• ملک الشعراء بهار (1263 تا 1330 هجری شمسی)

آبان1263 ربيع الاول 1304 ه . ق در محله سرشور مشهد تولد يافت ودر ده سالگي سرودن شعر را آغاز کرد.تحصيلات خود را در محضر اديب نيشابوري ( ميرزا عبدالجواد) دنبال كرد. درسال1282پدرش (ملک الشعرامحمدکاظم صبوري) وفات يافت و او در 19سالگي به مقام ملك‌الشعرايي رسيد.

در1284 مستزاد معروف خود را به مطلع زير را سرود:

با شه ايران ز آزادي سخن گفتن خطاست

كار ايران با خداست

در بيست سالگي وارد امور سياسي شد و جزو مشروطه‌خواهان خراسان قرار گرفت. از سال1284 اشعار سياسي او در روزنامة نيمه مخفي خراسان، بدون امضا يا با امضاء م – ب به چاپ رسيد. از سال1285 اشعار سياسي اش در روزنامة طوس ( به مديريت ميرزا هاشم خان قزويني) منتشر شد و او  را به شهرت رسانيد. در سال1286 مثنوي « اندرز به شاه» را خطاب به محمد علي شاه سرود.

درسال1288 براي اولين بار در راه تشكيل حزب دموكرات در مشهد با حيدر عمو خان عمو اوغلوملاقات كرد و در مهر ماه همان سال نخستين شمارة روزنامة نوبهار را كه ارگان حزب دموكرات مشهد بود در شهر مشهد منتشر كرد. در سال1290 به دستور وثوق‌الدوله وزير خارجة وقت روزنامة نوبهار توقيف شد و  بهار بلافاصله روزنامة تازه بهار را منتشر كرد كه بيش از 9   شماره انتشار نيافت و به دنبال نوبهار توقيف شد.
آنگاه بهار به همراه نه نفر از دوستانش كه اعضاي كميتة حزب دموكرات ايران بودند، از مشهد به تهران تبعيد شد و درميان راه دزدان اموال او را به غارت بردند. در دی ماه 1292 دورة دوم نو بهار را در شهر مشهد منتشر كرد و از طرف مردم كلات، سرخس و درگز به نمايندگي دورة سوم مجلس شوراي ملي انتخاب شد. در آذرماه 1293دورة سوم نوبهار را در تهران منتشر كرد. در امرداد ماه1294 1294 در كابينة محمد ولي خان سپهدار اعظم، به بجنورد تبعيد شد و شش ماه در حالت تبعيد به سر برد. اواخر همان سال انجمن دانشكدة تهران را بنيان گذاشت.درسال1296سال ششم نوبهار را در تهران منتشر كرد که بار دیگر منجر به
توقيف شد. لذا روزنامة زبان آزاد را سه روز پس از توقيف نوبهار منتشر كردكه 35  شمارة آن منتشر شد.
درارديبهشت1297 نخستين شمارة مجلة دانشكده را در تهران منتشر كرد كه يك  سال دوام يافت.
در سال1299 در كابية سيد ضياءالدين طباطبايي، مدت سه ماه در شميران تحت نظر بود.

در سال 1300از طرف مردم بجنورد به نمايندگي دوره چهارم مجلس و در سال 1302 از طرف مردم ترشيز( کاشمر ) به نمايندگي مجلس پنجم انتخاب گرديد.در سال1303 هنگامي كه بهار در مجلس نطق تندي ايراد كرد وقصدداشت از مجلس خارج شود،واعظ قزويني مدير روزنامه رعد قزوين كه شباهت به بهار داشت در جلوي مجلس بجاي او مورد اصابت گلوله قرار گرفت، و از پاي درآمد. بهار دراين باره قصيده« يك شب شوم» را به مطلع : « شب چو ديوان به حصار فلكي راه زدند» سرود. در سال1305 در مجلس ششم به نمايندگي مردم تهران انتخاب شد . در سال 1308به خاطر مقابله با رضا شاه1308 يك سال به زندان مجرد افتاد. در سال1311 ديوان اشعار خود را به طبع رسانيد، كه پس از چاپ 208 صفحه از ادامه چاپ آن جلوگيري شد.در سال1311 روز 29 اسفند بار ديگر به زندان افتاد، كه مدت 5 ماه بطول انجاميد. در سال1312 از زندان آزاد و به اصفهان تبعيد شد. درسال1313 براي برگزاري جشن هزاره فردوسي، با وساطت مرحوم محمد علي فروغي « ذكاءالملك» و علي اصغر حكمت وزير فرهنگ وقت، از اصفهان به تهران فراخوانده شد و بار ديگر در دانشسراي عالي به تدريس ادبيات مشغول شد. در سال 1316 دورة دكتراي ادبيات فارسي در دانشگاه نهران افتتاح شد و بهار عهده دار تدريس بعضي ازدروس آن گرديد. در سال1321 روزنامة نوبهار را بار ديگر در تهران منتشر كرد، كه پس از انتشار 102 شماره تعطيل شد.در همان سال جلد اول و دوم سبك‌شناسي « تاريخ تطور نثر فارسي» را منتشر كرد.در سال1322 انجمن روابط فرهنگي ايران و اتحاد جماهير شوروي در تهران تشكيل شد که بهار از ابتداتاسال 1326 رياست كميسيون ادبي آن را داشت. در سال 1323 جلد اول تاريخ احزاب سياسي يا انقراض قاجاريه را كه در سال 1321 تا 1322 تأليف كرده بود، چاپ و منتشر كرد. در سال1324 هنگام زمامداري  قوام‌السلطنه عهده دار وزارت فرهنگ شدو در همان سال رياست نخستين كنگرة نويسندگان ايران را كه از طرف انجمن روابط فرهنگي ايران با اتحاد جماهير شوروي تشكيل شده بود بعهده گرفت.در سال1325 از مقام وزارت فرهنگ كناره گرفت. در سال1326 جلد سوم سبك‌شناسي يا تاريخ تطور نثر فارسي را به چاپ رسانيد و به نمايندگي مردم تهران در دورة پانزدهم مجلس انتخاب شد. در سال1329 «جمعيت ايراني هواداران صلح» را در تهران تشكيل داد و در تابستان همان سال آخرين اثر خود، قصيدة  جغدجنگ را سرود.روز اول اردیبهشت1330 ، مطابق 15 رجب 1370 ه. ق. / 21 آوريل 1951 م ، ساعت 8  صبح ، در خانة خود در خيابان ملك‌الشعرا بهار، خيابان تخت جمشيد بدرود زندگي گفت و روز بعد در شميران در باغ آرامگاه ظهير الدوله ، به خاك سپرده شد.

بخش اول- دوره اقامت در خراسان

***

تغزل در منقبت ولی عصر (عج)

خیز و طعنه بر مه و پروین زن

در دل من آذر برزین زن

بند طره بر من بیدل نه

تیر غمزه بر من غمگین زن

یک گره به طره ی مشکین بند

صد گره بر این دل مسکین زن

گه زغمزه ناوک پیکان گیر

که ز مژّه خنجر و زوبین زن

خواهی ار کشی، کش و نیکو کش

خواهی ار زنی، زن و شیرین زن

گر کشی به خنجر مژگان کش

ور زنی به ساعد سیمین زن

گر همی بری، دل دانا بر

ور همی زنی، ره آیین زن

گه سرود نغز دل آرا ساز

گه نوای خوب نوآیین زن

بامداد، باده ی روشن خواه

نیمروز، ساغر زرین زن

شو پیاده ز اسب طمع و آنگاه

پیل وش به شاه و به فرزین زن

بنده شو به درگه شه و آنگاه

کوس پادشاهی و تمکین زن

شاه غایب آن که فلک گویدش

تیغ اگر زنی، به ره دین زن

رو ره امیری چونان گیر

شو در خدیوی چونین زن

ای ولی ایزد بی چون! خیز

ره بر این گروه ملاعین زن

بر بساط دادگری پا نه

بر کمیت کینه وری زین زن

گه به حمله بر اثر آن تاز

گه به نیزه بر کتف این زن

دین حق و معنی فرقان را

بر سر خرافه ی پارین زن

از دیار مشرق بیرون تاز

کوس خسروی به در چین زن

پای بر بساط خواقین نه

تکیه بر سریر سلاطین زن

پیش خیل بدمنشان، شمشیر

چون امیر خندق و صفین زن

تا به راستی گرود زین پس

بانگ ببر جهان کژ آیین زن

گر فلاک ز امر تو سر پیچید

بر دو پاش بندی رویین زن

طبع من زده ست در مدحت

نیک بشنو و در تحسین زن

برگشای دست کرم، و آنگاه

بر من فسرده ی مسکین زن

تا جهان بود، تو بدین آیین

گام بر بساط نوآیین زن

***

در مدح حضرت علی بن موسی الرضا (ع)

در کف گردون تا چند فرومانی؟

جهد کن کز کف او خود را برهانی

ای تن آسان به جهان غره و دل داده

نشود درد دلت به ز تن آسانی

خیره حیران به زر و مال مشو، زیراک

بگذری آخر از آن جمله به حیرانی

به جهان غره مشو ای به جهان غره!

که به کار خود آخر تو فرومانی

نه به جا ماند بر تخت شهی، عالی

نه فرو ماند با نان تهی، دانی

در زمستان چو تو را توشه به کف ناید

توشه بردار کنون بهر زمستانی

نه که غواص به عمان همه در یابد

گه خرف یابد و گه لؤلؤ عمانی

مرگ چون باد خزان آیدت از دنبال

تو از او فارغ و بشکفته چو بستانی

از در یزدان مگریز سوی شیطان

ای گریزان شده از طاعت یزدانی

خانه ی عمر من و تو چو شود ویران

گو بباید چه کنیم از پس ویرانی

آن زمان دست من و تو نرسد، بالله

جز که بر دامن سلطان خراسانی

زاده ی موسی آن کز عظمت دارد

صد چو علیش به کاخ اندر دربانی

آن که سنگ سر کویش ز شرف برده ست

گوی سبقت را از لعل بدخشانی

و آن که در نرمی، دیبا و حریر آید

پای زوار ورا خار مغیلانی

نبود جز به مدیح و به ثنای او

گر همه آیت قرآن را برخوانی

آن که بینی تو بر آن جبهه ی مه از خال

بس که سوده ست به درگاهش پیشانی

حبذا کاخ شهی کآمده از رفعت

خیره از دیدن او دیده ی انسانی

دور از درگه او چشم تبه بینان

کور از دیدن او دیده ی شیطانی

ای که در رحمت، ایزد را مقصودی

وی که در حجت، یزدان را برهانی

ای که از صورت شیری، به بساط اندر

بدن دشمن دین را تو بدرانی،

چون به دانایی تو نیست کسی را شک

من یقین دانم کاحوال مرا دانی،

برهانم خود از شر مسلمانان

زآنکه برجاست همان نام مسلمانی

***

میلاد حضرت سیدالشهدا (ع)

