• ديوان عمادي شهرياري

(از سرايندگان سده ي ششم هجري)

شاعر ایرانی اواخر قرن ششم هجری وی تخلص خودرا از لقب عمادالدوله فرامرز پادشاه مازندران گرفته است وفاتش 582 قمری است

***

(1)

اي عقل تو داده نور، جان را

چونانکه سنان تو جهان را

شمشير تو در طريق قدرت

ناموس شکسته آسمان را

سرمايه ي اول زمان داد

اقبال تو آخرالزمان را

آن دل که به کينه ي تو برخاست

بر تلّ بلا نشانده جان را

در راه نجات، جز قبولت

کس بدرقه نيست کاروان را

در آينه، جسم را توان ديد

و اندر کف دست تو امان را

بن نيست زبان دشمنت را

چونانکه زبان ناودان را

چون وهم تو هيچ کس نپيمود

اين بام شکسته نردبان را

در عالم تو نداد ترتيب

شاهين حوادث آشيان را

تا چرخ و زمين بود، مبيناد

بي مهر تو، ديده اين و آن را

(2)

کار خرد ساختست، کام هنر حاصل است

هيچ بهانه نماند، شاه جهانت طغرل است

نيست زمانه ز نقص، خشک لب و تر مژه

ز آنکه تر و خشک او، ملک شه کامل است

خاک نجنبد ز باد، ملک جهان ثابتست

آب نکاهد ز نار، شاه جهان عادل است

خسرو گردون رکاب، طغرل عرش آستان

کز تپش خصم او، نوش چو سم، قاتل است

مدحت او را چه حد، کز شرفُ قدْر او

عقل و شريعت پذير، صيقل آب و گل است

کار فلک يک دليست، در صف پيمان او

روز بدان مذهبست، از پي آن يک دل است

چرخ نهادش مدان، گرچه خور از دست اوست

ز آنکه يقينم که چرخ، سوي بلا مايل است

تا رقم ملک او، يافت گل تيره رنگ

سنگ چو به بنگري، جانوري عاقل است

گنج و سپاهش بسي است، نز قبل روز عجز

زوست تماميّ او، گنج و سپه فاضل است

آنکه به درگاه او، بنده ي بندش نبود

آرزوي تخت شاه، در دل او چون سل است

حجت خسرو برو، تيغ بکوبد بدانک

حق که نه با حجتست، مشتبه و باطل است

درگه او فضله ايست، گر هوس ملک خواست

مايه ي آن فضل را، گُرز گران مُسْهِل است

گرچه برون اوفتاد، چرخ ز پرگار عقل

در خط فرمان شاه، خارج او داخل است

راي متينش بدان، گر بتواني شناخت

کانک درين دولتست، تا به چه حد مقبل است

عفو درين مملکت، باز پذيرد ز جرم

ز آنک دل شهريار، با کرم شامل است

ظلم سياه آستين، دست بينداخته است

نيست پديدار از آنک، خنجر او حائل است

چرخ حوادث سگال، در ستد و داد خويش

بر سر کوي قضا، از کف او سائل است

بحر نماند بدو، ز آنکه به بحر کفش

گنبد اخضر چو کف، در طلب ساحل است

تا ز سر خصم ساخت، آتش تيغش سپند

چشم بد روزگار، از بد آن زايل است

خسرو کسري غلام، داند کز شرق و غرب

بنده عمادي به شعر، خوبترين قايل است

شعر بلند آورد، ليک درين بارگاه

عذر صعود شهست، ز آن سخنش ناز است

سرخي مغرب خبر، داد به هنگام شام

کز سر شمشيرِ شاه، حَلْق زُحل بسمل است

ناگذران شد جهان، چون به در او رسيد

آنکه ز بس نام و بانگ، ره گذرش مشکل است

زاده ي چرخش مدان، داده ي او دان خرد

تا شنوند از تو آنک، فعل کم از فاعل است

مدحت شاه جهان، هست فزون زين و ليک

در ره وهم اين سخن، باز پسين منزل است

(3)

ديدي چه زره بود که از تيغ در شکست

کرده گلو خراش دم اندر جگر شکست

تير از خم کمان، صدف سينه بر گشاد

رمح از تف سنان، ورق عمر در شکست

گرز نبرد، حمله به سوي سپهر برد

چون دمّ مار طرف کلاه و کمر شکست

بانگ دهل، کليدي سراي هلاک شد

فرياد ناي، قفلِ درِ گوش کر شکست

خورشيد گفتي از قبل طعمه ي اجل

خود را ثريدوار به خونابه در شکست

گيتي بسان دشمن شه روز کور شد

از بس که نوک ناوک در چشم خور شکست

در ماه کاست کرده گمان بردم آن زمان

کز گرز شهريار به عرض سپر شکست

دست سعادت از پي آرايش جهان

بر روي تيغ خسرو زلف ظفر شکست

شاه بهشت مجلس، طغرل که روز رزم

از نعل پاره گنبد کوکب حشر شکست

آن بغي پيشه ي تبه انديشه کز غرور

در کين شاه، قاعده ي خواب و خور شکست

سرگشته ي قدر شد و در وهم آدمي

کي گنجد آن فنون که طلسم قدر شکست

آن طفل را به ترکه ز شوميّ کار او

در اکحل اميد، سر نيشتر شکست

بر حال او بترس، چو کارش چنين کنند

بر جوهري بنال، چو نادان گهر شکست

در مدح شاه عالم نقصان بود که من

گويم صف غلام، غلام تو بر شکست

اندر شکست بسته چه مايه ستايش است

آن را که از نهيبش، سيمرغ پر شکست

چون گويم او که شاه به هنگام تيغ او

از بهر چوب، ‌خشکي نحّاس زر شکست

از بندگان خسرو گويم که روز حرب

عزم درستشان دل آن بي خطر شکست

پرتو چو گرم گشت بر آن شوخ ديدگان

آن تير حمله را نظر اندر بصر شکست

چون جانشان بديد گذرگاه آفتاب

با قوتي که بند کمر، در کمر شکست

بي شبهتي، سنان قرا سنقر سترگ

آن روز بند چرخ حوادث شمر شکست

در باغ عمرِ دشمن شاه جهان طراز

بغرا به نوک نيزه نهيب شجر شکست

عجز شکسته بند طبيعت درست شد

آنگه که مير بار، صف آن نفر شکست

شب همچو پشم سوخته زان آشکاره شد

کز قاف مايه اي به سر گرز، در شکست

بازوي منکر زده ي بد سگال را

از ناف خاک در افق باختر شکست

از سشکين که بهلو گيتي است آگهم

کز جمله ي دو کشور در يکدگر شکست

در پيش آن ستيزه کشان فريب دوست

ديوار آهنين چنين نامور شکست

از سنگ سفت کآتش خذلان ازو جهد

بر خصم خنجر [آئين] ظفر شکست

آوازه اي رسيد پياپي بر آسمان

بازار آق سنقر آشوب خر شکست

ايشان به تير و نيزه شکستند بهر آنک

صدر جهان به خامه از آن بيشتر شکست

هر چند شاه نيست براي کسي گرو

از راي خواجه دشمن بي حدّ و مر شکست

اي خسروي که تا به تو دادند تاج و تخت

ظلم ان محل نيافت که آهن حجر شکست

دانسته اي که بنده عمادي به مدح تو

در کام روزگار به معني شکر شکست

اندر سحر، دعاي بخير از پي تو باد

کادريس، چرخ را به دعاي سحر شکست

(4)

حسن را جز که به روي تو گرفتار مباد

عشق را جز به سر کوي تو [اش] بار مباد

مرغ بستان ملائک که جهان دانه ي اوست

جز به دام سر زلف تو گرفتار مباد

گو گران باد به طوق کمرت گردن جان

پشت اميد ز جود تو گرانبار مباد

ماه اگر بر در تو لاف غلامي نزند

پاي او را پس ازين قوت رفتار مباد

وقت گل چون ملکان، رخت سوي باغ برند

نزهت ديده ي تو جز گل رخسار مباد

قسمت ذات تو از دو فلک سور بود

از جهان بهره ي خصم تو به جز دار مباد

سينه ي جان که نهان خانه ي گنج غم تست

جز به نوک سر مژگان تو افکار مباد

هرکه از جام جهان تو به يک جرعه رسد

تا قيامت ز مي لعل تو هشيار مباد

دل من در سر زلفت به فغان مي گويد

اي عزيزان! دل کس در دهن مار مباد

ذوق عشق رخ تو خسته دلان مي دانند

عشق تو جز به دل خسته سزاوار مباد

گر مرا عشق تو از ديده گرامي تر هست

ديده را با رخ تو وعده ي ديدار مباد

من خريدار تو گشتم به دل و جان، و مرا

به جز اقبال شهنشاه خريدار مباد

شاه اُزبک ملک عادل و سلطان جهان

که جهان را به جز او سرور و سردار مباد

تا به توقيع مبارک، خط فرمان ندهي

در تن دايره جاي سر پرگار مباد

اي ز عدل تو رعيت همه در خواب امان

فتنه در عهد همايون تو بيدار مباد

روز هيجا که شهان بار ز لشکر گيرند

رايتت را به جز از فتح و ظفر کار مباد

هفت کودک را در مدرسه ي عالم قدس

جز به تحصيل ثنايت دل تکرار مباد

اختران را ز سراييدن مدحت فخرست

آسمان را ز پرستيدن تو عار مباد

بر تن هيچ کس از عدل تو بيداد نرفت

بر دل هيچ کس از طبع تو آزار مباد

من اگر جر به ثناي تو نفس خواهم زد

نفسم همنفس نافه ي تاتار مباد

ور دعاي تو نگويم ز دل و جان، شب و روز

روز در ديده ي من کم ز شب تار مباد

هر که او منصب اقبال تو نتواند ديد

مژه در ديده ي او جز سر مسمار مباد

گر به جز دور تو در دور دگر خواهد بود

اندران دور، دگر جنبش دوار مباد

(5)

ترا چنانکه تويي، ديده در نمي يابد

بصر ز نور تو بر تو ظفر نمي يابد

ز تو چگونه خبر شد دل مرا، کز لطف

طراز پيرهن از تو خبر نمي يابد

خراب گشت جهان از نهيب غمزه ي تو

لبت ز بهر چه اين کار در نمي يابد؟

عمادي از پي جنگ سپاه هجرانت

ز جوي ديده قوي تر حشر نمي يابد

غم فراق تو گر تخم پيله نيست، چرا

حيات جز به وصال بشر نمي يابد

زبون تست جهان زانکه بر زيان تو هيچ

فزون ز مدح شه دادگر نمي يابد

عماد دولت عالي که چشم دولت و دين

برون ز بارگه او بصر نمي يابد

ايا شهي که بر اوراق روزنامه ي تو

فرشته يک نقط از شين شر نمي يابد

هر آنکه با تو دورويي گرفت چون شمشير

ز بهر تير حوادث، سپر نمي يابد

نهاد رخت عدوي تو بر سر، از پي آنک

سوي سقر به کري اسب و خر نمي بايد

برون ز باغ دل تو خداي مي داند

که در جهان سخا يک شر نمي يابد

ترا ز پي دگري منزلت فزونتر نيست

وليکن اسب سخن زين گذر نمي يابد

(6)

هر ديده اي که از تو سوي دل نشان برد

گرد جهان ز خون جگر کاروان برد

اندوه تو برد ز پي وصل، هر کسي

مرد آن بود که اندُهِ تو، رايگان برد

خورشيد، ناف آهوي تبت شود به فعل

گر باد بود زلف تو بر آسمان برد

جولانگه بقا به کف آرد براق حسن

کز جعد تو رکاب ز زلف عنان برد

آنجا که باز حسن تو يک روز خورد گوشت

تا نفخ صور، کرکس عشق استخوان برد

و آنجا سپاه صبر به هم برزند هوا

کز غمزه ي تو تير ز ابرو کمان برد

بر هر کران ز منتظران تو مجمعيست

تا خود کجا زمانه ترا در ميان برد

تو در ميان نيامده ترسم تف اجل

سوداي عاشقان ترا بر کران برد

در گردن تو دست کسي آورد که رخت

از پاي اين جهان به سر آن جهان برد

زان جان خبر مپرس که تسکين عشق را

نزديک او لبت شکر و ناردان برد

آب عمادي از تف هجر تو برده باد

گر بايدش که از کف عشق تو جان برد

زين بيش هم شوي، اگرت عزم بندگي

در بارگاه خسرو مازندران برد

قطب الملوک شاه عمادالدول که چرخ

هر ساعتي ز قدرت او امتحان برد

روزي که آتش سر شمشير آبدار

در ديده ي زمانه شرار دُخان برد

چون تيغ او برهنه شود، نزد حلم او

چرخ از براي بستن تب ريسمان برد

گردد ز بس نهيب، سبک، مغز بوقيس

چون شهريار، دست به گرز گران برد

اي خسروي که صفّ فريدون مکرمت

از کف راد تو علم کاويان برد

بي قوت ثناي تو مشناس چهره اي

کر بوستان بي طمعي ارغوان برد

سود سواد طارم ازرق تويي، بدانک

رزق جهان به مايه ي ملکت نهان برد

آن را که تا به کعب نمي باشد آب بحر

از روي عرف، کي ستم ناودان برد؟

دندان اختران بکند در مجادله

آن کس که نقش نام تو زير زبان برد

در سينه ي عدوي تو کينت بتر بود

زان گربه اي که شيشه گر اندر دکان برد

افلاک اگر تصرف مهر تو آورد

شايد که خاطر تو ز غيرت نشان برد

هر کو دو بيت را به هم آرد چه بايدش

کز لطف تو چو من شرف جاودان برد

از صد هزار طفل که شان رد کند پدر

سيمرغ، زال را به سوي آشيان برد

از ملک چون بهشت تو آنکس که آيد او

دوزخ نهاده بر کف، در خانمان برد

از روزگار مسخره، کينه مگير اگر

هرگز ترا مسخّر خصمي گمان برد

(7)

اي نديده چشم گيتي چون تو مرد

دست قدرت عالم از بهر تو کرد

عشرهاي مصحف مجد ترا

بيشتر بايد ز گردون لاجورد

جز به فرمان تو نتواند نشست

مهره ي اين سيم سيما تخت نرد

بر سپهر هفتمين تيغ زحل

از نم کلک تو شد زنگار خَورد

بر فلک از سهم تو مريخ وار

در دريچه پنجه ي دولت نورد

عيب دشمن از تو ظاهر مي شود

گر به گرد تو نگردد گو مگرد

منکر آيينه باشد مرد کور

دشمن آيينه باشد روي زرد

صد هزاران جفت زايد عقل را

سمّ شبديز تو از يک ذره گرد

چون چنين دانم، کجا گويم ترا

اي چو عقل از کل مخلوقات فرد

(8)

چشمي که ز تو نگار گيرد

در خون جگر قرار گيرد

بگرفت مرا غم تو باري

هر روز چو من هزار گيرد

در کوي تو هر شب آسمان را

گيرد غم عشق و زار گيرد

روي تو گليست کز فريبش

پيراهن صبح خار گيرد

هرگه که تو تازه روي باشي

گيتي کم نو بهار گيرد

وقت است که در غمت عمادي

جان و دل و ديده خوار گيرد

چون نام تو گويم، از سرشکم

انگشت سخن نگار گيرد

پس هر چه ترا بدو رساند

از صاحب روزگار گيرد

بوالقاسم آنکه از در او

انصاف به نام کار گيرد

از دست جهان کند قوي تر

دستي که به زينهار گيرد

اي آنکه به يک صرير کلکت

پهناي زمين سوار گيرد

چون شعله ي خشم تو بر آيد

ابروي زحل شرار گيرد

بازيست خجسته نامه ي تو

کز چشم قضا شکار گيرد

دانا چو به گرد خود بر آيد

وز نيک و بد اعتبار گيرد

داند که سپهر کم عيار است

چون قدر ترا عيار گيرد

گويند که از گذشتن عمر

مردم ز جهان کنار گيرد

با عمر تو هر که اين سخن گفت

لب خايد و اعتذار گيرد

روزت نشود شب از سعادت

پس عمر تو چون کنار گيرد

سال دگر از براي حلقه

فرمان تو گوشوار گيرد

خورشيد و محيط را زمانه

با کفّ تو شرمسار گيرد

جز در جگر عدوي تو نيست

دردي که هزار بار گيرد

اي آنکه خلاف تو عدو را

همچون اجل استوار گيرد

بي دست تو هيکل رجا را

در گردن انتظار گيرد

تو نام ز کردگار گيري

وانگه ز تو شهريار گيرد

آنگاه شود عبير بويا

کز خاک در تو بار گيرد

صعبست شراب کينه ي تو

کز يک قطره ي او خمار گيرد

طبعم چو مناقب تو گويد

انديشه ز کردگار گيرد

زين بس همه مدحها بود ذم

زان اين سخن اختصار گيرد

(9)

شکايت

ره مي بريم و ديده به رهبر نمي رسد

کان مي کنيم و تيشه به گوهر نمي رسد

مالش دهيم خاک سيه را به آب سرخ

چون دستمان به زردي اختر نمي رسد

بي نامه ي هدايت تو در طريق شمع

پيک سخن به منزل باور نمي رسد

بر درگه تو از خط مصحف رسيد هجر

هر کو به وصلت از خط ساغر نمي رسد

از شور موج حادثه در بحر آرزو

کشتيّ انتظار به معبر نمي رسد

در بخششي که بر در تو حکم کرده اند

آن را که سرّ عشق رسد، سر نمي رسد

از لافهاي مدعيان تو هيچ لاف

در لاف گرد خاطر مکدر نمي رسد

گيريم بر در تو گريبان خويشتن

چون دستمان به دامن داور نمي رسد

در جستجوي عزت تو از عروس علم

زي ما گذشت ناله و زيور نمي رسد

عشقت چو شير مي دود و جان ما به جهد

چون سگ همي دويد و بدان در نمي رسد

رخسار ما به دست غم تو چو خور شدست

زيرا که دست ما به سوي زر نمي رسد

در خانه ي شکايت ما بوي عود آه

از بيم تو به تارک مجمر نمي رسد

قانع به شکل گاو صدف گشته ايم از آنک

ما را نصيب عنبر و گوهر نمي رسد

بر پايه ي سرير تو گر جان نداد بوس

عذرش قبول کن که مگر بر نمي رسد

تعبير رمز عشق مياموز عقل را

از بهر آنکه يک کلمه در نمي رسد

ذوق شراب عشق تو در هر سحرگهي

الا به کام مفخر کشور نمي رسد

رنگ دو رنگ گوهر عبادي آنکه زو

صد خير مي رسد که يکي شر نمي رسد

بي عقد عنبرينه ي مدحش ز هيچ کلک

مشک شرف به عارض دفتر نمي رسد

اي خلد مجلسي که ترا نيست هيچ لفظ

کز وي به ما معاينه کوثر نمي رسد

بي چشمه صلاح تو در بوستان زهد

لاله نمي شکوفد و عبهر نمي رسد

پر گاروار گرد سر خود دوا شود

هر دل که بر در تو چو مسطر نمي رسد

بي هر سه حرف نام تو در چارسوي تخت

کس در يگانگي به دو گوهر نمي ريد

در هم نساخت ذوق حسود تو زورقي

کش بادبان به منزل لنگر نمي رسد

آنجا که گشت مجلس قدر تو منعقد

روح الامين به سايه ي منبر نمي رسد

اين در که در سخن تو گشادي، عجب مدان

گر آسمان چو حلقه برين در نمي رسد

جان هم پديد گردد چون تو شدي پديد

سلطان رسيد، چيست که لشکر نمي رسد؟

آن جامه اي که چرخ بدرد به دست صبح

بي قرب آفتاب،‌ رفوگر نمي رسد

نزد مريض کين تو بقراط مصلحت

بي نسخه ي طريفل خنجر نمي رسد

در جاه تو که مي رسد؟ آگاه نيستند

باري به حيله، چرخ مدور نمي رسد

در نو بهار شرع، ز قول تو راست تر

در باغ اعتقاد صنوبر نمي رسد

گويي که خور به مجلس تو حاک گشت از آنکه

بي لون گونه گشته به خاور نمي رسد

دُر از عبارت تو پر از شرم خجلت است

ليکن به شرم و خجلت شکّر نمي رسد

اي شاعر جلال تو آثار آگهي

کز من فزون به شعر سخنور نمي رسد

چونان ز شرح غايت مدح تو عاجزم

کاين بيت من به بيتي ديگر نمي رسد

ناهيد گاه نطق چو جوزا برون نظم

وقت سخن به طبع رهي بر نمي رسد

يا رب به فضل تست که باران شعر من

در کشت مدح هيچ سخنور نمي رسد

بيگانه وار طبع مرا از در طمع

چون رزق بيشتر ز مقدر نمي رسد

(10)

عشق به بازار روزگار برآمد

دمدمه ي حسن آن نگار برآمد

عقل چه کوشد چنين که دوست خرامد

صبر که باشد کنون که يار برآمد

بي طلب او کرا اميد وفا شد

بي کرم او کدام کار برآمد

نام دلم بعد چند سال که گم بود

از خم آن زلف مشکبار برآمد

از تک و پوي فراق هست يکي جان

گر هوس او هزار بار برآمد

در غم او موکب زمانه فروشد

کوکبه ي صدر روزگار برآمد

عنصر دولت، مجيربن شرف الدين

کز کف او حاصل بهار برآمد

اي به سزا سروري که از سر کلکت

قوت شمشير شهريار برآمد

دولت سلطان، بسان بحر فروماند

خامه ي تو زو نهنگ وار برآمد

گفت به دم در کشم سپهر حرون را

تا به چه رو بخل ديوسار برآمد

آنچه برآمد ترا ز کلک روان بخش

آنچه علي را به ذوالفقار برآمد

تا نبري ظن که بي قلاده ي مهرت

شرزه ي اقبال را شکار برآمد

تربيت آفتاب، راي تو کرد است

زان فلک امروز کامکار برآمد

تا گل روي تو رنگ عمر پذيرفت

از سر گور عدوت خار برآمد

خشم تو بر بدسگال، زخم چنان زد

گر جگر مرگ زينهار برآمد

جز تو که داند که از سراچه ي مدحش

شعر عمادي به افتخار برآمد

(11)

چون نوبت حسن تو درآمد

فرياد ز عاشقان برآمد

طوطيّ جمال را لب تو

در دامن عشق شکّر آمد

کشتي نياز را دل من

در بحر غم تو لنگر آمد

بپذير مرا که خسروان را

بسيار شکار لاغر آمد

گفتي که بخند چون رسد غم

اين رسم، کنون مگر درآمد؟

درويش کنار و بوسه باشد

آنکس که ز غم توانگر آمد

انديشه ي تو مرا مبارک

چون عيد شه مظفر آمد

عبدالرحمن که آفرينش

با همت او محقر آمد

با حمله ي باز هيبت او

شاهين قضا کبوتر آمد

اي آنکه به معرکه، سنانت

دوزنده ي چشم اختر آمد

در لفظ، فروغ آتش آرد

آنچه از کرم تو بر زر آمد

رأي تو عروس مملکت را

در گردن و گوش زيور آمد

در عشق مناقب تو خامه

سرمست به روي دفتر آمد

آنجا که نتافت طالع تو

تاريخ سعادت ابتر آمد

وآنجا که نرفت يرلغ تو

منشور ظفر مزوّر آمد

دست از سر هر که برگرفتي

هر سو که بتاخت در سر آمد

امروز که از خجسته ي فالي

باده به سلام ساغر آمد

آن بهر بدي که هشت رگ را

بر سينه ز چوب نشتر آمد

وان بيست و چهار زه کمان را

ده خادم تيز پيکر آمد

در چنبر چرخ برد غلغل

سازي که ز پوست چنبر آمد

شمشير ترا سخن فراوان

اين هر دو ز چرخ اخضر آمد

من با تو نيم برابر، ارچه

شمشير و سخن برابر آمد

تو آن ملکي که دين و دنيا

در خاک درِ تو مضمر آمد

انديشه مکن که چون عمادي

بر روي زمين سخنور آمد

سوگند خورم بدان خدايي

کز گنبد عقل برتر آمد

چون بلبل حکم او بناليد

آواز الله اکبر آمد

گر هرگز بر سرير دولت

زيبنده تر از تو سرور آمد

جائيست مديح تو که آنجا

گفتار چو حلقه بر در آمد

(12)

دل و جانم به عشق تو سمرند

همه عالم به اين حديث درند

زلف و روي و لبت بناميزد

همه از يکدگر شگرف ترند

تو نه اي يار، ليک در غم تو

همه آفاق، يار يکديگرند

آهوانند زير غمزه ي تو

که به جز مرغزار جان نچرند

خورش طوطيان، شکر باشد

طوطيان لب تو خود شکرند

پشت من گشت حلقه اي که درو

جان فروشند و عشوه ي تو خرند

عاشقان را چه روي با تو جز آنک

لب بدوزند و در تو مي نگرند

نبرد از غم تو جان به کنار

خاصه قومي که نام بوسه برند

بر در تو مقيم نتوان بود

هوسي مي پزند و مي گذرند

عشق بازان روي تو به نياز

مدح سازان صدر دادگرند

مقصد آسمان، جلال الدين

که دو دستش ز جود بارورند

اي هنر پرور سخا پيشه

که ترا بر زمين ملک شمرند

در زمانه بدين نظر که مراست

شرق و غرب از تو طالع نظرند

چون توان گفت دشمنان ترا

که به خو ماده و به شکل نرند

نارسيده به تو چنان دانند

که به سختي آهن و حجرند

چون ببينند خشم تو دانند

که چو شيشه برابر تبرند

همه دل خون شوند چون مي اگر

چون صراحي، همه شکم جگرند

کين تو کردشان چو جزع و صدف

زانکه با چشم کور و گوش کرند

اي عجب، لا اله الا الله!

آدمي نيستند، گاو و خرند

کشتهاي زمين خدمت تو

خرمن خوشه ي نشاط برند

شجر کينه ي تو جان سوزست

واي قومي که زير آن شجرند

آفرين باد بر دل و رايت

که شب مشکلات را سحرند

خواجگان جهان، غلام تواند

گرچه از تو به سال بيشترند

معتبر نيست سال در مسند

بذل دينار و راي معتبرند

آتش و آب و خاک با حرمت

باد را دست و پاي مي شکرند

بخت فرخنده ي ترا اثريست

که دو گيتي اسير آن اثرند

بر ميان جلال تو کمريست

که مه و مهر، طرف آن کمرند

دست و رايت چو صبح دم هستند

تا گريبان آسمان بدرند

اين قدر نظم تو به مدح آمد

عرش و کرسي، فرود اين قدرند

در تمناي تو عمادي را

آب چشم و خروش ما حضرند

(13)

هر که را عشقت اختيار کند

بي قراري برو قرار کند

گل رخسار تو به دست خيال

ديده ها را ز خواب خار کند

نه عجب گر ز شعبده ي هَوَست

چشمم از آرزو هزار کند

انتظارم مده که آتش و آب

نکند آنچه انتظار کند

روزگار از تو دور کرد مرا

روزگار اينچنين هزار کند

کو کسي از براي راحت من

خاک بر فرق روزگار کند

هر کرا کردگار کرد عزيز

نتواند کسي که خوار کند

نيست آن باد، باد پرزن را

که رخ چرخ پرغبار کند

نيکويي کن بدان که با رويت

نيکويي عهد استوار کند

بوي زلفت به هر کجا که رسيد

صفت بوي شهريار کند

شاه شمس عماد دين و دُول

که به دو عالم افتخار کند

ملکي، خسروي، خداوندي

که کفش طعنه در بحار کند

اي شهي کز رکاب عالي تو

عقل فعال گوشوار کند

يعلم الله که دشمنان ترا

از تمناي خود خمار کند

چشم زخمي که بود، هست يقين

که دلالت بر اقتدار کند

چون پلنگي شکار خواهد کرد

قامت خويشتن نزار کند

ناف آهو بدان سبب بوياست

که طرب دردمند زار کند

پيش دانا زبان شدت وي

قصه ي راحت بهار کند

اي هنر پروري که حشمت تو

ديده را بر بصر حصار کند

گرچه تو خسرو سرافرازي

با تو دعوي ز گير و دار کند

نه عجب گر چه سگ چغانه زند

اين عجب تر که بز شکار کند

به فغانم ز لطف تو که ترا

در چنين حال بردبار کند

چون قمر کاستن بود آن را

که به چشم کسان قمار کند

هر کجا از براي ديدن شير

لشکري عزم مرغزار کند

اي بسا ريشخندها که فلک

بر تکاپوي خر سوار کند

گرچه نزديک عقل معذورست

مار بچه که فعل مار کند

از پي مدح و ذم دشمن و دوست

هر کجا نطق کارزار کند

اي علي قدر! نيست کس چو رهي

که زبان را چو ذوالفقار کند

اي سخا پيشه اي که نور کفت

هفتمين چرخ، پر شرار کند

هر زمان شعر خويش را به هوا

بنده از مدح تو شعار کند

بي هوا خاطري براي خدا

درِ چوبين کجا نثار کند

هرچه نقش وجود يافت که آن

نه رضاي تو خواستار کند

به خداي و رسول و نعمت تو

که از آن نعمتش گذار کند

لاله دل باشد آنکه جز پيشت

قامت خود بنفشه وار کند

عيد را مهرگان به ميدان تاخت

تا ز درگاه تو مدار کند

تا مگر سعي تو به عيد رضا

مهرگان را اميدوار کند

به همه حال، جان خواجه صفت

بندگي تو از اختيار کند

بيش ازين نيست حد نطق، سزاست

که سخن عزم اختصار کند

پس ازين نکته اي که پاي آرد

دست در حد کردگار کند

(14)

عشق تو هر روز شوري در جهان مي افکند

زانکه رويت آتش اندر آسمان مي افکند

طره ي تو چاک در جيب فلک مي آورد

غمزه ي تو خاک در چشم روان مي افکند

سفته مي خواهيم دل را تا چرا چاک تو نيست

سوي سينه، چشم ما الماس از ان مي افکند

کيمياي عشق ما گر برد عشقت، گو ببر

عشق تو ما را نه اول اين زمان مي افکند

ما يقين دانيم کز تو نيست ما را هيچ روي

اين دل آشفته ما را در گمان مي افکند

شد عمادي بنده ي تو گر چه نام او به کفر

نام عشقت در زبان اين و ان مي افکند

از تو خشنودست زيرا طبع او را عشق تو

در ثناي خسرو مازندران مي افکند

شاه سيف الدين عمادالدوله کز تعظيم او

در کف خود هر چه خواهد رايگان مي افکند

راي ميمونش بر اسب عزم در صف ثبات

چون ثوابت آسمان را در عنان مي افکند

شعر من جز در مديح تو نباشد لاجرم

فرش عزّ از قيروان تا قيروان مي افکند

داني از مرغان کدامين بگسلاند مثل خويش

آنکه جوزه از برون آشيان مي افکند

هر که اندر جان و دل آتش فروز کين تست

دود محنت در ديار دودمان مي افکند

دولت تو نقص نپذيرد بدان کز روي لطف

از قبولت بر رخ بنده نشان مي افکند

عزم تو بر ديدگاه حصن حزم دشمنت

آهک اندر ديدهاي ديده بان مي افکند

هر که خاک پاي تو در ديده ي جان مي نهد

نزد من دُر ثمين در خاکدان مي افکند

شاد باش اي شهرياري کز سياست بر درت

چرخ بار کبريا بر آستان مي افکند

گفته ي من مي نمايد اين سخن، ليکن تراست

زانکه اقبالت مرا آن بر زبان مي افکند

زخم شمشير فريدونست کز تأييد بخت

نام نيکو بر درفش کاويان مي افکند

بر قياس من زمانه بر در تو هر زمان

شاعر ناجس را در امتحان مي افکند

خصم شير آهنگ سگ فعل ترا روز وغا

گَردِ اسبت لرزه اندر استخوان مي افکند

کي عجب کز فرّ مولود رسول هاشمي

زلزله در خانه ي نوشيروان مي افکند

از ضرورت دان که طبع من ز بهر مدح تو

زورق حرف و عبارت بر کران مي افکند

زانکه هر ساعت معانيّ تو در بازار لطف

صد هزاران دُرّ معني در ميان مي افکند

(15)

آرام دل و جان من اين خوش پسرانند

کوته نظران، حاصل اين نکته ندانند

محبوب جميلند، ازيرا به جمالند

منظور جلالند، چنين خوب از آنند

گاهي به حلاوت چو شکر در دل خلقند

گاهي به ملاحت به نمک شور جهانند

در صورت خوبان، اثر لطف الهي

آنها که نديدند مگر بي بصرانند

گر بي خبر افتاد خراب مي عشقي

آنرا خبري هست و دگر بي خبرانند

عشاق تو اي سرو خرامان! همه چون گل

بر بوي تو اي دوست! همه جامه درانند

زان روي که از لطف سراسر همه آني

اندر پيت افتاده همه طالب آنند

ما را ز بر خويش مران کاهل تنعم

شرطست که سايل ز بر خويش نرانند

ديدم که ز هر گوشه گروهي چو «عمادي»

در روي تو از دور ز حسرت نگرانند

گفتم که به دام آورم آن آهوي وحشي

هر لحظه رقيبان حسودش برمانند

خلقي ز غمش دل به هلاکت بنهادند

آن نيز برآنم که همه خلق برانند

(16)

دلي که بسته ي بند بلا تواند بود

ز آب و آتش و خاک و هوا تواند بود

ايا مرکب ازين آب و خاک لاف مزن

که اين حديث نه در خورد ما تواند بود

در آن ديار که سکّه به نام عشق کنند

طراز سکه به نام جفا تواند بود

نگشت آتش غم، خاک، باد بيهوده چيست؟

که آب عشق مرا و ترا تواند بود

چرا ز دست در افتيم و باز نشناسيم

که مايه ي من و تو تا کجا تواند بود

محققان هوا را گذر به دل نکنند

که در زمانه، نشان وفا تواند بود

کليد گنج بقا در سراي پرده ي عشق

نهفته در سر تيغ فنا تواند بود

کسي که بر سر کوي فراق دوست بود

خجسته طالع و فرخ لقا تواند بود

سموم باديه ي عشق را پس از تسليم

دوا نسيم کف پادشاه تواند بود

عماد دولت عالي که گرد موکب او

براي ديده ي جان توتيا تواند بود

نه با خلافش جاه و جلال شايد يافت

که با وفاقش مجد و علا تواند بود

اياشها! که جهان را به خشم و خشنودي

در تو منزل خوف و رجا تواند بود

زمانه گوش نهادست تا کند دوران

چنانکه راي ترا اقتضا تواند بود

بدان زمان که به بازار عشق گوهر جان

به من يزيد خري بي بها تواند بود

ز شربت شکر مصلحت، دهان جهان

در آشتي طلبي، ناشتا تواند بود

به دشمنيّ قناعت، زمانه ي کين خواه

عروق عالم را امتلا تواند بود

نهنگ وار به درياي معرکه، گردون

ز خون گردان در آشنا تواند بود

سر زمانه سبک مغز گشته چون گشنيز

ز هول خنجر چون گندنا تواند بود

نه از غبار، قدر را گذر تواند ماند

نه از خروش، قضا را فضا تواند بود

اگر حجاب شود پيش ضربت تو قضا

ز لوح هستي محو قضا تواند بود

عدو که نيزه ي چون مار تو بديد، او را

به زهرخند، اجل در قفا تواند بود

نطاق طارم فيروزه راه کاه کشان

ز بيم تيغ تو چون کهربا تواند بود

خدايگانا خصمان تو بر آن بودند

که کين تو ز سعادت عطا تواند بود

نبودشان خبر آنکه هر يکي زينشان

به دام کرده ي خود مبتلا تواند بود

نه هر که صعد بيايد، گيا تواند گشت

هر آنکه سعد بيايد، کيا تواند بود

ز عذرشان آگاهي به عذرشان مگرو

که آن نتايج رو و ريا تواند بود

ز کرده منکر گشتن در آن مقام چه سود

که عضوهاي تو بر تو گوا تواند بود

چو من نگردد، فارغ ز لعنت ايشان

کسي که حافظ اين ماجرا تواند بود

سپهر چوگانا! هر دم از سياست تو

دل عدوي تو گوي عنا تواند بود

ز دشمني که پلنگان کينه را هوس است

کريم طبع تو رنجه چرا تواند بود

که از نهيب پر جبرئيل هيبت تو

حصار حرمت او چون صبا تواند بود

تو کوه حلمي و خصم از تو گفته مي شنود

بلي ز کوه، اداي صدا تواند بود

در آفتاب قيامت نسوخت کس که پديد

به سايه ي علم مرتضي تواند بود

شگرف کردارا! آگهي که گفته ي من

به باغ مدح تو نخل بقا تواند بود

به هر کجا رسد اين شعر، اگر نباشد فاش

که اين لطافت خاطر کرا تواند بود

چو نقش نام تو ببينند بي گمان گردند

که اين قصيده ي غرّا مرا تواند بود

چو از محل دعا برتري به صد درجه

مدان که از پي مدحت دعا تواند بود

نعم جواب تو بادا ز بخت تو آنگه

که عقد گردن توحيد لا تواند بود

(17)

در عالمي که عشق ترا کار مي رود

انديشه را معامله بسيار مي رود

در هر دلي که پرتو خورشيد عشق نيست

خورشيد عقل بر سر ديوار مي رود

در حلقه اي ز زلف خم اندر خم ترا

در کوکبه دو صد دل افکار مي رود

در وصف عشق با رخ شنگرف رنگ تو

شمشير صبر خسته ز زنگار مي رود

در موضع قبول چليپاي زلف تو

سجاده در مقابل زنّار مي رود

در موکب جمال تو از بهر صيد جان

شمشاد در جنيبت گلنار مي رود

آنکس که يار و دوست ترا دارد از جهان

بي دوست مي نشيند و بي يار مي رود

فرخنده دلبري که به هنگام حسن تو

گيتي به کام خسرو احرار مي رود

مشروح روح، منتخاب الدّور کز شرف

رأيش بر اوج گنبد دوّار مي رود

شهد خرد محمد نعمان که از هنر

بر سيرت محمد مختار مي رود

تأثير ردّ اوست جهان را که شامگاه

در تنگناي حبس شب تار مي رود

اي سروري که نام تو بر چشم روزگار

مانند سکه بر رخ دينار مي رود

سر دفتر خلاف تو اندر نشيب مرگ

سر بر شکم بريده چو طومار مي رود

در جمله مدحت تو ز اقوال ايزدست

بر لفظ من به منزل تکرار مي رود

جستم ره سکوت به شرطي که نزد تو

اين شعر در محل نمودار مي رود

کاين ذره ايست زانکه چو خور در ضمير او

بيش از هزار کوکب سيار مي رود

بي يار و دل منم، خنک ان کس که در جهان

با دل همي خرامد و با يار مي رود

(18)

قد قامت القيامه کجا عشق داد بار

بل عشق صعبتر ز قيامت هزار بار

اول قدم که عشق پياده کند زود

آخر نفس بود که شود بر فلک سوار

کشتيّ کاينات درين بحر غرقه شد

بي آنکه اوفتاد يکي تخته بر کنار

زان نطفه اي که شد ازل آبستن از ابد

مقصود عشق بود، نه اين هفت و پنج و چار

گر عاشقي، مترس ز آتش بسان شير

شمشير وار رو سوي آتش، نه شيروار

چون باد، خاکساري خود را به ديده جوي

تا گردي اندر آتش چون تيغ آبدار

بگري که عنکبوت سعادت همي تند

در خانه ي نجات به از آب ديده تار

از لاطلب لطيفه ي اين آرزو، از آنک

با کلبتين لا بود اين شمع را شرار

لا را بغل، گشاده از ان شد که عشق را

در بارگاه امر گرفتست از کنار

با دين بساز زانکه درين منزل کثيف

دلسوزتر ز دين نتوان ديد غمگسار

در بند جاه و آب، مکن سينه رشک زاي

وز حرص کار و بار، مکن ديده اشکبار

مگزين قبول خلق چو دينار با دو روي

مفکن بساط ملک چو ضحاک با دو مار

اندر ميان تابه توبه چو دانه شو

تا رقص و نعره ي تو بود عين اعتذار

از ليل و از نهار به يکبارگي ببر

اندر کنار ليل سپر عشوه ي نهار

چون باز چشم دوخته پاي آر پنج روز

تاسوده ي پي تو شود دست شهريار

شهد حديث شاهد خود شهد دان، از آنک

قلبست نقد قالب تو همچو روزگار

ذوالفقر شو که دست جهاد عليّ عشق

برنده تر ز فقر نديدست ذوالفقار

اسلام را وداع مکن در سماع اگر

در فهم تو حبل متين است زلف يار

از پايه ي جفا بشو، آنگاه تن بشوي

پيرايه ي وفا بخر آنگاه سر بخار

آنگه کبود پوش چو گردون که همچو او

از مهر، تاج سازي و از ماه، گوشوار

امروز نوش باده ي فردا به قحف وي

امسال روي سال دگر بين به چشم پار

چون يخ مشو فسرده، بجوش آي چون فقاع

بيرون شو از سرو قدم اندر هواگذار

بسيار بشنويّ و نياموزي اي عجب

کين راه اتفاق شناسد نه اختيار

با اين همه اميد مبين کاندرين مقام

نتوان شناختن شب جلوه به روز تار

بر کفش ديگري چه گزي نقطه اي به عيب

چون هست بر رخ تو از آن نقطه صد هزار

نزديک خود مباش که بس دور نيست آنک

اندر جهان فرود برآيد ز تو دمار

اي شيخ! انتقام ازين شوخ منتقم

وي عمر! مستغاث ازين عمر مستعار

مگرو بدين غزاله ي گل روي خار پشت

منگر بدين نواله ي خوش طعم بدگوار

کاري دگر بر آيدت از اقتضاي وقت

خود را منه محل کرامات زينهار

در زين متاز پهنه که سست است بارگي

در صف مرو برهنه که سختست روزگار

دست از پي دعا چه بر آري پس از نماز

دل را به پيش پاي شياطين فکنده خوار

از خط يا عبادي اگر خيط بايدت

شو دست زن به دامن عبادي استوار

فرزانه اي که در همه احوال بهترست

از آفريدگان بِبُر نه از آفريدگار

شاه جلال را نکت وعظ او سرير

زر جمال را سخن عذب او عيار

دوران اسم او شود اسلام را جمال

باران رسم او دهد ايام را بهار

بحرست از آن شدست در آشفته کار او

نبود عجب که باشد آشوب در بحار

کوه از براي صحبت زر مي خورد تبر

گر نه چه کينه آدميان را ز کوهسار

بازار او شکسته نگردد به قول خصم

خورشيد را ز راه کجا افکند غبار

اي زحمتت مکابره ي قهر ديو باش

وي رحمتت مصادره ي لطف کردگار

انگار داورست، چها گفته اي، بگوي

پندار محشرست چه آورده اي، بيار

بيني سپيد دستي صوم و صلوة، زود

گر ديرتر، سياه کني روي افتخار

يارب تويي گواه عمادي برين سخن

سرمايه ي رضاي تو کردست خواستار

گر عمر مختصر شودش باک نيست هيچ

محجوب دار همت او را ز اختصار

مقصد مساز درد دلش را به فيض خويش

زآنجا که اعتذار نزايد ز اعتبار

صافي ميئي که تيره شب اندر شعاع او

گردد به چشم کور پي مور آشکار

زان مي که نور ماه گر از عکس او بود

با مه خسوف را نبود هيچگونه کار

گر در دهان مار چکد قطره اي ازو

آب حيات را حسد آيد به زهر مار

(19)

در مدح عمادالدوله ديلمي

اي نرگس تو طبيب و بيمار

وي لاله ي تو امين و طرّار

بيمار و طبيب تو جهانگير

طرّار و امين تو جهاندار

در پايه ي دلبري سبک روح

وز مايه ي دلبري گران بار

با لطف تو باد در کف خاک

با نور تو خاک بر سر نار

با داد تو شهر،‌ شهر بيداد

با ياد تو کار، کار خمّار

آنچه کم ازوست، عين صد گنج

بخريده به شکل نيم دينار

وانرا که خسي به از چنو صد

کرده همه ملک عالم اقرار

خوبي تو خوب،‌ ملک سلطان

پاکي تو پاک، دين مختار

بازيّ تو باز کبک آزرم

شوخيّ تو شوخ نخل آزار

بازاري کرد آسمان را

بازار تو در ميان بازار

بي اهوي چشم تو نسازد

بر عالم، شير فتنه پيکار

سوداي تو از براي قربان

بسته است زمانه را به پروار

آنجا که فشاند لعل تو لطف

کفّار نيند زشت کردار

وانجا که نمود جزع تو قهر

هستند پيمبران، گنه کار

با ظلمت زلف تو مرا هست

چون عالم جان دلي پر انوار

کاندر دل من ز روزن چشم

خورشيد رخ تراست ديدار

مرغي که لب تو چينه ي اوست

شد چون پرگار جمله منقار

ميگون لب و زلف تو چليپاست

بستندم چون پياله زنّار

چون خوش باشي، رخت همه گل

چون خشم آري، گلت همه خار

گفتي پس کار باش و بتوان

تو بر سر حسن و من پس کار

زين گونه حديث با عمادي

الله الله! مگوي زينهار!

چون تاخت به قهر بر دو عالم

عشق تو و قهر شه بيکبار

قطب ملکان، عماد دولت

کز درگه اوست لاف ابرار

شاهي که بود به باغ ملکش

همواره ترنج عدل، پر بار

رادي که بقا چو من به صد دل

بر دولت اوست عاشق زار

اي مهر تو فال سوره ي فخر

وي کين تو حال صورت عار

راي تو بساط ملک را پود

وان پود شعار شرعرا تار

تن را ز کف تو روح مرسوم

دل را ز در تو عقل ادرار

بيرون نبود ز حدّ اندک

جز در هنر تو لفظ بسيار

در زير رکيب تو به يکجاست

با خنجر خفته، بخت بيدار

خصم تو به گاه راست گفتن

آويخته زر خود چو معيار

آثار سعادت تو گسترد

از گفته ي من به عالم آثار

زين شکر کنم همي دل و جان

بر آثار تو هم دم ايثار

تنها نه منم که هست خلقي

در حلقه ي منت تو هموار

بر هر فردي که در جهان است

منت داري هزار خروار

در شعر نشانديم بر افلاک

دعوي به چه کار؟ اينک اشعار

اي زاغ قدر بر تو طاوس

وي پيش قضا در تو ديوار

نبود عجب ار ز سهم تيغت

آهن برهد ز ننگ زنگار

کز حرمت آنکه چون زيان نيست

مخصوص آمد زبان به گفتار

بي دفتر مدح تو زمانه

از پوست شکم کند چو طومار

قهري که به گاه فرق نشناخت

از پهلوي شير، سينه ي سار

در شعر به فرّ تو برآورد

از شعله ي نار، دانه ي نار

اين معني را معاينه کرد

امسال من از قياس پيرار

زين بيش نباشم ار تو خواهي

با همت تو نبوده پندار

ممکن نبود که در بر تو

خواري گردد مرا جگر خوار

هرگه که مجرّه را ببينم

گسترده به روي چرخ دوّار

گويم که ز بهر کشت قدرت

بر گردون کرده اند شَديار

گر تو ز سپهر سير گردي

برجيس شود ز سعد ناهار

در پاي آرد کلاه چون کل

آنرا که خلي به خار افکار

وان کز تو کُله نيافت، دارد

در گردن چون قرابه دستار

اي ابر عنايت تو بر خلق

از راه زبان من گهربار

بر بالا رفتم، روا بين

خاک سم اسب خويش انگار

از خود به تو در گريختستم

زنهار! مرا به من بمگذار

آسان بکني هر آنچه خواهي

بر ذات تو نيست هيچ دشوار

اي گشته ز صبح آفرينت

از من شب بي نوايي آوا

روزي که برِ تو بود مهمان

بودم ز حديث شعر بيزار

زان بيم که تا نبايدم گفت

در اثناي ثنا ترا يار

عذرم بپذير اگر بمانم

در شيوه ي مدح تو ز رفتار

زيرا کاندر نواي مدحت

برداشته بود بس فرود آر

(20)

ز پاي تا ننشينم به دست نايد يار

به پاي خود به بلا مي روم زهي سر و کار

به دوست گفتم کارم بساز، گفت: مباد

که چون مني کند از بهر چون تويي پيکار

نهان چگونه کنم بار عشق آن لب لعل

که هست بر رخ زردم ز خون دل آثار

مرا به توبه بشد نام و دوست مي گويد

که عشق و توبه نشايد به هم، يکي بگذار

نه روزگار پذيرد ز عاشقان توبه

نه کردگار پسندد به مؤمنان زنار

به روز نيک نماندم اميد و چون ماند

که صد هزار غمم هست و نيست يک غمخوار

فرشته ايست برين بام لاجورد اندود

که پيش آرزوي عاشقان کشد ديوار

به باغ رفتم تا خود چه حال پيش آيد

که باد راحت پاش است و ابر لؤلؤبار

به سبزه گفتم جاويد زنده باشي، گفت:

سه ماه بيش نبودم، بيازمودم پار

به لاله گفتم چون دل فکار گشتي؟ گفت:

دلم چنانکه، دل تو، ز خانه رفت نگار

به چشم نرگس گفتم چرا نزاري؟ گفت:

در آفتاب و سمن بنگريستم بسيار

به ياسمن گفتم، تازه روي گشتي، گفت:

اگرچه عمر دو روزست، تازه به رخسار

سؤال کردم گل را که بر که مي خندي؟

جواب داد که بر عاشقان بي دينار

زبان سوسن گفتم سحر چه گويد؟ گفت:

ثناي خسرو بسيار بخش کم پندار

شهي که محضر اقبال او بران بستند

که ظلم و فتنه شوند از فضاي دهر آوار

زمين ملک تو تا قبله ي وجود نشد

نگشت برزگر آسمان، سعادت کار

ز جيب خويش برآوردم اين معاني بکر

عيال کس نيم اندر پرستش اشعار

طريق خاص منست اين و، جز من اندر شعر

نبرد پيک سخن را کسي بدين هنجار

طراوتيست مرا در سخن که کس را نيست

خدايگان جهان نيک داند اين اسرار

محال باشد گفتن که شاعري بودست

که مثل او نبود زير گنبد دوّار

به نصّ قول روانبخش روزگار امين

پيمبري نبود بعدِ احمد مختار

دگر هر آن هنري را که در جهان بودست

به دل تواند بود فزون ازو صدبار

نه عاجزست خداي خدايگان پرور

نه ضايعست سراي سرايبان آوار

پديده نيست خلل در علوّ و سفل جهان

که هم کواکب هفتند و هم طبايع چار

هنوز نيست خروس قديم را آواز

هنوز هست عروس حديث را بازار

نريخت چشم عدو بر سر سپهر سرشک

نکوفت دست فنا بر در جهان مسمار

مدد گسسته ندارد ز آب و خاک و خرد

نظر بريده ندارد ز جان و دل دادار

بدان خداي که پيراست سرو گويايي

که هست باغ سخن را کناره ناديدار

(21)

گنبد مشکين شدست، چرخ ز بوي بهار

غاليه پيوند گشت، باد چو گيسوي يار

جدول تقويم باغ، کرد هوا پر نقط

فلسفه ي زرين گل، کرد صبا بر کنار

ترک فريبست برگ، از کله ي بوستان

حرف نشاطست سرو، بر ورق جويبار

ز آتش لاله شمال، سوخت سحرگه بخور

قرصه ي خورشيد را، خلخله کرد از بخار

دي به تمناي دوست، خيمه به باغي زدم

تا به کف آرم گلي، از رخ او يادگار

از سر دل سوزگي، فاخته آمد به من

داد مرا از سخن، شربت انده گسار

گفت به احوال خويش، سخت فرو مانده اي

گفتم: تدبير، گفت: سست نبودن به کار

گفت در اندوه عشق، شحنه ي کار تو کيست؟

گفتم: صبرست، گفت: صبر کند زير بار

گفت که نپنداشتم، کار ترا با خلل

گفتم: شکرست، گفت: شکر بسي گشت زار

گفت: نگويي که چيست با تو دلارام را؟

گفتم: عهدست، گفت: نيست به عهد استوار

گفت: فراوان غمست، نامزد تو ز عشق

گفتم: چندست، گفت: عاشق و غم را شمار

پيش شکوفه شدم، ريختن آغاز کرد

گفتم: مشتاب! گفت: قافله بر بست بار

سبزه ميان سرشک، موج نماينده بود

گفتم: درياست، گفت: چون غم تو بي کنار

لاله پديدار شد، رنگ قبا چون عقيق

گفتم: چونست؟ گفت: ريخته ي انتظار

نرگس چون چشم دوست، غمزه به من برگماشت

گفتم: زنهار! گفت: شرط بود زينهار

بر چمن از پاي بط، بود فراوان رقم

گفتم: مهرست، گفت: قالب دست چنار

بلبل رنگين سخن، راند بر آهنگ او

گفتم: مقصود، گفت: يافتن غمگسار

گل ز سر طنز گفت: چيست به دامن ترا؟

گفتم زرست، گفت: نيست بدين اختصار

بوالعجب آمد به چشم، شکل بنفشه مرا

گفتم اين چيست؟ گفت: حلقه ي زلف نگار

گرد رخ شنبليد، داشت نسيم از بهشت

گفتم: مشکست، گفت: خاک در شهريار

خسرو گردون کمند، شاه جهان پهلوان

آنکه کند کوه را، هيبت او اشکبار

بزم، گماني نبرد، بهتر ازو کامران

رزم، نشاني نداد، برتر ازو کامکار

اي در ميمون تو، همچو خرد حق شناس

وي کف رخشان تو، همچو هنر حق گذار

کين تو آورد راه، يافتن موي ليل

مهر تو آورد رسم، شستن روي نهار

چاشتگهي کز خروش، خاک بجوشد چو آب

وز علم رنگ رنگ، باد نمايد چو نار

دوش فلک را ز گرد، نعل دهد طيلسان

گوش يلان را ز مغز، گُرز دهد گوشوار

بر کتف کشتگان، دام نمايد زره

ناوک پر خون درو، گشته نوان مرغ وار

تير کند عزم راه، از پي رسم وداع

قامت او را کمان، آورد اندر کنار

جامه ي جان و خرد، تير بشويد ز خون

ميوه ي سمع و بصر، تيغ بريزد ز بار

ناخنه آرد به چشم، روز دل افروز را

جوشن ناخن نماي، در کف خون و غبار

رأي جهان ديدگان، هر گرهي را جدا

در در هر مصلحت، پند دهد صد هزار

اي دلتان بوالفضول، کار مداريد خُرْد

وي سرتان پر خمار، خصم مداريد خوار

کوس چو افسونگران، درس عزيمت کند

بر خط پيمان او، نيزه نهد سر چو مار

بر سر هر نيزه ات، پرچم گويد منم

طرّه خاتون فتح، در تُتُق کارزار

تا شود اندر زمين، صورت خصمت نهان

در سر پيکان کني، صورت مرگ آشکار

صعب محالي بود، رهبر بدخواه تو

گر سپر آهنين، پيش تو گيرد حصار

در کف او گر سپر،‌ قُله ي پهلان بود

هم نشود گاه زخم، بازوي تو شرمسار

پنجه ي بربط شود، پنجه ي شير عرين

چون تو گوزن افگني، شيروش اندر شکار

اي اثر کين تو، پشت شکن تر ز دام

وي نظر قهر تو، مرد فکن تر ز خار

وز سر تعظيم کرد، قدر تو ترتيب آنک

ماه پياده شود، چون تو به بباشي سوار

گر تو به آيين لطف، سوي گل آري نظر

باز رهد تا ابد، رنگ گل از ننگ خار

باد و گل و آب و نار، هيچ نزايند بيش

گر نبود بخت تو، قابله ي هر چهار

اشتلم آسمان، نام تو بود آن زمان

کز جگر ذوالخمار، يافت تنش ذوالفقار

ياد ز يال تو کرد، چرخ چو کردند  دست

در کمر يکدگر، رستم و اسفنديار

گر نشدي در نيام، تيغ تو از ننگ وقت

کي رودي در جهان، فتنه خليع العذار

نيست شگفت ار ترا، ننگ شريکان دون

گفت دريغي مکن، ملک جهان خواستار

گر طلبي راه آنک، ملک جهان بر کني

دست در افکن به زور، در کمر کوهسار

از پس روز سخا، همت تو بر نکرد

در شب روي و ريا، مشعله ي افتخار

تا شود انبوه تر، درگهت از بندگان

مرغ، سقنقور گشت، در چگل و قندهار

از در تو بگذرم، چون گذرم کز هوا

جز به ثناي تو نيست، يک نفسم را گذار

کس نتواند گرفت، چون تو عيار سخن

دانم و داني که نيست، گفته ي من کم عيار

گشت معين مرا، از کرمت خون بها

زآنک درين شعر کرد، ‌خاطر من جان سپار

در هوس مدح تو، جان منست اين سخن

کرده به دست زبان، بر سر عالم نثار

شعر بدين چاشني، خواه ز گويندگان

گفته ي بنده به ياد، بهر نمودار دار

بر در تو مي رود، عمر عمادي خوشست

گر چه يقين داند آنک، عمر نباشد دو بار

گرچه قوي دشمني، قصد تو دارد چه باک

گو به کمينه غلام، تا کندش تار و مار

چون بود امر از خداي، طير ابابيل را

بر در بيت الحرام، پيل شود سنگسار

تاطلب عيش تو، فرض نديد آفتاب

توده ي گل را نداد، بر در تو روز بار

چون ننهد هيچ وهم، مدح ترا خاتمت

خاطر من شد به عجز، خاتمه ي اختصار

(22)

رايگان رخ نمي نمايد يار

به سخن راست مي نگردد کار

از عتاب و فريب او فرياد!

وز حساب و کتاب او زنهار!

با دلست اين جدل، نه با قالب

با سرست اين سخن، نه با دستار

مي پذيرد کنار و بوس و ليک

از پي عمر، کو پذيرفتار؟

گفتم آزرم بوسه پندارم

گفت: من فارغم، تو مي پندار!

گفت زر، گفتم اين مي انديشم

گفت: کو؟ گفتم اين اميد مدار

گفت: نقدت گزيده بود الحق

که نشايست داد جز به دو بار

يار مي جويم و نمي يابم

در جهان چيست کيميا جز يار

کاشکي کرده بودمي يک عيش

چون غمم خواست شد برون ز هزار

از چنين زندگي که آن منست

مي کنم چون عمادي استغفار

داني اي همنشين که چيست مرا

آرزو زان نگار خوش گفتار

بوسه ي آب خواه دست بشوي

کافرم گر کنم حديت کنار

بوسه جايي فريضه مي بايد

بوسه باشد علاج عاشق زار

گر لب دوست نيست، به زان هست

سم اسب خدايگان کبار

بخت بخش زمانه فخرالدين

کز حواليّ او گريزد عار

آنکه بر چشم او نداند شد

ديده ي آفتاب را مسمار

وانکه جز کين او نداند کرد

آسمان را نورد چون طومار

گر به معيار جود او سنجند

ذره باشد فلک، زهي معيار

اي به دولت ز تيغ مهر افروز

اي ز دانش، ز عمر بر خوردار

مي پرد گرد مشرق و مغرب

مرغ حکم تو چرخ در منقار

گر به وقت تو بخل را پرسند

که تويي بخل کافر مکّار

به سر تو که از نهيب کفت

نکند بي هزار چوب اقرار

تا کفت با سخا معاشر شد

بخل را يار نيست جز تيمار

از سنان تو از پي مريّخ

آينه کرد چرخ آينه وار

خويشتن را درو تواند ديد

چون بشسته بود ز خون، رخسار

بي هواي تو در دماغ بشر

نکند سايه ابر دانش بار

هر کرا مستي از سياست تست

سر جدا تن جدا شود هوشيار

اي ز راه تو توتيا برده

چشم شرع محمد مختار

آن گل از درگه تو داند رست

که گريبان او نگيرد خار

از تو آسان غني توان گشتن

خدمت تو کرا بود دشوار

سخت کوشم به خدمت تو بلي

که کنم کار خويش همچو نگار

بامدادي که از خروش،‌ به گوش

قاصد آيد که تخم نيک بکار

پردلان، جان به نرخ آب دهند

تا کنند آب روي را بسيار

چون ستونه کند چنانک بود

زير او دور گنبد دوّار

در سم اسب، ذره ذه شود

جگر روزگار مردم خوار

در غبار وغا مدد يابد

آب شمشير ز آتش پيکار

چرخ ترسا لباس در شيون

کند از موي زنگيان زنّار

صلح، پي گم کند، چنانکه ازو

نتوان يافت در جهان آثار

کله آهنين به شعله ي برق

مشتري را چو خف کند دستار

آشناور شود اجل در خون

جان به جان کندن افکند به کنار

مرگ، دامن چو چنگ در دندان

سوي ناي گلو برد هنجار

منقطع گردد آن اميد کزو

به هم آرند مرهم و افگار

رشته اي کرده اند در نيزه

اختران سپهر سلسله وار

تا نباشد جواز رايت او

ندهد شهريار نصرت بار

تو به گرز گران، گذار کني

قاف تا قاف دهر مغز انبار

نگذاري نشان بد گهران

چون برآري حسام گوهر بار

ظفر آيد به ناوک تو چنانک

همچو پيکان، زره درو سوفار

اي زر دانش از کرامت تو

گشته در طبع من تمام عيار

بر تو دارم قباله ي کرمي

که به شرعي در افکند انکار

مدت آن قباله شد پايان

با کرم گوي حق من بگزار

به تو بر تو همي دهم سوگند

که مرا جز به خويشتن مسپار

هستي آگه که اندرين صنعت

نيست چون من ميان هفت و چهار

من چه گويم که در همه معني

بيش داني در آسمان اسرار

هرچه در حق من ز کرده ي تست

تا قيامت نکردمي انکار

آسمان برگ فتنه مي سازد

تو بسي زو قوي تري، مگذار

زان سوي چرخ اگر چه نيست خبر

عزم را گو برو خبر باز آر

از حوادث زمانه را بِرَهان

پيش گردون ز حزم کن ديوار

مايه ي مدحت تو هست وليک

بيش ازين نيست پايه ي گفتار

(23)

در مدح سلطان طغرل بيک سلجوقي

اي زلف و رخت سپهر و اختر

وي روي و لبت بهشت و کوثر

طوطيِّ سياه کاسه بر لب

طاووس سپيدکار در بر

از دوستيِ رخ تو ما را

آيد ز غم تو بوي مادر

از ما بپذير جان، اگرچه

در خورد تو نيست اين محقر

جز روح امين مگس نباشد

آنجا که لب تو گشت شکّر

از خشک لب عمادي آخر

بشنو غزلي چو چشم اوتر

تا تازه کند حکايت تو

در بارگه شه مظفر

سلطان سپهر قدر، طغرل

کز قبه ي دانشست برتر

خاک در اوست چرخ اعظم

عشر کف اوست بحر اخضر

اي طبع ترا وفا مجاهز

وي دست ترا سخا مجاور

هر چند شو زننگ تضمين

رخساره طب من مزعفر

پرسم ز عدوت نيم بيتي

انجير فروش را چه بهتر

تو آمده از براي ملکي

هر کس ز براي کار ديگر

در سنگ ز آتش ار بپرسند

مدح تو چو آب خواند ازبر

روزي که جهان باد پيشه

در سر گيرد ز خاک چادر

بر منبر معرکه بخواند

منشور اجل، زبان خنجر

جان از تف تير موش دندان

چون گربه برون جهد ز چنبر

شمشير ز خون تازه سازد

بيماري مرگ را مزوّر

جوشن بيني گُسسته در خون

همچون ماهي به سرکه اندر

در آتش رزم پاي کوبان

مي آيد مرگ چون سمندر

بندد رُمحت به دست نصرت

بر گردن روزگار زيور

گردد ز هزيمتيّ تيغت

در هاويه تنگ جاي آذر

يک قوم، چو کاسه داغ بر دل

يک قوم، چو کوزه دست بر سر

آنرا که در اين خلاف باشد

گو رو به مصاف شاه بنگر

تا مغز مخالفانش بيند

خرمن خرمن به کوه و بر در

اي غمگينان ز تو به شادي

وي درويشان ز تو توانگر

در مدح تو هرچه بيش گويم

انديشه نمي شود مکرر

عاجز شده ام، فرو گذارم

نيکو باشد سخن مقصر

(24)

اي به رخ همچو گل، مايه شمس و قمر

وي به لب همچو مل، گوهر شهر و شکر

ديده به چشم جفا درد من از هيچ کم

کرده به روي نکو، کار من از بد، بتر

خسته ي خشم تو عقل، از نظر ناتمام

بسته ي زلف تو جان، در گره مختصر

هيچ نگاري به حسن، منزلت تو نداشت

مرتبت خود بدان! مصلحت خود نگر

گلبن و نرگس مشو، جمله سرو چشم کور

کشته و کشتي مباش، جمله تن و گوش کر

پشت جهان روي تست، گر نشود راي تو

پيش وفا را هزن، سوي جفا راهبر

گرچه تو ناحق گزار، تشنه ي خون مني

از تو نجويم گريز، کز تو ندارم گذر

حسن ترا يارگشت، گنبد پيروزه رنگ

صبر مرا يار باد، خسرو پيروزگر

شاه عماد دُول، کز کف و از طبع اوست

نخل سنارا رطب، باغ خرد را شجر

شاهي کز فرّ او، تا که زمين جاي اوست

بر ز برين جوهرست، پايه ي زرين گهر

کوکب اعداي او، روي درآفت نهاد

همچو به هنگام رزم، کوکب روي سپر

هرکه بر اسب نياز، تاخت به درگاه او

از بر او جست آز، همچو خر از نيشتر

با تو کجا بس بود، خصم تو کاندر جهان

هيچ بُزي را نبود، گوشت ز پي چرب تر

شمسه ي روي عَلَم، پشت سپاه ترا

هديه کند هر نفس، شعله ي نور ظفر

گرچه به ميدان فخر، خاک ره تست اثير

نيست در ايوان عجب، نزد تو از تو اثر

اي به تو گشته به پا، صفّ شرف را عَلَم

وي به تو گشته پديد، چشم لطف را بصر

مرغ ثناي تر است، بر شجر شعر من

مشرق در زير بال، مغرب در زير پر

شاخ اميد مراست، برچمن لطف تو

حرمت ديني ورق، نعمت عقبي ثمر

سعي تو بر خوان جود، حرص مرا کرد سير

تا نشود بر طمع، هر دم جايي دگر

نام من از آب تو، گشت روان جابه جا

کي شوم از بهر نان، همچو سگان در بدر

سرد بود در حرم، کردن ساز حرام

زشت بود در بهشت، جستن نار سقر

کين تو گر ذره اي، بر طرف شب رسد

گم شود اندر جهان، نام و نشان سحر

ما حضر بخت تست، ملک جهان پيش تو

پيش تو معذور باد، بخت ازين ماحضر

عزو جلال و بقا، مالش نام تواند

ره نبرد پيش مدح، خاطر ازين بيشتر

(25)

نگاران روي چون دينار دارم

که بي دينار با تو کار دارم

تو خورشيدي و خورشيد جواني

ز عشقت بر سر ديوار دارم

همي پرسي که سرمايه چه داري

چه دارم، ناله هاي زار دارم

مرا گويي که داري صبر، ني، ني

وگر دارم، نه صد خروار دارم

اگر بي آن چليپاهاي زلفت

ندارم پشتِ خم، زنّار دارم

سزاي من بود بي يار بودن

که چون تو دلبر عيّار دارم

تو امروزي به از دي صيد کردي

من امسالي بتر از پار دارم

همي خندند بر من خلق هموار

که کاري سخت ناهموار دارم

ندارم تن، چرا درّاعه پوشم؟

ندارم سر، چرا دستار دارم؟

ز چشمم دامني دُر مي توان ساخت

چرا پس چشم را بيکار دارم

مرا کشت و سهلست اين، ازيرا

کزين افزون گله بسيار دارم

عمادي را غلامم زانکه در دل

غم عشقت عمادي وار دارم

تو از روي ترحّم مهر من دار

که من خود مهر تو ناچار دارم

بدان تا آستان تو ببوسم

قدم بر گنبد دوار دارم

به ياد او حيات خويشتن را

به سيصد قرن بد رفتار دارم

ايا شاهي که بر خود خدمت تو

چو فرض طاعت دادار دارم

ترا چون يک جهان خوانم که هر دم

من از تو يک جهان ادرار دارم

ندارم هيچ تيمار و نشگفت

ترا دارم، چرا تيمار دارم

(26)

دست در هم نمي دهد کارم

پاي مردي نمي کند يارم

چه کنم قحط مردمست آوخ

با که گويم که راست کن کارم

کار من بَد بُدست و هر که بود

کار هر کس چنين، نپندارم

خون و مالم حلال مي دارند

جرمم اينست: عاشق زارم

نه چو پرگار غم شدست دلم

بر چه طالع زدند پرگارم

گر بر آرم به خرّمي نفسي

عشق گويد که اين نه انگارم

نيک عهدي کجا به دست آرم

کآخر کار،‌ او نيازارم

نيستم روي آن که در همه عمر

روي در روي دوستي آرم

بر دلارام عرضه کردم حال

تا دهد رونقي به بازارم

گفتمش: آن ندارم اندر عشق

بيش ازين در فراق نگذارم

گفت: جان مي ده و حديث مکن

بخداي ار جواب اين دارم

چه جوابش دهم معاذالله

بر در او نه مرد اين کارم

جان نداده وصال مي جويم

راست به کم عيار عيّارم

زخم را رخنه کرده شمشيرم

وزن را گوشه گشته معيارم

چون ببايد گرفت شاهينم

چون ببايد پريد مردارم

رنج تن را به دل هوا خواهم

درد دل را به جان خريدارم

دُرد در کاسه ام که قلّاشم

دست بر کيسه ام که طرّارم

لقبم داده اند سلطاني

چون عمادي چرا چنين خوارم

همه عيبم جز آنکه دُرّ ثنا

بر سر ميربار مي بارم

عزّ دين خداي قتلغ ابه

که ز انعام او گران بارم

در هنر خواجه ي جهانم از آنک

به غلاميّ اوست اقرارم

تا نسوزم چو کاه ديوارش

کاه برگي نبود مقدارم

اي بلند اختري که تيغت گفت

دو رخت را شمار تيمارم

سعد و نحسي که در جهان بيني

از من آيد که آسمان دارم

ثابتم نام مير بار شناس

سر اعداي اوست سيّارم

نتواند درود دست فنا

آنچه در باغ مملکت کارم

منظر عزّ و قصر دولت را

جلد بنّا و نيک معمارم

مجلس افروز بخت و اقبالم

گردن افراز تخت احرارم

از سنانت خروش مي آيد

که سر روزگار مي خارم

منم آن اژدها که گردون را

بگه خشم مير مسمارم

اي بهشت آيتي که کينت گفت

ظفر آساي و سعي کردارم

چون به تو مي رسم، همه فخرم

چون ز تو بگذرم، همه عارم

اعتمادم بر آستانه ي تُست

که بدو حق عمر بگزارم

جز به تقليد تو نپذرفتند

زير کان زمانه اشعارم

از تو سلطان شناختن گر نه

من به سلطان کجا سزاوارم؟

نخورم غم، چرا خورم، چو تويي

از پي هر مراد، غمخوارم

بر مگردان نظر ز جانب من

که به درگاه تو به زنهارم

نصرتم کن که با جهان دو روي

سخت يکبارگيست پيکارم

دل سپردم به خاک درگه تو

جان بماندست، نيز بسپارم

چه نکردي به جان من ز کرم

من به مهرت چگونه نگسارم؟

به هوا گفتم اين سخن نه به زر

خود توان برد بوي گفتارم

گفتم ار جز به درگه تو رسد

طعنه آيد مرا ز دستارم

هيچ عيبم مکن چو ناله کنم

مرهمي آورم که افگارم

نان منت نمي توانم خورد

زين سبب خاستست تيمارم

گر شناسم به از تو مخلوقي

از وفا و حفاظ بيزارم

تا گريبان من نگيرد مرگ

دامن تو ز دست نگذارم

تا قيامت بمان که نيست مرا

به ازين آرزو ز دادارم

(27)

اي عشقِ ترا جهان، مسلّم

خاک در تو چو جان، مکرم

با حسن تو هر چه خوبتر، زشت

با عشق تو هرچه بيشتر، کم

در لعل تو شرط عمر مضمر

در جزع تو شرح فتنه و غم

آزار گزيني و جفا نيز

آزرم نداري و وفا هم

عالم ز نهيب غمزه ي تو

فرياد کنان ز نسل آدم

تا عشق تو در دلِ عماديست

آميخته رنگ شادي از غم

در عرصه گه غمت شمرده

شيطان و ملايک رمارم

سوي رخ تو هميشه خورشيد

اي کشته چو من هزار، ارحم!

حسن تو ترا مبارک آمد

چون عيد خدايگان اعظم

قطب ملکان، عماد دولت

کز صرف زمانه شد مسلّم

شاهي که جرايد سعادت

از کلک وفاق اوست معجم

سهمش بخرد ز مشتري سعد

مهرش ببرد ز آسمان خم

اي گرد ره تو توتيايي

کز ديده ي داد و دين بَرد نَم

اندر سر تيغ او دماغيست

کز نافه ي جان و تن برد سم

کفّ تو گواه دولت ماست

عيسي به هنر گواه مريم

دست دل تو ز روي عصمت

در سينه ي جبرئيل محکم

اي زخم حوادث فلک را

در عين عنايت تو مرهم

بر دل زخم عداوت تو

صد بار بتر ز زخم ارقم

راحت صد ساله در بر تست

با کعبه نکوترست زمزم

در باغ اميد کشت سبزت

فارغ ز سيه سپيد عالم

چون خاتم شد سپهر نامت

بر ديده نوشت همچو خاتم

وقتست که در خزانه يابي

خاص از پي بخششي دمادم

از قرصه ي آفتاب، دينار

وز دايره ي ستاره، درهم

از نور کف تو کرد خورشيد

پيراهن روزگار مُعْلم

اي عيد مصحّف زمانه

شد بنده ي مصحف محرم

زيرا بنساخت اندرين عهد

اين مدح به شرط خويش درهم

ليکن نکند به عيد ديگر

از جوي سخن به مدح تو نم

يادت به جلال و قدر جاويد

بر گنبد آفتاب طارم

(28)

زانگه که در تصرف اين سبز گلشنم

در کان اژدهاي نيازست مسکنم

چونانکه عنکبوت لعاب دهن تند

خون جگر ز ديده به تن برهمي تنم

در حلق، همچو حلقه ي دامي شود مرا

هر دانه که از پي صيدي پراکنم

محتاج نان و آب نيم،‌ از براي آنک

غم، جاي نان و آب گرفتست در تنم

آزادي آرزوست مرا دير سالهاست

تا کي ز بندگي؟ نه کم از سرو و سوسنم

از بهر آسمان، کمر لعل کردمي

گر زاده ي دو ديده بماندي به دامنم

برتاب دل نهادم و برزخم تن زدم

گر آدمي رواست کز آهن بود، منم

اي دست روزگار! کَه آزمون من

شمشير کن ز لعل که پاکيزه آهنم

گشتند روشنان فلک خصم من چنانک

خورشيد جز به جنگ نيايد به روزنم

سنگ سخن بلند برانداختم ز خشم

تا آبگينه ي خانه ي افلاک بشکنم

بهتر ز من چراغ نيفروخت روزگار

خورشيد رشک برد و بيالود روغنم

گفتي بگوي هرچه توان گفت زينهار!

بحرم، شگفت نيست اگر موج مي زنم

چون زنگ خورده آينه اي گشته ام ز غم

بي صيقل سخن نتوان گفت روشنم

بر آتش معاينه جوشيده ام چو ديگ

رسوا شود جهان چو بيفتد نهنبنم

عمريست تا رياضت من مي دهد فلک

کوريّ او هنوز نوآموز توسنم

باز سپيد دانشم و در همه جهان

جز آستان شاه نباشد نشيمنم

خسرو ملک طغان که زبس لطف شاملش

از منت عطاي وي آسوده شد تنم

اي رستم زمانه! مرا دست گير، از آنک

چاهيست اين جهان و درو من چو بيژنم

آنجا که جز جمال تو بينند، اکممم

و آنجا که جز مديح تو خوانند، الکنم

(29)

نخست نيست که گردون مرا سپرد به غم

مرا و غم را هرگز جدا نداشت زهم

سپيد تاب چو شمشير ز ابتدا زادم

سياه روي شدم ز انتها بسان قلم

منم که از پس تيمار بهترست مرا

هزار بار ز باغ وجود، داغ عدم

اگر به گوهر آدم سرشته اند مرا

بسي رهست ز من تا به گوهر آدم

اگر سلامت، ماه است، ازو نديدم نور

وگر سعادت، بحرست، ازو نديدم نم

هزار منزل حيرت گذاشته ام، بل بيش

دو دست يک دل و يک دم نديده ام يک دم

ندامتست مرا دام فضل بي حاصل

جراحتست مرا نام عقل بي مرهم

سپهر زير قدم شد مرا ز قدر نه، زان

که آتش دل من بس بلند کرد علم

خميده پشتم در روي تنگي منزل

مرا بسايد پشتم اگر نباشد خم

بر آسمان مي سايد سرم که تنگ ترست

ز رنج بر من گيتي ز حلقه ي خاتم

فلک براي من انبار مي نهد ز جفا

جهان براي من اندوه مي خرد به سَلَم

نه زان عجب که مرا هيچ بر نيايد کار

عجب تر آنکه چگونه همي برآرم دم

چنان ز دادگران نيست روزيم که اگر

به من رسد نوشروان دهد عنان ستم

اميدوارم با اين همه بلا ز جهان

که آزمودم او را به عهد نامحکم

اگرچه هم آخر بگذرم، نيارم گفت

به گوشه اي بنشينم خموش آخر هم

(30)

نه سيم و نه زر، نه يار داريم

پس ما به جهان چه کار داريم

اي مرد! ز سيم و زر، چه گويي

غم جمله به يادگار داريم

از دست بداده دسته ي گل

در پاي، هزار خار داريم

آن شد که به کام، خمر خورديم

اکنون باري خمار داريم

بي آب شديم اگرچه در طبع

شعر تر آبدار داريم

چون خاک، اسير باد گشتيم

بي باد، نهيب نار داريم

اندر غم هجر آن نگارين

بر چهره ز خون نگار داريم

اندر بنه صد شتر بديديم

اکنون غم يک بهار داريم

در عالم ما دو يک فزون نيست

چون طبع شش و چهار داريم

چون موج فنا ببست عالم

خود را به که استوار داريم؟

ماييم ز يک درخت رسته

صد شاخ ز عشق بار داريم

اين چيست که پيش خود نهاديم

نه منزل پايدار داريم

زين ليل و هار پر عجايب

در تن اثر نهار داريم

بي توشه شديم در بيابان

با خود سر کارزار داريم

اينست صفات ما که گفتيم

شک نيست که کارِ زار داريم

گر چرخ به حال ما نپرداخت

شاهنشه حق گزار داريم

بل تا نفسي دو خوش نباشيم

پيداست چه روزگار داريم

بنياد نشاط گفته ي ماست

خود را به چه استوار داريم

نزد همه خلق چون عمادي

در عاشقي اعتبار داريم

بر سنگ زنيدمان مپرسيد

تا چند همي غبار داريم

بر اسب طرب کنيم جولان

کي بر خر عمر بار داريم

آزرده ي انتظار گشتيم

فرياد ز انتظار داريم

نوميد ز شهر و يار شهره

اميد به شهر يار داريم

سرمايه داد و دين فرامرز

کز هيبت او حصار داريم

تا بر در او قرار کرديم

بر چرخ برين قرار داريم

خاک در او به فخر بوسيم

وز خلق زمانه عار داريم

در دولت او هر آنچه جوييم

انگار که در کنار داريم

در مجلس او ز جان نگوييم

جان را به چه استوار داريم

آن جا که کنند عرض دريا

ما چون شمران شمار داريم

در مجلس عاشقان، به عونش

بي ليل، همه نهار داريم

کاهيم و سکون کوه خواهيم

موريم و هلاک مار داريم

از زحمت عاشقان نترسيم

چون حضرت او مدار داريم

از معجز عنکبوت و کوثر

در دشت، امان غار داريم

در لشکر او کمينه ماييم

بنگر که چه کار و بار داريم

ديوانه نهيم دشمنش را

چون خاطر هوشيار داريم

خلقند همه شکار عالم

ما عالم را شکار داريم

اينها همه راستست، ليکن

يک شربت بدگوار داريم

گر عزم سفر درست کردست

ما جان به فکر، فگار داريم

از ديده و دل براندم هي

چونانکه ز دل قرار داريم

ليکن ز براي بازگشتن

اين هر دو نثار يار داريم

او را همگان همي ستايند

اينجا سر اختصار داريم

نه هر چه ز دست کفر خواهيم

يا آنچه به دوست خوار داريم

اين مقدمه ايست شعر او را

زيرا که ازين هزار داريم

(31)

اي در طريق عشق نگه کرده از کران

در خود غلط فتاده و افتاده در ميان

اندر دل چو زاغ منه رخت عشق، از آن

طاووس عشق را به ازين نايد آشيان

بر جان شدي نه بر دل چون بر هوا شدي

کاندر چنين فرازي پر به که نردبان

چون پيش تير غمزه ي جانان سپر شدي

چون تيغ کن يکي سپر دست و دل نهان

بي علتي بر اين ره کاينجا نيفکند

بار از پي دو تا خرلنگ تو کاروان

گر نيستي پرنده، چو تير کمان بپر

دل را مخواه سوده ي هر دست چون کمان

تا نزد خويشتن به جوي قدر باشدت

کي اسب همت تو برد راه کهکشان

کس پشت دست دوست نبوسد چو آستين

تا زير پاي خلق نسايد چو آستان

از کيسه ي ستده داد خود مکن

در عشق، بحر باش به معني، نه ناودان

تن را به رمح هجر، سزاوار دان که هست

شايسته استخوان به سگ و سگ به استخوان

توفير خود ببين لب او را به جان بخر

کز بوسه اي ذخيره کني صد هزار جان

ور بوسه جاي به ز لب او طلب کني

مشناس هيچ به زرکاب خدايگان

شاهي که در متابعت او مي توان گذشت

از شيوه ي خيانت و وز عالم زيان

چون حضرت مبارک او نيست حضرتي

در ساحت جهان، سبب راحت جهان

اي بر در سراي تو جمشيد، پرده دار

وي بر سر سرير تو خورشيد سايبان

اي با اجل، خلاف تو همواره هم رکاب

وي با ظفر، سپاه تو پيوسته هم عنان

از غايت سياست تو در ديار تو

يک موي گوسپند کند کار صد شبان

گر رام تو نبودي از جور روزگار

يک راد مرد را نرسيدي به ترّه نان

اي مرغزار ملک تو پيوسته در بهار

وي بوستان عدل تو وارسته از خزان

بر درگه جلال تو گيرد به داوري

هر روز دست صبح، گريبان آسمان

بي تو تويي و با تو بود بي تو هرچه هست

هر چند وصف ذات تو ازين نيکتر توان

ليکن به روي اين سخن انديشه ي مرا

در خانه ي مديح تو عجزست ميزبان

(32)

اي کافر عشق تو مسلمان

وي ديو هواي تو سليمان

اي قصر سعادت و سلامت

بر دست غم تو گشته ويران

لعل تو چو کوه سخت کيسه

جزع تو چه باد سست پيمان

در کوي تو صد هزار عاشق

برخاسته از ره دل و جان

کردي ز براي بيع جانها

بيّاع، گهي ز لعل و مرجان

روي تو ز نور با هدايت

فارغ ز صفات گونه و سان

حسن تو ز آتش کمالت

بر ماه نهاده داغ نقصان

در عالم اعتقاد صد بار

درد تو ببرده آب درمان

در معرکه گاه فرقت تو

يک نوح نه و هزار طوفان

هر روز سپيده دم بدرّد

از جور تو آسمان گريبان

گر ننمايي بساط ما را

باري بنماي گرد ميدان

آسان بردي دو عالم، آري

آن چيست که تو نبردي آسان

مفشان سر زلف هر سحرگه

ورنه دامن ز خلق بفشان

بر مشتي خاک رحمت آور

يک ساعت باد خويش بنشان

زان لطف که هديه ي تو کردند

ما را ز غم فراق بستان

طاقست ز عشق تو عمادي

بر طاق نهاده وصل و هجران

هر چند مسلّمي تو او را

در دولت شهريار ايران

قطب ملکان، عماد دولت

سرمايه ي امن و پشت ايمان

شاهي که ز حضرتش رسيده

نزد همگي، رسول احسان

مقصود گل و رجيب دريا

استاد خور و اديب درمان

سازنده ي جايگاه تحقيق

سوزنده ي لامگاه بهتان

اي مهر تو رهنماي اميد

وي کين تو رهنماي حرمان

تا زنده به هر چه هست پيغام

سوي تو که چيست از تو فرمان؟

بختست موافق تو بخ بخ!

جايي که موافقند اخوان

روشن کف تو دروغ کرد، آنک

در تاريکيست آب حيوان

از پيران شرمت آيد، ار نه

برداشتي اين وجود کيهان

جهل از در تو شکست، چونانک

بر کوي قمر ز طوق چوگان

جان با سگ تو برابري هست

هم نيست چنين فسرده دندان

زاغ ارچه سياه گوش ماريست

نبود چو سياه گوش سلطان

جز دست خلاف تو نبافد

لاحول و لا به پاي شيطان

عيد است شها و عيد پارين

رخ داشت ازين ديار پنهان

ممکن نبود به هيچ حالي

عيد اينجا، تو در خراسان

عيد تو خجسته باد، هر چند

بر من باشد ز عقل تاوان

زيرا که هر آنچه گفتم اول

زين قول همي شود پريشان

هر چند ز بودن سه فرزند

نتوان گفتن به وصف يزدان

سوديست ز مايه در گذشتن

اين را عدم از وجود ايشان

سبحان الله شد از تمامي

کار تو چنانکه وصف نتوان

در نعمت تو نکو نباشد

خوردن، غم خاکدان ويران

هنگام حساب مُلک، بستر

نام دو جهان ز روي ديوان

در چشم مگس، عقاب و پرواز

بر تارک پشه، پيل و جولان

هر فخر که بيني آن ز خود بين

هر قدر که داني آن ز خود دان

مدح تو به سر نمي شود، ليک

ديريست که شد سخن به پايان

(33)

اي به جمال تو جهان لاف زن

خلق، همه بنده ي تو، خاصه من

رهبر صد عارضه ي آسمان

زلف تو بر عارض همچون سمن

پيرهن از بهر چه پوشي که هست

نور تو بر پيرهنت پيرهن

نيست کسي کز تو چو چوگان نشد

رو همه جا، گوي به ميدان فکن

چون به سوي لطف خرامي به قهر

خون عمادي طلب از خويشتن

به ز ملازم شدن خدمتش

نفي فنا را نبود هيچ فن

شاخ سخن را نبود هيچ بر

تا ز ثناي تو نسازد چمن

خصم تو ماهيست وگرنه چراست

پيرهنش جوشن و جوشن کفن

شمع به رنگ عدوي تست، از آنک

هست سرافراز به گردن زدن

عيب ندارم ز خموشي از آنک

برتر ازين نيست محل سخن

(34)

زهي بناي ارم، ساحت بهشت امين

که هم بهشت برينيّ و هم سپهر برين

به لطف و نور بهشتي، به حسن و زيب ارم

به فر و قدر سپهري، به طول و عرض زمين

گشاده صحن تو چون عرص روضه با نزهت

کشيده سقف تو چون سقف کعبه با تمکين

خجل ز روي زمين تو روي باغ بهار

روان ز رشک هواي تو اشک فروردين

ز هر قصيده که گويم ترا به هر يک بيت

بيابم از تو ده احسان، ز چرخ، صد تحسين

(35)

اي مهر تو بر سپهر تمکين

ايمن شده از نماز پيشين

يک نکته بگوي تا به پيشت

جبريل امين شود شکر چين

از لطف بخند تا بماند

در پرده ي شرم، شکل پروين

هستي بت چين، نه اي، ازيرا

هرگز چو تو کي بود بت چين

گه چشم به گريه داده خندان

گه روي ترش گرفته شيرين

گفتي که ز ديده موج بنشان

و اندر غم هجر شاه بنشين

داني که نباشد اي جهانسوز!

جاي تننا دهان تنيّن

بنواخت ترا به لطف، ايزد

مگذار مرا به قهر چندين

بر خود لطف خداي ديدي

در من نظر خدايگان بين

سرمايه ي جان، عماد دولت

ملجاي ممالک سلاطين

شاهي که حرارت ستم را

از شربت تيغ اوست تسکين

کمتر هنر وليش معجز

بهتر لقب عدوش مسکين

کس بستر عافيت نگسترد

تا خاک درش نکرد بالين

اي مرهم صد هزار خسته!

وي شادي صد هزار غمگين!

زان خام کزين سخن نسوزد

بي سود تو چون ز بچه عنيّن

در سور لقاي دولت تست

جز جان نسزد که بندد آذين

آنکس که نتافت همچو زنجير

در حلقه ي مهرت از تف کين

گردد چشمش گشاده بسته

چون چشمه ي قفل و چشم زرفين

بُستان حيات جاودان را

از خط رضاي تست پرچين

بي تو نبود کس و نباشد

مدحي نبود تمامتر زين

بي تو نکند ضمان تن، جان

سرّيست درين سخن به تضمين

زينست که از دلم جدا نيست

هستي ديدن به راه غزنين

جستم همه آزرو به تصريح

گفتم همه رمزها به تعيين

آن باد ترا که خواست، داري

آمين در دست پيش از آمين

(36)

در غم يار، يار بايستي

يا غمم را کنار بايستي

عوض چرخ اگر نخواهم يافت

با زمانه شمار بايستي

در يکي غم چو جان نخواهم داد

يک چه باشد، هزار بايستي

بر در دوست، بار، ممکن نيست

بر در صبر، بار بايستي

مست و ديوانه چند خواهم بود

زيرک و هوشيار بايستي

برگ ريز است شاخ، دانش را

اين خزان را بهار بايستي

تا بدانستمي ز دشمن، دوست

زندگاني، دو بار بايستي

اينکه من شرمسار از مردم

بخت من شرمسار بايستي

جهل را خواستار بسيار است

فضل را خواستار بايستي

دشمن شادمانه بسيارند

دوستي غمگسار بايستي

طبع من شير بسته را ماند

شير در مرغزار بايستي

از فريب جهان عمادي را

نفسي زينهار بايستي

اين همه آرزو نيافتمي

حضرت شهريار بايستي

شه فرامرز کز معالي او

اختران را شعار بايستي

چون مدارا نکرد با او مرگ

آسمان بي مدار بايستي

در مضيق فراق او چون زير

حال اقبال، زار بايستي

در هواي فضاي او چون موي

تن دولت نزار بايستي

دل و دين پر ز حير شد زين درد

سر جان، پر خمار بايستي

تا نگشتي رخ سخا پنهان

کف او آشکار بايستي

جامه اي را که هجر او بدريد

پود در کين تار بايستي

تا قضا را به عجز آن کامل

ديده ي اعتبار بايستي

تا بگريم فزون ز حدّ غمش

ديده ي من چهار بايستي

چون بدو نيست چشم من روشن

چشم خورشسيد تار بايستي

تا بخوردي مرا، ز هجرانش

بر تنم موي، مار بايستي

تا کي اطناب من، جناب مرا

دولت اختصار بايستي

استوارم مدار اگر گويم

عهد عمر استوار بايستي

(37)

بر آني که غم بر دل من گماري

من از غم نترسم بيا تا چه داري

ننالم ز غم گر چه بسيار باشد

وليکن بنالم ز بي غمگساري

به سوگند گفتي که خونت بريزم

ز سوگند بگذر به قول استواري

عجب مي گدازد دل پر فريبت

که زنده مرا در جهان مي گذاري

به تو من سلام وفا مي رسانم

به من تو پيام جفا مي گزاري

مرا روزگار از غمت چون رهاندي؟

که سرمايه ي فتنه ي روزگاري

به روي نکو باد چشم تو روشن

اگرچه مرا شد ز تو روز تاري

نيارم که با خوي تو باز کوشم

چنان مي نمايد که تو هم نياري

اگر در جفا اوفتد پاي مردي

وگر در وفا ايستد دست ياري

ترا پاي بوسم که از طالع من

به بوسيدن لب سر اندر نياري

ز عشق تو زارم، چگونه نباشم

که شرط بزرگست در عشق، زاري

ز خواري هجر تو سر بر نتابم

که رسم قديمست در هجر خواري

که با تو بس آمد که همچون عمادي

به هر حال در کار خود مرد کاري

به آئين نگاري، به شکرانه بايد

که مدح خداوند بر جان نگاري

قسيم دوم راد محمود بُزغُش

که بر چرخ، رايش کند بردباري

اگر عزم او آفتابي بر آرد

بود پيش او آسمان زينهاري

وگر حزم او سايباني بسازد

ببيند ز خورشيد ذره شماري

ز بس خون که از چشم بد خواهش آمد

نيابد قضا در جهان بي شماري

ايا نيک عهدي که هرگز نباشد

بدي را بر طبع تو خواستاري

هر آنکس که آيد به زنهار مهرت

ببيند ز ايام، زنهار خواري

ز گردي که از سم اسب تو خيزد

فلک را تمنا بود خاکساري

به آزادگان زمين، پيشوايي

ز فرزانگان زمان، يادگاري

همه تن سپر کرد دينار ازيرا

که با او سخاي تو شد کار زاري

کمينه فروغي ز دست تو شب را

بر انگيزد از جامه ي سوگواري

(38)

کاريست مرا و نيست ياري

بي يار، کرا برفت کاري

بگسست ميان جانم از غم

در جستن غمگسار ياري

سيمرغ، ميان مردم آيد

گر بوي برد ز غمگساري

الا ز براي خستن تو

بر روي زمين نرست خاري

گفتم بگذار حق من، گفت

امروز کجاست حق گزاري

آزرده ي يار و انتظارم

مشناس چو انتظار ياري

چون من دو هزار بيش بيني

در هر کنجي در انتظاري

داني چه قرار داده با من

از من جاني وزو کناري

از بهر پناه مي نيايد

جز عزالدوله شهرياري

عبدالواحد که گوش گردون

نشنيد چنو زمانه داري

اي آنکه نزاد چون تو هرگز

از مادر ملک بختياري

بي وفق مراد تو نپويد

ليلي به جنيب نو بهاري

چون شربت کين تو ندانم

در حلق زمانه بدگواري

آنجا که قرار دل نماند

ناچار بود چنين قراري

در خانه ي عشق چون عمادي

هرگز ننشست سوگواري

سرمايه ز دشمن تو گيرد

هر جا عيبيست يا عواري

پيرايه ز حضرت تو دارد

هر جا شرميست يا وقاري

روزي که جهان فراهم آرد

اسباب نمونه کارزاري

درياي خروش جوش گيرد

مي خندد مرگ بر کناري

افروختن سنان نمايد

بر هر تاري زبان ماري

بازد ز سر بريده در خون

نرّاد سپهر ده هزاري

افتد ز شرار نيک خواهت

در خرگه مشتري شراري

پيرامُن او ظفر برآيد

ماننده ي آهنين حصاري

گاه از فلکش بود ثنايي

گاه از ملکش بود نثاري

بر جامه ي روزگار يابي

خنجر پوديّ و تير تاري

اي آنکه ز درگه نوالت

نوميد نشد اميدواري

رسواي محک ز سيرت تست

هر جا دغليست کم عياري

هر چند که خواستار من هست

هر جا ملکست کامکاري

جز من همه کس پياده باشد

در منقبت چو تو سواري

دانم، داني که در نمايد

چون تو مردي ز خواستاري

بر هر قدمي نهاده دولت

دامي ز پي چو من شکاري

با اين همه جز ترا ندانم

دارنده ي خود به هر شماري

بر من جز تو کراست منت

از خردي تا بزرگواري

در سابقه خدمتي ندارم

کان راست مجال اعتباري

دست حدثان اگر نيارد

در خانه ي عمر من دماري

در مدح تو پرورم نهالي

دانش برگي، حيات باري

در سايه ي او دهم روان را

از جمله ي جهل زينهاري

از بهر تو آمد آفرينش

از بهر گلي بود بهاري

زين بيش نيافت خاطر من

از بحر ثناي تو گذاري

(39)

گرد رخت صف زدست، لشکر ديو و پري

ملک سليمان تراست، گم مکن انگشتري

صلح جدا کن ز جنگ، زانکه نه نيکو بود

پايگه شيشه گر، دستگه گازري

عشق تو همچون فلک، خرمن شادي بداد

صد کس را يک کري، يک کس را صد کري

«از پي موي تو شد، بر سر کوي خرد

ديده ي اسلاميان، ديده گه کافري»

«کفر مُمکّن شدي، با مدد جزع تو

قافله ي نيکوي، طايفه ي دلبري

عشق تو آورد راه، جستن بي همرهي

وصل تو آورد رسم، کشتن بي داوري

«هجر تو مانند وصل، هست روان، بهر آنک

بر سر بازار تيز، کور بود مشتري»

«عقل، در دل بکوفت، عشق تو گفت: اندر آي

صدر سراي آن تست، گر به حرم ننگري»

«چشم تو هر دم به طعن، گويد با چشم من

مهره به دست تو بود، کم زده اي خون گري»

زلف تو بر دوش تو، گفت به گوش دلم

هم بخري اي فضول! هم دگران را بري

گفت دل من بدو، رو، رو و ياوه مگوي

مرد به دوزخ رود، بر طمع مهتري

گرچه ز حد درگذشت، بر چمن باغ عشق

صبر ترا فربهي، زخم مرا لاغري

باشم گستاخ وار، با تو که لاشي کند

صد گنه اين سري، يک نظر آن سري

حسن تو جاويد باد، تا در سوداي تو

طبع عمادي به سحر، ختم کند شاعري

چون ز تو کس بر نخورد، باري بر آب کار

خدمت خسرو گزين، تا تو ز خود بر خوري

شاه فرامرز را، دولت دين را عماد

خسرو مازندران، مايه ي نيک اختري

اي به عفو کرده خو، چون ملک دست راست

وي به علو برده داد، از فلک چنبري

تيغ ترا بي قياس، چشم پديدار بشد

تا کند از يک مکان، در همه جا ناظري

هست ترا آنچه بود،‌ بهر تو بود آنچه هست

نيست ترا آنچه نيست، رهبر هستي گري

پيش تو در يک مکان، رسته شد و رسته شد

قادري از عاجزي، عاجزي از قادري

آب شود پشت پل، چون تو بدو بنگري

پل گردد روي آب، تا تو ازو بگذري

ياور عمر و دلت، باد بقا و نشاط

تا که بخواهد خداي، از درِ کس ياوري

(40)

دلم از دست برده اي، داني!

چه کنم، با تو، دوستي جاني

خون خود خوردم و خواهم خورد

از پي وصل تو پشيماني

اينچنين کارها غم تو کند

که نه شرعي بود، نه ديواني

هر کجا باد زلف تو بگذشت

نگذرد نوبت مسلماني

آسمان از دل تو آموزد

سخت گوييّ و سست پيماني

گفتي ار بوسه بايدت بدهم

خويشتن را مگر نمي داني

بوسه اي خواستم بيازردي

سالها رفت بر سر آني

از تو پرسم غمم خوري، گو نه

يک نه و صد هزار آساني

جاودان مان که فرّ عشق تو بود

که عمادي شدست سلطاني

آستين بوس تو شود گردون

کآستان بوس شاه ايراني

شاه طغرل که پيشگاه ازل

آيتي ساختش جهانباني

شهرياري که شحنه ي رايش

رفت بالا ز حدّ انساني

تنگ جايي زوهم پيدا کرد

جاه او در فراخ ميداني

دُرّ مدحش جهان بگيرد اگر

دامن طبع من بيفشاني

اي وفاي تو شهد دانايي

وي خلاف تو زهر ناداني

آن زمان که خروش جوش دو صف

روز و شب را دهند يکساني

به محابا کنند کينه خران

جان فروشي به وقت ارزاني

در بر کوره اي خلاف کنند

تيغ پتکيّ و خود سنداني

تو از آن برتري که خاطر پاک

به هر انديشه اي برنجاني

زان نشستي به تخت جدّ و پدر

تا در آفاق، فتنه بنشاني

ثالثت گفتم ار چه نتواند

گفتن اندر ثنا ترا ثاني

آسمان را به جاي سجده و شکر

خاک فرساي گشت پيشاني

بر شگفتم که چون به خواب درند

اين جماعت که خصم ايشاني

عيد نزديک شد، نبشتي که

خفته ماندست گاو قرباني

اي چو يزدان ز دشمنان بي بيم!

وي چو دانش به دولت ارزاني!

جز خموشي چه روي در مدحت

که خط مدح و وهم پاياني

غزليات

(1)

ساقيا! موسم عيدست بده جام شراب

بنشان از دل ما آتش سي روزه به آب

گر خريدار تو آني منم آنکس باري

که به يک باده فروشم به تو سي روزه صواب

خاک خور، باده مخور زانکه دريغست، دريغ

که دهد کس… رنگ گل و بوي شراب

هر که او از سر جهل از سر برمي خيزد

همه بر باد و هوا تکيه کند همچو  حباب

(2)

مرا عشق تو از من جان بپرداخت

همه تاريکي از روشن بپرداخت

به عشقت هر که چون من گشت مسرور

ز بار عقل و جان گردن بپرداخت

دلت در لافگاه سست عهدي

به عشوه سخت از آهن بپرداخت

غمت را دوست دارم زانکه مهرش

مرا از دوست وز دشمن بپرداخت

به جزع از ديگران جان بر که لعلت

به يک خنده ز کار من بپرداخت

عمادي تا به سوداي تو پيوست

فرشته گشت ز اهريمن بپرداخت

(3)

لاف عشق تو در زمانه بسي است

تير چشم ترا نشانه بسي است

راه عشق تو گر چه ناموس است

در ره وصلت آستانه بسي است

خون همي گريم و فراق ترا

اينچنين نقد در خزانه بسي است

رايگاني يگانه شو با من

گرچه چون من ترا يگانه بسي است

سيري از من نپرسمت که چراست

زانکه ناخواست را بهانه بسي است

از تو محروم من نيم تنها

سود ناکرده در زمانه بسي است

خود ندانم که از که مي نالم

آتش عشق را زبانه بسي است

در ميان آي! چون عمادي را

از تو اندوه بي کرانه بسي است

(4)

در جهان چيست کز جهان بترست

جز غم من که هر زمان بترست

زان ستمها که دهر بر من کرد

فرقت يار مهربان بترست

آب روي من آشکاره بشد

آتش عشق در نهادن بترست

هرچه سودست روزگار مرا

چون بينديشم از زيان بترست

در گلوي نياز من مانده

مغز اميد از استخوان بترست

دزد کااي من همي طلبد

رهنمونيّ پاسبان بترست

شب روي عدو فساد منست

روز کوريّ ديدبان بترست

بر رهي مي روم که مورش را

حمله از شرزه و ژيان بترست

چرخ را امتحان نخواهم کرد

زانکه هنگام امتحان بترست

برگمانم که آخرم چه بود

از همه محنت اين گمان بترست

جان آن رفته عشر جان تو باد

کز همه هول، هول جان بترست

(5)

در ره عشق تو فلک لنگست

با غم عشق تو جهان تنگست

رنگ عشق تو روزگار گرفت

لاجرم با هزار نيرنگست

دوش گفتم ترا غلام توام

گفت از طعنه خواجه سرهنگست

تا نياز تو از نياز رهي

بيشتر از هزار فرسنگست

تو مرا خواجه اي مرا فخرست

من ترا بنده ام، ترا ننگست

(6)

حاصل روزگار جز غم نيست

زانکه بنياد عمر محکم نيست

داد، بيرون عالمست مگر

زانکه باري درون عالم نيست

غلطي گر گمان بري که ترا

زير سوري هزار ماتم نيست

اژدهائيست غم که از دم او

در جهان، هيچ کس مسلّم نيست

نوشداروي روزگار مخور

که دران هيچ چيز مرهم نيست

بهره ي آدميست اين همه غم

خرّم آن کز نژاد آدم نيست

(7)

چه کرده ام که سزاي منست هجرانت

چه گفته ام که به خون منست فرمانت

که خاست در طلب تو که حلقه ي زلفت

ز خون او بنشاندست گرد ميدانت

بساخت آن رخ تابان ترا وجويان ساخت

که سوختي همه آفاق و نيست تاوانت

مباد از غم هجران تو دلم زان بيش

نصيب خصم خداوند باد هجرانت

ايا کمال پذيري که دارد آزادي

ز اختلاف زمين اعتدال ارکانت

(8)

هر کرا روي در نکوناميست

دعوي عاشقي برو خاميست

چند گويي که عشق نام نکوست

نام نيکوي عشق بدناميست

در خرابات عشق کي نگرند

که حجازيست خواجه يا شاميست

تو نه اي مرغ دام او که ترا

طبع تندست و عاشقي راميست

مرغ او بوسعيد بوالخيرست

مرد او بايزيد بسطاميست

چند لافي عمادي از غم عشق

دعوي عاشقي ز بي لاميست

(9)

طريق عشق تو پايان ندارد

دلم درد ترا درمان ندارد

نجويم جان که جان جستن وبالست

بر آنکس کو چنان جانان ندارد

به راه عاشقي شرط آن چنانست

که مرد درد جانان، جان ندارد

نمي دانند شرط کفر، کفّار

چرا زلفت دبيرستان ندارد

به غمزه کار ايشان راست مي دار

اگر زلفت سر ايشان ندارد

همه کفري تو و دور است ايمان

از آنکس کو به تو ايمان ندارد

به غفلت تا نپنداري که عشقت

هزاران خانه را ويران ندارد

سرسامان ندارد عاشق تو

چه دارد کو سر و سامان ندارد

فراقت را بگو آهسته تر باش

اگر با مرگ من پيمان ندارد

وصالت را نديدم هيچ نامه

که نام صبر بر عنوان ندارد

نباشد هيچ دردي عاشقان را

که در عشقت عمادي آن ندارد

(10)

گردون، سر مردمي ندارد

گيتي، دل خرّمي ندارد

بنياد حيات، سخت سستست

افسوس که محکمي ندارد

آن مردم را که نيک بودند

الا شکم زمي ندارد

آسايش و ايمني است بالله

زان جمله که آدمي ندارد

اندوه چو خرمن نيازست

کز پيمودن کمي ندارد

غم خور که در آستان عالم

کس دولت بي غمي ندارد

(11)

بي رخ تو، زلف دين به شانه نيرزد

بي لب تو، مرغ جان به دانه نيرزد

کشتن ما را مجوي هيچ بهانه

زانکه به انديشه ي بهانه نيرزد

بارگهي را که نقد همت او شد

عرش به قفل درِ خزانه نيرزد

مملکتي را که شاه خوي خوش اوست

مشک مگر در رکاب خانه نيرزد

مطرب تو زهره باد، گرچه به بزمت

زهره به ابريشم چغانه نيرزد

گر تو نباشي سوار معرکه ي صنع

ابلق گيتي به تازيانه نيرزد

(12)

سوز عشقت جگر همي سوزد

تاب رويت نظر همي سوزد

تو چه داني که آتش رخ تو

نظر اندر بصر همي سوزد

هرچه در ديده بيش ريزم آب

دل مسکين بترهمي سوزد

آنچنان سوخته جگر شده ام

که دلم بر جگر همي سوزد

هجر تو هر چه يابد از دل و جان

همه در يکدگر همي سوزد

همچو شمعي در آب ديده دلم

هر شبي تا سحر همي سوزد

(13)

چون مملکت سخا ترا شد

انگار همه جهان مرا شد

بيگانه نمود بخت با من

چون نام تو بردم آشنا شد

گر بر فلکست بدسگالت

پندار، خري به آسيا شد

ور در چاهست، نيک خواهت

انگار قدر بر سما شد

ابليس لعين ز جنت آمد

نمرود هلاک در هوا شد

بي دولت تو زمانه مي گفت

سبحان الله کرم کجا شد؟

جاويد همان که از سعادت

عمر تو ذخيره ي بقا شد

(14)

قدح بر دست من نه ساقيا زود

که کار از حد گذشت و بودني بود

به باران باده ي گلگون به من ده

که يار گلرخم ديدار بنمود

مي و معشوق دارم، غم چه دارم

نه دل اندر زيان بندم نه در سود

نماند اين جهان در دست کس دير

به شادي بگذرانيم اين جهان زود

بسي پيموده ام در عاشقي باد

کنون خواهم زماني باده پيمود

(15)

بختم از خواب در نمي آيد

کار، بي بخت بر نمي آيد

در ترازوي غم نهادم عمر

کفه ي کام در نمي آيد

سال عمرم به سر رسيد و هنوز

روز صبرم به سر نمي آيد

خبر از دوست چون توانم جست

به من از من خبر نمي آيد

چند خوانم فسون که در ره عشق

هر فسون کارگر نمي آيد

صد سپر پيش چرخ بنهادم

تير جز بر جگر نمي آيد

(16)

اي خرد از خدمت تو نيک نام

وي هنر از دولت تو شادکام

نام تو اندر دل خورشيد نقش

گام ترا بر سر گيتي لگام

راد همايون کف عبدالجليل

نسخت اقبال ز عين تا به لام

دشمن تو چون کند آهنگ رزم

تيغ برآيد عوض مي ز جام

صبح گر از دست تو مطلع کند

گم شود از روي زمين نام شام

جز به خُم رنگرز کين تو

پيرهن شب نشود نيل فام

بوي گل بخت تو چون بردمد

عطسه ي خورشيد بر آرد ز کام

گردش گردون نتواند گذارد

آنچه مرا به کرم تست دام

(17)

هيچ وفايي ز روزگار نديدم

هيچ مي خالي از خمار نديدم

چيده ام از باغ روزگار بسي گل

ليک به جز در ميانه خار نديدم

راحت دل گفته اند هست درين عهد

اين همه گفتند و هيچ يار نديدم

همنفسان بوده اند در غم ايشان

تا منم آن بحر را کنار نديدم

لذت ايام من به صد برسد، ليک

غصه ي فرقت، کم از هزار نديدم

کار کسي راست بر مراد دل او

در خم اين سقف زرنگار نديدم

عاقبة الامر تکيه گاه سلامت

بهتر از الطاف کردگار نديدم

(18)

درياب که همنفس ندارم

درياب که جز توکس ندارم

گويند غمي بزرگ داري

اين خود سخن است بس ندارم

از حاصل کاروان شادي

جز دمدمه ي جرس ندارم

گر زهر خورم خوشست تنها

برگ شکر و مگس ندارم

مي جويم نقش غمگساري

والله که جز اين هوس ندارم

در کوي مراد چون عمادي

اميد به دسترس ندارم

(19)

اي خوشتر از جواني، دربند تست جانم

بخشايش از بر من، کاخر چو تو جوانم

گر زر نمي فشانم، بر تو ز تنگدستي

باري ز لفظ گوهر، بر تو همي فشانم

بر پشت گاو باشد، هر ساعتي سرشکم

بر ساق عرش باشد، هر لحظه اي فغانم

صعبست بي تو کارم، ضعفست روزگارم

صعبست سرگذشتم، صعبست داستانم

من بنده ي تو گشتم، گفتم عزيز باشم

اکنون ذليل گشتم، زيرا که رايگانم

اندر ميان مردم، گر کافرم بخواندي

گر عشق تو نبستي، زنار بر ميانم

از کامهاي گيتي، يکباره بي نصيبم

گويي غريب دهرم، گويي نه از جهانم

(20)

بي تو يک روز بود نتوانم

بي تو يک شب غنود نتوانم

يار جز تو گرفت نتوانم

نام جز تو شنود نتوانم

چو ترا در خور تو بستايم

ديگران را ستود نتوانم

گر بتان زمانه جمله شوند

بر تو کس را فزود نتوانم

جز به نام تو اي امير بتان!

گوي دولت ربود نتوانم

به زبان، حال دل همي گويم

گر همي دل غنود نتوانم

همه شادي، مرا به دولت تست

جز به تو شاد بود نتوانم

(21)

عاشقان غريب و غمزده ايم

در خرابات تا قدم زده ايم

باز ماليده آستين وُجود

دست در دامن عدم زده ايم

تا بدانسته ايم هستي خود

بر دل نيستي رقم زده ايم

در صبوح نياز، پرده ي ناز

همه بر پرده ي ستم زده ايم

با خيال لب بتان طراز

طعنه اندر نگين جم زده ايم

بي تمناي روز همچون کوس

رقم فاقه بر شکم زده ايم

به همه روزگار، لاف نجات

از در سيّد امم زده ايم

(22)

اي پر شکر ز خنده ي تو آستين جان

وي پرگهر ز گريه ي من دامن جهان

هم زين شکر رسيده من اند هلاک دل

هم زين گهر رسيده من اندر هلاک جان

طاقي به نيکويي بنهادست روزگار

خورشيد را ز رشک تو بر طاق آسمان

چون چهره برفروري و آواز برکشي

نبود زمانه زهره و خورشسيد را قران

تا چشم من رسيده ز رويت به نوبهار

رخسار من رسيده ز عشقت به مهرگان

سرسخت همچنانکه ترا لب، مرا سرشک

تنگست همچنانکه مرا دل، ترا دهان

(23)

غريب و عاشقم بر ما نظر کن

به کوي عاشقان يکره گذر کن

چو بيني روي زرد و چشم گريان

ز بد عهدي دل خود را خبر کن

ترا رخصت که داد اي مير خوبان!

که جان عاشقان زير و زير کن

نه بس کاريست کشتن عاشقان را

برد فرمان، برو کاري دگر کن

سحرگاهان بنالم از فراقت

ز آب چشم من جانا حذر کن

عمادي رفت و با خود برد هجران

تو نامش عاشق خسته جگر کن

(24)

چو شد ز سنبله شاه سپهر در شاهين

کنار باغ تهي شد ز لاله و نسرين

ز ابر فاخته گون آسمان طوطي رنگ

کند به پر حواصل نهفته روي زمين

گمان نبرد خرد تا ديده باده ي تاک

که حامل است به خورشيد خوشه ي پروين

ز باد زرگر و ابر درم فشان، هر شاخ

مرصع است به زر خلاص و درّ ثمين

گر آب نقش نگيرد چراست روي شمر

ز گونه گونه صور چون نگارخانه ي چين

فکند خنجر زر بيدو طشت زر نرگس

گرفته بر سر از انصاف عدل صدر گزين

ز هي سپهر کرم را بقاي تو خورشيد

زهي عروس سخن را عطاي تو کابين

زمانه کيست کزو بايدت شرف جستن

چه حاجتست که عنقا شود به دانه سمين

(25)

اي خلعت خرد را، از خلعت تو پاره

اي ساعد سخن را، از مدحت تو ياره

در حلق بد سگالت، از هيبت تو مانده

آهي هزار ذره، جاني هزار پاره

گر خصم تو نبودي، آماده سوختن را

آسان برون بجستي، آتش ز سنگ خاره

کشتيّ عمر ما را، در قلزم شقاوت

الا مثال مهرت، نفکنده بر کناره

ندهم مخالفت را، دشنام و کي توانم

آخر براي کاري، پرداخته شد مناره

بر باره ي سعادت، قدرت سوار بادا

چندانکه بر دواند، بر بام چرخ باره

(26)

اي دست تو جود را بهانه

پاي تو وجود را نشانه

عبدالصمد اکرم الخلايق

سرمايه ي بخت جاودانه

آني که به همت تو آراست

سيمرغ مکارم آشيانه

چون آتش عزم تو برآيد

گيرم دو جهان به يک زبانه

خصمت به حيات نيست لايق

زان گونه که سنگ در مثانه

تا دست مبارکت ببوسم

دست من و دامن زمانه

(27)

اي عهد تو دور از استواري

وي طبع تو خصم حق گزاري

زلف سيه تو همچو گردون

معروف به زينهار خواري

در کوي تو هيچ گوش نشنيد

آوازه ي طبل رستگاري

در شيوه ي وصل تو شکستست

مفتاح درِ اميدواري

اندر کف ما نماند جز جان

شير طمع ترا شکاري

غبني شمري گرت زماني

بر اسب وفا بود سواري

ترکيب بندها

(1)

رخسار تو روز عيد فالست

بي روي تو زندگي وبالست

نه چهره ي تو اسير چشمست

نه بوسه ي تو رهين مالست

طفلي تو و در دماغ گيتي

سوداي ترا هزار سالست

بر ياد تو مي خورم مي ناب

هر مي که چنين خوري حلالست

عشق تو زبان من فرو بست

يعني که زبان عشق لالست

بدحال شدم ز عشق زلفت

از خال بپرس کاين چه حالست

گفتي به چه مانده اي درين غم

خود مشکل من همين سؤالست

گفتم سخن وصال تو نه

زيرا دانم که بس محالست

دولتياري چو تو نديدم

کز روي تو شاه بي ملالست

فخرالدين کز بزرگواري

تن در ندهد به تاجداري

زلفت به کمال دلربائيست

رويت به جمال جان فزائيست

هر حلقه ز زلف عنبرينت

آلوده ي خون آشنائيست

بي روي تو عقل بسته دستيست

بي عشق تو جان شکسته پائيست

گفتي که دلت کجاست جانا

در زلف نگر نه دور جائيست

عشق تو قضاست بر سر من

يارب که چه سهمگين قضائيست

راضي شده ام به فرقت تو

آوخ که ضرورتي رضائيست

خوبيّ تو جاودان بماناد

داني که به دست ما دعائيست

گر پند دهد ترا عمادي

تمکين مکنش که ژاژ خائيست

با اين همه بوسه مي ده او را

کو مدح سزاي پادشاهيست

عبدالرحمن که گر بخواهد

از هفت سپهر شش بکاهد

اي عشق تو مايه ي خطرها

دلها ز غم تو در سفرها

بنمود به هجرتي ميانجي

بر روي من از جفا اثرها

از بهر گرفتن دل ما

اندوه نشاند بر گذرها

از خمّ کمان ابروي تو

پر تير نياز شد جگرها

بس بي خبري ز محنت من

خود کم شنوي چنين خبرها

زين گونه ترا بسيست با من

اين نيز نهم بر آن دگرها

آسايش جانم از نظر ده

کاسايشهاست در نظرها

اندر طلب تو چون عمادي

ديريست که مي دوم به درها

پذرفت جهان به طوع و رغبت

از لعل تو شاه را شکرها

آن شاه که چون به رزم کوشد

از کوشش آن زمين بجوشد

دستي که ميان عقل بسته است

در حلقه ي زلف تو شکسته است

بادي که کلاه صبر بربود

از دامن طره ي تو جسته است

ايزد داند که در دل من

بازار غم تو چند رسته است

از عشق تو هيچ زندگي نيست

کانکس که بمرد هم نرسته است

با رنگ رخ تو لاله ي عشق

در دست زمانه دسته دسته است

الا سخن تو نيست مرهم

آنرا که ز تيغ عشق خسته است

زنده شدن هزار مرده

در يک سخن تو باز بسته است

بنشينم و با تو اين چه سوداست

سلطان نه به قول من نشسته است

شادم به غم تو زانکه رويت

چون عيد خدايگان خجسته است

شاهي که چو دشمنش ببيند

در ماتم آرزو نشيند

جزويست به اقتضاي جاهش

خورشيد ز گوشه ي کلاهش

نقصان شکوه عرش بيني

در جنب شکوه بارگاهش

دوران نکند زمانه هرگز

الا به مراد نيکخواهش

در سايه ي او شب فراغت

خواب افکندست بر سپاهش

فرخنده کميت او سپهريست

حمال شده چهار ماهش

هر مرز که شد چرا گه او

با طوبي سرزند گياهش

چون کوه احد ز حرمت و سنگ

جنبان نشود ز باد کاهش

در سايه ي رايتش بياساي

کاسود زمانه در پناهش

گرد افشاندي ز روي نصرت

تأييد به پرچم سياهش

در معرکه چون کمر ببندد

خورشيد بر آسمان بخندد

دريا ديدي که کوه بارد

شمشير بران صفت گذارد

عبدالرحمن به نوک پيکان

بر ديده ي مشتري نگارد

پندار که آفتاب ميغست

گر هيبت خود بر او گمارد

در وعده ي منتهاي گاهش

دولت شب و روز مي شمارد

فتنه هر جا زند پر و بال

چون بهر در او رسد نيارد

از پوست برون جهد قيامت

گر کار جهان فرو گذارد

گر در ره او به ناخن قهر

پيشاني روزگار خارد

از بيم سخن طراز هيبت

در جان و دل زمانه کارد

گيتي همگيّ خود درو بست

زيرا جز ازو کسي ندارد

در جود چو ميغ بي دريغ است

فرمانده ي خسروان به تيغ است

اي دولت تو به امتحاني

پيموده به تازگي جهاني

در گرد دو صف نرفت هرگز

يک زخم تر از تو پهلواني

بر گنبد پير پاي ننهاد

از بخت تو خوبتر جواني

وز خصمي تو جهان گرفتن

سوديست برابر زياني

پيداست که چند پاي دارد

شاديّ سگي به استخواني

جائي نرسيد و هم کآنجا

از نام تو نيست کارواني

با تيغ چه کار دشمنت را

گو رو به طراز دوکداني

ارباب ثناي بازوي تو

نگذشت ز جان من زماني

از بهر ثنا فريضه بايد

آن بازو را چنين زباني

بر مدحت تو روان بپاشم

وانگه که جز اين کنم نباشم

مه باد ز آسمان حسامت

به باد ز آفتاب جامت

بر روي صلاح دولت و دين

پيراسته باد زلف کامت

گردون که به توسنيست معروف

از قوّت بخت باد رامت

تهديد نماي گردن پيل

بادا سر تيغ نيل فامت

از بهر تمامي مرادت

کم باد عدوي ناتمامت

چون در سفر اميد باشي

بر شارع شرع باد گامت

اقبال چو سکه اي نگارد

مشهور مباد جز به نامت

چون خصم ز تو رسول خواهد

سستي مرساد در پيامت

هر خواجگيي که نه فلک راست

اقطاع دهاد يک غلامت

(2)

اي قباي گل دريده روي تو

وي کلاه لاله گشته موي تو

آنچه از عشق تو نزديک من است

شرح نتوان داد دور از روي تو

عشق تو از من به ترکي دل ببرد

اي همه ترکان چو من هندوي تو

عاشقان را جز سرشک لاله رنگ

هيچ رنگي نيست از پهلوي تو

صد هزاران جان بي آواز هست

ياوه کي در حلقه ي گيسوي تو

بر اميد بوسه اي جان مي دهد

چون عمادي آسمان در کوي تو

بر تو او را دست نبود همچو حرز

مدحت ميرست بر بازوي تو

چون نسب گويي، امير ابن الوزير

چون لقب گويي، مجير ابن الظهير

تکيه بر حسن و جواني مي کني

وز غم من شادماني مي کني

شرم دارم گر بگويم کز جفا

بر چه موجب زندگاني مي کني

مرغ و ماهي را ز خون چشم من

هر سحرگه ميزباني مي کني

آفتابي مي کند رويت رواست

زانکه در خور آسماني مي کني

هر زمان گويي جفا کي مي کني

نيست تقصير آنچه داني مي کني

گل که يارد چيند از باغ رُخَت

چون به غمزه باغباني مي کني

وه چه باشد گر به حال زار من

يک زماني مهرباني مي کني

ور نگويي چون عمادي در سخن

دعوي صاحب قراني مي کني

ناز با من مي کني من خود کيم

با امير ار مي تواني مي کني

اي ز رويت آفتاب و مه خجل

وي ز تو شرمنده خوبان چگل

گر صبا با زلف تو سرداشتي

آتش اندر مشک و عنبر داشتي

ور هما آسا نمودي زلف تو

هر دو عالم زير يک پر داشتي

تا قيامت شرح عشقت دادمي

گر کسي بودي که باور داشتي

پشت بر کار تو کردي روزگار

گر چه رويت روي ديگر داشتي

گر مشير من نبودي لعل تو

از جهان آيين غم برداشتي

گر ز چشمت عکس پذرفتي فلک

مشتري در دست عبهر داشتي

گر مي و گل را جهان در بوي و رنگ

با لب و رويت نه در خور داشتي

مي نيارستي که بزم افروختي

گل نشايستي که ساغر داشتي

گر فلک را دانشي بودي ترا

در کنار صدر داور داشتي

بر سر اسلام به زور تاج نيست

از وراي راي او معراج نيست

گر به نور رخ سپاهي افکني

که به تاب زلف شاهي افکني

تا مدد خواهي ز هر سو فتنه را

هر زمان پيکي به راهي افکني

عشق بر تو هر زماني آوريم

چشم بر ما هر دو ماهي افکني

دوست داري خاک را تا بي دريغ

در دهان دادخواهي افکني

چون کمند زلف را دوران دهي

در گلوي بي گناهي افکني

هر گدايي از تو طرفي کي برد

چون به غمزه پادشاهي افکني

عاشفان را بي گنه خون ريختي

رشته مهر و وفا بگسيختي

عشق تو در چشم من کان مي کند

عقل من در عشق تو جان مي کند

بر ره چاه زنخدانت فلک

اي بسا جاها که پنهان مي کند

سالها شد تا به اميد لبت

جان من ناکام دندان مي کند

بر نشان نيزه هاي چشم تو

از دل من صبر پيکان مي کند

بوسه هاي از دُر و مرجان ساختي

کز دل من عشق او کان مي کند

دور گردان اين همه جان و جگر

از براي آن دو مرجان مي کند

با عمادي بد مشو چون شعر او

نام تو بر سنگ و سندان مي کند

خاطر او بر نگين آفتاب

کنيت فخر خراسان مي کند

مرجع دولت، محمد ياربخت

آستانش آشيان يار بخت

آن هنر ورزي که گردون رام اوست

گوش گردون سفته از پيغام اوست

آن قدر دستي که خرچنگ قضا

آشناور در محيط نام اوست

اين همه ناموس کوثر در بهشت

چون ببيني، قطره اي از جام اوست

هر کجا طاووس دولت جلوه کرد

بوستان بلبل ايام اوست

روز و شب را گام درهم ساختن

از براي جست و جوي کام اوست

بخت را عنوان مجيرالدين بود

هر کجا انصاف باشد اين بود

خدمت تو نيک مي سازد مرا

بر در هر دون نمي تازد مرا

مي نيازد روزگار از مدح تو

جان بدين معني همي نازد مرا

از براي زنده بودن هر زمان

همت تو برگ مي سازد مرا

هرچه برگيرد بيندازد جهان

در هواي تو نيندازد مرا

گر بينديشم که باز افتم ز تو

آتش اندوه بگدازد مرا

چون رباب مدح تو بنواختم

بخت چون يارد که بنوازد مرا

گر نپنداري مرا از بندگان

دل به آزاري بپردازد مرا

هرکه از فرمان تو بيگانه شد

خرمن اندوه را پيمانه شد

قطعات

(1)

به خدايي که از ميان دو حرف

هفت چرخ و چهار طبع انگيخت

بوي کافور و عود و مشک آورد

رنگ طاووس و کبک و زاغ آميخت

که مرا دست هجر تو بر سر

خاک اندوه و آتش غم بيخت

اينچنين کارها زمانه کند

با زمانه نمي توان آويخت

(2)

در حضرت جاه اوست گردون

زان، چشم فکنده بر زمين است

سروست عدوش، زان به هر جمع

در خورد هزار پوستين است

مقصود منست خدمت تو

مقصود همه جهان همين است

(3)

به چوب رو چه زني بنده اي که در پيشت

به هر فن از همه اقران خود گزين بودست

هنر تراست، گرفتم که بنده نااهل است

نه با هواي تو دايم دلم قرين بودست

به خاک پاي تو تا حق خدمتي که مراست

اگر به لطف تو هرگز اميدم اين بودست

(4)

به خدايي که بر درخت سخن

نام او ابتداي هر برگست

که مرا بي حضور خدمت تو

زندگاني، برابر مرگست

(5)

زحمت من ز حدّ حصر گذشت

آه با طبع چون منت چون است

ليک در پله ي معاني تو

که فلک در مقابلش چون است

زحمت بنده گر چه بسيار است

کرمت زان هنوز افزون است

(6)

بنماي دل، کز آتش عشقت کباب نيست

بنماي جان، کز آتش هجران خراب نيست

بنماي ساغري که از آن عاشقان کشند

کان نيمه خون ديده و نيمي شراب نيست

(7)

دفع شب ضلالت و بيداد را جهان

يک شمع چون ضمير تو در نُه لگن نداشت

در هيچ گوشه، هيچ جگر گوشه ي عدوت

در عهد تو برون ز مشيمه کفن نداشت

يزدان دلي خزانه ي لطف و کرم نکرد

کان دل به مهر بندگيت مرتهن نداشت

بستان دهر جز گل عمر حسود تو

کم عمرتر گلي ز گل ياسمن نداشت

عمرست، از آن چو عمر به کامم دمي نبود

بختست، از آن چو بخت، غم کار من نداشت

در دل هزار شعله مرا و خيال او

اندر دلم نشست و غم خويشتن نداشت

(8)

دل وصالش به شکيبايي يافت

روز وصل از شب تنهايي يافت

وه که حسنت چه بلا جلوه گرست

خاصه جايي که تماشايي يافت

(9)

اي خاص و عام عالم،‌ ادرار خوار جودت

من خاصم و ندارم،‌ ادرار جود عامت

ادرار گندمم ده، کالحق شگرف باشد

آن دانه اي که دارد، مرغي چو من به دامت

سي سال گفته مدحت، داني که خوش نباشد

من ضايع و جهاني، خوشدل در اهتمامت

(10)

به خدايي که ملکش از تعظيم

در خم آسمان نمي گنجد

چه عبارت کنم که اشک مرا

سخن اندر دهان نمي گنجد

(11)

گر اين سرگشته ي زير و زبر، فيروزه گون طارم

به کردار خودم سرگشته و زير و زبر دارد

ننالم زآنکه هر جنسي به جنس خود بود مايل

سپهر بي هنر زان، ميل سوي بي هنر دارد

(12)

طاير ميمون عالم را که نامش بخت تست

سدره و طوبي به رغبت شاخساري کرده اند

شاه انجم با عروس ارغنون زن در جواب

خدمت بزمت چو غلمان و حواري کرده اند

(13)

در موقفي که شيردلان در فراق تير

چون عاشقان زار کمان با انين کنند

از زلف درع، غمزه ي ناوک برد شکن

و ابرو چو زلف دوست، يلان پر ز چين کنند

گلهاي عمر را به حسان بنفشه رنگ

پژمرده چون به روز سيم ياسمين کنند

خندان شود گل ظفر از غنچه ي نصال

چون لاله وار تيغ به خون در عجين کنند

بر دست و بازوي تو و بر طعن و ضرب تو

فوج ملک بر اوج فلک آفرين کنند

(14)

اي دوست چناني که تو را يار توان بود

غمهاي تو را با تو خريدار توان بود

با داد تو، تن بر ستم چرخ توان داد

با ياد تو اندر دهن مار توان بود

(15)

نيک باشد که بنده از در شاه

دست در دست شاه داده رود

بسته جان بر ميان به خدمت تو

وانگه از ديده خون گشاده رود

کف تو بحر و بنده از در او

در کف مفليسي فتاده رود

بود شه را نديم چون فرزين

عاقبت از درش پياده رود

(16)

سبحان خالقي که بياراست از دو حرف

اين هفت قبّه را که به شش روز برکشيد

حکمش فکند بر سر شام اطلس شفق

واکسون شب هموز بر صبح برکشيد

هر روز بيضه هاي بلورين زاغ شب

طاووس خور به قدرت او زير پر کشيد

چون شکّرم در آب که خون دلم فلک

در جام کينه، خوشتر از آب شکر کشيد

گردون، زبان عقل مرا قفل برفکند

و ايام، چش بخت مرا ميل برکشيد

(17)

شب تاريک و من ز انديشه ي تو

چو نفط اندود مرغي پيش آذر

چو درياييست هر شب خانه ي من

چو کشتي آتشين سوزنده بستر

نه دريا از تف کشتي شود خشک

نه کشتي از دم دريا شود تر

(18)

صافي ميي که تيره مي اندر شعاع او

گردد به چشم کور، پي مور آشکار

ز آن مي که نور ماه گر از عکس او بود

با مه خسوف را نبود هيچ گونه کار

گر در دهان مار چکد قطره اي از او

آب حيات را حسد آيد ز زهر مار

(19)

صدرا! ز آفت فلک دون گريخته است

در خدمت تو بنده ي مادح به زينهار

دارد اميد آنکه نجاتش بود زغم

در زينهارت از فلک زينهار خوار

جز در حريم صدر تو ايمن نمي شوند

احرار روزگار، ز احداث روزگار

گر تربيت ز لطف تو يابد، چنان شوند

کاندر نظير،‌ نادره گردد درين ديار

(20)

پدرش گر به نانش دست برد

بشکند خورد، ناخنان پدر

پسرش گر به خوانش درنگرد

بر کند چُست، ديدگاه پسر

(21)

اي بر بساط شعبده ي ملک پروري

نه چرخ مهر وش به کف پاي تو اسير

وز کين تو ستانند وز مهر تو دهند

ابروي شام، وسمه و پستان صبح، شير

از موج خون قرار زمانه بخواست ماند

گر تيغ را نه کلک تو گفتي قرار گير

هر کو ترا وزير شناسد، خطا کند

آنجا که قدر تست، وزارت بود حقير

گردون تو مي رواني، چون خوانمت سحاب

سلطان تو مي نشاني، چون خوانمت وزير

اي مشتري نظر! نظري کن به حال من

کز دهر هيچ نيست مرا چون ترا نظير

دارم خرد وليک فغان از خرد، فغان

دارم هنر وليک نفير از هنر، نفير

(22)

يک زبان دارم و صد شکر تو در يک محفل

علم الله که چنين است حقيقت، نه مجاز

که چو سوسن به دعاي تو زبان دارم تيز

که چو لاله به ثناي تو دهان دارم باز

مدحتت گفته و زان يافته مر دولت و عزّ

خدمتت کرده و زان داشته صد نعمت و ناز

(23)

هر که را مال هست و عقلش نيست

روزي آن مال، مالشي دهدش

وانکه را مال نيّ و عقلش هست

روزي آن عقل، بالشي دهدش

(24)

در بهشتيم با رخ مي خواه

زانکه مي نيست در بهشت، حرام

صرف لعل گداخته که ازو

جرم خورشيد، نور خواهد وام

زايد از شرب او به جاي عرق

آب حيوان ز چشمهاي مسام

چون نمايد هوا ز نوک رماح

بيشه ي شير و شيرش از اعلام

از تف کين، چو ناف آهوي چين

خون شود خشک در دل ضرغام

عکس شمشير در صميم غبار

روز روشن، شفق نمايد و شام

در هوا شکل تير و تيغ چنانک

برق و باران زنيم روز غمام

تير، جان يابد از وصال کمان

تيغ، خون گريد از فراق نيام

آن نشيند چو نور در احداق

وان درآيد چو روح در اجسام

تيغت آن ساعت از تموّج خون

لعل گرداند اين کبود خيام

گل نصرت برويد از خاکي

که برو مرکبت گذارد گام

(25)

شاها! سعادت ابدي سوي من شتافت

تا سوي درگه تو به خدمت شتافتم

اقبال در رکاب من آمد عنان زنان

تا من عنان به خدمت صدر تو يافتم

بودم نهان چو ذره ز خورشيد جود تو

چون مشتري ز آفتاب سعادت بتافتم

(26)

محيط کفا ابر سروران به هر موضع

به ياد نامه ي تو گردني برافرازم

اگر ز آب رضاي تو بي نصيب شوم

ز تاب آتش دل، شمع وار بگدازم

به روي عادت مي خواستم که چون شعرا

به رسم تهنيت عيد، مدحتي سازم

ز شرم آنکه سزاي تو نيست اين مدحت

چو جمله برخوانم، ديده بر تو اندازم

گرم قبول بود ديده را به شکرانه

زنم ز شادي لبيک و روح در بازم

(27)

اي کرده مرا ز بس ترحم

در عالم شکر خويشتن گم

خاص آن شکري که واجبم گشت

در سر نه در آن شب گران سم

آن شب که به من رسيد جعفر

کآي بي خبر از مقام خود، قم

اي ذره! برو که رفت خورشيد

اي قطره! بران که راند قلزم

چون مار مخسب در پي راه

بر بند کمر بسان کژدم

چون آتش گرم کرده بشتاب

نه پاي شکسته اي چو هيزم

اينک بادي به طبع آتش

وينک ديوي به خوي مردم

کز زلزله ي سمش بريزد

از سنبله ي سپهر، گندم

مهره زده پشت و گاه جستن

باشد فلکش چو مهره بر دُم

چون باد بجستم و نشستم

از خاک برو به صد تنعّم

مي راندم و فخر مي فزودم

زان مرتبه بر سپهر و انجم

ان شاءلله که وقت هر کوچ

زين معني باشدم تبسم

(28)

شد تازه ز ابر، کسوت شاخ

اي از تو نهال جود محکم

تو گاه عطا ز ابر بيشي

من نيز ز شاخ نيستم کم

(29)

سخت مي آيد مرا بر دل که چون هر سست راي

از براي نان، ز آبِ روي بيزاري کنم

در طمع چندانکه خواري، در قناعت عزتست

پشت بر عزت کي آرم، روي در خواري کنم

(30)

پار در عيد بخششم کردي

زان خود امسال اثر نمي بينم

اين همان موسم همايونست

من همان قلتبان پارينم

(31)

ابر نوال بحر کف، مهر محلّ مه شرف

پاک ضمير پاک دين، خوب لقاي خوب ظن

در همه فن کمال او، نيست چنانکه مثل او

عقل نشان نمي دهد، هيچ کسي به هيچ فن

دولت و ملک متتظم، از تو بود، نه از فلک

عقل قبول کي کند، کار فرشته زاهرمن

ابر کفا! بلا ز من، سايه صفت نمي رود

بر من و روزگار من، سايه ي دولتت فکن

کس غم من نمي خورد، زانکه کسي گمان برد

عهد تو و مرا عنا، دور تو و مرا محن

(32)

صدرا! ز تو آن ديده ام از لطف و کرم کان

شکرست جهان را به مثل در دل و در ظن

از مشرق اقبال توام خانه ي جان را

خورشيد طرب نور درافکند به روزن

هر مويم اگر نيست زباني به مديحت

موي مژه در ديده ي من باد چو سوزن

ور نيست پر از شکّرِ شُکر تو دهانم

لاله صفتم باد زبان در دهن الکن

(33)

منم که مدح تو کردست رتبتم عالي

منم که جود تو کردست رايتم تعيين

به دولت تو مرا کوکب شرف در اوج

به خدمت تو مرا مرکب طرب در زين

ستاره داد به تمکين تو مرا مکنت

زمانه کرد ز تشريف تو مرا تمکين

ز هر قصيده که گويم ترا، به هر يک بيت

بيابم از تو ده احسان، ز چرخ، صد تحسين

(34)

چون هست روشنت که درين تيره خاکدان

بس دير نگذرد که نه کِه ماند و نه مِه

در حلّ و عقد کار جهان با جهانيان

بردن به کار، مکرمت و انقطاع به

(35)

بگريد غم، چو خوش خندد پياله

بخندد جان، چو خون گريد صراحي

گل مي رنگ ديدي توبه بشکن

مي گلرنگ خوردي و الله ماحي

(36)

به خدايي که آفرين کردست

عاقلان را به خويشتن داري

که نيرزد به نزد همت من

ملک هر دو جهان به يک خواري

(37)

مرا هرگز آن صدر عاليجناب

نخواند زماني، نپرسد دمي

اگر شمس و بحرش نهادم سزاست

کزو يافت نور و نوا عالمي

چه شوريده بختم که روزيم نيست

ز خورشيد نوري، ز دريا نمي

(38)

آب انديشه ي تو مي شويد

نقش ننگ از رخ مسلماني

دست وعظ تو مي کند پنهان

خار جرم از گل پشيماني

لشکر عالمان عالم را

زيرک و کامکار سلطاني

يک دم تو هزار جان ارزد

جان چه باشد که گويمت جاني

زشت باشد که چون مني بيند

پادشاه را به چشم درباني

(39)

خداوندا! ز حال خود که نيکو باد حال تو

نه ام محتاج تقريري، چو مي دانم که مي داني

به خال گلرخان ماند مرا روز از سيه فامي

به زلف دلبران ماند مرا حال از پريشاني

چنين در پاي هر خاري ميفکن شهرياران را

که گر ارزان به دست آمد، به خواري نيست ارزاني

چو امساک بمعروفٌ نخواهي خواند آن بهتر

که تسريحٌ باحسان به گوش و دل فرو خواني

(40)

منم آنکه تا بوسه دادم رکابت

کند بخت من با فلک همعناني

عطاي تو بر من چنان زر فشاند

که برگ از سر شاخ باد خزاني

اگر صد زبانم برويد چو خوشه

به مدحت چو کلکم به طب اللساني

به مدح تو جان بر فشانم برانم

ز منصب به چرخم رساني، براني

برون از تو، از کس اميدي ندارم

نه جايي، نه مالي، نه نامي، نه ناني

رباعيات

(1)

امشب منم و جام مي و يار اي شب!

تعجيل مکن به صبح زنهار اي شب!

صد شب به تو بوده ام به تيمار اي شب!

يک شب دل عاشقان نگهدار اي شب!

(2)

گر بخت ز ما ننگ ندارد عجب است

ور چرخ سر چنگ ندارد عجب است

از سردي و بد عهدي اين سنگدلان

والله، که اگر سنگ نبارد عجب است

(3)

آني که فلک دلت ز خارا کردست

رخسار تو با ماه مدارا کردست

پنهان چه کني روي که اندر عالم

عشق تو قيامت آشکارا کردست

(4)

بر در درون، ناله گواه تو بس است

وين چشم پر آب، عذرخواه تو بس است

گفتي که نکرده ام گناهي هيهات

طاعت که تو کرده اي گناه تو بس است

(5)

روي چو مهت که ايمن از کاستن است

آراسته بي زحمت آراستن است

برخاستن از سر جهان مشکل نيست

مشکل ز سر کوي تو برخاستن است

(6)

در عشق تو حال خود نگه نتوان داشت

وين خيره کشي از تو گنه نتوان داشت

زنجير سر زلف تو در دل که بديد

در سينه به زنجير، نگه نتوان داشت

(7)

بازار بتان از تو شکستي دارد

عشق تو به هر دلي نشستي دارد

چشم تو به هر صومعه مستي دارد

الحق غم تو دراز دستي دارد

(8)

ما را چه ازين کز همه کس بد بيند

هر عيب که در ما بود او صد بيند

ما آينه ايم هر که بيند رخ ما

هر نيک و بدي که بيند از خود بيند

(9)

کم سوز دلي کز تو گزيرش نبود

جز بندگي تو در ضميرش نبود

رحم آر بر آن کسي که شبها تا روز

جز آب دو ديده دستگيرش نبود

(10)

اکنون که عماد دوله در خاک آسود

از ديده ي من خاک شود خون آلود

در خاک نهاده چون توانم ديدن

آنرا که مرا ز خاک برداشته بود

(11)

چون چهره گشود صبح کافور عذار

شد نوش لبم ز خواب نوشين بيدار

گفتم که به يار بوسه، گفتا که بگير

گفتم که بگير باده، گفتا که بيار

(12)

در پرورش مدح تو اي کان گهر

گفتار مرا نمونه ي سحر شمر

برّنده تر از قضا زباني دارم

شاگردي شمشير تو کردست مگر

(13)

اي مشکل نيکوي به ديدار تو حل

وصل تو طراز آستينهاي امل

گوش من و حلقه ي تو تا روز قضا

چنگ من و دامن تو تا روز اجل

(14)

خاري و ترا گل چمن دانستم

خاکيّ و ترا مشک ختن دانستم

دردا که من آنم که تو مي دانستي

افسوس تو آن نه اي که من دانستم

(15)

هرگه که جفاهاي تو بر دل شمرم

گويم که گر نام و نشانت نبرم

ليکن چو بدان روي نگارين نگرم

گويم چرا غم چنيني نخورم

(16)

در کوي تو، کشت وصل، بي بربينم

وز دست تو، دست عقل بر سر بينم

از بوالعجبيهات يکي فعل آن است

کانگه که ببينمت، نکوتر بينم

(17)

گر چشم شکسته دارد آن طرف صنم

سرّيست که من دانم و داند او هم

بوسي ز لبش خواسته بودم، به جواب

يک چشمش گفت: لا، يکي گفت: نَعَم

(18)

فرياد مرا زين فلک آينه گون

کز خاک به چرخ برکشد مشتي دون

ما منتظران روزگاريم کنون

تا خود فلک از پرده چه آرد بيرون

(19)

دردي که مرا زان رخ نيکوست ببين

وين خسته دلم که بسته اوست ببين

اي دشمن اگر به کام خويشم خواهي

برخيز و بيا و کرده ي دوست ببين

(20)

در ديده سرشک چيست؟ سيل غم او

جان و دل و دين که اند؟ خيل غم او

دوش آمده بود شادييي در دل من

گفتم تو که اي؟ گفت: طفيل غم او

(21)

شب گشت چو روزم از رخ فرخ تو

ز هر غم من شکر شد از پاسخ تو

در عشق تو کار من بدانجا رسيد

کز ديده ي خود دريغم آيد رخ تو

(22)

صد رنگ به صد حيله برآميخته اي

آنگه ز ميان کار بگريخته اي

باران دو صد ساله فرو ننشاند

اين گرد بلا را که برانگيخته اي

(23)

هر روز بپويي اي بت سلسله موي

جاي دگري به دوستي در تک و پوي

ماهي تو و ماه را چنين باشد خوي

هر روز به منزلي دگر داري روي

(24)

اي فتنه ي دل به روي زيبا که تويي

جان سر به سجود برده آنجا که تويي

در روي تو چون صنع خدا مي بينم

مي گويم: صانعا، خدايا که تويي!

اشعار پراکنده

(1)

همچو اسلام راست خانه شده است

زان چو اقبال بي بهانه شدست

هر کجا صدر دار همت اوست

چرخ، موقوف آستانه شدست

زهد و حلم و حيا به هم کرده است

زان سه گانه، چنين يگانه شدست

تو اشارات او چه فهم کني

که ترا خوي بر فسانه شدست

او گشادست گنج سر، ليکن

خواجه خود، بسته ي زمانه شدست

(2)

«عمادي» از تو چندان درد خوردست

که بر هر موي او صد گونه دردست

ز تو گر لاف زد، کفري نگفتست

ترا گر دوست شد، خوني نکردست

بداند هر که بيند روي سرسخت

که از بهر چه او را روي زردست

پي اسبي و صد همچون سر او

بر آن ميدان که عشقت را نبردست

(3)

خون همي گريم و فراق ترا

اين چنين نقد در خزانه بسست

رايگاني، يگانه شو با من

گرچه چون من ترا يگانه بسست

سيري از من، بپرسمت که چراست

زانکه ناخواست را بهانه بسست

از تو محروم من نيم تنها

سود ناکرده در زمانه بسست

(4)

از جان فگارم رمقي بيش نماندست

از ديده ي خونبار دل ريش نماندست

بسيار نماندست که آوازه در افتد

کان عاشق بيچاره ي درويش نماندست

(5)

بي وصالت دلم توانا نيست

بي خيالت دلم شکيبا نيست

به سر تو که جز پرستش تو

در سر بنده تاج سودا نيست

در همه کارها دلم داناست

ليک در کار عشق دانا نيست

(6)

مهر تو ز سينه رفتني نيست

در درد تو ديده خفتني نيست

حالي که مرا ز عشق تو هست

دانستي است، گفتني نيست

فرياد ز گلبن وصالت

کز دولت من شکفتني نيست

(7)

مقصد دور خرد جاي تو باد

بوسه جاي آسمان پاي تو باد

لاف دريا در توانگر پروري

از دل درويش بخشاي تو باد

در سراي مملکت معمار عدل

خاتم خورشيد فرساي تو باد

عرصه گاه حل و عقد روزگار

حضرت تدبير پيراي تو باد

آفتاب آسمان مملکت

تا بود دور جهان راي تو باد

(8)

چون جان را درد هجران مي بگيرد

دل مجروحم از جان مي بگيرد

ز دردش طرفه تر دردي نديدم

که بر دل راه درمان مي بگيرد

ربودم بوسه اي، دادم دلي را

هنوزم غم به تاوان مي بگيرد

(9)

لعل لبت بنده نوازي کند

غمزه به جان دست درازي کند

عاشق جانباز دهد جان به باد

باد چو از زلف تو بازي کند

ناز به جان کن که ز جان خوشترست

ناز که معشوق به بازي کند

(10)

بازم رهان ز عشوه ي بسيار چون مرا

با دهخدا حديث تو بسيار مي رود

(11)

آه نيارم زدن، گر چه دلم خون شود

ترسم از و يک نفس، سوز تو بيرون شود

وصل نخواهم کزو، کم شود اندوه تو

بنده هجرم کزو، درد من افزون شود

(12)

بهار عمر، چون روز جوانيست

چرا در وي گل عشرت نبويند

کسي کو موسم گل، ترک مي گفت

نگويي تا ظريفانش چه گويند

(13)

اي راي تو سپهر تدبير

صورتگر آفتاب تقدير

زان همچو کمان شدست گردون

تا با تو کند زمانه چون تير

در بزم دل تو مطربانند

با بربط عقل و چنگ تدبير

داني که چه خواستم بدين رمز

محتاج نه اي به شرح و تفسير

(14)

گمرهان ميان شاهرهيم

پادشاهان عاجز سپهيم

در مقامي که سر ببايد باخت

سر فرو برده در غم کُلهيم

گم شود هر که ره ز ما جويد

رستني چون بود ز ما که جهيم

يار در کيف و رهروان در پيش

مانده بيچاره بر سر دو رهيم

هيچ فخري نخيزد از بر ما

مگر از ننگ خويش باز رهيم

(15)

غمزه ي تو سبزه ي آهوي جان

طره ي تو تلّه ي روباه تن

(16)

ناصر السنه، پهلوان سخن

پهلوان چه، خدايگان سخن

بي ثنايش نتافت در شب هم

ماه معني ز آسمان سخن

نرود جز به شست فکرت او

ناوک حجت از کمان سخن

در رکابش بود سعادت چون

نقطه و عجم در عنان سخن

تاج بنهد خرد، چو او بندد

کمر حرف بر ميان سخن

بطلب خوان فکرتش که برو

مغز گشتست استخوان سخن

(17)

اي بقعه ي فرّخ همايون

وي صفحه ي دلگشاي ميمون

از طاق سپهر و باغ جنّت

صد بار به حسن و رتبت افزون

در سايه ي او طلوع خورشيد

در طالع او سعود گردون

از غيرت رفعتش گه شام

هر شب دل آسمان شود خون

(18)

چو روز عشرت لعلست، روز عيش خوشست

گل آر پيش و مي خوش نسيم لعل گزين

چو به ز سايه ي طوبي و چشمه ي کوثر

ميي چو چشمه ي خورشيد و سايه ي نسرين

(19)

زلف تو دام دلست و عاشق او دل

مرغ شنيدي هواي دام گرفته

گوشه ي ماه رخت گرفته شد از خط

آه مبادا شود تمام گرفته

زير خط مشک رنگ نوش لبت هست

آب خضر جاي در ظلام گرفته

(20)

اي چو من صد هزار بيچاره

در بيابان عشقت آواره

غم هر يک ز عشق، صد گونه

دل هر يک ز غم، به صد پاره

دردشان را جمال تو درمان

کارشان را وصال تو چاره

نزد اهل خرد شود، چو خورد

شير لطف تو طفل گهواره

(21)

زير شاخ رضا برآمده اي

بر خور از خود که در خور آمده اي

ني به راه هوا فرو شده اي

نه به کوي ريا بر آمده اي

دشمنان تو با تو برنايند

زانکه با خويشتن برآمده اي

باز ماندم که از کمال مرا

به سوي عجز رهبر آمده اي

(22)

غمگين دلم ز داغ جفا ريش کرده اي

مسکين دلم به کامِ بد انديش کرده اي

گويي که از فراق چه رنجت همي رسد

ليکن ز جمله بر دل من بيش کرده اي

بر عاشقان جفا کني اي دوست! روز و شب

آري قياس ما ز دل خويش کرده اي

(23)

اي وصال تو مايه ي شادي

وي فراق تو اصل بيدادي

من ندانم که تا بيامده اي

عافيت را کجا فرستادي

(24)

تا چند ز صحبت مجازي

تا کي سخنان نا نمازي

خود قول بود بدين دروغي؟

خود عشوه بود بدين درازي؟

اکنون باري شکر فراخست

يعني لب لعل الب غازي؟

(25)

فروزان همچو رويت روي خورشيد

مي خورشيد وش بيش از خيالي

پريشان حال شد غم، چون برآمد

صف غم را مي صاف از حوالي

نيم خالي ز عشقت، زان ندانم

نه جام از مي، نه دست از جام خالي

(26)

آرزو دارم که روزي يا شبي

بر لبت دستي بمالم يا لبي

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا