مثنوي جمال و جلال
تصنيف محمّد نزل آباد
در سال 808 ق
***
پايه ي شرع ازو بلند شده
در عدم ظلم پاي بند شده
کوس شاهي زده به قصر فلک
همچو من مادحش پري و ملک
قبّه ي چتر او فلک فرساي
سايه اش سايبان ظلّ خداي
طاعتش کار و پيشه دانش و داد
هرچه نيکست کردگارش داد
صورت فتح نقش بر عَلمَش
اختر و ماه کمترين خدمش
بر سر[ش] همچو مهر افسر زر
چون ستاره به گرد وي لشکر
دولتش تا به حشر پاينده
فلکش رام و اخترش بنده
——-
(1) آغاز داستان جمال و جلال
ساقيا ساغري بيار شراب
تشنگان را به جرعه اي درياب
دختري لاله طلعتی چو پري
جلوه اي ده تو ساغري حلبي
باغ قصرست لاله ساغر مل
طلعت تو گلست و من بلبل
تا شدم همچو نرگس تو خمار
دفع رنج خمار مي زِ خُم آر
بده از جام زرنگار آن راح
که دهد نور دل چو خور به صباح
آفتابيست باده اندر جام
باده گردان بدين مقام مدام
مطربا چنگ باز گير به دست
بنوازش چو بلبل سرمست
چنگ شوريده را بمال تو گوش
تا درآيد به سان من به خروش
داده باشي چو ارغنون را ساز
يک زمانش به صدق دل بنواز
قصّه از عقل کل روايت کن
اين نکو داستان حکايت کن
گوي در موضعي که ويرانست
در جهان مسکن دليرانست
بود شهري بسي عجيب و ظريف
همچو باغ ارم هواي لطيف
بارويش سر کشيده تا به فلک
خندقش رفته تا به پشت سمک
بارويي داشت جملگي از سنگ
طول و عرضش کشيده صد فرسنگ
به سر تيشه سنگ آن ديوار
کرده استاد جمله نقش و نگار
داشت دروازه نه در از فولاد
ساخته ده هزار من استاد
طفل اگر کف زدي برو بي خويش
رفتي آن در همان زمان در پيش
بود آهن فکنده بر خندق
بود بر وي پل چهار طبق
پيش هر در کشيده ايواني
به بلندي چو طاق کيواني
بر سر هر يکي از آن ايوان
شيري از زر نهاده بود عيان
چونکه از شهر بود بيرون جنگ
مي زدي از دهان به دشمن سنگ
چار بازار همچو ارکان داشت
هر يکي صد هزار دکّان داشت
در ميان داشت قلعه اي محکم
سرکشيده به نيلگون طارم
اين خبر بد به روي لوح کلام
بود آن روز شهر فردش نام
خلق آن دور تا به پانصد سال
مي رسيدند جملگي به کمال
بعد پانصد هلاک مي رفتند
همچو ما زير خاک مي رفتند
اندر آن شهر پادشاهي بود
چون مه و اخترش سپاهي بود
خسرو جم دل و فريدون فر
چاکرش نصرت و غلام ظفر
همه شاهان تيغدار خدم
کمرش بسته بر ميان چو قلم
همچو خورشيد نوربخش به چهر
خادمش ماه و منظرش چو سپهر
چون گرفتي به دست هندوي تيغ
خور کشيدي به رخ سپر از ميغ
اين چنين گفت لوح سبز عيان
بود لهراس نام آن سلطان
در خواص سپهر و سير نجوم
بود بسيار نکته اش معلوم
بازي اختران و دور فلک
به رصد مي شناختي يک يک
هر که بودي به پيش شاه مقيم
عالمي بود يا خجسته حکيم
چونکه کردي عزيمت مجلس
دفتر عارفانش بد مونس
اي خوشا وقت آن شهنشاهي
که به حکمت بود ورا راهي
پادشاه آن کسيست کو داناست
شاه نادان به مُلکِ فضل گداست
مي نبودش چو هيچ فرزندي
که بماند ز شاه پيوندي
روز و شب بود شه به حزن و ملال
قامتش زين خيال گشته هلال
بود روزي قوي حزين [لهرا]س
بهر فرزند دل پر از وسواس
گفت آورد شاه اسطرلاب
رفت تا آفتاب عالم تاب
ارتفاعي گرفت آن خورشيد
دل چون جام خويشتن جمشيد
يافت چون منزل خرد لامع
کرد پيدا همان زمان طالع
طالع وقت گشت چون حاصل
کرد بنياد رمل آن کامل
چونکه بنمود شه حکيمانه
هيئت رمل شانزده خانه
خانه ها چون تمام شد مرقوم
گشت از رمل شاه را معلوم
که درين سال نصرت جبّار
مي دهد مر ورا دري شهوار
داشت لهراس دلبري به حرم
رخ چو گل قد چو سرو باغ ارم
همچو خورشيدِ آسمانش روش
زلف چون شب هلال وار ابروش
دل خورشيد در غمش دل سوز
نام آن ماه بود مهرافروز
بود لهراس يک شبي در خواب
بر سر تخت و بستر سنجاب
ديد در خواب خسرو سرمست
که ورا هست غنچه اي در دست
داد آن غنچه را به مهرافروز
که شب از روي او شدي چون روز
غنچه را چون به دست دلبر داد
سرو قدّش درون جيب نهاد
داشت در جيب يک زمان پنهان
بود حيرانِ حال او سلطان
که صنم لب چو غنچه خندان کرد
دست از لطف در گريبان کرد
غنچه در جيب او روان بگشاد
گلي اندر کنار شاه نهاد
ديد گل غنچه شاه چون به کنار
گشت از خواب در زمان بيدار
بود پنجش وزير داننده
راي چو آفتاب تابنده
هر يکي در زمانه لقماني
راي رخشان چو مهر تاباني
همه دانا به هيئت [و] تعبير
در طبّ و در حساب و در اکسير
اوّلين بود نام او ديندار
راي چون مهر چرخ با انوار
اسم ثاني بدي جهانگستر
معدن دانش و محيط هنر
سيّمين مهرراي بودي نام
داشت از عدل او زمانه نظام
اسم چارم مدبّر کامل
بود در جمع فاضلان فاضل
پنجمين منهي نکو ديدار
جان لهراس بود و مونس و يار
چونکه طاوس نيلگون گلشن
کرد از ذيل عالمي روشن
شه به ديوان سرفراز سرير
ساخت مسکن به سان بدر منير
وزرا بر فراز کرسي زر
جاي کردند همچو پنج اختر
جمله خوردند در زمان سوگند
که خدا مي دهد به شه فرزند
هم در آن شب ز شاه آن دلبر
گشت حامل صدف صفت به گهر
غنچه در جيب سرو شد مدفون
تا درآورد او ز لطف برون
چون برآمد ازين سخن دو سه ماه
گشت سلطان ز خواب خود آگاه
گشت معلوم شه که آن ناهيد
دارد اندر درون خود خورشيد
چون دُر اندر صدف همي پرورد
دلبر و شاه عيشها مي کرد
دايما بود شاه با طاعات
بذل مي کرد روز و شب خيرات
هر که خيرات کرد و طاعت داد
يافت از کردگار خويش مراد
چون برآمد ازين سخن نه ماه
گشت ظاهر ز مهر و اختر و ماه
غنچه اي شد پديد از آن گلشن
که جهان شد ز طلعتش روشن
به در آمد مهي ز پرده ي غيب
که ازو ديده هر دو عالم زيب
بر افق بود پرتو خورشيد
در حمل بود و در شرف ناهيد
طالع شه بديد چون لهراس
کرد منقوش بر رخ قرطاس
زايجه از قلم چو شد مرقوم
گشت معلوم از بيوت نجوم
که بسي حالت عجب در راه
هست کايد ز چرخ بر سر شاه
ديد از سهم غيب چون اين سهم
گشت لهراس دل غمين از وهم
کرد معلوم شاه کاخر کار
گردد او شاه بر صغار و کبار
گشت سلطان ازين معاني شاد
بنديان را ز بند کرد آزاد
عيش بنياد کرد در منظر
با دف و چنگ و مطرب و ساغر
بس که دستش نثار گوهر کرد
عالمي را به زر منوّر کرد
ديد فرزند را چو شاه جمال
کرد نامش ز روي لطف جلال
غلغل اندر ميان شهر افتاد
گفت شاها فلک مبارک باد
زهره مجمر به قصر چرخ افروخت
دفع چشم بدان سپندي سوخت
دايه پيچيد شاه را به قماط
کرد از مقدمش زمانه نشاط
مهد زرّين براش بنهادند
زيبش از پرنيان و نخ دادند
بر رخش دايه چونکه نيل کشيد
شب شد از روي آفتاب پديد
چونکه در مهد دولتش بستند
رونق مهر و ماه بشکستند
بر لبش دايه شير چون بنهاد
خضر را دهر آب حيوان داد
همچو شبنم که پرورد رخ ورد
صنمي کش به شير مي پرورد
چون دو سالش نگاه داشت به مهد
دايه تبديل کرد شير به شهد
کرد آلوده سينه از حنظل
بر لب فندقش چکاند عسل
خوي با انگبين و پسته و قند
کرد و از شير خام دل برکند
نعمت دهر شير خام بود
جوي جنّت پر از مدام بود
دل ازين شير خام تن برکن
تا کنندت چو من عسل به دهن
عمر شه چون درين سراي سپنج
به سعادت دراز شد از پنج
شه بياورد اوستاد دبير
طبع او مشتري و کلکلش تير
زر فشاندند بر سر استاد
لوحش از سيم بر کنار نهاد
قرب شش سال شاه را مفهوم
گشت انواع خطّ و طور علوم
رفت از عمر شه چو چارده سال
بود در رزم صد چو رستم زال
گر فکندي به برج چرخ کمند
گردن مهر مي شدي در بند
ترک پيکان تير او بهرام
ز اسپر چرخ مي رود به سهام
گر به گردون نشاندي چوگان
سر کيوان شدي چو گو گردان
گر زدي تيغ بر سپهر جسيم
سپر مهر و مه شدي به دو نيم
بود لهراس از جمالش شاد
دلش از بند غم شده آزاد
گلشني داشت چون جنان روشن
پنج منظر ميانه ي گلشن
بود باغي به سان باغ بهشت
خاک او جملگي عبير سرشت
هر طرف کوثري درو پرآب
خاک چون زعفران و آب گلاب
پر گل و پر ز لاله و نرگس
شه درو داشت دايما مجلس
پنج منظر درو چو قصر جنان
چون فلک سبز جمله را ايوان
روح بخش و نسيم مشکين دم
چون دم پاک عيسي مريم
دلگشا بود نام آن گلشن
لاله در وي چراغ سان روشن
بود روزي به دلگشا لهراس
داده گلشن به عيش و زيب اساس
باده غرّا بود به ساغر زر
کرده چون مهر ساقيان انور
هر طرف جام باده ي گلرنگ
مطربان در نواز و نغمه ي چنگ
شاه چون راح لاله گون سرمست
رخ چو گل مثل غنچه جام به دست
مجلسي همچو روضه ي رضوان
حوريان مثل سرو جلوه کنان
شاه بر تخت جاه چون خورشيد
وزرا تير و مطربان ناهيد
امرا جمله شمعشان بر پاي
گشته تابنده همچو مه شان راي
ناگهان پادشاه با تدبير
گفت با پنج نامدار وزير
کاي حکيمان با خرد معشار
منطق جمله چون در شهوار
همه آگاه از رموز علوم
گشته انواع علمتان معلوم
ارستون هر يکي شده به فنون
صد چو بقراط و صد چو افلاطون
مدّتي گشت تا که در مجلس
نيست غير شما مرا مونس
دعوي فضل کرده ايد و هنر
کو چو من در جهان هنرپرور
اين دم از تخت و تاج و ملک و ز مال
نيست هيچم عزيزتر ز جلال
گل پربار و تازه ي گلشن اوست
روشنيي دو چشم روشن اوست
خانه ي دل سراي وي باشد
تاج و تخت از براي وي باشد
خواهم اکنون ز پنج مرد وزير
که نمايند صاحب تدبير
که درين پنج منظر روشن
که بود در ميانه ي گلشن
از براي جلال فرّخ بخت
بنهيد از ره سعادت تخت
هر يکي روز هر يکي يک پند
عرضه داريد پيش اين فرزند
يک حکايت موافق پندي
گويد از لطف هر خردمندي
که از آن پندهاي همچون در
گوش اين نيک راي گردد پر
هست در گوش پند مرد حکيم
نزد ما خوبتر ز درّ يتيم
وزرا چون ز شه شنيدند اين
رو نهادند جملگي به زمين
بوسه بر پاي تخت زر دادند
کلک سيمين به عين بنهادند
شاه گفتا ز لطف با ديندار
که چو فردا صباح پند بيار
اين بگفت و ز باغ گشت سوار
کرد رو سوي قصر خويش و حصار
بود آن شب به عيش و نصرت و ناز
در اقبال بر رخ شه باز
——-
(2) رفتن لهراس روز اوّل به قصر مينا با جلال پسر خود
صبح چون از افق جمال نمود
رنگ ز آيينه ي سپهر ربود
خشت زرّين مهر را استاد
بر سر طاق زرنگار نهاد
نيمه ي زر کشيد دست قضا
باز بر صفّ گنبد مينا
از گلوي بنفشه صبح نهفت
کرد سحري و ياسمين بشکفت
رومي روز زاد زنگي شب
صبح حيران درين خيال عجب
جوف خرگاه چرخ زنگاري
از شفق گشت باز گلناري
مهر چون زد برين حصار علم
کرد رو سوي باغ شه ز حرم
بر کميتي سواره شد لهراس
به سوي باغ رفت از کرياس
چون درآمد به باغ شاه زمن
کرد در قصر نيلگون مسکن
بود قصري چو گنبد افلاک
کس نديده بدش ز آب و ز خاک
لاجوردي درون برون مينا
راست مانند گنبد خضرا
سقف او همچو مهر و ماه [و] نجوم
سيم و زر کرد نقشها مرقوم
فرش او جمله مرمر و زرکار
خشت سيمين گرفته بر ديوار
تخت در وي نهاده از صندل
نقشش از لاجورد و از زر حل
چار قبّه به چار سوي سرير
زر مشبّق درونش پر ز عبير
شه به پهلوي خويشتن بر تخت
کرد جاي جلال نيکوبخت
کرسي سيم پر ز نقش و نگار
بنهادند خاصه ي ديندار
شاه چون بر سرير کرد آرام
وزرا پيش خسرو ايّام
گفت [لهراس]س باز با ديندار
که دُرِ نطق کن به بزم نثار
قفل از درج معرفت بگشاي
به سخن نقد خويشتن بنماي
گوهر معنوي بکن ايثار
هان چه داري بيا و پيش بيار
با وزير اين سخن چو سلطان گفت
خاک راهش به نوک مژگان رفت
خاست بر پا فراز کرسي سيم
کرد آغاز پند مرد حکيم
کرد صندوق گوهرش سر باز
گفت اين پند و نطق کرد اغاز
——-
(3) پند دادن ديندار جلال را
اي شه مهرراي گردون قدر
پاسبانت هلال و دربان بدر
طلعتت ماه و چون سپهر سرير
مطربت زهره است و مادح تير
دولتت را به دهر لطف الاه
دارد از چشم زخم چرخ نگاه
گر اشارت بود ز شاه جهان
ادهم طبع را دهم جولان
گوي معني به صولجان سخن
بربايم ز فاضلان به سخن
پند گويم به منطق موزون
به لطافت چو لؤلؤ مکنون
——-
(4) پندي که ديندار به جلال گفت
پادشاها به عدل کوش و به داد
چون خدايت به دهر دولت داد
تا کند جاه و نصرتت ياري
نکني در جهان دل آزاري
دل اهل نظر به دست آور
بر صف دشمنان شکست آور
با رعيّت به عدل کوش مقيم
تا نباشد ز دشمنانت بيم
شد بر آن شه حلال شاهي او
که رعيّت بود سپاهي او
نام نيکو ز شاه شهر امنيست
آن که با اهل ملک نيکو زيست
باش مادام چون پدر عادل
تا شود نيک ناميت حاصل
نام نيکو به از خزانه و مال
داند اين حال صاحب اقبال
پادشاهي که نيک نام بود
چرخ و اختر ورا غلام بود
نيک ناميّ پادشه عدل است
قوّت شرع دادن بذل است
تا شوي ايمن [ا]ز عذاب الاه
دل خلقِ شکسته دار نگاه
دل بود چون خزينه ي جبّار
مخزن حق نکو نگه مي دار
گر کني نام کعبه ويراني
به که از خود دلي برنجاني
لطف کن تا شوند مردم رام
خلق را بس ز شه جواب سلام
چون تکبّر خواص شيطانست
هر که کبرش بود نه انسانست
همّت آدمي اثر دارد
داند آن کو ز دل خبر دارد
چون رعيّت شدند دولت خواه
گو مخور غم ز خصم ديگر شاه
گنج سلطان رعيّتست يقين
مَسِتان زر مکن به زير زمين
هست بيتي لطيف خوبم ياد
گفته زين پيش شاعر استاد
از رعيّت شهي که مايه ربود
بيخ ديوار کند و بام اندود
شاه اگر کرد ظالمي پيشه
راست بر پاي خويش زد تيشه
در جهان ساخت خويش را بدنام
کرد دوزخ به گاه مرگ مقام
آورم بهر پند خويش دليل
همچو بر دين عيسوي انجيل
همچو طوطي به کلک شکّربار
آرم اکنون حديث در گفتار
——-
(5) حکايت موافق پند که ديندار گفت
در يکي شهر بود سلطاني
به حشم ثاني سليماني
ديده از دولتش جهاني کام
گشته مشهور فيسقورش نام
دو پسر داشت خسرو عالم
هر دو قد همچو سرو باغ آرم
مهترين داشت طلعتي چون ماه
گرد مه پرچمي چو شاه سياه
دو هلالش ز مشک بر خورشيد
دو هزارش غلام چون جمشيد
آن چو خورشيد بود وي چو هلال
لطف بودش ولي نداشت جمال
بود مهتر به نام گردافکن
کهترين اسم نيک مستحسن
مهترش را به ظلم دل مايل
کهترش بود عاقل و عادل
گر شوي ماه آسمان به جمال
هست دولت مزيد و نيک خصال
خوب رو گرنه در پي نامست
گر بود مهر نقش حمّامست
ناگه از جام گنبد افلاک
خورد آن شاه زهر چون ترياک
گشت معلوم شه کزين عالم
رخت بايد کشيد سوي عدم
تخت را و خزينه شاهِ زمن
با همه مملکت به گردافکن
کهترين را نداد يک دينار
گشت محروم شاه نيکوکار
شاه بگذاشت قصر سبز و سمور
با کفن خوي کرد و گوشه ي گور
پسر ظالمش به تخت نشست
در شادي به روي خلقان بست
گشت يک نان به نقره صد مثقال
دوزخي گشت شهر در دو سه سال
گرچه بودي برادرش را بند
به دو نان بود در جهان خرسند
مردم شهر از خواص و عوام
از سپاهي و شهري و احشام
داشتندي چو غنچه دلها چاک
همه از جور خسرو بي باک
يک صباحي همه خروشيدند
مثل دريا به خود بجوشيدند
جمله با تيغ و تير و با خنجر
رو نهادند تا در منظر
جنگ کردند در زمان به حصار
از در و بام و غرفه و ديوار
ز کلنگ و ز بيل و پارو کاخ
شد چو کفگير بر سر سوراخ
ناگهان در ميان شورش و جنگ
زد يکي بر سر شهنشه سنگ
مغز کز کبر کرده بد گنده
بر رخ خاک شده پراکنده
رفت در خاک چونکه گردافکن
خلق کردند رو به مستحسن
آتش ظلم او وجودش سوخت
عدل اين يک چراغ جاه افروخت
اين حکايت ز بهر آن شد عرض
که بود عدل بر شهنشه فرض
در حکايت چو قصّه شد کوتاه
گويم اکنون دعاي دولت شاه
——-
(6) غزل گفتن ديندار در دعاي شاهزاده جلال
راي پاکت چو مهر تابان باد
منظرت چون سپهر گردان باد
پند موزون بنده در گوشت
دايما همچو درّ عمّان باد
نام نيکت به آب زر منقوش
بر رواق بلند کيوان باد
گر به امرت فلک چو گو نرود
قامتش خم به سان چوگان باد
پرده دار تو دولت و اقبال
نصرتت همچو بخت دربان باد
با تو هرکس کجست چون ابرو
همچو زلف بتان پريشان باد
گرچه فرمان کس نبرد فلک
بهر حکم تو بند فرمان باد
——-
(7) تمامت داستان
کرد ديندار اين سخن چو تمام
ديد سلطان اداي وزن کلام
جامه ي خسرويش کرد به بر
ريخت بر وي به عزّ و جاه گهر
بيمش از انجم و خرد روشن
کرد رو سوي قصر از گلشن
بود در قصر تا درآمد شب
دل شادان و جام باده به لب
آن شب از روي لطف تا به صباح
داشت بر لب به جام زرّين راح
——-
(8) رفتن لهراس روز دوّم با جلال به قصر آل
بار ديگر چو صبح سيمين گاه
همچو يوسف نمود روي از چاه
بر سر کوه زد ز رنگ شفق
همچو خور آل و زرنشان بيرق
تخت سيمين نهاد و افسر زر
ريخت از شيشه ي کبود گهر
صبح چون غنچه زد گريبان چاک
زرفشان کرد روي عالم خاک
شد نهان چون جمال زهره و تير
مهر بنشست بر فراز سرير
خور چو آمد به گنبد زرکار
گشت لهراس از سراي سوار
تاج بر سر رخي چو تاج خروس
شد سوي باغ با نقاره و کوس
اندر آمد به باغ همچو بهشت
چون فلک بود مرو را لب کشت
کرد در قصر آل شه منزل
چون خوري کش شفق بود حاصل
بود قصري درون و بيرون آل
که به وصفش بود زبانها لال
بر سر قصر ميلي از زر ناب
بطي بر ميل از عقيق مذاب
کرده بودي مجوّفش استاد
ثقبه در وي براي رفتن باد
مي زد از جنبش شمال صفير
ريختي از دهان مرغ عبير
چرخ زن مرغ ليک بي پر بود
عالم از نغمه اش معطّر بود
در يکي صفّه از بلور سرير
به زر و لاجورد و پرتصوير
چار قبّه به چار گوشه ي تخت
لعل ليکن به ميخ زرّين سخت
فرش او جمله اطلس و کمخا
پرده زردوز از نخ و ديبا
شه درآمد ز جام گلگون مست
همچو خورشيد بر سرير بنشست
داد پهلوي خويشتن در حال
جاي سلطان ماه روي جلال
چون مه و مهر شاهزاده و شاه
فلکش قصر و اخترانش سپاه
گفت لهراس با جهانگستر
که بيا و نثار کن گوهر
طبع را چون زبانت بينم تيز
معنيِ روح بخش کن انگيز
همچو طوطي شکّرين گفتار
داستاني نکو به مجلس آر
پند گو اي وزير نيک انديش
به سخن کن بلند پايه ي خويش
چون شنيد اين سخن جهانگستر
خاست بر پا فراز کرسي زر
دُر معني به طبع نازک سفت
پند شهزاده اين معاني گفت
——-
(9) پند دادن جهانگستر جلال را
اي شه ماه روي باتدبير
راي پاکت چو آفتاب منير
دل و دست تو بحر و يم باشد
مهر و ماهت کمين خدم باشد
تا بود مهر بر رواق بلند
گردن دشمنت بود در بند
گر اشارت بود ز شاه کبار
گوهر افشانمش چو ابر بهار
در بر آرم ز بحر چون غوّاص
کنم ايثار شاه از اخلاص
بي ادب را مده به مجلس راه
کو نداند طريق صحبت شاه
هرکه را نيست اصل پاک و نسب
او چه داند طريق علم و ادب
مرد بداصل خود وفا نکند
آدمي اصل خود خطا نکند
نزد دهقان که مرد برزگرست
تخم نيکو به اصل معتبرست
نيست در نفس هر که علم و کمال
دانم او را ز زمره ي جهّال
شه که با جاهلان به دهر نشست
دولت از وي روان دو اسبه بجست
هيچ نکبت نکرد آن سر بد
که پديد آيدت مصاحب بد
مرد مجلس گزين لطيف و حکيم
سخنانش به سان درّ يتيم
تا بود منظرت ازو معمور
يابد از شمع راست مجلس نور
دولت از عقل عاقلان باشد
نکبت از جهل جاهلان باشد
دور کن جاهلان ز منظر خويش
تا بود دايمت سعادت پيش
انس هر کس گرفت با جهّال
تا ابد تافت رو ازو اقبال
نکني اعتماد بر ناکس
کو ببازد سر از براي هوس
از حکيمي سؤال کرد کسي
که بگرديده بود ملک بسي
گل که باشد به تخت گلشن شاه
عمرش از چيست اين چنين کوتاه
گفت از نکبت مصاحب بد
اين چنين قصّه اي بدو برسد
بلبل از بهر او بنالد زار
او بود روز و شب مصاحب خار
نکبت خار فتنه انگيزد
خار بر خاک مجلسش ريزد
چون که با خار هست ياري او
نکبت خار کرد خواري او
مي شود پست عزّ و جاه ملوک
که بود شه مصاحب مفلوک
نزد سلطان نيک راي اکنون
گفته ام پند چون دُر مکنون
گر اجازت بود ز شاهنشاه
قصّه ي پند را کنم کوتاه
يک حکايت به کلک گوهربار
آورم همچو گوهر شهوار
——-
(10) حکايت موافق با پند
بود شهزاده اي به عرصه ي دهر
داشت ميراث خويش سيصد شهر
پادشاهي به عزّ و دولت و ناز
ليک پيوسته بود سفله نواز
عاقلان را نبد به قهرش راه
چون نبودي ز معرفت آگاه
در جهان نام نيک او جمهور
صيتش اندر همه جهان مشهور
داشت پيوسته نعمت دنيي
بي خبر از دقايق معني
ظاهر آراسته به زيور و زر
باطنش مفلس از فنون و هنر
دشمن مردم حکيم و اصيل
در نوازش لئيم طبع و بخيل
بود شخصي پدر به دهر غلام
مادر فاشّه داشت آن گمنام
اين چنين گفت راوي اخبار
نام آن بدفعال بد معيار
اصل بد داشتي و سيرت بد
شکل انسان و ليک فعل چو دد
تخم بد کشته در زمين وجود
نشدي غير ظلم ازو موجود
برگرفتش شه جهان از خاک
پايه ي او رساند بر افلاک
آن چنان شد به پيش شاه جهان
که بدي بر ممالکش فرمان
مردمان اصيل ازو در رنج
اژدهايي نشسته بر سر گنج
چون که از مال بهره ور گرديد
غير خود در جهان بزرگ نديد
شد دماغش عجب پراکنده
چون نبد او به جاه ارزنده
چون که بداصل ديد عزّت و جاه
گشت از بهر ملک دشمن شاه
هوس شاهيش فتاد به سر
ليک عقلش نبود و فضل و هنر
بود در فکر روز و شب خيره
تا کند روز شه چو شب تيره
هرکه بداصل را به دهر نواخت
خويش را در چه بلا انداخت
جهل چون کرد باز مدهوشش
نمک شاه شد فراموشش
برد جهلش ورا برون از راه
حقّ نعمت نداشت هيچ نگاه
بود جمهور با هزار سوار
رفته بيرون به عزم صيدِ شکار
بود معيار را وطن در شهر
سينه اي پر ز کين دلي پرقهر
نوکرش شش هزار بود تمام
همه با اسب و زين و سيم لجام
داشت فرصت نگاه تا خاقان
باز آمد ز صيد در ايوان
جمله ي نوکرانش از که و مه
کرده زير قبا به مکر زره
بر شه نامور کمين بگشاد
کشت و حقّ نمک بداد به باد
چون که شه را بکشت يک نوکر
زانِ جمهور سرور صفدر
نيزه اي زد به سينه ي معيار
کشت و چون خاک کرد وي را خوار
…….
اي شه چرخ قدر مهر ضمير
راي پاکت چو آفتاب منير
به جمالِ مه تو عالم شاد
پيشه ات جود و کار دانش و داد
گر اشارت بود ز درج خيال
آورم بهر شاه عقد زلال
کنم ايثار مقدم تو ز در
که بود گوشوار خسرو خور
دار دايم دل سپاهي شاد
از کرم بنده کن دلي آزاد
خاطر مرد تيغ زن خوش دار
به لباس و به اسب و ترکش دار
هر که را عشق پادشاهي است
کار او راست از سپاهي است
شاه کش هست لشکر معمور
مکر دشمن بود ز ملکش دور
تا نيابد ز شه سپاهي زر
بهر سلطان کجا ببازد سر
با حکيمان نشين به مجلس بزم
تيغ زن دار بهر کوشش رزم
از سخا مرد را برآيد نام
نيم نان از براي قوت تمام
به عطا نام شه بلند شود
از کرم مرد پاي بند شود
چونکه باشد به زر سپاهي سير
رو نتابد ز نيزه و شمشير
زر چو دارد شه از سپاه دريغ
کي برد روز جنگ دست به تيغ
پادشه را کرم همي بايد
زر ز بهر حشم همي بايد
شه که نبود سپاه ازو خشنود
کي تواند ز مکر دشمن بود
نام نيکوي مرد از کرمست
رونق شهريار از حشمست
ملک عالم توان ز خصم ربود
چون سپاهي ز شه بود خشنود
گشت پيدا چو اتّفاق سپاه
بنشين گو ز خصم فارغ شاه
ور ز شه ناگهان حشم برگشت
رفت دولت وطن چه کوه و چه دشت
نقش بود اين سخن به سيم و به زر
بر سر طاق گنبد اخضر
کي ز خصمان امير غم بيند
که سپاهي ازو کرم بيند
زر به زير زمين سپه دل تنگ
نزد اهل خرد چه سيم و چه سنگ
شاه تا هست شاه در عالم
خود نيايد زر از برايش کم
ملک چون شد ز دست شاه به در
چه کند زر که خصم خواهد زر
گفتم اکنون براي سلطان پند
کرد اين پند را سپهر پسند
چونکه اسرار پند گشت تمام
کرد طوطي طبع اداي کلام
با سخن قصّه اي کنم پيوند
که بود قصّه متّفق با پند
——-
(11) حکايت موافق با پند
بود شاهي به جاه و عمر دراز
در دولت شده به رويش باز
خسروي خوب رو به علم و ادب
پيشه اش صبح و شام عيش و طرب
بود با چنگ و دلبر و ساقي
کرده جز عيش و ناز در باقي
حورپرستيش بود پيشه مدام
کرده جز عيش بهر خويش حرام
هيچ کس را ز خيل و خويش و حشم
مي ندادي ز بخل نيم درم
نام آن پادشاه بود سعيد
خوب رو بد ولي ز جود بعيد
لشکري داشت در زمانه خراب
دايم از مفلسي به درد و عذاب
هيچ کس را نه اسب و زين نه قبا
جملگي مانده [بُد] به دام بلا
خسروي باسخا ز جاي دگر
کرد رو ناگهان بدان کشور
سروري نيک راي و صاحب جود
از کفش جود در جهان موجود
لشکري داشت جمله فربه و سير
شيرمردان تبرکش و شمشير
نام آن شاه بود شاه صعاد
صاحب لطف و جود و دانش و داد
يافت از حال او سعيد خبر
گشت حيران امير تن پرور
لشکري داشت بس که نامضبوط
طالع جمله در وبال و هبوط
هيچ کس را نه اسب و زين و نه زر
نه کمان و نه خنجر و مغفر
چاره نبود ز خصم غير گريز
چون نباشد به رزم خنجر تيز
چون ندادي سپاه را نعمت
هيچ کس را نبد برو شفقت
هر شب از چاکران خاص هزار
مي فکندند خويش از ديوار
زر همي يافتند با دل شاد
خلعت و اسب و زين ز شاه صعاد
مرد آنجا رود که زر باشد
نه به جايي که دردسر باشد
خوب گفت آن حکيم داننده
که معانيش ماند پاينده
اين دغل دوستان که مي بيني
مگسانند گرد شيريني
چون برآمد ازين سخن ده روز
شاه تنها بماند دل پرسوز
جمله گشتند خيل شاه صعاد
داد سلطان ز بخل ملک به باد
نوکري خاص بود از آن سعيد
بگرفت و سرش ز تن ببريد
داشت چون زر ز خيل خويش دريغ
خورد ازيشان به فرق ناگه تيغ
بهر آن گفتم اين سخن با شاه
که ندارد دريغ زر ز سپاه
چون که کردم سخن به صدق ادا
گويم اکنون براي شاه دعا
——-
(12) مسدّس خواندن مهرراي در دعاي شاهزاده جلال
اي جمالت چو مهر عالم تاب
زرفشانت کند به سان سحاب
منطق دلکشت چو درّ خوشاب
با يم جود تست بحر حباب
زهره گويد بر آسمان به رباب
دولتت تا ابد مخلّد باد
اي سپهرت ز روي صدق غلام
ساقيت زهره است و مهر چو جام
داده عدلت ز روي لطف نظام
کرده دستت به ابر در انعام
وصف ذاتت به آب زر مادام
نقش اين قبّه ي زبرجد باد
به تصوّر نمي شود معلوم
آگه از خطّ و نقطه ي موهوم
منکشف گشته بر تو سرّ علوم
داده دست تو بحر را مرسوم
از خواص سپهر و سير نجوم
دولتت دايما مخلّد باد
——-
(13) تمامي داستان
خواند چون مهرراي اين اشعار
به لطافت چو لؤلؤ شهوار
خلعتش داد شاه از بر خويش
کرده قدرش ز چرخ اعظم بيش
نازکي چونکه در حديثش ديد
سخنش را به لطف بپسنديد
بار ديگر سوار شد سلطان
رفت تا قصر خويش از بستان
(14) رفتن لهراس روز چهارم با جلال به قصر کهربا
باده خوردي به جام زراندود
تا که صبح از افق جمال نمود
صبح چون با قباي الماسين
کرد نسخ لباس عبّاسين
بر فلک پرنيان تتق بستند
پرده ي آل بر افق بستند
ريخت طاوس زر جناح از بال
سوسن لعل بر فراز جبال
از شق تاجهاي لعل انبوه
صبح صادق نهاد بر سر کوه
مشعل مهر چونکه گردان شد
شمع اختر ز ديده پنهان شد
شاه لهراس با دلي چو چراغ
کرد از قصر رو به منظر و باغ
غرّش از کوس و ناله از ني خاست
علم و چتر زرنگار آراست
اندر آمد درون گلشن شاه
چون گلاب آب و زعفرانش گياه
کرد مسکن درون منظر زرد
جشني اندر جهان به خوبي فرد
بود از زرد نقشها بسيار
سيم و بس لاجورد و بس زنگار
از شبه تختي اندر آن منظر
چار پايش گرفته اندر زر
از زر و سيم کرده نقش بسي
که نظيرش نديده بود کسي
چار قبّه ز سيم پرتصوير
کرده محکم به چار سوي سرير
ميل زرّين ز قبّه ها بيرون
بد مرصّع ز لؤلؤ مکنون
چار باز از عقيق پاک يمن
بر سر ميلها به علم و به فن
روز و شب گشته چون فلک گردان
جمله بر فرق شاه مشک افشان
شاه بنشست با جلال به تخت
دولتش مونس و به کامش بخت
با مدبّر ز لطف شاه زمن
گفت بنما بيا فنون سخن
از زبان قفل اين خزينه گشاي
به بيان نقد اين دفينه نماي
پند گو از براي اين فرزند
که دلم زوست در جهان خرسند
به سخن دار قدر خويش نگاه
کز سخن مرد را فزايد جاه
چون مدبّر شنود گفت به چشم
خاست بر پا فراز کرسي يشم
سر درج معارفش بگشاد
به سخن داد خوبگويي داد
——-
(15) پند دادن مدبّر جلال را
نطق بنمود همچو عقد زلال
گفت اين پند بهر شاه جلال
اي شه کامل فرشته نهاد
به جمال تو مملکت دل شاد
گر اشارت بود ز شاه زمن
کنم ايثارِ شاه گنج سخن
پند گويم به سان افلاطون
که بود همچو لؤلؤ مکنون
سر مکش در جهان ز حکم خداي
تا بود خسرويت در دو سراي
حکم حق را شهي که فرمان برد
گوي عزّ و شرف ز ميدان برد
نکني در زمانه فسق و فجور
تا شود شمع دولتت را نور
زهد را دولتي عظيم بود
فسق را نکبتي اليم بود
تا نهي پاي جاه بر افلاک
دامنت دار از معاصي پاک
امر حق را کسي که شد مأمور
در دو کونست خانه اش معمور
هر که طاعت گزيد دولت يافت
نزد خلق و خداي عزّت يافت
حقّ معبود خويشتن بشناس
گوي دايم به صدق حمد و سپاس
گر تو پيوسته با خدا باشي
بر سر خلق پادشا باشي
از کسي جوي صبح و شام مراد
که مرادت ز خلق عالم داد
نيم شبها کني به صدق نياز
تا شود گنج معرفت سر باز
ملک بخشيد لطف پاک الاه
به يکي آه ازو دو کون بخواه
روي هرکس به سوي حق دارد
کار او را به جان نسق دارد
پادشاهي که کرد روي به حق
يافت از دولتش جهان رونق
هر که از بهر حق نياز آرد
دولت رفته باز باز آرد
شاه فاسق نبود دولت يار
نشد از ملک و مال برخوردار
پير ترسا که عيسوي هوسست
بر سوي چرخ رفتنش هوسست
کرد منقوش طاق اخضر دير
فسق را عاقبت نباشد خير
هر که در ورطه ي فجور افتاد
عاقبت ملک و مال داد به باد
فسق ناگاه فتنه ها سازد
خان و مان کهن براندازد
فسق چون آتشست و هيزم جاه
مي کند رويهاي خلق سياه
کنم اين لحظه نقد جان پرور
طوطي طبع راست چون شکّر
کنم اکنون حکايتي با پند
که کند شهريار ملک پسند
——-
(16) حکايت موافق با پند
بود مردي به دهر مأوايش
همچو خورشيد آسمان رايش
داشت زهدي نکو ولي از مال
مفلس و دايما فقيراحوال
جامه ي چاک چاک کرده به بر
از نمد تاج پاره پاره به سر
دايما پابرهنه در بازار
بهر حمّام مي کشيدي بار
روز و شب اندرين سراي سپنج
از غم و محنت فلک در رنج
هر دمش آمدي بلايي پيش
روزبه بود نام آن درويش
بود شاهي ز کار خويش ملول
گوشه اي جسته با خدا مشغول
گفت با دل که چند ازين زحمت
در سراي جهان کشم محنت
وقت آن شد که رو کنم به الاه
عمر خود را برم بدان درگاه
چون کنم خدمت درِ جبّار
ناگهانم ازو گشايد کار
اين بگفت و روانه شد از شهر
ديده پر آب از حوادث دهر
رفت اندر درون کهساري
بر سر کوه بود يک غاري
به توکّل درون غار نشست
غير حق در به روي خلقان بست
رفت چون لعل در ميان کمر
جوهري کرده کان درون حجر
مدّتي کرد چون به صدق نياز
بر دلش باب معرفت شد باز
گشت علم لدن ورا معلوم
کرد اسرار کن فکان مفهوم
چون دلش زد ز ديگ معني جوش
خلق گرديد پيش وي به خروش
چار سالش به غار چون جا شد
صد هزارش مريد پيدا شد
اندر آن شهر بود سلطاني
نام قابل به جاه خاقاني
ناگهان از قضاي چرخ بمرد
تخت و افسر به ملک عقبي برد
جمع گشتند اکابر ايّام
قرعه بر روزبه زدند تمام
شاهي و مملکت بدو دادند
جملگي سر به عجز بنهادند
چون به منظر نشست و گلشن و باغ
تيره شد ناگهش به عجب دماغ
باده نوشيد و فسق کرد آغاز
سرّش آمد برون ز پرده ي راز
کرد افسار بر سرش ابليس
معرفت فسق گشت و شد تلبيس
چون فراموش کرد از آن درگاه
روي بختش چو شام گشت سياه
دولت و طاعتش برفت از دست
نکبت آمد به جاي بخت نشست
علّت کرم رو به شيخ نهاد
هر دو چشمش برون ز کار فتاد
گشت چون کور مشرک فاسق
سلطنت را نبود او لايق
خطبه بر نام ديگري خواندند
در زمانش به تخت بنشاندند
منکر او شدند خيل و مريد
جز گدايي دگر چو چاره نديد
بهر ناني به گرد قريه و شهر
مي دويدي ز فسق خويش به دهر
رفت بيرون ز دست دولت و جاه
شد جهان پيش ديده نيز سياه
هر که رو تابد از در جبّار
اين چنين پيشش آيد آخر کار
به حکايت چو شد تمام بيان
گويم اکنون دعاي شاه جهان
——-
(17) غزل خواندن مدبّر در دعاي جلال
اي ترا آفتاب گشته غلام
اخترانت به صدق چون خدّام
زهره ات ساقيست و مه چون جام
مدح خوانِ تو نيز سدره ي خرام
کرده دستت چو يم گهر انعام
مهر چون طوطي خجسته کلام
گفته بر قصر چرخ مينافام
تا به حشرت دوام دولت باد
اي ترا مدح گوي حور و ملک
تابعت از سماک تا به سمک
دولت از بهر لشکر تو بزک
موضع دشمن تو تخت درک
نطق چون عيسي است و طبع محک
کس ندارد به اين حکايت شک
بشري گفته بر رواق فلک
شاه را عزّ و جاه و دولت باد
…….
تا بود کارهات عين صواب
نکني در امور ملک شتاب
صبر کن تو به کارها پيشه
مونس خويش دار انديشه
هر که در کارها کند تعجيل
هست تعجيل او به جهل دليل
صبر مفتاح دولت و جاهست
صابر از عقل هر دو آگاهست
در همه کار صبر مي بايد
صبر درها به روي بگشايد
صبر و انديشه دار مونس خويش
تا پشيمانيت نيايد پيش
صبر نوري ز فيض رحمت اوست
صابران را خداي دارد دوست
هر که انديشه ورد خويش نساخت
عاقبت عزّ و جاه را درباخت
مر سليمان که ملک عالم داشت
نقش اين بيت مهر خاتم داشت
هر که در فنّ صبر نامورست
دايمش عزّ و دولت و ظفرست
صبر در باغ تن بود چو نهال
برگ او جاه و عزّ و بار اقبال
هر که بر صبر نيست بنيادش
آن تناهي کهي برد بادش
گل دولت ز صبر آرد بار
مرد بي صبر زود گردد خوار
هر که در صبر داد مردي داد
عاقبت يافت در زمانه مراد
صبر از فيضهاي ربّانيست
کار تعجيل فعل شيطانيست
مرد را فکر بايد و تدبير
کردن انديشه را به عالم پير
تا که بر کار او بود بنياد
دل بود دايمش به عالم شاد
شه که بي فکر کارها سازد
عاقبت تخت و تاج دربازد
صبر بايد به کار و انديشه
صابري کن کنون شها پيشه
ميوه ي صبر دولت و جاهست
داند آن کو ز صبر آگاهست
کار بي صبر مرد باشد بد
کي به صابر غم زمانه رسد
صابران را خداي باشد يار
هست مرد صبور دولت يار
مايه ي دولت و ظفر صبرست
شاخ طوبي بارور صبرست
هر که در کار خويش کرد شتاب
عاقبت يافت زان شتاب عذاب
صبر و تمکين چو هست هر دو عزيز
داند آن کس که مروراست تميز
پند چون پيش پادشه گفتم
درّ شفّاف معنوي سفتم
گويم اکنون مطابق اين پند
يک حکايت که تير کرده پسند
(18) حکايت موافق با پند
بود شاهي ز جور چرخ آزاد
کار او جود و پيشه دانش و داد
خسروي خوب روي و نيکوراي
حکم و فرمان او روان همه جاي
نام آن شاه بود شاه مجير
مادحش خلق از صغير و کبير
پسري داشت طلعتي چون ماه
مهر رخسار مو چو شام سياه
نام جمشيد، روي چون خورشيد
پدرش را بدو هزار اميد
حسن دهري چو يوسف ثاني
راي پاکش چو مهر نوراني
روز و شب بود در پي نخجير
مي بخستي عقابش از سر تير
دلبري بد مجير را به حرم
مهر رخ چون هلال ابرو خم
چشم چون نرگس و قد شمشاد
نام آن ماهروي بد دلشاد
بود عاشق به طلعت جمشيد
در دل آتش مقيم چون خورشيد
بود وي را کنيزکي چون ماه
نام آن ترکِ سروقد، گلشاه
کرد با ترک آشکارا راز
مي فشاند اشک و مي نمود نياز
ترک گفتش که غم مخور اي ماه
مي نگويم حکايتت با شاه
آرم او را چنان به حيله به دام
که شود صبح و شام بي آرام
اين بگفت و ز جاي خود برخاست
چادر و موزه کرد در دم راست
بود جمشيدشاه در منظر
رخ چو خورشيد آسمان انور
آمد اندر درون منظر شاه
همچو خورشيد ترک دولت خواه
بود تنها شه زمانه به تخت
عزّ و دولت به کام و رايش بخت
حال دلشاد را به حضرت شاه
گفت مجموع در زمان گلشاه
شاه چون اين سخن ازو بشنيد
شد خموش و ز سهم مي لرزيد
شد ز غيرت چو کهربا رخ زرد
زين خطا چين بر ابروان آورد
گفت برخيز زود اي ناپاک
ور نه سازم ترا به تيغ هلاک
اين چه پيغام باشد و گفتار
چون مني کي کند به سفره شکار
گفت چون اين حديث را با شاه
سوي دلشاد شد روان گلشاه
گفت با وي تمامي احوال
گشت دلشاد زين کلام ملال
چون که آمد مجير در منظر
کرد دلشاد ديده پر گوهر
گفت در دم به شه زن مکّار
که ز فرزند خويش شرمي دار
قصد من کرده است آن ناپاک
نيستش از خدا و خلقان باک
چون شنيد اين سخن شه بي صبر
سينه اش برق گشت و ديده چو ابر
خواند فرزند را و تيغ کشيد
سر آن نوجوان ز تن ببريد
ديد چون آن سر پسر گلشاه
جامه را چاک کرد و مي زد آه
پيش شاه آمد و زبان بگشاد
راست برگفت حالت دلشاد
شاه دلشاد را بر آتش سوخت
آتش غم درون دل افروخت
گشت ديوانه در غم فرزند
مملکت رفت و خويش با پيوند
کرد هرکس به کار خويش شتاب
اين چنين ديد در زمانه عذاب
در حکايت چو ختم گشت سخن
گويم اکنون دعاي شاه زمن
——-
(19) غزل خواندن منهي در دعاي جلال
اي ضميرت به انوري چون ماه
بر سر خسروان عالم شاه
اخترانت شدند نيکوخواه
کردگارت بود به لطف پناه
بدسگالت بود چو شاه سياه
جايش اندر زمانه در تک چاه
غم چون کوه و چهره اش چون کاه
از جمالت پديد لطف الاه
تا بود مهر و مه ستاره سپاه
دولتت باد و عزّت و اقبال
اي منوّر ز طلعتت آفاق
به ضمير تو مهر و مه مشتاق
در عطا ذات تو به عالم طاق
مادحت زهره و زبرجد طاق
مطربت مهوشان با الحاق
ساقيت دلبران سيمين طاق
مه ز رشک تو در کسوفِ محاق
چرخ در خدمت تو بسته نطاق
تا بود مهر بر بلند رواق
باد عمرت فزون ز ماه و ز سال
اي ز مهرِ رخت جهان انور
مي فشاند کفت چو بحر گهر
چرخ را خاک درگهت افسر
در خور حلق دشمنت خنجر
خور به روي زمرّدين منبر
مدح خوان توست شام و سحر
مهتر خسرو هنرپرور
دارد از گوش منتظم چو درر
مهر گويد به نيلگون منظر
همچو نامت بمان به جاه و جلال
——-
(20) تمامي داستان
خواند منهي چو پند خويش تمام
باده ي عرف ريخت اندر جام
شاه نوشيد ساغر سخنش
ديد طرح کلام و علم و فنش
خلعت خاص زرنشانش داد
شد به تحسين خسرو دل شاد
بار ديگر سواره شد سلطان
راي چون مهر و رخ مه تابان
در حرم رفت و بود با مي ناب
با رخ دلبران به بانگ رباب
——-
(21) ساختن معمار قصر جهان نماي به حکم لهراس از براي شاه جلال
ساقي ماهروي سيم اندام
ريزد آب حيات مه در جام
تو چو ماهي و جام همچو سپهر
ماه ما از سپهر بنما مهر
از عروس شراب مي در جام
ريز تا آورد نواي جمام
مطرب سروقامت سرمست
بار ديگر ببر ز جودت دست
نغمه از عود جانفزاي بنماي
يک زمان همچو بلبلان بسراي
گوي در بزم آصف ثاني
پرتو لطف نور ربّاني
اختر برج احمد مختار
گوهر درج حيدر کرّار
صيت عدلش گرفته روي زمين
منبع لطف امير فخرالدّين
که وزيران خسرو ايّام
چون که کردند پنج پند تمام
ديد لهراس پند موزونشان
سخنان همچو درّ مکنونشان
همه از شاه يافتند انعام
بهره ديدند از درخت کلام
شاه با چنگ و عود و با دف و ني
خفته بد در حرم به ساغر و مي
روز هفتم چو خسرو اختر
رفت بر بام منظر اخضر
شاه آمد برون ز قصر چو مهر
با سپاهي به سان نجم و سپهر
شد به ديوانسرا شه پر فن
کرد بالاي تخت زر مسکن
وزرا پيش تخت شه بر پاي
همچو خورشيدشان منوّر راي
گفت سلطان به جمله ي وزرا
با نديمان مجلس و امرا
که کي اين قصر اعظم زرکار
پِيَش از روي و آهنش ديوار
سقفش از سيم و نقش او پر زر
بنشانده درو در و گوهر
گل ز قلعي و خشت او از تال
طرح بايد کشيد بهر جلال
چارصد گز بلند از سر خاک
رشک فيروزه منظر افلاک
اوستادي لطيف بود مفرد
گشته در کار خود ز عالم فرد
نام آن مرد نيک را معمار
روي کردي چو موم نقش و نگار
داشت شاگرد خويشتن هفتاد
همچو خود کرده جمله را استاد
وزرا سرّ اين بدو گفتند
درّ معني به خدمتش سفتند
گفت اگر برگ آن دهد [لهرا]س
که بنايي نهم به دهر اساس
که چو گردد تمام اين ايوان
چشم گردون درو شود حيران
اين سخن چون بگفت آن استاد
مال دادند و قصر شد بنياد
کرد بنياد منظري معمار
هشت صد گز بناي آن ديوار
پي آن قصر بود تا که به آب
روي مي ريخت تا به سطح تراب
پار[ه]هاي هزار من فولاد
مي نهادي فراز هم استاد
درزهاي ورا سرب مي ريخت
نقشهاي عجيب مي انگيخت
چار ديوار چون که گشت تمام
چارصد گز چو طاق مينافام
چار طاق دگر اساس نهاد
کرد بنياد گنبدي استاد
گلش از قلعيي و تالش خشت
در لطافت به سان قصر بهشت
گشت آخر چو کار گنبد و طاق
کرد بنياد قصر سيم رواق
ساخت قصري فراز گنبد تال
چون برآمد ازين سخن شش سال
سقف سيمين و فرش او از زر
گشته رخشنده از در و گوهر
چارصد گز کشيده از سر خاک
همچو آيينه صاف و روشن و پاک
چار آيينه، روشن و شفّاف
جمله همچون ضمير عارف صاف
کرده بر بام قصر شه تصنيف
به چه سان وصف آن کنم تعريف
گر ز صد ميل مور جنبيدي
اندر آيينه ديده مي ديدي
در و ديوار منظر سلطان
همچو مهر سپهر شد رخشان
از زر و سيم و در درو معمار
کرده در فن کوفت نقش و نگار
چار صفّه فتاده در منظر
به بلندي چو قصر روشن خور
بام او ريخته سرب دو ذراع
کارها کرده مردم صنّاع
تخت در وي نهاده بود ز يشم
مانده بد خلق را بدانجا چشم
لوحي از زر نهاده بر ايوان
که برو بود آسمان حيران
کرد بر روي لوح نقش و نگار
اين معاني به امر شه معمار
——-
(22) ابياتي که بر ايوان قصر نوشته شده بود
ما که کرديم اين بنا بنياد
گنبد از تال و باروي از پولاد
نيست جنبنده را بدانجا دست
رخنه ي مرگ را نشايد بست
گر رسانيم قصر بر افلاک
عاقبت خاک تن شود در خاک
چه کني بام سيم و در ياقوت
خانه گورست و تخت از تابوت
کنج غاري براي بودن بس
اين همه چيست حرص و آز و هوس
کس نديد از سراي دنيي کام
غرض از عمر نام باشد نام
هستي تن چو مي شود نابود
جمله را عاقبت بود محمود
قصر چون شد تمام حضرت شاه
زد به شاهي بر آسمان خرگاه
فرش منظر گرفت در نخ و آل
داد آن قصر نامور به جلال
کرد قبله نماش نام آن دم
گشت مشهور جمله ي عالم
بود در قصر شاهزاده و ني
با دف و چنگ و جام و مطرب و مي
علم مي خواند و باده مي نوشيد
جود مي کرد و عيب مي پوشيد
اهل عالم همه به مدحت شاه
گاه و بيگاه از سفيد و سياه
اي خوشا خسروي که همچو جلال
خلق خواهند دايمش اقبال
——-
(23) در چگونگي جمال پري و عاشق شدن جمال بر جلال
عقل داننده ي سخن پرداز
که مرين قصّه کرده است آغاز
کرد سر باز چون که درج گهر
ريخت از سينه دانه هاي درر
اين چنين گفت ناطق اسرار
که ازو منتشر شد اين گفتار
بود شاهي پري به قلّه ي قاف
صيت عدلش فتاده در اطراف
از پري چار صد هزارش مرد
همه در سروري و مردي فرد
نام آن شاه بود مهرآراي
روي چون ماه و همچو مهرش راي
دختري داشت روي چون خورشيد
صد هزارش مريد چون ناهيد
روي چون مهر و ابرويي چو هلال
بر رخ لاله عنرينش خال
ابرويي چون کمان و موي کمند
روي چون گل قدي چو سرو بلند
نرگس نيم مست او بيمار
روز مستان و شب به عين خمار
به دهان نيم نقطه اي موهوم
به ميان نيم خطّ نامعلوم
زلف او همچو افعيي به شکنج
اژدهايي نشسته بر سر گنج
خال مشکين آن بت سرمست
بود هندوي آفتاب پرست
خم ابرو چو قوس و غمزه خدنگ
آهوش کرده قصد شير و پلنگ
روي بدر و هلال ابرويش
به ميان موي تا ميان مويش
بر تنش گيسوان به پيچ و به تاب
همچو سنبل فتاده بر سر آب
خال مشکين بر ارغوان عذار
زنگيي هست خفته در گلزار
شکل بيني چو يک الف از سيم
کرده پيوند از دو حلقه ي ميم
دهن تنگ غنچه ي خندان
قطره ي شبنم اندرو دندان
به زبان طوطي سخن پرداز
همچو بلبل به نغمه ي آواز
خال مشکين رنگ رويي آل
به جمال آفتاب و نام جمال
سامرش چشم و زلف سودايي
عاشقش صدهزار شيدايي
در پري رسم آن زمان آن بود
هر که را حسن بود سلطان بود
حسن هر کس که بود آن بهتر
بود بر جمع جنّيان سرور
داشت آن دور چون جمال جمال
شاه او بود در جزيره ي حال
پدرش نيز بود چاکر او
چون غلامان برون منظر او
در پس قاف در ميانه ي يم
داشت دلکش جزيره اي خرّم
به هوا رشک روضه ي رضوان
آب او همچو چشمه ي حيوان
بود ياقوت و لعل ريزه ي سنگ
طول و عرض جزيره صد فرسنگ
صندل و عود و بيد و سرو [و] چنار
به و سيب و ترنج و آلو و نار
هر طرف صدهزار شاخ درخت
سر به گردون و بيخ در گل سخت
مرد از بوي گل شدي مدهوش
گفت گر بلبلي چو من بخروش
زعفرانش گياه و مشکين خاک
برتر از فهم و عقل در ادراک
دختران پري هزار هزار
قد چون سرو و روي چون گلنار
بر سر سبزه جمله در بازي
همه چون سرو در سرافرازي
هر طرف بانگ چنگ و ناله ي عود
غلغل از شيشه و ز مجمر دود
حوريان بر کنار سبزه و کشت
گشته پيدا به دهر باغ بهشت
بود کوهي ميانه ي گلشن
جمله ياقوت احمر روشن
بر سر کوه از عقيق مذاب
منظري همچو گنبد دولاب
پريان کرده جمله نقش و نگار
از زر و لاجورد و از زنگار
چار طاقي درون و هشت رواق
مثل آن کس نديده در آفاق
تخت در وي نهاده پيروزه
بود جاي جمال هر روزه
تخت پيروزه داشت چون خورشيد
مطربان پيش ماه چون ناهيد
بود دايم به جام عيش و شراب
… و ياسمين و بانگ رباب
…….
ديده چون ابر و رشک چون ژاله
تن چو نالي و دايمش ناله
با دل تنگ چون دهان نگار
قد باريک چون ميان نگار
همچو شمعش جمال اشک آلود
دل پر آتش و به فرقش دود
بود لهراس در غمش بي خويش
ديده پر آب و دل ز انده ريش
دل پر از درد شاهزاده جلال
ديده پر آب در خيال جمال
قامتي چنگ و ناله همچو رباب
ساغرش ديده اشک مثل شراب
شهري افتاده اندرين غوغا
شاه مانده ميان دام بلا
بود لهراس و ديده ي پر نم
دل سوزان و سينه ي پر غم
(24) درد دل گفتن جلال با لهراس و اجازت خواستن از پدر و رفتن به طلب جمال
يک شبي چون که شمع انور مهر
برد دوران ز طاق سبز سپهر
بر هوا شام مشک از فر ريخت
بر طبق باز چرخ گوهر ريخت
کوکب از قصر بحر نيلين گون
مي نمودي چو لؤلؤي مکنون
شاه در کنج منظر فولاد
همچو بلبل ز درد در فرياد
شمع پيش و دلي چو شمع کباب
دود بر سر به رخ روان خوناب
ناله مي کرد در فراق جمال
گشته از مويه مو ز ناله چو نال
دل پريشان چو گيسوي زنگي
چون دهان صنم به دلتنگي
لاله سان در غمش به دل پرداغ
خم زده گشته چون بنفشه ي باغ
بود لهراس در درون حرم
به خيال پسر دلي پرغم
گفت امشب روم دمي پيشش
بينم احوال خاطر ريشش
بر دل ريش او نهم مرهم
برم از سينه اش به نوعي غم
رفت در حال خسرو باداد
از حرم تا به منظر فولاد
ديد شه را نشسته دل غمگين
چهره از خون دل چو گل رنگين
چون بنفشه سري به زانوي غم
رخ چو نرگس سرشک چون گل نم
گفت شاهش که اي گزين فرزند
بر سر آتشي به سان سپند
چشم زخم آتش دلت افروخت
از برايت سپند بايد سوخت
خوي کن با شراب و نغمه ي چنگ
دلبران لطيف نازک شنگ
باش هر روز بر سمند سوار
با سپاهي برو به عزم شکار
عيش با جام راح گلگون کن
اين خيال از دماغ بيرون کن
از پري کي شد آدمي آگاه
ديو بيرون برد ترا از راه
چون جلال اين سخن ز شاه شنود
همچو طوطي زبان به نطق گشود
کرد چون بحر ديده ها پر آب
اين سخن گفت همچو درّ خوشاب
اي پدر بنده را تو پند مگوي
از چو من کس صلاح کار مجوي
غرقه ام در ميان دريايي
که ازو ره نمي برم جايي
دل چو گم گشت چون کنم با دل
عقل چون رفت چون شوم عاقل
هر کسي کو کشيده باشد درد
داند آن کس که سوز عشق چه کرد
علّت عشق بي شفا باشد
درد اين رنج بي دوا باشد
چاره اي کن که رو کنم به سفر
جويم آن ماه را به بحر و به بر
يا ز وصل جمال يابم کام
يا شوم پخته زان که هستم خام
شاه بشنيد چونکه اين گفتار
گفت با معدن هنر ديندار
که مرا يار و همدم و مونس
از حديث تو زينت مجلس
اين پسر را نه عقل ماند نه خواب
تن هلالست و رنگ چون مهتاب
طاقتش در زمانه باشد طاق
گشت عشقش فسانه در آفاق
حکما چيست چاره ي اين کار
چون به دست آورم مقام جمال
گفت ديندار کاي شه عالم
نصرتت باد و عزّ و دولت هم
اين گره عقده اي بود مشکل
ره نيابد به کنه اين عاقل
کس چه داند که کوه قاف کجاست
اين سخن نه به خورد دانش ماست
شاه را هست چون هواي سفر
گو ببر گنج و گوهر و لشکر
چون بداند که هست فکر محال
نيست پيدا نشان قصر جمال
رَوَدَش عشق از دماغ به در
باز آيد به مسند و منظر
چون ز ديندار شه سخن بشنيد
فکر کرد و صلاح کار اين ديد
گفت با شاهزاده شاه زمان
که برو گشت کن فضاي جهان
شرق تا غرب ملک از آن منست
توسن ملک زير ران منست
گر بيابي مراد خود بردار
ور نه بازآ به منظر زرکار
——-
(25) يراق کردن [لهرا]س جهت جلال
بار ديگر چو خسرو افلاک
ساخت انور به چتر عالم خاک
کرد خاراي ستر در بر کوه
تاج زرّين نهان بر سر کوه
بيرق زرنگار خسرو مهر
رومي روز زد به قصر سپهر
شاه بنشست بر فراز سرير
همچو بر چرخ آفتاب منير
گفت با خيل مجمع امرا
با بزرگان و جمله ي وزرا
دارد اکنون جلال عشق سفر
هست سوداي باطلش در سر
کوه و صحرا و دشت مي پويد
همچو ديوانگان پري جويد
جمع آريد صد هزار سوار
همه با خود و جوشن زرکار
شش سراپرده و نود خرگاه
از سقرلاط جمله لايق شاه
شش هزاران هيون با خلخال
جل مجموع از قطيفه ي آل
شش هزار استران گردون سير
در دويدن به سان رفتن طير
جمله در زير خيمه و مطبخ
جامه هاي لطيف اطلس و نخ
همه پر بار سيم و گوهر و زر
کمر و تاج و دانه هاي درر
——-
(26) همراه رفتن اختيار پسر ديندار با شاهزاده جلال
داشت ديندار يک پسر چون ماه
بود همشيره و مصاحب شاه
در کتابت ورا چو تير دبير
راي پاکش چو آفتاب منير
گفت خاقان که بهر خدمت شاه
با شهنشاه باشد او همراه
تخت زرّين و کرسي سيمين
بهر شاه و وزير شد تعيين
هشت خروار طبل و شصت علم
راست کردند بهر لشکر جم
بود در دور خويش شاه جلال
در گه رزم صد چو رستم زال
چونکه کردند برگ لشکر راست
شاه از تخت خويشتن برخاست
ديده پرآب خسرو باداد
کرد رو سوي منظر فولاد
ديد لهراس چون جمال پسر
گفت اي نور ديده هاي پدر
جز توام نيست همدم و مونس
هست روي تو شمع در مجلس
راست شد برگ خيمه و خرگاه
روي آور به خرّمي در راه
شاه چون گفت اين سخن در حال
شد سواره به شوق شاه جلال
بانگ ناي و نقاره چون برخاست
خيل سلطان روان شد از چپ و راست
کرد شهزاده پاي بوس پدر
دل پر [از] خون و ديده پر ز گهر
ديده پر آب خاص و عام از غم
از زن و مرد جمله در ماتم
همه را سينه ها ز غصّه کباب
ديده ي جمله از فراق پر آب
شاه مرکب ز هر طرف مي راند
پدرش دُر ز ديده مي افشاند
شاه دل داده در فراق به باد
خلق در غم به ناله و فرياد
کرد سلطان وداع شاهنشاه
رفت از سينه ها به گردون آه
سوي مشرق نهاد روي جلال
دل سوزان در اشتياق جمال
چون صبا مرکبي روان مي راند
در غم دوست اين غزل مي خواند
——-
(27) غزل خواندن شاهزاده جلال در عشق جمال پري
يار ناديده از کجا جويم
با که احوال درد خود گويم
تا ببينم گل جمالش را
چون صبا راه بحر و بر پويم
خانه ي ديدن بهر رخسارش
هر زماني به اشک مي شويم
نقش چوگان زلف او ديدم
گشته سرگشته همچو آن گويم
همچو موييست قامتم باريک
بس که در عشق دوست مي مويم
هست ديوانگي که همچو امير
آدميزاده اي پري جويم
——-
(28) شکار کردن جلال و از لشکر خود دور افتادن در پي گوزن سيم اندام
اين همي گفت شه ه ناله و آه
راه مي شد ز عشق دلبر شاه
هر زمان در ميان صحرايي
لاله سان خيمه مي زدي جايي
گل به ياد رخش همي ديدي
سنبل عشق او همي چيدي
بوسه مي زد به نرگس بيمار
در غم چشم نيم مست نگار
…….
اين بگفت و گشود در دم بال
بود طوطي و آن گوزن جمال
چون بپّريد طوطي سرمست
شاه از جاي خويشتن برجست
نه گلستان بد و نه آب و نه تخت
نه جمال و نه طوطي و نه درخت
شوره زاري کنار ريگ روان
شاه گشته در آن ميان حيران
گفت با اختيار شاه جلال
کاي پسر چيست اين عجب احوال
ديدم آن کس که صورتش به حرير
بود از کلک لم يزل تصوير
اين بگفت و سواره گشت جلال
دل سوزان در اشتياق جمال
باز گشتند بر پي مرکب
اختيار و جلال خيل طلب
پنج فرسنگ رفت ره چون شاه
گشت پيدا درفش و گرد سپاه
همه جويان شهريار و وزير
در سپاه اوفتاده بانگ و نفير
چون که ديدند باز طلعت جم
گشت دلشان چو بوستان ارم
دامن کوه بود و فصل بهار
روي صحرا چو صد هزار نگار
لاله بر کف ز لعل يک ساغر
کرده ابرش ز ژاله پرگوهر
گل نموده ز پرده طلعت آل
راست چون بر حرير نقش جمال
نسترن کرد تکيه بر سبزه
همچو دلبر به تخت فيروزه
کار بلبل مقيم زاري زار
چون جلال از غم جمال نگار
شاه گفتا به سروران سپاه
تا کنند آن مقام منزلگاه
چون شنيدند حکم قاطع شاه
گشت بر پاي خيمه و خرگاه
بر سر سبزه شکلهاي خيّام
همچو اختر به چرخ مينافام
شاه بنشست بر فراز سرير
روي کرسي گرفت جاي وزير
رفت بر تخت زر جلال چو خور
سيم کرسي شد اختيار قمر
همچو سيّاره جملگي سپاه
ايستادند بر در خرگاه
با اميران خويش شاه جلال
از گوزن و ز باغ گفت احوال
حال تخت عقيق و کردن خواب
سرّ طوطيّ و آن سؤال و جواب
همه چون کرد شهريار عيان
جمله گشتند در سخن حيران
گفت با شاه اختيار وزير
جز ازين نيست خسروا تدبير
تا که باشد شه جهان در خواب
پاس دارند جمله ي اصحاب
تا نيابند ديو بر ما دست
نرسد شاه را ز ديو شکست
از عزايم همه غريو کنيم
تا مگر دفع شرّ ديو کنيم
شاه گفتا مگوي افسانه
گشتم از عشق ديو ديوانه
طلعتش به ز مشتري باشد
آن نه ديوست کان پري باشد
گفت با شه وزير ديگر بار
کاي شه ماه طلعت هشيار
ديو مانند اژدهاي سياه
بنمايد به شکل خود چون ماه
گاه چون حور رخ بيارايد
گاه چون خوک شکل بنمايد
گاه طاوس گاه چون مارست
گاه آهو و گاه کفتارست
شاه گفتش کسي که اين تصوير
کرده منقوش بر بياض حرير
اين نه ديوي بود که اين حورست
عالم از مهر روش پر نورست
بودي آن شخص اگر مرا دشمن
سر بريدي به يک دمم از تن
بر سر تخت آن زمان مي کشت
لعل کردم به صدق در انگشت
سروقدّي لطيف دلداريست
دوستست او و با منش کاريست
تا به قاف از رخش نيابم کام
نکنم هيچ جا دمي آرام
بود آن شب شه جهان با مي
با دف و نرد و چنگ و مطرب و ني
نوش کردي مدام جام شراب
مي زدي در فراق دوست رباب
——-
(29) رسيدن جلال به قلعه ي غزنگ زنگي و خبر يافتن غزنگ از آمدن جلال به پاي قلعه
بار ديگر چو صبح صاحب راي
گشت چون راي خور جهان آراي
طاس گردون ز مهر زر شد پر
برد زنگي شب غرابه ي در
باز کردند خيمه و خرگاه
روي آورد پادشاه به راه
با غم دوست مي شدي خرسند
راه مي رفت و صيد مي افکند
تا ازين وقت بيست روز گذشت
تند کوهي پديد گشت از دشت
بود کوهي چو گنبد افلاک
هشت فرسنگ سر بلند از خاک
بارويي گرد او کشيده ز سنگ
بود در پاي قلعه راهي تنگ
قلعه اي بر فراز کوه بلند
ايمن از منجنيق و مکر کمند
کوچه اي کنده بود در خاره
بر سر قلعه کوچه را باره
که از آن کوچه يک سوار به در
تا نرفتي نيامدي ديگر
چارصد گزکشيده باروي سنگ
از سر برج تا به کوچه ي تنگ
جمله از خود و بَکتَر و جوشن
گشته چون قصر آسمان روشن
گنبدي سبز در ميان حصار
به بلندي چو گنبد دوّار
ميل زرّين نهاده بر بالا
که ز ده ميل ميل بد پيدا
گر کسي بر فراز ميل از خشم
کامدي آتشش برون از چشم
آتش از ديده اش چو مي افروخت
هر که در پاي قلعه بد مي سوخت
کرده بود اوستاد نوعي بند
که نبودي بر اهل قلعه گزند
چارده برج بود گرد حصار
جمله از سنگ و مرمرش ديوار
بر سر هر يکي چهار علم
سر کشيده به نيلگون طارم
ديد از دور قلعه را سلطان
گشت در طرح و وضع او حيران
زنگيي بود امير قلعه ي سنگ
نام آن دزد بدفعال غزنگ
زنگيان بس ستاده بر دربار
جمله از هشت هزار مردم خوار
رستمي هر يکي به قدّ بلند
در کمان و سنان و گرز و کمند
چون نشستي فراز سفره غزنگ
چارگور و دو خوک و پنج پلنگ
با دو تا آدميِّ پرواري
بو يکي خورد او به سر باري
داشت يک تخت نقره ي زرکار
بر دو ده فيل از سريرش بار
بر سر تخت شاه زنگ غزنگ
روز هيجا به خصم کردي جنگ
ديدبانش چو ديد لشکر شاه
کرد در دم غزنگ را آگاه
که سپاهي گران ز دشت نمود
مي رود گردشان به چرخ کبود
مرد از صد هزار کس بيش است
علم و طبل و نايشان پيش است
چون غزنگ اين حديث او بشنيد
زنگيان را به پيش خود طلبيد
گفت فردا صباح خسرو مهر
سر زند چون ز طاق سبز سپهر
همه از بهر جنگ ساز کنيد
در فولاد قلعه باز کنيد
تا گذر مي کند بدين لشکر
که تفرّج کند به چرخ اختر
پيش شاه آمد اختيار وزير
گفت شاها چه مي کني تدبير
که عجب قلعه اي است بر سر راه
کس نباشد ز سرّ اين آگاه
مصلحت نيست در ميانه ي کوه
رفتن ما بدين سپاه و گروه
تا ندانيم کين بلند حصار
چيست وين قصر و گنبد زرکار
باز در پاي کوه خيل و سپاه
بنشستند و شاه زد خرگاه
شاه بنشست بر بلند سرير
دل غمگين نهاده پيش حرير
مشعل و شمع چونکه بنهادند
در خرگاه شاه بگشادند
(30) حکايت فيلسوف پيک
بود يک پيک شاطر عيّار
رفتنش چون کبوتر طيّار
تير بندش چو بر ميان بودي
گوي رفتن ز ما بربودي
راه اگر دشت بود اگر که و سنگ
بود منزل شبيش صد فرسنگ
رفتي اندر درون حصن حصين
گر بدي قلعه بر زمين رويين
مي ربودي به ضرب تير خدنگ
خال زنگي به شب ز چهره ي زنگ
فيلسوفش نهاده نام جلال
بود عيّار شب روي قتّال
کرد سلطان طلب سحرگاهش
اين سخن گفت در زمان شاهش
که ببايد شدن به پاي حصار
نيک آگاه بودن اي عيّار
تا ببيني که اين حصار چه جاست
پادشاهي درين مقام کراست
فيلسوف اين شنيد چون از شاه
بوسه زد آستان و رفت به راه
بر سر کوه شد روان چون باد
پاي نزديک قلعه چونکه نهاد
قلعه اي ديد بر بلند رواق
رشک اين قبّه از زبرجد طاق
همچو ابري که هست باران ريز
مرغي از باره ديد آتش بيز
گشت حيران درين بلند حصار
در چنان ميل و مرغ آتش بار
گر قدم پيش باره بنهادي
آتش اندر وجودش افتادي
فيلسوف آن زمان خدا را خواند
گوهر ديده را به خاک افشاند
گفت يا رب بساز اين چاره
آتشش اين و قلعه از خاره
من چه گويم کنون به پيش جلال
چون ندانم که چيست اين احوال
اين سخن را به درد دل مي گفت
به مژه از سرشک در مي سفت
هر که جست از خداي خويش مراد
در دولت به روي او بگشاد
——-
(31) آمدن جمال به صورت پيري و آگاهي دادن فيلسوف
بود آنجا جمال در پرواز
ديد عيّار شاه را به نياز
خويش را ساخت در زمان پيري
بر دو پايش نهاده زنجيري
ناله اي زار برکشيد از کوه
خويشتن را گرفت در اندوه
چونکه عيّار ناله را بشنيد
دل شادان به پيش پير دويد
ديد پيري نشسته در زنجير
گشته نالان به جنگ غم شده پير
رشته بر پاي بسته همچو رباب
ناله اي بر زبان و ديده پر آب
فيلسوفش چو ديد گفت اي مرد
با تو اين جور در زمانه که کرد
گفت اي زنگيان مردم خوار
که گرفتند جاي خود به حصار
هست ديوي ميان قلعه ي سنگ
بدفعالي ز زنگ نام غزنگ
دارد او زنگيان مردم خوار
اندرين حصن سنگ هشت هزار
زير اين کوه لشکري پيداست
صبح ازين خيل جنگ خواهد خاست
در اين قلعه باز بود به شام
بند بر پاي، جسته ام زين دام
داشتم چونکه با خدا اخلاص
دادم از دست خيل زنگ خلاص
کرده بودند مر مرا در بند
تا شوم فربه و به قتل آرند
سوي زنجير برد شاطر دست
نتوانست بند پير شکست
پير را همچنان گذاشت دويد
سوي خرگاه شه چو مرغ پريد
پير خود بود ماه روي جمال
شد به قصر عقيق اندر حال
شاه بر تخت بود در خرگاه
کآمد از قلعه بنده ي آگاه
آتش قلعه سرّ و حالت پير
حالت زنگيان و آن زنجير
جملگي پيش شاه ايران گفت
به مژه در ز ديده ها مي سفت
…….
از دم چاشت تا به وقت خروس
بود افغان ناي و غرّش کوس
شاه در خرگه از فراق جمال
دل سوزان ز مهر و قدّ هلال
صبح صادق چو باز روي نمود
پرده ي شب ز طاق چرخ گشود
مهر افروخت مشعل زرکار
بار ديگر پديد گشت حصار
سر زنگي شب بريد چو مهر
پر ز خون گشت باز طاس سپهر
از سر قلعه ي بلند غزنگ
کوفتند آن زمان نقاره ي جنگ
لشکر شاه نيز وقت صباح
راست کردند جمله قلب جناح
چارصد مير و پادشاه جلال
همه در بر فکنده جوشن آل
نيزه هايي به دست چون ارقم
هر يکي صد هزار چون رستم
شاه بر سر گرفته چتر سفيد
ماه در زير چتر چون خورشيد
بست بر پشت پيل زنگي تخت
رفت بالاي تخت آن بدبخت
همچو کوهش بلند تختي بود
او بر آن کوه چون درختي بود
زنگيان سياه هشت هزار
همه بر فيل در قفاش سوار
راندند از حصار خويش برون
ديده ها همچو طاسها پر خون
رو نهادند سوي دشت از کوه
کوه آهن همه به عزّ و شکوه
قامت هر يکي به سان منار
همه با خود و بکتر زرکار
ديد چون اختيار وضع غزنگ
رفت از روي لاله گونش رنگ
لرزه بر وي فتاد همچون بيد
لب لعلش چو پنبه گشت سفيد
رنگ رويش که سرخ بود چو ورد
راست مانند کهربا شد زرد
ديد چون رنگ اختيار جلال
که رود هر زمان به سوي جمال
گفت اي نيک را چرا اين وهم
بر دلت هست ازين سياهان سهم
زنگ و فيلان شوند اگر از تال
نبرد جان کسي ز دست جلال
در کفم چو بود به جنگ کمند
هندوي چرخ را کشم در بند
خنجر من که هست پاک از زنگ
سرخ رويي کند ز سينه ي زنگ
آفتابيست تيغ من به مثل
زنگي شب مثال را چه محل
——-
(32) جنگ کردن جلال با غزنگ زنگي
زنگيي از ميل خيل غزنگ
فيل خود راند پيش جرگه ي جنگ
بر لب آورد همچو اشتر کف
راند مرکب روان برون از صف
قامتي برکشيده همچو چنار
داشت گرزي به دست همچو منار
هر که آن گرز و روي و بالا ديد
از نهيبش چو بيد مي لرزيد
گفت خواهم ازين سپه يک مرد
که بود با منش به رزم نبرد
تا ببيند ز اختر افلاک
کلهش را فتاده بر سر خاک
فيلسوف اين حديث چون بشنيد
نعره اي زد ز قلب و پيش دويد
کجکي زرنگار در سر چنگ
کرد پيوند قوس تير خدنگ
ناوک اندر کمان کشيد درست
سينه ي زنگ بهر پيکان جست
ناوک از شست فيلسوف چو جست
در دل زنگي پليد نشست
بکتر و سينه کرد پاره و کشت
در زمانش خدنگ جست از پشت
گشت زنگي به پشت فيل هلاک
چون درختي فتاده بر سر خاک
داد جان پليد را بر باد
گويي از مادر زمانه نزاد
اين رسد زين بلند گنبد نيل
گاه بر پاي فيل و گه بر فيل
هر که دارد بداد دانش داد
دل برين چرخ تيره گون ننهاد
چونکه تير پياده را ديدند
خيل زنگي ز سهم ترسيدند
شاه بر کرد اسب و تير آهيخت
لشکر شه به خيل زنگي ريخت
گرز مي ريختي به اسپر و ترک
همچو بر کوهها ز ابر تگرک
بر سپر آمدي دمادم تيغ
همچو شمشير برف بر دل ميغ
مرکبان بلند زرّين نعل
کرده سمها ز خون گردان لعل
شاه بر هر طرف که کردي روي
رفتي از خون زنگيان صد جوي
نعره اي زد فراز تخت غزنگ
گرز فولاد را گرفت به چنگ
بر سر هر که مي زد آن ناپاک
مي شدي اسب و مرد در دم خاک
ديد وي را چو شاهزاده جلال
ناوکي برکشيد با پر دال
خانه هاي کمان چو جنگ آراست
کرد طيّار گوشها چپ و راست
بر کمان چون نهاد تير خدنگ
شد نشان جلال جان غزنگ
ياخت از شست چون خدنگ گشاد
تير شهزاده بر نشانه فتاد
از قفاي غزنگ تير برون
رفت و شد دوش بکترش پر خون
سرنگون درفتاد از سر تخت
برد در گوشه ي جهنم رخت
بود چون ضرب تيغ سلطان تيز
رو نهادند زنگيان به گريز
در قفا اوفتاده خيل جلال
همچو با تيغ تيز و با کوپال
بعضي از زنگيان همي بستند
بعضي بر روي کوه مي جستند
از تمامي زنگيان دو هزار
اوفکندند خويش را به حصار
شش هزار دگر فتاده به خاک
گشته از ضرب تيغ تيز هلاک
دو هزار دگر ز لشکر شاه
گشته بودند روز جنگ تباه
زنگيان چون شدند بر سر سنگ
بگرفتند راه قلعه ي سنگ
لشکر شاه جملگي حيران
مانده بر کوه بي سر و سامان
در قفا بود راه و کوچه اي تنگ
بر سر راه زنگيان با سنگ
جنگ و مردي حسود و خنجر تيز
چون ز بالاست مرغ آتش ريز
بود بر روي سنگ خارا شاه
چشم بر قلعه ي مدّت يک ماه
مونسش اختيار و نقش صنم
ديده پر آب و سينه اي پر غم
دل سوزان چو شمع در شب تار
بود پيوسته چشم گوهربار
——-
(33) آمدن جمال و شکستن مرغ آتش بار
يک شبي ناگهان ز قصر جمال
کرد پرواز در هواي جلال
ديد وي را نشسته بر سر کوه
زير خرگاه دل پر از اندوه
در غم دوست گشته دل خسته
راه بر شاه زنگيان بسته
گشته در کار خويش بي تدبير
پيش شهزاده اختيار وزير
بر سر چنبر زر خرگاه
همچو مرغي نشست در دم ماه
هيچ کس مرو را نمي ديدي
اين سخنهاي شاه بشنيدي
شاه گفتي به اختيار وزير
که شد اين کار صعب بي تدبير
اين که من ديده ام نبيند کس
که نه راهم ز پيش هست نه پس
هست آسان به جنگ فتح حصار
مشکل ماست مرغ آتش بار
زنگيان را مقام بر فيلست
بر سرم طاير ابابيلست
چون جمال اين سخن ز شاه شنود
بال در دم به سوي قلعه گشود
صد مني سنگ را گرفت به دست
زد بر آن مرغ و ميل را بشکست
آن چنان شد به مرغ سنگ انداز
که شنيدند خيل شاه آواز
شد ز خرگاه خويش جست برون
ديد کان مرغ شد ز ميل نگون
غلغلي در درون قلعه فتاد
گشت شهزاده با سپاهش شاد
در زمان رخت و بار بربستند
گرد بر گرد قلعه بنشستند
خسرو مهر چون که بر افلاک
زنگي شب به تيغ کرد هلاک
هندوي شب به تيغ گلگون رنگ
گشت ماننده ي جلال و غزنگ
شاه شد بر سمند تند سوار
راند با خيل تا به پاي حصار
جمله رفتند تا در زر سنگ
شه درافکند چار موضع جنگ
شاه چون ديد سوي در خالي
آتش افکند اندرو حالي
آتش نفط چون که برافروخت
در پر ميخ قلعه پاک بسوخت
رفت لشکر درون قلعه تمام
برکشيده حسامها ز نيام
هر که در قلعه زنگيي مي ديد
سرش از تن به تيغ مي برّيد
زنگيي بود پير نام گشنج
باخبر از خزاين و از گنج
در زمان رفت تا به پيش جلال
روي بنهاد بر زمين في الحال
گفت شاها مرا ببخشي خون
کاندرين حصن گنجها مدفون
هست بنمايمش به شاه تمام
تا بيابد ز سيم و گوهر کام
شاه چون اين سخن ازو بشنيد
خون زنگي پير را بخشيد
راندند تا به پيش گنبد و طاق
قبّه اي ديد چون بلند رواق
بود بر قبّه يک دري از زر
جمله ترصيع کرده از گوهر
چار شير و دو اژدهاي سياه
روز و شب ايستاده بر درگاه
از دهن برف اژدها مي بيخت
شير آتش ز ديده ها مي ريخت
بود چرخي ز سيم در پس شير
بسته بر وي چهارصد شمشير
چرخ سيمين به چرخ در تک و تاب
راست مانند چرخه ي دولاب
چرخ پيوسته تيز گرديدي
هر چه ديدي به تيغ ببريدي
شاه چون ديد اين مقام غريب
گشت حيران درين طلسم عجيب
گفت با پير شاه نيکونام
که چه جاييست اين بلندمقام
چيست اين چرخ و شير و اين شمشير
برف و اين مار چيست و آتش و شير
گفت با شهريار زود گشنج
که بود در درون گنبد گنج
بر سر گنج هست جمله طلسم
دفع نتوان مگر به خواندن اسم
شاه گفتا بيا بخوان اين راز
تا شود اين در مرصّع باز
زنگي پير اسم اعظم خواند
پاره اي آب بر طلسم افشاند
اژدها گشت يک دوپاره رسن
بود آن چار شير از آهن
چرخ سيمين روان بدين افتاد
در گنج و طلسم را بگشاد
رفت اندر درون قصر جلال
گشت حيران ز گنج و نعمت و مال
گنبدي ديد پر جواهر و زر
تخت ياقوت و گنج و تاج و کمر
ديد لوح زبرجد زرکار
کرده محکم به گوشه ي ديوار
بر سر لوح کنده بود استاد
يا به الماس تيز يا فولاد
اي کسي کاندرين مقام آيي
بهر گنج اين طلسم بگشايي
ننهي زين حصار پا در پيش
تا بلا ناوري تو بر سر خويش
بعد ازين نيست جا بيابانست
جاي نسناس و ديو غرّانست
نيست درين بريّه آب و گياه
نبرد کس برون از آنجا راه
نبود اين مقام جاي طواف
مي کشد تا به بحر و قلّه ي قاف
زين وطن هر که رفت اندر بر
سر نياورد با وطن ديگر
ديد بر لوح شه چو اين تحرير
گفت در دم به اختيار وزير
سرّ لوح زمرّدي برخوان
نيک فکري بکن رموز بدان
اختيار اين حديث را مي ديد
اشک باران ز سهم مي لرزيد
گفت با شاه نامور گشنج
کاي ز تو باصفا سراي سپنج
هست اسبي غزنگ را در بند
کبک رفتار همچو کوه بلند
گر ببيند چهار من جو و کاه
بين که چون آب مي رود در راه
چونکه بندند تنگ مرکب تنگ
منزل اوست چارصد فرسنگ
مهره اي دارد اسب در گردن
به لطافت به سان درّ عدن
چونکه آرند اسب را به علف
ننمايند تا که مهره ز کف
صد هزاران هزار کس به کمند
نتوانند کردن او را بند
ور بود خصم را تن از خاره
کندش روز جنگ صد پاره
مرکب تيزگام تند دلير
مرد جنگي همي درد چون شير
نکند تيغ تيز بر وي کار
هست از ديو راست دريا بار
چون ازو شاه اين سخن بشنيد
غنچه سان دل ز خرّمي خنديد
گفت زنگي بيا نماي فرس
که به گنجم نماند هيچ هوس
نيمه ي گنج و قلعه خاص تراست
چون بگفتي نشان مرکب راست
رفت زنگي و در قفا سلطان
ديد يک خانه و در و ديوان
درِ آن خانه بود از فولاد
قفل را در زمان گشنج گشاد
رنگ همچون گل و چو سنبل دم
سير کردند اندر آن خرّم
خالهاي لطيف بر روي لعل
بود وي را لجام و سيمين نعل
گاه رفتن به سان سير عقاب
ماه سيري به روي سطح تراب
چشم گردون ز رفتنش تاريک
به کفل فربه و ميان باريک
سم چو محکم زدي بر ابره ي خاک
پوست بر پشت گاو مي شد چاک
بر فرازش چو باد بود شتاب
رفتنش در نشيب همچو عقاب
ديده ها چون نجوم چرخ افروز
جل آن اسب اطلس زردوز
شاه چون ديد مرکب لايق
گشت بر شکل خوب او عاشق
ديد چون گوش مرکب پر يال
فيل پيکر نهاد نام جلال
اندرون خزينه خسرو باز
ديد آن مالها و نعمت و ناز
نيمه ي سيم و گوهر آن گشنج
داد شهزاده در زمان از گنج
با اميران خويش حضرت شاه
گفت اي سروران خيل و سپاه
بعد ازين راه ما بيابانست
خانه ي ديو جاي غولانست
چاره نبود مرا ز رفتن قاف
سير کردن به جمله ي اطراف
باز گرديد جمله با اين گنج
تا نبينيد ازين بيابان رنج
هست خونش به حشر در گردن
که بيايد درين سفر با من
چون شنيدند از شه باداد
برکشيدند جملگي فرياد
که همه سر برات دربازيم
خويشتن را فداي شه سازيم
شه به خورشيد و آسمان بلند
داد شهزاده در زمان سوگند
که ازينجا رويد تا سوي شاه
که مرا هست اين بيابان راه
خاست بر پاي اختيار وزير
گفت اي شهريار باتدبير
گر ببرّي سرم به خنجر تيز
که ندارم ز شاه روي گريز
در تنم تا که پرتو جانست
سر من خاک پاي سلطانست
فيلسوف آن رونده ي عيّار
گفت شاها به حضرت جبّار
که نخواهم شدن ز سلطان دور
تا بود قصر دل ز جان معمور
هر دو را کرد شهريار قبول
دل ز هجران و درد يار ملول
داد اجازت به جملگي سپاه
ماند در قلعه با دو مونس شاه
روي کردند خيل شاه به فرد
شاه با ناله ماند و با غم و درد
از غم روي شاه سيمين بر
ريختي بر فراز زر گوهر
گشته از هجر دوست سودايي
از غريبي و درد تنهايي
بس که بودش به دل غم دلبر
نامه بنوشت شاه سوي پدر
داشت همچون هلال قامت خم
دل سوزان و ديده ها پر نم
چار شب بود شاه پيش گشنج
با غم و درد و سوز و محنت و رنج
روز پنجم چو گشت انور خور
روي کردند هر سه تن بر بر
——-
(34) به بيابان رفتن جلال
اين چنين گفت مرد داننده
راي چون آفتاب تابنده
تا ز مار و طلسم نبود رنج
نتواني نشست بر سر گنج
نکشي تا که زخم تيزي خار
نتوان گل ربودن از گلزار
هر کرا جاه و گنج مي بايد
بردباري و رنج مي بايد
سالها کند کُه ز غم فرهاد
تا دمي شد ز وصل شيرين شاد
از براي دو جرعه آب حيات
خضر سرگشته رفت در ظلمات
بود بر لوح عقل کل بطني
نقش از کلک تير اين معني
که شهنشه چو از حصار غزنگ
در بيابان نشست با دل تنگ
فيل پيکر به زير ران جلال
با دو کس شاه و سه شتر پربال
مال ايشان نبود گوهر و زر
جملگي آب و قوت بد يک سر
در بيابان قاف يک من قوت
بهتر از چار اشتر ياقوت
قلب صحرا که مرد باشد سست
نيم ناني به از هزار درست
اي بسا کس که سيم در بر برد
نان چو کم داشت بر سر زر مرد
مي شدند همچو باد سرگشته
از سپاه و ز تخت برگشته
اختيار وزير همراهش
اشک گلگون به روي چون ماهش
اشتران را گرفته بود مهار
فيلسوف پياده ي عيّار
شه چو ديوانگان دروني ريش
ره بي راه را گرفته به پيش
بود جايي عجيب و راهي سخت
سنگلاخي درو نه آب و درخت
هفته اي چونکه رفت راه جلال
در رگ مهر آمدي به زوال
آن چنان سنگ بر زمين مي سوخت
که شتر را به خاک ره مي دوخت
شاه مي رفت راي چون خورشيد
از دل و جان خود بريده اميد
شب به هر جا که بود منزل شاه
بود صحراي پر ستاره و ماه
صد هزاران خيالهاي عجب
مي نمودي ز هر طرف در شب
شه درين حالها عجب مي ماند
نامهاي بزرگ حق مي خواند
گاه ديدي کسي سري چو گراز
قامتي چون مناره گشته دراز
سر فيلي فکنده در گردن
اژدهاييش در درون دهن
گه شنيدي صداي نغمه ي ني
دلبران لطيف با دف و مي
روي چون ماه قدّها شمشاد
همه چون سرو در چمن آزاد
گاه ديدي نهاده زرّين تخت
بر سر تخت صد هزاران رخت
سروقدّي نشسته همچون ماه
با لب لعل و چشمهاي سياه
همه را دايما فغان و غريو
که دريغ اين جوان به منزل ديو
با وزير و به فيلسوف جلال
گفت اين جمله هست خواب و خيال
با خدا هست چون دل من پاک
از خيالات زشت ديو چه باک
اين همه بندگان يزدانند
جمله در کار خويش حيرانند
نفسي تا ز عمر باقي هست
نيست جنبنده اي را بدين کس دست
هست گردون به سان لعبت باز
ما همه لعبتان و در تک و تاز
رشته ي ما به دست استادست
گر ز جنّي گر آدميزادست
اين همي گفت شاه باتدبير
گشته حيران درين خيال وزير
شب نرفتي جلال اندر خواب
از غم دوست ديده ها پر آب
يک شبي چونکه صبح تابنده
کرد دلهاي مرده را زنده
ديد شهري سفيد شاه از دور
باغها سبز و خانه ها معمور
بارويي گرد او کشيده سياه
خانه هاي بلند او کوتاه
گفت در دم به اختيار جلال
که مرين شهر نيز هست خيال
سرّ آفاق پيچ در پيچست
چون نظر مي کني همه هيچست
هر زمان هيئتي شود موجود
بعد از آن همچو ما شود نابود
نقشها کز نجوم وز افلاک
گشت پيدا برون عالم خاک
چون برآيد ازين سخن صد سال
جملگي گشت همچو خواب [و] خيال
شهرها سربه سر بيابان شد
مردمش زير خاک پنهان شد
هرچه باشد ز آسمان تقدير
نتوان دفع کردن و تدبير
مي روم در درون شهر سفيد
تا چه بينم ز چرخ وز خورشيد
اين بگفت و روانه شد سلطان
راند مرکب به سان باد دوان
فيلسوف و وزير دل پر غم
شاه در عشق ديده اي پر نم
راند تا پيش باروي آن شهر
ديده پرآب وز فلک در قهر
ديد دروازه اي در از فولاد
پس چو شه رشته اي ز در بگشاد
در درون راند شهريار سوار
اختيار از قفاش با عيّار
ديد بازارها پر از نعمت
مردمانش به هيئت لعبت
همه بر شکل آدمي چوبين
همه را نقش کرده چشم و جبين
جامه هاي لطيف کرده به بر
جمله را تاج زرنگار به سر
هيئت از چوب ليک چون انسان
متحرّک ميان شهر روان
نانهاي سفيد بر رخ گار
اوفتاده ميانه ي بازار
اسب آهسته مي نهادي گام
لعبتان بهر شام در اکرام
هر چه بودي نهاده در دکّان
مي دواندند پيش شاه روان
جملگي پيش شاه مي بردند
فيلسوف و وزير مي خوردند
شاه گشته در آن وطن حيران
سر انگشت عجز در دندان
ناگهان ديد چارسويي را
همه پر لعبت خوش و زيبا
همه دکّان پر از قماش لطيف
لعبتان بلندقدّ ظريف
جمله کردند بهر شاه اکرام
بر سرش ريختند نقره ي خام
لعبتي پيش اسب شه استاد
راه مي رفت با فرس چون باد
رفت با شاه روزگار جلال
تا رسانيد شاه را في الحال
پيکري جايگاه پر ز صور
خانقاهي لطيف و نقش از زر
چار گنبد ز چارگوشه بلند
پيش هر طاق کرده لوحي بند
بر رخ لوحها ز نقره ي خام
تا به آجر پر از خطوط تمام
گنبدي بود طرح مينارنگ
شکل گنبد به سان سنگ نه سنگ
از درونش برون همي شد گرد
کز رخ مهر ازو همي شد گرد
گنبدي بود رنگ چون الماس
بر فرازش نهاده از زر طاس
آبي از طاس آمدي بيرون
مي شدي سوي شهر چون جيحون
از شبه بود گنبدي ديگر
ميل بر وي نهاده بود از زر
چون همي آمدي ز هر سو باد
ناله در ميل و قبّه مي افتاد
زو صدايي به از نواي رباب
مي شنيدند دم به دم اصحاب
بود يک گنبد دگر زرّين
دود از وي برآمدي رنگين
چون ز گنبد برآمدي آن دود
مي وزيدي نسيم عنبر و عود
کرد لعبت اشارتي با شاه
که بود اين مقام منزلگاه
شاهزاده کنار آب نشست
ديده بر لوحهاي رنگين بست
——-
(35) حکايت
بود بر لوح اوّلين تصوير
اين معاني به خط سبز دبير
خرده داني که اين سخن داني
چون که از لوح نکته برخواني
ديده کن از قضاي دنيي باز
تا شوي آگه از دقايق راز
خيمه اي سبز کان رواق سپهر
واندر آن خيمه چون چراغش مهر
در پس پرده عقل لعبت باز
با همه شکل لعبتان مجاز
چون نداريم عشق بي جانيم
همه در کار خويش حيرانيم
نيست جنبندگي ما ز خيال
زان سبب شد زبان ما همه لال
گر ترا هست در بدن جاني
بطلب در زمانه جاناني
در پس قاف دل جمالي هست
که وصال ورا کمالي هست
گر ز ديوان تن شوي تو خلاص
با جمالي درون منظر خاص
نکشي تا ز دست ديوان رنج
از جمال پري نيابي گنج
تن پر از ديو و دل پر از حورست
داند آن کس که راش را نورست
هر کرا نيست ديده ي دل باز
از حديث امين ندارد راز
اي کسي کاندرين مقام آيي
ديده بر لوح سيم بگشايي
تا نباشي به چاه ظلمت بند
همّتت دار همچو مهر بلند
قدر خود هر که در زمانه شکست
آن شکستن بود ز همّت پست
درجات رفيع در پيش است
هر که ماند ز همّت خويش است
نزد ارباب جاه حرمت مرد
در دو عالم بود ز همّت مرد
برد آن کو به گنج همّت راه
به دو عالم نکرد چشم سياه
هر که او را علوّ همّت نيست
نزد خلق و خداش حرمت نيست
با هما همّتي چو همراهست
سايه بر هر که افکند شاهست
آدمي چون بلندهمّت مرد
همّت او را به چرخ اعظم برد
آن که همّت نداشت در دم موت
ماند در چاه و گشت عمرش فوت
گنج معنيست پندهاي امين
سر مخزن گشا و نيک ببين
——-
(36) حکايت
چون از آن لوح گشت پندش ياد
شه بدين لوح ديده را بگشاد
بود بر لوح سيم گون تحرير
چون ببيني ز لوح اين تقرير
ننهي در زمانه گوهر و سيم
بذل کردست مال مرد کريم
هر که خود نان بخورد و زر بنهاد
داد دهرش پس از وفات به باد
مال از بهر نام و ننگ بود
ورنه در خاک سيم سنگ بود
هرکه در دور خويش سيم افشاند
بر سر طاق چرخ نامش ماند
وان که از بخل کرد زر مدفون
گشت با گنج خاک چون قارون
سيم را ده طلاق چون عيسي
تا نشيني به گنبد اعلي
مرد دنيي پست چون نمرود
گشت جاويد در سفر مردود
همچو مهر منير زر مي باش
همچو طبع امين تو گوهر باش
از حديث نبي مراست دليل
که نبيند بهشت چشم بخيل
شاه در لوح چونکه کرد نگاه
ديد بر روي لوح شاهنشاه
اي که بيني نقوش اين الواح
اين همه لعبتان بي ارواح
هست شهر سفيد سحر سه ديو
که ازيشانست عالمي به غريو
اين سه ديو لعين شياطينند
بدفعال و پليد و بددينند
کار ايشانست سحر در عالم
هر سه شان دشمن بني آدم
لعبتان جمله سحر ديوانند
همه بي جان و بند فرمانند
چون درآيد کنون شب تيره
پيش آيند هر سه تن خيره
مر شما را به چاه بند کنند
گردن جمله در کمند کنند
نام يک بدفعال از آن شمطون
هست ديوي سياه آن ملعون
هست رنگش سياه و موي سياه
چشم سبز آستين و زرد کلاه
ديو ديگر به نام مشخاشيد
چشمها سرخ و روي و موي سفيد
از تگرگش چو زاهدان تسبيح
فعل او زشت و شکل اوست قبيح
هست ديوي دگر به نام خطوم
سر چون خرس و فيل با خرطوم
مکر و اين سحرها همه از اوست
ظاهرش پرحيا دلي بدخوست
چشمهاي سفيد و رنگ بنفش
تاج خاکستر و ز سنگش کفش
چند روزي به جاه بنشستي
واندرين شهر بندها بستي
شه چو اين سرّ بوالعجب برخواند
خون دل بر رخ زرين افشاند
گفت با اختيار شاه جلال
که ازين لوح سيم برخوان حال
باز از اين سپهر حادثه زاد
طالع از نکبتم دري بگشاد
…….
آن چنانت کنم به بند هلاک
کاستخوانت رود به زندان خاک
اين بگفت و فکند زود کمند
گردن شاه شد از آن در بند
هر سه در دم ز تخت برجستند
فيلسوف و وزير را بستند
بود جايي درون شهر سفيد
که نديدي درو کسي خورشيد
چارصد گز مغاک بد آن چاه
تيره چاهي به سان گور سياه
فيل پيکر چو ديد حال جلال
جست مرکب ز شهر اندر حال
مهر در پيش شاه ايران بود
همه درد نهانش پنهان بود
فيلسوف و جلال را و وزير
همه در ناله و فغان و نفير
به کمندي ز موي ديو سياه
بند کردند در زمان در چاه
پاره ي صد هزار من از سنگ
بنهادند بر سر چه تنگ
رفت در چاه يوسف ثاني
گشت خورشيد چرخ نوراني
در رواق بلند غريو افتاد
که سليمان به دست ديو افتاد
شاه چو رفت در چه تاريک
قامتي گشته در غمش باريک
بود قدّش چو ماه نو در چاه
که نمايد ميان شام سياه
روي گلگون چو زعفران شده زرد
سنبل مشک بوي او پر گرد
همچو باران ز هجر گوهربار
جگري در فراق يار فگار
شاه حيران و فيلسوف و وزير
مانده در قعر چاه بي تدبير
بود مردي پري به نام ختال
اندر آن شهر از مقام جلال
ديد آن شب که شاه را در چاه
بند بر پا نهاد ديو سياه
بر سر چاه آمدي هر روز
همچو خورشيد سينه اي پرسوز
قرص ليمو و نان گرم و کباب
او فکندي به چاه و کوزه ي آب
مي ندانست شه که آن کس کيست
شفقتش بر شه و به ياران چيست
با غم و درد و با دل افگاري
خواند او اين سخن به صد زاري
——-
(37) مناجات کردن جلال و نامه نوشتن جمال به جلال
آه ازين درد و حسرت و اين غم
بي دوا درد و ريش بي مرهم
اوفتاده ز تخت در تک چاه
گشته روز سفيد شاه سياه
قامتي خم چو طاق ابرويش
پاي در بند همچو گيسويش
همچو بيجن به چاه غم منزل
مونسم هجر و همدمم غم دل
چاه ديوست چون مرا خانه
چون نباشم مقيم ديوانه
همچو هاروت سحر دارد و فن
چاه بابل بود مرا مسکن
گشته با چاه و درد او خرسند
چشم پر آب و پايها در بند
هست از موي ديو زنجيرم
از پري چون مراد برگيرم
پاي در بند و دل پر از خونم
دل چون جيم و قامتي نونم
چون نباشد دلم به عالم تنگ
شد زمين آب و آسمانم سنگ
چون نباشد به سينه دايم سوز
که نبينم روشنايي روز
چون ننالم مقيم با غم و آه
زنده افتاده ام به گور سياه
يا الهي به حرمت آن نام
که بدو گشت کاينات تمام
به دل عاشقان ديدارت
که بدانند فنّ اسرارت
که خلاصم بده ز عين ملال
روزيم کن مرا وصال جمال
اين سخن در فراق چون مي خواند
در اشک از دو ديده مي افشاند
ناگهش گشت کارگر آهش
بود لطف خداي همراهش
کردگارش ز غيب نصرت داد
در دولت به روي او بگشاد
گشت آگه ز سرّ حال جمال
که گرفتار ديو گشت جلال
پاره اي از حرير را برداشت
به خط خويش بر حرير نگاشت
که جلال حزين فقير غريب
گشت پيدا براي درد طبيب
خط سبزي نوشته شد به حرير
هست جزوي بزرگ اين حرير
چار روز اين دعا بخوان در چاه
ندهي وهم را به خاطر راه
اژدهايي شود به چه پيدا
تو همي گو بلند نام خدا
از دهان ناگه اژدهاي سياه
آتشين درج افکند در چاه
باز از نو کني چو جزو آغاز
مي شود درج آتشين سر باز
حقّه از برف و درج از آتش
دست کن حقّه را برآور خوش
سه چراغست اندرو روشن
هر سه شان بي فتيله و روغن
بکش آن هر سه را روان در دم
تا بميرند هر سه ديو دژم
لعبت و چاه و شهر هست طلسم
جمله را گم کند روان اين اسم
راه بيني ز پيش بگشاده
فيل پيکر به پيشت استاده
سوي مشرق بيار روي به راه
تا که گردي ز حال ما آگاه
بر حرير اين نوشت چون که جمال
باد آورد تا به چاه جلال
نامه در چاه پيش شاه انداخت
شاه برداشت خطّ مه بشناخت
مهره اي بود شاه را مستور
که به شب چون چراغ دادي نور
بوسه بر خطّ آن صنم مي داد
ناله مي کرد از غم و فرياد
آن دعا خواند چار روز چو شاه
اژدها شد پديد در تک چاه
خواند شه آن دعا چو حرف به حرف
درج آتش فکند و حقّه ي برف
کشت در دم چراغها را شاه
خويش را ديد در ميانه ي راه
نه چه تيره و نه شهر سفيد
گشته تابان ز هر طرف خورشيد
در چرا اشتران و بسته فرس
فيلسوف و وزير با وي و بس
گفت با شاه اختيار وزير
که کجا رفت آن چه و زنجير
در جواب وزير گفت جلال
که جهان هست جمله خواب و خيال
زحمت و بند و چاه و محنت و رنج
دولت مرد و جاه و نعمتِ گنج
چون شود جا به خانه ي جاويد
همه باشد چو چاه و شهر سفيد
اين سخن چون بگفت حضرت شاه
بار کردند خيمه و خرگاه
گشت حيران درين خيال عجيب
سحر ديوان و نقشهاي غريب
کار آفاق حيرتست تمام
همه آغاز کار تا انجام
گر شدي از سلوک افلاطون
نبرد کس سري ز رشته برون
عقل حيران و دانش و ادراک
اندرين حقّه بازي افلاک
شاه مي رفت مدّت ده روز
ديده ها پر زآب و دل پرسوز
چونکه طاوس باغ چرخ صباح
جلوه کرد و گشاد باز جناح
چون خور آورد قرص لعل به سوق
ماه درها نهاد در صندوق
مرغزاري پديد گشت از دور
راست مانند روضه ي پر حور
هر طرف گل شکفته در گلزار
بلبلان با نواي ناله ي زار
چون فلک سبز گشته جمله ي دشت
صد هزاران پري درو در گشت
همه با جام باده ي گلرنگ
با نواي رباب و نغمه ي چنگ
سايه باني بلند در صحرا
زده از شرب و اطلس و ديبا
از سقرلاط سبز خرگاهي
زده بنشسته در درون ماهي
رخ گل و چشم همچو نرگس مست
دسته ي ياسمين گرفته به دست
دختران پري چهار هزار
ايستاده به پيش تخت نگار
شه چو اين حال را ز دور بديد
غنچه سان زير لب همي خنديد
گفت با همرهان خويش جلال
که پديدار گشت باز خيال
حاليا جا کنيم بر لب کشت
تا به سرها قضا دگر چه نوشت
هر چه بر لوح سر قلم بکشيد
چاره اي نيست جمله بايد ديد
عقل اگر چند حيله ها انيگخت
از قضاي فلک کسي نگريخت
اين همي گفت شاه با عيّار
که ز خرگاه ماه همچو نگار
روي کردند تا به حضرت شاه
جمله چون بندگان دولت خواه
بهر خاقان همي دعا گفتند
به مژه خاک راه شه رفتند
گفت ماهي بيا و شه فرماي
خرگه از آفتاب رخ آراي
ما نه ديويم همچو مشخاشيد
پريانيم روي چون خورشيد
بانوي ما سهي قدست به نام
هست مهرش به سان بنده غلام
صاحب جود و دانش و دادست
آدمي دوست او پريزادست
هست گل روي و مشک خالست اين
دختر دايه ي جمالست اين
هست از حال سرّ تو آگاه
طلبت مي کند به خرگه شاه
از پري چون شنيد نام جمال
کرد پر باد جام ديده جلال
کرد رو سوي خرگه دلدار
دل بريان و چشم گوهربار
همچو سرو سهي قد رعنا
خاست از بهر پادشه بر پا
گفت شاها ز عشق مجنوني
از جفاهاي جنّيان چوني
ترک کردي به فرد ملک و مراد
تخت زرّين و منظر فولاد
دل بي غش به باد بردادي
در بيابان ديو افتادي
اندرين گنبد سراي سپنج
کس نديدست گنج بي غمِ رنج
چون سهي قد در معاني سفت
شاه عاشق جواب اين برگرفت
سالها از براي وصل جمال
بکشم درد هجر و رنج و ملال
ديده ام تا خيال وصلش بست
سر نهادم ز عشق بر کف دست
گفت با وي سهي قد از اخلاص
که ز بندت جمال داد خلاص
به تو گر دلبر تو مايل نيست
از طلب در زمانه حاصل نيست
ميل محبوب چونکه شد به کمال
عاشقان را بود اميد وصال
اين بگفت و بخواند ساقيِ مي
مطرب و نقل و مجمر و دف و ني
باده ي لعل در زبرجد جام
ريخت ساقي نگار سيم اندام
گفت با شاه ماه روي جلال
که ستان باده را به عشق جمال
شاه نوشيد باده ي ساغر
کرد رخساره چون گل احمر
عرق افکند بر رخ لاله
همچو بر برگ ياسمين ژاله
دختران پري همه که و مه
گشته بر شاه ماه رخ واله
پس گرفتند مي قرا و قروش
هر طرف خاست بانگ نوشانوش
اختيار وزير با عيّار
کرده از باده رنگ چون گلنار
رفته بر آسمان ز مجمر دود
از بخور عبير و عنبر و عود
هر طرف ناله اي ز چنگ و رباب
غلغلي از گلوي تنگ شراب
شد غزل خوان ز عشق دلبر مست
اشک در ديده و رباب به دست
هر زماني ترانه اي ديگر
گفتي اندر غم رخ دلبر
شاه بر تخت همچو مهرش راي
پريان چون کنيزکان بر پاي
با سهي قد ز صدق گفت جلال
که به لطفت نماي ره به جمال
چند راهست تا به قلّه ي قاف
تا که دارم به ره نبرد و مصاف
گفت با وي سهي قد گل روي
که سمن بر جوان سنبل موي
گرچه دانم که دل شود ريشت
هست راهي دراز در پيشت
بحر خون خوار و بر بود در راه
غلغل ناسناس و ديو سياه
گر بود بخت و همرهت اقبال
برسي تا به کوه قاف دو سال
ديدن طلعت جمال پري
نيست آسان که ره به وصل بري
صد هزاران بلا بود در راه
تا که گردي ز وصل او آگاه
در دماغت بزرگ سوداييست
زين هوس در زمانه غوغاييست
چند روزي دگر به عزم طواف
مي روم زين وطن به قلّه ي قاف
چون ببينم گل جمال نگار
گويم احوالت اي شکسته ي زار
بود شش روز شاه با دف و ني
دلبران پري نشسته به وي
روز هفتم که باز خسرو مهر
بنمود از فلک فروزان چهر
کرد سلطان وداع با غم و آه
دل پردرد کرد روي به راه
سينه پرآتش و دو ديده پرآب
جگري در فراق دوست کباب
فيل پيکر ميان برمي راند
ناله مي کرد و اشک مي افشاند
دود بر سر ز غم به سان چراغ
دل سوزان و آتشي به دماغ
در بر آتش ز سينه مي افروخت
در هواي نگار پر مي سوخت
اختيار وزير همراهش
زرد از سهم رنگ چون کاهش
——-
(38) رسيدن جلال به پاي درخت سرو و ديدن جمال در صورت قمري و سخن گفتن
يک صباحي جلال سودايي
گشته در هجر دوست شيدايي
بر سر راه ديد گلزاري
اوفتاده به زير کهساري
چشمه اي خوب پر ز آب زلال
گرد آن سبزه ها و لاله ي آل
گفت شاه زمانه با عيّار
که بينداز از هيونان بار
تا نشينم به پاي سرو دمي
ريزم از ديده در فراق نمي
بار افکند فيلسوف حزين
شاه بنشست زير سرو غمين
از سرشک چو دجله ي بغداد
سرو را آب دم به دم مي داد
ناگهاني جمال از سر ناز
بود آنجا به سير در پرواز
خويش را ساخت همچو قمري مست
بر فراز درخت سبز نشست
جلوه اي کرد بر بلند نهال
گفت با شاه دل فگار جلال
کاي جوان روز و شب چه مي پويي
در بيابان جن که را جويي
چون مقام کسي نمي داني
گاه و بي گه فرس چه مي راني
در چنين جا کسي نيفتادست
اين نه مأواي آدميزادست
ديو و نسناس اندرين راهند
آدمي را ز جهل بدخواهند
هر که با ديو گشت همخانه
خواندش اهل عقل ديوانه
اندرين بر بگو مراد تو چيست
عشق تو در ميان جن با کيست
مي دواند ترا دواسبه اجل
يا دماغ تو کرده است خلل
باز گرد و مکن خيال محال
که چو سيمرغ کيمياست جمال
——-
(39) جواب گفتن جلال قمري را
چون ز قمري شنيد شه اين راز
از سر سوز برکشيد آواز
گفت اي قمري لطيف سخن
چون منت طوق عشق در گردن
بس که گشتم ز عشق سودايي
چون توام در زمانه صحرايي
تا که با گل رخي درافتادم
خانه چون گل به باد بردادم
گاه در بند و چاه و زندانم
گاه حيران شکل ديوانم
گاه با ديده ي گهربارم
گاه جويان روي دلدارم
گاه سوزنده گشته در اطراف
مي روم در هواي قلّه ي قاف
بهر حق اي لطيف قمري مست
عاشقان را مده لطيفه شکست
من خود از درد و غم [چو] دل ريشم
چون زني بر جگر دگر نيشم
يا کنم خاک پاي ديوان سر
يا بگيرم جمال را در بر
چونکه قمري ز شه جواب شنود
گفت خيرست و پرّ و بال گشود
شاه در پاي سرو چون بلبل
ناله مي کرد و بود قمري گل
بود آن شب به پاي سرو جلال
دل سوزان در اشتياق جمال
نيم شب چونکه گشت روشن ماه
بار ديگر نهاد روي به راه
راه مي رفت در شب مهتاب
مي فشاند از دو ديده درّ خوشاب
——-
(40) رسيدن جلال به پاي درخت شمشاد و ديدن جمال را به صورت طوطي
صبح صادق نمود چونکه جمال
مرغزاري بديد شاه جلال
بوستاني لطيف بس خرّم
چشمه اي همچو چشمه ي زمزم
بر لب آن درختي از شمشاد
گشته چون سرو بوستان آزاد
شاه بگرفت جا به پاي درخت
فيلسوف اوفکند ز اشتر رخت
فيل پيکر به ميخ زر بستند
خسرو و اختيار بنشستند
ناگهان طوطي فرشته نهاد
آمد و کرد جا سر شمشاد
گفت طوطي به صد زبان فصيح
با شهنشاه اين کلام مليح
کاي جوانمرد گوي تا چه کسي
که بسي در هوا و در هوسي
چه طلب مي کني درين وادي
چشم بگشا نه آدميزادي
صد هزار آدمي پري ادراک
کلّه ها کرده اند در ته خاک
هر که او نام خويشتن داند
کي درين ره فرس همي راند
راههاي مخوف در پيش است
کي رود هر که واقف از خويش است
خيل ديوان نشسته اند به راه
هر که را يافتند گشت تباه
باز گرد و مرو درين ره پيش
مي نخواهي مگر دگر سر خويش
گر بدانند جنّيان به خيال
که تويي طالب وصال جمال
در ميان تو آتش افروزند
همچو هيزم بر آتشت سوزند
با تو گفتم حديث پنهاني
بعد ازين حال را تو مي داني
——-
(41) جواب دادن جلال طوطي را
کرد طوطي چو اين کلام ارشاد
شاه بلبل صفت زبان بگشاد
گفت اي طوطي شکرگفتار
چون صدف ريختي در از منقار
سبزه پوشي چو خضر پيغمبر
همچو عيسي دم تو جان پرور
بس که گرمست طبع و گفتارت
آتشي گشته است منقارت
تا ز جام غمش شدم سرمست
سر نهادم چو جام بر کف دست
هستي آن دم به باد بردادم
که ز مادر به عاشقي زادم
همچو پروانه هر زمان پر و بال
سوزم از عشق شمع روي جمال
چون عنايت بود مرا از دوست
چه غم از مکر ديو و بودن اوست
خاکم آن دم که باد خواهد رفت
ذرّه ذرّه جمال خواهد گفت
اختياري چو نيست بيش مرا
مهر او مي کشد به خويش مرا
گر کنم استخوان کلّه سفيد
همچنانم بود به وصل اميد
مردن اندر غم جمال رواست
اين چنين مرگ زندگاني ماست
گر بود ديو و غول و گر نسناس
مهر او چونکه هست نيست هراس
جملگي بندگان يار منند
عاشق و واله نگار منند
دولتي کان بود عنايت اوست
کارها راست از هدايت اوست
چونکه طوطي جواب شه بشنيد
آفرين کرد و در زمان بپريد
بود آن شب به سايه ي شمشاد
شاه با درد و ناله و فرياد
نيم شب چونکه گشت تابان ماه
شد سوار و روانه گشت به راه
(42) رسيدن جلال به درخت صندل و آمدن جمال و نشستن بر درخت به صورت طاوس و سخن گفتن با جلال
صبح چون کرد عالمي روشن
گشت از مقدمش جهان گلشن
ديد شهزاده گلشني پر گل
سنبل و لاله غلغل بلبل
جوي آبي روان چو جوي بهشت
خاک آن گلستان عبير سرشت
يک درختي بزرگ از صندل
پاي در آب و سر به اوج زحل
شاه مسکن گرفت پاي درخت
همچو خور بر سر زبرجد تخت
شکل طاوس گشت باز جمال
جلوه اي داد بر شجر پر و بال
همچو طوطي زبان گشاد روان
گفت در دم به شاه معني دان
که غريب حزين ديوانه
گشته از تاج و تخت بيگانه
آن جمالي که روز و شب جويي
در پيش همچو باد مي پويي
با تو ديوي نموده است خيال
هست معدوم کوه قاف و جمال
بود شهر سفيد و چاه خيال
همچنان دان عدم وصال جمال
بازگرد و دگر مکن ره گم
از پي ديو چون رود مردم
پيشتر راههاي سخت بود
راه بي آب و بي درخت بود
با خود آي و دگر مرو اين راه
قصّه کردم بدين سخن کوتاه
——-
(43) جواب دادن جلال طاوس را
شاه گفتا جواب با طاوس
کاي گرفتار زينت و ناموس
دايما خويش را بيارايي
تا دلي را به عشوه بربايي
مي نهي تاج دلبري بر سر
کرده اي زرنگار جامه به بر
هر که دانست بار خويش عدم
هست بسياري از عدم او کم
آنچه من ديده ام ز حسن جمال
هست باقي و نيست خواب و خيال
به حقيقت بقاي عالم اوست
او پري از وجود آدم اوست
طالب او کسي که نيست چو من
مرده بادا درون گور و کفن
گر ببينم ورا من گمراه
هست از حالم آن صنم آگاه
بکشم رنج سالهاي دراز
تا کند در به رويم آن مه باز
در غمش گر شود تنم نابود
از حيات اين بود مرا مقصود
گر کند چرخ روز من چون شب
نکنم در هواش ترک طلب
در غمش راه بحر و بر پويم
تا بميرم وصال او جويم
چون که طاوس اين سخن را گوش
کرد در حال شد ز لطف خموش
ديد در عاشقي شه تصديق
در زمان رفت تا به قصر عقيق
بود آن شب به پاي صندل شاه
با غم و درد و سوز و ناله و آه
——-
(44) رفتن شهزاده به گلگشت باغ روشن و فرخنده چو چشم و چراغ
بار ديگر چو خسرو اختر
کرد از مهر عالمي انور
ديد شهزاده باز بستاني
خرّم و باصفا گلستاني
سبزه زاري لطيف و آب روان
در هوا رشک روضه ي رضوان
بر لب جو درخت بد ز چنار
برگ او سايه ي هزار سوار
شاه زير درخت کرد وطن
رخ زرد اشک چون عقيق يمن
ناگهاني جمال همچو هماي
کرد فرق درخت سرکش جاي
ماه خود را هماي وار نمود
همچو بلبل روان زبان بگشود
گفت اين خسته ي غمين فراق
عاقبت گشته در بيابان طاق
اندرين واديي که مي پويي
هيچ داني که را همي جويي
عاشقي بر جمال ناديده
نيست اين پيش کس پسنديده
چون کسي را نديده اي ديدار
مي چه جويي به وادي و کهسار
طالب طلعت جمالي تو
در خيال بسي محالي تو
بکشي در جهان بسي غم و رنج
مي نبيني به غير رنج از گنج
عقل از آن آدمي شدست بري
که رود چون تو در قفاي پري
کس نشد زين خيال برخوردار
با خود آي و طلب مکن ديدار
پاي در دامن سلام پيچ
که بود اين خيال باطل هيچ
غول کردست مر ترا افسون
اوفتادي ز ملک خويش برون
عقل پيش آر و بازگرد از غول
تا نباشي ز غم مقيم ملول
نيست سودي ازين خيال محال
مکش از جور روزگار ملال
——-
(45) جواب گفتن شه هماي را
از هماي اين سخن چو شه بشنود
به جوابش زبان روان بگشود
گفت اي پادشاه خيل طيور
کرده بيرون ز سر خيال غرور
…….
به تو کردند چون حوالت عشق
تو شناسي که چيست حالت عشق
بهر يک هفته ديدن گلزار
سالها خوي کرده اي با خار
گشته ام با طيور همخانه
عقل چون بلبل است [و] پروانه
جمله ديگر ز عشق بي خبرند
در پي دانه روز و شب بپرند
بال و پر بهر عشق مي بايد
جان و سر بهر عشق مي بايد
گر همه راه نيشتر گردد
هر زمان عشق بيشتر گردد
تيغ اگر ديده ام به سر چو قلم
من نه آنم که سر کشم ز الم
چونکه بلبل شنيد از شه راز
کرد در حال زان وطن پرواز
گفت با اختيار خسرو زود
که حقيقت جمال بلبل بود
هر زمان صورتي برآرايد
خويش را همچو مرغ بنمايد
گاه دشمن شدست و گاهي دوست
هر که بينيم جملگي همه اوست
بحر و بر منزل و سراي ويست
هر کجا هست جاي جاي ويست
او بود گنج اوست نيز طلسم
گاه جانست و گاه باشد جسم
گاه سرويست گاه بستانيست
گه بيابان و گه گلستانيست
همه چيزي ازو بود موجود
بي وجودش نبود هيچ وجود
گاه عذرا و گه بود وامق
گاه معشوق و گه بود عاشق
کس نيابد به کنه کارش راه
نيست از حالتش کسي آگاه
راه هر چند بيشتر گردد
آتش عشق تيزتر گردد
اين همي گفت و ديده تر مي کرد
دامن از عشق پر گهر مي کرد
فيلسوف و وزير از غم شاه
به فلک مي رساندندي آه
——-
(46) طلب باده کردن شاه از ساقي ماه روي
ساقي ماه روي سيم عذار
در خماريم جام باده بيار
باده در ساغر زبرجد ريز
تا شود آتش محبّت تيز
بر لب جام اخضر ناهيد
نقش کرد اين سخن به زر خورشيد
که به مي بگذران مدام ايّام
نيست عيشي چو عيش باده و جام
مطربا ساز کن زماني عود
با صدايي چو نغمه ي داود
گوي اوصاف آصف اعظم
فخر سادات نور چشم امم
فخر ديني و دين حسن که به جاه
بنده اش مهر گشت و چاکر ماه
چون که بنمود از فلک خورشيد
گشت سلطان روان ز سايه ي بيد
در جگر آتشي چو مجمر بود
مي شد از سر برون چو شمعش دود
راه مي رفت همچو ابر بهار
اشک مي ريخت بر رخ گلنار
ديد شاه جهان بياباني
نه آباد و نه آب و بستاني
گم شده اندرو نشانه ي راه
نه کلوخ و نه سنگ و آب و گياه
شد روانه به عشق اندر بر
مي شد از اشک او بيابان تر
چون که يک روز دل پر از اندوه
رفت ناگه پديد شد يک کوه
پاره اي سنگ در ميانه ي بر
سر کشيده به اوج گردون بر
ديد کوهي سفيد همچون شير
بر سرش قلعه اي سيه چون قير
چون فسونگر شدي بر آن خانه
از فلک مي ربود سيّاره
بود در قلعه يک زني هندو
آدميزاد و همچو جن جادو
خواندي چون فسون به فلفل و مشک
مي شدي دست و پا و گيسو خشک
خواند هاروت در چه بابل
در کتابش مسايل مشکل
چون به جادوگري زمين رفتي
سامري را همي سبق گفتي
همه ديوان ز هجر او غمگين
ساحري بدفعال بي آيين
صد و ده سال عمر آن هندو
اسم مشهور يمنه ي جادو
چون شبه روي و کهربا ديده
لب افتاده گوش بدريده
خشک بر استخوانش پوست چو چنگ
سحر او کارگر به شير و پلنگ
يک پلاسي سياه کرده به بر
تاجي از چرم گور اندر سر
از سر قلعه چون که کرد نگاه
شاه را ديد در ميانه ي راه
گشت حيران که در بر بي داد
آدميزاد کس چگونه فتاد
شاه در پاي قلعه چونکه رسيد
وضع آن قلعه ي بلند بديد
يمنه بودي درون قلعه مدام
گشته مشهور در لباسش نام
ديد جادو چو روي و موي جلال
عاشق بي قرار شد در حال
روي شاهش به دل روان خوش شد
سينه از عشق پر ز آتش شد
داد آواز از فراز کمر
که منم يمنه، پير جادوگر
قلعه اي پر ز گنج دارم و مال
باج ديوان همي خورم هر سال
اين پسر را چو ديده ام ديدار
هستم اکنون به صدق عاشق زار
چون شنيد اين سخن جلال از وي
کرد بيرون ز کيش ناوک ني
به کمان شاهزاده لعبي باخت
ناوکي سوي آن لعين انداخت
کرد افسون و ساحري آغاز
رعدبنياد گشت و آتش باز
بار افکند در زمان عيّار
کرد بر پاي خرگه زرکار
يمنه بر قلعه سحر مي انگيخت
از هوا برف بر زمين مي ريخت
ابر و سرما پديد آمد و برف
گشت روي زمين چو بحري ژرف
گشت سرما چنان به دشت پديد
کوه و سنگ سفيد مي طرقيد
گفت با شاه اختيار وزير
خسروا نيست غير ازين تدبير
که شوي رام با زن ناپاک
ور نه خواهيم شد ز برف هلاک
جنگ با اين چنين ضعيفه چه سود
گاه برف آيد از دمش گه دود
همه ديوان ورا به فرمانند
چند ديو دگر غلامانند
نام اين يمنه خوانده ام به کتاب
نيست سودي بدين ضعيفه عتاب
مرو را هر که او بود عاشق
هست در عشق خويشتن صادق
چون شوي رام با زن طرّار
سر ببرّد به مکرش اين عيّار
جنگ با ديو و جادوان به مصاف
هر که پيش آورد بود ز گزاف
خصم چون شد قوي تحمّل به
بر خداي جهان توکّل به
چون شه از اختيار اين بشنيد
کرد فکري و اختيار اين ديد
گفت با فيلسوف شه به نياز
بر در قلعه رو برآر آواز
که به هر چيز کان تراست مراد
آن مراد ترا بخواهم داد
لطف کن علم خويش بنماي
برف بگذار و آسمان بگشاي
بر در قلعه شد روان عيّار
گفت پيغام چون در شهوار
يمنه مجمر روان پر آتش کرد
نقشها بر زمين منقّش کرد
مجمر آورد و پيش خود بنهاد
برف بگداخت و آسمان بگشاد
بر سر بام رفت جادو باز
گفت کو آن جوان تيرانداز
بعد ازين با من ار شود تندش
بر سرش بارم از فلک آتش
سازم اين بر برو روان دوزخ
نيمه اي پر ز نار و نيمه اي [از] يخ
چون ازو اين حديث شه بشنيد
غير رفتن صلاح کار نديد
شاه بنمود روي از خرگاه
همچو از قبّه ي زبرجد ماه
سنبلش موي و رنگ گل رويي
نگران صد پريش هر سويي
قد چون سرو و چهره اي چون گل
ناله در عشق يار چون بلبل
گفت چون آمد از فلک ناگاه
بر سرم باز اين بلاي سياه
زن جادو چو ديد روي جلال
گفت الّه زهي جمال و کمال
داشت تختي ز زر پر از جوهر
کرده ترصيع دانه هاي درر
از حرير و ز شرب تخت آراست
کرد کمخا و شرب مسند راست
مجمر و عود و جام مي بنهاد
در حصن سياه را بگشاد
شاه را گفت اي جوان فرما
قدمي نه به قلعه ي بالا
بعد ازين يافتي خلاص از رنج
يافتي تخت و مال و گوهر و گنج
جمله ديوان در آرزوي منند
عاشق روي و قد و موي منند
شاه با فيلسوف نيز و وزير
رو نهادند سوي قلعه ي قير
يمنه چون ديد قدّ و بالايش
چشم شهلا و روي زيبايش
برد و بالاي مسندش بنشاند
گوهر و زر به فرق شه افشاند
تار مويي گرفت يمنه به دست
فيلسوف و وزير را در بست
ديد خود را وزير باتدبير
که به يک موي پاي در زنجير
پهلويش فيلسوف اندر بند
موي بر پا نه آهن و نه کمند
يمنه همچون قلم زبان بگشاد
گفت باشيد اين زمان دل شاد
از دل خود برون کنيم اين سهم
از شما داشتم در اينجا وهم
پايتان کرده ام به مويي بند
نقل هم هست و باده شربت و قند
همه دم مي خوريد جام شراب
شکر مصر و نقل و مرغ کباب
اين بگفت و روانه گشت سياه
رفت بالاي تخت پهلوي شاه
کرد دستش ز لطف در گردن
خواست تا بوسه اش زند به دهن
شاه چون بلبلان به صد آواز
خواند اين بيت سعدي شيراز
ملک الموتم از لقاي تو به
عقربم گو بزن تو دست منه
کاشکي ديده ام شدي بي نور
تا نديدي به دهر اين منظور
گفت با يمنه شاه بي مانند
که به خورشيد خورده ام سوگند
که درين سال جامه اي به نياز
نکنم دست خود به نفس دراز
گشته اکنون از آن سه ماه تمام
ما خود اکنون فتاده ايم به دام
چون که يک ماه بگذرد زين حال
باشد آن دم مقام عيش و وصال
يمنه چون اين سخن شنيد از شاه
گشت راضي و قصّه شد کوتاه
——-
(47) در بالاي قصر بودن جمال و اشتعال آتش مهر و محبّتش از شوق جلال
بود بالاي قصر يمنه جمال
آتشي در دلش ز عشق جلال
چونکه احوال يمنه مي ديدي
بر وي و بر جلال خنديدي
يک دمي کرد گرد قصر طواف
رفت با قصر خويش و قلّه ي قاف
چونکه مغرب گرفت مهر مقام
تخت گردون گرفت خسرو شام
پهلوي يمنه شاه بر بستر
رفته در خواب همچو شب با خور
ياسمن آسمان کمان گشته
با شبه در کشيده در رشته
رفت در خواب چونکه چشم جلال
ديد خود را به پاي قصر جمال
ماه بر بام قصر ايستاده
داشت بر دست ساغر باده
عاشق خويش را ز دور چو ديد
غنچه سان زير لب همي خنديد
گفت چوني به يمنه ي جادو
عشق بازي آن زن هندو
بستان کاغذي به خطّ غبار
چون شوي وقت صبحدم بيدار
هر چه يابي درون نامه بخوان
نيک اسرار نطق خامه بدان
چون که برداشت نامه ي آن ماه
اندر آمد ز خواب ديده ي شاه
از عرق تر شده همه جامه
ديد در دست خويشتن نامه
نامه پنهان درون جيب نهاد
تا که خور پرده از جمال گشاد
يمنه بر بام قلعه ي خود بود
شاه در حال نامه را بگشود
نامه را ديد شه به خطّ جمال
کاي غريب فقير خسته جلال
هست جزوي به روي نامه عيان
هفت بار آن کلام را برخوان
برهند آن دو کس ز بند و عذاب
يمنه گردد به لحظه اندر خواب
جهد کن تا نگردد او بيدار
سرش از تن همان زمان بردار
بخورد هر که خون آن هندو
در زمان همچو او شود جادو
چار ديوند مرو را در چاه
بندشان کرده آن پليد سياه
جملگي را بکن ز بند آزاد
تا خدايت دهد ز لطف مراد
چون که شه خواند نامه ي دلدار
گفت با اختيار و با عيّار
چون زبان و کلام عذر گشود
يمنه را خواب بي خودي بربود
موي جادو همان زمان بگسيخت
بند از پاي آن دو شخص بريخت
فيلسوف از مقام خود برجست
رشته اي تابدار اندر دست
شاه گفتا که خون آن هندو
هر که نوشد همي شود جادو
چون ز شه فيلسوف اين شنيد
سرش از تن چو گوسفند بريد
خون جادو بخورد آن عيّار
گشت ساحر به قدرت جبّار
بر سر چاه ديو آمد شاه
کردشان در زمان خلاص از چاه
يمنه را چون بدان صفت ديدند
پيش سلطان زمين ببوسيدند
جمله از جان دعاي شه گفتند
به مژه خاک مقدمش رفتند
گفت ديوي به شه که ما هر چار
خيل داريم صد هزار هزار
تا لب بحر حکم بر ما راست
مي کنيم اين زمان ز شه درخواست
که بيايد به قصر و منزل ما
نظري افکند به محفل ما
شه چو از ديو اين سخن بشنيد
نام ديوان روان ازو پرسيد
گفت نام منست مشهاشنگ
گرز من صد هزار من در سنگ
چارصد کس ز خويش و پيوندم
کرده يک زن به سحر در بندم
نام ديوي دگر بود شمخاس
در گه رزم خنجر الماس
آن دو ديگر طموج و مشتانيد
هر يکي صد هزار ديو سفيد
جملگي بندگان سلطانيم
همه از صدق بند فرمانيم
شاه گنج و خزينه قلعه ي سنگ
داد در دم روان به مشهاشنگ
از تن جمله مويها برکند
کرد بر بند ترکش خود بند
گفت با شاه دهر مشهاشنگ
هر کجا شه کند به ديوان جنگ
چون بر آتش نهد از آن يک موي
آورم سوي شاه ايران روي
لشکري آورم به حضرت شاه
بيشتر از ستاره خيل و سپاه
بود اندر خزينه يک شمشير
چون گرفتي به دست مرد دلير
آتشي چون شهاب مي افروخت
ديو از چارصد ارش مي سوخت
برگرفت از خزينه خنجر شاه
روي آورد در زمان بر راه
فيل پيکر به زير ران دل شاد
شد روانه روان شه باداد
در رکابش پياده مشهاشنگ
رفت از قلعه زود صد فرسنگ
شاه مي رفت در غم معشوق
ناله اش مي رسيد تا عيّوق
دل سوزان در اشتياق جمال
قامتي کرده در فراق هلال
بر رخ همچو مه ز سوز جگر
از سرشکش روان شده اختر
همچو غنچه دلش پر از خون بود
چهره کاهي و اشک گلگون بود
بر رخ همچو زعفران شده زرد
اشک چون ارغوان همي آورد
از سر خار هر مژه در راه
گل سرخي همي فکندي شاه
با رخ زرد و اشک چون لاله
بود با عندليب در ناله
قامتش چنگ و ناله همچو رباب
روي چون زرّ و اشک چون سيماب
جگري سوخته ز درد فراق
طاقت اندر غم نگارش طاق
با غم و درد و سوز سينه و آه
راه مي رفت پادشه يک ماه
(48) در گفتار حکيم حکمت شعار مر جمال مهر آثار را از روي محبّت بسيار
اين چنين گفته است مرد حکيم
سخنانش به سان درّ يتيم
کز پي هر چه مر تراست مراد
داد جدّ و طلب ببايد داد
از طلب چون نشد ملول مريد
آخرالامر وصل پير بديد
عاشقي کز طلب شدست ملول
پيش معشوق ما نگشت قبول
هر که جد کرد در پي مقصود
گوي دولت ز هر دو کون ربود
بر سر لوح عقل کل يک يک
چون همي خواندم سخن به فلک
اين چنين کرده بود عقل رقم
به خط خود ز زر به نوک قلم
که صباحي چو شاه ديده گشاد
چشم سلطان به گلشني افتاد
ديد از سيم خام ديواري
در درونش لطيف گلزاري
صد هزاران درختها پر گل
هر طرف بانگ و ناله ي بلبل
بلبلان چون جلال در آواز
گاه گل چون جمال عشوه و ناز
گفت سلطان به اختيار وزير
به خيالي دگر شديم اسير
کس چه داند که اين چه مأواييست
يا درين بوستان چه غوغاييست
گفت با فيلسوف شاه زمن
که بيا سحر خود نماي به من
خورده اي خون يمنه ي هندو
تا ببينم چه سان شدي جادو
هر که با ديو ساخت سحر وصال
هست نزديک عقل سحر حلال
چون شنيد اين سخن ز شه عيّار
کرد خود را کبوتري طيّار
شد به گلشن چو بلبل سرمست
بر فراز درخت سرو نشست
ديد باغي چو روضه ي رضوان
گل پر بار و آبهاي روان
منظري در ميان باغ از زر
تخت در وي نهاده از مرمر
تختي همچون سپهر و از خورشيد
صد کنيزش به پيش چون ناهيد
ساغر سيم پر مي گلرنگ
به فلک رفته بانگ و ناله ي چنگ
عود بر مجمر و در افغان عود
ناله اي زين يک وزان يک دود
دلبري عطر بر هوا مي بيخت
در چمن برگ ياسمن مي ريخت
دلفروز پري فراز سرير
همچو بر تخت چرخ ماه منير
با پري دختر صنم مي گفت
از ره عشق راز دل بنهفت
که يکي پيکم از بني آدم
آمده دوش نام او اعصم
گفت يک آدمي به رخ چون ماه
طلبد قاف و مي رود در راه
نام آن مرد خوب روي جلال
عاشقست آن پسر به روي جمال
او کجا ديده روي آن رعنا
که بدين سان شدست دل شيدا
گر به دستم فتد به دهر جلال
کنم از خون او جهان را آل
فيلسوف اين حديث چون بشنيد
بال بگشود و سوي شاه پريد
گفت احوال آن صنم به جلال
حالت باغ و دشمني به کمال
چونکه سلطان شنيد اين گفتار
گفت با اختيار و با عيّار
دولت يار ماست از افلاک
مرد را از بدي خصم چه باک
اين بگفت و فرس چو باد براند
اسم اعظم به خويش و ياران خواند
به در بوستان رسيد جلال
راند در بوستان فرس در حال
از سر تخت دلفروز نگاه
کرد افتاد ديده اش بر شاه
چونکه بر روي شاه ديده گشاد
آتش عشق در دلش افتاد
همچو بر روي شمع پروانه
شد پري بر جلال ديوانه
ديد چون روي آن پسر دختر
دلش از هوش رفت و عقل از سر
گشت حيران قدّ و بالايش
چشم فتّان و روي زيبايش
شجر مهر او به سينه نشاند
دايه اي داشت پيش خويشش خواند
گفت اي مادر نکوکردار
رو به نزديک آن شکسته ي زار
نوجوانيست نيک روي غريب
عاشقي نيستش پديد از جيب
در هواي جمال سرگشته
از مقام و ز تخت برگشته
آورش در زمان به مجلس ما
تا بود يک دو روز مونس ما
دلگشا بود نام دايه ي ماه
رفت در دم روان به حضرت شاه
گفت از دلفروز اين پيغام
کرد سر رشته ي خجسته مقام
ماه برخاست از سر تعظيم
کرد ايثار شاه درّ يتيم
چونکه کردي نظر به روي خوشش
آتش عشق سوختي جگرش
بود از عشق آن صنم بي خويش
مي شدي سوز عشق هر دم بيش
جام برداشت ماه رخ در حال
داد آن باده را به دست جلال
باز برخاست بانگ نوشانوش
ناله از بربط و ز چنگ خروش
باده مي خورد ماه پيش جلال
طعنه مي زد زمان زمان به جمال
از دلفروز شه چو اين مي ديد
در دلش خون ز غصّه مي جوشيد
کرد با دوست هر که غيبت دوست
آن چنان دان که دشمني با اوست
چون دلفروز شد ز مي سرمست
در زمان شيشه ي حيا بشکست
پرده ي شرم برگرفت از پيش
گفت با شاه اين سخن بي خويش
کاي جوان غريب نيکوراي
خوش تو اينجا ميان خود بگشاي
…….
چون برآمد ز بند شه ده روز
گفت با اختيار از سر سوز
که چه حاصل ازين نشستن ما
ديده بر مهر و ماه بستن ما
خويش را طايري کنم در دم
زير پر آورم همه عالم
گاه و بي گاه بحر و بر پويم
قلعه ي دلگداز را جويم
گر عنايت کند خدا همراه
آورم شاه را برون از چاه
کار وابسته از عنايت اوست
هر چه بيني همه هدايت اوست
گفت اين حال و گشت همچو هماي
بال بگشاد و خيز کرد ز جاي
بر سر کوه و دشت مي پرّيد
هيچ جايي نشان شاه نديد
ديده بگشاد و ديد شهبازي
کرد ناگه بلند آوازي
گفت اي فيلسوف جادوگر
برده اي از پري سبق به هنر
بود آنجا جلال اندر بند
آن فلان کوه و سنگ و تخت بلند
هست چاهي درون قلعه و شاه
همچو يوسف نشسته اندر چاه
بر سر چاه خيل ديوانند
چارصد کس ورا نگهبانند
گر برون آوري ورا زآنجا
بي نظيري به عرصه ي دنيا
سامري را خطي ببايد داد
کوست شاگرد و فيلسوف استاد
فيلسوف اين سخن ز باز شنيد
به سوي کوه دلگداز پريد
بر سر قلعه چون رسيد هماي
ديد يک قلعه ي فلک آساي
در دل سنگ کنده ديوان چاه
از جگر برکشيد عيّار آه
بر سر چاه چارصد ملعون
جمله در پيش باده ي گلگون
يک فسون از کتاب سحر بخواند
بر سر قلعه بالها افشاند
همه رفتند در زمان در خواب
رفت در قلعه پيک شه به شتاب
خنجري از ميان ديو کشيد
سر هر چارصد روان ببريد
موي مجموع را کمندي ساخت
در زمانش درون چاه انداخت
گفت شه را که خسروا فرماي
بنده آمد ز چاه بيرون آي
دست او در کمند زد في الحال
بر سر آمد ز قعر چاه جلال
ديد عيّار خويش را سلطان
چهره اي زرد و ديده ها گريان
روي بر خاک راه شاه نهاد
بوسه بر پشت پاي شه مي داد
شاه پرسيد حال و کار وزير
گفت دارد به پايها زنجير
در نيستان فتاده بي کس و زار
روز و شب همچو ابر گوهربار
شاه را برگرفت اندر حال
همچو سيمرغ گاه بردن زال
در دمش برد تا بدان صحرا
که همي کرد اسب شاه چرا
فيل پيکر چو روي شاه بديد
آب در ديده پيش شاه دويد
شه بماليد چشم و رويش را
کرد از گرد پاک مويش را
تا که از گلشن پري جستند
تنگ و زين بود همچنان بستند
شاه شد باز بر سمند سوار
مي پريدي به عشق آن عيّار
چون لب بحر ديد شاه از بر
چون عقابي گشاد پيکش پر
شاه حيران شده در آن احوال
کادمي چون برآيدش پر و بال
ديد عيّار را که با زنجير
به شهنشه رساند زود وزير
باز چون اختيار رويش ديد
به وصال شه زمانه رسيد
بوسه دادي به مقدم سلطان
شکر کردي خداي را از جان
برد عيّار سوي آهن دست
قفل و زنجير اختيار شکست
شتران ماند و خيمه و خرگاه
رو نهادند هر سه تن در راه
راه مي رفت شاه دل خسته
دل به عشق جمال وابسته
هر زمان از جفاي چرخ بلند
به بلايي دگر شدي در بند
زير طاق کبود يک دل شاد
ز آدميزاد کس ندارد ياد
دين و دنيي به نزد اهل کلام
محنت آباد خاک دارد نام
خانه ي محنتست و جاي الم
کي شود دل درين وطن خرّم
نيست بنياد هيچ بر گردون
زانکه باشد به رنگ بوقلمون
دم به دم قبّه اي دگر سازد
هر زمان بازيي دگر بازد
غم و شادي اوست جمله خيال
خواه ماضي و خواه استقبال
آن که بگذشت هيچ بر هيچ است
وآن که خواهد رسيد خود هيچ است
حال در يک دمست و آن دم نيز
چون بخواهد گذشت نيست عزيز
در جهان يک نفس نزد کس شاد
اين چنينست چرخ را بنياد
اي خوشا وقت آن کسي که شناخت
شيوه ي دهر و خويش را بنباخت
حيف باشد به نزد اهل هنر
که به دنيي کنند تيز نظر
هر که عاشق به آل دنيي شد
دشمن نوعروس معني شد
ديو بگرفت حور را بگذاشت
حق بينداخت باطلي برداشت
حاصل عمر کسب معرفتست
غير ازين هر چه هست معصيتست
——-
(49) کشتن عيّار ديوان را و خلاص کردن شاه از درون تيره چاه
راوي اين حديث جان پرور
که شدش لوح آسمان دفتر
بر رخ لوح خود به خطّ غبار
اين چنين کرده بود نقش نگار
که چو عيّار کشت ديوان را
کرد از چه خلاص سلطان را
بر دلفروز ماه مشکين خال
دل پر درد ز اشتياق جلال
ديده بيدار شام تا به سحر
مي شمردي ز عشق شاه اختر
گل روي جلال کردي ياد
همچو بلبل همي زدي فرياد
دايه را پيش خواند سرو چمن
غنچه سان لب گشود گل به سخن
گفت اي مشفق من مهجور
تا بود اين پسر ز مجلس دور
دلم از عشق اوست در تب و تاب
شب نيايد به چشم پر نم خواب
گر بدين سان کنم بد و بيداد
جان ز عشق رخش بخواهم داد
دلگشا گفت اي جوان ظريف
وي بت شوخ نازنين لطيف
نشنيديم از سفيد و سياه
که کسي دوست را کند در چاه
به ازين نيست اين زمان تدبير
که به پايش نهي ز زر زنجير
پيش خويشش مقيم بنشاني
با مي ناب و مرغ برياني
بند بر پاي و روز و شب سرمست
آدميزاد چون تواند جست
عاقبت شاه با تو گردد رام
باشدت از گل وصالش کام
دلگشا اين حديث چون که بگفت
کرد ظاهر ز سينه راز نهفت
کرد مه پند دلگشاي پسند
بود ديوي و نام او طامند
گفت زو رو به دلگداز روان
خاتم من ببر براي نشان
آور از چه برون به لحظه جلال
برنشانش به پيش من در حال
رفت تا دلگداز ديو سياه
کرد مسکن به قلعه بر لب چاه
چارصد ديو ديد افتاده
همه سرها به باد برداده
چاه خالي شده ز لشکر ديو
کرد از درد دل فغان و غريو
تيز بگشود ديو در دم بال
با دلفروز گفت در دم حال
چون دلفروز اين سخن بشنيد
از غضب همچو بيد مي لرزيد
گفت طامند را که ديو سوار
ببرند از پيش هزار هزار
هر که با وي بود ببرش سر
زود او را به پيش من آور
چونکه طامند شد ز حکم آگاه
رفت و با خويش برد خيل و سپاه
آن چنان رفت در پيش لشکر
که جهان شد نهان ز سايه ي پر
راه مي رفت شاه همچو تير
در حکايت به فيلسوف و وزير
از قفا فيلسوف کرد نگاه
لشکري ديد همچو ابر سياه
گفت با شه که در هوا بنگر
برسيدند از قفا لشکر
مثل يک قلعه يک خطي بکشيد
فيلسوف و وزير دم بدميد
قلعه اي شد پديد از آتش
سر کشيده به خيمه ي سرکش
از برون آتش و درون گلزار
شاه همچون خليل در دل نار
شعله از قلعه ي آتشين افروخت
هر چه نزديک آمدي مي سوخت
برسيدند خيل ديو تمام
گشته حيران حصن آتش فام
گرد بر گرد قلعه بنشستند
ديده بر حصن آتشين بستند
شاه آن چار موي از ترکش
باز کرد و فکند در آتش
——-
(50) رفتن عيّار به خدمت شاه و از حال ديو کردنش به تمامي آگاه
غرّش رعد و برق شد پيدا
در زمان شد سياه روي هوا
در زمان چون کبوتر طيّار
رفت تا پيش آن شه عيّار
از دلفروز و عشق و حالت شاه
گفت احوال ديو و بند آن چاه
چون شنيد اين حديث مشهاشنگ
گرز بر دوش رو نهاد به جنگ
کرده آهنگ رزمشان شمخاس
خنجري تيز کرده چون الماس
ريخت بر هم دو قوم لشکر ديو
رفت بر آسمان فغان و غريو
سر گران بود گرز و خنجر تيز
گشت پيدا به دهر رستاخيز
بر سر هر که کوفتي در جنگ
گرز در روز جنگ مشهاشنگ
قامت ديو اگر بدي چو منار
توتيا مي شدي به زاري زار
بس که خونها بريخت مشتانيد
لاله گون گشت روي دشت سفيد
مرد عيّار سحر مي انگيخت
آتش و برف از هوا مي ريخت
نار چون فيلسوف مي افروخت
خيل ديوان به يک نفس مي سوخت
چون فلک گشته حصن شاه جلال
آتشي و ز شفق فزايش آل
تا بود ديو را ز چرخ عذاب
آتش فيلسوف رمح شهاب
شاه در خيل ديو حيران بود
لطف حق مرو را نگهبان بود
خيل ديوان ز گرز مشهاشنگ
ديو کش يافتند در گه جنگ
رو نهادند جملگي به گريز
بود کوپال سخت و خنجر تيز
بس که شد ديو بر زمين کشته
دشت بيداد گشت پر کشته
به دلفروز ديو برد خبر
که ز خيل و سپه نماند اثر
گوييا اين پسر سليمانست
خيل ديوش همه به فرمانست
قلعه ي اتشين کند بر پاي
آدمي نيست هست قهر خداي
جنگ با اين پسر ندارد سود
بايدت شد به فرقتش خشنود
چون دلفروز گشت واقف حال
کرد خو با فراق روي جلال
ناله اي زار داشت چون بلبل
جامه صد چاک در غمش چون گل
اين چنين گفت عقل پاک نظر
که به ياري خالق داور
چون هزيمت به خيل ديو فتاد
قلعه را فيلسوف در بگشاد
چونکه ديوان وصال شه ديدند
جملگي خاک راه بوسيدند
شاه مجموع را ز لطف نواخت
از عنايت به حالشان پرداخت
خاطري از شکست ديوان شاد
شاه اصحاب را اجازت داد
روي کردند جملگي در راه
تبره گشته هوا ز خيل و سپاه
باز با اختيار و با عيّار
ماند سلطان دو ديده گوهربار
از مدار سپهر با دل تنگ
بود با بخت خويش اندر جنگ
گفت سلطان به اختيار وزير
چند ازين سوز و ناله ي شبگير
گشت يک سال تا که جويانيم
چون دد و دام در بيابانيم
گاه در راه و گاه بي راهيم
گاه با درد و گاه با آهيم
من ندانم چه برج طالع بود
کز عدم آمدم به ملک وجود
چيست اين گنبد سپهر بلند
که نديدم ازو به غير گزند
چيست اين آب و خاک و آتش و باد
که ازيشان کسي نيافت مراد
چيست اين آفتاب روشن و ماه
که چو شب خانه ها کنند سياه
چيست اين زندگي [و] عمر و حيات
که چو عمر گلش نبود ثبات
صرف شد عمر در خيال محال
نيست پيدا نشان ز قصر جمال
چند ازين راههاي پيچاپيچ
جز خيالي ازو نديدم هيچ
ديده ام صورتي شنيدم نام
پي يک نام مي رويم مدام
هست اميدم که بعد چندين رنج
در کنار آيدم جمال چون گنج
در خور روي آن مه لامع
نشود رنج چون مني ضايع
اين بگفت و فرس ز جا بر کرد
سينه سوزان به آه و ناله و درد
راه مي رفت همچو باد سحر
دلش از هجر خشک و چشمش تر
در غم دوست رنگ همچو زرير
ديده ي درفشان به دست حرير
بر حرير از دو ديده ي پر آب
ريختي دايما به صدق گلاب
راه مي رفت و نظم تر مي گفت
به مژه اشک چون گهر مي سفت
——-
(51) گفتار حکيم صاحب کمال در اوصاف جمال و جلال صاحب جمال
خوب گفت آن حکيم نيک نهاد
که در گنج معرفت بگشاد
کين سپهر بلند لعبت باز
هر زمان بازيي کند آغاز
لحظه لحظه به سان بوقلمون
نقش ديگر برآيد از گردون
هر نقوشي که آيد از افلاک
از نظر بر فراز تخته ي خاک
چونکه ديد از سحاب حادثه نم
کشته و مانده نقش خامه قلم
صورت و نقش و فکر هست خيال
روح باشد جمال و عقل جلال
بر سر لوح عقل کل مشروح
اين چنين ديده بود ديده ي روح
که جلال از غمش به ناله و آه
چون سه ماه دگر برفت به راه
يک صباحي چو مهر رامد؟ فام
برد ز آيينه ي سپهر ظلام
گشت ناگه عمارتي پيدا
سبز و خرّم ميانه ي صحرا
بود از آبگينه ديواري
در درونش لطيف گلزاري
ديد چون شاه وضع بستان را
فرّخي شد پديد سلطان را
گفت با اختيار نيک سرشت
عجب ار اين مقام نيست بهشت
سرو و بيد و صنوبر و شمشاد
متحرّک همي ز جنبش باد
بس فرح بخش و باصفا جاييست
خوش مقام و لطيف مأواييست
دلم از ديدنش قوي شد شاد
تا چه بينم درين بهشت آباد
اين سخن چون ز شه وزير شنود
گفت سهل است خير خواهد بود
بر سر ما هر آن بلا که رسيد
هر تعجّب که چشم پر نم ديد
در چه و کوه و گر در و گر دشت
سهل باشد چو عاقبت بگذشت
اين چنينم همي رسد به خيال
که به آخر همي رسي به جمال
نظر آن صنم چو با ماهست
هر کجا زحمتي ز شاه شکست
قدر عاشق رسيد تا عيّوق
چون که باشد عنايت معشوق
گر نباشد کشش ز حضرت دوست
که برد ره بدان مقام که اوست
شاه چون اين سخن ازو بشنيد
راند مرکب به سوي طاق چو ديد
در قفا اختيار با عيّار
هر دو ايشان پياده شاه سوار
ديد از آبگينه ديوارش
يک در از سيم بود زرکارش
فيلسوف آن در لطيف گشاد
نرگس شه به بوستان افتاد
ديد باغي چو بوستان ارم
گل پر بار و سبزه ها خرّم
ديد حوضي بلور بس شفّاف
آب آن چون ضمير عارف صاف
در تک آب ريگ مرواريد
همچو اختر ز مهر چرخ پديد
سوسن و نرگس و بنفشه و گل
همه گويا چو طوطي و بلبل
جمله گلها زبان کشيده دراز
کرده با هم حکايتي آغاز
چون گل سرخ ديد روي جلال
آل شد رنگ چهره اش در حال
کرد پيدا ز سينه راز نهفت
غنچه سان لب گشود و با شه گفت
اي جوان سهي قد گل روي
نرگست چشم و هست سنبل موي
عاشقي بر گل وصال جمال
در دماغت بود خيال محال
من که معشوق بلبل زارم
رونق بوستان و گلزارم
عاشقم تا بدان بت چالاک
دارم اندر غمش گريبان چاک
سپري کرده ام دل افگار
در فراقش براي تارک خار
بس که اشکم عقيق گلگونست
جامه ام بين تمام در خونست
چون کنم از گل جمالش ياد
مي دهم برگ خانه را بر باد
آخر از باد چون فرو ريزم
دل بسوزد ز آتش تيزم
ز آتش عشق دوست تاب شوم
رنگ بگذارم و گلاب شوم
بکشم درد عشق چون ايّوب
تا زنندم به جامه ي محبوب
تا که هستي خود نسوزانم
آستين بوس دوست نتوانم
چه کشيدي تو در غم دلدار
که توقّع همي کني ديدار
(52) شنيدن شه حديث گل را
شه چو از گل حديث عشق شنود
کرد نرگس چو لاله خون آلود
گفت در بند رنگ و بويي تو
سخن از عاشقي چه گويي تو
دم به دم خويش را بيارايي
تا دل عندليب بربايي
هر که معشوق ديگران باشد
در صف عاشقان چه سان باشد
چون به غم دل ز خويش برداري
که چو طفلان به کيسه زر داري
دعوي عشق دوست خواهي کرد
گر دم سوزناک و گر رخ زرد
کرده جايي به سايه ي شمشاد
تخت و گلبن گرفته با دل شاد
خنده داري مدام بر لب خويش
چون دلت از فراق باشد ريش
تو که هر دم شکفته تر باشي
کي ازين درد باخبر باشي
تو به معشوق بيش مي ماني
قصّه ي عاشقان چه مي داني
من شبان با دو ديده ي بيدار
باشم از سوز عشق گوهربار
تو چه داري به غير رعنايي
در صف عاشقان چه مي آيي
کرد چون گل حديث سلطان گوش
گشت گلگون ز شرم و رفت خموش
——-
(53) در معرفت نرگس
منفعل شد چو زرد در مجلس
کرد آغاز معرفت نرگس
جام در سر کلاه کج بنهاد
همچو سوسن زبان به نطق گشاد
گفت با شاه دردمند جلال
گرچه گل گشت در جوابت لال
من گشايم زبان چو بلبل مست
دهمت همچو شاه سرو شکست
از من آموز عشق روي صنم
که رخي زرد کرده ام در غم
به يکي پاي با دل افگار
همه شب ايستاده ام بيدار
بس که دارم به سينه آتش غم
نزنم ديده روز و شب بر هم
همچو سروم مقيم پاي به گل
همدمم آب مي کشم از دل
بس که هستم به جان خريدارش
همه چشمم براي ديدارش
(54) تمام شدن سرّ نرگس
کرد نرگس چو سرّ خويش تمام
مثل بلبل نمود اداي کلام
شاه گل رخ زبان چو غنچه گشود
گفت اندر جواب نرگس زود
چون زني لاف عشق اي مغرور
که هنوزي ز جام شه مخمور
از غم دوست کي خبر داري
تو که بر فرق تاج زر داري
گشته حيران روي نازک گل
گوش بر صوت ناله ي بلبل
رونق گلشن و گلستاني
بر سر کوزه هاي مستاني
چون زني لاف عشق روي نگار
که نداري چو من دلي افگار
داده ام ترک تخت و منظر و تاج
ملک دل کرده عشق او تاراج
تو کله کج نهاده اي به چمن
دعوي عاشقي کني با من
کرده ام جا ز عشق او چه تنگ
با پري و به ديو دارم جنگ
از ازل چهره ي تو باشد زرد
با تو اينها نه فرقت او کرد
زردي طلعت تو چون ازليست
هرزه گفتن که عاشقم دغليست
شه به نرگس چو اين حکايت گفت
در جوابش در معاني سفت
گشت از شرم پيش شه بي خويش
از خجالت بماند سر در پيش
——-
(55) خطاب لاله با جلال
گشت نرگس چو مثل دود خجل
لاله را رحم بود و نازک دل
همچو سوسن زبان کشيد دراز
کرد او نيز ترّهات آغاز
گفت در بوستان منم عاشق
نيست عاشق کسي چو من صادق
آتش عشق در دلم افروخت
جگرم بين که در فراق بسوخت
گشته سرگشته ام به کوه و کمر
مي خورم صبح و شام خون جگر
کس چه داند که حال من چونست
دامنم در فراق پر خونست
سينه ام همچو مرمري باشد
دل درو قصر عنبري باشد
غنچه سانم مقيم با دل تنگ
فلکم تا کمر گرفته به سنگ
بس که هستم ز عشق سودايي
شده ام در زمانه صحرايي
مسندم هست بر سر خاره
جگري گشته از غمش پاره
دل پر خون و سينه پر اندوه
همچو مجنون نشسته ام بر کوه
بس که از سينه ام برآمد آه
جگر از دود دل شدست سياه
گرچه مردم شقايقم خوانند
سبزه و زرد و عاشقم خوانند
گفت اکنون جواب دلکش خويش
آنچه داري جواب آور پيش
——-
(56) جواب دادن جلال لاله را
شه چو بشنيد منطق لاله
اشک از غصّه ريخت چون ژاله
گفت گفتي بسي حديث تباه
زان زبان تو شد به کام سياه
جام گلگون نهاده بر کف دست
عاشقان را دهي به باغ شکست
نيل بر رخ چو شاهدان داري
چه کني دعوي دل افگاري
مي کشي خال و ميل از عنبر
هست دعوي باطلت در سر
کرده اي رنگ روي چون گلنار
چه نشان داري از دل افگار
خبرت نيست از فراق جمال
زان سبب هست چون گلت رخ آل
جام بر کف کنار سبزه و کوه
چه خبر داري از غم و اندوه
لاف آري که مسندم خار است
مي نبيني ترا کَتِ خار است
آن که باشد به عشق روي جمال
چون بپوشد قباي اطلس آل
دزد دل را همي طلب بايد
وانگهي زان طلب طرب بايد
تو نشيني کنار سبزه مدام
لب خندان گرفته بر کف جام
کرده ام سير در بلاد بسي
چون تو عاشق نديد ديده کسي
چون شنيد اين حديث را ز جلال
لاله لب بست و لال شد در حال
بد بنفشه چو صوفيان همه گوش
مي شنيد اين حديث گشته خموش
لاله چون سر به عجز خويش نهاد
ناگهاني بنفشه لب بگشاد
——-
(57) خطاب بنفشه با جلال
گفت اي نوجوان بي آزرم
از چو من عاشقي نداري شرم
بس که در درد او کشيدم غم
قامتي چون هلال دارم خم
ديده ام چون که مرگ خويش از پيش
جامه نيلي کنم به ماتم خويش
بر سر زانوي غمست سرم
رفته در گل فرود تا کمرم
قامتم همچو رشته باريکست
روزم از غم چو شام تاريکست
بسترم خاک و بالشم سنگست
دل من نيز از آن سبب تنگست
آمد از چرخ چونکه باراني
بر من آن روز هست طوفاني
بس که هستم حقير در ايّام
مي شوم پايمال مردم عام
زان نشستم به پايه ي پستي
که ندارم ز غم سر هستي
بنگر در رياح و خيل گياه
قامتي نيست همچو من کوتاه
برگم ار چند هست بر سر خاک
دامن از غير دوست دارم پاک
نتواني جواب کرد خيال
بايد اينجا شدن بکلّي لال
——-
(58) جواب گفتن جلال بنفشه را
از بنفشه چو شه سخن بشنود
در جوابش روان زبان بگشود
گفت زرّاق پر را درپوش
تو نداري خبر ز عشق خموش
شکل چون زاهدان سالوسي
در پي نام و ننگ و ناموسي
تو به بستان و باغ در بندي
روز و شب با نبات و با قندي
سايه ي سرو کرده اي مسکن
تو چه داني فراق دلبر من
گاه اندر ميان گلرازي
گاه در حقّه هاي عطّاري
گاه در دست دلبراني تو
گاه بر فرق عاشقاني تو
عشق را سوز و درد مي بايد
اشک و رخسار زرد مي بايد
تو شکفته نشسته اندر باغ
من بيابان روم دلي پر داغ
تو مصاحب به گلرخان امروز
من گرفتار ديو و دل پرسوز
تو نشسته کنار سبزه چو شاه
وطن من به دلگداز به چاه
چون بنفشه شنيد اين معني
کرد آخر همان زمان دعوي
منفعل شد روان زبان دربست
رفت و در کنج بوستان نشست
چون جواب بنفشه گفت تمام
شاه لب بست از اداي کلام
(59) خطاب کردن سوسن با جلال
سوسن آن گاه با زبان دراز
کرد طور حديث خود آغاز
گفت تا چند پرده ساز شوي
تا زماني زبان دراز شوي
من که هستم همه زبان به چمن
بسته ام لب به پيش او ز سخن
جامه دارم کبود اندر غم
بنده ام در فراق ياران کم
برگ من تيغ و خنجرست و سنان
خوي با تيغ کرده در بستان
دارم از غم به حلق خنجر را
بر سر نيزه کرده ام سر را
گاه با اشک سرخ چون وردم
گاه در غم به چهره ي زردم
در غم روي خوب آن خورشيد
کرده ام ز انتظار جامه سفيد
پايم اندر گلست چون شمشاد
نامم ار هست سوسن آزاد
داغ دارم ز عشق چون لاله
بر سرم بارد از فلک ژاله
در غم آن بت خجسته لقا
همچو شمعم مقيم بر يک پا
تو چه داري ز عشق آن دلدار
که کني صبح و شام ناله ي زار
——-
(60) جواب جلال سوسن را
شه چو بشنيد منطق سوسن
همچو غنچه گشود لب به سخن
گفت بايد ز عشق دوست نياز
نه سرافرازي و زبان دراز
چه ز هجران دوست غمگيني
که چو گل با لباس رنگيني
بر لب جو نشسته اي چون گل
گوش کرده به غلغل بلبل
پاي داري چو خسروان در آب
درفشانت کند به لطف سحاب
سلطنت کرده اي به تخت چمن
دعوي عشق مي کني با من
آتش دل چو برفروزانم
گلشن و باغ را بسوزانم
شمع اگر پا و سر همي سوزد
عشقبازي ز بنده آموزد
در غم دوست چونکه آه کنم
گنبد آسمان سياه کنم
تو چه داني که مرد عاشق کيست
يا غم و سوز عشق دلبر چيست
اين حکايت شنيد چون ز جلال
شد همان دم زبان سوسن لال
تا که امروز از خجالت شاه
شد زبان وي از سخن کوتاه
بود گل گرچه در چمن بسيار
همه ديدند چون که اين گفتار
که چو سوسن به صد هزار زبان
گشت اندر جواب شه حيران
همه از شرم شه زبان بستند
وز خجالت به بوستان رستند
شاه کردي طواف در گلشن
نشنودي ز هيچ ورد سخن
——-
(61) رسيدن جلال به بستاني که درو بتي بود از زبرجد
ديد ناگه ميان آن بستان
قبّه اي همچو گنبد گردان
بود فيروزه قبّه ي زرکار
گرد آن از عقيق چار منار
بر سر هر منار ميلي زر
کرده ترصيع از در و گوهر
از سر ميلهاي زر مادام
نور رفتي به چرخ مينافام
تا در قبّه رفت شه در حال
ديد يک در ز لعل شاه جلال
بود زنجير سيم و قفل از زر
شه چو آمد گشاده شد آن در
رفت اندر درون قبّه روان
ديد تختي نهاده از مرجان
از زمرّد بتي به گوشه ي تخت
شکل چون آدمي قدي چو درخت
از دو ياقوت پاره اش ديده
کس ميانش به دهر کم ديده
لبش از لعل مرو را دندان
بود از لؤلؤي تر عمّان
از حرير سفيد جامه به بر
تاجي از زر نهاده بود به سر
ديده ي شه چو بر رخش افتاد
بت سنگين رواني ديده گشاد
——-
(62) سؤال کردن بت زبرجد حقيقت عشق را از شاهزاده جلال
گفت اي عاشق جمال پري
اگر از سرّ عشق باخبري
از تو دارم يکي سؤال لطيف
گوي گر عاشقي جواب ظريف
دعوي عشق مي کني به جهان
از تو جويم کنون ز عشق نشان
خبري ده که چيست جوهر عشق
به چه درياست جاي گوهر عشق
اگر اين رمز را بيان کردي
در صف عاشقان او مردي
ور نکردي تو حلّ اين مشکل
هست در عشق دعويت باطل
——-
(63) جواب گفتن جلال بت را
از بت اين سر شنيد چون که جلال
کرد آغاز معرفت در حال
سر صندوق معنوي بگشود
کرد ايثار هر دريش که بود
گفت اگر سرّ اين کني ادراک
من بگويم حکايت اين پاک
عشق نوري ز حسن طلعت اوست
که بدان نور ره برند به دوست
عشق شمعي است شعله چون افروخت
غير معشوق هر چه ديد بسوخت
عشق در دل چو فتنه انگيزد
عقل از وي دو اسبه بگريزد
در ره عاشقي سلامت نيست
عشق کاريست جز ملامت نيست
عشق و معشوق و عاشقند به راه
هست يک شيء واحد اي آگاه
عشق رمزي که آتش افشاند
هستي عاشقان بسوزاند
عشق آيينه ي وصال بود
عشق فيضي ز ذوالجلال بود
غير عاشق به عشق دانا نيست
عاشقي کار عقل رعنا نيست
هر که در بحر عقل گشت غريق
او ندانست عشق را تحقيق
ذرّه اي تا که هست از هستي
نيست از جام عشق سرمستي
هر که او را ز خود خبر باشد
عشق را گر درو اثر باشد
عشق دلها کباب مي طلبد
عشق گنج خراب مي طلبد
شد به درگاه دوست رهبر عشق
هست از طور روح پرور عشق
عشق از پيش مي برد تو و من
عشق نابود مي کند دل و تن
عشق هستي تن چو خاک کند
رخت از غير دوست پاک کند
عشق [ا]ز دل همي زدايد زنگ
عشق دشمن بود به بوي و به رنگ
تو بتي پر ز نقش و بي جاني
عشق و معشوق را چه مي داني
نشوي تا که عاشق دلدار
مي نبيني ز سرّ عشق آثار
چون بت اين سر ز لفظ شاه شنيد
کرد تحسين روان و بپسنديد
گفت بر عاشقان تو باشي شاه
که تويي از رموز عشق آگاه
هست آيينه اي مرا پنهان
که نباشد نظير او به جهان
يادگاريست اين که در عالم
کس ندارد ز جنّ و وز آدم
به ز آيينه ي مه و خورشيد
که ازو هست بيم و هست اميد
مونس روح مبتلا اينست
جام گيتي نماي ما اينست
مثل اين آينه ندارد کس
دم فرو بند و گوش دار نفس
نزني تا نفس جمال جمال
نيست پيدا درو به غير خيال
تا نبندي نفس که راه هواست
نه در آيينه آن پري پيداست
ور زني دم به پيش آن مرآت
روي آيينه گشت پر ظلمات
گشت پيدا درو زن هندو
عاشقت نام يمنه ي جادو
گاه دشمن نمايد و گه دوست
بيم و اميد در زمانه ازوست
دهم اين آينه به دستت باز
گوش مي دار سالهاي دراز
دم فرو بند و يار را مي بين
روي خوب نگار را مي بين
شه چو بشنيد از بت اين گفتار
گفت آيينه را روان پيش آر
بت بدو داد آينه در حال
دم فرو بست ديد روي جمال
ديده بر روي آن صنم چو گشاد
کرد سلطان ز بي خودي فرياد
لب به فرياد چونکه شاه گشود
چهره ي يمنه اندرو بنمود
اندر آيينه گشت شه حيران
آن بت از روي تخت گشت نهان
گشت پنهان چو بت ز ديده ي شاه
کرد زان باغ رو روان در راه
کرد آينه در ميان حرير
رفت بيرون ز باغ همچون تير
فيل پيکر سوار با دل زار
رفت بيرون به چشم گوهربار
گاه مي ديد از حرير خيال
گه در آيينه عکس روي جمال
——-
(64) رسيدن جلال به غول بيابان و نمودن غول خود را به صورت لهراس و وزرا
خوب گفت آن حکيم پر اسرار
که کلامش بود در شهوار
درجي اندر دل تو پنهانست
که درو خاتم سليمانست
کردي بر دل بت اژدهاي سياه
چون دهد مر ترا به خاتم راه
اژدها را بکش به تيغ ستم
پس در انگشت خويش کن خاتم
يافتي چون نگين روحاني
مي کني در جهان سليماني
بود بر لوح زرنگار فلک
اين حکايت ز نوک کلک ملک
که چو از باغ فرّخ معمور
رفت ده روزه راه سلطان دور
هر دم از درد دل نفيرش بود
مونس آيينه و حريرش بود
چون نفس داشتي به سينه نگاه
بد در آيينه عکس طلعت ماه
از نفس خويش ار بجنبيدي
طلعت يمنه را همي ديدي
در دمش مي نمود آن مرآت
لمحه ي نور و لمحه ي ظلمات
بس که مي شد دلش ز هجران ريش
بود شهزاده دشمن دم خويش
هست آيينه اين دل روشن
که به ما داده اند در گلشن
جان جمالست يمنه اين تن ما
زندگاني ماست دشمن ما
چون ببندي در نفس في الحال
روح بنمود روي همچو جمال
دم گشادي چو با جهان دورو
عکس تن بين چو يمنه ي جادو
بعد ده روز شه چو ديده گشاد
نظر او به بيشه اي افتاد
بيشه اي پر درخت گوناگون
صندل و عود و فلفل و زيتون
صد هزاران درختهاي عجيب
همه را بارها و برگ غريب
شه درآمد درون بيشه ملول
بي خبر از فريب و حيلت غول
گفت با اختيار و با عيّار
که عجب بيشه ايست پر اشجار
کس چه داند که اين عجايب چيست
واندرين بيشه هاي مهلک کيست
گفت با شه وزير اندر حال
راه قافست پر ز نقش و خيال
نيست جاي سؤال در اين راه
عقل ازين سر نمي شود آگاه
پر بينداخت مرغ انديشه
کي رسد در حقيقت بيشه
بود خطّي به برگهاي درخت
جمله مي خواند شاه فرّخ بخت
بر رخ برگها به خطّ غبار
کرده بودند اين سخن تکرار
که هزاران هزار خلق بمرد
کس به قصر جمال راه نبرد
برگ از هر درخت کو بربود
نقش بر برگ سبز اين خط بود
شاه بر خواند چون که راز نهفت
برگ را پاره کرد و با خود گفت
گر کنم استخوان به راه سفيد
نکنم منقطع ز دوست اميد
بود يک غول نام ديو صغال
خبرش شد ز حال شاه جلال
در زمان نقش خويش را به لباس
ساخت مانند هيئت لهراس
داشت بسيار غول از لشکر
کرد هر يک به صورتي ديگر
ساخت در خط غول با تزوير
صورت شاه و شکل پنج وزير
گفت شاه زمانه با عيّار
که برو چون کبوتر طيّار
گرد اين بيشه کن دمي پرواز
ديده ي معنويت داري باز
تا درين بيشه ديو و جنّي کيست
حال اين موضع عجايب چيست
کرد از شه چو استماع کلام
کرد پرواز پيک همچو حمام
ديده باز و دل پر انديشه
مي شدي همچو باشه در بيشه
ديد ناگاه ديده ي عيّار
گوشه ي بيشه منظري زرکار
تخت در وي نهاده از شمشاد
کرده منقوش جملگي استاد
بر سر تخت کرده جا لهراس
در بر شاه زرنگار لباس
پنج مرد لطيف نيکوراي
همه در پيش تخت او بر پاي
صد و پنجاه مرد خاص الخاص
که به لهراسشان بدي اخلاص
جملگي پيش تخت استاده
شاه در پيش ساغر باده
نوش مي کرد جامهاي شراب
نقل الوان و مرغهاي کباب
شاه مي گفت و جملگي يک سر
که ببين فيلسوف جادوگر
خويشتن کرده است [او] چو حمام
مي کند سير طاق مينافام
مي نيايد کنون به مجلس ما
تا بود در زمانه مونس ما
قرب يک ماه گشت تا که جمال
هر دو روز اندر انتظار جلال
کرده در قصر زرنگار به بند
تا نيايد به پيشم آن فرزند
فيلسوف اين حديث چونکه شنيد
آن کبوتر چو قمريان خنديد
گفت تحقيق نيست اين لهراس
هست يا غول و ديو يا نسناس
گشت عيّار چون ز سر آگاه
روي آورد تا به حضرت شاه
گفت باشد به بيشه يک کرياس
بر سر تخت کرده جا لهراس
پيش سلطان تمامت وزرا
خيل و اصحاب و جمله ي امرا
جامه ي زرنگار اندر بر
افسر خسروي به نيمه ي سر
مي کند نوش باده ي گلرنگ
با نواي رباب و ناله ي چنگ
گفت ما را به بند کرده جمال
تا که آيد بدين مقام جلال
مي کشم انتظار آن فرزند
تا ز ديدار او شوم خرسند
شاه گفتا که نيست اين معقول
هست اين فنّ و مکر پيشه ي غول
ليک بايد شدن بدان مسکن
تا چه آيد ز چرخ بر سر من
اين بگفت و فرس چو باد براند
اسم اعظم به خويش و ياران خواند
تا رسيدند بر در منظر
بود قصري چو قبّه ي اخضر
کرده زرکار طاقها و رواق
سر کشيده برين زبرجد طاق
بود شخصي نشسته بر سر بام
از غلامان خسرو ايّام
نعره اي زد ز بام اندر حال
که به دولت رسيد شاه جلال
ناگهان در گشاده شد کرياس
آمد از قصر خود برون لهراس
وزرا در قفاي شاه جهان
با اميران و خيل خاصّگيان
همچنان بود شاهزاده سوار
پيش آمد همان زمان ديندار
کرد آغاز لطفهاي نهفت
با جلال اين سخن چو سلطان گفت
شاه بهر تو کرد استقبال
تو هنوزي بر اسب شاه جلال
فيلسوف اين حديث چون بشنيد
يک خطي گرد شاه خويش کشيد
گشت ز آتش پديد يک دريا
شعله مي زد به گنبد خضرا
گفت ديندار کاي خجسته پسر
در فراق رخت بسوخت پدر
گفت لهراس کاي گزيده جلال
از غمت قامتم شدست هلال
اين زماني که پيش من آيي
به پدر سحر خويش بنمايي
اختيار وزير گفت روان
که عجب گر نباشد اين سلطان
نعره زد فيلسوف کاي مکّار
شاه را با چنين مقام چه کار
هست معلوم ما که غولانند
که درين بيشه و بيابانند
تا به کي مي کنيد مگر انگيز
با شما صلح ماست خنجر تيز
چون شنيد اين حديث تند صغال
ساخت خود را چو اژدها در حال
دهني همچو گلخن حمّام
آتش و برف ريختي از کام
چشمها سرخ همچو ديده ي شير
چار دندان تيز چون شمشير
همچو رعدش به سهم بود آواز
سر به سان نهنگ تن چو گراز
اژدها کرد خويش را چو صغال
رو به آتش نهاد اندر حال
قصد آتش چو کرد غول صغال
بود گويي به بوستان جمال
——-
(65) عنايت کردن جمال بر جلال و نامه نوشتن جهت دفع صغال
نامه اي کرد شه به نقشش باز
که به آتش بگردد اين کس باز
نکند سحر بر تن وي کار
هست اين غول ساحر و مکّار
دفع او مي توان به تيغ دورو
که گرفتي ز يمنه ي جادو
چون کني مرو را به تيغ هلاک
همه غولان شوند در دم خاک
رو در آن قصر اعظم زرکار
هست آنجا عجايب بسيار
دختري دارد او به منظر بند
روي چون ماه و قد چو سرو بلند
نام آن ماه سروقد دلشاد
مرو را کن ز بند ديو آزاد
شه چو بر نامه اين حديث بديد
در زمان تيغ روميان بکشيد
چون نمود از غلاف هيئت تيغ
گشت ظاهر شعاع مهر از ميغ
پيش سلطان رسيده بود صغال
هيئتش گشته اژدها تمثال
تيغ بر سر زدش جلال دلير
کلّه اش شد دو نيمه از شمشير
هيئت اژدها روان بشکست
همچو برق آتشي ز ديو بجست
در زمان ديو چون مناره فتاد
داد جان پليد را بر باد
شد چو بر دست شه صغال هلاک
همه ديوان شدند در دم خاک
ناگهان بادي از هوا برخاست
برد خاک وجودشان چپ و راست
اژدهاييست شهوت انسان
بر شياطين بود ورا فرمان
چونکه نفس ويست با بنده
همه ديوان به نفس او زنده
گر شد اين اژدها به تيغ هلاک
خيل غولان شدند در دم خاک
گشت بر دست شه چو کشته صغال
رو به منظر نهاد شاه جلال
فيلسوف و وزير با سلطان
کرد آهنگ منظر و ايوان
ديد قصري لطيف همچو بهشت
فرشش از سيم بود و از زر خشت
در آن حصن بود از فولاد
کرده زرکوب جملگي استاد
تخت در وي نهاده از ياقوت
بر سر تخت کهربا تابوت
سر تابوت کهربا محکم
قفل بر وي ز نقره ي طلغم
شاه بگرفت قفل سيم به دست
بند و زنجير را روان بشکست
سر صندوق را گشاد چون شاه
ديد در بند دختري چون ماه
صنمي مشک خال عنبربوي
چون خورش روي و چون هلال ابروي
ديد چون روي پادشه دلشاد
کرد بي خويشتن روان فرياد
شاه گفتش ز بند بيرون آي
به سخن غنچه ي دهن بگشاي
گوي احوال کز کجايي تو
چون دُر اندر صدف چرايي تو
آفتاب مقام تست به برج
همچو گوهر چرا شدي در درج
چون شنيد اين سخن ز شه دلشاد
خاست بر پا چو سرو با دل شاد
گوهر آمد برون ز جوف صدف
همچو مهر از وبال شد به شرف
شد ز تابوت کهربا چو خلاص
درج مرجان گشاد از اخلاص
به دل و جان ثناي سلطان خواند
بس به سان صدف گهر افشاند
گفت باشد مقام من از قاف
کرده ام سير جمله ي اطراف
ديدم آن روز کز شرف استاد
ساخت بهر تو منظر فولاد
ياد دارم که بر حرير و بر آل
کرد تصوير نقش خويش جمال
تا فتادي به دلگداز به چاه
من فتادم به دست غول سياه
بند کرد او مرا درين تابوت
بود تابوت جمله از ياقوت
بس که شد در فراق رنگم زرد
چهره ي بند کهربا پس کرد
تا جدا گشته ام از وصل جمال
قامتم گشته از فراق هلال
کردگارت دهد به لطف مراد
که ازين بند کرديم آزاد
به اجازت که مي روم به وطن
بلبلم دور از گل و ز چمن
گفت شاهش که اي بت سرکش
داردت کردگار دايم خوش
چه نويسم به حضرت آن ماه
چون که باشد ز حالم او آگاه
رهنما در همه مهمّات اوست
عالم السّر و الخفيّات اوست
ليک چون از فراق مدهوشم
نکني پيش مه فراموشم
چون نشيني به قصر با دل شاد
گاه گاهي ز بنده آري ياد
چونکه دلشاد اين سخن بشنود
عاقبت خير گفت و بال گشود
رفت بيرون ز منظر زرکار
شاه از غم دو ديده گوهربار
بود يک خانه اندر آن منظر
سقف از لعل و ز زبرجد در
گويي آويخته بد از فولاد
کرده صيقل تمام گوي استاد
بسته لوحي به زير گوي از زر
بود بر وي بسي نقوش و صور
ديده ي شه چون به روي لوح گشود
اين معاني به لوح زرّين بود
——-
(66) معاني که بر لوح زرّين نوشته بود
اي که آيي بدين لطيف مقام
خوان ازين لوح زر به لطف کلام
همچو اين گوي دل کني صيقل
تا شود مشکل جهانت حل
هر که مرآت دل ز زنگ زدود
مشکل اين جهان درو بنمود
گر تو حوري و خويش نشناسي
گاه حوري و گاه نسناسي
با تو هم غول و هم پري همراه
بايد از هر دوشان شوي آگاه
نکشي غول را پري نستي
منظر زرنگار را نرسي
شهوتت چون صغال فرتوتست
روح دلشاد و تن چو تابوتست
چون دهي خاک غول نفس به باد
گشت دلشاد جان ز بند آزاد
هر که بشناخت خويش را به جهان
گوي دولت ربود از ميدان
خودشناسي مقام معتبر است
داند آن کس که مرو را بصر است
هر که خود را به زندگي نشناخت
گنج عمرش به رايگان درباخت
شاه از لوح زر چو اين سر خواند
در اداي حديث حيران ماند
بر دل خويش کرد منقّش اين
همچو نقش دعا به روي زمين
آمد از قصر زرنگار برون
مال و گنج وگهر گذاشت درون
بود چندان در اشتياق جمال
که زرش مي نمود سنگ و سفال
بار ديگر سواره شد سلطان
ديده همچون سحاب و در افغان
روي آورد در فراق به راه
راه مي رفت و مي زد از غم آه
——-
(67) رسيدن جلال به مقام فرّخ بخت و ملاقات کردن با او
اين چنين گفت پير نيکورا
معتبر منطقش به هر دو سرا
هر که اين ره گرفت اندر پيش
بايدش رفت روز و شب بي خويش
ترک خود گفته و به دل آأگاه
زانکه رهزن بسيست اندر راه
مرد بايد دلير اندر کار
راه پر خوف و مدّعي بسيار
قرب يک ماه رفت شاه به درد
اشک چون ارغوان و رنگي زرد
صبحگاهي چو مهر عالم تاب
برگرفت از جمال خويش نقاب
مرغزاري بديد ناگه شاه
زعفران خاک و سبزه مهر گياه
بر سر سبزه چشمه ها بسيار
جمله ديبا و اطلس زرکار
يک سراپرده بود از کمخا
درکشيده به روي آن صحرا
از سقرلاط چارده خرگاه
در سراپرده همچو مه خرگاه
بر سر هر يکي ز زر يک باز
ليک چون عندليب در آواز
باز زرّين چو پر به هم مي زد
نور بر آسمان علم مي زد
صد هزاران نگار سنبل موي
جمله شمشاد قامت و گل روي
بر سر مرغزار با دف و ني
داشتندي به دست ساغر مي
همچو نرگس همه ز مي سرمست
سر به سر جام زرنگار به دست
جمع حوران به عين نوشانوش
بر رواق سپهر رفته خروش
شاه چون ديد آن بهشت برين
گفت اين هست خلد حورالعين
ناگهان چار ترک همچون ماه
بسي مسکين نه غولهاي سياه
هر يکي همچو مهر تاباني
مثل مه شان به دست چوگاني
جملگي را قبا ز اطلس آل
روي کردند سوي شاه جلال
گفت عيّار با شه عالم
که کشم سدّ پيششان محکم
نبو[د]شان به پيش سطان راه
تا که از حالشان شويم آگاه
…….
اي کنيز پري رخ چنگي
خود مرا هست عشق و دلتنگي
هستم از جان و دل طلبکارش
نااميدم مکن ز ديدارش
رو چه تابم ازو که راهم نيست
غير کويش دگر پناهم نيست
کرده ام گم چو راه خانه ي خويش
نيست راهي به بحر و يم در پيش
باد خاکم برد چو در اطراف
ذرّه ذرّه برد به قلّه ي قاف
گر ببينم جمال را به حيات
هست اميدم وصال روز وفات
نرسد گر به وصل تدبيرم
اين مرا بس که در غمش ميرم
زنده بي وصل او ممات منست
مردن اندر غمش حيات منست
يا ز شمع رخش دل افروزم
يا چو پروانه در غمش سوزم
نيست پاي گريزم از غم دوست
در نظر هر چه آيدم همه اوست
نفسي تا بدان صنم راهست
ورنه آن مه ز حالم آگاهست
هستي من مرا حجاب بود
ورنه آن مهر بي نقاب بود
شاه با عود اين سخن چون راند
بر گل رخ گلاب مي افشاند
پريان جمله با دل غمناک
کرد مانند گل گريبان چاک
در غمش شاهزاده هم مي سوخت
در دل آتش چو شمع مي افروخت
بودش از اشتياق چشمي تر
مي شدش دود از فراق به سر
شاه چون گفت اين و عود نواخت
آن صنم چنگ از کنار انداخت
رفت و در جمع ساقيان بنشست
جام زرّين نهاد بر کف دست
کرد ساغر روان پر آب زلال
داد اوّل به دست شاه جلال
بي خبر شه که ماه ساقي اوست
مي رسد جام باده از کف دوست
ما همه چون جلال حيرانيم
از شراب وصال مستانيم
ساقي جان شدست آن دلدار
ما نبينيم مرو را ديدار
باده مي خورد از کف جانان
شاه در کار خويشتن حيران
بود دلبر ز حال وي آگاه
بي خبر از وصال جانان شاه
باري آن شب به بانگ چنگ و رباب
خورد تا وقت بامداد شراب
صبحدم کرد دلبرش پرواز
رفت تا منظر عقيقي باز
——-
(68) اجازت خواستن جلال از فرّخ بخت و ترسيدن اختيار از ديو هفت سر و باز ماندن از جلال
کرد چون خسرو سپهر سرير
بار ديگر فضاي چرخ منير
مشعل زرنگار انور خور
گشت گردان به گنبد اخضر
شاه برخاست نرگسش بيمار
از شراب شبي به عين خمار
بود بانو نشسته بر سر تخت
گفت شاه جهان به فرّخ بخت
که چنان خواهمت به عمر دراز
با تو باشم درين وطن دمساز
ليک دارد سپهرم آواره
نيست از قاف رفتنم چاره
گر اجازت بود ز حضرت شاه
روي مي آورم دگر در راه
يا که گنج از ميان بخواهم برد
يا درين غم به راه خواهم مرد
گفت با شاه ماه رخ دلشاد
که دلت کن ز بند غم آزاد
راه دورست تا به قصر جمال
نتواني شدن مگر يک سال
باز ديوست بر سر اين راه
هفت سر دارد آن پليد سياه
يک سر او بود چو هيئت فيل
رودش آب از دهان چون نيل
سر ديگر چو هيئت کفتار
از دماغست دايم آتش بار
سر سيّم چو کرگدن دارد
روز و شب برف از دهن بارد
يک سر ديگرش بود چو سمک
دود از آن سر رود به چرخ فلک
يک سر ديگرش بود چون شير
جمله دندانهاش چون شمشير
سر هفتم بود ازو سگسار
هست جادو بدان سر آن مکّار
قلعه اي دارد او به قلّه ي کوه
صد هزارش ز ديو هست گروه
اين صغالي که کرده اي تو هلاک
هست عم زاده ي مرين ناپاک
مي دهندش ز گوهر شفّاف
صد شتر باج خيل قلّه ي قاف
نام آن ديو بدگهر شمطال
با تو گفتم تمامي احوال
گاه و بي گه به دهر مي پويد
مر ترا در جهان همي جويد
گر بود چار صد چنين عيّار
نکند سحرشان بدين کس کار
سحر باشد به روز و شب وردش
يمنه بودي کمينه شاگردش
چون شنيد اين وزير از دلشاد
لرزه اش باز بر نهاد افتاد
گفت با شه که صبر آور پيش
نپسندد بلا کسي بر خويش
مقصدت دور و راه پر خطرست
بر رهت اژدهاي هفت سرست
هر کرا دانش و تميز بود
جوهر جان برش عزيز بود
عاشقان ديده ام به دهر بسي
دشمن جان خود نگشت کسي
حاليا منزلست در آباد
دوستدار شه جهان دلشاد
رفته از قاف سوي بحر جمال
بر سر راه خصم چون شمطال
صبر کن در مقام فرّخ بخت
باده مي نوش و مي نشين بر تخت
عکس آيينه بين و نقش حرير
به ازين نيست خسروا تدبير
شاه چون از وزير اين بشنود
شمع وار آتش زبان بگشود
گفت تو غافلي چه داني درد
جان دهم در غمت از آن آورد
تخت ديدي و مرغزار و شراب
نيستت عشق هست موسم خواب
عقل در کار عشق حيرانست
جام عاشق براي جانانست
عقل مانع شود به بخت وجود
وصل خواهند عاشقان مقصود
به خدا و به تخت و تاج جمال
به اسامي ايزد متعال
که ازين مرغزار و اين خرگاه
نروم با تو يک قدم همراه
گر شوم گم به وادي اين بر
او برد مر ترا به پيش پدر
ور درين ره به من رسيد مراد
آورد پيش من ترا دلشاد
هر کجا صورتي عجب ديدي
راست چون کودکان بترسيدي
از منست اين و از تو نيست گناه
عاقلي مي برم به خود همراه
نيست در کوي عشق چون تدبير
به چه کار آيدم به قاف وزير
چند ترسي ز بود و ز نابود
آخرالامر مرگ خواهد بود
من که هستم ز عشق ديوانه
پيش من پند تست افسانه
در طلب سعي بيش بايد کرد
همچو من ترک خويش بايد کرد
فکر سر هر که کرد در غم دوست
مرتد اندر طريق دلبر اوست
حاليا مرغزار همچو بهشت
چشمه ي آب و باده و لب کشت
مده از دست مي که ما رفتيم
در بيابان پر بلا رفتيم
اين بگفت و وزير را بگذاشت
راه آن بر پر بلا برداشت
بوسه زد آستين فرّخ بخت
باز بوسيد خاک و پايه ي تخت
اختيار از غمش دو ديده پر آب
جگري گشته در فراق کباب
داد دلشاد همچو بدر منير
دل هماندم به اختيار وزير
باز گرديد چون ز شه دلشاد
در خرگه به اختيار گشاد
جام زرّين نهاد و شيشه ي مي
باز برخاست بانگ و ناله ي ني
اختيار وزير با دف و چنگ
در بيابان جلال با دل تنگ
چون شه آورد باز روي به راه
روز بر چشمش از فراق سياه
ديده مانند ابر گوهربار
مونسش درد و هم نفس عيّار
گاه بوديش آينه در دست
گشته برعکس دوست عاشق و مست
گاه در پيش خود نهاده حرير
کرده منقوش خويشتن تقرير
گاه با درد و ناله همچو رباب
ساغر ديده کرده پر ز شراب
گاه با درد و با ناله
خون دل لاله اشک چون ژاله
——-
(69) رسيدن جلال به قلعه ي شمطال و جنگ کردن با ديو هفت سر
راه مي رفت و اشک مي افشاند
غزل اندر فراق او مي خواند
چون سپردند هر دو راه دو ماه
گشت پيدا ز دور کوه سياه
پاره اي کوه پاره همچو سحاب
سر کشيده به گنبد دولاب
قلعه و کوه گشته چون شب تار
بس که بودي فراز کوه غبار
ديد خسرو ز دور چون آن کوه
گشت افزون به خاطرش اندوه
گفت با دل که مرد باش و دلير
مرد عاشق نترسد از شمشير
هر چه آيد ز چرخ بوقلمون
از قضاي خداي نيست برون
پاره اي ره چو رفت با دل تنگ
ديد شکل مناره اي از سنگ
بود صد گز مناره را بالا
گنبدي بر فرازش از خارا
بود خطّي به زر به پاي منار
کرده ز الماس جمله نقش و نگار
چونکه برخواند خط سبز جلال
بود آن گرز هفت سر شمطال
نام شمطال بود نقش بر آن
گشته عيّار و شه در آن حيران
شاه گفتا به فيلسوف که باز
يک بلا از سپهر گشت آغاز
چون شنيد اين حديث را عيّار
گفت در دل ز ديو وهم مدار
توسن چرخ رام خواهد شد
هرچه خواهي به کام خواهد شد
چون ترا يار کرده است قبول
نشوي از طلب به دهر ملول
در طلب باش دايما صادق
از بلا وهم کي کند عاشق
هفت سر اژدها چو شد نابود
گنج و دولت توان ز جاه ربود
فيلسوف اين سخن چو بر شه خواند
شاه مرکب به سان باد براند
گشت پيدا چو سنگ و وضع حصار
خويش را ساخت هدهدي عيّار
همچو هدهد چو کرد او پرواز
بر سر قلعه رفت در پرواز
قلعه اي ديد بر سر آن سنگ
از زمين تا به قلعه شش فرسنگ
ساخته در حصار هشت رواق
هر يکي راست چون زبرجد طاق
تخت بنهاده در ميان زرّين
کرده مأوا فراز تخت لعين
چار صد ديو پيش او بر پا
هر يکي را هزار گز بالا
نوش کردي به روي شير شراب
سر سگسار ديو اندر خواب
ديد چون فيلسوف از بارو
که به خواب است آن سر جادو
خواند عيّار در زمان افسون
از ميان کرد خنجرش بيرون
چون عقابي درون قلعه پريد
هيچ ديوي ورا به سحر نديد
زود برداشت خنجر زهراب
سر سگسار را بريد به خواب
گوش او را گرفت در منقار
کرد پرواز در زمان عيّار
اوفتاد اندر آن حصار غريو
که بريدند فرق جادوي ديو
ديد شمطال خويش را بي سر
خاک کرد او به فرقهاي دگر
از جگر آتشي همي افروخت
که از آن غم حصار را مي سوخت
گفت با خيل و سروران سپاه
که بياريد خويش را بر راه
تا مرين شخص را هلاک کنيم
تنش از ضرب گرز خاک کنيم
گفت اين و گشاد در دم بال
تا کند دفع فيلسوف و جلال
ليک عيّار کلّه اش چو ربود
از سر قلعه بال را بگشود
خويشتن را چو هيئت خود ساخت
سر به پاي کميت شاه انداخت
گفت لطف مفتح الابواب
سر سگسار کرده بود به خواب
خوانده ام بهر خيل او افسون
سرش از تن بريده ام اکنون
نيست جادو ميان ايشان کس
بود اين سر مراد بنده و بس
گر شود ديو صد هزار هزار
همه را همچو خاک سازم خار
بود شاه جهان به گفت و شنيد
کز سر کوه برق گشت پديد
قلعه اي ساخت فيلسوف از سنگ
از زمين تا به قلعه ده فرسنگ
گشت روي زمين چو شام سياه
رو نهادند خيل ديو به راه
از سر قلعه آتشي افروخت
در بن قلعه ديو را مي سوخت
از هوا شد پديد چون شمطال
همچو کوهي ز خون خود شده آل
ديد ناگه که قلعه اي پيداست
آتشين قلعه کوه از خاراست
گشت معلوم او که او جادوست
اثر خون يمنه ي هندوست
سر سحرش نبود چون بر تن
گشت حيران قلعه ي پرفن
گرز سنگين روان به دوش نهاد
روي در روي آن حصار استاد
همه ديوان به گرد قلعه ي سنگ
ايستادند قرب ده فرسنگ
ديد سلطان چو قدّ و بالايش
گرز سنگين به دوش و پهنايش
گفت شاه زمانه با عيّار
که اگر بودي آن سر سگسار
گر شدي روي خاک پر ز سياه
همه بودند پيش ديو تباه
ناگهان پيش قلعه آمد ديو
گفت با نعره و فغان و غريو
اندري ملک اين چه بيدادست
که به ديوان ز آدميزادست
چه بلا بود در زمانه جلال
که بکشتست يمنه را و صغال
سر من را که بود منبع فن
برد بر روي تخت از گردان
گر رود بر فراز چرخ فلک
ور بود در درون گاو سمک
آن چنانش کنم به تيغ هلاک
که بگريد برو چو ميغ افلاک
اين همي گفت ديو از سر شير
از ميان برکشيد شه شمشير
گفت با فيلسوف شاه جهان
که برين قلعه سحر خويش بخوان
که شود قلعه در زمان نابود
تا مصافي کنم بدين مردود
خواند افسون ساحري عيّار
با زمين شد حصار شه هموار
فيل پيکر سوار شاه جهان
رفت با تيغ تا سر ميدان
گفت اي نابکار پيش من آي
هنر و کار خويشتن بنماي
پيش آمد چو ديو با کوپال
تيغ افشاند شاه بر شمطال
خنجر تيز خسرو سر باز
چار صد گز زبانه کرد دراز
چار سر از وجود ديو ربود
که نشد تيغ شاه خون آلود
غلغلي از سپاه او برخاست
ديو بر شه دويد از چپ و راست
ديد آن حال باز چون عيّار
کرد ابري پديد آتش بار
آتشي در ميانه مي افروخت
که به يک دم هزار ديو بسوخت
بود چون ابر تيغ و آتش تيز
جمله ديوان شدند رو به گريز
چون سياوش شه ميانه ي نار
مي شدي بر سمند خويش سوار
به دمي صد هزار از آن لشکر
شده بودند کوه خاکستر
به در قلعه چون رسيد جلال
هيپ ديوي نبود جز شمطال
گفت ملعون کجا روي به دو سر
پنج ديگر ربودم از خنجر
اين بگفت و کشيد خنجر باز
کرد شمشير شه زبانه دراز
آن چنانش به تيغ تيز نواخت
کان دو سر را فراز خاک انداخت
چون بيفتاد قامت شمطال
گشت در دم هوا چو اطلس آل
گشت عالم به نقش باز سياه
ماند حيران اين تعجّب شاه
آتش ظلمت از هوا چون دور
شد جهان مثل جنّتي پر نور
هست شمطال نفس امّاره
هفت سر ديو و قلعه اش خاره
عشق عيّار و جان جمال بود
خنجر الطاف لايزال بود
حسد و بخل و کبر و کينه و آز
عجب و شهوت سران ديو دراز
سر سگسار شهوت است دورو
کان سر بدفعال شد جادو
هفت سر ديو را بکش چو جلال
تا شود مونست مقيم جمال
اين حکايت مدان چو افسانه
نيستي گر ز عشق بيگانه
ذرّه اي گر ز معنيي آگاه
زين کتابم به خويش يابي راه
کشت شمطال را چو شه در جنگ
روي آورد سوي قلعه ي سنگ
رفت سلطان درون قلعه روان
ديد آن قصر و گنبد و ايوان
تخت زرّين و هفت تاج دگر
که نهادي به قلعه ديو به سر
قلعه اي ديد پر خزينه و گنج
بي نظير اندرين سراي سپنج
گنبدي ديد در ميان حصار
راست چون طاق گنبد دوّار
در گنبد ز عود و حلقه ز سيم
جمله ترصيع او ز درّ يتيم
آن در قبّه را روان بگشاد
در درون رفت شاه با دل شاد
چار صندوق ديد از مرمر
داشت تخته ز سيم و قفل از زر
بر سر هر يکي دو بت ز آهن
مي شدي دودشان برون ز دهن
هر يکي را به دست شمشيري
خفته پهلوي هر يکي شيري
گفت با فيلسوف شاه جلال
که چه سحرست باز اين تمثال
گفت اين نيز هست فنّ طلسم
دفع او مي شود به خواندن اسم
کرد عيّار چون فسون بنياد
تيغها از کف بتان افتاد
شيرها گشت در زمان نابود
چون نيامد ز حلق بتها دود
ساحري با تو گشته است انيس
اسم مشهور او بود ابليس
دفع سحري که مي کند شيطان
جز به ذکر خداي مي نتوان
کرد چون سحر اسم حق باطل
قفل بشکست خسرو عادل
شه ز صندوق برگرفت چو سر
بود نعليني اندرون از زر
بر کفش کرده بود نقش و نگار
که چو آهش همي کنم اظهار
هر که نعلين را کند در پا
برود تيز بر سر دريا
بحر بر وي بود چو سطح تراب
نشود غرقه تا ابد در آب
چون دوم را گشود سر سلطان
خرقه اي ديد اندرو پنهان
جمله از سبز بود آن جامه
بر گريبانش نقش از خامه
هر که اين خرقه را کند در بر
گر کند جا ميانه ي آذر
باشد آتش برو گلستاني
او چو گل در درون بستاني
سيمين را گشاد سر چون شاه
بود تاجي درون حرير سياه
بر سر تاج کرده نقش از زر
که نهي چون به فرق اين افسر
از پري و ز ديو و ز آدم
کس نبيند ترا درين عالم
با جهاني توان نمود خيال
کس نبيند ترا به غير جمال
راست بايد بد و نه حيله نه فن
مکر با او نمي توان کردن
سر چارم گشاد چون سلطان
بود در وي نمونه ي ثعبان
يک عصا در درونش از فولاد
نقش کرده بر آن عصا استاد
هر که گيرد مر اين عصا در دست
مي نيابد ز ديو هيچ شکست
شاه چون يافت برگها به نهفت
دلش از حرص آن چو گل بشکفت
برگها برگرفت شاه جهان
گشته در حسن و وضع او حيران
قلعه اي همچو مخزن قارون
پر زر و سيم و لؤلؤ مکنون
خانه ها پر ز لعل و پر ز گهر
جامها پر ز سيم و شوشه ي زر
هر طرف صد هزار از مفرش
بيشتر شرب و اطلس زرکش
گفت با فيلسوف شاه جلال
که به چشمم چو خاک باشد مال
کاش بودي به قلعه فرّخ بخت
که نثارش کنيم افسر و تخت
شه به عيّار چون که گفت اين راز
گوييا بخت مي شنود آواز
بود دلشاد کرده روي به قاف
زير پر داشت جمله ي اطراف
چشمش افتاد بر بلند حصار
گرد آن ديو سوخته بسيار
ديد شمطال را ز روي هوا
همچو کوهي فتاده بر صحرا
شاه در قلعه بود با عيّار
همچو خورشيد و مه به سبز حصار
ديده اش چون به روي شه افتاد
رو به وي کرد ز آسمان دلشاد
بي خبر بود زين سعادت شاه
که زمين تافت پيش خسرو ماه
ديد دلشاد را چو سرو چمن
روي همچون گل و چو غنچه دهن
کرد بر خسرو زمانه دعا
گفت بهر جلال مدح و ثنا
شاه گفت از توام حکايت بود
رخ نمودي و اين ولايت بود
قلعه و مال و گنج و افسر و تخت
همه دلشاد را و فرّخ بخت
چون شنيد اين سخن ز شه دلشاد
موي خود را به مجمري بنهاد
صد هزاران پري در آن صحرا
گشت از صنع لم يزل پيدا
پيش شه آمدند اندر دم
بوسه کردند دست و پايش هم
کرد اشارت به جنّيان دلشاد
که به فرمان خسرو باداد
گوهر و گنج و مال و افسر و تخت
ببريد اين زمان به فرّخ بخت
برگرفتند در زمان آن مال
بگشادند خيل جنّي بال
شاه گفتا به آفتاب منير
که رسي چون به اختيار وزير
گوي ديوي که بودت از وي بيم
اوفتاده ميان و سر به دو نيم
باش در مرغزار با دل شاد
باده مي نوش و ز غمان آزاد
که مرا هست درد و غم روزي
شمع سان دايما جگرسوزي
چون که دلشاد اين سخن بشنود
گفت شه را دعا و بال گشود
روي سوي جمال کرد آن ماه
در قفا شد روان به محنت شاه
——-
(70) رسيدن جلال به گنبدي و ديدن آن مرغ که از دهانش سيماب مي ريخت و مرواريد مي شد
خوب گفت آن حکيم وادي راه
گشته از رمز معرفت آگاه
که جهاني پر از تجلّي اوست
مي برد عشق دوست راه به دوست
از رخ اين مه نقاب بگشايد
آفتابت ز ذرّه بنمايد
عشق عاشق اگر بود به کمال
دوست را بيند از فراق وصال
صد هزار آينه است از مرآت
مهر رويش نموده از ذرّات
آسمان خلوت محبّت اوست
ماه و خورشيد عکس طلعت اوست
بود بر لوح عقل اين اسرار
به لطافت چو لؤلؤ شهوار
که چو دلشاد رفت پيش جمال
بار ديگر روانه گشت جلال
مرغزاري پديد گشت صباح
که نسيمش همي فزود ارواح
بود بر سبزه آبهاي روان
لعل و فيروزه اندرو غلطان
در ميان گنبدي زبرجدفام
داشت ميلي ز کهربا بر بام
بر سر ميل يک بطي از زر
پايها از عقيق و سيمين پر
چرخ مي زد چو چرخه ي دولاب
ريختي از دهان بط سيماب
بر زمين آمدي چو زيبق صاف
قطره قطره شدي چو در شفّاف
بس که آن بط همي فشاندي در
از گهر مرغزار بودي پر
هر دري را که برگرفت جلال
بود بر وي نوشته نام جلال
گشت حيران اين تعجّب شاه
جاي حيرت بود درين درگاه
در آن قبّه بود از شمشاد
شاه در را همان زمان بگشاد
گنبدي راست همچو طاق سپهر
صد هزار آينه درو چون مهر
در هر آيينه اي که کرد نگاه
ديد روي جمال را ناگاه
گشت در دم همان زمان مدهوش
لب خموش و چو بحر دل پرجوش
ديد شه را چو آن چنان عيّار
ديده چون ابر کرد گوهربار
سر سلطان نهاد بر زانو
اشک مي ريخت از دو ديده به رو
بود شهزاده يک زمان بي خويش
برگرفته حجاب خويش از پيش
گشته مستغرق محيط وصال
گم شده از جلال جمله جمال
ديده ي ظاهر از جهان بسته
از فراق وصال وارسته
بي خبر گشته از تن خاکي
طيران کرده مرغ افلاکي
بال بگشاده در هواي جمال
رسته از هستي خيال محال
کرده ز آيينه جام وصلش نوش
اوفتاده به خاک ره مدهوش
با خود آمد چو شهريار جهان
رفت در قصر و آينه حيران
عکس مي ديد و دوست ناپيدا
شاه در جست و جو شده شيدا
بود تختي بلور در گنبد
بر سر تخت بت ازو ترسد؟
جامه ها از حرير و تاج از يشم
لب ز ياقوت و از بلورش چشم
بود مجموعه اي به دست صنم
صفحه هايش پر از نقوش و رقم
لب ياقوت فام مي جنباند
اين حکايت به زير لب مي خواند
(71) در تنبيه
اي نکوطلعت جهان ديده
نيک بگشاي اين زمان ديده
ره به خود بر درين سراي سپنج
که تويي نقد اين خزينه و گنج
مثل اين گنج است کاخ فلک
پريان در درون کاخ و ملک
صد هزار آينه دل انسان
حسن محبوب و عکس او اعيان
هر دلي روي دوست بنمايد
عاشقي کرد و ديده بگشيد
کس به کنه جمال او نرسيد
زآينه جز به روي دوست نديد
دوست يکتا و آينه بسيار
هر يکي کرده حسن او اظهار
ديده ي معنوي نکو بگشاي
متجلّيست آن صنم همه جاي
اين بگفت و ز ديده گشت نهان
متحيّر به حال او سلطان
——-
(72) تمامي داستان و عجايب آن
شاه ديدي در آينه به خيال
هر زمان صد هزار روي جمال
گفت با فيلسوف شاهنشاه
کاي خردمند و از سخن آگاه
آن که من ديده ام درين ايّام
کس نديده ز چرخ مينافام
آدمي کس نديده است اين بر
ورنه بودي نوشته بر دفتر
تا دگر از فلک چه خواهم ديد
اين که من مي کشم ز غم که کشيد
بط زرّين به ميل گوهربار
بر گهر نقش نام آن دلدار
هر رياحين که در گلستانند
از غمش جمله مست و حيرانند
هست بر هستيش هزار گواه
ليک ازو کس نمي شود آگاه
راه بي راه چند مي پويم
کس چه داند که من چه مي جويم
فيلسوف اين حديث شه چه شنود
چون قلم در زمان زبان بگشود
گفت شاها يقين بود که جمال
هست و اين عشق شاه نيست محال
نيستت چاره اي به غير طلب
ديدن ديو و حالهاي عجب
هست زان مه عنايتي با شاه
که نگشتي به دست ديو تباه
اين عجايب که شاه ديد اکنون
کس نديده ز گردش گردون
شکر مي کن ز حضرت خلاق
دوست مي جو به عرصه ي آفاق
آفرين کرد شاه بر عيّار
بار ديگر به عشق گشت سوار
رو سوي کوهسار و دشت نهاد
با غم و سوز و گريه و فرياد
بس که از چشم خون دل مي ريخت
کان لعل از دو چيز مي انگيخت
بس که آتش ز سينه مي افروخت
دل خورشيد بر غمش مي سوخت
بس که برمي کشيد از غم آه
همچو آيينه تيره مي شد ماه
——-
(73) رسيدن جلال به کوه آهن و کوه مس و کوه تال و کوه روي سفيد که بر هر سرکوهي يک سر آدمي مي نمود
ساقيا ريز در قدح ز ابريق
بار ديگر ميي به سان عقيق
جام پرکن ميي چو چشم خروس
برهانم به باده از ناموس
جام گلگون مي به من بنماي
زنگ غم از دل حزين زداي
مطربا بر کنار گير رباب
ناله آور چو بلبلان به شتاب
بر در بارگاه آصف جم
بنشين همچو کمترين خدم
همچو بلبل ز روي شوق بنال
خوان مر اين قصّه از جمال و جلال
گوي چون شه ز گنبد مرآت
رفت مانند خضر در ظلمات
چشم گوهرفشان پر آتش دل
مي نکردي به هيچ جا منزل
رفت تا بيست روز با غم و درد
اشک سرخ و ز چهره رويي زرد
صبحگاهي چو ديده شه بگشاد
چشم سلطان به چار کوه افتاد
بود يک کوه جمله از آهن
گشته چون گنبد فلک روشن
کوه ديگر تمام روي سفيد
گشته رخشنده کوه چون خورشيد
سيمين کوه بود جوهر تال
جوي سيماب ازو روان چو زلال
چارمين بود مس ز سر تا پا
گرد در گرد جملگي صحرا
شه چو اين کوهها بديد از دور
همه صحرا گرفته زيشان نور
کوهها مثل پشته ها کوتاه
گز نمي شد زياده از پنجاه
فيل پيکر براند شاه زمن
تا بدانجا که بد کُه آهن
ديد مردي گرفته در آهن
بر سر کوه غرق تا گردن
سر ز آهن برون دلي پر غم
تن تمامي به کوه مستحکم
گردن از کوه آهنين بيرون
سوزني را نبود راه درون
ناله مي کرد و اشک مي افشاند
گاه و بي گه جمال را مي خواند
شد پياده ز اسب زود جلال
رفت بالاي کوه اندر حال
ز آدمي ديد يک سر و گردن
غرقه در آهنش تمامت تن
شاه گفتا که آدميزادي
يا ز ديوان و غول بيدادي
چون ز شه اين حديث را بشنود
کرد از اشک چهره خون آلود
گفت من مرد آدميزادم
اوفتاده به برّ بيدادم
شاه گفتا بکن حکايت خويش
کز چه آمد مرين بلايت پيش
گفت شهزاده ام به ملک جهان
صاحب تاج و تخت و گنج روان
نام نيکوي بنده طهمائيل
پدرم راست اسم مهرائيل
منزلم بود در گلستاني
خوب جايي لطيف بستاني
بود جايم به عيش بر لب آب
به کفم بود جام سيم و شراب
ديدم از جو … روي آب زلال
صورتي با هزار حسن و جمال
گفت نامم جمال مهرآراست
قاف ……… ست
اين بگفت و برفت از پيشم
ناوکي زد به سينه ي ريشم
روي کردم ………
گاه و بي گه براي قلّه ي قاف
لشکر و مال شد به راه تلف
قوت من صيد بود و آب و علف
تا رسيدم برين بر بيداد
که کسي را درو مقام مباد
گاه بودم به چاه ديوان بند
گه به درد و فراق او خرسند
ديدم از چرخ زحمت بسيار
گشت چشمم ضعيف و پا افگار
چون نديدم به سان آن خورشيد
ببريدم ز وصل دست اميد
گفتم آن ديو بود نقش و خيال
نيست معلوم در زمانه جمال
هم از آن جاي باز گرديدم
خويش را در زمان چنين ديدم
گشت اين کُه پديد از آهن
غرقه گشتم به کوه تا گردن
هر مه آيد بدين مقام جمال
با هزاران پري به خطّ و به خال
خويشتن را چو گل بيارايد
مهر طلعت ز دور بنمايد
بگشايد به سان غنچه دهن
که کشي خطّ نيستي بر من
اين زمان کن يقين که من هستم
ز آهنت دست و پاي دربستم
گر نمي تافتي سرت زين راه
مي شدت منظر عقيق پناه
با منت بود دست در آغوش
رسته از نيش تا قيامت نوش
همچو تو هر که روي از من تافت
تا به محشر سزاي خود اين يافت
اين حکايت شنيد شه از مرد
به دل شه زياده شد غم و درد
روي زان مرد دل فگار بتافت
در زمان سوي کوه تال شتافت
ديد شخصي دگر چنين در بند
گشته با درد عشق او خرسند
حال او نيز شاه چون پرسيد
همچو آن ديگري جواب شنيد
گفت برتافتم چو رخ ز جمال
شده ام غرقه در ميانه ي تال
روي و مس چونکه هر دو شاه بديد
زان دو هم زود يک جواب شنيد
گفت اين منکران جانانند
که بدين سان به بند و زندانند
کفر محض است شرک در ره دوست
هستي عاشقان ز هستي اوست
آفتاب او و جمله موجودات
پيش خورشيد روي او ذرّات
گفت با فيلسوف خسرو باز
که ببين پند آن بت طنّاز
نتوان کرد با نگار ستيز
نيست از راه دوست پاي گريز
اين بگفت و سواره شد به فرس
دل پر آتش دماغ پر ز هوس
هوسش ديدن وصال نگار
آتش سينه درد فرقت يار
——-
(74) رسيدن جلال به چهار درخت طاق که برگهاي آن چو سپري بود و بار درختان صراحي از زر و بر هر برگي نام جمال نوشته بود
مرغ روحم ز عالم اجسام
کرد چون سبز طاق مينافام
عقل کل را چو بر فلک ديدم
سرّ معني ازو بپرسيدم
لوح فيروزه چونکه پيش نهاد
نقش آن لوح کرده بود استاد
که چو سلطان ز چار کوه گذشت
راه رفتي سه مه به کوه و به دشت
هر زمان در ميان صحرايي
مي نشستي ز عشق او جايي
ناله مي کرد همچو بلبل مست
مي زدي چون چنار بر سر دست
ديده چو ابر گوهرافشان داشت
چاک مانند گل گريبان داشت
مدّتي راه رفت بي گه و گاه
از سرشکش گلاب مي زد راه
يک صباحي چو مهر زرّين تاج
خسرو زنگ را گرفت خراج
گشت پيدا ز دور چار درخت
در ميانشان نهاده سيمين تخت
ديد از دور وضع چار نهال
فيل پيکر براند شاه جلال
راند مرکب به سان باد روان
گشته در وضع جمله شان حيران
که به عالم نديده بود دگر
آن چنان برگ و شاخ و بار و شجر
بود صد گز بلند چوب و نهال
بعد از آن کرده شاخ و پنجه و بال
برگها هر يکي چو يک سپري
بگذشته به قد و هم شجري
سپري برگ همچو اطلس آل
به طلا کرده نقش نام جمال
چوبشان جملگي چو عاج سفيد
بيخ در آب رانده همچون بيد
بارها داشت چون صراحي زر
گشته آونگ از گلوي شجر
شاه چون ديد آن چهار درخت
کرد مسکن فراز سيمين تخت
فيل پيکر روان بشد به علف
مهر در دست شه چو در به صدف
گفت با فيلسوف خسرو فرد
که تفرّج به برگ بايد کرد
چوب مانند عاج برگ دو رو
بار زرّين ولي به شکل کدو
سحر بنما بدين درخت و به بر
بار و برگي به پيش من آور
شد به فرمان خسرو آن عيّار
باز ماننده ي هما طيّار
بر فراز درخت طاق نشست
بار و برگي روان ازو بشکست
کرد پرواز از فراز درخت
پيش سلطان نهاد بر سر تخت
برگ را برگرفت شاه جهان
چو سپر مسندي به هيئت آن
به طلا خط بر وز کلک قضا
کرده نام جمال ازو پيدا
ديده بر برگ کرد شاه جلال
نقطه اش بود همچو چشم جمال
بر رخ برگ آل زان قدرت
کرده شهزاده ي جهان حيرت
شه چو اشکال برگ آل بديد
در زمان باره را به پيش کشيد
سر آن شيشه را به تيغ بريد
اندرون پر شراب احمر ديد
پوستش بود طعم همچو نبات
مغز او باده اي چو آب حيات
شاه چون جرعه اي ازو بچشيد
به لب آن راح جان فزا بکشيد
کرد عيّار نيز نوش شراب
شاه را دل ز هجر دوست کباب
شاه برجست از حرارت مي
همچو گل کرده ماه رويش خوي
نوش مي کرد مي چو آب حيات
شيشه از بهر نقل بود نبات
چونکه شهزاده شد ز مي سرخوش
کرد بنياد نغمه اي دلکش
غنچه سان لب گشود در گفتار
گفت چون بلبلان به زاري زار
——-
(75) زاري کردن جلال در فراق جمال
سوختم ز آتش فراق نگار
ديده در غم چو شمع گوهربار
بس که کردم فغان ز درد فراق
طاقتم در زمانه باشد طاق
سوزش سينه ام ز مهر گذشت
ناله از گنبد سپهر گذشت
به دوتايي به ماه ماند راست
قامتم گو چو رشته اي يکتاست
آه تا چند از غم و از درد
اشک سرخم رود به چهره ي زرد
بس که نم شد ز ديده ي پر آب
بر سر آب مي روم چو حباب
شده ام تا به عشق همخانه
گشتم از جان خويش بيگانه
هر مژه کان بود چو نوکي خار
هر دم از خون گلي بيارد بار
خار مژگان من چو خون بارد
لاله بر روي زعفران کارد
بعد ازين سوختم ز آتش غم
نيست در ديده آب و در دل نم
بس که چشمم به چهره خون افشاند
رقمي بيش از حيات نماند
اين حکايت به درد دل مي گفت
در به الماس هر مژه مي سفت
در غم شاه خسته دل عيّار
داشت چشمي چو ابر گوهربار
——-
(76) پرواز کردن جمال در هواي ديدن جلال
بود در منظر عقيق جمال
دل سوزان در اشتياق جلال
پيش دلبر نشسته بد دلشاد
با سهي قدّ همچو سرو آزاد
در حکايات شاه و فرّخ بخت
ماه رو همچو مهر بر سر تخت
گفت با دايه و دو دختر راز
غنچه سان لب گشود چو گل باز
که ازين قصر مي گشايم بال
که ببينم که چيست حال جلال
هر دم از درد دل چه مي گويد
در بيابان که را همي جويد
…….
گر قناعت کنيم ما يک سال
بس بود بهر ما و اهل و عيال
هدهدان چونکه حيله را ديدند
جملگي زير لب بخنديدند
منع کردند مرو را در حال
که مکن زانکه هست او قتّال
باش چون ما به کرم جو قانع
که فتد در چه بلا طامع
نشنيد اين سخن ز جاي بجست
مرغ طامع به پشت مار نشست
مار برداشت از زمين سر خويش
کرد محکم به فرق هدهد نيش
زهر دندان به فرق هدهد ريخت
مرغ از وي به صد حيل بگريخت
رفت در غار خويشتن ز هراس
کلّه اش کرد در زمان آماس
اندر آن دم که دل حزين مي مرد
جان پرحسرت از جهان مي برد
هدهدي گفت پند نشنيدي
لاجرم تا سزاي خود ديدي
هدهدي کو طمع کند در مار
مرگش اين سان بود به زاري زار
هر بلايي که مي رسد به جلال
هست در دهر از خيال محال
عشق او با جمال گل رخسار
هست چون هدهد و گرفتن مار
برتر از حدّ خويش پايه مجوي
بشنو اين پند هدهد خوش گوي
مي شنيد اين حديث را سلطان
دل پر از جوش و بسته بود زبان
گفت بط با کبوتر طيّار
همه را شد تمام چون گفتار
کار ما راست از عنايت تست
اين زمان نوبت حکايت تست
چون کبوتر ز بط سخن بشنود
شکرين لب چو طوطيان بگشود
اين حکايت ز طبع خويش انگيخت
شکر از لب به سان طوطي ريخت
——-
(77) حکايت گفتن کبوتر با مرغان
گفت بودم به مهر جان دو سه ماه
با گروهي کبوتران در چاه
خضرسان سبزجامه اندر تن
دايما طوق عشق در گردن
از علو جاي جسته دربستي
چشمها سرخ کرده از مستي
چون صبا در ره نشيب و فراز
کار ما بود دايما پرواز
روزها روي کوه محفل ما
شامها قعر چاه منزل ما
قدرت کردگار مي ديديم
دانه از دشت و کوه مي چيديم
بود عاشق کبوتر سرمست
روز و شب چون جلال عشق پرست
خانگي يک کبوتر طيّار
ديد و شد دل شکسته عاشق زار
بود در کوه و دشت ديوانه
از فراق کبوتر خانه
با گروهي کبوتران در چاه
گفت آن دل شکسته ي گمراه
که ملولم ز دشت و از صحرا
مي روم با کبوتران همه جا
جمله گفتند مرو را در دم
که مکن اعتماد بر آدم
ديد چون خانگي کبوتر باز
کرد از پيش ما روان پرواز
رفت آن دل فگار ديوانه
با کبوتر نشست همخانه
يافت چون مرد خانه آگاهي
که بيامد کبوتر چاهي
بي خبر بردويد بر سر بام
بزدش در زمان به چنبر دام
چو گرفتش چه گفت گفتي باز
که تو کي مي شوي به ما دمساز
دارمت گر هزار سال نگاه
عاقبت مي روي به گوشه ي چاه
اين بگفت و ز جهل کارد کشيد
سر بيچاره از بدن ببريد
کرد بر آتشي به سيخ کباب
مي چکيد از وجود وي خوناب
يک کبوتر که بود در پرواز
ديد او را به درد و گفت اين راز
گر به کوهت بدي مقام مقيم
کي ز تيغت بُدي آتش و بيم
کردن آدمي به قاف مقام
هست همچون کبوتر و آن بام
شه ازيشان چو اين فسانه شنود
به حکايت روان زبان بگشود
گفت اي چار مرغ نغمه سراي
بود الفاظ جمله روح افزاي
نااميدم چه مي کنيد از يار
چون نخواهم شنود اين گفتار
بط اگر چند کشته شد به نياز
ديد آخر لقاي طلعت باز
کبک در عشق چهره ي عنقا
غرقه شد در ميانه ي دريا
در غم دوست هر که داد روان
اوست سر خيل عاشقان به جهان
هدهد از حيّه گر گزندش بود
چه کند همّت بلندش بود
گشت در عشق اگر کباب حمام
چه بود تا به حشر ماندش نام
تا که پروانه چون حمام نسوخت
دلش از نور شمع مي نفروخت
آتش اندر دلم نهان باشد
سوختن کار عاشقان باشد
هر که اندر رهي به عشق شتافت
عاقبت هر چه بود کامش يافت
ياد دارم فسانه اي دلکش
که کند وقت جمله مرغان خوش
گر اجازت بود کنم آغاز
همچو بلبل به نغمه ي آواز
——-
(78) حکايت گفتن جلال با مرغان
بوده ام من به فرد سلطاني
به حشم ثاني سليماني
تخت شاهي فراز کيوانم
همه عالم به زير فرمانم
منظر سيم و باروي فولاد
کار من در زمانه دانش و داد
بود در شهر مرد درويشي
از جفاي سپهر دل ريشي
خرقه ي پاره اش مقيم به بر
از نمد تاج چاک چاک به سر
رنگ از جور چرخ همچو بهي
کيسه همچون کف چنار تهي
بهر ناني به کوچه و بازار
مي کشيدي براي گلخن خار
نام آن خارکش بود طالب
بود بر خيل مفلسان طالب
ناگهان بيل کهنه اي برداشت
گلخن و شهر را فرو بگذاشت
بس که از دهر ديد محنت و رنج
کرد سوداي فکر جستن گنج
رفت اندر ميان ويرانه
بيل مي زد چو مرد ديوانه
غلغلي در ميان شهر افتاد
که فلان کس بداد عقل به باد
رفت اندر درون ويراني
مي زد او بيل همچو ناداني
خلق کردند رو بدان درويش
که چکارست اين که داري پيش
گفت تا کي کشم به تن من رنج
طلبم در ميان ويران گنج
يا دهم در طلب روان ر باد
يا بيابم ز کردگار مراد
از سپهرم اگرچه طالع نيست
پيش حق رنج بنده ضايع نيست
خلق گفتند هست ديوانه
برده ديوش درون ويرانه
جستن گنج را ميان دربست
چار سال درست بيل به دست
گاه ديوار کهنه مي افکند
گه زمينها به سان کان مي کند
مي رسانيد عمق خاک به آب
ناگهاني مفتح الابواب
در دولت به روي او بگشود
گنج و سردابه اي بدو بنمود
چون که از کار خويش روي نتافت
در زمين گنج خسرواني يافت
در سردابه را گشود فقير
ديد صد خم کشيده در زنجير
جملگي بود پر ز تنگه ي زر
گوهر ديگرش نهاده به سر
گفت هر کس که رو نتافت ز کار
گردد از کار خويش برخوردار
مي کشم رنج در سراي سپنج
تا بيابم جمال را چون گنج
تا من اين گنج را نخواهم يافت
رو ز راه طلب نخواهم تافت
فکرش ار چند مي نمود محال
عاقبت يافت از مراد وصال
رخ نتابم ازين برِ بيداد
تا دهم جان خود ز عشق به باد
مه چو بشنود از جلال نياز
کرد سوي مقام خود پرواز
با سهي قد حديث جم مي گفت
گوهر از اشک دم به دم مي سفت
دل بريان در اشتياق جلال
ناله مي کرد ماه و مي زد بال
چون که مرغان شدند روي به قاف
شاه را ديده پر در شفّاف
گفت عيّار اي شه عالم
هرگزت در جهان مبادا غم
اين چنينم همي رسد به خيال
که ازين مرغها يکيست جمال
موضع ديو پر خيال بود
تو چه داني که اين جمال بود
پرده را تا نيفکند از پيش
ننمايد به ما حقيقت خويش
ما چه دانيم کان مه پرنور
در کدامين لباس شد مستور
پرده ي ماست چشم ظلماني
چون ببينيم شکل روحاني
هر که را پرده از تراب بود
خبرش کي ز آفتاب بود
و آن که بندش بود به پاي ز خاک
هست عاجز ز رفتن افلاک
اين بگفت و نمود مهره ز کف
فيل پيکر نزد دمي به علف
کرد رو سوي شاه بار دگر
کرد بازش لجام اندر سر
شد سواره فراز تند سمند
همچو خورشيد بر سپهر بلند
شد هما فيلسوف و مي زد بال
بال خود کرده بود چتر جلال
ره بيابان چار ماهه بريد
کادمي و پري و ديو نديد
(78) رسيدن جلال به گنبد دوّار دلربا و ديدن عجايبها در آنجا
خوب گفتست پير باتدبير
که گهر مي فشاند از تقرير
که درين سير دير کهنه رباط
نيست مأواي عيش و جاي نشاط
سقف عالم که طاق گردونست
کاسه ي سرنگون پر خونست
خانه کش هست بام بي آرام
کي کند اندرو حکيم مقام
در دو است اين رباط پهناور
مي رود بام خانه زير و زبر
چون نباشد درين وثاق ظلام
که درو تيره است شمع به بام
شمع بر بام و خانه تاريکست
ديده بگشا که راه باريکست
بر سر بحر خانه ات چو حباب
با خود اينک و خويش را درياب
بر حبابي بگو چه بنيادست
که قفايش ز جنبش بادست
هر چه بادي ورا خراب کند
کي درو مرد کار خواب کند
چون که کردم به روي لوح نظر
نقش ديدم بر آن صحيفه به زر
چار مه چون جلال راه بريد
صبحدم گنبدي ز مينا ديد
کرده ترصيع از در و مرجان
گشته مانند آسمان گردان
نيمه ي قبّه در سياهي قير
نيمه ي ديگرش چو شمع منير
شمع زرّين نهاد ليک به بام
بود قبّه چو شمع بي آرام
گاه مي شد فراز بام عيان
گه همي شد ز ديده ها پنهان
در پي شمع شش چراغ دگر
مي شدندي مقيم زير و زبر
ديد چون شاه گنبد دوّار
گفت از روي لطف با عيّار
که دگر بار اين چه نيرنگست
قبّه گردان چو آسيا سنگست
به چه چيزست سقف او قايم
که چنين چرخ مي زند دايم
گفت عيّار کاي نکورخ ماه
که شود از حقيقتش آگاه
کس چه داند که طرح گنبد چيست
روشني از کجا درونش کيست
گشت سلطان به سوي قبّه روان
گشته در وضع هيئتش حيران
شه چو آمد به قبّه ي انور
هيچ پيدا نبود وي را در
چون به ديوار آن مقام رسيد
خويش را در درون گنبد ديد
ديد يک گنبد خوش زرکار
سقف مينا و جمله ي ديوار
باغها در درون و بستانها
منظر خرّم و گلستانها
جمله گنبد پر از زر و گوهر
رسته در هر طرف نبات و شکر
شيشه ها پر گلاب و پر ز شراب
صحنها سيم پر ز مرغ کاب
صد هزاران نقوش گوناگون
بنهاده چو نقش بوقلمومن
ديد تختي ز زر نهاده بلند
که نبوديش در جهان مانند
بر سر تخت يک زني طرّار
نيل و عنبر کشيده بر رخسار
افسر زرنگار بر سر خويش
طاس سيمين گرفته اندر پيش
صد هزاران لباس رنگارنگ
کرده در بر به عشوه ي آن شنگ
در يکي دست تيغ خون آلود
شکري اش به دست ديگر بود
در دمي صد هزار بچّه ز باد
بر سر تخت دلربا مي زاد
در دهانشان همي نهاد شکر
پس به خنجر همي بريدي سر
به شکرشان دمي همي پرورد
پس به يک دم تمام را مي خورد
جنّ و انسان و ديو را در بند
کرده بسيار پيش تخت بلند
ديد سگها قلاده در گردن
کرده زنجير زر درو چو رسن
ميخهاي بلند نقره ي خام
رفته در خاک تا به حلقه تمام
جملگي را لباس خوش در بر
همه را تاج زرنگار به سر
به فرس بود شهريار سوار
پيش سلطان ستاده بد عيّار
هر دو در فکر گنبد گردان
گشته در حال دلربا حيران
دلربا چون که ديد روي جلال
کرد با وي کرشمه اي در حال
گفت اي نوجوان گل رخسار
چون فتادي به گنبد دوّار
به ازين نيست جاي در عالم
موضعي خوب و منزلي خرّم
جاي آسايش است و مسکن خواب
باز همچون مي و شراب و کباب
ديدن آن جمال هست محال
در زمانه مراست حسن و جمال
اي پسر شو پياده از مرکب
جام زرّين ما بنه بر لب
از جمال ار شود فراموشت
ساغر وصل ما شود نوشت
اين همه عاشقان او بودند
صيت انعام من چو بشنودند
گردن خود به بند من دادند
لاجرم صبح و شام دلشادند
مي گلرنگ مي خورند مدام
رسته از زحمت ره و دد و دام
شه چو از دلربا حديث شنيد
تيغ زرکار از ميان بکشيد
گفت نفرين بد به پيوندت
که بود قوت خون فرزندت
باد رويت به هر دو کون سياه
که تو باشي حجاب ما در راه
هر که در راه دوست دل به تو داد
عاقبت در چه بلا افتاد
کي تواني مرا به مکر و فسون
بند کردن به قيد خويش اکنون
من نه در عشق او چو اينانم
که به عيش از خيال وامانم
تيغ هجران او براي منست
درد آن ماه رو دواي منست
اين بگفت و بخواند نام جمال
خويش را ديد در برون في الحال
گنبد و شکل دلربا چو نديد
فرحي اش روان به دل برسيد
راه برداشت شاه با دل شاد
روي با دوست در بر بيداد
——-
(80) رسيدن جلال به گنبدي که نام آن روضة المراد بود و شنيدن وعظ طبيب و ديدن عجايب
اين چنين گفته است عارف دين
گه گه از سرّ نکته هاي يقين
که به عالم سراي داد دلست
عقبه ي روضة المراد دلست
به در دل کسي که يابد راه
گردد از سرّ معرفت آگاه
کعبه ي عاشقان دل داناست
خانه ي سنگ کي سراي خداست
دل مؤمن سراي رحمانست
اين حقيقت ز خلق پنهانست
خانه ي حق نه سنگ و گل باشد
گنج معني درون دل باشد
دل نه اين گوشت پاره ي فانيست
دل شعاعي ز نور ربّانيست
دل چو آيينه اي است عکس نماي
که نمايد جمال لطف خداي
مرغ دل چون ز خاک رفت برون
کرد منزل به گنبد گردون
ديد چون لوح عقل کل به فلک
خواند سرّ نکات او يک يک
بر رخ لوح بود اين معني
نقش کرده خطي به رنگ طلي
که شهنشه ز گنبد گردان
در بيابان دو مه به درد و فغان
…….
شه ز عيّار چون سخن بشنود
تا لب بحر راند مرکب زود
ديد چندين هزار ديو و پري
گشته از عشق آن صنم سپري
بعضي خود را گرفته اندر سنگ
با دو چشم پر آب و با دل تنگ
بعضي افکنده خويش در سيماب
مرده از موج بحر [در] تب و تاب
همه از سهم زيبق و آذر
ايستاده کنار بحر به بر
چون که عشّاق شاه را ديدند
جمله بر يکدگر بجوشيدند
همه کردند ناله و فرياد
کادميزاد چون به ما افتاد
ما که داريم شوکت و پر و بال
ره نيابيم سوي قصر جمال
چون ازيشان شنيد اين عيّار
گفت اي جنّيان دل افگار
که پري گرچه بال و پر دارد
همّت آدمي اثر دارد
جن چه داند حقيقت عالم
معرفت هست با بني آدم
آدمي شد مکرّم از همه چيز
که بود در جهانش عقل و تميز
اين سخن گفت فيلسوف به دم
شاه مي رفت تا کناره ي يم
از چپ و راست عاشقان جمال
گشته حيران سرو قدّ جلال
بر لب بحر شاه بنشسته
لبش از نطق غنچه سان بسته
متحيّر ز آتش و غرقاب
سينه پر نار و اشک پر سيماب
دلش از سوز غم چو شعله ي نار
بحر سيماب و چشم گوهربار
فيلسوف حکيم اندر دم
بست سدّي به گرد شه محکم
نبد ز آتش درون پر گلزار
بوستان پر ز گل ولي بي خار
شاه در بوستان چو بلبل مست
ناله بر لب بداده دل از دست
عاشقان جمال بي خور و خواب
دل بريان کناره ي سيماب
آمده بر کنار بحر به درد
ديده پر آب و رنگ رخها زرد
بعضي بر روي هم نهاده دو دست
از مي عشق چشم و رويش مست
ديده دريا و بر لب ساحل
کرد شهزاده ي جهان منزل
بود آن روز تا به شب سلطان
گشته حيران بحر بي پايان
چون ز گردون برفت خسرو مهر
شاه شامي گرفت تخت سپهر
عکس شه چون فتاد بر سيماب
صد هزاران چراغ اندر آب
هر زمان هيئتي شدي پيدا
بوالعجب در ميانه ي دريا
هر طرف يک مناره اي از زر
بر زدي از ميان زيبق سر
مرغ بالاي وي بدي ز آتش
مي زدي نعره اي خوش دلکش
مرغ کردي دهن به صوت چو باز
اين بگفتي به نعره و آواز
هر که در راه عشق دوست نمرد
ره به مقصود کاينات نبرد
——-
(81) از درياي سيماب گذشتن جلال به امداد عنايات جمال به رسالت دلشاد
شاه را بر لب يم سيماب
يک دمي گرم شد دو ديده به خواب
سر سلطان به زانوي عيّار
شاه در خواب و پاسبان بيدار
ديد در خواب خسرو عالم
که گذشت او بران کناره ي يم
ناگهاني پديد شد دلشاد
شمع انور به دست سلطان داد
گفت اين شمع از عنايت اوست
راه يابي ز نور شمع به دوست
اين بگفت و ز ديده شد پنهان
اندر آمد ز خواب شاه جهان
آشکارا بکرد راز نهفت
شاه آن خواب را به شاطر گفت
فيلسوف غمين زبان بگشاد
گفت اين خواب خوش مبارک باد
هست اميدي که ره بري به جمال
فيض يابي ز آفتاب وصال
شاه آن شب دو ديده ي پر آب
تا سحرگه نشد دگر در خواب
ريخت زر آفتاب عالم تاب
از افق باز بر سر سيماب
قرص زرّين نهاد چون به طبق
گم شد از چرخ قطره ي زيبق
بر لب بحر چشم گوهربار
گشته حيران و پيش شه عيّار
بود در قصر خود جمال به ناز
جام در دست و چنگ در آواز
ساقيان پيش ماه چون خورشيد
باده بر دست جمله چون ناهيد
مطربان با نواي چنگ و رباب
ساقيان را به دست جام شراب
دلبر ماه روي بر سر تخت
پيش مه رو نشسته فرّخ بخت
دست بر هم نهاده با دل شاد
پيش دلبر سهي قد دلشاد
دختران پري صد و پنجاه
همه قد همچو سرو و روي چو ماه
رويها چون خور جهان آراي
جمله در پاي تخت مه بر پاي
ديد سرخوش جمال را دلشاد
گل سوسن زبان روان بگشاد
گفت اي رشک مهر نوراني
به سرير و به تاج ارزاني
لب غمين شاه بر لب درياست
زيبقش زير و آتشش بالاست
نرسد گر به يم اشارت ماه
آدمي چون به قاف يابد راه
گفت دلشاد چون که راز نهفت
تا دو ساعت جمال هيچ نگفت
قفل ياقوت ناگهان بگشاد
گفت از راه عشق با دلشاد
صد هزاران پري شدند هلاک
گو يکي آدمي ز غم شو خاک
خاست بر پا ز لطف فرّخ بخت
بوسه اي زد زمين و پايه ي تخت
گفت يا آفتاب کشور حسن
که ترا داده حق چو افسر حسن
جور با عاشقان مکن بسيار
تا که باشي ز حسن برخوردار
خود بدو نقش خويش بنمودي
دل از آن بي قرار بربودي
اين زمان در فراق با دل ريش
هست درياي آتشين در پيش
راه اين بحر کن به پيشش باز
عاشق روي خويش را بنواز
گفت اين حال چون که فرّخ بخت
جست کلک و دوات بر سر تخت
بر حرير سفيد راند قلم
کرد بر وي به خطّ خويش رقم
کاي جلال شکسته ي حيران
اين دعا را ز روي صدق بخوان
کشتيي مي رسد ز دريا بار
بنشين در سفينه با عيّار
گفت با سرو ماه رو دلشاد
که روان شو به صدق با دل شاد
در دولت به روي وي بگشاي
خطّ خاصم بدان فقير نماي
طرح مرغي کن اين زمان پرواز
نامه ام در کنار شاه انداز
تا ببيند غريب خسته ي زار
بار ديگر مراد خود به کنار
چون شنيد اين سخن ز مه دلشاد
نامه برداشت بال را بگشاد
بر لب بحر بود خسته جلال
ديده چون يم ز اشک مالامال
ديد دلشاد شاه را در غم
دل بريان و ديده اي چون يم
دامني پر ز اشک چون افلاک
همچو گل در غمش گريبان چاک
خويشتن را به سان مرغي ساخت
نامه را در کنار شاه انداخت
شاه چون باز ديد خط حبيب
بهر دردش پديد گشت طبيب
نامه بوسيد و بر دو چشم نهاد
دلش از بند غصّه شد آزاد
سحر مي خواند و ديده بر دريا
که شد از دور کشتيي پيدا
بر سر يم روان شده زورق
ايمن از نار و جنبش زيبق
بر لب بحر چون سفينه رسيد
شاه آن قدرت و عجايب ديد
پيل پيکر درون کشتي بست
خود و عيّار در سفينه نشست
شاه در حرز چونکه لب بگشود
بر سر بحر شد سفينه چو دود
چونکه ديدند عاشقان اين حال
که روان شد به روي بحر جلال
آتشش مي دهد به دريا راه
مي رود بر فراز کشتي شاه
جمله برداشتند شور و فغان
کز پري برد گوي سحر انسان
کرد کشتي روان ميانه ي نار
رفت اندر درون دريا بار
به فلک فنّ و سحر آموزد
ز آتش شعله زن نمي سوزد
سخن جنّيان حکايت بود
که روان کشتي عنايت بود
دولت سرمدي هدايت اوست
کار وابسته ي عنايت اوست
شاه مي شد ميانه ي آتش
بر وي آتش به سان بستان خوش
کشتي شاه رفت بي ملاح
شاه مي شد به بحر شام و صباح
پر ز نان بود زورق و پر آب
شکّر و قند و مرغهاي کباب
شه روانه به بحر پر زيبق
روي چون ماه و اشک مثل شفق
مي فکندي ز ديده درّ خوشاب
هر زماني به لجّه ي سيماب
بحر سيماب شاه مي ببُريد
هر زماني عجايبي مي ديد
يک صباحي چو شاه ديده گشاد
ديد در بحر کوهي از فولاد
گنبدي ز آبگينه بر سر کوه
آن چنان کرده کوه را بلغوه؟
بس که بود آبگينه روشن و صاف
چون فلک بود جوهر شفّاف
دختران پري نشسته درون
شاه مي ديد چهره شان ز برون
دختري بد به بام قصر زجاج
از زبرجد نهاده بر سر تاج
لب چو آب حيات بر ظلمات
خواند بالاي قصر اين ابيات
اين عنايت ببين که يافت جلال
مي رود تا به سوي قصر جمال
بحر زيبق برو چو بستان شد
آتشش جملگي گلستان شد
بود در عشق خويش چون صادق
دولتي يافت خسرو عاشق
اين عنايت کزان صنم با اوست
ناگهان مي رسد به منظر دوست
در طلب هر که داد مردي داد
عاقبت يافت در زمانه مراد
کرد چون هستي صنم تصديق
لاجرم برد ره به قصر عقيق
راه مي رفت کشتي زرکار
با صبا روشني و با شب تار
هر زمان ماهيان سيمين گون
آمدندي ز قعر بحر برون
بودي از زر به پشت ماهي داغ
چشمهاي منير همچو چراغ
مي نمودي درون يم خرچنگ
لعل بودش به پشت کاسه ي سنگ
پايها سيم و چشم مرجان بود
تنش از جوهر بدخشان بود
شاه با درد و ناله و فرياد
کشتي او روانه همچون باد
بود کشتي درون آب روان
شاه در صنع لم يزل حيران
آب آن بحر بود جمله مداد
گشته موّاج از تحرّک باد
شه در آن بحر همچو آب حيات
کرده مأوا ميانه ي ظلمات
شکل زورق ميان آب سياه
بود همچون شب و سفينه چو ماه
شد ز آب سيه برون چو جلال
گشت ناگه پديد بحري آل
بود گويي مگر چو چشم جلال
آب آن بحر چون سرشکش آل
بر سر بحر شکلهاي حباب
بود چون قبّه هاي جام شراب
عکس اين بحر گنبد ازرق
کرده بودي مقيم پر ز شفق
هفت دريا درآمدش به نظر
هر يکي بحر بود رنگ دگر
گر دهم عرض هر يکي به سخن
زان مطوّل شود حکايت من
هر که اين هفت بحر را نبريد
قاف و قصر جمال روح نديد
در غم جان اگر دلت ريشست
تا بدو هفت بحر در پيشست
هست اين کشتي بحار مخوف
به عنايات لم يزل موقوف
(82) رسيدن جلال به پاي قصر جمال و فرستادن دلشاد به صورت طوطي به نزد جلال
ساقي ماه روي خوش حرکات
در قدح ريز باز آب حيات
جام پر مي بيار از اخلاص
يک دمم ده ز رنج و غصّه خلاص
لعل دل ز آبگينه ي شفّاف
از کدورت کند دلم را صاف
لعل ساقي و باده ي گلرنگ
هر که دارد چرا بود دلتنگ
ما و مستي و طلعت ساقي
کرده زهد و دروغ در باقي
جام پر مي چو گل به دست صبوح
بر لب من بود مفرّح روح
مطرب ماه روي نغمه سراي
چنگ زن گو سراي دهر سراي
گر بيابي به بزم آصف بار
نور چشم محمّد مختار
صيت او شهره در بسيط زمين
فخر عالم امير فخرالدّين
گوي اين قصّه در اداي لطيف
در بغل چنگ با نواي ظريف
که گذشت از بحار چون شه فرد
صبحگاهي به آه و ناله و درد
شد هوا از بخار دريا صاف
ديد از دور شاه قلّه ي قاف
ديد کوهي زبرجد ساده
گرد بر گرد آب ايستاده
سر کشيده به گنبد افلاک
هيچ بر وي نبود گرد از خاک
بود بر وي نشان قوس قزح
ديد شه زان مقام خوب فرح
کرد لوحم چنين ز حال آگاه
که شهنشه در آب بد يک ماه
برد کشتي چو شاه را ز وحل
روي خشکي نمود و پاي جبل
شاه چون ديد سبزه و هامون
شد ز زورق همان زمان بيرون
در جهان بود پيش شه عيّار
باز شد خسرو زمانه سوار
بود خاکش ز مشک و آب گلاب
سنگ فيروزه و عقيق مذاب
شه چو بنهاد پاي بر صحرا
گشت کشتي ز ديده ناپيدا
در بيابان درختها بسيار
همه ي دشت پر گل و گلزار
مي وزيدي صبا چو بر رخ ورد
بوي آن باد روح مي پرورد
گفت با فيلسوف شاه غمين
که بود اين مقام خلد برين
عجب ار نبود اين جزيره ي حال
کوه ياقوت و جاي قصر جمال
تا رسيدم بدين خجسته مقام
آيدم بوي زلف او به مشام
گوييا موضع نگار منست
گلشن روح بخش يار منست
روشنم مي شود دل چو چراغ
بوي زلفش چو مي رسد به دماغ
خوش مقامي و جاي من جاييست
در جهان اين لطيف مأواييست
مثل اينجا بهشت خرّم نيست
اين چنين جا به هر دو عالم نيست
شکرها مي کنم به لطف الاه
گر نگشتيم غرق آب سياه
لطفها کرد نور مهر جمال
تا رسيديم در جزيره ي حال
گفت با فيلسوف خسرو باز
که بکن در هوا دمي پرواز
تا ببيني چه موضع است اينجا
هست مأواي شاه مهرآرا
کرد عيّار خويش را چو عقاب
بر هوا رفت از زمين چو سحاب
چونکه بگشود ديده ي پر نور
کوه ياقوت را بديد از دور
گفت با خود روم به قصر عقيق
کنم احوال آن صنم تحقيق
باز گفتا که هست يک دو سه سال
تا رود در فراق دوست جلال
او نديده وصال آن دلبر
من چگونه روم بدان منظر
اين بگفت و بتافت روي ز راه
گشت در دم روان به حضرت شاه
شاه گفتا بگو چه ها ديدي
که چنين زود باز گرديدي
گفت شاها رسيده اي به مقام
کردگارت دهد سعادت و کام
هست پيدا ز دور قصر جمال
کوه ياقوت آن و منظر آل
شه چو بشنيد اين حکايت باز
زود برداشت دستها به نياز
گفت يا رب به حقّ عرش مجيد
که ازو فيضها به خاک رسيد
به کساني که دل ز عالم خاک
کرده اند از غبار دنيي پاک
به ضمير منير اهل خرد
که ازيشان به کس نيايد بد
به جمال جمال و عشق جلال
که ازين هر دو قاصرست خيال
که خلاصم دهي ازين هجران
به وصالش ز محنتم برهان
اين بگفت و چو باد راند فرس
دل پر از عشق و در دماغ هوس
راه مي رفت در فراق صنم
بر رخ زعفران روانش نم
همچو ابر از دو ديده در مي ريخت
برق هر دم ز سينه مي انگيخت
همچو حاجي در اشتياق حجاز
رفت بسيار وقت راه دراز
رفت ره چون ازين مقام سه روز
صبحگاهي که چرخ مهرافروز
برگرفت از جمال خويش نقاب
کرد پر نور کوه و دشت و تراب
مشعل نوربخش شاه فلک
نور افکند بر سماک و سمک
کرد چون شاه آسمان از حوت
طشت ميناي چرخ پر ياقوت
کرده از غم چو کهربا رخ زرد
کوه ياقوت ديد خسرو فرد
ديد چون قصر نامدار جمال
شد ز مرکب پياده شاه جلال
مي شد آهش در اشتياق چو دود
رو به کرياس ماه کرد سجود
بود دلبر در آن زمان بر بام
ديد کامد جلال نيکونام
گفت با جنّيان خود يک سر
کادمي کرد رو بدين منظر
هر که ظاهر شود بدو شش ماه
در خور بند و تيغ باشد و چاه
شاه نزديک شد چو ده فرسنگ
بود تا پاي قصر دلبر سنگ
خاک مشکين ز ديده پنهان بود
تخته سنگ عقيق و مرجان بود
حوضها بود از عقيق مذاب
آب در وي روان به سان گلاب
شاه تا پاي قصر شد بي خويش
هيچ شخصي نيامدش در پيش
کرد بسيار سوز و درد و نياز
برنيامد ز هيچ جا آواز
روز و شب گرد کوه مي گرديد
مرد عيّار و خويش را مي ديد
بود در بحر واله و شيدا
خانه مي ديد و دوست ناپيدا
گفت با فيلسوف بي دل شاه
که تواني به قصر بردن راه
کوه ياقوت و قبّه بر اعدا
مور را نيست ره بدين خارا
شد همايي همان زمان عيّار
تا رود بر فراز قصر نگار
يک گزي بال بر هوا بگشاد
سوخت پرهاش و بر زمين افتاد
بود آن دم جمال بر سر تخت
روي آورد سوي فرّخ بخت
گفت بنگر تو تا بچه ي گستاخ
ره نمودم ورا به منظر و کاخ
خواهد اين دم ز روي طرّاري
که کند با جمال عيّاري
سحر با ساحران کند امروز
گو برو در فراق من مي سوز
گفت با ماه روي فرّخ بخت
که جوابت دهم به عالم بخت
مي نداند هنوز او تحقيق
که از آن تو است قصر عقيق
هست در جست و جوي منزل شاه
تا که گردد ز حال ما آگاه
گشته حيران ز درد عشق جلال
کرده مسکن به زير قصر جمال
شاه مي گشت گرد گلشن و باغ
بر دل از درد آن نگارين داغ
هر شبي تا سحر ز عشق نگار
ناله مي کرد در چمن چو هزار
بود در پاي قصر شه شش ماه
شده از حال آن صنم آگاه
بود در قصر ماه با دف و ني
نوش مي کرد گاه و بي گه مي
شه شنيدي نواي چنگ و رباب
مي نيامد به چشمش از غم خواب
نيم شب شه چو مي زدي فرياد
گريه مي کرد از غمش دلشاد
بود يک شب نشسته شه به سرير
مي برد دست پيش شمع منير
مطربان در نواي نغمه ي چنگ
ساقيان را به کف مي گلرنگ
مجمر سيم پر ز عنبر و عود
مطربان را چو زهره در بر عود
عرق از مي به روي خوب جمال
همچو شبنم به روي لاله ي آل
خاست بر پا چو بندگان دلشاد
همچو سوسن زبان به وصف گشاد
گفت اي آفتاب کشور حسن
قامتت هم ز باغ کشور حسن
هست شش ماه تا جلال فقير
در غم عشق گشته بي تدبير
چند نالد ز غم شبان دراز
ديده تا کي بود چو نرگس باز
از فلک برگذشت زاري او
غم هجران و دل فگاري او
گر اجازت دهد بت طنّاز
کنم از قصر سوي وي پرواز
يک زماني نشينمش در پيش
مرهمي اش نهم به سينه ي ريش
چون شنيد اين سخن جمال از وي
از حيا شد رخش چو گل پر خوي
گفت باشد ورا خيال محال
که درآيد درون قصر جمال
گر روي پيش آدمي به سلام
گردم اندر ميان جن بدنام
پيشه ي وي غم است و ناله و درد
ورنه بفرستمش به منظر فرد
شرف اين بس براي شاه جلال
که کند جا به پاي قصر جمال
اين مرادي که يافت او به جهان
کس نديده ز جنّ و وز انسان
چونکه درخواست مي کني از من
شکل طوطي برو به طرف چمن
بر فراز درخت سرو نشين
حالت آن حقير خسته ببين
نکني نام خود بدو اظهار
ليک با وي درآي در گفتار
باز پرسش که چوني اندر غم
چند باري ز ديده بر رخ نم
گوي بنويس صورت احوال
تا برم نامه ات به پيش جمال
هر چه بنويسد آن شکسته ي زار
نامه اش را بگير در منقار
زود آور فراز قصر عقيق
تا ببينم چه دارد او تحقيق
چون شنيد اين سخن ز وي دلشاد
طوطيي گشت و بالها بگشاد
بر سر سرو کرد منزل خويش
ديد شه را نشسته با دل ريش
هر حکايت که گفته بود جمال
گفت طوطي تمام را به جلال
شه ز طوطي چو اين سخن بشنود
بر رخ از ديده خون دل بگشود
پاره ي برگ سبز را برداشت
از سرشکش به زر حديث نگاشت
کرد پر خون ز اشک ديده قلم
کرد بر برگ حال خويش رقم
قلم شاه چون زبان بگشود
بر رخ نامه اين حکايت بود
——-
(83) نامه نوشتن جلال به جمال
اي صبا گر دمي بيابي بار
رو ز بستان به قصر آل نگار
بوسه اي ده به پاي تختش زود
پيش آن بت کن از نياز سجود
کرده باشي چو بوسه پاي سرير
بگشايش لب چو غنچه در تقرير
گوي اي پادشاه ملک وصال
دلبر سروقدّ مشکين خال
تا شدم با غم تو همخانه
باشم اي مه ز خويش بيگانه
قامتم خم به سان ابرويت
شدم آشفته همچو گيسويت
چشمم از بس که گوهرافشانست
دامنم همچو بحر عمّانست
شمع دل چونکه آتش افروزد
همچو پروانه هستيم سوزد
دل من در فراقت اي مهوش
چون سپنديست بر سر آتش
از سرشک دو ديده ي خونبار
دامنم آل گشته چون گلنار
گل به بستان چو ناله ام بشنيد
جامه بر تن چو عاشقان بدريد
دردمندم من و تويي چو طبيب
رحم کن بر من فقير غريب
بسته ي زلف پرشکست تويم
خسته ي چشم نيم مست تويم
چون نباشم مقيم ديوانه
که پري ام شدست همخانه
سالها در غمت نياسودم
به زمان وصال خشنودم
روي بنماي ماه جانانم
رو نما تا که جان برافشانم
تو بلندي و من قوي پستم
هست کوته ز دامنت دستم
يا بميرم ز درد هجرانت
يا بگيرم ز لطف دامانت
در فراقت هلاک خواهم شد
خاکيم باز خاک خواهم شد
خود نمودي رهم به منظر خويش
درم اکنون به روي کردي پيش
همچو درويش خسته ي صادق
که بر آن شاهزاده شد عاشق
بنشينم به درد و سوز و نياز
تا کني در به رويم اي مه باز
——-
(84) حکايت درويش و دختر پادشاه قابل نام
بود شاهي ظريف قابل نام
دختري داشت رخ چو ماه تمام
بود صاحب دلي ولي درويش
غير يک خرقه اي نبودش بيش
گشت عاشق بدان مه انور
مي زدندش مقيم سنگ به سر
او نمي تافت رو از آن درگاه
مي شدش دم به دم به گردون آه
ديد شه نيم شب که از افلاک
هاتفي نعره زد به عالم خاک
که بده دخترت بدان درويش
ورنه مي آيدت بلايي پيش
اين چو بشنيد در زمان برخاست
شاه مه را به سان سرو آراست
کرد درويش را ز خود دل شاد
يافت از شاه آن شکسته مراد
بنشينم به درد و سوز و نياز
تا بيايد ز آسمان آواز
مايکي رحم بر من غم خور
ورنه در فرقت تو تا محشر
باشدم کار گريه و زاري
سوختن در غم و جگرخواري
(85) غزل
در فراق تو چهره ي کاهي
دارم از خون اشک گلناري
مرغ و ماهي بگريد از ناله
چون که افغان کنم شب تاري
گر وصالت نگشت يار مرا
از فراق تو ديده ام ياري
غيرتم بس همين که از عشقت
در غريبي بميرم از خواري
چون بگريم ز درد ناله کنند
در غمم بلبلان گلزاري
چو امين دم به دم که ديده ي من
در فراقت کند گهرباري
——-
(86) فرد خاتمه
عالم از اشک خود پر آب کنم
گنبد آسمان خراب کنم
چون به حضرت کنم سخن راني
چون که دانم که حال من داني
تا بود مهر را منير جمال
هرگز آن حسن را مباد زوال
کرد سلطان چو نامه نقش و نگار
طوطي آن را گرفت در منقار
برد بر قصر نامه را دلشاد
بر سر مسند نگار نهاد
نامه برخواند سرو سيم اندام
ديد اشعار شاه و طرح کلام
بر حرير آن سخن چو درّ خوشاب
کرد منقوش بهر شاه جواب
——-
(87) جواب نامه ي جلال که جمال به قلم گوهربار نوشته
اي صبا ار چه يافتي توفيق
که مقام تو شد به قصر عقيق
باز گرد و برو به گلشن حال
نيست کس را درين مقام مجال
چون ببيني جلال را دل ريش
گوي اي عاشق محال انديش
که تو ديوانه اي چه مي گويي
از چو من کس وصال مي جويي
داشتن وصل من به دهر اميد
چشم مورست و ديده ي خورشيد
اين قدر بس ترا ز جاه و کمال
که بديدي به چشم قصر جمال
در گلستان حال داري جاي
يک دم اين حال به زهر دو سراي
حاليا تو سخن بزرگ مگوي
برتر از حدّ خويش پايه مجوي
گر هزاران شوند چون تو هلاک
چو مني را ازين هلاک چه باک
صد هزاران پري شدند عدم
که نديدند قصر من يک دم
تو گل از باغ حال من بويي
وانگهي وصل ما همي جويي
خوي کن با فراق و ناله و درد
ورنه فردا فرستمت سوي فرد
ديده اي بند کوه آهن و تال
آن چنانند عاشقان جمال
با غم و درد و محنتم کن خوي
در فراقم نشين وصال مجوي
عاشقي کو شد از فراق ملول
پيش معشوق خود نگشت قبول
در فراقم صبور باش مدام
کام دل را مجوي جز ناکام
چه کشيدي ز عشق ديدارم
که شوي در جهان طلب کارم
اين خيالي که پخته اي در پيش
به چه ماند بگويمت درويش
همچو موشي که عقد گوهر ديد
رفت از راه حرص دُر طلبيد
——-
(88) حکايت موش
بود موشي درون مغز ضعيف
ديد درّي به گوش شاه ظريف
گرچه در خورد او نبود آن در
دلش از حرص در ز غم شد پر
گفت مسکين به جمع در خانه
که مرا شد هواي دردانه
از کجا آيدم به دهر به کف
جمله گفتند کان گهر ز صدف
صدف اندر درون دريا بار
به چه کار آيدت در شهوار
موش از حرص رو به دريا کرد
فکر از حدّ خويش بالا کرد
آتش حرص را چو رخشان ساخت
خويش را در درون بحر انداخت
غرقه شد در درون بحر بمرد
بود آن دم که روح او مي مرد
ماهيي گفت کامدي به بحار
تا بري درّ لؤلؤي شهوار
لاجرم اين چنين به غم مردي
نيک از پيش من گهر بردي
گوهر تو که حنطه است و شعير
در طلب مي کني ز غصّه بمير
اين خيالي که داري اندر سر
هست چون موش و جستن گوهر
آدمي بس که حرص دارد و آز
مي کند فکرهاي دور و دراز
بنشين در غمم به زاري زار
بيش بر لب ميار ازين گفتار
(89) غزل
لب ببند و به عشق باش خموش
همچو دريا به سينه مي زن جوش
تا نگردد کسي ز سرّ آگاه
برمگير از سر طبق سرپوش
باغ حالست اين نه موضع قال
جام هجران غم نهان مي نوش
ننويسي دگر ز غم نامه
همچو در دار پند من در گوش
به هواي قد چو شمشادم
سرو آزاد جوي در آغوش
چون امين جوهر فراق نگار
به وصال ار خرد خرد مفروش
——-
(90) فرد خاتمه
جاي عشق ار نهان بود در دل
به زبان چون رسيد شد مشکل
در صبوري نهان چو گنج مراد
داد مردي به صبر بايد داد
ختم کن منطق چو درّ خوشاب
ننويسي دگر به درد جواب
نامه بنوشت چون تمام جمال
طوطي آورد تا به پيش جلال
شه حرير سفيد چون بگشود
شد ز اشکش چو لاله خون آلود
کرد تعويذ خطّ خوب نگار
دم فرو بست در دم از گفتار
به اميد صنم به گلشن و باغ
بود سوزنده دل به سان چراغ
ديده بر قصر و اشک بر ديده
درد بر خويشتن پسنديده
——-
(91) شفاعت کردن فرّخ بخت و دلشاد و رحم کردن جمال بر جلال و فرستادن به حجره ي توفيق
ساقي لاله رخ روان برخيز
باده در ساغر بلورين ريز
گرچه رنگش بود چو آب به غم
به غم باده دل کند بي غم
جام گردون باده چون خورشيد
من هلال و تو در نظر ناهيد
در بلورينه جام باده ي آل
هست لعلي ميان آب زلال
مطربا چون شوي ز ساغر مست
عود گيري ز روي لطف به دست
در برت چون که عود باشد ساز
نغمه بنما و عود را بنواز
با صداي لطيف و نظم فصيح
از براي امير گوي مديح
يار اگر باشدت در آن منظر
که بود پرده دار خسرو خور
گوي اي بحر دانش و تدبير
مطربت زهره مدح خوانت تير
مهر کمتر غلام درگاهت
آسمان شقّه اي ز خرگاهت
فخر کرده به خلق احسن تو ملک
مادحت شد فراز قصر فلک
خرگهت راست با فلک پيوند
رفعتت چون سپهر باد بلند
گر اجازت دهد به لطف آصف
آورم دُر برون ز جوف صدف
همچون دستان سراي بلبل باز
داستاني دگر کنم آغاز
روح را عرش گشت چون کُه فرش
ديد بر لوح عقل کل اين نقش
که چو بنشست در فراق جلال
دل سوزان در اشتياق جمال
مي نبودش فراز منظر راه
هيچ کس را نديد تا يک ماه
مطربان مي زدند دايم ساز
مي شنيد از فراز قصر آواز
قوت عيّار و نيک راي مدام
نيشکر بود و پسته و بادام
شاه خود را به درد مي پرورد
اشک مي ريخت خون دل مي خورد
بود اشکش شراب و ناله رباب
جگري داشت در فراق کباب
بود يک شب جمال بر سر تخت
پيش دلبر نشسته فرّخ بخت
روضه اي بود چون جنان معمور
گشته رخشنده شمعي از کافور
پيش دلبر کنيزکان بر پاي
روي مانند مهر چرخ آراي
پيش بنهاده شيشه هاي شراب
به فلک رفته ناله هاي رباب
منظري همچو منظر جنّت
پر ز حوري و باده و نعمت
ده صراحي تمام لعل مذاب
اندرونش پر از عقيق شراب
بر سر هر يک از زبرجد جام
بر طبقها نهاده نقره ي خام
کرده چون روز شام ديجوري
مجلس ما و شمع کافوري
چارصد دختر پري چون ماه
مهر تاريک آل و خال سياه
همه بر دست نقل و جام شراب
گشته حيران مهر عالم تاب
همچو گل مه به تخت فيروزه
مهر ازو کرده نور دريوزه
عرقش بر جمال همچون گل
لاله وارش به دست ساغر مل
باده خورده فراز قصر جمال
ديده پرخون ز درد عشق جلال
شاه چون غنچه در چمن دلتنگ
مي شنيدي نواي نغمه ي چنگ
همچو چنگش فگار سينه ي ريش
مي نديدي وصال دلبر خويش
نرگس سرو مست بر سر تخت
جست از جاي خويش فرّخ بخت
چون صنوبر به پاي تخت استاد
به ادب دستها به سينه نهاد
نرگس گل چو بر رخش افتاد
غنچه بگشود و گفت چيست مراد
کرد آغاز لطف فرّخ بخت
گفت بادت به کام دولت و بخت
هفت ماهست تا جلال فقير
هست در پاي قصر بي تدبير
رفته چون نرگس از دو چشمش آب
مي دهد از سرشک گل را آب
مرغ و ماهي برو بگريد زار
چون کند در فراق ناله ي زار
رنج از حد گذشت و نيست طبيب
رحمتي کن برين جوان غريب
مرهمي نه به سينه ي ريشش
چند بر دل زند فلک نيشش
ننمايي اگر ز پرده جمال
باز پرسش که چيستت احوال
لطف فرما که لطف و رحم نکوست
راحمان را خداي دارد دوست
چون شنيد اين سخن ز دايه جمال
گشت چون لاله رنگ رويش آل
گفت برگوي چون کنم اين دم
آورم در سراي نامحرم
يا شوم در جهان به انسان رام
خويش را تا ابد کنم بدنام
گفت اي در جهان به خوبي طاق
بده او را به باغ خويش وثاق
ميوه و نعمتش فرست و شراب
جام زرّين و چنگ و عود و رباب
گاه گاهي رود برش دلشاد
تا شود آن غمين ازو دل شاد
مه چو از دايه اين سخن بشنود
لب گشود و جواب اين فرمود
که مرا حجره ايست در گلشن
جملگي از زبرجد روشن
نام آن حجره حجره ي توفيق
به هوا خوبتر ز قصر عقيق
دادم آن را بدان فقير غمين
گو برو در درون حجره نشين
باده مي خور به ديده ي پر آب
ناله مي کن به سان چنگ و رباب
هر چه بايد ورا ز نقل و کباب
مطرب و نعمت و نواي رباب
طلبد از سهي قد و دلشاد
بدهندش ز روي لطف مراد
چون شنيد اين حديث فرّخ بخت
بوسه زد با نياز پايه ي تخت
بود سلطان به سايه ي شمشاد
کرد دلشاد سينه و دل شاد
بود سلطان نشسته در مهتاب
ريختي بر زمين ز نرگس آب
چشم بگشود ناگهاني شاه
ديد خورشيد را به پرتو ماه
شاه دلشاد را به شب بشناخت
خويشتن را به مقدمش انداخت
گفت از دوستان نکردي ياد
از خدا و ز خويش شرمت باد
هفت ماهست تا سرشک چو آل
رانم از ديده در جزيره ي حال
غير طوطي کسي ازين منظر
مي نيامد براي بنده به در
آن چنان کرده باده مدهوشت
که ز ما شد چنين فراموشت
گفت اين حال چون که با دلشاد
دلبر سروقد زبان بگشاد
گفت اي شهريار نيکوراي
هست اين کس جمال مهرآراي
ديده اي طرح بند و زندانش
آتش سوز و قهر فتّانش
نبود تا اشارتي زان ماه
چون توانيم آمدن برِ شاه
مدّتي هست تا سخن گويم
فرصت کار شاه مي جويم
بود امشب نگار بر سر تخت
گفت احوال شاه فرّخ بخت
سخن دايه کرد چون تصديق
کرد جايت به حجره ي توفيق
بنشين در درون حجره به ناز
باده مي نوش و خويش را مگذار
شه چو بشنيد از صنم پيغام
ديده پر کرد ز اشک سرخ چو جام
گفت بي وصل اوست حجره جحيم
بي رخش بوستان عذاب اليم
خبرم ده که کي رسم به جمال
چون ببينم از آن نگار وصال
چون که دلشاد اين سخن بشنيد
به تبسّم به زير لب خنديد
گفت شاها بگو کراست مجال
که بپرسد مرين سخن ز جمال
اين عنايت که با تو کرد آن ماه
کس نديدست از سفيد و سياه
صد هزاران پري بسوخت ز غم
که نديدند پاي قصر صنم
اين بگفت و گرفت دست جلال
رفت مه تا به حجره اندر حال
برد شه را به حجره ي چو سپهر
از زبرجد سراي و شاه چو مهر
فرش ابريشمش فکنده تمام
در حواشي حجره دار سلام
به کنيزان خويشتن فرمود
که بياريد شمع و مجمر زود
جام سيمين صراحيي از زر
صحن ياقوت پر نبات و شکر
چنگ و عود و رباب با دف و ني
ساقي سيم ساق و ساغر مي
شاه بنشست در درون سراي
فيلسوف شکسته دل بر پاي
چون که سلطان نشست بر سر تخت
آمد از قصر دوست فرّخ بخت
شاه را در درون حجره بديد
از فراق و ز رنج ره پرسيد
شاه با آه و چشم گوهربار
کرد اندر فراق ناله ي زار
ديد سلطان دو آينه فولاد
در زبرجد گرفته بود استاد
گشت رخشنده مثل مهر و قمر
حجره مانند گنبد اخضر
گِرد هر آينه به خطّ غبار
پندي از سيم کرده نقش و نگار
چون ز ديدار يار خرسندي
به چه رو در زمانه در بندي
صبح و شامت گرفته بر سر دست
مي نوازد چو طفل مطرب مست
ديده ها کرده اي ز هر سو باز
تا ببيني رخ بت طنّاز
سر فرازي چو شمع در منظر
ديده اي مهر طلعت دلبر
اي مرا ناله ات چو جان مونس
دم زدن چون تراست در مجلس
گر رسي پيش ماه در منظر
نفس گرم تو کند چو اثر
گوي احوال من به پيش جمال
که قدم شد ز ناله همچو هلال
گوي تا چند از دل افگاري
کند آن خسته دل به غم زاري
بر سر حجره بود دلبر مست
داده شب را ز تار زلف شکست
ناله ي شه شنيد چون دلبر
کرد در ني مقام همچو شکر
همچو طوطي شکّرين گفتار
کرد شکّر براي نقل نثار
از نفس مشک بر هوا مي بيخت
به سخن شکّري ز ني مي ريخت
مه چو بگشود از دل ني دم
گفت با شه جواب ني چو قلم
——-
(92) جواب ني با جلال
اي شه فرد تا به کي زاري
هيچ از حال من خبر داري
گر بداني تو سرّ اين دل ريش
نزني لاف ديگر از غم خويش
در نيستان بدم قدي چون سرو
ساخته در جهان به بانگ تذرو
جامه اي سبز بود در بر من
چون زمرّد به دست خنجر من
سر کشيده به چرخ عليّين
مغز در استخوان من شيرين
ناگهان مطربي قدم را ديد
ارّه ي تيز از ميان بکشيد
کمرم را مقام تيغش ساخت
ببريد و مرا به خاک انداخت
آهنين سيخ کرده ز آتش داغ
کرد ظالم مرا به جوف دماغ
آتش تيز در زمان افروخت
بند بند مرا ز آتش سوخت
تيغ برداشت مطرب گستاخ
سينه ام کرد سر به سر سوراخ
در غم او نه پا نه سر دارم
چند سوراخ بر جگر دارم
سوزشم چون که در جگر باشد
ناله را زان سبب اثر باشد
دل مجروح من پر از دردست
زان دمم سوزناک و رخ زردست
آنچه من ديدم از زمانه که ديد
وين چه در درد مي کشم که کشيد
تو چه ديدي ز فرقت آن ماه
تا بيابي درون منظر راه
از ني اين حال چون شنيد جلال
گشت از شرم او زبانش لال
رفت بيرون نگار از دل ني
کرد بر تخت جا به ساغر و مي
همچو ماهي نشسته بر سر تخت
همدم آن نگار فرّخ بخت
——-
(93) خطاب جلال با دف
بار ديگر چو حلقه ي زرکار
کرد پر مشک دهر چون عطّار
نرگس آفتاب روي نهفت
در رياض فلک شکوفه شکفت
شاه در حجره با دلي پر غم
کهربا چهره اشک آب به غم
جام بر دست و ديده همچون جام
ناله آواز چنگ و اشک مدام
رفته در خواب فيلسوف از مي
کي عاشق به سينه از غم کي
ديده پر گوهرش به سان صدف
بود در پيش شاه عالم دف
چون نبودش به بزم مونس و يار
رو به دف کرد خسرو غمخوار
گفت اي طفل طبع حلق به گوش
همدمت مطربان اطلس پوش
دايما مسکنت به مجلس مل
بر سر دست همچو دسته ي گل
گشته اي عود و چنگ را مونس
بي رخت نيست زينت مجلس
همچو گل رونق گلستاني
دايما در کنار مستاني
ديده باشي رخ نگار مرا
آفتاب جمال يار مرا
بار ديگر رسي چو پيش نگار
گوي احوال اين شکسته ي زار
کز فراق تو آن فلان بيدل
کرده بر آتش جفا منزل
همچو جامش جگر پر از خونست
اشکش از غم چو درّ مکنونست
بود آن دم فراز روزن ماه
درد دل را همي شنيد از شاه
همچو دُر کو رود درون صدف
رفت پنهان نگار اندر دف
آمد آن دف چو چنگ در آواز
کرد محبوب معرفت آغاز
بي مخالف درون دف چو نهفت
پرده اي راست کرد با دف و گفت
——-
(94) جواب گفتن دف جلال را
شاه تا چند از غم و زاري
اشک افشاندن و دل افگاري
گر شوي از من حزين آگاه
نزني ديگر از فراقش آه
——-
(95) بيان کردن دف احوال خود
چوب من از درخت شمشادست
که به بستان چو سرو آزادست
آنچه با چنگ کرده بود استاد
کرد با من به تيشه ي فولاد
هيئتم را چو چرخ چنبر کرد
قد طولانيم مدوّر کرد
پوستم بود از يک آهوي دشت
بر سر چشمه بودم اندر گشت
ظالمي دام برد و هم بنهاد
بگرفتم همان زمان صيّاد
گرچه هيچم نبود جرم و گناه
با رخي خوب و چشمهاي سياه
سرم از تن جدا فکند به تيغ
خورد گردون به من فسوس و دريغ
پوستم باز کرد چون قصّاب
ساخت بر آتشم به سيخ کباب
مويم از پوست مطربي برکند
کرد بر قدّ چون هلالم بند
از جلاجل اگر سخن گويم
شود از خون دل چو گل رويم
دايم از درد دل در افغانم
حلقه در گوش چون غلامانم
چون که گشتم براي بزم تمام
دف نهادند جنّ و انسم نام
گه دهندم فراز آتش تاب
گه زنندم به لطف بر رخ آب
چه بتر زين که هر دم از هر سو
که زنندم تپانچه ها بر رو
کيست در بزم خوارتر از من
که به روم افکنند آب دهن
تو نشسته به حجره ي توفيق
مي کني نوش باده ي چو عقيق
چه کشيدي ز درد عشق جمال
که بود در سرت خيال محال
چون ز دف گوش کرد اين اسرار
شاه خاموش گشت از گفتار
رفت بيرون جمال باز از دف
بر سر تخت شد به جاه و شرف
گفت با دايه جمله ي احوال
لب خندان به حال شاه جلال
هرچه شهزاده کرده بود خطاب
در بديهه شنيده بود جواب
جمله با فيلسوف گفت جلال
گشت عيّار زين عجايب لال
گفت با شاه فيلسوف عيان
که جمالست آشکار و نهان
هر چه در دهر مي کند آواز
اين جمالست مي نمايد راز
نور او لطف لايزال بود
جان هر دو جهان جمال بود
نزد عارف که دوربين باشد
آن گمان نيست کاين يقين باشد
تا عنايت نباشد از دلدار
نتوان ديد دوست را ديدار
گوش کن اين حديث نيکو را
او شو و پس به او ببين او را
برفکن هستي خودت از پيش
پس ببين از نگار وايه ي خويش
——-
(96) آگاه شدن منشوره که عمّه ي جمال بود از حال جلال و نامه فرستادن به پيرافکن که پسر منشوره است
ساقيا باز از براي فرح
ريز از شيشه مي به سيم قدح
مي چون لاله مثل نرگس جام
بر کف گلرخان خوشست مدام
دفع غم هست باده ي گلگون
مي برد غم ز سينه ها بيرون
مطربا ارغنون بياور باز
نغمه بنما و بربطي بنواز
با نوايي چو نغمه ي داود
وصف آصف بگو به نغمه ي عود
گوي اي آفتاب دانش و داد
بي وجود تو کاينات مباد
فخر ديني و دين که مهر سپهر
همچو من مدح گويدت از مهر
گر اجازت دهي ز روي نياز
داستاني دگر کنم آغاز
گفت شه را چو دف به حجره جواب
بود سلطان دلي ز درد کباب
ماه در قصر ساخته مجلس
عشق سلطانش دايما مونس
يک زني بود خواهر پدرش
هر دو ماه آمدي ز قاف برش
بود منشوره نام آن زن پير
خيل جنّي ورا به مکر اسير
پسري داشت نام پيرافکن
روي چون گل قدي چو سرو چمن
بود مانند اژدها در جنگ
به سنان و به تيغ و تير خدنگ
گرز او ده هزار من فولاد
مثل او کس نداشت از جن ياد
بود عاشق به روي خوب جمال
قامتي کرده در فراق هلال
بود ده سال کز غم و اندوه
همچو مجنون نشسته بد در کوه
در غم عشق دوست سودايي
چون دد و دام گشته صحرايي
مي زد از درد ناله و فرياد
هرگز از وي نکرده دلبر ياد
مادرش چون رسيد پيش جمال
خورد يک ماه با صنم مي آل
کرد در صحبت صنم تحقيق
که بود شه به حجره ي توفيق
مي رود پيش پادشه دلشاد
خاطرش مي کند دمادم شاد
کرد معلوم از حديث جمال
که ورا هست دوستي جلال
گفت با خود ببين بدين رعنا
پسرم را گذاشت در صحرا
آدميزاده را به گلشن حال
مي دهد مرغ و جام باده ي آل
جنّيان راست تا قيامت عار
که به انسان جمال باشد يار
پسر من رخي چو هيئت ماه
بر سر کوهها به ناله و آه
هست منشور بر رواق سما
کز زنان کس نديده است وفا
گشت منشوره چونکه واقف حال
کرد از روي کين وداع جمال
رفت در لحظه تا به منظر خويش
ديده اي پر ز آب و سينه ي ريش
داشت در خانه يک کنيزک خاص
طلبش کرد از سر اخلاص
گفت بايد شدن به قلّه ي قاف
سير کردن به جمله ي اطراف
تا ببيني کجاست پيرافکن
ديده پر آب در فراق محن
نامه اي مي کنم کنون تحرير
از برايش به زعفران و عبير
تا بداند که عاشقست جمال
بر يکي آدمي به نام جلال
يا کند عشق او برون از سر
يا کند دفع اين پسر به سفر
اين بگفت و کشيد پيش حرير
کرد اين نامه را برو تحرير
——-
(97) نامه از زبان منشوره به پيرافکن پسر او جهت دفع جلال و آمدن پيرافکن پيش مادر
اي صبا رو به پيش آن فرزند
که نباشد بجز ويم پيوند
برساني بدان شکسته پيام
که ندارد ز فرقتت آرام
گوي اي نوجوان سودايي
همچو آهو ز عشق صحرايي
سوختم از غمت کجايي تو
غايب از پيش من چرايي تو
از براي که مي کشي اين غم
چهره ي زرد و ديده ي پر نم
نکند چون که از تو دلبر ياد
اين همه چيست ناله و فرياد
هست در منظر عقيق جمال
آدميزاده خسرويست جلال
سير کردست جمله ي اطراف
آمدست اين زمان به قلّه ي قاف
جاي دارد به حجره ي توفيق
در هوايش صنم به قصر عقيق
دل درين شخص بسته است جمال
تا بداني تمامي احوال
گر تواني به ترک عشقش گوي
در جهان دلرباي ديگر جوي
ور ترا هست آرزوي جمال
اين زمان کن به مکر دفع جلال
با تو گفتم رموز پنهاني
بعد ازين حال را تو مي داني
شد کنيزک کبوتري طيّار
بست بر پاش نامه آن مکّار
به سوي قاف کرد رو به شتاب
بال مي زد کنيز همچو عقاب
ناگهان ديد گوشه ي غاري
تيره جايي ميان کهساري
تن برهنه نزار پيرافکن
کرده آن غار در غمش مسکن
ديد چون خواجه را کنيز به درد
اشک خونين روان به چهره ي زرد
بر در غار آمد و بنشست
صورت طير در زمان بشکست
گشت در دم به حال صورت خويش
نامه ي مادرش نهاد به پيش
باز کرد آن حرير را و بخواند
بر وي از ديده ها گهر افشاند
آمد از غيرتش جگر در جوش
يک دمي بود سر به پيش خموش
گفت اينک همي رسم در حال
تا کنم حيله بهر دفع جلال
تو برو پيش و گوي با مادر
تا کند جمع پيش خود لشکر
چون کنيز اين سخن ازو بشنيد
باز همچون کبوتري بپريد
پيش منشوره آمد اندر دم
دل شادان و سينه اي خرّم
گفت اين لحظه مژده ات از من
آيد اين دم به قصر پيرافکن
گفت گرد آر جملگي سپاه
خواهم آمد همين زمان از راه
گفت منشوره در زمان به غلام
تا بزد نعره اي روان بر بام
جمع شد از پري به منظر و بار
از پري در زمان دويست هزار
چون که کردند گرد قصر وطن
ناگه آمد ز راه پيرافکن
گشته ژوليده مويهاش به سر
پابرهنه قدي ز غم لاغر
کرده از غم دو ديده را پر خون
دل چون جيم و قامتي چون نون
مادرش چون بديد رخسارش
کرد از ديده ها گهر بارش
خلوتي کرد زود پيرافکن
از سپه پيش خواند سيصد تن
جملگي سروران خيل و سپاه
همه از سرّ رزم و بزم آگاه
گفت اي سروران اين بر و بوم
مر شما راست جملگي معلوم
کين زمان رفت مدّت ده سال
که درافتاده ام به عشق جمال
کرده ام ترک تاج و افسر و تخت
جاي من کوه و قوت برگ درخت
بودم از غم به ناله و فرياد
هرگز از من نکرد روزي ياد
اين زمان گشته رام با انسان
من ازين غصّه با غم و افغان
اين زمان جويم اتّفاق سپاه
تا به جنگ آوريم روي به راه
خاک سازيم باغ و قصر عقيق
گلشن حال و حجره ي توفيق
چون شنيدند اين ز پيرافکن
گفت با شاه جنّيان يک تن
که اگر هر که هست در اطراف
جنّ و انسان نهند روي به قاف
بر جمال پري ز روي شکست
کس نيابد ز جنّ و انسان دست
کار بر نايدت به تيغ و به تير
بايد اينجا فريب با تدبير
لشکر از مور و ز ملخ بيشند
که ورا صبح و شام در پيشند
برش ار صد چو ما بود به جهان
نبرد مرو را بجز فرمان
گر دمد يک دمي بدين لشکر
همه در دم شويم خاکستر
کار با وي به زور برنابد
در چنين کار فکر مي بايد
ما همه شب پريم و او چون هور
مي کند چشم خصم نورش کور
ما چو خاشاک و لشکرش چون نيل
خيل ما مور و سهم اوست چون فيل
از سپه هر که حال بشنيدند
مصلحت خصميش نمي ديدند
يک پري بود نام او ميمون
داشت اندر علوم مکر و فنون
گفت در دم به شاه پيرافکن
که اشارت اگر کنند به من
بروم در زمان به گلشن حال
آورم آن جلال را در حال
با پري گفت زود پيرافکن
از تو گر اين مراد يابم من
بگذرانم سرت ز اوج سپهر
تاج دارت کنم چو خسرو مهر
اين چو بشنيد در زمان ميمون
رفت از پيش جنّيان بيرون
همچو عنقا گشاد در دم بال
رفت از قاف تا جزيره ي حال
خويش را ساخت همچو بلبل مست
بر فراز درخت سرو نشست
در کمين بود تا درآمد شام
روي گيتي گرفت ظلام
آمد از حجره شه برون شب تار
دل ز هجران آن صنم افگار
بود عيّار از خواص شراب
مست افتاده آن زمان در خواب
شه همي گرد گشت اندر باغ
باده در سر چو لاله بر دل داغ
از شجر ديد آن زمان ميمون
که جلال آمده ز حجره برون
بال بگشود از فراز شجر
زود شه را کشيد اندر بر
(98) آمدن ميمون پري از پيش پيرافکن و دزديدن جلال را و آوردن پيش پيرافکن
شاه را در بغل گرفت روان
کرد آهنگ گنبد گردان
نعره اي زد چنان ز سهم جلال
که به منظر شنيد آه جمال
برد در دم جلال را ميمون
به سوي قاف از جزيره برون
بود بالاي تخت پيرافکن
بر رخ زر روانه درّ عدن
که درآمد پري ز در چون شير
بند در گردن جلال دلير
بوسه اي داد تخت پيرافکن
گفت اينک نگاه کن دشمن
چون که پيرافکنش بديد جلال
گردن و سيه باز هم پر و بال
گفتش اي چابک محال انديش
چه بلا آمدت ز گردون پيش
اين همه ديو کشته در اطراف
غلغلي اوفکنده اي در قاف
کرده اي جا به حجره ي توفيق
چند گردي به پاي قصر عقيق
آن چنانت کشم به زاري زار
که شود روي سبزه چون گلنار
اين بگفت و ز جاي خود برجست
خنجر آبدار اندر دست
جملگي سپاه يک يک تن
روي کردند سوي پيرافکن
جمله گفتند صبر کن در کار
هست مرغي که کرده ايم شکار
گر خبر گرددش ز قصّه جمال
که کسي رفته با جزيره ي حال
لشکر او رود ز حال برون
قاف را سربه سر کند هامون
نگذارد ز ما يکي زنده
نيست اين کار مرد داننده
شاه جنّي چو اين سخن بشنيد
دست از خنجر کشيده کشيد
بود کوهي درون وي خالي
بند کردند شاه را حالي
کوه مجموع سربه سر ز بلور
زو نيارست شد به دو يک مور
بند کردند در ميانه ي کوه
ديده پر آب و دل پر از اندوه
در او را به سنگ و گچ در دم
بند کردند جنّيان محکم
جمله گفتند اگر جمال خبر
يابد از حال اين خجسته پسر
گر شود مويي از سر او کم
نتوانيم بود در عالم
بود شهزاده با دلي افگار
چشم دريا و سينه اي پر نار
(99) خبر يافتن جمال از گم شدن جلال و فرستادن به طلب او و پيدا کردن و آوردن
خسرو مهر چونکه روي نمود
پرده ي شب ربود چرخ کبود
مشعل زرنگار شد روشن
کرد صحن سپهر چون گلشن
اندر آمد ز خواب خوش عيّار
ديده مانند نرگس بيمار
ديد شهزاده نيست بر بستر
شد چو شمعش ز سينه دود به سر
به در آمد ز حجره ي توفيق
رفت تا پاي کوه قصر عقيق
گرد گرديد در جزيره ي حال
هيچ پيدا نبود شاه جلال
کرد چون غنچه جامه بر خود چاک
ريخت مانند سبزه بر سر خاک
ناله مي کرد و اشک مي افشاند
دادگويان جلال را مي خواند
چون که دلبر شنيد ازو فرياد
کرد رو در زمان سوي دلشاد
که برو بين چيست ناله ي زار
از چه مي نالد اين چنين عيّار
کرد دلشاد رو به جانب باغ
ديد عيّار را دلي پرداغ
گفت اي فيلسوف برگو حال
گفت اي ماه گم شدست جلال
اين جزيره تمام گرديدم
از شهنشه نشانه کم ديدم
چون که دلشاد اين سخن بشنيد
آه سردي روان ز سينه کشيد
گفت اگر بشنود جمال اين راز
در ماتم شود به رويش باز
که تواند که از جزيره ي حال
ببرد از درون حجره جلال
کرد دلشاد رو سوي منظر
چهره ي زرد و ديده پرگوهر
چون جمالش بديد ديگرگون
چهره ي زرد و ديده ي پر خون
گفت برگو که چيست اين فرياد
فيلسوف فقير را چه فتاد
گفت اي گلعذار مشکين خال
نيست پيدا درين جزيره جلال
گشته از حجره ي پادشه نابود
تا که وي را کدام ديو ربود
لرزه بر وي فتاد بر سر تخت
کرد رو در زمان به فرّخ بخت
گفت بنگر کجا رسيد جمال
که بيايد عدو به گلشن حال
ببرد شه ز حجره ي توفيق
وهم دارم درون قصر عقيق
پرياني که گرد اين کرياس
شب و روزند بهر من در پاس
دوش گويي که جملگي مردند
رخت جان را ….. بردند
جمله آريد بر در منظر
لشکر اين جزيره را يک سر
تا کرا ديده اند بيگانه
که همي گشت گرد اين خانه
دايه چون اين سخن ز مه بشنيد
همچو مهري فراز بام دويد
نعره اي زد ز قبّه ي منظر
جمع گشتند در زمان لشکر
ماه کرد از درون قصر عتاب
با اميران خاص و با حجّاب
که شما جمله مست و حيرانيد
يا مگر مردگان بي جانيد
نکنيد ار همين زمان پيدا
که چه کس بوده است از اعدا
ورنه آتش ز نفط افروزم
صد هزاران پري برو سوزم
يک پري بود نام او مقياس
داشتي در جزيره دايم پاس
بر در قصر مه زبان بگشاد
کرد در حال ناله و فرياد
کز پري و ز ديو بيگانه
کس نيامد به گرد اين خانه
روز ديدم نماز شامي من
يک پري از سپاه پيرافکن
نام مشهور او بود ميمون
او درآمد درين مقام کنون
کرد چون اين حديث دلبر گوش
غنچه سان گشت يک زمان خاموش
بعد از آن بسته در سخن بگشاد
گفت در دم نگار با دلشاد
آشکارا شد اين زمان بر من
هست اين کار مکر پيرافکن
مادرش برده پيش وي احوال
کرده آن بدفعال وصف جلال
ليک کاري کنم بدان ملعون
که بماند به گنبد گردون
داد پيغام ماه با عيّار
که دل خويش را شکسته مدار
گشت معلوم من ز قصّه ي شاه
بنمايم ترا به سلطان راه
داشت پيکي جمال به پيش
نام عيّار بود دورانديش
گفت رفتي به قصر پيرافکن
مثل افعي بکن به باغ وطن
بر سر آور که چيست قصّه ي شاه
تا بيابي مگر به سلطان راه
آوري گر به ما ز شاه خبر
بخشمت گنج و دانه هاي گهر
چون شنيد اين حديث دورانديش
همچو افعي بکرد هيئت خويش
بگشود از فراز منظر بال
رفت تا قاف از جزيره ي حال
بود در زير سرو پيرافکن
باده مي خورد در فضاي چمن
نوش مي کرد شاه باده ي آل
طعنه مي زد زمان زمان به جلال
که چه سان بند کردمش در کوه
گو بده جان ز فرقت و اندوه
در فلان غار هست با دل تنگ
در بر آوردمش به آهک و سنگ
کرد معلوم حال دورانديش
باز گرديد سوي منظر خويش
بود دلبر نشسته بر سر تخت
در حکايات شاه فرّخ بخت
که درآمد پديد مه از راه
کرد آگه جمال را از شاه
دلبر ماه رو چون زلف آشفت
با سهي قدّ و دايه اش اين گفت
که کند مکر و زرق پيرافکن
جان کجا مي برد ز حيلت من
فنّ منشوره است اين کردار
کنم آونگ کلّه اش از دار
کرد دلشاد را روان در دم
پيش عيّار دل فگار صنم
که مده هيچ غم به خاطر راه
گشتم از حال پادشه آگاه
خرقه و کفش و آن عصا که جلال
برده بود از خزينه ي شمطال
زود برگير و شو روان در حال
به مقامي که هست بند جلال
چون که گردد ز شب سياه هوا
بزني بر جبل سنان عصا
بشکافد همان زمان در غار
نظري کن به قدرت جبّار
شاه يابد ز غار تيره خلاص
رو کند در زمان به حجره ي خاص
کند آن خرقه را روان در بر
آن سيه تاج را نهد بر سر
هيچ کس تا نبيندش در راه
کس نگردد ز حال وي آگاه
برسد چونکه بر لب دريا
کفش را در زمان کند در پا
برود بر فراز بحر جلال
تا کند جاي در جزيره ي حال
گفت دلشاد را که با عيّار
رو بدانجا بدو نما کهسار
چو شنيد اين سخن ازو دلشاد
رو به عيّار کرد با دل شاد
خرقه و تاج و آن عصا در دم
برد عيّار با دلي خرّم
روي کردند سوي قلّه ي قاف
زير پر کرده جمله ي اطراف
چون درآمد به دهر خسرو شام
کرد دلشاد پاي کوه مقام
کرد عيّار را ز حال آگاه
که بود در ميان اين که شاه
مرد عيّار اسم اعظم خواند
آن عصا را به سوي کوه افشاند
کوه بشکافت ناگهي در حال
آمد از کان برون چو لعل جلال
گوهر آمد برون چو از دل سنگ
بوسه اي زد به پاي شه سرهنگ
ديد چون پادشه رخ دلشاد
برکشيد از جگر روان فرياد
گفت جان من از هدايت اوست
کارها راست از عنايت اوست
لطف فرمود آن بت چالاک
ورنه بودم ميان سنگ هلاک
خرقه اش کرد فيلسوف به بر
نمدين تاج را نهاد به سر
شاه مي رفت از غمان آزاد
دو کبوتر پريد با دلشاد
تا رسيدند بر لب دريا
کرد شه کفش ديو را در پا
رفت بالاي آب همچو صبا
قدمش تر نگشت از دريا
به در آمد ز آب شاه جلال
در زمان کرد جا جزيره ي حال
رو به قصر جمال سلطان زود
کرد از بهر کردگار سجود
مرد شاکر مقيم دل شادست
از بلاهاي دهر آزادست
شکر کن صبح و شام در همه جاي
مرد شاکر بود حبيب خداي
رفت دلشاد و گفت پيش جمال
که به گلشن رسيد شاه جلال
سرو را دل به سان غنچه شکفت
با سهي قد ز روي شفقت گفت
که برو پيش آن شکسته ي زار
که ز بندش بود دلي افگار
شد سهي قد به پيش سلطان باز
کرد پرسش ورا به صدق و نياز
برد بازش به حجره ي توفيق
گشت گردان شراب همچو عقيق
باز نوشيد شاه ساغر مي
شد به گردون نواي بربط و ني
شاه پيش سهي قد و دلشاد
شرح آن کوه و زحمتش مي داد
باده ي ناب نوش مي کردند
همچو بلبل خروش مي کردند
رفت تا پيش کوه پيرافکن
که ببيند به کام خود دشمن
ديد بگشاده کوه تا به کمر
رفته شاه از درون غار به در
بند و زندان خود بدان سان ديد
دست زد جامه را ز تن بدريد
گشت منشوره در زمان آگاه
که برون شد ز بند و زندان شاه
دست زد مويهاي سر برکند
جملگي را به خاک راه افکند
گفت افسوس باغ و منظر آل
که کند جمله را خراب جمال
گشت معلوم من که بد کردم
وين بدي را به جاي خود کردم
چون دگر روي آن صنم بينم
يا به قصر عقيق بنشينم
بود با درد و رنج و انده و غم
داشتي از براي خود ماتم
جملگي سپاه پيرافکن
همه بگريختند يک يک تن
جملگي از نهيب و سهم جمال
مي فکندند چون کبوتر بال
همه حيران به کار و حالت خويش
همه دلها ز سهم خنجر ريش
——-
(100) فرستادن جمال لشکر جزيره ي حال را به جنگ پيرافکن و گريختن او و گرفتار شدن منشوره و جمال او را سوختن
خوب گفت اين کلام مرد حکيم
دار در گوش همچو درّ يتيم
که هر آن کس که تخم زشتي کاشت
برِ آن تخم خويشتن برداشت
چه مکن تا نيفتي در چه خويش
بد مکن تا نيايدت بد پيش
گوش کن از حکيم دانا پند
هر چه آن بد بود به کس مپسند
نکند هيچ کس ستم بر خود
نرساند ز عضو بر خود بد
اين چنين بود نقش لوح سپهر
خط رنگين خطي چو پرتو مهر
که چو شد شه به حجره ي توفيق
بود سرو چمن به قصر عقيق
کرد اشارت دو هفته شاه جمال
تا که کردند جمع لشکر حال
ده هزاران هزار مرد پري
جمع گشتند پر دل و هنري
گفت با يک غلام خويش جمال
که بگو با سران ملکت حال
که بسا مکر کرده پيرافکن
کس فرستاده تا جزيره ي من
برده است از درون گلشن حال
همچو دزدان به قاف شاه جلال
کرده بندش درون کوه بلور
در بر آورده کوه را چون گور
با خدا بود مرو را اخلاص
يافت زان بند و آن مقام خلاص
يک پري بود نام نيک عطّاف
گفت بايد شدن به قلّه ي قاف
سپه بي کران ببر با خويش
هر که زان خيل آيدت در پيش
سر ببر جمله را به خنجر تيز
ندهي هيچ کس امان به گريز
سر پيرافکن پليد بيار
تا کنم در جزيره بر سر دار
زنده منشوره را بيار به من
تا بسوزانمش چو اهريمن
چونکه پيغام مه شنيد عطّاف
روي آورد سوي قلّه ي قاف
لشکري برد بي عدد همراه
بيشتر از نجوم و چرخ و سپاه
صد و پنجه علم ز حلّه ي آل
رفت در حال از جزيره ي حال
گشت از جنّيان فضاي هوا
پر رياحين چو عرصه ي صحرا
لشکري شد به سوي قاف روان
که فلک شد در آن سپه حيران
بر سر طاق حجره شاهنشاه
گشته حيران حال و وضع سپاه
بي خبر از سپاه پيرافکن
کرده بالاي تخت زر مسکن
لشکر از وي تمام برگشته
مانده در کار خويش سرگشته
بود يک ديدبانش بر ايوان
همچو بر قصر نيلگون کيوان
ديده بگشود ديدبان ناگاه
ديد روي هوا گرفته سپاه
گفت در دم به شاه پيرافکن
که سيه گشت عالم روشن
خيل پيدا شد از جزيره ي حال
هست تحقيق از سپاه جمال
شاه جنّي چو اين سخن بشنود
رفت بيرون ز سهمش از سر دود
مادر و قصر و تخت و تاج گذاشت
زود راه گريز را برداشت
خنجر خصم چون که تيز بود
چاره ي عاقلان گريز بود
روي تا کرد سوي قلّه ي قاف
کرد مسکن به بام قصر عطّاف
ديد منشوره را دلي پر غم
بند کردش همان زمان محکم
باز جستند کوه و دشت و چمن
بود مخفي نشان پيرافکن
ده هزارش پري شدند هلاک
قصر منشوره کرد گم در خاک
آتش افکند در گلستانش
سوخت در حال چون نيستانش
کرد منشوره را روان در بند
دست و پاها به چرم پيل کمند
بار کردند در زمان از قاف
کرد رو سوي قصر ماه عطّاف
ديد اين حال چونکه دورانديش
از سپه رفت چند ميلي پيش
گفت با سروقدّ غنچه دهن
که سپه ديد جست پيرافکن
منظر و گلشنش برفت به باد
مادرش نيز در کمند افتاد
هر که را ديد سر ز تن ببريد
کس چنين حالتي به دهر نديد
اين سخن چونکه گوش کرد جمال
از طرب کرد رنگ رويش آل
گفت شکر خداي کين ملعون
شد گرفتار و جان نبرد برون
زانکه اين فتنه جمله او انگيخت
آب روي مرا به قاف بريخت
اين همي گفت با کنيزان ماه
که بيامد عطاف و خيل و سپاه
بود منشوره گردني به کمند
همچو کفتار حيله گر در بند
فيلسوف و جلال در بستان
گشته در صنع لم يزل حيران
آمد از قصر زرنگار جمال
يک غلامي سيه دوان در حال
گشت هندو ز جام مي سرمست
بند منشوره را گرفته به دست
برد بالاي قصر اندر دم
بر سر تخت بود مه خرّم
چون به منشوره چشم ماه افتاد
همچو طوطي خم زبان بگشاد
گفت اي بدفعال پر تلبيس
گشته شاگرد کمترت ابليس
با من افسون و مکر آري پيش
هيچ و همي نبودت از سر خويش
چونکه مهمان من کني در بند
گردنت بند شد به تار کمند
دزد گشتي به حجره ي توفيق
يافتي راه چون به قصر عقيق
چونکه منشوره اين سخن بشنيد
پيش تخت صنم زمين بوسيد
گفت اي ماه روي بد کردم
هر چه کردم به جاي خود کردم
از تو عفو آيد و ز بنده گناه
عفو کن بر من حزين اي ماه
گفت با وي جمال از سر تخت
کاي لعين سيه دل بدبخت
با بدان نيکويي گناه بود
داند آن کس که مرد راه بود
کرم آن کو به مردم بد کرد
دولت سرمدي ز خود رد کرد
شخص بد در جهان هلاک اولي
از بدان کاينات پاک اولي
کرد اشارت جمال با دلشاد
تا که بر بام قصر زد فرياد
که بياريد هيزم بسيار
توده سازيد زود بر درِ بار
در زمان لشکر جمال انبوه
خار و خاشاک ريختند به کوه
گفت تا مشعله برافروزند
تن منشوره را درو سوزند
باز منشوره را ز پيش جمال
بکشيدند تا به گلشن حال
بر سر کوه هيزمش بردند
همچو شيطان به نار بسپردند
سوختندش برون قصر عقيق
شاد شد خيل حجره ي توفيق
همچو منشوره حرص و آز بسوز
که فريبت همي دهد هر روز
بود بر بام حجره شاهنشاه
ديده پر خون ز عشق آن دل خواه
مي زدي در فراق دوست رباب
با دلي پر ز خون و چشم پرآب
——-
(101) رفتن پيرافکن پيش مهرآرا پدر جمال که در پاي قلعه ي قطمار ديو بود و خبر دادن از سوختن منشوره
بر سر لوح چرخ از زر حل
نقش اين لوح کرده کلک ازل
که هزيمت گرفت پيرافکن
رو سوي قاف کرد با سي تن
قلعه اي بود در ميانه ي قاف
سنگ و فيروزه ي خوش شفّاف
بود ديوي درون سبز حصار
نام آن ديو بي صفا قطمار
چون ندادي به کس خزينه و مال
جنگ کردي بدو مقيم جمال
بود سلطان جمال در کشور
پدرش بود مرو را چاکر
رفته بودي به امر مه رخسار
تا کند فتح قلعه ي قطمار
بود شش سال تا که مهرآراي
داشت در پاي حصن مسکن و جاي
جست چون از جمال پيرافکن
رخ زرد اشک چون عقيق يمن
کرد رو تا به پيش مهرآرا
راه مي رفت در که و صحرا
بود روزي به بخت خويش به جنگ
زير خرگاه شاه با دل تنگ
که درآمد ز راه پيرافکن
چون هلالش قدي ز درد محن
ديده اش چون به روي خال افتاد
کرد افغان ز حسرت و فرياد
خسرو جن چنان چو او را ديد
گشت حيران و حال ازو پرسيد
گفت پيرافکنش که اي سلطان
دخترت کرد شهر من ويران
آتشي از برون قصر افروخت
خواهرت را برو چو هيزم سوخت
پسري آدمي به نام جلال
دارد اکنون درون حجره ي حال
خيل ديو و پرينه ي بيداد
جمله دادست اين پسر بر باد
کشته شمطال را به صد زاري
يمنه را نيز با دل افگاري
کشته شمطون و نيز مشتانيد
کرده ويران تمام شهر سفيد
حال او چون تمام بشنيدم
مرو را از جزيره دزديدم
بند کردم ورا به زاري زار
در دل کوه در ميانه ي غار
درِ آن غار تيره اندر دم
کردم از سنگ خاره مستحکم
شب مر او را ز بند من بردند
در زمانش به حجره بسپردند
مادرم را روان به بند عطاف
سوي قصر عقيق برد از قاف
سوخت بر آتشش جمال از قهر
اين چنين ديده ام جفا از دهر
جز توام نيست اي نکورا کس
لطف بنما به غور کارم رس
چون شنيد اين حديث مهرآرا
کرد رخ همچو لاله ي حمرا
گفت شه در زمان به پيرافکن
نيستت عقل هيچ و دانش و فن
با کسي کو کشد به فن شمطال
آرد او را درون حجره جمال
تو ببردي به حيله و پيکار
شکر کن کت نکرد بر سر دار
هست امروز مدّت شش سال
تا که دورم ز بوستان جمال
مي کنم جنگ صبح و شام سياه
نرسد تا اجازتي زان ماه
من که هستم ورا پدر تحقيق
نتوانم شدن به قصر عقيق
گر ز من بشنوي حکايت راست
کنمت خون از آن صنم درخواست
خادمي داشت نام او تسميق
گفت بايد شدن به قصر عقيق
بگشا زين مکان همين دم بال
در زمان رو به پاي قصر جمال
برسان از منش به صدق سلام
پس بگويي حديث از پيغام
که ز فضل تو تا پدر دورست
از فراقت مقيم رنجورست
گرچه منشوره کرده بود گناه
گشت رويش از آن گناه سياه
پيش ما آمدست پيرافکن
خون او را کنون ببخش به من
چون شنيد اين حديث اندر حال
روي آورد تا جزيره ي حال
به جزيره رسيد چون تسميق
رفت در حال تا به قصر عقيق
گفت اوّل سلام و باز پيام
ماه گفتا رسان به شاه کلام
خورده بودم به جان خود سوگند
به مه نوربخش و چرخ بلند
کاتش نفط برفروزانم
همچو مادر ورا بسوزانم
چون پدر مي دهد کنونم پند
نذر کردم کفارت سوگند
با پدر گوي تا بيايد زود
که بود وصل او مرا مقصود
بگذارد سپه به پيش حصار
تا نيايد مگر برون قطمار
با خود آرد به حال پيرافکن
تا ببيند جلال خنجرزن
گفت مه اين حديث با تسميق
شد برون در زمان ز قصر عقيق
بال بگشود جنّي طيّار
در زمان رفت تا به پاي حصار
پدر مه نشسته در خرگاه
که درآمد پيمبر آگاه
گفت با خسرو پري تسميق
که ببايد شدن به قصر عقيق
بايدت نيز برد پيرافکن
که طلب کرده است شاه ز من
چون که پيغام مه جمال شنيد
خون وي را به پادشه بخشيد
گفت پيغام ماه چون تسميق
پدر آورد رو به قصر عقيق
صد پري برد از ميان سپاه
بود پيرافکنش دگر همراه
چون که بگشود شاه جنّي بال
رفت در حال تا جزيره ي حال
بود دختر نشسته در منظر
ديد کامد درون حال پدر
منظر آراست همچو خلد برين
با کنيزان همچو حورالعين
رفت و بر تخت زرنگار نشست
رونق مهر و ماه را بشکست
چون درآمد به قصر مهرآرا
خاست بهر پدر صنم بر پا
گوهر افشاند بر سر پدرش
کرد پنهان ميانه ي گهرش
تخت زرّين نهاد فرّخ بخت
پدرش کرد جاي بر سر تخت
دختر و شه درون قصر عقيق
شاه عاشق به حجره ي توفيق
گفت عيّار پيش شاه جلال
که پدر آمده به قصر جمال
هست بيرون قصر پيرافکن
قامتي راست همچو سرو چمن
با پدر مه درون حجره به مي
دلبران لطيف با دف و ني
کرد آغاز نطق مهرآرا
شد چو سرمست باده ي حمرا
گفت اي برگزيده فرزندم
از جمالت به دهر خرسندم
جز در منظرت پناهم نيست
جز به سوي تو روي و راهم نيست
نشدم هيچ زين سخن آگاه
تا که منشوره [را] چه بود گناه
چون شنيد اين سخن صنم ز پدر
گشت رنگش چو لاله ي احمر
گفت شش سال گشت تا آن زن
دشمنم بود بهر پيرافکن
ميهماني رسيده است به قاف
که ندارد نظير در اطراف
قاتل يمنه است و مشتانيد
کرده ويران بناي شهر سفيد
اوفتاده به بند دل افروز
عاشقش بوده آن زن بدروز
کرده صد پاره هفت سر شمطال
شد بيابان ز خون ديوان آل
چون که گشتم ز حال او آگاه
من نمودم ورا بدين جا راه
چون که کردم محبّتش تحقيق
دادمش جا به حجره ي توفيق
گشت منشوره چون از آن آگاه
که ورا در جزيره دادم راه
با پسر گفت آن زن مکّار
تا فرستاد جنّي طيّار
تا جوان غريب را ديدند
مرو را از جزيره دزديدند
کرد بندش درونِ کُه به ستم
کرد آن در به روي او محکم
من ورا داده ام ز بند خلاص
هست جايش درون حجره ي خاص
کرد چون فکر شوم بداختر
کردمش در جزيره خاکستر
چون شنيد اين حديث مهرآرا
گفت بر جمله هست حکم ترا
مي ببينم مر اين جوان را من
که مرا گفته است پيرافکن
که من از وي زياده ام به هنر
به کمال و به نيزه و خنجر
از پدر مه چو اين حديث شنود
کرد لطف و چو غنچه لب بگشود
که جلال ار کند بدين کس جنگ
عالمي آورد به ميدان تنگ
ور نداري سخن ز من باور
دهمش زين سخن به حجره خبر
که به ميدان جنگ و حرب درآي
هنر خويشتن بدو بنماي
چون شنيد اين حديث مهرآرا
گفت صبري کنيم تا فردا
چون که مهر زبرجد منظر
کرد از روي خود جهان انور
بنمايند هر دو شخص هنر
تا که آيد ازين دو تن بر سر
با پدر اتّفاق کرد جمال
که کند وقت صبح جنگ جلال
بود با باده مه به قصر عقيق
آن شب و شه به حجره ي توفيق
صبح چون کرد قصر مينا آل
نور افکند بر جزيره ي حال
ماه دلشاد را ز قصر عقيق
گفت رو زود به حجره ي توفيق
گوي با شاه دل شکسته جلال
اين چنين رفته است حکم جمال
که بيايي ز حجره تا گلشن
با سنان و به مغفر و جوشن
خواستست از تو جنگ پيرافکن
با تو باشد به نو عنايت من
گر مظفّر شدي بدان سرور
ببر از تن به ضرب تيغش سر
ور به دستش شدي به جنگ زبون
ريزدت در ميان ميدان خون
چون به دلشاد گفت حال جمال
رفت در حال تا به پيش جلال
گفت پيغام ماه را با شاه
گشت سلطان ز حال چون آگاه
گفت شه گر بود عنايت دوست
کشم از فرق خيل جنّي پوست
مه فرستاد در زمان جوشن
تا کند جنگ شه به پيرافکن
تخت بنهاد در جزيره ي حال
چار گز از برون قصر جمال
مهرآرا فراز تخت نشست
رونق مهر آسمان بشکست
پريان هر طرف باستادند
دستها را به سينه بنهادند
حکم شد از مهِ دو هفته جمال
که بيايد به پيش شاه جلال
شاه چون حال آن صنم بشنيد
جامه ي آل را روان پوشيد
بست شمشير يمنه را به ميان
خواند اسم خداي هر دو جهان
در ببستند حجره ي توفيق
کرد شه زود رو به قصر عقيق
بود عيّار در قفاي جلال
صد پري نيز نوکران جمال
روي کردند سوي مهرآرا
شاه را همچو مهر انور را
پريان گشته سربه سر حيران
بر رخ و موي و قامت سلطان
گفت با خويش شاه مهرآرا
کين پسر هست آفتاب سيما
ز آدمي و ز ديو بهر جمال
هيچ کس نيست خوبتر ز جلال
گر کلامش بود چو روي نکو
برد از جمله ي خلايق گو
در صندوق دل دهن باشد
قيمت مرد از سخن باشد
هر که او نيست از سخن آگاه
هست بي جان اگر بود چون ماه
کرد رو سوي شاه خسرو قاف
گفت هستي مسافر اطراف
زير اين طاق گنبد اخضر
هست اندر جهان کجا خوشتر
نطق بگشود شاه دهر جلال
گفت قصر عقيق و گلشن حال
شاه از وي چو اين سخن بشنيد
آفرين کرد و نطق بپسنديد
باز گفتا به شاه شاه پري
که جوان نکورخ هنري
پهلوان تر ز تو به روز جدل
کيست گفتا که پهلوان اجل
چون وي آمد نباشدم چاره
گر وجودم شدست از خاره
گفت بار دگر به شه سلطان
که پري بهترست يا انسان
شاه گفتا بجز شما و جمال
هست انسان به از پري همه حال
شخص جنّي بود ز باد و ز نار
ليک ترکيب آدميست ز چار
جاي جنّيست تا به قصر قمر
روح انسان رود ز چرخ به در
جن نيارد شدن به قصر فلک
بگذرد آدمي ز مُلک و ملک
کرد چون گوش اين حکايت شاه
گشت حيرانش خسرو آگاه
باز گفتا شه پري به جلال
که چه چيزست بهر مرد کمال
گفت باشد کمال علم و کرم
هر کرا اين دو نيست هست عدم
مرد جاهل هلاک اولي تر
بي کرم زير خاک اولي تر
شاه جنّي شنود چونکه کلام
آفرين کرد بر شه ايّام
لب چو غنچه گشاد مهرآرا
گفت با پادشاه نيکورا
کز چه چيزست خواري انسان
که ازو خوار مي شود به جهان
گفت خواري طمع کند با مرد
عزّت آن راست کو ازين شد فرد
بي طمع مرد سرافراز بود
در دولت به روش باز بود
چون شنيد اين حديث بار دگر
بر سرش ريخت پادشه گوهر
گفت اندوه آدمي از چيست
آن که فارغ بود ازو دل کيست
شاه گفتا که حرص و آز دراز
در اندوه کرده بر دل باز
هر که را حرص و آز او کم شد
پيش اصحاب عرف بي غم شد
هر جواهر که شاه جنّي سفت
خسرو دادگر جوابش گفت
گشت حيران نطق مطبوعش
در سخنهاي خوب مصنوعش
گفت با خود که صورت و معني
کس ندارد به عرصه ي دنيي
شاه جن داشت اين سخن به خيال
که فرستاد کس ز قصر جمال
که شه آدمي و پيرافکن
هر دو پوشند بکتر و جوشن
بر سر سبزه هر دو جنگ کنند
عرصه ي باغ لاله رنگ کنند
هر که يابد به خصم خويش ظفر
ببرد از تن دگر يک سر
چونکه بشنيد حال خسرو فرد
جوشن زرنگار در بر کرد
خود فولاد را نهاد به سر
چهره ي همچو آفتاب انور
کمر و تيغ بر ميان دربست
افعي رمح را گرفت به دست
گفت شاه جهان به مهرآرا
از سر صدق وصف مدح و ثنا
بعد از آن گفت اي شه عالم
هرگزت در جهان مبادا غم
حکم باشد ز شاه ملکت قاف
که بدين نيک را کنم چو مصاف
کرد بسيار جور بر تن من
بي گنه در زمانه پيرافکن
گر به دستم شود به جنگ تباه
شه نبيند ازين شکسته گناه
گفت شه دان که هست گاه غزنگ
صلح صلحست و جنگ باشد جنگ
نيست از جنّيان بجز يک تن
در که قاف و هست پيرافکن
گر به دست تو شد به تيغ هلاک
از دگر جنّيت به دهر چه باک
اين سخن چون شنيد شاه جلال
بوسه زد دست و پاي شه در حال
رو سوي قصر ماه کرد سجود
پاره اي خاک از زمين بربود
ديده ها همچو ابر گريان کرد
خاک چون باد در گريبان کرد
گفت اين تن ز مرگ نبود پاک
آخرالامر بايدت شد خاک
گر شوي خاک در غم دلدار
به که بي وي به رنج و زاري و خوار
گفت چون شاه نيک راي سخن
کرد آغاز نطق پيرافکن
گفت پيش آ اگر خبر داري
تا ببرّم سرت به صد زاري
خاک مشکين اين جزيره ي حال
آل سازم کنون ز خون جلال
چون جلال اين سخن ازو بشنود
خنده اي کرد و رمح را بربود
نيزه از مهر بر هوا انداخت
بگرفت و به لعب چند بباخت
بود بر بام قصر خويش جمال
شده حيران ماه روي جلال
تيغ در دست تا سر ميدان
رفت مانند شير نر سلطان
گرز در دست خويش پيرافکن
ايستاده به سان سرو چمن
هر دو تن يک دمي بايستادند
هر طرف ديده نيز بگشادند
پيرافکن ز جاي خويش بجست
گرز زرّين گرفت بر سر دست
خواست تا شاه را زند بر سر
شاه رد کرد گرز او به سپر
خنجر يمنه از ميان بکشيد
نعره اي زد بلند و پيش دويد
آن چنان زد به فرق صورت قاف
که گذر کرد خنجرش از ناف
همچو آزاده قد سرو چمن
شد دو نيمه به تيغ پيرافکن
شاه چون ديد ضرب خسرو فرد
کرد چون کاه روي گلگون مرد
جمله ي جن به سان بيد از باد
لرزه از بيم بر نهاد افتاد
ديد از قصر چونکه تيغ جلال
همچو گل برشکفت روي جمال
شاه جن گرچه بود دل پر درد
آفرين کرد بر تهمتن فرد
جامه ي زرنگار خاص جمال
بفرستاد از براي جلال
دل پر آتش دو ديده ي پر خون
رفت پيرافکن از جهان بيرون
پريان جملگي دو چشم پر آب
غرقه سلطان قاف در خوناب
اينست بازي گنبد افلاک
سر شاهان کند به گردون خاک
بس که گردون چو آسيا گردد
تن درو همچو توتيا گردد
هر کلوخي که بر سر کوهيست
پاره اي از وجود گل روييست
زير اين طاق سبز مينافام
مي نماند ز هيچ کس جز نام
آفرين بر کسي که نام گذاشت
يا چو من جوهر کلام گذاشت
کشته شد چونکه شاه پيرافکن
از جهان رفت مثل گل ز چمن
شاه آمد به پيش مهرآرا
گفت از بهر وي دعا و ثنا
گفت رنجه مدار دل از من
دردمندي براي پيرافکن
حکم اين قصّه بود اجازت شاه
نيست ما را درين ميانه گناه
جان عزيزست و تيغ باشد تيز
نيست مردي ز پيش خصم گريز
شاه جنّي گشاد باز زبان
گفت جنگست و خنجر و ميدان
مي ندانم من از تو هيچ گناه
هر چه باشد بود قضاي الاه
اين بگفت و ز جاي خود برخاست
پريان در تعجبب از چپ و راست
رفت سلطان جن به قصر عقيق
شاه ما شد به حجره ي توفيق
——-
(102) فرستادن جمال جلال را به قلعه ي قطمار و گرفتار شدن قطمار به دست جلال
مرغ روحم چو شد ز جسم خلاص
برد ره تا به سوي خلوت خاص
کرد بدرود جسم ظلماني
سير بودش به ملک روحاني
از ره شوق قصرهاي فلک
سير مي کرد چون ملک يک يک
برد ره تا به پاي عرش مجيد
عقل کل را و لوح مينا ديد
بر رخ لوح نقش بد به قلم
پيرافکن چو شد به ملک عدم
بود دلخوش درون قصر جمال
دل در انديشه ي خيال جلال
باده در پيش و اوج گلگون رنگ
مطربان با دف و ني و با چنگ
قصر را از خور جمالش نور
عود در نغمه و ز عود بخور
هر طرف مشعلي دگر در تاب
مرغ بر سيخ سيم کرده کباب
بود مشعل دل حزين جمال
در درون شعله عشق شاه جلال
پيش دلبر نشسته مهرآرا
بر کف از شوق جام روح افزا
تخت فيروزه کرده جاي نگار
همچو خورشيد گنبد دوّار
با پدر گفت ماه روي جمال
که شد امروز مدّت شش سال
که فرستاده ام ترا به حصار
برده لشکرم هزار هزار
نشدت فتح قلعه اي از سنگ
کرده اي روز و شب به ديوان جنگ
مي فرستم جلال را اين دم
تا بگيرد مرين سد محکم
آورد تا به پيش ما قطمار
کند اندر دماغ ديو مهار
چون شنيد اين حديث مهرآرا
گفت دولت ترا و حکم ترا
گفت دلشاد را به لطف جمال
که برو تا به حجره پيش جلال
گفت باشد به جنگ کار دگر
[که نمايند ا]هل قاف هنر
هست ديوي و نام او قطمار
دارد اکنون يکي بلند حصار
بايدت رفت تا به قلعه ي سنگ
کرد با ديو و لشکر وي جنگ
خواه از کردگار خود توفيق
زنده [آور ورا] به قصر عقيق
چون شنيد اين حديث را دلشاد
بوسه بر پاي تخت ماه نهاد
در دم [آمد به پيش] خسرو فرد
سرّ و پيغام آن صنم آورد
شه چو بشنود حکم از دلشاد
در دم انگشت را به چشم نهاد
گفت حکمي که هست از دلبر
تابعم حکم را به جان و به سر
رهنما [بايدم به سوي] حصار
تا بيارم به قصر شه قمطار
رفت دلشاد تا به پيش صنم
گفت با او جواب شه در دم
خواند مه رو به پيش دورانديش
گفت رو بر جلال را با خويش
قلعه ي ديو [را بدو بنماي]
خويش با وي بدان مقام بپاي
تا کند آدمي به ديوان جنگ
گيرد از ضرب تيغ قلعه ي سنگ
دورانديش چون سخن بشنود
پيش سلطان دويد بي خود زود
شاه زين کرده بود ادهم خويش
که بيامد ز قصر دورانديش
گفت حکم جمال هست اي شاه
که بود بنده با شما همراه
شاه گفتا که هست دولت ما
که تو گشتي چراغ صحبت ما
فيل پيکر جلال گشته سوار
رو نهاده به پيش شه عيّار
دورانديش و فيلسوف چو باد
مي دويدند هر دو دلها شاد
خرقه و تاج و کفش را سلطان
بسته بر زين اسب خويش نهان
تا لب بحر رفت شاه جلال
زورق آورد يک پري در حال
با دو عيّار و اسب خسرو فرد
بار ديگر سفينه منزل کرد
بود شش روز بر سر دريا
بعد از آن پا نهاد بر صحرا
بر فرس شد سواره بار دگر
همچو بر مرکب سپهر قمر
پشته و کوه و بر همي ببريد
هر زماني تعجّبي مي ديد
به درختان همي رسيدي شاه
بار او داشت چون ستاره و ماه
برگ چون سيم بود و چوب از زر
بيشه ها پر ازين خجسته شجر
دست چون شاه پيش بردي زود
برگ و بار درخت هيچ نبود
شکلها مي نمود روحاني
هيچ چيزي نبود جسماني
چونکه ده روز رفت سلطان راه
گشت پيدا ز دور کوه سياه
کوه را چون بديد دورانديش
گفت اينک نمود قلعه به پيش
شه چو نزديک آن حصار رسيد
وضع آن قلعه ي بلند بديد
فيل پيکر به مرغزار گذاشت
مهر را خسرو جهان برداشت
گفت شاه جهان به دورانديش
پيش مرکب نشين که رفتم پيش
تا ببينم که چيست وضع حصار
جنگ چون مي کنيم با قطمار
دورانديش پيش اسب استاد
شه سوي قلعه شد پياده چو باد
بود عيّار شه به شه همراه
در بغل داشت خرقه [و] کفش و کلاه
هشت صد گز بلند يک خندق
کوه در وي چو گنبد ازرق
بر سر کوه قلعه از زر خام
سر کشيده به طاق مينافام
در و ديوار قلعه از جوشن
گشته ماننده ي فلک روشن
لشکر بي قياس مهرآرا
جمله بنشسته بر لب دريا
گفت شاه زمانه با عيّار
که بپر شو برين بلند حصار
چشم بگشا و نيک باش آگاه
که چه سان مي برم بدان جا راه
چون شوم در درون قلعه نهان
آتش از بام کن به قلعه روان
خرقه پوشيد زود شاهنشاه
بر سر خويشتن نهاد کلاه
کفش در پاي کرد شه به شتاب
رفت مانند باد بر سر آب
بر سر قلعه جمله ي ديوان
شاه از چشم جمله بود نهان
بود همچون کبوتر طيّار
بنشسته فراز بام حصار
بر در قلعه رفت شاه ز کوه
بي خبر از جلال خيل و گروه
در فولاد قلعه بگشاده
ديو بسيار ديد ايستاده
شاه شد در درون قلعه نهان
کس نديدش ز جمله ي ديوان
قلعه اي ديد بام تا افلاک
کس نديده چنين به عالم خاک
ديد قصري ميان قلعه بلند
که نبودش درين جهان مانند
تخت فيروزه همچو نقره ي خام
کرده قطمار بر سرش آرام
صد هزارش ستاده ديوان پيش
قامت هر يکي دو صد گز بيش
شاه چون وضع و حال قلعه بديد
خنجر يمنه از ميان بکشيد
هر که از خيل ديو مي ديدي
سر به شمشير تيز ببريدي
نعره مي زد رسيد شاه جلال
تيغ در کف کشنده ي شمطال
مرد عيّار هم ز بام حصار
کرده مانند برف آتش بار
هيچ کس مرو را نمي ديدي
او سر ديوها ببريدي
نعره اي در حصار ديو افتاد
شد به افلاک غلغل و فرياد
فيلسوف آتشي همي افروخت
هر دمي صد هزار کس مي سوخت
گشت از ديو پاک جمله حصار
مانده بالاي منظرش قطمار
شاه آفاق رفت در منظر
همچو خورشيد در کفش خنجر
شعله ي تيغ ديد ديو لعين
هيچ پيدا نه کس به روي زمين
نعره زد شاه دهر همچون شير
تيغ در کف چو اژدهاي دلير
که بنه هر دو دست خود بر هم
ور نه شد هستيت ز عالم کم
زود بر هم نهاد ديو دو دست
به کمندي ز چرم شيرش بست
پالهنگش بکرد در گردن
به در آمد ز قلعه شاه زمن
…….
سيصد و چل غلام خاص جمال
همه را مشک بوي و عنبرخال
رفته مجموعشان ز قصر عقيق
پيش سلطان به حجره ي توفيق
رخت بر رخ فکنده بود جمال
کرده خورشيد را ز عنبر خال
حلّه ي سبز کرده اندر بر
تاج زرّين نهاده بود به سر
پيش سلطان نشسته بد دلشاد
چشم بر راه شاه با دل شاد
شه به دلشاد گفت کاي مه روي
چون گلت روي و مثل سنبل موي
گوي تا اختيار را در حال
آورد يک پري به گلشن حال
چونکه دلشاد اين سخن بشنود
به کنيزي اشارتي فرمود
لحظه اي چونکه شد فراز سرير
پيش شه بود اختيار وزير
ديد چون روي شاه را برجست
بوسه ها زد به پاي شاه و به دست
شاه بالاي کرسيش بنشاند
به سخن گوهرش به فرق افشاند
بود سلطان نشسته بر سر تخت
که بيامد ز قصر فرّخ بخت
گفت شاها جهان به کام تو شد
خطبه ي سلطنت به نام تو شد
بر سر تخت کرده جاي جلال
هست ايّام عيش و روز وصال
اينک الطاف ايزدي به تو داد
کس نديدست و کس ندارد ياد
جان عالم ترا بود جانان
بايد اينجا نثار کردن جان
ليک جان تو در امان بادا
بنده ات ماه آسمان بادا
بايد اکنون شدن به قصر عقيق
اختيار راست حجره ي توفيق
اين بشارت چو کرد سلطان گوش
گشت از خوشدلي روان خاموش
ساعتي بد فتاده بر سر تخت
زد گلابي به روش فرّخ بخت
با خود آمد چو شاه گشت روان
همچو خورشيد چهره ي تابان
شه به منظر روان شده چون خور
گرد او لشکر پري اختر
صد هزاران پري به روي هوا
شمع در دست همچو مهر سما
غلغل افتاد در جزيره ي حال
که به کام جلال گشت جمال
چونکه سلطان به پاي قصر رسيد
ديده پر آب آستان بوسيد
گفت يا رب تو داديم توفيق
که روم در درون قصر عقيق
گر نباشد نظر از آن درگاه
خاکيي کي برد بدان جا راه
گر عنايت نمي نمود جمال
بود فکرم همه خيال محال
اين بگفت و به قصر رفت درون
همچو خورشيد گنبد گردون
ديد قصري عقيق شاه جهان
سرکشيده به هفتمين ايوان
چار صفّه درون هشت رواق
دَرِ هر صفّه چون زبرجد طاق
از بلورش چهار صد قنديل
شعله بي روغن فتيل
همه از پيش صفّه و منظر
گشته آونگ از سلاسل زر
بر عقيق از زر و دگر ز نگار
پريان کرده نقشها بسيار
بر عقيقي کتابه ي منظر
اين سخن نقش کرده بود به زر
کادمي اندرين بهشت آيي
ديده بر روي دوست بگشايي
ياد ناري دگر ز هستي خويش
پرده اي تا نيايدت در پيش
هست اين قصر جاي حيراني
نيست در وي دگر پريشاني
نيست اين جاي کعبه ي تحقيق
کرد نامش نگار قصر عقيق
اين مقام لطيف جانانست
منزل عيش و جاي عرفانست
در مقامي که هست جاي جمال
مي نگنجد درو خيال محال
هر که آيد ورا ز گيتي ياد
نيستش اندرين مقام مراد
نام اينجا براي آن شد حال
که درين خلد درنگنجد قال
هر کرا جمع نيست جمله خواص
ره نيابد درون خلوت خاص
از کتابت چو خواند راز اين شاه
به سوي تخت ماه کرد نگاه
ديد ماهي فراز سبز سرير
بر رخ افکنده پاره اي ز حرير
شعله زن چهره اي به زير نقاب
چون ز ابر آفتاب عالم تاب
کرد سلطان به روي مه چو نگاه
برکشيد از جگر ز شوقش آه
چار کس خادمان خاصّ جمال
بگرفتند شاه را در حال
بود يک لحظه اي ز عشق خموش
همه محبوب از خودي بيهوش
ديده انوار آفتاب وصال
رسته از زحمت فراق و خيال
باز آمد ز حال چون با خويش
متحرّک قدم نهاد به پيش
بوسه مي داد پاي تخت نگار
ريختي اشک چون در شهوار
دست سلطان گرفت فرّخ بخت
پهلوي مه نشاندش بر تخت
ماه و خورشيد و تخت فيروزه
کرده زينان سپهر دريوزه
چون به شادي به تخت بنشستند
رونق مهر و ماه بشکستند
مطربي بود نام لاله عذار
چنگيي خوب روي خاص نگار
چونکه بر تار عود خود زد دست
اين غزل گفت مثل بلبل مست
هست هنگام عيش و روز وصال
بر سر تخت با جمال و جلال
ساقيان مهر و چاوشان چو فلک
مطربان بدر و چنگيان چو هلال
يا رب اين عيش را مبادا غم
يا رب اين بخت را مباد زوال
با جمالست حسن جاويدان
با جلالست نيز جاه و جلال
روز عيش است ساقيا در جام
باده ي ناب ريز مالامال
غير معشوق و باده و مطرب
هست عالم همه خيال محال
چون امين زهره بر فلک گويد
شاه بادا به دولت و اقبال
——-
(103) آمدن جمالي شاعر و قصيده آوردن
گلعذار اين حديث را چون خواند
شه درين نظم خوب حيران ماند
ديد ناگه شه هنرپرور
که درآمد يکي پري از در
اوفکنده مرقّعي در تن
روي چون گل قدي چو سرو چمن
از حريرش به فرق دستاري
در عمامه نهاده طوماري
کرد بر روي شهريار سلام
کرد چون طوطيان اداي کلام
گفت اي شاه مشتري خاطر
هست نامم جمالي شاعر
هست سي سال تا مديح جمال
هست او زاد من به ماه و به سال
گفته ام يک قصيده خوب و روان
به لطافت چو لؤلؤي عمّان
هست چون مدح شاه بر من فرض
مي کنم نظم دلفريبم عرض
شاه گفتا جواب وي فرماي
سر طومار معرفت بگشاي
چونکه شاعر ز شاه يافت مراد
دست زد نامه ي مديح گشاد
از سر نامه چونکه بند گشود
مطلع آن قصيده اش اين بود
——-
(104) قصيده خواندن جمالي
موسم عيش و دور ساغر شد
نوبت چنگ و نغمه ي تر شد
مهر و مه کرده اند استقبال
عالم از هر دوشان منوّر شد
بس که بر خاک ريخت جرعه ي مي
سطح منظر عقيق احمر شد
بس که مجمر بخور عطر افشاند
قاف تا قاف ازو معطّر شد
پرده از رخ چو برگرفت نگار
شام از نکهتش معنبر شد
گره از زلف مشک بو بگشاد
روز از مهر روشن انور شد
بعد چندين فراق شاهنشاه
چونکه ناظر به روي دلبر شد
مطرب اين بيت را نکو بشناس
که به طاق فلک مصوّر شد
يم ز دست تو پر ز گوهر شد
چرخ را خاک پات افسر شد
تا نشستي به تخت فيروزه
روي مهر از حيا مزعفر شد
هفت سر داشت چونکه ديو لعين
خنجرت چونکه ديد بي سر شد
خسرو ديوکش جلال الدّين
که جلال است مه مسخّر شد
به يکي خصمت از دم شمشير
راست چون توأمان دو پيکر شد
آن که خورشيد در غمش مي سوخت
به جهانت انيس و غمخور شد
غنچه مدح تو گفت اندر حال
دهنش از حيا پر از زر شد
همّتت بال چون هماي گشاد
آسمانش به سايه ي پر شد
از ني کلک من به مدحت تو
روي کافور پر ز شکّر شد
تا کند بوسه آستان ترا
قامت آسمان چو چنبر شد
از سم فيل پيکر تو تراب
دم به دم پر هلال و اختر شد
تا که طاق سپهر مينايي
موضع ماه و مسکن خور شد
تو چو ماه و صنم بود چون خور
که ترا اين شرف ميسّر شد
——-
(105) در بر گرفتن جلال جمال را
چون جمالي مديح شاه بخواند
شه به تحسين گوهرش افشاند
شد جمالي برون چو از منظر
همه رفتند جنّيان دگر
شاه و دلبر نشسته بر سر تخت
کس نبودي به غير فرّخ بخت
شاه از روي مه کشيد حرير
ديد آن روي همچو بدر منير
ديد آن حسن و آن جمالش را
نرگس مست و زلف و خالش را
باز بيهوشيش به نو بربود
کرد بر تخت پيش ماه سجود
مه سرش بر کنار خويش نهاد
دايه عود و گلاب پيش نهاد
چون درآمد شه جهان از خواب
گشت حيران مهر عالم تاب
هر دو عاشق به تخت بنشستند
در منظر به دشمنان بستند
بعد چندين شب فراق جمال
شه رسيده به آفتاب وصال
هر دو عاشق به عيش نوشانوش
روي بر روي و دست در آغوش
رازهاي نهان همي گفتند
در معني به لفظ مي سفتند
هر چه با شاه گفته بود جمال
کرد اظهار پيش شاه جلال
گفت من بودم آن گوزن ظريف
که شدم در درون باغ لطيف
بازگشتم چو طوطي طيّار
با تو گفتم حديث در گفتار
باز من بودم آن که همچون پير
بنهادم به پاي خود زنجير
ره نمودم به فيلسوف حزين
که همي ريخت اشک چون پروين
من بدم پنج مرغ با پر و بال
بنشستم فراز پنج نهال
من بدم آن که در ميانه ي گل
با تو گفتم حديث چون بلبل
من بدم آن کبوتر رعنا
بر سر طاق در چنان صحرا
من بدم آن که در دف و در ني
با تو گفتم جواب در سر مي
من بدم آن بت زبرجد فام
که سؤالت ز عشق کرد تمام
هر تعجّب که ديده اي در راه
زان همه بوده ام يقين آگاه
جملگي در زمانه کار منست
داند آن عاشقي که يار منست
هر چه آن نيک بود من بودم
که خيالات حسن بنمودم
هر چه بد بود دشمنان بودند
شکلهاي قبيح بنمودند
شاه گفتا توام نمودي راه
ورنه بودم به چنگ يمنه تباه
زندگيم از هدايت تو بود
دولتم از عنايت تو بود
بر بيداد را که ببريدم
جز تو خود هيچ کس نمي ديدم
اندر آينه ها مقام تو بود
بر رخ برگ نقش نام تو بود
شاه با دوست در درون حرم
گشته از گردش فلک بي غم
بود با آفتاب روي جمال
جام زرّين به کف مقيم جلال
شاه و دلبر نشسته بر سر تخت
پيش دلشاد نيز و فرّخ بخت
ماه در پيش باده ي گلرنگ
شاه و قصر عقيق و ناله ي چنگ
فيلسوف و وزير هر دو رفيق
بنشسته به حجره ي توفيق
کرده بر لوح نقش اين احوال
بود يک سال شه به گلشن حال
ملکت قاف جمله در فرمان
باده بر دست و ناظر جانان
هر که در دهر رنج و درد کشيد
آخر از لطف حق مراد بديد
هر که زد يک قدم ز صدق به راه
رنج ضايع نشد برين درگاه
عاقلا دار اين معارف پاس
فکر کن نيک و خويش را بشناس
تو جلالي و دل چو قصر عقيق
هفت پرده مران به خون عميق
جان جمالست جاش در منظر
به تو عاشق به صدق دل دلبر
ديو را گر کشي به تيغ ز راه
مي شوي از جمال وي آگاه
طلبي کن به صدق همچو جلال
تا ببيني درون قصر جلال
——-
(106) التماس کردن جلال از جمال که نزد [لهرا]س روند
اين چنين گفت آن حکيم تمام
ديده آغاز کار تا انجام
که به غربت اگر شوي سلطان
دوستي وطن بود در جان
دوستي وطن ز ايمانست
داند آن کس که در تنش جانست
بايد آنجا که بوده ات مولود
کاين وطن زود مي شود نابود
وطن روح ماست از افلاک
باشد اينجا غريب عالم خاک
دوستي بهر آن خجسته وطن
عين ايمانست پيش اهل وطن
حبّ آن هر کرا که در جان نيست
بتوان گفتنش که ايمان نيست
از عناصر چو رفت طاير روح
يافت زان قرب صد هزار فتوح
چونکه بگشاد چشم معني بين
بود بر روي لوح نيز چنين
که شهنشه چو يافت جاه و وصال
ديد کام از رخ چو ماه جمال
گاه بودي درون قصر عقيق
گاه رفتي به حجره ي توفيق
گاه با شاه ملک مهرآرا
مي شدي بهر صيد در صحرا
گاه اندر درون گلشن حال
باده خوردي به ياد قصر جمال
بود آن ماه رخ در آغوشش
زحمت راه شد فراموشش
هر که دلخواه دارد اندر بر
چون گشايد به کاينات نظر
بود روزي به گشت شه در باغ
روي چون شمع خاطري چو چراغ
بود با شاه فيلسوف و وزير
کرده بودند هر دوشان تدبير
شاه بر دست داشت ساغر مي
چهره از مي به سان گل پرخوي
خاست بر پاي اختيار روان
گفت در دم دعاي شاه جهان
گفت اي خسرو فرشته نهاد
از وجود تو بحر و بر آباد
تا نهادي به سر به شاهي تاج
از پري خنجرت گرفت خراج
شاه در کوه قاف منزل کرد
ياد مي ناورد ز باب و ز فرد
سوخت لهراس در غم رويت
روي دل کرد دايما سويت
پنج سالست تا در آن کشور
نيست از شاهزاده هيچ خبر
بايدت برد لشکري از قاف
که بگيرند جمله ي اطراف
تا ببينند خلق دهر تمام
که پري گشت با شهنشه رام
نيست اين بار زحمتت از راه
باز آيد به قصر و گلشن شاه
اين سخن چون شنود شاه جلال
گفت اين حکم هست آنِ جمال
من بگويم به پيشش اين اسرار
تا چه فرمان رسد از آن دلدار
اين بگفت و روانه شد ز چمن
شد سوي قصر شاه از گلشن
ديد شه چون مَهِ رخ دلبر
به ثنا ريخت بر سرش گوهر
رونق لطف عندليب شکست
رفت پهلوي گل به تخت نشست
بود بر پا به پيش شه دلشاد
شاه چون طوطيان زبان بگشاد
گفت اي آفتاب برج جمال
هرگزت در جهان مباد زوال
در جهان جان و هم جهانم تو
مونس روح ناتوانم تو
دارم اکنون به حضرت تو مراد
آن مراد مرا ببايد داد
چون بود گر بريم موج سپاه
روي آريم جملگي در راه
تا ببينند شاه و مردم فرد
تا عنايت بدين شکسته چه کرد
پدرم را مراد و کام بود
بنده را به حشر نام بود
بنويسند حال ما يک سر
اهل معني به عشق بر دفتر
چون جمال اين کلام را بشنود
شاه را همچو مدح خوان بستود
گفت سهلست ما نه انسانيم
که ز رفتن به ره هراسانيم
گفت تا صد هزار مرد پري
ساز کردند جملگي هنري
داشت مه يک محفّه لعل تمام
که دو کس را شدي محفّه مقام
راست کردند بهر شاه و جمال
هشت فرّاش ماه اندر حال
هر که بودي در آن محفّه نهان
بود شکلش برون تمام عيان
بس که لعل محفّه بد شفّاف
بود چون آب از کدورت صاف
محفّه ي لعل همچو بدر منير
از زمين تا محفّه بد يک تير
جنّيان را کسي نمي ديدي
در هوا همچو تير پرّيدي
…….
گرچه باشم نشسته بر سر فرش
هستم آگاه از دقايق عرش
آن که محبوب غمگسار منست
گاه و بي گاه در کنار منست
فيلسوف اين حديث ازو چو شنيد
در زمان پيش شهريار دويد
گفت اي پادشاه نيکوراي
هست مرد[ي] حکيم در اينجاي
چون درآمد به بنده در گفتار
کرد همچون صدف گهر ايثار
نه چو او ديدم و نه بشنيدم
گرد عالم اگرچه گرديدم
چون شنيد اين سخن ز وي سلطان
به سوي غار پير گشت روان
ديد در کوه گوهر شفّاف
همچو فرّش دل از کدورت صاف
پاي چون کُه گرفته در دامن
پر جواهر ضمير در معدن
دست شسته ز خان عالم پاک
همنشين با ملايک افلاک
سير دانش به عالم ملکوت
باخبر از حقايق جبروت
شاه چون ديد روي پير ولي
در جمالش صفاي لم يزلي
کرد اکرام پير شه در حال
پير گفتا درآي شاه جلال
شاه چون نام خويشتن بشنود
بوسه زد دست و پاي عارف زود
گفت اي واقف از علوم ضمير
راي پاکت چو آفتاب منير
لطف فرماي زبان به نطق گشاي
راه تحقيق را به من بنماي
پير گفتش اگر طلبکاري
عاشق عرف و علم جبّاري
پنج روزي به زير کوه بپاي
هر صباحي درون غار درآي
صحبت ما شود چو پنج تمام
بيني آغاز کار تا انجام
هست اين کوه کوه عرفان نام
غار سر باشد اين خجسته مقام
نام من در زمانه دين پرور
کمرم بر ميان ميان چو کمر
چار صد سال گشت تا در غار
کرده ام خدمت در جبّار
برده ام ره به سرّ ذات و صفات
نور دانسته باز از ظلمات
آگه از نقش لوح و سرّ قلم
کرده پيدا وجود را ز عدم
شش جهات و سه روح و هفت فلک
چار عنصر بديده ام يک يک
هرچه در کاينات شد موجود
جملگي ديده ام به ملک وجود
بنشين و به عرف شو مشتاق
تا بداني حقيقت آفاق
چون به آفاق نيک يابي راه
بعد از آنت کنم ز نفس آگاه
به دو زانو نشست شاه روان
گشته در حجره ي ولي حيران
پير بگشود سر خزينه ي راز
گوهرش نطق و عندليب آواز
ريخت بر پادشاه گنج گهر
اين معارف نمود دين پرور
——-
(107) پند گفتن دين پرور جلال را
غنچه ي لب گشود پير از هم
جان فزا دم چو عيسي مريم
به زباني چو شمع و دل چو چراغ
روح را دار روشني دماغ
گفت با شه که نيک باش آگاه
تا بيابي به گنج معني راه
به يقين دان که هستي اشيا
هيچ ظاهر نبود شد پيدا
از نهم چرخ تا به مرکز گل
بود فعلي به علم يک فاعل
هيچ محتاج فعل خويش نبود
کز عدم آورد جهان به وجود
ليک تا قدرتش شود پيدا
کرده موجود هستي اشيا
هست کافر به پيش ما نه حکيم
آن که دنيي به نزد اوست قديم
ذات باقي و همدمست صفات
متغيّر شود به قدرت ذات
مه چو خواهد به قدرتش سازد
باز هستيش را براندازد
ساخت چون واجب الوجود وجود
گشت نوري به امر او موجود
گوهر صاف سير آينه وار
کرد خوبي حسن وي اظهار
نور آن عکس حسن و آن مرآت
آن يکي ذات و اين دو است صفات
اين صفت باز بر دو قسمت بود
روح عقلست و باز جسم وجود
روح عکس است و جسم شد مرآت
گفتم اکنون بيان ذات و صفات
شد ز آيينه چار نور پديد
که بخواهي به گاه امر شنيد
آن يکي جبرئيل و ميکائيل
صاحب صور باز عزرائيل
چونکه پيدا شدند چار ملک
عنصري شد پديد از هر يک
هستي از جبرئيل جويد آب
که ازو باقيست نشو تراب
هست از آب پاکي عالم
پاکي انبيا ازو شد هم
هست باد از وجود اسرافيل
گويم اکنون ترا به عقل و دليل
آدمي داشت زندگي چون باد
صور ايزد ورا به دست بداد
باد در صور چون دمد محشر
مرده آيد روان ز خاک به در
هست آتش ز نور ميکائيل
دارم اکنون بدين طريق دليل
مالک دوزخش به فرمان است
داند آن کس که او سخن دانست
خاک باشد ز نور عز[ر]ائيل
نيست کس را بدين حکايت قيل
رب چو قالب سرشت بر افلاک
بود او سوي چرخ اعظم خاک
هر که گويد جزين حديث دگر
دزد باشد يقين ازين دفتر
زانکه آن عرف هست معني خاص
که بدان لوح خوانده ام اخلاص
گشت پيدا چو چار عنصر پاک
ساخت قادر زبرجد افلاک
هفت گنبد درون يک ديگر
هست بر هر يکي يکي اختر
کرده جا بام گنبد اوّل
هندويي پير نام اوست زحل
از بروج دوازده گانه
شد دو وي را بر آسمان خانه
برج او قوس و هست او جادو
تربيت کرده ملکت هندو
بر دوم گنبدست يک اختر
قاضي پاک راي نيک گهر
مشتري نام پير نيکوبخت
همچو شاهان نشسته بر سر تخت
اوست فاروق در کتاب علوم
سرّ تحقيق او کند معلوم
هست برجش دو تا و اوست يکي
همچو کيوان نشسته بر فلکي
بر سيم گنبد زبرجدفام
اختري هست نام او بهرام
اوست جلاد و تيغ اندر دست
هيئتي راست همچو ترکي مست
گرچه باشد به چرخ يک اختر
هست او را دو خانه ي ديگر
چارمين جاي خسرو گردون
نور ازو ديد چرخ نيلي گون
او يکي است و برج او هم يک
خسروي مي کند به چرخ فلک
هست او را شعاع چون شمشير
خسروي است و مرکب او شير
پنجمين کوکب است دستان ساز
دلبري خوب روي عودنواز
گاه با عود گه بود با چنگ
گاه بر دست باده ي گلرنگ
خانه ي وي دو است چون بهرام
هست ناهيد خوب رويش نام
ششمين کوکبست دورانديش
ميل و تخت تراب اندر پيش
شاعرست و حکيم نيز و دبير
نام او بر رواق اخضر تير
خانه ي او دوتاست چون ناهيد
با زحل نحس و سعد با خورشيد
فلک هفتمست منزل ماه
هست جاسوس و پيک همدم شاه
نور او هست از رخ شه مهر
او چو آيينه اي به قصر سپهر
برج او نيز همچو مهر يکيست
عالمي دارد او بر فلکيست
هر يکي مي کنند يک کاري
جسم و جاني و شهر و بازاري
خاک باشد ميانه ي افلاک
همچو زرده درون بيضه ي پاک
شب و روزي ازو شود پيدا
که شود مهر زير و پس بالا
شب بود سايه ي کثيف تراب
مهر نورست آب و خاک سراب؟
در زمين چيست آبهاي روان
جمله را رو به قلزم و عمّان
کوهها هست در زمين بسيار
که معادن ازو شود اظهار
چار فصلست و آن بود مشهور
که ازيشانست عالمي معمور
دد و دامند در زمين بسيار
خرس و خوک و شغال با کفتار
شير و گرگست و فيل و ببر و پلنگ
مار و خرچنگ و کژدمست و نهنگ
از طيورند چرخ و شاهي و باز
بط و تيهو کلنگ و هدهد و غاز
گوسفند است و گاو و اسب و حمار
پشّه و مور از ملخ بسيار
هست اندر زمين نبات و نهال
آدمي و پري و جنّ و جبال
هفت اقليم هست اندر خاک
ناظر هفت اختر افلاک
معدني و نبات و حيوانست
نقدها کان به خاک پنهانست
از سر خاک تا زبرجد طاق
به خدايست هستي آفاق
خسرو فرد در درون سراي
تا که با نفس شوم راهنماي
در معني به روت بگشايم
جمله ات در وجود بنمايم
چون جلال اين حديث پير شنيد
دست و پايش به صدق ره بوسيد
کرد بيرون ز غار روي جلال
رفت در حال تا به پيش جمال
بر سر تخت بود مه در خواب
بر رخ گل عرق به سان گلاب
پيش دلبر سهي قد از ناموس
باد مي کردش از پر طاوس
چون درآمد درون خيمه جلال
گشت پيدا جمال اندر حال
گفت سلطان حديث دين پرور
گشت شادان ز عرف او دلبر
بود آن شب به باده ي گلرنگ
با نواي رباب و نغمه ي چنگ
گشته حيران ز طلعت دلبر
ليک در سر خيال دين پرور
——-
(108) نشستن جلال روز دوّم به غار پير پيش دين پرور
چونکه بنمود از فلک رخ خور
کرده عالم به نور خويش انور
مهر از طاق گنبد گردان
نور افکنده بر کُه عرفان
باز برخاست پادشه از خواب
چهره چون آفتاب عالم تاب
گفت از لطف پادشه به جمال
که سمن بر نگار مشکين خال
مي روم سوي غار دين پرور
تا چه آرد کلام چون شکّر
داد اجازت به لطف شاه جمال
رفت تا غار پير شاه جلال
ديد بنشسته شيخ را در غار
طبع يم نطق چون در شهوار
شاه بوسيد دست دين پرور
به دو زانو نشست بار دگر
بود خاموش از ره تصديق
تا که پيرش چه گويد از تحقيق
پير ناگاه کرد نطق آغاز
سر درج معارفش شد باز
گفت فکر از دماغ کن بيرون
جمع آور حواس را اکنون
از تعلّق چو گشت خاطر پاک
مي بکن اين سخن تو نيک ادراک
گوش کن اي شه فرشته نهاد
که حکايت همي کنم بنياد
کس نگفتست اين چنين مشروح
سخن جسم و عقل و عالم روح
اي پسر هرچه هست در عالم
هست فعلش به عالم آدم
از عناصر چو چرخ ذات صفات
به وجودت همي کنم اثبات
اوّلا روح تست همچون ذات
جسم از بهر ذات گشته صفات
جسم محبوس ذات ناپيدا
راست همچون صفات ذات خدا
نه عرض هست روح و نه جوهر
کس ندارد ز کنه روح خبر
وضع آفاق گشت هفت فلک
اختري کرده جاي در هر يک
او يکي خانه اش دو برج بود
گوهر اينک درون درج بود
هست هندو و سحر کار ويست
بر سپهر برين قرار ويست
غير کرسي و عرش بر زبرش
نيست چيزي و نحسيش اثرست
از وجود تو عالم اوّل
چشم گشتست و مردميش زحل
رنگ رويش سياه چون کيوان
هست سلطان ملک هندستان
او واو قوس هست آن ابرو
که نشسته فرازش از هر سو
نحسيش چشم زخم شد درياب
خانه اش دلو دايما پر آب
گشت در پيش او دقايق حل
فلک اوّل مقام اوست زحل
تخت او هست مشتري را جاي
سعد او قاضيست نيکوراي
حق و باطل کند به دهر ادراک
هست قاضي عالم افلاک
خانه ي او که بود تا به فلک
آن يکي قوس و ديگريست سمک
قوّت سمع مشتريست به گوش
گوش دار اين حديث باش به هوش
گر نبودي ز دل به گوشت راه
نشدي دل ز علم حق آگاه
اوست فاروق از براي کلام
قاضيش زان سبب نهادند نام
گوش باشد سعادت انسان
که ازو يافت ره به علم نهان
شرف آدمي بود به کلام
ورنه باشد به دهر از دد و دام
هر که کر زاده است از مادر
بي خبر شد ز علم اهل هنر
بس سعادت ز مشتري باشد
داند آن کو هنروري باشد
تا بن گوش قوس شد ابروت
هيئت گوش همچو جود وجود
چون نمودم به مشتري ات راه
شو ز مرّيخ بعد ازين آگاه
هست مرّيخ بر فلک جلاد
همچو ايشان فلک دو برجش داد
بر رواق سپهر تا که نشست
خنجري اش بود مقيم به دست
شد دماغ تو ديدن بهرام
هيئتش هست همچو تيغ تمام
او يکي خانه اش دو تا باشد
در سيم آسمانش جا باشد
چون رود جان به گنبد گردون
مي رود از ره دماغ برون
هست جلاد چست پس بهرام
نيک آگه شو از رموز کلام
در چارم فلک بود خورشيد
اختران را ز راي اوست اميد
خانه ي او يکي و آن شيرست
نور او راست همچو شمشيرست
هست از وي صفاي جمله جهان
چون بتابد ز گنبد گردان
در وجودت دهن بود چون شير
نطق او را زبان بود شمشير
نطق چون آفتاب ازو تابان
فيض ازو يافته تمام جهان
يافتي چون که هيئت خورشيد
بنمايم ترا به تن ناهيد
زهره پنجم فلک کند مسکن
مطرب اخترانست آن به دهن
دارد او عود و ساغر باده
خانه ميزان و از غم آزاده
در وجود تو زهره باشد دست
نيک درياب چونکه قسمت هست
عود را دست مي زند مادام
دست دارد مقيم باده و جام
برجش ار بر فلک بود ميزان
وزن هم جز به دست مي نتوان
چونکه ناهيد شد ترا معلوم
منزل تير را بکن مفهوم
هست او را دو خانه چون گردان
ممتزج نام او عطارد دان
در وجودت بود عطارد پاي
سر يکتاي منزلش به دو جاي
او و ناهيد هر دو انبازند
صاحب سرّ و صاحب رازند
ماه بر چرخ آخرست مدام
فيض از مهر ديده در ايّام
برج او هم يکيست همچون خور
معتقد اندرو وجود قمر
گر ترا هست عقل و دانش يار
نکني بر چنين سخن انکار
نور مه هست دايما از خور
پس دهن مهر دان و آن چو قمر
در تن ما ذنب دگر باشد
عقده ي نحس مختصر باشد
نورهايي که مهر با وي داد
در زمانش به خاک بفرستاد
اين چنين است عالم افلاک
در ميان اوفتاده عالم خاک
شکم و سينه هست عالم ارض
گفتن اين حديث باشد فرض
هست عنصر برون چرخ چهار
باد و خاکست و آب از آن پس نار
نفس تو باد گشت و آتش خون
آب باشد رطوبتت به درون
هيئت قالب تو مشتي خاک
گشته در صنع خانه ي ادراک
عقل و نفس تو روز باشد و شام
باصفا آن و اندر اينست ظلام
در جهان هست کوهها بسيار
که جواهر همي کند اظهار
در وجود تو استخوانها کوه
چون جواهر دروست مر انبوه
هفت اقليم هست هفت اعضا
کردم اين سر به معرفت پيدا
چار فصل است در جهان هر سال
با تو گويم بيان اين احوال
هست ادراک همچو فصل بهار
آرد او از شجر برون بر و بار
هست در تن خيال تابستان
او کند پخته ميوه ي عرفان
قوّت حفظ نيک خوان باشد
پخته ميوه در آن زمان باشد
قهر ماننده ي زمستانست
موسم خشکي درختانست
خشکي قهر چونکه برف افشاند
در رياض وجود هيچ نماند
خانه اي هست دايما به جهان
که بدرود نمي کند انسان
راه او بر به صدق مي پويند
لم يزل را درو همي جويند
دل بود در درون چو آن خانه
اين حکايت مدان چو افسانه
هر چه اندر درون عالم بود
بنمودم ترا به ملک وجود
خيز و فردا بيار روي به راه
زين سفر تا ترا کنم آگاه
که چه چيزست در وجود جلال
چيست قصر عقيق و چيست جمال
چيست آن باغ و حجره ي توفيق
چيست شمطال و آن خيال دقيق
هرچه ديدي درين سفر بر راه
بنمايم ترا به راي الاه
شه چو بشنيد نطق دين پرور
خاک بوسيد و رفت بار دگر
رفت تا پيش دلبر زيبا
خيمه ي آل بود در صحرا
گفت احوال پير باز جلال
گشته حيران اين کلام جمال
بود آن شب به باده ي گلگون
تا که مهر آمد از افق بيرون
(109) رفتن جلال روز سيم به غار پير پيش دين پرور
مشعل مهر چون ز قصر سپهر
بار ديگر نمود رخشان چهر
خور ز گردون فکنده پرتو نور
کوه عرفان منير گشت چو طور
شاه از روي تخت و جامه ي خواب
همچو نرگس به سر خمار شراب
زود برخاست طلعتي چون خور
رفت تا غار شيخ دين پرور
پير بنشسته با دل روشن
خار با صحبتش به از گلشن
يافت چون پادشاه را صادق
کرد آغاز معرفت عاشق
گفت لهراس نفس کل به وجود
که ازو گشت هستيش موجو[د]
نفس ناطق تويي و نام جلال
روح معشوق تست و هست جمال
آن وزيران نيک راي پدر
پنج چيزند در وجود بشر
که …. غنچه در پناه تواند
پند دادند نيک خواه تواند
قصر فولاد تست عالم خاک
سق[ف آ]ن خاک عالم افلاک
صورتي کان جمال بر ديوار
کرد و گشتي به صدق عاشق زار
علم و دانش ز مکرمت به تو داد
ره نمود و به خويش راهت داد
آن حريرست صفحه هاي کتاب
که برو نقش گشته است اسباب
مهرآراست عقل اندر حال
ليک شاهي کند به ملک جمال
آن گوزني که ديده اي در راه
باغ و آن حوض و تخت و آن درگاه
آن طلب بود کان به چشم نمود
کرد واله ترا به خويش ربود
بعد از آن آن حصار تند غزنگ
آن سياهان که با تو کردند جنگ
حرص بود آن که خانه محکم داشت
بي خبرتر ترا ز عالم داشت
چون بريدي ورا به خنجر سر
راه بردي به وادي آن بر
پيل پيکر به تن بود همّت
که ترا او رساند با دولت
حرص چون شد به ضرب تيغ تباه
بازگشتند از تو خيل و سپاه
کان همه طالبان مال شدند
نه چو تو عاشق جمال شدند
اختيارت نماند اندر پيش
باز عيّار مرد نيک انديش
اختيارست عقل نيکوکار
فيلسوفست عشق کارگزار
همّت و عشق و عقل اي آگاه
با تو بودند در سفر همراه
هست شهر سفيد عالم خاک
که درو آمديم از افلاک
خلق چون لعبتان چوبين اند
که همه بي علوم و بي دين اند
چون خدا را و خود نمي دانند
متحرّک و ليک بي جانند
آن سه ديوي که لعبتي بي جان
بنده بودند و آن شه و سلطان
نفس لوّامه است و امّاره
به همه آن لعين مکّاره
بند کردند مر ترا در چاه
نه پري نه به پيش دلبر راه
چون عنايت نمود با تو جمال
جملگي گشت همچو خواب و خيال
چون شدي زين سه نفس شوم خلاص
پيشت آمد همان زمان اخلاص
آن سهي قد که بود در بستان
داشت رخسار چون مه تابان
شکل مرغان که ديدي اندر راه
کرد محبوب از خودت آگاه
ظاهرت گرچه نااميدي داد
در دولت به روي تو بگشاد
بعد از آن يمنه خويش را بنمود
تو چو جاني و يمنه اين تن بود
عاشقت گشت يمنه ي جادو
نشدي جمع چون بدان هندو
از جمالت چو آن خطاب رسيد
عشق او را روان سرش ببريد
آن دلفروز حبّ طاعت و جاه
که ترا بازداشت از اين راه
قلعه ي دلگداز دوري دوست
که جهنّم نشان ز دوري اوست
نشدي تا بدان صفت مايل
يافتي پس خلاص از بابل
عالم طبع آن گلستانست
که رياحين درو سخندانست
معرفت چون گل سخنگويست
که شکفته در آن لب جويست
در تنت غول کبر معرفتست
که به نزديک عشق معصيتست
صورتش گرچه هست چون لهراس
ليک ازو هست ترس و بيم و هراس
اژدهاييست از کُه عرفان
که ربايد به مکر از تن جان
کبر و دانش برفت چون از سر
ره به تحقيق يافت مرد هنر
هست تحقيق باغ فرّخ بخت
به وصال جمال شد بر تخت
هفت سر هست اژدها در راه
بعد تحقيق اي نکورخ شاه
شهوت هفت سر بود شمطال
چون بکشتي برو به عالم حال
شهوتت کشته گشت چون در تن
هست اشيا چو آينه روشن
عالم شوق گنبد مرآت
نور ظاهر شدست در ظلمات
چار کوهست اين عناصر چار
دوزخ مشرکان ….. يار
مردگان را جهان شدست عذاب
نيک فکري بکن سخن درياب
وضع دنييست گنبد گردان
زن چو جانست ما چو فرزندان
کرده مجموع ما ز خود موجود
بعد از آن دور کرده شان نابود
سينه شد روضة المراد يقين
عکس محبوب در درونش بين
هفت درياست هفت پرده ي دل
رفتن عاشقان درو مشکل
هر که محبوب رو بدو بنمود
رفتن از کشتي عنايت بود
عالم دل بود خزينه ي حال
کوه ياقوت و قصر خوب جمال
صبر در دل به حجره ي توفيق
جمله را يار در زمانه رفيق
هست منشوره هيئت شيطان
جوهر نفس کل بود به جهان
جسدت هست مثل پيرافکن
بشنو اين نکته و رموز از من
گرچه دزديد مر ترا ميمون
کرد در غار بي خودي مدفون
آن يکي را بسوخت زود جمال
وين دگر را بکشت نيز جلال
هست قطمار حبّ حور بهشت
که چو ديوست پيش عارف زشت
چونکه کشتش به ضرب تيغ جلال
ديد آن آفتاب روي جمال
سفرت گشت در حديث تمام
کس ندارد چنين اداي کلام
خيز و فردا بيا دمي بنشين
صفت روح و جسم خويش ببين
تا بگويم که چون شدي موجود
جسدت چون بدست و روح چه بود
پير را کرد پادشاه وداع
دل چو خورشيد پر ز نور شعاع
رفت در حال تا به خيمه ي آل
که درو کرده بود جاي جمال
بود با ماه روي و جام شراب
با دف و چنگ و با نواي رباب
تا که خورشيد ازين زبرجد طاق
کرد پرنور عرصه ي آفاق
(110) رفتن جلال روز چهارم به غار پير و نصيحت کردن دين پرور او را
بار ديگر چو مهر نوراني
کرد انور جهان ظلماني
کوه عرفان ز مهر عالم تاب
گشت چون قصر مه عقيق مذاب
دل رخشان ز خيمه شاه جهان
به سوي غار پير گشت روان
ديد بنشسته پير را در غار
سينه چون بحر پر در شهوار
بار ديگر به لطف دين پرور
کرد سر باز حقّه ي گوهر
بوسه زد شاه پير را بر دست
به ادب پيش رهنما بنشست
گفت شه را که مستمع شو باز
تا گشايم ز هم سفينه ي راز
به تو گويم که چون شدي موجود
تو چه چيزي و بودنت ز چه بود
بر دو قسمست عالم اجسام
فهم کن زان معيّن است کلام
چار عنصر شدند در اسفل
هست علوي ز ماه تا به زحل
تن بود بهترين عالم خاک
هست جان برگزيده ي افلاک
زان کمال آمده به سوي زوال
تا کند در زوال کسب کمال
جان چو خضرست و تن بود ظلمات
يافت گردون خرد ز آب حيات
ابتدا قالب تو بود جماد
خاک و آبي فرازش آتش و باد
کرد تخمي درون خاک ثبات
بردميد از ميانه شخص نبات
دايه چون داد آب چون شيرش
نشو شد مرو را ز تأثيرش
جامه ي سبز کرد اندر بر
کرد رو سوي گنبد اخضر
بود باليدنش ز نقش سپهر
شد فروزان سرش به ماه و به مهر
در نباتي چو چند روزي بود
گوسفندش ز روي خاک ربود
اندر آمد چو در تن حيوان
گشت در عالم دگر حيران
چون نبودش کمال نفس تمام
ماند در بند خواب و خورد مدام
نطفه ي گوسفند بود نبات
زان سبب بودش از نبات حيات
زان چه آيد بريد نطفه ي تن
هست مخلوق را همان خوردن
تا کند زان وطن خروج دگر
برّه در دم بريد شخصي سر
گوشتش پخته گشت يا بريان
اندر آمد به عالم انسان
کرد در معده يک زمان مسکن
نيک بشنو حديث خوب از من
آب با گوشت جوش زد بسيار
شوربايي شد از حرارت نار
روده را هست شوربا به درون
آيد از وي ترشّحي بيرون
آن ترشّح رود به ديگ جگر
جمله ديگر رود ز معده به در
چون جگر خون شود ز حرقت نار
مي کند نطفه جوشش بسيار
بر سر آرد کفي ز جوشش آب
گرده کف مي کند از آن خوناب
چون رود کف از آن ميان بيرون
گردد آن آب در جگر همه خون
خون چو در ديگ گشت صاف و زلال
از جگر دل به خود کشد در حال
نطفه اوّل نبود جوهر خون
سرخي خود ز ديگ برد برون
دل چو آتش براي دين افروخت
بود غش سرخيش تمام بسوخت
گشت آب سفيد پالوده
زر خالص به بوته ها بوده
چون به شهوت وجود شد مايل
شد به مفعول حالت فاعل
بس که در جوهرش لطيف بود
چونکه در ره بود شريف بود
رفت بيرون چو نقد جسماني
حاصلي نيست جز پشيماني
ابر شهوت چو درّ نطفه گشود
رحمش چون صدف به خويش ربود
رفت و اندر ميان راه نشست
ره باريک حيض را دربست
هر مه از حقّه ي عقيق درون
آمدي چند روز لعل برون
با رحم کرد نطفه چون پيوند
خون همي خورد مي شدي خرسند
زحلش کرد تربيت اوّل
زحل جسم نه ز چرخ زحل
مشتري نيز باز خود بهرام
پس ازو آفتاب نيکونام
نظري چون به روز مهر افتاد
لم يزل جان نازنينش داد
زهره هم نيز تربيت کردند
ماه و افلاک تقويت کردند
چونکه گردون بهشت در مه و ماه
روي آورد ناگهان در راه
آمدي در فضاي عالم خاک
دهر ديدي و قبّه و افلاک
قوت خود بود شير شد در مهد
شربتت شد ز قند شکّر و شهد
مادر مهربان خدا به تو داد
تا ترا بر لبان لبن بنهاد
جسم از خاک و روح از افلاک
روضه اي همچو باغ رضوان پاک
چونکه آگه شدي ز ملک وجود
که چه سان گشت هستيت موجود
صبحدم زودتر بيا به نظر
تا نمايم به تو دم محشر
با تو گويم که چيست ره به نعيم
وز چه افتي درون نار جحيم
کرد چون اين حديث پير تمام
شاه بشنيد عرف و وزن کلام
باز بوسيد دست و پايش را
گفت مانند من ثنايش را
شد به نزد جمال بار دگر
راي چون مهر و روي مثل قمر
باده نورشيد شاه با خورشيد
کرد روي زمانه باز سفيد
——-
(111) رفتن جلال روز پنجم به غار پير و نمودن دين پرور ره تحقيق به جلال
گشت چون مهر بر جهان فيّاض
کرد آفاق را به سان رياض
تيرگي رفت و نور گشت پديد
شعله ي خور به کوه و دشت رسيد
شاه برخاست مهر بر سر دل
کرد رو تا به غار آن کامل
رفت تا مجلس محيط هنر
هادي راه شيخ دين پرور
باز بوسيد دست و پاي ولي
دولتش از عنايت ازلي
باز بنشست شاه همچو مريد
تا چه آيد ز بحر طبع پديد
مستمع شد که تا چه گويد پير
که زبان برگشود بر تقدير
گفت اي شاه از سخن آگاه
برده اي اين زمان به معني راه
بر دو قسم است هيئت عالم
امّهاتند و گنبد اعظم
هست در آسمان سراي بهشت
در زمين بوده است دوزخ زشت
روح ما ز آسمان و دوزخ خاک
هست آن پاک و اين بود ناپاک
در تن ما ازين تن و زين جان
زاده اند اين لطيف فرزندان
شد دو فرزند ازين دو شخص پديد
آن يکي پاک و اين يکي است پليد
آن که پاکست عقل دين پرور
وين که ناپاک نفس شوم اختر
آن يکي بر بود به تخت فلک
اين يکي مي شود به تحت درک
تو يقين دان که چو بمرد آدم
نشود زندگي روح عدم
روح ما هست تا ابد زنده
گرچه قالب شود پراکنده
نيستي اي پسر تن خاکي
هست روح تو مرغ افلاکي
بهر آن کرده در بدن منزل
تا کند طفل معرفت حاصل
مي کشد نفس روح را سوي خاک
رفت روحت به منظر افلاک
گر رسد عمر ما دو پانصد سال
در دم مرگ هست خواب و خيال
ترک کن تيره چاه دنيي را
رونقي ده سراي عقبي را
نشوي ملتفت به دنيي دون
چونکه بايد شدن ازو بيرون
هر که در زندگي نکرد سلوک
ماند در دار آخرت مفلوک
آن که طاعت براي خلقان کرد
همچو شيطان وطن به نيران کرد
زاهدي کو طمع نمود به مال
خونش بر اهل حال باد حلال
ترک دنيي سر عبادتهاست
هر که بيند ورا سعادتهاست
آن که خواهد وصال روي نگار
هر دو عالم بود به پيشش خوار
هر که هستي خويش را بشکست
گشت در هستي وجودش هست
تا شوي از مقام خويش آگاه
غير حق را مده درونش راه
ترک دنيي دون فتّان کن
عشقبازي به روي جانان کن
هر چه آن رسته باشد اندر خاک
هست در دين عارفان ناپاک
نور جوياي تو ز پاکي بود
در ميان اين حجاب خاکي بود
هر چه را دوست داشت غير الاه
در انسان همان بود بد راه
ببر از خاک و روي کن به فلک
ديو بگذار و خوي کن به ملک
حرص دنيي دلت سياه کند
دورت از منظر الاه کند
هر که او عقل و نفس را بشناخت
با جهان پليد عشق نباخت
چون بميري ترا شود معلوم
که به نيستي تو بوده اي مفهوم
تن چو مردار و تو شدي کنّاس
مي کشد بار دل به رو وسواس
چند همچون کنس کشي مردار
همچو بلبل برو سوي گلزار
تن پرستي مکن برو جان باش
در هواي وصال جانان باش
مرغهاي مسمّن بريان
که دهي در هواي عشقش جان
چون ز کامت گذشت رو به شکم
گشت طعم مرآن طعام عدم
يک دمي کرد چون مقام درون
آن چه چيزست کامدست برون
چند از شهوت و ز خواب و ز خور
جسم فربه کني و جان لاغر
جسم لايق به خاک گور بود
در لحد قوت مار و مور بود
جان برد مر ترا به جنّت و حور
خانه ي دل ازو شود معمور
خويش را تو جسد همي خواني
روح باقي عدم همي داني
گذري کن به عالم ملکوت
تا ببيني حقايق جبروت
در عرفان به روت بگشايند
هر دو کونت به ديده بنمايند
به در آيي ازين تن مردار
ماه و خورشيد را دهي انوار
برهي از جسيم عالم خاک
بپري سوي گلشن افلاک
همچو سيّاره بر فلک باشي
روز و شب همدم ملک باشي
بگشا بر درت ز عالم دل
کردمت علم و معرفت حاصل
در دل خود ميار غير خدا
راه اين بر که گفت راهنما
گشت کارت بدين حديث تمام
خيز و رو کن کنون به سوي مقام
اين حکايت بگفت دين پرور
گشت غايب همان زمان ز نظر
کوه عرفان بماند [و] غار سياه
کرد رو سوي خرگه خود شاه
يافته صد هزار فيض و فتوح
تن خاکي او شده همه روح
شاه آمد روان به خيمه ي آل
گفت احوال را به پيش جمال
به در خيمه شد روان عيّار
گفت چون طوطي شکرگفتار
نامه اي خواهم اين زمان از شاه
تا کنم رو ازين مقام به راه
هست لهراس خسته دل در فرد
مي نداند که شه به قاف چه کرد
شه چو از فيلسوف اين بشنيد
نامه کلک و دوات پيش کشيد
کرد مشکين همان زمان خامه
اين سخن نقش بود بر نامه
——-
(112) رفتن فيلسوف نزد لهراس و خبر بردن که جلال اين است که به پاي بوس تو مي رسد
اي نسيم صباي جان پرور
جست کن بر عبير و بر عنبر
روي کن سوي قصر و آن کرياس
که بود خسرو جهان [لهرا]س
بوسه اي ده روان به پاي سرير
ريز در قصر پادشاه عبير
پس زبان در ثناي شه بگشا
سخن سحر سامري بنما
گوي اي خسرو ستاره سپاه
بر سر خسروان عالم شاه
تا فتادم ز مهر رويت دور
ديده ام را ز گريه نبود نور
در فراق رخ تو بي گه و گاه
رود از سينه ام به گردون آه
آنچه مقصود بنده ي تو جلال
بود ديدم درون گلشن حال
چون خدا داد بنده را توفيق
يافتم باغ حال و قصر عقيق
آن عجايب که ديده ام در قاف
کس نديده به جمله ي اطراف
باشم از جور روزگار آزاد
در کنارم بود مقيم مراد
صد هزاران پري بود همراه
از غلام و کنيز و خيل و سپاه
شش هزارند ديو جمله غلام
همچو خدّام گشته با من رام
جمله را بار گوهر شفّاف
هست همراه بنده از که قاف
روز چارم صباح با دل شاد
مي کنم جاي منظر فولاد
دولت و عزّ و جاه باد تمام
به دعايت چو گشت نامه تمام
گشت بازي همان زمان عيّار
گرد خرگاه شاه شد طيّار
رفت و بر زانوي جلال نشست
نامه را شه به گردنش بربست
نامه را ديد چون به گردن باز
کرد از پيش پادشه پرواز
بود سلطان به تخت و منظر خويش
وزرا جملگي ستاده به پيش
گشته زين حال مدّت شش سال
که نبودش خبر ز حال جلال
شاه بر تخت چشم گوهربار
گفت از روي لطف با ديندار
دوش ديدم به وقت صبح به خواب
که به قصرم دو ديده ي پر آب
تيره بودي سراي من چون شام
من چو خضر و وثاق پر ز ظلام
ناگهان شمعي از در منظر
آمد و کرد خانه را انور
گفت ديندار زود با لهراس
شاه آيد به منظر و کرياس
گفت با شه وزير چون اين راز
که درآمد ز سقف روزن باز
زود بر فرق پادشه بنشست
شاه در دم ز جاي خويش بجست
کرد ديندار دست خويش دراز
از سر شاه برگرفت آن باز
کاغذي ديد بسته بر گردن
کرد حيرت در آن وزير زمن
بر تنش برد دست آهسته
زود بگشود عقده ي بسته
نامه را سر گشود اندر حال
بود مکتوب خطّ خوب جلال
نامه در دم به دست سلطان داد
ديد بر تخت کرد شه فرياد
کرد از نطق در زمان خاموش
بود بر تخت يک زمان مدهوش
باز با هوش چونکه آمد شاه
کرد در نامه ي جلال نگاه
پاي تا سر تمام نامه بخواند
از دو ديده برو گهر افشاند
گشت حيران به حال شاه جلال
که چگونه بيافت قصر جمال
گفت سلطان که چيست حالت باز
کس چه داند حقيقت اين راز
گفت ديندار کاي شه مشهور
اوست جنّي و نيست او ز طيور
چونکه عيّار اين سخن بشنيد
هيئت باز را ز خود بکشيد
ديده گريان به پاي تخت افتاد
بوسه بر دست و پاي سلطان داد
ديد چون فيلسوف را سلطان
گشت در دم به حال او حيران
گفت خاقان ز لطف با عيّار
کز که آموختي به دهر اين کار
گه شوي آدمي و گاهي باز
درِ اين علم بر تو کي شد باز
پيش سلطان زبان گشود پديد
گفت با شاه هر چه در ره ديد
حال سلطان هر آنچه بود و گذشت
در چه و کوه بود اگر در دشت
آن چنان بر شه زمانه بخواند
که شد اندر حديث حيران ماند
مردمان ريختند بر در و بام
گشته حيران ز چرخ مينافام
تا کي آيد پديد محفه ي آل
که بود [در] درون جلال و جمال
ناگهان چاشتي ز روي هوا
محفه ي لعل ماه شد پيدا
صد هزاران پري چو مهر جمال
کرده پنهان فلک ز سايه ي بال
بود لهراس بر سر منظر
گشته حيران محفه و لشکر
پريان جملگي به طبل و علم
رفته غرّش به گنبد اعظم
فرد آراست چون چنان لهراس
داد تزيين تمام را به لباس
محفه آهسته آمدي سوي فرد
شه تعجّب ز صنع حق مي کرد
محفه ناگاه در هوا استاد
بر سر قصر و گلشن فولاد
مردم فرد جملگي حيران
روي کرده به گنبد گردان
بود يک ساعتي به روي هوا
محفه ي لعل دلربا يک جا
تا که آمد فرو محفّه ي ماه
بر سر بام قصر زر از راه
رفت لهراس سوي قصر پسر
دل شادان و چهره اي انور
يک پري گفت بر در کرياس
که بيامد به پيش شه [لهرا]س
دل خندان شه و دو چشمي تر
رفت در قصر زرنگار پسر
ديد آن مه لقاي شه چو مناد
کرد بي خويشتن يکي فرياد
از سر صدق خود جلال دويد
[دس]ت و پاي پدر به نو بوسيد
…….
——-
صورت وفات جلال
اين زمان شرح حال خود گويم
تا چه آمد به هر سر مويم
غرض من نبود صرف درم
در زمانه نبود هيچم کم
چون بديدم نداشت دهر بقا
خود نوشتم مرين حکايت را
که هر آن کو بخواند اين ابيات
آيد از کاتب فقيرش ياد
نام کاتب که اين نوشت علي است
از دل و جان غلام آل نبي است
هر که در حقّ ما دعا بکند
حق ز ايمان ورا جدا نکند
——-
(113) در خاتمه ي کتاب و شرح حال خود گويد
ساقي سروقامت گلرنگ
باده ده با نواي نغمه ي چنگ
مي گلگون بکن به ساغر زر
تا شود دل ز عکس روح انور
مطربا چنگ گير باز به دست
غزلي گو به سان بلبل مست
چون بخواني غزل به نغمه ي زير
گوي اين وصف در ثناي امير
حيدري اصل و احمدي جوهر
گلشن لطف را تويي چو شجر
فخر ديني و دين حبيب الاه
کرده بهرت ز لطف خويش پناه
پنج روزي ز آستان تو دور
گر فتادم بداريم معذور
پيش من بود اگرچه معصيتي
ديده بودم به عقل مصلحتي
بس که از دولت تو عيش مدام
داشتم مي نشد کتاب تمام
مايه اش ساغرست و تنهايي
عاشقي و دماغ سودايي
باز اين منطقم ثنايي بود
از براي شما دعايي بود
هر که گويد دعا براي شما
يابد او کعبه در اداي دعا
تا در آن کعبه فتح باب شود
وان دعا نيز مستجاب شود
کعبه اي کين زمان به ايرانست
مرقد فيض بخش سلطانست
روي کردم به مشهد رضوي
اختر آسمان مرتضوي
ديده ي دل چو مرقدش را ديد
بر دلم فيضها ازو برسيد
چشم بر قبّه ي زبرجدفام
کرده ام اين کتاب خوب تمام
نزد عارف که هست معني دوست
نيست افسانه اين ولايت اوست
من کيم تا چنين سخن گويم
يا درين راه بوالعجب پويم
هر کجا در جهان بود شاهي
که به اشعار من برد راهي
مي سپارم ترا بدان خاقان
که چو جان داردت به دار جهان
نگذارد که باشدت المي
نکشي در سراي دهر غمي
اي پسر با عنايت خود باش
چون پدر در حمايت خود باش
خانه ي آخرت بکن معمور
………….
با تو گفتم ز روي معني پند
دار چون درّ نيکو اي فرزند
شکر دارم ز حيّ قادر پاک
که مرا داد معرفت ادراک
که چنين نسخه اي که بود به جهان
کردم از کلک ……. عيان
بنهادم ز قبضه ي پر در
که شود گوش خسروان زان پر
همه دم عارفان صاحب حال
هست اين دفتر جمال و جلال
کس نگفتست اين معاني پاک
تا بود قصر اعظم افلاک
بود گنجي پر از در عمّان
اين معاني ز ديده ها پنهان
هر که او را ز دل خبر باشد
با کلام منش نظر باشد
زانکه اين دفتر جمال و جلال
جملگي آمدست از سر حال
صورتش گرچه هست عشق مجاز
در معني کند به دلها باز
هر يکي داستان ازين دفتر
بر سر خود بود کتاب دگر
شکر الّه نگشت عمر تلف
هست بر نام حضرت آصف
خوش بنايي است اين که گشت تمام
ماند تا روز حشر در ايّام
هست شمعي به منظر و مجلس
اهل تحقيق را بود مونس
هفت صد و هژده و نود افزون
تا رسول آمده ز مکّه برون
که شد اين دفتر لطيف تمام
يافتم اين کلام مغلق کام
لطف آصف چو بود با من زان
ماند نامم به دهر جاويدان
نه به خود کردم اين بنا بنياد
دولت آصفي مددها داد
شرف بنده از سعادت اوست
نظم پاکم به يمن دولت اوست
بعد ازين اسم خود کنم اظهار
تا بدانند سروران کبار
که کجا بوده است مولودم
چيست حال من و چه کس بودم
بنده ي آصف سخن دانم
اصل از بيهق خراسانم
گرچه دارم ز جدّ و باب شرف
هستم از صدق بنده ي آصف
جدّ من تا به آدمست امير
جملگي پادشاه و مير و وزير
بيهقم سبزوار دين آباد
جاي من خاک پاک نزل آباد
نام نيکو محمّدم به يقين
لقب و شهرتم بگو تو چنين
پيرو سنّت رسول الله
سينه از راز معرفت آگاه
شاعري کو ازين کتاب لطيف
برد معني به دزدي او چو ظريف
همچو دزدان چنين آن گمراه
باد يا رب به هر دو کون سياه
زانکه اين بکر خاص از آن منست
گوهر سحر بي کران منست
ديده ي کس نديده رخسارش
يا رب از چشم بد نگه دارش
دولت آصفي بود به دوام
گشت بر اين دعا کتاب تمام
تمّ الکتاب المرسوم بجمال و جلال بعون الله الملک المتعال علي يد العبد الفقير الغريب المحتاج الي رحمة الله الملک الولي سلطان علي عفاالله عنه بدارالسلطنه هراة حميّت عن الآفات و البليّات في شهور سنه ثمان و تسعمائة الهجريّة النبويّة الهاشميّة العربيّة صلّي الله عليه و آله و سلّم.