چه شادی است که باشد قرین سوگ و حزن؟

چه رامش است که دارد نشان رنج و محن؟

که دیده شادی هرگز به سوگواری جفت؟

که دیده رامش هرگز به محنت آبستن؟

چه شاهدی ست که آورده در زمانه سرور؟

چه دلبری ست که افکنده در جهان شیون؟

چه دلبری ست که دارد ز وصل و فرقت خویش

دلی قرین نشاط و دلی قرین حزن؟

کدام یار بیامد ز شهر و برزن عشق

که گشت شهر ی هر شهر و فتنه ی برزن؟

یکی ز شوق وصالش کشیده جام نشاط

یکی ز بیم فراقش دریده جامه به تن

به یاد خوب رخش جان گشاده چهره ی عیش

به بوی پیرهنش دل دریده پیراهن

سخن به پرده چه گویم؟ بیامد آن شاهی

که گفت جدش بی پرده با خدای سخن

شهی نهاد قدم بر زمین ز منت و لطف

که پادشاه زمین است و حجت ذوالمن

سپهر رحمت و احسان، قواع شرع، حسین

که برفروخت رخ دین حق به وجه حسن

چراغ جان نبی، شمع دودمان علی

که هست چشم دو گیتی به روی او روشن

به کوی عشق جز او دل که بسته بر محنت؟

به راه دوست جز او سر که داده بر دشمن؟

سپهر کیست که از حکم او بتابد سر؟

زمانه کیست که از امر او کشد گردن؟

ز خوان نعمت او کاینات را روزی

به زیر سایه ی او آفتاب را مسکن

به پیش تیر نوائب ز حب اوست زره

به پیش تیغ حوادث ز مهر او جوشن

به روز فرخ میلاد او گشوده سپهر

ز باغ خلد، هزاران دریچه و روزن…

***

مرگ پدر

به کام من بر ، یک چند گشت گیهان بود

که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود

هزار دستان بد در سخن مرا و چو من

نه در هزار چمن یک هزاردستان بود

شکفته بود همه بوستان خاطر من

حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود

نه دیده ام به ره چهره ای شدی گریان

نه خاطرم زغم طره ای پریشان بود

کنون چه دانم گفتن ز کامرانی خویش

که هر چه گفتم و گویم هزار چندان بود

کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر

که این گرامی گوهر، نهفته در کان بود

بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت

بدان زمانه مرا روزگار چونان بود

به خوی دیرین، گیهان شکست پیمانم

همیشه تا بود، این خوی خوی گیهان بود

زمانه کرد چو چوگان خمیده پشت و نژند

مرا که گوی زمانه به خم چو چوگان بود

بگشت بر سر خون من آسیای سپهر

فغان من همه زین آسیای گردان بود

بگشت گردون تا بستد از من آن که مرا

شکفته گلبن و آراسته گلستان بود

ز رنج و دردم آسوده بود تن که مرا

به رنج، دارو بود و به درد، درمان بود

مرا ز صبر و تحمل نبود چاره و لیک

پس از «صبوری»، بنیاد صبر ویران بود

بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر

مگو پدر، که خداوند بود و سلطان بود

چو بود گنج خرد، شد نهان به خاک سیاه

همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود

نه من ز نوح فزونم که او دو نیمه ی عمر

به چنگ انده بود و به رنج توفان بود

عزیزتر نی ام از یوسف درست سخن

که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود

ز پور عمران برتر نی ام به حشمت و جاه

که دیر گاهی سرگشته در بیابان بود

ز رنج یاران نالم نه دشمنان که مرا

همیشه زآنان دل در شکنج خذلان بود

زمانه بر من پوشید کسوت آزرم

فرو دریدش اکنون که سخت خلقان بود

مرا خراسان زان روی شد پسنده به طبع

که کان رادی و فرزانگی خراسان بود

کنون چو بینی این مرز و بوم را گویی

که بنگه دد، نی جایگاه انسان بود

مقام دیوان گشتی، به روزی این کشور

اگر در او نه مقام ولی یزدان بود

اگر نبودی فر همای رایت او

همه خراسان چون جای جغد ویران بود

ز ملک توس برون جستمی، نه گر زآغاز

بدین حریم مرا جان و دل گروگان بود

حریم حجت یزدان علی بن موسی

که از نخست، سپهرش کمینه دربان بود

خدایگانا! این آسمان ز روز نخست

به درگه تو یکی برکشیده ایوان بود

چرا بفرسود امروز و پست گشت چنین؟

بر او چه مایه گنه بود و چند عصیان بود؟

بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت:

«مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود»

چنان فزونی زان یافت رودکی به سخن

کز آل سامان، کارش همه بسامان بود

حدیث نعمت خود زان گروه کرد و بگفت:

«مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»

کنون بزرگی و نعمت، مرا ز خدمت توست

اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود

***

فقر و فنا

برتختگاه تجرد، سلطان نامورم من

با سیرت ملکوتی، در صورت بشرم من

این عالم بشری را، من زاده ی گل و خاکم

لیکن ز جان و دل پاک، از عالم دگرم من

سلطان ملک فنایم، منصور دار بقایم

با یاد هوست هوایم، وز خویش بی خبرم من

ناقوس و نغمه ی موذن، گوید که هان بنیوشید

معنی یکی ست اگر چه، در گونه گون صورم من

غیر از فنا نگرفتم، زین چیده خوان ملون

زیرا به خانه ی گیتی، مهمان ماحضرم من

از کید مادر دنیا، غار غمم شده مأوا

مر خسرو علوی را، گویی مگر پسرم من

مدح ستوده ی گیتی، صد ره بگفتم ازیرا

از قاصد ملک العرش، صد ره ستوده ترم من

والا سفیر خردمند، و خشور پاک خداوند

کش گفت عقل برومند، استاد بوالبشرم من

ای دستگیر فقیران، وی رهنمای اسیران!

راهی، که با دل ویران، زان سوی رهگذرم من

بال و پریم دگر ده، جاییم خرم و تر ده

زیرا در این قفس تنگ، مرغی شکسته پرم من

بر من ز عشق هنر بخش، وز فقر تاج و کمر بخش

ای پادشاه اثر بخش، لطفی که بی اثرم من

***

منقبت خاتم الأنبیاء (ص)

دی دیدم آن نگار سهی قد را

بر رخ شکسته زلف مجعد را

در خوی گرفته عارض گلگون را

در می نهفته ورد مورد را

بگشوده بهر بستن کار من

بشکسته زلفکان مقعد را

گفتم ز دام زلف رهایی بخش

این خاطر پریش مقید را

گفتا دلت رها کنم ار گویی

از جان و دل مدیح محمد را

سر خیل انبیا که صفات او

حیران نموده عقل مجرد را

حق از ازل به مهر و ولای او

با خلق بسته عهد مؤکد را

پیغمبران به مدرس فضل او

حاضر شوند خواندن ابجد را

با بغض او فریشته گر باشد

گو شو پذیره نار موقد را

ور زآنکه با ولاش بود شیطان

گو کن گذاره خلد مخلد را

قانون نهاد و شرع پدید آورد

وآراست ملک و دولت سرمد را

و آن کس که سر ز طاعت او برتافت

گردن نهاد تیغ مهند را

ایزد از او به خلق نمود امروز

احسان بی نهایت و بی حد را

فر قدوم فرخ او بشکست

آن کسروی بنای مشید را

***

کار ایران با خداست

با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست

کار ایران با خداست

مذهب شاهنشه ایران ز مذهب ها جداست

کار ایران با خداست

شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست

مملکت رفته ز دست

هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست

کار ایران با خداست

هر دم از دریای استبداد آید بر فراز

موج های جان گداز

زین تلاطم کشتی ملت به گرداب بلاست

کار ایران با خداست

مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خس

ناخدا عدل است و بس

کار پاس کشتی و کشتی نشین با ناخداست

کار ایران با خداست

پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه

خون جمعی بی گناه

ای مسلمانان در اسلام این ستم ها کی رواست؟

کار ایران با خداست

شاه ایران گر عدالت را نخواهد باک نیست

زآنکه طینت پاک نیست

دیده ی خفاش از خورشید در رنج و عناست

کار ایران با خداست…

باش تا آگه کند شه را از این نابخردی

انتقام ایزدی

انتقام ایزدی برق است و نابخرد گیاست

کار ایران با خداست

***

ترانه ی ملی مشروطه

دوشینه ز رنج دهر بدخواه

رفتم سوی بوستان نهانی

تا وارهم از خمار جانکاه

در لطف و هوای بوستانی

دیدم گل های نغز و دلخواه

خندان ز طراوت جوانی

مرغان لطیف طبع آگاه

نالان به نوای باستانی

بر آتش روی گل شبانگاه

هر یک سرگرم زند خوانی

من بی خبرانه رفتم از راه

از آن نغمات آسمانی

با خود گفتم به ناله و آه

کای رانده ز عالم معانی

با بال ضعیف و پر کوتاه

مرغی به زبان بی زبانی،

این مژده به گوش من رسانید

کز رحمت حق مباش نومید

گر از ستم سپهر کین توز

یک چند بهار ما خزان شد،

وز کید مصاحب بدآموز

چوپان بر گله سرگران شد،

روزی دو سه، آتش جهانسوز

در خرمن ملک میهمان شد،

خون های شریف پاک هر روز

بر خاک منازعت روان شد،

وان قصه ی زشت حیرت اندوز

سرمایه ی عبرت جهان شد،

امروز به فر بخت فیروز

دل های فسرده شادمان شد

از فر مجاهدان بهروز

آن را که دل تو خواست آن شد

وز تابش مهر عالم افروز

ایران فردوس جاودان شد

شد شامش روز و روز، نوروز

زین بهتر نیز می توان شد

روزی دو سه صبر کن به امید

از رحمت حق مباش نومید…

ای شیر دل ای دلیر ستار

سردار مجاهدان تبریز،

ای بسته میان به فر دادار

در حفظ حقوق عزت آمیز،

ای ناصر ملت، ای سپهدار

ای از ره جور کرده پرهیز،

ای باقرخان راد، سالار

بر خرمن جور آتش انگیز،

ای صمصام ای بزرگ سردار

آب دم تیغت آتش تیز،

ای سید لاری ای ز پیکار

کرمان بگرفته تا به تبریز،

همدست شوید جمله احرار

تا پای کشد عدوی خونریز

بر رایت خود کنید ستوار

زین معنی دلکش دلاویز

کانصاف بساط جور برچید

از رحمت حق مباش نومید…

***

انتقاد از اوضاع خراسان (طنز)

اندر این شهر پدید آمده مادامی چند

بسته بر پای دل خسته ی ما، دامی چند

گشته ایام به کام دل ناکامی چند

بعد از این ما و سر زلف گل اندامی چند

فتنه در شهر فزون است، به ما کاری نیست

رایت امن نگون است، به ما کاری نیست

ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد؟

یا عدو در درجز، فتنه و بیداد چه کرد؟

طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد؟

ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد

ما و آن خانم خوش لهجه ی اسرائیلی

به جهنم شرف دولتی و فامیلی…

آن کراوات که من بستم با آن صافی

نپسندیدش مادام ز بی انصافی

هر چه اصرار نمودم ز مزخرف بافی

هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی

که چرا بر من، بدبین شده مادام قشنگ؟

من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ؟

چون فکل از ستمت سینه فگارم، خانم!

چون کراوات گره خورده به کارم، خانم!

من فکل بند و کراوات گذارم، خانم!

من که مسئول توام باک ندارم، خانم!

