصل آباد کن
در بزم سلطان ارسلان!
***
30
وجهک لی من کل وجه حسن
لو لم تکن عینک عین الفتن
ماه نتابد چو رخت بر فلک
سرو نروید چو قدرت در چمن
قرب منی سهرا مدنفا
طرفک قد ابعد عنی الوسن
شکر تو لشکر عقلم شکست
دید کسی شکر لشکر شکن؟
یا حبذا وصلک بعد النوی
وحبذا الفرحة بعد الحزن
درد مرا از لب درمان بده
ای لب تو دارو و درمان من
***
31
قم هات یا عز الملح
صرفا سلافا فی القدح
کز باده می زاید فرح
در سینه ی غمگین من
من رقدة السکر انتبه
فاطلب زجاجا واسق به
بستان ز من عقل و بده
داد دل مسکین من
یا بدر دام الخیر لک
إرحم کئیبا قد هلک
تا کی کند هجرت نمک
در چشم عالم بین من
لاتحترق منی الجنان
لاتبل نفسی بالهوان
کانصاف سلطان ارسلان
از تو بخواهد کین من
***
32
ایها الساقی تفضل و اسقنی کأس الشراب
غیر ممزوج بماء بل کنار فی الحباب
خسروا بر تخت شاهی همچو بر چرخ آفتابی
باده خور کز بخت فرخ هر چه می خواهی بیابی
لا تلمنی عاذلی فی الشرب ایام الشباب
انما العمر کظل او نسیم او سحاب
چون ندارد کار عالم هیچ حاصل جز خرابی
ای درنگ عالم از تو، به که در عشرت شتابی
غننی فالکأس یشکو طول حبس و احتساب
مدح خاقان کبیر مالک الرق الرقاب
دیر زی ای شاه عالم! در نشاط و کامیابی
تا چو خورشید از بزرگی بر همه عالم بتابی
***
33
هجرانک محرق فؤادی
اعراضک زاید ودادی
با حسن تو کاسدست امروز
بازار هر آنکه بد روا دی
عش فی فرح و فی سرور
فی دولة صاحب الایادی
می ده به مجیر تا کند نوش
بر یاد محمد روادی
***
34
الامر فی نفاذ و الملک فی قرار
و العید قد تجلی من غرة النهار
ای شاه عدل گستر عید آمدست بر در
از یار خواه باده وز باده خواه یاری
یا مالک المعالی یا کاشف المعانی
اصبحت فی الغوانی بدرا بلاسرار
دانی یقین و داری هرچ آن وجود دارد
جز غیب کان ندانی جز عیب کان نداری
واستسق دیک صرف صرفا فاکعین دیک
و اشرب علی اغان یغنی عن الهزار
در ملکت فریدون می خواه بهمن آسا
کز بهمن و فریدون در ملک یادگاری
***
35
ادام الله ایام البهار
و البس لیله حلل النهار
می روشن درین شبهای تاری
چه می داری بیاور تا چه داری؟
ادر لله درک من ملیح
زجاجات العقار بلانقار
به یاد خسرو عادل قزل خور
که او را شد مسلم شهریاری
***
38
الا یا ساکن الدار رأیت الثلج فی الدار
فاو قد بیننا جمرین من خمر و من نار
جهان از برف پر کافور قیصوریست پنداری
بیاور باده ی روشن که شد روی هوا تاری
ادرکأسین من لحظ و من مکنون خمار
ققلبی صار مسلوبا باکراه و إجبار
نه به زین موسمی باشد ز بهر عیش و می خواری
نه سلطان ارسلان دارد نظیری در جهانداری
***
39
یا من بعیونه یوازی
حوراء رعت ربی الحجاز
ای کار لب تو دلنوازی
چون با من خسته دل نسازی؟
اکمام ملاحة و حسن
طرزت با حسن الطراز
مگذار که نالم از غم تو
در حضرت پهلوان غازی
***
40
یا ملک المغرب و المشرق
مثلک فی العالم لم یخلق
بار خدایا! تویی آن شهریار
کز همه شاهان جهان بر حقی
بسطت ظل العدل فی الخافقین
وجدت ما شئت فلم یحمق
حق به تو چون ملک پدر باز داد
زود دهد ملک جهان مابقی
لا زلت فی الدولة مستظهرا
معتصب التاج علی المفرق
تا می و جام است به عالم مباد
دست تو بی جام می راوقی
***
41
الراح الراح یا سؤلی و یا املی
فالنور غاب و خاض النوم فی المقل
تویی که در همه عالم به حسن بی بدلی
می چو گل ز تو خواهم که لعبت چگلی
و اوقد الشمع من خدیک حین بدا
کالبدر فی الثورا و کالشمس فی الحمل
به دیدن تو مرا دیده روشنست مگر
تو خاک درگه خورشید خسروان قزلی
***
42
بنانک مستعد بالنوال
و شأنک غالب فی کل حال
تو آن شاهی که اقلیم خرد را
خجسته طالع و فرخنده فالی
و امرک لو خصصت به الثریا
لقابلة بطوع و امتثال
خداوندا ز رای تست محکم
نهال ملک و بنیاد معالی
ادام الله ظلک فی سرور
و شمس عداک فی درج الزوال
مسلم ملک هفت اقلیم بادت
جهان بادا ز بدخواه تو خالی
***
43
قد قدم العید عائدا بجلال
فاسق لنا قهوة بایمن فال
عید رسید ای کنار من ز تو خالی!
بزم بیارای و می بیاور حالی
وجهک بدر الدجی و صدغک لیل
هات سلافا علی طلوع هلال
رطل گران کن که روی در طرب آورد
شاه قزل ارسلان سپهر معالی
***
44
یا غزالی یا غزالی لاتحدنی بالوصال
مع ان تعرف حالی فی فنون الاختلال
تو طراز هر جمالی در نهایات کمالی
رشگ مشگ و غیرت گل هم به خدو هم به خالی
این اشکو حالتی فی قید هجر و اشتعالی
لست اهلال بالوصال ام رهنتم بالملال
گرچه جانم را وبالی ور چه عمرم را زوالی
باد احسنتت در تزاید باد عمرت بر توالی
***
45
الدیک فی صیاح و اللیل فی انهزام
و النور قد تبدی من لجة الظلام
ای همچو دیده در خو روی همچو جان گرامی
چون از غم تو شادم می ده به شادکامی
اسمع فداک روحی فالدیک قال حقا
یا معشرالسکاری هبوا من المنام
صبح است و باده حاضر می ده که کم در افتد
وقتی بدین لطیفی کاری بدین تمامی
یا صاحب الاغانی اضرب علی المثانی
شعری کز هر روض فی سید الکرام
یاد مظفر الدین می خور که نوش بادت
یعنی قزل که پیشش گردون کند غلامی
***
46
غرب الشمس و الهوی سکنی
و سهیل بدا من الیمن
این این الکؤوس مترعة
هاتها هاتها و لاتهن
لشکر شب رسید تن چه زنی؟
حبشی دست یافت بر ختنی
ای که از عارض، آفتاب منی
پر کن از باده، کوزه ی دو منی
هی عین الدیوک ذائبة
فاسقنی یا محلق الاذن
انت روحی و راحتی فإذا
غیبت عنی بهت عن بدنی
باده ده عهد چون منی مشکن
گرچه یار شکسته زلف منی
زانکه با عدل ارسلان سلطان
نتوانی که عهد من شکنی
***
47
هات یا عقلی و دینی من صبابات الزمان
لاتعدنی ان قلبی لیس یرضی بالامان
از سر حالت نگارا عیش کن تا در جهانی
زانکه تو طفلی درین ره حیلت گردون ندانی
لاتلومونی فانی هائم اهوی المثانی
غننی قولا علیها و اترک السبع المثانی
گرچه خرمن سوز عقلی ور چه شور انگیز جانی
با مجیر از روی رحمت گر بسازی می توانی
***
48
اقبلا هذا مکانی منعما لولا زمانی
إسمعی یا نور عقلی صوت قلبی من لسانی
مردم از بهر خدا را ای غلام از دوستکانی
بر کفم نه تا زمانی زین جهان بازم رهانی
بارک الله ملأ بدر انت فی برج نعیم
هل نعیم الود لکن لیس خبر کالعیان
من به جان و تن نگارا با تو کی کردم توقف؟
تو مرا خوشتر ز جسمی تو مرا خوشتر ز جانی
طلع النجم الیمانی فأرقها فی الاوانی
نوش بادت در جوانی جام آب زندگانی
بین أنس و أنیس و أغان و غوانی
هم سماعت ارغنونی هم شرابت ارغوانی
***
49
دمت دمعی با جفان و لست مذنب جانی
و صار القلب مشعوفا بالفاظ کمر جان
مرا بیدل چه می داری اگر چه دیده و جانی؟
ز جانت دوستر دارم مرا چندین چه رنجانی؟
لئن الف النوی قلبی بحب الوصل آنسانی
کذا لم یستوجب علیه کل انسان
مرا گفتی بریزم من زغم خونت به آسانی
فدای خاک پای تو بدینم چند ترسانی؟
***
50
جلال الدین! نلت مدی الامانی
و ساعدک الزمان بلا توانی
خداوندا! می نوشین طلب کن
که در اقبال صد نوشین روانی
لقد نالت بک الایام فخرا
و طال علی عداک ید الزمان
سکندر ملکتا عمرت چنان باد
که همچون خضر مانی جاودانی
***
51
مکانک فی الوری اعلی المکان
و شأنک قد تفوق کل شان
ایا خورشید را رأی تو ثانی!
