- ديواني وفايي مهابادی
***
عبدالرحیم وفایی مهابادی 1318-1264قمری-شاعردرسابلاخ (مهابادفعلی) به دنیاآمد وی به زبان های عربی وترکی آشنایی داشت ولی بیشتر به زبان کردی شعرمی سرود. وی در مهاباد مکتبداربود صاحب تذکره ی “فرهنگ سخنوران” سال وفاتش را 1332 قمری ذکرکرده است.
غزليات
[1]
اي صفابخش جان نسيم صبا
حرکات تو جمله روح افزا
بگذري چون به شهر بي خبران
به وفايي رسان سلام مرا
کاي تبه کار دامن آلوده
کاي سيه نامه ي هزار خطا
چند با زلف و روي مغ بچگان
چند مخمور و مست صبح و مسا
چند از کار خويش غافل و مست
با خدا باش يک زمان به خود آ
شد جواني، گذشت وقت طرب
پير گشتي به کنج ميکده ها
خرقه ي زهد و سبحه ي تقوي
دام مکرند از پي دنيا
حقه بازي به کار ما نايد
خرقه بازي است پيشه ي زهدا
نتوان شد به خرقه، «خرقاني»
پاک آيينه شو ز زنگ هوا
کفر محض است در طريقت عشق
بر بياض خيال حرف ايا
با دل دردناک و ديده ي تر
با لب خشک و رنگ زرد درآ
چشم خود را بکن تو چشمه ي خون
رستخيزي به هم رسان ز دعا
يا رب يا رب به سوز سينه ي پاک
يارب يارب به صدق اهل صفا
يارب يارب به آه شب خيزان
يا رب يا رب به گريه ي صلحا
به مه و برج و قاب قوسينت
به شهنشاه افسر لولا
«قلم عفو بر گناهم کش»
عاصيم زرد روي و روي سيا
يا رب يا رب سگم خطاکار
زار، شرمنده ام، به جرم، خطا
يارب يارب افتاده از راهم
دستگيرم زلطف و راه نما
يکدل از هم گسل علايق روح
يکسر از دل فکن غم دو سرا
در خربات شو به آب مغان
لوح دل پاک کن ز ماسوا
دست در گردن صراحي زن
روي بر خاک پاي جام بسا
جرعه اي بر دل (وفايي) ريز
گره از کار بسته اش بگشا
باز شهباز باش سدره نشين
بگسل اين رشته و علايق را
جنبشي آر تا رياض بهشت
باز شو نکته سنج و نغمه سرا
عشق جو عشق باز عشق طلب
عشق ورزند عاشقان خدا
[2]
بتم بر طلعت خود شانه زد زلف چليپا را
پريشان بر صباح عيد دارد شام يلدا را
هلاکم کرده بي پروا فرنگي زاده ترسايي
که گر دستش رسد يکباره خون ريزد مسيحا را
من از رخسار و گيسوي تو حيرانم نمي دانم
که دخلش چيست اين کافر يد بيضاي موسي را
اگر محراب ابروي تو را از گريه مي بيند
به فرق خويشتن ويران کند راهب کليسا را
خيال قد جانان در دل سوزان و حيرانم
که ترسم آتش دوزخ بسوزد نخل طوبي را
بهار آمد بيا ساقي به رغم چرخ مينايي
وبال گردن زاهد بريزان خون مينا را
به يک خنده دل و دين (وفايي) برده، حيرانم
مگر برق يمان زد خرمن جان تمنا را
[3]
اي ترک خطا، ماه ختن، سرو خودآرا
بر سوخته ي خويش ببخشاي خدارا
ما تشنه لبانيم تو هم آب بقايي
بر تشنه يکي جرعه ببخش آب بقا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
آرايش روي تو صلا زد به قيامت
يارا در اين روي دلاراي ميارا
گويند (وفايي) ز فلاني تو بکش دست
با پادشهان کي سر و کار است گدا را
در مکتب ما حرف جفا خوانده نمي شد
چشم تو اگر درس به من داد وفا را
از ناکسي من، همه ملت گله دارند
در صومعه و دير مسلمان و نصارا
لطفي کن و بر حال (وفايي) نظري کن
اي خواجه ي احرار من اي شاه بخارا
[4]
تاريک مکن روز مرا باز، نگارا
بر چهره مزن شانه دگر زلف دو تا را
ديوانه شدم در غم بالاي تو از جان
هر چند به جان دوست ندارند بلا را
داد از ستم چشم تو، اي پادشه ناز!
ز اندازه به در مي برد اين ترک جفا را
بزمي خوش و مي بي غش و دلدار کريم است
ساقي تو بزن ساغر و مطرب تو سه تا را
نوميد ز عفو و کرم حق نشود کس
جايي که فرو شست سيه نامه ي ما را
يک قطره ز بحر کرم اوست دو عالم
با کي نبود غرقه ي الطاف خدا را
شيطان چه کند با دل هوشيار (وفايي)
سگ را به حريم حرم کعبه چه يارا؟!
[5]
اي ترک خطا، ماه ختن، سرو دل آرا
بر سوخته ي خويش ببخشاي خدا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
سودازده ي زلف توم، مرحمتي کن
صد نيش به جان است از اين مار دو تا را
از باد غبار در تو صد گله دارم
کين سرمه سلامي نکند ديده ي ما را
چشمان تو خوش ساخته با ابرو و مژگان
کافر عجب از کف ندهد قبله نما را
حال دل صد پاره به جانان که رساند؟
کاندر حرمش ره نبود باد صبا را
من خود به کجا، يار کجا اين چه (وفايي) است
با پادشهان کي سر و کار است گدا را؟
[6]
باغبان از ما در گلزار بنديدن چرا؟
جان گرفتن بهر يک نظاره ناديدن چرا؟
با نگاهي قتل من کردي و رفتي جان من
کام خود از خون من ديدي و رنجيدن چرا؟
لشکر مژگان مکش بر کشتگان ناز خود
ملک، ملک توست ديگر فکر چاپيدن چرا؟
روي گردان، چين در ابرو افکنان از ما چه بود
فصل گل از ماه قوس اين ژاله باريدن چرا؟
گر جمال کعبه ي مقصود مي خواهي بنال
در بيابان طلب، اي دوست، خوابيدن چرا؟
گل چو از بلبل نخواهد غير شيون مطلبي
تا بود جان در بدن ديگر نناليدن چرا؟
شمع چون از سوزش پروانه مي نالد به جوش
جان اگر شيرين تر است، آخر نسوزيدن چرا؟
احتياط جان (وفايي)، نيست در بازار عشق
دوست گفتن سر ز تيغ دوست خاريدن چرا؟
[7]
شانه زد بر روي خود چون طره ي دلاله را
ياسمن بر ماه من داغي به دل زد لاله را
پر عرق شد لعل او از چشم، چون رو برافروخت
پس چرا گويند مهر از گل بگيرد ژاله را؟
روزها دل در پي زلف تو آه و ناله کرد
جز پريشاني چه حاصل گشت آه و ناله را؟
گم شد از بيداد خط، شيريني لعل لبش
غارتي کردند آوخ، هندوان، بنگاله را
جز خط روي تو در زلف پريشان کس نديد
عقرب عنبر فشان و ماه مشکين هاله را
در خط خود بين به افسون عالمي را راه زد
گمره آن کو پي رود آوازه ي گوساله را
چون (وفايي) التفات نرگس مغ بچگان
بگذرانيدم به مستي عمر چندين ساله را
[8]
حلقه چون زد در دي زلفان رخ جانان را
مانا ز گلستان پر گل کرده به دامان را
اي کز اثر خنده دل پرور و جان بخشي
برکشته ي خود بگشا باري لب خندان را
رويت گل و لب شکر، من خسته، تو جان پرور
اي گل شکر، اي دلبر، رحمي من بريان را
نازم خط خوشبويت، گرد لب دلجويت
ريحان که نمي رويد جوي شکرستان را
آسوده خوش آن روزي لعل تو مزم زانسان
يک قطره نماند باقي آن چشمه ي حيوان را
بگرفت خط مشکين لعل لب شيرينت
مور از چه به کف دارد اين مهر سليمان را
گر کحل نظر خواهي تا عالم جان بيني
درياب به جان اي دل! خاک در مستان را
دور دهنت گردم، ساقي به کرم جامي!
شايد که کنم بيرون از دل غم دوران را
خوش رفت نپرسيد آن کاو عمر (وفايي) بود
آري که وفا نبود خود عمر شتابان را
[9]
بشکست چو زلف سيه مشک فشان را
بشکست دگر رونق و بو، عنبر وبان را
در ابروت از عارش و مژگان به خيالم
يک جا نبود مهر و مه و تير و کمان را
زلف تو بلاي دل و خط، فتنه ي دل هاست
خونين دل از اين پير و جوان پير و جوان را
فرياد ازان چشم غزالانه که کردند
در سلسله ي زلف تو صد شير ژيان را
تا چشم من غم زده سيراب جهان است
يک سرو نرسته است چو تو باغ جهان را
خون گشت دل و ديده ي من موي برآورد
از بس که به دل گريه کنم موي ميان را
گفتم که کنم شکوه ز هجران تو، زلفت
در گردنم افتاد و فرو بست فغان را
بسي شمع رخت روز، شب خلوتيان است
يک روز بر افروز شب خلوتيان را
زين جام و سبو طي نشود تشنگي ما
ساقي به بغل گير سبک رطل گران را
از کشمکش دهر تو آنستي (وفايي)
در چشم کشي خاک در پير مغان را
[10]
آن روز کزان طره به رخ بست شکن را
در گردن خورشيد و مه افکند رسن را
گيسوي تو خود رنگي و روي تو فرنگي
کافر شده زان، برده ز دل حب وطن را
باز آ اي بت من، در سر اين طره چه داري؟
زان رو که به هم برزده اي چين و ختن را
در زلف تو از قامت و رخ ناله ي دل هاست
چون بلبل و قمري که سبب سرو سمن را
زين گونه که خيزد زلبت خنده دمادم
شکر نشنيدم که بود لعل يمن را
بخرام به باغ سمن و سنبله امروز
زان پيش که سنبل دمد اين برگ سمن را
در باغ گذر کرد مگر سرو چمانت
کز گريه به گل برده فرو سرو چمن را
مشکين سر زلفت دل مسکين (وفايي)
مشکن دگر اين زلف پر از تاب و شکن را
[11]
ز دست خود مده اي ديده ياد زلف مشکين را
که اين ظلمت فزايد روشنايي چشم خونين را
ز عشق روي او شد دل اسير غمزه ي چشمش
چو در گلشن به چنگ افتد کبوتر بچه شاهين را
پريشان هر زمان گيسو به رخسار عرقناکش
تماشا خوش بود شب در کنار ماه، پروين را
ز مژگان تو ويران گشت دل زان رو همي نالم
که چندين رخنه کرده است اين کج آيين، کعبه ي دين را
به هر چشمي ازان چون کوه کن، من جوي خون دانم
که بر شکرلبان خسرو نه بينم جز تو شيرين را
همي سوزم همي نالم گه زا دل گاه از دلبر
بگو مطرب، کجا ساقي دواي جان غمگين را
نسب از کله ي جم دارد، از روي ادب پر کن
به چشم کم مبين ساقي تو اين جام سفالين را
(وفايي) جز خدا بيني به کوي مي کشان نبود
ز سير طوف اين گلشن چه حاجت چشم خودبين را
[12]
اي خم زلف سياه تو جنابش مستطاب
در اقاليم دل و جان خسرو مالک رقاب
دارم اميد وصال رويت اندر هجر زلف
شب نشاني بخشد آري از طلوع آفتاب
گريم از عکس رخت کافتاده ي چشم توام
چون کند بيمارم و برخويش افشانم گلاب
من ز رويت نااميد و زلف شاد، آخر که گفت؟
مؤمن اندر دوزخ و کافر به جنت کامياب؟
سالکان را ناگريز است از مقام قبض و بسط
زلف و رويت عاشقان را تا به کي اندر حجاب
چون توام دلبر نباشد هر چه هستي بي وفا
چون منت عاشق نباشد گرچه نايد در حساب
اي که وصلت جان ده صد مرده ي هجران تو
عيساي معجز نما «يحيي العظام» شيخ و شاب
در بهشت خاک پايت عاقبت شد زلف شاد
بس که ناليدي به دل «ياليتني کنت تراب»
[13]
ساقيا سوختم بيا بشتاب
آتشم را نشان به آب شراب
تا بدانند ماه سرو قد است
برفکن از جمال خويش نقاب
به خيال رخ تو ديده ي من
مي فشاند هزار چشمه گلاب
از غم عارض و لب نمکين
سينه پر آتش است و دل چو کباب
روز و شب نيز عاشقان اسير
به خم طره ي بتاب متاب
يک دو روزي است عيش گلشن و گل
عيش اين چند روز، هان درياب!
مطلب عشق از افسرده دلان
که نجستند معرفت ز دواب
تا منم عاشقانه مي گويم:
«سرخوشم سرخوشم به بانگ رباب»
جام مي ده که تا ز برگيرم
باز پيرانه سر زمان شباب
کز نداند به جز کرشمه ي دوست
درد دل دادگان مست و خراب
هيچم اسباب ني پي مي و ني
«أعطني يا مسبب الأسباب»
به (وفايي) بده چنان جامي
که نيايد به خويش روز حساب
[14]
خوش همي غلتد به رويش طره ي پر پيچ و تاب
گر نديدستي ببين هندو به دوش آفتاب
دوش در خواب من آمد چشم خواب آلود دوست
وين عجب در خواب بودم خواب مي ديدم به خواب
شب چو مي گريم به ياد رنگ و بوي عارضت
مي دهد از خشت بالينم سحر بوي گلاب
چشم شهلاي توام آتش به جان افروختند
ترک مست است اين مگر کز دل همي جويد کباب
آب چشم و آتش دل بيقرارم کرده اند
چاره اي مطرب بگو، ساقي «بده جام شراب»
با نگاه مطرب و ساقي بر آن عهدم هنوز
بر نخيزم روز محشر جز به آواز رباب
چشم گريان (وفايي) بين و عکس زلف و رو
سنبل و گلدسته اي بربسته از يک قطره آب
[15]
صبا از من بگو با آن مه نا مهربان امشب
دمي آرام جان باشد که رفت آرام جان امشب
خيال روي جانان پيش چشم و دل پر از آتش
چو بلبل زان همي نالم به ياد گلستان امشب
به اميدي که باز آن سرو قد را در کنار آرم
هزاران چشمه خون باريد ز چشم خون فشان امشب
جنون عشق را گوش نصيحت نيست، اي واعظ!
مخوان افسانه بر من، آسمان و ريسمان امشب
دماغ جان معطر بينم از باد وزان هر دم
مگر بر زلف جانان مي وزد باد وزان امشب
(وفايي) از لب مي گون و رمز غمزه مدهوش است
مگر از باده ي ساقي چنان شد سرگران امشب
[16]
مرا بي تاب داري هر دم اي زلف بتاب امشب
خدارا يک دم از من اي سيه دل رو متاب امشب
سرم بر سنگ و سنگم بر دل و دل خون و تن بي جان
نه جان در بر، نه جانان، چون ننالم بي حساب امشب!
طبيب مهربان بيهوده زان لب صبر فرمايي
که شکر ميل دارد، خسته جان دل کباب امشب
چه شيرين است بر گلبرگ رويش حلقه ي گيسو
مهم را حلقه در گوش است آري آفتاب امشب
چو در زلفم کشيدي، جان فدايت، غمزه کوته کن
مکش خنجر که کار خويش کردي با طناب امشب
درون پر درد مژگانم، برون شيداي آن نرگس
منم آري درين ميخانه آباد و خراب امشب
به جان گر مي دهد از خال لعلش بوسه اي بستان
که هندو بچه ارزان مي فروشد شهد ناب امشب
مگر در خواب بيني وصل آن يار دلارا را
به روي دلبري آشفته، دل ديگر بخواب امشب
ز جا برخاست ساقي گردشي زد جام نرگس را
قيامت بر سرم آورد از ناز و عتاب امشب
مرا زلف و رخ دلدار و چشم مي پرستش بس
نخواهم عود و مجمر، بشکنم جام شراب امشب
(وفايي) گاه رو در زلف دارد، گاه در ابرو
مسلمان بين که دارد در دو قبله اکتساب امشب
[17]
گوشه ي چشم توام گوشه نشين کرد ز خود
معني گوشه نشين هر که نداند اين است
من چه دانم به جگر گاه مرا دست که زد
اين قدر هست که سرپنجه ي او خونين است
شرح گريان ز غم زلف تو نايد به قلم
ماجراي من سودازده صد چندين است
خواستم از دهنش بوسه، به تيغم زد و گفت:
هر که بي جا بزند حرف، سزايش اين است
من فداي قدم آن که دلم داد به دوست
مرده را هر که کند زنده مسيحا اين است
گر به تيغم بزني دست ندارم زلبت
چه کنم جان من آخر، نه که جان شيرين است؟
عرق روي تو بر گردن تو ريخته است
يا که با صبح بهار آمده اين پروين است
[18]
طره از باد وزان لرزان به روي دلبر است
کافرم گر باغبان باغ جنت کافر است
ابروان نازنيني بي قرارم کرده است
يا رب اين آتش مگر از مهر در نيلوفر است
تا زوصف زلف و لب در باغ رويت دم زدم
نو نهال خامه ام را شکر و عنبر بر است
طره ي آشفته است نازم که بر ابروي کج
راست چون در قلب کافر ذوالفقار حيدر است
با قد خم، ناله ي جانکاه، آه سينه ام
بي تو گويي نغمه هاي عود و و دود و مجمر است
از غمت با چشم خونين مي خورم خون جگر
بي تو در بزم غم آنم باده اينم ساغر است
ديده روشن کن مرا باري به لطف از در درآ
تا کي آخر، دلبرا، چشم (وفايي) بر در است!
[19]
اي رخ و زلفت شب تاريک و روز روشن است
بي شب و روز تو روز و شب فغان کار من است
طره ي مشکين مزن بر هم دگر مشکن دلم
زان که مشکين طره ات مسکين دلم را مسکن است
شمع کافوري همي گويند بي دود است و من
حيرتم از سنبل زلف و بياض گردن است
هر کجا بينم ترا در من فتد شوري دگر
نغمه ي بلبل بود آري که هر جا گلشن است
آسمان ماهي ندارد، بوستان سروي چو من
ماه من مشکين کمند و سرو من سيمين تن است
ناتوان و خسته ام بي خنده ي شيرين لبت
آري آن آرام جان و وان دگر جان من است
آفت جان (وفايي) در سر بازار عشق
زلف مشکين و لب شيرين و چشم پر فن است
[20]
اي فتنه ي عالم به نگاه! اين چه جمال است؟
کز وصف جمال تو زبانم همه لال است!
جانا دل من سوخت ز داغ لبت، آخر:
تا کي دل من تشنه ي اين آب زلال است
بگذار که قربان شوم اين شمع رخت را
در مذهب ما سوزش پروانه وصال است
ما را هوس وصل لب و زلف تو هيهات!
عمر خضر و آب بقا، فکر محال است!
اين طلعت زيباي ترا مه نتوان گفت
کاين ثابت و آن سوخته ي برق زوال است
«شايد به دمم فاتحه اي عين کمال است
کس ماه نديده است که در عين کمال است»
دور از تو چنان زار و نزار است (وفايي)
گويي که زمهجوري خورشيد هلال است
[21]
اي آن که خطت سبز، لبت آب حيات است
گرد شکرستان مگر اين جوي نبات است
زين لب چه تکلم، چه تبسم، همه شيرين
مانا لب شيرين تو صد کوزه نبات است
يارا نرهانم زخم زلف تو دل را
زان روي که شام غم تو روز نجات است
جامي شب دوشين به من شيفته دادند
کين باده ي نوشين ز خرابات، زکات است
گر کافر زلفم پي آن لعل دلارا
عيبم مکن آب حيوان در ظلمات است
ساقي به سر پير مغان باده بگردان
کاين شيشه چراغ شب آه درجات است
هر جا که منم در طلب روي تو هستم
گويي که منم تشنه و روي تو فرات است
زين رفتن و باز آمدنم دل بربودند
اين کيست چنين دلبر و شيرين حرکات است
اوصاف جمال تو (وفايي) چه نويسد
اندازه ي حسن تو که بيرون ز صفات است
[22]
گر کائنات نامه شود صد هزار بار
وصف کمال دوست يک از صد هزار نيست
بر هر چه بنگري تو بر اين لوح کاينات
غير از کمال و معرفت کردگار نيست
گر بنگري به ديده ي دل در جمال او
داني که باغ خلد به جز خاک و خار نيست
گر بنگري به چشم حقيقت در اين چمن
بي داغ حسن او به خدا داغدار نيست
خواهم چنان به سجده ي خاک درش روم
کاول ابد شود چه کنم اختيار نيست
[23]
زلف مشکين بين که برعارض پريشان کرده است
روضه ي اسلام را چون کافرستان کرده است
گه تکلم گه تبسم در لبش از دلبري
يک طبق شهد و شکر اندر نمکدان کرده است
سرو در گل مانده است از حسرت و گل غرق خون
سرو بالايم مگر رو در گلستان کرده است
هيچ وقتي با اسيران، ديلم کافر نکرد
آن چه با من غمزه ي آن نامسلمان کرده است
بس که ناليد از رخت خون شد دلم در طره ات
از غم گل بين چه با خود، مرغ شب خوان کرده است
داغم از خال لبت، اي جان شيرينم لبت
زان همي نالم که هندو غارت جان کرده است
چهره و زلفت مرا تنها نه چون پروانه سوخت
اي بسا خون ها که اين شمع شبستان کرده است
اين چه غوغايي است کاندر عالم افتاده مگر:
چشم مستت رو به کوي مي پرستان کرده است
گر (وفايي) جان فداي طاق ابروي تو کرد
کفر نبود بر هلال عيد قربان کرده است
[24]
اي به يادت عاشقان را هر نفس
خلوت اندر خلوت اندر خلوت است
اي حديثت کشتگان را هر زمان
شربت اندر شربت اندر شربت است
اي وصالت عاشقان را دم به دم
عشرت اندر عشرت اندر عشرت است
اي جمال ذو الجلالت لايزال
وحدت اندر وحدت اندر وحدت است
خون بهاي يک نظر از روي تو
جنت اندر جنت اندر جنت است
يک نفس بي ياد رويت زندگي
حسرت اندر حسرت اندر حسرت است
يک زمان بر خاک کويت بندگي
قربت اندر قربت اندر قربت است
دردمندم «يا أنيس العاشقين»
تا به کي؟ جان مبتلاي فرقت است!
مستمندم «يا جلسي العارفين»
تا به کي؟ دل در بلاي هجرت است!
مستحق و مفلس و درمانده ام
«يا کريم أکرم» که وقت همت است
رو سياه و عاصي و شرمنده ام
«يا رحيم ارحم» که روز رحمت است
گر (وفايي) را گنه بسيار شد
رحمت عامت محيط کثرت است
[25]
بر دل و بر ديده گفتم: هر کجا خواهي بيا
گفت: آخر روشن است اين، هر کجا جاي من است
گفتمش: برخاستي شوري عجب در ما زدي!
در قيامت، گفت: اين هم شور از پاي من است
کس نمي داند به جز دلداده ي آن زلف و خال
آن چه از داغ تو در سر سويداي من است
گر چه هستم پر خطا دارم اميد مغفرت
صد هزاران جرم بخشد آن که مولاي من است
من چه گويم شرح حال خود (وفايي) پيش دوست
زان که داند هرچه در رنگ و هيولاي من است
[26]
قلم به دست من اندر سواد خطه ي نظم
سکندري است جهان گير عالم سخن است
من آن کسم که ز داغ تراشه ي قلمم
عطارد از مه نو حلقه گوش دست من است
نه هر که سنگ تراشيد و نقش شيرين بست
به تيشه ي هنر، اين پيشه ختم کوهکن است
در آن چمن که برآيد نواي بلبل مست
چه جاي خودکشي جغد و شيون زغن است؟
دلم به بوسه از آن زلف پر شکن مشکن
چرا که طوطي هندوستان شکر شکن است
هميشه در نظر ناکسان دون خوار است
اگر ز بصره «حسن» يا «اويس» از قرن است
سخن بلند بگويم که شيخ و ملت شيخ
حيات اين همه تنها چراغ انجمن است
چه مردمي است (وفايي) در آن خراب آباد
که کسر شهرت مردم به اختيار زن است
[27]
اي راحت دل قوت روان لعل لبانت
خون شد دل مسکين ز غم سرو روانت
دورم ز تو بي خبر از خويش و ليکن
پيش مني و هيچ نه بينم ز نشانت
[28]
خطا گفتم که زلفت مشک چين است
سواد چشم مستت حور عين است
تو دل خواهي، من از جان دست دارم
که در مهر وفا رسم اين چنين است
جفا خواهي، وفا خواهي بفرما
که کار نازنينان نازنين است
چه گويم وصفت از شيرين دهاني
که سر روح با روح آفرين است
تو فرمودي قدم سرو روان است
مرا زين راستي علم اليقين است
خطاي ما اگر حدي ندارد
عطاي حق تعالي بيش ازين است
مترس از ترک خدمت ها (وفايي)
که خواجه «رحمة للعالمين» است
[29]
به راه دوست کسي سر نهد سبک بار است
اسير دام محبت مگو گرفتار است
سرم به افسر دارا فرو نمي آيد
که افسر سر من خاک مقدم يار است
به هيچ روي ز من وا نمي شود غم دوست
به دور نقطه تو گويي که خط پرگار است
تو يوسفي و من از غم اسير زندانم
عزيز من! تو بفرماي آخر اين کار است؟
مرا به باغ و به گلزار حاجتي نبود
مرا که ياد جمال تو باغ گلزار است
اگر به هيچ نگيرم رواست شاخ نبات
که لعل خسرو شيرين لبان شکر بار است
بکن هر آن چه کني بر من از جفاکاري
که نازنين صنم دلربا، دل آزار است
به محفلي که تويي چشم بر کف دگران
حرارتم نبرد جام اگرچه سرشار است
به خاک پاي تو داديم جان که تا گويند
به راه دوست (وفايي) به جان وفادار است
[30]
دلبري دارم که در عالم نظيرش کم تر است
رخ قمر، بالا صنوبر، لب شکر، تن مرمر است
زلف و رو، بالا و ابرو، وان بناگوش و لبش
عقرب و خورشيد، تير و قوس و شير و شکر است
قامت دل کش، جمال خوش، دهان تنگ او
نخل طوبي، باغ جنت، سبزه زار کوثر است
خانه خالي، شمع سوزان، يار در بر، مي به کف
هر که را ممکن بود اين عيش و نوش اسکندر است
لب به لب، سينه به سينه، ناف بر بالاي ناف
اي مسلمانان ازين عالم چه عالم خوش تر است
گفتم: اي نامهربان اين خانه آن کيست؟ گفت:
چشمه ي حيوان اگر خواهي کمي پايين تر است
چشمه و معشوقه ي ايمان ستان در خلوتي
هر کسي داند (وفايي) را مسلمان، کافر است
[31]
اي بت چين اي بلاي جان خط و خالت
داد ز بيداد پادشاه جمالت
من چه دهم شرح غصه ي شب هجران
اي من و هجران فداي روز وصالت
بس که ز مهر رخ تو ناله کشيدم
کاستم از غم چو ابروان هلالت
باورت ار نيست در فراق تو مردم
شاهد ما حضرت جناب خيالت
بر من و بر دل به چشم لطف نگاهي
اي من و دل فداي چشم غزالت
سوخت مرا آتش فراق تو مگذار
دست من و دامن جناب وصالت
کشتن عاشق اگر مراد تو باشد
خون (وفايي) هزار بار حلالت
به فريادم رس اي جان عزيز! بان لعل شيرينت
هزاران رخنه در دين کرد مژگان کج آيينت
ز درويشان نمي پرسي، نمي دانم چه دل داري؟
ز آه ما نمي پرسي؟ بگو تا چيست آيينت؟
ز بوي سنبلت خواهد بهارستان چين رونق
ز روي چون گلت دارد گلستان و چمن زينت
به بازي زلف مشکين است گرد عارضت جولان
چه شيرين است- يارب!- زين دو ريحان برگ نسرينت
به بزم عاشقان شب چشم مستت بي قرارم کرد
هنوزم سر گران است از خمار جام دوشينت
ِِِِِِِ
تو خود شکر، عرق چون گل، منم زين گلشکر بي دل
خدارا دردمندان را نسيمي از عرق چينت
نگاهي کن به چشم مرحمت اي خسرو خوبان!
به تلخي جان شيرين داد چون فرهاد، مسکينت
من و دل چون (وفايي) هر دو سرگردان و مخموريم
من از چشم مي آلود و دل از گيسوي مشکينت
[33]
کشيده طره سر از اختيار عارض قامت
گناهکار، سيه رو بود به روز قيامت
شهيد چشم توام بوسه اي نکرده ز لعلت
خراب مست شدم جرعه اي نخورده از جامت
مرو به حلقه ي عشاق و شور و فتنه ميفکن
چنين مکن که قيامت به پا شود از قيامت
هزار بار دل مردمان ز داغ تو خون شد
بريخت خون دل خود نديده ديده به کامت
به روي و موي خودم وعده داده اي که بيايي
خلاف وعده چه شد، نه نهار بود نه شامت
ز جان و دل گذرد هر که زلف و خال بيند
مگر تو جايل و وان زلف و خال دانه و دامت
مرا بگوي که گردن زنند و سر بشکافند
هواي عشق تو از سر نمي رود به سلامت
قد تو سرو نگويم رخ تو لاله نخوانم
که سرو بنده ي بالاي تو است و لاله غلامت
کسي که با تو نشيند عجب که جز تو گزيند
چنين که شهد و شکر خيزد از بيان و کلامت
شکر که ديد گل افشان و گل که ديد شکربار؟
سخن بگوي و بفرما: که معجز است و کرامت
اگر حديث دهانت به شاخ گل بنويسم
درخت گل شکر آرد به بار تا به قيامت
بريز خون من و جان من ز حشر مينديش
که کشتگان تو از جان گرفته اند غرامت
نگاهت از مژه و ناز قصد جان و دلم کرد
به يک اشاره دو عالم گرفت امير نظامت
به آفتاب پرستي شده است شهره (وفايي)
چو خط رنگ فرنگت، چو زلف غاليه فامت
[34]
رفتم کنارش امروز جا گوشواره ام داد
اين تخت و بخت و دولت ماه ستاره ام داد
صد شکر و شادماني گيسو فکند يک سو
يک گوشه در گلستان راه نظاره ام داد
من شکر اين چه گويم؟ آورد پيش رويم
من يک دو بوسه گفتم، او بي شماره ام داد
دستم گرفت و پايي آهسته بر سرم زد
جان بر در مقابل خلخال و ياره ام داد
گفتم: لبت بگيرم، بگذارمت بميرم
لب غنچه کرد و خنديد، عمر دوباره ام داد
چشم خوشش (وفايي) رسواي عالمم کرد
پير مغان چه پنهان مي آشکاره ام داد
[35]
دل که با طره ي جانان سر سودا دارد
روزگارش که پريشان گذرد جا دارد
شمع را سوزش پروانه به جايي نرساند
يار در کشتنم از ناله چه پروا دارد!
دهن تنگ ترا خنده اگر معجزه نيست
پس چرا تنگ شکر عقد ثريا دارد؟
يک زمان بخت من از خواب گران در نشود
يادگاري است کزان نرگس شهلا دارد
از غم طوبي و فردوس فراغي دگر است
هر که با ياد تو در کوي تو مأوا دارد
زلف را خم شده در پيش خطش ديدم و گفت:
رو سيه آن که به نو کيسه مدارا دارد
از من غم زده دل مي طلبد غمزده ي دوست
دوستان! دلبر ما نرگس گويا دارد
گفتم: از لعل لبت بوسه (وفايي) طلبيد
گفت: ديوانه که از هيچ تمنا دارد
[36]
جز سر زلف تو دل که راه ندارد
در همه عالم کس اين پناه ندارد
سر که نيارم به کس ز خاک در تو است
شاه نه شاه است اگر کلاه ندارد
تا به خرابات چشم هاي تو ره برد
شيخ دگر ميل خانقاه ندارد
تکيه به روي تو کرده زلف تو پس چيست
کافر اگر در بهشت راه ندارد
طلعت تو جاي حيرت است به قامت
روز قيامت که مهر و ماه ندارد
زلف ازان سوي برد دل، خط ازان سوي
چون تو شهي بي نسق سپاه ندارد
بوسه ازان لب بده، به غمزه ازان چشم
فتواي پير مغان گناه ندارد
هر که تو خواهي بکش به غمزه به ابرو
دولت حسن تو دادخواه ندارد
[37]
هر شام و سحر روي تو ديدن مزه دارد
گل ها ز گلستان تو چيدن مزه دارد
در دام تو افتادن و تيري ز تو خوردن
در پاي تو بر خاک تپيدن مزه دارد
گل گل عرق از روي نگارين چه لطيف است
بر برگ سمن ژاله چکيدن مزه دارد
دست تو گرفتن، سر زلف تو کشيدن
وه وه! لب لعل تو گزيدن مزه دارد
قربان تو و رفت تو باشم که زآهو
رم کردن و استادن و ديدن تو مزه دارد
يک شيشه ي مي در کفن ما بگذاريد
در حشر هم، اين باده کشيدن مزه دارد
عاشق شدن و در رخ ترسا نگريدن
مي خوردن و زنار بريدن مزه دارد
در ميکده رفتن، دو سه پيمانه کشيدن
وحشي شدن از خويش و رميدن مزه دارد
قربان گلم در سر بازار محبت
کاغشته به خون، جامه دريدن مزه دارد
پر سوخته بي خود شدن از نشئه ي صهبا
تا کنگره ي عرش پريدن مزه دارد
خوش زمزمه اي بود که مي خواند (وفايي)
بر کندن و پيوستن و ديدن مزه دارد
[38]
دو هفت سال رياضت خاک شمزينان
مريد و خانقه و مرد بايزيدم کرد
قضا فکند درين آخرم به دام بتي
به پيش پير مغان بنده ي عبيدم کرد
به تير غمزه و تيغ نگاه و خنجر ناز
امان نداد به يک چشم زد شهيدم کرد
مني که قطب مدار جهان بدم يک دم
مدار قطب پريزاده اي مريدم کرد
هزار شکر (وفايي) باز هاتف غيب
به مژده ي کرم خويش پر اميدم کرد
[39]
سيه شد زلف با خورشيد رو تا آشنايي خودنمايي کرد
سيه رو آن که کافر آن که دعواي خدايي کرد
دلم در طره از فيض رخش بر وصل لب شاد است
ز ظلمت رهبرم بر آب حيوان روشنايي کرد
نکرد از کشتن من غمزه ي چشم تو تقصيري
ستمکار است آري هر که با مست آشنايي کرد
هلاکم کرد يک ره با نگاه چشم بيمارش
طبيب خويش قربانم، که درماني خدايي کرد
ز تاج و تخت شاهي ننگ دارد بنگرد از کبر
(وفايي) وار يک دم هر که در کويش گدايي کرد
[40]
بر چهره زلف خويش، پر از پيچ و تاب کرد
يعني به حسن، حلقه به گوش آفتاب کرد
گيسو به باد داد به صد جلوه در چمن
از سرو سر کشيد و به سنبل عتاب کرد
بي تاب شد ز حسرت و غم چون رسيد خط
گويا که زلف ياد ز عهد شباب کرد
آوخ که يار رفت و نچيدم گلي ز وصل
کامي نديده عمر عزيزم شتاب کرد
چشمم در آرزوي بتان بس که خون بريخت
معموره ي وجود (وفايي) خراب کرد
[41]
بتم چو طره به رخسار خود فشان مي کرد
بنفشه بر ورق لاله سايبان مي کرد
اگر به ديده ي من عکس عارضش مي ديد
به شاخ هر مژه صد بلبل آشيان مي کرد
به غير نقطه، شيريني لبش نگذاشت
و گرنه خامه بسي وصف آن دهان مي کرد
نواي ناله ي مرغي به گوشم آمد دوش
چو ديدم از سر زلف تو دل فغان مي کرد
ز ابروي تو عجب مانم اي مسلمان کش
که «ذوالفقار» علي قتل کافران مي کرد
(وفايي) از لب و زلف تو دوش تا به سحر
سخن ز آب بقا و عمر جاودان مي کرد
[42]
حسنت به فتح کشور دل اهتمام کرد
اسباب شهرياري خود را تمام کرد
از زلف و خال، لشکر چين و حبش کشيد
وز مژه ي کشنده دو صف انتظام کرد
با فوجي از کرشمه، دو از غمزه، صد ز ناز
در گوشه ي نگاه تو آمد قيام کرد
چشم تو زان ميانه امير نظام شد
با يک اشاره کار دل ما تمام کرد
مژگان که کرد روي به محراب ابروان
مانا براي شاه دعاي دوام کرد
قربان زور پنجه ي حسنم که يک نظر
چندين هزار شه، چو (وفايي) غلام کرد
[43]
چشم سياه مستت با ما ببين چه ها کرد
با يک نگه دل و دين از دست ما رها کرد
يک بوسه خون بها کرد لعل لبش ندانم
گر دشمني به دل داشت اين دوستي چرا کرد؟
با هر نگاه و نازم صد بار کشت و خون ريخت
شيرين کجا به فرهاد اين جور و اين جفا کرد؟
باد صبا ندانم با گل چه نکته اي گفت؟
کز حسرت دهانت گل جامه را قبا کرد
تنها نه من شهيدم از دست تيغ نازش
هر گوشه را که بيني صحراي کربلا کرد
قربان چشم مستم خونم بريخت، رستم
در ضمن يک عداوت، کار صد آشنا کرد
هندو اگر به کوثر گويند ره ندارد
بهر چه شد لب تو خال سياه جا کرد
گيسو نه، باغ سنبل، عارض نه، خرمن گل
اين است آن بهشتي خدا براي ما کرد
روي تو، سرو بالا، ديدم ز خود برفتم
کز عالم بلندي ماه مرا صدا کرد
برقع فکند آتش در ما زد و ندانم
خود کرد راز خود فاش ما را چرا رسوا کرد؟
زلفت نمي گذارد روي تو سير بينم
اين پاره ابر تاريک روز مرا سيا کرد
پير مغان شب دوش مي گفت کوزه بر دوش:
هي مي بگير و مي نوش، هي مي تو را رها کرد
صوفي مشو گران جان، صافي شو و خدا خوان
پابند و بنده ي نان، کي روي در خدا کرد؟
ديوانه باش و هوشيار، آدم شو و سيه کار
ميخانه گير بگذار، گويند ره خطا کرد
آن ماه رو گشاده، رويش هم رنگ باده
هم شوخ شيخ زاده، با عهد خود وفا کرد
ديدم آمد شتابان، آمد چو ماه تابان
هم شهر و هم بيابان، چون روز روشنا کرد
گفتم: لبت ببوسم، چشمش به غمزه ام کشت
خوني نکرده بودم اين ترک قصد ما کرد!
گفتا: توام بميري، بي جان لبم نگيري
آب حيات ما را (وفايي) کم بها کرد
[44]
آن شکر خنده به وصل، دهنم شاد نکرد
غلطم باز گر از هيچ کسي ياد نکرد
آن چه من در غمت اي خسرو خوبان کردم
به شکر خنده ي شيرين تو فرهاد نکرد
ناوک ناز تو نازم که به يک چشم زدي
زخم ها کرد به دل، خنجر جلاد نکرد
تا که را طلعت و بالاي تو يغما که نساخت
راه گلزار نزد غارت شمشاد نکرد
پاي بند غم تو کيست در آفاق که نيست
سرو را حسرت بالاي تو آزاد نکرد
داغم از گريه که شد باعث رسوايي من
کيست کز دست جگر گوشه ي خود داد نکرد
تو شکر خنده چناني که به هر جا گذري
نيست جايي که دهانت شکر آباد نکرد
سوخت از آه (وفايي) جگر سنگ، ولي:
اثري در دل آن ترک پري زاد نکرد!
[45]
به جان آمد دلم تا کي دل، اي جان، بي دوا باشد
نگاهي کن به دل کاين يک نگاهم اکتفا باشد
اگر در وحدتم از کثرت حيرت نيم خالي
دهانت از تبسم تا فناي پر بقا باشد
ز جا برخيز تا طوفي کنم گرد سرت گردم
نماز عاشقان را در قيامت هم قضا باشد
به جز دلبر نمي گويم غم دل با کسي زان رو
غم دل با کسي گويم که با دل آشنا باشد
گرفتم قبله در دست آمد و عمري در احرامم
چه سود اين سعي بي حاصل اگر دل بي صفا باشد
چنين از خنجر ناز تو خون مي بارد از هر سو
به عالم هر که را بيني شهيد کربلا باشد
به چشمان سيه بردي دل و دين (وفايي) را
ترا آهوي چين گفتم خطا نبود روا باشد
[46]
شادي من نه به خلد و نه به کوثر باشد
شادي آن جا طرب آن جاست که دلبر باشد
هر که ديد آب حيات دهن دوست چو من
بگذرد از دل، اگر خضر پيمبر باشد
جاي حيرت بود اين خال سيه بر لب يار
کافرم هندو اگر ساقي کوثر باشد
خط سبز تو و زلفين سيه داني چيست؟
آيت لطف که در شأن دو کافر باشد
دو قيامت نشنيديم به يک جاي، که گفت؟
سرو بالاي تو چون در صف محشر باشد
طلعت دلکش جانان و قد دلبر دوست
نوبهاري است که بالاي صنوبر باشد
لب تو آب حيات است و تو خود هم خضري
خضر اگر جور کند از چه پيغمبر باشد؟
بوالعجب مانم از اين حسن خداداد تو من
مه نديدم که شکربار و سمن بر باشد
قوس ابروي تو از تير مرا پاره کند
آفتاب رخ تو از چه دو پيکر باشد؟
گر توئي چشمه ي حيوان، به کف آرم روزي
نستاند ز منت گر چه سکندر باشد
لب تو جان (وفايي) است خوشا در قدمت
جان به لب آرد و قرباني دلبر باشد
[47]
دل ديوانه اي دارم دمي بي غم نخواهد شد
سر شوريده اي دارم به سامان هم نخواهد شد
دلارام من از روزي که آرام دلم برده
دلم يک دم نيارامد به من همدم نخواهد شد
به زلف خويشتن حال دلم زير و زبر کردي
چرا مهدر نباشد دل؟ چرا درهم نخواهد شد
مگوي اين اشک ريزي چيست اندر آستان من؟
-دل و دينم فدايت- کعبه بي زمزم نخواهد شد
چو با بخت سعيد من محمد گشته پشتيبان
يقين زخم دل ديوانه بي مرهم نخواهد شد
(وفايي) گر شود سيراب از آن درياي حق، خواني
تو حق گويي و مي داني ز دريا کم نخواهد شد
[48]
مرا که دوش دو چشم از غم نگار تر آمد
پگاه آن که ستاره روان شود سحر آمد
چنان که گل شکفد سرو بالا از اثر ابر
ز گريه ام صنم من به خنده جلوه گر آمد
که هان مرغ (وفايي) شب فراق سرآمد
ترا مراد برآمد که آفتاب برآمد
[49]
شکل و بالاي ترا، يارب، چه شيرين بسته اند
کافتابي را فراز سرو سيمين بسته اند
دلربا آمد خط از روي عرقناکت، مگر
دلربازاده است و از مه عقد پروين بسته اند؟
زلف بر روي تو يا سر صفحه ي گل مشک چين
خط ريحان است يا بر برگ نسرين بسته اند
بوي جان دارد لبت، اي خسرو خوبان مگر
نقش جوي شکرت از جان شيرين بسته اند
چون سکندر جان عالم در طلب سرگشته است
اين چه حيواني است کز ناف تو پايين بسته اند
عشرت و عيش ارم هم هرچه هست اين است و بس
کاندرو سرمايه ي آرام و تسکين بسته اند
نفس غالب، نفس پير و گل (وفايي) گل پرست
فرصتي، يارب، که گل رويان ره دين بسته اند
[50]
در ازل سنبل گيسوي ترا شانه زدند
رقم شيفتگي بر من ديوانه زدند
من ازان روز خرابم که به خلوت گه حسن
سرمه ي ناز بر آن نرگس مستانه زدند
قبله ي راهب صد ساله شد از معجزه ات
شکل ابروي تو چون بر در ميخانه زدند
غمزه آرام مرا در سيه زلف ربود
کاروان را به شب آن نرگس مستانه زدند
آب شمع رخ تو زلف شب آراست ولي
آتشي بود که در هستي پروانه زدند
خاک شو گر طلب پرتو انوار کني
جالب آن است که اين فيض به ويرانه زدند
زاهد از باده کشي منع (وفايي) چه کني؟
کز ازل آب و گلش بر در ميخانه زدند
[51]
بت من طره چو بر برگ سمن بر شکند
رونق ماه برد، قيمت عنبر شکند
گنه از چشم تو نبود ز دل آزردن ما
ترک چون مست بود شيشه ي ساغر شکند
بسته زلف تو به هر حلقه هزاران دل زار
ترسم اين بارگران پشت سمند در شکند
گر به اين صورت زيباي تو افتد نظرش
راهب دير، صنم در سر آذر شکند
ماني از چشم تو کج ساخته ابروي ترا
شانه از مستي خود در سر پر گر شکند
دل و دلبر به هم آميخته مشکن دل ما
دل دلداده شکستن دل دلبر شکند
هر که را پايه بلند است گرفتار بلاست
ستم چرخ نگر پهلوي افسر شکند
خال در کنج لبت وقت تبسم گويا
هندوي تنگ شکر بر لب کوثر شکند
چشم مست تو چنان صيد دلم کرد به چشم
شاهبازي که پر و بال کبوتر شکند
منصب قدر وفايي بر دانايان است
غم جاهل نتوان خورد که گوهر شکند
شب تاريک (وفايي) بود آن روز که يار
سنبل شيفته بر برگ سمن در شکند
[52]
من توبه ز هر چه شيخ گويد پس ازين
صد بار اگر نماز و گر روزه بود
دورم مفکن ز دلستان بهر خدا
از بحر مگو که آب در کوزه بود
گر جان بدهم ز روي دلبر نظري
اين بس که مرا ز دور دريوزه بود
ترسا بچه انجيل به من درس دهد
سوداي زيارت که به جلعوزه بود
تنها نه (وفايي) به پري دلداده است
کز هر طرفش هزار دل سوزه بود
در مذهب خود قلندران مي گويند
صد پاي بس است اگر يک موزه بود
[53]
مستانه چو از ميکده بيرون آيد
خون دل عاشقان چو جيحون آيد
در بزم دگر منت ساقي نکشم
آن مغ بچه تا با لب مي گون آيد
از باد وزان طره به رويش گويي
بر ملک خطا ز چين شبيخون آيد
اي خسرو شيرين دهنان! رحمي کن
تا چند ز ديده اشک گلگون آيد
اظهار گر ديد وجود در عدم است
هر خنده که از لعل تو بيرون آيد
از بس به قدت هلاک ابروي توام
خواهم که «الف» نويسم و «نون» آيد
تسليم غم تو مدعي را نرسد
اين کار ز عاشقان مفتون آيد
تيري که ز شست ناز ليلي بجهد
بگذار که بر دو چشم مجنون آيد
گفتم: که (وفايي) صفت قد تو گويد
گفتا: برو اين ز طبع موزون آيد
[54]
اي شکر اگر وانرسي خال مگس
زين جور که مي کني نداري غم کس
از مهر تو من هم ز تف کوره ي دل
برقي بفروزم نه تو ماني نه مگس
اي خواجه دگر شکر فشاني نکني
طوطي نرهد ز دام اين فکر و هوس
از مهر تو من هم به غراب آميزم
در هم شکنم هم سر و هم پاي قفس
محمل کش اگر چنين براني شب و روز
بي چاره ي پياده نشود قافله رس
از قهر تو من هم زدل آهي بکشم
کز ناي شتر برآيد آواز جرس
اي دوست اگر راه (وفايي) ندهي
تا بوسه زند بر قدمت يک دو نفس
از قهر تو من هم به خرابات روم
مي گيرم دف و به ناي و ني پيچم و بس
[55]
جانا شب دوش مرغکي غاليه فام
از بهر وفايي چه خوش افتاده به دام
يک پشت، دو هفت گردن و يازده رو
دو چار سر و دو شش قدم و هفت اندام
دو شهپر و سيزده دم و شش منقار
نه ناخن هم چو خنجر و شازده نام
سه اختر و يک پاره مه و چار هلال
با پنج در و ده صدفش، بود به کام
اي دوست! اگر اين مرغ تو دانستي چيست
اين مرغ (وفايي) ز وفا باد حرام
[56]
خوشا روزي ز دنيا دربه در بم
ز جستجوي عالم بي اثر بم
شبان و روز نالان در بيابان
حريف شب رو باد سحر بم
نفهمد هيچ کس نام و نشانم
اگر عاقل اگر آشفته سر بم
به هر مرزي دواند گرد و بادم
به هر جايي که خواهم خاک سر بم
به چشم تر گذارم آستين را
گهي بي مادر و گه بي پدر بم
چراغي در دلم گيرد فروغي
که از روشن دلي يار فنر بم
گهي شادان، گهي خندان شب و روز
گهي نالان، گهي خونين جگر بم
ز صهبايي چنان ديوانه گردم
که از غوغاي محشر بي خبر بم
نمي دانم چه سازم تا بسوزم
کزين بود و نبودم خود به در بم
مگر نالان به روز آرم شبي را
به زاري دست و دامان سحر بم
(وفايي) را نمي دانم علاجي
مگر سر تا قدم غرق نظر بم
[57]
نگارينم! دل و جانم! حبيبم!
همه درد درونم را طبيبم
شنيدستم غريبان مي نوازي
منت هم عاشقستم، هم غريبم
گناه نرگس و زلف دراز است
که من هم ناتوان و هم ناشکيبم
خدايا پرده بردار از رخ وصل
که دايم زين ميان من خود حجيبم
مسلماني ندانم دست من گير
کرم کن از ميان بگشا صليبم
به درياي کرم زن دفترم را
مکن شرمنده از روز حسيبم
(وفايي) داد از آن دست نگارين
شهيد پنجه ي کف الخضيبم
[58]
هم چو شاهين به هوس بال و پري بگشادم
در سر سير و تماشا سر خود بنهادم
ز آشيان شهپر سياره کشي کردم راست
يک نظر جلوه کنان بر سر چرخ استادم
پس آينه چو طوطي به شکر باليدم
غافل از دست خط و درس و خط استادم
سايه سرو گلي گشت مرا دير مغان
نشئه ي عشق گل آمد به مبارک بادم
پرتو شمع بديدم چو پروانه ز دور
با همه سرکشي و کبر به دو جان دادم
خاک دل نيلوفر آسا بزدم بر لب آب
ز آتش مهر بر انداخته شد بنيادم
دل به شيرين شکري دادم چون خسرو عشق
عاقبت کرد جگر سوخته چون فرهادم
دل مارا هوس خال تو و زلف و لب است
دانه ناچيده و در دام بلا افتادم
به (وفايي) نگهي کن چو تو سوداي مني
به که فرياد کنم گر تو نپرسي دادم؟
[59]
رنجيده ي ياران ز دوران گله دارم
آزرده ي خارم ز گلستان گله دارم
با زاغ و زغن هم قفسم کرده زمانه
از صحبت ناجنس به چندان گله دارم
چشم تو مرا کشت چو با ابرو و مژگان
اين تير و کمان چيست ز ترکان گله دارم
مطلوب من آن خال سياه لب تو است
حاشا که من از چشمه ي حيوان گله دارم
کافر چه کند گر صنم بت نپرستد
با آن همه پاکي ز مسلمان گله دارم
دامن به کمر بر زده هر کس به طريقي
از غفلت اين قوم فراوان گله دارم
فرياد که نازک دلي من به مقامي است
کز جنبش و آلودگي جان گله دارم
عارف کمر يار و معارف دهن دوست
شايد که ز خود ظاهر پنهان گله دارم
در هر سر بازار بگويم به دف و ني
اين نکته ي سر بسته که من زان گله دارم
بفروخت به چندين هنرم هيچ نفرمود
از خواجه ي خود بنده هزاران گله دارم
اطوار من بهر خدا نيست (وفايي)
از ورد شبت نيز به قرآن گله دارم
از خويش بيرون آي و خدادان و خداخوان
ديگر سخن از غير به يزدان گله دارم
[60]
من که در گوشه کاشانه دلي خوش دارم
پادشاهم دل خويش از چه مشوش دارم
يک طرف نغمه ي ني، يک طرف آوازه ي دف
يک طرف ديده به روي بت مهوش دارم
خلوت دل به خيال رخ و زلف دلبر
هم چو بتخانه ي چين جاي منقش دارم
داغم ازحلقه زلف تو به رويت شب و روز
که نسوزم چه کنم؟ نعل در آتش دارم
مطرب خوش نفس و ساقي گل رخ مي ناب
چشم بد دور، عجب مجلس بي غش دارم
بنده ي سرو وفادار، منم در عالم
چه کنم جان وفا، روح وفاکش دارم
هر کجا پاي (وفايي) است سر آن جا بنهم
اين قدر مردم ديوانه نيم، هش دارم
[61]
به خيال تو به هر جاي که من مي نگرم
مي نيايد به جز از گلشن و گل در نظرم
تا گل روي تو آرام و قرارم بربود
به هوايت چو نسيم سحري در به درم
بر سر جان من، اي دوست، دل آزرده مباش
نظري کن که فداي تو بود جان و سرم
عاشق روي توام با همه بي مهري تو
گر به خورشيد تماشا بکنم بي بصرم
گر به شاهي شوم، اي مرغ هماي سر من!
باز در دست تو چون صعوه ي بي بال و پرم
بسته ي زلف تو گشتم به هواي لب تو
طوطي هندم و در دام بلاي شکرم
آتشي در دلم افتاده ندانم ز کجا
اين قدر هست کزو سوخته جان و جگرم
حجل از کرده ي خويشم، گله از کس نکنم
من که با اين همه نزديکي او،دورترم
دل و دلبر به چه دل بر شکنم بر سر دل
دل گذارم نتوانم که ز دلبر گذرم
در ره عشق بتان، کشته شدن زنده دلي است
اي خوش آن روز که جان در ره جانان سپرم
دل من مشکن ازان عارض و بالاي که من
مرغ گلزار ارم، بلبل شاخ شجرم
برو اي زاهد خودبين ز (وفايي) بگذر
پيش من دام مينداز که مرغي دگرم
[62]
گر من سوخته بر شاهد خوبان برسم
پشت شاهين شکند شهپر بال مگسم
عاجز نفس شدم سنگ دل از صحبت او
مرغ باغ ارمم هم نفس خار و خسم
طوطيان در چمن هند به شکر شکني
من بي چاره گرفتار بلاي قفسم
بي خود از ناله فرياد دلم، واي به من
کاروان رفته و غافل ز فغان جرسم
هيچ کس نيست چو من بي خبر افتاده ز راه
دست من گير خدايا که عجب هيچ کسم
بس که از ناله ي زلف تو شدم نغمه سرا
خواند اکنون همه کس بلبل مسکين نفسم
شاهبازان به تو نازان، به تو پرواز کنند
من با اين بال و پر ريخته اندر که رسم؟
کرم دوست به جاي است (وفايي) مخروش
جاي دارد که برآرند همه ملتمسم
[63]
به کوي يار هر دم از فراق يار مي نالم
چو بلبل از غم گلزار در گلزار مي نالم
شهيد چشم مستم، با خيال طره مي گريم
چو بيمارم به زاري در شبان تار مي نالم
توانم را به چشم ناتوان بردي و خود رفتي
کنون در کنج غم بي يار و بي غم خوار مي نالم
اسير زلف يارم عاشق محراب ابرويش
مسلمانم ولي در حلقه ي زنار مي نالم
در و ديوار گلشن شد ز عکس روي تو زآن رو
چو بلبل هر زمان بر هر در و ديوار مي نالم
نمي دانم بلاي مردمان از چيست عاشق را
ترا بيمار چشمان سيه، من زار مي نالم
شرابي ساقيا! آبي برين آتش فشان کامشب
مغني وار مي سوزم، چو موسيقار مي نالم
چه بنويسد (وفايي) شرح هجران تو؟ چون هر دم
به ياد سرو بالاي تو قمري وار مي نالم
[64]
اي آفت دل بلاي جانم!
آرام روان ناتوانم
رخسار مه تو نوبهارم
زلف سيه تو ضيمرانم
اي روي تو کعبه ي حياتم
ابروي تو قبله گاه جانم
صيد حرم تو حور عينم
قد علم تو خيزرانم
درمان درون مستمندم
داروي جراحت نهانم
اول به زبان آشنايي
کردي به وصال، مهربانم
در وسمه گرفتي ابروان را
چون کسمه بريده شد عنانم
در سرمه کشيدي آهوان را
صد سرمه زدي به خان و مانم
دين بردي و دل به دلربايي
تا شهره شدي به دلستانم
کردي به دو چشم، چشم بندي
بردي به دو ناتوان توانم
امروز به هر طريق داني
کز عشق تو شهره ي جهانم
در عشق تو آفت زمانه
رسوا شده ي همه زمانم
هر شب ز فراق سرو بالات
صد چشمه ز ديده خون فشانم
عيشم همه درد و درد بر دل
دل در غم و غم در استخوانم
شب هم چو سگان بر آستانت
کرده است غم تو پاسبانم
چون طايف کعبه در گذارت
لبيک بر آيد از زبانم
مي گريم و رو به خاک مالم
مي نالم و نشنوي فغانم!
رحمي ز وفات بر (وفايي)
آخر نه که تازه نوجوانم؟
[65]
بي تو اي دوست نداني که چه گويم چونم
به جمال تو که چون سوخت در و بيرونم
جلوه اي کن به من و شمع وجودم بردار
وعده ي وصل من آن است بريزي خونم
جانم آزاد کن از واهمه ي وصل و فراق
دست من آر تو در گردن خود يا خونم
من ندانم که ز زلف تو رهايي طلبم
گر ز زنجير تو سرباز کشم مجنونم
مرد ميدان جفاي تو (وفايي) است، بيا
خنجر ناز به دل زن که به جان ممنونم
[66]
السلام اي باغ رويت «جنت المأوا» ي من
السلام اي تار گيسويت شب يلداي من
السلام اي گوشه محراب طاق ابروت
در دو عالم قبله ي من، مسجد الاقصاي من
السلام اي گشته در دور خط و خال لبت
در سر بازارها سوداي من، غوغاي من
السلام اي بر گل رويت غزلخوان روز و شب
بلبل خونين دل مسکين دل شيداي من
السلام اي ديدن و خنديدن و رنجيدنت
مرهم من، داغ من، روح فرح بخشاي من
السلام اي سرو نورين سايه ي جان ها ولي
سايه ي سرو بلندت ملجأ و مأواي من
السلام اي آن که در جنت سراي لطف و ناز
قامت جان پروري، هم سرو هم طوباي من
السلام اي جرم بخش صد چو من آشفته کار
از تو غير از جرم بخشي نيست استدعاي من
السلام اي بندگان را خواجه ي مشکل گشا
بر (وفايي) رحمتي اي سيد و مولاي من!
[67]
يار ارمني مذهب! شوخ عيسوي ملت
يا بيا مسلمان شو، يا مرا نصارا کن
يا به تيغ ابرويت خون بي گناهم ريز
يا از اين دو ليمويت چاره ي دل ما کن
بر فکن ز رخ پرده در شکن خم کاکل
زاهد صوامع را راهب کليسا کن
ساقيا! سرت گردم التفات کن جامي!
آتش درونم را يک زمان مداوا کن
تا به کي (وفايي) را خون بي گنه ريزي
گر خدا نمي داني شرمي از مسيحا کن!
[68]
اي دلبرا! اي دلبرا! جانم فداي جان تو
دين و دل و ايمان من قربان يک فرمان تو
با دين و ايمان مرا، کاري نباشد دلبرا
اين بس که باشم روز و شب ديوانه و حيران تو
گر دل به گلشن خوش کنم، ور ديده بر ماه افکنم
از گل مرادم بوي تست، از مه رخ رخشان تو
خوش تر زباغ و بوستان، بهتر ز گلزار جنان
با ياد تو گر جان دهم در گوشه ي زندان تو
از روح اعظم بهتر است، از باغ جنت خوش تر است
بويي که مي آيد مرا از جانب بستان تو
با اين سر آشفته ام، استاده در ميدان غم
باشد گهي غلطان شوم، چون گوي در چوگان تو
آسوده جان و دل شود، در سايه ي نور ابد
بر هر که تابد يک زمان، مهر رخ تابان تو
من تشنه و دل سوخته، تو چشمه اي افروخته
بگذار تا جان را دهم، بر چشمه ي حيوان تو
گريم چو بلبل هر زمان، با صد هزاران داستان
شايد که چون گل وا شود بر من لب خندان تو
من بنده ي آواره ام، سرگشته و بي چاره ام
تو پادشاه رحمتي، دست من و دامان تو
با آن که هستم رو سياه، دارم بسي جرم و گناه
نوميد نتوانم شدن از لطف بي پايان تو
گر زانکه بگذاري مرا يا آن که بنوازي مرا
روي من و خاک درت، چشم من و احسان تو
گر من بسي بد کرده ام، من در خور خود کرده ام
باري تو از روي کرم آن کن که باشد شان تو
آخر نگاهي از کرم، بر جان پر درد و الم
سوزد (وفايي) تا به کي در آتش هجران تو؟
[69]
فداي جان پاکت اي غلام در به در کرده
ز هجران تو جان از تن، قرار از دل سفر کرده
به اميد شفايي دل در آن چشم سيه بستم
که مژگان تو در آن چشم جان پر نيشتر کرده
فزون شد از نگاهت درد من با آن که خنديدي
چرا گويند پس بيمار را گل در شکر کرده
خط آورد از پي امداد زلف از بهر قتل من
به چين قانع نشد جيش خطا را هم خبر کرده
شهيدان کي اند افتاده سر خونين کفن در باغ
مگر با لاله زاران، نازنين از ره گذر کرده؟!
نمي دانم چرا در گوش گل باري نخواهد رفت
فغان بلبل مسکين جهان زير و زبر کرده
نزيبد جز (وفايي) افسر و تخت وفاداري
که در ملک محبت ترک سر را ترگ سر کرده
[70]
مرا تحير از آن زلف و روي و نرگس مست است
دو شب، دو روز، دو نرگس، به شاخ گل که شنيده؟
چرا ز تاب جمالت عرق گرفته عذارت؟
که روز روشن و بر برگ لاله ژاله چکيده
ز غيرت لب و روي تو کيست نا شده رسوا
شکر به آب نگشته است گل قبا ندريده
شهيد زلف توام بوسه اي ببخش از آن لب
که ميل شربت ترياک کرده مار گزيده
هوا عبير فشان است و باد غاليه بار است
مگر به طره ي جانان نسيم صبح وزيده
ز جان هر دو جهان گلبني به ناز سرشتند
در او ز عکس جلال و جمال نور دميده
شکفت گل به درآورد و صد بهشت برين شد
تو آن درخت گلي نورسيده و نور دو ديده
چه غم به کوي تو گرد سر تو گشته (وفايي)
که عندليب بهشتي به شاخ سدره پريده
[71]
شب است اين زلف، يا روز جدايي؟
لب است اين لعل، يا جان وفايي؟
بتا! نامهربان يارا! نگارا!
بدين سان بي وفا آخر چرايي؟
چه باشد گر به رحمت عاشقان را
يکي از گوشه ي دل رو نمايي
نه شرط دوستي باشد که هر روز
ز نو عهدي ببندي و نپايي
نمي خواهم نشان سلطنت را
که بر خاک درت خوش تر گدايي
جگر خونم ز داغ آشنايان
چه بودي گر نبودي آشنايي؟
خدارا، مهر و مه را سرنگون کن
چه باشد پرده از خود بر گشايي
دلي داريم در عشقت پريشان
سري داريم بر خاکت هوايي
تو اي سرو رياض جان عالم
تو ي شاه سرير اصطفايي
تو اي چشم و چراغ جان آدم
گل و شمشاد باغ اجتبايي
به ستاري که از عالم گزيدت
به غفاري که دادت انبيايي
به آب پاک ينبوع شفاعت
بشو از روي کارم روسيايي
مران از خود چو آوردم به تو رو
کز اين ابرو تو محراب دعايي
خداوندا به حق پاکي خود
به آن لؤلؤي بحر پادشايي
بهر لطفي که داري با عزيزان
ببخشايي همه جرم وفايي
مرا اين دل ز آب و گل سرشتند
ترا دلبر ز نور کبريايي
دل من در ازل دلبر گرفته
وگرنه دل کجا دلبر کجايي؟
(وفايي) چون ننالد خون نگريد
که کشت آن دلربايش از جدايي؟
[72]
اي روي تو ابروي تو وان دو لب شيرين
هم قبله و هم کعبه و هم جان وفايي
گر سرو نه اي جلوه ي جان بخش چه داري؟
گر ماه نه اي بر سر اين چرخ چرايي؟
گفتند که بر چشمه کند سرو سهي جاي
باور نکنم تا به سر چشم نيايي
چون روي بگردانم از ابروي تو جانا!
کارباب وفارا به خدا قبله نمايي
بي نام تو هر چند بود فتح جهان خام
بي خامه ي من هم نبود نامه گشايي
گفتم که بگيرد نمک ساعد شاهم
نامردم اگر باز نگردم چو (وفايي)
[73]
گفتم به بت ساده: که اي ترک خجندي
اي هر خم زلف تو مرا بند و کمندي
شيرين تر از اين قامت و بالا نشنيدم
چون گلبن نورسته نه پستي نه بلندي
با اين لب شيرين چو در آيي به شکرخند
گويند: که شور شکري فتنه ي قندي
گفت: از لب شيرين من اين بوالعجبي نيست
خاصه که بود بوسه گه بهجت افندي
گفتم: که بگو قيمت يک بوسه ازان گفت:
اين نکته ندارد صفت چوني و چندي
جان بهر تو غم نيست ولي واهمه دارم
کين جان محقر ز (وفايي) نپسندي
[74]
شنيدم کز وفايي لطف کردي ياد فرمودي
ز شاهي کم مبادت بنده اي را شاد فرمودي
به غمزه گر دلم بردي، به نازم باز دل دادي
جزاک الله، خرابم کردي و آباد فرمودي
پي تسخير عالم خرق عادت جز تو کس ننمود
به خنده شکرستان از عدم ايجاد فرمودي
به فتح دل خط آوردي و پشتيبان گيسو شد
به بيت الله حبش را از خطا امداد فرمودي
ندانستم کدامين بود از خال و خطت قاتل
همين دانم نگاهي کردي و جلاد فرمودي
به هر يک غمزه صد خون ريختن نشنيده ام، جانا
به اين چشم کمان ابرو تو اين بيداد فرمودي
ز استغناي ناز، اي خسرو خوبان، چه ها کردي
لب شيرين گشادي قتل صد فرهاد فرمودي
به گلشن سرورا از حسرت بالاي خود کشتي
کرم کردي که اين پا بسته را آزاد فرمودي
هوا گلساز و شکر خيز و مشکين شد نمي دانم
چه حرفي از زبان گل بگوش باد فرمودي
به چشم تر غبار از دل بشو، گفتي (وفايي) را
پياپي جام مي ده چون شط بغداد فرمودي
[75]
اي به مصر سودايت صد عزيز قرباني
رحم کن به ياد آور حال پير کنعاني
نازنين دلي دارم عاشق پري رويي
از خدا نمي آيد عاشقان برنجاني
دل ز حسرت رويت روز و شب همي نالد
نغمه هاي خوش دارد بلبل گلستاني
عيش هر دو عالم را من به اين نخواهم داد
من لب ترا بوسم جان من تو بستاني
زلف يار بگرفتن لب گذاشتن بر لب
لذتي دگر دارد جمع در پريشاني
من چرا ننالم از دست چشم و ابرويت
ميکده ي فرنگي شد کعبه ي مسلماني
کام لب نخواهم ديد نا مکيده خالش را
از خضر مگر يابم سر آب حيواني
زلف گيرمت گويي: کافرا مسلمان شو
روي بوسمت گويي: نيست اين مسلماني
آخر اي فرنگي زاد چون کنم ز بيدادت؟
مؤمنم نمي داني کافرم همي خواني
زان دهان تمنايي دارم و نمي گويم
مذهب (وفايي) نيست کشف راز پنهاني
[76]
دريع عهد گل و عاشقي و روز جواني
که شد به بازي و غافل ز تند باد خزاني
نه دل قرار بگيرد، نه يار عهد پذيرد
فغان ز دست دل بي قرار و يار زباني
به حال من تو ببخشا که هم تو داروي دردي
به جز تو با که بگويم حديث درد نهاني
چه حاجت است به عرض، نياز من به حضورت
که درد خسته دلان در درون سينه تو داني
به هر چه امر تو باشد کرامت است و رواست
گرم به لطف بخواني، ورم به قهر براني
چو باد مگذر از اين خاک و آب ديده ببين
چه باشد ار بنشيني و آتشم بنشاني
اگر چو بلبل و قمري به گريه زار بنالم
رواست کز رخ و قامت گلي و سرو رواني
چو لاله لال شوم گر به رنگ و بوي لطافت
بگويمت که چناني نه بالله بهتر از آني
خلافت عهد محبت بود کسي که بگويد
تو نور ديده که ماني به نقش و صورت ماني
منم که جز تو ندارم پناه و غوث و مغيثي
تويي که از در رحمت گناهکار نراني
شکر ببار به دامان و گل بريز به مجلس
سخن بگوي (وفايي) براي اهل معاني
مثنوي
مثنوي پيک صبا
زد صفيري مرغ جان بالاي عرش
کرد مشکين از نفس سيماي عرش
خواند بر دل يک ورق آيات عشق
گشت دل سرمست تسليمات عشق
دلبر ترسا خمار و مي زده
شد گلابي زد به راه ميکده
عشوه اي زد نرگس مستانه را
حلقه زد ناگه در ميخانه را
ساقي آمد آب مي بر مست زد
مطرب آمد بر رگ دل دست زد
بازم از مي ساقي روحانيان
[برد ما را تا] در پير مغان
بازم از ني مطرب ديوان عشق
دست دل بگرفت تا ايوان عشق
باز شد شيرين به شکر خنده زن
تازه شد داغ درون کوه کن
موسي جان باز شد بر طور عشق
جامه ي جان پاره شد از نور عشق
داد ليلي سنبل مشکين به باد
باز مجنون در بيابان سر نهاد
باز قمري سر به سر دستان کشيد
وز نفير عشق، ناي خود دريد
باز شد گل بانگ بلبل در چمن
تازه شد عشق گلش در جان و تن
باز شد جان (وفايي) نغمه گو
در فراق دلبر گل رنگ و بو
جان نثار قبله ابروي عشق
بنده ي زنار زلف ز روي عشق
حلقه در گوش در پير مغان
زند خوان مذهب آه و فغان
قمري آشفته بر بالاي سرو
سرخوش و مدهوش رفتار تذرو
نغمه پرداز نگار جنگ ساز
مست صهباي بت عاشق نواز
داغدار چين زلف دوستان
طوطي هجر آمد از هندوستان
مطرب خوش نغمه ي ديوان گل
بلبل خونين دل خوش خوان گل
عاشق شيدا (وفايي) دم به دم
خوش نوايي داد اندر صبحدم
کاي نسيم منزل جانان من
مرحبا اي غمگسار جان من
اي انيس گلشن و بستان دوست
مرحبا اي پيک مشتاقان دوست
اي صبا دست من و دامان تو
جان من بادا فداي جان تو
حوريانه مي خرامي هر زمان
بر صف نسرين و گل دامن کشان
توده توده عنبر افشان بينمت
دسته دسته گل به دامان بينمت
يا به گلزار خطا رو کرده اي
نافه ي مشک غزال آورده اي
يا گلستان را شبيخون کرده اي
غارت عطر گلستان کرده اي
يا به بازي باغبان خلد بود
تاري از گيسوي حورانش گشود
يا گذاري کرده اي در کوي يار
کاين چنين عنبر فشاني باربار
زنده کردي جان مشتاقان دوست
گر نه انفاس مسيحا، اين چه بود؟
چون تويي در بزم جانان دادرس
عاشقان را [اندکي هم] داد رس
روي کن در کوچه ي آن دلستان
از من ديوانه پيغامي رسان
بوسه اي زن بر در و ديوار يار
عطر سازي کن تو در گلزار يار
زينهار آهسته شو اندر حصار
تا نگيرد زلف جانانم غبار
کاندرين بيت حرم صيدم به ناز
مي کند بازيچه با زلف دراز
دلبري بيني به حسن آراسته
ابروانش چون مه نو کاسته
خال دارد هندوانه مشک ناب
زلف دارد زنگيانه پر زتاب
مهر و مه آيينه دار روي او
مشتري پا بسته در گيسوي او
يک طبق گل بسته بر سرو روان
يک قدح مي کرده اندر ناروان
طره اي مشکين برو آويخته
سنبل و نسرين به هم آميخته
هر دو زلفش سايبان مهر و ماه
آهوان را سايه ي زلفش پناه
حلقه در گوش لبش لعل يمان
بنده ي زلف سياهش ضيمران
غمزه اش از ابروان خون ريزتر
نشتر مژگان ز خنجر تيزتر
بر رگ دل غمزه ي او نيشتر
خستگان را خنده ي او گل شکر
هشته در زلف سيه سحر حلال
کرده در تنگ شکر آب زلال
اشک زارش آب حيوان پرورد
آب حيوانش دل و جان پرورد
[عود خالش بر] رخ افروخته
عود تر باشد بر آتش سوخته
ظلمت است و آه از تاب و تبش
هم چو گرداب سکندر غبغبش
چون خضر وان خال هندو نسبش
مي نمايد آب حيوان در لبش
آفت ايمان به زلف عنبرين
غارت جان از دو لعل شکرين
صورتش طعنه به شکر مي زند
آتش اندر جان آذر مي زند
چشم بند نرگسش انگيخته
خون عاشق را به مژگان ريخته
قد نگويم قامتي چون نخل طور
رخ نخوانم عارضي صد لمعه نور
سرکش و سرمست و تند و شوخ و شنگ
پنجه از خون عزيزان لاله رنگ
بر سر حوض است چون يک شعله نور
بر لب کوثر خرامان هم چو حور
لب گل و بالا گل و گل رنگ و بو است
گر نمي داني (گلندام) من او است
قبله ي جان (وفايي) روي او
کعبه ي دل از دو عالم کوي او
شانه کن زلف سياهش با ادب
دور دار از خاک راهش با ادب
سجده اي بر بر قد و بالاي او
عرضه اي کن از من شيداي او
کاي شکر لب، دلبر عيار من
اي ستم گر، تند خو، دلدار من
کاي بدين بالا، بلاي مرد و زن
کاي دو چشمت مايه ي صد مکر و فن
کاي بدين حسن ملک رشک پري
دلبر بي باک و يار سرسري
من هم از خيل شهيدان توام
قمري سرو خرامان توام
با دو نرگس تا ز دستم برده اي
باده ي ناخورده مستم کرده اي
داغدار خال هندوي تو کرد
بي قرار زلف و ابروي تو کرد
تا نهادم در پي زلف تو سر
نيست جز سودا مرا کاري دگر
گلبن شيرين به جان پروردمش
هم چو بلبل جان به قربان کردمش
تند بادي ناگهان سحري نمود
آن گل نورسته از دستم ربود
عمر چندين ساله را دادم به باد
تا غزالي مست در دامم فتاد
قبله کردم دلگشا ابروي او
از دل و جان بنده ي هندوي او
آن چنان مست نگاهم کرده بود
تا شدم هشيار شيرش برده بود
غمگسار خويش سروي داشتم
در خراميدن تذرويي داشتم
کردمش پرورده از خون جگر
آبياري کردم از اشک بصر
از من دلداده چون وحشي رميد
عاقبت از بي وفايي سر کشيد
بلبل روي تو بودم روز و شب
رو به رو سينه به سينه لب به لب
قبله گاهم طاق ابروي تو بود
بوسه گاهم چشم جادوي تو بود
دست در گردن به هم بازي کنان
بوسه مي کردم ازان لعل لبان
چشم بيناي مرا بردند نور
تا به يکبار از منت کردند دور
چشم زخمي ناگه از ما کار کرد
آفتاب بخت ما را تار کرد
دور کردند از من آن يار مرا
اي خدا گيرد سبب کار مرا
عاشقم کردي به آن چشم سياه
از نگاهي دين و دل بردي ز راه
سوي چشم [اي تو اي جانان] من
رحمتي بر درد بي درمان من
تا چه شد آن مهرباني هاي تو
وان همه شيرين زباني هاي تو
چشم دارم کز غم آزادم کني
با نگاهي يک رهي شادم کني
بر (وفايي) بي وفايي تا به کي؟
اي دل آرام! آن جدايي تا به کي؟
ني غلط گفتم که خورشيد هدي است
طلعتش آيينه ي نور خداست
گلبني از باغ طه نازنين
قطب عالم فخر آل ياء و سين
گر به دل ها سکه ي آگاهي است
ماه تا ماهي عبيداللهي است
مطلع نور خدا تا غايتي
آفتاب از عکس رويش آيتي
خنده اش مشکل گشا، معجز نظام
از پي دل مردگان (يحيي العظام)
ابروش از (قاب قوسين) با خبر
رويش از آيات (و انشق القمر)
نفس بد را آن چه چشم مست او است
(ذو الفقار حيدر) ي در دست او است
ابروش در قلب نفس کفر کار
آيت (لا سيف الا ذوالفقار)
تاجدار خطه ي فقر و فنا
شهسوار عرصه ي فخر و غنا
مرشدي کز التفات يک نگاه
جام جم سازد دل و جان سياه
خواجگان را بنده در هر دو سرا
بندگان را خواجه ي مشگل گشا
از جمالش نور مطلق روشن است
زين سبب نور دل و جان من است
تا عروس شرع ازو زيور گرفت
ديد احمد رونقي ديگر گرفت
هر که نبود چون سگان خاک درش
سگ از او به، خاک عالم بر سرش
در سمرقند لبش معجز نماست
آري آري خواجه ي احرار ماست
اي چراغ خلوت صدق و صفا
اي فراغ سينه ي اهل وفا
شب چراغ روي تو بر هر که تافت
در سياهي آب حيوان ديده يافت
هست سرو قامتت طوبا شبيه
سايه اش (طوبي لمن دخل فيه)
دل گرفتار بلاي عشق تو است
جان شهيد کربلاي عشق تواست
بس که از دل موج خون افشانده ام
در ميان آب و آتش مانده ام
ديده اي دارم پر از خوناب ناب
سينه اي چون جان مشتاقان کباب
ديده بر درياي خون طوفان زده
سينه از از سوز درون آتشکده
رويت از گلزار چين مشک ختن
مويت از مشک خطاي صد ختن
با صبا بفرست ازان گل دسته اي
و از نسيم عطر سنبل بسته اي
ما زياده غمگسار آواره ايم
در غريبي بي کس و بي چاره ايم
ما ز داغ زلف زندان ديده ايم
محنت شام غريبان ديده ايم
آن چه در راه غريبان منزوي است
گر بلرزد عرش اعظم دور نيست
حق ذات آن خداوند عظيم
که بود بر بندگان خود رحيم
حق آن اسمي که بر لوح از قلم
از شرافت ابتدا آمد رقم
حق آن نوري که [آمد در جهات]
غلغله پيدا شد اندر کائنات
با خدايي ها که بود از بي خودي
ناله هاي (ما عرفنا) مي زدي
جسم پاک از بندگي پر ناله بود
جان نواي (ما عرفنا) مي سرود
حق روح آن دليل المرسلين
فخر آدم، رحمة للعالمين
حق آن نوري که از ابر قدم
گشت عرش و کرسي و لوح و قلم
حق آن روحانياني با هم اند
که به جان حمال عرش اعظم اند
حق جان جمله ي پيغمبران
بر طريق حق دليل بندگان
حق روح خواجگان نقشبند
وارهان جان وفايي را ز بند
پاي بند نفس نا فرمان شدم
زير بار ذلت و عصيان شدم
همتي کن شاد کن از رحمتم
دست دل گير و بر آر از ظلمتم
جوش زن درياي رحمت را دمي
دردمندان را ببخشا مرهمي
دست دل بگشا و چشم سر ببند
التفاتي کن به جان دردمند
دست بگشا در حضور کبريا
لب بجنبان در مقام التجا
کاي خداوند خطا بخش کريم
اي خداي پاک و دادار رحيم
بگذر از جرم (وفايي) هر چه هست
پس به حسن اختتامش گير دست
قصائد
[1]
هان وفايي چه خفته اي درياب
در طريقت نه کفر شد خورد و خواب؟
پير گشتي به جهل و ناداني
شد به بازي و لهو دور شباب
گر شد آنت ز دست، اينت هست
تا نرفته است آن همت، بشتاب
از جوانان خوش خرام سزد
رنگ خوش، روي سبز، دست خضاب
تو که پيرانه سر چه مي نازي
دل سيه، موي سفيد، روي بتاب
شو برون پاک دار مدرسه را
سگ و مسجد؟ دلي و عجب و حجاب؟
خرقه و عشق؟ سبحه و رندي؟
تار زنار و توبه؟ آتش و آب؟
به چه مي نازي اي فقيه سفيه
استر لابه به ز اسطرلاب
تهي از حکمتي به اين علت
شافي و کافي تو نيست کتاب
بگذر از زلف و غمزه ي خوبان
چه زني دل به تيغ و خود به طناب
از مجاز توام مزاج گرفت
به حقيقت رسان بناي خراب
گفته بودي که توبه از توبه
نيکي و مصلحت چه جاي جواب؟
پاک شو از دروغ و دورويي
چشمه ي کوثري نه چشم سراب
گرد دل شو به گريه ي سحري
درد اين جام صيقل از خوناب
يک دو روز است عيش گلشن و گل
عيش اين يک دو روز هان! درياب!
مطلب عشق از افسرده دلان
که نجستند معرفت ز دواب
«نه کسي تا ز خير بي خبر است
آرزو خواستن ز برق سراب»
ادب از سالکان عشق بگير
کوشش از آب و جنش از سيماب
ناله ي عاشقانه پيدا کن
دلکي زار و دردمند و کباب
نفس با آه عاشقان چه کند؟
ديو بگريزد از خدنگ شهاب
بر تو آن است زار ناليدن
خواه لطفت کند خواه عتاب
روي بر خاک دوست ماليدن
خواه راهت دهند و خواه نقاب
جام مي گير تا ز سر گيري
باز پيرانه سر زمان شباب
سوختم ساقي از حرارت عشق
آتشم را نشان به آب شراب
تا بدانند ماه سرو قد است
برفکن از جمال خويش حجاب
از غم عارض و لب نمکين
سينه پر آتش است دل چو کباب
به خيال رخ تو ديده ي من
مي فشاند هزار چشمه گلاب
روز شب خيز عاشقان اسير
به سر طره ي بتاب بتاب
کس نداند به جز کرشمه ي دوست
درد ديوانگان مست و خراب
تا منم عاشقانه مي گويم
سرخوشم سرخوشم به بانگ رباب
هيچم اسباب ني پي مي و ني
«أعطني يا مسبب الأسباب»
به (وفايي) بنده چنان جامي
که نيايد به خويش روز حساب
[2]
ساربان! اي مهربان محمل کش، اي چون من هزار
باد قربان غباري از غبار اين ديار
اين چه خاک است، اين چه باد است، اين چه آب است، اين چه تاب!
خاک عنبر، باد خوش تر، آب کوثر نور و نار
گر مدد زين چار نگرفتي ز لطف اين چار طبع
هين دچار جان شيرين مي شدندي اين دو چار؟
ساربان! آبي به چشم نقش پاي محمل است
گشته اندر برج آبي بدر تابان آشکار
ساربانا! اي زمام محمل اندر دست تو
ابر رحمت را کشد گويا فرشته کردگار
ساربانا! اي ز عکس خاک پاي محملت
گشته چشم اشکبار من دمادم مشکبار
محمل است اين بر شتر کايد خرامان جان فزا
يا ز باغ خلد بر پشت صبا يک نوبهار؟
محمل است اين بر جمل کز وي جهان پر نور شده
يا فراز چرخ گردان آفتاب تابدار؟
زودتر محمل بران کارام جان من نماند
بيشتر زين التفاتي کن که شد صبر و قرار
خستگانيم اندرين صحرا طبيب ما تو باش
تشنگانيم اندرين وادي بيا آبي بيار
هر شراري از درونم (جمل صفر) بود
ناله ي (هل من مزيد) آيد ز من بي اختيار
سينه سوزان، دل فروزان، جان گدازان ناگهان
معني (يا نار کوني رحمة) گشت آشکار
يعني از روي دلارا آن نگار نازنين
پرتوي بنمود، دل شد بي خود و جان، رستگار
چون نسوزم از فراق آن نگار دلربا
چون نسازم با وصال آن بهار پر نگار؟
چون فراق آيد کجا فکر قرار و صبر و هوش
چون وصال آيد کجا ياد فراق و انتظار!
گاه خندان، گاه گريان، گه حزين، گه شادمان
گاه جمع و گه پريشان، گاه غمگين، گه نزار
عاشق آواره را هر لحظه حالي ديگر است
گر دمي در آب ماند صد زمان ماند به نار
بلبل بي چاره را هر دم هوايي در سر است
تا که کي خندان شود گل اندکي يابد قرار
نه مرا با نار نوري، نه مرا با آب تاب
من نمي دانم خدايا اين چه حال است اين چه کار؟
بوي جان از انس اين محمل همي آيد مگر
نسبتي با آفتاب انس و جان دارد به کار
عکس اين محمل چنان از رنگ بي رنگ آمده
صد بهار است اين ديار اکنون به چشم هوشيار
هر سموم وي شمام و هر بخار وي بخور
خار گل، خاشاک وي سنبل، مغيلان لاله زار
هر گلي را رنگ و بوي خود کتاب دفتري است
در بيان وصف زلف روي آن زيبا نگار
در حضور پادشاه گل رياحين بسته صف
چون بگرد سيد مختار اصحاب کبار
خواجه ي مرسل، امين وحي منزل، نور حق
شمس عالم، فخر آدم، شافع روز شمار
گر نبودي ذات پاکش باعث ايجاد کون
بي عمل ماندي صفاتي از صفات کردگار
حلقه ي مويش به رويش گر نبد واو قسم
کي به روز و شب بخوردي خالق ليل و نهار
کثرت انعام او پيداست ز انگشتان او
باشد از دريا نشان لطف جود جويبار
تاجش از (لولاک) تخت از (لي مع الله) خلعتش
سر (ما أوحي فأوحي) و از (لعمرک) تاجدار
پيشتاز انبيا، «روح الأمين» ش در رکاب
لشکرش خيل ملايک از يمين و از يسار
خسروان دهر بر خاک رهش کمتر خدم
پادشاهان جهان بر آستانش بنده وار
با وجود اين چنين شاهي وجود آن چنان
کي مرا باشد غم از بار گناه بي شمار؟
با نگاه نرگس از شوخي که در سر داشتي
تا قيامت ماند حيران، بي خود و مست و خمار
سنبل از لافي که با گيسوي پر چينش زدي
تار او شد کار و بار او سراسر تا رومار
پرتوي از نور رخسارش چو پر عالم بتافت
شد چراغ و آتش پروانه ي زار و نزار
شبنمي از گلشن رويش به دنيا در فتاد
شد گل و بلبل بر او شد عاشق آشفته کار
انبيا را خود چه يارا از شفاعت دم زدن
تا نيايي در صف محشر تو اول شاهوار
اي پناه آل آدم! قبله ي روحانيان!
اي اميد انس و جان! خير الوري فخر الکبار
قامت و ابروي تو روشن گر (نون و قلم)
چشم دلجوي تو از (مازاغ) باشد سرمه دار
گر بخواهي (يلج الجمل في سم الخياط)
آن چه در شأن تو دارد گشته از پروردگار
آب و تابي تافت از رويت به موسي و خليل
آب او شد نار اعدا، نار او شد لاله زار
رنگ و بويي يافت يوسف از گلستان رخت
چاه او شد، چاه زندان، خانه ي عز و وقار
هر چه مي خواهم تو مي داني به حسن خاتمت
اي اميد نا اميدان، اين اميد من برآر
بي وفايي در شفاعت چون بود؟ يا مصطفي
با وفايي از خدا ور خواه مشتي خاکسار
نيست چون من هيچ کس آشفته کار و تيره روز
بي نوا، آواره، سرگردان، پريشان روزگار
نيست چون من در بيابان گنه گمراه تر
پر خطا، پر معصيت، شرمنده و زار و نزار
يا رسول الله «وفايي» امت تست هر چه هست
هم تو مي داني که شيطان دشمن تو است آشکار
در قيامت کي روا باشد، کجا غيرت بود؟
دشمن خود شاد فرمايي و امت خوار و زار
وانگهي هستم سگي بر درگه اولاد تو
پير (شمزين) غوث (طايف) خواجگان با وقار
اي گل گلزار (طه)، سرو بستان رسول
اي مه برج هدايت سيد والا تبار
سر بيرون آر از کفن تا باز بينم روي تو
باز تا خوشخوان گل باشم لبالب چون هزار
يک زمان بنشين به چشم من که تا گويند باز
خسروي بهر تفرج رفت بر دريا کنار
يک نگه کن تا شوم قربان و ماند در جهان
پادشاهي را سگي بوده «وفايي» جان نثار
پير درويشان بدي کو حلقه ي تسبيح و ذکر
شاه شمزينان بدي کو آن شه و آن گير و دار
اين رخ زيبا چرا افتاده زين سان زير خاک
وين تن نازک چرا شد هم چنين بي اختيار
از چه در سنگي چنين تنها تو اي سنگم به دل
تو مگر لعلي که در سنگي چنين افتاده زار؟
از چه در خاکي چنين بي کس تو اي خاکم به سر
تو مگر گنجي که در خاکي چنين بي اعتبار
تا چه شد آن گفتگو و آن مهرباني هاي تو
اي خوشا آن وقت و ساعت، اي خوشا آن روزگار
گرچه در معني تصرف بيشتر داري ولي
جان به جان ها شاد گردد، تن به تنها سازگار
تو شهي من بي نوايم آمدم بر درگهت
مرحمت فرماي و دست از بينواي خود مدار
[3]
نمي دانم چرا اي ديده چندين خون فشان هستي؟
همانا داغدار هجر يار مهربان هستي
تو اي ابر بهاري از چه گريان و خروشاني
مگر در آرزوي وصل باغ و بوستان هستي؟
تو اي باد سحرگاهي مگر جوياي گلزاري
که در کوه و بيابان ها به هر سويي دوان هستي؟
تو اي قمري که مي نالي به طرف جوي باغ و راغ
چنان دانم پي سروي، چو من کوکوزنان هستي
تو اي نرگس مگر در خواب ديدي چشم دلدارم
که چون من عاشق و بيمار و مست و ناتوان هستي؟
تو اي سنبل مگر بويي ز زلف يار بگرفتي
که چون من بي قرار و درهم و آشفته جان هستي؟
تو اي گل وصف يار من مگر از باد بشنيدي
که چون من پاره دل خونين درون و خون فشان هستي
تو اي مسکين بنفشه از کجا ديدي خط و خالش
که محزون هم چو من در کسوت ماتم نهان هستي؟
تو اي سوسن مگر عاشق شدي چون من به روي يار
که در شرح غم هجران جانان صد زبان هستي؟
تو خود اي لاله زلف و روي جانان از کجا ديدي
که چون من داغدار افتاده اندر بوستان هستي؟
تو اي آتش به جان افتاده بلبل از براي گل
چون من تا کي به عشق اندر زبان ها داستان هستي؟
تو اي مرغ شباويز چو من در زلف جانانه
بگو تا کي به ياد صبح آن گردن چنان هستي؟
تو اي بلبل که در توصيف گل خوش نغمه اي گريان
مريد خاندان حضرت قطب زمان هستي؟
وفايي از پي گلزار مي نالي عجب نبود
که خوشخوان بلبل روي گل آن گلستان هستي
تو کز تاج سلاطين عار داري هم چنين دانم
غلام درگه پيران کيوان آستان هستي
تو کز اورنگ شاهي ننگ داري هيچ شک نبود
سگ عالي جناب آستان راستان هستي
امام راستان قطب خداجويان عبيدالله
تويي کايينه ي نور خداي لا مکان هستي
فروغ ظلمت دل ها تويي اي سيد و سرور
که نسل آل طه را چراغ خاندان هستي
به اعجاز هدا بخشي پيمبر نيستي لکن
به آيات پيمبر! مرشد آخر زمان هستي
مسيحا نيستي، ليکن به انفاس مسيحايي
روان بخش هزاران هم چو من دل مردگان هستي
کليم الله نه اي، ليکن پي فرعون نفس ما
به طور همت پاک از يد بيضا بيان هستي
تو خاک انبيايي وين عجب کاندر شهود حق
به طور نيستي بي (لن تراني) ديده بان هستي
به صورت بنده اي مطلق، به معني با خدا ملحق
تو اي مرآت نور حق چه پيدا نهان هستي؟
گهي چون پير بسطامي ز چشم کاروان دوري
گهي چون غوث خرقاني دليل کاروان هستي
مقيم شرع پيغمبر تويي در صورت و معني
غياث ملتي و رهبر اسلاميان هستي
بر اقليم رشادت خواجگي الحق ترا زيبد
که بر تخت نيابت افتخار خواجگان هستي
ز تأثير حرور نفس بدفر، ما چه غم داريم
تو چون ابر کرم بر فرق ملت سايه بان هستي
مريدان ترا ديدم به چشم خويش انس و جان
خطا نبود اگر گويم امام انس و جان هستي
هزاران پير ديدم نوجوان از لطف انفاست
روا باشد که گويم مرشد پير و جوان هستي
زبان سگ اگر تر شد زيان بحر کي گردد
چه غم با اين کمال از در دهان منکران هستي
چه باک از طعن بدخواهان تو را بدخواه پندارند
بگو حق باش و جان مي ده تو خورشيد جهان هستي
مقامات ترا اهل بصيرت سخت دريابد
که با اين خواجگي دايم غلام بندگان هستي
شوم قربان آن مژگان….. خدنگ بر ابرو
پي صيد دل و جان ها عجب تير و کمان هستي
به ديدار تو من هرگز نخواهم سير شدن زان رو
که با اين رو فرات عالم مستسقيان هستي
اگر بي تو نبيند مردم چشمم جهان، شايد
که بي اين مردمي چشم و چراغ مردمان هستي
اگر دور از تو من بي جان و بي دل مانده ام بايد
که با روي جهان آرا تو جان بي دلان هستي
گر از درد نهاني در تمنايت همي سوزم
چه سازم چون نسوزم مرهم درد نهان هستي
ز هجرت گر نيارايد روان من عجب نبود
که با اين طلعت زيبا تو آرام روان هستي
چو نيلوفر اگر من غرق درياي سرشک استم
چه سازم چون کنم آخر تو مهر شعشعان هستي
روا باشد اگر بر حال زار من ببخشايي
که من مردي گدا هستم تو مردي مرزبان هستي
جز اين عيبي نداري در مقامات کمالاتت
که با جان وفايي اندکي نامهربان هستي
(وفايي) چون تواند گفت توصيف کمالاتت
درين آينه چون گنجي؟ که تو مرد کلان هستي
[4]
کرم خواندي، ستم راندي، وفا گفتي، جفا کردي
تو اي ماه سمن سيما ببين با ما چه ها کردي؟
روم از سوز دل آتش زنم در هر نيستاني
به بانگ ني بگويم آن چه با اين بي نوا کردي
وفايي! داستان گريه، من با کس نمي گفتم
قلم بگرفتي از مژگان تو شرح ماجرا کردي
وفايي! از زبانت مشک چين، عطر ختن ريزد
مگر با خاک کوي قطب عالم آشنا کردي
وفايي! چشم بينايت رنگ نور طور مي پاشد
مگر از خاک پاي غوث عالم سرمه سا کردي
چراغ آل آدم غوث اعظم، اي عبيدالله
تويي کز يک نظر قلب جهان را کيميا کردي
به دور آخر از جام حقيقت نشئه اي دادي
که محفل ار سراسر مست نور کبريا کردي
نقاب از روي بگشودي جمال خويش بنمودي
جهان را شش جهت از نور خود (بدرالدجي) کردي
نسيمي از بهار فيض [فياضت چو افشاندي]
زمين را غنچه گل دادي، زمان را مشک زا کردي
به دل هاي مريدان هر کجا عکس رخت افتاد
که شرح معني (بدرالدجي، شمس الضحي) کردي
درين آخر به جز نام بقا يکباره فاني بود
دري بگشادي و جان فنا را پر بقا کردي
اگر دست دل ديوانه را لطف تو نگرفتي
کجا دل روي در خلوت سراي دلربا کردي؟
به هر کس يک نظر کز روي لطف قهر افکندي
گدارا پادشاه و شاه را مسکين گدا کردي
به ترکستان چرا گويم لبت آب بقا بخشيد
که ترکستان معني را ز لب عين بقا کردي
سگم خواندي و خوشنودم، بدم گفتي و افزودم
جزاک الله کرم گفتي، عفاک الله عطا کردي
[5]
ندانم با وفاداران جفا کاري چرا کردي؟
چه نيکي از جفا ديدي که بر جاي وفا کردي؟
مگر ابروت بنمودت ره و رسم کمان بازي
مگر آن غمزه فرمودت که خون ها بي بها کردي
که گفتت عندليبي را ز باغ گل برون فرما؟
که فرمودت غرابي را در ايوان هما کردي؟
به حرف دشمنان فتواي خون ما چرا دادي
به قول مدعي قصد دل ما را چرا کردي؟
سگ کوي تو بودم پاي دل بستي بر آن گيسو
به جان صيد حرم بودم گرفتار بلا کردي
چو در عشق زنخدان تو لنگر بست جان من
چه بنويسم جفاهايي کز آن زلف دو تا کردي
وفا اين بود کاندر کشتي [مواج زلفانت]
درين گردابه شيدا مشربي را ناخدا کردي
به دام زلف و تيرش زد به تيغ غمزه صيد دل
گرفتي خستي و بستي و جستي پس رها کردي
نمي شد دل گرفتار تو، داد از دست مژگانت
در آن محراب ابرو هر چه کردي از دعا کردي
ز تاب آفتاب چشم من سيماب خيز آمد
مگر چشم مرا تعليم علم سيميا کردي
به مژگانم خستي به چشمانم دوا گفتي
نه زخمم را به هم بستي، نه دردم را دوا کردي
شکستي قلب ما گفتي، درستت مي دهم ديدم
نه حکم موميا دادي، نه کاري کيميا کردي
به قامت جلوه دادي ريختي خون (وفايي) را
پي يک قطره خون بنگر قيامت را رها کردي
[6]
سيبا به نزاکت تو نازم
گويي نسب از نگار داري
آميخته اي به آب و آتش
وين معجز از آن نگار داري
دل مي بري از لطافت، آري
مذهب ز صفات يار داري
نيمي ز تو سرخ و نيمه اي زرد
حيران توام چه کار داري؟
يا داده اي دل به يار از آن رو
چون من دل داغدار داري
يا بهر نثار دلستانت
از جان، رخ شرمسار داري
امروز که مي روي به سويش
جان در قدمش نثار داري
زنهار به يادم آور اي سيب
در بارگهي که يار داري
در چهره ي آفتاب لغزي
يعني به رخش گذار داري
بر تنگ لبش نهي سر و پاي
يعني به لبش گذار داري
و آن گاه به آه و ناله ي زار
چندان که تو اقتدار داري
بوسي دو سه زن به خاک پايش
هر جا که تو اختيار داري
عرضم بگذار کاي دلارام
اي کز دو رخان بهار داري
از کز دو رخان عالم آرا
مهر و مهي در حصار داري
پا بسته به حسن، مشتري را
در سنبل تابدار داري
و زآهوي نرگسان به شوخي
شيران جهان شکار داري
در کوي تو اوفتاده يعني
يک عاشق خاکساري داري
تا کي چو کمند مشکبارش
سرگشته و بي قرار داري
داني که خداي برندارد
جور و ستمي که کار داري
تا کي دل خسته ي (وفايي)
چون نرگس خويش زار داري
و آن گاه به وي ده اين غزل را
گر طاقت زينهار داري
مخمس ها
[1]
تخميسي از غزل حافظ شيرازي
عبيدالله رئيس مرشدان و قطب کامل ها
به بزم خاص از رحمت نگاهي کرد بر دل ها
به جوش آمد سپاه عشق در ميدان حاصل ها
(ألا يا أيها الساقي أدر کأسا و ناولها)
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل ها
–
چو گل در پرده ي صورت سر مويي بيارايد
ز جان بلبل مسکين قرار و صبر بربايد
قيامت خيزد آن ساعت جمال خويش بنمايد
به بوي نافه ي کاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل ها
–
بزن تيغي به راه خود شهيدم کن سرت گردم
اگر برگردم از تيغ جفاهاي تو نامردم
اگر دل بود اگر دين هر دو قربان سرت کردم
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد مي دارد که بربنديد محمل ها
–
چنان تيري ز مژگان توام بر دل رسيد آخر
ز چشم خون فشانم پاره هاي دل چکيد آخر
طبيب من به جز ديوانگي در من نديد آخر
همه کارم ز خودکامي به بدنامي کشيد آخر
نهان کي ماند آن رازي کز او سازند محفل ها
–
دلا از جان و دل بگذر چو جانان ترک جان گويد
سعادت کار فرما هر چه يار مهربان گويد
که بلبل در فراق گل به فرياد و فغان گويد
به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بي خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
–
دران محراب ابرو بس که بردم سجده چون سايل
که تا بينم جمال يار خود بي پرده و حايل
صبا بر طوق غبغب گرد چين چين طره اش مايل
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
–
(وفايي) وار روزي تا در ميخانه رو حافظ
بنه از بهر جام مي! دل و جان در گرو حافظ
شراب بي خودي بستان ببر عمري ز نو حافظ
حضوري گر همي خواهي ازو غايب مشو (حافظ)
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و أهملها
[2]
بگذار تا بگريم در دير راهبانان
بگذار تا بنالم در کوي زند خوانان
بگذار تا بگيريم زنار زلف جانان
بگذار تا بيابم سر رشته اي ز ايمان
اين کار کار عشق است دخلي به دين ندارد
من رند و لا أبالي سرمست و دلستانم
دفتر ز من چه خواهي، من پارسي ندانم
مدهوش يک سرودي از لهجه ي مغانم
من بعد ازين برانم درس مغان بخوانم
اين کار کار عشق است دخلي به دين ندارد
ترساي نا مسلمان چون آهوي رميده
آرام من گرفته، در زلف خود کشيده
بويي ز زلف و رويش بر جان من وزيده
يک جاي کفر و ايمان آخر بگو، که ديده؟
اين کار کار عشق است دخلي به دين ندارد
اي شيخ پاک دامن اي پادشاه شاهم
آخر بگو خدا را تا چيست روي راهم؟
صد بار اگر گناه است اين عشق پر گناهم
حاشا اگر بهشت است بي دلستان نخواهم
اين کار کار عشق است دخلي به دين ندارد
بالله اگر (وفايي) زان باغ گل نچيند
از باغبان برنجد با داغ دل نشيند
بيرون ازين دو عالم يک خلوتي گزيند
تا در جهان بماني بي او جهان نبيند
اين کار کار عشق است دخلي به دين ندارد
[3]
دوش اندر ميکده چون و چه زيبا زدند
گردش از جاروب زلف و طره ي حورا زدند
ساقيان دست طرب در گردن مينا زدند
خاک آدم را نم از سرچشمه ي صهبا زدند
بر سر شوريده تاج «علم الأسما» زدند
دين و دل ديوانه را اعتاب «عرش الله» زدند
مطربان را نغمه ي جان بخش زير و بم گرفت
عاشقان را ناله ي دلسوز در عالم گرفت
مجلس روحانيان را ذوق مي در دم گرفت
…..[دل برگ!] ساقي چون ز گردش نم گرفت
اول اين جام شراب فقيه امام! گرفت
مي پرستان را به نوشانوش پس آوا زدند
–
هر يکي زين عاشقان مستانه جام مي به دست
گه ز روي جام گاه از بوي جانان گشته مست
بانگ نوشانوش ساقي ناله هاي مي پرست
پرده زاهد دريد و چشم نامحرم ببست
سرخوش و بيهش به ياد شاهد روز «ألست»
شيشه ي «لا» را ز دل بر ساغر «الا» زدند
–
آن يکي از «أرني» مخمور و مست جام دوست
و آن دگر از «لن تراني» کشته ي پيغام دوست
يک درون از «اصطفا آدم» پر از انعام دوست
يک سر از «وجهت وجهي» پر ز عشق نام دوست
هر يکي را رمز و غمزي کرده بي آرام دوست
اي بسا در قعر اين دريا که دست و پا زدند
–
پاي بند جان و دل شد طره ي سوداي عشق
آتش اندر جان و دل زد آفت غوغاي عشق
کشور تاب و توان ويران ز استيلاي عشق
عاشق و ديوانه و سرگشته در سوداي عشق
گشته از تيغ محبت غرقه در درياي عشق
خيمه در بالاي صحراي «فنا في الله» زدند
–
چون سر آمد هر يکي را دولت شاهنشهي
شد پريشان هر سري را افسر و فر و بهي
گشت خالي مسند مولايي و تخت و شهي
جان جانان دل به دلبر آشنا شد وانگهي
دست غيب آمد برون زد! قرعه ي خل اللهي
سکه ي شاهي به نام شاه عبيد الله زدند
–
غيث دين، غوث مريدان، پير من، قطب امم
دست رحمت، پشت دين، چشم حيا، جسم کرم
از شرافت عاشقان کوي او صيد حرم
آن که بر خاک درش اسکندر و دارا و جم
حلقه سان پشت نياز خويشتن کردند خم
هر يکي از جان و دل فرياد يا مولا زدند
–
–
باده نوش شوق بر سيماي ناهيدش رقم
خرقه پوش ذوق تا بالاي خورشيد علم
با همه بي چارگي ابر کرم بحر امم
اوست کآيند آستانش محترم نامحترم
بي نوا، سلطان، گدا، خاقان، مسکين، محتشم
پشت پا از جان و دل بر حشمت دنيا زدند
–
آشناي کوي جانان بلبل گلزار حق
عاشقان نام خدا گنجينه ي اسرار حق
قبله گاه هر دل و آيينه ي ديدار حق
سرخوش از جام تجلي، مظهر انوار حق
مست و مخمور از خمار خمره ي ديدار حق
گوئيا در سينه ي وي آتش سينا زدند
–
آفرين بر خامه ي صورت کش جان آفرين
کاين چنين زيبا نگاري آفريد از ماء و طين
بلبل خوش نغمه ي گلزار شرع يا و سين
قامتش در جويبار ديده سرو راستين
طلعتش در گلشن دل دلربا و نازنين
آفتابي را مگر بر شاخه ي طوبا زدند
–
آستانش قبله ي دل، اهل دل را رهنما
خاندانش کعبه ي جان، آل آدم را پنا
خانقايش کهف عالم مرتجا و ملتجا
خاک پاي اوست در چشم وفايي توتيا
آري آري چون (وفايي) زين سبب شاه و گدا
بوسه بر آن آستان آسمان فرسا زدند
–
اي شه تخت ولايت من نه مهمان توام
ز آشنايان سگ درگاه و ايوان توام
بت پرستم، هر چه هستم، دست و دامان توام
گر چه کافر بوده ام از نو مسلمان توام
بر (وفايي) رحمتي، قربان دربان توام
همتي کن نفس و شيطان ره تقوي زدند
-…………………
اي تطاول بين که از دست شب يلدا کشم
اي اميد نااميدان، اي پناه بي کسان
نا اميد و بي کسم دست من و دامان تو
من نگويم آن کسم در آستانت جلوه گر
يا ز گستاخي سگ کوي توام خاکم به سر
اين قدر گويم به زاري تا توانم اين قدر
اي اميد نااميدان، اي پناه بي کسان
نا اميد و بي کسم دست من و دامان تو
چون ترا دانسته ام از رحمت پروردگار
رحمتي کن رحمتي، اي رحمت حق زينهار
آيت (لا تقنطوا من رحمة الله) گوشدار
اي اميد نااميدان، اي پناه بي کسان
نا اميد و بي کسم دست من و دامان تو
اي که مي داني که قلب مؤمنان عرش خداست
تا دلي را بشکني……..بودن رواست
يک نظر زان حضرتم از روي رحمت التجاست
اي اميد نااميدان، اي پناه بي کسان
نا اميد و بي کسم دست من و دامان تو
دست گيرا! دست گيرم، ره نمايا! ره دهيد
چون تويي درمان دردم چاره ي دردم کنيد
اي اميد خود (وفايي) را مفرما نا اميد
اي اميد نااميدان، اي پناه بي کسان
نا اميد و بي کسم دست من و دامان تو
–
دو تک بيتي
در هر دو جهان گر اثر عشق نبودي
اين زمزمه ي عشق که گفتي که شنودي؟
***
در سفره ي دونان نکند روي وفايي
آن جا که زبر پنجه ي شه طعمه ي باز است.
الحمد لله الذي هدانا لهذا