نور المشرقين

سفرنامه ي منظوم از عهد صفوي

عبدالله ثاني

صفت انسان

بسم الله الرحمن الرحيم

ماييم يگانه گوهر پاک

شاداب ز فيض جوهر خاک

هر چند صدف گهر طرازد

چون جوهر ما چگونه سازد؟

يک قطره بود ز آب گوهر

يک قطره کجا وچار جوهر!

ليکن ز تميز خلق عالم

شدقدر گهر به خاک توأم

چون کار سپهر واژگونست

قدر خزف از گهر فزونست

از بس که سپهر سفله پرورد

نشناخته مرد را ز نامرد

در هند سياه کاروارون

اوضاع جهان بود دگرگون

هر کس ز سرين برآورد بال

پرواز کند به اوج اقبال

از گرد ملال اهل ادراک$

چون گنج نهفته اند در خاک

تا هست ز خاک دهر گردي

دوران نکند نظر به مردي

وقتست که خاک آب گردد

از سيل جهان خراب گردد

وقتست که شمع ماه وخورشيد

گردند ز فيض نور نوميد

وقتست که اختران گريزند

بيجا شده، چون تگرگ، ريزند

وقتست که چون مزاج بيمار

پرگار فلک بيفتد از کار

خورشيد چو اخگر فسرده

ماند به تنور صبح مرده

ماند نه جهان ونه حصارش

بر باد فنا رود غبارش

ماند به جهان، نه سر نه سامان

در هم شکند طلسم ارکان

زيرا که ز بي تميزي دهر

ترياق بود مربي زهر

عهديست که عشرتش ملالست

خورشيد نشاط را زوالست

دوران کمال جاهلانست

چون بدر و بال کاهلانست

هر تير خدنگ کآسمان ساخت

ايام به جانب من انداخت

از بهر شکست شيشه ي من

اختر سنگ است و مه فلاخن

از بندر عافيت بهشتي

در بحر عنا فکنده کشتي

هر کس به مصاف عشق مرد است

با شير سپهر در نبرد است

خطاب به آفتاب

اي گوهر تاج تاجداران

وي اختر بخت بختياران

از فيض تو خرمي جهان را

ز اقبال تو رفعت آسمان را

ذرات جهان تسلي از تو

در طور فلک تجلي از تو

خاکستر شعله ي تو آتش

ميناي ترا شراب بي غش

در کارگه سپهر اخضر

شخص عرضت تمام جوهر

ذات تومنزه از کدورت

آيين خسوفت از ضرورت

هم خسرو، و هم قلندري تو

سبحان الله چه مظهري تو!

گه رنگرزي و گاه گازر

گه لعل طرازي وگهي در

هر قطره که گشت سنگ را قوت

شد از نظر تو لعل وياقوت

مشاطه ي نوعروس باغي

رخساره ي فروز هر چراغي

گوهر در بحر از تو شاداب

درکان ياقوت از تو در تاب

نرگس به نظاره ي تو حيران

وز دوري تو سحاب گريان

از مرگ، مسيح در امانت

بر منبر عرش خطبه خوانت

شاهي و ستارگان سپاهت

هر هفت سپهر بارگاهت

هر شيء$ که قايم از وجود است

از تربيت تواش نمود است

گر نور تو بر زمين نتابد

جان داده کجا حيات يابد!

غارت زدگان دي چو ميرند

باز از تو ز نو حيات گيرند

هر دانه که در زمين شود گم

صد درعوضش دهي به مردم

نخلي ز خزان چوگشت بي بر

تشريف نو از تو يافت بهتر

از سعي تو قطره هاي نيسان

شد گوهر و لعل در يم وکان

تا خون به رگ غزال جوشيد

از بوي خوش تو مشک گرديد

از تست قوي به صيد نخچير

دندان پلنگ وناخن شير

تيغ تو به برق پرتو انداخت

سنگ از تف او چو موم بگداخت

جوزات ز حاجبان درگاه

لبريز مي تو ساغر ماه

چون صبح ز شرق رخ نمايي

از مردم غرب دل ربايي

گلگونه ي روي نوبهاري

پيرايه ي حسن روزگاري

با اينهمه لطف و خوش سرشتي

مشاطه ي چهره هاي زشتي

در پرورش مخنثي چند

خود را داري هميشه دربند

درنوش ذباب تست صد نيش

از خار تو غنچه را جگر، ريش

از گفته ي راست گر نرنجي

بايد سخنان من بسنجي

ايضا کنايه به آفتاب

اي با همه همچو نور رحمت

با من همه تيرگي وظلمت

از مهر به خلق درشکرخند

من خورده به دشمنيت سوگند

در قصد حيات بي گناهان

بي رحم تري ز کج کلاهان

هر خط شعاعيت خدنگي

هر خنده ي تو دم نهنگي

ز اسماي تو مهر را گزيدم

بي مهر از تو کس نديدم

روزي که ترا بيافريدند

در طشت فلک سرت بريدند

با يک سر بي تن اين همه فن

اي واي اگر به سر دهي تن

ترسم ز دعاي ماه و کوکب

نايي بدر از سيه چه شب

اي تيره ز روشناييت من

شرمنده ي بي وفاييت من

گر ابر نه اي و آفتابي

بر روزن من چرا نتابي؟

از خانه ام اي خجسته منظر

گاهي به غلط سري برآور

در روزنه ها ز بس فتادي

برخود در طعنه را گشادي

از صحبت هر جماع داده

آخر گشتي تو نيز ماده

مهرت به کسي بود که از پشت

هر روز به زور [ر] ستمي کشت

بر روزن آن کس افکني نور

کز روزنه اش پريد عصفور

ايوان کسي ست از تو روشن

کش سايه به سر فکنده دامن

من مرد صفت، تو دشمن مرد

از من نشود چرا دلت سرد؟

در دور تو سفله را رواج است

دانا در قيد احتياج است

خوانند بهشتيم که ومه

داري تو کمان کينه ام زه

هر چند ضعيف و ناتوانم

در معرکه ي تو در نمانم

هر چند که پنجه ي تو بيضاست

کلک من هم عصاي موساست

تو شير و منم چو مور بي جان

از همچو مني ترا چه نقصان!

انصاف دهم کجاست در زور

چون پنجه ي شير، پنجه ي مور؟

وصف حال ناظم

داني چه کسم، تمام دردي

از راهگذار مور گردي

از طره ي وهم تار مويي

در ترک خودي بهانه جويي

از ضعف ز بس فتادم از پاي

در ديده ي پشه اي کنم جاي

جان را نبود سري به جسمم

بستند ز سيميا طلسمم

دي بر در خانه عنکبوتي

مي ساخت به هرزه دام قوتي

شايد مگسي به دامش آيد

شهد طربي به کامش آيد

من سوي محل روان که ناگاه

ديدم مگسي به خويش همراه

هر دو به دوندگي فتاديم

تا بر در خانه پا نهاديم

از حيله ي عنکبوت، غافل

گشتيم مقيد سلاسل

در دام، مگس تلاشها کرد

خود را از بند تا رها کرد

از زور مگس گسست تارش

گشتم از ضعف، من شکارش

من کز مگسي زبون تر آيم

با شير فلک چه سان برآيم؟

اين کالبدي که هست موجود

چون سايه بود نمود بي بود

ليکن به ثناي حق تعالي

دارم همه دم زبان گويا

توحيد باري تعالي عز اسمه

سبحان لغافر الخطايا

الحمد لدافع البلايا

حي و احد و بصير و سامع

فرد و صمد و لطيف و جامع

در عالم ذات بي چه و چون

در مملکت صفات، بيچون

شاهنشه خسروان عالم

يک کشورش اصفهان عالم

او خالق و ممکنات مخلوق

جز او همه کاينات مخلوق

زو پر بود از حضيض تا اوج

خواناي حروف سطر هر موج

داناي سراير ضماير

در دايره ي وجود داير

زو پستي و قدر ذل و شان را

زو شاهي و فقر بندگان را

ذاتش زانست بي نهايت

کايجاد ندارد و بدايت

بودست مدام و هست دائم

چون ذات به ذات خويش قائم

از پرتو نور شمع ذاتش

افروخته عالم صفاتش

اين نور بود که از غباري

شد چهره فروز هر نگاري

از خاک و ز آب و باد و آتش

کرد اين همه نقشهاي دلکش

از صنعت او نقوش افلاک

باشد پيدا ز قبضه ي خاک

سبحان الله ز ذات جبار

کز هر شيئي بود نمودار

يک ذره ز آفتاب او مهر

افروخته ماه نيز ازو چهر

هر غنچه از او به رنگ و بويي

هر برگ زبان حمد گويي

بشکفت چو با خيال او گل

زد آتش غم به جان بلبل

از قامت اوست سرو، موزون

ديوانه ي اوست بيد مجنون

سنبل از جعد او مشوش

نعل مه نو ازو در آتش

از کنه صفات او که داناست

خس را چه خبر ز قعر درياست؟

يا رب! يارب! مرا چه يارا

توحيد ترا نمودن افشا؟

اين بس که ترا خداي دانم

درسي ز محبت تو خوانم

کن با غم خويش آشنايم

بيگانه نما ز ماسوايم

خون دل و ديده ي ترم ده

از باده ي عشق ساغرم ده

آزاد کنم ز قيد هستي

تا باز رهم ز بت پرستي

از ريشه بر آر نخل بودم

جز غم مگذار در وجودم

هستي ز کفم ربود حاصل

تو با مني و من از تو غافل

صد پرده هوس ز نقش ارژنگ

از ديده کشيده تا به فرسنگ

افروز به دل شراره ي شوق

اين پرده بسوز ز آتش ذوق

از عالم هستيم برآور

بي پرده، نواست خوش نماتر

از لطف تو چون سخن سرايم

ده رتبه ي نعت مصطفايم

نعت حضرت رسالت پناهي- صلي الله عليه و آله و سلم-

صلوات و سلام حق مفصل

بر بهتر انبياي مرسل

آن سرو رياض قاب قوسين

آن صدر نشين بزم کونين

ذاتش سبب حدوث عالم

فراش ره ظهورش آدم

افلاک و بهشت و کرسي و عرش

از قصر جلال اوست يک فرش

نورش به سپهر پرتو انداخت

ايزد مه و مهر و اختران ساخت

محبوب مرا حبيب مطلق

در عالم عشق عشق بر حق

«والشمس» حکايتي ز رويش

«والليل» کنايتي ز مويش

چون از يد صنع فرد اکبر

شد خاک ابوالبشر مخمر

مرآت دلش که منجلي شد

از نور محمد و علي شد

اين نور چو تافت از وجودش

کردند فرشتگان سجودش

اين کون و مکان که گشت موجود

زان ذات محمد است مقصود

کس نيست به شوکت وجلالش

جز شير حق و بتول و آلش

با ذات نبي بوجه احسن

خير البشرند چارده تن

از دولت مهرشان بهشتي

دارد شرف نکوسرشتي

مدح اعليحضرت سليمان مرتبت سکندر عدالت، صاحب قراني ظل سبحاني خلد الله ملکه و اقباله

شاهنشاه سپهر کرياس

داراي زمانه، شاه عباس

آن وارث تاج و تخت جمشيد

آن پادشه ستاره خورشيد

فرمان فرماي خسروانست

سرلشکر صاحب الزمانست

شاهنشه ملک دين و دنيا

نه سايه که نور حق تعالي

سرو چمن رياض حيدر

گلدسته ي باغ هفت کشور

از صولت او بود نمايان

اقبال سکندر و سليمان

خويش به نزاکت بهار است

خلقش بر رنگ گل سوار است

کلک تيغش چو آورد حرب

يک صفحه بود ز شرق تا غرب

زين صفحه دو نقطه اند موهوم

خاقان ختا و قيصر روم

بشنو ز ثناي شاه ايران

زيبا غزلي چو زلف خوبان:

[دوران ز نظام شاه عباس

گرديده به کام شاه عباس

در عرش مسيح بر زر مهر

زد سکه به نام شاه عباس

خاقان ختا و قيصر روم

باشند غلام شاه عباس

اعجاز دم مسيح باشد

ظاهر ز کلام شاه عباس

مشاطه ي نوعروس صبح است

فيض دم شام شاه عباس

گلگونه ي روي آفتاب است

ته جرعه ي جام شاه عباس

خورشيد و قمر کبوترانند

از گوشه ي بام شاه عباس

چون سرو ز خاک سبزه رويد

ز اعجاز خرام شاه عباس

خواهد به دعا ز حق، بهشتي

چون خضر، دوام شاه عباس]

شاها! مدحت ز من نيايد

وصف گهر از خزف نشايد

اين بس که ستوده ي خدايي

فرزند علي مرتضايي

گر روي مبارکت نديدم

مهرت به هزار جان خريدم

بيرون جهد از سپهر رخشم

تا در قدم مراد بخشم

زيرا که ز دوستان شاهست

در دوستيش خدا گواهست

خاک ره مرتضي و آل است

سلطان بود و ملک خصال است

با تست يکي دل و زبانش

ذکر تو بود همه بيانش

پيوسته کفش به جود و احسان

تردست تر از سحاب نيسان

در عهد سخاي شاه دين دار

چون برگ شکوفه سيم شد خوار

در جود و شجاعت و هدايت

دارد نظر از شه ولايت

در دوستي علي عالي

زد سکه به نقد بي مثالي

ايزد درخورد اعتقادش

در هر دو جهان دهد مرادش

در هند گر او بود پناهم

ايرانيم و غلام شاهم

تا يک نفسم ز عمر باقيست

ياد تو مي و دعات ساقيست

در سايه ي دولتت جهان باد

هم عهد تو صاحب الزمان باد!

در توضيح اين نسخه که مسمي به نور المشرقين است

روزي بودم به ذوق گلزار

در گلشن اهل نظم سيار

از سير حديقه ي سنائي

در ديده فزود روشنائي

چيدم گل بوستان سعدي

از دامن دوستان سعدي

در گلشن سبعه ي زلالي

ديدم جاي اياز خالي

نوبت افتاد چون به خاقان

آن نادره فن، حکيم شروان

از ديدن تحفة العراقين

پيچيد بخود سواد عينين

بر هر سطرش نظر گشودم

با طبع عيارش آزمودم

ليک از سه هزار بيت موزون

صد بيت توان نوشت بيرون

در مدحت کعبه هر چه گفته ست

از مثقب فکر لعل سفته ست

از نعت رسول و وصف معراج

بنهاده به تارک سخن تاج

در وصف رياض روضه ي شاه

داراي نجف، سپهر درگاه

دارد دو سه بيت بر زبانها

عيسي دم از آن بود بيانها

باقي همه گفته هاش هذيان

در مدح و ثناي اهل عصيان

اوقات به مدح آل عباس

در باخته آن سپاس نشناس

کي يار شود نبي به اغيار؟

خضر است به تهمتش گرفتار

طباخ و درودگر به جولاه

بافند چگونه خلعت شاه؟

آن را که مدار بر گزافست

زين گونه به تحفه لاف بافست

در مدحت شاه مصر و موصل

راندست براق فکر در گل

در وصف امامهاي ناحق

افکند به بحر فکر زورق

من مدح معاندان ندانم

اوصاف ذميمشان نخوانم

باشد به سخن، بلند، نامم

مداح دوازده امامم

هر کس که بود ز آل حيدر

در راه وفاي او دهم سر

اين درج شود چو از گهر پر

از مدحتشان کند تفاخر

در وصف بلاد هفت اقليم

گيرم ز استاد عقل تعليم

خاقاني و تحفة العراقين

سالک بود و محيط کونين

اين نسخه که تاج فرقدين است

موسوم به نور مشرقين است

اميد که چون رسد به اتمام

در ملک سخن برآورد نام

در انجمن سخن سرايان

چون تحفه اگر چه نيست شايان

شايد که زفيض حک و اصلاح

منظور نظر شود چو مصباح

مقبول ضمير عاقلان باد

وز دخل سفيه در امان باد!