ز اقران قرون، صاحبقرانی
فنجمک طالع فی المجد جدا
و نحسک نازح و السعد دان
رسیدتی ز رفعت تا بدانجا
که هفتم آسمان را آسمانی
و لو لم ینقطع مثناة وحی
لا نزل فیکم السبع المثانی
کسی کاندر کرم هرگز نکردست
توانی در ره احسان تو آنی
تری فی الیوم ما طرقت بلیل
فلم ار مثلکم ماضی الجنان
جمال دولت و دین، صدر اسلام
محمد بن علی الاصفهانی
***
52
اتی النیروز یا ظل الاله
و من بجلاله الدنیا تباهی
و من خضعت له الافلاک طرا
خضوعا فی الاوامر و النواهی
زهی بر تو جهانداری و شاهی
مقرر کرده تأیید الهی
مبارک باد و میمون بر تو نوروز
که دین را پشت و دولت را پناهی
فعش ما شئت مشکور المساعی
وکن ما عشت معدوم المضاهی
و دامت عنک یا سند المعالی
عیون الدهی نائمة کماهی
تو آن دریا دلی ای شاه عالم
که رفت از ماه، حکمت تا به مامی
به نوروزی نشین و جام می خواه
که دادت حق تعالی هر چه خواهی
***
ترکیب بندها
***
1
یا رب آن قامت چون سرو خرامان نگرید
یا رب آن عارض و آن زلف پریشان نگرید
یوسف و چاه و رسن هر سه بهم دیده نه اید
زلف او بر لب آن چاه زنخدان نگرید
صد هزاران دل از پای در افتاده ز غم
سرنگونسار در آن چاه به زندان نگرید
باد عهدی است ولی سنگ دل ای دلشدگان!
با چنان سختی دل سستی پیمان نگرید
بر لبش کو شکری تنگ شد و تنگ شکر
عقل را فتنه شده از بن دندان نگرید
زلف او سایه ی طوبی است بکوشید مگر
سایه بر چشمه ی خورشید درفشان نگرید
آن مبینید که او نوش لب آمد شب وصل
عیش چون زهر من اندر شب هجران نگرید
دولت یوسف گم گشته چه بینید به مصر
زاری و محنت یعقوب به کنعان نگرید
گفتمش بوسه و جان، گفت که اینک سر و سنگ
هان و هان بوسه خران بوسه ی ارزان نگرید
عالمی فتنه ی او گشته و صد چون او را
عاشق بارگه خسرو ایران نگرید
تاج بخشی که بدو سلطنت آرام گرفت
خواجه ی نه فلک از بندگیش نام گرفت
نیست روزی که به من از تو جفایی نرسد
وز فراقت به دلم رنج و عنایی نرسد
دل به درد تو اگر خوش نکنم خوش نبود
چون یقین شد که مرا از تو دوایی نرسد
من زنم با تو گر از بخت خطایی نرود
میکنم جهد گر از چرخ قضایی نرسد
به دل من که به صد گونه غم آزرده ی تست
سالها شد که ز تو بوی وفایی نرسد
عمر در کار وصال تو کنم ترسم از آنک
برسد عمرم و این کار به جایی نرسد
ساز وصل تو به بخت من از آن رفت ز ساز
تا به گوش من ازو بانگ نوایی نرسد
گر به من گوهر وصلت نرسد نیست عجب
ملک سنجر چه عجب گر به گدایی نرسد؟
چمن جان، رخ گلرنگ تو شد لیک چه سود؟
که به دست کس ازو مهر گیایی نرسد
در زبانم به شب و روز دعای لب تست
چکنم دست من الا به دعایی نرسد؟
نظر شاه جهان بر سر خوبی تو باد
تا به رویت نظر بی سر و پایی نرسد
نصرت الدین که ازو شیر فلک را بیم است
ملک شش جهت و خسرو هفت اقلیم است
به سر زلف سیه باز گره برزده ای
خرمن عمر مرا آتش غم در زده ای
با کله داری خود ماه فلک بنده ی تست
تا سر زلف سیه زیر کله بر زده ای
تر شد از شرم رخت برگ گل امسال که تو
رقم از غالیه بر برگ گل تر زده ای
حلقه در گوش بناگوش توام پس تو مرا
حقله وار از چه سبب بیهده بر در زده ای؟
دست بر نه که نه از چرخ یکم تافته ای
سینه کم کن که نه بر لشکر سنجر زده ای
بس که توزان دهن تنگ وزان تنگ شکر
طعنه اندر نمک و پسته و شکر زده ای
خط و خال تو نه خالست و نه خط دانی چیست؟
من بگویم چه فنست آنکه تو دلبر زده ای؟
حرفها گرد رخ خویش نبشتی و به سحر
حرفها را نقط از غالیه بر سر زده ای
پنج نوبت بزن اکنون که سراپرده ی حسن
با شرف خانه ی خورشید برابر زده ای
مدد حسن تو امروز فزونست مگر؟
دوش در بزم ملک نصفی و ساغر زده ای
پهلوان کز همه شاهان به هنر روزبه است
تیغش انصاف ستان فلک عشوه ده است
خسروی کاینه ی روی ظفر خنجر اوست
رونق سلطنت از تیغ ظفر پرور اوست
بام بی در که فلک کنیت و گردون لقب است
عاشق و شیفته ی خدمت بام و در اوست
پس ازین گر ننهد فتنه کله کژ چه عجب؟
کان کله کش سر انصاف بود بر سر اوست
قرص خورشید که چون چنبر زرین رسن است
جسته هر صبحدمی چون رسن از چنبر اوست
چرخ از آن شادی او خورد که در بزم جلال
آب حیوان به صفت قطره ای از ساغر اوست
سایه ی پر همای از چه سعادت اثرست؟
زانکه از فر ملک خاصیتی در پر اوست
فتح اگر شد خلف تیغ دو رویش چه عجب؟
چون شب و روز عروس ظفر اندر بر اوست
نرد دولت که برد زو؟ که فلک را گه لعب
مهره گر دوست و گرده همه در ششدر اوست
اوست در خورد جهان گر نه بدین همت و قدر
این کلوخی که جهانست چه اندر خور اوست؟
همچونی بر دل شکر گرهی هست از آنک
رشگ خورد سخن خوبتر از شکر اوست
هر زمانش ز فلک تحفه جلالی دگرست
همچو چوگانش برین گوی هلالی دگرست
تاج بخشی که گذشتست ز گردون قدمش
تنگنایی است جهان پیش سواد حشمش
سقف این گنبد پیروزه به صد شاخ شدست
بارها از چه زیک صدمه ی صیت کرمش؟
گشت بازار ظفر تیز و قد دولت راست
چون چه؟ همچون قلم و تیغ ز تیغ و قلمش
بس نماندست که سازد فلک سرمه مثال
سرمه ی دیده ی خورشید ز خاک قدمش
خاک پایش را چون هفت فلک گشت بها
یوسفی دان که فروشند به هفده درمش
پیش رایش شب اگر نیست شود جایش هست
زانکه یک ذره صفا نیست ز خورشید کمش
بارگاهش ز شرف کعبه ی ثانی است که هست
چار دیوار جهان زاویه ای از حرمش
دان که گیسوی پریشان عروس ظفرست
روز کین پرچم شبرنگ فراز علمش
نام خصمش نبرم زانکه در اقلیم وجود
متساوی است بر عقل وجود و عدمش
مرده ی آز ز یک خنده ی او زنده شود
او نه عیسی است ولی همدم عیسی است دمش
ملک دشوار کند حاصل و آسان بخشد
به رضا و به سخط کین کشد و جان بخشد
خسروا قهر تو گر بار بر ایام نهد
صبح را عقل سیه روی تر از شام نهد
در سر آید تو نپرسی که چه؟ تا من گویم
توسن چرخ چو بی حکم تو یک گام نهد
صدمه ی تیغ تو و قوت حلمت به اثر
در زمین جنبش و اندر فلک آرام نهد
چرخ نیلوفری آن لحظه زند خنده چو گل
که چو نرگس مثلا بر کف تو جام نهد
دهر کون سوخته در دام کشد شخص عدوت
تا چو شد سوخته از غم لقبش خام نهد
عرصه ی بارگهت راست که بیند خورشید
چرخ را بنگه لوری سزد ار نام نهد
لوح محفوظ که از دفتر قدرت ورقی است
سر نهد بر خط حکم تو و ناکام نهد
گوش می دار که شمشیر زحل کینه ی تو
باج بر گردن ناچخ زن بهرام نهد
کار خصم تو اگر راست نماید که مباد
آن کژی دان که به صد حیلتش ایام نهد
دور این گلشن نه دایره در دام تو باد
تا به جان خار بداندیش تو مادام نهد
کار انصاف به دوران تو پر آب بماند
فتنه با دولت بیدار تو در خواب بماند
خسروا! دور فلک سخره ی فرمان تو باد
طاق گردون گرهی از خم ایوان تو باد
آفتابی که جهان غرقه ی احسان وی است
جای آسایش او سایه ی احسان تو باد
جرم مه را که چو نعلی است در آتش هرمه
سرمه ی چشم ز گرد سم یکران تو باد
باد بدگوی تو حاشا چو گریبان بی سر
وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد
قرص خورشید فراز فلک کاسه صفت
روز روزی خور و شب ریزه بر خوان تو باد
ای شده فتح سرافراز، ز پای علمت
دست بر سر عدو از تیغ سر افشان تو باد
قوت جان ملا اعلی چون مدحت تست
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
تو محمد صفتی خاصه به احسان و کرم
هم مجیر از پی احسان تو حسان تو باد
چون نوای سخن اینجا به فرو داشت رسید
هر چه خواهی تو که آن تو بود آن تو باد
***
2
ای دل نه سنگ خاره ای! آخر فغان کجاست؟
وی دیده گر نسوختی اشک روان کجاست؟
ای جان خسته! آن نفس نیم سرد کو؟
وان ناله ها که آید ازو بوی جان کجاست؟
ای صبر سر گرفته! اگر زنده ای هنوز
از سوز سینه نوحه و از غم فغان کجاست؟
ای عقل مختصر! تو ز محنت امان مجوی
خود جسته گیر در همه عالم امان کجاست؟
ای روز! اگر تو همدم و همدرد ما شدی
چشمی پر آب از دم آتش فشان کجاست؟
ای شب! اگر پلاس نپوشیده ای به سوگ
لبهای خشک و گونه ی چون زعفران کجاست؟
بس بر هم است و تیره جهان این چه واقعه است؟
آن عیش و خوشدلی که بد اندر جهان کجاست؟
عالم سیاه ماند مگر صبحدم بسوخت
ورنه ز نور در همه عالم نشان کجاست؟
ای آسمان شوخ سیه دل بگوی هین!
کانکس که بد به قدر به از آسمان کجاست؟
وی روزگار سنگدل سفله! باز گوی
کان میوه ی دل شه صاحبقران کجاست؟
ای دهر دون پرست! بدان تا چه کرده ای؟
در کینه ی که رفته و خون که خورده ای؟
شه زاده رفت شور به عالم در افگنید
وین طاس سرنگون فلک خرد بشکنید
خاتون هفت کشور و زهرای هشت خلد
جان داد و دم شمرد شما دم چه می زنید؟
آخر نه این عزیزه جگر گوشه ی شه است؟
بی او زمانه را به جگر خون در افگنید
او شد به زیر خاک و شما نیز بعد ازو
هم خاک در دو دیده ی گردون پرا کنید
ای روزگار کینه کش و چرخ خیره کش
هر دو به خون مرد و زن آلوده دامنید
آن طفل را که روی جهان را ندید سیر
با خاک دوستی چه دهید ار نه دشمنید؟
ای اختران روشن این چه واقعه است؟
تاریک شد جهان ز شما گرچه روشنید
خاتون خلد و رابعه ی روزگار کو؟
او در گل و شما ز چه در سبز گلشنید؟
خیزید جمله تا به دم گرم آتشین
آتش زنیم در فلک ار همدم منید
دردا که شد سلاله ی خاتون به زیر خاک
در حضرت خدای جهان برد جان پاک
رفتی و درد دل به جهان در گذاشتی
خفتی و دستها همه بر سر گذاشتی
خاتون کشوری تو نگویی چه اوفتاد؟
کز ما ملول گشتی و کشور گذاشتی
دیدی که راه زحمت اغیار بر نتافت
تنها شدی و عدت و لشکر گذاشتی
تابوت تنگ و حسرت دل بردی از جهان
تاج و سریر و یاره و افسر گذاشتی
در بند خاک ماندی و آزاد و بنده را
بر خاک راه، عاجز و مضطر گذاشتی
ای میوه ی دل پدر! این دردها نگر
کز مرگ خویش در دل مادر گذاشتی
این برهمی چه بود؟ که بی هیچ موجبی
عصمت سرای خویش مشمر گذاشتی
دامن فشاندی از همه یعنی که می روم
رفتی و هر چه داشتی ایدر گذاشتی
در مغرب هلاک فتادی چو آفتاب
در چشم ما سرشگ چو اختر گذاشتی
بگذشتی از زمانه ولی عمر جاودان
وقف اتابک و دو برادر گذاشتی
آوخ که قصر جاه و معالی خراب شد
دلها همه شکسته جگرها کباب شد
ای مرغ بر پریده به بالا چگونه ای؟
وی در باز رفته به دریا چگونه ای؟
ای مریم طهارت وی جوهر حیا!
در خلوت آشیان مسیحا چگونه ای؟
اینجا به ماتم تو جهانی سیاه شد
معلوم کن یکی که تو آنجا چگونه ای؟
از نکبت زمانه مگو کان چگونه بود؟
در زیر خاک تیره بگو تا چگونه ای؟
بگسسته بود رشته ی یکتای جان تو!
با آن گسسته رشته ی یکتا چگونه ای؟
تنها نبوده ای تو و عاجز به هیچ وقت
در زیر خاک عاجز و تنها چگونه ای؟
ای شمس دین و دولت وی کارساز ملک!
از سوز سینه و دل دروا چگونه ای؟
بود آن ستوده گوهر گویا ز کان تو
ای کان ز درد گوهر گویا چگونه ای؟
ما را ز درد دل همه شب خون رود ز چشم
پس تو که خسته دل تری از ما چگونه ای؟
این رنج دل قضای ازل قسمت تو کرد
از کار کرد نحن قسمنا چگونه ای؟
دل نیست کز غم تو دگربار پاره نیست
وین کار صعب را به جز از صبر چاره نیست؟
ای شاه! یاور تو درین غم خدای باد
طبع تو شاد و تیغ تو عالم گشای باد
هر جا که رخت جاه و جلال تو افگند
آنجای عیش خانه و دولت سرای باد
این رنج دل که در تو رسید از قضای حق
بدخواه ملک و خصم ترا جان گزای باد
ای سایه ی تو بر سر دین سایه ی همای
فر تو در زمانه چو پر همای باد
در قید خدمت تو و با طوق بندگیت
در ملک روم قیصر و در هند رای باد
گرچه ز بوستان تو یک شاخ کم شدست
این کم شدن مبارک و دولت فزای باد
ور گوهری ز کان تو کم کرد روزگار
این هر سه دانه در گرامی به جای باد
هر دولتی که دور فلک راست در نهان
قسم تو چرخ صولت خورشید رای باد
فرسوده باد دشمن ملک تو زیر خاک
فرق جلال و قدرت تو چرخ سای باد
عمر تو باد بیشتر از عمر آسمان
وین رفته را مقام، بهشت خدای باد
***
3
دل در اندوه جان نبایستی
جان حریف جهان نبایستی
تا ندیدی کس آشیانه ی خاک
دیده جز خاکدان نبایستی
آسمان را کزو کس ایمن نیست
از حوادث امان نبایستی
نه فلک چون عدوی شش جهتند
عمر جز یک زمان نبایستی
گلستان حیات سخت خوش است
خار در گلستان نبایستی
بر کف ساقیان بزم اجل
ساتکینی گران نبایستی
حربه ی شام دیلمی کله را
روشنی در سنان نبایستی
زرده ی شام و نقره خنگ سحر
چرخ را زیر ران نبایستی
صبح را کاب روی ریخته باد
نفس آتش فشان نبایستی
آفتابی که ذره ذره بهست
سایه را بیم جان نبایستی
فلک حقه باز را پس ازین
مهره اندر دهان نبایستی
لقمه ی عمر اگر چه سگ نخورد
همه تن استخوان نبایستی
چون دل و دیده ی زمانه تهی است
ز آب و آتش نشان نبایستی
سخن غم همه جهان بگرفت
این سخن در جهان نبایستی
تا کران کردمی زهر دو جهان
یک نفس در میان نبایستی
تا به آه آفتاب سوختمی
شرمم از آسمان نبایستی
تا نگین ها ز اشگ ساختمی
لعل در هیچ کان نبایستی
دهر اگر غمگسار نیست رواست
به غمم شادمان نبایستی
گرچه من دست بر سرم ز فلک
صدر صاحبقران نبایستی
حاصل شش جهات و هفت اقلیم
ناصر دین محمد ابراهیم
عاقلان دلشکسته ی زمنند
غافلان دست بسته ی محنند
همچو هندو بر آتش اند زغم
طوطیانی که اندرین چمنند
زیر این سقف کاسه پوش فلک
گهر دل چو کوزه می شکنند
و اندرین دام تنگ حلقه ی خاک
عاقلان جان دهند و دم نزنند
دو عقابند بر دو شاخ فلک
که بجز بیخ عمر بر نکنند
کیمیا می کنند با خورشید
تا ز پایش چو سایه در فگنند
زیر تیر شکسته اند نجوم
تا درین جامخانه ی کهنند
به خدایی که روشنان فلک
تیره با قهر او چو اهرمنند
بر در بارگاه قدرت او
عنکبوتان آب و گل نتنند
کاب و خاک از نهیب آتش مرگ
رفته از آب و رنگ خویشتنند
نقرگان فلک چو صورت زر
بر بساط جلال ممتحنند
شاهدان شکر حدیث چو شمع
زین هوس خون دیده در دهنند
عاقلان زیر این حدیقه ی سبز
یا سخن گشته یا درین سخنند
چون چراغند روز مرده ز غم
شب روانی که شمع انجمنند
تیر پر کرده صفدران قضا
بر تهیگاه عمر مرد و زنند
خون دل خورده خسروان زمین
به معزای خواجه ی زمنند
آنکه بی نکته ی لب و دهنش
آب لب رفته عالمی چو منند
آنکه بی دلق و صدره ی سیهش
آسمانها کبود پیرهنند
طوطیان بی حدیث او چو شکر
گه غریقند و گه به سوختنند
حاصل شش جهات و هفت اقلیم
ناصر دین محمد ابراهیم
چرخ بین ره بر آفتاب زده
خاک بین راه ناصواب زده
موج خونابه بین ز دامن خاک
بر گریبان ماهتاب زده
آتش غم، جهان ز بی نمکی
بر جگرهای چون کباب زده
از پی کین خواجه در دل شب
آسمان حربه ی شهاب زده
صبح دراعه چاک کرده ز درد
شب سر گیسوی به تاب زده
فلک خرقه پوش بی حسنش
سبحه بر تارک تراب زده
باد بی سایه ی مبارک او
خاک در چشم آفتاب زده
صد سنان بی عصای موسی او
خضر بر سینه ی خراب زده
کوزه ی آفتاب بر کفنش
به دهان سحر گلاب زده
بر سر خاک او ز ساغر چشم
آسیای سپهر آب زده
آهوان در غمش ز سینه ی گرم
شعله در ناف مشگ ناب زده
اشگ دریای چشم من به غمش
طعنه در لؤلؤ خوشاب زده
زهره تا زخم خورد ماتم اوست
نیست یک زخمه بر رباب زده
خوش بود خاصه قطب در دل خاک
آب این کهنه آسیاب زده
گردن چرخ سرد و خوش چو فقاع
به سر تیغ چون سداب زده
چند پرسی ز من که مرکز خاک
چیست با گنبد شتاب زده؟
نیم گویی است سخت کرده به میخ
چار طاقی است بی طناب زده
سینه خوش کن که ناف روی زمین
هست بر محنت و عذاب زده
حاصل شش جهات و هفت اقلیم
ناصر دین محمد ابراهیم
روح را خار در جگر فگنید
عقل را خاک در بصر فگنید
ساز راحت چو ذره ذره شکست
زخمه بر روی قرص خور فگنید
خواجه رفت از جهان چه تن زده اید؟
به جهان شور و فتنه در فگنید
هین که ایام شام خورد بر او
سنگ در شیشه ی سحر فگنید
سپر آفتاب پاره کنید
تا کی از آسمان سپر فگنید
گر نه اید از زمانه آب دهن
همچو خاکش به پای در فگنید
صبر بی خرده گر زند نفسی
از دلش چون نفس بدر فگنید
ور دهد دم که غم نبود بزرگ
خرده بر صبر مختصر فگنید
نظر پاک خواجه کو که شما؟
بر عروس جهان نظر فگنید
آفتاب ار دلی دهد پس ازین
به جفا خونش در جگر فگنید
سایه با مایه تر بود ز شما
گر به خورشید سایه بر فگنید
چرخ را خرقه بر کشید ز تن
مشتری را ردا ز سر فگنید
گر ز تیغ قضا جگرتان خست
تیر تسلیم در قدر فگنید
ور ازین بام نیلگون به غمید
کار خود با دری دگر فگنید
از پی عرس او ز خون جگر
هر زمان خوان ما حضر فگنید
چون مجیر آنکه خاک بر سر نیست
همچو خاکش برون در فگنید
زین سخنها که راند بر لب خشک
در جهان نکته های تر فگنید
آن شد ای پای رفتگان! که شما
دست با کام در کمر فگنید
سنگ بر دل نهید و صبر کنید
تا کی از دیده ها گهر فگنید؟
سر بر آرید کان ذخیره ی قدس
پای وا کرد در حظیره ی قدس
***
4
تا عالم است امید کسی زو وفا نشد
تا خاک بود درد دلی را دوا نشد
کس دانه ای نیافت ازین خرمن کبود
تا همچو دانه بسته ی دام فنا نشد
دهر دو رنگ و چرخ دو کیسه چه کار کرد؟
کان هر چه بد صواب به آخر خطا نشد
بر ساحل سعادت کلی که اوفتاد؟
آنکس که از مشیمه ی عالم جدا نشد
سر می برد معاینه گردون به دست قهر
جز بر سر بریده قد او دو تا نشد
گردن کسی که کرد یکی لحظه چون رباب
تا گوشمال یافته چون گردنا نشد
عالم به قول هیچ کس از فتنه سر نتافت
آهن به جهد هیچ کسی کیمیا نشد
تا در میان خون کله سرکشان ندید
گردون به شرط تعزیه نیلی قبا نشد
سیری طلب مکن که کس اندر نشیب خاک
جز تشنه لب نیامد و جز ناشتا نشد
هان ای مجیر! همدم عالم مشو که او
با همدم مسیح دوم آشنا نشد
یعنی دوای جان، فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
یک دل ز تیر حادثه بی غم که یافتست؟
یک دم ز صرف دهر مسلم که یافتست؟
زیر سپهر آینه گردان چو آینه
صافی دلی موافق و همدم که یافتست؟
هر تخم غم که گم شد ازین آسیای سبز
جز در میان تخمه ی آدم که یافتست؟
من تا منم ز غم دلی ایمن نیافتم
گویی به رغم من دل بی غم که یافتست؟
در عالم وجود سفینه ی نجات نیست
ور هست در جزیره ی عالم که یافتست؟
زیر فلک مگوی که صد خسته یافتم
یک خسته را بگوی که مرهم که یافتست؟
گم گشت صد هزار دل اندر میان خون
تا در دو کون یک دل خرم که یافتست؟
کس در زمانه مردم و راحت بهم نیافت
در شهر کور و آینه با هم که یافتست؟
از هر بنا که ماند ز ایام یادگار
الا بنای حادثه محکم که یافتست؟
روی مجیر پر خط خونین ز اشگ چشم
جز در وفات صدر مکرم که یافتست؟
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
آخر دوای جان ز جهان ناپدید شد
سرو سخن ز باغ بیان ناپدید شد
خورشید لطف بر سر کوه فنا رسید
آب صفا ز جوی جهان ناپدید شد
آنکو ز نفس ناطقه جانها به خلق داد
از نکبت زمانه چو جان ناپدید شد
در گشت در میانه ی عقد جلال و باز
بگسست عقد و در ز میان ناپدید شد
او در دو دست دهر مشعبد چو مهره بود
زین دست رخ نمود، و زان ناپدید شد
معنی طلب مکن که امیر سخن نماند
گوهر طمع مدار که کان ناپدید شد
بر شاهراه فیض نشان بود خاطرش
فیض از ره اوفتاد و نشان ناپدید شد
عقلش زبان قدس همی خواند و زین سبب
در کام خاک همچو زبان ناپدید شد
معجز که آورد که مؤید جهان گذاشت؟
تیر از کجا رود که کمان ناپدید شد؟
دانی که چرخ پیر چرا؟ جمله چشم گشت
کز چرخ پیر سرو روان ناپدید شد
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
دیدی که چرخ، شیشه ی زنهار چون شکست؟
کارش به دست حادثه در کار چون شکست؟
در کام عقل خرده ی الماس چون فشاند؟
در چشم نطق ناوک خونخوار چون شکست؟
سنگ قضا به دست فلک بود اگر نه او
بی سنگ جامخانه ی اسرار چون شکست؟
ای خار در دو چشم فلک رسته تا به قهر
در نرگس شکفته ی او خار چون شکست؟
آنجا نیم که چرخ طلسمش چگونه ساخت؟
زین دل شکسته ام که دگر بار چون شکست؟
بر روح او چهار در ارکان ببسته بود
در یک نفس نه آینه هر چار چون شکست؟
دلها بسی شکست ازین غم که آسمان
گوهر در آن دو لعل شکر بار چون شکست؟
فکرت یقین نکرد که او بال چون گشاد؟
نقطه خبر نداشت که پرگار چون شکست؟
خورشید دید و بس که نفسهای سرد او
بازار گرم صبح به آزار چون شکست؟
زنهاری زمانه که شد آنکه در نیافت؟
گو با امیر شیشه ی زنهار چون شکست؟
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
هرگز که دید روح قدس در دهان خاک
هرگز که یافت عقل مجرد میان خاک
در پشت خاک خایه ی زرین مجوی از آنک
مرغ مسیح سیر شد از آشیان خاک
آن شب که خاک پرده او شد به ماتمش
بدرید هفت پرده ی گردون فغان خاک
این سقف زینهار شکن خون ز دیده ریخت
از بس که زینهار شنید از زبان خاک
تا او چو گنج در شکم خاک شد دفین
شب هندوی است از پی او پاسبان خاک
گر بود جای نکته ی چون در دهان او
پس در چرا نهاد فلک در دهان خاک
گیرم که از جهان بشد آخر نه باز رست؟
از سعد و نحس اختر و سود و زیان خاک
روحش فلک به روح امین داد و باز رست
کان نقد جان نه زان فلک بد نه زان خاک
بی ذات او به چشم که بیند خیال لطف؟
با مشتری امید که دارد قران خاک؟
آنکو به آفتاب سر آستین نمود
سر بین که چون نهاد برین آستان خاک
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
تا در ز درد او به جگر در گشاده ام
صد جوی خون ز دیده ی اختر گشاده ام
بر روی ماه از آه جگر پرده بسته ام
وز روی زهره گوشه ی چادر گشاده ام
گردون دو تا شد از پی گوهر چدن چو دید
کز دیده من طویله ی گوهر گشاده ام
گر باد غم ستد ز سر من کلاه صبر
شاید که من ز بی کلهی سر گشاده ام
خونی که دیده ریخت خسم، گر سترده ام
بندی که سینه بست، سگم گر گشاده ام
رعنای شوخ چشم منم ورنه در جهان
بی نور دیده دیده چرا برگشاده ام؟
گر هفت بحر هشت شود نیست طرفه زانک
بی او ز دیده قلزم دیگر گشاده ام
جوزا چو خاک خصم من آمد که من به آه
دوش از میان او کمر زرگشاده ام
از نسر آسمان بجز از بال نشکنم
اکنون که من به کین فلک پر گشاده ام
تا دیده بر جهان بزنم بی جهان لطف
در بسته ام به عزلت و دفتر گشاده ام
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
ای شخص تو نشانه ی تیر محن شده
روحت به بارگاه صفا مرتهن شده
بی روی تو گرفته شکن روی آفتاب
وز رفتن تو سخن بی شکن شده
ببرید بند کیسه ی عمرت به دست قهر
این چرخ همچو کاسه همه تن دهن شده
من در غم تو زخمه ی ناهید سوخته
ناهید در عزای تو بربط شکن شده
دیدی که چرخ خاسته ننشست تا ندید
بر قامت تو خلعت سلطان کفن شده
از بهر هفته ی تو شهاب و اثیر و نسر
مرغ و تنور تافته و با بزن شده
ای در حریم حضرت خاصان ز طبع پاک
برده سخن به تحفه و اینجا سخن شده
در باغ روزگار گیا دیده جفت زهر
چون لاله رخ نموده و زود از چمن شده
رفت آن به زیر دامن شب تا به وقت صبح
من با تو در میانه ی یک پیرهن شده
سر رشته ی رضای خدایت به دست باد
ای پای برگرفته! و از دست من شده
***
ای که موج سینه ی تو غوطه ی دریا دهد
پرتو طبعت فروغ عالم بالا دهد
گر ضمیر غیب دان تو بر اندازد تتق
بس که تشویر عروس قبه ی خضرا دهد
***
رباعیات
***
دلبند سمنبرست گلرفتارا
شیرین سخنا ماه شکر گفتارا!
هر چند که هیچ یاد ناری ما را
روز تو خجسته باد یا رب یارا!
***
تا سایه فگند سرو آزاد بر آب
تا عکس گل شکفته افتاد بر آب
آب از هوس بهار دیوانه بماند
زنجیر نهاد ازین سبب باد بر آب
***
آن دل که همیشه در طرب داشت شتاب
وان دیده که بد رخ تو وی را محراب
در هجر تو ای نوش لب تلخ جواب
پروانه ی آتشست و پیمانه ی آب
***
مه مژده دهد به عمر جاوید امشب
بربط بنهد ز دست ناهید امشب
العیش که بی زحمت مریخ و زحل
مهمان عطاردست خورشید امشب
***
در بزم تو گل با می سوری در ساخت
با باده و گل نرد طرب باید باخت
می بود گل از آه حسود تو فسرد
گل بود می از آتش تیغ تو گداخت
***
مرا اندیشه ات خون در جگر سوخت
تمنای وصالت مغز سر سوخت
خیالت آتشی در جانم افروخت
که هست و نیستم در یکدگر سوخت
***
گل صبحدم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین که گل در ده روز
سر بر زد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت
***
دوش از چشمم سرشک خون افزون ریخت
وین طرفه که در جام می گلگون ریخت
می خواست که خون به خون شوید چشمم
بنگر که بهانه کرد و خون در خون ریخت
***
ساقی ز صراحی می گلگون می ریخت
مطرب گه زخمه در مکنون می ریخت
فصاد و طبیب گشته بودند بهم
این نبض همی گرفت و آن خون می ریخت
***
ای دل بنشین که یار برخواهد خاست
در کار تو دوست وار برخواهد خاست
از راه غباری که میان من و اوست
خوش باش که چون غبار بر خواهد خاست
***
بر من ز فراقت ار چه بیدادیهاست
دل را به شب از خیالت آزادیهاست
شاگردی تو مایه ی استادیهاست
شادم به غمت که در غمت شادیهاست
***
تن در غم تو همچو زه از کاستی است
و اندر تو چو دامن همه ناراستی است
بر بسته شد از تو چو گریبان غم آنک
در عشق تو سرگشاده چون آستی است
***
شاها! تویی آنکه آسمان پایه ی تست
دین داری و شرع پروری مایه ی تست
ای سایه ی حق چون تو به عالم کس نیست
آسایش هر که هست در سایه ی تست
***
دوش از چشمم سرشک گلگون ره جست
در جام شراب ریخت صد قطره نخست
زان ریختن سرشگ خون اندر جام
معلومم شد که خون به خون خواهد شست
***
هر کاو دل و جان به خدمتت پروردست
با نعمت و ناز جفت وز غم فردست
نرگس زر و سیم از آن به دست آوردست
کاو نیز شبی خدمت بزمت کردست
***
تا دل به کف تو رایگان افتادست
صد گونه مرا به جان زیان افتادست
جز با اجلم صلح نخواهد دادن
زینسان که غم تو در میان افتادست
***
زان پیش که دل داد جوانی دادست
اندر سر من موی سپید افتادست
چون روز به من نشان پیری بنمود
این صبح که از شب جوانی زادست
***
امشب بر من زمانه شاد آوردست
حورا وش و مشتری نژاد آوردست
امید نبد مرا که آیی به برم
ای آتش رخ کدام باد آوردست
***
از باده ی درد ناز ساقی بترست
وز صبر گریز پای عاقی بترست
از عمر چو حاصل غم و باقی هوسست
مجموع مرا حاصل و باقی بترست
***
چون دید بتم که کار من بر خطرست
وز درد دلم بر رخ زردم اثرست
گل بر لب خود نهاد و پس داد به من
یعنی که دوای درد دل گلشکرست
***
هر کو ز ملوک عصر بیگانه نشست
در آتش اندوه چو پروانه نشست
زودا که چو سایه خاک درها بوسد
آن کس که چو سایه در بن خانه نشست
***
شبها که من از وصل تو بودم سرمست
مسکین دلم از روز غم ایمن ننشست
امروز ز هجران تو معلومم شد
کز بعد چنان شبی چنین روزی هست
***
زان طیره نیم کان بت آزار پرست
دل بست مرا به عشوه و پشت شکست
در تابم از آن کاین دل سگ روی مرا
از گوشه برون کشید و با گوشه نشست
***
درد توام ای عهد شکن در جانست
غم در دل باشد آن من در جانست
دل بردی و دیده خون شد و تن بگداخت
با این همه راضیم سخن در جانست
***
در کوی غم تو صبر بی فرمانست
در دیده ز اشگ هر شبی طوفانست
دل را ز تو دردهای بیدرمانست
با این همه راضیم سخن در جانست
***
شاهی که سعادت و ظفر رهبر اوست
در چشم فلک سرمه ز خاک در اوست
رنجور شد از پای و سزا نیست به رنج
آن پای که سرهای سران چاکر اوست
***
عهدیست که جام می ندیدم بر دست
نه عشرت پنج روزه و امن پیوست
دل از غم عیش و کامرانی برخاست
از بس که به ماتم عزیزان بنشست
***
زان روز که چشم من به رویت نگریست
نگذشت شبی که در غمت خون نگریست
بشتاب که دل بی تو نمی داند ساخت
دریاب که جان بی تو نمی داند زیست
***
ای دیده نگویی که ترا با دل چیست
وی دل ز تو چند خواهد این دیده گریست
ای دیده تو عاقبت نمی اندیشی
وی دل تو به عاقبت نمی دانی زیست
***
ای موی سپید هیچ آزرمت نیست؟
بر من بجز از تاختن گرمت نیست؟
بر فرق سرم بیشتر از سی و دو سال
بنشستی و از هیچ کسی شرمت نیست؟
***
چون در دل من تویی درو غم خوش نیست
کارم ز تو چون زلف تو درهم خوش نیست
گفتی خوش نیست جان بدادن به غمت
ای جان خوش این قصد به جانم خوش نیست
***
چون دید دلم که زلف یارم خم داشت
در حلقه ی او رفت و قدم محکم داشت
بیچاره ندانست چو به در نگریست
هر حلقه از آن زلف دری در غم داشت
***
هر زخم جفایی که فلک پنهان داشت
زد بر دل ما چو از قضا فرمان داشت
ای دور فلک دست فرو هل که به صبر
با زخم تو پای بیش ازین نتوان داشت
***
دل در غم تو نقش امان جست و نیافت
وز محنت تو خلاص جان جست و نیافت
صد لقمه ی زهر یافت ناجسته به کام
یک ساعته کام در جهان جست و نیافت
***
بس دل که ز عشق تو سر خویش گرفت
بس جان که به بازار تو از دست برفت
عالم همه سوختی و زین کم نکنی
تا بر رخت آتشست و در پیش تو نفت
***
آنرا که بد امید وصال از چشمت
دور از لبت افتاد به حال از چشمت
وان دل که ز عشق حلقه در گوش توشد
خورده ست هزار گوشمال از چشمت
***
دل بر سر کوی تست سرمست غمت
تن همچو دل اوفتاده در شست غمت
درمانده ی آنم که چه بر خواهد داشت
جانی که به پای بردم از دست غمت
***
ای کم زده خورشید فلک از رایت
عاجز شده کان ز طبع گوهر زایت
آن زهره نداشت رنج کاید بر تو
آمد بر بهانه بوسه زد بر پایت
***
***
پیروزه ی آسمان نگینم زیبد
بر توسن روزگار زینم زیبد
در خرمن نظم و نثر چون خاقانی
حقا که هزار خوشه چینم زیبد
***
با من چو شبی به وصل در پیوندد
ننشسته هنوز رخت بر می بندد
بنشینم و در فراق او می گریم
برخیزد و بر گریه ی من می خندد
***
گر یار به خون تو کمر در بندد
ای دل مکن آنچه از تو خرد نپسندد
گر خون گریم نهان تو بیرون خوش باش
من گریم به بود که دشمن خندد
***
دهر ار چه غم نامتناهی دارد
در کار دلم بسی تباهی دارد
عاجز شده ام از آنکه این موی سپید
از بهر چه در سرم سیاهی دارد
***
گل از رخ گلرنگ تو تشویر خورد
نرگس ز کمان ابرویت تیر خورد
در نیشکر سبز شکر در طفلی
گویی ز لب چون شکرت شیر خورد
****
از روی خرد شعر ترا ای سره مرد
ماننده به آب بیلقان باید کرد
این گرچه پر از خطاست می باید خواند
وان گرچه پر از گه است می باید خورد
***
دل گر سوی لهو و ناز کم می یازد
شاید که ز غم به خود نمی پردازد
چندین غم دل که سوی ما می تازد
گر دل همه از سنگ بود بگدازد
***
چون طبع تو با یار جفا می ورزد
دل در غم تو ز بیم جان می لرزد
گیرم که جهان بجز وصل تو نیست
انصاف بده همه جهان این ارزد؟
***
چون لشکر عارضه به بد رای تو زد
بر عرض شریف عالم آرای تو زد
بودی ز شرف رسیده بر چرخ نهم
بر تو نرسید دست بر پای تو زد
***
دریاب دلی را که به داغت سوزد
زان پیش که خط از پر زاغت سوزد
افروز چراغ دل و گر نی فردا
با من همه روغن چراغت سوزد
***
هر دم به تو خصمی دگرم برخیزد
ترسم که ز عشقت اثرم برخیزد
و آن روز که ساعتی برم بنشینی
بیم است که عالم از سرم برخیزد
***
گفتم ز سپاهان مدد جان خیزد
لعلی است مروت که از آن کان خیزد
کی دانستم کاهل سپاهان کورند؟
با آن همه سرمه کز سپاهان خیزد
***
بر عمر دراز شه علامت باشد
رنج قدمش چو با سلامت باشد
رنجوری پای او دلیل است بر آنک
درد سر او روز قیامت باشد
***
شکرست که جان لطف بر جای بماند
صحت بر شاه عالم آرای بماند
المنة لله که ازین رنج برست
پایی که ازو زمانه بر پای بماند
***
با من ز تو یادگار جز درد نماند
دور از تو ز من جز نفسی سرد نماند
هجری که ز من خون جگر خورد بزیست
صبری که مراعات دلم کرد نماند
***
از لشکر صبرم علمی بیش نماند
وز هر چه مرا بود غمی بیش نماند
وین نادره تر که از سر عشق هنوز
دم می دهد و مرا دمی بیش نماند
***
دل با تو برفت هیچ منزل که نماند
در عشق بگو کدام مشکل که نماند
وین طرفه که صد عذر همی باید خواست
دل ماندگی ترا میان دل که نماند
***
ای دوست مخور خون غم اندوزی چند
خوش باش و مده دل به بدآموزی چند
با ما به وصال خود شبی چند بساز
کاین حسن نماند بجز از روزی چند
***
با چشم چگونه اشک دارد پیوند؟
بودیم چنان هر دو بهم روزی چند
صد قطره سرشگ خون ز چشم افگندم
امروز که او چو اشگم از چشم فگند
***
دست تو به جود طعنه در میغ زند
در معرکه تیغ گهر آمیغ زند
از کار خود آفتاب را شرمی باد
کاو تیغ تو دیده هر سحر تیغ زند
***
یارم سرسرو سایه ور می شکند
بر برگ سمن سنبل تر می شکند
سوز دل و آب چشم گریان مرا
می داند و می بیند و بر می شکند
***
بر تیغ تو شاه روم سر عرضه کند
بر تیر تو نسر چرخ پر عرضه کند
نرگس که بود؟ که از سر بی مهری
در مجلس شاه سیم و زر عرضه کند
***
در کوس توام سینه ی پر سوز افگند
وز روی توام دور بدآموز افگند
امید نبودم که بدین روز افتم
شبهای غم توام بدین روز افگند
***
بر درگه وصل یار سرهنگانند
بی سیمان را ز در برون می رانند
در صدر وصال او گرم ننشانند
آخر دل خسته را زمن نستانند
***
هر کاو شرف خدمت تو بگزیند
فارغ شود از جهان و خوش بنشیند
و الله که مبارک شود آن کس را روز
کز اول بامداد رویت بیند
***
لعل لبت ار به بوسه سرکش نبود
از دست تو یک پای بر آتش نبود
جانا به لب مسیح و آنگاه به چشم
کار ملک الموت کنی خوش نبود
***
مگذار که سودم به زیان در برود
و آوازه ی جورت به جهان در برود
جانا ز پی بوس و کناری که نبود
شاید که دل من به میان در برود
***
دوش ار چه دلم ز درد هجران پر بود
اندیشه ی من درازی شب بفزود
سودا زده می شدم ولیکن دم صبح
در کار خلاصم ید بیضا بنمود
***
ابر آمد کز جود سرافراز شود
در بارد تا با کفت انباز شود
چون دست تو دید عزم آن می دارد
کز شرم کفت خجل خجل باز شود
***
تن کیست که با وصل تو دمساز شود
دل کیست که با عشق تو همراز شود
گر بوی غمت به دل رسد نعره زنان
جان رقص کنان به پیش غم باز شود
***
یارم چو گه خشم کم آزرم شود
سر دیم بگوید آنگهی گرم شود
با من دل او بی سببی سخت گرفت
یا رب سببی کن که دلش نرم شود
***
هر کو به جهان غمخور زلف تو شود
دلتنگ تر از چنبر زلف تو شود
و آن دل به طمع غمخور زلف تو شود
دانی چه کند در سر زلف تو شود؟
***
وقت است که حسن تو وبال تو شود
حال تو به تیرگی چو خال تو شود
چون بنشینی تو با یکی تو بره ریش
جوجو بادا که دل جوال تو شود
***
دل گرچه همه ساله جمالت خواهد
و آید به بر تو تا وصالت خواهد
این بار به خدمت تو زان آمد دل
تا عذر قدمهای خیالت خواهد
***
بلبل به سحر دو دیده پر خون آید
با ناله و نوحه ی دگرگون آید
گل از پس پرده بود چون گریه شنید
خندان خندان ز پرده بیرون آید
***
دوران فلک چون تو شهی ننماید
تیغ پدرت بند فلک بگشاید
از پشت اتابک چو تو شاهی زاید
زیرا که ز شیر بچه هم شیر آید
***
بنمای رخ ار کام منت می باید
زان پیش که دود از آتشت برناید
آنکس که به آتشت دمی گرم نشد
از دود تو گر کور نگردد شاید
***
خورشید رخت شبی که وصل آراید
با پرتو او ستاره پیدا ناید
وان روز که از هجر دری نگشاید
در روز مرا ستاره می بنماید
***
ای صبر نگفتی چو غمی پیش آید
خوش باش که کار تو ز من بگشاید
رفتی چو کلاه گوشه ی غم دیدی
ای صبر کنون کفش که را می باید؟
***
چون حق مروت و کرم نگزارید
امروز که فرمانده و دولتیارید
فردا که شود چشم سعادت در خواب
از کرده ی بد چه چشم نیکی دارید؟
***
چون کار من از شهاب بر چرخ رسید
وز دست غمم به لطف خود باز خرید
هجر آمد و روز من سیه کرد چو شب
یعنی که شهاب جز به شب نتوان دید
***
برخاست دلم تا دگری بگزیند
گفتم بنشین که یار از من بیند
آمد غم تو گفت بدو بنمایم
برخاستنی که تا زید ننشیند
***
آن دل که ز غم خون شد اگر به بیند
بنشیند و دامن ز غمت در چیند
بر خون من ار نشست را بگزیند
برخیزد مشتریش چون بنشیند
***
یاد تو چو جان در دل من بنشیند
کو آنکه ز عالم غم تو بگزیند
فرخ رخ و روز آنکه هر صبحدمی
دیده بگشاید و جمالت بیند
***
ای دل طمع از جفا پرستی بردار
هشیار شو و دلت ز مستی بردار
در کار خلاص تو دعا خواهم کرد
ای پای ز جای رفته دستی بردار
***
جانم به سر زلف مشوش بگذار
خوش باش و مرا به عیش ناخوش بگذار
دل گرچه از آن تست آبش بمکن
این خانه ی هم از برای آتش بگذار
***
ای از غم هجران تو ای طرفه نگار
در هر نفسی شکایتم بودی کار
و امروز که با خوی بدت گشتم یار
از هجر تو شکرست به روزی صد بار
***
یارم سخن عشوه نهاد اندر بار
غم تاختن آورد ز من برد قرار
دل چون غم او دید ز جان شد بیزار
خه ای دل و زه ای غم و احسنت ای یار
***
یک تیر جفا نماند کان زیبا یار
آنرا نزدست بر دل من صد بار
وین طرفه که هر لحظه کنم تو به ز عشق
بازم به کرشمه ای برد بر سر کار
***
با من چو گل ار شبی بپیوندد یار
ننشسته هنوز رخت بر بندد یار
چون ابر به صد دیده همی گریم من
چون گل به هزار لب همی خندد یار
***
ای دل ز ره دراز می آید یار
خوش باش که دلنواز می آید یار
وی صبر رمیده در غم فرقت او
باز آی سبک که باز می آید یار
***
گر دیده بدی روی ترا یوسف مصر
آشفته شدی چو من گدا یوسف مصر
با این همه هم به نیکویی غره مشو
با آن همه نیکویی کجا یوسف مصر؟
***
من دوش به یار گفتم ای تنگ شکر
شاید که لب ترا گزم بار دگر
بگرفت به دندان لب چون بسد تر
یعنی لب از آن تست و دندان بر سر
***
چون لطف سماع هست جامی کم گیر
چون کار طرب بپخت خامی کم گیر
بالفظ خوش تو چه حاجت به شراب؟
با سحر حلال تو حرامی کم گیر
***
با یار جفا جوی پس از هجر دراز
کردم به تلطف سخن وصل آغاز
از هر بن موییش برآمد آواز
کای برده دلت عشق من آوردی باز
***
بی زلف تو شد چشم من از ابر خجل
وز چشم تو پای دل فرو رفت به گل
گویی که در آن زلف چه می بیند چشم؟
گویی که در آن چشم چه می یابد دل؟
***
یک دست به مصحف و دگر دست به جام
گه نزد حلال مانده گه نزد حرام
ماییم درین عالم ناپخته ی خام
نه کافر مطلق نه مسلمان تمام
***
دی از می عشق مست برخاسته ام
محنت کش و غم پرست برخاسته ام
و امروز که هم دست نشستم با تو
گویی به کدام دست برخاسته ام
***
ای چرخ به زیر پای تو پست شدم
وز جام شفق جرعه ی تو مست شدم
محنت خور و مستمند پیوست شدم
دستی بر نه کنون که از دست شدم
***
گفتم که مگر داد بزرگی دادم؟
بند فلکی به زیرکی بگشادم
امروز ز مرغ زیرک آمد یادم
یعنی که به پای خود به دام افتادم
***
گفتم که به مهر یار دل بسپردم
از هجر نگویم ار ساید خردم
این گفتم و چون فراق او روی نمود
بس گریه که من به خنده بیرون بردم
***
گفتم ز دم سرد رهان یک بارم
با آنکه نکرد گفت منت دارم
تا از دم سرد کی رهاند یارم؟
حالی دم گرچه می نهد در کارم
***
چون عود اگر چه تن بلاکش دارم
چون مجمر اگر چه دل بر آتش دارم
غمگین نشوم از آنکه چون آتش و عود
در عشق دلی گرم و دمی خوش دارم
***
از چشم خود ابر را خجل می دارم
وز خون همه خاک راه گل می دارم
وین نز پی یار سنگ دل می دارم
دل مرد ز غم ماتم دل می دارم
***
دل بر تو فشانم ار بسوزی جگرم
و آن دل که من از تو بازگیرم که برم؟
ور دل طلبد غم تو هم غم نخورم
از بهر غمت دلی به صد جان بخرم
***
تا کی غم وصل تو پر آوازه خورم
بیدل ز تو اندوه بی اندازه خورم
با هجر بسازم که اگر خوش نبود
بی روی تو باری غم رو تازه خورم
***
چون در شب هجر تو فرو شد روزم
و اندر غم تو نیست کسی دلسوزم
آن به که ذخیره از سخن پردازم
وز جان به لب رسیده لب بردوزم
***
گفتم به مراعات دل و تن برسم
یک چند به حق دوست و دشمن برسم
این آرزوی دل است از آن می ترسم
زان پیش که این رسد به من، من برسم
***
تن کو که بدو ناز و دلال تو کشم؟
یا دل که غم هجر و وصال تو کشم؟
جانی دارم اگر به من نپسندی
آن نیز شبی پیش خیال تو کشم
***
ماییم درین زمانه سر دفتر غم
غم درخور ما آمده ما درخور غم
در کوی جهان که خانه ی عمر دروست
همسایه ی محنتیم و در بادر غم
***
جان خواست ز من دوش بت دلگسلم
گفتم بدهم باز نفرمود دلم
یعنی نرسد به وصل رویش بی جان
و اکنون که برم جان که زرویش خجلم
***
پیوسته ز روزگار دشمن کامم
گر شهد خورم زهر شود در کامم
ناداده مرا چرخ فلک یک کامم
ترسم که برد زیر زمین ناکامم
***
روزی که سرا پرده بر افلاک زنم
آن روز ردای صبح را چاک زنم
پیش رخ تو که نور خورشید ازوست
چون سایه هزار بوسه بر خاک زنم
***
در شیوه ی عشق بیش ازین کم نزنم
ور دل ببرد دو دیده برهم نزنم
عهدی دارم که در غم فرقت یار
گر جان برود تن زنم و دم نزنم
***
با دل گفتم کای دل پر فن! چکنم؟
وین درد گرفته را به دامن چکنم؟
دل سرزده و خجل به من کرد نگاه
گفت این همه دیده می کند من چکنم؟
***
چندانکه به کار خود فرو می بینم
بی دیده کی خویش نکو می بینم؟
با زحمت چشم خود چه خواهم کردن؟
اکنون که جهان به چشم او می بینم
***
هر عذر که با یار بداندیش نهم
زان عذر همه خار دل ریش نهم
زین حیف اگرم جان سر رفتن دارد
برخیزم و پا فراز جان پیش نهم
***
چون غنچه اگر بند دهان بگشایم
اسرار زمانه در زمان بگشایم
وانگه که چو خورشید کشم تیغ زبان
چون صبح به یک نفس جهان بگشایم
***
گر معتکف در وثاق تو نی ام
زان نیست که خسته ی فراق تو نی ام
روزم چو سر زلف و شاقان تو باد
با این همه ریش گر وشاق تو نی ام
***
ای دیده ی اقبال به رویت نگران
عاجز شده از فر تو صاحب نظران
رنجور شدی ز پا و ننشست فلک
تا کرد فدای پات سرهای سران
***
نه اهل سپاهان و نه بد عهدیشان
در کار هنر سستی و بد جهدیشان
عیسی دمی ای مجیر! دامن درکش
زان قوم که دجال بود مهدیشان
***
زان زر هوسی که خیزد از کان سخن
چندانکه نسخته ام به میزان سخن
شد مکه به مرتبت سپاهان که دروست
یک گوشه و صد هزار حسان سخن
***
آن عاقل دوست همچو ابله دشمن
آن کرد به من کان نکند صد دشمن
گر مهر چنین بود غلام کینم
ور دوست چنین کند عفا الله دشمن
***
تقویم نو ای معجز طبع تو سخن!
بفرست و به وعده ی کژم طیره مکن
ترسم که چو تقویم نوم نفرستی
بی حاصل خوانمت چو تقویم کهن
***
صد طعنه ز هر گدای می خوردم من
صد شربت جان گزای می خوردم من
از جور تو پشت می خاییدم من
وز هجر تو پشت پای می خوردم من
***
آساید اگر شوی تو همخوابه ی من
گوش فلک ستمگر از لابه ی من
ای دوست جهانیان چون شنگرف برند
خاک سر کوی تو ز خونابه ی من
***
ای گشته زیان مملکت سود از تو!
رو تازگی جهان بیفزود از تو
تو ایمنی از نکبت گیتی تا هست
خلق و پدر و خدای خشنود از تو
***
هر تخم که کاشتم نیامد به درو
تا چند خورد کهنه دلم غصه ی تو
سنبل نیم ای صنم! که گویم که برو
زین شهر تو گوئی مرو ای باب مرو!
***
چون سایه نه نیستم نه هستم بی تو
وز سایه ی خویشتن گسستم بی تو
تا سایه ی وصل بر گرفتی ز سرم
چون سایه به خاک در نشستم بی تو
***
وصلی که مرا به ناز پروردی کو؟
جانی که مراعات دلم کردی کو؟
آن هجر که نام من فرو بردی هست
و آن صبر که کام من بر آوردی کو؟
***
ای شب چکنم چاره! من از بهر خدای
تنهایی و تیرگی و بندی برپای
گر عمر منی ای شب! ازین بیش مپای
ور جان منی ای نفس صبح! برآی
***
ای برده دلم به صد هزار استادی!
در عشق تو بندگی به از آزادی
اصل طرب و مایه ی شادیست غمت
یک دم غم تو به از هزاران شادی
***
صد عشوه ی نغز و دلستان آوردی
تا عمر عزیزم به زیان آوردی
گفتی به برم جان تو دل خوش می دار
تا جان بردن مرا به جان آوردی
***
با دل گفتم چو دلبری بگزیدی
بنشین و بگو که با منش چون دیدی؟
دل گفت که از تو جان طمع می دارد
می دان تو و این سخن ز من نشنیدی
***
ای موی سپید! اگر شبی با یاری
بنشینم و از عیش برآید کاری
صد عذر نهم گر بودش آزاری
این جور ترا چه عذر سازم باری
***
ای دل! تو اگر ز رنج جان پرهیزی
در جستن وصل آب رخ خود ریزی
با یار چنان شبی که صد عمر دراز
بنشینی اگر از سر جان برخیزی
***
زان دل ز من ای سرو سهی! نستانی
خواهی که ز من دل تهی نستانی
تا لب ندهی دل ز رهی نستانی
اینست سخن تا ندهی نستانی
***
هر شب صنما! که رای زی خنده کنی
صد عاشق مرده را به لب زنده کنی
گشتی تو نمک فروش تا بر دل خلق
چون زخم زنی نمک پراکنده کنی
***
یک دم به وصال با رهی ناسایی
جز سوی خلاف کار من نگرایی
دل رفت و دو دیده کور شد در غم
جان نیز همی رود چه می فرمایی؟
***
آنکس که به چهره بوستانیست تویی
وانکس که به غمزه دلستانیست تویی
آنکس که ملامت جهانست منم
وانکس که قیامت جهانیست تویی
***
در معرکه شیر آتش انگیز تویی
در بزم به از هزار پرویز تویی
خون ریز عدو به خنجر تیز تویی
اسلام نواز و قایم آویز تویی
***
دل گفت مرا که آن بت از دلجویی
دیدی که نکرد با تو جز بدخویی
گفتم که تو در خدمت او خوش هستی
گفتا که «کدام خوش تو نیز این گویی»؟
***
ای غم! تو فراق من گزینی گویی
وی هجر! تو مهره باز چینی گویی
ای روز شب وصال بینی گویی
وی شب تو به روز من نشینی گویی
***