که من از دولت خود نیز مواجب دارم

چه مواجب، که همان مهر تو واجب دارم

من که از مدرسه ی خارجه دیپلم دارم

از لب لعل تو امید تبسم دارم

با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم

گر همه شهر بدانند که من دم دارم،

فخرم این است که دم دارم و در دام توام

دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام

من چه دانم که خراسان چه و این شور و شرش

یا چه شد حالت سر حد و چه آمد به سرش

آن که شد محو تو، از خویش نباشد خبرش

گر رعیت ز میان رفت، به گور پدرش

من تو را دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم

با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم

ای بت سنگدل، ای خانم زیبای ملوس

سخت زیبنده ی آغوشی و شایسته ی بوس

تا تویی در بر من نیست مرا جای فسوس

انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس،

تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست

گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست

نو بهارا! چه قدر خیره و رگ حرف زنی

سخت بدمسلک و غوغاگر و شورش فکنی

تا به کی موی دماغ من و امثال منی

چند اندر پی اصلاح امور وطنی

گر وطن در دم نزع است برادر به تو چه؟

تو که غمخوار وطن نیستی ، آخر به تو چه؟

***

ای وطن من

ای خطه ی ایران مهین، ای وطن من

ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من

دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست

ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من

بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای

بی روی تو ای تازه شکفته چمن من

تا هست کنار تو پر از لشگر دشمن

هرگز نشود خالی از دل محن من

دردا و دریغا که چنان گشتی بی برگ

کز بافته ی خویش نداری کفن من

بسیار سخن گفتم در تعزیت تو

آوخ که نگریاند کس را سخن من

وآنگاه نیوشند سخن های مرا خلق

کز خون من آغشته شود پیرهن من

و امروز همی گویم با محنت بسیار

دردا و دریغا! وطن من، وطن من…

***

در واقعه ی بمباران آستانه ی حضرت رضا (ع)

بوی خون ای باد از توس سوی یثرب بر

با نبی بر گو از تربت خونین پسر

عرضه کن بر وی کز حالت فرزند غریب

وان مصیبت ها، آیا بودت هیچ خبر؟

هیچ دانی که چه بوده ست غریبان را حال؟

یا چه رفته ست غریب الغربا را بر سر؟

چه گذشته ست ز بد خواه بر آن پور غریب؟

چه رسیده ست ز بیداد بر آن نور بصر؟

چه رسیده ست از این دیونژادان شریر

بر حریم حرم پادشه جن و بشر؟

ستمی کردند اینان به جگر گوشه ی تو

که ز شرحش چکد از دیده مرا خون جگر

این قدر هست که سوی تو از این تربت پاک

خاک خون آلود آرد پس از این باد سحر

ای عجب، با پسران نبی و آل علی

آسمان کینه ی دیرین را بگرفت از سر

نک بیایید و ببینید که در کاخ رضا

توپ ویرانگر روس است که افکنده شرر

بنگرید ایدون کاین بقعه و این پاک حریم

قتلگاهی ست که خون موج زند سرتاسر

بنگر باز که این خیره تمدن خواهان

کرده آن کار که وحشی ننماید باور!

هشتصد مرد و زن از بومی و زوار و غریب

داده جان از یورش لشکر روس کافر

نه مر ایشان را بوده ست به سر شور نبرد

نه مر ایشان را بوده ست به کف تیر و تبر

همه وامانده ی کید فلک و افسون ساز

همه سیلی خور و جور فلک افسون گر

همه از دشمن، نالنده به پیش داور

بر چنین طایفه ی بی گنه از چار طرف

تیر باریدند آن طایفه ی کین گستر

یک طرف مردان جان داده همه بی تقصیر

یک طرف نسوان افتاده همه بی معجر

یک جماعت را قزاق فشرده ست گلو

یک جماعت را سرباز شکسته ست کمر

جسد کشته فتاده ست به بالای جسد

پیکر خسته فتاده ست به روی پیکر

تیر باریده بر ایشان ز دو سو چون باران

توپ غریده بر ایشان ز دو سو چون تندر

ای مسلمانان، زین واقعه خون گریه کنید

که نموده ست رضا کسوت خونین در بر

ای زنان چادر نیلی به سراندر بکشید

زآنکه زهرا را نیلی ست به سر بر چادر

نه به گنبد خورد این آتش توپ بیداد

بلکه بر قلب علی خورد و دل پیغمبر

ما اگر خانه خرابیم ز کس مان گله نیست

کاین خرابی همه از ماست در انجام نظر

صعوه را گوییم از صید ملخ دست بدار

باشه را گوییم از خون چکاوک بگذر

تو هم ای شاهین، کبکان را زین بیش مگیر

تو هم ای شیر، غزالان را زین بیش مدر

گر ضعیفان را بر خویش حراست نبود

بر در و برزنشان خیل قوی راست گذر

ای مسلمانان، تا چند به وهم و به خیال؟

ای مسلمانان، تا چند به بوک و به مگر؟

هر که او از خود و از خانه حفاظت نکند

نبود حافظ او نیز خدای اکبر

حالت ایران این است به چنگال دو خصم

تا چه سازد پس از این لطف خدای داور

این چنین گفتم کاستاد ابیوردی گفت:

«به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»

***

بخش دوم- دوره ی نخست اقامت در تهران

(قبل از کودتا 1299-1293)

***

صبر کن

بهارا بهل تا گیاهی برآید

درخشی ز ابر سیاهی برآید

در این ترگی صبر کن شام غم را

که دامن شرق، ماهی برآید

بمان تا در این ژرف یخ زار تیره

به نیروی خورشید راهی برآید

وطن چاهسار است و بند عزیزان

بمان تا عزیزی ز چاهی برآید

در این داوری مهل ده مدعی را

که فردا به محضر گواهی برآید

به بیداد بدخواه، امروز سر کن

که روز دگر دادخواهی برآید

بر این خاک، تیغ دلیری بجنبد

وز این دشت، گرد سپاهی برآید

مگر از میان بلا گرمگاهی

ز حلقوم مظلوم آهی برآید

مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد

وز آن گرد ، صاحب کلاهی برآید

***

لوح عبرت

کبر و سرکشی تا چند ای سلاله ی انسان

حال آخرین بنگر، ذکر اولین برخوان

خاک از تو در لرزه، آب از تو در ناله

باد از تو در فریاد، آتش از تو در افغان

غول بارگی تا چند؟ راه و رسم انسان گیر

دیو سیرتی تا کی؟ سوی آدمیت ران

تو پی هوا ریزی خون مردمان، باری

ای نگشته هرگز سیر از دریدن انسان

گوش کن که پیش از ما، در جهان بسی بوده ست

قصرها که ایوانشان، برگذشته از کیوان

شهرها که بر هر در، صد هزار دربان داشت

وز گزند دوران گشت، جمله بی در و دربان

آب و خاک گیتی را بستدند و بگذشتند

خاک همچنان ساکن، آب همچنان جوشان

حرص چون دهان بگشود، عقل را ببندد چشم

گم شود سر چشمه چون فزون شود باران

هر ملک به ملک خویش خاک ها بیفزاید

تا به کام دل یک چند، اندر آن دهد جولان

کم شود به هر میدان از شمار مردم، لیک

نی فزون شود نی کم، زین فراخنا میدان

در یکی قفس مردی، داشت چند بوزینه

روز شب فرستادی آب و نانشان یکسان

وان سفیهکان هر روز، در مناعت بودند

بر سر فراخی جای، بر سر فزونی نان

لیک هر چه زان گولان، زان میان شدی کشته

خواجه در قفس راندی دیگری به جای آن

بهر جان و نان خوردند خون یکدگر، لیکن

نه فراخ تر شد جای، نه وسیع تر شد خوان

انبیا تو را گفتند نیک باش و نیکی کن

تا که نیکویی بینی، از اماثل و اقران

راست گوی و منصف شو، مهرورز و عادل باش

هم ز نان خود می خور، هم به خلق می ده نان

تا به بد نیامیزی رو به جای خود بنشین

ور کسی به بد خیزد، گر توانی اش بنشان

تو به نام دینداری، مردمان بیازاری

هم به خود روا داری، لطف و بخشش یزدان

***

گر تو زآسمان هر روز، مائده طمع داری

اشکمت نگردد سیر، جز ز لقمه ی حرمان

چون بهار از ایزد خواه، نعمت و شرف وآنگاه

خود بکوش و یاری جوی، از مهیمن سبحان

ایزدا! کرامت کن، در فضای آزادی

گوشه ای که بشتابم سوی او از این زندان

زآنکه سیر شد طبعم زین فضای پر وحشت

هم نفور شد روحم زین گروه بی وجدان

فکر قادرم دادی، اینت برترین رحمت

هر دمی که بشمارم، بر تو صد سپاس آرم

زین زبان معنی سنج، وین روان پر عرفان

***

بث الشکوی

تا بر زبر ری است جولانم

فرسوده و مستمند و نالانم

هزل است مگر سطور اوراقم

یاوه ست مگر دلیل و برهانم؟

یا خود مردی ضعیف تدبیرم

یا خود شخصی نحیف ارکانم؟

یا همچو گروه سفلگان هر روز

از بهر دو نان به کاخ دونانم؟

پیمانه کش رواق دستورم؟

دریوزه گر سرای سلطانم؟

اینها همه نیست، پس چرا در ری

سیلی خور هر سفیه و نادانم؟

از کید مخنثان، نی ام ایمن

زیراک مخنثی نمی دانم

نه خیل عوام را سپهدارم

نه خوان خواص را نمکدانم

بر سیرت رادمرمان، زین روی

در خانه ی خویشتن به زندانم

یک روز کند وزیر، تبعیدم

یک روز زند سفیه، بهتانم

دشنام خورم ز مردم نادان

زیراک هنرور و سخندانم

زیرا به سخن یگانه ی دهرم

زیرا به هنر فرید دورانم

زیراک به نقش بندی معنی

سیلابه ی روح بر ورق رانم

زیرا پس چند قرن چون خورشید

بیرون شده از میان اقرانم

این است گناه من که در هر گام

ناکام چو پور سعد سلمانم

پنهانم از این گروه، خود گویی

من ناصرم و ری است یمگانم

چون آتش، روشن است گفتارم

چون آب، منزه است دامانم

از مغز سر است توشه ی جسمم

وز رنج تن است راحت جانم

نه دیر غنوده اند افکارم

نه سیر بخفته اند چشمانم

زین گونه گذشت سالیان بر هفت

کاندر تعب است هفت ارکانم

از نقمت دشمنان آزادی

گه در ری و گاه در خراسانم

وین رنج عظیم تر، که در صورت

اندر شمر فلان و بهمانم

ناکره گنه معاقبم، گویی

سبابه ی مردم پشیمانم

عمری به هوای وصلت قانون

از چرخ برین گذشت افغانم

گفتم که مگر به نیروی قانون

آزادی را به تخت بنشانم

و امروز چنان شدم که بر کاغذ

آزاد نهاد خامه، نتوانم

ای آزادی، خجسته آزادی!

از وصل تو روی بر نگردانم

تا آنکه مرا به نزد خود خوانی

یا آنکه تو را به نزد خود خوانم

***

خزینه ی حمام (طنز)

افتاد به حمام رهم سوی خزینه

ترکید کدوی سرم از بوی خزینه

من توی خزینه نرو م هیچ و ز بیرون

مبهوت شوم چون نگرم سوی خزینه

چون کاسه ی بزقرمه ی پر قرمه ی کم آب

پر آدم و کم آب بدی توی خزینه

گه آبی و گه سبز شود چون پر طاووس

آن موج لطیفی که بود روی خزینه

گر کودک بی مو ز خزینه به درآید

پر پشم شود پیکرش از موی خزینه

موی بدن و چرک و حنا و کف صابون

آبی ست که جاری بود از جوی خزینه

چون جمجمه ی مرده ی سی روزه دهد بوی

آن خوی که چکد از خم ابروی خزینه

سرگین گرو از عطر برد، گر بگشاید

عطار سپس دکه به پهلوی خزینه

پیکر شودش زرد به رنگ مگس نحل

هر کس که برون رفت ز کندوی خزینه

***

بخش سوم- دوره ی دوم اقامت در تهران

(بعد از کودتا) 1320- 1299

***

هیجان روح

در اسفند ماه 1299 شمسی، سالی که قوای قزوین به سرکردگی رضاخان میرپنج، وارد تهران شد و کودتا کرد و سید ضیاء الدین به ریاست وزرا برقرار گشت، جمعی از رجال تهران دستگیر و حبس شدند؛ از جمله بهار که مخالف افکار و مشی سیاسی سیدضیاء الدین بود، دستگیر و زندانی شد. بدین مناسبت، بهار این قصیده را در حال هیجان روح در زندان سروده است.

ای خامه، دو تا شو و به خط مگذر

وی نامه، دژم شو و ز هم بردر

ای فکر، دگر به هیچ ره مگرای

وی وهم، دگر به هیچ سو مگذر

ای گوش، دگر حدیث کس مشنو

وی دیده، دگر به روی کس منگر

ای دست، عنان مکرمت درکش

وی پای، طریق مردمی مسپر

ای توسن عاطفت، سبک تر چم

وی طایر آرزو، فروتر پر

ای روح غنی، بسوز و عاجز شو

وی طبع سخی، بکاه و زحمت بر

ای علم، از آنچه کاشتی بدرو

وی فضل، از آنچه ساختی بر خور

ای حسن فره، فسرده شو در پی

وی عقل قوی، خموده شو در سر

ای نفس بزرگ، خرد شو در تن

وی قلب فراخ، تنگ شو در بر

ای بخت بلند، پست شو ایدون

وی اختر سعد، نحس شو ایدر

ای نیروی مردمی، ببر خواری

وی قوت راستی، بکش کیفر

ای آرزوی دراز بهروزی

کوته گشتی، هنوز کوته تر!

ای غصه ی زادبوم، بیرون شو

بیرون شو و روز خرمی مشمر

ای خلق، فقیر شو ز سر تا بن

وی قوم، اسیر شو ز بن تا سر

کاهنده ی مردی، ای عجوز ری

بفزای به رامش و به رامشگر

ای غازه کشیده سرخ بر گونه

از خون دل هزار نام آور،

ره ده به مخنثان بی معنی

کین توز به مردمان دانشور

هر شب به کنار ناکسی بغنو

هر روز به روی سفله ای بنگر

تا مایه ی سفلگی نگردد کم

هر روز بزای سفله ای دیگر

ای مرد، حدیث آتشین بس کن

پنهان کن آتشی به خاکستر

صد بار بگفتمت کز این مردم

بگریز و فزون مخور غم کشور

زان پیش که روزگار برگردد

برگرد ز روزگار دون پرور

بر کن زبن این گیاه فاسد را

وین تخم پلید را برون آور

تا تخم بزرگوار جمهوری

زین خاک بروید و برآرد بر

نشنیدی و نوحه بر وطن کردی

با نثری آتشین و نظمی تر

تو خون خوردی و دیگران نعمت

تو غم بردی و دیگران گوهر

و امروز درین پلید بیغوله

پند دل خویشتن به یاد آور

روبه بازی نگر که افکندند

چون شیر نرم به حبسگاه اندر

بر سقفش روزنی چو چشم گرگ

کاندر شب تابد از بر کردر

بر خاک فکنده بر، یکی زیلو

چون زالو چسبناک و سرد و تر

افکنده به صدر، بالشی چرکین

پر گند چو گور مرده ی کافر

خود سنگ سیاه گور بد گفتی

من از بر او چو مرد تلقین گر

تلقین و دعای من در آن شب بود

نفرین و هجای شاه بدگوهر

احمدشه شوم کز لجام و جهل

بوجهل به پیش اوست پیغمبر

نه رگ در تن، نه شرمش اندر چشم

نه مهر به دل نه عشق اندر سر

نه ذوق شکار و پویه ی مرکب

نه شوق نشاط و گردش ساغر

نه حشمت بار و دیدن مردم

نه همت کار و خواندن دفتر

ذکریش نه جز گرفتن رشوت

فکریش نه جز تباهی کشور

گه خورده فریب مردم عامی

گه کرده فسون اجنبی از بر

در معنی انتخاب و آزادی

هر روز فکنده مشکلی دیگر

اندیشه ی ملک را نه خود کرده

نه مانده به مردمان دانشور

در کشور خود فسادها کرده

چون در ده غیر، مرد کین گستر

اندیشه ی رفتن فرنگش بیش

ز اندیشه ی رفتن سر و افسر

افساد کن ای خدایگان در ملک

و اندیشه مکن ز ایزد داور

بستان زر از این و آن و ده رخصت

تا سفله زند به جان خلق آذر

هشدار که در پسین بدروزی

ملت کشد از خدایگان کیفر

به زور رضات می کند یاری

به نور ضیات می شود رهبر

گیرند و زرت به سخره بستانند

آنان که توشان همی کنی تسخر

وآنگه به کلانت اندر اندازند

آنجا که عقاب افکند شهپر

***

دماوندیه

ای دیو سپید پای در بند!

ای گنبد گیتی ای دماوند!

از سیم به سر، یکی کله خود

زآهن به میان، یکی کمربند

تا چشم بشر نبیندت روی

بنهفته به ابر، چهر دلبند

تا وارهی از دم ستوران

وین مردم نحس دیو مانند،

با شیر سپهر بسته پیمان

با اختر سعد کرده پیوند

چون گشت زمین ز جور گردون

سرد و سیه و خموش و آوند،

بنواخت ز خشم بر فلک مشت

آن مشت تویی تو، ای دماوند

تو مشت درشت روزگاری

از گردش قرن ها پس افکند

ای مشت زمین! بر آسمان شو

بر ری بنواز ضربتی چند

نی! نی! تو نه مشت روزگاری

ای کوه، نی ام ز گفته خرسند،

تو قلب فسرده ی زمینی

از درد ورم نموده یک چند

تا درد و ورم فرو نشیند

کافور بر آن ضماد کردند

شو منفجر ای دل زمانه

وان آتش خود نهفته مپسند

خامش منشین، سخن همی گوی

افسرده مباش، خوش همی خند

پنهان مکن آتش درون را

زین سوخته جان شنو یکی پند

گر آتش دل نهفته داری

سوز جانت، به جانت سوگند

بر ژرف دهانت سخت بندی

بر بسته سپهر زال پرفند

من بند دهانت بر گشایم

ور بگشایند بندم از بند

از آتش دل برون فرستم

برقی که بسوزد آن دهان بند

من این کنم و بود که آید

نزدیک تو این عمل خوشایند

آزاد شوی و برخروشی

ماننده ی دیو جسته از بند

هرای تو افکند زلازل

از نیشابور تا نهاوند

وز برق تنوره ات بتابد

ز البرز اشعه تا به الوند

ای مادر سرسپید بشنو

این پند سیاه بخت فرزند،

برکش ز سر این سپید معجر

بنشین به یکی کبود اورند

بگرای چو اژدهای گرزه

بخروش چو شرزه شیر ازغند

ترکیبی ساز بی مماثل

معجونی ساز بی همانند

از نار و سعیر و گاز و گوگرد

از دود و حمیم و بخره و گند،

از آتش آه خلق مظلوم

وز شعله ی کیفر خداوند،

ابری بفرست بر سر ری

بارانش ز هول و بیم و آفند

بشکن در دوزخ و برون ریز

بادآفره کفر کافری چند

زآن گونه که بر مدینه ی عاد

صرصر شرر عدم پراکند

چونان که به شارسان «پمپی»

ولکان اجل معلق افکند

بفکن ز پی این اساس تزویر

بگسل ز هم این نژاد و پیوند

برکن ز بن این بنا که باید

از ریشه بنای ظلم برکند

زین بی خردان سفله بستان

داد دل مردم خردمند

***

عشق پیدا کن

با مه نو زهره تابان شد ز چرخ چنبری

چون نگین دانی، جدا از حلقه ی انگشتری

راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر

سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری

آسمان تا بنگری ملک است و آفاق است و نفس

حیف باشد گر بر این آفاق و انفس ننگری

مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد

خود تو مردم شو کز این آفاق و انفس بگذری

سرسری بر پا نگشته ست این بنای باشکوه

هان و هان تا خود نپنداری مر آن را سرسری

هست گیهان پیکری هشیار و، ذرات وی اند

این همه اختر که بینی بر سپهر چنبری

ذره ای از پیکر گیهان بود جرم زمین

با همه زورآزمایی، با همه پهناوری

جرم غبرا ذره و، ما و تو ذرات وی ایم

کرده یزدان مان پدید از راه ذره پروری

باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر

هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری

پیکر گیهان اعظم نیز بی شک ذره ای ست

زان مهین پیکر که هم جزوی ست زین صنعتگری

این همه صنعتگری ها، ای پسر بهر تو نیست

چند از این نخوت فروشی، چند از این مستکبری؟

تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود

ای سراسر شوخ چشمی، ای همه خیره سری

نیک بنگر تا چرا پیدا شدند این اختران

گر بدانستی توانی دعوی نیک اختری

عشق آتش زد نخست اندر نخستین مشعله

مشعله زان شعله شد سرگرم آذر گستری

عشق حرکت بود از حرکت حرارت شد پدید

وان حرارت کرد در کالای گیهان اخگری

عامل این سحرها عشق است و جز او هیچ نیست

عشق پیدا کن، و گر پیدا نکردی خون گری

***

سرود کبوتر

بیایید ای کبوترهای دلخواه

بدن کافورگون پاها چو شنگرف

بپرید از فراز بام و ناگاه

به گرد من فرود آیید چون برف

سحرگاهان که این مرغ طلایی

فشاند پر ز روی برج خاور

ببینمتان به قصد خودنمایی

کشیده سر ز پشت شیشه ی در

فرو خوانده سرود بی گناهی

کشیده عاشقانه بر زمین دم

به گوشم، با نسیم صبحگاهی

نوید عشق آید زان ترنم

سحرگه سر کنید آرام آرام

نواهای لطیف آسمانی

سوی عشاق بفرستید پیغام

دمادم با زبان بی زبانی

شود گویی در از خلد برین باز

چو من بر رویتان بگشایم آن در

کنید افرشته وش یک باره پرواز

به گردون دوخته پر، یک به دیگر

نیاید از شما در هیچ حالی

وگر مانید بس بی آب و دانه

نه فریادی و نه قیلی و قالی

به جز دلش سرود عاشقانه

فرود آیید ای یاران از آن بام

نشینید از بر این سطح آرام

کف اندر کف زنان و رقص رقصان

که اینجا نیست جز من هیچ انسان

بیایید از رفیقان وفادار

من اینجا بهرتان افشانم ارزن

که دیدار شما بهر من زار

به است از دیدن مردان برزن

***

اندرز به رضا شاه

پادشاها ز لجاج و زطمع دست بدار

که نباشد زلجاج و زطمع بدتر کار

تو دگر شاه شدی، نان رعیت مستان

تو دگر سیر شدی، گرسنگان را مفشار

تا به کی گنج زر و سیم مهیا سازی

خویشتن بر سر آن حلقه زنی همچون مار؟

آخر کار تو بیرون ز دو حالت نبود

یا بمانی تو و یا خلع شوی چون قاجار

گر بمانی، به زر و سیم نداری حاجت

ور شوی خلع، نماند نه ضیاع و نه عقار

تو به احمد شه بیچاره ببین کاحمدشاه

نه بچاپید کسی را، نه کشانید به دار

چار غازی سر هم کرد به چندین مدت

از حق تولیت مشهد و خرج دربار

نه ز شه بود کس آزرده نه با شاه طرف

زآنکه او بود شهی بی طرف و کم آزار

شاه حالیه به هر کار دخالت دارد

خویش را کرده طرف با همه کس در هر کار

از رئیس الوزرا تا به وکیل و به وزیر

از مدیر کل، تا منشی و تا دفتردار

همه با میل شه آیند ز صندوق برون

شمر ذی الجوشن و خولی و سنان و مختار

پادشه تعزیه گردان شد و مجلس، تکیه

گریه دارد به خدا این روش ناهنجار

اندر آن مجلس ملی که عراقی و رفیع

به مدرس بپرانند گزاف و لیچار،

تو از آن مجلس دیگر چه توقع داری؟

خواه یاسائی اندر وی و خواهی زوار

نیست پیدا که بود ملک به روی چه اساس

نیست روشن که بود کار ز روی چه مدار

نیست مشروطه که قانون اساسی باشد

ضامن زندگی خلق و نگهبان دیار

نیست شاهنشهی مطلق و شاهی که بود

درگهش ملجأ زوار و پناه ابرار

هر کجا صرفه تقاضا کند، آنجا قانون

محترم باشد و کس را نبود راه فرار

لیک جایی که در آن قانون بی صرفه بود

میل شه محور کار است و بود قانون خوار

وقت بخشایش و احسان، شه ما قانونی ست

وقت شلتاق بود فاعل و فرد مختار

چون شتر مرغ که هنگام پریدن شتر است

لیک مرغ است بدانگاه که بردارد بار…

***

در صفت شب و منقبت علی (ع)

شب بر کشید رایت اسود

لون شبه گرفت زبرجد

شد چیره بر عمائم خضرا

بار دگر علائم اسود

گفتی ز نو سلاله ی عباس

بردند حق آل محمد

مشرق به رنگ سوسن بری

مغرب به رنگ ورد مورد

در یک کرانه پرده ی ماتم

در یک کرانه خونین مشهد

بازیگر شب آمد و افراخت

آن خیمه ی سیاه معسجد

وز هر کرانه لعبتکان را

آورد و بر نشاند به مسند

برخیز و بزمگاه برافراز

ای ماهروی سرو سهی قد

در دلبری مباش جفاکار

در دوستی مباش مردد

کز نیکوان عتاب و درشتی

نیکو بود، ولی نه بدین حد

سر زد سپیده از بر البرز

چون بر کشیده تیغ مهند

گفتی بکرد بیرون، موسی

از جیب جامه آن هنری ید

نجم سحر ز اوج، همی تافت

چون شمعی از میانه ی معبد

جادوی چرخ ملعبه برچید

گشت زمانه گشت مجدد

گنجشگکان شدند هم آواز

چون کودکان به خواندن ابجد

خورشید چیره دست بگسترد

زر طلا به لوح زبرجد

چون طبع من که شعر طرازد

در مدحت خلیفه ی احمد

شیرخدا که هست جبینش

تابشگه ستاره ی سؤود

یزدان نهاده از بر فرقش

دیهیم پادشاهی سرمد

باران فضل اوست همه سیل

دریای علم اوست همه مد

زامواج دانشش دو سه قطره

شد میغ و در چکید به فدفد

در کعبه زاد و شد ز وی اشرف

زآدم چکید و شد ز وی امجد

گلبن بزاد ورد ولیکن

زان اشرف است ورد مورد

روزی که جست عمرو، ز خندق

بسته به خنگ تازی، مقود،

از خشم همچو مرگ مجسم

وز هول همچو کوه مجسد،

شیر خدا ز خیل برآمد

خمیده ای به چنگ محدد

با حد تیغ، کفر بینداخت

برداشت دین ز خاک بدان حد

نزد حق از نیاز دو گیهان

افزود قدر ضربت آن ید

دست خداش خواند از این روی

پیغمبر کریم ممجد،

زیرا که بود آن دل و آن دست

پیوسته از خدای، مؤید

حیدر موحدی ست خداجوی

وز هر چه جز خدای، مجرد

اعدای او به محنت دایم

احباب او به عیش مؤبد

***

کسری و دهقان

شاه انوشیروان به موسم دی

رفت بیرون ز شهر، بهر شکار

در سر راه دید مزرعه ای

که در آن بود مردم بسیار

اندر آن دشت، پیرمردی دید

که گذشته ست عمر او ز نود

دانه ی جوز در زمین می کاشت

که به فصل بهار سبز شود

گفت کسری به پیرمرد حریص

که چرا حرص می زنی چندین؟

پاهای تو بر لب گور است

تو کنون جوز می کنی به زمین؟

جوز ده سال عمر می خواهد

که قوی گردد و به بار آید

تو که بعد از دو روز خواهی مرد!

گردکان کشتنت چه کار آید؟!

مرد دهقان به شاه کسری گفت:

مردم از کاشتن زیان نبرند

دگران کاشتند ما خوردیم

ما بکاریم و دیگران بخورند

***

حبسیه

پانزده روز است تا جایم در این زندان بود

بند و زندان کی سزاوار خردمندان بود؟

کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر

آن که زد سرپنجه با اهل غنا، مرد آن بود

همت آن باشد که گیری دستی از افتاده ای

بر سر افتادگان، پا کوفتن آسان بود

کار هر جولاهه باشد کینه راندن وقت خشم

آن که خشم خویش تاند خورد او سلطان بود

کینه جویی نیست باری در خور مردان مرد

کاین صفت، دور از بزرگان، شیوه ی دونان بود

گر زبردستی کشد از زیردستان انتقام

سرنگون گردد اگر خود رسم دستان بود

شاه اگر هر ناصوابی را دهد زندان جزا

جای تنگ آید گر ایران سر به سر زندان بود

آن که او از یک نگه خوشدل شود، زجرش خطاست

عقده چون خود وا شود کی حاجت دندان بود؟

گر گناهی کرده ام، هم کرده ام خدمت بسی

گر گنه پیدا بود، خدمت چرا پنهان بود؟

راست گر خواهی گناهم دانش و فضل من است

در قفس ماند بلی، چون مرغ خوش الحان بود

چاپلوس و دزد و حیز آزاد و من در حبس و رنج

زآنکه فکرم را به گرد معرفت جولان بود…

***

آرمان شاعر

برخیزم و زندگی ز سر گیرم

وین رنج دل از میانه برگیرم

باران شوم و به کوه و در بارم

اخگر شوم و به خشک و تر گیرم

با قوت طعم کلک شکرزای

تلخی ز مذاق دهر برگیرم

ناهید به زخمه تیرتز گردد

چون من سر خانه تیزتر گیرم

در عین برهنگی چو عین الشمس

از خاور تا به باختر گیرم

وان میوه که آرزو بود نامش

بر سفره ی کام، در شکر گیرم

باغی ز ایادی اندر این گیتی

بنشانم و گونه گون ثمر گیرم

آن کودک اشکریز را نقشی

از خنده به پیش چشم تر گیرم

از کین و کشش به جا نمانم نام

این ننگ ز دوده ی بشر گیرم

آن عیش که تن از آن شود فربه

از نان جوینش ماحضر گیرم

یک باره به دست عاطفت، پرده

از کار جهان کینه ور گیرم

وآنگاه به فر شهپر همت

جای از بر قبه ی قمر گیرم

شبگیر کنم به صفه ی بهرام

و آن دشنه ی سرخش از کمر گیرم

و آن دست که پیش آرزوی دل

دیوار کشد به خام درگیرم

واندر شب وصل، پرده ی غیرت

در پیش دریچه ی سحر گیرم

وآنگاه به سطح طارم اطلس

با دلبر، دست در کمر گیرم

با بال و پر فرشتگان زان جای

زی حضرت لایموت پر گیرم

***

راز طبیعت

دوش در تیرگی عزلت جان فرسایی

گشت روشن دلم از صحبت روشن رایی

هر چه پرسیدم از آن دوست مرا داد جواب

چه به از لذت هم صحبتی دانایی؟

آسمان بود بدان گونه که از سیم سپید

میخ ها کوفته باشد به سیه دیبایی

یا یکی خیمه ی صد وصله که از طول زمان

پاره جایی شده و، سوخته باشد جایی

گفتم آن مهر منور چه بود؟ گفت:بود

در بر دهر، دل سوخته ی شیدایی

گفتم این گوی مدور که زمین خوانی، چیست؟

گفت سنگی ست کهن، خورده بر او تیپایی

گفتم این انجم رخشنده چه باشد به سپهر؟

گفت بر ریش طبیعت تف سربالایی

گفتمش هزل فرو نه، سخن جد فرمای

گفت والاتر از این دنیی دون، دنیایی

گفتمش قاعده ی حرکت و این جاذبه چیست؟

گفت از اسرار شک آلود ازل، ایمایی

گفتم اسرار ازل چیست؟ بگو، گفت که گشت

عاشق جلوه ی خود، شاهد بزم آرایی…

***

سپید رود

هنگام فرودین که رساند ز ما درود

بر مرغزار دیلم و طرف سپیده رود؟

کز سبزه و بنفشه و گل های رنگ رنگ

گویی بهشت آمده از آسمان فرود

دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش

جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود

جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند

وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود

کوه از درخت، گویی مردی مبارز است

پرهای گونه گون زده چون جنگیان به خود

شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد

قدی ست ناخمیده و جعدی ست نابسود

آزاده را رسد که بساید به ابر سر

آزادبن از این رو تارک به ابر سود

از تیغ کوه تا لب دریا کشیده اند

فرشی کش از بنفشه و سبزه ست تار و پود

ساری نشید خواند بر شاخه ی بلند

بلبل به شاخ کوته خواهند همی سرود

آن از فراز منبر هر پرسشی کند

این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود

یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر

یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود

آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت

این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود

برطرف رود چون بوزد باد بر درخت

آید به گوش ناله ی نای و صفیر رود

بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک

دریا پی پذیره اش آغوش برگشود

چون طفل ناشکیب، خروشان ز یاد مام

کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود…

***

تنازع بقا (پایان بنای امجدیه)

