عیوقی
شاعردوره ی اول غزنوی (اوایل قرن پنجم هجری)وی معاصر سلطان محمود غزنوی بودوداستان “ورقه وگلشاه”رادربحر متقارب به نظم درآورد.ومثنوی دیگری به بحررمل مسدس وقصایدی نیز داشت.
ورقه و گلشاه
به نام خداوند بالا و پست
که از هستی اش هست شد هرچه هست
فروزنده ی شمسه ی خاوری
برآرنده ی طاق نیلوفری
معطر کن باد عنبر نسیم
نظام آور کار در یتیم
نه پیکر، نگارنده ی پیکران
نه اختر، بر آرنده ی اختران
جهاندار بخشنده ی کامکار
خداوند بیچون پروردگار
گر از خاک ره برنگیری سرم
روم مصطفی را شفیع آورم
سلام من العالم الحاکم
علی روضة المصطفی الهاشمی
شفیع امم خاتم انبیا
سپهر رسالت مه اصفیا
کلید در گنج رب جلیل
امام هدی در درج خلیل
شه آسمان قدر و سیاره جیش
مه هاشمی آفتاب قریش
هزاران درود از جهان آفرین
سوی روضه ی سید المرسلین
الهی چو اومیدوارم به تو
برآور اومیدی که دارم به تو
رهی پیشم آور که در هر قدم
زنم دم به دم در رضای تو دم
در آموز شکرم چو بخشیم گنج
صبوریم ده چون فرستیم رنج
ز شرم گنه آب رویم مبر
چو خاکم ز تقصیر من درگدر
توقع همین دارم ای کردگار
که در رستخیزم کنی رستگار
***
در ستایش سلطان محمود رحمه الله
دل پادشاهان شه خسروان
که رایش بلندست و بختش جوان
بزرگی کی سازد همی رای اوی
برافراز هفتم فلک پای اوی
همیشه چنین دولتش یار باد
خدای جهانش نگه دار باد
گل دولتش سال و مه تازه باد
بزرگی و قدرش بی اندازه باد
کی تا آسمان بگدرد قدر اوی
نهد بخت بر مشتری صدر اوی
نتابد جهان گردن از رای اوی
دهند اختران بوسه بر پای اوی
زمین بر نتابد همی گنج اوی
زمانه نیاساید از خنج اوی
گه جود ابر سخا گستری
گه فضل دریای پر گوهری
هزبر عرین سخره ی رزم اوست
بهشت برین چاکر بزم اوست
نعیمست جایی کجا رام اوست
جحیمست جایی که صمصام اوست
بهارست جایی کجا روی اوست
بهشتست جایی کجا خوی اوست
چو جودش ببارد نبارد امل
چو تیغش بخندد بگرید اجل
فلک پایه ی همتش را رهیست
که در طلعتش فر شاهان شهیست
ثنا را جز او کس خریدار نیست
ثنا خود جز او را سزاوار نیست
بر حلم او کوه را سنگ نیست
بر طبع او باد را رنگ نیست
همیشه جهان بسته ی نام اوست
کز ایام او خوشتر ایام اوست
کرا زامر ملک اندر آرام نیست
مبارک تر از نام او نام نیست
همه مملکت همت و سنگ اوست
جهانی همه فضل و فرهنگ اوست
زمانه مزین به تأثیر اوست
ولایت معین به تدبیر اوست
سپهر برین بسته ی چهر اوست
جهان را همه رغبت مهر اوست
رخش لعل باد و دلش شاد باد
همیشه جهان را جهان دار باد
همه ساله دل شاد و خرم زیاد
از اهوال این دهر بی غم زیاد
بدو تازه بادا دل دوستان
چو برگ گل سرخ در بوستان
همی تا به محشر مبیناد رنج
ز فرزند و مال وز ملک و ز گنج
تو عیوقیا گرت هوش است ورای
به خدمت بپیوند به مدحت گرای
به دل مهر سلطان غازی بجوی
به جان مدح سلطان محمود گوی
ابوالقاسم آن شاه دین و دول
شهنشاه عالم امیر ملل
نبیند جهان و نزاید سپهر
چنو راز و فرزانه و خوب چهر
در اقبال و در فضل و در هر فنی
جهانیست در زیر پیراهنی
گه جود چون ابر با بخشش است
گه علم دریای پر دانش است
تن جود و آزادگی را سر است
سر فضل و فرهنگ را افسر است
گه فضل آرایش عالم است
بهر علم فخر بنی آدم است
گه جود با شرم و با حشمت است
کی با گنج و مالست و با هیبت است
خدای جهان مرو را یار باد
ز هر بد خدایش نگه دار باد
نهای کی در اول نو بهار
نشانده بدی عیدت آمد ببار
به باغ طرب در به فرخنده بخت
نکشتست زو طرفه تر کس درخت
درختی کی بیخش همه دانش است
درختی کی شاخش همه رامش است
درختی کی برگش همه نزهت است
درختی کی بارش همه حکمت است
گل پایدار اندرو بادرنگ
که تا حشر ازو نگسلد بوی و رنگ
بهر برگ او در هزاران کشیست
بهر بوی او در هزاران خوشیست
کنون کآمد این گلبن نو ببر
بر شاه ازو یادگاری ببر
کی این دسته ی گل در ایام تست
بهر برگ گل بر رقم نام تست
چنان کن کنون تا به روز قضا
نگردد زرامش زمانی جدا
ازیرا که هرگز نگردد کهن
گل تازه کش اصل باشد سخن
***
آغاز قصه
سخن بهتر از نعمت و خواسته
سخن بهتر از گنج آراسته
سخن مر سخن گوی را مایه بس
سخن بر تن مرد پیرایه بس
ز دانا سخن بشنو و گوش کن
کی نامد دگر ز آسمان جز سخن
سخن مرد را سر به گردون کشد
سخن کوه را سوی هامون کشد
سخن بر تو نیکو کند کار زشت
سخن ره نماید بسون بهشت
بگفتم بشیرین سخن این سمر
که کس نیست گفته ازین پیشتر
چنین قصه ای را کس از خاص و عام
نگوید بدین وزن و انشا تمام
من و حجره و توبه از شاعری
گسسته شد اندر میان داوری
من از بهر آن افسر سروری
سخن راند خواهم بلفظ دری
سخن بی شک از نظم رنگین شود
عروس از مشاطه به آیین شود
سخن را بیاراست خواهم همی
جمال از خرد خواست خواهم همی
به نظم آورم سر گدشتی عجب
ز اخبار تازی و کتب عرب
چنین خواندم این قصه ی دل پدیر
ز اخبار تازی و کتب جریر
چو از مکه پیغنبر ابطحی
به یثرب شد و کار دین شد قوی
بگسترد او در عرب دین پاک
سر سر کشان اندر آمد به خاک
زدود از دل کافران کافری
به شمشیر و برهان پیغانبری
همه حیهای عرب سر به سر
سوی داد و دین آوریدند سر
یکی حی بود اندران روزگار
چو ارثنگ مانی به رنگ و نگار
تو گفتی ز بس نعمت و خواسته
یکی کشوری بود آراسته
بنی شیبه بد نام آن جایگاه
سپاهی درو صفدر و کینه خواه
بدو در دو سالار والامنش
هنرورز و بهروز و نیکو کنش
دو سالار و آن هر دو از یک گهر
برادر ز یک مام وز یک پدر
مر آن هر دو سالار را بود نام
یکی را هلیل و یکی را همام
مهین بود بر حسن و بر چابکی
برآمد دکی از گه کودکی
مر آن را کجا نام او بد هلال
یکی دختری بود حورا مثال
یکی سرو بن بود آراسته
بتی چون بهاری پر از خواسته
یکی گوهری بود پر نام و ننگ
یکی گلبنی بود پر بوی و رنگ
مرو را پدر نام گل شه نهاد
که خورشید رخ بود و حورا نژاد
چو گل شاه و چون ورقه ی تیز مهر
نبود و نپرورد گردان سپهر
چو دو سرو بودند در بوستان
گرازان به کام و دل دوستان
یکی ماه عارض یکی لاله خد
یکی سیم ساعد یکی سرو قد
به یکجای بودند هر دو بهم
کی این ابن عم بود و آن بنت عم
زرفت قضا وز گذشت سپهر
هم از کودکیشان بپیوست مهر
دل هر دو بر یکدگر گشت گرم
روانشان پر از مهر و آزرم و شرم
چنان شد دل آن دو نخل ببر
کی نشکیفتند ایچ از یکدگر
نه بی آن دل این همی کام یافت
نه بی این زمانی وی آرام یافت
دل هر دو از کودکی شد تباه
به درمان و حیلت نیامد براه
چو ده سال پروردشان روزگار
نشاندندشان پیش آموزگار
معلم به تعلیم شد در شتاب
که تا هر دو گشتند فرهنگ یاب
اگر چند در عشق می سوختند
بی اندازه فرهنگ آموختند
چو فارغ شدندی ز تعلیم گر
به مهر آمدندی بر یکدگر
به سوی وی این گاه نگریستی
دمی بر زدی سرد و بگریستی
گه آن سوی این دیده انداختی
به ناله دل از غم بپرداختی
چو خالی شدی جای آموزگار
دل آن دو آسیمه ی روزگار
به شوق وصال اندر آمیختی
فراق از بر هر دو بگریختی
گه این از لب آن شکر چین شدی
گه آن عذر خواهنده ی این شدی
گه از زلف این، آن گشادی گره
گه از جعد آن، این ربودی زره
گه این شکر ناب آن خورد خوش
گه آن زلف پُرتاب این گیر کش
چو آموزگار آمدی باز جای
شدندی سراسیمه و سست رای
برین سان همی دانش آموختند
به مهر دل اندر، همی سوختند
بر آن هر دو بیچاره از رنج و تاب
سیه بود روز و تبه بود خواب
چو شد عمر هر دو ده و پنج سال
شدند از هنر آفتاب کمال
چو گوهر شدند آن دو اندر صدف
چو خورشید گشتند اندر شرف
هنر یاب گشتند و فرهنگ یاب
سخن گوی گشتند و حاضر جواب
چنان گشت ورقه ز فرهنگ و رای
که کـُه را به نیرو بکندی ز جای
سواری شجاع کی به هنگام جنگ
همی خون گرست از نهیبش پلنگ
بقوت سر پیل بر تافتی
بناوک دل شیر بشکافتی
به شمشیر پولاد بگذاشتی
به نیرو که از جای برداشتی
شجاعی که اندر مصاف نبرد
ز دریا برانگیختی تیره گرد
ابا این همه هیبت و دستگاه
دلش بود در عشق گل شه تباه
شب و روز با مهر پیوسته بود
کی از کودکی باز دل خسته بود
بحی خود اندر میان عرب
ببیگاه و گاه و به روز و به شب
بتی بود پر ظرف و پر حسن و زیب
دو چشم از عتیب و دو زلف از نهیب
درفشان مهی بود بر زاد سرو
پراگنده بر ماه خون تذرو
فگنده بلولو بر از لاله بند
پراگنده بر سرو سیمین کمند
پراگنده شمشاد را در عبیر
نهان کرده پولاد را در حریر
سمن برگ او زیر مشکین گره
گره بر گره صد هزاران زره
ز عنبر نهاده بگل بر کله
ز سنبل علم بسته بر سنبله
همه روی حسن و همه موی میم
همه زلف تاب همه جعد جیم
سیه نرگس ناوک انداز اوی
بگسترده اندر عرب راز اوی
بحی بنی شیبه در کس نماند
که او نامه ی عشق گل شه نخواند
شه ورقه مسکین دل سوخته
به دل در ز عشق آتش افروخته
بدان هر دو زیبابت کش خرام
عجب شادمانه دل باب و مام
ز دل دادن آن دو سرو سهی
ز احوالشان یافتند آگهی
چو هنگام بیداری و جای خواب
ندیدند ازیشان ره ناصواب
در هر دو مسکین نگه داشتند
ز هم شان جدا کرد نگذاشتند
دل آن دو بیچاره ی دل شده
همه روز بودی چو آتشکده
چو شب مایه ی قیر گون خواستی
فلک را به گوهر بیاراستی
از آرام گه آن دو نخل ببر
برون آمدندی بر یکدگر
گه این بر گشادی بر آن راز خویش
گه آن عرضه کردی برین ناز خویش
گه عشق بر هر دو غم بیختی
گه این زان و آن زین درآویختی
دو غمشان گه عشق گشتی هزار
دو لبشان گه بوسه گشتی چهار
که در دیده شان نامدی هیچ خواب
نرفتی میانشان سخن ناصواب
چو بر سر نهادی فلک تاج زر
شه روم بر زنگ کردی حشر
دو دل سوخته عاشق تیره رای
شدندی به تیمار و غم باز جای
چو از شانزده سالشان برگذشت
همه حال گیتی دگر گونه گشت
غم عشق در هر دو دل کار کرد
مر آن هر دو را زار و بیمار کرد
گل لعلشان شد به رنگ زریر
کـُه سیمشان شد چو تار حریر
به سوی پدرشان شد این آگهی
که خمیده گشت آن دو سرو سهی
دل مام و باب ارچه کانا بود
برنج پسر ناتوانا بود
پسر مر ترا دشمن منکرست
ولکن ز جان بر تو شیرین ترست
چو از حال ایشان خبر یافتند
بوصل دو دلبند بشتافتند
دل و جان از انده بپرداختند
بهر گوشه ای بزم برساختند
بنی شیبه یک سر بیاراستند
کجا سور کردن همی خواستند
بهر جایگه آتش افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند
به شادی همی گردن افراشتند
کجا نعره از چرخ بگذاشتند
غریویدن نای و آواز چنگ
همی رفت هر جایگه بی درنگ
برآمد خروشیدن بم و زیر
ز خاک سیه سوی چرخ اثیر
می لعل رخشنده از سبز جام
چو مریخ می تافت در گاه بام
هنوز آلت عقد ناکرده راست
که از هر سویی غلغل و نعره خاست
برآمد ز گردون و هامون خروش
مصیبت شد آن شادی و ناز و نوش
زمین شد پر از مرد شمشیر زن
که بد پیش شمشیر شان شیر زن
سپاهی همه سرکش و تیره رای
همه دیو دیدار و آهن قبای
ز بهر شبیخون و از بهر کین
تو گفتی که بر رسته اند از زمین
همه تیغها از نیام آخته
همه کینه و جنگ را ساخته
شب تیره و زخم شمشیر تیز
ازین صعب تر چون بود رستخیر
بکشتن همه گردن افراشتند
کسی را همی زنده نگذاشتند
براندند بر خاک بر سیل خون
شد از خون گردان زمین لاله گون
نخست از بنی شیبه کس نام و ننگ
که با کس نبد سازو آلات جنگ
گمانی نبرد ایچ کس در جهان
کی بتوان بریشان زدن ناگهان
بدین روی غافل بدند آن گروه
که در کین ز کس نامدیشان ستوه
بماندند آن شب همه ممتحن
کی بی ساز بودند آن انجمن
هزبر ارچه چیره بود روز جنگ
چگونه کند جنگ بی یشک و چنگ
چو بی ساز بودند بگریختند
تهی دست ابا خصم ناویختند
چوزیشان عدو بی کرانی بخست
ز کین باز کردند کوتاه دست
یکایک به تاراج دادند روی
پراگنده گشت آن همه گفت و گوی
یکی کشوری بود پرخواسته
به چنگ آوریدند ناخواسته
***
بردن گلشاه را از حی
ربودند گلشاه دل خسته را
مر آن دل گسل سرو نورسته را
چو کردند از هر سویی جست و جوی
سوی خانه ی ورقه دادند روی
بجستنش کردند دیری درنگ
بدان تا مگر آورندش بچنگ
چو بسیار جستند کم یافتند
برفتن همه روی برتافتند
چو رفتند آن لشکر تیره رای
به پیروزی و خرمی باز جای
بنی شیبه گشته بر آن کشتگان
دوان ورقه هر سو چو دیوانگان
نه ز احوال بابک بدش آگهی
نه ز احوال آن زاد سرو سهی
ز من بشنو اکنون گه تاختن
که آورد از بهر کین آختن
یکی حی بد برسه منزل زمین
مقام هزبران پرخاش و کین
سپاهی همه صف در و جان سپر
همه آهنین شخص و رویین جگر
بریشان یکی مهتر شاه فش
صف آشوب و گردن کش و کینه کش
به نسبت شریف و به مردی تمام
ربیع ابن عدنان و ضبی بنام
بنی ضبه بد نام آن شهر و حی
کی مال بنی شیبه کردند فی
ربیع ابن عدنان ز گل شه خبر
شنیده بد از مردم بابصر
کی چونست دیدار و فرهنگ اوی
قد چابک و روی گل رنگ اوی
ز بس نعت آن لعبت خوب چهر
بدلش اندرون رسته بدبیخ مهر
فرستاده بد پنج شش ره پیام
سوی باب گلشاه فرخنده نام
که با مهر من مهر پیوسته کن
در کینه و داوری بسته کن
به من ده تو آن دل گسل ماه را
پری چهره گلشاه دل خواه را
مکن جان فدا بهر فرزند را
یکی پند بس مرخردمند را
تو دانی که از ورقه من کم نیم
اگر مرو را خویش و و بن عم نیم
شنیدم که با ورقه ی تیز چهر
درآمد به عهد و به پیوست مهر
زورقه چه خیزد، چه آید از اوی؟
ز جوی تهی آب دریا مجوی!
چه در خورد ورقه است گلشاه تو
به من گردد آراسته گاه تو
ز قول من ار بگسلی هوش ورای
شبیخون و جنگ مرا دارپای
چنین چند گه کس فرستاده بود
ز هر گونه پیغامها داده بود
ندیده بد از باب گل شه جواب
نه اندر خطا و نه اندر صواب
از آن با شگونه دلش تفته شد
چو شیری که بر گور آشفته شد
همی بود خاموش پرسان خبر
ز گلشاه وز ورقه ی پر هنر
نشسته به آرام و آهستگی
که تا کی کنند عقد پیوستگی
چو آگه شد از حال گردان سپهر
کی با یک دگرشان بپیوست مهر
همی بود و بر درد گشته صبور
که تا هر دو کی کرد خواهند سور
در آن شب کشان عقد بد ساختن
سه منزل زمین کردشان تاختن
سحر گه به نزدیک ایشان رسید
به کام دل خویشتن شان بدید
یکی بهره هشیار و یک بهره مست
درآمد به شمشیر و بگشاد دست
به تیغ بلاشان فروکوفت خرد
بدان کش هوا بود بگرفت و برد
چو برگشت و برحی خود رفت باز
بدیدار گلشاهش آمد نیاز
مر آن دل گسل ماه را پیش خواند
بدیدار او در شگفتی بماند
یکی گلبن لعل روینده دید
تذرو گرازان و یا زنده دید
درفشان یکی ماه دو هفته دید
همه بر گل و لعل بشکفته دید
دل و جان به یک نظرت او را سپرد
بلی عشق خوبان نه کاریست خرد
چو در طلعت و قامتش خیره ماند
نوازیدش و پیش خود در نشاند
ز شادی یکی شعر آغاز کرد
بدل در، در ِ خرمی باز کرد
بدو گفت ایا لعبت خوب چهر
دلم بسته کردی تو دربند مهر
***
شعر گفتن ربیع ابن عدنان
ایا ماه گل چهر دل خواه من
دراز از تو شد عمر کوتاه من
اگر وصل من در خور آید ترا
نهد بخت بر مشتری گاه من
منم شاه گردن کشان جهان
تو شاه ظریفانی و ماه من
گرم در چه غم نخواهی فگند
چرا کندی اندر زنخ چاه من
***
چنین گفت آنگه به فرمانبران
بیارید هین بدره های گران
بیارید پیشم کنون تاج زر
دو صد تخت دیبا و عقد گهر
همه هرچ گفت آوریدند پیش
نهاد آن همه پیش دل خواه خویش
بگفت این فدای یکی موی تست
دل و جان من بنده ی روی تست
تو دانی که از ورقه کم نیستم
براه صبوری چرا ایستم
تو آگاهی ای زاد سرو سهی
که چون ورقه دارم فراوان رهی
چو گل شه دل شاه را نرم دید
روانش به عشق اندرون گرم دید
به مکر اندر آمد بت سیم تن
به چاره رهاند از بلا خویشتن
چنین گفت کی پادشاه عرب
بلند اختر و راد و عالی نسب
دل و دولت و کامکاریت هست
دلیری و جاه و سواریت هست
چو سرو سهی تو بدیدار و قد
ترا از چه معنی توان کرد رد
همی تا زیم من به کام توام
پرستار و مولای نام توام
بهر چت مرادست فرمان کنم
هر آنچم تو فرمان دهی آن کنم
ولیکن مرا هست عذر زنان
یکی هفته ام داد باید زمان
چو بگذشت یک هفته از کار من
نباشد کسی جز تو سالار من
ترا جای روبم به گیسوی خویش
ترا دانم اندر جهان شوی خویش
ترا هر که با ورقه همسان کند
برو بخت فرخنده تاوان کند
ربیع این عدنان به گفتار اوی
ببد شاد و ایمن شد از کار اوی
نبود آگه از مکر سرو سهی
بدام اندر آویخت از انبهی
ز گلشاه وز حیلت دلفروز
ببد ایمن آن مهتر تیره روز
زمان دادش و دل به شادی سپرد
به یک هفته گفتا کس از غم نمرد
مر آن خسته دل را هم اندر زمان
فرستاد سوی سرای زنان
همان شب چو بر ورقه بگذشت حال
بری شد زیار و جدا شد ز مال
ز بس کس که در تیره شب کشته بود
بنی شیبه از کشته پر پشته بود
بدانجای گلشاه مسکین اسیر
بدین جای ورقه بدرد و زهیر
همه شب بدان حال بگذاشتند
همه نعره از چرخ برداشتند
نیاسود آن شب کسی از خروش
زن و مرد بودند بی مال و هوش
ندانست کس هیچ کاحوال چیست
شبیخون و خون ریختن کار کیست
چو گیتی بپوشید سیمین زره
گشاد از دل چرخ گردان گره
دلیران همه جمله گرد آمدند
وز آمد شد دشمن آگه شدند
بجستند گلشاه را سر به سر
ندیدند ازو هیچ جایی اثر
چو ورقه ز گل شه تهی دید جای
چو سر گشتگان اندر آمد ز پای
گهی کرد بر سر همی تیره خاک
گهی کرد بر تن همی جامه چاک
گهی زرد گل کشت بر زعفران
گهی خون دل راند بر ارغوان
یکی شعر گفت آن دل آزرده مرد
ز تیمار و هجران وز داغ و درد
همی گفت ای لعبت دلستان
کجا جویمت من بگرد جهان
***
شعر گفتن ورقه در هجر گلشاه
کجا رفتی ای دل گسل یار من
مگر سیر گشتی ز دیدار من
نجستم بتا هرگز آزار تو
چرا جستی ای دوست آزار من
چگونست بی من بتا کار تو
که با جان رسید از عنا کار من
ز من زارتر گردی اندر فراق
اگر بشنوی ناله ی زار من
بر تست ز نهار جان و دلم
نگه دار زنهار زنهار من
***
سخن گفتن ورقه با پدر و جواب دادن پدرش
چو از شعر فارغ شد آمد بپای
بغرید چون رعد نالان ز جای
بنزد پدر رفت گفت ای پدر
پسر رفت و عمر پسر شد بسر
مراین رد را چاره کن، زودباش!
وگرنه شدم من، تو بدرود باش!
پدر گفت ای نازش جان باب
نگر سر نتابی ز فرمان باب
نه هنگام غم خوردن و شیونست
که گاه دلیری و کین جستن است
هلا! هین، بپوش از پی کین زره!
