- هلالی جغتایی
هلالی استر آبادی یکی از غزلسرایان بزرگ اواخر قرن نهم واوائل قرن دهم بوده است.امیر الملک سیدمحمد صدیق حسن خان در شمع انجمن که در1292قمری تالیف نموده است درباره ی هلالی نوشته است. “هلالی استر آبادی فروغ جبین فضائل ومشار الیه انامل ِ فواضل بود طوطی شکرریز ست وبلبل شورانگیز، از اعیان اتراک چغتا بود چون عبدالله خان برخراسان استیلا یافت اورا ملازم خود ساخت ساعیان رسانیدند که او رافضی است فرمان قتل اوصادر شد او در عذرخواهی قصیده ای غرا موزون کرد اما مؤثرنیفتاد ودر چارسوی هرات سنه ی 936 قمری خون او را ریختند.” چون نام قاتل اوسیف الله بود شعرای معاصرش ماده تاریخ شهادتش را “سیف الله کشت” یافتندکه سنه ی936 قمری است. اگر چه در مورد سال دقیق شهادت او اختلاف است.
غزلیات
***
مه من، به جلوه گاهی که تو را شنودم آنجا
جگرم ز غصه خون شد، که چرا نبودم آنجا؟
گه سجده خاک راهت به سرشک میکنم گل
غرض آنکه دیر ماند اثر سجودم آنجا
من و خاک آستانت، که همیشه سرخرویم
به همین قدر که روزی رخ زرد سودم آنجا
به طواف کویت آیم، همه شب، به یاد روزی
که نیازمندی خود به تو مینمودم آنجا
پس ازین جفای خوبان ز کسی وفا نجویم
که دگر کسی نمانده که نیازمودم آنجا
به سر رهش، هلالی، ز هلاک من که را غم؟
چو تفاوتی ندارد عدم و وجودم آنجا
***
سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا
آن نشد عاقبت و من شدم از یار جدا
از من امروز جدا میشود آن یار عزیز
همچو جانی که شود از تن بیمار جدا
گر جدا مانم از او خون مرا خواهد ریخت
دل خونگشته جدا، دیده ی خون بار جدا
زیر دیوار سرایش تن کاهیده ی من
همچو کاهیست که افتاده ز دیوار جدا
من که یک بار به وصل تو رسیدم همه عمر
کی توانم که شوم از تو به یک بار جدا؟
دوستان، قیمت صحبت بشناسید، که چرخ
دوستان را ز هم انداخته بسیار جدا
غیر آن مه، که هلالی به وصالش نرسید
ما درین باغ ندیدم گل از خار جدا
***
ای نور خدا در نظر از روی تو ما را
بگذار که در روی تو بینیم خدا را
تا نکهت جانبخش تو همراه صبا شد
خاصیت عیسیست دم باد صبا را
هر چند که در راه تو خوبان همه خاکند
حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را
پیش تو دعا گفتم و دشنام شنیدم
هرگز اثری بهتر از این نیست دعا را
میخواستم آسوده به کنجی بنشینم
بالای تو ناگاه برانگیخت بلا را
آن روز که تعلیم تو میکرد معلم
بر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را؟
گر یار کند میل، هلالی، عجبی نیست
شاهان چه عجب گر بنوازند گدار را؟
***
به چشم لطف اگر بینی گرفتاران رسوا را
به ما هم گوشه ی چشمی که، رسوا کردهای ما را
پس از مردن نخواهم سایه ی طوبی ولی خواهم
که روزی سایه بر خاکم فتد آن سروبالا را
حذر کن از دم سرد رقیب، ای نوگل خندان
که از باد خزان آفت رسد گلهای رعنا را
دلا، تا میتوان امروز فرصت را غنیمت دان
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
زلال خضر باشد خاک پایت، جای آن دارد
که ذوق خاک بوسی بر زمین آرد مسیحا را
هلالی را چه حد آن که بر ماه رخت بیند؟
به عشق ناتمام او چه حاجت روی زیبا را؟
***
ز روی مهر اگر روزی ببینی یک دو شیدا را
به ما هم گوشه ی چشمی، که شیدا کردهای ما را
به هر جا پا نهی آن جا نهم صد بار چشم خود
چه باشد؟ آه! اگر یکباره بر چشمم نهی پا را
مرا گر در تمنای تو آید صد بلا بر سر
ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را
چو در بازار حسن از یک طرف پیدا شدی، ناگه
خریداران یوسف برطرف کردند سودا را
شنیدم این که: فردا ماه من عزم سفر دارد
بمیرم کاش امروزت، نبینم روی فردا را
هلالی را به یک دیدن غلان خویشتن کردی
عجب بیناییی کردی، بنازم چشم بینا را
***
از آن تنهایی ملک غریبی شد هوس ما را
که روزی چند نشناسیم ما کس را و کس ما را
ز دست ما اگر پابوس خوبان بر نمیآید
همین دولت که: خاک پای ایشانیم بس ما را
به راه محمل جانان چنان بیخود نیم امشب
که هوش رفته باز آید به فریاد جرس ما را
به آب چشم ما پرورده شد خار و خس کویش
ولی گلهای حسرت میدمد زان خار و خس ما را
گر از دل هر نفس این آه عالمسوز برخیزد
کسی دیگر نخواهد ساخت با خود همنفس ما را
ز دست ما کشیدی طره و صد جا گره بستی
که کوته گردد و دیگر نباشد دسترس ما را
هلالی، روزگاری شد که دور از گلشن رویش
فلک دل تنگ میدارد چو مرغان قفس ما را
***
گه گهم خوانی و گویی که: چه حالست تو را؟
حال من حال سگان، این چه سوال است تو را؟
میکنم یاد تو و میروم از حال به حال
من به این حال و نپرسی که: چه حالست تو را؟
سالها شد که خیال کمرت میبندم
هرگزم هیچ نگفتی: چه خیالست تو را؟
ای گل باغ لطافت، ز خزان ایمن باش
که هنوز اول نوروز جمالست تو را
وصف حسن تو چه گویم؟ که ز اسباب جمال
هر چه باید همه در حد کمالست تو را
نوبت کوکبه ی ماه منست، ای خورشید
بیش از این جلوه مکن، وقت زوال است تو را
عمر بگذشت، هلالی، به امید دهنش
خود بگو: این چه تمنای محالست تو را؟
***
ترک یاری کردی و من هم چنان یارم تو را
دشمن جانی و از جان دوستتر دارم تو را
گر به صد خار جفا آزرده سازی خاطرم
خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را
قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من
جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را
گر برون آرند جانم را ز خلوتگاه دل
نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم تو را
یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را
این چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداست
مشکل آگاهی رسد از ناله ی زارم تو را
گفتهای: خواهم هلالی را به کام دشمنان
این سزای من که با خود دوست میدارم تو را
***
من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم تو را؟
گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم تو را
افتاده بر خاک درت، خوش آنکه آیی بر سرم
تو زیر پا بینی و من بالای سر بینم تو را
یک بار بینم روی تو دل را چه سان تسکین دهم؟
تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم تو را
از دیدنت بیخود شدم، بنشین ببالینم دمی
تا چشم خود بگشایم و بار دگر بینم تو را
گفتی که هر کس یک نظر بیند مرا جان میدهد
من هم به جان در خدمتم، گر یک نظر بینم تو را
صد بار آیم سوی تو، تا آشنا کردی به من
هر بار از بار دگر بیگانهتر بینم تو را
تا کی هلالی را چنین زین ماه میداری جدا؟
یا رب! که ای چرخ فلک، زیر و زبر بینم تو را
***
جان خوشست، اما نمیخواهم که: جان گویم تو را
خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم تو را
من چه گویم که آنچنان باشد که حد حسن توست؟
هم تو خود فرما که: چونی، تا چنان گویم تو را
جان من، با آن که خاص از بهر کشتن آمدی
ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم تو را
تا رقیبان را نبینم خوشدل از غمهای خویش
از تو بینم جور و با خود مهربان گویم تو را
بس که میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود
یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم تو را
قصه ی دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست
مشکلی دارم، نمیدانم چه سان گویم تو را؟
هر کجا رفتی، هلالی، عاقبت رسوا شدی
جای آن دارد که: رسوای جهان گویم تو را
***
یار ما هرگز نیازارد دل اغیار را
گل سراسر آتشست، اما نسوزد خار را
دیگر از بیطاقتی خواهم گریبان چاک زد
چند پوشم سینه ی ریش و دل افگار را؟
بر من آزرده رحمی کن، خدا را، ای طبیب
مرهمی نه، کز دلم بیرون برد آزار را
باغ حسنت تازه شد از دیده ی گریان من
چشم من آب دگر داد آن گل رخسار را
روز هجر از خاطرم اندیشه ی وصلت نرفت
آرزوی صحت از دل کی رود بیمار را؟
حال خود گفتی: بگو، بسیار و اندک هر چه هست
صبر اندک را بگویم، یا غم بسیار را؟
دیدن دیدار جانان دولتی باشد عظیم
از خدا خواهد هلالی دولت دیدار را
***
من کیم بوسه زنم ساعد زیبایش را؟
گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را
چشم ناپاک بر آن چهره دریغ است، دریغ
دیده ی پاک من اولیست تماشایش را
ناز میبارد از آن سرو سهی سر تا پا
این چه ناز است؟ بنازم قد و بالایش را
خواهم از جامه ی جان خلعت آن سرو روان
تا در آغوئش کشم قامت رعنایش را
جای او دیده ی خونبار شد، ای اشک، برو
هر دم از خون دل آغشته مکن جایش را
هیچ کس دل به خریداری یاری ندهد
که به هم بر نزند حسن تو سودایش را
زان دو لب هست تمنای هلالی سخنی
کاش، گویی که: برآرند تمنایش را
***
آرزومند توام، بنمای روی خویش را
ور نه، از جانم برون کن ارزوی خویش را
جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی
هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را
خوبرو را خوی بد لایق نباشد، جان من
همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را
چون به کویت خاک گشتم، پایمالم ساختی
پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را
آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گل
گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را
مردهام، عیسی دمی خواهم، که یابم زندگی
همره باد صبا بفرست بوی خویش را
بارها گفتم: هلالی، ترک خوبان کن، ولی
هیچ تأثیری ندیدم گفتگوی خویش را
***
یار، چون در جام میبیند، رخ گل فام را
عکس رویش چشمه ی خورشید سازد جام را
جام می بر دست من نه، نام نیک از من مجوی
نیک نامی خود چه کار آید من بد نام را؟
ساقیا، جام و قدح را صبح و شام از کف منه
کین چنین خورشید و ماهی نیست صبح و شام را
فتنهانگیز است دوران، جان می در گردش آر
تا نبینم فتنههای گردش ایام را
از خدا خواهد هلالی دم به دم جام نشاط
کو حریفی، تا به ساقی گوید این پیغام را؟
***
یک دو روزی میگذارد یار من تنها مرا
وه! که هجران میکشد امروز یا فردا مرا
شهر دلگیرست، تا آهنگ صحرا کرد یار
میروم، شاید که بگشاید دل از صحرا مرا
یار آنجا و من اینجا، وه! چه باشد گر فلک
یار را اینجا رساند، یا برد آنجا مرا
ناله کمتر کن، دلا، پیش سگانش بعد از این
چند سازی در میان مردمان رسوا مرا؟
غیر بدنامی ندارم سودی از سودای عشق
مایه ی بازار رسواییست این سودا مرا
میکشم، گفتی: هلالی را به استغنا و ناز
آری، آری، میکشد آن ناز و استغنا مرا
***
بی تو، چندان که محنتست مرا
با تو چندان محبتست مرا
مردم و سوی من نمینگری
بنگر کین چه حسرتست مرا
رخ نهفتی، ولی به دیده ی دل
در جمال تو حیرتست مرا
نسبت من چه میکنی بر رقیب؟
با رقیبان چه نسبتست مرا؟
خوار شد بر درت هلالی و گفت:
این نه خواریست، عزتست مرا
***
شوق درون به سوی درون میکشد مرا
من خود نمی روم، دگری میکشد مرا
با آن مدد که جذبه ی عشق قوی کند
دیگر به جای پرخطری میکشد مرا
تهمتکش صلاحم و زین لعبتان مدام
خاطر به لعب عشوهگری میکشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیده تیزی نظر میکشد مرا
خاکم مگر به جانب خود میکشد؟ که دل
بیخود به خاک رهگذری میکشد مرا
من آن قدر، که هست توان، پای میکشم
امداد دوست هم قدری میکشد مرا
از بار غم، چو یکشبه ماهی، به زیر کوه
شکل هلالی کمری میکشد مرا
***
گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا
بنده ی سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟
بس که کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت
بعد از این بر گریه ی خود خنده میآید مرا
بسته ی زلف پریرویان شدن از عقل نیست
لیک من دیوانهام، زنجیر میباید مرا
وعده ی وصل توام داد اندکی تسکین دل
تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا
وه! که خواهد شد، هلالی، خانه ی عمرم خراب
جان غمفرسوده چند از غم بفرساید مرا؟
***
ای شهسوار حسن، سرافراز کن مرا
ای من سگت، به سوی خود آواز کن مرا
تا با تو راز گویم و فارغ شوم دمی
بهر خدا، که همدم و همراز کن مرا
لطف تو معجزیست، که بر مرده جان دهد
لطفی نما و زنده ز اعجاز کن مرا
چون کاکل تو چند توان گشت بر سرت؟
تیغی بگیر و از سر خود باز کن مرا
ساقی، هلاکم از هوس پای بوس تو
در پای خویش مست سر انداز کن مرا
نازی بکن، که بیخبر افتم به خاک و خون
یعنی که: نیم کشته ی آن ناز کن مرا
جانا، به غمزه سوی هلالی نظر فکن
وز جان هلاک غمزه ی غماز کن مرا
***
زان پیشتر که عقل شود رهنمون مرا
عشق تو ره نمود به کوی جنون مرا
هم سینه شد پر آتش و هم دیده شد پر آب
در آب و آتش است درون و برون مرا
شوخی که بود مردن من کام او کجاست؟
تا بر مراد خویش ببیند کنون مرا
خاک درت زقتل من آغشته شد به خون
آخر فگند عشق تو در خاک و خون مرا
چشمت، که صبر و هوش هلالی به غمزه برد
خواهد فسانه ساختن از یک فسون مرا
***
هست آرزوی کشتن آن تندخو مرا
گر او نکشت، می کشد این آرزو مرا
جان من از جدایی آن مه به لب رسید
ای وای! گر فلک نرساند به او مرا
با ذوق جستجوی تو آسوده خاطرم
آسودگی مباد ازین جستجو مرا
ننگست عاشقان جهان را ز نام من
عاشق مگوی، هرچه توانی بگو مرا
گفتی که: آبروی هلالی سرشک اوست
رسوای خلق میکند این آبرو مرا
***
ز سوز سینه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟
دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گریبان را
بزن یک خنجر و از درد جان کندن خلاصم کن
چرا دشوار باید کرد بر من کار آسان را؟
نمیخواهم که خط بالای آن لب سایه اندازد
که بی ظلمت صفای دیگرست آن آب حیوان را
به زلفت بسته شد دلهای مشتاقان، بحمدالله
عجب جمعیتی روزی شد این جمع پریشان را!
کسی چون جان برد زین کافران سنگدل، یارب؟
که در یک لحظه میریزند خون صد مسلمان را
طبیبا، تا به کی بر زخم پیکانش نهی مرهم؟
برو، مگذار دیگر مرهم و بگذار پیکان را
هلالی، دل منه بر شیوه ی آن شوخ عاشقکش
سخن بشنو و گرنه بر سر دل میکنی جان را
***
نهادی بر دلم داغ فراق و سوختی جان را
به داغ و درد دوری چند سوزی دردمندان را؟
منه زین بیشتر چون لاله داغی بر دل خونین
که از دست تو آخر چاک خواهم زد گریبان را
شدم در جستجوی کعبه ی وصلت، ندانستم
که همچون من بود سرگشته بسیار این بیابان را
اگر چشم خضر بر لعل جانبخش تو افتادی
به عمر خود نکردی یاد هرگز آب حیوان را
خوش آن باشد که در هنگام وصل او سپارم جان
معاذالله! از آن ساعت که بینم روی هجران را
***
به روز غم، سگش خواهم، که پرسد خاکساران را
که یاران در چنین روزی به کار آیند یاران را
عجب خاری خلید از نوگلی در سینه ی ریشم!
که برد از خاطر من خار خار گلعذاران را
ز ناز امروز با اغیار خندان میرود آن گل
دریغا! تازه خواهد کرد داغ دل فگاران را
به صد امید عزم کوی او دارند مشتاقان
خداوندا، به امیدی رسان امیدواران را
تو، ای فارغ، که عزم باغ داری سوی ما بگذر
که در خون جگر چون لاله بینی داغداران را
اگر من بلبلم، اما تو آن گل برگ خندانی
که از باغ تو بویی بس بود چون من هزاران را
هلالی کیست؟ کان مه توسن برانگیزد به قتل او
به خون اینچنین صیدی چه حاجت شهسواران را؟
***
به چه نسبت کنم آن سرو قد دلجو را؟
هرچه گویم، به از آن است، چه گویم او را؟
مشنو، از بهر خدا، در حق من قول رقیب
که نکو نیست شنیدن خبر بد گو را
آن که بد خوی مرا داد چنان روی نکو
کاشکی خوی نکو دهد آن بدخو را
تیغ بر من چه زنی؟ حیف که همچون تو کسی
بهر آزادی سگی رنجه کند بازو را
چشمت آهوست، نظر سوی رقیبان مفکن
پند بشنو، به سگان رام مکن آهو را
بس که دارم المی بر دل از آزردن او
شب همه شب به خس و خار نهم پهلو را
چون هلالی صفت روی نکو گویم و بس
که بسی معتقدم این صفت نیکو را
***
گه نمک ریزد به خم، گه بشکند پیمانه را
محتسب تا چند در شور اورد می خانه را؟
هر کجا شبها ز سوز خویش گفتم شمهای
شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را
قصه پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست
پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را
این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟
کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را
از هلالی دیگر، ای ناصح، خردمندی مجوی
بیش از این تکلیف هشیاری مکن دیوانه را
***
ای شوخ، مکش عاشق خونین جگری را
شوخی مکن، انگار که کشتی دگری را
خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد
زنهار! مرنجان دل صاحب نظری را
زین پیر فلک هیچ کسی یاد ندارد
ای تازه جوان، همچو تو زیبا پسری را
روزی که در وصل به رویم بگشایی
از عالم بالا بگشایند دری را
سر خاک شد از سجده ی آن کافر بد کیش
تا چند پرستم ز خدا بیخبری را؟
از گوشه ی میخانه برون آی، هلالی
شاید که ببینم بت جلوه گری را
***
دیدیم ز یاران وفادار بسی را
لیکن چو سگان تو ندیدیم کسی را
قطع هوس و ترک هوی کن، که درین راه
چندان اثری نیست هوی و هوسی را
فریاد! که فریاد کشیدیم و ندیدیم
در بادیه ی عشق تو فریادرسی را
تا از لب شیرین، مگسان کام گرفتند
گیرند به از خیل ملایک مگسی را
گر از نظر افتاد رقیبت عجبی نیست
در دیده ی خود ره نتوان داد خسی را
پیش سگش این آه و فغان چیست، هلالی؟
از خود مکن آزرده چنین همنفسی را
***
بحمدالله که صحت داد ایزد پادشاهی را
بر آورد از سر نو بر سپهر حسن ماهی را
معاذالله! اگر میکاست یک جو خرمن حسنش
به باد نیستی میداد هر برگ گیاهی را
چو پا برداشتی، ای نرگس رعنا، به غمازی
قدم آهسته نه، دیگر مرنجان خاک راهی را
به شکر آن که شاه مسند حسنی، به صد عزت
مران از خاک راه خود به خواری دادخواهی را
چو بیمارند چشمان تو خون کم میتوان کردن
چرا هر لحظه میریزند خون بیگناهی را؟
سهی سرو ریاض حسن چون سر سبز و خرم شد
چه نقصان گر خزان پژمرده میسازد گیاهی را؟
هلالی را فدای آن شه خوبان کن، ای گردون
چرا بیتاب میداری مه انجم سپاهی را؟
***
به نام ایزد، میان مردمان آن تند خو با ما
چه خوش باشد که ما در گوشهای باشیم و او با ما
ز بدخویی به ما جنگ و به اغیار آشتی دارد
چه دارد؟ یا رب! این بیگانهخوی جنگجو با ما؟
کنون خود از نکورویی چه با ما میکند هر دم؟
چه گویم تا چه خواهد کرد زان خوی نکو با ما؟
به کویت آمدیم و آرزوی ما نشد حاصل
ز کویت میرویم اینک، هزاران آرزو با ما
اگر پهلوی ما از طعنه ی اغیار ننشینی
چنین جایی نشین، باری، که باشی رو به رو با ما
رقیبا، گفتگوی عشق را همدرد میباید
خدا را! چون تو بیدردی مکن این گفتگو با ما
هلالی، در ره عشقست از هر سو غم دیگر
عجب راهی که غم رو کرده است از چار سو با ما!
***
چند نادیده کنی؟ آه! چه دیدی از ما؟
نشنوی زاری ما، وه! چه شنیدی از ما؟
آخر، ای آهوی مشکین، چه خطا رفت که تو
با همه انس گرفتی و رمیدی از ما؟
حیف باشد که چو گل بر کف هر خار نهی
دامنی را، که به صد ناز کشیدی از ما
کام جان راست به بازار غمت صد تلخی
که به یک عشوه ی شیرین نخریدی از ما
بود مقصود تو آزردن ما، شکر خدا
که به مقصود دل خویش رسیدی از ما
اینک این جان ستمدیده که میخواست دلت
اینک آن دل که به جان میطلبیدی از ما
ما به مهرت، چو هلالی، دل و جان را بستیم
تو به شمشیر جفا مهر بریدی از ما
***
نمیتوان به جفا قطع دوستداری ما
که از جفای تو بیشست با تو یاری ما
بسی چو ابر بهاران گریستیم و هنوز
گلی نرست ز باغ امیدواری ما
به چشم چون تو عزیزی شدیم خوار ولی
ز عزت دگران بهترست خواری ما
غبار کوی تو ما را ز چهره دور مباد
که با تو میکند اظهار خاکساری ما
ز حال زار هلالی شبی که یاد کنم
فلک به ناله در آید ز آه و زاری ما
***
من وبیداری شبها و شب تا روز یا ربها
نبیند هیچ کس در خواب، یارب! اینچنین شبها
گشادی تا لب شیرین بد شنام دعا گویان
دعا می گویم و دشنام می خواهم از آن لبها
خدا را ! جان من ، بر خاک مشتاقان گذاری کن
که در خاک از تمنای تو شد فرسوده قالب ها
سیه روزان هجران را چه حاصل بی تو از خوبان؟
که روز تیره را خورشید میباید، نه کوکبها
معلم، غالبا، امروز درس عشق میگوید
که در فریاد میبینیم طفلان را به مکتبها
شود گر اهل مذهب را خبر از مشرب رندان
بگردانند مذهبها ، بیاموزند مشرب ها
هلالی ، با قد چون حلقه، باشد خاک میدانت
کسی نشناسد او را از نشان نعل مرکب ها
***
من همچو گلزار ارم، گل گل ترا رخسارها
وز آرزوی هر گلی در سینه دارم خارها
گر بی تو بگشایم نظر بر جانب گلزارها
از خار در چشمم فتد گلها و از گل خارها
دی خوب بودی در نظر، امروز از آن هم خوبتر
خوبند خوبان دگر، اما نه این مقدارها
تو با قد افراخته، ره سوی باغ انداخته
سرو از خجالت ساخته جا در پس دیوارها
مصر ملاحت جای تو، در چارسو غوغای تو
تو یوسف و سودای تو سود همه بازارها
سر در رهت بنهادهام، دل در هوایت دادهام
من تازه کار افتادهام، کار منست این کارها
هر دم به جستجوی تو صد بار آیم سوی تو
هر بار پیش روی تو خواهم که میرم بارها
من، همچو چنگ ار عربده، در سینه صد ناخن زده
صد ناله ی زار آمده، از هر رگم چون تارها
می نوش بر طرف چمن، نظاره کن بر یاسمن
تا من به کام خویشتن بینم در آن رخسارها
ای محرم زار نهان، در پند من بگشا زبان
کز نام و ناموس جهان، دارد هلالی عارها
***
ز آب چشم من گل شد، به راه عشق، منزلها
ندانم تا چه گلها بشکفد آخر از این گلها؟
شکستی عهد و بر دلهای مسکین سوختی داغی
زهی داغی که تا روز قیامت ماند بر دلها!
من از خوبان بسی غمهای مشکل دیدهام، لیکن
غم هجران بود مشکلترین جمله مشکلها
سزد گر بر سر تابوت ما گریند در کویش
چرا کز منزل مقصود بر بستیم محملها
ز توفان سرشک خود به گردابی گرفتارم
که عمر نوح اگر یابم نبینم روی ساحلها
چو آن مه یار اغیارست گرد او مگرد، ای دل
چرا پروانه باید شد برای شمع محفلها؟
هلالی چون حریف بزم رندان شد بخوان، مطرب:
«الا یا ایها الساقی، ادر کاساً و ناولها»
***
دلا، ذوقی ندارد دولت دنیا و شادیها
خوشا! آن دردمندیهای عشق و نامرادیها
من و مجنون دو مدهوشیم سرگردان به هر وادی
ببین کاخر جنون انداخت ما را در چه وادیها؟
دل من جا گرفت از اعتقاد پاک در کویش
بلی، آخر به جایی میکشد پاکاعتقادیها
چو عمر خود ندارم اعتمادی بر وفای تو
چه عمر است این که من دارم بر او خوش اعتمادیها؟
به خون دل سواد دیده را شستم، زهی حسرت!
که از خطت مرا محروم کرد این بیسوادیها
چو گم کردم دل خود را چه سود از ناله و افغان؟
که نتوان یافت این گم گشته را با این منادیها
هلالی، دیگران از وصل او شادند و من غمگین
خوش آن روزی که من هم داشتم از این گونه شادیها؟
***
گل رویت عرق کرد از می ناب
ز شبنم تازه شد گل برگ سیراب
به ناز آن چشم را از خواب مگشای
همان بهتر که باشد فتنه در خواب
تعالی الله! چه حسنست این که هر روز
دهد سرپنجه ی خورشید را تاب؟
ز پا افتادم، آخر دست من گیر
همین گویم: مرا دریاب، دریاب
چو در سر میل ابروی تو دارم
سر ما کی فرود آید به محراب؟
بهاران از در میخانه مگذر
عجب فصلیست، جهد کرده دریاب
هلالی، می بروی ماهرویان
خوش آید، خاصه در شبهای مهتاب
***
شب هجرست و مرگ خویش خواهم از خدا امشب
اجل روزی چو سویم خواهد آمد گو: بیا امشب
چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا
بیا، بنشین، که جان خواهم سپرد امروز یا امشب
دل و جانی که بود آواره شد دوش از غم هجران
دگر، یا رب! غم هجران چه میخواهد ز ما امشب؟
نه سر شد خاک درگاهت، نه پا فرسود در راهت
مرا چون شمع باید سوخت از سر تا به پا امشب
شب آمد، باز دور افگند از وصلت هلالی را
دریغا! شد هلال و آفتاب از هم جدا امشب
***
سر نمیتابم ز شمشیر حبیب
هر چه آید بر سرمن، یا نصیب!
دل به درد آمد من بیچاره را
چاره ی درد دلم کن، ای طبیب
ای که گویی: که چونی و حال تو چیست؟
من غریب و حال من باشد غریب
تا رقیب هست ما را قدر نیست
نیست گردد، یا رب! از پیشت رقیب
زار مینالد هلالی، بی رخت
آنچنان کز حسرت گل عندلیب
***
گر دعای دردمندان مستجاب است، ای حبیب
از خدا هرگز نخواهم خواست جز مرگ رقیب
درد بیماری و اندوه غریبی مشکلست
وای مسکینی که هم بیمار باشد هم غریب!
سر به بالینم ز درد هجر، نزدیک آمدست
کز سر بالین من شرمنده برخیزد طبیب
دیگران دارند هر یک صد امید از خوان وصل
من ز درد بینصیبی چند باشم بینصیب؟
ای صبا، جهدی کن و بگشا نقاب غنچه را
تا کی از دیدار گل محروم باشد عندلیب؟
زان دهان کام منست و هست پنهان زیر لب
چشم میدارم که کام من برآید عنقریب
چون هلالی بی مه رویت ز جان سیر آمدم
کس مباد از خوان وصل ماهرویان بینصیب!
***
من به کویت عاشق زار و دل غمگین و غریب
چون زید بیچاره عاشق؟ چون کند مسکین غریب؟
پرشس حال غریبان رسم و آیینست، لیک
هست در شهر شما این رسم و این آیین غریب
در خم زلف کجت دلها غریب افتاده اند
زلف تو شام غریبانست و ما چندین غریب
وقت دشنامم به شکرخنده لب بگشا، که هست
در میان تلخ گفتن خنده ی شیرین غریب
سر ز بالین غریبی بر ندارد تا به حشر
گر طبیبی چون تو یابد بر سر بالین غریب
بس که باشد شاد هر کس با رفیقان در وطن
رو به دیوار غم آرد خسته ی غمگین غریب
بر سر کویت هلالی بس غریب و بیکسست
آخر، ای شاه غریبان، لطف کن بر این غریب
***
ای شده خوی تو با من بتر از خوی رقیب
روزم از هجر سیه ساخته چون روی رقیب
گفته بودی که: سگ ما ز رقیب تو بهست
لیک پیش تو به از ماست سگ کوی رقیب
بس که از کعبه ی کوی تو مرا مانع شد
گر همه قبله شود، رو نکنم سوی رقیب
آن همه چین که در ابروی رقیبت دیدم
کاش در زلف تو بودی، نه در ابروی رقیب
تا رقیب از تو مرا وعده ی دشنام آورد
ذوق این مژده مرا ساخت دعاگوی، رقیب
گر به هر موی رقیب از فلک آید ستمی
آن همه نیست سزای سر یک موی رقیب
یار پهلوی رقیب است و من از رشک هلاک
غیر از این فایدهای نیست ز پهلوی رقیب
چون هلالی اگر از پای افتادم چه عجب؟
چه کنم؟ نیست مرا قوت بازوی رقیب
***
ای سر زلف تو کمند حیات
نیست ز قید تو امید نجات
آب حیاتی تو و خط بر لبت
سبزه ی تر بر لب آب حیات
شور من از خنده ی شیرین تست
ریش دلم را نمک است این نبات
خاطر عاشق ز جهان فارغست
مشت ندارد خبر از کاینات
تازه براتیست خط سبز تو
به ز شب قدر بود این برات
داد هلالی به وفای تو جان
جان دگر یافت ولی از وفات
***
چیست پیراهن آن دلبر شیرین حرکات؟
همچو سرچشمه ی خضرست و بدن آب حیات
این چه قدست و چه رفتار و چه شیرین حرکات؟
گوییا موج زنان میگذرد آب حیات
گر به یاد لب او زهر دهندم که: بنوش
تلخی زهر ز هر در دهدم ذوق نبات
این چه ماهیست که در کلبه ی تاریک منست؟
آب حیوان نتوان یافت چنین در ظلمات
بس که از ناله دلم دوش قیامت میکرد
عرصه ی کوی تو را ساخت زمین عرصات
چند گویی ز سر ناله که: جان ده به وفا؟
جان من، کار دگر نیست مرا غیر وفات
رحم بر عاشق درویش ندارند بتان
وه! که در مذهب این سنگدلان نیست زکات!
ماند بیچاره هلالی به کمند تو اسیر
این محالست که او را بود امکان نجات
***
وه! چه عمرست این که در هجر تو بردم عاقبت؟
جان شیرین را به صد تلخی سپردم عاقبت
گر شکایت داشتی از ناله و درد سری
رفتم و درد سر از کوی تو بردم عاقبت
بر لب آمد جان و در دل حسرت تیغت بماند
تشنه لب جان دادم و آبی نخوردم عاقبت
بس که آمد، چون قلم، بر فرق من تیغ جفا
نام خود را تخته ی هستی ستردم عاقبت
گشتم از خیل سگان او، بحمدالله، که من
در حساب مردمان خود را شمردم عاقبت
ای که میگویی: هلالی حاصل عمر تو چیست؟
سالخا جان کندم، از هجران بمردم عاقبت
***
در آفتاب رخش آب باده تاب انداخت
چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟
هنوز جلوه ی آن گنج حسن پنهان بود
که عشق فتنه در این عالم خراب انداخت
قضا نگر: که چو پیمانه ساخت از گل من
مرا به یاد لبش باز در شراب انداخت
فسانه ی دگران گوش کرد در شب وصل
ولی به نوبت من خویش را به خواب انداخت
بیا و یک نفس آرام جان شو، از ره لطف
که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت
ز بهر آن که دل از دام زلف او نرهد
به هر خمی گره افکند و پیچ و تاب انداخت
ندیده بود هلالی عذاب دوزخ هجر
بلای عشق تو او را درین عذاب انداخت
***
ما عاشقیم و بی سر و سامان و میپرست
قانع به هر چه باشد و فارغ ز هر چه هست
ای رند جرعه نوش، تو و محنت خمار
ما و نشاط مستی عشق از می الست
دی آن سوار شوخ کمر بست و جلوه کرد
در صورتی که هر که بدیدش کمر ببست
هر کس که دل به دست بتی داد همچو من
سنگی گرفت و شیشه ی ناموس را شکست
دلها که میبری، همه پامال میکنی
کاری نمیکنی که: دلی آوری به دست
چون ابر دید اشک من از شرم آب شد
چون برق دید آه من از انفعال جست
آخر چو ره نیافت هلالی به بزم وصل
محروم از جمال تو در گوشهای نشست
***
ای که از یار نشان میطلبی، یار کجاست؟
همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟
تا نپرسند، به خوبان غم دل نتوان گفت
ور بپرسند، بگو: قوت گفتار کجاست؟
رفت آن تازه گل و ماند به دل خار غمش
گل کجا جلوهگر و سرزنش خار کجاست؟
صبر در خانه ی ویرانه ی دل هیچ نماند
خواب در دیده ی غمدیده ی بیدار کجاست؟
پار بر داغ دل سوخته مرهم بودی
یا رب! امسال چه شد؟ مرحمت پار کجاست؟
درخرابات مغان دوش مجویید ز ما
همه مستیم، درین میکده هشیار کجاست؟
بهتر آنست، هلالی، که نهان ماند راز
سر خود فاش مکن، محرم اسرار کجاست؟
***
ای که میپرسی ز من کان ماه را منزل کجاست؟
منزل او در دلست، اما ندانم دل کجاست
جان پاکست آن پریرخسار، از سر تا قدم
ور نه شکلی اینچنین در نقش آب و گل کجاست؟
ناصحا، عقل از مقیمان سر کویش مخواه
ما همه دیوانهایم، اینجا کسی عاقل کجاست؟
آرزوی ساقی و پیر مغان دارم بسی
آن جوان خوبرو و آن مرشد کامل کجاست؟
در شب وصل از فروغ ماه گردون فارغم
این چنین ماهی، که من دارم، در آن محفل کجاست؟
روزگاری شد که از فکر جهان در محنتم
یا رب! آن روزی که بودم از جهان غافل کجاست؟
نیست لعل او برون از چشم گوهربار من
آری، آری، گوهر مقصود بر ساحل کجاست؟
چون هلالی حاصل ما درد عشق آمد، بلی
عشقبازان را هوای زهد بیحاصل کجاست؟
***
روز نوروزست، سرو گلعذار من کجاست؟
در چمن یاران همه جمعند یار من کجاست؟
مونسم جز آه و یا رب نیست شبها تا به روز
آه و یا رب! مونس شبهای تار من کجاست؟
گشته مردم، هر یکی امروز، صید چابکی
چابک صیدافکن مردم شکار من کجاست؟
نیست یک ساعت قرار این جان بیآرام را
یا رب! آن آرام جان بیقرار من کجاست؟
سوخت از درد جدایی دل به امید وصال
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟
روزگاری شد که دور افتادهام، آخر بپرس
کان سیهروز پریشانروزگار من کجاست؟
بود عمری بر سر کویت هلالی خاک ره
رفت بر باد و نگفتی: خاکسار من کجاست؟
***
ای باد صبح، منزل جانان من کجاست؟
من مردم، از برای خدا، جان من کجاست؟
شبهای هجر همچو منی کس غریب نیست
کس را تحمل شب هجران من کجاست؟
سر خاک شد بر آن سر میدان و او نگفت:
گویی که بود در خم چوگان من کجاست؟
خوبان سمند ناز به میدان فکندهاند
چابکسوار عرصه ی میدان من کجاست؟
تا کی رقیب دست و گریبان شود به من؟
شوخی که میگرفت گریبان من کجاست؟
خوش آن که: چون به سینه ز پیکان نشان نیافت
تیر دگر کشید که: پیکان من کجاست؟
از نه فلک گذشت، هلالی، فغان من
بنگر که: من کجایم و افغان من کجاست؟
***
ز باغ عمر عجب سروقامتی برخاست
بگو که: در همه عالم قیامتی برخاست
سمند عشق به هر منزلی، که جولان کرد
غبار فتنه ز گرد ملامتی برخاست
مقیم کوی تو چون در حریم کعبه نشست
به آه حسرت و اشک ندامتی برخاست
دلم به راه ملامت افتاد و این عجبست
عجبتر آن که: ز کوی سلامتی برخاست
به راه عشق هلالی فتاده بود ز پا
سمند مقدم صاحب کرامتی برخاست
***
هر آتشین گلی، که بر اطراف خاک ماست
از آتش دل و جگر چاک چاک ماست
دامنکشان ز خاک شهیدان گذشتهای
گردی، که دامن تئو گرفتست، خاک ماست
ساقی، برو، که باده ی گلرنگ بی لبش
گر آب زندگیست که زهر هلاک ماست
پاکست همچو دامن گل چشم ما ولی
دامان یار پاکتر از چشم پاک ماست
دهقان سالخورده، که پاینده باد، گفت:
آنست آب خضر، که در جوی تاک ماست
درمان دل مجوی، هلالی که درد عشق
خاص از برای جان و دل دردناک ماست
***
عکس آن لبهای میگون در شراب افتاده است
حیرتی دارم که: چون آتش در آب افتاده است؟
ظاهرست از حلقهای زلف و ماه عارضت
در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است
چون طبیب عاشقانی، گه گه این دل خسته را
پرسشی میکن، که بیمار و خراب افتاده است
بلبل افغان می کند هر لحظه بر شاخی دگر
جلوه ی گل دیده و در اضطراب افتاده است
چون هلالی را به خاک آستانش دید گفت
این گدا را بین، که بس عالی جناب افتاده است
***
مه ز جور فلک دو تا شده است؟
یا ز مه پارهای جدا شده است؟
دل ز دستم شد و نیامد باز
تا به دست که مبتلا شده است؟
زلف را بیش از این به باد مده
که بسی فتنه در هوا شده است
نیست گل در چمن که بی رخ تو
غنچه را پیرهن قبا شده است
با هلالی چه دشمنیست تو را؟
شیوه ی دوستی کجا شده است؟
***
رفتست عزیز من و مکتوب نوشتست
یوسف خبر خویش به یعقوب نوشتست
شد نامه ی محبوب خط بندگی من
من بنده ی آن نامه که محبوب نوشتست
گفتست: بخواند سگ آن کوی سلامم
بنگر که: سلامی به چه اسلوب نوشتست
باز این خط خوب و رقم تازه بلاییست
این تازه رقم را چه بلا خوب نوشتست!
بر نامه سیاهی طلبد آیت رحمت
ما طالب آنیم که مطلوب نوشتست
بر صفحه ی رخسار تو آن خط دلاویز
یا رب! قلم صنع چه مرغوب نوشتست!
یاری که به من نامه نوشتست، هلالی
عیسیست، شفانامه به ایوب نوشتست
***
دارم شبی، که دوزخ از آن شب علامتست
از روز من مپرس، که آن خود قیامتست
یا رب! ترحمی، که ز سنگ جفای چرخ
ما دلشکستهایم و ز هر سو ملامتست
بر آستان عشق سر ما بلند شد
وین سربلندی از قد آن سروقامتست
رفتن ز کوی او کرمی بود از رقیب
این هم که رفت و باز نیامد کرامتست
ثابت قدم فتاده هلالی به راه عشق
او را درین طریق عجب استقامتست!
***
ماه من، عیدست و شهری را نظر بر روی توست
روی تو چون ماه عید و ماه نو ابروی توست
روشن آن چشمی که ماه عید بر روی تو دید
شادی آن کس که روز عید در پهلوی توست
میرود هر کس به طوف عیدگاه از کوی تو
من ز کویت چون روم؟ چون عیدگاهم کوی توست
در صباح عید، اگر مشغول تکبیرند خلق
بر زبانم از سحر تا شام گفت و گوی توست
گر بیندازی خدنگی از کمان ابرویت
بر دل و بر سینه ی من منّت ابروی توست
روز عید و مایل خوبان ز هر سو عالمی
میل من از جمله ی خوبان عالم سوی توست
هر کسی هندوی خود را شاد سازد روز عید
شاد کن مسکین هلالی را، که او هندوی توست
***
دلم به سینه ی سوزان مشوش افتادست
دل از کجا؟ که در این خانه آتش افتادست
خوشیم با غم عشقت، که وقت او خوش باد!
چه خوش غمیست! که ما را به او خوش افتادست
صفای باده و رخسار ساده هوشم برد
شراب و ساقی ما هر دو بیغش افتادست
به خط و خال آراستی و حیرانم
که این صحیفه به غایت منقّش افتادست
گهی که بر سر عشاق راند ابرش ناز
کدام سر، که نه در پای ابرش افتادست؟
به رسم تحفه کشم نقد عمر در پایش
ولی چه سود؟ که آن سرو سرکش افتادست
گرفت نور تجلّی شب هلالی را
که روی خوب تو در جلوه مهوش افتادست
***
عشقبازی چه بلا فکر خطایی بودست!
عشق خود عشق نبودست، بلایی بودست
کاش ببینند خدا بیخبران حسن تو را
تا بدانند که ما را چه خدایی بودست
در دیاری که گل روی تو را پروردند
خوش بهاری و فرحبخش هوایی بودست!
عهد کردی که وفا پیشه کنی، جهد بکن
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست
باغ فردوس زمینست که آنجا روزی
سرو گل پیرهنی، تنگ قبایی بودست
بعد مردن به سر تربت من بنویسید
کین عجب سوخته ی بیسر و پایی بودست!
چاره ی درد هلالیست بلای غم عشق
عشق را درد مگویی، که بلایی بودست
***
راه وفا پیشگیر، کان ز جفا خوشترست
گرچه جفایت خوشست، لیک وفا خوشترست
روی چو گل برگ تو از همه گلها فزون
کوی چو گلزار تو از همه جا خوشترست
هجر بتان ناخوشست، سرزنش خلق نیز
دیدن روی رقیب از همه ناخوشترست
با رخش، ای نقشبند، دعوی صورت مکن
صنعت خود را مبین، صنع خدا خوشترست
کاش به راهت سرم سوده شود همچو خاک
زان که چو من عاشقی بیسر و پا خوشترست
محتسب، از نقل و می منع هلالی مکن
کز ورع و زهد تو شیوه ی ما خوشترست
***
دلهای مردمان به نشاط جهان خوشست
در دل مرا غمیست، که خاطر به آن خوشست
چون نیست خوشدل از تن زارم سگ درش
سگ بهتر از کسی، که به این استخوان خوشست
خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار
چون یار من پریست ز مردم نهان خوشست
از درد ناله کردم و درمان من نکرد
گویا دلش به درد من ناتوان خوشست
سلطان ملک هستی باشد خیال دوست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوشست
ناصح، عمارت دل ویران ما مکن
بگذار تا خراب شود، کان چنان خوشست
بر آستان یار هلالی نهاد سر
او را سر نیاز بر آن آستان خوشست
***
مرا ز عشق تو صد گونه محنت و المست
هزار محنت و با محنتی هزار غمست
اگرچه با من مسکین بسی جفا کردی
زیاده ساز جفا را، که این هنوز کمست
تویی حیات من و من ز فرقتت بیمار
بیا، که یک دو سه روزی حیات مغتنمست
بیا و بر سر بیمار خود دمی بنشین
مرو، که آنچه تمنای تست دم بدمست
کرم نمودی و بر جان من جفا کردی
ز جانب تو مرا هر چه میرسد کرمست
به زیر پای تو افتاد و خاک شد عاشق
اگرچه خاک شد، اما هنوز در قدمست
هلالی از سر کویت وداع کرد و برفت
تو زنده باش، که او را عزیمت عدمست
***
جان من، الله الله! این چه تنست؟
نه تن توست، بلکه جان منست
این که گل در عرق نشست و گداخت
همه از انفعال آن بدنست
صد سخن گفتمت، بگو سخنی
کین همه از برای یک سخنست
هست دشنام تلخ تو شیرین
چون نباشد؟ کزان لب و دهنست
یک شب از در در آ، که ماه رخت
شمع بزم و چراغ انجمنست
پیش روی تو شمع در فانوس
هست آن مردهای که در کفنست
کشتی و سوختی هلالی را
هرچه کردی به جای خویشتنست
***
این همه لاله، که سر برزده از خاک منست
پارهای جگر سوخته ی چاک منست
درد عشاق ز درمان کسی به نشود
خاصه دردی، که نصیب دل غمناک منست
استخوانهای من از خاک درش بردارید
باغ فردوس چه جای خس و خاشاک منست؟
همه کس را به جمالش نظری هست ولی
لایق چهره ی پاکش نظر پاک منست
باغبان، چند کند پیش من آزادی سرو؟
سرو آزاد غلام بت چالاک منست
دی شنیدم که: یکی خون مسلمان میریخت
اگر اینست، همان کافر بیباک منست
دوستان، گر سر درمان هلالی دارید
شربت زهر بیارید، که تریاک منست
***
اینچنین بیرحم و سنگیندل، که جانان منست
کی دل او سوزد از داغی که بر جان منست؟
ناصحا، بیهوده میگویی که: دل بردار ازو
من به فرمان دلم، کی دل به فرمان منست؟
در علاج درد من کوشش مفرما، ای طبیب
زانکه هر دردی که از عشقست درمان منست
بیدلان را نیست غیر از جان سپردن مشکلی
آنچه ایشان راست مشکل، کار آسان منست
من که باشم، تا زنم لاف غلامی بر درش؟
بنده ی آنم که دولت خواه سلطان منست
آن که بر دامان چاکم طعنه میزد، گو: بزن
کین چنین صد چاک دیگر در گریبان منست
هرچه میگوید هلالی در بیان زلف او
حسب حال تیره ی بخت پریشان منست
***
به هر که قصه ی دل گفته ام دلش خونست
تو هم مپرس ز من، تا نگویمت چونست
منم، که درد من از هیچ بیدلی کم نیست
تویی، که ناز تو از هرچه گویم افزونست
مگو که: خواب اجل بست چشم مردم را
که چشمبندی آن نرگس پرافسونست
همای وصل تو پاینده باد بر سر من
که زیر سایه ی او طالعم همایونست
کنون که با توام، ای کاش دشمنان مرا
خبر دهند که: لیلی به کام مجنونست
طبیب، گو: به علاج مریض عشق مکوش
که کار او دگر و کار او دگرگونست
هلالی، از دهن و قامتش حکایت کن
که این علامت ادراک طبع موزونست
***
نخل بالای تو سر تا به قدم شیرینست
این چه نخلست که هم نازک و هم شیرینست؟
بس که چون نیشکری نازک و شیرین و لطیف
بند بند تو، ز سر تا به قدم شیرینست
گر چه در عهد تو شیرین سخنان بسیارند
کس به شیرینسخنی مثل تو کم شیرینست
دم صبحست، بیا، تا قدح از کف ننهیم
که می تلخ درین یک دو سه دم شیرینست
تا نوشتست هلالی سخن لعل لبت
چون نی قند ساپای قلم شیرینست
***
برخیز، تا نهیم سر خود به پای دوست
جان را فدا کنیم، که صد جان فدای دوست
در دوستی ملاحظه ی مرگ و زیست نیست
دشمن به از کسی، که نمیرد برای دوست
حاشا! که غیر دوست کند جا به چشم من
دیدن نمیتوان دگری را به جای دوست
از دوست هر جفا که رسد، جای منتست
زیرا که نیست هیچ وفا چون جفای دوست
با دوست آشنا شده، بیگانهام ز خلق
تا آشنای من نشود آشنای دوست
در حلقه ی سگان درش میروم، که باز
احباب صف زنند به گرد سرای دوست
دست دعا گشاد هلالی به درگهت
یعنی: به دست نیست مرا جز دعای دوست
***
گفتی: بگو که: در چه خیالی و حال چیست؟
ما را خیال توست، تو را در خیال چیست؟
جانم به لب رسید، چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم، سوال چیست؟
بیذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که: آب زلال چیست؟
گفتم: همیشه فکر وصال تو میکنم
در خنده شد که: این همه فکر محال چیست؟
دردا! که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که: روز وصال چیست؟
چون حل نمیشود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که: فایده ی قیل و قال چیست؟
ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟
***
شیشه ی می دور از آن لبهای میگون میگریست
تا دل خود را دمی خالی کند، خون میگریست
دوش بر سوز دل من گریهها میکرد شمع
چشم من آن گریه را میدید و افزون میگریست
آن نه شبنم بود در ایام لیلی، هر صباح
آسمان شب تا سحر بر حال مجنون میگریست
سیل در هامون، صدا در کوه، میدانی چه بود؟
از غم من کوه مینالید و هامون میگریست
چیست دامان سپهر امروز پرخون از شفق؟
غالباً امشب ز درد عشق گردون میگریست
بر رخ زردم ببین خطهای اشک سرخ را
این نشانیهاست که امشب چشم من خون میگریست
شب که میخواندی هلالی را و میراندی به ناز
در درون پیش تو میخندید و بیرون میگریست
***
این تازه گل، که میرسد، از بوستان کیست؟
نخل کدام گلشن و سرو روان کیست؟
باز این نهال تازه، که سر میکشد به ناز
سرو کشیده قامت نازک میان کیست؟
ای دل، ز تیر ابروی پرفتنهاش منال
تو تیر را ببین و مگو کز کمان کیست؟
دشنامها، که از تو رساندند قاصدان
دانستم از ادای سخن کز زبان کیست
گر افگنند پیش سگت بعد کشتنم
داند ز بوی درد که: این استخوان کیست
افسانه شد حدیث من، آخر شبی بپرس
کین گفتگو، که میگذرد داستان کیست؟
از آه گرم سوخت هلالی و کس نگفت
دودی که بر فلک شده از دودمان کیست؟
***
من با تو یکدلم، سخن و قول من یکیست
اینست قول من که شنیدی، سخن یکیست
بگداختم، چنان که اگر سر برم به جیب
کس پی نمیبرد که: درین پیرهن یکیست
خواهم به صد هزار زبان وصف او کنم
لیکن مقصرم، که زبان در دهن یکیست
ماه مرا به زهره جبینان چه نسبتست؟
ایشان چو انجمند و ماه انجمن یکیست
صد بار از تو شوکت خوبان شکست یافت
خسرو هزار و خسرو لشکرشکن یکیست
برخاستست نقش دویی از میان ما
ما از کمال عشق دو جانیم و تن یکیست
در درگهت رقیب و هلالی برابرند
طوطی درین دیار چرا با زغن یکیست؟
***
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست
شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالیست!
هرگزت نیست بر احوال غریبان رحمی
ما غریبیم و تو بیرحم، غریب احوالیست!
گر فتد مردم چشمم به رخت، روی مپوش
تو همان گیر که: بر روی تو این هم خالیست
بر لب چشمه ی نوشین تو آن سبزه ی خط
شکرستان تو را طوطی فارغ بالیست
میروی تند که باز آیم و زارت بکشم
این نه تندیست، که در کشتن من اهمالیست
قرعه ی بندگی خویش به نامم زدهای
این سعادت عجبست! این چه مبارک فالیست!
ماه من سوی هلالی نظری کرد و گذشت
کوکب طالع او را نظر اقبالیست
***
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
خاک عالم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست
از جنون من و حسن تو سخن بسیارست
قصه ی ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
گر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازند
کی گذاریم، که آن داغ کم از مرهم نیست
بس که سودای تو دارم غم خود نیست مرا
گر ازین پیش غمی بود کنون آن هم نیست
من، که امروز هلاک دم جانبخش تو ام
دم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیست
غنچه ی خرمی از خاک هلالی مطلب
که سر روضه ی او جای دل خرم نیست
***
کدام جلوه، که در سرو سرافراز تو نیست؟
کدام فتنه، که در جلوههای ناز تو نیست؟
مکن به خاک درش، ای رقیب، عرض نیاز
که نازنین مرا حاجت نیاز تو نیست
دلا، به شام فراق از بلای حشر مپرس
که روز کوته او چون شب دراز تو نیست
ز سجده پیش زخش منع ما مکن، زاهد
نیاز اهل محبت کم از نماز تو نیست
به کوی عشق، هلالی، نساختی کاری
چه شد؟ مگر کرم دوست کارساز تو نیست؟
***
دگرم بسته ی آن زلف سیه نتوان داشت
آنچنانم که به زنجیر نگه نتوان داشت
تاب خیل و سپه زلف و رخی نیست مرا
روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت
تا کی آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟
این همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشت
دیده بربستم و نومید نشستم، چه کنم؟
بیش از این دیده به امید به ره نتوان داشت
با وجود رخ او دیدن گل کی زیباست؟
پیش خورشید، نظر جانب مه نتوان داشت
***
در مجلس اگر او نظری با دگری داشت
دانند حریفان که در آن هم نظری داشت
هر لاله، که با داغ دل از خاک بر آمد
دیدم که: ز سودای تو پرخون جگری داشت
امروز سر زلف تو آشفته چرا بود؟
گویا ز پریشانی دلها خبری داشت
فریاد! که رفت از سرم آن سرو، که عمری
من خاک رهش بودم و بر من گذری داشت
با جام و قدح عزم چمن کرد، چو نرگس
هر کس که درین روز سیم و زری داشت
زین مرحله آهنگ عدم کرد هلالی
مانند غریبی، که هوای سفری داشت
***
دل چه باشد؟ کز برای یار ازان نتوان گذشت
یار اگر اینست، بالله میتوان از جان گذشت
از خیال آن قد رعنا گذشتن مشکلست
راست میگویم، بلی، از راستی نتوان گذشت
جز به روز وصل عمر و زندگی حیفست حیف
حیف از آن عمری که بر من در شب هجران گذشت
یار بگذشت، از همه خندان و از من خشمناک
عمر بر من مشکل و بر دیگران آسان گذشت
چون گذشت از دل تیر خدنگش، گو: بیا تیر اجل
هر چه آید بگذرد، چون هرچه آمد آن گذشت
پیش از این گر جام عشرت داشتم حالا چه سود؟
از فلک دور دگر خواهم، که آن دوران گذشت
خلق گویندم: هلالی، درد خود را چاره کن
کی توانم چاره ی دردی که از درمان گذشت؟
***
روز من شب شد و آن ماه به راهی نگذشت
این چه عمریست که سالی شد و ماهی نگذشت؟
ذوق آن جلوه مرا کشت، که وی از سر ناز
آمد و گاه گذشت از من و گاهی نگذشت
عمر بگذشت و همان روز سیه در پیشست
در همه عمر چنین روز سیاهی نگذشت
قصه ی شهر دل و لشکر اندوه مپرس
که از آن عرصه به این ظلم سپاهی نگذشت
نگذشت آن مه و زارست هلالی به رهش
حال درویش خرابست که شاهی نگذشت
***
یا تمنای وصال تو مرا خواهد کشت
یا تماشای جمال تو مرا خواهد کشت
باز در جلوه ی ناز آمدهای همچو نهال
جلوه ی ناز نهال تو مرا خواهد کشت
روز وصلست، تو در کشتن من تیغ مکش
که شب هجر خیال تو مرا خواهد کشت
چند پرسی که: تو را زار کشم یا نکشم؟
جهد کن، ور نه خیال تو مرا خواهد کشت
شاه من تا به کی این سرکشی و حشمت و ناز؟
وه! که این جاه و جلال تو مرا خواهد کشت
گم شدی باز، هلالی، به خیال دهنش
این خیالات محال تو مرا خواهد کشت
***
آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
آن که در زلفش پریشان دل ما جمع بود
جمع ما را، همچو زلف خود، پریشان کرد و رفت
قالب فرسوده ی ما خاک بودی کاشکی!
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
گر دل از دستم به غارت برد، چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
رفتی و دل بردی و جان من از غم سوختی
بازگرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت
دل به سویش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت
در دم رفتن هلالی جان به دست دوست داد
نیمجانی داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت
***
دل به امید کرم دادم و دیدم ستمت
چه ستمها که ندیدم به امید کرمت؟
دارم آن سر: که به خاک قدمت سر بنهم
غیر از اینم هوسی نیست، به خاک قدمت
تویی آن پادشه مملکت حسن، که نیست
حشمت و خیل بتان درخور خیل و حشمت
لطف تو کم ز کم و جور تو بیش از بیشست
میکنم شکر و ندارم گله از بیش و کمت
عاشق دلشده را موج غم از سر بگذشت
دست او گیر، که افتاده به دریای غمت
رقم از مشک زدی بر رخش، ای کاتب صنع
آفرین بر تو و بر خامه ی مشکین رقمت!
دفتر شرح غمت رفت، هلالی همه جا
گر چه صد ره ببریدیم زبان قلمت
***
در کوی تو آمد به سرم سنگ ملامت
مشکل که ازین کوی برم جان به سلامت
نتوان گله کرد از جور و جفایی که تو کردی
جور تو کرم بود و جفای تو کرامت
امروز درین شهر مرا حال غریبیست
نی رای سفر کردن و نی روی اقامت
شد سیل سرشکم سبب طعنه ی مردم
توفان بلا دارم و دریای ملامت
«قد قامت» و فریاد موذن نکند گوش
آن کس که به فریاد بود زان قد و قامت
ای دل، که تو امروز گرفتار فراقی
امروز تو کم نیست ز فردای قیامت
بی روی تو یک چند اگر زیست هلالی
جان میدهد اینک به صد اندوه و ندامت
***
نا دیده میکنی، چو فتد دیده بر منت
جانم فدای دیدن و نادیده کردنت
فردا، که ریزه ریزه شود تن به زیر خاک
برخیزم و چو ذره در آیم ز روزنت
با آن که رفت روشنی چشمم از غمت
دارم هنوز دوستتر از چشم روشنت
گر میکشی، نمیروم از صیدگاه تو
دست منست و حلقه ی فتراک توسنت
بر دامن تو باده ی گلگون چکیده است
یا خون ماست آن که گرفتست دامنت؟
مستی و گردنی چو صراحی کشیدهای
خوش آن که دست خویش در آرم به گردنت
دیگر تو را چه باک، هلالی ز دشمنان؟
کان ماه با تو دوست شد و مرد دشمنت
***
اگر از آمدنم رنجه نگردد خویت
هر دم از دیده قدم سازم و آیم سویت
گر بدانم که توان بر سر کویت بودن
تا توانم نروم جای دگر از کویت
سر من خاک رهت باد که شاید روزی
بر سر من سایه کند سرو قد دلجویت
یا مرا زار بکش، یا مرو از پیش نظر
که ز کشتن بتر است این که نبینم رویت
میکشم هر نفس از خط و ز زلفت آهی
آه! بنگر که: چهها میکشم از هر مویت!
بعد از این لطف کن و در دل تنگم بنشین
تا نشستن نتواند دگری پهلویت
ای به ابروی تو مایل همه کس چون مه عید
از هلالی چه عجب میل خم ابرویت؟
***
چه غم گر در سرم شوریست از سودای گیسویت؟
سر صد همچو من بادا فدای هر سر مویت
تن چون موی را خواهم به گیسوی تو پیوستن
بدین تقریب خود را خواهم افگندن به پهلویت
به روی خوبت از روزی که خط بندگی دادم
ز غمهای جهان آزادم، ای من بنده ی رویت
به دور لاله و گل چون به گلگشت چمن رفتی
خجل شد آن یک از رنگ تو و آن دیگر از بویت
از آن رو بر سر کویت قدم کردم ز فرق سر
که میخواهم نگردد پایمال من سر کویت
خدا را! چون به پایت سر نهم، رخ بر متاب از من
که میل سجده دارم پیش محراب دو ابرویت
نترسم گر به خونریز هلالی تیغ برداری
ولی ترسم که: آزاری رسد بر دست و بازویت
***
خدا را، تند سوی من مبین، چون بنگرم سویت
تغافل کن زمانی، تا ببینم یک زمان رویت
ز خاک کوی من، گفتی: برو، یا خاک شو اینجا
چو آخر خاک خواهم شد من و خاک سر کویت
تنم زارست و جان محزون، جگر پر درد و دل پر خون
ترحم کن، که دیگر نیست تاب تندی از خویت
به صد تیغ ستم کشتی مرا، عذر تو چون خواهم؟
کرمها میکنی، صد آفرین بر دست و بازویت
پس از عمری اگر یک لحظه پهلوی تو بنشینم
رقیب اندر میان آید، که دور افتم ز پهلویت
میانت یک سر مویست و جان در اشتیاق او
بیا، ای جان مشتاقان فدای هر سر مویت
هلالی را نگشتی، گر سجود از دیدنت مانع
سرش در سجده بودی، تا قیامت، پیش ابرویت
***
مرا به باده، نه باغ و بهار شد باعث
بهار و باغ چه باشد؟ که یار شد باعث
رسیده بود گل، آن سرو هم به باغ آمد
بیار می، که یکی صد هزار شد باعث
نبود ناله ی مرغ چمن ز جلوه ی گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را خمار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتیم اختیار نبود
فغان و ناله ی بیاختیار شد باعث
گر از تو یک دو سه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
قرار در شکن زلف یار خواهم کرد
بدین قرار دل بیقرار شد باعث
به مجلس تو هلالی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
***
مشتاق درد را به مداوا چه احتیاج؟
بیمار عشق را به مسیحا چه احتیاج؟
چون جلوهگاه سبزخطان شد مقام دل
ما را به سبزه و صحرا چه احتیاج؟
تا کی به ناز رفتن و گفتن که: جان بده؟
جان میدهم، بیا، به تقاضا چه احتیاج؟
چون ما فرح ز سایه ی قصر تو یافتیم
ما را به فیض عالم بالا چه احتیاج؟
واعظ، ملامت تو به بانگ بلند چیست؟
آهسته باش، این همه غوغا چه احتیاج؟
تا چند بهر سود و زیان دردسر کشیم؟
داریم یک سر، این همه سودا چه احتیاج؟
دور از تو خو گرفته هلالی به کنج غم
او را به گشت باغ و تماشا چه احتیاج؟
***
بدین هوس که دمی سر نهم به پای قدح
هزار بار فزون خواندهام دعای قدح
منم، که وقف خرابات کردهام سر و زر
زر از برای شراب و سر از برای قدح
بریز خون من و خونبها شراب بیار
بگیر جوهر جانم، بده بهای قدح
رسید موسم گشت چمن، بیا ساقی
که تازه شد هوس باده و هوای قدح
به یاد لعل تو تا کی لب قدح بوسم؟
خوش آن که بوسه بر آن لب زنم به جای قدح
هلالی، از قدح می چه جای پرهیزست؟
بیا، ساقی که پیر مغان میزند صلای قدح
***
ای چشم تو شوختر ز هر شوخ
چشم از تو ندیده شوختر شوخ
از نام دو چشم خود چه پرسی؟
این فتنهگر است و آن دگر شوخ
بالله! که نزاد مادر دهر
مانند تو نازنین پسر شوخ
مسکین دل عاشقان شکستند
این سنگدلان سیمبر شوخ
ترک سر خویش کن، هلالی
کین طایفهاند سر به سر شوخ
***
خوشا کسی که درین عالم خرابآباد
اساس ظلم فگند و بنای داد نهاد
بیا، بیا، که از آن رفتگان به یاد آریم
که رفتهاند و ازیشان کسی نیارد یاد
مکن اقامت و بنیاد خانمان مفگن
که دست حادثه خواهد فگندش از بنیاد
توانگری که در خیر بر فقیران بست
دری ز عالم بالا به روی او نگشاد
کسی که یافت بر احوال زیردستان دست
به ظلم اگر نستاند، خدایش خیر دهاد
صنوبرا، تو چه دل بستهای به هر شاخی؟
چو سرو باش، که از بار دل شوی آزاد
چه خوش فتاد هلالی ببنده خانه ی عشق
برو غلامی این خاندان مبارک باد!
***
دوش با صد عیش بودی، هرشبت جون دوش باد
گر چو خونم با حریفان باده خوردی نوش باد
هر که جز کام تو جوید، باد، یا رب! تلخکام
هر که جز نام تو گوید تا ابد خاموش باد
سرکشان را از رکابت باد طوق بندگی
حلقه ی نعل سمندت چرخ را در گوش باد
میگذشتی با ناز و میگفتند خلق
این قبای حسن دایم زیور آن دوش باد
گه گهی شبها در آغوش خودت میبینم به خواب
دست من روزی به بیداری در آن آغوش باد
تا هلالی لعل میگون تو دید از هوش رفت
زین شراب لعل تا روز ابد مدهوش باد
***
بیا، بیا، که دل و جان من فدای تو باد
سری که بر تن من هست خاک پای تو باد
دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره
هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد
ز خانه تا به در آیی و پا نهی به سرم
سرم فتاده به خاک در سرای تو باد
تو را به بسمل من گر رضاست، بسمالله
بیا، بیا، که قضا تابع رضای تو باد
مقصرم ز دعا در جواب دشنامت
ملایک همه افلاک در دعای تو باد
مباد آن که رمد هرگز از بلای تو دل
درین جهان و در آن نیز مبتلای تو بود
به درد خوی گرفتم، دوا نمیخواهم
همیشه در دل من درد بیدوای تو باد
چه لطف بود، رقیبا، که رفتی از کویش؟
بدین ثواب که کردی بهشت جای تو باد
اگر هلالی بیچاره در هوای تو مرد
برای مردن او غم مخور، بقای تو باد
***
کارم از دست شد و دل ز غمت زار افتاد
فکر دل کن، که مرا دست و دل از کار افتاد
بهتر آنست که چون گل نشوی همدم خار
چند روزی که گل حسن تو بی خار افتاد
میرود خون دل از دیده، ولی دل چه کند؟
که مرا این همه از دیده ی خونبار افتاد
تا ابد پشت به دیوار سلامت ننهد
دردمندی که در آن سایه ی دیوار افتاد
گر به راه غمت افتاد هلالی غم نیست
در ره عشق ازین واقعه بسیار افتاد
***
سایهای کز قد و بالای تو بر ما افتد
به ز نوریست که از عالم بالا افتد
هر کجا دیده بر آن قامت رعنا افتد
رود از دست دل زار و همانجا افتد
هر که در کوی تو روزی به هوس پای نهاد
عاقبت هم به سر کوی تو از پا افتد
آن که افتد سر ما در گذر او همه روز
کاش روزی گذر او به سر ما افتد
افتد از گریه تن زار هلالی هر سو
همچو خاشاک ضعیفی که به دریا افتد
***
گر ز رخسار تو یک لمعه به دریا افتد
آب آتش شود و شعله به صحرا افتد
بس که از قد تو نالیم به آواز بلند
هر نفس غلغله در عالم بالا افتد
روز وصلست، هم امروز فدای تو شوم
کار امروز نشاید که به فردا افتد
دارم امید که چون تیغ کشی در دم قتل
هر کجا پای تو باشد سرم آنجا افتد
رفتی از خانه به بازار به صد عشوه و ناز
آه ازین ناز! درین شهر چه غوغا افتد؟
آن که انداخت درین آتش سوزان ما را
دل ما بود، که آتش به دل ما افتد؟
دل مدهوش هلالی، که ز پا افتادست
کاش در جلوه گه آن بت رعنا افتد
***
تو را گهی که نظر بر من خراب افتد
دلم ز بس که تپد در من اضطراب افتد
دلم به یاد لبت هر زمان شود بیخود
علیالخصوص زمانی که در شراب افتد
تو چون شرابخواری با رقیب خنده زنان
ز خنده ی تو نمک در دل کباب افتد
ز بهر جلوه چو خورشید من رود بر بام
به خانها همه از روزن آفتاب افتد
مگو: به دوزخ هجر افگنم هلالی را
روا مدار که بیچاره در عذاب افتد
***
چو از داغ فراقت شعله ی حسرت به جان افتد
چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد
سجود آستانت چون میسر نیست میخواهم
که آنجا کشته گردم، تا سرم بر آستان افتد
نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم
کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد
به راهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزی
که از چشمت نگاهی جانب این ناتوان افتد
تن زار مرا هر دم رقیب آزرده میسازد
چنین باشد، بلی، چون چشم سگ بر استخوان افتد
هلالی آن چنان در عاشقی رسوای عالم شد
که پیش از هر سخن افسانه ی او در میان افتد
***
آب حیات حسنت گل برگ تر ندارد
طعم دهان تنگت تنگ شکر ندارد
ای دیده، تیز منگر در روی نازک او
کز غایت لطافت تاب نظر ندارد
در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از تو
آری، چو جانی و کس از جان گذر ندارد
سگ را بخون آهو رخصت مده، که مسکین
از رشک چشم مستت خون در جگر ندارد
در عشق تو هلالی از ترک سر به سر شد
دیوانه است و عاشق، پروای سر ندارد
***
روز عمرم چند یارب! چون شب غم بگذرد؟
عمر من کم باد، تا روز چنین کم بگذرد
دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید
آن گذشت، امید میدارم که این هم بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم به راهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم
گریه ی من بیند و خندان و خرم بگذرد
مرهمی نه بر دل افگار من، بهر خدا
پیش ازان روزی که کار دل ز مرهم بگذرد
هر که از روی ارادت پا نهد در راه عشق
عالمی پیش آیدش کز هر دو عالم بگذرد
تا کنون عمر هلالی در غم رویت گذشت
عمر باقی مانده، یا رب! هم درین غم بگذرد
***
ماه شهر آشوب من، هر گه به راهی بگذرد
شهر پرغوغا شود، چونان که ماهی بگذرد
روزم از هجران سیه شد، آفتاب من کجاست؟
تا به سویم در چنین روز سیاهی بگذرد
چون بره میبینمش، بیخود تظلم میکنم
همچو مظلومی که به روی پادشاهی بگذرد
ای که در عشق بتان لاف صبوری میزنی
صبر کن، تا زین حکایت چندگاهی بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم به راهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آن دم چو ماهی بگذرد
با وجود آن که آتش زد مرا در جان و دل
دل نمیخواهد که سویش دود آهی بگذرد
ساقیا، لب تشنه مردم، کاش بر من بگذری
وه! چه باشد آب حیوان بر گیاهی بگذرد؟
در صف خوبان تو در جولان و خلقی در فغان
همچو آن شاهی که با خیل و سپاهی بگذرد
گفت: میخواهم که از پیش هلالی بگذرم
آه! اگر ظلمی چنین بر بیگناهی بگذرد!
***
شمع، دوش از ناله ی من گریه ی بسیار کرد
غالباً سوز دل من در دل او کار کرد
حال دل میداند آن شوخ و تغافل میکند
این سزای آن که سر عشق را اظهار کرد
ناله ی من این همه زان ماه خوشرفتار نیست
هرچه با من کرد دور چرخ کجرفتار کرد
عاشقان زین پیش دایم عزتی میداشتند
محنت عشقش عزیزان جهان را خوار کرد
عشق آسان مینمود اول به امید وصال
ناامیدیهای هجرانش چنین دشوار کرد
در بلای عشق کی خوانم دعای عافیت؟
کز دعاهای چنین میباید استغفار کرد
فیالمثل گر خاک خواهد شد رقیب سنگدل
خواهد از خاکش فلک راه مرا دیوار کرد
گاهگاهی گر هلالی را بپرسی دور نیست
زان که آن بیچاره را این آرزو بیمار کرد
***
مسکین طبیب، چاره ی دردم خیال کرد
بیچاره را ببین: چه خیال محال کرد؟
کی میرسد خیال طبیبان به درد من؟
دردم بدان رسید که نتوان خیال کرد
دارد هزار تفرقه دل در شب فراق
کو آن فراغتی که به روز وصال کرد؟
گل پیش عارض تو شد از انفعال سرخ
آن خندهای که کرد هم از انفعال کرد
سنگیندلی، که اسب جفا تاخت بر سرم
موری ضعیف را به ستم پایمال کرد
سلطان وقت شد ز گدایان کوی عشق
درویش میل سلطنت بیزوال کرد
گفتی که: حلقه ساخت، هلالی، قد تو را
آن کس که ابروان تو را چون هلال کرد
***
نمیتوان به تو شرح بلای هجران کرد
فتادهام به بلایی، که شرح نتوان کرد
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل
که مرد پیش تو و کار برخورد آسان کرد
خیال کشتن من داشت، وه! چه شد یا رب؟
کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟
جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزه ی او هر چه کرد پنهان کرد
نیافت لذت ارباب ذوق، بیدردی
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد
هلالی، از دل مجروح من چه میپرسی؟
خرابهای که تو دیدی، فراق ویران کرد
***
من عاشق و دیوانه و مستم، چه توان کرد؟
می خواره و معشوقپرستم، چه توان کرد؟
گر ساغر سی روزه کشیدم، چه توان گفت؟
ور توبه ی چلساله شکستم، چه توان کرد؟
گویند که: رندی و خراباتی و بدنام
آری، به خدا، این همه هستم، چه توان کرد؟
من رستهام از قید خرد، هیچ مگویید
ور زان که ازین قید نرستم، چه توان کرد؟
برخاستم از صومعه ی زهد و سلامت
در کوی خرابات نشستم، چه توان کرد؟
عهدم همه با پیر مغانست، هلالی
گر با دگری عهد نبستم، چه توان کرد؟
***
به ناز میرود و سوی کس نمینگرد
هزار آه کشم، یک نفس نمینگرد
گهی به پس روم و گه سر رهش گیرم
ولی چه فایده؟ چون پیش و پس نمینگرد
چو غمزهاش ره دین زد چه سود ناله ی جان؟
که راهزن به فغان جرس نمینگرد
کسی که در هوس روی ماه رخساریست
در آفتاب ز روی هوس نمینگرد
دلم به سینه ی صد چاک مشکل آید باز
که مرغ رفته به سوی قفس نمینگرد
خطاست پیش رخش سوی نو خطان دیدن
کسی به موسم گل خار و خس نمینگرد
گذشت و سوی هلالی ندید و رحم نکرد
چه طالعست که هرگز به کس نمینگرد؟
***
باغ عیش من به جای گل همه خار آورد
آری، این نخلی که من دارم همین بار آورد
کوه از سیل سرشکم در صدا آید، بلی
گریه ی من سنگ را در ناله ی زار آورد
عالمی در گریه است از ناله ی جانسوز من
نوحهای کز درد خیزد گریه بسیار آورد
گر دل آزرده را جز داغ او مرهم نهم
بر دل آن مرهم شود داغی که آزار آورد
هر که ابروی تو دید و مایل محراب شد
زود باشد کز خجالت رو به دیوار آورد
تا ز خورشید جمالت گرم شد بازار حسن
هر دم این دیوانه را سودا به بازار آورد
پای بر فرق هلالی نه که بهر مقدمت
هر زمان صد گوهر از چشم گهربار آورد
***
تا کی آن شوخ نظر بر دگری اندازد؟
کاشکی جانب ما هم نظری اندازد
آه از آن خنجر مژگان که به هر چشم زدن
چاکها در دل خونینجگری اندازد
بخت بد گر نرساند خبر وصل تو را
باری از مرگ رقیبان خبری اندازد
ای خوش آن عاشق پر ذوق که از غایت شوق
دست در گردن زرینکمری اندازد
سرگرانست هلالی، قدح باده بیار
تا شود مست و به پای تو سری اندازد
***
یار، هر چند که رعنا و سهی قد باشد
گر به عاشق نکویی بکند بد باشد
مقصد اهل نظر خاک در توست، بلی
چون تو مقصود شوی کوی تو مقصد باشد
آن که در حسن بود یکصد خوبان جهان
حسنخلقی اگرش هست یکی صد باشد
الف قد تو پیش همه مقبول افتاد
این نه حرفیست که بر وی قلم رد باشد
موی ژولیده ی من بین و وفا کن، ور نه
سبزه بینی که مرا بر سد مرقد باشد
گفتمش: دل به خم زلف تو در قید بماند
گفت: دیوانه همان به که مقید باشد
حد کس نیست، هلالی، که شود همره ما
زان که این مرحله را محنت بیحد باشد
***
می خواهم و کنجی که بجز یار نباشد
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت
کانجا ز رقیبان تو آثار نباشد
هر جا که حبیبست به پهلوی رقیبست
در باغ جهان یک گل بیخار نباشد
بر من که گرفتار توام، رحم مفرمای
رحمست بر آن کس که گرفتار نباشد
ما خانه خرابیم و نداریم پناهی
ویرانه ی ما را در و دیوار نباشد
تقصیر و فارسم رقیبست، عجب نیست
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
بییار به عالم نتوان بود، هلالی
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
***
شب هجران رسید و محنت بسیار پیدا شد
بیا، ای بخت کاری کن که ما را کار پیدا شد
به کنج عافیت میخواستم کز فتنه بگریزم
بلای عشق ناگه از در و دیوار پیدا شد
جگر خونست، ازان این گریه ی خونین پدید آمد
دلم زارست، ازان این نالههای زار پیدا شد
نمیخواهم که خورشید جمالش جلوهگر گردد
در آن منزل که روزی سایه ی اغیار پیدا شد
عزیزان را ز سودای کسی آشفته میبینم
مگر آن یوسف گمگشته در بازار پیدا شد؟
طبیبا هر که را بیماری هجران فگند از پا
اجل پیش از تو بر بالین آن بیمار پیدا شد
به سویش بگذر ای باد صبا و ز من بگو آنجا
که در هجرت هلالی را بلا بسیار پیدا شد
***
افروخت رنگت از می و دلها کباب شد
روی تو ماه بود، کنون آفتاب شد
گفتم به دور عشق تو سازم سرای عیش
غمخانهای که داشتم، آن هم خراب شد
این آه گرم بیسببی نیست دم به دم
یا سینه سوخت، یا دل سوزان کباب شد
ناصح زبان گشاد که تسکین دهد مرا
نام تو برد و موجب صد اضطراب شد
خوناب دیده این همه دانی که از کجاست؟
خونی که بود در دل غمدیده آب شد
هر جا که هست روی تو در پیش چشم ماست
کس در میان ما نتواند حجاب شد
فارغ نشسته بود و هلالی به کوی زهد
ناگه لب تو دید و خراب شراب شد
***
تا از فروغ روی تو گل کامیاب شد
چون صبح داغ سینه ی من آفتاب شد
از حسن نیمرنگ تو، ای ساقی بهار
نظاره سیر مست گل ماهتاب شد
چون کشتی شکسته که از آب پر شود
ما را دل شکسته پر از خوناب شد
***
بر سر بالین طبیب از ناله ی من زار شد
از برای صحت من آمد و بیمار شد
دوش در کنج غم از فریاد دل خوابم نبرد
بلکه از افغان من همسایه هم بیدار شد
صبر میکردم که درد عشق خوبان کم شود
لیک از داروی تلخ اندوه من بسیار شد
مدعی گویا برای کشتن ما بس نبود
کان مه نامهربان هم رفت و با او یار شد
هر که را سودای زلف آن پری دیوانه کرد
خانمان بر هم زد و رسوای هر بازار شد
من سگت، ای ترک آهو چشم، برقع باز کن
کز برای دیدن روی تو چشمم چار شد
بس که آمد بر سو کویت هلالی همچو اشک
از نظر افتاد و در چشم عزیزت خوار شد
***
گر برون میآید، آن بیرحم زارم میکشد
ور نمیآید، به درد انتظارم میکشد
گر، معاذالله، نباشد دولت دیدار او
محنت هجران به اندک روزگارم میکشد
ای که گویی: بر سر آن کوی خواهی کشته شد
راضیم، بالله، اگر دانم که یارم میکشد
هر گه امسالش عتابآلوده میبینم به خود
یاد آن مسکین نوازیهای پارم میکشد
چون برون آید، کله کج کرده، دامن بر زده
دیدن جولان آن چابک سوارم میکشد
ساقیا، امشب که مستم لطف کن خونم بریز
ور نه، چون فردا شود، رنج خمارم میکشد
زیر بار غم، هلالی، کار من جان کندنست
وه! که آخر محنت این کار و بارم میکشد
***
زان دل به جانب سگ کوی تو میکشد
کاو دامنم گرفته، به سوی تو میکشد
دانی چرا به دامنت آویخته دلم؟
خود را به این بهانه به کوی تو میکشد
صاحبدلی که یافت سررشته ی مراد
سررشتهاش به حلقه ی موی تو میکشد
فارغ ز بوی غالیه ی جعد سنبلم
خاطر به جعد غالیه بوی تو میکشد
ای ترک مست این همه سنگ جفا مزن
بر دلشکستهای که سبوی تو میکشد
بر عاشقان بلاست جفای تو و دلم
چنیدین بلا ز تندی خوی تو میکشد
دور از رخت کشید هلالی هزار آه
آه! این چههاست کز غم روی تو میکشد؟
***
باز عشق آمد و کار دل ازو مشکل شد
هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد
خواستم عشق بتان کم شود افزون گردید
گفتم آسان شود این کار بسی مشکل شد
پای هر کس که به سرمنزل عشق تو رسید
آخرالامر سرش خاک همان منزل شد
اشک، چون راز دلم گفت، فتاد از نظرم
با وجودی که به صد خون جگر حاصل شد
آن سهی سرو که میل دل ما جانب اوست
یارب! از بهر چه سوی دگران مایل شد؟
غم نبود آن: که مرادی به تغافل میکشت
غم از آنست که: امروز چرا غافل شد؟
شب وصل تو هلالی قدح از دست نداد
مگر از جام لبت بیخود و لایعقل شد؟
اهل عیشند هلالی، همه رندان لیکن
زان میان گوشه ی اندوه مرا منزل شد
***
اگر سودای عشق اینست، من دیوانه خواهم شد
چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
دمیدی یک فسون وز دست بردی صبر و هوش من
خدا را ترک افسون کن که من افسانه خواهم شد
غم عشق تو را چون گنج کردهام پنهان
به این گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
شبی کز روی آتشناک مجلس را بر افروزی
تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
مرا کنج صلاح و خرقه ی تقوا نمیزیبد
گریبان چاک و رسوا جانب میخانه خواهم شد
به دور آن لب میگون مجو پیمان زهد از من
سر پیمان ندارم بر سر پیمانه خواهم شد
هلالی من نه آن رندم که از مستی شوم بیخود
اگر بیخود شوم، زان نرگس مستانه خواهم شد
***
از حال دل و دیده مپرسید که چون شد؟
خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد
ما بیخبران، چون خبر از خویش نداریم
حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟
دل خون شد و از دست هنوزش نگذاری
بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد
تا باد صبا در شکن زلف تو ره یافت
بهر دل ما سلسلهجنبان جنون شد
کردیم به امید وفا صبر ولیکن
هرچند که کردیم جفای تو فزون شد
هر قصر امیدی، که بر افراخته بودیم
از سیل فراق تو به یک بار نگون شد
در عشق تو گویند: بشد کار هلالی
کاری که مراد دل او بود کنون شد
***
تا سلسله ی زلف تو زنجیر جنون شد
وابستگی این دل دیوانه فزون شد
شرمنده شد از عکس جمالت مه و خورشید
وز عارض گلرنگ تو دل غنچه ی خون شد
خون شد دل من، دم به دم از فرقت دلبر
زان رو ز ره دیده ی خونبار برون شد
آنجا، که صبا را گذری نیست، که گوید
حال دل این خسته به دلدار، که چون شد؟
هرچند قدت راست هلالی چو الف بود
از بار غم دوست به یک بار چو نون شد
***
گل شکفت و شوق آن گلچهره از سر تازه شد
وای جان من! که بر دل داغ دیگر تازه شد
گرد آن رخسار گل گون خط ز نگاری دمید
همچو اطراف چمن کز سبزه ی تر تازه شد
آمد از کویت نسیمی، غنچه ی دلها شکفت
گلشن جان زان نسیم روحپرور تازه شد
تا گذشتی همچو آب خضر بر طرف چمن
هر خس و خاشاک چون سرو و صنوبر تازه شد
توسنت بار دگر پا بر رخ زردم نهاد
دولت من بین! که بازم سکه ی زر تازه شد
زخمهای تیر مژگان سر به سر آورده بود
چون نمک پاشیدی از لبها، سراسر تازه شد
تازه شد جان هلالی، تا به خون عاشقان
رسم خونریزی از آن شوخ ستمگر تازه شد
***
غم بتان مخور ای دل که زار خواهی شد
اگر عزیز جهانی، تو خوار خواهی شد
اگر چو من هوس زلف یار خواهی کرد
ز عاشقان سیه روزگار خواهی شد
تو از طریقه ی یاری همیشه فارغ و من
نشستهام به امیدی که یار خواهی شد
چو در وفای توام بر دلم جفا مپسند
که پیش اهل وفا شرمسار خواهی شد
کنون به حسن تو کس نیست از هزار یکی
تو خود هنوز یکی از هزار خواهی شد
ز فکر کار جهان بار غم به سینه منه
وگر نه بر سر این کار و بار خواهی شد
هلالی، از پی آن شهسوار تند مرو
که نارسیده به گردش غبار خواهی شد
***
نیست عرق، که در رهت از حرکات میچکد
هر قدمی، که مینهی، آب حیات میچکد
چند بهر سیه دلی باده ی ناب میکشی؟
حیف که آب زندگی در ظلمات میچکد
بس که لب تو چاشنی ریخته در مذاق جان
گریه ی تلخ گر کنم آب نبات میچکد
اشک هلالی از مژه، گرد حریم آن حرم
همچو سرشک عارفان، در عرفات میچکد
***
آه و صد آه! که آن مه ز سفر دیر آمد
شمع خورشید جمالش به نظر دیر آمد
گفت سوی تو به قاصد بفرستم خبری
وه! که قاصد نفرستاد و خبر دیر آمد
تو مددکار شو، ای خضر، که آن آب حیات
سوی این سوخته ی تشنه جگر دیر آمد
نوبهار چمن عیش بدل شد به خزان
زانکه آن شاخ گل تازه و تر دیر آمد
مردم از شوق همآغوشی آن سرو، دریغ!
کان نهال چمن حسن به بر دیر آمد
ای فلک پرتو خورشید جهانتاب کجاست؟
کامشب از غصه بمردیم و سحر دیر آمد
یار تا رفت، هلالی، من از این غم مردم
که چرا عمر من خسته به سر دیر آمد؟
***
روز هجران تو، یا رب! از کجا پیش آمد؟
این چه روزیست که پیش من درویش آمد؟
آن بلایی که ز اندیشه ی آن میمردم
عاقبت پیش من عاقبتاندیش آمد
با قد همچو خدنگ از دل من بیرون آی
که مرا تیر بلا بر جگر ریش آمد
چشم بر هم مزن و هر طرف از ناز مبین
که به ریش دلم از هر مژه صد نیش آمد
حال خود را چو به حال دگران سنجیم
کمترین درد من از درد همه پیش آمد
روز بگذشت، هلالی، شب هجران برسید
وه! چه روسیهیست این که مرا پیش آمد!
***
دلم پیش لبت با جان شیرین در فغان آمد
خدا را چاره ی دل کن که این مسکین به جان آمد
بیا ای سرو گلزار جوانی را غنیمت دان
که خواهد نوبهار حسن را روزی خزان آمد
به بزم دیگران، دامنکشان تا کی توان رفتن؟
به سوی عاشقان هم گاه گاهی میتوان آمد
حیاتی یافتم از وعده ی قتلش، بحمدالله!
که ما را هرچه در دل بود او را بر زبان آمد
سر زلفت ز بالا بر زمین افتاد و خوشحالم
که بهر خاکساران آیتی از آسمان آمد
ملولم از غم دوران، سبک دوشی کن ای ساقی
ببر این کوه محنت را که بر دلها گران آمد
کمند زلف لیلی میکشد از ذوق مجنون را
که از شهر عدم بیخود به صحرای جهان آمد
به امیدی که در پای سگانت جان برافشاند
هلالی، نقد جان در آستین بر آستان آمد
***
نگسلد رشته ی جان من از آن سرو بلند
این چه نخلیست که دارد برگ جان پیوند؟
آه! از آن چشم که چون سوی من افگند نگاه
چاکها در دلم از خنجر مژگان افگند
گر دهم جان به وفایش نپسندد هرگز
آه! از آن شوخ جفا پیشه ی دشوارپسند!
گر نگیرد ز سر لطف کرم دست مرا
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
منم از چشم تو قانع به نگاهی گاهی
ور تمنای میانت به خیالی خرسند
صد رهم بینی و نادید کنی، آه از تو!
حال من دیدن و این گونه تغافل تا چند؟
مهر رخسار تو، چون ذره، پریشانم ساخت
شوق خال تو مرا سوخت بر آتش چو سپند
شب هجر تو، هلالی، ز خراش دل خویش
چاک زد سینه، به نوعی که دل از خود بر کند
***
یارب! غم ما را که به عرض تو رساند؟
کانجا که تویی باد رسیدن نتواند
خاکم چو برد باد پریشان شوم از غم
کز من به تو ناگاه غباری برساند
مشکل غم و دردیست که درد و غم ما را
بیغم نکند باور و بیدرد نداند
خونینجگری، کز غم هجران تو گرید
از دیده به هر چشم زدن خون بچکاند
عالم همه غم دان و غم او مخور ای دل
می خور، که تو را از غم عالم برهاند
مردم لب جو سرو نشانند و دل ما
خواهد که تو را بیند و در دیده نشاند
من بندهام، از بهر چه میرانی ازین در؟
کس بنده ی خود را ز در خویش نراند
خواهد که شود کشته به تیغ تو هلالی
نیکو هوسی دارد، اگر زنده بماند
***
عارضت هست بهشتی، که عیان ساختهاند
قامتت آب حیاتی که روان ساختهاند
این چه گلزار جمالست، که بر قامت تو
از سمن عارض و از غنچه دهان ساختهاند؟
لبت، آیا چه شکر ریخت که گفتار تو را
همه شیرینسخنان ورد زبان ساختهاند؟
بر گل روی تو آن سبزه ی تر دانی چیست؟
فتنهایی که نهان بود عیان ساختهاند
بر گمانی دهنت ساختهاند اهل یقین
چون یقین نیست، ضرورت، به گمان ساختهاند
مکن، ای دل هوس گوشه ی آن چشم، بترس
زان بلاها که در آن گوشه نهان ساختهاند
گر مرا نام و نشان نیست، هلالی چه عجب؟
عاشقان را همه بینام و نشان ساختهاند
***
جان من، بهر تو از جان بدنی ساختهاند
بر وی از رشته ی جان پیرهنی ساختهاند
بر گلت سبزه ی عنبرشکنی ساختهاند
از گل و سبزه عجایب چمنی ساختهاند
تن سیمین تو نازک، دل سنگین تو سخت
بوالعجب سنگدل و سیمتنی ساختهاند
الله! الله! چه توان گفت رخ و زلف تو را؟
گوییا از گل و سنبل چمنی ساختهاند
خوش بخند ای گل بستان لطافت، که تو را
بر گل از غنچه ی خندان دهنی ساختهاند
من که باشم که تو گویی سخن همچو منی؟
مردم از بهر دل من سخنی ساختهاند
میکَنم کوه غم از حسرت شیرین دهنان
از من، این سنگدلان، کوهکنی ساختهاند
بعد از این راز هلالی نتوان داشت نهان
که بهر خلوت از آن انجمنی ساختهاند
***
عجب!که رسم وفا هرگز آن پری داند
پری کجا روش آدمیگری داند؟
دلم به عشوه ربود اول و ندانستم
که آخر این همه شوخی و دلبری داند
به عاشقان ستم دوست عین مصلحتست
که شاه مصلحت کار لشکری داند
حدیث لعل خود از چشم درفشانم پرس
که قدر گوهر سیراب گوهری داند
به ناز گفت: هلالی کمینه بنده ی ماست
زهی سعادت! اگر بندهپروری داند
***
جهان و هر چه درو هست پایدار نماند
بیار باده که عالم به یک قرار نماند
غنیمتی شمر، ای گل، نوای عشرت بلبل
که برگریز خزان آید و بهار نماند
تو مست باده ی نازی، ولی مناز، که آخر
ز مستییی، که تو داری به جز خمار نماند
بسی نماند که خاکم زنند باد فراقت
روان بگردد و زان گرد و هم غبار نماند
به روز هجر، هلالی ز روزگار چه نالی؟
معینست که این روز و روزگار نماند
***
دلم رفت و جان و حزین هم نماند
ز عمر اندکی ماند و این هم نماند
سرم خاک آن در شد و زود باشد
که گردش به روی زمین هم نماند
نشسته به خون مردم چشم، دانم
که در خانه مردمنشین هم نماند
چه هر دم به ناز افگنی چین بر ابرو؟
مناز، ای بت چین، که چین هم نماند
گر افتاده ی خاکساری بمیرد
سهی قامت نازنین هم نماند
هلالی اگر نیست حالت چو اول
مخور غم که آخر چنین هم نماند
***
پیش از روزی، که خاک قالبم گل ساختند
بهر سلطان خیالت کشور دل ساختند
صدهزاران آفرین بر کلک نقاشان صنع
کز گل و آب اینچنین شکل و شمایل ساختند
خوبرویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران، به غایت، کار مشکل ساختند
کار ما این بود کز خوبان نگه داریم دل
عاقبت ما را ز کار خویش غافل ساختند
آه! ازین حسرت که هر جا خواستم بینم رخش
پیش چشم من هزاران پرده حایل ساختند
هر کجا رفتند خوبان به شد از باغ بهشت
خاصه آن جایی که روزی چند منزل ساختند
میتپم، نی مرده و نی زنده، بر خاک درش
همچو آن مرغی که او را نیم بسمل ساختند
منظر عیش هلالی از فلک بگذشته بود
خیل اندوه تو با خاکش مقابل ساختند
***
بس که خلقی سخن عاشقی من کردند
دوست را با من دلسوخته دشمن کردند
سوختم ز آتش این چربزبانان چو شمع
سوز پنهان مرا بر همه روشن کردند
بعد ازین دست من و دامن این سنگدلان
که به آهنگ جفا سنگ به دامن کردند
به رضا کوش هلالی و ز قسمت مخروش
هر که را هرچه نصیبست معین کردند
***
عاشقان هرچند مشتاق جمال دلبرند
دلبران بر عاشقان از عاشقان عاشقترند
عشق مینازد به حسن حسن مینازد به عشق
آری، آری، این دو معنی عاشق یکدیگرند
در گلستان گر به پای بلبلان خاری خلد
نو عروسان چمن، صد جامه بر تن میدرند
جان شیرین با لبت آمیخت، گویا، در ازل
گوهر جان من و لعل تو از یک گوهرند
ای رقیب از منع ما بگذر که جانبازان عشق
از سر جان بگذرند، اما ز جانان نگذرند
مردم و رحمی ندیدم زین بتان سنگدل
من نمیدانم مسلمانند یا خود کافرند؟
با تن لاغر هلالی از غم خوبان منال
تن اگر بگداخت باکی نیست جان میپرورند
***
رند لب تشنه چرا جام شرابی نزند؟
چون کسی بر جگر سوخته آبی نزند
هر که خواهد که دمی جام کشد همچو حباب
خیمه ی عشق چرا بر سر آبی نزند؟
شهر ویران کنم از اشک خود گنج مراد
تا دم از عشق تو هر خانهخرابی نزند
با همه مشکفشانی نتواند سنبل
که خم زلف تو را بیند و تابی نزند
یار بدخوست، هلالی طمع خام مکن
با حذر باش، که شمشیر عتابی نزند
***
چو ترک من هوس مجلس شراب کند
هزار عاشق دلخسته را کباب کند
خراب چون نشوم از کرشمههای کسی
که در کرشمه ی اول جهان خراب کند؟
شدم ز حسرت او در نقاب خاک و هنوز
به خاک من چو رسد روی در نقاب کند
چه طالعست که ناگاه بر سرم روزی
اگر فرشته ی رحمت رسد عذاب کند؟
تپیدن دل من روز هجر دانی چیست؟
برای دیدن روی تو اضطراب کند
ز خواب چشم گشایی و فتنه انگیزی
تو آفتی، نگذاری که فتنه خواب کند
نمود وعده ی دیدار و دیدمش در خواب
نگویمش، که مبادا به آن حساب کند
چو سایه روی هلالی به خاک یکسان باد
اگر ز سایه ی تو رو به آفتاب کند
***
هرگز آن شوخ به ما غیر نگاهی نکند
آن هم از ناز کند گاهی و گاهی نکند
میروم بر سر راهش به امید نظری
آه اگر بگذرد آن شوخ و نگاهی نکند
این همه ناله که من میکنم از درد فراق
هیچ ماتمزده ی خانهسیاهی نکند
حاصل عشق همین بس که اسیر غم او
دل به مالی ندهد، میل به جاهی نکند
زاهدا گر هوس باده و شاهد گنهست
بنده هرگز نتواند که گناهی نکند
سوی هر کس که بدین شکل و شمایل گذری
کی تواند که تو را بیند و آهی نکند؟
چون هلالی شرفی یافتم از بندگیت
کس چرا بندگی همچو تو شاهی نکند؟
***
گر کسی عاشق رخسار تو باشد چه کند؟
طالب دولت دیدار تو باشد چه کند؟
شوخی و بیخبر از درد گرفتاری دل
دردمندی که گرفتار تو باشد چه کند؟
چه غم از سینه ی ریش و دل افگار مرا؟
سینهریشی که دلافگار تو باشد چه کند؟
قصد جان و دل یاران بود اندیشه ی تو
بیدلی کر دل و جان یا تو باشد چه کند؟
ای طبیب دل بیمار، بگو، بهر خدا
کان جگر خسته، که بیمار تو باشد چه کند؟
گوش بر گفته ی احباب توان کرد ولی
هر که را گوش به گفتار تو باشد چه کند؟
میکند بی تو هلالی همه شب ناله ی زار
ناتوانی که دلش زار تو باشد چه کند؟
***
خوبرویان چون به شوخی قصد مرغ دل کنند
اولش سازند صید و آخرش بسمل کنند
یا رب این سنگیندلان را شیوه ی رحمی بده
تا مراد عاشق بیچاره را حاصل کنند
چون تو سروی برنخیزد، گر چه در باغ بهشت
خاک آدم را به آب زندگانی گل کنند
پیش ما بر روی جانان پرده میدارد رقیب
کاشکی آن پرده را بر روی او حایل کنند
فتنه است آن چشم و او را خواب مستی لایقست
مردم بد مست را آن به که لایعقل کنند
گر به عمری گوید از من با رقیبان یک سخن
صد سخن گویند و از یاد منش غافل کنند
آن مه، از روی کرم، سوی هلالی مایلست
آه! اگر اغیار سوی دیگرش مایل کنند
***
چو لاله سینه ی من کاش پاره پاره کنند!
به داغهای درون یک به یک نظاره کنند
به پیش یار دلم را، چو غنچه، بشکافند
به او جراحت پنهانم آشکاره کنند
ز سیل دیده خرابم، ز سوز سینه کباب
میان آتش و آبم، ز من کناره کنند
ز اشک و چهره ی زردم اگر نیند آگاه
شبی تفحص آن از مه و ستاره کنند
بر آستان وفا سر نهادهام عمری
که در حساب سگانش مرا شماره کنند
ز تیغ طعنه به یک بار نیمکشته شدم
نعوذ بالله! اگر طعن من دوباره کنند
دل حزین هلالی ز درد هجران سوخت
برای درد دل او به لطف چاره کنند
***
جای آنست که شاهان ز تو شرمنده شوند
سلطنت را بگذارند و تو را بنده شوند
گر به خاک قدمت سجده میسر گردد
سرفرازان جهان جمله سرافگنده شوند
بر سر خاک شهیدان اگر افتد گذرت
کشته و مرده، همه از قدمت زنده شوند
جمع خوبان همه چون کوکب و خورشید تویی
تو برون آی، که این جمله پراکنده شوند
هیچ ذوقی به ازین نیست که، از غایت شوق
چشم من گرید و لبهای تو در خنده شوند
گر تو آن طلعت فرخ بنمایی روزی
تیرهروزان همه با طالع فرخنده شوند
اگر اینست، هلالی، شرف پایه ی عشق
همه کس طالب این دولت پاینده شوند
***
دودی، که دوش بر سر کویت بلند بود
غافل مشو، که آه من دردمند بود
از ما شمار خیل شهیدان خود مپرس
آن خیل بیشمار که داند که چند بود؟
بستم به طره ی تو دل و رستم از غمت
آری، علاج عاشق بیچاره بند بود
یک ذره مانده بود ز من در شب فراق
آن ذره هم بر آتش هجران سپند بود
جان با سگان دوست، هلالی سپرد و رفت
این شیوه گر پسند، و گر ناپسند بود
***
شیرین دهنا! این همه شیرین نتوان بود
شیری که تو خوردی مگر از ریشه ی جان بود؟
این حسن چه حسنست که از پرده عیان ساخت؟
نقشی که پس پرده ی تقدیر نهان بود
تنها نه من از واقعه ی عشق خرابم
مجنون هم از این واقعه رسوای جهان بود
امروز نشد نام و نشان دل من گم
تا بود دل گم شده بی نام و نشان بود
دی بود گمان کز غمت امروز بمیرم
امروز یقینست مرا هرچه گمان بود
هر تیر جفایی که دو ابروی تو افگند
بس کارگر آمد که به زور دو کمان بود
خود را خس و خاشاک درت گفت هلالی
تحقیق نمودیم بسی کمتر از آن بود
***
دی به راهم دیدن و آنگاه نادیدن چه بود؟
روی گردانیدن و از راه گردیدن چه بود؟
گر نه در دل داشتی کز رشک گریم زار زار
پیش من رخ در رخ اغیار خندیدن چه بود؟
خواستی کز ساغر حسرت خورم خون جگر
ور نه در بزم رقیبان جرعه نوشیدن چه بود؟
من نمیدانم که این خشم تو را تقریب چیست؟
خود بگو آخر که بیتقریب رنجیدن چه بود؟
دوش در کویت به بیماری فکندم خویش را
تا نگویندم که شب تا روز نالیدن چه بود؟
خانه ی اغیار را پرسید و من مردم ز رشک
دوستان پرسید زو کین خانه پرسیدن چه بود؟
بی مه رویش هلالی زار گشتی عاقبت
با چنین نامهربانی مهر ورزیدن چه بود؟
***
با من اول آن همه رسم وفاداری چه بود؟
بعد از آن بیموجبی چنیدن جفاکاری چه بود؟
مرحمت بگذاشتی، تیغ جفا برداشتی
آن محبتها کجا شد؟ این ستمگاری چه بود؟
مردم چشمم ز آزارت به خون آغشته شد
نور چشم من بگو کین مردمآزاری چه بود؟
من نمی گویم که چندین دشمنی آخر چراست؟
لیک می پرسم که اول آن همه یاری چه بود؟
زان دو گیسو گر خدا قید گرفتاران نخواست
این همه ترتیب اسباب گرفتاری چه بود؟
گر نبود ای شوخ، آهنگ دلازاری تو را
بیجهت با عاشقان آهنگ بیزاری چه بود؟
سوی خود خواندی هلالی را و راندی عاقبت
عزت او را بدل کردن به این خواری چه بود؟
***
کاکل ز چه بگذاشتهای تا کمر خود؟
مگذار بلاهای چنین را به سر خود
رفتار تو را گر ملک از عرش ببیند
آید به زمین فرش کند بال و پر خود
چشم تو نهان یک نظر از لطف بینداخت
ما را ز چه انداختهای از نظر خود؟
دیروز ز همه عالم خبرم بود
امروز چنانم که ندارم خبر خود
در عشق تو از من اثری بیش نماندست
نزدیک شد آن دم که نیابم اثر خود
من کشته شوم به که جدا افتم از آن در
زارم بکش و دور میفگن ز در خود
دور از تو چه گویم به چه حالست هلالی؟
درمانده به درد دل خونینجگر خود
***
یار اگر مرهم داغ دل محزون نشود
با چنین داغ دلم خون نشود چون نشود؟
جز دل سخت تو خون شد همه دلها ز غمم
دل مگر سنگ بود کز غم من خون نشود
این که با ما ستمت کم نشود باکی نیست
کوشش ما همه اینست که افزون نشود
گر به سرمنزل لیلی گذری، جلوهکنان
نیست ممکن که تو را بیند و مجنون نشود
بس که در نالهام از گردش گردون همه شب
هیچ شب نیست دو صد ناله به گردون نشود
گفته ای خون تو ریزم چه سعادت به ازین؟
نیت خیر تو یا رب که دگرگون نشود
واعظا ترک هلالی کن و افسانه مخوان
کشته ی عشق بتان زنده به افسون نشود
***
لعل جانبخشت که یاد از آب حیوان میدهد
زنده را جان میستاند مرده را جان میدهد
دور بادا چشم بد، کامروز در میدان حسن
شهسوار من سمند ناز جولان میدهد
یا رب اندر ساغر دوران شراب وصل نیست
یا به دور ما همه خوناب هجران میدهد؟
دل مگر پابسته ی زلف تو شد کز حال او
باد میآید خبرهای پریشان میدهد؟
نیست درد عشق خوبان را به درمان احتیاج
گر طبیب این درد بیند ترک درمان میدهد
موجب این گریههای تلخ میدانی که چیست؟
عشوه ی شیرین که آن لبهای خندان میدهد
ای اجل سوی هلالی بهر جان بردن میا
زان که عاشق گاه مردن جان به جانان میدهد
***
هر گه آن قصاب خنجر بر گلوی من نهد
مینهم سر بر زمین تا پا به روی من نهد
آن که هر سو کشتهای سر مینهد بر پای او
کشته ی آنم که روزی پا به سوی من نهد
خوی او تندست با من، گو: رقیب سنگدل
تا برآرد تیغ و پیش تندخوی من نهد
رازها در سینه دارم گوشه ای خواهم که یار
ساعتی گوش رضا بر گفتگوی من نهد
دفع سودای سر زلف تو نتواند حکیم
گر دو صد زنجیر بر هر تار موی من نهد
گرد غم را گر به آب دیده بنشانم دمی
باز برخیزد قدم در جستجوی من نهد
بوی مشک آید از اوراق هلالی سالها
گر دمی پیش غزال مشکبوی من نهد
***
ماه من، زلفت شب قدرست و رویت روز عید
در سر ماهی شب و روزی به این خوبی که دید؟
سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدید
غیر آن قامت که من دیدم قیامت را که دید؟
آن زنخدان را که پر کردند ز آب زندگی
بر کفم نه، کز کما نازکی خواهد چکید
چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت
غالباً جانآفرین جسم تو از جان آفرید
چون کف پایت نهادی بر دلم آرام یافت
دست ازو گر باز داری همچنان خواهد تپید
چون که بگذشتی تو اشک من روان شد از پیت
عزم پابوس تو دارد، هر کجا خواهد رسید
میکشم بار غم از هجران و این کوه بلاست
من ندانم کین بلا را تا به کی خواهم کشید؟
وه! چه پیش آمد، هلالی، کان غزال مشکبوی
ناگهان از من رمید و با رقیبان آرمید؟
***
جز بندگیم کاری از دست نمیآید
من بنده ی فرمانم، تا دوست چه فرماید؟
تو عمر من و وصلت آسایش عمر من
یارب! که رقیب تو از عمر نیاساید
ای گل تو به حسن خود مغرور مشو چندین
کین خوبی ده روزه بسیار نمیپاید
تا چند جفاگاری، شوخی و دلافگاری؟
جای که وفا باشد اینها به چه کار آید؟
در عشق هلالی را انکار کنند اما
این کار چو پیش آید انکار نمیشاید
***
زان پیشتر که جانان ناگه ز در درآید
از شادی وصالش ترسم که جان برآید
ناصح به صبر ما را بسیار خواند، لیکن
ما عاشقیم و از ما این کار کمتر آید
ای ترک شوخ، باری، در سر چه فتنه داری؟
کز شوخی تو هر دم صد فتنه بر سر آید
جز عکس خود، که بینی، ز آیینه گاه کاهی
مثل تو دیگری کو، تا در برابر آید؟
گفتی که با تو یارم، آه! این دروغ گفتی
ور زانکه راست باشد کی از تو باور آید؟
بر گرد شمع رویت پروانه شد هلالی
یک بار گر برانی، صد بار دیگر آید
***
اگر نه از گل نورسته بوی یار آید
هوای باغ و تماشای گل چه کار آید؟
بهار میرسد، آهنگ باغ کن، زان پیش
که رفته باشی و بار دگر بهار آید
ز باده سرخوشی خود، زمان زمان، نو کن
چنان مکن که رود مستی و خمار آید
فتاده کشتی عمرم به موج خیز فراق
امید نیست کزین ورطه بر کنار آید
هزار عاشق دلخسته خاک راه تو باد
ولی مباد که بر دامنت غبار آید
جدا ز لعل تو هر قطرهای ز آب حیات
مرا به دیده چو پیکان آبدار آید
چو بار نیست بر این آستان هلالی را
از این چه سود که روزی هزار بار آید؟
***
چه حاصل گر هزاران گل دمد یا صد بهار آید؟
مرا چون با تو کار افتاده است اینها چه کار آید؟
دلم را باغ و بستان خوش نمیآید، مگر وقتی
که جامی در میان آرند و سروی در کنار آید
چو سوی زلف خوبان رفت، سوی ما نیاید دل
وگر آید سیه روز و پریشان روزگار آید
نمیآیم برون از بیم رسوایی، که میترسم
مرا در پیش مردم گریه ی بیاختیار آید
س از عمری، اگر آن طفل بدخو بگذرد سویم
نمیگیرد قراری، تا دل من در قرار آید
فزون از داغ نومیدی بلایی نیست عاشق را
مبادا کین بلا پیش من امیدوار آید
هلالی چون تو درویشی و آن مه خسرو خوبان
تو را از عشق او فخرست و او را از تو عار آید
***
اگر چون تو سروی ز جایی برآید
شود رستخیز و بلایی برآید
خدا را، لب خود به دشنام بگشا
که از هر زبانی دعایی برآید
تو سلطان حسنی و عالم گدایت
چنان کن که کار گدایی برآید
چه کم گردد آخر ز جاه و جلالت
اگر حاجت بینوایی برآید؟
مزن تیر جور و حذر کن ز آهی
که از سینه ی مبتلایی برآید؟
مرا میکشد انتظار قدومت
چه باشد که آواز پایی برآید؟
هلالی ازین شب خلاصی ندارد
مگر آفتابی ز جایی برآید
***
دلا گر عاشقی بنشین که جانانت برون آید
بر آن در منتظر میباش، تا جانت برون آید
اگر صد سال آب از گریه بر آتش زنند چشمم
هنوز از سینه ی من سوز هجرانت برون آید
ز تاب آتش می، چون عرق ریزد گل رویت
زلال رحمت از چاه زنخوانت برون آید
چه بینم آفتابی را، که از جیب فلک سرزد؟
خوش آن ماهی، که هر صبح از گریبانت برون آید
سوار خاک میدان توام، آهسته جولان کن
نمیخواهم که گردی هم ز میدانت برون آید
هلالی خواستی که از ضعف تن افغان کنی اما
تو آن قوت کجا داری که افغانت برون آید؟
***
غمی کز درد عشقت بر دل ناشاد میآید
اگر با کوه گویم، سنگ در فریاد میآید
دلم روزی که طرح عشق میانداخت دانستم
که گر سازم بنای صبر بیبنیاد میآید
نمیدانم چه بیرحمیست آن سلطان خوبان را
که هرگه داد خواهم بر سر بیداد میآید
رقیبا گر تو را اندیشه ی ما نیست معذوری
کجا بیدرد را از دردمندان یاد میآید؟
طفیل بندگان، من هم قبول افتادهام گویا
که از هر جانب آواز مبارک باد میآید
عجب خاک فرحناکست کوی می فروشان را!
که هر کس میرود غمگین، همان دم شاد میآید
چه نسبت با رقیبان سنگدل مسکین هلالی را؟
نمیآید ز خسرو آن چه از فریاد میآید
***
دم آخر که مرا عمر به سر میآید
گر تو آیی به سرم عمر دگر میآید
گر نگریم جگر از درد تو خون میبندد
ور بگریم ز درون خون جگر میآید
منم آن کوه غم و درد، که سیلاب سرشک
هر دم از دامن من تا به کمر میآید
چون کنم از تو فراموش؟ که روزی صد بار
جلوه ی حسن تو در پیش نظر میآید
در فقای سپر سینه به جانست دلم
که چرا تیر تو اول به سپر میآید؟
سبزه ی نورسته بود خوب ولی خوبترست
سبزه ی خط تو، هرچند که بر میآید
شب ز فریاد هلالی سگت افغان برداشت
کین چه غوغاست که شب تا به سحر میآید؟
***
مه من با رقیبان جفااندیش میآید
ز غوغایی که میترسیدم اینک پیش میآید
چه چشمست این؟ که هرگه جانب من تیز میبینی
ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش میآید
بان لبهای شیرین وه! چه شور انگیز می خندی؟
که از ذوقش نمک بر سینهای ریش می آید
جمالت را به میزان نظر هرچند میسنجم
به چشم من رخت از جمله خوبان پیش میآید
مرا این زخمها بر سینه از دست خودست، آری
کسی را هر چه در پیش آید ز دست خویش میآید
فلک تاج سعادت میدهد ارباب حشمت را
همین سنگ ملامت بر سر درویش میآید
هلالی، روز وصل آمد، مکن اندیشه ی دوری
که این اندیشهها از عقل دوراندیش میآید
***
مرا چون دیگران، یاد گل و گلشن نمیآید
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمیآید
هوس دارم که دوزم چاک دل از تار گیسویش
ولی چندان گره دارد که در سوزن نمیآید
تعجب چیست گر من در وصالش فارغم از گل؟
کسی را پیش یوسف یاد پیراهن نمیآید
منور شد به تشریف قدومش خانه ی چشمم
بلی، جز مردمی از دیده ی روشن نمیآید
تو بدخویی، که داری قصد جان عاشقان، ور نه
کسی را از برای عاشقی کشتن نمیآید
به جای خاک پایش توتیا جستم، ندانستم
که کار سرمه از خاکستر گلخن نمیآید
هلالی اشک میبارد، برو دامنکشان مگذر
تعلل چیست؟ چون گردی بران دامن نمیآید
***
هر دم از چشم تو دل را نظری میباید
صد نظر دید و هنوزش دگری میباید
آن قدر سرکشی و ناز که باید، داری
شیوه ی مهر و وفا هم قدری میباید
هر چه در عالم خوبیست از آن خوبتری
نتوان گفت کزان خوبتری میباید
به امید نظری در گذرت خاک شدیم
از تو بر ما نظری و گذری میباید
گفتی از وصل خبر یافتهای خوشدل باش
خبری هست و لیکن اثری میباید
به قدم طی نشود راه بیابان فراق
قطع این مرحله را بال و پری میباید
در ره عشق، هلالی، خبر از خویش مپرس
که در این راه ز خود بیخبری میباید
***
آخر از غیب دری بر رخ ما بگشاید
دیگران گر نگشایند، خدا بگشاید
دلبران کار من از جور شما مشکل شد
مگر این کار هم از لطف شما بگشاید
بر دل از هیچ طرف باد نشاطی نوزید
یا رب این غنچه ی پژمرده کجا بگشاید؟
نگشاید دل ما تا نگشایی خم زلف
زلف خود را بگشا تا دل ما بگشاید
باشد آسایش آن سیمتن آسایش جان
جان بیاساید اگر بند قبا بگشاید
میکشم آه! که بگشا رخ گلگون لیکن
این گلی نیست که از باد صبا بگشاید
تا به دشنام هلالی بگشایی لب خویش
هر سحر گریهکنان دست دعا بگشاید
***
ای کسانی که به خاک قدمش جا دارید
گاه گاه از من محروم شده یاد آرید
تا کی از حسرت او خیزم و بر خاک افتم؟
وقت آنست که از خاک مرا بردارید
گر ز نزدیک نخواهد که ببینم رویش
باری از دور به نظاره ی او بگذارید
بیشمارند صف جمع غلامان در پیش
بنده را در صف آن جمع یکی بشمارید
گرد آن کوی سگانند بسی، بهر خدا
که مرا نیز در آن کوی سگی پندارید
بعد مردن سر من در سر کویش فکنید
ور توانید به خاک قدمش بسپارید
تا کی ای سنگدلان مرگ هلالی طلبید؟
مرد بیچاره، شما نیز همین انگارید
***
آن کمر بستن و خنجر زدنش را نگرید
طرف دامن به میان بر زدنش را نگرید
خلعت حسن و کمر ترکش نازش بینید
عقد دستار به سر بر زدنش را نگرید
جانب گریه ی من چون نگرد از سر ناز
خنده بر جانب دیگر زدنش را نگرید
شوخ من مست شد و ساغر می زد به سرم
شوخی و مستی و ساغر زدنش را نگرید
ناگه آن شوخ درون آمد و سر زد همه را
مست در مجلس ما سر زدنش را نگرید
چون بدان قامت رعنا کند آهنگ چمن
طعنه بر سرو و صنوبر زدنش را نگرید
منکر آه جهان سوز هلالی مشوید
هر دم آتش به جهان بر زدنش را نگرید
***
دل به درد آمد و این درد به درمان نرسید
سر درین کار شد و کار به سامان نرسید
آن جفاپیشه که بر ناله ی من رحم نکرد
کافری بود به فریاد مسلمان نرسید
کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش به سلطان نرسید
وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز به میدان نرسید
تو چه دانی که چه حالست مرا در ره عشق؟
چون تو را گردی از این راه به دامان نرسید
عاقبت دست به دامان رقیب تو زدم
چه کنم؟ دست من او را به گریبان نرسید
عمرها خواست هلالی که به خوبان برسد
مرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید
***
بهر درد دل ما از تو دوایی نرسید
سعی بسیار نمودیم، به جایی نرسید
ما اسیران به تو هرگز ننمودیم وفا
که همان لحظه به ما از تو جفایی نرسید
قامتم چنگ شد و لطف تو ننواخت مرا
بی نوایی ز تو هرگز به نوایی نرسید
با چنین قامت بالا نرسیدی به کسی
کز تو بر سینه ی او تیر بلایی نرسید
دیده گو آب بده گلشن امید مرا
کز گل این چمنم بوی وفایی نرسید
حالتی نیست در آن کس، که به جان و دل او
فتنه ی جلوهگر عشوه نمایی نرسید
گر هلالی به وصالت نرسد نیست عجب
هیچ گه منصب شاهی به گدایی نرسید
***
گر دلم زین گونه آه دم به دم خواهد کشید
آتش پنهان من آخر علم خواهد کشید
زیر کوه غم تن فرسوده کاهی بیش نیست
برگ کاهی چند یا رب! کوه غم خواهد کشید
تنگ شد بر عاشق بیخانمان شهر وجود
بعد از این خود را به صحرای عدم خواهد کشید
نم کشد از خاک چشمم خاک هر سرمنزلی
اشک اگر اینست بام چرخ نم خواهد کشید
حرف بیداری که بیرون آید از کلک قضا
دور چرخ آن را به نام من رقم خواهد کشید
جرعه نوش بزم رندان را بشارت ده که او
سالها آب حیات از جام جم خواهد کشید
چون هلالی خاک گشتم بر امید مقدمش
وه! چه دانستم که از خاکم قدم خواهد کشید؟
***
وه که سودای تو آهر سر به شیدایی کشید
قصه ی عشق نهان ما به رسوایی کشید
آخر، ای جان، روزی از حال دل زارم بپرس
تا بگویم آن چه در شبهای تنهایی کشید
میکشند از داغ سودایت خردمندان شهر
آن چه مجنون بیابانگرد صحرایی کشید
حال ما و فتنه ی چشم تو میداند که چیست؟
هر که روزی غارت ترکان یغمایی چشید
بنده ی آن سرو آزادم که بر رخسار گل
خال رعنایی نهاد و خط زیبایی کشید
طاقت هجران ندارد ناز پرورد وصال
داغ و درد عشق را نتوان به رعنایی کشید
صبر فرمودن هلالی را مفرما ای طبیب
زان که نتوان بیش از این رنج شکیبایی کشید
ای بتان سنگ دل تا چند استغنا کنید؟
ما خود از فکر شما مردیم، فکر ما کنید
جان محزون در تنم امروز و فردا بیش نیست
فکر امروز من و اندیشه ی فردا کنید
مردم از این غصه میخواهم که یار آگه شود
ای رقیبان، بر سر تابوت من غوغا کنید
چند با اغیار پردازید ای سیمینبران
گاه گاهی هم به حال عاشقان پروا کنید
میکند سودای زلفش روز مسکینان سیاه
ای سیهروزان مسکین ترک این سودا کنید
بسکه مخمورم، گرانی میکند دستار من
می فروشان، از سر من این بلا را وا کنید
عاشقیهای هلالی سر به شیدایی کشید
دوستان فکری به حال عاشق شیدا کنید
***
من نمیخواهم که در کویش مرا بسمل کنید
حیف باشد کان چنان خاکی به خونم گل کنید
چون نخواهم زیست دور از روی او، بهر خدا
تیغ بردارید و پیش او مرا بسمل کنید
بهر قتلم رنجه میدارید دست نازکش
هم به دست خود مرا قربان آن قاتل کنید
چون به عزم خاک بردارید تابوت مرا
هر قدم صد جا به گرد کوی او منزل کنید
تا رخش من بینم و جز من نبیند دیگری
پیش رویش پرده ی چشم مرا حایل کنید
دل در آن کویست و من بیدل، خدا را بعد ازین
بگذرید از فکر دل، فکر من بیدل کنید
ای حریفانی که جا در بزم آن مه کردهاید
تا هلالی هم درآید رخصتی حاصل کنید
***
دوستان امشب دوای درد محزونم کنید
بر سرم افسانهای خوانید و افسونم کنید
نیست اندوه مرا با درد مجنون نسبتی
میشوم دیوانه گر نسبت به مجنونم کنید
لالهگون شد خرقه ی صد چاکم از خوناب اشک
شرح این صورت به شوخ جامه گلگونم کنید
شهسوار من به صحرا رفته و من ماندهام
زین گناه از شهر میخواهم که بیرونم کنید
وصف قدش را به میزان خرد سنجیدهام
آفرین بر اعتدال طبع موزونم کنید
چشم پرخونم ببینید و مپرسید از دلم
حالت دل را قیاس از چشم پرخونم کنید
چون هلالی دوش بر خاک درش جا کردهام
شاید از امروز جا بر اوج گردونم کنید
***
مینویسم سخن از آتش دل بر کاغذ
جای آنست اگر شعله زند در کاغذ
چون فلک سوختی از آتش دل نامه ی من
اگر از آب دو چشمم نشدی تر کاغذ
سخن لعل تو خواهیم که در زر گیریم
کاش سازند دگر از ورق زر کاغذ
خط مشکین ورق روی تو را زیبد و بس
قابل آیت رحمت نبود هر کاغذ
شرح بیمهری آن ماه بیابان نرسد
فیالمثل گر شود افلاک سراسر کاغذ
مردم از غم که چرا نامه نوشتی به رقیب؟
نشدی کاش! درین شهر میسر کاغذ
تا هلالی صفت ماه جلال تو نوشت
گشت چون صفحه ی خورشید، منور کاغذ
***
غم نیست که ز داغ تو میسوزدم جگر
داری هزار سوخته، من هم یکی دگر
یا رب چه کم شود ز تو، ای پادشاه حسن
گر سوی من به گوشه ی چشمی کنی نظر؟
در کوی تو سرآمد اهل وفا منم
از چشم التفات وفای مرا نگر
تا کی در آرزوی تو گردیم کو به کوی؟
تا کی به جستجوی تو گردیم در به در؟
جان میکنیم و یار ز ما بیخبر هنوز
خواهیم مردن از غم او تا شود خبر
در گوشه ی غم است هلالی به صد نیاز
گاهی ز چشم لطف برین گوشه بر نگر
***
وه! چه شورانگیزی ای شیرین پسر؟
هم نمک میریزد از تو هم شکر
خاک پایت چون مرا فرق سرست
من چرا بردارم از پای تو سر؟
خاک گشتم لاله از خاکم دمید
همچنان داغ تو دارم بر جگر
بیخبر بودن ز عالم آگهیست
زاهد افسرده کی دارد خبر؟
***
جان خواهم از خدا، نه یکی بلکه صد هزار
تا صد هزار بار بمیرم برای یار
من زارم و تو زار دلا یک نفس بیا
تا هر دو در فراق بنالیم زار زار
از بس که ریخت گریه ی خون در کنار من
پر شد از این کنار، جهان، تا به آن کنار
در روزگار هجر تو روزم سیاه شد
بر روز من ببین که چهها کرد روزگار
چون دل اسیر توست، ز کوی خودش مران
دلداریی کن و دل ما را نگاه دار
کام من از دهان تو یک حرف بیش نیست
بهر خدا که لب بگشا، کام من بر آر
چون خاک شد هلالی مسکین به راه تو
خاکش به گرد رفت و شد آن گرد هم غبار
***
ای به خوبی از همه خوبان عالم خوبتر
شیوه ی حسن و جمالت هر یک از هم خوبتر
آدمی، گر یوسف مصرست، مانند تو نیست
ای تو از مجموع فرزندان عالم خوبتر
رنگت از می حالتی دارد که از گل خوشترست
و آن عرق بر عارض پاکت ز شبنم خوبتر
خوبتر شد روی گلگونت به دور خط سبز
آری، آری، باغ باشد سبز و خرم خوبتر
ملک جان تسلیم سلطان خیالش شد، که هست
کشور ما بر چنین شاهی مسلم خوبتر
کاسه کاسه باسگانت می خورم خون جگر
ز آنکه می خوبست و با یاران همدم خوب تر
تشنه لب بوسد هلالی خاک آن در، زان که هست
خاک پای پاک آن کو ز آب زمزم خوبتر
***
ای قامتت ز سرو سهی سرفرازتر
لعلت ز هرچه شرح دهم دلنوازتر
از بهر آن که با تو شبی آورم به روز
خواهم شبی ز روز قیامت درازتر
جان از تب فراق تو در یک نفس گداخت
هرگز تبی نبود ازین جانگدازتر
من در رهت نهاده به یاری سر نیاز
تو هر زمان ز یاری من بینیازتر
در باختیم دنیی و عقبی به عشق پاک
در کوی عشق نیست ز ما پاکبازتر
دردا! که باز کار هلالی ز دست رفت
کارش بساز ای ز همه کارسازتر
***
تا ز خط عنبرین، حسن تو شد بیشتر
عاشق روی توام، بیشتر از پیشتر
ای به تو میل دلم هرنفسی بیشتر
خوبی تو هر زمانی بیشتر از پیشتر
پرسش اگر میکنی عاشق درویش را
از همه عاشقترم وز همه درویشتر
با غم ایوب نیست رنج مرا نسبتی
صبرم ازو کمترست، دردم ازو بیشتر
عشق تو اندیشه را سوخت، که رسوا شدم
ور نه کس از من نبود عاقبتاندیشتر
کیش بتان کافریست، مذهب ایشان ستم
و آن بت بد کیش من از همه بد کیشتر
غمزهزنان آمدی، سوی هلالی به ناز
سینه ی او ریش بود، آه که شد ریشتر
***
جامه ی گلگون، روی آتشناک از گل پاکتر
جامه آتشناک و رو از جامه آتشناکتر
تا چو گل نازک تنش را دیدم، از جیب قبا
سینه ی من چاک شد، چون دامن من چاکتر
حیف باشد آن که: دوزم دیده بر دامان او
زان که باشد دامنش از دیده ی من پاکتر
التماس قتل خود کردم، روان، برخاستی
الله الله! برنخیزد سرو ازین چالاکتر
صد مسلمان از تو در فریاد و باکت هیچ نیست
این چه بیباکیست؟ ای از کافران بیباکتر!
گفتهای از بهر پابوسم، هلالی، خاک شو
من خود اول خاک بودم، گشتم اکنون خاکتر
***
هر روز در کویش روم، پیدا کنم یار دگر
او را بهانه سازم و آنجا روم بار دگر
کارم همین عشقست و من حیران کار خویشتن
ای کاش، بودی هم مرا، جز عاشقی، کار دگر
من کیستم تا خوش زیم در سایه ی دیوار او؟
بگذار کز غم جان دهم در زیر دیوار دگر
بیرون مرو، جولان مکن، وز ناز قصد جان مکن
انگار مرد از هر طرف صد عاشق زار دگر
در عشق مژگان صنم صحرانوردیها کنم
دارم به پا خاری عجب، در پای دل خار دگر
گر داشت روزی بیش ازین بازار یوسف رونقی
دارد متاع حسن تو امروز بازار دگر
غیر از هلالی ماه من، داری وفادارن بسی
اما نداری همچو او، یار وفادار دگر
***
وه! که بازم فلک انداخت به غوغای دگر
من به جای دگر افتادم و دل جای دگر
یک دو روز دگر از لطف به بالین من آی
که من امروز دگر دارم و فردای دگر
غالباً تلخی جان کندن من خواست طبیب
که به جز صبر نفرمود مداوای دگر
پا نهم پیش که نزدیک تو آیم لیکن
از نحیر نتوانم که نهم پای دگر
با من آن کرد به یک بار تماشای رخت
که مرا یاد نیاید ز تماشای دگر
اگر اینست پریشانی ذرات وجود
کاش! هر ذره شود خاک به صحرای دگر
پیش از این داشت هلالی سر سودای کسی
دید چون زلف تو، افتاد به سودای دگر
***
حاش لله! کز رخت چشم افکنم سوی دگر
خوش نمیآید به جز روی تو ام روی دگر
تازه گلهای چمن خوشرنگ و خوشبویند، لیک
گلرخ ما رنگ دیگر دارد و بوی دگر
زینت آن روی نیکو خال بس، خط، گو مباش
حسن او را در نمیباید سر موی دگر
کشتن آمد خوی آن بیرحم وز آنم باک نیست
باک از آن دارم که گیرد غیر ازین خوی دگر
روز محشر کز جفای نیکوان نالند خلق
باشد آن بدخوی ما را هر سو دعاگوی دگر
هر که را خاک سر کوی تو دامنگیر شد
کی به دامانش رسد گرد سر کوی دگر؟
دی چو با آن زلف و رخ سوی هلالی آمدی
رفت آرام و قرارش هر یکی سوی دگر
***
با رخ زرد آمدم سوی درت ای سرو ناز
یعنی آوردم به خاک درگهت روی نیاز
دولت حسن و جوانی یک دو روزی بیش نیست
در نیاز ما نگر، چندین به خسن خود مناز
عمر بگذشت و شب تاریک هجر آخر نشد
یا شبم کوتاه میبایست، یا عمرم دراز
تاب بیماری ندارم بیش از اینها، ای فلک
یا نسیم روحپرور، یا سموم جانگداز
مردم چشم هلالی پاک میبازد نظر
رو متاب، ای نازنین، از مردمان پاکباز
***
برو ای نرگس رعنا، تو به این چشم مناز
ناز را چشم سیه باید و مژگان دراز
از گل و لاله چه حاصل؟ من و آن سرو که هست
همه شوخی و کرشمه، همه حسن و همه ناز
آتشین روی من آرایش بزمست امشب
برو، ای شمع، تو در گوشه ی خجلت بگداز
ای خوش آن دم، که تو از ناز، سوی من آیی!
خیزم و بر کف پای تو نهم روی نیاز
ای که مهمان منی، ساغر و مطرب مطلب
هم به این سوز دل و ناله ی جانسوز بساز
تو گل روی زمینی و مه اوج فلک
همه حیران جمالت ز نشیب و ز فراز
ای شه حسن، به احوال هلالی نظری
که منم بنده ی مسکین، تو شه بنده نواز
***
قد تو عمر درازست و سرو گلشن ناز
بیا و سایه فگن بر سرم چو عمر دراز
ز گریه، بی تو، مرا بسته بود راه نظر
تو آمدی و نظر میکنم به روی تو باز
چراغ عشرت من مرد و بر تو ظاهر نیست
بیا که پیش تو، روشن کنم به سوز و گداز
ز آسمان و زمین فارغیم در ره عشق
درین سفر چه تفاوت کند نشیب و فراز؟
به روی زرد هلالی ز روی ناز مبین
که از جهان به تو آورده است روی نیاز
***
یار من، وه! که مرا یار نداند هرگز
قدر یاران وفادار نداد هرگز
خوش طبیبیست مسیحا دم و جانبخش ولی
چاره ی عاشق و بیمار نداند هرگز
دردمندی، که چو من تلخی هجران نچشید
لذت شربت دیدار نداند هرگز
ما کجا قدر تو دانیم؟ که یک موی تو را
هیچ کس قیمت و مقدار نداند هرگز
تا رخت هست کسی کی طرف گل بیند؟
مگر آن کس که گل از خار نداند هرگز
درد خود با تو چه گویم؟ که دل نازک تو
حال دلهای گرفتار نداند هرگز
از هلالی مطلب هوش، که آن مست خراب
شیوه ی مردم هشیار نداند هرگز
***
از آن چه سود که نوروز شد جهان افروز؟
که بی تو روز و شب ما برابرست امروز
اگر به قصد دلم سوی تیغ دست بری
به پای خویشتن آید، چو مرغ دستآموز
دلم به ذوق شکرخنده ی تو پرخون شد
کجاست غمزه ی خونریز و ناوک دلدوز؟
به دفع لشکر غم صد سپه برانگیزم
ولی چه سود؟ که بختم نمیشود پیروز
به گریه گفتمش: ای مه، به عاشقان میساز
به خنده گفت: هلالی، به داغ ما میسوز
***
برخیز طبیبا که دلآزردهام امروز
بگذار مرا، کز غم او مردهام امروز
چون برگ خزان چهره ی من زرد شد از غم
کو آن گل سیراب؟ که پژمردهام امروز
چون گوشه ی دامان من از خون شده رنگین
هر گوشه که دامان خود افشردهام امروز
امروز مرا چون فلک آورد به افغان
من نیز فغان را به فلک بردهام امروز
ای قبله ی مقصود، ز من روی مگردان
کز هر دو جهان رو به تو آوردهام امروز
بگذار، هلالی، که به صد درد نالم
کز جور فلک تیر جفا خوردهام امروز
***
عمر رفت و از تو ما را صد پریشانی هنوز
وه! چه عمرست این؟ که حال ما نمیدانی هنوز
یک نظر دیدیم دیدارت و زان عمری گذشت
دیدها بر هم نمیآید ز حیرانی هنوز
چیست چندین التفات آشکارا با رقیب؟
جانب ما یک نظر ناکرده پنهانی هنوز
در صف طاعت نشستم، روی دل سوی بتان
کافری صد بار بهتر زین مسلمانی هنوز
پیش ازین، روزی هلالی ترک خوبان کرده بود
میکند خود را ملامت از پشیمانی هنوز
***
عید شد، هر گوشه، خلقی ماه نو دارد هوس
گوشه ی ابرو نمودی، ماه ما اینست و بس
هست فردا عید و هر کس ماه نو دارد هوس
عید ما روی تو و ماه نو ابروی تو بس
میروی خندان و میگویی: مبارک باد عید!
همچو عید ما مبارک نیست عید هیچ کس
در غمت، گر جان بدشواری دهم، معذور دار
زان که دل تنگست و آسان بر نمیآید نفس
یار رفت، ای دل، چه سود از ناله ی شبگیر تو؟
صاحب محمل فراقت دارد از بانگ جرس
ناله میکردم، سگ کویش بفریادم رسید
من سگ کویی کز آنجا آید این فریادرس
پیش رخسار تو دل در سینه دارد اضطراب
همچو آن مرغی، که باشد موسم گل در قفس
گر دل و جان هلالی زآتش غم سوخت سوخت
بر سر کوی تو گو: هرگز مباش این خار و خس
***
کار من از جمله ی عالم همین عشقست و بس
عالمی دارم، که در عالم ندارد هیچ کس
پادشاه اهل دردم بر سر میدان عشق
من میان خیل فتنه و خیل بلا از پیش و پس
دست امیدم ز دامان وصالش کوتهست
وه! که جایی رفتهام کان جا ندارم دسترس
در جهان چیزی که دارم از سواد عشق او
یک دل و چندین تمنا، یک سرو چندین هوس
آرزو دارم که: پیشت جان دهم، بهر خدا
یک نفس بنشین، که باقی نیست غیر از یک نفس
این چنین برقی، که از نعل سمندت میجهد
بر سر راه تو خواهم سوختن چون خار و خس
زار مینالد هلالی بی تو در کنج فراق
همچو آن بلبل که مینالد بزندان قفس
***
کام از آن لب مشکل و ما را غم کامست و بس
کار ناکامان همین اندیشه ی خامست و بس
با همه کس زان لب جانبخش میگویی سخن
آنچه از لعلت نصیب ماست دشنامست و بس
هر سهی سروی لباس ناز را شایسته نیست
این قبا بر قد آن سرو گلاندامست و بس
مست عشقم، روز و شب، ناخورده می، نادیده کام
خلق پندارند مستی از می و جامست و بس
ننگ میآید، هلالی، خلق را از نام من
گوییا ننگ همه عالم درین نامست و بس
***
یار من با دگران یار شد، افسوس افسوس!
رفت و همصحبت اغیار شد، افسوس افسوس!
سالها عهد وفا بست، ولی آخر کار
عهد بشکست و جفاگار شد، افسوس افسوس!
آنکه چون روز شب عیشم ازو روشن بود
رفت و روزم چو شب تار شد، افسوس افسوس!
آنکه هم راحت جان بود و هم آسایش دل
قصد جان کرد و دلازار شد، افسوس افسوس!
گفتم: ای دل، بکمند سر زلفش نروی
عاقبت رفت و گرفتار شد، افسوس افسوس!
آن همه گوهر دانش که بچنگ آوردم
ناگه از دست بیکبار شد، افسوس افسوس!
مدتی داشت هلالی ز بتان عزت وصل
عزتی داشت، ولی خوار شد، افسوس افسوس!
***
زاهد، بکنج صومعه می نوش و مست باش
یعنی که دوزخی شدی، آتشپرست باش
ای سرو، اعتدال قدش نیست چون ترا
خواهی بلند جلوه نما، خواه پست باش
در خون نشستهایم، بخون ریز بر مخیز
بنشین دمی و همدم اهل نشست باش
ای دل، سری ز عالم آزادگی بر آر
یعنی بقید عشق کسی پای بست باش
مگشا زبان طعنه، هلالی، بعیب کس
ما را چه کار؟ گو: دگری هرچه هست باش!
***
دردمندم، گر مرا درمان نباشد، گو: مباش
دردمندان ترا گر جان نباشد، گو: مباش
گر غریبی بر سر کویت بمیرد، گو: بمیر
ور گدایی بر در سلطان نباشد، گو: مباش
چند روزی با جمالت عشق پنهان باختم
بعد ازین این قصه گر پنهان نباشد، گو: مباش
عاشق دیوانهام، سامان کار از من مجوی
عاشق دیوانه را سامان نباشد، گو: مباش
در بتان دل بستهام، دیگر مرا با دین چکار؟
بتپرستم، گر مرا ایمان نباشد، گو: مباش
گر هلالی از سر کویت بزاری رفت، رفت
این چنین خاری درین بستان نباشد، گو: مباش
***
آه! از آن شوخ، که تا سر نشود خاک درش
بر سر عاشق بیچاره نیفتد گذرش
ای که از عاشق خود دیر خبر میپرسی
زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش
آه سرد از دل پر درد کشیدم سحری
غافلان نام نهادند: نسیم سحرش
من که رشک آیدم از خال سیه بر لب او
چون پسندم که نشیند مگسی بر شکرش؟
همچو فریاد بهر کوه که بردم غم خویش
زیر آن بار گرانسنگ شکستم کمرش
زاهد از عشق بتان خواست مرا توبه دهد
مدعی بین، که خدا عقل نداد اینقدرش
گر دلم زار شد از عشق بتان، غم مخورید
بگذارید، که میخواهم ازین زار ترش
لاله بر خاک شهید تو جگرگوشه ی ماست
که برآورده بداغ دل خونین جگرش
منظر چشم هلالی وطنش باد، که هست
میل همصحبتی مردم صاحبنظرش
***
آه! از آن ماه مسافر، که نیامد خبرش
او سفر کرده و ما در خطریم از سفرش
رفتم و گریه کنان روز وداعش دیدم
ای خوش آن روز که باز آید و بینم دگرش
دیر میآید و جان منتظر مقدم اوست
مردم از شوق، خدایا، برسان زود ترش
میپرد مرغ هوا جانب او فارغ بال
کاش میبود من دلشده را بال و پرش!
گرچه امروز مرا کشت و نیامد بسرم
کاش فردا بسر خاک من افتد گذرش!
در فراقت ز هلالی اثری بیش نماند
زود باشد که بیایی و نیابی اثرش
***
آنکه از آب حیات آزرده میگردد تنش
کی توان دیدن بروز جنگ غرق آهنش؟
آنکه بر دوشش گرانی میکند جیب قبا
چون روا دارد کسی بار زره بر گردنش؟
خوش نباشد در قبای آهنین آن سیمتن
ای خوش آن روزی که بینم در ته پیراهنش!
آن تن پاک از لطافت هست چون آب حیات
غالباً موج همان آبست شکل جوشنش
حیف باشد زخم تیر او بچشم دشمنان
چشم زخم دوستان بادا نصیب دشمنش!
نعل بر شکل هلالی پای اسبش بوسه زد
کاشکی بودی هلالی نیز لعل توسنش!
***
زبان او، که ندیدم ز تنگی دهنش
امید هست که بینم بکام خویشتنش
چه نازکیست، تعالیالله! آن سهی قد را؟
که از گل و سمن آزرده میشود بدنش
هزار تازه گل از بوستان دمید ولی
یکی ز روی لطافت نمیرسد بتنش
سزد که جامه ی جان را قبا کند از شوق
هزار یوسف مصری ببوی پیرهنش
تبارکالله! ازین سبزهای که تازه دمید!
بدامن سمن و بر کنار یاسمنش
برادران، بسگ کوی یار اگر برسید
تحیتی برسانید از زبان منش
هلالی از لب جانان عجب حدیثی گفت!
که تازه شد همه جانها ز لذت سخنش
***
گر گذر افتد، چو باد صبح، بر خاک منش
همچو گرد از خاک برخیزم، بگیرم دامنش
در هوایش گر رود ذرات خاک من بباد
از هوا داری درآیم ذره وار از روزنش
آن پریرو را چه لایق کلبه ی تاریک دل؟
مردم چشمست، بنشانم بچشم روشنش
گر شبی لطف تنش بر پیرهن ظاهر شود
از خوشی دیگر نگنجد در قبا پیراهنش
از لطافت دم مزن، ای گل، بآن نازک بدن
زانکه گردم میزنی آزرده میگردد تنش
تا بگردن غرق خونم، دیده بر راه امید
گر بخون ریزم نیاید، خون من در گردنش
خاک شد مسکین هلالی در ره آن شهسوار
تا لگدکوب جفا گردد چو نعل توسنش
***
روزی که بر لب آید جانم در آرزویش
جان را بدو سپارم، تن را بخاک کویش
چون از وصال آن گل دیدم که: نیست رنگی
آخر بصد ضرورت قانع شدم ببویش
خورشید روی او را نسبت بماه کردم
زین کار نامناسب شرمندهام ز رویش
مسکین دل از ملامت آواره ی جهان شد
ای باد، اگر ببینی، از ما سلام گویش
دهقان ز جوی تاکم سیراب ساخت، یارب
از آب زندگانی خالی مباد جویش
از جستجوی وصلش منعم مکن، هلالی
گیرم که هم نیابم، شادم بجستجویش
***
کار من فریاد و افغانست، دور از یار خویش
مردمان در کار من حیران و من در کار خویش
ای طبیب دردمندان، این تغافل تا بکی؟
گاه گاهی میتوان پرسیدن از بیمار خویش
گرد کویت بیش ازین عشاق مسکین را مسوز
دود دلها را نگه کن بر در و دیوار خویش
چند بهر قتل من آزرده سازی خویش را؟
رحم فرما، بگذر از قتل من و آزار خویش
تا هلالی را بسوز عشق پیدا شد سری
میگدازد همچو شمع از آه آتشبار خویش
***
ای شاه حسن، جور مکن بر گدای خویش
ما بنده ی توایم، بترس از خدای خویش
خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش:
هجر از برای غیر و وصال از برای خویش
گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار
جایی نرفته است که آید بجای خویش
ای من گدای کوی تو، گر نیست رحمتی
باری، نظر دریغ مدار از گدای خویش
صد بار آشنا شدهای با من و هنوز
بیگانهوار میگذری ز آشنای خویش
زاهد، برو، که هست مرا با بتان شهر
آن حالتی که نیست ترا با خدای خویش
حیفست بر جفا که باغیار میکنی
بهر خدا، که حیف مکن بر جفای خویش
قدر جفای تست فزون از وفای ما
پیش جفای تو خجلم از وفای خویش
گم شد دلم، بآه و فغان دیگرش مجوی
پیدا مساز درد سری از برای خویش
چون خاک پای تست هلالی بصد نیاز
ای سرو ناز، سر مکش از خاک پای خویش
***
ای کجی آموخته پیوسته از ابروی خویش
راستی هم یاد گیر از قامت دلجوی خویش
کعبه ی ما کوی تست، از کوی خود ما را مران
قبله ی ما روی تست، از ما مگردان روی خویش
سر ببالین فراقت هر کسی شب تا بروز
ما و غمهای تو و سر بر سر زانوی خویش
شب چو بر خاک درت پهلو نهادم گفت دل:
من ز پهلوی تو در عیشم، تو از پهلوی خویش
چون هلالی را فلک سرگشته میدارد چنین
بیجهت مینالد از ماه هلال ابروی خویش
***
مردم و خود را ز غمهای جهان کردم خلاص
عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانی میشنیدم پند پیر
خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا
کز دو عالم خویش را در یک زمان کردم خلاص
بر سر بازار رمزی گفتم از سودای عشق
مردمان را از غم سود و زیان کردم خلاص
گفتمش: آخر هلالی را ز هجران سوختی
گفت: او را از بلای جاودان کردم خلاص
***
وای! که جانم نشد از غم هجران خلاص
کاش اجل در رسد تا شوم از جان خلاص!
جمله اسیر تواند، وه! چه عجب کافری!
کز غم عشق تو نیست هیچ مسلمان خلاص
بسته ی زلف توایم، رستن ما مشکلست
هر که گرفتار تست کی شود آسان خلاص؟
عاشق محروم تو بار سفر بست و رفت
شکر، که یک بارگی گشت زحرمان خلاص
جام تو، ای می فروش، بی می راحت مباد
زانکه بدور توام از غم دوران خلاص
کاش! بساحل کشد رخت من از موج غم
آنکه شد از لطف او نوح ز توفان خلاص
مرد هلالی و بود عاشق خوبان هنوز
وای! که مسکین نگشت هرگز ازیشان خلاص
***
عاشقان را نه گل و باغ و بهارست غرض
همه سهلست، همین صحبت یارست غرض
غرض آنست که: فارق شوم از کار جهان
ورنه از گوشه ی میخانه چه کارست غرض؟
جان من، بیجهت این تندی و بدخویی چیست؟
گر نه آزار دل عاشق زارست غرض
آفت دیده ی مردم ز غبارست ولی
دیده را از سر کوی تو غبارست غرض
هوش دیدن گل نیست، هلالی، مارا
زین چمن جلوه ی آن لاله عذارست غرض
***
گر من ز شوق خویش نویسم بیار خط
یک حرف از آن ادا نشود در هزار خط
خوش صفحهایست روی تو، یارب! که تا ابد
هرگز بر آن ورق ننشاند غبار خط
ما را بدور حسن تو با نوخطان چه کار؟
تا روی ساده هست نیاید بکار خط
خط گو: مباش گرد رخت، وه! چه حاجتست
مجموعه ی جمال ترا بر کنار خط؟
از خط روزگار مکش سر، که عاقبت
بر دفتر حیات کشد روزگار خط
زین پیش حسن خط بتان معتبر نبود
در دور عارض تو گرفت اعتبار خط
قاصد، بغیر چند بری خط یار را؟
یک بار هم بنام هلالی بیار خط
***
ترک یاری کردی، از وصل تو یاران را چه حظ؟
دشمن احباب گشتی، دوستداران را چه حظ؟
چون ندارد وعده ی وصل تو امکان وفا
غیر داغ انتظار امیدواران را چه حظ؟
چشم من، کز گریه نابیناست، چون بیند رخت؟
از تماشای چمن ابر بهاران را چه حظ؟
درد بیدرمان خوبان چون نمیگیرد قرار
دردمندان را چه حاصل؟ بیقراران را چه حظ؟
آن سوار از خاک ما تا کی برانگیزد غبار؟
از غبار انگیختن، یارب، سواران را چه حظ؟
میدهد خاک رهش خاصیت آب حیات
ورنه زین گرد مذلت خاکساران را چه حظ؟
یارب از قتل هلالی چیست مقصود بتان؟
از هلاک عندلیبان گلعذاران را چه حظ؟
***
ما که از سوز تو در گریه ی زاریم چو شمع
خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع
پیش تیغ تو سر از تن بگذاریم ولی
شعله ی شوق تو از سر نگذاریم چو شمع
تاب هنگامه ی اغیار نداریم، که ما
کشته و سوخته ی خلوت یاریم چو شمع
هست چون آتش ما بر همه عالم روشن
سوز خود را بزبان بهر چه آریم چو شمع؟
ای نسیم سحر، از صبح وصالش خبری
تا همه خندهزنان جان بسپاریم چو شمع
ما که داریم دل و دیده پر از آتش و آب
چون نسوزیم و چرا اشک نباریم چو شمع؟
سوخت صد بار، هلالی، جگر ما شب هجر
ما جگرسوخته ی این شب تاریم چو شمع
***
مهوشان در نظر کجنظرانند، دریغ!
انجم انجمن بیبصرانند، دریغ!
از گرفتاری احباب ندارند خبر
خوبرویان جهان بیخبرانند، دریغ!
گلعذاران، که نمودند رخ از پرده ی ناز
چون صبا همنفس پردهدرانند، دریغ!
چشم ما پر دُر و لعلست، ولی سیمبران
چشم بر لعل و دُر بدگهرانند، دریغ!
ما نخواهیم بجز خیل بتان یار دگر
لیک این طایفه یار دگرانند، دریغ!
همچو عمر از صف عشاق روان میگذری
عاشقان عمر چنین میگذرانند، دریغ!
تازه شد داغ هلالی ز غم لالهرخان
همه داغ دل خونینجگرانند، دریغ!
***
خوبان، اگرچه هر طرفی میکشند صف
تو در میان جان منی، جمله برطرف
حالا بپایبوس خیالت مشرفم
گر دولت وصال تو یابم، زهی شرف!
دور از تو نوبهار جوانی بباد رفت
عمر چنان عزیز چرا شد چنین تلف؟
چشمت مرا نشانه ی پیکان غمزه ساخت
وه! چون کنم؟ که تیر بلا را شدم هدف
از دیده طفل اشک جدا شد، دریغ ازو
آه! آن دُر یتیم کجا رفت ازین صدف؟
ره میزنند و عربده آهنگ میکنند
با ما ببین که: در چه مقامند چنگ ودف؟
کوته مباد دست هلالی ز دامنت
کس دامن وصال ترا چون دهد ز کف؟
***
وه! که رفت آن شوخ و بر ما کرد بیداد از فراق
از فراق او بفریادیم، فریاد از فراق!
یار با اغیار و ما محروم، کی باشد روا؟
دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فراق
در فراقت حالم از هر مشکلی مشکلترست
هیچ کس را اینچنین مشکل نیفتاد از فراق
آنکه روزم را سیه کرد از فراقت، همچو شب
روز او چون روزگار من سیه باد از فراق!
در بهار از نکهت گل بوی وصلت یافتم
وه! که میآید خزان و میدهد یاد از فراق
داد و فریاد هلالی گفتهای: از دست کیست؟
این تغافل چیست؟ فریاد از تو و داد از فراق!
***
نیست غم، گر شد گریبان من از غم چاک چاک
سینهام چاکست، از چاک گریبان خود چه باک؟
میکشی بر غیر تیغ و میکشی از غیرتم
از هلاک دیگران بگذر، که خواهم شد هلاک
نیست جان را با تن پاک تو اصلاً نسبتی
این تن پاک تو صد ره پاکتر از جان پاک
خاک آدم را، از آن گل کرد، استاد ازل
تا چنین نازک نهالی بر دمد زآن آب و خاک
ای که از ما فارغی، گویا نمیدانی که ما
دردمندانیم و آه ما بغایت دردناک
میپرستان را ز می هردم حیاتی دیگرست
آب حیوان ریخت، گویا، باغبان در جوی تاک
گر هلالی چند روزی در لباس زهد بود
باز در کوی خراباتست مست و جامه چاک
***
ای تو سرو چمن حسن و گل باغ جمال
جلوه ی حسن و جمالت همه در حد کمال
با چنین حسن ترا ماه فلک چون گویم؟
آفتابی، بتو، یارب، نرسد هیچ زوال!
کاتبان قلم صنع، که مشکین رقمند
صفحه ی روی تو آراستهاند از خط و خال
با تو خواهم که: صبا حال مرا عرضه دهد
لیکن آنجا که تویی باد صبا را چه مجال؟
بی تو هر شب منم و گوشه ی تنهایی خویش
پای در دامن غم، سر بگریبان ملال
وه! چه فرخنده شبی باشد و خرم روزی!
که فراق تو مبدل شده باشد بوصال
روی در روی تو آرم، همه وقت، از همه سو
چشم در چشم تو باشم، همه جا، در همه حال
با تو از هر طرفی صد سخن آرم بمیان
هر جوابی که دهی، باز درآیم بسؤال
گفتگو چند؟ هلالی، دگر افسانه مخوان
تو کجا؟ وصل کجا؟ این چه خیالیست محال؟
***
ظاهر نکنم پیش رقیبان الم دل
با مردم بیغم نتوان گفت غم دل
جا کن بدل و دیده، که غیر از تو نشاید
سلطان سراپرده ی چشم و حرم دل
ای صبر، کجایی؟ که زحد میگذرد باز
بر دل ستم آن مه و بر من ستم دل
پای دلم افگار شد از خار ره عشق
ای کاش! درین ره نرسیدی قدم دل
در عشق تو رسوای جهانست هلالی
گاه از غم بسیار و گه از صبر کم دل
***
نه رفیقی، که بود در پی غمخواری دل
نه طبیبی، که کند چاره ی بیماری دل
دل بیمار مرا هر که گرفتار تو خواست
یارب، آزاد نگردد ز گرفتاری دل!
طاقت زاری دل نیست دگر، بهر خدا
گوش کن گفت مرا، گوش مکن زاری دل
چند خوانی دگران را بشراب و بکباب؟
حال خون خوردن من بین و جگرخواری دل
جان بکوی تو شد و نالهکنان باز آمد
که در آن کوی نگنجید ز بسیاری دل
دل براه غمت افتاد، خدا را، مددی
که درین راه ثوابست مددگاری دل
در وفای تو چنانم، که اگر خاک شوم
آید از تربت من بوی وفاداری دل
بر دل زار هلالی نکند غیر جفا
آه! تا چند توان کرد جفاگاری دل؟
***
آمد بهار و خوشدلم از رنگ و بوی گل
آن به که میکشم دو سه روزی بروی گل
گل دیدم، آرزوی کسی در دلم فتاد
کز دیدنش کسی نکند آرزوی گل
این دم که بوی دلکش گل میدهد نسیم
بس دلکشست گشت گلستان ببوی گل
خوش آن که یار باشد و من در حریم باغ
من سوی او نظر فگنم، او بسوی گل
دید آن دوزخ هلالی و آسوده دل نشست
از جست و جوی لاله و از گفت و گوی گل
***
ای در دلم زآتش عشق تو صد الم
هر یک الم نشانه ی چندین هزار غم
وصل تو زود رفت و فراق تو دیر ماند
فریاد ازین عقوبت بسیار و عمر کم!
دانی کدام روز عدم شد وجود ما؟
روزی که عاشقی بوجود آمد از عدم
گویند: درد عشق بدرمان نمیرسد
من چون زیم؟ که عاشقم و دردمند هم
ماییم و نیمجانی و هردم هزار آه
اینک بباد میرود آن نیز دم بدم
چون آب زندگیست قدم تا بفرق سر
خواهم درون جان کنمت فرق تا قدم
ای پادشاه حسن، هلالی گدای تست
خواهم که سوی او گذری از ره کرم
***
نیست حد آن که گویم: بنده ی روی توام
دیگری گر بنده باشد، من سگ کوی توام
چشم شوخت ناوک اندازست و ابرویت کمان
کشته ی چشم تو و قربان ابروی توام
بر امید آنکه یک دشنام روزی بشنوم
سالها شد، جان من، کز جان دعاگوی توام
گرچه، ای بدخوی من، خوی تو عاشق کشتنست
ترک خوی خود مکن، من کشته ی خوی توام
گر دل من سدره و طوبی نجوید دور نیست
زانکه من در آرزوی سرو دلجوی توام
چند گویی: پای در دامن کش و این سو میا
پا کشیدن چون توان؟ چون دل کشد سوی توام
رنجه کردی ساعد و خون هلالی ریختی
تا قیامت شرمسار دست و بازوی توام
***
عجب شکسته دل و زار و ناتوان شدهام!
چنان که هجر تو میخواست، آنچنان شدهام
تو آفتابی و من ذره، ترک مهر مکن
که در هوای توام، گر بر آسمان شده ام
بگفتگوی تو افسانه گشتهام همه جا
بجستجوی تو آواره ی جهان شدهام
خدای را، دگر، ای باد، سوی من مگذر
که من بکوی کسی خاک آستان شدهام
چه گویم از تن بیمار و کنج محنت خویش؟
بتنگنای لحد مشت استخوان شده ام
دلم ز شادی عالم گرفته است ولی
غمی که از تو رسیده است شادمان شده ام
از آن شده است، هلالی، دلم شکاف شکاف
که ناوک غم و اندوه را نشان شدهام
***
روزی که در فراق جمال تو بودهام
گریان در اشتیاق وصال تو بودهام
هر سو که رفتهام بهوای تو رفتهام
هر جا که بودهام بخیال تو بودهام
هر گه شکرلبی بکسی کرد گفتگو
در حسرت جواب و سؤال تو بودهام
جایی که داغ بر ورق لاله دیدهام
آنجا بیاد عارض و خال تو بودهام
چون کردهام نظاره ی قد بلند سرو
در آرزوی تازه نهال تو بودهام
القصه، رخ نما، که هلالی صفت بسی
مشتاق آفتاب جمال تو بودهام
***
ز سوز سینه کبابم، ز سیل دیده خرابم
تو شمع بزم کسانی و من در آتش و آبم
مرا عقوبت هجر تو بهتر از همه شادیست
تو راحت دگران شو، که من برای عذابم
بدیگران منشین و بجان من مزن آتش
مرا مسوز، که من خود بر آتش تو کبابم
اگر برای هلاک منست ناز و عتابت
بیا و قتل کن ایدون، که مسحق عتابم
سؤال بوسه نمودم، ولی تو لب نگشودی
سخن بعرض رسید و در انتظار جوابم
بگرد روی تو پروانهام، که شمع مرادی
اگر تو روی بتابی، من از تو روی نتابم
بقدر خاک ره از من کسی حساب نگیرد
بکوی دوست، هلالی، ببین که: در چه حسابم؟
***
بیار بیوفا عمری وفا کردم ندانستم
بامید وفا بر خود جفا کردم ندانستم
دل آزاری، که هرگز دیده بر مردم نیندازد
بسان مردمش در دیده جا کردم ندانستم
اگر گفتم که: دارد یار من آیین دلجویی
معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم
بلای جان من آن شوخ و من افتاده در کویش
دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم
بهر بیگانه باشد خوی او از آشنا بهتر
بآن بیگانه خود را آشنا کردم ندانستم
گرفتم آن سر زلف و کشیدم صد گرفتاری
بدست خویش خود را مبتلا کردم ندانستم
هلالی، پیش آن مه شرمسارم زین شکایتها
درین معنی بغایت ماجرا کردم ندانستم
***
هر شب بسر کوی تو از پای درافتم
وز شوق تو آهی زنم و بیخبر افتم
گر بار غم اینست، که من میکشم از تو
بالله! که اگر کوه شوم از کمر افتم
خواهم بزنی تیر و بتیغم بنوازی
تا در دم کشتن بتو نزدیکتر افتم
من بعد برآنم که ببوی سر زلفت
برخیزم و دنبال نسیم سحر افتم
ای شیخ، بمحراب مرا سجده مفرما
بگذار، خدا را، که بر آن خاک درافتم
گمراهی من بین که: درین مرحله هر روز
از وادی مقصود بجای دگر افتم
سیلاب سرشک از مژه بگشای، هلالی
مپسند که: آغشته بخون جگر افتم
***
براهت بینم و از بیخودی بر رهگذر غلتم
بهر جا پا نهی، از شوق پابوست بسر غلتم
بهر پهلو، که میافتم، بپهلوی سگت شبها
نمیخواهم کز آن پهلو بپهلوی دگر غلتم
بدان در وقت بسمل از تو میخواهم چنان زخمی
که عمری نیمبسمل باشم و بر خاک درغلتم
بامیدی که روزی بر سرم آید سگ کویت
در آن کو هر شبی تا روز در خون جگر غلتم
چنان زار و ضعیفم در هوای سرو بالایی
که همچون خار و خاشاک از دم باد سحر غلتم
نمیخواهم که از بزم وصال او روم بیرون
کرم کن، ساقیا، جامی که آنجا بیخبر غلتم
هلالی، چون مرا در کوی آن مه ناتوان بینی
بگیر از دستم و بگذار تا بار دگر غلتم
***
اگر چون خاک پامالم کنی، خاک درت گردم
وگر چون گرد بر بادم دهی، گرد سرت گردم
کشی خنجر که: میسازم بدست خویش قربانت
چه لطفست این؟ که من قربان دست و خنجرت گردم
تو ماه کشور حسنی و شاه لشکر خوبان
گدای کشورت باشم، اسیر لشکرت گردم
پس از مردن چو در پرواز آید مرغ جان من
چو مرغان حرم بر گرد قصر و منظرت گردم
مگسوارم، بتلخی، چند رانی؟ سوی خویشم خوان
که بر گرد لب شیرین همچون شکرت گردم
هلالی را به هشیاری چه جای طعن؟ ای ساقی،
بگردان ساغر می، تا هلاک ساغرت گردم
***
بصد امید هردم گرد آن دیوار و در گردم
بسی امیدوارم، آه! اگر نومید برگردم
چه حسنست این؟ که از یک دیدنت دیوانه گردیدم
بیا، تا بار دیگر بینم و دیوانهتر گردم
چون آن مه فتنه شد در شهر، من هم عاقبت روزی
شوم آواره و هردم بصحرای دگر گردم
خدا را، این چنین زود از سر بالین من مگذر
دمی بنشین، که برخیزم، ترا بر گرد سر گردم
زهر درکامدم، در کوی تو همچون سگم راندی
سگ کوی توام تا چند، یارب، در بدر گردم؟
خبر میپرسم از جانان ولی ناگه اگر روزی
ازو کس یک خبر گوید من از خود بیخبر گردم
هلالی، چون سپه انگیخت عشق آن کمان ابرو
بمیدان آیم و تیر ملامت را سپر گردم
***
عیدست، برون آی، که حیران تو گردم
قربان خودم ساز، که قربان تو گردم
خاکم برهت، جلوهکنان، رخش برانگیز
تا خیزم و گرد سر میدان تو گردم
جمعیت آسوده دلان از دل جمعست
جمعیت من آن که، پریشان تو گردم
زین گونه که از شادی وصلت خبرم نیست
مشکل که خلاص از غم هجران تو گردم
من عاجزم از خدمت مهمان خیالت
این خود چه خیالست که مهمان تو گردم؟
تا یافتم از شادی وصل تو حیاتی
ترسم که: هلاک از غم هجران تو گردم
بر خاک درت من که و تشریف غلامی؟
ای کاش! توانم سگ دربان تو گردم
گفتی که: بجان بنده ی ما باش، هلالی
تا جان بودم بنده ی فرمان تو گردم
***
ز پیر میکده عمری در التماس شدم
که خاک درگه دیر فلک اساس شدم
غم مرا بغم دیگران قیاس مکن
که من نشانه ی غمهای بیقیاس شدم
مرا ز حسن تو صنع خدای ظاهر شد
ترا شناختم، آنگه خداشناس شدم
سپاس عید بود پاس نقل و باده و جام
هزار شکر که مشغول این سپاس شدم!
پلاس فقر، هلالی، لباس فخر منست
من از برای تفاخر درین لباس شدم
***
کاشکی! خاک حریم حرمت میبودم
میخرامیدی و من در قدمت میبودم
بی غم عشق تو صد حیف ز عمری که گذشت!
پیش ازین، کاش! گرفتار غمت میبودم
گر بپرسیدن من لطف نمیفرمودی
هم چنان کشته ی تیغ دودمت میبودم
گر بسر رشته ی مقصود رسیدی دستم
دست در سلسله ی خم بخمت میبودم
گر مرا حشمت کونین میسر میشد
هم چنان بنده ی خیل و حشمت میبودم
چون مریضی، که دلش مایل صحت باشد
عمرها طالب درد و المت میبودم
هر چه خواهی بکن، ای دوست، که من از دل و جان
آرزومند جفا و ستمت میبودم
تا تو یک ره بکرم سوی هلالی گذری
سالها چشم براه کرمت میبودم
***
دو روز شد که ز درد فراق بیمارم
از این دو روزه حیاتی که هست بیزارم
چو لاله سینه ی من چاک شد، بیا و ببین
که از تو بر دل پرخون چه داغها دارم؟
مرا ز گریه مکن منع، ساعتی بگذار
که زار زار بگریم، که عاشق زارم
رسید جان بلب و نیست غیر ازین هوسم
که آیم و بسگان در تو بسپارم
خلاصی من از آن قید زلف ممکن نیست
که در کمند بلای سیه گرفتارم
بجلوهگاه بتان میروم، سرشکفشان
بباغ سنگدلان تخم مهر میکارم
هلالی، از غم یارست روز من شب تار
چه شد که صبح شود یک نفس شب تارم؟
***
من نه آنم که دل خویش مشوش دارم
هر کجا ناخوشییی هست باو خوش دارم
گر سگان سر آن کوی کبابی طلبند
پاره سازم دل پر خون و بر آتش دارم
چه بلاها که دل زارم از آن مه نکشید؟
الله، الله! چه دل زار بلاکش دارم!
تا ترا صفحه ی دل ساده شد از نقش وفا
ورق چهره بخوناب منقش دارم
از من امروز، هلالی، مطلب خاطر جمع
که دل آشفته ی آن زلف مشوش دارم
***
یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گلهای دارم و از یار ندارم
شادم که: غم یار ز خود بیخبرم کرد
باری، خبر از طعنه ی اغیار ندارم
گفتم: چو بیایی، غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گله ی اندک و بسیار ندارم
گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم
بیقیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم بکسی کار ندارم
حال من دلخسته خرابست، هلالی
آزرده دلی دارم و غمخوار ندارم
***
عمر رفته است و کنون آفت جانی دارم
گشتهام پیر، ولی عشق جوانی دارم
چارهساز دل و جان همه بیمارانی
چارهای ساز، که من هم دل و جانی دارم
کاش! چون لاله، دل تنگ مرا بشکافی
تا بدانی که چه سان داغ نهانی دارم؟
بر همه خلق یقین شد که: وفا نیست ترا
لیک من از طمع خویش گمانی دارم
بندهام خواندی و داغم چو سگان بنهادی
زین سبب در همه جا نام و نشانی دارم
ملک عشق تو جهانیست که پایانش نیست
من درین ملکم و غوغای جهانی دارم
جان من، شرح المهای هلالی بشنو
که درین واقعه جانسوز بیانی دارم
***
هر زمان بر صف خوبان بتماشا گذرم
چون رسم پیش تو نتوانم از آنجا گذرم
دارم آن سر که: بسودای تو بازم سرخویش
سر چه کار آید؟ اگر زین سروسودا گذرم
زان خط سبز و لب لعل گذشتن نتوان
گر بصد مرتبه از خضر و مسیحا گذرم
همنشینا، قدمی چند بمن همره شو
که برش طاقت آن نیست که تنها گذرم
قصر مقصود بلندست، خدایا، سببی
که ازین مرحله بر عالم بالا گذرم
رشته ی مهر تو گر دست دهد، همچو مسیح
پا بگردن نهم و از سر دنیا گذرم
من که امروز، هلالی، خوشم از دولت عشق
بهتر آنست کز اندیشه ی فردا گذرم
***
خواهم که: بزیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده، دگر بار بمیرم
دانم که: چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که بجان کندن بسیار بمیرم
من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم
خورشید حیاتم بلب بام رسیدست
آن به که در آن سایه ی دیوار بمیرم
گفتی که: زرشک تو هلاکند رقیبان
من نیز برآنم که ازین عار بمیرم
چون یار بسر وقت من افتاد، هلالی
وقتست اگر در قدم یار بمیرم
***
بخاک من گذری کن، چو در وفای تو میرم
که زنده گردم و بار دگر برای تو میرم
نهادم از سر خود یک بیک هوی و هوس را
همین بود هوس من که: در هوای تو میرم
دل از جفای تو خون شد، روا مدار که عمری
دم از وفا زنم و آخر از جفای تو میرم
تویی که: جان جهانی فزاید از لب لعلت
منم که هر نفس از لعل جانفزای تو میرم
بحال مرگم و سوی تو آمدن نتوانم
تو بر سرم قدمی نه، که زیر پای تو میرم
رو، ای رقیب، زکویش، که ترک جان نتوانی
تو جای خویش بمن ده، که من بجای تو میرم
مرا بخواری ازین در مران بسان هلالی
گذار، تا چو سگان بر در سرای تو میرم
***
پس از عمری، که خود را بر سر کوی تو اندازم
ز بیم غیر، نتوانم نظر سوی تو اندازم
پس از چندی که ناگه دولت وصل اتفاق افتد
چه باشد گر توانم دیده بر روی تو اندازم؟
نبینم ماه نو را در خم طاق فلک هرگز
اگر روزی نظر بر طاق ابروی تو اندازم
تو میآیی و من از شوق میخواهم که: هر ساعت
سر خود را بپای سرو دلجوی تو اندازم
رقیب سنگدل زین سان که جا کرده بپهلویت
من بیدل چسان خود را بپهلوی تو اندازم؟
دلی کز دست من شد، آه! اگر روزی بدست آید
کبابی سازم و پیش سگ کوی تو اندازم
هلالی را دل دیوانه در قید جنون اولی
اجازت ده که: بازش در خم موی تو اندازم
***
مگو افسانه ی مجنون، چو من در انجمن باشم
ازو، باری، چرا گوید کسی؟ جایی که من باشم
کسی افسانه ی درد مرا جز من نمیداند
از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم
رو، ای زاهد، که من کاری ندارم غیر می خوردن
مرا بگذار، تا مشغول کار خویشتن باشم
جدا، زان سروقد، گر جانب بوستان روم روزی
بیاد قد او در سایه ی سرو چمن باشم
چسان رازی کنم پنهان، که از صد پرده ظاهر شد
مگر وقتی نهان ماند که در زیر کفن باشم
مرا جان کوه اندوهست و من جان میکنم، آری
ترا لعل شیرینست من هم کوهکن باشم
هلالی، چون نمیپرسد مرا یاری و غمخواری
من مسکین غریبم، گر چه دایم در وطن باشم
***
اگر خوانی درونم، بنده ی این خاندان باشم
وگر رانی برونم، چون سگان بر آستان باشم
ندانم بنده ی روی تو باشم یا سگ کویت؟
بهر نوعی که میخواهی، بگو، تا آن چنان باشم
چه سگ باشم؟ که آیم استخوانی خواهم از کویت
ولی خواهم که از بهر سگانت استخوان باشم
چو از شوق تو یک شب خواب در چشمم نمیآید
اجازت ده که: شبها گرد کویت پاسبان باشم
غم هجر تو دارم، یک زمان از وصل شادم کن
چه باشد غم برآید، من زمانی شادمان باشم؟
قبای حسن پوشیدی، سمند ناز زین کردی
بنه پای در رکاب، ای عمر، تا من در عنان باشم
مرا گفتی: هلالی، در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم
***
چو بخت نیست که شایسته ی وصال تو باشم
بصبر کوشم و خرسند با خیال تو باشم
بعشوه زلف گشودی، بچهره خال فزودی
اسیر زلف تو گردم، غلام خال تو باشم
کمال فضل بتحصیل عاشقیست، خوش آن دم
که در مطالعه ی صفحه ی جمال تو باشم
چو پایمال تو گشتم، سرم بلند شد، آری
چه سربلندی از این به که پایمال تو باشم؟
خمیده باد قد من ز غصه همچو هلالی
اگر نه مایل ابروی چون هلال تو باشم
***
تا عمر بود، در هوس روی تو باشم
در خاک شوم، خاک سر کوی تو باشم
فردای قیامت نروم جانب طوبی
در سایه ی سر و قد دلجوی تو باشم
خوش آنکه زبان از پی دشنام برآری
من دست برآورده، دعاگوی تو باشم
پهلوی تو پیوسته نشینند رقیبان
تا من نتوانم که بپهلوی تو باشم
از غمزه ی تو کاست تن من، که چو مویی
من موی شوم در خم گیسوی تو باشم
هر گه که از تو ناز بری دست بچوگان
خواهم همه تن سر شوم و گوی تو باشم
ای شاخ گل تازه، منم بلبل این باغ
معذورم، اگر شیفته ی روی تو باشم
روزی که فلک نام مرا خواند: هلالی
میخواست که من مایل ابروی تو باشم
***
مرا چه زهره؟ که گویم: غلام روی تو باشم
سگ غلام غلام سگان کوی تو باشم
اگر بسوی تو گاهی کنم ز دور نگاهی
هنوز بر حذر از نازکی خوی تو باشم
چو سر عشق تو گفتن میان خلق نشاید
بگوشهای بنشینم، بگفتگوی تو باشم
زهی خجسته زمانی! که بعد مرگ رقیبان
نشسته، با دل آسوده، رو بروی تو باشم
تو آن بتی، که من بتپرست همچو هلالی
بهر کجا که روم، روی دل بسوی تو باشم
***
یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: بچشم!
گفت: قطعاً هم مبین سوی دگر، گفتم: بچشم!
گفت یار: از غیر ما پوشان نظر، گفتم: بچشم!
وانگهی دزدیده در ما می نگر، گفتم: بچشم!
گفت: با ما دوستی میکن بدل، گفتم: بجان
گفت: راه عشق ما میرو بسر، گفتم: بچشم!
گفت: با چشمت بگو تا: در میان مردمان
سوی ما هردم نیندازد نظر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر با ما سخن داری، بچشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی بخاک رهگذر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهد دلت زین لعل میگون خندهای
گریها میکن بصد خون جگر، گفتم: بچشم!
گفت: جان من کجا لایق بود؟ گفتم: بدل
گفت: میخواهم جزین جای دگر گفتم: بچشم!
گفت: اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره میشمر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر دارد، هلالی، چشم گریانت غبار
کحل بینایی بکن زین خاک در، گفتم: بچشم!
***
من که باشم که می لعل بآن ماه کشم؟
بگذارید که حسرت خورم و آه کشم
بس که دریافت مرا لذت خونخواری عشق
دل نخواهد که: دگر باده ی دلخواه کشم
تا کند سوی من از راه ترحم نظری
هر زمان خیزم و خود را بسر راه کشم
میرم از غصه که: ناگاه بآن ماه رسد
آه سردی که من سوخته ناگاه کشم
چند درد و المش بر دل پر درد نهم؟
چند کوه ستمش با تن چون کاه کشم؟
پیش آن خسرو خوبان چه کشم ناوک آه؟
چیست این تحفه که من در نظر شاه کشم؟
ماه من رفت، هلالی، که نیامد ماهی
تا بکی محنت سی روزه ازین ماه کشم؟
***
چون قامت آن سرو سهی کرد هلاکم
سروی بنشانید، روان، بر سر خاکم
رفتی و دلم چاک شد از دست تو دلبر
باز آ و قدم رنجه نما در دل چاکم
گفتی که: هلاکت کنم از ناز و کرشمه
بنشین، که من از دست تو امروز هلاکم
شادیم بخاک قدمت، همچو هلالی
نه بر سر گورم قدم، از ناز، که خاکم
***
مشکل که رود داغت هرگز ز دل چاکم
تا لاله مگر روزی سر برزند از خاکم
هر روز بخون ریزم آیی و رقیب از پی
زان واقعه خوشحالم، زین واسطه غمناکم
ای ترک شکار افگن، شمشیر مکش بر من
یا آنکه پس از کشتن بر بند بفتراکم
این دیده که من دارم، آلوده بخون اولی
زان رو که نمی دانی قدر نظر پاکم
تا چند هلالی را در آتش غم سوزی؟
من آدمیم، یارب، یا خود خس و خاشاکم؟
***
گر بخاکم گذرد یوسف گل پیرهنم
بوی پیراهن یوسف شنوند از کفنم
بفراق تو گرفتار ترم روز بروز
کس باین روز گرفتار مبادا که منم!
کوه غم گشتم و هر لحظه کنم سینه ی خویش
طرفه حالیست که هم کوهم و هم کوه کنم!
لب ببستم زسخن، ای گل خندان، که مباد
مردمان بوی تو یابند ز رنگ سخنم
هرکسی در چمنی هم نفس سیم تنی
من و کنج غم و در سینه همان سیم تنم
نکنم یاد بهار و نروم سوی چمن
چه کنم؟ دل نگشاید ز بهار و چمنم
گر دلم رفت، هلالی، گله از دوست خطاست
دل چه باشد؟ که اگر جان برود دم نزنم
***
هر شبی گویم که: فردا ترک این سودا کنم
باز چون فردا شود امروز را فردا کنم
چون مرا سودایت از روز نخستین در سرست
پس همان بهتر که آخر سر درین سودا کنم
ای خوشا! کز بیخودیها سر نهم بر پای او
بعد از آن از شرم نتوانم که سر بالا کنم
ای که میگویی: دل گم گشته ی خود را بجوی
من که خود گم گشته ام او را کجا پیدا کنم؟
بس که خوارم، از سگانت شرم می آید مرا
چند خود را در میان مردمان رسوا کنم؟
من کیم تا از غلامان تو گویم خویش را؟
من چه سگ باشم که در خیل سگانت جا کنم؟
عاشق مستم، هلالی، مجلس رندان کجاست؟
تا دل و جان را فدای ساقی زیبا کنم
***
خود را نشان ناوک بدخوی خود کنم
رویش، بدین بهانه مگر سوی خود کنم
هر موی من هزار زبان باد در غمش
تا من حکایت از غم یک موی خود کنم
تا در حریم کوی تو پهلو نهاده ام
هردم هزار عیش ز پهلوی خود کنم
شبها، که سرگران شوم از ساغر فراق
بالین خود هم از سر زانوی خود کنم
آیینه وار خاک شدم از غبار غیر
باشد که روی او طرف روی خود کنم
امشب ز وصف غیر، هلالی، خموش باش
تا من سخن ز ماه سخن گوی خود کنم
***
با تو خواهم شرح غمهای دل محزون کنم
لیک از خوی تو میترسم، ندانم چون کنم؟
چند دارم در فراقش حالت نزع روان؟
کاشکی! یکبارگی جان را زتن بیرون کنم
من باین دل بس نمی آیم، ندانم چاره چیست؟
تا بچند افسانه گویم؟ تا بکی افسون کنم؟
گر بدامان فلک ریزم، هلالی، اشک خود
رنگ زرد ماه را همچون شفق گلگون کنم
***
دل را ز چاک سینه توانم برون کنم
غم را ز دل برون نتوان کرد، چون کنم؟
خواهم ز دل برون کنم این درد را ولی
در جان درون شود اگر از دل برون کنم
هر محنت از تو موجب چندین محبتست
محنت زیاده کن، که محبت فزون کنم
دل جانب تو آمد و خون کردمش ز رشک
از من عجب مدار که از رشک خون کنم
از رشکخون غیر، که بر دامنت رسد
هردم ز گریه دامن خود لاله گون کنم
کارم، شبی که بی تو بدیوانگی کشد
افسانه ی تو گویم و خود را فسون کنم
دیوانه شد هلالی و زنجیرش آرزوست
گیسوی او کجاست؟ که رفع جنون کنم
***
آهم شنید و رنجه شد آن ماه چون کنم؟
دیگر نماند جای نفس، آه چون کنم؟
طفلست و شوخ و بی خبر از درد عاشقی
او را ز حال خویشتن آگاه چون کنم؟
خواهم گهی بخاطر او بگذرم ولی
سنگین دلست، در دل او راه چون کنم؟
در پای او بمردم و قدرم نشد بلند
یارب، ز دست همت کوتاه چون کنم؟
ای بخت، من کجا و تمنای وصل او؟
درویشم و گدا، هوس شاه چون کنم؟
گفتی: چراست پیرهنت چاک همچو گل؟
بوی تو داد باد سحرگاه چون کنم؟
گویند: ناله چیست؟ هلالی، خموش باش
با کوه درد و محنت جان کاه چون کنم؟
***
ای تو آرام دل و جان، از تو دوری چون کنم؟
گر فتد دوری، معاذالله! صبوری چون کنم؟
از تو دوری بی ضرورت نیست ممکن، آه! اگر
قصه ای پیش آید و افتد ضروری چون کنم؟
محنت هجران کشم، یا تلخی هجران چشم؟
یک تن بیمار و چندین بی حضوری چون کنم؟
دور ازو جانم بلب، روزم بشب نزدیک شد
الله الله! چون کنم از دست دوری؟ چون کنم؟
من که دلتنگم، هلالی، بی رخ گلرنگ دوست
خوشدلی از دیدن گلهای سوری چون کنم؟
***
گر جفایی رفت، از جانان جدایی چون کنم؟
من سگ آن آستانم، بی وفایی چون کنم؟
بعد عمری آشنا گشتی بصد خون جگر
باز اگر بیگانه گردی، آشنایی چون کنم؟
رفتی و در محنت جان کندنم انداختی
گر بیایی زنده مانم، ور نیایی چون کنم؟
زاهدا، از نقل و می بیهوده منعم میکنی
من که رندی کرده باشم، پارسایی چون کنم؟
گفته ای: تا کی هلالی زار نالد همچو عود؟
چون گرفتارم بچنگ بی نوایی چون کنم؟
***
جان من، جان و دل خویش نثار تو کنم
بود و نابود همه در سرکار تو کنم
تا دگر دور نیفتد ز رخت مردم چشم
خواهمش برکنم و خال عذار تو کنم
همچو سگ با تو سراسیمه ام، ای طرفه غزال
می روم در هوس آنکه: شکار تو کنم
ای گل تازه، که دیر آمده ای پیش نظر،
زود مگذر،که تماشای بهار تو کنم
ماه من، سوی هلالی بگذر از سر مهر
سرمه ی دیده ی گریان ز غبار تو کنم
***
بهار میرسد، اما بهار را چه کنم؟
چونیست گلرخ من، لاله زار را چه کنم؟
باختیار توانم که: راز نگشایم
فغان و ناله ی بی اختیار را چه کنم؟
اگرچه روی تو خورشیدوار جلوه نماست
سیاه رویی شبهای تار را چه کنم؟
قرار عاشق بیدل بصبر باشد و بس
چو صبر نیست دل بی قرار را چه کنم؟
گرفتم این که: شب از می دمی بیاسایم
علی الصباح بلای خمار را چه کنم؟
هلالی، این همه غم را توان کشید، ولی
غم غریبی و هجران یار را چه کنم؟
***
دلم بآرزوی جان نمیرسد، چه کنم؟
بجان رسید و بجانان نمیرسد، چه کنم
من ضعیف برآنم که: پیرهن بدرم
چو دست من بگریبان نمیرسد، چه کنم؟
وصال یار محال و من از فراق ملول
چو این نمیرود و آن نمیرسد، چه کنم؟
اگرچه شاه بتان شد ز روی حسن، ولی
بداد هیچ مسلمان نمیرسد، چه کنم؟
مگو که: چند حکایت کنی ز قصه ی هجر؟
چو این فسانه بپایان نمیرسد، چه کنم؟
هزار نامه نوشتم من گدا، لیکن
یکی بحضرت سلطان نمیرسد، چه کنم؟
حدیث شوق هلالی، که حسب حال منست
بگوش آن مه تابان نمیرسد، چه کنم؟
***
دوستان، عاشقم و عاشق زارم، چه کنم؟
چاره صبرست، ولی صبر ندارم، چه کنم؟
ریخت خون جگر از گوشه ی چشمم بکنار
وآن جگر گوشه نیامد بکنارم، چه کنم؟
ای طبیب، این همه زحمت مکش و رنج مبر
زار میمیرم، اگر جان نسپارم چه کنم؟
چند گویی که: برو، دامنم از کف بگذار
وای! اگر دامنت از کف بگذارم چه کنم؟
دردمندان همه از صبر قراری گیرند
چون من از درد تو بی صبر و قرارم چه کنم؟
گر چو مرغان خزان دیده ملولم چه عجب؟
گل نمی بینم و آزرده ی خارم، چه کنم؟
خلق گویند: هلالی، چه کنی گریه ی زار؟
گریه رو میدهد و عاشق زارم چه کنم؟
***
یار بی رحم و من از درد بجانم، چه کنم؟
من چنین، یار چنان، آه! ندانم چه کنم؟
میروم، گریه کنان، نعره زنان، سینه کنان
مست و دیوانه و رسوای جهانم، چه کنم؟
بی تو امروز بصد حسرت و غم زیسته ام
آه اگر روز دگر زنده بمانم چه کنم؟
بی تحمل نتوان چاره ی عشق تو، ولی
من بیچاره تحمل نتوانم چه کنم؟
چند گویی که: هلالی، دگر از درد منال
من ازین درد بفریاد و فغانم چه کنم؟
***
دلم ز دست شد، از دست دل چه چاره کنم؟
اگر بدست من افتد، هزار پاره کنم
خوشست بزم تو، لیکن کجاست طاقت آن
که در میان رقیبان ترا نظاره کنم؟
مگو: کناره کن از من، که جان ز کف ندهی
تو در میانه ی جانی، چه سان کناره کنم؟
اگرچه سنگدلی، از من این مناسب نیست
که نسبت دل سختت بسنگ خاره کنم
هلالی، از رخ جانان بماه نتوان دید
ز آفتاب چرا روی در ستاره کنم؟
***
آنکه از درد دل خود بفغانست منم
وانکه از زندگی خویش بجانست منم
آنکه هر روز دل از مهر بتان بردارد
چون شود روز دگر باز همانست منم
آنکه در حسن کنون شهره ی شهرست تویی
وانکه در عشق تو رسوای جهانست منم
آنکه در صومعه چل سال شب آورد بروز
وین زمان معتکف دیر مغانست منم
در غمت گرچه بیک بار پریشان شده دل
آنکه صد بار پریشان تر از آنست منم
عاشقان همه نامی و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشانست منم
عاقبت همچو هلالی شدم افسانه ی دهر
آنکه هرجا سخنش ورد زبانست منم
***
کدام صبح سعادت بود مبارک ازینم؟
که در برابرت آیم، صباح روی تو بینم
زهی مراد! که عاشق هلاک روی تو گردد
مراد من همه اینست، من هلاک همینم
گهی که سر بنهم بر زمین بپیش سگانت
چنان خوشم که: مگر پادشاه روی زمینم
رو، ای صبا، تو کجا آمدی؟ که از سر آن کو
نشان پای سگش می رسد بنقش جبینم
اگر طبیب نهد گوش بر شکاف دل من
هنوز بشنود از ضعف نالهای حزینم
کرم نمودی و گفتی: گدای ماست هلالی
بلی، تو شاه بتانی و من گدای کمینم
***
چه حالست این؟ که: هر گه در جمالت یک نظر بینم
شوم بی هوش و نتوانم که یک بار دگر بینم
ز هجرت تیره تر شد روزم از شب، لیک می خواهم
که هر روزی ترا از روز دیگر خوب تر بینم
تو مست باده ی نازی و حال من نمی دانی
نمی دانم ترا تا چند از خود بی خبر بینم؟
بسویت آیم و رویت نبینم، وه! چه حالست این؟
که آنجا بهر دیدار آیم و دیوار و در بینم؟
شب غم دیده بستم، تا نبینم بی تو عالم را
چه باشد، گر گشایم چشم و این شب را سحر بینم؟
چنین کز محنت و خواری فتادم در نگونساری
بنای عمر خود را دم بدم زیر و زبر بینم
فغان! کز گردش گردون نبینم هرگز آن مه را
وگر بینم، پس از عمری، چو عمرش در گذر بینم
هلالی، گر ببینم آسمان را زیر پای خود
چنان نبود که خاک آستانش زیر سر بینم
***
تا کی بدرت آیم و دیدار نبینم؟
صد بار ترا جویم و یک بار نبینم؟
گویا حرم کوی تو کعبه است و در آنجا
هر چند روم جز در و یوار نبینم
دانی که: مرا بزمگه عیش کدامست؟
جایی که ترا بینم و اغیار نبینم
یارب، چه شود گر من بیدل بهمه عمر
یک بار ترا بر سر بازار نبینم؟
امروز درین شهر دلی نیست، که او را
در دام بلای تو گرفتار نبینم
او می رود و جمع رقیبان ز قفایش
تا شیوه ی آن قامت و رفتار نبینم
خورشید لطافت رخ یارست، هلالی
آن روز مبادا که رخ یار نبینم!
***
از پی آن دلبر شیرین شمایل می روم
دل پی او رفت و من هم از پی دل می روم
می روم نزدیک آن قصاب و گو: خونم بریز
من هلاک قتل خویشم، سوی قاتل می روم
گر زند تیغ، از سر کویش نخواهم رفت، لیک
چند گامی همچو مرغ نیم بسمل می روم
چون بکوی او روم ترسم رقیبان پی برند
زانکه من در گریه ی خود پای در گل می روم
ای که می گویی: برو، تحصیل درس عشق کن
می روم، اما پی تحصیل حاصل می روم
وادی درد و بلا در عشق هر یک منزلست
کرده ام عزم سفر، منزل بمنزل می روم
می روم سویش باستقبال و خوشحالم که باز
می رسد اقبال و من هم در مقابل می روم
در ره عشق، ای هلالی، از من آگاهی مجو
زانکه من این راه را بسیار غافل می روم
***
عید شد، بخرام، تا مدهوش و حیرانت شوم
خنجر عاشق کشی بر کش، که قربانت شوم
قتل عاشق را مناسب نیست شمشیر اجل
سوی من بین تا هلاک تیر مژگانت شوم
شد تن خاکی غبار و بر سر راهت نشست
عزم جولان کن! که خیزم، خاک میدانت شوم
جلوه ای بنما و جولان ده سمند ناز را
تا خراب جلوه و مدهوش جولانت شوم
مدتی شد سرفراز بزم وصلت بوده ام
بعد ازین مگذار تا پا مال هجرانت شوم
گوشه ی چشمی، که دل را جمع سازم اندکی
تا بکی آشفته ی زلف پریشانت شوم؟
چون هلالی سنگ طفلان می خورم در کوی تو
من سگ کویم، چه حد آنکه مهمانت شوم؟
***
جلوه های قد دلجوی ترا بنده شوم
نازکی های گل روی ترا بنده شوم
بنده را با سر هر موی تو مهر دگرست
بر سرت گردم و هر موی ترا بنده شوم
غیر ازین چاره ندارم، پی دخل کویت
که غلامان سر کوی ترا بنده شوم
کمترین بنده ی هندوی ترا بنده بسیست
بنده ی بنده ی هندوی ترا بنده شوم
تو اگر بنده نوازی و وفا خوی کنی
من هم از روی وفا خوی ترا بنده شوم
بندگانیم و گدایان، بدعا خواسته ایم
که گدایان دعاگوی ترا بنده شوم
ماه عیدست، هلال خم ابروی کجاست؟
چون هلالی خم ابروی ترا بنده شوم
***
من سگ یارم و آن نیست که بیگانه شوم
لیک می ترسم از آن روز که دیوانه شوم
ای فلک، شمع شب افروز مرا سوی من آر
تا بگرد سر او گردم و پروانه شوم
من همان روز که افسون تو دیدم گفتم
که: ببیداری شبهای غم افسانه شوم
از در خانقه و مدرسه کارم نگشود
بعد ازین خاک نشین در می خانه شوم
در سرم هست که: چون خاک شود قالب من
بهوای لب میگون تو پیمانه شوم
نرگس مست ترا خواب صبوح این همه چیست؟
خیز، تا کشته ی آن نرگس مستانه شوم
بی مه خویش، هلالی، چه کنم عالم را؟
گنج چون نیست، چرا ساکن ویرانه شوم؟
***
چنان از پا فگند امروزم آن رفتار و قامت هم
که فردا برنخیزم، بلکه فردای قیامت هم
رقیبان را از آن لب آب خضرست و دم عیسی
مرا پیوسته آه حسرت و اشک ندامت هم
اگر من مردم از سنگ ملامت بر سر کویش
سگان کوی او را زنده می خواهم، سلامت هم
جدا زآن مه بمردن آرزو می بودم، ای هجران
ربودی نقد جان از من، کرم کردی، کرامت هم
بلای عشق و اندوه غریبی، این چه حالست این؟
که نی رای سفر دارم، نه یارای مقامت هم
سلامت باش، ای ناصح، ملامت کن هلالی را
که در راه سلامت هستم و کوی ملامت هم
***
ای که از خوبان مراد ما تویی مقصود هم
چون تویی هرگز نبودست و نخواهد بود هم
تا بسودای تو افتادیم در بازار عشق
از زیان هر دو عالم فارغیم، از سود هم
بس که بخت بد مرا سرگشته دارد چون فلک
از فلک ناشادم و از بخت ناخشنود هم
گرد راهش گر برویم گل نخواهد کرد عشق
چشم من گریان چرا شد، چهره گردآلود هم؟
آخر، ای آرام جانها، رحمتی فرما که من
سینه ی مجروح دارم، جان غم فرسود هم
سوز خود را چون نهان دارم؟ کزان رخسار و زلف
در دل افتاد آتش و از جان برآمد دود هم
چون دل زار هلالی بی تو افغان برکشید
چنگ بر درد دلش در ناله آمد، عود هم
***
نقد جان را در بهای زلف جانان می دهم
عاشقم وز بهر سودای چنین جان می دهم
ای که از حال من آشفته می پرسی، مپرس
کز پریشانی خبرهای پریشان می دهم
پیش آن لب زار می میرم، زهی حسرت! که من
تشنه لب جان برکنار آب حیران می دهم
این چنین کز چشم من هر گوشه می بارد سرشک
عاقبت از گریه مردم را بتوفان می دهم
دور ازو، هجران، اگر قصد هلاک من کند
عمر خود می بخشم و جان را بهجران می دهم
هرکه روزی دل بخوبان داد، آخر جان دهد
وای جان من! که آخر دل بایشان می دهم
در غم هجران، هلالی، از فغان منعم مکن
زانکه من تسکین درد خود بافغان می دهم
***
خرم آن روز کزین محنت و غم باز رهم
بمراد دل ازین درد و الم باز رهم
رفت مجنون و ازین داغ جگر سوز برست
می روم تا من دلسوخته هم باز رهم
نیست امکان خلاصی ز تو در ملک وجود
مگر از قید تو در کوی عدم باز رهم
از تو بر من ستم و جور خلاف کرمست
کرمی کن، که ازین جور و ستم باز رهم
جان ز غم سوخت، هلالی، قدح باده کجاست؟
تا ازین سوز درون یک دو سه دم باز رهم
***
بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم
ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم
دلا، صبری کن وزین سال مرو هردم بکوی او
کزین بی طاقتی آخر تو رسوا می شوی، من هم
ازین غیرت که: ناگه سایه ی او بر زمین افتد
نمی خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم
شدم دیوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو
گریبانم ز دست عاشقی چاکست و دامن هم
چه گویم درد خود با کوهکن؟ دردی که من دارم
نه تاب گفتنش دارم، نه یارای شنیدن هم
شکستی در دلم خاری و می گویی: برون آرم
بدین تقریب می خواهی که ماند زخم و سوزن هم
دل و جان هلالی پیش پیکانت سپر بادا
که ابرویت کماندارست و چشمت ناوک افگن هم
***
خراب یک نظر از چشم نیم خواب توایم
بحال ما نظری کن، که ما خراب توایم
سؤال ما بتو از حد گذشت، لب بگشا
که سالهاست که در حسرت جواب توایم
چه حد آن که توانیم هم عنان تو شد؟
همین سعادت ما بس که: در رکاب توایم
عتاب تو کشد و ناز تو هلاک کند
هلاک ناز تو و کشته ی عتاب توایم
عجب نباشد اگر از لبت بکام رسیم
که مست باده ی نازی و ما کباب توایم
ز مهر روی تو داریم داغها بر دل
ستاره سوخته از تاب آفتاب توایم
من و هلالی ازین در بهیچ جا نرویم
چرا که همچو سگان بسته ی طناب توایم
***
هر خوبییی، که از همه خوبان شنیده ایم
امروز در شمایل خوب تو دیده ایم
مشکل حکایتیست، که از ماجرای عشق
حرفی نگفته ایم و سخن ها شنیده ایم
ما را براه عشق تو آرام و خواب نیست
از بیخودیست گر نفسی آرمیده ایم
هرکس گرفت کام دل از میوه ی نشاط
ما خود ز باغ عشق گلی هم نچیده ایم
رندیم و می کشیم و همینست کار ما
عمری سبوی مجلس رندان کشیده ایم
جایی رسیده ایم که از خود گذشته ایم
از خود گذشته ایم و بجایی رسیده ایم
هرگز بجانب مه نو راست ننگریم
کز شوق ابرویت چو هلالی خمیده ایم
***
روز عیدست، سر راهگذاری گیریم
ماهرویی بکف آریم و کناری گیریم
شاهدان دست بخون دل ما کرده نگار
ما درین غم که: کجا دست نگاری گیریم؟
گرد خواهیم شد و دامن آن یار گرفت
تا باین شیوه مگر دامن یاری گیریم
بی قراریم و بمنزلگه وصل آمده ایم
آه! اگر چرخ نخواهد که قراری گیریم
ما بجان صید سواران کمان ابروییم
کشته گردیم که: فتراک سواری گیریم
عاشقانیم و ز کار همه عالم فارغ
ما نه آنیم که هرگز پی کاری گیریم
عید شد، خیز، هلالی، که بعشرتگه باغ
جام گلگون ز کف لاله عذاری گیریم
***
زهی سعادت! اگر خاک آن حرم باشیم
بهر طرف که نهی پای در قدم باشیم
مکوش اینهمه در احترام و عزت ما
که ما بخواری عشق تو محترم باشیم
مرو، که آخر ایام عمر نزدیکست
بیا، که یک دو سه روز دگر بهم باشیم
غریب ملک وجودیم و اندکی ماندست
که باز ساکن سر منزل عدم باشیم
رقیب را بجانب تو قدر بیش از ماست
سگ توایم، چرا از رقیب کم باشیم؟
حریف بزمگه عیش را وفایی نیست
رفیق ما غم یارست، یار غم باشیم
نه حد ماست، هلالی، امید لطف از دوست
غنیمتست اگر قابل ستم باشیم
***
خیز، تا امروز با هم ساغر صهبا کشیم
خویش را دامن کشان تا دامن صحرا کشیم
باغ و بستان دلکشست و کوه و صحرا هم خوشست
هر کجا، گویی، بساط عیش را آنجا کشیم
کس چرا از دست دنیا ساغر محنت کشد؟
ساغری گیریم و دست از محنت دنیا کشیم
ساقیا، میخانه دریاییست پر ز آب حیات
جهد کن، تا کشتی خود را در آن دریا کشیم
نازنینان سرکش و ما در مقام احتیاج
جای آن دارد کزیشان ناز استغنا کشیم
چون زحال زار خود پیش تو نتوان دم زدن
گوشه ای گیریم و آهی از دل شیدا کشیم
ای رقیب سنگدل، زین خشم و کین بگذر، که ما
ناز رعنایی ز یار نازک رعنا کشیم
فکر خوبان کن، هلالی، فکر دیگر تا بکی؟
خود چرا بر لوح خاطر نقش نازیبا کشیم؟
***
ای سگ آن سر کو، ما و تو یاران همیم
خاک پاییم، بهرجا که روی در قدمیم
یار ما نیست ستمگار و جفا پیشه، ولی
ما ز بخت بد خود قابل جور و ستمیم
هیچ کس نیست، که او را بجهان نیست غمی
ما که بی قید جهانیم، گرفتار غمیم
بیش و کم هرچه بما میرسد از غیب نکوست
تو مپندار که: ما در طلب بیش و کمیم
آمدیم از عدم، از ما اگرت هست ملال
باز ما را بنگر: ساکن کوی عدمیم
از در خویش مران، همچو هلالی، ما را
حرمتی دار، که ما ساکن بیت الحرمیم
***
نوبهارست، بیا، تا قدحی نوش کنیم
باشد این محنت ایام فراموش کنیم
ساقیا، هوش و خرد تفرقه ی خاطر ماست
باده پیش آر، که ترک خرد و هوش کنیم
حد ما نیست که پیش تو بگوییم سخن
هم تو با ما سخنی گوی، که ما گوش کنیم
بارها غم بتو گفتیم، ز ما نشنیدی
بعد ازین مصلحت آنست که خاموش کنیم
هیچ ناگفته بجانیم ز نیش ستمت
وای! اگر زان لب شیرین طمع نوش کنیم
ما که باشیم، که ما را دهد آغوش تو دست؟
با خیال تو مگر دست در آغوش کنیم
یار چون ساقی بزمست، هلالی، برخیز
تا بیک جرعه ترا واله و مدهوش کنیم
***
شام عید، آن به، که منزل بر سر راهی کنیم
خلق مه جویند و ما نظاره ی ماهی کنیم
پیش بالای بلندت فارغیم از یاد سرو
غایت پستی بود، گر فکر کوتاهی کنیم
بی خیالت کی توان قطع بیابان فراق؟
ره خطرناکست، اول فکر همراهی کنیم
خوی او بس نازک و ما بی قرار از درد دل
پیش او ناگه مبادا ناله و آهی کنیم
در ره جانان، هلالی، رسم جانبازی خوشست
از سر جان بگذریم و کار دلخواهی کنیم
***
ای گل، از شکل تو با ناز و خرامت گویم
هرچه گویم همه داری، ز کدامت گویم؟
تو پری، یا ملکی؟ یا مه اوج فلکی؟
حیرتم سوخت، ندانم، بچه نامت گویم؟
قد برافراختی و سرو بلندت گفتم
رخ برافروز، که تا ماه تمامت گویم
کی توانم که: کنم پیش تو آغاز کلام؟
من که هرگز نتوانم که سلامت گویم
در مقامی که دم از افسر جمشید زنند
بنده از خاک کف پای غلامت گویم
پاسبان ساز بدین دولت بیدار مرا
تا غم خود همه شب با در و بامت گویم
ساقیا، جام بکف هوش هلالی بردی
یا رب! از جام لبت یا لب جامت گویم؟
***
یارب، غم بیرحمی جانان بکه گویم؟
جانم غم او سوخت، غم جان بکه گویم؟
نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار
رنجور و مهجوری و حرمان بکه گویم؟
آشفته شد از قصه ی من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پریشان بکه گویم؟
گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشتست ز درمان بکه گویم؟
دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا ساخته پنهان، بکه گویم؟
اندوه تو ناگفته و درد تو نهان به
این پیش که ظاهر کنم و آن بکه گویم؟
خلقی همه با هم سخن وصل تو گویند
من بی کسم، افسانه ی هجران بکه گویم؟
دور طرب، افسوس! که بگذشت، هلالی
دور دگر آمد، غم دوران بکه گویم؟
***
ساخت گدای درگهت مرحمت الهیم
بلکه گدایی تو شد موجب پادشاهیم
بنده غلام آن درم، وه! چه کنم؟ که میکند
ترک سفید روی من ننگ ز رو سیاهیم
ساید اگر بفرق من گوشه ی نعل مرکبت
راست بماه نو رسد رفعت کج کلاهیم
گر تو بجرم عاشقی قصد هلاک من کنی
موجب صد گنه شود دعوی بی گناهیم
مستم و پیش محتسب دعوی زهد کرده ام
قاضی شرع بیش ازین کی شنود گواهیم؟
فارغم از شه و سپه، لیک بکشور بتان
هست سپاهییی که من کشته ی آن سپاهیم
چند هلالی از وفا آید و رانی از جفا؟
وه! چه کنم؟ که من ترا خواهم و تو نخواهیم
***
ای ماه من و شاه سپاه همه خوبان
خوبان همه شاهند و تو شاه همه خوبان
آنجا که تو بر مسند عزت بنشینی
بر باد رود حشمت و جاه همه خوبان
از حسرت آن چشم، که بی سرمه سیاهست
خون می رود از چشم سیاه همه خوبان
سویم نظری کن، که بسی خوب تر افتد
زان چشم نگاهی ز نگاه همه خوبان
خوبان، چو سراسر همه در راه تو خاکند
خاکست سرم بر سر راه همه خوبان
تیغ از کف خوبان گنهی نیست و گر هست
بر گردن من باد گناه همه خوبان!
پرسید که: آن زهره جبین کیست، هلالی؟
خورشید همه عالم و ماه همه خوبان
***
من گرفتار و تو در بند رضای دگران
من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران
گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟
من برای تو خرابم، تو برای دگران
خلوت وصل تو جای دگرانست، دریغ!
کاش بودم من دل خسته بجای دگران
پیش ازین بود هوای دگران در سر من
خاک کویت ز سرم برد هوای دگران
پا زسر کردم و سوی تو هنوزم ره نیست
وه! که آرد سر من رشک بپای دگران
گفتی: امروز بلای دگران خواهم شد
روزی من شود، ای کاش! بلای دگران
دل غمگین هلالی بجفای تو خوشست
ای جفاهای تو خوشتر ز وفای دگران
***
ای پریچهره ی من، چند نشینی بکسان؟
دامن چون تو گلی حیف که گیرند خسان!
ماه من، چند باغیار کنی هم نفسی؟
تیره شد آینه ی لطف تو زین هم نفسان
پیش هر سفله بشیرین سخنی لب مگشا
شکرستان تو حیفست بکام مگسان
تکیه بر عشق جوانان هوسناک مکن
که بغیر از هوسی نیست درین بوالهوسان
سوخت بیچاره هلالی ز جفاهای رقیب
چاره اش وصل حبیبست، خدایا، برسان!
***
صبح امید همانست و رخ یار همان
تار آن طره ی شبرنگ و شب تار همان
نیست چون هیچ تفاوت زرقیبان با من
پیش تو یار همان باشد و اغیار همان
طی شد افسانه ی هر عاشق و معشوق، که بود
قصه ی ما و تو در کوچه و بازار همان
همره غیر چو باشی دلم آزرده مکن
جان من، بس بود آزار دل زار همان
گویم، ای شوخ، بدیوار غم دل پس ازین
با تو گفتن چو همانست و بدیوار همان
دل و دین باخت هلالی بتمنای وفا
وآن جفا جوی باو بر سر آزار همان
***
در قبای ارغوانی قد آن سروران
هست چون نازک نهالی از درخت ارغوان
عاشقم، جایی، ولیکن او کجا و من کجا؟
من کهن پیر گدا، او پادشاه نوجوان
روی نیکو دیدم و از طعن بدگو سوختم
کس مبیناد آنچه من دیدم ز روی نیکوان!
بس که خیل عاشقان رفتند از شهر وجود
راه صحرای عدم شد کاروان در کاروان
لحظه لحظه دیدنت سوی رقیبان تا بکی؟
گاه گاهی جانب ما هم نگاهی می توان
ای که بر قول تو دارد ماه من سمع قبول،
بشنو از من حسب حالی چند و او را بشنوان
از هلالی گر سگ کوی تو خواهد طعمه ای
پارهای دل بخوناب جگر سازد روان
***
مشکل غمیست عشق، که گفتن نمی توان
وین مشکل دگر که: نهفتن نمی توان
غمهای عاشقان هم گفتند پیش یار
ما را عجب غمیست که گفتن نمی توان!
دندان بقصد لعل لبش تیز چون کنم؟
کان لعل گوهریست، که سفتن نمی توان
خون بسته غنچه وار دل تنگم از فراق
دل تنگم، آن چنان، که شکفتن نمی توان
در خون نشست چشم هلالی، که از رهت
کردی بدامن مژه رفتن نمی توان
***
منم، چون غنچه، در خوناب زان گل برگ تر پنهان
دلم صد پاره و هر پاره در خون جگر پنهان
تماشای رخش، در دیده خوابی بود، پنداری
که من تا چشم واکردم شد از پیش نظر پنهان
طبیبا، داغهای سینه را صد بار مرهم نه
که دارم در ته هر داغ صد داغ دگر پنهان
خط سبزی که خواهد رست از آن لب چیست میدانی؟
برای کشتن من زهر دارد در شکر پنهان
مگو: تا زنده باشی عشق را از خلق پنهان کن
که راز عاشقی هرگز نماند این قدر پنهان
نه تنها آشکارا داغ عشقت سوخت جان من
بلای عشق جانسوزست، اگر پیدا و گر پنهان
هلالی را چه سود از عشق پنهان داشتن در دل؟
چو در عالم نخواهد ماند آخر این خبر پنهان
***
جان بحسرت نتوان بی رخ جانان دادن
خواهمش دیدن و حیران شدن و جان دادن
دو جهان در عوض یک سر موی تو کمست
دل و جان خود چه متاعیست که نتوان دادن؟
جرعه ای بخش از آن لب، که ثوابیست عظیم
تشنه را آب ز سر چشمه ی حیوان دادن
خال اگر نیست رخ خوب ترازآن سببست
که بموری نتوان ملک سلیمان دادن
تا کی افسانه ی خود پیش خیالت گویم؟
درد سر این همه خوش نیست بمهمان دادن
بی تو هجران بسرم گر اجل آرد روزی
می توان جان خود از شوق بهجران دادن
گر چنین موج زند اشک هلالی هردم
خانمان را همه خواهیم بتوفان دادن
***
اگر برای تو مردن، چه باک از آن مردن؟
هزار بار برای تو می توان مردن
بروز وصل تو دانی که چیست حالت ما؟
نفس نفس بتو دیدن، زمان زمان مردن
زمان عشق و جوانیست مرگ من مطلب
که مشکلست بصد آرزو جوان مردن
بر آستان تو جان می دهم، چه بهتر ازین؟
سعادتست بر آن خاک آستان مردن
خدای را، که دگر ناگهان برون مخرام
وگرنه پیش تو خواهیم ناگهان مردن
تو و گرفتن تیر و کمان بقصد شکار
من و ز دیدن آن تیر و آن کمان مردن
بخاک پای تو مردن حیات اهل دلست
هزار جان هلالی فدای آن مردن
***
خط ریحانش رقم بر نسترن خواهد زدن
سنبل تر پنجه بر روی سمن خواهد زدن
سرو ناز من، که سوی باغ شد دامن کشان
طعنها بر نازنینان چمن خواهد زدن
گر هلالی ناگهان در کنج غم آهی کشید
آتشی در خانمان خویشتن خواهد زدن
***
گل برگ را ز سایه ی سنبل نقاب کن
در زیر سایه تربیت آفتاب کن
دامن مچین، ز خانه برون آی و هر قدم
ملکی بباد برده و شهری خراب کن
واعظ، بلطف دوست چو امید رحمتست
بسیار درد سر مده و کم عذاب کن
عالیست فهم یار، هلالی، بوصف او
سیماب کشته را کفنی از نقاب کن
***
ای معلم، خاطر غمدیده ی من شاد کن
بنده گردم، یک زمان آن سرو را آزاد کن
از گدای خویش فارغ مگذر، ای سلطان حسن
یا بده داد من درویش، یا بیداد کن
خواه پیغامی فرست و خواه دشنامی بده
از فراموشان، بهر نوعی که خواهی، یاد کن
دل نه صد چاکست؟ آخر مرهم لطفی بنه
رحمتی فرما و این ویرانه را آباد کن
ای دل، این خون خوردن پنهان مرا دیوانه کرد
تاب خاموشی ندارم، بعد ازین فریاد کن
ناصحا، من عاشقم، این پند را دادن چه سود؟
گر توانی ترک این سودای مادر زاد کن
بر سر کویش، هلالی، صبر را بنیاد نیست
چون درین کو آمدی، کار دگر بنیاد کن
***
عید قربان شد، بیا عاشق کشی بنیاد کن
دردمندان را بدرد نو مبارک باد کن
گفته ای: در دین ما رسم فراموشی خطاست
چون کنی از ما فراموش، این سخن را یاد کن
با من آغاز تکلم کردی و بیخود شدم
تا از اول بشنوم، بار دگر بنیاد کن
زینهار! ای دل، چو آن سلطان خوبان در رسد
حال ما را عرضه ده، کر نشنود فریاد کن
ای فلک، زان سنگها کز نقش شیرین کنده شد
گر توانی زیب روی تربت فرهاد کن
ترک جان گفتیم و بیدادت هنوز آخر نشد
آخر، ای سلطان خوبان، ترک این بیداد کن
ای پری پیکر، هلالی از غمت دیوانه شد
گر نوازش می کنی، او را بسنگی شاد کن
***
ای دل، بکوی او مرو، از بیخودی غوغا مکن
خود را و ما را بیش ازین در عاشقی رسوا مکن
ای اشک سرخ و گرم رو، بر چهره ام ظاهر مشو
آبی که پنهان خورده ام در روی من پیدا مکن
تا چند نازو سرکشی؟ آخر بجان آمد دلم
بر عاشق مسکین خود زین بیش استغنا مکن
من حاضر و تو با کسان هردم نمایی عشوه ای
اینها مکن، ورمی کنی، در پیش چشم ما مکن
تا چند، هردم، غنچه سان خندی بروی این و آن؟
چون شاخ گل باش، از حیا، سر پیش کس بالا مکن
با ابروی چون ماه نو، هوش هلالی را مبر
ماه هلال ابروی من، عقل مرا شیدا مکن
***
از رشک سوختم، برقیبان سخن مکن
گرمی کنی، برای خدا پیش من مکن
در آرزوی یک سخنم جان بلب رسید
جانا، ترا که گفت که: با ما سخن مکن؟
هر جا که شمع شدی سوختم ز رشک
بهر خدا، که روی بهر انجمن مکن
عاشق منم، حکایت فرهاد تا بکی؟
جان کندنم ببین، سخن کوهکن مکن
تا چند بهر قتل من آزرده می شوی؟
سهست بر من، این همه، بر خویشتن مکن
ای کز دیار عقل فتادی بملک عشق،
حال غریب ما نگر، این جا وطن مکن
گفت از لبت هلالی و قدر شکر شکست
نامش بغیر طوطی شکر شکن مکن
***
برخیز و بسر وقت اسیران گذری کن
چشمی بگشا، سوی غریبان نظری کن
ای گریه، بیا، در غم هجرش مددی کن
وی ناله، برو، در دل سختش اثری کن
چون آینه هر لحظه بهر کس منما روی
زنهار! که از آه دل ما حذری کن
خون شد جگر خلق، بدلها مزن آتش
اندیشه ز دود دل خونین جگری کن
از بهر گرفتاری ما زلف میآرای
ما بسته ی دامیم، تو فکر دگری کن
ای خواجه، مشو ساکن بت خانه ی صورت
بیرون رو و در عالم معنی سفری کن
من بی خبرم، گر خبرم نیست، هلالی
از بی خبریهای من او را خبری کن
***
نظـّاره کن در آینه خود را، حبیب من
اما به شرط آنکه نگردی رقیب من
من از وطن جدا و دل من ز من جدا
آگاه نیست یار ز حال غریب من
زین سان که درد عشق توام ساخت ناتوان
مشکل زیم، اگر تو نباشی طبیب من
تا کی خورم غم و پی تسکین درد خویش
گویم بخود که: در ازل این شد نصیب من؟
آزرده شد هلالی وآن گل نگفت هیچ:
تا کی جفای خار کشد عندلیب من؟
***
از فراق آن پری هردم فزون شد درد من
ساخت ظاهر درد دل را اشک و رنگ زرد من
تا بکی از عشق او جور و جفا خواهم کشید؟
ای رفیقان، سوخت دیگر جان غم پرورد من
گرچه دور از آستان دوست گشتم خاک راه
کاش! روزی باد در کویش رساند گرد من
آتش عشق تو در جان من شیدا فتاد
شد مدد با آتش عشق تو آه سرد من
چون هلالی در غم عشق بتان سنگدل
محنت و اندوه خوبان برد خواب و خورد من
***
گر جداسازی بتیغ جور بند از بند من
از تو قطعاً نگسلد سر رشته ی پیوند من
تلخ کامم، زان لب شیرین کرم کن خنده ای
چیست چندین زهر چشم؟ ای شوخ شکرخند من
غمزه ی خونخواره ات راگر سر عاشق کشیست
عاشق دیگر نخواهی یافتن مانند من
امشب از بخت سیه در کنج تاریک غمم
یک زمان طالع شو، ای ماه سعادتمند من
ناصحا، چون عشقبازان از نصیحت فارغند
پند بشنو، عمر خود ضایع مکن در پند من
کرده ای عهد وفا، من خورده ام سوگند مهر
بشکند عهد تو، اما نشکند سوگند من
چون هلالی با مه رویت دلم خرسند بود
آه ازین غمها! که آمد بر دل خرسند من
***
بخاک پای تو، ای سرو ناز پرور من
که جز هوای وصال تو نیست در سر من
براه عشق تو خاکم، طریق من اینست
درین طریق نباشد کسی برابر من
غم تو در دل تنگم نشست و منفعلم
که نیست لایق تو کلبه ی محقر من
ز جلوه ی سمن و سرو دل نیاساید
کجاست سرو سهی قامت سمن بر من؟
زترک مست من، ای زاهدان، کناره کنید
که نیست هیچ مسلمان حریف کافر من
حذر کنید، رقیبان، ز سیل مژگانم
که دردمندم و خون می چکد زحنجر من
عتاب کرد و جفا نیز می کند، هیهات!
هنوز تا چه کند طالع ستمگر من؟
هلالی، از می عشرت مرا نصیبی نیست
مگر بخون جگر پرکنند ساغر من
***
پشت و پناه من بود، دیوار دلبر من
از گریه بر سر افتاد، ای خاک بر سر من!
لیلی کجا و حسنت؟ مجنون کجا و عشقم؟
نه آن مقابل تو، نه این برابر من
من مانده دست بر سر از ناله ی دل خویش
دل مانده پای در گل از دیده ی تر من
خوابم چگونه آید؟ کز چشم و دل همه شب
باشد در آب و آتش بالین و بستر من
تاب جفا ندارم، ای وای! اگر ازین پس
ترک ستم نگیرد، ترک ستمگر من
ای باد، اگر ببینی خوبان سرو قد را
عرض نیاز من کن با ناز پرور من
جز کنج غم، هلالی، جای دگر ندارم
من پادشاه عشقم، اینست کشور من
***
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
ای وای! بر من و دل امیدوار من
ای سیل اشک، خاک وجودم بباد ده
تا بر دل کسی ننشیند غبار من
از جور روزگار چه گویم؟ که در فراق
هم روز من سیه شد و هم روزگار من
زین پیش صبر بود دلم را، قرار نیز
یارب، کجا شد آن همه صبر و قرار من؟
نزدیک شد که خانه ی عمرم شود خراب
رحمی بکن، وگرنه خرابست کار من
گفتی: برو، هلالی و صبر اختیار کن
وه! چون کنم؟ که نیست بدست اختیار من
***
در کوی بتان نیست کسی زارتر از من
در پیش عزیزان جهان خوارتر از من
گفتی که: مرا یار وفادار بسی هست
هستند، ولی نیست وفادارتر از من
گر طالب آنی که: بیاری بنشینی
بنشین، که ترا نیست کسی یار تر از من
چون غنچه اگر سینه ی تنگم بشکافی
دانی که: نبودست دل افگارتر از من
خلق دو جهانست گرفتار تو، لیکن
در هر دو جهان نیست گرفتارتر از من
جز من دگری را سگ آن کوی مخوانید
کین مرتبه را نیست سزاوارتر از من
امروز اگر عشق گناهست، هلالی
فردا نتوان یافت گنه گارتر از من
***
نه رحم در دل یار و نه صبر در دل من
اجل کجاست؟ که بس مشکلست مشکل من
ز مهوشان طمع مهر کرده ام، هیهات!
زهی خیال کج و آرزوی باطل من
زمنزلی، که منم، ره بعیش نتوان برد
که رهگذار غم افتاده است منزل من
بداغ لاله رخان چون برون روم زین باغ
گل دگر ندمد غیر لاله از گل من
مگو که: در دل تو زنگ بسته پیکانم
که تخم مهر و وفا سبز گشت در دل من
همه متاع جهان را بنیم جو نخرم
کزین معامله بی حاصلست حاصل من
بدست دوست، هلالی، مرا زقتل چه باک؟
اگر هلاک شوم جان فدای قاتل من
***
تا بکی تند شوی بهر جفای دل من؟
چند روزی بوفا کوش برای دل من
گر تو میداشتی این آتش پنهان، که مراست
دل بی رحم تو میسوخت، چه جای دل من؟
حاش لله! که دلم ترک تو گوید بجفا
کز جفاهای تو بیشست وفای دل من
زان دو گیسوی دلاویز چه امکان گریز؟
که دو زنجیر نهادند بپای دل من
هر طبیبی که خبر داشت ز بیماری عشق
غیر وصل تو نفرمود دوای دل من
دل گرفتار بلاییست، هلالی، که مپرس
کس گرفتار مبادا ببلای دل من!
***
ای قدت نازک نهال جویبار چشم من
لطف کن، برخیز و بنشین بر کنار چشم من
چشم مردم را غبار از گرد میباشد، ولی
میبرد گرد سر کویت غبار چشم من
اشک من هرکس که دید از کار چشمم دست شست
گوشه ی چشمی گرفت از دست کار چشم من
قطره ی خون بود کز دل داشت چشمم یادگار
بر کنار افتاد اکنون یادگار چشم من
گر بروی من، هلالی، سیل اشک آمد چه شد؟
تا چها آید هنوز از رهگذار چشم من؟
***
فدای آن سگ کو باد جان ناتوان من
که بعد از مرگ در کوی تو آرد استخوان من
چو داری عزم رفتن، با تو نتوان درد دل گفتن
که وقت رفتن جانست و میگیرد زبان من
من از بی مهری آن ماه مردم، کی بود، یارب؟
که با من مهربان گردد مه نامهربان من؟
زبان یار شیرینست و کام من بصد تلخی
زهی لذت! اگر باشد زبانش در دهان من
گمان دارم که: با من اتفاقی هست آن مه را
چه باشد، آه! اگر روزی یقین گردد گمان من؟
تب هجران بنوبت میستاند جان مشتاقان
گرین نوبت بجان من رسد، ای وای جان من!
هلالی، شعلهای برق آهم رفت بر گردون
ملک را بر فلک دل سوخت از آه و فغان من
***
گفتیم: چون زنده مانی در غم هجران من؟
خواستم مرگ خود، اما برنیامد جان من
درد من عشقست و درمانش بغیر از صبر نیست
چون کنم؟ کز درد مشکل تر بود درمان من
من خود از جان بنده ام فرمان عشقت را، ولی
تا چه فرماید مرا این بخت نافرمان من؟
شمه ای ناگفته از سوز دلم، شهری بسوخت
آه! اگر ظاهر شود این آتش پنهان من!
وه! چه روی آتشینست آن؟ که گاه دیدنش
شعلها، پندارم افتادست در مژگان من
بس که من مدهوش و حیرانم زچشم مست او
هر کرا چشمیست می باید شدن حیران من
چون هلالی گوشه ی چشمی گدایی میکنم
که گهی سوی گدای خود نگر، سلطان من
***
خوش آنکه در همه روی زمین تو باشی و من!
بجز من و تو نباشد، همین تو باشی و من
بهار میرسد، آیا بود که در چمنی
نشسته پای گل و یاسمین تو باشی و من؟
شدی بباغ، که آنجا خوشست مجلس می
بلی خوشست، اگر همنشین تو باشی و من
مخوان بجلوه گه ناز خود رقیبان را
همین بسست که، ای نازنین، تو باشی و من
خوشست هم سفری با تو، خاصه آن وقتی
که گر بروم روم، یا بچین، تو باشی و من
بهار آمد و کشت این هوس ز شوق مرا
که: بر کنار گل و یاسمین تو باشی و من
مگو که: عمر هلالی گذشت با دگران
ازین چه باک، اگر بعد ازین تو باشی و من؟
***
گهی لطفست و گاهی قهر کار دلربای من
ولی لطف از برای دیگران، قهر از برای من
بخوبان تا وفا کردم جفا دیدم، بحمدالله
که تقریب جفای خوبرویان شد وفای من
دعای خویش را شایسته ی احسان نمیدانم
خوشم گر لایق دشنام هم باشد دعای من
بدرد عشق خو کردم، ندارم تاب بیداری
طبیبا، ترک درمان کن، که درد آمد دوای من
بلای من شد این بالا، خدا را، پیش من بنشین
نمیخواهم که پیش دیگران آید بلای من
زاشک خود بخون آغشته ام، سوی تو چون آیم
که بر خاک درت جا نیست پاکان را، چه جای من؟
هلالی، بعد ازین خواهم: قدم از فرق سرسازم
که در راهش سر من رشکها دارد بپای من
***
بهر خون ریز دلم، ترک کمان ابروی من
راست چون تیر آمد و بنشست در پهلوی من
شب دل گم گشته می جستم بگرد کوی او
گفت: ای بیدل، چه میجویی بگرد کوی من؟
پیش و پس تا چند در روی رقیبان بنگری؟
روی ایشان را مبین، شرمی بدار از روی من
از تو این قیدی که من دارم، خلاصی مشکلست
کز خم زلف تو زنجیریست بر هر موی من
چشمت از مستی فتد هر گوشه ای، در حیرتم
زین که هرگز گوشه ی چشمت نیفتد سوی من
چین ابروی تو نتوانم کشیدن بیش ازین
کز کمانت عاجز آمد قوت بازوی من
با تو چون گوید هلالی: ظلم و بدخویی مکن
هرچه میخواهی بکن، ای ظالم بدخوی من
***
شهید عشقم و از خاک من خون داده نم بیرون
وزان نم لاله ی خونین برآورده علم بیرون
گر از طوف حریم کعبه ی کویت خبر یابد
ز شوق آن پرد روح از تن مرغ حرم بیرون
در آب و آتشم، از دیده و دل، دم بدم، بی تو
مرو، بهر خدا، از دیده و دل دم بدم بیرون
دل احوال پریشانی خود بنویسد از زلفت
که سوزد کاغذ و دود آید از نوک قلم بیرون
ز تیره آه می دوزد هلالی چاکهای دل
که ناید از دل صد پاره ی او درد و غم بیرون
***
مسلمانان، مرا جان خواهد آمد از الم بیرون
که می آید هلال ابروی من از خانه کم بیرون
بر آن در، انتظاری می برم، با آنکه می دانم
که شاهان بهر درویشان نیایند از حرم بیرون
مرا این دم تو خواهی کشت یا هجران دم دیگر؟
بهر تقدیر جانم خواهد آمد دم بدم بیرون
ز بهر گریه پنهانی در از اغیار بر بستم
ولی دیوار داد از جانب همسایه نم بیرون
نه اشکست این، که موج انگیخت خوناب دل از چشمم
نه آهست این، که جان از خانه ی تن زد علم بیرون
اگر اهل عدم دانند محنت های عشقت را
ز بیم عاشقی هرگز نیایند از عدم بیرون
هلالی، گر رسی روزی بطرف کعبه ی کویش
قدم از سر کن آنجا و منه دیگر قدم بیرون
***
مردم از درد و نگفتی: دردمند ماست این
دردمندان را نمی پرسی، چه استغناست این؟
سایه ی بالای آن سرو از سر من کم مباد!
زانکه بر من رحمتی از عالم بالاست این
خواستم کان سرو روزی در کنار آید، ولی
با کجی های فلک هرگز نیاید راست این
جای دل در سینه بود و جای تیرت در دلم
آن زجا رفتست؟ اما هم چنان برجاست این
اشک گلگون مرا بر چهره هرکس دید گفت:
کز غم گل چهره ای آشفته و شیداست این
گفتمش: فرداست با من وعده ی وصل تو، گفت:
دل بفردای قیامت نه، که آن فرداست این
بر سر کویش، هلالی، درد عشق خویش را
بیش ازین پنهان مکن، کز چهره ات پیداست این
***
دلا، زان لب زلال خضر می خواهی، خیالست این
زآتش آب می جویی، تمنای محالست این
کسان گویند: هر جوینده ای یابنده می باشد
ترا می جویم و هرگز نمی یابم، چه حالست این؟
قدت را نی الف می خوانم و نی سرو می گویم
بلند و پست چون گویم؟ که دور از اعتدالست این
بهجرانش دم آبی که می گردد نصیب من
جدا زان لب حرامم باد! اگر گویم: حلالست این
بشام غم، هلالی، بسکه زار و ناتوان گشتی
کسی ناگاه اگر بیند ترا، گوید: هلالست این!
***
آخر ای آرام جان، سوی دل افگاری ببین
از جفاگاری حذر کن، در وفاداری ببین
تا بکی فارغ نشینی؟ لحظه ای بیرون خرام
بر سر آن کوی هر سو عاشق زاری ببین
یک دو روزی جلوه کن در شهر و از سودای خویش
هر طرف دیوانه ای دیگر ببازاری ببین
سوی من بین و بدشنامی مشرف کن مرا
گر بدین تشریف لایق نیستم، باری ببین
چند بینی لاله و سرو سهی، ای باغبان
در سهی قدی نظر کن، لاله رخساری ببین
ای که می خواهی نشانم، بر سر کویش بیا
استخوان فرسوده ای، در پای دیواری ببین
دیدن و پرسیدنش ما را محالست، ای رقیب
هم تو بسیاری بپرس از ما و بسیاری ببین
زاهدا، در خرقه ی پشمین مسلمانم مخواه
در ته هر مو ازین پشمینه زناری ببین
چند بیماری کشد مسکین هلالی در غمت؟
ای طبیب دردمندان، سوی بیماری ببین
***
من و تخیل حسنت، چه یار بهتر ازین؟
بغیر عشق چه ورزم؟ چه کار بهتر ازین؟
بروزگار شدی یار من، بحمدالله
دگر چه کار کند روزگار بهتر ازین؟
بغمزه آهوی چشمت شکار مردم کرد
که دید آهوی مردم شکار بهتر ازین؟
ز جرعه ی کرمت بیشتر فشان بر من
تو ابر رحمتی، آخر ببار بهتر ازین
تبارک الله ازین سبزه و گلی که تراست!
نبوده است و نباشد بهار بهتر ازین
تو مست جام غروری همیشه، ای زاهد
مباش غره، که رنج خمار بهتر ازین
بران سمند، که در چابکی و جلوه گری
نیامدست بمیدان سوار بهتر ازین
ز دور چرخ، هلالی، بداغ دل خوش باش
طمع ز کوکب طالع مدار بهتر ازین
***
روز نوروزست و ما را مجلس افزوزی چنین
سالها شد کز خدا می خواستم روزی چنین
از جفاگاری نهادی گوش بر قول رقیب
تا چها آموختی باز از بدآموزی چنین؟
هر شبی در کنج غم گریان و سوزانم چو شمع
غرق آب و آتشم، با گریه و سوزی چنین
پیش تیر غمزه اش بردم دل صد چاک را
چون نگه دارم دل از پیکان دلدوزی چنین؟
از فروغ عارضت روز هلالی روشنست
وه! که دارد آفتاب عالم افروزی چنین؟
***
عاشقم کردی و گفتی با رقیب تندخو
عاشق روی توام، با هرکه می خواهی بگو
جان من، دلجویی اغیار کردن تا بکی؟
گاه گاهی هم دل سرگشته ی ما را بجو
ای طبیب، از بهر درد ما غم درمان مخور
زانکه ما با درد بی درمان او کردیم خو
همچو مویی شد تنم، گو از میان بردار عشق
بعد ازین مویی نگنجد در میان ما و او
رفت آن آب حیات از جویبار چشم من
کی بود، یارب، که آب رفته باز آید بجو؟
صورت دعوی گل، معنی ندارد با رخت
چون ندارد صورت و معنی چه سود از رنگ و بو؟
بر سر کویش، هلالی، رخ بخون شستن چه سود؟
سوی تیغ آبدارش بین و دست از جان بشو
***
خوش باشد اگر باشم در طرف چمن با او
من باشم و او باشد، او باشد و من با او
برهم زدن چشمش جان می برد از مردم
کی زنده توان بودن یک چشم زدن با او؟
با او چو پس از عمری خواهم سخنی گویم
هرگز نشود پیدا تقرب سخن با او
جانم بر جانانست، من خود تن بی جانم
آری ز کجا باشد جان در تن و تن با او؟
تا عهد شکست آن مه بگداخت هلالی را
دیدی که چه کرد آخر، آن عهدشکن با او؟
***
ندارم قوت اظهار درد خویشتن با او
مرا این درد کشت، آیا که گوید درد من با او؟
هوس دارم که: آید بر سر بالین من، تا من
وصیت را بهانه سازم و گویم سخن با او
مه من یوسف مصرست و خلقی عاشق رویش
چو یعقوب و زلیخا هر طرف صد مرد و زن با او
تنم چون رشته ای شد زان قبا گلگون و خوش حالم
که باری می توان گنجید در یک پیرهن با او
من و کنج غم و روز سیاه و خون دل خوردن
کیم، تا می خورم شبها در اطراف چمن با او؟
بتن در صحبت خلقم، بجان در خدمت جانان
عجایب خلوتی دارم میان انجمن با او
هلالی، از کمال شعر، دارد منصب شاهی
که شور خسروست و نازکی های حسن با او
***
چنان بلند نشد سرو ناز پرور او
که سرو ناز تواند شدن برابر او
ز نوبهار رخش آفت خزان دورست
هنوز تازه دمیدست سبزه ی تر او
بنازم آن مژه ی شوخ را، که در دم قتل
چنان نکرد که حاجت شود بخنجر او
رقیب کیست که او را سگ درش خوانم؟
اگر براند از آن کوی، من سگ در او
بنیم جرعه که در بزمش اتفاق افتد
فراغتست مرا از بهشت و کوثر او
چو گفتهای هلالی بوصف تازه گلیست
ز برگ لاله و نسرین کنید دفتر او
***
آنکه رفت امروز و صد دل می رود دنبال او
کاش! فردا جان برون آید باستقبال او
بس که همچون سایه خواهم خویش را پامال او
هر کجا او می رود من می روم دنبال او
وه! چه خوش جا کرده است آن خال مشکین بر رخش
کاش! بودی مردم چشمم بجای خال او
هر شبی بر آستان بزم آن مه سر نهم
تا چو مست از در برون آید شوم پامال او
فال وصلی می زدم، ناگاه آن مه رخ نمود
آه! ای من بنده ی روی مبارک فال او
آن نهال سایه پرور سویم استقبال کرد
بر سرم پاینده بادا سایه ی اقبال او!
کار دل عشق تو شد، کارش همین باد و مباد
غیر نام این عمل در نامه ی اعمال او
بر سر کویش هلالی از رقیبان کمترست
وه! که احوال سگان هم بهترست از حال او
***
خاکم بره پیک حریم حرم او
باشد که بجایی برسم در قدم او
بر داغ دلم مرهم راحت مگذارید
تا کم نشود راحت درد و الم او
زین گونه که بر من ستم دوست خوش آید
خوش نیست که بر غیر من آید ستم او
می سوزم و این آه جگر سوز دلیلست
کز جان و دلم دود برآورد غم او
داریم امید کرم از یار، ولیکن
دیدیم ستمها و امید کرم او
از تیغ تو صد کشته شود زنده بیک دم
گویا دم جان پرور عیسیست دم او
گفتم که: هلالی ز غمت سوی عدم رفت
گفتا: چه تفاوت ز وجود و عدم او؟
***
چند گیرد جام می کام از لب میگون او؟
ساقیا، بگذار، تا بر خاک ریزم خون او
قصه ی لیلی و مجنون پای تا سر خوانده ام
هم تو از لیلی فزونی، هم من از مجنون او
مهر آن مه را بجان خواهم، که بس لایق فتاد
عشق روزافزون من با حسن روز افزون او
داغها دارم بدل چون لاله و نتوان نهفت
کان همه داغ درون پیداست از بیرون او
درد ما چون حسن او هر روز اگر افزون شود
زود خواهد کشت ما را حسن روزافزون او
از فسونگر نیست چون بیخوابی ما را علاج
پیش ما افسانه بهتر باشد از افسون او
نامه ی قتلم نوشت و ساخت عنوانش بخون
تا هم از عنوان شوم آگاه بر مضمون او
سرو میگوید هلالی قد موزون ترا
در عبارت کوته آمد طبع ناموزون او
***
خواهم فگندن خویش را پیش قد رعنای او
تا بر سر من پا نهد، یا سر نهم بر پای او
سرو قدش نوخاسته، ماه رخش ناکاسته
خوش صورتی آراسته، حسن جهان آرای او
گر در رهش افتد کسی، کمتر نماید از خسی
از احتیاج ما بسی، بیشست استغنای او
تا دل بجان ناید مرا، از دیده گو: در دل درآ
مردم نشینست آن سرا، آنجا نخواهم جای او
غم نیست، جان من، اگر، داغم نهادی بر جگر
ای کاش صد داغ دگر، میبود بر بالای او
گفتم: هلالی دم بدم، جان میدهد، گفتا: چه غم؟
گفتم: بسویش نه قدم، گفتا: کرا پروای او؟
***
روزم از بیم رقیبان نیست ره در کوی او
شب روم، لیکن چه حاصل چون نبینم روی او؟
او بقتلم شاد و من غمگین، که گاه کشتنم
ناگه آزاری نبیند ساعد و بازوی او
دارد آن ابرو کمان پیوسته بر ابرو گره
از گره گویی بهم پیوسته شد ابروی او
من که در پهلوی او خود را نمیخواهم زرشک
دیگری را چون توانم دید در پهلوی او؟
گرچه بس دورم، ولی هرجا که منزل میکنم
می نشینم رو بکوی یار و خاطر سوی او
ما چو از هر سو بخاک کویش آوردیم رو
بعد ازین روی نیاز ما و خاک کوی او
تا هلالی را فراقت چنگ بزم درد ساخت
ناله ی دیگر برون می آید از هر موی او
***
چند سوزی داغها بردست؟ آه از دست تو
گاه از داغ تو مینالیم و گاه از دست تو
تا ترا بر دست ظاهر شد سیاهی های داغ
روزگار دردمندان شد سیاه از دست تو
تو نهاده داغها بر دست چون گلدسته ای
من بخود پیچیده چون شاخ گیاه از دست تو
مردم از داغ و دگر چون خار و خاشاکم مسوز
تا نسوزد خرمن من همچو کاه از دست تو
این چه بیدادست؟ کز هر جانب، ای سلطان حسن
داد میخواهد چو من صد داد خواه از دست تو
هیچ دانی چیست این داغ سیه بر روی ماه؟
عارض خود را سیه کردست ماه از دست تو
بیش ازین از داغ نومیدی هلالی را مسوز
چند سوزد دردمند بی گناه از دست تو؟
***
چند پنهان کنم افسانه ی هجران از تو؟
حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟
شمع جمعی و همه سوخته ی وصل تواند
گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو
باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟
که نیاسود دل هیچ مسلمان از تو
جیب گل پیرهنان چاک شد از دست غمت
ورنه بودی همه را سر بگریبان از تو
نیست این غنچه ی خندان که شکفتست بباغ
دل خونین جگرانست پریشان از تو
غنچه در باغ ز باد سحر آشفته نبود
بلکه صد پاره دلی داشت پریشان از تو
طالب وصل ترا محنت هجران شرطست
تا میسر نشود کام دل آسان از تو
آن پری بزم بیاراست، هلالی، برخیز
جام جم گیر، که شد ملک سلیمان از تو
***
من بیدل بعمر خود ندیدم یک نگاه از تو
نمیدانم چه عمرست این؟ دریغ و درد و آه از تو!
همان روزی که گشتی پادشاه حسن، دانستم
که داد خود نخواهد یافت هرگز دادخواه از تو
مکش هر بی گنه را، زان بترس آخر که در محشر
طلب دارند فردا خون چندین بی گناه از تو
تو شاه ملک حسنی، من گدای درگه عشقم
مقام بندگی از من، سریر عز و جاه از تو
ز هجرت هر شبی سالی و هر روزم بود ماهی
کسی داند که دور افتاده باشد سال و ماه از تو
برغم خویش، تا با غیر دیدم یار دمسازت
گهی از غیر مینالم، گهی از خویش و گاه از تو
هلالی بی تو در شبهای هجران کیست میدانی؟
سیه بختی، که روز روشن او شد سیاه از تو
***
لیلی و مجنون اگر میبود در دوران
این یکی حیران من میگشت و آن حیران تو
دامن خود را بکش امروز از دست رقیب
ورنه چون فردا شود دست من و دامان تو
زخم پیکان ترا مرهم چرا باید نهاد؟
گر کسی مرم نهد، باری، هم از پیکان تو
کی ز میدان تو برخیزم؟ که بعد از کشتنم
گرد من هم برنخواهد خاست از میدان تو
محنت روز قیامت بر من آسان بگذرد
زین عقوبت ها که دیدم در شب هجران تو
ای که از ناز عتاب آلوده می کشتی مرا
وای! اگر ظاهر نمی شد خنده ی پنهان تو!
در غم هجران، هلالی، صبر کن تدبیر چیست!
هیچ تدبیری ندارد درد بی درمان تو
***
نمیکشیم سر از آستان خانه ی تو
کجا رویم؟ سر ما و آستانه ی تو
ترا بهانه چه حاجت برای کشتن من؟
مکن، مکن، که مرا میکشد بهانه ی تو
ترحمی بکن، ای پادشاه کشور حسن
که غیر ظلم و ستم نیست در زمانه ی تو
از آن سمند تو بر میجهد گه جولان
که رقص میکند از ذوق تازیانه ی تو
سفید گشت مرا استخوان و خوشحالم
بدان امید که روزی شود نشانه ی تو
شب از فسانه بروز آورند و این عجبست
که روز خود بشب آرم من از فسانه ی تو
هلالی، از غم جانسوز عشق آه مکش
که سوخت جان من از آه عاشقانه ی تو
***
ای بی وفا، چه چاره کنم با جفای تو؟
تا کی جفا کشم بامید وفای تو؟
چون مبتلای عشق ترا نیست چاره ای
بیچاره عاشقی که شود مبتلای تو!
میخواهم از خدا بدعا صد هزار جان
تا صد هزار بار بمیرم برای تو
من کیستم که بهر تو جانرا فدا کنم؟
ای صد هزار جان مقدس فدای تو!
تا دیده ام که بند قبا چست کرده ای
بر دل چه بندهاست مرا از قبای تو؟
ای سرو، اگرچه دور شدی از کنار من
حقا، که در میانه ی جانست جای تو
روزی که عمر خویش هلالی دهد بباد
میخواهد از خدا، که شود خاک پای تو
***
بیا، تا نقد جان را برفشانم در هوای تو
بنه پا بر سرم، تا سر نهم بر خاک پای تو
معاذ الله! مرا در دادن جان نیست تقصیری
نه یک جان، بلکه گر صد جان بود، سازم فدای تو
مرا تا مبتلا کردی، اسیر صد بلا کردی
که، یارب، هیچکس هرگز نگردد مبتلای تو!
تو، ای نازک دل، آخر با جفا آزرده می گردی
مبادا آنکه باشد آه سردی در قفای تو!
از آن لب جان مده کس را، وگر خواهی که جان بخشی
مرا، باری، که من جان داده ام عمری برای تو
مکن اظهار شکر از شیوه ی مهر و وفای من
که اینها نیست هرگز در خور جور و جفای تو
هلالی را بشمشیر تغافل بی گنه کشتی
گناه خود نمی داند، تو دانی و خدای تو
***
مردم ازین الم: که نمردم برای تو
ای خاک بر سرم، که نشد خاک پای تو!
گر اختیار مرگ بدستم دهد قضا
روزی هزار بار بمیرم برای تو
غم نیست گر زمهر تو دل پاره پاره شد
ای کاش! ذره ذره شود در هوای تو
گویم دعا و عمر ابد خواهم از خدا
تا عمر خویش صرف کنم در دعای تو
در آرزوی آنکه: بمن آشنا شوی
آمیختم بهر که بود آشنای تو
جای تو در حریم وصالست، ای رقیب
ای کاش! بودمی، من بیدل، بجای تو
از پادشاهی همه آفاق خوشترست
این سلطنت که: گشت هلالی گدای تو
***
سازم قدم ز دیده و آیم بسوی تو
تا هر قدم بدیده کشم خاک کوی تو
روی تو خوب و خوی تو بد، آه! چون کنم؟
ای کاش! همچو روی تو می بود خوی تو
منما جمال خویش بهر کج نظر، که نیست
چشم بدان مناسب روی نکوی تو
جان و دل آرزوی وصال تو کرده اند
من نیز کرده با دل و جان آرزوی تو
چون من هلاک روی توام، رخ زمن متاب
بگذار تا: هلاک شوم پیش روی تو
ای دل، زدیده گریه ی شادی طمع مدار
کین آب رفته باز نیاید بجوی تو
ساقی، مران زمجلس خویشم، که خو گرفت
دستم بجام باده و چشمم بروی تو
گفتی: کنم هلالی دیوانه را علاج
ای من غلام سلسله ی مشک بوی تو
از لطف گفته ای که: هلالی غلام ماست
ای من غلام لطف چنین گفتگوی تو
***
ما زیک جانب، رقیب از یک طرف در کوی تو
روی با ما کن، که چشم او نبیند روی تو
دیده ی نااهل و روی این چنین، حیفست، حیف!
چشم بد، یارب، نیفتد بر رخ نیکوی تو!
بعد ازین سر از سر زانو نخواهم برگرفت
تا نبینم غیر را زین بیش همزانوی تو
می کنی بیداد و میگویی که: این خوی منست
این چه خوی و این چه بیدادست؟ داد از خوی تو!
چون نیامیزی بمن، در کوی خود زارم مکش
خون من، باری، نیامیزد بخاک کوی تو
ما چو از هر سو بخاک کویت آوردیم رو
بعد ازین روی نیاز ما و خاک کوی تو
خاک ره گشتم، گر آب دیده بگذارد مرا
همره باد صبا برخیزم، آیم سوی تو
همچو ماه نو هلالی خم نگشتی شام غم
گر نبودی مایل طاق خم ابروی تو
***
سینه مجروحست و از هر جانبی صد غم درو
با چنین غمها کجا باشد دل خرم درو؟
در دهان غنچه از لعل تو آب حسرتست
اینکه پندارند مردم قطره ی شبنم درو
سالها حیران او بودم، کسی آگه نشد
زانکه حیرانند چون من، جمله ی عالم درو
عاشقان را آن سر کو از همه عالم بهست
وآن سگان هم بهتر از خیل بنی آدم درو
تا هلالی را شمردی از سگان کمترین
هیچ کس دیگر نمی بیند بچشم کم درو
***
آمده ای بمنزلم، ای مه نازنین، فرو
ماه مگر ز آسمان آمده بر زمین فرو
نیست عرق ز تاب می، وقت صبوح بر رخت
ریخته شبنم سحر، بر گل آتشین فرو
چند بخشم بگذری، توسن ناز زیر ران
وه! که دمی نیامدی از سر خشم و کین فرو
چون تو بناز دست خود رقص کنان فشانده ای
ریخته صد هزار جان، عاشق از آستین فرو
بس که زغصه خون من، جوش کنان، بسررود
در تب اگر عرق کنم، خون چکد از جبین فرو
خورد هلالی از کفت سیلی رنج و آه و غم
بر سر کس نیامده رحمتی این چنین فرو
***
باز، ای سوار شوخ، کجا می روی؟ مرو
آه این چه رفتنست؟ چرا می روی؟ مرو
هر دم ز رفتن تو بلای دلست و دین
ای کافر بلا، چه بلا می روی؟ مرو
چین بر جبین فکنده، برون رفتنت خطاست
ای ترک چین، براه خطا می روی، مرو
بر عزم گشت خرم و خندان شدی سوار
ای گل، که همچو باد صبا می روی، مرو
دل رفته است و از پی او تند می روی
با آنکه از پی دل ما می روی، مرو
گفتی: برون روم که: هلالی شود هلاک
او خود هلاک شد، تو کجا می روی؟ مرو
***
این چه چشسمت؟ که بی خوابم ازو
وین چه زلفست؟ که بی تابم ازو
این چه ابروست که با پشت دو تا
ساکن گوشه ی محرابم ازو؟
این چه مژگان درازست، که من
کشته ی خنجر قصابم ازو؟
این چه لعلست، که تا دید دلم
هر دم آغشته بخونابم ازو؟
این چه تابست؟ هلالی، که فتاد
شعله در خرمن اسبابم ازو
***
یار وداع میکند، تاب وداع یار کو؟
وعده ی وصل می دهد، طاقت انتظار کو؟
نسبت روی خوب او با مه و مهر چون کنم؟
عارض مهر و ماه را طره ی مشکبار کو؟
یار نو و بهار نو باعث مجلسست و می
ساغر لاله گون کجا؟ ساقی گل عذار کو؟
وه! که بر آستان تو گشت رقیب معتبر
پیش سگ درت مرا این قدر اعتبار کو؟
طبع هلالی، از جهان، سوی عدم کشد ولی
رفت بباد نیستی، خوشتر از این دیار کو؟
***
بر سر راه تو بودم، که رسیدی ناگاه
جلوه ای کردی و آن جلوه مرا برد ز راه
گر بسر حلقه ی تسبیح ملک باز رسی
قدسیان نعره برآرند که: سبحان الله!
گر بمنزلگه وصلت نرسم معذورم
ره درازست و مرا عمر بغایت کوتاه
گریه ای کردم و از گریه دلم تسکین یافت
آه! اگر گریه نمی بود، چه می کردم؟ آه!
صد شب هجر گذشت و مه من پیدا نیست
طرفه عمری! که بصد سال ندیدم یک ماه
عمرها دولت وصلت بدعا خواسته ام
ما غلامان قدیمیم و بجان دولت خواه
از سجود در او منع هلالی مکنید
که سر خویش نهادست بامید کلاه
***
هرکس که نیست کشته ی عشقت هلاک به
هرکس که نیست خاک رهت، زیر خاک به
گر جان پاک در ره تو خاک شد چه باک؟
بالله! که خاک راه تو از جان پاک به
با سوز او بساز، که عشقست کار ساز
وز درد او منال، که دل دردناک به
بر چاکهای سینه منه مرهم، ای طبیب
ما عاشقیم و سینه ی ما چاک چاک به
غم نیست گر هلالی بیدل هلاک شد
جانا، تو زنده باش، که او خود هلاک به
***
چشم او می خورده و خود را خراب انداخته
تا نبیند سوی من، خود را بخواب انداخته
چیست دانی پردهای غنچه بر رخسار گل؟
جلوه ی حسن تو او را در حجاب انداخته
چون نگردد عمر من کوته؟ که آن زلف دراز
رشته ی جان مرا در پیچ و تاب انداخته
یا رب، آن زلفست بر روی تو؟ یا خود باغبان
سنبل تر چیده و بر آفتاب انداخته
با وجود آنکه ما را تاب دیدار تو نیست
گه گهی آیی برون، آن هم نقاب انداخته
گر بکویت هردم آیم، بگذرم، عیبم مکن
شوق دیدار توام در اضطراب انداخته
بی تو در گلشن هلالی نیست خرم، بلکه او
دوزخی دیدست و خود را در عذاب انداخته
***
بلبل بباغ و جغد بویرانه ساخته
هرکس بقدر همت خود خانه ساخته
بازم فسون چشم تو افسانه ساخته
عقل از سرم ربوده و دیوانه ساخته
یارب، چرا شدست رقیب آشنای تو؟
وز من ترا ز بهر چه بیگانه ساخته؟
از ما شنو حکایت ما، پیش ازان که خلق
گویند با تو: یک بیک افسانه ساخته
پیمانه ای بیار و بما ده، که بعد ازین
دوران ز خاک ما و تو پیمانه ساخته
خرسند شد هلالی مسکین بخال او
از مزرع جهان بهمین دانه ساخته
***
ماییم جا بگوشه ی می خانه ساخته
خود را حریف ساغر و پیمانه ساخته
آن کس که تاب داده بهم طره ی ترا
زنجیر بهر عاشق دیوانه ساخته
دل نیست این که در تن افسرده ی منست
دیوانه ایست جای بویرانه ساخته
دل خانه ی خداست، چه سازم که کافری
آن خانه را گرفته و بت خانه ساخته؟
ای شمع، پرتوی بهلالی فگن، که او
خود را بسوز عشق تو پروانه ساخته
***
آن سایه نیست، دایم دنبال او فتاده
چون من سیاه بختی سر در پیش نهاده
هردم ز جور خوبان در حیرتم که: ایزد
آنرا که داده حسنی، مهری چرا نداده؟
با جمع عشقبازان تنها مرا چه نسبت؟
آن جمله کمتر از من، من از همه زیاده
تا نام من برآید در حلقه ی سگانت
طوق سگ تو بادا، در گردنم قلاده
گر میل باده داری، ای ترک مست، با من
در دست هرچه دارم، بادا فدای باده
چشمان خود برویم از مرحمت گشادی
درهای رحمت تست بر روی من گشاده
یا سر نهد بپایت، یا جان دهد هلالی
اینک ز سر گذشته، منت بجان نهاده
***
جان من، گاهی سخن کن زآن لب و کامی بده
ور سخن با عاشقان حیفست، دشنامی بده
چون دل از دست تو بی آرام شد، بهر خدا
بر دلم دستی نه و یک لحظه آرامی بده
می کنم پیش تو عرض حال بی سامان دل
گر توانی قصه ی او را سرانجامی بده
ساقیا، از آتش دل شعله در جانم فتاد
تا زنم آبی بر آتش، لطف کن، جامی بده
تا ترا فارغ شود خاطر ز سختی های دهر
چند روزی دل بدست نازک اندامی بده
جان من در حسرت آن ساعد سیمین بسوخت
چند سوزی بیدلان را؟ وعده ی کامی بده
ناصحا، پند تو از طعن هلالی تا بکی؟
ای نکو نام دو عالم، ترک بدنامی بده
***
کیست آن سرو روان؟ کز ناز دامن برزده
جامه گلگون کرده و آتش بعالم در زده
کرده هر شب زآتش حسرت دل ما را کباب
با حریفان دگر تا صبح دم ساغر زده
وصف قد نازکش، گر راست میپرسی ز من
سرو آزادیست کز باغ لطافت سرزده
خواب چون آید؟ که شبها بر دل ما تا سحر
هر زمان زنجیر زلفش حلقه ای دیگر زده
خط او بر برگ نسرین گرد مشک آمیخته
خال او بر صفحه ی گل نقطه از عنبر زده
چشم خونریزش، که دارد هر طرف مژگان تیز
هست قصابی، که بر دور میان خنجر زده
تلخم آید بر لب شیرین او نام رقیب
زانکه بهر کشتنم زهریست در شکر زده
باد، گویا، بی گل رویش، چو من دیوانه شد
ورنه خود را از چه رو بر خاک و خاکستر زده؟
تا هلالی کرد روی زرد خود فرش رهش
توسن او گاه جولان نعلها بر زر زده
***
بر بستر هلاکم، بیمار و زار مانده
کارم ز دست رفته، دستم ز کار مانده
رفتست وصل جانان، ماندست جان بزاری
ای کاشکی! نماندی این جان زار مانه
من کیستم؟ غریبی، از وصل بی نصیبی
هجران یار دیده، دور از دیار مانده
در دل ز گلعذاری، بودست خار خاری
آن دل نمانده، اما آن خار خار مانده
با آنکه در هوایش، خاکم بگرد رفته
او را هنوز از من بر دل غبار مانده
هرجا که من براهی خود را باو رساندم
او تیز در گذشته، من شرمسار مانده
وه! چون کنم؟ هلالی، کان ماه با رقیبان
فارغ نشسته و من در انتظار مانده
***
ای همچو پری از من دیوانه رمیده
صد بار مرا دیده و گویی که ندیده
دریاب، که ماتم زده ی روز فراقت
هم چهره خراشیده و هم جامه دریده
ای وای! بر آن عاشق محروم! که هرگز
نه با تو سخن گفته و نه از تو شنیده
آن دل، که نه غم خوردی و نه آه کشیدی
در دست غمت، آه! چه گویم چه کشیده؟
این اشک جگر گون، عجبی نیست که امروز
خار غم او در جگر ریش خلیده
آزرده شد از چشم من امشب کف پایت
دردا! که کف پای ترا چشم رسیده!
بر روی تو این قطره ی خون چیست هلالی؟
گویا که دل از غصه بروی تو دویده
***
بخون نشست دلم، خار غم خلیده خلیده
بسیل داد مرا خون دل چکیده چکیده
براه عشق فتادم ز پا، دویده دویده
بجور خوی گرفتم ستم کشیده کشیده
تو نور چشم منی، جا درون دیده ی من کن
که دیده دیده المها، ترا ندیده ندیده
غزال وحشی من هست از رقیب گریزان
بلی، که میرود آهو زسگ دویده دویده
خیال چشم تو کرد و ز خویش رفت هلالی
برنگ آهوی وحشی ز خود رمیده رمیده
***
دردا! که باز ما را دردی عجب رسیده
هم دل ز دست رفته، هم جان بلب رسیده
آن ماهرو که با من شبها بروز کردی
رفتست و در فراقش روزم بشب رسیده
کی باشد آنکه: بینم از دولت وصالش
اندوه و درد رفته، عیش و طرب رسیده؟
مشکل که در قیامت بینند اهل دوزخ
آنها که بر تو از من از تاب و تب رسیده
غیر از طلب، هلالی، کاری مکن درین ره
هرکس رسیده جایی، بعد از طلب رسیده
***
خطت، که رقم بر ورق لاله کشیده
بر گرد گل از عنبر تر هاله کشیده
سالیست شب هجر تو و عاشق مسکین
هر روز ز تو محنت صدساله کشیده
زان لب، که گزیدی، زسر ناز بدندان
چون برگ گل آزردگی ژاله کشیده
دنبال دلم تیغ کشد چشم تو هردم
فریاد از آن نرگس دنباله کشیده!
در بزم غمت با دل پردرد، هلالی
هر لحظه بقانون دگر ناله کشیده
***
بکجا روم زدردت؟ چه دوا کنم؟ چه چاره؟
که هزار باره خون شد جگر هزار پاره
منم و ز عشق دردی، که اگر بکوه گویم
بخدا! که نرم گردد دل سخت سنگ خاره
بدو دیده کی توانم که رخ تو سیر بینم؟
دو هزار دیده خواهم که: ترا کنم نظاره
مه من، زجمع خوبان بکسی ترا چه نسبت؟
تو زیاده ای ز ماه و دگران کم از ستاره
ز برای کشتن من چو بسست چشم شوخت
ز چه می کشند خنجر مژه ها ز هر کناره؟
چو غنیمتست خوبی بکرشمه جلوه ای کن
که بعالم جوانی نرسد کسی دوباره
دل خسته ی هلالی، چو بسوختی حذر کن
که مباد از آتش او برسد بتو شراره
***
ترا، که جان منی، ساخت ناتوان روزه
ندانم از چه سبب شد بلای جان روزه؟
زکوة حسن بنه سوی ما و روزه منه
که این زکوة بسی بهترست از آن روزه
زبان و کام ترا روزه بی حلاوت ساخت
نداشت شرمی از آن کام و آن زبان روزه
ز بس که بر در و بام آفتاب طلعت تست
بخانه ی تو گشادن نمیتوان روزه
رسید دور گل و روزه در میان آمد
کجاست عید، که برخیز از میان روزه؟
در انتظار شب عید و نور مجلس یار
سیاه گشت بچشم همه جهان روزه
ز ماه روزه، هلالی، فغان مکن همه روز
خموش باش، که زد مهر بر دهان روزه
***
گر نیست جام گلگون، خوش نیست دور لاله
بی می چه نشأئه خیزد؟ از دیدن پیاله
من نوح روزگارم، از گریه غرق توفان
کو همدمی که گویم درد هزار ساله؟
تا کی بناز و شوخی لب را گزی بدندان؟
گل برگ نازکت را آزرده ساخت ژاله
قتل رقیب خود را با من حواله کردی
از دست من چه آید؟ هم با خدا حواله!
بر صفحه ی دل من ذکر می است و شاهد
عقد محبت آمد مضمون این پیاله
غمدیده ای، که خواند شرح غم هلالی
از خون دیده ی خود رنگین کند رساله
***
تا چند بهر کشتن ماجور و کین همه؟
ما کشته میشویم، چه حاجت باین همه؟
رحمی، که از جفای تو رفتند عاشقان
دل خسته و شکسته و اندوهگین همه
تو قبله ی مرادی و خوبان ز انفعال
دارند پیش روی تو سر بر زمین همه
یک بار هم بجانب ما بین، زروی لطف
یکبارگی بسوی رقیبان مبین همه
رخساره بر فروز و بگشت چمن خرام
تا خاک ره شوند گل و یاسمین همه
گر بگذری بناز، چو لیلی، بطرف دشت
مجنون شوند مرد صحرا نشین همه
چون در رهت هلالی سرگشته خاک شد
کردند ساکنان فلک آفرین همه
***
زین پیش لطف بود و کنون جور و کین همه
اول چه بود آن همه؟ آخر چه این همه؟
خوبان، ز اهل درد شمارا چه آگهی؟
ایشان نیازمند و شما نازنین همه
غمهای دوست، اندک و بسیار هرچه هست
بادا نصیب این دل اندوهگین همه!
ای دیده، از غبار رهش توتیا مجوی
کز گریه ی تو گل شده روی زمین همه
گر ناگهان بسوی هلالی قدم نهی
سازد نثار مقدم تو عقل و دین همه
***
با تو هر ساعت مرا عرض نیازست این همه
من نمیدانم ترا با من چه نازست این همه؟
خنده ات جانست و لب جان بخش و خطت جانفزا
مایه ی جمعیت و عمر درازست این همه
خواب از چشم و دلم از دست دوست از کار رفت
از فسون آن دو چشم سحر سازست این همه
گلشن کوی ترا از جانب جنت دریست
یک بر ما بسته و بر غیر بازست این همه
از سجود آستانت چهره ام پر گرد شد
گرد چون گویم؟ که نور آن نمازست این همه
ذوق ناوکهای دلدوزش مرا در دل نشست
کز نوازشهای یار دلنوازست این همه
شرح غمهای هلالی گوش کردن مشکلست
مستمع را نکتهای جان گدازست این همه
***
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
خلقی بتو مشغول و تو غایب ز میانه
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که ترا می طلبم خانه بخانه
هرکس بزبانی صفت مدح تو گوید
مطرب بسرود نی و بلبل بترانه
حاجی بره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
مقصود من از کعبه و بت خانه تویی، تو
مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه
چون در همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نیم من، که روم خانه بخانه
افسون دل افسانه ی عشقست و گر نی
باقی بجمالت که فسونست و فسانه
تقصیر هلالی بامید کرم تست
یعنی که گنه را به ازین نیست بهانه
***
دوش پیمانه تهی آمدم از می خانه
کاشکی! پر شود امروز مرا پیمانه
بعد مردن اگر از قالب من خشت زنند
آیم و باز شوم خشت در می خانه
خواستم کین دل سودا زده عاقل گردد
وه! که عاقل نشد و ساخت مرا دیوانه
آفتابی و رخت شمع جهان افروزست
همه ذرات جهان گرد سرت پروانه
می تپد مرغ دلم بر سر آن دانه ی دل
چه کند؟ خرمن عمرست همین یک دانه
آشنایی ز جفاهای تو محرومم ساخت
ای خوش آن روز که بودیم زهم بیگانه!
قصه ی خویش باحباب چه گویم هر شب؟
این شب آن نیست که کوته شود از افسانه
دوش در کلبه ی ویران هلالی بودیم
حال دیوانه خرابست درین ویرانه
***
بی جهت با ما چرا آهنگ غوغا کرده ای؟
غالبا امروز قصد کشتن ما کرده ای
گاه چون شیر و شکر، گاهی چو آب و آتشی
من نمی دانم چه خویست این که پیدا کرده ای؟
گر مسیحا مرده ای را زنده می کرد از دعا
تو بیک دشنام کار صد مسیحا کرده ای
دیده جای تست، بنشین، از نظر غایب مشو
مردمی کن، چون میان مردمان جا کرده ای
دوش می گفتم که: مهمان هلالی باش، گفت:
دیدن خورشید را در شب تمنا کرده ای
***
ای که بخون مردمان چشم سیاه کرده ای
کشته شدست عالمی، تا تو نگاه کرده ای
دست برخ نهاده ای، بهر حجاب از حیا
پنجه ی آفتاب را برقع ماه کرده ای
پادشهی و ملک دل هست خراب ظلم تو
زانکه بلا و فتنه را خیل و سپاه کرده ای
آخر عمر بر رخم داغ جفا کشیده ای
پیر سفید موی را نامه سیاه کرده ای
دوش، هلالی، این همه برق نبود بر فلک
باز مگر ز سور دل ناله و آه کرده ای؟
***
کشیده ای می و بالای منظر آمده ای
تو آفتابی و امروز خوش برآمده ای
چو گل، بروی عرق کرده، میرسی از راه
بیا، بیا، که عجب تازه و تر آمده ای!
بیا، که خیزم و از شوق در برت گیرم
که نخل باغ جهانی و دربر آمده ای
سرآمدند بخوبی همه بتان، لیکن
تو نور چشمی و از جمله بر سر آمده ای
چه لطف آمدن و رفتنت خوشست! ای یار
که رفته ای و زهربار خوشتر آمده ای
بخنده ی شکرین و عبارت شیرین
هزار بار به از شیر و شکر آمده ای
زپرتو تو هلالی کنون رسد بکمال
که آفتابی و خوش در برابر آمده ای
***
ای آنکه در نصیحت ما لب گشوده ای
معلوم می شود که تو عاشق نبوده ای
هر طعنه ای که بر دل آزرده کرده ای
بر زخم ما جراحت دیگر فزوده ای
گفتی: اگر دل تو ربودم بصبر کوش
صبری که بود، پیشتر از دل ربوده ای
گفتم: شنوده ام ز لبت ناسزای خویش
گفتا: سزاست هرچه از آن لب شنوده ای
ای دل وفا مجوی، که خوبان شهر را
ما آزموده ایم و تو هم آزموده ای
شادم که: بنده را سگ خود گفته ای زلطف
ای من سگت، که بنده ی خود را ستوده ای
جوری، که از تو دید هلالی، بآن خوشست
آن جور نیست، بلکه ترحم نموده ای
***
امشب تو باز چشم و چراغ که بوده ای؟
جانم بسوخت، مرهم داغ که بوده ای؟
ای باغ نوشکفته کجا رفته ای چو ابر؟
ای سرو نو رسیده بباغ که بوده ای؟
من چون چراغ چشم براه تو داشتم
ای نو هر دو دیده چراغ که بوده ای؟
دارم هزار تفرقه در گوشه ی فراق
کز فارغان بزم فراغ که بوده ای؟
ای گل که جان زبوی خوشت تازه میشود،
مردم ز رشک، عطر دماغ که بوده ای؟
باز این غبار چیست، هلالی، بروی تو؟
در کوی مهوشان بسراغ که بوده ای؟
***
چون گویمت که: در دل ویران من درآی
بشکاف سینه ی من و ر جان من درآی
هر شب منم فتاده ز هجران بگوشه ای
آخر شبی بگوشه ی هجران من درآی
رفتی ببزم عیش رقیبان هزار بار
یک بار هم بکلبه ی احزان من درآی
گفتم: در آبدیده، چرا در نیامدی؟
ای نور هر دو دیده، بفرمان من درآی
در کنج غم بدیده ی گریان نشسته ام
ای باغ نو شکفته ی خندان من، درآی
روزی اگر بلطف نیایی بسوی من
باری، شبی بخواب پریشان من درآی
حیران نشسته ام چون هلالی در انتظار
ای مه، بیا، بدیده ی حیران من درآی
***
مست با رخسار آتشناک بیرون تاختی
جلوه ای کردی و آتش در جهان انداختی
چون نمی پرداختی آخر بفکر کار ما
کاشکی! اول بحال ما نمی پرداختی
بی نوا گشتم بکویت چون گدایان سالها
وه! که یک بارم بسنگی چون سگان ننواختی
ای دل درویش، با خوبان نظر بازی مکن
کندرین بازیچه نقد دین و دل پرداختی
بس که کردی ناله، ای دل، بر سر بازار و کوی
هم مرا، هم خویش را، رسوای عالم ساختی
بهر خونریز هلالی تیغ خود کردی علم
در فن عاشق کشی آخر علم افراختی
***
من نگویم که: وفا یار مرا بایستی
اندکی صبر دل زار مرا بایستی
زین همه خواب که بخت سیه من دارد
اندکی دیده ی بیدار مرا بایستی
هرکجا شیوه ی دلجویی و احسان دیدم
غیرتم کشت که: دلدار مرا بایستی
ذوق پیکان ترا صید ندانست، دریغ!
زخم آن سینه ی افگار مرا بایستی
لطف خوبان دگر نیست علاج دل من
این صفت یار ستمگار مرا بایستی
در جهان قاعده ی مهر و وفا نیست، ولی
یار بی رحم و جفاگار مرا بایستی
وصف آن روی چو مه پیش هلالی گفتم
گفت: این شمع شب تار مرا بایستی
***
ز من بیگانه شد، بیگانه با اغیار بایستی
چرا با دیگران یارست؟ با من یار بایستی
در آن کو رفتم و از دیدنش محروم برگشتم
بهشتی آن چنان را دولت دیدار بایستی
چه نازست این؟ که هرگز در نیاز ما نمی بینی
ز خواب ناز چشمت اندکی بیدار بایستی
بجرم آنکه در دورت جمالت روی گل دیدم
بجای هر مژه در چشم من صد خار بایستی
جفاهای مرا گفتی: چه مقدار آرزو داری؟
بمقداری که خود گفتی، باین مقدار بایستی
بصد حسرت هلالی مرد و یار از درد او فارغ
طبیب دردمندان را غم بیمار بایستی
***
ماه من، روی تو خوبست و چنین بایستی
لیک خویت قدری بهتر ازین بایستی
حیف باشد که رسد خاک بآن دامن پاک
آسمان وقت خرام تو زمین بایستی
چین در ابروی تو در صحبت احباب خطاست
پیش اغیار در ابروی تو چین بایستی
تا مگر یافتمی دست بر آن خاتم لعل
همه آفاق مرا زیر نگین بایستی
زود برخاست ز هر گوشه بلای خط تو
این بلا تا بابد گوشه نشین بایستی
بی تو خوشدل شدم از آمدن غم، که مرا
همه اسباب اجل بود، همین بایستی
شب هجرست، هلالی، ز مه و مهر چه سود؟
امشب آن ماهرخ زهره جبین بایستی
***
ای ز بهار تازه تر، تازه بهار کیستی؟
وه! چه نگار طرفه ای! طرفه نگار کیستی؟
هست رخ تو ماه نو، کوکبه ی تو شاه حسن
ماه کدام کشوری؟ شاه دیار کیستی؟
لاله و سرو این چمن منفعلند پیش تو
سرو کدام گلشنی؟ لاله عذار کیستی؟
خسته ی رنج فرقتم، کشته ی درد حیرتم
من بمیان محنتم، تو بکنار کیستی؟
چیست، هلالی، این همه محنت و درد عاشقی؟
حال تو زار شد، بگو: عاشق زار کیستی؟
***
گفتی: بگو که: بنده ی فرمان کیستی؟
ما بنده ی توایم، تو سلطان کیستی؟
جان میدهد ز بهر تو خلقی بهر طرف
آیا ازین میانه تو جانان کیستی؟
ای گنج حسن، با تو چه حاجت بیان شوق؟
هم خود بگو که: در دل ویران کیستی؟
می بینمت که: بر سر ناز و کرشمه ای
تا باز در کمین دل و جان کیستی؟
ما از غمت هلاک و تو با غیر هم نفس
بنگر کجاست درد و تو درمان کیستی؟
دور از رخ تو روز هلالی سیاه شد
تا خود تو آفتاب درخشان کیستی؟
***
بر من، ای شوخ، ستمها کردی
بارک الله! که: کرمها کردی
کاشکی! حال من از من پرسی
تا بگویم: چه ستمها کردی
من براهت قدم از سر کردم
تو سرم خاک قدمها کردی
ساقیا، وقت تو خوش باد مدام!
که بمی چاره ی غمها کردی
گرچه کشتی چو هلالی مارا
فارغ از جمله المها کردی
***
رفتی، ای ماه، که از مهر وفا میکردی
کاش! میبودی و صد گونه جفا میکردی
از تو روزی که بصد درد جدا می گشتم
کاشکی! بند من از بند جدا میکردی
کارم از چاره گذشتست، طبیبا، برخیز
پیش ازین درد مرا کاش! دوا میکردی
یا رب، آن روز کجا شد که تو از گوشه ی چشم
گاه گاهی نظری جانب ما میکردی؟
شاه خوبانی و فکر من درویشت نیست
وه! چه میبود که پروای گدا میکردی؟
چون ترا طاقت آزار نبودست، ای دل
میل خوبان دلا زار چرا میکردی؟
ای خوش آن روز، هلالی، که بخلوتگه ناز
یار دشنام تو میگفت و دعا میکردی
***
ای شهسوار حسن، بمیدان خوش آمدی
از جلوه های ناز خرامان خوش آمدی
خواهم چو مور بوسه زنم پای توسنت
گویم که: ای سفیر سلیمان، خوش آمدی
ای من غلام سرو قد خوش خرام تو
کامروز همچو سرو خرامان خوش آمدی
یک بار اگر بخاک هلالی قدم نهی
گوید هزار بار که: ای جان خوش آمدی
***
دوشینه کجا رفتی و مهمان که بودی؟
دل بی تو بجان بود، تو جانان که بودی؟
این غصه مرا کشت که: غمخوار که گشتی؟
وین درد مرا سوخت که: درمان که بودی؟
با خال سیه مردم چشم که شدی باز؟
با روی چو مه شمع شبستان که بودی؟
ای دولت بیدار، بپهلوی که خفتی؟
وی بخت گریزنده، بفرمان که بودی؟
شوری بدل سوخته افتاد، بفرما:
امشب نمک سینه ی بریان که بودی؟
من با دل آشفته چه دانم که: تو امشب
جمیت احوال پریشان که بودی؟
دور از تو سیه بود شب تار هلالی
ای ماه، تو خورشید درخشان که بودی؟
***
ای مسلمانان، گرفتارم بدست کافری
شوخ چشمی، تیز خشمی، ظالمی، غارتگری
با اسیران و غریبان سرکشی هردم کنی
با حریفان دگر معشوق عاشق پروری
از رخ گل رنگ او هر سو بهار خرمی
وز دهان تنگ او هر گوشه تنگ شکری
چیست دانی، صف بصف، مژگان تیزش هر طرف؟
ناوک اندازان سپاهی، نیزه داران لشکری
در بر سیمین، دلی داری، بسختی همچو سنگ
وه! که دارد این چنین سنگین دلی، سیمین بری؟
بندگانش تاجدارانند و گرد کوی او
هر قدم تاج سری، افتاده بر خاک دری
تاب ظلم او ندارم، الله الله! چون کنم؟
من گدای بی کسی، او پادشاه کشوری
ای که می گویی: هلالی، سر نخواهی باختن
باش تا فردا میان خاک و خون بینی سری
***
چند پرسم خبر وصل و نیابم اثری؟
مگر این بخت بخوابست و ندارد خبری؟
چند از دیده برویت نگرم پیش رقیب؟
گوشه ای خواهم و از روی فراغت نظری
دیگران مانع انسند، خوش آن خلوت وصل
که همین ما و تو باشیم و نباشد دگری
میوه ی عیش نخوردیم ز نخل قد تو
این چه عمریست که از عمر نخوردیم بری؟
سحر از زلف تو بویی بمن آورد نسیم
چه فرح بخش نسیمی، چه مبارک سحری!
کوه پر سیم شد از ابر، بیا، تا بکشیم
ساغر لعل ز سر پنجه ی زرین کمری
تلخ شد کام هلالی، بتمنای لبت
تا بکی زهر توان خورد بیاد شکری؟
***
من بنده ی کمین و تو سلطان کشوری
روزی بچشم لطف برین بنده بنگری
جان و دلست صورت و جسم لطیف تو
روح مجسمی و حیات مصوری
گفتی: هلاک شو، که بسوی تو بنگرم
اینک هلاک میشوم، ای کاش بنگری!
در هر گذر که باشم و بینی مرا ز دور
نزدیک من رسی و نبینی و بگذری
یوسف بحسن از همه خوبان نکوترست
اما، عزیز من، تو ازان هم نکوتری
ای دل، که پا بکوی ملامت نهاده ای
باور مکن که: سر بسلامت برون بری
داری نظر بحال همه از ره کرم
اما نظر بحال هلالی ستمگری
***
ز دوری تا بکی، ما را چنین مهجور می داری؟
وگر نزدیک می آیم تو خود را دور میداری
طبیب من تویی، اما مرا بیمار می خواهی
دوای من تویی، اما مرا رنجور میداری
بنور خود شبی روشن نکردی مجلس ما را
چراغ آشنایی را چرا بی نور میداری؟
مگر کیفیت رنج خمار، ای جان، نمی دانی
که ما را بی شراب لعل خود مخمور میداری؟
بدستور سگان زین آستانم چند میرانی؟
چه رسمست این که عاشق را بدان دستور میداری؟
ببزم وصل حاضر می کنی ارباب حشمت را
همین مسکین هلالی را ز خود مهجور میداری
***
تو در میدان و من چون گوی در ذوق سراندازی
تو شوق گوی بازی داری و من شوق سربازی
سر خود را بخاک افگنده ام در پیش چوگانت
که شاید گوی پنداری و روزی بر سرم تازی
تو در خواب صبوح، ای ماه و من در انتظار آن
که چشم از خواب بگشایی و بر حال من اندازی
همه با یار می سازند، تا سوزد دل غیری
تو می سوزی دل یاران و با اغیار می سازی
شب هجران زدی بر رشتهای جان من آتش
مرا چون شمع تا کی در فراق خویش بگدازی؟
هلالی با قد خم گشته می نالد درین حسرت
که: روزی در کنارش گیری و چون چنگ بنوازی
***
دلا، رفت آنکه: وصل دلستانی داشتم روزی
نشاید زنده بود اکنون که: جانی داشتم روزی
زمن پرسید شرح قصه ی یعقوب و یوسف را
که پیر عشقم و عشق جوانی داشتم روزی
زجورت این زمان افسانه ای دارم، خوش آن حالت
که از لطف تو هرجا داستانی داشتم روزی
خدا را، چاره ای کن، پیش ازان روزی که بعد از من
بصد افسوس گویی: ناتوانی داشتم روزی
چه بر من طعنه ی بی خانمانی می زنی، ناصح؟
من بی خانمان هم خانمانی داشتم روزی
دهن پر گفتگوی شوق و نتوان دم زدن با او
مرا، یارب، چه شد؟ من خود زبانی داشتم روزی
هلالی، می رسد آهم بماه آسمان شبها
بیاد آنکه: ماه مهربانی داشتم روزی
***
شب فراق ز صبحم خبر چه می پرسی؟
چو روز من سیهست، از سحر چه پرسی؟
رسید جان بلب، ای یار مهربان، برخیز
گذشت کار زپرسش، دگر چه می پرسی؟
مپرس: کز غم هجران چه بر سر تو رسید؟
مرا که نیست سر، از دردسر چه می پرسی؟
ز واقعات ره عشق جمله با خبرم
درین طریق ز من پرس هرچه می پرسی
بکوی دوست، هلالی، ز راه کعبه مپرس
توسا کن حرمی، از سفر چه می پرسی؟
***
دیده ام از تو بلایی که ندیدست کسی
بلکه زین گونه جفا هم نشنیدست کسی
هرکسی محنت عشق تو کشیدست ولی
آنچه من از تو کشیدم نکشیدست کسی
لذت چاشنی وصل تو من دانم و بس
که چو من زهر فراقت نچشیدست کسی
در ره عشق ز منزلگه مقصود مپرس
کان مقامیست که آنجا نرسیدست کسی
پیش من شرح مکن عاشقی مجنون را
که چو من عاشق دیوانه ندیدست کسی
طرفه باغیست گلستان جهان، لیک چه سود؟
که گل عشرت ازین باغ نچیدست کسی
دل و جان داد هلالی و غم عشق خرید
گرچه غم را بدل و جان نخریدست کسی
***
تا کی بکنج صبر جگر خون کند کسی؟
امکان صبر نیست، دگر چون کند کسی؟
جان را اگر بمهر تو از دل برون کند
از جان چگونه مهر تو بیرون کند کسی؟
یارب، چه حالتست؟ که روزی هزار بار
هر لحظه آرزوی تو افزون کند کسی؟
خون می کنی، یکی بترحم نگاه کن
تا بهر یک نگاه تو صد خون کند کسی؟
حیرانم از جنون هلالی و طعن خلق
یعنی: چرا ملامت مجنون کند کسی؟
***
چند از بلای هجر جگر خون کند کسی؟
عشقست و صد هزار بلا، چون کند کسی؟
گر مشکلات قصه ی خود را بیان کنم
مشکل که یاد قصه ی مجنون کند کسی
هرگز بدیده خواب نیاید شب فراق
گر صد فسانه گوید و افسون کند کسی
با هر که هست، درد دلی عرض می کنم
باشد که چاره ی دل محزون کند کسی
امشب که گرد کوی تو گشتن میسرست
شاید که ناز بر سر گردون کند کسی
ناصح، مباش در پی تغییر حال ما
این نیست حالتی که دگرگون کند کسی
صید همای وصل، هلالی، نه کار ماست
این کارها ز بخت همایون کند کسی
***
بس که جانها همه شد صرف تو جانان کسی
جان اگر نیست و گر هست تویی جان کسی
بر سر بنده ستمهای تو از حد بگذشت
شرمسارم ز کرمهای تو سلطان کسی
چاک شد جیب من، ای هجر، زدست ستمت
نرسد دست تو، یارب، بگریبان کسی
حال شبهای مرا بی خبری کی داند؟
که شبی روز نکردست بهجران کسی
گر جدا ماندم از آن ماه ملامت مکنید
چه کنم؟ چرخ فلک نیست بفرمان کسی
هوسم هست که: دامان تو گیرم، لیکن
بی کسان را نرسد دست بدامان کسی
از فغانهای هلالی خبری نیست ترا
وه! که هرگز نکنی گوش بافغان کسی
***
زهی شراب لبت مایه ی طربناکی!
نموده نرگس مستت هزار بی باکی
گذر بدامن پاکت نکرده باد صبا
کجا شکفت گلی در چمن بدین پاکی؟
بیک کرشمه، که کردی، هزار دل بردی
تبارک الله ازین چابکی و چالاکی!
نشسته ام برهت چون غبار و می ترسم
که ناگهان بکشی دامن از من خاکی
جواب تلخ شنیدن ز لعل میگونت
چو تلخی می ناب آورد فرحناکی
تن ضعیف هلالی بهیچ لایق نیست
جزین که بر سر آتش نهی بخاشاکی
***
آخر، ای شوخ، دل از جور تو غمگین تا کی؟
وین جفاهای تو بر عاشق مسکین تا کی؟
گریه ی تلخ مرا کشت، بگو، بهر خدا
که: ترا با دگران خنده ی شیرین تا کی؟
بی سبب چشم ترا خشم بمردم تا چند؟
بی جهت گوشه ی ابروی ترا چین تا کی؟
رفتنت شیوه و دیر آمدنت آیینست
آمد و رفت باین شیوه و آیین تا کی؟
تو سر ناز برآورده بشوخی همه روز
ما ز دردت سر اندوه ببالین تا کی؟
گاه از دوست غمی، گاه ز دشمن المی
غم آن چند کشیم و الم این تا کی؟
خشم و کین تو دل و جان هلالی را سوخت
آه! تا چند بود خشم تو و کین تا کی؟
***
جان من در فرقت جانان برآید کاشکی!
هم اجل، چون عمر، ما را بر سر آید کاشکی!
آرزو دارم که بینم: سنبل تر بر گلش
زود تر این آرزوی من برآید کاشکی!
چند با آن شکل شهر آشوب آید خشمناک؟
چند روزی هم بشکل دیگر آید کاشکی!
باغ خوبی را نباشد چون وفا هرگز بری
آن نهال حسن روزی در برآید کاشکی!
وه! چه گفتم: هر غمی کز جور خوبان ممکنست
آن همه بر سینه ی غم پرور آید کاشکی!
درد دل کم کن، هلالی، از خدنگ مهوشان
بر دل از بیدادشان صد خنجر آید کاشکی!
***
یار دور از صحبت اغیار بودی کاشکی!
گه گهی با عشق خود یار بودی کاشکی!
چون توان گفتن که: جورت کاش! بودی اندکی؟
اندکی بود این قدر، بسیار بودی کاشکی!
ذره را فی الجمله قدری هست پیش آفتاب
قدر من پیشت همان مقدار بودی کاشکی!
هر گل از روی تو یادم داد و آتش زد بدل
این همه گلها که دیدم خار بودی کاشکی!
یار دوش آمد ببالین من و من بی خبر
بخت خواب آلود من بیدار بودی کاشکی!
دی بدیواری فگندی سایه، من مردم ز رشک
قالب من خاک آن دیوار بودی کاشکی!
رفتی و درد هلالی همچنان ناگفته ماند
عاشقان را قوت گفتار بودی کاشکی!
***
با تو از اول نبودی آشنایی کاشکی!
یا نبودی آخر این داغ جدایی کاشکی!
دور از آن این شوکت شاهی چه کار آید مرا؟
دست دادی بر سر کویت گدایی کاشکی!
حالیا، زین بخت بی سامان برآشفتن چه سود؟
هم از اول کردمی بخت آزمایی کاشکی!
میروم، گفتی، رقیبا، چند روزی از درش
وه! چه نیکو میروی! هرگز نیایی کاشکی!
ای که دل بردی و جان را در بلا بگذاشتی
چون زما دل برده ای، جان هم ربایی کاشکی!
کار من از بی وفایی های خوبان مشکلست
خوبرویان را نبودی بی وفایی کاشکی!
روزگاری شد که در هجرت هلالی بینواست
بگذرد این روزگار بی نوایی کاشکی!
***
ای گلستان جمالت در کمال خرمی
عالم از ناز تو پر شد، نازنین عالمی
خرمن آدم چو بهر دانه ای بر باد شد
چون کند با دانه ی خال تو مسکین آدمی؟
مرده ی صد ساله را در یک نفس جان میدهی
با تو کی باشد مسیحا را مجال همدمی؟
سینه را گفتم که: بی غم شو، دل غمناک گفت:
با غمش جایی که من باشم چه جای بی غمی؟
گر هلالی از درت محرم شد تدبیر چیست؟
در حریم آن حرم کس را نباشد محرمی
***
اگر بلطف بخوانی و گر بجور برانی
تو پادشاهی و ما بنده ی توایم، تو دانی
ترا، اگرچه نیاز کسی قبول نیفتد
من از جهان بتو نازم که نازنین جهانی
بهر کسی که نشستی مرا بخاک نشاندی
دگر بکس منشین، تا بر آتشم ننشانی
بهر کجا که رسیدم ز خوبی تو شنیدم
چو روی خوب تو دیدم هنوز بهتر از آنی
بغیر جان دگری نیست در دل تنگم
امید هست که آن هم نماند و تو بمانی
طریق مهر تو ورزم بهرصفت که توانم
تو نیز مرحمتی کن بآن قدر که توانی
ز روی شوق هلالی هوای بزم تو دارد
درین هوس غزلی گفت، تا بلطف بخوانی
***
تو از من فارغ و من از تو دارم صد پریشانی
نمی دانم تغافل می کنی، یا خود نمی دانی
کنون تا می توانی از جفا کردن پشیمان شو
که بعد از کشتنم سودی نمی دارد پشیمانی
قدت بر جان مردم فتنه شد، باری، چه خوش باشد؟
اگر بنشینی و این فتنه را از پای بنشانی
دلم گر سوختی، بگذار، باری، استخوانم را
که می خواهم سگ کوی ترا خوانم بمهمانی
هلالی، دشمنست آن ماه و او را دوست میدارم
محبت بین که: از جان دوستم با دشمن جانی
***
چه حاجتست که گه خشم و گه عتاب کنی؟
کرشمه ای بنما، تا جهان خراب کنی
شراب خورده و خنجر کشیده آمده ای
که سینه ام بشکافی، دلم کباب کنی
چه غم که توبه ی من بشکنی؟ از آن ترسم
که دور من چو رسد توبه از شراب کنی
بروز واقعه ما را ز کوی خویش مران
چه می رویم چه حاجت که اضطراب کنی؟
هلالی، این همه از دست خویش می سوزی
که ذره ای و تمنای آفتاب کنی
***
ز روی ناز و حیا منعم از نیاز کنی
نیازمند توام، گر هزار ناز کنی
گهی که جانب احباب چشم باز کنی
بهر نیاز که بینی هزار ناز کنی
همیشه باز کنی چشم لطف سوی کسان
چو گویمت که: مکن، از ستیزه باز کنی
زپیش دیده ی ما گر نهان شدی چه عجب؟
فرشته خویی و از مردم احتراز کنی
زمان وصل تو عمر منست، وه! چه شود
اگر نشینی و عمر مرا دراز کنی؟
هزار سجده کنی، جان من، بآن نرسد
که بر جنازه ی مقتول خود نماز کنی
دلا، زدی نفس گرم و آب شد جگرم
نعوذ بالله، اگر آه جان گداز کنی
نیاز خویش، هلالی، بخلق عرضه مده
خوش آنکه روی بدرگاه بی نیاز کنی!
***
چه شد که جانب اهل وفا گذر نکنی؟
چه شد که ناگه اگر بگذری نظر نکنی؟
رسید جان بلبم، چون زیم اگر نرسی؟
هلاک یک نظرم، چون کنم اگر نکنی؟
چو ماه عید بسالی اگر شوی طالع
روی همان دم و با من شبی سحر نکنی
ز باده بی خبرم ساختی و می ترسم
که چون روی بحریفان، مرا خبر نکنی
شد از جفای تو ملک دلم خراب و هنوز
درین غمم که: ازین هم خراب تر نکنی
جفا که با من دل خسته می کنی سهلست
غرض وفاست که با مردم دگر نکنی
هلالی، این همه حیران چشم یار مشو
چه حالتست که هیچ از بلا حذر نکنی؟
***
ناگاه اگر ز ما سخنی گوش می کنی
یک لحظه ناگذشته، فراموش می کنی
گویی بدیگران سخن، اما چو من رسم
تا نشنوم حدیث تو، خاموش می کنی
یک روز هم بمجلس ما چهره برفروز
تا چند باده با دگران نوش می کنی؟
دست مرا بگیر، که از پا فتاده ام
با دیگران چه دست در آغوش می کنی؟
گوش رضا بقول هلالی نمی نهی
گویا حدیث مدعیان گوش می کنی
***
ای که در عاشق کشی هر لحظه صد خون میکنی
آه! اگر عاشق نماند بعد ازین چون میکنی؟
گرچه دایم بر اسیران جور می کردی ولی
پیش ازین هرگز نکردی آنچه اکنون میکنی
وعده فرمودی که: سویت بگذرم، تا خیر چیست؟
کار خیرست این، چرا نیت دگرگون میکنی؟
می نمایی عارض چون آفتاب از روی مهر
مهر دیگر بر سر مهر من افزون میکنی
ای فسونگر، زان پری افسانه خوانی بر سرم
عاشق دیوانه را تا چند افسون میکنی؟
***
تیر و کمان گرفته ای، سوی شکار میروی
صید تو اند عالمی، بهر چه کار میروی؟
جانب صید گه شدی، همره خویش بر مرا
بی سگ خویشتن مرو، چون بشکار میروی
وه! چه سوار طرفه ای!کز سر مهر پیش تو
چرخ پیاده می رود چون تو سوار میروی
چون گذری بچشم من بر مژه ها قدم منه
چند بپای همچو گل بر سر خار میروی؟
شد تن زار من چوخس، بهر خدا، تو ای صبا
همره خود ببر مرا، گر بر یار میروی
ای دل خاکسار من، کی تو بگرد او رسی؟
کز پی باد پای او همچو غبار میروی
یار چو بر قفای خود هیچ نگه نمیکند
چند، هلالی، از پیش بیخود و زار میروی؟
***
سوی شکار، ای بت رعنا، چه میروی؟
شهری خراب تست، بصحرا چه میروی؟
گر میروی بشهر، که صیدی فتد بدام
اینجا مرا گذاشته، تنها چه میروی؟
بی سگ نمیروند سواران بعزم صید
چون ما سگ توایم، تو بی ما چه میروی؟
صید تواند گوشه نشینان شهر و کوی
بر عزم وحش بادیه پیما چه میروی؟
همراه تست لشکر حسن و سپاه ناز
با صد هزار فتنه و غوغا چه میروی؟
آیینه ای بگیر و تماشای خویش کن
سوی چمن بعزم تماشا چه میروی؟
چون یار وعده کرد، هلالی، بقتل تو
او میکشد، تو بهر تقاضا چه میروی؟
***
آن کف پا بر زمین حیفست، ای سرو سهی
چشم آن دارم که: دیگر پای بر چشمم نهی
تا سر از جیب خجالت بر ندارد آفتاب
خیمه بر دامان صحرا زن چو ماه خرگهی
می روی بر اوج خوبی، فارغ از بیم زوال
با تو خورشید فلک را نیست تاب همرهی
دل بدست تست، من از بندگی جان می کنم
نی ز من جان می ستانی، نی مرا جان میدهی
بر امید آنکه خاکم خشت دیوارت شود
بر سر کویت ز شادی می کنم قالب تهی
ناچشیده میوه ی مقصود بد حالم، ولی
دارم از سیب زنخدان تو امید بهی
گر هلالی را فلک سازد گدای درگهت
بر سر کوی تو یابد منصب شاهنشهی
***
خدا را، سوی مشتاقان نگاهی
پیاپی گر نباشد، گاه گاهی
نگاهی کن، بامیدی که داری
که دارم از تو امید نگاهی
بیا، ای آفتاب عالم افروز
که پیش آمد عجب روزسیاهی!
رقیبا، امشب از من برحذر باش
که خواهم سوخت عالم را بآهی
رود سالی که آن مه را ندیدم
که دیدست این چنین سالی و ماهی؟
بنزد خوشه چین خرمن عشق
همه عالی نمی ارزد بکاهی
هلالی خاک شد، سویش گذر کن
چه دامن می کشی از خاک راهی؟
***
ای صد هزار چون من خاک در سرایی
کز وی برون خرامد مثل تو دلربایی
خواهم که با تو باشم، اما کجا نشیند
مثل تو پادشاهی با همچو من گدایی؟
با آن لباس نازک دانی که چیست قدت؟
سروی که باشد او را از برگ گل قبایی
شادم بگوشه ی غم از آه و ناله ی خود
کین آه و ناله آخر سر میکشد بجایی
گر زآن بلای جانها بد رفت در حق من
یارب، نگاه دارش از هر بد و بلایی
ای پادشاه خوبان، بیداد و ظلم تا کی؟
اندیشه کن، خدا را، از آه مبتلایی
گویند: کای هلالی، در عشق چیست کارت؟
هردم جفا کشیدن از دست بی وفایی
***
برهت ز رشک میرم، چو بغیر همره آیی
نه تهور تغافل، نه مجال آشنایی
متحیرم که: پیشت چه مجال بود دوشم؟
که نه شکر وصل کردم، نه شکایت جدایی
مه من، هنوز طفلی، بجفا مباش مایل
که طبیعت تو عادت نکند ببی وفایی
طلب وصال کردم ز نظر فگند یارم
چه کنم؟ که خوار گشتم ز مذلت گدایی
***
چند رسوا شوم از عشق من شیدایی؟
عشق خوبست، ولیکن نه بدین رسوایی
خواستم پیش تو گویم غم تنهایی خویش
آمدی سوی من و رفت غم تنهایی
مست عشقیم، اگر هیچ ندانیم چه غم؟
ذوق نادانی ما به ز غم دانایی
بر زمین جلوه نمودی، فلک از رشک بسوخت
که فلک را ملکی نیست باین زیبایی
سرو و گل نازک و رعناست، ولی نتوان یافت
گل باین نازکی و سرو باین رعنایی
در چمن پیش تو رشکست ز نرگس ما را
گرچه مشهور جهانست بنابینایی
رفتی و دیر شد ایام فراقت، چه کنم؟
زود باز آی، که مردم ز غم تنهایی
چون سگ تست هلالی، دگرش منع مکن
که درین راه چرا میروی و می آیی؟
***
چون در میان خوبان رسمیست بی وفایی
بیگانگی ازیشان بهتر از آشنایی
هر روز با خود ار چه میسازم آشنایت
خود را چو روز اول بیگانه مینمایی
جان منست جانان، تا او جدا شد از من
جان هم زتن جدا شد، فریاد ازین جدایی!
افتاده ام ز وصلش در محنت رقیبان
دولت مرا نسازد، ای بخت بد، کجایی؟
در کوی عشقبازی از نام و ننگ بگذر
با یکدگر نزیبد رندی و پارسایی
تا دیده ام، هلالی، خود را گدای کویش
سلطان وقت خویشم، خوش وقت این گدایی!
***
سحرگاهان که چون خورشید از منزل برون آیی
برخسار جهان افروز عالم را بیارایی
برعنایی به از سروی، بزیبایی فزون از گل
تعالی الله! چه لطفست این؟ بزیبایی و رعنایی
مرا گویی که: جان بگذار و فرمایی که: دل خون کن
بجان و دل مطیعم، هرچه گویی، هرچه فرمایی
مگر جانی، که هرجا آمدی ناگه برون رفتی؟
مگر عمری، که هرگه میروی دیگر نمی آیی؟
چه خوش باشد که اول بر من افتد گوشه ی چشمت!
سحر چون نرگس زیبا ز خواب ناز بگشایی
دل از درد جدایی میکشد آهی و می گوید
که: تنهایی عجب دردیست! داد از دست تنهایی!
هلالی آید و هر شام سوی منظرت بیند
که شاید چون مه نو از کنار بام بنمایی
***
عشاق را حیات بجانست و جان تویی
جان را اگر حیات دگر هست آن تویی
هرجا مهیست پیش رخت هست ناتمام
ماه تمام روی زمین و زمان تویی
یوسف اگرچه بود بخوبی عزیز مصر
حالا بملک حسن عزیز جهان تویی
گر صد هزار مهر نمایند مهوشان
ایشان ستمگرند، همین مهربان تویی
گر دل زدرد خون شد و گر جان بلب رسید
غم نیست، چون طبیب من ناتوان تویی
خیز، ای رقیب و جای سگش را بمن گذار
من کیستم، اگر سگ این آستان تویی؟
گر جان بباد داد هلالی از آن چه باک؟
جانی که هست در تن او جاودان تویی
***
قصاید
***
خراسان سینه ی روی زمین از بهر آن آمد
که جان آمد درو، یعنی عبیدالله خان آمد
زهی خان همایونفر، که بر فرق همایونش
پر و بال همای دولت او سایبان آمد
شهنشاه فلک مسند، که بهر خواب امن او
ملک بر گوشه ی ایوان کیوان پاسبان آمد
قویدستی، که در میدان همت پنجه ی رستم
بپیش او فرسوده مشتی استخوان آمد
سمند تند زریننعل او خورشید را ماند
که از مشرق بمغرب رفت و یک شب در میان آمد
مگر از سنگ رعدست آهن پیکان خونریزش؟
که از جا چون سبک برخاست بر دشمن گران آمد
قران کردند ماه و مشتری در طالع سعدش
باین طالع چو خورشید فلک صاحبقران آمد
ایا ماه فلکقدری، که بهر پای بوس تو
همه روز آفتاب از آسمان بر آستان آمد
نزد مار سپهر ار فرق دشمن بر زمین یکسان
بغاوت بین که: مابین زمین و آسمان آمد
امان داد از کرم تا هر کسی گردد با من دل
بحمدالله! لطفش موجب امن و امان آمد
صفات ظاهر و اظهار آن کردم، خطا بود این
بیان کردم حدیثی را که بر مردم عیان آمد
زبان را هیچ نقصانی نیامد اندرین گفتن
ولی چون در زبان یک نقطه افزون شد زیان آمد
هلالی گرچه عمری در بدر میشد بهر کویی
بحمدالله! آخر بنده ی این آستان آمد
***
گر جان کنم بحسرت زان لب نمی کند دل
دل کندن از لب او جان کند نیست مشکل
قبله است روی جانان، لعلش چو آب حیوان
این یک مقابل جان و آن یک بجان مقابل
دست دعا برآرم، هرگز فرو نیارم
الا دمی که سازم در گردنت حمایل
ای من سگ خیالت، آنجا که اوست هرگز
نه حاجبست مانع، نه پردهدار حایل
بازی مکن که پیشت، در خون و خاک غلتم
نه مرده و نه زنده، چون مرغ نیم بسمل
گر بر زلال حیوان ریزد حمیم قهرت
آن آب زندگی را سازد چو زهر قاتل
گر در سموم باشد اندک نسیم لطفت
در یک نفس جهان را بخشد حیات کامل
از بهر مطربانت سازد فلک همیشه
این چرخ چنبری را خورشید و مه جلاجل
دست کرم گشودی، بذل درم نمودی
پیش از دعای داعی، پیش از نماز سایل
در سلک آن لئالی، خود را مکش، هلالی
سررشته را نگه دار، زین رشته دست مگسل
بادا تمام مردم در خدمت تو حاضر
بادا نظام انجم از طلعت تو حاصل
***
تخت مرصع گرفت شاه ملمع بدن
جیب مرقع درید شاهد گل پیرهن
ساغر سیمین شکست ساقی زرین قدح
پیکر پروانه سوخت شمع زمرد لگن
آتش موسی گرفت در کمر کوهسار
شعله بگردون رساند آه دل کوهکن
حضرت خضر فلک خلعت خضرا گرفت
یافت بعمر دراز چشمه ی ظلمت وطن
شمع فلک را نشاند شعشعه ی آفتاب
شعله در انجم فگند مشعل آن انجمن
ارقم طاق فلک شمع جهانتاب را
تیغ زبان تیز کرد، گرم شد اندر سخن
شعبده باز سپهر ز آتش پنهان مهر
بر صفت اژدها ریخت شرر از دهن
خاتم زرینه داد دست سلیمان پناه
صبح بصحرا فتاد از بغل اهرمن
گفت فلک: نیست این، بلکه در ایوان عرش
چتر سعادت زدند بهر حسین و حسن
مهر و مه از دست آن لعل و در بحر و کان
سرو و گل از آب این جان و دل مرد و زن
هردو بر اوج کمال همچو مه و آفتاب
هردو بباغ جمال چون سمن و یاسمن
هردو شه یک بساط، هردو در یک صدف
هردو مه یک فلک، هردو گل یک چمن
شیفته ی باغ آن غنچه ی خضرا لباس
سوخته ی داغ این لاله ی خونین کفن
بنده ی هندوی آن افسر ترک و ختا
صید سگ کوی این آهوی دشت ختن
سر علم عهد آن بیضه ی بیضا فروغ
مهرهکش مهد این زهره ی زهرا بدن
والد ایشان قریش، مولد ایشان حجاز
منبع ایشان فرات، معدن ایشان عدن
ناقه ی ایشان حلیم، چون دل سلمی سلیم
مهره ی دل در مهار، رشته ی جان در رسن
خارخور و بارکش، نرمرو و سختکوش
گرگدر و شیرگیر، کرگدن پیلتن
لعل تر از جُلش حضرت سلمان فارس
شانهکش کاکلش حضرت ویس قرن
زهره جبینان ظهور کرده ز کوهان او
همچو طلوع سهیل از سر کوه یمن
صحن چراگاه او خاک رفیعی، که هست
خار و خس آن زمین رشک گل نسترن
کاش! ز خاک هرات بر لب آب فرات
بختی بخت افگند رخت من و بخت من
یا فگند بر سرم سایه همای حجاز
تا شود این استخوان طعمه ی زاغ و زغن
ماه جمال حسن گفت و کمال حسین
نظم هلالی گرفت حسن کلام حسن
رفته فروغ بصر، مرده چراغ نظر
کرده دلم را حزین گوشه ی بیتالحزن
چشم و چراغ منید، گر نظری افگنید
باز شود این چراغ در نظرم شعلهزن
چند بود در بلا، خاطر من مبتلا؟
چند بود در محن، سینه ی من ممتحن؟
نفس دغل از درون گام نه و دام نه
دیو دنی از برون راهزن و چاهکن
رشته ی جان تاب زد، آتش دل سرکشید
شمع صفت سوختم، مردم ازین سوختن
برفگنم جامه را، در شکنم خامه را
ختم کنم بر دعا، مهر نهم بر دهن
ظل شما بستهام نور شما بردهام
تا فگند ظل و نور بر دل و جانم علن
جان شما غرق نور، نور شما در حضور
تافتد از ابر فیض سایه بخار و سمن
***
التزام شتر و حجره در هر مصرع
شتر کشیدی اگر بار دل ز حجره ی تن
شدی نزار شتر زیر بار حجره ی من
شتر بباد رود، حجره نیز خاک شود
گرت شتر بود از سنگ و حجره از آهن
اجل بحجره ی گیتی عجب شترجا نیست!
که محمل شتر اوست حجرههای بدن
به حجره و شتر ارکان دین چو قایم نیست
قوائم شتر و رخت حجره را بشکن
شتر بحجره بران تا در مدینه، که هست
در آن زمین شتر و حجره ی رسول زمن
ز حجره و شتر آن جناب منفعلست
کلیم با شتر طور و حجره ی ایمن
ز دیده زد شتر تو قدم بحجره ی دل
کزان لبان شتر حجره ی مراست لبن
سرشک لعل که زد شترت بحجره ی چشم
ز حجره داد بمن صد شتر عقیق یمن
بحجره بس که دلم بر شتر زند آتش
شتر بحجله نماید، چو شعله در گلخن
بحجره هیمه ندارم جز استخوان شتر
شتر بحجره ی جان آورم، دهم روغن
شتردلم من اگر نه مراست حجره ی طبل
ز حجرهام شتران بار برده از همه فن
چه معدنست شتر حجرهام؟ که از نظمش
بحجرهها شتران میبرند در عدن
شترنه هم ملخست و نه حجره خانه ی مور
شتر چو قصر بهشتست و حجره چون گلشن
خوش آنکه در طلب حجره و شتربانش
روان شود شتر روح ما ز حجره ی تن
شکاف حجره ی من چیست؟ چون دهان شتر
بقصد من چو شتر حجره باز کرده دهن
اگر نهد شترش رو بحجرهام شب تار
شود چو چشم شتر حجره ی دلم روشن
ز حجرهام شترش چون بخار قانع شد
بحجره خارشتر خوشتر آید از گلخن
بیمن احمد و اوصاف حجره و شترش
هزار بار شتر حجره میتوان گفتن
بیاد حجره ی او بار بر شتر بندم
شتر کنیم ز تابوت و حجره از مدفن
هلالی، از شتر و حجرهاش سخن تا کی؟
شتر بحجره ی مقصود کی رسد بسخن؟
همیشه تا شتر ابر گرد حجره ی گل
بحجرههای افق چون شتر کند مسکن
فلک پی شتر و حجره باد از سر مهر
بحجره ی شتر از رشتهای مهر رسن
***
مقطعات
***
ای خواجه، مپندار که: ما گوهر فردیم
وین حلقه ی فیروزه ی گردون صدف ماست
ما هیچ کسانیم، که بر ما ز همه کس
خواری رسد و آن بحقیقت شرف ماست
از نیک و بد مردم ایام ننالیم
ایشان همه نیکند و بدی از طرف ماست
***
تا کی اندوه روزگار خوریم؟
فکر نابود و بود چندین چیست؟
گر نباشد، ز غصه نتوان مرد
ور بود شاد نیز نتوان زیست
تا که در دست کیست روزی ما؟
وآنچه در دست ماست روزی کیست؟
***
آه! ازین روزگار برگشته
که زمن لحظه لحظه برگردد
گر فلک را بکام خود خواهم
او بکام کس دگر گردد
ور ز جام نشاط باده خورم
باده خونابه ی جگر گردد
ور قدم بر بساط سبزه نهم
سبزه در حال نیشتر گردد
لیک، با این خوشم، که طالع من
نتواند ازین بتر گردد
***
چیست آن خسرو سیمین بدن زرینتاج؟
که بشب خانه ی فولاد نشیمن دارد
چو ستونست، ولی از مدد خیمه بپاست
سیمگونست، ولی جامه ز آهن دارد
بته پیرهن آل عجب شاخ گلیست!
که ازو خانه ی ما زینت گلشن دارد
شاهد پردهنشینیست، که با روی چو ماه
در درونست و برون را همه روشن دارد
گاهی از آتش دل شعله فتد در جیبش
گاهی از باد صبا چاک بدامن دارد
هست در خانه گه از آن همه شب تا دم صبح
که غم سوختن و کشتن و مردن دارد
با تن سیمی کافور چو رخ افروزد
تاب آتشکده و تابش گلشن دارد
شمع طاوس مگر حل کند این مسئله را
که دل روشن او حکم دل من دارد
***
چو من بداغ بتان سوخت هر که یک چندی
هوس کند که: دگر باره بیشتر سوزد
بپای شمع فتد، چونکه سوخت پروانه
که شعلهاش چو بپایان رسد دگر سوزد
***
دلا، تا توان مهر گیتی مورز
که تیغ سیاست بکینت کشد
مشو غره، گر ابلق چرخ را
قضا و قدر زیر زینت کشد
گرفتم که بر آسمان رفتهای
اجل عاقبت بر زمینت کشد
***
دوش دیدم که: بخواب من مدهوش آمد
مونس جان من آن دلبر خونینجگران
چون چراغ نظر افروختم از شمع رخش
گفتم: ای چشم و چراغ همه صاحبنظران
چه سبب بود، که با اینهمه بیداری من
دیده در خواب شد امشب بجمالت نگران؟
گفت: این دولت بیدار از آنست که تو
بستهای چشم خود امشب ز خیال دگران
***
محمد عربی آبروی هردو سراست
کسی که خاک درش نیست خاک بر سر او
شنیدهام که: تکلم نمود همچو مسیح
بدین حدیث لب لعل روحپرور او
که: من مدینه ی علمم، علی درست مرا
عجب خجسته حدیثیست! من سگ در او
***
ای سیهنامه، کز برای نجات
حرفی از باب رحمتی طلبی
سبقتم چیست؟ گفتهای زین باب
«سبقت رحمتی علی غضبی»
***
بعلم کوش هلالی، که عاقبت چو هلال
بلند مرتبه گردی فلک مقام شوی
نهفته از نظر خلق باش ماه بماه
گرت هواست که منظور خاص و عام شوی
خمیده قامت و زار و نزار شو، یعنی
چو ماه نو، کم خود گیر، تا تمام شوی
***
مخمس بر غزل سعدی:
ای گل، همه وقت این گل رخسار نماند
وقتی رسد آخر که: بجز خار نماند
تاراج خزان آید و گلزار نماند
این تازگی حسن تو بسیار نماند
دایم گل رخسار تو بر بار نماند
دیدار تو نیک و همه کس طالب دیدار
تو یوسف مصری و همه شهر خریدار
سودای تو دارند همه برسر بازار
بازار ترا هست خریداری بسیار
من صبر کنم تا که خریدار نماند
دادست خدا حسن و جمال از همه پیشت
این سرکشی و ناز بود از همه بیشت
هرچند که هستند ز بیگانه و خویشت
بسیار غلامان کمر بسته بپیشت
روزی شود، ایدوست، که دیار نماند
ای کافر پر عشوه و ای دلبر طناز
یک چشم زدن وانکنی چشم خود از ناز
هر لحظه کنی عشوه و ناز دگر آغاز
تا چند کنی ناز؟ که تا چشم کنی باز
از عشق من و حسن تو آثار نماند
تا چند بخونریز هلالی شدهای تیز؟
از عشق بیندیش و ز آزار بپرهیز
شوخی مکن و تند مشو، عشوه مینگیز
مشکن دل سعدی، که ازین باغ دلاویز
چون گل برود جز الم خار نماند
***
رباعیات
***
باز آی، که از جان اثری نیست مرا
مدهوشم و از خود خبری نیست مرا
خواهم که بجانب تو پرواز کنم
اما چه کنم؟ بال و پری نیست مرا
***
یاران کهن، که بنده بودم همه را
در بند جفای خود شنودم همه را
زنهار! از کس وفا مجویید، که من
دیدم همه را و آزمودم همه را
***
آیینه ی نورست رخ یار امشب
ای مه، بنشین در پس دیوار امشب
ای مهر، بپوش روی خود را در ابر
ای صبح، دم خویش نگه دار امشب
***
شد ماه من آن شمع شبافروز امشب
گو: چرخ و فلک، زرشک میسوز امشب
امشب نه شب وصل، شب قدر منست
بهتر ز هزار روز نوروز امشب
***
گر دل برود، من نروم از نظرت
ور جان بدهم، خاک شوم در گذرت
چون گرد شوم، بر آستانت آیم
بنشینم و بر نخیزم از خاک درت
***
ای سیمذقن، این چه دهان و چه لبست؟
این خال چه خال و این چه زلف عجبست؟
روی تو در آن دو زلف مشکین چه عجب؟
هر روز که هست در میان دو شبست
***
از بسکه مرا دولت بیدار کمست
گفتن نتوان که: تا چه مقدار کمست؟
رنجیست فراقت، که کمش بسیارست
عیشیست وصال تو، که بسیار کمست
***
در عالم بیوفا کسی خرم نیست
شادی و نشاط در بنیآدم نیست
آن کس که درین زمانه او را غم نیست
یا آدم نیست، یا ازین عالم نیست
***
غم دارم و غمگسار میباید و نیست
در دست من آن نگار میباید و نیست
درد سر اغیار نمیباید و هست
تشریف حضور میباید و نیست
***
امروز مرا غیر پریشانی نیست
در مشکل من امید آسانی نیست
غم کشت مر او کس بدادم نرسید
بالله! که درین شهر مسلمانی نیست
***
روز و شب من بگفتگوی تو گذشت
سال و مه من بجستجوی تو گذشت
عمرم بطواف گرد کوی تو گذشت
القصه، در آرزوی روی تو گذشت
***
آنی که تمام از نمکت ریختهاند
ذرات وجودت ز نمک بیختهاند
با شیره ی جانها نمک آمیختهاند
تا همچو تو صورتی برانگیختهاند
***
چون صورت زیبای تو انگیختهاند
صد حسن و ملاحت بهم آمیختهاند
القصه، که شکل عالمآرای ترا
در قالب آرزوی ما ریختهاند
***
هر کس که می عشق بجامش کردند
از دردی درد تلخکامش کردند
گویا همه غمهای جهان در یک جا
جمع آمده بود، عشق نامش کردند
***
تا کی دلت از چرخ حزین خواهد بود؟
با محنت و درد همنشین خواهد بود
خوش باش، که روزگار پیش از من تو
تا بود، چنان بود و چنین خواهد بود
***
دیدم که یکی دو دسته از سنبل تر
بربسته و خوش نهاده در پیش نظر
گفتم که: برو، دو زلف یارم بنگر
بربسته دگر باشد و خود رسته دگر
***
یار آمد و یار دلنواز آمد باز
بهر دل خسته چاره ساز آمد باز
عمرم همه رفته بود از رفتن او
صد شکر! که عمر رفته باز آمد
***
دردا! که اسیر ننگ و نامیم هنوز
در گفت و شنید خاص و عامیم هنوز
شد عمر تمام و نا تمامیم هنوز
صد بار بسوختیم و خامیم هنوز
***
بی روی توام هست ملالی، که مپرس
وز زندگی خود انفعالی، که مپرس
هر لحظه چه پرسی که: بگو: حال تو چیست؟
دور از تو افتادهام بحالی، که مپرس
***
امروز زحد میگذرد سوز فراق
وین شعله ی آهِ آتشافروز فراق
روز عجبی پیش من آمد! یارب
این روز قیامتست، یا روز فراق؟
***
در عشق نکویان چه فراق و چه وصال؟
بدحالی عاشقان بود در همه حال
گر وصل بود مدام سوزست و گداز
ور هجر بود تمام رنجست و ملال
***
من باده بمردم خردمند خوردم
یا از کف خوبان شکرخند خوردم
هرگز نخورم ز باده خوردن سوگند
حاشا! که بجای باده سوگند خورم
***
از درد دل خود بفغانم، چه کنم؟
وز زندگی خویش بجانم، چه کنم؟
صبرست مرا چاره و دانند همه
لیکن من بیچاره ندانم، چه کنم؟
***
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تنعم جهان میخواهم
نی کام دل و راحت جان میخواهم
آنی که رضای تست، آن میخواهم
***
تا چشم تو عشوهساز خواهد بودن
صد دلشده عشقباز خواهد بودن
تا از طرف تو ناز خواهد بودن
از جانب ما نیاز خواهد بودن
***
ای همنفس چند، که یارید بمن
عاشق شدهام، مرا گذارید بمن
چندم گویید: کز فلان دل بردار
من دانم و دل، شما چه دارید بمن؟
***
کس نیست انیس دل غمپرور من
تا پاک کند اشک ز چشم تر من
سویم هم آب چشم میآید و بس
آن نیز روان میگذرد از سر من
***
مسکینم و کوی عاشقی منزل من
مسکین من و دیگر دل بیحاصل من
ای جان حزین، تو نیز مسکین کسی
مسکین تو و مسکین من و مسکین دل من
***
دور از تو صبوری نتواند دل من
وصل تو حیات خویش داند دل من
آهسته رو، ای دوست، که دل همره تست
زنهار! چنان مرو که ماند دل من
***
سبحانالله! چه شکل موزونست این؟
از هرچه گمان برند افزونست این
نتوان گفتن که: چیست یا چونست این؟
کز دایره ی خیال بیرونست این
***
بگداختم از دست جفا کردن تو
اینست طریق بنده پروردن تو؟
گر من بگناه عاشقی کشته شوم
خون من بیگناه در گردن تو
***
نقش تو اگر نه در مقابل بودی
کارم ز غم فراق مشکل بودی
دل با تو و دیده از جمالت محروم
ای کاش! که دیده نیز با دل بودی
***
گه در پی آزار دل رنجوری
گه بر سر بیداد من مهجوری
شوخی و بحسن خویشتن معذوری
بر عاشق خود هرچه کنی معذوری
***
در پنجه ی غیر پنجه کردن تا کی؟
سیم از پولاد رنجه کردن تا کی؟
گل را بگیاه دسته بستن تا چند؟
جان را باجل شکنجه کردن تا کی؟
***
با هر که نشینی و قدح نوش کنی
از رشک مرا خراب و مدهوش کنی
گفتی که: چو می خورم ترا یاد کنم
ترسم که شوی مست و فراموش کنی
***
مثنوی شاه و درویش
یا قصه ی شاه و گدا
***
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
صانع هر بلند و پست تویی
همه هیچند، هرچه هست تویی
نقشبند صحیفه ی ازلی
یا وجود قدیم لمیزلی
نی ازل آگه از بدایت تو
نی ابد واقف از نهایت تو
از ازل، تا ابد، سفید و سیاه
همه بر سر وحدت تو گواه
ورق نانوشته میخوانی
سخن ناشنیده میدانی
پیش تو طایران قدوسی
بهر یک دانه در زمین بوسی
روی ما سوی تست از همه سو
سوی ما روی تست از همه رو
در سجودیم، رو بدرگه تو
پا ز سر کردهایم در ره تو
چیست این طرفه گنبد والا؟
رفته گردی ز درگهت بالا
کعبه سنگی بر آستانه ی تو
قبله راهی بسوی خانه ی تو
صبح را با شفق برآمیزی
آب و آتش بهم درآمیزی
زلف شب را نقاب روز کنی
مهر و مه را جهان فروز کنی
فلک از ماه و مهر چهرهفروز
داغها دارد، از غمت شب و روز
بحر از هیبت تو آب شده
غرق دریای اضطراب شده
گرد کویت زمین بخاک نشست
گشت در پای بندگان تو پست
کوه را جانب تو آهنگست
از تو بار دلش گران سنگست
باد را از تو آه دردآلود
خاک را از تو روی گردآلود
آتش از شوق داغ بر دل ماند
آب از گریه پای در گل ماند
همه سر بر خط قضای تو اند
سر بسر طالب رضای تواند
هرچه آن در نشیب و در اوجست
تو محیطی و آن موجست
موج اگر نیست بحر را چه غمست؟
بحر اگر نیست موج خود عدمست
موج دریاست این جهان خراب
بیثباتست همچو نقش بر آب
گه ز موج دگر خورد بر هم
گه ز باد هوا شود درهم
من بامید گوهر نایاب
کشتی افگندهام درین گرداب
کشتی من زموج بیرون بر
همچو نوحش بر اوج گردون بر
گر ز من جز گنه نمیآید
از تو غیر از کرم نمیشاید
گرچه لبتشنهام فتاده بخاک
چون ترا بحر لطف هست چه باک؟
***
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینه ی شکسته دلان
مرهمی لطف کن، که خستهدلم
مرحمت کن، که بس شکسته دلم
گرچه من سر بسر گنه کردم
نامه ی خویش را سیه کردم
تو درین نامه ی سیاه مبین
کرم خویش بین، گناه مبین
من خود از کردهای خود خجلم
تو مکن روز حشر منفعلم
با وجود گناهگاریها
از تو دارم امیدواریها
زانکه بر تست اعتماد همه
ای مراد من و مراد همه
تو کریمی و بینوای توام
پادشاهی و من گدای توام
نی گدایی که این و آن خواهم
کام دل، آرزوی جان خواهم
بلکه باشد گداییم دردی
اشک سرخی و چهره ی زردی
تا براهت ز اهل درد شوم
برنخیزم، اگرچه گرد شوم
چون بخاک اوفتم بصد خواری
تو ز خاکم بلطف برداری
گرچه در خورد آتشم چو شرر
نظری گر بمن رسد چه ضرر؟
من نگویم که: لطف و احسان کن
بندهام، هرچه شایدت آن کن
عاقبت بگسلد چو بند از بند
بند بند مرا بخود پیوند
***
سالها شد که مهر عالمسوز
تیغ کین تیز میکند هر روز
وه! که تا مهر چرخ بود کبود
در کبودی چرخ مهر نبود
جانب هر که بنگرم بنیاز
ننگرد جانب من از سر ناز
در ره هر که سر نهم بوفا
پا نهد بر سرم ز راه جفا
چند بیداد بینم از هر کس؟
ای کس بیکسان، بدادم رس
چند پا مال عام و خاص شوم؟
دست من گیر، تا خلاص شوم
همتی ده، که بگذرم زهمه
رو بسوی تو آورم ز همه
سوی خود کن رخ نیاز مرا
بحقیقت رسان مجاز مرا
زلف خوبان مشوشم دارد
لعل ایشان در آتشم دارد
از بتان چو در آتشم شب و روز
روز حشرم بدین گناه مسوز
مهوشانم چو سوختند بناز
ز آفتاب قیامتم مگداز
بس بود این که سوختم یک بار
«وقنا ربنا عذاب النار»
آتش از چون منی چه افروزد؟
بلکه دوزخ ز ننگ من سوزد
گنهم بخش و طاعتم بپذیر
که همین دارم از قلیل و کثیر
در شب تیره چون دهم جان را
همرهم کن چراغ ایمان را
اتحادی نصیب کن با من
که ندانم که آن تویی یا من
چون زبان دادهای، بیانم بخش
در بیان سخن زبانم بخش
محزنم را در نظامی ده
ساغرم را شراب جامی ده
بنده را خسرو سخن گردان
حسن نظم مرا حسن گردان
آب ده خنجر زبان مرا
تاب ده گوهر بیان مرا
تا شوم در فشان ز بحر کلام
بسلام نبی، علیه سلام
***
در نعت سید المرسلین صلی الله علیه و سلم
از خدا، گر ره خدا طلبی
مطَلب جز محمد عربی
زانکه مطلوب اهل بینش اوست
بلکه مقصود آفرینش اوست
شاه ایوان مکه و یثرب
ماه تابان مشرق و مغرب
شرف گوهر بنی آدم
وز شرف سرور همه عالم
شهریاری که خیل اوست همه
عرش و کرسی طفیل اوست همه
کوی او مقصدست و او مقصود
او محمد، مقام او محمود
پنجه ی آفتاب را برتافت
بیک انگشت قرص مه بشکافت
بود برتر ز انجم و افلاک
زان نیفتاد سایه اش بر خاک
آنکه بگذشت از سپهر برین
سایه ی او کجا فتد بزمین؟
فارغست از صحیفه و خامه
واصلان را چه حاجت نامه؟
آنکه ناخوانده علم دین داند
لوح تعلیم پس چرا خواند؟
انبیا را شرف نبود برو
خود تواضعکنان نشست فرو
ذات او چیست بعد خیل رسل؟
گل پس از برگ و میوه بعد از گل
گمرهانی که راه جنگ زدند
حلقه ی لعل او بسنگ زدند
لعل او در ز حقه داد بسنگ
که دگر جا نداشت حقه ی سنگ
لاجرم، ورنه سنگ بدگهران
کی تواند فگند رخنه در آن؟
زیر گیسوی او رخ چون ماه
شب معراج را جمال الله
***
ای خوش آنشب که جبرئیل امین
سویش آمد ز آسمان بزمین!
مرکبی رهنورد گردونسیر
برزمین وحش و بر فلک چون طیر
بود نامش براق و همچون برق
تیز بگذشت تا بغرب از شرق
همچو گلگون اشک در یکدم
زده بیرون ز هفت پرده قدم
بر فلک همچو برق گرمروی
در هوا همچو ابر نرمروی
همچو تیر نظر ز عالم فرش
تا نگه کردهای رسد بر عرش
چون درآورد پا بپشت براق
لرزه افتاد بر زمین ز فراق
شد سلیمان بتختگاه فلک
تابعش گشت جن و انس و ملک
در همان دم ز پردههای سپهر
تیز بگذشت همچو خنجر مهر
قرب او از مقام «ثم دنی»
قاب قوسین گشت «او ادنی»
با دل جمع و دیده ی بیدار
شد مشرف بدولت دیدار
بعد ازان برگماشت همت را
که بمن بخش جرم امت را
کرد ازین بندگان عاصی یاد
جمله را از گنه خلاصی داد
خواجه را بین که در نشیمن راز
بنده را یاد میکند بنیاز
الله الله! چه احترامست این؟
در حق ما چه اهتمامست این؟
ای دل و دیده خاک درگه تو
سر من همچو خاک در ره تو
کس چه داند بهای گیسویت؟
هر دو عالم فدای یک مویت
سید انبیا ترا خوانند
سرور اولیا ترا دانند
آفتابی و پرتو اند همه
پیشوایی تو، پیرو اند همه
چار یار تو در مقام نیاز
هر یکی شاه چار بالش ناز
چار طاق طربسرای وجود
چار باغ فضای گلشن جود
من سگ باوفای این هر چار
هر دو چشمم برای ایشان چار
کیست آن چارمه بمذهب من؟
علی و فاطمه حسین و حسن
بنده ی کمترین تست بلال
بلبل باغ دین تست بلال
بر فلک غلغل بلال تو باد
آسمان منزل بلال تو باد
نسبت من اگر کنی ببلال
بهلالی علم شوم مه و سال
***
در منقبت حضرت شاه اولیا علیه السلام
در دریای سرمدست علی
جانشین محمدست علی
اسدالله سرور غالب
شاه مردان علی ابوطالب
هر که با شیر حق زند پنجه
پنجه ی خویشتن کند رنجه
ساقی شیرگیر سرمستان
زیر دستش همه زبردستان
در کف انگشت او کلیدی بود
در خیبر بآن کلید گشود
وز سر ذوالفقار آن فیاض
رشته ی کفر را شده مقراض
تا نجف بهر گوهرش صدفست
ریگ صحرای او در نجفست
زیب این گلشن از جمال علیست
گل این باغ رنگ آل علیست
بود عمزاده ی رسول خدا
چون رسول از خدا نبود جدا
چون دو کس ابن عم یکدگرند
چون دو فرزند کان زیک پدرند
پدران در نسب برابر هم
پسران در حسب برابر هم
گه سر خصم را جدا کرده
گه سر خویش را فدا کرده
هر شهی وقت بزم زر بخشد
شاه ما روز رزم سر بخشد
کرم خلق بخشش درمست
گر کسی سر فدا کند کرمست
همه سرها فدای او بادا
همه شاهان گدای او بادا
***
گوهر حقه ی دهان سخنست
جوهر خنجر زبان سخنست
گر نبودی سخن چه گفتی کس؟
در معنی چگونه سفتی کس؟
سر کس را کسی چه دانستی؟
راز گفتن کجا توانستی؟
این سخن گر نه در میان بودی
آدمی نیز بیزبان بودی
سخن خوش حیات جان و تنست
دم عیسی گواه این سخنست
نکتهدانی در سخن سفته است
سخنی چند در میان گفته است
که: سخن زآسمان فرود آمد
سخن از گنبد کبود آمد
گر بدی گوهری ورای سخن
آن فرود آمدی بجای سخن
راستست این سخن درین چه شکست؟
بلکه جایش همیشه بر فلکست
نه سخن از دهن برون آید
که سخن از سخن برون آید
این سخن زاده ی دو حرف کنست
بلکه این کن دو حرف یک سخنست
ای خرد، از سخن روایت کن
بزبان قلم حکایت کن
کاتب صنع داشت میل سخن
ساخت لوح و قلم طفیل سخن
ای قلم، ساعتی زبان بگشای
حقه ی مشک را دهان بگشای
واقفی از سفیدی و سیهی
در سیاهی درآ، که خضر رهی
گرچه از تیغ من قلم شده ای
بسخن در جهان علم شدهای
تو بگفتار شکرین سمری
تو قلم نیستی، که نی شکری
چون تو نازک نهال دیگر نیست
همه انگشتها برابر نیست
ملک معنی از آن تست همه
این قلم زو تراست یک کلمه
شاه معنی تویی، علم بردار
سوی ملک سخن قدم بردار
یاد کن سحرآفرینان را
نکتهدانان و خردهبینان را
که همه مخزن سخن بودند
راز دان نو و کهن بودند
عالم از در نظم پر کردند
همچو دریا نثار در کردند
ابر رحمت نثار ایشان باد
لطف جاوید یار ایشان باد
بر رسولی که نعت اوست کلام
سیدالمرسلین علیه سلام
***
سبب تصنیف کتاب
روزی از روزهای فصل بهار
که تفاوت نداشت لیل و نهار
چندی از اهل طبع در چمنی
مجمعی ساختند و انجمنی
گفتگوی سخنوری کردند
دعوی نکتهپروری کردند
نکتهدانی، که داشت معرفتی
خواست تا غنچه را کند صفتی
گفت: در غنچه گل ورق ورقست
گنبد سبز چرخ پر شفقست
دیگری گفت: هر که او بیناست
می گل رنگ و شیشه ی میناست
دیگری گفت: بهر قوت قوت
گشت فیروزه حقه ی یاقوت
من هم از روی طبع بشکفتم
جانب غنچه دیدم و گفتم:
هست بی گل عذار غنچه دهن
دل پر از خون رنگ بسته ی من
همه گفتند: آفرین بادا
کوکب طالعت قرین بادا
در فن شعر چون سخن کردند
همه تحسین شعر من کردند
بود شخصی بمثنوی مشهور
در فنون سخن بخود مغرور
لیک فن غزل نورزیده
همه گرد فسانه گردیده
گفت: آری، اگرچه بیبدلست
شیوه ی شعر او همین غزلست
نیست او را ز مثنوی خبری
در ره ما ز پیروی اثری
در سخن پنج گنج میباید
نه ز ابیات پنج میباید
مدعی چون مذاق شعر نداشت
مثنوی را به از غزل پنداشت
نقد گنجینه ی سخن غزلست
شکر، باری، که شعر من غزلست
آنکه نظم غزل تواند گفت
مثنوی را چو در تواند سفت
آنکه جان بخشد از سخن چو مسیح
کی شود عاجز از کلام فصیح؟
آنکه از بحر بگذرد چون برق
کی ز سیل بهار گردد غرق؟
آنکه آتش وطن کند چو شرر
شرری گر بوی رسد چه ضرر؟
بی تامل ازان میان جستم
بتامل میان خود بستم
بازوی فکر را قوی کردم
روی در فکر مثنوی کردم
گفتم: از هرچه بر زبان آید
سخن عشق در میان آید
عشق از هر نو و کهن بهتر
سخن او ز هر سخن بهتر
گاه میکرد خاطرم میلی
سوی مجنون و جانب لیلی
گاه میدید طبع من لایق
حال عذرا و حالت وامق
گاه از شوق میزدم فریاد
بهر شیرین و خسرو و فرهاد
ناگه آمد ندا ز عالم غیب
کین خیال تو پاک نیست زریب
خود ندانی که فکر بیهوده
هست رنج دماغ آسوده
این سه زیبا عروس را داماد
بود مجنون و وامق و فرهاد
خیز و آرایش عروس مکن
گفتگوی کنار و بوس مکن
سوی داماد اگر عروس بری
پرده ی نام و ننگ را بدری
عشق دامادی و عروسی نیست
رسم او غیر خاکبوسی نیست
کس چه داند که در ته چادر
قامت دخترست یا مادر؟
چین زلفست زیب مهرویی
چشم بندست صد سیهمویی
روی گلگونه کرده را چه کنم؟
روی گلگون خوشست، تا چه کنم؟
تار کاکل ز بار گیسو به
بخدا زان دو موی یک مو به
سرمه ننگست چشم جادو را
وسمه عارست طاق ابرو را
خوبی عاریت چه کار آید؟
عاریت چون برفت عار آید
بار دیگر چنین رسید ندا
که: بگو داستان شاه و گدا
قصه ی شاه را عیان کردم
حال درویش را بیان کردم
روی در اهتمام آن کردم
«شاه و درویش» نام آن کردم
***
ای که با من سر سخن داری
گفتگوی نو و کهن داری
ساعتی گوش هوش با من دار
مستمع باش، گوش با من دار
گوش کن این فسانه ی دیرین
چه بری نام خسرو و شیرین؟
بشنو از من حکایت غرا
چه دهی شرح وامق و عذرا؟
یاد گیر این حکایت موزون
چه بری نام لیلی و مجنون؟
بکر خلوتسرای فکرست این
فکر تهمت مکن، که بکرست این
آمده در مقام جلوهگری
تا بعین رضا درو نگری
جز قبول نظر نمیخواهد
التفات دگر نمیخواهد
هرچه هست از سعادت نظرست
نظر اکسیر کیمیا اثرست
یارب، این تحفه را گرامی کن
یکی از نامهای نامی کن
تا ز صاحبدلی نظر یابد
شرف التفات در یابد
***
سخنآرای این حدیث کهن
اینچنین میکند بیان سخن
که: ازین پیش بود درویشی
راستکیشی، محبتاندیشی
از همه قید عالم آزاده
لیک در قید عشق افتاده
الم روزگار دیده بسی
محنت عاشقی کشیده بسی
تنش از عشق جسم بیجان بود
رگ برو همچو عشق پیچان بود
بود در کوه گشته و هامون
کار فرهاد کرده و مجنون
بسکه میداشت میل عشق مدام
عشق میگفت در محل سلام
از قضا چند روزی آن درویش
بر خلاف طریق و عادت خویش
از سر کوی عشق دور افتاد
در سراپرده ی سرور افتاد
نی بدل داغ اشتیاقی داشت
نی بجان آتش فراقی داشت
دلش آزاده از جفای حبیب
جانش آسوده از بلای رقیب
شکر میگفت، زانکه روزی چند
بود در کنج عافیت خرسند
گرچه میخواست ترک محنت عشق
بود در خاطرش محبت عشق
عاشقی گرچه محنتانگیزست
محنت او محبت انگیزست
خواست، القصه، عاشق صادق
که: دگربار، اگر شود عاشق
عاشق سرو قامتی باشد
که بقامت قیامتی باشد
با وجود جمال صورت خوب
باشد او را کمال سیرت خوب
از کمال کرم وفاداری
نه ز عین ستم جفاگاری
بهوای چنین دلارامی
میزد از شوق هر طرف گامی
سوی باغی گذر فتاد او را
که نشان از بهشت داد او را
چهره ی باغ و طره ی سنبل
این یکی حلقه حلقه و آن گل گل
طرفهتر آنکه روی گل گل او
ظاهر از حلقهای سنبل او
لاله را از پیالهاش داغی
گو چه حالیست در چنین باغی؟
سبزه در وی چو خضر جا کرده
علم سبز در هوا کرده
بهر دفع خمار نرگش مست
نصف نارنج داشت در کف دست
گل بخوشبویی نسیم صبا
پیرهن کرده از نشاط قبا
دو لب خویش از فرح خندان
شکل دندانه بر لبش دندان
منظری داشت همچو خلد برین
برتر از آسمان بروی زمین
بام افلاک پیش منظر او
بود چون سایه پست در بر او
ماه و خورشید فرش آن در بود
خشتی از سیم و خشتی از زر بود
زیر دیوارش، از برای نشاط
بود گسترده صد هزار بساط
طوف آن باغ چون میسر شد
میل درویش سوی منظر شد
ناگهان دید مکتبی چو بهشت
در و دیوار آن عبیر سرشت
وه! چه مکتب؟ که رشک بستانها
بوستانی درو گلستانها
اهل مکتب همه بحسن و جمال
سالشان کم، جمالشان بکمال
یکی ابروی کج عیان کرده
سر «نون والقلم» بیان کرده
یکی از شکل و قد و زلف و دهان
از «الف، لام ، میم» داده نشان
همچو «والشمس» آن یکی را روی
همچو «واللیل» آن یکی را موی
هر که در مکتبی چنین شد خاص
خواند «الحمد» از سر اخلاص
بود سرخیل آن همه ماهی
ملک اقلیم حسن را شاهی
طرفه شهزادهای بحسن ادب
طرفهتر آنکه «شاه» داشت لقب
سرو قدی، که چون قدم میزد
هر قدم عالمی بهم میزد
شوخچشمی، که چون نگه میکرد
خانه ی مردمان تبه میکرد
پیش آن چشم خوابناک سیاه
سرمه بیقدر، همچو خاک سیاه
بودش از زهر چشم مژگانها
همچو زهر آب داده پیکانها
سنبلی بر سمن کشیده چو جیم
کاکلی بر قفا فگنده چو میم
چون نمک ریخته تکلم او
شکر آمیخته تبسم او
شکل ابروی آن خجسته تذرو
دو پر زاغ بود بر سر سرو
چشمه ی آب زندگی لب او
موج آن آب سیم غبغب او
از دهانش نشانه هیچ نبود
جز سخن در میانه هیچ نبود
آن دهان هیچ و آن میان هم هیچ
جز خیالی نبود و آن هم هیچ
گر میانش خیال خواهد بود
آن خیال محال خواهد بود
مشکلی هر که پیشش آوردی
او روان حل مشکلش کردی
بود وقت سخن فسونسازی
خردهدانی و نکتهپردازی
بسکه درویش گشت مایل او
ماند در حسرت شمایل او
هردمش میفزود حیرانی
حیرتی، آنچنان که میدانی
شاه گفتش: چنین خموش مباش
لب بجنبان، تمام گوش مباش
گر ترا هست مشکلی در دل
بکن از من سؤال آن مشکل
چیست؟ گفت آن یگانه ی آفاق
آنکه هم جفت باشد و هم طاق؟
گفت: آن ابروان پرخم ماست
کج تصور مکن، که گفتم راست
گرچه جفت اند آن دو بی کم و بیش
لیک طاقند در نکویی خویش
گفت: آری، جواب آن اینست
شاه را صد هزار تحسینست
شاه گفتا که: در کدام کتاب
خواندهای اینچنین سؤال و جواب؟
گفت: هرگز نخواندهام سبقی
پیش کس نگذراندهام ورقی
بهرهای از سواد نیست مرا
غیر خواندن مراد نیست مرا
خانه ی چشمم از سواد تهیست
بیسوادیش عین روسیهیست
تا نخوانی بدل سروری نیست
دیده را بیسوادی نوری نیست
چونکه شه را شد اعتقاد برو
الف و با نوشت و داد برو
میل درویش زان یکی صد شد
گفت: این بار کار من بد شد
دست بر سر نهاد و زار گریست
که درین عاشقی نخواهم زیست
چون بهم حسن و خلق یار شود
عشق عاشق یکی هزار شود
خوبرویی که هست عاشق دوست
در جهان هر که هست عاشق اوست
گرچه درویش ذوفنونی بود
در ره عشق رهنمونی بود
لوح تعلیم در کنار نهاد
سر تعظیم پیش یار نهاد
ای بسا خردهبین که آخر کار
سوی مکتب رود چو اول بار
این بود عشق ذوفنون را ورد
که کند اوستاد را شاگرد
عشق چون درس خود کند بنیاد
بشکند تخته بر سر استاد
در سبق آشکار مینگریست
لیک پنهان بیار مینگریست
***
در آزاد شدن شهزاده از مکتب و ملول بودن درویش
یار هرگه درو نظر میکرد
او نظر جانب دگر میکرد
گرچه عاشق بود خراب نظر
لیک او را کجاست تاب نظر؟
هرگه آن نوشخندشکر لب
جانب خانه رفتی از مکتب
حال درویش زآن برآشفتی
گریه آغاز کردی و گفتی:
بی تو در مکتبم پریشان حال
همچو دیوانه در کف اطفال
زندگی موجب ملال منست
عرش و کرسی گواه حال منست
هست، دور از تو، دفتر و خامه
آن سیه کار و این سیه نامه
قامتت را الف هوا خواهست
ها زشوقت دو چشم بر راهست
صاد چشم امید ببریده
همچو کاغذ سفید گردیده
دور از آن چشم نیست نقطه ی صاد
که برون آمدست نقطه ی ضاد
دال بی طره ی تو بدحالست
این که خم شد قدش، بر آن دالست
سین ز هجران آن لب خندان
لب حسرت گرفته بر دندان
همچو شینست بی تو سرکش کاف
که کند سینه را شکاف شکاف
جانب قاف گر شوم نگران
آیدم همچو کوه قاف گران
لام بی سنبل تو قلابیست
کز غم او دل مرا تابیست
بی جمال تو بر تن محزون
نعل و داغیست نون و نقطه ی نون
غیر ازین گونه حرف کم میگفت
حرف میدید و حرف غم میگفت
وقت خواندن ز هیبت استاد
چون ز طفلان برآمدی فریاد
او هم آواز و هم زبان میشد
پس بتقریب در فغان میشد
هر گه که از شوق گریه میکردی
صد هزاران بهانه آوردی
که: غریبم درین دیار بسی
در غریبی چو من مباد کسی
یاد یار و دیار خود کردم
گریه بر روزگار خود کردم
چون خبر یافتی که آمد شاه
زود فارغ شدی ز گریه و آه
که: دگر آه و ناله بیادبیست
آه! ازین گریه، این چه بوالعجبیست؟
گفتی از هر طرف حکایتها
کردی از هر کسی روایتها
بود از آن نکتهای خاطرخواه
غرض او قبول حضرت شاه
شاه را ساختی بخود مشغول
خویش را نیز پیش او مقبول
آری، اینست کار عاشق زار
تا کند جا همیشه در دل یار
شب چو آمد زخدمت استاد
شاه و طفلان همه شدند آزاد
او گرفتار ماند در مکتب
با درونی سیهتر از دل شب
***
چون شب تیره در میان آمد
دل درویش در فغان آمد
که: دل شب چرا زمهر تهیست؟
تیره شد روزم، این چه روسیهیست؟
چه شد آیا گرفت ماه امشب؟
باشد از دود دل سیاه امشب
هیچ شب این چنین سیاه نبود
گویی امشب چراغ ماه نبود
شد پر از دود گنبد گردون
روزنی نیست تا رود بیرون
همه روی زمین سیاه شد، آه!
که نشستم دگر بخاک سیاه
جان شیرین رسید بر لب من
صد شب دیگران و یک شب من
بلکه این صد شبست، نیست شکی
که بخونم همه شدند یکی
وه! که خورشید رو بره کرده
رفته و روز من سیه کرده
آسمان واقفست از غم من
که سیهپوش شد بماتم من
صبح از من نمیکند یادی
آخر، ای مرغ صبح، فریادی!
کوس امشب غریو کم دارد
زآب چشمم مگر که نم دارد؟
قمری از بانگ صبح لب بربست
تا شد از نالهام فغانش پست
دیدهها بر ستاره تا دم صبح
چون شفق میگریست از غم صبح
***
صبح دم کز نسیم مهر افروز
دور شد طره ی شب از رخ روز
شست دوران ز آب چشمه ی مهر
ظلمت شب ز کارگاه سپهر
سوخت بر مجمر سپهر بلند
زآتش مهر دانههای سپند
آفتاب از فلک هویدا شد
قطرهها ریخت، چشمه پیدا شد
مهر از چرخ نیلگون سرزد
یوسف از آب نیل سر بر زد
آتش موسوی بطور آمد
ظلمت شب برفت، نور آمد
بعد ظلمت، برین بلند ایوان
روی بنمود چشمه ی حیوان
شه، که صد ناز و عشوه در سر داشت
ناگه از خواب ناز سربرداشت
از گریبان ناز سر بر کرد
سر برآورد و فتنه را سر کرد
هم کله کج نهاد بر سر خویش
هم قبا چست کرد در بر خویش
حلقه ی زلف ساخت زیور گوش
چین کاکل فگند بر سر دوش
بر میان همچو موی بست کمر
صد کمر بسته را شکست کمر
قد برافراخت همچو عمر دراز
سوی مکتب قدم نهاد بناز
چشم درویش مستمند براه
گهر افشان برای مقدم شاه
ناگه آن سرو ناز پیدا شد
فتنه ی رفته باز پیدا شد
چون بدید آن جمال زیبایی
کرد بنیاد ناشکیبایی
دل و جانش در اضطراب افتاد
مست بیخود شد و خراب افتاد
دم بدم حال او دگرگون شد
من چگویم: که حال او چون شد؟
شاه چو دید بیقراری او
در دلش کار کرد زاری او
پیش او رفت و گفت: حال تو چیست؟
در چه اندیشهای؟ خیال تو چیست؟
ساعتی با گدای خود بنشست
رفت آنگه بجای خود بنشست
جای در پیشگاه خانه گرفت
وآن گدا جا بر آستانه گرفت
بسکه بودند هر دو مایل هم
جا گرفتند در مقابل هم
چشم بر چشم و دیده بر دیده
هر زمان سوی یکدگر دیده
***
در فسون سازی شهزاده به معلم به جهت دلداری درویش
شاه چون در گدا نظر میکرد
مهر او در دلش اثر میکرد
خواست تا پیش خویشتن خواند
گفت: درویش پیش من خواند
کس نگوید بغیر من سیقش
ننویسد کس دگر ورقش
هر که بر حرف او نهد انگشت
کنم انگشت او برون از مشت
هر که بر لوح او رقم سازد
تیغ من دست او قلم سازد
بعد از این گفتگو بپیشش خواند
ساخت تقریب، نزد خویشش خواند
بهر تعلیم چون تکلم کرد
عاشق از شوق دست و پا گم کرد
دال میگفت، او الف میخواست
که یکی بود پیش او کج و راست
شاه زان هیچ برنمیآشفت
نرم نرمک باو سبق میگفت
شاه درویش دوست میباید
تا از او عالمی بیاساید
خاصه شاهان ملک دین، یعنی
پادشاهان صورت و معنی
آه! ازین کافران سنگیندل
که بلای دلند، مسکین دل!
هر زمان فتنهای برانگیزند
بیگنه خون عاشقان ریزند
هر نفس آتشی برافروزند
بیسبب جان بیدلان سوزند
شهسواران عرصه ی جانها
آفت عقلها و ایمانها
***
حال عشق شاهزاده با گدا
باز چون ظلمت شب آمد پیش
مبتلای فراق شد درویش
بامدادان که طفل این مکتب
صفحه را شست از سیاهی شب
آسمان زد برسم هر روزه
قلم زر بلوح فیروزه
اهل مکتب ز خواب برجستند
بخیال سبق میان بستند
با قد همچو سرو و روی چو ماه
همه جمع آمدند غیر از شاه
دل درویش هیچ از آن نشکفت
هردم آهسته زیر لب میگفت:
همه هستند، یار نیست، چه سود؟
سرو من در کنار نیست، چه سود؟
یار میباید و نمیآید
غیر میآید و نمیباید
بود شهزاده را یکی همزاد
که ز مادر بشکل او کم زاد
واقف از حال شاه در همه حال
همدم و همنشین او مه و سال
چون بسی بیقرار شد درویش
گفت با او ز بیقراری خویش
که: چرا دیر کرد شاه امروز؟
ساخت روز مرا سیاه امروز
آفتاب مرا چه آمد پیش؟
که نیامد برون ز خانه ی خویش
برده خواب صبوح از دستش
یا می ناز کرده سرمستش؟
تا سحرگه نشسته بود مگر؟
ور نه تا چاشت چیست خواب سحر؟
بود در گفتگو که آمد شاه
شد زگفت و شنودشان آگاه
رشکش آمد که عاشق نگران
نگرانست جانب دگران
چشم عاشق بیار باید و بس
عاشقی کی رواست پیش دو کس؟
گفت: هی! هی! عجب خطا کردم!
که باین بوالهوس وفا کردم
گر وفایی درین گدا بودی
این چنین در بدر چرا بودی؟
در سگ در بدر وفا نبود
در بدر خود بجز گدا نبود
بنده، چون کرد بندگی کسی
نخرندش، که گشته است بسی
گه بهمزاد خود برآشفتی
بصد آشفتگی باو گفتی:
میل علت چو نیست بیش از من
پس چرا آمدی تو پیش از من؟
گاه از مکتبش برون کردی
جگرش را بطعنه خون کردی
که: بمکتب دگر میا با من
یا تو آیی درین طرف یا من
گه قلم را بخاک افگندی
گه ورق را ز یکدگر کندی
کردی اظهار رشک و غیرت خویش
رشک خوبان بود زعاشق بیش
صفحه را پیش روی آوردی
چهره ی خویش را نهان کردی
فتنه ی اهل حسن در عالم
بر سر عاشقان بود ماتم
شاه در فکر کار درویشست
خواجه را میل بنده ی خویشست
گر سپاهی بشاه خود نازد
شاه هم بر سپاه خود تازد
از خجالت هلاک شد درویش
گفت: راضی شدم بمردن خویش
جانگدازست ناتوانی من
مرگ بهتر ز زندگانی من
آه! ازین طالعی که من دارم
گریه از بخت خویشتن دارم
شوخ من، گرچه نکتهدان افتاد
لیک بسیار بدگمان افتاد
خواستم سوی گوهر آرم دست
دستم از سنگ حادثات شکست
عمر میخواستم زآب حیات
تشنه مردم ز شوق در ظلمات
شاه شیرینزبان شکر لب
بار دیگر چو رفت از مکتب
خواند همزاد را بخدمت خویش
که: چه میگفت با تو آن درویش؟
قصه را پیش شاه کرد بیان
بطریقی که حال گشت عیان
یافت شه از ادای آن تسکین
بست دل در وفای آن مسکین
کو رسولی که از برای خدا
حال من هم کند بشاه ادا؟
تا دگر قصد این گدا نکند
بند بندم ز هم جدا نکند
***
افشای راز عشق و ملامت عوام
باز چون مهر از فلک سر زد
شاه از خواب ناز سر بر زد
دل پر از مهر و لب پر از خنده
از عتاب گذشته شرمنده
پیش درویش همچو گل بشکفت
رفت در خنده همچو غنچه و گفت:
پس ازین به که ما بهم باشیم
هر دو شاه و گدا بهم باشیم
زانکه شاه و گدا بهم گویند
بی گدا نام شاه کم گویند
نام شاه و گدا بهم گیرند
بی گدا نام شاه کم گیرند
عزت سروران ز درویشیست
فخر پیغمبران ز درویشیست
همه شاهان گدای درویشند
در پناه دعای درویشند
شاه چون لطف کرد بیش از پیش
میل درویش گشت بیش از بیش
چند روزی چو در میان بگذشت
حال درویش زین و آن بگذشت
***
خبردار شدن مردم از حال درویش و پیدا شدن رقیب کافر کیش بداندیش
اهل مکتب شدند واقف حال
گفتگو شد میانه ی اطفال
زین حکایت بهم خبر گفتند
این سخن را بیک دگر گفتند
طفلکان جمله شوخ و حیلهگرند
همچو طفلان اشک پرده درند
گر کسی پیش طفل گوید راز
راز او را بغیر گوید باز
عاقبت تشت او ز بام افتاد
این صدا در میان عام افتاد
همه جا این افسانه پیدا شد
عیبجو را بهانه پیدا شد
پندگویان ملامتش کردند
بملامت علامتش کردند
در ره عشق جز ملامت نیست
عاشقی کوچه ی سلامت نیست
دل گرفتار این ملامت باد
وز غم عافیت سلامت باد
***
راندن کوتوال گدا را از مکتب به رقابت خود
هیچ جا در جهان حبیبی نیست
که بدنبال او رقیبی نیست
مردمان تا حبیب میگویند
در برابر رقیب میگویند
تا کسی جان بآن جهان نبرد
از بلای رقیب جان نبرد
شاه را سنگدل رقیبی بود
یک ز انصاف بینصیبی بود
کار او زهر چشم بود از قهر
کاسه ی چشم او چو کاسه ی زهر
بغضب تیز کرده خویش را
خنده هرگز ندیده رویش را
مهر آزار خلق در مشتش
شکل کژدم گرفته انگشتش
هرکه سرپنجهای چنین دارد
مشت کژدم در آستین دارد
با وجود چنین ستیزه و قهر
میر بازار بود و شحنه ی شهر
حکم بر خاص و عام بود او را
اختیار تمام بود او را
سفله را هرگز اعتبار مباد
مدعی صاحب اختیار مباد
حاصل قصه آن که: آن بدکیش
گشت واقف ز قصه ی درویش
همچو سگ تند شد بقصد گدا
تا ازان آستانش ساخت جدا
آن گدا را چو راند از در شاه
مدتی مینشست بر سر راه
از سر راه نیز مانع شد
سعی درویش جمله ضایع شد
غیر ازینش نماند هیچ رهی
که رود شب بکوی دوست گهی
کرد بیچاره اینچنین تدبیر
که رود شب بکوی او شبگیر
راز او چون بروی روز افتاد
شب تاریک دلفروز افتاد
پرده ی صد هزار عیب شبست
یکی از پردهای غیب شبست
شب که سر برزند ز سر ظلمات
در سیاهی نماید آب حیات
نور معراج در دل شب تافت
مصطفی آنچه یافت در شب یافت
***
رفتن گدا به شب بر در شاهزاده
یک شب القصه رو بشاه آورد
رو بشاه جهان پناه آورد
با تن زار و سینه ی غمناک
دل مجروح و دیده ی نمناک
هر قدم رو بخاک میمالید
از دل دردناک مینالید
هردم آهی کشیدی از دل تنگ
تا از آن آه سوختی دل سنگ
از غم دل بسینه سنگ زدی
با دل از کینه طبل جنگ زدی
رخ بر آن خاک آستان سودی
آستان را ز بوسه فرسودی
گفتی: این آستانه محترمست
سگ این کوی آهوی حرمست
هر که او ره بدین طرف دارد
پای او بر سرم شرف دارد
بر در شاه دید شیر سگی
سگ نگویم، پلنگ تیزتگی
داغ مهر و وفا نشانی او
خواب مردم ز پاسبانی او
گفتش: ای سرور وفاداران
در وفا بهتر از همه یاران
گفت: ای از می وفا سرمست
روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟
رشته ی دوستیست هر رگ تو
تو سگ کوی یار و من سگ تو
پنجه و ناخنت بخون شکار
سرخ همچون گلست و تیز چو خار
دست تو در حناست گل دسته
گل سرخ آن کف حنا بسته
کف پای تراست نقش نگین
در نگین تو جمله روی زمین
بارها صید فربه آوردی
خود قناعت باستخوان کردی
هست شکل دم تو قلابی
که مرا میکشد بهر بابی
شبروانی که قلب و حیلهگرند
از تو شب تا بروز بر حذرند
گریه کرد و زدیده آبش داد
وز دل خونچکان کبابش داد
***
نالیدن درویش در کوی شاه
آن شب آفاق همچو گلشن بود
شب نبود آن، که روز روشن بود
فلک از آفتاب و بدر منیر
قدحی بود پر زشکرو شیر
ماه چون کاسه ی پنیر شده
کوچها همچو جوی شیر شده
سایه ظلمت فگنده بر سر نور
ریخته مشک ناب بر کافور
در چمن سایهای برگ چنار
چون سیه کرده پنجهای نگار
سایه ی برگ بیدگاه شمال
راست چون ماهیان در آب زلال
بود ماه فلک تمام آن شب
شاه را شد هوای بام آن شب
شب مهتاب طرف بام خوشست
جلوههای مه تمام خوشست
***
دیدار شاه از بام در شب ماه روشن
آمد و جا گرفت بر لب بام
روی بنمود همچو ماه تمام
آمد و بر کنار بام نشست
دید درویش را که رفته ز دست
رخ بخوناب دیده میشوید
با دل غمکشیده میگوید:
کارم از دست شد، چه کارست این؟
الله! الله! چه کار و بارست این؟
آه! ازین بخت و طالعی که مراست
وای؟ ازین عمر ضایعی که مراست
تا بکی سینه پاره پاره کنم؟
وای من! وای من! چه چاره کنم؟
چاک چاکست دل بخنجر و تیغ
حیف! حیف از دلم! دریغ! دریغ!
آه! ازین بخت و طالعی که مراست
وای! ازین عمر ضایعی که مراست
من کیم؟ آنکه شمع بزم افروخت
شعلهای جست و خانمانم سوخت
من کیم؟ آنکه آب حیوان جست
بر لب چشمه دست از جان شست
من کیم؟ آنکه رنج هجران برد
سیر نادیده روی جانان، مرد
نیست غیر از وصال او هوسم
آه! اگر من بوصل او نرسم
گر نمیرم درین هوس فردا
کار من مشکلست پس فردا
شاه چون گوش کرد زاری او
بهر تسکین بیقراری او
گفت: برخیز و اضطراب مکن
غم فردا مخور، شتاب مکن
زانکه من بعد ازین چه صبح و چه شام
آیم و جا کنم بگوشه ی بام
بر لب بام قصر بنشینم
تا گروه کبوتران بینم
تو هم از دور سوی من میبین
در و دیوار کوی من میبین
ای خوش آندم که دوست دوست شود!
یار آنکس که یار اوست شود
روی خود آورد بجانب دوست
طالب او شود که طالب اوست
عشق با یار دلنواز خوشست
بلکه معشوق عشق باز خوشست
***
در صفت کبوتر بازی شاه و نظاره کردن درویش
صبح چون ریخت دانه ی انجم
آسمان گشت تیر و مشعله دم
باز سبز آشیان زرین پر
کرد آهنگ چرخ بار دگر
سوی بام کبوتر آمد شاه
بر فراز فلک برآمد ماه
طرفه بامی، چنانکه بام فلک
خیل خیل کبوتران چو ملک
در پریدن بلند پایه ی او
چون هما ارجمند سایه ی او
قدح آب او ز چشمه ی مهر
ارزنش از ستارههای سپهر
تا مگر شه بدست گیرد نی
بسته از جان کمر بخدمت وی
شاه و بالای سر کبوتر او
چون سلیمان و مرغ بر سر او
هر زمان گشته بر سرش جمعی
همچو پروانه بر سر شمعی
پیکر هر یک از لطافت پر
نازنین لعبتی پری پیکر
هر نگارین او نگاری بود
هر سفیدش سمنعذاری بود
داغها مشکفام و عنبربوی
چون سرنوعروس مشکین موی
چینیش بسکه نازنینی داشت
صورت لعبتان چینی داشت
بسکه بغدادیش نکو افتاد
طرفهتر شد ز طرفه ی بغداد
سایههای کبوتران دو رنگ
بر زمین نقش کرده شکل پلنگ
همه بر گرد شاه طوفکنان
همه در پیچ و تاب چرخزنان
چون بدستور خود کبوتر باز
بدهان و بدست کرد آواز
سوی گردون بیک زمان رفتند
همچو پروین بآسمان رفتند
شاه برجست و نی گرفت بدست
نعرهای چند زد، بلند، نه پست
غرض آن داشت شاه نیکاندیش
که خبردار گردد آن درویش
روی خود سوی قصر شاه کند
جانب ماه خود نگاه کند
چشم او خود بجانب شه بود
زان همه کار و بار آگه بود
از دل و جان دعای شه میگفت
گه نظر مینمود و گه میگفت:
ای دل من فتاده در دامت
مرغ جانم کبوتر بامت
کاش! من هم کبوتری بودم
صاحب بالی و پری بودم
تا بر آن گرد بام میگشتم
بر سرت صبح و شام میگشتم
تنم اینجا اسیر قید شده
دل بآن بام رفته، صید شده
کوی تو همچو کعبه محترمست
مرغ بامت کبوتر حرمست
از دلم خاست دود و آتش آه
گشت خیل کبوتر تو سیاه
بسکه از دیده ریخت اشک امید
خیل دیگر ازو شدند سفید
جگریهای خود که مینگری
همه از خون دل شده جگری
مست چون بلبلند و سرخ چو گل
گوییا هم گلند و هم بلبل
رنگ ایشان زاشک آل منست
پر هر یک گواه حال منست
چیست چشم کبوترت پرخون؟
از چه رو گشت پای او گلگون؟
حال من دید و دیده پرخون شد
پا بخوناب دیده گلگون شد
او درین حال و شاه بر لب بام
با رخ همچو ماه کرده قیام
تا چو از دور بیند آن مسکین
شود او را ز دیدنش تسکین
بود در عین عشقبازی خویش
واقف از عشقبازی درویش
شاه تا عشق بازیی نکند
با گدا دلنوازیی نکند
***
سر راه گرفتن رقیب درویش را
چند روزی که شاهزاده ی عصر
آمد و جا گرفت بر لب قصر
آن گدا رو بقصر شه میکرد
بر در و بام او نگه میکرد
بهوای شه و نظاره ی بام
ماند سر در هوا سحر تا شام
جز بسوی هوا نمینگریست
هیچ بر پشت پا نمینگریست
در هوا بسکه بود واله و مست
خلق گفتندش آفتابپرست
تا بجایی رسید گفت و شنفت
که رقیب آن شنید و باوی گفت:
این گدا از خدای نومیدست
قبله ی او جمال خورشیدست
کافرست و ز اهل ایمان نیست
کفر میورزد و مسلمان نیست
خورد درویش بیگنه سوگند
بخدایی که هست بیمانند
اوست خورشید و عشق لایق اوست
همه ذرات کون عاشق اوست
پیش خورشید او حجابی نیست
غیر او هیچ آفتابی نیست
شد معین میان دشمن و دوست
که بعالم خدپرست خود اوست
باز خود را بکوی شاه افگند
وز کف خصم در پناه افگند
لیک طفلان کوچه و بازار
باز جستندش از پی آزار
هر طرف میشدند سنگ بدست
که: کجا رفت آفتابپرست؟
هر که کردی بآن طرف آهنگ
تا زند بر گدای مسکین سنگ
سنگ ازان آستان شه کندی
بردی و خود بسویش افگندی
گفت: از سنگ بینم آزاری
سنگ آن آستان بود یاری
بسکه طفلان زدند سنگ برو
عرصه ی شهر گشت تنگ برو
بضرورت ز شهر بیرون جست
کنج ویرانهای گرفت و نشست
چون بویرانه ساخت مسکن خویش
پیرهن چاک کرد بر تن خویش
که: من مرده پیرهن چه کنم؟
مرده گر نیستم، کفن چه کنم؟
هر زمان خاک ریخت بر سروتن
کین چه عمرست؟ خاک بر سر من
یکسر مو نکاست ناخن خویش
خواست ناخن زند بسینه ی ریش
موی ژولیده را گذاشت بسر
بلکه مویی ز سر نداشت خبر
با خود از بیخودی سخن میکرد
گله از بخت خویشتن میکرد
که: رساندی سرم بچرخ برین
بازم از آسمان زدی بزمین
گر بمن لحظهای وفا کردی
هم در آن لحظه صد جفا کردی
حد جور و جفا همین باشد
بارک الله! وفا همین باشد
***
جستن کبوتر شاه بر درویش و نامه نوشتن ببال او
بود شه را کبوتری که فلک
نه پری دید مثل او نه ملک
در پریدن بلند پایه ی او
چون همای ارجمند سایه ی او
قمری از بهر بندگی کردن
پیش او رفته طوق در گردن
حلقه ی چشم باز را کنده
زره زر بپایش افگنده
کرده پرواز تا مه و انجم
دم همه سوده و شده همه دم
روزی آن هدهد همایون فر
بسکه میزد بگرد گردون پر
از سر قصر شاه دور افتاد
اندک اندک ز راه دور افتاد
بعد ازان کز هوا فرود آمد
بر سر آن گدا فرود آمد
سر او سود بر سپهر بلند
که بفرقش همای سایه فگند
گفت: فرق من آشیانه ی تست
قطره ی اشکم آب و دانه ی تست
آن کبوتر بفرق آن محزون
بود چون مرغ بر سر مجنون
آتشین آه را همی افروخت
که چو پروانه بال او میسوخت
بعد ازان دست برد سوی قلم
تا کند حسب حال خویش رقم
شرح بیمهری زمانه کند
نامه بنویسد و روانه کند
قصه ی محنت فراق نوشت
شرح غمهای اشتیاق نوشت
هرگه از سوز دل رقم میزد
آتش اندر نی قلم میزد
چون نوشت از رقیب و از ستمش
نامه در پیچ و تاب شد زغمش
نامه را بر پر کبوتر بست
پر دیگر ببال او بر بست
ره نمودش بسوی منظر شاه
کرد پرواز و رفت تا بر شاه
مرغ روحش پرید از سر او
تا پرد همره کبوتر او
شاه چون خواند عرض حال گدا
گفت کز هر طرف کنند ندا
کین همه خلق بیشماره ی شهر
جمع گردند بر کناره ی شهر
سوی میدان برند تیر و کمان
بتماشا روند پیر و جوان
هر گروهی نشانهای سازند
تیر خود بر نشانه اندازند
هر که در حکم ما کند تقصیر
خویش را کند نشانه ی تیر
چون رسید این ندا بگوش گدا
خواست تا جان کند زشوق فدا
رفت و جا بر کنار میدان کرد
شه دگر روز عزم جولان کرد
هر که بیماری فراق کشید
عاقبت شربت وصال چشید
هر که غمگین در انتظار نشست
شادمان در حریم یار نشست
***
رفتن شاهزاده بمیدان
روز دیگر که آفتاب منیر
همه روی زمین گرفت بزیر
گرم شد ذره ذره آتش مهر
ذرهاش تیر شد، کمانش سپهر
شه کمر بست و عزم میدان کرد
میل تیر و کمان و جولان کرد
گفت تا: مرکبی گزین کردند
زین زر خواستند و زین کردند
وه! چه مرکب؟ که برقی و بادی
طرفه دیوانهای، پریزادی
خوش خرامی ز آب نازکتر
تیز گامی ز باد چابکتر
نو عروسی ز ناز جلوهکنان
چون دو موی از قفا فگنده عنان
تیزی گوش و نرمی کاکل
خنجر بید و دسته ی سنبل
تیز رو بود همچو عمر بسی
خبر از رفتنش نداشت کسی
قاف تا قاف دور هفت اقلیم
پیش او تنگتر ز حلقه ی میم
گر رود سوی هفته ی رفته
بگذرد از قطار آن هفته
شاه چون میل اسبتازی کرد
مرکب از شوق جست و بازی کرد
یافت از مقدمش رکاب شرف
او چو بدر و مه نو از دو طرف
خلق هر سو دوان که: شاه رسید
آب حیوان ز گرد راه رسید
چون بمیدان رسید شاه و سپاه
مهر درویش تافت در دل شاه
ساخت تقریب سیر و جولان را
بهر او گرد گشت میدان را
دید در گوشهای وطن کرده
چاک در جیب پیرهن کرده
صفحه ی سینه را خراشیده
نقش غیر از ورق تراشیده
پیرهن چاک کرده در بدنش
همچو تاری ز جیب پیرهنش
تن تاری و اضطراب درو
بلکه تاری و پیچ و تاب درو
سینهاش کوه محنت و اندوه
چشمش از گریه چشمه بر سر کوه
مژهها گرد دیده ی نمناک
بر لب چشمه چون خس و خاشاک
تار ریشش ز قطرهها شده پر
آمده راست همچو رشته ی در
رفته از گرد در ته پرده
روی در پرده ی عدم کرده
طفل اشک از برای پردهدری
بر رخ او روان بفتنهگری
چون نظر بر جمال شاه افگند
خویشتن را بخاک راه افگند
شاه درویش را چو یافت چنان
جانب اهل قبضه تافت عنان
خواست درویش روی او بیند
او هم از دور سوی او بیند
گفت: زان رو نشانهای سازند
تیر خود بر نشانه اندازند
بسکه تیر از هوا کمانداران
بر زمین ریختند چو باران
مزرعی شد کناره ی میدان
خوشهاش تیر و دانهاش پیکان
روی شه جانب هدف بودی
لیک چشمش بدان طرف بودی
چون بسوی نشانه رو کردی
نظری هم بسوی او کردی
***
در تعریف کمان شاه گوید
بر سر دست شه کمانی بود
که مه نو ازو نشانی بود
خم شده همچو ابروی خوبان
کرده هر گوشه عالمی قربان
همچو ابروی یار در خور زه
لیک در گوشهها فگنده گره
چون جوانان بجنگ خو کرده
همچو شیران بحمله رو کرده
گره افگنده بر سر ابرو
مه عیدش کمند بر بازو
بر کمان داشت ناوک خونریز
راست همچون خدنگ مژگان تیز
هر که او را کشیده تا سر دوش
سروقدی کشیده در آغوش
در تماشای قد دلجویش
گوشه ی چشم مردمان سویش
در ره دوستان فتاده بخاک
دشمنان را ز دور کرده هلاک
شاه در علم قبضه کامل بود
چون کمان سوی تیر مایل بود
استخوان را اگر نشان کردی
تیر را مغز استخوان کردی
مور اگر آمدی برابر تیر
چشم او دوختی ز یک پر تیر
چشمش از دوختن شدی چو فراز
بازش از زخم تیر کردی باز
شاه چون تیر بر نشانه کشید
آن گدا آه عاشقانه کشید
گفت: شاها، دلم نشان تو باد
رگ جانم زه کمان تو باد
حلقه ی دیده باد زهگیرت
تا رسد گاه کاه بر تیرت
کاش! تیرت مرا نشانه کند
تا که آید بسینه خانه کند
تیر نی از تو بر جگر خوردن
خوشتر آید ز نی شکر خوردن
نی تیری که در کمان داری
کاش! آنرا بسینهام کاری
گر خدنگی نیاید از شستت
خود بگو: چون ننالم از دستت؟
تا هدف غیر این گدا کردی
قدر انداز من، خطا کردی
تا ترا استخوان نشان شده است
تنم از ضعف استخوان شده است
مو شکافی بچشم ناوک زن
مو اگر میشکافی اینک من
هیچ رنجی بدست تو مرساد!
چشمزخمی بشست تو مرساد!
***
مناظره ی تیر و کمان با یکدیگر
شاه تیری که در کمان پیوست
چون فگندش بر آسمان پیوست
تیر چون دید کز جفای کمان
ماند از دستبوس شاه جهان
بیخود افگند ز آسمان خود را
بر زمین زد همان زمان خود را
خویشتن را بقصد جنگآراست
بکمان گفت: ای کج ناراست
از کجی گه بر آتشت دارند
گاه اندر کشاکشت دارند
شرم دار از قد شکسته ی خویش
وز میان شکسته بسته ی خویش
پیری و بهر دستگیری تو
قد من شد عصای پیری تو
هست بی من بسی شکست ترا
که نگیرد کسی بدست ترا
چون زتیر و کمان سخن گویند
نام تو بعد نام من گویند
پیش بازوی پر دلان ننگی
با وجودی که صد من سنگی
جانب خود مکش بزور مرا
زانکه خواهی فگند دور مرا
داری از دست سرکشی کردن
طوق و زنجیر و بند در گردن
خلق پیشت کشند صد ره بیش
تو همان پس روی، نیایی پیش
این صفتها طریق پیران نیست
لایق طور گوشهگیران نیست
***
جواب دادن کمان بتیر و صلح کردن
چون کمان این سخن شنید از تیر
بر دلش زخمها رسید از تیر
گفت: تا کی شکست پیری من؟
بگذر از طعن گوشهگیری من
که تو هم بعد از آنکه پیر شوی
بشکنی زود و گوشهگیر شوی
خویش را بر فلک مبر چندین
بپر دیگران مپر چندین
تو ز پهلوی من شکار کنی
کار فرما منم، تو کار کنی
بر سر فتنه دیدهاند ترا
اره بر سر کشیدهاند ترا
تیز ماری و راست چون کژدم
همه را نیش میزنی از دم
هر طرف کز ستیز میگذری
میزنی نیش و تیز میگذری
بارها بر نشانه جا کردی
باز کج رفتی و خطا کردی
اهل عالم ترا ازآن سازند
که بگیرند و دورت اندازند
چون ترا شاه میکند پرتاب
تو چرا میشوی ز من در تاب؟
تیر چون راست یافت قول کمان
صلح کرد وز جنگ تافت عنان
باز عقد موافقت بستند
بهم از روی مهر پیوستند
هیچ کاری ز صلح بهتر نیست
بدتر از جنگ کار دیگر نیست
صلح باشد طریق اهل فلاح
زان جهت گفتهاند صلح و صلاح
***
واقف شدن مردم از عشقبازی و دلداری درویش و بهانه ساختن رقیب شکار را بجهت جدایی آنها
چند روزی که شاه بندهنواز
سوی درویش جلوه کرد بناز
مردمان پی بحال او بردند
ره بفکر و خیال او بردند
عیبجویان بعیب رو کردند
وز سر طعنه گفتگو کردند
که: چرا شاه با گدا یارست؟
پادشه را خود از گدا عارست
مسند شاه و بوریای گدا؟
الله! الله! کجاست تا بکجا؟
از گدا عشق شاه لایق نیست
بلکه او مدعیست، عاشق نیست
پاکبازان دعای شه گفتند
در معنی درین سخن سفتند:
که بدینسان شه پسندیده
کس ندیدست بلکه نشنیده
شاه گر با گدا چنین بازد
همه کس را گدای خود سازد
زین سخنها رقیب واقف شد
طبع ناساز او مخالف شد
از غضب خون او بجوش آمد
چون خم باده در خروش آمد
گفت: اگر خون این گدا ریزم
بهر خود فتنهای برانگیزم
شاه ازین قصه گر خبر یابد
رخ ز من تا بحشر میتابد
گر بگویم باو، گران آید
ور نگویم دلم بجان آید
پس همان به که حیلهای بکنم
شاه را از گدا جدا فگنم
***
حیله کردن رقیب و خبردار نمودن شاه گدا را
روز دیگر که وقت میدان شد
باز شه را هوای جولان شد
آمد و کرد همعنانی او
شد مشرف بهمزبانی او
گفت: شاها، رسید فصل بهار
معتدل شد هوای لیل و نهار
همه روی زمین گلستان شد
موسم باغ و وقت بستان شد
سبزه از برف شد عیان امروز
عالم پیر شد جوان امروز
ابر نیسان بکوهسار آمد
باز آبی بروی کار آمد
هیچ دانی که سیل چون شده است؟
از سر کوه سرنگون شده است
سبزه بر هر طرف فگنده بساط
بر زمین پا نمیرسد ز نشاط
از گهرهای شبنم و ژاله
شد مرصع پیاله ی لاله
ژاله و لاله از سیاهی داغ
آشیان کرده زاغ و بیضه ی زاغ
آهوی مست لالهها خورده
همچو مستان پیالهها خورده
وقت آن شد که ما شکار کنیم
عزم صحرا و لالهزار کنیم
جام گل رنگ لاله را بینیم
چشم مست غزاله را بینیم
لاله را ساغر شراب کنیم
آهوی مست را کباب کنیم
شد مقرر که چون شود نوروز
شاه فرخ بطالعی فیروز
عزم گلگشت نوبهار کند
گه خورد باده، گه شکار کند
باز چون شاه عزم میدان کرد
عالمی را هلاک جولان کرد
مهر چندان که بر سپهر نمود
بهوا دار خویش مهر نمود
چون برفت آفتاب عالمگرد
شاه هم میل بازگشتن کرد
گفت: با این گدا چه کار کنم؟
که خبردارش از شکار کنم
همرهش هر که بود غافل ساخت
جانب او تگاوری انداخت
چون گدا دید جانب تیرش
گشت آگه ز حسن تدبیرش
گفت: دانستم این شکاری کیست
معنی این خدنگکاری چیست
باشد این تیر از برای شکار
باز شد شاه را هوای شکار
سوز عشقی که داشت افزون شد
سر بصحرا نهاد و مجنون شد
از پی آن غزال شیرشکار
رفت و با آهوان گرفت قرار
***
رفتن درویش بصحرا و ساکن شدنش در کوهی و منتظر بودنش بمقدم شاه
بود کوهی و بوالعجب کوهی
کوه دردی و کان اندوهی
تیغ بر فرق ماه و مهر زده
سنگ بر شیشه ی سپهر زده
دل سختش بعاشقان در جنگ
از پی جنگ دامنش پر سنگ
تیغ او بسکه خلق را کشته
شده از کشته گرد او پشته
در بهاران که سیل گلگون بود
سیل او آب چشم پرخون بود
گشت درویش با غم و اندوه
بصد اندوه ساکن آن کوه
هر گه از هجر یار نالیدی
کوه از این ناله ی زار نالیدی
ناله برخاستی ز هر سنگی
رفتی آن ناله تا بفرسنگی
گریه چون کردی از سر اندوه
دجله ی خون روان شدی از کوه
کله کوه چشمهسار شدی
دامن دشت لالهزار شدی
بسکه با آهوان قرار گرفت
انس با وحش کوهسار گرفت
آهوان رام او شدند همه
او شبان گشت و آن گروه رمه
***
وصف غزال کوهی
در صف آهوان غزالی بود
کش عجب نازنین جمالی بود
عالم از بوی نافهاش مشکین
پیش او آهوی ختن مسکین
شوخ چشمی بغمزه شعبده باز
چشم شوخش تمام عشوه و ناز
گویی آن چشم شوخ در بازی
شوخچشمیست در نظر بازی
گرچه بودند آهوان خیلی
بد گدا را بسوی او میلی
هردم از مژه جای او می رُفت
هر نفس در هوای او می گفت
چشم او چشم شاه را مانند
آن بلای سیاه را مانند
نافه ی او که مشک چین دارد
بوی آن زلف عنبرین دارد
نفسش مشکبار میآید
زان نفس بوی یار میآید
من سگ آهویی که هر نفسی
خوش دلم میکند بیاد کسی
چون مرا نیست رنگی از رویش
لاجرم شادمانم از بویش
***
بزم آرایی لشکر به شکار
چون ز بهر نشاط نوروزی
شد چمن پر بساط فیروزی
غنچه و گل بعیش کوشیدند
جامه ی سرخ و سبز پوشیدند
دهن تنگ غنچه خندان شد
ژاله در وی فتاد و دندان شد
نرگس تر بروی لاله فتاد
چشم مخمور بر پیاله فتاد
غنچه از روی گل نقاب انداخت
بلبلان را در اضطراب انداخت
لاله از کوه آشکارا شد
لعل از سنگ خاره پیدا شد
برگ سوسن که سبز رنگ نمود
خنجری در میان زنگ نمود
لاله آتش چو در تنور افروخت
قرصها در ته تنور بسوخت
فاخته بال و پر ز هم بگشاد
شانه شد بهر طره ی شمشاد
از می شوق مست شد بلبل
چشم خود سرخ کرد بر رخ گل
سبزه از بس که رشته با هم بافت
چون سطرلاب سبز بر هم تافت
در چنین وقت و ساعتی فرخ
آن سهی سرو قامت گل رخ
چون بعزم شکار بیرون رفت
لشکر بیشمار بیرون رفت
بود نزدیک شهر صحرایی
دور دوری، گشاده پهنایی
خاک او سر بسر عبیرآمیز
باد او دم بدم نشاطانگیز
سنبل و سوسنش هم خوشرنگ
لالهاش آبدار و آتش رنگ
صورت وحش و طیر او زیبا
همه دلکش چو نقش بر دیبا
سبز مرغان او ز سبزی پَر
مرغزاری تمام سبزه ی تر
سبزهاش خط عنبرین مویان
لالهاش عارض نکو رویان
شاه چون خیمه زد در آن صحرا
گفت کز هر طرف کنند ندا
وحشیان را تمام گرد کنند
کار اهل شکار ورد کنند
خلق بر گرد صید صف بستند
رخنهها را زهر طرف بستند
چابکان تیغ را علم کردند
صید را دست و پا قلم کردند
سر و شاخ گوزن بشکستند
گردن کرگدن فرو بستند
شد نشان خدنگ داغ پلنگ
داغها را فتیله گشت خدنگ
از برای گریختن نخجیر
پر برآورد، لیک از پر تیر
شیر هردم ز خشم و کینه ی خویش
پنجه میزد ولی بسینه ی ریش
گور از بسکه دید فتنه و شور
دهنش باز ماند چون لب گور
آهو از گریه چشم پر نم داشت
بر سر گور مرده ماتم داشت
خواب خرگوش از سر او جست
چشم خود را دیگر بخواب نبست
روبه از هول جان در آن آشوب
ساخت دم در ره سگان جاروب
در هوا هر پرندهای که پرید
ترکی از ناوکش بسیخ کشید
هر غزالی که از زمین برجست
چابکی در کمند پایش بست
***
تعاقب شاهزاده غزال را و رسیدن هر دو پیش گدا
آن غزالی که گفته شد زین پیش
که با وانس داشت درویش
در همان صیدگاه حاضر بود
سوی او چشم شاه ناظر بود
آرزو کرد تا ببند افتد
بی مددگار در کمند افتد
در شکارش کسی مدد نکند
صید او را بنام خود نکند
چون پی آن غزال مرکب تاخت
خویشتن را زصف برون انداخت
شه بدنبال و آن غزال از پیش
هر دو رفتند تا بر درویش
صید پیشش نهاد روی نیاز
یعنی از چنگ او خلاصم ساز
شاه آن حال را تماشا کرد
اعتقاد عظیم پیدا کرد
رفت نزدیک او زپا بنشست
شاه در خدمت گدا بنشست
بسکه شه چهره برفروخته بود
آن گدا ز آفتاب سوخته بود
شاه ازو، او زشاه غافل بود
پردهای در میانه حایل بود
هر یکی تیز دید با دگری
در تفکر که اوست یا دگری؟
شه بدو گفت: این صفت که تراست
این چنین نور معرفت که تراست
هر چه گویی صواب خواهد بود
دعوتت مستجاب خواهد بود
گر بهمت دعا کنی چه شود؟
حاجتم را روا کنی چه شود؟
طبع درویش ازین سخن آشفت
آه سردی کشید و باوی گفت:
گر دعا مستجاب داشتمی
کی غم بیحساب داشتمی
شاه را سوی من گذر بودی
با من آن ماه را نظر بودی
شاه ازو چو شنید این سخنان
جَست از جای خویش ذوقکنان
گفتش: ای بیخبر، چه میگویی؟
اینک آن شه منم، که میجویی
بر سریری و شاه میطلبی؟
بر سپهری و ماه میطلبی؟
جان درویش در خروش آمد
رفت از هوش و چون بهوش آمد
گفت: هرگز نمیکنم باور
که شود بختم اینچنین یاور
لوحشالله! ازین وفاداری
این بخوابست، یا ببیداری؟
گر ببیداری آمدی بنظر
خواب بر من حرام باد دگر
ور بخوابم نمودهای دیدار
نشوم کاش! تا ابد بیدار
گر بروزست این چه خوش روزیست!
ور شبست این، شب دلافروزیست!
بلکه اندیشه و خیالست این
تو کجا؟ من کجا؟ محالست این
گرچه میخواست شاه بندهنواز
که کشد مدت وصال دراز
لیک از بیم آن که: خیل و سپاه
ناگه آنجا رسند در پی شاه
واقف از حال آن دو یار شوند
فتنه ی روز و روزگار شوند
زور برجست و رو بمنزل کرد
چشم درویش خاک ره گل کرد
ماند مسکین بدیده ی نمناک
با دل ریش و سینه ی غمناک
شاد گشتی که دست داد وصال
باز غمگین شدی که یافت زوال
بخت بدبین که: عاشق درویش
بعد یک نوش میخورد صد نیش
بر دلش هیچ راحتی نرسد
کز پی آن جراحتی نرسد
***
شب که در بزمگاه مینا رنگ
زهره با چنگ راست کرد آهنگ
باده از سرخی شفق کردند
اختران لعل در طبق کردند
شاه را دل بسوی باده کشید
باده با مهوشان ساده کشید
بهر عشرت نشست در جایی
کان گدا را بود تماشایی
شاه در بزم با هزار شکوه
آن گدا در نظاره از سر کوه
مجلس آراستند و می خوردند
می بآواز چنگ و نی خوردند
روی ساقی زباده گل گل شد
غلغل شیشه صوت بلبل شد
شد لب گلرخان شرابآلود
همچو برگ گل گلابآلود
عکس رخ بر شراب افگندند
بر شفق آفتاب افگندند
لب شیرین بباده ی زرین
چو رساندند گشت لب شیرین
خنده ی شاهدان شور انگیز
گشت در جام باده شکر ریز
چشم ساقی ز باده مست شده
ترک مخمور می پرست شده
اهل مجلس شکفته و خرم
فارغ از هرچه هست در عالم
شیشه ی زهد را زدند بسنگ
تار تسبیح شد بریشم چنگ
پر می لعل شد پیاله ی زر
گل رعنا نمود پیش نظر
شیشه ی صاف و آن می دلکش
چون دل صاف عاشقان بی غش
دختر رز بشیشه منزل کرد
گرم خون بود جای در دل کرد
شیشه ی می که پر زخون افتاد
در درون هرچه داشت بیرون داد
مطرب صاف عندلیب آهنگ
ساخت آهنگ و چنگ زد در چنگ
دیگری دف گرفت بیخود و مست
همچو طفلان نواخت بر سر دست
نی تهی ماند از هوی و هوس
زان کمر بست در قبول نفس
هر ندا کز صدای عود آمد
چنگ بشنید و در سجود آمد
ناله آمد رباب را بم و زیر
زانکه بروی کمانچه میزد تیر
شکل قانون چو مضطر آمد راست
صفحه ی سینهاش بنقش آراست
از برای فروغ مجلس شاه
شمع و مشعل شدند زهره و ماه
بزم شه را چو شمع گلشن کرد
دید درویش و دیده روشن کرد
شاه در بزم با هزار شکوه
وآن گدا را نظاره از سر کوه
تا بنزدیک بزمگاه آمد
بهر نظاره سوی شاه آمد
گفت: شاید که در فروغ چراغ
بینم آن شمع بزم را بفراغ
چون میسر نبود بزم حضور
شاد بود از نگاه دورادور
گر کسی جام عشرتی میخورد
او بصد رشک حسرتی میخورد
میکشیدند می بنغمه ی نی
آن گدا آه میکشید از پی
شاه بر لب نهاد جام شراب
آن گدا بی شراب مست و خراب
شه زدست حریف می میخورد
آن گدا خون زدست وی میخورد
شاه در لالهزار خرم و خوش
وآن گدا در میانه ی آتش
شاه ساغر گرفته از سر عیش
وآن گدا را شکسته ساغر عیش
شاه میکرد نوش باده بکام
آن گدا تلخکام و زهرآشام
شاه چون رخ زباده میافروخت
آن گدا زآتش رخش میسوخت
شاه را ذوق و حالتی که مپرس
آن گدا را ملالتی که مپرس
آن شب القصه تا بآخر شب
مجلس عیش بود و بزم طرب
عاقبت کار خویش کرد شراب
اهل مجلس شدند مست و خراب
باده نوشان زباده مست شدند
سر بپای قدح زدست شدند
خواب چون رو بآن گروه نهاد
باز درویش سر بکوه نهاد
کوه با عاشقان هم آوازست
پایدارست زان سر افرازست
همچو نازکدلان زجا نرود
متصل با تو گوید و شنود
***
رفتن شاهزاده بدیدن درویش
روز دیگر که با هزار شکوه
رخ نمود آفتاب سر از کوه
سرزد از جیب کوه چشمه ی نور
شد عیان معنی تجلی طور
شاه از خواب صبحدم برخاست
رخ چو خورشید چاشتگه آراست
بهوای خرام و جلوهگری
جانب کوه شد چو کبک دری
با حریفان دوش کردی خطاب
گفت: بیتابم از خمار شراب
هیچ کس همعنان من نشود
در سخن هم زبان من نشود
شاه چو این بهانه پیش آورد
رو بسوی گدای خویش آورد
مرکب ناز تاخت بر سر او
همچو جان جا گرفت در بر او
نظر لطف سوی او بگشاد
لب شیرین بگفتگو بگشاد
گفتش: ای از می وفا سرمست
روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟
گفت: سیر آمدم ز غم خوردن
خواب بر من حرام، جز مردن
باز گفتش که: روز حال تو چیست؟
در چه فکری شب و خیال تو چیست؟
گفت: روزم دو دیده پرخونست
حال شب را چه گویمت چونست؟
باز گفتش که: چون شبت سیهست
در شب تیره مشعل تو مهست
گفت: شب تا سحر زشعله ی آه
هر دم آتش زنم بمشعل ماه
باز گفتش که: کیست محرم تو؟
تا شود گاه کاه همدم تو؟
گفت: جز آه سرد نیست کسی
تا باو هم نفس شوم نفسی
باز گفتش که: در ضمیر تو چیست؟
حاصل عمر دلپذیر تو چیست؟
گفت: غیر از تو نیست در دل من
غیر ازین خود مباد حاصل من
همچنین حسب حال میگفتند
در جواب و سؤال میگفتند
چون بهم شرح راز خود کردند
عرض راز و نیاز خود کردند
شاه را شد هوای منزل خویش
ماند درویش خسته با دل ریش
باز فردا شه سعادتمند
سایه ی لطف بر گدا افگند
همچنین چند روز پی در پی
گذر افتاد شاه را بر وی
شاه چون سوی او گذشت بسی
گفت این قصه با رقیب کسی
مدعی باز حیلهای انگیخت
که ز هم رشته ی وصال گسیخت
روز دیگر رقیب دشمن روی
روی با شاه کرد آن بدخوی
گفت: شاها، دگر بهار گذشت
وقت صحرا و لالهزار گذشت
چند بینیم وحش صحرا را؟
نیست الفت بوحشیان ما را
جای در شهر کن، که آنجا به
سگ شهر از غزال صحرا به
شهر باشد نکوترین جهان
شهر باشد مقام پادشهان
جاه یوسف ز مصر حاصل شد
مصطفی را مدینه منزل شد
در و دیوار و کوی شهر مدام
سایه افگنده بر خواص و عوام
خانهها همچو خانه ی دیده
منزل مردم پسندیده
بسکه افسانه و فسون پرداخت
شاه را سوی شهر مایل ساخت
باز درویش در فراق بماند
دل پر از درد و اشتیاق بماند
روی در حالتی غریب آورد
این بلا بر سرش رقیب آورد
هیچ کس را غم رقیب مباد
دوری از صحبت حبیب مباد
نیست مقصود بیکسان غریب
غیر وصل حبیب و مرگ رقیب
وصل جانان بود ز جان خوشتر
لیک مرگ رقیب ازان خوشتر
***
بشهر آمدن شهزاده
بار دیگر که خسرو انجم
سرطان را گرفت در قلزم
بس هوای تموز گرمی کرد
آهن و سنگ رو بنرمی کرد
رگ و پی از تف سموم گداخت
مغز در استخوان چو موم گداخت
آب دریا فتاد از کم و کاست
تا بحدی که گرد ازو برخاست
آب گردید آهن از گرمی
سنگ شد همچو موم از نرمی
بط که در آب داشت مسکن خویش
بود بریان میان روغن خویش
هر که میراند توسن سرکش
توسنش نعل داشت در آتش
قیمت یخ چو نقره گشت گران
قحط شد همچو وصل سیمبران
شب زگرمی مه جهان افروز
گشت چون آفتاب عالم سوز
آن کواکب نبود شب بفلک
که عرق ریختند خیل ملک
شد عرقریز روی ماهوشان
قرص خورشید شد ستارهفشان
در چنین روزها مگر یک روز
از تف آفتاب عالم سوز
چهره ی آتشین چو شاه افروخت
آتشی گشت و عالمی را سوخت
شمع رخساره را چو روشن ساخت
دیگران سوختند و او بگداخت
زرد شد آفتاب طلعت شاه
رنگ شمعی گرفت مشعل ماه
پدر همچو بدر آن مه نو
خسروی بود نام او خسرو
بُد فلک حشمت و ستاره حشم
آسمان چتر و آفتاب علم
لشکرش را شماره پیدا نه
کشورش را کناره پیدا نه
عالم از کوس او پر آوازه
صیت عدلش برون ز اندازه
چون پدر دید ضعف حال پسر
از دلش بر دوید دود بسر
هر غباری که بر دل پسرست
کوه اندوه بر دل پدرست
پدران را پسر بود محبوب
همچو یوسف بدیده ی یعقوب
دلفریبست عارض پسران
خاصه در پیش دیده ی پدران
خسرو از بهر چاره ی کارش
ناتوان شد چو چشم بیمارش
هر حکیمی که در دیارش بود
همه را خواند و کرد گفت و شنود:
کین جگرگوشه ی بجان پیوند
بعلاج شماست حاجت مند
حکما گوهر بیان سفتند
پیش خسرو بصد زبان گفتند:
کین سخن قول هوشمندانست
که درین فصل شهر زندانست
در چنین وقت بهترین جایی
نیست جز در کنار دریایی
لب دریاست چون لب دلبر
از برون سبزه وز درون گوهر
دایم آنجا هوای معتدلست
آن هوا فیضبخش جان و دلست
خشکی این هوا ضرر دارد
لب دریا هوای تر دارد
خسرو اسباب ره مهیا کرد
شاه از آنجا هوای دریا کرد
آن نه دریا، که بود صد قلزم
صد چو طوفان نوح در وی گم
چرخ گویی در اضطراب شده
در زمین رفته است و آب شده
موج او سر بر آسمان میسود
یعنی از ماه تا بماهی بود
عالمی را بآب کرده خراب
آری اینست کار عالم آب
گوهرش از حساب افزون بود
همچو ریگ از شمار بیرون بود
گرچه غواص پا ز سر کردی
هیچ زو سر برون نیاوردی
از خوشی کفزنان که: دارد دُر
کف او خالی و کنارش پر
شاه با آن رخ جهانآرا
کرد منزل کناره ی دریا
آن هوا برد ضعف حالش را
داد زیب دگر جمالش را
گل رویش نمود زیبایی
سرو قدش فزود رعنایی
بوالعجب قد و قامتی برخاست
وه! چه گفتم؟ قیامتی برخاست
کمر از روی چابکی بربست
سرو قدش بنازکی برجست
سستی او بدل بچستی شد
همه اسباب تن درستی شد
هیچ دولت چو تندرستی نیست
هیچ محنت چو ضعف و سستی نیست
مبتلای مرض مباد کسی
خاصه خوبان، که ناز کند بسی
هر کسی عمر خواهد و بیمار
هردم از عمر خود شود بیزار
غم بخوبان سرو قد مرساد
قوم نیکاند، چشم بد مرساد
ناز این قوم نازنین باشد
غایت نازکی همین باشد
دل پریشان جمع ایشان باد
ورنه، یکبارگی پریشان باد
***
اقامت شاهزاده بر لب دریا و گدا بر کوه
بود چون بحر و کان ز معنی پر
این یکی لعل دارد و آن یکی در
هر دو را خاتم و نگین کردند
نقش آن خاتم اینچنین کردند
که: چو آن شاه مسند تمکین
نقش صحت گرفت زیر نگین
همچو در یگانه یکتا شد
جلوهگاهش کنار دریا شد
بسکه طبعش بصید شد مایل
روز و شب جا گرفت بر ساحل
تا در آن صید گه مقامش بود
مرغ و ماهی اسیر دامش بود
بر لب آن محیط شورانگیز
لجه ی موجخیز گوهرریز
بود کوهی که گفته شد زین پیش
که بدان انس داشت آن درویش
بسکه کاهیده بود از اندوه
بود مانند کاه در پس کوه
کوه درویش را وطن شده بود
بیستون جای کوهکن شده بود
هرگه از شوق بیقرار شدی
بر بلندی کوهسار شدی
بهر شاه از مژه گهر سفتی
قصرش از دور دیدی و گفتی:
چون ندارم بکوی او گذری
دارم از دور سوی او نظری
گر رسیدن بکعبه نتوانم
باری، از قبله رو نگردانم
با صبا همنفس شدی بهوس
گفتی: ای همدم خجسته نفس
چون دهی جلوه سرو ناز مرا
عرض ده پیش او نیاز مرا
سجده کن خاک آستانش را
بوسه زن پای پاسبانش را
سگ او را سلام من برسان
پیک او را پیام من برسان
طوف کن گرد آن دیار، بیا
گردی از کوی او بیار، بیا
تا من از آب دیده گل سازم
مرهم زخمهای دل سازم
چون رسیدی از آن طرف بادی
کردی از روی شوق فریادی
که: تو امروز بوی او داری
گردی از خاک کوی او داری
بسرم ریز خاک کویش را
بدماغم فرست بویش را
روزی از شوق زار زار گریست
چشم بگشاد و هر طرف نگریست
چون نگه کرد جانب دریا
دید هر گوشه خیمهای برپا
زیر خیمه ستون بصد زیور
همچو قد عروس در چادر
بود در جمع خیمه خرگاهی
در میان ستارهها ماهی
سر خرگه بر آسمان میسود
اطلس چرخ پوشش او بود
سایبانی کشیده بر خرگاه
شاه بنشسته اندران چون ماه
چون گدا دید خرگه شاهی
کرد آهنگ ماه خرگاهی
گفت: دانستم این چه خرگاهست
خرگه شاه منزلماهست
نیست خرگه، که ماه بدرست این
آفتاب بلند قدرست این
از سر کوه میل دریا کرد
همچو خس بر کرانهای جا کرد
همچو نی دور ازان لب چو شکر
در نیستان بناله بست کمر
مرغ هوشش ز شوق در پرواز
چشم بر راه و گوش بر آواز
***
رفتن شاه پیش گدا و بشارت تخت نشینی
از قضا دور چرخ کاری کرد
شاه اندیشه ی شکاری کرد
شاهبازی گرفت بر سر دست
باز گویی بشاخ سرو نشست
صفت باز خویش آغاز کرد
گفت: کین مرغ آسمانپرداز
گرچه در روز صید فیروزست
لیک بر دست من نو آموزست
از زمین ها صدای سم سمند
میرود تا بآسمان بلند
ترسم امروز گر کند پرواز
بر سر دست من نیاید باز
زین سخن هرکرا خبر گردید
همره او نرفت و برگردید
شاه چون آفتاب تنها شد
دُر یک دانه سوی دریا شد
چون گذر کرد جانب درویش
گفت با خاطر خیال اندیش
که: چون خسرو بدهر کم گردد
خسرو عالم عدم گردد
دیگر آیا که شاه خواهد بود؟
صاحب ملک و جاه خواهد بود؟
در همین لحظه آن گدا ناگاه
آهی از دل کشید و گفتا: شاه
شاه گفتا: غریب حالی بود
بهر شاه این خجسته فالی بود
من چو گفتم که: پادشاه شوم
سرور کشور و سپاه شوم
هاتفی گفت: شاه، شاه منم
پس شه کشور و سپاه منم
چون شنید این سخن زشه درویش
جست از جای خویش و آمد پیش
گفت: ای آنکه شاه میگویی
اینک اینجاست آنکه میجویی
بوسه زد دست و پای اشهب را
ساخت محراب نعل مرکب را
گفت: یارب، که این خجسته هلال
کم مبادا ز گردش مه و سال
گاه در خون تپید و گه در خاک
بست خود را چو صید بر فتراک
کین بود رشته ی ارادت من
چون گرفتم زهی سعادت من!
بعد از آن رسم دادخواه گرفت
دست برد و عنان شاه گرفت
گفت: از بهر بندگی کردن
خواهمش طوق کرد در گردن
بر رکابش کرد روی نیاز
کرد بنیاد گفتگوی نیاز
گفت: شاها، زلطف دادم ده
نامرادم مکن، مرادم ده
چاره ی جان دردناکم کن
یا بکش خنجر و هلاکم کن
بی تو من مرده و تو با دگران
من جفا دیده و وفا دگران
چند جانان دیگران باشی؟
تا بکی جان دیگران باشی؟
من و خونابه ی جگر خوردن
هر زمان حسرت دگر بردن
تو و جام نشاط نوشیدن
با حریفان بعیش کوشیدن
چند باشد بعالم گذران
عسرت ما و عشرت دگران؟
محنت و درد و غم نخواهد ماند
دولت حسن هم نخواهد ماند
نیست امروز در خم گردون
غیر نامی ز لیلی و مجنون
زیر این طرفه منظر دیرین
کو نشانی ز خسرو و شیرین؟
مسند مصر هست و یوسف نیست
مصریان را بجز تأسف نیست
در چمن ناله میکند بلبل
که: کجا رفت دور خوبی گل؟
شاه زانصاف او چو گل بشکفت
رفت چون غنچه در تبسم و گفت:
بحکیمی که حاکم ازلست
حکم او لایزال و لمیزلست
که چو برمن قرار گیرد تخت
وز مخالف کنار گیرد تخت
ز افسر و تخت سربلند شوم
بر سر تخت ارجمند شوم
با تو باشم همیشه در همه حال
سحر و شام و هفته و مه وسال
گر درین باب حجتی خواهی
اینک این خاتم شهنشاهی
حجتی را که نقش خاتم نیست
حکم او هیچ جا مسلم نیست
خاتم خود باو سپرد و برفت
دل و دینش زدست برد و برفت
چون گدا از کمال لطف اله
دید در دست خویش خاتم شاه
گفت: این خاتم سلیمانست
گه جهانش بزیر فرمانست
هر کرا این نگین بدست افتد
همه روی زمین بدست افتد
حلقه ی اوست همچو حلقه ی جیم
شکل دور نگین چو چشمه ی میم
جیم و میمی چنین بدهر کمست
تا گدا این دو حرف یافت جمست
چون نگین نقش آن دهان دارد
گر زنم بوسه جای آن دارد
بوسهاش میزد و نمیزددم
که بلب مهر داشت از خاتم
سلطنت یافت از گدایی خویش
کامران شد ز بینوایی خویش
این گدایی ز پادشاهی به
راست گویم زهرچه خواهی به
***
نامه نوشتن خسرو و خواستن شهزاده را از سیاحت کنار دریا
خوشنویسی که این رقم زده بود
بر ورق اینچنین قلم زده بود:
که فرستاد خسرو عادل
نامهای سوی شاه دریا دل
نامهای در نهایت خوبی
خط آن نامه آیت خوبی
نو خطی در کمال حسن و جمال
زیب رخساره کرده از خط و خال
نقش عنوان و خط مضمونش
فیضبخش از درون و بیرونش
یا مزین بمشک هر ورقی
یا پر از رشته ی گهر طبقی
خط آن نامه بود خط نجات
چون شب قدر در میان برات
حاصل نامه آنکه: حضرت شاه
غیرت آفتاب و خجلت ماه
شهریار دیار ماهوشان
ماه مسندنشین شاهنشان
میوه ی باغ زندگانی من
نقد گنجینه ی جوانی من
آنکه میل دلم بجانب اوست
وانکه جانم همیشه طالب اوست
باید این نامه را چو برخواند
رخش دولت باین طرف راند
که دگر قوت فراق نماند
طاقت درد اشتیاق نماند
عمر ده روزه غیر بادی نیست
هیچ بر عمر اعتمادی نیست
خاصه بر عمر همچو من پیری
که شد از دست و نیست تدبیری
زود باشد کزین چمن بروم
تو بیا پیش از آنکه من بروم
تا تو رفتی ز دیده نور برفت
تا تو غایب شدی حضور برفت
رحم کن بر دل رمیده ی من
مردمی کن، بیا بدیده ی من
روز عمرم بشب رسید، بیا
جانم از غم بلب رسید، بیا
***
آمدن شهزاده بشهر و کیفیت استقبال او
شاه تا نامه ی پدر برخواند
نیت شهر کرد و مرکب راند
جانب شهر عزم جولان کرد
یوسف از مصر میل کنعان کرد
سوی آن شاه کشور اقبال
خلق رفتند بهر استقبال
نازنینان بناز کوشیدند
جامه ی سرخ و سبز پوشیدند
آن یکی رفته در قبای سفید
همچو شاخ شکوفه زار امید
وآن دگر جامه ی سبز کرده ببر
همچو گل در میان سبزه ی تر
آن یکی زرد گشته خلعت او
بر تو افگنده ماه طلعت او
وآن دگر کرده جامه ی عنبر فام
رفته چون آفتاب جانب شام
آن یکی در لباس گلناری
تازه گل دستهایست پنداری
وآن دگر جامه لالهگون کرده
سر ز جیب فلک برون کرده
همه در انتظار مقدم شاه
همه را چشم انتظار براه
ناگهان چتر شاه پیدا شد
چرخ گردون و ماه پیدا شد
همه رفتند پیش وصف بستند
دست بر سینه ی هر طرف بستند
آن چنان حالتی پدید آمد
که تو پنداشتی که عید آمد
شاه چون شمع بزم خسرو شد
ماه اقبال خسروی نو شد
منظر قدرش از فلک بگذشت
طایر قصرش از ملک بگذشت
خرم آن ساعتی، خوش آن روزی
که فتد دیده بر دل افروزی
سر و تن خاک پای او گردد
دل و جان هم فدای او گردد
این تجمل بهر کسی نرسد
دامن گل بهر خسی نرسد
می راحت بجام هر کس نیست
جام عشرت بکام هر کس نیست
کردگارا، بحق دیدارت
بدل عارفان بیدارت
که مرا هم بدین شرف برسان
سرو نازی بدین طرف برسان
***
در صفت خزان و وفات کردن خسرو
این بود اقتضای لیل و نهار
که: رسد آفت خزان و بهار
شاخ سبزی که رفته بر افلاک
چهره ی زرد خود نهد بر خاک
باز چون وقت برگریز آمد
لشکر سبزه در گریز آمد
مرغ بی گل زنغمه شد خاموش
با که گوید سخن چو نبود گوش؟
بلبل از بوستان شد آواره
گل صد برگ شد بصد پاره
پشت طاقت بنفشه را خم شد
بهر خود در لباس ماتم شد
قمری از ناله و خروش بماند
سوسن ده زبان خموش بماند
گل شد و خارها بگلشن ماند
اطلس از دست رفت و سوزن ماند
رنگ نارنج زعفرانی شد
اشک عناب ارغوانی شد
روی مه را گرفت پرده ی گرد
بلکه در پرده رفت با رخ زرد
نار را پردههای دل خون شد
پاره پاره زدیده بیرون شد
سیب از بهر گرمی و سردی
کرد پیدا کبودی و زردی
پسته از شاخ سرنگون افتاد
مغزش از استخوان برون افتاد
زخمناک و شکسته شد بادام
چشمزخمی رسیدش از ایام
خوشه ی پاک تاک از سر تاک
دانه ی لعل در فگند بخاک
بر سر شاخ برگ و بار نماند
در گلستان بغیر خار نماند
در چنین موسمی که خسرو گل
رفت و مرد از فراق او بلبل
خسر از عرصه ی ممالک خویش
سفر آخرت گرفت بپیش
گاه در تاب بود و گه در تب
دلش آمد بجان و جان بر لب
در عرق روی زردش از تب و تاب
همچو برگ خزان میانه ی آب
شد تنش چون کمان، بر آن رگ و پی
استخوانی و پوستی بروی
بسکه از درد دل بجان آمد
دلش از درد در فغان آمد
درد او لحظه لحظه افزون شد
عاقبت حال او دگرگون شد
***
وصیت خسرو وفات و تجهیز و تدفین او
شاه را خواند سوی خود خسرو
گفت: از من وصیتی بشنو:
عدل پیش آرو پادشاهی کن
ظلم بگذار و هرچه خواهی کن
تا نبینی ز هیچ رهگذری
گردی از خود بدامن دگری
سر مپیچ از رضای درویشان
که سرافراز عالمند ایشان
هر که یابد ز فقر آگاهی
نکند میل شوکت شاهی
ای بسا شاه عاقبت اندیش
که زشاهی گذشت و شد درویش
هر که بر درگه تو داد کند
طلب حاجت و مراد کند
اگرش هیبت تو لال کند
نتواند که عرض حال کند
همچو گل بر رخش تبسم کن
بسخنهای خوش تکلم کن
از قلمزن بلطف یاد بکن
بر سیه نامه اعتماد بکن
هر جراحت که بر دل از ستمست
همه از نوک نیزه و قلمست
قیمت عدل را شکست مده
جانب شرع را ز دست مده
زان که میزان راستی شرعست
اصل شرعست و غیر از آن فرعست
این وصیت چو کرد جان بسپرد
جان بجانآفرین روان بسپرد
هر کسی بهر ماتم افغان کرد
ماتمی شد که شرح نتوان کرد
شعله ی آه تا بگردون رفت
دجله ی اشک تا بجیحون رفت
همه آفاق در خروش شدند
همه ترکان سیاهپوش شدند
لشکر از ماتمش سیه دربر
مضطرب چون سیاهی لشکر
زان سیاهی که داشت لشکر او
خطه ی هند گشت کشور او
کمر زر که بر میان می بست
حلقه ی پشتش از کمر بشکست
شد سیه رو ز ماتمش خاتم
کند رخسار خود در آن ماتم
تاج یکسو فتاد و ابتر شد
همه خیل و سپاه بیسر شد
تخت بر خاک ره زپا افتاد
که: سلیمان عصر شد برباد
این یکی آه دردناک زدی
وآن دگری جیب جامه چاک زدی
بدنش را ز گریه میشستند
کفنش را زحله میجستند
آخرش جانب لحد بردند
همچو گنجش بخاک بسپردند
آنکه اوج فلک نشیمن ساخت
عاقبت زیر خاک مسکن ساخت
آنکه از حله پیرهن پوشید
کند پیراهن و کفن پوشید
آنکه بر فرق تاج از زر کرد
در لحد رفت و خاک بر سر کرد
هیچ کس در جهان قدم نزند
که قدم جانب عدم نزند
هر که گهواره ساخت منزل خویش
رفت و تابوت کرد محفل خویش
***
ایضا فی الموعظة و النصیحه
لالهزار جهان عجب باغیست
که از آن باغ هر نفس داغیست
نیست بوی نشاط در گل او
محنتافزاست صوت بلبل او
دهن غنچهاش، که خندانست
دل پرخون درد مندانست
هست هر برگ و شاخ در چمنش
تن گلچهرهای و پیرهنش
هر بنفشه که بر لب جوییست
گره زلف عنبرینموییست
لاله کز خاک میدمد هر سال
صفحه ی عارضست و نقطه ی خال
هر کجا تازه سرو رعناییست
قد موزون سرو بالاییست
تا توانی دل از جهان بگسل
رشته ی مهر ازین وآن بگسل
جاودان نیست عالم فانی
تو درو جاودان کجا مانی؟
روی در ملک جاودانی کن
ترک این کهنه دیر فانی کن
پا درین دام پیچپیچ منه
همه هیچند، دل بهیچ منه
پیش گوهرشناس و گوهرسنج
هست عالم چو عرصه ی شطرنج
که ببازیچه هر زمان شاهی
سوی این عرصه میکند راهی
گر خوری همچو خضر آب حیات
تشنهلب جان دهی درین ظلمات
فی المثل عمر نوح گر یابی
چون بتوفان رسی خطر یابی
***
بر تخت نشستن شاه و توفیه ی عهد با درویش
شاه چون جانشین خسرو شد
رسم و آیین خسروی نو شد
راه احسان و عدل پیش گرفت
خلق را در پناه خویش گرفت
دور او همچو دور می خوش بود
همه عالم بدور وی خوش بود
هیچ کس را بدل غباری نه
هیچ خاطر بزیر باری نه
دل مظلوم از غم آسوده
جان ظالم ز غصه فرسوده
شحنه چون زلف دلبران در تاب
فتنه چون بخت عاشقان در خواب
ملک را زحمت خراج نبود
خلق را هیچ احتیاج نبود
کس بسودا و سود کار نداشت
غیر سودای زلف یار نداشت
از سپاهی در آن خجسته زمان
در کشاکش نبود غیر کمان
کس بدورش نبود زار و نزار
مگر آن کس که بود عاشق زار
گر کسی بینوا شدی ناگاه
چون شدندی زحال او آگاه
بسکه هر کس نواختی او را
منعم دهر ساختی او را
بود شه را عنایتی که مپرس
بر رعیت رعایتی که مپرس
آفرین خدای بر پدری
که ازو ماند اینچنین پسری
ابر رحمت نثار آن صدفی
که بود گوهرش چنین خلفی
آن درخت کهن بکار آید
که نهالی ازو ببار آید
***
آمدن گدا بدربار شاه
چون زالطاف شاه نیکاندیش
خبر آمد بعاشق درویش
زود برجست و رو براه نهاد
قدم اندر حریم شاه نهاد
گفت: شاید زروی صدق و صفا
شاه با من کند بوعده وفا
خاتم شه که مدتی زین پیش
در بغل کرده بود آن درویش
برد و با محرمان شاه سپرد
محرمی رفت و نزد شاهش برد
شاه چون دید خاتم خود را
آفرین کرد محرم خود را
گفت: بیرون برو ز راه ادب
خاتم آرنده را درون بطلب
چون قدم زد بسوی شاه گدا
جان شد از قالب رقیب جدا
شاه دشمنگداز دوستنواز
در لباس نیاز و خلعت ناز
سخن آغاز کرد خندهکنان
که گه خنده خوش بود سخنان
از سر لطف همزبانش ساخت
وز شکرخنده نوش جانش ساخت
هر نفس دیده سوی او میداشت
گوش بر گفتگوی او میداشت
عاشق خویش را نواخت بسی
عاشق لطف خویش ساخت بسی
دل عاشق درین خیال افتاد
که بکف دامن وصال افتاد
لیک از آنجا که دور گردونست
هر زمان حالتی دگرگونست
گر دلی را بوصل بنوازد
بازش از داغ هجر بگدازد
دایم اسباب وصل پیدا نیست
اگر امروز هست، فردا نیست
***
بوصل رسیدن درویش و دوری او بار دیگر بجور رقیب
گفت راوی که: شاه هر نفسی
آن گدا را همی نواخت بسی
خبر آمد که از فلان کشور
بر سر شاه میرسد لشکر
بیشمارست لشکر دشمن
پای تا سر نهفته در آهن
شاه باید که فکر کار کند
دفع آن خیل بیشمار کند
شاه باید که لشکر انگیزد
در سواری چو گرد برخیزد
چو ازین قصه شد رقیب آگاه
رفت و گفت از سر حسد با شاه:
نزد ارباب عقل معلومست
که نظر سوی ناکسان شومست
هر کرا بخت بد ز پا انداخت
دیگرش سربلند نتوان ساخت
حذر از قوم بخت برگشته
که چو خویشت کنند سرگشته
یارب، این سفله از کجا آمد؟
که بسر وقت ما بلا آمد
این سخن گفت و کرد محرومش
بهره این داد طالع شومش
عاشق از وصل چون جدا افتاد
دست بر سر زد و زپا افتاد
گفت: باز این چه حالتست مرا؟
این چه رنج و ملالتست مرا؟
اگر از ابر فتنه بارد سنگ
آرد آن سنگ بر سرم آهنگ
اگر از دشت فتنه روید خار
خلد آن خار بر دلم صد بار
چشم من گر بگل نظر فگند
گل شود خار و در دلم شکند
دست من گر بکف سبو گیرد
میشود خون و در گلو گیرد
گر روم سوی چشمه در ظلمات
شربت مرگ گردد آب حیات
گر زنم گام تا براه افتم
گام اول درون چاه افتم
بختم از چاه گر برون فگند
باز فیالحال سرنگون فگند
آه! ازین بخت واژگون که مراست
وای ازین طالع نگون که مراست:
عدم من به از وجود منست
گر بمیرم هنوز سود منست
آمد از شوق مرگ جان بلبم
میدهم جان و مرگ میطلبم
تا کی افغان ز من برون آید؟
کاشکی جان ز تن برون آید
از نفسهای گرم سوخت تنم
کو اجل؟ تا دگر نفس نزنم
نیست هرگز از نشاط در دل من
گویی از غم سرشته شد گل من
دور گردون زمن چه میخواهد؟
که تنم را چو کاه میکاهد
داد مانند کاه بر بادم
زان بگردون رسید فریادم
چرخ پیرست روز و شب گردان
تا کند حمله با جوانمردان
خویش را صبح و شام زیب دهد
همه آفاق را فریب دهد
راست گویم؟ کجست فطرت او
راستی نیست در جبلت او
***
عزیمت کردن شاه بر سر خصم و ظفر یافتن او بر دشمن و کشته شدن رقیب
باز چون موسم زمستان شد
آتش از خرمی گلستان شد
همه کس رو بآفتاب نشست
همه عالم شد آفتاب پرست
بسکه افسرده چون یخ افتادند
در تمنای دوزخ افتادند
مهر زود از فلک بدر میرفت
تا شود گرم زودتر میرفت
بلکه مهر جهانفروز نبود
همه شب بود و هیچ روز نبود
قدر آتش فزونتر از گل شد
دود او شاخ و برگ سنبل شد
در زمستان زدند شعله بخار
تا ازوگل دمد چنانکه بهار
آب از یخ قبای آهن ساخت
موجش از سهم قوس جوشن ساخت
یخ چو آیینهای مشکل شد
نعل مرکب زسیم صیقل شد
بر یخ آن مرکبی که گام زدی
سکه بر نقرههای خام زدی
رعد زد بانگ و در ستیز آمد
ژاله زد سنگ و رعد تیز آمد
در چنین موسمی که چله ی دی
تیرباران نمود پی در پی
شاه ترک دیار خویش گرفت
با عدو راه جنگ پیش گرفت
لشکر انگیخت سوی کشور او
تا بحدی که راند بر سر او
راست کردند صف ز هر طرفی
خیل دشمن صفی و شاه صفی
هر طرف تیغ تیز پیدا شد
فتنه ی رستخیز پیدا شد
زره از خنجر ستیز شکافت
سبزه ی تر ز آب تیز شکافت
تیغها چون ز هم گذر کردند
همچو مقراض قطع سر کردند
نیزه بر دوش سرکشان بغرور
چون عصای کلیم بر سر طور
گرد سوی سپهر کرد آهنگ
شد زمین هم بآسمان در جنگ
بر سر چابکان کوه شکوه
گرد میدان چو ابر بر سر کوه
هر که بر خصم تیغ بیم زدی
خصم را از کمر دونیم زدی
بر سر هر که تیغ کین خوردی
زو گذشتی و بر زمین خوردی
ابروی خصم در سپر نایاب
همچو کشتی فتاده در گرداب
مرد و مرکب فتاده زیر و زبر
کاسه ی سیم گشته کاسه ی سر
باد از آن عرصه چون گذر کردی
خاک در کاسهای سر کردی
بسکه روی زمین پر از خون شد
موج آن چون شفق بگردون شد
شفقی کو باوج گردونست
اثر سرخی همان خونست
بود درویش در همان منزل
داده شه را میان جان منزل
روی خود را بر آسمان کرده
بدعا دستها برآورده
نصرة شاه خویش میطلبید
زانچه گویند بیش میطلبید
ناگهان خصم در گریز افتاد
رخنه در لشکر ستیز افتاد
پشت آنکس که پشت داد بجنگ
پشتهای شد تمام تیر خدنگ
طرفه حالی که: چون نبرد کنند
دشمنان از نهیب گرد کنند
طرفهتر آنکه: زان همه لشکر
که شه آورد سوی آن کشور
کس نگردید جز رقیب هلاک
گر رقیبی هلاک گشت چه باک؟
شاه و لشکر اگرچه شد غمگین
لیک سگ کشته شد، چه بهتر ازین؟
بهمین یک فسون زدست مرو
زین نکوتر فسانهای بشنو:
***
چون سر زلف شب بدست آمد
قرص خورشید را شکست آمد
پیکر آسمان ملمع شد
چتر فیروزهگون مرصع شد
مردم از خواب دیده بربستند
از تماشای ره نظر بستند
خواب دیدند شاه و جمله سپاه
که: مگر عارفی رسید بشاه
همچو خضرش لباس سبز ببر
خلعتی سبزتر زسبزه ی تر
گفتش: آن دم که بر عزیمت جنگ
تیز شد از مخالفان آهنگ
تو همان دم که حرب میکردی
رو بمیدان ضرب میکردی
بتو آن نصرتی که ما دادیم
از دعاهای آن گدا دادیم
خیز و از محرمان خاصش کن
وز غم بیکسی خلاصش کن
شاه چون چشم خود زخواب گشود
وز سپاه آنچه دیده بود شنود
خواند درویش را بمجلس شاه
گشت فارغ زرنج و محنت و آه
خواند درویشرا بمجلس خاص
کردش از محنت فراق خلاص
شکر آن را چسان توان گفتن؟
نیست ممکن بصد زبان گفتن
چرخ بازیچهای غریب نمود
از فلک این بسی عجیب نمود
لیک از لطف دوست نیست عجب
که زمحنت کسی رسد بطرب
هر که رنج فراق جانان دید
بعد از آن رنج راحت جان دید
شام هجران خوشست و رنج ملال
تا بدانند قدر روز وصال
بعد هجران اگر وصالی هست
شیوه ی عشق را کمالی هست
غرض از عشق وصل جانانست
خاصه وصلی که بعد هجرانست
الغرض هر دو تا چو شیر و شکر
بهم آمیختند شام و سحر
پای شه بر سریر عزت و ناز
سر درویش برزمین نیاز
کار معشوق ناز میباشد
رسم عاشق نیاز میباشد
روز و شب رازدار هم بودند
تا دم مرگ یار هم بودند
عاقبت در نقاب خاک شدند
از خدنگ اجل هلاک شدند
عمر برگشت و بیوفایی کرد
مرغ روح از قفس جدایی کرد
***
در بی وفایی عمر
آه! ازین منزلی که در پیشست
که گذرگاه شاه و درویشست
نه ازین دام میتوان جستن
نه ازین بند میتوان رستن
گر خوری همچو خضر آب حیات
تشنهلب جان دهی درین ظلمات
گر چو عیسی روی بچرخ برین
عاقبت جا کنی بزیر زمین
گر چو یوسف باوج ماه روی
عاقبت سرنگون بچاه شوی
فیالمثل عمر نوح اگر یابی
چون بتوفان رسی خطر یابی
احد واجبالوجود یکیست
آن که جاوید هست و بود یکیست
***
در خاتمه ی کتاب گوید
شکر لله که این خجسته کلام
شد بکام دل شکسته تمام
شکر دیگر که تا تمام شده
مجلسآرای خاص و عام شده
صفت اوست در زبان همه
سخن اوست ورد جان همه
جیب آفاق پر دُرست ازو
بغل عاشقان پرست ازو
گر که قلاب شهر صرافست
یا خطاگوی شهر حرافست
نتواند شکست مقدارش
که: بجان میخرد خریدارش
بیت او گر کمست از آن غم نیست
شکر، باری که، معنیش کم نیست
لفظ پاکست و معنیش طاهر
چون نگیرد قرار در خاطر؟
معنی خاص و لفظ عام فریب
برده از خاص و عام صبر و شکیب
الله الله! چه دلپذیرست این!
در پذیرش، که ناگزیرست این
غایت شاعری همین باشد
شیوه ی ساحری همین باشد
هر که دم زد، زبان او بستم
سحر کردم دهان او بستم
قلمم میل چشم دشمن شد
لیک ازو چشم دوست روشن شد
از سیاهی نمود آب حیات
جان حاسد فتاد در ظلمات
جای رحمت بود بمرد حسود
لیک بر جان مرده رحم چه سود؟
جگر حاسد از الم خون باد
المش کم مباد و افزون باد
ای حسود، این خیال باطل چسیت؟
زین خیالت، بگو، که: حاصل چیست؟
چون تو از عالم سخن دوری
هرچه خواهی بگو، که معذوری
آنچه مقدور تست معلومست
ختم کار از نخست معلومست
دست بافنده موی اگر بافد
کی تواند که موی بشکافد؟
هر کجا هدهد سلیمان رفت
بپر و بال مور نتوان رفت
در بهاران صدای غلغل زاغ
کی بود چون نوای بلبل باغ؟
من کنم سحر در سخندانی
تو بمن شعر دیگران خوانی
یعنی او نیز در برابر تست
در او هم بقدر گوهر تست
این مسلم، ترا بغیر چه کار؟
هر چه داری تو هم بیاو بیار
دیگری جام شوق نوشیده
تو بدیوانگی خروشیده
دیگری آه دردناک زده
تو بتقلید جامه چاکزده
تا بکی میپری ببال کسان؟
ناز خوش نیست با جمال کسان
من کنم سکه ی سخن را نو
تو کنی عرض مخزن خسرو
چون تو زین نامه نیستی نامی
چه بری نام خسرو و جامی؟
حیف باشد که نام دیدهوران
بگذرد بر زبان کجنظران
گرچه شعر تو نظم دارد نام
تو ازین نظم کی رسی بنظام؟
نظم اگر نیست چون در مکنون
سهل باشد طبیعت موزون
گرچه ما و تو هر دو موزونیم
لیک بنگر که: هر یکی چونیم
نعل اگر یافت صورت مه نو
هست اینجا تفاوتی، بشنو:
ماه نو سر بر آسمان ساید
نعل در زیر پای فرساید
نیست مانند هم سموم و نسیم
این یک از جنتست و آن زجحیم
آن بنرمی چنانکه دل خواهد
وین بگرمی چنان که جان کاهد
***
حکایت بطریق تمثیل
کرکسی ژاژ خای بیمعنی
با همایی فتاد در دعوی
گفت: کم نیست از تو پایه ی من
زانکه مقدار تست سایه ی من
عاقلی گفتش: ای فرومایه
نیست آن سایه همچو این سایه
هر که در سایه ی همای بود
نام او سایه ی خدای بود
وآن که در سایه ی تو راه کند
بر سر خود جهان سیاه کند
بر تن تست چون پرو بالی
درخور اوست فر و اقبالی
ماجرای حسود و قصه ی ما
راست مانند کرکسست و هما
وه! چه گفتم؟ تمام لافست این
سر بسر دعوی گزافست این
من هم از حاسدان چرا گفتم؟
چون بدند از بدان چرا گفتم؟
چند ازین گونه در خروش شوم؟
کاشکی بعد ازین خموش شوم
هین! زبان را بعذر باز کنم
رو بدرگاه بینیاز کنم
***
مناجات
کردگارا، به بینیازی خویش
به کریمی و کارسازی خویش
بسهی قامتان گلشن ناز
بملامتکشان کوی نیاز
بصفات جلال و اکرامت
نظر خاص و رحمت عامت
بسلاطین مسند تحقیق
سالکان مسالک توفیق
باسیران و زاری ایشان
بغریبان و خواری ایشان
بنوازندگان عالم گل
که هنوز ایمناند از غم گل
بسفرکردگان عالم خاک
کز جهان رفتهاند با دل چاک
برسولی، که نعت اوست کلام
سید المرسلین، علیه سلام
نظری جانب هلالی کن
دلش از مهر غیر خالی کن
حشر او با رسول کن، یارب
این دعا را قبول کن، یارب
در امان دار پیش آن مولی
تا نبیند عقوبت عقبی
چون بعزم رحیل زین منزل
بحریم فنا کشد محمل
در ره مرگ باشدش همراه
هادی لااله الاالله
***
صفات العاشقین
***
خداوندا، دری از غیب بگشای
جمال شاهد لاریب بنمای
بحمد خویش گویا کن زبانم
پر از شهد شهادت کن دهانم
کلامی بر دلم خوان از ره گوش
که چون آید درون، بیرون رود هوش
بده شرمی بدین چشم گنه گار
که رویم را سیه کرد این سیه کار
خطا بر دست من مپسند چندان
که گیرم پشت دست خود بدندان
بکش خار موانع را ز پایم
که بی مانع روان سوی تو آیم
ز پابوس بتان مستغنیم ساز
سرم را بیش ازین در پا مینداز
دلم از گرد ظلمت پاک گردان
تنم در راه پاکان خاک گردان
ز خاکم چون برانگیزی که: برخیز:
زلال رحمتی برکام من ریز
چو آخر وقت پیچاپیچ گردد
همه اسباب دنیا هیچ گردد
مرا در عقده ی پرپیچ گردد
ز فضل و رحمت خود هیچ مگذار
***
در صفت توحید حضرت باری عزاسمه
بنامش کردم آغاز، این چه نامست؟
کزو دایم زبان من بکامست
زبان را این چه کامست؟ الله! الله!
خدا را این چه نامست؟ الله! الله!
بنامش چون زبان بگشود لاله
دهانش را پر از در کرد ژاله
نهانی غنچه او را نام برده
که لب بسته، زبان در کام برده
چه نامست این؟ که کام من همین بس
همه ناموس و نام من همین بس
چو نام اینست ذات او چه باشد؟
نظر کن تا: صفات او چه باشد؟
چو اول دست قدرت بر قلم زد
در حرف کاف و نون یک جا رقم زد
کف کافی او از عین الطاف
ز کاف آورد بیرون قاف تا قاف
ز شکل نقطه ی نون هم کماهی
پدید آورد از مه تا بماهی
اگر ماهست پیشش در سجودست
وگر ماهیست غرق بحر جودست
زهی! صانع، که از مه تا بماهی
دهد بر وحدت ذاتش گواهی
صدف را چیست دانی در دهن در؟
بود از نکته ی توحید او پر
بشاخ نی شکر بین: کز اردت
برآوردست انگشت شهادت
بود هر غنچه بر گلبن دهانی
درو هر برگ گل باشد زبانی
بوقت صبح بگشاید دهان را
بشکر او بجنباند زبان را
ازین معنی نباتی شد زبانش
وزان بوی گل آمد در دهانش
چمن را کرده پر شبنم ورقها
چه گفتم؟ بلکه پر گوهر طبقها
زهی! شاه عطا بخش خطا پوش
رفیق هر صفا کیش وفاکوش
جمال آرای معشوقان زیبا
شکیبایی ده هر ناشکیبا
صلاح روزگار نیک نامان
حلاوت بخش کام تلخ کامان
فرخ بخش بهار زندگانی
نشاط افزای نوروز جوانی
صباح فرخ شب زنده داران
شب عیش پریشان روزگاران
مرتب ساز اسباب سلامت
مرقع سوز ارباب ملامت
چراغ افروز بزم می پرستان
نشاط افزای می در طبع مستان
فریب آموز چشم فتنه انگیز
صف آرای صف مژگان خونریز
ز ابر دیده فیض عالم دل
ز داغ لاله رویان مرهم دل
ز لطف اسایش دلهای مجروح
ز قهر آشوب جان و آفت روح
ز قهر و لطف او در حلقه ی جمع
گهی گریان، گهی خندان بود شمع
قصب پوشیده از لطفش نی قند
ولی میلرزد او را بند از بند
درین بستان سرای شاخ بر شاخ
نه خایف میتوان بودن، نه گستاخ
مشو مغرور حسن طاعت خویش
ز طوق لعنت شیطان بیندیش
دل از بیم گنه مخراش و مخروش
که دریاهای رحمت میزند جوش
خوشست از قهر و لطف اندیشه کردن
بهم خوف و رجا را پیشه کردن
الهی، گرچه از خود بیم داریم
ولی از رحمتت امیدواریم
بشارت ده برحمت های جاوید
که بیم ما بدل گردد بامید
***
در بیان آنکه فلک را قبله ی حاجات و کعبه ی مناجات اعتقاد نباید کرد
خطایی دوش کردم با دل ریش
که: ای مشغول فکر باطل خویش
نشاید جهل خود اثبات کردن
فلک را قبله ی حاجات کردن
زنان مر چرخ را سازند گردان
چرا سرگشته ی چرخند مردان؟
گر او کس را بمقصودی رساندی
درین سرگشتگی چندین نماندی
فلک جامست و ساقی خالق دهر
وزو در کام ما گه نوش و گه زهر
ترا گر تلخ و گر شیرین شود کام
هم از ساقی شناس او را، نه از جام
بدستت گر می امید دادند
مگو کز ساغر خورشید دادند
جوی کز مزرع بیچون رسیدست
مگو کز خرمن گردون رسیدست
نه جوزا جو دهد، نه کهکشان کاه
نه کس را خوشه بخشد خرمن ماه
فلک را اختیاری هست، شک نیست
ولی این کارها کار فلک نیست
فلک گوییست دایم در تگ و پوی
فضای لامکان چوگان آن کوی
بخود این گوی در میدان نگردد
که هرگز گوی بی چوگان نگردد
بود چوگان او در دست تقدیر
درین گشتن ندارد هیچ تقصیر
ولی زین نکته واقف نیست هر کس
همین اهل هدایت داند و بس
خداوندا، دلیل راه ما شو
باقلیم هدایت رهنما شو
هدایت را رفیق راه ما کن
محمد را شفات خواه ما کن
***
در نعت حضرت سید کاینات و مفخر موجودات علیه افضل الصلوات
محمد کیست؟ جان را قرة العین
کمان ابروی بزم قاب قوسین
دو چشم روشن ارباب بینش
گل بستان سرای آفرینش
دلش از معرفت بر اوج افلاک
زبانش در مقام «ماعرفناک»
از آن میداشت آدم دانه را دوست
که از جان خوشه چین خرمن اوست
بکشتی نوح اگر شد صاحب عهد
ولی نسبت باو طفلیست در مهد
اگر یعقوب ازو بویی شنیدی
چو گل پیراهن یوسف دریدی
بجان شد یوسف مصری غلامش
عزیز مصر از آن گردید نامش
صد ابراهیم را در آذر انداخت
صد اسمعیل را قربان خود ساخت
عصای موسوی را قدر بشکست
دم عیسی مریم را فرو بست
زهی! سلطان درویشان عالم
بسلطانی و درویشی مسلم
کشیده از نگین ملک انگشت
فگنده مهر خاتم را پس پشت
چو خاتم در عبادت پشت او خم
بدو مهر نبوت مهر خاتم
چنان با نفس سرکش بود در جنگ
که پیش او حصاری ساخت از سنگ
از آن سنگی که بست آن کوه تمکین
ترازوی عمل را ساخت سنگین
از آن رو بر قلم ننهاد انگشت
که انگشت ششم عیبست در مشت
چو گردون قصر مه را در طبق کرد
برای دعوت اسلام شق کرد
فتاده سایه زان خورشید رخ دور
که با هم راست ناید ظلمت و نور
از آن بالاتر آمد پایه ی او
که افتد در ته پا سایه ی او
همانا سایه را از پیش رانده
که دایم در پس دیوار مانده
دمی کان سرو را بر غنچه ی تنگ
رسید از جانب سنگین دلان سنگ
بخون آغشته شد بر غنچه شبنم
هنوز آن غنچه لب خندان و خرم
زهی! دریای حلم و کان الطاف
تعالی الله! چه اخلاقست و اوصاف؟
چه حلمست این؟ که جان من فدایت
سر پاکان عالم خاک پایت
سراسر خاک راهت جان پاکست
خوشا جانی که در راه تو خاکست!
زمین یثرب از فیضت چنانست
که او را صد شرف بر آسمانست
بلی، در آسمان ماهی چنین نیست
در ایوان فلک شاهی چنین نیست
همای مهر، کز مشرق زند سر
ز شوقت جانب مغرب نهد سر
اگر طوفت نبودی قصد افلاک
نمیگشتند گرد کعبه ی خاک
فلک چون گردد و وصل تو جوید
ز سرگردانی ما خود چه گوید؟
بعصیان تا بکی سرگشته باشیم؟
ز راه عافیت برگشته باشیم؟
علی را هادی راه خداکن
بحق خلق جهان را رهنما کن
که بی شک هادی راه خدا اوست
خلایق را امام و پیشوا اوست
بده لب تشنگان را روز محشر
ز لطفت یا علی، از آب کوثر
پناه ما گنه گاران همینست
که نامت رحمة للعالمینست
ز دست ما نیاید هیچ طاعت
همین ماییم و امید شفاعت
شفاعت کن، دری بگشای بر ما
گر این دربسته گردد، وای بر ما!
چه گفتم؟ وه! تو باری کی پسندی
که این در بر گدای خویش بندی؟
ملولم زین خطا گفتن، چه گفتم؟
مرا باید دعا گفتن، چه گفتم؟
الهی، تا زمین و آسمان هست
وزان پس آن بهشت جاودان هست
ظلال رحمتت ممدود بادا!
مقام عزتت محمود بادا!
***
در صفت معراج آن صدر بدر کاینات و مفخر موجودات
تعالی الله! شبی روشن تر از روز
چو نوروز جوانی عالم افروز
غلام گیسوی او لیلة القدر
هلال طلعت او لیلة البدر
فروزان گشته از مه تا بماهی
فزوده آب حیوان در سیاهی
ملایک بزم عشرت ساز کرده
کواکب چشم روشن باز کرده
جهانی در شکر بگرفته مهتاب
زهر جانب جهانی در شکر خواب
در آن خرم شب روشن تر از روز
محمد، آن چراغ عالم افروز
زبهر خواب راحت بستر انداخت
بچشم دل نظر بر دلبر انداخت
دلش بیدار و خوابش راحت انگیز
که ناگه جبرییل آمد که: برخیز!
فلک مشتاق و محتاجست امشب
شب پر نور معراجست امشب
براق گرم رو گرمست چون برق
بیک جستن رود از غرب تا شرق
ز برق روز باران گرم رو تر
ز ابر نو بهاران نرم رو تر
چو آن عمری که در شادی گذشته
کسی از رفتنش آگه نگشته
بپای آن فلک سیر ملک سان
بلند و پست عالم جمله یکسان
فلک در زیر پایش چون زمین پست
زمین را خود نداندنیست یا هست؟
چو سالک در پیش رنج سفر نه
جهان طی کرده و کس را خبر نه
اگر نه نعل او بودی مه نو
گرفتی نه فلک را در تگ و دو
چنین رعنا براق برق رفتار
بزنجیر وفا آمد گرفتار
رکابش میل پا بوس تو دارد
عنان خود بدستت می سپارد
خدا را، یک زمان برخیز، برخیز!
زغمهای جهان بگریز، بگریز!
بسی کردی مشرف خاکیان را
یکی بنواز هم افلاکیان را
چو آن سلطان عرش آرای برجست
براقش همچو برق از جای برجست
ز بطن وادی بطحا قدم زد
ببام مسجد اقصی علم زد
امام جمع آن محراب گه شد
وزانجا خیمه اش خرگاه مه شد
زماه آن صدر عالی قدر بگذشت
عجب صدری! که او از بدر بگذشت
بدامان عطارد چون عطا ریخت
ز کلکش گوهر مدح و ثنا ریخت
ببزم زهره زان شه کرد آهنگ
که تاری باشدش زان طره در چنگ
چو رو آورد در مهر و سپهرش
بچرخ آمد سپهر از روی مهرش
وزانجا راند مرکب سوی بهرام
بپایش توسن بهرام شد رام
چو پیش مشتری بگشاد دیدار
بجان شد مشتری او را خریدار
جبین بر خاک راهش مشتری سود
گه در سر مشتری را سروری بود
زحل آن ماه مهر انوری شد
بداختر عاقبت نیک اختری شد
وزان پس چون قدم زد بر ثوابت
بخدمت هر یکی را یافت ثابت
بنات النعش و پروین پیش آنشمع
یکی آشفته آمد، دیگری جمع
چو ره بر چرخ اطلسی منتهی گشت
روان از منتهای سدره بگذشت
ملایک از عقب ماندند صف صف
بپابوسش مشرف گشت رفرف
زرفرف نیز بر عرش برین رفت
وز آنجا جانب عرش آفرین رفت
زمان رفت و مکان گرد فنا شد
چه داند کس که کی رفت و کجا شد؟
جمالی دید کز گفتن فزون بود
کسی چون گوید از بیچون که: چون بود؟
رسید او را ز بحر جاودانی
بگوش هوش درهای معانی
درست اینها، ولی سفت محالست
درین معنی سخن گفتن محالست
چو با او ره نبود آنجا نفس را
نشاید دم زد اینجا هیچ کس را
فرس لنگست ورای آمدن نه
نفس تنگست و جای دم زدن نه
کسی چون سرحق را باز گوید؟
مگر پیغمبر از اعجاز گوید
چو باز آمد که بنوازد جهان را
تفاخر شد زمین و آسمان را
رساند از اوج عزت اختری چند
ز دریاهای رحمت گوهری چند
چه گوهر؟ گوهر درج هدایت
چه اختر؟ اختر برج عنایت
الهی، تا در امکان گوهری هست
برین گردون گردان اختری هست
جهان را آب و تاب از گوهرش باد!
فلک را آفتاب از اخترش باد!
***
در التماس رحمت از حضرت رحمة للعالمین صلی الله علیه و آله اجمعین
دلم ریشست و حاجت مند مرهم
ترحم، یا رسول الله، ترحم
خدارا، رحم بر احوال من کن
برحمت یک نظر بر حال من کن
فلک گرد از من مسکین برآورد
وزان مشک مرا کافورگون کرد
بدل شد زین سیاهی و سفیدی
شب عیشم بروز نا امیدی
مرا زین موی کافوری چه حاصل؟
چو ظلمت همچنان باقیست دردل
مرا زنگ دلست این دود آهم
کزو چون موی زنگی روسیاهم
گرم زنگی غلام خویش گویی
شود این روسیاهی سرخ رویی
مرا آخر هلال دیگر انگار
هلالی را بلال دیگر انگار
کیم؟ من از خس و از خار کمتر
وزان هم کمتر و بسیار کمتر
ولی خاک درت گر فیض عامست
عیار نا تمام ما تمامست
چه شد گر بر من افشانی غباری؟
که یابم در دو عالم اعتباری
درین وحشت سرای پیچ در پیچ
همین لطف تو میخواهم، دگر هیچ
***
در تعریف سخن و سبب نظم کتاب
سخن سر دفتر دیوان عشقست
سخن گنجینه ی سلطان عشقست
زدل فیضی که جویی جز سخن نیست
چه گفتم؟ هرچه گویی جز سخن نیست
سخن سرچشمه ی دریای عقلست
سخن سرمایه ی درهای عقلست
خردرا نص قاطع جز بیان نیست
زبان تیغ جز تیغ زبان نیست
سخن ظاهر کند سوز نهان را
ز شمع دل بر افروزد جهان را
گر او بر صفحه ی عالم نبودی
نشان از عالم و آدم نبودی
چسان از رفته و آینده گفتی؟
که چندین معنی پاینده گفتی؟
که در دل رحم دادی دلبران را؟
مسلمان ساختی این کافران را
که مطرب را نشاط انگیز کردی؟
هزار آتش بیک دم تیز کردی؟
سخن وحی است و ما عرش برینیم
سخن سحرست و ما سحر آفرینیم
چه جای سحر و اعجاز مسیحست؟
حیات ما ز گفتار فصیحست
بیک دم عالمی را زنده سازیم
وزان پس تا ابد پاینده سازیم
کسی خود بی سخن چون زنده ماند؟
در اقلیم بقا پاینده ماند؟
خصوصا من، که جان من همینست
حیات جاودان من همینست
ز در نظم باشد گفت و گویم
ز بحر شعر باشد آبرویم
همان بهتر که با این درفشانی
شوم غواص دریای معانی
برون آرم ازین بحر گرامی
دری چون گوهر نظم نظامی
که از ذکرش خرد بی هوش گردد
ز سر تا پای خسرو گوش گردد
بیآرایم بخلوت خانه ی فکر
عروس فکر را چون شاهد بکر
الهی، این عروس حجله ی غیب
که بهر جلوه سر بر کرده از جیب
حریف مجلس اقبال بادا!
رفیق بخت فرخ فال بادا!
تو دادی چون شب قدرش کمالی
فزودی چون مه بدرش جمالی
جمالش را دمادم تازه گردان
کمالش را بلند آوازه گردان
***
باب اول در عشق که اصل وجودست و مقصود هر موجود
جهان یک قطره از دریای عشقست
فلک یک سبزه از صحرای عشقست
مقام عشق بس عالی فتادست
اساسش از خلل خالی فتادست
زکار عشق بهتر پیشه ای نیست
به از سودای عشق اندیشه ای نیست
اسیر عشق آزادی نخواهد
گر از غم جان دهد شادی نخواهد
زبان و سود عالم سر بسر هیچ
همین عشقست در عالم، دگر هیچ
محبت گر چه شورانگیز باشد
غم و دردش نشاط آمیز باشد
بهار عشق را پژمردگی نیست
شراب شوق را افسردگی نیست
دلا، پروانه ای، شمعی برافروز
بداغ عشق او می ساز و می سوز
گدای عشق و شاه انجمن باش
برو سلطان وقت خویشتن باش
چو عشق آمد مخور غم، شاد بنشین
ز غمهای جهان آزاد بنشین
خطاب عاشقان دور از عتابست
خطای عارفان عین صوابست
خطا بر عاشق بیدل نگیرند
ز عاشق هرچه آید در پذیرند
***
حکایت آن عاشق سرمست که بواسطه ی عشق از تیغ سیاست رست
بملک مصر شاهی کامران بود
که بامستان بغایت سرگردان بود
کسی گر جانب می خانه رفتی
سر او در سر پیمانه رفتی
ز می آنها که بودندی لبالب
همه چون خم تهی کردند قالب
زتیغش هر طرف خونهاروان بود
که: این وقتی شراب ارغوان بود
بریدی تاک را ضبطش رگ و پی
که: خون این رگ و پی نیست جزمی
بجز چشم پری رویان چون حور
بدورش کس ندیدی مست و مخمور
بخاک درگه آن شاه ناگاه
سه کس را مست آوردند از راه
بپای تختش افتادند هر یک
زبان عذر بگشادند هر یک
یکی گفتا: دلم دریای علمست
سرم شوریده از سودای علمست
سبک برداشتم رطل گرانی
کزین غوغا بیاسایم زمانی
جوابش داد و گفت: ای ناخردمند
شراب و علم در یک سینه مپسند
ازین علمی که داری جهل بهتر
هلاک این چنین نا اهل بهتر
یکی گفتا: حکیم روزگارم
بجز قانون حکمت نیست کارم
ازان جام می صافی کشیدم
کزو خاصیت بسیار دیدم
خطاب آمد که: این بی حکمتی چیست؟
بقانونی چنین مشکل توان زیست
کنون از مستی هستی بپرهیز
شراب نیستی در کام جان ریز
یکی گفتا: دلم بیمار عشقست
تن آزرده ام افگار عشقست
اگر جام می گلگون نگیرم
ز اندوه دل پر خون بمیرم
شهنشاه عطا بخش خطا پوش
چو بشنید این سخن گفت از سرهوش
که: درد عشق را تسکین دهد می
فرح با عاشق مسکین دهد می
اگر عاشق می گلگون ننوشد
بزاری جان دهد، پس چون ننوشد؟
بقتل آن دو تن فرمود اشارت
همین عاشق شد از اهل بشارت
بلی، مستان حیات از عشق یابند
گرفتاران نجات از عشق یابند
فنون علم و حکمت پیچ پیچست
بغیر از عشق باقی جمله هیچست
الهی، مستی عشق و جنون ده
نجات از قید عقل ذوفنون ده
دلم را ساده از نقش فنون کن
فنون را در سر کار جنون کن
***
باب دویم در صدق که ظاهر را برنگ باطن نمودن است و در ظاهر و باطن یک رنگ بودن
بیا، ای صبح دولت را طلب گار
چو صبح اهل دولت صدق پیش آر
براه راست رو، تا می توان رفت
که می باید بجای راستان رفت
مرو کج، این حدیث راست بشنو
که بر یک جانب افتادست کجرو
کجان را ره نباشد در میانه
که تیر راست آید بر نشانه
الف بر آسمان، نون بر زمینست
ز کج تا راست فرق، آری، همینست
بهست از زلف کج آن قامت راست
بلی، هر کس بقد راست برپاست
همیشه راست کاران رستگارند
که غیر از راستی کاری ندارند
صفا می بارد از ترکان صادق
که قول و فعلشان آمد موافق
شود دل در حضور راستان جمع
حضور جمع باشد پوتو شمع
زبان آبدار سوسن تر
نماید از کجی شمشیر و خنجر
چو دم زد صبح کاذب از گواهی
کشید از دعوی خود رو سیاهی
تجلی کرد صبح صادق از طور
بیک دم کرد عالم را پر از نور
بلی، از صدق بهتر نیست کاری
اگر دم می زنی از صدق، باری
***
حکایت معشوقان که عاشق صادق را سر باوج عزت برافراختند و مدعیان کاذب را از سر کوه بخاک مذلت انداختند
سحر گاهان، که ابر نو بهاران
بعشرت خیمه زد بر کوهساران
بساط کوه شد از لاله گل رنگ
بر آمد لعل سیراب از دل سنگ
بعشرت خاست نرگس پیش لاله
پیاله داشت بر روی پیاله
بهم شاخ و ثمر تسبیح سان شد
برو مرغ سحر تسبیح خوان شد
بتندی بسکه سیل از کوه بگذشت
عیان شد چاکها در دامن دشت
جوانان روی در صحرا نهادند
چوگل بر سبزه ی تر پا نهادند
چو نرگس جام زرین برگرفتند
شراب لعل را در زر گرفتند
در آن فرخنده روز عالم افروز
بگشت سبزه و گلگشت نوروز
بتان جمعی و مشتاقان گروهی
گذر کردند بر بالای کوهی
چه کوهی؟ پرشکوه و عرش پایه
که بر بام سپهر افگنده سایه
عقابش با همای مهر هم پر
پلنگش با نهنگ چرخ همسر
مه نو کز پس ماهی نمودی
پس آن کوه چون کاهی نمودی
فلک چون پشته ای پیرامن او
که گرد آمد ز گرد دامن او
بهم گفتند معشوقان که: عشاق
شدند از عشق ما مشهور آفاق
ولیکن صدق ایشان نیست معلوم
بود بی صدق کار عشق معدوم
طریق آزمون را ساز کردند
صف عشاق را آواز کردند
خطاب آمد بمشتاقان عاشق
که: با ماهر که در عشقست صادق
ازین کوه افگند خود را بپایان
که صدق خویش را سازد نمایان
همان جا صادقان بر پای جستند
همان جا کاذبان از پا نشستند
معین شد که: صادق کیست آنجا؟
رفیق ناموافق کیست آنجا؟
بحرمت صادقان را پیش خواندند
حریف قلب را از پیش راندند
بیک بار از نظر انداختندش
ازان کوه و کمر انداختندش
موافق خیمه بر چرخ برین زد
منافق خویشتن را بر زمین زد
الهی، از چه کذبم برون آر
براه کشور صدقم درون آر
که در هر حالتی بهبودم اینست
ره سر منزل مقصودم اینست
***
باب سیم در وفا که پای ارادت استوار کردن است و با ارادت خود عهد و شرط محبت بجای آوردن
جفاگارا، وفاداری بیاموز
ز یاران شیوه ی یاری بیاموز
بهر کس روز نعمت عهدبستی
فراموشش مکن در تنگدستی
چونان برداشتی خوان را مینداز
نمک خوردی، نمکدان را مینداز
نباید روز اول عهد بستن
پس از بستن نمی باید شکستن
وفا سررشته ی عهدست، زنهار!
که این سررشته را از دست مگذار
طریقی خوشتر از مهر و وفا نیست
ولی افسوس کان در عهد ما نیست!
وفا گر زانکه در عالم نباشد
چه باشد گر جفایی هم نباشد؟
نشاید هر زمان یاری گرفتن
ز یاران بر دل آزاری گرفتن
گلی، کو هر زمان باشد بجایی
نمی آید ازو بوی وفایی
بمطرب محتسب رازان بود جنگ
که هردم در مقامی دارد آهنگ
سگی، کو روز و شب یک جا مقیمست
ز یاران وفادار قدیمست
کسی کز دوستی بیرون نهد پی
در آیین وفا سگ بهتر ازوی
بیاری چون وفاداری نمودی
وفا ورزیدی و یاری نمودی
ز کوی او قدم نتوان کشیدن
براه او بسر باید دویدن
***
حکایت عاشق وفادار که چون سر او را بریدند از سر بسوی یار خود روان شد
گدایی را بشاهی بود میلی
چنان میلی که مجنون را بلیلی
نهادی چون سگان سر در قفایش
نپیچیدی سر از طوق وفایش
بکویش چون علم ثابت قدم بود
در آیین وفاداری علم بود
بتیغ از کوی او قطعا نرفتی
جفاها دیدی و از جا نرفتی
چو سر عشق او هرجا سمر شد
رقیبان را ازین معنی خبر شد
ز گمراهی همه از راه رفتند
ز گرد راه نزد شاه رفتند
ز هر جانب سخن آغاز کردند
سر سر نهان را باز کردند
که: شاها، بوالعجب حالیست امروز
ز محنت پیش ما سالیست امروز
یکی دیوانه ی ژولیده مویی
ز راه افتاده ای، بی آبرویی
ازین سرگشته ای، بی خانمانی
میان خلق بی نام و نشانی
ز عشقت دم زند در شهر و بازار
معاذ الله! زهی ننگ و زهی عار!
ازو در راهت افتادست سنگی
کزان سنگست ما را کوه ننگی
زره گر برنخیزد این گران سنگ
دگر سویت نخواهیم آمد از ننگ
بنوعی در غضب کردند شه را
که گفتا: سر برند آن بی گنه را
روانش جانب جلاد بردند
بآن خونریز خون خوارش سپردند
سرش را بی دریغ از تن جدا کرد
دریغ آن سر که تیغ از تن جدا کرد!
چو خون بی گنه را بر زمین ریخت
قضا آن جا عجب نقشی برانگیخت!
سرش چون کوی هر جانب دوان شد
در آخر سوی قصر شه روان شد
بمژگان از رهش خاشاک می رفت
بسوی شاه می غلتید و می گفت:
اگر رفتم، دگر می آیم اینک
ز پا رفتم بسر می آیم اینک
گروهی در پیش افتان و خیزان
بصد افسوس اشک از دیده ریزان
که: در عالم چنین یاری که دیدست؟
نه کس دیدست و نه هرگز شنیدست
سرش رفتست و سودا در سر اوست
ز سر پا کرده در خاک ره دوست
چو بشنید این سخن شاه جوان بخت
بخاک افگند خود را از سرتخت
سرش گریان زخاک راه برداشت
فرو بارید اشک و آه برداشت
ندیمانی که بر درگاه بودند
زبان را بر دعاگویی گشودند
که: شاه کشور جان را بقا باد!
گدا گر رفت، سلطان را بقا باد!
همه سر ها فدای شاه بادا!
سراسر خاک پای شاه بادا!
شه گردون سریر عرش خرگاه
اشارت کرد با خاصان درگاه
که در سر منزل پاکش ببردند
زخون شستند و بر خاکش سپردند
بنا کردند قصری گرد خاکش
مدد جستند خلق از روح پاکش
شه از اخلاص می کرد آن عمارت
قدم می زد بدستور زیارت
فرستاد آن قدر تکبیر و اخلاص
که جانش در حریم قرب شد خاص
خبرداری که: آن قرب از کجا یافت؟
ز راه صدق و آیین صفا یافت
وفا کن، جان من، گر قرب خواهی
که هست آن موجب قرب الهی
الهی، از تو می خواهم وفایی
که: سازم زین سرسرگشته پایی
باین ها گرد کویت راه یابم
مگر قربی در آن درگاه یابم
***
باب چهارم در خلق خوش که مایه ی راحت و مرهم جراحتست
جوانا، چند بدخویی توان کرد؟
ز خوی بدجفا جویی توان کرد؟
تو انسانی، طریق دیو و دد چیست؟
بآن روی نکو این خوی بد چیست؟
نکو رویی طریق مستقیمست
محمد صاحب خلق عظیمست
چو صبح از مهر خندان باش و خرم
که عالم را بر افروزی بیک دم
نکو خوی از در راحت در آید
چو گل، هر جا که باشد، خوش برآید
ترش رو در پس زانو نشیند
خوشست این تا کسی رویش نبیند
همه کس چشم خود بر گل نهاده
که خندانست با روی گشاده
چو غنچه پرده بر رخسار بسته
درونش چون برون زنگار بسته
کرم بی خلق جز صرف درم نیست
درم از دست بدخویان کرم نیست
اگر سنگین دلی بر خاکساران
گهر پاشد، بود آن سنگ باران
دهد گر خون دل یاری بیاری
بود هر قطره لعل آبداری
گلستان جمال و گلشن روی
بود بی آب و رنگ از تندی خوی
ندارد شاهد گل غیر ازین عیب
که دارد سوزها از خار در جیب
چه سود از شکل؟ اگر خویی نداری
چه حاصل رنگ؟ اگر بویی نداری
***
حکایت آن دو صاحب جمال که یکی از خلق خوش عاقلان را دیوانه ساخته بود و دیگری از خوی بد آشنایان را بیگانه ی خویش کرده بود
دو سرو لاله رخ بودند همزاد
که از مادر بشکل آن دو کم زاد
چنان بودند در خوبی یگانه
که گفتی: نیست فرقی در میانه
اگر این یک ملک، آن یک پری بود
وگر این زهره، آن یک مشتری بود
بصورت گر بیک دستور بودند
ولی در سیرت از هم دور بودند
یکی بر خاطر هر خسته راحت
یکی از جور بر دلها جراحت
یکی بر سینه ها مرهم نهادی
یکی صد داغ دل برهم نهادی
بت دلجوی را از حسن سیرت
بجان می خواستند اهل بصیرت
قدم هرجا نهادی بر سر کوی
ز بسیاری نگنجیدی سر موی
نگار تند خو هر جا نشستی
ز دست خوی بد تنها نشستی
شنیدم گفت روزی از خجالت
که یارب، این چه حالست و چه حالت؟
که در حسن و جمال ما شکی نیست
ترا صد عاشق و مارا یکی نیست
چو این حرف آن حریف تند خو گفت
نکو خو در جواب او نکو گفت:
چه سود از حسن؟ چون احسان نداری
تو این داری ولیکن آن نداری
خداوندا، بحسن نیک خویان
بخلق و سیرت پاکیزه رویان
که حسن خلق عادت ساز مارا
باخلاق حسن بنواز مارا
***
باب پنجم در سخاوت که صرف مال است و تحصیل مراد و کمال
بیا، ای خفته دایم برسرگنج
بزر پیچیده همچون اژدر گنج
زر و سیم جهان را جمع سازی
باین سررشته خود را شمع سازی
بسوز این رشته را تا شمع باشی
تلف کن سیم را تا جمع باشی
کجایی؟ ای حریص مال عالم
مگر واقف نه ای از حال عالم؟
چه حاصل زانکه ماه و آفتابی؟
که هرگز ذره ای بر کس نتابی
چه حاصل زانکه ابر نوبهاری؟
که هرگز قطره ای بر کس نباری
درم داری که او صاحب کرم نیست
اگر صد گنج دارد محترم نیست
بپای آن درخت آرام گیرند
که خلق از میوه ی او کام گیرند
سخاوت موجب قدر بلندست
سخاوت پیشه دایم ارجمندست
سخا قصریست عالی پایه ی او
هزار آسودگی در سایه ی او
زدریای کرم ابری که خیزد
نه باران، گوهر سیراب ریزد
زصحرای سخا برگی که روید
جواب گلشن فردوس گوید
کرم هرچند در عالم عزیزست
کمال عزت او از دو چیزست:
یکی پیش از توقع کام دادن
دوم برخویشتن منت نهادن
فقیه شهر اگر در بخل ماند
کسی در زندگی نامش نداند
و گر کافر باحسان دست گیرد
چو حاتم نام او هرگز نمیرد
چو پیش عیب جو نانی شکستی
دهانش را فرو بستی و رستی
مکن در لقمه دادن هیچ تقصیر
که بدگوی ترا گرددگلو گیر
درمهایی که ریزد خواجه برهم
برو داغست و بردرویش مرهم
چرا این داغ را بر هم نهد کس؟
همان بهتر کزان مرهم نهد کس
درم بگشا، که در بازار مقصود
زیان مال باشد مرد را سود
گر این سودا کنی سودت رساند
وزین مقصد بمقصودت رساند
***
حکایت خواجه که غلام صاحب جمال خود را بعاشق بخشید و بواسطه ی آن جمال با کمال فرزند خویش را دید
یکی ترک دیار خویشتن کرد
بترکستان شد و آنجا وطن کرد
سخاوت پیشه ترکان ختایی
باو کردند میل آشنایی
باندک روزگاری محترم شد
بغایت مالدار و محتشم شد
چنان بسیار شد اسباب و املاک
که تنگ آمد فضای دور افلاک
نهفته گوسفندانش ز هرسوی
ادیم خاک را چون نافه درموی
زمین در پای اسبانش چو گویی
که از چوگان رود هردم سویی
زرشک اشتران بختی کوه
فتاده برزمین چون کوه اندوه
نهاده خازنش چندان که خواهی
درمها برزمین تا پشت ماهی
غلامان هریکی یوسف جمالی
مبارک طلعتی، ابرو هلالی
درخشان گوهری ازکان ادراک
بغایت زیرک و بسیار چالاک
جوانی بود درخیل غلامان
چوگل پاکیزه روی و پاک دامان
پری رخساره ای، مردم فریبی
بهشتی پیکری، فردوس زیبی
دو چشم خواجه روشن از جمالش
دل او خرم از باغ وصالش
دمی کان خواجه آهنگ سفر داشت
بملک خود یکی زیبا پسر داشت
هنوز اورا شکر آلوده ی شیر
کزو شیر و شکر شد چاشنی گیر
پسر چون عهد طفلی بر سرآورد
بآیین جوانی سر برآورد
بآهنگ پدر عزم سفر کرد
بسوی ملک ترکستان گذر کرد
پدر این جا و او زین قصه غافل
نشان می جست ازو منزل بمنزل
غلام شوخ شور انگیز ناگاه
براهی جلوه کرد و بردش از راه
ز راه دیده در جانش درآمد
ز درد از سینه افغانش برآمد
عجب درد دلی پیش آمد اورا
نمک بر سینه ی ریش آمد اورا
بلای عشق و اندوه غریبی
غم هجران و درد بی نصیبی
نه یاری کین حکایت باز گوید
نه غمخواری که با او راز گوید
بآخر سر بشیدایی برآورد
علم در کوی رسوایی برآورد
باندک روزگاری آن چنان شد
که در عمر ابد مشکل توان شد
بلی، تندست عشق فتنه انگیز
چو آتش تند شد بالا رود تیز
ز عشق آن پری دیوانه گردید
حدیث عشق او افسانه گردید
کسان با یکدگر آن راز گفتند
بپیش خواجه آخر بازگفتند
دلش از آتش اندوه او سوخت
چو شمع از آتش دل رنگش افروخت
غلام ماهرو را پیش خود خواند
سخن با او بدستور ادب راند
که: ای شاخ گل زیبنده ی من
تو سلطان منی، نی بنده ی من
اگر بودی غلام من ازین پیش
کنون بخشیدمت با آن وفاکیش
بعزم خدمت او زود برخیز
باو آمیزد و از غیرش بپرهیز
بحکم خواجه آن ماه دل افروز
چو شد آرام جان آن جگر سوز
دل صد پاره اش چون غنچه بشکفت
چو گل خندان بسویش آمدو گفت:
عجب لطفی نمودی! وه! چه گویم؟
کرم کردی، عفاک الله! چه گویم؟
چو او را خواجه ی صاحب کرم دید
پدر وارش زاصل و نسل پرسید
پدر چون با پسر همداستان شد
پدر فرزندی ایشان عیان شد
روان در دست و پای هم فتادند
بعزت روی هم را بوسه دادند
بمقصود و مراد خود رسیدند
ز درد دل بداد خود رسیدند
کرم کرد آن جوانمرد خردمند
که چشم افگند بر دیدار فرزند
کرم کن، کز کرم یار تو باشند
مدد کن، تا مددگار تو باشند
خداوندا، بغایت بی نواییم
کرم فرما، که محتاج و گداییم
کرم کن، تا کرم را پیشه سازیم
لئیمان را سخا اندیشه سازیم
***
باب ششم در شجاعت که دست مردی گشادن است و پای مردانگی پیش نهادن
بیا، ای بیدل از کار مانده
ز بیم اندر پس دیوار مانده
دلیری کن، که میدان از دلیرست
اگر روبه دلیر افتاد شیرست
دلی کز هیبت آهی بلرزد
بر صاحبدلان کاهی نیرزد
دلیرانی که دور از بیم بودند
سپهسالار هفت اقلیم بودند
چه خوش گفتند مردان جگردار
که: پایی پیش نه، دستی برون آر
کزین دست از همه کس پیش باشی
باین پا از همه کس بیش باشی
ره صحرای رسوایی گریزست
کلید مملکت شمشیر تیزست
بیک دم عالمی را فتح کردن
به از ننگ همه عالم بگردن
سر دشمن روان از تن جدا کن
وگرنه رو سر خود را فدا کن
اگر صد سال زیر سنگ باشی
ازان بهتر که زیر ننگ باشی
ز غیرت گر یکی مردانگی کرد
تو گویی جاهلی، دیوانگی کرد
مگو: جاهل، که جای حیرتست این
به از صد عاقل بی غیرتست این
مترس از جان، که گر دل ترسناکست
هم از ترس خودش بیم هلاکست
قویدل شو، که در میدان مردی
گر از کشتن بترسی کشته گردی
***
حکایت جوانی که عاشق صادق خود را ببزم وصال محرم ساخت و عاشق کاذب را بتیغ کم التفاتی سرانداخت
جوانی، سرو قدی، گل عذاری
چه جای سرو و گل؟ خرم بهاری
رخش از عارض گل آب برده
خطش از جعد سنبل تاب برده
عذارش چون گل سیراب خرم
نهان در غنچه اش سی و دو شبنم
دورخ گل گل وز آن هر یک چراغی
دل و جان را زهر یک تازه داغی
چو گل برگ بهاری پاک دامان
بجمعی سوی صحرا شد خرامان
عجب جمع جگرسوزی! که آن جمع
بسوز عشق بودی زنده چون شمع
حکایت هر یکی با یار کردی
کمال عشق خود اظهار کردی
یکی گفتا: سرم را گوی گردان
که سربازم بپیشت همچو چوگان
یکی گفتا: سرمن گوی خود ساز
که سر دربازم و گردم سرافراز
یکی گفتا: اشارت کن بجانم
که در پای سگانت برفشانم
یکی گفتا: دل زاری که دارم
اگر خواهی بجان پیش تو آرم
درین بودند کز جا جست شیری
چو شیر چرخ در کشتن دلیری
چو آتش در نیستان تیز گشته
بسان شعله آتش ریز گشته
برنگ کهربا خودرا نموده
ولی چون کاه مردم دار بوده
دمش بر پشت همچون اژدر کوه
که کرده از کمر عزم سر کوه
دوان چون زور با سرپنجه کرده
کفش گاو زمین را رنجه کرده
در آن ساعت که شیر از جای برجست
یکی زد حمله و بر پای برجست
دگرها یک بیک بر پای جستند
ولی بهر گریز از جای جستند
چو شمشیر شجاعت را علم کرد
بیک تیغ استخوانش را قلم کرد
چنان آسان قلم کرد از میانش
که پنداری جدا بود استخوانش
زغیرت آن جوان هم تیغ برداشت
وزان مردم یکی را زنده نگذاشت
رخش چون گل، دمش چون غنچه بشکفت
بیار مخلص جانباز خود گفت
که: چون عهد تو عهد استواریست
فدایت ساختم هر جا که یاریست
الهی، شیوه ی مردانگی ده
ز نامردان مرا بیگانگی ده
که در راهت بمردی جان فشانم
دو صد نامرد را در خون نشانم
***
باب هفتم در همت که کوه را از جای برداشتن است و کام دل از شیرین لبان یافتن و جوانان را وادار بکوشش ساختن
بیا ای پست همت این چه سستی ست؟
طریق رهروان گرمی و چستی ست
حریفان بال همت باز کردند
بر اوج نه فلک پرواز کردند
تو از سستی بصد خواری فتادی
ز پستی در نگون ساری فتادی
بزن دست و ز همت بال بگشا
بروی خود در اقبال بگشا
ز همت سروران را بال دادند
سعادت مندی و اقبال دادند
ز همت سروران را تاج دادند
محمد را شب معراج دادند
ز همت بر سر شیران رود مور
ز همت نوش گردد نیش زنبور
ز همت قطره در جیحون درآید
ز همت ذره بر گردون برآید
رسید این ذره برخورشید والا
گذشت آن قطره از لؤلؤی لالا
تو هم یک قطره ی آبی ز آغاز
در آخر ذره ی خاکی شوی باز
چو ذره محو شو در نور خورشید
چو قطره غوطه زن در بحر جاوید
که بینی جای خود فرق شهان را
بزیر پای خود ملک جهان را
در اول دانه زیر گل درآمد
چو همت داشت آخر برسرآمد
ز همت کهربا را جذبه ای هست
که که را میکشد بی جنبش دست
چه جای کهربا و جنبش کاه؟
که همت کوه را بردارد از راه
***
حکایت فرهاد که چون جوی شیر و حوض در سنگ خارا جهت شیرین ترتیب داد شیرین را حلقه در گوش خود بسبب همت گردانید
سخن دانان این شیرین حکایت
چنین کردند از شیرین روایت
که: روزی در تکلم پیش فرهاد
لب شیرین شکر بار بگشاد
که: من شیرین و شیرینست نامم
ز شهد ناب شیرینست کامم
لبم را هست شیر از شهد خوشتر
که با هم خوشتر آید شیر و شکر
چو طفلان بسکه ذوق شیر دارم
ز طفلی تا باکنون شیرخوارم
مذاق شیر با طبعم سرشتند
ازآن نام مرا شیرین نوشتند
مرا اکنون هزاران گوسفندست
درین کوهی که چون گردون بلندست
از آنجا تا بدین جا یک دو فرسنگ
چنان جویی بباید کندن از سنگ
که هر کس هر گه آنجا شیر دوشد
لب شیرینم این جا شیر نوشد
چو یابد جوی شیر آخر سرانجام
ترا از شهد من شیرین شود کام
چو بشنید این سخن فرهاد برجست
بسان کوه در خدمت کمر بست
چو بر کوه آزمودی تیشه برسنگ
زمین لرزان شدی فرسنگ فرسنگ
ز زخم تیشه اش سنگی که جستی
ملک را بر فلک شهپر شکستی
چنان آتش فروجستی ز تیشه
که از کوه آتش افشاندی ببیشه
همانا ز آتش آن کوه اندوه
سراسر سنگ آتش بودی آن کوه
زبان تیشه چون آتش فشاندی
بحسرت بر زبان خویش راندی
که: چون من تیشه آتش کرده منزل
ولی او را زبان سوزد، مرا دل
هر آن آتش که اورا بر زبانست
مرا، بالله، در دل بیش از آنست
دلم را خود چنین باید زبانی
که سوزم را کند روشن بیانی
سبک سنگ گران میکند و میرفت
میان کوه جان میکند و میرفت
ز سنگ خاره ظاهر کرد جویی
که باشد پیش یارش آبرویی
چنان جویی بروی سنگ پرداخت
که در روی زمین مشکل توان ساخت
درو گر قطره ی شیری چکیدی
روان تا منزل شیرین دویدی
مرتب ساخت آنجا حوض دیگر
شد آن یک جوی شیر، این حوض کوثر
چو شیرین دید صنعت های فرهاد
زبان بگشاد و گفتا: آفرین باد!
چه جوی شیر و حوضست اینکه کندی؟
بشیرینی عجب طرحی فگندی!
که داند قیمت حوض چنین را؟
که دارد غرق حیرت خرده بین را
ستایش کرد و بهر مزد کارش
زگوش آورد بیرون گوشوارش
که: یعنی هستم از جان حلقه در گوش
زگوشم حلقه را بستان و بفروش
بگفت: ای حلقه ی حکمت بگوشم
بصد جان گر خرندش کی فروشم؟
مرا این حلقه شد طوق ارادت
شدم سرحلقه ی اصل سعادت
ازآن زاهل سعادت گشت فرهاد
که همت بست و جوی شیر بگشاد
ز همت سنگ خارا گر نکندی
نظر بر لعل شیرین کی فگندی؟
بهمت کوه را از پیش برداشت
عجب سنگی ز راه خویش برداشت!
خداوندا، مرا هم همتی ده
وزان سر پنجه ام را قوتی ده
که گیرم تیشه ی فرهاد در چنگ
بهمت لعل بیرون آرم از سنگ
***
باب هشتم در احسان که بحال محتاجان پرداختن است و بینوایان را بنوای مرحمت و الطاف بنواختن
ستمگارا، باحسان خو نکردی
همه بد کردی و نیکو نکردی
جفاگاری مکن، از محسنین باش
چنان تا چند باشی؟ این چنین باش
چو بینی تیره بختی را سیه روز
شبش را همچو قرص مه برافروز
بآب از تشنگی می ده نجاتش
که باشد آب تو آب حیاتش
بسرما گر شود از خویش نومید
بپوش از خلعت گرمش چو خورشید
بگرما چون نیابد مایه ی خود
دلش آسوده کن در سایه ی خود
باحسان باز گردد سیر احسان
که احسان را نشاید غیر احسان
گل، از لطفی که دارد نوبهاران
کند جا بر سر نسرین عذاران
خس و خاری که آتش برفروزد
چو خیزد شعله، اول خود بسوزد
مزن ره، تا برون از ره نیفتی
مکن چه، تا درون چه نیفتی
سگی را گر بیازاری ببیداد
ز دورت بیند و آید بفریاد
ور از احسان نمایی ترک آزار
برد دامن کشانت جانب یار
***
حکایت مجنون که بسبب احسانی که بسگ لیلی نمود دلش از دولت وصال بیاسود
چو مجنون دور ماند از کوی لیلی
بآه و ناله گفتا: وای! ویلی!
ندانم با غم لیلی چه سازم؟
بچندین آه و واویلی چه سازم؟
ز کویش صد غم و اندوه بردم
بزیر محنت چون کوه مردم
مگر باد صبا آید ز کویش
که بازم زنده گرداند ببویش
چه بودی؟ گر تنم را جان نبودی
وگر بودی غم هجران نبودی
غم و دردی که من دیدم که دیدست؟
نه کس دیدست و نه هرگز شنیدست
بمحنتهای گوناگون توان زیست
ولی بی روی لیلی چون توان زیست؟
تن من کاشکی! خاشاک بودی
که باد صبح خیزم در ربودی
روان بردی و در راهش فگندی
بخواری در گذرگاهش فگندی
گذشتی سوی من لیلی خرامان
کشیدی بر سرم از ناز دامان
زدم من هم روان در دامنش دست
شدم چون خاک زیر پای او پست
چه خوش باشد که کام من برآید!
بزیر پای او عمرم سر آید
چنین گفت و قدم زد در بیابان
بسوی کوه و صحرا شد شتابان
چو مجنون سوی صحرا کرد میلی
سگی دید از سگان کوی لیلی
ز پیری دست او از کار مانده
ز پا افتاده وز رفتار مانده
نمانده قوتش در دست و در پای
باین بی دست و پایی مانده بر جای
نهاده آهوان پا بر سر او
لگدکوب غزالان پیکر او
ز سر تا پا شده زیر مگس گم
برای خود مگس ران کرده از دم
زبان مالیده بر زخم تن خویش
دهان زخمش از زخم زبان ریش
شده چون استخوان از بهر نانی
بغیر از خود ندیده استخوانی
دل مجنون ز حال او برآشفت
بسوی او نظر میکرد و میگفت
که: ای من در وفا شرمنده ی تو
سگ یار منی، من بنده ی تو
غزالان جهان، ای شیر زاده
ز دستت روی در صحرا نهاده
پلنگان هم زبیمت با صد اندوه
حصار سنگ منزل کرده در کوه
نمی دانم چرا از پا فتادی؟
ز جای خود کجا این جا فتادی؟
چرا دستت چنین از کار مانده؟
چرا پای تو از رفتار مانده؟
کجا رفت؟ آنکه بود از پنجه ی تو
غزالان، بلکه شیران رنجه ی تو
کجا رفت؟ آنکه هر سو میدویدی
بصحرا همچو آهو میدویدی
بیابان پر نفیر و غلغلت بود
پلاس خیمه ی لیلی جلت بود
اگر روزی فتد چشمم بر آن جل
کنم آنرا زخون دیده گل گل
قد من حلقه شد، کامم بر آور
بمن چون طوق روزی سر درآور
پس زانوی غم با حلقه مانم
که سر از پا و پا از سر ندانم
نهادی پا بکوی دلبر من
بیا و پا نه اکنون بر سر من
چه بودی! گر سرم پای تو بودی؟
که بر خاک سر آن کوی سودی
چو چشمت بروی افتادست گاهی
گهی هم جانب من کن نگاهی
که این غمدیده روی غم نبیند
کسی او را بچشم کم نبیند
چه داغست این که زو داری نشانی؟
همین باشد نشان کامرانی
چه بودی؟ گر مرا این داغ بودی
دلم زین گل بهشت و باغ بودی
چو کرد این گفتگو مجنون ناشاد
غزالی را گرفت از دام صیاد
کبابش کرد از روی مروت
ز قوت آن کبابش داد قوت
بآن قوت سگ آمد سوی لیلی
شد آخر پاسبان کوی لیلی
چو مجنون جانب لیلی گذشتی
بگرد کوی او چون کعبه گشتی
دوان آن سگ زدامانش کشیدی
روان تا پیش جانانش کشیدی
چو مجنون را باحسان بود میلی
فتادش دیده بر دیدار لیلی
الهی، شیوه ی احسان کرم کن
مرا در عالم احسان علم کن
که خود را بر سر کوی تو بینم
بکویت گردم و روی تو بینم
***
باب نهم در تواضع که از سرگذشتن است و سر بخاک نیاز افگندن
بیا، ای از تکبر مست گشته
ز فکر سربلندی پست گشته
تواضع کن، که یابی سربلندی
فروتن شو، که یابی ارجمندی
تکبر سربلندان را کند پست
تواضع زیردستان را زبردست
گر از راه تواضع خاک باشی
چو گردی گرد بر افلاک باشی
کشی گر از تکبر سر بر افلاک
نشینی همچو آتش زود بر خاک
زمین چون از تواضع خاک گشته
غبارش سرمه ی افلاک گشته
فلک گر از تواضع خم نبودی
سر افراز همه عالم نبودی
چو آدم را وجود از خاک دادند
ملایک در سجودش سر نهادند
چو شیطان سرکشیده از سجده کردن
فتاد از لعنتش طوقی بگردن
مبادا از تکبر کردن خویش
نهی آن طوق را بر گردن خویش
حسود از جمله نعمت های عالم
همین دارد تواضع را مسلم
کسی در شکر این نعمت چه گوید؟
که دشمن هم زوالش را نجوید
چو دشمن سنگ بردارد پی جنگ
تواضع را حصاری سازد از سنگ
براه مسکنت هر کس که خاکست
ز سنگ حادثات او را چه باکست؟
***
حکایت عاشقی که بتواضع از سنگ ملامت بسلامت باز رست
نمی دانم که خواهی کرد باور؟
که شاهی بود در اقلیم خاور
بصورت بهتر از حور و پری بود
جمالش آفتاب خاوری بود
بنازم قدرت آن صانع پاک
که خورشید آفرید از ذره ای خاک
لبش گاهی که شکر خنده کردی
نبات مصر را شرمنده کردی
رخش بر آفتاب افگنده تابی
دهانش ذره ای بر آفتابی
سر افرازان ز پا افگنده ی او
همه شاهان عالم بنده ی او
گدایی داشت با آن ماه خاور
چنان مهری که نتوان کرد باور
همه روز از پیش افتان و خیزان
همه شب گرد کویش اشک ریزان
شبی بر گرد قصر شاه می گشت
بآه و ناله ی جانکاه می گشت
ز درد عاشقی فریاد برداشت
ز فریادی که آن شب تا سحر داشت
منغص کرد عیش پاسبان را
مصدع شد سگ آن آستان را
ز بام قصر شاهی پاسبانی
فگند از کین برو سنگ گرانی
در آنحالت که آمد سنگ از آنسوی
سگی را دید، عاشق، گرد آن کوی
تواضع کرد و از تعظیم خم گشت
ز بالای سرش آن سنگ بگذشت
گر از راه تواضع خم نگشتی
کی آن سنگ از سر او درگذشتی؟
خداوندا، نخواهم سر فرازی
سرم، کاش! از تواضع پست سازی
که باشم ساکن کوی سلامت
خلاصی یابم از سنگ ملامت
***
باب دهم در ادب که ظاهر را بافعال حسنه آراستن است و باطن را باوصاف حمیده پیراستن
ندانم کاین همه ترک ادب چیست؟
حد خود را نمیدانی، سبب چیست؟
ادب خواهی؟ زحد بیرون منه پای
ز هر جانب که هستی در میان آی
ادب آرایش افعال باشد
ادب آسایش احوال باشد
فروغ ظاهر از آرایش اوست
فراغ باطن از آسایش اوست
ادب مجموعه ی حسن و جمالست
بهاری در کمال اعتدالست
همه کارت بقدر خویش باید
ز قدر خود، نه کم، نه بیش باید
بدین میزان اگر خود را بسنجی
نرنجد از تو کس، خود هم نرنجی
چو بنشینی چنان شاید که باید
چو برخیزی چنان باید که شاید
چراغ دیده شب جایی بیفروز
که گردد تیره چون روشن شود روز
سحن با محرمان باید چنان گفت
که با اغیار در مجلس توان گفت
چرا سامع نهد بر نکته ای گوش؟
که باید کردش از خاطر فراموش
منه بر حرف کس، زنهار! انگشت
که افتد چون قلم انگشت از مشت
چرا جایی قدم باید نهادن؟
که آنجا بی محل باید ستادن
ادب را رهبر کوی طلب کن
وگرنه نفس سرکش را ادب کن
ادب در انجمن شمع منیرست
دلیل پاکی ما فی الضمیرست
حریفی کز ادب دلکش نماید
ازو ترک ادب هم خوش نیاید
ادب چون بنده را مسعود سازد
ایازی عاقبت محمود سازد
***
حکایت سلطان محمود که سر خود را در پای ایاز نهاد و پای از سر او نکشید که خلاف رأی سلطان ترک ادب است
شبی محمود آهنگ طرب کرد
ایاز خاص و خاصان را طلب کرد
بتان سیمتن گردش نشستند
نگین سلطنت را حلقه بستند
جوانان سهی قد سرافراز
چو سرو بوستان در جلوه ی ناز
درآمد گرم و روشن شیشه ی می
چو قندیلی که باشد شمع در وی
ز غلغل چون در آمد در ترانه
زد آتش از دل گرمش زبانه
ز هرجا بانگ نوشانوش برخاست
ز دلهای حریفان جوش برخاست
لب لعل شراب آلود ساقی
ز هستی یک رمق نگذاشت باقی
بغمزه چون بریدی بند از بند
ز می کردی بخون گرم پیوند
ندیمان نقل بزم از نقل کردند
حریفان خیر باد عقل کردند
خوش آهنگان نواها ساز کردند
نشاط رفته را آواز کردند
بقانون تار عشرت درکشیدند
پی خواندن ورق مسطر کشیدند
خروش دلخراش چنگ برخاست
ز هر تارش هزار آهنگ برخاست
از آن در گوش عود آمد خروشی
برآورد از بن هر موی گوشی
ره عشاق می زد مطرب مست
گرفته خنجر از مضراب در دست
دف آواز نشاط انگیز میکرد
دم نی آتش می تیز میکرد
می و نی را نشاطی و نوایی
تعالی الله! عجب آب و هوایی!
در آن آب و هوا جان آرمیده
ز روی گلرخان گلها دمیده
ایاز، آن گوهر دریای الطاف
ز سر تا پا همه اخلاق و اوصاف
گهی بر پا ستاده راست چون شمع
شده روشن ز رویش حلقه ی جمع
گهی در جلوه چون کبک خرامان
کشیدی هر طرف از ناز دامان
گهی ساقی شده، از پا نشسته
میان انجمن تنها نشسته
چو سری در دل سلطان گذشتی
ایاز از سر او آگاه گشتی
بلی، چون در دل پاکش گذر داشت
ز اسرار نهان او خبر داشت
چنان از مهر با سلطان یکی بود
که او را در وجود خود شکی بود
دو مشتاق از می وحدت لبالب
تصرف کرده یک جان در دو قالب
شراب و عشق با هم زور کردند
دل دیوانه را در شور کردند
حریفان مست و ساقی نیز سرمست
می اندر جام و جام اندر کف دست
در آخر چون زکف ساغر نهادند
همه در خواب مستی سرنهادند
چو سلطان نیمه شب از خواب برخاست
ببوی آن گل سیراب برخاست
گذر سوی ایاز افگند، سرمست
ببالینش چراغی برد و بنشست
در آن شب چشمش از حیرت نمی خفت
نظر در صورتش میکرد و میگفت:
چرا این فتنه در خوابست چندین؟
خراب باده ی نابست چندین؟
چرا این سرو از رفتار مانده؟
لب شیرینش از گفتار مانده؟
دو ابرویش که کردندی اشارت
مرا زیشان رسیدی صد بشارت
کنون ترک اشارت از چه کردند؟
ز من قطع بشارت از چه کردند؟
دو چشمش چون نظر بازی نمودند
دو طفل شوخ در بازی نمودند
ز من راه نظر بهر چه بستند؟
چو غیری نیست، در بهر چه بستند؟
زبانش طوطی شکرشکن بود
میان شکرستان در سخن بود
چرا در تنگ شکر مانده خاموش؟
نوای خویش را کرده فراموش؟
دما دم داشت با خود این فسانه
چو کرد این گفتگوی عاشقانه
برون رفت اختیار از دست سلطان
فتاد آخر بپایش مست و غلتان
ز خاک پای او کرد افسر خویش
نهاد آخر بپای او سر خویش
وزان پس مدتی سر بر نیاورد
بتاج سلطنت سر در نیاورد
سحرگه چون گل این راز بشکفت
فضولی با ایاز این قصه را گفت
که: شب درخواب یا بیدار بودی
ندانم مست یا هشیار بودی
که سلطان داشت در پایت سر خود
تو سودی پا بفرق سرور خود
اگر شد فرق او پیشت زمین سای
تو بایستی کشید از فرق او پای
ایازش گفت: من بیدار بودم
نبودم بیخود و هشیار بودم
ولی از بنده این معنی عجب نیست
خلاف رای سلطان از ادب نیست
سرش چون زیر پای من کند جای
تو خود گو: از سر او چون کشم پای؟
بلی، باشد ادب مقصود جانان
زیان خود برای سود جانان
بسلطان چون رسید این گفته ی او
شد از حسن ادب آشفته ی او
الهی، چند باشم از ادب دور؟
سعادت باشد از من روز و شب دور؟
ادب را کوکب مسعود گردان
وز آنم عاقبت محمود گردان
***
باب یازدهم از نا بایسته اجتناب نمودن و از بایسته در حجاب بودن است
بیا، ای رند عالم سوز بی باک
بعصیان پرده ی عصمت مکن چاک
سر از شرم گنه در جیب خود کن
حیا را پرده پوش عیب خود کن
کسی کو از حیا خوی از جبین ریخت
کم آب روی خود را بر زمین ریخت
سری کو از حیا در پیش باشد
بحرمت پاسبان خویش باشد
چو مردم شوخ چشمی پیشه کردند
حیا پیش آر، تا شرمنده گردند
ز شرم، آن به، که دایم لب ببندی
بروی هر کسی چون گل نخندی
نگشتی گر دهان غنچه خندان
لبش را ژاله نگرفتی بدندان
حریف شوخ چشم مست بی باک
کند پیراهن ناموس خود چاک
نگار شرمناک نرم گفتار
بدلجویی کند صد جان گرفتار
عزیزست آفتاب موسم دی
که از تندی حیا شد مانع وی
سر خود از حیا گر افگنی پیش
بیابی عاقبت گم کرده ی خویش
***
حکایت آن عاشق که مطلوب خود را از رهگذر حیا یافت
جوانی در خراسان جوهری بود
که اصل نسلش از حوروپری بود
عقیقش خنده بر یاقوت کرده
ز شکر خنده جان را قوت کرده
سر بازار از سودای او پر
صدف وار از غمش صد دیده پر در
سراپا در زر و زیور گرفته
تن چون سیم خود در زر گرفته
یکی گوی مرصع بر کمر داشت
که لعل از رشک او خون در جگر داشت
قضا را آن بهار عالم افروز
بمیدان جلوه گر شد روز نوروز
خرامان هر طرف میگشت و هر سوی
در افتاد از میانش ناگه آن گوی
پس از یک روز بر وی گشت ظاهر
که: افتادست گوی پر جواهر
گرفت از حسرت آن لب بدندان
فروبست از تبسم لعل خندان
چنان شد از غم گویش هلالی
که می شد هردم از حالی بحالی
وزان پس گفت: با خود عهد کردم
عجب عهدی ز روی جهد کردم!
که: هر مسکین که آنرا باز یابد
ز خواری بگذرد اعزاز یابد
ببزم وصل میگردد سرافراز
شود چون گوی در میدان سرانداز
کسانی کین بشارت را شنیدند
بسان گوی در میدان دویدند
یکی سودای آن با خویش میداشت
که دایم از حیا سر پیش میداشت
بمیدان طلب چون گوی بشتافت
چو سر در پیش بود آن گوی را یافت
ز میدان جانب او برد و بسپرد
بدینسان گوی از میدان برون برد
خداوندا، نهایت شرمسارم
دگر یارای بی شرمی ندارم
حیا میخواهم از روی ارادت
که از میدان برم گوی سعادت
***
باب دوازدهم در صبر که کلید در گنج سرور است و امین کنج حضور
بیا، ای کوشش بسیار کرده
بسعی خویش خود را خوار کرده
گشایش از در صبرست، مشتاب
قراری گیر و صبری کن درین باب
نشاط آرزومندان ز صبرست
گل باغ طرب خندان ز صبرست
بصبر از کارها بیرون رود بند
شود نی شکر و شکر شود قند
بصبر از آب باران بحر خیزد
شود ابر و در سیراب ریزد
سعادت با شکیبایی بود یار
ز بی صبری برسوایی کشد کار
کسی کز میوه اول کام جوید
حریف پخته او را خام گوید
سبکسر کی کند اندیشه ی نغز؟
بلی، جوز سبک را کی بود مغز؟
ز کوشش تا بکی فرسوده باشی؟
قراری گیر، تا آسوده باشی
چو بنشینی بتعظیم تو خیزند
چو برخیزی ز تعظیمت گریزند
مرو دنبال دنیا، مضطرب حال
که خود چون سایه میآید ز دنبال
خردمندان که در فکر سفتند
جهان را، فی المثل، چون سایه گفتند
که می آید ز پی افتان و خیزان
وگر سویش روی، گردد گریزان
ز سرحد تمنا تا بمقصود
بغیر از صبر راهی نیست موجود
بکش چون غنچه پا در دامن صبر
که گلها بشکفد از گلشن صبر
***
حکایت عاشقی که تا پای در دامن صبر نکشید بسرمنزل مراد و مقصود نرسید
یکی را دل گرفتار یکی بود
ولی صبرش بغایت اندکی بود
نه در راه طلب از پا نشستی
نه با آرام دل یک جا نشستی
چو سایه در گذرگاهش فتادی
سر خود بر سر راهش نهادی
چو گرد افتان و خیزان در هوایش
ز پی رفتی و افتادی بپایش
ولی آن بی قراریها که کردی
ز درد عشق زاریها که کردی
پسند خاطر یارش نمیشد
بجز اسباب آزارش نمیشد
چو سگ هرچند دنبالش دویدی
ازو چون آهوی وحشی رمیدی
نهان گشتی بناز آن بی ترحم
زچشمش، چون پری از چشم مردم
چه سازد عاشق مسکین، چه سازد؟
بصد غم با دل غمگین چه سازد؟
بغیر از صبر غم را چاره ای نیست
ولی آن کار هر غمخواره ای نیست
بامید رضای خاطر یار
بصبر افتاد کارش آخر کار
ولی میخواست باغ دلفروزی
که تسکین ورزد آنجا چند روزی
بیاد قامتش در سرو بیند
رود آسوده در پایش نشیند
ز شوق روی او بیند رخ گل
ببوی زلف او در جعد سنبل
شه آن مملکت را بود باغی
که صدر جنت از وی داشت داغی
گل او از گل رحمت سرشته
صف مرغان او خیل فرشته
درو یک قطره باران گر چکیدی
همان دم از گلش صد گل دمیدی
هوای دلکشش آرام جان بود
نسیمش روح بخش، آبش روان بود
درو باد سحر افسون دمیده
هزاران مرغ وحشی آرمیده
گلش از چهره کار شمع کرده
بیک جا آب و آتش جمع کرده
صبا بر گل بقصد صید بلبل
فگنده حلقه دام از جعد سنبل
بروی نوعروسان بهاری
بحوضش آب در آیینه داری
در آب از روی گل آتش فتاده
بهم آن آب و آتش خوش فتاده
چنارش پنجه از خورشید برده
سمن در لرزه دست از بید برده
بجنبش سرو او سرو روانی
برقص از خرمی رعنا جوانی
ازین مجنون وشی لیلی شمایل
هوایی در سر، اما پای در گل
صنوبر گرچه بس رعنا فتاده
بخدمت پیش گل بر پا ستاده
منار سبز و صد گلدسته با وی
نوای بلبلش گلبانگ یاحی
ز بس کان باغ زنگ از دل زدوده
بساطش فرش زنگاری نموده
برفت آن بیدل و در باغ بنشست
دلی چون لاله با صد داغ بنشست
چو شد یک هفته آن عاشق نهفته
خبر پرسید از آن ماه دو هفته
که: یارب، عاشق غمگین کجا شد؟
کجا شد ساکن؟ آن مسکین کجا شد؟
سرش بر خاک راه کیست؟ یارب
دلش در جلوه گاه کیست؟ یارب
بصد آه و فغان زین آستان رفت
چرا گلبانگ او زین بوستان رفت؟
مگر دست قضا افگندش از پای؟
که رفت از جا حریف پای برجای
اجل گویا ره فریاد او بست
که شب همسایه را آسایشی هست
شد آخر زین سبب چون غنچه دلتنگ
سوی آن باغ کرد او نیز آهنگ
که چون نظاره ی مستان خوش آید
دلش چون غنچه ی خندان خوش آید
از آن غافل که: آن بیچاره در باغ
ازو چون لاله دارد بر جگر داغ
چو غنچه پای در دامن کشیده
سر اندر جیب پیراهن کشیده
بطرف باغ آن سرو خرامان
بسان گل کشید از ناز دامان
اسیر خویش را چون در چمن دید
دلش چون غنچه از شادی بخندید
بسویش کرد میلی، وه! چه میلی؟
فزون از میل مجنون سوی لیلی
خروشی از دل ایشان برآمد
که: اندوه وفا کیشان سرآمد
دل معشوق را حالت فزون شد
چه گویم: حال عاشق را، که چون شد؟
کسی داند که بعد از روزگاری
رسد روزی بکام از وصل یاری
برآید ناگهان خورشید از ابر
بشیرینی رسد از تلخی صبر
چه مشکلها که آن از صبر حل شد؟
چه تلخی کان بشیرینی بدل شد؟
الهی، شیوه ی صبرم کرم کن
مرا در کار خود ثابت قدم کن
که در باغ طرب خندان نشینم
گلی از گلبن مقصود چینم
***
باب سیزدهم در شکر گفتن که موجب کمال دولت است و ناگفتن موجب زوال نعمت
بیا، ای رفته همچون ناسپاسان
براه باطل حق ناشناسان
بگو آخر که کافر نعمتی چیست؟
حرامت باد، این بی حرمتی چیست؟
نمی شاید حق نعمت نهفتن
شکایت چیست؟ باید شکر گفتن
گرت از شکر باشد صد حکایت
ز ترک شکر خود میکن شکایت
ز بهر شکر اگر فرزند آدم
بقدر هر یک از ذرات عالم
زبانی برکشد همچون زبانه
زبان شکر او باشد زمانه
در آن کوشش کند چندانکه خواهی
نگوید ذره ای شکر الهی
ترا چون هم زبان دادند و هم گوش
سخن بشنو، مباش از شکر خاموش
بشکر دست و پا می گو ثنایی
براه شکر می زن دست و پایی
چو داری چشم، چشم خود بره دار
دلت دادند، دلها را نگهدار
بشکر ظاهر و باطن بپرداز
بظاهر باطن خود را یکی ساز
چو کامت تلخ شد، در شکر زن گام
کز آنت چون شکر شیرین شودکام
کسی کو شکر گوید روز سختی
رسد آخر بروز نیک بختی
وگر شاکر نباشد روز راحت
از آن راحت بسی بیند جراحت
***
حکایت آن عاشق که چون در وصال شکر نگفت محنت فراق کشید و چون در فراق شکر گفت بدولت وصال رسید
یکی را بود در عهد جوانی
ز وصل نوجوانی کامرانی
بصد دل رشته ی جان بسته با او
ز خود بگسسته و پیوسته با او
دو یار یک جهت یک جا نشسته
ز غیر خود تن تنها نشسته
نشاطی داشت عاشق با دل جمع
چو بلبل با گل و پروانه با شمع
چو در معشوق خود نظاره کردی
گریبان صبوری پاره کردی
نظر بر قد و بالایش گشادی
رخ خود بر کف پایش نهادی
چو باز از شکل و قدش یاد کردی
ببالا دیدی و فریاد کردی
گرفتی تار زلف مشک فامش
دل خود را در افگندی بدامش
نهان سوی لبش کردی نظرها
بانگشت هوس خوردی شکرها
چو بخت و دولت بیدار بودش
که ناز و نعمت دیدار بودش
بدیدارش چنان شد مست و مدهوش
که کرد از شکر آن نعمت فراموش
چو قدر دولت دیدار نشناخت
خدا او را به هجران مبتلا ساخت
دلیل راه محنت ناسپاسی ست
زوال نعمت از حق ناشناسی ست
کنون کز هجر حال او برآشفت
در آن آشفته حالی شکر میگفت
باو گفتند کین حال عجب چیست؟
بهجران شکر میگویی، سبب چیست؟
بگفتا: گرچه دور از وصل یارم
هنوز از بخت خود صد شکر دارم
که: گر یار مرا با من سری نیست
بحمدالله! که یار دیگری نیست
قضا ناگه ز نو نقشی برانگیخت
نگارش با حریف دیگر آمیخت
بجانش چون رسید این ظلم و بیداد
همان دستور داد شکر میداد
باو گفتند یاران بار دیگر
که: یارت یار شد با یار دیگر
کنون بهر چه کردی شکر پیشه؟
بگفتا: شکر میگویم همیشه
که جانان گرچه با غیرست همراه
ولی غیرش ندارد در دلم راه
بهر کس باشد و هرجا نشیند
چو آید در دلم تنها نشیند
باو، گیرم، که همراهند صد کس
ولی همراه من او باشد و بس
ندانم شکر این نعمت چه گویم؟
که تنها همدم و همراه اویم
حدیث شکر او را چون شنودند
بجان در کار او کوشش نمودند
بزاری یار او را یار کردند
ز یاران دگر بیزار کردند
برآمد کام او از شکر شکر
درآمد دولت او از در شکر
ز شکر آن دولت و اقبال را یافت
زشکر آن بخت فرخ فال را یافت
الهی، شکر نعمت را بر افشان
زشکرت کن زبان را شکرافشان
من و شکرت که کان شکرست این
ز شکر هم بسی شیرین ترست این
***
باب چهارم در توکل که اعتماد کردن است بر کرم رزاق و رزاقیت کریم علی الاطلاق
رو ای پا بست اسباب تجمل
قدم نه در بیابان توکل
چو دونان تکیه بر اسباب تا چند؟
توکل کن بر الطاف خداوند
ترا اندیشه دارد در خم و پیچ
که نتوانی توکل کرد بر هیچ
مگو: هیچست لطف ایزد پاک
که میگوید چنین؟ حاشاک! حاشاک!
بسا شبها که در ظلمت نهان بود
نه از روز و نه از روزی نشان بود
خدا روزت رساند و روزیت داد
سعادتمندی و فیروزیت داد
پس این بی اعتقادی چیست چندین؟
برو بی اعتمادی چیست چندین؟
بمرغان دانه در صحرا فشاند
بماهی طمعه در دریا رساند
توکل کن، که از فیض الهی
رسد رزق تو همچون مرغ و ماهی
یکی میگشت گرد آسیایی
ز سنگ آسیا آمد ندایی
که: روزی خواره بهر چیست دلتنگ؟
که روزی خود برون میآید از سنگ
تماشا کن که: از بهر غزاله
چسان بیرون دمد از سنگ لاله؟
تو هم گر زانکه فارغ بال باشی
ز جام لاله گون خوش حال باشی
ز بهر کام دل عمری دویدی
بجز ناکامی و حسرت چه دیدی؟
ازین کوشش که جانت ریش گردد
نه روزی، بلکه مالت بیش گردد
پی مالی که نبود روزی تو
عذاب جان بود دلسوزی تو
تحمل بر قضا کردن ازین به
توکل بر خدا کردن ازین به
***
حکایت عاشقی که بپای توکل راه برید و در منزل اول بکعبه ی وصال رسید
شنیدم عارف صاحب تمیزی
چو یوسف داشت فرزند عزیزی
چه فرزندی؟ که با جان کرده پیوند
چه پیوندی؟ که دل را کرده در بند
سهی سروی که با قد خرامان
کشیدی بر سر کونین دامان
سیه چشمی که بود از یک نگاهش
جهانی کشته ی چشم سیاهش
خردمندان همه دیوانه ی او
خراب نرگس مستانه ی او
بلی، این حسن اگر باشد کسی را
اسیر عشق خود بیند بسی را
قضا را مرد عارف بعد یک چند
بسوی کعبه شد همراه فرزند
چو عشاق این حکایت را شنودند
در اسباب سفر کوشش نمودند
یکی از عاشقان بی تحمل
روان بر جست از روی توکل
بسر می رفت تا منزلگه او
که یعنی می نهم سر در ره او
چو در منزل توقف کرد عارف
بران صاحب توکل گشت واقف
طلب کرد و بسی الطاف بنمود
رسانیدش بمنزلگاه مقصود
بلی، هر کس توکل همسفر یافت
بیک منزل وصال کعبه دریافت
الهی، تا بکی وابسته باشم؟
چه باشد کز تعلق رسته باشم؟
توکل ده، کزان خشنود گردیم
بگرد کعبه ی مقصود گردیم
***
باب پانزدهم در قناعت که باندک خوشه خرسند نشستن است و از طلب زیادتی و حرص باز رستن
الا، چند از پی دنیا کشی رنج؟
ترا کنج قناعت بهتر از گنج
زخوان رزق اندک توشه ای گیر
قناعت کن، زمردم گوشه ای گیر
چه از رزق مقدر بیش جویی؟
چه از روز مقرر پیش جویی؟
ز تقدیر خدا بی زاریست این
زخود رایی، خدا آزاریست این
اگر شخصی بقدر بهره ی خویش
شود از خوان نعمت قسمت اندیش
ولی آن بنده ی دور از سعادت
نگردد قانع و جوید زیادت
یقین کز مهر او افسرده گردد
ازو یک بارگی آزرده گردد
تو هم، ای بنده، قانع باش و خرسند
مشو در بند آزار خداوند
ز دنیا گر باندک توشه سازی
نسازی خرمن و با خوشه سازی
نبیند رنج گردون خرمن تو
شود از خوشه پر در دامن تو
بدست خوشه چین یک خوشه ی پر
به از صد رشته ی پردانه ی در
ببویی گر شوی قانع ز گلزار
نگیرد آستین و دامنت خار
ترا دارد طمع چون عنکبوتی
که هر سو می تنی از بهر قوتی
تمام عمر باید ساخت دامت
که ناگه یک مگس افتد بکامت
چه کامست این؟ که ناکامی ازین به
اگر خون دل آشامی ازین به
سگ مسکین ببوی استخوانی
نشیند سالها بر آستانی
کشد هر آستان درد سر از تو
رو، ای ناکس، که سلک هم بهتر از تو
سر خویش از طمع در پا مینداز
قناعت کن، بگردون سر برافراز
***
حکایت آن دو عاشق که یکی از قناعت سر بر افراخت و دیگری از طمع خود را از پای در انداخت
شنیدم بود شوخی در سمرقند
که می زد پسته ی او طعنه بر قند
کسی چون حسن او هرگز ندیده
خدا گویی ز حسنش آفریده
چو ظاهر بود ازو صنع خدایی
کنم در وصف او طبع آزمایی
ز خوبی بود باغی سر بسر حسن
جمالی بر جمال و حسن بر حسن
عجب آزاده سرو دلربایی!
که بود از عالم بالا بلایی
قدش هر جا نشست و خاست کردی
بلایی بهر مردم راست کردی
سرش قصری بدور قیصر عقل
مدور حقه ای پر گوهر عقل
فراز ایروان پر خم و تاب
جبینش همچو طاق لوح محراب
ز شوق ساده لوح با صفایش
نهاده عالمی سر زیر پایش
بجز طاق دو ابرویش در آفاق
ندیده چشم کس هم جفت و هم طاق
دو چشم نیم مستش فتنه پرداز
فگنده یک نظر آن هم بصد ناز
به رعنایی نظر هر گوشه کرده
زشوخی فتنه را در گوشه کرده
در آن بینی بهر چشمی که بینی
شود ظاهر هزاران نازنینی
تو گویی دفتر خوبی گشاده
برای خواندن انگشتی نهاده
و یا افتاده در گنجینه ی حسن
بلورین دسته بر آیینه ی حسن
صبا در گوش او، یارب، چه گفته؟
که از هر گوشه همچون گل شکفته
بدور عارض آن ماه پاره
ببین: کز ماه پیدا شد ستاره
ز کوکب حسن طالع بین، خدا را
که زد پهلو بماه عالم آرا
رخ رخشنده ی او شمع کافور
ولی از پای تا سر شعله ی نور
ز تابش سوخته پروانه را بال
برو افتاده هر سو نقطه ی خال
دهانش غنچه، اما ناشکفته
درو برگ گل و شبنم نهفته
لب لعل و زنخدان هر دو با هم
نموده آب خضر و چاه زمزم
چه گویم آن ذقن را؟ الله الله!
طلوع مشتری در آخر مه
چو آهو گردنی در جلوه کردن
کشیده باج او آهو بگردن
دعا گویان بصد جان گشته مایل
که سازند از رگ جانش حمایل
زدوشش خود چه گویم تا چه سروست؟
که دست و شانه ی شمشاد بشکست
کف دستش زآب لطف یک مشت
بگرد آب نی شکر هرانگشت
مخوانش بر لب دریا قلمها
که نور پنجه ی مه زد علمها
کسی کان دست و پشت دست دیده
ز حسرت پشت دست خود گزیده
همایون سینه اش چون سینه ی باز
ز مهر عاشقان گنجینه ی راز
تن او شمع و هر چشمی بسویش
ز روی لطف یکسان پشت و رویش
خیال آن میال فکر محالست
میانش را کجا تاب خیالست؟
ندانم زان میان دیگر چه گویم؟
که آن نازک ترست از هر چه گویم
ضمیرم لب فروبست از تکلم
که کردم در میان سرشته را گم
ازین پس گر حدیثی باز گویم
ز عشق عاشقانش راز گویم
دو عاشق داشت آن خجلت ده حور
یکی قانع بیک دیدار از دور
یکی بی طاقتی کز بی قراری
دمادم پیش او میکرد زاری
گهی در خون، گهی در خاک میخفت
سرشک از دیده میبارید و میگفت:
صنوبر قامتا، نسرین عذارا
خدارا، چاره ی من کن، خدا را
بآن سرو سرافرازی که داری
که بگذر از سر نازی که داری
ز راه مکرمت بر من گذر کن
بچشم مرحمت بر من نظر کن
بزلف عنبرین تاب دارت
بلعل آتشین آب دارت
که: همچون زلف در تابم مینداز
میان آتش و آبم مینداز
بآن حسنی که رخسار تو دارد
بآن لطفی که رفتار تو دارد
کزان رخسار کامی بخش جان را
وزان رفتار راحت ده روان را
بآن سرو خرامانی که داری
چو گل پاکیزه دامانی که داری
که: یک ره بر سرم بگذر خرامان
بکش بر فرق من از ناز دامان
بآن ابروی شوخ و چشم خونخوار
که این ناوک زن است و آن کماندار
که جاده، چون کمان، پهلوی خویشم
مکن از ناوک غم سینه ریشم
بپای نازنین خوش خرامت
بدست نازک چون سیم خامت
که: گاهی پای در سر منزلم نه
بکن رحمی و دستی بر دلم نه
بشیرینی آن لبهای خندان
که هرگز جان شیرین نیست چندان
که: کامم از لب خندان برآور
وگرنه از تن من جان برآور
قضا را آن سهی سرو شکرخند
که کان قند بود از وی سمرقند
شبی اندیشه ی عیش و طرب کرد
بمجلس آن دو عاشق را طلب کرد
کمیت باده در میدان درآورد
سمند عیش در جولان درآورد
چو نوشانوش می خوران مجلس
تکلف برد از یاران مجلس
مه مجلس دهن چون غنچه بگشود
که: یارب عاشقان را چیست مقصود؟
که امشب کام ایشان را برآرم
بگردون نام ایشان را برآرم
نخست آن عاشق گستاخ برجست
که پابوس تو خواهم، گر دهد دست
همان ساعت مشرف شد بپابوس
ز دولت بر سر افلاک زد کوس
ز غیرت عاشق دیگر برآشفت
در اظهار مراد خویشتن گفت:
ندارم زهره ی این چاپلوسی
قناعت میکنم با خاک بوسی
کیم؟ تا آن کف پارا ببوسم
بهر جا پا نهی جارا ببوسم
چو رفت و بوسه بر خاک درش داد
ز جا آن سروقد برجست، آزاد
بسوی او قدم چالاک برداشت
بدست خود سرش از خاک برداشت
قناعت کرد و دید آن دلنوازی
بلی، باشد قناعت سرفرازی
الهی، از طمع بس خوار و زارم
ز ارباب قناعت شرمسارم
قناعت ده، که یابم ارجمندی
بگردون سرکشم از سربلندی
***
باب شانزدهم در فواید کم خوردن که بواسطه ی شورش عشق از قحط سال هجر باز رستن است
بیا، ای چون مگس بر گرد خوانها
دوان چون سگ ببوی استخوانها
بخوردن تا بکی آلوده بودن؟
خوشا! کم خوردن و آسوده بودن
غذای کم شفا انگیز باشد
بلی، اصل دوا پرهیز باشد
ز شوق خوردن و ذوق چشیدن
چرا بار شکم باید کشیدن؟
زن پربار باشد مرد پرخوار
کزو صد ناخوشی زاید بیک بار
همه عمر تو در خوردن سرآمد
ترا چاه طبیعت پر بر آمد
میفگن هردم از نفس هوسناک
طعام پاک را در چاه ناپاک
تنور معده را پر دود کردی
صفای دل بخار آلود کردی
بخار آمیز شد پیه دماغت
از آن روشن نمیسوزد چراغت
گر از خوردن شود قدر کسان بیش
پس از مردن سگان باشند در پیش
چرا کاری کند فرزند آدم؟
که باید بودن او را از سگان کم
زکم خوردن شفای جان و تن باش
بدین قانون طبیب خویشتن باش
***
حکایت عاشقانی که از غایت سودای عشق از آفت قحطی و تنگی باز رستند و پریشانی بخاطر ایشان راه نیافت
خوشا وقتی و خرم روزگاری!
که خوش بودیم با سودای یاری
بدور عشق خوبان شاد بودیم
ز غمهای جهان آزاد بودیم
همه با یکدگر در دعوی عشق
همه دعوی کنان در معنی عشق
نه یاد خواب و نه یارای خوردن
نه فکر عمر و نه سودای مردن
قضا را قحط سالی شد در آن عهد
که مردم زهر میخوردند چون شهد
همه از جان شیرین سیر خوردند
چو شیرین بود تب کردند و مردند
دهن بستند خوبان از تبسم
که در تنگی نمیباشد تنعم
مگر آدم از آن تنگی خبر داشت
که جنت را بهشت و دانه برداشت
همه کس در فغان آمد که: این چیست؟
فغان از آسمان آمد که: این چیست؟
چه عمرست این؟ که هر روزی چو سالیست
زوال عیش و رنج بی زوالیست
چه سود از مزرع سرسبز افلاک
کزو یک دانه ظاهر نیست در خاک؟
چه شد؟ گر پر برآمد خرمن ماه
که راه کهکشان خالیست از کاه
چنان قرص جوین را اعتبارست
که گویی روی گندم گون یارست
بقرص ماه از آن کس را هوس نیست
که آنجا هیچکس را دسترس نیست
وگرنه ماه را همچون ستاره
بدندان ساختندی پاره پاره
سر آمد چوب خشک از صندل و عود
که وقتی میوه ای همراه آن بود
حریفانی که مست عشق بودند
همین از قحط نامی میشنودند
بیاد شکرین لبهای چون قند
شکر در کام و لبها در شکرخند
چنان با قرص روی مهوشان گرم
که خورشید فلک میسوخت از شرم
در آن محنت خلایق جان فشاندند
همین اهل محبت زنده ماندند
بلی، با قحط عاشق را چه کارست؟
که شاد از خوردن غمهای یارست
ملایک را چه غم بر اوج افلاک
که باشد تنگیی در عرصه ی خاک؟
حیاتی یافتند از خوردن کم
براحت زیستند از خوردن غم
الهی، لذت کم خوردنم بخش
زخوان عشق خود غم خوردنم بخش
غمت را در دل و جان ساز منزل
که باشد قوت جان و قوت دل
***
باب هفدهم در کم گویی که سبب نجات است و موجب رفع درجات
بیا، ای گفتگو آغاز کرده
در گنج سخن را باز کرده
زبان درکش، که دارد بس خطرها
ز پیکان زبانها مغز سرها
سخن هرچند صراف معانیست
خموشی خازن گنج معانیست
سخن کم گفتن و اندیشه کردن
به از بسیار گویی پیشه کردن
زبان را در دهان خود نگه دار
سخن بشنو، زبان خود نگه دار
سخن بشنو، کزین معنی بسی گوش
شده همچون صدف با هم در آغوش
دهن مگشا، که بس لبهای خندان
جدا افتاده از درهای دندان
بسی بهتر بود نادان خاموش
ز دانایی که در گفتن زند جوش
دل این یک ز گفتن در خروشست
زبان او ز بد گفتن خموشست
زبان از بلبل آمد گوش از گل
ببین عیش گل و فریاد بلبل
خموشی بهترست از هر چه گویی
سخن کوتاه شد، دیگر چه گویی؟
***
حکایت آن دو عاشق که یکی بسبب کم گفتن مقبول طبع معشوق شد و دیگری بسبب بسیار گفتن مردود معشوق گشت
دو یار از ملک خود مهجور گشتند
ز نزدیک رفیقان دور گشتند
یکی از گفتگو خاموش بودی
زبان بستی و دایم گوش بودی
یکی دیگر سخندان و سخن گوی
زدی هردم بچوگان سخن گوی
گه از صحرای مشرق نکته راندی
گه از دریای مغرب درفشاندی
گهی گفتن سخن از صحن افلاک
وز آنجا تاختی بر تخته ی خاک
چو بنیاد سخن کردی زآدم
نکردی ختم الا تا بخاتم
در آن مدت که منزل می بریدند
ز گرد ره بصحرایی رسیدند
فضای دلکش صحرای بی گرد
هوای معتدل، نه گرم و نه سرد
مگر روح الله آنجا آرمیده
درو انفاس روحانی دمیده
هوا و آب او چندان که خواهی
بساط آراسته از مرغ و ماهی
درو مرغ هوا را داستانها
چو تسبیح ملک بر آسمانها
غزالانش بحسن و دلربایی
عروسان سیه چشم ختایی
لب رودش زغلغل درترنم
ترشح کرده آبش چون تبسم
زسبزه خط گرفته مرغزارش
که بی رنج خزان آمد بهارش
سواد سنبلش با داغ لاله
خط و مهر گواهان برقباله
درو خیل و حشم رعنا و موزون
بهم دل بسته چون لیلی و مجنون
جوانی بود سرخیل قبایل
زسر تا پا همه شکل و شمایل
زمشک آراسته خطی و خالی
ز صحرا خاسته مشکین غزالی
خرامان تا بصحرا پا نهاده
جهانی روی در صحرا نهاده
بآهو گفته چشم آن دل افروز
که: درمن بین و دل بردن بیاموز
قدش کبک دری را داده پیغام
که: رفتار تو نازک نیست، مخرام
زده از غمزه ناوکهای کاری
جهانی صید و مژگانش شکاری
فتاده هر زمان صیدی بدامش
ازین معنی شده صیاد نامش
زدستش باز چون رفتی بپرواز
بچندین صید سویش آمدی باز
سگش آهوی وحشی قید کردی
غزالان را ببازی صید کردی
غریبان چون بآن صحرا گذشتند
بصد جان صید آن صیاد گشتند
بت صیاد روزی آمد از دشت
بر آن صحرا بقصد صید بگذشت
بر احوال غریبان چون نظر کرد
غم آن بیدلان بروی اثر کرد
بلی، آنجاکه تاثیر نظرهاست
رموز عشق را در دل اثرهاست
چو آخر رو بمنزلگاه خود کرد
بلطف آن هر دو را همراه خود کرد
بساط عشرت مهمان بیاراست
بچندین ناز و نعمت خوان بیاراست
حریفان چون زنعمت دست شستند
زساقی آب آتش رنگ جستند
شراب کهنه شور انگیخت فی الحال
زهی! پیر جوان طبع کهن سال
چو دشنام بتان تلخ و فرحناک
بدو نیک جهان را زهر و تریاک
چو نار موسوی نار مکرم
چو آب زندگی روح مجسم
فروغ مجلس پر ذوق مستان
چراغ خلوت آتش پرستان
برآمد بانگ نای و ناله ی چنگ
مغنی هم بعشرت گرد آهنگ
قدح گل رنگ و ساقی لاله گون بود
چه گویم ماه مجلس را که چون بود؟
بعشرت بگذرانیدند شب را
چرا شب گفتم آن روز طرب را؟
چو بی طاقت شدند از تاب مستی
فراغت یافتند از خواب مستی
سحر کز بلبلان فریاد برخاست
زخواب آن گل رخ صیاد برخاست
سخن گوی سخندان را طلب کرد
بعزم صید آهنگ طرب کرد
چو دام زلف خود بنهاد دامی
که یابد خاطرش از صید کامی
حریف نکته پرداز سخندان
زهرجا گفتگو می کرد چندان
که مرغان زان حوالی می رمیدند
بصحرای دیگر می آرمیدند
شکار او زبسیار اندکی شد
ز هر صد مرغ صید او یکی شد
چو از صید آن مه صیاد برگشت
شب او جز درین اندیشه نگذشت
که: فردا راه و رسمی پیش گیرد
که صید از روز دیگر بیش گیرد
چو روز دیگر آن شب شد فراموش
بعزم صید شد با یار خاموش
ز خاموشیش مرغان رام گشتند
همه پا بسته ی آن دام گشتند
چو دانست آن حریف ار تند هوشی
که: مرغان صید گشتند از خموشی
بجان شد همدم آن یار خاموش
سخن های سخندان شد فراموش
الهی، تا بکی افسانه گویم؟
حدیث خویش با بیگانه گویم؟
خموشی را شکار دام من کن
همای بخت و دولت رام من کن
***
باب هیجدهم در کم خوابی که هم دولت بیدار است و هم نعمت دیدار
الا ای مست خواب آلود برخیز!
بغایت دیر کردی زود برخیز!
چو کردی صرف خواب ایام خود را
مگر در خواب بینی کام خود را
زبس خود را بخواب افگنده ای تو
ندانم مرده ای یا زنده ای تو
بکنج خانه خفتی مست و مغرور
چنین تا چند باشی زنده در گور؟
چنان باید طریق زندگانی
که بعد از مردن خود زنده مانی
تو خود در زندگی چون یخ فسردی
بخواب غفلت افتادی و مردی
حواس خویش را کردی معطل
که هم کورو کری، هم گنگ و هم شل
ازین عمر فرح بخش دل افروز
که نیم آن شب آمد، نیم آن روز
همه شب تا سحرگه مست خوابی
همه روز از می غفلت خرابی
شب عمر تو گر در خواب رفته
چرا روزت باین سیلاب رفته؟
ازین خواب گران برخیز! برخیز!
زسیل بیکران، پرهیز! پرهیز!
نظر بگشا، اگر دیدار خواهی
مخفت ار دولت بیدار خواهی
***
حکایت آن ماه شبگرد که خفتگان را خاک برسرکرد و مراد شب ناخفتگان را بلطف و مرحمت خود برآورد
جوانی در لطافت آن چنان بود
که حسنش فتنه ی پیر و جوان بود
گل اندامی که با رخسار چون گل
فگنده غلغلی در جان بلبل
سهی سروی که پا هر جا نهادی
جهانی سر بجای پا نهادی
سلیمان وار خلقی از پس و پیش
گرفتارانش از مور و ملخ بیش
چو ابر فتنه آن بحر لطافت
روان میرفت و میبارید آفت
پدر چون دید آشوب جهانش
بکنجی ساخت از مردم نهانش
نقاب افگند آن روی نکو را
چو گل در پرده پنهان ساخت او را
بتی کز وی جهانی مبتلا شد
ز حسن خود گرفتار بلا شد
بلی، باشد طریق پادشاهان
که درد سر کشند از داد خواهان
نمی بینی که چون پروانه شد جمع
بسی مانع شود از پرتو شمع؟
شکر را گرچه طعم و آب و رنگست
ز غوغای مگس دایم بتنگست
نهان بود آن سهی سرو گل اندام
چو مه در منزلی هر روز تا شام
ولیکن هر شب آن ماه دل افروز
برون بردی بگشت شب غم روز
شبی، از شب چو پاسی چند بگذشت
مه شبگرد را شد عزم شب گشت
فغان از عاشقان زار برخاست
که باز آن دولت بیدار برخاست
چو سوی آستان خود گذر کرد
سر درماندگان را خاک در کرد
گروهی دید سر بر آستانه
بخواب عیش فارغ از زمانه
گروهی دید خواب از دیده رانده
چو کوکب چشم روشن بازمانده
بشب ناخفتگان آن بخت بیدار
چو ماه چارده بنمود دیدار
فگند آن خفتگان را خاک بر سر
که یعنی: مرده زیر خاک بهتر
زهی! حسرت که در شبهای مهتاب
ز روی دوستان مانع شود خواب
الهی، چند ناخشنود باشم؟
ز غفلت مست و خواب آلود باشم؟
ازین مستی مرا هشیاریی ده
ز خواب غفلتم بیداریی ده
***
باب نوزدهم در عزلت که تنها نشستن است و از غوغای خلایق باز رستن
بیا ای در جهان مشهور گشته
بصدر انجمن مغرور گشته
بهر کس تا بکی هر جا نشینی؟
خدا یار تو، گر تنها نشینی
دویدی سالها در هر طریقی
نشستی عمرها با هر رفیقی
بچشم خویشتن صد عیب دیدی
بگوش خویش صد غیبت شنیدی
بمردم این همه آمیختن چیست؟
برای خود بلا انگیختن چیست؟
گریزان باش، تا عیبت ندانند
رفیقان تو در غیبت نمانند
گر این نام و نشان گردد گم از تو
تو از مردم خلاصی، مردم از تو
ز غم یعقوب و یوسف هر دو رستند
که روزی چند در خلوت نشستند
پدر در کلبه ی احزان در آمد
پسر در خلوت زندان درآمد
یکی آخر عزیز مصر گردید
یکی در چشم خود نوری دگردید
چو می در شیشه گر خلوت گزینی
دل از گرد کدورت پاک بینی
چو گل در پرده گر خلوت پسندی
برون آیی و بر مردم بخندی
به خلوت گر روی، از روی تحقیق
به چوگانت درآید گوی توفیق
***
حکایت آن عاشق که بسبب عزلت گوی سعادت در خم چوگان خود یافت
همی خواندم که وقتی در دیاری
گدایی شد اسیر شهریاری
چنان شد از شراب عشق مدهوش
که کرد از جمله ی عالم فراموش
دل از اندیشه ی کونین بر داشت
نه از دنیی، نه از عقبی خبر داشت
شهنشه میل چوگان داشت گاهی
بجولان سوی میدان داشت راهی
چو خنگش روی در جولان نهادی
گدا چون گوی در میدان فتادی
فگندی خویش را بر خاک راهش
ولی مانع شدی خیل سپاهش
کسی در عاشقی مانع مبادا!
چنان رنجی چنان ضایع مبادا!
در آن میدان چو کار او نشد راست
ز بهر عزلت آخر گوشه ای خواست
بمیدان متصل ویرانه ای بود
در آن ویرانه محنت خانه ای بود
چو چشم تنگ دنیا دار بی نور
ز تاریکی و تنگی چون دل مور
چو دلهای غریبان تنگ و تاریک
درو تار عناکب رنج باریک
در آن ویرانه، آن مدهوش سرمست
در آمد با دل ویران و بنشست
بامیدی که: چون شه گوی بازد
ببازی از قفای گوی تازد
بگوشش آید آوازی از آن گوی
چنان کز نعل اسبش در تگاپوی
در آن غم خانه هر ساعت غمی داشت
ز غمهای جدایی ماتمی داشت
شبی از غم فغان زار می کرد
بزاری ناله ی بسیار می کرد
ندانم کز غم این شب چه گویم؟
چه سازم؟ چون کنم؟ یارب، چه گویم؟
شب تار و غم هجران ماهی
معاذ الله! عجب روز سیاهی!
شب اندوه و دریای ملامت
نه یک شب، بلکه صد روز قیامت
سیه چون نامه ی اعمال ظالم
سوادش ظلمت آباد مظالم
فضای دهر را دلگیر کرده
جوانان جهان را پیر کرده
فرو بسته بگل میخ کواکب
در عشرت ز مشرق تا بمغرب
چراغ روز در مغرب نشسته
ز دودش روی گردون پرده بسته
شده از کاتب صنع الهی
دوات سبز گردون پر سیاهی
سمند مهر را پی کرده در راه
کلید صبح را افگنده در چاه
در آن شب ناله و فریاد می کرد
ز بیدادش دمادم داد می کرد
که: یارب، تا بکی سوزم درین سوز؟
درین شب تا بکی باشم بدین روز؟
شب من اژدر آتش فشانیست
شهاب از آتش قهرش نشانیست
دمی کز ظلمت این شب را سرشتند
برات ظلم بر عالم نوشتند
شبم شب نیست، شب، یارب، که گفته
هزاران سال را یک شب که گفته؟
همه دود جهنم وام کردند
سیه شد عالم و شب نام کردند
بود روزی که این شب رفته باشد؟
شبی باشد که چشمم خفته باشد؟
سگان را در سحر خواب و مرانه
زمین را در جگر آب و مرانه
بنال، ای بلبل مست سحر خیز
من افتادم زپا، باری تو برخیز!
مؤذن، چند خسبی؟ سر برآور
مرا کشتی، بگو: الله اکبر!
بیا، ای باد صبح عالم افروز
نقاب شب برافگن از رخ روز
چو شاهنشاه این فیروزه خرگاه
بجولان گاه صبح آمد سحرگاه
کواکب قطره ی چندی فشاندند
بخار ظلمت شب را نشاندند
شه خوبان ز خواب ناز برخاست
قبای زر نگار و تاج زر خواست
کشیدند ابلق زرین لگامی
چو خنگ سبز گردون تیز گامی
نه همراهی باو باد صبارا
نه آگاهی ازو بند قبارا
بهر جا، هر کرا خاطر کشیده
بیک جنبیدن آنجا آرمیده
باو خورشید اگر همراه گشتی
بوقت صبح از مغرب گذشتی
بمیدان شد شه چابک سواران
چوگل در جلوه از باد بهاران
چو گوی اندر خم چوگان درآورد
غریو از عرصه ی میدان برآورد
زپشت باد پا چون باد برجست
بزد چوگان و گوی آزاد برجست
چنان بر اوج آن ویرانه ره کرد
که از روزن در آن غم خانه ره کرد
شه از دنبال گوی خود روان شد
گدا بگرفت و سوی شه دوان شد
شه صاحب قرانش آفرین کرد
وز آن پس قرنها با خود قرین کرد
بعزلت عاقبت گویی چنان برد
چنان گویی بعزلت می توان برد
الهی، عشق خود با من قرین کن
بعشق خود مرا عزلت گزین کن
که گوی عشق در چوگان درآرم
بعشقت گوی از میدان برآرم
***
باب بیستم در توحید خداوند یگانه و دانستن و شناختن خدای بی مانند
درین بت خانه مارا قبله گاهیست
دل هر بت که بینی سنگ راهیست
بیا، این سنگ را دور افگن از راه
که سنگ این چنین کوهست جانکاه
اگر صد سال بت را قبله سازی
بنای سجده ای هرگز نسازی
اگر خیل خلیلی، بت شکن باش
مگوی از انجم و زین انجمن باش
ترا صانع بقدرت داد هستی
چرا مصنوع آزر می پرستی؟
نمکدان خلیل از خوان شک نیست
بتان آزری را این نمک نیست
اگر توحید می خواهی یکی جوی
یکی دان و یکی خوان و یکی گوی
یکی باشد خدا، گر بیش بودی
کجا عالم بجای خویش بودی؟
ورقهای فلک برهم نشستی
طبقهای زمین درهم شکستی
شدی تحت افتری بر اوج افلاک
ثریا ریختی چون دانه ی خاک
گسستی چار طبع از چار گوهر
نه امکان عرض بودی، نه جوهر
شدی هردم خلافی در میانه
فتادی اختلافی در میانه
اگر خواهی که بینی سر این گنج
تامل کن دمی در کار شطرنج
که بینی از دو شاه آنجا دو رنگی
دو صف بر هم زده: رومی و زنگی
زعالم روی خود را بر یکی کن
غم بسیار خود را اندکی کن
***
حکایت زلیخا که تا از بت پرستی روی برنتافت شرف محبت یوسف درنیافت
زلیخا مدتی در عهد یوسف
ندیدی غیر اندوه و تاسف
زکار خویش بهبودی ندیدی
ز سوداهای خود سودی ندیدی
اگر یوسف شدی چون ماه طالع
شدی پیشش در و دیوار مانع
وگر خود سوی یوسف برگذشتی
برغمش از ره دیگر گذشتی
غم پیری نمی برسنبلش ریخت
زآسیب خزان برگ گلش ریخت
سیه بادام او از جور ایام
شد از عین سفیدی مغز بادام
بیاض روی او شد معجر او
ببین کاخر چه آمد بر سر او؟
فشاند از چشمهای چشم خون بار
هزاران قطره همچون دانه ی یار
بدینسان بود حال او که ناگاه
دلش را برغلط کردند آگاه
بتی در خانه از مردم نهان داشت
که او را قبله ی حاجت گمان داشت
درون خانه کارش بت پرستی
برون از عشق یوسف شور و مستی
بدل گفتا که: ای در عشق معیوب
محب را کی روا باشد دو محبوب؟
شد این بت سنگ راه آرزویم
ازان یوسف نمی آید بسویم
ز بهرتت شکستن سنگ برداشت
بعزم صلح راه جنگ برداشت
شکست آن را بچالاکی و چستی
وزان افتاد در کارش درستی
بآن سنگی که بت را خرد بشکست
تو گفتی رخنه ی ایمان خود بست
چو بار دیگر آمد بر سر راه
برآمد یوسف توفیقش از چاه
ترحم کرد یوسف بر زلیخا
جوانی را گرفت از سر زلیخا
سیه شد مردم چشم سفیدش
بر آمد کوکب صبح امیدش
تو نیز، ای دل، اگر بت را شکستی
ز غوغای بتان جستی و رستی
الهی، از بتان ما را نگه دار
دل گمراه ما را رو بره آر
زلال معرفت در کام ما ریز
شراب وحدت اندر جام ما ریز
***
در فکر کار خود بودن و ترک دنیای بی بقای بی وفا کردن
دلا، دیگر بفکر کار خود باش
چو خود یاری نداری، یار خود باش
تو سلطانی و تختت عرش والاست
بپستی جا مکن، جای تو بالاست
برو جایی، که ما را جا نباشد
چه جای ما؟ که جا را جا نباشد
رفیقان اندکی بودند و رفتند
درین منزل نیاسودند و رفتند
تو هم برخیز و بنشین با رفیقان
منه پا در طریق بی طریقان
تو شهباز هوای لامکانی
زمین طی کن، که مرغ آسمانی
زمین هیچست و دوران هیچ بر هیچ
برو نه چرخ گردون پیچ بر پیچ
بدورش قاف هم کوه بلاییست
بگرد خلق پیچان اژدهاییست
زکلک صنع، یارب، این چه قافست؟
کزو چون قاف در دلها شکافست
ز دور چرخ دایم اضطرابی
کزو حاصل نگردد رشته تابی
چو روز از مهر مشعل برفروزد
ز مهر خود جهانی را بسوزد
چو شب ظاهر کند کین نهان را
ز بی مهری سیه سازد جهان را
شب آن و روز این، یارب، چه سازیم؟
سیه شد روز ما چون شب، چه سازیم؟
بود عالم همین ویرانه ای چند
بهر ویرانه محنت خانه ای چند
بیک باران کلوخ او در آبست
ز یک توفان بنای او خرابست
بشهر او نشان آدمی نیست
بدشت او گیاه خرمی نیست
اگر کوهست مأوای پلنگست
وگر بحرست غوغای نهنگست
بهار او گل حسرت شکفته
خزانش برگ عشرت را نهفته
زمستانش زسردی سرد چون یخ
تموز او ز گرمی همچو دوزخ
عناصر هم ندارد هیچ بنیاد
باین ارکان نگردد خانه آباد
ز آتش خرمن عمرت بسوزد
هوا بر خیزد، آتش بر فروزد
بدریای فنا آبت کند غرق
فشاند خاکت آخر گرد بر فرق
سه فرزندی که نسل این چهارست
یکی را کان گوهر اصل کارست
چو گوهر تاج شه را زیوری نیست
ولیکن خالی از دردسری نیست
دوم زان چیست؟ شاخی رسته از خاک
که سر تا پای او خارست و خاشاک
سیم جز نوع حیوانی نباشد
در اکثر رسم انسانی نباشد
حقیقت از هزاران در یکی نیست
بدی بسیار و نیکی اندکی نیست
همه از روی صورت آدمی سار
ولی از راه معنی آدمی خوار
بکوی ناسپاسی پی فشرده
براه حق شناسی پی نبرده
الا، زین همرهان خود را جدا کن
بایشان رو مکن، رو بر خدا کن
***
مناجات
خداوندا، بذات کامل خویش
بدریا های لطف شامل خویش
بآن ذاتی که مانندی ندارد
جهان جزوی خداوندی ندارد
بآن سروی که از بطحا سرافراخت
علم بر عالم بالا بر افراخت
بآن شاهی که ماه آسمان شد
شب «اسری» مکانش لامکان شد
بدین پاک جمع پاک دینان
در ایوان فلک بالا نشینان
ببانگ «هی هی!» رند خرابات
بیارب یا رب پیر مناجات
بروز کوته ایام شادی
بشب های دراز نا مرادی
بمشتاقی که بی معشوق زارست
بمعشوقی که با عشاق یارست
بآن رازی که محرم نیست او را
بآن داغی که مرهم نیست او را
ببیماری که رفت از دست کارش
گریبان چاک زد بیمار دارش
بدردی کز دوا سودی ندارد
ز کس امید بهبودی ندارد
برنجوری که دل بر کنده از خویش
طبیب او سری افگنده در پیش
بطفلی کو ز مادر دور مانده
یتیمی کز پدر مهجور مانده
بسوز مادری کز داغ فرزند
گریبان چاک کرد و سینه بر کند
بشب های دراز نا امیدی
که در وی نیست امید سفیدی
بآه دردناک صبح گاهی
بفیض رحمت و نور الهی
که فیضی بخشی از نور حضورم
کنی مستغرق دریای نورم
هلالی را هوای آشناییست
بخورشید آشنایی روشناییست
بمهر خویشتن روزش بر افروز
چو مهر عالم افروزش بر افروز
***
در صفت این کتاب و خاتمه ی این خطاب گوید
هلالی، این چه دریای معانیست؟
که موج آن ز بحر آسمانیست
چه نظم آبدارست این که گفتی؟
چه در شاهوارست این که سفتی؟
باین مشکین نفس دلها ربودی
مگر در طبله ی عطار بودی؟
ز حیرت حاسدان را لب ببستی
هوس را در دل ایشان شکستی
حدیث روح بخش آغاز کردی
چو عیسی دعوی اعجاز کردی
زبانی چون زبان شاعری نیست
فنون شعر غیر از ساحری نیست
سخن در قالب وزن و قوافی
برد زنگ ملال از طبع صافی
دل شاعر بر اوج آسمانست
ز شهبازان قدسی آشیانست
دواتش چشمه ی فیض الهیست
که آنجا آب حیوان روسیاهیست
چو بر کاغذ نهد مشکین قلم را
ز شب بر روی روز آرد رقم را
نهد بر روی نسرین جعد سنبل
خط ریحان کشد بر صفحه ی گل
بفکرت چون پس زانو نشیند
رخ مقصود در آیینه بیند
ز گرمی آتش افتد در دماغش
بنور جان برافروزد چراغش
سرش چون بر سر زانو کند جای
دلش چون عرش بر کرسی نهد پای
از آن پیشانی و زانو چه پرسی؟
که میگوید نشان از لوح کرسی
بساط آسمانی را کند طی
بسوی عالم بالا برد پی
ملک در گوش جانش راز گوید
چو باز آید بهرجا باز گوید
وگرنه این سخن ها را ز افلاک
که می آرد بسوی تخته ی خاک؟
سخن پیش سخندان ارجمندست
ز بالا آمد و قدرش بلندست
بحمدالله که کردم در سخن روی
شدم در عالم معنی سخن گوی
بحمدالله که از دریای خاطر
گرفتم عالمی را در جواهر
چه سرست این که از عشاق گفتم؟
چه درست این که در آفاق سفتم؟
بوصف عاشقان دفتر گشادم
«صفات العاشقین» نامش نهادم
نوشتم نامه ای در نیک نامی
که خسرو آفرین کرد و نظامی
کلید مخزن الاسرار با اوست
فروغ مطلع الانوار با اوست
گلستانیست در وی بوستانها
در اوراقش هزاران داستانها
چه جای بوستان؟ باغ بهشتست
ریاحینش همه عنبر سرشتست
چه میگویم؟ قلم بادا زبانی
که جز دعوی نمیداند بیانی
وصیت میکنم خلق جهان را
جوانمردان پیدا و نهان را
که: این مجموع را هر کس که خواند
کند برمن دعایی تا تواند
در اصلاح خطای من بکوشد
و گرنه دامن عفوی بپوشد
مرا خود واجب آمد عذر خواهی
که دارد نامه ام رو در سیاهی
الهی، گر سیه شد نامه ی من
خطا افتاد خط و خامه ی من
خطای من مبین و در عطا کوش
کرم کن، پرده برروی خطاپوش