زندگی جنگ است جانا بهر جنگ آماده شو

نیست هنگام تأمل، بی درنگ آماده شو

در ره ناموس ملک و ملت و خویش و تبار

با نشاط شیر و با عزم پلنگ آماده شو

بهر کام دوستان و بهر طبع دشمنان

در مقام خویش، چون شهد و شرنگ آماده شو

همچو شیر سخت دندان یا عقاب تیزچنگ

تا مراد خویش را آری به چنگ، آماده شو

تا رود صیت خوشت هر سو، چو سرو آزاده باش

تا رسد آوازه ات هر جا، چو چنگ آماده شو

علم یکتا گوهر است و کاهلی کام نهنگ

تا بری این گوهر از کام نهنگ آماده شو

حاصل فرهنگ جز مهر و محبت هیچ نیست

تا از این فرهنگ یابی فر و هنگ آماده شو

گر به گیتی علم و دانش را نجستی رنگ رنگ

تیره بختی را به گیتی رنگ رنگ آماده شو

ای پسر کسب هنر کن تا که نام آور شوی

ور بماندی از هنرها، بهر ننگ آماده شو

گر نکردی بازوی خود را به ورزش همچو سنگ

ای بلورین ساق و ساعد، بهر سنگ آماده شو

ور تن ورزنده ات را ورزش جان یار نیست

چون ستوران از پی افسار و تنگ آماده شو

رستی ار با رهروان رفتی، و گر ماندی به جای

سنگلاخ عمر را با پای لنگ آماده شو

با ریاضت می توان ز آیینه ی جان برد زنگ

تا رود یکسر از این آیینه زنگ، آماده شو

دهر در هر کارکردی می زند زنگ خطر

پیش از آن کاید به گوشت بانگ زنگ آماده شو

تا رسی از راستکاری با سر مقصود خویش

زیر این چرخ مقدس چون خدنگ آماده شو

اینک این میدان ورزش، عرصه ی علم و هنر

شیرمردا! با غریو و با غرنگ آماده شو

سال تاریخ بنا را زد رقم، کلک بهار

زندگی جنگ است جانا! بهر جنگ آماده شو

***

هدیه ی باکو

روز آدینه ببستیم ز ری رخت سفر

بسپردیم رده دیلم و دریای خزر

بر بساطی بنشستیم سلیمان کردار

که صبا خادم او بود شمالش چاکر

به یکی پرش از دشت رسیدیم به کوه

به دگر پرش از بحر گذشتیم به بر

رهبر ما به سوی قاف یکی هدهد بود

هدهدی غران چون شیر و دمان چون صرصر

بود سیمرغ وشی بانگ زن و رویین تن

مرغ رویین که شنیده ست بدین قوت و فر؟

پیلتن مرغ فرو خورد مرا با یاران

تا به باکویه فرو ریزدمان از ژاغر

نیمی از هشت چو بگذشت به ساعت، برخاست

مرغ رویینه تن از جای چو دیوی منکر

مرغ دیده ست کسی دیوتن و دیو غریو؟

دیو دیده ست کسی مرغ وش و مرغ سیر؟

دم کشیده به زمین، چشم گشاده به سما

وز دو سو بی حرکت، پهن دو رویین شهپر

کرده گفتی دو ملخ صید و گرفته به دهان

وآن دو صید از دو طرف سخت به قوت زده پر

تا نگیرد کس از او صید، وی از جای بجست

همچو سیمرغ که گیرد به سوی قاف گذر

داشت دو مغز و به هر مغز یکی کارشناس

چشم بر عقربک و دست به سکان اندر

ما چو یونس به درون شکم حوت ولیک

او به دریا در و ما در دل جو، راه سپر

خطه ی ری به پس پشت نهادیم و شدیم

از فضای کرج و ساحت قزوین برتر

برف بر تیغه ی البرز و بر او ابر سپید

کوه بی جنبش و ابر از بر او بازیگر

ما گذشتیم ز بالا و گذشتند ز زیر

کاروان ها بسی از ابر، به کوه و به کمر

سایه و روشن چون رقعه ی شطرنج شدی

سطح هر دامنه کش ابر گذشتی ز زبر

ما بر این رقعه ی شطرنج مقامر بودیم

خصم، توفان بد و ما بر وی جستیم ظفر

عاقبت مرکب ما بی حد و مر اوج گرفت

تا برون راند از آن ورطه ی پر خوف و خطر

الموت از شکم میغ، نمایان چونانک

ملحدی روی به مندیل بپوشد ز نظر

سرخ رود از دره ای ژرف سراسیمه دوان

شاهرود از طرفی قطره زن و خوی گستر

راست چون عاشق و معشوق جدا مانده ز هم

وز دو سو گشته دوان در طلب یکدیگر

در یکی بستر، این هر دو به هم پیوستند

زاد از آن فرخ پیوند، یکی خوب پسر

پسری خوب، کجا رود سپیدش خوانی

زاد از آن وصلت و غلتید به خونین بستر

رودبار نزه از زیر تو گفتی که بود

دیبهی سبز و در او نقش ز انواع شجر

رحمت آباد به تن مخمل زنگاری داشت

زیر دامانش نهان وادی و کوه و کردر

برگذشتیم ز کهسار و رسیدیم به دشت

خطه ی رشت به چشم آمد و دریا به نظر

خطه ی رشت مگر فرش بهارستان بود

اندر او نقش ز هر لون و ز هر نوع، گهر

از پس پشت، یکی سلسله کهسار کبود

پیش رو دشتی هموار ز فیروزه ی تر

از بر گیلان راندیم به دریا و که دید

سفر دریا بی گفت و شنود بندر؟

مرکب آرام و هوا روشن و دریا خاموش

خلوتی بود و سکوتی ز خرد گویاتر

ما خروشان ودمان در دل آن خاموشی

چون به ملک ابدیت وزش و هم بشر

یازده ساعت از آن روز چو بگذشت، فتاد

راه ما بر سر خاکی که بود کان هنر

آبشوران کهن کز مدد پیرمغان

دارد اندر دل او آتش جاوید مقر

خاک باکو وطن و مأمن دینداران بود

اندر آن عهد که بر شرق گذشت اسکندر

شهر باکو نه، که دردانه ی تاج مشرق

خاک باکو نه، که دروازه ی صلح خاور

خاک باکوبه عزیز است و گرامی بر ما

که ز یک نسل و تباریم و ز یک اصل و گهر

بیشه ای حاصل او نفت سیاه و زر سرخ

خطه ای مردم او شیردل و نام آور

قصر در قصر برآورده چه در کوه و چه دشت

چاه در چاه فرو برده چه در بحر و چه بر

خاک او صنعت و آبش هنر و بذرش کار

شجرش علم و شکوفه شرف و میوه ظفر

مرد دهقان ز سر شوق برد آب به دشت

که شریک است در آن مزرعه ی جان پرور

باغبان تاک نشاند ز سر رغبت و شوق

خو کند باغ و کشد زحمت و برگیرد بر

کارگر کار کند روز و چو خور چهره نهفت

به نمایش رود و جامه کند نو در بر

هیچ مرد و زن بیکار نیابند آنجای

جز نقوشی که نگارند به دیوار و به در

نه گدا دیدیم آنجای و نه درویش و نه دزد

نه فریبنده ی دختر نه رباینده ی زر

در به در نیست کس آنجا به جز از باد صبا

گرسنه نیست کس آنجا به جز از مرغ سحر،

یا تن آسانی کاهل که بود دشمن کار

یا دغل بازی گربز که بود مایه ی شر

چون رود کار به اندازه و نظم آید پیش

نز حسد یابی آثار و نه از بخل، خبر

عدل باید که ستمکار شود مانده ز کار

نظم باید که طمع ورز شود رانده ز در

این چنین قاعده و نظم، من اندر باکو

دیدم و یافتم از گمشده ی خویش اثر

آفرین گفتم بر باکو و آذربیجان

هم بر آن کس که شد این نظم قوی را رهبر

ما هم از ری سوی همسایه درود آوردیم

که ز همسایه سخن گفت بسی پیغمبر

آذرآبادان همسایه ی پرمایه ی ماست

غیر هم خونی و هم کیشی و احوال دگر…

***

به یاد وطن (لزنیه)

مه کرد مسخر دره و کوه لزن را

پر کرد ز سیماب روان، دشت و چمن را

گیتی به غبار دمه و میغ نهان گشت

گفتی که برفتند به جاروب لزن را

برف آمد و بر سلسله ی آلپ کفن دوخت

وآمد مه و پوشید به کافور کفن را

کافور برافشاند کز او زنده شود کوه

کافور شنیدی که کند زنده بدن را؟

من بر زبر کوه نشسته به یکی کاخ

نظاره کنان جلوه گه سرو و سمن را

هر سیل ز بالا به نشیب آید و این سیل

از زیر به بالا کند آهیخته تن را

گفتی ز کمین خاست نهنگی و به ناگاه

بلعید لزن را و فروبست دهن را

مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی

بردند در این تیرگی از یاد سخن را

خور تافت چنان کز تک دریا به سر آب

کس در نگرد تابش سیمینه لگن را

تاریک شد آفاق، تو گفتی که به عمدا

یک باره زدند آتش، صد تل جگن را

گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم

یا برد سفه آبروی دانش و فن را

گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار

وین حال فرا یاد من آورد وطن را

شد داغ دلم تازه که آورد به یادم

تاریکی و بدروزی ایران کهن را

آن روز چه شد کایران زانوار عدالت

چون خلد برین کرد زمین را و زمن را

و امروز چه کردیم که در صورت و معنی

دادیم ز کف تربیت سر و علن را؟

بالجمله محال است که مشاطه ی تدبیر

از چهره ی این پیر برد چین و شکن را

جز آنکه سراپای جوان گردد و جوید

در وادی اصلاح، ره تازه شدن را

ایران بود آن چشمه ی صافی که به تدریج

بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را

کو مرد دلیری که به بازوی توانا

بزداید از این چشمه، گل و لای و لجن را؟

هر چند که پیچیده به هم رشته ی تدبیر

آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را…

یا رب! تو نگهبان دل اهل وطن باش

کامید بدیشان بود ایران کهن را

***

جغد جنگ (آخرین شعر بهار)

فغان ز جغد جنگ و مرغوای او

که تا ابد بریده باد نای او

بریده باد نای او و تا ابد

گسسته و شکسته پر و پای او

ز من بریده یار آشنای من

کز او بریده باد آشنای او

چه باشد از بلای جنگ صعب تر؟

که کس امان نیابد از بلای او

همی دهد ندای خوف و می رسد

به هر دلی مهابت ندای او

همی تند چو دیوپای در جهان

به هر طرف کشیده تارهای او

به هر زمین که باد جنگ بروزد

به حلق ها گره شود هوای او

در آن زمان که نای حرب در دمد

زمانه بینوا شود ز نای او

به گوش ها خروش تندر اوفتد

ز بانگ توپ و غرش و هرای او

جهان شود چو آسیا و دم به دم

به خون تازه گردد آسیای او

به هر کرانه دستگاهی آتشین

جحیمی آفریده در فضای او

ز دود و آتش و حریق و زلزله

ز اشک و آه و بانگ های های او

به رزمگه «خدای جنگ» بگذرد

چو چشم شیر لعلگون قبای او

به هر زمین که بگذرد بگسترد

نهیب مرگ و درد، ویل و وای او

دو چشم و گوش دهر، کور و کر شود

چو بر شود نفیر کرنای او

نهیبش ار به کوه خاره بگذرد

شود دو پاره کوه از التقای او

تف سموم او به دشت و در کند

ز جانور تفیده تا گیای او

نماند ایچ جانور به جای بر

نه کاخ و کوخ و مردم و سرای او

به ژاپن اندرون یکی دو بمب از آن

فتاد و گشت باژگون بنای او

تو گفتی آنکه دوزخ اندر او دهان

گشاد و دم برون زد اژدهای او

سپس به دم فرو کشید سربه سر

ز خلق و وحش و طیر و چارپای او

بود یقین که زی خراب ره برد

کسی که شد غراب رهنمای او

به خاک مشرق از چه رو زنند ره

جهانخواران غرب و اولیای او؟

رفاه و ایمنی طمع مدار، هان!

ز کشوری که گشت مبتلای او

به خویشتن هوان و خواری افکند

کسی که در دل افکند هوای او

نهند منت نداده بر سرت

وگر دهند، چیست ماجرای او؟

به نان ارزنت بساز و کن حذر

ز گندم و جو و مس و طلای او

نه دوستیش خواهم و نه دشمنی

نه ترسم از غرور و کبریای او

همه فریب و حیلت است و رهزنی

مخور فریب جاه و اعتلای او

غنای اوست اشک چشم رنجبر

مبین به چشم ساده در غنای او

عطاش را نخواهم و لقاش را

که شوم تر لقایش از عطای او

لقای او پلید چون عطای وی

عطای وی کریه چون لقای او

کجاست روزگار صلح و ایمنی

شکفته مرز و باغ دلگشای او؟

کجاست عهد راستی و مردمی

فروغ عشق و تابش ضیای او؟

کجاست دور یاری و برابری

حیات جاودانی و صفای او؟

فنای جنگ خواهم از خدا که شد

بقای خلق بسته در فنای او

زهی کبوتر سپید آشتی

که دل برد سرود جانفزای او

رسید وقت آنکه جغد جنگ را

جدا کنند سر به پیش پای او

بهار طبع من شکفته شد، چو من

مدیح صلح گفتم و ثنای او

بر این چکامه آفرین کند کسی

که پارسی شناسد و بهای او…

***

گزیده ی مجلد دوم دیوان بهار

***

مثنوی ها

***

حکایت مرغ پیر که به دام افتاد

خواندم اندر حدیث «کنفوسیوس»

داستانی به طبع ها مأنوس

روزی آن رهبر نکوکاران

به رهی می گذشت با یاران

دید صیادی اندر آن رسته

مرغکی چند را به هم بسته

می نهد جفت جفت در قفسی

مرغکان می زنند بال بسی

هر دمی مرغکان برآشوبند

خویش را بر قفس همی گویند

پس اندیشه و درنگ زیاد

گفت دانای چین بدان صیاد،

کآنچه در جمع مرغکان بینم

همه را نورس و جوان بینم

چیست موجب، که این گروه اسیر

در میانشان نه کامل است و نه پیر؟

گفت صیاد کای حکیم همام

پیرمرغان نیوفتند به دام

دام بینند و زان حذر گیرند

دانه بینند و طمع برگیرند

وان جوانان که همره پیران

راهجویان شوند و پرگیران،

همه از برکت بزرگتران

تجربت دیدگان و راهبران،

برهند از مخاطرات عظیم

وز مضایق برون روند سلیم

لیک آنان که خودسرند و جهول

پند پیران نمی کنند قبول

در جوانی به غم دچار شوند

بسته ی دام روزگار شوند

به غم و غصه مبتلا گردند

صید سرپنجه ی بلا گردند

ناگه اندر میان آن تقریر

دید استاد، بسته مرغی پیر

رو به صیاد کرد و گفت این چیست؟

مگر این مرغ، پیر و کامل نیست؟

گفت صیاد کاین ز بخت سیاه

رفته با نورسان ز غفلت، راه

پیر سر، جسته از جوانی کام

با جوانان و نوخطان زده گام

چون ره تجربت نهاده زدست

شده پیرانه سر به غم پابست…

***

مناظره ی «همر» با «ابرخیس»

ابرخیس از تفاخر با همر گفت

که نتوانی چو من در شعر در سفت

من اندر ساعتی صد شعر سازم

به سالی چند دفتر می طرازم

تو در یک سال گویی یک قصیده

چو تو کاهل به شعر اندر که دیده؟

همر گفتش مگر نشنیده ای، پیر!

حدیث ماده شیر و ماده خنزیر

در انطاکیه خوک ماده ای بود

زبان بر عیب شیری ماده بگشود

گرفت این گونه عیب از شیر ماده

که چون تو دیر در عالم که زاده؟

کشی بار گران حمل یک چند

پس از سالی نهی یک یا دو فرزند

دو ره در سال، من زهدان گشایم

دو نوبت چارده نوباوه زایم

جوابش داد کای خوک شکم خوار

فزون زادن ندارد فخر بسیار

به گیتی چند تن مفلوک زایی

فزون زایی، و لیکن خوک زایی

نباشد عیب من گر دیر زایم

چه غم گر دیر زایم، شیر زایم

***

انسان و جهان بزرگ

به نام برازنده ی نام ها

کز آغازها داند انجام ها

خداوند عرش و خداوند فرش

گراینده ی هر دو گیتی به عرش

ز دور اندر این پهنه ی بی کران

چو بینی بر این تافته اختران،

تو گویی که آنان به یک جا درند

همه ز آسمان بر زمین بنگرند

همی دان که هر اختری بی گمان

زمین است و آن دیگران آسمان

ز هر اختری بآسمان بنگری

همین پهنه ی بی کران بنگری

در این پهنه آشوب ما و تو چیست؟

که ما و تویی اندر این پهنه نیست

بسیط زمین با همه آب و تاب

بود جزیی از پیکر آفتاب

هم او هست از ذره ای پست تر

بر پیکر آفتابی دگر

همان آفتاب دگر بی گمان

بود جزیی از پیکر آسمان

بود آسمان پرتوی بی قرار

ز اندیشه ی ذات پروردگار

به گیتی درون، ما و تو چیستیم؟

اگر هستی این است ما نیستیم

نگر تا چه گفته ست استاد توس

بدانجا که از مرگش آید فسوس،

«یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست

نه افزود بر کوه و نز وی بکاست

من آن مرغم و این جهان کوه من

چو مردم، جهان را چه اندوه من؟»

سخن کرده کوته و گرنه جهان

نه کوه است و مردم نه مرغی بر آن

به کوهی که خورشید از آن دره ای ست

بسیط زمین کمتر از ذره ای ست

من و تو بر این ذره باری که ایم؟

در این کبریا و منی بر چه ایم؟

بزرگی چنان است و خردی چنین

بزرگ است ذات جهان آفرین

برو سعی کن تا چو گل در بهار

بخندی به رخساره ی روزگار

***

اسلحه ی حیات

سگی ناتوان با سگی شرزه گفت

که رازی شنیدستم اندر نهفت

که تلخ است خون سگان سترگ

از آن، ناگوار است در کام گرگ

اگر بود شیرین چو خون بره

بخوردند خونمان ددان یکسره

جوابش چنین داد آن شرزه سگ

که ای نازموده ز هفتاد، یگ

بره چون سگ گر دهان داشتی

در آن چار زوبین نهان داشتی،

به جای گران دنبه، بودیش گاز،

به جای سم گرد، چنگ دراز،

نبودی از او گرگ را هیچ بهر

شدی خونش در کام بدخواه، زهر

نه آن است شیرین، نه شور است این

که بی زوری است آن و، زور است این

***

معلم و شاگرد

ادیبی، زبان در طلاقت زبون

همی«لام»را خواند پیوسته «نون»

نوآموزی او را به چنگ اوفتاد

معلم به درسش زبان برگشاد

بدان کودک خرد، جای «الف»

«انف» یاد داد آن ادیب خرف

به ناچار «الف» را «انف» خواند خرد

معلم برآشفت و گوشش فشرد

بدو گفت: «انف» چیست می خوان «انف»

فرو خواند کودک به فرمان «انف»

دگر باره آشفت استاد پیر

بزد بانگ بر کودک ناگزیر

نوآموز روزی ببود اندر آن

انف خوان و گریان و سیلی خوران

شبانگه پدر در کنارش نشاند

که امروز پور گرامی چه خواند؟

به شب همچنان کودک دلفروز

«الف» را «انف» خواند مانند روز

پدر گفت «انف» چیست جان پدر

«الف» گفت باید بسان پدر

چو بشنید کودک «الف» را درست

«الف» را «الف» خواند چالاک و چست

چسان از «انف» می شود منصرف

که نشنیده جز فا و نون و الف؟

تو خود فا و لام و الف راست گوی

پس از دیگران گفته ی راست جو

تو بر نیکویی پشت پا می زنی

پس آنگه به نیکی صلا می زنی

تو بد را نخستین ز خود دور کن

سپس دیگران را ز بد دور کن

تب آلوده درمان تب چون کند؟

«رطب خورده منع رطب چون کند؟»…

***

کوشش و امید (ترجمه از یک قصیده ی فرانسوی)

جدا شد یکی چشمه از کوهسار

به ره گشت ناگه به سنگی دچار

به نرمی چنین گفت با سنگ سخت:

کرم کرده راهی ده ای نیک بخت

جناب اجل کش گران بود سر

زدش سیلی و گفت: دور ای پسر

نشد چشمه از پاسخ سنگ، سرد

به کندن در استاد و ابرام کرد

بسی کند و کاوید و کوشش نمود

کز آن سنگ خارا رهی برگشود

ز کوشش به هر چیز خواهی رسید

به هر چیز خواهی کماهی رسید

برو کارگر باش و امیدوار

که از یأس جز مگر ناید به بار

گرت پایداری ست در کارها

شود سهل پیش تو دشوارها

***

رنج و گنج

برو کار می کن مگو چیست کار

که سرمایه ی جاودانی ست کار

نگر تا که دهقان دانا چه گفت

به فرزندگان، چون همی خواست خفت:

که میراث خود را بدارید دوست

که گنجی ز پیشینیان اندر اوست

چو شد مهمر مه، کشتگه بر کنید

همه جای آن زیر و بالا کنید

نمانید ناکنده جایی ز باغ

بگیرید از آن گنج هر جا سراغ

پدر مرد و پوران به امید گنج

به کاویدن دشت بردند رنج

به گاوآهن و بیل کندند زود

هم اینجا، هم آنجا و هر جا که بود

قضا را در آن سال از آن خوب شخم

ز هر تخم برخاست هفتاد تخم

نشد گنج پیدا، ولی رنجشان

چنان چون پدر گفت شد گنجشان

***

غزل ها

***

1

گهی با دزد افتد کار و گاهی با عسس ما را

شد ه کاین آسمان راحت گذارد یک نفس ما را

گرفتار جفای ناکسان گشتیم در عالم

دریغا زندگانی طی شد و نشناخت کس ما را

زبس ماندیم در کنج قفس، گر باغبان روزی

کند ما را رها، ره نیست جز کنج قفس ما را

نشان کاروان عافیت پیدا نشد، لیکن

به کوه و دشت کرد آواره آوای جرس ما را

بریدیم از شهنشاهان طمع در عین درویشی

که از خوبان نباشد جز نگاهی ملتمس ما را

اگر خواهی که با صاحب دلان طرح وفا ریزی

کنون درنه قدم، زیرا نبینی زین سپس ما را

هوس بستیم تا ترک هوس گوییم در عالم

بهار! آخر به جایی می رساند این هوس ما را

***

2

دعوی چه کنی؟ داعیه داران همه رفتند

شو، بار سفر بند که یاران همه رفتند

آن گرد شتابنده که در دامن صحراست

گوید چه نشینی که سواران همه رفتند

داغ است دل لاله و نیلی ست بر سرو

کز باغ جهان لاله عذاران همه رفتند

گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست

کز کاخ هنر نادره کاران همه رفتند

افسوس که افسانه سرایان همه خفتند

اندوه که اندوه گساران همه رفتند

یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران

تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند

خون بار بهار! از مژه در فرقت احباب

کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند

***

3

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا

بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان! گل سوری به چمن کرد ورود

بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان

چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس

برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک

فکر ویران شدن خانه ی صیاد کنید

شمع اگر کشته شد، از باد مدارید عجب

یاد پروانه ی هستی شده بر باد کنید

جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه

ای بزرگان وطن، بهر خدا داد کنید

گر شد از جور شما خانه ی موری ویران

خانه ی خویش محال است که آباد کنید

کنج ویرانه ی زندان شد اگر سهم بهار

شکر آزادی و آن گنج خداداد کنید

***

4

لاله خونین کفن از خاک سرآورده برون

خاک، مستوره ی قلب بشر آورده برون

نیست این لاله ی نوخیز، که از سینه ی خاک

پنجه ی جنگ جهانی جگر آورده برون

رمزی از نقش قتال است که نقاش سپهر

بر سر خانه ز دود و شرر آورده برون،

منکسف ماه و بر او هاله ی خونبار محیط

طرحی از فتنه ی دور قمر آورده برون

دل ماتم زده ی مادر زاری ست که مرگ

از زمین، همره داغ پسر آورده برون

دست خونین زمین است که از بهر دعا

صلح جویانه ز کوه و کمر آورده برون

آتشین آه فرو مرده ی مدفون شده است

که زمین از دل خود شعله ور آورده برون

پاره های کفن و سوخته های جگر است

کز پی عبرت اهل نظر آورده برون

یا به تقلید شهیدان ره آزادی

طوطی سبز قبا، سرخ پر آورده برون

یا که بر لوح وطن خامه ی خونبار بهار

نقشی از خون دل رنجبر آورده برون

***

5

در طواف شمع می گفت این سخن پروانه ای

سوختم زین آشنایان ای خوشا بیگانه ای

بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع

هر یکی سوزد به نوعی در غم جانانه ای

گر اسیر خط و خالی شد دلم، عیبم مکن

مرغ، جایی می رود کآنجاست آب و دانه ای

کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست

رو خبر گیر این معانی را ز صاحب خانه ای

عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند

روزی از زنجیر از هم بگسلد دیوانه ای

این جنون تنها نه مجنون را مسلم شد، بهار!

باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه ای

***

6

صبا ز طره ی جانان من چه می خواهی؟

ز روزگار پریشان من چه می خواهی؟

دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست

به حیرتم که تو از جان من چه می خواهی؟

دوباره آمدی ای سیل غم، نمی دانم

دگر ز کلبه ی ویران من چه می خواهی؟

جز آشیانه ی بلبل گلی به شاخ نماند

صبا دگر ز گلستان من چه می خواهی؟

کمال یافت نهالت ز آب چشم بهار

جز این قدر، گل خندان من! چه می خواهی؟

***

قطعه ها

***

شعر و نظم

شعر دانی چیست؟ مرواریدی از دریای عقل

شاعر آن افسونگری کاین طرف مروارید سفت

صنعت و سجع و قوانی هست نظم و نیست شعر

ای بسا ناظم که نظمش نیست الا حرف مفت

شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد زلب

باز در دل ها نشیند هر کجا گوشی شنفت

ای بسا شاعر که او در عمر خود نظمی نساخت

وی بسا ناظم که او در عمر خود شعری نگفت

***

پافشاری میخ

پافشاری و استقامت میخ

سزد ار عبرت بشر گردد

هر چه کوبند بیش بر سر او

پافشاریش بیشتر گردد

***

هزاران بار بهتر…

دو رویه زیر نیش مار خفتن

سه پشته روی شاخ مور رفتن،

تن روغن زده با زحمت و زور

میان لانه ی زنبور رفتن،

به کوه بیستون بی رهنمایی

شبانه با دو چشم کور رفتن،

برهنه زخم های سخت خوردن

پیاده راه های دور رفتن،

میان لرز و تب با جسم پر زخم

زمستان توی آب شور رفتن،

به پیش من هزاران بار بهتر

که یک جو زیر بار زور رفتن

***

وعده ی مادر

شنیده ام پسر جنایتی افتاد

از اتفاق، که شرحش نمی توان دادن

قضات محکمه دادند حکم قتلش را

که رسم نیست به بیچارگان امان دادن

به دست و پای درافتاد مادرش که مگر

توان نجاتش از آن مرگ ناگهان دادن

بود علاقه ی مادر به حالت فرزند

حکایتی که محال است شرح آن دادن

از آنکه بود مقصر جوان و دشوار است

رضا به فاجعه ی مرگ نوجوان دادن

به صورتش دم تیغ آشنا نگشته، جفاست

گلوش را به دم تیغ خون فشان دادن

بهار زندگی اش ناشکفته حیف بود

گلشن به دست جفاکاری خزان دادن

ولی دریغ که قانون حرام می دانست

چنان شکار حلالی به رایگان دادن

بود شکستن قانون گناه و نیست گناه

عزیز جانی در دست جان ستان دادن

فقیر بود زن و ناله اش نداشت اثر

کجا به ناله توان سنگ را تکان دادن؟

همه رسوم و قوانین نوشته بر فقراست

به جز مراتب احسان و رسم نان دادن

وسیله ای به ضمیر زن فقیر گذشت

که باید آن را یاد جهانیان دادن

گرفت رخصت و در حبسگه پسر را دید

چه مشکل است تسلی در آن مکان دادن

بگفت غم مخور ای نور دیده کآسان است

تو را نجات از این بحر بیکران دادن

به رهن داده ام اسباب خانه را امروز

که لازم است تعارف به این و آن دادن

ز پای دار به آن غرقه ی بلند نگر

مرا ببینی آنجا به امتحان دادن

گرم سپید بود رخت، مطمئن گشتن

و گر سیاه، به چنگ اجل عنان دادن

شبی گذاشت پسر در امید و، گفت رواست

زمام کار به اشخاص کاردان دادن

صباح مرگ، یکی دار دید و میدانی

پر ازدحام، چو لشکر به وقت سان دادن

به غرفه مادر خود دید در لباس سفید

دلش قوی شد از آن عهد و آن زبان دادن

نشاط کرد و بشد شادمانه تا در مرگ

چو داد باید جان، به که شادمان دادن

فتاد رشته ی دارش به گردن و جان داد

به رغم مادر و آن وعده ی نهان دادن

یکی بگفت به آن داغدیده مادر زار

به وقت تسلیت و تعزیت نشان دادن:

چرا تو وعده ی آزادی پسر دادی

مگر نبود خطا وعده ای چنان دادن؟

جواب داد: چو نومید گشتم، این گفتم

که بچه ام نخورد غم به وقت جان دادن

***

جای بی زحمت

بی زحمت و دردسر چه جایی ست؟

جایی که در آن بشر نباشد

کآنجا که در آن بشر نهد پای

بی زحمت و دردسر نباشد

****

پند پدر

آن که کمتر شنید پند پدر

روزگارش زیاده پند دهد

وان که را روزگار پند نداد

تیغ زهر آبداده پند دهد

***

رباعی ها

***

شهر تهران

شهری ست پر از همهمه و قالا قیل

بهتان و دروغ و غیبت و فحش، سبیل

خستیم از این همهمه ای گوش، امان!

مردیم از این زندگی ای مرگ، دخیل!

***

فراق دوستان

امشب ز فراق دوست خوابم نبرد

هم دل به سوی شمع و کتابم نبرد

از بس که دو دیده آب حسرت بارد

بیدار نشسته ام که آبم نبرد

***

در مرگ مادر

ای مادر اگر دسترسی داشتمی

سنگ سیه از گور تو برداشتمی

خود را گل خاک تیره پنداشتمی

تنهات به زیر خاک نگذاشتمی

***

گله ی دوستانه

قلبم به حدیثی که شنیدی مشکن

عهدم به خطایی که ندیدی مشکن

تیغی که بدو فتح نمودی مفروش

جامی که بدو باده کشیدی مشکن

***

خون دل

زین مردم دل سیاه، رخ دارم زرد

بی دردی خلق، دردم افزود به درد

جز خوردن خون دگر چه می شاید کرد

خون باید خورد و باز خون باید خورد

***

احسنت!

چون آینه نور خیز گشتی، احسنت!

چون اره به خلق تیز گشتی، احسنت!

در کفش ادیبان جهان پا کردی

غوره نشده، مویز گشتی احسنت!

***

بیهوده مجوی

از پیش و پس حیات برخیره مپوی!

دم را بنگر زآمده و رفته مگوی!

آن را که گذشته است بیهوده میاب!

و آن را که نیامده ست بیهوده مجوی!

***

ترانه ها و تصنیف ها

***

بند اول مرغ سحر (در دستگاه ماهور)

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه تر کن

زآه شرربار، این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته ز کنج قفس درآ

نغمه ی آزادی نوع بشر سرا

وزنفسی عرصه ی این خاک توده را

پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم داده بر باد

ای خدا، ای فلک، ای طبیعت

شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است

ابر چشمم ژاله بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت، گل عمر مرا مچین

جانب عاشق نگه ای تازه گل، از این

بیشتر کن، بیشتر کن، بیشتر کن

مرغ بیدل، شرح هجران

مختصر، مختصر، مختصر کن

***

ز من نگارم خبر ندارد (در ماهور)

ز من نگارم خبر ندارد

به حال زارم نظر ندارد

خبر ندارد من از دل خود

دل من از من، خبر ندارد

کجا رود دل، که دلبرش نیست

کجا پرد مرغ، که پر ندارد

امان از این عشق، فغان از این عشق

که غیر خون جگر ندارد

همه سیاهی، همه تباهی

مگر شب ما سحر ندارد

بهار مضطر، منال دیگر

که آه و زاری اثر ندارد

***

به اصفهان رو (در بیات اصفهان)

به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی

به زنده رودش سلامی ز چشم ما رسانی

ببر از وفا، کنار جلفا، به گلچهرگان، سلام ما را

شهر باشکوه، قصر چل ستون، کن گذر به چارباغش

گر شد از کفت، یار بی وفا، کن کنار پل سراغش

بنشین در کریاس، یاد شاه عباس، بستان از دلبر می

بستان از دست وی، می پی در پی، تا کی؟ تا بتوانی

جز شادی در دهر کدام است

غیر از می هر چیز حرام است

ساعتی در جهان خرم بودن، بی غم بودن، بی غم بودن

با بتی دل ستان محرم بودن، با هم بودن، همدم بودن

ای بت اصفهان، ز آن شراب جلفا، ساغری در ده ماه را

ما غریبیم ای مه، بر غریبان رحمی، کن خدا را

***

حسن ختام

***

طلب آمرزش

عمری به باد رفت و به جا ماند این کتاب

باشد کسی بخواند و آمرزش آورد

ای مهربان رفیق که خواندی کتاب من

شاید به چشم ذوق تو صد عیب برخورد

گر عیبی اندر آن نگری، عیب پوش باش

زیرا تو زود بگذری، این نیز بگذرد

با این همه معانی و این سبک و انسجام

چشم حسود کور که جز عیب ننگرد

با مرگان خویش مروت کنید از آنک

او نیست تا جواب شما را بیاورد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا