ديوان ميرزا سيد رضي
متخلص به بلند اقبال
قرن سيزدهم هجري شمسي
رضی بلنداقبال شیرازی 1319-1245قمری- خطاط و شاعر متخلص به بلند اقبال وی تحصیلات خود را در شیراز به پایان رسانید نستعلیق و شکسته و سیاق را خوش می نوشت ودرحسابداری و علوم غریبه ی رمل و اسطرلاب مهارتی تمام داشته گاهی شعر هم می گفته ازآثارش دیوان اشعار مشتمل بر هیجده هزار بیت است.
بسم الله الرحمن الرحيم
نمي دانم چه شور است اين ز عشق دوست در دلها
که شيرين کام از او هستند مجنونها وعاقلها
به خود گفتم زعشق آسان شود هر مشکلي دارم
ولي ديدم که هر آسانم از اوگشت مشکلها
کس اندر کشتي عشق ار نشيند هست طوفاني
نبايد چشم اميد افکند ديگر به ساحلها
گمان کردم که راه عشق راهي بي خطر باشد
بديدم پشته ها از کشته ها در راه ومنزلها
پي تاراج دين ودل به هر وادي به هر منزل
همي غارتگران ديدم ز خارجها و داخلها
گروهي واله وحيران گروهي گشته سرگردان
چه عارفها چه عاميلها چه عالمها چه جاهلها
در آن وادي که بود از سيل اشکم ره پر آب و گل
همي ديدم خر و بار است کافتاده است در گلها
در آخر ديدم آن دلبر که مي جستيمش از هر در
چو جان دائم بر ما هست وما هستيم غافلها
اگر خواهي ببيني چون بلند اقبال جانان را
ببايد دور کرد از خود علايقها وحائلها
***
کس نخوابد تا به صبح از ناله من هر شبا
هر شب از بس تا به صبح از دردگويم يا ربا
زلف بر روي تو بينم عقرب است اندر قمر
پس منجم از چه گويد شد قمر در عقربا
همچو من کوکب شناس امروز در عالم مجو
بسکه هر شب تا سحرگه مي شمارم کوکبا
ناصح از عشق تو منع ما کندآگاه نيست
ز اينکه غير از عشق رويت نيست ما را مذهبا
پادشاه هفت اقليم ار شود نبود چنانک
پاسباني بر سر کوي تو گيرم منصبا
غير حرف عشق دلبر نيست بر لوح دلم
از معلم ياد نگرفتم جز اين درمکتبا
با وجود اينکه سيل اشک بگذشت از سرم
گوئي اندر آتشم از عشق آن بت از تبا
ز آن بلند اقبال در شيرين کلامي شهره شد
بسکه مي گويد حکايت زآن بت شکرلبا
***
نگار من چو پي رقص از ميان جهدا
چنان جهد که زعشقش دلم ز جان جهدا
جهد ز ابرو ومژگانش غمزه ها به دلم
چو تير رستم دستان که ازکمان جهدا
ز دل به ديده مرا خون ز ديده بر رخ من
چنان که آب ز فواره ناگهان جهدا
دلم ز طره اومي جهد به عارض او
چوبلبلي که ز سنبل به ارغوان جهدا
شب فراق وي آهي که مي کشم از دل
شراره آه دل من بر آسمان جهدا
عجب نه کز غم آن ترک آتشين رخسار
شرار آتشم از مغز استخوان جهدا
به حسن کي چو رخش ماه آسمان شود!
به رقص کي چو قدش سرو بستان جهدا
شرار آه جهد از دل بلند اقبال
مثال تير شهابي که هر زمان جهدا
سزد که دعوي پيغمبري کنم در شعر
براق فکرت من چون به لامکان جهدا
***
افزوده غم عشق تو درد وتب ما را
کرده است سيه هجر توروز وشب ما را
ما عاشق ومستيم و به جز يار ندانيم
زاهد ز چه جوياست همي مذهب ما را
آگه نشد از طالع ما هيچ منجم
مي سوختي اي کاش فلک کوکب ما را
تا بوسه زدم بر لب شيرين وي ازشهد
تب خاله زد از فرط حرارت لب ما را
اي ترک بکن ترک جفا در دل شبها
گوشت نشنيده است مگر يا رب ما را
روي سوي که آريم به غير از تو که جز تو
کس نيست برآورده کند مطلب ما را
ما را بسي اقبال بلند است که دلدار
درباني خودکرده يقين منصب ما را
***
توبراني اگر ز درما را
نيست ره بر در دگر ما را
شکري کز تونيست باشد زهر
زهر تو هست چون شکرما را
ازگدايان خاکسار توايم
پادشاهي دهي اگر ما را
«گر تواني دلي به دست آور»
مکن اينقدر خون جگر ما را
چاره اي کن که تير مژگانت
شده در سينه کارگر ما را
يادي ازما نمي کند گاهي
کرده محو از نظر مگر ما را
حاجتي نيستش به سردابه
آنکه گاهي نديده گرما را
هر که را داده درد دل دلدار
درد دل داده دادگر ما را
بسکه افغان کشد بلند اقبال
از غم هجر کرده کر ما را
***
پريشان در ازل کردي تو از گيسوي خود ما را
خم ازغم چون کمان کردي تو از ابروي خود ما را
به فردوس برين ما را دگر خواهش نمي آيد
کني همچون سگان گر پاسبان در کوي خود ما را
به مشک عنبر سارا دگر حاجت نمي افتد
معطر گر کني از بوي مشکين موي خود ما را
دگر ما را نمي باشد تمنا هيچ بر کوثر
به جامي گر کني سيراب از آب جوي خود ما را
نداريم آرزو ديگر به وصل حور و غلماني
شبي سازي اگر همراز وهم زانوي خودما را
دل ما را زجا کندي به زور و قدرت بازو
تعالي الله چه ممنون کردي ازبازوي خود ما را
بلند اقبال از آن گشتم بحمدالله والمنه
که ره دادي ز روي فضل و احسان سوي خود مارا
***
ديده در آينه گويا خط وخال خود را
که نداند چومن دلشده حال خود را
زآن مرا کردچنين عاشق ورسواي جهان
خواست تا جلوه دهد حسن جمال خودرا
شمع رخسار به هر جا که فروزد مه من
دل چو پروانه بسوزد پر وبال خود را
سزد از حسن اگر دعوي يکتائيکرد
جز درآيينه نديده است مثال خود را
نشودتا که هلال اول هر ماه پديد
به مه يک شبه بنماي هلال خود را
عمر بگذشت وبه دل ماند تمناي وصال
صرف کرديم به هجران مه وسال خود را
بي قراري چو بلنداقبال امشب اي دل
بازگو با من آشفته خيال خود را
***
طرز ديگر بنگرم امسال يار پار را
بينم اندر جلوه هر دم در لباسي يار را
ديده اي يا رب عطا فرما که باشد حق شناس
تا شناسد هر لباسي پوشد آن عيار را
گه شود آدم که هر کس تا بدو نارد سجود
مرتد وملعون بود ابليس سان کردار را
گاه گردد خضر هر گمگشته در ظلمات دهر
تا به سر منزل رساندگمرهان بسيار را
گه شودنوح نبي الله کز گرداب غم
سوي ساحل آورد طوفانيان زار را
گاه يونس گردد ومنزل کند در بطن حوت
تا به وحدت قعر دريا هم کنداقرار را
گه سليمان زمان گردد در اقليم وجود
حکم فرمايد به حکمت مور را ومار را
گه شوديعقوب و گيرد گوشه بيت الحزن
گاه يوسف گردد و رونق دهد بازار را
گه خليل الله گرددجاي در آذر کند
باز از رخسار خودگلزار سازد نار را
گه شود موسي و آرد از عصائي اژدري
تا هراس اندازد اندر جان ودل کفار را
گه شودعيسي روح الله وچون چندي گذشت
ميل فرمايد که زينت بخش گردد دار را
گاه اژدر درگهي مرحب کش آمد گه به حلم
از ره حکمت فضوليها دهد اغيار را
گاه چون شمس الضحي بي پرده گرددجلوه گر
تا کنداز نور خود روشن در و ديوار را
گاه چون بيند که کس راه طاقت ديدار نيست
لن تراني مي رساند سائل ديدار را
خلق ميترسم که چون منصور بر دارت زنند
اي بلنداقبال کمتر فاش کن اسرار را
هر سر موئي تو رابر تن زباني گر شود
وصف نتواني يک از صد حيدر کرار را
***
کني تا کي پريشان چون دل من زلف پر چين را
نمائي چند بي سامان همي دلهاي مسکين را
به هر سوکامدي از مشک تاتار آبرو بردي
به هم کمتر زن اي باد صبا آن زلف پرچين را
بت شيرازي ما گر نقاب از چهره بردارد
ز آب و رنگ بي رونق کند صورتگر چين را
بدو گفتم الف ما را بشد چون دال از لامت
به بالا برد نون بر چشم ميم آورد پس سين را
نموده چشم مست تو ز هر سر فتنه اي برپا
گناهي نيستش از بند بگشا زلف مشکين را
شنيدم گفته بودي نرخ بوسي کرده اي جاني
من آن دادم ندانستم به مستي گفته اي اين را
نيامد چون روا کام دلش ز آن خسرو خوبان
بلنداقبال داد آخر به تلخي جان شيرين را
***
از پريشاني من گر خبري بود تو را
به من وحال دل من نظري بود تو را
زنده گردم ز لحد رقص کنان برخيزم
بعد مرگ ار به مزارم گذري بود تو را
به شبيه قد ورخسار بت من بودي
به سراي سروچمن گر قمري بود تو را
يا که چون طره او مشک ترت بود ثمر
ياخراميدن و پاي دگري بود تو را
دل چون آهن آن سيم بدن نرم شدي
اگر اي آه دل من اثري بودتو را
بخت خوابيده من چشم گشودي از خواب
اي شب هجر گر از پي سحري بود تورا
چون من خون شده دل بودبلند اقبالت
گر به دل عشق بت سيم بري بود تو را
***
به سويت از چه ز محراب مي کند رو را
مگر به شيخ نمودي تو طاق ابرو را
چونيشکر ز قدم تا به فرق شيريني
بگوئي ار همه تلخ وترش کني رو را
مه است منخسف است آفتاب منکسف است
ويا حجاب به رخسار کرده اي مورا
کني اسير دل خسته را به چنگل زلف
چنانکه صيد کند شاهباز تيهو را
مگر نه دوزخ از آن گناهکاران است
به من ز چيست ندانم نيفکني خو را
مگر نه خال تو جا کرده برلب کوثر
که گفت ره نبود در بهشت هندو را
کسان که پند من از عشق دوست ميگويند
چومن به چشم حقيقت نديده اند او را
گرفته ز ابرو ومژگان ز چيست تير وکمان
خود او اسير کند از نگاهي آهو را
بدين روش که سرايد غزل بلند اقبال
روا بود که بشويند شعر خواجو را
***
ز بو به چين شکني قدر ناف آهو را
کني ز شانه پريشان چو عنبرين مو را
به چهره يافتم از چيست خال مشکينت
بلي درآتش سوزان نهند هندو را
جهان چودکه عطارها معطر شد
مگر توشانه زدي زلف عنبرين بو را
به صيد خسته دل من چه مي کني کوشش
تو شير گيري اشارت کني گر آهو را
چو روزعيد کنند عاشقانمبارکباد
مگر که دوش نمودي هلال ابرو را
زمين ببوسد وبنهد به پيش پاي تو سر
نمائي ار که به خورشيد آسمان رورا
ز آب شور گهر در زمانه مي خيزد
در آب شيرين پرورده اي تو لؤلؤ را
ز بار مهر توخالي نمي کنم پهلو
به تيغ کينه شکافندم ار که پهلو را
در آيد از در ديگر برت بلند اقبال
هزار بار براني گر از درت او را
***
زير سرو و پاي گل بنگر صفاي لاله را
زن دوجام مي که تا گيرد غم صد ساله را
نوعروس باغ را با اين سه بخشيده است زيب
آفرين ها کرد بايد صنعت دلاله را
با وجود اينکه خود رويش چو روي دلبر است
داغ عشق کيست کافتاده است بر دل لاله را
ز آنچه داري در ميان جام ساقي ده که من
ديدم اندر روي لاله قطره هاي ژاله را
گل همي گويد بس است اي بلبل بي دل منال
او ز شور عاشقي سر داده آه وناله را
مي برد از من حواس خمسه خط روي دوست
يادم آيد در فلک بينم چوماه وهاله را
اي بلند اقبال حيرانم که بااوج کليم
سامري بهر چه مي گيرد پي گوساله را
***
به ما روز آور اي مه امشبي را
که سازيم از تو حاصل مطلبي را
چه جاي زر دهم جان گر فروشند
وصال چون تو سيمين غبغبي را
سپاس ومنت ايزد را که فرمود
نصيب ما چوتوخوش مشربي را
نه کس روزي چو رويت ديده روشن
نه چون زلفت به تاريکي شبي را
چو تو فرزندي البته نيارند
گر آرند از بهشت ام وابي را
چو رويت ماه بود ار داشت زلفي
چو زلفت کس نديده عقربي را
گرم خوانند کافر يا مسلمان
که جز عشقت نگيرم مذهبي را
بلند اقبال از سعدي نديدم
چو اقبال بلندت کوکبي را
***
در بر از زلف زره سان کرده اي جوشن چرا
داري ار آهنگ قتل اي دوست با دشمن چرا
چشم فتانت به هر دم فتنه بر پا مي کند
طره افکند سر را مي زني گردن چرا
نقطه موهوم مي خواند دهانت راحکيم
بر دهانت اين چنين بهتان ز روي ظن چرا
خرمن عمر مرا از آتش غم سوختي
مي زني بر آتشم هر دم ديگر دامن چرا
گرنمي باشد ز رشک غنچه لعل لبت
غنچه را هر صبحدم چاک است پيراهن چرا
با وجود اينکه بيند قامتت را باغبان
مي نشاند نونهال سرو درگلشن چرا
از تماشائي چه کم گردد ز باغ حسن تو
خوشه چين را رد کني اي صاحب خرمن چرا
بر ندارد بخيه چاک زخم تيغ ابرويت
مي زني از مژه ديگر بر دلم سوزن چرا
چون بلنداقبال اگر آگه ز اسراري مگو
خاتم جم افتد اندر دست اهريمن چرا
***
وه که از اين زندگاني دل به تنگ آيد مرا
شيشه عمر از خدا خواهم به سنگ آيد مرا
دارم از بس دل غمين هستم ز بس اندوهگين
اين فراخي جهان در چشم تنگ آيد مرا
برندارم دست از او تا زونگيرم کام دل
گر که دامان اجل روزي به چنگ آيد مرا
يونسم نه يوسفم نه پس چرا چون اين وآن
گه به چه گه جاي درکام نهنگ آيد مرا
چون بلنداقبال از بس تلخ کامم در جهان
گر بنوشم شهد وشکر چون شرنگ آيدمرا
***
سوداي عشق کرده زخود بي خبر مرا
آسوده دل نموده زهر خير وشر مرا
بر هر چه بنگرم همه بينم جمال تو
عشق رخ تو کرده چه صاحب نظر مرا
هر گه ک نوک مژه ات آيد به ياد من
هر موي من زند به بدن نيشتر مرا
شيرين لبان لعل تو الحق ز بوسه اي
کردند بي نيازز شهد و شکر مرا
درد مرا مگر تو شفا بخشي اي حبيب
گو با طبيب تا ندهد دردسر مرا
کي کامران شود به وصال توسيمتن
با اينکه درجهان نبود سيم وزر مرا
اقبال من مگر نه بلند از تو شد چه شد
کردي زخاک راه چنين پست تر مرا
***
در جواني نه همي کرده غمت پير مرا
کرده عشق رخ تو صورت تصوير مرا
ز ابرو ومژه گرفته است چرا تير وکمان
گر نخواهد که کندترک تو نخجير مرا
وصل دلبر دل من خواهد وبيند همه هجر
پيش تقدير خداوند چه تدبير مرا
غم ندارم ز بدونيک وکم و بيش که نيست
غير تسليم ورضا چاره ز تقدير مرا
دامن آلوده نيم من ز ريا و ز ربا
گو به زاهد نکند اين هم تکفير مرا
گفتم اي دل ز چه ديوانه شدي گفت از آن
که دهي جاي در آن زلف چو زنجير مرا
با همه زيرکي وهوش و بلنداقبالي
آخر آن ترک درآورد به تسخير مرا
***
دردا که هيچکس نبود دادرس مرا
آوخ که ياوري نکند هيچکس مرا
دست قضا شکسته مرا بال و پر دگر
جا داده اند از چه به کنج قفس مرا
خون شددلم که جاي هوس بود اندر او
جاي هوس نمانده چه جاي هوس مرا
چشمم ز خون دل چو لب يار گشته سرخ
تهمت مزن به مستي ومي اي عسس مرا
بس کن که خويش خسته تر از من شدي بسي
اي روزگار جور تو گر نيست بس مرا
هستم بلند اقبال اما چو بنگري
گردون نموده پست تر از خار وخس مرا
من شعر ز اين سپس نتوانم رقم زدن
زحمت رسد ز بسکه همي از مگس مرا
***
نامه اي قاصد اگر آورد از دلبر ما
زر چه باشد به نثار قدم او سر ما
روزگاري است که هيچم خبري ازخود نيست
که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما
من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست
شسته شد بسکه خط از گريه چشم تر ما
هر شب از بس ز غم زلف سياهش گريم
سرخ اطلس شده از خون جگر بستر ما
روز و شب با غم عشق رخ اوخرسندم
پرورش کرده به غم چون دل غم پرور ما
نااميد اين قدر از بختم و مأيوس از يار
که گر آيد به برم مي نشود باور ما
سوزم از آتش هجران و بلنداقبالم
گر به سويش ببرد باد ز خاکستر ما
***
گمانم اينکه دل دوست نيست مايل ما
که روزگار نگردد به خواهش دل ما
به غير حسرت و اندوه ودرد ورنج وتعب
ز زندگاني دنيا چه بوده حاصل ما
ملک به تربت ما سجده گر برد نه عجب
که عشق دوست عجين گشته است درگل ما
هم از پيام توآسوده گشته خاطر ما
هم ازکلام تو آسان شده است مشکل ما
همي ز ما طلبد وصل يار و عيش و نشاط
فغان از اين دل پر آرزوي غافل ما
دگر چه حاجت شمع وچراغ ومهتاب است
ز نور روي تو روشن شود چومنزل ما
شويم فارغ وآسوده وبلنداقبال
اگر شود به جهان لطف يار شامل ما
***
چون به غم خو کرده دل شادي نمي خواهيم ما
دل چودر بند است آزادي نمي خواهيم ما
گشته ام از بخت بد در وادي هجران اسير
غير جانبازي در اين وادي نمي خواهيم ما
ما که خوداز تيشه غم اين چنين ويرانه ايم
تا جهان برپاست آبادي نمي خواهيم ما
هر که مي بيني اميد فيض دارد از کسي
جز فيوضات خدادادي نمي خواهيم ما
ز آنکلام شکرين داريم شيرين بسکه کام
قندو حلوائي ز قنادي نمي خواهيم ما
بيستون سينه را با تيشه ناخن کنيم
وصف صنعتهاي فرهادي نمي خواهيم ما
نام جانان را بخوان تا جان و سر پيشت نهيم
خنجر و شمشير فولادي نمي خواهيم ما
گر قوافي چون بلند اقبال شد آشفته حال
شعرم ازمستي است استادي نمي خواهيم ما
***
نه چوبالاي توسروي بود اندر چمنا
نه کشدفاخته اندر چمن افغان چومنا
به سراغ قدچون سرو توگر نيست زچيست
فاخته اينهمه کوکو زند اندر چمنا
غنچه لعل تو را ديده همانا که زند
چاک هر صبحدم از عشق تو گل پيرهنا
منکر نقطه موهوم نمي گشت حکيم
گر که مي آمد ومي ديد که داري دهنا
همه خوانند تو را ماه ونيابند که ماه
نه سخن گوست نه زلفينش بود پرشکنا
همه دانند تو را سرو و ندانند که سرو
نه چميدن چو تو دارد نه بودسيمتنا
خواستم عشق تو را فاش نسازم ديدم
داستاني است که گويند به هر انجمنا
زلف طرار تو دزد دلم ار نيست ز چيست
شده لرزان و پريشان و اسير رسنا
من اگر دل به سر زلف تو دادم چه عجب
تو بري دين و دل از دست اويس قرنا
جامه مهر تو حاشا که زتن دور کنم
مگر آن روز که پوشند به جسمم کفنا
چون ميانت ز ميان رفت بلند اقبالت
از ميان تو بيامد به ميان چون سخنا
***
با سر زلف تودارم کارها
با دلم از بس کندازارها
من سر زلف تو گيرم تا شود
بر دلم آسان همه دشوارها
بوئي از زلف تو باد آورد و ريخت
خاک حسرت بر سر عطارها
چشم و بيني تو و ابروي تو
فاش بر من کرده اند اسرارها
آنچه من بينم به زير زلف تو
چشم کس کي ديده در گلزارها
سر بزن از زلف رهزن دلبرا
وز دلم بردار درد وبارها
نيست جز حرف بلند اقبال تو
صحبتي در کوچه وبازارها
***
دل مرا خون گشت در بر ساقيا
کوشراب روح پرور ساقيا
کز دلم اندوه دوران طي کني
هي پياپي مي بياور ساقيا
دور من بايد تسلسل بايدش
ور نه ميگردم مکدر ساقيا
دل کشد کي دست از مي چون کشد
دست طفل از شير مادر ساقيا
شکرم از دست غير آيد چو زهر
زهرم از دست توشکر ساقيا
پرده از صورت برافکن تا کني
مجلس ما را منور ساقيا
شد بلند اقبال از لعل تو مست
مي نخواهد از توديگر ساقيا
***
جز رخ يار آتشي سوزنده باشد کي در آب
ماهيان را کرد بريان عکس روي وي درآب
در دل وچشم من از ياد ميان وقد او
کرده موئي جا در آتش رسته گوئي ني در آب
در دهانم آب شد لعل لب دلبر بلي
آب مي گردد چکد گر قطره اي از مي در آب
جان سپارم يکدم ار اشک از سر من نگذرد
همچو آن ماهي که دارد خويشتن را حي در آب
بر شتر اي ساربان، يار مرا محمل مبند
ورنه اشکم ناقه ات را مي کند تا پي در آب
از دوچشمم گر بريزد اشک چون طوفان نوح
عالم وآدم همه کردند يکسر طي در آب
جز بلنداقبال کز غم سوزد ودراشک چشم
جاي دارد جاي مي گيرد سمندر کي در آب
***
ماهي صفت فرو شده ماهي به زير آب
ماهي نگشته طالع گاهي به زير آب
اخترشناس گفت به چرخ است ماه کاش
مي بود و مي نمود نگاهي به زير آب
گيسوي يار در نظرم جلوه ميکند
يا درشنا است مار سياهي به زير آب
گردند اندر آب همه ماهيان کباب
گر بر کشم ز سوز دل آهي به زير آب
آب است زير چاه وعجب اينکه لعل دوست
هست آب خضر و دارد چاهي به زير آب
جز جسم من که ساکن وآب از سرم گذشت
گاهي نديده کس پر کاهي به زير آب
باشد بلنداقبال از آه واشک خويش
گاهي به روي آتش وگاهي به زير آب
***
ماه من را هر که بيند گويد اين است آفتاب
در فلک هم خود همي گويدچنين است آفتاب
گرمنجم گفت بر چرخ برين است آفتاب
من بر اين هستم که طالع بر زمين است آفتاب
خود گرفتم آفتاب از روشني چون روي توست
کي به چهرش طره پرپيچ وچين است آفتا ب
حاش لله نيست او را نسبتي با روي دوست
عکسي از رخسار يار نازنين است آفتاب
آفتاب اشياء عالم را مربي شد ولي
پيش توپيوسته ذکرش نستعين است آفتاب
سروناز از رشک قدت پا به گل اندر چمن
در غمت آسيمه سر صبح و پسين است آفتاب
آتش آسا ز آتش دل بر تل خاکستري
ز آتشين چهر توخاکستر نشين است آفتاب
تير مژگان وکمان ابرو زره مو همچوتو
يا پي تاراج دل کي در کمين است آفتاب
تا خبر شد ز اينکه در دل جاي دادم مهر تو
همچو مريخ و زحل بامن به کين است آفتاب
گاهگاهي با بلند اقبال هم شوهمنشين
زآنکه گاهي با عطارد هم قرين است آفتاب
***
روشن چراغ کس نکند پيش آفتاب
اي آفتاب پيش رخ ماه من متاب
گفتار نگار من که به خواب آيمت شبي
آخر شبي چوبخت من اي چشم من بخواب
چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک
نگرفته کس ز لاله چو من تاکنون گلاب
زاهد مبند تهمت مستي ز مي به من
من مست چشم مست نگارم نه از شراب
چون پيچ وتاب زلف توبينم گمان کنم
ماري است زخمدار که باشد به پيچ وتاب
ويرانه شو که قابل تعمير مي شوي
آباد کي شوي نشوي اي دل ار خراب
تا چندمحو نحو وکني عمر صرف صرف
برخيز اي مدرس وبرهم بنه کتاب
اقبال هر کسي شده است از رهي بلند
اقبال من بلند شد از عشق بوتراب
ندارم سيري از آن لعل سيراب
که مستسقي ندارد سيري از آب
لبت سوداي ما را کرده افزون
که گويد رفع سودا کرده عناب
دلم طاقت به ديدارت نيارد
که کتان را نباشد تاب مهتاب
به پهلو بي توگوئي خار دارم
کنم گر بستر وبالين ز سنجاب
بلند اقبال کن صبر از غم هجر
که آخر غوره مي گردد مي ناب
برده اي خوابم ز چشم نيمخواب
برده اي تابم ز زلف پر ز تاب
زلف مشکين بر رخت باشد نقاب
يا نهان است آفتاب اندر سحاب
کي کندصورتگري نقاش چين
گر تو از عارض براندازي نقاب
مرغ دل در چنگ زلفت شد اسير
همچو گنجشکي به چنگال عقاب
برمه رويت هلال ابرويت
هست شمشيري به دست آفتاب
زلف بر روي تو يا برمه عبير
خوي به رخسار تويا بر گل گلاب
گاه رفتن دل بري از مرد وزن
وقت گفتن جان دهي بر شيخ وشاب
همچوماهي وسمندر ز آه واشک
بي تو گه در آتشم گاهي در آب
خوبرويان گر همه گردند جمع
کس نخواهم جز توکردن انتخاب
از براي بزم وصلت اي صنم
شد دلم از آتش هجران کباب
خانه صبر بلند اقبال را
بي توسيل اشک کرد آخر خراب
مي دهي درد سرم چند اي طبيب
دردما را چاره بايد ازحبيب
دستم از دامان وصلش کوته است
اي خدا يا وصل يا مرگ رقيب
روز و شب نالم ز عشق روي او
چون به گلشن در بهاران عندليب
ني عجب چشمش گر از من برد دل
چشم مست اوبودعابد فريب
حيف کو دور از لب ودندان ماست
گو که به باشد زنخدانش ز سيب
يک نگه کرد وزمن شش چيز بود
دين ودل تاب وتوان صبر وشکيب
مي سزد از پي فراقش را وصال
چون فرازي دارد از پي هر نشيب
همچو من نبود بلنداقبال کس
گر وصال اومرا گردد نصيب
دل گشته در برم خون از طبع زودرنجت
افتاده درشکنجم از زلف پر شکنجت
از خالت اوفتادم در ششدر غم و رنج
تا بر سرم چه آيد از نقش چار وپنجت
روي تو گنج حسن است مويت سياه ماري
کان مار پاسبان است دايم به روي گنجت
با خويش گفته بودم ندهم دگر به کس دل
چون ضبط دل توان کرد با عشوه ها و غنجت
موي بلند اقبال از غم سفيد گرديد
دور از خط چو زنگار وز نقطه سرنجت
نگفتم دل مکن اينقدر غارت
که ترسم آخر افتي در مرارت
شه آگه گشته و داده است فرمان
به گير و دار هر کس کرده غارت
دل ما راچرا ويرانه کردي
نمي بودت اگر عزم عمارت
لب لعل تو از بس هست شيرين
خيالش در مزاج آرد حرارت
همي بينم به روي دوشت افتد
چرا دارد چنين زلفت جسارت
بشارت مي دهم خود جان ودل را
به قتلم گر بفرمايي اشارت
ندارد عشق و زاهد گشته عابد
چه حاصل از نماز بي طهارت
بهاي بوسه ات دادم دل وجان
نکرده بهتر از اين کس تجارت
بلند اقبال گرديدم هماندم
که از وصل تو دادنم بشارت
بي رخ وزلف تو روز ما سيه تر از شب است
يار ما وهمدم ما روز و شب درد وتب است
کرده شب ها خواب بر همسايگان ما حرام
بس که در هجرت دلم در ذکر يا رب يا رب است
کي منجم در زمين دارد خبر از آسمان
از رخ وزلف تو مي گويد قمر در عقرب است
کاروان شکر از هندوستان نامد به فارس
اينکه ارزان وفراوان گشته شکر ز آن لب است
گشته اشک ديده ما زينت رخسار ما
آسمان را هم که بيني زينتش از کوکب است
زآن بلند اقبال گشتم در ميان عاشقان
کز توام در آستانت پاسباني منصب است
با طلعتت به گلشن وصحرا چه حاجت است
درخدمتت به سير وتماشا چه حاجت است
خود با خيال روي تومشغول صحبتم
گلزار و صوت بلبل شيدا چه حاجت است
از لعل روح بخش توگشتيم زنده دل
دل را به معجزات مسيحا چه حاجت است
مست ار کسي به يک دو سه ميناي مي شود
او را به هفت گنبد مينا چه حاجت است
مستي چنين خوش است که بي مي کند کسي
مستم زچشم مست تو صهبا چه حاجت است
فرمان ز شه رسيد که ما فاش مي خوريم
از شيخ وشحنه خواهش امضا چه حاجت است
خود آگهي ز حال دل وآرزوي دل
بر درگه تو عرض تقاضا چه حاجت است
وامق اگر شوم همه عاشق شوم تو را
بنمايي ار عذار به عذرا چه حاجت است
صنعان اگر شوم همه مقصود من توئي
ورنه مرا به آن بت ترسا چه حاجت است
او هست وهيچ نيست جز او هرچه هست از اوست
زاهد تو را ز لا وز الا چه حاجت است
ز ايمان وکفر بگذر ودلبر پرست شو
رفتن به کعبه يا به کليسا چه حاجت است
تو عندليب گلشن جاني نه بوم شوم
ماندن در اين خرابه دنيا چه حاجت است
از خاک وخشت بستر وبالين نهاده اند
بر فرش هاي اطلس وديبا چه حاجت است
شعر بلند اقبال ار آيدت به دست
ديگر تورا به گوهر دريا چه حاجت است
بسکه مشکين مو ز بس نيکورخ است
ترک من آشوب چين و خلخ است
نيست با گلشن سرو کارم که او
سرو قامت ياسمن بو گل رخ است
چون شه شطرنج هر جا روکند
پيش پاي پيلتن اسبش رخ است
تند خو ترکي مرا باشد کز او
هر چه خواهم گر چه يخ باشد يخ است
مي کنم هر گه تمناي وصال
لن تراني بر زبانش پاسخ است
هاله خط ماه رويش را گرفت
اي دل آوخ گو که جاي آوخ است
چون بلند اقبال رويش هر که ديد
طالعش مسعود وبختش فرخ است
اسير بند تو در روزگار آزاد است
نصيب هر که شود نعمت خداداداست
دلم نمي شود اندر فراق تو غمگين
که در فراق هم از يادوصل توشاد است
به خاک کشور عشق تو تا نهادم پا
نصيحت همه عالم به گوش من باد است
به باغ جانکنم جز به سايه شمشاد
چرا که قامت دلدار من چو شمشاد است
من آدمي نشنيدم به آن لطافت وحسن
ز ما بري است دليل اينکه او پريزاد است
دلا به نيک وبد روزگار صابر باش
نصيحي است نکو کز پدر مرا ياد است
ز عهد سست بتان غم مخور بلند اقبال
که دهر وهر چه در اوهست سست بنياد است
اين کيست که آفت زن و مرداست
نازک اندام وناز پرورد است
از زلف چو سنبل وبه خط ريحان
از قد چوصنوبر وبه رخ ورد است
بي روي سپيد وبي خط سبزش
روزم سيه است وچهره ام زرد است
مرهم ننهم کزومرا زخم است
درمان نکنم کزو مرا درد است
منع دل من نمودن از عشقش
افسانه پتک وآهن سرد است
همچون من اگر کشد هزاران را
بر گوشه دامنش کجا گرداست
ز آن ماه به روز و شب بلند اقبال
جفت غم ومحنت است تا فرداست
عشق حيران درجمال احمداست
عقل مجنون از جلال احمد است
جنگ هفتاد ودوملت سر به سر
بر سر ميم کمال احمد است
اينکه مي گويند روح از دم بود
سر آن در ميم ودال احمد است
آن بهشتي را که وصفش مي کنند
شرحي از بزم وصال احمد است
هر چه گويي هر چه جويي هر چه هست
در وجود بي مثال احمد است
جبرئيل ار پر وبالي مي زند
قدرتش از پر وبال احمد است
جان به ظلمات تنم مانند خضر
تشنه آب زلال احمد است
صورتي بي جسم گشتم چون خيال
در دلم از بس خيال احمد است
مهر ومه چون قنبرند اورا غلام
هر که همچون من بلال احمد است
معني ايمان بگويم بندگي
هم به احمد هم به آل احمداست
دلم به زلف خم اندر خم تو در بنداست
چو پاي بند به بند تو است خرسنداست
ز چشم مست تو افتاده فتنه در عالم
گناه زلف تو را نيست از چه در بنداست
مگر تو شانه زدي زلف مشک افشان را
که هر کجا نگرم مشک چين پراکند است
هزار درد مرا در دل است وچاره آن
از آن دو لعل شکر بار يک شکرخند است
نه چون لب تويکي لعل در بدخشان است
نه چون رخ تو يکي روي درسمرقند است
ز چشم زخم حسودان مدار باک به دل
بر آتش رخت از خال چونکه اسپنداست
علاج ضعف دلماست شکرين لب تو
طبيب گويد اگر چاره اي است گلقنداست
گرم تونيش خوراني به خاصيت نوش است
ورم تو زهر چشاني به چاشني قند است
اگر که رشته عمرم چومهر خود گسلي
به ماه روي تو بازم خيال پيوند است
به سينه بار غمت را کشد بلند اقبال
چو برگ کاهي اگر چه چو کوه الونداست
به پيش آتش چهر توزلف تو دود است
ز دود توست مرا ديده گريه آلود است
تو رابه معرکه حاجت به خود وجوشن نيست
که موي بر سر ودوش تو جوشن وخود است
رسم به وصل توهر چند زودتر دير است
رهم ز هجر تو هر چند ديرتر زود است
اگر مرض ز تو باشد مراست به ز علاج
وگر زيان ز توآيد مرا به از سود است
ز دردهجر عجب خشک گشته کام ولبم
عجب تر اينکه کنارم ز اشک چون روداست
مرا به عشق توجشني است باده خون جگر
پياله کاسه چشمم دل از فغان رود است
علاج درد فراق تورا به صبر کنند
ولي به پيش فراق تو صبر نابود است
اگر چه عهد شکستي ولي بلند اقبال
هنوز از تورضامند وبازخشنود است
چشم من خواب ندارد به شب وخونبار است
بلکه همسايه هم از ناله من بيدار است
جز به ديوار نگويم غم دل پيش کسي
کسي ار باز بود محرم دل ديوار است
گفته بودم که بگويم به تو درد دل خويش
نتوان گفت که درد دل من بسيار است
گر ز دلدار رسد درد به از درمان است
وگر از يار بود نار به از گلزار است
ماه را چون توکجا قامت همچون سرواست
سرو را همچو توکي طره عنبر بار است
نه چوچشم تودراين شهر دگر قصاب است
نه ز زلف تودراين ملک دگر عطار است
سروي الحق نه چوبالاي تو در کشمير است
مشکي انصاف نه چون زلف تودر تاتار است
نيست بر دل حرج از دست تو گرناله کند
که هم ازعشق تو ديوانه وهم بيمار است
گر چه از دولت عشق است بلنداقبالم
ليک اين منصب وعزت همه از دلدار است
چشم از باري ديدن رخسار دلبر است
گوش از پي شنيدن گفتار دلبر است
دست از براي چنگ به گيسوي اوزدن
پا بهر رفتن سوي دريا دلبر است
اين دردها که در دل مجروح ما بود
اورا علاج لعل شکربار دلبر است
ناصح مگونصيحت ودم درکش وبرو
منع دلي مکن که گرفتار دلبر است
باور مکن که هست رهائي نصيب او
هر کس اسير طره طرار دلبر است
صد ساله مرده زنده شد ار از دم مسيح
يک معجز اين ز لعل شکر بار دلبر است
رفتم بر طبيب که بيماريم ز چيست
گفتا زعشق نرگس بيمار دلبر است
اشکم چوسيم از آن شدورخساره ام چو زر
کاين زر وسيم رايج بازار دلبر است
اقبال من چو قامت يار ار بلند شد
سروي بود که رسته به گلزار دلبر است
هر کس که باشدش خط و خالي نه دلبر است
دلبر کسي بود که دل او را مسخر است
حال دل شکسته من را ز من مپرس
آگه نيم ز دل که دلم پيش دلبر است
درد ار ز عشق يار بود بهتر از دوا
زهر ار ز دست دوست رسد به ز شکر است
آن کس که در دلش نبودعشق دلبري
درمذهب و طريقت عشاق کافر است
جز سروقد دوست که بر داده مشک تر
سرو آنچه ديده ايم به گلزار بي بر است
تاري ز زلف يار توگفتي به از تتار
يک تار موي او به دو عالم برابر است
گفتي لبان لعل نگار است شکرين
شيرين ترش بگوي که قندمکرر است
چون تونباشد آدمي از حسن ودلبري
غلمان مگر تو را پدر و حور و مادر است
چون قامت ولب تو ميسر بودمرا
ديگر چه احتياج به طوبي وکوثر است
از عشق تو به سيم و زرم نيست احتياج
زيرا که اشک من همه سيم و رخم زر است
هر کس چومن زعشق شد اقبال او بلند
از خاک راه پست تر از ذره کمتر است
دلبر من نه ز جنس بشر است
مادرش حوري وغلمان پدر است
قمري است ار به سر سروچمن
به سر سرو قد او قمر است
خال جا کرده به شيرين لب او
ياکه پرويز به پيش شکر است
مشک خير است عجب طره او
بي ختا تبت و چين وتتر است
نيست جز قامت وزلف مه من
ثمر سرو اگر مشک تر است
اي که پرسي ز من وحال دلم
دلم از زلف تو آشفته تر است
مي توان گفت بلنداقبال است
هر که از عشق ز خود بي خبر است
ماه رويت ز بسکه پر نوراست
شد يقينم که مادرت حور است
شرح موي توسوره والليل
وصف روي تو آيه نور است
موي تو نافه نافه ازمشک است
روي تو طبله طبله کافور است
شهد شيرين لبت بود چو عسل
مژه ات گر چه نيش زنبور است
زلف تو رهزن است اگر چشمت
نيز رهزن شده است مجبور است
بگذر از جرم چشم خود هم نيز
زآنکه بيمار هست ومعذور است
خانه صبر از تو ويران است
کشور حسن از تومعموراست
آنکه در شهر نيست عاشق تو
يا رخت را نديده يا کوراست
نشود همچو من بلنداقبال
آنکه از فيض خدمتت دور است
رخت چو مهر درخشان ز بسکه پر نور است
اگر غلط نکنم مادر تواز حور است
قسم به موي تو يعني به سوره والليل
که وصف روي تو والشمس وآيه نور است
لبت چوحب نبات است بسکه شيرين است
ولي ز بس نمکين زو دلم پر از شوراست
دگر به مشک و به کافورم احتياجي نيست
که طره تو چومشک و رخت چو کافور است
کسي که روي تورا ديد ودل نداد به تو
گمان نکن که بود ور بود يقين کور است
نباشدش به دهن انگبين چنين حقا
چو مژه تو گرفتم که نيش زنبور است
به چين وحلقه ي زلفت دل بلند اقبال
اسير همچو به چنگال باز عصفوراست
دل در آن طره ي گره گير است
جاي ديوانه زير زنجير است
چشم او گر بود غزال اما
مژه اش همچوچنگل شير است
تيره شد آينه رخش از خط
آه ما را ببين چه تأثير است
بکش اي شوخ اگرکشي ما را
زآنکه آفت بسي به تأخير است
روي ار دير از برم زود است
آيي ار زود بر سرم دير است
دل من گر خراب شدغم نيست
که کنون مستحق تعمير است
عاشقي کار هر سري نبود
امر يزدان و حکم تقدير است
مرنه گويند هست کج منقار
مرغکي کش خوراک انجير است
همچومن هر که شد بلنداقبال
پيش تير نگار نخجير است
علي الصباح نظر بر رخ توفيروز است
شب وصال توخوشتر ز روز نوروز است
عجب مدار که سوزم چوشمع سر تا پاي
که آتش غم عشق رخ توجان سوز است
کمان و تير چه حاجت تو را به روزشکار
کمانت ابرو ومژگانت تير دلدوز است
به پيش روي تو ماه چهارده از نور
چو پيش تابش مهر منير يلدوز است
مگوحکايت فرداي محشر اي زاهد
که روز محشرم از هجر يار امروز است
ستاره را به فلک سوزد ار بلند اقبال
عجب مکن که بسي آهش آتش افروز است
تا به زلفت پيچ و خم افتاده است
دردلم اندوه وغم افتاده است
زلف تو سرکش است و دل من مشوش است
ز آنرو که شه برد سر هر کس که سرکش است
گفتم فراق را به صبوري دوا کنم
ديدم کهصبر خار و فراق توآتش است
از بهر بردن دل من چشم مست تو
دايم به زلف پرشکنت در کشاکش است
بر بوده چهره تو دل از دست شيخ وشاب
باد آفرين به جان توچهرت چه دلکش است
تير و کمان چو از مژه و ابروي تو داشت
هر کس که ديد چشم تو را گفت آرش است
حاجت کجا بودبه مي کوثرش دگر
هر کس ز باده لب لعل تو سرخوش است
اقبال من که گشته به عالم چنين بلند
از فيض عشق آن بت عيار مهوش است
گفتم چه علاج است مرا گفت وصال است
گفتم به وصال تو رسم گفت خيال است
در هجر رخ دوست مرا عمرفزون شد
روزيش چوماهي شده ماهيش چو سال است
گفتم که صبوري کنم از هجر دلم گفت
از من مطلب صبر که اين امر محال است
لب تشنه چنانم به وصالش که توگوئي
مستسقيم و او به مثل آب زلال است
از کوکب بختم نشد آگاه منجم
کورا چه بود نام که دايم به وبال است
از زهره جبيني است که چشمم چو سهيل است
ز ابروي هلالي است که قدم چوهلال است
آشفته دلي هاي من آمدهمه زان زلف
گر حال و حظي هست مرا ز آن خط وخال است
گيرد خبر ازحال من ار يار بگوئيد
کز مويه چو موئي شده از ناله چو نال است
اقبال من از عشق رخ دوست بلند است
نه از زر و سيم است نه ازمنصب و مال است
بارم اندر کوي يارم درگل است
درگل است ار بارم اندر منزل است
دادن جان باشد آسان درغمش
زندگاني بي وجودش مشکل است
شمع را مي بينم امشب بر سر است
از غم يار آنچه ما را در دل است
در خيال زلف چون زنجير او
هر که مجنون کرده خود را عاقل است
نيست خاکي کز غمش بر سر کنم
هر کجا خاکي است از اشکم گل است
کس نپردازد به عقل از عشق دوست
آب تا باشد تيمم باطل است
اي بت سيمين بدن سنگين دلت
تا کي از حال دل ما غافل است
جورکم کن با بلنداقبال کو
مدح گوي پادشاه عادل است
ما گنهکار وتوغفار گناهي چه غم است
ما خطا پيشه توما را چوپناهي چه غم است
ز اين غمينم که به من هيچ نداري سر لطف
شادم ار لطف کني گر به نگاهي چه غم است
تن چونکاه من از آتش هجر تو بسوخت
سوزد از شعله برق ار پر کاهي چه غم است
من سيه بخت نبودم به جهان بخت مرا
گر سيه کرده چوشب چشم سياهي چه غم است
چشم تو دل ز کفم برد وتوانکار کني
گر در اين باب مرا نيست گواهي چه غم است
آنکه جان داده ودندان دهداو روزي و نان
گر گدائي نبرد بهره ز شاهي چه غم است
گر هلاک ازغم عشق تو بلند اقبال است
گو که از باغ تو کم باد گياهي چه غم است
آتشي کز توگلستان من است
چاه و زندان تو بستان من است
زخم کز تيغ توباشد مرهم است
درد کزعشق تودر مان من است
هر چه آيد ز تو اي دوست نکوست
اجل گرگ تو چوپان من است
من ندارم خبر از مذهب ودين
عشق رخسار تو ايمان من است
از غمت بس که فشانم اختر
آسمان درغم دامان من است
سزد ار طعنه زنم بر مه ومهر
بس که مهرت به دل وجان من است
هر که داراست بلند اقبال است
ز اين گهرها که به عمان من است
اين صنم کيست که غارتگر ايمان من است
دل ودين از کف من برده پي جان من است
چندبيمم دهي ازمحنت محشر زاهد
به خدا روز قيامت شب هجران من است
گلرخا غنچه لباسرو قداکچ کلها
راستي روي تو غارتگر ايمان من است
لب لعل شکرين توچوجان شيرين است
ليک افسوس که دور از لب ودندان مناست
زرد از آن مهر چو رخسار بلند اقبال است
کش به دل حسرت روي مه جانان من است
لب لعل توياقوت روان است
کز واشکم چو ياقوت روان است
نبينم چون دهانت درميان هيچ
مگر وصف دهانت درميان است
به شکر خنده دندانت عيان شد
وجودي درعدم ديدم نهان است
چو ديدم چشم وابروي توگفتم
که ترکي مست در دستش کمان است
چه باک ار زرد رخ چون زعفرانم
که اشکم سرخ همچون ارغوان است
چه پرسي حال دل ازمهر رويت
که اين چون ماهتاب آن چون کتان است
بلنداقبال جانش بر لب آمد
چو دورش از بر آن آرام جان است
هر چرا مي نگرم عکس رخ يار من است
هر کجا مي گذرم قصه دلدار من است
هر که دريافت که من عاشق دلدار شدم
مي بردرشک ودمادم پي آزار من است
دل ودين از کف من برد و مرا کافر کرد
کافرم تا رخ وزلفش بت وزنار من است
عجبي نيست که بيمار بود نرگس دوست
عجب اين است که بيمار پرستار من است
غم دلدار نخواهم ز برم دور شود
زآنکه در خلوت دل محرم اسرار من است
حاجت شمع وچراغم نبود در شب تار
تا که مهتاب رخش شمع شب تار من است
گفتمش باعث ديوانه دلي چيست مرا
گفت از جلوه رخسار پري وار من است
گفتم آيد به چه کار اين دل خون گشته بگفت
اين متاعي است که شايسته بازار من است
گفتمش ده خبر از شعر بلنداقبالم
گفت شيرين چو لب لعل شکر بار من است
بها را چکنم من که چون خزان به من است
خزان به برگ رزان چون کندچنان به من است
به جز وفا چه بدي ديده است از من زار
که اوبه گفته بدگوي بدگمان به من است
چه حاجت است به حور وجنان مرا اي شيخ
که يار حور من وکوي او جنان به من است
بهاي بوسي اگر صد هزار جان گيري
بگو هنوز که مغبونم وزيان به من است
خطا چه سر زده از من که آن پري پيکر
ز من بري شده اينگونه سر گران به من است
به حيرتم که چه کوکب به طالع است مرا
که هر چه جور وجفا دارد آسمان به من است
روا بودکه بخواني مرا بلند اقبال
دمي که آن مه بي مهر مهربان به من است
تير مژگان تو ما را برجگر بنشسته است
مرحبا ز ايندست وبازو تا به پر بنشسته است
هرکجا سروي بودقمري نشيند بر سرش
بر سر سرو قدت بينم قمر بنشسته است
بر لب لعل توهرکس ديد خالت را بگفت
کاين مگس باشد که بر شيرين شکر بنشسته است
ليک من گويم که بر شيرين لب توخال تو
خسرو پرويز گويا با شکر بنشسته است
زلف رقاصت مسلم گشته در بازيگري
پاي چنبر کرده بر دوشت به سر بنشسته است
شمع هم چون من مگر عاشق به رخسار توشد
کز غمت مي سوزد و شب تا سحر بنشسته است
چون من او را هم بلند اقبال اگر خواني رواست
هرکه را همچون تو دلداري به بر بنشسته است
از پريشاني ندام زلف مشتق گشته است
يا پريشاني به زلف يار ملحق گشته است
بيني دلدار را بين جاي انگشت نبي است
کاين چنين ز اعجاز او قرص قمري شق گشته است
زلف دلبر را نگر بر قامتش منصور وار
ترک سرکرده است وذکر او اناالحق گشته است
اين همه آشفتگي کاندر دل ما کرده جا
باشد از آن رو که با آن زلف ملصق گشته است
ساقيا بنشين ز جا برخيز وجامي با ده ده
زاهد ارما را کند تکفير احمق گشته است
ما گذشتيم از نماز اودر الي ومن هنوز
مانده در گل گرم بحث حد مرفق گشته است
گوبه او او روعلم عشق آموز وکم شو محو نحو
اي خوشا آنکوبه تحصيلش موفق گشته است
در عجم هم چون بلنداقبال مي باشد کسي
گر فصيحي در عرب نامش فرزدق گشته است
مشکل دل گفتم اززلفت يقين حل گشته است
با سر زلفت حديث اومطول گشته است
دروجود جوهر فرد اشتباهي داشتم
از دهانت پيش من اکنون مدلل گشته است
چشمت ار دارد مژگان لشکر افراسياب
هم دل من از دليري رستم يل گشته است
اي بت شکر لب شيرين سخن کز هجر تو
انگبين در کامم از تلخي چو حنظل گشته است
بي رخ چون مشعلت دنيا به چشمم تيره شد
گر چه اين دل در برم سوزان چومشعل گشته است
ساقيا مي ده که مفتاحش بوددر دست دوست
دراگر ميخانه را ديد مقفل گشته است
يار باشدما وما اومنعم از عشقش کند
زاهد بيچاره را بنگر که احول گشته است
تيغ خونريزي که دارد يار از ابرو هر کجا
اين بلنداقبال اوبنشسته مقتل گشته است
شمع اين نوري که مي بيني به سر بگرفته است
پرتوي از روي يار ما به بر بگرفته است
زآن به گرداو پرد پروانه تا سوزد همي
او ندانم از که اين سر راخبر بگرفته است
دوش ديدم در برش معشوق ما بنشسته بود
وز رخ اودر بر اين نور اثر بگرفته است
هر که را برند سر از تن دهدجان در زمان
شمع را نازم ز سر رسم ديگر بگرفته است
از تنش هر گه بري سر فورا آرد جان پديد
در تن خون جان عالم رامگر بگرفته است
مي توان او را به بزم قرب جانان جاي داد
هر که همچون شمع نوري درجگر بگرفته است
زهره خواند در فلک شعر بلنداقبال را
نسخه گويا از عطارد وز قمر بگرفته است
تا صبا را تاري از زلفت به دست افتاده است
دررواج کار عطاران شکست افتاده است
خال در دنبال چشمت گر نباشم در غلط
شحنه اي باشد که دردنبال مست افتاده است
باشد از حال دل من درکمند زلف تو
آگه آن ماهي که در خشکي ز شست افتاده است
از دل من در شکنج طره ات دارد خبر
هر کجا مرغي به دامي پاي بست افتاده است
چشم تومخمور وزلفت مي کندمستي همي
با وجود اينکه لعلت مي پرست افتاده است
مهر ورزي با تونبودکار امروزي مرا
عاشق ومعشوق را عشق از الست افتاده است
تا بلنداقبال را از وصل کردي سرافراز
پيش قدر اوبلندافلاک پست افتاده است
زلف بر رخسار آن والاگهر افتاده است
يا که هندوئي است در آتش به سر افتاده است
بر خلاف اينکه مي گويند در چين است مشک
زلف او را بين که چين در مشک ترافتاده است
تا منجم ديده افتاده است در عقرب قمر
من کنون بينم که عقرب در قمر افتاده است
در ميان مژه هر کس چشم اورا ديد گفت
آهويي باشد بهچنگ شير نر افتاده است
نيست بر شکر مگش آن خال بر شيرين لبش
خسرو پرويز بر روي شکر افتاده است
در سرين ودرميانش لغزدم پاي نظر
زآنکه او را راه درکوه وکمر افتاده است
پيش ياقوت لبش کوقوت مرجان شدمرا
لعل ومرجان وعقيقم از نظر افتاده است
ز آتشين رخسار وآب لعل آتش رنگ او
آتشي سوزنده ما را بر جگر افتاده است
از دل زار بلنداقبال دارد آگهي
طايري کاندر قفس بشکسته پر افتاده است
تا بهزلفت پيچ وخم افتاده است
در دلم اندوه وغم افتاده است
بينم اندر بيني و ابروي تو
معني نون والقلم افتاده است
دل مرا درچنگ زلفت همچوچنگ
در فغان زير وبم افتاده است
خال بر رخسار تو يا هندوئي
در گلستان ارم افتاده است
دل به تصوير دهانت مدتي است
درخيالات عدم افتاده است
خوي به رخسارت بود ازتاب مي
يا به گل از ژاله نم افتاده است
تا نمودي زلف چون چنگال باز
مرغ دل ما را به رم افتاده است
حور و غلماني فرشته يا پري
کادمي همچون توکم افتاده است
تا برهمن ديده رخسار تو را
از دلش مهر صنم افتاده است
با همه مهر ووفا داري همي
با منتکين وستم افتاده است
بر سر کويت بلنداقبال زار
کشته چون صيد حرم افتاده است
از دوجا آسان ما را شيخ مشکل کرده است
قول شاهد را قبول و ثبت در دل کرده است
گفتمش بين اين سند را پا به مهر ومعتبر
شاهد بي دين تو را از کار غافل کرده است
حکماگر خواهي کني از روي حق کز بين به حق
حق تو راخلق از براي حق و باطل کرده است
گفت نتوان گفت بي پا اين سنددر دست توست
ليک شاهد کار را بسيار مشکل کرده است
گفتمش بنگر ز شاهد مهر بر روي سند
گفت شايد بوده غافل مهر را ول کرده است
گشت شاهد شاد چون حرفي زد ومقبول شد
چون کنم من حرف شاهدکار عادل کرده است
پا برم از شيخ تا ديگر نبينم روي او
دل به کفر و کبر ونخوت بسکه مايل کرده است
بر سر آن شيخ رو حرفي بزن کن جستجو
حق پرستي را ببين بهر چه زايل کرده است
هم به شاهد گو که يزدان آيه نار جحيم
غافلي گويا که در شأن تونازل کرده است
چون بلدناقبال رويش با خدا شد با خدا
جان زطوفان برد واکنون جا به ساحل کرده است
امشب اسماعيل شب را عيدقربان کرده است
هر کسش از بسکه قرباني دل وجان کرده است
روي اوباشد کف موسي وزلف او عصاست
کز ره اعجاز او را شکل ثعبان کرده است
گر نباشد زلف او عيسي ابن مريم از چه رو
خويش راهمخانه را با خورشيد رخشانکرده است
گر زليخا بود يک يوسف به زندانش اسير
يوسفي هست اين که صد يوسف به زندان کرده است
با دل وجان من آنکاري که اينکافر کند
کافرم گاهي به کافر گر مسلمان کرده است
نيستش ايمان و دين با اينکه از پير وجوان
سال وماه عمر يغما دين وايمان کرده است
قد چوسرووموچو سنبل لب چوغنچه روچوگل
بي نيازم امشب از سير گلستان کرده است
مر مرا دست وگريبان کرده است از زلف ورخ
روز وشب را چون به هم دست وگريبان کرده است
با رگ آسايشم کاري که مژگانش کند
نشتر فولاد حاشاکي به شريان کرده است
در ره جانان بلند اقبال قربان ساز جان
کامشب اسماعيل شب را عيدقربان کرده است
توچه خوردي که لبت اين همه شيرين شده است
گوئي اشعار مرا خوانده اي از اين شده است
همسري کرده مگر با لب تو چشم خروس
کز گنه تاج به فرقش چوتبرزين شده است
از برمندل من پيش رخ وزلف وبرت
بي نياز از گل واز سنبل ونسرين شده است
از حنا کرده اي امروز سر انگشت خضاب
يا به خون دل ما دست تورنگين شده است
زير هر پيچ و خم زلف توچيني است ز مشک
به دو معني شکن زلف تو پرچين شده است
چوکبوتر دلم ار صيد توگردد نه عجب
زآنکه مژگان تو چون چنگل شاهين شده است
همه وصف تو دراشعار بلنداقبال است
که چنين گفته اوقابل تحسين شده است
از سيه چشم توروزم سيه است
آفت جان ودل از يک نگه است
گردچشمت ز پي غارت دل
مژه صف بسته چو شاه و سپه است
نه چو بالاي توسرو است به باغ
نه چو رخسار تو تابنده مه است
در بر سرو نه کس ديده قبا
بر سر ماه نه گاهي کله است
بر سر سرونه ماهي است تمام
بر رخ ماه نه زلف سيه است
کي دهي ره به گداي چومني
که گداي در توپادشه است
اين گنه به ز ثواب است مرا
گر نگه بر رخ خوبان گنه است
گفتم اي دل به ره عشق مرو
زآنکه در هر قدمي چه به ره است
گفت ديدم به زنخدانش چهي
که همي ميل دلم سوي چه است
گر چه از عشق بلند اقبالم
ليکن از چشم تو روزم سيه است
دهر ومافيا که شد موجود از بهر علي است
دهر تا بوده است ومي باشد همه دهر علي است
اين همه عالم که يزدان خلق فرمود و کند
در همه عالم به هر جا بگذري شهر علي است
دوزخ و جنت که مي گويند درعقبي بود
جنت آن مهر علي ودوزخ آن قهر علي است
سلسبيل وکوثروجنت که بشنيدي ز خلق
خوب اگر خواهي بداني جوئي از نهر علي است
فاش گويم زاهدان هر چند تکفيرم کنند
معصيت به از ثواب آيد اگر بهر علي است
هست شيرين تر ز نوش غير نيش از دست دوست
خوشتر از ترياق مي باشد اگر زهر علي است
ني بلنداقبال را با کي ز زهر معصيت
از محبت در دل اوچون که پازهر علي است
گفتمش از غم توجانم خست
گفت طرفي ز عشق رويم بست
گفتمش بردي ازکفم دل ودين
گفت تقدير شد ز روز الست
گفتمش چون کند به چشم تودل
گفت بايد حذر نمود از مست
گفتمش چيست نرخ يک بوست
گفت هر چيز در دوعالم هست
گفتمش گشته ام پريشان دل
گفت گفتم مزن به زلفم دست
گفتم آن عهد بسته توچه شد
گفت من بستم وزمانه شکست
گفتمش ده مرا نجات از غم
گفت مي نوش وباش باده پرست
گفتم آسوده دل که شد به جهان
گفت آن کس که دل به زلفم بست
گفتمش کن مرا بلند اقبال
گفت مانند خاک ره شو پست
شدآن پري به جلوه و ناگاه روببست
ديوانه ام نمودوبه زنجير موببست
بس گفتگوز نقطه موهوم داشتيم
بر ما به يک کلام ره گفتگو ببست
از زلف وچشم وخال وخط آنشوخ دلفريب
را دل مرا زد وازچارسو ببست
دور از توخواستم خورم از مي پياله اي
چون يخ فسرده گشت ومرا درگلو ببست
دل از خدا همي طلب افتتاح کرد
دي مي فروش چون سر خم وسبو ببست
گفتا که يامفتح الابواب افتتح
بر روي ما گشاي دري را که او ببست
شد چون بلنداقبال اقبال او بلند
بر روي دل هر آنکه در آرزو ببست
چنانم ساقي ازمي کرده سرمست
که مي نشناسم از پا سر، سر از دست
نمي دانم چه مي در ساغرش بود
که هشياران شدنداز بوي او مست
مگر جانان ما درفکر ما نيست
که مي بينم درتن جان ما هست
ز من تنها نه دل بشکست آن شوخ
که عهدخويش را هم نيز بشکست
چنان زد چشم او از مژه تيري
که ما را تا به پر بر سينه بنشست
بده مي ساقيا کم خور غم عمر
که نايد باز چون تير ازکمان جست
دلم ديوانگي ها کرد تا شد
به زنجير سر زلف توپا بست
مکن بار دلم ز اين بيش ترسم
خبر گردي که بار افتاد وخرخست
بلنداقبال شدهرکس که چون من
به راه عشق اوچون خاک شدپست
هيچ داني چه به من کرده غمت
در برم دل شده خون از ستمت
هم پريشان دلم ازطره تو
هم قدم خم شده از ابرويخمت
برده اند از تن من تاب وتوان
قهر بسيار توولطف کمت
نه مگر با من دل خسته بسي
رام بودي دگر از چيست رمت
نيش کز دست تو نوش است مرا
مي خورم گر که به جام است سمت
الغرض رفتهام از پاي مگر
دستگيري بنمايد کرمت
گفته بودي که بيايي به برم
سر وجانم به فداي قدمت
گفتم از عشق هلاکم گفتا
چه تفاوت به وجود وعدمت
گفتم از چيست بلند اقبالم
گفت ازخشک لب وچشم نمت
دلبر ما نه همي طره پر خم با اوست
هر چه حسن است در آفاق مسلم با اوست
مشمر اي دل صفت حسن که دارد همه را
مهرباني بود وبس که همي کم با اوست
همه بيمار از آنيم که يار است طبيب
همه مجروح دلانيم که مرهم با اوست
چشمت از مژه اگر لشکر توران دارد
دل ما فتح کندشوکت رستم با اوست
يک محرم به همه سال بود با دو ربيع
چهر و زلف تو ربيعي دو محرم با اوست
مي چونوشي وشوي مست عذارت ز عرق
به نظر تازه گلي هست که شبنم با اوست
دلم ازعشق رخ دوست بلنداقبال است
با وجودي که غم ومحنت عالم با اوست
چشم ما را نور از ديدار توست
جان ما را شور از گفتار توست
هر که منظور تو شد منصور شد
وآنکه منصور توشد بردار توست
شهرت حسن تو شد از عشق ما
عشق ما راگرمي از ديدار توست
مغز ما پيوسته سال وماه عمر
درزکام از زلف عنبر بار توست
يوسف مصري بدان حسن جمال
درحقيقت بنده سر کار توست
بسکه احسان کرده ازمرحمت
هر که را بينم به زير بار توست
اينکه باشد سرو بستان پا به گل
گوئيا از حسرت رفتار توست
اينکه عالمتاب آمد آفتاب
پرتوي از جلوه رخسار توست
اينکه شيرين گشته است اشعار من
ز التفات لعل شکر بار توست
اينکه شد قند وشکر ارزان به فارس
اي بلند اقبال از اشعار توست
قدمن کاين سان خميده است از خم ابروي توست
و اين پريشان حالي من از غم گيسوي توست
اين سيه بختي که دارم باشد از چشمان تو
واين گره هايي که درکار من است از موي توست
اينکه مغزم دائما دارد مرارت از زکام
ازحرارت نيست ازتأثير عطر بوي توست
تو چو خورشيددرخشاني ومنحربا صفت
رو به هر سوئي که آري روي من هم سوي توست
کس نگيرد شير را با چنگ هرگز اينکه تو
مي زني چنگم به دل از قوت بازوي توست
اينکه نور آمد سفيد و اينکه ظلمت شد سياه
اين سياه از موي تو گشت آن سفيد از روي توست
کوثر و طوبي بود اسمي ز لعل و قدتو
و آن بهشتي را که مي گويند گويا کوي توست
گشت رخسار تو ماه وشد دل من چون قصب
هست گيسوي تو چوگان و سر من گوي توست
مي سزد خلق ار بلند اقبال خوانندش چو من
آنکه را هر همچوگيسوي تو بر زانوي توست
آيه والشمس وصف روي توست
سوره والليل شرح موي توست
وصف طوبي را که زاهد مي کند
شمه اي از قامت دلجوي توست
جنت از کوي تو باشد قصه اي
حصه اي دوزخ ز سوزان خوي توست
تو چوخورشيد ودل حربا صفت
روي دل هر جا تو باشي سوي توست
اينکه بيني گشته خم قد هلال
بهر تعظيم خم ابروي توست
گر هواي گوي وچوگان باشدت
زلف توچوگان دل من گوي توست
دم ز خوشبوئي زد از بس مشک چين
روسيه از خجلت گيسوي توست
هم منور چشم من از روي تو
هم معطر مغز من از بوي توست
گربلند اقبال وفرخ طالعم
از تووعشق رخ نيکوي توست
باشد دلم ز روي روي جناب دوست
آشفته تر ز طره پرپيچ وتاب دوست
داديم نقد هستي خود را که داشتيم
اما نرفته هيچ به خرج حساب دوست
غير از طريق جور و رسوم ستمگري
کاتب نکرده ثبت مگر درکتاب دوست
ديديم دوست را دل مشکل پسند داشت
اي دل چه کرده اي که شدي انتخاب دوست
با دوست عشق هيچ ندارد تفاوتي
با عاشقان پس از چه بوداجتناب دوست
از قحط آب مزرع اميد ما بسوخت
تا زاين سپس چه فيض رسد از سحاب دوست
او آفتاب از رخ وما مشتري به دل
ني ني چوذره ايم بر آفتاب دوست
گويند از ملازمت اوملامتم
من درخيال دادن جان در رکاب دوست
از ديده غائب ار شده حاضر بود به دل
عين حضور در نظرم شد غياب دوست
حکم کسوف کرد منجم چوشدخبر
کامروز دور مي شود از رخ نقاب دوست
آن کس که گفت سرونديدم چمان شود
غافل بود مگر ز ذهاب و اياب دوست
اقبال من بلندتر از اين شوداگر
آيد به دست طره چون مشک ناب دوست
نه همي حسن چهره دارددوست
کآنچه حسن است درجهان با اوست
حسن دلبر نباشد از خط و خال
چه بري لذت از گل ار بي بوست
بد گر از اورسد نباشد بد
خوب رو بدهم ار کند نيکوست
قامت من که گشته خم چوهلال
نه ز پيري است بلکه ز آن ابروست
اينکه بيني چنينم آشفته
نه ز سودا بود کز آن گيسوست
زخم کز دوست خوشتر از مرهم
درد کز اوست بهتر از داروست
زلف اورا به شکل چوگان ديد
که دل من به پيش اوچون گوست
چه غم از مويه گر چومو شده ام
هم ميان نگار من چون موست
دل ز عشق رخش بلند اقبال
نکند گر کنندش از تن پوست
کس نگويد ختن وتبت وتاتاري هست
به کف صبحدم از زلف تو تا تاري هست
نه بجز ذکر تو در روز وشبم کاري هست
نه به جز فکر تو در سال و مهم کاري هست
مي توان گفت که دارد ز دل من خبري
هر کجا درقفسي مرغ گرفتاري هست
نتوانم که تو راهمدم غيري بينم
گر چه هر جاست گلي همره او خاري هست
مگر ازگيسوي تو شانه گشاده است گره
که دکان بسته به هر دکه که عطاري هست
چشم مست تو بدين سان که ببرد ازمن هوش
نتوان گفت که درعهد تو هشياري هست
اي دل اندر بر آنچشم سيه ناله مکن
که ننالد کس اگر در بر بيماري هست
مردم ازبسکه بزد از مژه خنجر به دلم
چشم مست تو عجب کافر خونخواري هست
حال آشفته دلم در شکن طره ي تو
داندآن صعوه که اندر دهن ماري هست
نه عجب بر سر مشک ار بنهي پا کز مشک
زير هر چين وخم زلف تو خرواري هست
نيست درعهد شه روي زمين ناصر دين
به جز از طره ات ار رهزن و طراري هست
وصف روي تو و اشعار بلنداقبال است
صحبتي گر سر هر کوچه وبازاري هست
گفتم که تو را نيست وفاگفت کمي هست
گفتم به منت هست نظر گفت دمي هست
گفتم صنما از غم عشق توهلاکم
گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمي هست
گفتم که بود بيني وابروي تو رامثل
گفتا که بلي سوره نون والقلمي هست
گفتم صنما چون توبه بتخانه چين نيست
گفتا شمن ما است به هرجا صنمي هست
گفتم منم از راهروان ره عشقت
گفت الحذر از چاه که در هر قدمي هست
گفتم مکن اينقدر ستم بر من بي دل
گفتا که ز معشوق به عاشق ستمي هست
گفتم که چوزلف توام اقبال بلند است
گفتا که بلي ليک در او پيچ وخمي هست
اي دل ار يار مني با دگران کارت چيست
مرو از خانه برون کوچه وبازارت چيست
همنشيني به سر زلف بتان تا کي وچند
به پريشاني خود اين همه اصرارت چيست
جا چو اندر خم آن طره مشکين داري
وصف چين و ختن وتبت وتاتارت چيست
عشق آن دلبر ترسا اگرت نيست به سر
سوي بتخانه روي بهر چه زنارت چيست
چون بهزخم من از احسان نگذاري مرهم
نمک ازبهر چه مي پاشي وآزارت چيست
مي نهي بر سر دوشم غمي از نوهر دم
بس گران آمده بارم ز توسربارت چيست
دردها داري وپوشيده ز من مي داري
ور نه شب تا به سحر يا رب هموارت چيست
زعفران را نه مگر خاصيت خنده بود
چو به چهرم نگري گريه بسيارت چيست
اگر از وصل رخ دوست بلند اقبالي
مي کني ناله چرا شکوه ز دلدارت چيست
گر تو دلدار مني با ديگرانت کار چيست
روز و شب کار تواندرمجلس اغيار چيست
گفتمت ماهي ولي ديدم خطا گفتم خطا
گر توماهي بر رخت گيسوي عنبر بار چيست
گفتمت سروي ولي ديدم غلط کردم غلط
گر تو سروي با قدت اين جلوه و رفتار چيست
گفتمت ضحاک عهد مائي از جور وستم
گر نه اي ضحاک بر دوشت ز گيسو مار چيست
با دو چهر نازنينت رونق گلزار چه
با دو زلف عنبرينت نافه تاتار چيست
بارها گفتي چو گردم مست بوسي بدهمت
از پس اقرار بد عهدي مکن انکار چيست
گفته بودي سيم و زرده وصل اگر خواهي ز ما
گوبلند اقبال جان ده درهم ودينار چيست
سالکي کوبي خبر از خويش نيست
در طريقت پيش ما درويش نيست
هيچ مستي نيست بي رنج خمار
هيچ نوشي در جهان بي نيش نيست
من که از مي خوردنم شه آگه است
پس ز شيخ وشحنه ام تشويش نيست
احولي کم کن صنم را باصمد
درميان موئي تفاوت بيش نيست
نيست جز دلبر پرستي کار عشق
عاشقان راکفر ودين درکيش نيست
درد اگر آيد ز دلبر درد نيست
ريش اگر باشد ز جانان ريش نيست
کي بلنداقبال گردد کس چومن
گر به چنگ گرگ غم چون ميش نيست
روزگاري است که هيچم خبري از دل نيست
به کسي کار دل اينگونه چو من مشکل نيست
باشد از حال من آنغرقه به دريا آگه
که اميدي دگر اندر دلش از ساحل نيست
گفتم اي دوست کيم وصل ميسر گردد
گفت آن لحظه که جانهم به ميان حائل نيست
گفتم از عشق تو دادم سر وجان و دل ودين
گفت آسوده نشين رنج تو بي حاصل نيست
به فداي سر دلبر دل ودين لايق نه
به نثار ره جانان سرو جان قابل نيست
خلق گويند که درعشق تو من مجنونم
خود بر آنم که به عهد تو کسي عاقل نيست
گر چه در مجمع عشاق بلند اقبالم
ليک چون من کسي از عشق پريشان دل نيست
بي وفايي چو تو درعالم نيست
حاصل از عشق توام جز غم نيست
غمي از مردن ما نيست تو را
زآنکه در خيل توچون ما کم نيست
به ز درد تو مرا درمان ني
به ز زخم تو مرا مرهم نيست
غم دل با تو بگويم نه به غير
که به غير از تو مرا محرم نيست
نيست چون عارض توماه که ماه
به رخش زلف خم اندر خم نيست
هست چشم تواگر پور پشنگ
دل من نيز کم از رستم نيست
هر که را عشق تو بر سر نبود
هست نسناس بني آدم نيست
همه شب تا به سحر بي تو مرا
به جز از ناله کسي همدم نيست
دلم ازعشق بلنداقبال است
ليک يکدم به جهان خرم نيست
عاشق روي تو صاحب نظري نيست که نيست
خاک درگاه توکحل بصري نيست که نيست
نه همي جلوه کند حسن تو در ديده من
جلوه گر حسن تو درخشک وتري نيست که نيست
نه من دل شده تنها ز غمت خون جگرم
خون ز عشق رخت اندر جگري نيست که نيست
نه همي من به رهت خاک نشين هستم وبس
صد چومن خسته به هر رهگذري نيست که نيست
دل آشفته رنجور من از زلف ورخت
شام در آه و فغان تا سحري نيست که نيست
خود ندانم ملکي يا پري و حور ولي
هستم آگه که غلامت بشري نيست که نيست
کاروان مشک ز چين از چه به شيراز آرد
درخم طره تومشک تري نيست که نيست
گاهي از حال من خون شده دل گير سراغ
ناگه آگه شوي از من اثري نيست که نيست
با رقيبان منشين باده مخور بوسه مده
که برما ز تودايم خبري نيست که نيست
پيش تو بي هنر و پست بلند اقبال است
ورنه اورا به حقيقت هنري نيست که نيست
پادشه کرده مگر طبع مرا مخزن خود
که در او هر چه بخواني گهر نيست که نيست
به پيش يار مرا هيچ اعتباري نيست
ز هيچ راه به کويش مرا گذاري نيست
فداي دوست نکردم چرا دل و جان را
چو من به جان و دل خود ستم شعاري نيست
دلم بگفت که برخيز وفکر کاري کن
جز اينکه خاک بريزم به فرق کاري نيست
کسي نمي دهدم باده بهر دفع خمار
ويا چومن همه مستند وهوشياري نيست
به خيبر تن من الامان ز مرحب نفس
فغان که حيدر کرار و ذوالفقاري نيست
از آن زمان که شنيدم غفور وغفار است
چومن به اين همه عصيان اميدواري نيست
مخوان حديث ز دوزخ بر بلنداقبال
که پيش هجر رخ دوست چون شراري نيست
غمين مباش که چيزي ز عمر باقي نيست
روا بود خوري ار غم که جام وساقي نيست
مرا به زاهد اين شهر دوستي نبود
که درزمانه چواوکس به بدسياقي نيست
خلاف ساقي ومطرب که درهمه عالم
يکي چواين دوبه خوبي وخوش مذاقي نيست
تمام نائي از آن دلبر حجازي گفت
حکايتي به لبش زآن بت عراقي نيست
دمي نمي شود از پيش چشم دل غايب
وصال عاشق ومعشوق بالتلافي نيست
ز جوروکينه اهل جهان بلنداقبال
غمين مباش که چيزي ز عمر باقي نيست
مشکي عجب ز گيسو آن ترک ماه رو داشت
من درختن نديدم مشکي که چين اوداشت
نه پا شناسم از سر نه خير دانم از شر
درحيرتم که ساقي امشب چه درسبوداشت
ديوانه کرد وبنمود دل را به زلف زنجير
دل هم به دل همين را پيوسته آرزو داشت
ديشب ز عشق آن ماه خوابم نبرد تا روز
دل با من از فراقش از بس که گفتگو داشت
گفتا شدم اسيرش گفتم چگونه گفتا
از خال دانه واز زلف دامي زچار سوداشت
گفتم که زخمت اي دل کرده است از چه ناسور
گفتا ز بوي مشکي کان زلف مشکبوداشت
گفتم که زلف جانان بود از چه رو پريشان
گفتا خبر ز حالت از بسکه موبه مو داشت
گفتم کهطره يار مانند صولجان بود
گفتا بلي مرا هم درپيش اوچوگوداشت
اقبال هر که درعشق چون من بلندگرديد
در پيش زلف دلبر او نيز آبرو داشت
چنگم از زلف به دل آن بت دلبر زد ورفت
بود شهبازي وخود رابه کبوتر زد و رفت
آن مه چارده آيا ز کجا کردطلوع
که ز رخ طعنه به خورشيدمنور زد ورفت
که بدآن ترک وچه کين داشت که ناگه ز کمين
جست و برخسته دلم ازمژه خنجر زد ورفت
اين همان کافر خونخوار بود کز ابرو
به دل پير و جوان تيغ مکرر زد ورفت
به برم آمد و بنشست وميش دادم وخورد
مست گرديد ومرا سنگ به ساغر زد و رفت
گفتم اي مه بنشين باده بنوش از سر ناز
دست بر زلف وهمي پاي به عنبر زد و رفت
آب برد از شکر و ريخت به روز شکر آب
از شکر خنده ز بس طعنه به شکر زد ورفت
گر نبرده است لب او زشکر شيريني
مگس از پيش شکر پس ز چه بر سر زد و رفت
رفت تا از برم آن قوت روان قوت جان
مرغ روح از قفس تنگ تنم پر زد ورفت
گفتم اي دوست ز عشقت که بلنداقبال است
گفت آن کس که زدست غم من در زد ورفت
دوشم آن ترک پريچهره به بر آمد ورفت
تندوآهسته تر از باد سحر آمد ورفت
زيست نمود دمي تاکه ببينم رخ او
چون خيالي که درآيد به نظر آمد ورفت
رفت واز رفتنش از ديده خون افشانم
سيل خوناب جگر تا به کمر آمد ورفت
وه که خوب آمد وبد رفت چه خون ها که مرا
از غم دوري رويش به جگر آمد ورفت
وعده مي داد که ماند به برم تا به سحر
چه خطا ديد که چون راهگذار آمدورفت
بت من همچو قمر بود ولي کلبه من
نه فلک بود که مانند قمر آمد ورفت
گفتم او رابنشين پيش بلند اقبالت
گفت منعمر توام عمر به سر آمدو رفت
گرد رويتخط سياه گرفت
يا خسوف است وقرص ماه گرفت
هاله درچرخ گرد ماه گرفت
يا به آيينه زنگ آه گرفت
ترک چشمت براي غارت دل
فوج فوج از مژه سپاه گرفت
مست چشم توام نه از باده
شحنه دوشم به اشتباه گرفت
چشم مستت به جادويي وفسون
دل ز دست گدا وشاه گرفت
ز آتش عشق تو بسوخت تنم
يا که برقي به مشت کاه گرفت
شده آسوده دل بلند اقبال
تا به زلفت دلش پناه گرفت
ذکري که تا سحر دوش صوفي به هاي وهو گفت
من مي شنيدم امشب مي از دل سبوگفت
گفتم بهشت روزي خواهد شد ازچه طاعت
شيخي بگفت روزه مستي به حسن خو گفت
عنبر ز بوي مويت بنگر شده نصيري
کافتاده زير زلفت گويد هر آنچه اوگفت
گفتا دلم به زلفت کاشفته اي چرا گفت
از همنشيني توگفت وعجب نکوگفت
گفتم دل ازکفم رفت گفتي خبر ندارم
ز آشفته حالي اوزلف توموبه موگفت
کر کردگوش ها را دل در سراغ دلبر
کوکو ز بس چوقمري پيوسته کو به کو گفت
گفتا شنيده ام يار دادي به غير دل را
بر ماچه تهمتي بودکان شوخ روبرو گفت
آخر بلنداقبال مغزش زکام بگرفت
از بس همي حکايت زآن زلف مشکبو گفت
زقامت کرده اي بر پا قيامت
قيامت قامتي اي سروقامت
به پايت کس نکرد ار جانفشاني
گران جاني نموده است از لئامت
چوازحسن تو زاهد با خبر نيست
ز عشقت مي کندما را ملامت
تورامأموم گردد شيخ وزاهد
کني از روي مستي گر امامت
به پيغامي دهي جان مردگان را
تعالي الله از اين فضل وکرامت
گذشته ز اشک سرخ و چهره زرد
بود با عاشقانت صد علامت
بلند اقبال اگر عاشق نمي بود
ز جان و زندگي بودش ندامت
گفتم که درد دارم گفتا دوا دهيمت
گفتم عليل و زارم گفتا شفا دهيمت
گفتم که شدجدايي سر بار بينوايي
گفتا مدار اندوه برگ ونوا دهيمت
گفتم که چون دهانت هيچم نمانده ديگر
گفتا که هر چه خواهي در هر کجا دهيمت
گفتم ز جان به تنگم با بخت خود به جنگم
گفت ار صلاح داني صلح وصفا دهيمت
گفتم به چشم مردم خوارم ز عشق رويت
گفتا ببين چگونه قدر و بها دهيمت
گفتم که داده عشقت آسودگي به دهرم
گفتا که رستگاري هم نيز ما دهيمت
گفتم گداي کويت آمد بلنداقبال
گفتاکه تاج و تختي چون پادشا دهيمت
ز من بخت سيه برگشته چون برگشته مژگانت
دلم آشفته تر گرديده از زلف پريشانت
الا اي شوخ سنگين دل سلامت جان برم مشکل
از اين شمشير ابرويت وز آن پيکان مژگانت
کنارم پر در و مرجان شداز بس گشته ام گريان
ز مهر روي چون ماهت به عشق لعل خندانت
دلم پيوسته مي مويد به بختم فتنه مي جويد
به يادموي مشکينت زهجر چشم فتانت
دهد شيخ ريا پيشه مرا از محشر انديشه
نمي داند که صبح محشرم شد شام هجرانت
به دامانم کي از اين پس رسد از کبر دست کس
مرا گر پاي بوست دست بدهد همچودامانت
سر سودايي ما را نباشد چاره اي يارا
به جز عناب لبهايت مگر ليموي پستانت
بيا اي باغبان بگشا در بستان به روي ما
که چيزي از تماشايي نگردد کم ز بستانت
بهر دم کاش در دوران مرا بد صد هزاران جان
که تا همچون بلنداقبال مي کردم به قربانت
رشک مي آيدم ز پيرهنت
که زندبوسه هر زمان به تنت
مده از پيرهن به تن آزار
نکنم چاک دل چو پيرهنت
مي درد پيرهن ز غنچه صبا
ديده بي پرده تاگل بدنت
مرغ دل را کني ز دانه خال
بسته دام زلف پر شکنت
بر لب چشمه بقا خضر است
يا که خال است گوشه دهنت
جان به رنج از ترنج غبغب تو
دل پر آسيب سيب بر ذقنت
مي کندصيد صد هزاران شير
به يکي جلوه آهوي ختنت
ز آب وگل نيستي سرشت تو چيست
اي فدا صد هزار همچو منت
نبود هرگز اي بلنداقبال
قندرا طعم شکر سخنت
چه سان از رخ دهم نسبت به ماهت
توهستي گل چرا خوانم گياهت
به عالم چون تو نبود خوبرويي
خدا از چشم بد دارد نگاهت
توشاه کشور حسني و باشد
صف برگشته مژگانت سپاهت
اگر سروي چه مي باشد قبايت
وگر ماهي چه مي باشد کلاهت
سيه کردند آخر روزما را
خط وخال و دوچشمان سياهت
مرانم بي گناه از در گنه نيست
اگر گويي که اين باشد گناهت
غبار راه او کحل البصر شد
بلند اقبال تا شدخاک راهت
از بي وفايي يار دارم بسي شکايت
کومحرمي که گويم در پيش او حکايت
اي يار بر من زار رحم ورعايتي کن
کز شاه بر رعيت لازم بود رعايت
گفتم به دل ميسر گردد وصال دلبر
گفتا بلي نمايد طالع اگر حمايت
گمراه وخوار وزاريم حيران و بي قراريم
يا هادي المضلين ما را بکن هدايت
اي ساقي ار دهي مي خم رانماي ساغر
کاين باده ها به مستي ندهد به ما کفايت
از يار نااميديم از عارفي شنيديم
« يارب مباد کس رامخدوم بي عنايت»
گفتي که تا چه حد است عشق بلنداقبال
چون حسن يار نبود درعشق اونهايت
دلا تا چند ابجد تا کي ابتث
کتاب عشق را خوان يک دومبحث
نشد حاصل ز لعل او جوابي
به وضع ابجد و قانون ابتث
نمي گردم به وصل اوموفق
چو بدوح از عدد اندر مثلث
چرا نامهرباني با من اي ما ه
چه مي باشد سبب دارد چه باعث
بلنداقبال را دان پاک دامن
اگر چه خرقه اي داردملوث
تو شاه حسني وداري ز مشک بر سر تاج
بگير ازهمه دلبران عالم باج
دلم پي طلب بوسي از لبت خون شد
خدا کندکه نگردد کسي به کس محتاج
سوادطره تو برده ز آبنوس گرو
بياض گردن تو طعنه مي زند بر عاج
خبر ز حال دل من بهزلف تو گردد
اسير چنگل شهباز اگر شوددراج
به بوسه حجر الاسود آرزو نکند
به خال کعبه رويت نظر کندگر حاج
چه پرسي از دل من کز غم تو چون گرديد
که تا خبر شوي از خشم سنگ زن به زجاج
زعشق روي تو از شيخ شهر مي بينم
بتر از آنچه ببيند حليچ از حلاج
اگر تو تيغ کشي افکنم سپر از سر
وگر تونيز زني سينه راکنم آماج
ز فر بندگي توبلنداقبالم
مکن ز سلک غلامان خودمرا از اخراج
داده شه فرمان که عطاران معافند از خراج
برده است از مشک وعنبر بسکه گيسويت رواج
راستي داني که زلفت راستگردن از چه کج
از پريشاني به سيمت کرده پيدا احتياج
خواب مي ديدم شبي بازي به زلفت مي کنم
روزها رفته است وآيد بوي مشکم از دواج
بازي چوگان وگوخواهم که از پستان وزلف
ز آبنوس آورده اي چوگان و داري گوي عاج
خواهي ار داني که از دست دلت چون شددلم
سنگي اند رچنگ آور بر زن او را بر زجاج
از تودارم زخم از آن مرهم نمي خواهم ز کس
از تو دارم درد از آن هرگز نمي جويم علاج
بارک الله بس که شيرين است شهد لعل دوست
شد بلند اقبال از يک بوسه محروري مزاج
سر زلف تومي گردد به رخسار توگاهي کج
و يا بهر گزيدن مي شود مار سياهي کج
چو طفل اندر گه تعليم پيش اوستاد خود
همي زلفت شود ازبادگاهي راست گاهي کج
بفگتم راستي نسبت دهم بامشک زلفت را
به پيچ وتاب رفت وکردبررويم نگاهي کج
به زلفت مشک چين گفتم غلط کردم خطا گفتم
پريشان بودم وآشفته افتادم به راهي کج
چو قدت راست بالا شداگر سرو چمن ليکن
چوتو بر دوش وسردارد کجا زلف وکلاهي کج
بجز ابروي توبر روي توهرگز نديدم من
که محرابي بود درمسجدي يا خانقاهي کج
صف برگشته مژگانت پي تاراج جان ودل
بدان ماند که کرده بهر غارت قد سياهي کج
چه باکت گر بلند اقبال قدش از غمت کج شد
ندارد باغبان غم گر شود شاخ گياهي کج
زده است زلف توچنبر به رخ چومار به گنج
به گنج راه نبرده است هيچ کس بي رنج
به رنج و دردمرا صرف گشت عمر عزيز
نشدنصيب که آيد به چنگ من اين گنج
مرا قرار ودل و دين وعقل وهوشي بود
به يک نگه به دو چشمت از کفم هر پنج
منم ز گردش چشم تومست ومردم را
گمان که مستيم از باده است و بذر البنج
دلم از آن شده پر خون تر از انار که نيست
به دستم از ذقن وغبغب تو سيب وترنج
شود شکفته تر از گل دل چوغنچه من
ز غنچه لبت اندر دلم فتد گر خنج
وفا ز جور تودارد فزون بلنداقبال
ز زلف خويش ترازو به کف بگير و بسنج
دميدگل به چمن ساقيا بياور راح
صلاح من بود اين تا تو را بود چه صلاح
زمانه بر دل هاي ما زغم زده قفل
بگير بهر گشايش ز جام مي مفتاح
قسم به جان توفيضي که من ز مي بردم
نبرده زاهد از اعمال روز استفتاح
فلاح اگر طلبي شو به عين هستي نيست
به مستي اين هنر آيد به کف بجوي فلاح
دلي که گشته به چشمش جهان ز غم تاريک
به روشني مگر از مي بري برش مصباح
گمانم اينکه اگر مي به مردگان بدهند
ز شوق باز پس آيد به جسمشان ارواح
به روي ما درميخانه بسته گر زاهد
نه آگه است که ما را است ذکر يا فتاح
چه بود بودي اگر جاي آب مي در يم
که من به عمر همي مي شدم در اوملاح
ز بس صلاح ومسا مي خوردبلنداقبال
نمانده است که مستي کندمسا وصباح
اگر که تيغ کشي وکني مرا مذبوح
هنوز قوت جان و دلي و راحت روح
وصال روي تومشکل تر آمده است از اين
که وفق کس طلبد از مثلث بدوح
تنم بخست وشدازچشم جادويت بيمار
دلم شکست و شداز تيغ ابرويت مجروح
چو عهد تو شکندتوبه چون رخت بيند
کسي که توبه ز عشق تو کرده همچونصوح
دل مناست که در صبر همچو ايوب است
وگر نه اشک به طوفان مرا فکنده چونوح
چه غم زمانه به روي دلم دري گر بست
به رويش از ره ديگر دري شود مفتوح
ز لعل خويش بده بوسه بربلنداقبال
که تا بلندي اقبال او رسد به وضوح
گويد ار کس زمعجزات مسيح
پيش لعل لب تو هست قبيح
همه عضو تودل برد از دست
کل شي من المليح مليح
من به وصف رخ توام اخرص
درهمه قول هايم ار چه فصيح
مي کند عمر جاودان به جهان
پيش پايت کسي که گشته ذبيح
بسته ام من ز زلف تو زنار
کرده زاهد ز تربت ار تسبيح
همه اعمال من خطا وغلط
همه افعال توبه جا وصحيح
بسکه کاهيده شدتنم از غم
شده ام پاي تا به سر تشريح
نيست حاجت به سير گلشن وگل
خاک کويت ز بس دهد تفريح
شدم از آن چنين بلند اقبال
که به اغيار داديم ترجيح
چه خوردي که گشتي چنين ارغوان رخ
بگوتا کنيم ارغواني از آن رخ
چو قد و رخت سرو ومه بود بودي
گر اين را چنين زلف و آنرا چنان رخ
شفق لاله گون گشته از عکس رويت
مگر دوش کردي سوي آسمان رخ
شود باغ خرم تر از نوبهاران
به باغ ار گشاني به فصل خزان رخ
ز ديدار خود تا دهي قوت جان ها
چو يوسف نشان ده به پير وجوان رخ
به شطرنج عشق تو شه مات گردد
برش باز کن از پي امتحان رخ
کني دلبري چون پري زآنکه هر دم
بري هي دل از ما کني هي نهان رخ
شد اقبال اوهمچو من از بلندي
تورا هر که سائيده بر آستان رخ
دل برد و گشت پنهان از چشمم آن پري رخ
از بردن دل افسوس وز رفتن وي آوخ
هر کس که افتدش راه روزي به کوي آن ماه
هم سال اوست فيروز هم فال اوست فرخ
از شکل آدمي غم در شکل ديگرم کرد
قد صاني دليل في مذهب التناسخ
کي جان من پياده سالم کنم ز دستش
صد شاه را به يک کش فرموده مات از رخ
چون من طلب نمايم ازکيمياي وصلش
کز سوز دل اگر يخ خواهم بگويدم يخ
انديشه اي ندارم با سر قدم گذارم
رويد به راه عشقش گر جاي سبزه ناچخ
نازم به دست ساقي کز ما نهشت باقي
از آنچه داد از خم برد آنچه بود در مخ
از تو بلنداقبال چون مسئلت نمايد
او را مساز محروم حرفي بگو به پاسخ
تورابه است ز به غبغب وز سيب زنخ
به دستم آيد اگر اين دو يکزمان بخ بخ
ز کشته ها همي از بس که پشته ها سازي
به هرکجا که گذر مي کني شودمسلخ
رفو بچاک دل ما نمي شود جز اين
که گيري از مژه سوزن ز تار گيسو نخ
به پيش چهر تو آتش بدان همه گرمي
روا بود شود افسرده تر اگر از يخ
نثار بزم حضورت اگر کنم سرو جان
همان حديث سليمان شده است و ران ملخ
مرا به جان تو نزديک تر ز جان ودلي
کننددورم اگر از برت دو صدفرسخ
چه فخرها که به خاقان کند بلنداقبال
چو زنگيش دهي ار جا به گوشه مطبخ
مدار باک ز تکفير و بيم از توبيخ
بکن به شيشه مي ريشه غم از بن و بيخ
مگر نه چشم تومست است و کرده ميل کباب
دل مرا به کف آور بگير از مژه سيخ
منجم ابرو وچشم تو را بديدوبداد
خبر ز فتنه که درقوس کرده جا مريخ
چو حلقه باز به روي تو ديده دارم باز
به جاي مژه بکوبند گر به چشمم ميخ
شراب وشهد خورد بي تو گر بلنداقبال
شود به خاصيت اين همچوآهک آن زرنيخ
آن نگار از گريه طفل دل مرا آرام کرد
بس که از چشم ولب اورا شکر وبادام داد
يادم از گم گشته دل امد ز بس زلفش همي
گاه ياد از شکل دالم گه از شکل لام داد
در ازل کاشياء را از هم نمي بودامتياز
روي ومويش روز وشب را نورو ظلمت وام کرد
گفتگوئي از لب لعلش نمودم آرزو
خود نمي دانم نوازش کرد يا دشنام داد
اي خوش آن مستي که منظورش ز ساقي مي بود
چشم او بر اين نباشد کز سبو يا جام داد
از نگاهي صبر وتاب از دست شيخ وشاب برد
وز کلامي جان ودل انعام خاص وعام داد
عيسي ا زاسماء اعظم مرده را مي داد جان
آن بت ترسا مرا صد جان به يک پيغام داد
مصريان را چهر يوسف قوت جان شد سال قحط
يار هم ما را ز روي ومو نهار وشام داد
با بلنداقبال مي داني چه کرد از زلف وخال
مرغ دل را دانه اي افشاند و جا در دام داد
دوش از بي مهري آن مه غمين بودم زياد
ناگهم تدبيري آمد بهر ديدارش به ياد
سوي اوگفتم نويسم شرح حالي تا مگر
از غم هجرم رهاند سازدم از وصل شاد
زآنکه صراف سخن اندر ترازوي بيان
وزن مکتوبات را يک نيمه از ديدار داد
از بياض چشم کاغذ وز مژه کردم قلم
سوخته خوني مداد آسا دلم در بر نهاد
شرح شوقش را به هر حرفي که ميکردم رقم
مردم چشمم به جاي نقطه اي مي اوفتاد
نامه ام را الفرض دادند چون در دست دوست
ديده بر رويش گشادم نامه ام را تا گشاد
وصل يار آن راکه روزي چون بلنداقبال شد
بي نياز از آب وآتش آمدو از خاک وباد
هر قطره خوني که ز چشم ترم افتاد
نقشي است که از لعل لب دلبرم افتد
گر دست دهد روي و لب دوست تمنا
ديگر نه به فردوس و نه به کوثرم افتد
مأيوسيم از بخت چنان است که گر يار
باشد به برم کافرم ار باورم افتد
پيراهن صبري که به تن دوخته دارم
خواهم که چنان چاک زنم کز برم افتد
از تيغ جفاي توگر افتد سرم از تن
عشق تو و سوداي تو کي از سرم افتد
کاهد دل من همچو کتان دربرمهتاب
رويت چو به ياددل غم پرورم افتد
نيشي که ز شست تو مرا به بوداز نوش
زهري که ز دست تو به از شکرم افتد
تحسين ملک العرش کند بر من وطبعم
هر گه که ثنائي به لب از حيدرم افتد
ز غم هر دم دل خون ديده ام خونبارتر گردد
چوخونم کم شود از دل غمم بسيار تر گردد
دلم چون چشم بيمار تو بيمار است و هر ساعت
که بيندچشم بيمار تو رابيمارتر گردد
مگر خورشيد رخشاني که چشمم چون جمالت را
ببيندتار گردد چون نبيند تارتر گردد
مي آرد مستي اندر بردن دلچشم مست تو
ز مي چندانکه گردد مست تر هشيار تر گردد
دلا در عشق اگر پرمايه اي افتادگي بگزين
درخت افکنده سرتر گردد ار پربارتر گردد
ز من دلجوئي افزون تر کند چشم تو در مستي
بلي چون ترک مست ازمي شود خونخوارتر گردد
به ديدار جمال خودعزيز وسرفرازش کن
بلند اقبال رامپسند کز اين خوارتر گردد
تا رز آرد غوره وآن غوره تا انگورگردد
چشم ها بايد به راه انتظارش کورگردد
خودگرفتم غوره شد انگور ناگرديده صهبا
ترسم از اين کو خوراک مور يا زنبور گردد
خودگرفتم رفت آن انگور در خم تا شودمي
باز ترسم کو نگردد تلخ وناگه شور گردد
خود گرفتم باده گردد تلخ وشيرين نشئه گردد
لعل گون گردد به بو چون عنبر وکافور گردد
کواميد اينکه گردد اونصيب ما به عالم
ور شود شايد نه با مه طلعتي چون حور گردد
ساقي امشب کوبه ما روزي است خم را ساز ساغر
تا سبورا پر کني از خم زماني دور گردد
ده بلنداقبال را مي هي دمادم هي پياپي
تا ز دل ظلمت برد وز پاي تا سر نور گردد
زاهدا کم کن بلنداقبال را تکفير و رد
نام او راحرز کن چون قل هوالله احد
با گلي ومي اگر گوئي که ما دل بسته ايم
توچرا دل بسته اي بر کير وتزوير وحسد
گر خدا جوئي کندکس چه بهکعبه چه به دير
نيست جز موئي تفاوت مر صنم را با صمد
چون تو را بينم که بر گردن بودتحت الحنک
يادم آيد آيه في جيد حبل من مسد
ما ز معبود احدجوئيم توفيق وصفا
تو همي از خلق مي خواهي شود ومستند
تومدد جوئي به کارخود ز علم نحووفقه
ما به علم عشق مي جوييم از يزدان مدد
تو اسد گوئي که حيواني چنين است وچنان
ما چه قدرت هاي يزداني که بينيم از اسد
احوالي را دور کن از ديده تا بيني درست
کن جواهر سرمه اي در چشم اگر داري رمد
حد جامي چيستگو بامن زعلم ار آگهي
حد مي گر ميزني بر باده خواران زن به حد
منکر قول بلنداقبال اگر گردد کسي
نام منکر گردد او را از حروف واز عدد
منجم گفتامشب مه قران با آفتاب دارد
بگفتم يارم ار ساقي شود جام شراب آرد
توگوئي آتش عشق بتان آب حياتستي
که در پيري زليخا را ز نوعهدشباب آرد
دل مردوزن يک شهر از و در پيچ و تاب افتد
دومشکين طره را بر چهره چون درپيچ وتاب آرد
به هر صورت نقاب چهره دل گشته غم ما را
اگر گيرد نقاب از رخ ويا بر رخ نقاب آرد
بدوگفتم ز چشم مست خودعيار تر ديدي
بگفتآري کسي کاندر برش از دل کباب آرد
بگفتم خواب را درچشم من منزل گزين گفتا
که چشمت چشمه سار آسا همي ترسم که آب آرد
دوچشم نيمخوابت برده اند از ديده خوابم را
ز لعل لب مرا ده نوشداروئي که خواب آرد
بدين گيسوي مشک آميز مشک افشان مشک آگين
خطا باشد کس از چين و ختنگر مشک ناب آرد
بلند اقبال هم رستم دل است اي ترک دررزمش
اگر چشمت ز مژگان لشکر افراسياب آرد
خون به دل از بوي مويت نافه تاتار دارد
نافه تاتار کي مشکي چومويت بار دارد
خال رخسار تورا خوانم خليل الله زيرا
کاندر آتش رفته وآتش را به خودگلزار دارد
ترک چشم مستت از مژگان به کف بگرفته خنجر
نه همي با ما که جنگ او با در و ديوار دارد
نسبتي نبودبه سرو وماهت از رخسار وقامت
سروکي چالش نمايد مه کجا گفتار دارد
فرق ننهددوست را چشم تو از مستي ز دشمن
ليکن اندر دلبري هوش دو صد هشيار دارد
چشم يار منبود بيمار اي دل ناله کم کن
کس ننالد اينچنين در بر اگر بيمار دارد
نيست از جور و جفا گر ترک من ضحاک دوران
از دوگيسو بر دو دوش خودچرا دومار دارد
يار ما هست ار چه هر جائي وليکن لن تراني
مي دهد پاسخ به هر کس خواهش ديدار کرد
آن قيامت قامت ازقامت قيامت کرده برپا
با بلنداقبال گوئي تا قيامت کار دارد
دل من نه عزم باغ و نه هواي راغ دارد
به خيال توهم از آن هم از اين فراغ دارد
بلي آنکه راست در بر چوتودلبري سمنبر
نه به فکر باغ باشد نه خيال راغ دارد
چوخط توسبزه هرگز به کدام راغ رويد
چو لب توغنچه گلبن به کدام باغ دارد
ز غمت نگشته گر لاله ز گريه کور از چه
رخ او شده است خونين وهميشه داغ دارد
ندهد به پيش رخسار تو آفتاب پرتو
بر آفتاب آري چه ضياء چراغ دارد
نه فتد به سرخمارش نشود ز نشئه فارغ
ز شراب عشقت آنکس که بهکف اياغ دارد
شده زلف توپريشان چو دل بلنداقبال
مگر از دل پريشان من او سراغ دارد
کسي که عشق ندارد چه درجهان دارد
تني که يار ندارد مگوکه جان دارد
هر آن که گلرخي او را به بر بود شب وروز
چه حاجتي به گل و سير بوستان دارد
اگر زعاشق صادق نشانه مي طلبي
قدي ز محنت وغم خم تر ازکمان دارد
علامتدگرش اينکه داغها بر دل
ز درد دوري دلدار لاله سان دارد
چوزلف يار بود درهم وپريشان حال
چوچنگ وتار همي ناله وفغان دارد
نشان آنکه گرفتار درد عشق بود
مگو که چهره به زردي چو زعفران دارد
به درد عشق گرفتار شد بلنداقبال
ز خون ديده رخي همچو ارغوان دارد
نه مشک ختا بوي موي تو دارد
نه ماه سما حسن روي تودارد
نسيم سحر زنده ساز دلم را
از آن روکه بوئي ز موي تو دارد
ز شيرين زباني بسي ناله چون ني
شکر هر دم از گفتگوي تو دارد
به دل هر که را آرزوئي است اما
دل من همين آرزوي تودارد
کجا ماه تابان ومهر درخشان
فروغي چوروي نکوي تو دارد
تو خورشيد رو هر کجا رخ نمايي
چو حربا دلم رو به سوي تو دارد
کسي رابلند است اقبال چون من
که در روز وشب جا به کوي تو دارد
چو لاله دل ز داغم لکه دارد
بت من چون هواي مکه دارد
رخش از بوسه ام گر پر کلف شد
به رخ ماه فلک هم لکه دارد
منقش شد رخم از اشک چشمم
به مانند زري کوسکه دارد
به عمرم در سراغ يار و غافل
که دائم در دل من دکه دارد
نصيحت گوي را باما چکار است
زما نايد علاج ار حکه دارد
دوبيني از بلنداقبال دوراست
که دل با نازنيني يکه دارد
از آن روگشته هجر يار مهلک
که ميزان حروف عکه دارد
نه ماهي چورويت زخط هاله دارد
نه قندي چولعل تو بنگاله دارد
که از رنگ ورويت خبر داده اورا
که داغي ز عشقت به دل لاله دارد
نه همسايگان خواب دارند ونه من
دلم هر شب از غم ز بس ناله دارد
به ساقي بگو درددل را که درکف
دواي غم و درد صد ساله دارد
بلند است اقبال آن کس که دلبر
ز عشق خود اوچو من واله دارد
دلبر آن نيستکه رخسار چوماهي دارد
يا به رخسار چومه زلف سياهي دارد
نيز عاشق نبود هر که بودخونين دل
يا به رخ اشک و ز سوز جگر آهي دارد
صاف وشفاف نه هر دانه که شد باشد در
نيست غواص هر آنکس که شناهي دارد
نتوان گفت که مرد است و يا عالم علم
هر که عمامه به سر يا که کلاهي دارد
مي شود پادشه آنکس که بود راي خداي
پادشاهي نکند هرکه سپاهي دارد
دلبر آن است که دل در بر اودارد جاي
و او به دل هاي همه لطفي وراهي دارد
مي توان گفت چومن نيز بلنداقبال است
بر در دوست هر آنکس که پناهي دارد
هيچ مرغي در قفس چون منگرفتاري ندارد
بختي مستي چومن هرگز گرانباري ندارد
دلبري دارم تعالي الله که در حسن است يکتا
دلبري دارد وليکن رسم دلداري ندارد
تا پرستارم شودبيمار گشتم همچوچشمش
چون نکو ديدم به حال من پرستاري ندارد
سرخ روئي نيست او را در بر عشاق بي دل
هرکه خون از ديده بر رخسار خود جاري ندارد
دل ندارم من که گردد خون وريزد از دوچشم
نيست عيب چشمم ار بيني که خونباري دارد
چشم مستت دل ز هشياران برد اما به عهدت
هيچکس از دست چشمان تو هشياري ندارد
کي بلند اقبال گردد همچو من در روزگاران
آنکه درعشق بتان از خويش بيزاري ندارد
شب از خيال روي توخوابم نمي برد
در حيرتم ز گريه که آبم نمي برد
دارم دلي کباب ولي چشمش از غرور
مست است ودست سوي کبابم نمي برد
گفتي شبي به خواب توآيم خبر شدي
گويا که شب ز هجر تو خوابم نمي برد
شب ها به کوي اوبه گدايي روم چنانک
کس بوئي از ذهاب وايابم نمي برد
حسن توجمع من شد وعشق تو خرج من
کس ره به جمع وخرج حسابم نمي برد
گفتم به لب چوشکر نابي بگفت ليک
لذت کسي ز شکر نابم نمي برد
در بندگي خيانتي ار کرده ام چرا
دلبر ز زلف زير طنابم نمي برد
عاشق به يار وشاکيم از جور او ولي
هيچ اسمي از گناه وثوابم نمي برد
هر کس ز عشق دوست شداقبال او بلند
گويد که عقل ره به جنابم نمي برد
آنکه شد عاشق ومردازغم ودرد
با خبر شد که به من عشق چه کرد
عقل انداخت سپر دربر عشق
گفت من با تونيم مرد نبرد
اي که گفتي چه هنر داردعشق
اشک را سرخ کندرخ را زرد
چشم را تر کند ولب را خشک
جسم را گرم کنددم را سرد
مي کندبا دل و با جان کاري
که مثالش نتوانم آورد
شاه رامات کند در شطرنج
مهر ومه را بکشد مهره به نرد
بربايد ز سر چرخ کلاه
بر فشاند ز کف دريا گرد
همه درخدمت اويکسانند
پير وبرنا شه ومسکين زن ومرد
همچومن هر که بلنداقبال است
عشق ورزيد ونترسيد ز درد
از غم تو بهدل ما گذرد
آنچه از سنگ به مينا گذرد
گذرد مژه ات از پرده دل
همچو سوزن که ز ديبا گذرد
شربتي هر که چشد از لب تو
از سر نعمت دنيا گذرد
به لبت سر زده خط آري مور
نيست ممکن که زحلوا گذرد
کافرم با تو گر امروز مرا
در دل انديشه فردا گذرد
سجده آرد به برش بت چوشمن
بت منگر به کليسا گذرد
ساقيا باده بده کز غم يار
نيي آگه که چه بر ما گذرد
گذرم من اگر از دل دل من
حاش لله که ز صهبا گذرد
همچو من هر که بلنداقبال است
هم ز دل هم زتمنا گذرد
داني اي مه که زهجرت چه به من مي گذرد
گذرد آنچه ز دي مه به چمن مي گذرد
آنچه بر زيبق و زر مي گذرد از آتش
به دلم از غم توسيم بدن مي گذرد
به يمن گر گذر آري ز عقيق لب تو
خون حسرت به دل کان يمن مي گذرد
گذر آرد به سر زلف تو چون باد صبا
مي نداني که چه بر مشک ختن مي گذرد
باغبان قد توگر بيند وبويت شنود
در پيت افتد واز سرو و سمن ميگذرد
به کليساي نصارا اگر آري گذري
از بت وبتکده بالله شمن مي گذرد
چشد از شربت لعل تو اگر طفل رضيع
لب به پستان نگذارد ز لبن مي گذرد
به زيارت گذري گر به سر اهل قبور
از پيت مرده همي پاره کفن مي گذرد
شکر وشهد ويا شعر بلند اقبال است
وصف لعل توچواو را به دهن مي گذرد
ز روي ناز با من ترک من گاهي که بستيزد
چو بيند مي شوم آزرده طرح آشتي ريزد
بود هوش از سرم صبر از دلم تاب از تن وجانم
به مي دادن چو بنشيند به رقصيدن چو برخيزد
نمي دانم که در زلفش چه آيد بر سر دل ها
به هنگام معلق چون معلق زلفش آويزد
ز لب شعري که ميخواند به مجلس شکر افشاند
چو گيسورا بجنباند توگوئي مشک مي بيزد
شود صد باره دلبر توچوچادر مي کشد بر سر
قرار و طاقت وهوش وخرد از دست بگريزد
بلند اقبال را گفتم دلت چون است از عشقش
بگفتا ديدمش دست از غم عشقش به سر ميزد
درخواب بسي آن پري آزارمرا کرد
بخت بد من آه که بيدار مرا کرد
گفتم که دلم هست بسي طالب ديدار
بنمود رخ وصورت ديوار مرا کرد
آسيمه سر ازچهره چون نار مرا ساخت
آشفته دل از طره طرار مرا کرد
دين و دل وهوش وخرد از دست مرا برد
از يک نگه آسوده زهر چار مرا کرد
گلقند از آن لعل شکر بار مرا داد
ز آن نرگس بيمار چو بيمار مرا کرد
اين مي ز کجا بودکه ساقي به يکي جام
برد از سر من مستي و هشيار مرا کرد
فرموده مگر خواجه قبولم به غلامي
کامروز همي جانب بازار مرا کرد
آزار مکن بر دلم اي ترک دل آزار
کز جان وجهان جور تو بيزار مرا کرد
الحمد چه اقبال بلندي است که دارم
منصور صفت عشق تو بردار مرا کرد
هجر يار از بس دل زار مرا پردرد کرد
اشک چشمم را چنين سرخ ورخم را زردکرد
مرد را پرواي مردن نيست اندر راه عشق
مرد مي بايد به درد عشق و خود رامرد کرد
سودمندم نيست گلقندم دهي چند اي طبيب
بايد از لعل لب دلبر علاج درد کرد
کن علاج از نوشداروي لب لعلت مرا
کانچه با من تيغ ابرويت نبايد کردکرد
غمگسار من نشد کس در زمان هجر تو
غير اشک ديده کز رخساره پاکم گرد کرد
آتشين رخسارت اندر عشق دلگرمم نمود
ليک لعل آبدارت کام من را سرد کرد
از دل زار بلند اقبال گردد با خبر
مهره هر کس که جا در ششدر اندر نرد کرد
به فصل گل مي گلگون به جام بايد کرد
علاج غم به مي لعل فام بايد کرد
مدام چون يکي از نام هاي باده بود
به جام پس ميگلگون مدام بايد کرد
شراب خواره اگر خون اومباح بود
بگوبه شيخ که پس قتل عام بايد کرد
اگر حلال شود خون ما ز حرمت مي
پس اجتناب چرا ز اين حرام بايد کرد
وگر ز باده رود نام و ننگ ما بر باد
به باده ترک چنين ننگ ونام بايد کرد
ز تنگدستي اگر نيست وجه مي ممکن
ز پير ميکده ناچار وام بايد کرد
ز ما رميده دل آن غزال وحشي را
به جام باده گلرنگ رام بايد کرد
به باده نفس شقي را اسير بايد ساخت
به مي هوي وهوس را لجام بايد کرد
همي به ياد لب دوست چون بلنداقبال
به فصل گل مي گلگون به جام بايد کرد
جان و دل گفتند جانان قيمت يک بوس کرد
من دل وجان دادمش آخر مرا مأيوس کرد
هرکه بر رخسار دلبر زلفمشکين ديد گفت
پادشاه زنگ کي تسخير ملک روس کرد
خونش روش تر خويشتن را در روش از کبک ساخت
جلوه گر خود را به خوبي خوشتر از طاووس کرد
گر دلم در عاشقي ديوانه شد شادم که يار
برد در زنجير زلف پرخمش محبوس کرد
آفرين ها بر دل من باد و بر تدبير او
شد پريشان تا به زلفش خويش را مأنوس کرد
گفتمش روزي شود وصل توروزي يا شبي
گفت مي بايد سؤال از جفر غافيطوس کرد
چون به دوش آن صنم زنار گيسو ديد دوش
تا سحر دل در بر من ناله چون ناقوس کرد
از لب دلبر مگر گرددعلاج درد ما
ورنه هرگز کي تواند چاره جالينوس کرد
چون بلنداقبال تا محرم شوي در بزم قدس
بايدت شب تا سحرگه ذکر يا قدوس کرد
آن پري ديوانه ام اول ز روي خويش کرد
آخرم آورد و زنجيرم به مويخويش کرد
حاجتم بر مشک وعنبر نيست ديگر ز آنکه او
بي نياز از عنبر ومشکم ز بوي خويش کرد
در وجود جوهر فرد اشتباهي داشتم
ثابتش يار از دهان و گفتگوي خويش کرد
واعظ از خلد برين کم گو حکايت ز آنکه دوست
بي نيازم از بهشت از خاک کوي خويش کرد
زاهدا از اتش سوزان مترسانم که يار
عمريم پرورده سوزنده خوي خويش کرد
جام مي ديگر مده ساقي که پير مي فروش
تا قيامت مستم از خم وسبوي خويش کرد
گفت بر حال بلند اقبال يا رب رحم کن
چون در آئينه نگاه آن مه به روي خويش کرد
آشفتگي زلف تو آشفته ترم کرد
لعل لب ميگون تو خونين جگرم کرد
از روز ازل دهر به شور و شرم انداخت
تا از عدم آورد وز جنس بشرم کرد
من از همه اوضاع جهان آگهيم بود
عشق تو بدين گونه ز خود بي خبرم کرد
من مشرق ومغرب همه در زير پرم بود
بي مهري تو بسمل پرکنده پرم کرد
از درد دلم هيچ کس آگاه نمي بود
رسوا به بر خلق جهان چشم ترم کرد
سر رشته تدبير به در رفت ز دستم
تا دهر گرفتار قضا و قدرم کرد
اقبال بلندي که خداوند به منداد
عاشق به تو درعشق تو صاحب نظرم کرد
رخنه ها از مژه آن ترک در ايمانم کرد
چه بگويم که چه کاري به دل و جانم کرد
عزم کرده است همانا که کندتعميرم
ورنه از ريشه سبب چيست که ويرانم کرد
نه من از گردش ايام پريشان شده ام
که پريشاني زلف تو پريشانم کرد
يوسف از دست توميکرد شکايت که مرا
گاه در چاه و گهي خسته زندانم کرد
هستم ازعشق تو سرباز ولي همت عشق
ياور حال دل من شد وسلطانم کرد
بهجهان نام ونشان هيچ نبود از من زار
التفات تو چنين مير جهانبانم کرد
گفتي ازچيست چنين شهره بلنداقبال است
عشق روي تو چنين شهره دورانم کرد
شيري است عشق کز بر او کس گذر نکرد
تا شير دل نيامد وتا ترک سر نکرد
دلبر مرا ز حسرت لعل لبان خويش
خوني دگر نمانده که اندر جگر نکرد
مژگاني آن نگار چو چنگال شير داشت
دل شير گير بود که از او حذر نکرد
يا بيد بود يا که نه بختم سعيد بود
کاخر درخت آرزوي من ثمر نکرد
آهن مگر نه آب ز آتش همي شود
پس آه ما چرا به دل او اثر نکرد
چشمت ز مژه با دل من آنچه ميکند
فصاد با رگ کسي از نيشتر نکرد
ديدي که شمع چون پر پروانه را بسوخت
خود همچنان بسوخت که شب را سحر نکرد
زاهد نگر که گفت چنين وچنانم کنم
هيچ اعتنا به حکم قضا وقدر نکرد
در عاشقي چو من نشد اقبال کس بلند
تا تن به پيش بار ملامت سپر نکرد
در بر دلدار کي رفتم که دلداري نکرد
کي غم دل پيش او گفتم که غمخواري نکرد
کي به اوگفتم که بيمارم چو چشمت از غمت
کو به بالينم نشدحاضر پرستاري نکرد
کي به اوگفتم که از هجرت دلي دارم خراب
کو به تعميرش به وصل خويش معماري نکرد
کي به گلزار دل خود راه داد او را کسي
کو نشدخود باغبان آنجا وگلکاري نکرد
کي به عمر از ما خطاکاران خطايي ديد دوست
کونشد ستار عيب ما وغفاري نکرد
با کسي گر داوري مي بود ما را در جهان
ياوري کي خواستيم از او که او ياري نکرد
با دلم کرد آنچه دلبر از لب شنگرف گون
با همه کيني که دارد چرخ زنگاري نکرد
بر دل من صد هزاران آفرين از کردگار
کانچه ديد آزار صابر آمد وزاري نکرد
عطر زلفش آنچه با مغز بلند اقبال کرد
عنبر سارا نکرد ومشک تاتاري نکرد
پرسيدم از منجم کي آفتاب گيرد
گفت آن زمان که از رخ آن مه نقاب گيرد
گفتم به خواب کز چيست نائي به چشم من گفت
اين خانه سيل گير است ترسم که آب گيرد
گريان ترم نموده است پستان يار آري
باران شود فزون تر آب ار حباب گيرد
گفتم زچشم مستت عيارتر نديدم
گفت آن کسي که پيشش از دل کباب گيرد
غير از تو کز دل من پيوسته باج خواهي
نشنيده ام که شاهي باج ازخراب گيرد
اسرار حاصل جفر آمد دهانت اما
کو آن کسي که از وي حرفي جواب گيرد
حنا چه سود دارد آور به کف دلم را
مي خواهي ار که دستت نيکو خضاب گيرد
غير از بلنداقبال کز گريه لاله چشم است
از لاله کس نديدم گاهي گلاب گيرد
دلم ازديدن آن طره طرار مي ترسد
بلي هرکس ندارد دل چو بيندمار مي ترسد
مکن زاري دلا اندر بر چشم سياه او
که گر آواز زاري بشنود بيمار مي ترسد
ز بيم آن زلف لرزد پيش چشم وابروي جانان
بلي هر کس که باشدرهزن وطرار مي ترسد
مگر زلفش زره پوش است واز خنجر نينديشد
که هر کس بنگري از مست خنجر دار مي ترسد
نيم عاشق از آن گل گر کنم دست طلب کوته
مخوان گلچين هر آنکس را که دست از خار مي ترسد
مرا درسوختن از عشق پروانه چوپروانه
نمي باشد خليل الله کسي کز نار مي ترسد
بلنداقبال حرف حق زن ار ريزند خونت را
نه منصور انا الحق گواست آن کز دار مي ترسد
دلبري از زلفوخط وخال نباشد
سلطنت از تاج وتخت ومال نباشد
دلبري از چيز ديگر است بتان را
سلطنت الا ز ذوالجلال نباشد
زهد فروشي که داغ ناصيه دارد
زومطلب فيض که اهل حال نباشد
محرم بزم وصال دوست نگردد
چشم وزباني که کور ولاله نباشد
بار گرانياست سر به دوش کشيدن
گر به ره دوست پايمال نباشد
جز سپر انداختن ز دست چه چاره
با قدرم قدرت جدال نباشد
خون به دلم هر چه مي کني بکن اي دوست
کز توبه خاطر مرا ملال نباشد
وصل توکي گرددم نصيب که گاهي
با توسخن گفتنم مجال نباشد
حسن تووعشق من زوال ندارد
ورنه چه باشد که بي زوال نباشد
عکس رخ دوست اندر آينه پيداست
ورنه کسش درجهان مثال نباشد
کي شود اقبال کس بلند به عالم
تا دل او خالي از خيال نباشد
عاشق رويتو راکاري به کفر ودين نباشد
رهرو کوي تو را راهي به آن واين نباشد
گو بهخسرو شکر ار شيرين نباشد نيست شکر
گر چه شکر هست شکر لب ولي شيرين نباشد
همچوقدنازنينت سروي اندر باغ نبود
همچوزلف پر زچينت مشکي اندرچين نباشد
خود گرفتم سرو دارد همچو بالاي توقدي
ليکن اورا زلف مشکين وبر سيمين نباشد
گر کسي بيند لب وقد ورخت را ديگر اورا
حاجتي برکوثر وطوبي وحور العين نباشد
چند مي گوئي صبوري پيشه کن غمگين مکن دل
نيست دل آن دل که عاشق باشد و غمگين نباشد
گر کسي درعاشقي خواهدبلند اقبال گردد
بايدش در پيش جانان شيوه جز تمکين نباشد
شراب عاشقان از نور باشد
نه اندر خم نه از انگورباشد
ز مشرق تا به مغرب هست گامي
اگر چه درنظرها دور باشد
ببايد کرد خدمت آن شهي را
که در پيشش سليمان مورباشد
بت شيرين لبي دارم که ازاو
زمين وآسمان پر شور باشد
به هرسو بنگرم مي بينم او را
نمي بيند هر آنکس کور باشد
نمي خواهد که از هر کس برد دل
زچشم خلق از آن مستور باشد
ورگرنه روز و شب رخ مي نمايد
به چشمي کز رخش پرنور باشد
بلند اقبال گويا مستي امشب
ويا طبعت به خودمغرور باشد
مکن بازي به آن گيسوي مشکين
که بر زخم دلت ناسور باشد
سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد
چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد
چومرغي کز قفس باشد هواي گلشنش بر سر
به سير عالم علوي مرا در دل هوس باشد
ز جان منچه سزد کاين چنين شد پاي بست تن
به مستي في المثل ماند که در قيدعسس باشد
ز جسماني علايق دمبدم کاهد همي جانم
چو حلوايي که گردش روز وشب مور ومگس باشد
دلا آسايش ار خواهي بيفکن پيرهن از تن
که بار پيرهن برتن تو را از پوست بس باشد
بلند اقبال جسمش آن چنان کاهيده شد از غم
که هر گه دلبر او را ديد گويد اين چه کس باشد
زلف از آنرو به رخ يار مشوش باشد
که مشوش بود آنکس که درآتش باشد
بر دلم نقش گرفته است خيال رخ دوست
منزل اوست دلم خواست منقش باشد
شاه شطرنج غم عشق تو تا شد دل من
مات در پيش رخت آمده درکش باشد
مبتلا شد به بلا گر دل ما خوشحاليم
عاشق روي تو بايد که بلاکش باشد
چشمت از راست کشد طره ات از چپ به ميان
بر سر خته دلم اين چه کشاکش باشد
ترسم از اينکه ببرند سر زلف تورا
بسکه در کشور شه رهزن وسرکش باشد
خواستم چاره درد دل خود را ز طبيب
گفت بوس از لب يار و مي بي غش باشد
خويش راخودکشم و خوشدلم از کشتن خويش
دلت از قتل بلنداقبال ار خوش باشد
کجا طلعت مه چو روي توباشد
کجا نکهت گل چوبوي توباشد
نه کان بدخشان چو لعل تو دارد
نه خورشيدرخشان چوروي توباشد
چو ديدم که زلف تو شد همچو چوگان
همي خواهدم دل که گوي تو باشد
زند فاخته برسر سروکو کو
هم او در پي و جستجوي توباشد
به يک جرعه از پا در انداخت ما را
چه صهباست کاندر سبوي تو باشد
به شيرين کلامي شدم شهره از آن
که حرفم همه گفتگوي تو باشد
بلند اين چنين گشته اقبالم از آن
که روي دل من به سوي تو باشد
گر عاشق تو بي دل وجان شد شده باشد
وز عشق تو رسواي جهان شد شده باشد
چون مي شود آتش که بيفتد به نيستان
گر جسم من از عشق چنان شد شده باشد
اي موي ميانگر تن من از غم عشقت
باريک چو آن موي ميان شدشده باشد
چون ابرو ومژگان تو چون تير و کمان است
گر قدچوتيرم چو کمان شد شده باشد
رفتي ز برم زودتر از آب که از رود
از چشم من ار رودروان شد شده باشد
گويند که امسال بهار آمد ودي رفت
ما ناشده آگاه خزان شد شده باشد
اقبال بلندي که مرا بود گراز هجر
پست وسيه وخوار و نوان شدشده باشد
چهر توچون آتش آمد زلف توچون دودشد
چشم من از آتش ودود تواشک آلود شد
نيستي داوود وزلفت جوشن داوود گشت
نيستي نمرود وچهرت آتش نمرود شد
خورده اي خون دل ما را وحاشا مي کني
پس چرا لعل لبت اينگونه خون آلود شد
حاجت خود وزره نبود ترا درروز رزم
بر سر دوش تو زلفت هم زره هم خود شد
يافتم کز چيست نايددر کنارم آن نگار
زانکه مي بيند کنارم ز اشک چشمم رودشد
اشک چشم ما چوسيم وچهر ما شد همچوزر
هر چه درعشقش زيان کرديم آخر سودشد
گفت در هجرم بلنداقبال آخر جان دهد
جان به هجرش دادم آخر آنچه مي فرمود شد
قدم از ابرويت آخر چو کمان خواهدشد
در ازل هرچه مقدر شده آن خواهد شد
به سر کوي خود اي دوست مرا راهي ده
که هر آنکس رسد آنجا به امان خواهد شد
کشي ار شانه به گيسو به ره باد صبا
خاک شيراز همه عنبر وبان خواهد شد
از دولب قيمت يک بوسه کني گر صدجان
برتو زاين داد وستد باز زيان خواهد شد
گر دهي گوش که تا با توبگويم غم دل
برتن من سر هر موي زبان خواهد شد
دلم ازعشق تو پر درد وبه من گفت طبيب
که دوائي بخور ار نه خفقان خواهدشد
رخم از درد تو شد زرد و مرا گفت که زود
روعلاجي بکن ار نه يرقان خواهد شد
چشمم از بس به رخم ريخت همي خون دلم
راز پنهان من زار عيان خواهدشد
ساقيا مي بخور امروز ومخور غم که کسي
با خبر نيست ز فردا که چه سان خواهدشد
باده گر اين بود ومستي اگر اين که مراست
شيخ هم بين که به ميخانه روان خواهد شد
چون من از عشق هر آنکس که بلنداقبال است
چوبه پيري برسد باز جوان خواهد شد
عمر رفت و روزگار اندر فراقت صرف شد
از غم روي تو موي قيرگونم برف شد
باز عمر ما که صرف دوري دلدار گشت
عمر زاهدبين که محونحو وصرف صرف شد
خون به چشمم مي دهد هر دم که ريزد برکنار
در غم عشقت عجب خونين دلم کم ظرف شد
خط مشکينت به رخ تا سبز چون زنگار گشت
اشک چشم من زحسرت سرخ چونشنگرف شد
بردهر عضو من از ديدار رويت بهره اي
جز لبم کز بوسه لعل لبت بي طرف شد
نقطه موهوم ثابت بر بلنداقبال گشت
تا دهانت آشکار اندر اداي حرف شد
تا به زلف تو دلم ملحق شد
اين پريشاني از او مشتق شد
تومگر روي به مه بنمودي
که مه از نورجمالت شق شد
بت ما رفت به بتخانه مگر
که چنين بتکده بي رونق شد
دود آه دل ما شد به فلک
که چنين روي فلک ازرق شد
آنکه با عشق تواش نيست سري
درهمان روز ازل احمق شد
درميان حق وباطل چه کند
آنکه جاهل به حد مرفق شد
ما نگيريم قرار اندر نار
زآنکه ما را دل وجان زيبق شد
کسي از عشق بلند اقبال است
که شب وروز دلش با حق شد
امروز عمر هم به فراق توشام شد
درانتظار زندگي ما حرام شد
اي ماه تا ز ديده من لايري شدي
دل لامکان وديده مرا لاينام شد
مهر تو را ز خلق نهان داشتم ولي
افشا ز دردهجر به خاط وبه عام شد
چشمم گر از غم تونگريد عجب مدار
کز بس گريست خون دل من تمام شد
ديد آن زمان که مرغ دلم زلف وخال تو
رفت از براي دانه گرفتار دام شد
جستم بهزلف تو دل گم گشته را زبس
گاهي مثال دال وگهي شکل لام شد
عنبر چوديد زلف توفيروزه خط تو
فيروزه ات کنيزک وعنبر غلام شد
آخر بلنداقبال از وصل لعل تو
اندر غزل سرائي شيرين کلام شد
دلم آشفته ز آن آشفته موشد
قدم خم از غم ابروي اوشد
مگر آن سرو قد درگلشن آمد
که پاي سرو اندر گل فرو شد
چه باک آن خوبرو گر گشته بدخو
که بدخو گشته هر کس خوبرو شد
دل وعشق وصبوري از غم هجر
همان افسانه سنگ و سبو شد
سر زلف تو تا چون صولجان گشت
دل مسکين من پيشش چوگو شد
بلند اقبال وصافي دل از آنم
که فکر وذکر من پيوسته هو شد
چون به پيش پاي دلبر زلف سرافکنده شد
دل هم انر پاي اوفتاد واز جان بنده شد
دل سر زلف تو را بگرفت و از عالم گذشت
نه به فکر رفته ونه در غم آينده شد
زد سر زلف خود آن دلدار و دلبرتر شد او
شمع را هم ديده ام چون سر زدندش زنده شد
دامن آن نازنين آخر به چنگ آمد مرا
راست مي گفتند هر جوينده اي يابنده شد
شد دلم خرم ز بس چشمم ز غم افشاند اشک
ابر چون درگريه آمد گلستان درخنده شد
هرکه را در گلستان قرب جانان راه نيست
مبتلاي دام غم چون طاير پرکنده شد
چون بلنداقبال يار آنرا که جامي باده داد
تا جهان پاينده مي باشد هم اوپاينده شد
ز ازل چو دلبر ما به خيال دلبري شد
دل ما هم ازخيال قد اوصنوبري شد
همه ما مگر نبوديم به هم انيس وهمدم
چه شداينکه او پري گشت وچنين ز ما بري شد
دل ودين قرار و صبر وخردي که داشتم من
همه ازکفم برون زآن بت بهتر از پري شد
مه من تبارک الله نشده دو هفت سال
که چو ماه نخشبي گشته چو سرو کشمري شد
نه چه گفتمش که از قد شده خوبتر ز طوبي
نه چه خواندش که ازچهره چومهر خاوري شد
ز دو لعل شکر افشان تو چه نرخ بوسه کردي
که ستاره در ششم چرخ شنيد و مشتري شد
دل شيخ و واعظ از بس که گرفته جاي در او
سبب اين بود که زلف تو به شکل منبري شد
چه بلندباشد اقبال کسي که ازوصالت
به اميد دل رسيد ودل او ز غم بري شد
خبر گر از دل آشفته ما يار ما مي شد
دلش راضي به آزار دل ما کي کجا مي شد
دگر ما را چه دردي در جهان مي بودي آن دلبر
به زخم ما اگر مرهم به درد ما دوا مي شد
به ساحل کشتي ما را خدا آورد از دريا
وگرنه اين هنر هرگز کجا از ناخدا مي شد
به ما چندي است بي مهر است آن مه رو چه خوش بودي
اگر اندر ميانمان باز هم صلح و صفا مي شد
نخواهد شد خبر ازحال ما دلدار ما هرگز
بلي آگه شود گر عاشق و بي دل چو ما مي شد
کجا شهزاده را باشد به دل غم از گدا زاده
خبر خوش از گدا مي شد گدا گر پادشا مي شد
نماندي آرزوئي در دلش ديگر در اين عالم
بلند اقبال را ازوصلت ار حاجت روا مي شد
چه نعمتي است اگر يار يار ما مي شد
قرار بخش دل بيقرار ما مي شد
شدي خلاص دل ما ز ششدر غم و درد
اگر که خال رخ اودوچار مامي شد
به حال ما دلش ار سنگ بودمي شدآب
اگر کسي خبر ازروزگار ما مي شد
به ياد عارض او سوي گلستان رفتيم
به هر گلي که رسيديم خار ما مي شد
زآه وناله نموديم آن چنان کاري
که رعد وبرق به حيرت زکار ما مي شد
به هر چمن که رسيديم بسکه گرييديم
ز خون ديده چمن لاله زار ما مي شد
گرآن نگار برد نامي از بلند اقبال
همين بسي سبب افتخار ما مي شد
به وطن يار سفرکرده ما خوب آمد
يوسفي بودکه اندر بر يعقوب آمد
عاشقان درطرب آئيد که معشوق رسيد
طالبان در طلب آئيد که مطلوب آمد
بس که دل بر سر دل ريخت همي در قدمش
در سرگشته ما سخت لگدکوب آمد
هجر تونوح صفت کرد به پا طوفاني
دل ما بود که درصبر چو ايوب آمد
سرو را با قد تو مي نتوان نسبت داد
سيم ساقي چو تو و ساق وي از چوب آمد
مي توان خواند ز شاهان بلند اقبالش
هر که درخيل گدايان تومحسوب آمد
دلبران از هرطرف ره بر دل ودين بسته اند
عاشقان هم چشم از آن وهم از اين بسته اند
هر کجا مرغ دلي باشد اسير زلف يار
بر سر زلفش مگر چنگال شاهين بسته اند
نافه چين گشته درعالم به خوشبوئي مثل
تاري از زلفش مگر بر نافه چين بسته اند
همسري چون کرد با لعل لبش چشم خروس
ز اينخطا بر فرق اوخونين تبرزين بسته اند
خودندانم بر دل خونين ما دستي زده است
يا خضابي يار را سر پنجه رنگين بسته اند
عزم گردش گوئيا امروز داردترک ما
شهر را از هر طرف مي بينم آئين بسته اند
ساقيا مي ده که تا تسليم سازم عقل وهوش
نوعروس دختر رز را چه کابين بسته اند
از بلنداقبال دل بردندچشم وزلف دوست
تهمت او را به خال وخط مشکين بسته اند
نور وظلمت را زروي وموي جانان ساختند
کفر وايمان را به هم دست وگريبان ساختند
هفت دوزخ هشت جنت را که مي گويند خلق
گوييا از روح وصل وسوز هجران ساختند
تاکه ما را موبه مو آگه کنندازعاشقي
در ازل ما را ز زلف اوپريشان ساختند
کرده اند از بهر هر دردي دوايي برقرار
درد ما را از لب لعل تو درمان سوختند
تاکه سرو از رشک اوبرجا بماند پا به گل
قامت آن شوخ را سروخرامان ساختند
تاکه يوسف را زعشق خويشتن سازي اسير
بر زنخدان تو چاه از بهر زندان ساختند
تا ربايد گوي دلهاي خلايق را ز دست
زلف چوگان باز اورا همچو چوگان ساختند
هر بلا کز دوست آيد بر سرما خوشدليم
زير پتک درد وغم ما راچو سندان ساختند
تا بري ازساحري دل ازبلنداقبال زار
سحر عالم را به چشمان تو پنهان ساختند
چوزلف مه رخان اي آسمان چند
مرا داري پريشان حال ودربند
نشدوقتي که گردم از تو خشنود
نشد گاهي که باشم از تو خرسند
به کام من تو از کيني که داري
کني زهر هلاهل گر خورم قند
مرا از ريش غم دل ريش منماي
مرا خوار وزبون زاين بيش مپسند
به محنت سر برم ايام تاکي
به حسرت بگذرانم روز تا چند
نيارم ازتو هيچ انديشه دردل
به يکتا کردگار پاک سوگند
ندارم ازتوهرگز چشم يار ي
اگر درفارس باشم يا سمرقند
نپندارم پر کاهي است يا کوه
کني بار دلم گر کوه الوند
تونتواني کني پستم که هستم
بلند اقبال از امر خداوند
ساقيا خيز وده از باده به من جامي چند
کن مرا هست وز خود بي خبر ايامي چند
زاهدان منع من از عشق رخ دوست کنند
من دل سوخته در آتشم ازخامي چند
به من دلشده اي پادشه کشورحسن
بده از لعل شکر بار خود انعامي چند
دلم از ريدن چشم ولبت آرام گرفت
همچواطفال که از شکر وبادامي چنند
مرحمت کن لب شيرين به تبسم بگشاي
سخني گوهمه گر هست به دشنامي چند
مرغ دل رفت پي دانه خال لب تو
ناگه افتاد ز گيسوي تودر دامي چند
مي توان گفت نکوبخت و بلنداقبال است
در ره عشق هر آنکس که زند گامي چند
ساقيا کن کرم از باده به من جامي چند
تا به مستي گذردعمر من ايامي چند
ناصحان منع کنندم که مده دل به کسي
چه بگويم من دلسوخته با خامي چند
به سؤالم لب شيرين به تبسم بگشاي
گوجوابي همه گرهست به دشنامي چند
مرغ دل رفت پي دانه خال رخ تو
شد گرفتار به گيسوي تو در دامي چند
هر طرف دلبري افتاده پي صيد دلم
چه کند يک دل مجروح ودلارامي چند
به نثار قدمش جان ودلم آريم نه سيم
گر نسيم سحر آرد ز تو پيغامي چند
گفتم ازدولت و حشمت که بلند اقبال است
گفت هر کس به ره عشق زندگامي چند
عاقلان گويند کس خودرا به دريا کي زند
عاشقان گويند ما را آب اوتا پي زند
مطرب اندرمجلس امشب هوش مي خواران ببرد
پا منه ساقي به حق کز روي معني ني زند
مي زندراه دل ودين ترک چشم يار ما
الحذر از آن زمان کويک دوجام مي زند
زاهدان شهر مي گويند مي باشد حرام
من دهم فتوي حلال است ار کسي با وي زند
گوييا پروانه را هم علم عشق آموختند
ورنه بي پروا چنين خودرا بر آتش کي زند
نعل را وارونه بندد هر چه آن چابک سوار
هم بلنداقبال تا در چنگش آرد پي زند
دست بر گيسو چودلبر مي زند
هر که بيني پا به عنبر مي زند
چنگ بر دل مي زند زلفش چنانک
پنجه شاهين بر کبوتر مي زند
ترک چشم مست خونريزش مدام
بر دلم از مژه خنجر مي زند
نام مژگانش چوآرم برزبان
هر سوموئيم نشتر مي زند
از لب و دندان تعالي ماه من
طعنه بر ياقوت وگوهر مي زند
چشم وچهر من هم اندر عشق او
اين فشاند سيم وآن زر مي زند
گر بت من پرده برگيرد ز رخ
آزر اندر جان آذر مي زند
بلکه بنويسد بلنداقبال اگر
وصف او آتش به دفتر مي زند
ترک من مست چوشد طرف کله بر شکند
ساقيا کن حذر آن وقت که ساغر شکند
ساتکين وقدح وبلبله وشيشه وجام
همه را بر سر هم ريزد ويکسر شکند
دلبران دل شکنندآن بت کافر گه دل
گاه پهلو وگهي سينه وگه سر شکند
چنگ در زلف خودازخشم زند از پي جنگ
رونق از مشک برد قيمت عنبر شکند
خنجر از قهر کشد بر در و ديوار زند
بارها کشته چنان کرده که خنجر شکند
همه بر پاي وي افتيد که اين هم سر ما
بر سر مطرب اگر بربط ومزمر شکند
به بلنداقبال آن شوخ شکر لب آموخت
که ز شيرين سخني رونق شکر شکند
از خدا خواهم که چو من عاشق زارت کند
درکمند زلف دلداري گرفتارت کند
يوسف آسا سازدت گاهي به چاه غم اسير
گه ز چه بيرونت آرد سوي بازارت کند
چشم مستي خواهم ازدستت ربايد عقل وهوش
تا از اين مستي که بر سر هست هشيارت کند
دلربائي از برت يا رب برد دل بي خبر
وز منوحال دل زارم خبر دارت کند
گه حجاب روکندموسازدت آشفته حال
گاه گيرد پرده ازرخ محو ديدارت کند
هر چه او گويد زراه عجز تصديقش کني
وآنچه توگوئي ز روي شوخي انکارت کند
تاب از جسمت ربايد وافکند در زلف تو
خواب از چشمت برد وزخواب بيدارت کند
همچوزلفت در پريشاني مثل سازد تورا
موبه مو درعاشقي آگه ز اسرارت کند
نيستم راضي که بيمارت کند از چشم خويش
بلکه مي خواهم که تا بر من پرستارت کند
آنچه کردي بر بلنداقبال آزار از فراق
گاهگاهي از فراق خويش آزارت کند
کس نظر بررخ جانان نکند
که زدل ترک سر وجان نکند
با دلم آنچه کندمژه تو
نيشتر با رگ شريان نکند
آنچه روي تو کند با تن من
ماه تابنده به کتان نکند
آنچه با من سرو زلف تونمود
با مريضي شب هجران نکند
آنچه کرد است به من هجر رخت
برق سوزان به نيستان نکند
بسته بند تو آزادبود
خسته درد تو تو درمان نکند
همچو من هرکه بلند اقبال است
جاي جز بر درجانان نکند
با زلفت از بوهمسري چون مشک تاتاري کند
رخساره تاري زاين گنه در نافه اش تاري کند
گفتي به چشم مست خودتا دل ز هشياران برد
چشم تونگذارد که کس يک لحظه هشياري کند
من پارسايم اي پسر شوم ترسا ز بس
کز راست و ز چپ زلف تو بر دوش زناري کند
در پيش چشمت کي کند قصاب قصابي دگر
يا با وجود زلف تو عطار عطاري کند
نشنيده اي کاندر جهان باشد مکافاتي مگر
خويت چرا با ما چنين دايم دل آزاري کند
در زير بار غم دلم چون بختي مست آمده
بختي چومست آيدکجا باک از گرانباري کند
ز آن چهر شنگرفي بود اشکم به رخ شنگرف گون
روزمرا نيلي صفت آن خط زنگاري کند
دريا شود روي زمين طوفان نوح آيد پديد
ار چشم را رخصت دهم تا اشک را جاري کند
افغان بلند اقبال چندازهجر داري روز و شب
آخر شود روزي وصال اقبالت ار ياري کند
بسکه درزلفت دل من ذکر يارب ميکند
خواب خلقي راحرام از ديده هر شب مي کند
چون رخت بينم به زلفت ميشوم گريان بلي
بارش آيد مه چو جا در برج عقرب مي کند
مي سزدزلف تورا خواند اگر کس لف و نشر
زآنکه خود را گه مشوش گه مرتب مي کند
دل پر ازخون گرددم از درد وحسرت چون انار
هرکه پيشم وصفي از آن سيب غبغب مي کند
زلفش از بس کافر آمد ز ابروي چون ذوالفقار
حيدر آسا ز آن دو نيمش همچو مرحب ميکند
آسمان را رشک ها هر شب ز من آيد به دل
دامنم را ديده از بس پر ز کوکب مي کند
ز آن بلنداقبال در شيرين کلامي شهره شد
بسکه وصف لعل آن شوخ شکر لب مي کند
هر ناله اي که بربط وطنبور مي کند
پيغام دلبري است که مذکور مي کند
گويد که گر شوي توچوبهرام گورگير
ناگه شکار عاقبت گور ميکند
مستان بر اينکه باده دهد نشئه هوشيار
داندکه هر چه مي کندانگور مي کند
عاشق مگر چه ديده که اسرار عشق را
چون اسم اعظم از همه مستور مي کند
شاهي که صد هزار سليمان گداي اوست
بنگر چه لطف ها که به هر مورمي کند
نزديکتر هر آنچه شود يار ما به ما
ما را هوي پرستي از اودور ميکند
دلبر چوآفتاب عيان ونهان ز چشم
کي ماه جلوه در نظر کور ميکند
اي نور پاک باک نه گر ما چوظلمتيم
ظلمت همه معرفي از نور مي کند
اي ترک مشک طره کافور روي من
موي مرا غم تو چوکافور مي کند
دل زخم دار وقصه زلف تو بر زبان
آخر ز بوي مشک تو ناسور مي کند
پنهان به زير طشت نخواهد شد آفتاب
عشقت مرا چوحسن تومشهور مي کند
اقبال هر که را که بلنداست روزگار
او رازجام عشق تو مخمور مي کند
دل را اسير زلف گروه گير مي کند
ديوانه را علاج به زنجير مي کند
بايد ز چشم و ابروي دلبر حذر نمود
ترک است ومست دست به شمشير مي کند
چشمش چه چنگ ها که زداز مژه بر دلم
آهوي دوست عربده با شير مي کند
از خط شد اينه رخ اوتيره گون ببين
کآه دل شکسته چه تأثير مي کند
اي دل خراب شوکه شنيدم نگار من
هر جا خراب آمده تعمير مي کند
اين دردها که در دل ما باشد آن طبيب
دانم کند علاج ولي دير مي کند
چندان ز عمر من نگذشته است در شباب
درد فراق يار مرا پير مي کند
انگشت من شکسته تر از آن قلم شود
کز شرح هجر روي تو تحرير مي کند
کافر بود به کيش من آن را که عشق نيست
زاهدمرا ز عشق تو تکفير مي کند
اقبال هر که را که بلنداست همچون من
يارش به تير مژگان نخجير مي کند
هيچ مي داني که هجرانت چه با من مي کند
مي کندبا من همان کاتش به خرمن مي کند
سرو آزاد ار ببيند قامت دلجوي تو
بندگي را طوق چون قمري به گردن مي کند
افتد ارچشم مسافر برجمالت عمر را
درهمان جائي که مي باشي تومسکن مي کند
حاجت تير و زره نبود تو را در روز رزم
زلف ومژگان تو کار تير وجوشن مي کند
خويشتن را زلف توچون زاهد وسواس دار
پيش چشم مست توبرچيده دامن مي کند
درکليسا گر گذار آرد بت ترساي من
کافرم گر سجده پيش بت برهمن مي کند
از رخ وزلف وخط وچشم ودهان وقد خويش
هر کجا بنشيند آنجا را چو گلشن مي کند
مي نجنبد از لب چون شکرش خال مگس
هر چه زلفش خويشتن رابادبيزن مي کند
ميکنديغما دل و دين از کف پير وجوان
نه هراس از مرد ونه انديشه از زن مي کند
دلبر ما برخلاف رسم اهل روزگار
دوست را محروم واحسان ها به دشمن مي کند
رستگار آن کس بود اي دل که اندر هر مقام
نه نعم گويد نه لا نه ما و نه من مي کند
تيشه و بازوي فرهاد ار چه درکار است ليک
بيستون را بيستون شيرين ار من مي کند
چون بنفشه روسياهي عاقبت بار آورد
هر که خود را ده زبان مانندسوسن مي کند
بر بلنداقبال دنيا همچو چشم سوزن است
بس که خود را تنگدل چون چشم سوزن ميکند
زلف توگه سرکشي و گاه پستي مي کند
چشم تو مي خورده وزلف تو مستي مي کند
عارفان را شد دهان تو دليل نيستي
ليک هنگام سخن دعوي هستي مي کند
مي پرستان را پرستش مي کنم از جان و دل
چون که لعل باده نوشت مي پرستي مي کند
دل به چشمت خواستم بدهم ز من زلفت ربود
جرم برمن نيست زلفت پيشدستي ميکند
مي طپد دل در برم مانند ماهي دور از آب
زلف پرچين و خمت هر گه که شستي مي کند
تا بلنداقبال گرديد از وصالت سرفراز
پيش قدر اوبلندافلاک پستي مي کند
با سر زلف تو بربط گفتگوئي مي کند
صوفي آسا هي مکررهاي هاي وهوئي مي کند
از دل آشفته ما گوئيا با زلف تو
با زبان بي زبان بي زباني گفتگويي مي کند
گويد آن دل را که بردي چون شد آخر زلف تو
هر دم از بي اعتنائي رو به سوئي مي کند
گاه مي گويد که او يک جا نمي گيرد قرار
دايم از اين سو وآن سو جستجوئي مي کند
هرگلي درهر گلستاني که باشدچون نسيم
مي رساند خويش را آنجا و بويي ميکند
گه سوي ميخانه اندر خدمت پير مغان
گه سبو را بو و گه مي در سبوئي مي کند
کند آيد در نظر اما به چالاکي گهي
ترک سر در عشق ترک تندخوئي مي کند
گاه گردد سينه چاک از ابروي چون خنجري
مي شود بي حال تا خود را رفوئي مي کند
چون بلند اقبال گاهي خويش را شوريده حال
از براي دلبر زنجير موئي مي کند
جلوه به پيش قامتت سرو چمن نمي کند
وزغم سروفاخته ناله چومن نمي کند
بينداگر رخ تورا بلبل بينوا اگر
ياد ز گل نياورد جابه چمن نمي کند
طفل سه روزه گر چشد از دو لب توشربتي
ناله دگر نمي کشد ميل لبن نمي کند
گر به يتيم بنگري ياد نيارد از پدر
ور به غريب بگذري عزم وطن نمي کند
زلف تورهزني کند عاقبتش برند سر
انچه نصيحتش کنم گوش به من نمي کند
با صبا است مشکبو شانه زدي مگر به مو
زلف توآنچه مي کند مشک ختن نمي کند
شدز عقيق لعل تو دامن من پر از گهر
آنچه لب تو ميکند کان يمن نمي کند
اي دو زلفت پر خم وچين چون کمند
درکمندت صد هزاران دل به بند
دل شد آرام از لب وچشمت بلي
رام گردد طفل از بادام وقند
از گزند چشم بد پروا مدار
چون رخت آتش بود خالت سپند
چهره و زلف تو برکافور و مشک
اين تمسخر مي کند آن ريشخند
چون تنت هرگز به نرمي کس نديد
پرنياني يا حريري يا پرند
نيست دزدي همچو زلفت معتبر
نيست مستي همچوچشمت هوشمند
کان به گنج عارضت شد پاسبان
واين کشد هر لحظه صيدي درکمند
نالم از هجر تو چون ني تا به کي
جوشم از عشق توچون مي تا به چند
با بلنداقبال جور و کين مکن
کز خداوند است اقبالش بلند
غم ندارم در ره يار آنچه آزارم کنند
گر همه از جان خود ز آزار بيزارم کنند
شکر لله بختي مستم من اندر عشق دوست
نيست باکم هر چه مي خواهند گوبارم کنند
دل همي گويد مرا دارم سر ديوانگي
تا که در زنجير زلف او گرفتارم کنند
دلبران بر آتشين رخ نعل ابرو هشته اند
تا به پيش خويشتن پيوسته احضارم کنند
چشم بينائي عطا کن اي خداوند ازکرم
تا به هر جا بنگرم حيران ز ديدارم کنند
هم بده نوري دلم را تا در اينظملات دهر
رو به هر سوکاووم آگه از اسرارم کنند
هم بده سوي و گدازي بر دلم هم روشني
تا به بزم دلبران شمع شب تارم کنند
بيخود وشوريده ومستم کن اندر عاشقي
تا رسد جائي که چون منصور بردارم کنند
چون بلند اقبال بي انديشه مي گويم سخن
گر همه خلق جهان تکفير و انکارم کنند
بدبخت هر که بي هنر وبي ادب بود
گر برگ و بر درخت نيارد حطب بود
روز است وآفتاب بلند است وهر کسي
روشن چراغ کرده که تاريک شب بود
ما رسته از جهان وبه دلدار بسته دل
نفرت زخلق جستن ما زاين سبب بود
شهد است چون شرنگ به کامم ز دست غير
وز دست دوست زهر هلاهل رطب بود
ديوانگي ز عشق که مکروه عالمي است
واجب به ما شد ار به کسي مسحتب بود
ترکي ربوده دل ز کف من که همچو او
شوخي نه درعجم نه بتي درعرب بود
آتش به جانم از بت خويش وبه من طبيب
گويد که گرمي تنت آثار تب بود
من رندو مست وعاشق وبدنام و شيخ خام
کنعم کند ز عشق تو اين بوالعجب بود
اقبال هر که را که بلنداست در جهان
پيوسته گفتگوي تواش ورد لب بود
آتشي کز هجر يوسف در دل يعقوب بود
در دل خونين من دوش از غم محبوب بود
همچو نوح از اشک چشمم کردطوفاني به پا
بر دل من آفرين کز صبر چون ايوب بود
بهر موسي جلوه گر نوري که شددرکوه طور
پرتوي از عارض آن شوخ شهر آشوب بود
سرو را کردم شبيه قامت رعناي دوست
منفعل گشتم چو ديدم ساق سرو از چوب بود
ماه راگفتم به روي يار دارد نسبتي
خوب چون ديدم رخ ماه از کلف معيوب بود
ترک من خوب است سر تا پا همين خويش بداست
کاش چون پا تا سر اوخوي اوهم خوب بود
کردم اندر مقدم جانان سرو جان را نثار
گفت چيزي ديگر آر اين تحفه نامرغوب بود
بود بس شاعر ولي چون منکسي از عشق دوست
نه بلنداقبال ونه شعرش بدين اسلوب بود
اگر از نقطه موهوم نشان خواهدبود
به گمانم رسد آن تنگ دهان خواهدبود
رفت دل در بر دلدار و شداسوده زغم
آري آن کو رسد آنجا به امان خواهد بود
تاکند سرو قدي جا به کنارم شب وروز
دامنم جوي و در او اشک روان خواهد بود
باغبان زود به رويم درگلشن بگشا
که چو بر هم بزني مژه خزان خواهدبود
بوئي آرد ز سر زلف توگر بادصبا
به نثار رهش از ما دل وجان خواهدبود
سوزداز پرتو رخسار تو دل در بر من
حال دل ريش رخت ماه وکتان خواهد بود
گر نوازي بنواز ار بگدازي بگداز
کانچه ميل تو بودميل من آن خواهد بود
تو به من عهد ببستي و شکستي ليکن
عهدمن با توهمان است و همان خواهدبود
شب شعبان چوخوري باده چنان خور که به صبح
همه گويند که عيد رمضان خواهد بود
از چه باشد حسدت اي که به فردا جسدت
خاک زير لگد کوزه گران خواهد بود
يار درپرده واز ديده نهان است ولي
چشم بينا اگرت هست عيان خواهد بود
بخت بيدار اگر يار بلنداقبال است
هجر دلدار نصيب دگران خواهدبود
هرکه را ديدم به ديدار رخت مشتاق بود
حسن رخسار تو از بس شهره آفاق بود
ماه چون روي تو بود ار ماه مشکين زلف داشت
سروچون قدتوبود ار سرو سيمين ساق بود
صفحه روي تو نيکومستندي شد به حسن
گرچه ديدم خطي ازعنبر بر او الحاق بود
طاق يا جفت آنچه داري دل زما بردي گرو
جفت ابروي توچون در دلربائي طاق بود
نيش کز شست توخوردم خوشترم ازنوش گشت
زهر کز دست تو آمد بهتر از ترياق بود
گر نمي بست آن بت شيرازيم شيرازه اش
دفتر حسن نکويان تاکنون اوراق بود
آن دهاني را که ميگفتند داري ديدمش
تنگ تر از چشم مور واز دل عشاق بود
در برمن از غم آن آتشين رخ سوخت دل
چون غمش سوزنده تر ز آتش دلم حراق بود
از بلند اقبال تا جان خواستي ايثار کرد
تا نفرمائي که جان دادن به پيشش شاق بود
من پي دلبر واو را بر دل منزل بود
دل بيهوش مرا بين چه عجب غافل بود
تحفه اي از دل وجان در برجانان بردم
ليک مقبول نيفتاد که ناقابل بود
«شربتي از لب لعلش نچشيديم آخر»
کوشش ما ودل ما همه بيحاصل بود
آخر اندر خم زلف توبه زنجير افتاد
دل که ديوانه شد از عشق رخت عاقل بود
بي گنه طره طرار تواندر بند است
ترک مستت دل مسکين مرا قاتل بود
دل به دل دارد اگر راه چرا پس دل من
مايل مهر ودل تو به جفا مايل بود
زاهد شهر که مي داد ز مي توبه به ما
کار او بود ريا وعلمش باطل بود
دوش ديديم به ميخانه به پاي خم مي
مست افتاده چه لايشعر ولايعقل بود
مي شدم شهره عالم به بلنداقبالي
التفات تو به حال دلم ار شامل بود
از غم رويش مبين کز گريه چشمم نم بود
دامنم را بين که اندر هر کنارش يم بود
در دل هر آدمي باشد در اين عالم غمي
من غمي دارم به دل کاندر دل عالم بود
قدچون تيرم کمان آسا چه غم گر گشته خم
آن هلال ابروان را هم که ديدم خم بود
زهر اگر باشد به دست وي شودخوشتر ز نوش
زخم اگر آيد ز تيغ او بهاز مرهم بود
چشمت از افراسياب است وشدش مژگان سپاه
نيست پروائي مرا هم چون دل رستم بود
از پري زادي يقين گر نيستي حوري نژاد
کاينچنين صورت نه از نسل بني آدم بود
چون بلند اقبال گرديدم ز عشق آن نگار
مي سزد گر از وصالش هم دلم خرم بود
من نه آن مستم که باک از شحنه وشاهم بود
داده شه فرمان به هر کاري که دلخواهم بود
من به بزم شاه خوردم مي خود آگاه است شاه
اسم شب دانم چه غم گر شحنه در راهم بود
من به راه عشق خواهم رفت تا در کوي دوست
گر به هر گامي که بردارم دو صدچاهم بود
نيست غم هست ار شب تاريک وراه سنگلاخ
چون خيال زلف وروي او شب ماهم بود
زاهد از مي خوردنم انديشه از دوزخ مده
هفت دوزخ يک شرار از شعله آهم بود
بسکه شيرين است عشقش از غم شيرويه سان
همچودارا زخم خنجر برجگر گاهم بود
در فلک گويدملک با زهره گر خواني دگر
غير اشعار بلند اقبال اکراهم بود
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمين بود
گفتا نه مگر با من غمديده قرين بود
گفتم که چرا گشته اي اين گونه پريشان
گفتا نه مگر طره دلدار چنين بود
گفتم به برش طره طرار چه مي کرد
گفتا پي تاراج دل وغارت دين بود
گفتم که چرا بر سر تو اين همه شور است
گفتا که ز بس خنده لعلش نمکين بود
گفتم که ز تير که چنين غرقه به خوئي
گفتا به ره ابروي کماني به کمين بود
گفتم به من خون جگر از چيست به کيني
گفتا به تو چون آن مه بي مهر به کين بود
گفتم چه تفاوت مه من داشت به خورشيد
گفتا که تفاوت ز فلک تا به زمين بود
گفتم که زعشقش بشد ازکف دل و دينم
گفتا که قل الحمد چه نعمت به از اين بود
گفتم که به جز غم نبود هيچ نصيبم
گفتا ثمر عشق در آفاق همين بود
گفتم که بلنداقبال امروز نه پيداست
گفتا به سر کوي بتي خاک نشين بود
دل زخمدار و طره او مشکبو بود
ناسور اگر دلم کند از بوي او بود
تا درکنار من بنشيند سهي قدي
از چشمه هاي چشم کنارم چو جو بود
شيرين تر است در برم از شکر ار چه يار
هم تلخ گوي باشد وهم تندخو بود
دل آرزو کند که زندبوسه ها بر او
در هر لبي که از لب او گفتگو بود
ديديم بود چين وختن تبت وتتار
ما را گمان که زلف تويک مشت موبود
دلبر نشسته در بر دل روز و شب چرا
دل غافل است واين همه در جستجو بود
گفتي که د رجهان چه به دل داري آرزو
وصل تو است اگر به دلم آرزو بود
اقبال هر که را که بلنداست همچومن
بي پرده دلبرش به برش روبرو بود
روشني کف موسي همه ازروي تو بود
تيرگي دل فرعون هم ازموي تو بود
دم عيسي که از او عظم رميم احيا شد
رمزي از معجزه لعل سخنگوي تو بود
از بهشت آن همه تعريف که زاهد مي کرد
چو رسيديم همه وصف سر کوي تو شد
آن همه وصف که از کوثر وطوبي مي گفت
چون بديديم لب وقامت دلجوي توبود
آن هلالي که عيان گشت و شدانگشت نما
قد خميده چوکمان از خم گيسوي تو بود
ره نبرديم به سوي توزهر سوگر چه
شاهراهي به دوراهي همه را سوي توبود
کوه را کس نتواندکند ازجا دل من
که زجا کنده شد از قوت بازوي تو بود
اين پريشاني حال دلم امروزي نيست
کز ازل بود پريشان وز گيسوي تو بود
نام کردند از آن روي بلند اقبالم
که چوزلفت سر من دوش به زانوي تو بود
دلم از موي توآشفته چنان است که بود
عشق روي توهمان آفت جان است که بود
گر سراغ از دل گم گشته من ميجوئي
همچنان گمشده بي نام ونشان است که بود
از قدخم شده ام گر خبري مي خواهي
ز ابروان توهمان طور کمان است که بود
وگر ا زچشم من وگريه اومي پرسي
همچنان رودي از اين چشمه روان است که بود
گر توآن عهد که بستي بشکستي چودلم
عهد من با تودرست است و همان است که بود
عجب از آه دل ما که ندارد اثري
زآنکه ميل دل دلدار بر آن است که بود
خر چوشد خسته و وامانده سبکبار شود
همچنان بار من خسته گران است که بود
مي کشد زحمت بيهوده طبيبم به علاج
که مرا درد همان دردنهان است که بود
منگر بر دل زارم که بلند اقبال است
اين همان خون جگر پست نوان است که بود
دوش از برما يار نهان گشت وبري بود
دل بردن و پنهان شدن آئين پري بود
ديديم به صيد دل ما هست چو شهباز
شوخي که به هنگام روش کبک دري بود
مي شدکه شبيهش به رخ يار نمائيم
بر روي مه ار زلف چومشک تتري بود
ز اعجاز زد ار پيش لب دلبر ما دم
عيسي مکنش عيب که از بي پدري بود
يار است ب رما وهمي ما به سراغش
چون فاخته کوکو گو از بي بصري بود
هر بي سروپائي چومن از عشق زنددم
کي عشق رخ يار بدين مختصري بود
ز آه دل ما نرم نگرديد دل دوست
کي آتش سوزنده بدين بي اثري بود
هر کس که بلند اقبال او را شده چون من
از وصل رخ دوست ز آه سحري بود
پرده را بردار از رخسار بود
مات وحيرانم کن از ديدار خود
بنگر اندر آينه بر روي خويش
تا بگردي عاشق رخسار خود
بشکند تا نرخ عنبر قدر مشک
شانه کش بر زلف عنبر بار خود
لاله سان خونين دلم را داغدار
کرده اي از نرگس بيمار خود
اي بت ترسا چو صنعان عاقبت
بت پرستم کردي از زنار خود
اي شده ضحاک عهد ما ز ما
تا به کي گيري دمار از مار خود
شد کنارم گلشن از بس ريختم
بي توخون از ديده خونبار خود
بربلنداقبال خويش انعام کن
بوسه اي از لعل شکر بار خود
چهر تو آتش است وزلفت دود
چشمم از دود توست اشک آلود
سر رزم که باشدت کز زلف
به بر وسر توراست جوشن وخود
ز آمد و رفتن تودلگيرم
کامدي دير و رفتي از بر زود
جستم از عقل چاره اي به غمش
عشق ناگه به گوش من فرمود
عقل در کار خويش حيران است
کس بدين درد چاره اي ننمود
بارک الله ز عشق کز همت
در دولت به روي من بگشود
داد منصب مرا بلند اقبال
کرد از لطف خود مرا خشنود
گهي که طره طرار او به تاب رود
ز دست من دل واز دل قرار و تاب رود
بگفت کز ره مهر آيمت شبي درخواب
بگفتمش که کجا چشم من به خواب رود
بگفتمي به منجم کي است وقت خسوف
بگفت آن بت مه رو چودرنقاب رود
شبيه زلف ورخ يار آيدم به نظر
به برج عقرب وميزان چوآفتاب رود
مگر که گردش چشم توام دهد مستي
وگرنه پيش لبت نشئه از شراب رود
عجب مدار شود شهر اگر خراب از سيل
همي ز چشمه چشمم ز بسکه آب رود
رواست نالد اگر روز وشب بلند اقبال
ز بس که از تو به او جور بي حساب رود
مردمان بينند کز چشمم همي خون مي رود
کس نداند از کجا مي آيد وچون مي رود
پر شود دامانم از ياقوت و مرجان و عقيق
چون حديثي بر لبم ز آن لعل ميگون مي رود
روي مه زآن پر کلف شد وآسمان زآن نيلگون
دود آهم روز وشب از بس به گردون مي رود
عاقبت جانم ز تن ناچار خواهد شد برون
وز دلم مهر تونتوان گفت بيرون رود
هرچه را بيني به عالم هست قانوني ولي
جور تو با ما است کو بيرون ز قانون ميرود
سوختم از آتش غم وين عجب کز آب چشم
از کنار هر کنارم رود جيحون مي رود
چون بلنداقبال حيران گشته عقل از کار خويش
رگ چوليلي مي گشايد خون ز مجنون مي رود
آن سرو قد به سير گل و لاله ميرود
وز تاب مي ز نسترنش ژاله مي رود
تا گل ز نسبت رخ تورنگ و بو گرفت
زاين رشک داغ ها به دل لاله مي رود
حسن رخت فزون شده ازخط اگر چه ماه
ناقص شود زنور چو در هاله مي رود
کس ترک مي به پيروي زاهد ار کند
چون سامري است کز پي گوساله مي رود
از باده دو ساله خوري گر سه چار جام
يکباره از دلت غم صد ساله مي رود
اي دل وصال اگر طلبي روز وشب بنال
کاري به پيش اگر رود از ناله مي رود
گر پيش شاهزاده رود اين غزل ز من
همچون شکر بود که به بنگاله مي رود
خوشتر بود ار عمر رود هر چه به سر زود
عمري که به تلخي گذرد گوبگذر زود
گر شب شب وصل است بگو روز نگردد
دير است شب هجر شود هر چه سحر زود
جان کرده بتم قيمت بوسي ز لب اي دل
جاني بده و بوسه اي از يار بخر زود
جان کيست پيامي برد از من بر دلدار
وآرد سوي من از بر دلدار خبر زود
گفتي به نگاهي برم ازدست تودل را
تا خون نشده است از غم هجر تو ببر زود
نزديک شد از هجر که جانم رود از تن
جاني ز نو آيد به تنم آئي اگر زود
اي دل اگر اقبال بلند است تو را باز
آن ترک سفر کرده بيايد ز سفر زود
اي بلبل بي دل منال آخر گلت پيدا شود
ارديبهشت آيد ز نو وز سر جهان برنا شود
من هم دلي دارم غمين از هجر يار نازنين
اميد دارم کز کمين چون فروردين پيدا شود
من هرچه مي گويم به من بوسي دهي گوئي که لا
زآن لاله رو خواهددلم آسوده از الا شود
جني که من دارم به تن گورو بر جانان من
کآب روان از هر کجا لابد سوي دريا شود
بگذار جان و دل به کف شو پيش تير اوهدف
باران رود چون در صدف ز آن لوء لوء لا لا شود
تا کي زدنيا غم خوري به باشد ار غم کم خوري
زيرا که دنيا را غني نايد اگر بي ما شود
گفتم بلند اقبال را آشفته گوئي تا به کي
گفتاکه در زنجير آن گيسو مرا تا جا شود
سر بزن از زلف اگر خواهي که دلبرتر شود
شمع هم روشن تر آيد هر زمان بي سر شود
دلبري چيز ديگر داردنه هر خوش منظري
چشم وابروئي نکو دارد توان دلبر شود
اي بت عابد فريب اي آفت صبر وشکيب
چهره بنما تا هر آنکس بيندت کافر شود
گشته ام از همت عشق رخت رشک فلک
بسکه هر شب دامنم ازاشک پراختر شود
هر شبي درخواب بينم زلف مشکين تو را
بسترم خوشبوي تر از طبله عنبر شود
يا بده صبري که ديگر طاقت دوري نماند
يا بفرما تا که جان زارم از تن در شود
بيش ازين مپسند درهجرت بلند اقبال را
در قفس افتاده همچون طاير بي پر شود
نگاه بر رخ خوبان اگر گناه شود
مرا بهل که به رويت همي نگاه شود
اگر که پر هما نيست زلف تو از چيست
به فرق هر که زندسايه پادشاه شود
تو را چو طره سياه است وچشم ومژه سياه
غمي ندارم اگر بخت من سياه شود
نه همچو موي توخوشبوي گشته عنبر ومشک
نه همچو روي تو تابنده مهر وماه شود
به مهر وماه نمودم شبيه روي تو را
ز من مرنج اگر بر من اشتباه شود
کند شبيه کس ار مهر و ماه را به رخت
به پيش روي تو بايد که عذر خواه شود
غبار خط به رخت ز آه من نشست آري
مگر نه تيره رخ آئينه را زآه شود
تو آن گلي که چواندر چمن شوي پيدا
به پيش روي تو گل خوار چون گياه شود
به دهر خواهد اگر کس شودبلند اقبال
بيايدش که به پستي چوخاک راه شود
جاي من وتوزهدا کي به بهشت مي شود
خاک من وتو عاقبت کوزه وخشت مي شود
قهر خدا ولطف اوهست که جلوه ميکند
آن بهتودورخ اين به من باغ بهشت مي شود
گر بخوريم ما وتو باده ز يک قدح به تو
آتش خرمن و به من شبنم کشت مي شود
ورنه دو طفل از چه رو از پدري و مادري
خوب يکي شود يکي همچو تو زشت مي شود
آگهي ار تو ز اين سبب شرم مکن به من بگو
بهر چه اين پليد و آن پاک سرشت مي شود
گلگون چو روي يار من از غازه مي شود
داغ دل من از غم اوتازه مي شود
از يادچشم وچهره او اشک وبخت من
سرخ وسيه چو سرمه وچون غازه مي شود
اوجا به شهر دارد ودارم عجب از آنک
بيرون به سير باغ ز دروازه مي شود
هر گه به ياد آيدم آن چشم نيمخواب
اعضاي من زشوق به خميازه مي شود
بي پرده ديد هر که رخ دوست را چومن
داندکه حسن تا به چه اندازه مي شود
اي دل نگفتمت که مگو وصف روي دوست
ديدي نگفته شهر پر آوازه مي شود
اي باعث ايجاد جهان احمد محمود
اي گشته جهان وآنچه در او بهر تو موجود
لعل تو روانبخش تر از عيسي مريم
زلف تو زره سازتر از حضرت داود
پيش که برم حاجت وآرم به کجا روي
گردم اگر از درگه تو رانده ومردود
همچون دگران بود وصال تو نصيبم
مي بود مرا نيز اگر طالع مسعود
اندر تن من نيست به جز عشق تومدغم
اندر دل من نيست مگر وصل تومقصود
کوراه که روي سوي توآريم به زاري
کزچار جهت بر رخ ما ره شده مسدود
اقبال بلندي که مرا بود ز عشقت
شد از بر منز انده هجران تو مفقود
بي سبب نبود که يار ازچشم خود دورم نمود
ديدچون مستاست وخنجر دار منظورم نمود
خواستم کز شهد لبهايش دهان شيرين کنم
تلخکام از مژه چون نيش زنبورم نمود
من نبويم مشک و نه کافور جويم ز آنکه يار
بي نياز از روي و مواز مشک وکافورم نمود
چون لبش آمدعقيق آسا خطش فيروزه فام
گه مقيم اندر يمنگاه درنشابورم نمود
عاشقي را بعد مردن زنده ديدم گفتمش
چون شدي گفتا گذر يار از سر گورم نمود
زاهدا من مي نخوردم چند تکفيرم کني
از نگاهي چشم دلبر مست ومخمورم نمود
بودم اندر پستي وظلمت بسي از هجر دوست
وصل رخسارش بلند اقبال وپر نورم نمود
آن پري پابست گيسوي گره گيرم نمود
عاقبت ديوانه ام کرد وبه زنجيرم نمود
من نمي دادم بدودل نعلي از ابروي خويش
اندرآتش بردوسحري کردوتسخيري نمود
اينهمه چنين برجبين و چهرم از پيري مبين
درجواني عشق روي اوچنين پيرم نمود
نيست از بسياري عمر اينکه پشتم گشته خم
قد خميده چون کمان آن قدچو تيرم نمود
اندر اول سر به سر هجرش مرا ديوانه کرد
واندر آخر وصل او آباد وتعميرم نمود
گفتم آهوئي است چشم او چو ديدم مژه اش
مات گشتم درنظر چون چنگل شيرم نمود
چون بلند اقبال بودم درهمه قولي فصيح
وصف رويش اخرس وعاجز ز تقريرم نمود
دردعشق يار را تدبير نتوانم نمود
پنجه اندر پنجه تقدير نتوانم نمود
در ره سيلاب اشک چشم بنيان دلم
شد چنان ويرانه کش تعمير نتوانم نمود
چاره ديوانه اين باشدکه زنجيرش کنند
من دل ديوانه را زنجير نتوانم نمود
از ازل دلبر پرست وباده نوش امد دلم
اين چنينم تا ابد تزوير نتوانم نمود
شيخ را گفتم بيا با عشق او دمساز شو
گفت بازي با دم اين شير نتوانم نمود
ترک مستش دارد از ابروبهکف شمشير ومن
جان يقين سالم از اين شمشير نتوانم نمود
سوره والشمس را و آيه والليل را
جز ز روي وموي اوتفسير نتوانم نمود
بامعبر گفتم اندر خواب ديدم زلف دوست
گفت من آشفته ام تعبير نتوانم نمود
برتن من هر سر مويم شودگر صد زبان
صديک از حسن رخش تقرير نتوانم نمود
سوزد انگشتم چوانگشت آتش افتددرقلم
شرح دردهجر را تحرير نتوانم نمود
گر دلش مايل شود بر کشتنم گردن نهم
ز آنکه آن دلدار را دلگير نتوانم نمود
با بلنداقبال گفتم ترک مي کن تا به کي
گفت شد حکم از ازل تغيير نتوانم نمود
ديشب خيال چشم تومستم چنان نمود
کز من قرار وطاقت وهوش و خرد ربود
سر تا به پا ز آتش عشق تو تا به صبح
مي سوختم چوشمعي وپيدا نبود دود
چشمم هر آنچه خون ز دلم مي نمودکم
عشق رخ تو خون به دلم باز مي فزود
مي بود خون ديده روان ازکنار من
مانند آب سيل که گرددروان به رود
مستحکم است رشته الفت هزار شکر
گر بگسلانم غم هجر تو تار وپود
چون من به عاشقي چو تو درحسن و دلبري
نه چشم کس بديده ونه گوش کس شنود
شايد که همچو من شود اقبال او بلند
هر کس که زنگ آرزو از لوح دل زدود
وه که رم کرده غزالت را دل از من رام خواهد
رام گردد گر دلم را رام دام آرام خواهد
طفل دل ما را به تنگ آوره از بس گاه وبيگه
از لب وچشم تو از ما شکر و بادام خواهد
کامهايي کز لب شيرين وشکر جست خسرو
از طمع خامي ز لعلت اين دل ناکام خواهد
از دم عيسي هر آن معجز که سر زد از دولعلت
صد هزاران برتر از آن دل به يک دشنام خواهد
الله الله عقل حيران شد به کار چشمت از بس
دل ز شيخ وشاب دزدد جان ز خاص وعام خواهد
هم تو راخال است هم زلف از براي صيد دلها
صيد هر مرغي بلي هم دانه وهم دام خواهد
آخر اندر زلف توگم گشته دل در چنگم آمد
قدم ازغم خم چودال است وزلفت لام خواهد
اين پريشاني نه امروزي مرا باشدکه زلفت
خواست زآغازم پريشان تا چه درانجام خواهد
زلف توپيش لب لعل تو کج کرده است گردن
راستي از بس پريشان گشته گويا وام خواهد
زاشک ورخ از گوهر وزر حبيب ودامن بايدش پر
هر که اندر عاشقي وصل توسيم اندام خواهد
با بلنداقبال فرمودي زلطف ازما چه خواهي
بوسي ازلعل لب جان پرورت انعام خواهد
دوش ساقي پيشم آمد تاکه جام مي دهد
گفتم ار خواهي که من نوشم بگو تا وي دهد
مي حرام آمد ولي درکيش من گردد حلال
جام مي گيردچووي من هي خورم او هي دهد
نائي امشب وه چه خوش از روي معني ني زند
هي بگو تا ني زندهم گوبه ساقي مي دهد
محو مطرب گشته ام الحق چه نيکوعارفي است
مي به ني ريزد که تا بر مرده جان از ني دهد
گو به ساقي چون به دور ما رسد جام شراب
بايدش باشدتسلسل تاکه پي در پي دهد
يار را گفتم مرا بوسي ز لب انعام ده
نوش خندي زدکه خواهم داديا رب کي دهد
مي سزدانعام اين شيرين غزل را پادشاه
بر بلنداقبال شيراز وعراق وري دهد
در وديوار دل از عشق جانان چون خراب آيد
فضاي دل هماندم پر زنور آفتاب آيد
دلم ازآتش عشق پريروئي بود بريان
که چون ازدل کشم هوئي زمن بوي کباب آيد
شبي در خواب ديدم مي کنم با زلف اوبازي
چه شب ها رفته وز من باز بوي مشک ناب آيد
به شمع روشنم ديگر چه حاجت امشب اي خادم
اگر در بزم من آن ماه طلعت بي نقاب آيد
نه نالان هستم از قهرش نه بالان گردم از لطفش
اگر آيد گناه از من وگر از من ثواب آيد
نمي دانم چه مي بود اين که ساقي ريخت درساغر
که اين مستي که من دارم کجا کي از شراب آيد
به دلگفتم بلند اقبال گرددکس چو من گفتا
بلي هر کس بر دلبر دعايش مستجاب آيد
دل ازتو بر نگيرم تا جان ز تن برآيد
دست از تو بر ندارم تا عمر من سر آيد
بودي چو ماه اگر ماه چون توشدي زره پوش
بودي چو سرواگر سروچون توسمن برآيد
هر چين زلف تو چين هر تار اوست تاتار
باشد خطا به شيراز مشک از ختن گر آيد
ديشب ز طره ات گفت دل قصه درازي
چشمت ولي به چشمم زو راهزن تر آيد
سرو چمن چو من سر بنهد به پيش پايت
گر سروقامت تو اندر چمن درآيد
برچهر آتشينت آن دل که نيست عاشق
درسوختن ببايد همچون سمندر آيد
شايد بلند اقبال گرددکسي زعشقت
ليکن گمان مفرما چون من سخنور آيد
نخواهد آمد آن دلبر دگر در بر اگر آيد
مرا روحي به روح وقوتي اندر جگر آيد
نه عمر رفته باز آيد نه تير از کمان جسته
بودشق القمر يا ردشمس آن ماه اگر آيد
ز آب چشمه حيوان چه حاصل بي لب جانان
چوشيرين نيست خسروا چه لذت از شکر آيد
اگر مانندروئين تن شوم در آهنين جوشن
که نوک تيز مژگانت به جانم کارگر افتد
هر آن دردي که ازعشق تودارم هست درماني
هر آن زهري که ازدست تونوشم چون شکر آيد
گمان نارم ز نوک تير مژگانت شوم سالم
مرا جوشن به تن زلف زره سانت مگر آيد
بلند اقبال شور انگيزي از شيرين سخن تا کي
هزارت آفرين برجان از اين طبع وفکر آيد
از آن ترسم که از بس شورانگيزي کني آخر
گران روزي به طبع پادشاه دادگر آيد
گفتم که چرا طبع تو ازمن بري آيد
گفتا به نظر عشق تو چون سرسري آيد
گفتم که کني قيمت يک بوسه به جاني
گفت ار کنم از چرخ ششم مشتري آيد
گفتم به جفا چشم توچون طره تو نيست
گفتا نه زهر تيره دلي کافري آيد
گفتم که در آفاق نديدم چون تودلبر
گفتا نه زهر سيم بري دلبري آيد
گفتم که دگر همچو تو فرزندکس آرد
گفتا پدر ومادر او گر پري آيد
گفتم چو توهرگز نبود جلوه طاووس
گفتا روشم هم نه ز کبک دري آيد
گفتم که به عشق توام اقبال بلند است
گفتا که به زلفم هوسش همسري آيد
در دلم از تو پريچهره شکي مي آيد
که پري مي گذرد يا ملکي مي آيد
اشک من سيم شد وچهره مرا زر گرديد
زآنکه زلفت به نظر چون محکي مي آيد
شکرين لعل توقنداست ز شيريني ليک
بر دل خسته من چون نمکي مي آيد
مشتري طلعت وخورشيد لقازهره جبين
به نظرماه رخ من فلکي مي آيد
وه که نازک بدنش بسکه بود نرم ولطيف
پرنيان در بر او چوقدکي مي آيد
احولانند دو بين خلق بلنداقبال است
که به چشمش همه آفاق يکي مي آيد
از آن زمان که تو را شيوه دلبري گرديد
قسم به جان تودل از برم بري گرديد
مگر به قد تودل داشت الفتي زازل
که همچو قدتوشکلش صنوبري گرديد
چه حکمت است که هر کس بديد چشم تورا
ز دردعشق تو بيمار بستري گرديد
اگر که زلف تو داود نيست پس از چيست
که شغل اوگه و بيگه زره گري گرديد
هزار شکر که ما راستم کشي است شعار
شعار تو به جهان چون ستمگري گرديد
تو آن مهي که چوبرداشتي ز چهره نقاب
خجل به پيش رخت مهر خاوري گرديد
نه مشتري به رختشد همي بلنداقبال
ستاره روي تورا ديد ومشتري گرديد
شب شد وشمس منزوي گرديد
شبروان وقت شبروي گرديد
اي خوش آن چاکري که ازخدمت
مورد لطف خسروي گرديد
روخيانت مکن که مي ترسم
رانده در گهش شوي گرديد
اي ذليل آنکه اندر اين عالم
عزتش مال دنيوي گرديد
اي عليل آن کسي که ازدل وجان
دور از اعجاز عيسوي گرديد
خوشدل آن مقبلي کز اين صورت
رفت بيرون ومعنوي گرديد
ژنده پوشي که رفت وباز آمد
از کجا او بدين نوي گرديد
گفتم اين خار را ز ريشه کنم
من ضعيف اوهمي قوي گرديد
گوبه دهقان که هر چه کاشته اي
موقع آن که بدروي گرديد
بس که آشفته ام مپرس ازمن
که چه اين شعر را روي گرديد
مگذر ازگفته بلند اقبال
گز غزل ياکه مثنوي گرديد
پيش شيرين لب او وصف ز شکر نکنيد
وصف شکر به بر قند مکرر نکنيد
دسترس هست اگر بر سر گيسوي نگار
هوس مشک تر وخواهش عنبر نکنيد
رخ دلدار من ازحسن نداردهمتا
ديگر اورا به خدا بيهده زيور نکنيد
تا دراوجلوه کند روي دلاراي نگار
دل چون آينه را هيچ مکدر نکنيد
دل که خلوتگه عيش است به ديوار ودرش
به جز از نقش رخ دوست مصورنکنيد
ندهد يار سما را به بر خويش قرار
تاکه اشک ورخ خود را زر وگوهر نکنيد
بردر دوست نشينيد ونماييدطلب
طلب حاجت خود از در ديگر نکنيد
دلبر آن است که دايم بردل دارد جاي
نام هر کس که ره دل زده دلبر نکنيد
با ملائک به فلک زهره شنيدم مي گفت
به جز اشعار بلنداقبال از بر نکنيد
قاصد برسان به يار کاغذ
وز يار به ما بيار کاغذ
گر گفت ز کيست گوکه باشد
از خسته دلي فکار کاغذ
گوازچه سويم نمي فرستي
اي يار ستم شمار کاغذ
از لوح دل تو محوگشتم
يا نيست در آن ديار کاغذ
بوئي اگر آوري ز زلفش
بهتر بود از هزار کاغذ
اقبالم اگر بلند باشد
آيد سويم ازنگار کاغذ
جز قد دلبر که داردطره هاي مشکبار
کس درخت سرونشنيده است کآرد مشک بار
سروجا گيرد کنار جوکنارم زآب چشم
شد چو جوکان سرو بالايم نشنيد درکنار
خواهش سير گلستانش کجا باشد دگر
آنکه اندر خانه دارد سروقدي گل عذار
تا دمار آرد برون از روزگار عاشقان
بر دو دوش افکنده چون ضحاک از گيسو دومار
خورد وخوابم راگرفته است از دوچشم نيخواب
صبر وتابم را ربوده است از دوزلف بيقرار
غم مخور اي دل که باشد يار همدم با رقيب
نوش با نيش است وگل با خار وصهبا با خمار
گوبلنداقبال را بر وعده اودل مبند
عهدوپيمان نکو رويان ندارد اعتبار
عاشق روي توام با کفر وايمانم چه کار
مي پرستم من تو را با اين و با آنم چه کار
گشته ام از دولت عشقت زعالم بي نياز
با گدائي سرکويت به سلطانم چه کار
روي توتاريک شب را روز روشن ميکند
پيش رخسارت به شمع وماه تابانم چه کار
با زمردگون خطت فيروزه را باشد چه قدر
پيش ياقوت لبت با لعل ومرجانم چه کار
سروقدي لاله خدي گل عذاري غنچه لب
چون تورا دارم دگر با باغ و بستانم چه کار
از توام رنج است در جان از طبيبانم چه سود
ازتوام درداست اندردل به درمانم چه کار
يوسف آسا گشت مي بايد عزيز مصر جان
چون بلنداقبال اندر چاه وزندانم چه کار
با لب لعلت مرا با چشمه حيوان چه کار
با خط و خالت مرا با سنبل وريحان چه کار
سروقدي لاله خدي گلرخي نسرين بري
چون تورا دارم مرا با باغ وبا بستان چه کار
چون توئي دلبر مرا گر دل برفت ازکف چه غم
گرتوئي دربر مرا ديگر به اين وآن چه کار
گر به خلوتگاه قرب خود مرا منزل دهي
ديگرم با حور وقصر وروضه رضوان چه کار
ديدي اي دل جز پريشاني نبستي هيچ طرف
بارها گفتم تو را با طره جانان چه کار
من نمي گويم که زلف رهزنت با من چه کرد
خود تو مي داني کند با آدمي شيطان چه کار
اتشي اندر نيستان زن ببين چون مي کند
رومپرس از من که با من مي کندهجران چه کار
من گداي عشقم اشکم سيم ورخسارم زر است
ديگرم با زر و سيم ومنصب سلطان چه کار
اي منجم گر سخن گوئي ز مهر وماه گو
ورنه ما داريم بابهرام وبا کيوان چه کار
من همي دانم پرستش مي کنم از دلبري
باشدم با کفر ودين ومذهب وايمان چه کار
گر بلند اقبال را دل بي سروسامان بود
نيست غم شوريدگان را با سروسامان چه کار
ريزم از بس خون زچشم اندرکنار
لاله زاري سازم اندر هر کنار
شدکنارم چشمه ساري زاشک چشم
تا زمن بگرفت آن دلبر کنار
از پي وصل نگاري سيمتن
رخ چو زردارم پر ازگوهر کنار
من دگر آسوده دل خواهم نشست
با دلم آيد نگارم گر کنار
شانه کش بر زلف مشکين تا همي
پرکنم از مشک واز عنبر کنار
زاهدا با ما نشين پيمانه کش
خرقه وسجاده را نه برکنار
دولت عشقم بلنداقبال کرد
ريخت از اشکم بسکه لؤلؤ درکنار
پرده را از روي خود انداخت يار
وزنگاهي کار ما را ساخت يار
بود شب تاريک ومن گم کرده راه
دستگيرم شد مرا بشناخت يار
دل چو سيم و خودچو زر بيغش شدم
بسکه درکوره غمم بگداخت يار
نيست دل را غير تسليم و رضا
بر سر دل هر چه آرد تاخت يار
خواست دلگرمم به سر بازي کند
ورنه کي اين نرد را مي باخت يار
ساقيا بردار و در پيمانه کن
اين بهي کاندر قدح انداخت يار
با همه پستي بلند اقبال شد
چون به حال زار دل پرداخت يار
التفاتي به ما ندارد يار
که زما ياد مي نيارد يار
يار ما ابرر حمت است ودريغ
هيچ برکشت ما نبارد يار
اينکه دايم ز ديده خونبارم
دل ما را همي فشارد يار
مگر از بندگان درگه خويش
بنده اش را نمي شمارد يار
نه چه گفتم ز بيخودي که به خود
مر مرا وانمي گذارد يار
دمبدم فيض بخش روح من است
نکند از عطا مرا رد يار
نبود کس چومن بلنداقبال
کام من را اگر برآرد يار
زد سر زلف خود آن دلبر که اکنون دل ببر
هر که جان دارد به تن از دست اوچون دل ببر
دلبري آموخت ليلي از نگار من که گفت
پرده را از روي بردار وز مجنون دل ببر
از غم زلفت دلم در قيد حسرت شد اسير
چهره بنما قيد حسرت را ز پر خون دل ببر
گفت اسرار الهي در لبم باشدنهان
گفتمش ز آن گفتمت کز لعل ميگون دل ببر
گفت درايران وتوران دل دگر نگذاشتم
گفتمش کز کوه قاف ور بع مسکون دل ببر
مست چون گردي ز مي از ماه گردون دل بري
ناز کم کن باده زن ازماه گردون دل ببر
گفتم ازوصل قدت طبع بلند اقبال تو
کوتهي دارد بگفت از طبع موزون دل ببر
اي دلمناز دهانت تنگ تر
وي ز زلف قامت من چنگ تر
چشم مستت آمداندر دلبري
از دوصد هشيار با فرهنگ تر
پيش مرجان لبت ياقوت و لعل
گشته اند از پشت گل کم رنگ تر
ترک شوخ وشنگ درعالم بسي است
کس نديدم از تو شوخ وشنگ تر
گشته است از ساحران بابلي
چشم تودر سحر پرنيرنگ تر
پايم اندر راه وصلت لنگ بود
خار هجران توکردش لنگ تر
از گل رخسارت از بلبل بسي
شد بلنداقبال خوش آهنگ تر
تا به کي از دوري روي تو بايد کرد صبر
شد فغانم رعد وآهم برق وچشمم ز اشک ابر
نيست جز مردن مرا ديگر علاجي از طبيب
چاره درد دلم را رو مده داروي صبر
زنده گردم خيزم از جا وکفن درم ز شوق
گر کسي نام تو را تلقين من گويد بهقبر
اينقدر دانم که هستم عاشق رخسار تو
خواه خوانندم مسلمان خواه ترسا خواه گبر
از مکافات عمل غافل مشوبيمار شد
بر دل من چشم خونخوار تو از بس کردجبر
گفتي ار خواهي وصالم در فراقم صبر کن
در دل تنگ بلند اقبال نبود جاي صبر
هر زمان بر دل ما مي کني آزار دگر
جز دل آزاري ما نيست توراکار دگر
نتوان داد زآزار تودل را تسکين
نتوانم که دهم دل به دل آزار دگر
گلرخي غنچه لبي سروقدي سنبل موي
با وجود تو ندارم سر گلزار دگر
هست درشهر چو من عاشق دلداده بسي
نيست در دهر ولي همچو تو دلدار دگر
نظري کردي و دين ودلم از کف بردي
کن به حال من بي د نظري بار دگر
بده از لعل لبت بوسي وبستان دل وجان
مده اين گوهر خود را به خريدار دگر
شد ز بيماري چشم تو دل من بيمار
به جز از چشم توام نيست پرستاردگر
مرحمت بين که پرستار دلم شد چشمش
گشته بيمار پرستار به بيمار دگر
تا رود از دلم اندوه به ياد رخ دوست
ساقي از باده بده ساغر سرشار دگر
چومن آنکس که وفا دار و بلنداقبال است
نکند روز ز در يار به دربار دگر
از سر کوي تو حاشا که روم جاي دگر
که نباشد به دلم عشق دلاراي دگر
مي توان کرد به بالاي تو تشبيه او را
بود اگر سرو سهي را به چمن پاي دگر
مستي من بود از باده چشم و لب تو
دهد اين باده به من نشئه وصهباي دگر
چاک ها بر دلم از مژه به ايمائي زد
چشم توکاش به سويم کندايماي دگر
گر مسيحا ز دمش عظم رميم احيا شد
توئي ازلعل لب امروز مسيحاي دگر
گر چه تنگ است دلم ليک صفايي دارد
مرو اي دوست مزن خيمه به صحراي دگر
تومگر بهر تماشا به گلستان رفتي
که زمرغان چمن برشده غوغاي دگر
با من امشب بنشين باده بخور بوسه بده
ندهد شايد اجل مهلت فرداي دگر
کسي از دولت عشق تو بلنداقبال است
که ندارد ز توغير از توتمناي دگر
يادگار از جم به جا نبود به غير ازجام ديگر
گر نبودي جام هم از جم نبودي نام ديگر
از رخ وزلف توديگرنور وظملت وام ندهي
ظلمت ونوري نبيندکس ز صبح و شام ديگر
درخم زلفت مده هر لحظه رم مرغ دلم را
مرغ اگر رم کرد مشکل آيد اندردام ديگر
ديده تاچشم ولبت را از پي بادام وشکر
در برم يکدم ندارد طفل دل آرام ديگر
بيندار خسرو لب شيرين آن شکردهان را
بر زبان گاهي ز شکر مي نيارد نام ديگ ر
نه ربا نه رشوه نه مال يتيم ووقف خوردم
زاهد از مي بيش از اين ما را مکن بدنام ديگر
گر کسي خواه که درعالم بلنداقبال گردد
روي حاجت بايد او نارد به خاص وعام ديگر
اي گيسوي تووالليل اي رويت آيه نور
از وصف روي و مويت ما را بدار معذور
ما را چه حد که گوئيم وصفي ز روي مويت
کي از سيه شناسد رنگ سفيد راکور
گويندحور و کوثر اندربهشت باشد
دارم تو ندارم حاجت به کوثر وحور
ما گرتورا نبينيم نقصان ز ديده ما است
مائيم همچوخفاش تو آفتاب پرنور
گويند اسم اعظم مستور باشد از خلق
اي اسم اعظم از ما خود رامدار مستور
هم دل برفت وهم برد چشم تو ازکفم دل
درحيرتم که دل بودمختار يا که مجبور
غم نيست دارد ار مي رنج خماري از پي
هر جا که باشد انگورناچار هست زنبور
من هم دل خرابي دارم ز دست عشقت
اي آنکه هر خرابي بوداز توگشت معمور
اقبالم از بلندي گر شد چوزلف دلبر
نام سياه راهم گاهي نهندکافور
گفتمش بوسي ز لب ده گفت بر کف جان بگير
گفتمش دارم به کف هم جان وهم دل هان بگير
لب نهادم بر لبش تا بوسمش خنديدوگفت
شکر افشان است لعلم زير او دامان بگير
گفتمش زلفت چو چوگان درنظرآيد مرا
گفت پس گوئي ز دل در پيش اين چوگان بگير
گفتمش لعل تو ياقوت است يا قوت روان
گفت مرجان است از بوسيدش مرجان بگير
گفتم آن دل را که زلفت برد بشکستش چرا
گفت از بس بودنازک از لبم تاوان بگير
گفتم از عشقت بلند اقبال کارش مشکل است
گفت هر مشکل که پيش آيد تورا آسان بگير
گفتمش آخر تو را در زير فرمان آورم
گفت پس از احتشام الدوله رو فرمان بگير
نصيب جان ودلم شد بلاي هجرت باز
به وصل خود در دولت به رويمن کن باز
نه روز رفته نه عمر گذشته باز آيد
توباز آکه ببينم هر دوآمد باز
کليم سان يد بيضا عيان نما از رخ
مسيح وش به تن مرده جان ده از اعجاز
به چنگ زلف تو دارد خبر ز حال دلم
کبوتري که شودصيد چنگل شهباز
هر آنچه عشق تورا ميکنم به دل پنهان
سرشک سرخ و رخ زرد مي شودغماز
به راه عشق توپويم مرا بودتا جان
چه غم زراهزن ودوري ونشيب وفراز
برفت عمر ونيامد به چنگ طره دوست
توعمر کوته ما بين وآرزوي دراز
فغان که درتن من مرغ روح گشته اسير
خوشا دمي که دهندش از اين قفس پرواز
بکن نوازشي از لطف بر بلند اقبال
به شکر آنکه ز خوبان عالمي ممتاز
بس دل مرده زنده گردد باز
گر دهانت به خنده گردد باز
زلف تو سر کشي کند تا کي
گو که تا سرفکنده گردد باز
بنده اي کوگرفته آزادي
پيش روي تو بنده گردد باز
مرغ دل بال وپر زند خواهد
که پر وبال کنده گردد باز
کس نخواهد شدن کم از مردن
کرم پشه پرنده گردد با ز
هر چه گند نمک زنند بر او
گر نمک رفت گنده گردد باز
به سر تربت بلند اقبال
کن گذر تا که زنده گردد باز
چنگ اين همه در طره طرار مينداز
در چنبر اين مار سيه چنگ مينداز
بردي دلم از بر ز برم نيز ببر جان
جانا به ميان دل وجان جنگ مينداز
درمجلس ما شيشه وجام و مي ناب است
اي چرخ ستم پيشه دگر سنگ مينداز
راني چو زايوان بدهم جا بر دربان
دورم ز بر خويش به فرسنگ مينداز
سرباز توهستم من وسلطان مني تو
با تواست مرا کار به سرهنگ مينداز
چون چنگ تورا ناله زاري چودل ما است
از چنگ خوداي مطرب ما چنگ مينداز
آنرا که بلنداقبال آمد زوصالت
برگو که دگر چشم به اورنگ مينداز
اي مژه خونريز توچون ناوک دل دوز
از چشم سياه تو سيه گشته مرا روز
برخيز وبياور مي وبنشين وبده جام
وآتش به دلم ز آتش رخساره برافروز
از روي توام خرم واز موي تودرهم
موي تو محرم شده وروي تونوروز
الحمد که آمد به کفم دامن وصلت
ممنون شدم از طالع فرخنده فيروز
در کار توام چون وچرا لا و نعم نيست
خواهي تونوازش کن وخواهي تو مرا سوز
داري هوس سوختن اي دل اگر ازعشق
پروانه مشو سوختن از شمع بياموز
اقبال من از عشق رخ دوست بلند است
نه ازمدد چرخ ونه از گردش يلدوز
داد آن هفته ز بس يار شرابم دو سه روز
کرد چون نرگس بيمار خرابم دوسه روز
باز آن ماه گرايد به وثاقم دو سه شب
سر ببايد که زهر کار بتابم دو سه روز
دور از آن ماه دوهفته که زدآتش به دلم
غرقه ازگريه بسيار درآبم دوسه روز
تا مگر او به عيادت گذر آرد به سرم
به که چون مردم بيمار بخوابم دو سه روز
هفته اي رفته کز آن ماه ندارم خبري
روم اندر پي دلدار شتابم دوسه روز
مي توان گفت جوان بخت وبلنداقبالم
بر در يار اگر بار بيابم دو سه روز
دل تومايل جفا است هنوز
دل من بر سر وفا است هنوز
اي به بالا بلا مرا دل وجان
به بلاي تومبتلا است هنوز
اي که پرسي خبر ز حال دلم
از فراق تو در بلا است هنوز
جان به راه تودادم ودل تو
از من خسته نارضا است هنوز
با رقيبي همي به عيش وطرب
کينه وجور تو به ما است هنوز
کشتي وناخداي شکست وبخست
دل تو غافل از خدا است هنوز
نشوي همچو من بلنداقبال
زآنکه قلب تو بي صفا است هنوز
ساقي دگر شراب به جام از سبو مريز
مستم ز چشم تو ميم اندر گلومريز
ناسورکرد زخم دل من ز بوي تو
با شانه مشک اين همه از چين مومريز
رحمي به بلبل آور ودرگلستان مرو
از رنگ وبوي خويش ز گل رنگ وبو مريز
از زلف دل ز پير وجوان بيش از اين مبر
چوگان خويش را ببر اين قدر گو مريز
خواهم که جان به پاي تو ريزم به أذن تو
قابل ني وقبول کن از من مگو مريز
همچون مگس به سر زند از غم شکرفروش
شيرين لبا دگر شکر ازگفتگو مريز
هست ار رقيب با تو مشوتندوترش رو
اي دوست پيش خصم مرا آبرو مريز
حيف است کز نظر برود رنگ لعل دوست
اي ديده خون دل دگر از هجر او مريز
دلبري دارد آن قمر که مپرس
عشقش آرد چنان به سر که مپرس
نه همي برده دل زمن که مرا
خون چنانکرده درجگر که مپرس
تير از مژه چون زندپيشش
سينه سازم چنان سپر که مپرس
هر زمان کو زند شکرخندي
ريزد ازلب چنان شکر که مپرس
شانه بر زلف چون کشد آنقدر
ريزد از زلف مشک تر که مپرس
بي خبر از خودم ولي زجهان
باشدم آن چنان خبر که مپرس
شدم ازعاشقي بلند اقبال
عشق دارد چنان اثر که مپرس
دلبري مي کند آن شوخ پري رو که مپرس
ساحري مي کند از نرگس جادو که مپرس
رخنه در دين کنداز ناوک مژگان که مگو
زخم بر دل زند از خنجر ابرو که مپرس
آن پري رو نه دلم را همي آشفته نمود
بسته اش کرده به زنجير زگيسوکه مپرس
بت من خوب نگاري است ولي با دل من
بد چنان ميکند از گفته بدگو که مپرس
دوش از زلف تودرحلقه ما تا دل شب
گفتگوبود پريشان تر از آن موکه مپرس
چشم من چشمه کنارم شده جوئي ز غمت
آب از آن چشمه روان است در اين جو که مپرس
به گمانت که نهان است زچشمم رخ تو
آفتاب است وعيان است ز هر سوکه مپرس
خواهد ار کس خرد از لعل تو بوسي بايد
اينقدر سيم بريزد به ترازو که مپرس
گر چه خوانند همه خلق بلند اقبالم
پستم از هجر تواي ترک جفا جوکه مپرس
خواست از دولب او يک بوس
زير لب خنده زد و گفت افسوس
اي بسا جان که رودبر کف دست
مي کني جاني اگر قيمت بوس
اي سيه زلف توچون پر غراب
وي لب سرخ توچون چشم خروس
هست پيدا ونهان عشق رخت
دل دلم شعله صفت در فانوس
زلف بر روي توهندوئي است
کايستاده است به پيش شه روس
تا سر زلف چوزنار تو ديد
گشت نالان دل من چون ناقوس
آخر از هجر بلنداقبالت
مردوگرديد ز وصلت مأيوس
دلا غلام در دوست باش و سلطان باش
هر آنچه حکم نمايد مطيع فرمان باش
تورا چوخاتم فرماندهي به کف دادند
به پشت باد بزن تخت را سليمان باش
نصيحتي کنمت ترک آرزوها کن
زکار خويش وزکردار خود پشيمان باش
چو صبح عيد رسد از پي تقرب خويش
به پيش دلبر خود گوسفند قربان باش
تو را ز يوسف گمگشته چون به دل داغ است
به کنج بيت حزن همچو پير کنعان باش
چگونه جمع شود عاشقي وخاطر جمع
چو زلف يا راگر عاشقي پريشان باش
غمين مباش غم عالم ار شود يارت
چوبختيان قوي پشت سخت کوهان باش
به ياد آن صنم سروقد گل رخسار
چه حاجتت به گلستان تو خود گلستان باش
گرت هوا است که چون من شوي بلنداقبال
ز جان ودل بگذر محو روي جانان باش
خواه اندر کعبه باش وخواه در بتخانه باش
هرکجا باشي به ياد آن بت جانانه باش
گفتمش شمع رخت چون برفروزد چون کنم
گفت بهر سوختن آماده چون پروانه باش
گفتمش رخ چون پري داري وچون زنجير زلف
گفت اگر دانسته اي هست اين چنين ديوانه باش
گفتمش خواهم که در زلفت رهي پيدا کنم
گفت دردست غمم دل ريش تر از شانه باش
گفتمش جا در کجا داري که آيم پيش تو
گفت گاهي درحرم روگاه درميخانه باش
گفتمش نام تو را خواهم کنم ورد زبان
گفت يادم کن به دل بي منت از صد دانه باش
چون بلند اقبال گفتم بلبل باغ توام
گفتم نه دربندآب و نه به فکر دانه باش
زلف تو چو دودآمد وچهر تو چوآتش
و از آتش ودود تو دلم گشته مشوش
جان ودلوهوش وخرد وصبر وتوانم
مي بود وربود از کف من خال توهر شش
ماهي به رخ اما نبود ماه زره پوش
سروي به قد اما نشود سروکمان کش
بيني ودو ابرو ودوچشم تو برددل
اسمي بود اعظم ز چپ وراست منقش
زلف تومرا چون شده زنجير غمي نيست
ديوانه ام ار کرده اي از روي پريوش
بر پيلتن اسب تو ببينم چو رخت را
همچون شه شطرنج شوم کش به کشي کش
مانند بلنداقبال الحق نتوان گفت
در وصف رخ دوست کسي شعر چنين خوش
عقل را چندي زمن بيگانه مي کردند کاش
ساکنم در گوشه ميخانه مي کردند کاش
زندگي جاودان تا گيرم از سر بعد مرگ
کاسه فرق مرا پيمانه مي کردند
بر فروزد هر کجا شمع عذار آن نازنين
اندر آن محفل مرا پروانه مي کردندکاش
تا مگر بر گردنم از زلف زنجيري نهند
اين پريرويان مرا ديوانه مي کردندکاش
تا به دست آيد دل جمعي پريشان همچومن
طره طرار او را شانه مي کردند کاش
خال جانان دانه است وطره اودام دل
مبتلاي دامم از آن دانه مي کردند کاش
زلف اورا مار کردندورخش را گنج حسن
هم بلنداقبال را ويرانه مي کردندکاش
غم هجران به جان من زد آتش
به مغز استخوان من زدآتش
سراپا سوختم از دوري يار
چرا بر نيستان من زد آتش
حديثي گفتم از هجران که ناگه
بيانش بر زبان من زدآتش
دهد بر باد تا خاکسترم را
به جان ناتوان من زدآتش
چه خصمي داشت با من دوست کز هجر
چنين برخانمان من زدآتش
به شاخي آشيان کردم چومرغي
فلک بر آشيان من زد آتش
بلند اقبال را ديدم که ميگفت
غم هجران به جان من زدآتش
دلبر سيمين تن من دل ز آهن باشدش
با همه مهر آنچه داردکينه با من باشدش
با دل من جنگ داردگويي آن مژگان سنان
کابروي چون تيغ و زلف همچوجوشن باشدش
دارد از لب غنچه از روگل زموسنبل کجا
ز بر او کس هواي سير گلشن باشدش
دل به در بردم ز چنگ زلف او چمشش ربود
چون توان جان بردن از دستش که صدفن باشدش
مژه اش هم ميکند کار سر سوزن به دل
نه همي تنها دهان چون چشم سوزن باشدش
آنکه ثابت از دهانش نقطه موهوم کرد
خودنمي دانم يقين يا حرفي از ظن باشدش
زلف او را زآن همي گويم که خونعاشق است
هم به پيش پاي ريزد هم به گردن باشدش
خوشه چين خرمن حسن رخ ياريم ما
خوشه چين لابد بود آن را که خرمن باشدش
زاهدم گفتا که دل را حفظ کن از رهزنان
اي خوشا آن دل که ترک دوست رهزن باشدش
چشم ما را اشک ما درهجر روشن داشته
هر چراغي نوروضوء اوز روغن باشدش
باغبانا گل بلنداقبال از باغت نچيد
گل نباشد پاره هاي دل به دامن باشدش
ديدي اي دل شد به ما آخر کمال ما وبال
همچو طاووسي که پر بي شبهه دشمن باشدش
لعلي ازکان بدخش آورده لب مي خواندش
شور عالم در لبش شيرين رطب مي خواندش
شد ترشح قطره خوني زچشمم بر رخش
از دل من قطره خوني است لب مي خواندش
روشني روي او وتيرگي موي اوست
اينکه درعالم منجم روز وشب مي خواندش
پا به دوشش سر به گوشش مي نهد زلف کجش
راست مي گويد کسي گر بي ادب مي خواندش
زلفش از توقيع فرمان گشته بس پيچيده تر
طفل دل ناخوانده خط از بر عجب مي خواندش
من همي گويم که زلفش چيني است از چين و بو
از سياهي گر کسي زنگي نسب مي خواندش
پاي تا سرگشته چون آتش تنم از تاب عشق
بي وقوفي بين طبيب آزار تب مي خواندش
روز و شب از بس دلم نالد گمانش چنگي است
گر بلنداقبال در بزمطرب مي خواندش
چون دلم شد عاشقت داني که من چون کردمش
کردمش خون و ز راه ديده بيرون کردمش
چون تو را ديدم که داري طره زنجيرسان
داشتم من هم دلي شوريده مجنون کردمش
گفتم چشمم سيل اشکم شهر را سازد خراب
گفتمش گو شوخراب از گريه مأذون کردمش
چهره زردي داشتم ز اندوه هجر ودرد وعشق
چون رخ دبر زخون ديده گلگون کردمش
ريختم از بس در وگوهر ز چشم اشکبار
در بر هر بينوائي همچو قارون کردمش
گفتم اي دل کن حذر از زلف همچون مار يار
گفت اگر او هست ماري من هم افسون کردمش
گفتمش جان نرخ بوسي از بلند اقبال گير
گفت مي ترسم بگويد خوب مغبون کردمش
بر دلم خورده تير مژگانش
نبرم جان ز زخم پيکانش
خويش را يوسف افکند در چاه
گر ببيند چه زنخدانش
خوار گردد به چشم بلبل گل
گذر افتد اگر به بستانش
کرده ثابت که هست جوهر فرد
وز دهانش شده است برهانش
چه عجب گر ببرده از من دل
رخ مانند ماه تابانش
که رخش را ببيند ار سلمان
رود از دست دين و ايمانش
نرسد دست کس به دامانم
دست من گر رسد به دامانش
لب گشودي به پيش غنچه مگر
کز غمت خاک شد گريبانش
با وجود توام تمنا نيست
به بهشت وبه حور و غلمانش
آنکه باشد اسير عشق بتي
همه عالم بود چو زندانش
خون دل بسکه ريزم از ديده
کهربايم بشد چومرجانش
آنکه چون من بود بلند اقبال
سر چوگو برده پيش چوگانش
سياووش است گرديده زره پوش
ويا زلف است بردوش سياووش
تعالي الله از آن زلف وبناگوش
که بردند از دلم صبر از سرم هوش
نمي باشد اگر ضحاک از چيست
دو مار از زلف دارد بر سر دوش
شد از آندم که ديدم روي او را
غم گيتي مرا از دل فراموش
ز ديدارش ز سر تا پا شدم چشم
زگفتارش ز پا تا سرشدم گوش
اگر آن خوبرو بدخو است غم نيست
که باشد خار با گل نيش با نوش
بلنداقبال اقبالت بلند است
که با آن ماهرو گشتي هم آغوش
شنيده ام سخني خوش که گفت باده فروش
ز دست دوست مي ار چه به ماه روزه بنوش
مي حرام شود ازکف نگار حلال
چنانکه نيش گر از او بود به است از نوش
دهد به خلوت خود يار اگر تو را راه ي
ببايدت که شوي کور وکر ز ديده وگوش
گرت چو دف بنوازد بکش خروش از دل
وگر تو را ننوازد صبور باش وخموش
مگر نه پوست کشيدند روي هرمغزي
تو هم بدآنچه ببيني بنه بر او سرپوش
چه باده بود که ساقي بريخت اندرجام
که برد از دل ما تاب واز سر ما هوش
ز سر عشق سخن گويد ا ربلند اقبال
نشسته بر سر آتش از آن برآرد جوش
خيز اي نگار باده بياور پيش
از شاه وشيخ وشحنه مکن تشويش
دردمرا به باده بکن درمان
مرهم مرا ز باده بنه بر ريش
شهد است اگر زجام تو نوشم سم
نوش است گر زدست تو بينم نيش
ترياق آيد ار توچشاني زهر
جدوار آيد ار تو خوراني بيش
بگذشته ام ز عشق رخت از جان
دل کنده ام ز دردغمت از خويش
هر کس ز عشق گشته بلند اقبال
يکسان به پيش اوست شه ودرويش
ا زعدل شاهزاده بترس اي شوخ
با ما جفا وجور مکن ز اين بيش
شهزاده اي که آمده در عهدش
ا زکوه و دشت گرگ شبان برميش
شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خويش
ز دست دل که چه ناورده ايم بر سر خويش
نمانده خاک بريزم چه خاک بر سر خويش
به تنگ آمدم از اشک ديده تر خويش
دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن
به پيش دوست و دشمن به سنگ گوهر خويش
مدام از غم لعل لبان ميگونش
به جاي باده کنم خون دل به ساغر خويش
هوا عبير فشان گشت وباد عنبر بوي
گشودتا گره از طره معنبر خويش
مکن که همچو پري ديدگان شوي مجنون
همي چه مي نهي آئينه در برابر خويش
نه از فرشته و حوري نه زآدمي وپري
تو را پدر که بود باز جو ز مادر خويش
نه دل گذارد و نه دين به مسلم وکافر
به رهزني دهي اذن ار به چشم کافر خويش
نوشت وصف رخت را ز بس بلند اقبال
نمانده است که آتش زند به دفتر خويش
زهي جمال تو ديباچه کتاب رياض
طراوت از رخ تو گل نموده استقراض
نشسته خال سياهي به کنج ابرويت
چنانکه گوشه محراب هندوئي مرتاض
فغان که با دل من مي کندسر زلفت
هر آنچه با سر زلف تومي کند مقراض
بهاي بوسه اي از لب اگر کني سروجان
به خاکپاي توسوگند اگر کنم اغماض
به ياد روي نکوي تو هر چه قرعه زنم
همي چو مي نگرم شکل حمره است وبياض
دوا نخواهم اگر از توآيدم علت
شفا نجويم اگر از توباشدم امراض
مگر چه جرم وخطا سر زد از بلند اقبال
که سرگران شده و کرده اي از اواعراض
نوشته حاشيه صفحه جمال توخط
که هر که پيش تودم زد زحسن کرده غلط
خط عذار تو داردخواص مهر گياه
فزوده عشق ولي بررخت دميده چوخط
به هر زمين که نشينم ز گريه دور از تو
به هر کنار روان گردد ازکنارم شط
چه حاجتش به مي کوثر است وحور بهشت
ز دست دلبر بت روکس ار بگيرد بط
شنيده ام درميخانه بسته گشته زنو
هنوز زاهد خود بين مگر نگشته سقط
چوني ز دردکشد بندبند من افغان
دمي که هجر تو را شرح مي دهد بربط
ز آب وآتش چشم وجگر بلند اقبال
گهي بود چوسمندر گهي شود چون نط
خنجر به دست ترک تو دارد سر نزاع
بايد کنيم جان و دل خويش را وداع
از حمره وبياض رخت آورم فرح
از اين وآن اگر چه شود حاصل اجتماع
هم محو گشته پيش کلام تو صرف ونحو
هم نسخ گشته از خط مشکين تو رقاع
داديم ملک دل به دو زلف ودو چشم تو
هر يک در اوتصرفي آورده بالمشاع
کس کرده درمعامله عشق کي زيان
از اشک وچهره سيم وزر آورده انتفاع
پرسيدم از کسي چه بود عقل پيش عشق
گفتا چه بوسه اي است پس از لذت جماع
زاهد بلنداقبال از عاشقي شدم
پندم مده ز عقل وميفزا مرا صداع
پروانه را که داده تعلق به نور شمع
او را که رهنما است به بزم حضور شمع
در حيرتم بدوکه بياموخت درس عشق
کز جان ودل چنين شده عاشق به نور شمع
هوش وخرد مرا پرد از سر زکار عشق
پروانه پر زند چوبه نزديک ودور شمع
پروانه را مگر ارني بر زبان گذشت
کاين سان بسوخت بال و پر او به طور شمع
آخر که شمع هم به مکافات او بسوخت
پروانه گر بسوخت ز خوي غيور شمع
معشوق را مگو که به دل درد عشق نيست
بنگر به سوز گريه شام وسحور شمع
رو اي بلنداقبال آموز عاشقي
از چشم اشکبار وز جسم صبور شمع
اي تير مژگان تورا جان ودل مسکين هدف
جان ودل ما عاقبت خواهدشد از عشقت تلف
هر کس که مژگان تو را بيند به گردچشم تو
گويد که چنگيز است اين گردش سپاهي بسته صف
مي گفتمت سروي اگر مي بود سيمين ساق او
مي خواندمت ماهي نبود ار ماه بر رويش کلف
هر کس که بيند روي تو انگشت گيرد بردهان
وآنکس که بيند چهر من هي سايد از غم کف به کف
جانا به جانت آفرين بادا ز رب العالمين
همچون تويکتاي گوهري پرورده هرگز کي صدف
از پوست پوشان توام وز حلقه گوشان توام
گه درخروشم گه خموشافتاده درچنگت چودف
ما را وجود از هست تو آشفته ايم ومست تو
اي ماچو ذره توچومهر اي توچوقلزم ما چوکف
اندر برآيد دلبرم و آسوده گردد خاطرم
گر کوکب اقبال من از نکبت آيد درشرف
از چشم وگيسويت رها گردد بلند اقبال کي
اينش کشد از يک جهت آنش کشد از يک طرف
رخ يک طرف دو طره جانانه يک طرف
بردند دل ز هرطرف از ما نه يک طرف
از خال وزلفت از دوطرف دانه است ودام
دام تونيست يک طرف ودانه يک طرف
مجروح تر دلم شده در چين زلف تو
از بوي مشک يک طرفاز شانه يک طرف
زلفت از آنخميده دراوبسکه ريخته
زنجير يک طرف دل ديوانه يک طرف
آن زاهدي که چون دلم از دست اوشکست
خم يک طرف به ميکده پيمانه يک طرف
ديشب بديدمش که زبس بودمست مي
خود يک طرف فتاده وصددانه يک طرف
مجنون عشق يارم و سنگم نمي زنند
طفلان به کوچه يک طرف از خانه يک طرف
هر شب ز نور شمع و زنار فراق يار
من يک طرف بسوزم و پروانه يک طرف
اقبالم ار بلند شود در برم شبي
دل يک طرف نشنيد وجانانه يک طرف
هرکه را گم گشته دل پيدا کنش در زير زلف
مختصر گويم مطول آمده تفسير زلف
چهر وزلفت را هر آنکس ديدرفت از کف دلش
هم دل وهم جان فداي آنچه داري زير زلف
سر بزن از زلف خود اما دگر دستش مزن
ز يور رخ را اگر خواهي کني تعمير زلف
هم قلم سر بشکند خود را وهم انگشت من
چون قلم گيرم به انگشت از پي تحرير زلف
با معبر گفتم اندرخواب ديدم زلف دوست
گفت روکآشفته گردي گر کنم تعبير زلف
نه به رخ زلف امشب اين دلبر پريشان کرده است
کاين پريشاني شد از روزازل تقدير زلف
موبه مو شرح پريشاني ما را ثبت کرد
خواست نقاش ازل چون برکشد تصوير زلف
با بلنداقبال گفتم تا به کي ديوانگي
گفت تا دلبر نهد بر گردنم زنجير زلف
برده اي رونق زمشک تر ز زلف
نرخ را بشکستي از عنبر زلف
داده اي يک شهر را مستي ز چشم
کرده اي يک خلق راکافر ززلف
آبرو بردي زسيسنبر زخط
رنگ وبوبردي ز مشک تر ز زلف
نسبتي با روي نيکوي توداشت
داشت گر مه بالش وبستر ز زلف
سرونارد بار وسروقد تو
مشک تر پيوسته آرد بر زلف
شورشي خواهي در اندازي به خلق
فتنه اي داري به زير سر زلف
ورنه از مژگان کشي خنجر زچه
کرده اي جوشن چرا در بر ز زلف
پادشاه ملک حسني وکشي
از پي تاراج دل لشکر ززلف
شد بلنداقبال از آشفتگي
شهره هر شهر چون دلبر ز زلف
دامن آن ماهم ار افتد به کف
آفتاب بختم آيد در شرف
گر خدا زلف تو را ثعبان نمود
شد به من هم امر از او خدلاتخف
سروي از قد ليک سرو سيم ساق
ماهي از رخ ليک ماه بي کلف
زير تيغت افکنم از سر سپر
پيش تيرت آورم ازجان هدف
ز اشک چشمم گر جهان دريا نشد
دامنم گرديده پر در چون صدف
تا دل شب دوش همچون زلف يار
داشتم آشفته حالي وا اسف
گفتم اي ساقي مخسب از جاي خيز
کز غم دل روزگارم شد تلف
هر چه داري در ميان جام ريز
اي جم تا دلم آرد شعف
مي به من من من ده وبنگر به من
تا شوي آگه ز سر من عرف
گفت ساقي عشرت دنيا و دين
جوي از او در ميان جام ودف
تا بلنداقبال گردي درجهان
هم مدد خواه از شهنشاه نجف
نديده روي دلبر را شدم از جان و دل عاشق
بلي عاشق چنين گردد اگر باشد کسي لايق
ز هر جانب که آن خورشيد تابد آيمش حربا
به هر صورت که گرددجلوه گر گردم بدو عاشق
اگر در کسوت ليلي در آيد مي شوم مجنون
وگر بر هيئت عذرا برآيد گردمش وامق
به حسن ودلبري ديگر چو آن ماه پري پيکر
نه ديده نه ببيند کس چه از سابق چه در لاحق
نمي گنجد دلم در بر طپد چون طاير بي سر
همي در روز وشب از بس به ديدارش بود شايق
به چهر و اشک من بنگر که قولم را کني باور
چو اشک و چهر خونين شد گواه عاشق صادق
ببين بر هر تني باشد سري در هر سري سري
اگر عاقل وگر جاهل اگر عادل وگر فاسق
خبرازنيت کس کس ندارد جز خداوندي
که کردش از عدم موجود وهستش خالق ورازق
مکن باکس دل آزاري اگر راهي به حق داري
بلنداقبال آسا کار را بگذار با خالق
کس نگردد مبتلاي درد وآزار فراق
کس مبادا در جهان يا رب فراق
نوح از طوفان ويعقوب از غم يوسف نديد
آنچه من مي بينم اندر دهر ز آزار فراق
ديده اي آتش چوافتد در نيستان چون کند
همچنان در جسم و جانم مي کند نار فراق
در علاج من طبيبا رنج بي حاصل مبر
زآنکه مرگ آيد دواي درد بيمار فراق
دارم از ابروي يار خود قدي خم گشته تر
بسکه بنهاده است بر دوشم همي بار فراق
پيش از آن کز ما فراق آثار نگذارد به دهر
ازخدا خواهم به جا نگذارد آثار فراق
گفت از دوزخ بلند اقبال کم کن گفتگو
در بر هر کس که گفتم شرحي از کار فراق
بر سر ما آن نگار آورده کاري از فراق
کآتش دوزخ بود بي شک شراري از فراق
هوشم ازسر تابم از دل جانم ازتن رفته است
رفته در پيراهنم گوئي که ماري از فراق
اينکه مي بيني قدم خم گشته چون ابروي دوست
نيست از پيري که هستم زير باري از فراق
از برم تا رفت دلبر اشک چشمم مي رود
از کنارم رودها از هر کناري از فراق
دود آهم گر ز گردون بگذرد نبودعجب
کآتشي دارم به جان و دل ز ياري از فراق
وصل وي بامي مگر شويد غبارش را زرخ
بر رخ هر دل که بيشيند غباري از فراق
جز بلند اقبال کوهست از تو بي آرام تر
همچو تواي دل نديدم بي قراري از فراق
فغان که دل به برم خون شد ازجفاي فراق
خدا به داد دل من دهد سزاي فراق
رواي طبيب مده درد سر مرا وبه خويش
که غير مرگ نباشد دگر دواي فراق
فراق را نمک ما دوديده کور کند
که تا يکي کشد از هر طرف عصاي فراق
اگر فراق بميرد ز ديده خون باريم
من از براي دل خود دل از براي فراق
بقاي هيچ کسي نيست در فناي کسي
ولي بقاي دل ما است در فناي فراق
نواي ني عجب امشب به گوش جانسوز است
مگر که نائي ما مي زند نواي فراق
فراق يار چو آيد ز پيش يار سزد
که درز اشک نمايم نثار پاي فراق
قلم بسوخت چوانگشت اندر انگشتم
چوخواستم بنويسم زماجراي فراق
مدام ذکر دلش اين بود بلنداقبال
که دور ساز خدايا زما قضاي فراق
اي رخت آئينه انوار حق
اي دلت گنجينه اسرار حق
نيست درعالم به غير از مهر تو
هيچ نقدي رايج بازار حق
حق بناي خلق عالم چون نمود
در بر خالق بدي معمار حق
مختصر گويم کسي غير ازتو نيست
پيشکار ومحرم دربار حق
کن نظر درکار من اي آنکه نيست
جز تو کس مختار اندر کار حق
منکر حق تو شد کافر بلي
گشت کافر هر که کرد انکار حق
کي بلنداقبال گرددکس چو من
تا نگردد قابل ديدار حق
عقل است همچوشمع بر آفتاب عشق
ساقي بيا بده قدحي از شراب عشق
با اينکه عقل پادشه هفت کشور است
ديدم پياده بود دوان دررکاب عشق
چون جاي گنج گشته به ويرانه نيست غم
گر گشته است جان ودل من خراب عشق
خواهم که خون شود دل و بيرون رود ز چشم
چون گشته در ميانه دل من حجاب عشق
هر کس نشسته بر دل وجانش غبار غم
آن به که شستشو کندش با گلاب عشق
عشق است عين دوست بود دوست عين عشق
داني چه گويم آگهي ار از حساب عشق
اقبال من چونخل قد دوست شد بلند
ز الطاف بي نهايت عاليجناب عشق
عقل حيران گشته اندرکار عشق
کس نگرديد آگه از اسرار عشق
در علاج من مکش رنج اي طبيب
زآنکه مي باشد دلم بيمار عشق
جز دل بريان و خوناب جگر
هيچ رايت نيست در بازار عشق
نيست از پيري که خم شد پشت من
پشت من خم گشته است از بار عشق
از وجود ما اثر نگذاشت هيچ
آفرين ها باد برکردار عشق
زاهدا از کف بنه تسبيح را
کن حمايل همچومن زنار عشق
از ازل نامم بلند اقبال شد
ثبت کردندش چودرطومار عشق
الامان از عشق و از آزار عشق
سوختم سر تا بهپا از نار عشق
شددلم خون وز چشمم شد برون
آفرين برعشق و بر کردار عشق
رگ زند ليلي ز مجنون خون رود
عقل حيران گشته اندر کار عشق
نيست جز مردن دواي درداو
هرکه در عالم شود بيمار عشق
عقل را تنبيه مي بايد نمود
ليکن ازتنبيهش آيد عار عشق
عشق ما داد اشتهار از حسن او
حسن او شد گرمي بازار عشق
دل زمن خواهد همي منصور وار
پرده بردارد ز سر بردار عشق
نيش عشقم بهتر است از نوش عقل
از گل عقل است خوشتر خار عشق
چون بلنداقبال گردد بت پرست
هرکه بر دوش افکند زنار عشق
گفتم ازهجر توخونين جگرم گفت چه باک
گفتم از زلف تو آشفته ترم گفت چه باک
گفتم آن دل که ز دستم به اسيري بردي
روزگاري است کز او بي خبرم گفت چه باک
گفتمش دل زغمت خون شدو پيوسته همي
ريخت بر چهره ام از چشم ترم گفت چه باک
گفتم اي مه تو ز بس جابري ومن صابر
در برتير ملامت سپرم گفت چه باک
گفتم از شوخ شکر لب ز فراقت به مذاق
تلخ تر گشته ز حنظل شکرم گفت چه باک
گفتم افتاده ز بيدادتو درکنج قفس
همچو آن طاير بشکسته پرم گفت چه باک
گفتمش در شب هجران تو از آتش غم
سوخت چون شمع ز پا تا به سرم گفت چه باک
گفتم از عشق تو هر چند بلند اقبالم
بي دل وخون جگر و در به درم گفت چه باک
دشمني دارنددرکار آب وآتش باد وخاک
با دلم شد پس غم يار آب و آتش باد وخاک
يار ما هم شايد ار با ما دم از ياري زند
يار اگر گردند ناچار آب و آتش بادو خاک
دلبر ما را هم افتد با دل ما الفتي
الفت ار گيرند اين چار آب وآتش باد وخاک
يار ما از ما بود بيزار وماازجان خود
تا زهم هستندبيزار آب وآتش باد وخاک
جز دل آزاري نبيند هيچکس کاري ز يار
تا ز هم بينند آزار آب و آتش باد وخاک
پرورد تا همچو او شوخي وچون من عاشقي
روز وشب هستند درکار آب وآتش باد وخاک
شد بلنداقبال درگيتي خداوندسخن
بارهاکردند اقرار آب وآتش باد وخاک
زلفت شب قدر است ورخت ماه مبارک
از اين شب واين ماه تعالي وتبارک
درماه مبارک شب قدراست نهان ليک
پنهان به شب قدر تو شدماه مبارک
پسته شده خندان برچشم تو زبادام
خوار آمده پيش رطب لعل تو خارک
زآن گشته اي ازموي زره پوش کز ابروي
چشم تو به روي تو کشيده است بلارک
داني ز چه اقبال من اينگونه بلنداست
چون خاک رهت گشته مرا زينت تارک
اي ترک من اي آفت دين ودل وفرهنگ
برخيز وبده باده و بيشين وبزن چنگ
چون زلف پريشان توافتم زچه در تاب
چون تنگ دهان تونشينم ز چه دلتنگ
از مژه سنان داري وشمشير ز ابرو
آرم سپر از سينه تو داري به من ار جنگ
در زلف تو چين ديدم ودارم عجب از اين
چون شد که چنين چين شده با پادشه زنگ
معشوق مني از چه نشيني بر اغيار
سيمين بدني حيف که داري دلي از سنگ
زلف تو چرا بي ادبي مي کنداين سان
پيوسته همي بر سر و روي تو زندچنگ
اقبال بلند است کسي را که به عشقت
نه درپي نام است ونه پروا کند از ننگ
گر ببيند رخ تو را بلبل
خار گردد به پيش چشمش گل
چشم تو برده خواب از نرگس
زلف توبرده تاب از سنبل
همه گويند مه نموده خسوف
گر پريشان کني به رخ کاکل
زلفت افتاده بر زنخدانت
همچوهاروت در چه بابل
بر سر قد تو بودخورشيد
بر سر سرو اگر بود صلصل
هم ز رخ طعنه مي زني بر ما ه
هم به لب نشئه مي بري از مل
گر مرا کرده اي بلنداقبال
مددي کن که بگذرم از پل
گفتم که عاشقم من وز اين گفته ام خجل
زيرا که عاشقي نبود کار آب وگل
عاشق تني بود که نه دل خواهدو نه جان
عاشق کسي بود که نه جان دارد ونه دل
اي ترک مه جبين من اي لعبت ختا
وي شوخ نازنين من اي دلبر چگل
باشد مرا ز عشق توداغي به دل دگر
داغي به روي داغ من ازهجر خودمهل
گر درجفاي ما شده راي تو مستبد
ما نيز در وفاي توهستيم مستقل
دوري مرا زتوبه مثال دومصرع است
کر هم اگر جدا شده هستند متصل
درعاشقي بلند شد اقبال من بلي
يهديه من يشاء ومن شانه يضل
اي نگار سيم تن اي بي وفاي سنگدل
چون دهان خود مرا تا چند داري تنگدل
اي مي لعل لبت زنگ دل ما را ببر
زآنکه افتاده است از هجرت مرا در زنگ دل
از نگاهي آهوي چشم تو از چنگش برد
گر ببيند شير گردون را بود در چنگ دل
من بر آن بودم که ديگر دل به کس ندهم ولي
بردناگه از کفم آن ترک شوخ و شنگ دل
چون بلنداقبال گردد درجهان آسوده حال
هر که را آسوده گشت از فکرنام وننگ دل
به جمال توگشته دل مايل
صد هزار آفرين به ديده ودل
دل وجان هر دورا دهد آسان
عاشقت را است دوريت مشکل
نه به بر حاضري ونه ظاهر
نه ز ما غائبي ونه غافل
باولاي توهرگنه طاعت
بي رضاي توهر عمل باطل
هر چه غالي به پيش توبي قدر
هرچه عالي به نزدتو سافل
پيش عقل تو عاقلان حيران
پيش علم تو عالمان جاهل
چشم اميد هر کس است به تو
گر که مجنون بود وگر عاقل
واي بر حال وزندگاني او
نشودلطفت ار به کس شامل
اي که هستي تو ساقي کوثر
کن مرا نيز مست ولايعقل
من هنوزم ميان کشتي وبحر
هر کسي رفت و خفت در ساحل
در دولتسراي خاصت کو
تا در آنجا طلب کند سائل
چه شود کم زجاه و حشمت تو
به جوارت گرم دهي منزل
کن نظر بر دل بلنداقبال
تا که غمهاي او شود زائل
شب فراق تو بيرون نمي روم زخيال
خيال روي توام کرده است همچو هلال
به وصل تو مشتاقم آن چنان اي دوست
که تشنگان وگدايان به سيم وآب زلال
مرا به عمر اگر حظ بود بود زآن خط
مرا به زندگي ار حال هست از آن خال
نظر در آئينه کن تا مثال خود بيني
چنان مدان که تو را نيست درزمانه مثال
زچشم مي مفروش اين قدر نيي خمار
به پشت مشک مکش اين همه نيي حمال
بود به چهر تو آثار جلوه مهدي
بود دو چشم تو آشوب و فتنه دجال
نه در فراق تو ماند قرار در دل من
نه باددرخم چنبر نه آب در غربال
چرا ز هجر خود اين قدر مي کني خوارم
اگر زلطف مرا خوانده اي بلند اقبال
به عهدمعتمد الدوله نيست اندر فارس
به غير زلف تو ومن کسي پريشان حال
مرا بهجز غم وحسرت ز عشق يار چه حاصل
به غير حيرت و غفلت به روزگار چه حاصل
تو رابه نشئه هستي به غير مرگ چه صرفه
بود ز باده و مستي به جز خمار چه حاصل
گرفتم اين که سپردم به دست لاله رخان دل
سواي خون دل و چشم اشکبار چه حاصل
در اين ديار نديديم دلبري که برد دل
دگر توقف ما اندر اين ديار چه حاصل
کسي که سال و مه عمر اوست بهمن ودي مه
چو فرودين رسد وفصل نوبهار چه حاصل
خزان هوا وتماشاي باغ داده چه لذت
چو رفت گل ز گلستان ز سير خار چه حاصل
هر آنکه آمده اقبال او بلندبه عالم
نباشد ارچومن خسته خاکسار چه حاصل
يا مشو ازدردعشق اي دل عليل
ياکه در پيش طبيبي برد دخيل
يا مده خود را به دست دلبران
يا فنا کن خويش را بي قال وقيل
روبه حرف من مگو چون وچرا
پندمن بشنو مجو از من دليل
هر کهرا باشد مياني همچو مو
يا بوداو را جمالي بس جميل
نيست دلبر دلبر آن باشد که او
بر دلت کافي بودبرجان کفيل
خصم را منگر حقير وخوار وزار
هان مپندار او ضعيف است وذليل
هان مگو او کوچک است ومن بزرگ
خويش رامشمر کثير او را قليل
شير سير از جان شود از دست مور
مي شود عاجز ز نيش پشه پيل
چون بلنداقبال کودرهر مقام
حسبنا الله انه نعم الوکيل
قسم به موي تو يعني به سوره والليل
که جز تو با کس ديگر دلم ندارد ميل
حکايتي است ز روي توسوره والشمس
کنايتي است زموي تو آيه والليل
نه آگه است که من مبتلا به هجر توام
که گويد اينهمه زاهد حديث دوزخ وويل
گهي که چشم من اندر فراق با رد اشک
عجب مدار کند شهر را اگر از جا سيل
بيا وچهره نما تا شبم شود چون روز
گره ز زلف گشا تا شود نهارم ليل
تو رابود مه وخورشيد اگر جمال از نور
مرا هم اشک چوپروين شده است چشم سهيل
وفاي من ز جفاي تو باشد افزون تر
بنه به کفه ميزان زلف و بنما کيل
منم ميان همه عاشقان بلند اقبال
چنانکه درهمه دلبران توئي سرخيل
کشدم بي تو بر بهشت ار ميل
جاي بادا به دوزخم در ويل
وصف روي تو سوره والشمس
شرح موي تو آيه والليل
راه دارد دلار به دل ز چه رو
هيچ با ما دلت نداردميل
بسکه گريم زدوريت نه عجب
شهر ويران شود اگر از سيل
دور ازرويت اي مه بي مهر
شده چشمم زخون دل چو سهيل
آه مستان ز سينه وقت سحر
بهتر اززاهد ودعاي کميل
عاشقان را منم بلند اقبال
دلبران را اگر توئي سرخيل
داده شه فرمان که مستان را نمايند احترام
شد خبر گويا ز چشم مست آن ماه تمام
روز نوروز و شب يلداست چهر و زلف او
کس ندارد ياد با هم هيچ سال اين صبح وشام
هر سيه بختي زندتهتمت به چرخ نيلگون
نيلگون بخت من است از آن خط فيروزه فام
ماه بودي چون رخت گر ماه را بودي دو زلف
سرو گشتي چون قدت گر سرورا بودي خرام
ماه تابان است اگر آرد رخت نايب مناب
سروبستان است اگر دارد قدت قائم مقام
از خط وخال ورخ وزلف ولب وابرو وچشم
بردي ازمن دل ندانم بردي اما باکدام
کرده ام پيدا دل گم گشته را درزلف تو
زآنکه گاهي بينمش چون دال وگاهي شکل لام
سازگار اندرمزاج ناخوش او نيست عشق
گر کسي از شوق عشق دوست باشدتلخ کام
ساقيا از باده مستم کن چوچشم مست دوست
خم خم آور مي کفايت مي دهد کي جام جام
زاهدان گويند مي باشدحرام و مي منوش
مي اگر باشد به دست وي حلال است اين حرام
بختم ازمويت سيه تر بود وروزم تيره تر
شد بلنداقبال نامم تا تو راگشتم غلام
نديده برده دل و دين ز کف جمال توام
نموده شکل هلالي به قدخيال توام
مرا توروزوشب اندر برابر نظري
ميان هجر تودرنعمت وصال توام
قسم به احمد مختار و حيدر کرار
بلال قنبر تو قنبر بلال توام
توگلستاني ومن بلبل خوش الحانت
تو آسماني و من لايري هلال توام
اگر که آب حياتي است از لبت سخني است
چوخضر تشنه جامي از آن زلال توام
تو را به حسن سزد دم زني به يکتائي
که کس نداده و ندهد نشان مثال توام
توانيم که کشي يا کني ز بندآزاد
اسير بسته و مرغ شکسته بال توام
فصاحت ار چه مسلم بود مرا به جهان
ولي به وصف توفخرم بس اين که لال توام
شنيده ام که مرا خوانده اي بلند اقبال
بودبلندي اقبال از جلال توام
من شاهبازم کاين چنين اندر قفس افتاده ام
خود دادرس بودم کنون بي دادرس افتاده ام
پنهان نمايم تا به کي بر لب نبردم جام مي
من مستم از چشمان وي چنگ عسس افتاده ام
نه چون مگس افتاده ام اندر کمندعنکبوت
ار نيک بيني چون شکر پيش مگس افتاده ام
داني چرا خوارم چنين زار ودل افکارم چنين
چون طاير پرکنده پر اندر قفس افتاده ام
بلبل نيم زاغ توام گر زاغم از باغ توام
گر گل نيم درگلشنت چون خار وخس افتاده ام
گشتم بلند اقبال از آن کاندر ميان عاشقان
درعشق روي دلبران دور از هوس افتاده ام
در رخ دلبر لبي شيرين چو شکر ديده ام
وندر آن شکر عجب قندي مکرر ديده ام
از شکر قند مکرر مي شود پيدا بلي
هم درآن ب هم زقنادان کشمر ديده ام
چشم زاهد هم ز ديدن شکر لله گشته کور
گوش او رااز شنيدن نه همي کر ديده ام
دلبران زيوربه عارض مي کنند از بهر حسن
من به حسن از عارض دلدار زيور ديده ام
خسرو از رخسار شيرين وامق از عذرا نديد
چشم وابروئي که من در روي دلبر ديده ام
زهره هر دم دف زنان گويد به بزم قدسيان
همچواشعار بلنداقبال کمتر ديده ام
از غم عشق تو رسواي جهان گرديده ام
بي دل و آشفته وآتش به جان گرديده ام
نه خبر دارم ز دين ونه به دل پرواي کفر
فارغ از عشقت هم از اين هم از آن گرديده ام
نه خبر دارم ز دين ونه به دل پرواي کفر
فارغ از عشقت هم از اين هم از آن گرديده ام
دامنم از بسکه پر اختر شده است از اشک چشم
مي سزد دعوي نمايم آسمان گرديده ام
در برم دل خون نشد يکبارگي از عشق تو
ز اين تکاهل از دل خود بدگمان گرديده ام
چون شود روي گلستان چون رسد فصل خزان
من هم از درد فراقت آن چنان گرديده ام
صبح کردم شام هجرت را به اميد وصال
درغمت روئين تن وصاحبقران گرديده ام
چون بلند اقبال اندر نظم ونثر از عشق تو
شور شهر وفتنه آخر زمان گرديده ام
من اگر دور از توام پيش توام
با همه بيگانه و خويش توام
بي خبر از کفر ودينم کرده عشق
اين قدر دانم که درکيش توام
پادشاهي را نيارم درنظر
فخر من اين بس که درويش توام
خواهم اي ساقي ز مي مستم کني
من نه دربند کم وبيش توام
خوشتر است از نوشدارو درد تو
بهتر است از انگبين نيش توام
زهر کز دست تو از ترياق به
به زجدوار آمده بيش توام
چون بلنداقبال دل ريشم مدام
تا توگفتي مرهم ريش توام
فاش گويم عاشق رخسار دلبر گشته ام
هرکجا بنشسته زاهدگفتا کافر گشته ام
حاجت شمع وچراغم نيست در تاريک شب
زآنکه من همسايه با ماه منور گشته ام
مژه دلدار را گفتم که چون بخت مني
گفت آري ز آن سيه گرديده و برگشته ام
مهر عالمتاب را گفتم چوچهر دلبري
گفت چون اورخ نمود از ذره کمتر گشته ام
دلبر ما هر زمان گردد به شکلي جلوه گر
مر مرا هم بين که آندم شکل ديگر گشته ام
گر ببيني احمدش بيني که من هستم بلال
ور ببيني حيدرش بيني که قنبر گشته ام
مهدي آخر زمان گر بيني اورا بنگري
چون بلنداقبال با افلاک همسر گشته ام
عشق چون شمع است ومن پروانه ام
عشق زنجير است ومن ديوانه ام
عشق دريا ومنم کشتي در او
عشق صهبا ومنش پيمانه ام
عشق چون طوفان کند گردم چو نوح
در بلايش صابر ومردانه ام
دوست در شطرنج عشقم کرده شاه
تا کند مات ازکش شاهانه ام
طاير آسا خواست تا صيدم کند
عشق را دامم نمود ودانه ام
تا دلم شدآشنا با عشق دوست
از همه اهل جهان بيگانه ام
عشق نامم رابلند اقبال کرد
از فغان وناله مستانه ام
برآنند خلقي که من مي پرستم
نه از مي من از چشم مست تو مستم
تو آن عهدو پيمان خود را شکستي
من آن عهدخودرا کجا کي شکستم
نه هرکس دهدباده من باده نوشم
توگر مي فروشي کني مي پرستم
برم رونق از مشک تاتار وتبت
اگر تاري از زلفت افتد به دستم
نه عشقم به روي تو امروزي استي
که عاشق به رويت ز روز الستم
توگفتي گشايم در ديگري را
به روي تو هر گه دري را ببستم
بلند است اقبال آن کس که گويد
به پيش ره دوست چون خاک پستم
همه از باده من از گردش چشمت مستم
حاجتم نيست به مي جام بگير از دستم
دل ز مهر چوتوماهي نتوان کردرها
در خم زلف توماهي صف اندر شستم
تا که هستم به جهان عشق تودارم در دل
نيستم پيش وجود تو چه گفتم هستم
گوئي انر پي خوبان جهان چندروي
به خدا در شکن طره تو پا بستم
دل ما را چو سرزلف به عارض مشکن
نه تو گفتي که من آن عهد وفا نشکستم
گفتي از رويادب دررهم از جا برخيز
خبرت نيست که من از سر جان برجستم
گر چه ازدولت عشق توبلنداقبالم
پيش پايت بنگر بين که چو خاک پستم
من نه مستم از شراب از چشم يار مستم
از نگاهي کرده است آن دلبر عيار مستم
شاه وشيخ وشحنه شهر آگهند از مستي من
من به بزم شاه وهم درکوچه وبازار مستم
گرحريفان جمله مستنداز شراب مي فروشان
من ز صهبائي که خود پرورده آن دلدار مستم
نهي فرموه است شاه از مستي وآزار مردم
من اگر مستم ولي بنگر که بي آزار مستم
من نه کورم پاي تا سر چشم وچشم پر زنورم
گر به رفتن دست دارم بر در وديوار مستم
مطربا ني زن دمي شايد برم از دل غمي را
ساقيا مي ده کمي زيرا که من بسيار مستم
چشم مست او ربود از دست هوش ودانشم را
چون بلند اقبال اگر گويم چنين اشعار مستم
دوش با خونين دل خود گفتگوئي داشتم
صوفي آسا تا سحرگه هاي و هوئي داشتم
گفتم اي آشفته دل ديشب نمي ديدم ترا
گفت جا در طره ي زنجير موئي داشتم
گفتمش چون بود در آن طره احوالت بگفت
با همه آشفتگي حال نکوئي داشتم
گفتمش آن طره چوگان بود گوئي درنظر
گفت من هم پيش اوخود را چه گوئي داشتم
گفتمش هم سرکش وهم تند وهم بدخو شدي
گفت چندي خو به ترک تندخوئي داشتم
گفتمش آن آتشين خوهيچ لطفي با توداشت
گفت آري در بر او آبروئي داشتم
گفتم اي دل چون بلنداقبال اقبالت نشد
گفت چون هر لحظه در دل آرزوئي داشتم
به چين زلفت ار مشک ختا گفتم خطا گفتم
تورا مه گفتم ار مه را سها گفتم خطا گفتم
اگر قد تورا سرو سهي خواندم غلط خواندم
وگر خد تو را ماه سما گفتم خطا گفتم
تو را گر سست عهد وسخت دل گفتم مرنج از من
ندانستم غلط کردم خطا گفتم خطا گفتم
نگويدجز به جانان شرح حال خويشتن عاشق
من ار راز دل خود با صبا گفتم خطا گفتم
بلند اقبال مشک افشان کجا باشد هما را پر
اگر آن زلف را پر هما گفتم خطا گفتم
لب لعل تو ياقوت است مرجان راست ياقوتم
که ازاوچهرمن شد کهربا گون اشک ياقوتم
تو از گيسو اگر ماني به برج عقرب وميزان
مراهم منزل است از اشک چشمان دلو وخود حوتم
شوم زنده کفن درم ز جا خيزم پس از مردن
کسي ذکر ار کند نام تورا در پيش تابوتم
ز غم سوزم چنان کز من نماندهيچ خاکستر
که پيش آتش رويت به حراقي چو باروتم
نکردم درجواني چارده درددل خود را
چه بر ميآيد از دستم که اکنون پير فرتوتم
به دل گفتم که پيدا نيستي هستي کجا گفتا
که درچاه زنخدانش معلق همچو هاروتم
بلند اقبال را گفتم که چوني از غمش گفتا
که در درياي اشک ديده جا گرديده چون حوتم
خراب کرد فراق رخ تو بنيادم
روا بود که کني از وصالت آبادم
به هر لباس کني جلوه هستمت عاشق
که دل به عشق تو درعالم ازل دادم
اگر به صورت ليلي شوي چو مجنونم
وگر به جلوه شيرين شوي چوفرهادم
وصال وهجر تودرپيش من بود يکسان
به دوستي که نه از اين غمين نه ز آن شادم
مرا توروز وشب اندر برابر نظري
ز قيدنيک وبد و وصل وهجرت آزادم
دلم ز عشق توپر آتش است و ديده پر آب
شوم چوخاک پس از مرگ وچون بردبادم
دل ار که راه به دل دار از چه روعمري است
نه ياد کرده اي از من نه رفتي از يادم
فراز شاخه طوبي بدم بلند اقبال
چه شد که در قفس اين جهان درافتادم
دست درحلقه آن زلف پريشان کردم
هر چه دل بود در آنبي سروسامان کردم
گرچه هر حلقه آن زلف چو ثعباني بود
پنجه بي واهمه در پنجه ثعبان کردم
دامن من به مثل کان بدخشان گرديد
بسکه خون جگر از ديده به دامان کردم
دست من خسته شد از بس به گريبان زد چاک
يادهرگه که از آنچاک گريبان کردم
همه گفتند که درد تو ندارد درمان
درد خود را ز لب لعل تودرمان کردم
گشته ثابت به حکيمان که بود جوهر فرد
در وجودش ز دهان توچو برهان کردم
قدسيان نام نهادند بلنداقبالم
در ره عشق تو تا ترک دل و جان کردم
دوش در مستي به زلف يار چنگي مي زدم
مست بودم پنجه در چنگ پلنگي مي زدم
مي زدم بر سينه گاهي خنجر از ابروي او
گاهي از مژگان وي بر دل خدنگي مي زدم
ديدم آن سيمين بدن دل سخت تر دارد ز سنگ
من هم از حسرت همي بر سينه سنگي مي زدم
من در اول گر زکار عشق بودم باخبر
کي دم اندر پيش خلق از نام و ننگي مي زدم
در اطاعت گر اشارت مي شد ازجانان به من
يونس آسا گام در کام نهنگي مي زدم
من همان رستم دلي هستم که ديدي بارها
خويش را در جنگ بر پور پشنگي مي زدم
دوش مانند بلند اقبال بي دل تا به صبح
هي به سر از دست ترک شوخ وشنگي مي زدم
کافرم خوانند چون عاشق بدان دلبر شدم
کفر اگر اين است دلشادم که من کافر شدم
نيست غم زاهد اگر گويد که من درظلمتم
کو چنان چشمي که تا بيند مه انور شدم
دلبر من دل نبرد از من چو ديدم روي او
خود گرفتم دل به دست وخود برش دل بر شدم
کي شود ممکن مرا پروا ز گلزار وصال
من که د ر هجرش بتر از طاير بي پر شدم
گر خليل الله اندر آتش افتاد و نسوخت
من به هجران عمر را پرورده آذر شدم
فاش گويم مر مرا دلبر پرستي مذهب است
گرمسلمان خوانيم يا گوئي از دين در شدم
داشت روئي حيدر آسا ابروئي چون ذوالفقار
شد بلنداقبال يارم بر درش قنبر شدم
پاي بند خم آن زلف گره گير شدم
از جنون عاقبت الامر به زنجير شدم
اين همه چين نه ز پيري است که دارم به جبين
در جواني ز غم يار چنين پير شدم
نه ز بسياري عمر است که پشتم شده خم
قدخميده چو کمان ز آن قد چون تير شدم
شد زتاراج غمش ملک وجودم ويران
شکر لله که کنون قابل تعمير شدم
جان به در بردم از آن خنجر مژگان اول
آخر از ابروي او کشته به شمشير شدم
دست تدبير من ازچاره گري کوته شد
تا گرفتار به سرپنجه تقدير شدم
چون بلنداقبال از بس که خورم خون جگر
بر سر خوان حيات از دل وجان سير شدم
از چهر آتشين تو آتش به جان شدم
آتش کند چه سان به نيستان چنان شدم
آوخ که اشتم قدي از راستي چو تير
ز ابروي چون هلال تو خم چون کمان شدم
گفتم که نور روي تو گردد چراغ من
در پيش ماهتاب تو تارکتان شدم
چون حالت دهان تو گشتم خوشم ازين
کز بي نشان دهان تو من بي نشان شدم
کردم شب فراق تو را صبح وزنده ام
در ملک عشق خسرو صاحبقران شدم
ديگر مرا به دل نبود هيچ آرزو
از دولت وصال تو چون کامران شدم
بودم زهجر خسته و پير و نزار و زار
نبود عجب ز وصل تو کز سر جوان شدم
هيچ اطلاعي از الف و با نداشتم
کردي تو تربيت که اديب جهان شدم
در روزگار نام ونشاني ز من نبود
از عشق يار صاحب نام ونشان شدم
بي جان ترم ز سايه و بي سايه تر ز جان
از بس چو سايه در پي جانان روان شدم
تا بت پرستيم شده مذهب به عشق دوست
فارغ ز کفر و دين وز سود و زيان شدم
پرسيدم از زحل ز چه رفعت گرفته اي
گفتا به کوي يار تو چون پاسبان شدم
اقبال من ز عشق تو اول بلند بود
آخر ز هجر روي تو پست و نوان شدم
گر چون دهان دوست ز غم بي نشان شدم
در پيش تير غمزه چشمش نشان شدم
بودم به قد چو تير وز غم چون کمان شدم
بودم به عمر پير وز عشقش جوان شم
ز آن ترک تندخوست که دارم به سينه سوز
ز آن آتشين رخ است که آتش به جان شدم
جز دل خبر نداشت ز اسرار من کسي
چون فاش گشته از دل خود بد گمان شدم
بردم به کوي دوست پناه از گناه خويش
آسوده دل شدم که به دار الامان شدم
عفوش چو بود بي حد و فضلش چو بي حساب
کردم گناه و در صدد امتحان شدم
با من مگو که از چه شدي رندوباده خوار
از دوست حکم شد که چنان شو چنان شدم
بودم بتا به وصل توخرم چونوبهار
از صرصر حوادث هجرت خزان شدم
شد صبح شام هجر ونمردم زهي توان
درملک عشق خسرو صاحبقران شدن
نمرود غم فکنده به نارم خليل وار
ديدم به ياد روي تو درگلستان شدم
در روزگار از آن شده اقبال من بلند
کافتاده پيش پاي بتان خاک سان شدم
اي دل اگر يار مني در عشق شو ثابت قدم
ور تو پرستار مني خو کن به درد ورنج وغم
از درد وغم گر خون شوي وز ديده ام بيرون شوي
افزون تر از اکنون شوي در نزدجانان محترم
رو درپي آن نازنين درهر صباح وهر پسين
درهر زمان وهر زمين گر دير باشد يا حرم
گر آن نگار تندخو شد ترش روي و تلخ گو
بايد که اندر پيش او نه لا بگوئي نه نعم
هستي اگر پابست وي يا مست چشم مست وي
ساغر بنوش از دست وي هست ار به جاي باده سم
بايد ز توصدق وصفا يار ار کند جور وجفا
کزتونشايد جز وفا وزاونبايد جز ستم
از دل ز اهل حال شو چون من بلند اقبال شو
ساکت ز قيل وقال شو غمگين مباش از بيش وکم
نيارد سروهرگز ميوه من چيزي عجب ديدم
به سروقامت دلبر ز شيرين لب رطب ديدم
نديدم در رطب نه در شکر نه درعسل هرگز
من اين شيرين وشهدي که درآن لعل لب ديدم
چنين حسني که دارد پارسي گوترک شوخ من
نه از شهر عجم خيزد نه درملک عرب ديدم
سزد از وصل رخسارت گرم در راحت اندازي
که از درد وغم هجرت بسي رنج وتعب ديدم
زند گه چنگ در گوشت کندگه جاي بر دوشت
مگر زلف توبدمست است کو را بي ادب ديدم
به رويت ماه اگر از روشني گفتم مرنج از من
نديدم خوب رويت را چو درتاريک شب ديدم
مگر دوش از شراب وصل جانان جرعه نوش آمد
بلنداقبال را امروز در وجد وطرب ديدم
يک آه اگر از دل صد چاک برآرم
دود ازشرر دل ز نه افلاک برآرم
چون دامن گلچين شده دامان من از بس
خوناب دل ازديده نمناک برآرم
روزي به سر تربتم از پاي گذارم
درم کفن خويش وسر از خاک برآرم
صد سوز مرا بر جگر از غصه فزايد
گر تير تو را از دل صد چاک برآرم
ترسم فتد آتش به من وهر چه به عالم
هرگه نفسي از دل غمناک برآرم
گفتم که چه خواهي کني از زلف بگفتا
ماري به سر دوش چو ضحاک برآرم
گردد چو بلند اقبال ار بخت مرا يار
کام دل از آن دلبر بي باک برآرم
چنان اندر کمند طره جانان گرفتارم
که اميد رهائي ره ندارد در دل زارم
ز عشق مورخط يار ومار زلف دلدارم
تو پنداري به گوشم رفته مور و در بغل مارم
اگر زاهد کند از عشق روي دوست انکارم
چه غم کو را نه انسان از دواب الارض پندارم
کند يارم گر آزارم که دست از عشق بردارم
سرم را گر برد از تن نخواهد بود آزارم
چه باک اندر ره عشقش اگر سر رفت ودستارم
ندارم دست تا دامان وصلش را به دست آرم
چو زلف يار تا در گردن او دست در نارم
ز غم درخون دل آغشته همچون دانه درنارم
ز عشق روي وموي يار صبح وشام درنارم
ز غم مي سوزم ومي سازم ودم هيچ درنارم
چه غم عشق ار نهد بر دل غمي هر دم دگر بارم
دل من بختي مست است وپروا نيست از بارم
نباشد چون بلند اقبال سال ومه جز اين کارم
که تخم عشق جانان را به مهر آباد دل کارم
ز بسکه روز وشب اندر خيال دلدارم
به هر کجا که نشينم چو نقش ديوارم
برو طبيب مکن در علاج من کوشش
که من ز نرگس بيمار دوست بيمارم
ز عشق روي تومنعم کندهمي زاهد
نه آگه است همانا که من گرفتارم
خرابي دل خود را طلب کنم ز خدا
شنيده ام چوتورا کرده اند معمارم
مپرس حال دل ازمن که گفتني نبود
ببين درآينه آگه شو از دل زارم
به کشتنم همه عالم شونداگر همدست
گمان مکن که ز عشق تو دست بردارم
براي بندگيت گو چو يوسف اندازند
گهي به چاه و فروشند گه به بازارم
وگر مرا چو خليل افکنند در آتش
به ياد روي تو آن آتش است گلزارم
جز آنکه از مدد عشق شد بلند اقبال
کسي نگشت و نگردد خبر ز اسرارم
تو راگمان که مناز دوري تو جان دارم
کجا ز هجر تو جان يا به تن توان دارم
مگر نه ني کندافغان وجسم بي جان است
چوآن نيم اگر از دوريت فغان دارم
به اشک سرخ ورخ زرد خويشتن چه کنم
چگونه عشق رخت را به دل نهان دارم
چوتير قامت وابرو کمان تو را ديدم
از آن بودکه قدي خم تر ازکمان دارم
نه شکوه مي کنم از بخت ونه ز جوررقيب
که دارم آنچه به دل درداز آسمان دارم
چگونه روي چمن مي شود به موسم دي
ز هجر روي تو من روئي آنچنان دارم
ز پير ميکده دارم لقب بلند اقبال
ببين ز خاک رهش هم به سر نشان دارم
نه ميل سير گلشن نه تقاضاي چمن دارم
که در بر سر و قدي لاله رخ نسرين بدن دارم
قمر دارد به سر سرو من وسروچمن قمري
چمندارد کجا کي اين چنين سروي که من دارم
مشامم رامعطر کرده است از طره مشکين
دگر حاجت نه بر عنبر نه بر مشک ختن دارم
دل اين آشفته حالي را از آن آشفته مو دارد
من اين شيرين کلامي را از آن شيرين دهن دارم
ز هندستان دگر در فارس نارد کاروان شکر
ز بس از آن لب شکرفشان بر لب سخن دارم
بدو گفتم که همچون يوسفي از حسن رخ گفت او
به چاه افتاد ومن آنچاه را اندر ذقن دارم
بگفتم طره را در پيچ وتاب افکنده اي گفتا
به تدبير دل ديوانه ات مشکين رسن دارم
وجودم آن چنان پرگشته ازمهرت که پنداري
نه من هستم بجاي خودتورا در پيرهن دارم
شنيدم قيمت يک بوسه از لب جان ودل کردي
بده بستان ز منکاين هر دو را بر کف ثمن دارم
بيا ساقي بياور مي به بانگ رود وچنگ وني
چه بيم ازعارف وعامي چه باک از مردوزن دارم
بلند اقبال اگر گويد که اولباده بر من ده
بده کزشوق شعر اوست گر جاني به تن دارم
تعالي الله زجاناني که دارم
ز جانان است اين جاني که دارم
به سير سرو بستانم چه حاجت
از اين سرو خراماني که دارم
به نور ماه وخورشيدم چه خواهش
از اين شمع شبستاني که دارم
از آن ترسم که شهري را برد سيل
از اين چشمان گرياني که دارم
عجب ني گر بسوزد خشک وتر را
زهجرت آه سوزاني که دارم
به من گفتي که چون بخت توآمد
من اين برگشته مژگاني که دارم
بلند اقبال هم گويد ز زلفت
بود حال پريشاني که دارم
نه من به عشق تو امروز خسته وزارم
که کرده اندبه روز ازل گرفتارم
بگفتم از پي خوبان دلا مروگفتا
گمانم اينکه يقين کرده اي که مختاري
مگر به دست من است اختيار من بگذار
که تا بسوزم و سازم کني چه آزارم
به دست هيچ کسي اختيار کاري نيست
توگرخبر نيي از کار من خبر دارم
به گردن است مرا رشته اي ز طره دوست
به هر طرف که کشد مي روم چو ناچارم
گهي مرا به يمين مي بردگهي به يسار
گهي عزيز نمايد گهي کند خوارم
کسي که آمده اقبال اوبلند از عشق
چرا خبر نبود از من و ز اسرارم
من نه از زلف بتان اين سان پريشان روزگارم
باشد از کج گردي چرخ اين پريشاني که دارم
چارسوي وشش جهت را هفتخوان کرده است بر من
کرده پنداري گمان روئينه تن اسفنديارم
نيستم اشتر ولي دارم گران باري چو اشتر
بارها با من کشد تا مي دد يک مشت خارم
چرخ گويا دردل از من کينه ديرينه دارد
ور نه روز وشب چرا خواهدچنين زار و فکارم
آنچنانم تلخکام از گردش گردنده گردون
کز کف شيرين شکر تلخي دهدچون کوکنارم
از غم روي نگاري شد کنارم لاله زاري
بسکه خون لد همي از ديده ريزد بر کنارم
مي کنم ديوانگي تا کس به من الفت نگيرد
باز طفلان راخبر سازد نمايد سنگ سارم
من ندانم بعد مردن فارغم از دست گردون
يا که باز از جور او آشفته خاطر درمزارم
بر مرادم گر فلک مي کرد گردش چندروزي
چون بلنداقبال مي گرديد روزي وصل يارم
من همي گويم که عاشق بر رخ آن دلبرم
آبرو بردم زعشق اي خاک عالم بر سرم
آن سمندر بود کاندر آتش سوزان بسوخت
من ندارم تاب اين کز پيش اتش بگذرم
ياد دارم اينکه با شمعي شبي پروانه گفت
عاشقم بر روي تو نبود غم ار سوزد پرم
شمع با پروانه گفت از عشقم ار سوزي تو پر
من ز عشق انگبين مي سوزد از پا تا سرم
عشق را با دوست چون بينم که باشدمتفق
دوست را بينم به چشم سر چو برخود بنگرم
عشق دلبر نيست امروزي که من دارم به دل
پرورش مي داد با شيرين به پستان مادرم
هستم از عشق رخ جانان بلند اقبال ليک
پست تر از خاک ره ووز ذره پيشش کمترم
وصلت امشب کرده روزي کرکرم
ده ز لب يک بوسه داري گر کرم
رخ نمي تابم از اوحربا صفت
آفتاب عارضت را کرگرم
آهوي چشم توباشد شير گير
ني عجب از اوکند گر گرگ رم
نشنوم تا پند ناصح را زعشق
شکر گويم کرده گر کرک کرم
چون بلند اقبال اقبالم بلند
گردد از لعلت دهي بوسي گرم
من از فراق توتاچندسوزم وسازم
بکن به وصل خود آخر دمي سرافرازم
گهي چوباد صبا گر به سوي من گذري
نثار پاي تو راجاي زر سراندازم
مرا به بزم حضور توره دهندکجا
مگر که باد به گوشت رساندآوازم
کجا وصال توروزي شود مرا که به هجر
چوپرشکسته کبوتر به چنگ شهبازم
نمي کشد دل من از قمار عشق تودست
مگر که هستي خود هر چه هست دربازم
ز راه ديده دلم ريخت خون بسي به کنار
دلم هم از غم تو نيست محرم رازم
تو چون بهفوج نکويان دهر سرهنگي
به پايت ار همه سلطان شوم که سربازم
اسير عالم جسمم شوم سراپا جان
دمي که از قفس تن دهند پروازم
روا بود که ز عشق توچون بلنداقبال
به مهر وماه زنم طعنه بر فلک نازم
خرم آندم که از اين بزم جهان برخيزم
همه جانان شوم و از سر جان برخيزم
سر به زانو همه رندان به عزا بنشينند
من چو درحلقه ايشان ز ميان برخيزم
خوش ندارند که من دور شوم از برشان
همه را پايم وناگاه نهان برخيزم
دلبر من به درآيد ز درم گر روزي
پي تعظيم چو معني ز بيان برخيزم
نه چه گفتم که ز بس محو شوم در رخ او
مات خواهم شد واز جا نتوان برخيزم
چون اشارت شود از دوست که ازجا برخيز
گر به دوش است مرا کوه گران برخيزم
خواهد ار يار مرا جاي به دوزخ باشد
من به ميل دلش از قصر جنان برخيزم
خيزد ازجاي چه سان بر سر آتش زيبق
هر دم از هجر رخ دوست چنان برخيزم
گر گذار توبيفتد به مزار من زار
بدرانم کفن و رقص کنان برخيزم
پير ودلخسته ز غم همچو بلنداقبالم
بنشين در برمن تا که جوان برخيزم
دل من هست چو عمان د هان شد صدفم
صدفم پر بود از گوهر وريزد به کفم
دارم از کار خود وکرده خود يأس ولي
باشد اميد نجاتي به دل از لاتخفم
يوسف دين ودلم تا شده دور از بر من
همچو يعقوب رودتا به فلک وا اسفم
قوه ناطقه ام بخت به انساني داد
خودچوحيوان شده دايم پي آب وعلفم
طلعتي بود مرا روشن وصافي چوماه
تارتر از شبم از بس به رخ آمد کلفم
هم مگر فضل خداوند شود شامل حال
ورنه هر کس نگرم بسته کمر بر تلفم
هرکه تيغي به کف آورده بسازد سپرم
هر که تيري به کمان هشته نمايد هدفم
چوبلنداقبالم انديشه ندارم ز جزا
زآنکه مداح وگداي در شاه نجفم
گفتم اين شور من ازچيست بگفت از نمکم
گفتمش پيشتر آ تا نمکت را بمکم
زهره اي در بر من يا قمري يا خورشيد
دانم اين قدر که از روي تورشک فلکم
ز اشک ورخ ساخته ام سيم و زير پاک عيار
امتحاني بکن اي دوست بزن بر محکم
نه توگفتي دهي ار جان دهمت يک دوسه بوس
دادمت جان نه سه دادي نه دو دادي نه يکم
بي تو اي دوست اگر جاي دهندم به بهشت
همچنان است که منزل بود اندر درکم
دامن وصل بتم را به کف آرم روزي
روزگار ار مدد وبخت نمايد کمکم
مگر از ره بردم طره طرار بتي
ورنه زاهد نزندراه زتحت الحنکم
تا ز عشق رخت اي دوست بلنداقبالم
نه عجب گر به فلک وصف بگويد ملکم
در خم زلف توتا گشته گرفتار دلم
از پريشاني خودنيست خبردار دلم
تا به عشق تو سروکار دل افتادمرا
شست يکباره دل ودست ز هر کار دلم
بلکه از شربت لعل توشفائي يابد
شده از چشم توچون چشم تو بيمار دلم
ديده تا ديده من طره ورخسار تو را
نيست آسوده دمي از غم و آزار دلم
بي توخارند به چشمم همه گل هاي چمن
نکند بي رخ توميل به گلزار دلم
دل سنگين توتا چند نگردد راضي
که شوداز غم هجر تو سبکبار دلم
دلم از بسکه ز هرکس طلبد وصل تو را
درنظرهاي خلايق شده بس خوار دلم
خون چرا دادبه چشمم که بريزد به کنار
هم به عشقت نبودمحرم اسرار دلم
تاخبر شد که ز عشق تو بلنداقبالم
شد منادي به همه کوچه وبازار دلم
اي دل آزار مباش از پي آزار دلم
که نباشد به کسي جز تو سروکار دلم
باشد از ابروو مژگان به کفش تير وکمان
چشم توهستم گر بر سر پيکار دلم
ترک خونخوار توگرديده عدوي دل من
که خدا باد ازين فتنه نگهدار دلم
دل من بختي مست است وندارد پروا
هر چه خواهي بکن اي دوست ز غم بار دلم
چشم بيمار توکرده است دلم را بيمار
جز غم عشق توکس نيست پرستار دلم
دل من خون شد و از ديده من بيرون شد
آفرين بر دل من باد وبه کردار دلم
ز غم از دل نکشم آه که ترسم سوزد
نه فلک از تف يک آه شرر بار دلم
دست حاشا که ز عشق تودل آزار کشم
هر چه ناصح به نصيحت کندآزار دلم
هر که شدخوار دل او رانبود بهره زعيش
من دل داده از آن رو است چنين خوار دلم
اي که پرسي ز دلم مر نه سپردم به تودل
دل بر توست نيي ازچه خبر دار دلم
به گرفتاري دل چاره گري کن ورنه
همه دانندطبيبا که گرفتار دلم
تاچوجان در دل من جاي گرفتي اي دوست
شده اند اهل جهان دشمن خونخوار دلم
با رگ وريشه برون آرمش از پيکر خويش
تا نگردد کسي آگاه ز اسرار دلم
ديده دل شده روشن چوبلنداقبالم
شده تا عارض توشمع شب تار دلم
خيمه زدسلطان عشق اندر دلم
کار بس گرديده مشکل بر دلم
گشت خون وز ديده ام آمد برون
از غم شوخي پري پيکر دلم
آرمش با ريشه از پيکر به در
جز توخواهد گر کس ديگ ردلم
بندي ازگيسو بنه بر پاي او
تاجنون را در کند از سر دلم
بر ندارد دست از ابروي دوست
گر به خون غلطد از آن خنجر دلم
زاهدا کفر چه وايمان چه
من اسير آن بت کافر دلم
در برم دل چون بلنداقبال نيست
زآنکه باشد دربر دلبر دلم
خيال رويتوبيرون نمي رودزدلم
بلي به عشق تو آميخته است آب وگلم
اگر که رشته عمر مرا ز هم گسلي
گمان مدار که پيوند دوستي گسلم
غياب روي تو بامن چه مي تواند کرد
که درحضور تو گوئي نشسته متصلم
بهاي بوسه زمن جان ودل چه مي طلبي
نه جان ز عشق تو دارم نه دل مکن خجلم
مرا کسالت پيري ز پا نيفکنده است
ز درد عشق توپيمان گسل چنين کسلم
دهدچوشعر توشعرم همه پريشاني
ز بس چوزلف تو آشفته گشته است دلم
اگر چه گشته ام از عاشقي بلنداقبال
گرم نه لطف توشامل شود به حال ولم
از فراقت نه چنان تنگ دلم
که توان گفت چه سان تنگ دلم
به چه سان تنگ بود ديده مور
تنگ گرديده چنان تنگ دلم
گر به محشر ببرندم به بهشت
بي تو درقصر جنان تنگ دلم
با همه تنگ دلي کوه غمي
جاي بگرفته در آن تنگ دلم
هر کسي تنگدل است از جهتي
من از آن تنگ دهان تنگ دلم
شکوه ها از غم هجران ميگفت
داشت گر نطق وبيان تنگ دلم
اگرم نام بلندا قبال است
از چه اين سان به جهان تنگ دلم
نيست اي دل چوتو صاحب نظري درعالم
که جز از دوست نبيني دگري درعالم
پي کاري مروار اهل دلي عاشق شو
که به از عشق نباشد هنري درعالم
بت به بتخانه بسي هست ولي نيست چوتو
آهنين دل صنم سيم بري در عالم
دل سخت تو نشدنرم ونشد گرم به ما
نيست آه دل ما را اثري در عالم
درجان پرتوحسنت چو تجلي فرمود
به جز از عشق نباشدخبري در عالم
ديده ام بس سحر وشام نديدم گاهي
چون رخ وزلف تو شام وسحري در عالم
همچوقند لبت اي شوخ نداردهرگز
شهدوشيريني و لذت شکري درعالم
به جز از سروقد و طلعت همچون قمرت
برسر سرو نديدم قمري درعالم
همچوگيسوي خم اندر خم مشک افشانت
سر زد از نافه کجا مشک تري درعالم
مي توان گفت نکوبخت وبلنداقبالم
دهد ار نخل اميدم ثمري درعالم
گفتم که مهي گفت که ماهست غلامم
گفتم که شهي گفت بزن سکه به نامم
گفتم که چه شد مرغ دل از دانه خالت
گفت از پي آن دانه اسير است به دامم
گفتم ز چه صبحم شده از شام سيه تر
گفتاز رخ چون صبح وز گيسوي چوشامم
گفتم خم ابروي تو مانند هلال است
گفتا بهرخ بين وبخوان ماه تمامم
گفتم قد من ازچه چنين خم شده چون دال
گفت از الف قامت واز زلف چولامم
گفتم که ز جا خيز وبده جام شرابي
گفتا نخورد کس به جز از زهر ز جامم
گفتم که بلنداز چه شداقبل من اين سان
گفتا به توقاصد چورسانيد پيامم
من اگر خارم اگر گل جا بوددرگلستانم
من اگر نيکم اگر بد بنده اين آستانم
خودنمي دانم چه هستم هوشيارم ياکه مستم
گر چنين داني چنينم ور چنان خواني چنانم
بشنوم تا خود صدايت را ز سر تا پاي گوشم
تا همي گويم ثنايت را ز سر تا پا زبانم
بهتر از داروست جانا از تو آيد گر که دردم
خوشتر از سوداست يارا از توباشد گر زيانم
سوزم از عشق تواما هيچ پيدا نيست دودي
کاتشين رخسارت آتش زد به مغز استخوانم
پيش از اينت بيش از اين مي بود با من مهرباني
توا گر با من نه آني با تومن بالله همانم
آسمان پيش بلند اقبال من پستي نمايد
بشمري در آستان خود اگر از چاکرانم
اگر بداگر خوبم از دوستانم
اگر گل اگر خارم از بوستانم
دلش خواست باشم چنين اين چنينم
اگر گفت گردم چنان آنچنانم
به هرجا که بدهدنشانم نشينم
به هر سو که گويد روان شو روانم
اگر گفت شوگوشوم در برش گو
وگر گفت شوصولجان صولجانم
از آن عنبرين طره در پيچ وتابم
وز آن آتشين چهره آتش به جانم
چوگردد وصالش ميسر بهارم
چو گردم گرفتار هجرش خزانم
از آنتار وپودم بپاشيده از هم
که در پيش مهتاب رويش کتانم
جلال مرا گر که خواهي ببيني
ببين چون که بيرون برند از جهانم
بلنداست اقبال من شکر لله
که شير خدا را سگ آستانم
زنده دور از روي آن سيمين تنم
من عجب آهن دل وروئين تنم
حال دل از من چه مي پرسي زهجر
کن به رخسارم نگاه وبين تنم
از غم هجران وبار عشق دوست
خسته شد جانم از آن از اين تنم
گشت خون از آن لب ميگون دلم
شدچومو زآن موي مشک آگين تنم
ده زياقوتي شراب لعل خويش
روح روح وراحت مسکين تنم
نگذرم از مهرت از ابروي خويش
خنجر آجين گر کني از کين تنم
چون بلنداقبال از اميد وصال
زنده دور از روي آن سيمين تنم
گفتمش ديوانه ام گفتا که زنجيرت کنم
گفتمش ويرانه ام گفتا که تعميرت کنم
گفتم ازعشق توچون زلف توپرچين شد رخم
گفت درعهدجواني خواستم پيرت کنم
گفتمش تا چندباشم تشنه ديدار تو
گفت زآب کوثر لب غم مخور سيرت کنم
گفتم ازخيل سگان درگهت خواهم شوم
گفت اگرگردي سگ اين آستان شيرت کنم
گفتمش داري ز مژگان تير وا ز ابروکمان
گفت هستم درخيال اينکه نخجيرت کنم
گفتم اندر پاي تو خواهم کهتا ميرم ز عشق
گفت تا ميري در اقليم بقا ميرت کنم
چون بلنداقبال گفتم هر زمانم حالتي است
گفت ميخواهم که تا آگه زتقديرت کنم
ز آب چشم از بسکه روز و شب زمين را تر کنم
مشت خاکي دست ندهد کز غمت بر سر کنم
کاسه چشم است وافغان دل وخون جگر
بي تو گر مطرب طلب يا باده در ساغر کنم
گشته ام درانتظار از بس ز وصلت نااميد
کافرم گر چون دل آئي در برم باور کنم
خون شودبي شک چو اول روز کاندر نافه بود
وصف زلفت را اگر در پيش مشک تر کنم
از سياهي چون محک زلفت چو آيد در نظر
تا بدوسايم رخي رخ را به زردي زرکنم
شعر من آشفته ديوانم پريشان شد زبس
شرح مشکين طره ات را ثبت دردفتر کنم
پيش سرو قامتت نه نامي از طوبي برم
با مي لعل لبت نه يادي از کوثر کنم
آسمان را رشکها از دامنم باشد به دل
دامنم را شب ز اشک از بسکه پراختر کنم
زهره اندر چرخ با ياران خود مي گفت دوش
از بلنداقبال کوشعري که تا از برکنم
تونوبهار مني نوبهار را چکنم
به پيش عارض تو لاله زار را چکنم
توسروقد به کنارم نشسته اي شب وروز
صفاي سرو ولب جويبار راچکنم
به باغ رفتم وشيدا شدم ز صوت هزار
توچون به صوت درآئي هزار راچکنم
قرار از دل من زلف بيقرار توبرد
به بي قراري زلفت قرار راچکنم
ز چين زلف تو دامان من پر است از مشک
عبير وعنبر و مشک تتار را چکنم
شنيده ام که تو را بر سر است عزم سفر
توگر روي به سفر من ديار را چکنم
به ناله ها که زدل مي کشد بلند اقبال
دگر نواي ني وچنگ وتار را چکنم
شد وقت آنکز بي خودي وصفي ز دلداري کنم
وز طور و طرز دلبري کو دارد اظهاري کنم
دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را
در برنمايم طيلسان بر دوش زناري کنم
منصور سازم خويش را وز دل برم تشويش را
گويم اناالحق تا مگر جا بر سر داري کنم
کس نيست با من هم زبان تا گويم از راز نهان
آن به که بنشينم بيان در پيش ديواري کنم
فصل گل است ووقت مي درخانه خوابم تا به کي
از شهر بايد شد برون تاسير گلزاري کنم
ديوانه وش درهر گذر گردم برهنه پا و سر
کافتندم از پي کودکان خود را چوسرداري کنم
آسوده سازم حال را بينم بلنداقبال را
جان چون بلنداقبال اگر قرباني ياري کنم
گر توگوئي بت پرستم بت پرستي ميکنم
ور توسازي نيستم دعوي هستي مي کني
مي کشان مستي اگر از نشئه مي کنند
من به عشق روي تو بي باده مستي مي کنم
دل همي خواهد تو راگرد فداي خاک راه
بخت اگر ياري کند من پيشدستي مي کنم
نيست امروزي گرت هستم غلام ازجان ودل
پيروي از عهدو پيمان الستي مي کنم
برتري گر از فلک جست اين بلنداقبال من
باز پيش پاي توافتاده پستي مي کنم
همچو چشم آن صنم بي باده مستي مي کنم
چون دهانش نيستم دعوي هستي مي کنم
نيستم آگه که کافر يا مسلمانم ولي
اين قدر دانم که من دلبرپرستي مي کنم
خواست ترک چشم مست اوبرد دل از کفم
زلفش از من بردوگفتا پيشدستي مي کنم
گر شوم ماهي روم درقعر درياها فرو
گويدم زلفش کجا جستي که شستي مي کنم
گر چه از عشق رخش هستم بلند اقبال ليک
در رهش افتاده ام چون خاک پستي مي کنم
ز حال من خبرت نيست کز فراق تو چونم
همي ز بسکه کنم گريه غرق لجه خونم
که تا به زلف چو زنجير توکنند به قيدم
هميشه با دل پرخون به درس ومشق جنونم
علاج درد دل از غم سکون وصبر شد اما
کنم چه چاره که از دست رفته صبر وسکونم
ز قيد مهر توهرگز برون نمي رودم دل
ز قيدعالم امکان اگر کنند برونم
مرا زعشق تواقبال شدبلند وليکن
بسي ز درد فراقت شکسته بال وزبونم
تا که خود را زبر دوست جدا مي بينم
مبتلاي غم ودر بند بلا مي بينم
دل و جانم اگر از عشق فنا شدغم نيست
که بقاي همه رامن به فنا مي بينم
مي ندانم به حقيقت که چه باشد در عشق
که از او رابطه شاه وگدا مي بينم
سر موئي ز طبيبان نکشم منت ازآنک
دردخود را به لب يار دوا مي بينم
پادشاهي کنم ار سايه به سر افکندم
زلف اورا به صفت پر هما مي بينم
به خدا ذره اي از پرتوروي مه ماست
اين همه نور که با مهر سما مي بينم
هر کجا مي نگرم پرتونور رخ اوست
از چراغ دل وديده چه ضيا مي بينم
کي کجا کس ز دم عيسي روح الله ديد
فيض هايي که من از باد صبا مي بينم
دوش وقت سحر آورد مرا مژده وگفت
دلبرت را به سر صلح وصفا مي بينم
گفتمش يار کجا بود وچه فرمودمگر
که تو را اين همه با فرو بها مي بينم
گفت مي گفت مرا هست بلنداقبالي
که نوازم گرش از وصل روا مي بينم
نه از وصل تو دلشادم نه درهجر توغمگينم
خيال عشق رويت کرده از بس عاقبت بينم
به اميد وصالت در فراقت شاد ومسرورم
ز تشويش فراقت در وصالت زار وغمگينم
مرا تا بت پرستي گشته از عشق رخت آئين
نه پروا ديگر از کفر است ونه انديشه از دينم
شبي درخواب ديدم مي کنم با طره ات بازي
شدم بيدار و بوي مشک مي آمد ز بالينم
کفن درم به تن خيزم ز جا گيرم حيات از سر
چودر قبرم گذارندار شود نام توتلقينم
توراخورشيد ومه گر سر زده است از چاک پيراهن
مرا بنگر که اندر دامن افتاده است پروينم
ز عکس عارضت چشمم گلستاني بود پرگل
که گرداگرد اوآمد زخار مژه پرچينم
تورادر بندگي هستم چوقمري طوق درگردن
زني همچون خروس از تاج اگر بر سر تبر زينم
سزدگر چون بلنداقبال مدحت گويم از خسرو
چولعل شکرافشانت ز بس شعر است شيرينم
تا گداي درتوام شاهم
شاه را رشک آيد از جاهم
مهر وماهم مطيع فرمانند
حرکتشان بود به دلخواهم
بي خبر گر چه از خودم ليکن
از بدونيک دهر آگاهم
من خليل نشسته درآذر
يوسف اوفتاده درچاهم
تن چوکاه است وجان چو دانه خوش است
که جدا دانه گردد از کاهم
بر رخم پرده از غبار تن است
پرده چون از رخ افکنم ماهم
گفتم اي دل ز رازهاي نهان
سخني بازگو ز هر راهم
گفت خامش مگر نمي داني
محرم خاص خلوت شاهم
اي خوش آندم که چون بلنداقبال
بنشينيم ما و اوباهم
توگرماه مني من ماه تابان را نمي خواهم
توگر سرو مني من سروبستان را نمي خواهم
تمنا مي کند هر کس ز يزدان حور وغلمان را
توگر يار مني من حور وغلمان را نمي خواهم
به کويت پاسبانم گر کني بالله که درعالم
خراج ملک قيصر تاج خاقان رانمي خواهم
نه درهجرت دلم خون گشت ونه جانم ز تن بيرون
من از اين دل بري هستم من اين جان را نمي خواهم
اطاعت لازم است از دوست اگر گوئي که کافر شو
همان کفرم شود ايمان به جز آن را نمي خواهم
شنيدم دخت ترسائي به صنعان گفت ترسا شو
چو عاشق بود براوگفت ايمان را نمي خواهم
بت من درکليسا رفت وبتها را شکست از هم
برهمن گفت بشکن کز تو تاوان را نمي خواهم
رضا گر بر قضا گردي عزيز مصر خواهي شد
نيي يوسف اگر گوئي که زندان رانمي خواهم
بلند اقبال را گفتم به دردخود علاجي کن
بگفتا دردم از عشق است و درمان رانمي خواهم
توسليماني وما مورتوايم
ليک شيريم چومنظور توايم
غائب از چشمي و حاضر به خيال
تو مپندار که ما دور توايم
چه غم از فتنه چشمت شب وروز
که گرفتار شر و شور توايم
توگر از تندي خو زنبوري
ما به پيش تو چو انگورتوايم
هر خطائي که بکرديم وکنيم
همه زآنروست که مغرور توايم
گر بجنگيم به شاه توران
همه رستم جگر از زور توايم
گر کليم تو بلند اقبال است
همه گويند که ما طور توايم
ما اگر خاريم اگر گل از گلستان توايم
ما اگر نيکيم اگر بد در شبستان توايم
نه زجور چرخ مي ناليم ونه از دست بخت
زآنکه آشفته دل از زلف پريشان توايم
دل پريشان تر ز مشکين طره طرار تو
بخت برگشته تر ازبرگشته مژگان توايم
تير اگر آري به کف گرديم تيرت را هدف
پتک اگر گيري به زير پتک سندان توايم
جنگ اگر داري سپر از چنگ اندازيم ما
حاش لله ما کجا کي مرد ميان توايم
از دل وجان شاد وآزاريم از قيدجهان
تا اسير عشق وتا دربندوزندان توايم
هرچه فرمائي اطاعت پيشه ايم از جان ودل
تامطيع امر تو محکوم فرمان توايم
چون بلنداقبال بايدجان به قربانت کنيم
تا بداني گوسفند عيد قربان توايم
توصاحب کرمي ما گداي کوي توايم
تمام تشنه يک قطره ز آب جوي توايم
نمي شود دل ما خالي ازخيال رخت
همي به روز وشب از بس درآرزوي توايم
ز ديده غائب واندر دلي چنان حاضر
که روبه هر طرف آريم رو به سوي توايم
نشسته اي به بر ما چو جان ودل شب وروز
ز غفلت است که دايم به جستجوي توايم
تو آفتاب درخشنده اي وما حربا
به هرکجا که کني روي ربروي توايم
مران زگفته بدگو ز آستان ما را
چرا که عاشق رخساره نکوي توايم
همه شکسته دليم وهمه پريشان حال
ز عشق روي تو آشفته تر ز موي توايم
گرت به بازي چوگان وگوهراس افتد
بگير چوگان از زلف خود که گوي توايم
دگر به باده چه حاجت که چون بلنداقبال
مدام سر خوش وبيخود ز گفتگوي توايم
ما کجا کي عاشق دلخسته ايم
عشق را برخود به تهمت بسته ايم
از غم بي آلتي افسرده ايم
حاش لله کي کجا وارسته ايم
اينکه پروازي نمي بيني زما
همچو مرغ بال وپر بشکسته ايم
اينکه جولائي نمي آريم ما
زير بار محنت وغم خسته ايم
چون بلنداقبال بي دل روز وشب
بر سر راه طلب بنشسته ايم
ما عاشقان مست دل از دست داده ايم
از دست رفته ايم وز پا اوفتاده ايم
چشم ازجهان وهرچه در اوهست بسته ايم
بر روي خويشتن در دولت گشاده ايم
هر جا که عاشقي است به پيشش نشسته ايم
هر جا که دلبري به برش ايستاده ايم
با درد وغم اگر چه دچاريم خرميم
هر چندپر ز نقش ونگاريم ساده ايم
گه ساکت وخموش چورندان خرقه پوش
گه درخروش وجوش چوخم هاي باده ايم
ما را مبين به روزکه درويش مسلکيم
شبها به صدر ميکده بين شاهزاده ايم
زاهدکند ز رفتن ميخانه منع ما
گويا نه آگهست کز اين خانواده ايم
امروز ما به ميکده ساکن نگشته ايم
روز الست پا و سر آنجا نهاده ايم
آن شه چورخ نمودبه شطرنج عشق او
ما مات مانده در شط رنج و پياده ايم
درجمع وخرج عشق رخ خود نگار ما
ما را نوشته باقي اگر چه زياده ايم
هرگه پي شکار شود شاه ما سوار
اندر رکاب اوسگ سر در قلاده ايم
اقبال ما ز عشق بلنداست وارجمند
ما را مبين که پست تر از خاک جاده ايم
دين ودل درعشق يار از گفتگوئي داده ايم
قوت روح وقوت جان را ز بوئي داده ايم
عاقلان ديوانه مي خوانندما ز آنکه ما
دل به دست دلبر زنجير موئي داده ايم
خاک ما را آتش سوداي او بر باد داد
نه همي اندر هوايش آبروئي داده ايم
حال دل ازما چه مي جوئي که در ميدان عشق
دل به چوگان سر زلفش چوگوئي داده ايم
بالله از دوزخ اگر انديشه اي داريم ما
زآنکه دل را خو به ترک تندخوئي داده ايم
تاابد سبز است وخرم نونهال بخت ما
چونکه جاي او را کنار آب جوئي داده ايم
ما دراين ميخانه مي خواهيم از پير مغان
کي کجا دل بر خمي يا بر سبوئي داده ايم
برمچين زاهد ز ما دامن چوبر ما بگذري
ما به دريا خويشتن را شستشوئي داده ايم
گفتم او را کي مرا کردي بلنداقبال گفت
از دلت آنم که ترک آرزوئي داده ايم
گوئيم عاشقيم وز هجرت نمرده ايم
گويا هنوز بهره ز عشقت نبرده ايم
امروز در زمانه منجم چوما مجو
شب تا سحر ز بس همي اختر شمرده ايم
شرحي ز شوق وصل تونتوان بيان نمود
از دردهجر بسکه غمين وفسرده ايم
عشق تو نقش بست چوما را به لوح دل
از لوح دل علايق هستي سترده ايم
دامان ما چوچهر توگرديده لال گون
از راه ديده خون دل از بس فشرده ايم
مستيم آنچنان که ندانيم پا ز سر
هستيم در خيال تو صهبا نخورده ايم
شد چون بلنداقبال اقبال ما بلند
تا دل به دست عشق تودلبر سپرده ايم
ما به ياد آن پري ديوانه ايم
خلق پندارند ما فرزانه ايم
تا به جانان آشنا گرديم ما
از همه اهل جهان بيگانه ايم
مرد و زن ما را نصيح گوولي
ما به کار عاشقي مردانه ايم
طاير آسا پيش زلف وخال دوست
مبتلاي دام بهر دانه ايم
حور وکوثر گر طلب زاهدکند
ما طلبکار وي وميخانه ايم
شمع رخ هر جا فروزد ديار ما
سوختن را پر زنان پروانه ايم
تا مگر چنگي به زلف او زنيم
از غمش دل ريش تر از شانه ايم
ميل مي خوردن گر آن دلبر کند
تا نهيمش لب به لب پيمانه ايم
چون بلنداقبال اي گنج مراد
تا دهيمت جا به دل ويرانه ايم
در تصور ما که ما بيناي روي دوستيم
دوست پيش ما وما درجستجوي دوستيم
از پريشان حالي است اين حالت ونبود شگفت
و اين چنين آشفته دل وآشفته موي دوستيم
برمشام ما نگردد بوي گلها کارگر
زآنکه دايم در زکام از عطر بوي دوستيم
دوست چون خورشيد رخشان است وما حربا صفت
رو به هر سو کونمايد روبه سوي دوستيم
ترک دل کرديم وترک جان وترک آرزو
زآنکه هر گام وهرره کامجوي دوستيم
گر چمن زنگاري از باران شود چون خط يار
ما چنين سرسبز وخرم زآب جوي دوستيم
صبح وظهر ومغربي زاهد کند ذکري وما
سال وماه وروز و شب درگفتگوي دوستيم
زآتش دوزخ حکايت کم کن اي واعظ که ما
عمر را پرورده سوزندخوي دوستيم
چون گدا برمال وهمچون تشنه بر آب زلال
در خيال يار واندر آرزوي دوستيم
باده اي ساقي مکن درجام بهر ما که ما
مست وبيخوداز مي خم وسبوي دوستيم
چون بلنداقبال برافلاکشد هيهاي ما
بسکه روز وشب همي درهاي وهوي دوستيم
يک يار وفادار دراين شهر نديديم
وز گلشن اين دهر به جز خار نچيديم
از سفره اين بزم به جز زهر نخورديم
وز ساغر اين عيش به جز غم نچشيديم
دل کندزما يار ودل از يار نکنديم
بريد زما مهر وازاوما نبرديم
هرکس که ستم کرد به ما ناله نکرديم
ديديم بدو پرده کس را ندرديديم
تا ديده ما ديد نديديم به جز دوست
جز قصه حسن رخش از کس نشنيديم
اي يار چه کرديم که کندي پرما را
از بامتوبربام دگر کس نپريديم
ز اقبال بلندي که به ما داده خداوند
جز بار بتان بار کسي را نکشيديم
ما روز ازل عاشق رخسار توبوديم
آشفته تر از طره طرار تو بوديم
زآن پيش که زلف تو شوددام دل ما
از دانه خال توگرفتار تو بوديم
هستيم خبردار ز هر کار تو اي يار
شب تا به سحر در پس ديوار توبوديم
داني به وجودآمده ايم ازعدم از چه
از بسکه همي طالب ديدار تو بوديم
حسن رخ تو شهره آفاق شد ازعشق
ما گرمي ورونق ده بازار توبوديم
منصور شد از عشق تو سردار سر دار
اي کاش که سردار سر دار تو بوديم
زآن پيش که رويد ني وخيزد شکر از ني
شکر شکن از لعل شکربار تو بوديم
ما رانه تني بود ونه جاني نه مزاجي
کز نرگس بيمار تو بيمار توبوديم
ما را که بهدهر اين همه اقبال بلنداست
ز آنروست که گنجينه اسرار توبوديم
ما ز گيسوي پريشاني تو آشفته تريم
زخيال لب چون لعل تو خونين جگريم
نه ز خاکيم ونه از آب ونه از آتش وباد
آدمي شکل وليکن نه ز جنس بشريم
آگه از عالم اسرار وخبر ازهمه کار
ليک افتاده چومستان وز خودبي خبريم
گنج قارون بر ما هست تلي خاکستر
که ز اشک ورخ خودمعدن زروگهريم
تلخ کاميم به کام همه هستيم چو زهر
پاي تا سر همه شوريم ولي نيشکريم
دل ما ديده بسي دلبر وآمد برتو
لوحش الله که چه صافي دل وصاحب نظريم
همه گفتيم ولي ذکر بلند اقبال است
ما چه نيکي طلبيم از توکه از بد بتريم
ز سوز عشق تودرسينه آتشي داريم
در آتشيم وعجب حالت خوشي داريم
شودنصيب دل ما هر آن بلا که رسد
دل شکسته زار بلاکشي داريم
ز چشمهاي توما را دلي بود بيمار
ز طره هاي توحال مشوشي داريم
گرفته نقش خيال رخ تو دردل ما
بيا که منزل خاص منقشي داريم
به ما مگو زچه شوريده ايم و ديوانه
مگر نه چون تو نگار پريوشي داريم
توراست سيم ز ساق ومراست زر از چهر
عجب من وتوزر وسيم بي غشي داريم
بگفتمش چه رخت کرده با بلند اقبال
بگفت بر شه شطرنج اوکشي داريم
ساقي به ياد چشم وي برخيز وده جام ميم
مطرب دلم داردفغان حاجت نباشد بر نيم
مي خوش بوداز دست وي بي وي نبخشد نشئه مي
مي مي شود بر من حلال آندم که مي بدهدويم
گوينداندر فصل گل نوشيدبايد جام مل
کو تا بهاران ساقيا برخيز وميده درديم
بنشسته پيشم دخت تاک از شحنه وشيخم چه باک
از کس ندارم هيچ بيم ار خلقي افتند ازپيم
جم گو بياور جام مي تا کي سخن گوئي ز کي
در عهدرکن الدوله من امروز هم جم هم کيم
در عصر رکن الدوله من بايد کنم ساغر زدن
عشرت نه امروز ار کنم مستي ببايد پسکيم
همچون بلنداقبال شه فخر آورم برمهر ومه
انعام اين شيرين غزل شه بخشد ار ملک ريم
آگه نيي که بيتو شب و روز چون کنيم
دل را کنيم خون وز چشمان برون کنيم
جور وجفا هر آنچه توافزون کني به ما
ما با توطور مهر ووفا را فزون کنيم
ديوانه راست جاي به زنجير زلف تو
زنجير گشته به که خيال جنون کنيم
گفتي کنيم صبر وسکون در فراق تو
طاقت دگر نمانده که صبر و سکون کنيم
عشاق چهره از غم دل زرد کرده اند
ما رخ ز خون ديده همي لاله گون کنيم
اي دل به حيرتم که شکايت به هجر دوست
از جورچرخ ياکه ز بخت زبون کنيم
اقبال ما چوگشته بلنداز وصال دوست
هر عشرتي که هست بيا تاکنون کنيم
کسي نشدخبر از حال ما که ما چونيم
خبرشدند همين قدر را که دلخونيم
ز شور شکر شيرين لبي چوفرهاديم
ز عشق طلعت ليلي رخي چومجنونيم
اگر چه زرد رخانيم از غم دلدار
به صدرميکده بنگر که چهر گلگونيم
ز شورعشق ندانيم پاي را از سر
به حکمت ار چه معلم تر از فلاطونيم
مبين که خرقه ما رفته رهن باده ناب
ز سيم اشک وزر چهره گنج قارونيم
مبين که بي خبرانيم اين چنين از خود
که آگه از همه اوضاع ربع مسکونيم
به مهر يار سرشتند عنصر ما را
بيا زحق مگذر بين که طرفه معجونيم
به عشق طلعت دلبر هر آن چه وصف کنيم
که ما چنين وچنانيم صد ره افزونيم
به نطق شکر وشهديم چون بلنداقبال
به کام اگر چه بسي تلخ تر ز افيونيم
دل به من گويد ز غم کز شهر در هامون رويم
من بدوگويم بيا تا زاينجهان بيرون رويم
هر دوحيرانيم وسرگران به کارخويشتن
راه دور و پاي لنگ وتوشه اي نه چون رويم
نيست چون پائي به زانو ره رويم وخون دل
قوت جان سازيم وزاينجا با دل پرخون رويم
بوي ليلي برمشام ما نيامد ز اين ديار
تا به هر جائي که ليلي هست چون مجنون رويم
اهل ميخانه همه گويند گلگون چهره اند
ما هم آنجا ز اشک خونين با رخ گلگون رويم
بر دردولت سراي يار اگر ندهند بار
صد دليل آريم ودر پيشش به صدافسون رويم
چون بلند اقبال داردعزم کوي آن صنم
خيز اي دل تاکه ما هم همرهش اکنون رويم
به که ما ديوانه از عشق پري روئي شويم
تا مگر زنجيري زنجير گيسوئي شويم
دوزخ سوزان چو از بهر گنهکاران بود
همنشين بايد به ترک آتشين خوئي شويم
ما که نتوانيم جان در بردن از چنگال مرگ
کشته آن خوشتر که ازشمشير ابروئي شويم
چاک زد بر پهلوي ما خنجر مژگان يار
چاره جو ز آن لعل لب از نوشداروئي شويم
يارميل بازي چوگان وگودارد دلا
پيش چوگان سر زلفش بيا گوئي شويم
گر شود دريا پر از مي کي دهدما را کفاف
ليک مست از باده عشق تواز بوئي شويم
شايد از آشفتگي ما را شود حاصل نجات
چون بلنداقبال اگر آشفته از موئي شويم
روز است وآفتاب است شمع و چراغ جوئيم
دلبر بر دل ماست واز اوسراغ جوئيم
غافل که خضر بر خلق از حق دليل راه است
ما گمرهان دليل راه از کلاغ جوئيم
نرگس بنفشه سنبل نسرين ولاله وگل
در پيش دلبر وما از صحن باغ جوئيم
باشدعلاج هر درد از شربت لب دوست
ما دردخويشتن را درمان ز داغ جوئيم
درروزگار نبودجز نامي از فراغت
ما رانگر که دايم از وي فراغ جوئيم
يا رب آن عمر ز من رفته به من بازرسان
آن گرانمايه درم را به عدن بازرسان
نه دل اندربر من باشد ونه دلبر من
دلبرم را به بر ودل بر من بازرسان
تا که گل شد زچمن روي چمن گشت چومن
صوت بلبل به گل وگل به چمن بازرسان
روز وشبناله کشددل به برم چون ناقوس
بت کافر دل ما را به شمن بازرسان
عهدکردم که کنم جان به نثار قدمش
به منش تا رمقي هست به من بازرسان
نشکنم عهد به زلفش قسم انشاء الله
يا ربم زود به آن عهد شکن بازرسان
گشت چون نافه دل تنگ من از غم پرخون
آهوي وحشي ما را به ختن بازرسان
بکن از وصل رخ يار بلنداقبالم
آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان
نيست غم پروانه را از سوختن
بايداز اوعلم عشق آموختن
خواهي ار روشندلي مانند شمع
آتشي بايد به جان افروختن
ريخت چشمم در دلم خون هر چه بود
ز آن تلف آمد وز اين اندوختن
جامه صبرم که شددر هجر چاک
جز ز دست وصل نايددوختن
خويش را پروانه کن پروا نکن
اي بلند اقبال اندرسوختن
پيش شمع عارضش پروانه مي بايد شدن
سوختن را ز آتشش مردانه مي بايدشدن
خال جانان دانه است و زلف او دام بلا
مبتلاي دام از آن دانه مي بايد شدن
در نظر آيدچوزنجيري مرا گيسوي دوست
هستي ار عاقل دلا ديوانه مي بايد شدن
تا مگر راهي به زلف آن صنم پيدا کنيم
لاجرم دلريش تر از شانه مي بايدشدن
بعد مردن چون زخاک ما کندگل کوزه گر
تا نهيمش لب به لب پيمانه مي بايدشدن
باده درجام وقدح ما راکفايت کي دهد
بر سر خم جانب ميخانه مي بايد شدن
چون بلنداقبال تا تعمير را قابل شويم
از دل و جان سر به سر ويرانه مي بايد شدن
چه بد آغاز وسرانجام چه خواهدبودن
ثمر صبح اثر شام چه خواهد بودن
بودم اول به کجا ميروم آخر به کجا
ماحصل از من گمنام چه خواهدبودن
جان به تن نالدم آري به جز از اين کاري
مرغ را در قفس و دام چه خواهد بودن
ساقيا خيز وبده باده گلگون که به غم
چاره غير از مي گلفام چه خواهد بودن
جام مي آر به گردش که ندانست کسي
غرض از گردش ايام چه خواهد بودن
بر معشوق چو کاري نرود پيش به عجز
کار عاشق به جز ابرام چه خواهد بودن
باده پيش آر ومکش رنج که داند پس از اين
حالت زهره وبهرام چه خواهدبودن
مي بکن نوش و مده گوش به پند زاهد
معني گفته هر عام چه خواهد بودن
چون من از دولت عشق آنکه بلنداقبال است
فکر او غير مي وجام چه خواهد بودن
اي دل نيي عاشق برو بر خويشتن بهتان مزن
خود را سمندر نيستي بر آتش سوزان مزن
آتش زدي برخرمنم ز آن سوختي جان وتنم
بس کن به جا بنشين دمي بر آتشم دامن مزن
تو مرد اين ميدان نيي تو رستم دستان نيي
غازي مشوبازي مکن منداز گوچوگان مزن
بنگر به روي وموي اوجا گيرد درگيسوي او
اما نصيحت گوش کن خود را بدان مژگان مزن
گر زخمت از جانان رسد بر زخم خودمرهم منه
ور دردت از دلبر بود پس حرفي از درمان مزن
خواهي وصال يار را آسان مدان اين کار را
پولاد بازو نيستي هي مشت بر سندان مزن
اي دل بلنداقبال شو بي فکروفارغ بال شو
بهر دونان دست طلب بردامن دونان مزن
اي پادشاه خوبان رحمي بر اين گدا کن
از مکرمت دلم را از قيد غم رها کن
من خسته وغريبم شددردو غم نصيبم
گفتي که من طبيبم درد مرا دوا کن
ما را نبود گاهي جز درگهت پناهي
از مرحمتنگاهي گاهي به سوي ما کن
با مهر وبا وفائي با هر دل آشنايي
از ما چرا جدائي دوري مکن صفا کن
تاج سر شهاني سطان انس وجاني
از ما چرا نهاني چشمي به ما عطا کن
در راهت از دل وجان بايد نمودقربان
از من بيا وبستان اين هر دو را فدا کن
اقبال ما بلند است فيروز وارجمنداست
اين جمله ريشخنداست او را تو با بها کن
در آئينه بر عارض خود نظر کن
دلت را ز حال دل ما خبر کن
بزن شانه بر چين گيسوي مشکين
چوچين فارس را هم پر ازمشک تر کن
کندتيره دودش رخ مهر و مه را
ز آه دل دردمندان حذر کن
کس ار پاي درحلقه عشق بنهد
بگوئيد اول بدوترک سرکن
بودمنزل دلبر اين دل که داري
مده جا در اوآرزو را به درکن
دلا چند مي نالي از دردهجران
بسوز وبساز وشبي را سحر کن
سخن مختصر گويم ار وصل خواهي
مدد از خداجو سخن مختصر کن
به زاهد بگو پندم از عشق کم ده
نصيحت بروبا قضا و قدر کن
بلنداست اقبالت اي دل وليکن
رواز خاک ره خويش را پست تر کن
ساقي ار باده دهي ساغر ما را خم کن
از دل ما غم واندوه جهان راگم کن
شاه آگاه ز مي خوردن ما مي باشد
هيچ انديشه نه از شحنه نه از مردم کن
ديدي آخر که به جان تو چه کرد آن سر زلف
بارها گفتمت اي دل حذر از کژدم کن
هر بلائي رسد از دوست رسيده است دلا
نه شکايت دگر از چرخ ونه از انجم کن
پشت گرمي طلب از عشق اگر اهل دلي
نه بکش منت از آتش نه طلب هيزم کن
چند گندم بنمائي ودهي جو به کسان
جو نمائي کن وآنگاه کرم گندم کن
گر که درويش طبيعت چو بلنداقبالي
خرقه پوشي ز نمد نه ز خز وقاقم کن
گفت يار ار عاشقي از سوختن پروانکن
گفتمش در پيش شمع رخ مرا پروانه کن
گفت دارم زلف چون زنجير و روي چون پري
گفتمش پس چهره بنما ومرا ديوانه کن
گفت خالم دانه است وطره ام دام بلا
گفتم اورامبتلاي دامم از آن دانه کن
گفت مي نوشي که تا بدهم تو را گفتم بلي
گردش چشمت خمارم کرده در پيمانه کن
گفت چون شد دل تورا گفتم ندارم زوخبر
گفت شد آشفته در زلفم سراغ از شانه کن
چون بلنداقبال گفتا قابل تعمير شو
گفتمش چون او مرا هم سر به سر ويرانه کن
خود را به شمع او دلا در سوختن پروانه کن
گفتم برو پروا نکن کردي کنون پروانه کن
تا بت پرست و بت شکن هر دو پرستندت چو من
يک ره تماشاگاه را درکعبه وبتخانه کن
دارم دلي ويرانه من گنجي توهم از سيم تن
ويرانه را گنج است جا پس جا در اين ويرانه کن
تا کاروان مشک چين نايد دگر در اين زمين
در راه باد صبحدم زلف دو تا را شانه کن
در حلقه زلف بتان تا بلکه زنجيرت کنند
ار عاقلي چندي دلا خود را بيا ديوانه کن
اين باده ها ساقي کجا ما را کفايت مي دهد
گرباده پيمائي کني خم بهر ما پيمانه کن
باشد بلنداقبال را وحشي دل رم کرده اي
در دام زلف خويشتن صيدش ز خال دانه کن
شد ز آب چشمه چشم جويم روان به دامن
کان سرو قد کند جا شايد به دامن من
از خلق مي شنيدم ز آهن پري گريزد
ديدم بتي پري رو کو راست دل ز آهن
ز ابروکشيده شمشير چون چشم او به رويش
ز آنرو ز زلف پرچين برتن نموده جوشن
گفتي ز من چه خواهي يک بوسه از دولعلت
کور از خدا نخواهد غير از دوچشم روشن
زلفت ز بس پريشان گرديده پيش لعلت
از بهر وام گويا کج کرده است گردون
کم کن به ميل اغيار آزارم اي دل آزار
بشنونصيحت دوست کم رو به حرف دشمن
گر چه بلنداقبال شد شهره در فصاحت
ليکن به وصف رويت گرديده است الکن
ساقي امشب مي دهي گر مي به من
ساغر از کف نه به من مي ده به من
گو به خادم تا رود در پيش يار
گويد او راتا بيايد پيش من
آمدي در پيش من خوش آمدي
اي نگار گلرخ نسرين بدن
نه چورخسارت بود ماه فلک
نه چو بالايت بود سروچمن
ماه راکي بوده زلف عنبرين
سرو را کي بوده بر مشک ختن
خيز وجامي ده بلنداقبال را
تا بگويد وصف ميرمؤتمن
فراق يار چه داني چه مي کندبا من
به جان من زند آتش بر آتشم دامن
چنان شود که نماند دگر نم اندر يم
ز سوز دل کشم آهي اگر به دريا من
چنان وود مرا پر نموده عشق از دوست
که خودبه حيرتم از اينکه من توام يا من
تو دستگيري افتادگان چه فرمائي
چه باک از غم عشقت گر افتم ازپا من
گناه بخش وخطا پوش نيست الا تو
چه غم ندارد اگر کس گناه الا من
تو رانديده شدم عاشق تو ازدل وجان
بيا ودور کن از رخ نقاب را تامن
شوم ز حسن رخت مات چون شه شطرنج
ز عشق در شط رنج ومحن کنم مأمن
نصيحتت کنم اي دل شوي بلنداقبال
به عشق دوست اگر همرهي کني با من
بيدار شد ز خواب بخت به خواب من
طالع چوشد به صبح آن آفتاب من
مستم چوچشم دوست مستي چنين نکوست
زانگور تاک نيست اما شراب من
از چشم پرخمار خوابم ربوده يار
ترسد مگر شبي آيد به خواب من
خون شد دلم ز غم نيميش بيش و کم
خون شد شراب او باقي کباب من
ز آن دلبر چگل گر خونبهاي دل
خواهم چه مي دهد فردا جواب من
کن هر چه مي کني جور ار چه مي کني
با تو حساب تو است با من حساب من
وصف عذار دوست از بسکه اندر اوست
خوشتر ز گلستان آمد کتاب من
شد هر که در جهان اقبال او بلند
از فيض عشق يار شد انتخاب من
خرم آن دم که نشنيد بت من در بر من
شاد بي او نشوداين دل غم پرور من
زلف دلدار مرا خاصيت پر هماست
پادشاهي کنم ار سايه زند بر سر من
اي صبا حال دلم را بر دلدار بگوي
جز توکس راه ندارد چو بر دلبر من
زآتش عشق تو ز آنروي چنين سوخته ام
کاورد باد مگر سوي توخاکستر من
نيست يک تن که ز جور تواش آگاهي نيست
که دهد شرح لب خشک ودو چشم تر من
از غم مورخط وطره چون عقرب تو
شده چون خانه زنبور دل اندر بر من
رقم از بس که زدم وصف گل روي تورا
طعنه بر گلشن فردوس زند دفتر من
بس که از مرحمت دوست بلنداقبالم
نه عجب سر نهد ار چرخ به خاک در من
هر که را بدخو است يار آگه بود از حال من
دوزخي در قعر نار آگه بود ازحال من
کس نداند چون بود حال دلم در زلف تو
صعوه درکام مار آگه بوداز حال من
بي مي لعل لبت افتاده ام چون چشم تو
هر که افتد درخمار آگه بود از حال من
نه به غير من تني دارد خبر از جور تو
نه کسي جز کردگار آگه بود از حال من
شب زهجرانت نداند کس چه سانم تا به روز
مرده شايد درمزار آگه بود از حال من
دور ازگلزار رويت اي به رخ چون نوبهار
در خزان بايد هزار آگه بود از حال من
از بلند اقبال از حالم چه مي جوئي سراغ
او کجا يک از هزار آگه بود ازحال من
باز افتاده به ياد رخ جانان دل من
که چو ني مي کشد امشب همي افغان دل من
دگر انديشه ز دوزخ ننمايد دل من
گويد ار قصه اي از غصه هجران دل من
شد چودور از لب و دندان من آن تنگ دهان
تنگ چون ديده موري شده از آن دل من
پيش محراب دوابروي وي آوردنماز
شد ز کافر بچه اي تازه مسلمان دل من
دل من زلف تو را کرده پريشان اي دوست
يا که از زلف تو گرديده پريشان دل من
سرو بالائي وگل چهره و سنبل گيسو
با وجود تو ندارد سر بستان دل من
چشم مست تو شنيدم بودش ميل کباب
کاين چنين ز آتش عشقت شده بريان دل من
خسته گشتم ز سراغ دل گمگشته خود
شده از عشق توچون بي سروسامان دل من
يوسف آسا به زنخدان وخم طره تو
گاه درچاه وگه افتاده به زندان دل من
کرد بدبختي وسختي که نشد خون زغمت
اينک ازکرده خودگشته پشيمان دل من
هرکه بشنيد مرا گفت بلنداقبال است
چون رسيد از لب لعب تو به درمان دل من
چشمه حيوان من شد لب جانان من
شد لب جانان من چشمه حيوان من
شد رخ جانان من شمع شبستان من
شمع شبستان من شد رخ جانان من
برد دل وجان من از نگهي چشم تو
از نگهي چشم تو برد دل و جان من
سنبل وريحان من گشت خط وزلف تو
گشت خط وزلف تو سنبل و ريحان من
گوهر ومرجان من شد لب ودندان تو
شد لب ودندان توگوهر ومرجان من
شد مه تابان من روي تو در چرخ حسن
روي تو درچرخ حسن شد مه تابان من
پر شده دامان من بي تو ز خون جگر
بي تو ز خون جگر پر شده دامان من
آتشي عشق زد به خرمن من
که دل وجان بسوخت درتن من
خون دل بسکه ريختم از چشم
لاله زاري شده است دامن من
غم عالم گرفته جا گوئي
دردل همچو چشم سوزن من
نيست انديشه ام ز تير قضا
شود از زلف يار جوشن من
بگذرم از بهشت وحور وقصور
گر به کويش دهند مسکن من
بار يار است ويار اغيار است
دوست با دشمن است ودشمن من
خط به گرد رخش اميد آوخ
که خزان برد ره به گلشن من
زلف را حلقه حلقه چون زنجير
کرده گويا براي گردن من
برد دل از کف بلند اقبال
آن ستم پيشه ترک رهزن من
اي ترک مشک طره کافور روي من
دور از رخ توگشته چو کافور موي من
سازي مس وجود مرا زره ده دهي
گرافکني نظر ز کرامت به سوي من
زد آتشي به خرمن عمرم هواي او
عشق رخش بريخت به خاک آبروي من
گفتم ندانم از چه دلم مست وبي خود است
گفتا که خورده باده ناب از سبوي من
گفتم که مبتلاي زکامم به سال ومه
گفتا مگر رسيده به مغز تو بوي من
گفتم که ره مرا به بهشت برين بود
گفتا بلي گرت گذر افتد به کوي من
اقبال من بلنداز آن شد که روز وشب
از سروقامت تو بود گفتگوي من
اين صنم کيست که نبود بشري بهتر از اين
کس نديده است ونبيند دگر بهتر از اين
گر که غلمان پدري گردد وحوري مادر
که نيارند به عالم بشري بهتر از اين
گفتمش از نظري دين ودلم بردي گفت
مي کنم باز به حالت نظري بهتر از اين
گفتمش طلعت و زلفت به چه ماندگفتا
کي به عقرب شده طالع قمري بهتر از اين
گفتمش زلف تو ديگر به چه مي ماند گفت
با هما بوده کجا بال وپري بهتر از اين
گفتمش باز بگو باز بخنديد وبگفت
نايد از نافه برون مشک تري بهتر از اين
گفتم او را که چه شد آن لب شيرينت گفت
هرگز از هند نخيزد شکري بهتر از اين
گفتمش شهد لبت را چو رطب ديدم گفت
نخل فردوس نيارد ثمري بهتر ازاين
گفتم ابروي تو راسينه سپر کردم گفت
پيش شمشير من آور سپري بهتر از اين
گفتم آئينه روي تو غباري دارد
گفت آه تو ندارد اثري بهتر از اين
گفتم از عشق تو دارم رخ و اشکي گفتا
يابي از همت ما سيم وزري بهتر از اين
گفتمش در کفت اشعار بلند اقبال است
گفت کي بوده به عمان گهري بهتر از اين
من پيرم و دل مرده تو داري به جبين چين
من خون جگر خورده بود لعل تو رنگين
دامان من از اشک چو چرخ است پر اختر
بينم ز برماه تو طالع شده پروين
از لب به رخ تو است چرا خون کبوتر
زد مژه تو بردل من چنگل شاهين
عاشق دل من زلف توگرديده پريشان
مژگان به جفون تومنم خسته زوبين
گفتند که چين است پر ازمشک وخطا بود
ديديم چو زلف تو که مشک است پر ازچين
ابروي تو کجا گشته ومن راست کمان قد
لعل تو شکر شعر من است اين همه شيرين
بالاي تو موزون بود وشعر تو دلکش
گويند به طبع من وشعرم همه تحسين
در آينه گر عکس رخ دوست نمايد
بي شبهه که آن هم بود اين هم نبود اين
از چيست به من انس نمي گيري وداري
ز ابروقد ودندان نون و الف وسين
اندر ره وصلت همه هستندسبکبار
آوخ که همي بار خر من شده سنگين
اقبال بلند است کسي را که ز عشقت
شد همچو بلند اقبال افتاده ومسکين
روي ننموده ربودي دل ودين
اي به قربان توهم آن وهم اين
هم فلک از غم توخاک به سر
هم ملک بر در تو خاک نشين
نه عجب باشد اگر از قدرت
چرخ را پست تر آري ز زمين
يا که اين پست زمين را ز شرف
مرتفع تر کني از چرخ برين
نشود باور من کز در تو
نااميدي برده ابليس لعين
هر کجا مي نگرم جلوه تو است
بارک اله شده چشمم حق بين
هرکه از يادتوگرددغافل
همه اعضاش کنندش نفرين
وآنکه بيخود شد وپرداخت به تو
همه اشياء کنندش تحسين
شد به عشق توبلنداقبالم
باد پيوسته الهي آمين
تو از فرهاد دل بري نه شيرين
توبودي ويس پيش چشم رامين
توکردي وکني نه اختر و بخت
شکايت نه از آن دارم نه از اين
نبيند هر چه بيند جز رخ دوست
اگر باشدکسي را چشم حق بين
مرا دلبر پرستي گشته مذهب
نه از کفرم خبر باشد نه از دين
بود تحسين ز لبهاي تودشنام
دعا باشد بگوئي گر تو نفرين
دلم داني به زلفت در چه حال است
چو گنجشکي است در چنگال شاهين
بلند اقبال از عشق تو شاد است
نباشد عاشق آنکو هست غمگين
گفتمش چون بينمت اي نازنين
گفت رودر آينه خود در ببين
گفتمش اندر کجا جويم تو را
گفت در دلهاي محزون غمين
گفتمش گويند هستي لامکان
گفت اندر هر مکان هستم مکين
گفتمش ره کو که آيم سوي تو
گفت راه است از يسار واز يمين
گفتمش دادم به عشقت جان ودل
گفت شرط دوستي باشد همين
گفتمش خواهم پرستيدن تو را
گفت بيرون رو ز فکر کفر ودين
گفتمش چون شد بلند اقبال من
گفتم لطف ما به حالت شد قرين
در نافه از خطا مشک مي زدبسي دم از بو
بو برد چون ز زلفت از شرم شد سيه رو
پيدا رخت به زلفت در سنبله است زهره
يا مه به برج عقرب يا شمس در ترازو
در آتش عذارت زلفت بود سمندر
از سوختن سيه شدهمچون پر پرستو
جنگ ار به مانداري داري ندانم از چيست
تير وکمان و جوشن از ابرو ومژه ومو
جز چشم تو که کرده است صيد دلم که ديده
در روزگار شيري گردد شکار آهو
ديدي که فتنه وشر بر پا شد ز هر سو
دادي به دست مستي خنجر ز چشم ابرو
تا درکنار گيرم شايد سهي قدت را
از آب چشمه چشم گرديده دامنم جو
گنج وصالت از رنج ما را به دست نايد
کاري مگر کند بخت ورنه نه زور وبازو
دوزخ مگر نباشد زآن گناهکاران
اي روبهشتي از چيست برمن نيفکني خو
گويد که خواجه ماست الحق بلنداقبال
شعر مرا بخوانند گر بر مزار خواجو
هر صفائي که دارد آن مه رو
هست من را چون هستيم هست او
هرکه همرنگ يار نيست بلي
نيست عشقش به غير رنگ وبو
من وآن شوخ هردو خم داريم
من قد از غم و آن صنم ابرو
هر دو آشفته و پريشانيم
من زمسکين دل او زمشکين مو
من ودلدار هر دو مي شکنيم
من ز مي تو به او رخ گيسو
من و ياريم هر دو آتش باز
من ز آه دل او زسوزان خو
من واو هر دو دلبري داريم
من زطبع روان واو از رو
دلبر از چشم و من ز شيرين شعر
هر دوهستيم فتنه وجادو
هر دو هستيم بس بلند اقبال
يار ازحسن ومن ز عشق او
وه که اوبا من است ومن به سراغ
قمري آسا همي زنم کوکو
من پي جستجوي وغافل از اين
که بودجلوه گري وي از هر سو
زندگاني به ذکر دوست بود
ها به هر دم از آن زنم هي هو
ديشب من و دل تا سحر کرديم از بس گفتگو
پژمرده گرديد او ز من آزرده گشتم من از او
گفتم بيا شو منزوي تاکي پي خوبان روي
گفتا برو پندم مده عقل وخرد ازمن مجو
گفتم به زلف آن صنم کم همنشيني کن دلا
گفتا تورابا من چه کار از اين نصيحت ها مگو
گفتم به پيش زلف او بشنو پريشان گو مشو
گفت از پريشاني من گرديده آگه مو به مو
گفتم که زلفش در نظر آمد چوچوگاني مرا
گفتا که پس بايد شوم در پيش چوگانش چوگو
گفتم که چاک زخم تو به گشت آخر گفت يار
از تار زلف وسوزن مژگان نمود او را رفو
گفتم شودکان سرو قد اندر کنار آيد مرا
گفتا کنارت گر شود از اشک چشمانت چو جو
گفتم شنيدم پيش يار از من شکايت کرده اي
گفت آنکه گفته است اين سخن او را به من کن روبرو
گفتم بلند اقبال کي گردد کسي درعاشقي
گفت آن زمان کز چهر دل شويد غبار آرزو
اي بت ماه روي مشکين مو
دل به چوگان زلف توچون گو
اي سنان قامت اي زره گيسو
تير مژگاني وکمان ابرو
رستم داستان حسني تو
نه خدايا که گشته اي بر زو
تا که روزي نشينيم به کنار
شه کنارم از اشک چشم چوجو
روز وشب در سراغ سروقدت
قمري آسا همي زنم کوکو
زدم از غم ز بس به زانو دست
پيل پا گشتم وشتر زانو
تا به وصلت شدم بلنداقبال
شهره شهر گشتم ازهر سو
چومريخي ز خون چون ماهي از رو
چوتير از قامتي چون قوس از ابرو
منجم چهر و ززلفت را مگر ديد
که گويد ماه باشد در ترازو
نيارد ازختن کس مشک در فارس
که داري صد ختن در چين گيسو
دلم درچنگ زلفت شد گرفتار
چو اندرچنگل شهباز تيهو
نشيني تا چو سرو اندر کنارم
کنارم گشته ز آب چشم چون جو
سراغ از قد موزون تو گيرد
که قمري مي زند بر سرو کوکو
دل چون کوه ما راکندي از جاي
تعالي الله از اين زور بازو
به صورت گر چه پنهان گشتي از چشم
به معني جلوه گر هستي ز هر سو
نه چون زلف تو خيزدمشک ازچين
نه از بابل چو چشمان تو جادو
چو قدت نيست سروي ماه رخسار
چو رويت نيست ماهي عنبرين مو
زعشقش نيست کس دلداده چون من
به عالم هست اگر دلبر بود او
دلم خواهد همي زلف و لبش را
که اين را بوسم وآن را کنم بو
بلند اقبال گردم همچو زلفش
شبي گيرد سرم راگر به زانو
اي دل چنين بازي مکن با طره طرار او
ماري است پيچان طره اش انديشه کن از مار او
عنبر فراوان گشته است از زلف عنبر ريز وي
شکر چه ارزان گشته است از لعل شکر بار او
گفتم دهي بوسي به من گفتا دهم ندهم به مفت
آسوده دل گرديده ام ز اقرار واز انکار او
از راست و ز چپ زلف او بردوش زناري کند
ترسم مرا ترسا کند آن زلف چون زنار او
از نرگس بيمار او بيماري از صحت به است
اي دل توهم بيمار شو چون نرگس بيمار او
در کوچه دلبر دلا هر گه گذارت اوفتد
آهسته روکز هر طرف سر بشکند ديوار او
آمد بلنداقبال من چون گل شکفت احوال من
آورد باد صبحدم چون بوئي از گلزار من
گر کني پيدا رهي اي شانه درگيسوي او
از زبان من بگو با عنبر افشان موي او
سرکشي را ترک فرما رهزني را توبه کن
با ادب شو چنگ کمتر زن همي بر روياو
گه بگوشش سر به نجوي مي نهي از شيطنت
گه شوي هر جا که بنشسته است همزانوي او
احتشام الدوله از کردارت ار گردد خبر
امر فرمايد که بندندت کشندت سوي او
الحذر ز آندم که از کار تو وکردار تو
از غضب پرچين شودمانند توابروي او
زآن همي ترسم به حکمش از براي نظم ملک
سربرندت ناگهان انديشه کن از خوي او
خودتو مي داني بلند اقبال دولتخواه توست
کم پريشان شو از اين طبع پريشان گوي او
اگر به حکم قضا مي شود رضا دل تو
يقين بدان شودآسان تمام مشکل تو
دلا به عمر نديدم تو را دمي بي غم
سرشته گشته مگر آب عشق در گل تو
نثار خاک رهت خواستم کنم دل وجان
خجل شدم چو بديدم که نيست قابل تو
که گفته است که دل را بود ره اندر دل
گر اين صحيح بود چون نگشته شامل تو
دل توهيچ نباشد ز چيست مايل من
مگر نه اين دل زار من است مايل تو
خيال وصل تو پيوسته مي کنددل من
دلا چه چاره کنم با خيال باطل تو
گمان مکن چو تو از حسن نيست درعالم
بياکه تا نهم آئينه درمقابل تو
خدا دوباره به ما داده عمري از سر نو
شکسته کشتي ما گررسد به ساحل تو
نمي شوي چومن از عاشقي بلند اقبال
ميان يار وتوتاجان شده است حايل تو
چشمم فتد در آينه گر برجمال تو
شايد که درزمانه ببينم مثال تو
بختم سياه گشته و آشفته خاطرم
اين يک ز طره تو وآن يک زخال تو
گفتي که قامتت چو کمان از چه گشته خم
خم گشته است ز ابروي همچون هلال تو
بيرون نمي رودز سر من هواي تو
خالي نمي شود دل من از خيال تو
برحال زار خسته دلان هيچ ننگري
حيرانم از تکبر و جاه وجلال تو
اي خواجه گر مرا به غلامي کني قبول
گه قنبر توگردم وگاهي بلال تو
اقبال من ز بسکه بلنداست و ارجمند
آخر شود نصيب دل من وصال تو
هر کس افتد به خيال من وتو
خون کندگريه به حال من وتو
چون من از عشق توو چون تو به حسن
نيست در شهر مثال من وتو
به تو خون من ومي از کف تو
باد اين هر دو حلال من وتو
فرودين تو و ديماه من است
شب و روز ومه و سال من وتو
قصه دوزخ و فردوس بود
شرحي از هجر و وصال من وتو
صبر خواهي تو ز من من زتو وصل
آه از اين فکر محال من و تو
همه خوانندبلنداقبالم
زجواب وز سؤال من وتو
اي قدم خم گشته تر ز ابروي تو
وي دلم آشفته تر از موي تو
معني ز والقلم را يافتم
چون بديدم بيني وابروي تو
آيه والليل باشد بخت من
سوره والشمس آمد روي تو
خون به دل ماه از رخ نيکوي تو است
يا به گل سرو از قد دلجوي تو
چشم بندي مي کني يا ساحري
چنگل شير است با آهوي تو
صولجان هر گه به کف گيري ز زلف
دل همي خواهد که گردگوي تو
عارفان در فکر نار ونورتو
صوفيان در ذکرهاي و هوي تو
عاشقان را از سر شب تا به صبح
قصه ها از طلعت وگيسوي تو
درکلامم نيست الا وصف تو
درمشامم نيست غير از بوي تو
ابرو باران خواست هر کس تخم کشت
کشت من شد سبز ز آب جويتو
صدهزاران منزل ار ره طي کنم
باز بينم هستم اندر کوي تو
مرحبا بر عشق وبرکردار عشق
چون مني راکرده هم زانوي تو
بردي از دست بلنداقبال دل
آفرين بر قوت بازوي تو
من چيستم که دم زنم از عشق روي تو
من کيستم که راه دهندم به کوي تو
از هر طرف به سوي تو راه است واين عجب
کز هيچ سوي کس نبرد ره به سوي تو
گر غائبي ز ديده مرا حاضري به دل
ز آنروهمي مراست به دل گفتگوي تو
غفلت نگر که روز وشب اندربر مني
من هر طرف فتاده پي جستجوي تو
هر صبح وشام در نظري زآنکه صبح وشام
نوري بود ز روي تو عکسي ز موي تو
خفاش تاب ديدن خورشيد نيستش
نقصان ز ما بود که نبينيم روي تو
چيزي نمانده تا که ز مستي شوم هلاک
ساقي چه باده بود مگر در سبوي تو
عمر ابد ز آب حيات ار گرفت خضر
ما راست نيز عمر ابد ز آب جوي تو
اقبال من بلنداست از آنکه چون قدت
آمد دلم صنوبري از آرزوي تو
بسته دلم را به بند حلقه گيسوي تو
کرده قدم را کمان حالت ابروي تو
سرورود دررکوع گر تو درآئي به باغ
مه ننمايد طلوع پيش مه روي تو
عاريه بگرفته رنگ سرخ گل از عارضت
وام نموده است بوي مشک تر از بوي تو
بوي گلي کارگر نيست مرا بر مشام
زآنکه بود در زکام مغز من از بوي تو
اي تو چوخورشيد ومن پيش توحر با صفت
جلوه به هر سو کني روي کنم سوي تو
کوه گران را زجاي کس نتواند کند
کنده دلم را زجاي قوت بازوي تو
ز آتش دوزخ مرا نيست دگر هيچ باک
زآنکه به عمري مراست پرورش از خوي تو
حور و بهشتي دگر هيچ نمي خواستم
بود مرا گر به دهر جا به سر کوي تو
بودگر اقبال من چون سر زلفت بلند
چون سر زلفت سرم بود به زانوي تو
مرا ترکي است غارتگر سنان مژگان کمان ابرو
که غارت کرده دلها را از آن مژگان وز آن ابرو
نرويد سرو در بستان دهد گر جلوه اوقامت
نگردد ماه نو طالع گر اوسازد عيان ابرو
برد دين ودل از هر سو هم از مسلم هم ازکافر
ز مژگان آن سنان مژگان ز ابرو آن کمان ابرو
رخ چون ارغوان دارد گر ابروآنچنان دارد
يقينم شد که نيکوتر شود از ارغوان ابرو
تعالي الله از اين صنعت که صانع کرده از رحمت
به رويش سايه بان گيسو به چشمش پاسبان ابرو
نمي گويم مه ومهري که دارند ار چوتو چهري
نه آن را آنچنان چشم است نه آن را چنان ابرو
به از سرو و به از ماهي کجا کي ديده کس گاهي
ز سرو بوستان چالش به ماه آسمان ابرو
ز احوال بلنداقبال اگر گردد کسي جويا
بگو شد کشته واورا بودقاتل فلان ابرو
بر درد دل خسته ام دوست دوا شو
بنما رخ و غارتگر دين ودل ما شو
پنهان مشو از ما بنما گوشه ابرو
مانند مه يک شبه انگشت نما شو
تاچند جفا ميکني اي شوخ دل آزار
کن ترک جفا با من بي دل به صفا شو
اي طره دلدار که چون پر غرابي
کن همتکي بر سر ما بال هما شو
اي پير خرابات همه گمره ومستيم
ما را به خدا راهبر وراهنما شو
اقبال بلند ار طلبي اي دل غمگين
روخاک نشين بر در دلبر چوگدا شو
تاچند روي بهر دو نان از پي دونان
حاجت مطلب از کس ومحتاج خدا شو
دل در برم ديوانه شد زنجير زلف يار کو
کرد آن صنم ترسا مرا زنار کو زنار کو
گويند کز افغان من شب کس نخوابد اي عجب
کاندم که من از سوز دل زاري کنم بيدار کو
بيگاه وگه خونين دلم خواهد ز من دلدار را
دلدار کودلدار کودلدار کودلدار کو
گفتي به چشم مست خود تا دل ز هشياران برد
در عهد چشم مست توهشيار کو هشيار کو
تا کي مرا در وصل خودامروز وفردا مي کني
تا بنگري از ما به هجر آثار کو آثار کو
زاهد زعشق روي توتا کي کندمنع دلم
تا بندمش برجاي خود پابند کوافسار کو
ازحق بلنداقبال را پيوسته مي باشدسخن
منصوري از نودر جهان گرديده پيدا دار کو
ديوانه شد دل در برم زنجير زلف يار کو
تسبيح افتاد ازکفم آن زلف چون زنار کو
زآشفته حالي هر زمان رو سوي ديوار آورم
گويم غم دل گر به کس محرم به از ديوار کو
فارغ شوداز درد وغم دل بيندار دلدار را
دلدار کودلدار کودلدار کودلدار کو
گفتم که چشمت دين ودل از دست هشياران برد
گفتا ز چشم مست من آنکو بودهشيار کو
رفتم که قدترا دهم نسبت به سروبوستان
کي سرو سيمين ساق شد ياچون تواش رفتار کو
گفتم که رويت را کنم تشبيه ماه چارده
کيماه مشکين موي شد يا چون تواش گفتار کو
گردد بلنداقبال را روزي اگرديدار تو
نازد به اقبال بلند آن بخت وآن ديدار کو
گفتم بده بوسي ز لب گفتا زر وسيم توکو
گفتم که جان دارم به کف گفتا که تسليم توکو
گفتم به رويت عاشقم کم جور کن بر عاشقان
گفتا به ما گر عاشقي تعظيم وتکريم توکو
گفتم ز فر عاشقي اندر جهان شاهنشهم
گفتا اگر شاهنشهي ملک تواقليم توکو
گفتم که مژگان توچون چنگال شير نر بود
گفت ارتوخودداني چنين باشد از اوبيم توکو
گفتم قمر درعقرب است از زلف بررخسار تو
گفت ارمنجم گشتي استخراج تقويم توکو
گفتم که زاهدمي کند منع دلم از عشق تو
گفتا ز من با اوبگو علم توتعليم توکو
گفتم بلنداقبال را کن سرفراز از وصل خود
گفتا کنيمت سرفراز از وصل تقديم توکو
آري اگر اي بادز دلبر خبري کو
داري اگر اين تيره شب از پي سحري کو
جانم به لب از حسرت وعمرم به سرآمد
اي نخل اميد ار دهي آخر ثمري کو
تا زر کنداز گوشه چشمي مس ما را
جويا ز که گرديم که صاحب نظري کو
گويند که چون سروبودقامت جانان
طالع به سر سرو فروزان قمري کو
ماه تو پري باشد و باب تو فرشته
ور نيست چنين چون تو به عالم بشري کو
من چون برم ازدست سر زلف تو دل را
چون زلف تو تيره دلي تيره دلي وخيره سري کو
در خيل بتان چون تو جفاجوئي اگر هست
در حلقه عشاق چومن خون جگري کو
اقبال بلنداست ز عشق تو مرا ليک
درحلقه زلفت ز من آشفته تري کو
از مژه سنان داري وجوشن به بر ازمو
ز ابرو بودت خنجر ومغفر بسر از مو
در فارس همه خاک زمين نافه چين شد
از بسکه همي ريخته اي مشک تر از مو
ده مستيم از چشم و ببر هستيم از دست
بنشين به برم چون دل ودل را ببر ازمو
از چين پس ازاين مشک نيارند که در فارس
توچين دگر داري ومشک دگر از مو
ز ابروي کشد چشم تو بر روي تو شمشير
ز آنروست که داري به سر خود سپر از مو
حاجت نه به صبح ونه به شام است که داري
صبح دگر از طلعت وشام دگر از مو
ديدم به تو گويند که زنبور مياني
زنبور کمر داشته گاهي مگر ازمو
هرگز چو تو شهدي به دهان نيست مر او را
زنبور ميان همچو تو دارد اگر از مو
مويش نه همي آمده تاريکتر از شب
بنگر که ميانش شده باريکتر از مو
مو ريخته است از سر دوشش به ميانش
آن موي ميان بسته به قتلم کمر ازمو
اقبال بلندي که مرا هست از آن است
کاشفته نموده است مرا آن قمر از مو
آينه در پيش خود بگرفت وگفتا کن نگاه
گفت ديدي گفتم آري گفت چه گفتم دوماه
گفت ماهي چون رخ من ديده اي گفتم بلي
گفت کو کي گفتم اندر آينه خود کن نگاه
گفت کاندر آينه عکس رخم هست او منم
گفتم الحق راست فرمودي نمودم اشتباه
گفت با رخسار من گويدچه ماه آسمان
گفتمش در پيش رخسار تو باشد عذر خواه
گفت مه را از چه رو نسبت به رويم مي دهند
گفتم آنکو داده اين نسبت نترسيد ازگناه
گفت داني از چه بر رويش کلف افتاده مه
گفتم آري بسکه رخ مي سايدت برخاک راه
گفت مه را راستي با من شباهت هيچ هست
گفتمش بالله نه مه دارد کجا زلف سياه
گفت مه راهيچ داني با رخ من فرق چيست
گفتم آري از زمين تا آسمان گل تا گياه
گفت داني کيستم گفتم بلي دلدار من
گفت پس بنگر بمن بين مظهر لطف اله
گفت دال دل به قدم داده اي لامش چه شد
گفتم اورا هم به زلفت داده ام از اوبخواه
گفت ميداني بلند اقبال گشتي از چه رو
گفتم آري چون به من داري نظر بيگاه وگاه
به حسن چون تو نه آيد کسي نه آمده بالله
نگه در آينه کن تا شوي ز حسن خودآگه
کنم چگونه رخ ماه را شبيه به رويت
که کس نديده دو زلف سيه گهي به رخ مه
زمن تو ياد نياري به سال و ماه وليکن
به خاطري تو مرا صبح و شام درگه وبيگه
به راه عشق تودر هر قدم چهي است به راهم
ندانم عاقبت آيد چه بر سر من از اين ره
اگر چه دلبر من نخل قامت است و رطب لب
ولي چه سود که دست طلب از او شده کوته
شنيده ايد که يوسف اسير ماند به چاهي
نگر به يوسف من کاوفتاده درزنخش چه
بلند اگر شده اقبال کس به عالم معني
ز سر عشق دل او يقين بدان شده آگه
عکس رخ آن ماه در جام شراب انداخته
کرده نيکوئي وليکن اندر آب انداخته
چهره را افروخته است از تاب مي چون آتشي
اتشي از غم به جان شيخ وشاب انداخته
جوشن طوس است يا پرچين کمند اشکبوس
يا زره سان موي را در پيچ و تاب انداخته
بر نمي دارد دلم از ترک چشم دوست دست
رستمانه جنگ با افراسياب انداخته
زلف او چون سايه است وچهر او چون آفتاب
سايه ها از مو به فرق آفتاب انداخته
حيرتي دارم که مي باشد تن وپستان او
يا به روي آب از باران حباب انداخته
نسبتي با روي نيکوي تو شايد داشت ماه
ماه بر رو گاهي از موگر نقاب انداخته
تا پريشان گشته بر چهر تو مشکين زلف تو
مرد وزن را جان و دل در اضطراب انداخته
نه همي افشرده زلفت حلق خلق دهر را
گيسويت بر گردن حوران طناب انداخته
از دل زار بلند اقبال دارد آگهي
گر کسي کتان به پيش ماهتاب انداخته
در دلم عشق آتشي افروخته
کارزوهاي دلم را سوخته
گوئي استاد ازل جز جور و کين
يار را درس دگر ناموخته
چشم من آخر تلف کرد از غمش
در دلم خون هر چه بود اندوخته
کم ملامت کن که پير مي فروش
مي خرد جان ها مي ار بفروخته
گربلند اقبال بر کس ننگرد
چشم دل از ما سوي الله دوخته
عاشق روي نگارم کفر چه ايمان چه
خاکسار کوي يارم باغ چه بستان چه
هر که را يوسف رخي گردد عزيز مصر دل
دهر او را محبس آيد چاه چه زندان چه
شد بت هر جائي ما لايري و لامکان
خانه چه جاي چه آباد چه ويران چه
هر کجا بينم به مويدوست بينم روي اوست
وصل چه هجران چه پيداي چه پنهان چه
با وصال وهجر تو با دوري وديدار تو
جنت چه دوزخ چه نور چه نيران چه
پيش لب هاي تو وچشمان من اي نوبهار
غنچه چه ابر چه گريان چه خندان چه
شد بلند اقبال اقبالش بلند از عشق تو
با بلند اقبال او فغفور چه خاقان چه
در شاه نشين دل من يار نشسته
نوري است فروزنده که در نار نشسته
آن تازه گل آمد به کفم عاقبت الامر
غم نيست به دست من اگر خار نشسته
گفتا چو شوم مست دهم يکدو سه بوست
شب و رفت وسحر آمد وهشيار نشسته
مسکين دلم امروز چه ديده است که امشب
چون غمزدگان روي به ديوار نشسته
نالان برچشمش مشو اي دل که ننالد
هر کس به عيادت بر بيمار نشسته
زاهدکه ز مي توبه همي داد بديدم
مي خورده ودرخانه خمار نشسته
حيران گلاب وگلم از بهر چه گرديد
آن پرده نشين اين سر بازار نشسته
در عاشقي اقبال بلند است کسي را
کو داده دل و در بر دلدار نشسته
ز مو قيمت مشک وعنبر شکسته
به لب نرخ قند مکرر شکسته
چه پرسي دلم ازچه بشکسته در بر
دلم در بر از دست دلبر شکسته
بت من به هنگام مستي مکرر
سر ساقيان را به ساغر شکسته
به هر جا که بنشسته وخوره صهبا
بسي دست وپا سينه وسرشکسته
به ديوار ودرگاهي از شورمستي
زده خنجر آن سان که خنجر شکسته
بکن شادش آزادي ار خواهي از غم
دلا بيني از غم دلي گر شکسته
مرا گر بلند است اقبال از چه
چنين از غم دلبرم پرشکسته
دل جاي در آن طره طرار گرفته
گنجشک مگر جا به بر مار گرفته
اشکم شده شنگرفي و روزم شده نيلي
تا آينه روي تو زنگار گرفته
گيسوي تواش راهزني کرده که زاهد
تسبيح ز کف داده وزنار گرفته
در عاشقي آنکس که زيان کرده که باشد
کس دانه اي ار ريخته خروار گرفته
کس سيم و زر ار کرده تلف باده خريده
کس جان ودل ار داده ز کف يار گرفت
خرم دل آنکس که بهيک دست صراحي
با دست دگر طره دلدار گرفته
اقبال بلند است کسي را که چومنصور
از عشق تو جا بر زبر دار گرفته
مگومرا ز چه دلبر ز برجدا کرده
که هرچه کرده و زاين پس کندخدا کرده
رسد به ساحل اگر کشتيت وگر شکند
خداي کرده مفرما که ناخدا کرده
به شکل شاه وگدا را بود چه فرق خداست
که شاه را شه و درويش را گدا کرده
فداي خاک رهش بادجان و دل ما را
کسي که در ره او جان و دل فدا کرده
ز خوبرو بد اگر سر زند نکوست مگو
که جور و کين به من آن ترک بي وفا کرده
برو طبيب ومده درد سر به من زاين بيش
که دردهاي مرا لعل او دوا کرده
روا بود که چو من خوانيش بلند اقبال
کس ار به حکم قضا خويش را رضاکرده
سلطان عشق ما را سرباز خويش کرده
همدم به خود نموده دمساز خويش کرده
با ما چرا نگوئيد راز خود اي حريفان
ما را چو يار محرم بر راز خويش کرده
جويد پري ز آهن دوري پريوش من
تفتيده آهنان را درگاز خويش کرده
هر جا که بود شيري با آن همه دليري
صيدش چو کبکي آن شه با باز خويش کرده
اين نائي از چه شهر است کز نغمه شوردهر است
ما راچه مست و بي خود ز آواز خويش کرده
پروانه را چه پروا از اين که سوزدش شمع
عاشق نباشد آنکو پروا ز خويش کرده
آن نازنين شمايل همچون بلنداقبال
بي دين ودل چنينم از ناز خويش کرده
گردش چشم تو مستم کرده
لعل تو باده پرستم کرده
سرگراني به من از بسکه رقيب
پيش تو شکوه ز دستم کرده
چه کنم من که چو ماهي ماهي
صيد در زلف چوشستم کرده
نيستم عاشق امروزي يار
عاشق از روز الستم کرده
دوريت کرد مرا نيست ولي
باز ديدار تو هستم کرده
ترک چشم تو ز مژگان سپهي
تربيت بهر شکستم کرده
داشت از تو بلنداقبالي
ليک هجران تو پستم کرده
بر آتش دلم آن مه ز مهر آب زده
ويا به عارض گلرنگ خودگلاب زده
چه تيغ ها که ز مژگان کشيده بر مريخ
چه طعنه ها که زطلعت برآفتاب زده
منجم آمد وگفتا نبودوقت خسوف
بگفتمش که مه من به رخ نقاب زده
عجب نگر که به رخ ساخته است زلف از مشک
عجب تر اينکه گره ها به مشک ناب زده
ز شيخ وشاب مجو دين ودل در اين کشور
ز بسکه راه دل ودين ز شيخ وشاب زده
ز ما زمانه هر آن عقده اي که در دل داشت
گرفته است ودرآن زلف پر ز تاب زده
خرابه دل خود را به عالمي ندهم
که شاه خيمه در اين منزل خراب زده
به من مگو ز چه باشد دلت چنين پرشور
بت ز بس نمکم بر دل کباب زده
عجب مدار به شهر ار به خواب کس نرود
که ترک چشم توبر خلق راه خواب زده
دونيمه زلف تو افتاده از يمين ويسار
چو مرحبي که بدوتيغ بو تراب زده
ز چشم مست تو مستي کندبلنداقبال
گمان عارف وعامي که اوشراب زده
ز بس بودطرب انگيز شعر او گوئي
نشسته در بر او زهره ورباب زده
خيز اي بت من باده گلگون کهن ده
گر باده به من مي دهي امروز به من ده
امروز بسي تنگدلم از غم ايام
ده باده و بوسي مزه از تنگ دهن ده
از بهر تفرج گذري کن به گلستان
خجلت ز رخ و قد به گل وسروو چمن ده
از بهر تماشا قدمي نه به کليسا
حسني به جمال بت و عشقي به شمن ده
در نافه زلفت ز دل خون شده تعليم
در پرورش مشک به آهوي ختن ده
رنجور فراقيم يک امروز ز وصلت
آسودگيم از غم و اندوه ومحن ده
از هجر دلم را مشکن داري اگر ميل
بر دل شکني بر به سر زلف شکن ده
خواهي اگر اقبال بلندي چون من اي دل
بر هر چه مقدر شده راضي شو و تن ده
تا ز دلم خبر شوي آينه پيش روي نه
رونق مشک تا بري شانه به چين موي نه
خواهي اگر که بگذرد از سر سرو فاخته
سوي چمن چو بگذري پا به کنار جوي نه
سرو چمن کنار جو بر سر پا بايستد
سر به کنار من تو اي سرو کناره جوي نه
درقدح وپياله کي باده کفاف ما دهد
ساقي اگر کرم کني در بر خم سبوي نه
غنچه لبا سمنبرا از در گلستان درآ
بر دل گل چولاله ها داغ ز رنگ و بوي نه
ياد که دادت اين چنين کز پي صيد مرغ دل
دانه ز خال ودام از زلف ز چارسوي نه
زلف تو را چو خانه زاد آمده نافه ختن
داغ نشان به رانش از طره مشکبوي نه
عجب از روح مجسم بدني ساخته اي
کس نداند به چه تدبير و فني ساخته اي
آزر از سنگ بت ار ساخت تو خود اي بت من
دلي از آهن واز سيم تني ساخته اي
هيچ ازنقطه موهوم نشان نيست پديد
دل گمان برده که از اودهني ساخته اي
تا گرفتار کني مرغ دلم را در دام
دانه از خال وز گيسو رسني ساخته اي
يوسف از عشق تو خود را به چه اندازد وباز
گر ببيند که چه چاه ذقني ساخته اي
گر نخواهي دل ما را شکني از چه به رخ
خم به خم زلف شکن در شکني ساخته اي
دگر از تبت وچين مشک نيارند به فارس
که تو از زلف ختا وختني ساخته اي
گل رخي غنچه لبي سرو قدي نسرين بر
بزم ما را به حقيقت چمني ساخته اي
دارم ازخون جگر باده کباب از دل ريش
شرمسارم که به حال چومني ساخته اي
کرده از وصل خود ار يار بلنداقبالت
اي دل ازچيست که بيت الحزني ساخته اي
روبروي آفتاب آئينه بر رو بسته اي
ياگرو رخشندگي را با رخ او بسته اي
نيست کس را تاب کاندازد نظر بر آفتاب
برقع از گيسوي خود بيهوده بر روبسته اي
گر ز حنا دلبران سر پنجه رنگين مي کنند
تو خضاب از خون دلها تا به بازو بسته اي
رهزنان از يک طرف بندند ره بر کاروان
تو پي تاراج دلها ره ز هر سو بسته اي
از سر کويت به ديگر جاي نتوانيم رفت
همچو اشتر بندها ما را به زانو بسته اي
هيچ مي داني پريشان گشته گيسويت چرا
بسکه دلهاي پريشان را به گيسو بسته اي
گفتمش اندر برم بنشين بگفتاجاي کو
در کنار از اشک چشم از هر طرف جو بسته اي
ز آتش غم اي بلند اقبال اگر سوزي سزد
زآنکه دل بر عشق ترکي آتشين خو بسته اي
از چه همچون زلف يار اي دل پريشان گشته اي
همچو من گويا اسير عشق جانان گشته اي
گوشه گيري داشتي از خلق مي بينم کنون
سخت عاشق بر رخ آن سست پيمان گشته اي
بينمت افسرده وپژمرده وزار ونزار
گوئي از کردار وکار خود پشيمان گشته اي
پيش چشم مست دلبر گر نگرديدي کباب
زآتش حسرت چرا اينگونه بريان گشته اي
چشم او دارد ز مژگان لشکر افراسياب
مرحبا بک هم توگرد زابلستان گشته اي
جان اگر بهر فداي او نمي خواهي چرا
پيش جانان گوسفند عيد قربان گشته اي
چون بلنداقبالي ار آسوده دل از درد عشق
پس چرا از هر طرف جوياي درمان گشته اي
دل از بت واز بت پرست اندر کليسا برده اي
ما را هم از چشمان مست ازدست و از پا برده اي
خم شد به تعظيمم فلک وآمد به رشک از من ملک
تا درميان عاشقان نامي هم ازما برده اي
با تو نشد اي ماهرو ما رامجال گفتگو
تاب وتوان صبر وقرار از ما به ايما برده اي
از شيخ وشاب ومرد وزن هم دل بري هم جان ز تن
بردي زتن ها جان و دل از من نه تنها برده اي
صدباره از حور وپري چابک تري در دلبري
هم برده اي دل هم زدل يکسر تمنا برده اي
گفتي شکيبائي کنم چشم آنچه فرمائي کنم
اما شکيبائي توخود ازما به يغما برده اي
اي دل دگر افغان مکن انديشه از طوفان مکن
همچون بلند اقبال اگر راهي به دريا برده اي
نه همي دين و دل از ما برده اي
دين ودل از پير وبرنا برده اي
نه همي دل برده اي از بت پرست
دل ز بت هاي کليسا برده اي
نه همي دل برده اي از دست من
کز دلم جان و تمنا برده اي
من زچشمان تو مستم نه ز مي
نشئه از چشمان صهبا برده اي
هم زعنبر نرخ وهم قيمت ز مشک
با دوزلف عنبرآسا برده اي
نه همي تاب وتوان از جان من
در فراق خود به يغما برده اي
از بلند اقبال بي دل هم ز عشق
طاقت وصبر و شکيبا برده اي
باز بر رخ مشکين را پريشان کرده اي
مشک را ارزان وعنبر را فراوان کرده اي
روي تو باشد کف موسي وزلف توعصا
از ره اعجاز اورا شکل ثعبان کرده اي
گاه مار وگاه عقرب گاه اژدر مي شود
عقل را درکار زلف خويش حيران کرده اي
نقطه موهوم را ثابت نمودي بر حکيم
وزدهان بي نشان خويش برهان کرده اي
سرو قد وگل رخ و نسرين بدن گرديده اي
خويش را پا تا به سر رشک گلستان کرده اي
تير رستم کرد آن کاري که با جان شغاد
با دل خونين من بانوک مژگان کرده اي
جامه نيلي به بر فيروزه را از رشک خط
خون زلعل اندر دل ياقوت ومرجان کرده اي
اي عزيز مصر دل اي يوسف کنعان جان
دهر را بر ما ز هجر خويش زندان کرده اي
آتش سوزان چو افتد در نيستان چون کند
با بلنداقبال از درد فراق آن کرده اي
چرا تواينهمه اي ماه بي وفا شده اي
به دوستان همه بي مهر يا به ما شده اي
جفاکشي شده ما را شعار ودلشاديم
از آن زمان که به ما مايل جفا شده اي
جدا شود چو ني از غصه بنداز بندم
ببينم ازبر من گر دمي جدا شده اي
به ملک حسن تو شاهنشهي زهي احسان
که همنشين به من خسته گدا شده اي
به من به حالت بيگانگان کني رفتار
وليک با همه مي بينم آشنا شده اي
هزار درد تو را بي دوا شفا بخشد
اگر به درد دل خسته اي دوا شده اي
دلا چه شد که چو من گشته اي بلنداقبال
مگر به حکم قضا و قدر رضا شده اي
چرا تو اين همه اي ماه بي وفا شده اي
به دوستان همه بي مهر يا به ما شده اي
هزار درد اگر عشق کرده بار دلم
مرا چه غم که تو بر درد ما دوا شده اي
شديم ازهمه اهل زمانه بيگانه
از آن زمان که به ما يار و آشنا شده اي
به شاهي توچه نقصان رسد اگر گويند
که يار با من بي مايه گدا شده اي
اگر به حرف رقيبان نرفته اي خود گو
ز چيست کز بر من همچو دل جدا شده اي
جدا ز رويتو داني که روز مرگ من است
رضا به مرگ من از هجر خود چرا شده اي
به روزگار شوي همچو من بلنداقبال
اگر به حکم قضا و قدر رضا شده اي
چه خورده اي که ز رخ همچوارغوان شده اي
کجا بدي و به بزم که ميهمان شده اي
به مو چوسنبلي از رو چو گل ز قدچون سرو
زفرق تا به قدم رشک گلستان شده اي
کنون فزون هوس صحبت است با تومرا
که شعر خوان ولغز سنج و نکته دان شده اي
سراغي از تو و ازمنزلت نداد کسم
که لايري ز نظرها ولامکان شده اي
هنوز بر سر قهري و باز در پي جنگ
مرا گمان که به من يار ومهربان شده اي
مگر نه دامن من بود متکاي سرت
چه روي داده ندانم که سرگران شده اي
گناه بخت بد من بود وگرنه چرا
زمن به گفته اغيار بدگمان شده اي
چه غم ندارد اگر جان ودل بلنداقبال
که آفت دل خلق و بلاي جان شده اي
توچرا اينهمه بدخو شده اي
تلخ گوگشته ترش روشده اي
همچو شيري به نظر درگه خشم
اگر ازچشم چوآهو شده اي
بي سبب از من دلداده چرا
رنجه از گفتم بدگوشده اي
برده اي دل ز دو صد پير وجوان
به يکي غمزه چو جادوشده اي
دل طلبکار تو وغافل از اين
که تو درجلوه زهر سو شده اي
تا بنفشه خط وسنبل گيسو
تا سهي قد وسمن بو شده اي
همچومن هر که بلنداقبال است
آفت جان و دل او شده اي
تير مژگان وسنان قد و زره موشده اي
رستم مملکت حسن نه بر زو شده اي
ماه رخساري وخورشيد لقا زهره جبين
چشم بد دور چه فرخ رخ و نيکوشده اي
طره ات عقرب وچنگال اسد مژگانت
هم به قد تيري و همقوسز ابرو شده اي
هر که رخسار تو را ديد ودوگيسوي تو را
گفت خورشيدي ودربرج ترازو شده اي
با وجود تو به گلزار ندارم سروکار
که سهي قامت وگلچهر وسمن بو شده اي
چشمت از بس دل وجان وزدل وجان صبر وتوان
مي بردخلق بر آنند که جادو شده اي
تندکم تلخ بگواي بت شيرين حرکات
ترش رو بي سبب از گفته بدگوشده اي
هر چه حسن است به عالم همه را دارائي
عيب اين است که بدعهد و جفا جوشده اي
هست بدخوي هر آنک که نکو دارد روي
تونکو رو پس از آن روست که بدخو شده اي
خلقي از چار جهت ناظر وجوياي توليک
کس نبيند که تو درجلوه ز شش سو شده اي
اگر اين طرفه غزل شعر بلند اقبال است
پس بگوئيد به اوخواجه خواجو شده اي
روي تو را نديده دلم را ربوده اي
در دلبري چه چابک و چالاک بوده اي
دين ودلي سراغ ندارم دگر به کس
غارت همي ز بسکه دل ودين نموده اي
داري کجا ز حالت شب هاي ما خبر
بيدار ما ز درد وتوفارغ غنوده اي
آزادي از غم دوجهان داده اي مرا
زنگ علايق از دل من تا زدوده اي
اقبال من بلند شد از اينکه درجهان
از عشق بر رخم در دولت گشوده اي
گفتم بهاي بوسه اي گويند جان فرموده اي
گفتا بلي گفتم چرا ارزان چنان فرموده اي
گفتا بده بستان زمن گفتم به کف دارم ثمن
گفتا در اين داد وستد گفتم زيان فرموده اي
گفتا اگر دانشوري تفسير کن والليل را
گفتم تو خود از موي خود شرح و بيان فرموده اي
گفتا که از والشمس گومعني چه فهميدي از او
گفتم زروي خويشتن او را عيان فرموده اي
گفتا لب لعلم دهد بر مرده جان عيسي صفت
گفتم چه حاصل چون ز من او رانهان فرموده اي
گفتا چرا پير و جوان هستند درشورو فغان
گفتم ز بس تاراج دل از اين وآن فرموده اي
گفت اي بلنداقبال من چون شدبلنداقبال تو
گفتم به وصل خود مرا چون ميهمان فرموده اي
دارد آن مه نه همي چشم سياه عجبي
به سر از نافه چين هشته کلاه عجبي
گفتمش چشم تو آهوي ختا را ماند
کرد بر روي من از خشم نگاه عجبي
نه عجب يوسف يعقوب گر افتاد به چاه
به زنخ يوسف ما راست چه چاه عجبي
از پي غارت دين ودل ما از مژگان
ترک چشم تو کشيده است سپاه عجبي
خط چو سر زد به رختمهر من افزون تر شد
عنبرين خط تو شد مهر گياه عجبي
قد ورخسار تو راهر که ببيندگويد
شده طالع به سر سرو چه ماه عجبي
دلم از دولت عشق تو بلنداقبال است
کشد از درد ولي متصل آه عجبي
دور ازتو فارغ نيستم از درد و تب روز و شبي
از عشق روي ومويتو دارم عجب روز و شبي
خورشيد چون آيد بودروز و شود شب چون رود
داري ز چهر و طره تو در روز و شب روز وشبي
چون ظلمت ونورجهان باشد ز موي و روي تو
پيدا به عالمگشته است از اين سبب روز و شبي
ساغر مرا چشم است ومي خون دل است وناله ني
گر چيده ام درهجر توبزم طرب روز وشبي
گفت اي بلنداقبال من چوني زهجرم گفتمش
دور از تو فارغ نيستم از درد وتب روز و شبي
دلبر ما را به حال ما اگر بود التفاتي
مي شدي حاصل ز بندغم دل ما را نجاتي
معني اين را بگويم تا بداني هجر و وصل است
اينکه مي گويند مي باشد مماتي وحياتي
شاه شطرنج ار بشد پيش رخت مات اين عجب تر
بي رخش من در شط رنج و غمم چون شاه ماتي
در برم خون گشته دل زآنرو عزيز آمد که دارد
از دهان ولعل يار از رنگ و از تنگي صفايي
نه کسي درچين چوزلفت ديده مشکي عنبرين بو
نه کسي درمصر چون لعل توروح افزا نباتي
آينه قدرت نماي کيست اين جسم چو روحت
چون تودر عالم نديدم خوش سرشت وپاک ذاتي
چشم مستت درخمار افکنده ما را جامي از مي
بر سرلعلت بده از عنبرين خطت براتي
چون توئي دارد بلنداقبال تا حالش چه گردد
داشت حافظ هم به عهد خويشتن شاخ نباتي
اي دل بيا براي تو دارم بشارتي
ابروي يار کرده به قتلت اشارتي
گفتم که بوسه اي ز لبت نذرما نما
دشنام داد ليک به شيرين عبارتي
داديم جان بهيار و خريديم بوسه اي
بي مايه کس نکرده بدين سان تجارتي
من ضبط دل چگونه توانم که چشم او
داردعجب به بردن دلها مهارتي
دين ودلي نمانده که چشمت نبرده است
غارتگري نکرده بدين گونه غارتي
شيرين بود ز بسکه لب شکرين دوست
يادش فزون نموده به طبعم حرارتي
هر کس که خانه اش شده ويران ز سيل عشق
مشکل که تا به حشر پذيرد عمارتي
شايد که همچو من شوداقبال او بلند
هرکس که عشق افکندش درمرارتي
تعالي الله چه دولت بر سر استي
که مي در جام وساقي دلبر استي
دلا با غم چهکارت ديگر استي
که بختت يار ويارت در بر استي
چو ديدم چشم وابروي توگفتم
به دست ترک مستي خنجر استي
دلم در بندزلفت شد گرفتار
مسلماني اسير کافر استي
عجب دارم که با لعل تو زاهد
به دل چونش خيال کوثر استي
به گردمهر رويت خط مشکين
ويا بر مه خطي از عنبر استي
چو در هجران اميد وصل باشد
ز وصلت هجر بر من خوشتر استي
چو عشقت شعله ورگردد به جانم
کجا پروايش از خشک و تر استي
بلند اقبال سايد سر بر افلاک
که خاک پاي آل حيدر استي
کند زلف تو گاهي سرکشي گه مي کند پستي
بودچشم تومست ومي کند زلف تو بدمستي
دل ازدست چو توماهي کجا کي جان برد سالم
کهگرماهي شود زلف تو او رامي کند شستي
عجب بد عهد و بي مهري چومريخي ومه چهري
به من عهدي که بستي بي سبب بهر چه بشکستي
ز اشک وچهره دارم سيم و زر افزون تر از قارون
دهم گر خرقه رهن باده نبود از تهي دستي
به دل گفتم چه شد کاينسان بلند اقبال گرديدي
بگفتا نيست کردم خويش را بگذشتم از هستي
چه شد که مه بريدي وعهد بشکستي
مرا به بند ببستي خود از ميان جستي
زني به ساغر ما سنگ و بر رخ ما چنگ
تو را به ما سر جنگ است يا که بدمستي
گناه سستي بخت من است بسکه چنين
توسخت دل دل آزرده مرا خستي
من آنچه گفتم وگويم خلاف نيست در آن
تو هر چه عهد ببستي نبسته بشکستي
توچون به چشم ودلت نيست بخشش وهمت
اگر به دولت قارون رسي تهي دستي
مگر نه ما و تو را راه مرگ در پيش است
بگير توشه اي از بهر راه تا هستي
دلا که گفته نهي نام خود بلند اقبال
تو کاين چنين ز غم هجر آن صنم پستي
نه چون چشم تو ديدم چشم مستي
نه همچون پشت دستت پشت دستي
سوي بتخانه گر افتد گذارت
کندکي بت پرستي بت پرستي
کند د رعشقت ار کس نيست خود را
نپندارد به عالم هست هستي
به بحر عشقت افتادم چوماهي
که تا زلفت مرا گيرد چو شستي
غمت کي شد قبول اندر الستم
خبر کي دارم از عهد الستي
به غير از باده و ساغر نديدم
که بدهد لشکر غم را شکستي
بلند اقبالم اما نيست چون من
به عالم پست پست پستي
گفتم به لاله داغ به دل بهر کيستي
گفت از براي دوست مگر خود تو نيستي
گفتم مگر که دوست چه کرده است با دلت
گفتا که مطلبت چه وجوياي چيستي
گفتم که سرخ چهره اي از خون دل چرا
گفتا توزرد چهره ز اندوه کيستي
گفتم که از چمن ز چه ناگه روي برون
گفتا مگر تو در چمن خود بزيستي
گفتم به حال بنده ببايد گريستن
گفتا به ميل خواجه مگر ننگريستي
گفتم چو غنچه خنده نصيب دل که شد
گفتا نصيب آنکه دمادم گريستي
گفتم چگونه مي شود اقبال من بلند
گفتا به پاي سعي وطلب گر بايستي
اي دل چنين درتاب وتب از عشق روي کيستي
آشفته خاطر روز وشب زآشفته موي کيستي
گفتم خليل الله وشي چون ديدم اندر آتشي
مي سوزي اما سرخوشي سوزان ز خوي کيستي
اي گشته از غم تلخ کام اي بر تو لذت ها حرام
افتاده در رنج زکام از عطر بوي کيستي
وادي به وادي کو بهکو صوفي صفت درهاي و هو
چون فاخته کوکوي گو در جستجوي کيستي
شب ها نخوابي تا سحر هي نالي از سوز جگر
هر دم به آهنگ دگر درگفتگوي کيستي
ديدم تو را همچون شراب اول شدي شرآخر آب
اي آب خضر ديرياب اندر سبوي کيستي
مي بينمت با ذره بين مانند فردوس برين
سرسبز وخرم اينچنين از آب جوي کيستي
بودي سيه گشتي سفيد از تو نبودم اين اميد
الحمد لله المجيد از شست و شوي کيستي
همچون بلنداقبال اگر از عشق هستي خون جگر
بايد نگردد کس خبر درهاي و هوي کيستي
چه اول مهربان بودي چه آخر کينه جو گشتي
بسي شيرين زبان بودي چه تندوتلخ گو گشتي
ز شرم عارضت خورشيد تابان منکسف آمد
مگر امروز با خورشيد رخشان روبرو گشتي
چرا اي شانه از حال دل زارم نيي آگه
تو کاندر حلقه هاي زلف دلبر موبه مو گشتي
دلا در هرزه گردي گشتي آخر شهره در عالم
ز بس کاندر سراغ ماهرويان کو به کو گشتي
شدي گه معتکف درچين گيسوي پريرويان
به پيش زلف چون چوگانشان گاهي چو گوگشتي
نگفتم با پريشان زلف جانان همنشين کو شو
کنون ديدي که همچون من پريشان تر از او گشتي
بلنداقبال از آن گشتي بلند اقبال درعالم
که از قيدعلايق رستي و بي آرزو گشتي
بتا دير آمدي وزودرفتي
چوآتش آمدي چون دودرفتي
مگر بخت من وعمر مني تو
که هم دير آمدي هم زودرفتي
رود چون آب رود اشک از کنارم
ز چشمم تا چو آب رود رفتي
مگر گل بودي اي ماه دوهفته
که يک هفته نکرده بود رفتي
توئي ماه تمام ومن سيه شب
چرا اي ماه تا شب بود رفتي
نکو کردي که ازمهر آمدي باز
چه بد ديدي که خشم آلود رفتي
بلند اقبال جز اندوه و حسرت
ز ديدارت نديده سودرفتي
گر طالعم کند به وصالت حمايتي
نبود دگر ز طالع خويشم شکايتي
رشک آيدم از اينکه مگر ديده روي تو
گر بشنوم زحسن تو از کس حکايتي
آمد به وصف روي تو والشمس سوره اي
باشد ز شرح موي و والليل آيتي
دوزخ ز خوي تند تو آمد اشارتي
جنت ز حسن روي تو باشد کنايتي
مانند آفتاب که مشهورعالم است
مشهور گشته حسن تودر هر ولايتي
آنرا که نيست طاقت و صبر از فراق تو
در عاشقي بدان که ندارد کفايتي
هر کس به عاشقي شده اقبال او بلند
اوصاف او به دهر ندارد نهايتي
گفتي دهمت بوسي وديدي که ندادي
داغي به دل زارم از اين درد نهادي
بگشودهر آن عقده که اندر دل ما بود
بستي چو به ما عهد وز رخ پرده گشادي
دل را به دل ار ره بود از چيست که گاهي
از ما نکني ياد وشب وروز به يادي
من آدمي اين سان به جهان هيچ نديدم
در حسن ولطافت به يقين حور نژادي
با مادر آن شوخ بگوئيد که خود گو
گر حور نيي بچه حور از چه بزادي
من قند به شيريني آن لعل نديدم
پستان مگر از شهد به لعلش بنهادي
من هر چه زياد از توکنم وصف چو بينم
از وصف من وصد چومن از حسن زيادي
با درد وغم عشق رخت خرم وشادم
گر از غم و درددل من خرم و شادي
اقبال بلنداست کسي را که تو با او
بنشستي ومي خوردي وهي بوسه بدادي
اي دوست که ترک دوستان کردي
تاچندبه کام دشمنان گردي
ازما ز چه بي گنه برنجيدي
آخر ز چه بي سبب بيازردي
هرگز لطفي به ما نفرمودي
گاهي يادي ز ما نياوردي
از طره وخال خودپي صيدم
افشاندي دانه دام گستردي
گفتم دهن تو کونگفتي هيچ
گفتا که مرا به هيچ بشمردي
تو مونس جسم وراحت جاني
تومرهم زخم و داروي دردي
مهرت رود از دلم رود هر گاه
شوري ز نمک ز زعفران زردي
انکار مکن که از لب لعلت
پيداست که خون عاشقان خوردي
پيوسته به عشق تو دلم من چون
آتش با گرمي آب با سردي
برجور نگار اي بلند اقبال
کردي غلط ار به جز وفا کردي
کس در قدم نگار دلبندش
گر جان ندهد بوي ز نامردي
گشودي زلف مشک افشان جهان رامشکبو کردي
نمودي چهر مهر آسا خجل مه را ازاوکردي
ندانم کاروان مشک تاتاري رسيد از ره
ويا چنگي به چين گيسوان مشکبوکردي
ز کشمر سرو را آوردي او را اسم قد هشتي
زنخشب ماه را دزديدي اونام رو کردي
دلم را چاکها با خنجر ابرو زدي اول
در آخر آمدي با سوزن مژگان رفو کردي
ز رو ديوانه ام کردي واز گيسو به زنجيرم
جزاک الله خيرا هر چه بدکردي نکو کردي
به يک پيمانه از فکر دوعالم رفتم اي ساقي
نمي دانم چه مي بود اينکه در جام از سبو کردي
بلند اقبال کردي فارس را رشک ختا وچين
ز بس از چين مشکين زلف جانان گفتگوکردي
ديوانه ام اي شوخ پري وار توکردي
آشفته ام از طره طرار توکردي
من نقطه قطب وسط دايره بودم
سرگشته ام از عشق چو پرکار تو کردي
غارتگر دل اي مه طرار توگشتي
تاراج خرد اي بت عيار توکردي
و آن مصحف وتسبيح مرا اي بت ترسا
از زلف ورخ خودبت وزنار تو کردي
طالع چه خطا کرد وکواکب چه گنه داشت
تهمت به که بنديم همه کار توکردي
چون خواستي آزار دهدخار به گلچين
گل ساختي وهمدم اوخار تو کردي
نمرود که مي بود که آتش کندودود
از بهر خليل آتش وگلزار توکردي
از حق مگذر خود بده انصاف مگر نه
منصورکه شد بر زبر دار توکردي
اقبال من از عشق بلند است هم اين را
از عشق رخ خويشتن اي يار توکردي
تاکس نبيندت ز نظرها نهان شدي
تا پي کسي سويت نبرد لامکان شدي
نبود تو را مکان و گرفتي به دل قرار
گشتي زما نهان وبه هر سوعيان شدي
هر کس که داشت جان ودلي بردي از کفش
از بس همي بلاي دل وخصم جان شدي
ما درددل به جز تونگوئيم پيش کس
زيرا که محرم دل پير وجوان شدي
ناگفته دادي آنچه دلم داشت آرزو
اي غائب از نظر چه عجب غيب دان شدي
بودي هر آنچه بودي وهستي وجز تو نيست
گفتم بسي غلط که چنين يا چنان شدي
اقبال ما که گشته چنين در جهان بلند
زآنروبود که بادل ما مهربان شدي
خواستم بينم رخت را لن تراني گوشدي
آبرو بر باد دادم بسکه آتش خوشدي
ماهمه کوريم وبي نوريم آنکوچشم داشت
ديدودانست اينکه اندر جلوه از هر سو شدي
تيغ بر رويت ز ابرويت کشيده چشم تو
يافتم اکنون که از بهر چه جوشن موشدي
صيد دل را شاهبازي گر به رفتاري چو کبک
چنگل شيري ز مژگان گر به چشم آهوشدي
لوحش الله گلستاني گشته اي پا تا به سر
سروقامت غنچه لب گلچهره نسرين بو شدي
رستم ايران و حسن و دلبري مي گفتمت
چشم بددور از رخت مي بينمت بر زوشدي
جز گنه ازما نمي آيد ز بس هستيم بد
وز تو جز بخشش نمي شايد ز بس نيکوشدي
شانه مي گفتا به زلفش ره ندارد کس چومن
خوب اي دل در بر چوگان زلفش گوشدي
ياد داري گفتمت خواهي بلنداقبال شد
درهمان روزي که با دلدار همزانو شدي
گفتم اي عشق ده مرا پندي
گفت ازعقل شوبري چند
گفتمش با شکسته دل چکنم
گفت او را بده به دلبندي
شدتنم همچو کاه ويار از غم
بار من کرده کوه الوندي
نبرد نام کس دگر ز نبات
زند آن شوخ اگر شکر خندي
«گر به تيغم برند بنداز بند»
به کسم نيست جز تو پيوندي
مادر ار حورشد پدر غلمان
که نيارند چون تو فرزندي
گر که خواهي شوي بلنداقبال
گوش کن پند هر خردمندي
زني از غمزه اي شوخ ار به نيشکر شکرخندي
کشدمانند ني افغان به آهنگي زهر بندي
مگر کردي اسير سرو قد خويش قمري را
که چون من بردل او را هم به گردن هشته اي بندي
نکورويا گرت بيم ازگزند چشم بد نبود
چرا برآتش رخ هشته اي از خال اسپندي
من از آندم که ديدم زلف چون زنار بر دوشت
کشيدم ناله چون ناقوس وترسا گشته ام چندي
سزداي نوجوان از حسن خود گر بر جهان نازي
که دهر پيرمانندت نزائيده است فرزندي
کشم بار غمت را همچوکاهي با تن لاغر
بلي مشتاق را چون کاهي آيد کوه الوندي
کسي همچون بلنداقبال اندر عاشقي نبود
تورا از حسن اگرباشد به عالم مثل ومانندي
عجب اي ترک بي وفا بودي
چه شد آن عهدها که بنمودي
چه شد آن لطفها که مي بودت
چه شد آن وعده ها که فرمودي
به وفاهر چه ما بيفزوديم
توبه جور و جفا بيفزودي
به توهرگز نمي سپردم دل
گر بدانستم اين چنين بودي
دل ودين داشتيم و صبروقرار
ازکف ما به غمزه بربودي
عقده ها مي گشودي از دل ما
گره از زلف اگر که بگشودي
اگر اي دل شدي بلند اقبال
يک نفس از چه رونياسودي
برقع ز رخ گشودي دل ازکفم ربودي
چون دل ربودي ازمن خود رو نهان نمودي
اي سرو قد مه رورفتي به حرف بدگو
هر کس هر آنچه بد گفت در حق من شنودي
از بردباري من جور توبيشتر شد
برمهرم آنچه افزود بر قهر خود فزودي
بامن جفايت ار هست از بهر آزمايش
اندر وفا مگر نه صدبارم آزمودي
يک دم نشد که چون دل اندر برم نشيني
اما به پيش اغيار شب تا سحر غنودي
روز ازل که دادم در عاشقي دل ازکف
هم عاشقم تو کردي هم دلبرم تو بودي
گشتم بلنداقبال فرخنده فال وخوشحال
ز آئينه دلم چون زنگ هوس زودي
اگر زآن زلف مشک افشان به چنگ افتدا مرا تاري
نپندارم که باشد ملک چيني يا که تاتاري
دلم را برده از کف سنگدل شوخ دل آزاري
که با ما نيست او را جز دل آزاري دگرکاري
کني يار اگر آزارم که دست از عشق بردارم
به جانتگر بري از تن سرم را نيست آزاري
بيا بگشا نقاب از چهر وبنما روي چون مه را
که دارد ناصح من با من از عشق توانکاري
ببالد مشک تاتاري اگر از بوخطا باشد
به کف باد صبا را باشد از زلف توتا تاري
رخت گنجي بوداز حسن زلفت بي سبب نبود
که چنبر گشته وخوابيده رويش چون سيه ماري
دو چشم مست توکاين سان بردهوش وخرد از سر
نپندارم که ديگر باشد اندر شهر هشياري
اگر از دردهجرت گشته ام بيمار غم نبود
که باشد ياد وصلت مر مرا نيکو پرستاري
نباشد از وفا کس چون بلنداقبال درعالم
اگرهمچون تو باشند از جفا وجوربسياري
اگر از زلف تودر دست من افتد تاري
پا به هر جا نهم از مشک شودتاتاري
ماه بودي چورخت داشت اگر گيسوئي
سروگشتي چو قدت بودش اگر رفتاري
چشم مست تو ز بس هوش وخرد برده زدست
نيست درعهد توديگر به جهان هشياري
تومگر شانه زدي گيسوي مشکل افشان را
که دراين شهر نمانده است دگر عطاري
گفتي ازناله من خلق نخوابند به شب
من در آن وقت که نالم نبود بيداري
چون من از عشق تودلداده اگر بسيار است
چون تودرحسن نباشد به جهان دلداري
ترسم آنگه شوي آگه ز بلنداقبالت
که نباشد زمن سوخته دل آثاري
بينم اي ترک عجب خونخواري
خود بگو بار مني يا ياري
دلم ازدست توخون شد به برم
بسکه بد عهد وجفا کرداري
مشک نارند زتاتار به فارس
که تواز طره دوصدتاتاري
بردي ازيک نگه ازمن دل ودين
بوالعجب حيله گر وسحاري
نيستي از چه نگهدار دلم
آخر اي سنگدل ار دلداري
عهدکردي که به مستي دهمت
بوسه اي هر چه کنم هشياري
پرسي از حال دلم دل ز کفم
تو ربودي چه عجب عياري
نگرددماه نوطالع گر از رخ پرده برداري
نرويد سرو در بستان به بستان گر گذار آري
توئي آن بت که دين بت پرستي را دهند از کف
اگر بينند رويت را برهمن هاي فرخاري
دگر از هند سوي فارس نارد کاروان شکر
تعالي الله ز شيرين لب ز بس قندوشکرباري
چه حاجت آنکه مشک آرنداز چين وختن ديگر
تو اندر چين زلف خويش از بس مشک تر داري
غم عشق تومي باشد گران باري به دوش من
مکن وامانده ام از درد هجر خودز سربازي
به دامان وصالت کي رسد دست من مسکين
به حال من کند رحمي ز فضل خود مگر باري
بلند اقبال شايد گردد آزاد از غم هجرت
کندگردون اگر شفقت کندطالع اگر ياري
از طلعت اگر ماهي گفتار چرا داري
وز قامت اگر سروي رفتار چرا داري
خون دل ما خوردي از لعل لبت پيداست
حاشا نتوان کردن انکار چرا داري
صنعان صفت از دستم بردي دل و دين اززلف
اي بت نيي ار ترسا زنار چرا داري
با اينکه به لب داري اعجاز مسيحائي
از چشم نمي دانم بيمار چرا داري
اي ترک اگر از لب ضحاک نمي باشي
بر دوش ز دو گيسو دومار چرا داري
اي زلف نگار من هندوئي وکافر دل
جا ورنه چوهندويان درنار چرا داري
چون وصل نشدحاصل از يار بلنداقبال
از چراغ شکايت کن از يار چرا داري
چرا با ديگران مهر و وفا با من ستم داري
مرا پيوسته خوار و اين و آن محترم داري
هر آن حسني که خوبان راست داري بلکه افزونتر
همي مهر است و بس در دلبري چيزي که کم داري
فريبم مي دهي تا کي گهي از نقل و گه از مي
بده بوسي اگر با من سر لطف وکرم داري
ز درمان باشدم خوشتر هر آن دردي که هست از تو
ز ترياق آيدم بهتر اگر در دست سم داري
ز سير باغ وبستان بي نيازي داده يزدانت
که ازرخ هر کجا باشي گلستان ارم داري
همي زآن سوره ن والقلم مي خوانم از قرآن
که درابرو و بيني معني ن و القلم داري
بلند اقبال اگر هستي بلنداقبال از وصلش
چو ابرويش ز بارغم قد از بهرچه خم داري
دل ز آهن تو سيم تن داري
يا به من کينه کهن داري
کينه هائي که داري اندر دل
همه را از براي من داري
نه همي چين به زلف خم درخم
که دراو تبت و ختن داري
خودتوئي گلعذار وغنچه دهان
چه هواي گل و چمن داري
چه به گلشن روي که از قد وبر
خود سهي سرو ونسترن داري
رشک مي آيدم که مي بينم
به بر خويش پيرهن داري
دلم از چشم مورتنگ تر است
تنگ تر از دلم دهن داري
نبري دل چرا ز دشمن ودوست
که تو ترکان راهزن داري
توئي آن بت که چون بلنداقبال
در کليسا بسي شمن داري
وفا گر بگوئيم داري نداري
صفا گر بگوئيم داري نداري
به ما بوسه اي از لب شکرينت
روا گر بگوئيم داري نداري
به هر کس تو را التفات است اما
به ما گر بگوئيم داري نداري
به قتل من بينواي ستم کش
ابا گر بگوئيم داري نداري
طبيبا به درمان دردي که دارم
دوا گر بگوئيم داري نداري
دلا چون شدي عاشق روي دلبر
فنا گر بگوئيم داري نداري
دلبري داري ودلداري نداري
يار من هستي ولي ياري نداري
در نکوروئي نداري نقصي اما
رسم وقانون وفاداري نداري
گر وفا داري به ديگر کس ندانم
ليک با من جز ستمکاري نداري
داري ار دلداري ودلجوئي اما
با دل من جز دل آزاري نداري
تاکي اي زاهد کني از عشق منعم
همچو من گويا گرفتاري نداري
عاقبت گردي بلند اقبال اي دل
زآنکه با کي از گرانباري نداري
مرا اي آسمان تا کي دمي آسوده نگذاري
نمي دانم چه کين است اين که اندر دل ز من داري
زني بر خرمن جان دوستان را دائما آتش
به جز بر کشتزار دشمنان جائي نمي باري
غلط مي باشدار من از تو درعالم وفا جويم
که جز تخم جفا در مزرع خاطر نمي کاري
مرا هر کس که باشد دوست داري دشمني با او
کس ار دشمن بود با من ز جان ودل بدو ياري
ز زهر قهر توهرگز نخواهد شد کسي ايمن
چو اندر آستين حضرت خير البشر ماري
عجب دون پرور و ناکس نوازي الحذر از تو
گلي از بهر هر خار وبراي هر گلي خاري
بلند اقبال را نبودهواي همسري با تو
چرا پيوسته با او از دل و جان خصم خونخواري
ميان دلبران باشد مرا يک يار عياري
که جز او با کس ديگر مرا نبودسرو کاري
کس ازتاتار وتبت مشک اگر آرد خطا باشد
که اندر چين هر تاري ز زلفش هست تاتاري
که گويد چشم مستش دل برد از دست هشياران
به عهد چشم مستش کس مگرديده است هشياري
به هرجا هست بيماري پرستارش شود مردم
دل من را پرستاري نمايد چشم بيماري
رخت راماه مي خوانم قدت را سرو مي گفتم
گر آن را بود گفتاري گر اين مي داشت رفتاري
ز زلف مشک افشانت گره بگشود چون شانه
دکان را بست در هر جا که دکان داشت عطاري
به حسن ار نيست اندر خيل خوبان چون تو يک دلبر
ز عشقت چون بلنداقبال بي دل هست بسياري
فغان که يار ندارد به ما سر ياري
مگر کندمددي فضل حضرت باري
سفيدگشت مرا موي در سيه بختي
امان ز گردش گردون و چرخ ز نگاري
از آن زمان که ز من گشته يار من بيزار
ز زندگي دل و جانم گرفته بيزاري
به روز وشب نبود مونسم به جز افغان
به سال ومه نشودهمدمم مگر زاري
شنيده ام که بودچشم يار من بيمار
برو طبيب که خوش صحبتي است بيماري
مگو بگفته ناصح چرا ندادم دل
ربوده دل ز کفم طره اش به طراري
از آن زمان که گرفتار عشق گشته دلم
نديده ام به برگلرخان مگر خواري
بتا بيا وخلاصم کن از غم هجران
چه باک اگر گذري بر سرم به غمخواري
چو لاله زار بود دامن بلند اقبال
ز بسکه خون دل ازديده مي کند جاري
چون تونبودآدمي در دلبري
حور وغلماني ندانم يا پري
گر نمي باشي پري ازما چرا
مي بري دل را و مي گردي بري
مژه ات گر نيست نشتر پس ز چيست
بر رگ دلها نمايد نشتري
کردي الحق از مي لعل لبت
بي نيازم از شراب کوثري
گفتمي مانند رويت ماه را
ماه را بود ار دوزلف عنبري
دادمي نسبت به قدت سرورا
سرو را بود ار دوچشم عبهري
زلفت ار گرديده چون عقرب چه باک
چون به رخ داري خط سيسنبري
شاهبازي در شکار مرغ دل
از روش هستي اگر کبک دري
با بلنداقبال کن اظهار لطف
تا زمهر وماه جويد برتري
نه همي تنها دل ودين از کف من مي بري
دين ودل از دست هر شيخ وبرهمن مي بري
دين ودل تنها نه از تن ها بري از هر که هست
هوشش از سر صبرش از دل جانش از تن مي بري
ازکف خسرو اگر شيرين ارمن برد دل
دل به شيريني تواز شيرين ار من مي بري
گفته بودم دل به کس ندهم ندانستم که تو
با دوچشم از يک نگه دل را به صد فن مي بري
گشته درعهدت حرام آسودگي بر مردوزن
بسکه آرام وقرار از مرد واز زن مي بري
دشمني با دوستان يا دوستي با دشمنان
کآبروي دوست را در پيش دشمن مي بري
جا به قصر گلشن فردوس گويا کرده است
گربلنداقبال را باخودبه گلخن مي بري
جام مي در دست بگرفت وبه من گفت آن پري
نور حق در دست من طالع شده است ار بنگري
گفتم از اکسير خوديک ذره زن بر قلب من
تا ز زر ده دهي گيرد مس من برتري
گفت پيش آي و بنوش ومحرم اسرار باش
بي نيازم کرد الحق از شراب کوثري
گفت بدمستي اگر داري ز بزم ما برو
گفتمش دانم که بدمستي بودازکافري
کيميا جورا شنيدم گفتمستي مي پرست
روي او دست پري هست از چه زحمت مي بري
راست ميگفت وبه حق مي گفت وکس باورنداشت
من همان اکسير را بگرفتم از دست پري
گفت چوني گفتمش يک جام ديگر ده به من
تا به نه افلاک وهفتاختر بجويم سروري
جام ديگر داد و نوشيدم که ديدم هر چه هست
پيش چشم من ز جا برخاست در چالشگري
گفتمش جام دگر ده گفت مي خواهي مگر
جسم خاکي را گذاري وز گردون بگذري
گفتمش من مستحقم گفت بستان و بنوش
ليک مي سوزد پرت ز اينجا اگر برتر پري
از مي دست پري چون شد بلنداقبال مست
در فلک اشعار اورا زهره آمد مشتري
تا ز عشق روي خودديوانه ام کرد آن پري
هم ز کفر آسوده ام فرمود وهم از دين بري
حاش لله آدميزاد اين چنين کي ديده کس
گشته ام حيران که حورت بوده مادر يا پري
خود بر آن بودم که مهر خاوري خوانم تو را
چون نکوديدم ندارد زلف مهر خاوري
بارها رفتم که قدت را دهم نسبت به سرو
خوب چون ديدم ندارم سروچشم عبهري
مهرباني هم دخيل است اي نگار ماه رو
خال وخط وزلف ورخ تنها ندارد دلبري
بي تو هم خون شددلم هم ديدهام خونبار گشت
در غمت دل ياريم بنمود و چشمم ياوري
اي جبينت زهره رويت مه جمالت آفتاب
چون بلنداقبال داري صدهزاران مشتري
مگر گشتي اسير سروقدي چون من اي قمري
که بندي چون دل خودبينمت بر گردن اي قمري
به چوب از باغ سروت را نمايد باغبان بيرون
خرامان سوي باغ آيد اگر سرو من اي قمري
مگو درروزگار ار هست همچون سرو من کوکو
که سرو تو ندارد چشم وزلف رهزن اي قمري
گرفتم سروتودارد قدي رعنا چو سرومن
ولي کس سيم ساق است وکجا سيمين تن اي قمري
کس ار سرومرا بيندمن از اين رشک مي ميرم
تو سروت جلوه گر باشد به هر مردوزن اي قمري
نشستن بر سر سرو اين نه شرط دوستي باشد
به دشمن چون توگستاخي کندکي دشمن اي قمري
بلند اقبال را دائم بوداين آرزو در دل
که باشد چون تو با سروخوداندر گلشن اي قمري
دلا منال گراز يار خويشتن دوري
که اختيار به دست تونيست مجبوري
نديده چشم کسي اي نگار روي تو را
چه شد که درهمه عالم به حسن مشهوري
مدام سوره والليل ونور مي خوانم
به چهر وطره چووالليل و سوره نوري
اگر چه آب دهان تو بهتر است از شهد
چه سود کز مژه مانند نيش زنبوري
دگر به مشک وبه کافورم احتياجي نيست
توچون زموي چو مشک وز رو چوکافوري
نمي شوي گهي آگه ز طعم شيريني
ز بسکه از نمکين لعل خويش پرشوري
دل مرا که چوکوه است کنده اي از جاي
به بازوي توهزار آفرين چه پر زوري
به حسن روي توکس نيست در بني آدم
ندانمت که پري يا فرشته يا حوري
ز دست چشم تو گر گشته شد بلنداقبال
به او بگو که چو بيمار هست معذوري
مگرنه جان مني پس چرا ز من دوري
بيا که راحت روحي ومايه سوري
ز آدمي چو توحاشا که دروجود آيد
فرشته اي وز نوري پري ويا حوري
چنانکه جان به تن و دل به بر بود مستور
ميان جان ودل من مدام مستوري
تورا چه حاجت کافور و مشک ازعطار
که خودبهزلف چومشک وبه رخ چو کافوري
رسد اگر به لبت شهد شورخواهد شد
به شهد آن نمکين لب ز بسکه پرشوري
عجب نه کآب دهان توانگبين باشد
چرا که ازمژه مانند نيش زنبوري
محال عقل بودجمع نور با ظلمت
ز زلف وچهره توچون جمع ظلمت ونوري
کنم ز مرمر وبلور بستر وبالين
به سينه ز آنکه چومرمر به ساق بلوري
دل ار بگفت تورا تا مرا کشي از هجر
بکن فداي توگردم بدآنچه مأموري
مرا هلاک کن از درد هجر وباک مدار
به حکمآنکه چومأمور بوده معذوري
شدم به عشق تومشهور چون بلنداقبال
بدان صفت که تودر حسن روي مشهوري
چرا به کار جهان روز و شب به تدبيري
مکن تلاش مگر بي خبر ز تقديري
ز بار پيري وغم خم شود قدت چون نخل
کنون اگر چه به قامت چو سرو کشميري
تو اي جوان دل پير شکسته را مشکن
که خودبهم چوزني مژه بنگري پيري
تو را چه حد که بگيري به اين وآن تقصير
مگر خبر نيي ازخود که غرق تقصيري
اگر زمانه خرابت کند مشوغمگين
که چون خراب شوي مستحق تعميري
توخودبمير از آن پيش کت بميرانند
چنين چوميري در عالم بقا ميري
مثال زيبق صافي فنا شواندر خد
فنا اگر شوي اينگونه اصل اکسيري
بگوبه يار نگفتم جفا مکن بنگر
که خودز زلف به کيفر اسير زنجيري
بگوبه چشم وي از من مزن ز مژگان تير
توخودمگر نه زابرو به زير شمشيري
کمان کج است وبه دشمن از اوزيان نرسد
بلاي خصم شوي گر به راستي تيري
گرت هواست که چون من شوي بلند اقبال
چو مورباش ضعيف ار به صولت شيري
اگر آن مهربان يارم شود مهمان شب و روزي
نيارد خوشتر از آن روز وشب دوران شب وروزي
به فيروزي شبم چون روز وروزم عيد نوروز است
اگر چون جان کندجا در برم جانان شب وروزي
ز بيخوابي وبي تابي کس از شب روز نشناسد
ز عشقت پيش خلقي گرکشم افغان شب وروزي
قيامت را ودوزخ را کسي انکار اگر دارد
گرفتارش کن اندر زحمت هجران شب وروزي
نبندد باغ را در باغبان ديگر به روز و شب
تفرج را کني گر جاي در بستان شب وروزي
شب وروزي مه وخورشيد اگر بينند رخسارت
نخواهد شد دگر خورشيد ومه تابان شب وروزي
بلند اقبال را پرسيدم از زلف ورخ آن مه
بگفتا نيست در عالم چواين وآن شب وروزي
گمان مکن که اگر بدکند کسي به کسي
به روزگار نصيبش خوشي شودنفسي
ز اين و آن چو بري مال باش واقف حال
که درره تو به هر کوچه اي بود عسسي
ببين به آتش سوزان چه کرد آب روان
سزاي آنکه بزد شعله اي به خار وخسي
کندمثال مگس عنکبوتي او را صيد
چوعنکبوت کند صيد اگر کسي مگسي
يقين بدان که دهندش برات آزادي
اگر کسي کند آزادمرغي از قفسي
بدون لا ونعم مقضي المرامش کن
گر آورد به توحاجت فقير ملتمسي
به هيچ کار تو رانيست دسترس پس از اين
برس به کار تورا تا که هست دسترسي
خوشا به حالت آنکس که چون بلنداقبال
کشدجفا وندارد بهجور کس هوسي
نهمايلي بهچه رنجش که يار ما باشي
چرا به زخم دل ماهمي نمک پاشي
به دهر چون تونشددلبري بهعياري
به شهر چونتونديدم بتي به قلاشي
شبان هجر مرا کرده اي به غم همدم
توخود نشسته به مي خوردني وعياشي
زچشم مست تو مي خوردن توفاش بود
تو را گمان همه خلقند غافل وناشي
تفاوتي نگذاري ميان دشمن ودوست
هزار فرق زفيروزه است تاکاشي
خيال رويتو خوش نقش بسته در دل ما
به منزل تو نکوکرده ايم نقاشي
بلندتر شود از هر شهي مرا اقبال
به کوي خويش گماري گرم به فراشي
تو راکه گفته ندانم که اين چنين باشي
به خصم دوست وبا دوستان به کين باشي
تورا چه غم اگرم کشته بيني اما من
بميرم از غمت ار بينمت غمين باشي
به حورعين وبه جنت چه حاجت است مرا
که کوي توست بهشت وتوحور عين باشي
بود به ماه دوهفته تو را چه فرق جز اينک
در آسمان بود آن وتو در زمين باشي
من آن زمان که بديدم رخ تو را گفتم
که آفت دل وجان خصم عقل ودين باشي
به سير باغ چه حاجت بود تورا که توخود
گل وبنفشه وشمشاد وياسمين باشي
به قصد صيد دل خسته بلنداقبال
کمان کشيده ز ابروي و در کمين باشي
چون شانه را به طره طرار مي کشي
خط خطا به صفحه تاتار مي کشي
بر دوش من گذار چه حمال گشته اي
کز مشک تر ز زلف همي بار مي کشي
هر گه به راه بادگشائي گره ز زلف
گويا که روح از تن عطار مي کشي
من چون کنم که زاهد شب زنده دار را
از يک نگه به خانه خمار مي کشي
مختاري ار کشي به توام نيست سرکشي
خط نشان دگر چه به ديوار مي کشي
اي دل اگر نه اشتر مستي به راه عشق
تا چندخار مي خوري وبار مي کشي
از سخت جانيت عجب آيد مرا دلا
ز اين جورها کز آن بت عيار مي کشي
اقبال ما بلندتر آمد ز زلف دوست
ما را ز بس به جانب دلدارمي کشي
توبه زلف از پي آزار دلم شانه کشي
من از اين شاد که دل را به سر شانه کشي
ور زني شانه به زلف از پي آرايش او
دل ما هست چه منت دگر از شانه کشي
دانه از خال به رخ داري واز گيسودام
مرغ دل را به سوي دام خوداز دانه کشي
چشم مخمور تو از کف دل هشياران برد
الحذر از مي اگر يک دوسه پيمانه کشي
بت پرستان به خدا بت نپرستنددگر
نقش رخسار خود ار بر دربتخانه کشي
هرکه بر پيل تن اسب توببيند رخ تو
مات خواهدشد واو را کش شاهانه کشي
داني اي شمع که سوزاني وگريان ز چه رو
انتقامي است که ازکشتن پروانه کشي
اي دل از عشق اگر يار بلنداقبالي
بايد ار بار تو کوه است که مردانه کشي
اي نازنين شمايل آشوب عقل وهوشي
از مشک زلف عطار از لب شکرفروشي
هنگام رزم اي ترک مژگان وزلف داري
خنجر به کف چه گيري بر تن زره چه پوشي
از شوق ديدنت ما سر تا به پا چوچشميم
اما تودر خموشي پا تا به سر چو گوشي
با دوستان پيرو بنشين بگو وبشنو
دلتنگ از چه روئي آخر چرا خموشي
مژگان چونيش زنبور داري وجاي دارد
زيرا که درحلاوت ز آب دهان چونوشي
رويت نديده داديم از دست دين ودل را
وا حسرتا گر از ما رخساره را نپوشي
وز صبر غوره مي شد وزمي غم توطي شد
چنداي بلنداقبال از هجر درخروشي
بتا به کشتن ما عاشقان چه مي کوشي
چوآب بر سر آتش ز کين چه مي جوشي
مگر نه زلف توافتاده چون زره به برت
چه حاجت است که ديگر به تن زره پوشي
من شکسته دل افراسياب شاه نيم
اگر تودر پي خونخواهي سياووشي
نخورده باده که داري بما چنين سر جنگ
نعوذ بالله اگر يک دوجام مي نوشي
هر آنچه دردنهي بر دلم پرستاري
هر آنچه دور شوي از برم درآغوشي
من از غلاميت اي خواجه بر ندارم دست
هزار بارم اگر بنه وار بفروشي
رواست يار نوازد گرت بلنداقبال
که همچو دايره ز اخلاص حلقه درگوشي
همچو چهرت کي بود آتش چوزلفت دودکي
ز آتش ودودت جز آب چشم ديده سودکي
گه زره سازي در آتش گه به گل بازي کند
گشت زلف تو خليل الله کي داوودکي
با دل من آنچه چشم کافرت کرده است کرد
درجهان فرعون کي شداد کي نمرود کي
چشم تو خونريزي پير وجوان راکرده فرض
داد پيغمبر کجا فتوي خدا فرمودکي
ازمکافات جزا غافل مشو بدچون دلم
آينه رويت ز رنگ خط غبار آلودگي
همچو تو دردلبري کي بودشيرين کي اياز
همچو من در عاشقي فرهاد کي محمود کي
بي رخ توچون کنار من بود از اشک چشم
دجله ها کي بحرها کي چشمه ها کي رودکي
همچو من گاهي به بزم ومجمر توسوخته
شمع کي پروانه کي مشک وعبير وعودکي
شدبلنداقبال از زلفت پريشان گفتگو
دود با داوود ور نه قافيه مي بودکي
زدستم بر نمي آيد که در زلفت زنم چنگي
همان بهتر که در پايت نهم سر را به نيرنگي
چومن ني هم همانا درد عشقت را به دل دارد
که هر دم مي کشد افغان ز هر بندي به آهنگي
بجز زلفت نمي بينم پريشان حالتي چون خود
دهانت باشد ار باشد چومن پرشور ودلتنگي
نگفتم ازمکافات عمل غافل مشو آخر
ز خط بنشست برآئينه رخساره ات زنگي
خلاف اينکه مه راجا به خرچنگ است مي بينم
گرفته است از رخ وزلف تو جا درماه خرچنگي
به وصف زلفت ار گشتم پريشان گوعجب نبود
که چشم مستت از دستم ربودار بود فرهنگي
به اميدي که وقت صلح بوسي از تو بستانم
همي خواهم که باشد با منت گه صلح وگه جنگي
به شيريني شکر باشد به کامم ريزي ار زهري
به ازتاجم به سر باشد به فرقم گر زني سنگي
شهان همچون بلنداقبال مي گشتندسربازش
تو را سلطان اگر در فوج خود مي کرد سرهنگي
توعجب سست عهد وسخت دلي
گاه دلبند وگاه دل گسلي
غيرت دلبران چين وتتار
رشک خوبان خلخ وچگلي
من به هجر تو مبتلا نشوم
به دل وجان من چومتصلي
توکجا وقدنگار اي سرو
او چمان آيد وتو پا به گلي
ز آن لب و زلف اي بلنداقبال
تا کي آشفته اي وتنگدلي
بياد ابروي تو شد قدم به شکل هلالي
نمي شود دل من گاهي از خيال تو خالي
مگر که ديده منجم قد و رخ تو که داده
خبر زغارت وغوغا به تير ماه جلالي
چه جوئي از دل زارم چه پرسي از من وکارم
برو درآينه بنگر که تا شود به تو حالي
مرا به بندگي خود قبول کن دو سه روزي
ببين به روزچهارم به شهر حاکم ووالي
حلال نيست مي اما به من حرام نباشد
چوهست ازکف وجام تو نوشمش به حلالي
در آب شورگهر پرورش نمايد ودلبر
در آب شيرين داده است پرورش به لألي
کس ار بلند شد اقبال او ز منصب و دولت
بلند آمده اقبال من ز حضرتعالي
نه همچوعارض تو به گلشن بود گلي
نه همچوطره تو به باغ است سنبلي
نه چون قد تورسته سهي سروي از چمن
نه صلصلي فکنده چو من شور وغلغلي
گلهاي بوستان شودش خار در نظر
بنمائي ار گل رخ خود را به بلبلي
اين رنگ ونشئه اي که تو داري به لعل لب
نشنيده و نديده کسي درگل وملي
از باده لب تو چو مستي بود مرا
در ده ز بوسه شکرينم تنقلي
گفتي به هجر صبر کن ار وصلت آرزوست
من چون کنم که نيست دلم راتأملي
اقبال من بلندشد وشهره در جهان
بر دامن تو تا زده دست توسلي
چون پريشاني به زلف يار دارد عالمي
در پريشاني دل ما زآن نمي آرد غمي
گر کسي بر هر چه يزدان داده روزي قانع است
کي کجا منت کشد هرگز ز جود حاتمي
من به دل گفتم سخن شد شهره در هر انجمن
اي دريغا نيست در عالم رفيق محرمي
چشم گريانست کس باشد به روز ار مونسي
شمع سوزان است و بس دارم به شب گر همدمي
جز تو نبود کس اگر ظاهر شود يوسف رخي
آن توئي وبس بود در دهر اگر عيسي دمي
پادشاهانند در عالم بسي با تاج وتخت
آن سليمان زمان باشد که داردخاتمي
چشمت ار دارد ز مژگان لشکر افراسياب
هم مرا باشد بحمدالله دل چون رستمي
مي کند ناسور زخم ار بشنود بوئي ز مشک
مشک زلفت زخم دل را گشته نيکومرهمي
ابر چون چشم بلنداقبال گريد کي کجا
چون نمايد خودنمايي پيش دريا شبنمي
دين ودل برده ازکفم صنمي
که به بزمش رهم نداده دمي
گفتمش هيچ نيست در تو وفا
گشت خندان وگفت هست کمي
گفتم از دوريت هلاکم گفت
از هلاک توباشدم چه غمي
گفتم از رهروان عشق توام
گفت چه باشدت به هر قدمي
گفتم او را ستم مکن گفتا
نيست عاشق که ترسد از ستمي
شکوه ها گفتم از قضا وقدر
گفت کم گو سخن ز بيش وکمي
نه عجب گر شوم بلند اقبال
التفاتش اگر کندکرمي
بوسه دل از لعل جان بخشت هوس داردهمي
فرصت ار يابد ببوسد تا نفس دارد همي
گر چه مستان از عسس دارند بيم جان ولي
بيم جان ازچشم مست تو عسس دارد همي
از قفس باشند مرغان درگريز اما مرا
مرغ دل در کوي توميل قفس دارد همي
بي سبب ني خالهاي دلفريبت کنج لب
هر کجا حلوا بود آنجا مگس دارد همي
از غم عشقت بلنداقبال اندر روز و شب
ناله هاي زار مانندجرس داردهمي
بوي يار مهربان آيدهمي
بر مشامم بوي جان آيد همي
خانه را اي دل ز آلايش بروب
زآنکه سويت ميهمان آيد همي
من نمي خواهم بگويم راز دل
بيخود از دل بر زبان آيدهمي
آن پري کز چشم مردم شد نهان
بينمش هر سوعيان آيد همي
دوش گفتم شرحي از گيسوي او
بوي مشکم از دهان آيد همي
چون سخن گويم ز اوصافش ملک
بر زمين از آسمان آيد همي
ثابت اي دل در محبت شو که دوست
درمقام امتحان آيد همي
خار وخارا در برم از عشق تو
چون پرند وپرنيان آيد همي
با تو درگلخن اگر منزل کنم
پيش چشمم گلستان آيد همي
نايد ار يک ذره لطفت در ميان
سود دو عالم زيان آيد همي
اي بلنداقبال از اين گفتارها
از تو هر کس بدگمان آيد هم ي
آن مه فکنده از زلف بررخ حجاب نيمي
يا قرص آفتاب است زير سحاب نيمي
يا رفته درخسوف است يا مانده درکسوف است
نيمي ز ماهتابان وز آفتاب نيمي
دل دور از جمالش وز وعده وصالش
نيمي شده است آباد مانده خراب نيمي
ز ابرو وطره جانان بگرفت از تنم جان
نيمي به ضرب شمشير زير طناب نيمي
دل کي ز زلف دلبر گرددرها که هر سو
نيمي شکنج وچين است پرپيچ وتاب نيمي
در خواب رخ نمايد يا از درم درآيد
بيدار مانده چشمم نيمي به خواب نيمي
سرمايه وجودم از آه واشک ديده
نيمي بسوخت ز آتش شد غرق آب نيمي
ز آنچشم مست ميگون بريان دلم شد وخون
نيمي شراب او شد او راکباب نيمي
غارتگري نمودند دين و دلم ربودند
نيمي شراب و ساقي چنگ ورباب نيمي
دردوغم دوعالم خواهي اگر بداني
نيمي شب فراق است روز حساب نيمي
کن ساقيا خرابم اما نه ز آن شرابم
کو چون حروفش آمد نيمي شر آب نيمي
زآن باده کن مرا مست کز مستيش شوم هست
نيمي ز جام احمد وز بوتراب نيمي
اقبال من بلند است فيروز وارجمند است
نيمي از آن شهنشاه وز اينجناب نيمي
آشوب شهري شورجهاني
ماه زميني شاه زماني
از رخ عدوي اسلام وکفري
وز قد بلاي پير وجواني
هم سست عهدي هم سخت روئي
درتلخ گوئي شيرين زباني
چون تو به دوران نبودوليکن
اين است کاي ماه نامهرباني
هم سروقدي هم ماه روئي
هم دل فريبي هم جان ستاني
سروت ندانم ماهت نخواهم
کز قامت و رخ به زاين وآني
اي دل مگو هيچ وصف از دهانش
کي هيچ از هيچ گفتن تواني
نمي شنيدم اگرگاهي از لبت سخني
نبودهيچ گمانم که باشدت دهني
به حسن مادر گيتي نزاده همچو توئي
به عشق ديده دوران نديده همچومني
نه کس چوخد تو ديده است ماه در فلکي
نه همچو قد تو رسته است سرودرچمني
به غير از اين که تو را تن عيان به پيرهن است
که ديده روح مجسم ميان پيرهني
به چاه يوسف يعقوب اگر اسير افتاد
تويوسف مني وباشدت چه ذقني
منم تووتومني هيچکس به جز من وتو
نديده است که باشد دو روح در بدني
هر آنکه از مي لعل توقطره اي بچشد
به کام اوندهد لذتي شراب دني
از آن به زلف توافتاده پيچ وتاب وشکنج
دل شکسته ز بس بسته اي به هر شکني
کسي نديده به بتخانه ها بتي چون تو
که باشدش دلي از آهن وز سيم تني
چو آنغزال ز صيادکرده رم هرگز
به دام کس نتوان آردت به هيچ فني
دميد عاقبت الامر خط به گرد لبت
ببين که خاتم جم شد نصيب اهرمني
به زلف خويش بگو رهزني دگر نکند
که سر برند به هر جا که هست راهزني
ز عشق دوست کشد دست کي بلنداقبال
اگر بميرد و پوشند برتنش کفني
گفتي از چيست که شيرين سخني
اي صنم بسکه توشيرين دهني
وصف لعل شکرين تو مرا
شهره کرده است به شيرين سخني
پيش زلفت ندهد بوبه مشام
عنبر اشهب ومشک ختني
گوبه چشمت نکند فتنه بپا
گوبه زلفت نکند راهزني
که شوداگه اگر شهزاده
که چنين فتنه هر انجمني
گردن زلف تو راخواهد زد
بهتر است اينکه خوداورا بزني
تا ببنيم به چشمت چه کند
مختصر گويمت اندر محني
نه چه گفتم که اگر شهزاده
بيندت با همه صاحب فطني
مي کند چشم تو را تير انداز
دهدت منصب ضيغم فکني
با همه اهرمني زلف تو را
مي دهد قرب اويس قرني
با همه راهزني مي دهدش
در سپه داري خودمؤتمني
پيشت آيد چو بلنداقبالت
مکن آن روز به او ما ومني
سروقد غنچه دهن گل بدني
پاي تا سر به حقيقت چمني
گفتمت سروقد ومنفعلم
که تو نسرين بر وسيمين بدني
گفتمت غنچه دهن در غلطم
که تو شيرين لب و شکر شکني
گفتمت گل بدني معذورم
روح پاکي به تن پيرهني
هر چه حسن است تو داري همه را
عيب اين است که پيمان شکني
يار اغياري وبار دل يار
دوست با دشمن ودشمن به مني
فتنه دهري و آشوب جهان
شور شهري وعجب راهزني
خصم هوش وخرد پير وجوان
آفت جان و دل مرد وزني
بوسه اي ده به بلنداقبالت
پس بگويش که چه شيرين سخني
عجب از چشم سيه راهزني
آفت جان ودل مرد و زني
هم به خد عبرت ماه فلکي
هم به قد غيرت سروچمني
نه چه گفتم توکجا ومه وسرو
که تو هم گلرخ وهم سيم تني
گو نيارند دگر مشک به فارس
که تو از زلف ختا وختني
جان به در کي برد ازدست تو دل
بسکه جادوگر وپرمکر و فني
شکر از هند نيارند دگر
بسکه شکر لب وشيرين دهندي
اگر اي دل تو بلنداقبالي
دايم ازچيست که اندر حزني
ز آتشين رخ آتشم تا کي به خرمن مي زني
خرمنم را سوختي تا چند دامن مي زني
پادشاه کشور حسني براي نظم وملک
زلف را تا سرکشي کرده است گردن مي زني
دل دهانت را دليل نقطه موهوم گفت
گفتمش داري يقين يا حرفي از ظن مي زني
چاک زخم تيغ ابرويت پذيرد کي رفو
بر دل از مژگان مرا بيهوده سوزن مي زني
از ملاحت سفره بر ليلا وعذرا مي کني
وز لطافت طعنه بر شيرين ار من مي زني
در بيابان دزد اگر ره مي زند در تيره شب
تو ميان انجمن در روز روشن مي زني
غازيان حفظ تن از پيکان به جوشن مي کنند
توبه دل پيکانم از زلف چو جوشن مي زني
اي بلنداقبال گردد نرم کي آن سخت دل
مشت را بيهوده بر سندان آهن مي زني
تو آتشين رخ اگر سر به زير آب کني
در آب ماهيکان را همه کباب کني
دلم چوچشم تو از دست چشم توست خراب
که گفت خانه خودرا چنين خراب کني
نقاب چهره دل گشته غم به هر صورت
ز رخ نقاب کني يا به رخ نقاب کني
نخورده باده دو چشمت بود چنين بدمست
نعوذ بالله اگر مستش از شراب کني
ز بس به زلف تودلها کنند ناله به شب
نه کس به خواب گذاري رود نه خواب کني
حنا چوخون دل من چگونه رنگ دهد
به دست آر دلم خواهي ار خضاب کني
به روزگار چومن نيست کس بلنداقبال
اگر ز خيل سگانت مرا حساب کني
بت پرستي مي کنم جا در کليسا گر کني
کعبه خواهد شد کليسا منزل آنجا گر کني
از رخ زيبا يد بيضاي موسي باشدت
ني عجب از لب هم اعجزا مسيحا گر کني
زاهد از روز قيامت کي ديگر گويد سخن
از قد وقامت قيامت را تو بر پا گر کني
غارت دل ميکني ناخورده مي از چهر خويش
چون کني رخساره را گلگون ز صهبا گر کني
از طبيبان کي دگر منت کشم در روزگار
از لبان خويش دردم را مداوا گر کني
خوي را اي دل به شمع عارضش پروانه کن
نيستي در عاشقي مردان پروا گر کني
همچومن شايد بلند اقبال گردي در جهان
ازجهان واله آن ترک تمنا گر کني
چنگي به زلف اوزدم گفتا جسارت مي کني
گفتم بده بوسي ز لب گفتا حرارت مي کني
گفتم که جان ودل زمن بستان بهاي بوسه ات
گفت از که است اين مايه ات کاکنون تجارت مي کني
برکف گرفتم غبغبش هي بوسه کردم بر لبش
گفتا که چون غارتگران تا چند غارت مي کني
من هم زدست جور تو دارم دل ويرانه اي
ويرانه دل ها را اگر ميل عمارت مي کني
خنجر ز مژگان مي کشد هر کس که بيندمي کشد
با چشم مست خود بگو تا کي شرارت مي کني
من خود به قتل خويشتن خود را بشارت مي دهم
وقتي به قتل من اگر بينم اشارت مي کني
گفتي که ترک عاشقي تا جان به تن داري مکن
اي دل بلنداقبال را نيکو وزارت مي کني
درکجائي شب وروز اي دل اگر يار مني
نيستي در بر من بي خبر ازکار مني
شادمان بودم و آسوده به خودمي گفتم
گر نه اي در بر من در بر دلدار مني
جا نگيري بر من نه به بر دلبر من
هرزه گردي کني اندر پي آزار مني
به گمانم که مرا غم چو بگيرد به ميان
تو به قتلش کمري بندي و غمخوار مني
به خيالم که چوتاريک شب هجر رسد
روشني بخش من و شمع شب تار مني
به اميدم که اگر دست دهد روز وصال
مي لذت چو خورم ساغر سرشار مني
آنچنان يافته بودم که به بيماري من
نوشدارو به من آري وپرستار مني
بي خبر بودم از اين اي دل هر جائي من
که نيي دوست به من دشمن غدار مني
وصف حال سخني خوش ز بلنداقبال است
نيستي يار من اي دل به خدا بار مني
سروها ديده ام به هر چمني
نيست همچون تو سرو سيم تني
همچو زلف ورخ وبرت نبود
سنبل وارغوان ونسترني
با وجود تو نيست در دل من
خواشه سير گلشن وچمني
بود دردلبري اگر چو توئي
نيز در عشق بود همچو مني
چاک دل همچو پيرهن شده ام
ديده ام تا که چاک پيرهني
دلم ازچشم مور تنگتر است
از غم شکرين لب و دهني
برده دل ازکف بلند اقبال
چشم مخمور وزلف راهزني
نظر در آينه کن تا جمال خويش ببيني
ز حسن خود شوي آگه به روز من بنشيني
عدوي پير وجواني بلاي تاب وتواني
به جلوه دشمن جاني به عشوه آفت ديني
ميان ماه وفلک با تو هيچ فرق نديدم
جز اينکه اوست مه اسمان تو ماه زميني
بگوکه مشک ازين پس کسي به فارس نيارد
که تو به هر خم گيسو هزار تبت و چيني
بدادمت دل وگفتم نگاهداري از او کن
زدي شکستيش آخر مرا گمان که اميني
دگر به حور و به غلمان نگاه مي نکند کس
تو را هر آنکه ببيند که در بهشت بريني
دلا اگر شده اقبال تو بلندبه عالم
پس از براي چه دايم شکسته بال و غميني
اگر در آينه روزي جمال خويش ببيني
زحال من شوي آگه به روز من بنشيني
زهي به صنعت باري زماه فرق نداري
جز اين که اومه گردون بودتوماه زميني
نه آفتاب ونه نوري و نه پري و نه حوري
نه آدمي نه فرشته هم آن تمام وهم ايني
ندانمت به چه ماني که جان وجان جهاني
نگيري ار به خطايم نگارخانه چيني
چو پا به عشق نهادم دلي به دست تودادم
بگوکجاست چه شد کو تو را که گفت اميني
اگر که ناصر دين شه شود ز حال تو آگه
که خصم دولت وجاني وشورملت وديني
کند سياست وگويد که فتنه اي توبه ملکم
بگوجواب چه گوئي چوگويدت که چنيني
چشمت خداي داده که صاحب نظري شوي
هم گوش وهوش تاکه زعالم خبر شوي
از دل اگر نبيني وگر نشنوي ز جان
از چشم وگوش به بود ار کور وکر شوي
دست وترنج را همه بري به روي هم
در بزم ما گر آئي ويوسف نگر شوي
خواهي اگر که يار عمارت کندتو را
بايد چنان خراب که زير وزبر شوي
خواهي اگر که خوش گذرد بر توروزگار
بايدمطيع امر قضا وقدر شوي
کن سعي که تا خاک رهت کيميا شود
تا چند در به در ز پي سيم وزر شوي
گويند شاه طالب در وگهر بود
کوشش نما که معدن در وگهر شوي
آدم ملک شد وملک ابليس نيز تو
از خوب خوبتر شوي از بد بتر شوي
مويت سياه بود وبه پيري سفيد شد
هر روز بين در آئينه رنگ دگر شوي
باور مکن که چون تو بميري شوي چوخاک
خاک تورا چوباد برد بي اثر شوي
بازت کنند زنده وجاني دگر دهند
جان را چو بسپري وز عالم به درشوي
روزي به کاو مدرسه رندي چه خوب گفت
بيرون برو ز مدرسه ترسم که خرشوي
خواهي اگر چومن شود اقبال توبلند
بايد به ده رخسته دل وخون جگر شوي
اي دل به جان بکوش که اهل نظر شوي
يعني که خون شوي وز چشمم به در شوي
فرموده دوست نيست به ديوانگان حرج
کن سعي تا ز زلف وي آشفته تر شوي
گر عاشقي بعارض دلدار همچومن
بايد به پيش تير ملامت سپر شوي
هيچ از دهان دوست حکايت نمي کنم
ترسم ازرازهاي نهاني خبر شوي
خون گشته اي دلا ونيي کامل العيار
جا کن به زلف يار که تا مشک تر شوي
چون وچرا مکن که چنين شد چنان نشد
حکم است تامطيع قضا وقدر شوي
نه تند شو نه ترش نما رو نه تلخ گو
شيرين به کام تا که چو شهد وشکر شوي
اقبال تو بلندشود همچو من اگر
از خاک راه خوارتر وپست تر شوي
اي وجودت مظهر لطف الهي
در رخت پيدا شکوه پادشاهي
نيست دست هيچکس بالاي دستت
حاکمي و مقتدر کن هر چه خواهي
ملک ملک توست مشرق تا بهمغرب
بنده فرمانت از مه تا به ماهي
گر نبودي باعث ايجاد عالم
بود اندر پرده آثار الهي
چهره وزلفي نمودي در زمانه
زآن سپيدي گشت پيدا زآن سياهي
بت پرستم گر مرا گردي توآمر
دين دهم از کف گرم باش توناهي
کن بلنداقبال را رخ ارغواني
کز غمت گرديده چهرش رنگ کاهي
اي گداي در توهر شاهي
نيست غير از در توام راهي
نه چمنراست چون قدت سروي
نه فلک راست چون رخت ماهي
نيست الا چه زنخدانت
هست اگردر ره دلم چاهي
نه عجب چون سمندر ار سوزم
بيتواز دل اگر کشم آهي
دل وجان گر طلب کني دهمت
به خدا نيست هيچم اکراهي
تا ز سوز دلم شوي آگاه
بزن آتش به خرمن کاهي
از تو دارد اگر بلنداقبال
باشدش قدر وعزت وجاهي
به ماه وسرو تو رانسبتي نبودگهي
نه سرو راست قبائي نه ماه را کلهي
مگر که چشم تو دارد به عاشقان سرجنگ
که صف کشيده ز مژگان به گرد اوسپهي
بيا معافر بدار اين دل خراب مرا
که از خراب نخواهد خراج هيچ شهي
به يک نگاه دوچشمت دل ازکفم بردند
نکرده آهوي وحشي گهي چنين نگهي
اگر به روي نکويان نگاه هست گناه
تمام عمر به هر لحظه گوکنم گنهي
تويوسفي وبود چاه بر زنخدانت
اگر که يوسف مصري اسير شد به چهي
چو من نبود کسي درجهان بلنداقبال
گرم به بزم وصال نگار بود رهي
سزد کز حسن در عالم کني دعوي به يکتائي
که از آدم نيامد چون توفرزندي به زيبائي
دهانت عارفان را شد دليل نيستي اما
ز هستي دم زندگاه سخن تا خود چه فرمائي
روا باشد که عطاران همه بندند دکان را
به آرايش اگر تاب وگره از زلف بگشائي
پريشان حال جمعي منتظر بنشسته در راهت
بيا از پرده بيرون کن تماشاي تماشائي
چو رفتي از برم رفت از سرم هوش از دلم طاقت
بيايد آنچه از من رفته باز ار در برم آئي
چه پروائي دگر از روز محشر دارد اي زاهد
کسي کوديده باشد محنت شبهاي تنهائي
چو چنگ از بار غم افسوس نخل قامتم خم شد
نيامد چون به چنگم تاري از آن زلف خرمائي
بلند اقبال وصف از آن لب شيرين مگر گويد
که مي بينم دکان رابسته هر جا هست حلوائي
با سنگ بت سنگدلم گفت ز مائي
گفتم عجمي گوي ز آبي نه زماني
هر سو که نظر مي فکنم روي تو بينم
پيدائي وپنهان و ندانيم کجائي
گويندخدائي وخود آئي به حقيقت
ناخواسته اندر بر دلها چوخود آئي
ديدم گهي اندر حرمي گه به کليسا
هر خانه که رفتيم در اوخانه خدائي
خواهي که نگردد کسي آگه ز تو اما
چون ماه نو از هر طرف انگشت نمائي
شوري ز نمک دور نگشته است ونگردد
شوري ز تو درماست زما از چه جدائي
اقبال بلنداست مرا از تو چه گردد
گر بر رخ بختم در دولت بگشائي
تنها همي نه با من با هر کس آشنائي
با دشمن خود اي دوست گومهربان چرائي
کس نيست اندرين شهر کز او نبرده اي دل
از بسکه دلفريبي از بسکه دلربائي
گفتم برت نشينم ديدم که لامکاني
گفتم تو را ببينم ديدم که لايرائي
از آدمي پري رخ پنهان همي نمايد
هستي توچون پري رخ پنهان همي نمائي
گفتي که قهر دارم ديدم تمام لطفي
گفتي که درد بارم ديدم همه شفائي
گفتي که زود رنجم ديدم نه رنج گنجي
گفتي که گنج بخشم ديدم که با وفائي
گر چون بلنداقبال مائيم از توغافل
ليکن توگاه و بيگاه چون جان به پيش مائي
من به پيش خويش مي پنداشتم يارم توئي
آزمايش کردمت يارم نيي بارم توئي
کرده اي روز مرا صد باره از شب تيره تر
خود غلط مي گفتمت شمع شب تارم توئي
هر چه مي خواهي به آزار دل من سعي کن
نيستم آزرده خاطر چون دل آزارم توئي
غم ندارم ز اينکه چشمانت مرا بيمار کرد
شادم از بيماري خود چون پرستارم توئي
من نپندارم که هجران چيست در وصلم مدام
کآنچه روز و شب همي اندر نظر دارم توئي
از خدا خواهم همي شبها که گردد زودصبح
زآنکه چون طالع شودخورشيد پندارم توئي
هيچ مي داني بلنداقبال گشتم در چه روز
در همان روزي که گفتي عاشق زارم توئي
از چيست ترشروئي بهر چه تلخ گوئي
اندر شکستن عهدتا کي بهانه جوئي
کردي سياه روزم از بس سياه چشمي
کردي سياه بختم از بس سياه موئي
گر درد داري از من درمان چرا نخواهي
ورغم توراست در دل بامن چرا نگوئي
هر چندتندخوئي درعهدو مهر کندي
مريخي از طبيعت با اينکه ماهروئي
حورت اگر بگويم هستي نکوتراز وي
غلمانت ار بخوانم صد باره به از اوئي
عمري بودکه با من باشد بدي شعارت
بدهم نکوست ازتو از بس همي نکوئي
مشکل که کردي اي دل چون من بلنداقبال
زيرا که گاه بيگاه در قيد آرزوئي
روا نباشد اگر گويمت که مه روئي
تو آفتابي وپرتو دهنده اوئي
به سير باغ وگلستان چه حاجت است تو را
که سروقامت وگلچهر وياسمين بوئي
پي شکستن دلها چوشير غژماني
اگر چه گاه نگه چون رميده آهوئي
به خاک پاي توداديم آبر بر باد
ز بسکه تندمزاجي وآتشي خوئي
مگر نه سروکند جا کنار جوي چرا
توسروقد زکنارم کناره ميجوئي
پي سراغ توخلقي زچار جانب ومن
همي چومي نگرم جلوه گر ز شش سوئي
کسي که ازکف اودل نبرده اي نبود
زچشم مست عجب دلفريب جادوئي
به روزمعرکه اي دوست در بردشمن
تو را چه حاجت جوشن که خود زره موئي
لب تو زآن شده شيرين که چون بلنداقبال
مدام معتمدالدوله را ثناگوئي
تضمين با غزل خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي (رحمه الله عليه)
شورش حشر به هر راهگذار مي بينم
سيل خوناب جگر تا به کمر مي بينم
تلخي زهر هلاهل ز شکرمي بينم
اين چه شوري است که در دور قمر مي بينم
همه آفاق پر از فتنه وشرمي بينم
ساقي دهر به دوران من درد آشام
جام مي خون دل و ديده همي ريخت به جام
صبح اميد مرا کرده فلک تيره چوشام
هر کسي روزبهي مي طلب از ايام
علت آن است که هر روز بتر مي بينم
اي فلک جور توتا کي ستمت تا چنداست
هر کجا بي سروپائي است به دولت بالان
هر کجا يوسفي او راست مکان در زندان
اسب تازي شده مجروح به زير پالان
طوق زرين همه بر گردن خر مي بينم
الله الله که جهان پر شده از فتنه و شر
عاشقان را بنگر تشنه به خون دلبر
اختران راحسد آيد که بينندقمر
دختران را همه جنگ است وجدل با مادر
پسران راهمه بدخواه پدر مي بينم
دل ما را غم آفاق مکدر دارد
نيست يک تن که زدل بار غمي بردارد
هيچ رأفت نه مسلمان ونه کافر دارد
هيچ رحمي نه برادر به برادر دارد
هيچ شفقت نه پدر را به پسر مي بينم
به جهان غم مخور از کهنه ونو نيکي کن
گر گذاري سرو جان را به گرو نيکي کن
گندمت مي ندهد کشته جو نيکي کن
پندحافظ بشنو خواجه برو نيکي کن
که من اين پند به از دروگهر مي بينم
قصايد
بسم الله الرحمن الرحيم
قدم زد باز در برج حمل مهر جهان پيما
مثال عاشقي کاندر بر معشوق گيردجا
سراسر روي صحرا سبز وخرم گشته پنداري
که فراش صبا گسترده فرش از اطلس وديبا
ز يک سو بر اشک افشان به سان ديده وامق
به يک جا لاله در بستان مثال عارض عذرا
خميده شاخ بيد از بادهمچون قامت مجنون
دميده نرگس وسنبل چو چشم و طره ليلا
به کهساران شقايق بسکه رخشنده است پنداري
که باشد جلوه گر نور حق اندر دادي سينا
ز يک سو بر سر سروچمن کوکو زنان قمري
به يک جا خارکن خوانان به شاخ گل هزار آوا
خجل گردد ز اوصافي که گفت از روضه رضوان
فتد ازخانه زاهد را گذر گر جانب صحرا
شده خاک زمين از باد نوروزي چنان خوشبو
که پنداري تومشک اذفر است وعنبر سارا
شب دوشين به کنج حجره بودم با خيالي خوش
نه در دل فکري از امروز ونه انديشه از فردا
طراقي ناگه از سندان در برخاست کاوازش
چنان بر شد که کر شد گوش اهل عالم بالا
غلامي رفت وگفتا کيستي نامت که کارت چه
که درکوبي چنين گفتا منم پيش آي ودربگشا
صدائي آشنا آمد به گوش من که از شادي
نه سر را از کله دانستمي نه موزه را از پا
دويدم بر رخش در باز کردم ناگهان ديدم
درآمد از درم ماهي چه ماهي ماه مهر آرا
گشودم چشم وديدم چه سراپا مظهر قدرت
چه قدرت قدرت خالق چه خالق خالق يکتا
به دوشش خم به خم افتاده گيسو وه چه گيسوئي
«عبير آميزو عنبر ريز وعنبر بيز وعنبرسا»
نمي گويم که بود از قد وبالا سرو بستاني
کجا کي بوستاني را بودسروي چنان رعنا
دلم در بر طپيد از چشم ومژگانش گمان کردم
که خون آشام ترکانند برگرديده از يغما
تعالي الله چه گويم از رخ و زلفش که بودندي
يکي چون روز نوروزي يکي همچون شب يلدا
دوچشم نيمخواب او ربود از دست شش چيزم
قرار و صبر وعقل وهوش وجان ودل به يک ايما
به روي چون مهش پا تا به سر محو آنچنان گشتم
که گفتي او بود خورشيد رخشان ومنم حربا
نمي فهميدم از کيفيت رخسار او سيري
چو از آب زلال آن کس که دارد رنج استسقا
نشست وکردم از رخ گرد ره با آستين پاکش
ز لعل شکرين ناگه به شيرين بذله شد گويا
به دلجوئي بگفتا چون کني حالت چه سان باشد
شبان هجر را تا صبح چون سر مي بري بي ما
بگفتم کانچه با جان وتن من کرده هجرانت
نکرده شعله با خرمن نکرده خاره با مينا
چوديدم گربگويم شرح حال افسرده مي گردد
بگفتم هيچ داري ميل مي گفتا بياور ها
ز جا برجستم و آوردم وبنهادمش در بر
از آن صهبا که گر پيري خورد از سر شودبرنا
پياپي چند ساغر خودر از آن مي از سر مستي
گريبانم گرفت وگفت ميخور گفتمش حاشا
چه لذت برده اي از تلخي مي با لب شيرين
نمي ترسي مگر از روز محشر اي بت ترسا
نمي داني مگر کز مي سراي دين شود ويران
نيي آگه مگر کز وي به ملک دل فتد غوغا
گذشته ز اين همه فرداست روز عيد سلطاني
بر آن عزمم که امشب را نمايم چند شعر انشا
به مدح ساقي کوثر شهنشاه غضنفر فر
امير فاتح خيبر شه يثرب مه بطحا
گره بر ابروان افکند وبامن گفت ويل لک
نشستن با تو مي باشد حرام و راست شداز جا
بدوگفتم که بنشين سرکه مفروش اين چنين با من
که از اين سرکه هيچم کم نگردد شدت صفرا
مگو تلخ وترش منشين مشو تنداي بت شيرين
شدي در پيچ وتاب از چيست همچون طره وحورا
به پاسخ گفت مدح حيدرت کار وننوشي مي
ز دست چون مني کز روز محشر باشدم پروا
چه پروا دارداز محشر چه بيمش باشد از آذر
کسي کوراست در دل ذره اي از مهر آن مولا
امير المؤمنين حيدر وصي نفس پيغمبر
ولي خالق اکبر علي عالي اعلا
عيار سکه ايمان قسيم جنت ونيران
ز بودش هر چه درامکان وجودش علت اشيا
هوالاول هوالاخر هوالباطن هوالظاهر
هوالغايب هوالحاضر هوالمقطع هوالمبدا
زهي رفعت که آخر شافعي مردونشدآگه
که مي باشد علي او را خدا يا فرد بي همتا
از آن تيغي که در خيبر بزد بر مرحب کافر
چه مي کرد ار سپر از پر نکردي جبرئيل اورا
کسي از اوطلب ننمود چيزي را که گويدنه
نمي بودار تشهد بر زبان جاري نکردي لا
به يک انگشت طرح نه فلک را برکشد قنبر
چه وصف است اينکه تا گويم نمود اورا علي برپا
شنيدستم که برخي راست جا در دوزخ از مهرش
چگونه کي معاذ الله کجا حاشا چه سان کلا
شهنشاها نمي آيد کسي از عهده وصفت
سبوئي را کجا باشد همي گنجايش دريا
وجودتوغرض از خلقت اشيا بود ار نه
نه عالم بودودر عالم نه آدم بودو نه حوا
نجي الله از طوفان چه سان مي کرد جان سالم
نبودش دستگير ارجودي جود تودردريا
اگر دلگرم از مهرت نمي بودي خليل الله
بر او سوزنده آتش مي شدي کي لاله حمرا
نمي بودي اگر يعقوب را چشم اميد از تو
نصيب اوکجا مي شد دوباره ديده بينا
نبودار زيور رخسار يوسف خاک پاي تو
زليخا را چنين ميکردکي آشفته وشيدا
نمي کردي اگر همدست خود را با کليم الله
به خاک پايت عاجز بود زاعجاز يد بيضا
گر ازمهر وتولاي توروح الله نمي زددم
کجا کي ازدم وي مي شدي عظم رميم احيا
شها ازحالم آگاهي که عمري مي شود اکنون
که درخواب است بخت من چو سارينوس وتمليخا
مخواه آشفته ز اين بيشم مر آن از درگه خويشم
که نبود مرمرا ديگر به غير از درگهت ملجا
بلنداقبال کي از عهده وصفت توان آيد
که حيرانند در وصفت هزاران عاقل دانا
بدان مي ماند اشعار من وبزم حضور تو
که درکرمان بردکس زيره اندر بصره يا خرما
هميشه ثور و ميزان تاکه باشد خانه زهره
هماره تا عطارد راست منزل خوشه جوزا
زخون ديده دايم سرخ بادا روي بدخواهت
چودست وپنجه يارت به روزعيد از حنا
***
سلطان چرخ دوش چوشد سوي خاورا
روي سپهر شد ز ثريا مجدرا
چشمم زهجر ان بت بي مهر ماه چهر
اختر گهي شمرد وگهي ريخت اخترا
گاهي ز گريه بودم چون ابر نوبهار
گاهي ز ناله گشتم مانندتندرا
از خون ديده گشت کنارم چولاله سرخ
کردم چو ياد از آن خط سبز چو سعترا
گفتي ز ناله دارم نسبت به ققنا
گفتي ز گريه دارم خويشي به کودرا
از بسکه گريه کردم خود گفتمي مگر
صدچشمه گشته تعبيه درچشم مرمرا
ناگاه خادم آمدوگفتا نگفتمت
مسپار دل به لاله رخان سمنبرا
کز مهر دم زنند وزمردم برنددل
آنگه کنندجور چو بر قحبه شوهرا
ياري که سال پار بدت روز و شب به بر
ماند يک روان که بود در دوپيکرا
امسال کوکجاست که مي نايدت به بر
واندر نظر نياردت از شوکت وفرا
با عاشقي چه کار تو را هان بگويمت
بشنوزمن که عشق تو رانيست در خورا
نشنيده اي مگر ز بزرگان که گفته اند
نبود هر آنکه سر بتراشد قلندرا
ز اين گفته شد ز يده مرا خون دل روان
با صدهزار ناله بگفتم به زاورا
دنيا به يک قرار نمانده است غم مخور
تنها همي نه يار من استي ستمگرا
«ناچار هر که صاحب روي نکو بود»
سنگين دل است اگر همه باشد پيمبرا
يک چند صبرکن به غم دل که کردگار
خوش دارد از کسي که به غم هست صابرا
بنازد ار به وصل وگدازد گرم زهجر
هست اختيار من همه دردست اهورا
بوديم ما وخادم گرم سخنوري
ناگه طراق سندان برخاست از درا
جستم زجا ورفتم وگفتم که کيستي
گفتا منم شناختمش کوست دلبرا
در بر رخش گشودم وگفتم چگونه شد
کت يادازمن آمد بخ بخ ز در درا
ترکي ز دردرآمد خوي کرده مي زده
چهرش زتاب باده فروزان چواخگرا
رويش به روشنائي چون ماه نخشبا
قدش به دلربائي چون سرو کشمرا
ني ني خطا سرودم چون قدوروي او
ني سرو کشمر ومه نخشب برابرا
کي داشت ماه نخشب زلفي چو سنبلا
کي داشت سروکشمر چشمي چوعبهرا
نه سرو کشمري را بدجامه بر تنا
نه ماه نخشبي را بدتاج بر سرا
هم جامه داشت او به تن از اطلس وحرير
هم تاج داشت او به سر از مشک اذفرا
افتاده زلف او به سر دوش اوچنانک
زاغي نشسته باشد برشاخ عرعرا
با شام بود موي سياهش پسر عما
با ماه بود روي سپيدش برادرا
هي هي تنش به نرمي خلاق قاقما
بخ بخ رخش به خوبي سلطان نسترا
زلفش دو صد لطيمه از مشک تبتا
چشمش دوصدقنينه از خمر خولرا
ديدم چوزلف اوست پريشان وبيقرار
کردم يقين که هست جهان دار کيفرا
گوهر به يک تکلم لعلش شود حجر
گيرم دگر ز عمان نارندگوهرا
عنبر به يک تحرک زلفش شودگياه
گيرم دگر نيارند از بحر عنبرا
بنشاندمش به صدر وفشاندم به آستين
گرد رهش ز روي چوماه منورا
وز روي شادماني در پيش اوزدم
سر بر زمين کله را بر چرخ اخضرا
چون زلف خويش گشت پريشان مرا چوديد
گفت اي افغان مگر که به خوابستم اندرا
چوني چه مي کني چه شدت کاينچنين شدي
زرد وضعيف وخسته و رنجور ومضطرا
ميباشدت مگربه ميانم ميانه اي
کاينسان شده است جسم توچون موي لاغرا
چشمان من مگر به توفرمود کاينچنين
بيمار و زار گردي و بي خواب و بي خورا
خواهي کتاب عشق نويسي مگر که هست
رگها عيان به جسم توچون خط مسطرا
گفتم بدو که برخي جان توجان من
شبهاي هجر کرده بدين روزم اکثرا
گفتا ز دردهجر نمردي زهي توان
گفتم درآتش است حيات سمندرا
القصه چون که پاسي از شب گذشت گفت
خيز ومي آر مي شودت گر ميسرا
زآن مي که گر بنوشد يک قطره ديو از او
گردد فرشته طينت وهم حورمنظرا
زآن مي که گربنوشد بي دانشي از او
درگل فروبماند تا حشر چون خرا
زآن مي که قطره اي خورد ار تيره زاغ از او
گردد خجل ز جلوه او طاوس نرا
زآن مي که بوي او رسد ار بر مشام مور
گويدغلام درگه ما بد سکندرا
گفتم تو ساده روئيبا با باده ات چه کار
ساقي مخواه وزومطلب باده ديگرا
با ساده روئي آور باکي ز مردما
وز باده خواري آخر شرمي ز داورا
ترسم خدا نکرده به يغما رود زتو
تو بار سيم داري و رندان به معبرا
شهزاده گوش هرکه خورد باده مي برد
ترسم خبر شوندت از اين سر مضمرا
گفتا به خنده پاسخم از لعل شکرين
کاي آسمان دانش از انصاف مگذرا
خوردن شراب بهتر يا درزمين مدح
تخم اميد کشتن وبردن جفا برا
خوردن شراب بهتر يا همچون اين وآن
هر صبح و شام روي نمودن به هر درا
خوردن شراب بهتر يا هر زمان شدن
در کاخ شاهزاده به صد غرچه همسرا
خوردن شراب بهتر يا همچواهل فارس
کردن نفاق وگشتن از ذره کمترا
خوردن شراب بهتر يا همچون غرچگان
ثلث از وظيفه کسر نهادن ز مضطرا
«از هر چه بگذري سخن دوست خوشتر است»
برخيز ويک دوساغر صهبا بياورا
جستم ز جا ورفتم درکوي مي فروش
گفتم بدوبه لابه مرا اي تو سروا
مهمانکي عزيز مرا کرده سرفراز
از من شراب ناب طلب کرده ايدرا
بستان به رهن خرقه ودستار را ز من
کاين نيمشب نه سيم مرا هست ونه زرا
اما نه چون شراب شرآبي که مي دهي
نيميش آب باشدو نيم ديگر شرا
از من گرفت خرقه ودستار را به رهن
آورد يک دومينا صهباي احمرا
آهسته زوگرفتم وهر جا دمان دمان
تا آمدم به خدمت آن نيک مخبرا
گفتم مي است هين بستان گفت هان وچنين
نقلي بيار و ز گل فرشي بگسترا
مشکي بساي چون سر زلفم به هاونا
عودي بسوز چون خم جعدم به مجمرا
آراستم پس آنگه بزمي چنانکه بود
رشک بهشت وحسرت خاقان وقيصرا
شمع وشمامه شاهد و شيرين وشراب
چنگ وچغانه بربط وطنبور ومزمرا
هم کردمش به جام شراب مروقا
هم بردمش به پيش گلاب مقطرا
پنداشتي که کلبه من دشت چين بود
گر ديده بد به هر جهت از بس معطرا
کر گشت گوش زهره چنگي در آسمان
بنواخت بسکه مطرب مزمار ومزمرا
ساغر به ناي بلبله ناگه دهان گشود
چون طفل شيرخواره به پستان مادرا
او هي ز من شراب طلب کرد ومن همي
دادم به دست او ز مي صاف ساغرا
او مست گشت از مي ومن از دوچشم او
مستي من ز مستي او بود برترا
گفت آلت قمار اگرت هست پيش آر
شطرنج و نرد را بنهادمش در برا
گفت ار بري تو من ز لبت مي دهم دو بوس
ور من برم بخوان تو يکي قطعه از برا
اما نه همچو شعرم شعري بود کز او
دلها پريش گردد و جانها مکدرا
گفتم مرا تو هر چه کني شرط حرف ني
اما منم پياده تو شاه مظفرا
گر تو بري ز من بستاني به زور حسن
ور من برم نمي شودم بخت ياورا
زاين گفته شد چو زلف خود آشفته در غضب
گفت ار بري دهم به خداوند اکبرا
سويم وزير و بيدق آن شه روان چو کرد
هشتم به پاي پيل تن اسبش رخ و سرا
آورد رخ چو پيش من آن شاه حسن شد
شاهش ز غصه مات وفکند از سر افسرا
برجستم وز شادي در پيش روي او
برداشتم سه چار معلق چو کوترا
تنگش به بر کشيدم چون جان نازنين
وز لعل او گرفتم هي بوسه بي مرا
گفتا مگر که آگهيت از حساب نيست
گفتم حساب چيست در اين مرز وکشورا
گفتا دو بوسه شرط بکردم چه مي کني
گفتم مگر نه دو بهعدد ده شد ايدرا
گفتا گرفتم اينکه دو ده در عدد شود
بوسيده اي تو اينکم از صد فزون ترا
گفتم سه چار بوسه فزونتر نکردمت
گر نيست باورت بشماريم از سرا
گفتا بيار نرد کز اين شاه واين وزير
يک لخت خون شده است مرا دل به پيکرا
از کعبتين حاصل من بود چار و سه
کوکرد پنج خانه خود را مسخرا
عشقش چار من شد وحيران که چون کنم
کافتادم از دو خالش ناگه به ششدرا
خندان بروي من نظر افکند وگفت هان
چوني کنون بخوان غزلي روح پرورا
چون اين بگفت ناگه از فيض سرمدي
اين مطلبم بديهه بيامد به خاطرا
تا لعل شکرين تو را ديد شکرا
همچون مگس ز حسرت زد دست بر سرا
ديگر نبات را نخرد مشتري کني
يکبار اگر تبسم شيرين چو شکرا
امشب که با مني بودم به ز روز عيد
شامي که بي توام گذرد صبح محشرا
يکدم وصال روي تو خوشتر بود از آنک
از باختر دهند مرا تا به خاورا
آئين کند به زيور هر کس که خوبروست
توخوب رو ز رخ کني آئين به زيورا
برخيز تا نشانم بر چشم روشنت
گر حجره چون دلم شده تار ومحقرا
زلفت اگر نه قنبر حيدر بود ز چيست
کز ماه کرده بالين وز مهر بسترا
چون اين غزل زمن بشنيد آن غزال چين
گفتا که اين غزل را گو کيست شاعرا
گفتم که خود بديهه کنون گفتمي بگفت
بالله نايدم ز تو اين گفته باورا
تو مر نه مي نکردي از قافيه رديف
ت مر نه مي نکردي سعتر از سغبرا
چون شد که ناگهان شدي اينگونه فاضلا
چندي نرفته چون شدي اين سان سخنورا
گفتم بتا من آنچه بدم هستمي وليک
اين قدر وپايه يافتم از مدح حيدرا
شاهي که يافت هستي از هستيش ز نيست
در دهر ما سوي الله از حکمم داورا
شاهي که کمترين خدمش راست ننگ وعار
از فر ز تخت سلجق و ازتاج سنجرا
شاهي که مي توان به يک انگشت برکشد
بر هيئتي دگر دو نه افلاک ديگرا
آنکو بر وقارش کوه است چون کها
آنکو بر سخاويش بحر است فرغرا
اسماءهست هر چه بود اوست معنيا
اعراض هست هر چه بود اوست جوهرا
پوشيده ام ز مهرش برجسم جوشنا
بنهاده ام ز عشقش بر فرق مغفرا
در روز کين ز سم ستور و صداي کوس
هم کور گردد ار ملک وهم فلک کرا
کاري کند به اعدا کآرند هر زمان
ياد از عذاب ومحنت واندوه محشرا
هم طبل الرحيل غريود ز ايمنا
هم بانگ الفرار برآيد ز ايسرا
آنرا که نيست بهره اي از مهر او به عمر
خيرش همه شر آمد و نفعش همه ضرا
برخي به نار گوينداز مهر او روند
بالله من نمي کنم اين قصه باورا
طلق ار به تن بمالي آتش نسوزدت
مهر علي مگر بود از طلق کمترا
آنرا کهذره اي بود از مهر او به دل
ياقوت سان نسوزد جسمش ز آذرا
اي شاه دين پناه که در وصف تو نبي
فرمود شهر علمم و باشد علي درا
يک حرف از صفات تو نتوان نوشت اگر
دريا شود مداد ونه افلاک دفترا
هم با اعانت تو شود مور ضعيفا
هم با اهانت تو شود باز کوترا
خشم تو است مرگ شود گر مجسما
لطف تو است عمر شود گر مصورا
شاخ شجر به مدح تو گرديده ناطقا
قطره مطر به وصف تو گرديده جانورا
لطف تو گرنه شامل حال مسيح بود
هرگز نمي شدي ز دمش زنه عاذرا
پهلو زمهر تو خالي نمي کنم
پهلويم ار چودارا گردد به جمدرا
تازم به دشت عشق تو کو بار ناچخا
پويم به راه مهر توکو روي کلمرا
آن راکه نيست مهر تو در دل به روزگار
هر مو که باشدش به تن آيد چو نشترا
بر پا چگونه گشتي طاق سپهر اگر
در کشور وجود نبودي غليگرا
تا داردم ز مهر تو فانوس شمع دل
غم ني وزد هر آنچه ز آفات صرصرا
من مست جام عشق توام نيست حاجتم
روز جزا به چشمه تسنيم و کوثرا
دارم اميد از کرمت اينکه روز حشر
از آتش جحيم نگردم محررا
دارم اميد ديگر کز لطف بي شمر
آنکو مراست خواجه تو را هست چاکرا
آنکو تو را سمي شد و زاين فخر مي سزد
بر نه فلک اگر کند از رتبه تسخرا
آنکو بود به حکمت ارسط و فلاطنا
آنکو بود به طاعت سلمان وبوذرا
هم داريش نگاه ز هر رنج و محنتا
هم باشيش پناه به هر فتنه وشرا
مدح تو خوانده است به هر روز و هر شبا
وصف تو گفته است به محراب ومنبرا
شعرم هزار طعنه زند بر به گوهرا
طبعم به بحر مدح تو تا شد شناورا
اي آنکه پيش قدر تو الوند شدکها
وي آنکه نزد فضل تو اروند شد لرا
بس قرنها گذشتن بايد به روزگار
تا آورد دگر چو تو فرزند مادرا
تو يونسي وحوت است اين خاکدان ريو
تو يوسفي وچاه است اين دار ششدرا
خصم تو را چه حاجت خنجر زدن بود
کاندر تن است هر سر مويش چو خنجرا
وصف تو را چنانکه توئي چون کنم خيال
کز هر چه آيدم به خيالي فزونترا
آرند آب وآتش اگر داوري به تو
خصمي دگر بهم نکنند آب و آذرا
زاين پس ز بيم تو نشود طالع آفتاب
از ابر تا به سر نکشد تيره چادرا
صدرا سپهر قدرا اي آنکه شخص تو
در ملک فضل و دانش آمد خديورا
غمهاي روزگار مرا در دل اي فغان
ستخوان شده است همچو در انگور تکترا
جز تو کسي نبينم دانا که در جهان
از درد خود شوم بر او خويش کيورا
در ذلت است هر کس به آهنگ وهش بود
با عزت است هر کس باشد لتنبرا
عاجز بود ز چاره اين دردها مسيح
هم چاره اي کند مگر الطاف کرکرا
آمد بلنداقبال اخرس به وصف تو
هم اخرس است هر که ازو هست اشعرا
شعرم چو شعر يار چه غم گر بود پريش
کاشفته دل نگشته جز آشفته ديگرا
آن به که بر دعاي تو ختم سخن کنم
تا کس نگويدم که فلاني است مهمرا
تا مشک آورند ز چين و در از عدن
تا عنبر از تتار و ديبه هم از ملک ششترا
تا هست چار عنصر ونه چرخ و هشت خلد
تا هست تير ومشتري و زهره وخورا
باشد سپيد تا تن دلدار همچو سيم
زرد است تا که چهره عشاق چون زرا
يار تو رامباد به جز عيش همدما
خصم تو را مباد به جز دردغمخورا
غم نيست گر که قافيه بعضي مکرر است
نيکوتر است آري قند مکررا
دوش طبع من ملال از بس ز هجر يار داشت
با دل من تاسحرگه گفتگو بسيار داشت
گفتم اي دل در کجائي هرزه گردي تا به کي
کي دلي غير از تو هرگز صاحبش را خوار داشت
اين بلند اقبال من سوزد که در دور زمان
غير من هر کس دلي آسوده و غمخوار داشت
در بر من نيستي يک دم کجائي روز وشب
کي کسي در هزره گردي اينهمه اصرار داشت
دل بگفت اي بي خبر از خود ز سوز وشور عشق
هر که عاشق بود دل دايم به پيش يار داشت
من بر يار تو مي باشم شب و روز اي عجب
کي کجا دل داشت در بر گر کسي دلدار داشت
گفتمش شب ها مه من درچه کاري بود گفت
داشت بر کف گاه ساغر گاه چنگ وتار داشت
گفتم اندر ساغرش بد خون دلها يا شراب
گفت گه بيرون به رندي گه مي خلار داشت
گفتمش گهگاه و کم کم يا دمادم خورد مي
گفت ني بر لب پياپي ساغر سرشار داشت
گفتم اي دل راست گو چون بود رفتارش به تو
گفت مي ديدم به من مهري برادر وار داشت
گفتمش چون بودخوي آن نگار خوبروي
گفت درامسال بدخوئي نه همچون پار داشت
گفتمش از مهر او طرفي که بستي چيست گفت
طرفم اين کز وصل خويشم بي غم وآزار داشت
گفتم از مي مست چون مي شد چه مي کرد او بگفت
خنجر اندر کف جدلها با درو ديوار داشت
گفتم از حسنش بگو گفتا که اندر چرخ حسن
بود تابان ماهي اما ز لف عنبربار داشت
گفتم از رويش بگو گفتا بياض عارضش
نقطه شنگرف گون وخطي از زنگار داشت
گفتمش گواز جبينش گفت پيش آفتاب
گوئيا آئينه اي مي داشت اين آثار داشت
گفتم از نور رخش گو گفت بر کف گوئيا
سوره نور و کتاب مجمع الانوار داشت
گفتم از زلفش بگو شرحي بگفت از زلف او
من چگويم زلف او شرح وبيان بسيار داشت
گفتم از آن طره طرار برگوقصه اي
گفت طولاني است آن شرحي که درطومار داشت
گفتمش چون بود تار طره طرار او
گفت درهر تار چندين تبت وتاتار داشت
گفتم از باريکيش گو گفت مي پنداشتي
کزرياضت همسري با خواجه عطار داشت
گفتم از تاريکيش گوگفت گويا نسبتي
با شب هجران يار و با دل کفار داشت
گفتم از بويش بگو گفتا گمانم مي رسيد
بارها ازمشک وعنبر بسته بر هر تار داشت
گفتم از عطرش بگوگفتا ز عطر بوي او
خويش را عنبر ز عطر بوي خود بيزار داشت
گفتمش گو از درازايش بگفتا يک دوشبر
کوتهي تخمين زدم از شام هجر يار داشت
گفتم ازشکلش بگوگفت از يمين واز يسار
آن بت فرخار مي پنداشتي زنار داشت
گفتم از چينش بگوگفتا دو صد چين وختن
زير هر چين و شکن آن طره طرار داشت
گفتم از زلفش حکايت گو به پيشم موبه مو
گفت پيچ وتاب زلفش مو به مو چون تار داشت
گفتم از حالش بگوگفتا پريشان حال بود
گوئي آن هم همچو ما عشقي بدان رخسار داشت
گفتمش ز آن سيمتن در آن پريشاني چه خواست
گفت گردن کج چو مسکين خواهش دينار داشت
گفتم از نوشين لب لعلش حکايت کن بگفت
نوشداروئي عجب در لعل شکربار داشت
گفتمش گو از دهانش گفت هيچ ازاو مگو
جوهر فردي که مي گويند کي آثار داشت
گفتم از دندان او گوگفت از ياقوت سرخ
حقه اي ديدم دو رشته لؤلؤ شهوار داشت
گفتمش گواز زبان درفشان او بگفت
«بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت»
گفتم از سيمين زنخدانش به پيشم گو سخن
گفت چاهي از زنخدان آن بت عيار داشت
گفتم از آن چاه گوگفتا چوا فتادم در او
دل همي ديدم در آن جا ناله هاي زار داشت
گفتمش چون شد که بيرون آمدي ز آن چاه گفت
طره اش اين ستگيري را به من اظهار داشت
گفتم از سرو قدش گوگفت قدش را به سرو
چون دهي نسبت چو قدش سرو کي رفتار داشت
گفتم از چشمش بگو گفت ار چه خود بيمار بود
چون طبيبان در برش ديدم همي بيمار داشت
گفتم از مژگان اوگوگفت آن ابرو نبود
ذوالفقاري بد که درکف حيدر کرار داشت
آن شهي کز باده عشقش هر آنکو مست شد
هم بلند اقبال گشت وهم دلي هشيار داشت
مه راو را در ازل هر کس که در دل جا نداد
دل پر ازحسرت ز بدبختي چوبو تيمار داشت
من چگويم مدح ووصف از اين چنين شاهي که او
شبهه در پيش کسان باخالق جبار داشت
گر نصير او راخدايش خواند چون خورد شد بصير
احولي را دور از چشم اولوالابصار داشت
شبروي گه در فلک مي کرد بر خيل ملک
رهروي گه در زمين با بوذر و عمار داشت
بود شبها پيرزنها را معين و توشه کش
روزها با شيرزنها جنگ وگير و دار داشت
مرحبا مرحب کش آمد صد هزاران آفرين
دشمني از امر حق با فرقه کفار داشت
دوستان را نه ز فتح آسوه دل مي کرد وبس
دشمنان را هم ز رحم آسوده از زنهار داشت
عالمي گر مي شدند از بهر رزمش متفق
نه ملالي خاطرش نه با کي از پيکار داشت
جن وانس ار مي شدند اعداي او روز نبرد
کي کجا انديشه از اعداي بد کردار داشت
هر چه اسرار الهي بود اندر روزگار
اطلاع از کم و کيف آن همه اسرار داشت
بي رضاي پاک يزدان هيچ کاري را نکرد
کار يزدان بود در روي زمين گر کار داشت
دل بر اين دنيا نبست واف بر اين دنيا نمود
روي دل دايم به سوي داور دادار داشت
منکر ملعون او درحقش اقرار ار نکرد
بود از آنرو کو مرجح نار را بر عار داشت
منکرش را گوئيا پروا نبود از سوختن
سوختن را چون سمندر آرزوي نار داشت
او يدالله است وعين الله و وجه الله چرا
منکر او در حق او اين همه انکار داشت
بود او صاف وثناي آن امام راستين
آن نواهائي که درمنقار موسيقار داشت
آفرين بر رتبه وجاه وجلال احمدي
کو گه رزم اين چنين شاهي سپهسالار داشت
ديد از آن سالار درمان گرتني را درد بود
شد از او هر کار آسان گر کسي دشوار داشت
هر که مهر تو نشد او را عجين در آب و گل
کوکب اقبالش از روز ازل ادبار داشت
د رزمين دل به اميد تو تخمي هر که کشت
چون بديدم صد هزاران خرمن وانبار داشت
هم خدا خشنود از او شد هم پيمبر زو رضا
بر ولي اللهيت هر کس چو من اقرار داشت
رتبه و جاه تو راکس نيست دانا جز خدا
قدرداني از تو شاها احمد مختار داشت
چشم يارت باد روشن روز خصمت باد تار
روز را تا روشن و شب را خدا تا تار داشت
درمذاق مردمان قندمکرر خوشتر است
عيب نبود گر قوافي چند جا تکرار داشت
***
اي سيه زلف نگار از بس پريشان بينمت
همچو خود سرگشته بر رخسار جانان بينمت
با وفائي چون ز مرگ من ترا هست آگهي
ز آن سيه پوشيده اي زآنرو پريشان بينمت
روي گندم گون يار من بود باغ بهشت
راه آدم تا زني مانند شيطان بينمت
آتشين روي نگارم هست نمرود از جفا
اندر آذر چون خليل الله از آن بينمت
روي يار من کف موسي تو هستي چون عصا
کرده از اعجاز افسونت که ثعبان بينمت
عيسي روح اله اي زلف ار نيي پس از چه رو
روز وشب همخانه با خورشيد تابان بينمت
روي او بيت الله وابروي او محراب اوست
گاه راکع گاه ساجد همچو سلمان بينمت
درد دل را چون تونتواند کسي کردن علاج
اي سيه چرده به دانش همچولقمان بينمت
سر به جام لعل يارم برده اي وخورده اي
باده و ز مستي بود کافتان وخيزان بينمت
اي سيه زلف اين چنين کافتاده اي برچهر يار
دشمن دين آفت دل غارت جان بينمت
از زنخ دارد تون گوئي يار من گوئي ز سيم
پيش سيمين گوي او دايم چوچوگان بينمت
گر نه تو دزدي وچهر يارم ار نبود عسس
از چه رو در بندي و از چيست لرزان بينمت
چهره سيمين دلدارم بود گنجي ز حسن
بر سر آن گنج چون افعي پيچان بينمت
همچو مهتاب است روي يار مهر افروز من
در بر مهتاب چون عقرب بهجولان بينمت
ماه من هر جا کند رخ رونمائي سوي او
همچو حربا عاشق خورشيد رخشان بينمت
خواهد آن مه روکه جور خويش را با مهر من
چونهمي سنجد از آنرو همچو ميزان بينمت
حمل داري پاک گوهر ز آن ره اي زلف سياه
تيره وتاريک همچون ابر نيسان بينمت
بوسه از بس مي زني هر دم به سيمين چهريار
در برم خون گشته دل از رشک نتوان بينمت
در تو از بس باربد سان دل نوا دارد عجب
نيست چون چنگ نکيسا گر درافغان بينمت
اي سيه زلف ار نيي زاهد چرا چون زاهدان
پيش چشم مست او برچيده دامان بينمت
روي يارم را به يزدان عابد ار داند دليل
نيز من بر اهرمن اي زلف برهان بينمت
گه زني چون اهرمن ره گه به يزدان رو کني
گاه کافر يابمت گاهي مسلمان بينمت
نه مسلماني نيي کافر الا اي زلف يار
زآنکه پيوسته مقيم باغ رضوان بينمت
گه چو هندوئي که دور افتاده باشد از وطن
وز غريبي گشته باشد زار وعريان بينمت
مي کشد بر چهره هندو شکل لام اي زلف تو
هندوئي و شکل لام خط فرقان بينمت
گه به هم پيچيده چون خط ترسل يابمت
گاه درهم رفته چون توقيع فرمان بينمت
بس که گردي گاه کج گه راست پيش اوستاد
درگه تعليم چون طفل سبق خوان بينمت
گه اسير بندي وگاهي اسير توست دل
گاه چون بيژن گهي سام نريمان بينمت
در به هر چينت دو صد خاقان چين باشد اسير
چون کمند پر شکنج پور دستان بينمت
اي سيه زلف نگار از بس دراز وتيره اي
چون شب يلداي در فصل زمستان بينمت
روي يارم نوشکفته بوستاني پر گل است
بر درآن بوستان چون بوستان بان بينمت
گاه همچون سلسله بر دوش دلدار اوفتي
گاه همچون حلقه اندرگوش جانان بينمت
گه به درد بي دواي خويش درمان يابمت
گه به روي نازنين يار دربان بينمت
گر نيي شام محرم از چه چون گردي عيان
باعث افغان خلق از انس واز جان بينمت
تار تارت گه به جنبش باشد وگه در سکون
گاه همچون آورده گاهي چو شريان بينمت
روز وشب پيراهن لعل لب ياري مگر
دشت ظلماتي که گرد آب حيوان بينمت
چون بلنداقبال گاهي سرفراز از وصل دوست
همچو اهل حال گه سر در گريبان بينمت
بالش از مه بستر از خورشيد رخشان باشدت
چون غلام درگه شاه خراسان بينمت
***
روز وشب پيدا ز چهر و طره دلدار شد
آن يک از بس گشت روشن اين يک از بس تار شد
بود يوسف دلبر مارا غلام از جان ودل
خواست چون بفروشدش ناچار در بازار شد
قوت جانها چهر او درقحط شدنبودعجب
گر نهار وش ام ماهم روي وموي يار شد
آن صنم را درکليسا چون گذاري اوفتاد
بت پرستان را رخش بت طره اش زنار شد
شد چو پيدا وصل اوجنت شد وپرنور گشت
شد چو پنهان هجر او دوزخ شد وپرنار شد
حکمتي داردکه دورم کرده يار از پيش چشم
چون حذر مي بايد از مستي که خنجر دار شد
خواست تا رونق دهد بازار حسن خويش را
تا بداند کيست بازاري که بي آزار شد
ابرويش سياف آمد چشم او قصاب گشت
شد لبش حلوا فروش و زلف او عطار شد
يار ما هر لحظه گردد در لباسي جلوه گر
جلوه گر امسال نيکوتر به ما از پار شد
چشم حق بيني بده يارب که تا بشناسدش
هر زمان در هر لباسي کان بت عيار شد
گاه آدم گشت وهرکس سجده پيش اونکرد
همچو شيطان مرتد وملعون و بدکردار شد
گه شد ايوب واندر هر بلائي صبرکرد
تا بدانند آنکه صابر گشت برخوردار شد
گاه شد ادريس و اندر مدرس دانشوري
درس گو از لطف وقهر حضرت جبار شد
گاه يونس گشت واندر بطن ماهي جاي کرد
تا بداننداينکه جاي در به دريا بار شد
گاه خضر راه مردم گشت در ظلمات دهر
گمرهان را رهنما و رهبر و رهدار شد
گاه شد داوودهمچون حلقه هاي زلف خويش
هم زره گر گشت وهم خوش صوت وخوش گفتار شد
حشمت الله گشت گاه وتخت را بر باد زد
ميهمان مور گه گه ميزبان مار شد
گه خليل الله گشت ورفت ودر آتش نشست
تا همه بينن کآتش از رخش گلزار شد
گاه شد يعقوب و اندر گوشه بيت الحزن
چشم پوشيد از جهان چشمش ز بس خونبار شد
گاه شديوسف مکان فرمود اندر قعر چاه
گه برون آمد ز چه رونق ده بازار شد
گاه شد موسي در آورد از عصائي اژدري
آفت فرعون کافر پيشه غدار شد
گاه شدعيسي روح الله وچون چندي گذشت
کردخود داري به پا و بر سر آن دار شد
در ظهور آمد چو در دوران وجود احمدي
شد پسر عم با محمد (ص) حيدر کرار شد
مرحبا مرحب کش آمد گاه وگاهي صف شکن
گاه خيبر گير وگه اژدر در از گهوار شد
از عطا دمساز گه با قنبر و مقداد گشت
از کرم همراز گه با بوذر وعمار شد
خواست چون ايزد بناي عالمي بر پا کند
گاهي از امر خدا بنا گهي معمار شد
گه نجات آمد به سلمان تا مسلمانش کند
چون ز بيم شرزه شير دشت ارژن زار شد
پيرزن ها راکه از هر گوشه آمد توشه کش
شير زن ها را گهي قاتل به گيرودار شد
احولي راکرد گاهي دور از چشم نصير
تا ببيند درحقيقت صاحب ديدار شد
زاهد ار خواند مرا کافر که مي گويم بگفت
از نصير افزون هر آنکس با خبر ازکار شد
گر نصير او را خدايش خوانداين نبود شگفت
داشت حلاجي انا الحق ذکر او بردار شد
سوختند او را و از خاکسترش بر روي آب
هم انا الله آشکارا بر اولوالابصار شد
آينه يزدان نما آمد چو ذات پاک او
يار پس در آينه هم يار وهم نه يار شد
اي ولي الله مطلق چشم يزدان دست حق
دست بيرون ز آستين کن دهر پر کفار شد
هرکه شدمنکر تو راخود آگهي منکر که گشت
مورد لعن عباد وخالق جبار شد
چون ثنا گفت از تو موسيقار موسيقار گشت
منکرت آمد چو بوتيمار بوتيمار شد
دانه اي هر کس به اميد تو درعالم بکشت
سبز گشت وخوشه کرد وحاصلش خروار شد
نه چه گفتم من که خرواري شد از آنحاصلش
کز طفيلش خوشه چيني صاحب انبار شد
زالتفاتت اسم ورسم من بلنداقبال گشت
ليک درهجرت بلند اقبال من ادبار شد
هم ز تو درمان به من هر درد و هر آزار گشت
هم زتو آسان به من هر صعب وهر دشوار شد
هم خدا بيزار از او شد هم رسول الله بري
رتبه وجاه ترا آنکس که درانکار شد
والي ملک کرامت شد در اقليم وجود
بر ولي اللهيت هر کس که دراقرار شد
از لب شيرين يار از بس سخن گويدهمي
اين چنين شعر بلند اقبال شکربار شد
شکايت به ميرزا تقي خان اميرکبير
باز شد از فر فرودين جهان چون روي يار
باز ايام خزان بگذشت وآمد نوبهار
هم چمن از سبزه وه وه گشت همچون خط دوست
هم دمن از لاله به به گشت همچون خد يار
يک طرف کوکوزنان بر سرو خوش الحان تذرو
يک جهت چه چه کنان بر شاخ گل مسکين هزار
گوشه اي آواز بلبل حدي آهنگ کلنگ
جانبي آواي سلسل سمتي افغان چکار
سنبل از يک سوي بنگر نرگس از يک جاي بين
اين مثال چشم جانان وآن چوگيسوي نگار
يک طرف از بوي سنبل يکجهت از عطر گل
صحن گلشن گشته گوئي صفحه چين وتتار
اندر اين موسم که باشد رشک انکليون زمين
غم ندارم گر ندارم جانب بستان گذار
خود مرا باشد به بر از لخت دل بس سرخ گل
خود مرا باشد ز خون ديده دامن لاله زار
شعله آتش به پيش چشمم آيد شاخ گل
ناله بلبل به گوشم هست چون صوت حمار
دوش با حالي پريشان تر ز زلف مه رخان
بودم اندر کنج حجره از خيالي دل فکار
کز درم ناگه درآمد آن بت عابد فريب
با رخي چونماه با قدي چو سرو جويبار
بارک الله مژه اش گيرنده چون چنگال شير
لوحش الله طره اش پيچيده چون اندام مار
جان فداي ابروي وگيسوي او بادا که بود
آن يکي مانند قنبر و آن يکي چون ذوالفقار
گفت چوني چون کني هستي چرا اين سان غمين
روز وشب بي چهر وزلفم با شدت چون کار وبار
گفتم اي مه پنج شش سال است کاندرملک فارس
زحمتي بينم که ديد ازهفتخوان اسفنديار
گاه من گويم به دل گه دل به من گويد که زود
بي خبر از اين وآن زاين سرزمين بنديم بار
گفت از اين انديشه بگذر رو مکن سوي سفر
خاصه فصل نوبهاران خاصه حال اختيار
خاصه از شيراز و خاصه از برشوخي چومن
خاصه عهد دولت شهزاده با اقتدار
خاصه درعهد وزيري چون فلاني بي نظير
که کند يکتا خدايش سرفراز و پايدار
گفتم اي شوخ آنچه فرمايش کني باشد درست
ليکن از حق مگذر انصاف ومروت کن شعار
از چه رو مانم به ملک فارس کاندر فارس نيست
يک تني کز وي شود آسوده جاني بيقرار
نه جفاي اره مي ديدند ونه جور تبر
گر نمي بودي درختان را به جاي خود قرار
خودگرفتم فارس باشد رشک فردوس برين
خودگرفتم دارد از هر سو هزاران چشمه سار
خود گرفتم کآب رکن آباد باشد سلسبيل
خود گرفتم سلسبيل اين سان نباشد خوشگوار
خود گرفتم جعفرآباد ومصلي را بهشت
خود نسيمش را گرفتم مشکبوي ومشکبار
راست است آري که از ايمان بود حب وطن
راست است آري که مي باشد سفر قطعه ز نار
ليک درجائي که جز خواري نبخشد حاصلي
گرچه فردوس است آنجا زيستکردن هست بار
نه مناز دل خوشدلم در اين بلد نه دل ز کس
بخت اگر ياري کند ز اين مملکت بنديم بار
سالها باشد که خون دل خورم در اين بلند
هم زضعف طالع خودهم ز جور روزگار
دهر پنداري مرا کرده است ابابيل گمان
کز هوا قوتم دهد سال ومه ليل ونهار
تا به کي مانم به ملک فارس در رنج وتعب
چند باشم خوار وزار وبينوا وسوگوار
تا به کي باشم ذليل خواجه ارزق سپهر
تا به کي مانم اسير شحنه پنجم حصار
آنچنان حيران و سرگردانم اندر کار خويش
کايد اندر پيش چشمم روز روشن شام تار
نه مرا دستي که تا بر سر زنم از جورچرخ
نه مرا پائي که تاجائي روم از اين ديار
نه چنان همت که از عالم کنم يکسر گذشت
نه چنين طاقت که با هر وضع باشم سازگار
نه چنان قوت که با افلاک آيم در نبرد
نه چنين نيرو که با گردون نمايم کارزار
نه زباني تا زماني بازگويم راز دل
نه تواني تا که آني اشک ريزم ابروار
نه دگر هوشي بسر کز حال دل جويم خبر
نه دگر خوني به دل کز ديده ريزم بر کنار
ترسم اندر فارس آيد جانم از سختي بلب
وز درخت آرزوي خود نچينم هيچ بار
بخت اگر ياري کندکز اين بلند بنديم رخت
مي روم آنسوتر از روم و فرنگ و زنگبار
پاي رفتارم ندارم ورنه چرخ کينه جو
داده بودم تاکنون از صفحه گيتي فرار
اف به رفتار تو اي نيلي سپهر کج روش
تف به کردار تو اي گردنده چرخ کج مدار
هرکه با من دوست است او را کني خوار و ذليل
وآنکه با من دشمن است او را ببخشي اعتبار
قلب سختت سخت تر صدباره از پولاد وسنگ
عهد سستت سست تر صدباره از بند ازار
افکنيش ازچار سو در ششدر رنج ومحن
با توگر خواهد حريفي درجهان بازد قمار
مر مرا بنگر که از گردون دون دارم اميد
از بخيل اي دل کجا گردد کسي اميدوار
نيست غم گر آسمان دارد به من کين کهن
کاسمان تا بوده با هر کس همنيش بوده کار
دردها دارم به دل پنهان که درمانيش نيست
هم مگر درمان کند از لطف مير کامکار
کنز احسان مجمع اوصاف قاموس کرم
کان بخشش منبع انصاف برهان وقار
ميرزا تقي که هنگام عطا دست ودلش
هست چون بحر محيط وهست چون ابر بهار
خامه اي در وصف خلق اوست اينسان عنبرين
نامه ام از نقش جود اوست اين سان زنگار
نوک کلکش باشد اندر چشم اميدکسان
چون سر پستان مام وکام طفل شيرخوار
از سخايش دوش آوردم حديثي بر زبان
چون بديدم دامنم پر شد ز در شاهوار
کرده هم چشمي بدودريا که باشدمضطرب
سرکشي بنموده کوه از او که گشته سنگسار
رشحي از ابر کف رادش چکد گر بر زمين
تا قيامت کس نبيند درجهان رنگ غبار
هرکه مي بيني به دوران ميکند فخر از هنر
جز وجود وي کز او باشد هنر را افتخار
سرورا ميرا وزيرا بي نظيرا ايکه هست
بردرت چون آصف بن برخيا صددستيار
شرح حال خويشتن راخواهم از من بشنوي
گر چه باشد هر نهاني بر ضميرت آشکار
يک دوسال اکنون رود کز کين چرخ کج روش
گشته نقد خواهش ما بي رواج و کم عيار
آنچنان جوري که ماديديم از دست فلان
ديده از دندان اره کي کجا پاي چنار
اينهمه تخفيف کز شاه جهان شد مرحمت
غير ما بردند هرکس از صغار و ازکبار
زاين گذشته جمع ارباب مرا کردند بيش
شکر يزدان راکه گرديدند آخر شرمسار
راست گويم باورت گر نيست زاين وآن بپرس
آنکه جمعش صد نبد تخفيف دادندش هزار
اي مسلمانان مسلماني کجا واين روش
اي خداترسان خداترسي کجا واين قرار
زاين تعدي ها روم ناقوس بوسم در فرنگ
وافکنم زنار بر دوش از يمين و از يسار
الغرض دفتر ز نظم من بود بي نظم تر
زانکه جمعي بي سواد وخط شدندي خط گذر
فاضل از باقي نمي دانند وبارز را ز حشو
جمع را از خرج نشناسند و گوش از گوشوار
دفتر توجيهشان را بين وطرحش را نگر
حاش لله بود اگر اين طرح تا پيرا وپار
من نمي گويم چه کن خودداني وتدبير خويش
هوشياري وتو را مزدور باشد کوشيار
پايه خود را ببين منگر به استعداد من
من چو جوئي هستم و باشي تو بحري بي کنار
بهتر آن باشد که کوشم بردعايت زآنکه هست
حسن نيکوئي هر گفتاري اندر اختصار
تا حواس خمسه پنج وتا مواليد است سه
تا جهات سته شش تا آخشيجان است چار
از هيولا وصوراجسام تا گرددعيان
در بدن تا عقل ونفس شخص باشد مستعار
جوهر اجسام را تا در جهان باشد وجود
باد در دوران وجودت در پناه کردگار
هم حسودت باد غمگين هم حبيبت باد شاد
اين هميشه پايدار و آن هماره پاي دار
***
در شب غره ماه رمضانم دلبر
سرکش وتندودژآهنج درآمد از در
گيسويش چين چين از فرق فتاده به ميان
طره اش خم خم از دوش رسيده به کمر
زلفش افتاده به دوشش ز يمين وز يسار
چون دو زاغي که نشينند به شاخ عرعر
يا نه گفتي که دو زنگي بر ميري رومي
خم به تعظيم شدندي ز يمين وز يسر
گفتمش اي بت شنگول چرائي توملول
کز ملامت زدي اندر دل وجانم آذر
گفت داني به من شيفته دل ديگر بار
از ره کينه چه کرد اين فلک بداختر
ساعتي پيش هلالي ز افق کرد پديد
شرمي از ابروي من هيچ نکرد آن کافر
دلبران گفتند افراخته قامت عاشق
عاشقان گفتند ابروي نموده دلبر
و آن نبد ابروي يار ونه قد عاشق زار
بد هلال همه روزه که چنين بد لاغر
من تو داني که دمي زيست نتانم گر نيست
ساقي وساغر و مي مطرب وچنگ و مزمر
مصلحت چيست ندانم چه کنم چون سازم
به توگفتم غم دل تا تو کني چاره مگر
گفتم اي شوخ چه گوئي رمضان آمد باز
خيز از جا که کنيم الآن آهنگ سفر
در حديث است اگر چه زرسول مختار
که سفر نزد خرد قطعه اي آمد ز سقر
ليک صد ره ز حضر هست سفر کردن به
خارسان خوار شوي چون به نظرها به حضر
باز فردا است که درميکده پير خمار
معتکف گردد و بندد به رخ از انده در
باز فردا است کز انديشه زاهد نبود
به در دير مغان کس را ياراي گذر
باز فردا است که بندند در ميخانه
وز غمش رند قدح نوش خورد خون جگر
باز فردا است که بر منبر واعظ گويد
کايها القوم بترسيد ز روز محشر
در حديث است که باشد به سقر ماراني
که بسي دندانشان تيز تر است از خنجر
عقربي هست چنان کو را نيشي است چنين
که به کوه ار گذرد کوه شود خاکستر
هرکه ميخواره شنيدستم در روز جزا
بهره اش هيچ نباشد ز شراب کوثر
همه دانيد که غيبت بتر آمد ز زنا
پس هم از اين هم از آن جمله نمائيد حذر
زن ومرد از گنه پيش کنيد استغفار
پس از اين هيچ معاصي ننمائيد دگر
شرمي از ابروي و زلف تو ندارد واعظ
که نهد روي به محراب وپا بر منبر
هان در اين شهر در اين شهر که نتوان مي خورد
از چه سازيم مکان بهر چه گيريم مقر
روزه تا شرعا هر روزه خوريم وگوئيم
بر مسافر نبود روزه به حکم داور
ز اين بلد ما وتو تجار صفت روآريم
به حبش يا به ختن يا به ختا يا کشمر
غرض اين است کز اينجا چو بدان ملک رسيم
همه گويند که ماه رمضان آمد سر
بهر سرمايه تو از سينه وساق آور سيم
من هم از چهره گذارم به بر سيم توزر
هر چه سود از زر وسيم من وتو پيدا شد
من هم از چهره گذارم به بر سيم تو زر
هر چه سودا از زر وسيم من وتو پيدا شد
من برم ده دوتوده يک ببري حصه اگر
زآنکه سرمايه زر از من بود و سيم از تو
همه دانند که زر هست ز سيم افزونتر
ني خطا گفتم هرگز نخرد زر مرا
شوشه سيم تو را گر که ببيند زرگر
وگر از رنج سفر هست تو را انديشه
نيست غم دارم تدبير دگر ز اين بهتر
روزها روزه بگيرم وليکن شب ها
هي بريزيم مي از بلبله اندر ساغ ر
ليک بيش از دو سه ساغر نتوان خورد که زود
بويش از کام رود رنج خمارش از سر
يا چنين خورد که ازمستي افتاد چنان
که بهوش آمد اندر سحر شام دگر
روز چون گردد ازخانه به مسجد آئيم
جاي گيريم بر زاهدکي افسونگر
گويد از حالت ما دوش به احيا بودند
چه خبر آري کس راست ز سر مضمر
سخن از هيچ نگوئيم جز از صوم و صلوة
مدحت از کس نسرائيم جز از فخر بشر
گه بپرسيم ازو مسئله در باب وضو
که چه سان گشته مقرر به طريق جعفر
گاه گوئيم که در شک ميان سه وچار
بازگو آنچه رسيده است ز شرع انور
باز چون شب شود از مسجد درخانه رويم
باز گيريم به کفجام شراب احمر
من ننوشم به شب قدر ولي هيچ شراب
تا مگر قدرم قدري شود افزون ز قدر
همه اعمال شب قدر به جا آرم از آنچ
درحديث است وخبر داده از آن پيغمبر
نيم شب نيز بخوانم به خشوع و به خضوع
آن دعائي که ابو حمزه همي خواندسحر
چون که فارغ شوم از خواندن قرآن ونماز
هم پدر را به دعا شاد کنم هم مادر
پس کنم سجده وجز وصل تو ومرگ رقيب
مطلبي ديگر خواهش نکنم از کرکر
به شب عيد بيارايم ليکن جشني
که بود حسرت سلجوق شه و شه سنجر
کاسه در خوان نهم ازکاسه فرق فغفور
پرده بردر کشم از ديبه روي قيصر
مشک سايم چو سر زلف تو اندر هاون
عود سوزم چوخم جعد تو اندر مجمر
ساقي از يک جا با بانگ دف و بربط و ني
هي بريزد زگلوي بط خون کوثر
مطرب از يک سوبا نشئه صهبا به فلک
زهره را گوش کند کر ز نواي مزمر
فکند آن يک بيهوشش اندر دهليز
غنود اين يک سرخوش ز مي اندر منظر
صبح چون گشت بشوئيم رخ وروآريم
به درفخر جهان قدوه ارباب هنر
تهنيت گويم وبنشينم وزآن پس خوانم
مدح شاهنشه دين فاتح خيبر حيدر
درشکايت از بهرام ميرزا
بهرام ميرزا شده تا حکمران به فارس
پيدا شده است فتنه آخر زمان به فارس
زاين پس روا بود که نيايد به فارس مرگ
زيرا که نيست کس را در تن روان به فارس
انصاف وراستي و مروت شده نهان
گرديده ظلم وجور وتعدي عيان به فارس
از دهشت وز وحشت بي حس وبيقرار
هست استخوان چو نبض وبه نبض استخوان به فارس
جز ظلم و جور وفتنه و آشوب هيچ نيست
دارد وجود عنقا امن وامان به فارس
از فتنه جان نمايد سالم اگر کسي
بايد که خواند او راصاحبقران به فارس
از بسکه ظلم و فتنه بديدند ني عجب
زاين پس طيور اگر نکنند آشيان به فارس
وز بس جفا و جور کشيده است ني شگفت
گر زاين سپس نسازد زنبور خان به فارس
خواهي شوي گر آگه ز اوضاع فارس هست
بيداد وبي حساب وجفا بيکران به فارس
کس گفته مرا بشمارد گر از غرض
با او بگو بيا ز پي امتحان به فارس
آيد به ملک فارس کسي شادمان اگر
هم جان نژند گرددوهم دل نوان به فارس
غير از فريب و فريه وبهتان دگر مجوي
کس راستي نديده جز از خيزران به فارس
بايد کز او نداشت دگر آرزوي هوش
امن وامان کندکسي ار آرمان به فارس
غير از دکان کينه به بازار ظلم وجور
کس باز مي نبيند ازين پس دکان به فارس
مطبوع طبع عارف و عامي شده است شر
شر گشته همچوعلم معاني بيان به فارس
حاشا که کس ازين پس بيندنشان ز عدل
گرحکمران بگردد نوشيروان به فارس
شيراز مي نگيرد رونق چون شعر من
گر بهر رونق آيد شاه اختسان به فارس
رو اي صبا به ناصر الدين شاه عرضه دار
کز شور و فتنه داري صدگنج وکان به فارس
از تير حادثات زمان جان نمي برد
پوشنداگر دوصد زره وگستوان به فارس
نبود نشان نصرت وفيروزي وظفر
بر پا کنند اگر علم کاويان به فارس
شايد کنند چون من برخي اطاعتش
آيد اگر که مهدي آخر زمان به فارس
درهفتخوان جفايي که اسفنديار ديد
هر هفته من ببينم بدتر از آن به فارس
ياقوت را شنيده ام آتش نسوزدا
پس از چه سوخته است مرا جسم وجان به فارس
ترجيح مي دهم به جنان من جحيم را
خلق ار کناد خالق بيچون جنان به فارس
کرباس اگر لباس شود مرمرا به ري
خوشتر از اينکه جامه کنم پرنيان به فارس
جز قلتباني آوخ درملک فارس نيست
از بسکه جمع گشته همي قلتبان به فارس
رفتن ز فارس ممکن اگر مي شدي مرا
امکان نداشت اينکه بگيرم مکان به فارس
تنها همي نه من شده ام زار و ناتوان
زارندو ناتوان همه پير و جوان به فارس
آنکس که بود قامتش از راستي چوتير
از بار رنج و غم شده خم چون کمان به فارس
آنکس که ميرميد ازو شير خشمگين
مي بينمش که گشته زانده ژکان به فارس
زندان شده است فارس از اين غصه مرمرا
کانکس که نان نبودش گرديده خان به فارس
آنکو ز ضعف مي نتوانست گام زد
حالي نگر که گشته چه سان کامران به فارس
آنکو ز ميهماني امرش همي گذشت
گسترده خوان و گشته کنون ميزبان به فارس
دونان که از براي دو نان سينه مي زدند
گسترده اند ايدون صد گونه خوان به فارس
وآنان که قرص خور نشدي نان خوانشان
در عهد شاهزاده ندارند نان به فارس
آواره از وطن همه گردند تا وطن
حاجي قوام دارد وتا ايلخان به فارس
عاجز شود ز چاره اين درد بي دوا
عيسي فرود آيد اگر ز آسمان به فارس
روز سيم چو گاو به پشتش نهند خويش
مانداگر دو روز يل سيستان به فارس
چون پشه پيش چشم حقير آيد و زبون
پيلي بيايد ار که ز هندوستان به فارس
گامي دو بر نداشته ديزه خري شود
کس رخش را اگر بکشد زير ران به فارس
از بسکه کارها شده وارون شگفت نيست
از پرتو ار بسوزد مه را کتان به فارس
يکدم ز عقل وهوش کس ار گوش بدهدا
مي نشنود صدائي غير از فغان به فارس
کس را به کس ز غم سرگفت وشنيد نيست
شهزاده کرده مانا عقد اللسان به فارس
روزي دونگذرد اگر اين گونه بگذرد
کز کس دگر نجوئي نان ونشان به فارس
با خويش دوش گفتم درمان درد چيست
آمد سروشي از دل وگفتا ممان به فارس
چون ني ز کينه بند ز بندش جدا کنند
کس في المثل اگر که بود مهربان به فارس
اي دل بيا ز کس مطلب استعانتي
زيرا که هيچکس نبود مستعان به فارس
گر کس بگويد از چه چنين فارس شد خراب
برگو خراب گشت چو آمد فلان به فارس
آب وهواي فارس عجب سفله پرور است
کانکس که ديد ماند از آن جاودان به فارس
فضل الله آنکه فضله شيطان به ريش اوست
بي رونقي نگر که بود کاردان به فارس
اين بس به هجو فارس که بهرام ميرزا
آورده پيشکار ز مازندران به فارس
اي آنکه گوئيم که ز بيهوده لب ببند
مانند من وراست دو صدمدح خوان به فارس
زان گفتم اين قصيده به وصفش که تا به حشر
از اوهمي بخوانند اين داستان به فارس
تاکار او نباشد جز دادن دعا
جز فحش او ندارم ورد زبان به فارس
***
تنم از روزه ماه رمضان شد چو هلال
شکر لله که عيان گشت هلال شوال
دل خونين من از طعنه زاهد مي ديد
آنچه از نشتر فصاد بيند قيفال
رندي ار گفت حرام است مي او را بزنند
کاسم مي برده اي توخون تو گرديده حلال
روزي از بهر عبادت شدم اندر مسجد
زاهدي ديدم بنشسته به صد جاه وجلال
رفتمش پيش سلامي به ادب کردم وگفت
از ره طعنه که چوني چه کني کيف الحال
هان چه گرديده که کاهيده چنينت تن و جان
هان چه گرديده که لاغر شدت اين سان پرو بال
گفتم از روزه چنين گشته تنم زار اي شيخ
کافتم از ضعف به خاک ار بوزد بادشمال
تن رنجور من از روزه به جان تو قسم
گشته از مويه چو موئي شده از ناله چو نال
طرفه شوخي بگذشت از بر زاهدناگه
که ز رشک رخ او بود تن مه چو هلال
جلوه هي هي چو خراميدن طاووس بهشت
غمزه وه وه چو نگه کردن رم کرده غزال
روي نيکوي وي انوار جمال مهدي
چشم جادوي وي آشوب زمان دجال
ديدمش هست به دنباله چشمش خالي
که دوچشم خود او نيز بدش از دنبال
شيخ سرگشته چو اين ديد دل از دستش رفت
واندر افتاد به پا تا به سر وي زلزال
گفتم اي شيخ چه رو داد وتو را حال چه شد
که چنين کرد تو رانفس ستمگر پامال
گفت دل از کف من رفته ملامت چه کني
به مکافات من اي کاش زبانم بد لال
ندهم طول سخن مختصري عرض کنم
زآنکه گفته اند ز تفضيل بود به اجمال
زاهد خون جگر بي دل ودين از مسجد
رفته در خانه خودچون به بر اهل وعيال
جمع گشتند همه گردوي و ديدندش
که چوگيسوي بتان گشته پريشان احوال
زن او گفت که رنجوري وي سرسام است
که جوايب ندهد هر چه نمائيم سؤال
خواهرش گفت که صدبار فزونتر گفتم
کاخر از بسکه کند منع کشندش جهال
دخترش گفت که باشد زعطش اين حالت
روزه است ار نه علاجش کنم از آب زلال
پسرش گفت به دل امشب اگر جان بدهد
کس به فردا به جهان نيست چومنفارغ بال
وجه يک جرعه ميم حال نگردد ممکن
گر بميرد بشوم صاحب صد الف اموال
اول آن سيم تني را که بود منظورم
به وثاق آرم وبخشم بسي او را زر ومال
پشت پا بر همه آفاق ز نيم و شب و روز
هي بگيريم بکف جام ز صهباي وصال
هر زمان کز دو لبش خواهش يک بوسه کنم
هم سر بدره گشايم به کرم هم خرطال
پس از آن آيم و صد خروار انگور خرم
خود کنم دانه بدست وکنمش خود پامال
پس بريزم همه را در خم قير اندوده
گاه و بيگه زنمش لطمه رسد تا به کمال
آورد کف چو خمي بر لب چون بختي مست
پس بنوشيم هي از وي قدح مالامال
گر کسي گويد گرديده فلاني نااهل
سهل باشد نکنم هيچ به او جنگ و جدال
روزکي چند روم مسجد و برجاي پدر
پيش استم به نماز و کندار بخت اقبال
مجتهد گردم ومن جازله الحکم شوم
مبتدا را چو بدانم ز خبر وصل از حال
تا نگويند که گرديده فلاني بي دين
رشوه يک پول نگيرم ز کسي تا دو سه سال
ز آن سپس هر که ز من خواهد گيرد حکمي
زر و سيم ار ندهد گيرم از او با تيتال
الغرض افتاد آن زاهد ونزديک رسيد
که کنداختر عمرش همه سر روبه وبال
آن يکي رفت وبه بالينش طبيبي آورد
نبض او ديد و بدو داددواي اسهال
آن يکي رفت که مستقبل احوالش را
از کم وکيف دهد شرح به پيشش رمال
شخص رمال بگفتش ز مريضي است ضمير
زآنکه در خانه شش آمده انگيس به فال
نتوان گفت کز اين رنج بردجان سالم
ساحري کرده بدوسحر وندارد ابطال
مختصر روز دگر زاهد دلداده چومرد
مالکانش همه کردند بروح استقبال
شب بخوابيدم و درخواب بديدم که بود
زار ورنجور و پريشان واسير اغلال
رخ او گشته ملون به مثال قطران
تن وي گشته مشبک به شبيه غربال
عقل و دانش ز سرم کردند آهنگ گريز
ميزدندي به سرش بسکه دمادم کوپال
رفتمش پيش وبگفتم بخدا با من گوي
کاين عذاب از چه کنندت چه تو را بوداعمال
گفت منزاهدم وخود تو مرا بشناسي
کز عبادت بجهان کس نبدم مثل وهمال
روزها روزه بدم تا شب وشب ها تا صبح
کار من بود مناجات به رب متعال
سال ها بسته بدم لب پي ذکرش چون ميم
روز وشب بود قدم خم به رکوعش چون دال
ذره اي ليک بد اندر من خود بيني وکبر
کس به خود بيني يا رب نشود هرگز ضال
ساقيا باده بده تا شوم از خود بي خود
عمر بگذشت به تعجيل مفرما اهمال
خيز و زآن آب چو آتش دو سه پيمانه بيار
مگر از لوح دل خويش بشويم بلبال
مطلعي گويم وفردا که بود عيد سعيد
چوب بر طبل بشارت چوبگويدطبال
خيزم از جا و پي دفع خمار مي دوش
صندلي سايم وبر جبهه کنم استعمال
روي آرم به در حضرت نواب آنکو
کس به دوران نبود همچو وي از فضل نوال
اي که داده است خداوندترا جاه وجلال
به تو شدختم بزرگي و جواني و جمال
بخل در ذات شريف توچو مو در کف دست
نه کسي ديده نه بشنيده که امري است محال
رود اروند بود پيش سخايت قطره
کوه الوند بود نزدعطايت مثقال
دهر دارد به تو زينت چوتن شخص به روح
شهر دارد به تو زيور چورخ دوست به خال
پشه اي گردداهانت ز تو بيند چون پيل
ضيغمي گردد اعانت ز تو يابد چو شغال
تيره حال است ز همت به برت حاتم طي
پيره زال است ز شوکت به برت رستم زال
بسکه دارند پي خدمت توحرص آيند
سرنگون از رحم مادر از آنرو اطفال
سوي دريا گذرد گر که سموم قهرت
زير آب اندر بريان بشود ماهي وال
هر چه در وصف تو آيد به خيال افزوني
آنچناني که تويي وصف تونايد به خيال
نبود بار دوصد خدمت تو بر يک دل
يک عطاي تو بودبار هزاران حمال
به دعا ختم کنم تا که ملامت نرسد
ورنه از قافيه بر من نبود تنگ مجال
تا که از هجر شود دلبر طناز عزيز
تا که از وصل بود در دل عشاق آمال
تا همي نيمه هر ماه هلال آيد بدر
تا همي آخر هر ماه شود بدر هلال
بادهرساعتي از عمر تو صد روز و شود
هر يکي روز دوصدماه ومهي سيصد سال
***
زمانه اي است که شادي به خلق گشته حرام
حرام گشته ز غم زندگي به خاص و به عام
زهر لبي شنوم زير لب کشد افغان
به هر دلي نگرم کرده رم از او آرام
همي نه خلق جهان ميخورند خون جگر
خورندخون ز غم اطفال نيز در ارحام
عجب نباشد از آنکس که باشدش تب ولرز
که خون بهوقت عرق آمدش برون ز مشام
ز بسکه گشته دل مرد وزن زغم پرخون
شبيه آمده دل ها به شيشه حجام
به باغها گل خيري هم اردمد بي بوست
که بوي خيري کس را نمي رسد به مشام
کسي نه فيض برد از اعاظم واشراف
کسي نه رحم کند بر ارامل وايتام
شنيده اند که اطعام را ثواب دهند
ولي ز خون جگر خلق را کننداطعام
به هر که مي نگرم گشته صورتي بي جان
به هر تني که رسم مات مانده از اسقام
گذشته اند ز هستي همه صغير وکبير
پريده اير ارواح خلق از اجسام
ولي به اين همه احوال روز وشب زن ومرد
نموده اندبه هم جور وکينه را الزام
چه کينه ها که بوددر دل پدر ز پسر
چه جورها که همي مي کشد ز دختر مام
چه بارها که بودمرد را به دوش از زن
چه شکوه ها که بود خواجه را به لب زغلام
چه کم کسي که شناسد سعيد را ز شقي
چه کم کسي که نهد فرق در حلال وحرام
يکي زخون کسان مي خوردنهار به صبح
يکي زخون رزان شام مي کند در شام
به حيرتم منخون گشته دل به من گوئيد
کدام يک شده از اين دو شخص خون آشام
دعا کندچوبه اين آن اثر کندنفرين
ثنا کند چو از آن اين ثمر دهد دشنام
اگر غلط نکنم خلقي اين چنين هستند
ز نسل تفرقه مردمان کوفه وشام
مگو به شهر چرا انس نبودم با انس
به کوه ودشت چرا خوش تر است با دد ودام
کجا شود ز ستم دست آدمي کوته
نموده دست تعدي دراز کي انعام
مگو به من که چرا جسته ام به شهر وطن
به من بگو که چرا کرده ام به دهر مقام
چنان ز غصه وغم گشته ام پريشان دل
که هيچ مي نشناسم مکرر از ايهام
هزار درد مرا در دل است وحيرانم
که با که گويم وپيشش بيان کنم ز کدام
دلم يکي شده با غم بلي يکي گردد
دوحرف را چونمائي به يکدگر ادغام
دلت بخواهد اگر کز دلم خبر گردي
بگير شيشه وچون تيشه اش بزن برجام
خوش آن کسي که زغم دارد آتشي در دل
که آتش ار نبود پخته مي نگردد خام
ننالم از غم ونه شادمانم از شادي
که نيست شادي وغم را به روزگار دوام
شب گذشته سروشي بگوش هوشم گفت
غمين مشو که هر آغاز را بود انجام
شداز چه مسجد وميخانه باز بتخانه
مگر نه بت شکن آمد شکسته شد اصنام
گمانم آنکه نبيند دگر کسي راحت
وگر ببيند شايد ببيندش به منام
ميان خلق ز بس حشر و نشر مي بينم
گمان کنم که قيامت نموده است قيام
جناب صاحب ديوان هم ار نبود به فارس
نبودمملکت فارس را نظام وقوام
کرم نموده به هرکس مواجب وتخفيف
عطا نموده به هر کس وظيفه وانعام
مواجبي که ز حکام مرمرا ميبود
نداد کاين بود از بهر خدمت احشام
به سال پار هم ار داد پس گرفت امسال
به من زدادن وبگرفتش رسيد الهام
که آنچه داده خداوند نيز پس گيرد
گمان مکن که دلي درجهان رسد به مرام
مگر نه حسن ولطافت بداد و پس بگرفت
ز گلرخان سهي قامتان سيم اندام
مگر نديدي شد مشک اوهمه کافور
همان بتي که به رخ داشت زلف عنبر فام
به ظالم دگري داد ظالمي با عجز
گرفته بود ز مظلوم هر چه با ابرام
شکست و بست همي ميکنند درعالم
الشت وکشت همي مي شود بقول عوام
حيات را نه بدادند وپس گرفت اجل
شباب را نه بدادند و پس گرفت ايام
هر آنچه بوديم اول همان شويم آخر
رود حروف به تکسير تا رسد به زمام
تمام عمر ولي صرف شد به لهو و لعب
خبر شويم در آن دم که عمر گشت تمام
***
سال پارم بود ياري ماهروي ومهربان
دشمن دين آفت دل شور تن آشوب جان
با لب ومژگان وچشم وزلف وروي وقد او
دل مرا آسوده بود از سير باغ وبوستان
پهن تر روش از سپر پر چين ترش زلف ازکمند
راست تر قدش ز تير ابروش خم تر از کمان
آفت يک نخشب از رخسار چونماه منير
غارت يک کشمر از بالاي چون سرو روان
قد دلبندش چو طوبي لعل نوشش سلسبيل
خوي سوزانش چو دوزخ روي نيکويش جنان
مي نمود از زلف پرچين رخنه اندر دل مرا
پهلواني بين که مي کرد از زهر کار سنان
بر رخم هر گه نظر مي کرد مي خنديد و من
باورم مي شد که بخشد خنده حاصل زعفران
در قصب مي هشت گاهي کوه کانيستم سرين
بر کمر مي بست گاهي موي کانيستم ميان
گاه مي گفتا که گر دور از تومانم يک نفس
هم بگردم جان نژند وهم بمانم دل نوان
چون نمي بينم تو را گريم ز انده ابروار
چون تو را بينم شوم خندان زشادي برق رسان
گر کسي شعري ز من در پيش اوخواندهمي
آفرين گفتي وگرديدي ز حيرت لب گزان
ور کسي از اسم ورسم من زوي جويا شدي
گفت کاين شاهي است در اقليم دانش حکمران
وصف او نتوان که وصف اوست افزون از حديث
مدح او نتوان که مدح اوست بيرون از بيان
دارد از اشعار بس اعجاز گردعوي کند
کز سخن سنجي منم پيغمبر آخر زمان
روز روشن گفتم ارحالي بود تاريک شب
کرد تصديق ار چه بد خورشيد اندر آسمان
گفتمش روزي بشوخي کاي نگار سنگدل
بي وفائي تا به کي با ما کني فرمود هان
بي وفا خواني مرا بالله نباشم اين چنين
سنگدل داني مرا هرگز نبودم آنچنان
با منش پيوسته بودي در نهان وآشکار
مهرهاي بي حساب ولطف هاي بيکران
گاه و بيگه الغرض اندر بر من داشت جاي
بودمي پنداشتي اندر دو تن مان يک روان
کاسه ام از مي چوخالي گشت و از زر کيسه ام
هفته اي نگذشته ديدم دارد آن مه سرگران
حال اگر از اسم ورسم من ز وي جويا شوند
گويد اين باشد فضولي ناقبولي قلتبان
شاعري دارد اشعار وشعر اوچون شعر من
جز پريشاني نبخشد هيچ حاصل درجهان
هر کجا بنشسته ميري باشد آنجا پيشکار
هر کجا گسترده خواني باشد آنجا ميزبان
هفته باشد کنون کز هجر آن بي مهر ماه
زحمتي بينم که ديد اسفنديار از هفت خوان
روزي از بس شوق ديدار رخش را داشتم
جستم از جا وبرفتم تاش بوسم آستان
چون بديدم روي اوکردم سلام وگفتمش
دارد از آفات دوران کردگارت درامان
لحظه اي ننشسته ديدم گشت با انده قرين
لمحه اي نگذشته ديدم گشت با غم توأمان
روي درهم کرد يعني آمدي پيشم چرا
برجبين افکندچين يعني برو اينجا ممان
چهره ام از بس ز خجلت زرد شد ترسيدمي
کم بسايد هندوئي برجبهه جاي زعفران
گفتم اي شوخ از چه با اندوه وغم گشتي قرين
مشتري را با زحل افتاده پنداري قران
گفت با انده قرينم با توام چون همنشين
گفت با غم توأمانم با توام تا همعنان
تومرا باشي چو مرگ ومن تو را هستم چوعمر
مرگ مي داني توخود از عمر نگذارد نشان
تويکي راغي که وصل من تو را شد فرودين
من يکي باغم که روي تو مرا شد مهرگان
مر مرا ننگ است وعار از همنشيني با چوتو
من اميري کامرانم توفقيري ناتوان
تو ثوابت چه که با چون من بگردي مقترن
من گناهم چه که با چون توبجويم اقتران
چيست عصيان من آخر تا ز روي چون توئي
کردگارم گويداندر نار دوزخ کن مکان
توکجا ومن کجا روزاز محبت دم مزن
ماکجا و توکجا خيز اينقدر افسون مخوان
طالب يوسف اگر هستي عزيز مصر شو
ورنه نتواني خريدش با کلاف ريسمان
گفتم اي ترک ستمگر اينهمه توسن متاز
گفتم اي شوخ دل آزار اينقدر مرکب مران
محوت از خاطر مگرگرديده گفتار نبي
کش گرامي دار کافر باشدت گر ميهمان
دلبرا شوخا جفا کارا دل آزارا بتا
اي که در اقليم حسني دلبران را قهرمان
چون سپند از جا نمي جستم به عزم ديدنت
گر که دانستم زني آتش مرا در دودمان
ناصم گفتا عنان دل مده در دست کس
پند او نشنيده به دست توعنان
خوب کردي هر چه بد کردي ز بي مهري به من
خود به خود کردم سزاي من نبود آري جز آن
ز آتش خود سوخت جسم وجان من آري چنار
برفروزد آتشي از خويش و سوزد ناگهان
منکه رو رزم چون بر رخش مي گشتم سوار
کس دگر از رستم دستان نگفتي داستان
آنچنان از دردعشقت گشته ام زار ونزار
کاوفتم بر ره شود باد صبا هرگه وزان
بند از بندم چوني با تيغ اگر سازي جدا
از توحاشا کز دل خونين من خيزد فغان
با بلنداقبال ليکن کم جفا کن زآن بترس
کز توآرد شکوه بر درگاه شاه راستان
****
نيست به جز ظلم کار صاحب ديوان
لعنت حق بر شعار صاحب ديوان
صاحب ديوان وحکمراني در فارس
بخت عجب گشته يار صاحب ديوان
زير وزبر فارس گر شود عجبي نيست
از ستم بي شمار صاحب ديوان
گر بشود کس دچار گرگ بيابان
به که بگردد دچار صاحب ديوان
هيچ به جز غل وغش به دست نيارد
هرکه بسنجد عيار صاحب ديوان
هرکه گدا شد به فارس سيم وزرش را
باخته اندر قمار صاحب ديوان
آن درکي را که وصف اوست به قرآن
هست بلاشک مزار صاحب ديوان
کس فتد ار در جوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب ديوان
کس فتد ار درجوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب ديوان
هرکه دل افکار بود گفتمش از کيست
گفت که هستم فکار صاحب ديوان
هيچ قراريش برقرار نباشد
دل ندهي برقرار صاحب ديوان
خورده خوانين ز بسکه حکم نمايند
رفته ز کف اختيار صاحب ديوان
گر بخورد خون حيض مادر خود را
به که خورد کس نهار صاحب ديوان
ظلم بدين سان به اهل فارس نمي کرد
فارس نبود ار ديار صاحب ديوان
گمره از آن شد کشند خورده خوانين
بسکه ز هر سو مهار صاحب ديوان
تيره شب خلق را ز پي سحر آيد
شام شود گر نهار صاحب ديوان
چشم بپوشيده شه ز مملکت فارس
رفته پي اعتبار صاحب ديوان
صاحب دکان وملک نيست دگر کس
گشت جميعا نثار صاحب ديوان
تا ز مي مرگ اجل به اونچشاند
کي رود از سر خمار صاحب ديوان
فارس ندانم چرا نسوخت سراسر
از تف سوزنده نار صاحب ديوان
فارس سراسر اگر خراب بگردد
نيست غمي بر زهار صاحب ديوان
اينکه گذارند بدعتي همه دم هست
صدچوعمر دستيار صاحب ديوان
خير نبيندبه عمر خويش الهي
هرکه بود دوستدار صاحب ديوان
حاجتم اين است از خدا که به زودي
تيره شود روزگار صاحب ديوان
امن وامان است ملک فارس وليکن
اين نبود ز اقتدار صاحب ديوان
معتمدالدوله نظم داده که سالم
آمده و رفته بار صاحب ديوان
هرکه چو منصور حرف حق زده بنگر
کالبدش را به دار صاحب ديوان
ترجيعات
بند اول
اي ز عشق تو در بلا دل من
به بلا گشته مبتلا دل من
دل به دل راه دارد از چه سبب
ره ندارد دل توبا دل من
شده بيگانه از همه عالم
با توتا گشته آشنا دل من
زآنچه با من جفا کنددل تو
با تو دارد فزون وفا دل من
مگر از نوشداروي لب تو
درد خودرا کند دوا دل من
دل من را نبود دردوغمي
مي رسيد ار به مدعا دل من
نگذارد که شب به خواب روم
بس که گويد خدا خدا دل من
بکن از زلف خود به زنجيرش
شود آسوده حال تا دل من
شکر لله شدم بلنداقبال
تا به پاي تو شد فدا دل من
به نواهاي زير وبم شب و روز
ذکرش اين است برملا دل من
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بنددوم
غافل است از دلم مگر دل تو
يا نشد از دلم خبر دل تو
کرده خونها دل تودردل من
آفرين خداي بر دل تو
ز آه دلخستگان حذر بايد
نکند از دلم حذر دل تو
مي کندآه من اثر درکوه
اثر اما نکرد در دل تو
يا ز آه دلم اثر رفته
يا ز سنگ است سخت تر دل تو
شده مسکين و در به در دل من
تا مرا خواست در به در دل تو
اي ز دست توگشته خون دل من
نکند گوجفا دگر دل تو
پس چرا گشته خون جگر دل من
به دلم مهر دارد ار دل تو
قلب من را کندتمام عيار
به دلم گر کندنظر دل تو
قلب من را کندتمام عيار
به دلم گر کندنظر دل تو
خواستم ذکري از خرد فرمود
که بگويد بهر سحر دل تو
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بندسوم
شد دلم خون از آن لب ميگون
چون کند چشمم ار نبارد خون
کرده شيرين لبي مرا فرهاد
خواست ليلي وشي مرا مجنون
دهنش تنگ تر ز حلقه ميم
خم ابروي او به حالت نون
منم از ميم او بسي مأيوس
هستم از نون او عجب مقبون
دردهائي که من به دل دارم
عاجز است از علاجش افلاطون
تا به زلفش کندبه زنجيرم
مي کنم صبح وشام مشق جنون
از زر وچهر وسيم اشک مرا
دولتي داده بهتر از قارون
غمش از دل برون نخواهد رفت
جانم از تن اگر رود بيرون
چاره غم را به صبر نتوانم
که مرا صبر کم غم است فزون
گفتم اي دل بگوي رمزي گفت
به خداوند خالق بيچون
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بند چهارم
گر کشي تيغ و گر کشي زارم
کي ز عشق تو دست بردارم
ترسم ازعشقت اي بت ترسا
سبحه گردد بدل به زنارم
با خيال تودرگلستانم
نيست حاجت به سير گلزارم
نقش رويت چو آيدم به نظر
به نظر همچو نقش ديوارم
منه از غم به دوش من سربار
که ز عشقت بسي گران بارم
از من احوال دل چه مي پرسي
من کجا از غم تو دل دارم
بس که غفلت نموده اي از من
از خودوجان خويش بيزارم
گفتي آيم شبي تو رادر خواب
من که شب تا به صبح بيدارم
ترسم از من خبري شوي وقتي
که نباشد به دهر آثارم
تا ز سر جهان شوي آگاه
گوش اي دل بده به گفتارم
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بند پنجم
همه والشمس وصف روي علي است
همه والليل شرح موي علي است
گرعلي صولجان به کف گيرد
کره نه سپهر گوي علي است
زآن بهشتي که وصف مي گويند
گر بجوئي سراغ کوي علي است
فرودين مه که مي شود همه سال
بوي ارديبهشت خوي علي است
خون که در نافه مشک مي گردد
آن هم ازالتفات بوي علي است
گشت کشت همه زباران سبز
کشت من سبز ز آب جوي علي است
از چه قمري همي زند کوکو
گوئي آنهم به جستجوي علي است
هر که را در دل آرزوئي هست
در دل من هم آرزوي علي است
دل اوحق شناس وحق بين است
هر که را روي دل به سوي علي است
ز آتش دوزخ ار نجاتي هست
بي شک از فضل و آبروي علي است
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بند ششم
اي دل و جان من فداي علي
به سرم نيست جز هواي علي
اي چه اسرار را که در عالم
ديدم از عين ولام وياي علي
پادشاهي به کس نداد خدا
تا نشد در ازل گداي علي
نيستش ز آفتاب محشر باک
هر که جا کرده در لواي علي
دارم اميد کزغم دو جهان
وارهاند مرا ولاي علي
هر چه موجود شد در اين عالم
همه موجود شد براي علي
آنچه کرد و کندقضا وقدر
همه باشد به حکم و راي علي
هيچ کاري ز اين و آن نايد
گر نباشد در او رضاي علي
آسمان گشته خم از آن که زند
بوسه شايد به خاک پاي علي
به خداي احد پس از احمد
نيست کس درجهان سواي علي
نيست غير از علي کسي در کار
ليس في الدار غيره ديار
بند هفتم
يا علي عاشقم به ديدارت
نااميدم مکن ز دربارت
نه خردگشته آگه از قدرت
نه خبر گشته کس ز اسرارت
نه خزان کرده رو به بستانت
نه صبا برده بوز گلزارت
به کلافي نمي خرنداو را
يوسف آيد اگر به بازارت
دل پريشان شده است از عشقت
عقل حيران شده است درکارت
توئي وجز تو نيست درعالم
اف بر آن کس که کرده انکارت
هر چه در دهر نقش هستي بست
همه هستند نقش ديوارت
تو نه معمار آسمان بودي
بود معمار چرخ عمارت
خوب يا بد ز گلستان توام
گل اگر نيستم شوم خارت
همچو منصور حق بگو اي دل
غم مدار ار زنندبر دارت
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بندهشتم
يا علي اي فداي تو دل وجان
اي به قربان تو هم اين وهم آن
اي ز عشق تو عاشقان واله
اي به کار تو عاقلان حيران
اي که از بينات نام تو شد
آشکارا حقيقت ايمان
نبود خيري اندر آن نامه
که به نام تونبودش عنوان
با توگلخن بودمرا گلشن
بي تو گلشن شودمرا زندان
زخم تو باشدم به از مرهم
درد تو آيدم به از درمان
هر که مهر تو دارد اندر دل
نيست باکش ز آتش نيران
از گناهان او خدا گذرد
به تو گر ملتجي شود شيطان
آب و آتش شوند با هم يار
از تو صادرشود اگر فرمان
نام تو بود ورد نوح نبي
که به ساحل رسيد از طوفان
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بندنهم
با رخت مه برابري نکند
با قدت سرو همسري نکند
دلبران دلبري کنند ولي
دلبري چون تو دلبري نکند
دل اگر قامت تو را بيند
شکل خود را صنوبري نکند
بکن اي دوست هر چه ميخواهي
که کسي باتو داوري نکند
به خدا آنچه ميکني تو به دل
به دل آدمي پري نکند
اگر اي آفتاب عالمتاب
مهر تو ذره پروري نکند
روشني ماه آسمان ندهد
انوري مهر خاوري نکند
به وصال تو دست کس نرسد
تا که خود را ز خود بري نکند
نشود هيچکس بلند اقبال
کرمت گر که ياوري نکند
لال بادا زبان به کام کسي
که به وصفت سخنوري نکند
نيست غير از علي کسي در کار
ليس في الدار غيره ديار
بند دهم
اي دل از چيست زار ونالاني
از چه در کار خويش حيراني
از چه چون چشم دلبران بيمار
همچو زلف بتان پريشاني
از غم کيست کاين چنين شب ور وز
همچو ابر بهار گرياني
چه خطا از تو سرزده است مگر
که ز کردار خود پشيماني
مانده اي دور از برجانان
في الحقيقت عجب گران جاني
پيش تير قضاي دهر هدف
زير پتک بلا چو سنداني
تو مگر يوسفي که مي بينم
گاه در چاه وگه به زنداني
ملک عالم مسخر است تو را
نکنم گر غلط سليماني
گر چه دانم تو راست نامه سياه
گر چه بينم که غرق عصياني
مکن انديشه ز آتش دوزخ
شاد بنشين مگر نمي داني
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بند يازدهم
از طفيل توخلق عالم شد
خاک پاي تو بود کآدم شد
قطره آبي از کفت بچکيد
به طلاطم درآمد ويم شد
خواست آشفته دل کند ما را
طره ات پرشکنج و درهم شد
دل من ز آن چنين پريشان گشت
که به زلف تورفت وهمدم شد
تا به پاي تو سر نهد به زمين
در ازل پشت آسمان خم شد
دردتو بهترم ز درمان گشت
زخم توخوشترم ز مرهم شد
تا زحسنت جهان مزين گشت
عشق رويت مرا مسلم شد
در دلم درد وغم چوافزون بود
صبر وآرام وطاقتم کم شد
قصه ديو با سليمان گشت
تاکه دور از بر توخاتم شد
جز علي کيست اندر اين عالم
که به درگاه قدس محرم شد
نيست غير از علي کسي در کار
ليس في الدار غيره ديار
بند دوازدهم
اي به ملک وجود شاهنشاه
اي ز سر جهانيان آگاه
شد دلم ز آرزوي روي تو خون
اشک خونين من مراست گواه
خاک را کيميا کني به نظر
کن به من هم ز روي لطف نگاه
در امان است ز آفت دو جهان
هر که آرد به درگه تو پناه
سنگ بارد گر از فلک بسرم
نيست از عشق در دلم اکراه
هر که مولاي اوتو مي باشي
دگر او را چه غم بود زگناه
رو به هر سو رود به چاه افتد
آنکه را نيست سوي کوي تو راه
دوش پرسيدم از خرد که بگو
کيست کز او دل اوفتد به رفاه
به تعجب نگاه و کرد وبگفت
کز همه بهتري تو خودآگاه
اگر از من به امتحان پرسي
به حق لا اله الا الله
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بندسيزدهم
به تماشا شدم به سوي چمن
تادلم واردهد دمي ز حزن
لاله ديدم نهاده بردل داغ
غنچه بر تن دريده پيراهن
بود گل در شکفتگي رخ دوست
غنچه مي بود تنگدل چون من
گل نرگس به دست زرين جام
داشت چون ساقيان سيمين تن
چادري بر سر از حرير سفيد
کرده چون نوعروس نسترون
تا ز پستان ابر نوشد شير
کرده طفل شکوفه باز دهن
چه سرايم ز بوستان افروز
که از او بود بوستان روشن
بود قمري به سروکوکوگو
بود بلبل به غنچه چه چه زن
سرو بر پا ستاده بر لب جوي
تاشود بر بنفشه سايه فکن
شکوه ميکرد پيش گل بلبل
بودگويا به صد زبان سوسن
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بندچهاردهم
راهم افتاد در کليسائي
ديدم آنجا نشسته ترسايي
گفتم اينجا پي چه معتکفي
گفت در سر مراست سودائي
گفتم از بت چه مطلب است تو را
گفت دارم به دل تمنايي
گفتم اندر دلت تمنا چيست
گفت حالي وچشم بينائي
گفتم ار داد چون کني گفتا
به جمالش کنم تماشائي
گفتم اين کي شودميسر گفت
گر نباشد ميان من ومائي
گفتمش حاجت از کسي بطلب
که جز او نيست حکم فرمائي
گفت ما راگمان که همچون تو
درجهان نيست هيچ دانائي
در کليسا بتي که ما داريم
نامي او را بود به هرجائي
ورنه دانيم ماهمه امروز
که چو بر پا کنندفردائي
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بندپانزدهم
توخدا را ولي و والائي
قادر وقاهر وتوانائي
هر چه عالم که خلق کرده خدا
تو دراوشاه وحکمفرمائي
هر صفاتي که هست يزدان را
همه را باالتمام دارائي
تو نه خلاق عالمي اما
باعث خلق و عالم آرائي
به تولاي تو جهان شد خلق
تو جهان را ولي ومولائي
هر چه موجود شد در اين عالم
چو يکي قطره وتودريائي
به وجود تو زنده اند همه
مالک روح جمله اشيائي
بت پرستان که بت پرستيدند
به گمانشان که درکليسائي
اشهد ان لا اله الا الله
هم تودر بندگيش يکتائي
بشنو از من دلا حقيقت حال
زاين وآن تا به چند جويائي
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره وديار
بندشانزدهم
دوش ديدم به خواب شيطان را
گفتم از روي امتحان آن را
چاره اي کن بهکار خود که خدا
بهر تو خلق کرده نيران را
گفت بس کارها که من کردم
کس نداند يک از هزاران را
من شدم راهزن به امت توح
که کشيدند رنج طوفان را
من بدادم به اهرمن فرمان
که ببر خاتم سليمان را
من فکندم به چاه يوسف را
ز آن زدم صدمه پير کنعان را
جلوه دادم به دختر ترسا
که کندواله شيخ صنعان را
کنم وکرده ام ز ره بيرون
سال ومه کافر ومسلمان را
برم و برده ام همي شب وروز
از کف خلق دين وايمان را
بازچشم شفاعتم به علي است
زآنکه دارم خبر که يزدان را
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بند هفدهم
تا گرفتار عشق يار شدم
فارغ از رنج روزگار شدم
هم دلم را ببرد وهم دادم
آگه از جبر واختيارشدم
صفت چشم ولعل دلدار است
من اگر مست و باده خوار شدم
طرز طرار طره يار است
که پريشان وبيقرار شدم
تا مرا کودکان فتند از پي
همچو طفلان ني سوار شدم
شدم از عشق تا بلند اقبال
کامران گشته کامکار شدم
دارم از عشق پنج نقطه به بر
يک بدم حال صد هزار شدم
فاش گويم چرا کنم پنهان
همه از التفات يار شدم
خاکسارم شدند تا جوران
به رهش تا که خاکسار شدم
گشته ورد زبان من شب وروز
تاکه آگه ز سر کار شدم
نيست غير از علي کسي در کار
ليس في الدار غيره ديار
بندهيجدهم
دوش با شمع گفت پروانه
کاي تو ما را نگار جانانه
کس نداند کجائي اندر روز
چوشودشب روي به ه رخانه
هر کجا حاضري شوم ناظر
چه به صحن حرم چه ميخانه
با همه داري آشنائي ليک
با مني خصم جان وبيگانه
مختصر اينکه کرده است مرا
عشق نورخ تو ديوانه
آتش عشق چون مرا سوزد
سوزدت دل بهحال من يا نه
شمع گفتش به سوختن گرچه
ديدمت خوب چست ومردانه
عشق راکرده اي ولي بدنام
شوخموش اي ضعيف پروانه
از جنون است عشق تو با من
گوش کن پند وباش فرزانه
عشق عشق علي وآل علي است
به جز اين قصه است وافسانه
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بندنوزدهم
بلبلي گفت با گل از غم ودرد
عشق داني چه بر سرم آورد
کرد اشک مرا چوچهرت سرخ
کرد رنگ مرا ز هجرت زرد
گل به بلبل بگفت اندرعشق
مرد بايد ز درد تا شدمرد
گر کسي عاشق است نشناسد
راحت از رنج وگرم را از سرد
فرق ننهد ميان درد از صاف
ندهد امتياز برد از برد
تواگر عاشقي به من بايد
بکشي درد و ورد سازي ورد
گفت بلبل که شد چمن پيرا
که چمن را بدين صفا پرورد
بسته است اين چنين به باغ آئين
شسته است از رخ رياحين گرد
گل تبسم کنان بگفت بيا
تا برم از دل تو غصه ودرد
گويم اين راز را به تو گر چه
فاش اسرار را نبايد کرد
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بندبيستم
دوش خالي نشددلم ز خيال
کردم آخر ز پير عقل سؤال
که چرا عالم است در تغيير
نيست گيتي چرا به يک منوال
گه بهار است وگه خزان از چه
گاه روز است وگاه شب درسال
آفتاب از چه گه رودبه کسوف
مي شود بدر گاهي از چه هلال
مشتري رو کند گهي به شرف
زهره مي اوفتد گهي به وبال
آب جاري چرا بودمأکول
خاک تاري چرا شوداکال
عاشقان را که کرده واله زعشق
دلبران را که داده حسن وجمال
کآفت جان شونداز رخ وزلف
غارت دل کننداز خط وخال
ناگهان عشق گفت درگوشم
که دراين راه عقل شد پامال
تاکه آگه شوي زمن بشنو
شعري ازگفته بلند اقبال
نيست غير از علي کسي در کار
ليس في الدار غيره ديار
بند بيست و يکم
اي سنان مژه زره گيسو
اي به قد تير و چون کمان ابرو
رستم داستان حسني تو
نه چه گفتم که گشته اي بر زو
زدم از بس غم به زانو دست
پيل پا گشتم و شتر زانو
ساخت داود اگر زره ز آهن
تو زره ساز گشته اي از مو
بر سر سرو بوستان قمري
به سراغ تو مي زندکوکو
لايرائي و از نظر غائب
جلوه گر گر چه هستي از هر سو
اي بت خوبروي از من زار
دل مکن بد زگفته بدگو
تا چو سروي نشينيم به کنار
شدکنارم ز اشک چشم چوجو
نه چو زلف تو ديده ام رهزن
نه چو چشم توديده ام جادو
دوش بودم به فکر راه نجات
عشق گفتا مگر نداني تو
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديا ر
بندبيست ودوم
ديده از بهر ديدن يار است
دوش بهر کشيدن بار است
چشم وابرو و بيني اربيني
اسم اعظم در او پديدار است
بهر اين است گوش تا شنوي
سخني کز زبان دلدار است
سر بود جاي عشق اگرت به سرت
عشق ني مستحق افسار است
دست از بهر اين بود که کني
دستگيري به هر که بيمار است
ناخن از بهر اين بود که کشي
گر به پاي ستمکشي خار است
جاي مهر است سينه نه کينه
کينه در سينه رنج وآزار است
دل بود بهر اينکه اندر وي
جا دهي هر چه رمز واسرار است
با شکم پرور از شکم هم گو
که شکم هم مثال انبار است
پاي از بهر اين بودکه روي
پي فرمان آن که درکار است
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديار
بند بيست وسوم
درد ودرمان که دادبر ايوب
کور و روشن شد از چه رو يعقوب
ز امر که آفتاب عالمتاب
صبح دارد طلوع وشام غروب
که شهان را به حکمراني ملک
مي کند عزل ومي کند منصوب
سرخ گل را که بر دمد از خار
که رطب را ثمر دهد از چوب
که دهدد جاي نور را درچشم
که دهد راه مهر را به قلوب
که چنين کرده نار را محرور
که چنين کرده آب را مرطوب
که چنين شوق داده بر طالب
که چنين ناز داده بر مطلوب
که چنين کرده عشق را ممتاز
که چنين کرده حسن رامرغوب
که ز چشم بتان سيمين بر
کرده بر پاي فتنه وآشوب
من تفکر کنان که پير خرد
گفت بشنو که تا بداني خوب
نيست غير ازعلي کسي در کار
ليس في الدار غيره ديار
بند بيست وچهارم
بر خليل آتش از توگلشن شد
چشم يعقوب از تو روشن شد
به اميد تو هر که تخمي کشت
سبز شد خوشه کرد وخرمن شد
با کم از تيغ عالمي نبود
برتنم مهر توچوجوشن شد
دگر او را چه خواهشي به بهشت
هرکه را بر در تومسکن شد
به يقين آنکه با تو خصمي کرد
دوزخ از بهر اومعين شد
هر که را با تو دوستي نبود
با دل وجان خويش دشمن شد
هر که دور ازبر تو شد عالم
پيش چشمش چو چشم سوزن شد
پيش حلم توکوه کاهي گشت
نزرد جود تو بحر فرغن شد
کي سزاوار او شوددوزخ
مدح گوي توهر که چون من شد
من به مدحت شوم هزار آوا
گر کسي ده زبان چو سوسن شد
نيست غير از علي کسي در کار
ليس في الدار غيره ديار
بند بيست وپنجم
دوش درچشم من نيامد خواب
همه بودم به خويشتن به خطاب
کان خطا پيشه سيه نامه
مانده مأيوس از خود از هر باب
شده مشهور درجهان به گنه
گشته مهجور وناتوان ز ثواب
خرمن عمر را زده آتش
خانه بگرفته در ره سيلاب
در زمان شباب بد کرده
عهد پيري بتر شده ز شباب
از سپيدي سرت شده چون برف
وز سياهي دلت چو پر غراب
مکن اندر گنه شتاب دگر
عمر را چون به رفتن است شتاب
هيچ پروا نداري از دوزخ
از چه ترسي نباشدت ز عذاب
من دراين گفتگو که درگوشم
هاتفي ناگهان بگفت جواب
که مخور غم خدا بودغفار
مگر آگه نيي که روز حساب
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدا غيره ديار
بندبيست وششم
عشق زد آتشي به خرمن من
بود روئينه تن عجب تن من
نيشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گرديد
لاله زاري شده است دامن من
چه غم ار تير بارد از افلاک
عشق جانان چوگشته جوشن من
بي نياز از بهشت وحور شوم
گر به کويش دهند مسکن من
مي ندانم که شکوه باکه کنم
که خزان برده به گلشن من
لاله اندر بيان شرح فراق
چه کند اين زبان الکن من
گر بود خانه تنگ وتار اي يار
قدمي نه به چشم روشن من
در بر من گر آيد آن دلبر
خوشتر ازگلشن است گلخن من
فاش مي گويم ونمي ترسم
زاهدان گر شونددشمن من
نيست غير از علي کسي درکار
ليس في الدار غيره ديا ر
در شرح احوال خود حضرت والا ميرزا جعفر خان حقايق نگار رامخاطب کره گويد
بنداول
دلم ز بسکه پريشان و بي قرار بود
روا بود که بگوئيش زلف يار بود
مرا غمي که به دل باشد از جفاي فلک
نه يک نه ده نه صد افزون تر از هزار بود
بود زدهر چنان تلخ کاميم حاصل
که انگبين به مذاقم چوکوکنار بود
زغم رخم شده زرد وز گريه چشمم سرخ
گمان برن خلايق که از خمار بود
درست گفته کسي گويد ار بلنداقبال
به عشرت است وشب و روز باده خوار بود
پياله کاسه چشمم شراب خون دلم
دلست مطربم افغان وناله تار بود
شد از دو ديده ام از بسکه رود اشک روان
کنار من چو يکي بحر بي کنار بود
فغان که خسته دل من به چنگ غصه وغم
چو صعوه اي است که اندر دهان مار بود
به روزگار نبردم حسد به هيچ کسي
جز آنکه مرده وآسوده درمزار بود
به سير باغ وگلستان چه حاجتم که مدام
ز خون ديده کنارم چولاله زار بود
چوهفتخوان شده يکسر مرا سراي سپنج
ز شش جهت به من از بسکه غم دچار بود
مگر که خان حقايق نگار يار شود
که کار من چونگارين رخ نگار شود
بنددوم
بيا که شمه اي از حال خويش گويم باز
به عزم مکه ز شيراز چون شدي به حجاز
خدايگان جهان حضرت مشير الملک
که کرده است خدايش به بندگان ممتاز
چنان به گفته بدگو بکند بال وپرم
که نيست حالت اينم که برکشم آواز
زحالت دل خونين من خبر دارد
کبوتري که شودصيدچنگل شهباز
مرا به مظهر قهرش که هست لطف الله
سپرد وگفت که با درد وغم بسوز وبساز
دوماه بيش ويا کم به چنگ اوبودم
مثال شوشه سيمي که افتد اندرگاز
هر آنچه حکم به اوشدکه تا ز من گيرد
رواج دادم ودادم ز روي عجز ونياز
گمان من که به پاداش آنهمه خدمت
دهد مرا به بر همسران بسي اعزاز
چه نقص داشت گر از او نوازشي شده بود
خداي عز وجل نيز گشته بنده نواز
بود حديث که خير الکلام قل ودل
سخن چه طول دهم قصه را کنم چه دراز
رسيده کار به جائي مرا که در شب وروز
ميسرم نشود بهر قوت نان وپياز
مگر که خان حقايق نگار يار شود
که کار من چو نگارين رخ نگار شود
بندسوم
مگوي مال مرا جان و سر فداي مشير
نه آنکس است که از اوکسي شود دلگير
خدايگان جهان است و بنده ايم او را
ز پير وبرنا ا زمردو زن صغير وکبير
اگر که بر درد از هم مرا مشير الملک
همين بسم که بگويند بردريدش شير
هزار مرتبه بهتر ز تاج زر از غير
مشير ملک به فرقم اگر زند شمشير
وگر که کرد خرابم ز روي حکمت کرد
خراب تا نشود خانه کي شود تعمير
مگر نه گندم نه نان شود نه زينت خوان
نگردد آرد اگر ز آسيا وآرد خمير
کجا روم چکنم حال دل که را گويم
ز بي محبتي زاده برادر مير
مرا به عهد جواني نموده پير از غم
که برخورد ز جواني خداش سازد پير
به خاک خفرک يوسف بگي است سنجر لو
که گرگ ما شده ز لطف خواجه گشته دلير
چهل نفر که به سي سال رعيتند مرا
ببرد و کشته نگشته است بذر من يک سير
مبالغي طلب از هر کدامشان دارم
که خورده اند وکنون منکرند بلکه نکير
مگر که خان حقايق نگار يار شود
که کار من چونگارين رخ نگار شود
بندچهارم
به اوبگو که به ما زخمها زده است فلک
مزن تو بر دل مجروح ما دگر گزلک
تو احمدي ونبايد شوي به اين راضي
زيوسفي چوعمر ملک من شودچوفدک
نمک به هر چه دهد بوي بد شده است علاج
علاج چيست ندانم کنم چو بوي نمک
مرا گمان که ز غير ار رسد به ما ستمي
مدد زلطف توجوئيم واز در تو کمک
کنون که خودتوبه ما کرده اي ستم خودگو
رواست يا نه اگر از تودر دل آرم شک
منم يکي تو دهي نه صدي نه بلکه هزار
هزار مرتبه برتر بود هزار از يک
تو بايد آيدت از پرنيان وکمخا عار
نه اينکه از بر من بر کني قباي قدک
محک اگر زني از بهر امتحان ما را
بدان که گشته به ما روز و روزگار محک
بيا وبگذر از آزار من که مي ترسم
صداي زاري من در فلک رسد به ملک
تو نيز راه چنان روکه رهروان رفتند
ز لوح سينه مکن نقش دوستي را حک
ز بي محبتيت آه و اشک من شب و روز
کشيده تا به سما ورسيده تا به سمک
مگر که خان حقايق نگار يار شود
که کار من چو نگارين رخ نگار شود
بندپنجم
بيا که با تو بگويم ز کارها سخني
که تا خبر شوي از چيست در دلم محني
در اين مقدمه کاري که کرده اند به من
نکرده باد خزاني به صفحه چمني
سه ماده گاو مرا بود با دو و ده بز
براي قوت يتيمي به دست بيوه زني
از آن گذشت نکردند وجمله را بردند
گمانشان که نباشد خداي ذوالمنني
کجا رواست که انگشتري سليمان را
چنان کنند که افتد به دست اهرمني
کسان که جور و تعدي کنند بيخبرند
که هيچ کس نبرد ازجهان به جز کفني
نه نوبهار به جا مانده ونه فصل خزان
نه باده ماند ونه ساقي نه رود ورودزني
نه آگهست يقين حضرت مشير الملک
وگرنه بهر سخن هم نداشت کسي دهني
فغان که نيست مرا ياوري که در بر او
بگويد از من وجوري که ديده ام سخني
دلم بگفت که شو چاره جوي در اين کار
بگفتمش نکند چاره هيچ فکر و فني
مگر که خان حقايق نگار يار شود
که کار من چو نگارين رخ نگار شود
بند ششم
بگويمت چه کن آندم که بينيش خوشحال
نشسته خرم وخندان وشاد وفارغ بال
به او ز روي ادب عرض کن که رنجوري
ز بندگان تو باشد بسي پريشان حال
ز بسکه ضعف به اوگشته است مستولي
فتد به خاک وزد برتنش چوبادشمال
چنان شده است ز بي لطفي تو افسرده
که فصد ار کنيش خون نيايد از قيفال
دگر به خدمت او نه سيه بودنه سفيد
دگر به قامت اونه کلاه مانده نه شال
به سال ديگر اگر زنده است چون گردد
کسي که حالت اواين چنين بودامسال
مرا ازين عجب آيد که با چنين حالت
به هر که مي نگرم خواندش بلنداقبال
روا بود دهي او را ز لطف اگر تسکين
که اوست تشنه لب ولطف توست آب زلال
رسد ز مهر تويکذهر گر به او پرتو
دوباره اختر بختش برون رود ز وبال
نشسته ازغم دل صبح وشام صم بکم
جوابش اين بود از او اگر کنندسؤال
مگر که خان حقايق نگار يار شود
که کار من چونگارين رخ نگار شود
بندهفتم
اگر که گفت مگر نه بدادمش نيريز
به سال پيش ندادم مگر فسا را نيز
جواب گوکه بلي التقات فرمودي
به خاکپاي تو عايد نگشت او را چيز
اگر بگفت فلان قدر بودمأخوذش
که پا به مهر نوشتند مردم نيريز
جواب گو که فدايت شوم توخود داني
که دشمني نتوان کرد جز به دست آويز
چه فتنه ها که ز نيريز برنخاست به دهر
ز بسکهياغي خونخواره دار وخونريز
اگر نه لطف تو مي بود شامل حالش
گمانم اينکه نمي برد جان ز خنجر تيز
بود به مردم نيريز حاکم ار کسري
که عاقبت شودش نام درجهان چنگيز
ز عهده خدماتت نکوبرآمد وشد
ز عرض حاسد بدگو ولي همه ناچيز
مگر ز رشک وعداوت همه نمي گفتند
که کرده است به پا شورروز رستاخيز
به خاکپاي توسوگند جمله بوددروغ
توخويش معدن هوشي وکان عقل وتميز
خلاصه بسکه ترا مرحمت بودبا من
درآخر همه اشعار خودزده است گريز
مگر که خان حقايق نگار يار شود
که کار من چونگارين رخ نگار شود
بندهشتم
اگر که گفت مرا با وي التفات بود
بگواگر بود اورا ز غم نجات بود
اگرکه گفت کنيمش ز لطف شيرين کام
بگوکه لطف تو شيرين تر از نبات بود
اگر که گفت خيالي براش بايد کرد
بگوي تا که نمرده است ودرحيات بود
اگر که گفت ندانيم ازو چه کار آيد
بگوبه لطف توداري هر صفات بود
اگر که گفت چه ذات آدمست با او گو
مگر صفات نه مرآت عکس ذات بود
اگر که گفت به خدمت نديدمش ثابت
بگوکه کار جهان سخت بي ثبات بود
اگر که گفت نباشد به سلک اهل قلم
بگوکه طالع اوچون دل دوات بود
اگر که گفت کجا مي سزد فرستيمش
بگوسزدهمه گر کشمر وهرات بود
اگر که گفت کجا به بگو به کرببلا
چرا که چشمه چشمش شط فرات بود
اگر که گفت چه سان است حال اوبرگو
چوشاه عرصه شطرنج محو ومات بود
اگر که گفت چه مي گويد اوبگووردش
به روز وشب بدل سيفي وسمات بود
مگر که خان حقايق نگار يار شود
که کار من چونگارين رخ نگار شود
بندنهم
به هر طريق که داني بگير حکمي از او
که اي مخرب خفرک فلان سنجرلو
ترا چه کار که مغوي شوي به رعيت غير
ترا که گفت که شو کدخدا به هر ده وکو
ترا چه کار به ساروئيان خرخسته
ترا چه کار به ناخن زنان بهتان گو
شنيده ام که ببردي ز شول گاو و بزي
نديده اي مگر افتاده تر ز صاحب او
تراکه گفت که ازنقش رستم آي بريز
که گرز وبرز ترا داده گفت شوبرزو
که گفته است به مقراض کينه مردم را
زنيد چاک به دل گر نمي کنيد رفو
مگر نه باشدم از بندگان بلند اقبال
نکردي از چه مراعات حال او نيکو
مگر نه آمده حسان عهد ما وبه مدح
بود اما امامي وخواجه خواجو
نموده اي اگر اغماض از اين نوشته شود
حکايت مه وکتان حديث سنگ وسبو
اگر غبار نشوئي ز لوح خاطر وي
بدادمت خبر از زندگيت دست بشو
ولي ز طالع خودهستم آنچنان نوميد
که دوزخم شود ار رو کنم سوي مينو
مگر که خان حقايق نگار يار شود
که کار من چونگارين رخ نگار شود
بنداول
بار الها صاحب ديوان کند تا کي ستم
تا به کي از ظلم اوباشيم در رنج و سقم
حلم خود را رفع کن زو اي خداوند حليم
رحم خود را قطع کن زو اي رحيم پرکرم
علتي افکن به جسمش تا بنالد صبح وشام
آتشي در زن به جانش تا بسوزد دمبدم
يا بده رحمي به او تاظلم ننمايد چنين
يا بده مرگي به ما کاسوده گرديم از ستم
خود توفرمودي که من راضي نمي باشم بظلم
ظالمان را پس چرا داري عزيز ومحترم
پادشاه از حال اهل فارس تا کي غافل است
نه به ويراني ملک فارس گويا مايل است
بند دوم
صاحب ديوان به ملک فارس تا شدحکمران
نه دگر کس صاحب نان است و نه داراي جان
الحذر از جور آن غدار پر کين الحذر
الامان از ظلم آن بي رحم مکار الامان
اين چنين بد اصل بد ذاتي مجو در روي دهر
باور ار از من نداري خود بروکن امتحان
گر جوابي مي دهد نبود مطابق با سؤال
ز آسمان عارض سخن مي گويد او از ريسمان
اي خدا او را بده مرگي وخلقي را زغم
ده نجات وز اين بلاي ناگهاني وارهان
پادشاه از حال اهل فارس تا کي غافل است
نه به ويراني ملک فارس گويا مايل است
بند سوم
صاحب ديوان به کس نگذاشت ديگر ملک ومال
بي نصيبش زاين وآن کن اي کريم ذوالجلال
هر حلالي بود اندرعهد اوآمد حرام
هر حرامي بود اندر عصر او آمدحلال
کوکب جاهش همي خواهم که آيد درحضيض
اختر بختش همي خواهم که افتد در وبال
پايمال از دست ظلمش گشته خلقي کاشکي
پنجه هاي مرگ مي دادي مر او را گوشمال
پيش او حسن جمال آمد گران قيمت ولي
بي بها شد آبروي مردم صاحب کمال
پادشاه از حال اهل فارس تا کي غافل است
نه به ويراني ملک فارس گويا مايل است
بندچهارم
بار الها رحم کن برما که کار از دست رفت
باز نايد تير رفته تير ما از شست رفت
روزگار ما سيه گرديد وموي ما سفيد
عمر رفت وروز رفت وروزگار از دست رفت
هرکه را ديدم به عمر خويش بختش شدبلند
غير بخت من که دايم خواب بود وپست رفت
در خيال صيدماهي شست افکنديم ما
بخت ما را بين که ماهي رفت وبا او شست رفت
صاحب ديوان ازين ظلمي که برما مي کند
هر چه ما را بود اندردست واکنون هسترفت
پادشاه از حال اهل فارس تا کي غافل است
نه به ويراني ملک فارس گويا مايل است
بند پنجم
بار الها بس ذليل صاحب ديوان شديم
از جفاي بي حساب او بري از جان شديم
ما نمي بوديم اندر فارس ويران اينچنين
در زمان او چنين از بيخ وبن ويران شديم
فارس نه کنعان ونه مصر است و نه ما يوسفيم
کز ستم گاهي به چاه وگاه درزندان شديم
داده اي يا رب تو دندان وتو بدهي نيز نان
نيست غم اندر زمان او اگر بي نان شديم
احمقي را بين که اندر فارس خوش کرديم جاي
تا چنين عبد وذليل وبنده فرمان شديم
پادشاه از حال اهل فارس تا کي غافل است
نه به ويراني ملک فارس گويا مايل است
بندششم
صاحب ديوان مرا آتش به خرمن مي زند
خرمنم را سوخت يارب باز دامن مي زند
خويش را در تيره شب دزد ار زند بر کاروان
او نمي ترسد ز کس در روز روشن مي زند
گر برهمن آدمي را مي زند ره ني عجب
صاحب ديوان نگر راه برهمن مي زند
نان مردم را همي برد بتر کرد از کسي
کواسيري را به تيغ کينه گردن مي زند
تيغي اندر دست دارد از ستم بر اهل فارس
برهمه تن ها زندتنها نه برمن مي زند
پادشاه از حال اهل فارس تا کي غافل است
نه به ويراني ملک فارس گويا مايل است
بند هفتم
اي خداي لايزال اي رازق هر شيخ وشاب
صاحب ديوان ما گويا نمي داند حساب
من خراب از جور گردون بودم اما جور او
کردم ناگاهم خراب اندر خراب اندر خراب
خلق گوينم بروکن عرض حال اندر برش
عرض ها کردم به پيشش هيچ نشنيدم جواب
چشم من درعهد او از خون دل چون لاله شد
وين عجب تر اينکه من از لاله مي گيرم گلاب
درد دل با هر که مي گويم نباشد چاره گر
رو به هر سوئي که مي آرم نبينم فتح باب
پادشاه از حال اهل فارس تا کي غافل است
نه به ويراني ملک فارس گويا مايل است
بندهشتم
مردمان فارس از بس زار ومضطر گشته اند
همچودرچنگال شاهيني کبوتر گشته اند
در زمان صاحب ديوان خوانين زادگان
صاحب اصطبل واسب واستر وخر گشته اند
موسيي يا رب رسان کاين گمرهان ناکسان
کوس فرعوني زنندوجمله کافر گشته اند
خاصه خواهر زادگان صاحب ديوان که او
داده منصبشان وايشان مير لشکر گشته اند
العجب ثم العجب ثم العجب ثم العجب
حاکم استخر و مستوفي دفتر گشته اند
پادشاه از حال اهل فارس تا کي غافل است
نه به ويراني ملک فارس گويا مايل است
ترکيبات
بنداول
اي زلف کاوفتاده به رخسار دلبري
همرنگ مشک از فر وهمسنگ عنبري
کافر شنيده ام که ندارد به خلد راه
جا کرده اي به خلد تو با اينکه کافري
در آتشي و بر توگلستان شده است نار
اين بس دليل اينکه خليل پيمبري
عيسي ابن مريم ار نيي از زلف مشکبوي
همخانه روز شب ز چه با مهر خاوري
گويندکاندر آذر جاي سمندر است
مر توسمندري که مدام اندر آذري
محراب باشد ابروي آن ترک شوخ چشم
توپايه پايه در براوهمچو منبري
آشفته اي ودرهم وبي تاب وبيقرار
چون من مگر که عاشق رخسار دلبري
گويندمشک چيني والحق خطا بود
اوهست ناف آهو وتوچيز ديگري
يک مشت موفزون نيي اي زلف وا ين عجب
کز بوهزار بار به از مشک اذفري
آشفته دل نموده اي از بس که خلق را
مي بينمت هماره گرفتار کيفري
بالين ز ماه داري وبستر ز آفتاب
مانا غلام درگه مولاي قنبري
شير خدا ولي به حق مظهر وجود
سلطان شرق وغرب علي جوهر وجود
بنددوم
اي زلف يار من که پريشان و درهمي
گه مايه نشاطي وگه دايه غمي
مشک تتار را به حقيقت برادري
عودقمار را به درستي پسرعمي
ناسور اگر چه ميکند از بوي مشک زخم
تو مشکي وبه ريش دل خسته مرهمي
بار دل شکسته ما را کشي به دوش
پيوسته ز آن ره است که حمال سان خمي
در دلبري وچابکي انصاف کاملي
در سرکشي و رهزني الحق مسلمي
اين بس دليل مهر توکاندر هلاک من
پوشيده اي سياه و گرفتار ماتمي
درتوفغان کنددل يک خلق مرد وزن
گويا که شام عاشر ماه محرمي
سر برده اي به گوش نگار از پي سخن
چون شد که اين چنين بردلدار محرمي
رخسار يار باغ بهشت است واندر او
شيطان صفت تو رهزن ايمان آدمي
يک خلق راست حلق به هرحلقه ات به بند
همچون کمندپر خم سهراب ورستمي
در زير سايه تو نشسته است آفتاب
گويا غلام شاهي از آنرو مکرمي
شاهي که هست باعث ايجادکائنات
يعني که مرتضي علي آن مايه نجات
بندسوم
اي زلف عنبرين که بر آن روز چون گلي
در باغ حسن لاله رخان همچو سنبلي
دل بسته اي به گل ز چه رو گرنه بلبلي
بنشسته اي به سرو چرا گر نه صلصلي
طفل دل است حيران کآيا چه خواندت
درهم فتاده بسکه چوخط ترسلي
ديدم تو را چو بر زنخ يار گفتمت
هاروتي ونگون شده در چاه بابلي
دانم که ترک من ز چه روسر بردتورا
مي بيندت ز بسکه همي در تطاولي
يک شهر را اگر تو نيي دزد دين ودل
پس چيستت گناه که پيوسته در غلي
سر برده مي زجام لب يار خورده اي
اينگونه مست وسرخوش وشوريده ز آن ملي
با اينکه روز وشب به بر ياري اي عجب
دايم به حيرتم که چرا در تزلزلي
اي زلف بي ازين مکن آشفته دل مرا
از کيفر زمانه مگر در تغافلي
بر روي آن صنم تو اگر عاشقي چرا
آشفته و پريشان چون اين تغزلي
زينت فزاي چهره خوبان شدي مگر
مشکين غبار راه خداوند دلدلي
شاهنشهي که هستي عالم ز هست اوست
واين قدر وجاه مرتبه پست پست اوست
بندچهارم
اي زلف يار آفت جان ودل مني
با دوستان خود ز دل وجان چه دشمني
داري ز بسکه حلقه وچين وخم وشکن
بر دوش يار من چوکمند تهمتني
توخود اسير بندودل من اسير توست
دل في المثل منيژه تومانند بيژني
طفل دلم نمي کشد از بازي تو دست
پنداردت دوبافته بند فلاخني
از جنبش تو آتش دل شعله ور شود
مانا بر آتش دل ما باد بيزني
دريافتم که ازچه سرت را بريده يار
از بسکه سرکشي کني از بسکه رهزني
د رطوروطرز دلبري الحق که چابکي
در راه ورسم رهزني انصاف پر فني
گه سربلندداري وگه افکني به زير
گه سرکشي کني تو وگاهي فروتني
اي تيره زلف هر که به روي سپيد يار
ديدت بگفت هندوي در روم مسکني
چشمان يار مست ولبش مي پرست وتو
وسواس دار زاهد برچيده دامني
گر نيستي غلام ولي به حق علي
بر فرق مهر وماه چه سان سايه افکني
شاهي که خلق کون و مکان از طفيل اوست
بود و وجودعالم وآدم به ميل اوست
بندپنجم
اي تيره زلف يار شبه يا سيه شبي
افعي واژدري تونه مادري نه عقربي
گفتم کنم شبيه به نال قلم تو را
ديدم خطا بود که سيه چون مرکبي
لعل لب نگار بود راح روح بخش
شوريده حال ومست گمانم از آن لبي
او را بده ز حال پريشان ما خبر
پاداش اينکه در بر دلبر مقربي
گر لف و نشر خوانمت اي زلف مي سزد
زيرا که گه مشوش وگاهي مرتبي
گه راهزن چواهرمني گه خدا پرست
درحيرتم به کار تو کاندر چه مذهبي
ماني به هندوئي که بوددر کفش ترنج
هر گه که بينمت بر آن سيب غبغبي
در روزگار حسن توئي واجب الوجود
واجب به روي ساده رخان بلکه اوجبي
زانو به سينه دست برد پيش آفتاب
ز آنروز نشسته اي توکه در لرز و در تبي
روي نگار من به صفا حيدر است وتو
درخيرگي وتيره دلي همچو مرحبي
کافکنده است زابروي مانندذوالفقار
يک نيمت از يمين ودگر نيمت از يسار
بندششم
اي زلف يار من که پريشان تري ز من
يغماي عقل وهوشي آشوب جان وتن
اي خسته شکنج توجانهاي شيخ وشاب
وي بسته کمند تو دلهاي مرد وزن
جز چهر يار من که بود درشکنج تو
يزدان کسي نديده گرفتار اهرمن
تا محشر از ختن ز چه خيزد هماره مشک
تاري مگر صبا زتوافکنده درختن
بردي قرار وصبر ودل و دين وعقل وهوش
از پيچ وتاب و عقده وچين وخم وشکن
هر جا تني است کرده اي او را به غم اسير
هر جا دلي است برده اي او را به مکر و فن
من درد دارم ازتوچو عقرب گزيدگان
چون مار زخم دار تو پيچي به خويشتن
ترسم سرت برند بيا سرکشي مکن
گردي اسير بند دگرراه دل مزن
با آفتاب ومه کني اي زلف همسري
هستي مگر چو من ز غلامان بوالحسن
شاهنشهي که باعث ايجاد عالم است
پشت فلک براي زمين بوس اوخم است
بند اول
اي پريشان زلف تو طومار جمع ملک چين
جمع چين راهيچ مستوفي نبسته است اين چنين
جمع چين هم گر به بسياري چين زلف توست
پس بود خاقان چين شاهنشه روي زمين
ناصر الدين شه از اين معني اگر آگه شود
عنقريب از ري کشد لشکر پي تسخير چين
مي شنيدم من ز عطاران که درچين است مشک
چون بديدم زلف توديدم که درمشک است چين
من دلي دارم تو زلفي هيچ کس آگه نشد
کاين شدآشفته از آن يا آن پريشان شد از اين
خود بگويم دل مرا آشفته شد از زلف تو
با پريشان زلفت از بس شد دل من همنشين
از دل وجان باورم شد اينکه مي گويندخلق
کسب خو از هم کنندار کس به کس گردد قرين
زلف تو چون قنبر است وابرويت چون ذوالفقار
پس به رويت هم توان گفتن امير المؤمنين
شد بلنداقبال چون زلف بلندت سرفراز
تاچو زلفت شد غلامي از علي مولاي دين
مظهر لطف الهي باعث خلق جهان
پادشاه هر دو عالم خواجه کون ومکان
بنددوم
اي به رفعت بارگاهت قبه کرده ز آفتاب
بر سرا پرده جلالت طره حوران طناب
گر نمي سائيد رخ دائم به خاک درگهت
کي جهان آرا وعالمتاب مي شدآفتاب
از توگرفرمان شودصادر که صلح آرندپيش
خاک بنشيند بر باد آتش افروزد ز آب
اين قمر واين چرخ اطلس را خدا فرمود خلق
تا به رخش وزين خود از اين کني جل ز آن رکاب
کس نباشدجز تو يزدان دارد ار قائم مقام
کس ندارد جز تو ايزد خواهد ار نايب مناب
بوترابت نام وتا شد مدفنت خاک نجف
ذکر عرش و فرش شد يا ليتني کنت تراب
سرکه شدهر کس شراب آورد در خاک درت
پس گنه هم مي شودالبته در آنجا ثواب
از حساب محشرم پروا نباشد چون توئي
منشي ديوان حق مستوفي روزحساب
از توفتح باب خواهم زآنکه فرموده نبي
شهر علمم من پسر عمم علي او راست باب
سرفرازي ده به ديدارت بلنداقبال را
کن مبارک بر بلنداقبال ماه وسال را
بندسوم
اي به خوان نعمت رزاق عالم صبح وشام
قاسم الارزاق حق بر بندگان ازخاص وعام
ذات پاکت آفرينش را سبب شد ورنه کي
عالمي مي بود وآدم يا که صبحي بود وشام
نيست اندر عالم وآدم به غير از ذات تو
ابتدا وا نتها وافتتاح و اختتام
گر نبودي رهنماي خضر در ظلمات دهر
بودتا روز قيامت ز آب حيوان تشنه کام
جز به توشاها به ديگر کس نگردم ملتجي
کانکه آوردالتجا سوي تو شد مقضي المرام
جز به مهر تودل من خونيندازد به کس
همچو آن طفلي که نشناسد به عالم غير مام
سجده گاه مرد وزن شد قبله پير وجوان
مولدذات شريفت گشت چون بيت الحرام
هر مصلي بي تولاي توباطل باشدش
هم رکوع و هم سجود وهم قعود وهم قيام
هفت دريا گر مرکب هفت اقليم ارقلم
هفت گردون گر ورق مدحت نخواهد شدتمام
کي بلند اقبال بتواند که مدحت را سرود
بر تو باداز پاک يزدان صد تحيت صد درود
بندچهارم
اي که آمد سوره والشمس وصف روي تو
وي که باشد آيه والليل شرح موي تو
اين همه وصفي که در دينا ز طوبي مي کنند
کي به زيبائي بود چون قامت دلجوي تو
حاش لله خون نگردد هرگز اندرنافه مشک
برمشام جان اوعطر ار نبخشد بوي تو
اينکه مي گوينددرعالم بهشت ودوزخي است
دوزخ از قهر تو شد پيدا بهشت از خوي تو
درهمان روزي که يزدان چرخ را فرمود خلق
کرد قامت را دوتا تا بوسد اوزانوي تو
اول هر ماه هرگز بدر کي گردد هلال
گر بدونايد اشارت ازخم ابروي تو
توچو خورشيد درخشاني ومن حربا صفت
توبه هر سو کاوري رو روي آرم سوي تو
في المثل ميل ار به لعب صولجان وگوکني
آسمان را آرزوايد که گردد گوي تو
همچويعقوب از غم يوسف شم از گريه کور
کي شوديارب که افتد چشم من بر روي تو
گر بلنداقبال را از وصل سازي سرفراز
فخر برگردون کندبر آفتاب وماه ناز
بندپنجم
کافرم خوانند اگر گويم خدا باشد علي
نه خدا باشد علي نه زو جدا باشدعلي
هيچ کاري را نکرده بي علي گويا خدا
خودخدا فرموده چون دست خدا باشد علي
هر که را رنجي رسد او راعلي گرددشفا
هر که را دردي بوداورا دوا باشد علي
اي دل از زندان تنگ گوردروحشت مباش
زآنکه درهر جا به هردل آشنا باشد علي
نيست پروا ز اين که طومار عمل دارم سياه
چون که دانم شافع روز جزا باشد علي
پاک يزدان هر چه عالم خلق فرمود وکند
روبه هر عالم که آري پادشا باشد علي
عالم وآدم سراسر چون همه فاني شوند
من ندارم شک به دل کاندم به جا باشد علي
تاخداگويد که ملک از کيست اوگويد ز تو
تا خدا باقي است گويا در بقا باشد علي
دو بيند از از علي کو را به حق نبود دوئي
پس به چشم سر ببينحق را که تا باشد علي
حرف حق از بس بلنداقبال گويدآشکار
عاقبت ترسم کشندش همچو منصوري به دار
بندششم
بس پريشان روزگارم يا امير المؤمنين
چاره اي فرما به کارم يا امير المؤمنين
همچو فراري که او را نيست در آتش قرار
از غم دل بي قرارم يا امير المؤمنين
دامنم شد چشمه ساري بسکه از شوقت ز چشم
اشک ريز و اشکبارم يا امير المؤمنين
غير جرم الا گنه جز معصيت دون از خطا
روز و شب کاري ندارم يا امير المؤمنين
دارم اميد اينکه يزدانم ببخشد چون توئي
شافع روز شمارم يا امير المؤمنين
واي بر حالم نباشي گر مرا فرياد رس
چون شودجا در مزارم يا امير المؤمنين
چون به دل مهر تودارم نه دگر باک از گنه
نه بود پروا زنارم يا امير المؤمنين
گر بگيرم آتش اندر کف نمي سوزدمرا
طلق بر دست ار گذارم يا امير المؤمنين
مهر تو درخاصيت از طلق کي کمتر بود
تن به مهرت مي سپارم يا امير المؤمنين
چون بلنداقبال رامهر تو شدشامل به حال
آتش او راکي بسوزد اين بود امري محال
بند هفتم
خسته جانم يا امير المؤمنين سندن مدد
ناتوانم يا امير المؤمنين سن دن مدد
سال وماه و روز وشب ز اندوه ورنج و درد وغم
در فغانم يا امير المؤمنين سن دن مدد
از غم ودرد ومحن گرديده چون سوهان به تن
استخوانم يا امير المؤمنين سن دن مدد
دامنم چوننافه پر خون گشته است از بس ز چشم
خون فشانم يا امير المؤمنين سن دن مدد
در زمستان چون شود روي گلستان در جهان
آن چنانم يا امير المؤمنين سن دن مدد
چون پرکاهي که آتش سوزدش از غم بسوخت
جسم وجانم يا امير المؤمنين سن دن مدد
دهر روئين تن مرا پنداشته است وگشته است
هفت خوانم يا امير المؤمنين سن دن مدد
روز محشر در سؤال ودرجواب اخرس شود
چون زبانم يا اميرالمؤمنين سن دن مدد
در جزاي جرمم اندر آتش دوزخ شود
چون مکانم يا اميرالمؤمنين سن دن مدد
در صف محشر که کس را نيست در دل فکر کس
يا علي آن دم به فرياد بلنداقبال رس
بنداول
از چه رو اي زلف پرچين وشکن گرديده اي
پاي تا سر چين چو پيشاني من گرديده اي
دل کمندرستم وسام نريمان خواندت
بسکه پرپيچ وخم وچين وشکن گرديده اي
با وجوداينکه اندر بنددلداري اسير
شور شهر وفتنه هر انجمن گرديده اي
دشمن جان وتن خورد ودرشت وشيخ وشاب
آفت دين ودل هر مردوزن گرديده اي
زآن همي ترسم که روزي سر برندت عاقبت
بسکه هستي سرکش از بس راهزن گرديده اي
سجده آري هر دم از بس پيش رخسار بتم
هر که مي بيند تو راگويد شمن گرديده اي
چهره جانان اگر برهان يزدان آمده
هم تو درعالم ديل اهرمن گرديده اي
آتش دل شعله ورتر مي شود هر دم مرا
بسکه درجنبش همي چون بادزن گرديده اي
مشک خيز ومشک بيز و مشک ساي ومشک زاي
رشک تبت حسرت چين وختن گرديده اي
تاکه بنمائي عيار حسن روي او به خلق
چون محک اندر بر آن سيم تن گرديده اي
پاسبان گنج حسن روي خويشت کرده يار
با همه دزدي امين ومؤتمن گرديده اي
گفتم اي زلف از مکافات عمل غافل مشو
ديدي آخر دل پريشان تر ز من گرديده اي
چون بلنداقبال برخورشيد ومه نازي دگر
بنده اي از بندگان بوالحسن گرديده اي
شيريزدان شاه اژدر در امير المؤمنين
خواجه هفتم سپهر ومالک هفتم زمين
بند دوم
معتقد اي زلف دلبر بر چه مذهب بينمت
گاه کافر گاه در دل ذکر يارب بينمت
درتودلها بسکه مي گويند يا رب تا به روز
معبد عباد يا رب گوي هر شب بينمت
نوروظلمت روز وشب را مي نمايد صبح وشام
زآن به روشن روز رويش تيره چون شب بينمت
گه به گنج حسن دلبر مار ارقم يابمت
گه به مهتاب رخش جراره عقرب بينمت
لف و نشر ار خوانمت اي زلف مي بينم به جاست
گه مشوش مي شوي گاهي مرتب بينمت
خواستم نال قلم خوانم تو را ديدم خطاست
در سياهي زآنکه مانندمرکب بينمت
از پي تعليم گاهي راست گردي گاه کج
در بر استاد چون طفلان مکتب بينمت
همچو مستان درخرام افتي گه از چپ گه ز راست
مست وسرخوش از شراب ناب آن لب بينمت
سر به زانو هشته مي لرزي به پيش آفتاب
هندوي عريان لرز آورده از تب بينمت
اي وجودت واجب اندر روزگار دلبري
واجب اندر روي دلبر بلکه اوجب بينمت
ماني آن هندوي را کاندر کفش باشد ترنج
هر زمان کاندر بر آن سيب غبغب بينمت
از پريشان حالي ما بازگو درگوش يار
اي که در درگاه روي اومقرب بينمت
با وجود اينکه داري در بر دلدار جاي
چون بلنداقبال دايم تيره کوکب بينمت
روي دلبر حيدر است و ابروي او ذوالفقار
خيره سراي زلف تيره دل چو مرحب بينمت
کرده دو نيمت زبس مي بيندت کافر شعار
دريمين يک نيمه ات افکنده نيمي دريسار
بند سوم
همچو من اي زلف دلبر از چه درهم گشته اي
عاشق ياري همانا درهم از غم گشته اي
راستي از بس پريشاني برآن سيم تن
کرده گردن کج ز وي خواهان درهم گشته اي
مي کشي بار دل پرحسرت ما را به دوش
زآن ره اي زلف اين چنين حمال سان خم گشته اي
گاه بودي لام وگاهي لام الف لا گاه دال
حال زير خال دلبر ذال معجم گشته اي
چهره دلدار راخوانند اگر روز ربيع
مي توان گفتن شب قتل محرم گشته اي
جاي داري گه به دوش وگه در آغوش نگار
باشد از افتادگي کاين سان مکرم گشته اي
مي کندناسور مي گويند زخم از بوي مشک
زخم دلها را تو خود مشکي ومرهم گشته اي
اي مجعد زلف يار از بسکه هستي مشکبار
فتنه چين وختن آشوب ديلم گشته اي
تادل ما را دهي راهي به قصر روي يار
پايه پايه تا سر همچو سلم گشته اي
در بهشت روي گندم گون دلدار از ازل
همچوشيطان رهزن حوا و آدم گشته اي
دلبر ما کرده از قامت قيامت چون به پا
مو به مو اعمال کفاري مجسم گشته اي
چون بلنداقبال اندر طور وطرز شاعري
هم تو اندر دلبري الحق مسلم گشته اي
جا به زير سايه ات خورشيد ومه دارد مگر
قنبر درگاه مولاي دو عالم گشته اي
خواجه رکن و مقام وصاحب خيل وحرم
معني طه و يس مظهر نون والقلم
شافع فرداي محشر حيدر صفدر علي
باب شبير وشبر داماد پيغمبر علي
بندچهارم
درنظر اي زلف چون افعي ارقم گشته اي
از پي بلعيدن دل اژدها دم گشته اي
داري از بس پيچ وتاب وحلقه و چين وشکن
چون کمند پرخم سهراب ورستم گشته اي
ترک ما شد موي جوشن درع خط صورت سپر
رمح بالا و سنان مژگان تو پرچم گشته اي
صيد چنگ شير از حال دلم دارد خبر
بينمت هر گه که چون چنگال ضيغم گشته اي
خنجر ابروي دلبر را همي گيري به کف
بيگنه خونريزي ما را مصمم گشته اي
بينمت همخانه با خورشيد رخشان روز و شب
مي سزد گر گويمت عيسي ابن مريم گشته اي
از رکوع و از سجود واز قيام واز قعود
هر که ديدت گفت ابراهيم ادهم گشته اي
نيستي پير از چه بر رويت چنين افتاده چين
غم نداري از چه بي آرام ودرهم گشته اي
پاسبان گنج حسن روي دلبر بينمت
با همه دزدي چه شدکاين گونه محرم گشته اي
گه به دوشش گه به گوشش مي نهي سر بي ادب
با پري بنشسته اي با آدمي کم گشته اي
خود بلنداقبال را کشتي وخود از قتل او
کرده اي در بر سيه وز اهل ماتم گشته اي
بوي مشک ونکهت عنبر تو را باشد مگر
مشک را داماد وعنبر را پسر عم گشته اي
چون علي کو بن عم و داماد پيغمبر بود
روز محشر تشنگان را ساقي کوثر بود
بندپنجم
دانم اي زلف از چه رودائم پريشان مي شوي
در تو جا دارد دل آشفته ام ز آن مي شوي
همنشيني با پريشان دل تو را گفتم مکن
کآخر از حال پريشانش پريشان مي شوي
هستي از بس مشک خيز ومشک بيز ومشک ريز
مشک ارزان مي شود هر گه که لرزان مي شوي
چون تو را دلبر به روي خود پريشان مي کند
دشمن هوش و خردخصم دل وجان مي شوي
نيستي گر زاهدو وسواست ار نبود چرا
پيش چشم مست او برچيده دامن مي شوي
گه زره پوشي وچون داودد گه سازي زره
گاه ديگر پاي تا سر خود زره سان مي شوي
گر نيي افراسياب ورستم دستان چرا
فتنه ايران زمين آشوب توران مي شوي
چون که بيني ابروي جانان کمان آرش است
چون کمند پر خم سام نريمان مي شوي
اي سيه زلف نگار ار نيستي ابر از چه رو
بينمت گاهي حجاب مهر رخشان مي شوي
گاه مي بينم که چون عقرب به جولان مي روي
گاه مي بينم که همچون مار پيچان مي شوي
گاه درهم رفته چون خط ترسل بينمت
گه به هم پيچيده چون توقيع فرمان مي شوي
يار چون بينيم که سيمين گوي دارد از زنخ
پيش سيمين گوي اومانند چوگان مي شوي
طره حوا بردرشک از تو چون جاروب سان
خاک روب درگه مولاي سلمان مي شوي
فخر عالم ذخر آدم پادشاه هر دوکون
ملجاء هر مسلم وکافر پناده هر دوکون
دراحوال خود گويد
بنداول
سوزد اين طالعي که من دارم
نفرت از عمر خويشتن دارم
کاش تا روز حشر شب مي بود
روز اگر اين بود که من دارم
فلک از بسکه کين به من دارد
عجبا از اين که پيرهن دارم
خودندانم که پيرهن در بر
يا به تن مرده سان کفن دارم
تير وتيغ بلاي دوران را
هدف ازجان سپر ز تن دارم
زندگي را به جاي چارارکان
درد ورنج وغم و محن دارم
في المثل زلف دلبران شده ام
بسکه پيچ وخم وشکن دارم
ز آتش غم بسوختم وز اشک
جاي در سيل موج زن دارم
من سليمانم وز گردش دهر
چشم بر دست اهرمن دارم
آصفي کوکه چاره جو گردد
چاره درد من از اوگردد
بنددوم
سوز درمغز استخوان دارم
چه عجب آتشي به جان دارم
من نه روئين تنم نه رستم زال
از چه هر هفته هفتخوان دارم
چه شکايت کنم ز دشمن وبخت
نه غم از اين نه باک از آن دارم
سستي از بخت وسختي از دشمن
هر چه دارم ز آسمان دارم
زعفران خنده آورد گويند
لانسلم که امتحان دارم
من نه تصديق اين کلام کنم
من نه باور به اين بيان دارم
پس چرا چشم من همي گريد
من که رخ همچوزعفران دارم
لاله گويند نيز بي ثمر است
هم ازاين گفته سرگران دارم
پس چرا من ثمر ز لاله چشم
اشک مانند ارغوان دارم
شد کنارم چو جويبار از اشک
دامنم رشک لاله زار از اشک
بندسوم
دوش پروانه اي رسيد از در
پيشتر زآنکه شب رسد به سحر
خويشتن را بهشعله بي پروا
آنچنان زد که باد بر آذر
سوخت او را پر وطپان گرديد
چون دل دزد شحنه ديده به بر
مي شنيدم به گوش هوش از او
که مرا سوختن بود در خور
شمع در حيرتم چرا سوزد
اوکجا شد ز عشق دوست خبر
اوجماد است و بي خبر از عشق
عشق را جا بود برجانور
شمع بشنيد و ريخت اشک وبگفت
تو نداني رموز عشق مگر
هر چه موجود گشت گشت ازعشق
عشق دارد به هر وجودمقر
آتش عشق اگر تو را پر سوخت
مرمرا بين که سوخت پا تا سر
شمع سر تا به پا بسوزد تن
بي خبر زاين که چون بسوزم من
بند چهارم
همه شب از غروب تا به سحر
منم وشمع واشک وخون جگر
شمع هي اشک ريزد ومن خون
اوبهرخن من به حجره سرتاسر
ز آتش عشق يار وهجر نگار
من همي سوزم از دل اواز سر
منم وشمع وشمع ومن لاغير
اوبه من يار ومن بدوياور
او نشنيد به پهلويم چو طبيب
من چو بيماري افتمش دربر
اومرا نورچشم باشد ومن
هستم او را رفيق جان پرور
من زرخ اشک اونمايم پاک
تا نيارد کمي به نور بصر
او هم از پرتو تجلي دوست
روشني مي دهد مرا به نظر
هر دوگريان وهر دوسوزانيم
تا کندخنده صبحدم به سحر
شمع ومن هر دو زآن همي سوزيم
تا مگر عاشقي بياموزيم
بندپنجم
گر فريدون به فر وجاه شوي
بايد آخر به دخمه گاه شوي
سازي آئينه گر چو اسکندر
که چو آئينه پيش آه شوي
مات گردي وزرد رخ آخر
گر به شطرنج عمر شاه شوي
درخسوف ممات خواهي شد
گر به چرخ حيات ماه شوي
گر به قد همچو تيري از پيري
چون کمان بي گمان دو تاه شوي
داري از فربهي تن ار چون کوه
آخر از لاغري چو کاه شوي
چون کفن پيرهن شود ناچار
چه پي شال يا کلاه شوي
آبروي دوکون اگر جوئي
بايدت کم ز خاک راه شوي
کي چو يوسف شوي عزيز به مصر
تا نه شاکر به قعر چاه شوي
صبر کن پيشه چون بلنداقبال
شکر بايد نمود درهمه حال
بنداول
فتد آتش به آب وخاک شيراز
رود بر باد خاک پاک شيراز
نه نشئه در مي ونه مي در انگور
نه انگور است اندر تاک شيراز
شرنگي مي کند درکام شهدم
مرا زهري دهد ترياک شيراز
تفاوت مشک را از پشک ننهند
چه شد آن خلق با ادراک شيراز
فريدوني رسان يا رب که گردد
زوال دولت ضحاک شيراز
نه خواهم نه بمانم گردد از شه
تيولم گر همه املاک شيراز
اگر مردي است نواب است ورنه
نديدم مردي اندر خاک شيراز
شود هر ماهي از عمرش چو سالي
نبيند کوکب بختش وبالي
بنددوم
قلم آندم که اندر دست گيرم
حظ از خط مي برددرويش وميرم
اگر از منشيان پرسي در انشا
همه دانند بي مثل و نظيرم
گر از مستوفيان خواهي حسابم
جوان وپير آنها را اميرم
مجو از شاعران انصاف خود ده
به طرز شعر سعدي يا ظهيرم
برو ز اخترشناسان جو که خوانند
يکايک خواجه خواجه نصيرم
اگر دررمل پرسي دانيالم
جنايا و ضمائر را خبيرم
وگر جوئي ز جفر از حرف حاصل
جواب هر سؤالي را بصيرم
مگو ز اعداد کادريس زمانم
طلسم قاف را از بر بخوانم
بندسوم
مگر کاري کند الطاف نواب
که بخت ما شود بيدار از خواب
وگرنه راه اميد است مسدود
ز هرکوي وزهر سوي وزهر باب
نه ياري خواهم ار برنا نه از پير
نه کاري آيد از شيخ و نه از شاب
علاج درد ما را کي تواند
طبيبي کو نکرد از شهد جلاب
مگر از ابر لطف وهمت او
شودکشت اميدم سبز و سيراب
مگردرمان دردم اوکندکو
دهدالفت ميان آتش وآب
بود پيوسته خصمش درتب ولرز
چو روي آتش اندر بوته سيماب
دل او خرم ومسرور بادا
زجانش رنج ومحنت دور بادا
بندچهارم
فلک قدرا نظر فرما به حالم
که از دست زمانه پايمالم
کشيده تر مرا بود از الف قد
کنون از بارغم خم تر ز دالم
ز بس مويم همه خوانندمويم
ز بس نالم همه دانند نالم
چنان گرديده جسمم از غم ورنج
که نتواند کس آرد درخيالم
بردهمچون غباري تا جنوبم
اگر بر تن وزد باد شمالم
به بخت خود زنم هر چند قرعه
نقي وانگيس مي آيد به فالم
مگر از التفات وياري تو
در آيد کوکب بخت از وبالم
بيا از مرحمت ياري به من کن
کرم فرما مددکاري به من کن
بندپنجم
مشير الملک اندرسال پارم
بسي عزت نمود واعتبارم
پي خدمت به نيريزم فرستاد
چو محرم ديد وبس خدمتگذارم
چو درخدمت مرا ديدندقابل
حسودان رشک بردندي ز کارم
ز من بدها به پيش خواجه گفتند
که تا خائن کنندو خوار وزارم
مشير الملک هم بشنيد از ايشان
سيه ز آنرو چنين شد روزگارم
به زير بار خوددرمانده بودم
ز نوباري گران کردندبارم
چنان گرديده ام اکنون که دردل
نمي باشد خيالي جز فرارم
دوحاجت دارم از سرکار نواب
که آسان تر بو از خوردن آب
بندششم
يکي هر قسم داني وتواني
مفاصاي حسابم را ستاني
دوم اذني بگيري تا ز شيراز
روم جائي که نامش را نداني
چه گردد گر دل ويرانه ام را
شوي باني ز لطف ومهرباني
به منزل بي خطر خواهم رسيدن
کندلطف توام گر همعناني
مشير الملک را از اين دو مطلب
اگر ديدي که دارد سرگراني
مگو ديگر سخن خاموش بنشين
مبادا در دل آرد بدگماني
وگر افکند ديدي چين درابرو
بخوان اخلاص يا سبع المثاني
زجا برخيز و مي کن قصه کوتاه
سخن ديگر مگو الحکم لله
بند هفتم
ز شيراز ار روم نايم دگر باز
نخواهم برد ديگر نام شيراز
حساب ما به محشر اوفتاده
به مستوفي بگو دفتر مکن باز
شوم چون صعوه تاکي صيد هر کس
روم صياد گردم همچو شهباز
کنم از فارس تا بر هم زني چشم
ز قيد تن چو مرغ روح پرواز
وطن در کشوري گيرم که خلقم
کنند از جان ودل اکرام و اعزاز
روم جائي که باشد قدرداني
دهندم رتبه سازندم سرافراز
شوم از مرتبت درخلق مخصوص
شوم از منزلت در دهرممتاز
چرا درفارس خوار وزار باشم
روم جائي که تا سالار باشم
بنداول
يا رب از ظلم مشير الملک خواري تا به کي
از تعدي هاي او افغان وزاري تا به کي
روز رفت و هفته رفت وماه رفت و سال رفت
صبر تاکي تاب تا کي بردباري تا به کي
کافري باشد اگر گويم که مأيوسم ولي
رحمتت را صبر در اميدواري تا به کي
من نه ايوبم نه يعقوبم که آرم صبر وتاب
بيقراري تا به چند و اشکباري تا به کي
بر درگاه او اي ذوالجلال بي زوال
خاکبوسي تا به چند و خاکساري تا به کي
سوخت ما را ز آتش کين خرمن وبرباد داد
مزرع اميد او را آبياري تا به کي
هر چه داني مصلحت خوبست ليک اي کردگار
اينهمه در کار او احسان و ياري تا به کي
گر نداني مصلحت کو را در اندازي ز پاي
گو بدو با بندگانم کين شعاري تا به کي
ساختي از کشته ها بس پشته ها اي پهلوان
تيغ بازي تا به چند و نيزه داري تا به کي
ما تو را عبد ذليلم اي خداوند جليل
اين و آن راضي مشو ما را کننداز کين ذليل
بند دوم
سير از ظلم مشير الملک از جان گشته ايم
يا رب از حلم تو و صبر تو حيران گشته ايم
ز آن ستم پرور نه من تنها چنين آشفته ام
از جفا وجور اوجمعي پريشان گشته ايم
اي بسا مردم که مي خوردند نان از خوان ما
پيش دونان خود کنون محتاج يک نان گشته ايم
بر سر ما کوبد از بس پتک ظلم آن کينه جو
معتقد خلقي که ما پولاد سندان گشته ايم
حال ما در عهد او از جور و کين او به فارس
عمر را گوئي اسير بند و زندان گشته ايم
شد غذاي ما دل بريان وخوناب جگر
گاه گاهي بر سر خوانش چومهمان گشته ايم
شدکمال ما وبال ما کند خصمي به ما
زآنکه مي بيند سخن گوي وسخندان گشته ايم
آمديم از فضل و لطفت از عدم سوي وجود
بار الها با چنين حالت پشيمان گشته ايم
نه رهين منت کس در جهان گرديده ايم
نه کسي را تاکنون ممنون احسان گشته ايم
پاک يزدانا مينداز احتياج ما به کس
هم مکن ما را رهين منت کس ز اين سپس
بند سوم
اي خداي بي شريک اي کردگار بي نظير
از مشير الملک ظالم داد مظلومان بگير
حلم را بردار از او فرصتش ديگر مده
دست ظلمش را بکن کوته ز دارا و فقير
جز ستمکاري نيارد آن جفا جو درخيال
غير غداري ندارد آن بد آئين در ضمير
موي دارد چون سپيد وقلب دارد چونسياه
هم ز رنج ودرد رويش زرد بادا چون زرير
نيست زو آرام يک دل اي خدا از شيخ وشاب
نيست زو آسوده يک تن يارب از برنا و پير
خود تو آگاهي که ازجور مشير الملک ما
از حيات خويش بيزاريم وازجانيم سير
يارب ار ما مستحق ظلم مي باشيم وجور
ارحم اللهم يا ذوالجود والفضل الکثير
رحم فرما عفو فرما بگذر از تقصير ما
رفته ايم از پاي ما را از کرم شو دستگير
آگهي از حاجت ما اي خداي غيب دان
حاجت اظهار نبود هم سميعي هم بصير
رحم کن بر حال ما درکار ما فرما نظر
ور گنهکاريم يا رب از گنه مان درگذر
بند چهارم
چشم اميد از مشير الملک يارب کور شد
آرزوها ازجفاي او زدلها دور شد
آفتاب مکرمت در آسمان عهد او
زير ابر کينه و بغض وحسد مستور شد
هر کجا صاحبدلي ز اعمال او مغموم گشت
هر کجا لايعقلي از مال او مسرور شد
هر کجا ديوي به عهد او سليماني نمود
هر کجا بودي سليماني ز ظلمش مور شد
اين چنين دون پروري هرگز ندارد کس به ياد
با سپهر کج روش درجور طبعش جور شد
بس دل معمور کاندر عصر او ويرانه گشت
بس کل ويرانه کاندر عهد او معمور شد
حيف کز بيداد آن بيدادگر در ملک فارس
شد قلمدان ها قشو شمشير ها ساطور شد
کامها شور اين قدر گرديده است از شور او
کز نمک گر حال پرسي گويد از حد شور شد
اي خوشا آنکس که پيش از عهد ودوران مشير
عمر را سر کرد وجاي او بقعر گور شد
بي خبر باشد شهنشه گوئي از کردار او
ورنه در دنيا نبودي تاکنون آثار او
بندپنجم
يارب از ظلم مشير الملک ما را ده نجات
گشته ايم از زندگاني سير وبيزار از حيات
يا بده او را به دل رحمي که رحمي آورد
يا پي آسودگي ما راکرم فرما ممات
تلخکامي داده است از بس مرا ا زجور خويش
درمذاقم تلخ تر مي آيد از حنظل نبات
قرعه هر چند از براي خود زنم درعهداو
عقله وانگيس وحمره بينم اندر امهات
کرده ما را پيش خلقي سرشکسته چون قلم
دارد از بس دل زجور وکين سيه تر از دوات
بي خيال وبي مجال وبي سؤال اي ذوالجلال
قادري کز دست ظلم اودهي ما را نجات
از صفات او دلم عارف بذاتش گشته است
پي بسوي ذات بايد برد آري از صفات
کي شود آندم خداوندا که از غيبم سروش
سرنهد در گوش دل گويد مشير الملک مات
پيش ظلم وجور او از ما نخواهد ماند اثر
پشه پيش تندباد آري کجا آرد ثبات
اي کريم بي مثال اي ذوالجلال بي زوال
دستگيري کن مرا مگذار گردم پايمال
در وصف حال افراسياب بيگ فراشباشي مشير الملک
بنداول
کيست کز من رود بر باشي
گويد از همه هنر ناشي
تو نداري تميز اينکه به رنگ
نخودي را شناسي از ماشي
نه تفاوت نهي به مشک ازپشک
نه به فيروزه فرقي ازکاشي
تو مپندار اينکه با هر کس
مي تواني نمود او باشي
تو کجا ما کجا هزاران فرق
دادر انشا ز شغل فراشي
چه فروزي چراغ بر دم باد
چه نمائي بر آب نقاشي
اف به کيش تو اي سگ ناني
تف به ريش تو اي کل آشي
چه عجب گر که آسمانت کرد
نايب اندر فسا ز نباشي
چرخ دون پرور از تودون تر را
کرده برتر ز ميرنجاشي
مشو از بازي فلک مغرور
که گهي ظلمت آور گه نور
بنددوم
آسمان اين کند که مي بيني
کس نديدم بدين بد آئيني
مي کندکه گداي را سلطان
مي دهدگه به شاه مسکيني
چون توئي را گهي دهد منصب
چون مني را بر توتا بيني
گر به بالا نشينيت فخر است
من ندارم غمي ز پائيني
تو به بالا نشستي از خفت
من به پائين شدم ز سنگيني
خواهي ار صدق مدعاي مرا
به ترازو نگر که تا بيني
ورنه آنجا که من نشينم صدر
نيست يارا ترا که بنشيني
من بدآنجا که پشت پا زده ام
تو بسائي به خاک ره بيني
کي تواند که دم زند از حسن
زنگي مطبخي بر چيني
اگر از نه سپهر درگذري
که دني زاده اي و بي پدري
بند سوم
زير اين آسمان پر انجم
در طمع چون تو ديده کم مردم
به نظر هر چه آيدت بلعي
اژدهائي نه افعي وکژدم
چون تو سگ کس نديده روباهي
کهکشد پشت خود خز وقائم
گاه آري قياس مرواريد
گاه پوشي لباس ابريشم
همه دانند جو فروشي تو
چه نمائي به اين وآن گندم
توهماني که درب دروازده
بود کارت کشيدن هيزم
به خرت خواستم دهم نسبت
ديدم از خر توراست کمتر دم
تا نبيني مرا به بد يا خوب
تا نبينم ترا زسر تا سم
جسم و چشم توکاش مي گرديد
اين يکي کور وآن دگر يک گم
خاک گورت مگر که سير کند
کي ترا سير لطف مير کند
بندچهارم
گر چو ماهي در آب خواهي شد
زآتش من کباب خواهي شد
بهر دام تو شست خواهم گشت
گر چو ماهي در آب خواهي شد
من چو سليم توچون گلين خانه
آخر از منخراب خواهي شد
من چو تفتيده کوره ام کز من
آهن ار باشي آب خواهي شد
رستمي ميکنم بعون الله
گرتو افراسياب خواهي شد
از تو بي شک شه ارشود آگه
زير تيغ وطناب خواهي شد
آيد ار پاي گفتگو به ميان
عاجز اندر جواب خواهي شد
گشته اي رفته رفته عاليجاه
بين که عالي جناب خواهي شد
نه توچون مبرزي اگر جوئي
برتري منجلاب خواهي شد
پا مکن از گليم خويش دراز
صعوه با باز کي کند پرواز
بندپنجم
بدمکن در جهان که گاه درو
نبردگندم آن که کارد جو
اين نصيحت مراست از استاد
به توگفتم به گوش جان بشنو
گر سليمان شوي ور اسکندر
ور شوي کيقباد وکيخسرو
روزي از اندک است اگر بسيار
کاسه گر خالي است اگر مملو
شير و شکر بنوي ار يا خون
کهنه در بر بپوشي ار يا نو
مسکن ار روم سازي ار بلغار
وطن ار هند گيري ار جوجو
عاقبت مرد بايدت ناچار
ناگهت صبح عمر گردد شو
نفعت آندم چه نفي لن يا لا
سودت آنگه چه شرط آن يا لو
همره خويشتن به جز کفني
نبري پس به نکوئي بگرو
گفتمت ليک گفته دانشمند
بر سيه دل چه سود خواندن پند
بخش اول مثنوي
گزيده اي از کرامات وفضايل
حضرت اميرالمؤمنين علي ابن ابيطالب
عليه السلام
در توحيد
«اي همه هستي ز تو پيدا شده»
چشم ودل از تور تو بينا شده
آوري از خار گل از ني شکر
پروري اندر دل خارا گهر
جانور از نطفه تو آري نه کس
بخشش وانصاف تو داري وبس
هستي عالم همه از فضل توست
قوت و قوت همه از بذل توست
اي شده يکتا که دوبين کورباد
چشم ودل از روي تو پرنور باد
نام تو شد زينت ديوان من
لطف تو شد خرمي جان من
جود تو بس رحم تو بي منتهاست
اينهمه الحمد که از بهر ماست
شکر تو واجب شده برما بلي
کي کسي از عهده اش آيد ولي
هست دونعمت زتو دريک نفس
گفتن شکر تو کي آيد ز کس
در نعت رسول اکرم (ص)
احمد مرسل که از او زنده ايم
از دل وجان بر در او بنده ايم
مظهر الطاف حق احمد بود
معني اوصاف حق احمد بود
از احد احمد شده يک ميم فرق
عقل در آن ميم شد از فکر غرق
عاجز از اوصاف وي آمد زبان
دشمن او راهمه آيد زيان
فعل حق آمد همه افعال او
در صف محشر نگر اجلال او
بر سر خلق آمد وشد چون طبيب
در بر حق نام وي آمد حبيب
گر کند اوگوشه چشمي بما
مي شود از ما همه راضي خدا
حاجت از او گير و از اوجو مجال
همت از اوخواه وشو آسوده حال
دولت وين را بود از او نظام
باد بر اوهر دم از ايزد سلام
در مدح حضرت علي ابن ابي طالب (ع)
محرم اسرار حق آمد علي
حاجب در بار حق آمد علي
در بر يزدان بود او را بها
در همه عالم بود او پادشا
خلقت عالم شده از بهر او
آمده دريا نمي از نهر او
چشم حق ودست حق آمد علي
عاشق سرمست حق آمد علي
صحبت او دولت جان پرور است
منکر او دوزخي وکافر است
خواجه قنبر شه دلدل سوار
ساقي کوثر ولي کردگار
ابن عم حضرت پيغمبر است
قصه او از دل و جان غم بر است
خادم درگاه وي آمد ملک
مادح او شد ملک اندر فلک
نيست کس از پيش و پس الا علي
نيست دراين خانه کس الا علي
داستان مادر و فرزندي که مادرش فرزندي او را انکار مي نمود
در زمان حکمراني عم ر
نوجواني آمدش روزي به بر
گفت کز بهر خداي ذوالمنن
حکم کن اندر ميان مام ومن
زو عمر پرسيد آيا چون شده
کاين چنين اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادري کاندر شکم
نه مهم پرورده روزي چندکم
چون شدم پيدا به امر ذوالجلال
شير پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعليمم رموز خير و شر
حا کز طفلي جواني گشته ام
صاحب تاب و تواني گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گويدم نامحرمي نايم برت
نه تو فرزندي و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه ديده ام
اين چنين دلخون از اوگرديده ام
اي خليفه چاره اي درکار کن
وز دل من رفع اين آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقيفه هست جا
آدمي را گفت رو او را بيار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خويش
با دو از همسايگان کفر کيش
تا کنند آن چار مردش ياوري
با پسر چون افتد او را داوري
با عمر گفتند اين زن دختر است
نشهد الله عمر را بي شوهر است
مريم اين زن نيست کز او اين پسر
همچوعيسي گشته پيدا بي پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کاي خليقه از قريشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بي شوهرم
آبروئي دارم وهستم کسي
خوارتر کرد اين جوانم از خسي
اين پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پي بدنامي وزجر من است
حاش لله من کجا زائيدمش
او مرا کي ديده من کي ديدمش
با پسر گفتا خداي دادگر
دارد از حال من واين زن خبر
اي خليفه مادر من باشد اين
درکنارش خفته ام صبح و پسين
داده قوت از شير پستانش مرا
دوست تر مي دارد از جانش مرا
گر نشيند مرمرا در پاي خار
خون زچشم او بريزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض هاي اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از يکديگر
گفت آن زن کاي خليفه هوشمند
عاقلش کن يا به پند و يا به بند
اين پسر نامحرم و بيگانه است
مست اگر نبود يقين ديوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک يزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمين وآسمان
گر شناسم اين پسر را در جهان
اين پسر برجان من دشمن شده
در پي رسوائي من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردي خبر
برکشيد آن زن فغان وزار زار
گريه کرد آن سان که ابر نوبهار
کاي مسلمانان بترسيد ازخدا
اين پسر خواهد کند رسوا مرا
دختري هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر ديدم پسر شد راستگو
حدبر آنها ميزنم ورنه بدو
چند روزي بود درزندان جوان
ناگهان روزي امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشيد افغان وداد
گفت اي حلال سر مشکلات
مر مرا زاين بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوي زندان به فرض
وين حکايت را به پيشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت ميگفتا رسول حق پرست
که علي داناتر است از هر که هست
حکم فرما در ميانشان يا علي
تا شود اين سر پنهاني جلي
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا يا علي گويددروغ
کي چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال اين جوان
گر جوابي داري ايي زن کن بيان
اين پسر باشد کجا فرزندمن
کي منش پستان نهادم در دهن
نيستم او را شناسا در جهان
زاين شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافري
دختر اين زن باشد از بي شوهري
گفت شه حکمي کنم دراين ميان
که رضاي کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولي
کيست درامر توگفتا يا علي
اين دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضيم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهريد
گر بهم دوزيد يا ازهم دريد
عرض کردند اي شه از روز نخست
اختيار او وما در دست توست
گفت اين همشيره تان را اين زمان
عقد کردم از براي اين جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود اي قنبر برو درهم بيار
درهم آورد و بفرمود اي جوانان
مهر زن را ريز در دامان آن
اي پسر امشب شب دامادي است
غم مخور کامروز روز شادي است
بايد امشب را بخوابي پيش زن
چون شودفردا بيائي نزدمن
پس پسر گفت اي شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کردازمادري
بي گنه باشي کني گر شوهري
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ريخت در دامان زن از روي قهر
گفت خيز اي زن که تا همره رويم
جانب حجله به حکم شه شويم
زن نمي جنبيد هيچ از جاي خويش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چوميش
ناگه آن زن از دل افغان برکشيد
چونکي کوجام زهري سرکشيد
کاين پسر والله فرزندمن است
مادري فرزندخود را کي زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاين کافري دشمن شوم
يا علي فرزند من هست اين پسر
وز بني زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنيا به عقبي برده است
اين برادرها فريبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزويري به کار اين پسر
تا شودمحروم از مال پدر
اين پسر هست از برادر بهترم
زين گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمايه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دين
کردتحسين وهمي گفت آفرين
پس عمر پيشاپيش را بوسه داد
گفت يکدم بي تو عمر من مباد
مادر دهر اي امام دين پناه
مي کند انکار ومي آرد گواه
کاين بلند اقبال ني فرزند من
زانکه هرگز نيست اندر بند من
هم توفرمائي مگر چاره گري
کآورد مهر ونمايد مادري
آمدن هارون الرشيد به شکارگاه و پناه بردن آهوان به تربت پاک حيدر صفدر
روزي از بغداد از بهر شکار
سوي صحرا شد رشيد نابکار
بهر صيد افتاد اندر جستجو
رفته رفته تا به کوفه آمد او
ره فتاد او را به صحراي نجف
آهوي بسيار ديد از هر طرف
آهوان کردند آهنگ گريز
تازيان رفتند اندر جست وخيز
از عقب تازي وآهو درجلو
اين از آن اندر تک آن از اين به دو
در زميني مرتفع آن آهوان
رفته ايستادند آسوده در آن
تازيان از دور ايستادند نيز
اوفتادند از تک واز جست و خيز
تازيان را گويي آنجا پي بريد
در تعجب شد رشيد اين را چو ديد
گفتآيا اين چه حال است اين چه کار
شدعجب سري در اينجا آشکار
اين زمين پاک باشد چه مکان
که محل امن گشته است وامان
وحش صحرا آورنداينجا پناه
مي شود حيوان در اينجا دادخواه
مي رود از يوز آهو د رجلو
اندر اينجا قدرت رفتار و دو
اين مکاني بس شريف است اي عجب
مي کند حيوان نجات اينجا طلب
پيرمردي بس کهن از سن وسال
داشت منزل اندر آنجا با عيال
کس فرستاد وطلب کردش رشيد
تا شودجويا ز سر آنچه ديد
پيرمرد آمد بپرسيدند از او
کاين چه سر است از خبرداري بگو
شمه اي از اين زمين واين مکان
بهر ما هستي گر آگه کن بيان
پير گفتا باشد اندر اين زمين
مرقد پاک امير المؤمنين
شير يزدان ابن عم مصطفي
شافع محشر علي مرتضي
ديه ام بس آشکارا معجزات
کز شنيدن عقل گردد محو ومات
زآن يکي گويم به من بدهيد گوش
تا رود از سر شما را عقل وهوش
روزي اندر اين زمين پر زنور
بودمي موسي صفت درکوه طور
گه زيارت مي نمودم گه نماز
درکمال عجز از روي نياز
ناگهان شيري شد از صحرا پديد
رعد آسا ناله از دل مي کشيد
رو به سوي مرقد آمد شير و من
دست شستم از حيات خويشتن
دور از مرقد شدم از بيم جان
رفتم وگشتم به گودالي نهان
من بدودزديده ميکردم نظر
ديدمش زخمي بود بر فرق سر
شير آمد تا که بر مرقد رسيد
نعره ها از درد از دل مي کشيد
هم ز درد سر هم از اندوه دل
ناله کرد ونعره زد هي متصل
فرق مي ماليد بر مرقدهمي
پس طوافي کرد همچون آدمي
من بدو پيوسته ميکردم نظر
زخم او ديدم به هم آورد سر
چون رشيد از پيرمرد اين را شنيد
در برش چون مرغ بسمل دل طپيد
شد پياده ز اسب و کرد آبي طلب
پس وضو بگرفت و از روي ادب
رفت در آن بقعه با عجز ونياز
هم زيارت کرد شه را هم نماز
گفت حاضر گلکش وبنا کنند
مسجدي بردور آن برپا کنند
مسجدي کردنند بردورش بنا
واين بنا در آن مکان شد ابتدا
چون به بغداد آمد آن بيدادگر
حبسش از سادات بد دو صد نفر
جمله را از قيدوبند آزاد کرد
خاطر غمگينشان را شاد کرد
خوف آن رو دلش راکرده آب
و اين عمل از بيم شد نه ثواب
چون عضدالدوله آمد حکمران
ز آن بنا نه نام ماند ونه نشان
آن بنا را سر به سر ويران نمود
خازن از امرش خزائن را گشود
از پي تعمير آنجا بي شمر
ريخت هي سيم وزر و در وگهر
هر کجا معمار وبنائي که بود
گفت آنها را بياوردند زود
پس رواق وصحن وايوان ساختند
بارگاه و قبه آن ساختند
از عضدالدوله اين آثار ماند
رخش طاعت را ز هر کس پيش راند
يا علي من هم ز پي دارم عدو
مرمرا هم وارهان از چنگ او
نيز بر دل هست زخمي هم مرا
هم بنه بر زخم دل مرهم مرا
ده بلنداقبال راهم اي امير
از غم آزادي چو آن آهو و شير
حکايت از اعمش درباره زني اعمي وچگونگي آن
گويداعمش مکه ميرفتيم ما
منزلي را در دهي کرديم جا
اندر آن ده ميل گردش کردمي
پس گذر در کوچه اي آوردمي
درب خانه ميگذشتم ناگهان
يک زني ديدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعليل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود يا رب يا رب او را بر دو لب
چشم مي کرد از خداي خود طلب
گفت زامرت اي خداي بي نياز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از براي حيدر صفدر علي
بن عم ودامادپيغمبر علي
قرب وجاهش بود پيشت بيشمار
باودهم سوگندت اي پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوري از من يا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گويداعمش اينکه از آن زن به دل
آتش حيرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پايم از اخلاصش فرو
پس دو دينار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست ماليد و بدور انداخت زر
گفت اي صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا ديدي ذليل وخوار و زار
کور و رنجور وعليل و سوگوار
زربه من کردي عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
اين تصدق را به مسکيني بده
زاهل شهرم من مبين هستم به ده
دوستداران امير المؤمنين
بي نيازند از همه روي زمين
نيستند ايشان ذليل وخوار کس
دور هستنداز هوي وازهوس
گنج اعمالشان نيايد درنظر
زر به ديگر کس بده از من گذر
پس به کيسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائيکه منزلگاه بود
ليک درهر منزل وهر رهگذر
از خيال اونمي رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار ديگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگيرم چه شد
شد بهاو يا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگين بود يا گشته شاد
چشم او روشن و ياکور است باز
کردچون با اوخداي کارساز
ديدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پيش رفتم حال پرسيدم ز وي
گفتمش چشم تو روشن گشت کي
گاه و بيگه يادمي کردم زتو
غصه ها پيوسته ميخوردم ز تو
شک يزدان را که روشن گشته اي
نوربخش ديده من گشته اي
گفت زن اي مرد بر گوکيستي
مردم اين کوي واين ده نيستي
کي مرا ديدي کجا بشناختي
نردياري را به من کي باختي
گفتمش روزي گذشتم ز اين مکان
ديدمت کوري و در آه وفغان
چشم از مهر علي مي خواستي
خوب کار خويش را آراستي
ياد اگر داري زري بخشيدمت
خوار وزار و بينوا چون ديدمت
ريختي زر را به دور از روي قهر
شهد درکامم نمودي همچو زهر
اف به من کردي وگشتي تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خويشتن را بازگو
پيش من بنشين زماني راز گو
چون شدي روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همي ناليدمي
روي برخاک زمين ماليدمي
گه خفي دادم قسم گاهي جلي
پاک يزدان را به شاه دين علي
در شب هفتم شب آدينه بود
کايزد از لوح دلم غمها زدود
شخصي آمد پيش وگفت اي زن يقين
دوست هستي با امير المؤمنين
گفتمش آري علي را دوستم
نيست جز مهرش به مغز و پوستم
با اميد مهر او در روز و شب
مي کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص اي کريم ذوالجلال
اي خداي بي مثال بي زوا ل
اين زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بينائي به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من ماليد دست
گشت روشن چشم من اين سان که هست
روشن و بينا ز دست او شدم
داد صهبائي ومست اوشدم
ديدم او راهست مردي سبزپوش
نور ريزد از سر و رويش به دوش
گفتم او را کيستي نام توچيست
بازگو گر در دلت مهر علي است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موي ودستت طور من
از تو منت ها بود ب رجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد اي زن نيکو سير
من علي را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با اين منصب کيم
من ز خدام محبان ويم
دان که نامم خضر پيغمبر بود
زندگاني من از حيدر بود
نه ز آب زندگاني زنده ام
زنده ام من چون علي را بنده ام
وز علي جويم مدد در بحر و بر
اين بگفت و گشت غايب از نظر
يا امير المؤمنين اي نور پاک
اي ولي کبريا روحي فداک
خضرا را فرما که فرمايد مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببينم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو
حديث از زيد نساج درباره پيرمردي که زخمي عميق داشت
اينحديث از زيد نساج آمده
بر سر اهل خرد تاج آمده
گفت کاندر کوفه پيري ز اهل دين
بد مرا همسايه وعزلت گزين
نه بدش شغلي نه باکس داشت کار
کار بودش طاعت پروردگار
جز به جمعه اندر ايام دگر
هيچ از خانه نمي آمد به در
قدر روزجمعه چون آمد رفيع
روز جمعه بود رفتم در بقيع
بهر پا بوس امام چارمين
سيد السجاد زين العابدين (ع)
ديدم آنجا چاهي و آن مرد پير
آب از آن چه مي کشد بالا ز زير
بهر غسل جمعه خود را عور کرد
چون لباس خويش از تن دور کرد
ديدمش در پشت سر زخمي عظيم
کز نگاهي در برم دل شددو نيم
چرک وخون از اوهمي آيد برون
خورد بر هم دل مرا ز آن چرک وخون
چون مرا آن پيرمرد از پشت سر
ديدحال او زخجلت شد بتر
گفت اي فرزند من زيد اين توئي
گفتمش آري ولي نبود دوئي
گفت کاندر غسل من ياري نما
ده مرا آب و مددکاري نما
گفتمش نه ميدهم آبت نه آب
مي کشم از چاه تا ندهي جواب
هست بر پشتت جراحت از چه رو
باعث اين زخم را با منبگو
گفت ياري کن که گويم با تو راز
ليک مي بايد نگوئي هيچ باز
راز خود را با تو گويم سر به سر
در حيات من مده کس راخبر
دادمش عهدي که سر پوشي کنم
تاحيات اوست خاموشي کنم
الغرض در غسل يار او شدم
آبيار وآبدار او شدم
چون زغسل خويشتن فارغ شد او
کرد در بر رخت خود گفتم بگو
گفت درعهدجواني ده رفيق
متفق بوديم ودزد هر طريق
هم قسم بوديم وهم پيمان وعهد
تا به هم نوشيم چه زهر و چه شهد
در ميانمان اين قرار و نوبه بود
هر شبي يک تن ضيافت مي نمود
از شراب واز طعام وازکباب
جمله مي بوديم هر شب کامياب
نه نفر را ميهمان نه شب شدم
چون نهم شب سوي خانه آمدم
مست بودم از مي و رفتم به خواب
خواب و مستي برد ازمن صبر وتاب
زن مرا از خواب خوش بيدار کرد
مست مي بودم مرا هشيار کرد
گفت نه شب گشته مهمان دوست
دوستان را گر کني مهمان نکوست
هست فردا شب دهم شب اي عزيز
هم تو مهماني کني بايست نيز
ميهمان گشتي کنون شو ميزبان
تا نگردي منفعل از اين وآن
نه توان از مرگ ومهمان زدگريز
نه تو را درخانه باشد هيچ چيز
چون به فردا شب تو را مهمان رسد
بر لبت از شرمساري جان رسد
زاين خبر مستي مرا از سر پريد
دست غم پيراهن صبرم دريد
گفتم اي زن راست گفتي چاره چيست
خود خبردارم که ما را هيچ نيست
گفت زن گر چه شب آدينه است
ليک مرغ آنجا رود که چينه است
امشب از کوفه بسي مردم روند
در نجف تا زائر حيدر شوند
خيز واز دروازه رو بيرون ببند
راه بر زوار خسبي تا به چند
هر که را ديدي بکن ازتن لباس
مگذر از او مشنو از وي التماس
هر چه در امشب خدا روزي نمود
چون شود فردا ببر بفروش زود
خرج مهماني نما از جان ودل
تا به فردا شب نگردي منفعل
زاين سخن اي زيدخوش آمد مرا
گفتم اي بخت از دريا ري درآ
جستم از جا زود در آن نيمه شب
تا کنم خرج ضيافت را طلب
بستمي شمشير خود را برکمر
بهر دزدي رفتم از کوفه به در
ايستادم در ره وادي السلام
بود شب چون بخت من تار وظلام
در هوا ابر سياه ورعد وبرق
گاه مي آمد ز غرب و گه ز شرق
گشت ظاهر تندبرقي ناگهان
شد از او روشن زمين و آسمان
دو نفر ديدم همي از راه دور
در دلم جا کرد صدوجدو سرور
چون به نزديکي رسيدند آن دو تن
برق ديگر جست ومن ديدم دو زن
پيش آيند و گرفته کف به کف
مي روند از کوفه روسوي نجف
اين دو زن هستند در اين نيمه شب
زاير قبر شهنشاه عرب
گفتم اندر دل عجب روزي رسيد
صبح عيد و رو نوروزي رسيد
جستم و آن هر دو راکردم اسير
همچو آهوئي که گردد صيد شير
گفتم از تن جامه بيرون آوريد
تا سلامت جان ز دست من بريد
از لباس وزينت خود آن دو زن
چشم پوشيدند و دادندش به من
ناگهان برقي ديگري جستن نمود
پيش چشم من جهان روشن نمود
ديدم آن دوزن يکي پيراست وعور
دختري هست آن دگر يک همچو حور
مژه اش گيرنده چون چنگال شير
طره اش دام دل برنا و پير
بر سر سرو است قمري را مقر
من بهسرو قامتش ديدم قمر
گر بگويم داشت رخساري چوماه
ماه دارد کي کجا زلف سياه
قد چو طوبي داشت لب چون سلسبيل
سلسبيلش کرده جان ودل سبيل
مادر ار حور وپدر غلمان شود
شايد ار فرزندشان چون آن شود
از نگاهي دل ربود از دست من
رهزني را همچومن شد راهزن
کرد شيطان آندم از شهوت پرم
خواستم جامي مي از وصلش خورم
پس گرفتم تنگش اندر بر چوجان
تا زنا با اوکنم کرد او فغان
پيرزن زاري نمود و التماس
گفت زآن تو زر و سيم و لباس
رحم کن بر ما واز پروردگار
شرمي آور دست از اين دختر بدار
در يتيمي کرده ام او را بزرگ
هست ميش اما مشو او را توگرگ
ز آتش شهوت مبر زو آبرو
آب رو از او مبر چون آب جو
نه پدر او را بود ونه مادري
شوهري کرده است وباشددختري
مي بردفردا شب او را شوهرش
در بر شوهر مکن بدگوهرش
روسياهش در بر شوهر مکن
از براي دين پيغمبر مکن
من بدين دختر به نسبت خاله ام
نه به شوهر دادنش دلاله ام
شوهر اين دختر او را بن عم است
عيششان فردا شب از تو ماتم است
کرد با من التماس امشب که چون
مي روم فردا شب ازخانه برون
شوهرم شايد که نگذارد دگر
پاي را از خانه بگذارم به در
شوهرم شايد به راه کج فتاد
بر زيارت هم مرا رخصت نداد
بايد او رامن مطيع از جان شوم
هر چه گويد بنده فرمان شوم
حکم يزدان است و فرمان رسول
از دل و از جان کنم بايد قبول
تا نيم مجبور و دارم اختيار
پيش از آن کز ما نيايد هيچ کار
خيز تا گرديم از صدق ويقين
زائر قبر امير المؤمنين
تا وداع از جان ودل با او کنم
زيور از خاک درش بر رو کنم
شرم کن از حيدر دلدل سوا ر
رحمي آور دست ازين دختر بدار
پشت شمشيري زدم بر پيره زن
گفتمش خاموش بنشين دم مزن
هيچ عجزش بر دلم ننموداثر
دل مرا ا ز سنگ آمد سخت تر
قصد آن دختر نمودم الغرض
تا علاج خود نمايم از مرض
غير شلواري که مي بودش به پا
جامه اي ننهشته بودم زو به جا
تنگ اندر برکشيدش خاله اش
اوچو ماهي بود وخاله هاله اش
نه مرا طاقت به دل ماند ونه صبر
دور کردم خاله را از او به جبر
پس بخوابانيدمش از بهر کار
خواستم بگشايمش بند ازار
داشت آن دختر به دستم اضطراب
همچو ماهي کو به خاک افتد ز آب
هر دودستش بود در يک دست من
خويشتن را ديد چون پابست من
ديد چون بيچاره در دست من است
همچو ماهي صيد در شست من است
برکشيد از سوز دل ناگه فغان
گفت وا غوثاه اي شاه جهان
وا امير المؤمنينا يا علي
وا امام المتقينا يا علي
يا امير المؤمنين فرياد رس
ني مرا فرياد رس غير از تو کس
وارهان از دست اين ظالم مرا
کن ز ظلمش از کرم سالم مرا
بآن خداوندي که ما راآفريد
تا فغان آن دختر از دل بر کشيد
کز عقب آمد صداي سم اسب
زآن صدا کوته نشد دستم ز کسب
با خودم گفتم که چاره يک سوار
آيد از دستم غم اندر دل مدار
برنجستم من زجاي خويشتن
خود زدم سنگي به پاي خويشتن
داشتم بر روي آن دختر قرار
ناگهان نزد من آمد آن سوار
بود اسبش چون لباس او سفيد
بوي مشک عود و عنبر شد پديد
از غضب فرمود بر من آن سوار
واي بر تو دست ازين دختر بدار
گفتم او را اي سوار دادگر
رو به راه خود وز اينجا درگذر
خود خلاصي يافتي از دست من
تا دهي او را نجات از شست من
پس به من فرمود از روي غضب
دور شو از روي او اي بي ادب
نيش شمشيري بزد بر پشت من
شد به منچون آتش زردشت من
خويش را ديدم چنان کز آسمان
بر زمين افتادم وکردم فغان
بيهش افتادم زبانم لال شد
نطق من خامش ز قيل وقال شد
پرده اي بر روي چشمم شد پديد
ليک گوشم هر چه گفت او مي شنيد
گفت رخت خويش را در برکنيد
خوف وا ندوه از دل خود درکنيد
وآنچه از اسباب و زيور داشتيد
جمله را نا داشته پنداشتيد
باز پس گيريد از اين ظالم تمام
باز پس گرديد هر دوشادکام
رو بهسوي کوفه درخانه رويد
شاد بنشينيد وآسوده شويد
هم به بر کردند رخت خويش را
هم به در از دل غم وتشويش را
جمع کردند آنچه زيور داشتند
مرده وبي جان مرا پنداشتند
پس زن ودختر نمودند التماس
کاي سوار با وقار حق شناس
لطف واحسان را به ما کردي تمام
بهتر از اين ساز ما را شادکام
پس رسان ما را به روضه شاه دين
خواجه قنبر امير المؤمنين
ما به اميد زيارت آمديم
نه پي سود وتجارت آمديم
گر بري ما را به روضه شاه دين
خير بيني از خدا صبح و پسين
آنکه درهاي معاني را بسفت
هم بفرما از کرم نام تو چيست
پس تبسم کرد وفرمود آن سوار
من علي هستم ولي کردگار
آن علي ابن ابيطالب منم
غالب برهر که شد غالب منم
حيدر صفدر که بشنيدي منم
فاتح خيبر که بشنيدي منم
شافع محشر که گويند آن منم
ساقي کوثر که گويندآن منم
بن عم وداماد پيغمبر منم
بنده او خواجه قنبر منم
از زن واز مرد واز برنا و پير
مي شوم افتادگان را دستگير
دوستان را دوستداري ميکنم
هر که بي يار است ياري مي کنم
در گرفتاري هر کس ياورم
هيچ رازي نيست پنهان در برم
نيستم غافل ز ياد دوستان
جاي دارم در نهاد دوستان
گر کسي خواند مرا درکوه قاف
حاضرم با ذوالفقار بي غلاف
ور ز من جويد مدد در بطن نون
همچو يونس آرمش زآنجا برون
گر در آتش کس به ياد من شود
چون خليل آتش بدوگلشن شود
ور به چه گردد به من کس دادخواه
يوسف آسا آرمش بيرون ز چاه
ملتجي شد کس چو يعقوب ار به ن
شد بر او بيت الشعف بيت الحزن
کس به ظلماتم کند گر بندگي
همچو خضر او را ببخشم زندگي
ور زياد من کسي غافل شود
کار آسان در برش مشکل شود
اي زن ودختر زيارتتان قبول
خير بينيد از خدا و از رسول
در رهم امشب بسي ديديد زجر
از خداوند جهان گيريد اجر
باز پس گرديد سوي خانه تان
خوش بياسائيد در کاشانه تان
دختر و زن چون زکار آگه شدند
بوسه زن هي بر رکاب شه شدند
رخ بسائيدند بر خاک زمين
سر رسانيدند برچرخ برين
آن دوزن گشتند حاجي مکه طور
دور بيت الله زدنداز بس که دور
روبه کوفه بازگرديدند شاد
شادشان کرد آن شه با عدل وداد
من چو بشنيدم که فرمود آن امير
مي شوم افتادگان را دستگير
عرض کردم توبه کردم يا علي
چاره اي فرما به دردم يا علي
از معاصي توبه کردم کن قبول
بگذر از جرمم به انصاف رسول
چون پشيمانم از اين کردار خود
بس پريشانم مکن در کار خود
از گناهان توبه کردم زاين سپس
يا امير المؤمنين فرياد رس
پس به منگفتا که با حب رسول
گر کني توبه کند يزدان قبول
اين بگفت و راندمرکب شد روان
من زدم فرياد وگفتم بافغان
يا امير المؤمنين روحي فداک
چاره اي کن ورنه خواهم شد هلاک
توبه بالله کردم ازکردار بد
زاين سپس از من نيايد کار بد
سوي من برگشت آن شاه زمن
مشت خاکي زد به زخم پشت من
سر به هم آورد زخمم ناگهان
گشت آن سرور ز چشم من نهان
زار ونالان وپشيمان آمدم
تابه کوفه وارد منزل شدم
بود اين زخم از دوشبر من فزون
سر به هم آورد ليکن تاکنون
باز باقي مانده از زخمم چنان
معجزي باشد به پشتم اين نشان
تا هر آنکس بينداز کردار بد
بگذرد دوري کنداز کار بد
يا علي ما را هم از غم وارهان
نفس ما دزد است ورهزن الامان
نيش شمشيري به پشت اوبزن
تا که او هم دست برداردزمن
بر بلنداقبال هم بنما رخي
عرض او را هم بفرما پاسخي
آمدن مردي براي کشتن مولاي متقيان وچگونگي آن
گويداصبغ شافع روزشمار
حيدر صفدر شه دلدل سوار
داشت اندرمسجدکوفه مکان
در برش بنشسته جمعي دوستان
کز درمسجد درآمد بي خبر
مردي و او را به بر رخت سفر
آمد وشه را برابر ايستاد
گفت با او آن شه با عدل وداد
از کجا مي آئي وداري چه نام
گفت وارد مي شوم از شهر شام
گفت شه بهر چه مقصود آمدي
چيست مطلب کاين چنين وارد شدي
عرض کرد از بهر کاري آمدم
با دل اميدواري آمدم
شاه گفتا کار خود را بازگو
ورنه مي گويم سراسر موبه مو
عرض کرد اي شه بفرما کار چيست
در بر تو حاجت اظهار نيست
شاه دين گفتا معاويه به شام
با منادي گفت بهر خاص وعام
رو ندا کن از زبان من بگو
در فلان روز از فلان مه هر که او
شد علي را قاتل وکردش فکار
بدهمش انعام ودرهم ده هزار
پس فلان ابن فلان اول قبول
کرد ودر شب شد پشيمان و ملول
روز دويم خود معاويه ندا
بر سر منبر نمود از قتل ما
پس فلان ابن فلان از جاي جست
بهر قتل ما کمر را تنگ بست
گفتش ار از تو شد اين کار آشکار
درهمت بخشش کنم دوده هزار
باز آن مرد دويم اول قبول
کرد و در شب شد قبول او نکول
روز سيم زد ندا باز آن فضول
مي کند اين امر را هر کس قبول
درهم او را سي هزار انعام هست
اين چنين صهبائي اندر جام هست
هرکه مي نوشد بنوشد نوش او
مست وسرخوش تو شدي زاين گفتگو
کشتن من را به دل کردي قبول
نز خدا انديشه کردي نز رسول
در فلان روز از فلان مه پس ز شام
آمدي بيرون فلانت هست نام
چند روز است اينکه مي بودي به راه
گم مکن ره را که مي افتي به چاه
از براي کشتن من آمدي
کاين چنين با تيغ و جوشن آمدي
گفت آن مرداي امام خاص وعام
برتو ازمن باد هر دم صد سلام
آنچه فرمودي بود صدق و يقين
راست گوئي يا امير المؤمنين
گفت با اوحال منظورت چه هست
مي کشي يا مي کشي ز اينکار دست
عرض کرد اي من فداي جان تو
اين تن وجانم بلا گردان تو
من نخواهم کردهرگز اين عمل
تيغ من بشکست ودستم گشت شل
شرمسار آن مرد از کردار خود
شد ملامت گوبه خود از کارخود
پس به قنبر گفت شاه غيب گو
توشه ومرکب بياور بهر او
هم ز قنبر توشه ومرکب گرفت
هم ز حيرت زير دندان لب گرفت
پس برون آمد ز کوفه شادکام
رو به ره بنهاد سوي شهر شام
گشت حيران هر که ديد اندر حضور
شد خبردار آنکه غائب بودودور
جز رسول الله بالله يا علي
کس نشد از قدرت آگه يا علي
توشه و مرکب به دشمن مي دهي
خود نمي دانم چه بر من مي دهي
مهر خود را بر بلند اقبال ده
کوز دنيا وز ما فيهاست به
بخش دوم مثنوي
داستان گل و بلبل
اين نسخه ز گفته بلند اقبال است
مطبوع وپسنديده اهل حال است
گر چه سخن از بلبل وگل گفته ولي
عيبش منما که احسن الاقوال است
بسم الله الرحمن الرحيم
بنام خداوند عرش عظيم
که بر بندگانست لطفش عميم
به هر کار دانا و بيننده اوست
سخن در دهان آفريننده اوست
نباشد به جز او خداي دگر
به جز درگهش نيست جاي دگر
برون آرد از سنگ فيروزه را
مهيا کند رزق هر روزه را
رطب ارد از خار و از ني شکر
پر از نعمت او بود بحر وبر
نگرديده کس آگه از ذات او
شه است او وليکن همه مات او
بود او خداوند بالا وپست
شد از امر او هستي از نيست هست
رحيم است و رحمان رئوف و رشيد
ولي است و والي ودود و وحيد
معين است و معطي مبين ومجير
قديم است و قادر قوي وقدير
به فضل وکرم اي خداوند پاک
بيا بگذر از جرم اين مشت خاک
بلند از تو گشته است اقبال من
نظر کن ز رحمت بر احوال من
در نعت حضرت محمد صلي الله عليه و آله
هزارن سلام وهزاران درود
ز ما بر رسول خداي ودود
امين خداوند رب جليل
که بدخادم درگهش جبرئيل
گر او باعث خلق عالم نبود
کجا هستي از نيست رخ مي نمود
قضا وقدر زو دو فرمانبرند
ملايک به درگاه او چاکرند
به روز جزا در حضور اله
کسي نيست جز او شفيع گناه
دليلي است والشمس از روي وي
حديثي است والليل از موي وي
کسي را که ايزد بود مدح گو
کجا مي توان دم زد از مدح او
الا اي رسول خداوندگار
ز لطفت چنان هستم اميدوار
که روز جزا در حضور اله
همه جرم من را شوي عذرخواه
الهي به احمد که هستت حبيب
ز فضلت مفرما مرا بي نصيب
بکن آن چه شايسته ذوالمن است
مکن بامن آنکو سزاي من است
در وصف مولاي متقيان علي (ع)
زبان ها به وصف علي الکن است
نه الکن همي اين زبان من است
کس ار بحر گنجاند اندر سبو
تواند که مدحي بگويد از او
کس آگه نگرديد از اسرار او
که آگه نشد کس ز اسرار هو
کسان شخص او را خدا خوانده ايد
کسان ازخدايش جدا خوانده اند
کسي خواندش از خدا گرجدا
يقين دان نيامرزد او را خدا
بجز اينکه يک نقطه زير وبم است
خدا وجدا را چه فرق از هم است
شودنقطه ها محو اگر زاين و آن
چه مي خواند او را دگر نکته دان
ندانم کجا هست ازين رتبه به
که شدناخدا با خدا مشتبه
الا اي ولي خداي غفور
ز مهر تو از بس که دارم سرور
مرا گر که مسکن به دوزخ شود
برآنم که آتش به من يخ شود
الهي به جاه وجلال علي
ببخشاي ما را به آل علي
بهاريه
بهار آمد ورفت فصل خزان
جهان بازگرديد از سر جوان
چمن گشت از سبزه چون خط يار
همه دامن کوه شدلاله زار
زمين گشت خاکش ز بس عنبرين
تو گوئي زمين شدبهشت برين
نسيم سحر شد ز بس مشکبار
سراسر جهان گشت دشت تتار
به امر اللهي شکوفه شکفت
شنيدم که با بي زباني بگفت
که درخانه منشين چو فصل گل است
گلستان بهشت از گل و بلبل است
دگر جا به کنج شبستان مگير
مکان جز به باغ و گلستان مگير
که شايد نبيني دگر نوبهار
مجو يکدم از عمر خود اعتبار
غنيمت شمر عمر را يک نفس
به کاري برس تا بود دسترس
بسي روز و شب هفته وماه و سال
بيايد که باشد گل ما سفال
بيايد گل اندر گلستان بسي
که آثاري از ما نبيند کسي
شگفتن گل در گلشن
پس از فرودين آمد ارديبهشت
گلستان ز گل گشت رشک بهشت
به امر خدا گل به گلشن شکفت
چوگل در چمن روح در تن شکفت
به تخت زمرد شه گل نشست
در باغ را باغبان سخت بست
که هر کس نبايد بر شه رود
کز اسرار شه شايد آگاه شود
بلي کس اگر محرم شاه شد
چه باک ار ز راز شه آگاه شد
چو در پيش گل گشت سوسن کنيز
کنيزش بنفشه شد از شوق نيز
چو بر سرو حکم غلامي بداد
به يک پا برش چون غلام ايستاد
به نرگس که از درد بيمار بود
به دردش دمادم پرستار بود
به گلزار زن خيمه در نوبهار
در آنجا مکان گير همچون هزار
مشودرشبستان دگر منزوي
ببايد که سوي گلستان روي
بهار وگلستان شراب ونگار
خوش است ار ميسر شود اين چهار
مژده زاغ به بلبل از آمدن گل
چوگل خيمه زن گشت در صحن باغ
بر بلبل آمد پي مژده زاغ
بگفتمش بده مژده گل آمده
گه عشرت وعيش ومل آمده
نگفتم چنين بي قراري مکن
نگفتم شب و روز زاري مکن
نگفتم شود بدر روزي هلال
نگفتم پس از هجر باشد وصال
نگفتم که درد تو درمان شود
نگفتم که گل زيب بستان شود
نگفتم شب هجر گردد سحر
مکش آه و افغان چنين از جگر
نگفتم که با غم بسوز و بساز
که گردد به رويت در عيش باز
کنون ديدي آمد گل اندر چمن
کن اينک برون از دل وجان محن
بيا در چمن در بر گل نشين
بيا دلبر نازنين را ببين
بر گل نشين و به عشرت بکوش
ز جام طرب باده عيش نوش
خوش آن دم که ياري به ياري رسد
به مقصود اميدواري رسد
شکرگذاري بلبل از آمدن گل
دل بلبل از وصل گل شاد شد
زقيد غم وغصه آزاد شد
همي گفت پيوسته با قلب شاد
که الحمد لله رب العباد
ز ديدار روي گلم شاد کرد
شدم لله الحمد فارغ ز درد
ندانم چه سان شکر يزدان کنم
چه سان شکر اين فضل و احسان کنم
من از هجر گل گشته بودم هلاک
مرا زنده فرمود يزدان پاک
دو چشمم شد از انتظارش سفيد
نمي بود در دل مرا اين اميد
که افتد نگاهم به رخسار گل
نصيبم شود باز ديدار گل
خدا رحم فرمود بر جان من
که آمد به بر باز جانان من
دو صد شکر ايزد که بار دگر
ز ديدار گل آمدم بهره ور
لک الحمد يا ارحم الراحمين
لک الشکر يا اکرم الاکرمين
خوشا حال آن عاشق خسته حال
که افتد ز هجران به بزم وصال
رفتن بلبل به گلشن براي ديدن گل
چو آشفته بلبل شد از گل خبر
که در باغ بنشسته با کر و فر
روان بي تأمل سوي باغ شد
ولي با دلي پرغم و داغ شد
که از روي گل سخت شرمنده بود
چو درهجر اوتا کنون زنده بود
نظر کرد بلبل چو بر روي گل
چو شدسرخوش ومست از بوي گل
دلش ز آتش عشق درجوش شد
به پاي گل افتاد وبيهوش شد
چو بعد از زماني بهوش آمداو
به گل گفت اي يار پاکيزه رو
مرا ديده روشن به ديدار توست
صفاي گلستان ز رخسار توست
کجا بودي اي مرهم ريش من
قرار دل پر ز تشويش من
کجا بودي اي راحت جان من
که گلزار شد بي تو زندان من
بلي همچو زندان بود گلستان
اگر گلعذاري نباشد در آن
خوشا آنکه فارغ شد از درد هجر
ز رخسار او پاک شد گرد هجر
احوال پرسي گل از بلبل
به بلبل بيفتاد چون چشم گل
همي ريخت ب رچهر خون چشم گل
ز غيرت چنان آتشي برفروخت
دلش سخت برحال بلبل بسوخت
بدو گفت کاي عاشق دلفکار
که هستي چنين واله و بيقرار
چسان بود درهجر من حال تو
چه بگذشت برتو مه وسال تو
بگو دور گشتم چو من از برت
چه آمد زهجران من بر سرت
که يار تو مي بود شبهاي تار
به گلشن بدي يا که درکوهسار
تو را با که مي بودگفت وشنود
تو را در شب وروز مونس که بود
گهي آمدي سوي گلزار وباغ
گهي مي گرفتي ز حالم سراغ
ويا در دلت يادي ازمن نبود
ز يادمنت دهر غافل نمود
ازين چرخ کج گردش کج مدار
قراري نماند گهي برقرار
همه پيشه وعادش کين بود
عجب بد نهاد و بد آيين بود
به گل گفت بلبل که اي يار من
فرح بخش حال دل زار من
دلم ز آتش دوريت بد کباب
نه خور داشتم در فراقت نه خواب
ز بس برجمالت دلم واله بود
همه کار من روز و شب ناله بود
به سال ومه و هفته ليل ونهار
طلب مرگ مي کردم از کردگار
نمردم زهجر تو روئين تنم
گر اسفندياري شنيدي منم
تو راچون نديدم دگر در چمن
چمن را سپردم به زاغ و زغن
ز ديدار تو چون شدم نااميد
دگردر گلستان مرا کس نديد
شب وروز جز ناله کارم نبود
کسي جز غم و غصه يارم نبود
کجا مي شدي درجهان باورم
که بار ديگر آئي اندر برم
چو باز آمدي شکر يزدان کنم
به پاي تو قربان سرو جان کنم
بود جان و سر بهر قربان دوست
سروجاني ارهست از بهر اوست
گفتگوي گل با بلبل
گل از بلبل از بسکه در خنده شد
ز خود بلبل زار شرمنده شد
به بلبل بگفت ار به من عاشقي
اگر من چو عذار تو چون وامقي
نمردي چرا در فراق از غمم
که تا زنده گردي کنون از دمم
مگر عاشقي کاري آسان بود
بلاي دل و آفت جان بود
بسا کس که در عاشقي مرده اند
بسي آرزوها به گل برده اند
توکي همچو عشاق دلخسته اي
به تهمت به خود عشق را بسته اي
اگر عاشقي کو ادب هاي تو
چه شد يا رب نيم شب هاي تو
بودعاشق اندر بر دوست لال
شود محو جانان به بزم وصال
تو بس گفتگو پيش من مي کني
تو آشوب ها در چمن مي کني
رو از عاشقي دم مزن پيش من
نمک پاش کم باش بر ريش من
بشو ساکت اندر برمن دمي
که تا گويم از وصف عاشق کمي
تعريف کردن گل از صفت عشاق
اگر درحقيقت کسي عاشق است
به عذرا عذاري دلش وامق است
نيايد به جز دلبرش در نظر
نه سر داند از پا نه پا را ز سر
به دنيا نه خور باشد او را نه خواب
به عالم نداند گناه از ثواب
لبي باشدش خشک و چشم تري
رجوعش نباشد بخير و شري
ظلام آورد چشمش از روي يار
زکام آورد مغزش از بويي يار
شودکور ازچشم واز گوش کر
به تير ار زنندش نگردد خبر
دهد طالعش جا اگر پيش دوست
شودنقش ديوار در پيش دوست
به ديدار جانان همه جان شود
ز سر تا به پا محو جانان شود
به جائي رسد آخر از عشق يار
که گويد چو منصور اناالحق به دار
مگر عشق کاري بود سرسري
نه خبازي است ونه آهنگري
کس از بيشه عشق نتوان گذر
که هست اندرين بيشه بس شير نر
شکايت بلبل ازگل به فاخته
چنان بلبل ا زحرف گل رنجه شد
که گفتي گرفتار اشکنجه شد
گمان کرد کو راتمسخر نمود
دمادم به افغان وغوغا فزود
بپرسيد از حال اوفاخته
چوديدش چنين زار و دلباخته
شکايت زگل کرد در پيش او
بيان کرداز حال خود موبه مو
بگفتا به من گل کند ريشخند
بر آتش گدازد مرا چون سپند
نسوزد دلش هيچ بر حال من
بگوسوزد اين بخت واقبال من
تمسخر به گفتار من مي کند
همي قصد آزار من مي کند
چواين بي وفائي بديدم ز يار
شدم پيش مرغان همه شرمسار
دلم غرق خونگشته از دست او
که ننهاده از بهر من آبرو
مرا ضايع اندرچمن کرده است
خزان کي چمن را چومن کرده است
چويار منند ار همه دلبران
بگوتا بنندد کسي دل برآن
غيبت کردن فاخته از گل پيش بلبل
به بلبل چنين گفت پس فاخته
که اي پيش گل جان ودل باخته
اگر چه حديث از رسول خداست
که غيبت گناهش بتر از زناست
ولي با تو گويم زکردار گل
نمايم خبردارت ازکار گل
گل آن دلبر تو بسي بيوفاست
دلش نيست صاف ار رخش باصفاست
بسي هرزه گرد است وهر جائي است
نه تشويش او را ز رسوائي است
نمي باشد اندر پي ننگ ونام
کندهمنشيني به هر خاص وعام
برون ميرو چون زگلزارها
رود بهر گردش به بازارها
به مستان ورندان شود همنشين
نه پروا از آن باشدش نه از اين
يکي بوسدش ديگري بويدش
نداني که هر کس چه مي گويدش
گهي مجلس آراي رندان شود
گهي هم گرفتار زندان شود
غرض اينکه در خانه گر کس بود
ز گوينده يک حرف هم بس بود
توصيف کردن فاخته از سرو پيش بلبل
اگر دلبري هست سرومن است
که با من شب وروز در گلشن است
ندارد به جز من نظر سوي کس
نمي گردد از من جدا يک نفس
شب وروز بنشسته در پيش من
بود سال ومه مرهم ريش من
به يک جا گرفته است جا از وقار
نگردد خزان چون رودنوبهار
نه بيرون رودگه ز گلزارها
نه گاهي رود سوي بازارها
چه فصل خزان وچه فصل بهار
گرفته است درصحن گلشن قرار
نرفته است گاهي ز گلشن برون
دلم رانکرده است يک لحظه خون
وفاداري ار هست سرو است وبس
به وصلش نداردکسي دسترس
چو گل دلبري بي وفا نيست او
اگر منکري دارداوکيست گو
مه وسال سرسبز وخرم بود
که از اودلم خالي ازغم بود
جهان تا بود خرم وشاد باد
ز قيد غم دهر آزاد باد
گله کردن بلبل به گل
چوبشنيد از فاخته اين سخن
سيه گشت در چشم بلبل چمن
شدآشفته احوال وبشکسته بال
برگل شد وگفت با صدملال
که اي نازنين چهر نازک بدن
چرا گشته اي اين چنين ننگ من
چرا بي وفايي چرا هرزه گرد
ز دست تودارم دلي پر ز درد
دلم را ز غم غرق خون کرده اي
مرا مبتلاي جنون کرده اي
نداني چه گويد ز توفاخته
در آتش مرا از غم انداخته
دلم شد ز گفتار او بسکه ريش
شدم راضي از درد بر مرگ خويش
چو بيرون ز صحن گلستان روي
شنيدم که در بزم مستان روي
يکي بوسدت وآن ديگر بويدت
کس ار بد بگويدنيايد بدت
چو پاکيزه روپاک دامن بود
بدوچشم عشاق روشن بود
شود گر که هر جائي وهرزه گرد
دمادم کشد عاشقش را ز درد
جواب گل به بلبل
به بلبل چنين گفت گل درجواب
که اي واله از ناله ات شيخ وشاب
من از گفت بدگوندارم غمي
تو اينسان چرا نالي از غم همي
چه کار توبامن اگر من بدم
بدازگفت بدگو نمي آيدم
نکوبد نگردد ز بدگوبگو
به بدگوکه بدهم نگردد نکو
کس ار بد اگر خوب از آن خود است
گرفتار سود وزيان خود است
اگر من بدم از براي خودم
من اميدوار از خداي خودم
تواي بلبل زار عاشق نيي
به اين گفتگو ها تو لايق نيي
توگر راستي عاشقي مرمرا
به من حد تونيست چون وچرا
بودعاشق ار خويشتن بي خبر
چه داند ز نيک وبد وخير وشر
اگر فاخته گفته هر جائيم
بگوهم نگه کن به يکتائيم
اگر داري اندردل ازما ملال
نيي عاشق ما مکن قيل وقال
پشيمان شدن بلبل از گله خود
چوبشنيد بلبل زگل اين سخن
توگوئي کهروحش برون شد زتن
بسي شد پشيمان ز گفتار خويش
خجل گشت بيحد ز رفتار خويش
همي گفت اي واي برحال من
نسوزدچرا بخت واقبال من
کنم گفتگو از چه با فاخته
به مندوست باشد کجا فاخته
به من همدم ومحرم راز شد
عجب دشمني کرد وغماز شد
بزدتيشه از کينه بر ريشه ام
زجا کنده شد ريشه زآن تيشه ام
کبابم نمود او که گردد کباب
نصيبش نگردد دمي فتح باب
شود يا رب آتش به جان فاخته
که آتش به جان من انداخته
به من خصمي آن سنگدل کرده است
که گل را زمن تنگ دل کرده است
نبايد به حرف کسي گوش داد
که پندي است ز استاد نيکونهاد
نبايد به دست همه داد دست
که هم صورت آدم ابليس هست
ناله کردن بلبل وپرسيدن تاک شرح حال او را
ز گل بلبل اين بي وفائي چو ديد
برفت از بر گل به کنجي خزيد
کشيد ازجگر ناله هاي حزين
که بيچاره عاشق بود کارش اين
ز آه وفغان آتشي برفروخت
که از شعله اش سنگ را دل بسوخت
بيفتاد چون ماهي دور از آب
به حالش دل مرغها شد کباب
نوه تاک بنت العنب از قديم
به گلبود چون خويش و او را نديم
به بلبل بگفت از سرمهر تاک
که اي بلبل ازناله گشتي هلاک
چه رو داده کز دل فغان مي کشي
چنين ناله از سوز جان مي کشي
گل امروز در گلستان آمده
تو را در تن مرده جان آمده
بود روز شادي و عيش و نشاط
مکن ناله برخيز بر چين بساط
مکش اين قدر از دل وجان خروش
برو در بر گل به عشرت بکوش
بکن شکر تا نعمت افزون شود
وگر نه ز دست تو بيرون شود
شرح حال گفتن بلبل به تاک
چوبلبل زتاک اين تفقد بديد
يکي آه سرد از جگر برکشيد
بگفتا که اي تاک والا تبار
که هستي ز جم در جهان يادگار
تو از دست پروردگان جمي
مرا زنده فرما که عيسي دمي
گل ازمن دلش سخت رنجيده است
که حق دارد و بد ز من ديده است
مرا فاخته داد ازکين فريب
شود تيري از غيب او را نصيب
هلاکم ز ناداني خويشتن
مبادا کسي درجهالت چومن
پشيمانم از گفتگوهاي خود
بده دشنه تا خود برم ناي خود
کن اي تاک فکري که گشتم هلاک
شوي چاره جو گر به دردم چه باک
دل گل ز گفتار من رنجه است
دل من هم ازغم د راشکنجه است
به درد من از مهر شو چاره جو
که تا بر سر التفات آيد او
نخواهد کس ار درد وآزار خود
دلي را نرنجاند از کار خود
نصيحت کردن تاک به بلبل
به بلبل نصيحت کنان گفت تاک
که گشتم ز کار تو اندوهناک
صفاي گلستان ما ازگل است
گلستان ما را بها از گل است
گل امروز زيب گلستان بود
گل ار نيست عيب گلستان بود
چرا فاخته زد چنين گول تو
چرا اندر اين راه شد غول تو
بود فاخته از دل وديده کور
نمي باشد او را شعيري شعور
نمي بيند او سرو خود را به باغ
که کو کو همي مي زنددر سراغ
تو گر عاشقي کور شو ازنظر
توگرعاشقي لال مي باش و کر
تو گرعاشقي محو ديدار باش
توگر عاشقي نقش ديوار باش
ندانسته اي اين که هر بي ادب
رسد هر دم از دردجانش به لب
چرا بي ادب باشي وياوه گو
فضولي نمائي چرا پيش او
توکردي به گل از چه چون وچرا
کنون من چه گويم در اين ماجرا
شفيع کردن بلبل تاک را نزدگل
به آه وفغان گفت بلبل به تاک
مشوازمن وکارم اندوهناک
به دردمن از لطف شو چاره جو
خود از غم هلاکم ملامت مگو
بر احوال من زار بايد گريست
که دردمرا چاره جز مرگ نيست
مگو از چه گفتي چنين و چنان
کنون بين که مي باشم آتش به جان
به تن گشته نشتر پرو بال من
دل سنگ سوزد براحوال من
چومي ني کس امروز برگشته بخت
به من کار گرديده بسيار سخت
بزرگي تو امروز در بوستان
بپرداز برحالت دوستان
بکن درد من را دوا از کرم
بکن حاجتم را روا از کرم
من ازجهل اگر کرده ام ابلهي
به اصلاح کارم مکن کوتهي
توبايد شفيع گناهم شوي
به عفو گنه عذرخواهم شوي
گنه باشد از بنده عفو از اله
الهي بيامرز ازما گناه
دلداري دادن تاک بلبل را
به بلبل چنين پاسخ آمد زتاک
که خود رامکن از غم دل هلاک
گلت را فرود آورم از غضب
کنم بخشش جرمت از او طلب
ولي گل دلش هست نازک بسي
ندارد بدان نازکي دل کسي
کنون چاره کار بايد نمود
که گل آيد ازخشم شايد فرود
چومي بينم اين سان اسير غمي
به حال توسوزد دل من همي
مکش آه وافغان از اين بيشتر
کهآهت زند بر رگم نيشتر
مخور غم شفيع گناهت شوم
به درماندگي ها پناهت شوم
چرا کس کندکاري از جاهلي
که باز آرد آخر پشيمان دلي
اگر کس کند حاجتي را روا
روا حاجتش را نمايد خدا
وگر کس دلي را به دست آورد
به دست آنچه در دهر هست آورد
دل آزار کم شو گر اهل دلي
دلي را مرنجان اگر عاقلي
گفتگوي تاک با گل
به گل گفت تاک اي گل تازه رو
که شرمنده است از تو عنبر ز بو
چه رو داده است از چه اي در غضب
بفرما ز کار که اي در غضب
لباس غضب درتنت بهر چيست
کسي کو تو را خشمگين کرده کيست
بگوتا سرش را زتن برکنم
غلامي که داري به گلشن منم
تو امروز درنيکوئي شهره اي
به برج صفا خوشتر از زهره اي
بنفشه يکي از کنيزان توست
چه گويم ز سوسن که نيز آن توست
گل سنبل از توست در پيچ و تاب
مگر عرض او را ندادي جواب
گل آتشين آتش افروز توست
زآتش کنان شب و روز توست
به مسکيني افتاده نرگس از آن
که مي خواست گردد تو را همعنان
ز رشک تو دارد به دل لاله داغ
تو را منکري نيست در راغ و باغ
تو سلطان گلهائي اندر چمن
اگر خدمتي هست فرما به من
جواب گل به تاک و شکايت از بلبل
به تاک اين چنين گفت گل در جواب
که اي از تو غمگين دلان کامياب
مرا خشمگين کرده بلبل چنين
چنين کرده بلبل مرا خشمگين
نداني ز دستش دلم چون بود
ز دستش دل من پر از خون بود
نديدم چو او درجهان بي ادب
ز رفتار وي اي عجب اي عجب
سخن هاي اوجمله چون و چراست
ز گفتار او بس تعجب مراست
بود جثه اش خورد وحرفش درشت
مرا حرف هاي درشتش بکشت
چو ديوانگان چون کند گفتگو
خود او مي نداند چه مي گويد او
عجب هرزه و ياوه گو گشته است
نگردد کس اينسان که او گشته است
من از دست اوتنگدل گشته ام
بسي ز آتشش مشتعل گشته ام
بهل تا رود در پي کار خود
کشد شرمساري ز کردار خود
کسي را ادب گر نکرد ام وا ب
بهل تا کند روزگارش ادب
اظهار ارادت واخلاص تاک به گل
به گل گفت تاک اي تو اندر چمن
چو شيرين وما جملگي کوهکن
من وسروو شمشاد وبيدوچنار
همه بندگانيم وخدمتگذار
همه ما غلامان کوي توايم
همه گوش بر گفتگوي توايم
همه عاشقانيم و سرمست تو
همه ماهيانيم در شست تو
همه مست جام شراب توايم
پياده دوان دررکاب توايم
تو امروز در باغ شاهي به ما
بفرما ز رحمت نگاهي به ما
ز ما گه خطائي اگر سرزن
نبايد به ما قهرت آذر زند
ببايد که از جرم ما بگذري
دگر يادي از رفته ها ناوري
گناهي اگر کرده بلبل ببخش
بدون خيال وتأمل ببخش
گنه شيوه بنده عفو از خداست
کرم کن ببخش آنچه او راخطاست
به حال ضعيفان ترحم خوش است
کس ار مي خورد باده خم خم خوش است
جواب گل به تاک
بگفتا گل اي تاک نيکو سرشت
که هرجا توئي باشد آنجا بهشت
توئي مصلح وخيرخواه همه
به درماندگي ها پناه همه
شفاعت زبلبل کني پيش من
نداري خبر از دل ريش من
به زخم دلم ار نهي مرهمي
چرا بر غمم مي گذاري غمي
دلم تنگ تر گشته از چشم مور
عجب کاندرو خفته يک شهر شور
توگوئي که بلبل بود ياوه گو
گرفتم که بگذشتم از جرم او
ولي با غم دل بگوچون کنم
پس آن به که رو سوي هامون کنم
به جان تو بيرون روم از چمن
چمن را چه باک ار ندارد چومن
به فرمايش بلبل وقول او
روم پيش مستان پر هادي وهو
که تا آن مرا بوسد اين بويدم
به بلبل بگو آيد و جويدم
به حرف بد از دل گريزد قرار
پس از حرف بدگو ببايد فرار
استدعاي تاک از گل براي بخشيدن جرم بلبل
به گل گفت تاک اي گل نازنين
که وام از تو بگرفته بو مشک چين
توگفتي که بيرون روم ازچمن
چمن راچه باک ار ندارد چو من
ز رويتو نور گلستان بود
چمن بي تو بدتر ز زندان بود
روي گر به در از گلستان ما
برون رفت خواهد زتن جان ما
مرا آتش اي گل به خرمن مزن
چو آتش زدي باز دامن مزن
ز بلبل مباش اينهمه تنگدل
که او خود پشمان شده است وخجل
اگر جرم او را ببخشي به من
ببخشد تو را خالق ذوالمنن
گر ازالتفات توممنون شوم
بگويم که چون گردم وچون شوم
سرتاک از افلاک خواهد گذشت
پر از تاک گردد همه کوه ودشت
کن آمرزش از حق طلب کاين نکوست
که بخشنده جرم ها اي دل اوست
به هر دم کني گر هزاران گناه
ببخشد کشي از ندامت چو آه
جواب گل به تاک
بگفتا گل اي تاک روي چمن
سيه گشته در پيش چشمان من
دلم بسکه سير از گلستان شده است
گلستان به پيشم چو زندان شده است
برآنم که بيرون روم از چمن
خوش است ار نباشم در اين انجمن
ز سياره بدهد منجم خبر
نه از ثابت آن اختران ديگر
شنيدم که فرموده پندي حکيم
که شادان بود روح او در نعيم
به هر جا که گشتي بر خلق خوار
به عزم سفر خيز وبربندبار
درخت ار نمي داشت يک جا مقر
کي ازاره وتيشه بودش خطر
وگر آب مي بود جاري به جو
نمي شد بدوگنده از رنگ و بو
چرا رنگ وبو راکنم گند و زشت
شوم از چه دوزخ که هستم بهشت
بهل تا ز گلزار بيرون روم
ازين بيشتر از چه دل خون شوم
بلي در دياري که کس گشت خوار
همان به که بيرون رود زآن ديار
پنددادن تاک گل را
بگفتا به گل تاک از روي مهر
که اي عنبرين بوي پاکيزه چهر
صحيح است فرمايشاتت تمام
ولي چند پندي شنواز غلام
سفر قطعه اي گشته است از سقر
سقر هست يک نقطه بيش از سفر
براه سفر هر طرف رهزني است
به هر گوشه در راه اهريمني است
سفر زحمت و رنجها آورد
اگر چه ثمر گنجها آورد
خوش آن کس که درکنج عزلت خزيد
دل از گنج عزت ز همت بريد
خطرهاي بسيار دارد سفر
ببايد نمودن حذر ازخطر
دگر اينکه بلبل بميرد ز غم
خدا نيست راضي به ظلم و ستم
خدا دير گير است وبس سخت گير
ز هر نيک وبدعالم است و خبير
کن انديشه اي گل ز پروردگار
مشوغافل از کيفر روزگار
بگوچون کني اين مکافات را
کني رو چه سان ازخود آفات را
حکايت
شبي ياد دارم که پروانه اي
درآمد ز درهمچو ديوانه اي
تو گفتي سمندر نه پروانه بود
که از آتشش هيچ پروا نبود
ز بس مست بود وزخود بي خبر
همي شمع را گشت بر دور سر
نظر بود پيوسته من را به شمع
که ناگه زد او خويشتن را به شمع
پرش سوخت از عشق وسوداي شمع
ز بالا بيفتاد بر پاي شمع
پرو بال ويسوخت از نور او
مرا نيز دل سوخت از دور او
همي پرزنان بود تا جان بداد
خوش آن کس که جان پيش جانان بداد
سرآورد پس شمع وهي ريخت اشک
من از اشک او اوفتادم به رشک
بگفتم به چشم خود اي ذره بين
اگر اشک ريزي بريز اين چنين
اگر شمع پروانه را پر بسوخت
خود او ديدم از پاي تا سر بسوخت
براي توگويم ز سر قصه اي
که شايد ز دانش بري حصه اي
حکايت
جواني که بود از مي جهل مست
بزد سنگ وپاي سگي را شکست
که ناگه سواري بيامد ز راه
ز حيرت مرا بود براونگاه
چنان زدلگد اسب بر آن جوان
که آويخت ازپاي اواستخوان
ز حيرت پريد از سرم عقل وهوش
که رفت اسب پايش به سوراخ موش
هم آن اسب را پا به کيفر شکست
ز بدهرکه بدکرد طرفي نبست
گر افتدکسي از کسي در بلا
هم او بر بلائي شود مبتلا
بروي جهان گر کسي ظالم است
من باور از کس که او سالم است
شود شاه را شيوه گر ظلم وکين
نماند به اوتخت وتاج ونگين
بود هر که راضي به ظلم وستم
همان به که گردد و جودش عدم
به عالم بزرگي است نامش خدا
که بر ظلم هرگز نگردد رضا
مکافات گيرد ز پير وجوان
حذر کرد مي بايد از قهر آن
مناجات کردن گل
ز بس گل ز بلبل بد اندوهناک
طلب کرد حاجت ز يزدان پاک
به درگاه ايزد همي رو نمود
طلب ارزوي دل از او نمود
همي گفت اي کردگار قدير
که از حاجت بندگاني خيبر
تو داني چه با جان من کرده اند
نه خوارم همي درچمن کرده اند
مرا ز اين گلستان نجاتي بده
به آزادي من براتي بده
ترحم به حال من خسته کن
ز قيدگلستان مرا رسته کن
وسيع است ملک تو اي دادگر
ده ازگلشنم جا به جاي دگر
به جاي ديگر ساز آبشخورم
چرا درچمن مانم وغم خورم
مرا از چمن يارب آواره کن
به درد دل خسته ام چاره کن
تواي کردگار خبير بصير
هم از فاخته داد من را بگير
بکن تيري از غيب او را نصيب
اجب سؤلنا يا اله المجيب
آمدن گلچين به باغ و چيدن گل و بردن او را
سحر پيشتر ز انکه از کوهسار
شود چهر مهر منير آشکار
به تخت زمرد گل اندرفراغ
که ناگاه گلچين درآمد به باغ
به گل چيدن افتاد از هر کنار
نپرداخت بر حال زار هزار
که بيچاره خواهد شد اندوهناک
شود آخر از غصه وغم هلاک
همي پر زگل کرد جيب وکنار
همي آفت گل شد از هر کنار
سرانگشت هر دم که بر گل زدي
و گفتي که تيري به بلبل زدي
نه اوزخم مي زد همي بر هزار
که خودزخمها خوردي از نوک خار
نمي بودش از حال بلبل خبر
نمي کرد ز آه دل او حذر
چو غارتگران غارت گل نمود
نه رحمي به گل نه به بلبل نمود
بدانگونه خالي شد ازگل چمن
که ازعشق جانان تن من زمن
غرض گل ز رفتن به مطلب رسيد
کس از درگه حق نشد نااميد
رفتن گل از باغ واندوه رياحين
چو گل رفت از باغ گل هاي باغ
به دلها نهادند چون لاله داغ
ز غم سنبل افتاد درپيچ وتاب
برفت از رخش رنگ وازچشمش آب
بشد نرگس از دردبيمارتر
در آزار بدشد در آزار تر
بنفشته به بر جامه نيلي نمود
سيه چهر خود را ز سيلي نمود
گل آتشين اندر آتش نشست
شد از دين برون و شدآتش پرست
سپر غم زغم خود بر سر نهاد
به دهر انچه غم بود بر سر نهاد
گل مريم آبستن از درد شد
گل زرد ازين غم رخش زرد شد
زانده خزان شد هميشه بهار
نگردد به اندوه وغم کس دچار
دو رويه دودستي همي زد به سر
چو از رفتن گل بشدباخبر
بيفتاد سوري به سوز وگداز
همي نوحه گر شد به صورت حجاز
ز سوسن چه گويم که با ده زبان
ز غم عاجز آمد ز شرح وبيان
هلاک شدن بلبل از رفتن گل
چوگل رفت از صحن گلشن برون
دل بلبل از درد شد غرق خون
چنان ازجگر آه وافغان کشيد
که گفتي اجل ازتنش جان کشيد
همي خارکن خوان شد از هجر گل
همي اندر افغان شد از هجر گل
گهي پرزنانگشت بر گرد خار
چو اوپاسبان بوددر کوي يار
گهي چون خم باده در جوش شد
گه ازشدت درد بيهوش شد
چو بعد از زماني بهوش آمد او
چو ني در فغان وخروش آمد او
چنان شورش انداخت اندر چمن
که يعقوب در کنج بيت الحزن
همي گفت خالي بود جاي گل
عمل آمد آخر تمناي گل
گل آخر به در رفت از دست من
زد آتش بر اين طالع پست من
ز بس کرد افغان ز سوداي گل
بيفتاد و جان داد در پاي گل
بميرد بلي عاشق از عشق دوست
ولي در بر دوست مردن نکوست
در صفت باريتعالي جل جلاله
مرا حيرت از عشق بلبل بود
که حيوان چنين عاشق گل بود
که اين حسن را در رخ گل نهاد
که اين عاشقي را به بلبل بداد
که اين آسمان را به پا کرده است
که اين نه طبق را بنا کرده است
که از غره مه را کشاند به سلخ
که اين حنظل وصبر راکرده تلخ
که شادي وغم را دهد ره به دل
که گل را بروياند از زير گل
که زنبور را داده حکمت چنين
که سازد چنين خانه وا نگبين
که پروانه راکرده عاشق به شمع
که در خلق افکنده تفريق وجمع
که درتن دهد جان وگيرد که جان
که نطق و تکلم نهد بر زبان
همه صنعت پاک يزدان بود
که بودو وجود همه زآن بود
بهجز او قلم نيست در دست کس
همه نقش ها کار اوهست وبس
ز صانع به هر صنعتي پي ببر
به تاک و عنب هم پي از مي ببر
در صيدشدن فاخته
به مظلوم ظلمي که ظالم کند
کجا خودبردجان وسالم کند
چو بلبل هلاک ازغم يار گشت
ببين تا که بر فاخته چون گذشت
به ناگاه صيادي آمد به باغ
زهرسو پي صيدي اندر سراغ
بيفتاد چشمش چوبرفاخته
که بر سرو بنشسته خود ساخته
کمين کرد و او را بشد روبرو
بينداخت از دور تيري بر او
چو آن تير آمد برفاخته
سپر شد به پيشش سرفاخته
نگون گشت ناگه ز بالاي سرو
بيفتاد و جان داد بر پاي سرو
ببين فاخته ز آه بلبل چه ديد
ز بس آتشين آه از دل کشيد
ز آه دلخسته بايد حذر
که بر آسمان مي رساند شرر
کس از راه دل آتش افروزدا
دل سنگ خارا از او سوزدا
به در مي رود تير آه از فلک
چون سوزن که بيرون رود از قدک
درمکافات
يکي خواست کز گل بگيرد گلاب
گل افکنددر ديگ وبر رويش آب
به زيرش همي آتش تيزکرد
به گرمي چوآتش شد آن آب سرد
چو آن آب در ديگ آمد به جوش
صدائي از آن ديگم آمد به گوش
که مي گفت آن آب با گل سخن
که اي نازنين چهر نازک بدن
چه کردي که افتاده اي در عذاب
نمي بينم از بهر تو فتح باب
بگفتاگل اي آب آتش مزاج
که ارند عالم به تواحتياج
من ازخودگناهي ندارم سراغ
ولي چند روزي که بودم به باغ
مرا عاشقي بود بلبل به نام
که او را به من بودعشقي تمام
دمي مي شدم گر زچشمش نهان
همي بر فلک مي شد از او فغان
نمي گشت يکدم ز پيشم جدا
دل وجان همي کرد بهرم فدا
به شوخي بپايش زدم بسکه خار
مکافاتم اين است در روزگار
مناجات
خدايا بزرگي تو داري و بس
نباشد به غير از تو کس دادرس
شريکي تو را نيست درکارها
به يکتائيت دارم اقرارها
کني ابر را بر چمن آبيار
دوباره خزان را کني نوبهار
برآري ز گل گل ز گل رنگ و بو
به بلبل دهي عشق از حسن او
دهي پشه را بر سرپيل زور
کني شير را عاجز از دست مور
ز يک قطره آب مني پروري
بتي گلرخ وبدهيش دلبري
توئي درهمه جا به هر کس عيان
ولي لايرائي ولي لامکان
چه قدرت بودبا خيال وخرد
که آن يا که اين ره بسويت برد
توئي آفريننده اين وآن
شتر را توئي صاحب وساربان
توگفتي بگوآنچه من گفته ام
ندانم چه ميگويم آشفته ام
غرض اينکه درجمع وخرج جهان
توئي باقي وبس نه اين ونه آن
طلب آمرزش از درگاه الهي
الهي بهحق نبي وولي
به جاه محمد (ص) به قرب علي
به حق حسن آن شه غم نصيب
به حقحسين آنشهيد غريب
به زين العباد آن شه بي همال
به باقر خداوندجاه وجلال
به صادق کز و گشت نشر علوم
به موسي کاظم شه پاک بوم
به شاه خراسان رضاي غريب
به تقي خداوند صبر وشکيب
به حق نقي وحسن کزصفا
شدندي به حق خلق را رهنما
به مهدي هادي امام امم
خداوند جود وسخا وکرم
که شرمندگان را ببخش ومپرس
گنه بندگان را ببخش ومپرس
خصوصا مرا ز آنکه دلخسته ام
به اميد لطف تو دلبسته ام
کسي جز تو بخشنده جرم نيست
اگر هست اودرکجا هست وکيست
به غير ازتو ما را که بخشدگناه
که نبود به غير از توديگر آله
بخش سوم مثنوي
مثنوياتي در زمينه هاي گوناگون
بسم الله الرحمن الرحيم
لک الحمد يا ذالعلا والکرم
لک الشکر يا ذالعطا والنعم
به امر تو بر پا بود نه فلک
ثنا درفلک از تو گويد ملک
ز خاک وز آب وز باد وزنار
که هستند اضداد هم اين چهار
چه خوش نقشها آشکارا کني
عيان لعل از سنگ خارا کني
دهي در دل سنگ جا شيشه را
به دلها دهي راه انديشه را
کني مشک درناف آهو ز خون
ز بحر عنبر اشهب آري برون
رطب اري از نخل واز نحل عسل
عجب بي مثالي عجب بي بدل
شکر آوري از ني و مي زتاک
به دست تو بشاد حيات وهلاک
به گوهر دهي پرورش در صدف
يکي را دهي غم يکي را شعف
«ز يک قطره آب مني پروري
بتي گلرخ وبدهيش دلبري»
نشدهيچکس آگه از ذات تو
توشاهي وليکن همه مات تو
در نعت نبي اکرم صلوات الله عليه
هزارن درودوهزاران سلام
ز ما بر رسول ذوي الاحترام
محمد (ص) شهنشاه کون و مکان
که موجود شد از طفيلش جهان
اگر از طفيل محمد نبود
خدا خلق عالم کجا مي نمود
طبيب عباد وحبيب خداست
که هر درد را درکف اودواست
دهي هست فردوس از شهر او
بشدخلقت دوزخ از قهر او
قضا وقدر زوزو فرمانبرن
ملايک به درگاه اوچاکرند
همه وصف والشمس از روي اوست
همه شرح والليل از موي اوست
کسي را که يزدان بود مدح گو
چه قدرت که کس زوکندگفتگو
وي آئينه اي بود يزدان نما
که درخود خدا را نمايد به ما
شناساي قدرش علي بود وبس
نه بشناخت اورا دگر هيچ کس
علي را هم اوقدر دانست وبس
ندارد بدين رتبه کس دسترس
درمدح مولاي متقيان علي عليه السلام
صفات خدائي همه باعلي است
به جز کبريائي همه با علي است
علي هست آئينه حق نما
نمايان شد از روي اوحق به ما
کس آگه نگرديد ز اسرار او
که آگه نشدکس ز اسرار هو
علي را نصيري بخواندار خدا
نباشد خدا ونباشد جدا
به جز اينکه يک نقطه زير وبم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
چه وصف است اگر فاتح خيبر است
ويا آنکه درنده اژدر است
علي چشم يزدان و روي خداست
علي شاهراهي به سوي خداست
خدا را اگر هست نايب مناب
چنان دان که کس نيست جز بوتراب
گر الله را هست قائم مقام
يقين دان که کس نيست جز آن امام
کليد بهشت است در مشت او
چه گفتم کليد است انگشت او
به محشر جلال علي را نگر
هنرهاي آل علي را نگر
مناجات
کريما غفورا تو داني که ما
صد ابليس هستيم در يک عبا
ز ابليس تلبيس ما برتر است
ز بس نفس ما ملحد وکافر است
گر اوکرد اندر جهان يک خطا
خطا هست در روز وشب کار ما
تو بخشنده هرگناهي وبس
نباشد در اين خانه غير از توکس
کجا روکنم رانيم گر ز در
مگر جز درت هست جاي دگر
چو شد عين عفو تو عاصي طلب
مرا کار عصيان بود روز وشب
تواني به من هر چه خواهي کني
مرا روسفيد از سياهي کني
مبين برگناهم ضعيفم نگر
به داد ضعيفان رس اي دادگر
چه کم گردد از رحمتت اي رحيم
اگر جا دهي مرمر را در نعيم
سزاوار نارم ولي نارواست
گنه چون ز عبد است وعفوازخداست
به هر جا که ما را دهي جا خوش است
اگر در گلستان وگر آتش است
***
مرحبا اي ساقي فرخنده پي
خيز واز مينا به ساغر ريز مي
ساغري ده تا دماغي تر کنيم
پيش از آن کز چشمه کوثرکنيم
ساقيا ز اندازه بيرون تشنه ايم
ساغري در ده که افزون تشنه ايم
مر مرا در ده مي ناب آنقدر
که نه سر دانم ز پا نه پا زسر
خيزو از آن راح روح افزا بيار
تا بريم انده ز دل صهبا بيار
ساقيا خيز و مي نابم بده
تا نگشتم خاک از آن آبم بده
زآن شرابم ده که بي خود سازدم
بي خود اندر گوشه اي اندازدم
خودستاني را فراموشم کند
چون غلامان حلقه درگوشم کند
سوي کوي بيخودي راهم دهد
بيخودم سازد وزآن جاهم دهد
بي خبر ازجسم وجان سازد مرا
فارغ از رنج جهان سازد مرا
مر مرا بيهوش و لايعقل کند
يک نفس از خود مرا غافل کند
غم برد شادي دهدجان پرورد
آنچنان جاني که ايمان پرورد
ساقي اين خود بيني آخر تا به کي
يک زمان کن مر مرا بيخود ز مي
نه مي پرورده پيرمغان
دختر رز مادر شر باشد آن
ز آن ميم ده کز پسش نبود خمار
يعني از صهباي حب هشت وچار
اين چنين مي خوش بود در کام من
باد از اين مي لبالب جام من
توسل به حضرت اباعبدالله الحسين (ع)
اگر که هيچ به دوران نه طاعت است مرا
وليک از توا ميد شفاعت است مرا
به روز حشر توئي شافع صغير وکبير
ز لطف محو مفرما مرا ز لوح ضمير
به حق قاسم وعباس وا صغر واکبر
مرا مساز فراموش در صف محشر
به گير ودار قيامت برس به فريادم
بکن ز آتش دوزخ ز لطف آزادم
مرا به دل نه غمي از گناه خويشتن است
چرا که رحمت حق بيشتر ز جرم من است
نباشد ار چه شب و روز جز گنه کارم
ولي چه غم که خداوندگفته غفارم
مناجات
الهي سزاوار ناريم ما
ولي از تو اميدواريم ما
دو چشمي که بيناي انوار توست
کجا کي سزوار او نار توست
زباني که از تو شده شکر گو
کجا باشد آتش سزاوار او
جبيني نباشد سزوار نار
که بس سجده ات کرده ليل ونهار
به سوي تو دستي که گردد دراز
روا نيست کافتد به سوز وگداز
به راه تو پائي که رفته است راه
نشايد به دوزخ کند جايگاه
کسي کو به ياد تو باشد دلش
روا نيست دوزخ کند جايگاه
کسي کو به ياد تو باشد دلش
روا نيست دوزخ شود منزلش
تني کو به عشقت کند سرکشي
روا نيست او را در آذر کشي
الهي همه ما اسير توايم
ز پا رفته ودست گير توايم
همه بندگان و ذليل توايم
ذليل وعليل ودخيل توايم
به ما رحم کن ما ضعيفيم وزار
بزرگي بزرگي کن اي کردگار
درشرح حال خودگويد
اسير دل کسي چون من مبادا
به کس اين دل چنين دشمن مبادا
ندانم خود چه کرده ام با دل خويش
که دارد قصد جانم از پس وپيش
کند پيوسته از من گوشه گيري
به روز عاشقي آرد دليري
رود بر دوش دلدار نهد پاي
کند در زلف مشک افشان او جاي
پس از چندي که گردد شامه آگه
که غيري را بود درخانه اش ره
نمايد رو به درگاه خداوند
دهد او را به حق خويش سوگند
که يارب جز تو کس نبود پناهم
بهدرگاهت اگر چه روسياهم
ولي مپسند کز بي مهري يار
سيه روئي کشم در پيش دلدار
صبا ناگه به امر پاک يزدان
کند آن زلف مشکين را پريشان
کند دلدار آرايش بهانه
زند ناگه به چين زلف شانه
شود مسکين دلم ناگه نشانه
به پيش ناوک دندان شانه
رود از جان توان هم ازتنش تاب
چنان گردد که ماهي دور از آب
که جا دارم ميان مشکو کافور
مرا زخم است و ميترسم ز ناسور
فغان کزبخت بد جان وتنم خست
کنون وقت است اگر گيري مرا دست
چنان مي دان که گر رستم از اين بند
به يکتا کردگار پاک سوگند
که گر جز در برت باشد قرارم
ويا باکس بود غير از تو کارم
به هر امري که آيد از تو فرمان
به هرکاري که رأي توست در آن
اگر کندي کنم با خنجر تيز
مبخشا برمن وخون مرا ريز
به صد نيرنگ آيم پيش دلدار
بگويم با هزاران لابه با يار
که هر جائي دلي گم کرده ام من
به زلف رهزنت پي برده ام من
تو را همچون دلم صددستگير است
که هر يک درخم زلفت اسير است
اگر چه بسته زلف دو تايي
نبايد داشت اميد رهايي
ولي غمگين دلم راشاد فرما
مر و او را ز بند آزاد فرما
ز خاک پاي خود ناگاه برکف
دلم راگيرد وگويدمشرف
غزل مثنوي
يا خجسته قاصد اي باد صبا
اي توپيک عاشقان با وفا
يک زمان با من وفاداري نماي
عاشقان خسته راياري نماي
از تو دردعشقبازان را دواست
از تو عاشق را زجانان مژده هاست
مونس شبهاي بيداران توئي
محرم اسرار دلداران توئي
اي هماي اوج ياري اي صبا
اي تو ما را هدهد شهر سبا
اي صبا اي رازدار عاشقان
اي صبا اي پيک يار عاشقان
اي ز تو جان ها به قالبها روان
اي دمت هر ناتواني را توان
اي صبوري بخش دلهاي فگار
اي شکيب آموز جان بي قرار
اي نشاط انگيز گلهاي چمن
اي صفاي سرو و روح نسترن
اي صبا اي از تو آسان کارها
مشکلم آسان نمودي بارها
بازگرديده است مشکل کار من
بازافتاده است درگل بار من
اي صبا اي محرم راز نهان
از تومي بينم وفاداري عيان
مشکلي چون پيشم افتاده است پيش
مشکلم آسان نما از لطف خويش
اي صبا اي محرم اسرار من
از کرم بگشا گره از کار من
شوهوادار از وفا در کوي يار
عزم کن سوي ديار آن نگار
هرکجا کاندر يسارت وز يمين
تاجدارانند خاکستر نشين
اشک چشم وآه جان دردناک
آن رسيده تا سمک اين تا سماک
ريخته در بر سر دل هر کجا
کار بردل گشته مشکل هر کجا
هر کجا در هر زمين ودرهر مکان
ب رمشام آيد زخاکش بويجان
جور وبيداد است هر جا پيشکار
عهد وپيمان است هر جا پرده دار
هر کجا جز جور و بيداد و ستم
چشم مسکين دادخواهان ديده کم
هر کجا پرورگان آن ديار
جز ستم ني با کسيشان هيچ کار
هر کجا بيني به ره در هر قدم
بي دلي افتاده برخاک از ستم
هست هر جا ساکن آن آب وگل
بيوفا و سست عهدوسخت دل
اي صبا آنجاست جاي يار من
باشد آن سر منزل دلدارمن
خوبرويانند در آنجا بسي
کافت دين ودلن از هر کسي
دلبراني چند بيني بي بدل
در جهان هر يک به زيبايي مثل
خوبرويان يماني خيل خيل
بنگري هر يک چو شعر او سهيل
دلبرانند از يسار و از يمين
هر يک ازخوبي بلاي عقل ودين
چشمشان رشک غزالان ختن
زلفشان بر پاي مرغ دل رسن
نازنين رويان چو مهر خاوري
نازک اندامان چوگلبرگ تري
هر يک از بالا بلاي مرد وزن
سست عهد وسخت دل پيمان شکن
چشمهاي مستشان سحر آفرين
پشت هاي دستشان چون ياسمين
هر يک از رخ رشک خوبان چگل
آفت ايمان بلاي جان ودل
لعل جان افزايشان مانندمل
قامت ورخسارشان چون سرو وگل
هر يک از خوبي مه اوج کمال
وه چه ماهي خالي از نقص ووبال
عالمي ديوانه سودايشان
محو پا تا سر ز سر تا پايشان
چشم هر يک بهتر از بادام تر
لعل هر يک خوشتر از قندوشکر
رويشان نيکوتر از گل در بهار
مويشان خوشبوتر از مشک تتار
ماهروياني پري پيکر همه
پاي تا سر رشک نيشکر همه
روي هر يکغيرت باغ ارم
چشم هر يک رشک آهوي حرم
گر نظر گاهي به سوي ما کنند
از نگاهي چاره غمها کنند
در ميان آن پريرويان نغز
گوئيا باشد ميان پوست مغز
اي صبا ز آن دلربايان برتري است
سرو قدي گلرخي نسرين بري است
گر چه بي رحمند ايشان سر به سر
ليک مي باشد يکي بي رحم تر
جفت ابروئي است کز سر تا به ساق
گشته اندر دلبري دردهر طاق
از روش نيکوتر ازکبک دري است
جلوه گر چون طاووس اندر دلبري است
بر رخش افتاده زلف تابدار
گوئيا بر گنج حسني خفته مار
کي جمالش را دهم نسبت به ماه
مه کجا داردچو او زلف سياه
مه چو او زلفي ندارد مشکبار
سرو چون قدش ندارد مشک بار
زلف مشکين بر رخش باشد نقاب
گوئيا کاندر سحاب است آفتاب
گر ز رخ گيرد نقاب از دلبري
دل برد از آدم وحور وپري
گر زصورت پرده بر گيرد برد
عقل وهوش وطاقت وصبر وخرد
شانه چون آرد به زلف پر زچين
ميبرد قدر و رواج از مشک چين
دارد اندر آسمان دلبري
ماه رويش صدهزاران مشتري
بيندش خورشيد اگر روي چو ماه
گردد از وي تا قيامت عذر خواه
آفتاب رويش اندرمو نهان
گشته سنبل نسترن را سايه بان
از رخ زيبا عدوي عقل و دين
از قد وبالا بلاي آن واين
طلعتش از حور زيباتر بود
قامتش طوبي لبش کوثر بود
يک نظر گر بيندش نقاش چين
چهره نيکو و زلف پر زچين
توبه از صورتگري ديگر کند
خير باد عقلو هوش از سر کند
بيندار گلچين رخ همچون گلش
يا که مشکين طره چون سنبلش
پاي نگذارد دگر در بوستان
بدهد ازکف دامن صبروتوان
برده چشمش رونق از بادام تر
طعنه از قامت زند بر نيشکر
زلف او دام غزالان ختن
گيسويش بر پاي مرغ دل رسن
دين ودل از گيسوان عنبرين
ميربايد از يسار و از يمين
گردن دل را بود زلفش کمند
از شکر خندي برد رونق زقند
زلف مشکين را بدوش انداخته
از نگاهي کار دل را ساخته
چشمش اندر دلربائي سحر ساز
قصه زلفش به نيکوئي دراز
جادوي او از فسون ساحري
برده دين ودل ز دست سامري
خنجري باشد ز مژگانش به دست
ميکندتاراج دل ازچشم مست
چشم مستش دل ز هشياران برد
طاقت وصبر ودل و ايمان برد
باشدش برگشته مژگاني سياه
کش به بخت خويش دارم اشتباه
قامتش در باغ رعنائي چوسرو
کز غمش دارم فغان ها چون تذرو
همچو سرو از قد وچون گل ازعذار
چين زلفش نافه مشک تتار
گل ز رنگ عارضش باشد خجل
سرو ناز از رشک قدش پا به گل
باشدش از خار بر عارض سپند
تاکهازچشم بدش نايد گزند
ميکنديکدم ز لعل آبدار
صد چواعجاز مسيحا آشکار
ازلب اعجاز مسيحا ميکند
از دمي صدمرده احيا ميکند
تنگتر دارد دهان از چشم مور
لب چوکوثر دارد وطلعت چوحور
دست او رنگين ولي نه از حناست
بلکه ازخون دل مسکين ماست
دستش از خون دلستم لاله گون
لاله را از دست اودل گشته خون
دست بسيار است اگر بالاي دست
زير دست اوست دست هر که هست
حيرتي دارم از او گاه سخن
در دهانش زآنکه ني راه سخن
خاک ودل در پيش او يکسان بود
آفت ايمان بلاي جان بود
هيچش از دل خستگان نبود خبر
نيستش ب رحال مشتاقان نظر
جز جفاکاريش نبودهيچ کار
عهد وپيمان ندارد اعتبار
گوش او نشنيده از حرف وفا
هيچ کارش نيست جز جور و جفا
گر چه باشد صد هزارش دستگير
در کمند گيسويش هر يک اسير
ليک ني غير از منش ياري دگر
نيست دکانش به بازاري دگر
گر چه باشد عاشق اوصدهزار
با يکي چون من نباشد ليک يار
خلقي او راهمچو من گر مايلند
چون من ار شهري به دلبر مايلند
با کسي جز من سرو کاريش نيست
غير من اندر جهان ياريش نيست
گر چه دارد عالمي چون من اسير
از زن واز مرد و از برنا وپير
با کسش ليکن نباشد التفات
باشدش با من نيش اما ثبات
دامن از گلبرگ دارد پاک تر
هر دمم ازهجر اوغمناک تر
اي صبا اي پيک مشتاقان زار
از وفا يکدم به حرفم گوشدار
آن مه نامهربان يار من است
کاينچنين در دلربائي پر فن است
اوست کزعشقش نيم درجانقرار
عشق ازين افزون کندبا جان زار
از تبسم هاي همچون قند خويش
وزحلاوت هاي شکر خندخويش
در مذاقم کرده شکر را چوزهر
کرده عشق اومرا رسواي ده ر
اوست کز هجرش نه خور دارم نه خواب
از دل وجانم ربوده صبرو تاب
صرصر غم آه افسردم چراغ
آتش هجرم به دل بنهاده داغ
از مي غم شد مرا لبريز جام
وز شرنگ هجر گشتم تلخ کام
اوست کاندر دل غمش بنهفته ام
همچومويش روز و شب آشفته ام
برده خوابم با دو چشم نيمخواب
برده تابم با دوزلف پر زتاب
از فراق طلعت دلجوي خويش
کرده روزم را سيه چون موي خويش
با دلم کرد آنچه رويش درجهان
کرده کي مهتاب تابان با کتان
اوست کزعشقش چنينم خوار وزار
وز غمش گريان چو ابرم دربهار
با دوچشم نيخواب از يکنظر
برده صبرم از دل وهوشم ز سر
او بود کز عشق رويچون گلش
وز پريشان طره چون سنبلش
همچوگل هر دم کنم عزم خزان
سنبل آسا تيره بختم در جهان
از هلال ابروان وزلف وخال
قامتم راکرده خم همچون هلال
اوست کزمن برده آرام وتوان
کرده پيش تير هجرانم نشان
برده صبرم از دل و از کف دلم
ز آن بود دستم به سر پا در گلم
اوست کز هجران رويش ماه وسا ل
نيستم کاري به غير از آه ونال
گشته رويم کاهي از رنگ گلش
در شکنجم ار شکنج سنبلش
اوست کز کف دامن صبرم ربود
بر رخم عشقش در حسرت گشود
برده از آندم که عقل وهوش من
پند کس را نيست ره درگوش من
بسکه نامد لطفي از جانان پديد
عشق کارم را به رسوائي کشيد
اوبودکز چشم مخمور سياه
او بود کز نرگس جادونگاه
هر زمان با شيوه هاي دلفريب
مي برداز کف دل واز دل شکيب
اوست کز کف برده آرام مرا
جاي مي پر کرده خون جام مرا
با نگاهي برده است از کفدلم
عشق او آميخته است اندرگلم
سر پر از سودايم از گيسوي او
روز وشب آشفته ام چون موي او
بسکه سودا باشدم اندر دماغ
نيست هيچم شوق سوي راغ و باغ
از غم آن دلبر پر ناز وخشم
جوي خوندارم روان از بحر چشم
گه مرا بيگانه گاهي آشناست
گه جفا کار است گاهي با وفاست
آري آري رسم جانان اين بود
گاهي اورا مهر وگاهي کين بود
اي صبا اي قاصد دلدار من
اي زتو آسان همه دشوار من
چون که دلدار مرا بشناختي
نرد ياري را چو بااو باختي
با ادب نه رخ به خاک پاي او
ده چو جان در سينه خود جاي او
کن زمن اورا سلامي بي ريا
از من مسکين رسان او را دعا
گردچون پروانه بر گرد سرش
چون غلامان است پس اندر برش
بر تو ندهد تا که اذن اندر سخن
اي صبا با ومگو حرفي زمن
زآنکه اين رفتار دور است از ادب
بي ادب را جان رسد هر دم به لب
از تو چون پرسد بگو نام توچيست
چيست کارت گو به من کارت ز کيست
عرض کن پس با زبان عجز ونال
کي ز نيکوئي به دوران بي مثال
باشدم پيغامي از دلداده اي
رفته از دستي ز پا افتاده اي
بر سر راه طلب بنشسته اي
در ز شادي بررخ خودبسته اي
همچوزلف مهوشان آشفته اي
بخت بد هر روز وهر شب خفته اي
بيکسي بي مونسي خونين دلي
کار دل را کرده برخود مشکلي
جان ز هجر روي جانان داده اي
در زغم بر روي خود بگشاده اي
دامن دين ودل از کف رفته اي
از فراق يک مه دو هفته اي
در بيابان وفا گم گشته اي
در به خون خويشتن آغشته اي
دل فکاري بي کسي از جان به جان
داغدار از گل عذاري لاله سان
ز آشنايان در جهان بيگانه اي
از شراب عاشقي ديوانه اي
پادشاهي ليک در ملک جنون
در علوم عشقبازي ذوالفنون
از مي عشق بتان لايعقلي
داده از کف دامن دين ودلي
سر خوشي از جام عشق دلبري
بسته اي در دام عشق دلبري
اي صبا آن دلبر شيرين کلام
گر بپرسد از تو کو دارد چه نام
با ادب بگشا زبان اندر سخن
با زباني پر ز لابه عرض کن
نام او باشد (بلند اقبال) و هست
از غم عشق تو ليکن خوار و پست
نقد جان در پاي جانان باخته
خويش را از عشق رسوا ساخته
آنکه بر دل داغ دارد لاله رسان
از فراق گلعذاري در جهان
داده از عشق لبي خوشتر ز نوش
جان ودل صبر وتوان وعقل وهوش
از جهان يکبارگي پوشيده چشم
بسته دل بر دلبري پر ناز وخشم
آنکه بي جانان به جان باشد ز جان
از غم هجران به جان باشد زجان
سال و مه سازد به اندوه فراق
روز و شب سوزد ز درد اشتياق
در دل مسکين شکسته خارها
از غم هجران گل رخسارها
صد هزارش شکوه از جانان بود
صد هزارش درد بي درمان بود
روز و شب جز غصه ياري نيستش
با کسي جز يار کسي نيستش
بخت از او برگشته چون مژگان يار
تيره روز اوست چون زلف نگار
آنکه جز غم روز وشب ياريش نيست
غير زاري سال و مه کاريش نيست
کس به روز او مبادا درجهان
خون جگر آشفته دل بي خانمان
از تو چون پرسد تو را پيغام چيست
سوي من پيغام آن ناکام چيست
اي صبا از من بگو با آن نگار
از زبان من به زاري عرضه دار
کاي بت دير آشناي زود رنج
از ذقن چون سيب و از غبغب ترنج
اي مه نامهربان عهد سست
گر چه ني حسن ووفا با هم درست
گر چه رسم دلبران جور وجفاست
مذهب ايشان ز مذهبها جداست
ليک بالله طاقتم گرديده طاق
از غم هجران و اندوه فراق
طاقت هجران نيم ديگر بتا
من مسلمانم نيم کافر بتا
بيش از اين از هجر خود زارم مخواه
زار وافگار ودل آزارم مخواه
زرد شد رويم چو زر اندر فراق
رحمي آخر اي نگار سيم ساق
چند باشد تيره روزم همچو شب
چند باشم هر شب اندر تاب و تب
آخر اي بي رحم يار سنگدل
اي ز رخسارت مه تابان خجل
من مسلمانم نه گبر وبت پرست
رحمي آخر از جفا بردار دست
خوردوخوابم نيست دور از دوري تو
صبر وتابم ني زهجر موي تو
نيست جز ذکر توام کاري دگر
نيست جز فکر توام ياري دگر
آنچه هجرت ميکند با جانم آه
برق سوزان کي کند با مشک کاه
دل مسوزانم ز هجران بيش ازين
خانه خود را مسوزان بيش از اين
برده هجران تو از من صبر وتاب
صبر وتابم نه همي بل خورد وخواب
هجرت از من برد آرام وتوان
آشکارا و نهان برد اين وآن
آنچه هجران توام با جان کند
کي به خرمن آتش سوزان کند
الامان از درد هجران الامان
الامان از هجر جانان الامان
زآتش غم چون سمندر سوختم
شمع سان از پاي تا سر سوختم
زهر غم پر کرد جامم را فراق
تلخ کردافسوس کامم را فراق
همچو من کامش الهي تلخ باد
غره عمرش به دوران سلخ باد
هجر رويت آتشي افروخته
جسم وجانم را سراسر سوخته
اي ستمگر يا ربي پرواي من
از فنون دلبري داناي من
گشته ام از دوريت زار و نزار
نيستم جز استخوان تشريح وار
از فراق روي ومويت اي صنم
از غم روي نکويت اي صنم
جز فغان ني هيچ کارم روز و شب
غير غم کس نيست يارم روز وشب
گر مسلمان کس وگر کافر بود
هر جفا را آخري آخر بود
آخر اي بي رحم دلبر چون شود
اي نگار ماه پيکر چون شود
گر کني رحمي به حال زار من
رحمي آري بر دل افگار من
از کمند غم خلاصي بخشيم
از غم عالم خلاصي بخشيم
درد بي درمان مرا درمان کني
فارغم از محنت هجران کني
من از آن روزي که دل را دادمت
د رکمند بندگي افتادمت
از تو صد اميد بود اندر دلم
وه يکي ز آن صد نيامد حاصلم
تخم مهرت را چو در دل کاشم
از تو صد اميد ياري داشتم
در جهان هر چند ناکامم ز تو
پر ز زهر غم بود جامم ز تو
از تو باز اميد من ياري بود
از توام اميد دلداري بود
گر ز ناکامي چو فرهادم ز تو
همچو فرهاد ار چه ناشادم ز تو
باز اي شيرين شمايل يار من
اي ستمگر دلبر عيار من
از توام اميد ياريهاستي
از توام اميدواريهاستي
از توام اميدها در دل بود
گر چه مي دانم که بيحاصل بود
گر چه کامم بي تو تلخ آمد زغم
غره عمرم به سلخ آمد ز غم
هجر رويت گر چه برد از من توان
کردپيش تير اندوهم نشان
باز دارم ليک اميد و صال
گر چه مي دانم بود امري محال
سخت دل اي دلرباي عهد سست
عهدها با من نمودي از نخست
لافها با من زدي از دوستي
خود بده انصاف اين نيکوستي
کز فراقت نالم اندر روز وشب
روز و شب باشم ز غم در تاب و تب
مي نگفتي از وفا کامت دهم
از شراب وصل خود جامت دهم
خوب کام دل مرا کردي روا
بارک الله بارک الله مرحبا
آنهمه يار لاف توچه شد
آنهمه لاف گزاف توچه شد
گفتي از وصلت نمايم کامران
سازمت از کامراني شادمان
چون شد آن عهد وفاداري تو
چون شد آن آئين دلداري تو
مهر تو با من چه شد کاينسان کنون
از غمت گردد دلم هر لحظه خون
چون شد آن عهد وفا اي بي وفا
کت کنون ني جز جفا اي بي وفا
بسکه سودا دارم از گيسوي تو
بسکه دارم شوق وصل روي تو
گاه ميگويم چو قيس عامري
آن ز جان از دوري ليلي بري
از غمت اي دلبر پرناز و خشم
پوشم از بيگانه وازخويش چشم
جويم از اهل جهان بيگانگي
شيوه خود را کنم ديوانگي
از غم دل روي در صحرا کنم
رفته در ويرانه اي مأوا کنم
برکنم دل از جهان واهل آن
چندي از اهل جهان گردم نهان
جاي در ويرانه اي سازم چو بوم
سوزم وسازم ز بخت تار شوم
با دد ودام و سباع ووحش و طير
خو کنم چندي در اين ويرانه دير
از غم دوران مگر فارغ شوم
خوش بود از غم اگر فارغ شوم
باز گويم اين طريق عقل نيست
اين حکايت ها ندانم بهر چيست
اين نه راه و رسم دانائي بود
باعث صد گونه رسوائي بود
کي چنين کاري نمايد عاقلي
غير بدنامي ندارد حاصلي
هر که در دل عشق جانان باشدش
صبر مي بايد به هجران باشدش
لازم عاشق غم جانان بود
گاه وصل است و گهي هجران بود
خون دل بايد خورد عاشق مدام
عاشقان را خون دل بايد به جام
صبر بايد عاشق از هجران کند
جان نثار حضرت جانان کند
گاه ميگويم که من گر عاشقم
گر به آن يار ستمگر عاشقم
شيوه ام بايد که شيدائي بود
از چه پروايم ز رسوائي بود
عاشق از رسوائيش پرواي نيست
آنکه عاشق هست ورسوا نيست کيست
نيست کس عاشق ني ار از ننگ دور
ننگ از عشق است صد فرسنگ دور
عاشقان را نيست غم از ننگ ونام
هستشان صهباي رسوائي به جام
بازگويم گو که خود شيدا شوم
نيست غم تنها اگر رسوا شوم
همچو وامق شهره اندر روزگار
گر شوم از عشق آن عذرا عذار
زاين سبب در دل جوي غم نيستم
يک جوي غم در دوعالم نيستم
ليک ترسم کآن مه نامهربان
گردد از اين کار رسواي جهان
يار ميترسم شود رسوا چو من
نامش افتد بر زبان مردوزن
شهره آفاق گردد زآن سبب
ز اين سبب هر دم رسد جانم به لب
خوشتر آن باشد که باغم سر کنم
خو بههجر آن پري پيکر کنم
باز هم چندي کنم خوبا فراق
سوزم وسازم به درداشتياق
باز گويم ني دلم از سنگ وروست
ديگرم کو طاقت هجران دوست
ني ز سنگ ورو بود از خون دلم
نيست از يک قطره خون افزون دلم
چون کند اندرجهان يک قطره دم
با دو صد محنت هزار اندوه وغم
طاقت از هجران نيارم بيش از اين
صبر بي جانان ندارم بيش از اين
اي صبا اي از توام آرام جان
اي توام آرام جان ناتوان
آيدش ز اين گفته ها گردرد سر
قصه کوته کن سخن را مختصر
همچو دل در پهلويش بنشين دمي
مر اگر ز اين گفته ها دارد غمي
يار را با خويشتن دمساز کن
لب سوي او بر نصيحت باز کن
کاي ستمگر تا به کي جور وجفا
ميکني با عاشقان با وفا
کين عشاق از چه باشد در دلت
خود بگو از اين چه آيد حاصلت
جور بر عشاق خونين دل مکن
کار بر ايشان دگر مشکل مکن
بيش از اين بر عاشقان مپسند کين
جور و کين کم کن بهايشان بعد از اين
از جفا کاري بکش دست اي نگار
رحمي اور بر دل از عشاق زار
خون مکن دل عاشقان زار را
زآن مکن خرم دل اغيار را
بيش از اين جور اي بت شيرين مکن
بعد از اين شبديز کين را زين مکن
عاشقان را گر چه دل خونکرده اي
زآنچه بتوان کرد افزون کرده اي
ليک ديگر از جفاکش دست خويش
جور با ايشان مکن ز اين پس چو پيش
زآنکه ترسم اي بت بيدادگر
بي دلي آهي کشد از دل سحر
از ستمکاري وبيدادت شبي
بر زبان آرد غريبي يا ربي
روکندبيچاره اي بر آسمان
راز گويد با خداي خود نهان
از جفا وجور تو اي سنگدل
بي کسي آهي کشد ازتنگدل
آه ناکرده خداي آسمان
گلشن حسن تورا آيد خزان
صرصر غم خامشت سازد چراغ
از مي حسمنت تهي گردداياغ
اي صبا با صد هزاران عجز ونال
از براي او بياور اين مثال
شد زملکخود چو درکرمانشهان
منزل شيرين شه شيرين لبان
گشت خسروز اين حکايت باخبر
پاي را نشناخت از شادي ز سر
کرد آهنگ مقام يار خويش
شد به طوف کعبه دلدار خويش
چون عنان بگشاد سوي دشت شاه
خاک ره آمد حجاب مهر وماه
روز وشب صحرا به صحرا تاختي
گاه صيدي درکمند انداختي
تا که شد نزديک قصر آن نگار
با دلي خورسن از ديدار يار
پس خبر دادندشيرين را ازآن
کاينکت پرويز آمد ميهمان
دولتي بي محنت امد در برت
سايه افکن شدهمائي بر سرت
گفت تا از بهر شه خرگه زنند
در برون قصر جاي شه کنند
پس بپا کردند ز اطلس خرگهي
وه ه خرگه چون فلک شه چون مه ي
اندر آن خرگاه اطلس جاي کرد
مه در اين طاق مقرنس جاي کرد
گفت تا بر روي شه بندنددر
شاه را سازند ازين غم خون جگر
قصر را شيرين چومحکم در به بست
دل بر خسروچوعهداو شکست
در برشه گشت دل زاين غصه خون
خون دل از ديده اش آمدبرون
رود خون از چشم خود جاري نمود
رخ ز خون ديده گلناري نمود
روي خودرا جانب شاپور کرد
با دلي پر ناله جاني پر زدرد
گفت روز هر که عاشق هست تار
يا همين روز من مسکين زار
آنچه با من از جفا شيرين کند
هر که عاشق يار با اواين کند
يا همين يار من استي بي وفا
يا همين يار مرا ني جز جفا
هرکه را بيدادگر ياري بود
در دلش اندوه دلداري بود
از جفاي يار زار است اين چنين
صبح او چون شام تار است اين چنين
يا ز جور يار من زارم همين
روزتاري همچو شب دارم همين
هر که عاشق هست دايم تلخ کام
زهر غم جاي ميش باشد به جام
يا همين تلخ است از غم کام من
يا همين زهر است اندرجام من
هر که دارد دلبري پرخشم وکين
همچوشيرين ترش روئي نازنين
روز و شب چون زلف يار آشفته است
خانه دل را ز شادي رفته است
يا همين آشفته ام من روز وشب
دل به رنج افکنده ام جان در تعب
گفت شاپور اي شه فرخنده فر
اي مرا خاک رهت کحل بصر
اي شهنشاه ملايک پاسبان
اي غلام درگهت شاهنشهان
خون جگر از يار بودن تا به کي
وز غمش خونبار بودن تا به کي
تلخ کاميت ز شيرين بهر چيست
گر چه شيرين است اما به ز کيست
باشد اندر ملک اصفاهان مهي
حور پيکر دلبري تابان مهي
نام نيکويش همين ني شکر است
پاي تا سر خوشتر از نيشکر است
خوشتر از اين نيست تدبير دگر
کت کني ياري به شکر لب شکر
تا مگر شيرين کشد دست از جفا
پا نهد در حلقه مهر ووفا
چاره غير از تيشه بهر خاره نيست
جور شيرين را به جز اين چاره نيست
بسکه وصف شکر از خوبي نمود
صبر وطاقت از دل خسروربود
داد فرمان تا عنان داران خويش
راه ملک اصفهان گيرند پيش
از جفا وجوريار آن شهريار
با دلي نوميد از ديدار يار
شد به عزم ملک اصفاهان سوار
گشت برکوهي مه تابان سوار
رو به سوي ملک اصفاهان نهاد
ليک دل را در بر جانان نهاد
رهنما شد سوي شکر گر دلش
عشق شيرين باز بوداندر دلش
روز و شب طي منازل کرد ورفت
غصه دوري دلبر خورد ورفت
قصه کوته چون به اصفاهان رسيد
چون به طرف کعبه جانان رسيد
از لب لعل شکرخاي شکر
سير شد آن شه زحلواي شکر
از شراب وصل او کردي بهجام
از مدام لعل اوخوردي مدام
مي نبوديشاه را در روزوشب
هيچ کاري غير شادي و طرب
پر بدش از باده ميناي وصال
روز وشب سرخوش زصهباي وصال
فارغ از درد وغم ورنج ومحن
با شکر لب شيرين سخن
صبح تا شام آن شه فرخنده فر
غير شادي مي نبدکارش دگر
ليک دلرخصت به خسرو مي نداد
کوبرديکباره شيرين را زياد
گر چه شکر بودشيرينش نبود
چون به بردلدار شيرينش نبود
آري آنکو پا نهد دردام عشق
تر کندلب گه گهي از جام عشق
کي زکف دامان دلبر را دهد
مشکل از دامش به آساني رهد
شد چو ز اين کردارها شيرين خبر
زآتش غم سوخت از پا تا بسر
در برش زاين ماجرا دل گشت خون
شدزخون ديده رويش لاله گون
گشت کاهي روي خوشتر از گلش
نشئه رفت از لعل مانند ملش
از دلش صبر وسکون محمل ببست
دامن تاب و توانش شد زدست
سنبل مشکينش افتادي ز تاب
هم لب چون لعل اواز رنگ وآب
ديگرش پرواي خودداري نماند
عشق کارش را به رسوائي رساند
کرد دور از تن پرندوپرنيان
آمد از غيرت زجان خودبه جان
جامه هاي نيلگون دربرکشيد
معجر نيلي ز غم بر سرکشيد
آري آري آنکه باشد سوگوار
با پرند وپرنيان دارد چه کار
جامه نيلي به بر بايدکند
خاک غم هر دم بهسر بايد کند
ريخت خوناب جگر از چشم تر
با دلي پر خون وجاني پر شرر
گفت آوخ روزگارم تا رشد
از کفم چون دامن دلدار شد
بسکه ازهجرش نمودم خون جگر
رفت وخوافکند خسروبا شکر
در دلش آه مرا تأثير نيست
چون کنم خود کرده را تدبير نيست
کاش آنروزي که شد مهمان من
غير زهر غم نخورداز خوان من
باده حسرت به جامش ريختم
زهر جان فرسا به کامش ريختم
در به روي اونمي بستم دگر
خاطر او رانمي خستم دگر
آنهمه با او نکردم کاش کين
نيستآري حاصل آن غير از اين
در برش ز اندوه وغم دل گشت ريش
شد پشيمان از جفا و جور خويش
ترسم اي شيرين شمايل يار من
هم شکر لب هم شکر گفتار من
هم تو از بس جورو کين داري روا
روز وشب با عاشقان با وفا
عاقبت روزي پشيمانت کند
وز پشيماني پريشانت کند
اي صبا رحمي نياورد ار ز پند
پندهايت گر نيامد سودمند
تا که شايد بر سر رحم آيد او
زنگ جورو کين ز دل بزدايد او
پس بده سوگندي آن يار مرا
آن ستمگر يار عيار مرا
کاي مه بي مهر از جور و جفاي
دست کوته کن به حق آن خداي
کانس وجن خوانند او را کردگار
صبح روشن آفريدو شام تار
هم منزه ذات پاکش از ازل
هم مبرا از نقايص وازخلل
ني شريکش درجهان وواحد است
لايزال و لم يلد لم يولداست
آنکه از بسياري لطف وکرم
چون توئي موجود آورد از عدم
قامتت را به ز نيشکر نمود
گيسويت را رشک مشک تر نمود
لاله را کرد از جمالت منفعل
سرو را از رشک قدت پا به گل
دادت از خوبي لبي خوشت ز قند
گيسوئي پر پيچ وخم همچون کمند
صدهزاران دل به هر مويت اسير
کردازمردوزن وبرنا وپير
کردت از قد سروي و از رخ مهي
ساختت در کشور خوبي شهي
کاينقدر با ما مکن جور و جفا
شيوه خود را نما مهر ووفا
برجفاي اهل دل مايل مشو
باعث خون من بي دل مشو
درشکست عاشق بي دل مکوش
بيش از اين در امر بي حاصل مکوش
هم نيامد گر که سوگندت به کار
باز نارود ار به دل رحم آن نگار
خوان ز سعدي آن به دوران بي بدل
اي صبا از بهرش اين شيرين غزل
اي که رحمت مي نيايد برمنت
آفرين بر جان ورحمت برتنت
قامتت گويم که دلبند است وخوب
يا سخن يا آمدن يا رفتنت
شرمش از روي تو آيد آفتاب
کاندر آيد بامداد از روزنت
حسن واندامت نميگويم بشرح
خود حکايت ميکند پيراهنت
اي که سر تا پايت از گل خرمني است
رحمتي کن برگداي خرمنت
ماه رويا مهرباني پيشه کن
سيرتي چون صورت مستحسنت
اي جمال کعبه روئي باز کن
تا طوافي ميکنم پيرامنت
دست گير اين پنج روزم در حيات
تا نگيرم درقيامت دامنت
عزم دارم کز دلت بيرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت
گربه تيغ اي دلبر فرخنده پي
بند از بندم خدا سازي چوني
از توحاشا ناله از دل بر کشم
يا لباس مهرت از تن درکشم
من نگويم آن مکن يا اين بکن
هر چه خود خواهي ز مهر وکين بکن
شهرتي داردميان مرد و زن
کآورد اندوه وغم طول سخن
نيست چون اين قصه را هيچ انتها
پس سخن را ختم کردم بر دعا
مناجات
الهي بزرگي بزرگي نما
همي رحم و رأفت بفرما به ما
نداريم چيزي جز اعمال زشت
چه زشتيم وخواهيم حور وبهشت
چو نام توغفار شد ز آن سبب
همه کار ما شد گنه روز و شب
شودلطفت ار شامل حال ما
بلندي کندبخت واقبال ما
خدايا گنه بخش غير از توکيست
مرا اعتقاد اينکه کس جز تو نيست
سزاي عمل هاي ما آتش است
در آتش خوشيم ار تو را زآن خوش است
خدايا تو نيکي کن ار ما بديم
زرحمت بفرما قبول ار رديم
ضعيفيم وزار اي خداي قوي
چه باک از معين ضعيفان شوي
تو خودگفتي اي کردگار مجيد
که ازما نگردد کسي نااميد
به فرمان توهستم اميدوار
چه باک ار گناهم بود بي شمار
به محشر مده شرمساري به ما
بده مژده رستگاري به ما
در مرثيه حضرت شاهزاده علي اکبر
روايت است که چونم ماندسيدالشهدا
ميان قوم ستم پيشه بي کس وتنها
به جا نماند ز ياران اوکس ديگر
به جز جوان دو نه ساله اش علي اکبر
بخواست تا که به ميدان کارزار رود
به جنگ قوم جفا جوي نابکار رود
چو ديد شبه رسول خدا علي اکبر
که عزم رفتن ميدان نموده است پدر
ز اشک ديده بسي در ز نوک مژگان سفت
بشاه تشنه لبان با دوچشم گريان گفت
که اف به غيرت من باد وبرجواني من
مباد بي تو دمي عمر وزندگاني من
کجا رواست که من زنده تو شهيد شوي
شهيد تشنه لب از کينه يزيد شوي
بگوي اذن که در خدمت توسربازم
بخاک پاي عزيز تو سر فدا سازم
ز سوز اين سخنان شد به گريه شاه شهيد
به گوش پرده نشينان صداي گريه رسيد
سکينه خواهر مظلومه اش دويد برون
ز ديده کرد روان صد هزار دجله خون
بگريه گفت که اين شور و اضطراب از چيست
توهم به مطلب خودميرسي شتاب از چيست
برادرم ز فراق توطاقتم طاق است
بروزگار دمي بي تو زيستن شاق است
ندانم از غم هجرت به دل چه چاره کنم
چو غنچه بيگل روي تو جامه پاره کنم
قسم بجان توکزجان خود بجانم من
مرو که بي تو صبوري نميتوانم من
چو اهل بيت طهارت بهگريه وشيون
يکان يکان بنمودند منعش از رفتن
که نوجواني وکامي نديده اي به جهان
خداي را بگذر ز اين سفر مروميدان
بيا ورحم به احوال ما غريبان کن
ترحمي به دل زار غم نصيبان کن
فتاد با دل پرخون به دست وپاي پدر
زبان گشود وچنين گفت با دوديده تر
که از چه منع کننداهل بيتم از رفتن
مگر که قابل قربانيت نباشم من
نگه به روي تو آخر نفس چرا نکنم
به خاکپاي توان از چه ره فدا نکنم
مگر نه قابل دامان تو بود سر من
ز صدر زين بزمين اوفتد چو پيکر من
خداي را بدم اذن رفتن ميدان
که تا به راه تو سربازم وسپارم جان
پدر چو ديد پسر عزم آخرت دارد
به شوق ديدن جدش ز ديده خون بارد
به آه وناله شهنشاه تشنه لب ناچار
بداد رخصت حربش به لشکر کفار
به اه بيت بفرمود دست از اوداريد
سلاح بهر تن ناز پرورش آريد
که برده شوق شهادت ورا قرار از دل
کنم چه چاره که بر آخرت بود مايل
يکي به گريه سلاح از برايش آوردي
يکي بسر زد وحيف از جوانيش خوردي
يکي به خاطر محزون وبا دل پر درد
براي گيسوي اوعطر وشانه مي آورد
يکي بر آتش غم سوخت خويش را چوسپند
که تا زچشم بداو در امان بود ز گزند
روايت است که با دستخويش شاه شهيد
سلاح بر تن فرزن خويش پوشانيد
سوار شد چو به اسب عقاب آن سرور
رکابش مادر گرفت پس عنان خواه ر
چوشاهزاده بميدان رزم گشت پديد
شد از فروغ رخش تيره طلعت خورشيد
سپاه کفر بديدندنوجواني را
به قد صنوبري از چهره ارغواني را
به رو فتاده دوگيسويش از يسار ويمين
چوسنبلي که زند زندسايه بر سر نسرين
نرسته سبزه خط گرد چشمه نوشش
کشيده ابروي پيوسته تا بنا گوشش
هنوز هاله نديده است ماه تابانش
گذر نموده ز جوشن سياه مژگانش
چو عابدين ستم کش دو چشم او بيما ر
چوبخت زينب غمديده گيسوانش تار
خميده ابروي اوهمچوقامت بابش
ز قحط آب بخشکيده شکر نابش
ز ديدن رخ نورانيش ز قوم شرير
بلند گشت بر افلاک ناله تکبير
ز پاي تا سر اوجمله محوپا تا سر
تبارک الله گويان زصنعت داور
چوروزگار خود آن کافران بر آشفتند
به ابن سعد ستم پيشه با فغان گفتند
که اين جوان که به ميدان رزم آمده کيست
که کس بطلعت و شوکت چو اومصور نيست
فرشته اي است همانا به صورت آدم
که آدمي نه چنين آمده است درعالم
به رزم اين گل بستان کيست آمده است
سرور بخش دل وجان کيست کامده است
که باشد او که فرستي بجنگ او ما را
رضا مشو که شودکشته اي دل از خارا
چو ابن سعد ستم پيشه نيک درنگريست
ز غم به آنهمه سنگين دلي که داشت گريست
صدا بلند نمود وبگفت با لشکر
که هست شبه رسول خدا علي اکبر
يقين که کار بسي بر حسين آمده تنگ
که نور ديده خود را روانه کرده بجنگ
چو شير بچه يزدان ميان ميدان شد
عنان کشيد و به آن قوم دون رجز خوان شد
طلب نمد مبارز هر آنچه از ايشان
کسي ز لشکر کفار نامدش ميدان
ببرد دستو کشيد از نيام خود شمشير
نمود حمله ز هر سو به آن گروه شرير
به هر طرف که توجه نموداز کفار
ز کشته پشته همي ساخت از يمين ويسار
از آن گروه جفا جوي کافر ناپاک
فکنده بود صد و بيست تن به خاک هلاک
که تشنه کامي شهزاده گشت آه شديد
هم ازمحاربه هم از حرارت خورشيد
چه گويم آه که با کام خشک وديده تر
نمود جهد ورسانيد خويش را به پدر
فتاد بامژه خاک از ره پدر ميرفت
به آه و ناله به آن شاه تشنه لب ميگفت
که اي پدر ز تف تشنگي هلاک واي
ز تشنگي جگرم سوخت چاره اي فرماي
بدان رسيده که از تشنگي نمايم غش
کنون هلاک شوم اي پدر ز سوز عطش
شنيد شاه شهيد از پسر چو اين سخنان
چنان گريست که گويي سحاب در نيسان
به برکشيد چو جان پس سرور جانش را
گذاشت در دهن خشک خود زبانش را
که اي سرور دل وجان و پاره جگرم
کنم چه چاره تو از من من ازتو تشنه ترم
گذاشت در دهن خشک وي بديده تر
ز لطف داده بدش خاتمي که پيغمبر
به ناله گفت که اي روشني ديده من
تسلي دل زار ستم رسيده من
برو به جنگ که اينک شراب از کوثر
بنوشي از کف جدت کننده خيبر
زخدمت پدر خود به چشم خون آلود
دوباره جانب ميدان معاودت فرمود
طلب نمودمبارز از آن سپاه شرير
بسي بيامد وشدکشته از دم شمشير
هر انکه را به کمر تيغ زد دو نيمش کرد
ز پشت مرکب خود واصل جحيمش کرد
چو حمله کرد به آن قوم کافر گمراه
فکندشصت نفر را به روي خاک سياه
ز کشته بسکه از آن قوم پشته ها افتاد
بلند گشت به هفتم سپهرشان فرياد
چو اين مشاهده بنمود ابن سعد لعين
چنين بگفت به آن قوم کافر بي دين
که اي جماعت اين بيشتر ز طفلي نيست
دهيد زحمت بيجا به خويشتن ازچيست
دو ده هزار شماييد واو بود تنها
ز کينه نخل قدش را در آوريد از پا
بر او تمام به يکباره حمله آوردند
هر آانچه جور برآمد ز دستشان کردند
يکي به خنجر بران وديگري با تير
يکي به نيزه يکي آه با دم شمشير
چنان ز کينه نمودند پاره پاره تنش
که شد چو سرخ مشبک سلاح بر بدنش
ز بسکه تي رهمي خورده بود اسب عقاب
عقاب بال و پر آورده بود همچو عقاب
ولي به آن بدن چاک چاک با ايشان
هنوز جنگ همي کرد همچو شير ژيان
که منقذ پسر مره آن سگ کافر
فکند تيغ به فرق شريف آن سرور
چنان شکافت سرش را به تيغ آن بي دين
که اوفتاد به روي و سرش رسيد زمين
چو ديد مرکب طاقت ز کينه گشتش پي
گرفت يال عقاب وعنان گذاشت به وي
عقاب ديد چو گرديد صاحبش بي جان
نهاد روي به صحرا وبردش از ميدان
چو ديد شاه شهيدان که نوجوان پسرش
زکين شهيد شد وگشت غائب از نظرش
ز جاي اسب برانگيخت با دو صد افغان
رسيد جانب ميدان ويا علي گويان
به هر طرف که نظر ميفکند از چپ وراست
نيامدش به نظر آنچه او دلش مي خواست
که ناگه از طرفي مرکب علي اکبر
گذشت از بر آن پادشاه تشنه جگر
امام از پس و زين واژگون عقاب از پيش
ببرد تا به مکاني که بود صاحب خويش
چگويم آه که آندم چو ديد شاه شهيد
بريده باد زبانم چو پيش آمد وديد
که کشته گشته زکين آه نوجوان پسرش
سرور جان ودل روشني چشم ترش
ز باد فتنه ز پا اوفتاده شمشادش
ز دست رفته سهي قد جوان ناشادش
به سان طاير بسمل طپان به خون شده است
ز خون رخ چو مهش آه لاله گون شده است
ولي هنوز به صد پاره جسم جانش بود
چرا که منتظر باب مهربانش بود
به چهره خاک ره از مقدم پدر ميرفت
به صد هزار فغان گوئي اينچنين ميگفت
که اي پدر ستم قوم بابکارم کشت
نيامدي به سرم درد انتظارم گشت
بيا بيا که ز اندوه دوريت مردم
به خاک حسرت محرومي از رخت بردم
اگ رنکشته مرا زخم نيزه وشمشير
کنونه غم تو بهکشتن نميکند تقصير
چو اين مشاهده فرمود آن امام شهيد
پياده گشت وسرش را به سينه چسبانيد
ز روي چون مه او خاک وخون چو پاک نمود
بگفت اين سخن و رودخون ز ديده گشود
که از فراق تو اي نوجوان چه چاره کنم
به جز که جامه جان راچو غنچه پاره کنم
به حيرتم که زداغ توچون کنم به جهان
توچون روي ز جهان خاک باد بر سر آن
ز بار غصه چرا نخل قامتت شده خم
تو نوجواني و اندر جهان چه داري غم
پريده رنگ ز رخسار چون گلت از چيست
برفته تاب ز گيسوي سنبل از چيست
فتاده سرو قدت از چه سايه سان به زمين
چرا ز لعل لبت رفته آب ورنگ چنين
که پاره پاره ز کين کرده است پيکر تو
نخورده غصه به حال سکينه خواهر تو
کدام سنگدل اينگونه کرده آزارت
نکرده رحم به احوال عمه زارت
چنين شکافت که از کين به تيغ تيز سرت
ترحمي نه به مادر نمود نه پدرت
چو از پدر بشنيد اين سخن علي اکبر
گشود چشم وچنين گفت با دوديده تر
که اي پدر ز چه اينگونه زار وغمگيني
ستاده است پيمبر مگر نمي بيني
دوجام باشدش اندر کف از مي کوثر
يکي سپرده به من خواهم آن يک ديگر
بگويمش که مرا تشنه کامي است شديد
بگويدم که بود اين يک از حسين شهيد
روم کنون بهسفر اي پدر خداحافظ
اگر رخ تو نديدم دگر خداحافظ
اگر که رفته خطائي ز من حلالم کن
بيا نيامده اندر جهان خيالم کن
به تن به هر نفسم کاش بدهزاران جان
که هر نفس به رهت مينمود مي قربان
بگفت اينسخن و جان به راه جانان داد
چگويم آه که آن نوجوان چه سان جان داد
بريده باد زبانم چو ديد شاه شهيد
که مرغ روح عزيزش ز کالبد بپريد
چو جان به سينه کشيدوبه خيمه گاهش برد
ولي به زاري و افغان و دود آهش برد
رسيد چون به سراپرده شاه تشنه لبان
به ناله گفت علي اکبر آمد از ميدان
روايت است که بي پرده عمه اش زينب
ز پرده گشت برون با هزار رنج وتعب
به آه وناله همي گفت نور عينم واي
فروغ شمع دل و ديده حسينم واي
سکينه خواهر از سرفکند معجر را
چو کشته ديد ز تيغ جفا برادر را
به گريه گفت که اي نوجوان برادر من
تو رفتي از بر من خاک باد بر سر من
ز تشنگي جگرم سوخت خيز وآبم ده
خجل مشو اگرت آب ني جوابم ده
بدند اهل حرم موکنان و مويه کنان
به حالتي که نه ممکن بود حکايت آن
يکي به سر زد وا فغان و وا اخا ميکرد
يکي لباس صبوري به تن قبا مي کرد
يکي ز چهره اوخاک و خون نمودي پاک
يکي به ماتم او مي فشاند بر سر خاک
در ان ميانه ستمديده مادرش به فغان
کشيد پيکر وي را به سينه همچون جان
به داغ رود دو صد رود خون ز ديده گشود
به روي نعش وي افتاده بود وميفرمود
که اي ز پاي در افتاده تازه شمشادم
نديده کام به دوران جوان ناشادم
ز کين قوم دغ کشته گشته رودم واي
به خون خويشتن آغشته گشته رودم واي
رخت ز خون گلو گشته لاله گون از چيست
ز پاي تا به سرت گشته غرق خون ازچيست
نديده کام علي اکبر اي جوانم رود
سرور جان ودلمادر اي جوانم رود
ز چيست چون دل من کاکلت پريشان است
به خاک و خون بدنت از چه رو است غلطان است
ز چيست لعل لبت اينچنين شده است کبود
شهيد قوم يزيد اي نديده کامم رود
چرا به مادر زارت سخن نمي گويي
چرا غم دل خود را به من نميگوئي
سکينه تشنه آب است خيز وآبش ده
سؤال از تو کند عمه ات جوابش ده
چه خفته اي نبود هيچ آگهي مگرت
که گشته بي کس وبي يار و اقربا پدرت
کجا رواست که تو کشته من صبور شوم
که تا بينمت اين سان ز ديده کور شدم
روايت است که طفلي به چهره چونخورشيد
ز خيمه گشت برون وچو بيد مي لرزيد
که هاني ابن بعيث آن لعين بي ايمان
جدا ز لشکر کفار شد بکشتن آن
چنان به تيغ زدش آن نکرده از حق بيم
که اوفتاد به روي و نمود جان تسليم
شهيدتشنه لبان با دوچشم خون آلود
از اين مشاهده با آه وناله مي فرمود
که اي فلک ز جفاي تو صد هزاران داد
ز جورکينه ديرينه ات دو صد فرياد
چه کينه اي است که با آل مصطفي داري
نديده ام چوتو کس درجهان به غداري
****
دلبر من با رخ چون آفتاب
نيمشب آمد بر من بي نقاب
طره او ريخته بر دوش او
شد دل وجان واله و مدهوش او
قامت او طوبي وکوثر لبش
برتنم افتاد تب از غبغبش
چهره او سوره والشمس بود
از کف خلقي دل وجان مي ربود
طره اومعني والليل کرد
پرسش او را دل ما ميل کرد
بر رخ حالم در عشرت گشاد
مرهمي او بر دلم ريشم نهاد
گفت که با جان تو هجرم چه کرد
گفتمش از هجر تومردم زدرد
نامده رفت از بر من آن نگار
گفتمش اي آفت صبر وقرار
بينمت آيا دگر آمد جوا ب
در برت آيم شبي اما به خواب
در صفت عشق
عشق داني چيست ترک آرزوست
بلکه ترک دل که منزلگاه اوست
عقل اگر داري مشو از عشق دور
انه مفتاح ابواب السرور
ترک مال وجان، به عشق دوست کن
دوستي کن هر چه راي اوست کن
از شراب عشق اگر لب تر کني
چون زليخا زندگي از سر کني
پير اگر باشي جوان گردي ز عشق
در جواني کامران گردي زعشق
بي نياز از انس و ازجان سازدت
هر ه مشکل داري آسان سازدت
پاي تا سر جوهر جانت کند
تا رسد جاني که جانانت کند
وآنکه نبود عشق جانان در دلش
جز پشيماني نباشد حاصلش
گر دلت خالي بود از عشق يار
خون کنش وز ديده ريزش درکنار
از دم عشق آنکه را دل زنده است
تا خدا پاينده او پاينده است
وصف عشق از گفتگو بيرون بود
هر چه افزون گويم او افزون بود
مناجات
الهي گناهانم از حد گذشت
چوکوه گران گشت وچون ريگ دشت
همي بر گناهم دمادم فزود
گناهي که ازمن نيامد نبود
مرا چشم اميدبر عفو توست
چه غم از گناهم اگر عفو توست
اگر بندگان را گناهي نبود
کجا رحم وعفو تورخ مي نمود
گنه باشد از بنده عفو از خدا
بيا درگذر از گناهان ما
که ما بندگان ضعيف توايم
همه ميهمان در مضيف توايم
زخوان کرم سير کن جمله را
به بذل وعطا ميرکن جمله را
تو بر هر چه خواهي کني قادري
براحوال ما ناظر وحاضري
به حکم تو حنظل چنين گشته تلخ
مه ازامر توغره گرديد وسلخ
نباشد گنه بخش غير از تو کس
تو بخشنده هر گناهي و بس
اگر خوب اگر بد تو را بنده ايم
به ما رحم فرما که شرمنده ايم
حکايت
يکي چاکر خويش را زد به سر
که فرمان نبردي چرا زودتر
تو رانعمت از بهر خدمت دهم
بدين گونه خدمت چه نعمت دهم
که تا من نبينم ترا دور شو
تو هم تا نبيني مرا کورشو
دل من که ميبود چشمش به خواب
زجا جست چون ماهي دور از آب
بمن گفت اي واي برحال ما
ازين قرعه نيکو نشد فال ما
که اين چاکري دير فرمانبر است
نه اوبنده نه خواجه اش داور است
ببين خواجه چون تير به بر سرش
چه سان راند او را به خشم از درش
بزرگي سزاوار يزدان بود
که هم نعمت از او هم احسان بود
نه فرمان بريم ونه خدمت گذار
دهد رزق بر ما به ليل ونهار
نه ازخشم راند کسي را ز در
نه کس را زند از گناهي به سر
چو ما بندگان را چنان او خداست
به فرمان او کاهلي کي رواست
تذکر
شبي ياد دارم که جمعي به دشت
نشستيم تا نيمي از شب گذشت
يکي بهر رفتن ز جا شده بلند
رفيقان بگفتندش اي هوشمند
کسي را ز ما همره خود ببر
که در راه باشد بسي خير وشر
بگو تا که را همره خود بري
که درره نمايد تو را ياوري
مرا زاين سخن مردن آمد به ياد
گران باري از غم به دوشم نهاد
به دل گفتم آندم که بايست مرد
که را بايد اي دل به همراه برد
بود پاي ما لنگ و راه است دور
رفيقي در اين راه باشد ضرور
که شايد مرا دستگيري کند
چو بيحالتم ضعف پيري کند
ندارم به جز عشق حيدر سراغ
کسي را کهمرهم گذارد به داغ
مگر مهر او را به همره بريم
که از اين پل پر خطر بگذريم
الهي به جاه نبي و ولي
که جا ده مرا در لواي علي
درشرح حال خود گويد
چوعمرم نه وه شد از هفت وهشت
به لهو ولعب روز وشب صرف گشت
چو از سال ده عمرم آمد به بيست
نگشتم خبر زاين که تکليف چيست
چو از بيست عمر من آمد به سي
نکردم به احوال خود وارسي
ز سي گشت چون سال عمرم چهل
ز خودگشتم از جهل وغفلت خجل
چو سال چهل رو به پنجه نمود
به آن غفلت وجهل من هي فزود
ز پنجاه عمرم چو آمد به شصت
همه عضو من خورد گشت وشکست
به هفتاد افتاد اگر عمر کس
بگو زندگاني ترا گشت بس
رسد عمر کس گر به هشتاد سال
مکن ديگر از روزگارش سؤال
رود گر ز هشتاد سوي نود
بگو زودتر جانش از تن رود
رسد عمر کس از نودگر به صد
مگو دارد از زندگاني رسد
تو را هست اگر عقل و هوش وتميز
به باطل مکن صرف عمر عزيز
في التبيه
برون رفت از شهر موشي به دشت
براي تفرج پي سير و گشت
به صحرا به سوراخ موشي رسيد
د ر آنجا يکي موش دشتي بديد
چو همجنس بودند وهم کيش هم
به شادي نشستند در پيش هم
بدوموش دشتي بگفتا ز چيست
که هيچ آب و رنگت به رخسار نيست
چرا اين چنيني ضعيف و نزار
چرا ناتواني چرا دل فگار
تو داري به هر نعمتي دسترس
نه چون من که بايد خورم خاک وبس
بگفت ار تو در دشتي از ما بهي
از آن ما نزاريم وتو فربهي
بهگوشم چو از گريه آيد صدا
شود بندبند من از هم جدا
به سوراخ گوئي که من مرده ام
شود زهر من گر شکر خورده ام
تو مي ديدي ار گربه را همچوما
نميگفتي اينگون چون وچرا
چو همسايه پيوسته با دشمنم
ز انديشه هر لحظه کاهد تنم
در شرح حال خود گويد
به فردوس استاد منشاد باد
ز ابجد الي ضظغم داد يار
پس از آن مرا فارسي خان نمود
کلام عرب پس به درسم فزود
چو از صرف و ازنحو گشتم خبر
بديدم بهحالم ندارد ثمر
چواز فقه ومنطق شدم مستفيض
نديدم شفائي به حال مريض
ز اعداد ورمل ونجوم وحساب
نديدم به احوال خودفتح باب
بنستم از اين علم ها هيچ طرف
به باطل همه عمر من گشت صرف
چو از علم عشق آگهم کرد دوست
بديدم که علمي اگر هست اوست
در آنجا همه بحث از وحدت است
نه از ارث اموات و از قسمت است
چوآگاه گرديدم از علم عشق
بس اسرار را ديدم ازعلم عشق
غرض اينکه علم ار بود عاشقي است
کسيرا که اين علم نبود شقي است
اگر علم خواهي بخوان علم عشق
بيا تا نمايم بيان علم عشق
در آنجا همه مبحث از دلبر است
که غائب زچشم و چو جان در بر است
در او وصفها باشد از روي دوست
پريشان سخنها ز گيسوي دوست
حکايت ز وصل است واز اشتياق
شکايت ز بخت است ودرد فراق
در آنجا سخن نيست از کفر ودين
نه از دوزخ ونه زخلد برين
نه از نيک وزشت وحلال وحرام
نه ازدير و کعبه نه از ننگ ونام
همه باب و فصل وي از وحدت است
عدد يک بودهر چه درکثرت است
کسي دارد ار روي دل با يکي
شده است آگه از علم عشق اندکي
شود بيخود از علم عشق آنچنان
که خود را نبيند ديگر د رميان
کنداحوالي دور از چشم او
رود علت کوري از چشم او
به عالم نبيند به جز روي دوست
به هر سوکند روهمي بيند اوست
ولي هر که دم زد ز اسرار عشق
شود همچو منصور بردار عشق
حکايت
خواست موري تا ز وحدت دم زند
دم به وصف خالق عالم زند
از صفات وذات حق گويا شود
در طريق معرفت پويا شود
از صفات الله کند برخي بيان
هم ز ذاتش شرحي آرد بر زبان
گفت رب ما چنان است وچنين
دارد اندر سر دوشاخ نازنين
عارفي گفتش خموشي پيشه کن
از خدا اي بي خبر انديشه کن
اينکه تو گفتي نه وصف کبرياست
حاش لله اين نه تعريف خداست
کيخدا را چون تو باشدشاخ و سر
يا چوما دارد دل ودست وجگر
از من وتونايد اوصاف خدا
کي بردکس ره به ذات کبريا
مورگفت اي عارف اسرار حق
ره ندارم بيش از اين دربار حق
ز اين ندارد پايه فهم بيشتر
بر رگ جانم بزن کم نيشتر
مي نگنجد بيش از اين در ظرف من
ظرف من را بين وبشنو حرف من
شاخ را چون ديدم اندر خود کمال
گفتم اين را نيز دارد ذوالجلال
من به فهم خويشتن گفتم سخن
ورنه کي تعريف حق آيد زمن
چيست آخر جرم من عقل آفرين
دانش وعقلم نداده بيش از اين
منهم ار گفتم خطائي همچومور
فاعف مني سيئآتي يا غفور
في التنبيه
ببين صنع صانع دراعضاي خود
به حيرت شواز فرق تا پاي خود
به يکپاره پيه بنهاده نور
که چشم تو بيند ز نزديک ودور
به رفتن تو را پاي رفتار داد
به گفتن تو رانطق وگفتا رداد
مرا حيرت آيد که يک چشمه آب
گهي سرکه بيرون دهد گه گلاب
به سر پنجه هاي توناخن نهاد
که آسان تواني گره را گشاد
چه رگها به جسم تو انداخته
به کشت وجود توجو ساخته
تو را يک زبان داده است ودو گوش
که دوبشنو وگو يک از روي هوش
به عالم چه چيز است کاندر تونيست
تو خودمي نداني سرشتت زچيست
زحکمت به اعضا نهاد استخوان
که تا سخت گرددبدنها از آن
تو را داددندان که تا نان خوري
همت داده نان تا به دندان خوري
خدائي که دندان دهد نان دهد
چرا آرد پس کس به انبان نهد
نکته
گر رمد چشمت ندارد در عدد
عشق را با دوست بيني متحد
دوست با عشق ار چه داني شديکي
بشنو از من تا بگويم اندکي
يعني ار جز دوست داري در ضمير
نيستي ازعشق در عالم خيبر
اي خوش آن عاشق که جز جانان دگر
در ضميرش کس نگردد جلوه گر
هر چه بيند دوست را بيند در او
هر چه گويد زونمايد گفتگو
چشم او بر خم نباشد يا سبو
مي بود از اين وآن مقصود او
وحدت آرددم از کثرت کم زند
پشت پا بر هر چه درعالم زند
مرحبا اي عشق جانان مرحبا
مرحبا اي راحت جان مرحبا
اي تو در هر روز و هر شب يار من
اي ز توآسان همه دشوار من
از بر من جا به ديگر جا مگير
سايه خويش از سر من وامگير
حکايت
شنيدم که شيخي به بغداد بود
زمستان به راهي گذر مينمود
به کنجي يکي بچه گربه ديد
که لرزد ز سرما چواز باد بيد
دل شيخ بر حال اوسخت سوخت
ز رحمت به بالاي اورخت دوخت
بشد خم گرفت از زمين گربه را
نهان کرد در پوستين گربه را
پس او را چومهمان سويخانه برد
غذائي که خود خوردداداش بخورد
همش سير فرمود وهم کردگرم
هم او را مکان داد درجاي نرم
شنيدم که چون شيخ رفت از جهان
به خوابش يکي ديد بس شادمان
بپرسيد از اوضاع واحوال او
بگفتا مرا هست حالي نکو
نشد هيچ طاعت چوازمن قبول
ز مأيوسي خويش گشتم ملول
که ناگه بگفتند دل دار شاد
مگر بچه گربه رفتت ز ياد
چو لله کردي به اوالتفات
خدا داد ازاين گير ودارت نجات
مناجات
اگر مست هستم وگر هوشيار
به ياد توام دائم اي کردگار
تو را غافر المذنبين نام شد
مرا هم از آن باده درجام شد
عطا شيوه ي تو خطا کار ماست
چه باک ازخطا عفوت ار يار ماست
شنيدم که نام توباشد غفور
از ان اينچنين در گناهم جسور
به فضل تو اميدواريم ما
به عفو تو اميد داريم ما
توئي خالق وکس به غير از تو نيست
بديندعوي ار منکري هست کيست
که با تيغ غيرت زبان برمش
اگر بينمش بين چه سان برمش
يکي را به سر تاج شاهي نه ي
يکي را غم بي کلاهي دهي
مرا نيست آن قدرت وآن لسان
که گويم چنين کن و يا کن چنان
تو راهم بهشت است وهم آتش است
به هر يک خوشي ز آن مرا هم خوش است
الهي به حق رسول مجيد
مرا از درخود مکن نااميد
حکايت
چنان قحط سالي به شيراز شد
که روح از بدن ها به پرواز شد
ملخ کرد منزل به بستان و کشت
اثر از تر وخشک ب رجا نهشت
همه خلق برکنده دل ازحيات
شده شاه شطرنج وگرديده مات
از آن خلق بي حال ناخوش مزاج
طلب کرد مأمور والي خراج
چنان تنگ شد عرصه بر مردمان
که از زندگاني گذشته و جان
نمانداز براي کسي در ديار
نه پاي فرار ونه جاي قرار
يکي را به زنجير بستند سخت
يکي را به بر جامه شد لخت لخت
فقيري دل آشفته چون زلف يار
بشد پيش والي به اصلاح کار
که ازحال اين خلق خود آگهي
مفرما به احسانشان کوتهي
بفرمود والي چه احسان کنم
تمنا چه دارند کان سان کنم
بگفتش نخواهد کسي از تو چيز
توچيزي مخواه از کسي اي عزيز
در شکايت از يکي از شاهزادگان
ز شهزاده دارم دلي پر ز درد
نداني که بامن ز همت چه کرد
گمانم که او پور شاهنشه است
ز رسم بزرگي دلش آگه است
ندانستم او مرد سوداگر است
همي در پي اخذ سيم وزر است
ز شاهان اگر بهره اي داشتي
زر و سيم را خاک پنداشتي
به مدحش همي شعرها گفتمي
چه درها که در صف او سفتمي
به انعام من آفرين هم نگفت
چه دروگهرها که دادم به مفت
سزاوار هر بيت من خانه اي است
که هر شعر من به ز دردانه اي است
ز بي مايگي در کجا کس خرد
به بازار کس در چرا پس برد
نه من شعر گفتم که گيرم زري
نرفتم پي زر گهي بر دري
از اوخواستم بهر خلقي علاج
که از ملک ويران نگيرد خراج
ملخ کشت مخلوق را جمله خورد
چه خواهد کس از آنکه جان دادو مرد
في التنبيه
نه هر تاجداري بود شهريار
خروسان بسي ديده ام تاجدار
نه هر خسروي صاحب افسر است
نه هر چيز شيرين شود شکر است
نه هر کس بود زابلي رستم است
نه هر کس که طائي بود حاتم است
نه مرد است داراي ريش وذکر
که هستند دارا بز و نره خر
هر آئينه سازي نه اسکندر است
سزاوار هر سر کجا افسر است
نه هر کس که مه طلعت ومشک مواست
توان گفت دلبر که گويند اوست
که باچيز ديگر بود دلبري
بود شيوه او به دست پري
نه هر جنگجوئي است پور پشنگ
نه پور پشنگ است هر کس به جنگ
نه اندر قرن هر که بد شد اويس
نه هر عامري را توان گفت قيس
نه هرکس که خوانند اورا بزرگ
توان ميش را گيرد از چنگ گرگ
بزرگي سزاوار يزدان بود
که بود و وجود همه ز آن بود
حکايت
خري باخري گفت در زير بار
که آسودگي نيست در روزگار
به ما صاحب ار مي دهدکاه وجو
ببين جان زما مي ستاند گرو
گر ازخسته حالي به کندي رويم
زندمان همي تا به تندي رويم
چنين پشت ما ريش از بار اوست
اگر ما بميريم از آزار اوست
مرا وتو را عاقبت مي کشد
ز بس آب و هيزم به ما مي کشد
جوابش بگفتا بروتا رويم
من وتو کي از رنج فارغ شويم
ببايد همي رنج و زحمت کشيد
خدا بهر اين کارمان آفريد
کسي را چه قدرت به چون وچرا
بخواه از خدا سبزه زار چرا
بکن شکر کانسان نگرديده ايم
به بيرحمي آن سان نگرديده ايم
اگر پشت ريشيم از بار خلق
نداريم دستي به آزار خلق
نداريم خوف از سؤال وجوا ب
نداريم پرواي روز حساب
****
يکي را خوش آيد ز صوت هزار
يکي را سرو آرد بانگ سار
نه از آن خوش ايد مرا نه از اين
که دارم دلي زار و اندوهگين
مرا ناله ني خوش آيد به گوش
که يکباره از سر برد عقل وهوش
حکايت ز ياران همدم کند
مرا بي خبر از دوعالم کند
در پريشان دلي خود گويد
دلي دارم به تنگي چون دل مور
غمين وخسته خوار و زار ورنجور
دو صد خروار غم جاکرده در او
ندارد گر چه جاي يکسر مو
پريشان تر ز مشکين طره يار
ز غم بيمارتر از چشم دلدار
دلي دارم چو زلف يار بي تاب
چو ماهي غرقه در درياي خوناب
دلي آشفته دارم سخت پژمان
چومشکين طره جانان پريشان
دلي دارم در آتش چون سمندر
غم عالم دراوگرديده مضمر
دل است اين يا گران کوهي ز فولاد
نصيبم از ازل يارب چه افتاد
نه يابم خود که دليا لخت خون است
همي دانم که بي صبر وسکون است
مبادا هيچکس را اينچنين دل
مباداکار کس ز اينگونه مشکل
مبادا کس به درد دل گرفتار
ندانم چون کنم با اين دل زار
مي هستي چو اندرجام کردند
مرا يکلخت خون دلنام کردند
چه بودي گر نميبودي به دنيا
نشاني از من بي دل چو عنقا
زحالمن خبر آن مرغ دارد
که دردام از چمن خود پا گذارد
نصيحت گوي را از من که گويد
کز اين پس دفتر از پندم بشويد
چه داند آنکه در ساحل به خواب است
که چون است آنکه مستغرق در آب است
به عمر ويش روز خوش نديدم
گلي از گلشن شادي نچيدم
بدم من صعوه اي بي بال و بي پر
بياوردم برون از بيضه چون سر
دلم فارغ ز آسيب زمان بود
که بر شاخي بلندم آشيان بود
به سر مي بردم اندر آشيانه
مهيا از برايم آب ودانه
پس ازچندي که آوردم پر وبال
اسيرم کرد شهبازي به چنگال
به باغ دل به اميد وخيالي
نشاندم نوبتي تازه نهالي
به آب ديده او را پروريدم
به سالي چند رنجش را کشيدم
گهي ميکردم از خاشاک پاکش
گهي با آب مي شستم ز خاکش
نگاهش داشتم از باد وباران
که تا دي رفت وآمد نوبهاران
پس از آن صدمه ها ورنج بسيار
گه آن شد که آرد ميوه اي بار
سمومي از قضا ناگه وزان شد
وز آن يکسر بهار اوخزان شد
عجب نقشي فلک ناگه برانگيخت
که شاخش خشک شد برگش فروريخت
در اسرار
هر آن نعمتي را که بيني به دهر
چه تلخ وچه شيرين چه شکر چه زهر
ز آب وزمين جمله پيدا شده
که آسايش خلق دنيا شده
ز آب وزمين نعمت آماده شد
براي تو پيش توبنهاده شد
به عالم نمي بوداگر سبزه زار
چه مي خورد حيوان دراين روزگار
زميني که بر روي آن نيست آب
نمي گردد از آن کسي کامياب
اگر آب باران بدوگشت بار
شود آن زمين تازه وسبزه زار
زميني که آبش نگردد معين
چو آبي است کو را نباشد زمين
زميني اگر آب باشد بر او
دهد حاصل وفيض يابي از او
به چشم سروسر نگه کن ببين
که سري است پنهان در آب وزمين
توگوئي در اواسم اعظم بود
کز او راحت خلق عالم نبود
بيابي از اين سر اگر آگهي
نگردد نصيب دلت گمرهي
در سر حروف واسماء
سرها اندر حروف است اي پسر
گردي آگه چون شوي صاحب نظر
گر شوي آگه ز اسرار حروف
محوو حيران گردي ازکار حروف
گر شوي عالم به جفر جعفري
پي به سر هر حروفي مي بري
اين حروف اندر اسامي وکلام
همچو سر پوشند بر روي طعام
هر چه بيني پوست باشد روي مغز
مغز را ميجو که آن مغز است نغز
تا بداني معني اسماء چيست
تا شوي آگه به دهر از هست ونيست
پاي تا سر چشم باش و گوش شو
ليک سرپوشي کن وسرپوش شو
آشکار است اينکه خلاق مجيد
پوستي بر روي هر مغز آفريد
اي بسا مغزي که داردچندپوست
پوست بهر حفظ آن مغز در اوست
کمتر از بادام کي باشد کلام
پخته داند کاين سخنها نيست خام
تو ببين بادام دارد چند پوست
لذت وقوت همه درمغز اوست
گشته معني ها نهان در اسم ها
همچوجان در دل دل اندر جسم ها
گر کسي گويد سخن بنگر چه گفت
بستري انداخت در اوبين که خفت
وصف هر چيزي نهان دراسم اوست
اسم اوگوياست گوبد يا نکوست
پنبه کن از گوش هوش خود به در
تا شوي از سر اسماء با خبر
گشته است اسماء نازل از سما
وضع اسما نيست اندر دست ما
در تنگدلي خودگويد
دلي تنگ تر دارم از چشم مور
ولي تا بخواهي در اوخفته شور
به قد خم تر از ابروي دلبرم
ز گيسوي دلبر پريشان ترم
به من هفتخوان گشته اين روزگار
نه من پور زالم نه اسفنديار
شبم تا سحرگه زچشمان تر
ستاره فشان وستاره شمر
بهروزوشب وهفته وماه وسال
بود اختر طالعم در وبال
ندانم چه زائيده مادر مرا
به طالع چه مي بوداختر مرا
سيه روزوبدحالم از درددل
همي روز وشب نالم از درد دل
دلم گشته از نيش اندوه ريش
پشيمانم از زندگاني خويش
به جز اينکه خون کرده در دل ما
از اين زندگاني چه حاصل مرا
گر اين زندگاني است مردن به است
سوي آن جهان رخت بردن به است
دلي نيست بي غم در اين روزگار
تفوباد بر اين چنين روزگار
در زراعت وشرح حال خود
به دهقاني افتدتو را کار اگر
وگر خواهي از کشته خودثمر
بکن سعي تا نگذرد وقت کار
هم ازوقت رو زودتر تخم کار
اگر کشت خواهي کني سال نو
به تدبير آن کشت امسال رو
نما زود کاري به قانون خويش
بکن کار از وعده خويش پيش
بکن با رعيت رعايت که او
کند کار را زود وبي گفتگو
ولي مالک ملک کس گرشود
خصوصا به شيراز ما خر شود
ز بس بار وصادر به اومي کشند
دو هفته نرفته است کش مي کشند
شود شوشه اي از زر ار خوشه اي
نمي ماند از بهر اوتوشه اي
خصوصا دراستخر وخاصه به شول
که ملک من است وکسان را تيول
يکي مي برد آب اورا به جبر
يکي غارتش ميکندچون هژبر
ز من مالياتش طلب مي کنند
از اين عدل عالم عجب مي کنند
درباره رياکاران زاهدنما
گذارند داغي به ران ستور
که بشناسدش صاحب از راه دور
چرا داغ زاهدنهد بر جبين
جبين را ندانسته از ران يقين
پي صيدخلق است در صبح وشام
گرفته است تسبيح بر کف چودام
ز طول نمازش مخور هيچ گول
که در رهزني هست بدتر ز غول
چوخواند قنوت اوخر ونره خر
بهگاه رکوعش دهد سيم وزر
به وقت سجود آيد اوخر سوار
که تا پس دهد نيست گر راهوار
نماز ار کند کس به عمر دراز
بدين سان چه حاصل برد از نماز
گنه را چه فرق از عبادات ماست
عبادات ما کي پسندخداست
کساني که بر دل نهادند داغ
از ايشان مگر شخص يابد فراغ
وگرنه در اين زاهدان هيچ نيست
به گفتارشان غير سر گيج نيست
به زاهدبگوبدمکن دل زمن
خود انصاف ده گفتم از حق سخن
مناجات
خدايا توئي خالق کارساز
دري بررخ ما کن از لطف باز
توبردرد هر کس دوا ميدهي
توبر بينوايان نوا مي دهي
بکن دردما را زرحمت علاج
که بيمار هستيم وناخوش مزاج
براحوال ما بندگان ضعيف
تفضل کن اي کردگار لطيف
به ما عدل توجان گدازي دهد
بکن فضل تا سرفرازي دهد
عزيز آنکه شد عزت او ز توست
ذليل آنکه شد ذلت او زتوست
گهي دشمنان را کني پايدار
گهي دوستان را بري پاي دا ر
ببخشي بهکوه و بگيري به کاه
نجوئي ثواب و بشوئي گناه
يکي را به دولت کني شادمان
يکي را به نکبت کني توأمان
يکي را دهي تختي وتاج و گنج
يکي را سيه بختي ودردورنج
به عالم بود حد وقدرت که را
که گويد به کار توچون وچرا
في التنبيه
گرت سيم وزر هست هستي عزيز
توئي صاحب فهم وفضل وتميز
اطاعت کند از تومير وفقير
شوي حکمران بر صغيرو کبير
همه کارهاي تودارد رواج
نبيني گهي ذلت واحتياج
به روز وشب وهفته وماه وسال
زهر درد وغم باشي آسوده حال
گرت سيم وزر نيست پس روبمير
که عيش است مردن به حال فقير
نميباشد او را دل ودين به جا
مگر رحمي آرد به حالش خدا
هر آنکس که اورا زر وسيم نيست
دلش خالي از انده وبيم نيست
به حکمت اگر همچو لقمان بود
چو بي سيم وزرهست نادان بود
ور ازهوش ودانش فلاطون بود
چوبي سيم وزر هست مجنون بود
خصوص آنکه باشد به قيد عيال
که يکدم نميباشد آسوده حال
وبال عيال و غم نيستي
توئي کوه آهن اگر ايستي
در اسرار حکايت شمع و پروانه
شمع اين نوري که بر سر باشدش
پرتوي از روي دلبر باشدش
هست شاهان را به نورش احتياج
چهره دارد سندروسي تن چوعاج
جان دهد هر کس از او برند سر
شمع را نازم بود رسم دگر
زنده تر مي گردد از گردن زن
جان عالم را مگر دارد به تن
در تن شمع است اين نور تمام
بر سرش بگرفته است از احترام
محرم مير وفقير از آن شده
همدم برنا وپير از آن شده
بزم آراي گدا و شه بود
خضر ظلمات ودليل ره بود
هرکه را نوري به بر باشدچو شمع
سوزي اورا در جگر باشد چوشمع
پرتوي از نور چهر دلبران
جلوه گر گرديده گويا اندر آن
ظلمتي از شب چوبر پا کرده اند
شمع هم بهرت مهيا کرده اند
تا شودظلمت ز نو راو هلاک
شمع چون هست از شب تارت چه باک
آنچه بيني شمع را باشد بسر
عاشقان رانيز باشد در جگر
اشک ريزي ميکند از ان همي
کو جدا گردد ز وصل همدمي
حيرت از پروانه دارم درجهان
کو کي آگه شد ازين سر نهان
شمع در هرجا که گردد جلوه گر
آيد و سوزد به پيشش بال وپر
هيچ پروا نيستش از سوختن
بايد از اوعلم عشق آموختن
يک شبي بوديم با هم چار تن
غصه با من بود وشمعي با لکن
نور بخشي شمع چون آغاز کرد
گرد او پروانه اي پرواز کرد
گفتگوئي شمع با پروانه کرد
کزجواب اومرا ديوانه کرد
گفت با پروانه رو پروا نکن
ورکني پروا بکن پروانه کن
آتشي سوزنده باشد نورما
دورش ار گردي بگرد از دور ما
توکجا وعاشقي با نورما
نيستي موسي ميا درطور ما
عاشقي بسيار کاري مشکل است
آنکه عاشق مي شود دريا دل است
پنجه ميريزد در اين ره شير نر
مرد اين مديان نيي رو در گذر
سوزمت از نرو سربازي مکن
گفتمت با شير نر بازي مکن
عشق بازي نيست کار هر کسي
کشته گرديدند در اين ره بسي
عاشقي با چون خودي کن گرکني
کايدازدستت که با او سر کني
عشق تو با ما بسي دور از هم است
في المثل چون آفتاب وشبنم است
در دلخود عشق پروردن چرا
دشمني با جان خود کردن چرا
توکجا کي عاشق دل خسته اي
عشق را بر خود به تهمت بسته اي
عاشق ار هستي ادبهاي توکو
ناله هاي نيم شبهاي توکو
من به هر جا مي نشينم حاضري
هرکجا بزمي است آنجا ناظري
پيش ما ناخواسته آئي همي
خود بگو با ما که دادت محرمي
از که داري اذن کاينجا آمدي
وندر اين مجلس چرا داخل شدي
گفت پروانه چه ميجوئي ادب
من کجا دارم خبر از روز و شب
منتو را جويم کنم گردش بسي
تا تو را پيدا کنم درمجلسي
چون تو رابينم به خود هم ننگرم
پر زنان آيم که تا سوزد پرم
مست وبيخود ميشوم از ديدنت
پيشت ايم تا بگيرم دامنت
تاخلاصم سازي از دردفراق
تا کني پاک از رخم گرد فراق
عاشقي سوزد زهجران ماه وسال
عاشقي از آتش شوق وصال
خوب اگر خواهي ندانم عشق چيست
من همي دانم که کس غير از تونيست
حاضرم يا ناظرم از بهر توست
هر کجا پا ميگذارم شهر توست
محرمم يامجرمم ز آن تو ام
گوسفند عيد قربان توام
کيست غير از توکه گيرم اذن از او
نور رخسار توفرمود ادخلو
شمع گر سر گيرداورا اف مکن
درگه خاموشي او راپف مکن
في التنبيه
به پيري مجوچون جواني نشاط
شب آمد دکان بند وبرچين بساط
هوي وهوس را کن از سر به در
ديگر نامي از عيش وعشرت مبر
برون کن ز دل هر چه هست آرزو
دگر آب رفته نيايد بهجو
به باغ وگلستان تو را راه نيست
رفيقي تو راجز غم وآه نيست
به کنجي نشين و غم از کرده خور
که پيمانه عمر گرديده پر
به جز شمع همدم نداري به شب
بتي نايد اندر برت غير تب
مرو در پي دولت و مال خود
بپرداز يکدم به احوال خود
تو را ديگر از زندگي بهره نيست
دگر جد وجهد تو از بهر چيست
بهناچار بايد روي در سفر
به همراه خودتوشه اي هم ببر
رهي پرخطر هست ومنزل دراز
نيامد کس از اين سفر هيچ باز
خوشا آنکه اندر جواني بمرد
غم وحسرت از زندگاني نخورد
خطاب به رياکاران زاهد نما
مده زاهدا بيش ازاينم صداع
برومختصر کن سخن گووداع
نصيحت نگو کم بده دردسر
که پندت نگردد به منکارگر
پي کار خود روچه کارت بمن
مگوازحديث قيامت سخن
من ار ظلمتم تو برو نور باش
بهخلد برين همدم حور باش
ز دوزخ دهي تا کي انديشه ام
مزن اينقدر سنگ بر شيشه ام
مکن نااميدم ز درگاه حق
چرا ميکني دورم ازراه حق
تومغرور کار ثواب خودي
تو مخمورجام شراب خودي
کجا آتش عشق درجان توست
کجا بهتر از کفر ايمان توست
نه نان تو بيغش تر از آب ماست
نه بيداري تو به از خواب ماست
به حشر ار مرا جا به دوزخ شود
به جان تو آتش به من يخ شود
من ار خوبم ار بد براي خود م
من اميدوار از خداي خودم
في التنبيه
رفيقان که هستند پيش توجمع
چو پروانه هائي که بر دور شمع
همه در پي اخذ مال تواند
پي کندن پرو بال تواند
تو راکاسه بينند تا پر مي است
بگويندت اين از نژاد کي است
تو راکيسه دانند تا پر زر است
بگويندت اين زاده قيصر است
گرت کاسه وکيسه خالي شود
به توحالت جمله حالي شود
به تو آنکه ميگفت هستم غلام
تو را چون ببيند نگويد سلام
نديده است گوئي تو را تاکنون
دلت را نمايد ز غم غرق خون
گر از درد وغم جان سلامت کني
نشيني و برخود ملامت کني
پشيمان شوي بس ز کردار خود
ببيني چو بي مهري از يار خود
رفيقي اگر هست سيم وزر است
بجز سيم وزر جمله دردسر است
رهاند تو را از غم احتياج
که بدهد به کارت زهر سر رواج
شکايت از دوستاني ريائي
رفيقي نديدم که باشد شفيق
ز اکسير ناياب تر شد رفيق
تو راکيسه وکاسه تا پر بود
سخن هاي تو خوشتر از در بود
رفيقان همه يار غار تواند
همه بنده خاکسار تواند
چو گرددتهي اين ز مي آن ز زر
نگيرندديگر ز حالت خبر
رفيقان خود را شناسي عيار
بداني که بوند بهر چه کار
اگر خوار گردي وبي اعتبار
همه يارهاي تو گردند مار
رفيقي که ميگفت روحي فداک
گزد آنچنانک که گردي هلاک
مرا شب رفيقند شمع ولگن
رفيقم به روزند رنج ومحن
از اينخلق دوري خوش است اي عزيز
همي تا تواني از ايشان گريز
خوش آنکس که از مردم روزگار
چو فرار از آتش نمايد فرار
رفيقي شفيق ار به دست آيدت
به دست آنچه در دهر هست آيدت
رقعه وعده گيري
اي به خويب يگانه ي آفاق
نبود برملازمان گر شاق
ليله الجمعه را زروي کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
ليله السبت را ز روي کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
شب دوشنبه را ز روي کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
شب سه شنبه را ز روي کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
ليله الاربعا ز روي کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
مر شب پنجشنبه را ز کرم
رنجه فرما به بنه خانه قدم
در عزاي شهيدکرببلا
شاه لب تشنه سيدالشهدا
زنگ عصيان ز گريه بزدائيد
قهوه تلخ صرف فرمائيد
ساعتي گر کشيد زحمت وزجر
نيست بهر ملازمان بي اجر
حکايت
يکي روز و شب مست بود ازمدام
چنين بود تا عمر او شدتمام
رفيقان نهادند اورا به قبر
بر احوال اوجمله گريان چو ابر
کز اعمال اوچون شودکار او
که درگور گردد مددکار او
يکي از رفيقان به بالين وي
سويقبر شد بهر تلقين وي
بگفتش کنند آنچه از توسؤال
مبادا شوي مضطرب حال ولال
به پاسخ بگو با دو صد خوشدلي
علي علي علي علي
همان شب بيامد به خواب رفيق
ز شادي رخش سرخ تر از عقيق
بگفتش چه شدکار و بارت بگو
بگفتا که شد کار وبادم نکو
چوگفتم علي جاي من شد بهشت
عذابي نديدم ز اعمالي زشت
به هر کس به هر حال وهر جا بلي
کس ار دادرس هست باشد علي
شها دادرس نيست غير از تو کس
به داد من بينوا هم برس
****
يا علي اي محرم يزدان پاک
ازغم هجران توگشتم هلاک
اي شه با کر وفر دادگر
بر من آشفته دل آور نظر
علت ايجاد دو عالم توئي
در بر حق خازن محرم توئي
چون شود اي شه صف محشر به پا
دادرس الا توکه باشد به ما
با دل پر حسرت وحال تباه
بر درت آورده ام اي شه پناه
گل نيم اما خس باغ توام
بلبل باغ تونه زاغ توام
از مي عشقت همه مستي کنيم
هم ز توما دعوي هستي کنيم
نام توشد در دل وجان ذکر من
مدح تو شد بيگه وگه فکر من
رحم کن از لطف بر احوال من
تا زتوبرتر شود اقبال من
****
اي بت مه طلعت پيمان گسل
اي مه تابان بررويت خجل
آتش عشق رخ توبرفروخت
هستي ما را همه يکسر بسوخت
شعله عشقت بزدآتش به جان
سوختم از آتش دل الامان
نيستي آگه غم عشقت چه کرد
در دلم از حسرت واندوه ودرد
از غم عشق رخ نيکوي تو
شددلم آشفته تر از موي تو
تا شدي از پيش من اي يار دور
تنگتر آمددلم از چشم مور
هجر تو زد بر دل من آتشي
من خوشم از سوختن ار تو خوشي
وصل تو روزي شود ار روزيم
به بود از روزي هر روزيم
در فرق کمال ومال
مرا با کمالي بگفت ازملال
بود حرف تشبيه کاف کمال
بگفتم دهدنشئه چون مي کمال
کم از مي بود مستيش کي کمال
به کسب کمال آنکه کوشد خوش است
شراب حلال ار بنوشد خوش است
ز شه حکمآيد چودر ضبط مال
شودضبط مال تو بي قيل و قال
کمال تو هر جا تو را همره است
نه دزدش بردضابطش نه شه است
نخواهدگماري به اوپاسبان
نه حاجت که اورا نمائي نهان
کمالي کز آفات باشد بري
نگرددکس او را چرا مشتري
چوالماس باشد به قيمت کمال
بودمال مانند ظرف سفال
خريدند صدکوزه از کوزه گر
نگرديد پيدا يک الماس خر
جواهر شناس است الماس خواه
که تا سازدش زينت تاج شاه
خريدار الماس بسيار نيست
نپندار کورا خريدار نيست
درجفر
بکن هرچه داري ز يزدان سؤال
بتاريخ روز وشب وماه وسال
پس آنگه حروفات اوراشمار
شماري هم از نقطه هايش بر آر
برابر کن اين دو عدد را به هم
که يک نقطه نه بيش گردد نه کم
پس از هر يک از آن عددها که هست
بياور حروفاتشان را به دست
به روشندلي چون رخ آينه
بگير آن حروفات را بينه
برون کن زچشم ودل خود رمد
بگير ازحروفات آنها عدد
پس ازآن عددها حروفات گير
وزآنها عددها وسيط و صغير
صغير آنکه از يک الي نه بود
وسيط آنکه صددر شمرده شود
کن اين دوعدد را يکي درشمار
که مقصود ازين ميشود آشکار
شمار حروف وعدد وآن عدد
خبر از جواب سؤات دهد
نظيره حروفي که پيدا شود
جواب تورا صاف گويا شود
درشکايت
فلک راچه کين باشداز من به دل
که جوروجفا ميکند متصل
به روزوشب وهفته وماه وسال
نه بگذاردم يکدم آسوده حال
زند بر رگ جان من نيشتر
رساندبلايم به جان بي شمر
دو جو در دلش رحم وانصاف نيست
ندانم چنين کينه جوبهر چيست
بوددشمن هرکه يار من است
شود يار آنکه به من دشمن است
چه خونها که از او بود در دلم
نشدگاهي آسان از اومشکلم
جفايش بهتنها نه تنها به ماست
دلي کونشد خون زدستش کجاست
شعاري ندارد به جز کين فلک
حذر کرد ميبايد از اين فلک
به شطرنج دوران به رفتار پيل
کندشاه را مات وخود را ذليل
همه کار گردون بود کج روي
مکن کج روي گر همه حج روي
علامت مردخدا
هر کس که نهاده داغ بر دل
آسان کند او زخلق مشکل
او مردخداست فيض از اوخواه
زوپرس خبر که هست آگاه
تعظيم بدونما که مير اوست
زوجوي مددکه دستگير اوست
هرکس نشناسدش که ناچار
از خانه گهي رود به بازار
گويم به نشانه تا چو بيني
چون سايه روي برش نشيني
جان ودل خود کني فدايش
هي بوسه زني به دست وپايش
آشفته چو طره نگار است
مخمور چوچشم مست يار است
روي دل اوبه سوي کس نيست
اندر دل پاک او هوس نيست
نهميل چمن نه باغ دارد
از سير جهان فراغ دارد
کوتاه نموده گفتگورا
عالم به نظر نيايد اورا
با خلق ندارداتصالي
نه جاه طلب کند نه مالي
از نيک وبد زمانه رسته
قيدهمه چيز را شکسته
خنده به لبش نجسته راهي
از دل کشد آه گاه گاهي
بر حال کسي نمي بردرشک
دايم مژه اش تر است از اشک
از مردم شهر در فرار است
چون طره يار بي قرار است
او را به زمانه نيست قيدي
منت نکشد زعمر و زيدي
از بس که غني است در بر آن
سيم وزر وخاک گشته يکسان
کاريش به خير وشر نباشد
درکار کسش نظر نباشد
دنيا شود ار خراب چون من
گردي ننشيندش به دامن
کارش مه وسال آه زاري است
خون بر رخ او ز ديده جاري است
شب تا به سحر به چشم گريان
اختر شمر است واختر افشان
از سوز جگر لبانش خشک است
بوي نفسش چوبيدمشک است
واين حال به هر که گشت مقرون
گويندکه عاشق است ومجنون
درچاره گري دهند پندش
گرچاره نشد نهند بندش
ناگه ز قضا وحکم تقدير
بر گردن اونهند زنجير
زوجوي به درد خوددوائي
خاک ره اوست کيميائي
مناجات
الهي ترحم به عبدالذليل
ذليلم ما اي خداي جليل
لنا ليس في الدار زادالثواب
مگرفضل توگيرد از رخ نقاب
همه رهروان وهمه گمرهيم
نه گر رهنمائي کني درجحيم
نه عصيان اگر عادت ما شود
کجا عين عفو توپيدا شود
خدايا بکن آنچه زيبنده است
مکن آنچه شايسته بنده است
اگر تو براني کجا روکنيم
کسي نيست تا رو سوي اوکنيم
خدايا خدائي به غير از تونيست
اگر هست ملکش کجا هست وکيست
به هر جا که ملکي بود ملک توست
به درياي وحدت روان فلک توست
الهي به حق نبي و ولي
به جاه محمد (ص) به قرب علي
بيامرز ما را که شرمنده ايم
همه عاصي اما تو را بنده ايم
به اين مشت خاک اي خداوند پاک
بفرمائي ار رحم وبخشش چه باک
حکايت
همان طايري را که خوانند بوم
برآنندجمعي که مرغي است شوم
شنيدم که مرغي است سعد ونکو
که ميبود درخانه ها جاي او
بسي انس با آدميزاد داشت
دل از وحشت مردم آزاد داشت
به هرخانه گسترده ميشد چوخوان
سر سفره بنشسته ميخوردنان
بدين سان که سنور باشد کنون
نميرفت از پيش مردم برون
چنين بود تا قتل شاه شهيد
که لعنت ز ايزد به شمر ويزيد
چوآوازه قتل شه شد بلند
شد اندر بر بوم بس ناپسند
دلش سخت رنجيده شد زآدمي
نکرد اوبه مردم ديگر همدمي
تفوکرد بر مردم روزگار
کز ايشان شد اين ظلم وکين آشکار
به ويرانه ها رفت منزل گرفت
ز بس نفرت از خلق در دل گرفت
دلم نفرت از خلق دارد چوبوم
همي روبه ويرانه آردچوبوم
مناجات
الهي تو آگاهي از حال من
به باطل تلف شد مه وسال من
گر ازمن نيامد ثوابي به دهر
به دوزخ مسوزانم از روي قهر
غفوري وغفاري اي دادگر
ز رحم ازگناهان من درگذر
الهي مکن آنچه ما را سزاست
بکن آنچه شايسته کبرياست
توئي معني هست وغير از تونيست
اگرهست اندرکجا هست وکيست
توئي بي مثال و توئي بي زوا ل
توئي آفريننده ماه وسال
مکن نااميدم ز درگاه خود
که آتش به عالم زنم ز آه خود
مپرس از من وشيوه وکيش من
بنه مرحم ازعفو بر ريش من
توئي خالق خلق ورزاق خلق
تو بيرون کشي خلق را جان ز حلق
طبيب دل دردمندان توئي
خلاصي ده از بندوزندان توئي
بفرما بدل ظلمتم را به نور
غفوري غفوري غفور اي غفور
در اشکال رمل
يکي فرد وسه زوج لحيان بخوان
چوشد عکس شد عتبه الداخل آن
ز يک زوج وفردودو زوج دگر
شود حمره عکسش نقي اي پسر
شودنصره خارج دو فرد و دوزوج
بودداخل آن زوج گيرد چو اوج
ز دو زوج ويک فرد وزوجي بدان
بياض است وعکسش فرح اي جوان
ز يک فرد ويک زوج باز اينچنين
هويدا شود قبض خارج از اين
ز يک زوج ودوفرد وزوج دگر
هويدا شود اجتماع اي پسر
سه فرد و يکي زوج وعکسش بدان
شد انگيس اين عتبه الخارج آن
ز يک فرد ودو زوج و فرددگر
شودشکل عقله عيان در نظر
ز يک زوج ويک فرد باز آنچنان
هويدا شود قبض داخل از آن
طريق است اگر فرد گردد چهار
جماعت شود چار زوج آشکار
شداين شانزده شکل اشکال رمل
بدان تا شوي آگه از حال رمل
نکته
يکي ريخت گندم به خاک زمين
بشدآبيارش به صبح و پسين
خويدي بشد سبز وپس خوشه کرد
خزان ناگهان آمد وگشت زرد
گرفتند داس از براي حصاد
بشدجمع و زوخرمني اوفتاد
چوکوبنده خرمن آمد به کشت
نکوبيده يک خوشه بر جا نهشت
همي باد آمد به امر خدا
بشدکاه وگندم پس ازهم جدا
پس آن گندم افتاد در آسيا
شد از گردش سنگ چون توتيا
عجين گشت با آب وپس شد خمير
شد ازمشت از بسکه بالا وزير
از آن پس بشدجاي او درتنور
بشد پخته ز آتش ز نزديک ودور
برون از تنور آمد وگشت نان
غداي کسان گشت وگرديد جان
عوالم که طي کرده گندم نگر
ز اسرار روي جهان شوخبر
بشد دانه گندم آخر چو جان
يقين برتر انسان بگردد از آن
حکايت بر سبيل تمثيل
مرد دهقان ريخت تخمي بر زمين
آب رويش هشت در صبح و پسين
چند روزي چون چنينکرد وگذشت
کشت او روئيد وناگه سبز گشت
سبز گشت و خوشه کرد ودانه کرد
شد زياد وخرمن از هر سو فتاد
خرمنش کوبيده گشت و پاک شد
دانه ها چون دور از خاشاک شد
کرد دهقان پر از او انبارها
اينکه گفتم ديده هر کس بارها
بي سبب نبودکه مي گردد چنين
اندر اين سري بود پنهان ببين
بر زميني آب اگر افضل بود
مشکل صاحب زمين پس حل بود
بر زميني آب اگر باشد سوار
هرچه خواهي زوبرويد دربهار
قيمت وقدر زمين از آب شد
مر زمين را آب فتح باب شد
هر زمين را که نبودهيچ آب
نيستش قدر وبها باشدخراب
آمده در هر سري سري قرين
برزگر هم آب جويد با زمين
في التنبيه
شبي ياددارم که شمع و لگن
بگفتندبا بي زباني سخن
من افتاده در پيش ايشان خموش
بداده بگفتارشان گوش هوش
لکنگفت با شمع روشن ضمير
که اي مجلس آراي مير وفقير
چرا سوزي اينسان به هر انجمن
بگوشرح احوال خود را به من
چرا اشک ريزي شبان تا سحر
چرا تن گدازي ز پا تا به سر
گناهت چه کافتاده اي درعذاب
به اوشمع سوزان بگفتا جواب
که اي مونس هر شب و روز من
که سوزددلت بر من وسوز من
مرا عاشقي بود پروانه نام
که او را بهمن بود عشقي تمام
شبي پيشم آمد به کاشانه اي
ز خود بي خبر همچو ديوانه اي
همي پرزنان گشت بر دور من
نترسيد هيچ ازمن و جور من
چو اوسوخت از آتش من پرش
ز پا تا به سر سوزم از کيفرش
ساقي از آن باده ياقوت گون
يک دوسه مينا زخم آور برون
پس بکن اندر قدح از آن به جام
ده به من از صبح از آن تا به شام
تا غم ديرينه ام از دل رود
کشتي من بر لب ساحل رود
خيز و مي آور مکن آهستگي
کن به در از خاطر من خستگي
در پي اين کار سر از پا مکن
کوتهي از دادن صهبا مکن
از کرم ار مي ز خم آرم شوي
داروي اندوه وخمارم شوي
مي بده اي ساقي نيکو سير
زودتر آر وغمم از دل ببر
باده ده اي ساقي فرخنده خو
بر دل صد چاک من آور رفو
هوش من از سر بر ومستيم ده
مستيم از مي ده وهستيم ده
باده عارفانه
ساقي از آن باده گلرنگ ده
بر سر من دانش و فرهنگ ده
در بر من از در ياري درا
مست کن از باده گلگون مرا
باده هي از ساغر خود ده به من
ميدهي ار باده ده اما به من
چيست من ازمي به من اريم دهي
کم دهي وکم دهي وکم دهي
خوش بودانده گرم از دل بري
خيز و کن از غم دل ما را بري
از دل ما ريشه غم را بکن
در دل ما عشرتي از سر فکن
مي ده وهي ده که دل افسرده ام
زنده ام اما به مثل مرده اي
مي بده اي ساقي فرخنده پي
نور کن اين ظلمت ما را زمي
تا همي از طبع در افشان شوم
مادح آن خواجه ذيشان شوم
اول وآخر علي آمد علي
باطن وظاهر علي آمد علي
غايب وحاضر علي آمد علي
قادر وقاهر علي آمدعلي
لحمک لحمي شده با مصطفوي
جسمک جسمي شده او را صفا
قدرت او قدرت يزدان بود
هر چه از اونيست به او آن بود
شد اگر اوقاتل هر شيرزن
توشه کش آمد بر هر پيرزن
طرح نه افلاک کي اوبرکشيد
حکم از او آمد وقنبر کشيد
ذات وي آئينه يزدان نماست
ني گنه ار گفت کس او راخداست
اي علي اقبال من آمد بلند
طالع من آمد از اوارجمند
مختصر او در بر يکتا آله
آمده مختار که روحي فداه
مناجات
خدايا چو بر لب رسد جان من
شو آندم نگهدار ايمان من
مرا بر پرد چون ز تن مرغ روح
ز رحمت ده آندم به حالم فتوح
برندم ز تابوت چون درمزار
نظرکن به حال منخوار زار
ترحم به حال من خسته کن
ز قيددوعالم مرا رسته کن
در آندم که منزل دهندم به گور
به من رحم کن اي رحيم غفور
چو بر من گذارند سنگ لحد
بشو مونسم اي خداي احد
نکيرينت آيند چون بر سرم
خدايا در آن لحظه شوياورم
چو از من نمايند ايشان سؤال
مددکن که تا گويم اي ذوالجلال
مرا پاک يزدان يکتا خداست
رسولش محمد(ص) مرا پيشواست
وليش علي هست مولاي من
بودخواجه دين ودنياي من
نگويم چنين کن به من يا چنان
بکن آنچه شأن خدائي است آن
حکايت
يکي را که گفتند دارد گناه
گرفتندناگه غلامان شاه
نهادند زنجير بر گردنش
که شدخسته در زير آهن تنش
نديدم به رخسار اوگردغم
نه بشنيدم او نالد از درد وغم
به خوشروئي وخرمي هر زمان
همي گفتگو داشت با اين وآن
من اورا بگفتم چه سان است حال
که هيچت به دل نيست بيم وملال
بگفتا ندارم غم گير و دار
که دانم نجاتم دهدکردگار
به طفلي به بازي بدم صبح و شام
يکي صعوه روزي گرفتم بدام
دل اندر بر او ز بس ميطپيد
منش کردم آزاد واز کف پريد
نکشتم من او را رها کردمش
رها از باري خدا کردمش
به قدري که کردم به منکرده اند
فزونتر مکافات ناورده اند
شه اورا ببخشيد وانعام داد
به رويش درعفو ورحمت گشاد
حکايت
شبي رفت دزدي سوي خانه اي
که چون مرغ پيدا کند دانه اي
بسي جستجوکرد چيزي نديد
ز بدبختي خويش شد نااميد
ز گرما بر اوگشت غالب عطش
که نزديک آن شد که افتد به غش
بيامد پي آب نزديک چاه
به چاهش بيفتاد ناگه نگاه
که نه چرخ دارد نه دلوونه بند
مؤذن صفت شد صدايش بلند
که اي صاحب خانه بيدار شو
ز حال خود ومن خبردار شو
برفتيم لب تشنه از خانه ات
نديديم بومي به ويرانه ات
برون آ در خانه ات را ببند
مبادا که غيري رساندگزند
ببين تا چه خوش گفت او درجوا ب
که داده است ما را خدا فتح باب
کسي راکه جاه است بي بند ودول
چه باکش ز دزد وچه ترسش ز غول
مرا نيست مالي کهترسم ز کس
نه دزدم که خوف آورم از عسس
تذکر
من از زهدان گشته ام گر بري
مبادا که ظن بد از من بري
به من زاهدي گشته بي التفات
مرا کرده چون شاه شطرنج مات
يکي روز از من طلب کرد پول
چوممکن نشد بدهمش شد ملول
نه کم خواست تا ممکن آندم شود
چه نيکو بود گرطمع کم شود
چومأيوس گرديده رنجيده است
چرا بدنگويد که بد ديده است
هم اندرغيابم شده تلخ گو
هم اندرحضورم شود ترش رو
شنيدم که بدگويد از من همي
ز بدگوئي اوندارم غمي
به گفتش مرا نيست چون وچرا
که پاک از گناهان نمايدمرا
من ار خوبم ار بد سروکار من
بود با خداوندغفار من
کس ار بد ويا خوب کس را چه کار
که باشد بد وخوب با کردگار
چه باک ار بدم من که روز جزا
بدان را به نيکان ببخشد خدا
بخش چهارم مثنوي
نصايح
بسم الله الرحمن الرحيم
حمد بي حد و ثناي بي عدد
هست شايان خداوند احد
آنکه از امر کن ازجود وکرم
عالمي را کردموجو از عدم
آنکه مي باشد به هر شيئي قدير
نه شريکي هست او را نه نظير
آسمان را بي ستون بر پاي داشت
کس نمي داند که چون برجاي داشت
خاک وباد وآب وآتش آفريد
نقشها زاين چار بس خوش آفريد
از ضمير موري آگاه است او
زير سنگ ار در بن چاه است او
در هوا مرغي هويدا مي کند
روزي ماهي به دريا مي کند
برگ تر از چوب خشک آرد پديد
وز پي شام سيه صبح سفيد
جانور از نطفه از ني شکر دهد
ز ابر باران ازصدف گوهر دهد
لطف او خاص است و بر هر بنده اي
مي دهد روزي به هر جنبده اي
آسمان را و زمين را مالک است
هر چه باشد غير وجهش هالک است
عقل حيران است در ذاتش که چيست
هر چه هست او هست جز او هيچ نيست
او بودخلاق هر بالا و پست
بود وهست از پيش و بعد هر چه هست
هر سر مويم شودگر صد زبان
عاجزم از شکر يک احسان آن
نصايح
چونکه گفتي او خداوند است و بس
پيرو احکام او مي باش وبس
چونکه گفتي بنده ام کن بندگي
تا نبيني خجلت و شرمندگي
در نماز و روزه کوتاهي مکن
کاين دو مي باشند دين را بيخ و بن
اين نماز و روزه مخصوص خداست
کار از بهر خداکردن رواست
درنماز خويشتن سستي مکن
در عبادت تندي و چستي مکن
در نماز و روزه گر کاهل شوي
رفته رفته از خدا غافل شوي
هرگز استهزاء مياور بر نماز
با کسي شوخي مکن اندر نماز
کوهلاک دين وهم دنيا بود
آفتي بر جان ز سر تا پا بود
با پدر مادر چنان باش اي پسر
که زفرزندان خود داري نظر
صبح ها بنگر به حال کهتران
تا ببيني خويش را از مهتران
تا که آيد از خدا خشنوديت
وز خدا هر دم رسد بهبوديت
تا نپرسندت سخن چيزي مگو
تا به جا ماند برايت آبرو
هر که پنت نشنود پندش مده
رنجش از صفرا است گلقندش مده
تو ندانم بشنوي يا نشنوي
داري انشاء الله از دل پيروي
بر ملاکس را مه پند اي عزيز
آبرويش را به پيش کس مريز
تا تواني تخم نيکوئي فشان
تا که نيکوئي بري حاصل از آن
نيکوئي روزي ثمر نيکودهد
هر چه بدهي بر تو بهتر او هد
از غم و شادي مگوبا يار هيچ
خاصه ازغم زومکن اظهار هيچ
نيک و بد چون پيشت آيد درجهان
نه غمين ز اين زود شونه شاد از آن
کاين صفت باشد به حال کودکان
از براي نقل و مغز گردکان
گر ستيزد با تو کس خاموش شو
هر چه او گردد زبان تو گوش شو
باش خامش تا که خاموشش کني
گوششو تا حلقه در گوشش کني
احمقان را هست خاموشي جواب
ز احمق واز صحبتش کن اجتناب
حرمت از اقوام پير خويش کن
ز آه پيران اي جوان تشويش کن
حرمت از اقوام پير خويش کن
ز آه پيران اي جوان تشويش کن
خاصه ز آه پير زن هاي فقير
خاصه در آن نيم شب هاي چو قير
آهشان سوزنده تر باشد ز برق
شعله ور از غرب گردد تا به شرق
کرد مي بايد حذر از آهشان
نيست پروائي به دل از شاهشان
گر به شير آسمان تير افکنند
شير را ازآسمان زير افکنند
نوک تير آهشان از نه فلک
بگذرد چونانکه سوزن از قدک
از فساد تن برآيد کاهلي
دور از خود کرد بايد کاهلي
تن گر از فرمان تو بيرون رود
بنده فرمان تو جان چون شود
تن ندارد بر توچون فرمانبري
بايدش در زير فرمان آوري
کن ستم بر تن که فرمانت برد
خسته اش کن تا اطاعت آورد
چون کلام با صلاحي باشدت
شرم ازگفتار بايد نايدت
اي بسا شخصي که آمد شرم کيش
باز ماند از عرضهاي حال خويش
تيزي وتندي مکن با هيچکس
هم مباش از حلم خالي يک نفس
نرم باش اما نه آن شدت که خلق
چون به حلوا بر تو بگشايند حلق
هر گروهي را موافق باش و يار
تا تو را مرغ مراد آيد شکار
مشکلي هر گه تو را آيد به پيش
گر چه حلش مي تواني کرد خويش
مستبد بر رأي خود هرگز مباش
کان پشيمانت نمايد زود فاش
مشورت را عيب وعار خود مدان
شور از پيران کن و از دوستان
راستگو شو راستجو شوراستکار
تا بگردي در دو دنيا رستگار
از دل وجان و زبان گرراستي
غم مخور ديگر که کار آراستي
خود خبر داده است رب العالمين
زاينکه ان الله يحب الصادقين
نيز فرمود آن رسول کائنات
ايها القوم ان في الصدق النجات
راست آمد تير وکج باشد کمان
دشمن از پا افتد از اين يا از آن
شهره کن در راستگوئي خويش را
راست گو وزدل ببر تشويش را
کن حذر از مکر وبهتان ودروغ
گرهمي خواهي تو را باشد فروغ
راستي هم گر دروغ آسا بود
کس نمي بايد بدوگويا شود
آن دروغ راست سان با فروغ
بهتر است از راست همچون دروغ
گر ز شخص محتشم با دوستان
عيب مي بيني مياور بر زبان
چيزي ار بيني که با دين عوام
متفق نبودمگواز آن کلام
در عوان الناس غوغا مي شود
زحمت از بهر تو پيدا مي شود
رازي ار نيک وبدش هست ازتو دور
سعي در دانستنش نبود ضرور
راز پيش مردم ناکس مگو
زشت پندارد اگر گوئي نکو
سرد گفتاري مکن با اين وآن
دشمني ز اين تخم رويد در جهان
هر چه گوئي فکرناکرده مگو
تا پشيماني نبيني بعد ازاو
باش هم کم گوهم بسيار دان
نه که نادان باشي وهي قصه خوان
گر خردمندي شود بسيار گو
مردمان بيزار مي گردنداز او
چون سخن گوئي ببايد بنگري
گوهرت را جوئي اول مشتري
مشتري گر هست شوگوهر فروش
ورنه بگذارش به جا بنشين خموش
دشمن هرکس که باشد دوستت
دوستت نبودکه دشمن اوستت
خويش را نادان چو دانا بشمرد
زوحذر ميکن که باشد بي خرد
راز خود با دوست خودهم مگو
تا نگردد دشمنت آگه از او
هرکه زشتي از توگويد در غياب
کز شنيدن افتي اندر پيچ وتاب
بايد او را داشتن معذور تر
زآنکه ازبهر تو آرد اين خبر
خواهي ار مردم بگويندت نکو
هم تو از مردم نکودايم بگو
خواهي ار زخمي نيفتد بر دلت
کزعلاجش کار گرددمشکلت
هيچ با نادان مشو پرخاشجو
زآنکه چاک دل نمي گردد رفو
بس زيان دارد به شب خوردن طعام
بر خلاف رأي خلق از خاص وعام
گر کسي راميهمان خود کني
حاضر او را چون به خوان خودکني
خوردني ها را مگو از خوب و بد
کاين خوش ونيکوست يا معيوب ورد
هي مگوز آن خور که نغز ودلکش است
يا چرا از اين نخوردي اين خوش است
يا نمي باشد تو را اينها سزا
يا نشد ممکن که خوب آرم بجا
عذر خواهي زومکن در خوردني
تا نپندارند طبعت را دني
اين شعار مردم بازاري است
طبع عالي ز اين سخنها عاري است
چاکران ميهمان راکن نظر
تا برنداز تو نکونامي به در
چاکران تو خطايي گر کنند
که تو را از حوصله خوددر کنند
پيش مهمان جنگ با ايشان مکن
تلخکامي در بر مهمان مکن
هر کسي راهم مشوخود ميهمان
کاين به حال حشمتت دارد زيان
هم مکن با چاکران ميزبان
حکمراني که فلان کن يا فلان
اين طبق را درفلان جا جاي ده
يا بيار آن کاسه را اينجا بنه
مي شونداز ميهمان هست ار فضول
ميزبان وچاکران اوملول
هست نان وکاسه چون از ديگران
ديگران راتومکن مهمان بر آن
از مزاح ناخوش واز فحش دار
شرم تا هرگز نگردي خوار و زار
با کسي کوکمتر است از تومزاح
الحذر هرگز مکن نبود صلاح
تا بماندحشمت تو برقرار
ورنه از دستت رود بي اختيار
قدرها را خوار ميسازد مزاح
نورها را نار ميسازد مزاح
دوست ها را ميکنددشمن مزاح
دشمن جان است وخصم تن مزاح
آنچه گوئي لابد آن را بشنوي
خوارتر گردي کني چون پيروي
با کسي هرگز مکن جنگ اي جوان
کاين بود شغل زنان و کودکان
نيمروز فصل تابستان بخواب
خوابت ار نايد بخلوت کن شتاب
تا که گرما سستي از شدت کند
با توهر کس هست ناراحت کند
هر زمان بر اسب ميگردي سوار
اسب کوچک زير ران خودميار
اسب کوچک مرد را سازد حقير
گر چه ميباشد سوار او امير
بر بزرگ اسبي نشيند گر حقير
مينمايد از شکوه اوچون امير
هرگز از مردن مشوانديشناک
زندگاني را ز پي باشد هلاک
هرکه شد زاييده روزي ميرد او
آن که جان را داده جان را گيرد او
کن نگهداري نکوازمال خو
باش اندر فکر ماه وسال خود
گرچه کم باشد نگهدارش نکو
تا نگهداري فزون را همچواو
مال اگر ماند از اودشمن خورد
به که پيش دوست کس حاجت برد
از امانت داري خلق الحذر
هست اين کاري عبث زو درگذر
گر کني رد مال او را داده اي
مرحمي بر زخم اوننهاده اي
صاحبش ممنون نگردد ازتو هيچ
هست اين بندي به پاي خود مپيچ
ورنکردي مال اورا رد به او
خائني وتيره روز وزرد رو
ورتلف کردي شوي بدنام شهر
زندگانيت شود ضايع به دهر
هيچگه سوگند درعالم مخور
گر رودمالت در اين ره غم مخور
درخريد و در فروش اندر بها
تا تواني دقت وکوشش نما
زآنکه نيمي از تجارت باشداين
کس نگويد کز حقارت باشد اين
صابري کن پيشه اندر کارها
صابران را دوست مي دارد خدا
صابري گرديده دوم عاقلي
از صبوري گشته پيدا کاملي
در صبوري حاصل آيد کام دل
صبرکن خواهي اگر آرام دل
شاخهاي خشک تاک از صبر وتاب
غوره داد انگور شد آمد شراب
خانه گر خواهي خريدن بهر زيست
بايد اول بنگري همسايه کيست
خانه جايي خر که از همسايگان
تو غني تر باشي وبا عز وشان
يا تو را باشد از آنها کمتري
گرمساوي بشد مشقت ميبري
ده طعام وهديه بر همسايگان
محتشم تر تا شوي از اين وآن
طفلهاشان را نوازش کن همي
از دل ايشان ببر هست ار غمي
بام را برتر کن از ديوارشان
تا نباشد سوي تو ديدارشان
چون زن از تومحتشم تر شد مگير
تا که نشمارد توراخوار وحقير
گر چه ميري پير باشد يا سياه
زنگرش بيندمده درخانه راه
با برادرها وفرزندان خويش
باش با هيبت که ترسند از تو بيش
پيشه اي گر ياد فرزندان دهي
به که او را گنج در دامان نهي
عيب نبود پيشه ميباشد هنر
يک هنر بهتر ز صد گنج گهر
گنج را گفتند از آن شه بود
و آن هنر هر جا روي همره بود
هر چه داري خرج کن بر دختران
کارشان را بين وده بر شوهران
تا که از اندوه ايشان وارهي
ليک دوشيزه به دوشيزه دهي
از تو دامادت بيايد اي پسر
هم به نعمت هم به حشمت پست تر
تا که فخر او به تو باشد همي
نهکه فخر تو به او آيددمي
دوستي بيحجت از تو گر گله
کرد ميبايد نمايي حوصله
دوستي او نباشد معتبر
باش ممنونش که خود دادت خبر
دوست شوبا نيکوان وبا بدان
ليک آن را با دل اين را با زبان
گر کسي با دشمن تو دوست است
دوستيش مغز نبود پوست است
زنهار وصد هزاران زينهار
زومشو غافل ندارد اعتبار
گر تو را دشمن بود غمگين مشو
تنگدل آشفته حال از اين مشو
هر که را دشمن نباشد قدر نيست
گر خسوف او رانگيرد بدر نيست
هرکه را دشمن دارد او شد با بها
فادخلوا الجنات من ابوابها
پيش دشمن باش با فر وشکوه
کاه اگر هستي نما خود را چوکوه
کن جسارت گرچه بس افتاده اي
نقش انگليون شو ار چه ساده اي
دشمن ار همسايه يا خويشت بود
کن حذر دايم چودر پيشت بود
الحذر از دشمنان خانگي
ماندن آنجا بود ديوانگي
خويش را در دوستي يکدل مساز
دوستي کن ليک از روي اعجاز
از سفيهان و ز اوباش شرير
بردباري کن بر ايشان ره مگير
گردن ار داري به گردنکش بکش
بر شه شطرنج اوهي کش بکش
چرب وآهسته سخن گو با کسان
دوست يا دشمن سخن را خوش رسان
هر چه گوئي با کسان از نيک وبد
چشم دار آن را که مي خواهي رسد
بد نخواهي بشنوي هم مشنوآن
هم شوي خود چون کني کس را نوان
هر چه نتواني بگويي پيش کس
هم نمي شايد که تا گوئي ز پس
لاف بر ناکرده کار خودمزن
از کنم يا کرده ام کم گوسخن
آنکه بتواند زبان بر توگشاد
پس زبان تو به رويش بسته باد
از سخن چينان تو را انديشه باد
خانه آنها خراب از ريشه باد
کم ستايش کن به بي قدران که گر
وقتي آيدنشمرندت بي خبر
هرکه مي داني به کارت آيد او
همچوخر در زير بارت آيد او
ترسش از اعراض وخشم خودمده
گر گناهي کرده پا بر آن بنه
گر شنيدي از کسي حرفي توهيچ
اندر آن انگشت خود ديگرمپيچ
خشمگين کم شو ترش منماي رو
ور شدي پس خشم خود را بر فرو
جائي ار بايد که عفو و عذر خواست
ننگ نبود خواه اگر بيني به جاست
گر شوي واعظ چو برمنبر روي
بايدت بي باک درگفتن شوي
حاضرين را همچو طفلان دان که تا
هر سخن را خوب بتواني ادا
در سخن گر دربماني زودتر
زاين سخن رودر سخن هاي دگر
بر سر منبر تروشروئي مکن
باک از هر چيز مي گوئي مکن
اي پسر گر قاضي ومفتي شوي
بايدت حق گوئي وحق بشنوي
ترشرو بي خنده ميباش وهيوب
استعانت جو زعلام الغيوب
گر شوي تاجر چه بالا وچه پست
بايدت داد وستدبا زير دست
طالب بيع و شري گر مي شوي
با کسي کز رتبه هست از توقوي
با ديانت رحمش ار در دل بود
باک نبود ورنه بي حاصل بود
نسيه کاري تا که بتواني مکن
خانه ها را نسيه کند از بيخ وبن
قيمت ار نقد است و نفع کم نمود
بهتر است از نسيه وبسيار سود
آنچه را تاجر به سنگ و من خرد
زوبه مثقال و درم هر کس برد
درتجارت بهترين چيزهاست
اينچنين چيزي تجارت را رواست
آنچه ميرد يا بود بشکستني
نيستتاجرا را به اودل بستني
تاجر اينها را نمي بايد خرد
ور خرد آخر پشماني برد
تاجران بايد چودر شهري روند
از اراجيف جهان ساکت شوند
از خبرهاي نکو گويندو بس
هيچ ندهند اطلاع از موت کس
در سفر تا راحتت گرددزياد
کنمکاري را زخودخشنود وشاد
تاجر از شهري چودرشهري رود
با سه صنف او آشنا بايد شود
با توانگريهاي صاحب اعتبار
با جوانمردان عيار بکار
هم به رهبان وشناسايان يوم
صرفه دارد دوستي اين سه قوم
نسيه کاري را اگر کردي هوس
الحذر نسيه مده بر چندکس
لاف زنها وکسان بي درم
قاضي ومفتي وشخص محترم
کودک ونوکيسه ونواب وصدر
الحذر نسيه مده شان هيچ قدر
هيچ خطي را به خودحجت مساز
از براي خويشتن زحمت مساز
معني اواينکه بنويسي چوخط
برتواز آن خط نگيردکس غلط
با کسي کاندر ميان داري حساب
زودتر مي کن حساب ورخ متاب
دوست بسيار ار تو را باشد کم است
دوست بهتر ز آنچه اندر عالم است
دوستي از نو همي در دست آر
دوستان کهنه را هم دوست دار
گر شوي دهقان به عالم اي پسر
زآنچه مي کاري اگر خواهي ثمر
سعي کن تا نگذرد از وقتکار
آنچه بايد کاشت پيش از وقت کار
خواهي ار کشتي کني در سال نو
در پي تدبير آن امسال رو
زودکاري را شعار خويش کن
کار را از وعده خود پيش کن
کاسب ار گردي واز اهل هنر
کن بهمزد کم قناعت اي پسر
تا کني ده يازده يکبار کار
در دوباره پس به کف ده نيم آر
از لجاجت درگذر در روزگار
ورنهمردم را دهي ازخودفرار
پادشاهي را مقرب گر شوي
رأي شه را کرد بايد پيروي
برخلاف رأي شه حرفي مگو
بي ضرورت جز رضاي اومجو
پادشاهان صاحب تختند وتاج
غايت جهل است با شاهان لجاج
عيب کس را در حضورشه مگو
تا کهبدنفست نخواند کينه جو
غير نيکوئي مکن از بيم شاه
هم مکن جز نيکوئي تعليم شاه
نان از آن سفره که خوردي بد مکن
بلکه بد تا خوب ميباشد مکن
کن جوانمردي که تا مردم شوي
بلکه وقتي داروي دردي شوي
آنچه مذکور است از اهل تميز
آمده است اصل جوانمردي سه چيز
هر چه را گوئي کنم کن بي خلاف
راست گوخامش شو از لاف وگزاف
کن شعار خويشتن صبرو شکيب
اي خوشا آنکس که دارد اين نصيب
مال خود را هيچگه ضايع مدار
گر چه باشد پوست نارنج ونار
درنظر چيزي که خوار آيد تورا
شايد آن روزي به کار آيد تورا
گر بود برگ درختان يا که سنگ
کار مي آيد تو را در روز تنگ
کن قناعت پيشه که اصل پندهاست
هر که قانع شد رها از بندهاست
بي طمع شو ورنه خواهي شد ذليل
شوقناعت پيشه تا گردي جليل
طامعان مردند دل پر آرزو
قانعان راکم نگرديد آبرو
در مقاومت با اميران ومصاحبت با فقيران
اگر پهلواني ومرددغا
به کشتي بر پهلوانان درآ
به فولاد باز برو پنجه کن
قوي پنجه گان را برورنجه کن
وگرنه به هر ناتواني توان
زدن خنجر وتير و تيغ و سنان
بزن گر زني تير بر تير زن
زني گر که شمشير بر شيرزن
هر افتاده اي را بشو دستگير
خصوص آن که باشد مريض و فقير
مکن پهلواني به افتادگان
که هستند افتادگان درامان
خودافتاده بيچاره افتاده است
دل وجان به مردن خود او داده است
چه حاجت که بر او زني تيغ تيز
چه حاجت که با اونمائي ستيز
بگير اين صفت ياد از بوتراب
علي ولي شاه مالک رقاب
که در روز پيکار بد شير زن
به شب توشه کش بد بر پيرزن
فقيري شود با توگر جنگ جو
سرانداز چون گوي در پيش او
در شفقت با همسايگان
به همسايگان بذل وا حسان نما
کز احسان بر آنها شوي کدخدا
بده گاه گاهي بر ايشان طعام
که تا خواجه گردي توايشان غلام
کسي گر به ايشان کند داوري
به ايشان حمايت کن و ياوري
مددکار ايشان به هر کار باش
ز احوال ايشان خبر دار باش
اگر از خواصند اگر از عوام
به هر يک تواضع کن و احترام
به ايشان اگر رخ دهد ماتمي
و يا ره نمايد به ايشان غمي
درآن ماتم وغم بکن همرهي
مبادا کني غفلت وکوتهي
برون کن ز دلهايشان درد وغم
پرستارشان باش چون خال وعم
به طفلانشان مهرباني نما
به پيرانشان ميهماني نما
اگر صاحب علم وفضل است وجاه
سزد حرمت ار داري از اونگاه
وگر بينوايند وبي مايه اند
به سر سايه شان شوکه همسايه اند
***
ضبط کن سه عضوخود را در سه جا
تا به رنج وغم نگردي مبتلا
ضبط کن دل را چو هستي در نماز
تا نيفتد درخيالات دراز
در بر مردم به هنگام سخن
هم زبان را ضبط کن اندر دهن
چشم راکن ضبط در خانه کسان
هر طرف منگر نظر هر سو مردان
ياد ناور هيچگاهي از دوچيز
هم مبر از ياد خود دوچيز نيز
از بد کس يا تو احساني اگر
کرده اي با کس مکن ياد اي پسر
پاک يزدان را ومردن را زياد
محو منما گاهي اي نيکونهاد
در ترک قرض دادن
مده قرض وآسوده کن خويش ار
کن ازخويشتن دور تشويش را
بدهکارت ار مفلس وبينواست
طلبکاري از اونمودن خطاست
به پيش کس او را مکن شرمسار
مشو غافل از کيفر روزگار
چه حاصل که با اوکني گفتگو
بري ازخود و اوچرا آبرو
اگر آبور بردي از اودگر
نخواهد شدن عايدت سيم وزر
ببخش آن طلب را به او از کرم
ويا صبر کن تا شود محتشم
به دادن بدي مست وآشفته حال
به هشياري از او بکن اخذ مال
بگير آنچه بدهد مگوکم بود
که يک نقطه نم کمتر ازيم بود
غم قرض از هر غمي بدتر است
مگو غم که سوزنده تر ز آذر است
اگر ميدهي چشم از اوبپوش
وگر مي ستاني به ردش بکوش
غرض بشنو از من کنم هر چه عرض
نه بستان ز کس قرض و نه ده به قرض
در خواستگاري وزن گرفتن
زني راکه خواهي ببايد نجيب
که بر دردهاي توگردد طبيب
همي تا تواني بکن جستجو
زهر سوي و هرکو که ميباشد او
بسي خوب روي وبسي خوب موي
بسي خوب خوي و بسي خوب جوي
ندارد اگر خوب رو هيچ چيز
به از زشت روئي که دارد جهيز
تو بايدکه عمري به او سرکني
وگر بدشد ازخانه اش درکني
رعايت کن از زن که باشد ضعيف
بدار احترامش مسازش خفيف
بکن سر پرستي از او صبح وشام
بده سرفرازيش در هرمقام
مکن اعتنائي به اموال زن
مشوهيچ غافل از احوال زن
چوچشم از پي دولت زن بود
از آن چشم به چشم سوزن بود
زني شوهرش گر اجيرش شود
بگوهمرهش روبه هر جا رود
به هر خانه جايت به دالان بود
توهمچون خر وزن چوپالان بود
در نهي از غيبت
مگرنه حديث از رسول خداست
که غيبت گناهش بتر از زناست
کس ار بد و يا خوب خودداند او
چه حاجت که از اوشود گفتگو
به سيم ار بگويد کس اين است مس
ويا طاهري را بخواند نجس
نه آنسيم بي غش چومس مي شود
نه آن طاهر خوش نجس مي شود
کس ار نيک باشد ز بدگوي خود
چرا افکند چين درابروي خود
تفاوت ميان بدوخوب هست
ز هم فرق دارند هشيا رو مست
بدو خوب افتاده در هم بسي
ولي چشم بينا ندارد کسي
کس از باطن کس ندارد خبر
نبايد بودشخص ظاهر نگر
خدا از دل هر کس آگه بود
که داندکه کار که لله بود
مگوازکسي بدکه بدمي شوي
مکن جاي در ده که دد مي شوي
نه غيبت کن از کس که عيبت کنند
نه شو يار آنان که غيبت کنند
در شفقت با همسايه
اگر خانه مي خواهي از بهر زيست
در او ل نگه کن که همسايه کيست
بخر خانه اي که ز همسايگان
غني تر توباشي فزونتر ز شان
ويا آنکه ز آنها کني کمتري
چو باشي مساوي مشقت بري
بکن بام برتر ز ديوارشان
که آسوده باشي ز ديدارشان
اگر از تو ميباشدش برتري
کني بايد او را و فرمانبري
وگر از تو همسايه شد پست تر
ببايد به حالش نمائي نظر
کني سرپرستي از او صبح و شام
مر او را به احسان کني شادکام
به هر حال گردي مددکار او
کشي بار او را شوي يار او
اجيرش نمائي مجيرش شوي
چوافتد ز پا دستگيرش شوي
ده انعام وهديه به همسايگان
که تا محتشم تر شوي ز اين وآن
نوازش به طفلانشان کن همي
ز دلشان ببر گر ببيني غمي
در نصيحت اهل غرور و عاقبت امور
اي که مغروري به جاه ومال خود
دل نسوزاني چرا بر حال خود
هست جاه ومال همچون چاه ومار
گفتمت از اين الحذر ز آن الفرار
بر سرت اين حد غرور از بهر چيست
در دلت اين سان سرور از بهر چيست
کن برون از سر غرور خويش را
وزسراي دل سرور خويش را
روز وشب خو کن به درد ورنج و غم
همچو من ميباش خاک هر قدم
خود گرفتم کآسمان شاهت کند
حکمران تا ماهي از ماهت کند
قيروان تا قيروان بخشدتورا
وآنچه مي باشددر آن بخشد تورا
مشرق ومغرب تو را آرندباج
خاوران تا خاوران گيري خراج
خود زح لگيرم بود دهقان تو
مشتري گردد کمين دربان تو
بر درت مريخ باشد پاسبان
شمس در خوان توگرددقرص نان
زهره باشد مطرب ايوان تو
هم عطارد منشي ديوان تو
شب روي گردد قمر درکشورت
رخ بسايد چرخ بر خاک درت
عاقبت بيرون رود جانت ز تن
عاقبت بر تن بپوشندت کفن
عاقبت مرگت کند ناگه هلاک
عاقبت دهرت عجين سازد به خاک
عاقبت پنهان نمايندت به گور
عاقبت گردي غذاي مار ومور
اي بسا سال ومه وشام وسحر
بگذرد کز ما به جا نبوداثر
اي بسا تير ودي واديبهشت
درجهان آيد که ما باشيم خشت
اي که ناچار آخر کارت فناست
اين همه بر سرغرورت کي رواست
در قناعت
کساني که قانع به نان جو اند
به تخت قناعت چوکيخسرواند
چو قيداست گندم مده دل به قيد
بخورجو مکش منت از عمر وزيد
نداري اگر قيد گندم به دل
نخواهي شد از کس به دوران خجل
هنر چون به رنج است شورنج جو
عطا چون ز گنج است شوگنج جو
مشو غافل از لذت نان جو
که هر دم دهد نان جو جان نو
کسي را که نان جو اندر کف است
چنان دان که اندر کفش مصحف است
به نان جو ار کس قناعت کند
چنان دان که پيوسته طاعت کند
اگر در کف آيد مرا نان جو
وگر جامه کهنه گر نيست نو
نباشد دگر در دلم آرزو
نه ديگر کنم جستجو کوبه کو
نيرزد دوجو اين جهان پيش من
که شدنان جو مرهم ريش من
ندارم به عالم دگر احتياج
که هست از قناعت مرا تخت وتاج
دراحسان به خلق
کن احسان که انسان عبيدت شود
اگر روز قتل است عيدت شود
به احسان توان خلق رابنده کرد
به احسان توان مرده را زنده کرد
که بي جان بود آنکه را نيست نان
بلي مرده است آنکه رانيست جان
بده نان که البته از نان دهي
رسد روزگارت به فرماندهي
خوشا حال آنان که نان ده شدند
به هر ناتواني توان ده شدند
شدندي به افتادگان دستگير
نمودندي احسان به برنا و پير
ترش رو نگشتند از سائلي
به تلخي نکردند خون در دلي
به شيرين زباني وجود و کرم
نمودند فارغ دلي را زغم
بدادند آسودگي خلق را
رهاندند ز آلودگي خلق را
کس ار هست نان ده علي ولي است
که تقسيم روزي به دست علي است
نه تنها همي نان ده آمد علي
به امر خدا جان ده آمد علي
في التنبيه
مپندار جسم تو چون خاک شد
زلوح جهان اسم تو پاک شد
مپندار چون رفتي از اينجهان
نمانددگر از تونام ونشان
تو را پايه هر جاست برتر شود
توراجا به گلگشت ديگر شود
نگوئي چومردي فنا ميشوي
که لابودي و باز لا ميشوي
خدا را بسي عالم است اي پسر
که هريک زهر يک بود خوبتر
در آنها دهد سير بر بندگان
چو ازرفتگان وچوز آيندگان
نه بشنيده گوشم دوچشمم بديد
که شدکرمکي پشه از جا پريد
چو آنکرم شد پشه زامر خدا
شد از عالم آب سوي هوا
مخواه اندرين گفته از من دليل
که بسيار ميباشد از اين قبيل
توهم عالمي داشتي در شکم
که ميبود قوت توآن دم زدم
کنون اندرين عالمت گشته جا
ببين تا برندت از اينجا کجا
درنصيحت
دلا حاجت خود بردوست بر
که مأيوسي آرد زجاي دگر
روا نيست حاجت به کس بردنت
که باشد نکوتر از او مردنت
طمع را چه خوش باشدار سر بري
اگر نان نباشد به خوان خون خوري
بکن فرش از خاک اگر فرش نيست
کسي کو نشد فرشش از خاک کيست
نباشد اگر مرکب تندرو
که پا هست بي زحمتکاه وجو
نداري اگر سيم وزر نيست بيم
ز رخ ساز زر اشک خود گير سيم
پي خوردن آبت ار کاسه نيست
تو را داده يزدان دوکف بهر چيست
گرت شانه نبود چه اندوه از آن
که انگشت از شانه دارد نشان
چراغ ار نباشد به شبهاي تار
مخورغم که باشد چنين درمزار
نداري اگر خانه زر نگار
تواني به ويرانه گيري قرار
به بر گر نداري بتي مه جبين
برو با غم و درد شو همنشين
درترک طمع
بتر ازطمع نيست در روزگار
طمع مردرا ميکند خوا روزار
کسي را که نبود طمع در جهان
بگو رخش عزت به گردون جهان
مکن پيش کس دست حاجت دراز
ز مردم بکن خويش را بي نياز
کسي را که نبود طمع در مزاج
يکي پادشاه است بي تخت وتاج
طمع سازدت خوا رو زار و ذليل
شود از طمع کمتر از پشه پيل
بهشت ار طمع ميکني اي عزيز
مخواه از کسي درجهان هيچ چيز
عطا گر به کس کرده چيزي خدا
تواند تو را هم نمايد عطا
دهد چيزي ار بنده منت نهد
نهد کي کجا منت ار حق دهد
نه منت کش از کس نه چيزي بخواه
بروهر چه خواهي بخواه از اله
طمع را ببر سر به حق رونما
تمناي هر چيز از اونما
في التنبيه
کسي را که ايزد نمايد امير
ببايد شود دستگير فقير
نگردد دلش بد ز کردار بد
به داد ضعيفان مسکين رسد
خبر دار باشد ز احوال خلق
از او باشد اندر امان مال خلق
ببايد به احسان همي کوشداو
زمال کسان چشم را پوشد او
هر آنکس که خواهد بزرگي کند
نبايد که بر ميش گرگي کند
به مظلوم بايد حمايت کند
به حال رعيت رعايت کند
به خلق خدا مهرباني کند
که تا هر کسش مدح خواني کند
به هرجا فقيري است بنوازدش
به احسان و بخشش غني سازدش
کند دست کوته ز ظلم وستم
کند پيشه خود سخا وکرم
نگرددکسي را اگر دستگير
تفاوت چه دارد امير و فقير
بزرگي که او را نباشد کرم
همان به که گردد وجودش عدم
در شاعري
مکن شاعري را شعار اي پسر
که ترسم شوي ز اين هنر د ربه در
به شعر آنچه افزون بگردد دروغ
دهد شعرت افزون صفا وفروغ
به مدح کسان از چه زحمت کشي
کني زنه او را وخود را کشي
اگر گشتي از شاعري بهره ور
بگو شعر اما نه از بهر زر
مگومدحي از کس براي صله
کهگردد ترا تنگ از آن حوصله
بر کس چوشعر از پي زر بري
چه فرق از گدائي کند شاعري
نه مداحي از آن نه از اين نما
خود از شعر خود کام شيرين نما
به تجنيس شد شعر چون شعر دوست
پس اين دلبريها که دارد از اوست
از آن شعر از هر هنر بهتر است
که درنشئه همچون مي وشکر است
مي وشکرت را دهي گر به کس
چه بهتر از آن داري از وي هوس
اگر شعر گوئي غزل گوهمي
که شايد برد گاهي از دل غمي
در پيري وبينوائي
به پيري تو را نيست گر سيم و زر
به جز مردنت چاره نبود دگر
بود مردن از ذلت فقر به
چو باشد چنين دل به مردن بنه
خصوصا کهرنجور باشد تنت
شود قسمت اين هر سه بر دشمنت
ز تونفرت آرند فرزندوزن
بود مردنت بهتر از زيستن
به توجمله ترک ادب ميکنند
ز حق مردنت را طلب مي کنند
چو ناچار آخر ببايست مرد
خوشا درجواني کس ار جان سپرد
بدا حال پيران زار وعليل
خصوص آنکه از فقر باشد ذليل
تهيدستي وپيري وناخوشي
خوش است ار خوري زهر وخود را کشي
کسي رامکن يا رب اينگونه خوا ر
وگر ميکني رحم بر حالش آر
چو هستي جوان کار پيري بساز
که شايد تو را عمر گردد دراز
ذخيره کن از سيم وزر در شباب
که گردد به پيري تو را فتح باب
در سواري و صفت اسب
چو خواهي که ب راسب گردي سوار
ابر زير ران اسب کوچک ميار
شود مرد از اسب کوچک حقير
بود راکبش گر اميرکبير
بزرگ اسب کن سعي و آور به چنگ
که غالب به دشمن شوي روز جنگ
چو شد اسب در دو علم زن ز دم
چوخرماي رنگ و سيه ساق و سم
چو شد تيز از گوش واز هوش ودو
چو شد نرم موسختگوصاف رو
چو شد موي باريک وشدخوبرو
که نه چشم اوخرد شد نه فرو
چو پيشاني وسينه دارد فراخ
نخواهد شدن خسته درسنگلاخ
بده هر چه داري واو را بخر
کز اين اسب مرکب نشدخوبتر
اگر بدلجام است اگر بدرکاب
وگر همچو جاميش خوابد در آب
به چشمان و دندان چو پيل و شت
اگر گشته دل از خريدش ببر
حذر کن ز اسبي که باشدچموش
مخر مفت اگر يابي او را فروش
در اطاعت پروردگار
شديچون ز يزدان خبردار پس
اطاعت کن احکام او را و بس
ز ياد خدا هيچ غافل مشو
به جز راه حق هيچ راهي مرو
اعانت از اوجوي در کار خود
به هرکاري او رابکن يار خود
مددجو از اوکومددکار ماست
به هر حال درکارها يار ماست
بود اوخداوند وما بنده ايم
گنه کار ودرمانده شرمنده ايم
وليکن زما گر گنهکاري است
از او بخشش وفضل و غفاري است
چو او را شدي بنده کن بندگي
که آسوده گردي ز شرمندگي
کند ازخدا هر که فرمانبري
بجويد زخيل ملک برتري
به فرمانبرش داده فرماندهي
بدو داده جان گيري وجان دهي
شد ايزد زتو گر زطاعت رضا
مطيعت شود هم قدر هم قضا
چو ابليس ننمود فرمانبري
ملک بود وشدرانده از کافري
در صفت خاموشي
با دلي پرجوش وجاني پرخروش
دوش رفتم تا به کوي مي فروش
محفلي ديدم سراسر پر زنور
به کف موسي ندانم يا که طور
باده خواران صف زده در پيش وي
چون بنات النعش بر گردجدي
کردم او را پس سلامي با ادب
پير گفت اي بي ادب بر بندلب
نيست در اينجا مجا لگفتگو
هشت شودرکوي ما از چار سو
نه بگوي ونه ببين ونه شنو
يا سرا پا محو ما شو يا برو
خم نمي بيني که چون آرد خروش
لط ز نيمش تا فرود آيد ز جوش
طوطي ار گاهي نميگفتي سخن
مي فتادي کي ز هند اندر ختن
ور نمي گرديد بلبل خوش نوا
در قفس هرگز نمي شدمبتلا
کي شدي آواره هرگز از وطن
کي شدي دور ازرفيقان چمن
دشمني دارد به سر بي شک زبان
سر نديده است از زبان الا زيان
در نهي از حرص
سروشي مرا گفت روزي به گوش
که ازبهر روزي مخورغم مکوش
بکن شکر يزدان قوي دار دل
که رزق ترا ميدهد متصل
شب وروز روزيت آيد به بر
اگر هست خون جگر يا شکر
چرامنت از اين ويا آن کشي
همان به که پا را به دامان کشي
به دست خدا رزق هر بنده است
دهد روزي هر که را زنده است
ز فضل خدا بنده نعمت چشد
چرا ديگر از بنده منت کشد
چو دونان چرا از براي دو نان
گهي منت اين کشي گه از آن
خوي روز و شب رزق يزدان پاک
منه در بر بندگان سر به خاک
خوري رزق وگويا نداري خبر
که روزي که داده است شام وسحر
گدايان وشاهان همه بنده اند
ز روي يزدان همه زنده اند
بخواه آنچه خواهي زرب جليل
چه مي آيد از بندگان ذليل
در نهي از خوردن شراب
مخور مي وگر ميخوري کم بنوش
که ماندبرايت به جا عقل وهوش
بط باده رو با بت ساده خور
اگر ميخوري اين چنين باده خور
اگر چه ندارند مستان ادب
ولي با ادب باش وخاموش لب
دوتن راکه جنگ افتداندر ميان
بدر رواز آنجا چو تير از کمان
به مستي نه شوخي کن ونه ستيز
وگر کس ستيزد تو از وي گريز
بيفکن نظر در حروف شراب
که نيمش بودشر دگر نيمش آب
مخور آن چنان مي که مستي کني
به مستي همانا که پستي کني
اگر ميخوري باده مستي مکن
مشومست ودعوي هستي مکن
حرام است آن مي کز انگور شد
خوش است آن شرابي که ازنور شد
شرابي که از اوگريزد خرد
چرا کس خورديا چرا کس خرد
شرابي که ازتاک حب علي است
از آن خور کز آن جان ودل منجلي است
درمذمت دروغ
دروغ اي برادر ندارد فروغ
بکن تا تواني حذر از دروغ
چوگفتي دروغي شوي بيقرار
که شايد دروغت شودآشکار
دروغ تو چون فاش گرددبه خلق
خجالت طنابيت گردد به حلق
بسي شرمساري کشي از دروغ
بخود ميزني آتشي از دروغ
دروغ اي برادر مگوبا کسي
که درچه فتادند از اين ره بسي
دروغ ار شنيدي مرودرپيش
کس ار هست بد مست کم ده ميش
دروغ ار بگوئي دروغي بگو
که نتوان نمايد کسش روبرو
دروغي که تحقيق اوميتوان
مکن تا تواني بر کس بيان
دروغي که دور است منزل گهش
که بتواني آئي برون از رهش
نگويم بگوليکن از راه دور
نبيندکس آنجا که دارد عبور
چرا تا بود راست گوئي دروغ
چه لذت دهد در بر باده دروغ
درنترسيدن از مرگ
مشو هرگز از مردن انديشناک
که هست از پي زندگاني هلاک
کسي جان نبرده است ازچنگ مرگ
نکرده است کس فتح در جنگ مرگ
هر آنکس که زائيده شد ميرد او
خدا هم دهد جان وهم گيرد او
بود مردني زندگي را ز پي
ولي کس نداند چه وقت است وکي
شود زنده لابد به خواري هلاک
عجين جسم اوگردد آخر به خاک
به مردن همه خلق آماده اند
بر مرگ جان در کف استاده اند
رود هر دم از عمر آدم دمي
که جا گردد او را دگر عالمي
بميريم در هر دم وغافليم
همه غرق وگوئيم در ساحليم
بسي فتنه بود ار نبد مردني
نبدهيچ درد ار نبد خوردني
چو شد اختر بخت کس در وبال
به اوگو بمير و شوآسوده حال
بودمردن اوليتر از زندگي
که کردن بر بندگان بندگي
نصيحت
با کسي بد مکن مشو غافل
از مکافات هستي ارعاقل
در زميني کس ار بکارد جو
نبرد گندم او به وقت درو
شاد بادا روان او به بهشت
کز براي نصيحت تو نوشت
رو نکوئي کن و در آب انداز
که دهد ايزدت به صحرا باز
در ترک خواستن چيزي از بخيل
اگر کس خورد زخم خار نخيل
به است از خورد نان زخوان بخيل
خور از سفره خويش نان وبصل
که به باشد از خوان مردم عسل
اگر بر لبت آيد از گرس جان
به از آن که خواهي ز دونان دو نان
گرت نيست يک نان بسوز و بساز
مکن دست در پيش دونان دراز
بخيلي تو را گر دهد شهد وشير
ز گرس ار بميري ز دستش مگير
مخواه آب خوردن ز مرد بخيل
اگر باشد او مالک رود نيل
که آب وي آتش به کامت شود
دگر زندگاني حرامت شود
به خيل بخيلان اگر بگذري
شو ازچشم آنها نهان چون پري
بشارت بده بر بخيلان خام
که وارث برد مالتان را تمام
نه ز آن مال باشند شاد از شما
نه گاهي نمايند ياد از شما
خورند و خورانند وعشرت کنند
ندارند چشمي که عبرت کنند
در رنجش از اهل زمانه
ز خلق جهان سخت رنجيده ام
بدي ها از ايشان ز بس ديده ام
پدر هيچ نبود به فکر پسر
پسر ناورد هيچ ياد از پدر
اطاعت به شوهر ندارد زني
ز شوهر بتر نيستش دشمني
در اين خلق يک ذره انصاف نيست
اگر هست با من بگوئيد کيست
همه خلق هستند چون گرگ هار
کسي گرگ هارش نگردد دچار
از اين خلق وافعالشان الحذر
حذر کر مي بايد از شور وشر
نه ظالم کند رحم بر کور و شل
نه عالم نمايد به علمش عمل
شعار همه رشوه خوردن بود
دل جمله غافل ز مردن بود
فسادي که نبود به عالم کم است
ز عالم فساد همه عالم است
در ترک علايق جسماني
پيرهن باري گران باشد به تن
«بگذر از تن تا نخواهي پيرهن»
بگذر از تن تا سراپا جان شوي
بلکه از جان هم که تا جانان شوي
چيست تن تا کس شود پابست وي
چشم اگر داري گريز از دست وي
واي واي ار کس اسير وي شود
گر شود مستخلص از وي کي شود
بهتر تن محتاج آب ونان شوي
ز آن رهين منت دونان شوي
بگذر ار تن تا نخواهي آب ونان
نه شوي محتاج دونان بهر آن
تن تو را محروم از جانان کند
و زغم اينت بري از جان کند
تن حجاب جان وجانان آمده است
في الحقيقت آفت جان آمده است
چون پري از آهن از تن شو بري
جان من تا کي کني تن پروري
اين تني کامروز از اوداري سرور
مي شودفردا غذاي مار و مور
تن بهصد دردت نمايدمبتلا
بگذر ازتن تا نيفتي در بلا
اي که در عالم گرفتار تني
آه من همچون تو تو همچون مني
ترسم آخر پايمال تن شويم
شرمسار از دوست زاين دشمن شويم
سعي کن تا وارهيم از قيد تن
جان بريم از دست کين وکيد تن
غافل است آن کس که تن مي پرورد
زآنکه آخر مار ومورش مي خورد
في النصيحت والتنبيه
بنام خدا رو به هر کار کن
خدا را به يکتائي اقرار کن
به سال ومه وهفته ليل ونهار
مشوغافل از ياد پروردگار
کن ازاوبسي حمد و شکر وسپاس
ببر پيش اوحاجت والتماس
اگر درد داري دوا جو از او
وگر راز داري به او بازگو
اگر مطلبي داري از او طلب
کز اوتار و روشن شود روز وشب
گناهان خود را از او عفو خواه
که از اوبود بخشش هر گناه
جز او غافر المذنبين نيست کس
از اوخواه عفو گناهان و بس
رضا جوئي از او ببايد ز تو
که او هم رضا شايد آيد ز تو
صفاتش بود بي حد وبي شمر
کس ازذات پاکش ندارد خبر
نهان از نظر باشد وحاضر است
به حال خلايق همه ناظر است
بزرگي سزاوار او هست وبس
مددخواه از او کو بوددادرس
درشکرگذاري ورضا از خداي تعالي
نظرکن به هر صبح بر کهتران
که تا خويش را بيني از مهتران
چو ديدي چنين ازخدا شکر گو
مکن کوتهي يکدم از شکر او
گر افتدنگاه تو بر شخص کور
بگو شک کت در دوچشم است نور
ببني کس ار لنگ باشد به راه
توبخرام وشو شکر گواز اله
چو بيني کسي خسته از علت است
همي شکر گوچون تورا صحت است
چوسوي توآرد کسي احتياج
بگوشکر کو ازتوخواهد علاج
چو بيني نداردکسي سيم وزر
بگوشکر داري توچون بي شمر
کسي را ببيني چو بدبخت وعور
بگوشکر پوشي چوخز وسمور
کسي از تو خواهد چو چيز اي عزيز
بگوشکر کز او نخواهي توچيز
خري را ببيني چو در زير بار
بگومتصل شکر پروردگار
که در روي دنيا تو را خر نکرد
چوخر زير بارت ز هر سرنکرد
در امر به نيکي ونهي از بدي
هم تخم نيکي نشان درجهان
که نيکي تو را حاصل آيد از آن
نکوئي ثمرهاي نيکودهد
به توهر چه خواهي به از اودهد
چرا تا بود خوب کس بد کند
چرا از بدي خويش را ددکند
مکن بدبه کس گر که دانشوري
که لابد بود کار را کيفري
ثمر ميدهد بد بد وخوب خوب
ز خوبي بود نيزستر عيوب
کني نيکي از کشت بدکي درو
نبرده است گندم کس از کشت جو
هر آنکس که بدگو وبدخو کند
پي فتنه است وبلاجو بود
به دنيا کس ارتخم نيکي بکاشت
وي از بهر خود نام نيکي گذاشت
کس ار کرده بدکم از او ياد کن
ز بد کردنش نيز کم گوسخن
بکن نيک بد گر چه بيني سزا
که يزدان دهد نيک و بد را جزا
در تسليم و رضا درمصائب روزگار
چونيک وبد آيد برت درجهان
نه زاين شو غمين ونه دلشاد از آن
که ميباشد اين حالت کودکان
پي مشتي از خارک وگردکان
به عالم چه شادي چه غم بگذرد
بدونيک و عدل وستم بگذرد
نباشد به کار جهان اعتبار
نديدم قراري بودبرقرار
بودهر فرازي نشيبش ز پي
گه ارديبهشت آيد وگاه دي
نه يکسان بودگردش روزگار
که گاهي خزان است وگاهي بهار
گهي شب گهي روز روشن شود
گهي فرودين گاه بهمن شود
گهي ماه بدر است وگاهي هلال
کندگه شرف کوکب و گه وبال
گهي شمس مي افتداندر کسوف
گهي ميشود تيره ماه از خسوف
عروسي بود گاه وگه ماتم است
گهي هست شادي وگاهي غم است
ز تقدير يزدان همه کارهاست
خوش آنکو به تقدير يزدان رضاست
در صبر وصابري
به غم صبر کن بيقراري مکن
به رخ اشک از ديده جاري مکن
صبوري کن از درد دوري منال
به روزو شب وهفته وماه وسال
مگوصبر تلخ است گوشکر است
ز شهد و شکر بلکه شيرين تر است
به بستان شد از صبر بر پا شجر
شجر هم ز صبر است کآورده بر
بشد تاک از صبر بر پا ز خاک
بشد غوره از صبر پيدا زتاک
شد آن غوره انگور شيرين ز صبر
شد انگور صهباي رنگين ز صبر
همه درد از صبر درمان شود
همه مشکل از صبر آسان شود
ز صبر است هر کار آراسته
ز صبر آمد آن را که دل خواسته
خدا صابران را بوددوستدار
بکن صبر وشو دوست با کردگار
کسي کوخدا دوستدارش بود
چه باک از غم روزگارش بود
نه هرکس تواند برداجر صبر
که جاي اندرين بيشه دارد هژبر
در پندو اندرز
ز سرتا به پا خويش را هوش کن
منت آنچه گويم چو در گوش کن
دهم چند پندت ز منگفتن است
ز من گفتن است از تو بشنفتن است
اگر بشنوي پندم از جان ودل
نخواهي شدن هرگز از کس خجل
ز من اين نصايح اگر بشنوي
بود بهتر از دولت خسروي
دراول بود تلخ اگر طعم پند
در آخر لذيذ است و شيرين چو قند
نصيحت به منکرد استاد من
که کمتر ز در نيست قدر سخن
مده پند آنکس که دربندنيست
که صفرا علاجش زگلقندنيست
گهر پندو گوينده گوهر فروش
اگر مشتري نيست بنشين خموش
نه هرکس خريدار گوهر بود
خريدار گوهر نه هر سر بود
بود شهريار آنکه گوهر خرد
که دهقان بز وگاو يا خر خرد
نگردد به کس پند اگر سودمند
کشدکارش آخر به زنجير وبند
درنماز وروزه
به کار نماز آي و سستي مکن
به طاعات تندي وچستي مکن
به کار عبادت چوکاهل شوي
ز يادخدا زودغافل شوي
حذر کن ستهزا مکن بر نماز
مکن باکسي شوخي اندرنماز
که گردد ز تو دين ودنيا هلاک
پشمان شوي گردي اندوهناک
چوصوم وصلوة از براي خداست
براي خدا کار کردن رواست
نميباشد اندردلت هيچ نور
دلت درنماز ار ندارد حضور
اگر نيست حاضر دلت درنماز
نمازت نيرزد به سيري پياز
اگر روزه تن کاهد آگاه شد
ز اسرار کس هر که تن کاه شد
اگر چه ازين روزه و اين نماز
خداوند عالم بود بي نياز
چوحکم از خدا هست وامر رسول
ببايد نمود از دل وجان قبول
گرت ميل طاعت بودساعتي
از اين دونکوتر نشد طاعتي
درگرامي داشتن ميهمان
بود تحفه اي از خدا ميهمان
چودر پيشت آيد بشوشادمان
گراميش دار ار چه کافر بود
که اين گفته گفت پيمبر بود
تو را باشد از خرج مهمان چه بيم
که رزقش بود با خداي کريم
مهيا نما از برايش طعام
ز لطف خود او را بکن شادکام
ز هر نعمت تازه در پيش آر
به پيشش شواز مهر خدمتگذار
چو جان ميهمان را بده جا به دل
به خدمت کن او را زخود منفعل
بر ميهمان تندخوئي مکن
مشوترش رو تلخ گوئي مکن
به پهلوي وي شاد وخرم نشين
نه غمگين که اورا نمائي غمين
به خشروئي او را ز خودشاد کن
به شيريني او را چو فرهاد کن
ز کس ميهمان گر شود تنگدل
سزد خواني او را اگر سنگدل
مگوپيش مهمان سخنهاي زشت
که زشتان ندارند ره در بهشت
در اطاعت از پدر ومادر
بشو با پدر مادرت آنچنان
که خواهي ز فرزند خود درجهان
شوددر جهان هر که عاق پدر
چوزهر آيد اندرمذاقش شکر
تفو باد بر حال واقبال او
مبارک مبادا مه وسال او
مکانش چو جان داد در دوزخ است
شود آتش اندر کفش گر يخ است
به جان آنچنان آتش افروزدا
که در ظاهر وباطن او سوزدا
به امر خدايت چوموجود کرد
تواند تو را نيز مردودکرد
اطاعت نما کز تو گردندشاد
به رويت در فتح گرددگشاد
شودوالدين از کسي گر رضا
رضا گردد از او بلاشک خدا
بودعاق مادر بتر از پدر
که زحمت کشيده است او بيشتر
به ايشان بشو بنده از جان ودل
که تا روز محشر نگردي خجل
سوي آن جهان زود تا زنده اند
از آنها بدان قدر تا زنده اند
درمذمت نسوان
وفا و صفائي مجو از زنان
که هستند رهزن تر از رهزنان
مکن باخبرشان زاسرار خود
مده آگهيشان ز کردار خود
زنان را مپندار يار تواند
که بار تونار تو مار تواند
توتا مرده اي شوي ديگر کنند
به طفلي همي مشق شوهر کنند
همه فتنه روزگار از زن است
شودگلشن ار جاي زن گلخن است
به حرف زنان گر کني پيروي
پريشاني آري پشيمان شوي
مکن اعتمادي بر اقوالشان
که باطل بود جمله اعمالشان
چه خوش گفته فردوسي نامدار
که رحمت بر او باد از کردگار
«زن واژدها هر دو درخاک به
جهان پاک از اين هر دو ناپاک به»
در اداي سخن گويد
نپرسند تا از تو چيزي مگو
که ماند برايت به جا آبرو
چو گوئي سخن کن تأمل در آن
که تا نکته اي کس نگيرد بر آن
مگو پر سخن خواهي ار آبرو
که پر گو بود واعظ و قصه گو
چو گوئي سخن گوي آهسته تر
که تا کس نگردد خبر پشت در
سخن تا نگوئي تومعلوم نيست
که از فضل ودانش تو را بهره چيست
چوگويد سخن کس نظر کن چه گفت
نبايد نظر کرد کورا که گفت
بزرگي که درمعاني بسفت
نه منقال انظر بما قال گفت
به خورشيد دانش فلکشد سخن
زرمعرفت را محک شد سخن
سلامت طلب باش وخاموش باش
سخن هم چوگوئي نه چاووش باش
درپنهان داشتن راز
تو با دوست هم راز خود را مگو
که تا دشمن آگه نگردد از او
رساني اگر راز دل را به لب
شود از عجم فاش تا درعرب
شنو تا که پنديت بدهم نکو
به دلهم بيا راز خود را مگو
که منچون شدم عاشق روي يار
زمن رفت آرام و صبر وقرار
چوتاب وتوان از تنم بست رخت
شد از عشق بر من بسي کار سخت
دل من خبر گشت از راز من
بدوگفتم اي يار دمساز من
بر اسرارم از مهر سرپوش نه
که هرکس فزون گشت سر پوش به
دو روزي نشد دل برم گشت خون
بشد خون و از ديده ام شد برون
رخم را زخون سرخ چون آل کرد
برمردوزن شرح احوال کرد
شدند آگه از حال من مردوزن
بشد قصه مرد وزن راز من
غرض اينکه اسرار دل بارها
بشدداستان ها به بازارها
دراسرار
هر آنکس که داراي سيم آمده
دلش فارغ از رنج و بيم آمده
اگر سيم داري نداري غمي
عزيز جهان سرور عالمي
رواج همه کارها گشته سيم
شفابخش بيمارها گشته سيم
نداردکس ار سيم باشد گدا
شود روحش از تن دمادم جدا
به سيم احتياج همه عالم است
فزون هر چه گويم به وصفش کم است
ز سيم است درکار عالم رواج
به اومردوزن را بوداحتياج
ز سيم است آسايش هر دلي
بود سيم حلال هر مشکلي
ز سيم است هر کاري آراسته
ز سيم آيد آنرا که دل خواسته
کسي کو نه محتاج سيم است کو
بگوتا ببينم که ميباشد او
ملامت مکن گر کسي سيم جوست
همانا که آگه ز اسرار اوست
نهان است در سيم سري عظيم
از آن رو چنين محترم گشته سيم
درموافقت با هر گروه
موافق شو و يار با هر گروه
که گردد شکوه توبرتر ز کوه
چه عاقل چه ديوانه شوهمدمش
چه خويش وچه بيگانه شومحرمش
مصاحب به هر خوب وبد باش ويار
بشو پيش گل گل بر خار خار
بر زاهدي گل مأموم شو
هم از آتشش نرم چون موم شو
به هر دل بشو آشنا اي پسر
که تا عمرت آيد به عشرت به سر
نکوکن به مخلوق گفت وشنود
بود گر چه ترسا وگبر ويهود
معين کسان باش درکارها
پرستار شو پيش بيمارها
کسي گر غريب است کن جوششي
به اصلاح کارش نما کوششي
بگومختصر با بزرگان سخن
دم از ما ومن در بر کس مزن
ببر جاي ده مرد درويش را
نثارش نما هستي خويش را
رفاقت به هر کس کني صاف باش
وفا پيشه با رحم وانصاف باش
في التنبيه بر سبيل تمثيل
سگي گفت با گربه راز دلي
که از من بيا حل نما مشکلي
شب وروز من پاسباني کنم
نگهباني آن سان که داني کنم
نخوابم به شبها پي دفع دزد
نبينم ز صاحب گهي اجر ومزد
کنم پاسباني نهان وعيان
دهد گاهگاهي به من استخوان
نشيني چو مهمان تو در پيش خوان
برايت مهيا بودآب ونان
پس از خوردن هر طعامي که هست
بدزدي و بدهي به ظرفش شکست
تو گرديده اي طاهر ومن نجس
توپاکيزه روگشته اي من دنس
جواب سگ آن گربه گفت اي عقور
که رحم و مروت بود از تودور
تو را هر که بيند گريزان شود
د از عوعوت سخت لرزان شود
توچون مردم آزار گرديده اي
به چشم همه خار گرديده اي
چوسگ گرکسي مردم آزار شد
نجس چون سگ و در نظر خوار شد
قطعات
بسم الله الرحمن الرحيم
قطعه
انبار دار صاحب ديوان کشيده تيغ
خون ريزد از خلايق وباکش نه از خدا
يا رب نجات ده به خلايق ز مرگ او
يا رحم ده به صاحب ديوان به حال ما
قطعه
خدا به ظلم نه راضي و بنده ظلم کند
رضاي بنده چرا برده از رضاي خدا
دلا خموش شو ودم مزن از اين اسرار
بدان که نيست کسي مقتدر سواي خدا
قطعه
نصير الملک چون از اين جهان رفت
نصير الملک ديگر گشت پيدا
چو پنهان گشت خورشيد درخشان
بشد خفاش نابينا هويدا
قطعه
تو ببين کآسمان کج گردش
به که محتاج مي کندما را
هر کجا تيري از بلا بيند
پيشش آماج مي کند ما را
هر کجا باز چنگلي باشد
همچو دراج مي کندما را
حرف حق تا زنيم بر سر دا ر
همچوحلاج مي کندما را
قطعه
صاحب ديوان وحکمراني در فارس
شاه غضب کرده است کشورجم را
نيست سزاوار حکمراني آنکو
فرق نکرده است فربهي و ورم را
قطعه
دور کن از خويشتن حرص و طمع
گر بخواهي آبروي خويش را
در دوعالم خواهي ار آسودگي
درکن از دل آرزوي خويش را
خواهي ار عزت تو را گردد فزون
خوبتر کن خلق وخوي خويش را
گر همي خواهي که گردد خصم نرم
نرمتر کن گفتگوي خويش را
درجواب جناح حاج «شوريده شيرازي»
فصيح الملک
اي صبا رو ز من اندر برمجد الشعرا
گوکه اي ازهمه صاحب نظران بهترکا
چند شعري که فرستادي وپرسيدي حال
بود از دلبرکان الحق دلبرترکا
نر خري خواسته بودي که فرستم به برت
بفرستادم وشو بهرش مدحت گرکا
گرد سم گرد کفل پهن جبين پهن بغل
هيچ نقصي به تنش نيست ز پا تا سرکا
باشدش از سپري پهن ترک پيشاني
گوش او هست بسي تيزتر از خنجرکا
در سيه شب کسي از دور گر او را بيند
از سفيدي به گمانش که بود اخترکا
خرگو اين است وچنين است يقين است يقين
که خر ار خوب بد به بود از اشقرکا
خر شاهان نبود ليک بودشاه خران
مي سزدگر بنهي بر به سرش افسرکا
نيست بحراني از اوليک نسب گرداني
هست بحراني اورا پدر ومادرکا
بو به سرگين کنداما نزندهي کچکا
پس ماده دود اما نکشدعرعرکا
ليک گاهي که کشدعرعر از عرعر او
مي شودگوش ملک ها به فلک ها کرکا
اگر آيد بدت از عرعر او عيبش نيست
خر چنين است به چشم بديش منگرکا
مر نه خلاق جهان گفته در اوصاف خران
که زهر صوت بود صورت خران انکرکا
تاکنون هيچ به پشتش نرسيده است قشو
خاردار پشت به دندان نشمارش گرکا
نعل بر پاي ندارد قدمي گر لنگد
شده سائيده سمش نيست ز درد ورکا
عاشق کاه وجو است وبه وصالش نرسد
از غم هجر بوده باشداگر لاغرکا
يک دوماه دگر ار بود دراينجا مي شد
ز استخوان تن او شخص کند مسطرکا
از جو وکاه نباشد دلش آگاه ولي
گاهي از راه نيارد کمي از صرصرکا
گر خوردکاه وجوي يا علف وبرگ موي
رود آنگونه که گوئي بوداو را پرکا
مي تواند کهدمي سير کندگردجهان
گرد آن نقطه در دايره چون پرگرکا
خواهي ار خوب بداني به چه اندازه دود
با خيال است به تک نيک به يک لمبرکا
راهها راکه نرفته چنان است بلد
که توگوئي ز پي دزد رود پي برکا
گفته بودي که ز اشعار مرا معجزه است
مي سزدگويم اگر هستم پيغمبرکا
پس ده از کاه کشان کاهش وجو از جوزا
چون براقت چو برد بر فلک اخضرکا
تا شود زود ترک فربه ونيکودم ويال
کن سفارش متوجه شودش مهترکا
هان نصيحت کنمت محترمش دار وعزيز
نه که سرگين کنيش بالين يا بسترکا
چندروزي که در اصطبل توماندنه عجب
که شود شاعرکي همچو فلان سرورکا
گرکند سرکشي وگرزند از پاي لگد
گو به گوشش خرکا اي خرکا اي خرکا
ياد از ان روز بياور که دراحشام بدي
خسته ومانده تر ازهر شتر و استرکا
گر بخواهي بفروشيش به قيمت بفروش
هم برش کن به ترازوي به سيم و زرکا
نه چه گفتم که فزون است بسي قيمت او
با زر وسيم نمائيش اگر همبرکا
هست شعر من ومجدالشعرا در شيراز
گوکه از هند نيارنددگر شکرکا
بسکه از دولت دلدار بلنداقبالم
هي بريزد ز دهان قلمم گوهرکا
قطعه
ز اقربا ومالها اي دل مشو شادان که هست
اقربايت عقربان ومالهايت مارها
کاسه ات تا پر مي است وکيسه ات تا پر ز زر
چون به گرد شهد موران هست گردت يارها
ليکن آن گردد تهي چون ازمي اين خالي ز زر
مر تورا آن يارها يکسر شوند اغيارها
قطعه
به خداوند آسمان وزمين
که دلم سير گشته از دنيا
کاش يکباره نيست مي گرديد
آسمان و زمين ومافيها
قطعه
مرده اي را به راه مي بردند
يادم آمد که مردني هم هست
گفتم اي دل به فکر رفتن باش
تا کي از باده غروري مست
گفت يادت اگر بود ديديم
مردن خويش را به روز الست
ما به هر دم که مي رود ميريم
تا به کلي رود حيات از دست
قطعه
يکي مور برد از ملخ تحفه راني
به پيش سليمان به آن جاه و حشمت
مبادا که آن مور شرمنده گردد
از و شد قبول وبه اوکرد رأفت
قطعه
قوام هيچ ندارد به دلمروت ورحم
گمانش اينکه خداوندگار درخواب است
نه آگه است و ندارد خبر ز کبر وغرور
که روزگار چو روداست وعمر چون آب است
قطعه
آن يکي گيرد زني از بهر مال
و آن دگر کس زآنکه صاحب عزت است
زن مگير از بهر مال وعزتش
کاين دو را گه فقر وگاهي ذلت است
اي خوش آنکس کو دم از وحدت زند
زن نگيرد مرد گر با همت است
قطعه
درحيرتم زحال قوام وز کار چرخ
روباه لنگ بين که چه سان شير گشته است
تنها قشو نگشته قلمدان همي به فارس
ساطورها نگر که چو شمشير گشته است
قطعه
ديد روباهي که روباهي دگر
مي دود گفت اي برادر حال چيست
گفت باشد خر بگيري گفت تو
نيستي خر روبهي بر جا بايست
گفت تا ثابت کنم خر نيستم
ديگر از من درجهان آثار نيست
قطعه
حقايق نگار آمد از کربلا
به کوري چشم هر آنکس عدوست
نه درفارس تنها درايران زمين
اگر مرد باغيرتي هست اوست
قطعه
تا نبينم تا به من ثابت نگردد چيزها
با کسم ز اقرار و وزانکار صلح وجنگ نيست
کرد رنگ لاجوردي فلک مورا سفيد
پس چه ميگويند بالاي سياهي رنگ نيست
قطعه
سينه باشد صد در لفظ عرب
صدر ديوانخانه ماهست پشت
صد هزاران حکم ناحق مي دهد
گر گذاري يک قران او را به مشت
قطعه
نه کسي رحم ديده در دل تو
نه زدست تو بخشش وبرکت
دل ودستي چنين همانبهتر
که شودخون وافتد از حرکت
قطعه
تا بهدست دوست دادم اختيار خويش ار
دل مراغمگين نه از هجر است ونه از وصل شاد
اومگر دور است از من تا شوم غمگين زهجر
من مگر هستم جدا زو تا کنم از وصل ياد
هر چه بينم نقش روي دوست مي بينم در اوست
وه چه نور است اين که حق درچشم حق بينم نهاد
قطعه
بگو به صاحب ديوان که صاحب ايمان شو
گمان مکن که برد گندم آنکه جوکارد
خبر زحالت انباردار خود داري
که او چه بر سر بيچاره خلق مي آرد
تو رحم کن اگر او را به دل نباشد رحم
وليک در دل تو رحم ره کجا دارد
قطعه
خداي داده ولي بنده سد راه شده
که آنچه داده خداوند ما به ما نرسد
زمانه اي است که کس دادرس به کس نبود
به دادما نرسد کس اگر خدا نرسد
قطعه
آنکه منکر گشت در حق علي منگر بدو
منکر ومنگر چو در تجنيس تام افتاده اند
فاش تر گويم که تا داني نگه کن درعدد
با عمر بنگر که منکر هم مقام افتاده اند
قطعه
کومشير الملک تا بيندچه سان
مردمان از ارث او عشرت کنند
چشم بينائي بده يا رب به خلق
تا که درکار جهان عبرت کنند
معما
چار حرف است نام دلبر من
کاول و سيمش چهار بود
عشراتش شمر که تا بر تو
سر اين نکته آشکار بود
ديم او دو همچو چارم اوست
چارمش آنچه درشمار بود
جواب محمد (ص)
قطعه
آخر کار چون بود مردن
اين چنينت چرا غرور بود
خانه سازي منقش از چه سبب
عاقبت منزلت چو گور بود
قطعه
ببين که معتمدالدوله ميرود از فارس
به فارس صاحب ديوان به جاي او آيد
اگر نه شاه غضب کرده کشور جم را
براي چيست که اينگونه حکم فرمايد
قطعه
مشورت کردم از خرد که نهم
با دل خسته گام در گلزار
گفت اگر چه روند در اين فصل
مرد وزن خاص وعام درگلزار
گر چه فصل گل است چون بلبل
کرد بايد مقام در گلزار
گر چه بايد ز ساقي گلچهر
رفت و بگرفت جام در گلزار
گر چه باشد بهار و بايد خورد
باده لعل فام درگلزار
ليک دلخسته را چه عيش وطرب
گر بودصبح و شام در گلزار
چه روي با کلاه بر منبر
چه روي با زکام در گلزار
قطعه
اي اميري که چون تو در بخشش
نيست در زير گنبد دوار
گر بگويم کفت بود چون ابر
اب رگاهي نگشته گوهر بار
ور بگويم قدت بود چون سرو
سروگاهي نباشدش رفتار
ور بگويم رخت بود چون ماه
ماه گاهي نمي کند گفتا ر
نيست ما را بضاعتي که خوريم
سود ازمال خويش چون تجار
نيست ما را شقاوتي که بريم
مال کس رابه کوچه وبازار
نيست ما را مواجبي که شود
مددي بر معاش ليل و نهار
هم نداريم ايل وطايفه اي
تا که غارتگري کنيم شعار
شغل خود را نموده جو کاري
تا به نان جوي کنيم مدا ر
نگذارند نان جو را هم
کرد بايد به آب سرد افطار
هر کس از دست ترک مينالد
ما ز بيداد رهزنان کوار
قطعه
آنچنان تنگ گشته دل به برم
که اگر يابد آگهي دلدار
آيد و گويد اين دهان من است
که تو دزديده اي به من بسپار
قطعه
سه رسدکرده پريشاني عالم را چرخ
دو به من داده يکي را به خم طره يار
تنگتر گشته مرا دل به بر از ديده مور
تلختر گشته مرا کام ز زهر دم مار
زرد رخ گشته ام ار رنج والم همچو ترنج
خون جگر گشته ام از غصه وغم همچو انار
قطعه
رفيق خوب به است از برادر وفرزند
اگر به دست تو آيد چوجان عزيزش دار
که اين متاع به زور وبه زر به جد وبه جهد
به کس نصيب نگردد به هيچ شهر و ديار
قطعه
اي برادر مجوي از دونان
غير بخل و طمع صفات دگر
پيش تو چينه اي نمي ريزند
گر معلق زنان شوي کوثر
نکنندت به توبره سيري جو
گر کشي بارها به دوش چو خر
معما
نام دلبر چهار حرف بود
که سه حرفش يکي بود به نظر
چون شودعيد گويد او که بمن
عيد يابد تجلي و زيور
بوي مشکم از او رسد به مشام
مشک بي شک گرفته در سر و بر
نام ناميش تا بداني چيست
دوستش شو بنه به پايش سر
جواب محمد (ص)
قطعه
اسم اعظم که خلق مي گويند
کس نميداند و بودمستور
گر به چنگ آيدت به دهر شود
هر خرابي که باشدت معمور
همچو خورشيد آسمان گردي
شرق تا غرب در جهان مشهور
من بياموزمت که تا داني
منکر اما مشو بود زر و زور
قطعه
رحم وانصاف درميانه خلق
گشته چون پاي مار و ديده مور
چشم اميد اگر کسي دارد
از کسي جز خدا بود بي نور
قطعه
صاحب ديوان به فارس آمده حاکم
نام نبايد برد ز فارس دگر کس
مملکت جم کجا وصاحب ديوان
ذلت وخفت براي فارس همين بس
قطعه
هر که را روزي فراخ آيد به دهر
هيچ باکش نيست اندر تنگ سال
وآنکه آمد تنگ روزي د رجهان
در فراخي هم بود آشفته حال
قطعه
سيم خالص عيار هم گاهي
مي نهندش به امتحان در قال
ماه را هم که در فلک بيني
مي شود گاه بدر وگاه هلال
هفت سياره هم چو مي نگري
گه شرف مي کنندوگاه وبال
همه روز آفتاب عالمتاب
صبح دارد طلوع و شام زوال
دو سه روزي جهان به کام ار نيست
گو نباشد از اين مدار ملال
قطعه
خونين جگرم ز گردش چرخ
افسرده دلم ز دور ايام
شام است همي که مي شودصبح
صبح است همي که مي شود شام
وآگاه نشد کسي به دوران
کآغاز چه بوده چيست انجام
قطعه
دلکي دارم وزهر طرفش
مي برد دلبري و دلشادم
کاشکي داشتيم هزاران دل
تا به هر دلبري دلي دادم
قطعه
آوخ آوخ که قدرداني نيست
تا هنرهاي خويش بشمارم
شوره زاري است من کجا نگرم
تخم اميد در کجا کارم
قطعه
گرچه به ملک سخنوري شهم اما
غير طلبکارها سپاه ندارم
کفش ندارم کلاه چون شودم نو
کفش چو نو گرددم کلاه ندارم
مال بود مار وجاه چاه از آنرو
مال نخواهم هواي جاه ندارم
سينه ام از بس ز درد وغصه بود تنگ
آه که در سينه جاي آه ندارم
هرکه توبيني بو رهيش به جائي
من به جز از کوي دوست راه ندارم
قطعه
نبود درهمه رويزمين چو کشورفارس
به ملک فارس نبودند گر مشير وقوام
بسي حرام خدا را که اين نمودحلال
بسي حلال خدا را که آن نمودحرام
هم اين شکست دل خلق را ز پير وجوان
هم آن ببست در رزق را به خاص وعام
سفارشي که از اين است بدتر از فحش است
نوازشي که از آن است بدتر از دشنام
خداي لم يزلي هر دو را کند نابود
به جاه قرب علي هر دورا کند گمنام
الهي آنکه رسد روز عمر اين را شب
الهي آنکه شودصبح عزت او راشام
قطعه
کاش با تو آسمان ميکرد يک کار از دو صورت
چار روزي بلکه من آسوده در کنجي نشينم
يا کند کورت که تو روي مرا ديگر نبيني
يا دهد مرگت که منروي ترا ديگر نبينم
قطعه
هر صفاتي که هست ايزد را
همه اندر علي بود پنهان
گر طلب ميکني دليل از من
آيه هائي که هست درقرآن
قطعه
نيست ازجان ودل عزيزتري
خواستم پيشکش کنم دل وجان
عقل گفت اي بري ز هوش وخرد
مانده ام در کمال تو حيران
نبرد سوي بصره کس خرما
نبرد زير ه کس سوي کرمان
قطعه
اي رخت چون گل از لطافت ولون
آرزوي دلم توئي به دوکون
نه چوزلف تو سنبل است از بو
نه چورخسار توگل است از لون
رويت از روشني کف موسي
مويت از تيرگي دل فرعون
به وصالت رسد بلند اقبال
شودش گر خداي عالم عون
قطعه
پي سواري خود مردمان خرندخري
براي صرفه که جونيم من دهند به او
به اسب تازي مايل کسي نمي گردد
که خرج اوبودا فزون اگر چه هست نکو
اگر چه اسب مر او را دهد نجات ازخصم
اگر چه خر کند او را فرو به گل درجو
قطعه
خري با خري گفت منت ز کس
نبايد کشيدن پي کاه وجو
دهد کاه وجو صاحب ما به ما
ولي جان زما مي ستاند گرو
پي نفع هم آب وهيزم کشيم
کشدمان بگرديم اگر کند رو
بيا تا بميريم وفارغ شويم
ز من اي برادر نصيحت شنو
قطعه
مباش از اين سپس در بندتحصيل کمال اي دل
که کافش کاف تشبيه است يعني مثل مال استي
کمال وفضل را يکسو بنه رو فکر مالي کن
که کس رامال اگر نبود کمال اووبال استي
وگر باشد تو رامالي که هرکس بيندوداند
شوي مطبوع هر طبعي نه هيچت گر کمال استي
تاريخ فوت
مشير الملک از کين قوام الملک مرد آخر
قوام الملک از کين باعث رنج ومماتش شد
چو گفتندش سويدوزخ بيا چون رفت از اين عالم
بيا دوزخ مشير الملک تاريخ وفاتش شد
1301 قمري
تاريخ فوت
نصير الملک هم ديدي که ناگاه
جهان و زندگي را کرد بدرود
اگر چه تندخو مي بودالحق
کسي را هم زخود مأيوس ننمود
ز عشرت در به روي خود اگر بست
در آسودگي بر خلق بگشود
زيان برد از کسي از خوي تندش
بسي بردند از انصاف او سود
به اجحاف کسي راضي نگرديد
به آزار دلي دامن نيالود
پي تاريخ سال رحلت او
«بلنداقبال » اندر فکر مي بود
دوکس ديدم که ميگفتندبا هم
نصير الملک را حق عفو فرمود
1311قمري
تاريخ فوت
ميرزا عبدالله معز الملک
رفت از اين جهان چون سوي سفر
زد ضررها ز بسکه بر مردم
گشت تاريخ اوعلاج ضرر
1304 قمري
تاريخ فوت مشير وقوام
مشيري و قوامي داشت شيراز
که هر دو در ستم بودند يکه
برفتند از جهان ز آن پس که هشتند
ز بدعت ها به روي فارس لکه
بگفتم با خرد تاريخشان را
رقم زن چون بهزر وسيم سکه
يکي بيرون شد وگفتا که برگو
به دوزخ هر دو را گرديد دکه
1301 قمري
متفرقات
درمرثيه بر شهيدان کربلا
از دست ظلم شمر ستمگر به کربلا
گريان شدند مؤمن وکافر به کربلا
هرگز کسي نديده ونشنيده درجهان
جوري که شد به آل پيمبر به کربلا
پنداشتي قيامت کبري پديد گشت
کافتاده بود شورش محشر به کربلا
افغان العطش زچه ميرفت بر فلک
ميبود اگر که ساقي کوثر به کربلا
خورشيد منکسف شد ومهگشت منسخف
از شرم ظلم شمر بداختر به کربلا
برنيزه رفت بسکه سر سروان دين
طالع شد آفتاب ز هر سر به کربلا
مسدود بود راه نظر طايران تير
از بسکه ميزدند همي پر به کربلا
مجنون شوم به حالت ليلا در آن زمان
کز کين شهيد شد علي اکبر به کربلا
در برکشيد مشک خطان را ز بس همي
ز آنروي خاک گشته معطر به کربلا
يا رب به آه وناله دلهاي دردناک
ما رانصيب کن که درآنجا شويم خاک
وداع شاه شهيد با اهل حرم
بر ذوالجناح شد چو شه بي سپه سوار
گفتي که آفتاب عيان شده ز کوهسار
کلثوم در برابرش آمد علم به کف
زينب به پيش مرکب او شد رکابدار
گفتش روي ومي رودم روح از بدن
باز آي پيش از آنکه بميرم در انتظارم
در آتش است بي تو دل وجان من مگر
آبي زند بر آتش من چشم اشکبار
دور از تو زندگي به چه کار آيدم دگر
بعد ازتوخاک بر سر من باد و روزگار
نبود روا توکشته ومنزنده درجهان
بادا فدايي تو من وهمچو من هزار
بگذار سير سير گل عارضت کنم
عمر واميد کوکه بينم دگر بهار
پيش ار سر که بوسه زنم بر گلوي تو
ز آن پيشتر که سر بردت شمر نابکار
ما بيتو در ميانه اين قوم چون کنيم
راهي نه درفرار وپناهي نه درقرار
شاه شهيد چون بشنيد اين سخن کشيد
سوزنده آهي از دل و بگريست زار زار
گفتا که نوشداروي دوري صبوري است
دل را بده رضا به قضاهاي کردگار
دارم وصيتي بشنو از زبان من
آنرا بهجاي آر پس از من به جان من
****
قوت اگر نيستت ز شير وشکر
قوت روح هست خون جگر
کف بود جام آبخور گر نيست
جام بلور يا پياله زر
در و گوهر گرت ميسر نيست
اشک چشمان تو را در وگوهر
سايه وآفتاب پيرهن است
پيرهن گر نباشد اندر بر
سر ندارد کله اگر غم نيست
کله ازمويخويش دارد سر
بالش وبستر از پرندار نيست
خاک راهست بالش وبستر
گرت آتش نباشد اندر دل
آتش عشق بس تو را در بر
خرت ار نيست رو پياده به راه
کآدمي خود نه کمتر است از خر
د رغم ار ياورت کسي نشود
غم چه داري خدا بودياور
ياور کس چو حي داور شد
زهر درکام اوچو شکر شد
****
زلفکان تومگر عطارند
کاينهمه مشک به دامان دارند
مشت موئي نه فزونند از بو
گوئي از مشک دو صد خروارند
گر بگوئيم که مشکند خطاست
که به هر تار دوصدتاتارند
شب هجران تو يا بخت منند
که چنين تيره بدين سان تارند
شرح آشفتگي حال مرا
از ازل تا به ابد طومارند
اوفتندت ز يمين و ز يسار
گاه چون رشته گهي زنارند
نوشدارو طلبند از لب تو
مگرازعشق رخت بيمارند
از درازي چو شب يلدايند
وز سياهي چو دل کفارند
برده اند از کف خلقي دل ودين
بوالعجب حيله گر وسحارند
گر نه طاووس چرا در خلدند
گر سمندر نه چرا در نارند
گرنه عقرب زچه در جولانند
ورنه افعي ز چه پر آزارند
گزنه دزدند چرا دربندند
از چه لرزند نه گر عيارند
گرنه مشکند چرا مشک افشان
ورنه عنبر ز چه عنبر بارند
مارکانند که در بستانند
زاغکانند که درگلزارند
زنگيانند که از زنگ به روم
ارمغان در بر قيصر آرند
يادو هندوست که در باغ ارم
گاه گلچين وگهي گلکارند
گنج حسن است رخ وزلفينت
زده چنبر به سرش چون مارند
پي تاراج دل وغارت دين
سپه حسن تو را سالارند
سر ز ايشان مبر اي يار ارچه
سرکش وراهزن و طرارند
که غلامي ز غلامان شهند
سايه افکن به سر مهر ومهند
****
ز زلف بي قرار يار دارم دل پريشان تر
زمار زخمدارم برخود از اندوه پيچان تر
به بخت خود به روزخود به حال خود به کارخود
بسي نالان تر از رعدم بسي از ابر گريان تر
به هرسو کآورم رخ بينم از بس پيل رفتاري
ز شاه عرصه شطرنج هستم مات وحيران تر
ندارم آرزوئي از تر و خشک جهان در دل
که دارم چشم و کامي خشک اين از غم ز اشک آن تر
مکن اي چرخ سنگين دل به منکار اين همه مشکل
که جان دادن برم از خوردن آب است آسان تر
نداندقدر کس اي دل به قدر خس چه خوش بودي
بديم از ليلةالقدر ار زچشم خلق پنهان تر
تميزي نيست تا دانسته گردد قدر هر چيزي
عجب نبود ز پشک ار مشک تبت گشته ارزان تر
دل آزاران ازين معني ندارندآگهي گويا
که آه سوخته دل زآتش و برق است سوزان تر
مزن بر آتش من اي فلک ز اين بيشتر دامن
که دارم دل به بر ازماهي درتابه بريان تر
بدل وجد از کمالم شد کمال آخر وبالم شد
«بلنداقبال » خوش بود ار ز خر بوديم نادان تر
امير المؤمنين حيدرمگرسازد سبکبارم
مگر آن شير اژدر درگره بگشايد ازکارم
****
رود خون امسال شد جاري به فارس
الفت شه نيست پنداري به فارس
چون بلا پرسد کجا نازل شوم
سوي اوحکم آيد از باري به فارس
فارس دار العلم واکنون فرق نيست
پشک را از مشک تاتاري به فارس
آب رکن آباد چه گر سلسبيل
مي کنددر کام دل ناري به فارس
ملک ديگر کس سر دار ار رود
خوشتر است از شغل سرداري به فارس
تامشير الملک دراوخفته است
بخت کس را نيست بيداري به فارس
عزت ار خواهددلت با او بگو
نيست الا ذلت وخواري به فارس
فکري اي دل تا که بر بنديم رخت
زيستن در فارس چون کاري است سخت
به گلشن شد وزان باد خزانم
شکست افسوس شاخ ارغوانم
مرا رخ سرخ تر از ارغوان بود
شد ازغم زردتر از زعفرانم
مگر روئينه تن اسفنديارم
که از شش سو جهان شدهفتخوانم
هنوزم زندگاني برقرار است
عجب سنگين دلم بس سخت جانم
چنان گرديده ام زار و پريشان
که سر از پا وپا از سر ندانم
چنان کاهيده جسمم از غم ودرد
که خود از هستي خود در گمانم
رسد هرلحظه از دردجدائي
به گوشچرخ بانگ الامانم
نه روز از گريه ام دارد کس آرام
نه شب کس را برد خواب از فغانم
گلستان چون شود فصل زمستان
زحالم چند پرسي آن چنانم
ز درد وغصه جانم بر لب آمد
ز پي صبح اميم را شب آمد
****
بس که اي زلف عنبرين موئي
عنبر افشان وعنبرين بوئي
گفتمت مشک چين خطا گفتم
که تو صد مشک چين به هر موئي
درشکنجي وپيچ وتاب مگر
عاشق آن بت جفاجوئي
از درازي شب زمستاني
وز سياهي پر پرستوئي
حلقه حلقه شکن شکن خم خم
از بر دوش تا به زانوئي
زنخ يار گوئي از سيم است
توچوچوگان به پيش او گوئي
بي قراري به روي يار چرا
گرنه آشفته رخ اوئي
تا بسنجي وفا ومهر مرا
شده آونگ چون ترازوئي
لام برچهره مي کشد هندو
شکل لا مي توگر چه هندوئي
با وجودي که بوي مشک تو راست
بر دل ريش نوشداروئي
روزم از تيره شب سياه تر است
زآنکه دايم حجاب آن روئي
هرکه در بند بيندت گويد
که چودزدان بسته باروئي
کرده اي جا به دوش يار مگر
مار ضحاک دوش جادوئي
آفتاب است زير سايه تو
مر چو منشاه را ثنا گوئي
شيريزدان امير اژدر در
شافع حشر خواجه قنبر
رباعيات
بسم الله الرحمن الرحيم
يک شيشه مي بود گر امشب ما را
مي برد ز دل غم وزتن تب ما را
افسوس که جان رسيده بر لب ما را
وز دهر روا نگشت مطلب ما را
نه کس که بگيرد از کرم دست مرا
نه توشه راه آخرت هست مرا
در دهر گناه کرده پابست مرا
يا رب ز شراب عفوکن مست مرا
يک شيشه مي امشب اگر بود مرا
ز اندوه وغم جهان مي آسود مرا
مستي است ز هستي ار بودسود مرا
پندي است که مي فروش فرمود مرا
دل برده دو چشم چون غزال تو مرا
در ششدر غم فکنده خال تومرا
بي سه نبود چهار وبي بش ني شش
هجر از نبدي نبد وصال تو مرا
بي زادم و لنگ ودور راه است مرا
درهر قدمي هزار چاه است مرا
غم نيست که يک جهان گناه است مرا
چون غافر مذنبين آله است مرا
ساقي بده آن شراب ريحاني را
کز دل ببريم درد پنهاني را
گويند حرام در مسلماني شد
مي آر و ببر ز ما مسلماني را
اين دلبر ما که باشدش کار جفا
درد دل ما را به کف اوست دوا
درکنج لبش چوخال ديدم گفتم
خضر است نشسته بر لب آب بقا
اي شيخ مخوان قصه دوزخ بر ما
شد دوزخ ما خوي به دلبر ما
توغره به اعمال خوش خويشتني
وآگاه نيي که کيست پيغمبر ما
بعد ازمن وتوبگوجهان گيرد آب
يا آب شود بهروي عالم ناياب
امروز که ساغرت پر است از مي ناب
مي نوش به بانگ بربط وچنگ ورباب
ساقي دهدم جاي مي ناب گر آب
چون از کف اوست نشئه بخشده چوشراب
آنکس که مرا آب چشاند ز سراب
هم ميکند آبادم اگر کردخراب
من روسيه وگناهکارم يا رب
کاري به جز از گنه ندارم يا رب
هر چندکه طاعتي نکردم درعمر
بخشاي به حق هشت وچارم يارب
بيرون ز شمار است گناهم يا رب
برچرخ رسيده دودآهم يا رب
نبودبه جز از درت پناهم يا رب
با روي سياه عذر خواهم يارب
شه را تو دهي تاج ونشاني برتخت
ازامر تو شد اگر کسي شدبدبخت
بيحکم تويک برگ نيفتد ز درخت
يا رب ز کرم کار مکن برما سخت
مي گويم اگرچه ترک شرم وادب است
ما را به بهشت اگردهي جا عجب است
ورنه سزدش بهشت جاويد آنکو
مشغول به طاعت تو درروز وشب است
گر بت بت ماست بت پرستي عجب است
گر مي مي لعل اوست مستي عجب است
خاک ره اوگلشن وپستي عجب است
با دردوغم فراق هستي عجب است
آن شوخ عرب کزو دلم درتعب است
بالاش چونخل است ولبش چون رطب است
رخساره اوماه ودل من قصب است
دل سوختگي هاي من ازاين سبب است
سالار جهان علي واولادعلي است
نور دل وجان علي و اولاد علي است
برخلق شبان علي واولادعلي است
سلطان زمان علي و اولاد علي است
گويندعلي که حيدر کرار است
درلشکر اسلام سپهسالار است
وصفش نتوان گفت ز بس بسيار است
اندر همه کار حق علي مختار است
امروز سري که درخور تاج زر است
فرداست که زير پاي هر کوزه گر است
هر کوزه که درکارگه کوزه گر است
خاک دل ودست وسينه و پا و سر است
آن شوخ که سرو قامت ومه چهر است
وزچهر هزار طعنه اش بر مهر است
درچرخ نکوئي مه تامي است ولي
اين است که باخسته دلان بي مهر است
دلدار جفا کار کز اودل ريش است
رندان زهمه سوي وي از صد بيش است
تن رابه قضا گرندهد پس چه کند
کافتاده ميان گرگ ها چون ميش است
مهر علي آتش وگنه حراق است
زهر ار گنه است مهر اوترياق است
هرکس که به وصل اودلش مشتاق است
خوش طينت وپاک ذات ونيک اخلاق است
اين ماه جبين که آفت جان ودل است
آشوب ختا فتنه چين و چگل است
از عارض همچوماه واز قد چو سرو
مه زوخجل و سروچمن پا به گل است
اين ترک چگل که آفت جان من است
دل برده زمن در پي ايمان من است
لعل لب اوحب نباتي است ولي
افسوس که دور از لب ودندان من است
نه همچورخ توگل به صحن چمن است
نه همچوسر زلف تومشک ختن است
نه چون لب لعل توعقيق يمن است
نه چون دردندان تودرعدن است
يارب گنه من ار زحد بيروناست
عفوتوزجرم من بسي افزون است
از خوف تو دل در بر من پرخون است
کس جز تو خبر نيست که حالم چون است
يا رب کرمت زجرم ما افزون است
رحم تو به حال ما زحد بيرون است
قهر تو و لطف توهمه ميمون است
درکار تونه جاي چرا نه چون است
گرشوخ مرا لکنتي اندر دهن است
عيبش منما که سر آن پيش من است
از بسکه همي تنگ مر اورا دهن است
اندر دهنش گر نه جاي سخن است
روزم چو شب است وروزگارم تبه است
گرموي سپيد گشته رويم سيه است
در هر قدمي هزار چاهم به ره است
يا رب زتو بخشش است واز من گنه است
تا دلبر من از بر من دور شده است
دل در بر من چوخان زنبور شده است
آن ديده که بود روشن از ديدن او
از بس که ز غم گريسته کور شده است
در حشر قسيم خلد و نيران علي است
بر درد خلايق همه درمان علي است
يک طايفه گويند که يزدان علي است
يزدان نه ولي دهنده جان علي است
خوشحال کسي که ذکر او نادعلي است
دلشاد کسي که فکر او ياد علي است
در روز جزا ز دوزخ آزاد بود
هر کس که به روزگار آزاد علي است
داماد و پسر عم پيمبر علي است
در روز جزا شافع محشر علي است
بر تشنه لبان ساقي کوثر علي است
مولاي من وخواجه قنبر علي است
مقصود خدا ز خلق عالم علي است
منظور وي از وجود آدم علي است
بر درگه حق امين ومحرم علي است
گويم به تو فاش اسم اعظم علي است
منظورخدا ز خلق عالم علي است
مقصود ز حوا و ز آدم علي است
مختار به هر کار مسلم علي است
بر زخم گناه خلق مرهم علي است
يا رب همه را عزت و ذلت از توست
فقر از تو بودحشمت ودولت ازتوست
دوزخ ز تو مي باشد و جنت از توست
باشد غضب از تو عفو و رحمت از توست
دل در بر من بسان پيراهن توست
چون پيراهنت حجاب نازک تن توست
اينگونه چرا سرخ و مشبک باشد
گر پرده دل مرا نه پيراهن توست
اي آنکه به جز تو نيست کس معني هست
از امر تو نيست صورت هستي بست
هستي ز تو يافته چه بالا و چه پست
دستي است تو را که نيست بالايش دست
يارب به جهان غير گنه کارم نيست
وآگاه کسي چون تو ز اسرارم نيست
جنسي به جز از گنه درانبارم نيست
ويرانم وجز عفو تومعمارم نيست
پر جرم تري ز من در اينعالم نيست
گيسوي بتي چوحال من درهم نيست
يا رب چو شنيده ام که رحمت کم نيست
با اينهمه جرم در دل من غم نيست
ايزد چو گل وجودما را بسرشت
جز مهر علي در دل ما هيچ نهشت
خاموش نمي شويم از مدح علي
گر خاک شويم و خاک ما گردد خشت
آنرا که خدا مهر علي در دل هشت
اوراچه غم از دوزخ وشادي ز بهشت
با مهر علي بلنداقبال چه غم
هست ار عملت قبيح و افعالت زشت
اي غرق عرق گشته گل از بوي تنت
غنچه بدريده جامه از پيرهنت
زآنروست که کهنه گشته پيراهن تو
پيراهن تو کتان و مهتاب تنت
از بس به تنت بوسه زند پيرهنت
ترسم که شود چون دل من رنجه تنت
خونين جگرم ز پيرهن وز بدنت
تا بر بدنت حجاب شد پيرهنت
از چيست ندانم به تنت پيرهنت
خواهد که نهان کند گر از چشم منت
مانند گلابي که بود در مينا
در پيرهنت نهان وپيداست تنت
روي تو شکفته چون گل گلشن باد
برچشم عدويت از مژه سوزن باد
از صدمه ره دل تو دردي دارد
درد دل تو نصيب جان من باد
جاي مي ناب دلبرم بيرم داد
من زودطلب کردم واو ديرم داد
پندي به زبان حال از پيرم داد
کان نشئه که در باده بود بيرم داد
آن باده که مي فروش نائينم داد
بود ار چه بسي تلخ چه شيرينم داد
آزادگي از کفر وهم از دينم داد
جمشيد صفت جام جهان بينم داد
اي خالق خلق اي خداونداحد
هستي صمد ولم يلد ولم يولد
در وصف تو لالم که برون است از حد
درکار من از کرم بفرماي مدد
روزي که مرا به گورمنزل گردد
برمن همه کارم سخت و مشکل گردد
گر لطف خدا به حال شامل گردد
غم ها ز دلم تمام زائل گردد
مي ريزد اگر به روي گل گل گردد
برخس چکد ار شراب سنبل گردد
گر صعوه خورد باده شود شهبازي
ور زاغ خوردمدام بلبل گردد
پولاد که دل ز آهن و رو دارد
صد تبت وچين به تار هر مو دارد
از بو نتوان گفت که عيب او دارد
پا تا سر او گل است وگل بو دارد
چون طاير روح از تن ما بپرد
باد است کسي به خاک ما گرگذرد
اميد که چون ز خاک ما کوزه کنند
او را به جز از پيرمغان کس نخرد
آن تازه جوان که عشق او پيرم کرد
يکباره خراب کردو تعميرم کرد
پابست به طره گره گيرم کرد
ديوانه مرا نمود وزنجيرم کرد
کي با تن من آنچه غم هجران کرد
باخرمن کاهي آتش سوزان کرد
کرده است به کافري مسلماني کي
کاريم به دل که طره جانان کرد
در فصل بهار باده مي بايد خورد
ز آئينه دل زنگ ز مي بايد برد
زاهد مده انديشه مرا از مردن
گر باده خوري ونخوري بايد مرد
چون مگر به حا زار ما پردازد
ما را به مغاک هولناک اندازد
يا کوره پزي از گل ما خشت زند
ياکوزه گري زخاک ما خم سازد
خون است که ازچشم ترم مي ريزد
چون قطره باران به برم مي ريزد
خون دل من بود به رنگ لب يار
آوخ که همي از نظرم مي ريزد
يا رب دل من ز درد اگر خون باشد
رحم تو مرا به درد معجون باشد
عفو تو چو از حساب بيرون باشد
غم نيست گناه من گر افزون باشد
شيراز ز يمن قدمت گلشن ش
وز ديدن تو ديده من روشن شد
ز اين مژده بشد چشم جهاني روشن
تنها روشن همي نه چشم من شد
داني که ز دوريت دل منچون شد
خون گشت وز ديده ترم بيرون شد
اينقدر دوچشمم از غمت خون باريد
کز اشک کنارم چو يکي جيحون شد
يا رب چو تو را شعار غفاري شد
پس شيوه ما همه گنهکاري شد
ازما همه درد ورنج و بيماري شد
وزتو همه حکمت و پرستاري شد
ز اوضاع جهان کسي خبردار نشد
کس محرم خلوتگه اسرار نشد
ساقي چه به جام ريخت کانکس که بخورد
افتاد به عمر مست وهشيار نشد
چيزي ز وجودخلق فهميده نشد
در عمر به جز حسرت وغم ديده نشد
از بيد ثمر هيچ زمان چيده نشد
خون شد دل ما ز يار ورنجيده نشد
درميکده مي به خم از آن مي جوشد
کز چيست مرا پير مغان بفروشد
منعم مکن از باده تو هم نيز بخور
زاهد که شراب مفت قاضي نوشد
انسان شود ار شراب حيوان نوشد
گردد ز ملک اگر که انسان نوشد
گر مورخورد باده سليمان گردد
آيا که شود اگر سليمان نوشد
ازتن چون روان پاک من دور شود
مستور تنم به خاک در گور شود
از بس بدنم غذاي هر مور شود
پا تا سر من چو خان زنبور شود
گرمرده به مي شسته شود زنده شود
ور زنده خورد به دهر پاينده شود
گر موش خورد گربه ورا بنده شود
ورگربه خورد پلنگ درنده شود
آندم که مرا به خاک مدفون سازد
چون سنگ لحد به روي من اندازند
اشخاص دگر به حال من پردازند
يا رب ز کرم بگو مرا بنوازند
روزي که بهخاک مرمرا بسپارند
بر تربت من قاري وقرآن آرند
غافل مگر از مرحمت غفارند
کامرزش من را طلب از حق دارند
گويند مخور باده خطا ميگويند
آنان که چنين سخن به ما ميگويند
ما باده دليرانه بنوشيم از آنک
فردي است کريم کش خدا مي گويند
اي کاش وفاي بت من چون تب بود
تا همدم ومونسم به روز و شب بود
ديشب ز فراق روي ومشکين زلفش
تا روزمرا ورد زبان يارب بود
گويندکه جور نيکوان خوب بود
خوب است براي آنکه ايوب بود
آن يوسفي ا زحسن توکز دوري تو
هر گوشه دو صد هزار يعقوب بود
نه کس به جهان چو من گنهکار بود
نه چون توکسي غفور وغفار بود
يارب کرم تو بسکه بسيار بود
اميد که جاي من نه در نار بود
گويندکه دوزخي است پرنار بود
وآن جاي هر آنکه شد گنهکار بود
غم نيست گرم گناه بسيار بود
نامت چوشنيده ام که غفار بود
گويندمرا جاي تو درنار بود
زيرا که مرا گناه بسيار بود
ببسيار بود بلي گناهم ليکن
غم نيست خدا غفور و غفار بود
يا رب کرم وعفو توبسيار بود
شامل کرمت به مست وهشيار بود
نام توشنيده ام که غفار بود
ما را چه غم است اگر گنه کار بود
گيرم که گناه بنده بسيار بود
جز معصيتم نه روزوشب کار بود
انديشه مرا کجا کي ازنار بود
با اينکه خدا غفور وغفار بود
مي خوش بود ار ساقي او يار بود
خوشتر بود ار به صحن گلزار بود
تومست مي و «بلنداقبال» مدام
مست ازمي لعل لب دلدار بود
گويند که دوزخ از براي توبود
حاشا که به غير ازين سراي تو بود
سودا نکنم دوزخ خود را به بهشت
اي پاک خدا اگر رضاي تو بود
گويند بهشت وکوثر وحور بود
هست اين همه ليک از بر من دور بود
يا رب به مني که چشم من کور بود
حاصل چه که ظلمت است يا نوربود
درهر دوجهان علي شهنشاه بود
از راز دل خلايق آگاه بود
گرمهر علي تو را به همراه بود
درگشني ار جاي تو درچاه بود
در آه من دلشده تاثير نبود
ويراني من قابل تعمير نبود
يا رب چه کنم کار به تدبير نبود
گفتم نکنم گناه تقدير نبود
گر لطف خدا شامل احوال نبود
کس صاحب جاه ورتبه ومال نبود
روز وشب وهفته ومه وسال نبود
برحسن رخ توعشق دلال نبود
غم نيست اگر به جز گناهم نبود
در رحمت حق چواشتباهم نبود
يا رب مکن از درگه خود نوميدم
زيرا که به جزدرت پناهم نبود
امشب گرم آن نگار در برمي بود
واندرکف او زباده ساغر مي بود
کي آرزويم به خلدوکوثر مي بود
مي بود بهشتي به خدا گرمي بود
چون مي زگلوي شيشه بيرون آيد
زنگ غم از آئينه دل بزدايد
منعم مکن از خوردن مي اي زاهد
زيرا که به تقدير من اين مي بايد
مدح از علي ولي خدا فرمايد
کي مدح وي ازهمچو مني مي آيد
گرمرحمتي در حق ما بنمايد
ما را ندهند جا به دوزخ شايد
چون من به گنه کسي نه بشنيد ونه ديد
يا رب زتو شد شب سيه و روزسفيد
بر قفل مهمات من انداز کليد
بفرست من ز رحمت خويش نويد
درنافه چومشک بوي خود را بشنيد
با موي تو مشق همسري مي ورزيد
ازنافه برون چوآمد وزلف توديد
شرمنده شد از خويش وسيه روگرديد
گر باده پرستيم گراميمان دا ر
ور بيخود ومستيم گراميمان دار
يا رب چوبميريم شب اول قبر
مهمان تو هستيم گراميمان دار
يا رب به بزرگي تو دارم اقرار
من را به خوداي خداي من وامگذار
بگذر ز گناه من خداي غفار
کزمن گنه است واز توبخشش درکار
کاري نه به من کرده فراق رخ يار
کز اوبتوان شرح دهم يک زهزار
اين است مرا حال که مي بيني تو
ديگر نبود حاجت شرح واظهار
اي روي توهمچو ماه وزلف توچوابر
آب خضرت لب است وچهر آتش گبر
مژگانت به خونريزي چنگال هژبر
غارتگر هوش آمدي و آفت صبر
اي رويتو از ماه منور خوشتر
وي بوي تو از طبله عنبر خوشتر
اي لعل تو از شراب کوثر خوشتر
وي قد توازسرو صنوبر خوشتر
يا رب ز گناه ما بيا و بگذر
از من نه سؤال خير فرما ونه شر
من بي کسم وزار و فقير و مضطر
برمن ز کرم رحم نما اي داور
زاهد نخورم من از چه آب انگور
با اينکه توگوئي که خدا هست غفور
گر باده حرام است چرا مي گوئي
فردا به بهشت مي خوريم از کف حور
اين مرده که مي برند او را سوي گور
همراه وي آيند ز نزديک و ز دور
هستي همه با خرد واهل شعور
گوئيد که مختار بود يا مجبور
اي خالق خلق و خواجه بنده نواز
کردم همه معصيت به يک عمر دراز
رو سوي توکرده ام بصدعجز و نياز
خواهي تو مرا نواز و خواهي بگداز
گويندکه ماه رمضان آيد باز
تا نامده بايست که رفت از شيراز
يا آنکه چنان باده به شعبان نوشيد
کاندر مه شوال به هوش آمد باز
همچون خط يار روي صحرا شده سبز
هر جا نگري زمردآسا شده سبز
خرم دل آنکه چهرش از مي شده سرخ
اکنون که ز سبزه روي صحرا شده سبز
دور از لب يار مي نخورديم امروز
اندوه دل از باده نبرديم امروز
گويند که باده کيمياي جان است
مرديم زغم کز آن نخورديم امروز
آن رو سيهي که نام او هست عزيز
با روي سياه دارد آهنگ ستيز
عيبش مکن ار چه مادرش هست کنيز
کاندر برخوش قدم عزيز است عزيز
ديدم که نشسته بر مويزي است کليز
چون ديد مرا نمودآهنگ گريز
گفتم که چرا گريختي از من گفت
هم جنس نديدمت نمودم پرهيز
حاجت مطلب جز از خداوندزکس
کوحاجت خلق را روا سازد وبس
هرکس نگري چون من وتومحتاج است
حاجت طلب ازخداي بي منت کس
يا رب ز کرم مرا بيامرز ومپرس
بي لا ونعم مرا بيامرز ومپرس
تو با کرمي مرا به تقصير مگير
از روي کرم مرا بيامرز ومپرس
در عمر عبادتي نکردم افسوس
وز کرده خود غمي نخوردم افسوس
در دهر به سال وماه وروز وشب عمر
کاري به جز از گنه نکردم افسوس
جان دادم وروي تو نديدم افسوس
وز کرده خود غمي نخوردم افسوس
بسيار ثنا گفتم وغير از دشنام
حرفي ز زبانت نشنيدم افسوس
يا رب دل محزون مرا سوري بخش
تا ديده ببيندت بدونوري بخش
از حکمت خود شفا به رنجوري بخش
عنين عبادتم سقنقوري بخش
از من تو مپوش تن به پيراهن خويش
آزار مده ز پيرهن بر تن خويش
الحق که تنت ز نازکي رنجه شود
از برگ گل ار کني تو پيراهن خويش
من ميخورم وهيچ ندارم تشويش
از شحنه شهر و شيخ وشاه و درويش
آري آري هر آنکه باشد عاشق
مي خوردم او سهل بود در همه کيش
آن چشم که پرده اي بود بر رويش
بي پرده بخوان فرخ ودان نيکويش
مستي است به محراب عبادت خفته
انداخته اند جامه اي بر رويش
چون عمر به سر رفت وچوگشتيم هلاک
گشتيم چو زير خاک پنهان به مغاک
اي ايزد پاک بگذر از اين کف خاک
از اين کف خاک بگذر اي ايزد پاک
من کيستم وچيستم اي ايزد پاک
اي ايزد پاک بگذر از اين کف خاک
گردم چوهلاک وجا دهندم به مغاک
فرياد رسي نيست به حالم الاک
اي روسيه از گيسوي مشکين تو مشک
غرق عرق از بوي عرقچين تو مشک
از نافه مشک خون برون آيد اگر
بوئي شنود ز زلف مشکين تو مشک
از عشق تو اي دلبر بي شبه ومثال
از مويه شدم چوموي و ازناله چونال
گويند وصال تو بود امر محال
پس در نظر من آي درخواب وخيال
گويند که ماه رمضان باز امسال
مي آيد وخوردن نتوان راح زلال
بايد که چنان درمه شعبان مي خورد
کز نشئه بهوش آمد اندر شوا ل
اي مهر فلک زماه روي تو خجل
وي سرو چمن پيش قدت پاي به گل
تو گر چه ز ما ياد نياري اما
يکدم دل ما نيست ز يادت غافل
يا رب دهي ار مرا به دوزخ منزل
بسيار شو کار من و دل مشکل
رحم تو اگر به ما نگرددشامل
اي واي به حال من وبرحالت دل
اي خالق جن وانس اي رازق کل
در سنگ گهر پروري ودرگل گل
باشد ز توحسن گل وعشق بلبل
کن لطف که بگذريم شايد از پل
از ظلم يزيد وشمر بر آل رسول
کس نيست که نيست زار وغمگين وملول
کردندچرا به قتل اواينهمه سعي
گيرم که خود آن شه ز ازل کرد قبول
ز آنروز که من به خاک گرم آبادم
از درد والم به ناله وفريادم
دور از لب شيرين بتي فرهادم
يا رب بکن از کمند غم آزادم
طاعت به جهان نکردم ودلشادم
وز قيد خيال کفر ودين آزادم
عمري است که دل به دست عصيان دادم
مهمان کريمم چه غم ار بي زادم
روئي سيه ازگنه چو قطران دارم
خم گشته قدي ز بار عصيان دارم
صد بار گنه کردم وآمرزيدي
يا رب ز تو باز اميد غفران دارم
يا رب لب خشک وديده نم دارم
جرمم بسيار وطاعت کم دارم
از بار گناه قامتي خم دارم
با عفو توکي زمعصيت غم دارم
در دل هوس آن لب ميگون دارم
تاحشر که سر زخاک بيرون آرم
دور از رخ آن نگار گلچهر رواست
تا زنده ام از ديده اگر خون بارم
يا رب ز گنه روي سياهي دارم
دارم گنه وعجب گناهي دارم
دردي به دل و به سينه آهي دارم
غم نيست که همچون توالهي دارم
الله چه خداوند رحيمي دارم
بس جرم که کردم ونکرد آزارم
عمري است که جز گنه نباشد کارم
يا رب سببي ساز که شرمي آرم
يا رب چوتوگفته اي که من غفارم
غم نيست اگر هست گنه بسيارم
آگاه نيم خود که گلم يا خارم
دارم خبر اين قدر که درگلزارم
يا رب نظري کن از کرم درکارم
وزخواب تغافل بنما بيدارم
مستي ببر از سرم بکن هشيارم
کافتاده ودرمانده به حال زارم
از زلف پري رخان بس آشفته ترم
سرگشته دل وخسته وخونين جگرم
چون مرغ اسير دام بشکسته پرم
غم نيست اگر دلبرم آيد به سرم
بي رويتو از موي تو آشفته ترم
چون لاله ز داغ دوريت خون جگرم
گر وصل تو دانم که ميسر شودم
غم نيست هر آنچه هجرت آرد به سرم
بي روي تو از موي تو آشفته ترم
چون لاله ز داغ دوريت خون جگرم
گر وصل تو دانم که ميسر شودم
غم نيست هر آنچه هجرت آرد به سرم
زاهد زچه رودهي همي دردسرم
صد پندتو را به نيم جو من نخرم
من باده نخورده کافرم مي خواني
آندم که خورم باده چه گوئي دگرم
گويندمرا ننوش مي چون نخورم
ساقي است چو يار از کف وي چون نخورم
گيرم که نخوردم به خزان مي ليکن
آمد چوبهار و رفت دي چون نخورم
زاهدمکن از خوردن مي تکفيرم
کز روز الست گشته مي تقديرم
هرگز نتوان خلاف تقديرنمود
خود گر چه بود جرم من وتقصيرم
عمري است به زندان جهان محبوسم
شرمنده ام از گناه و در افسوسم
با ناله و گريه روز وشب مأنوسم
يا رب مکن از رحمت خودمأيوسم
دور از بر آن نگار تا کي باشم
غمگين دل وبيقرار تا کي باشم
افسرده و دل مرده وپژمرده زغم
يا رب ز فراق يار تا کي باشم
تا کي زفراق روي دلبر نالم
تا چند زجور آن ستمگر نالم
نالم زغم اين قدر که بي هوش شوم
آيم چو بهوش باز از سر نالم
اي خالق عرش وکرسي ولوح وقلم
وي هست کننده جهاني ز عدم
چون من نبود به درگهت کس ز گناه
رحمي به من رو سيه آور زکرم
روزي گذر افتاده به اسفرجانم
بر بود بتي دل از کف از تن جانم
چون ديد که از عشق رخش گريانم
خنديد و نشست وگشت شب مهمانم
افتاده به کنج خنج بي سامانم
صد دردمرا نيست يکي درمانم
اي کاش مرا نزاده بودي ماد ر
يا شير نداده بود از پستانم
من توبه به فصل گل ز مي نتوانم
چون زيستن بي مي و ني نتوانم
در فصل بهار توبه از مي حاشا
از توبه توان توبه ز مي نتوانم
يا رب ز کرم در گذر از عصيانم
بي لا و نعم درگذر از عصيانم
سر تا به قدم ندارم الا عصيان
سر تا بهقدم درگذر ازعصيانم
هر گه من از خوردن مي توبه کنم
تا توبه کنم همي تب ونوبه کنم
اين توبه که مايه تب و نوبه بود
دور است ز عقل اگر دگر توبه کنم
من توبه نمي توانم از باده کنم
يا ترک وصال آن بت ساده کنم
گرمي نخورم روز و شب اندرمه و سال
بايد که اساس مرگ آماده کنم
در فصل بهار بي گل و مل چه کنم
بي روي نگار و صوت بلبل چه کنم
با درد فراق او تأمل چه کنم
با حکم قضا به جز توکل چه کنم
از دست دل خويش به تنگم چه کنم
با بخت بد خويش به جنگم چه کنم
چون يوسف افتاده به چاه و زندان
چون يونس درکام نهنگم چه کنم
شدموي سفيد وروسياهم چه کنم
چاه است زهر طرف به راهم چه کنم
سر تا به قدم غرق گناهم چه کنم
يارب به جز اينکه عذرخواهم چه کنم
پشتم شده خم ز بار عصيان چه کنم
ز افعال بد خودم پشيمان چه کنم
درکار خودم نادم و حيران چه کنم
بر درد دلم چو نيست درمان چه کنم
يا رب به چه رو به درگهت روي کنم
يا از در تو روبه دگر سوي کنم
آن به که نشينم وبه غم خوي کنم
وز اشک کنار خويش را جوي کنم
يا رب به گناه آنکه چواو نيست منم
مشهورجهان به معصيت کيست منم
در دوزخ اگر کسي کند زيست منم
آنکوعدمش ز بود به چيست منم
در هر قدمي فتاده چاهي به رهم
يوسف نه وجا گشته چويوسف به چهم
هست ار چه فزون ز ريگ صحرا گنهم
بر بخشش وعفوتوست يا رب نگهم
من چون کنم اي خدا که غرق گنهم
سويت به چه رو روي کنم رو سيهم
بنگر به من ضعيف وحال تبهم
گمراهم و بي نوا بياور به رهم
هر روز به تن تاب و تبي ما داريم
هر شب ز فراق يا ربي ما داريم
ما را به جز اين به روز وشب کاري نيست
دور از تو عجب روزوشبي ما داريم
بر روي زمين چو مرده اندر قبريم
گريان همه برحالت خود چون ابريم
بي طاقت وبي حوصله وبي صبريم
هستيم مسلمان و بتر از گبريم
امروز چرا نه آب انگورخوريم
فردا بايد که خاک درگور خوريم
ما باده علي النقد خوريم ازکف يار
زاهدگويد به نسيه باحورخوريم
اي دوست بيا تا مي گلرنگ خوريم
با ناله تار وبربط وچنگ خوريم
بنشين که حکيمانه بنوشيم شراب
يعني که ز دست شاهدي شنگ خوريم
امروز بيا تا من وتو باده خوريم
هي باده بياد آن بت ساده خوريم
آن باده که در بهشت باشد نسيه است
اين باده که هست نقدوآماده خوريم
تا چند غم جهان فاني بخوريم
يا غصه ز پيري وجواني بخوريم
اي ساقي اگر چه هست ماه رمضان
برخيز ومي آر تا نهاني بخوريم
اي خالق خلق اي خداوندکريم
ما را اگر آزاد نمائي ز جحيم
يا راه دهي ز فضل خود سوي نعيم
آيا چه زيان مي رسداي رب رحيم
درکار جهان ز بس به خودمغروريم
انگار که قيصريم يا فغفوريم
امروز نشسته خرم ومسروريم
فرداست که درگورغذاي موريم
تاچند اسير شکم ونان باشيم
گه درغم اين گاه پي آن باشيم
انصاف اگر بود چرا بايد ما
از بهر دونان بر در دونان باشيم
گوئيم که مسلميم وکافر کيشيم
گرگيم وگرسنه در لباس ميشيم
از کرده خويش بسکه درتشويشيم
آشفته وخونين جگر ودلريشيم
يا رب توغفور وما گنهکارانيم
هستي تو طبيب و همه بيمارانيم
مزروع تو ومستحق بارانيم
بر رحمت توهمه طمع دارانيم
يا رب گنهم فزون تر است از مويم
موهر چه سفيد شد سيه تر رويم
جز درگه توکجا پناهي جويم
جز تو بهکه درد خويشتن را گويم
ديدم که عزيز است دل وجان برمن
گفتم که کنم پيشکش مير ز من
دل گفت عقيق مي فرستي به يمن
جان گفت که در روانه سازي به عدن
از برگ گل ار به تن کني پيراهن
کآخر دهي از پيرهن آزار به تن
آزار نه برتن ده ونه بر دل من
دور ازتن خويشتن نما پيراهن
در فصل گل وکنار جو درگلشن
مي چون نخورم از کف آن سيم بدن
من باده خورم توخون مردم زاهد
انصاف بده گنه تو داري با من
يا رب شادم به وصل دلبر گردان
آن يار به خشم رفته را برگردان
يا بر سررحم آر به من دلبر را
يا جان مرا فداي دلبر گردان
يا رب به وصال دلبرم بازرسان
بازم به بر آن بت طناز رسان
شيرازه دفتر حياتم بگسيخت
زودم ز ره کمرم به شيراز رسان
يا رب به من از روي کرم رحمت کن
پشتم زگناه گشته خم رحمت کن
دارم لب خشک وچشم نم رحمت کن
رحم تو بسي است دميدم رحمت کن
اي دوست خراب گشتم آبادم کن
گاهي زره لطف و کرم يادم کن
مسکينم وغمگين وحزين شادکام کن
از قيد تعلقات آزادم کن
يا رب شده از ثواب غافل دل من
وز بار گران نشسته در گل دل من
چون بود به رحمت تو قابل دل من
زآنرو به گناه گشته مايل دل من
اي حل شده از لطف توهر مشکل من
وز مهر توشد سرشته آب وگل من
لالم که دل تودردگويم دارد
درد دل تو باد نصيب دل من
با عشق تو آميخته آب وگل من
عشق تو شد از ازل نصيب دل من
آسان شد از او اگر چه هر مشکل من
ليکن نبود به غير غم حاصل من
حاشا نکنم ز اينکه گنهکارم من
يا اينکه ز عشق گلرخان خوارم من
گرهيچ به جز گنه ندارم غم نيست
فرموده خداي چون که غفارم من
يا رب چوتوگفته اي که غفارم من
پس غم نخورم ز اين که گنهکارم من
اميد به لطف وکرمت دارم من
کن رحم به من که بي مددکارم من
در باده خوري شهره آفاقم من
جفت غمم آن دم که زمي طاقم من
گويند مخور باده که رسوا گردي
رسوائي دهر را چه مشتاقم من
خرم بزمي که حاجب دلبر ومن
غيري نبود دگر مگر پيراهن
گاهي لب او بوسم وگاهي گيرم
دستي مي ناب ودستي آن سيب ذقن
يک عمر گناه کردم اي واي به من
هي نامه سياه کردم اي واي به من
جا در ته چاه کردم اي واي به من
غفلت ز اله کردم اي واي به من
ديدي که به من چه کردگردون ازکين
دورم زکه کرد وبا که ام کرد قرين
انداخته با کسي سروکارمرا
کو را نه خبر ز دين بود نه زآئين
هر سبزه که سبز گشته اندر لب جو
باشد خط سبز سروقدي گلرو
در ميکده هر سبو که مي هست دراو
مستي است که خاک پاک او گشته سبو
درجلوه بوددلبر ما از هر سو
فرقي صنم از صمد نداردجز مو
اين است که کفر بسته زاهد به شمن
ورنه بنکر که او من است ومن او
اي ساقي ماه طلعت مشکين مو
برخيز وبريز از قدح مي به سبو
گويند اگر چه مي حرام است بيار
جامي که شود حلال خونم ازاو
اي دلبر عطار فداي سر تو
جان برخي لعل لب جان پرور تو
من زخم به دل دارم وتو مشک به کف
هر جا که توئي ره ندهندم بر تو
اي چون دل دلبران ز آهن تن تو
حيران دلم از صداي شيرافکن تو
تو ماري و ترک من چو ضحاک بود
زآنروي به دوش او بودمسکن تو
جان وتن من فداي جان وتن تو
دل برده زمن آهوي شير افکنتو
خونين جگرم ز رشک پيراهن تو
از بسکه همي بوسه زند بر تن تو
لرزان چو شود زباد پيراهن تو
لرزد دل من ز بيم نازک تن تو
پيراهن وتن نديدم اينگونه لطيف
اي من به فداي تن و پيراهن تو
اي کاش بدم به جاي پيراهن تو
تا بوسه همي زدم به نازک تن تو
پيراهن و تن نيست که جائي است به تن
نازک تن تو ميان پيراهن تو
يا رب توخدائي ومنم بنده تو
درمانده به کارخويش وشرمنده تو
با من مکن آنچه هست شايسته من
با من بکن آنچه هست زيبنده تو
اي شوخ که همواره جفاکاري تو
در بردن دل چابک وطراري تو
زلفي نبود تورا ودزدي دل ودين
مشکي نبود تو راوعطاري تو
مائيم به رسم وتو به اسم آشفته
مائيم به جان و تو به جسم آشفته
القصه گر از تخلص آشفته توئي
مائيم به صد هزار قسم آشفته
ساقي کرمي کن مي انگورم ده
پرکن قدح و زجام بلورم ده
مستي ندهد شراب انگور مرا
گر نشئه دهي ز چشم مخمورم ده
اي ما به مثال کاروانيم همه
کاندر پي يکديگر روانيم همه
امروز به روي خاک مي ننشينيم
فرداست که در خاک نهائيم همه
اين خلق چه در غم و خروشند همه
چون آب ز آتش چه بجوشند همه
گويا به عزاي شاه لب تشنه حسين
چون زلف بتان سياه پوشند همه
چون مرده شوم مرا بشوئيدبه من
شايد که شوم به بوي مي از سر حي
درماتم من کسي نگريد جز جام
برحالت من کسي ننالد جز ني
اين کوزه که امروز خوريم از آن مي
ديروز بد آن کاسه فرق جم وکي
مي نوش ومخور غم که نداريم خبر
نوشند مي ازکاسه فرق ما کي
دستي به دل سبو بزن اي ساقي
مگذار از آن چه هست در او باقي
زآن آب چوآتشم بده حراقي
بگذشت زحد صبوري ومشتاقي
عمري است که مشغول گناهم اي واي
از کرده خود روي سياهم اي واي
افتاده اسير قعر چاهم اي واي
نبودسوي کوي دوست راهم اي واي
اي زلف مگر عاشق جانان شده اي
کاشفته ودرهم و پريشان شده اي
دزد دل ودين عاشقان گر تو نيي
از بهر چه دربندي ولرزان شده اي
چندي است که دورم ز سرکوي بتي
وآشفته دلم ز موي گيسوي بتي
مغزم نشده معطر از بوي بتي
چشمم نشده منور از روي بتي
يا رب تو براي نوح طوفان کردي
آتش به خليل خود گلستان کردي
ما راتو اسير نفس شيطان کردي
گوئي که چرا نکردي اين آن کردي
گويندکه دوزخي پر آتش داري
هم نيز بهشت هاي دلکش داري
ز اين دوهمه را شاد ومشوش داري
ما راست خوش آن يک که تو زو خوش داري
گويند به من که جا به دوزخ داري
از بسکه همي ثمر گنه مي آري
من عاصيم اي خدا وتو غفاري
گرمن بدم وردم تونيکوکاري
قد وبر و روي وزلف مشکين داري
شمشاد وگل وسنبل و نسرين داري
فرقي تو به ضحاک نداري جز اينک
ماري که تو راست در عرقچين داري
يا رب من اگر بدم تونيکوکاري
گر سوزي وگر نوازيم مختاري
گويند که دوزخي پر آتش داري
آسوده دلم که دانمت غفاري
از دولت وفراگر که چون جم گردي
وز زهد چوبوسعيد وادهم گردي
سودي ندهد تورا به عالم چونانک
بر زخم دل شکسته مرهم کردي
خال رخ خويش را ز من پوشيدي
در ششدر اندوه و غمم چون ديدي
گفتي به تو بش بوسه ببخشم ز دولب
نه چار ونهسه نه دونه يک بخشيدي
اي آنکه غم از مرگ به دل مي گيري
از عهد شباب تا زمان پيري
توغم خوري از اينکه بميري روزي
وآگاه نيي که هر نفس مي ميري
اي زاهد بي دانش وهوش وگوشي
تا چند به عيب باده خواران گوشي
پيوسته مکن منع من از خوردن مي
گردست دهد باده توخود هم نوشي
در فصل بهار اگر مي گلرنگي
نوشم ز کف شاهد شوخ وشنگي
هر ه که به ياد آيدم نشئه او
زآئينه خاطرم زدايد زنگي
اي آنکه ز نورچهره چون مه ماني
خواهم که شبي تورا کنم مهماني
دستي ذقنت گيرم ودستي ساغ ر
با تو کنم آنچه را که خودميداني
يا رب تو مرا خرم ودلگير کني
ويران تونمائي وتوتعمير کني
هر کار که مي شود توتقدير کني
گوئي به من از بهر چه تقصير کني
هر لاله که رويد به بهار از دمني
باشد رخ چون لاله نسرين بدني
هر غنچه که بشکفد به صحن چمني
باشد لب چون غنچه گل پيرهني
آن قدر مخور باده که رنجور شوي
افتاده به سان مرده درگور شوي
گاهي خوري اريک دوسه جام از کف يار
صد ساله ره از محنت وغم دور شوي
دل گفت چه مي کني اگر آيد وي
گفتم که نخواهد او زمن الا مي
گفتا چه دهد نشئه بگفتم مي و کم
گفتا چه دهد طرب بگفتم مي وني