که امروز کین جستن از ناله به
که من بر نخواهم همی تافت روی
ز حی بنی ضبه وز قوم اوی
که تا بر سرانشان من از خون تگرگ
ببارم به شمشیر رخشنده مرگ
ستانم از آن سرکشان داد تو
سپارم به تو سرو آزاد تو
چو گفت این پدر ورقه شد شاد کام
بپوشید دست سلیح تمام
نشست از بر باره ی باد پای
بجنبید چون کوه رویین ز جای
پدر نیز پنهان شد اندر سلیح
ببر در حسام و به کف در رمیح
زحی بنی شیبه بیرون شدند
چو شیر ژین سوی هامون شدند
عم ورقه آن مهتر نام جوی
که بد باب گلشاه فرخنده روی
ز تیمار فرزند دل خسته بود
روانش ببند بلا بسته بود
سران و سواران حی را بخواند
سپاهی کی زیشان جهان خیره ماند
چنین سرکشان ای پی نام و ننگ
نهادند سر سوی پرخاش و جنگ
جوانان حی چون خبر یافتند
سراسر سوی کینه بشتافتند
ز گردان و مردان پولاد پوش
ز شیران گردن کش و سخت کوش
سپاه گران مایه شد انجمن
همه شیر گیران پولاد تن
ز بس مطرد و رایت خوب رنگ
ز بس نوفه ی شیر مردان جنگ
بنی شیبه گفتی کی جای بلاست
مقام ددو معدن اژدهاست
پریشان دلیران پرخاش جوی
نهادند یکسر به پیکار روی
همی نعره از چرخ بگذاشتند
همی رزم را بزم پنداشتند
چو شیر دژم ورقه پیش سپاه
سر از کبر برده بر چرخ و ماه
زمین را همی در نوشت از شتاب
دلش پر ز کین و دو چشمش پر آب
بزیرش یکی بور تازی نژاد
همی راند و شعری همی کرد یاد
***
شعر گفتن ورقه
بگفت ای چراغ دل و جان من
بت گل رخ و جان و جانان من
به هجر اندرون کرد نتوان درنگ
شود نرم از عشق پولاد و سنگ
نگارم شد و شد ز هجرش مرا
هم از دل نشاط و هم از روی رنگ
کنون کم قضا سوی اوره نمود
نگیرم دگر در صبوری درنگ
ز جان و ز خون معادی کنم
هوا تیره فام و زمین لاله رنگ
نیارم شبیخون، نسازم کمین
کزین هر دو بر مرد عارست و ننگ
بتم گر بکام نهنگ اندرست
برون آرم او را ز کام نهنگ
بخون ربیع ابن عدنان کنون
بشویم دل و جان به شمشیر جنگ
***
شدن لشکر بنی شیبه به حی بنی ضبه
همی گفت چونین و چون تفته برق
همی راند و در خون دل گشته غرق
چو یک نیمه از راه بگذاشتند
دلیران همه نعره برداشتند
ربیع ابن عدنان شد آگه ز کار
کی آمد سپاه از پی کارزار
بسیجید و گرد آوریدش سپاه
سپاهی بکردار ابر سیاه
شجاعان و گردن کش و شیر مرد
بلا دیده و آزموده نبرد
به مردی شده در عرب داستان
همه گشته بر مرگ هم داستان
ربیع ابن عدنان امیر عرب
نهفته تن اندر سلیح و سلب
از آن پیش تا روی دادی براه
به نزدیک گل شه شد آن کینه خواه
بگفت ای نگارین دل آرام من
مباد ایچ بی تو خوش ایام من
بدان کز بنی شیبه آمد سپاه
ز بهر تو بر من گرفتند راه
چو شیر دژم ورقه پیش اندرون
دل و دیده و دست شسته بخون
بدان تا ز تو بگسلاند مرا
ز روی تو پنهان نشاند مرا
ز تو من بپرسم سخن راست گوی
به من به گراید دلت یا بدوی
اگر مر ترا سوی ورقست رای
به من بازگوی ای بت دل ربای
کی تا من سوی جنگ بیرون شوم
بدانم حقیقت کی می چون شوم
وگر مر ترا رای سوی منست
نترسم گرم عالمی دشمنست
چنان بگسلمشان ز روی زمین
که بر من کنند اختران آفرین
بدو گفت گلشاه کای نام جوی
میندیش وز دشمنان کام جوی
کی تو تا قیامت مرا مهتری
ز صد ورقه بر من گرامی تری
شب و روز من در وفای توم
پرستنده ی خاک پای توم
ربیع ابن عدنان عجب شاد شد
به گفتار او از غم آزاد شد
همی راند چون موج دریا بخشم
سوی یار دل، سوی بدخواه چشم
براندند ازین و از آن سو سپاه
برابر فتادند در نیم راه
همان و همین ساخته ساز جنگ
نکردند بر کینه جستن درنگ
هم از گرد ره جنگ برساختند
زمین را به لرزه در انداختند
مصاف سپه را بیاراستند
کی می جنگ با آرزو خواستند
علم ها زعیوق بگذاشتند
بگرد آسمان را بینباشتند
بزوبین جان جوی دل سوختند
بناوک همی دیده بردوختند
صف از آتش تیغ برتافتند
ز کین کوس کینه فرو کوفتند
ز بس نعره و جنگ و آشوب و شور
ز بس شیهه ی ابرش و خنگ و بور
ز تف خدنگ و ترنگ کمان
ز زخم عمود و ز طعن سنان
تو گفتی جهان نیست گردد همی
زمین را فلک درنوردد همی
زمین شد ز خون لعل چون سندروس
هوا گشت از گرد چون آبنوس
چو از نور بگشاد گردون گره
بتفسید بر شیر مردان زره
ربیع ابن عدنان چو شرزه پلنگ
بغرید چون کرد آهنگ جنگ
فرس را به میدان کین درفگند
ز هیبت فزع بر زمین درفگند
بگردید اندر مصاف نبرد
ز هامون به گردون برآورد گرد
فرس بود چون ابر، او چون هزبر
هزبر ایچ کس دید بر تیره ابر؟
بدین سان همی گشت اندر مصاف
همی کرد لعب و همی جست لاف
یکی شعر گفت آن نبرده سوار
که چون بود شعرش عجب، گوش دار
***
شعر گفتن ربیع ابن عدنان
همی گفت شاه سواران منم
سرور دل نامداران منم
گه جنگ ثعبان پر دل منم
گه صلح خورشید رخشان منم
گه بزم مهتاب مجلس منم
گه رزم سالار میدان منم
گه دوستی ابر رحمت منم
گه دشمنی شیر غران منم
بجای جفا زهر قاتل منم
بگاه وفا تازه ریحان منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را بسم فرس در نوشت
ز رخشنده تیغ آتشی برفروخت
کی از تف آن پشت ماهی بسوخت
بگفت ای دلیران و گردان رزم
سران و شجاعان و مردان رزم
کی جوید همی حمیت و نام و ننگ
که آید همی سوی میدان جنگ
هر آنکس کی سیر آمد از جان خویش
زمن جست بایدش درمان خویش
چو روباه از جان خود گشت سیر
کندش آرزو جنگ و پیکار شیر
الا سوی پرخاش پویید، هین!
ز کین جوی خود کینه جویید،هین!
سواری برون زد ستور از مصاف
بدل سد آهن به تن کوه قاف
به کف در یکی تیغ رخشان چو برق
در آهن نهان از قدم تا به فرق
چو دو ببر آشفته بر یک دگر
نشستند هر دو ز کین جگر
شد اندر مینشان زمانی درنگ
که بودند هر دو دلیران جنگ
ربیع ابن عدنان به حمله برش
درآمد یکی تیغ زد بر سرش
سر تیغ آن شه سواری گزین
درآمد به فرق و فرو شد بزین
بدو نیمه بفگند اندر مصاف
همی کرد بر گرد میدان طواف
همی گفت سوزنده آتش منم
ربیع ابن عدنان سرکش منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را بسم فرس در نوشت
بیایید تا رزم سازی کنیم
زمانی به شمشیر بازی کنیم
یکی مرد خواهم کی آید برم
شجاعی کجا باشد اندر خورم
سواری دگر اسب زد در نبرد
صف آشوب و گردن کش و شیرمرد
یکی نیزه در دست پیچان چو مار
که جز با دل و جان نکردی شمار
به کردار برق اندر آمد به خشم
چو دو کوکب آتشین کرده چشم
بگشت این بر آن تیز و آن هم برین
گه این حمله بر دو گه آن جست کین
ربیع ابن عدنان چو برق بهار
یکی تیغ زد بر میان سوار
به یک زخم شمشیر گردش دو نیم
بیفزود اندر دل خلق بیم
ربیع ابن عدنان بلهو و طرب
همی گفت او، کی سوار عرب
کجایند گردان لشکر شکن
که ناید همی هیچ کس پیش من
چه خواهید می زین فرومایگان
کجا خسته گردید می رایگان
بر من چو کردم نشاط نبرد
نخواهم کی آید مگر مرد مرد
یکی سروری دیگر آمد به جنگ
نکرد ایچ بر کینه جستن درنگ
هنوز اوز ره نارسیده برش
به یک زخم بگسست از تن سرش
سواران و گردان آهن جگر
همی آمدند از پس یک دگر
هر آن کس کی آمد همی کشته شد
میان صف از کشته پر پشته شد
چهل مرد از آن نامداران بکشت
که از کس گه کینه ننمود پشت
دگر کس نیامد سوی جنگ اوی
چو دیدند در جنگ آهنگ اوی
به جان دلیران درآمد نهیب
از آن تیر و شمشیر و عالی رکیب
چو گردان ز جنگش کشیدند دست
ربیع صف آشوب چون پیل مست
بغرید، گفتی دمان اژدهاست،
سران بنی شیبه گفتا کجاست
نخواهم به جز میر کآید برم
که من میر و سالار این کشورم
چه خیزد مر ازین چنین گم رهان
کی می کشته گردند چون ابلهان
مرا میر باید که هستم امیر
نخواهم ازین بد دلان حقیر
کجا ورقه آن عاشق تیره رای؟
کجا بابکش؟ گو به جنگ من آی!
نخواهم پدر را کی میراست و پیر
نیاید ز پیران هنر جای گیر
نخواهم به جز ورقه را هم نبرد
کی امروز پیدا شود مرد مرد
جوانم من و نیز هست او جوان
جوان را بکین بیش باشد توان
بگویید تا پیشم آید کنون
سوی جنگ مردان گراید کنون
کی تا عاشقی از دلش کم کنم
به مرگش دل خویش بی غم کنم
کجا هست گلشاه بیزار اوی
به جز من کسی نیست سالار اوی
نخواهم که بیند کسی روی اوی
به جز من نباشد کسی شوی اوی
گزیدم من او را، مرا او گزید
سزا را سزا رفت، چونین سزید
کنون ورقه گر بسته ی مهر اوست
نباید، کی نه در خور چهره اوست
به جنگ من آید گرش حمیت است
که در جنگ هم رنج و هم راحتست
چو بشنید ورقه از او این سخن
ببد بر دلش نو غمان کهن
به آب وفا روی هجران بشست
بجست او ز جا، کین جانان بجست
به جانش بر از مهر طاقت نماند
ز دیده به رخ اشک خونین براند
ز جای اندرون همچو آتش بجست
زبان بر گشاد و میان را ببست
نشست از بر باره ی رزمجوی
به کینه نهاد او سوی رزم روی
چوزی معرکه کرد رای، ای شگفت!
پدر جست، دست و عنانش گرفت
بگفتش ترا نیست هنگام جنگ
زمانی ترا کرد باید درنگ
کی من هم کنون زو رهانم ترا
به کام دل خود رسانم ترا
بگفت این و بر باره ی بادپای
نشست آن سواری مبارز ز پای
برون زد فرس از میان مصاف
حمایل یکی تیغ تارک شکاف
به نیزه بگردید چون شیر نر
بگرد ربیع آن شه کینه ور
بگفت آن شه وشهسوار عرب
شجاع جهان افتخار عرب:
الای ای ربیع ابن عدنان بیای
به کینه بپوی و به مردی گرای
کی ناگه سوی مرگ بشتافتی
اگر مر مرا خواستی، یافتی!
چو مر مار را عمر آید بسر
بخواباندش مرگ بر ره گدر
نجوید نبرد مرا آن کسی
که خواهد بدش زندگانی بس
همام جهان دیده ی گوژپشت
ز حمیت یکی حمله بردش درشت
ربیع ابن عدنان بدو بنگرید
دو تا گشته پیری جهان دیده دید
رخی چون گل سرخ و مویی سپید
بسر بر خزی سبز، چون سبز بید
یکی نیزه چون ما را رقم به دست
که آتش همی از سنانش بجست
ابا این همه ضعف و پیری که بود
همی فر و زور جوانی نمود
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
یکی نعره ای از جگر برکشید
بگفت ای جهن دیده ی سال خورد
گذشته بسی بر سرت گرم و سرد
ترا چه گه جنگ و کین جستن است
که گیتی به مرگ تو آبستن است
بگو ای خرف گشته تو کیستی
وزین آمدن بر پی چیستی؟
ترا چون کشم من؟ که خود کشته ای!
تو خود نامه ی عمر بنوشته ای!
مرا زان جوانان مردان مرد
همی خنده آمد به گاه نبرد
چگونه کنم با تو من رای جنگ؟
کند شیر آهنگ روباه لنگ؟
تو بر گرد تا دیگران آید برم
کی من چون برویت همی بنگرم
ترا باد شمشیر من بس بود
عقاب دژم کی چو کرکس بود؟
چوزو بابک ورقه چونین شنید
زحمیت یکی نعره ای برکشید
بدو گفت: ای ناکس و بی ادب
کی باشی تو اندر میان عرب
که چونین سخن گفت یاری مرا
تو با خود برابر نداری مرا؟
به غمری همی قصد جیحون کنی!
به پیری مرا سرزنش چون کنی؟
به تن پیرم ای سگ، ولیکن به زور
بدرم جهان گاه آشوب و شور
چو بر کینه جستن ببندم میان
نیندیشم از چون تو سیصد جوان
ز پیری به من بر نیاید شکست
مرا چون تو صد بنده بودست و هست
فزون زین لباس جفا را مپوش
چه بیهوده گویی؟ به پیکار کوش!
بجز پیری از من چه آمد گناه؟
تو از لنگ اشتر لگدراست خواه
بگفت این و چون تندر از تیره ابر
بغرید وز دل بپالود صبر
چو دود و چو آتش درآمیختند
به شمشیر و نیزه برآویختند
به نیزه همی دیده بردوختند
به تیغ بلا آتش افروختند
برآمد یکی تیره گرد از نبرد
کی پر گرد شد گنبد لاژورد
یکی داشت نیره، یکی داشت تیغ
نبد ضربت از یک دگرشان دریغ
بگشتند ازین حال پیر و جوان
بسی طعنه شد باطل اندر میان
نه این گشت چیرو نه آن گشت چین
نه از کینه جستن یکی گشت سیر
همام آنک با هوش و تبدیر بود
هم آخر جهاندیده و پیر بود
حصاری کی دیوار او شد کهن
نباشد مر آن را بسی اصل و بن
چو بسیار گشت این بر آن آن برین
همام دل آور در آمد بکین
عنان تکاور به مرکب سپرد
به نیزه نمودش یکی دست برد
بزد نیزه ای بر کمرگاه اوی
بدان تا کند زو تهی گاه اوی
ربیع ابن عدنان چو شیر دژم
بزد تیغ و آن نیزه کردش قلم
بگفت: ای کهن گشته پیر نژند
یلان عرب نیزه چونین زنند؟
هم اکنون شجاعت بیاموزمت
به تیر بلا دیده بر دوزمت
بگفت این و از کین دل حمله کرد
بیاورد شمشیر تیز از نبرد
یکی ضربتی زد شگفتی عظیم
که کردش به یک ضربت او را دو نیم
چو پیر جهاندیده شد سرنگون
همی گشت از آن زخم در خاک و خون
ز قوم بنی شیبه بر شد خروش
دل سرکشان اندر آمد به جوش
فشاندند بر سر همه تیره خاک
ببر در همه جامه کردند چاک
گسست از تن ورقه آرام و هوش
تنش نال گون شد دلش نیل پوش
ز سستی نجنبید رگ در تنش
به خون در شده غرق پیراهنش
چو با زی هش آمد دگر ره ز پای
بیفتاد و ببرید از و هوش و رای
سدره گشت بی هوش و آمد بهوش
برآورد بار چهارم خروش
بگفتا: کی یکبارگی سوختم
دل و دیده ی ناز بردوختم
مرا خود دل از عاشقی خسته بود
به هجران جانان در و بسته بود
دل خسته ام باز شد خسته تر
به تیمار هجران در و بسته تر
بد از هجر بر پای من پای بند
به مرگ پدر گشت جانم نژند
به عشق اندرون صبر کردن رواست
به مرگ پدر صبر کردن خطاست
بدارای و نیروده دادگر
به پیغمبر آن فخر و زین بشر
اگر باز گردم ازین جایگاه
مگر خواسته کینه از کینه خواه
بگفت این و جستش چو شیری ز جای
به خنگ تکاور درآورد پای
بپوشید خفتان و از بر زره
میان بسته وز دل گشاده گره
ببر در یکی تیغ مرد آزمای
به کف در یکی نیزه ی جان ربای
بدین سان همی رفت فرخ پسر
جگر خسته تا نزد کشته پدر
نگوسار خود را برو برفگند
همی کرد نوحه به بانگ بلند
گرفت او سر بابک از خون و خاک
همی کرد رخسارش از خاک پاک
نهاده ز مهر دلش بر کنار
دو دیده ز غم کرده بد سیل بار
بمالید بر روی او روی خویش
رخ از هجروز در دل کرده ریش
زمین را ز خون آبه گل زار کرد
جهان را پر از ناله ی زار کرد
بدل در در درد و غم باز کرد
از انده یکی شعر آغاز کرد
***
شعر گفتن ورقه در مرگ پدر
دریغ ای پدر دیده ی شیر مرد
کی رفتی ز دنیا پر از داغ و درد
چنین است کار سرای سپنج
چنین بود خواهد جهان گرد گرد
شدی کشته ناگه به دست سگی
که او را نه زن خواند شاید نه مرد
از و کین تو باز خواهم چنانک
کی گرید برو گنبد لاژورد
چنان کو بر آورد گرد از سرت
بر آرم ز فرقش به شمشیر گرد
بگفت این واز درد بگریست زار
ز خون کرد روی زمین لاله زار
چو بسیار بگرست و زاری نمود
بگفتا کنون بانگ و زاری چه سود؟
برفت او و بر بارگی برنشست
سوی کینه رانداسب چون پیل مست
به حمله درآمد به سوی ربیع
بگفتش ربیع: ای سوار بدیع
چه مردی و پیشم چرا آمدی؟
بر شیر نر به چرا آمدی!
کی بر تو مرا رحمت آید همی
نخواهم کی آیدت از من غمی
سوی مرگ رفتن بسیجی همی
به دستم بذره نسنجی همی
سراسیمه رایی و دل خسته ای
مگر با غم عشق پیوسته ای؟
چه مردی؟ هلا زود بر گوی نام
همانا تویی ورقه ابن الهمام
کی از هجر گلشاه و مرگ پدر
شدستی دلاواره آسیمه سر
اگر ورقه ای، حمله آور، هلا!
کی برهانمت هم کنون زین بلا
کی از بهر بابک بنالی همی
برین روی زاری سگالی همی
رسانم ترا هم کنون زی پدر
بدین تیغ پولاد پرخاش خر
ور از بهر گلشاه دل خسته ای
دل اندر غم عشق او بسته ای
هم اکنون سرت را برم سوی اوی
نبینی تو تا زنده ای روی اوی
نه ای تو سزاوار دیدار اوی
منم یار او و سزاوار اوی
چو بشنید ورقه ازو این سخن
غم بابک و عشق آن سروبن
دگرباره اندر دلش تازه شد
بنالید و دردش بی اندازه شد
بگفت: ای فرومایه ی مستحل
نیاورد گردون چو تو سنگ دل
نبخشودی ای شوم نامهربان
بر آن پیر فرتوت دیده جهان
که بر جان او بر، کمین ساختی
جهان را ز نامش بپرداختی
چه گفتی وراهیچ کین خواه نیست
و یا سوی تو مرگ را راه نیست؟
ترا گر چنین بود در دل گمان
گمانت کژ آمد بسان کمان
که من از پی کین او خاستم
به کینش زبان را بیاراستم
کنون از عرب نام تو کم کنم
نشاط و سرور تو ماتم کنم
ز بی آن کی بر تو شبیخون کنم،
ز خون تو این دشت گلگون کنم،
به شمشیر جان از تنت برکنم
بگرز گران گردنت بشکنم
جهان را، چو من تیغ پیدا کنم،
ز خون سپاه تو دریا کنم
بنالند چون نیزه گیرم به چنگ
به بیشه هزبرو به دریا نهنگ
ألا با من ای شیر جنگی بگرد
کی خواهم ز فرقت برآورد گرد
نباید مرا با تو زین بیش لاف
کی جای نبردست و جای مصاف
ربیع ابن عدنان ز گفتار اوی
برآشفت و آمد به پیکار اوی
بگفت: ای فرومایه ی بی وفا
چه گویی تو در روی مردان جفا
نگویی مرا تا تو اندر عرب
چه کردستی از کارهای عجب
کی پیشم دلیری نمایی همی
بر شیر سگرا ستایی همی
محالست با من ترا گفت و گوی
بیا تا به میدان درآریم گوی
بگفت این و مانند ابر بهار
برو حمله کرد آن دلاور سوار
بر آویختند آن دو میر عرب
دو فرخنده نام و دو عالی نسب
دو میر شجاع و دو پیل نبرد
دو شیر صف آشوب و دو مرد مرد
به یک جای هر دو برآویختند
به نیزه همی صاعقه بیختند
سپردند هر دو به مرکب عنان
به پیش آوریدند نوک سنان
بگشتند چندان بخشم و ستیز
که شد نیزه ی هر دوان ریز ریز
فگندند نیزه، کشیدند تیغ
چو دو برق رخشنده از تیره میغ
ز بس ضرب شمشیر زهر آب دار
بشد تیغ در دستشان پاره پار
بجز قبضه ی درقه در دستشان
نماندونه کس داد ز آن سان نشان
ربیع ابن عدنان بکردار میغ
فراز سر ورقه بگذارد تیغ
ز شمشیر او ورقه ابن الهمام
بترسید و پیش آوریدش حسام
به شمشیر شمشیر او را گرفت
به دو نیمه شد هر دو تیغ ای شگفت!
بماندند بی نیزه و تیغ تیز
کسی کرد بی تیغ و نیزه ستیز؟
چو از تیغ و نیزه ندیدند کام
ربیع و همان ورقه ابن الهمام
نشدشان به جنگ اندرون رای سست
بگرز گران دست بردند چست
به گرز گران آوریدند رای
فشردند هر دو به پرخاش پای
بگرز آزمودند چندان نبرد
کی گل رنگ رخسارشان گشت زرد
نکردند گرز گران را یله
جز آنگه که شددست پر آبله
دگر باره شمشیرها خواستند
همی جنگ نو از سر آراستند
دو تیغ و دو رمح آوریدندشان
چوبی نیزه و تیغ دیدندشان
به میدان در، آن هر دو خسرونژاد
به کینه بگشتند چون تند باد
ربیع ابن عدنان برآورد خشم
یکی حمله کرد آن سگ شوخ چشم
سر نیزه بگذارد بر ران اوی
که از درد آزرده شد جان اوی
ابر پهلوی اسپ رانش بدوخت
رخ ورقه از دلد دل برفروخت
پیاده شد از اسپ، اسپس بمرد
پیاده برآن خستگی حمله برد
یکی نیزه ای زد به بازوش بر
کی بردوخت بازو به پهلوش بر
ولیکن به جانش نیامد گزند
ز بازوی خود نوک نیزه بکند
تن هر دو در بند غم بسته شد
همین خسته گشت و همان خسته شد
غلامش یکی باره ی تیز گام
بیاورد زی ورقه ابن الهمام
هم اندر زمان ورقه ی نیک رای
به اسپ تک آور درآورد پای
بگشتند آن هر دو فرخ جوان
ز هر دو چو دو سل خون شد روان
ز بس خون کی از هر دو پالوده شد
ز خونشان دل خاک آلوده شد
دل هر دو از درد مستی گرفت
تن هر دو از رنج سستی گرفت
ز سستی بماندند از کارزار
بر آن هر دو آزاده شد کار زار
یکی خسته بازو یکی خسته ران
همان زین بترسید و هم این از آن
دو عاشق ز بهر دلارام خویش
همی تیره کردند ایام خویش
همی بر زدند از جگر سرد باد
همی کرد هریک ز گلشاه یاد
چنان بد دل ورقه ابن الهمام
ز هجران گلشاه فرخنده نام
کی هزمان همی مغزش آمد به جوش
ولیکن بداز صبر و مردی خموش
ربیع ارچه بد عاشق زار اوی
دلش ایمن آخر بد از کار اوی
کی در حی او بود و در خان اوی
دلارام گل رخ بدش جان اوی
کی گلشاه با او وفا کرده بود
تن از وی به حیله رها کرده بود
به مکر و به چاره دلش بسته بود
به شیرین زبانی ازو جسته بود
جهان بر دلش تنگ چون حلقه بود
ولی جانش پیوسته ی ورقه بود
کی باوی به یکجای خو کرده بود
دل هر دو در عشق پرورده بود
هم از کودکی مهرشان بسته بود
وفا در دل هر دوان رسته بود
ربیع ابن عدنان ز بس ابلهی
نبود آگه از مکر سروسهی
کی بروی به حیلت نهادست بند
به تیمار هجران و بیم گزند
***
کنون بشنو ای خال ِ آزاد مرد
که گلشاه دلخواه با او چه کرد
ربیع ابن عدنان چو از پیش اوی
سوی کینه ی ورقه آورد روی
بپوشید گلشاه دست سلیح
ببر در حسام و به کف در رمیح
یکی خز کوفی به سر در ببست
بجست از بر بارگی برنشست
بسان غلامان تن خویشتن
بیاراست آن لعبت سیم تن
نهان از کنیزان و پیوستگان
نهان از غلامان و دربستگان
ز حی بنی ضبه آمد بدر
به تیره شب آمد به وقت سحر
ببسته به رسم عرب روی خویش
به دستار پوشیده گیسوی خویش
چو شد یار با باره ی گام زن
براند اسب گرم آن دلارام زن
همی راند تا سوی لشکر رسید
ز گرد دو لشکر هوا تیره دید
دو عاشق بر آن سان چو دو کوه روی
گرازان و روی آوریده بروی
دل هر دو از مهر پرداخته
همین و همان جنگ را ساخته
نگه کرد گلشاه سوی نبرد
بدید آن دو گردن کش شیرمرد
یکی بد ربیع ابن عدنان به نام
دگر ورقه بد نام ابن الهمام
برابر شده هر دو با یک دگر
یکی کینه دار و یکی کینه ور
تن ورقه با خاک پیوسته دید
به زخم بلا ران او خسته دید
تو گفتی کی آتش برافروختند
مر آن گل رخان را درو سوختند
ز دل سوی دیده برآورد خون
ز مرکب همی خواست شد سرنگون
ولیکن به جلدی تن خویشتن
نگه داشت آن لعبت سیم تن
دگرباره کرد آن دلفروز ماه
به سوی ربیع ابن عدنان نگاه
زمین دید از خون او لاله گون
ز بازوش گشته روان سیل خون
غم ورقه بر جانش خوشتر ببود
دلارام را مهر ورقه فزود
فرس پیش راند آن نگار بدیع
چو آمد به پیش سپاه ربیع
ز بهر نظاره بجا ایستاد
که اندر حیل بود سخت اوستاد
به سوی ربیع و سوی ورقه چشم
نهاد آن دلارام پر کین و خشم
که تا جنگ آن هر دوان چون بود
از آن دو بمردی کی افزون بود
به میدان رزم اندر آن هر دو گرد
نمودند هر دو همی دست برد
چو دو شیر آشفته بر یک دگر
گه این حمله آور، گه آن حمله بر
اگرچند از جنگ خسته بدند
وگر چند در عشق بسته بدند
ز کین دل و حمیت نام و ننگ
همی تازه کردند آیین جنگ
همی از سم مرکبان نبرد
زمین و هوا را بپوشید گرد
ز بس ماندگی مرکب هردوان
همی خون فگند این و آن از دهان
همی کرد گلشه نظاره ز دور
شده در غم عشق ورقه صبور
بجوشید اندر دل ورقه مهر
ز حمیت مر او را برافروخت چهر
بزد بانگ بر مرکب باد پای
بجست اسپ چون مرغ پران ز جای
ز بس تیزی آن باره ی ره سپر
خطا کرد ناگه درآمد بسر
سر و گردن اسپ بر هم شکست
به دل ورقه گفت: از قضا کس نرست!
بیفتاد مسکین ستان برقفا
ربیع اندر آمد چو کوه صفا
بلرزید ورقه چو برگ درخت
بگفت: آه نومید گشتم ز بخت!
ربیع دلاور ز زین در بجست
چو شیری دژم بین کی بروی نشست
چو شد ورقه اندر کف او زبون
کشیدش یکی خنجر آب گون
بدان تا به خنجر ببرد سرش
برد سر به نزدیک آن دلبرش
سر دست او ورقه بگرفت سخت
چو دیدش کی یک باره برگشت بخت
بگفتا برین دل میفزای درد
به حق خداوند جبار و فرد
از آن پیش تا کم درآری ز پای
یکی روی گلشاه ما را نمای
کنونم مکش، دست و پایم ببند
ببر نزد آن زاد سر و بلند
بدیدار آن ماه مهمان کنم
به پیش وی آنگاه قربان کنم
چو یک بار دیگر ببینمش روی
توام کش چو بکشد مرا عشق اوی
چو بشنید گفتار ورقه ربیع
بگفت: آمدم پیش کاری بدیع
بدو گفت: ای بی وفا بد سگال
چرا قصد کردی به سوی جدال؟
کنون کوفتادی به چنگم اسیر
شدی کند رای و شدی کند ویر
به سوگند بستی دلم را؟ رواست
کنم آنچت اکنون مرا دو هواست
برم من تو را سوی گلشاه تو
به پایان برم عمر کوتاه تو
بگفت این و از سینه ی او بجست
دو دستش پس پشت محکم ببست
فگندش به گردن درون پالهنگ
پیاده کشیدش به میدان جنگ
چو گلشاه ویرا به میدان بدید
سوی دیده خون دلش بردوید
نماند ایچ بر جانش آرام و صبر
به کینه درآمد چو یک پاره ابر
چوجانان مرو را بدان سان بدید
درآمد یکی نعره ای بر کشید
بدیشان چو تنگ اندر آمد ز راه
ز رخ پرده بگشاد و بنمود ماه
عمامه ی خز از سر به بیرون فگند
به لشکر نمود آن دو مشکین کمند
چو پرده ز رخسار او دور گشت
همه روی میدان پر از نور گشت
از آن موی خوشبوی و آن روی پاک
پر از لاله شد سنگ و از مشک خاک
دو لشکر عجب مانده از روی اوی
از آن قد و بالا و گیسوی اوی
بگفتند و یحک! ز ابر سیاه
چگونه پدید آمد این طرفه ماه!
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
ببد خیره و سوی او بنگرید
گمانی چنان برد کان ماه روی
ز مهر دل آمد بدیدار اوی
به تفسید اندر دلش مهر اوی
چو چشمش برافتاد بر چهر اوی
فرس پیش او راند، گفت: ای نگار
چرا آمدی؟ زود حجت بیار
مگر بی من ای دوست غمگین شدی
ز هجران من زار و مسکین شدی
کی من بی تو ای دوست چونان بدم
تو گفتی کی در بند و زندان بدم
نبایستت آمد همی سوی من
وگر چند نشکیبی از روی من
که من زی تو با ورقه آیم همی
ز کینه دلش را بخایم همی
به پیش تو خواهمش گردن زدن
کی تا من ز تو برخورم تو ز من
ز گفتار او ورقه شد سوگوار
بگفتا که هم جان شد و هم نگار
گمان برد مسکین مگر با ربیع
بپیوست مهر آن نگار بدیع
بگفت ار کنون کشته گردم رواست
که کشتن مرا راحت از هر بلاست
همی راند گلشاه با مهر و رنگ
سمند صف آشوب را نرم و تنگ
بدان سان کی من زی تو آیم همی
ز دل مهربانی نمایم همی
چو از ره رسیدش بر هر دو تنگ
نکرد ایچ بر جایگه بر درنگ
یکی نیزه زد آن ستوده هنر
ربیع فرومایه را بر جگر
سنانش گذارید از سون پشت
بر آن سان بزاری مر او را بکشت
بزیر آمد و دست ورقه گشاد
سوی لشکر خویس رفتند شاد
چو ورقه ز گلشاه چونان بدید
ز شادی تو گفتی همی بر پرید
دو رخسارش از خرمی برفروخت
به تیر طرب چشم غم را بدوخت
بنی شیبه و قوم او از نشاط
کشیدند از دل به شادی بساط
روان از همه غم بپرداختند
ز شادی همه دل برانداختند
همه یک به یک نعره برداشتند
بر اعدا همه گردن افراشتند
همه ضبیان را ز تیمار و غم
سیه شد جهان و نگون شد علم
شدند از عنا همچو دل بردگان
چو آسیمه ساران و پژمردگان
هلال آن کجا باب گلشاه بود
دلاور، بدو روز گم راه بود
ز تیمار فرزند دل خسته بود
کی بخت از برش ناگهان جسته بود
چو دختر بدو باز دادش خدای
شده دولتش باز آمد بجای
روان را چو از بند غم جسته دید
دل خویش با بخت پیوسته دید
همه لشکر از شوق کردند باز
به دل بر در شادکامی و ناز
ربیع جهان سوز چون کشته شد
همه دولتش جمله برگشته شد
دو فرزند بد مرو را جنگ جوی
دلیر و صف آشوب و فرهنگ جوی
چو بر بابشان دولت آمد بسر
به کینه برون راند مهتر پسر
بر بابک آمد، گرستش بزار
پر از خون دل کرده روی و کنار
چه گفتش؟ بگفت: ای گرامی پدر
ایا شاه صف دار آهن جگر
دریغا کی بر دست بی مایگان
بناگاه کشته شدی رایگان
ولیکن به کین تو من هم کنون
کنم روی این دشت دریای خون
بگفت این و از کینه ی دل غلام
بغرید مانند رعد از غمام
***
جنگ کردن پسر ربیع با گلشاه
براند اسپ تازی به کردار باد
بیامد میان مصاف ایستاد
همی گفت: امروز روز منست
نترسم گرم دشمن آهر منست
ایا شه سواران بیایید هین
بیایید و بخت آزمایید هین
چو من از پی کین ببستم کمر
بدرم من آهن دلان را جگر
بیایید و پویید سوی نبرد
مباشید، پاشید بر ماه گرد
چو شد ورقه آگه ز گفتار اوی
نیت کرد رفتن به پیکار اوی
جراحت بیاگند و ران را ببست
بجست از بر خنگ جنگی نشست
دل و جان گلشاه شد ناشکیب
ز رفتن به جان اندر آمد نهیب
که با آن همه سستی و خستگی
همی کرد با کینه پیوستگی
سراسیمه شد ماند از وی شگفت
بزد چنگ دست و عنانش گرفت
بگفتش به مردی چه نازی همی
به بیهوده چون جنگ سازی همی؟
من اینک همی پیش روی توم
همت یار و هم مهرجوی توم
چرا غم به غم برفزایی همی
به بیهوده رنج آزمایی همی؟
گرت با خرد هست پیوستگی
چگونه کنی جنگ با خستگی؟
تو بنشین کی اکنون به جای تو من
شوم سوی میدان برای تو من
رسانم ورا هم کنون زی پدر
که نزد پدر بهتر آید پسر
بگفت این و از کینه آهنگ کرد
جهان بر دل دشمنان تنگ کرد
فگند اسپ را در میان بریز
ز کینه برآهیخت شمشیر تیز
بگفت: اینک آمد کی اژدها
که مرگ از نهیبش نگردد رها
زمین را بدرد به نعل سمند
ز حل را درآرد به خم کمند
بگفت این وزد بانگ را برفرس
فرس جست زیرش چو مرغ از قفس
فرو کرد شمشیر را در نیام
به نیزه بگردید گرد غلام
غلام اندر آمد به کردار ابر
بگردید گردش چو غران هزبر
ز قتل پدر بد دلش سوخته
به جان اندرش آتش افروخته
دو ببر بر آشفته ی تیغ زن
بگشتند با یک دگر هر دو تن
درآمد کنیزک چو تند اژدها
که از بند غم گشته باشد رها
به سینه برش طعنه ای زد درشت
سر نیزه بگذاشت از سوی پشت
بگفت: ای دلیران و گردن کشان
سران و شجاعان و مردم کشان
کی آید دگر پیش پیل دژم
کی تا بند او بگسلانم زهم
چو کهتر برادر شنید این سخن
بجوشید از کینه آن سرو بن
یکی نعره زد کودک شیر دل
که گشتند ز آن نعره گردان خجل
چنان شیر دل بود کهتر پسر
که پیل از نهیبش فتادی بسر
به گردن کشان بر سرافراشتی
سر نیزه از سنگ بگذاشتی
یکی حمله کرد او به گلشاه بر
گرفت او کمین را بر آن ماه بر
برو نیز گلشاه دلبر بگشت
چو دو شیر آشفته بر ساده دشت
زمین از تف تیغشان تفته شد
دل هر دو بر مرگ آشفته شد
به کفها درون تیغ یا زنده شد
به تنها درون دل گدازنده شد
رخ ماه بر چرخ پوشیده شد
به سرها درون مغز جوشیده شد
ستور از تک و پویه بیچاره شد
زره شان به تن بر به صد پاره شد
ز حمله دل هر دو رنجور شد
رخ هر دو از نور بی نور شد
چو ایشان به کینه برآویختند
نشاط و بلا در هم آمیختند
غلام دلاور درآمد چو باد
به حمله به نزدیک گلشاه شاد
بزد نیزه ای، آمد اندر برش
به یک طعنه بفگند خود از سرش
برهنه شد آن مشک پرتاب اوی
پدید آمد آن ورد و سیماب اوی
زمین گشت گلنار از روی اوی
هوا گشت عطار از بوی اوی
بسا کس که آن روز دل خسته شد
بدام بلا جان او بسته شد
چو پیدا شد آن ماه از زیر ابر
از آن هر دو لشکر بپالود صبر
دل دختر از درد شد پر گره
بسر برفگند آستین زره
خجل گشت وز شرم گم کرد رای
شدش سست از خیرگی دست و پای
غلام دلاور چو اورا بدید
بدلش اندرون فرش غم گسترید
دلش از غم عشق شد سوخته
چو شمعی شد از آتش افروخته
به عشق آن پسر از پدر درگذشت
به یکبارگی سست و بیچاره گشت
چو دختر چنان سر برهنه بماند
سبک نامه ی شیرمردی بخواند
بزد نیزه و خـــود را از زمین
برآورد آن دخت نسرین سرین
سر آن خود را زود بر سر نهاد
تو گفتی که مه بر سر افسر نهاد
زحمیت بگردید گرد غلام
پسر بود در شیر مردی تمام
بتی بود کودک، ولی مرد بود
شجاع و دلیر و جوانمرد بود
کنیزک زحمیت برو حمله کرد
بگردید اندر مصاف نبرد
چو سوی غلام اندر آمد ز راه
بزد نیزه آن لعبت کینه خواه
پسر نیزه ی او گرفتی به دست
به قوت همه نیزه بر هم شکست
چو دختر بدو کامه ی دل براند
به کار غلام اندرون خیره ماند
پسر گفت: ای دل ربای بدیع
منم نامور غالب ابن ربیع
تو پیشم چنانی به میدان جنگ
که نخچیر بیچاره پیش پلنگ
کنون ای پری چهره ی خوب روی
به یک سونه این کینه و گفت و گوی
مرا با تو امروز پیکار نیست
مرا جفت نی و ترا یار نیست
برادرم بر دست تو کشته شد
پدرم از بلای تو سر گشته شد
کنون کاین دل از مهر گم راه گشت
ز جنگت مرا دست کوتاه گشت
نجویم ز تو کینه ی هیچ کس
مرا در جهان چهرت ای دوست بس
کنون گر به مهرم تو رغبت کنی
بپایی و با بنده صحبت کنی
تن و جان و مالم همه آن تست
دلم بسته ی عهد و پیمان تست
تو اکنون ازین بند بگسل گره
شنیدی، کنون پاسخم باز ده
بخندید دختر ز گفتار اوی
از آن عشق و از ناله ی زار اوی
بگفتش: هنوز ای پسر کودکی
ابا کودکی سخت نا زیرکی
ترا جای نالیدن و ماتمست
که اندر دلت شاد کامی کمست
گه کینه و جای بیدادی است
چه جای عروسی و دامادی است؟
همه خان و مان تو پرشیون است
ترا چه گه لهو و زن کردن است؟
عروس تو امروز جز گور نیست
که با بخت بد مر ترا زور نیست
پدرت اندرین آرزو جان بداد
ترا نیز جان داد باید به باد
ز گفتار گلشاه کودک بتفت
برآشفت از خشم و کینه گرفت
بگفتا: کسی کو سزاوار بند
بود، نشنود از خردمند پند
کسی را کی خواهد همی شد هلاک
ره مرگ او کی توان کرد پاک؟
بگفت این و زد نیزه را بر زمین
برآهیخت شمشیر تیز از کمین
یکی تیغ بران چو سوزنده برق
بگفتا: منم سید غرب و شرق
اگر با منت مهر پیوسته نیست
سرت از سر تیغ من رسته نیست
اگر با منت دوستی روی نیست
بجز گور بی شک ترا شوی نیست
بگفت این و در گردش آورد گرد
از آورد گیتی پر از گرد کرد
برآورد تیغ و گشادش بغل
همی رفت با تیغ تیزش اجل
چو بر مرگ گلشاهش آمد هوا
فرو هشت شمشیر تیز از هوا
فراز سر آن بت سیم بر
کنیزک ز تیغش بدزدید سر
سر تیغ تیز از وی اندر گذشت
ز مکر کنیزک پسر خیره گشت
فروهشت تیغش بسوی سمند
سر و گردن اسپ در بر فگند
ستور کنیزک درآمد ز پای
جدا گشت از اسپ آن دل ربای
بجست از زمین پس به کردار میغ
بنزد پسر رفت و بگذارد تیغ
بزد تیغ بر دست اسپ پسر
قلم کرد و اسپ اندر آمد بسر
غلام از دلیری ز زین در بجست
از آن پیشتر کاسپ او گشت پست
غلام دل آشوب شمشیر زن
درآمد به کینه سوی شیرزن
بیفگند شمشیر و نیزه ز چنگ
بر دختر آمد چو غران پلنگ
بزد در کمر گاه دختر دو دست
کشیدش سوی خویش چون پیل مست
کنیزک چو آگاه گشت از هنرش
بزد دست و گرفت بند کمرش
برین حال دو دشمن کینه خواه
بکشتی بگشتند یک چند گاه
بگشتند و زور آزمودند دیر
نه آن گشت چیره نه این گشت چیر
پسر سختنیرو بد و زورمند
بتن بود مانند سرو بلند
دلاور بدو جلد و زور آزمای
به نیزه بکندی کهی را ز جای
ز دختر فراز و فزون بد به زور
بود شیر را زور افزون ز گور
زن ار با مثل شیر پیل افگنست
به آخر چنان دان کی زن هم زنست
بزد دست کودک به کردار دود
به قوت ورا از زمین در ربود
***
گرفتار شدن گلشاه
چو در بند او شد درخشنده ماه
نهاد از طرب روی سوی سپاه
سپاه بنی ضبه گشتند شاد
همه حمله کردند چون تند باد
گرفتند مر هر دو را در میان
شدند از طرب شادمان و دنان
چو ورقه چنان دید غم خواره شد
چو سر گشته ای زار و بیچاره شد
بگفت: ای سران و مهان عرب
شجاعان و نام آوران عرب
بجویید روی و بیابید رای
بکوشید با من ز بهر خدای
مرا اندرین کار یاری کنید
به جنگ اندرون پای داری کنید
مگر یار گم بوده باز آورم
دل دشمنان زیر گاز آورم
سبک باب گلشاه فرخ نسب
خروشید و بدرید بر تن سلب
بگفت: از پی حمیت و نام و ننگ
بکوشید أیا نام داران به جنگ
چو گفت این أبا ورقه و با سپاه
ز کینه بر اعدا گرفتند راه
به حمله درون زود بشتافتند
مر آن قوم را جمله دریافتند
بساجان کی اندر بلا سوختند
بسا دیده کز تیر بردوختند
همی تا جهان جامه ی دود رنگ
نپوشید، کوته نکردند چنگ
چو گیتی بپوشید شعر کبود
دو لشکر ز هم باز گشتند زود
ربودند گلشاه دل خواه را
ببستند و بردند آن ماه را
چو دو لشکر از کینه گشتند باز
دل ورقه شد جفت گرم و گداز
بگفتا که: در جنگ کشته شدن
بهست از چنین زار زنده بدن
بگفتار با خلق بگشاد لب
نگر تا چه کرد آن سوار عرب
همی بود تا شب بسی درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
برون آمد از خیمه چون تند باد
سوی لشکر دشمنان رخ نهاد
ابا درقه و دشنه و تیغ تیز
همی رفت تنها به خشم و ستیز
سپه بد سر اندر کشیده به خواب
که بس مانده بودند از رنج و تاب
چو آتش دل ورقه تفسیده گرم
همی شد میان سپه نرم نرم
همی کرد با خیمها در نگاه
به تیره شب اندر همی کرد راه
ز دلبرش جایی نشانی ندید
نه از هیچ جا زاری او شنید
چو از دیدن دوست نومید گشت
دل و جانش لرزنده چون بید گشت
یکی خیمه ای دید عالی ز دور
همی تافت از وی چو از ماه نور
سبک ورقه زی خیمه افگند رای
باومید دیدار آن دل ربای
چو از دور نزدیک خیمه رسید
به درگاه خیمه درون بنگرید
به بیغوله ی خیمه گلشاه را
بدیدش مر آن دل گسل ماه را
دو گیسوش بر چوب بسته چو سنگ
ببسته چنان چوب بر رشته چنگ
پس پشت او دستها بسته سخت
غلام از بر تخت و او زیر تخت
همه مشک پر چنبرش زیر تاب
همه نرگس دلبرش زیر آب
گل لعل فامش نهان زیر ابر
دل مهربانش نهان زیر صبر
غلام از بر تخت، دل پرستیز
نهاده ز پیش اندرون تیغ تیز
تهی کرده بد خیمه از کهتران
ز پیوستگان و هم از مهتران
نبد جز غلام اندر آن خیمه کس
هم او بود تنها و گلشاه و بس
یکی نوبتی بر در خیمه بر
ببسته به کردار مرغی بپر
نهاده بر آن تخت پیش غلام
یکی قطره میزی می لعل فام
به دست اندرش ساغری پر شراب
به رنگ گل سرخ و بوی گلاب
غلام از بر تخت بد نیم مست
یکی تیغ پیش و پیاله به دست
فگنده بدیدار گلشاه چشم
رخی پر ز رشک و دلی پر ز خشم
به گلشاه گفتی همی هر زمان
ز کین جگر: کای فلان و فلان
بکشتی تو مر بابکم را به قهر
به من بر همه نوش کردی چو زهر
برادرم را نیز کشتی به جنگ
ایا سنگ دل شوخ بی نام و ننگ
گناه ترا جمله کردم عفو
نداری همی مر مرا هم کفو؟
من از ورقه ی تو بچه کمترم
که ما را نخواهی، نیایی برم
ببندم کنون لاجرم بسته ای
دل خویش با مرگ پیوسته ای
هم اکنون من این باده ی لعل فام
خورم، چون بخوردم بگیرم حسام
همه کین دیرینه پیدا کنم
بگیرمت با قهر و رسوا کنم
به پیش تو اندر به قهر و ستم
چنان چون سزد با تو باشم بهم
سحرگاه باشد کی آیم به جنگ
شوم ورقه را زنده آرم به چنگ
به پیش تو آرمش بسته دو دست
کنمش از غم و رنج و تیمار مست
پس آنگه ببرم سرش از قفا
کزو وز تو دارم فراوان جفا
همی گفت چونین و بر کف شراب
همی راند گلشاه از دیده آب
روانش پر از درد و دل پر ز پیچ
سر از پیش خود بر نیاورد هیچ
نه با وی به گفتار بگشاد لب
نه از کبر خاموش گشت ای عجب!
غلام فرومایه کان می بخورد
نشست او زمانی و تیزی نکرد
پس آنگاه از تخت برخاست زود
ز کار فلک هیچ آگه نبود
به نزدیک او رفت با خرمی
بسیجید از بهر نا مردمی
بدان روی تا مهر بستاندش
به ناپاکی آلوده گرداندش
به گلشاه چون دست کردش دراز
دل ورقه مر کینه را کرد ساز
نماندش صبوری، نماندش قرار
به خیمه درون جست عیار وار
به یک جستن آمد به نزد غلام
برآورد و بگذارد هندی حسام
به یک زخم بگسست از تن سرش
کز آن زخم آگه نشد لشکرش
***
رهایی یافتن گلشاه
چو گلشاه رخسار ورقه بدید
ز جانش گل شاد کامی دمید
نگفتند از بیم لشکر سخن
برون شد بدر ورقه و سروبن
نهان از پس خیمه بیرون شدند
ندانست کس کآن دو تن چون شدند
سبک راه بی ره گرفتند زود
به لشکر رسیدند هر دو چون دود
سوی خیمه ی باب گلشاه شد
همه لشکر از کارش آگاه شد
کی شد ورقه آورد گلشاه را
به کینه تبه کرد مر شاه را
رخ باب گلشاه چون لاله رنگ
شکفته شد و گشت ایمن ز جنگ
میان سپاه اندر آن تیره شب
بیفتاد از آن کار سهمی عجب
ز غریدن کوس و رویینه خم
تو گفتی کی مه راه کردست گم
همه شمعها را برافروختند
جهان را همه شادی آموختند
سپاه بنی ضبه در نیم شب
بماند اندر آن کار جمله عجب
همه یک دگر را بگفتند زود
بنی شیبه و قومشان را چه بود!
مگر لشکری بی حد و بی عدد
ز جایی رسیدندشان به مدد؟
نگه کرد باد مددشان ز کیست
و یا این نشاط و طربشان ز چیست
بیایید تا سوی مهتر شویم
مرو را برین شغل رهبر شویم
نباید کی سازند بر ما کمین
بسازند رزم و بجویند کین
چو این رای کردند، یکسر شدند
سوی خیمه و جای مهتر شدند
چوزی خیمشان بخت بدره نمون
همه خیمه دیدند پر موج خون
سر غالب از تن گسسته به تیغ
برون جسته آن ماه رخشان ز میغ
ز گل شه ندیدند جایی اثر
ز غالب جدا کرده دیدند سر
همه خیره گشتند و غمگین شدند
سراسیمه و زار و مسکین شدند
ز تیمار وز غم غریوان شدند
غریوان همه زانده جان شدند
سپاه بنی شیبه برخاستند
همه جنگ را تن بیاراستند
ز بهر ای پرخاش، وز گفت و گوی
بحی بنی ضبه دادند روی
همه شب بر آن جای مردی نماند
ز لشکر سواری و گردی نماند
چو پیدا شد از کوه زرین درفش
ز گیتی برآهیخت شعری بنفش
سپاه بنی شیبه ز اعدای خویش
ندیدند یک مرد بر جای خویش
چو از کار دشمن خبر یافتند
سوی حی خود روی برتافتند
بنی شیبه یک سر بیاراستند
برامش نشستند و می خواستند
چو با حی خود جمله باز آمدند
همه می ده و بزم ساز آمدند
ولیکن دل ورقه از مرگ باب
ببردرهمی خون شد از درد و تاب
از آن انده و درد بر جان اوی
شد افزون کی آزرده بد ران اوی
از آن در دو سهمش دل افگار شد
بیفتاد از پای و بیمار شد
چو بهتر شد از رنج نالندگی
دلش کرد مر عشق را بندگی
نگشت از دلش عشق گلشاه کم
نه بر جان گلشاه کم گشت غم
نیارست می خواستش بزنی
که بر مال خویشش نبد ایمنی
همه مال او برده بودند پاک
همش کرده بودند قصد هلاک
همی گفت بی مال و بی خواسته
چگونه شود کارم آراسته
بترسم که گلشاه را گر ز عم
بخواهم، به کف آیدم درد و غم
سر اندر نیارد به گفتار من
نیندیشد از ناله ی زار من
کی بی خواسته دل نیابد طرب
نه بی سیم هرگز رسد لب به لب
همی بود بر رد هجران خموش
اگرچه همی مغزش آمد به جوش
به مردی تو گر پیشی از روستم
نگیری تو نام ار نداری درم
درم دار هموار باشد عزیز
نیرزی پشیز از نداری پشیز
یکی بنده بد ورقه را سعد نام
به دانش تمام و به مردی تمام
کی از خردگیش آوریده بدند
به یک جایشان پروریده بدند
بر ورقه نزدیک تر بد ز جان
که بس با وفا بود و بس مهربان
چو از حال او یافتش آگهی
که کارش تباهست و دستش تهی
***
صفت غلام ورقه و دستوری خواستن از وی به چاره ساختن
بر ورقه آمد هم از بامداد
بگفت ای همه دانش و دین وداد
برین گونه من دید نتوانمت
بکوشم مگر شاد گردانمت
شوم دل به پرخاش [و] جنگ آورم
مگر سوزیانی به چنگ آورم
اگر نام خویش از جهان کم کنم
ویا من ترا شاد و خرم کنم
اگر داری این شغل از من دریغ
دل خویشتن را بدرم به تیغ
فرو ماند ورقه ز گفتار اوی
سبک بنده رفت از پس کار اوی
خداوند او ورقه ی تیر مهر
غلام دگر داشت آزاده چهر
خردمند و با عقل و فهم و تمیز
به نزدیک ورقه چو دیده عزیز
شده بود آن بنده سوی سفر
که آرد مگر جامه و سیم و زر
برآمد برین کار بر یک دو ماه
کی آن بنده ی ورقه آمد ز راه
دل ورقه بد جفت تیمار و غم
کی نه با درم بود با بنت عم
نه گلشاه را مانده بدهوش و رای
نه با ورقه بد جان و دلبر بجای
بدین حال هر دو همی سوختند
به دل برهمی آتش افروختند
شده نامشان در عرب داستان
بغمشان شده بخت همداستان
چنان گشت گلشاه را روی و موی
کزو گشت گیتی پر از گفت و گوی
برافتاد بر هر دلی بند اوی
خلایق شدند آرزومند اوی
شده رسته با جانها مهر اوی
بپیوست با دیدها چهر اوی
بسی کس ورا به زنی خواستند
همی دل به مهرش بیاراستند
بزرگان و گردن کشان عرب
که بودند با مال و جاه و طرب
ابا خواسته پیش کردند دست
چو با مهر گلشاهشان دل ببست
همه جملگی عرضه کردند مال
که از مال نیکو توان کرد حال
نجیبان که پیکر و باد پای
ستوران مه نعل رزم آزمای
ضیاع و عقار و غلام و خدم
ز عقد یواقیت و زر و درم
همه عرضه کردند بروی همه
ز زر بدرها و ز برگ و رمه
بدان تا مگر یار گلشه شوند
سزاوار آن دل گسل مه شوند
چو در گوش ورقه خبر در رسید
رسولان و خواهندگان را بدید
ز تیمار دل در برش گشت خون
همی آمد از راه دیده برون
شده شخصش از مهر آن مهر جوی
ز ناله چو نای وز مویه چو موی
ز بس کز غم یار اندیشه کرد
گل لعل او زرگری پیشه کرد
***
صفت خواندن ورقه مادر گلشاه را و زاری کردن
چو از دست هجران دلش خیره ماند
سبک مام گلشاه را پیش خواند
بدو گفت: ای مادرم، زینهار!
بدین عاشق خسته دل رحمت آر
که بر جان من سخت شد بند تو
شدم بسته ی مهر فرزند تو
به من بر ترا رحم ناید همی؟
چو من بنده ای تان نباید همی؟
کنون من زعم داد خواهم همی
ز تو خاله فریاد خواهم همی
شما نیک دانید سامان من
که گلشاه دارد دل و جان من
به بیگانگانش مده، گردهی
گرفتار گردی به خون رهی
تو دانی کی با تو ز یک گوهرم
ببخشی کز غم به رنج اندرم
سوی باب گلشاه پیغام من
ببر، گو مبر از من آرام من
حق بابکم را نگه دار تو
روان ورا خیره مازار تو
مرا شاد گردان به پیوند خویش
مکن دورم از روی فرزند خویش
بدین کاردانی کی من حق ترم
که با تو ز یک اصل و یک گوهرم
بگفت این و خون از دلش بردمید
ز نرگس ببارید بر شنبلید
دل مام گلشاه بر وی بسوخت
یکی آتش از جان او برفروخت
سوی شوی خویش اندر آمد چو باد
سخنهای ورقه برو کرد یاد
از آن ناله ی عشق و تیمار اوی
وز آن زاری و شیون زار اوی
بگفتش ز هر دو گسست است هوش
که این با فغانست و آن با خروش
بپیوسته بینم همی رایشان
به یک جای بینم همی جایشان
غم عشقشان در فریبد همی
نه این ز آن نه آن زین شکیبد همی
نخسبند هر روز و هر شب ز مهر
کی هم تیز مهرند و هم خوب چهر
چنان رایشان است کاندر نهفت
کی هر دو به یک جای باشند جفت
عم ورقه خیره شد از گفت زن
چنین رای بیهوده گفتا مزن
کی من چون به ورقه همی بنگرم
تمامی ندارد حق دخترم
فراوان کس از حیهای عرب
خداوند مال و جمال و نسب
به پیوستگی رای ما کرده اند
جهانی پر از مال آورده اند
چی از بختگان و چه از بختیان
ز اسبان و از بدرهای گران
مرا بهتر از ورقه داماد نیست
ولیکن به دستش بجز باد نیست
تهی دست را از کسی بار نیست
گلی نیست کش گرد او خار نیست
اگر حق فرزندم آرد بجای
مرا در جهان جز بدو نیست رای
دهم من بدو به زنی دخترم
که او با من و من بدو در خورم
بشد مام گلشاه دل سوخته
سوی ورقه ی آتش افروخته
بدادش به ورقه پیام هلال
بگردید بر ورقه یک باره حال
چنین گفت ای مادر مهرجوی
کنون این سخن را چه چیزست روی
تو آگه تری از من و حال من
تو دانی که تاراج شد مال من
مرا مال رفتست و ماندست مهر
فغان زین ستم کارگردان سپهر
تو ای خاله بر من مخور زینهار
بدین سوخته دل یکی رحمت آر
چو شد مام گلشاه آگه ز حال
سراسیمه برگشت سوی هلال
کی گر یک ز دیگر جدایی کنند
ابا تیره خاک آشنایی کنند
نباید کی فردا پشیمان شوی
بر آن هر دو دل خسته گریان شوی
هلال از غمش دست برزد به دست
بگفتش کی: آری، سزاوار هست
کی با یکدیگر هر دو اندر خورند
کی هر دو ز یک اصل و یک گوهرند
به جای من او مهر دارد بسی
نبینم ازو مهربان تر کسی
بدانگه کی گلشاه درمانده بود
دلم نامه ی هجر او خوانده بود
به جنگ اندرون ورقه ی تیز چنگ
برون آوریدش ز کام نهنگ
اگر آرد گرداندم آسیا
نگردانم از یکدگرشان جدا
جهان گر شود فتنه ی روی اوی
نباشد بجز ورقه کس شوی اوی
ولیکن بگویش که از بهر مال
ترا رفت باید به نزدیک خال
کجا خال تو هست شاه یمن
بدو هست پدرام گاه یمن
همش تاج و تخت است و هم خواسته
همه کار او هست آراسته
بلاشک چو مر ورقه را دید روی
سپارد همه مال و ملکت بدوی
که وی را کس از نسل و پیوند نیست
به گیتی درش هیچ فرزند نیست
ازو کار ورقه شود آب دار
شود شادمانه بدیدار یار
شدش شادمان زن به گفتار اوی
ز شاد سوی ورقه بنهاد روی
بگفت ای پسر رستی از رنج و درد
کی عم کارها بر مراد تو کرد
ولیکن ترا ای نیازی پسر
همی رفت باید بسوی سفر
بر خال خود شهریار یمن
چراغ عرب نامدار زمن
کی گردد بدو کارت آراسته
شوی یار با یار و با خواسته
ز گفتار زن ورقه خرم ببود
دل و جان غمگینش بی غم ببود
شد آگه که او راست گوید همی
بجز راستی ره نجوید همی
امیر یمن بود منذر بنام
همی خورد شاد و همی راند کام
ابر ورقه بر مهربان بود سخت
کبد خال او، بخرد و نیک بخت
هم اندر زمان ورقه ی پرهنر
بسیجید و سازید کار سفر
به چشمش ز خون دل آورد جوش
همی بی وی از وی برآمد خروش
پراگند بر ارغوان بر، زریر
سرشکش چو خون گشت دم زمهریر
***
پیمان بستن ورقه و گلشاه
بشد سوی کانه دو تا کرده پشت
جگر سوخته دل گرفته به مشت
بنالید پیش وی از داغ و درد
ببارید خون آبه بر روی زرد
بزاری چنین گفت: ای بنت عم
قضامان جدا کرد خواهد زهم
همی تازیم در وفای توم
اسیر تو و خاک پای توم
گر از مهر من بر دلت باک نیست
مرا جایگاه بهتر از خاک نیست
وگر با منت هست پیوند مهر
مبر دل ز مهر من ای خوب چهر
که من بی تو چون ماهیی بر شخم
بسان گنه کار در دوزخم
بگفت این سخن را و بر تخت زر
فروریخت از چشم لؤلوی تر
چو گلشه زورقه شنید این سخن
بنالید آن سر و تن سیم بن
چنین گفت کای نزهت کام من
ز نامت مبادا جدا نام من
به مهرم دل و جانت پیوسته باد
ببند وفا جان من بسته باد
میان من و تو جدایی مباد
ز چرخ فلک بی وفایی مباد
گر از روی من می بتابی توروی
مجویم، وگر جویی از خاک جوی
بگفت این سخن را و بر ارغوان
ز مژگان ببارید سیل روان
گرفت آنگهی دست ورقه به دست
تن خود به سوگند و پیمان ببست
کی گر بی تو هرگز بوم شاد کام
وگر بینم از هیچ کس جز تو کام
و گر با شگونه شود چرخ پیر
به دست بداندیش مانم اسیر
کنم مسکن خویشتن تیره خاک
از آن پس کجا گشته باشم هلاک
بگفت این و از هر دو ببرید هوش
به یک ره برآمد ز هر دو خروش
ببستند پیمان و عهد و وفا
کزیشان کسی پیش نارد جفا
بورقه چنین گفت گلشه کی خیر
سوی مامک و بابکم شو تو نیز
به سوگند مر هر دوان بسته کن
دل هر دو با عهد پیوسته کن
کی بر تو دگر کس به دل ناورند
بجز راه عهد و وفا نسپرند
بدو گفت ورقه ز گفتار تو
نتابم سر از مهر و دیدار تو
سوی باب گلشاه شد برده دل
سراسیمه و زار و آزرده دل
أبا هر و پیمان ببست استوار
ز بهر سفر را بسیجید کار
***
رفتن ورقه به یمن
چو از مسکن خویش دل را بتافت
به بدرود کردن به گل شه شتافت
به گل شه سبک مادر تیز مهر
چنین گفت برخیز ایا خوب چهر
مر آن خسته دل را تو بدرود کن
بخوی خودش زود خوشنود کن
سراسیمه گلشاه دل گشته ریش
خروشان بیامد بر یار خویش
زخیمه تن خویش بیرون فگند
پراشید بر سرو مشکین کمند
بدو نرگس از درد گستردنم
بسر و سهی اندر آورد خم
ز پیشش بلغتید بر تیره خاک
بمالید بر خاک رخسار پاک
به فندق همی کند از ماه مشک
می افگند آن سرو بر خاک خشک
همی گفت فریاد ازین تیره بخت
کی افگند بر جان من بند سخت
ز هجران بر آتش فگند این تنم
ندانم چه خواهد همی زین دلم
بزاری سوی آسمان کرد سر
همی گفت ای داور دادگر
تو دانی که بی صبر و بی طاقتم
توده سیدی زین بلا راحتم
گرفت آن سهی سرو را در کنار
ببوسید رخسار آن نوبهار
به گل شه چنین گفت بدرود باش
ازین خسته ی دل تو خشنود باش
همی بایدم زار زایدر شدن
ندانم که چون باشدم آمدن
همی گفت از غم شده های های
همی راند بیجاده بر کهربای
یکی خانم آورد و یکی زره
نگین پرنگار و زره پر گره
به گل شاه داد از پی یادگار
نشست از بر باره ی راهوار
همی شد بره ورقه زاری کنان
خروشید گلشاه گیسو کنان
چو یک چند باره بپیمود دشت
جگر خسته گلشاه از او بازگشت
بره در شده بارگی پوی پوی
برو ورقه نالنده و موی موی
شب و روز کردش برفتن شتاب
چو مدهوش بی عقل و بی خورد و خواب
دلش گشته زار و تنش گشته نرم
همی راند از دیدگان آب گرم
هر آن کس کی پرسیدی از وی خبر
کجا آمدی پیش بر رهگذر
ندادی از اندیشه کس را جواب
نگفتی سخن از خطا و صواب
گمان برد هر کس که بد کومگر
ز مادر چنان گنگ زادست و کر
بر آن راه اسپ تکاور چو ابر
همی راند و ز دل برون کرد صبر
چو آمد به نزدیک شهر یمن
پر از مهر جان و پر از رنج تن
ز پیش آمدش کاروان عظیم
پر از جامه و دیبه و زر و سیم
از آن کاروان باز جستش خبر
ز راه وز شاه وز شهر و حشر
بپرسید کاندر یمن کار چیست
خداوند و سرهنگ و سالار کیست؟
بگفتند ایا نام گستر سوار
حدیث یمن سخت زارست زار
کجا شاه بحرین و شاه عدن
به جنگ آمدستند سوی یمن
بگرد یمن در گرفته سپاه
سپاهی بسان غمام سیاه
سران یمن را ببردند اسیر
ابا مندز آن خسرو شیر گیر
صدوشصت سرهنگ او را به جنگ
گرفتند مردان فرهنگ و سنگ
تبه گشته و کشته را نیست حد
دلیران آهن دل و سرو قد
نماند از دلیران در آن شهر کس
وزیر امیر یمن ماند و بس
گرفتند شهر یمن را حصار
شب و روزشان نیست جز کارزار
دل ورقه از گفتشان خیره شد
جهان پیش چشمش ز غم تیره شد
بگفتا: به شهر یمن در به شب
توان رفت بی غلغل و بی شغب؟
بگفتند: شب وقت مردان بود
بدو در به شب رفتن آسان بود
ز غم بست بر جان ورقه غمام
بزد بانگ بر باره ی تیز گام
براند اسپ گرم آن شه صف شکن
رسید از ره اندر به شهر یمن
همی بود تا قیر گون بد سپهر
پدیدار بد ماه و گم بود مهر
سبک باره را ورقه ی هوشمند
به حیلت به شهر یمن در فگند
هم اندر شب تیره نزد وزیر
شد آن صف شکن مهتر گرد گیر
چو دستور شاه از وی آگاه شد
ز مهر دل اورا نکو خواه شد
از آن پس کی تقدیم کردش بسی
ندید اندر آن خیل چون او کسی
بپرسیدش از راه وز کار و حال
از احوال گلشاه نیکو خصال
ز گشت سپهر وز راز نهفت
همه سر به سر پیش او باز گفت
چو کرد این حکایت وزیر اندر اوی
عجب ماند، شد بی دل و زرد روی
وزیر خردمند گفت: ای پسر
به بی وقت کردی نشاط سفر
ملک آرزومند روی تو بود
شب و روز در گفت و گوی تو بود
کنون آمدی کو گرفتار شد
ببند اندرون جفت تیمار شد
چه سودست اکنون ازین آمدن
که شوریده گشتست کار یمن
به دستور ورقه چنین کرد یاد:
کی ای مهمتر راد فرخ نژاد
نبایدت نومید بودن ز بخت
که آخر گشاده شود کار سخت
به من ده تو اکنون سواری هزار
همه نام بردار در کارزار
به من باز هل جستن نام و ننگ
که تا تازه گردانم ایام جنگ
تو فردا خمش باش و بگسل سخن
به کار من اندر تو نظاره کن
که تا من جهان را به کوپال خویش
بکوبم بکین جستن خال خویش
ببد شاد دستور شاه یمن
بیاورد گردان لشکر شکن
گزید از میان شان سواری هزار
همه درخور کینه و کارزار
همه جان سپار و همه کینه کش
همه جنگ جوی و همه شیرفش
زحمیت همه جنگ را ساخته
دل هریک از مهر پرداخته
چو بر زد سر از چرخ رخشنده شید
جهان گشت چون پرنیان سپید
دل ورقه زی جنگ آهنگ کرد
روانش همی رغبت جنگ کرد
به ساعت در شهر بگشاد شاد
ز شهر یمن روی بیرون نهاد
***
بیرون رفتن ورقه از شهر یمن به جنگ کردن
بگرد وی اندر سواری هزار
خروشان به کردار موج بحار
همه تیغها از نیام آخته
زحمیت همه جنگ را ساخته
ز دولت همه کامها یافته
ز محنت همه روی برتافته
بدین سان سوی کینه دادند روی
به تن کان آهن به دل سنگ و روی
یکی کنده ای کنده بودند ژرف
بدو اندر آبی به کردار برف
سپه سر به سر کنده بگذاشتند
به مردی همه گردن افراشتند
چو شیر دژ آگه برآشوفتند
همی کوس کینه رو کوفتند
چو رویینه نای اندر آمد به دم
در افتاد باد صبا در علم
شهانشاه بحرین و شاه عدن
عجب داشتند از سپاه یمن
همی هر دو گفتند با یک دگر:
شگفتی بدین مایه لشکر نگر!
کی بر ما دلیری همی چون کنند
همی جنگ از اندازه بیرون کنند!
نترسند از خنجر ما همی
وزین بی کران لشکر ما همی
سران و شها نشان اسیر منند
همه خسته ی تیغ و تیر منند
تن میرشان زیر بند منست
ببند اندرون مستمند منست
رمه بی شبان سخت حیران بود
سپه بی ملک هم بدین سان بود
عجب کار کین هست اندک سپاه
همی جنگ جویند بی پادشاه
مگر شهریار نو آورده اند
که از قوتش دل قوی کرده اند
و یا شان ز جایی مدد آمدست
یکی لشکری بی عدد آمدست
امیر عدن گفت: اینست راست
هر آن کو جزین داند از وی خطاست
وگر این سخن نایدت استوار
نگه کن بر آن شیر ابلق سوار
یکی بر سپه اسپ تازد همی
چو شیر دژم سرفرازد همی
یکی کو ستورش بپرد همی
سمش پشت ماهی بدرد همی
سر از آسمان بر گذارد همی
ز شمشیر او مرگ بارد همی
سرش ز آتش کین بجوشد همی
تنش جامه ی رزم پوشد همی
ز سهمش جهان در خروش آمدست
گمانی برم من کی دوش آمدست
که آن لشکر امروز خرم ترند
ز کار شه خویش بی غم ترند
همه رایشان جز به پیکار نیست
تو گویی ملکشان گرفتار نیست
بدان شیر جنگی بنازد همی
به نیروی وی سرفرازد همی
ندانم همی من ورا نام چیست
وزین آمدن مر ورا کام چیست؟
شهانشاه بحرین گفت: ای عجب!
عجب مانه ام نیز من زین سبب!
به من گر سپارید خال مرا
عزیز مرا هم حمال مرا
ولیک ار به مثل این نبهره سوار
نهنگ نبردست و شیر شکار
اسیر آرم او را و لشکرش را
ببرم به تیغ بلا سرش را
شهانشاه بحرین و آن عدن
بگفتند ازین سان فراوان سخن
کی ناگاه ورقه چو ابر سیاه
ز کینه درآمد به پیش سپاه
بگردید اندر مصاف نبرد
سیه کرد گردون ز بسیار گرد
همی کرد در گرد میدان طواف
بکردند در زیر اسپش مصاف
بگفت آمد آن گرد رزم آزمای
کی که را به نیرو در آرد ز پای
من آن آتش دل گدازم به چنگ
که دریا ز بیمم شود خاره سنگ
من آنم کجا از سپهر بلند
زحل را در آرم به خم کمند
من آنم کی چون تیغ پیدا کنم
ز خون روی صحرا چو دریا کنم
منم نامور ورقه ابن الهمام
سوار عرب آفتاب کرام
من امروز از کینه ی خال خویش
درآرم جهان زیر کوپال خویش
اگر پیشتر زین، من ایدر بدی
برویش مگر این بلا نامدی
چنان شاه گرد افگن شیر گیر
نگشتی گرفتار روباه پیر
ولکن کنون چون خبر یافتم
سوی جنگ و پیکار بشتافتم
اگر خال خود را به جای آورم
ویا چرخ را زیر پای آورم
جهان بر شما تنگ زندان کنم
ز خونتان زمین همچو طوفان کنم
مرا از شما گشت کوتاه چنگ
درآیم به صلح و نپویم به جنگ
وفا کرده و عهد پیوسته شد
ازین داوری جمله بگسسته شد
وگر سر بتابید از رای من
ببینید تیغ صف آرای من
بگیرم به شمشیر راه شما
کنم سرنگون صدر گاه شما
کی آید پذیره کنون سوی من
بدیدار تیغ با جوی من
اگر یک تن آید ز پیشم خطاست
گر آیند سی سی و صد سد رواست
همی گفت و می گشت اندر مصاف،
ایا جنگ جویان گوینده لاف
بیایید سوی مصاف و نبرد
نبرد آزمایید تا کیست مرد
درآمد سواری به میدان جنگ
به نیروی پیل و به سهم پلنگ
نشسته بر اسپی دونده سمند
ابا تیغ و رمح و کمان و کمند
به نزدیک ورقه درآمد ز راه
بگفت آمد آن صف در و کینه خواه
تو ای خیر مسر مرد گم بوده بخت
کشیدی سر خویش در بند سخت
اگر سروری لاف چندین مزن
که از لاف زن به یکی پیرزن
تن خویش تا کی ستایی همی؟
سوی ننگ تا کی گرایی همی؟
بیاهین کی پیش آمدت هم نبرد
پدید آید اکنون کدامست مرد
بیا تا یکی رای جولان کنیم
به کین جستن آهنگ میدان کنیم
کنون کآمدم من جفای ترا
نجویم ازین پس وفای ترا
بگفت این سخن واندر آن ساده دشت
زحمیت یکی گرد ورقه بگشت
یکی حمله آورد چون شیر نر
به نیزه همی جست بروی ظفر
سبک ورقه بگرفت رمحش به چنگ
به مردی ستد زو به میدان جنگ
ابا نیزه ی او برو حمله کرد
سوار عرب ورقه ی شیر مرد
بزد نیزه بر مرد لشکر لشکر
ز کین دل آمد به بازوش بر
دو بازوش بر هر دو پهلو بدوخت
چو بر ساخت آن زخم جانش بسوخت
دگر باره زد بانگ را بر سمند
پس آواز کردش به بانگی بلند
کی ای شه سواران لشکرشکن
سواران بحرین و آن عدن
همه یک به یک پیشم آیید هین
به مردی نبرد آزمایید هین
کتا یک به یک اندر آرم ببند
سران را سر آرم به خم کمند.
سوار دگر صف در و کینه خواه
برون زد ستور از میاه سپاه
بگردید گردش به کین و غضب
به گفتار خود هیچ نگشاد لب
یکی نیزه انداخت بر ورقه بر
درآمد سر نیزه بر درقه بر
سر نیزه ی مرد بشکست خرد
ندید ایچ شادی از آن دست برد
درآمد بدو ورقه برسان دود
گرفتش کمر وز فرس در ربود
میان مصاف اندر آن خشم و کین
به بالا برآورد و زد بر زمین
سر و گردن مرد بر هم شکست
ز چنگ چنان کس به جان می نرست
سه دیگر مبارز همان کشته شد
چهارم ز شمشیر سر گشته شد
ز پنجم به نیزه جدا کرد جان
ز ششم به شمشیر بستد روان
ز هفت و ز هشت و ز نه درگذشت
همی گشت تا دشت پرکشته گشت
همی کشت تا از سپاه عدن
به شمشیر کم کرد شست و سه تن
نیارست دیگر کس آمد برش
ز هول سر نیزه و خنجرش
چنان هیبت افتاد زو در نبرد
کی خون شد ببر در دل مرد مرد
همه دیده شان تیره گشت از نهیب
همه پایشان سست گشت ازر کیب
نیارست کس کرد رای نبرد
تهی گشت از آن خیل جای نبرد
شد آگاه ورقه پناه عرب
که بر بود سهمش ز دلها طرب
همی گشت در گرد میدان چو باد
وز آن کارزارش همی کرد یاد
همی گفت ورقه به لفظ عرب
که من دست بردی نمایم عجب
بگفت این و سوی سپه داد روی
بگفت: ای دلیران پرخاش جوی
چه دارید بر جای چندین درنگ
چراتان شد از جنگ کوتاه چنگ
شما جنگ جویان کجا دیده اید
که از یک تن ایدون بترسیده اید
ولکن اگر شد چنین تان منش
نه واجب کند بر شما سرزنش
که نخچیر اگر چند باشد دلیر
نیارد شدن سوی پیکار شیر
و گرچه دل گرد پر کین بود
اسیر سر چنگ شاهین بود
طمع به شما من جزین داشتم
دریغا کتان مرد پنداشتم
کنون نزد من کمترید از زنان
ایا گرد گیران و نیزه زنان
بگفت این و افگند آن صف پناه
تن خویش اندر میان سپاه
به یک حمله آن صف در و جان ربای
سپه را همه بر ربودش ز جای
برمح و به شمشیر و گرز و کمند
سپه را همه جمله بر هم فگند
سپاهش چو کردند زی او نگاه
بدیدندش اندر میان سپاه
چو شیری کی گم کرده باشد شکار
سران را همی سر برید آشکار
همه لشکر ورقه ی جنگ جوی
نهادند سوی خداوند روی
چو دریای جوشان و سیل روان
به کف بر نهادند جان و روان
همان خوار مایه سپاه یمن
فگندند تن بر سپاه عدن
دمان ورقه در پیش و لشکر ز پس
ز دشمن همی کینه جستندو بس
نبد لشکر ورقه بیش از هزار
سواران گردن کش و نامدار
سواری که آن بداندیش بود
ز پنجه هزاران عدد بیش بود
برهنه سر و پای از تخت خویش
بجست و بنازید از بخت خویش
سراسیمه از تخت بیرون دوید
بشد شاد چون روی ورقه بدید
ز شادی به خاک اندر آمد ز پای
همی شکر کردش ز پیش خدای
ورا از بلند اختر و رای خویش
بیاورد و بنشاند بر جای خویش
ببد شاد وز دل بپالود غم
غلامی سیه دید با او بهم
به دست وی اندر بریده دوسر
شده غرقه در خاک و خون هر دو سر
از آن هر دو سر خون چکان بر زمین
ملک گفت ایا در خورآفرین
چه اند این دو سر وین غلام آن کیست؟
بگو حال خود زود تا حال چیست؟
از آن بد سگالان رها چون شدی
بدی با بلا، بی بلا چون شدی؟
همه قصه ورقه بدو باز گفت
هم از آشکارا و هم از نهفت
بگفت این سر دشمنان تواند
گرفتار بخت جوان تواند
سر میر بحرین و شاه عدن
گسسته ز جان و بریده ز تن
بدین سان ز پیش تو آورده ام
بدین هر دو بی دین کمین کرده ام
کنون هرچ خواهی بکن کام تست
هنر کز من آید همه نام تست
چو گل گشت از گفت او خال اوی
مبارک شد ایام و احوال اوی
هم اندر شب تیره لشکر بخواند
سران را همه پیش خود در نشاند
ز شهر یمن در شب تیره رنگ
به بیرون شدو کرد آهنگ جنگ
به پیش اندرون ورقه ی شیر مرد
همی راند و می جست مرد نبرد
سحرگه به هنگام بانگ خروس
برآمد دم نای و آواز کوس
فگندند بر دشمنان خویشتن
صف آشوب گردان لشکر شکن
میان سپه در عیان شد خبر
که هر دو ملک را بریدند سر
چو بی میر شد لشکر دشمنان
به سوی هزیمت کشیدند عنان
چو شد منهزم بی کرانه سپاه
سپاه یمنشان گرفتند راه
به تاراج دادند همواره روی
به لشکر گه دشمنان کینه جوی
ز بس مال و بس بی کران خواسته
همه کارشان گشت آراسته
مظفر به شهر یمن در شدند
ز مال و ز شادی توانگر شدند
به یک هفته از خرمی هیچ کس
نیاسود، می باده خوردند و بس
ملک ورقه را مال بسیار داد
ستور و درم داد و دینار داد
هزار اشتر ماده و سرخ موی
همه کوه کوهان هنجار جوی
هزار اسپ که پیکر باد پای
قوی یال مه نعل پولاد خای
ز دینار و ز تاج و تخت بلند
ز گاو و خر و استر و گوسفند
نه چندان به ورقه بدادش ز مال
که گفتن توان، آن مبارک خصال
که داند چه داد او بدان مهربان
تو گفتی مگر هست مال جهان
عجب شادمان گشت از خال خویش
که از حد بیرون بدش مال خویش
همیشه دو چشمش سوی راه بود
همیشه دلش سوی گلشاه بود
به شهر یمن کرد چندین درنگ
کی شدرویش از درد چون بادرنگ
***
رفتن شاه شام به دیدن گلشاه
چنان بود گلشه ز هجران دوست
که بروی همی غم بدرید پوست
شب و روز از آرام و ز خواب و خورد
فروماند دل خسته و روی زرد
به بالا و روی آن بت قندهار
شد اندر عرب سر به سر نامدار
چنان گشته بد گلشه از دلبری
که سجده همی کرد پیشش پری
ز حسنش به گیتی خبر گسترید
که همتای او در جهان کس ندید
یکی خسروی بود در حد شام
اصیل و بلند اختر و نیک نام
ز بس نعت گلشه که بشنوده بود
به عشق اندرش دل بفرسوده بود
ز هجران گلشاه بد بی قرار
چو بازارگانان بر آراست کار
ابا مال و با نعمت و خواسته
بشد آن شه سرور آراسته
به سوی عرب دادش از شام روی
ز بهرای گلشاه آن مشک بوی
به هرجا کجا بار برداشتی
در آن جا بسی مال بگذاشتی
بحیی که از ره فراز آمدی
ابا هرکسی طبع ساز آمدی
همه جمله را میهمان خواندی
به می خوردن و بزم بنشاندی
ز گلشاه دل خواه جستی اثر
ازین حی بر آن حی شدی باخبر
همی هرکس او را ز گردنکشان
به سوی بنی شیبه دادی نشان
همی رفت ناسوی آن حی رسید
فرود آمد و بارها گسترید
بزد خیمه و بارها برگشاد
به خیمه درون رفت و بنشست شاد
بسی اشتر و گاو با گوسفند
نکشت و گشاد از سر بدره بند
چو از شام قصد عرب کرده بود
بسی خیکهای می آورده بود
بفرمود بزم نکو ساختن
هر آنکس کجا دید بنواختن
بنی شیبه را سر به سر پیش خواند
همه یک به یک را به مجلس نشاند
هلال آن کجا باب گلشاه بود
زمیری و کارش نه آگاه بود
نشد آگه از کار وی خاص و عام
که هست او خداوند و سالار شام
گمان برد هر کس کی بود آن جوان
یکی نامور مرد بازارگان
هر آن کآمدی میهمان سوی او
تمامی ندیدی بدی روی اوی
که از مال او خود چو قارون شدی
دژم آمدی شاد بیرون شدی
ز بس زر که بخشید بر هرکسی
ورا عاشقان خاستندی بسی
زر و سیم بر خلق برمی فشاند
ز کارش همه خلق خیره بماند
بنی شیبه و قوم او را همه
بسی مال بخشید و اسپ و رمه
بر آنجا که گلشاه دل برده بود
مر آن پادشه را سراپرده بود
شه شام خود ز آن نه آگاه بود
که همسایه ی باب گلشاه بود
ز ناگاه گلشاه بی هوش و صبر
برون آمد از خیمه چون مه ز ابر
شه شام کردش سوی او نگاه
بدیدش یکی سرو، بر سرو ماه
بدید آن چو گل برگ رخسار اوی
همان دو عقیق شکربار اوی
بتی دید پر ناز و زیب و کشی
همه سر به سر دلکشی و خوشی
همه جعد او حلقه همچون زره
همه زلف او بند و تاب و گره
ندیده ورا گشته بد بی قرار
چو دیدش، بدل عاشقی گشت زار
هلال آن کجا بابک سرو بن
همی راند با شاه شام این سخن
هلالش چنین گفت دخت منست
به من بر گرامی ز جان و تنست
بپرسید و گفتش که نامش بگوی
پدر گفت: گلشاه فرخنده روی
ملک گفت این شعرها در عرب
ز بهر ورا گفته آمد عجب؟
پدر گفت آری شه شام گفت
اگر یار من گردد این خوب جفت
جهانیت بخشم پر از خواسته
کند خواسته کارت آراسته
پدر گفت نی عهد را بسته ام
ابا ورقه پیمان او بسته ام
به یک جایگه هر دو اندر خورند
کی هر دو اصیل اندوهم گوهرند
به هم بوده اند و به هم زاده اند
دل از مهر با یک دگر داده اند
شه شام گفت ای خردمند مرد
ز گفتارم ار بخردی برمگرد
بسی دلبرانند اندر عرب
بهی روی و دل بند و یاقوت لب
زنی دیگر از بهر ورقه بخواه
دهم حق او من همین جایگاه
پدر گفت پیمان شکستن خطاست
ز ما این چنین فعل بد نارواست
بگفت و بشد باز خانه هلال
بگفت این همه گفته ها با عیال
بدو نیک مادر حدیثی نگفت
که خود دخترش را سزا بود جفت
شه شام را کار نامد صواب
چو بشنید از باب دختر جواب
بگفتا که باید یکی چاره کرد
به چاره شود بی غم آزاد مرد
بخواندش یکی زال گم بودگان
خرف زالکی عمر پیمودگان
مرو را بسی مال پد رفت و چیز
وزو راز دل هیچ ننهفت نیز
بگفتش سوی مام گلشاه شو
ز شویش نهان باش و ناگاه شو
دهمت اندکی سو زیان، بر بروی
حدیث من او را سراسر بگوی
کی گر دخترت مر مرا بزنی
دهی، بی گمان بر فلک بر زنی
شما را من از مال قارون کنم
ز خلق جهان جاه افزون کنم
بدو داد یک بدره دینار زرد
یکی درج یاقوت نادیده مرد
مر آن زال را داد بسیار مال
شد آن زال نزدیک جفت هلال
صفت کرد پیش وی از شاه شام
چنین گفت او را که ای جان مام
جوانیست زیبا ابا مال و رخت
نخواهی که گردی بدو نیک بخت؟
توانگر شوی مهر بسته کنی
دل از مهر ورقه گسته کنی
پسندی تو گلشاه را یار اوی
کی کس نیست جزوی سزاوار اوی
شوی با زر و سیم و با مال و گنج
نخواهی همی گنج بی هیچ رنج؟
بگفت این و آنچ فرستاده بود
بدو داد آنچ او بدو داده بود
چو جفت هلال آن چنان حال دید
ز پیش خود آن بی کران مال دید
دل مام گلشاه از آن گرم شد
چو سنگ سیه بخت بد نرم شد
درم مرد را سر بگردون کشد
درم کوه را سوی هامون کشد
درم شیررا سوی بند آورد
درم پیل را در کمند آورد
دل زن سوی مرد شامی کشید
به یکباره از مهر ورقه برید
بدان زال گفت ای گران مایه مام
هلا زود زی میر شامی خرام
بگو آن کنم کت مراد و هواست
همه حاجت تو بر من رواست
تو خواهی بد از خلق پیوند من
فدی باد پیش تو فرزند من
بشد زال و دل شاد برگشت ازوی
نهادش سوی خسرو شام روی
همه گفته ها را بدو باز گفت
بکرد آشکارا حدیث نهفت
شه شام بی منتها خواسته
بدان پیرزن داد ناخواسته
بشد مام گلشاه آزاده چهر
ابا شاه شامی بپیوست مهر
بخواند آن زمان باب گلشاه را
بگفت و نمودش بدو راه را
که گرمال خواهی ودیهیم و تخت
دلش را گشاده کن از بند سخت
دل از ورقه و مهر او رسته کن
بدل مهر با شاه پیوسته کن
که گر بسته ی مهر شامی شوی
بنزد همه کس گرامی شوی
بدو به زنی ده تو گلشاه را
مر آن عاشق زار و گم راه را
ز شامی مگرشاد و خرم شود
غم ورقه اندر دلش کم شود
نیابی تو داماد هرگز چنوی
کی هم مال دارست و هم خوب روی
هلال گزین داد زن را جواب
کی باید کی ناید ز من ناصواب
چنین داد پاسخ زن بدسگال
کی از رای من سرمتاب ای هلال
که گربگسلی سر ز فرمان من
شکسته شود با تو پیمان من
جوانیست با مال و با خواسته
شود کارها از وی آراسته
بگفت این و با شوی بنهاد روی
نبد روز و شبشان بجز گفت و گوی
ازین کار گلشاه بد بی خبر
نه مر ورقه را بد خبر در سفر
همه کار ورقه بد آراسته
ز مال فراوان و از خواسته
ز بس زر و سیم وز بس کار و بار
بهین شد همی مرو را روزگار
که داند چه آورده بود او به چنگ
ز مردی به چنگ آورید و به هنگ
دو چندان که بد عم ازوخواسته
بدست آوریده بد او خواسته
نهایت نبودش مرین مال را
همی خواست آوردن او خال را
نبودی مرو را بجز این سخن
هر آنکه کی گفتی ز یار کهن
همی خواست کآید بدیدار عم
مگر گردد آزاد از اندوه و غم
گمانش چنان بد که شد کارراست
چه دانست کایزد دگرگونه خواست
چو آمد قضا رفت ناگه بصر
چه سودست کوشش چو آمد قدر
چه مانده ز کوشش کی ورقه نکرد
به آخر قضا زو برآورد گرد
شه شام را جان و دل رفته بود
که در آتش عاشقی تفته بود
بفرمود تا بزم آراستند
چو آراست بایست پیراستند
بحی در هر آن کس که بشناختند
بخواندند او را و بنشاختند
به پیش سران عرب کرد روی
سوی باب گلشاه، گفتا: بگوی
مرا بچه می رد کنی ای هلال
باصل، اربروی و بمال و جمال؟
چه باشد که با فضل و آهستگی
کنی با من از مهر پیوستگی
کنی مر مرا بنده ی خویشتن
سپارم ترا من دل و جان و تن
هلال ایچ گونه ندادش جواب
کی چونان همی دید راه صواب
چو مردم ز مجلس پراگنده گشت
هلال خردمند گوینده گشت
بدو گفت چه دهی حق دخترم؟
جوان گفت کز رای تو نگذرم
زر و سیم و اسپ و شتر با رمه
ز من هرچ خواهی بیابی همه
غلامان خدمتگر و خوب روی
کنیزان شیرین لب و جعد موی
اگر ورقه ی بی دل خسته تن
به نزد من آید ستاند ثمن
دهم مرورا ده کنیزک چو ماه
کنم من سپیدش گلیم سیاه
هلالش بگفت: ای شه هوشمند
نخستین به سوگند خود را ببند
که چون دختر من ترا بود جفت
بداری تو این رازرا در نهفت
که گر ورقه آگه شود زین سخن
شود راست با مردمان کهن
جوان و آنک بود از شمار جوان
بخوردند سوگندهای گران
که تا زنده ایم این سخن پیش کس
نگوییم جایی که بودیم و بس
پدر داد گلشاه دل خسته را
مر آن خسرو مهر پیوسته را
***
نوحه کردن گلشاه
خبر یافت گلشاه کآن مستحل
جدا کردش از ورقه ی برده دل
ز درد دل از وی برآمد خروش
بیفتاد بر خاک و زو رفت هوش
چو بازی هش آمد مه مشک سر
ببارید از دیده خون جگر
به فندق گل از ماه رخشان بکند
به خاک اندر افگند مشکین کمند
دو تا کرده آن سرو سیمین خویش
چو زر کرده گلبرگ رنگین خویش
بزد دست وز دست پیراهنش
بدرید بر سیم پیکر تنش
بغلتید بر خاک بیچاره وار
بنالید از درد و بگریست زار
همی گفت کای داور داد ده
همه از تو دانست بیداد نه
تو بگسل مر آن سنگ دل برده را
که بگسست از هم دودل برده را
گسسته که کرد این دو دل بسته را؟
که دل خسته کرد این دو پیوسته را؟
نبخشود بر ما دو بخشودنی
نبد هرچ می خواست و بدبودنی
همی گفت چونین رمی خواست مرگ
همی خون چکانید بر لاله برگ
بنالید و بر درد و هجران بگفت
دریغا شد از دستم آن نیک جفت
***
شعر گفتن گلشاه در هجر ورقه
ایا نزهت و راحت جان من
دل و دیده و جان و جانان من
تو درمان جانی و درد دلی
کجا رفتی ای درد و درمان من
گسستندم از تو، نکردند رحم
برین خسته دو چشم گریان من
ز درد دلم گشت رخساره زرد
ز غم گوژ شد سرو بستان من
ز بهر درم به غریبی مرا
بدادند بی امر و فرمان من
تو بر جان خود بر، مخور زینهار
که خوردند زنهار بر جان من
***
بگفت این و بر دوست بگریست زار
کنار از مژه کرد دریا کنار
همی گفت ای دل گسل یار من
ز هجر تو شد تیره بازار من
جز از تو مرا یار هرگز مباد
دل هر دو در مهر عاجز مباد
چو آگاه شد مادر از کار اوی
نیاورد در گفت گفتار اوی
ابر زشت گفتنش بگشاد لب
بگفتا: بس ای شین و عار عرب!
