- ديوان استاد ابو نظر عبدالعزيز بن منصور عسجدي مروزي
متوفای بعد از 432 قمری وی از شاعران برجسته ی دربار غزنویان بود که با عنصری و فرخی و فردوسی معاشرت داشت و از شاگردان عنصری بود وی از مداحان سلطان محمود غزنوی بود.
باهتمام و تصحيح و تحشيه: طاهري شهاب
مجموعه اشعار عسجدي
– از مدايح-
کسي کز خدمتت دوري کند هيچ
برو دشمن شود گردون گردا
– از تغزلات-
عسکري شکر بود تو گو بيا مي شکرم
اي نهموده ترش روي ارجا بد اين شوخي ترا
از که آمختي نادن شعر هائي شوخ چم
گر برستي شاعران هرگز نبودي آشنا
گشته بر بندي گرفتي در گدائي سرسريي
از تبار خود که ديدي کشه اي بر بنددا
هر زمان از نفغ تو اي زاده ي سگ بترکم
تا شنيدم من که از من مي نهي شعر و نوا
پل بکوش اندر بگفت و آبله شد کابليچ
از بسي غمها ببسته عمر گر پارا بپا
– از قطعات-
کوس تو اندر خوردني، هر روزگار اندر منه
باد برگست و قفا سفت و سيل و عصا؟
– آفتاب-
رحمتي کن پرده از رخ بر ميفکن زينهار
تا نگردد بعد چندين روز رسوا آفتاب
سالها شد تا ببوي لعل و ياقوت لبت
رنگ مي آميزد اندر سنگ خارا آفتاب
– خط و لب و دندان معشوق-
با سرشگ سخاي او کس را
ننمايد بزرگ بزرگ رود فرب
ياد کرد از لطيف طبعش بحر
گشت پر در و عنبر اشهب
با گران حلمش آشنا شد کوه
شد مکان عقيق و کان ذهب
– تعريف شمع-
بر من آمد و آورد بر فروخته شمع
چو طبع مرد نشاطي چو جان مرد لبيب
نبود زهره بلطف هوا بشکل شهاب
بشبه نيزه بلون قلم بقد قضيب
– در صف جود ممدوح-
به بخشش کف او ساعتي وفا نکند
اگر ستاره درم گردد فلک ضراب
– وله-
پيش او کسي شوند باز سپيد
چون تذرو ان سرخ و چون سرخاب
– وله-
جغد که با بازو کلنگان پرد
بشکندش پر و بال و گردن لت لت
– از قصيده اي-
شادي و بقا بادت وزين بيش نگويم
کاين قافيه تنگ مرا نيک به پيخست
– از تغزلات-
همچون رطب اندام و چو روغنش سيرين
همچون شبه زلفکان و چون دنبه الست
– وله-
حلقوم جوالقي چو ساق موزه است
و آن معده ي کافرش چو خم غوزه است
– غمزه ي يار-
زبس خونها که ميريزي بغمزه
شمار کشتگان نايد بيادت
گر از خون ريختن شرمت نيايد
ز رنج غمزه باري شرم بادت
– تغزل-
بر خيز و بر افروز هلا قبله ي زردشت
بنشين و برافکن شکم قاقم بر پشت
بس کس که ز زردشت بگرديد و کنون باز
ناچار کند روي سوي قبله ي زردشت
من سرد نيايم که مرا ز آتش هجران
آتشگده گشته است دل و ديده چو چرخشت
گر دست بدل برنهم از سوختن دل
انگشت شود بيشک دردست من انگشت
اي روي تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو يکمشت
آنکس که ترا کشت ترا کشت و مرا زاد
و آنکس که مرا زاد مرا زاد و ترا کشت
– از قطعات-
جوان شد حکيم ما، جوانمرد و دل فراخ
يکي پيرزن خريد، بيکمشت سيم ماخ
– وله-
گفتم ميان گشائي، گفتا که هيچ نايم
زد دست بر کمربند، بگسست او پر نداخ
– از چکامه اي-
الا تاز مي از کوه بديد است و ره از مه
بکوه اندر ز راست و بره بر شخ وراود
– در صفت حرب گو بدم-
بزخمي گزوغ ورا خرد کرد
چنين حرب سازند مردان مرد
-درباره ي معشوق گفته-
نه هم قيمت لعل باشد بلور
نه همرنگ گلنار باشد پژند
بپيچيد دلم چون ز پيچه بتم
گشايد بر غم دلم پيچه بند
– تغزل-
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل و جان من برانگيزد
پيش همه مردمان و او عاشق
جوينده بخاک بر به بجخيزد
– از قصيده اي-
زهي بزرگ عطائي که در مضيق نياز
امل پناه بدان دست در فشان آورد
زبيم جود تو کان خاک در دهان افکند
زياد دست تو بحر آب در دهان آورد
– مردم عاقل-
چرا نه مردم عاقل چنان بود که بعمر
چو درد سر کندش مردمان دژم گردند
چنانچه بايد بودن که گر سرش ببرند
بسر بريدن او دوستان خرم گردند
– آئينه روي دوست-
بر گل رقمي ز مشک ناگاه زدند
بر تنک شکر موچگان راه زدند
آئينه روي دوست زنگار گرفت
از بسکه پر او سوختگان آه زدند
– در دور تو-
در دور تو عقل کل کنشتي گردد
حسن ابدي شهره بنرشتي گردد
خاکستر کشتگانت در دوزخ عشق
پيرايه ي حوران بهشتي گردد
– وعده ي دوست-
دل دوش هزار چاره سازي ميکرد
با وعده ي دوست عشقبازي ميکرد
تا بر کف پاي تو تواند ماليد
دل را همه شب ديده نمازي ميکرد
– کاروان عمر-
صبح است و صبا مشک فشان ميگذرد
در ياب که از کوي فلان ميگذرد
برخيز چه غسبي که جهان ميگذرد
بوئي بستان که کاروان ميگذرد
– در فتح سومنات و مدح سلطان محمد غزنوي-
تا شاه خسروان سفر سومنات کرد
کردار خويش را علم معجزات کرد
بزدود نام کفر جهان را ز لوح دين
شکر و دعاي خويشتن از واجبات کرد
آثار روشن ملکان گذشته را
نزديک بخردان همه را مشکلات کرد
شطرنج ملک باخت همي با هزار شاه
هر شاه را بلعب دگر شاهمات کرد
محمود شهريار فلک آنکه ملک را
بنياد بر محامد و بر مکرمات کرد
شاها تو از سکندر پيشي بدان جهت
کوهر سفر که کرد بديگر جهات کرد
عين الرضاي ايزد جوئي تو در سفر
باز او سفر بجستن عين الحيات کرد
تو کارها به نيزه و تير و کمان کني
او کارها بحيله و کلک و دوات کرد
– از چکامه اي-
اخگر هم آتشست و ليکن نه چون چراغ
سوزن هم آهنست و ليکن نه چون تبر
کلکش چو مرغيست دو ديده پر آب مشک
وز بهر خير و شر زبانش دو شاخ و تير
– فقر شاعر-
دوستانم همه ماننده ي وسني شده اند
همه ز انست که با من نه درم ماند و نه زر
-مدح سلطان محمود-
شاه ابوالقاسم بن ناصر دين
آن نبردي ملک نبرده سوار
از قطعه اي
گر غنچه کند (عذرا) بر مامچه ي لم
بس تيز دهد خازنه اش از ره کس طر
– وصف کوه-
کهي چون طور سينا بود ازو آويخته ثعبان
ز پشت او درخشنده کف موسي پيغمبر
بپشت ژنده پيلان بر نشسته ناوک اندازان
چو عفريتان آتشبار بر کوه گران پيکر
– وله-
بيکي تير همي فاش کند راز حصار
ور بر او کرده بود قير بجاي گلزار
– در سختي راه گويد-
زمين زراغنک و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره يکسر
– در حصانت قلعه و باره-
کهي بلند و بر او قلعه اي نهاده بلند
بلندهاي جهان زير او ز جمله ز بر
باسواري زر بخيل زير زمين
بپايداري نام سخن ميان بشر
بسختي دل بدخوان ببرج او ليکن
بکار برده در او سنگها بسان جگر
– از چکامه اي در وصف قلعه-
قوي قلعه او که خاکش بپاکي
چو قلعي وليکن از او عاجز آذر
پر از زرکاني و تيغ يماني
پر از شير جنگي و ببر دلاور
ز ماهي فروترش بنياد ليکن
گذشته سر بارش از چرخ محور
شده ي سد يأجوج خوار از بروجش
ز ديوار او ديو حيران و مضطر
– در شکايت از روزگار و ياد احباب-
فغان ز دست ستم هاي گنبد دوار
فغان ز سفلي و علوي و ثابت و سيار
چه اعتبار بر اين اختران نامعلوم
چه اعتماد بر اين روزگار ناهموار
جفاي چرخ بسي ديده اند اهل هنر
از آن بهرزه شکايت نمي کنند احرار
دلا چون صورت حال زمانه مي بيني
سزد اگر بدر آئي ز پرده ي پندار
طمع مدار که با تو وفا کند دوران
که با کي بفسون مهربان بگردد مار
کجا شدند بزرگان دين که ميکردند
ز نوک خامه گهر بر سر زمانه نثار
کجا شدند حکيمان کاردان کريم
که بر لباس بقاشان نه پود بود نه تار
چرا ز پاي در آمد درخت باغ هنر
بموسمي که ز سر تازه ميشود اشجار
بساز کار قيامت بقوت ايمان
بشوي روي طبيعت به آب استغفار
– تغزلي شيوا در وصف بهار و مدح سيد ابونصر-
بنو بهار جوان شد جهان پير زسر
زروي سبزه برآورد شاخ نرگس سر
خزان جهان را ار عهد کرده بود کهن
بهار عهد جهان باز تازه کرد ز سر
هوا نشاند ببرگ شکوفه در ياقوت
صبا نشاند بشاخ بنفشه در عنبر
ز بوي باد برآورده سبزه مشک نبات
ز سيل ابر بر آورد لاله در ثمر
ز بهر انک ز پيروزه فرخي است نشان
ز بهر آنک ز بيجاده روشني است اثر
نبات سبزه ز پيروزه برفکند ردا
ستاک لاله ز بيجاده بر نهاد افسر
اگر ز سندس حله نديد باغ بزير
اگر ز عبقر کله نديد شاخ زبر
به بين که باغ کنون حله بافد از سندس
به بين که شاخ کنون کله بندد از عبقر
ز بس که بر تن لاله کند زمانه نگار
ز بس که بر سر نرگس کند زمانه صور
بياض لاله ز نور و سواد لاله ز دور
کنار نرگس سيم و ميان نرگس رر
دهان گل ز سرشک دو چشم ابر ملا
ز عقدهاي عقيق و دانه هاي درر
شقايق و سمن از مهر کرده روي بروي
بنفشه و گل از نار برده سر در سر
ز خنده کام ز هم باز کرده لاله سرخ
بگريه چشم ز هم باز کرده سنبل تر
ز بسکه تاک کلان در دارد و مرجان
ز بسکه شاخ شجر زر دارد و زيور
همه معقد درند تاک هاي کلان
همه مرصع زرند شاخهاي شجر
ز سبزه گشته تن دهر مشتري کردار
ز لاله گشته سر کوه مشتري پيکر
فراز شاخ نکوتر بود گل و نرگس
ميان نجم ثريا نکوتر است و قمر
چو راهبان بتعبد همه بتان بهار
به پيش در محراب و بدست در مجمر
مرا ز ناله ي تن دل شده بگونه ي نيل
مرا ز آذر دل اشگ گشته چون آذر
چرا هميشه بآذر در است آذر گون
چرا هميشه به نيل اندر است نيلوفر
پر از بخور، دم گل شده زتف بخار
پر از خطر لب لاله شده زقطره مسطر
خطر ز ابر گرفت اينجهان و ابر همي
ز کف بار خدا دهخدا گرفت خطر
نجيب (سيد ابونصر) آن خجسته نژاد
که ابر جود شکار است و ببر شير شکر
سخنوري که يمين دول شده بسخن
هنروري که امين ملل شده به هنر
دلش بوقت سخا اختر است زر شعاع
کفش بروز لقا آذر است تيغ شرر
اگرچه گردون عاليتر از زمين بقياس
اگر چه دريا کافي تر از شمر بقدر
چو وهمش آيد گردون بود بقدر زمين
چو کفش آيد دريا بود به نرخ شمر
زهر رخ افزون خواني بنعمت او افزون
ز هر رچ برتر داني بهمت او برتر
اگر کند به گياه ارج مهمتريش ناگاه
اگر کند به حجر فر بهتريش نظر
چو زغفران شود از ارج او هر آنچ گياه
چو بهر مان بود از فر او هر آنچ حجر
بر اديب نپويد مگر بپاي ادب
سوي بصير نبيند مگر بچشم بصر
تبارک اله از آن تيره سار خامه ي او
که نام او قلم قدرت است در دفتر
پرنده تيري کو را دو سر بود پيکان
رونده رمحي کو را دو شاخ باشد سر
زبان بريده تواند، هميشه گفت سخن
ميان کفيده تواند، هميشه بست کمر
چنان صريرش وقت فنا مخالف را
چناکه وقت فنا قوم عاد را صرصر
ز فر بار خدا دهخداست قدرت او
که قدرت ازلي دادش ايزد اکبر
ممجدي که نظام زمانه گشت بمجد
موقري که قوام ستاره گشته به فر
چو روز ميدان باشد مبارز ميدان
چو وقت محضر باشد مناظر محضر
هر آنکجا که بود جفن ملت او شمشير
هر آنکجا که بود سطر دولت او مسطر
بدان بشر را فخر است بر همه اجناس
که او ميان بشر هست اختيار بشر
بدانش خواهم گفتن که اي زمين فتوح
بدانش خواهم گفتن که اي درخت هنر
که هست همچو زميني که چرخ دارد بار
که هست همچو درختي که ماه دارد بر
بدانک در خور جاي پدر پسر باشد
بدادش ايزد دانا يکي پسر در خور
گلي که هيچ نيايد بدي ز باد خزان
مهي که هيچ نبيند کسوف ز افت خور
بسي نيايد تا چون پدر بتيغ و قلم
سوار گردد و گردد مديح را محور
بخواند آنکه نخوانند هر کس از هر باب
بداند آنکه ندانند هر کس از هر در
هميشه تا گذر هفت بر دوازده برج
هميشه تا مدد مردم از چهار گهر
پسر هميشه بپاياد با پدر به مراد
پدر هميشه بما ناد با خجسته پسر
– چکامه اي شيوا در صنعت تکرير-
باران قطره قطره همي بارم ابروار
هر روز خيره خيره از اين چشم سيل بار
زان قطره قطره، قطره باران شده خجل
زان خيره خيره، خيره دل من ز هجر يار
ياري که ذره ذره نمايد مرا نظر
هجرانش باره باره بمن بر نهاد بار
ز آن ذره ذره، ذره چو کوه آيدم بدل
ز آن باره باره، باره بچشم آيدم غبار
دندانش دانه دانه ي در است جانفزاي
لبهايش پاره پاره عقيق است آبدار
ز آن دانه دانه، دانه ي در يتيم زرد
ز آن پاره پاره، پاره ي ياقوت سرخ خار
حوري که تيره تير بپوشد رخان روز
چونانکه طره طره شود طره بر عذار
ز آن تيره تيره، تيره شود نور آفتاب
ز آن طره طره، طره شود طره ي طرار؟
طره اش چو حلقه حلقه قطار از پس قطار
حلقه اش چو چشمه چشمه نور هدي قطار؟
ز آن حلقه حلقه، حلقه ي زنجير شرمگين
ز آن چشمه چشمه، چشمه ي خورشيد درد خوار
ز آن نافه نافه، نافه ي خوشبوي با دريغ
ز آن لاله لاله، لاله ي خودروي بهار؟
سيم است بيضه بيضه بر آن سيم سنگدل
ريحان دسته دسته بر آن طرف گل نگار
ز آن بيضه بيضه، بيضه ي کافور جفت خاک
ز آن دسته دسته، دسته ي سنبل ببوي خار
تيمار عقده عقده اي اندر دلم زده است
وز خواجه تحفه تحفه نشاط دل و قرار
ز آن عقده عقده، عقده ي ابروي تو مدام
ز آن تحفه تحفه، تحفه چنين مدح پايدار
-.-.-
دي خواجه تازه تازه بر الفاظ شعر من
ز آن گونه گونه نثر سمن کرد بر نثار
ز آن تازه تازه، تازه بهر شهر از او شکر
ز آن گونه گونه، گونه ي من چونگل بهار
از چرخ برخه برخه سعادت بجانش باد
از عرش جمله جلمه ز احسان کردگار
ز آن برخه برخه، برخه ابرجان او ز سعد
ز آن جمله جمله، جمله مر او را ز بخت يار
همتش پايه پايه عزيز و سزد بلند
گسترده سايه سايه از هر سوئي هزار
ز آن پايه پايه، پايه گه خدمت ملوک
ز آن سايه سايه، سايه گه سجده ي کبار
دينار کيسه کيسه دهد اهل فضل را
ديباي سله سله برد طاقت ستار
از آن کيسه کيسه، کيسه ي صراف عيب گير
ز آن سله سله، سله پر از زر مستعار
از عطر حقه حقه دهد هر کسي عطا
از عود ريزه ريزه کم و بيش بر عيار
ز آن يار حلقه حلقه دهد عطر خلق را
چونانکه تحفه تحفه دهد عود را کبار
ديدنش نوبه نوبه چو نو ماه گاه گاه
رفتنش گوشه گوشه کر آن کرده زي ديار
زين نوبه نوبه، نوبه خواهم شدن تباه
ز آن گوشه گوشه، گوشه ي جان و دلم فکار
دل گشته رخنه رخنه بزاري تيغ هجر
ز آن مشک توده توده، بر آن گرد لاله زار
ز آن رخنه رخنه، رخنه شده عقل و دين مرا
ز آن توده توده، توده بدل بر غم نگار
آن يار حقه حقه دهد عطر خلق را
چونانکه لخته لخته دهد مشک بار يار
ز آن حقه حقه، حقه ي سيماب زار اوست
زآن لخته لخته، لخته ي ارزير زير و زار
از چرخ بهره بهره طرب باد خواجه را
وز خلق شهره شهره بناهاش يادگار
ز ان بهره بهره، بهره رسيد بما نعم
ز آن شهره شهره، شهره ي ايام شهريار
تا هست سوره سوره کتاب خداي را
وز علم نکته نکته بهر سوره آشکار
ز آن سوره سوره، سوره ي مهترش باد خور
ز آن نکته نکته، نکته ي بهترش غمگسار
تا هست خامه خامه بهر باديه ز ريک
وز باد عيبه عيبه بهر نقش بي شمار
– از قصيده اي-
بيکي تير همي فاش کند راز حصار
ور بر او کرده بود قير بجاي گل راز
– چشم نياز-
اگر چه ديده ي افعي بخاصيت بجهد
بدان گهي که زمرد بدو بري بفراز
من اين نديدم و ديدم که خواجه دست بداشت
برابر دل من بترکيد چشم نياز
– در ثناي ممدوح-
نبود با او هرگز مرا مراد دو چيز
يکي ز عمر نشاط و يکي ز شادي نيز
– شکوائيه-
بدان رسيد که بر ما بزنده بودن ما
خداي وار همي منتي نهد هر خس
– از قطعه اي-
همان که بودي از اين پيش شاد گونه من
کنون شده است رواج تو اي بدولي فاش
– از قطعه اي-
اي گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
کوه و بيشه جاي کرده چون کلاغ کاغ کاغ
– وله-
تا يکي خم بشکند ريزه شود سيصد سبو
تا مرد پيري بپيش او مرد سيصد کلوک
هر که موک مردمان جويد بشو گو خط دو کش
کي نخست او را زند باشد موک
-و له-
و مشک بوپاليکنش نافه بوده ز غژم
چو شير صافي و پستانش بوده از پاشنگ
– در صفت اسب و مبارز-
مرکبي کش نيست جز آئين خود دادن نشان
خاصه آنگاهي که برزين بر کشندش تنک تنک
کشتن از پرگار و چرخ و رفتن از کشتي و تير
کشي از طاوس و گور و جستن از خرگوش ورنک
-.-.-
از دل و پشت مبارز مي برآيد صد تراک
کززه و عالي کمان خسرو آيد يک ترنگ
هند چون درياي خون شد چين چو دريا باراوي
زين قبل رويد بچين بر شبه مردم استرنگ
با سماع چنک باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروين پديد آيد چو سيمين شفترنگ
وصف مبارزان
چو ديلمان زره پوش شاه و ترکانش
بتير و زوبين بر پيل ساخته چنگال
درست گوئي شيران آهنين چرمند
همي جهانند از پنجه آهنين چنگال
– در تشبيه خربزه گفته و به هلال و بدر در دو حالت وصف کرده است-
آن زبرجد رنگ مشکين بوي و طعمش طعم شهد
رنگ ديبا دارد و بوي قماري عود خام
چون تو بريدي شود هر يک از آن دو ماه نو
ور نبري باشد او در ذات خود ماه تمام
– از قطعه اي-
کسيکه افکند از کان که به ميتين سيم
مکن بر او بر بخشايش و مباش رحيم
– در مناعت وجود خويش گويد-
اگر نسبتم نيست پا هست حرم
اگر نعمتم نيست يا هست را دم
– شکار خويش-
ما در غم خويش غمگسار خويشيم
محنت زدگان روزگار خويشيم
سرگشته و شوريده کار خويشيم
صيادانه ايم و هم شکار خويشيم
– در مصائب پيري-
من پيرم و فالج شده ام اينک بنگر
تا نولم گژ بيني و گفته شده دندان
– در اوصاف زشت-
ژاژ داري تو و هستند بسي ژاژ خران
وين عجب نيست که يازند سوي ژاژخران
– از چکامه اي-
خسروا جائي بهمت ساختي جائي بلند
پر ز خوان خواهي کنونش کرد و خواهي پر سخوان
تير تو مفتاح شد در کار فتح قلعه ها
تير تو مومول شد در ديده هاي ديده بان
– وداع-
کردم تهي دوديده برو من چنانک رسم
تا شد زاشگم آن ز مي خشک چون لژن
من کرده پيش جوز او ز بس بنات نعش
اين هم چو باد بيزن و آن هم چو بابزن
– وله-
بستي قصب اندرسر، اي دوست بمشتي زر
سه بوسه بده ما را، ايدوست بدستاران
– وله-
همي دوم به جهان اندر از پس روزي
دو پاي پر شغه و مانده با دلي گريان
– وله-
من زار تر گريم همانا که او
حاموش گريد زار و من با پجن
در وصف آتش و مدح سلطان محمود
بفروز و بسوز پيش خويش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن
ز آن آتش کز بلندي بالا
مر ابر بلند را کند روزن
وز ابر چو سر برون زند نورش
چون ماه بر آسمان زند خرمن
ماند تن او به بدين ابري
زو قطره چکان چو ذره گون ارزن
هر قطره ي زرکز او جدا گردد
چون سيم فرو فتد به پيرامن
باز از حرکات چون بياسايد
از لاله ستانش بردمد سوسن
آنجا که حسام او نمايد روي
از خون عدو شود گيا روين
تا پيل چو يک بريشم پيله
اندر نشود به چشمه ي سوزن
شاها تو به زير فره يزدان
بدخوان تو زيردست اهريمن
-روان-
در جسم پياله جان روانست روان
در روح به جسم آن روانست روان
در آب فشرده آتش سيال است
در درج بلور لعل کانست روان
– اشتياق-
گربدي آنکس که زي توام بفکندي
خويشتن اندر نهادمي به فلاخن
– در وصف انجير-
انجير کش از شاخ بستدي تو
وصفش بيکي بيت بشنو از من
چون برگ گل از زر خرد کرده
سر بسته و کرده ميان پر ارزن
– رباعي-
آن جسم پياله بين بجان آبستن
همچون سمني به ارغوان آبستن
ني ني غلطم پياله از غايت لطف
آببست به آتش روان آبستن
– قصيده فتح خوارزم-
خجسته دولت عالي همين کرد اي ملک پيمان
که فتحي نو دهد هر روز از يک گوشه ي کيهان
فرود آرد سپاهت را به گرد کشور عاصي
برآرد گرد از آن کشور بسوي گنبد گردان
برانگيزد ز شادروان سپاهت پادشاهي را
نشاند يک غلامت را بر آن شاهانه شادروان
همه گردان فيل افکن همه مردان شير اوژن
همه چون رستم و بهمن همه چون طوس و چون دستان
عزيمت رفتگان چونان همي رفتند روي از پس
چو اندر رستخيز آنکس کجا گوينده ي بهتان
دو دست اندر عنان چونان چو اندر سلسله دوزخ
دو پاي اندر رکاب ايدون چو اندر کنده ي زندان
تو گفتي هر يکي زيشان يکي کشتي شده زانپس
خله اش دو پاي و بيلش دست و مرغابيش کشتيبان
چو بازيگر همي رفتند خم داده ميانک را
بجاي اندر يکي حلقه بتن عريان بدل بريان
نهاده دست چون کوران همه بر پشت يکديگر
عصاي يکديگر گشته نژند از تهمت عصيان
ز بس گشته ز بس غرقه ز خيل دشمنان گفتي
چه شد هامون چه شد جيحون که آن چو نين شد اينچو نان
سپهسالار لشگر شان يکي لشگر شکن کآخر
شکسته شد ازو لشگر و ليکن لشگر ايشان
– غزل-
مها ازروز خوبي شب برافکن
فغان و ناله در هر کشورافکن
کمند زلف دست افراز بگشاي
سر گردنکشان در پا در افکن
هلاک جان هر بيچاره اي را
مسلسل جعد مشگين در بر افکن
ز لب عناب را خون در دل انداز
ز پسته شوري اندر شکر افکن
چو جاي (عسجدي) صيد لبت گشت
کمند طره اندر ديگر افکن
– باده-
ساقي به آبگينه ي بغداد در فکند
ياقوت رنگ باده ي خوشخوار مشکبو
گوئي که پيش عاشق معشوق مهربانش
بگريست، اوفتاد برخسارش اشک او
از دل بر آوريد دم سرد و آه گرم
بفشرد آب ديده و بگداخت رنگ رو
– وله-
همسان کز يکي زاهدي ديدمي
همي بينم از خواجه خلم و خدو
– وله-
زان در مثل گذشت که شطرنجيان زنند
شاهان بيهده چو کليدان کده
– وله-
بردار درشتي ز دل خصم به نرمي
بر دوستي آيد ز بد ايدوست مغنده
– وله-
ستيره بدنه عاشقان بساق و ميان
بلاي گيسوي دوشيزگان به بش ديزه؟
– در هجو قريع الدهر از شعراي معاصر خود گويد-
هجا کرده است پنهان شاعران را
(قريع) آن کور ملعون چشم گشته
– وله-
گر شوم بودئي بغلامي بنزد خويش
باريش شوم تر ببر ماهر آينه
– وله-
تا پاي نهند بر سر خران
باک… فراخ گنده و ژنده
– تمناي شاعر-
گرز انکه مرا فلک دهد مال فره
بگشايم از اين کار فروبسته گره
ترکي بخرم که هر که بيند گويد
ايخاک تو از خون خريدار تو به
– در طلب استغفار-
از شرب مدام و لاف مشرب توبه
وز عشق تبان سيم غبغب توبه
دل در هوس شراب و بر لب توبه
زين توبه نادرست يا رب توبه
– از قصيده اي-
تا روم ز هند لاجرم شاها
گيتي همه زير باج وسا کردي
– شکوائيه-
اي طبع سازگار چه کردم ترا چه بود
با من همي نسازي و دايم همي ژکي
– وله-
جلب کشي و همه خان و مانت بر جلب است
بدي جلب کش و کرده بکود کي جلبي
– قطعه-
يکي اژدهاي دمنده چو بادي
يکي در نخيزي خزنده چو ماري
اگر ماري و گژدمي بود طبعش
بصراش چو مار کردند ماري
– رباعي-
هم ساده گلي، هم شکري، هم نمکي
بر برگ گل سرخ چکيده نمکي
پيغمبر مصرئي بخوبي و مکي
من بوسه زنم لب بمکم تو نمکي
– قطعه-
گفتم همي چه گوئي اي هيز گلخني
گفتا چه شنيده اي پير مسجدي
گنگي پليد بيني، گنگي پليد پا
محکم ستبر ساقي زين کرده ساعدي
چون حيره طيره شد زميان ربو چه گفت
بر ريش خر بطان … ايخواجه عسجدي