[نعت رسول (ص) واشاره به معجزات آن حضرت]

زين شاعري و سخن طرازي

قصدم نبود فسانه سازي

توفيق اگر دهد خدايم

بر خود در رحمتش گشايم

گويا سازم زبان الکن

در منقبت چهارده تن

از معجزشان کنم روايت

ازمن سخن و ز حق هدايت

سردار چهارده تن پاک

باشد سلطان ملک لولاک

آن جوهر گوهر نبوت

زيبنده ي افسر نبوت

صبحي که شه خجسته طالع

گرديد عيان چو نجم ساطع

از فيض کرامت ظهورش

ظلمت نگذاشت نار نورش

در کنگره هاي قصر کسري

از معجزه اش فتاد کسري

آتشکده اي که فارس را بود

نه شعله در آن گذاشت، نه دود

درياچه ي ساوه خشک گرديد

وز رود سماوه آب جوشيد

زان هادي عالم هدايت

زين معجزه هاست بي نهايت

در متن کتابهاي مشهور

ز اخبار ايمه است مذکور

کابليس لعين ز بعد آدم

پيش از حمل جناب مريم

جبريل صفت ز مرکز خاک

ره داشت به بام هفت افلاک

چون کرد ظهور ذات عيسي

ابليس نيافت آن تمني

منعش ز سه آسمان نمودند

بر خواري و نکبتش فزودند

هنگام ولادت محمد

آن منشأ دولت مؤبد

شد راه چهار اوج ديگر

مسدود به روي آن بداختر

از ديده ي آن لعين مغضوب

هر هفت سپهر گشت محجوب

اين معجزه ها به صبح مولود

زان ذات شريف روي بنمود

از فصل رضيع تا چهل سال

مي زد ز اعجاز کوس اقبال

اعيان قريش ز آتش رشک

بودند غريق لجه ي اشک

غافل ز کنوز سينه ي او

بستند کمر به کينه ي او

روزي ز قضا لعين گمراه

بوجهل سفيه لعنة الله

آمد بيرون چو از مقامش

دل برد به مسجدالحرامش

آن مهتر و بهتر خلايق

رو بر حق و پشت بر عوايق

در سجده ي شکر ايزد پاک

خورشيد جبين نهاده بر خاک

بوجهل لعين چو ديد او را

بربست ميان کينه جو را

سنگي برداشت آن بداختر

تا افکندش بسوي سرور

چسبيد آن سنگ بر کف او

برخاست ز درد عف عف او

در خدمت شاه ، شاه و درويش

جز عجز نديد چاره ي خويش

زان صاحب خلق و جود و فرهنگ

درخواست نجات خويش از آن سنگ

شاه دوجهان نشان و اقبال

بشنيد چو عرض آن بداقبال

چون خلق عظيم داشت ذاتش

نيکي به عدوي خود صفاتش

از لعل گهرفشان دعا کرد

سنگ از کف دشمنش جدا کرد

[بيان خلق رسالت پناه حضرت محمد مصطفي]

بودند به حکم حق تعالي

با او به سخن تمام اشيا

از ناطق حق، امام جعفر

نقلست که آن شفيع محشر

يک روز به حجره ي مبارک

مي کرد تلاوت تبارک

آمد شتري به باب حجره

رو کرد به آفتاب حجره

اول به فصيح تر کلامي

گفتا به رسول حق سلامي

آنگه ز تعدي خداوند

بگشاد زبان به شکوه اي چند

گفتا که فزون ز قدر خروار

بر دوش ضعيف من نهد بار

کمتر يابم عليف معتاد

باشد کارش هميشه بيداد

سلطان سرير لي مع الله

سجاده نشين عرش درگاه

فرمانده ي ناقه را طلب کرد

وز پند و نصيحتش ادب کرد

از منطق سوسمار و آهو

صد گونه حکايتست هر سو

گر حرف ز معجزات گويم

بايد که حيات خضر جويم

در مکه ظهور اقدس اوست

امي و دو کون مدرس اوست

در صفت مکه ي معظمه

چون جان ندهد هواي مکه؟

کز فيض بود بناي مکه

هر کس که در آن مقام گيرد

از عمر مسيح کام گيرد

فيض است صفاي کوهسارش

نور است به ديده ها غبارش

باشد شرف بلاد عالم

شد روشن از آن سواد عالم

از سايه ي بوقبيس، خورشيد

بگرفته برات نور جاويد

با کوثر و سلسبيل زمزم

از چشمه ي خلد زاده توأم

بازار مناش آسماني

برج مه و مهر هر دکاني

شهرش دره هاي کوه باشد

ارض است و فلک شکوه باشد

چون بر عرفات او برآيي

از کرسي عرش برتر آيي

هر چيز که هست مدعايت

در مزدلفه دهد خدايت

اظهار نماي مطلب خويش

کآنجا اثر از دعا رود پيش

از فيض صفا و مروه مگذر

کزفيض صفا و مروه بهتر

پا در دامان کشيده با هم

گويا دو برادرند با هم

از خويش جدائيي ندارند

يک تيغ و دو سر چو ذوالفقارند

جايي که پناه خاص و عامست

درياب که مشعر الحرامست

حوران بهشت زايرانش

مرغان سپهر طايرانش

صفت کعبه

تا سايه ي کعبه بر سر اوست

خورشيد کمينه ي چاکر اوست

نه کعبه که خانه ي جليل است

بناي عمارتش خليل است

اسلام ز رکن او درستست

ايمان بي طوف کعبه سستست

چون مردمک سياه چشمان

مکه جسمست و کعبه اش جان

جسمي که زجان نمک ندارد

چشميست که مردمک ندارد

صفت حجر الاسود

زيبا حجرش که گشت اسود

آيينه بود ز فيض سرمد

چون نور جلال حق بر آن تافت

فيض رنگ بلال را يافت

يا عکس جبين اهل عصيان

گرديد خسوف ماه تابان

زان روي ز طوف کعبة الله

عصيان نرود به خلق همراه

سنگ محک زر جبين است

آيينه ي چهره ي يقين است

صفت مدينه ي مشرفه

از کعبه روم سوي مدينه

کانجاست جهان جهان دفينه

گلزار مدينه را خزان نيست

نخلستانش کم از جنان نيست

آن چشم و چراغ هفت کشور

خاکش بهتر ز آب گوهر

گردي که زکوچه هاش خيزد

بر روي ملک عبير بيزد

هر کوچه ي اوست رشک باغي

هر ريزه ي سنگ شبچراغي

گلزار معطر از نسيمش

آفاق منور از حريمش

کعبه نه و قبله ي دعاي است

فيضش ز ضريح مصطفاي است

از نور ضريح شاه يثرب

آيينه ي مشرق است و مغرب

صفت گورستان بقيع

هر چند که آسمان رفيع است

در قدر و شرف نه چون بقيع است

از دولت روضه ي امامان

فيضش به جنان فشانده دامان

در مدحت مکه و مدينه

پرداختم از گهر خزينه

در وصف بلاد هند و ايران

گفتم شوم از سخن پذيران

ناگه خردم به خشم و اعراض

گفت: اي غافل ز فيض فياض

اول به نثار آل حيدر

از درج سخن بر آر گوهر

آنگاه ز شهرهاي مشهور

اوصاف جميله ساز مذکور

من هم سخن خرد شنيدم

بر راي غلط قلم کشيدم

در منقبت شه ولايت

توفيق نمايدم هدايت

در مناقب فضايل و کمالات

اسدالله الغالب علي بن أبي طالب- عليه السلام-

گر جمله جهان سخن سرايند

با مدح امير بر نيايند

سردار امم علي اعلي

آن مظهر ذات حق تعالي

بي شائبه ي سخن طرازي

بي غايله ي مديح سازي

از فضل و کمال آن شهنشاه

کس نيست بجز خداي آگاه

آن را که رسول حق ستايد

ز ادراک بيان ما چه آيد

ابن عم او رسول مختار

يک محرم او خداي جبار

انوار ازل چو گشت موجود

مقصود محمد وعلي بود

در دنيي و دين ز بخت سرمد

خواندست برادرش محمد

هر جا که ز لافتي بيانست

آثار شجاعتش عيانست

از آيه ي وافي الدرايه

گر شرح بود بلانهايه

لا اسألکم عليه اجرا

معنيش عيان چو نور فجرا

جمعي که به راه صدق فردند

از شاه رسل سؤال کردند:

کين فرقه کدام سرورانند

انوار کدام اخترانند؟

باشند چه کس که مهر ايشان

بر ما شده فرض تر ز خويشان؟

از شوق سه پاره شاه کونين

گفتا: علي و بتول و سبطين

در حديث حضرت رسالت- صلي الله عليه و آله- در شأن حضرت امير- عليه السلام-

در بحر مناقب ابن عباس

راويست ز شاه عرش کرياس

کان گلبن گلشن رسالت

آن گوهر مخزن رسالت

اسرار خداي را عيان کرد

از لعل گهرفشان بيان کرد

گفتا شدي ار نفوس عالم

در دوستي علي فراهم

ايزد دوزخ نيافريدي

کس رنج عذاب را نديدي

تأويلات حديث مذکور

زين گونه بود ز قول جمهور

کت مهر علي ز بخت سرمد

باشد فرع ولاي احمد

آن چيز که علم شاه مردان

تصديق نموده، از خدا دان

مي دان که وداد صاحب شرع

از معرفت خدا بود فرع

مأمور به امر ونهي بودن

گوي شرف از ميان ربودن

سلمان که سرشته ي وفا بود

بي تاب ز عشق مرتضي بود

در دوستي علي عمران

جسمش همه بود جوهر جان

مي گفت: شنيده ام مکرر

از شاه رسل، شفيع محشر

کان کس که بود به مرتضي دوست

با ماش دو مغز دان به يک پوست

باشد به يقين عدوي حيدر

خصم حق و دشمن پيمبر

در نزدجلال حضرت حق

بغض علي است کفر مطلق

باشد وصف شه ولايت

عاري ز بدايت و نهايت

يک بحث ز علم او لدني

يک برق ز راي او تجلي

در طي لسان به يکدم آسان

مي کرد تمام، ختم قرآن

از قطع زمين چو خواستي کام

تا غرب و شرق بود يک گام

در معجزات حضرت

در شرح خرايج و جرايح

اعجاز علي بسي ست لايح

زان جمله يکي بيان نمايم

اين نسخه گهرفشان نمايم

ز اصحاب شه سرير اعجاز

شخصي که هميشه بود همراز

در انجمن بهشت آيين

رو کرد به سوي کعبه ي دين

گفت: اي وصي رسول کونين

اي محرم بزم قاب قوسين

هارون که کليم را وصي بود

بس معجزه ها به خلق بنمود

زين گونه تمام قوم عيسي

بودند ز اوصيا تسلي

ما نيز ز مظهر العجايب

داريم تمني غرايب

تا جملگي از گمان برآييم

درتقويت يقين فزاييم

حضرت ز لب مسيح گفتار

فرمود که نيست کار دشوار

گر هست بصارت صداقت

از ديدنش آوريد طاقت

اين علم ز عالم غريبه است

وين کار شگرف را عجيبه است

در درک چنين علوم ناياب

کي مردم عام را بود تاب

اصحاب چو اين سخن شنيدند

در زاري و عجز چاره ديدند

شد زاريشان چو از حد افزون

داراي نجف به حکم بيچون

گرديد روان سوي مقابر

سر در قدمش گروه حاضر

ناگاه به موضعي رسيدند

کز فيض در آن اثر نديدند

ديدند زمين شوره ناکي

آن را چو گل جحيم خاکي

شه چشم بدان زمين چو وا کرد

آهسته به زير لب دعا کرد

آنگاه ز لعل لب گهر سفت

از لطف وخوشي به آن زمين گفت

کاي شوره زمين چه حاصل تست؟

بنماي هر آنچه در دل تست

ناگاه به امر شاه بر حق

يک قطعه زمين شد از ميان شق

ديدند که بر يمين آن گو

انوار ازل فکند پرتو

باغستانهاي سبز وخرم

اشجار ثمر برابر هم

شاخش ز زر و شکوفه از سيم

شاداب ز چشمه سار تسنيم

اوراق زمرد و زبرجد

سنبل همه طره ي مجعد

بر هر طرف آبهاي جاري

غلطيد چو سيل نوبهاري

هر گوشه هزار قصر ومنظر

خشتي از سيم و خشتي از زر

از غرفه ي قصرها نمايان

حسن آبادي ز حور و غلمان

از ناز و نعيم وخاطر شاد

ز اصحاب يمين خبر همي داد

بر جانب دست چپ چو ديدند

افغان بلاکشان شنيدند

با ميمنه نقطه ي مقابل

آتشکده غل و سلاسل

از افعي و عقرب و رتيلا

بر اهل عذاب واي ويلا

اصحاب امير ازان نظاره

يک يک رفتند برکناره

بودند آنان که سست پيمان

کردند چو ديو رم ز قرآن

آن معجزه را به سحر و افسون

کردند بدل گروه ملعون

آن فرقه که اهل صدق بودند

بر صدق يقين خود فزودند

گفتند: وقايعي که رو داد

ز اخبار رسول مي دهد ياد

کان ناطقه دان ضيغم و ببر

گفتا که بود محاذي قبر

يا روضه اي از رياض رضوان

ياحفره اي از حفير نيران

از معجزه ي شه ولايت

صد سال کنند اگر روايت

از صد نتوان يکي رقم زد

بايد ز دگر حديث دم زد

بايد ز حق آفرين شنفتن

يعني سخن از بتول گفتن

در وصف حضرت خير النساء فاطمة الزهرا- سلام الله عليها-

آن سيده ي نساي عالم

کدبانوي کدخداي عالم

رضوان دربان آستانش

جبريل امين ز خادمانش

سرچشمه ي کوثر ولايت

بنيان مدينه ي هدايت

اعظم ز مخدرات دوران

در دوستيش کمال ايمان

مريم يکي از طفيليانش

بلقيس هم از سهيليانش

بنيادنه بناي عصمت

نوراني ازو سراي عصمت

شد زهره ز عصمتش خبردار

از چنگ بريد گيسوي تار

در بيان اعجاز آن حضرت- سلام الله عليها-

نقلست که چون خديجه خاتون

شد داخل عترت همايون

نسوان قريش ازو رميدند

پيوند ارادتش بريدند

با آن همه مهر و آشنايي

کردند ز خدمتش جدايي

چون داشت مؤانست به ايشان

گرديد زهجرشان پريشان

بي مونس و همنشين و همراز

با حزن و ملال گشت دمساز

انوار ظهور ذات زهرا

چون در رحمش نمود مأوا

با والده اش ز صنع معبود

دايم شب و روز در سخن بود

پيوسته انيس و مهربانش

مي بود بظاهر و نهانش

اين واقعه را خديجه بانو

مي داشت نهان چو رنگ در بو

يک روز به حجره رو به ديوار

با فاطمه بود گرم گفتار

ناگاه به ذات پاک احمد

آمد به درون چو بخت سرمد

گفتا به خديجه کاي ملک خوي

با کيست تکلم تو، برگوي؟

گفت: اي ز غم دو کون رسته

با کودک در شکم نشسته

باشم شب و روز در تکلم

آن نيز سخن کند زمردم

باشد همه وقت غمگسارم

جز او و تو مونسي ندارم

حضرت ز کلام مهد عليا

چون گل بشکفت وگشت گويا

کاي سر حقيقت از تو زاده

جبريل مرا نويد داده

کاين غنچه ي بوستان اميد

باشد دختي بسان خورشيد

زين در يتيم درج مقصود

اولاد بزرگ، حق دهد زود

ايزد بخشد به او دو فرزند

هر يک بري از شبيه و مانند

فرزندانشان به دار دنيا

باشند خليفه تا به عقبا

نايد به بيان صفات ايشان

دنياست طفيل ذات ايشان

زين مژده خديجه شادمان شد

در حمد خداي صدزبان شد

چون مدت حمل او سرآمد

از تنهايي بخود برآمد

نسوان قريش را طلب کرد

سامان تنعم و طرب کرد

آن بي خردان بي سعادت

دوري جستند از آن عبادت

بي دايه چو زادان است مشکل

ناليد خديجه از ته دل

ناگاه چهار نازنين زن

هر يک به قدي چو سرو گلشن

در حجره ي شه قدم نهادند

در پيش خديجه ايستادند

پنداشت خديجه کز قريشند

کين نوع به ساز و برگ و عيشند

مي خواست که شکوه اي کند سر

يک زن زان چار شد سخنور

گفت: اي جفت شهنشه دين

دلشاد نشين، مباش غمگين

ما چار رسول کردگاريم

تا مقصد و مطلبت برآريم

من ساره زوجه ي خليلم

پرورده ي رحمت جليلم

اين مريم خواهر کليم است

درکار تو مشفق و رحيم است

آن آسيه است جفت فرعون

پس بيني از و صداقت و عون

آن يک که بود بلند بالا

ام البشر است نام حوا

مي خواست خدا ترا کند شاد

ما را به حراستت فرستاد

از ديدنشان خديجه خاتون

شد شاد و گرفت فال ميمون

چون حضرت فاطمه به اقبال

آمد به زمين ز اوج اجلال

زان ذات مبارک مطهر

گرديد همه جهان منور

از حجره ز بس بلند شد نور

ديدند عيان تجلي طور

در مکه نماند هيچ خانه

کان نور نکرد آشيانه

چون پرتو آفتاب از آنجا

بگرفت تمام ملک دنيا

ده حور به جامه هاي فاخر

از خلد برين شدند حاضر

ده طشت به آفتابه ي زر

مملو از آب حوض کوثر

يک خرقه سفيدتر ز کافور

چون مشک، وزان شميمش از دور

آن خاتونان پاک منظر

غسلش دادند ز آب کوثر

بعد از غسل مطهر او

شد حله ي خلد معجر او

يکدم نگذشت از ولادت

کان بانوي حجله ي سعادت

از لفظ شهادتين بشکفت

بر ايزد ومصطفي ثنا گفت

يک ساعته کودک به از مرد

ايمان به حق و رسول آورد

لب را به سلام آشنا کرد

بر مريم و مادرش دعا کرد

يا رب! به جلال قدر زهرا

آن غره ي آفتاب غرا

کز پرده ي ظلمتم برآور

ده چون صبحم ضمير انور

تا کام ز سلسبيل شويم

مدح حسن و حسين گويم

مناقب و يک اعجاز حضرت امام حسن- عليه السلام-

اول حسن آن امام ثاني

آيينه ي چهره ي معاني

ديباچه ي مصحف امامت

گلدسته ي گلشن کرامت

در حسن و صباحت و ملاحت

در خلق و عبادت و فصاحت

بي شبهه شبيه مصطفي بود

علمش ز علي مرتضي بود

باشد شرفش، به نوع انسان

در اصل و نسب ز لطف يزدان

جد احمد و اب علي اعلي

جده چو خديجه، ام چو زهرا

آنگونه نسب برابر اوست

حقا که همين برادر اوست

فضل و شرفي که مرتضي داشت

آن جمله امام مجتبي داشت

بودي دلش از صفاي مطلق

آيينه ي ذات حضرت حق

عرشست غبار آستانش

طوباست نهال بوستانش

وقت طفلي ز عزت و شأن

بودش جبريل مهد جنبان

کونين طفيلي وجودش

خورشيد حباب بحر جودش

با شاه رسل يکي صفاتش

چون شير خداست معجزاتش

در بيان معجزات حضرت- عليه السلام-

چون بعد علي عالي القدر

بنشست حسن چو شاه بر صدر

هر کس که به صدق بود ممتاز

گرديد ز بيعتش سرافراز

آن روي سياه هندزاده

گر کين سگ زشت بي قلاده

آن خصم علي و آل عظام

کش هاويه شد رديف با نام

دود حسدش ز سينه برخاست

بر روي امام مجلس آراست

مي خواست که گمرهان غماز

با شه به جدل شوند هم آز

شخصي ز بني اميه ي شوم

شد از پي نفي شاه معصوم

نسبت به علي و آل امجاد

بگشاد زبان به فحش و بيداد

زين واقعه شاه دين برآشفت

در دل به خداي خويشتن گفت:

يا رب! شنوي چو گفت وگويش

در لحظه بريز آبرويش

از هيأت مرديش برآور

آرش چو زنان به زير چادر

في الفور دعاي شه اثر کرد

او را ز زنان بد بتر کرد

از چهره محاسنش فرو ريخت

رفت آلت و فرج را برانگيخت

پر باد دو مشک يا دو انبان

آويخت ز سينه اش دو پستان

ناگاه چو آن سگ بدافعال

درخويش نظاره کرد آن حال

افکند ز غصه خاک بر سر

دستار شدش به فرق معجر

از خشم حسن بسوي او ديد

گفت: اي ز نعيم لطف نوميد

جايي که مکان مرد بيند

جايز نبود که زن نشيند

درمجلس مردمان مشو فاش

من بعد برو، به پرده مي باش

زين معجزه اهل کوفه و شام

ماندند عجب ز خاص و عام

معجزه ي ديگر

پيغمبر را سواد عينين

يعني حسن آن امام کونين

آن دم که لواي شاهي افراشت

ز اولاد زبير دوستي داشت

با او روزي به نخل زاري

بنهاد قدم ز ره گذاري

ليکن همه نخلهاش بي بر

افتاده ز شاخ و برگ اکثر

با ابن زبير شاه عالم

بنشست به پاي نخل خرم

طبعش چو در آن مقام بشکفت

بعد از دو سه دم زبيريش گفت:

کاي نخل حديقه ي کرامت

عنوان صحيفه ي امامت

خوش بودي از ازين درختان

مي بود يکي چو سبزبختان

بودي ز رطب چو شاخ پرگل

تا مي کرديم از ين تناول

حضرت گفتش که اي تهي دست

خواهش به رطب مگر ترا هست؟

گفتا که فدات گردم، آري

اي کاش که مقصدم برآري!

آن مظهر سوره ي تبارک

حرفي گفت از لب مبارک

يک نخله از آن نخيل در دم

گرديد ز شاخ و برگ خرم

شد سبز و رطب به کار آورد

نه خام که پخته بار آورد

حضرت به زبيري و به ياران

خوردند از آن رطب فراوان

درخدمت شاه، سارباني

گفتا به قبيح تر بياني

کاي شه! به خدا که اين علامت

از سحر بود نه از کرامت

گفتا حسنش که واي بر تو!

خشم و غضب از خداي بر تو

سحرش مشمر که معجزات است

با آل رسول اين صفات است

کونين بود فداي ايشان

رد مي نشود دعاي ايشان

در مناقب حضرت امام حسين- عليه السلام-

جنت که تمام زيب و زين است

از زاير حضرت حسين است

آن جان مقدس پيمبر

سر دفتر آل پاک حيدر

انفاس خوشش مسيح را جان

حسنش خورشيد وماه کنعان

زان ماه جمال تابش نور

چون طور و تجلي است مشهور

در خانه ي تار اگر نشستي

در بر رخ آفتاب بستي

مي گفت حقش: امام کونين

خوانديش رسول: قرة العين

ميخواست به جان چو مصطفايش

کرد ابراهيم را فدايش

در عرش مجيد گوشوار است

ارکان بهشت را مدار است

خور، مجلسي صف نعالش

بگذشته ز کبريا جلالش

خلق و شرم علي و زهرا

بودي ز جبين او هويدا

از خارق عادت و کرامات

ظاهر دارد بسي علامات

في معجزه

يک نقل ز نقلهاي مشهور

سازيم درين کتاب مذکور

عباس علي کند روايت

کان خسرو آفتاب رايت

روزي به زيارت پيامبر

مي رفت ز حجره ي منور

در راه به خدمتش جواني

آمد به رخ چو زعفراني

گريان چو سحاب نوبهاري

سر تا به قدم فغان و زاري

شاه شهدا چو ديد حالش

پرسيد ز موجب ملالش

کين بيخودي و فغانت از چيست

وين گريه ي خون چکانت از چيست؟

گفتا به امام از سر سوز

کاي راي تو مهر عالم افروز

در دهر سرم که افسري داشت

از دولت مهر مادري داشت

امروز ازين سراي فاني

رو کرد به ملک جاوداني

پنهان ز من شکسته ي زار

مي داشت زر و دفينه بسيار

ناکرده وصيت از جهان رفت

از چنگ من آن زر نهان رفت

از شعله ي شوق جان غمناک

نسپرده امش هنوز در خاک

حضرت چو شنيد عرض حالش

تا باز رهاند از ملالش

با مجمع دوستان و ياران

شد جانب خانه اش خرامان

گرديد چو داخل سرايش

در دل گذراند مدعايش

درخواست شه بلند اقبال

از حضرت حق حيات آن زال

ناگه زال ز جان رميده

زد عطسه و واگشاد ديده

چابک ز فراش مرگ برجست

بر جاي خود از نشاط بنشست

بر ايزد و مصطفي و اولاد

لب را به ثنا و نعت بگشاد

افتاد نظر چو بر امامش

آورد به جاي احترامش

گفت: اي ثمر رياض زهرا

بنشين و ز مقصدت بفرما

بنشست امام هر دو عالم

گفتش به بيان عيسوي دم

چون مؤمنه اي، وصيتي کن

خود را مشمول رحمتي کن

هر کس به وصيت از جهان رفت

با خيل مراد همعنان رفت

در لحظه به شه نمود آن زال

تفصيل دفاين زر و مال

اين اقمشه و زر دگرگون

باشد به فلان مقام مدفون

هر چيز نهان به هر مقامست

ثلثش نذر تو يا امامست

دو ثلث دگر بود ز فرزند

آن هم اگرش به تست پيوند

از دوستيت گرش کمالست

بي شک مالم بر او حلالست

ور زانکه محبتت ندارد

اين مال به دوستت سپارد

اولاد گر ازمخالفانند

کي وارث مال مؤمنانند

آن مؤمنه بعد ازين مقالات

گفت: اي شه عالم کمالات

از بهر نماز و دفن وتلقين

يک لحظه درين بساط بنشين

اين گفت و نهاد سر به بستر

برخواند شهادتين از بر

با خازن بارگاه سلطان

بسپرد يگانه گوهر جان

حضرت به نماز و کفن او زود

از خلق و کرم اشاره فرمود

بگذارد نماز بعد کفنش

آنگه به بقيع کرد دفنش

زان خازن مخزن ضماير

اعجاز مسيح گشت ظاهر

ذريه ي حضرت پيمبر

خيرالبشرند تا به محشر

هر کس به حسين بود دشمن

او را به جهنم است مسکن

بر معاويه و يزيد ملعون

نفرين خداي از حد افزون

بر ابن زياد و عمر سعد

لعنت بشنو ز غرش رعد

گر قصه ي کربلا نويسم

ايزد داند چهار نويسم

آن به که بر اين بلند طارم

خوانم مدح امام چارم

في مناقب حضرت امام زين العابدين- عليه السلام-

فيضي که به نور مشرقين است

از مهر علي بن حسين است

آن صاحب خلق وجود و فرهنگ

کونين به شان اقدسش تنگ

در خوبي ذات و حسن اخلاق

سر دفتر سيدان آفاق

در قصر وجود پا چو بگذاشت

اطوار محمد و علي داشت

پيدا حسن حسن ز ذاتش

اخلاق حسين هم صفاتش

در پله ي طاعت و عبادت

بود از همه عابدان زيادت

در کشور شرع حق امين است

خورشيد سپهر چارمين است

گردون، فرش در سرايش

خورشيد، حباب بحر رايش

در روضه ي او چو راه يابي

فيض نظر آله يابي

نه روضه، فضاي ايمن فيض

خرم چو بهار گلشن فيض

گردي که بر آن نشسته ازنور

رفته ملکش ز گيسوي حور

فردوس نموده احترامش

عرش آمده در طواف بامش

از خاک بهشت طينت اوست

وز زين عباد زينت اوست

فيضي که به خلد جاودانيست

از ميمنت علي ثانيست

القاب مبارکش در ايجاد

شد سيد عابدين و سجاد

زان زبده و برگزيده ي آل

اين معجزه را گرفته ام فال

في معجزه

در متن خرايج وجرايح

آن معتبر از همه شرايع

اين نقل که قصه ي عجيب است

راويش حماد بن حبيب است

گويد: پي طوف کعبة الله

سالي بودم به حاج همراه

چون در قدم فلک رکابان

شد قطع سه منزل از بيابان

برخاست ز دشت تيره گردي

گردي نه، که کوه رهنوردي

باد سيهي، سيه تر از قير

بر قافله روز گشت شبگير

طوفان غبار و باد برخاست

گويا که زمانه محشر آراست

نزديک به سر حد زباله

شد قافله را بلا حواله

زد ظلمت روز راه ايشان

گشتند ز يکدگر پريشان

من هم رفتم ز راه بيرون

سرگشته و ناتوان و محزون

تنها همه روز ره بريدم

تا شام به موضعي رسيدم

ديدم تل ريگ و نخل زاري

از شارع عام برکناري

در عجز دعا بلنددستم

در پاي نخيله اي نشستم

از همراهان جدا فتاده

در تير به مرگ دل نهاده

ناگاه به سايه ي درختي

ديدم که نشسته نيک بختي

اکنون از خط مشک بويش

در هاله نشسته ماه رويش

پوشيد سفيد همچو کافور

خورشيد صفت لباسش از نور

رويش خورشيد و ماه و کوکب

رخشان چو ستاره در دل شب

با خود گفتم که اين جوانمرد

از نوع بني بشر بود فرد

از زمره ي اولياست گويا

خضر ره اصفياست گويا

کوشم به ادب که مي نشايد

از همچو منيش نفرت آيد

آهسته و هولناک و لرزان

رفتم نزديک، ليک پنهان

زان جان جهان نهان نشستم

وز غربت و بيم راه رستم

ديدم به زمين نهاد دستش

بگشاد زبان حق پرستش

ناگاه ز لطف رب ارباب

جوشيد ز خاک چشمه ي آب

زان آب وضو نمود و برخاست

ز احرام نماز قامت آراست

من هم کردم ز آب ابريق

تجديد وضو به وفق توفيق

در طاعتش اقتدا نمودم

بر سجده گهش نظر گشودم

دشتي که دران نه خانه، نه در

ديدم محراب در برابر

در وعده ي آيه هاي قرآن

فرياد حزين کشيدي از جان

رفتي چو به سجده از رکوعش

بودم متحير از خضوعش

در حضرت بارگاه باري

مي کرد بسي فغان و زاري

چون ليلي صبح راند اشهب

بيرون ز سياه خانه ي شب

برداشت شفق نقاب مشکين

شد عارض روزگار رنگين

در شکر و سپاس ذات يزدان

بگشاد زبان گوهر افشان

کاي مقصد عاشقان جانباز

ياد تو به سينه محرم راز

کي در بدنست بي تو جاني

کي بي تو ز تن رود رواني؟

زايل شود از تو ظلمت شب

فيض از تو رسد به صبح، يا رب!

چون اين سخنان از او شنيدم

بي تاب به جانبش دويدم

از ساغر عجز بي خود و مست

در دامن پاک او زدم دست

گفتا: بودي گرت توکل

ظاهر نشدي ترا تزلزل

راه از نظر تو گم نمي شد

وان راهبر تو گم نمي شد

با ما الحال باش همراه

تا زود رسي به کعبة الله

اين گفت و گرفت زود دستم

از درد و غم زمانه رستم

چون گشت روان مرا گمان شد

کاندر ته پا زمين روان شد

چون روز دميد، گفت: بنگر

کامد کعبه ترا برابر

چشمم چو به خانه ي حق افتاد

برداشتم از نشاط فرياد

او را گفتم که اي خداوند

بر تست به رب کعبه سوگند

از لطف بگو که چيست نامت؟

تا از دل و جان شوم غلامت

گفتا که علي بن حسينم

سرچشمه ي نور مشرقينم

ما مظهر صنع کردگاريم

زين معجزه بي شمار داريم

اعجاز جميع انبيا را

حق داد ز لطف مصطفي را

چون ذات مبارک محمد

شد عازم عالم مخلد

علم و اعجاز و فضل و ارشاد

ايزد به علي و آل او داد

علم و فضل علي و سبطين

بودي زين العباد را زين

بشنو وصف امام بر حق

از شرح قصيده ي فرزدق

مشهور بود که ظبي بريان

شد زنده به يک دعايش آسان

بر صدق امامت و کمالش

حجر الأسود گواه حالش

در مناقب و مفاخر- حضرت امام محمد باقر- عليه السلام-

نقد علي آن امام پنجم

باقر شاه جنود انجم

شاهي که قضا علو شانش

ناورده به حيز گمانش

بي مثل به عالم مفاخر

افضل ز اوايل و اواخر

خلق احمد، دم علي داشت

دل چون حسنين منجلي داشت

فضل و شرفي که داشت سجاد

باقر بودش وصي، به او داد

در عالم لامکان مکانش

گردون، گردي ز آستانش

گنجور خزاين الهي

خورشيد سپهر پادشاهي

دريا رشحي ز ابر جودش

مأمور سپهر در سجودش

آيينه ي شخص روح جسمش

سرنامه ي کاينات اسمش

روشن دل او ز نور حکمت

نور محض از وفور حکمت

اوصاف جميل و حسن ذاتش

ظاهر باشد ز معجزاتش

در معجزه ي آن حضرت- عليه السلام-

شخصي ز صحابي کرامش

اعمي، و ابوبصير نامش

در خدمت شاه ملک اعجاز

بگشاد زبان نکته پرداز

گفتا که ستوده ي خدايي

ذريه ي پاک مصطفايي

زان سان که ز لطف شاه شاهان

مي داد رسول مرده را جان

مي شد ز اعجاز شاه والا

ابکم گويا و اکمه بينا

در ذات تو هم گر اين صفت هست

آيا چه شود که گيريم دست؟

حضرت گفتش که پيشتر آي

بنگر صنع خداي يکتاي

ما آل رسول کردگاريم

اين رتبه ز ذوالجلال داريم

با چشم سفيد و بخت تاريک

آمد چو ابوبصير نزديک

حضرت کف بيضوي نژادش

ماليد به چشم بي سوادش

از معجز شاه دين و دنيا

شد چشم ابوبصير بينا

از صيقل کاف اسم کافي

آيينه ي او نمود صافي

زان سان که نگارش پي مور

او را ز نظر نبود مستور

حضرت گفتش: اگر به عقبا

خواهي دادن حساب دنيا

تا جاي تو در سراي دنياست

بينايي ديده ي تو برجاست

خواهي اگر از حساب محشر

فارغ باشي ز لطف داور

نبود خطرت ز هيچ بابي

آيي به بهشت، بي حسابي

زان گونه که بوده اي ازين پيش

بگذر ز سواد ديده ي خويش

زين مژده ابوبصير شد شاد

گفت: اي مهر سپهر ايجاد

چون تاب حساب محشرم نيست

بينايي چشم درخورم نيست

اعمي بودن درين زمانه

خوشتر ز عذاب جاودانه

در حشر چو سر برآرم از خاک

بينم رخ شهريار لولاک

حضرت به اداي مطلب او

شد نورزداي کوکب او

شد از اثر دعاي مولي

زان گونه که بود سابق اعمي

ز اصحاب، حبابه نام، مردي

در خدمت شه درنگ کردي

شاهش گفت: اي ظريف برنا

چون دير آيي به خدمت ما؟

گفت: از تأثير نااميدي

ظاهر شد بر سرم سفيدي

چون ديدن ابرص است مکروه

نايم بيرون ز قيد اندوه

باقر که سلام حق بر او باد

گفتا که شوي ازين غم آزاد

بگشاي سرو به من نمايش

تا چاره بجويم از خدايش

برداشت حبابه افسر از سر

شد سايه ي دست شاهش افسر

في الحال به قدرت الهي

سر زد ز سفيديش سياهي

از معجزه ي امام کامل

شد علت او تمام زايل

چون معجز اوست بي حد و مر

گويم سخن از امام جعفر

در مناقب حضرت امام جعفر صادق- عليه السلام-

دين حق را کلام ناطق

يعني جعفر امام صادق

آن قاعده دان علم اخلاق

آن اعلم عالمان آفاق

فضل و شرفش چو پرتو نور

در جمله ي کاينات مشهور

او بود به بحر عشق زورق

زو يافت رواج مذهب حق

گنجينه ي معرفت ضميرش

آيينه ي حق دل منيرش

اسرار نهان مصطفي را

او کرد به خلق آشکارا

فرموده ي ايزد و پيمبر

باشد ارکان دين جعفر

صبح صادق غلام رايش

آيينه ي مهر نقش پايش

داناي ضمير خلق عالم

مقبولترين نسل آدم

علمي که لدني است نامش

لفظيست ز ابجد کلامش

در شهر و ديار هفت اقليم

ز اعمال قبيح و حسن تکريم

از خلق شدي هر آنچه صادر

بودي به امام عصر حاضر

في معجزه- عليه السلام-

شخصي ز اهالي خراسان

خاک ره آل، از دل و جان

بود از زر و مال، يک کنيزش

مي داشت چو دخت خود عزيزش

آن جاريه بود ماه انور

کردش نذر امام جعفر

دادش به معمري ز تجار

تا او بردش به شاه ابرار

تاجر بعد از مسافت راه

رخ سود به خاک درگه شاه

داخل چو به خلد انجمن شد

مداح شهنشه زمن شد

گفتا: يابن رسول کونين

کونين ز تو به زينت و زين

از شهر هري فلان نصيري

کان هست ترا به جان نصيري

دارد به تو چون ارادت خاص

مصحوب من از وفور اخلاص

ارسال نموده ارمغاني

نه زر که کنيز نوجواني

حکمي که سپارم آن امانت

تا نگذرم از ره ديانت

حضرت گفتش: مرا نشايد

وين جاريه کي به کارم آيد؟

ما زبده ي آل مصطفاييم

آلوده ي فسق را نشاييم

تاجر گفتا که مالک او

دارد ز ورع صفات نيکو

اين جاريه را چو مي فرستاد

در صدق بکارتش خبر داد

حضرت به لب تبسم آميز

گفت: اي ز تو تيغ آرزو تيز

بد باکره تا به خانه اش بود

در راه شد از تو شهوت آلود

تاجر گفت، از طريق انکار:

نبود جرمي مرا درين کار

در امر شنيع پافشردن

و آن جاريه را ز راه بردن

هر چيز که رفته بودش از ياد

حضرت همه را نشان به او داد

تاجر از فعل خود خجل شد

شرمنده و خوار و منفعل شد

با ديده ي اشکبار محزون

از مجلس شاه رفت بيرون

ز اخبار مخالف و موافق

اعجاز جهان ملاذ صادق

در شرح رساله هاي مشهور

بيش از همه اولياست مذکور

او گوهر صدق را صدف بود

چون موسي کاظمش خلف بود

در مناقب حضرت امام موسي کاظم- عليه السلام-

فردوس برين بود معطر

از موسي کاظم بن جعفر

سلطان سرير بي مثالي

مشمول عطاي ذوالجلالي

آن قبله و کعبه ي اعاظم

از حلم به نفي خشم کاظم

از صالح و از امين و صابر

القاب شريف اوست ظاهر

نوريست ز کوکب رسالت

دريست ز مخزون رسالت

انوار دو ديده، مصطفي را

فرزند رشيد، مرتضي را

قدرش برتر ز پايه ي عرش

بل عرش به خاک درگهش فرش

نوري که به جرم آفتابست

آن راي منير آن جنابست

آن سايه که از امام موسي است

نوريست که پرتوش تجلي است

باشد شرف ملايک و انس

جان و جسمش بود ز يک جنس

در شهر علوم در، علي بود

موسيش کليد گشت و بگشود

هر علم که مهتر بشر داشت

در حين ولادتش زبر داشت

ازمعجزه و کرامت او

ختمست بر او امامت او

في معجزه [عليه السلام]

از معجز شاه هفت کشور

راويست مفضل ابن عمر

کاندم که ز تنگناي دنيي

جعفر رو کرد سوي عقبي

عبدالله آن بزرگ اولاد

مي خواست دهد به خلق ارشاد

چندي به خلاف حکم معبود

در نفي امامت وصي بود

کاظم در دفع قصد باطل

ناليد به کردگار در دل

از هيزم خشک پشته ها ساخت

و آن هيمه به صحن خانه انداخت

پس جمعي را به خانه اش خواند

عبدالله را به صدر بنشاند

فرمود که خادم آتش افروخت

آن پشته ي هيمه را همه سوخت

چون شعله برفت و ماند اخگر

بي واهمه موسي بن جعفر

برخاست به جامه هاي دلکش

بنشست خليل سان در آتش

رو کرد به شيعيان اصحاب

ناقل به حديث شد ز هر باب

آن نور يقين در آتش تند

يکساعت خوب وعظ مي خوند

زان جاي به بزم شد خرامان

افشاند به رنگ شعله دامان

همچون گل نو دميده بشکفت

آنگه به برادر مهين گفت:

من جعفر را وصي مطلق

گويي تو، منم امام بر حق؟

ور زان که تويي امام، برخيز

چون من بنشين در آتش تيز

عبدالله آن سخن چو بشنيد

رنگش رفت و به خويش لرزيد

شرمنده ي خسرو اعاظم

بيرون رفت از مقام کاظم

هر قطره نمي شود در و لعل

آيينه نگردد آهن نعل

هان پيرو آل مصطفي باش

مولاي ايمه ي هدي باش

بعد از نبي و ولي تو بشناس

اين طايفه را نکو، ز هر ناس

بي مهر ايمه عشق سست است

ايمان به ولايشان درست است

گر طاعت شبلي و جنيد است

بي دوستي ايمه شيد است

صد شکر که زاده ي وفايم

خاک ره آل مصطفايم

بر صدر نهم فلک نشينم

تا کلب امام هشتمينم

در مناقب حضرت امام رضا- عليه السلام-

رفتن سوي خلد باشد آسان

از مهر شهنشه خراسان

فرمان فرماي دين و دنيي

يعني که علي ابن موسي

در اسم و کنيت و خوارق

با شير خدا بود موافق

چون رخ ز رضاي حق نمي تافت

نامش علي و رضا لقب يافت

سري که نهان ز انبيا بود

ظاهر ز شمايل رضا بود

برتر ز ملک علو شأنش

جبريل امين ز خادمانش

شاه امم و امام عالم

بل افضل و اعلم و مکرم

رنگ گل گلشن ولايت

آب رخ گوهر هدايت

ازخاک درش بود نمايان

خاصيت سرمه ي سليمان

ساييده فلک به درگهش چهر

اجري خور نور روضه اش مهر

اعمي چو به روضه اش درآيد

بينا شده از درون برآيد

اعرج چو فتد بر آستانش

ز اعجاز شفا دهد روانش

از دولت حفظش از خراسان

آشوب گذر کند هراسان

در روضه ي پاک آن شهنشاه

بال ملک است فرش درگاه

در بارگهش که خلد مأواست

عيسي دربان و خضر سقاست

گردون قدرست آستانش

جم مرتبه است کفش بانش

در روضه ي او که محض نورست

خور مجمر و عود مه بخورست

حفاظ دران مکان خرم

داوودي لحن و عيسوي دم

گلدسته ي او چو دسته ي گل

شيداي مؤذنانش بلبل

خورشيد به اين همه صفايش

عکسي است ز گنبد طلايش

آبي که به صحن او درآيد

از چشمه ي صاف کوثر آيد

از پرتو نور ذات مولي

در جلوه به هر طرف تجلي

ز اعجاز رضا امام معصوم

بسيار حکايتست مرقوم

من هم گهري ز عقد منشور

سازم در سلک نظم مشهور

في معجزه- عليه السلام-

شخصي ز مهان کشور شام

عباسي و داشت نام هشام

گفتا: چو ز طوف کعبه رستم

احرام وطن ز مکه بستم

در بردن ارمغان به فرزند

طبعم بدو جامه بود خرسند

زان جامه که شهرتش سعيديست

زيبنده چو جامه هاي عيديست

هر چند ز اهل شهر و تجار

گشتم آن جنس را طلبکار

پيدا نشد آن متاع فاخر

محروم و حزين شدم مسافر

آن گوهر مدعا به سينه

مي بود دفينه تا مدينه

چون گشت مدينه منزل من

حل کرد امام مشکل من

در گلشن ايمن تجلي

يعني بزم علي موسي

پروانه صفت چو يافتم بار

بنواخت مرا به لطف بسيار

از موعظه و نصايح و پند

بودم محظوظ ساعتي چند

با خاطر شاد و طبع موزون

از مجلسش آمدم چو بيرون

ديدم که ستاده بر سر راه

در دست دو جامه، خادم شاه

رنگين و سعيدي آن دو جامه

زان پر شده عالم از شمامه

طرح و رنگي که خواهشم بود

در ظاهر آن دو جامه موجود

خادم چو مرا بديد، بشکفت

آن تحفه نهاد پيشم و گفت:

کز خسرو کشور ولايت

شد شامل حالت اين عنايت

فرمود شه سرير ايجاد

کين تحفه، رسان به نزد اولاد

علمي که به شاه اوليا بود

آن جمله به حضرت رضا بود

فضل حسن و حسين و سجاد

ايزد به امام هشتمين داد

ممتاز ز خلق دين و دنيي

چون باقر و صادق است و موسي

تاخاک درش سر بهشتي است

مقبول بهشتي و کنشتي است

در مناقب حضرت امام محمد تقي- عليه السلام –

آيينه ي خور که منجلي شد

از نور تقي بن علي شد

سرو چمن رياض اقبال

نو رسته گلي ز گلشن آل

رويش رخشان چو برق ساطع

والا لقبش جواد و قانع

خورشيد سپهر علم و دانش

سر لوح کتاب آفرينش

انوار امامت و يقينش

مي تافت به لطفي از جبينش

در حسن و صباحت و شرف، طاق

سلطان ايمه، شاه آفاق

نوري که ز روي مصطفي تافت

بر جبهه، محمد تقي يافت

افلاک ز خيل بندگانش

سرهاي شهان بر آستانش

آن روز که همچو نجم ساطع

از شرق وجود گشت طالع

عيسي صفت آن ملاذ مردم

از معجزه بود در تکلم

في معجزه

مشهور بود به ربع مسکون

نقلي ز محمد بن ميمون

چون گوهر معجزات شه سفت

در متن جرايح اين چنين گفت:

کز مکه به جانب مدينه

مي خواستم آورم خزينه

رفتم نزد علي موسي

آن مظهر صنع حق تعالي

بعد از کورنش، درود خواندم

آن گاه به عرض او رساندم:

کاي کامرواي شاه و درويش

دارم سفر مدينه در پيش

بنويس به پور کامگارت

خطي از کلک مشکبارت

تا من به مدينه اش رسانم

جان در قدم تقي فشانم

چون عرض مرا امام بشنيد

گلهاي تبسم از لبش چيد

پس دست به کاغذ و قلم برد

بنوشت کتابتي و بسپرد

چون راه مدينه طي نمودم

بردرگه شاه چهره سودم

زان در چو گل مراد چيدم

خدمتکاري ستاده ديدم

گفتم که امام زاده ام را

آن از دو جهان زياده ام را

آن نوگل باغ مصطفي را

يعني که تقي بن رضا را

بيرون آور که بينم او را

بيرون کنم از دل آرزو را

از خدمت او شوم سرافراز

گردد در فيض بر رخم باز

خادم، شه را چو در مکنون

آورد ز درج مهد بيرون

رفتم پيش و سلام کردم

اقبال رميده رام کردم

گفت آن گل باغ بخت سرمد:

احوال تو چيست يا محمد؟

چشمم چو حادثات دنيي

از آب سياه بود اعمي

گفتم: يابن امام معصوم

چشمم ز نظاره است محروم

گفتا: نزديک من قدم نه

مکتوب به دست خادمم ده

در سايه ي او پناه بردم

مکتوب به خادمش سپردم

خادم در حال نامه بگشود

شرح رقمش به شاه بنمود

شه ز اول نامه تا به آخر

مضمون رقم نمود ظاهر

آن گاه به دولت مؤبد

گفتا: پيش آي، اي محمد!

پيشش قدم از ادب نهادم

در پاي مبارکش فتادم

ز انگشت مبارک همايون

برد از چشمم غبار بيرون

گشتم ز اعجاز شاه افضل

بيناتر از آنکه بودم اول

نگذشته سه ماهش از ولادت

زو شامل من شد اين سعادت

اسرار ازل که هست پنهان

مخصوص علي و آل او دان

باشند اولاد شاه غالب

چون او همه مظهر العجايب

در مناقب حضرت امام علي نقي- عليه السلام-

بعد از تقي آن امام رهبر

مي دان که علي نقي است سرور

سالار قوافل حقيقت

خضر ره منزل طريقت

فضلي که جواد بن رضا داشت

آن هادي کعبه ي هدي داشت

در نه فلک آنچه هست موجود

او را شب و روز در نظر بود

چون رخش نظر به عرش مي راند

لوح محفوظ را همي خواند

اسرار نهان ز سينه ي خاک

مي ديد به چشم عقل و ادراک

نوباوه ي باغ بخت سرمد

معمار سراي دين احمد

مجموعه ي علم و فضل و دانش

سلطان جهان آفرينش

تعليم به قطب و غوث و اوتاد

از درس رموز عشق او داد

از حکم خدا امام بر حق

جد و آب او وصي مطلق

دل چون ز کنيتش سخن گفت

ايزد او را ابوالحسن گفت

او راست ز معجز و کرامات

بسيار به هر زبان حکايات

در بيان معجزه ي آن حضرت- عليه السلام-

سرچشمه ي فضل [و] نکته داني

عبدالرحمن اصفهاني

چون بود ز خيل صدق کيشان

گرديد ازو سؤال خويشان

کز بهر چه با علي هادي

پيش از همه صاحب اعتقادي؟

زينسان که به او عقيده داري

چون با دگران به جا نياري؟

گفتا که ازو کرامتي چند

ديدم که بري بود ز مانند

شک نيست که او امام باشد

خير البشر انام باشد

گفتند: ز معجزش چه ديدي

کو را ز جهانيان گزيدي؟

گفتا: بودم فقير و مسکين

از فاقه ي هميشه زار و غمگين

گاهي بي چاشت، گاه بي شام

زين گونه مرا گذشتي ايام

روي طلبي ز کس مرا نه

با اهل سخاوت آشنا نه

سرگشته ي کار خويش بودم

حيران مدار خويش بودم

تا آنکه ز جور و ظلم حکام

شد روز به خلق اصفهان شام

جمعي به طريق دادخواهان

بيرون رفتند از صفاهان

من نيز سوار توسن آه

بودم با آن گروه همراه

چون خلق به سامره رسيدند

خيل و سپه خليفه ديدند

روزي به تفرج سپاهش

بودم نزديک بارگاهش

ديدم کز قصر آن تبه کار

بيرون آيند خلق بسيار

از غايت اضطراب و تعجيل

چون سيل دوان به لجه ي نيل

کردم ز يکي سؤال از آن حال

کاي دوست! بگو که چيست احوال؟

اين طايفه را چه اضطرابست

در رفتنشان چرا شتابست؟

گفتا که خليفه داده فرمان

کآيد علي نقي به ديوان

خواهد او را به قتل آرد

خود را به عذاب حق سپارد

گفتم که بگوعلي نقي کيست؟

در نزد خليفه جرم او چيست؟

زد بانگ که هاشمي نژادست

بل کعبه و قبله ي مرادست

دانند امام شيعيانش

برتر بود از ملک مکانش

ترسد متوکل از خروجش

آرد به هبوط از عروجش

زان مرد چو اين سخن شنيدم

بر ذمه ي خويش فرض ديدم

کآنجا دو سه ساعتي نشينم

تا روي مبارکش ببينم

بينم که چگونه مظهر است اين

وز درج کدام گوهر است اين

کو را جمعي امام دانند

سلطان فلک مقام دانند

با اين همه شوکت خليفه

وين حشمت و دولت خليفه

باشد ز علي نقي هراسش

رفتست ز بيم او حواسش

بعد از دو سه دم پي نظاره

شد خلق عيان ز هر کناره

ديدم که چو من به شوق رويش

خلقان دارند آرزويش

ناگاه جوان ماه رويي

مشکين مويي، فرشته خويي

در عين وجاهت و صباحت

وز شکر لب، عيان ملاحت

بر ابرش، تازيي سواره

پيدا گرديد چون ستاره

خلقش ز دو سو سلام دادي

او هم به جواب کام دادي

من چون به رخش نظر گشادم

در دام محبتش فتادم

مهرش زان سان به سينه جا کرد

کز هستي من مرا جدا کرد

حق را به زبان سر ستودم

او را در دل دعا نمودم

کاي حي و قديم و فرد و جبار

از شر خليفه اش نگه دار

در دل چو گذشت آرزويم

از دور نظر گشود سويم

نظاره کنان تبسم آئين

نزديک چو آمد آن شه دين

اسبش سوي من سبک عنان شد

پيشم چو رسيد همزبان شد

گفتا که دعات مستجاب است

ما را خليفه کي عتاب است؟

زين گونه که دوستدار مايي

منظور عنايت خدايي

عمري بسيار و مال و فرزند

يابي ز عنايت خداوند

از هيبت منطق امامم

رفت از کف عقل وحس زمامم

سر تا قدمم به خويش لرزيد

سيلاب خوي از مسام جوشيد

گشتند از آن گروه فجار

بعضي از حال من خبردار

جستند ز من چو سرگذشتم

گفتم: خير است و درگذشتم

رجعت چو به اصفهان نمودم

گوي دول از ميان ربودم

دادار نظر گشاد سويم

بگشاد در طرب به رويم

از مخزون لطف ايزد پاک

زر يافتم و متاع و املاک

از سيم و زر و جواهر و مال

بر چرخ زنم نواي اقبال

دادست مرا خداي جبار

ده فرزند خجسته اطوار

بگذشت سنين من ز هفتاد

بتوانم تافت دست فولاد

زان هادي کعبه ي هدايت

دارم اين فيض بي نهايت

هر کس که به دامنش نزد دست

پيمانه ي دين خويش بشکست

هر بنده که مهر او ندارد

رحمت ز حق آرزو ندارد

آنکس که نکرد مهرش افسر

باشد ملعون وخاک بر سر

تا گشت بهشتي از سگانش

در عالم جان بود مکانش

از فيض ثناي آل حيدر

دايم دارم دل منور

در مناقب حضرت امام حسن عسکري- عليه السلام-

نقد علي آن امام امجد

شاهنشه دين، ابا محمد

نامش ز حسن چو رايت افراشت

القاب زکي و عسکري داشت

زان شرح که سر کاف و نونست

اوصاف جميل او فزونست

وصفش در ظرف لب نگنجد

در صفحه ي روز و شب نگنجد

علمي که معلمش خدا بود

در سينه ي شاه ازکيا بود

ذاتش سبب مدار عالم

صدر امم و امام اکرم

فهرست رساله ي مکارم

سرخيل مکرمان مکرم

خورشيد سپهر جود و احسان

در يکتاي درج ايمان

سرخيل عسا کر کرامت

گلگونه ي گلشن امامت

داناي ضمير انس وجان بود

راز همه کس به او عيان بود

نقلش ز حکايت و روايات

بودي همه معجز وکرامات

في معجزه

ز اولاد چهارمين عباس

مشهور به مهر اعظم ناس

در اسم، علي بن محمد

يکرنگ علي ز بخت سرمد

نقلي به کتابهاي مشهور

زين گونه نموده است مذکور

کز فقر دمي که جسته بودم

در رهگذري نشسته بودم

ناگه دولت مرا نظر کرد

سويم شه عسگري گذر کرد

پرسيد ز من: ترا چه حال است؟

وز بهر چه اين غم و ملال است؟

گفتم: يابن رسول عالم!

پوشيده نباشد از تو حالم

از حنظل فقر، تلخ کامم

محتاج به نان صبح و شامم

دريافته عسرتم به غايت

دارم غم فاقه بي نهايت

حضرت گفتا: دويست دينار

مدفون داري به پاي ديوار

گويي که فقير و ناتوانم

محتاج به نيم قرص نانم

پس داد مرا ز بعد آن حرف

مشت درمي و گفت: کن صرف

کان مشت زري که بود مدفون

محتاجتر از تو برد اکنون

زان جا چو به خانه بازگشتم

گفتم با قوم سرگذشتم

رفتم به سر زر دفينه

ديدم تهي از درم خزينه

هر چند که جستم آن مکان را

کمتر ديدم ز زر نشان را

صدقم به امام دين پسندان

گرديد فزون هزار چندان

در مناقب حضرت صاحب الأمر- صلوات الله عليه-

کلک خردم گهر فشانست

تا مادح صاحب الزمانست

سلطان سرير دنيي و دين

سرتوق لواش عقد پروين

در مملکت شرف، شهنشاه

بر خلق زمانه، حجة الله

ذاتش روحيست عاري از جسم

با سيد کاينات هم اسم

وضع دو جهان ز بخت سرمد

شد خاص محمد ومحمد

آن مهتر و سرور خلايق

اين بهتر و اکبر خلايق

از موهبت خداي واهب

کو راست سپاس و حمد واجب

زان سان که به کودکي ز صفوت

يحيي آموخت علم حکمت

مهدي که پناه خاص و عام است

از وقت ولادتش امام است

رنگين گل باغ مصطفي اوست

سجاده نشين مرتضي اوست

آرايش دين ازوست دايم

دنيا به وجود اوست قايم

هنگام خروج آن شهنشاه

گويد که منم بقية الله

حجت بود از خداي عالم

بر امت مقتداي عالم

پاينده ازو اساس گيتي

زوجمع بود حواس گيتي

آن روز که در جهان نباشد

ارکان جهان ز هم بپاشد

درهم شکند طلسم افلاک

محشر خيزد ز توده ي خاک

عيش و طربي که در جهان است

از دولت صاحب الزمان است

از فيض عطاي حق تعالي

مهدي در مهد بود گويا

في معجزه

زان مظهر ذات صنع بي چون

نقلي بود از حکيمه خاتون

کان اختر طارم سعادت

آمد چو ز مشرق ولادت

گرديد روان به صحن خانه

نظاره کنان به هر کرانه

پس جانب آسمان نظر کرد

سبابه شد از اصابعش فرد

بگشاد زبان به ذکر توحيد

زان سان که صداش خلق بشنيد

صلوات نثار احمد وآل

کرد آن شاه مسيح افعال

زد عطسه اي و چو غنچه بشکفت

بعد از حمد و سپاس حق گفت:

کان طايفه اي که ظالمانند

در حجت حق چه بدگمانند

گويند شود زمانه ناگاه

خالي ز وجود حجت الله

حقا که اگر به کشف اسرار

يابم اذن از خداي جبار

حقيت را به خلق ظاهر

سازم ز سراير و ضماير

سازم مسدود راه شک را

کامل چو بشرکنم ملک را

نصر خادم کند روايت

زان گوهر خاتم ولايت

کز صبح ولادت شهنشاه

بگذشت ز فضل حق چو يک ماه

يک روز مرا ز راه اخلاص

افتاد گذر به حجره ي خاص

ديدم که درآن نهاده يک مهد

آسوده به مهد صاحب عهد

چون چشم امام بر من افتاد

گفتا: اي نصر! نصرتت باد

گر شيعه يي و خداشناسي

زان سان که منم مرا شناسي

گفتم: آري بزرگواري

فرزند رسول کردگاري

سروي ز حديقه ي رسولي

زيبا گل گلشن بتولي

چون شاه نجف به عز وشاني

مولاي جميع مؤمناني

گفتا که سؤالم از تو اين نيست

مضمون جواب اين چنين نيست

گفتم: يابن رسول جبار

مضمون سؤال خود کن اظهار

فرمود که حجت خدايم

من خاتم شاه اوصيايم

بر ارض و سماست حجت من

بگذشته ز عرش رفعت من

حق از سبب حدوث ذاتم

وز يمن عوارض صفاتم

آلام و بلا و رنج و پشتک

از صفحه ي روز و شب کند حک

راحت بخشد به شيعيانم

باشند به عيش دوستانم

از هيبت نطق غيبي عهد

بر خود لرزيد خانه و مهد

من هم از بيم، رفتم از هوش

کردم ز خود و ز جان فراموش

آري منظور لطف يزدان

باشند اولاد شاه مردان

ذريه ي حضرت پيمبر

باشند به کاينات سرور

آلش همه فخر اوليااند

در فضل و شرف چو انبيااند

سلطاني انبياي امجد

حق داد به حضرت محمد

ديدند چو اوليا جلالش

جستند ره علي و آلش

هر خاک سياه توتيا نيست

جز آل علي کس اوليا نيست

نه هر که به دست، سبحه دارد

خود را به جهان ولي شمارد

امروز ولي ست صاحب امر

فرزند نبي ست صاحب امر

در وصف بزرگي و جلالش

در شأن فضيلت و کمالش

از شاه رسل رسول مختار

مذکور بود حديث بسيار

گرهست نهان ونيست حاضر

سر همه کس بر اوست ظاهر

ز اخلاص چو شيعه اش کند ياد

در هر المش رسد به فرياد

خضر راهست در بيابان

در بحر سفينه را نگهبان

اي سرور و صاحب زمانه

در عالم سروري يگانه

اي سرو رياض آل امجاد

اي خاتمه ي کتاب ارشاد

خلق اند پي فسون و نيرنگ

از پرده برآ که کار شد تنگ

از مهر رخت جهان برافروز

کن تيره شب مواليان روز

اي وارث ذوالفقار و صمصام

مگذار ز ناصبي به جز نام

اي کاشف رازها! چه گويم؟

پنهان ز تو نيست آرزويم

چون بنده ي عاصي خدايم

محتاج شفاعت شمايم

در حضرت بارگاه باري

چون من نبود گناهکاري

جز صدق به ذات ذوالجلالش

جز دوستي علي و آلش

شايسته ي عبادتي ندارم

زاد ره و طاعتي ندارم

اي کعبه و قبله ي مرادم!

عرضيست مرا ز اعتقادم

تا ابجد خوان درس دينم

بي بحث، گمان بود يقينم

معبود که واجب الوجود است

خواهد بود وهميشه بودست

زو يافت وجود هر دو عالم

او خالق عالمست و آدم

تصديق دلم بود مفصل

بر پاکي انبياي مرسل

دانم که بود ز بخت سرمد

سر دفتر انبيا محمد

خير البشرند او و حيدر

با آل مقدس مطهر

نسوان انام تا به حوا

باشند ز خادمان زهرا

مهر حسن و حسين و سجاد

از باقر و جعفرم دهد ياد

خاک ره موسي رضايم

مدح تقي و نقي سرايم

باشد حسن زکي پناهم

تو هادي دين و پادشاهم

دانم هم را امام بر حق

سازم سر دشمنانشان شق

دارم به محبشان تولا

از دشمنشان کنم تبرا

با آل عليست اتحادم

اين دين منست واعتقادم

با آنکه فضيلتي ندارم

فرمان خدا به جاي آرم

امر معروف و نهي منکر

دانم همه را زخير تا شر

دانم که حلال را حسابست

وانگاه حرام را عذابست

مرگست و سؤال قبر و محشر

ميزان و صراط و نار و کوثر

دانم همه را که هست در پيش

لرزم بر خويش و کرده ي خويش

دارم ز وسيله ات به محشر

اميد شفاعت از پيمبر

يا صاحب عصر! داد من ده

از لطف و کرم مراد من ده

زاد ره کعبه ام کرم کن

وز خاک مدينه افسرم کن

توفيق زيارت نجف ده

قدر گوهر به اين خزف ده

بسيار به خاک کربلايم

تا حشر برون ز جنت آيم

دل خواست به دولت ظهورت

خوانم مدح تو در حضورت

غافل که تويي هميشه حاضر

بر قول و به فعل خلق ناظر

عمرم همه صرف گفت وگو شد

تا خرقه ي زندگي رفو شد

در خلوت دل چو شمع فانوس

مي گريم زار و دارم افسوس

کز درج سخن دري نسفتم

مدحي در خورد شه نگفتم

آري او را که حق ستايد

مدحش گفتن زمن نيايد

هر منقبتي که مصطفي گفت

در شان ايمه ي هدي گفت

زين گونه که از نکو سرشتي

پيوسته طبيعت بهشتي

در مدح علي و آل گوياست

کفاره ي مدح اهل دنياست

در مدح چهارده تن پاک

خيرالبشران عالم خاک

با طبع سقيم ونطق الکن

زين بيش سخن نيايد از من

از منقبت ايمه ي دين

يابد مگر اين کتاب تزيين

اکنون به سر حکايت آيم

چون اهل سخن، سخن سرايم

ز احوال خود وز سير دنيا

باشم ز زبان خامه گويا

در شرح احوال خود

و بوجود آمدن از عدم و بيان آلام و محنت ايام کودکي تا هنگام نشو و نما

زين سان ز حکايت فرح زاي

شد طوطي خامه ام شکرخاي

کز هجرت مصطفي به اقبال

بگذشت چو يکهزار و شش سال

از ملک عدم به شهر ايجاد

خلاق جهان مرا فرستاد

از حمل، چو هفت ماه بگذشت

ايام ولادتم عيان گشت

در شهر هري بهشت ثاني

زادم به اميد زندگاني

چون دايه ز رنج ديد صافم

از تيغ الم بريد نافم

بگذشت ز زادنم چو چل روز

شد آتش رنج شعله افروز

شد پيکر من ز باد احمر

تفسنده چو مجمر پر اخگر

سر تا به قدم ز جوش تبخال

گرديد تنم به شکل غربال

نه دست به جاي ماند، نه پا

يک پاره ي گوشت گشت اعضا

از چشم وز عارضم نشان نه

از چهره عيان به جز دهان نه

برکنده پدر دل از حياتم

مادر شده مصدر وفاتم

شش ماه در آن بلاي دشوار

بودم من ناتوان گرفتار

زان پس از لطف خالق خلق

از پوست برآمدم نه از دلق

يک پوست ز پيکرم جدا شد

تا از سرم آن بليه وا شد

زان عارضه ي به مرگ نزديک

شد خانه ي چشم راست تاريک

نطقم گنگ و دو پاي شل ماند

ذاتم در نقص بي بدل ماند

سالم به چهار شد چو نزديک

گرديد پدر ز رنج باريک

هر شام و صباح چون مجاور

مي کرد زيارت مقابر

باشد هري بهشت منظر

درج در اولياي اطهر

در هر گذرش بود مزاري

آسوده در آن بزرگواري

اولاد ائمه اند و سادات

آيينه ي چهره ي مرادات

چل روز نمود والد پير

از بهر طواف جمله شبگير

بودم من نيز بار دوشش

در چاره نبود عقل و هوشش

چل روزه طواف چون سرآمد

اقبال مرا ز در درآمد

بعد از طوف فلک جنابان

شد راه سر از سر خيابان

ديدم ز طعام پز دکانها

تابان چون قرص مهر نانها

گفتم: بابا بيار نانم

کز ضعف گرسنگي به جانم

بشنيد پدر چو گفت وگويم

شد شاد که يافت آرزويم

آورد مرا فرود از دوش

وز جام نشاط گشت مدهوش

در سجده ي شکر ايزد پاک

بنهاد جبين صدق بر خاک

کز بعد چهار سال الکن

آمد به سخن ز لطف ذوالمن

بعد از سجدات شکر برخاست

وز نان طعام خواني آراست

از خوردن اطعمه چو رستم

بي ياري کس ز جاي جستم

پاي شل هم ز لطف دادار

بي واسطه يافت فيض رفتار

زين موهبت کريم اکرم

شد والد پير شاد و خرم

نذري که ز صدق کرده بودند

در راه خدا ادا نمودند

شخصي ز افاضل زمانه

در شغل معلمي يگانه

زينت ده گلشن دبستان

مکتب از سعي او گلستان

عيسي دم و خوش لقا اديبي

از گنج علوم با نصيبي

شاگرد رشيد بودش ادراک

بيم از فلکش نمودي افلاک

طفلي که ازو گرفت تعليم

شد شهره ي ملک هفت اقليم

دايم پدرم ز صدق و اخلاص

مي داشت به او ارادت خاص

از واقعه ام چو شد خبردار

بشکفت ز شوق و کرد اظهار

کين طفل اگر چه بخت ور نيست

معلومم شد که بي نظر نيست

وقتست اگر به مکتب آيد

در حمد خدا زبان گشايد

سال عمرش زچار شد پنج

وقتست اگر شود نواسنج

در ساعت سعد، والد من

آورد چو بلبلم، به گلشن

آخوند به دست من قلم داد

از درس الف بيم سبق داد

چون بسمله بر زبانم آمد

گفتي در تن روانم آمد

از پرتو نور فيض ذوالمن

گرديد مرا سواد روشن

در روز نخست پي مواسا

گشتم به حروفها شناسا

سي و دو الف ز لطف سرمد

خواندم به سه روز تا به ابجد

کردم شش ماه ختم قرآن

خواندم ز سواد خود گلستان

حاصل به سه سال رنج مکتب

گنجور شدم به کنج مکتب

ده سال ز سعي اوستادم

تعليم به بيست ساله دادم

گر عمر شدي به گفت وگو صرف

موزون به زبانم آمدي حرف

آخوند به طبعم آفرين کرد

در دادن درس جانشين کرد

دردانه ي شهرياري شهر

مي برد ز درس گفتنم بهر

بودم مشغول درس اطفال

با مکتبيان دوازده سال

ناگاه معلم از دبستان

شد سوي جنان چو مرغ بستان

بعد از فوت جناب آخوند

درس ديگر طبيعتم خوند

چون بود هميشه ذوق شعرم

افزون گرديد شوق شعرم

در خدمت افصح زمانه

خدام فصيحي آن يگانه

آن قدوه ي دودمان ابرار

سرو چمن رياض انصار

آن مشرق آفتاب معني

آن بسمله ي کتاب معني

ديدم خلق گرامي او

بستم کمر غلامي او

توفيق به خويش يار کردم

شاگرديش اختيار کردم

او خواند مرا به جاي فرزند

من گفتمش از ادب: خداوند

در آهن من چو جوهري ديد

در تربيتم ز لطف کوشيد

طبعم چو ز فکر رايت افراشت

در طرح غزل شراکتي داشت

در شهر هري قلندري بود

کو را به سخنوران سري بود

شيرازي و بود نامش اهلي

آزاد ز دام و قيد جهلي

شعر از همه شاعران عالم

در خاطر داشت تا به آدم

چون ديد مرا که مبتدي ام

پرورده ي لطف ايزدي ام

در انجمني که خلق بسيار

بودند، نمود با من اظهار

کز تو شعري مرا گدائيست

از صدق، نه طبع آزمائيست

زين سان شعري که هشت مصرع

يک قافيه باشدش ز مطلع

در مصرع هشتمين به ايما

آري نام رباعيي را

آيد چو به دست فکرت آن گنج

گردي ز رباعي سخن سنج

زين گونه به مدح هر که باشد

بايد طبع تو در تراشد

زين سان نظمي کسي نگفتست

زين گونه دري کسي نسفتست

سازم تا سبز نطق درويش

در لجه ي فکر رفتم از خويش

در هر بحري شدم شناور

نامد به کفم نشان گوهر

بودي همه شب چو دردناکان

لخت جگرم به نوک مژگان

با خود لختي به جنگ بودم

نزديک به صبحدم غنودم

ديدم درخواب، محفلي را

چون گلشن خلد، منزلي را

جمعي به جمال همچو خورشيد

نور از رخشان همي درخشيد

سر تا به قدم سفيد پوشان

خورشيد صفت، ردا به دوشان

زان قوم يکي به لحن داود

بر پاي ستاده، مدح خوان بود

آنان که نواش مي شنودند

از دل رگ گريه مي گشودند

من نيز ز گريه ي جگرتاب

بودم به ميان آتش و آب

ناگاه يکي از آن جوانان

گفت: اي به سخن ز ناتوانان!

اهلي ز تو آنچه خواست گفتي؟

و آن گوهر درج نظم سفتي؟

گفتم: اين نوع شعر دشوار

آسان نبود نمودن اظهار

من مبتدي و طبيعتم خام

کي وحشي معنيم شود رام؟

در مدح که گويم اين چنين شعر؟

ز اقبال که جويم اين چنين شعر؟

گفت: اي ز بهار فيض غافل!

بر خويش مگير کار مشکل

در منقبت علي عالي

شعر گوهر سنج خوش خيالي

بشنو بشنو که چون مسيحا

در مدحت مرتضي است گويا

زين واقعه شاد جستم ازخواب

از فيض به دلگشاده صد باب

ديدم که دميده صبح صادق

هر سو سوي دوست، روي عاشق

من نيز پس از طهارت پاک

سودم ازعجز روي برخاک

اوراد نماز را چو خواندم

کشتي در بحر فکر راندم

از فضل خداي دانش آموز

وز معجز خسرو عدوسوز

در منقبت شه ولايت

رو داد رموز بي نهايت

اکنون دارد به نام داعي

شهرت به مثمن رباعي

از خواندنش اهلي قلندر

افزود به مهر آل حيدر

در مجلس ثاني نظامي

يعني که فصيحي الانامي

آن شعر قلندرانه خواندم

بر مستمعان گهر فشاندم

استاد سخن ز بعد تحسين

گفت: اي ز رياض فيض گلچين!

چندين در شاهوار سفتي

بهر چه تخلصت نگفتي؟

در شعر تخلص است درکار

تا باز رهد ز اخذ اغيار

هر جا که رباعي بلنديست

افتاده به حلقه ي کمنديست

هر چندبود ز فاريابي

گويند که باشد از سحابي

گفتم بجوابش: اي خداوند!

دارم به عنايت تو پيوند

بايد که دهد تخلص استاد

تا ره يابم به خلد ارشاد

استاد ازين ترانه بشکفت

پس با فضلاي انجمن گفت:

در وادي فيض مي شتابيم

شايد که تخلصي بيابيم

او رفت به بحر فکر، واحباب

گويا به تخلصي ز هر باب

از مادح و ناطق و ز اعجاز

هر يک گشتند نغمه پرداز

ناگه استاد سر برآورد

پس کلک و دوات را طلب کرد

چون غنچه ي تازه در شکفتن

اين قطعه نوشت و داد با من:

قطعه

دل سوخته اي به مجمع ما

امشب ز ره نکوسرشتي

در منقبت امير عالم

در لجه فکر راند کشتي

رضوان منشان عالم قدس

دادند تخلصش بهشتي

اين قطعه چو همگنان شنيدند

از هر جانب برون دويدند

گفتند که هر کدام ده سال

خدمت کرديم اي نکو فال

با هيچ يکي به ياي نسبت

ننمود عنايت تو رغبت

شش مه نگذشت کين فسون ساز

از قطعه ي مدح شد سرافراز

زين گونه جوابشان خردمند

داد از ره دلنوازي و پند:

کين نظم لطيف دلپذيرم

حقا که نبود در ضميرم

دريافتن تخلص او

بودم به خيال در تک وپو

از مبدأ فيض درگشادند

اين قطعه ي تازه جلوه دادند

هر امر که مي شود عنان گير

باشد سببش به دست تقدير

روزي که به بارگاه قدرت

مي شد درجات لطف قسمت

در مرتبه ي کمال هر کس

دادند به قدر حال هر کس

پس فاتحه خواند در حق من

شد باد مراد زورق من

من نيز به پاش بوسه دادم

بر رخ در فيض را گشادم

از معجز مدح شاه صفدر

وز همت اوستاد رهبر

طبعم که نداشت نشأه هوش

با شاهد فيض شد هم آغوش

بسيار قصيده هاي غرا

در يک ساعت نمودم انشا

چون يافتم از کلام ارشاد

گفتم غزلي به مدح استاد

از فطرت ميرزا فصيحي

دان شوکت ميرزا فصيحي

خاقاني عصر مي توان شد

در خدمت ميرزا فصيحي

نتوان سنجيد بحر و کان را

با همت ميرزا فصيحي

فردوسي و انوري چو رفتند

شد نوبت ميرزا فصيحي

انشاي ظهوري و نصيراست

از دولت ميرزا فصيحي

اکسير علوم را توان يافت

در صحبت ميرزا فصيحي

مشهور زمانه شد بهشتي

ز اهليت ميرزا فصيحي

در صفت بلده ي طيبه ي هرات حرسها الله عن الآفات

چون منشأ ومسکنم هرات است

وصفش بر من ز واجبات است

نه شهر، هري، بهشت دنيا

از جوهر او سرشت دنيا

فيض دم عيسي از شمالش

جان يافته خضر از زلالش

بنهاده بناي او سکندر

از خاک بهشت و آب کوثر

از شوکت و رفعت حصارش

نايد افلاک در شمارش

از کنگره اوفتاده افلاک

چون پرتو آفتاب برخاک

فردوس، محله اي ز شهرش

کوثر نمي از زلال نهرش

بر مسند پيشگاه ايجاد

بنشسته مربع آن ارم زاد

از چار طرف چهار بازار

رشک گلشن ز جوش ديدار

درمرکز او چهار سوئيست

کو را ز بهشت رنگ و بوئيست

در هر ضلعش ثمرفروشان

رضوان منشان، گهر به گوشان

آراسته هر طرف دکانها

ز انبوهي ميوه بوستانها

سيب و به و نار و ناشپاتي

شفتالو و قيسي و نباتي

افزون ز فواکه حدايق

افتاده به هر بساط لايق

در قلعه محله هاي آباد

از سيصد و شصت و شش دهد ياد

هر يک به فضاست همچو شهري

جاري در وي هميشه نهري

در هر گذرش ز منظر و باغ

باشد دل گلشن ارم داغ

چون مسجد جامعش به عالم

نه ديده ملايک و نه آدم

چون کعبه به جاه و احترام است

از فيض چو مسجد الحرام است

در وصف هرات هست مذکور

کش خضر هميشه بود مزدور

هم خضر به حکم رب ارباب

در شب بربست طاق محراب

چندان که بناي او رفيع است

صحنش در جنب او وسيع است

باشد ز جريب پنج در چار

چون آينه بي غبار و هموار

درچار طرف چهار ايوان

بگذشته ز چار طاق کيوان

آن صفه که قبله اش محاذيست

با او کعبه به عشق بازيست

گنجيده سپهر در بر او

با عرش قرينه منبر او

مسجد، به صفا چراغ شهر است

زينت در شهر باغ شهر است

نه باغ، بهشت پر قصوري

در هر قصرش فروغ طوري

هر فرمانده که نيک بختست

او را آن باغ پاي تختست

باغي که مقام پادشاهست

جنت شيم و ارم پناهست

رضوان زان برده طرح جنت

نايد به حديث شرح جنت

از چار طرف ز شهر بيرون

هر سو خلدي ز فضل بي چون

بيرون از شهر تا دو فرسنگ

بر مرغ چمن ره از چمن تنگ

باغ و گلزار دوش بر دوش

فردوس به هر يکي هم آغوش

بيرون ملک بود صفايش

از مدرسه هاي ميرزايش

از شهر به جانب شمالست

با خلد برينش اتصالست

هر مدرسه اي مکان فيض است

بل خود نه مکان که آن فيض است

ماننده ي جرم ماه و خورشيد

ماند خشت بناش جاويد

شد سيصد و کسر سال بنياد

گويا امروز ساخت استاد

صحنش ز صفاي نهر انجيل

از کوثر و خلد کرده تأويل

از سير سراسر خيابان

اندوه ز دل رود شتابان

گازر گاهست رشک جنت

زو بر همه باغهاست منت

مثلش کم ديده پادشاهي

در هفت اقليم سيرگاهي

وصف گل و گلشن وعمارت

نايد به تصور عبارت

خاکش ز نم صفا سرشتست

يک قطعه ز گلشن بهشتست

حقا که هرات، بي چه وچون

بي مثل بود به ربع مسکون

خلقي که مقيم آن بهشتند

انسان صفت و ملک سرشتند

برتر ز فرشته، فاضلانش

صاحب هنرند کاسبانش

اکثر عرفاي او سخن سنج

وز نقد علوم صاحب گنج

موسيقي و شعر و فضل و ادراک

ختمست به ساکنان آن خاک

زان چون گذري، مدينه ي طوس

گرديده به شمع مهر فانوس

در صفت مشهد مقدس

در دايره ي سپهر اطلس

طاق آمده مشهد مقدس

شهري به صفا چو باغ فردوس

روشن شده زو چراغ فردوس

در هر گذرش چو مصر شهري

آبادتر از بلاد دهري

سلمان جهان به هر دکانش

سادات و نجيب، ساکنانش

بعد از عهد ايمه ي دين

والا قدران آل ياسين

حقا که نديد چرخ اخضر

چون ذات شريف مير جعفر

کردي چو خيال صاحب الامر

مي ديد جمال صاحب الامر

هر عقده ز دين که داشت در دل

مي کرد امام، حل مشکل

اکنون اولاد مير مذکور

در فضل و شرافتند مشهور

مشهد که جنان بود قرينش

جز شيعه نخيزد از زمينش

در دهر يگانه است مشهد

فرزند زمانه است مشهد

آن راست بر اين بلند طارم

قدر و شرف سپهر چارم

در چرخ چهارمست عيسي

اين جاست علي ابن موسي

آن جاست اگر مقام خورشيد

اين جاست مکان نور جاويد

نوري که ز مهر در جهان تافت

از گنبد روضه اش توان يافت

يثرب خواهان بخت سرمد

کآيد به طواف خاک مشهد

هر فيض که خاک کربلا راست

شک نيست که مشهد رضا راست

حق ساخت طواف کعبه آسان

از طوف شهنشه خراسان

سبحان الله ز روضه ي شاه

جنت شيم و سپهر درگاه

صحن درش ايمن تجلي

يک قطعه ز گلشن تجلي

از رفعت صفه ي عليشير

چون سايه فلک نشسته در زير

هر کس که بود بلند اختر

بنهد بر خاک درگهش سر

من زين شرف بزرگ، محروم

خاک سيهم به تارک شوم

سي سال ز عمر من مخلد

بگذشت چو در هرات و مشهد

ناگه ز قضاي مصلحت کيش

آمد سفر عراق در پيش

زان گونه که ناتوان و محزون

آمد آدم ز خلد بيرون

از هجر وطن به خون نشستم

احرام ره عراق بستم

در صفت قصبه ي نيشابور

از مشهد شاه تا نشابور

چندان نبود مسافت دور

بندند مسافران چو محمل

قطع راهست پنج منزل

در راه، قدمگه امامست

کان جاي نياز خاص و عامست

کوهي و دهي هزار خانه

در دامن کوه نام دانه

بر يک ضلعش چهار باغيست

کش از چمن ارم سراغيست

نه باغ، سپهر پرنهالي

باغ رضوان از آن مثالي

هر گوشه عروس نوبهاري

آيينه به دست ز آبشاري

در مرکز آن حديقه استاد

بنهاده بناي عرش بنياد

سنگي که زنقش مقدم شاه

افروخته عارضش به از ماه

باشد به جدار آن عمارت

خلقش جويا پي زيارت

فارغ چو شدم ز طوف آن طور

شد منزل ديگرم نشابور

شهري ديدم به طول فرسنگ

اکثر خلقش به جود و فرهنگ

شيرين پسران به حسن گندم

موزون و مليح و خوش تکلم

صد حيف که چون بلاد ديگر

آبادي شهر اوست کمتر

بعد ازخيام و شيخ عطار

ره يافت به آن، فتور بسيار

از غارت اوزبکان ناپاک

شدمنهدم آن مکان ادراک

فيروزه که به ز گوهر آمد

از معدن پاک او برآمد

در صفت سبزوار

شهري ديگر که نامدارست

دار الاسلام سبزوارست

اکرم ز مدينه هاي اسلام

خاکش چو عبير عنبرين فام

سادات ز آل شاه مختار

باشند در آن مدينه بسيار

دانا و ظريف، ساکنانش

بي مثل به کسب، کاسبانش

خلقش همه مؤمن اند و يکرنگ

با خصم علي هميشه در جنگ

بازاريکان چو رستم و گيو

در جنگ و جدل بهادر و نيو

بيرون حصار باغ شاهي

خرم ز عنايت الهي

باغي به صفا و حسن مشحون

بيدش مجنون و سرو موزون

چون حسن بتان ز نشأه ي مل

صدگونه شکفته هر طرف گل

چون چشم نگار نازک اندام

پر عشوه شکوفه هاي بادام

آراسته بوستان جمالش

سنبل زلف و بنفشه خالش

نهريست در آن رياض جاري

چون آب خضر به خوشگواري

از موج هميشه خنده بر لب

ريگ از ته آن عيان چو کوکب

جايي که عدو آل خوار است

اسلام آباد سبزوار است

در صفت سمنان

ديباچه ي نسخه ي خراسان

باشد شهر شريف سمنان

شهري به هوا مقوي روح

ابواب بر آن ز فيض مفتوح

آبش همه روح، خاکش اکسير

آباد زحسن، همچو کشمير

در کوچه وبام و کوي و برزن

در جلوه بتان ز مرد تا زن

رعنا پسران ز يکدگر به

زيبا صنمانش کام دل ده

خلقش متدين و امين اند

در علم سياق بي قرين اند

دايم به نشاط و عيش باشند

با جور زمانه در تلاشند

يک قريه ي او که شاهرود است

جاي دف و بربط و سرود است

شبها، ز نواي چنگ و طنبور

هر خانه بود چو بزم فغفور

زان جا ز قضاي کردگارم

افتاد به ملک ري گذارم

صفت طهران

امروز ملک ري در ايران

شهري نبود به فيض طهران

چون گلشن خلد پر نعيم است

چون مصر سواد او عظيم است

جان داده به تن هواي شهرش

دل برده ز کف صفاي شهرش

عشرت ثمر زمين پاکش

خاصيت زعفران خاکش

کوهي به شکوه، چون دماوند

دارد زعنايت خداوند

از آب زلال چشمه ي سارش

ايمن بود از خزان بهارش

هر کوچه ي اوست کوچه باغي

هر گام مکان تر دماغي

آبش به زلال خضر درجوش

با سدره چنارها هم آغوش

در سايه ي هر درخت تختي

بسته اند ز سعي نيک بختي

کانجا ظرفا و اهل صنعت

باشند هميشه گرم صحبت

اکثر فضلا اهالي او

پر ز اهل سخن حوالي او

صالح نامي که طالقانيست

سرچشمه ي کوثر معانيست

در فضل يگانه زمانست

مجموعه ي علم عالمانست

فرزند سعيد و خود رشيدست

رشدش ز سعادت سعيدست

آصف جاهي از آن ديار است

کش تا به قيامت اعتبار است

ميدانيکان او سخندان

حتي سلاخ ز اهل عرفان

دامن کوه سو و طهران(؟)

از فيض دهد مراد طهران

در دامن کوه مخلص آباد

از گلشن خلد مي دهد ياد

باغات ز ميوه هاي رنگين

فردوس آيين، بهشت تزيين

آنان که ظريف و مي پرستند

آنجا ز مي طهور مستند

خوبيش به شرح در نيايد

وصفش کردن ز من نشايد

ديدي که چه سان ز بخت وارون

آن زاده ي سعد، نحس ملعون

در آرزوي حکومت او

با آل رسول کرد يکرو؟

در صفت بلده ي طيبه ي قم

از دور سپهر و سير انجم

رفتم از ري به کعبه ي قم

قم مردم ديده ي عراقست

قم در شرف از بلاد طاقست

قم قبله ي رهروان دين است

قم کعبه ي حاجت يقين است

خاک فرجست خاک پاکش

اکسير کجا رسد به خاکش؟

از روضه ي زبده ي خواتين

آن ثاني فاطمه در آئين

چون پرتو برق شعله ي طور

بر عرش رسد تلوح نور

آن غنچه ي بوستان زهرا

آن قدوه ي دختران حوا

ديباچه ي مغفرت خدا را

همشيره ي ابوالحسن رضا را

ز اولاد امام موسي آن جا

انوار تجلي است پيدا

از لاله رخان پاکدامن

ميدان قم است صحن گلشن

شام و سحرست آن گلستان

از کثرت حسن يوسفستان

خوبان د رحسن دسته ي گل

گلگون رخشان ز نشأه ي مل

معموره در کمال خوبي

پر از ثمر نهال خوبي

شهري به کمال دل نشيني

گرديده مثل به بي قريني

خلقش همه اهل فضل اکثر

ذرکي و ملک در آن سخنور

يک ماه در آن بهشت ديدار

بودم به نشاط وعيش سيار

زان جا همراه کج کلاهان

رفتم به نظاره ي صفاهان

در صفت صفاهان

در فصل بهار و موسم گل

در شور تذرو و جوش بلبل

صحرا پر از ارغوان و نسرين

ره فرش ز مخمل رياحين

در دامن دشت کرده لاله

پر از مي لعل گون پياله

نرگس به کنار گلشن از دور

بگشاد ز خواب چشم مخمور

در قافله ي چمن چو تجار

زد خيمه شکوفه بر سر بار

بشکفت گل از غبار اندوه

سبز وخرم، چه دشت چه کوه

هنگام چرا نهد غزاله

پا بر سر گل، به چشم لاله

در فصل چنين به قطع منزل

بودم چو نسيم شاد و خوشدل

کردم چون طي بسي مکان را

ديدم از دور اصفهان را

شهري ديدم گذشته از قاف

مشرق سرو سينه، مغربش ناف

آن شهر که ثلث آن جهانست

دار الشرفاي اصفهانست

آن کو در وصف اصفهان سفت

آن را به غلط نصف جهان گفت

در هر ضلعش بود جهاني

هر سطح عمارت آسماني

افلاک مقيد ازکمندش

قافست حصار شهربندش

روي ملک و فلک به سويش

خلق دو جهان مقيم کويش

آباد به شهر و کوي بازار

حسنست متاع و دل خريدار

از رفعت قلعه و حصارش

اوج فلکست در کنارش

در هر خم اين حصار اعظم

گنجيده يکي ديار اعظم

پيک گردون چها سفر کرد

تا از سر برج او گذر کرد!

با نقش جهان و وسعت آن

ميدان سپهر تنگ مي دان

صحنش به صفا فضاي جنت

برده گرو از هواي جنت

هارون ولايتست و تختش

کان جا به سپهر برده رختش

از مسجد شاه عرش کرياس

خاقان سعيد شاه عباس

شد نقش جهان جهان ديگر

هم جلوه ي آن بهشت کوثر

طرحش چو ز مسجد هراتست

با کعبه مقارن صفاتست

کرسيش به دوش عرش اعظم

در سجده ي او قد فلک خم

هر غرفه ي آن بهشت منظر

هر طاق رواق چرخ اخضر

هم چشم به آسمان فضايش

موج نورست بوريايش

توأم به هلال، طاق محراب

شبه منبر چو عرش ناياب

گلدسته به ساق عرش دمساز

مقري و ملايکه هم آواز

معمار چو در صفاش پرداخت

گچ از در و آهک از صدف ساخت

خشت فرشش ز ماه وخورشيد

بر دست گرو ز فيض جاويد

صفت دولتخانه ي پادشاهي

قصري که قرين او فلک ساست

دولتکده ي خديو دنياست

نه قصر جهان شان و شوکت

فردوس نسب سپهر رفعت

جوزا دربان آستانش

کيوانست غلام پاسپانش

در سايه ي اين بلند طارم

ايمن ز حدوث چرخ چارم

بر درگه اين رفيع بنيان

حجاب چو قيصرند و خاقان

مسجود اهالي حقايق

هر سر به سجود آن نه لايق

آن کو به جناب او چنين سود

شاهنشه چرخ چارمين بود

زين پيش عمارت خورنق

کي بود به اين صفا و رونق؟

طرح نقشش ز کلک استاد

بستست به چوب دست بهزاد

ز اقبال بلند باني خويش

در دهر نديده ثاني خويش

صفت قيصريه ي اصفهان

از شوکت قيصريه قيصر

از قصر برون نياورد سر

جنسي که به قيصريه پيداست

کي در گنج شهان دنياست

آراسته هر طرف دکانها

از اقمشه در قماش جانها

بتوان ز متاع هفت اقليم

در هر دکان نمود تقسيم

بيش است به هر دکان عطار

مشک از من و زعفران ز خروار

در نطع جواهريست گوهر

از خرمن مهر و مه فزونتر

دارالضربش چو درگشايد

صد گنج ز سيم وزر نمايد

زر گير ازو به هر بهانه

از بهر نثار قهوه خانه

وصف قهوه خانه

نه قهوه که مجمع ظريفان

در هر ضلعش صف حريفان

جمعي به بيان شعر مايل

جمعي به سرود و ساز خوشدل

زيبا پسران سرو قامت

در جلوه ي قامت قيامت

هر شوخ به کبک و سروآزاد

رقصيدن جلوه ميدهد ياد

هر يک در رقص همچو طاوس

از لنگ زنند چتر معکوس

خرم دل جام همچو لاله

از رقص صراحي و پياله

اين جا بجوي نياز عاشق

زر داده رواج ناز عاشق

دارند بتان قهوه خانه

صد رنگ اداي عاشقانه

اما به کسي که در برابر

او راست چو غنچه مشت پر زر

با هرکه زري نمود يارند

از دست تهي به يک کنارند

آنان که مقيد صلاحند

خميازه کش مي مزاحند

صفت حمام

نزديک به قهوه خانه حمام

دارد مي آفتاب در جام

خورشيد صفت به گرم خويي

فردوس جهان تازه رويي

هر کس که درآن نشست عريان

گرديد مجرد از غم جان

هرگز نبرد به دور ايام

غم، ره به طرب سراي حمام

گرمابه ي پادشاه ديندار

از جوش صفاست رشک گلزار

گلزار قرين باد و خاکست

اين آتش و آب جان پاکست

او را ز صفا سپهر اخضر

خورشيد صفت گرفته در بر

خور در خور جام روزن او

کيوان مزدور گلخن او

آلام زداي و راحت افزا

آيينه ي تن ازو مصفا

حجام زکوچکان سلمان

در جنت حسن رشک غلمان

در صنعت خويش بي قرينه

آيينه نما، ز لوح سينه

پروين همچشم سنگ پايش

چون تيغ هلال موزدايش

مويي که سترده تيغش از سر

شد جوهر تيغهاي ديگر

چون جاي درنگ نيست حمام

شد ختم کلام وصف حمام

آن جاست چو جنس حسن بسيار

دل مي بردم به سير بازار

تعريف بازار صفاهان

بازار مزين صفاهان

کم نيست ز سيرگاه شاهان

هر رسته ي او بهشت ديدار

گلزار ارم به نام بازار

بازاريکان ماه سيما

دل برده ز مشتري به ايما

بگشاده در دکان خويي

اسباب تمام آن خويي

در هر دکان سمن عذاري

گلزار کرشمه را بهاري

بزاز قماش عشوه چيده

سوداگر او زيان نديده

عطار دهد به اهل مشرب

گل قند بنفشه از خط لب

صراف به رسم دلنوازان

کرده سره نقد عشقبازان

زرگر آن را که مي نيازد

در بوته ي ناز مي گدازد

قصاب به خون بي گناهان

رنگين کردست دست و دامان

بازار متاع ناز بسيار

کو طاقت و جرأت خريدار؟

صفت چهارباغ و هشت خلد

گر وصف چهارباغ گويم

بايد ره هشت خلد پويم

اين هر دو بهشت بي قرينند

با گلشن خلد همنشينند

ماندست به يک نظاره رضوان

از وسعت چارباغ حيران

چون صحن سپهر طول و پهناش

پر سرو و نهال وگل سراپاش

با خرميي که چار باغست

از گلشن هشت خلد داغست

صحنش ز بنفشه و رياحين

گسترده نگارخانه ي چين

عکس گل و ياسمين و سنبل

دامان سپهر کرده پر گل

موزوني قد شوخ شمشاد

بردست گرو سرو آزاد

از غيرت سرخ بيد مرجان

زد چاک ز پنجه اش گريبان

از عشق گل عندليب مفتون

ليلي شده، لاله بيد مجنون

تعريف زنده رود

مابين دو باغ زنده رود است

کز قلزم و دجله اش درود است

نه رود محيط گشته جاري

در باغ جهان به آبياري

از موج گرفته چنگ در چنگ

تردست به نغمه ي خوش آهنگ

از فيض زلال خوشگوارش

ساکن شده خضر در کنارش

آن کو خواهد زلال کوثر

گو جانب زنده رود بگذر

از صافي آن محيط افلاک

بنموده در آب عکس ادراک

زنگي چو به ساحلش نشيند

خورشيد ز عکس خويش بيند

مستانه درين بساط اخضر

مي غلطد ونغمه مي کند سر

بگذشته به قدرت الهي

از سي و سه طاق جسر شاهي

هر طاق به وسع طاق گردون

گويا بستند پل به جيحون

سالک که به بحر فکر در سفت

اين جا دو سه بيت نازنين گفت:

آري پل شاه آسمانست

اين رود بر او چو کهکشانست

طاقش که تلاش برتري کرد

خم در خم چرخ چنبري کرد

چون چنگ خميده ي خوش آهنگ

بسته است ز آب تار بر چنگ

هر تار ز راه شادماني

خنيا گر نغمه ي رواني

زيرش به نوا، ز بم گذشته

آوازه اش از عجم گذشته

بنموده به هر بزرگ و کوچک

زنگوله حباب و موج سلمک

پيچيده ز نغمه هاي پرشور

آهنگ نواش در نشابور

اوصاف حميده ي صفاهان

صد سال نمي پذيرد امکان

گر فکر هزار سال پويد

يک نکته ز وصف او نگويد

اقبال و کمال و فضل و ارشاد

در کشور اصفهان شد ايجاد

باشند ز فيض عالي او

از اهل شرف اهالي او

آنجا علما خزينه ي علم

شاگرد در مدينه ي علم

در مدرسه ها به وقت تدريس

هر جزوکشي بود چو ادريس

گر مدحت اهل فضل گويم

بايد ره عمر نوح پويم

نايد در نظم نام هر يک

موجست بزرگ و بحر کوچک

سادات و بزرگ فاضلانش

خوش طبع و نديم جاهلانش

شد وضع درين مکان مروت

اين جاست معادن فتوت

از کثرت جاه و ثروت اعيان

در مرتبه ي جم اند و خاقان

فخرش به ممالک جهانست

چون مولد آصف زمانست

آن صاحب علم و دانش و راي

از خامه و تيغ ملک پيراي

تا مير علي نقي است ديوان

در ملک دول قويست ارکان

غوغاي محيط و اين طلسمش

يک قطره بود ز عين اسمش

خورشيد چنين مشتري دل

فردوس ضمير خلد منزل

در فهم معلم فلاطون

هم درس مکارم فريدون

آراسته است دست قدرت

بر قامت او قباي فطرت

هم حافظ و ناصر سلاطين

هم حارس ملک و ملت و دين

در جيش مراد شاه بازو

اسکندر عهد را ارسطو

بادا منظور لطف شاهي

در سايه ي سايه ي الهي

خيل شعراي آن مدينه

در عالم شعر بي قرينه

خاقاني اگر چه نکته دان بود

کي همچو کمال اصفهان بود

مرغ چمن سخن سرايي

فخر متأخرين، شفايي

در شعر يگانه ي جهان بود

در علم نصير اصفهان بود

در حکمت و شعر و فقه و تنجيم

در دانش طب و علم تقسيم

قسطاس و ابابويه و حسان

بقراط زمان نصير دوران

از بس که غرور فضل بودش

عالم به نظر نمي نمودش

پرخاش وجدل به گردنان داشت

شفقت همه با فروتنان داشت

باهمچو مني ز ذره کمتر

بنموده عنايت مکرر

يک ماه به گلشن صفاهان

با من شب و روز داشت احسان

زان جا به رضاي آن يگانه

سوي همدان شدم روانه

صفت همدان وکوه الوند

شهر همدان و کوه الوند

دارند به خلد وعرش پيوند

چندان که خضر سفر گزيند

در دهر نظيرشان نبيند

الوند که شهربند قافست

رفتن به فراز آن مصافست

در رفعت از آسمان گذشته

طولش ز سر جهان گذشته

از رفعت رتبه ي مکانش

هر ماه به رغم چرخ شانش

ده شب ره نور بر قمر بست

تيغش بهرام بر کمر بست

کردست ز عرض طول وپهنا

جا تنگ به دشت و کوه و صحرا

زان منبع فيض صنع بيچون

آورد هزار چشمه بيرون

پيوسته بر آن سپهر خضرا

گسترده سحاب سايبانها

فردوس و صفاي قصر و منظر

دارد همدان فضاي ديگر

کوثر ز زلال او مثالست

خاکش به طراوت زلالست

دهقان چو جوي در آن بکارد

خاکش چو صدف گهر برآرد

خاکش به خواص زعفرانست

تفريح هواي او از آنست

خنياگر بزمهاش ناهيد

جاروب کش فضاش خورشيد

در هرگذرش سرود نهري

در هر بازار حسن شهري

خلقش همه فاضل و هنرمند

هر يک چو خودي نديده مانند

خيل شعراش بي قرينند

در قافيه معني آفرينند

برخاست زخاک آرتيمان

چو مير رضي هزاردستان

آن بلبل گلشن فصاحت

شعرش چو نگار پر ملاحت

طرز نو او ز کشور فکر

تاراج نموده معني بکر

از درک معانيست بي مثل

بل در همه دانيست بي مثل

آن کو در گنج فکر بگشود

در پاکي گفتگو زکي بود

آن سوخته و برشته ي عشر

زو ماند گهر به رشته ي شعر

هر بيت بلندش از سر سوز

چون شعله بود شراره افروز

کردند چو رونقي و جسمي

بر گنج در از سخن طلسمي

اين کرد سفينه را گلستان

آن داد به جسم گفتگو جان

ماندست ز هر دو در زمانه

اشعار بلند عاشقانه

علامه ي شاعران نصيرا

سرخيل سخنوران نصيرا

نظمش چو رياض حسن رنگين

از نثر نموده عقد پروين

از رشک فصاحتش، ظهوري

جست از چمن عراق دوري

اشعار شکوهي سخنور

دارد شان و شکوه ديگر

از حسن متانت کلامش

در شعر بود بلند نامش

باشد همه سوز و دردناکي

دوشيزه ي فکرت هلاکي

در رشته ي نظم شعر هموار

از رشکي و بهجتي ست بسيار

از فيض رساي کوه الوند

اکثر همدانيان خردمند

بودم چو دو مه در آن بروبوم

آمد افواج رومي شوم

خسرو پاشا جهان شومي

آمد بدو صد هزار رومي

بهر تسخير ملک بغداد

سوي همدان گذارش افتاد

خلق همدان ز بيم لشکر

گشتند خراب حال و مضطر

از هيبت روميان بدبخت

بردند به غربت از وطن رخت

من نيز خراب حال و دلتنگ

زان جا به وطن نمودم آهنگ

از طوف در علي موسي

بار ديگر شدم تسلي

از سجده ي آستان آن شاه

شد نقش جبينم افسر ماه

گلزار هري چو شد مقامم

دوران مراد شد به کامم

از ديدن والدين و احباب

گرديد رياض بخت شاداب

از لطف و عنايت حسن خان

گشتم داخل به سلک اعيان

در بزم بهشت اختصاصش

بودم مشمول لطف خاصش

با سيري واوجي نطنزي

نقد سخنم نمود کنزي

درخدمت خان و اهل دولت

بودم دو سه سال گرم صحبت

ناگاه به سير کشور هند

شد بخت سياه رهبر هند

چون ديدن هند و سير کشمير

بد قسمت من به وفق تقدير

بي واسطه با ملال خاطر

از خلد وطن شدم مسافر

سبب عزيمت به جانب هندوستان

اي ساقي گلرخ سمن بر!

از غم به دو ساغرم برآور

لب تشنه ي بوسه ي اياغم

بي نشأه ي باده بي دماغم

امشب به دو جام ياريم کن

آزاد ز قيد خواريم کن

عزم سفر دراز دارم

نه برگ ره و نه ساز دارم

بختم سوي هند راهبر شد

شبهاي غمم درازتر شد

دارم ز وداع دختر رز

دل ز آبله درج گوهر رز

بايد پس ازين ز هجر مي مرد

با زاده ي نيشکر به سر برد

از گردش روزگار بدخوي

زين گونه نمود اين سفر روي

کز شوق شبي به جمع ياران

بودم در بزم آصف خان

ياران همه شاعران نامي

چون ناظم و قيصر وگرامي

افلاکي و راستي و اوجي

سيري و نسيم و رند و فوجي

با هم بودند گرم گفتار

گاهي ز اخبار و گه ز اشعار

قيصر گفتا که حاجب هند

صبح است روان به جانب هند

بسيار افاضل وخردمند

دارند به همرهش پيوند

خود نيز يگانه ي جهانست

دانا و ظريف و قدردانست

از معتبران شاه هند است

حقا که رفيق راه هند است

هر کس که هواي هند دارد

بايد که قدم به ره گذارد

ليکن همه مرغ جاي بنديم

از همت پست در کمنديم

باشيم در اين جهان قدار

هر يک به بهانه اي گرفتار

تحصيل حيات سير دنيا است

پابند به خانه، نقش ديباست

پرواز نيايد از پر تير

بي شور و نواست مرغ تصوير

چون اين سخنان به گوش آمد

خون در رگ من به جوش آمد

حرفي که نبود در گمانم

آمد ناگاه بر زبانم

گفتم که من اين سفر گزينم

جولانگه بخت خويش بينم

هند از بختم سياهتر نيست

فيضي ز وطن مرا دگر نيست

گفتند که راه هند دورست

زاد ره و راحله ضرورست

آسان نبود سپردن اين راه

نخلست بلند و دست کوتاه

گفتم که توکلست زادم

با لطف خدا خوش اعتقادم

آصف چون شد ز مطلب آگاه

گفتا که بود خداي همراه

اين نکته ز لفظ او شنيدن

شد جزم مرا سفر گزيدن

در دم کردم وداع ايشان

رفتم سوي والدين و خويشان

زان بزم شدم به سوي خانه

چارم ساعت ز شب روانه

يک من خرما به توشه ي راه

بردم با خود به خانه همراه

زين عزم بد وخيال باطل

بودند چو والدين غافل

گفتند: درين شب اين رطب چيست؟

ز آوردن او ترا سبب چيست؟

گفتم که به سير کشور بخت

خواهم ز وطن برآورم رخت

تقدير ز پا کشيد خارم

رو جانب ملک هند دارم

چون قافله صبحدم روانست

فکر سامان به شب از آنست

زين گفت و شنيد والد و ام

کردند ره نشاط را گم

از هر مژه جوي خون گشادند

بي هوش به هر طرف فتادند

بعد از دو سه دم به آه و زاري

گفتند که اي ز مهر عاري!

زين پيش ز رفتن عراقت

جان سوخت در آتش فراقت

باز اين چه نواي جانگدازست

دوران فلک چه حيله سازست!

گويا زين هجر پر ندامت

افتاد وصال با قيامت

شب تا به سحر دو پير غمناک

بودند ستاره ريز بر خاک

چون گلرخ صبح چهره افروخت

جانم ز وداع هر يکي سوخت

بر توسن سعي زين نهادم

تا قافله گه نه ايستادم

در صفحه ي ره چو نيست گفتار

رفتم به سه روز تا به سبزار

صفت قصبه ي سبزار

سبزار مگو جهان مزروع

خلقش ايمن زآفت جوع

نه شهر که مختصر حصاري

بومش ز بهشت گشت زاري

خاکش از بس که غله خيزست

غربال سپهر آرد بيزست

از نشأه ي ساغر توکل

خلقش همه صاحب تحمل

ارباب ظريف و ميرزاوش

سرمست شرابهاي بي غش

گلزار نشاط مي پرستان

کاشانه ي عيش تنگ دستان

صفت ولايت فراه

زان جا چو سفر کني فراه است

مابين چهار روزه راه است

ملکيست ز سلک گرمسيرات

کان زر و معدن نباتات

گر حاصل اوست بي نهايت

گرمست هواي او به غايت

بيگانه ي طرز و حالت هند

اين جا بيند علامت هند

بازاري اوست نصف هندو

آن نيز ز صنف کج ترازو

جنسي که در آن ديار نيکوست

سنگ ته رودخانه ي اوست

از لعل اگر چه فخر کانست

آن معدن گوهر فسانست

تيغي که به سنگ او زند دم

از تيغ اجل بود مقدم

هر سنگ ز حسن و لطف سرشار

از صيقل موج صاف و هموار

با کارد هميشه هم عنانست

زيب کمر پري رخانست

از ملک فراه چابک و چست

رفتم به کنار قلعه ي بست

صفت قلعه ي بست

ديدم به کنار آب هرمند

حصني به سپهر کرده پيوند

با برج فلک يکي بروجش

عاجز ادراک در عروجش

غربي و شماليش در آبست

شرقي و جنوبيش سرابست

اورنگ نشين آن فلک فر

فرمانده بحر باشد و بر

از منظر و قصر و باغ انگور

بيرون حصار اوست معمور

از اهل کمال بي پناهست

مأواي مزارع و سپاهست

صفت دار القرار قندهار

در قلعه ي بست هر که خوارست

او را عزت به قندهارست

نه قلعه ي قندهار، افلاک

شد صدرنشين صفه ي خاک

ارگ است به قلعه اش مقدم

زان سان که به چرخ، عرش اعظم

شهري که برون قلعه ي اوست

در حسن و صفا بهشت مينوست

از آب روان به برزن و کوي

جاري شده است هر طرف جوي

صاحب حسنان قندهاري

دل برده به غمزه هاي کاري

شهريست که از وفور ميوه

سلف از شکر فکنده ميوه

مسدود ز حادثات راهش

باباي ولي بود پناهش

بعد از ده روز از آن گلستان

شد قافله عازم کهستان

صفت راه قندهار که تا کنار آب سند کوهسار است و حوادثي که روي داد

راهيست ز قندهار مشکل

تا ساحل هند بيست منزل

زين بيست و چهار منزل آن

آباد بود ز خيل افغان

بايد که ز قندهار همراه

با خويش برند توشه ي راه

راهش ز بلند و پست بسيار

افکنده سم از کميت رهوار

در هر فرسخ ز سختي راه

نعل افکندست توسن ماه

برتر ز سپهر کوهسارش

از ابر غليظ تر غبارش

آن رتبه که بيخمندرک يافت

الوند بلند کمترک يافت

تاسير کند بر اوجش افلاک

خوردست چو گردباد بي خاک

از بس چو فلک بلند شانست

ره بر کمرش ز کهکشانست!

زان چون گذري به محنت و رنج

حصني ست به راه، نام پوشنج

خلقش همه از نژاد افغان

بد ذات و شرير همچو شيطان

زان جا به سه روزه راه محمل

چو تالي و دوکي است منزل

دارد کوتلي به ره و ني نام

کافتاده ي تيغ اوست بهرام

راهش چو پل صراط باريک

هر سر دره هاي تنگ و تاريک

قطاع طريق صد هزاران

جا کرده به جوف کوهساران

شد قافله را از آن منازل

يک روز به جاي تنگ منزل

چون ماند ز روز ثلث آخر

هنگامه ي حشر گشت ظاهر

از قافله شور و شين برخاست

گفتي که جهان قيامت آراست

حاجب چونمود حال معلوم

گفتند که از افاغن شوم

جمعي ز براي غارت مال

کردند به خلق تنگ احوال

سالار قوافل شجاعت

آگاه چو شد ازين شناعت

در لحظه نواخت نوبت جنگ

در دفع فساد کرد آهنگ

گرديد سوار باد رفتار

تيغي در دست، برق کردار

از مردم کاروان چهل تن

گشتند روان به دفع رهزن

ناگاه افاغن زيانکار

ديدند لوا و فوج سالار

گاهي افتان و گاه خيزان

گشتند ز قافله گريزان

سالار به آن چهل نفر گرد

راه از پي آن گروه بسپرد

ناگه به افاغن کم از سگ

از چار طرف رسيد کومک

برخاست ز رهزنان هي و هو

شد جنگ ز هر طرف ترازو

برخاست غريور از چپ و راست

غيرت صف جنگ را بياراست

افغان به گمان يلان به شمشير

کردند صف حيات را زير

در دست يلان ز خون افغان

شد پيکر تيغ شاخ مرجان

از رعد تفنگ و برق صمصام

شد روز منير تيره چون شام

چون نيست ظفر قرين رهزن

دادند به عجز، رهزنان تن

ناچار گريز را گزيدند

هر سو به مغاره اي خزيدند

گشتند ز گيرودار، تجار

شش تن به رئيسشان گرفتار

شب مردم کاروان به نصرت

کردند از آن مصاف رجعت

چون قافله باشي سحرگاه

زد طبل سفر ز کاروان گاه

چاوش فکند از تک و دو

در قافله جنبش روارو

سرکرده ي کاروان به اجلال

زد طبل رحيل و کوس اقبال

شش روز ز رحلت پياپي

راه کوتل تلنگ شد طي

شد سر چو ز پاي آن کوتل راه

بنمود سواد هند ناگاه

صفت بلاد هندوستان

هندست ولايت عجايب

مملو ز عجايب و غرايب

نه صخره در آن نه کوه پيدا

دنيا دنياست دشت و صحرا

يک قريه بهر چهار فرسنگ

آن نيز چو رزق مردمش تنگ

از کوه تلنگ ولجه ي سند

يک ساله رهست کشور هند

کابل سر و کشور دکن پاش

تاراج محل ز سند پهناش

هر چند فضاي او وسيعست

يک رسته ز هر طرف مطيع است

آيي چو ز کابل و پشاور

ملک اتکست و شهر لاهور

آنگه سر هند و تخت دهلي

از پادشهانست بخت دهلي

شهري که ز شهر مي دهد ياد

فتحي پور است و اکبرآباد

دارند کواليار و نردر

هر يک حصني به عرش همسر

ملکيست عظيم، مالوه نام

دارد زر مصر و حاصل شام

بي فتنه و عربده است آن ملک

تا ساحل نربده است آن ملک

از نربده بعد چند شبگير

بيني به فلک حصار آسير

حصني است سپهر خاک ريزش

با چرخ ستيزه گر ستيزش

پهلوي قمر هميشه خسته

از کنگره هاش بس که جسته

برهانپورست شهر معمور

آبادي او به هند مشهور

از ملک دکن بود سوادش

از دست نظام شاه دادش

بالاتر از اوست دولت آباد

کز رفعت عرش مي دهد ياد

کوهيست گذشته از ثريا

از قله اش اين حصار پيدا

ايزد تا دهر آفريده

زين گونه حصار، کش نديده

هر صبح شه سرير خاور

از باره اي برآورد سر

شهرش به صفا بهشت ثاني

معموره عيش و شادماني

احمد نگر و جنير و اودگير

در آب و هوا هرات و کشمير

اين جا انجام طول هندست

عرضش ز کنار آب سندست

ملک بکرست و شهر ملتان

پس سرحد تته و سياوان

اجمير و ديار احمدآباد

اين جمله ز عرض مي دهد ياد

در ساحل آب جمنه و گنگ

افتاده بلاد رنگ در رنگ

ديباچه ي پتنه و بهارست

کز نسخه ي خلد يادگارست

اله آباد و بنارس و مو

باشند زحسن کان پرتو

بنگاله که انتهاي عرض است

درخوبي او چه جاي عرض است

در اين همه شهرهاي مذکور

تاب کمرست و حسن مشهور

معموره ي هندکان حسنست

در هر شهرش جهان حسنست

چون عشق شود شراره افروز

حسن سبزان بود گلوسوز

هندوبچگان ز مرد تا زن

شوخند و حريف در همه فن

رعنا پسران چو دلربايند

پيش از تو به خانه ي تو آيند

عذرامنشان همه چو وامق

باشند نيازپاش عاشق

دورست شکيب و استقامت

از جلوه ي سروهاي قامت

آغشته به عطر زلف و گيسو

پرورده به مشک تار هر مو

غارتگر صبر و رهزن هوش

از لعل لب و در بنا گوش

هر يک ز نگاه هوش دشمن

وز گوشه ي چشم مردم افکن

زان سان که جهد ز شصت پيکان

از سينه گذشته نوک مژگان

از کثرت در به گوشواره

پوشيده هلال را ستاره

قومي که به دمني اند مشهور

باشند به حسن غيرت حور

سبزان رسا چو سرو نوخيز

شيرين حرکت، رعونت انگيز

خوش عشوه و خوش کرشمه، خوش ناز

خوش لهجه و خوش ادا، خوش آواز

از سيد و شيخ و شيخ زاده

در هر ده و شهر پرفتاده

از لشکر راجپوت و افغان

در هند بود سپاهي ارزان

خلقي که درين بلاد باشند

از مور و ملخ زياد باشند

بسياري خلق روم و توران

باشند به يک محله ي آن

پر آدم و ، آدميست ناياب

سيراب ز بحر، ليک بي آب

جمعي که به حسن خلق طاق اند

در هند، اعزه ي عراق اند

در سايه ي خسروان جغتاي

شد دوزخ هند خلد پيراي

از دولت اکبر و جهانگير

آورد به بر عروس کشمير

خاتمه در وصف کشمير خلد نظير و بيان وقايع عالم تقدير

کشمير مگو، بهشت ثاني

خضرش دهقان، مسيح باني

يک قطعه ز بوستان فردوس

گلدسته گلستان فردوس

تقويت روح در هوايش

تر طيب دماغ از صفايش

از نشأه ي نزهت فرح زاش

سبز است تمام کوه و صحراش

در واديش از گل و رياحين

پر کرده سوار دامن زين

بشکفته چو نوعروس گلزار

از سوسن و لاله خار ديوار

از نرگس و لاله هاي ايوان

هر سطح عمارتش گلستان

از فيض هواي لطف کشمير

چون موج ملايمست زنجير

آبش روح روان مآبست

خاکش به لطافت گلابست

گلزار خليل آتش او

جانبخش نسيم دلکش او

در دامن آن بديع هيکل

بحريست بزرگ نام آن دل

فرسخ فرسخ به طول و پهنا

مواج و عميق همچو دريا

موجش ز صفا خط شعاعي

خورشيد حبابش اختراعي

دارد به رخ آن بديع منظر

از برگ کول نقاب اخضر

گلهاي کول به هيأت دل

در سينه ي آب کرده منزل

در هر طرف آن محيط اعظم

دارد باغي چو خلد خرم

بحرست به سيرگاه مستان

دارد عوض جزيره بستان

خوبان همه چون گل بهشتي

در سير و طرب سوار کشتي

گلزار نشاط شاله مارست

کش چون دو عروس در کنارست

از حسن گل و بهار الوان

هر يک ز دو رشک باغ رضوان

باغ انج و رياض و پرناک (؟)

سرچشمه ي روح و جان ادراک

د رچشمه ي صاف مجي باون

خورشيد فشرده است دامن

گرداب محيط معرفت اوست

سرچشمه ي لجه ي بهت اوست

بحر بهت است پر شرو شور

يک آب ز پنج آب لاهور

يک نکته ز وصف حسن کشمير

نتوان به هزار سال تقرير

با آنکه رهش پل صراط است

از فيض بهشت انبساط است

از سنبل و لاله و رياحين

کوه و در و دشت گشته رنگين

در هر قدمست چشمه ساري

در هر گامست آبشاري

دارد به ره آن طريق مشکل

يک رسته باغ هشت منزل

بگذشته جبال را سر از عرش

هر کوه نشسته برتر از عرش

در دامن کوه پير پنچال

چرخست خميده قد چو حمال

سالي که قضا به حکم يزدان

آورد مرا به هند از ايران

زان ره کردم به بال تقدير

پرواز به سير خلد کشمير

شش سال مقيم آن گلستان

بودم ز حمايت ظفرخان

ناگاه ز دولت مؤبد

گرديد نصيب بخت سرمد

زان خلد به بوستان لاهور

نهضت کردم به بخت منصور

از کثرت ازدحام لشکر

آن جا ديدم جهان ديگر

ديدم قصر شه جهان را

درگاه سپهر آستان را

هر صبح ز سجده ي خوانين

بود آن درگاه عرش تزيين

از درج شهي چهارگوهر

بودند به پاي تخت سرور

دارا و شجاع و زيب اورنگ

اين هر سه به حلم و خلق و فرهنگ

چارم سر خسروان اعظم

شهزاده مرادبخش عالم

افضل ز جميع شهرياران

چون يار چهارمين ز ياران

سروي ز رياض پادشاهي

مجموعه ي صنعت الهي

صد ساله سخا و جود حاتم

از يک احسان او بود کم

نور مهر علي و آلش

تابد ز رخ قمر مثالش

رخسار مبارکش چو ديدم

از صدق غلاميش گزيدم

کردم با بخت سعي بسيار

تا داد مرا به درگهش بار

گشتم ز امداد بخشيانش

داخل در سلک بندگانش

بد عمر مبارکش به اقبال

از فصل رضيع شانزده سال

کين پير حزين ز بخت دمساز

گرديد به خدمتش سرافراز

اکنون افزون ز بيست سالست

کز دولت او دلم نهالست

روز اول مرا چو بشناخت

از لطف سرم به چرخ افراخت

طبعم ز خرد گرفت خامه

از نظم خوش مرادنامه

از تربيت مراد دوران

گشتم مشهور هند و ايران

کردند ميم به ساغر فيض

دادند رهم به کشور فيض

از گردش چرخ آبنوسي

گر رفت سخن سراي طوسي

ز اشعار مرادنامه ي من

گرديد سواد دهر روشن

دارم از سعي طبع مغرور

رطب و يابس ز گفت و گو دور

اين نسخه که نور مشرقين است

چون تحفه تمام زيب و زين است

خاموش بهشتي اين چه لافست

ظاهر بود آن ميي که صافست

زاعجاز ثناي حيدر و آل

بگشاده هماي خامه ات بال

ورنه تو کجا و طبع موزون!

حکمت نشنيده کس ز مجنون

اين در که به بحر تحفه سفتي

يک بيت به طرز او نگفتي

اين نوع مزخرف محقر

با تحفه چه سان کني برابر؟

کن ختم سخن چو نکته سنجان

خاقاني را دگر مرنجان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا