فتوح الحرمين
محيي الدين لاري
شاعر سده ي نهم و آغاز سده دهم
محی الدین لاری وفات 933 ق ادیب وشاعر از شعرای عهد سلطان یعقوب میرزاآق قوینلوبودوی اوائل عهد شاه طهماسب را هعم درک کرد از شاگردان علامه جلال الدین دوانی بوده وگذشته از علوم متداول زمان درعروض وفنون شعر هم مهارت داشته است وی در غزل ازبابافغانی شیرازی پیروی می کردبه زیارت خانه ی خدارفت ودرمراجعت مثنوی فتوح الحرمین را سرود وی این مثنوی راکه مثنوی دینی درمورد بقاع متبرکه و مناسک حج است درمدینه به اسم سلطان مظفربن محمودشاه گیلانی سرود به قولی درسال 911 وبه قولی دیگر 950 ق به پایان رساندسال وی در951 ق وفات یافت
***
بسم الله الرحمن الرحيم
اي دو جهان غرقه ي آلاي تو
کون و مکان قطره ي درياي تو
مبدأ اشيا شد الاهيتت
عين وجود آمده ماهيتت
هستي هر هست شد از هست تو
بود و وجود همه در دست تو
جمله ي ذرات نمود تو اند
پرتو خورشيد وجود تو اند
آنچه نمود آن به ظهور تو بود
بود تو و غير تو جمله نمود
تو قدم خود ننهاده برون
پر ز تو آفاق درون و برون
مرتبه ي ذات تو بيش است از آن
کآوردش لفظ به سلک بيان
حمد تو از حيطه ي لفظ است بيش
ناطقه افکنده سر عجز پيش
وه چه عبارت که به فهم کسي
هم نرسد گرچه دهد جان بسي
عقل فرو مانده به پاي دليل
کي رسد آنجا که نشد جبرئيل
گر به قدم بانگ زند مور لنگ
کي به مسيحا رسد آن بيدرنگ
در گل ما چهره گشائي تو
داده گواهي به خدائي تو
پيش جلال تو زمين و زمان
ذره صفت در ته نه آسمان
در صدد تابش خورشيد و ماه
نيست درخشندگي پر کاه
أحسن ما هم به ذوالهمم
ذکر جميل لولي النعم
چون نعم اوست برون از خيال
کيف تؤديه لسان المقال
نعمت او بيشتر از شکر ماست
شکر هم از نعمتهاي خداست
گر چه زبان صد بودم بي شکي
شکر وي از صد نتوانم يکي
پس نتوان شکرگزاري او
گر چه کنم شکر به ياري او
گوهر جان در صدف تن نهاد
نور خرد در دل روشن نهاد
زوست توانا دل و جان و تنم
شکر کدامين کرم او کنم
داد مرا نعمت توفيق حج
من قرع الباب ولج و لج
در حرم خويش مرا ره نمود
زنگ کلام از دل گمره زدود
داد مرا در حرم خود مقام
ساخت مرا طائف بيت الحرام
داد مرا دولت ديدار او
دست من آويخت در استار او
ظل ظليلش به سر من فکند
داد رهايي دل و جانم زبند
اين بود از فرط عطا و کرم
کو چو مني بار دهد در حرم
بر در ارباب کرم منع نيست
خواه درآ خواه نشين خواه ايست
اين نبود خانه ي اهل مجاز
کآنست گهي بسته و گاهيست باز
اين حرم محترم کبرياست
مخزن او خلوت خاص خداست
از در و درگاه کريمان چه باک
گر همه آفاق در آيند پاک
ليک بود شرط ادب زاد راه
چه در درويش چه ايوان شاه
ره ندهند آنکه ندارد ادب
کس به درون در نرود بي طلب
ما قدم خود نه به خود سوده ايم
بي طلبي راه نپيموده ايم
زمزمه ي صيت اذان خليل
بود درين باديه ما را دليل
مير شکار ار نزند طبل باز
باز نيايد به سر دست باز
تا نرسد بانگ صفيري به گوش
مرغ نيايد به چمن در خروش
داعي خود داده به خود راه ما
منظر خود کرده نظر گاه ما
ما همه مهمان و خدا ميزبان
به که فضولي نکند ميهمان
آنکه درين خان کرم تاخته
قوت دل از خون جگر ساخته
دل که نپرورد به خون جگر
به که شود خاک چو عضوي دگر
آنکه ترا گوهر گنجينه ساخت
کعبه ي جان در حرم سينه ساخت
هر که به عالم همه عشاق اوست
از دل و جان همه مشتاق اوست
آه که هر ذره رقيب منند
در طلب وصل حبيب منند
آنکه رقيبي دهدش خارخار
شهر به تنگ آرد از افغان و زار
من که ندارم به جهان جز رقيب
چون نشوم سوخته چون عندليب
هر دو جهان پر کنم از دود آه
تا نکند کس به رخ او نگاه
در سر هر کوي غباري شوم
وز پي هر ديده به کاري شوم
چون سگ ديوانه دوم کو به کو
عربده با خلق کنم روبرو
گر همه آفاق کنندم هلاک
چون تو شوي يارم از ايشان چه باک
تا کي و تا چند ازين گفتگوي
صورت غير از نظر من بشوي
گفت تو باشد به من و من به تو
باز کنم ديده ي روشن به تو
هر چه به جز تو همه مستور ساز
بلکه خودي هم ز خودم دور ساز
تا نگرم هم به تو ديدار تو
سير کنم در همه اطوار تو
تا نشود پرده ي هستي جدا
کس نشناسد به خدائي خدا
آه که اين پرده مرا کور کرد
زخم به چشمم زد و ناسور کرد
چون که نيم محرم ديدار تو
مي نگرم بر در و ديوار تو
خانه ي تو خانه ي چشم منست
زانکه جهان بر من از آن روشنست
—————-
نعمت رسول الله عليه السلام
وقتي ازين پيش درين کو مقيم
بي بدلي بوده چو دري يتيم
اين چه زمينست که عرش برين
رشک برد با همه رفعت برين
نخل بني سر زده زين آب و گل
کش ثمره بوده همه جان و دل
رسته ازين باغ گلي بس عجيب
کش بده جبريل امين عندليب
سر و قدي سر به فلک آخته
سايه به فرق ملک انداخته
لال ازو طوطي شکر شکن
آمده با روح قدس در سخن
سرور اولاد بني آدم اوست
علت غائي همه عالم اوست
واسطه ي فيض وجود همه
رابطه ي بود و نبود همه
مانده همه جا اثر روي او
هر دو جهان قيمت يک موي او
تازده بر تخته ي هستي رقم
بر خط پيشينه کشيده قلم
پيشتر از آمدن زروکان
سکه ي تو بود به عالم روان
خطبه در آن روز به نام تو بود
که نه زبان بود و نه گفت و شنود
اين همه بر اهل بصيرت عيانست
«کنت نبيا» ز تو مشعر بر آنست
دولت پيشينه همه سر به سر
کرد نمودي و سر آمد دگر
نوبتي دولت تو تا ابد
نوبت پيغمبري تو زند
هر نبي از دهر که دامن فشاند
دامن او آتش معجز نشاند
معجز تو تا به ابد چون که هست
رونق کار تو نگيرد شکست
آن که شرف يافت به ديدرا تو
جان چه بود تا کند ايثار تو
ما نه تو ديديم و نه آن کو تو ديد
نه دگري هم که به آن کس رسيد
خود به خود از تو به خيالي خوشيم
پيش نظر از تو مثالي کشيم
محنت مجنون و غم کوه کن
اين ز نظر خاسته آن از سخن
ما ز تو محروم و ز آواز تو
گشته چنين عاشق جانباز تو
تو به همه لطف و عطا و کرم
چشم رضا چون نهي از ما به هم
محيي از افسانه ي دل لب مبند
کو دل تو باز رهاند ز بند
***
وانکه چو خور بر فلک چارمين
تافت بر آفاق به نور يقين
مرتبه ي خاک ازو شد زياد
گرد رهش داد فلک را به باد
روي زمينش همه زير نگين
محور چرخ آمد و قطب زمين
مخزن اسرار الاهيست خاک
سر ز سمک بر زد و شد تا سماک
چون که علي داشت به خاک انتساب
کنيت او کرد نبي بو تراب
وه که ازين خاک چه گلها دميد
نکهت فردوس از آنها وزيد
گلشن گردون و رياض بهشت
در بر آن روضه نمايند زشت
سنبل و گل را به چمن زيب و زين
موي حسن داده و روي حسين
کي مه و خورشيد به چرخ کهن
بوده به خوبي حسين و حسن
آن دو نهالند که تا روز دين
بارورند از گل و از ياسمين
هر دم از آن باغ بري مي رسيد
تازه تر از تازه تري مي رسيد
تا که به اثنا عشر آن بسته شد
وه چه عجب بسته ي گلدسته شد
آن ده و دو همچو بروج فلک
نظم جهان داده سما تا سمک
باز از آن غنچه ي خونين کفن
رسته گلي تازه و تر چون سمن
گلشن دين يافته زو زيب و زين
گلبن توحيد علي حسين
سر زد ازو باز نهالي عجب
داده ثمرهاي علوم و ادب
شد صدف گوهر عالي فرش
ساحت شهري که علي شد درش
علم که در روي زمين وافرست
از دم عيسي نفس باقرست
باز شکفته گلي از باغ او
داده جلا ديده ي «مازاغ» او
بست دهان دگران را به گفت
غنچه شدند آن همه و او شکفت
صادق و صديق به صدق خبر
ناظر و منظور به حسن نظر
باز از آن گلبن عالي تبار
وه چه رطب بود که آمد به بار
کام ولايت شده شيرين ازو
يافته تمکين دگر دين ازو
آن که ببرد از دل اغيار بيم
کاظم غيظ است به خلق کريم
باز دميد از چمن او گلي
کآمده روح القدسش بلبلي
خاک خراسان شد ازو مشکبو
خلق به بويش همه در جستجو
دم چه زنم از صفت بي حدش
داده پيمبر خبر از مشهدش
خلق محمد کرم مرتضي
هر دو عيان کرد علي رضا
باز از آن طينت عنبر سرشت
جلوه گري کرد گلي از بهشت
برده به تقوي گرو از ما بقي
شهرت از آن يافت به نام تقي
سر زد ازو باز علي منظري
در صف شيران وغا صفدري
زنگ زداي دل هر متقي
کنيت او آمد از آن رونقي
او به نقاوه شده آيينه اي
کو فکند عکس به گنجينه اي
گنج وفا کان سخا و کرم
سايه ده طوبي باغ ارم
زاده ازو زبده ي پيغمبري
محسن و احسن حسن عسکري
باز چه گويم چه گلي زودميد
وه چه گلي گلشني آمد پديد
نکهت او برده ز دلها گمان
پر شده زو دامن آخر زمان
رشته که از حق به نبي بسته شد
باز به آن سلسله پيوسته شد
نقطه ي آخر چو به اول رسيد
کار بدايت به نهايت کشيد
هادي دين مهدي آخر زمان
خلق جهان يافته از وي امان
گفته نبي کز پي ظلم و فساد
روي زمين پر کند از عدل و داد
قاتل دجال به شمشير کين
با دم عيسي نفس او قرين
هر يک ازين گوهر گيتي فروز
داده به شب روشني نيم روز
هر که بدين سلسله پيوسته شد
روز قيامت ز بلا رسته شد
من که در آن روضه رياضت کشم
زان گل و گلزار به بويي خوشم
نکهت او عطر کفن بس مرا
خار و خسش سرو و سمن بس مرا
—————-
[در سبب تأليف اين نامه ي نامي]
[و مصنف اين تحفه ي گرامي]
[بود شبي همچو سر زلف يار
مشک فشان همچو نسيم بهار]
[يافته جان کام ز مقصود خويش
شکر کنان بر در معبود خويش]
[ناگهم انديشه گريبان گرفت
تا سحرم فکر رگ جان گرفت]
[حيرت بسيار مرا رو نمود
بوالعجبيهاي خيالم فزود]
[کاين چه اساس است بدين عز و ناز
کآمده مهر فلکش زاهل راز]
[نکته درين گردش پر گار چيست
باعث اين گرمي بازار چيست]
[چيست که ما با همه بيگانگي
يافته زو منصب پروانگي]
[سعي بود از چه و قربان ز چيست
رمي جمار و تن عريان ز چيست]
[عقل که مانده پس ديوار دين
کي شود آگاه ز اسرار اين]
[آنچه دل از ملهم غيبي شنفت
يک به يک آن را به زبان باز گفت]
[دل که برو تافته نور نبي
نيست ز اسرار خدا اجنبي]
[طبع من از نظم سخن سنج بود
نقب زن ساحت اين گنج بود]
[طوطي نطق من از آن تيز شد
از پي اسرار شکر ريز شد]
غاليه سا گشت ازو کلک من
مشک تر افشاند به روي سمن
ريخت بر اوراق سمن مشک ناب
کرد رقم باعث نظم کتاب
[اين گهر چند که بودند بکر
سفت به دمسازي الماس فکر]
پير خرد را چو ازين مختصر
فهم شد از يثرب و بطحا خبر
زان خبرش فيض ازل رو نمود
بر دل و جانش در راحت گشود
چون به فتوح دل و جان شد سبب
کرد فتوح الحرمينش لقب
—————-
آغاز کتاب در تهيه ي اين سفر خجسته اثر
اي که درين راه قدم مي نهي
دان که قدم بر سر جم مي نهي
دست تصرف ز جهان بازکش
پاي تردد ز ره آز کش
مال کسان را به کسان بازده
راه وصيت به زبان سازده
حامل اموال مظالم مشو
در ره دين طاغي و ظالم مشو
گر همه يک حبه بود مالشان
تا بتوانيش به صاحب رسان
نقد طبيعت به طبيعت سپار
سالک ره را به وديعت چه کار
نفس به تقواش وصيت نماي
راحله را تند ز زينت نماي
عزم تو بس مرکب رهوار تو
کو نرساند به ره آزار تو
گر نبري ره به قطار و مهار
قطره ي اشک آر روان در قطار
محمل خود ساز کن از دود آه
تا کندت سايه به گرماي راه
زاد تو تقواست که آن از تو زاد
هست به قرآن صفتش «خيرزاد»
آبله زين ره چو برآري به پا
پاي تو گردد همه جا ديده سا
آبله ي پا به از آن چشم سر
کو نگشودست درين کو نظر
نشنود ار گوش تو بانگ جرس
بانگ جرس ناله ي زار تو بس
چون به حريفان حروفت هواست
تيز زباني چو مغيلان کجاست
گر رسدت زخم مغيلان چه باک
سينه ي گل هم بود از خار چاک
ور کندت خار چو گلزار تن
غنچه ي آن خار شو و دم مزن
رنجه مشو از ستم خار راه
کان گل مشکين شودت عذرخواه
—————-
حسب حال مصنف و وقايع راه
سالي ازين پيش ز دير خراب
در دلم افتاد يکي اضطراب
طير دلم سير حرم ساز کرد
بال به هم بر زد و پرواز کرد
خضر رهم تخته به دريا فکند
موج زد و رخت به بطحا فکند
چون که رسيدم به زمين حجاز
بوسه زدم از سر صدق و نياز
شوق حرم در دل من جوش زد
کوکبه ي عشق ره هوش زد
چون اثر قرب مصور شود
جاذبه ي شوق فزونتر شود
مرغ سحر از پس صد انتظار
يافت چو بر جانب گلشن گذار
نکهت گل بر سرش از باد ريخت
خانه ي هستيش ز بنياد ريخت
بوي گلش برد شکيب و قرار
نغمه سرا گفت به افغان و زار
شوق گلي برده دلم را ز دست
کرده مرا بيخود و مجنون و مست
زان گل مشکين نفسم مشکبوست
طاير جان مرغ خوش الحان اوست
عالمي و يک گل و صد گونه خار
هر طرفي بلبل او صد هزار
من ز جفاي روش چرخ پير
گشته به صحراي جدايي اسير
هر که جدا ماند ز کوي حبيب
در همه جا هست اسير و غريب
بهر خدا مطرب عاشق نواز
ساز کن آهنگ مقام حجاز
درد غريبي و اسيريم بين
ز آتش دل رنگ زريريم بين
از پي تسکين دل ناتوان
يک دو سه بيتي ز فراقي بخوان
نغمه ي نوروز عرب بازگوي
هم به زبان عربي راز گوي
مت من الحزن أرحني بلال
غن لدي الهجر حديث الوصال
ساز کن آن پرده که عاشق کش است
هوش ربا روح فزا دلکش است
ياد کن آن ناله که شبهاي تار
خيز دم از جان به تمناي يار
نامده مضراب هنوزش به رود
کآمده از ديده ي ما رود رود
حاصل از اندوه و غم اشتياق
وز الم و محنت و درد فراق
پاي ز سر کرده قدم مي زدم
ذکر حرم بود چو دم مي زدم
بوسه زنان کوي به کو مي شدم
پا چو شدي سوده برو مي شدم
[سوخته از گرمي ره بال و پر
ساخته با چشم و لب خشک و تر]
—————-
رسيدن قافله به احرامگاه
جمله خلايق ز عرب تا عجم
باديه پيما به هواي حرم
نعره زنان جامه دران مي شدند
جمله به فرياد و فغان مي شدند
رنج سفر برده و تشويش راه
تا که رسيدند به احرامگاه
رفته قمرشان همه در ميغ گرد
گونه دگرگون شده از گرم و سرد
دست شده کوته و ناخن دراز
سينه پر از آتش و دل در گداز
ز آتش دل شعله فروز آمدند
جمله در آن عرصه فروز آمدند
پير خرد گفت در آن مرحله
از ره تعليم که اي قافله
سنت راهست که در اين مقام
پاک نمايند يکايک تمام
آينه ي خويش و جلايي دهند
زنگ زدايند و صفايي دهند
غسل بر آرند در آب از نخست
تا شود احرام بر ايشان درست
گرد غباريست که بر خاطر است
ني همه آن گرد که بر ظاهر است
موي سرت هست علاقات دل
کآنت به اسباب جهان متصل
يک بيک آنها همه را دور ساز
کعبه صفت آينه پر نور ساز
اول از آلايش تن پاک شو
پس به حريم در او خاک شو
بر سر اين خاک بريز آب رو
نيت غسل آور و کن شست و شو
جان به نياز آر و بدن در نماز
سجده کنان گشته ز روي نياز
بعد نماز اي به عبادت قرين
با دل پاک از حسد و کبر و کين
نيت احرام کن از روي صدق
تلبيه گو رو به سر کوي صدق
—————-
وجوهات حج و عمره
بهر عبادت منما اعتبار
نيت احرام به غير از چهار
عمره بود باز تمتع به آن
افضل ازينها حج فرد و قران
—————-
ذکر اشهر حج و اوقات احرام گرفتن
اي به عبادت شده احرام بند
سازمت از اشهر حج بهره مند
از پي نسک تو به جز اعتمار
نيت حج است درين روزگار
از شب عيد رمضان بي ضرر
تا دم صبح شب عيد دگر
مدت اين وقت ز راه عدد
هست بياني که بود معتمد
از دو مه افزون بود اي هوشيار
ده شب و نه روز ز روي شمار
نيت حج تو برون زين شهور
نيست بر اهل ورع بي قصور
ليک پي عمره تمامي سال
هست به جز اشهر حجت مجال
—————-
پيش از اشهر حج به ميقات رسيدن
قبل شهور حج اگر از قضا
راه به ميقات حج افتد ترا
گر زپي عمره کني اجتهاد
نسک تو خالص بود از هر فساد
ليک براي حجت ار نيت است
فعل تو مقرون به کراهيت است
—————-
به ميقات رسيدن در اشهر حج
ور سوي موقت به شهور حجت
ره فتد از شوق و سرور حجت
گر ز پي عمره کشد دل ترا
به که به اين لفظ کني ابتدا
—————-
اللهم اني أريد العمرة فيسرها لي و تقبلها مني
حج تمتع بود ارکام تو
عمره بود نيت احرام تو
حج ترا عمره بود ابتدا
نيت آن ليک در اشهر نما
عمره بجا آر زراه کمال
حلق کن و شو ز موانع حلال
پس به همين سال به هنگام حج
عزم نما از پي احرام حج
نيت حجت چو به موسم شود
حج تمتع به تو لازم شود
وز پي رميت چو بود دسترس
دم شودت لازم ازين ملتمس
گر نبود دسترس دم ترا
روزه بود در عوض دم روا
روزه ي ده روزه شود بر تو دين
تا که شود حج تو با زيب و زين
ساز در ايام حج اول ادا
با عرفه ترويه و نحر را
اين سه بود وقت شروع حجت
هفت دگر بعد رجوع حجت
—————-
اشارت به حج فرد و قران و فضيلتشان
سعي کن اما که چو آيي زراه
حج تو فرد آيد از احرام گاه
وز ره اخلاص و کمال يقين
نيت احرام نمايي چنين
—————-
اللهم اني أريد الحج فيسره لي و تقبله مني
يا به قران منعقد آيد حجت
بر دگران فضل نمايد حجت
حج قران نيست به غير از دو نوع
گوش رضا سوي من آور به طوع
تا کنمت واقف از انواع آن
شرح نمايم به تو اوضاع آن
—————-
نوع اول
اصل وي آنست که از گرد راه
چون گذر آري سوي احرام گاه
در ره نيت نهي آنگه قدم
قصد حج و عمره نمايي به هم
تلبيه گويان به حرم رو نهي
روي تظلم به ره او نهي
چون شودت ميل به حج قران
نيت ازين سان گذران بر زبان
—————-
اللهم اني اريد الحج و العمرة فيسر همالي و تقبلهما مني
نوع دوم
چون به ره عمره بود رو ترا
ره چو فتد بر سر اين کوترا
چون به حريم حرم آيي درون
کوش کز احرام نيايي برون
ره به سر کوي عبادت بري
گوي ز ميدان سعادت بري
وز روش همت والاي خويش
ننهي ازين قيد برون پاي خويش
اشهر حج است چه سستي کني
به که درين معرکه چستي کني
چون که نهي پا به زمين مطاف
پيشتر از فعل شروع طواف
نيت حج نيز قرين کن به آن
تا که شود حج تو حج قران
—————-
طريق جامه ي احرام پوشيدن و در تلبيه کوشيدن
چون که به احرام نمايي قيام
بر تو شود فعل طبيعت حرام
از پي احرام ازار و ردا
به بود ار سازيش از هم جدا
جامه ي احرام بپوشان بدن
بر صفت مرده درآ در کفن
زندگي افسردگي است از همه
ميل به حج مردگي است از همه
مرده ي او با کفن پاره به
عاجز و افتاده و بيچاره به
سرو و گل و ياسمن و نسترن
با کفن پاره روند از چمن
رو به ره آنان که گراييده اند
نعره ي لبيک سراييده اند
تلبيه را ساز به نيت قرين
زانکه حديث است موافق برين
تا نکني تلبيه محرم نه اي
کسب کن ار واقف و عالم نه اي
تلبيه اينست نکو گوش دار
نعره پي تلبيه گفتن بر آر
—————-
لبيک أللهم لبيک لبيک لا شريک لک لبيک ان الحمد و النعمة لک و الملک لا شريک لک
نعره ي لبيک به بانگ بلند
هست بر اهل بصارت پسند
تلبيه با نيت اگر گشت يار
دست ز افعال طبيعت بدار
گر سر مويي کني از خود جدا
بر تو شود واجب و لازم فدا
زانکه تو از خويش نيي آن زمان
از چه بري دست به مال کسان
مال کسان به که صيانت کني
جرم کنندت چو خيانت کني
آنچه در احرام حرامست از آن
دور شو و ميل مکن سوي آن
«أذن في الناس» ندائيست عام
تو به جواب آمده بين الأنام
دعوي خاصي کني و امتياز
خاص نباشد به جهان جز اياز
بهر همين شد دل خاصان دو نيم
حالت لبيک زاميد و بيم
—————-
قصه ي بيخودي علي بن الحسين علیه السلام در حالت تلبيه گفتن
سرو بن روضه ي صدق و صفا
تازه نهال چمن اصطفا
قره ي عينين نبي و ولي
ميوه ي بستان بتول و علي
داده جمالش دل و دين زيب و زين
کعبه ي آمال علي حسين
در ره حج قافله سالار بود
چون که به ميقات فتادش ورود
رفت در احرام چو ماه تمام
رهبر ازو قافله ي مصر و شام
جمله رفيقان همه لبيک گو
او شده در بحر تفکر فرو
غنچه اش از باد لسان وا نشد
از جهت تلبيه گويا نشد
لرزه به شمشاد فتادش چو بيد
زرد شدش لاله و نرگس سفيد
جعد مطراش در آمد به هم
شاخ گلش گشت ز انديشه خم
خلق در آن فکر که اين حال چيست
شد متکلم چو زماني گريست
گفت که لبيک به جاي خود است
ليک مرا گريه به بيم رد است
خوف ردم هست و رجاي قبول
مانده در خوف و رجايم ملول
چون که به لبيک زبان برگشود
بيخوديي صعب برو رو نمود
ناقه اش افکند به روي زمين
ساخت زمين را فلک چارمين
گرفتد از ناقه به خاک او چه باک
نور فتد نيز ز گردون به خاک
آنکه سپهرش بود احرام گاه
جامه ي احرام کند گرد راه
تا که با تمام نشد مهتدي
زو نشد آن رعشه و آن بيخودي
آنکه کريم ابن کريم است او
سوخته ي آتش بيم است او
سلسله شان سلسلة من ذهب
هر يک ازيشان عجب من عجب
هر که به آن سلسله پيوسته شد
از ستم حادثه وارسته شد
آن که بود آل رسول امين
وقت عبادت بود احوالش اين
ما چه کسانيم و سگ کيستيم
هيچ ندانيم که ما چيستيم
غره شده بر عمل خويشتن
تکيه زده بر کرم ذوالمنن
بار خدايا به حق بيم او
کآوري آن بيم به ما هم فرو
کآنچه به جز توست به يک سو نهيم
سوي حريم حرمت رو نهيم
—————-
تعريف خانه ي معظم مکرم و توابع درون حرم
شعله زد از دور چراغ حرم
همچو گل لاله ز باغ ارم
آتش موسي ز دلم بر فروخت
شعله زد و خرمن هستي بسوخت
من بهمان نور شدم سوي طور
چون که رسيدم به حوالي نور
بس که مهابت به دلم رو نمود
چشم نيارستم از اول گشود
بر صفت مرغ نظر دوخته
بال و پر از گرمي ره سوخته
چون که نهادم ز ره اشتياق
پا به حرم سينه تهي از نفاق
زمزمه ي زمزمم آمد به گوش
تازه شد از شوق ويم عقل و هوش
سيل سرشک از مژه ي اشکبار
سر زد و جيحون شد از آنم کنار
در بدنم روح به پرواز شد
ديده ام از شوق رخش باز شد
ديد پري رو صنمي در قيام
کرده به بر پيرهني مشکفام
نخل قدش را که بود شمع نور
سايه نشين سدره و طوبي و حور
شد متحرک زنسيمش نقاب
گشت منور زرخش آفتاب
برقع مشکين زرخش برشکست
يافت فروغ گل و عنبر شکست
مهر جمالش چو مرا رو نمود
روي نهادم به زمين سجود
چون که سر از سجده بر افراختم
بر مه رويش نظر انداختم
با تو چه گويم که چه ديدم دگر
ز آتش مهرش چه کشيدم دگر
چشم گشودم به گل روي او
قوت دل يافتم از بوي او
ديده به رخسار وي آرام يافت
دولت ديدار وي انعام يافت
شعله ي شوقش به دلم در گرفت
شمع وشم سوختن از سر گرفت
شب تب و تابش چو مقيم دلم
کرد سرايت به حريم دلم
جز الم عشق که هر دم فزود
سوخت دگر هر چه در آن خانه بود
از سر سوزي که مرا روي داد
آمدم اين نکته زياري به ياد
پرده از آن راز بر انداختم
ز آتش دل ورد زبان ساختم
آه من العشق و حالاته
أحرق قلبي بحراراته
ما نظر العين الي غيرکم
أقسم بالله و آياته
خال سياهش که بود مشک ناب
مردمک ديده ازو نور ياب
سرمه کش چشم غزالان چين
داده سياهيش گواهي برين
نقطه نه دايره ي آسمان
نقطه صفت هست سياهيش از آن
طره ي خوبان شده در تاب ازو
رايحه جو غاليه ي ناب ازو
زو نفس باد سحر عنبرين
عطرفشان از دم او مشک چين
ساخته جا عطر ويم در دماغ
سوخته برجان و دلم داغ داغ
خلعت نازش زازل مشک ساي
در ظلمات آب خضر کرده جاي
گر به صفت جامه سياه آمده
نور ده طلعت ماه آمده
آمده با خلعت عنبر سرشت
غنچه ي مشکين رياض بهشت
تازه گلي رسته به باغ جليل
روشن ازو چشم و چراغ خليل
نکهتش آفاق گرفته فرو
عرصه ي عالم شده زو مشکبو
صحن حرم کامده عالي مکان
مي دهد از جنت اعلي نشان
گشته ملقب به سر کوي دوست
پر شده سر تا به سر از بوي دوست
تافته انوار الهي در او
فيض ازل نامتناهي در او
يافته رضوان به طوافش مرور
خاک درش رفته به گيسوي حور
طوق نه گردن جان موي او
نور ده چشم جهان روي او
سايه ده طوبي باغ ارم
خلوتي پرده سراي قدم
عالم بالاي ويم در نظر
مي دهد از عالم بالا خبر
برده به ظل کرمش عرش راه
مشعله دار حرمش مهر و ماه
قصر فلک مشعله افروز ازو
کون و مکان بر همه چون روز ازو
وضع قناديل وي از هر طرف
اختر جان را شده بيت الشرف
گر به شرف مهر و مه افسانه اند
حلقه به گوش در اين خانه اند
—————-
تعريف مناره هاي اطراف حرم
در صفت طول قد هر منار
طعنه زده بر فلک زرنگار
پايه ز اوج فلکش مرتفع
با شجر سدره شده مجتمع
سايه اش از غايت اعلاي چرخ
غاشيه افکنده به بالاي چرخ
آمده از سدره به وقت نماز
روح قدس بر سر او نغمه ساز
پر زده از رفعت عالي فرش
مرغ سحر نغمه سرا بر سرش
—————-
در صفات کبوتران حرم
خيل کبوتر به هوا پر به پر
در طيران چون ملکش گرد سر
جمله سراسيمه و ديوانه اند
بر سر آن شمع چو پروانه اند
گرد به گردش ز کمال و داد
طوف کنان بر صفت گرد باد
هرگزشان پا ز سر اضطرار
بر لب بامش نگرفته قرار
ز آتش شمع رخ جان پرورش
سوخته پروانه صفت بر سرش
گر تو در اين واقعه ناباوري
بر تنشان بين پر خاکستري
—————-
تعريف منبر و خراميدن وي به جانب کعبه
بر طرف صحن مطافش عيان
منبر با رفعت گردون مکان
هست بر اهل نظر در صفات
قامت خضر و لب آب حيات
برده ز جان نکهت عودش قرار
رايحه ي صندل ازو شرمسار
تا به در کعبه برد التجا
بر سر گردون ز شرف مانده پا
کرده به هر جمعه ز راه سرور
بر صفت سايه ي طوبي مرور
گه حرکت يافته گاهي سکون
تا به سوي کعبه شده رهنمون
شاخ گل اين جلوه ندارد به باغ
کس ندهد از قد سرو اين سراغ
باد صبا گرد سرش صبح و شام
طوف نمايان پي کسب خرام
اين چه خرامندگي و چابکي است
وين چه ربايندگي و نازکي است
چه حرکات و سکناتست اين
سرو گلستان حياتست اين
هست خطيبش به مثال تذرو
نغمه سراينده به بالاي سرو
يا به چمن کرده مکان بلبلي
ناله کنان بر سر شاخ گلي
—————-
صفت زمزم و لطافت آن
زمزمش از عين لطافت زلال
صافيش افزون ز حد اعتدال
برده دمادم ز ره التزام
آب خضر زندگي از وي به وام
ساقيش از ماء معين جام را
کرده پر و داده صلا عام را
زانکه ز راه طلبش بر دوام
تشنه لب و سوخته و مستهام
طالب درگاه حريم اله
اشعث و اغبر رسد از گرد راه
چون قدم از شوق به سويش نهد
آينه سان روي به رويش نهد
گردد از آن جام صفا جرعه کش
زنده ي جاويد شود خضر وش
نقش کنند از ره اکرام او
از زمر زنده دلان نام او
باور اگر نيست ترا اين سخن
از ره تحقيق ز گفتار من
از ره معني سوي جامي گراي
گوش به اشعار گرامي نماي
—————-
در صفت قبه ي کوثر
قبه ي کوثر که شراب طهور
کرده درو از چه زمزم عبور
وه چه چهست اين که ز خلد برين
ماء معين ريخته هر دم برين
منبعش از کوثر عالي فراست
باز ازو ره سوي اين کوثر است
کامده عکس سر حوضش سپهر
جرعه کش ساغر او ماه و مهر
کرده مدام از صفت کوثري
تشنه لبان را به مثل مادري
نايژه هاش آمده هر سو عيان
صورت پستان به بر مادران
خورده هر آن کامده ز اعلا و سفل
شيرش از آن نايژه مانند طفل
—————-
ذکر ميزاب و حطيم و شش ذرع زمين خانه که بيرون مانده
در تک ميزاب ز خانه برون
مانده شش ذرع زارض درون
بر سر آن نقطه چو آري گذر
پاي کن از بهر طوافش ز سر
زانکه در آن نقطه ي عنبر سرشت
آمده مفتوح دري از بهشت
از کرم و رحمت رب جليل
بهر فراغتگه ابن خليل
در نظر اهل بصر هست از آن
رايحه ي گلشن جنت وزان
بر سر آن نقطه که حاء حطيم
حلقه زده گرد به گردش چو جيم
از پي آنست که گاه طواف
نشمريش داخل ارض مطاف
—————-
ذکر مقامات اربعه و ساير مواضع
اين چه اساس است درين بارگاه
کامده مهر فلکش خاک راه
هر طرفش منظر عالي فري
گشته عيان خوبتر از ديگري
چتر مقامات رباعي در آن
بر سر هر قوم شده سايه بان
جملگي از سيم و زر آراسته
خوبتر از يکدگر آراسته
عقل کهن را به کمال سخن
در صفتش نيست مجال سخن
—————-
تقريب ذکر ابيات خجسته صفات نورالدين عبدالرحمن الجامي قدس سره که در تعريف اين حرم محترم در قيد بيان در آورده اند
اي دل اگر بهر زبان آوري
بر تنت از روي سخن پروري
صورت هر موي زباني شود
درصدد شرح و بياني شود
هست محال اينکه زاوصاف آن
يک سر مو شرح نمودن توان
هست چو توصيف محالش محال
به که درين نکته شوم گنگ و لال
ليک ز گفتار و شعار سلف
بلکه ز اسرار کبار سلف
در صفت اين صنم حور زاد
يک دو سه بيتم ز عزيزيست ياد
کز اثر طبع لطيف قوي
يافته در ملک سخن خسروي
عارف جامي که زجام الست
آمده از ميکده ي عشق مست
نشأه ي مي در سرش آورده جوش
آمده زان نشأه دلش در خروش
روح به رقص و به زبان در سرود
خون دل از ديده روان رود رود
چشم تر افکنده به سوي سخن
پرده بر افکنده ز روي سخن
گشته در آن پرده سرا نغمه ساز
بسته نوايي به مقام حجاز
امده گويا به زبان مقال
داد سخن داده به سحر حلال
از پي تعريف حرم آه آه
کرده ادايي که فؤادي فداه
—————-
اشعار درر نثار گرامي نورالدين عبدالرحمن الجامي قدس سره
«اي ز گلت نازده سرحب دل
مانده ز حب وطنت پا به گل
خيز که شد پرده کش و پرده ساز
مطرب عشاق ز راه حجاز
يک ره ازين پرده سماعي بکن
هر چه نه زان پرده وداعي بکن
ناقه اگر نيست ترا زين ران
بر اثر ناقه روان شو روان
گر نبود راحله اي باد پاي
راحله از پا کن و در ره درآي
ور به اديمت نبود دسترس
جلد قدم پاي فزار تو بس
ته به تهش بسته ز گرد و غبار
کرده تهش خار به ميخ استوار
پاشنه از خنده دهان کرده باز
ز آبله ها ريخته اشک نياز
واله و حيرت زده و مستهام
خنده زنان گريه کنان مي خرام
پشت اميد تو به خورشيد گرم
بستر آسايشت از ريگ نرم
سايه به فرقت که مغيلان کند
به که سرا پرده ي سلطان کند
باد مخالف زده در ديده ريگ
پاي فرو رفته به تفسيده ريگ
به که نشيني به مهب شمال
پاي فرو کرده به آب زلال
بانگ حدي بشنو و صوت دراي
شو چو شتر گرم رو و تيز پاي
راه وفا مي سپر و مي گذر
بر خس و خاشاک چو ريحان تر
بار به ميعاد تعبد رسان
رخت به ميقات تجرد رسان
رشته ي تدبير ز سوزن بکش
خلعت سوزن زده از تن بکش
هر چه بر آن بخيه زدي ماه و سال
آي برون از همه سوزن مثال
باز کن از بخيه زده جامه خوي
بو که ترا بخيه نيفتد به روي
گرنه زمرگست فراموشيت
به که بود کار کفن پوشيت
لب بگشا يافتن کام را
نعره ي لبيک زن احرام را
موي بشوليده و رخ گرد ناک
سينه خراشيده و دل دردناک
رو به حرم کن که در آن خوش حريم
هست سيه پوش نگاري مقيم
صحن حرم روضه ي خلد برين
او به چنان صحن مربع نشين
قبله ي خوبان عرب روي او
سجده ي شوخان عجم سوي او
باد چو در دامنش آويخته
غاليه در جيب جهان ريخته
تا شکني شيشه ي ناموس و ننگ
کرده نهان در ته دامانش سنگ
باز شکن دامن شبرنگ او
ديده ي جان سرمه کش از سنگ او
سنگ سياهش که از آن کوته است
دست تمنات يمين الله است
چون تو از آن سنگ شوي بوسه چين
بوسه زن دست که باشي ببين»
—————-
اشارت به تماشاي حرم
اي دل از الطاف عميم اله
يافته اي در حرم قرب راه
چشم گشا صنع الهي ببين
فيض ازل نامتناهي ببين
خانه پر از نور و حرم پر صفا
هر يک از آن ريگ چو کوه وفا
آمده اين خانه در آفاق طاق
گرد به گردش همه طاق و رواق
خانه چو گويم که يکي کوه نور
ساتر او پرده ي عفو غفور
—————-
شرح تحير و تعجبي که از بيخودي ادراک وصال واقع مي شود
آنچه ز ديدار ويم رو نمود
پرده از آن راز نيارم گشود
گشت دلم غرقه ي بحر وصال
گم شدم از خود به فروغ جمال
گشتم از آن واله و حيران و مست
خانه ي هستيم شد از پاي بست
نعره زنان رو به مطاف آمدم
رقص کنان سوي طواف آمدم
گشت مشاهد کرم بي حدش
بوسه زدم بر حجر الأسودش
چرخ زنان طوف کنان پر حضور
من شده پروانه و او شمع نور
ناگهم انديشه گريبان گرفت
عقل سراسيمه شد اندر شگفت
حيرت بسيار مرا رو نمود
بوالعجبيهاي خيالم ربود
کين چه اساس است بدين عز و فر
کآمده مهر فلکش خاک در
نکته درين گردش پرگار چيست
باعث اين گرمي بازار چيست
چيست که ما با همه بيگانگي
يافته زو منصب پروانگي
سعي بود از چه و قربان ز چيست
رمي جمار و تن عريان ز چيست
عقل که مانده پس ديوار دين
کي شود آگاه ز اسرار اين
دل که برو تافته نور نبي
نيست ز اسرار خدا اجنبي
آنچه دل از ملهم غيبي شنفت
يک به يک آن را به زبان باز گفت
طوطي نطق من از آن تيز شد
از پي گفتار شکر ريز شد
طبع که در نظم گهر سنج بود
نقب زن ساحت آن گنج بود
زين گهري چند که بودند بکر
سفت به دمسازي الماس فکر
—————-
در ترتيب اين بناي عالي که از عرش متعالي است
حرف شناسان خط شوق و بيم
راز گشايان کلام قديم
نکته گزاران فروع و اصول
سلسله داران حديث رسول
هر يک از ايشان زده رايي دگر
بسته درين پرده نوايي دگر
رشته اگر بيش و اگر اندکي است
چون به سر رشته رسيدي يکي است
طايفه اي کز سخنان آگهند
عقده گشايان کلام اللهند
چون گهر بحر يقين سفته اند
در گهر کعبه چنين گفته اند
بيت نخستين که بنا کرده اند
کعبه بود کز پي ما کرده اند
پيشتر از خلق زمين چون حباب
بود اساسي متمکن بر آب
گرد وي از هر طرف الهيان
طوف کنان بر صفت ماهيان
سال چو بگذشت هزاران برين
منبسط از پايه ي او شد زمين
مکه بر آن سطح زمين خلق گشت
بود دگر جمله عدم کوه و دشت
داشت همين مکه تمکن بر آب
هيچ اثر ني ز جهان خراب
از تک آن يافت زمين انبساط
منزل عشرت شد و جاي نشاط
فرش زمين چون که شد انداخته
کار فلک گشت ازو ساخته
گشت مکان حرم کبريا
کرد خدايش لقب ام القري
از پي تمکين زمين ذو الجلال
کرد به هر سو متمکن جبال
کوه نخستين که به روي زمين
يافت تمکن چو به خاتم نگين
بود مسمي جبل بوقبيس
ارفع و اعلا جبل بوقبيس
اصل بنا چون که شد اول بر آب
چون نشود جمله بناها خراب؟
نقش بر آبست سراسر جهان
خواه زمين گويي و خواه آسمان
گشت چو بر آب زمين را مکان
آدم خاکي بسرشتند از آن
طينتش از روح روان ساختند
ساير گلزار جنان ساختند
در حرم خلد بسي ماه و سال
بود به ذکر احد ذوالجلال
عاقبت از خلد جنان دور ماند
غم زده و خسته و مهجور ماند
بهر تسلي وي آمد فرود
گنبد ياقوت ز چرخ کبود
يافت بر آن عرصه تمکن که آن
کعبه ي ما را بود اکنون مکان
گرد وي از غايت شوق و نياز
طوف زدي چندي و کردي نماز
چون که بهشت از هوس دل بهشت
باز هوس کرد به قصر بهشت
يرحمه الله که حين هلاک
خاک رسانيد در آخر به خاک
بود از آن خاک تن خاکيش
کرد هوا پاک ز نمناکيش
کي رود القصه درين آب و گل
جز به وطن محنت غربت ز دل
شسته چو گرديد ز طوفان جهان
باز شد آن خانه سوي آسمان
چون که فرس راند به ميدان خليل
خانه بنا کرد به امر جليل
خود شده مشغول به کار بنا
دست به شغل و به زبان «ربنا»
شيره ي جان آب و گلش از دل است
کار دل است اين نه که کار گل است
داده سماعيل مدد کاريش
کرده خداوند جهان ياريش
کعبه مپندار کز آب و گل است
در تن آفاق چو جان و دل است
تازه گلي رسته به باغ جهان
روشن ازو چشم و چراغ جهان
دير نپايد گل اين مرغزار
تازه شود باز به هر نوبهار
—————-
در رعايت حرمت اين بيت معظم
اي که برين خاک قدم مي نهي
پا به سر کوي حرم مي نهي
اول از آلايش تن پاک شو
پس به حريم در او خاک شو
پا به ادب بر سر اين خاک نه
هر که ادب نيست درو خاک به
دولت اگر خواهي ازين در درآ
نيست جز اين در در دولت سرا
پرده ي اين در که زاو تار جانست
غاشيه اش نه تتق آسمانست
هان نبري زود برين پرده دست
پرده دري در پس اين پرده هست
تا ندرد پرده ي تو پرده دار
دست به حرمت سوي اين پرده دار
بس که رخ زرد بر آن سوده شد
از زر رخسار زر اندوده شد
دست برين حلقه مبر سرسري
کين نبود حلقه ي انگشتري
قامت گردون شده زان حلقه سان
تا بود از حلقه ي اين در نشان
مهر سليمان که جهان در گرفت
سکه اش از حلقه ي اين در گرفت
گردن جانها همه در طوق او
چيست قمر شق شده ي شوق او
محو کن دايره ي نه فلک
رخنه گر حلقه ي انس و ملک
دست برين حلقه زند جبرئيل
تا شنود بانگ زرب جليل
حلقه برين در چه زني بي حجاب
هر که نه محرم ندهندش جواب
بار خدايا مکن از خود ردم
محرمي يي ده به حريم خودم
دور کنم از در اهل ريا
بازدهم در حرم کبريا
گوش دلم بر خبر خويش کن
تاج سرم خاک در خويش کن
—————-
در تکميل اين بناي جليل با احترام و اجابت نداي خليل عليه السلام
خانه چو شد راست به سنگي دگر
بهر نشان خواست به رنگي دگر
داد ندا بر جبل بوقبيس
کزيمن آن نعره شنيدي اويس
گفت که آن خانه چو جبريل برد
سنگ از آن خانه وديعت سپرد
باز ستانيد وديعت زمن
باز نهيدش به حد خويشتن
دره ي بيضاست در اصل خودش
آنکه تو خواني حجر الأسودش
قول رسول است کزين پيشتر
بوده درخشنده چو قرص قمر
پرتو دلها چو به رويش فتاد
يافت ز دلهاي سياه اين سواد
گوهر پاکيزه ي عنبر سرشت
کآمده با روح قدس از بهشت
بروي ازين گونه اثرها رسيد
تا چه اثرها به دل ما رسيد
اين گهر از جمله گهرها جداست
گفته پيمبر که يمين خداست
هر که بر آن دست نهاد از هدي
دست نهادست به دست خدا
کار چو بروجه ثواب آمدش
«اذن في الناس» خطاب آمدش
خانه ي دل چون نبود ز آب و گل
داد اذان تا شنود گوش دل
هر که در اصلاب و در ارحام بود
زمزمه ي صيت اذانش شنود
هر شنونده به شتابندگي
ساخته سر را قدم از بندگي
خلق از آن روز قدم سوده اند
روز و شب از سير نياسوده اند
آن که به ره گم شده و بي کس است
بانگ خليلش جرس ره بس است
ماند بر آن وضع به عهد قريش
تازه شدش وضع به جهد قريش
شش گز از آن ماند به حجر از برون
هفت فلک گشت از آن رهنمون
تا که ز شش سوي به او رو نهند
هر چه نه زان روست به يک سو نهند
چون که وليعهد شد ابن زبير
کرد در امثال و در اقوال سير
ساخت احاديث نبي را دليل
خانه بنا کرد به وضع خليل
باز چو حجاج در آمد به جيش
قاعده بنهاد به وضع قريش
گر چه که زد دست بر او اجنبي
عاد کماکان به عهد النبي
ريخته و ساخته شد چند بار
کيست که آگه شود از سر کار
—————-
در بيان آنکه اظهار اسرار بيرون از فوق بيان است
کيست قلم تا به زبان آوري
شرح دهد مشهد پيغمبري
او به سر افتاده و ره سنگلاخ
چون زرهش سم نشود شاخ شاخ
گر چو خضر در ظلماتش رهست
کي چو خضر زآب حيات آگهست
زمزمه اش گرچه علم بر کشيد
لال شد اينجا و دم اندر کشيد
مشکل اگر آيد ازو اين صدا
گر چه کني بند زبندش جدا
داده قلم بر سر اين کار خط
تا که دگر دم نزند زين نمط
آن دو هم آواز که سازنده اند
هر دو زيک پرده نوازنده اند
تا که زبان از قلم اين حال ديد
سر به درون برد و به کنجي خزيد
نغمه ي اين صوت زبانشان ببست
مشکل اين بربط ايشان شکست
به که زنم بر ورق دل رقم
بي مدد دوده و سعي قلم
منطق طيري دگر آرم به کار
تا بخورد زخم زبان تير وار
عاشق و معشوق گر هي کنند
راه دو صد ساله سخن طي کنند
يار به يک چشم زدن سر کار
گويد اگر زانکه رسد پيش يار
هر مژه ي اوست زباني دگر
مي دهدش نطق و بياني دگر
لفظ کثيف است و معاني لطيف
کي شود اظهار لطيف از کثيف
چون نبرد پي به حقيقت زبان
کرد قناعت به مجازي از آن
ما ز حقيقت به مجازي خوشيم
بر ورق دل رقمي مي کشيم
—————-
در بيان سر اين بنا که خليفة الله است
کعبه بنا گشت که روي نياز
سوي وي آرند و بدن در نماز
سجده گه او باشد و مسجود حق
معبده او باشد و معبود حق
نايب حق آمد و ظل خدا
سايه نيابند ز صاحب جدا
سايه صفت رنگ سياهي بر او
تافته انوار الهي بر او
طاعت او نيست به غير از شهود
فارغ از ارکان رکوع و سجود
ني به جهت روي وي و ني به اين
قبله ي او در همه آفاق عين
او چو ملايک به خدا مشتغل
بي جهت واسطه ي آب و گل
در حرم کعبه و اطراف او
هر که کند جاي چه بد چه نکو
گر همه خاريست به جاي شجر
کي خورد آنجا غم تيغ و تبر
کس نتواند که زند گل برو
کش رود آن خار به ديده فرو
کعبه کزو در همه دلها ره است
جز وي از اجزاش يمين الله است
منشأ روح ار به بدنها دل است
منبع زمزم به جهان اين گل است
آب حياتست و دهد زندگي
پاک کند نفس زهر گندگي
جمع درو اين همه حالات دل
حاصل ازو اصل کمالات دل
همچو دل خلق که در هيچ حال
نيست مفارق ز مطيف خيال
نيست در آن انجمن آن شمع نور
يک نفس از گردش پروانه دور
تا به خلافت علم افراخته
کار دو عالم شد ازو ساخته
هر که رسيده به وجود از عدم
در ره او ساخته از سر قدم
هيچ نبي هيچ وليي نبود
کو رخ اميد برين در نسود
اي دل از آنجا که کرمهاي اوست
خانه ي او منزل و مأواي توست
بر رخ مقصود فتادت نظر
ديده ي سر شد زرخش بهره ور
ديده ي سر نور ده از روي او
طوف نما گرد سر کوي او
—————-
طريق خاطر جوئي خدام حرم با احترام
اي به رو وصل قدم مانده اي
رو به ره اهل قدم مانده اي
سوي اراضي مطاف آمده
پا ز سر از بهر طواف آمده
شرط ادب چيست درين آستان
آنکه چو آيي به ره راستان
اول از آيين وفا و کرم
روي دل آري سوي اهل حرم
اهل حرم جز فقرا نيستند
بر صف اهل غنا نيستند
باش در آن معبده خادم شناس
وز خدمش فاتحه کن التماس
هر يک از ايشان که شود يار تو
سعي نمايد ز پي کار تو
جوي پي همدميش انتساب
تا زدم او شودت فتح باب
پيرويش کن به طواف اختيار
کرده به لطف خودش اميدوار
تا برد از راه صدارت ترا
سوي درش بهر زيارت ترا
گرنه بدين قافيه گردد روي
نامده سويش به چه رو مي روي
پس به از آن نيست که از روي مهر
پرده برافکنده وفا را ز چهر
هر دو زهم مؤتمن و مؤتمن
او ز تو خشنود و تو زو مطمئن
آمده از شوق به سوي حجر
آينه سان روي به روي حجر
تو شده تابع پي تعظيم او
گوش رضا جانب تعليم او
او ز وفاق آمده ادعيه خوان
با تو به ميدان وفا هم عنان
گشته ز اخلاص پي کار تو
طوف نمايان به دعا يار تو
يافته طوف تو زسعيش جمال
سعي تو از همرهي او کمال
چون که ز تعليم تو يابد فراغ
دل به اميد کرمت باغ باغ
تو ز ره عادت و رسمي که هست
زود پي تحفه اش از روي دست
باز کن از قيد تمنا گره
نقد روان در نظرش جلوه ده
اي زويت جانب جانان گذار
در قدمش تحفه ي جان کن نثار
از پي اين همرهي و رهبري
جان چه متاعست کزو نگذري
روي نهد عاشق حسن مجاز
بر در معشوق به چندين نياز
ديده کند فرش ره پاسبان
چان نهد از روي وفا در ميان
در رهش ايثار کند نقد روح
تا شودش باعث فتح و فتوح
پاي ز سر کرده به سويش رود
جان به لب از حسرت رويش رود
بو که به فيض نظر او رسد
سايه ي لطفش به سر او فتد
گر نشود ناظر ديدار او
روي نهد بر در و ديوار او
نيک نظر کن گذر کيست اين
اين چه ديارست و در کيست اين
اين در معشوق حقيقي است هان
تا ننهي پاي خسارت در آن
پاي به اندازه درين کوي نه
پاي اگر سوده شود روي نه
اي شده محرم به سر کوي راز
در ره او از سر صدق و نياز
گفته ز جان ترک سر خويش به
پاي ز سر کرده قدم پيش نه
چون که نهي بر سر هر کام گام
يابي از آن سير به هر گام کام
—————-
در بيان طواف نمودن و افعال و اذکار آن
اي به طواف آمده تعليم جوي
خيز که تلقين کنمت مو به موي
چون که روي جانب بيت الحرام
درصدد طوف به سعي تمام
غسل کن آنگاه به سويش گراي
پاي نه و از دگران بر سر آي
آنچه نه پاکست از آن پاک شو
بر در او با دل صد چاک شو
از پي تقبيل حجر پيش رو
با دل خاشع جگر ريش رو
يک دو قدم سوي يسار از حجر
جانب ديوار حرم کن نظر
طوف وي از بهر خدا دان يقين
نيتش آور به زبان اين چنين
—————-
اللهم اني أريد طواف قدوم البيت العتيق
سبعا کاملا خالصا لله تعالي فيسره لي و تقبله مني
طرف ردا دور کن از دوش راست
کين عملت با رمل آيين سزاست
آن عمل آمد روش اضطباع
مشي رمل جلوه ي مرد شجاع
جرأت و اظهار تجلد نکوست
خاصه به شغلي که بود بهر دوست
زانکه به دين سان رمل و اضطباع
فعل نبي بوده به حج وداع
از پي نيت سه کرت در طواف
در تک و دو شو نه به حد گزاف
اين سه بود جرأت و فرخندگي
چار دگر راحت و افکندگي
زانکه بود زهره و تير و قمر
در روش از چار دگر تيز تر
هر يک از آن دوره ز روي نظر
تابع شوطي ست ز چرخ دگر
خواندن ادعيه ي مأثوره را
به که به هر شوط نمايي ادا
بار دگر از پي نيت گذر
از پي تقبيل به سوي حجر
باز چو گشتي به حجر رو به رو
دست بر آر و به زبان اين بگو
—————-
بسم الله و الله اکبر
دسترس ار هست بر آن بوسه ده
ورنه به تعظيم بر آن دست نه
کثرت خلق ار بود و ازدحام
کت نبود راه پي استلام
باش به انگشت اشارت نما
سوي وي و اين به زبان کن ادا
—————-
اللهم ايمانا بک و تصديقا بکتابک و وفاء بعهدک و اتباعا بسنة نبيک محمد صلي الله عليه و آله وسلم
چون به در کعبه نمايي گذر
سوي مقام افکن از آنجا نظر
باش در آن حال روان در طواف
وز سر اخلاص بخوان بي گزاف
—————-
اللهم هذا البيت بيتک و هذا الحرم حرمک و هذا الأمن أمنک و هذا المقام العائذ من النار اللهم بيتک العظيم و وجهک الکريم و أنت أرحم الراحمين أعذني من النار و من الشيطان الرجيم و حرم لحمي و دمي علي النار و آمني هو أهوال القيامة و اکفني أهوال الدنيا و الآخرة
پس به سوي رکن عراقي روان
باش به تسبيح و ثنا وين بخوان
—————-
اللهم اني أعوذ بک من الشرک و الشک و الشقاق و النفاق و سوء الأخلاق و سوء المنظر و المنقلب في الأهل و المال و التولد
چون گذر آري به حطيم از برون
با دل از خوف و رجا غرق خون
جانب ديوار حرم آر روي
ناظر ميزاب شو و اين بگوي
—————-
اللهم أظلنا تحت ظل عرشک يوم لا ظل الا ظل عرشک اللهم اسقني بکأس محمد صلي الله عليه و علي آله و أصحابه و سلم شربة لا ظماء بعدها أبدا
چون گذر آري به سوي رکن شام
از ره تعظيم بخوان اين کلام
—————-
اللهم اجعله حجا مبرورا وسعيا مشکورا و تجارة لن تبور يا عزيز يا غفور و ارحم و تجاوز عما تعلم انک أنت العزيز الأکرم
چون زره طوف نمايي خرام
جانب رکني که يمانيست نام
بوسه بر آن داده رسول امين
باش تو نيز از رخ او بوسه چين
ورنه به تعظيم بر آن دست نه
بوسه زدن از تو بر آن دست به
در خبر است از کبراي سلف
اين که در آن رکن ز راه شرف
هست موکل ملکي بر دوام
کرده پي گفتن آمين قيام
خواهشت ار دنيي و گر دين بود
از تو دعا وز ملک آمين بود
به که در آن حال نمايي ادا
در طلب دنيي و دين اين دعا
—————-
ربنا آتنا في الدنيا حسنة و في الآخرة حسنة و قنا عذاب الفقر و عذاب القبر و عذاب النار. اللهم اني أعوذ بک من الکفر و أعوذبک من الفقر و عذاب القبر و عذاب النار و من فتنة المحيا و الممات و أعوذبک من الخزي في الدنيا و الآخرة
چون فتدت باز به سوي حجر
آخر اين دوره ي اول گذر
در طلب مغفرتت کن قيام
وز ره اخلاص بخوان اين کلام
—————-
اللهم اغفرلي برحمتک أعوذ برب هذا الحجر من الدين و الفقر و عذاب القبر
گشت يکي دوره ز طوفت تمام
زود پي دوره ي ثاني خرام
چون به سر نقطه رسيدي دگر
بار دگر بوسه بزن بر حجر
ور نبود بوسه زدن دسترس
بوسه گه تو سر دست تو بس
باز در اين دايره در کار باش
گرد همين نقطه چو پرگار باش
پس به همين شيوه زراه وقار
گرد حرم طوف نما هفت بار
درسه ي اول رمل و اضطباع
باشد و در چار دگر زان وداع
هفت خط دايره چون نقش بست
روي به مرکز نه و بگشاي دست
پس به ميان حجر و در خرام
ملتزم آمد به لقب آن مقام
ملتزم از شوق در آغوش گير
زنده به جانان شو و از جان بمير
آتش پروانه ز دل بر فروز
خويش بر آن شمع زن و خوش بسوز
عادت پروانه نداني مگر
چرخ زند اول و سوزد دگر
دست به تعظيم در آن پرده زن
تکيه نما بر کرم ذوالمنن
چشم و دل و سينه بر آن پرده ساي
نور دل و ديده از آن در فزاي
[ديده ي گريان و دل دردناک
سينه ي بريان و جگر چاک چاک]
دست در آويز در استار او
اشک فرو ريز به ديوار او
در برش آور زره اشتياق
صبحت الوصل يروح الفراق
ديده به ديدار حبيب آرميد
صبح وصال از شب هجران دميد
اين شرف از محض عنايات اوست
کت همه جا ظل حمايات دوست
خواهش ازو خواه که خواهنده اي
يابي ازو آنچه تو ارزنده اي
بلکه ز خواهش مطلب کاهشت
خواهش او جوي و بمان کاهشت
چيست ترا بهتر ازين آرزو
کآمده خاک در يار آبرو
زانکه به رخ کردي از اين خاک در
به که بود تاج مرصع به سر
بس بود اينت شرف روزگار
کز اثر مرحمت کردگار
منزل تو گشته مقام خليل
مسجد تو معبده ي جبرئيل
ضامن عفو تو حريم اله
وز پي جرمت کرمش عذر خواه
هادي ره نيست به جز لطف دوست
آمدنت را طلب از نزد اوست
ورنه درين قطع بيابان ترا
لطف ازل گر نشدي رهنما
راه به اين خانه که دادي ترا
در به حريمش که گشادي ترا
خواهش يار ار نکند ياري يي
بهره چه باشد ز طلبکاري يي
گر طلبي نيست ز ليلي بحي
قيس چه سود ار کند آفاق طي
—————-
تقريب ذکر ابيات خجسته صفات
جناب نورالدين عبدالرحمن الجامي
شاهد اين نکته ي بي قيل و قال
هست مقالي به دلم زاهل حال
کآمده نور دل ازو ظاهرم
روشن ازو آينه ي خاطرم
فيض حضورش به دلم ريخته
بلکه چو جان در تنم آميخته
اي دل اگر هوش به جا آوري
بر سخنم سمع رضا آوري
ناظم آن نکته بگويم که کيست
ما حصل از گفتن آن نکته چيست
آنکه ازو آمده باغ سخن
از گل نورسته چمن در چمن
تازه شکفته ز نسيم فراغ
از گل رنگين چمنش باغ باغ
گلشن ازو فصحت باغ سخن
روشن ازو چشم و چراغ سخن
جامي از ارباب زمان اکملي
بلکه بر اصحاب سخن افضلي
طوطي طبعش که شکر خا شده
بلبل نطقش سخن آرا شده
آمده زارباب يقين در سخن
کرده در آغاز وي اين سر سخن
—————-
اشعار آبدار عالي مقدار گرامي جناب نورالدين عبدالرحمن الجامي
«پور موفق که به توفيق حق
برده زهر پير موفق سبق
باديه ي کعبه بسي مي بريد
محنت آن راه بسي مي کشيد
روزي از آنجا که دلي داشت تنگ
زد به در کعبه سر خود به سنگ
گفت خدايا پس هر محنتي
سوي من افکن نظر رحمتي
راه حج و عمره بسي رفته ام
بهر تو ني بهر کسي رفته ام
دل به وفاي تو گرو بوده ام
بي سر و پا در تک و دو بوده ام
زين سفرم نيست به کف حاصلي
ني سره وقتي نه به سامان دلي
هيچ ندانم که مرا حال چيست
بخت مرا پايه ي اقبال چيست
شب چو درين درد فرو شد به خواب
آمدش از حضرت عزت خطاب
کاي به رهم پاي ز سر ساخته
بر همه زين پايه سر افراخته
گرنه ترا خواستمي کي چنين
دادميت ره به چنين سرزمين
حاصلت اين بس که ترا خواستم
باطنت از شوق خود آراستم
ره به سوي خانه ي خود دادمت
بر در هر کس نفرستادمت
هر که نه مايل به سوي وي شود
سوي خودش راهنما کي شود
يا رب از آنجا که کرم آن تست
چشم همه بر در احسان تست
جامي اگر چند نه صاحبدل است
از تو به اميد چنين حاصل است».
—————-
در بيان گزاردن رکعتي الطواف
اي دل از آنجا که کرمهاي اوست
گشت تمناي تو حاصل ز دوست
ره به سوي خانه ي خويشت نمود
بر رخت از راه وفا در گشود
کرد جناح کرمش ماه و سال
بر سر تو سايه همايون مثال
داد ترا در حرم خويش راه
ساخت ترا طايف اين بارگاه
با دل آيينه وش از غير صاف
پاي ز سر کرده نمودي طواف
طوف تو در ملتزم آمد تمام
روي نه از خانه به خلف مقام
گر نبود جاي ز اهل نياز
جانب حجر آ و درآ در نماز
زانکه زارباب يقين اين صلاة
در پي طوف آمده از واجبات
باز در آن کوش که شايد دگر
بوسه تواني که زني بر حجر
شوط طواف تو چه شد هفت بار
سعي نما از پي اتمام کار
—————-
کيفيت سعي
هر که در اين امکنه از گرد راه
آمد و محرم شد از احرام گاه
نيت احرام پي عمره کرد
يا به تمتع وگر از حج فرد
در حرم مکه چو بنهاد گام
يافت برو طوف قدوم التزام
شد به قدومش چو موحش لزوم
طوف نخستين بود از قدوم
ور به قران نيت احرام بست
طوف نخستين وي از عمره است
طوف که سعيش ز پي آن بود
در حج و عمره است کز ارکان بود
نافله و طوف وداع و قدوم
نامدشان سعي ز اهل علوم
نيست در اينها رمل و اضطباع
آمده زين هر دويشان انقطاع
ليک طوافي که در اول نود
نيت احرامش اگر عمره بود
بود طوافش ز قدوم اعتبار
طوف دويم کآورد از عمره دار
ليک دويم را رمل و اضطباع
نيست چو زاول بودش انتفاع
—————-
طريق سعي نمودن و آداب آن
يافتي از مرتبه ي طوف کام
زود پي سعي به مسعي خرام
روي نه از خانه به باب صفا
رو به صفا بر درجاتش برآ
طاق صفا بين چو رواق فلک
بر سر آن صف زده خيل ملک
روي به ضلع حجر الأسودش
پشت به کوه از کرم سرمدش
کوه صفا برده بر افلاک سر
رفعت او مطلع شمس و قمر
افکن از آنجا سوي کعبه نگاه
دولت دارين از آن در بخواه
ادعيه کان گشته مقرر بخوان
روي سوي قبله به طي لسان
زود فرود آي و به مسعي گراي
بي سر و بي پاي به وادي درآي
هست ترا پاي مسيحا نورد
کي رسدت پر ملايک به گرد
در تک و پو باش که آنجا به تک
يافته اند آنچه نيابد ملک
هيچ نبي هيچ وليي نبود
کو قدم سعي درين ره نسود
بر اثر پاي کسي پا نهي
کز قدمش عرش گرفته مهي
نقش کف پاي تو در آن زمين
روضه ي فردوس شود روز دين
وادي مسعي است که ريگ از شرف
گشته در آن سرمه ي اهل سلف
صورت ميلين وي اندر صفات
قامت خضر و لب آب حيات
يک طرفش مروه و يک سو صفا
ساعي او نيست جز اهل وفا
پر ملک بس که تنيده به هم
نيست در آن کوي مجال قدم
رو به سوي مروه به سعي تمام
جلوه گري کن چو مه از طرف بام
همچو تو گر ماه برآيد ز کوه
بشکند القصه فلک را شکوه
مروه که آمد فلک نيلگون
بر لب طاقش قدحي سرنگون
ساحتش افزون زفضاي سپهر
روي به خاک ره او ماه و مهر
از پس اذکار به چندين خشوع
باز چو کوکب به صفا کن رجوع
رجعت اين برج سعادتده است
لاجرم از رجعت کوکب به است
هفت کرت آمد و شد لابد است
کار جهان جمله زآمد شد است
سه به صفا چار به مروه خرام
زان که شود سعي به هفتم تمام
ورد زبان ساز به صدق و صفا
هر کرتي آيت «ان الصفا»
اي دل ازين سعي و دويدن درو
وين تعب و رنج کشيدن درو
ما حصل اينست که سوي خليل
حکم شد از حضرت رب جليل
پيشتر از امر بناي حرم
تا به همين موضع و جاي حرم
کو به جهان بوده بسي ماه و سال
وادي خشکي به ميان جبال
جاي دهد هاجر و فرزند را
قطع کند رشته ي پيوند را
ماندشان در تک آن خشک رود
ليک خود از ناقه نيايد فرود
از پي آن امر چو مأمور گشت
از روش صحبتشان دور گشت
هر سه به يک ناقه سوار آمدند
با جگري زار و نزار آمدند
تا که رسيدند به آن سنگلاخ
با دلي از زخم الم شاخ شاخ
هاجر از آن ناقه در آن خشک رود
پور گرفته به بر آمد فرود
ماند براهيم به ناقه سوار
ني ره رفتن نه مجال قرار
چون که بدان امر نمود امتثال
وز پي بودن چو نبودش مجال
با الم هجر هم آواز گشت
ناقه حدي گفت و روان بازگشت
ماند در آن باديه هاجر غريب
با دلي از لذت جان بي نصيب
حرف هلاک از ورق يأس خواند
ديده ي گريان و لب خشک ماند
يک دو سه روزي به ميان جبال
بود در انديشه از آن تيره حال
از پس يک چند که بي توشه شد
سوخته دل بهر جگر گوشه شد
تابش خور گرمي بسيار کرد
خوف عطش در دل او کار کرد
گشت سراسيمه و هر سو دويد
غير سرشک مژه آبي نديد
اين سر و آن سر پي يک قطره آب
آمد و شد کرد ز روي شتاب
هر که در آمد به وجود از عدم
از پي او رفت قدم بر قدم
چون قدمش در ره صدق و صفا است
بر اثر او قدم مصطفي است
زن نتوان گفت مرآن شير مرد
کز قدمش رفته مسيحا به گرد
بوده چو مقرون به صفا نيتش
آمده اين سعي به تبعيتش
—————-
طريق سر تراشيدن و قاعده ي محرم باشيدن
قصد تو غير از حج فرد و قران
هر چه بود از پي اين سعي هان
ربع سرت حلق کن اي بي مثال
تا شوي از جمله موانع حلال
وربود از فرد و قران نيتت
جا شده در منزل امنيتت
بهره ور از نفع و بري از ضرر
مرتکب و مجتنب از خير و شر
تافته روي از ره نفس و هوا
يافته بوي از سر کوي فنا
کرده برون جامه و در بر کفن
ساخته عريان بدن از پيرهن
محترز از لبس کتان و حرير
کرده برون پيرهن از بر چو سير
بلکه چو مغز آمده بيرون ز پوست
گشته مجاور به سر کوي دوست
ساخته از همت والاي خويش
خاک درش منزل و مأواي خويش
واله و حيران شده آيينه وار
مانده در حسرت ديدار يار
منتظر وقت حج محترم
محرم و محرم به حريم حرم
—————-
تعريف شهر مکه
آنکه بود لاله ي باغ جهان
آنکه بود چشم و چراغ جهان
آنکه بود زينت روي زمين
آنکه بود رونق خلد برين
مکه که شد قبله ي اهل نجات
حرسها الله من الحادثات
به که به احرام نشيني درو
تا کرم عام ببيني درو
طعنه بر اکسير زند خاک او
گل خجل است از خس و خاشاک او
ريگ زمينش چو نجوم سماست
گشته بسي گم شده را رهنماست
جنت معني است که بي زرع و کشت
جمع درو جمله نعيم بهشت
گل نه و باد سحرش مشکبو
مي نه و ميخانه پر از هاي و هو
زرع نه و خرمن او دانه بخش
غرس نه و طوبي او سايه بخش
[باغ نه و ميوه ي او حاضرست
راغ نه و سبزه ي او ظاهرست]
لاله نيفروخته در وي چراغ
بر دلش از حسرت آن مانده داغ
سرو اگر پاي دگر داشتي
در طلبش عزم سفر داشتي
نرگس ازين کوي چو مهجور ماند
ديده اش از نور و صفا دور ماند
ماند بنفشه به چمن غم زده
سر به سر زانو و بر هم زده
سبزه جدا مانده زاين خاک در
پا به گل افتاده و خاکش به سر
شرح گل و لاله و ريحان مکن
نسبت اين کو به گلستان مکن
هر که ازين کوي بود بي نصيب
در همه جا هست اسير و غريب
از کره ي ارض بود منتخب
سر به سر مکه وجب بر وجب
ساحت قدسش ز شرف گز به گز
هر گز او از گز ديگر اعز
هر که درين کوي ز سر پا کند
بي خرد است ار به فلک جا کند
—————-
ذکر جبل ابوقبيس و دار خضران
کان وفا بين جبل بوقبيس
سنگ غمش بر دل فرهاد و قيس
تيغ کشيده است به فرق سپهر
سنگ زده بر قدح ماه و مهر
سايه فکنده است به چرخ رفيع
تنگ برو گشته جهان وسيع
قله اش از رفعت ممتاز او
آمده با چرخ برين راز گو
در کمرش موضع شق قمر
گشته چو خورشيد به عالم سمر
کوه صفا و همه اعيان او
آمده يک سنگ ز دامان او
نيست به پيرامنش ار مرغزار
لاله نرسته اگرش بر کنار
کعبه چو گل سر زده از دامنش
هشت بهشت آمده پيرامنش
هر که چنين يار کشد در کنار
چون نکشد سر به فلک ز افتخار
هست بر او معبده ي مصطفي
راه وي از جانب [کوه صفا]
هست يکي خانه در آن شعب هم
گشته در آفاق به خضران علم
خاک درش سرمه ي اهل نظر
گشته در آن خانه مسلمان عمر
رغم عدو وز ره دين با ملال
رفته بر آن کوه قرين تا بلال
بهر اذان کرده زبان آوري
بر سر آن کوه چو کبک دري
—————-
تعريف کوچه ي مقاق حجر و سنگي سخن گوي و غيره
………. ميان
شاهرهي جانب باغ جنان
……….. احترام
داشته ….. در آن کو مقام
……….. اقتضا
کز ره اخلاص و طريق رضا
……….. خلق کريم
وز سر تخصيص به لطف عميم
بر سر آن کوچه ز راه صفا
آمده ….. طلب مصطفي
گشته در آن کوي طلبکار وي
تکيه نمودست به ديوار وي
کرده در آن حال زماني درنگ
مانده نشان کتف او به سنگ
پس زره لطف و طريق وفا
کرده در آن امکنه وي را ندا
از اثر لذت آواز وي
وز مدد نطق سخن ساز وي
سنگ دگر گشته به شکل زبان
ناطقه بي منت کام و دهان
يافته روح از دم او چون مسيح
گفته ثنايش به زبان فصيح
حاصل از آن واقعه بر هر زبان
سنگ سخنگو شده القابشان
نگذرد القصه کسي زان دو جا
تا ننهد روي بر آن سنگها
غاليه را داده سواد آن دو سنگ
يافته مشک از دمشان بوي و رنگ
در صف فيض به راه هدي
هر يک از آنها حجر الأسودي
—————-
تعريف مولد فاطمه ي زهرا عليها السلام و گنبد وحي و مسجد ذوقبلتين در يک مقام
برتر از آن امکنه يک چند گام
مولد زهراست عليها السلام
قره ي عينين رسول خدا
فاطمه کو آمده خير النسا
هست يکي خانه در آن بس عجيب
سر به فلک برده به وضع غريب
آمده تنزيل الهي در او
فيض ازل نامتناهي در او
گشته ز بنيان جهان منتخب
گنبذ وحي آمده آن را لقب
پهلوي وي مسجد ذوقبلتين
رونق هر معبد با زيب و زين
يک جهتش آمده قدس خليل
کعبه شده يک جهتش را دليل
بوده نبي از سر شوق و نياز
گه سوي آن گه سوي اين در نماز
بر در اين خانه هر آن کو رسيد
رخت به سر منزل دولت کشيد
سر به سر اين کوي ز روي صفا
گشته زيارتگه اهل وفا
—————-
تعريف سوق الليل و مولد النبي (ص) و غيره
نکهت جنت دمد از سوق ليل
خاک کش کوچه ي او گل به ذيل
سر زده خورشيد جهانتاب ازو
روضه ي رضوان شده در تاب ازو
طالع از آن برج شده اختري
کز اثر اوست ثري تاثري
اين چه مقام است که آن آفتاب
بوده شب و روز در آن بي نقاب
اين چه زمين است که درّ نجف
پرورش او شده در اين صدف
بوالعجب اينست که شد يک مقام
مجمع قرص خور و ماه تمام
بهر همين مهر و مه آسمان
پهلوي هم نيز بود خانه شان
ديده و دل هر دو درو منجلي
کوچه ي مولود نبي و علي
[خانه ي زهراست درين شعب هم
پهلوي ….. به يک دو قدم]
[مشتري و زهره و شمس و قمر
بوده قرانشان همه با يکديگر]
سر به سر اين کوچه نشيب و فراز
بوده خرامشگه آن سرو ناز
[بر سر آن کوي چه سان پا نهم
بي ادب است آنکه نهد ديده هم]
[بام و درش يک به يک از هم جدا
بارد ازو رحمت خاص خدا]
—————-
تعريف مسجد مدعا
روي طلب نه به سوي مدعا
بي شک و شبهه است قبول دعا
چون فتدت بر سر آن کو گذار
دست پي فاتحه خواندن بر آر
هر چه کني خواهش از الطاف حق
خواهش تو جمله پذيرد نسق
حق کندت رحمت و گردد روا
در دو جهانت آنچه بود مدعا
—————-
تعريف معلاي مزکي
خاک معلاست که تاج سر است
نور ده ديده ي ماه و خور است
هر طرفش مغرب صد آفتاب
پرده ي گل گشته بروشان نقاب
بوي مسيحا دمد از خاکشان
نور فروزد ز دل چاکشان
رحمت حق باد بر آن خاکدان
کاين همه گنج است در آنجا نهان
مسجد رايت بود آنجا عيان
گشته منور چو بهشت جنان
سر به سر آن منبع نور و صفاست
موضع رايات رسول خداست
طول منارش به فلک هم عنان
با شجر سدره شده هم زمان
برکه ي آبي که در آن منزل است
هر طرفش راه به جوي دل است
آب رخ چشمه ي خورشيد ازوست
تشنه ي او سرو که بر طرف جوست
در تک آن آب عيان ريگ آن
همچو نجوم از پس هفت آسمان
از تن سيمين بدنان پاکتر
وزدل حجاج صفاناکتر
آب خضر باشد از آن آب دور
منبع آن ظلمت و اين کوه نور
هر چه بر آرد سر از اين آب و خاک
گرچه گياهست بود نور پاک
هست زمينش به صفا باغ دل
تخم محبت بفشانش به گل
مصري اگر آب خورد زان سبيل
تلخ نمايد به لبش آب نيل
شامي اگر بر سرش آرد گذر
کرده در آيينه ي حسنش نظر
يابد ازو ديده ي معنيش نور
نور و صفا در دلش آرد ظهور
ور گذراند به زبان نام او
صبح سعادت دمد از شام او
پرتو علمش به جهان تافته
عالم ازو نور و صفا يافته
شد شجرش را که در آن عرصه کشت
سايه نشين طوبي باغ بهشت
هست ز عين شرف آن خاک در
نور ده ديده ي اهل نظر
تربت آن کآمده نوراني است
شيخ علاء الحق کرماني است
زآب و گل او شجري سر زده
وز شرفش سر به فلک بر زده
آمده زآثار کرامت برش
از رطب شيره ي جان پرورش
هر که ز نخلش رطبي نوش کرد
نور صفا در دل او جوش کرد
يک طرفش تربت ابن زبير
پر زده نورش به حوالي چو طير
لوحه ي آن تربت عنبر سرشت
سنبل مشکين رياض بهشت
گرچه بود رنگ سياهي بر او
تافته انوار الهي بر او
هست در آن عرصه زهمسايگان
شيخ سماعيل که از شيروان
آمده چون شير ژيان در خروش
با دل پر جوش و زبان خموش
سوي حريم حرم کردگار
يافته در ساحت اين عرصه بار
مقبره ي خواجه فضيل عياض
روضه اي آمد ز بهشت آن رياض
قرص قمر شمسه ي ايوان او
سر به فلک بر زده بنيان او
هر که بدانجا ره و رو يافته
فيض دل از درگه او يافته
يک طرفش از ره صدق و صفا
گشته حريم حرم مصطفي
مقبره ي پاک خديجه در او
نور و صفا داده نتيجه در او
چند قدم باز فروتر از آن
گشته زروي شرف آنجا عيان
قبر امامي که قشيريش نام
هست در آفاق بر خاص و عام
هست در آن مقبره شخصي دگر
کآمده زو دور به رقصي دگر
گشته به دوران لقبش يافعي
مذهب او در روش شافعي
موضع ديگر بودش کاندر آن
تربت سفيان عيينه عيان
شمع صفت نور فشان آمده
ساحتش از خلد نشان آمده
—————-
[ميدان معلي]
فصحت اين ساحت با زيب و فر
وسعت اين عرصه ي دولت اثر
هست زيارتگه اعيان بسي
ليک نهان از نظر هر کسي
هر کس ازين قوم نيابد نظر
هر نظر از فيض نيابد اثر
زاغ وشي کز روش روزگار
بر طرف باغ نمايد گذار
تا نه چو بلبل جگرش خون شود
بهره ور از طلعت گل چون شود
زانکه مهالست که يابد سراغ
ديده ي اعمي بفروزد چراغ
ورنه قبور کبرا از شرف
هر طرف از روي ادب بسته صف
هر که ز آفاق نظر تافته
در رهشان فيض بصر يافته
جمله درين امکنه آسوده اند
روي به راه کرمش سوده اند
خيز که ميدان معلاست اين
هر طرفش رخش طلب زير زين
بو که شوي فارس ميدان او
گشته چو گو در خم چوگان او
هست در اخبار که روز پسين
کآمده از حق لقبش يوم دين
ارض معلا و زمين بقيع
کآمده اند از ره معني رفيع
هر دو ملاقي و ملاحق شوند
با تبع و خيل و علايق شوند
در طيران تا به فضاي بهشت
طوف نمايان به هواي بهشت
گوش نهاده به پيام سروش
چشم به راه و دل و جان در خروش
منتظر رحمت پروردگار
خاطر شاد و دل اميدوار
تا که از آنجا که عنايات اوست
رحمت بي حد و نهايات اوست
گه ز حضيض آيد و گاهي زاوج
بحر عنايات الهي به موج
حکم شود کآنچه ز پير و جوان
باشد از اموات در ايشان نهان
تا بفشانند هزاران هزار
همچو شکوفه ز نسيم بهار
هر که در آنجا شده مدفون تنش
گلشن فردوس شود مسکنش
پير و جوان آمده همسال هم
مانده در حد جواني قدم
تخت نشين گشته به خلد برين
گشته ز خيل خدمش حور عين
چون دلشان طالب محفل شده
بي سخن آن خشت چو محمل شده
سبزه ي نورسته به بزم نشاط
ز اطلس و سنجاب فکنده بساط
از پي بزم طرب افزايشان
سدره شده بر صفت سايه بان
ساقي ايشان شده غلمان و حور
گشته قدح پر زشراب طهور
شاد و خوشان گشته زرب جليل
جرعه کشان از عسل و سلسبيل
رغبتشان چون به کباب آمده
مرغ مسمي به شتاب آمده
جمله مشرف به نعيم بهشت
زنده ي جاويد مقيم بهشت
مانده قدم راسخ و ثابت در آن
خالد و جاويد به باغ جنان
اين همه اعزاز و کرامت ترا
از کرمش روز قيامت ترا
از پي آنست که در راه دوست
آمده چون مغز بروني ز پوست
اي دل اگر ترک علايق کني
در ره او خدمت لايق کني
يک قدم از خويش فراتر نهي
در قدم پيشروان سر نهي
هر چه علانيه و پنهان کني
در همه تبعيت ايشان کني
صيقلي آينه ي دل شوي
در ره دين سالک کامل شوي
ره به سر کوي عبادت بري
گوي ز ميدان سعادت بري
هست ترا وسعت کسب همه
به که شوي واقف گرگ و رمه
چيست رمه کثرت تقوي ترا
راست روي در ره مولي ترا
گر که پي قصد تو دين لعين
کرده به صد وسوسه هر سو کمين
چون رمه ات را به جهان سترگ
نيست امان زآفت دندان گرگ
جز به شباني دل هوشيار
کو بود از زهد و ورع کامگار
چون پي حفظ رمه روزان شبان
حاضر و بي خواب نشيند شبان
سر ز گريبان هوس کن برون
عمر به غفلت گذراندي کنون
يک دو سه روزي به شباني گذار
زآفت گرگ اين رمه را پاس دار
در تو چو رشد از حد و عداست بيش
حيف که ضايع کني اوقات خويش
—————-
تعريف جبل نور و تمثال آن
باز به ميلي ز معلاست دور
سر زده بر چرخ برين کوه نور
از گهرش لعل بدخشان به تاب
در کمرش قرص مه و آفتاب
محو کند ريگ وي از فرط نور
قصه ي موسي و تجلي و طور
لعل اگر شد به بدخشان مقيم
معتکف او شده دري يتيم
آن در يک دانه بسي سال و ماه
کرده چو ياقوت در آن جايگاه
قله ي آن کوه که اوج هماست
پيشکش ساحت غار حراست
زاويه ي حضرت مولي است اين
مهبط انوار تجلي است اين
طلعت جبريل نديده رسول
کرده در آن غار به ناگه نزول
بر سر شمع رخش از افتخار
روح قدس آمده پروانه وار
سينه ي پاکش چو قمر کرده شق
شسته در آن غار به انوار حق
گوهر تحقيق به عالم نبود
او در گنجينه ي معني گشود
از صدفش ريخت در شبچراغ
داد جهان را ز کواکب فراغ
هر که در آن همچو شقايق دميد
راست به معراج حقايق رسيد
در حرم مکه ز روي کلام
بر حسب صورت و معني تمام
از طرف مشرق و سوي شمال
آنچه ز بازار و بيوت و جبال
بود نمايان و مرا داد روي
از ره معني و صور مو به موي
آنچه در انديشه مرا نقش بست
شرح نمودم به طريقي که هست
—————-
تعريف امکنه اي که بر جانب مغرب و جنوب مکه است
اي دل از آن وصف نمودي فراغ
از پي وصف دگرآ در سراغ
بر طرف مغربش افکن گذر
کرده به هر سو ز تعجب نظر
از سر بازار سويقه درآي
هر طرف از بهر تماشا گراي
کوي به کويش وجب اندر وجب
مي رو و مي بين عجب اندر عجب
هر طرفش سر به فلک منظري
برده به رفعت سبق از ديگري
بر جبل سبعه نباتش برآي
رو به سوي قبله توجه نماي
تا شودت حاصل از آن شمع نور
حالت موسي و تجلي و طور
—————-
تعريف اماکن متبرکه اي که در جانب باب شبيکه است
چون کني از باب شبيکه گذار
دست پي فاتحه خواندن برآر
ارض شبيکه که به جان پروريد
داد ردا حضرت و آن را خريد
وقف غريبان و فرو مانده ها
کردش از اخلاص به راه خدا
هست در آن امکنه اندوخته
سينه ي بريان و دلي سوخته
بوي دلي سوخته از آن مقام
مي شنود هر که ندارد زکام
حوض يماني که در آن منزل است
روشن و پاکيزه و صافي دل است
آب از آن برده عقيق يمن
روي به آن شسته اويس قرن
صاف دلي باشدش از حد به در
راز درون جمله نهد در نظر
مولد صديق به سوي حرم
زين دو قريب است به چندين قدم
کرده در آن نور الهي مقام
رحمت حق ريخته از در و بام
هر طرفش روزني از کوي صدق
مي دمد از بام و درش بوي صدق
—————-
ذکر برکه ي ماجد و عمارت آن
برکه ي ماجد که سپهر کبود
بر سر آن آب حبابي نمود
باغچه اي کش به حوالي بود
خرم از آن آب زلالي بود
چون نمش از باغچه سر بر زده
لاله و ريحان ز گلش سر زده
تازه و تر برکه و بستان به هم
چشمه ي خضر است و رياض ارم
—————-
کوه قدمگاه نبي صلي الله عليه و سلم
رو به قدمگاه نبي بي درنگ
وز کف آن پاي نشان بين به سنگ
ديده به نقش کف آن پا بساي
منظره ي ديده منور نماي
—————-
ذکر جبل ثور
[زد جبل ثور بر افلاک سر
فرسخ ديگر ز حرم دورتر
آمده در غايت فر و شکوه
نيست معظم تر از آن کوه کوه
سايه فکندست به چرخ رفيع
گشته برو تنگ جهان رفيع
پاي نبي چون به سر آن رسيد
فرق وي از فخر به کيوان رسيد
سنگ وي از لعل و گهر بهترست
زانکه نظر کرده ي پيغمبر است
سنگ که افتاده در آن بيستون
گشته ز رشک جگرش لعل خون
هست در آن کوه يکي غار تنگ
طاق درين گنبد فيروزه رنگ
چون نبي از مکه سفر کرده است
وز همگي قطع نظر کرده است
رفته در آن کوه به امر خداي
کرده دو شب جاي در آن تنگناي
بوده به همراهي آن نامدار
«ثاني اثنين» در آن يار غار
تافته زانجا به مدينه عنان
هجرت از آن گشته به عالم عيان
هر که زيارت کند آن غار را
پيش برد از همه کس کار را
هست قدمگاه رسول خدا
شايد اگر جان کني آنجا فدا]
—————-
ذکر رسيدن موسم حج و رفتن به عرفات
اي شده ات کوي وفا معتکف
معتکف او تو زروي شرف
مژده ترا باد که موسم رسيد
صبح وصال از شب هجران دميد
هشتم ذي الحجه شد اي ساربان
ناقه به رقص آر و حدي بر زبان
راه حدي را به زبان سازده
ناقه به رقص آور و پرواز ده
مهلت ايام تعلل نماند
فرصت و هنگام تغافل نماند
مي رود از حد الم انتظار
منتظران را پي ديدار يار
منتظرند اهل نظر سال و ماه
واله و حيران زپي يک نگاه
خطبه ادا کرد خطيب انام
زلزله افکند به بيت الحرام
فرش زمينها همه بر پاي شد
پاي ستونها همه از جاي شد
آب شده مضطرب و شوقناک
سبزه برآورده سر از جيب خاک
سوز دل آتش زده در هر نهاد
آمده در رقص به هم خاک و باد
ناقه سراسيمه شده کف زنان
کنده ز کف راکب خود را عنان
بي خبر از ره چه بلند و چه پست
سر به بيابان زده چون فيل مست
شوق حج آتش زده در ماه و مهر
گرم شده زو طبقات سپهر
در حرکت ريگ روان همچو آب
موج زنان هر طرف از وي سراب
کثرت کوهش چه بلند و چه پست
آمده در رقص چو فيلان مست
دشت و در از کثرت مردم به دهر
موج زنان آمده مانند بحر
بس که به دريا شده کشتي به جوش
روي بحار آمده زان تخته پوش
تري و خشکي شده يکسان به هم
ترک دويي کرده و چو دو عدم
داده چه پير و چه جوان دل زدست
رفته عنان از کف هشيار و مست
هيچ يکي را خبر از خويش ني
فرق ميان شه و درويش ني
مرده بر آورده سر از جيب خاک
بر صفت لاله کفن چاک چاک
زنده به راه طلب از انس و جان
طاير روح از قفس تن پران
نعره زنان بي سر و پا مي روند
هيچ ندانند کجا مي روند
جمله سراسيمه و بي پا و سر
گشته چو مجنون و زمجنون بتر
اين چه گيا بود که در خم فکند
شور عجب در دل مردم فکند
خلق جهان چه عرب و چه عجم
بيخود و مست آمده زان جام جم
—————-
ذکر قبل از حج نيت احرام نمودن و تا هنگام حج محرم بودن
اي بري از قيد سياه و سفيد
معتکف خلوت بيم و اميد
اي ز ره خوف و رجا دل دو نيم
آمده در گوشه ي وحدت مقيم
کرده دل از قيد علايق سوا
يافته در حلقه ي تجريد جا
آمده در کوي غمش منزوي
دار به لطف و کرمش دل قوي
در طلب دوست زهر دسترس
کرده زجان ترک هوي و هوس
شام فراقت که فزودي ملال
گشت مبدل به صباح وصال
عاشر ذي الحجه به هشتم رسيد
امر رياضت به تنعم کشيد
کرد خلايق ز ره ازدحام
نيت احرام به بيت الحرام
تو شده اي محرم حج قبل از اين
مانده احرام تو ثابت چنين
آمده از راه وفا ماه و سال
محرم محرم به حريم وصال
خوش دو سه روزي به سر آورده اي
نخل سعادت به بر آورده اي
وقت شد اکنون که به موقف روي
واقف اسرار معارف شوي
جمله حريفان همه زين بزمگاه
روي نهادند زهر سو به راه
روي به راه از همه سو هر گروه
هودجي آراسته با صد شکوه
هودج ليلي است مگر در ميان
کين همه مردم شده مجنون آن
دشت ز مجنون پر و ليلي به حي
جمله شده واله و حيران وي
—————-
آمدن از مکه به سوي مني
اي شده در راه حج از رهروان
چون که رسيدي به مني اين بخوان
—————-
اللهم هذا مني فامنن علي بما مننت به علي اوليائک و أهل طاعتک
اي به سر کوي مني ناقه ران
وز ره سنت شده ادعيه خوان
بار فرو گير که تن در عناست
ناقه بخسبان که زمين مني است
باعث بيتوتيت اين مقام
فعل رسول است عليه السلام
صبر نما امشب و فردا دگر
تازه کن از آب شتر را جگر
هست فرود آمدن قافله
از پي تيمار خود و راحله
تقويتي کن بدن از روز پيش
روز دگر کس نکند فکر خويش
—————-
اشارت به رفتن از مني به مزدلفه
ترويه آخر شد و شب در رسيد
خازن صبح است که دارد کليد
قد طلع الصبح وهب الشمال
اقترب الوقت أنيخوا الجمال
بار ببنديد که فرصت نماند
تيز برانيد که مهلت نماند
خلق همه راحله ها کرده تيز
همچو سپاهي که فتد در گريز
روي به سوي عرفاتست ازين
وزالم بعد نجاتست ازين
اين عرفاتست و سر کوي حق
هست گريز همه با سوي حق
—————-
از مني آمدن به مزدلفه
فرسخي از کوي مني دورتر
مزدلفه روي نمايد دگر
هر که نهد پاي در آن سرزمين
تنگ کشد در بر خود حور عين
چون به سوادش گذر افتد ترا
از ره تعظيم بخوان اين دعا
—————-
اللهم هذا مزدلفة جمعت فيها ألسنة مختلفة نسألک حوائج مؤتلفة فاجعلني ممن دعاک فاستجبت له و توکل عليک فکفيته
—————-
توجه به اراضي عرفات
فرسخي از مزدلفه بيش و کم
هست زميني به فضاي عدم
عرض وي از سينه ي حجاج بيش
هر که درو مشتغل کار خويش
ليک برونست ز ارض حرام
هست در آن قافله ها را مقام
از ره اخلاص در آن سرزمين
پاي ز سر کرده درآ و ببين
يک طرف او زقوافل خيام
دوخته در کسوت مصري تمام
محمل پرداخته با زيب و فر
بر سرش افراخته چتر قمر
يک طرفش مجمع شامي تمام
زينتشان ز اطلس و ديباي شام
محمل مشکين دگر در ميان
بر سرش از صفحه ي خور سايبان
از بر هر قافله حوضي دگر
زآب حيات آمده سر تا به سر
ليک مپندار به ظاهر در آن
کآب زلال است و جواهر در آن
چشمه اش از پاي جبل سر زده
آب سر از عين صفا بر زده
آن جبلي کش عرفاتست نام
هست فروتر ز جبلها تمام
پر بود از رحمت حق دامنش
انس و ملک جمع به پيرامنش
سايه ي او در عرصات جنان
مي دهد از ظل الهي نشان
گرچه به صورت زجبال اصغر است
ليک به معني ز همه برتر است
—————-
ذکر چهار ميل که حدود موقف عرفات است
در عرفات از ره عز و شرف
انس و ملک هر طرفي بسته صف
آمده در عرصه ي وي چار ميل
حد مواقف همه بي قال و قيل
ليکن از آن چار نشان سعيد
دو است قريب جبل و دو بعيد
ساخته جبريل امين از قدم
بهر وقوف عرفاتش علم
حد زميني که به موقف سزاست
بهر وقوف آمدن آنجا رواست
ليک به قول حنفي مذهبان
حد وقوفست دو ميل ميان
آنکه قريب جبل رحمت است
فعل وقوفش ز تو بي علت است
ليک بر شافعيان بي قصور
هست مواقف همه نزديک و دور
مسجد نمره است در آن سرزمين
وادي عرنه است به مسجد قرين
بهر وقوف اين دو محل خوب نيست
فعل وقوفش ز تو محسوب نيست
ليک به تبعيت فعل رسول
به که به مسجد کني اول نزول
—————-
آمدن از راه به مسجد ابراهيم
ناقه به سوي در مسجد بران
بر اثر ناقه ي پيغمبران
وقت زوالست فرو گير بار
داخل مسجد شو و سنت گزار
خلق در آن جمع به پهلوي هم
انس گرفته همه بر بوي هم
منتظر آنکه به جمع و به قصر
جمع گزارند به هم ظهر و عصر
خطبه کند بر سر منبر خطيب
راست چو از شاخ شجر عندليب
نغمه ي داودي و سوز درون
ديده و دل هر دو کند غرق خون
چون که به هم جمع شود ساز و سوز
آن کند آن کآتش آتش فروز
خيز که شد وقت دعا را محل
ناقه روان ساز به پاي جبل
چون که نظر بر جبل افتد ترا
از ره اخلاص بخوان اين دعا
اللهم اجعلها خير غدوة غدوتها و أقربها من رضوانک و أبعدها من سخطک اللهم اليک توجهت و اياک استعنت و عليک اعتمدت و وجهک الکريم أردت فاجعلني ممن يباهي اليوم بمن هو خير مني
—————-
هيچ مکان نيست چو پاي جبل
بهر فرود آمدنت را محل
سعي نما گرچه بود ازدحام
بر طرف مشرقش آور مقام
کان محل از جمله محال افضل است
بهر وقوف از همه جا اکمل است
زانکه در آن دامنه ي پر شکوه
وقت دعا روي چو آري به کوه
دست برآورده به صدق و صفا
رو به سوي قبله نمايي دعا
—————-
تعريف کثرت و ازدحام خواص و عوام
اين عرفاتست فراغت کجاست
هر کسي امروز به خود مبتلاست
که به که امروز تواند شدن
جان نکند فکر صلاح بدن
زانکه به دشت و جبل از هر گروه
ريخته چون ريگ به هم کوه کوه
خلق فتاده همه بر روي هم
پهلويشان رفته به پهلوي هم
از جبل و دشت وي آثار ني
هيچ به جز خلق نمودار ني
دامنش از خيل شتر فوج فوج
گشته چو دريا که درآيد به موج
بهر چرا ناقه مبر سوي دشت
باش که امشب شد و فردا گذشت
محنت امروز سعادتده است
تنگي اين وقت زوسعت به است
دشت چنان کوه چنين ره به ره
راهروان پر شده تا چاشتگه
گشته به هم جمع خلايق همه
بي خبر از قيد علايق همه
جمله سراسيمه و حيران و مست
رو به حق آورده و بگشوده دست
دست دعايست که بر آسمان
داشته هر سوي زمين و زمان
دست تهي پاي تهي سر تهي
کوه و زمين جمله تهي در تهي
زين همه يکبار برآيد نفور
خاست قيامت مگر و نفخ صور
نعره ي يا رب ز فلک در گذشت
اشک روان سر زد و از سر گذشت
دل به درون گرم چو خورشيد شد
رعشه ي تن بر نهج بيد شد
شيوه ي شيون به فلک راه يافت
تنگي دل دستگه آه يافت
گشت فلک زخمگه تير آه
رحمت حق ريخت از آن جايگاه
سوز درون بين که به هر ياربي
سوخته بر چرخ برين کوکبي
گريه ي يک کودک حلوا فروش
بحر سخا و کرم آرد به جوش
جمع به هم آمده انس و ملک
پر زفغان کرده روان فلک
روز چنين آتش دلهاي زار
جوش بر آورده ز ششصد هزار
از نم درياي کرم کوه کوه
فيض خدا ريخته بر اين گروه
کرده يکي تکيه به طاعات خويش
وان دگري صدق و صفا برده پيش
بر زده هر قوم ز جيبي سري
آمده هر يک به ديار از دري
گشته مواجه پي کسب نظر
هر يک از اين قوم به وجهي دگر
يا رب ازين سلسله من کيستم
بر سر اين کوي پي چيستم
گم شده اي بر سر راه آمده
غرقه ي درياي گناه آمده
آمده شرمنده ز اطوار خويش
منفعل از شيوه و کردار پيش
با دل و جان الم اندوخته
چشم به راه کرمت دوخته
تا به طفيل يکي از محرمان
بخشيم از کشمکش قهر، امان!
—————-
ذکر غضب کردن علي علیه السلام بر سائل
شير خدا بحر سخا کان جود
قطب زمين اختر برج وجود
روز چنين بود که شد در غضب
چون که ازو کرد گدائي طلب
در عرفات و طلب از غير دوست؟
کوري بخت است و سياهي روست!
هر که درين بزم بود زان قبيل
هست درو نشأه ي «ضل السبيل»
رحمت حق است کران تا کران
چون طلبد سائلي از ديگران؟
—————-
در بيان سبکباري از گناه
هر که درين وقت بدانجا رسيد
بار دگر گشته به عالم پديد
بار گناه از همه کس لخت لخت
ريخته چون برگ ز شاخ درخت
گرمي اين کوهه ي اکسير اثر
نقد وجود همه را کرده زر
دردي تن رفته به پالودگي
گشته قدح پاک ز آلودگي
ظلمت زنگ از رخ آيينه رفت
از ته دل محنت ديرينه رفت
تيرگي شب به سحرگه رسيد
گرد افق صبح سعادت دميد
ماه برون آمد از ابر سياه
گشت شب تيره ازو چاشتگاه
زنگ خسوف از رخ مه دور گشت
سر به سر از پرتو او نور گشت
پرده ي مانع ز نظر چاک شد
چشم جهان بين ز سبل پاک شد
باد صبا برد حجاب از ميان
بر همه شد شاهد معني عيان
گفت پيمبر که: بود شرک راه
هر که بر اين است که ماندش گناه
—————-
در صفت مطبخ آدم عليه السلام و گنبد بالاي جبل
مطبخ آدم به شمال جبل
گشته سکون فقرا را محل
گاه در آن سر زده دود جگر
دوده صفت گشته سيه بام و در
گاه در آن شعله زده برق آه
کرده طلوع از شب تاريک ماه
نور گهي شعله زده گاه برق
سايه فکنده فقرا را به فرق
ساز در آن خانه به حرمت مقام
نغمه سرا شو به صلاة و سلام
ليک درين پايه ممان در گرو
بهر زيارت قدمي پيش رو
بر سر کوه آي ز روي فراغ
تا شودت خلوت دل را چراغ
قبه که بر قله ي کوه آمده
نورفشان چون مه خرگه زده
هست عيان در نظر اهل دين
گنبد ياقوت و سپهر برين
رفته بر آن کوه خطيب از نياز
يافته بر اهل وقوف امتياز
دست بر آورده براي دعا
کرده مناجات به صدق و صفا
گشته هويدا بر اهل حضور
قصه ي موسي و تجلي و طور
—————-
در مراجعت از زمين عرفات
خلق همه بار گنه ريخته
راحله از جاي برانگيخته
گشته سبکبار زبار گناه
روز سرشوق نهاده به راه
چون که سبکبار شود راحله
زود به منزل برسد قافله
بهترش آنست که من بعد شام
خلق در آيند به ارض حرام
باز چه شامي است که گيسوي دوست
از سبب نسبت او مشکبوست
کوکب اقبال ازو شد پديد
شام چنين به بود از روز عيد
مشتري و زهره به تابندگي
دارد ازو خلعت فرخندگي
مشک خطا غاليه سا گشت ازو
گشته ازو باد صبا مشکبو
اين غم غربت برد از دل به در
شام غريبان دگر است اين دگر
راهروان را به زمان چنين
پاي نيايد ز فرح بر زمين
از عرصات آنکه به باغ جنان
روي نهد چون نشود شادمان
—————-
رسيدن به مزدلفه از عرفات
خلق جهان از عرب و از عجم
با لب خندان دل فارغ ز غم
جمله سوي مزدلفه رو نهند
برخس آن باديه پهلو نهند
چون گذر افتد به زمينش ترا
به که بخواني به نياز اين دعا
—————-
اللهم عذا مزدلفة جمعت فيها السنة مختلفة نسألک حوائج مؤتلفة فاجعلني ممن دعاک فاستجبت له و توکل عليک فکفيته
چون که نمودي به دعا اهتمام
بر طرف مسجدش آور مقام
بار فرو گير در آن مرحله
ساز سبکبار چو خود راحله
هر که بود مقبل و بيدار بخت
افکند آنجا ز پي خواب رخت
خواب که ديده است که غفلت برد
صحت روح آرد و علت برد
فصحت آن پاک ز آلايش است
موضع بيتوتت و آسايش است
امر به بيتوتيت اين مقام
از پي الحاح دليل تمام
ديده ي آن بخت که نغنوده بود
کرد مدد طالع و آنجا غنود
در ته پهلوي تو آن خار زبر
به بود از بستر سنجاب و کبر
هر جهتش را زيمين و يسار
منشأ و منبع ز يکي چشمه سار
کش به جهان آب حيات است نام
يک دم ازو نوش و بزي مستدام
ور دهدت دست وضويي بيار
غسل کن از روي صفا زان بيار
چون که شدي پاک ز آلودگي
از پي پاکي بود آسودگي
در عرفات امر به بخشايش است
از پي بخشش همه آسايش است
به که در آن شب به شمار آوري
ريزه ي سنگي که به کار آوري
ريزه ي آن سنگ که تسبيح گوست
در کفت ار نشنوي از ذکر دوست
در تو قصور است که اين گوش نيست
ورنه وي از زمزمه خاموش نيست
—————-
تعريف کثرت و ازدحام قوافل در موقف مشعر الحرام
مزدلفه است اين و همان سرزمين
کآمده روز نهمت ره برين
ليک زاعزاز و شرف در نظر
گشته نمودار به رنگي دگر
قافله اي کش عرفاتست تنگ
کرده درين مرحله امشب درنگ
گوهر وي را صدف امشب بود
اختر وي را شرف امشب بود
مصري و شامي ز کمال شرف
صف زده بر گرد وي از هر طرف
عرصه ي اين دشت درين شب تمام
در نظر از کثرت رنگين خيام
وزگل و از لاله ي شمع و چراغ
گشته چمن در چمن و باغ باغ
وز اثر طالع و امداد بخت
بس که نهادند در آن عرصه رخت
يک وجب از روي زمين وا نماند
پاي نهادن به زمين جا نماند
هر که زمنزل به مهمي شتافت
باز به سر منزل خود ره نيافت
هر که شد امشب ز رفيقان جدا
روز دگر يابدشان در مني
کثرت مردم به مقامي رسيد
کآمدشان جاي مکان ناپديد
تا سحر القصه درين کوهسار
هر طرف استاده شتر زير بار
—————-
در اشارت به وقوف مشعر الحرام
صبح شد اي عارف شب زنده دار
خيز و به تجديد وضويي بيار
مرغ سحر زمزمه آغاز کرد
با وي ازين پرده هم آواز گرد
لب بگشا از پي حمد و ثنا
وقت وقوف است و محل دعا
سر بسر مزدلفه موقف است
هر که شعور است درو واقف است
وان جبلي را که به موقف درست
نام زاهل نظرش مشعرست
هست وقوف دويمين سوي او
قيد توقف همه را کوي او
صبحدم آور به وقوفش قيام
تا که شود صبح تو روشن تمام
حين وقوف از سر صدق تمام
ناظر مشعر شده گوي اين کلام
—————-
اللهم بحق المشعر الحرام و البيت الحرام و الشهر الحرام و الرکن و المقام بلغ روح محمد صلي الله عليه و سلم منا التحية و السلام و أدخلنا دارالسلام يا ذا الجلال و الاکرام
—————-
ذکر بهجت و سرور اتمام اين شام سعيد و تهنيت ظهور و اقدام ايام عيد
اي به وقوفين نموده قيام
کرده حج از روي وقوف تمام
صبحک الله صباح السعيد
بر همه ميمون بود اين صبح عيد
اين چه صباح است که ششصد هزار
بنده شد آزاد صغار و کبار
غره ي اين صبح سعادت قرين
خنگ فلک را شده نور جبين
پيشتر از صبح نسيم سحر
داده زفرخندگي او خبر
وه چه شب است اين که به روز آمده
روزت ازو نور فروز آمده
خيز که خورشيد علم برکشيد
خلق چو انجم همه شد ناپديد
کس نکشد بهر کسي انتظار
شوق مني برده زکفها مهار
بانگ نفير آمد و محمل گذشت
کوه به جا ماند در اين پهن دشت
—————-
اشارت به رفتن به سوي مني
اي که ز راه شرف و افتخار
آمده بر پختي بختي سوار
سوي مني ران و کرامت ببين
گرمي بازار قيامت ببين
بس که بود نعره و جوش و خروش
کر شود از غلغله ي چرخ گوش
خرمي و شادي و عيش و نشاط
بر در هر خانه فکنده بساط
از طرفي چيده قماش فرنگ
همچو فلک بر سر هم تنگ تنگ
وز طرفي اطلس و ديباي چين
زير قدم فرش به روي زمين
گوش پر از نعره ي گوهر فروش
همچو گهر کآمده آويز گوش
بس که به هم ريخته هميان زر
گشته دکانهاي مني کان زر
اشرفي سرخ که آتش وش است
گرمي بازارش از آن آتش است
رومي و هنديست که با يکدگر
کرده مواسات چو شير و شکر
طنطنه ي جامه ي مصري مبين
دست نگه دار از آن آستين
کيسه برانند درين رهگذر
هر که تهي کيسه تر آسوده تر
هست به هر گوشه ز وارستگان
فارغ و آسوده ز سود و زيان
از دل ايشان شده بازار گرم
آيدشان از در و ديوار شرم
رونق اين گرمي بازار کو
جنس ثمين است خريدار کو
قرب دو صد گام ز سوي مني
مسجد خيف است و صفا در صفا
خلق در آن عرصه به افغان زار
گشته فزون جمع ز چندين هزار
خشت به خشتش همه عنبر سرشت
وسعت آن فصحت صحن بهشت
از پي فراشي آن ابر و باد
مي رسد از چرخ به هر بامداد
کوه عجيبي است به مسجد قريب
در نظر اهل بصر بس مهيب
هست يکي غار در آن کز صفات
آمده مشهور به «والمرسلات»
در عقب سوق مني بر شمال
سر زده کوهي است در اوج جلال
دامن آن کوه زرب جليل
آمده قربانگه ابن خليل
—————-
در بيان رمي جمرة العقبة
چون به سر کوي مني بگذري
بر سر بازار گذار آوري
ناظر افعال که و مه مباش
بهر تفرج متوجه مباش
شغل کسانست برون از حساب
رو تو سوي جمره ي اول شتاب
آنکه بود بر عقبه پاي او
بر سر کوه آمده مأواي او
مرتد ملعون و شرير رجيم
رانده ي درگاه عليم حکيم
رهزن اخلاص تو در راه دين
دين ترا گشته عدو مبين
به که زبازار مني بي درنگ
ناشده دل بسته به هر بوي و رنگ
درصدد جنگ روي سوي او
دامن پر سنگ روي سوي او
از صف آن معرکه يادي کني
سنگ برآورده جهادي کني
قوم که شمشير غزا مي زنند
نعره ي تکبير فنا مي زنند
از پي هر سنگ تو نيز آن چنان
نعره ي تکبير بر آور زجان
هفت کرت سنگ بر آن ميل زن
لطمه به رخسار عزازيل زن
—————-
در بيان سبب رمي جمار
روزي ازين پيش به بس ماه و سال
از پي امر احد ذوالجلال
بسته خليل از پي قربان پسر
کآمده شيطان لعينش به سر
درصدد وسوسه ي خاطرش
وز پي منع عمل نادرش
شد چو خليل آگه از اقوال او
برد ره از قول بر احوال او
سنگ برو کرد حوالت خليل
شد متوجه پي امر جليل
چون پسر افکند به سوي پدر
گوشه ي چشمي به وداع نظر
ذابح خود ديد پدر را صريح
سر نکشيد از قدمش چون ذبيح
وز سر اخلاص چو بودش گذار
در ره عشق از پي ديدار يار
چون هوس ترک سرخويش داشت
گردن تسليم و رضا پيش داشت
کز پي امر احد ذوالجلال
از سر اخلاص رود امتثال
تيغ چو آورد به حلقش خليل
آمدش از حضرت حق جبرئيل
فديه رسانيد ز حي قديم
قول «فديناه بذبح عظيم»
بهر فدا کبش بهشتش رسيد
کز گل و ريحان بهشتي چريد
از پي آن قصه به دوران ازو
مانده اين سنت قربان ازو
بوده چو از روي يقين نيتش
خيز تو نيز از پي تبعيتش
تا که عزازيل شود منهرب
رمي نما اول و قربان عقب
—————-
ذکر قرباني کردن
کوش پس از رمي که قربان کني
هر چه کني کوش که با جان کني
تيغ وفا بر گلوي جان بنه
گردن تسليم به فرمان بنه
دست چه باشد که ازو خون چکد
خون بود آن کز دل محزون چکد
جان که نه قرباني جانان بود
جيفه ي تن بهتر از آن جان بود
ساحت اين عرصه که عرض مني است
سر به سر اين دشت فنا در فنا است
کشته درو بي حد و قربان بسي
گشته به خون تيغ به کف هر کسي
هر که نشد کشته به شمشير دوست
لاشه ي مردار به از جان اوست
سرخي خو آيت صنع الله است
کشته شو آنجاي که قربانگه است
آن همه جوينده که آنجا درند
جان بفروشند و غم دل خرند
يک طرفش آمده خونها به جوش
يک طرفش جوشش کالا فروش
هر کسي از همت والاي خويش
سود برد در خور کالاي خويش
—————-
ذکر سر تراشيدن
سر مکش از تيغ و فرود آر سر
کرده ز سر قيد علايق به در
گر سر موئي است علايق ترا
نيست يکي سجده ي لايق ترا
رو سر تسليم و رضا پيش گير
در ره دين ترک سر خويش گير
سر بتراش ار چه که مو اندکي است
اندک و بسيار درين ره يکي است
زندگي از سر دگر آغاز کن
از بدن خويش کفن باز کن
جامه ي خود بازستان از گرو
جامه ي نو، روزي نو، روز نو
بر تو شد اکنون همه چيزي حلال
غير دخولي که کني با حلال
—————-
طريق فديه دادن
بر تو فدا گر شده لازم بده
عقده گشايي کن و بگشا گره
سبعه نگر باز که سيار شد
يک به يک ارکان همه در کار شد
هفت فقير آور و يک گوسفند
قطع کن از يکدگرش بندبند
قسم کنش بر سر آن هفت کس
گر بودت از پي آن دسترس
ورنه کنش ذبح و به ايشان سپار
پس به تساوي دهشان اختيار
—————-
ذکر طواف افاضه
اي که به مقصود پي آورده اي
ره به سر کوي يقين برده اي
شام ترا صبح سعادت دميد
بر تو مبارک بود اين صبح عيد
عاشر ذي الحجه به آن رهنمون
شد که زاحرام حج آيي برون
اي که به ميقات گذارت فتاد
دولت احرام حچت دست داد
از کرم خالق اکبر ترا
گشت وقوفين ميسر ترا
رمي تو حاصل شده با ذبح و حلق
وز گرو منع بر آورده دلق
برده سوي مقصد مقصود راه
آمده محرم به حريم اله
خيز و ببين صحن مني روز نحر
دم به دم از خون فدا گشته بحر
حمد و ثناي احد ذوالجلال
ورد زبان ساز چو داري مجال
در رهش از روي ارادت درآي
سوي حريم حرم او گراي
بين که چه سان جمله خلايق زدل
کرده برون قيد علايق ز دل
از سر تعجيل و ره اضطراب
سوي درش آمده با صد شتاب
جمله بر اطراف حرم گشته جمع
پر زده پروانه صفت گرد شمع
در هوس قامت دلجوي او
طوف کنان گرد سر کوي او
مردم آفاق ز بلغار و روس
جمله شده ناظر آن نوعروس
کرده يکي بوم و بر روم طي
وان دگري آمده از ملک ري
وان دگر از غايت مغرب زمين
وان دگري آمده ز اقصاي چين
وان دگري سوده قدم دير سال
تا که رسيده به حريم وصال
وان دگري در هوس روي او
در طلب سنبل گيسوي او
قطع بيابان و مراحل بسي
طي بوادي و منازل بسي
کرده ولي بخت ندادست دست
وز قدح يأس فتادست مست
مانده به بيغوله ي حرمان اسير
گشته اسير ستم چرخ پير
ناوک هجران به جگر خورده است
زار به راه طلبش مرده است
در پي اين گلبن رضوان اثر
لاله صفت داغ هوس بر جگر
رفته ازين باغ هزاران هزار
برده به دل داغ غمش يادگار
شکر خدا واجب و لازم ترا
کآمده اي بر در دولت سرا
پاي ملامت زده بر سنگ آز
روي نهاده به زمين حجاز
جانب مقصد گذر آورده اي
در رخ مقصود نظر کرده اي
وز کرم بي حد يزدانيت
ختم شد ارکان مسلمانيت
عمره برآوردي و حج نيز هم
پاک شدي از همه ظلم و ستم
مانده ز کار تو طوافي دگر
خيز و کن امروز مصافي دگر
سوي حرم قصد افاضت نماي
در طلب گنج سعادت درآي
روي بنه بوسه بده بر زمين
چشم تحير بگشا و ببين
رو به حرم کرده خلايق همه
گشته حرم باز پر از زمزمه
شعله زده طلعت شماسيش
تازه شده خلعت عباسيش
دامن نازي که به بالا زده
بهر دلي عاشق شيدا زده
وز پي آن بسته کمر تا دگر
جان کند آويزه ي بند کمر
برقع زرکش که فکنده به نو
کرده دل عاشق مسکين گرو
گشته ز خالش دو جهان مشکبو
خم شده چرخ از شکن موي او
گشته همه فاخته او سرو ناز
جمله چو پروانه و او شمع راز
سرو زپا افتد و او استوار
شمع به جا سوزد و او برقرار
سرو گرش گويم از آن رو نکوست
کز سر او روح قدس بذله گوست
شمع اگر اوست درين بزمگاه
روشني اوست ز نور اله
ز آتش او اين همه دلها کباب
او شده مستغني از اين اضطراب
در تک و پو آمده خلق اين چنين
او ز سر ناز مربع نشين
نور الاهش لمعات خود است
خال سياهش حجرالأسود است
بوسه زنند اين همه بر خال او
هيچ دگرگون نشود حال او
دامن او در کف مردم بسي
او نکشد دامن ناز از کسي
بر در او روي تضرع به خاک
در ره او خلق جهاني هلاک
چشم رضا گر نکند بر تو باز
خاصيت حسن غرور است و ناز
حسن غنا آرد و عشق احتياج
هر دو جهان زين دو گرفته رواج
کعبه که در جلوه گري دلرباست
آن نه به رخساره و زلف دوتاست
گر بودش روي ازين سوي نيست
هر بصري مدرک ان روي نيست
تنگ بود حوصله ي چشم سر
چهره ي خوبان دگر است اين دگر
روي نمايد به تو در آن جهان
طايف خود را طلبد زان ميان
روز قيامت که بر آيد نفور
از دل مجروح ز نزديک و دور
روي به محشر نهد آن نوعروس
بادف و مزمار و مغني و کوس
شانه زده گيسو و رخ کرده باز
خاک شده در ره او غنج و ناز
جعد سياهش که رسد تا ميان
بافته از موي سر حاجيان
گونه خورشيد جهانبانيش
گشته ز خونابه ي قربانيش
گوهر هر اشک که بر دامنش
ريخت شده زيور پيراهنش
کرده بخوري عجب از دود آه
کز دل طايف زده سر صبحگاه
با همه زيب آن صنم مهوشان
جلوه کنان دامن عزت کشان
هر که گهي گشته به پيرامنش
دست تمنا زده در دامنش
با همه شان روي به جنت نهد
بر کسي آن نيست که منت نهد
محيي از آن جمله تويي در شمار
دامن گل را چه غم از زخم خار
بهترش آنست که در اين مصاف
سعي نماييم براي طواف
—————-
اشارت به طواف افاضه و سعي
اي به عبادت علم افراخته
کار خود و خلق جهان ساخته
پاي ز سر کرده درآ در مطاف
زانکه بود بر همه فرض اين طواف
چون که شدي طايف بيت الحرام
يافتي از طوف درش احترام
سعي اگر از پيش ترا دست داد
بار دگر باشد از ارکان زياد
ورنه پي سعي به مسعي خرام
تا شود افعال حج اکنون تمام
—————-
رجوع از طواف افاضه به جانب مني
از پي اين سعي و طواف التجا
به که بري باز به کوي مني
تا که در آن منزل گيتي فروز
از عقب اين دو شب آري به روز
چون که شود بعد زوال دگر
دامن پر سنگ بزن بر کمر
بيست و يک سنگ بزن بر سه ميل
سنگ به شيطان زده زين سان خليل
پاي دليل است درين نکته لنگ
خاصه که آيد ز همه سوي سنگ
روز سيم پيشتر از وقت شام
روي بنه جانب بيت الحرام
ورنه گرت شب شود آنجا درنگ
روز دگر باز زوالست و سنگ
—————-
ذکر عمره آوردن بعد از تمامي افعال حج و تصوير مواقيت عمره
چون که ز احرام حج آيي برون
با دلي از فکر ريائي برون
از پي تحليل تعلل مکن
تا به دگر هفته تحمل مکن
شيوه ي افعال نبي گير پيش
رسم عبادت مده از دست خويش
وز پي اتمام حج آور گذر
جانب تنعيم و غنيمت شمر
آنکه لقب عايشه را مسجد است
معبد هر عابده و عابد است
يا بحديبيه که بر مصطفي
عمره شد از منع مخالف قضا
مکه چو در قبضه ي کفار بود
داد شتر فديه و رجعت نمود
آنکه به مقدار ره اندر شمار
دورتر از مکه به فرسخ چهار
در ره جده است به وضع عجيب
از طرف مکه به جده قريب
وادي يي افتاده به دامان کوه
آمده در غايت فر و شکوه
هست چهي در ته وادي عيان
کآمده سيراب بوادي از آن
مسجد افتاده در آن سرزمين
بر لب وادي به بنا سنگ چين
عرصه ي مسجد بود از حل تمام
سجده گهش ليک ز ارض حرام
يا به جعرانه که از کوه نور
هست به مقدار دو فرسنگ دور
آنکه به تحقيق رسول امين
مکه چو شد فتح به اصحاب دين
معتمر آمد به حرم زان مقام
داده زمين را ز قدوم احترام
رود طويلي است جعرانه نام
واسطه ما بين حلال و حرام
يک طرفش را به حرام اتصال
بطن وي از جمله ي ارض حلال
هست در آن رود دو چشمه عيان
کآب خضر آمده از وي نشان
صخره اي افتاده در آن سرزمين
کرده در آن طبخ رسول امين
ارض حلالش پي اهل حضور
آمده از قدر مکان قبور
سبزه ز روي شرف و انبساط
بر سر هر قبر فکنده بساط
سايه ي اشجار فتاده بر آن
گشته نمودار زباغ جنان
هر يک ازينها که شود مقصدت
از پي احرام بود معبدت
چون به يکي زين دو سه آري گذار
داخل مسجد شده سنت گزار
نيت احرام نما بعد از آن
تلبيه گو باش به قلب و لسان
تلبيه گويان به حرم باز گرد
محرم اهل حرم راز گرد
پس به سوي کعبه توجه نماي
در حرم از روي تواضع درآي
طوف کن و سعي چو داري مجال
حلق کن و شو ز موانع حلال
تا به حجت عمره نمايد قران
حج تو افضل شود از ديگران
گر به صفت حج قران نيست اين
ليک به معني کم از آن نيست اين
—————-
در بيان مجاورت مکه
اي که ترا ميل سکون در دلست
اين هوس از روي ادب حاصلست
شيوه ي آداب نگهدار نيک
شو به ادب ساکن اين خاک ليک
آن که رسد دير و برد رخت زود
شوق فزون گردد از آنش که بود
و آن که درين کوي مجاور شود
و زعدد سلک زواهر شود
مي سزد ار زانکه کمال ادب
آورد از شوق به جا روز و شب
نقل چنين است کزين پيشتر
آنکه در ايام امام عمر
از پس حج دره زدي هر کرا
مانده از قافله ي خود جدا
نيست جز اين وجه که بيگاه و گاه
حرمت اين خانه ندارد نگاه
در ره تشکيل تساهل کند
درگه تعجيل تعلل کند
چون به طوافش کشد انديشه راي
شيوه ي آداب نيارد به جاي
گردد از آن آثم و عاصي شود
مبتلي قيد معاصي شود
—————-
در تأسف مسافرت از مکه
رفته ز حد بي ادبي هاي ما
نيست از آن جاي چنين جاي ما
روز جدايي که نبيند کسي
تيره تر است از شب هجران بسي
کس نکند محنت هجر اختيار
مرگ جدايي است ميان دو يار
روز وداعست و فراقش ز پس
ناله برون آي و به فرياد رس
خون گري اي ديده به صد هاي هاي
وقت جداييست از آن خاک پاي
بخت کجا رفت هم آغوشيت
هست کنون وقت سيه پوشيت
دل به مصيبت کشي افتاده طاق
گه زفراق است گه از اشتياق
وقت وداعست و اجل در کمين
خاصه وداع صنمي اين چنين
—————-
ذکر طواف وداع
با خفقان دل و رنج صداع
مي روم اي جان به طواف وداع
اي گل باغ ملکوت الوداع
بوي تو جان را شده قوت، الوداع
جان جهاني و به از جان بسي
قطع ز جان چون کند آسان کسي
اي گل مشکين به نواي عجيب
قطع وصال تو کند عندليب
وصل تو اش سوخت به داغ جگر
تا دگرش هجر چه آرد به سر
دوري من از تو ضروري بود
ورنه که را طاقت دوري بود
روز جدايي که خرابم ز تو
کافرم ار روي بتابم ز تو
—————-
در توجه نمودن به جانب مدينه
باد صبا دامن گل برفشاند
نکهت يثرب به مشامم رساند
فارغ از انديشه ي صوت و ادا
گفت حديثي به زبان وفا
کاي شده پاک از همه آلودگي
دردي تن رفته به پالودگي
داده جلا آينه ي خويش را
ساخته مرهم جگر ريش را
شهد وجود تو مصفا شده
بلکه زهر صافتر اصفي شده
آينه ترسم که برآرد غبار
فرصت امروز غنيمت شمار
پاي تجرد به سر خويش نه
يک قدم از خويش فرا پيش نه
سکه زن آن نقد که آورده اي
ورنه زر آورده و مس برده اي
از زر بي سکه چه خواهي خريد
پيرهن از غصه بخواهي دريد
حج تو هر چند که دين را درست
حج دگر هست کزين اکبر است
رونق فرمان تو بي مهر شاه
کم بود از مرتبه ي پر کاه
مهر کن آن نامه که در روزگار
حجت کار تو شود روز کار
نامه که گردن شکن سروران
مهر وي از خاتم پيغمبران
اي دل ازين نغمه سرايي گذر
ساز بدين نکته، سخن مختصر
پاي ز سر کن به رهش دمبدم
وقت سخن نيست دمست و قدم
بر نشد از آتش شوق تو دود
دير شد آهنگ تو برخيز زود
—————-
لمولانا نورالدين عبدالرحمن الجامي قدس سره
«محمل رحلت ببند اي ساربان کز شوق يار
مي کشد هر دم به رويم قطره هاي خون قطار
زودتر آهنگ ره کن کآرزوي او مرا
برده است از ديده خواب از سينه صبر از دل قرار
قطع اين وادي به ترک اختيار خود توان
مي نهم در قبضه ي حکمش زمام اختيار
اشتر مستم که بيخود مي روم در راه دوست
نيست در بيني مرا جز رشته ي مهرش مهار
[پاي کوبان مي برد شوق جمال او مرا
زير پايم چون حرير و گل بود خارا و خار]
هر کسي بر ناقه بهر تحفه باري مي برد
بار من فاقه است و من زين تحفه هستم زير بار
هر نشان پا که مي بينم ز ناقه در رهش
مي نمايد چهره ي مقصود از آن آينه وار
محمل امشب دير مي چنبد حدي آغاز کن
بينوايان را نواي ديگر از نو ساز کن
يک طرف بانگ حدي يک جانب آواز دراي
از گران جاني بود آن را که ماند دل به جاي
ناقه چون بوي حبيب و منزل او بشنود
گر چه باشد در گراني کوه گردد باد پاي
ليلي اندر حي چو گل بگشاده گويي پيرهن
کز نسيم نجد مي آيد شميم جان فزاي
حال و وجد من فزود از بوي جان افزاي نجد
سوي نجدم اي صبا بهر خدا راهي نماي
منزل جانان و کان لطف و احسانست نجد
آب او خوش خاک او دلکش هوايش دلگشاي
لاله ي صحراي او بر چهره ي گل داغ نه
سبزه ي اطلال او بر جعد سنبل مشکساي
وايه آن دارم که بينم نجد را مأواي خويش
گر نيابم وايه ي خود واي من صد بار واي
نجد مي گويم وز آن قصدم زمين يثرب است
کآفتاب جود و خورشيد کرم را مغرب است
بر کنار دجله ام افتاده دور از خان و مان
وزدو ديده دجله ي خون در کنار من روان
پا برون کي کردمي بر خاک بغداد از رکاب
گر نپيچيدي هواي يثربم زآن سو عنان
حبذا يثرب که تا يکدم کنم آنجا وطن
عمر ما ترک اقامت از وطن کردن توان
مرغ جان را آشيان اصلي است آن اي خداي
ره نما اين مرغ را روزي سوي آن آشيان
خوابگاه حضرتي آمد که گر بودي به فرض
مرقد پاکش چو مهد عيسي اندر آسمان
فرض بودي بر همه بهر زيارت کردنش
صرف کردن عمر را در جستجوي نردبان
مرقد او در زمين پيدا زهي حرمان که من
پا ز سر ناکرده بنشينم ز طوفش يک زمان»
—————-
طلب توفيق در عزيمت اين سفر خجسته اثر
اي دل اگر بخت کند همرهي
عمر درين ره نکند کوتهي
پاي زسر کرده به راه نياز
طي کنم اين منزل دور و دراز
گرچه ره عشق بلا بر بلاست
هر طرفش راه به کوي فناست
آتش موسي است که سر تا به سر
سر ز مغيلان زده در اين گذر
اين ره عشق است نه راه حجاز
زاد وي آن به که کني از نياز
مي رود اين ره به سر کوي دوست
فرصت جان باد که معراج اوست
نقش کف پاي شتر ره به ره
داده نشانها ز مه چارده
طرفه ترا نيست که در راه بدر
روي زمين گشته پر از ماه بدر
بدر که کامل به همه باب شد
منزل خورشيد جهانتاب شد
طيبه که شد مغرب خورشيد جود
زرديش از منزل صفرا نمود
زردي روز آينه ي مغربست
مغرب خورشيد جهان يثربست
هادي بخت ار بنمايد رهم
روي به خاک ره يثرب نهم
تا نشود حاصلم اين آرزو
پا نکشم يک ره ازين جستجو
در عقب منزل معهود خويش
در طلب مقصد مقصود خويش
گشته مرا ورد زبان اين سخن
يافته جا در دل و جان اين سخن
—————-
ليسد غياث الدين عارف
«يا دليل العاشقين بنماي راه وصل يار
زانکه سرگرداني هجرم ز پا افکنده زار
در بيابان طلب تا چند باشم تشنه لب
مردم از رنج و تعب زين تيه حرمانم برآر
داغ حرمان بر جبين و زنا اميدي دل حزين
تا به کي باشم چنين از درد و غم زار و نزار
دست احسان بر مدار از بي سرو پايي چو من
اندرين ره اي که تو بر پختي بختي سوار
گر غباري از رهش ناگه برانگيزد صبا
جا کنم در ديده ي غمديده ي خود سرمه وار
کحل بينايي که مي گويند خاک کوي اوست
نيک ديدم تا به چشمم سرمه گرديد اين غبار
از نسيم صبح جانم تازه گرديد اي صبا
غالبا نزديک شد منزل به صوب کوي يار
مي شود شوقم فزون از قرب منزل هر زمان
بيشتر از پيشتر محمل بران اي ساربان
بس که مي گويم درين ره روز و شب با هاي هاي
نيست کمتر ناله ي شوقم ز آواز دراي
مردم از درد فراق و داغ حرمان آه آه
سوختم از احتراق نار هجران واي واي
کرده پاي از سر به کويش مي روم غلطان چو گوي
بلکه پاي از سر نمي دانم ز شوق و سر زپاي
مي فزايد سوز بر سوزم سموم باديه
آن چنان کآيد نسيم کوي جانان جانفزاي
ساربان دل بسته ي غم شد حدي آغاز کن
زانکه آواز حدي آمد نواي دلگشاي
اين چنين کز جار بايد ناقه را بانگ حدي
عاشق آزرده جان را دل کجا ماند به جاي
شد ديار دوست منزل محملم را اي رفيق
سوي کويش از ره لطف و کرم راهي نماي
دوست يعني حضرت محبوب رب العالمين
مصطفاي مجتبي سر دفتر اهل يقين
آنکه آمد مرقد او خاک يثرب بي گمان
وانکه دارد صد شرف از وي زمين بر آسمان
زان بود اشرف زمين بر آسمان کز روي قدر
از مکين پيوسته در عالم شرف دارد مکان
مرقد او در زمين و آسمان مهد مسيح
فرق از اينجا ظاهر است آخر ميان اين و آن
حبذا يثرب که چون شد منزل خيرالبشر
از شرف وز رتبه با ام القري شد توأمان
خاک او را بر زلال چشمه ي حيوان شرف
باد او را بر نسيم دلکش باغ جنان
وه چه جايست اين که وصلش هر کرا حاصل شود
دل نهد بر فرقت يار و ديار و خان و مان
بلکه ترک خان و مان سهلست در جايي چنين
جاي آن دارد که گويد عاشق از دل ترک جان
جنبش باد صبا امشب عجايب مشکبوست
غالبا نزديک شد منزل به صوب کوي دوست»
—————-
به جبل مفرح رسيدن و از آنجا گنبذ روضه ي رسول را ديدن
شاد شو اي دل که نسيم شمال
داد بشارت ز شميم وصال
رايحه اش برد ز دل صبر و هوش
نکهتش آورد به جان اين سروش
مژده که محمل به مفرح رسيد
گنبذ خضرا شد از آنجا پديد
کيست که آن بيند و ماند به جاي
گر همه کوه است در آيد ز پاي
نيست مفرح که شرابيست مست
هوش ز سر مي برد و دل ز دست
اي ز مفرح شده مست خراب
نيست ترا قوت تاب شراب
خاصه ميي کز ازل آمد کهن
بر کندت بوي وي از بيخ و بن
اين همه اعيان ز ازل تا ابد
جمله ازين مي شده بيخود ز خود
آن مي ديرينه که بربود هوش
زين خم و خمخانه درآمد به جوش
عقل سراسيمه ازين باده شد
برگ جنونش همه آماده شد
ساغر گل را مي گلگون ازو
لاله به بستان جگري خون ازو
کهنه سفال سگ اين ميکده
بر سر جم جام مرصع زده
—————-
تعريف نمودار شدن روضه ي مطهر رسول (ص) از دور
گنبذ خضرا شده پيدا ز دور
محو ازو گشته تجلي و طور
نور تجلي است کزو تا سماست
طور کجا آتش موسي کجاست
گنبذ خضراست چه مي پرسيش
عرش بدين پايه شده کرسيش
مشهد مولي است نظر باز کن
بال به هم برزن و پرواز کن
بگذر از اين بيخودي و با خود آي
آمده اي نزد رسول خداي
عين ادب شو ز قدم تا به سر
تا ببري از سگ اين کو نظر
—————-
رسيدن به چشمه ي زرقا
چشمه ي زرقاست که چرخ کبود
کرده روان از نم او رود رود
نيل گرش نيست بدو اختصاص
بهر چه گشتست بدين اسم خاص
شرط ره اينست که از گرد راه
پاک بشويد تن خود مرد راه
آينه را پاک کند از غبار
تا که مؤثر شود از روي يار
—————-
رسيدن به حرم با احترام و در آمدن به باب السلام
در حرم کعبه که بيت الله است
خوب و بد و زشت و نکو را رهست
ليک در اينجا ادب آيد به کار
بي ادب اينجا نبود در شمار
چون که رسي بر در دارالسلام
به که در آيي به صلاة و سلام
جاي سر است اين که تو پا مي نهي
پاي نداني که کجا مي نهي
دور شو از خواهش نفس و هوي
انک في أقدس واد طوي
چون که درآيي به سوي روضه آ
از سر اخلاص و نياز و دعا
روضه که آمد زرياض بهشت
خشت به خشتش همه عنبر سرشت
بر سر هر کنگره اش تا فلک
جاي گرفتست ملک بر ملک
هر که درين روضه زماني نشست
تا ابد الدهر زاندوه رست
غايت آن از طرف منبر است
وز طرفي حجره ي پيغمبر است
منبر پيغمبر آخر زمان
سلم نور آمده تا آسمان
پاي تهي رفته نبي بر سرش
پايه ز عرش آمده زان برترش
پايه ي ادناش که باشد به فرش
تخته زده بر سر کرسي و عرش
رو سوي محراب نبي در نماز
روي نه آنجا به زمين نياز
ابروي خوبان جهان خم ازو
گشته مه نو به فلک کم ازو
وجه نبي را چو مواجه شوي
بي خبر و بيخود و واله شوي
ان دمت ار گريه نبندد زبان
لب بگشا وز سر شوق اين بخوان
—————-
مدح النبي صلي الله عليه و سلم
السلام اي سرور افراد عالم السلام
السلام اي سيد اولاد آدم السلام
السلام اي آنکه از روي تو روشن شد جهان
السلام اي صيقل مرآت عالم السلام
السلام اي آنکه تا بوده نبوده هيچ گاه
در حريم کبريا غير از تو محرم السلام
السلام اي آنکه از نعلين تو دارد شرف
با همه قدر و بزرگي عرش اعظم السلام
السلام اي آنکه تا بوده سحاب لطف حق
کشتزار هستي از تو بوده خرم السلام
بر روان پاک تو بادا زما سرگشتگان
هر زمان هر ساعت و هر لحظه هر دم السلام
کار ما و صد چو ما اتمام يابد بي شکي
گر قبول افتد ترا از صد سلام ما يکي
—————-
لمولانا نورالدين عبدالرحمن الجامي قدس سره
«السلام اي قيمتي تر گوهر درياي جود
السلام اي تازه تر گلبرگ صحراي وجود
السلام اي آنکه زنگ ظلمت کفر و نفاق
صيقل تيغ تو از آيينه ي عالم زدود
السلام اي آنکه تا از چهره ي آدم نتافت
نور پاکت کس نبرد از قدسيان او را سجود
السلام اي آنکه بهر فرش راهت بافت دهر
اطلسي را کش ز شب کردند تار از روز پود
السلام اي آنکه نبود در همه کون و مکان
تيز بينان را به جز نور تو در چشم شهود
السلام اي آنکه ابواب شفاعت روز حشر
جز کليد لطف تو بر خلق نتواند گشود
السلام اي آنکه تا بودم درين محنت سراي
در سرم سودا و در جانم تمناي تو بود
صد سلامت مي فرستم هر دم اي فخر کرام
بو که آيد يک عليکم در جواب صد سلام»
—————-
لسيد غياث الدين عارف
السلام اي آفتاب آسمان لطف وجود
السلام اي بهر ايجاد تو اظهار وجود
السلام اي مظهر حق مظهر اسرار غيب
کز تو حق ظاهر بود در ديده ي اهل شهود
السلام اي آنکه بي حبل المتين مهر تو
خلعت خلقت نديدي تا قيامت تار و پود
السلام اي آنکه هر کو گشت حب حب تو
در زمين دل از آن مزرع بسي حاصل درود
السلام اي آنکه ايزد را زايجاد دو کون
جز وجود وافر الجود تو مقصودي نبود
السلام اي آنکه تا از مرحمت گشتي شفيع
بر رخ ما رأفتت ابواب دولت را گشود
السلام اي آنکه از اشفاق کردي با خداي
در شب معراج از استعفاي ما گفت و شنود
مي کنم گستاخي و مي گويمت صد ره سلام
بر اميد يک جواب اي سرور عالي مقام
—————-
لمولانا نورالدين عبدالرحمن الجامي قدس سره
«يا شفيع المذنبين بار گناه آورده ام
بر درت اين بار با پشت دو تاه آورده ام
چشم رحمت برگشا موي سفيد من ببين
گرچه از شرمندگي روي سياه آورده ام
آن نمي گويم که بودم سالها در راه تو
هستم آن گمره که اکنون رو به راه آورده ام
عجز و بي خويشي و درويشي و دلريشي و درد
اين همه بر دعوي عشقت گواه آورده ام
ديو ره زن در کمين، نفس و هوا اعداي دين
زين همه با سايه ي لطفت پناه آورده ام
گر چه روي معذرت نگذاشت گستاخي مرا
کرده گستاخي زبان عذر خواه آورده ام
بسته ام بر يکدگر نخلي ز خارستان طبع
سوي فردوس برين مشت گياه آورده ام
دولتم اين بس که بعد از محنت دور و دراز
بر حريم آستانت مي نهم روي نياز
يا رسول اله نمي گويم که مهمان توام
يا فقيري طعمه جو از ريزه ي خوان توام
بر لب افتاده زبان، گرگين سگي ام تشنه لب
آرزومند نمي از بحر احسان توام
گر ندارم افسر شاهي به سر اين بس که هست
گردن تسليم زير طوق فرمان توام
مسند عزت نهم بر صدر ديوان قبول
گر نيايد سنگ رد از دست دربان توام
شد گلستان از خوي رخسار تو خاک حجاز
من به بويي گشته خرسند از گلستان توام
وارهان از گفت و گوي زاغ طبعانم که من
عندليب مدح گو مرغ ثناخوان توام
دفتري دارم سياه از معصيت بيچاره من
گر شفاعت نامه اي نايد ز ديوان توام
چون بود عز شفاعت را عتابي بس منيع
آل و اصحاب ترا پيش تو مي آرم شفيع
حق آناني که عمري در وفايت بوده اند
وين زمان در ساحت قرب تو خوش آسوده اند
حق آناني که راهي را که خود پيموده اي
پاي از سر ساخته ايشان هم آن پيموده اند
حق آناني که از تيه ضلالت خلق را
جز به صوب شارع شرع تو ره ننموده اند
کز گداي بي نوا جامي عنايت وامگير
کش عنان دل از کف نفس و هوا بر بوده اند
از سحاب فيض و لطف عام خود رشحي بريز
بر دل و جانش که از لوث گناه آلوده اند
کحل بيناييش ده زين در که عمري زين هوس
مردمان چشم او خون جگر پالوده اند
کن قبول او را طفيل آن کسان کز جستجو
هم تن و هم جان به راهت سوده و فرسوده اند
باشد ايمن از قبولت فارغ از خلد و جحيم
بر صراط سنت و شرع تو باشد مستقيم».
—————-
اشارت به طلب حاجات در وقت اجابت مناجات
اي قدم از سر به رهش ساخته
پا ز سر از دغدغه نشناخته
بي سر و بي پا شده بشتافتي
ره به حريم حرمش يافتي
کوکب اقبال تو مسعود شد
عاقبت کار تو محمود شد
بخت تو زد تخت به اوج سپهر
سود به نعلين تو رخ ماه و مهر
شاهد مقصود ترا رو نمود
بر تو چه گويم که چه درها گشود
اي شده محرم به حريم وصال
وقت طلب آمد و گاه سؤال
لب بگشا بهر دعاي صواب
هست درين وقت دعا مستجاب
هر چه به غيب و به شهادت در است
از صدقات سر آن سرور است
—————-
توجه به مقبره ي فاطمه ي زهرا سلام الله علیها
بار دگر آن سوي حجره خرام
نعره بر آور به صلاة و سلام
ميوه ي دل قره ي عين رسول
زهره ي گردون نبوت بتول
سيده ي جمله نسا در بهشت
مانده در پاي نبي سر به خشت
لب بگشا آنچه ترا در دلست
يک به يک از تربت او حاصلست
—————-
توجه به جانب زمين بقيع
چون که شدي زاير اهل حرم
از ره اخلاص برون نه قدم
جانب دروازه ي رحمت گذر
در قدم افکنده به حرمت نظر
شو متوجه به زمين بقيع
عرش برين بين و مقام رفيع
چون که نهي بر در دروازه گام
به که برآيي به صلاة و سلام
زانکه در آن عرصه ز روي شرف
سر به سر آسوده کرام سلف
بهر زيارت قدمي پيش نه
ساخته از سر قدم خويش به
زنده دلان بين که ز خود مرده اند
سر به گريبان عدم برده اند
گر بگشايند ز عارض نقاب
تيره نمايند مه و آفتاب
بر در دروازه که دين را درست
مقبره ي عمه ي پيغمبر است
بر سر آن ره که طريق هدي است
حجره ي ازواج رسول خداست
ساحت آن تربت فردوس بو
حور به يک سو کندش رفت و رو
گنبذ عباس که خلد آشيان
قبه اي از نور به عالم عيان
چار در درج نبوت درو
بحر سخا کان فتوت درو
از فلک جود و سخا و کرم
کرده قران چار ستاره به هم
پرده گشايم ز جمال سخن
باقر و صادق علي است و حسن
خفته هم آغوش هم از يک دلي
زاده ي معني نبي و ولي
چون به ميان فاصله شان اندکي است
مرقد اين چار تو گويي يکي است
مشهد عباس عليه السلام
دور ازيشان است به قدر دو گام
طي کني از جمله سراي سپنج
مشکل اگر يابي ازين پنج گنج
از عقب منزل اين چارتن
کرده بنا فاطمه بيت الحزن
چون که گذر کرد ز عالم رسول
کرد در آن خانه نشيمن بتول
وز پي شرح الم و درد و غم
لوح شدش چهره و مژگان قلم
خون دل از ديده فشاندي برون
مرثيه گفتي و نوشتي به خون
دود دلش چون که کشيدي علم
دوده از آن دود گرفتي قلم
سوز دلش چون علم افروختي
ز آتش آن لوح و قلم سوختي
زان حجري چند که مانده سياه
هست سياهيش از آن دود آه
هر يک از آن سنگ به چشم هدي
در ره معني حجر الأسودي
سرمه ي آن سنگ دهد نور دل
مردمک ديده از آن منفعل
باز بنه گام دگر ز آن طرف
کاخ صفا بنگر و بيت الشرف
نيست مجال قدم اجنبي
خفته در آن گوهر صلب نبي
کرده در آن مخزن عنبر سرشت
جاي به هر گوشه طيور بهشت
يک طرفش ظل ظليل عقيل
وز طرفي مالک امام جليل
وز طرفي نافع امام متين
از شرف آسوده در آن سرزمين
يک طرف از سلسله ي خواجه ها
نام محمد لقبش پارسا
نيست در آن عرصه ز روي نياز
تربت او را ز زمين امتياز
بر سر خاکش که بنا ريخته
هر طرفش جاي به جا ريخته
لوح سفيدي است مربع به جاي
ز اهل خدم از پي خدمت به پاي
گشته مجاور به سر مرقدش
نور و صفا يافته از مشهدش
گشته حيا پرده ي درگاه او
نيست ز بس خيل ملک راه او
مقبره اي کز همه آنها جداست
مقبره ي مادر شير خداست
پاي جسارت منه آنجا دلير
خفته در آن بيشه يکي نره شير
خيل صحابه چه بزرگ و چه خرد
اکثر از آنست که بتوان شمرد
در ته آن خاک که کانها دروست
آن نه بدنهاست که جانها دروست
کان گهر معدن زر هر يکي
زينت مه زيور خور هر يکي
هر طرفي نور دمد زان زمين
همچو نجوم از فلک هشتمين
اين همه در سايه ي آن آفتاب
رفته به خلوتگه عزت به خواب
روز قيامت که دمد نفخ صور
اين همه خيزند در استار نور
جمله جهان مانده اندر مغاک
وز شرف اينها زده سر بر سماک
سر چو بر آرند به حبيب غبار
چشم گشايد به ديدار يار
خيل معلا ز عقب در رسد
در عدد افزون ز شمار و عدد
جمله نمايند به شوق تمام
سوي بهشت از ره عزت خرام
اي دل اگر بر سر کوي حبيب
بخت مدد کار شود عن قريب
خاک شوم در ره اهل بقيع
بو که در آن روز شوندم شفيع
—————-
توجه به جانب مسجد قبا
اي خضر راه هدي مرحبا
خيز که شد شنبه و روز قبا
تا به قبا هست قريب دو ميل
ليک رهش طي نشود بي دليل
نخل به نخلست همه پي ز پي
سر به سر آورده چو در بيشه ني
هر يک از آن نخل چو سرو روان
از ثمر افکنده به بر گيسوان
در ته نخل همه زرع است و کشت
گشته نمايان چو رياض بهشت
در صفت قصر رفيع قبا
کرده دلم پيرهن جان قبا
بئر رسول است کز آب حيات
لب به لب استاده چو جوي فرات
هست اگرت بهر نوافل قيام
چون رسي از ره سوي مسجد خرام
هست در آن صحن مکاني دگر
خوابگه ناقه ي خيرالبشر
ساز در آن بقعه چو آري مقام
بهر يگانه به دو گانه قيام
هر که به شنبه کند آنجا نزول
عمره اي آورده به قول رسول
—————-
صفت نخلين سخن گوي
اي شده ز اهل کرمت فتح باب
چون به در آيي ز قبا فيض ياب
جانب نخلين سخن گوي رو
کيفيت از خادم بستان شنو
کان دو نهالند ز بستان جود
گه به قيام آمده گه در سجود
کيفيت اينست که روزي به دهر
رفت نبي جانب صحرا ز شهر
بود در آن سير گهش بيشتر
خاطر عاطر سوي خرماي تر
کرد گذر سوي يکي بوستان
گشت رطب نوش زهر نخل آن
بود در آن باغ دو نخل عظيم
سر به فلک پا به زمين مستقيم
چون که نبي ميل به آنها نکرد
آمد از آن غم دل ايشان به درد
بهر تضرع به فغان آمدند
درصدد شرح و بيان آمدند
آمده گويا به زبان مقال
ناله کنان شرح نمودند حال
کاي نبي الله تو ز خلق کريم
وز کرم بي حد و لطف عميم
دست کرم کن سوي ما هم دراز
تا که شويم از تو به آن سرفراز
گفت که هستيد شما بس بلند
چون شوم از نخل شما بهره مند
در نفس آن هر دو نهال از فراز
روي نهادند به خاک نياز
رقص کنان در خم و تاب آمدند
سوي وي از روي شتاب آمدند
کرده قدم در ره شوقش ز سر
برده برش هديه ز خرماي تر
يافت طلبکاري ايشان قبول
گشت رطب نوش ازيشان رسول
ساخت چو پيچ و خمشان سرفراز
در خم و پيچيد از آن روز باز
—————-
تعريف برگشتن آفتاب در مسجد شمس
مسجد شمس است کزو آفتاب
درگه و بيگاه بود نور ياب
خواب يکي روز نبي را فزود
از پي قيلوله به مسجد غنود
کرد چو از خواب نبي چشم باز
ظهر برون بود ز وقت نماز
گشت نبي مضطرب و منفعل
مهر سپهر از روش خود خجل
ليک به دستي که ازين پيشتر
زو به اشارت شده شق قمر
جانب خورشيد اشارت نمود
از سر تعجيل که برگرد زود
شمس به فرمان حق از جاي جست
آمد و در موضع پيشين نشست
تا که نبي ظهر مؤدا نمود
مهر فلک منتظر استاده بود
چون که در آن معبده اين داد رو
مسجد شمس آمد از آن نام او
—————-
توجه به جانب مسجد فتح
پنجم شنبه که بود روز چار
پاي نه و دست تمنا بر آر
مسجد فتح است و به ياد رسول
جاي دعاي است و محل قبول
بر سر آن چاه وضويي بيار
داخل مسجد شو و سنت گزار
—————-
توجه به جانب جبل احد و زيارت اماکني که در آن راه است
سعي نما باز به روز دگر
بر شهداي احد آور گذر
ليک به هر چند قدم مسجدي است
معبده اي از پي هر عابدي است
چون که فتد بر سر هر يک رهت
خادم آن بقعه کند آگهت
تا تو درآيي زره افتخار
گردي از اخلاص نوافل گزار
زانکه در آن مرحله آن بقعه ها
بوده مصلاي رسول خدا
—————-
—————-
تعريف مسجد ذوقبلتين
کيفيت مسجد ذوقبلتين
آنکه چو ز اسلام جهان يافت زين
گشت به يثرب شه بطحا مقيم
داشت ز کفار بسي ترس و بيم
تا به مدارا رهد از مشرکان
وزبد آن قوم بود در امان
چند گهي قبله گهش قدس بود
رو به سوي قدس نمودي سجود
تا که شد اسلام قوي در جهان
خوار شدند از همه سو مشرکان
بود به مسجد نبي اندر نماز
کآمدش از حضرت حق پيک راز
دست فرا کتف وي آورد و گفت
آنچه ز درگاه مقدس شنفت
روي وي از قدس سوي قبله کرد
قبلگي کعبه شد آن روز فرد
در ره حق قبله گه راز گشت
بهر خلافت علم افراز گشت
—————-
توجه به جانب اميرحمزه و جبل احد
باز از آن مسجد و چه دورتر
قدر دو ميل اي به عبادت ثمر
بر صفت خلد جنان منظريست
تربت با رفعت عالي فريست
حمزه که قربان شده در راه دوست
سيد هر جا که شهيديست اوست
برتر از آن مقبره يک چند گام
نادره کوهيست احد گشته نام
کرده بلنديش به افلاک جنگ
چون شفق از خون جگر لاله رنگ
دامنه دشتي است به پاي احد
نام قبور شهداي احد
سرخي کوه احد از خونشان
ريگ به ريگش همه تسبيح خوان
لاله ازيشان شده خونين کفن
داغ نهاده به دل خويشتن
بوي وفا مي دمد از خاکشان
غرقه به خون تربت نمناکشان
مهر گيا سرزند از آن زمين
تخم وفا بار نيارد جز اين
دامن گردون که شفق گون بود
از اثر سرخي آن خون بود
روز قيامت که برآرند سر
با جگر خشک و کفنهاي تر
شسته به خون چهر چو اوراق گل
سرخ ز سر تا به قدم جزء و کل
دشت قيامت همه گلشن شود
غرتشان بر همه روشن شود
آمده ز اطوار جهان مو به مو
در نظر خلق و خدا سرخ رو
—————-
خاتمة الکتاب
سر به سر طيبه وجب به وجب
هر وجب از وي عجب من عجب
طيبه که بطحا شد از آن با صفا
خاک وي آغشته به مهر و وفا
داده هوايش به مسيحا نفس
مهر گيا رويد از آن خاک و بس
کوه چنان فرش زمينش چنين
من سخن از کوه کنم يا زمين
من که به دريا روم از بهر در
دل تهي از خون کنم و ديده پر
تا گهري آرم از آنجا برون
موج زند در دل من بحر خون
با همه سعي ار دري آرم به در
رشته کشيدن کندم خون جگر
خاصه گهرهاي صغار و کبار
کش نتوان برد به يک جا به کار
طوطي طبعم گهر انگيز بود
خامه صفت تيز و شکر ريز بود
از پس اين آينه شد گنگ و لال
نيست درين عرصه سخن را مجال
بارگيم ماند درين سنگلاخ
نعل فتاده شده سم شاخ شاخ
دم زدن از مشهد پيغمبري
نيست در امکان زبان آوري
گرچه منم صاحب سحر حلال
به که درين نکته شوم گنگ و لال
گر سخني رفتي از افسانه اي
يا زهوا داري جانانه اي
نو به نوش داد سخن دادمي
تا نشدي ختم ناستادمي
ساحريم آمدي آنجا به کار
شاعريم بر تو شدي آشکار
چون که شدم در پي اين گفتگو
تا دهدم معني باريک رو
چند گهي سوختم و ساختم
تا زميان پرده برانداختم
شاهد معني به دلم رو نمود
نطق من از طلعت آن رو گشود
تا نزند سر ز چمن نوگلي
نغمه سرايي نکند بلبلي
کعبه بود نو گل مشکين من
تازه ازو باغ دل و دين من
جلوه گري کرد و زبانم گشود
پرده کشيد از رخ و هوشم ربود
قصه گزارنده ي آن گل شدم
نغمه سراينده چو بلبل شدم
زين همه اسرار که شد گفتگو
دم نزدم تا نشدم روبرو
طوطي از آيينه کند قيل و قال
گر نبود آينه طوطيست لال
گل بودم کعبه که عنبر فر است
آينه ام مشهد پيغمبر است
ساخته گه طوطي و گه بلبلم
طلعت آيينه و روي گلم
اين دو سخن موي به مو گفته ام
نيست غلط هر چه درو گفته ام
محيي ازين هر دو طلب کام خويش
محو کن از لوح کسان نام خويش
گرم شد از سعي تو بازار حج
ختم به نظم تو شد اسرار حج
نيست طمع جايزه از کس مرا
جايزه ي شوق همين بس مرا
از کرم و مرحمت ذو المنن
اين که به اتمام رسيد اين سخن
دست برآرم به دعا هر نفس
نيست مرا جز به دعا دسترس
صل علي روضة خيرالأنام
خاتمه ي نسخه به اين شد تمام
—————-
تمت الکتاب به عون الملک الوهاب في شهور سنة تسع و أربعين و تسعمائة