خبر یافتم من که ورقه بمرد
تن پاک در خاک تاری سپرد
بتابید گلشه ز دیدار اوی
دل آزرده تر شد ز گفتار اوی
شد از نزد مادر به خیمه درا
بنالید آن گلرخ دلبرا
همی گفت ای وای بر من کنون
که گفتم من این خسته دل را کنون
به ناکام باید شدن سوی شام
جدا گشتن از خواب و آرام و کام
پدر نه و مادر نه و خال نی
شب و روز خوارا جز از خاک نی
ز ورقه نیابم ازین پس خبر
نیابد ز من نیز ورقه اثر
دریغا درختم نیامد ببر
شدم ناامید از نهال و ثمر
دریغا ازین پس نبینم ترا
نبینی ازین پس کنونی مرا
به سوی یمن چون برفتی، برفت
ابا تو مرا جان و دل باز گفت
ندانستم از شامم آید بلا
بلا آمد و شد دلم مبتلا
همی گفت و می راند از دیده خون
بنالید وز درد شد سرنگون
جدا مانده از مام وز باب و عم
ز ناله شده زرد، وز درد و غم
همه جمله بروی فرامشت کرد
گدازید چون کشت بی آب کشت
***
مرو را جهازی نکو ساختند
خزینه ز گوهر بپرداختند
از آن گوهرانش یکی راندید
نه دید و نه نام یکی را شنید
که گوهر به نزدیک او سنگ بود
ره خرمی بر دلش تنگ بود
خدمند گلشاه فرخنده را
یکی بنده بد، خواند آن بنده را
بگفتا کی آزاد گشتی ز من
ترا رفت باید بسوی یمن
ببردن بر ورقه ی دل دژم
زره را و انگشتری را بهم
بدو داد انگشتری با زره
بگفتا ببر این به ورقه بده
بگو کز تو این بد مرا یادگار
بد این یادگارت مرا غمگسار
از آن چرخ گردنده ی گوژپشت
بسی دیده ام روزگار درشت
گرم کرد باید ز گیتی بسیچ
نداند کسی مرگ را چاره هیچ
شدم همچنان کآمدم زین جهان
اگر بد بدم رست خلق از بدان
مگوی ای نبرده ز بهر خدای
حدیث نکاح من و کدخدای
تو جهد اندر آن کن مگر از یمن
بیایی سبک بر سر گور من
که گر هیچ یابد ز کارم خبر
به تنش اندرون پاره گردد جگر
برفت آن غلام همایون به شب
بر ورقه آن سرفراز عرب
***
بردن گلشاه به شام
شه شام از آن جایگه نیم شب
برفتن گرایید بنگر عجب
بیاورد رخت و برآویخت بار
چو شد یار با آن نو آیین نگار
برون برد گلشاه دلخواه را
بپیمود بر مهر او راه را
چو گلشاه دلخسته زی شام شد
بنالید زار و بی آرام شد
نه با کس سخن گفت و نه بنگریست
ز تمیار خود روز و شب می گریست
چو شه رای کردی بر آن خوب روی
ندیدی بجز زاری و بانگ اوی
به جانش همی آتش افروختی
بر آتش دلش هر زمان سوختی
شه شام روزی بر او کرد رای
به خلوت بشد نزد آن دل ربای
همی خواست با ماه پیوستنا
وز آن گل رخان کام دل جستنا
چنان چون بود عادت مرد و زن
که در جامه خسبند شادان دو تن
بسی آتشین گوهر شاهوار
بفرمود آوردن آن بختیار
همه برگرفت و بر آن نگار
شد و ریختن جمله اندر کنار
بدو دست را خواست کردن دراز
بجست آن پری روی عاشق گداز
یکی دشنه ای داشت او بر میان
برآهیخت آن ماه کوچک دهان
به دل درهمی خواست زد ای شگفت
شه شام در جست و دستش گرفت
بگفتش چه بد ! خویشتن چون کشی؟
همی دل ز مهر رهی چون کشی؟
ورا گفت گلشاه کای شهریار
ندانم ترا در جهان هیچ یار
ولکن نخواهم بدن یار کس
مرا در جهان یار ورقه ست و بس
هر آن کاو به خلوت کند رای من
نبیند بجز در لحد جای من
شه شام در کار او خیره ماند
سخن هیچ با او نگفت و نراند
که بروی چنان عاشقی بود زار
که بی او نبودش زمانی قرار
بگفت ای صنم عشق دلدار تو
پدیدست زین ناله ی زار تو
من از تو به دیدار کردم بسند
نخواهم که آید به جانت گزند
تو با من به خوبی سخن گوی بس
که از تو مرا دیدن روی بس
***
چو گلشه سوی شام شد مستمند
بیاورد بابش یکی گوسفند
ز بهر حیل سرش ببرید زود
به کرباس اندر بپیچید زود
بخوابید در خیمه چون مردگان
شب تیره برداشت بانگ و فغان
برآورد با زن به یک جا خروش
که آوخ ز گلشاه ببرید هوش
همه اهل حی جمله گرد آمدند
سلبها دریدند و گریان شدند
بشد باب گلشاه گوری بکند
نهادش به گور اندرون گوسفند
همه اهل حی راست پنداشتند
سراسر همه نوحه برداشتند
همه جملگی زار و گریان شدند
چو ماهی ابر تابه بریان شدند
دل خلق با درد پیوسته شد
بریشان در خرمی بسته شد
***
بازگشتن ورقه به حی بنی شیبه
نبد ورقه را ز آن حدیث آگهی
که چونست احوال سرو سهی
چو انگشتری و زره سوی اوی
رسید از بر گلشه خوب روی
چو بشنید پیغام او از غلام
که نالنده گشتست ماه تمام
دل ورقه آمد زانده به جوش
ز بس غم نیارست بودن خموش
بنالید و بگریست از هجر دوست
همی بر تنش عشق بدرید پوست
برون آمد از شهر آراسته
ابا مال و با نعمت و خواسته
شه شهریار و وزیر و سپاه
هر آن کس که بودند از پیشگاه
ابا شادی و خرمی هم قرین
برفتند با وی سه منزل زمین
بخشنودی او را به کردش گسی
وزو عدرها خواست خسرو بسی
چو آن شاه و لشکر ز نزدش برفت
چو باد صبا ورقه ره برگرفت
بر باب و آن بی کران عز و ناز
به حی بنی شیبه آمد فراز
نیارست پرسید کس را خبر
ز گلشاه گل عارض و سیم بر
بترسید از آن آنسر سرکشان
که گر از کسی باز پرسد نشان
مگر زو خبر به بدی گسترند
دل شاد او را به غم بسپرند
طیان بود زین روی دل در برش
که تا چه خبر یابد از دلبرش
بد او پیش و مال و غلامان ز پس
همی بر نیامدش زانده نفس
چو از ره سوی خیمه ی عم رسید
ز دیدار عم، بر دلش غم رسید
عمش، باب گلشاه، چون روی اوی
بدیدش دوید از عنا سوی اوی
برفت او به حیلت گرفتش ببر
همی گفت: نخلت نیامد ببر!
چو سودست زین نعمت و مال تو
که نیکو نبد کار و احوال تو
چو سودست این گنج تو مر مرا
که رنجت نیاورد اکنون برا!
بپرسید ورقه کی گلشه کجاست
که بی او مرا زنده بودن خطاست
به ورقه عمش گفت کای جان عم
مدار ایچ انده مدار ایچ غم
که هرچ از خداوند باشد قضا
قضای ورا داد باید رضا
شکیبایی و صبر کاری نکوست
کسی را که تنها بماند ز دوست
جهانیست این پرفسون و فریب
نشیبش فراز و فرازش نشیب
ندارد برو بر خردمند مهر
که شیطان به فعلست و حورا به چهر
بر آید چو ضرغام مرگ از کمین
زند مرد را ناگهان برزمین
نیابد رهایی ازو جانور
ز دیو و ملک جن و انس ای پسر
ایا ورقه ی بخرد نیک بخت
ز مرگست بر ما همه بند سخت
خداوند مزدت دهاد اندرین
که رفت آن گران مایه گل در زمین
قرین تو گلشاه فرخ نژاد
روان آن ستد کو بدو باز داد
چو گفتار او ورقه بشنید پاک
بیفتاد چون مرده بر روی خاک
زمانی زهش رفت و آنگاه باز
بهش باز آمد یل سرفراز
پراگند بر زرد گل ارغوان
رخش زرد شدراست چون زعفران
دگر باره بر زد یکی باد سرد
ز تیمار وز انده و داغ و درد
بیفتاد بر جای چون مردگان
سراسیمه همچون دل آزردگان
برآمدش هوش و فرورفت دم
تو گفتی دلش خون شد اندرشکم
به یک روز و یک شب نیامد بهوش
به یک ره برآمد ز هر کس خروش
زدند آب بر روی دل خسته مرد
بجنبید و برزد یکی باد سرد
نگه کرد هر سو چو دل خفتگان
سراسیمه برسان آشفتگان
چو از عم خود مهربانی ندید
ز گلشه بدانجا نشانی ندید
بزد دست بر تن سلب را درید
بنالید وز چشم خون می دوید
بنالید و بر سر پراگند خاک
به خاک اندر آلود رخسار پاک
همی گفت: یا قوم یاری کنید
به من بر بگریید و زاری کنید!
که ماندم ز دل دارو ز آرام فرد
دلم جای عشق و تنم جای درد
همی گفت وزدیدگان سیل بار
یکی شعر گفت از غم عشق یار
بگفتا دریغا دریغا دریغ
که شد ماه تابان من زیر میغ
***
شعر گفتن ورقه در هجر گلشاه
دریغا که آن زاد سرو بلند
نهان گشت در زیر خاک نژند
ندانم همی زین بتر روزگار
کی بر جانم آمد بر نخست کینه آر
تو ای تن در درد و عم برگشای
ابا هیچ کس خوش مباش و مخند
تو ای ورقه از بهر جانان خویش
بدل بر در شادکامی ببند
کنون کآن دلارام رفت از برت
تو دل نیز بر مهر خوبان مبند
ایا نو شکفته گل بوستان
ز بارت که چیدوز بیخت که کند؟
بگیرید ای مردمان دست من
بریدم سوی گور آن مستمند
***
زاری کردن ورقه
چو این شعر ورقه ببردش بسر
برآشفت وز غم درآمد بسر
ببردند آن زار دل برده را
مر آن نوگل زرد پژمرده را
نمودند آن گور کآن گوسفند
بدو اندرون بود بسته ببند
ندانست مسکین که در گور کیست
ببر در گرفت و بزاری گریست
همی گفت ایا بر سر سروماه
نهفته شدی زیر خاک سیاه
ایا آفتاب درخشان دریغ
که پنهان شدی زیر تاریک میغ
ایا تازه گل برگ خوش بوی من
شدی شادنا بوده از روی من
بمالید رخساره بر خاک گور
ببارید از دیدگان آب شور
نیاسود هیچ از فغان و خروش
گهی شد ز هوش و گه آمد به هوش
شب و روز از ناله ناسود هیچ
یکی ساعت از درد نغنود هیچ
فروماند یکباره از خواب و خورد
تنش گشت زار و رخش گشت زرد
تنش گشت پر کرد و سر پر ز خاک
شده رویش از خون دیده معاک
شب تیره چون نوحه آراستی
زن از بستر شوی برخاستی
ابا او به هم زار و گریان شدی
برو بر دل خل بریان شدی
ستاره بر او برهمی خون گریست
همی گفت کین خسته ی زار کیست
ز بس کز دو دیده براند آب و خون
گیارست بر کور بشنو کی چون!
غلامان و در بستگان و حشم
ستوران پر بار و طبل و علم
رسیدند اندر شب از ره فراز
همه یار با شادکامی و ناز
خبرشان نبود ار خداوند خویش
که دارد بدوبخت بد بند خویش
گشادند یار و فگندند رخت
کشیدند خیمه نهادند تخت
بجستند پس مهتر خویش را
مر آن سید کشور خویش را
ورا از بر گور بریافتند
به نزدیک او جمله بشتافتند
بدیدند وی را بدان سان شده
جگر خسته و زار و گریان شده
ز تیمار او جمله محزون شدند
دل آزرده و دیده پر خون شدند
بسی پند دادند نشنید پند
کی بر جانش ار عاشقی بود بند
بگفتند یکسر کی: ای جان ما
خداوند ما، درد و درمان ما
بفرمای ما را هر آنچت مراد
که تا ما کنیم اندر آن اجتهاد
بگفتا به جمله ازین جایگاه
بسوی ین باز گیرید راه
مرا مال بابست از بهر یار
چو شد یار مالم نیاید بکار
غلامی و اسبی و دستی سلیح
دو تا تیغ هندی و یکی رمیح
گذارید از بهرم این جایگاه
شما باز گردید و گیرید راه
چو از کار او آگهی یافتند
به سوی یمن باز بشتافتند
چو آن مالها برگرفتند و رفت
دل مامک و باب گلشه بکفت
از آن بی کران مال و گنج درم
دل هر دو پرگشت از درد و غم
ز تیمار چون برگ لرزان شدند
وز آن کرده ی خود پشیمان شدند
چه سود آن پشیمانی و درد و غم
که اندر ازل رفته بود آن قلم
هلال از ندامت شده زرد روی
بر ورقه آمد بگفتش بدوی
که چندست ازین ناله ی زار چند
مکن خویشتن را چنین دردمند
بخواهش همی گفت ای در پاک
مکن بیهده خویشتن را هلاک
دهم من ترا خوب دلبر زنی
پری چهره و شمع هر برزنی
نگاری کجا غمگسارت بود
سزاوار و شایسته یارت بود
به عم گفت ورقه که ای بختیار
مرا تازیم زن نیاید به کار
مرا خاک اینجای مونس بسست
که در زیر او بس گرامی کسست
اگر می روا باشد او زیر خاک
چه باشد که من نیز باشم هلاک
بگفت این و از وی بتابید روی
تنش گشته از مویه برسان موی
زبس نوحه و زاری او شگفت
دل هر کسی ناله اندر گرفت
همه اهل حی زو چو سر گشتگان
به خون در شده غرق چون کشتگان
***
آگاهی ورقه از مکرعم
بحی اندرون بد یکی دلبری
یکی حور چهره پری پیکری
بد از حال گلشاه او را خبر
از آن راز آگاه بد سر به سر
ببخشود بر ورقه ی تنگ دل
ز بس ناله ی زار آن سنگ دل
به دل گفت برهانم او را ز بند
که بس زاروارست و بس مستمند
ز گلشاه او نیست او را خبر
که اینجا نیابد ز گلشه اثر
بر ورقه آمد پری روی راد
بگفتار با او زبان برگشاد
بگفتا که چندین چه جوشی همی
چرا بر صبوری نکوشی همی
ز نزدیک خود ورقه اش دور کرد
دلش را به گفتار رنجورکرد
بگفتا هلا دور باش از برم
نخواهم که در هیچ زن بنگرم
کنیزک بگفت ای سر سرکشان
ز گلشه نخواهی کی یابی نشان؟
ترا مژه دارم ز گلشاه تو
تراره نمایم بر ماه تو
چو ورقه ازو نام گلشه شنید
چو آشفتگان زی کنیزک دوید
بگفتا چه گویی؟ دگر ره بگوی!
بکن کار من خوب، ای خوب روی!
چه داری خبر ز آن دلارام من
از آن دل گسل ماه پدرام من
کنیزک همه رازهای نهفت
همه هرچ دانست او را بگفت
از احوال شامی و حال هلال
وز آن دل گسل لعبت مشک خال
وزان ز رق وز حال آن گوسفند
پدیدار کردش بر آن مستمند
بگفتش کز احوال آن سرو بن
نمی خواستم راند با تو سخن
بدان تا دل از عشق بی غم کنی
کنی صبر و زاری و غم کم کنی
چو حال تو هر روز دیدم بتر
ترا کردم آگه ز حال و خبر
کنون سوی شامست گلشاه تو
حقیقت نمودم به تو راه تو
و گر استوارم نداری برین
سر گور بگشای و نیکو ببین
عجب ماند ورقه ز گفتار اوی
از آن مهربانی و کردار اوی
پدیرفت بسیار منت ازوی
کجا دید راه سلامت ازوی
گشاد آن زمان ورقه ی مستمند
سر گور و دیداندرو گوسفند
شد آگه که بشکست پیمان اوی
عمش خورد زنهار بر جان اوی
از آن گور برگشت مسکین خجل
سراسیمه و خسته و برده دل
به نزدیک عم آمد آن دل فکار
بدو گفت ای عم ناباک دار
بدادی نگار مرا تو بشوی
بکردی جهانی پر از گفت و گوی
ز حال تو کردند آگه مرا
نمودند زی آن صنم ره مرا
بگفتند در تیره خاک نژند
نهادست عمت یکی گوسفند
برو گور آن باز کن بنگرا
ببین گوسفندی بدو اندرا
برفتم، بکردم، بدیدم ببند
به گور اندرون کشته یک گوسفند
درین خاک کرده نهان ای عجب
نگویی مرا تو ز حال و سبب؟
ز گلشه چه داری تو اکنون خبر
که در خاک ازو می نبینی اثر
بیا تا ببینی تو این گوسفند
به کرباس پیچیده کرده ببند
ازین کرده ی خود ترا شرم نیست؟
کسی را به نزد تو آزرم نیست؟
کی فرزند خود را تو بفروختی
به ننگ اندرون دوده اندوختی
تو گفتی مرا شو به نزدیک خال
کی گردد ز خالت ترا نیک حال
چو رفتم بر خال خود ای عجب
بسی رنج دیدم ز درد و تعب
مرا خال بنواخت و در برگرفت
بسی مردمیها بکرد ای شگفت
همه مال خالم مرا داد و گفت
چو گلشاه گردد ترا نیک جفت
دگر پاره باز آی و دیگر ببر
بگفتم ترا این سخن مختصر
به گیتی چنین کار هرگز کی کرد
که کردی تو ای ناخردمند مرد
چه گویی تو پیش خداوند خویش
که بشکستی این عهد و پیوند خویش
نگویم به کس من ز کردار تو
بدانند آخر مهان کار تو
به کرباس پیچیده آن گوسفند
فگندش به پیش عم آن مستمند
سوی مام گلشاه رفت و بگفت
سخنها که بودش سراسر نهفت
از آن حیلت و مکر و آن گوسفند
که بودند در خاک کرده ببند
بگفتا نترسیدی از کردگار
که کردی تو گلشاه را دل فکار
***
رفتن ورقه به شام
بگفت این و آمد ز پیشش برون
ز دیده روان کرده دو جوی خون
بگفتار با خلق نگشاد لب
بپوشید دستی سلیح و سلب
ز خشم عم و بهر ننگ و نبرد
نشست از بر باره ی ره نورد
ز حی بنی شیبه بنهاد روی
سوی شام از بهر آن مهرجوی
گهی راند نرم و گهی راند گرم
به رخ برچکان از مژه آب گرم
دلش چون دو زلف بتان تافته
ز دل دار خود کام نایافته
بدین سان همی رفت بیگاه و گاه
بسه روز پوینده ده روزه راه
چو نزدیکی شام آمد فراز
برو گشت کوتاه راه دراز
در آن وقت گیتی دگر گشته بود
همه ره زدزدان پر از کشته بود
جهان از بد خلق ایمن نبود
ابی دزد و ره دار ممکن نبود
چو ورقه بر شهر نزدیک شد
برو روز رخشنده تاریک شد
ز دزدان چهل مرد گم بودگان
ازین راه داران بیهودگان
همه از کین گاه برخاستند
به پرخاش تن را بیاراستند
همه پیش ورقه برون آمدند
طلب کار و جویای خون آمدند
یکی پیشش آمد از آن چل سوار
کشیده یکی خنجر آب دار
چنین گفت مر ورقه را کای جوان
مرا باد مال و ترا بادجان
فرود آی ز اسپ وره خویش گیر
مده جان، بده مال، پندم پذیر!
ستور و سلیحت همین جا بنه
ز چنگال مرگ ار حکیمی بجه
چو در پیش ورقه چنین کرد یاد
به پاسخش ورقه زبان برگشاد
بگفت ای فرومایه ی تیره کیش
ترا بهتر از مال من جان خویش
شما هر چهل ار چهل لشکرید
به نزد من از کودکی کمترید
همی خواست از وی تمامی سلیح
ستور و سلب با حسام و رمیح
بدیشان چنین گفت آن سرفراز
که من شیر چنگم شما چون گراز
چو در کینه یازم به شمشیر چنگ
چه یک تن چه صد تن به پیشم به جنگ
ز دزدان نیندیشم و دزد را
بشایدش کشت از پی مزد را
بیا گر سلب خواهی و اسب و ساز
سوی کینه و جنگ ما دست یاز
که من ساختم دل به جنگ شما
کنم کند در جنگ چنگی شما
بگفت این و از بهر ننگ و نبرد
بر آن هر چهل مرد بر حمله کرد
بهر رخم مردی بدونیم کرد
چو زد تیغ با مرگ تسلیم کرد
چهل مرد صعلوک شمشیر زن
همه کشور آرای و لشکر شکن
گشادند بر یک تن از کینه دست
دمان در میان ورقه چون پیل مست
به نوک سر رمح و شمشیر تیز
برآورد از آن هر چهل رستخیز
ز چل مرد صعلوک سی را بکشت
دگردر هزیمت نمودند پشت
چو با دشمنش جنگ پیوسته شد
بده جای افزون تنش خسته شد
ز خونش دل خاک بیرنگ شد
ز سستی جهان بر دلش تنگ شد
همی رفت ازو خون چکان بر زمین
شده پر ز خونش نمد زین و زین
بدان حال شد تا در شهر شام
دلش ریش از عشق و تن از حسام
به دروازه ی شهر دربنگرید
درختی و دو چشمه ی آب دید
سوی چشمه راند اسپ را همچو باد
ز سستی کی بوداز فرس درفتاد
بدین حال در سایه ی بید برگ
بیفتاد و بنهاد دل را به مرگ
جدا گشت ازو هوش و دور از خرد
چو شخصی کزو جان ز تن برپرد
ستوره ره انجام او رهبرش
بپای ایستاده فراز سرش
قضای خداوند را شاه شام
که بد شوی گلشاه فرخنده نام
همی آمد از دشت نخچیرگاه
ابا باز و با یوز و خیل و سپاه
چو از ره به نزدیک چشمه رسید
یکی مرد مجروح سرگشته دید
جوانی نکو قامت و خوب روی
همه روی رنگ و همه موی بوی
ز سنبل دمید خطی گرد ماه
فگنده بر آن خاک زار و تباه
شده غرقه در خون ز سر تا قدم
بپیچید مر شاه را دل ز غم
برو بر دل شاه کشور بسوخت
همی جانش از مهر او برفروخت
جوانمردیی بود در شه ز نسل
ابا نسل نیکو بود فضل و اصل
بفرمود تا بر گرفتند زود
مرو را از آن جایگه همچو دود
چو برداشتندش برفتند و برد
به قصر شه او را به خادم سپرد
کنیزک بد او را یکی کاردان
خردمند و هشیار و بسیاردان
مرو را به دست پرستار داد
بدو گفتش و مال بسیار داد
بگفتا برو بر همی بر بکار
دلش دور کن از غم روزگار
چو مسکین تن ورقه آمد بهوش
دل و دیده و مغزش آمد به جوش
بگفت ای جوامرد فرخنده روی
چه نامی تو و از کجایی بگوی
بر ورقه شد در زمان شاه شام
بخوشی بپرسید و کردش سلام
نهان کرد نام خود آن سرفراز
که بودش بدیدار آن بت نیاز
بدان تا کس او را نداند که کیست
نداند که احوال آن شیر چیست
بگفتش که من نصر بن احمدم
بحی خزاعه درون بخردم
به بازارگانی کنم قصد راه
به هر شهر و هر حی و هر جایگاه
کنون چون رسیدم بدین حد و بوم
به من باز خوردند دزدان شوم
به شمشیر کردند بر من کمین
بخستندم ای پادشاه زمین
به دم یک تن و راه داران بسی
نبد جز خداوند یارم کسی
زمانی به کینه برآویختم
چو بسیار گشتند بگریختم
ببردند گم بودگان مال من
چنین بود ایا پادشه حال من
به نزدیک گلشاه شد شاه شام
بگفت ای دلارام فرخنده نام
بره بر یکی خسته دل یافتم
مفا جا زره سوی او تافتم
جوانی نکو روی و فرخنده رای
سرشته تنش زآفرین خدای
بیاوردم آن زار دل خسته را
مر آن گشته مجروح دل خسته را
ز چاهش مگر سوی گاه آوریم
به درمان تنش سوی راه آوریم
سزد گر برو مهربانی کنی
ورا چند گه میزبانی کنی
بدو گفت گلشاه چونین کنم
من این کار را خود به آیین کنم
کجا بر غریبان رنج آزمای
ببخشود باید ز بهر خدای
کی گلشاه از ایزد پدیرفته بود
بدانگه کجا ورقه زو رفته بود
کی هر گه کی آید غریبیش پیش
مرو را بداردش چون جان خویش
مگر ورقه را دیده باشد براه
ویا کرده باشد برویش نگاه
پرستنده ای بود گلشاه را
که ماننده بودی مر آن ماه را
بدو گفت گلشاه رو زی جوان
ز دل باش بر جان او مهربان
هر آنچ از تو خواهد ز بخت و سرشت
ز تلخ و ز شیرین و از خوب و زشت
نگر سر نتابی ز فرمان اوی
به خدمت گری تازه کن جان اوی
شه شام رفتش بر ورقه شاد
بگفت ای جوانمرد فرخ نژاد
همه انده از دل ستردم ترا
بدین هر دو خادم سپردم ترا
دو فرخ پرستار نام آورند
به خدمت ترا روز و شب درخورند
یکی چند گه باش مهمان من
فدای تو باد این تن و جان من
که بر مستمندی و مجروح و سست
از ایدر مرو تا نگردی درست
کنیزک به پیشش به خدمت میان
ببست آن پری چهره ی مهربان
به هر ساعتی چند ره سوی اوی
شدی و بدیدی نکو روی اوی
بگفتی که ای خسته ی سال و ماه
ز من حاجتی و آرزویی بخواه
بدو ورقه ی عاشق مبتلا
دعا کردی و گفتی اندر دعا
رساناد کدبانوت را خدای
بهرچ آن ورا آرزویست ورای
کنیزک چوزی بانوی بانوان
شدی یاد کردی حدیث جوان
سبک باز دادیش گلشه جواب
که ایزد کناد این دعا مستجاب
برآمد برین حال بر روز چند
ابر ورقه بر سخت تر گشت بند
بفرسود در عشق، صبرش نماند
پرستار گلشاه را پیش خواند
بگفتا بپرسم حدیثی ترا
چو گفتم جوابی بده مر مرا
کنیزک بگفت آنچه گویی بگوی
هر آنچ آرزویست از من بجوی
بگفتا که در شهر در حد شام
یکی خوب رویست گلشاه نام
تو جایی خبر یافتتی از وی؟
و یا هیچ دیدستی او را بروی؟
کنیزک بگفتا چه گویی همی!
بدین آرزو در چه جویی همی!
که این قصر گلشاه را مسکنست
زن شاه شامست و تاج منست
دل ورقه در بر تپیدن گرفت
سرشک از دو چشمش دویدن گرفت
بهریک که از شاه شام او ستد
یکی را بدو دادم امروز سد
ازین روی زاری همی کرد و گفت
که تا چون بود حال من در نهفت
بگفت ای کنیزک ز بهر خدای
برین خسته دل بر مشو تیره رای
مرا نزدت امروز یک حاجتست
که جان مرا اندرین راحتست
کنیزک بگفتا چه حاجت؟ بگوی!
چنین گفت ورقه که ای خوب روی
چه باشد که این نغز انگشتری
بگیری و نزدیک گلشه بری
کنیزک بگفتا که ای تیره رای
نداری همی هیچ شرم از خدای
که می بدسگالی بدین خاندان
ز تو زشت تر من ندیدم جوان
مرا یارگی کی بود کاین سخن
کنم عرضه در پیش آن سروبن
که او خود شب و روز از رنج و پیچ
نیاساید از درد وز ناله هیچ
ز ورقه شب و روز یاد آورد
گه و بیگه از بهر او غم خورد
نیارد ازو یاد کردنش شوی
زورقه است اورا همه گفت و گوی
ازین نام گوید همه روز و شب
نگوید جزین نام خود ای عجب
تو دانی که ورقه که باشد؟ بگوی
به میدان درافکن هلا زود گوی
بگفت این و از ورقه برتافت روی
بگفت این کی گفتی دگر ره مگوی
ز گفتار آن مهربان پرستار
ببد ورقه غمناک و بگریست زار
ز شادی هم آنگه برخ برشکفت
ز دلبر به دل بر حدیثان بگفت
به سجده درافتاد و گفت ای خدای
ازین گفته روشن تو کردیم رای
درین کار صبری ده اکنون مرا
که تا روز و شب شکر گویم ترا
ز عم من اکنون تو دادم بخواه
که وقتست تا عمر باشد تباه
که بشکست عهد من آن سنگدل
که گشتم از آن سنگدل تنگدل
نیامد بکار آن زر و سیم و مال
که من آوریدم ز نزدیک خال
ز تیمار دل دار سرگشته بود
زمین ز آب چشم وی آغشته بود
دل آن پرستار بر وی بسوخت
ز نالیدن او رخش برفروخت
نگفت این سخن هیچ در پیش اوی
برون رفت و از وی بتابید روی
چو سه روز ازین حال بگذشت بیش
دگر ره پرستار را خواند پیش
ز بهر کنیزک برآمد به پای
بگفت ای کنیزک ز بهر خدای
سخن بشنو و حاجتم کن روا
رها کن رهی را ز محنت رها
بگفتش همه حجت تو رواست
جز آن یک سخن کآن طریق خطاست
چنین گفت ورقه یکی جام شیر
به نزد من آر ای بت دست گیر
کی بر تو سخن گفتن و داوری
نهفته کنم در وی انگشتری
چو شیر آرزو آیدش پیش بر
به نزدیک کدبانوی خویش بر
که خورد عرب شیر و خرما بود
ازین دو عرب ناشکیبا بود
مگر چون خورد شیر بی داوری
ببیند به جام اندر انگشتری
همین است حاجت مرا سوی تو
ایا جان من بنده ی روی تو
کنیزک بگفتا چو بیند چنین
چه گوید که چون اوفتادست این
بدو گفت ورقه کی گفتی صواب
ازین خسته دل باز بشنو جواب
چو کدبانوت بیند انگشتری
اگر با تو جوید ره داوری
چنین گوی با بانوی بانوان
همانا فتادست ازین میهمان
که می شیر خوردست از لاغری
فتادست از انگشتش انگشتری
برو آنچ گفتم تو فرمان بکن
کزین شاد گردد دل سرو بن
کنیزک بدو گفت کاو مر ترا
چه داند و یا تو چه دانی ورا
نباید که بر جانت آید گزند
بخود بر ببخشای ای مستمند
که کدبانوم هست والامنش
گریزنده از مردم بد کنش
ولیکن مرا بر تو ای دل کئیب
همی رحمت آید کنون ای غریب
***
دیدن ورقه و گلشاه یکدیگر را
بگفت این و درماند در غم اسیر
ستد خاتم و در فگندش به شیر
به کدبانوش برد با بیم و درد
ستد شیر گلشاه، لختی بخورد
پدید آمد انگشتری اندروی
چو دید آن بت دلبر مهر جوی
همه مغزش از مهر پرجوش گشت
بیفتاد بر جای و بی هوش گشت
کنیزک ز کردار او خیره ماند
بدل در جهان آفرین را بخواند
به رخسار او بر بگسترد آب
از آن آب گلشه درآمد ز خواب
بدو گفت در شیر انگشتری
که افگند؟ بر گوی بی داوری!
کنیزک بگفت ای شه بانوان
همانا ز انگشت این میهمان
گه شیر خوردن فتاد اندروی
که گشته ست از مویه مانند موی
بدل گفت گلشاه کایزد یکیست
که خاتم بجز خاتم ورقه نیست
کنیزکش را داد فرمان که هین
برو سوی آن مرد اندوهگین
بگو کز در قصر بیرون خرام
که تا من ز خانه برآیم به بام
چنان بد مراد مه رب پرست
که تا بر رسد کاین جوان ورقه هست؟
بگفتا نباشد که باشد جز اوی
جز او را نمودن محالست روی
کنیزک سوی ورقه آمد چو باد
برو کرد گفتار گلشاه یاد
برون رفت از قصر ورقه بدر
برآمد به بام آن بت سیم بر
ز پنهان سوی ورقه کردش نگاه
همی دید در عشق گشته تباه
دو چشمش پر آب و دلی پر ز خون
همی جانش از دیده آمد برون
چو گلشاه رخسار ورقه بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بگفت آه وز پای شد سرنگون
ز بالا درآمد به خاک اندرون
چو ورقه بدید آن دلارام را
مر آن ماه خوش خوی پدرام را
بنالید وز درد دل گفت آه
درآمد سرش سوی خاک سیاه
بدید آن مرین را و این مر ورا
دل هر دو سوزان بد اندر برا
برآمد ز هر دو به یک ره خروش
ز هر دو به یک راه ببرید هوش
زمانی برآمد، به هوش آمدند
دگرباره اندر خروش آمدند
کنیزک به بالا و ورقه به زیر
بدیدند هر یکدگر را دلیر
بزیر آمد از بام آن دلبرا
همان سوخته ورقه از در درا
چنین گفت گلشاه کی ابن عم
همی خون شد اندر برم دل زغم
کنون چشمم ای یار مهر آزمای
بدیدار تو کرد روشن خدای
بگفت این و بنهاد سر برزمین
به سجده به پیش جهان آفرین
به سجده درون بار دیگر خروش
برآورد، از وی چکان گشت هوش
چنان دید ورقه که برگ درخت
بلرزید و بر خود بپیچید سخت
برآمدش آه و فرورفت دم
بیفتاد بر خاک تاری ز غم
دو دل خسته بر روی خاک سیاه
فتاده، بر آن خاک گشته تباه
کنیزک فرو ماند اندر زمان
گهی شد برین و گهی شد بر آن
پراگند بر روی آن هر دو آب
برون آمدند آن دو عاشق ز خواب
دل هر دو مسکین رمیده ز درد
براندند خون آبه بر روی زرد
سرآسیمه گلشاه فرخنده روی
دویدش بر ورقه ی مهرجوی
به ورقه بگفت: ایزد دادگر
بگوشم رساناد مرگ پدر
که بر ما دو بیچاره کردش ستم
بدین سان جدا کرد ما را ز هم
ولیکن به آخر شود خوب کار
اگر دست یابیم بر روزگار
بگفت این و کس کرد گلشه بشوی
به نزدیک خود خواندش آن خوب روی
به نزدیک گلشاه شد شاه شام
مهی دید با لعبتی کش خرام
چکان هر دورا خون ابر روی زرد
نهفته رخ هر دو در خاک و گرد
به گلشه بگفت: ای صنم حال چیست
چرا نالی و این جوانمرد کیست؟
بگفت: این جوان را ندانی همی؟
که کردی برو مهربانی همی
مرو رابه دست خود آورده ای
دلم را بدو شادمان کرده ای
بگفتا ندانم، تو بر گوی نام
بگفتا که ورقه ست ابن الهمام
به نزدیک اویست جان و دلم
ز جان و دل خویش چون بگسلم
مبادا مرا روی بی روی اوی
به گلشاه گفت آنگهی شوی اوی:
اگر این جوان مر ترا بود جفت
چرا نام خود راست با من نگفت؟
که تا من ورا خوب بنواختی
حق او سزاوار بشناختی
بدو گفت: از حشمت و شرم را
نگه کردن حق آزرم را
چنین گفت گلشاه را شاه شام:
که ای دلبر لعبت نیک نام
مرو را بر خویشتن جای کن
سوی مهر جستن یکی رای کن
مرو را تو از خود گسسته مکن
مرین خسته دل را تو بسته مکن
بگفت این شه شام و شد باز جای
به دلدار داد آن بت دلربای
از آن جایگه هر دو برخاستند
یکی جای زیبا بیاراستند
به قصر اندرش جایگاه ساختند
یکی جای نیکو بپرداختند
چو جان عزیزش همی داشتند
ز پیشش به یک ذره نگذاشتند
چو بنهاد خورشید افسر ز سر
گشاد از میان چرخ زرین کمر،
شه شام آمد به نزدیک شام
به نزدیک آن هر دو ماه تمام
مر آن خسته دل ورقه را پیش خواند
نوازیدش و هنبر خود نشاند
بگفت: ای جگر خسته ی روزگار
چرا چون بدیدمت ز آغاز کار
نکردی مرا آگه از کار خویش
نگه داشتی راز و اسرار خویش
که تا من حقت هیچ نشناختم
چنان چون ببایست ننواختم
بگفت: از پی حرمت و جاه را
بدی خود نکردم من این راه را
نشستند و راندند چندان سخن
بکردند نو رازهای کهن
شه شام گلشاه را گفت: غم
مدار ایچ و بنشین ابا ابن عم
گشایید هین پرده ی راز را
نشینید باز از پی ناز را
و گرتان همی حشمت آید ز من،
بترسید کانده فزاید ز من،
من اینک برون رفت خواهم ز در
شما غم گسارید با یکدگر.
چو من رفته باشم به آرام گاه
شما خوب دارید آیین و راه
بگفت این سخن را و برپای خاست
بر عاشقان، گفت، بودن خطاست
برون رفت با مکر و تلبیس و بند
ز نزد دو بیچاره ی مستمند
به بیغوله ای در نهان گشت شاه
همی کرد دزدیده زآن سو نگاه
که تا در میانشاه خطایی رود
حدیثی بد و ناسزایی رود؟
بدین حال می بود تا صبح روز
که رخشید خورشید گیتی فروز
نه زین و نه زآن دید نا مردمی
چو این باوفا دید و آن آدمی
شه شام شد شادمان بازجای
بشد ایمن از کار آن دلربای.
از آغاز کآن شاه پر کیمیا
به گلشاه و ورقه بگفتا: شما
به یک جایگه شادکامی کنید
ز دل یک دگر را گرامی کنید
بگفت این و برگشت و رفت او برون
به کنجی نهان شد به مکر و فسون
چو او رفت گلشاه و ورقه بهم
نشستند وز دل زدودند غم
به هم هر دو عاشق سخن ساختند
ز دیرینه غم دل به پرداختند
جفایی که دیدند از روزگار
بگفتند با یکدگر آشکار
ز تف دل و عشق و بیچارگی
ز نالیدن و هجر و غمخوارگی
گهی گفت گلشاه وزدیده نم
روان کرد چون سیل زیر قدم
گهی ورقه دروی چو کردی نگاه
غم دل بگفتی بر آن مهر و ماه
هر آن رنج کآمد ز عشقش بروی
همه پاک برگفت در پیش اوی
گرست آن برین و گرست این برآن
همی در فشاندند بر زعفران
گهی گفت گلشاه: کای جان من
گسسته مبادا ز تو نام من
ایا مهر جوی وفادار من
جز از تو مبادا کسی یار من
گهی ورقه گفتی که ای حورزاد
گرامی روانم فدای تو باد
به تو باد فرخنده ایام من
مبراد از مهر تو کام من
دلم باد پیوسته ی مهر تو
تنم باد شایسته ی چهر تو
بدین حال بودند تا آسمان
کشیدش به زرآب در طیلسان
ببودند بر درد و هجران صبور
پس از یکدگر هر دو گشتند دور
برآمد برین کارشان چند گاه
شه شامشان داشت هر شب نگاه
چو زیشان ندیدش ره ناصواب
نیامد دگر نزدشان وقت خواب
چو یک چند بر حالشان برگذشت
دل ورقه از عشق آشفته گشت
بترسید کش کار گردد تباه
چو بسیار پاید به نزدیک شاه
گشادش زبان ورقه ی خوب رای
که ای دختر عم، به حق خدای
که گر در همه عمر از روی تو
شوم سیر و ز عشرت خوی تو
اگر در بلا بایدم زیستن
شب و روز از درد بگریستن
ولیکن ز شوی تو ای سروبن
شکوهم فزون زین نگویم سخن
نباید که آید مرو را گران
که هست این جوان مرد فخر مهان
بود نیز کش خوش نیاید که من
بوم با تو یک جای ای سیم تن
وگر آگهی یابی ای دل گسل
که از من نیاید ورا غم به دل
یکی روز کی چند باشم دگر
تن خویش را باز یابم مگر
بدو گفت گلشاه کی نیک خواه
مکن روز کی چند آهنگ راه
مگر زی تو باز آید ای مهرجوی
توانایی و قوت و رنگ روی
که از رنج ره نیز ناسوده ای
از آن پس کی در غم بفرسوده ای
به فرمان آن لعبت دلفروز
ببد ورقه آن جایگه چند روز
چو از رنج ره آمدش تن به راه
به گلشاه گفت: ای دل افروز ماه
نگردم همی سیر از روی تو
همی شرم دارم من از شوی تو
چه خویست با او مرا در نسب
کجا او ز شامست و من از عرب
برفتن مرا سوی ره چاره نیست
به جز من کس از عشق بیچاره نیست
و گر در صبوری شوم همچو مور
به نزد تو باز آیم از راه دور
اگر چند آگاهم از انتظار
که خواهد گسست از توام روزگار
ازین رفتن آخر مرا چاره نیست
به من جز بدین چاره بیغاره نیست
که گر شه برادر بدی مر مرا
ز هم باب و مادر بدی مرمرا،
چو این شغل بودی گران آمدی
ز تیمار کارش به جان آمدی
چگونه بود کار آنکس کی اوی
بتی دل گسل دارد و خوب روی
نبیند جهان جز به دیدار اوی
نجوید به هر حال آزار اوی
به بیگانه ای باید او را سپرد
ایا جان من این نه کاریست خرد!
ز گفتار او گشت گلشه نژند
بنالید آن زاد سرو بلند
مکن گفت چونین ایا ابن عم
برین بنت عمت میفزای غم
کی بفزود بر من فراق تو رنج
مرا رفته گیر از سرای سپنج
چو رفتی دگر باز نایی برم
که تا چند روز دگر ایذرم
ز منزل تو تا رفته باشی برون
بود منزل من به خاک اندرون.
***
بازگشتن ورقه از شام
بگفت این و دادش به شوهر خبر
کجا ورقه کردست قصد سفر
بر هر دو آمد سبک شاه شام
شده چشمش از غم چو چشم غمام
به گلشاه گفت: ای دلارام و دوست
چرا رفت باید؟ که خان آن اوست!
بگو تا بباشد برت ابن عم
که هرگز جدا تان ندارم ز هم
نشد هرگزم خود گرانی ازوی
نخواهم جز از زندگانی اوی
به پاسخ چنین گفت گلشه بدوی
که او شرمگین است و آزرم جوی
شه شام گفت: این چه بیگانگی ست؟
نه هشیاری است این که دیوانگی ست
سرا آن اوی است و جای آن اوست
مراد آن اوی است ورای آن اوست
به جبار دادار و پروردگار
به احمد پیام آور کردگار
که گر آیدم زو گرانی به دل
وزایدون بدم زو گرانی به دل
نباید مرو را ازیدر شدن
به ملک خود اندر بباید بدن
چنین گفت ورقه به سالار شام
که ای داد ده خسرو نیک نام
همه ساله ملک از تو آباد باد
دلت جاودان از غم آزاد باد
تو از فضل باقی نمانی همی
به جز مهربانی ندانی همی
ولیکن همی رفت باید مرا
بدین جای بودن نشاید مرا
شوم گور بابک زیارت کنم
وگر کرد باید عمارت کنم
فراوان نباشم بدان جایگاه
چو رفتم سبک باز گردم ز راه
ز گفتار او هر و غمگین شدند
بره رفت او زرد و زرین شدند
چو آگه شدند آن دو نخل ببر
که ببرید خواهند از یک دگر
دل هر دو بیچاره مستی گرفت
تن هر دو از رنج سستی گرفت
جگر خسته گلشاه ایزد پرست
سوی پخت توشه بیازید دست
همی پخت آن توشه را با شتاب
همی راند از دیدگان سیل آب
غریوان بر آن سان وفادار دخت
همه توشه از آب دیده بپخت
چو ورقه سوی راه کردش بسیچ
ز تیمار گلشاه ناسود هیچ
به گلشه چنین گفت فرخنده شوی
که مرورقه ی خسته دل را بگوی
که امروز باشد ابا تو بهم
نشینید شاد و گسارید غم
گسستی کنش فردا بصد عز و ناز
ابا زر و سیم و ابا اسپ و ساز
بشد شاد گلشاه و با ورقه گفت
که امشب بباش ای سزاوار جفت
نشاندش به مهر دل آن دل فریب
که از عاشقی بد دلش ناشکیب
سر و پای ورقه به آب و گلاب
بشست آن شکر پاسخ و خوش جواب
بدادش یکی خوب دستی سلیح
یکی تیغ هندی و یکی رمیح
یکی خوب مرکب باستام زر
بگفت: این بباید ز بهر سفر
غلامی نکو قد و پاکیزه روی
هم از بهر خلعت سپردش بدوی
نشستند یک روز و یک شب بهم
نخفتند یک ساعت از درد و غم
گه از هجر و تبیمار کردند یاد
گهی برزدند از جگر سرد باد
گه آن بد ز بیچارگی باخروش
گهی این ز بی طاقتی شد ز هوش
بدین سختی و درد می زیستند
ابر یک دگر زار بگریستند
گه آن از تف دل شدی خشک لب
گه این کردی از خون دیده سلب
بدین حال بودند تا بود روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
چو بگذشت شب ورقه آمد بپای
سرآسیمه، از مهر گم کرده رای
برآمد ز گلشه یکی باد سرد
که از ورقه بختش جدا خواست کرد
بپا آمد و حال بر وی بگشت
بیفتاد بی هش بر آن ساده دشت
دل هر دو مسکین بی صبر و هوش
چو دریای جوشان برآورد جوش
ز غم گشته مر هر دو را گوژپشت
سر شمعشان باد هجران بکشت
گه این گفت: ای دوست پدرودباش
گه آن گفت: ای بنده خشنود باش
به گلشاه بر ورقه ی بآفرین
همی گفت ای دوست سیرم ببین
که فرسوده کردی دل زار من
برآسود گوشت ز آزار من
چو گردم ترا غایب از چشم سر
ز گم گشتنم زود یابی خبر
چو بر من اجل بگسلد بند سخت
بدار البقا افکنم زود رخت
برم مهر روی تو و خوی تو
بر آفریننده ی روی تو
تو از حالم ار هیچ یابی خبر
حق دوستی را به من برگذر
زمانی بر آن خاک من کن درنگ
که از کشته ی خویش نایدت ننگ
چنین گوی کی کشته ی زار من
ستم دیده یار وفادار من
ایا خسته ی بسته ی مهر من
شدی سیر نادیده از چهر من
بگو این و بر من بزاری بموی
کشنده توی، جز شهیدم مگوی
که من از تو در مهر گم ره ترم
به حال دل خویش آگه ترم
چو رفتن بود مرگ را بنده ام
ز دیدار روی تو من زنده ام
بگفت این و از هردوان بی درنگ
برآمد خروشی که خون گشت سنگ
شه شام از غم فرو پژمرید
چو بیچارگی آن دو مسکین بدید
ابا آن دو عاشق بهم یار شد
قرین غم و ناله ی زار شد
همی بی مراد وی از چشم اوی
ببارید سیل و ببد زرد روی
همی گفت کین جور من کرده ام
که دو خسته دل را بیازرده ام
ایا کاشک زین غم برون جستمی
ابا مهر گلشه نپیوستمی
که اندر بلا به بود زیستن
که در دوست بیگانه نگریستن
بگفت این و پس دست ورقه به دست
گرفت و به سوگند خود را ببست
که خواهی به گلشاه اگر همتنی
طلاقش دهم تا کنی برزنی
وگر این نخواهی بباش ایذ را
نخواهم جداتان ز یک دیگرا
نشستنگه خود شما را دهم
که پاکست وز راستی گوهرم
به پاسخ ورا ورقه ی نیک رای
چنین گفت: کت یار بادا خدای
تو کردی همه مردمیها تمام
جزایت به نیکی دهادا انام
ز گلشه مرا نام و دیدار بس
هوایی نجویم که نشنید کس
تو بدرود باش ای گران مایه مرد
که بد بودنی و قضا کار کرد.
به گلشه نگه کرد و گفتش ز غم
تو بدرود باش ای مرا بنت عم
برون کرد پیراهنی یادگار
بدو داد گفتا مرا یاد دار
پس آنگاه گفت ای دل و جان من
مشو دور از عهد و پیمان من
که ما را بسی بد نخواهد درنگ
اجل بر تنم تیز کردست چنگ
همه آرزوها شود در دلم
بماند چو رای از جهان بگسلم
همی مهر تو هر زمانی فزون
شود تا شود جانم از تن برون.
بگفت این و کردش نشاط سفر
نشست از بر باره ی راه بر
دل آزرده گلشه دوید ای شگفت
به نزدیک ورقه و دستش گرفت
برخ برنهاد و بمالید سخت
بگفتا که فریاد ازین تیره بخت!
شه شام با وی بسی جهد کرد
که ایدر بباش ای دل آزرده مرد
بدو گفت ورقه که ای نیک رای
مکافا دهادت به نیکی خدای
بگفت این و پس روی دادش به راه
همی راند و می کرد از پس نگاه
چو نومید شد گلشه از روی یار
ببارید اشک و بنالید زار
چو بیچاره ورقه بره دادروی
گهی نال نال و گهی موی موی
بشد زار آن عاشق مستهام
شد اندر سرای و برآمد به بام
پس ورقه چندان همی بنگرید
که تا او ز چشمش ببد ناپدید.
همی راند ورقه چو آشفتگان
چو مهر آزمایان و دل رفتگان
چو یک روزه ره را بپیمود بیش
پزشکی خردمندش آمد به پیش
به طب و نجوم اندرون بد تمام
جوان بود و پس «باعلی» او به نام
«غراب الیمانی» بد او را لقب
چو رخساره ی ورقه دید، ای عجب
همی خواست با ورقه راندن سخن
که بر ورقه نو گشت رنج کهن
ز گلشاه یاد آمدش در زمان
ببستش دم و سست گشتش زبان
تپیده شدش دل ببر در ز جوش
بیفتاد وز وی جدا گشت هوش
غلام از غم خواجه بگریست زار
ببارید خونآبه را در کنار
غراب یمانی بگفت: ای غلام
که بد کرد با ورقه ابن الهمام؟
همی از چه نالد؟ بگوی ای پسر!
غلامش بگفتا ندارم خبر.
پراکند بر روی او سرد آب
درآمد از آن رنج و از تاب و خواب
غراب الیمانی زبان برگشاد
ز هرگونه گفتارها کرد یاد
به ورقه بگفت: ای بخود دوربین
مرا درد و غم کرد جانم حزین.
جوانمرد گفتش که ای ورقه بس!
که از غم نگردد چنین هیچ کس
بدو ورقه گفتش که ای پرهنر
به بیماری اندر زمانی نگر
غراب الیمانی بگفت: ای عجب
چو تو نیست داننده اندر عرب
ترا نیست علت نه درد و نه غم
همی خود کنی بر تن خود ستم
نه تب مر ترا کرده دارد تباه
نه غم مر ترا برده دارد ز راه
بگو تا ترا درد و علت ز چیست
بگو تا ترا رنج و محنت ز کیست؟
ز گفتار و کردار داننده مرد
برآمد زورقه یکی باد سرد
چنین گفت او را کی ای پرهنر
درین کار اکنون کی داری بصر
اگر به کنی مر مرا ای حبیب
نباشد چو تو گرد گیتی طبیب
جوابش چنین داد کای خوب روی
همانا شدی خسته ی مهرجوی
دلی کز غم عاشقی گشت سست
به تدبیر و حیلت نگردد درست
بگفتا: سوی راستی تافتی
بده داروم چون خبر یافتی
بلی فرقتم بسته دارد چنین
دل آزرده و خسته دارد چنین
بگفت: این و برزد یکی باد سرد
به نوحه یکی شعر آغاز کرد
بگفتا: دریغا شدم مستمند
بدادم دل از دست و گشتم نژند
***
شعر گفتن ورقه
ایا پر هنر راد و دانا طبیب
یکی چاره کن بر فراق حبیب
که از هجر آن سرو سیمین صنم
گدازنده ام هم چو زرین قضیب
نصیب بتم خوبی و چابکیست
چرا مرمرا محنت آمد نصیب؟
کرا عشق و هجران بهم یار گشت
شود جانش با مرگ بی شک قریب
منم بسته ی عشق، رحمت کنید
برین خسته ی مستمند غریب
***
چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد
نگر تا توانی مرا چاره کرد؟
چنین داد داننده وی را جواب
که ای برده عشق از رخت رنگ و آب
گر از درد خواهی روان رسته کرد
به نزدیک آن شوکت او بسته کرد
ز گفتار او ورقه ازدیده خون
ببارید و بر خاک شد سرنگون
چو با هش بیامد از آن جایگاه
براند و سبک روی دادش براه
به روزی چنان بیست ره بیش و کم
گسستیش هوش و بریدیش دم
چو از روی گلشاه حورا مثال
ز پیش دلش صف کشیدی خیال
شدی لرز لرزان دل اندر برش
ز بالا به خاک آمدی پیکرش
بدین حال رفتی دو منزل زمین
دل اندر کف عشق آن حور عین
هوا زی ز گلشه یکی یاد کرد
رخش گشت زرد و دمش گشت سرد
ز مرکب فروگشت، آمد بزیر
بگفتا: به غم در بماندیم دیر!
همی گشت بر خاک برسان مست
گرفته دل خویشتن را به دست
گه آمد به هوش و گهی شد ز هوش
گهی پرخروش و گهی باخروش
سوی آن ره آمد ز بیجای اوی
که بد معدن آن بت مهرجوی
بنالید و گفت ای دلارام من
ز مهرت سیه گشت ایام من
دل خسته را ای گرانمایه ول
سوی خاک بردم ز مهر تو دل
به پایان شد این درد و پالود رنج
پس پشت کردم سرای سپنج
روانی که در محنت افتاده بود
بدان باز دادم که او داده بود
مرا برد زین گیتی ای دوست مهر
ز تو دور بادا بلای سپهر
کنون کز تو گم گشت نام رهی
بزی شادمان ای چو سروسهی
مبادا کس ای لعبت دلفروز
چو من گم شده بخت و برگشته روز
بگفت این و کردش یکی شعر یاد
حدیث جهان، گفت، بادست باد!
***
شعر گفتن ورقه
کنم آه ازین چرخ گردنده آه
که عیشم تبه کرد و روزم سیاه
تو بدرود باش ای گرانمایه در
که من تن سپردم به خاک سیاه
مبادا به تو بر تبه عیش و عمر
که هم عیش و هم عمر من شد تباه
دل سوخته در غم مهر تو
همی برد خواهم به نزد اله
دریغا که از وصل تو مر مرا
گسسته شد اومید و کوتاه راه
***
مردن ورقه و خبریافتن گلشاه
بگفت این و بگسستش از تن نفس
تو گفتی همان یک نفس بود و بس
غلامش ببارید از دیده خون
بگفتا چه تدبیر دارم کنون!
که یاری کند مر مرا اندرین
که تنها ورا کرد نتوان دفین
چو شد روز وقت نمازدگر
سواری دو پیدا شد از رهگذر
به نزدیکشان رفت و گفت آن غلام
که ای اهل شامات و جمع کرام
اگرتان دل واصل و دین هست پاک
سپارید این خسته دل را به خاک
سواران نهادند از آن راه روی
سوی آن دل آزرده ی مهرجوی
یکی ماه دیدند بگداخته
ابر سوخته سیم زر تاخته
شد از غم دل هر دو افروخته
جگر خسته گشتند و دل سوخته
هم اندر زمان شخص آن در پاک
نهفتند اندر دل تیره خاک
حدیث وی و سر گدشتش تمام
همه بر رسیدند پاک از غلام
چو آگاه گشتند کاحوال چیست
چه بودست وین خسته ی زار کیست
بر آن برده دل زار بگریستند
همیشه به تیمار او زیستند
غلامک بگفتا بگویید راست
ایا قوم آرامگه تان کجاست؟
بگفت آن یکی هست ما را مقام
بر قصر گلشاه فرخنده نام
غلامک بگفت: ای دو آزاد مرد
بباید شما را یکی کار کرد
شما هر دوان این سخن را بسید
چو نزدیکی قصر گلشه رسید
بگویید با عاشق سوگوار
مخسب ار ترا هست تیمار یار
کجا ورقه شد زین سپنجی سرای
بدین درد مزدت دهادا خدای
سواران بگفتند فرمان بریم
بگوییم چون بر درش بگذریم
بگفتند و رفتند از آن جایگاه
بدو روز کوتاه کردند راه
رسیدند با شهر هنگام شام
همن قصر گلشاه نادیده کام
چو بر درگه قصر بگذاشتند
ز آشوب یک نعره برداشتند
بگفتند هر دو به بانگ بلند
که ای خسته دل گلشه مستمند
دهاد ایزدت مزد ای نیک نام
به گم گشتن ورقه ابن الهمام
سوی گوش گلشاه آمد خروش
ز درد جگر مغزش آمد بجوش
سوی بام شد هم چو دیوانگان
چنین گفت ای قوم بیگانگان
چه آواز بود این کزو چون تگرگ
ببارید بر جان من تیز مرگ
اگر از پی جان من خاستید
همه یافتید آنچ می خواستید
مر آن خسته دل را کجا یافتید
وزو از کجا روی برتافتید
اگر کینه تان بد ز من، تو خته
وگر خواستی سوختن، سوخته
بگفت این و تا در خور آفرین
ازین جایگه بر دو منزل زمین
برو بر همه قصه کردند یاد
چو بشنید برزد یکی سردباد
بگفتش بزاری دریغا دریغ
که خورشید من رفت در تیره میغ
سبک معجر از سرش بیرون فگند
به ناخن درآورد مشکین کمند
رونش همی با اجل راز کرد
بزاری یکی شعر آغاز کرد
همی گفت با خویشتن آن نگار
یکی شعر تازی بزاری زار
***
شعر گفتن گلشاه
کزین پس ایا دل به دنیا مناز
که عزش عدابست و نازش نیاز
دو سرو سهی را به یک بوستان
بپرورد در شادکامی و ناز
ابی آن که ز آن هر دو آمد گناه
ز یک دیگرانشان جدا کرد باز
ایا ورقه دوری تو از یار خویش
شدم بی تو کوتاه عمری دراز
مرا گفته بودی که آیم برت
شدی از برم باز نایی تو باز
قضا تا در مرگ تو باز کرد
به خود بر در غم نکردم فراز
به نزد تو خواهم همی آمدن
مرا هم بر جای خود جای ساز
***
سه روز و سه شب همچنان در عذاب
همی بود بی خورد و بی هوش و خواب
ز کارش چو آگاه شد شاه شام
دویدش بر ماه بت کش خرام
بگفتش: چه بود ای دلارام من؟
بگو هین که تیره شد ایام من!
بگفتش که ای خسرو دادگر
به گیتی چه باشد ازین زارتر
که آن ماه رخشان و آن در پاک
نهفته شد اندر دل تیره خاک
الا هم کنون ای گرامی رفیق
ببر مرمرا سوی گور صدیق
که تا خاک او را بگیرم ببر
ببوسم من آن خاک را سر بسر
چو بشنید شاه این دلش بد کباب
ز دیده ببارید بر روی آب
شه شام مرحاشیت را بخواند
سراسر سپه را همه برنشاند
***
رفتن شاه شام با گلشاه بر سر گور ورقه
مر آن دوست را برد نزدیک دوست
کجا دوست با دوست یکجا نکوست
همه خلق از شهر دادند روی
سوی گور آن عاشق مهرجوی
همی رفت گلشاه زاری کنان
خروشان و مویان و گیسو کنان
چوزی گور ورقه رسیدش فراز
به جان دادن آمد مرو را نیاز
بزد دست بر بر سلب کرد چاک
ز بالای عماری آمد به خاک
بغلتید بر خاک چون بی هشان
چو مظلوم در دست مردم کشان
به نوحه ز بیجاده بگشاد بند
بکند از سر آن سرو سیمین کمند
ز تف دلش حلقه بربر بسوخت
همی اندهش چشم شادی بدوخت
گه از دیده بر لاله بر ژاله راند
گه از زلف بر خاک عنبر فشاند
شد ازانده مهر آن مهرجوی
خروشنده نای و خراشیده روی
بشد گور را در برآورد تنگ
نهاد از برش عارض لاله رنگ
ز بس کاشک پالود بر تیره خاک
گل روی او گل شد از آب و خاک
همی گفت: ای مایه ی راستی
چه تدبیر بود آن که آراستی
چنین با تو کی بود پیمان من
که نایی دگرباره مهمان من
همی گفتی این: چون رسم باز جای
کنم تازه گه گه به روی تو رای
کنونی چه بودت کی در نیم راه
به خاک اندرون ساختی جایگاه
اگر زد گره بخت بر کار تو
حبیب اینک آمد به دیدار تو
بگفت: ای دلارام و دلبند من
وفادار و زیبا خداوند من
همی تا به خاک اندرون با تو جفت
نگردم، نخواهم غم دل نهفت
بگفت این سخن را و با خاک خشک
به یک جایگاه اندر آمیخت مشک
همی گفت جورست ازین جورچند
اجل کی گشاید دلم را ز بند
چه برخوردنست از جوانی مرا
چه باید کنون زندگانی مرا
بچه فال زادم من از مادرم
که تا زاده ام به عذاب اندرم
روان من مدبر شور بخت
نبودست یک روز بی بند سخت
کسی کم بدو تازه بد عیش و عمر
ربودش ز من چرخ غدار غمر
از اول به یک جای ما را سپهر
بپرورد و پیوسته مان کرد مهر
چو پیوسته گشتیم با یک دگر،
دل خود نهادیم بر وصل بر،
ندیدیم از یک دگر کام دل
شد آن یار دلدار من زیر گل.
کنون بی تو ای جان و جانان من
جهان جهان گشت زندان من
مکافات یابد ز رب کریم
گنارا به محشر عذاب الیم
کی ما را ز یکدیگران دور کرد
دل ما دو بیچاره رنجور کرد
کنون چون تو در عهد من جان پاک
بدادی، شدی ناگهان زیر خاک،
من اندر وفای تو جان را دهم
بیایم رخم بر رخت برنهم
بدین سان بت گل رخ مهربان
خروشان و مویان وزاری کنان
همی بود و می راند خون از جگر
زمین و زمان بد برو نوحه گر
هر آن کس کی اندر رسیدی ز راه
ز زاری شدی بسته آن جایگاه
ز برنا و پیر و ز مرد و ز زن
بگردش درون ساخته انجمن
همه لشکر شام و سالار شام
ز غم گشته گریان چو گریان غمام
ز آن ناله ی زار وز درد اوی
همی خون چکانید هرکس بروی
چو جانش تهی گشت و مغزش تهی
نگوسار شد شاخ سرو سهی
هوا زی دم اندر برش بسته شد
روان از تنش پاک بگسسته شد
نهاد از بر خاک روی آن نگار
بگفت آمدم سوی تو، هست بار؟
نمیدم مگردان کی آزرده ام
غم و مهر دل با خود آورده ام
بگفت این و از دهر بگسست مهر
ز ناگه برآسود آن خوب چهر
چوهش از تنش ناپدیدار گشت
بدو دیده آن خلق خون بار گشت
ز دنیا برفت آن بت قندهار
به عقبی بر آن وفادار یار
چنین است کار جهان سر به سر
چنین بود خواهد، سخن مختصر!
دو دلبر بر آن دلبری از جهان
برفتند با حسرت و اندهان
ندیده ز یک دیگران جز وفا
نرفته به راه خطا و جفا
بدادند جان از پی یک دگر
چنین باشد آیین و اصل و گهر
***
شکوه ی شاعر
دریغا که بد مهر گردان جهان
ندارد وفا با کسی جاودان
نباید همی بست دل را در وی
که بس نابکارست و بس زشت روی
بسا مهر پیوسته و بسته دل
که او کرد بی کام دل زیر گل
بس اومیدها را که دردل شکست
بسی بندها کو گشاد و ببست
اگر من بگویم که با من چه کرد
چه آورد پیشم زداغ وز درد
بماند عجب هر کس از کار من
خورد تا بجاوید تیمار من
مرا قصه زین طرفه تر اوفتاد
ولیکن نیارم گذشتن به یاد
اگر زندگانی بود، آن سمر
بگویم که چون بد همه سر بسر
چه کردند با من ز مکر و حیل
کسانی کشان بود دل پر دغل
ز مرد و زن و پیر و برنا به هم
ز شهری و ترک و ز بیش و ز کم
سپردم به یزدان من آن را تمام
که یزدان کند حکم روز قیام
ستاند ز هر ناکسی داد من
رسد روز محشر به فریاد من
***
باقی قصه ورقه و گلشاه
کنون قصه ی گلشه و ورقه باز
ز من بشنو ای مهتر سرفراز
که چون بود و آن شاه فرخ چه کرد
به جای دو عاشق بمرد او بدرد
چو گلشاه در هجر ورقه بمرد
روان گرامی به یزدان سپرد
غمین گشت شاه و بنالید زار
ببارید از دیده در در کنار
همی کرد نوحه همی راند خون
ز دیده بر آن دورخ لاله گون
همی گفت: ای دلبر دل ربای
شدی ناگهان خسته دل زین سرای
مرا در غم و هجر بگذاشتی
دل از مهر یک باره برداشتی
کجا جویمت ای مه مهربان
چه گویم؟ کجا رفتی ای دلستان
دریغ آن قد و قامت و روی و موی
دریغ آن شد و آمد و گفت و گوی
دریغ آن همه مهربانی تو
دریغ آن نشاط و جوانی تو
تو رفتی من اندر غمت جاودان
بماندم کنون ای بت مهربان
کجایی تو ای لعبت دل گسل
کجایی تو ای راحت جان و دل
تو رفتی مرا در غم هجر خویش
رها کردی ای لعبت خوب کیش
ندانستم ای همچو ماه سما
که گردم بدین زودی از تو جدا
گمانم چنان بود ای نوبهار
که با تو بمانم بسی روزگار
اجل ناگهان آمد ای جان من
ربودت دل آزرده از خان من
همانا تو با ورقه ی مهر باز
بدی گفته یک روز ای ماه راز
کنون آمدی نزد او شادمان
رسیدی به کام دل ای مهربان
بنالید بسیار ابر درد اوی
ببوسید آن دورخ زرد اوی
به فرمن بران گفت فرخنده شاه
کی ای مر مرا جملگی نیک خواه
برفت آن نگار من و کار بود
ازین ناله و درد اکنون چه سود
دو عاشق رسیدند بی شک بهم
به من هر دو بگذاشتند درد و غم
شما آنچ گویم به جا ی آورید
به گفتار من هوش و رای آورید
به فرمان آن خسرو سروران
میان را ببستند فرمان بران
زمین را به پولاد کردند چاک
ز زیر زمین برگرفتند خاک
به دست خود آن خسرو به آفرین
دفین کرد او را به زیر زمین
کشید از بر گور شاه جهان
یکی گنبد سر سوی آسمان
نهاد اندرو ورقه را نزد ماه
چنان چون ببایست آن پادشاه
مر آن گورها را بزرگان شام
قبور شهیدانش کردند نام
چو این آگهی در جهان اوفتاد
ز هر سو خلایق برو روی داد
همی آمدندی به بی راه و راه
ز بهر زیارت بدان جایگاه
نماند ایچ کس در همه شهر شام
که نامد بدان جای از خاص و عام
بسی کاخها و بسی خانها
نکردند با باغ و کاشانها
به روزی دوره خلق نزدیک گور
شدندی ز دیده چکان آب شور
به شام اندرون بذ ده و دو هزار
مسلمان و به روز و پرهیزگار
جهود و مسلمان برون شد به در
سوی گور آن هر دو خسته جگر
امیرو بزرگان شهر و سپاه
بکردند آن جایگه را پناه
برآمد برین کار یک سال راست
نگر حکم ایزد که چون بوذر است
شد از مرگ آن هر دو دل سوخته
دل خلق بر آتش افروخته
ازیشان به گیتی خبر گسترید
کی هرگز چنان کس دو عاشق ندید
مر آن کس کی بشنود از آن داستان
ز دل گشت بر مرگ هم داستان
از آن هر دو آزاده ی پر وفا
خبر شد بر احمد مصطفا
بدان وقت کآن هر دو پژمرده بود
پینبر سپه بغزا برده بود
ز جنگ چنان دل همی بازگشت
که با فتح و با ناز هنباز گشت
چو پیغمبر آن فخر و زین بشر
شنید ای عجب از دو عاشق خبر
بیاران خود مصطفا بنگرید
بگفتا: کسی زین عجب تر ندید!
ایا جمع سادات و اهل کرام
از ایذر همی رفت خواهم به شام
کنون از شما ای خجسته امم
که آید سوی شام با من به هم؟
که خواهم که چیزی ببیند عجب
هم از معجز و هم ز تقدیر رب
سوی شام با من بیایید هین
سوی حکم یزدان گرایید هین
سپه جمله گفتند ایا مصطفا
توی شمسه و سید انبیا
کی این جان ما باد پیشت فدی
ایا شمع اسلام و تاج هدی
بیاییم آنجا کجا رای تست
سر ماست آنجا کجا پای تست
نهادند زی شام ز آنجای روی
ابا او صحابان و یاران اوی
پیمبر ابا یاوران و سپاه
سوی شهر شام اندر آمد زراه
سوی دشت و صحرا یکی بنگرید
همه دشت و صحرا پر از خلق دید
بر آن هر دو مسکین خسته جگر
جهود و مسلمان شده نوحه گر
خبر شد به ساعت بر شاه شام
که آمد محمد علیه السلام
نکردش درنگ ایچ آمد به پای
دوان شد به نزد رسول خدای
دلش پر ز تیمار و جان پر زحیر
بگفت: ای محمد مرا دست گیر!
بگفتش محمد که احوال چیست
چه قومند وین ناله از بهر کیست؟
شه از غم در اندهان باز کرد
ز پیش نبی قصه آغاز کرد
همی گفت پیش نبی سرگذشت
همی هر زمان حال بر وی بگشت
چو شاه این سخن راند با مصطفا
نبی گفت: اینست مهر و صفا!
پس آنگه نبی گفت: ای رادمرد
نخواهی که آزاد گردی ز درد؟
نخواهی که آن هر دو فرخ همال
شود زنده از قدرت ذوالجلال؟
شه شام گفت ای چراغ بشر
ازین به ز شادی چه باشد دگر؟
همی گفت اگر جملگی خاص و عام
جهودان که هستند در شهر شام،
ابا کردگار آشنایی دهند
به پیغمبری ام گوایی دهند
کنم من دعا تا خدای جهان
کند هر دو را زنده اندر زمان
ملک گفت تا نزد ایشان روم
جواب جهودان همه بشنوم
نبی گفت ایدون کن و رفت شاه
نمودش بریشان همه خوب راه
جهودان ز تیمار آن هر دو تن
به آب مژه شسته بودند تن
چو پیغام پیغمبر دادگر
شنیدند آن قوم بیدادگر
بگفتند: یکسر مسلمان شویم
ز راه خطا سوی ایمان شویم
عجب شادمان شد رسول خدای
برفتش به گور دو مهر آزمای
چو خاک از بر کورشان برفگند
همی کرد دعوت به بانگ بلند
ز پیش خداوند آن پاک زاد
بنالید واندر نماز ایستاد
همی کرد عرضه نبی در نماز
نیازدل خویش بر بی نیاز
همی گفت ای داور راستی
خداوند افزونی و کاکستی
تو ز اسرار این قوم داناتری
بهر شغل در تو تواناتری
تو کن دعوت بنده را مستجاب
رها کن دل بندگان از عذاب
هم اندر زمان سوی او جبرئیل
پیام آورید از خدای جلیل
که دارای جبار گوید همی
کی درد ل میاور تو اکنون غمی
کجا عمر ایشان به پایان رسید
که مرگ و فنا سوی ایشان رسید
چو شان زندگانی نماندست بیش
چگونه کنم زنده شان بیش ازیش
کنون آن شه نیک دل را بگوی
که گر تو وفاداری و مهرجوی
ترا مانده است عمر می شست سال
بقاهست داده ترا ذوالجلال
بریشان دهی عمر یک نیمه راست
که هر بنده را خرمی از بقاست
چو کردی وفا عمر را ای خدیش
ببینی تو شان زنده در پیش خویش
بگفتا بدین هر دو فرخ همال
چهل سال بخشیدم از شست سال
که تا هریکی بیست سال دگر
بمانیم بی بیم و بی درد سر
پس از بیست سال ار بمیرم رواست
که آخر تن آدمی مر گراست
برفتش سبک جبرئیل امین
نهاده نبی روی را بر زمین
به پیش ملک او ز دعوت تمام
بکردش محمد علیه السلام
که بد هر دو تن زنده در زیر خاک
برآمد ز خاک آن دو یاقوت پاک
همه خلق پیش جهان آفرین
بسجده نهادند سر بر زمین
ز شادی دل خلق پر جوش گشت
ز بانگ و ز نعره که خاموش گشت؟
چو دیدند آن هر دو را زنده روی
درافتاد در هر کسی گفت و گوی
همی تافت رخشان چو خورشید شرق
ز شادی همی جست هریک چو برق
جهودان ز شادی شدند شاد کام
مسلمان پاکیزه از خاص و عام
مر آن هر دو دل برده را پیش خواند
به شادی به پیش خود اندر نشاند
چنانک آرزو بود مر شاه را
بپیوست با ورقه گلشاه را
چو گلشاه با ورقه انباز گشت
پیمبر از آن جایگه بازگشت
شده خلق شادان ز دیدارشان
برآسود شه از چنین کارشان
شه شام و ورقه به شهر آمدند
شده ایمن از فعل دهر آمدند
بدو داد شاهی گزین شاه شام
که بنشین به شاهی و می ران تو کام
شه شام آن گنجها را گشاد
بسی مال و نعمت به درویش داد
نشستند از آن پس به شادی و ناز
در ناز باز و در غم فراز
چنین بود این قصه ی پرعجب
زاخبار تازی و کتب عرب
ز عیوقی و امتان خاص و عام
ثنا بر محمد علیه السلام