- عبدالواسع جبلی از شاعران نیمه اول قرن ششم هجری قمری
بدیع الزمان عبدالواسع جبلی از اهالی جبل غرجستان است وبه همین دلیل اورا جبلی می نامندوی در اکثرعلوم زمان خود تبحّری تمام داشته ،به ویژه درادب فارسی وتازی یگانه ی عصرخودبوده است وی مدتی درهرات وغزنه بسربرده وطرف توجه سلطان بهرام شاه بن مسعود گردید.وی متوفای 555 هجری قمری است که از پیشروان تغییر سبک سخن در نیمه ی اول قرن ششم است وی یکی از شعرای قادری است که فضل و کمال و انسجام کلامش مورد تایید همه ی تذکره نویسان می باشد.درتذکره ی هفت اقلیم درباره اش آمده:ازکمّل شعر است ،زاده ی ضمیرش چون شخص موسی ید بیضادارد ومائده ی قریحتش چون منّ وسلوی از آلودگی استغنا…
قصائد
***
1- مدح تاج العرب ابوالمظفر شهاب الملک ضیاءالدین غالب بن تغلب شیبانی
ای میان بحر کرده با نهنگان آشنا
بر کران کوه بوده با پلنگان آشنا
در شب تاریک بر مویی کنی جولان چنانک
کرد نتواند سمک زآن گونه در آب آشنا
گاه گردد همچو موم از قوت گامت جبل
گاه گردد پر سموم از ضربت نعلت فضا
نه بود اجرام را در حمله با تو اتصال
نه بود اوهام را در پویه با تو التقا
گاه چون کوشنده ببری گه چو جوشنده هزبر
گاه چون پوینده ابری گه چو گردنده سما
گردد از تأثیر میخ نعل تو زیر زمین
هر زمان چون خانه ی زنبور ماهی را قفا
چون بگردی آسمان کردار، در میدان شود
همچو سرمه گر بزیر گامت آید آسیا
عاجزند از خفت پایت نجوم اندر مسیر
والهند از سرعت گامت رجوم اندر مضا
در کم از یک لحظه هفت اقلیم را بر هم زنی
گر عنانت را کند تاج العرب روزی رها
بوالمظفر غالب بن تغلب آن صدری که هست
ملک سلطان را شهاب و دین یزدان را ضیا
مهر و کین او مکان و مایه ی نفع و ضرر
تیغ و کلک او مدار و مرکز خوف و رجا
رای او خورشید را شد در جلالت عاقله
طبع او ناهید را شد در لطافت مقتدا
قول او خالی بود گاه سؤال از لفظ لم
نطق او صافی بود وقت نوال از حرف لا
گر دهد بدخواه او را روشنایی آفتاب
در هوا اجزای او منثور گردد چون هبا
حلم او را در سکینت لفظ او را در خطاب
خشم او را در عداوت طبع او را در وفا
قوت خاک رزین و صفوت ماء معین
هیبت نار الیم و خفت باد صبا
از غبار آن زمین و از بخار این سپهر
از شرار آن جحیم و از نسیم این هوا
بر در میدان او گر گور یابد مستقر
بر سر ایوان او گر مور سازد ملتجا
بچه را در پیش آن آرد به خدمت کرگدن
مهره را نزدیک این آرد برشوت اژدها
در یمین اوست ظاهر بینات المرسلین
بر جبین اوست با هر معجزات الانبیا
امتی را جود آن زنده کند وقت نوال
عالمی را نور این روشن کند گاه لقا
سال و مه دمساز باشد با بنان او امل
روز و شب همراز باشد با سنان او قضا
این شرر بارد همی بر دشمنان گاه غضب
وآن گهر پاشد همی بر دوستان وقت رضا
سوی کاخ و صدر و رای و همتش دارند میل
گاه و بیگه دولت و اقبال و عز و کبریا
همچو آهن سوی مناطیس و حربا سوی شمس
چون صدف سوی سحاب و کاه سوی کهربا
قصر او را در نزاهت بزم او را در جمال
رای او را در کفایت قدر او را در علا
حرمت بیت الحرام و زینت دارالسلام
قوت حبل المتین و رتبت شمس الضحی
آن فزاید چون دم عیسی بن مریم حیات
وین نماید چون کف موسی بن عمران سنا
در رسالت گر عصا بودست برهان کلیم
در قلم داری تو آن کو داشت مدغم در عصا
در نبوت گر دعا بودست اعجاز مسیح
در کرم داری تو آن کوداشت مضمر در دعا
ای سرافرازی که آرد هر زمان کیوان سجود
همت عالیت را فوق السموات العلی
از پی جود تو خیزد چار چیز از چار جای
زر ز کان سیم از جبل در از صدف لعل از صفا
ز انجم تابان سزد قصر بلندت را شرف
وز خم گردون رسد زین سمندت را حنا
گر بود باغدر دیو و قدر مه خصمت ، شود
عزم و حزمت مهر جمشید و بنان مصطفا
زاید و آید ز فر بخت تو دایم همی
مایه ی دیبا ز کرم و اصل توزی از گیا
تا ندیمان ترا پیوسته زین باشد لباس
تا غلامان ترا همواره ز آن باشد قبا
گرچه شیبان در عرب بودست مرفوع المحل
ورچه مهران در عجم بودست ممنوع الحمی
اختیار خاندان این تویی وقت هنر
افتخار دودمان آن تویی گاه سخا
ز آرزوی کلک و رشک اسب تو مه بر فلک
سال و مه باشد بانواع تغیر مبتلا
روی او گردد بسان نوک آن گه گه سیاه
پشت او گردد بشکل نعل این هر مه دو تا
گر نهد در سایه ی قصر تو تیهو آشیان
ور کند از پایه ی تخت تو آهو متکا
آن بخارد دیده ی باز سپید اندر شکار
و این بدرد سینه ی شیر سیاه اندر وغا
ای جوان بختی که دست عزم و پای حزم تست
آخته تیغ صواب و کوفته فرق خطا
هر غباری را که پرد بر سپهر از مو کبت
جبرئیل آید به استقبال و گوید مرحبا
قبه ی جمشید با قصر تو باشد چون جرس
چشمه ی خورشید با قدر تو باشد چون سها
صد هزاران گنج و گوهر گر بیک سایل دهی
از کفت هل من مزید آید به سمع او ندا
خدمت تو کهترانت را براتست از فرح
دولت تو چاکرانت را نجاتست از بلا
ای بسا کس کو چو شاخی بود بی برگ و نوان
شد بحمدالله ز اقبال تو با برگ و نوا
در همایون روزگار تو رعایا ایمنند
روز و شب از حادثات روزگار پر جفا
گر نبودی عدل و انصاف تو گشتندی همی
هم ز نام و نان جدا و هم ز خان و مان جلا
شکر ایزد را که نفس قرة العینت حبش
یافت ز آن بیماری هایل باقبالت شفا
شد قدوم موکب میمون تو او را علاج
شد جمال طلعت مسعود تو او را دوا
ای سعادت کرده از فر تو با بختم قران
وی زیادت گشته از مدح تو در طبعم ذکا
من هوا خواه و ثنا خوان و دعا گوی توم
ور گواه خواهی، مرا ایزد تعالی بس گوا
کس ز ممدوحان باستحقاق من بی موجبی
پیش ازین تاریخ نفرستاد تشریفی مرا
در همه عالم تو فرمودی مرا تشریف و بس
بی وجوب حق و شرط خدمت و رسم ثنا
اینت بری بی توقف وینت بذلی بی غرض
اینت خلقی بی تکلف واینت جودی بی ریا
لاجرم تا زنده ام بی مدح تو دم نشمرم
ور دهد یزدان مرا چون خضر جاویدان بقا
ور کنم در مدحت تو صد هزاران بیت نظم
هم نباشد صد یکی را ز آنچ تو کردی جزا
گر تو فرمودی مرا صد خلعت از بعد مدیح
آن مکافات و جزا بودی نه احسان و عطا
آن بود منعم که باشد نعمت او مؤتنف
و آن بود مکرم که باشد منت او مبتدا
تا بوم در خدمتت خالی نمانم لحظه یی
دل ز اخلاص و زبان از مدحت و جان از هوا
وز بنان و شخص من زین پس نگردد یک نفس
خامه ی مدحت بری و جامه ی مهرت جدا
هر که باشد بر او با من چنان بی واسطه
شکر من در حق او دایم بود بی منتها
هست در تنزیل بر تصدیق این معنی دلیل
آیت ان لیس للانسان الا ما سعی
تا همی از گوشوار و توتیا گردد فزون
گوش را حسن و جمال و چشم را نور و بها
باد نعل مرکبت گوش فلک را گوشوار
باد گرد موکبت چشم ملک را توتیا
ناصحت با تاج و گنج و حاسدت با درد و رنج
تخت آن فوق الثریا بخت این تحت الثری
آسمان خدمت گر تو در رواح و در غدو
اختران فرمان بر تو در صباح و در مسا
***
2- شکایت
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشتست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بی وفا
هر عاقلی بزاویه بی مانده ممتحن
هر فاضلی بداهیه یی گشته مبتلا
و آنکس که گوید از ره دعوی کنون همی
کاندر میان خلق ممیر چو من کجا؟
دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد همی عنان
هر که آیت نخست بخواند ز هل اتی
با این همه که کبر نکوهیده عادتیست
آزاده را همه ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی بتواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگر چه به صورت برابرم
فرقی بود هر آینه آخر میان ما
مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید
گرچه زمردست بدیدار چون گیا
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دشمنان خصومت و از دوستان ریا
بر دشمنان همی نتوان بود مؤتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
قومی ره منازعت من گرفته اند
بی عقل و بی کفایت و بی فضل و بی دها
من جز بشخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز برنگ نماند بگند نا
با من بود خصومت ایشان عجیب تر
ز آهنگ مورچه بسوی جنگ اژدها
ز ایشان همه مرا نبود باک ذره یی
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
گردد همه شکافته دلشان بکین من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفا
چون گیرم از برای معانی قلم بدست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جادوان
در موضعی که در کف موسی بود عصا
ایشان بنزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
زیرا که بی مطر نبود میغ را محل
چونانک بی گهر نبود تیغ را بها
با فضل من همیشه پدیدست نقصشان
چون عجز کافران بر اعجاز انبیا
با عقل من نباشد مریخ را توان
با طبع من نباشد خورشید را ذکا
آنم که برده ام علم علم در جهان
بر گوشه ی ثریا از مرکز ثری
شاهان همی کنند بفضل من افتخار
واقران همی کنند برسم من اقتدا
با خاطرم منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجیة والشمس فی الضحی
عالیست همتم بهمه وقت چون فلک
صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا
بر همت منست سخنهای من دلیل
بر نسبت منست هنرهای من گوا
هرگز ندیده و نشنیدست کس ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا
در پای جاهلان نپراکنده ام گهر
وز دست سفلگان نپذیرفته ام عطا
وین فخر بس مرا که ندیدست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا
وآنرا که او بصحبت من سر درآورد
جویم بدل محبت و گویم ز جان ثنا
ور زلتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نپندارمش خطا
اهل هری کنون نشناسند قدر من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا
آنگاه قدر او بشناسند بر یقین
کآید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
کاندر حجر نباشد یاقوت را بها
با این همه مرا گله یی نیست زین قبل
زین بیشتر قبول که یابد بابتدا؟
تا لفظ من بگاه فصاحت بود روان
بازار من بنزد بزرگان بود روا
لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی
ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا
زآنست غبن من که گروهی همی کنند
با من بدوستی ز همه عالم انتما
وآنگه بکام من نفسی بر نیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا
آزار من کشند بعمدا بخویشتن
زآنسان که که کشد ببر خویش کهربا
در فضل من کنند بهر موضعی حسد
در نقص من دهند ز هر جانبی رضا
با ناصحان من نسگالند جز نفاق
با حاسدان من ننمایند جز صفا
ور او فتد مرا بهمه عمر حاجتی
بی حجتی کنند همه صحبتم رها
مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی
لو بست الجبال او انشقت السما
***
3- مدح معزالدین سلطان سنجر بن ملکشاه سلجوقی
زهی آفاق را سلطان زهی ایام را مولا
زهی گردون ترا چاکر زهی گیتی ترا مولا
پناه جمله ی عالم جمال گوهر آدم
عزیز خالق اعظم معزالدین والدنیا
خداوند جهان سنجر کزین تاریخ تا محشر
نبیند کس چنو دیگر ز نسل آدم و حوا
گه عزمی قضا قوت گه حزمی قدر قدرت
گه رزمی فلک سیرت گه بزمی ملک سیما
بروز بار و وقت کین کنند از غایت تمکین
کله نوابت از پروین کمر حجابت از جوزا
اگر آتش فشان خنجر بر آهیخی بکوه اندر
شود آتش چو خاکستر ز سهمت در دل خارا
چو طبعت رامش افزاید، نشاط باده فرماید
ز گردون نزد تو آید بخدمت زهره ی زهرا
شود مفلس ز گوهر کان چو خواهی جام در ایوان
شود قارون هوا از جان چو گیری تیغ در هیجا
شب و روزست در خواری بد اندیشت ز غمخواری
ز محنت روز او تاری بکردار شب یلدا
چو در مشت آوری ناوک فرو ریزد همه یک یک
بکوه قاف در بی شک پر و بال از تن عنقا
بیفتد چرخ را چنبر بلرزد کوه را پیکر
چو آیی در صف لشکر کشیده تیغ روهینا
نهنگان از فزع دندان کنند اندر شکم پنهان
اگر با رمح خون افشان خرامی بر لب دریا
سپهر از هم فرو ریزد زمین از جای برخیزد
روان از جسم بگریزد چو آری حمله بر اعدا
اگر تو بر که خاره جهانی روز کین باره
شود در حال ناچاره همه ترکیب او اجزا
بود تیغ تو جاویدان ز خون دشمنان چون نان
که ریزد خزده ی مرجان کسی بر تخته ی مینا
هر آنکو داشت با تو کین بروم و هند و ترک و چین
بزخم تیغ زهرآگین ببردی از سرش سودا
عراقت بازو ترکستان مسلم شد بیک فرمان
ز غزنین همچو زین وز آن دلت فارغ شود فردا
ز سعی دولت میمون ز سعد گردش گردون
ز فضل ایزد بیچون ز فر همت والا
ترا نا ساخته لشکر بکین نا آخته خنجر
همه مقصودها یکسر همی حاصل شود آنجا
چو آمد مژدهای خوش بدیدار بت دلکش
ز دست ساقی مهوش همی خور روز و شب صهبا
ایا در خورد سلطانی ایا با فر یزدانی
ایا در ملک بی ثانی ایا در عدل بی همتا
ارم با بزم تو زندان سقر با رزم تو بستان
سپهر از عزم تو حیران زمین از حزم تو شیدا
سلاطین در پناه تو ملایک از سپاه تو
خلایق نیکخواه تو هم از پیر و هم از برنا
ظفر بر شخص تو خفتان قضا در تیر تو پیکان
اجل در کین تو پنهان امل از مهر تو پیدا
بفرت اختیار دین مهیا کرده در یک حین
ز دل جشنی بهار آیین ز جان بزمی بهشت آسا
زهی عیش روان پرور زهی روز طرب گستر
زهی مهمانی در خور زهی می خوردن زیبا
هوا گشته ز بوی گل چو زلف لعبت کابل
زمین گشته ز رنگ مل چو روی دلبر یغما
نشسته مطربان ده صف گرفته سازها در کف
رباب و چنگ و نای و دف فکنده در فلک آوا
فتاده بر رخ هامون شعاع باده ی گلگون
گذشته از سر گردون نسیم عنبر سارا
حریفانی همه خوشدل بزرگانی همه مفضل
امیرانی همه مقبل ندیمانی همه دانا
همه در دوستی یکدم همه شادان بروی هم
همه با ظاهر خرم همه با باطن یکتا
الا تا در مه نیسان شود زنگارگون بستان
الا تا در مه آبان شود زرنیخ گون صحرا
بفر دولت وافی برغم عالم جافی
همی خور باده ی صافی ز دست بچه ی حورا
***
4- مدح نصیرالدین وزیر
ای قلم در دست تو چون در کف موسی عصا
وی کرم در طبع تو چون در لب عیسی دعا
این فزاید دوستان را گاه الفت زندگی
و آن نماید دشمنان را گاه وحشت اژدها
در هنرمندی تویی فرزانگان را عاقله
در جوانمردی تویی آزادگان را مقتدا
صاحب ری از حشم زیبد ترا وقت هنر
حاتم طی از خدم شاید ترا گاه سخا
ز آنک شمس اندر ازل همسایه ی رای تو بود
کرد دعوی از جوار آن بذات او ضیا
پیش حلم تو چو طبع تو سبک باشد زمین
پیش طبع تو چو حلم تو گران باشد هوا
ای ثنای تو شده حرز خلایق بر زمین
وی دعای تو شده ورد ملایک در سما
دین یزدان را نصیر و ملک خاقان را وزیر
در کفایت بی نظیر و در سخاوت بی ریا
ملک را رای تو چون شب را طلوع مشتری
خصم را عزم تو چون مه را بنان مصطفا
همت والای تو با رفعت ذات الحبک
طلعت زیبای تو با زینت شمس الضحی
هیبت تو حاسدان را چون شیاطین را شهاب
دولت تو ناصحان را چون ریاحین را صبا
نیست جز رسم تو عقد مکرمت را واسطه
نیست جز سعی تو چشم مملکت را توتیا
گرد نعل مرکبت را در سما روح الامین
چون بگردون بر شود، گوید برغبت مرحبا
تا همی بارد سحاب و تا همی تابد شهاب
تا همی ماند تراب و تا همی روید گیا
باد جاهت بی قیاس و باد قدرت بی کران
باد عزت بی زوال و باد عمرت بی فنا
باد فرخ عید قربان بر تو و فرخ کناد
نفس بدخواهت بشمشیر اجل دست قضا
مجلس تو کعبه و کف زمزم و حضرت حرم
ز ایران حجاج و سده صخره و درگه منا
***
5- مدح
نظامیست نظم تو عقد حکم را
شعاریست شعر تو شخص کرم را
عمادی و شمسی و شمس و عمادی
سپهر معانی و بیت حکم را
اگر امرؤالقیس فخر عرب بد
سزد گر بتو فخر باشد عجم را
علومت رجومند دیو فتن را
رسومت نجومند چرخ همم را
از آنست هر روز قدرت زیادت
که در چشم تو نیست قدری درم را
ترا شاعرانند منقاد جمله
چو گوران بیچاره شیر اجم را
مباهات باشد بمدحت همیشه
صدور جهان و ملوک امم را
محلت رسیلست ذات الحبک را
مکانت عدیلست بیت الحرم را
ایا ایزد از احترام بنانت
میان با کمر آفریده قلم را
ز ابکار افکار تو نو شنیدم
مقالی که از دل صقالیست غم را
مرا حق این مکرمت نیست لیکن
تفضل طریقست آن محتشم را
الا تا نباشد توان و تهور
چو شاهین و ضرغام کبک و غنم را
ترا باد گردون همه ساله خاضع
چو گاه عبادت شمن مر صنم را
***
6- مدح سراج الدین محمد بن حکی
مظفری که معینست کردگار او را
مؤیدی که مطیعست روزگار او را
سراج دین محمد محمد بن حکی
که در محامد اوصاف نیست یار او را
چو ذات فرخ او آمد از عدم بوجود
چو دایه بخت بپرود در کنار او را
از آن گزیده ی شاهان عالمست که هست
نهاد خوب و نژاد بزرگوار او را
از آن نیابد هرگز خلل بکارش راه
که جز تعهد احرار نیست کار او را
بلند همت او گاه سرکشی بازیست
که نیست جز دل آزادگان شکار او را
جماعتی که مصرند بر عداوت او
از آن قبل که قبولیست بی شمار او را
اگر لطافت او در مجالست بینند
هر آینه همه گردند دوستدار او را
چگونه شکر توان گفتن آنک داد خلاص
از آن مصاف عظیم آفریدگار او را
از آن سبب ز چنان واقعه سلامت یافت
که بود واقیه ی ایزدی حصار او را
اگر نبودی حلم گران و طبع سبک
چو باد صافی و چون خاک بردبار او را
نداشتی و بجنبید باد فتنه نگاه
خدای ز آفت آن قوم خاکسار او را
شد از عنایت یزدان درین مصاف عظیم
بسی لطیفه ی پوشیده آشکار او را
همیشه تا که نگردد عزیز در دو جهان
هر آنکسی که کند ذوالجلال خوار او را
عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد
گشاده طبع و تن آسان و شاد خوار او را
***
7- مدح قطب الدین میرمیران
باز آشوب خلق عالم را
سر بریدی دو زلف پر خم را
باز در لعل خویش کردی جای
معجزات مسیح مریم را
ای پری چهره یی که با لب تو
نیست قدری ولایت جم را
دل چون سنگ و چشم تنگ تو کرد
دل و چشمم مکان تف و نم را
کردی افزون چو خواستار آمد
طبع تو، باده ی دمادم را
هم حلاوت لبان شیرین را
هم طراوت رخان خرم را
هر زمان از جمال تو طربیست
قطب دین پهلوان عالم را
میر میران کزوست آرایش
دولت پادشاه اعظم را
هست بر جمله ی خلایق فخر
بمکانش نژاد آدم را
همه ساله متابعند او را
امرا چون صفر محرم را
بزم و رزمش دهند لطف و نهیب
عاریت جنت و جهنم را
با کفش ذکر نیست حاتم را
با دلش نام نیست رستم را
تا بود راه او سلامت خلق
بدل او مباد ره غم را
***
8- مدح سلطان سنجر
ای کمال آفتاب و همت کیوان ترا
دولت بی منتهی و ملک بی پایان ترا
نی سلیمان و نه داودی و هست از اسب و تیغ
باد در طاعت ترا پولاد در فرمان ترا
چون هر آن سلطان که هست اندر جهان از دست تست
عارت آید گر جهان خواند کنون سلطان ترا
هر غرض کاندیشه ی شاهان از آن قاصر شدست
چون تو بندیشی همه حاصل شود آسان ترا
هر زمان گردون سپارد ملک دیگرگون بتو
هر زمان دولت برآرد فتح دیگر سان ترا
بود ملک تو خراسان و عراق و روم و هند
شد کنون با آن مسلم ملک ترکستان ترا
تو برین فتحی که دیدی اعتمادی داشتی
روز اول، زآنک سری بود با یزدان ترا
دست تو زین پس نشاید کز قدح خالی بود
چون بدست آید کنون ملک همه کیهان ترا
بر گنه کاران ببخشودی چو نصرت یافتی
گویی از حلم آفریدست ایزد سبحان ترا
با چنین سیرت که تو داری نباشد بس عجب
گر دهد ایزد تعالی عمر جاویدان ترا
ورچه عمر خضر خواهد بود بیرون از قیاس
در سعادت زندگانی باد صد چندان ترا
***
9- مدح
ای هم لقا و هم دل و هم نام مصطفا
وی دین و دولت از فر تو یافته ضیا
وی یادگار آنک نظیرش نیاورند
ایام در فتوت و اجرام در سخا
بر سیرت لطیف تو گفتار تو دلیل
بر نسبت شریف تو کردار تو گوا
افروخته ز طلعت تو صدر شهریار
افراخته ز همت تو قدر پادشا
ملک عجم گرفته ز ترتیب تو نظام
دین عرب فزوده ز تهذیب تو بها
رای ترا ستاره برد سال و مه نماز
نفس ترا فرشته کند روز و شب دعا
در گوش دولتست جلال تو گوشوار
در چشم ملتست جمال تو توتیا
بر اوج قدر تو نرسد هرگز آسمان
در بحر فضل تو نکند فکرت آشنا
ای صاحبی که نیست چو طبع و ضمیر تو
ناهید را لطافت و خورشید را ذکا
هرچند نیست سابقه ی خدمتی کنون
نزدیک تو مرا بجز از مدحت و ثنا
در پیش شهریار پس از فضل کردگار
جز بر عنایت تو مرا نیست متکا
کردی ز سعیهای پسندیده پارسال
در حقم آنچ باشد از انعام تو سزا
من شکر تو گزارد ندانم بواجبی
ور ایزدم چو خضر دهد جاودان بقا
***
حرف «ب»
10- مدح تاج العرب ابوالمظفر شهاب الملک ضیاءالدین غالب بن تغلب شیبانی
ای بت هاروت چشم ای دلبر یاقوت لب
خنده ی تو دلفریب و غمزه ی تو بلعجب
پر شکر یاقوت تو آورد کار من بجان
دل شکر هاروت تو آورد جان من بلب
گه برافروزم همی در صحبت تو از نشاط
گه بفرسایم همی در فرقت تو از تعب
هست گویی صحبت تو آفتاب و من نبات
هست گویی فرقت تو ماهتاب و من قصب
جزع دلبندت کند سحری بهر غمزه عیان
لعل پر قندت کند جانی بهر بوسه طلب
ای ز بسد لؤلؤ خوشاب را کرده حجاب
وی ز سنبل لاله ی سیراب را کرده سلب
سنبلی کآن آفت آزادگان را شد دلیل
بسدی کآن راحت دلدادگان را شد سبب
گه مرا جراره ی تو شب پدید آرد ز روز
گه مر رخساره ی تو روز بنماید بشب
دارم از روزو شبت سر پر ز خاک و جامه چاک
روز و شب بر درگه میر اجل تاج عرب
دین یزدان را ضیاء و ملک سلطان را شهاب
بوالمظفر غالب آن کافی کف عالی نسب
سرفرازی کوست گاه لطف و گاه منقبت
چون ملک زیبا شمایل چون فلک والا رتب
همچو از گردون قمر تابد ز رای او شرف
همچو از دریا گهر زاید ز طبع او ادب
زهره آرد پیش او شیر عرین روز مصاف
زهره آرد نزد او چرخ برین روز طرب
در ازل ایزد نهاد از بهر استمتاع او
نحل را در سینه شهد و نخل را در دل رطب
گر سران را افتخار و اشتهارست از خطاب
ور مهان را اعتزاز و اهتزازست از لقب
اعتزاز او بجدست اهتزاز او بجود
افتخار او بجدست اشتهار او باب
ای بنان راد تو گوهرفشان وقت رضا
وی سنان تیز تو آذرفشان گاه غضب
پشت هامون از نعال مرکبت چون روی ماه
روی گردون از غبار موکبت چون پشت ضب
گرچه شیبان در عرب بود از امیران معتبر
ورچه مهران در عجم بود از بزرگان منتخب
افتخار گوهر شیبان تویی گاه شرف
اختیار دوده ی مهران تویی وقت حسب
دشمنانت را شود زوبین بچشم اندر مژه
حاسدانت را شود سکین بجسم اندر عصب
خلق تو بادیست چون عشرت کنی رطب النسیم
خشم تو ناریست چون وحشت کنی ذل اللبب
سال و مه در بیشه نفس شیر گردون کش شود
از نهیب شیر شادروان تو مأخوذ تب
نیک خواهان ترا از چرخ برخ آمد عطا
بد سگالان ترا از دهر بهر آمد عطب
ای پی جود تو از دریا همی خیزد گهر
وز پی بذل تو از خارا همی زاید ذهب
درع و تخت و بند و دار ناصح و خصم ترا
پرورید ارکان حدید و آفرید ایزد خشب
پیش ایشان سجده آرند اربعالی درگهت
التجا سازند گور و پشه و مور و جرب
جره باز اندر هوا و گرزه مار اندر جبل
زنده پیل اندر فلات و شرزه شیر اندر قصب
ای جوان بختی که از اوصاف خوب تو بود
همچو ادراج جواهر دایم ادراج حطب
چون هوا تاری شد از ابر سیاه تند بار
چون زمین خالی شد از گلهای خوب منتخب
کرد باید خانه اکنون گلشن از نار حریق
کرد باید خرگه اکنون روشن از ماء عنب
آتشی پرنده زاین چون زهره ی زرین شرر
باده یی رخشنده ز این چون مهره ی رنگین حبب
در مه شوال و ذوالقعده تلافی کن همه
هر چه فایت شد ز تو در ماه شعبان و رجب
تا کننم در خدمت تو عشرتی اکنون که نیست
در دلم تیمار عشق و در تنم درد جرب
تا بصورت نیست سیم ساده هم شبه شبه
باد جسم دشمنت نار حوادث را حطب
بزم تو از ساقیان مهوش کش پر نگار
جشن تو از مطربان دلکش خوش پر شغب
بخت تو خیمه زده بر اوج گردون برین
خصم تو غرقه شده در موج دریای نوب
روزه و عید تو مقبول و همایون و ترا
حافظ از آفت خدای و حاصل از دولت ادب
***
11- مدح ملک مجدالدین محمد پادشاه مازندران
چند باشم در دیار و منزل دعد و رباب
روز و شب نالنده و گرینده چون رعد و رباب
همچو چنگم سرنگون و زرد و نالان و دوتا
تا بمالیدست گوشم دست هجران چون رباب
تا ز حسن دلبران کش جدا ماند آن دیار
تا ز فر لعبتان خوش تهی گشت آن جناب
آب چشم عاشقان نوحه گر در هجرشان
کرد چون طوفان نوح آن را همه یکسر خراب
بود چون باغ ارم همواره از نقش خیم
بود چون خلد برین پیوسته از حسن قباب
دل شدی از خوبی آن زنده چون نفس از حیات
جان شدی از خوشی آن تازه چون طبع از شباب
گر وطن گیری کنون در وی صبا بینی جلیس
ور سخن گویی کنون در وی صدا یا بی جواب
گه ز تنهایی درو دمساز گردم با طیور
گه ز شیدایی درو هم راز باشم با ذئاب
ای بسا شبها که من تا روز در وی بوده ام
با حریفان در نشاط و با ظریفان در عتاب
گوش من سوی سماع و هوش من سوی صبوح
چشم من سوی نگار و دست من سوی شراب
زار و نالانم چو بلبل دیده پر خون چون تذرو
تا نفورم کرد از آن کبک دری بانگ غراب
دلبری کز عارض او آب روی گل برفت
وز فراق روی او شد دیده ی من پر گلاب
بی زنخدان چو سیب و چهره ی چون ماه او
لعل شد رویم ز خون و دل چو سیب از ماهتاب
نرگسی دارد سیاه و سوسنی دارد سپید
لاله یی دارد لطیف و سنبلی دارد بتاب
سنبلی چنبر نهاد و نرگسی خنجر گذار
لاله یی شکرفشان و سوسنی عنبر نقاب
این چو موی من برنگ و آن چو پشت من بخم
این چو اشک من بلون و آن چو بخت من بخواب
حلقهای زلف او هستند چون آهرمنان
برهم افتاده ز عکس آن رخان چون شهاب
بر مثال دشمنان منهزم روز مصاف
از سنان مجد دین ایزد مالک رقاب
شاه فرزانه محمد کز ملوک او را خدای
چون محمد را ز جمع انبیا کرد انتخاب
خسرو مازندران آنکس که رسم و رای اوست
ساعد دین را سوار و گردن حق را سخاب
آن شهنشاهی که شد خورشید بر گردون خجل
از فروغ رای او حتی توارت بالحجاب
همچو معن زایده دارد سماحت در مزاج
همچو قس ساعده دارد فصاحت در خطاب
از رضای او شود زایل چو از نعمت نیاز
وز ثنای او شود حاصل چو از طاعت ثواب
دست گوهر بار او شد مایه ی رزق بشر
تیغ گوهردار او شد عمده ی قوت کلاب
در ازل پیش از وجود آدم و حوا نبشت
آنک با او هست موجودات عالم را مآب
بر نگین دوستان او لهم دارالسلام
بر جبین دشمنان او لهم سوء العذاب
گر زند بر خاک تیغ آبدار باد زخم
ز آتش آن پیکر گاو ثری گردد کباب
ور دبیر از وصف جنگ او نویسد شمه یی
از فزع اشک قلم خونابه گردد بر کتاب
دیده ی ماران گرزه تیر او را شد هدف
سینه ی شیران شرزه تیغ او را شد قراب
نیست جز شمشیر او خورشید گردون ظفر
نیست جز تدبیر او عنوان منشور صواب
از خیال رمح و عکس تیغ او در کوه و بحر
وز نهیب گرز و بیم تیر او در دشت و غاب
بترکد چشم پلنگ و بفسرد خون نهنگ
بشکند یال هزبر و بگسلد بال عقاب
حبذا آن باره ی گردون نورد او که هست
باد پای آتش تحرک آب گردش خاک تاب
زهره طبعی مشتری فالی که زیبدگاه جنگ
از شهاب او را عنان و از هلال او را رکاب
بر زمین از رشک او پیوسته نالنده شمال
بر هوا از غبن او همواره گرینده سحاب
با دها و جرأت مور و ذبابست و کند
جایگه در چشم مور و پویه بر پر ذباب
گه شتابد سوی پستی چون قضای آسمان
گه گراید سوی بالا چون دعای مستجاب
ای معین دولت سلطان برای کار ساز
وی امین ملت یزدان بتیغ فتح یاب
در بیابانی که تو با دشمنان سازی نبرد
تا بنفخ الصور از آن شنگرف گون خیزد سراب
گر بود با دوستان تو کشف را اتصال
ور بود با دشمنان تو صدف را انتساب
نرم گردد چون فنک بر پشت آن بند گران
تیز گردد چون خسک در کام این در خوشاب
بر سبیل رشوت آرد پیش تو گاه طعان
بر طریق فدیت آرد نزد تو گاه ضراب
رنگ چشم و زاغ بال و گور سم و مور پوست
گرگ شاخ و پیل یشک و ببر چنگ و شیر ناب
زینت بزم ترا زاید ز آهو و صدف
عدت گنج ترا خیزد ز خارا و تراب
نافهای مشک خالص دانهای در پاک
پارهای لعل صافی تودهای زر ناب
در سنان تست مضمر صولت نار الجحیم
در بنان تست مدغم دولت حسن المآب
نه سلیمان و نه داودی و گاه صید و نطق
راکب ریح الشمالی صاحب فصل الخطاب
اندر آن وقتی کز آسیب دلیران سپاه
ساحت میدان شود چون موقف یوم الحساب
کوس چون رعد و فرس چون ابر و خنجر چون درفش
تیر چون باران و خون چون سیل و سرها چون حباب
هم بر آن سیرت که هنگام تجلی کوه طور
عالم از گام ستوران آید اندر اضطراب
درع زنگاری تن آراید بشنگرفی عقیق
تیغ مینایی رخ انداید بیاقوت مذاب
از شرار خنجر تو حرق اعدای ترا
مالک دوزخ مدد خواهد به هنگام عقاب
ای ز پیکان تو پیوسته هراسان مهر و ماه
وی ز احسان تو همواره تن آسان شیخ و شاب
خدمتی پرداخت مداح تو در اوصاف تو
بیتهای آن متین و لفظهای آن لباب
گرز گفت او ترا آید پسند این چند بیت
ظن او گردد مصیب و خصم او گردد مصاب
بعد ازین تا زنده باشد هر زمان در مدح تو
حله یی بافد بدیع و تحفه یی سازد عجاب
بود عذری ظاهر او را از برای آن کنون
باز ماند از خدمت درگاه آن فرخنده باب
تا ز نار آید دخان و تا ز آب آید بخار
تا ز خاک آید درنگ و تا ز باد آید شتاب
بد سگالان ترا یک دم زدن خالی مباد
سر ز خاک و لب ز باد و دل ز ناز و چشم از آب
باد پیش خدمت تو دشمنت با چار وصف
سال و ماه از خواری و زاری و تیمار و عذاب
همچو خیمه چاک دامن چون ستون بسته میان
کوفته تارک چو میخ و تافته تن چون طناب
مجلست گردون و ساقی ماه و ساغر مشتری
حاشیه پروین و مطرب زهره و می آفتاب
نعمت تو باد پیوسته مصون از انتقال
دولت تو باد همواره معاف از انقلاب
***
12- مدح جمال الدین شهاب الاسلام احمد بن منصور سمعانی
ای گه دعوی چو دریا گاه معنی چون سراب
چند ازین گفتار آبادان و کردار خراب
عاشقم گویی بتحقیق و نداری آنگهی
ساعتی در رنج طاقت لحظتی با جور تاب
گر مجازی نیست عشق تو بشوی و باز کن
روی چون لاله بخون و چشم چون نرگس ز خواب
عشق با رنجست و دیرست اینکه با یکدیگرند
لطف و عنف و خار و ورد و نیش و نحل و نوش و ناب
ز آن قبل محبوس شد قمری که دارد طوق شوق
ورنه از رنج قفس بودی مسلم چون غراب
خورد باید چون نشستی در صف مردان عشق
باده ی محنت ز دست قهر در جام عذاب
تا قیامت وقف باید کرد بر مستی دماغ
هر کسی کو قطره یی خواهد چشیدن زین شراب
هر که باشد عاشق جانان نپردازد بجان
هر که باشد طالب گوهر نیندیشد ز آب
در دل غافل نیابی سوز و عشق از بهر آنک
کس نیابد چشمه ی آب حیات اندر سراب
صبر باید کردنت در آتش عشق ای خلیل
گر همی خواهی که خوانندت خلیل اندر خطاب
ورچه بر آتش نشینی هم نباشی مرد عشق
گر بجوشی یا بگریی یا بپیچی چون کباب
چیست عشق آخر که هر ساعت کند تأثیر آن
صد هزاران چهره را افزون بخون دل خضاب
این سؤالی مشکلست و کس نداند کردنش
در جهان جز آفتاب دوده ی سمعان جواب
کان حرز و گنج نصرت احمد منصور کوست
دین تازی را جمال، اسلام باقی را شهاب
آن بنای حلم و علم و کیمیای فضل و فخر
مقتدای شرق و غرب و ملتجای شیخ و شاب
کرد معجون ایزد باری چو وی را آفرید
فعل او را با صلاح و قول او را با صواب
بینی اندر منبر او رفعت ذات البروج
یابی اندر مجلس او لذت حسن المآب
خصم او گاه نظر در پیش او باشد چنانک
گور در دست هزبر و کبک در پای عقاب
روز آدینه بیا گو مجلس او را ببین
هر که خواهد تا ببیند موقف یوم الحساب
ای بقوت حجت تو چون قضای آسمان
وی بهمت رفعت تو چون دعای مستجاب
در معالی اقتدای تو بآثار و سنن
در فتاوی اعتماد تو بر اخبار و کتاب
چار چیزت چار معنی چار گوهر را دهند
گر جهان را باشد از نقصان ارکان اضطراب
نار را عزمت ذکا و آب را طبعت صفا
خاک را حلمت ثبات و باد را جودت شتاب
تا همی گرید سحاب و تا همی خندد بهار
اندر آن وقتی که بفروزد حمل در آفتاب
نیک خواه تو ز شادی باد خندان چون بهار
بدسگال تو ز زاری باد گریان چون سحاب
***
13- مدح شهاب الدین ابوالفتح محمد
ای ثاقب از جبین درفشان تو شهاب
وی عاجز از یمین در افشان تو سحاب
ملک خدایگان جهان را تویی سفیر
دین خدای عزوجل را تویی شهاب
بوالفتح کان فتح محمد مکان حمد
کاقبال را مداری و آمال را مآب
خلق تو بوستان لطف را چو یاسمین
رای تو آسمان شرف را چو آفتاب
نه کوه بیستون را با جزم تو درنگ
نه چرخ بی سکون را با عزم تو شتاب
تا آتش قبول تو بالا گرفت، شد
خصم ترا بر آتش حسرت جگر کباب
با جود تو چه دببه اکسون و چه نمد
با بذل تو چه لولوی مکنون و چه تراب
باز ایران همه بتواضع کنی نشست
با سایلان همه بتلطف کنی خطاب
دشمن ز هیبت تو ندارد فراغ آنک
یک شب چو بخت خویشتن اندر شود بخواب
هر کس که تازه طبع نخواهد چو گل ترا
رویش کند چو لاله بخون بخت بدخضاب
مه جام و زهره مطرب و خورشید ساقیت
زیبد هر آنگهی که به شادی خوری شراب
از لطف تو چو روضه ی رضوان شود سقر
وز خلق تو چو چشمه ی حیوان شود سراب
اسرار چرخ نیست ز تو در حجاب و هست
اخلاق تو ز معرفت خلق در حجاب
خصمت شود بقدر و محل چون تو، گر شود
روباه چون غضنفر و گنجشک چون عقاب
سلطان شرق و غرب و شهنشاه داد و دین
دارای بحر و بر و خداوند شیخ و شاب
چون دید در کفایت اشغال جد تو
از نائبان خویش ترا کرد انتخاب
ای از ستاره تارک قدر ترا کلاه
وی از مجره خیمه ی بخت ترا طناب
ز آن حادثه که کرد بسی خلق را تباه
ز آن واقعه که کرد بسی ملک را خراب
منت خدای را که برون آمدی چنانک
از آب در روشن و از خاک زر ناب
ز آن طایفه که از تو بدیشان رسیده بود
خیرات بی قیاس و مبرات بی حساب
یک تن ترا نگفت دعای باعتقاد
کآن را نه کردگار جهان کرد مستجاب
از بهر آنک هست ترا رای و باطنی
این با ذکای آتش و آن با صفای آب
یزدان ترا به واسطه ی این دو خصله داشت
معصوم از آن بلا و مسلم از آن عذاب
تا طالب ثنا و ثوابست هر کسی
کو راست عقل کامل و اندیشه ی صواب
از شهریار باد بدنیا ترا ثنا
وز کردگار باد بعقبی ترا ثواب
***
14- مدح
ای سوی بالا چو آتش سوی پستی همچو آب
خاک وصفی در درنگ و باد شکلی در شتاب
میخ نعلت کرده پر الماس هامون را شکم
گرد پایت بسته از انقاس گردون را نقاب
چون کنی پویه نباشد ابر با تو هم عنان
چون بری حمله نباشد برق با تو هم رکاب
چون نجیبی در قفار و چون صلیبی در رمال
چون نهنگی در بحار و چون پلنگی در عقاب
گه کند روی فلک را ضربت گامت کبود
گه کند پشت سمک را آتش نعلت کباب
از حیل پنهان شوی در سایه ی پر پشه
وز هنر جولان کنی بر گوشه ی چشم ذباب
گه بود قصد از هوا سوی نشیبت بی دلیل
گه بود راه از زمین سوی فرازت بی حجاب
نسبتی داری همانا با قضای آسمان
قربتی داری همانا با دعای مستجاب
هر زمان گردند زیر گام تو صحرا و کوه
چون دل و جانم ز هجر یار بی آرام و تاب
کبک تازی بلبل آوازی که تا رفت از برم
شد شب و روزم چو عمر کرکس و پر غراب
بی لبان چون مل او مغز من شد پر خمار
بی رخان چون گل او چشم من شد پر گلاب
هشت چیزم هشت چیز اندر غمش بگذاشتند
تا مرا بگذاشت آن نوشین لب شیرین عتاب
تن قرار و جان نشاط و دل مراد و لب سخن
طبع کام و دست جام و روی رنگ و چشم خواب
نرگسی دارد پر از رنگ و فسون و خواب و سحر
سنبلی دارد پر از چین و شکنج و بند و تاب
ناکشیده غم بود پیوسته این با پشت گوژ
ناچشیده می بود همواره آن مست خراب
شخصم از مه روی و پروین جبهت و خور عارضش
شد چو تیر از خور گل از پروین کتان از ماهتاب
بر مثال دیده ی مورست تنگ او را دهان
همچو عیش خصم دستورست تلخ او را جواب
صاحبی کز بزمگاه و طبع و خلق و لفظ او
سال و مه باشند بی فر و محل و قدر و آب
روضه ی خلد برین و چشمه ی ماء معین
نافه ی مشک تتار و دانه ی در خوشاب
صد سوار ساخته وز حضرت او یک رسول
صد حسام آخته وز مجلس او یک خطاب
دوستان و ناصحان را در وفاق و مهر اوست
دولت دارالنعیم و نعمت حسن المآب
دشمنان و حاسدان را در خلاف و کین اوست
صولت نار الجحیم و شدت سوءالعقاب
با یمینش اخضر مواج باشد چون شمر
با جبینش اختر وهاج باشد چون ضباب
عدل را در دولت مسعود او تیزست چنگ
ظلم را از سیرت محمود او کندست ناب
مور و کبک و پشه و روبه بعونش آورند
از برای طعمه نزد بچگان بسته رقاب
گرزه ماران را ز وادی جره بازان را ز دشت
زنده پیلان را ز هامون شرزه شیران را ز غاب
بد سگالانش چو بستانند در محشر کتاب
نیکخواهانش چو بر خوانند در موقف حساب
از شقاوت باشد آن را خاتمت بئس المصیر
وز سعادت باشد این را فاتحت نعم الثواب
از برای نهمتش زایند دایم هشت چیز
نحل و آهو خارونی بحر و جبل کان و تراب
شهد خالص مشک اذفر ورد احمر قند صرف
در بیضا لعل روشن سیم صافی زر ناب
ای جوانبختی که هست افعال و اقوال ترا
با معالی اتصال و با معانی انتساب
جز ضمیرت نیست آیات هنر را ترجمان
جز برایت نیست رایات ظفر را انتصاب
حاسدانت را بحلق اندر شود زوبین زبان
دشمنانت را بکام اندر شود غسلین رضاب
خاتم جاه ترا جرم قمر شاید نگین
خیمه ی بخت ترا قوس قزح باید طناب
نیست مالت را رقیب و نیست گنجت را امین
اینت آیینی بدیع و اینت قانونی عجاب
پس تو از ابری سخی تر کو نبارد قطره یی
بی رقیبی از ملایک بی امینی از حساب
از نوایب حاسدت پیوسته باشد در عنا
وز حوادث دشمنت همواره باشد در عذاب
گه بکوبد فرق این پای حوادث چون کفه
گه بمالد گوش آن دست نوایب چون رباب
بر ستاک نخل از اقبالت رطب زاید خسک
در دهان نحل از انصافت ضرب گردد لعاب
زر ز جودت شد نهان حتی تمشی فی الحجر
خور ز رایت شد خجل حتی توارت بالحجاب
ناصح از خلق تو باشد سال و مه با ارتیاح
حاسد از خشم تو باشد روز و شب با اضطراب
این یکی چون عاشقان از لذت لیل الوصال
و آن یکی چون عاصیان از هیبت یوم الحساب
ای ز بهر خدمت تو گوژپشت آسمان
وی ز رشک طلعت تو زرد روی آفتاب
زنده از رسمت مروت چون نبوت از سنن
تازه از رایت شریعت چون طبیعت از شباب
شمس با رای درفشان تو باشد چون سها
بحر با دست در افشان تو باشد چون سراب
دشمن تو دارد از اسباب شادی چار چیز
گرچه باشد روز و شب رنجور چون مرد مصاب
پشت چون خمیده چنگ و روی چون زرین قدح
جسم چون نالنده زیر و اشک چون رنگین شراب
گر بود بر پایه ی تخت تو آهو را مقام
ور بود با سایه ی قصر تو تیهو را مآب
چون جرس گردد زمین از هیبت آن بر پلنگ
چون قفس گردد هوا از صولت این بر عقاب
ای وفاقت دوستان را چون ریاحین را صبا
وی خلافت دشمنان را چون شیاطین را شهاب
ملجأ و محراب و مأوای منست از دیرباز
این مبارک صدر عالی حضرت فرخنده باب
دفتر و دیوان و طبع و خاطر من پر شدست
تا ز عالم کرده ام مداحی تو انتخاب
از ثناهای بلیغ و از صفتهای بدیع
از غزلهای لطیف و از سخنهای لباب
خدمت و مدح تو کرد و گفت خواهم تا کند
شیر قیرم را طلی و عاج ساجم را خضاب
تا همی خیزد ز معدن لعل و در و سیم و زر
باد خصمان ترا زاندوه و درد و رنج و تاب،
روی چون زر عیار و موی چون سیم سپید
اشک چون در یتیم و چشم چون لعل مذاب
دیده ی حساد تو تیر نوایب را هدف
سینه ی اعدای تو تیغ حوادث را قراب
گنج پاش و رنج کاه و شاد باش و داد ده
بزم ساز و حزم ورز و نام جوی و کام یاب
***
حرف «ت»
15- مدح امیر فلک الدین علی باربک
میری که پادشاه جهان را برادرست
دایم ز هیبتش دل دشمن بر آذرست
هم نام مرتضی فلک دین مصطفی
کورا فلک مطیع و زمانه مسخرست
صدری که رای روشن و طبع کریم او
چون آسمان بلند و چو دریا توانگرست
مهرست دولت وی و ایام خاتمست
جانست سیرت وی و اسلام پیکرست
خشمش بوقت کینه و خلقش بگاه مهر
چون آتش جهنم و چون آب کوثرست
قصرش ز نیکوی و سرایش ز انبهی
چون روضه ی بهشت و چو صحرای محشرست
عزم وی از صرامت و حزم وی از ثبات
چون حد ذوالفقار و چو سد سکندرست
مریخ تا هلاک کند دشمنانش را
اندر سپهر آخته همواره خنجرست
زهره ز بهر خرمی دوستانش را
اندر فلک نواخته پیوسته مزهرست
مقصود و نهمت و غرض و کام او همه
از هر ولایتی که بدست وی اندرست،
احماد پادشاه و دعای رعیتست
خشنودی خدا و رضای پیمبرست
ای از نشاط مقدم نوروز ساخته
جشنی که از بهشت بصد پایه خوشترست
در موضعی نشسته بشادی که نام آن
با دولت جوان تو در وصف همبرست
نوروز اگر بنان و بیانت نشد چرا
روی زمین ازو همه پر در و گوهرست
ور او نخواستست ز اخلاق تو مدد
گیتی چرا ز رایحه ی او معطرست
ور او نیافتست ز آثار تو نصیب
عالم چرا بواسطه ی او منورست
گرچه بدو زمانه مهناست، تهنیت
از ما ترا به آمدن او نه در خورست
آنکس کند بمقدم او تهنیت ترا
کو با دماغ فاسد و با عقل ابترست
زیرا که این دقیقه نداند که در جهان
هر ساعت از وجود تو نوروز دیگرست
امروز حاضرند درین بزمگاه تو
هر جوهری که ساخته ی چار گوهرست
آواز چنگ و بانگ رباب و خروش نای
چون ناله ی عدوت رسیده بمحورست
چرخیست بزم تو که ز سیمست انجمش
باغیست جشن تو که درختانش از زرست
از فخر پای بر سر گردون نهد هر آنک
در دست او بپیش تو امروز ساغرست
گر بزمگاه تو نه عروسیست ساخته
اطراف آن چرا همه پر زر و زیورست
عشری نباشد از طرف ساز مجلست
آن گنجها که در شکم خاک مضمرست
هر آلتی که باید از اسباب مهتری
منت خدای را که ترا آن میسرست
با تست فضلهای فراوان خدای را
و آن از قبول شاه جهاندار سنجرست
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
کورا سپهر بنده و ایام چاکرست
هست او عزیز کرده ی یزدان و نزد او
دیدار تو عزیزتر از دیده در سرست
در حق تو عنایت او نه ز جهد تست
بل کز قضای سابق و حکم مقدرست
ای آنک دست بخت و سر دولت ترا
از ماه نو سوار و ز خورشید افسرست
مداح خاص تو جبلی را بنام تو
اشعار بی نهایت و ابیات بی مرست
قدرش ز خدمت تو و طبعش ز مدح تو
چون آسمان اعظم و دریای اخضرست
دایم ز روشنی و ز خوشی ضمیر و لفظ
وی را از مهر و شکر تو چون شهد و شکرست
زیبد اگر بآب قبولش بپروری
کو بر درخت مدحت تو شاخ برورست
بادند اختر و فلک و طبع خاضعت
تا چار طبع و نه فلک و هفت اخترست
خوش باش و کام ران و طرب کن که مر ترا
دولت قرین خدای معین بخت یاورست
***
16- مدح سدیدالدین حسین بن محمد وزیر
طبعی که از کمال مروت مرکبست
طبع سدید دین پیمبر مقربست
صدر اجل حسین محمد که ذات او
ز احسان مصور وز محامد مرکبست
در درج روزگار گرانمایه گوهرست
در برج افتخار فروزنده کوکبست
بدخواه او ز غایله ی خشم او مقیم
چون کافران بآتش دوزخ معذبست
دارد بسی معانی و داند بسی رسوم
لیکن بدانچ داند و دارد نه معجبست
در ملت محمدی و ملک سنجری
با رایت مظفر و رای مهذبست
در اقتدا بشافعی و التجا بحق
پاکیزه اعتقاد و پسندیده مذهبست
گاه خدم نواختن و حق شناختن
چون فضل برمکی و یزید مهلبست
در چشم اوست نعمت دنیا حقیر و او
در هر دلی چو نعمت دنیا محببست
گاه عتاب خصم عقابیست صولتش
کور از زخم و صاعقه منقار و مخلبست
ای مهتری که وقت مهمات مملکت
اندیشه ی بلند تو خورشید مرقبست
تو شیر بیشه ای گه مردی و دشمنت
چون شیر سال و ماه ز بیم تو در تبست
احرار عالم و فضلای زمانه را
از جود تو معاش وز جاه تو مکسبست
گاه از عناست خصم تو پیچده همچو مار
گه دستها نهاده بسر بر چو عقربست
فرزند تو گزیده سواریست در نبرد
کو را ز فضل میدان وز فخر مرکبست
فارغ نباشد از ادب آموختن دمی
هر چند کو بفضل الهی مؤدبست
فرهاد را به صحبت شیرین هر آینه
چندان شعف نبود که وی را بمکتبست
ای آنک دین و ملک خدای و خدایگان
از رسم و سیرت تو عزیز و مرتبست
گرچه بخدمت تو همی کم رسم مرا
مهر تو در ضمیر و ثنای تو در لبست
در مدح خویشتن سخن من بفال گیر
کاندر مبارکی سخن من مجربست
روز و شب تو باد شب قدر و روز عید
تا از مدار گردون گه روز و گه شبست
***
17- مدح قطب الدین میر میران
فلک محلی کو را ملک ثنا خوانست
ملک لقایی کو را فلک بفرمانست
ز جمله ی امرا کیست جز خداوندی
که پهلوان جهانست و میر میرانست
مظفری که مکان وی اندرین دولت
هم از دلایل اقبالهای سلطانست
مؤیدی که وجود وی اندرین عالم
هم از نتایج انعامهای یزدانست
لوای او فلک فتح را چو خورشیدست
بقای او چمن ملک را چو بارانست
کفش ز بس که همی در و سیم و زر پاشد
بلای بحر و غم گنج و آفت کانست
سنان او چو شهاب و عدو چو آهرمن
بنان او چو سحاب و ولی چو ریحانست
اگر بخلق کند مرده زنده این نه عجب
که خلق او بلطافت چو آب حیوانست
لوای او را مهر منیر تمثالست
کمیت او را چرخ اثیر میدانست
ایا بلند محلی که از سخا و کرم
بپیش طبع و دلت زر و خاک یکسانست
تویی که مدحت تو راست همچو توحیدست
تویی که خدمت تو فرض همچو ایمانست
خورد خدنگ تو پیوسته خون جباران
از آن قبل دهن او برنگ مرجانست
چو شاکرند ز عدلت همه مسلمانان
هوای تو طلبد هر که او مسلمانست
گهی که بزم کنی ساقی تو خورشیدست
گهی که بار دهی حاجب تو کیوانست
تویی بعدل نگهبان همه رعایا را
خدای عزوجل ز آن ترا نگهبانست
زدوده خنجر تو هست چون عصای کلیم
ستوده رای تو چون خاتم سلیمانست
ز بس که کشتی اعدا ز فضله ی خونشان
بر اوج کیوان پیوسته موج طوفانست
اگر بقدر و محل دشمنت چو فرعونست
وگر بغدر و حیل حاسدت چو شیطانست
ز خواجگان و امیران و بندگان و حشم
تو هیچ کس نگزیدی که بر تو تاوانست
کدام میرست از سرکشان لشگر تو
که وقت نام نه سر دفتر خراسانست
کدام خواجه شناسی ز اهل حضرت خویش
که او نه عاقله ی عاقلان گیهانست
ایا گزیده خصالی که دست و طبع ترا
چو ابر و بحر صفت جود و پیشه احسانست
معین دین بحقیقت کنون عزیز شدست
که در سرایش چون تو عزیز مهمانست
بدین نواخت که کردی بجای او، گر چند
نواختهای تو در حق او فراوانست،
جهانیان را معلوم شد که خواجه عزیز
بنزد تو بعزیزی برابر جانست
برو سزاست که اقبال تازه فرمودی
ز بهر آنک سزای هزار چندانست
درین سه ماه که آمد بخدمت تو بکرد
ز نوعهای کفایت هر آنچ بتوانست
هم از کفایت او شغل تو بترتیبست
هم از عنایت تو کار او بسامانست
سپاس از ایزدباری که شد ترا روشن
که هر چه در حق او گفته اند بهتانست
ز بهر خدمت تو ساخت مجلسی امروز
که از نکویی گویی که تازه بستانست
چه بوستانی که آن را گه نشاط و طرب
بلال بلبل و یوسف هزار دستانست
همیشه تا که قوام جهان علی الاطلاق
ز هفت اختر و نه چرخ و چار ارکانست
بمان تو چندان کار کان و چرخ و اختر را
بامر ایزد تأثیر و سیر و دورانست
***
18- مدح سلطان سنجر بن ملکشاه
ایا زمانه برغبت مطیع فرمانت
ایا ستاره بطاعت رهین پیمانت
بجز ملک نسزد گاه مدح مداحت
بجز فلک نسزد روز رزم میدانت
نیاورید بهمت نظیر ایامت
نیافرید بدولت عدیل یزدانت
ز بهر امن خلایق همی دهد هر روز
خدای عزوجل دولتی دگر سانت
گه محاربه گردون آبگون خواهد
امان ز ضربت شمشیر آتش افشانت
بقد چو چفته کمان شد بتن چو تافته زه
مخالف از فزع تیر و زخم پیکانت
هر آنگهی که در ایوان بار بنشینی
حسد برد فلک المستقیم از ایوانت
همی برند ملایک ملوک را مژده
باستقامت ملک و سلامت جانت
ترا خرد نکند تهنیت بسلطانی
که بنده اند فزون از هزار سلطانت
نه کردگاری لیکن گمان خلق آنست
که آیت لمن الملک هست در شانت
مسخرند همه اختران گردونت
متابعند همه خسروان گیهانت
خدایگانا تا شد بامر تو بنده
ثناسرای و دعاگوی و آفرین خوانت
قبول یافت ز اقبالهای انواعت
عزیز گشت ز تشریفهای الوانت
همیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب
مطیع بادند این هر چهار ارکانت
بدشمنان تو باد التفات دولت کم
ز التفات رئیس هری بفرمانت
***
19- مدح ابوالفتوح افضل خراسان
زهی سرایی کآن را سنای کیوانست
ز هی بنایی کآن را بهای بستانست
نه حسن و بهجت آن را شمار و اندازه
نه زیب و زینت آن را قیاس و پایانست
بگاه منقبه چون خانه ی براهیمست
بوقت مظلمه چون قبه ی سلیمانست
هوای آن ز لطافت چو عین تسنیمست
زمین آن ز نظافت چو خلد رضوانست
مقام منتخبانست و مقصد احرار
مخیم فضلا و مکان اعیانست
ز خاک ساحت آن زندگانی افزاید
تو گویی آن را تأثیر آب حیوانست
ز خوبی آن ذات المعاد منسوخست
ز خوشی آن دارالنعیم حیرانست
تبارک الله ازین بقعه یی که پنداری
ز بس تکلف کاندر عمارت آنست
خلاصه ی خردست و دقیقه ی ادبست
لطیفه ی هنرست و نتیجه ی جانست
مدام باد مزین بفر محتشمی
که با جلالت خورشید و فر کیوانست
عزیز دین شرف خاندان خواجه یمین
ابوالفتوح که او افضل خراسانست
ستوده یی که سخا و وفا و دانش را
کفش مدار و دلش قطب و خاطرش کانست
ضمیر او فلک عقل را چو خورشیدست
یمین او چمن جود را چو بارانست
همیشه تا که نظام فلک ز اجرامست
همیشه تا که قوام زمین ز ارکانست
بقاش باد در اقبال و در شرف چندان
که مر زمین و فلک را قرار و دورانست
***
20- مدح تاج الدین
آن خداوند که در عالم از احسان علمست
تاج دین عرب و شمس ملوک عجمست
ملک را همت شاهیش چو ذات الحبکست
خلق را حضرت عالیش چو بیت الحرمست
مادح اوست هر آن کز شعرا معتبرست
چاکر اوست هر آن کز امرا محتشمست
حکم و خلق و هممش نافذ و خوب و والاست
که فلک حکم و ملک خلق و ستاره هممست
خارپشتست معادیش تو گویی که مدام
سر کشیده ز سر خنجر او در شکمست
همه میران جهان را نبود صد یک از آن
که ز اسباب بزرگی شده او را بهمست
دامن و جیب و کف سایلش از بخشش او
صدف لؤلؤ و کان زر و گنج درمست
مقصد ناوک او مهره ی مار سیهست
مرکز ناچخ او زهره ی شیر اجمست
بر سر دشمن او بیخته خاک اسفست
بر رخ حاسد او ریخته آب ندمست
یافتست از اثر تربیت او حرمت
هر که در حضرت سلطان جهان محترمست
ای جوانبختی کز آرزوی آن که کند
سجده ی درگه تو قامت گردون بخمست
جبلی همچو دگر حاشیه در خدمت تو
چو قلم ساخته از سر همه ساله قدمست
کار او را نسزد جز تو مربی زیراک
تربیت کردن کار فضلا از کرمست
گاه چون تیر بمدح تو گشاده دهنست
گاه چون نیزه بوصف تو گرفته قلمست
تا که ناهید ز اجرام برامش مثلست
تا که خورشید ز افلاک بتابش علمست
باش در دولت و اقبال و بزرگی که ترا
بخت مأمور و جهان بنده سپهر از خدمست
***
21- مدح قطب الدین میر میران
ای قطب دین سپهر برین در پناه تست
دولت مطیع تو و فلک نیکخواه تست
ذات الحبک ز طایفه ی بندگان تست
شمس الضحی ز حاشیه ی بارگاه تست
گر کسوت ملوک کلاه و قبا بود
دولت قبای تو و سعادت کلاه تست
هر جا که در عراق و خراسان ممیزیست
مشتاق خدمت تو و محتاج جاه تست
خصمت کشفته رای و محبت شکفته روی
از رای چون ستاره و روی چو ماه تست
در گوش چرخ حلقه ز نعل سمند تست
در چشم بخت سرمه ز گرد سپاه تست
ز ایزد همه بقای تو خواهند ملک و دین
کین در حمایت تو و آن در پناه تست
نوشیدن شراب و نیوشیدن سماع
پیوسته عادت تو و همواره راه تست
زیبد که جز شراب نخواهی که وقت تست
شاید که بی سماع نباشی که گاه تست
گردون غلام و بخت بکام و عدو بدام
داری کنون اگر نخوری می گناه تست
هر روز حرمت تو فزون باد پیش آنک
تو پهلوان اویی و او پادشاه تست
***
22- مدح فرخشاه بن تمیراک
جمال آل اتابک که فخر ایامست
کمال دین رسول و معین اسلامست
مظفری که نه چون طبع او هوا پاکست
مؤیدی که نه چون حلم او زمین رامست
اگر شدست چو یوسف عزیز نیست عجب
از آنک یوسف دیدار و دانش آشامست
ستاره همت شاهیش را ز اتباعست
زمانه حضرت عالیش را ز خدامست
بجاه بر همه فرزانگانش افضالست
بجود بر همه آزادگانش انعامست
ایا خجسته لقایی که راد مردان را
ز اهتمام تو پیوسته عیش پدرامست
بخدمت تو شب و روز آرزومندم
برین حدیث گواهم خدای علامست
و لیکن از شرف خدمت تو حرمانم
هم از نتایج ظلم صریح ایامست
اگر بچشم عنایت بسوی من نگری
شود میسر هرچ از فلک مرا کامست
همیشه تا گه و بیگاه ماه و ماهی را
در آسمان و زمین جایگاه و آرامست
طپیده باد چو ماهی مخالفت بر خاک
ز رشک آنک بدستت ز ماه نو جامست
***
23- مدح
آن مهتری که ملجاء احرار عالمست
و آن سروری که مفخر اولاد آدمست
در مجمع کفات باجماع افضلست
در محفل کرام باطلاق اکرمست
مستولیی که بر همه اعدا مظفرست
مستوفیی که بر همه اکفا مقدمست
قارون شود ز خدمت او هر که مفلس است
سحبان شود ز مدحت او هر که ابکمست
از خواجگان مشرق و مغرب علی العموم
وی را باتفاق کفایت مسلمست
نامش مخالفان نتوانند کرد خوار
ز آن کو عزیز کرده ی سلطان اعظمست
پیوسته در وثاق موالیش مجلس است
همواره در سرای معادیش ماتمست
ای مقبلی که خصم تو ز آسیب خشم تو
چون کافران قرین عذاب جهنمست
رسم تو چون روان و سیادت چو قالبست
رای تو چون نگین و سعادت چو خاتمست
از همت تو مرتبه ی چرخ قاصرست
وز سیرت تو قاعده ی ملک محکمست
ایوان تو چو جنت و دستت چو کوثرست
درگاه تو چو کعبه و طبعت چو زمزمست
چون سیرت تو قصر رفیع تو نادرست
چون طلعت تو خلق لطیف تو خرمست
آن نایب بنای خلیل بن آزرست
وین وارث دعای مسیح بن مریمست
چون در حدود طوس نزول اختیار کرد
شاهی که اختیار ملوک معظمست
کردی بجای لشکر او آن سخا وجود
کاندر مزاج و طبع تو معجون و مدغمست
ای مفضلی که خسته ی تیر زمانه را
دایم عطای دست جواد تو مرهمست
طبعم ز مدحت تو چو دریای اخضرست
لفظم ز همت تو چو دیبای معلمست
بیشست میل من ز همه کس بخدمتت
گرچه ز من بمجلس تو دردسر کمست
از مهر تو پرست روانی که در تنست
وز مدح تو ترست زبانی که در فمست
جویم محبت تو و گویم مدیح تو
تا در تنم تحرک و تا در دهان نمست
هرگز گل نشاط ترا خار غم مباد
تا در زمانه گاه نشاطست و گه غمست
دور فلک متابع تو باد تا مدام
ماه صفر متابع ماه محرمست
***
24- مدح امیر شجاع الدین عمر
مبارزی که بهنگام کین چو شیر نرست
امیر عالم عادل شجاع دین عمرست
محل و طلعت او چون سپهر و چون مهرست
سنان و خنجر و چون قضا و چون قدرست
چو رای بزم کند طبع او همه کرمست
چو قصد رزم کند نفس او همه هنرست
سعادت ازلی باولیش هم قرنست
شقاوت ابدی با عدوش هم نفرست
خدایگان جهان و امیر میران را
چو روح در بدنست و چو نور در بصرست
غلط فتاد مرا کو ازین دو چیز شریف
بنزد هر دو گرامی تر و عزیزترست
ایا ستوده امیری که تیغ برانت
بر آسمان شجاع ستاره ی ظفرست
ز مردی وز جوانمردی تو در عالم
بهر دیار و ولایت حکایت دگرست
ز زخم تیغ تو دیو سپید با جزعست
ز نوک تیر تو شیر سیاه با حذرست
اگر کنند ز روی حسد بجاه تو قصد
هر آنچه زیر سپهر بلند جانورست
ز قصدشان نرسد آفتی بجاه تو ز آنک
خدای عزوجل را بکار تو نظرست
ایا گزیده خصالی که پیش همت تو
جلالت فلک المستقیم مخنصرست
عزیز کردی هم نام خویش را امروز
عزیز بادی تا بر فلک فروغ خورست
ایا بزرگ محلی که خاطر جبلی
ز مدح تو چو جبل پر بدایع گهرست
بنزد او ز نشاط حضور تو اکنون
نثار کردن جان عزیز بی خطرست
بخدمت تو اگر کم رسد همی ز حیا
زبان او بثنای تو سال و ماه ترست
ز اعتقادی کو در هوای تو دارد
بشرق و غرب همه خاص و عام را خبرست
همیشه تا که ز هفت اختر و چهار ارکان
در آسمان و زمین سعد و نحس و خیر و شرست
شراب نوش و طرب جوی و کام ران که ترا
فلک مطیع و جهان رام و بخت راهبرست
***
حرف «ح»
25- مدح ابوالمعالی نصیرالدین عبدالصمد وزیر
رسول خیر و برید ثواب و وفد صلاح
سفیر عفو و بشیر نجات و پیک فلاح
رسید و داد بشارت همه خلایق را
برحمت ملک العرش خالق الارواح
خجسته باد قدومش بر آن مبارک صدر
که هست کافی کفش فتوح را مفتاح
ابوالمعالی عبدالصمد عزیز ملوک
که دست اوست گه جود کیمیای نجاح
ز کون اوست زمین چون فراخته گردون
زرای اوست جهان چون فروخته مصباح
ز بهر رامش احباب و کشتن اعداش
بدست زهره و میخ بربطست و سلاح
چو آسمان برینست همتش عالی
چو آفتاب منیرست طلعتش وضاح
شکم شکافته و روی زرد و دل سیهند
مخالفانش چون نار و آبی و تفاح
بزرگوارا ماه بزرگوار آمد
رسید مدت روح و گذشت نوبت راح
سزد کنون که توسل کنی بفضل خدای
سزد کنون که تقرب کنی بخیر و صلاح
ایا چو صاحب ری نام تو علم بعلوم
ایا چو حاتم طی ذکر تو سمر بسماح
نه هست در همه گیتی مرا چو تو ممدوح
نه هست در همه عالم ترا چو من مداح
اگر ملازم خدمت نیم بظاهر تن
چو اعتقاد شناسی فما علی جناح
همیشه تا بود اندر فلک طلوع و غروب
همیشه تا بود اندر جهان ما و صباح
رهین طاعت تو باد سابع الافلاک
معین دولت تو باد فالق الاصباح
***
حرف «د»
26- مدح سپهسالار منکبه
آنرا فلک ز اختر وارون امان دهد
و آنرا ملک بدولت میمون نشان دهد،
کو تن باختیار شب و روز بنده وار
در خدمت سپهبد شاه جهان دهد
فرزانه منکبه که بتیغ بنفشه رنگ
از لاله خاک را گه کین طیلسان دهد
میری که بر شمایل او آفرین کند
گر آفریدگار فلک را زبان دهد
هر دولتی که قاعده ی او تبه شود
ترتیب آن بخامه ی گوهر فشان دهد
هر دشمنی که سر بخصومت برآورد
تعریک او بخنجر کشور ستان دهد
رای بلند او فلک المستقیم را
اندر جوار خویش بمنت مکان دهد
واندر مصاف شخص اجل را حسام او
از زخم خویشتن بشفاعت امان دهد
گر خصم او چو دیو درآید بکارزار
چرخ از شهاب نیزه ی او را سنان دهد
گرد از سر زمانه برآرد نهیب او
گر یک زمان مخالف او را امان دهد
ای خسروی که خار بدست موافقت
از دولت تو بوی گل بوستان دهد
مدح تو صدق را چو شریعت بیان کند
مهر تو نفس را چو طبیعت توان دهد
با جود دست تو نفسی پای ناورد
دری که بحر زاید و زری که کان دهد
تو پهلوان ملکی و فارغ بود ز خصم
شاهی که ملک را بچو تو پهلوان دهد
عزمت ز سنگ خاره چو موسی گشاید آب
جودت بشخص مرده چو عیسی روان دهد
ایمن شود ز تیر قضا هر که پشت را
گاه سلام پیش تو شکل کمان دهد
هر کس که با محبت تو دل قرین کند
او را سپهر دولت صاحب قران دهد
وآنکس که خدمت تو کند یک نفس بطبع
او را خدای مملکت جاودان دهد
هر کو بشیرمردی رستم مثل زند
وقتی که شرح قصه ی مازندران دهد،
گر هیچ دست برد تو بیند بگاه جنگ
دل در خبر نبندد و تن در عیان دهد
گر روبه ضعیف تقرب کند بتو
وی را ستاره هیبت پیل دمان دهد
هر کس که دل کنون ننهد بر هوای تو
ناچار تن بعاقبت اندر هوان دهد
شاها بر آن زمین که تو روزی قدم نهی
آنرا خدای مرتبت آسمان دهد
و آنرا که این سخن سبک آید بگوش او
گرز تو گوشمال بزخم گران دهد
زین پس بیک دو هفته چمنهای باغ را
گردون چو بزمگاه تو فر جنان دهد
تا زاغ نوحه گر بضرورت مکان خویش
در بوستان بفاخته ی شعرخوان دهد
چون طبع تو شکفته شود ارغوان بباغ
ساقی بدست تو چو می ارغوان دهد
ای مقبلی که گر بجمادی کنی نظر
آنرا ز فر تو ملک العرش جان دهد
مداح مخلصت جبلی طبع خویش را
هر دم بمدح تو مدد امتحان دهد
خواهد که مدحت تو نویسد که ذوالجلال
او را بجای هر مژه یی صد بنان دهد
بی مدح تو نفس نزند هر که کردگار
ویرا چو تو لطافت طبع روان دهد
بی مهر تو قدم ننهد هر که روزگار
ویرا چو تو سعادت بخت جوان دهد
تا باغ و راغ را سلب سبزولون زرد
ابر بهار بافد و باد خزان دهد
بگذار صد هزار بهار و خزان بکام
تا هر چه کام تست ترا ایزد آن دهد
***
27- مدح امیر عضدالدوله
ای آنک ز حسن تو بهر جای خبر شد
وز فتنه ی عشق تو جهان زیر و زبر شد
هجری که مرا از تو گمان بود یقین گشت
وصلی که مرا از تو عیان بود خبر شد
تا حلقه ی زلفین تو شد دام دل من
شخصم ز غم عشق تو چون حلقه ی در شد
گشت از دل من تافته تر زلف تو بر رخ
گویی ز دلم بر رخ تو شیفته تر شد
یکچند دل من هوس عشق تو بگذاشت
پنداشت که یکباره مرا از تو بسر شد
چندانک توان بود بکوشیدم و آخر
چون روی تو دیدم همه احوال دگر شد
تا من بسر کوی تو آرام گرفتم
جان و دل و دینم بسر کار تو در شد
گویی مگر آرایش روی تو بخوبی
چون مجلس بدر امم و صدر بشر شد
گردون معالی عضد دولت عالی
کو واسطه ی عقد همه اهل هنر شد
میری که بروی بهی و رای خجسته
خورشید صفات آمد و جمشید سیر شد
ز اندیشه ی او مملکت مشرق و مغرب
معقود لوای ملک شیر شکر شد
ای بار خدایی که چو صحرای قیامت
درگاه تو از ناموران پر ز حشر شد
تدبیر تو در ملک مؤثر چو قضا گشت
شمشیر تو در معرکه غالب چو قدر شد
هر کار که آن بی تو قضا کرد هبا گشت
هر شغل که آن بی تو قدر کرد هدر شد
چون دیو ز سیاره شد آواره معادیت
تا تیغ تو سیاره ی گردون ظفر شد
با منزلت و رای و کف تو باضافت
خورشید سها چرخ زمین بحر شمر شد
در جسم شرف رای رفیع تو روان گشت
در چشم لطف رسم بدیع تو بصر شد
تا دست فلک آتش بخت تو برافروخت
چشم و دل بدخواه تو پر دود و شرر شد
ای شیر دلی کز فزع تیغ تو تنین
در کوه بکردار کشف زیر حجر شد
آمد مه آزار و بساتین ز ریاحین
پر مشتری و زهره و خورشید و قمر شد
سوسن چو دو رخساره ی آن شهره صنم گشت
سنبل چو دو جراره ی آن طرفه پسر شد
کام و دهن لاله و گل چون صدف و درج
از ژاله و باران همه پر در و گهر شد
از سبزه پر تیهو زنگار صفت گشت
وز لاله سم آهو شنگرف سیر شد
اکناف زمین ز آن همه پیروزه سلب گشت
اطراف چمن زین همه بیجاده اثر شد
زیبد که شود ساخته با بلبله دستت
چون بلبل دل سوخته بر شاخ شجر شد
آنی که سپاه ملک عالم عادل
از رایت ورای تو پر از زینت و فر شد
از قدرت تو حاسد تو بسته نفس گشت
وز هیبت تو دشمن تو خسته جگر شد
در تربیت و تمشیت شکر و مدیحت
تا طبع سلیم جبلی جفت فکر شد
ز اوصاف معالیت ز اصناف معانی
چون برج دراری شد و چون درج در رشد
تا خار بنرمی نتواند چو سمن گشت
تا زهر بخوشی نتواند چو شکر شد
احباب ترا بزمگه تو چو جنان باد
کاعدای ترا رزمگه تو چو سقر شد
***
28- مدح صدر اجل محمد
تا در جهان معاقبت روز و شب بود
گردون مطیع صدر اجل منتخب بود
والا محمد آنک صدور ملوک عصر
پیوسته از محامد او پر خطب بود
صدری که هر بدیهه که زاید ز خاطرش
سرمایه ی همه فصحای عرب بود
محنت همه نتیجه ی کینش بود چنانک
آفت همه نتیجه ی آب عنب بود
گر چند کم زر و به لنگست دشمنش
چون شیر سال و ماه گرفتار تب بود
ای مهتری که هاویه هنگام انتقام
از آتش سیاست تو یک لهب بود
سهم تو با مخالف و وهم تا با عدو
چون مهر با عطارد و مه با قصب بود
گه همت تو بر سر دولت کله بود
گه سیرت تو بر تن ملت سلب بود
زهره بطرف ساز تو ماند بر آسمان
وز فخر آن همیشه دلش پر طرب بود
ای صاحبی که تیر شب و روز همچو تیر
در آسمان گشاده بمدح تو لب بود
سلطان فاضلان تویی و ما رعیتت
گر دردسر دهیم ترا زین سبب بود
ور دردسر کشی نه عجب ز آنکه سروری
آری همیشه خار قرین رطب بود
فضل تو ز آن نکوست که با وی تفضل است
عودی که بوی دار نباشد حطب بود
گر شاعران کنند گرانی بدیع نیست
خاصه کسی که از جبل او را نسب بود
تخفیف چشم داشتن از من بود محال
تا کیمیای ثقل مرا در لقب بود
بهتر فضیلتی و قویتر وسیلتی
در مجلس رفیع تو شعر و ادب بود
در اصطناع من چو ترا این دو حاصلست
تقصیر کردن تو بغایت عجب بود
مطلوب من چو هست مهیا بدست تو
بر من روا مدار که رنج طلب بود
من واثقم بدان که تو مقصود من کنی
حاصل چنانک عادت اهل حسب بود
لیکن بکار من نرسی چون هر آینه
گر کوچ تو اوایل ماه رجب بود
بادت چو روز عید و شب قدر روز و شب
تا روشنی و تیرگی از روز و شب بود
***
29- مدح
بر ماه روشن از شب تاری علم کشید
وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید
زنجیره یی ز قیر و طرازی ز غالیه
بر عارض چو باغ و رخ چون بقم کشید
آشوب خلق را خط مشکین خدای عرش
بر روی چون شکفته گل آن صنم کشید
در مهر او روانم و در هجر او دلم
بسیار قهر دید و فراوان ستم کشید
تا نامه ی جمالش توقیع زد فلک
بر نام نیکوان زمانه قلم کشید
در عشق من فریدم و در خوبی او نضیر
عزالذی و جل که ما را بهم کشید
ناگه ز من ببرد بصد حیله و فسون
آن دل که در هواس بسی رنج و غم کشید
چون دید کآفرین ملوکست بر دلم
آن را بتحفه پیش وزیر عجم کشید
شد محترم بنزد بزرگان هر آنکسی
کو را امل بخدمت آن محتشم کشید
از پشت ماهی و ز نشیب ثری بعلم
بر روی ماه و اوج ثریا علم کشید
زآنسان که سر کشد کشف اندر میان سنگ
از جود او نیاز سر اندر عدم کشید
ای صاحبی که رایت اقبال و جاه تو
دولت بر آسمان جلال و همم کشید
تا کرد ذوالجلال فزون آب روی تو
حاسد بسی ز رشک تو بادندم کشید
در موج گاه بحر شریعت نهنگ وار
شمشیر تو سفینه ی بدعت بدم کشید
هرگز هوای خط تو بیرون نهاد گام
دست اجل روان ز تن او بغم کشید
شاخ درخت دولت تو سایه دار گشت
تا بیخ او ز ابر سخای تو نم کشید
از هیبت بلارک خارا شکاف تو
دشمن چو خارپشت سر اندر شکم کشید
تخت تو در کنار ستاره وطن گرفت
رای تو بر کنار مجره خیم کشید
چون گور ماده عدل تو بشناخت بچه را
از ایمنی بخانه ی شیر اجم کشید
شد راه سایلت چو ره کهکشان ز بس
کو از عطای تو سوی خانه درم کشید
شد در پناه جاه تو آسوده هر کسی
کز گردش زمانه ی جافی الم کشید
تا در نوادر قصص آید که ابرهه
در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید
بادی چنانک غاشیه ی تو کشد فلک
دایم چنانک باد همی تخت جم کشید
***
30- مدح ابوالمعالی محمد بن سعید
ای بتو شاد دین چو خلق بعید
از تو عین الکمال باد بعید
قطب سعد اصل حمد کان علا
بوالمعالی محمد بن سعید
روزگار تو راد مردان را
همه فصل بهار و موسم عید
ناصح و خصم را بخلد و جحیم
مهر تو وعد و کینه ی تو وعید
مهتران زمین ترا چو خدم
اختران فلک ترا چو عبید
فعل تو بر معالی تو دلیل
قول تو بر معانی تو شهید
چو تو یزدان نیافرید کریم
چو تو ارکان نپرورید عمید
نه چو طبع تو راد بحر محیط
نه چو لفظ تو خوب عقد فرید
ناصحان ترا بقای ابد
مادحان ترا ذکای لبید
ای بر اسرار گنبد گردان
رای میمون تو رقیب عتید
حاسدان تو غصها دارند
از زمانه چو شاعیان ز یزید
وین عجب تر که چرخشان هر دم
ببلای دگر کند تهدید
تیره و خیره اند مهر و سپهر
ز آن روای جمیل ورای سدید
گر خورد دشمن تو آب حیوة
شود اندر دهان او چو صدید
رسد از سعد مشتری هر دم
زآسمان سوی حضرت تو برید
روز کین پیش نوک ناوک تو
متساوی بود حریر و حدید
دشمن از رای تو چنان ترسد
کز شهاب منیر دیو مرید
همچو خورشید در میان نجوم
در میان اکابری تو وحید
روزگار و زمان تراست مطیع
شهریار جهان تراست مرید
بهره ی تست زین همه اقبال
حصه ی تست ز آن همه تأیید
ببهشت و سقر معد کردست
در ازل آفریدگار مجید،
دوستان ترا ثواب جزیل
دشمنان ترا عذاب شدید
ای فلک را ز فعلهای ذمیم
توبه داده برسمهای حمید
حضرت تو مراست چون کعبه
مدحت تو مراست چون توحید
مدتی بودم از ره اخلاص
بتو نزدیکتر ز حبل ورید
وز تو هر لحظه دیدم آن شفقت
که خرد را بدان نبود مزید
گرچه در خدمت تو تقصیرم
شد زیادت ز غایت تعدید
من بدان واثقم که عهد مرا
زود باشد بخدمتت تجدید
دالتی نیست جز هوای قدیم
آلتی نیست جز ثنای جدید
پیش ازینم فرید خواندندی
خاصه و عامه از ره تقلید
شد کنون این لقب بمن لایق
که بماندم ز خدمت تو فرید
تا که بئر معطله نبود
بگه خرمی چو قصر مشید
پایه ی همت تو باد رفیع
سایه ی دولت تو باد مدید
***
31- مدح صاحب اجل موفق الدین ابوالحسن علی
بتی که از دل من تنگ تر دهن دارد
ز زندگانی من تلخ تر سخن دارد
رخی فروخته چون ماه بر فلک دارد
قدی فراخته چون سرو در چمن دارد
چهیست در زنخ او ز سیم و آن چه را
رسن ز زلف شبه رنگ پرشکن دارد
چو دلو دیده پر آبم چو چرخ سرگردان
که او ز سیم چه و از شبه رسن دارد
لبان بگونه و چهره بحسن و قد بصفت
چو نار دانه و گلنار و نارون دارد
شود چو قبله ی زردشتیان دل آنکس
که طمع قبله ی آن قبله ی ختن دارد
مرا همیشه بدان عارض چو برگ سمن
ز رنج با دل سوراخ چون سمن دارد
کلاله ی کش او و رخ منقش او
خدای داند تا روز و شب چه فن دارد
بجز وفا نکنم تا چنو صنم دارم
بجز جفا نکند تا چو من شمن دارد
چه رغبتست که من در وفای او دارم
چه حسبتست که او در جفای من دارد
بروی و تن چو گل و آب تازه و پاکست
ز اشک دیده ی من چون گلاب زن دارد
گر او حدیث نکردی بدان شکسته زبان
مرا درست نگشتی که او دهن دارد
بغمزه سحر نماید گه نظر گویی
که قدرت قلم مهتر زمن دارد
اجل موفق دین آنکه ذات او روحیست
که از جبلت روح الامین بدن دارد
ابوالحسن علی آن خوب کنیت خوش نام
که با محل علی سیرت حسن دارد
ستوده یی که سردانش و تن هنرش
ز دولت افسر و ز اقبال پیرهن دارد
ز بیم صاعقه و عزم او همه ساله
فلک ز آتش افروخته مجن دارد
از آن بطانه ی اسرار پادشاهانست
که قول معتمد و رای مؤتمن دارد
هزار مرد هنرمند را نپندارم
که او بگاه کفایت بنیم زن دارد
زحل بپایه ی قدر بلند او نرسد
اگر چه بر فلک هفتمین وطن دارد
اگر چه نسبت عالیش نیست از شیبان
وگرچه مولد میمون نه از یمن دارد
گه سخاوت و حشمت، مروت و همت
چو معن زایده و سیف ذی یزن دارد
ایا کریم خصالی که سال و مه و دولت
بدرگه تو ز اقبال انجمن دارد
ز بس سخا و کرم بر زبان نگردانی
هر آن سخن که تعلق بلاولن دارد
زمانه پشت و دل دشمن ترا شب و روز
شکسته ی الم و خسته ی حزن دارد
بصد هزار قران آفتاب نتواند
که خویش را بشرف با تو در قرن دارد
مخالف تو ز آسیب بخت بد پیوست
چو بخت فرخ تو چشم بی وسن دارد
بدل هوای تو جوید هر آنک دین طلبد
بجان ثنای تو گوید هر آنک تن دارد
اگر حذر کند از عزم چون شهاب تو خصم
عجب مدار که نسبت ز اهرمن دارد
ایا بلند محلی که شمع همت تو
چو آفتاب ز ذات الحبک لگن دارد
اگر به خدمت تو کم رسد همی جبلی
ز تکیه یی که بر اخلاص خویشتن دارد،
ثنای تو که خراسان معطرست بدان
همی قرینه ی تسبیح ذوالمنن دارد
لزوم خدمت تو و التجا بحضرت تو
گه از فرایض داند گه از سنن دارد
لطیفها که مراعات تو زبانش را
بآفرین تو پیوسته مرتهن دارد
ز بهر مدحت تو طبع و لفظ خرم و خوب
چو لاله ی طری و لؤلوی عدن دارد
همیشه تا خط خوبان و عارض ترکان
خوشیس و خرمی مشک و نسترن دارد
ز فضل ذوالمننت باد بهره ی وافر
که بر همه فضلا دست تو منن دارد
***
32- مدح فخرالدین محمود منیعی
ز دست چنگ نوزات شدم چو نالان عود
ز زلف مشک فشانت شدم چو سوزان عود
بجز من از همه دلدادگان ندارد کس
دلی چو سوخته عود و تنی چو ساخته عود
ز عشق تست چو زلف و میان و وعده ی تو
قدم دوتا و تنم لاغر و شبم ممدود
از آن چو آتش پیچان و زرد و نالانم
که در دلم زغمت آتشیست ذات وقود
بتو کنند همه نیکوان عالم فخر
چنانک دوده ی حسان بفخر دین محمود
بزرگواری کورا زمانه و گردون
مسخرند و مطیع از همه وجوه و حدود
ز ایزدست بپیروزی ازل مخصوص
ز دولتست ببهروزی ابد موعود
از آنک مشتری دانشست هر ساعت
کند بروز فلک مشتری نثار سعود
لقای اوست چو فر همای فرخنده
عطای اوست چو فضل خدای نامعدود
حدیث او همه فضل و خطاب او همه فصل
نهاد او همه جد و سرشت او همه جود
باد صولت و آب حسام کرد هلاک
بسی مخالف ملعون و دشمن مطرود
بر آن مثال که کردند دشمنان را قهر
بآب طوفان نوح و بباد صرصر هود
در آفرینش اگر خاک را ز کبر آتش
نکرد سجده بفرمان ایزد معبود،
اگر اجازت یابد کنون همان آتش
غبار موکب او را کند بفخر سجود
ایا هوای موالیت منقطع ز هوان
ایا مراد معادیت متصل بمرود
تراست همت والا و سیرت زیبا
تراست طلعت میمون و طالع مسعود
زمانه خواست ز زخم بلارک تو امان
ستاره یافت ز رای مبارک تو صعود
چهار گوهر و هفت اختر و دوازده برج
نیاورند چو تو هرگز از عدم بوجود
نه مصطفایی لیکن گمان خلق آنست
کز آفرینش خلقان تو بوده ای مقصود
گه مصاف و نبردت بهیبت و قوت
اگر چو آهن و آتش شوند خصم و حسود
هراس و بأس تو در قهر و قمعشان گردد
چو معجزات براهیم و صنعت داود
ایا بواسطه ی طبع تو کرم محسوس
ایا ز مرتبه ی دست تو قلم محسود
ترا ز جان و دلم دوستدار و خدمتکار
بخلوت و بملا و بغیبت و بشهود
جزین مراد ندارم که باشدم شب و روز
بمجلس تو حضور و بحضرت تو ورود
وگر توقع آنم بود که در خدمت
رسم چو پیش تو آیم بغایت مجهود
نه دالتیست مرا جز صناعت کاسد
نه آلتیست مرا جز بضاعت مردود
همیشه تا که رود در میان اهل قصص
سمر ز ناقه ی صالح خبر ز فعل ثمود
تن مراد ترا باد حله یی ز دوام
سر بقای ترا باد افسری ز خلود
***
33- مدح فخرالدین محمود منیعی
تا نام آب و آتش و خاک و هوا بود
و آنرا بخار و عکس و غبار و صفا بود
ارجو که فخر دین نبی را ازین جهان
پایندگی عمر و ثبات و بقا بود
خورشید خاندان منیعی که گاه قدر
خورشید پیش همت او چون سها بود
پیرایه ی محامد محمود کز فلک
پیوسته بر شمایل خویش ثنا بود
صدری که دیده ی فلک المستقیم را
همواره خاک درگه او توتیا بود
درمهر و کین او همه نفع و ضرر بود
در جنگ و صلح او همه خوف و رجا بود
گه گه دو تا شود مه نو، گویی او همی
خواهد که زین مرکب او را جنا بود
نی چرخ را چو قدر رفیعش محل بود
نی بحر را چو جود جوادش عطا بود
خواهم که تهنیت کنم او را بشغل نو
ز آنجا که شرط قاعده ی کار ما بود
چون باز بنگرم بمحل بلند او
گویم که این ز راه خرد کی روا بود
آنرا که عالمست مهنا بکون او
گر تهنیت کنم بریاست، خطا بود
وآنرا که دارد از رؤسا چاکران بسی
اندیشه ی قبول ریاست کجا بود
از هر عمل که او بتبرع کند قبول
مقصود وی فراغ دل اولیا بود
زیرا که در جهان نشناسم علی العموم
شغلی چنانک منصب او را سزا بود
ای مقبلی که حصه ی بخت تو هر زمان
از آسمان سعادت بی منتها بود
رای تو ملک را چو چمن را مطر بود
رسم تو شرع را چو سمن را صبا بود
همواره قامت فلک از آرزوی آنک
رخ بر زمین قصر تو شاید، دو تا بود
پیوسته بارگاه رفیعت ز زایران
انبوهتر ز موقف دارالجزا بود
حرصت همه چو صاحب ری بر سخن بود
سعیت همه چو حاتم طی در سخا بود
تا باشد از نشاط چو گل تازه طبع تو
پیراهن حسود تو چون گل قبا بود
تا روی تو چو لاله بود خرم از طرب
چون لاله دشمن تو سریع الفنا بود
زیبد که بزمگاهت و ساقیت روز جشن
دارالسلام باشد و شمس الضحی بود
شاید که باده ی تو و جام تو گاه بزم
ماء الحیوة باشد و بدرالدجی بود
بی همت تو ملک عجم بی خطر بود
بی سیرت تو دین عرب بی بها بود
از بس که بد سگال تو از انتقام تو
دل در نهیب باشد و جان در عنا بود
فوزی عظیم باشد اگر جایگاه او
در کام شیر و در دهن اژدها بود
بی آنکه در ستایش ذات شریف تو
شعرم همه نتیجه ی صدق و هوا بود
شعری که جز بنام تو گویم هدر بود
مدحی که جز بپیش تو خوانم هبا بود
بر پاکی عقیدت من در هوای تو
در ضمن هر قصیده ی من صد گوا بود
در خدمت تو طبع و زبان مرا مقیم
صنعت مدیح باشد و حرفت دعا بود
دور از تو همچو نار دل من کفیده باد
گر یک نفس ز دوستی تو جدا بود
تا خیر و شر آدمیان از قدر بود
تا نفع و ضر عالمیان از قضا بود
بادا قدر موافق آنچت غرض بود
بادا قضا متابع آنچت رضا بود
***
34- مدح
ای فضل ازل گشته در احوال تو پیوند
وی چرخ فلک خورده باقبال تو سوگند
اندازه ی جاه تو ز افلاک فزون شد
و آوازه ی جود تو در آفاق پراگند
تا تو ز نیام آخته ای تیغ کفایت
یک تن نشناسم که سپر پیش تو نفگند
ای بار خدایی که نیاورد و نپرورد
گردون چو تو فرزانه و گیتی چو تو فرزند
از سر سبکی در طلب خدمت معدوم
بیهوده سفرهای گران چند کنم چند
گاه از حد بسطام نهم روی بقزوین
گاه از همدان رخت کشم سوی نهاوند
گاهی کنم از مرو سفر سوی بخارا
گاهی کنم از بلخ گذر سوی سمرقند
وز نهمت آن باز گزینم بزمستان
از شهر نشابور ره کوه دماوند
آن بود گمان همه کس در خرد من
دایم که باقسام ازل باشم خرسند
در جستن چیزی که فنا همره آنست
زین گونه ریاضت نکشد هیچ خردمند
گر پند بزرگان نپذیرفتم از اول
این قصه تمامست همه عمر مرا پند
با این همه هر چند که دیرینه شدست آن
تا سعی تو باشد دل از آن بر نتوان کند
این کار شود عاقبة الامر گشاده
گرچند فتادست ز هر گونه بر آن بند
زیرا که همه تکیه ی من در طلب آن
بر فضل خدایست و بر افضال خداوند
ای آنک پسندیده ی سلطان جهانی
زین بیش مرا در غم این حادثه مپسند
همواره بجز با طرب و کام میامیز
پیوسته بجز با قدح و باده مپیوند
چون ابر در افشان بکف راد همی بخش
چون رق درفشان بدل شاد همی خند
***
35- مدح
خدایگانا هر روز عزت افزون باد
ز چرخ هر نفست دولتی دگرگون باد
سعایت ازلی برولیت موقوفست
شقاوت ابدی با عدوت مقرون باد
خمیده قامت و رخ پر سرشک و دل پر نار
ز جور گردون بدخواه تو چو گردون باد
ضمیر تست منور چو چشمه ی خورشید
دو چشم دشمن تو چون دو چشمه ی خون باد
بچشم تست که خود خاک و زر بود یکسان
چو زر مخالف تو زیر خاک مدفون باد
ایا بجاه تو نازنده دولت سلجوق
مکان تخت تو بر فرق بخت میمون باد
ز حکم قایل نون والقلم منازع تو
بریده سر چو قلم پشت گوژ چون نون باد
عطای دست تو از حد و عد فزون آمد
بقای ملک تو از فهم و وهم بیرون باد
همیشه ز آتش و آب بلا و غم دل و چشم
حسود و خصم ترا چون جحیم و جیحون باد
هر آنک طبع تو قارون نخواهد از شادی
فروشده بنشیب زمین چو قارون باد
هر آنک نیست باقبال روزگار تو شاد
اسیر حادثه ی روزگار وارون باد
ولیت با شرف و قدر عالم علویست
عدوت در اسف و غدر عالم دون باد
نگینت را شرف خاتم سلیمانست
لوات را اثر رایت فریدون باد
همیشه تا نبود جز بآب و نان زنده
حسود تو ببلا مبتلا چو ذوالنون باد
چو برج و درج ز مدح تو خاطر جبلی
پر از ستاره ی رخشان و در مکنون باد
***
36- مدح امیرفلک الدین علی باربک
عمر تو ای فلک الدین بابد مقرون باد
وز فلک هر نفست دولت دیگرگون باد
همچو دیدار همایون تو بر خلق جهان
بر تو تشریف خداوند جهان میمون باد
دشمنت باد فرو رفته چو قارون بزمین
وز طرب روز تو با روز ابد مقرون باد
باد تفته دل بدخواه تو همچون کانون
دم او سرد تر از باد مه کانون باد
باد همواره چو خون روی تو از شادی سرخ
چشم اعدای تو پیوسته مکان خون باد
تا چو خورشید نباشد بجلالت مه نور
هر زمان حشمت تو چون مه نو افزون باد
باد پیوسته بفرمان تو گردون گردان
قد بدخواه تو خمیده تر از گردون باد
رای والای ترا دایم ازین گونه که هست
بشرف راه پسندیده ی تو مقرون باد
تا جهان باشد پیروزی و بهروزی را
مدح تو قاعده و خدمت تو قانون باد
جاودان باد چو زر کار تو پیش سلطان
بدسگال تو چو زر زیر زمین مدفون باد
حاسد دولت تو تا نبود نون چو الف
تن برهنه چو الف پشت دوتا چون نون باد
تا بود فضل خدای از عدد و حد بیرون
عز و اقبال تو از حد و عدد بیرون باد
شفقتهای خداوند ملوک عالم
در همه وقت بر احوال تو چون اکنون باد
***
37- مدح امیرعلی باربک
ای از سیاست تو رخ حاسد تو زرد
وی از مهابت تو دم دشمن تو سرد
پشت سمک ز نعل سمند تو پر سکوک
روی فلک ز سیر سپاه تو پر ز گرد
با خلق مصطفایی از آنی بحلم طاق
هم نام مرتضایی از آنی بعلم فرد
گرچند خصم تست بفعل و صفت چو دیو
همچون فرشته ییست بریده ز خواب و خورد
روزی که عزم رزم کنی با مخالفان
در پیش تو چه یک تن و چه صد هزار مرد
چون تو نبود حاتم طایی گه سخا
چون تو نبود رستم سگزی گه نبرد
منت خدای عزوجل را که هر چه تو
بودی سزای آن همه در حق تو بکرد
باشند دشمنان تو دور از تو سال و ماه
چون چار چیز از اندوه و تیمار و گرم و درد
چون لاله دل سیاه و چو سوسن فگنده سر
قد گوژ چون بنفشه و اندک بقا چو ورد
کافور تا بطبع نباشد چو انگبین
شنگرف تا برنگ نباشد چو لازورد
پیوسته باد بنده ی تو بخت شادوار
همواره باد سخره ی تو چرخ تیز گرد
از دست ساقیان سیه چشم سبز خط
دایم شراب سرخ ستان در سرای زرد
***
38- مدح اختیارالدین جوهر
هر که او در طاعت یزدان دین پرور بود
روز و شب در خدمت سلطان دین سنجر بود
و آنکه از یزدان و سلطان نیکویی دارد امید
دوستدار و بنده ی میر اجل جوهر بود
اختیار دین که سال و مه بحسن اختیار
آسمان خواهد که بر درگاه او چاکر بود
آن خداوندی که نزدیک هواخواهان او
خاک پایش را ذکای بیضه عنبر بود
و آن هنرمندی که نزدیک دعاگویان او
آب دستش را صفای چشمه ی کوثر بود
چون گه توقیع در دستش قلم خصمش مدام
اکش بارو زرد رخسار و بریده سر بود
خاکسار و باد پیمایست خصمش ز آن قبل
سال و مه از چشم و دل در آب و در آذر بود
تا همی گوهر فشاند دست او بر مادحان
لفظشان در شکر او چون عقد پر گوهر بود
بحر جود و کوه حلم و کان عقلست و مقیم
بحر و کوه و کان ازو بی در و سیم و زر بود
ای مرا فرموده چندان تربیت کز وصف آن
هر که قادرتر بگاه نطق عاجزتر بود
بس بعمر خویشتن مدح تو نتوانم گزارد
ورچه عمرم چون بقای نوح پیغمبر بود
تا ز دور آسمان باشد هر آنچ اندر جهان
از حیات و موت و سعد و نحس و خیر و شر بود
باد قدر تو بدان غایت رسیده کز شرف
آسمان در پایه ی آن کمتر از یک ذر بود
***
39- مدح ملک الوزراء ابوالمظفر نصیرالدین عبدالصمد
هر که خواهد تا سعادت درگهش بالین کند
خدمت درگاه مولانا نصیرالدین کند
آن خداوندی که گر خواهد بهمت کبک را
از طریق تربیت با قوت شاهین کند
و آن جوانبختی که گر خواهد بقوت مور را
از کمال تقویت با قدرت تنین کند
مشتری فرست و زهره طبع و مریخ انتقام
چون نشاط بار و عزم بزم و قصد کین کند
هر که سوی او ببدخواهی کند روزی نگاه
اختر وارون بچشم او مژه زوبین کند
هر که اندر حق او راند ببدگویی سخن
گردش گردون زبان در حلق او سکین کند
و آنک بگشاید دهن چون لاله اندر مدح او
کام او را مدح او چون لاله مشک آگین کند
هر زمان تا او بمداحی مرا کرد اختیار
مدحتش روح الامین طبع مرا تلقین کند
چون سخنهای مرا در تازی و در پارسی
از خداوند بهر وقتی همی تحسین کند
آن طمع دارم که تخصیصی بود ز اقران مرا
چونک توقیع شریف او مرا تعیین کند
ایزداور از آن قبل سلطان اهل فضل کرد
کو همه کس را بقدر فضل خود تسکین کند
گرچه حق خدمت سابق ندارم نزد او
کز برای آن رعایت کردنم آمین کند
کردم این معنی توقع زو باستظهار آن
کو بجای فاضلان افضال صد چندین کند
تا صبا از لاله و نسرین بوقت نوبهار
بوستان و باغ را پر زهره و پروین کند
می خور از دست بتی کز روی و عارض هر زمان
مجلس و بزم ترا پر لاله و نسرین کند
***
40- مدح مؤید الاسلام
ضیاءالدین مجدالملک ابوالمعالی مودود احمد العصمی
ای کریمی کآسمان بخت ترا منصور کرد
بر مراد تو مدار خویش از آن مقصور کرد
وی ضیاء دین و مجد ملک و مختار ملوک
کایزدت بر بدسگالان در ازل منصور کرد
همت تو چون دم عیسی حیات خلق گشت
طلعت تو چون کف موسی جهان پر نور کرد
هر که چون زنبور خدمت را میان پیشت نبست
تیر چرخ او را جگر چون خانه ی زنبور کرد
آب کلکت را ستاره کیمیای رزق ساخت
خاک پایت را زمانه توتیای حور کرد
عمرش از کافور و مشک روز و شب فانی نگشت
هر که او در خدمت تو مشک را کافور کرد
ماند تا محشر بخواب اندر چو اصحاب الرقیم
هر کسی کو را شراب کین تو مخمور کرد
از صهیل و از صریر اسب و کلکت روزگار
دشمنان و دوستان را جفت سوگ و سور کرد
دوستان را از صریر این نوای چنگ ساخت
دشمنان را از صهیل آن ندای صور کرد
نامدارا گرچه عذر بی ستوری مدتی
همچو مهجوران مرا از خدمت تو دور کرد
چونکه مهجورم ز اقبالت مرا لختی فرست
ز آنچ آدم را ز فردوس برین مهجور کرد
از هوای تو دلم را بخت منشوری نبشت
سوره ی اخلاص را توقیع آن منشور کرد
مدح تو چون کوه و دریا خاطر و طبع مرا
پر ز یاقوت ثمین و لؤلؤ منثور کرد
تا نگوید کس که پروین رتبت خورشید یافت
تا نبیند کس که شاهین خدمت عصفور کرد
روز و شب خوش باش و خرم زی که بر اعدای تو
روز روشن را زمانه چون شب دیجور کرد
***
41- مدح
ایا ز دولت تو یافته خلایق داد
خدا ترا ز بزرگی هر آنچه باید داد
دعا کنند همه دولت ترا شب و روز
بزرگ و خرد و زن و مرد و بنده و آزاد
تو آن بلند محلی که افتخار کند
بخدمت تو هر آن کز نژاد آدم زاد
اگر چه باشد شاهی که کس چنو نبود
بلند رای و جوان دولت و بزرگ نژاد
روا بود که تفاخر کند بفرزندی
که باشد از اثر عدل او جهان آباد
همیشه تا که جهان را دهخدای نظام
همی بواسطه ی آب و خاک و آتش و باد
چنانک سیرت تو هست عون مظلومان
خدای عزوجل روز و شب معین تو باد
***
42- مدح
همواره ترا ایزد جبار معین باد
پیوسته ترا دولت بیدار قرین باد
بر تارک اقبال تو خورشید کلاهست
در خاتم تأیید تو ناهید نگین باد
تدبیر لطیف تو فروزنده ی دنیاست
توقیع شریف تو فرازنده ی دین باد
بر ناصح تو عالم اسرار رحیمست
با حاسد تو عالم غدار بکین باد
آنکس که زند جز برضای تو دمی دم
هر دم که برآرد نفس باز پسین باد
زیر علم دولت تو بخت روانست
زیر قدم همت تو چرخ زمین باد
تا بنده ستاره بوفای تو کفیل است
گردنده زمانه برضای تو رهین باد
در ملک ترا دولت مسعود رفیقست
تا حشر ترا یاور معبود معین باد
المنة لله که شهنشاه معظم
شادست درین موضع و تا باد چین باد
از طلعت او قصر تو چون خلد برینست
از همت او قدر تو چون چرخ برین باد
***
43- مدح
ای کرده نشاط خرم آباد
طبع تو قرین خرمی باد
وقتیست خوش و جهانست خرم
بستان ز خوشی و خرمی داد
مرغان چو مخالفان جاهت
در باغ همی کند فریاد
از لاله زمین چو روی شیرین
وز ژاله هوا چو چشم فرهاد
ای طبع و وقار و خشم و حلمت
چون آب و چو خاک و آتش باد
در ذات تو چار طبع جمعست
ز آنست جهان بکونت آباد
آنکس که بشادیت نه شادست
از عمر مباد یک نفس شاد
آنی که خصایص بزرگی
ایزد همه در ازل ترا داد
لؤلؤ نبود چو لفظ تو خوب
دریا نبود چو طبع تو راد
هر چند که اتفاق خدمت
در مجلس تو مرا کم افتاد
یک لحظه نبودم و نباشم
من بنده ز بندگیت آزاد
شد بر دل من همه فراموش
غمهای جهان چو کردیم یاد
تا باغ بنوبهار گردد
چو چهره ی نیکوان نوشاد
آراسته باد مجلس تو
از لاله رخان قد شمشاد
***
44- مدح شمس الدوله قطب الدین میر میران منکبه سپهسالار سلطان سنجر
زهر آلت که در دولت خداوند جهان دارد
بدانست افتخار او که چون تو پهلوان دارد
تو هرگز زو نداری جان دریغ اندر همه کاری
ترا اوزان همی دایم گرامی تر ز جان دارد
ندارد پای با جود و سخا و بذل دست تو
هر آن در و زر و گوهر که بحر و کوه و کان دارد
ز بیم اژدها پیکر سنان تو همه ساله
کشف وار ازدها تن را بسنگ اندر نهان دارد
اگر چه آفرید ایزد زمین را پست در صورت
ز اقبال سم اسبت محل آسمان دارد
تو هستی مهربان بر زیردستان در همه وقتی
از آن ایزد همی بر تو فلک را مهربان دارد
تو داری اعتقاد خوب و دست را دو خوی خوش
ترا ایزد بکام دل همی پیوسته ز آن دارد
ز تأثیر سر شمشیر نیلوفر مثال تو
همه خاک عراق اکنون نهاد ارغوان دارد
اگر پار از سنان تو نشانها داشت ترکستان
ز شمشیرت عراق امسال صد چندان نشان دارد
اگر من شرح آنمردی که تو کردی بنظم آرم
بترسم کت معاذالله ز چشم بد زیان دارد
خداوندا رهی عادت ندارد دردسر دادن
از آن از مجلست خود را همیشه بر کران دارد
ثناگوییت را گرچه ازو شایسته تر شاید
همی جوید هوای تو بحسبت تا روان دارد
الا تا ماه تابنده بگردون بر وطن سازد
الا تا کوه پاینده بهامون بر مکان دارد
ز یادت باد هر ساعت بر غم دشمنان تو
عنایتها که در حقت خداوند جهان دارد
***
45- مدح قطب الدین میر میران منکبه سپهسالار
امل صنیعت آن دست زرفشان تو باد
اجل طبیعت آن تیغ جان ستان تو باد
همیشه پیر و جوان را سعادت و اقبال
ز عقل پیر تو و دولت جوان تو باد
چو بندگان فلک المستقیم همواره
نهاده سر بتفاخر بر آستان تو باد
سر و دل عدوت را گرانی و سبکی
ز حمله ی سبک و نیزه ی گران تو باد
چنانک خنجر نصرت بدست تست مقیم
مدام مرکب دولت بزیر ران تو باد
بگاه بزم ترا باد زهره خنیاگر
بوقت بار عطارد مدیح خوان تو باد
چنانک هست خطاب تو پهلوان جهان
همیشه دولت منصور پهلوان تو باد
هر آنک با تو ندارد چو تیر تو دل راست
ز رنج قامت او گوژ چون کمان تو باد
اگر مکان دگر باشد اندرین عالم
ز آسمان برین برتر آن مکان تو باد
بهر کجا که رکاب ترا بود حرکت
عنایت ملک العرش هم عنان تو باد
زمانه از خدم دولت خجسته ی تست
ستاره از حشم بخت کامران تو باد
چو خاک و باد حسود تو خوار و بی آرام
ز آب تیغ تو و ز آتش سنان تو باد
ز سعی هفت ستاره ز طبع چهار گهر
هر آن لطیفه که حاصل شود از آن تو باد
چو از بقای تو جان خلایق آسودست
هزار جان گرامی فدای جان تو باد
***
46- مدح برهان الدین
بقای دولت برهان دین باد
محلش برتر از چرخ برین باد
وجود و کون او تا روز محشر
جمال و زینت دنیا و دین باد
همیشه بر موالی و معادیش
جهان و آسمان با مهر و کین باد
ز رفعت خاتم اقبال او را
مه نو حلقه و زهره نگین باد
بپیش دست او دریا غدیرست
بزیر پای او گردون زمین باد
سعادت با محبش هم عنانست
شقاوت با حسودش همنشین باد
مرید خدمتش ذات البروجست
برید حضرتش روح الامین باد
ولی را و عدو را خلق و خشمش
چو عین کوثر و عین یقین باد
صدف وار از عبارتهای خوبش
همه عالم پر از در ثمین باد
بر آن شخص عزیزش هر زمانی
ز یزدان صد هزاران آفرین باد
کف و کلک وی از اعجاز و اعجاب
ید بیضا و ثعبان مبین باد
بنزد خاص و عام او را قبولست
همیشه تا جهان باشد چنین باد
الا تا بر زمین ساکن بود کوه
خدای آسمان او را معین باد
***
47- مدح قطب الدین میرمیران و شمس الدین و سیف الدین حاجب خاص
دو پهلوان که گه جنگ چون دو شیر نرند
صبوح کرده بدیدار روی یکدگرند
ستوده میر امیران گزیده شمس الدین
که پادشاه جهانرا بجای دو پسرند
بهمت و بشرف چون سپهر و چون مهرند
بقوت و بتوان چون قضا و چون قدرند
ز حربها همه با کام و نام باز آیند
از آنک قاعده ی فتح و عمده ی ظفرند
بفرخی و سعادت همی نشاط کنند
بخرمی و لطافت همی شراب خورند
شود ز هیبت ایشان ضعیف کوه چو کاه
اگر بوقت سیاست بکوه در نگرند
چو آسمان شد از ایشان سرای سیف الدین
که آفتاب محلند و مشتری نظرند
امیر حاجب خاص آنک در هنر پیشش
پیاده اند کسانی که مایه ی هنرند
همی کنند بجان خدمتش بزرگانی
که نزد خسرو عادل ز جان عزیزترند
اگر چه عادت او هست خویشتن داری
همی ملوک جهانش ز خویشتن شمرند
همیشه تا بزمین در ذخیرها جویند
همیشه تا بفلک بر ستارگان گذرند
رسیده باد بدان جایگاه مرتبه شان
که فرق فرقد زیر قدم همی سپرند
***
48- مدح
ای مقبلی که قدر تو گردون صفات شد
وی مفضلی که دست تو جیحون صلات شد
دین رسول تا تو مر آنرا شدی مجیر
چون دولت خجسته ی تو باثبات شد
رای تو آسمان شرف را ستاره گشت
طبع تو بوستان لطف را نبات شد
دارالسلام خرم و ذات العماد خوب
با بزم و مجلست چو جحیم و فلات شد
عالم چو از خصایص هم نام تو همه
ز آثار خاطر توبه از معجزات شد
از بند فقر و دام بلا خاص و عام را
جودت خلاص گشت و وجودت نجات شد
هر کو میان نبست بامر تو چون فلک
عالم بر او ز تنگدلی چون قبات شد
طبع و کف و دل تو بجود و سخا و بذل
سوال را چو دجله و نیل و فرات شد
ای مهتری که مدح تو حرز کرام گشت
وی سروری که شکر تو ورد کفات شد
هر کت نخواست پیش نهاه دوات و کلک
رخ زرد و دل سیاه چو کلک و دوات شد
هرگز نگردد از اثر نوبهار باغ
خرم چنانک از اثر تو هرات شد
زین شربت خجسته که خوردی باختیار
عمر تو همچو شعر تو پاینده ذات شد
زیرا که چون بدست گرفتی تو جام آن
در دست تو قرینه ی عین الحیات شد
تا هر که مرد بسته ی مردود راه ماند
تا هر که زاد خسته ی تیر ممات شد
یک دم ز تو هبات فلک منقطع مباد
کز بخشش تو روی زمین پر هبات شد
***
49- مدح
ای نهاده همت تو پای بر سبع الشداد
یافته آزادگان در ظل اقبالت مراد
معتبر گردد بدرگاه شریف تو ذلیل
جانور گردد ز گفتار لطیف تو جماد
هم بر آن سیرت که یثرب را ز کون مصطفی
افتخارست از مکان تو هری را بر بلاد
نیست جز در سایه ی بختت افاضل را مقام
نیست جز در پایه ی تختت امائل را معاد
همچو گردون بسیط آمد ترا قدر رفیع
همچو دریای محیط آمد ترا طبع جواد
گشته اند از جاه تو مشهور ارباب صلاح
گشته اند از بیم تو مقهور اصحاب فساد
صورت عز و جلالی سورت جاه و جمال
آیت حلم و وقاری رایت علم و سداد
باغ حکمت را نهالی چرخ همت را شهاب
دست ملت را سواری چشم دولت را سواد
ای باحوال تو شمس الدین فزوده ارتیاح
وی بایام تو فخرالدین نموده اعتداد
منبری نو ساختی نیکو که دارد این دو وصف
رفعت ذات البروج و رتبت ذات العماد
حسن آنست از صفای سیرت تو مستعار
فر اینست از بهای طلعت تو مستفاد
گرچه همواره دعا گویم ترا از دوستی
ورچه پیوسته هواخواهم ترا از اعتقاد
شمیه یی نتوانم از مدحت نوشتن ور کنم
آسمان درج و ستاره خامه و دریا مداد
ورچه دارم بیکران تقصیرها در خدمتت
بر کمال عفو تو زآن بیش دارم اعتماد
تا نباشد کافران را عاقبت نعم الثواب
تا نباشد مؤمنان را خاتمت بئس المهاد
سعد با روی تو معجون باد تا یوم الحساب
فخر با نام تو مقرون باد تا یوم التناد
دشمنانت غرقه ی آب بلا چون قوم نوح
حاسدانت کشته ی باد عنا چون قوم عاد
***
50- مدح اثیرالدین امین الملک زین الدوله ابومنصور نصر بن علی
نگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بندد
هر آن کو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد
طمع باید برید از جان شیرین چون من آنکس را
که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد
گهی از مشک زلف او حمایل در گل آویزد
گهی از قیر جعد او سلاسل بر قمر بندد
ز عشق او جهان بر من شود چون حلقه ی خاتم
چو زلف او ز عنبر حلقه اندر یکدگر بندد
چو تیر و چون کمان گردد دهن باز و خمیده قد
چو آن مشکین زره عمدا بر آن سیمین سپر بندد
شود چون شمع زرین روی و ریزان اشک و سوزان دل
هر آنکو دل در آن شمع بتان کاشغر بندد
از آنم چون گل و نرگس سلب چاک و سرافگنده
که او بر سوسن تازه همی شمشاد تر بندد
بدان زنجیر مشکین و عقیق شکرین همچون
دل من صد هزاران دل بروزی بیشتر بندد
گهی خونم بدان زلف دوتاه پر شکن ریزد
گهی خوابم بدان چشم سیاه دل شکر بندد
شود چون شکر از آب و چو مشک از آتش آنکو دل
در آن زنجیر پر مشک و عقیق پر شکر بندد
گه از سنبل حجابی بر فراز پرنیان پوشد
گه از عنبر نقابی بر طراز شوشتر بندد
ز شوق روی او آید ز گل هر ساله پیدا گل
چو بیند روی او از شرم او بار سفر بندد
بچشم مردمان گردد چو سیم قلب خوار آنکس
کامید اندر وصال آن نگار سیمبر بندد
عزیز آنکس بود نزدیک خاص و عام کو خاطر
چو من پیوسته در مدح عمید نامور بندد
اثیر دین امین ملک زین دولت آن صدری
که بر درگاه او دولت میان هر روز در بندد
ابومنصور نصر بن علی کز رایش اریابد
اجازت آسمان پیش وی از جوزا کمر بندد
چو مه ز انگشت پیغمبر حجر بشکافد از بیمش
اگر دور از تو گاه خشم چشم اندر حجر بندد
جهانی با کمالست و، نباشد عقل آن کامل
که همت با وجودش در جهان مختصر بندد
در ارحام از برای کثرت اتباع او دایم
همی از نطفه ی ماء مهین ایزد صور بندد
سمند او چو آرد حمله فرق فرقدان ساید
کمند او چو گردد حلقه حلق شیر نر بندد
خیال هیبتش در دست شمشیر اجل گیرد
همای همتش بر پای منشور ظفر بندد
فلک امید بست اندر دوام عمر او چونان
که حربا و هم در شمس و صدف دل در مطر بندد
شود آتش بر ایشان چون بر ابراهیم بر ریحان
اگر گاه کرم همت در اصحاب سقر بندد
بدین اندر همی از علم ترتیب علی سازد
بملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد
اگر هر مهتر از بهر هوای نفس جان و دل
در آلات ملاهی و در انواع بطر بندد
خرد ویرا بر آن دارد همه کاندیشه و همت
در اسباب معالی و در ارباب هنر بندد
بپای عزم پیوسته همی فرق قضا کوبد
بدست عزم همواره همی پای قدر بندد
الا ای نامور صدری که توقعیات کلک تو
تفاخر را همی روح الامین بر فرق سر بندد
وگر این مرتبت ویرا شود حاصل ز رشک او
نقاب شرم دست آسمان بر روی خور بندد
بود بر هیأت زرین عماری دار سال و مه
بطمع آنکه مرکب دارت او را بر ستر بندد
هر آن شاعر که یک ره مدح تو گوید شود کاره
کز آن پس خاطر اندر مدح سادات بشر بندد
چو گردون بسیط آمد کرا رای زمین خیزد
چو دریای محیط آمد کرا دل در شمر بندد
اگر گوری ستایش را دهان پیش تو بگشاید
وگر موری پرستش را میان پیش تو در بندد
یکی از حشمت تو شرزه شیران را زبون گیرد
یکی در دولت تو گرزه ماران را ز فر بندد
نگردد از فنا معزول جاویدان حواس آن
که از بهر مدیح تو حواس اندر فکر بندد
زمانه خامه ی مدحت صلف را در بنان گیرد
ستاره نامه ی فتحت شرف را بر بصر بندد
بجود ار چند مشهورست حاتم، هر که جودت را
ببیند، زو عجب آید که فهم اندر سمر بندد
بحلم ار چند مذکورست احنف، هر که حلمت را
بداند، زو غریب آید که وهم اندر خبر بندد
شود باز سپید او را بتأیید تو خدمتگر
اگر تیهو مثال عالیت بر بال و پر بندد
ایا در نظم مدحت بسته طبع من چنان فکرت
که عابد دایم اندیشه در اوقات سحر بندد
گه اصناف بدایع را در الفاظ ظرف دارد
گه اوصاف روایع را بر ابیات غرر بندد
کنون پرداخت مدحی چون عروسی ساخته کورا
بگردن بر مشاطه عقدهای پر گهر بندد
بر آن منوال کاستاد مقدم لامعی گوید
ز تیره شب همی پرده بروی روز بر بندد
الا تا ابر بارنده ز در و لعل و پیروزه
قلاید در مه آزار بر شاخ شجر بندد
محل تو چنان بادا که هر بنده که او کهتر
کمر در پیشت از پیروزه و لعل و درر بندد
***
51- مدح معزالدین والدنیا سلطان ابوالحارث سنجر بن ملکشاه
چون عروس نوبهاری از زمین سر بر زند
ای بسا عاشق که او دست از هوا بر سر زند
چون برون آید گل از پرده ز شادی پیش او
هر زمان بلبل نوا در پرده ی دیگر زند
گاه آن آمد که مطرب چنگ در زخم آورد
وقت آن آمد که ساقی چنگ در ساغر زند
پای هر آزاده یی در ساحت گلشن نهد
دست هر دلداده یی در دامن دلبر زند
آید اندر حلقه ی میخوارگان زاهد بطبع
تا ز قلاشی چو حلقه توبه را بر در زند
چون کند باد صبا جلوه صنیعتهای خویش
خاک در چشم صنیعتهای صورتگر زند
هر زمان از برق گردون برفروزد آتشی
تا در اعدای خداوند جهان سنجر زند
پادشاهی کز نهیب تیر او در آسمان
نسر طایر هر زمانی چنگل اندر برزند
سال و مه در موکب او غاشیه خاقان کشد
روز و شب بر درگه او مقرعه قیصر زند
چهره ی ایام بفروزد چو او عشرت کند
زهره ی اجرام خون گردد چو او خنجر زند
چون فریدون دست جباران فرو بندد هر آنک
دست در فتراک آن شاه فریدون فرزند
هر که سوی او بچشم دوستداری ننگرد
مردم دیده سنان ویرا بچشم اندر زند
گردد از مرمر گشاده چشمه ی آب حیات
گر سمندش گاه حمله گام بر مرمر زند
زر ز زیر مهر بگریزد چو سیماب ار کسی
جز بنام او معاذالله نهفته زر زند
گرچه در بوم خراسانست دارالملک او
نایبش نوبت همی در حد کالنجر زند
بر هر آن منبر که گاه خطبه نام او برند
از سما روح الامین بوسه بر آن منبر زند
در جهان هر دفتری کز مدح او خالی بود
از فلک کف الخضیب آتش در آن دفتر زند
گردد از ترکیب هفت اختر نحوست منقطع
گر مرکب ساز بر طرفش ز هفت اختر زند
خنگ باد آشوب خاک آرام او از تفِّ نعل
گاه حمله بر سپهر آبگون آذر زند
روز و شب باشد چو کژدم مانده بر تارک دو دست
خصم او از بس که دست غم بتارک بر زند
جاودان از غیرت خنیاگران بزم او
زهره ی زهرا همی بر آسمان مزهر زند
گه محل او قدم بر گوشه ی گردون نهد
گه جلال او علم بر گوشه ی محور زند
ای خداوندی که هرک آثار تو بیند عیان
آتش اندر دفتر اخبار اسکندر زند
نیست از تأثیر اقبالت عجب گر آسمان
بوسه بر خاک سم اسب اجل جوهر زند
تا وثاق او بدیدار تو شد آراسته
خیمه ی شادی همی بر گنبد اخضر زند
تا نبیند هیچ بیننده بهنگام شکار
روبه ماده لگد بر فرق شیر نر زند
می همی خور بر سماع مطربی کو پیش تو
بربط خوب و رباب نغز و چنگ تر زند
***
52- مدح وزیر مؤید الاسلام مجدالملک ضیاء الدین ابوالمعالی مودود احمد عصمی
ای بزرگی که ذوالجلال به جود
از عدم ناورد چو تو به وجود
صدر کافی مؤید الاسلام
بوالمعالی ضیای دین مودود
پایه ی دولت از تو شد عالی
سایه ی ملت از تو شد ممدود
کرم طبع تست نامقدور
شرف ذات تست نامحدود
نه زمین را چو حلم تست سکون
نه فلک را چو قدر تست صعود
دولت از دشمن تو بیزارست
جاودان چون کلیم حق ز یهود
ملک العرش گاه خلقت تو
بر بقای تو وقف کرد خلود
پیش قدرت ز حل شود هر دم
چون مه نو دو تا ز بهر سجود
بر سر بخت تو کند ز فلک
مشتری هر زمان نثار سعود
تا بکین تو کرده اند آهنگ
دشمن ریمن و حسود حقود
این ز طعنست ممتحن چو یزید
وآن بلعنست مرتهن چو ثمود
ای لقای جمیل تو گه بار
وی عطای جزیل تو گه جود
این چو فر همای فرخنده
و آن چو فضل خدای نامعدود
شد بنای هنر بتو معمور
شد لوای خرد بتو معقود
فلک المستقیم بذل کند
در رضای تو هر زمان مجهود
ره آفات دشمنان در ملک
شد برای سدید تو مسدود
دهر بگذاشت عادت مذموم
تا ز تو دید سیرت محمود
ز آنک هستی تو مقبل و مقبول
دشمن تست مدبر و مردود
ور بتلبیس نیستی منسوب
همچو ابلیس نیستی مطرود
رای تو شد بروشنی موصوف
عزم تو شد ز فرخی موجود
چون یمین نتیجه ی عمران
چون نگین سلاله ی داود
ای رفیق موافق تو مراد
وی طریق مخالف تو مرود
این ببهروزی ازل مخصوص
و آن ببد روزی ابد موعود
ز اشتیاق رفیع مجلس تو
در دلم آتشی است ذات وقود
گه بسوزم همی چو عود زغم
گه بنالم همی ز شوق چو عود
نیست جز حضرتت مرا مقصد
ز آن ترا مخلصم چو چار حدود
گفته و کرده ام ز جان و ز دل
بی قیاس و کران برغم حسود
مدحت تو بخلوت و بملا
خدمت تو بغیبت و بشهود
گرچه در خدمت تو تقصیرم
شد کنون بیش از آنک بد معهود
زودم آرند پیش خدمت تو
بخت میمون و دولت مسعود
تا نبینی ز خار نرمی گل
تا نیابی ز بید خوشی عود
خاضعت باد دولت عالی
حافظت باد ایزد معبود
***
53- در مدح امیر فلک الدین علی باربک
فلک هر آینه تا مرکز ضیا باشد
مسخر فلک دین مصطفا باشد
امیر عالم عادل علی که خدمت او
وساطه ی شرف و مایه ی علا باشد
بزرگوار امیری که قبه ی خورشید
بپیش همت او کمتر از سها باشد
همیشه طبع لطیف و کف مبارک او
خزانه ی کرم و خانه ی بها باشد
بر آنچ میر بزرگست فخر ننماید
چنانک از شرف ذات او سزا باشد
کجا کند بامارت مفاخرت صدری
که در حمایت او بیست پادشا باشد
ز خط طاعت او سرمکش اگر خواهی
که پای همت تو بر سر سما باشد
بزرگوارا پیوسته حلم و طبع ترا
رزانت زمی و صفوت هوا باشد
کسی که کرد عزیزش خدای عزوجل
اگر تو سر ننهی بر خطش خطا باشد
اگرچه نیک و بد آفریدگان جمله
ز قدرت قدر و قوت قضا باشد
هر آنچ بی تو سگالد قدر هدر گردد
هر آنچ بی تو گزارد قضا هبا باشد
اگرچه قاعده ی روزگار بد عهدیست
ترا ز غایله ی آن ضرر کجا باشد
تو ایمنی ز بد روزگار تا شب و روز
ترا دعای زن و مرد در قفا باشد
ترا خدای تعالی بزرگیی دادست
که وصف آن نه بمقدار وهم ما باشد
هر آن کسی که موحد بود گمان نبرد
که بر خدای تعالی غلط روا باشد
یقین بدان که درین معنیی بود حاصل
چو سعی تو بهمه چیز بی ریا باشد
ز کردگار بعقبی ترا ثواب بود
ز شهریار بدنیا ترا ثنا باشد
بود بکام تو همواره گردش شب و روز
چو روز و شب ز خلایق ترا دعا باشد
خدایگان جهان را عنایتیست بتو
که بر تقادم ایام در نما باشد
نفس نزد، نزند بی رضای تو هرگز
چنین محل ز صدور جهان کرا باشد
مؤانست نبود در همه جهان او را
به هیچ کس چو ز تو لحظه یی جدا باشد
ایا بلند محلی که چشم نصرت را
همیشه گرد سپاه تو توتیا باشد
چو نزد تو نبود حق آن کسی ضایع
که با حواشی درگاهت آشنا باشد
من از عنایت تو نیز آن طمع دارم
که حق خدمت دیرینه را جزا باشد
اگرچه هست رسیده عطای شامل تو
بهر کسی که ستاننده ی عطا باشد
بحق سابقه ی نعمت تو گر هرگز
مرا غرض ز مدیح تو جز دعا باشد
بر اعتقاد من اندر ولای دولت تو
هر آن قصیده که گویم ترا گوا باشد
ز خاک درگه تو برنداشت خوام روی
بخاک پای تو، تا خاک را بقا باشد
چو تو عزیز همی داریم اگر هر دم
بخدمت تو نیایم گنه مرا باشد
همیشه تا که زمین مرکز ظلام بود
همیشه تا که فلک مسکن ضیا باشد
مباد ملک زمین یک زمان و، دور فلک
بجز چنانک ترا نهمت و رضا باشد
***
54- مدح وزیر مؤید الاسلام
مجدالملک ضیاءالدین ابوالمعالی مودود احمد عصمی
جمال و جاه و جوان مردی و جلالت وجود
سخاوت و سخن و سؤدد و سنا و سعود
خدای عزوجل در ازل چو قسمت کرد
نثار کرد همه بر ضیاء دین مودود
مؤیدی که فزونست قدر او ز ظنون
مظفری که برونست جاه او ز حدود
چو آفتاب منیرست طلعتش ز بها
چو آسمان اتیرست همتش ز صعود
ایا محل تو در ملک پادشه معمور
ایا مقام تو در دین مصطفی محمود
چهار گوهر و نه چرخ و هفت سیاره
عقیم گشت ز آوردن چو تو مولود
فرشتگان همه بر سیرت تو گفته ثنا
ستارگان همه در حضرت تو کرده سجود
زبزم تو بفلک بر همی رود شب و روز
نوای چنگ و خروش رباب و ناله ی عود
ز خلق تو بزمین برهمی و زد مه و سال
نسیم غالیه و بوی مشک و نکهت عود
اگر چو ماه فروزان و آهن و پولاد
شود بخاصیت آنکوتر است خصم و حسود
کفایت تو شود چون اشارت احمد
سیاست تو شود چون صناعت داود
ایا ثنای تو وردم بخلوت و بملا
ایا هوای تو حرزم بغیبت و بشهود
شدست شعر من از استماع تو مقبول
شدست بخت من از اصطناع تو مسعود
در آفرین تو گرچه نکرده بودم بذل
کنون چنانک بهر وقت غایت مجهود
ز بخشش تو بنویی لطیفه یی دیدم
که از برامکه نامد نظیر آن بوجود
لطیفه یی که بمن بر فریضه کرد مقیم
ستایش تو بسان پرستش معبود
ز جود تو نه عجب گر شود کم از رغبت
که از منست در انشای مدح تو معهود
از آن قبل که ترا پیش از آنکه گویم مدح
همی ز جود تو حاصل شود مرا مقصود
جز از تو کس نشناسم که بی وسیلت شعر
بمادحان رسد از وی عطای نامعدود
زهی مکارم طبع و زهی محاسن قدر
زهی لطایف بر و زهی دقایق جود
همیشه تا بنعیمند مؤمنان مخصوص
همیشه تا بجحیمند کافران موعود
بدوستان تو از کردگار باد نعیم
بدشمنان تو بر روزگار باد حقود
بنای جاه ترا چون بنای کوه ثبات
بقای عمر ترا چون بقای خضر خلود
***
حرف «ر»
55- مدح معزالدین سلطان ابوالحارث سنجر سلجوقی
زهی شاهنشه اعظم زهی فرمانده کشور
زهی دارنده ی عالم زهی بخشنده ی افسر
زهی جمشید داد و دین زهی خورشید تخت و زین
ز هی مولای انس و جان زهی دارای بحر و بر
زهی شایسته ی مسند زهی بایسته ی خاتم
زهی پیرایه ی شاهی زهی سرمایه ی مفخر
زهی دستور تو دولت زهی مأمور تو گیتی
زهی مقهور تو گردون زهی مجبور تو اختر
عماد دولت قاهر جلال ملت باهر
مغیث ملت زاهر معز دین پیغمبر
تو آن شاهی که از ایام آدم تا بدین مدت
چو تو هرگز نبودست و نخواهد بود تا محشر
بچشم اندر کشد چون سرمه گرد موکبت خاقان
بگوش اندر کند چون حلقه نعل مرکبت قیصر
بود ز آسیب تیغ آبدارت سال و مه آتش
نهفته روی در آهن گرفته جای در مرمر
اگر دارد کشف در دل وفاقت ساعتی پنهان
وگر دارد صدف در تن خلافت لحظتی مضمر
بنرمی چون فنک گردد کشف را بر بدن خارا
تیزی چون خسک گردد صدف را در دهن گوهر
گه جود و عطا و بذل و احسانت تهی گردد
زمین از گنج و بحر از در و کوه از سیم و کان از زر
گه حرب و مصاف و حمله و کین تو پر گردد
هوا از جان و چرخ از گرد و خاک از دشت و خون از سر
بود پیوسته از بیم سنانت در تف هیجا
بود همواره از ترس خدنگت در صف عسکر
نهنگ تند چون سیماب لرزان در یم عمان
پلنگ زوش چون سیمرغ پنهان در که بربر
ایا شاهی کز آسیب سر شمشیر تو گردون
کشد سر هر زمان چون خارپشت اندر خم چنبر
اگر خنجر زنی گاه وغا بر پیکر کیوان
کنی آنرا بیک ضربت علی التحقیق دو پیکر
بر اطراف ممالک قلعها داری برآورده
همه بنیاد آن از سد ذوالقرنین محکمتر
رسیده قعر خندقهای آن تا تارک ماهی
گذشته سقف ایوانهای آن از گوشه ی محور
ندیمان و مشیران و سواران و غلامانت
بانواع هنر هستند هر یک بهتر از دیگر
ندیمانی همه فاضل مشیرانی همه عاقل
سوارانی همه پر دل غلامانی همه صفدر
یکی با فطنت لقمان یکی با لهجت سحبان
یکی با قوت رستم یکی با صولت حیدر
ز ترک و دیلم اندر لشکرت هستند مردانی
خروشان همچو پیل مست و جوشان همچو شیر نر
غضنفر جوش و آهن پوش و گردون کوش و لشکر کش
مصاف افروز و فتح اندوز و اعدا سوز و جنگ آور
بود تنین و ثور و شیر و کرکس را همه ساله
ز گرز و رمح و تیغ و تیرشان بر گنبد اخضر
شکسته مهره اندر سرگسسته گردن اندر تن
کفیده دیده اندر رخ دریده زهره اندر بر
که دارد از سلاطین و ملوک مشرق و مغرب
چنین پرداخته دولت چنین آراسته لشکر
خداوندا کنون باید نشاط باده فرمودن
که شد چون جنة المأوی جهان از خرمی یکسر
گهی آراستن بر گوشه ی رود روان مجلس
گهی می خواستن بر ناله ی رود روان پرور
شکوفه بر سر شاخست چون رخساره ی جانان
بنفشه بر لب جویست چون جراره ی دلبر
سحاب گوهر آگین گشته نقاش گل ساده
شمال عنبر آیین گشته فراش گل احمر
کنون از لاله گردد باغ چون بیجاده گون مطرد
کنون از سبزه گردد راغ چون پیروزه گون چادر
گهی صلصل کند در بوستان چون عاشقان ناله
گهی بلبل زند در گلستان چون مطربان مزهر
سرشک ابر در آگین فروغ مهر نور آیین
رسول ماه فروردین نسیم باد صورت گر
طرازد حله ی سوسن نماید طره ی سنبل
فروزد چهره ی نسرین گشاید دیده ی عبهر
سمن را گه کند گردن هوا پر رشته ی لؤلؤ
چمن را گه کند دامن صبا پر توده ی عنبر
درین ایام یک ساعت نباید زیست بی عشرت
درین هنگام یک لحظت نشاید بود بی ساغر
الا تا صورت مانی بود افروخته سیما
الا تا لعبت آزر بود آراسته منظر
ز خوبان باد بزم تو چو صورت نامه ی مانی
ز ترکان باد قصر تو چو لعبت خانه ی آزر
قضا رای ترا تابع قدر حکم ترا خاضع
ملک ملک ترا راعی فلک بخت ترا یاور
***
56- مدح معزالدین والدنیا ابوالحارث سنجر بن ملکشاه و میر میران قطب الدین
بفر دولت میمون بفضل ایزد داور
بفال فرخ اختر بسعی گنبد اخضر
همه عالم ز مشرق تا بمغرب کرد مستخلص
معزالدین والدنیا خداوند جهان سنجر
جهانداری که چون گویندگاه خطبه نام او
نباید جز ملک خاطب نشاید جز فلک منبر
بزخم تیغ بگرفت آن خداوند فلک قدرت
بعون بخت بگشاد آن عدو بند ملک مخبر
دیار و شهر و بوم و خاک روم و هند و ترک و چین
بلاد و ملک و حد و مرز شرق و غرب و بحر و بر
همی گفتند یکچندی منجم پیشگان کو را
نماید آفتی گردون رساند نکبتی اختر
ولیکن شد علی رغم بد اندیشان این دولت
ز یمن رایت اعلی ز صنع خالق اکبر
همه احکامشان باطل همه اقوالشان بهتان
همه تخمینشان ناقص همه تقویمشان ابتر
چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن
که مأموریست این منقاد و مخلوقیست آن مضطر
بخاصه با خداوندی که گر خواهد بیک ساعت
ز اختر بگسلد نیرو ز گردون بر کند چنبر
چگونه ملک سلطان را بود تبدیل تا باشد
بحل و عقد و قبض و بسط و صلح و جنگ و خیر و شر
نصیرش ایزد باری ظهیرش دولت عالی
بشیرش بخت فرخنده مشیرش میر دین پرور
پناه ملک و دولت پهلوان مشرق و مغرب
که میر جمع میرانست و قطب دین پیغمبر
خداوندی که بی اهوال یوم الحشر در دنیا
خلایق را برأی العین بنمود ایزد داور
ز بزمش روضه ی رضوان ز قصرش غرفه ی جنت
ز خلقش سایه ی طوبی ز دستش چشمه ی کوثر
بود جاوید ابراز غیرت دست در افشانش
دژم رخسار و نالان، زار و دل پرتاب و دیده تر
خلاف و مهر او سرمایه و بنیاد کفر و دین
وفاق و کین او پیرایه و قانون نفع و ضر
از او آراسته همواره دین احمد مرسل
وزو افراخته پیوسته ملک خسرو صفدر
چو چرخ از مهر و زر از مهر و فرق از تاج و باغ از گل
چو جسم از روح و چشم از نور و مغز از عقل و شخص از سر
اگر نگرفتی از حلم و ضمیر و خلق و رای او
رزانت خاک و صفوت آب و رقت باد و نور آذر
نبودی جرم این ساکن نبودی ذات آن صافی
نبودی نفع این شامل نبودی نفس آن انور
ز تیر و نیزه ی او روز و شب در کوه و در بیشه
خروشانست مارصل و جوشانست شیر نر
ز بیمش کرده این مهره بدنبال اندرون مدغم
ز سهمش کرده آن زهره بچنگال اندرون مضمر
حضور اوست در دولت مکان اوست در حضرت
بقای اوست در عالم وجود اوست در کشور
چو فعل شمس در گردون چو صنع ابر در بستان
چو لطف نور در دیده چو کون روح در پیکر
بر اوچ چرخ شیر و عقرب و تنین و کرکس را
چو او گیرد بکف رمح و خدنگ و ناچخ و خنجر
ز نوک این بدرد دل ز زخم آن بتفسد دم
ز عکس این بسوزد تن ز بیم آن بریزد پر
ز چرخ و ابر و خاک و برج و خار کرم و بحر و کان
همیشه جز بسعی آن جوانبخت بلند اختر
نتابد خور نباردنم نخندد گل نرخشد مه
نروید من نیاید قز نزاید در نخیزد زر
ایا میری که از گرز و سنان و تیغ و پیکانت
بود پیوسته اندر بیشه و دریا و کوه و در
هزبران را شکسته تن نهنگان را کفیده دل
پلنگان را گسسته دم گوزنان را دریده بر
ز بهر جود و بذل و گنج و خرج تو بود دایم
ز دور چرخ و فعل دهر و اشک ابر و عکس خور
گریبان زمین پر زر کنار سنگ پر نقره
ضمیر بحر پر لؤلؤ دهان کوه پر گوهر
بسان باطن لاله بشکل جامه ی سوسن
برنگ چهره ی خیری بلون دیده ی عبهر
بداندیش تو از رنج و بلا و درد و غم دارد
سیه روز و تبه حال و دو دیده لعل و روی اصفر
نگرید گاه مدحت جز بنامت خامه بر کاغذ
نخندد گاه عشرت جز بیادت باده در ساغر
نه چون تو بود هرگز هیچ میری از بنی آدم
نه چون تو دید هرگز هیچ چشمی تا گه محشر
از آن هر روز سلطانت گرامی تر همی دارد
که بر وی هست دیدار تو هر ساعت مبارک تر
ز مهر و دوستی با تو چنانست او بحمدالله
که موسی بود با هارون و احمد بود با حیدر
نه بر تو هست مشفق تر کس از وی در همه عالم
نه ویرا هست مخلص تر کس از تو در همه لشکر
گر او پرده سرای و نوبت و کوس و علم دادت
چرا باید کز آن باشند بدخواهان تو غمخور
مگرشان نیست آگاهی که تو امروز اگر خواهی
باقبال شهنشاهی دهی صد شاه را افسر
خداوندا از آن وقتی که تو رای هری کردی
ستم را شد بریده پی کرم را شد گشاده در
ز آثار قدومت شد زمین چون جنت اعلی
ز اعلام سپاهت شد هوا پر لعبت آزر
همه اهل هری هستند خاص و عام و مرد و زن
ز تو مسرور و خرم و دل، ترا مأمور و خدمتگر
همی گویند همواره دعای ملک تو جمله
همی خواهند پیوسته بقای عمر تو یکسر
درین عزمی که کردی نیست جر نصرت ترا همره
درین قصدی که داری نیست جز دولت ترا رهبر
چو عون کردگار و همت سلطان بود با تو
ببهروزی شوی آنجا بپیروزی رسی ایدر
اگر چه حصن تو لک در بلندی هست از آن گونه
که ساید برجهای آن سر اندر برج دو پیکر
کنی بنیاد آن هامون بیک ساعت بر آن سیرت
کامیرالمؤمنین حیدر بنای قلعه ی خیبر
ایا گشته ز مدح و آفرینت خاطر و طبعم
چو درج لؤلؤ لالا جو برج زهره ی ازهر
از آن گاهی که بر لفظ عزیزت رفت نام من
کشیدم رخت بر کیوان نهادم پای بر محور
ز تحسین تو مشهورست شعر من بهر موضع
ز تمکین تو مذکورست نام من بهر محضر
گه از مدحت دهان من شود چون حقه ی لؤلؤ
گه از شکرت زبان من شود چون بیضه ی عنبر
گر استحقاق من پوشیده ماند اندر هری شاید
ز بهر آنک آگاهی ندارند، این عجب مشمر
نه کان از عزت گوهر نه کرم از زینت دیبا
نه نخل از لذت خرما نه نال از قیمت شکر
نخواهم بود هرگز جز ترا تا زنده باشم من
دعا گوی هواخواه و وفاجوی ثناگستر
همی خواهم هوا از دل همی گویم دعا در سر
همی جویم وفا از جان همی خوانم ثنا از بر
ز مدح تو مرا خاطر ز مهر تو مرا باطن
ز وصف تو مرا دیوان ز شکر تو مرا دفتر
چو گردو نیست پر انجم چو بستانیست پر ریحان
چو دیباییست پر صورت چو دریاییست پر گوهر
ز قولم خدمتی خواندند پیشت در مه روزه
عبارتهای آن زیبا اشارتهای آن دلبر
کنون نو خدمتی پیش تو آوردم در ابیاتش
صنایع ساخته بی حد بدایع بافته بی مر
گر این خدمت چنان کآمد ترا آید پسندیده
بنظم آرم ازین به صد هزاران خدمت دیگر
الا تا بندد از عرعر چمن زنگار گون کله
الا تا پوشد از لاله جبل شنگرف گون چادر
ز شادی باد پیوسته رخ تو سرخ چون لاله
ز دولت باد همواره سر تو سبز چون عرعر
***
57- مدح ملک نیمروز تاج الدین میر ابوالفضل نصر بن خلف
باد با عمر خضر پیغمبر
متصل ملک شاه نیک اختر
ملک نیمروز تاج الدین
آن فلک همت ملک مخبر
میر بوالفضل نصر بن خلف آن
نصرت و فضل را مدار و مقر
شهریاری که در صف هیجا
بیند از تیغ او زمانه عبر
کامکاری که در صف پیکار
خواهد از تیر او ستاره نظر
صورت اوست غایت اقبال
سیرت اوست آیت مفخر
همت او رسیده بر کیوان
رایت او گذشته از محور
از تف خنجر و ز خون عدو
روز پیکار آن شه صفدر
موج بحر محیط گردد خشک
اوج چرخ بسیط گردد تر
دولت اوست ناشر ارواح
چون دعای مسیح پیغمبر
حضرت اوست مقصد زوار
چون بنای خلیل بن آزر
ای شده همت بلند ترا
آسمان تخت و مشتری افسر
چو تو شمشیر برکشی ز نیام
بفگند پیش تو زمانه سپر
چون گه خطبه نام تو گویند
جانور گردد از طرب منبر
چون نویسند شرح جنگ ترا
خون شود اشک خامه بر دفتر
قدرت و عفو و حلم و طبع تراست
ز آذر و آب و خاک و باد اثر
وین عجبتر که ساخته شده اند
باد با خاک و آب با آذر
باره ی تست آسمان قدرت
نیزه ی تست اژدها پیکر
آن گه حمله رهنمای قضا
واین گه طعنه کیمیای ظفر
بگسلد پیکر زمین از هم
روز حربت ز جنبش لشکر
وز نهیب تو چون کشف گردون
سر کشد در میانه ی چنبر
گرچه ز آسیب تیر تو سیمرغ
شد نهفته بکوه قاف اندر
از فزع هر زمان چو مار از پوست
پیکر او شود برهنه ز پر
گرچه یابند خلق محشر آب
در قیامت ز چشمه ی کوثر
بدسگال تو ز آن شود محروم
چون ز آب حیات اسکندر
شد ز شمشیر تیز تو مضبوط
ملک سلطان داد و دین سنجر
زین سبب نیست از ملوک جهان
نزد سلطان ز تو گرامی تر
روز جنگ تو کافران گردند
همه آسوده از عذاب سقر
ز آن سبب کآتش سقر افروز
شود از هیبت تو خاکستر
چون ز مردان کارزار شود
صحن میدان چو عرصه ی محشر
گرد چون میغ و تیر چون ژاله
تیغ چون برق و کوس چون تندر
چون ببینند فر رایت تو
دشمنان در میانه ی عسکر
همه از تن بیفگنند زره
وز فزع سرکشند در چادر
ملکا روز بزم تو زیبد
ماه ساقی و زهره خنیانگر
چون بنزدیک دست زر بارت
ابر بارنده را نبود خطر
بمباهات دست فرخ تو
مدتی کرد بخشش بی مر
گاه بر سنگ بیختی کافور
گاه بر خاک ریختی گوهر
گاه در گل همی نشاند بلور
گاه بر گل همی فشاند درر
عاقبت چون نگشت گاه عطا
با کف زر فشان تو همبر
خواست از غیرت کف کافیت
مدد از بحرهای بی معبر
وآمد اندر هوا محارب وار
بر نشسته بباره ی صرصر
وز خروش و فروغ رعد و درخش
ساخته کوس و آخته خنجر
تا دیار فرود کرد خراب
بهجوم و دوام سیل و مطر
کرد ویران همه زمین فرود
گویی او را از آن نبود خبر
که بهنگام جود هفت اقلیم
کم نماید بچشمت از یک ذر
و او چو طوفان کند معاذالله
این جهان را خراب سرتاسر
سعی میمون تو بیک لحظه
در وجود آورد جهان دگر
دولت و ملک تو مخلد باد
چه بود گر نماند آب و مدر
حشمت و جاه تو مؤبد باد
چه بود گر برفت چوب و حجر
ای غبار سمند تو گشته
سرمه ی چشم گنبد اخضر
جبلی خدمت ترا دارد
چون جبل بر میان همیشه کمر
گاه گوید فضایل تو بنظم
گاه خواند مدایح تو ز بر
از مدیح تو منتشر کردست
در خراسان قصیدهای چو زر
تا نیابد خلاص هیچ کسی
از قضا و قدر بحزم و حذر
بنده ی خدمت تو باد قضا
بسته ی طاعت تو باد قدر
***
58- مدح معزالدین والدنیا سلطان ابوالحارث سنجر بن ملکشاه
رخ و زلفین آن ماه لب و دندان آن دلبر
یکی لاله است در عنبر یکی لؤلوست در شکر
چه لاله لاله ی نعمان چه عنبر عنبر سارا
چه لؤلؤ لؤلؤ دریا چه شکر شکر عسکر
بسان چشمه و روضه مثال حلقه و توده
دهان و عارض و زلفین و خط آن پری پیکر
چه حلقه حلقه ی سنبل چه توده توده ی نسرین
چه روضه روضه ی جنت چه چشمه چشمه ی کوثر
قرین محنت و حسرت شدم در عشق آن بدخو
عدیل ناله و زاری شدم در هجر آن دلبر
چه محنت محنت فرقت چه حسرت حسرت وصلت
چه ناله ناله ی زاری چه زاری زاری بی مر
نماید ساعد و عارض بدین دلخسته ی عاجر
گمارد غمزه و طره بدین آشفته ی مضطر
چه عارض عارض رنگین چه ساعد ساعد سیمین
چه غمزه غمزه ی جادو چه طره طره ی کافر
زهی از جزع و لعل تو بغیرت نرگس و لاله
زهی از روی و قد تو بحسرت لعبت و عرعر
چه نرگس نرگس تازه چه لاله و لاله ی سوری
چه عرعر عرعر بستان چه لعبت لعبت بربر
ز بهر خدمت اعظم مساعد آنکه داد ایزد
یکی خوبی یکی معجز یکی طلعت یکی منظر
چه خوبی خوبی یوسف چه معجز معجز عیسی
چه منظر منظر سلطان چه طلعت طلعت انور
شهی کز جد او زیبد بزیر قدر و جاه او
یکی کعبه یکی عالم یکی خاتم یکی افسر
چه خاتم خاتم نصرت چه افسر افسر دولت
چه کعبه کعبه ی اعظم چه عالم عالم اکبر
خداوندی که در ملکش ز اقبالش ندا آمد
مرو را قبله و قدرت هم او را منبع و مفخر
چه قبله قبله ی حاجت چه قدرت قدرت ایزد
چه منبع منبع احسان چه مفخر مفخر کشور
گرفته ملکت و حضرت ز جاهش زینت و رتبت
گرفته ملت و سنت ز قدرش قدرت و زیور
چه ملکت ملکت خاقان چه حضرت حضرت سلطان
چه ملت ملت احمد چه سنت سنت حیدر
در آن موضع که از تأثیر کر و فر هوا گردد
پر از شعله پر از طعنه پر از ناوک پر از خنجر
چه خنجر خنجر بران چه ناوک ناوک پران
چه طعنه طعنه ی نیزه چه شعله شعله ی آذر
گر آری حمله و ضربت نمایی مردی و هیبت
شود آن لحظه بر اعدا جهان چون موقف محشر
چه حمله حمله ی بیژن چه مردی مردی رستم
چه ضربت ضربت بهمن چه هیبت هیبت نوذر
بسی نعمت بسی قوت بسی مکنت بسی رفعت
میسر گشت در ملکش بعون ایزد داور
چه نعمت نعمت قارون چه رفعت رفعت گردون
چه قوت قوت جیحون چه مکنت مکنت اختر
زنه گردون و هفت اختر خطابش چار چیز آمد
یکی قادر یکی قاهر یکی صفدر یکی سرور
چه قادر قادر مکرم چه قاهر قاهر منعم
چه صفدر صفدر گیتی چه سرور سرور لشکر
همی تا هست مرجان را نشاط از طلعت و صورت
همی هست مردان را طرب از باده و ساغر
چه طلعت طلعت دلبر چه صورت صورت جانان
چه ساغر ساغر باده چه باده باده ی احمر
قرین ملک او بادا همیشه نصرت یزدان
سپهرش خادم و داعی جهانش بنده و چاکر
چه بنده بنده ی کمتر چه چاکر چاکر مشفق
چه داعی داعی لایق چه خادم خادم در خور
***
59- مدح ارسلانشاه بن کرمانشاه بن قاورد سلجوقی
سعد چرخ و نصرت ایام و فضل کردگار
سعی بخت و قوت اجرام و عون روزگار
متصل باشند همواره بملک پادشاه
مقترن باشند پیوسته برای شهریار
ارسلانشاه بن کرمانشاه بن قاورد کوست
پادشاه نیکخواه و شهریار حق گزار
خسروی کز زحمت شاهان بود هر بامداد
در گه میمون او چون عرصه ی روز شمار
صد حسام آخته وز مجلس او یک پیام
صد سپاه ساخته وز لشکر او یک سوار
گردن خورشید را خم کمند او سخاب
ساعد ناهید را نعل سمند او سوار
انوران و گوهران و اختران و آسمان
جمله زو خواهند دستوری بحکم اضطرار
انوران گاه طلوع و گوهران گاه عمل
اختران گاه مسیر و آسمان گاه مدار
چار چیزند از شگفتی چار آلت یافته
از حسام و کلک و عدل و جود شاه کامکار
چشم نصرت توتیا و جسم دولت پیرهن
دوش ملت طیلسان و گوش نعمت گوشوار
خلق او بادیست کآنرا نیست جز رامش نسیم
طبع او آبیست کآنرا نیست جز دانش بخار
بر عقاب از بیم تیر او قفس گشت آشیان
بر هزبر از سهم تیغ او حرس شد مرغزار
قوت تقدیر سابق قدرت اقبال تام
نصرت گردون گردان عصمت جبار بار
تیغ حکمش را نیام و عقد جاهش را نظام
فرق بختش را کلاه و شخص ملکش را شعار
با حسام او نیابد کس در اکناف بلاد
با سنان او نبیند کس در اطراف دیار
ناشکسته یک سپاه و ناگرفته یک زمین
نادریده یک مصاف و ناگشاده یک حصار
زهره و مریخ و خورشید و عطارد را بود
آرزوی آنک باشند از برای اشتهار
ساقی او گاه جشن و کاتب او گاه عرض
مطرب او نزد لهو و حاجب او وقت بار
رخش او صرصر نشان و رمح او آذرفشان
تیغ او خارا شکاف و تیر او سندان گذار
کوه گشته زین ستوه و دیو کرده ز آن غریو
ببر دیده زین گریز و مار جسته ز آن کنار
ای هلال دولتت را بر سپهر احتشام
وی نهال همتت را بر زمین افتخار
سعد چرخ و یمن برج و بخت اوج و فتح نور
حلم بیخ و علم شاخ و فخر برگ و فضل بار
نیست با دست و دل و طبعت ز سیم و زر و در
کوه را ثروت زمین را مایه دریا را یسار
پایه ی تختت امل را گاه بخشش پای مرد
دسته ی تیغت اجل را گاه کوشش دستیار
انجم سیاره را هرگز نبودی احتراق
گر نرفتی ز آتش تیغ تو بر گردون شرار
بر زبان طفل بدخواهت چو لب شوید ز شیر
از نهیب نگذرد اول سخن جز زینهار
نحل از انصافت ضرب پیدا همی آرد ز زهر
نخل از اقبالت رطب بیرون همی آرد ز خار
چرخ گردان هست با کف خصیب از بس که ریخت
خون خصمانت بدست خویشتن در کارزار
از نهیب نیزه و زوبین و تیغ و ناوکت
سال و مه چون نقطه ی سیماب باشد بیقرار
دیده اندر چشم باز و گرده اندر جسم پیل
زهره اندر ناف شیر و مهره اندر فرق مار
شد وکیل ناصح تو خازن دارالسلام
شد زعیم حاسد تو مالک دارالبوار
این بود آراسته از بهر آن پیوسته خلد
و آن بود افروخته از بهر این همواره نار
نار فعلی در عداوت آب طبعی در سخا
باد وصفی در لطافت خاک نعتی در وقار
گر بدین حجت کسی خواند ترا عالم رواست
ز آنک در ذات تو موجودند ارکان هر چهار
ز آرزوی آنک دیدار تو بیند ناگهان
وز امید آنک در بزم تو گردد می گسار
گه بود عبهر گشاده دیدها در بوستان
گه بود عرعر کشیده بیخها در جویبار
ای خداوندی که نقش شیر شادروان تو
شیر گردون را تواند کرد اگر خواهد شکار
آمد آن فصلی که اندر جان و دل افزون کند
بلبلان را شوق جفت و بیدلانرا مهر یار
گاه جماشی کند با ارغوان باد شمال
گاه نقاشی کند در گلستان ابر بهار
شد معطر برگ نسرین و مرصع شاخ گل
از نسیم مشک بیز و ابر مروارید بار
نرگس خوش بوی دارد زر ساده در دهان
لاله ی خودروی دارد مشک سوده در کنار
گه بخندد بوستان چون دلبر نوشاد خوش
که بگرید آسمان چون عاشق ناشاد زار
ظاهر که شد چنان رنگین که گویی ای عجب
گشت هر لعلی که در اجزای آن بود آشکار
باغ چون سبع الشدادست از ریاحین پر نجوم
کوه چون ذات العمادست از شقایق پر نگار
کشت بلبل زاغ را گویی و لاله کرد و برد
پر او در دل نهان و خون او بر رخ نگار
چون گل سوری گشاد از روی در بستان نقاب
بر چمن بگرفت نرگس را ز رشک او خمار
شد پر از زنگار گون حله ز سبزه بوستان
شد پر از شنگرف گون حقه ز لاله کوهسار
اندرین هنگام باید خواستن هر ساعتی
لاله گون می از کف لاله رخی در لاله زار
ای شهنشاهی که رایت یمن دارد بر یمین
وی جهانداری که بختت یسر دارد بر یسار
گرچه طبعم گاه وصافیست دریای محیط
ورچه لفظم گاه مداحیست در شاهوار
وصف و مدح تو ندانم گفت و نتوانم نبشت
گر همه گردم زبان و دست چون بید و چنار
گر پسند آید ترا این خدمت با اختلال
ور قبول آید ترا این مدحت با اختصار
در ثنا و شکر و حد و آفرینت بعد ازین
گردد از آثار فضل خالق لیل و نهار
طبع من آذر فروغ و نظم من عنبر نسیم
لفظ من شکر مثال و کلک من گوهر نثار
تا ز نور ماه و عکس آفتاب آرد پدید
سیم و زر در کان و در کوه ایزد پروردگار
موی خصمانت ز محنت باد چون سیم سپید
کار احبابت ز دولت باد چون زره عیار
راح خواه و راحت افزای و ریاحین پیش نه
فصل نوروزی بپیروزی و بهروزی گذار
***
60- مدح سلجوقشاه بن ارسلانشاه بن کرمانشاه قاوردی
جاودان چون خضر ماند زنده نام آن پدر
کز پس وی چون ملک سلجوق شه ماند پسر
ز آسمان دین اگر ثاقب شهابی شد جدا
هست گردون ممالک را جلال الدین قمر
ور ز دیدار پدر محروم کرد او را قضا
شهریار مشرق و مغرب بس است او را پدر
خسروی کو را ملکشاهست و سنجر جد و عم
در همه عالم که دارد زین بزرگی بیشتر
در جبین او ز مردی و جوانمردی نشان
بر نگین او ز پیروزی و بهروزی اثر
گرچه دارد سال اندک هست چون اسلاف خویش
وارث علم علی و نایب عدل عمر
کوه با نعل سمند او نباشد مستقر
چرخ با رای بلند او نماید مختصر
ملجأ آزادگانست از کریمی و سخا
مفخر شه زادگانست از بزرگی و هنر
کوکب ناهید شاید گاه بزم او را قدح
چشمه ی خورشید زیبد روز رزم او را سپر
تا نه بس مدت باقبال خداوند جهان
رایت او را رسد بر انجم سیاره سر
وز جلال و احتشام و مرتبت او را شود
آسمان ایوان و خورشید افسر و جوزا کمر
چرخ دایر بر سریر او نشاند مهر و ماه
نسیر طایر بر خدنگ او فشاند بال و پر
جاه خواهانرا شود درگاه میمونش ملاذ
پادشاهانرا شود قصر همایونش مقر
گردد از رادیش نام حاتم طائی هبا
گردد از مردیش ذکر رستم سگزی هدر
وز پی تعظیم تاج الدین والدنیا نهد
تاج شاهی بر سر او پادشاه دادگر
ای خداوندی عدوبندی هنرمندی که تو
پادشاهی اصلی و سلطان نسبت و خسرو گهر
نور چشم آن خداوندی که او را بنده اند
خسروان شرق و غرب و والیان بحر و بر
هست جسم نیکخواهی را بقای تو روان
هست چشم پادشاهی را لقای تو بصر
طلعت میمون تو طغرای منشور فرح
رایت منصور تو خورشید گردون ظفر
ناوک پرنده ی تو از سفیران قضا
خنجر برنده ی تو از مسیران قدر
این چو مرغی خانه ی او سینه ی پیلان مست
وآن چو بازی طعمه ی او زهره ی شیران نر
چون شوی با یوز سوی صیدگه وقت شکار
از فزع گوید اسد بر آسمان این المفر!
وز نهیب باز تو همچون کشف بر کوه قاف
سال و مه سیمرغ باشد سر کشیده در حجر
ای جوانبختی که از شکر و مدیح تو مراست
نامه ی برج دراری حلقه ی درج درر
گرچه من هرگز نرفتستم بخدمت پیش کس
از سلاطین معظم وز ملوک معتبر
خدمت تو کرد خواهم تا شود کارم بلند
مدحت تو گفت خواهم تا شود نامم سمر
نیست ملجایی مرا جز حضرت تو در جهان
نیست مقصودی مرا جز خدمت تو از سفر
تا شبه دارند خوبان در دو زلف پرشکن
تا شکر بارند ترکان از لبان دل شکر
از کدورت باد روز دشمنانت چون شبه
وز حلاوت باد عیش دوستانت چون شکر
بر تو میمون و همایون همچو رای و رایتت
خلعت خالت خداوند سلاطین بشر
بگذران در خرمی نوروز کز آثار او
بود خواهد در جهان هر روز نوروزی دگر
***
61- مدح ملک الوزراء ابوالمظفر نصیرالدین عبدالصمد
ای خواب من ربوده بیاقوت پر شکر
وی تاب من فزوده بهاروت دل شکر
خیزد بگاه غمزه ز هاروت تو بلا
ریزد بگاه خنده ز یاقوت تو شکر
در دهر نیست از تو دلفروزتر نگار
در شهر نیست از تو جهان سوز تر پسر
آمد روانم از هوس عشق تو بلب
آمد جهانم از ستم هجر تو بسر
از گرمی عتاب تو ای ماه قندهار
وز سردی جواب تو ای سرو کاشمر
سردست روز و شب چو جوابت مرا نفس
گر مست سال و مه چو عتابت مرا جگر
تا کرده ام بلاله ی سیراب تو نگاه
تا کرده ام بنرگس پر خواب تو نظر
گاهی چو لاله ام ز وصالت شکفته روی
گاهی چو نرگسم ز فراقت فگنده سر
دارم در انتظار تو ای ماه سنگ دل
دارم ز اشتیاق تو ای سرو سیم بر
دل گرم و باد سرد و غم افزون و صبر کم
رخ زرد و اشک سرخ و لبان خشک و دیده تر
گه بر رخ تو از کف موسی بود نشان
گه در لب تو از دم عیسی بود اثر
این عین زندگانی و آن اصل روشنی
چون رای خوب و لفظ خوش صدر نامور
عبدالصمد عزیز ملوک و نصیر دین
کز عقل هست عاقله ی نسل بوالبشر
نور و سرور چشم و دل حمزه و علی
آن مایه ی بزرگی و پیرایه ی هنر
ایزد نیافرید و زمانه نیاورید
همتای این سلاله و مانند آن پدر
صدری که روز رزم غلامانش را سزد
چون صف زنند جوق سواران بحرب در
اکلیل ترک قوس کمان ماه نو کمند
جوزا کمر شهاب خدنگ آسمان سپر
حری که گاه بزم ندیمانش را سزد
چون می نهند جمع بزرگان بدست بر
ساقی قمر مغنی زهره سهیل جام
مجلس فلک ندیم عطارد قتنینه خور
گر در کشف بچشم عنایت نظر کند
بر پشت او شود چو حریر از لطف حجر
ور در صدف بگاه سیاست نگه کند
در کام او شود چو زریر از فرغ گهر
ای سیرت تو جسم لطف را شده روان
وی همت تو چشم ظفر را شده بصر
از آرزوی خدمت پای کمیت تو
گردد چو نعل او بصفت هر مهی قمر
گر در میانه ی سقر از بهر حرز تن
مدحت کنند طایفه ی کافران زبر
گاه عذاب بر تن ایشان ز فر تو
چون آتش خلیل شود آتش سقر
در رزم چون برهنه شود تیغت از نیام
در بزم چون شکفته شود طبعت از بطر
خلقی بیفگنند چو مار از نهیب پوست
قومی برآورند چو مور از نشاط پر
از بهر بخشش تو طبایع نهاده اند
بر مقتضای امر خداوند دادگر
در ناف کوه نقره و در کام سنگ لعل
در قعر آب گوهر و در جوف خاک زر
بنجشک و مور و پشه و روباره بگسلند
گر در حریم جاه تو یابند مستقر
منقار باز جره و خرطوم پیل مست
دنبال مار گرزه و چنگال شیر نر
روید بجای سبزه زر از خاک نوبهار
گر بارد از سحاب کفت بر زمین مطر
گردند اختران همه انگشت اگر پرد
بر آسمان ز صاعقه ی عزم تو شرر
ای صورت خجسته ی تو سورت کرم
وی رایت مبارک تو آیت ظفر
اکنون که سرد شد چو دم عاشقان هوا
واکنون که زرد شد چو رخ بی دلان شجر
با دلبران مهوش و خنیاگران خوش
از دست ساقی کش دلکش شراب خور
خاصه درین بنای همایون که گاه وصف
اندر کمال آن شود اندیشه مختصر
فرخنده بقعتی و مبارک عمارتی
در نیکوی بدیع و بپاکیزگی سمر
در روشنی چو رای شریف تو نادره
وز خرمی چو طبع لطیف تو مشتهر
در خوبی و خوشی چو سدیر و خور نقست
مشهور در مداین و معروف در کور
با سقف آن سپهر بلندست بی محل
با صحن آن بهشت برینست بی خطر
چون قصرهای قیصر و چون خانهای خان
اکنافش از بدایع و اطرافش از صور
چشم جهان ندید و نه گوش فلک شنید
زین خوبتر مکان و پسندیده تر مقر
فردوس بی اجازت رضوان رها کند
گر نزد حور عین رسد از حسن آن خبر
هر شب پر از سرشک شود روی آسمان
گویی بگرید از حسد آن همی مگر
دادند چار جای بدان هدیه چار چیز
شایسته تر همه بمعانی ز یکدگر
ذات العماد رتبت و سبع الشداد قدر
بیت الحرام حرمت و دارالسلام فر
ای بسته چون جبل همه ساله باعتقاد
اندر هوای تو جبلی بر میان کمر
شد خاطرش ز نظم معالیت پرنکت
شد دفترش ز جمع معانیت پر فقر
جز حضرت تو نیست مرادش درین جهان
جز خدمت تو نیست امیدش ازین سفر
او را سفر خوشست بدیدار تو چنانک
در خدمت تو یاد همی نارد از حضر
در مدحت و ثنای تو طبع و ضمیر اوست
چون برج پر دراری و چون درج پر درر
ز اقبال اوست آنکه گزیدست خدمتت
بر خدمت ملوک و سلاطین بحر و بر
زیرا که تو عزیزی و ارباب فضل را
اندر جهان کس از تو ندارد عزیزتر
تا عاج را نباشد با ساج او قران
تا شیر را نباشد بر قیر او گذر
گوید در آفرین تو هر روز مدحتی
آراسته بگونه ی دیبای شوشتر
اوصاف آن بدایع و الفاظ آن ظرف
اوزان آن غرایب و ابیات آن غرر
تا با قضا بود حیل عاقلان هبا
تا با قدر بود حکم عالمان هدر
پیوسته باد بنده ی فرمان تو قضا
همواره باد بسته ی پیمان تو قدر
فرخنده بر تو عید و پذیرفته از تو صوم
ایام تو مواسم اعیاد سر بسر
***
62- مدح شمس الدوله علاءالدین ابوالمعالی حسین بن صاعد بن منصور بن محمد وزیر
تا شد از باد خزان پر توده ی زر جویبار
کرد دزدیده پر از زر نرگس مشکین کنار
گر بدزدی نرگس اندر بوستان شد متهم
پس چرا بی دست شد ماننده ی دزدان چنار
چون خطیبان در لباس قیرگون شد زاغ و گشت
مجلس او طرف باغ و منبر او شاخ نار
وز برای استماع خطبه ی او ای عجب
سر به پیش افگنده نرگس بر کنار جویبار
حمله ی دی در گرفت و دست آذر در نوشت
مطرح لعل از جبال و مفرش سبز از قفار
گشت جوشن پوش آب از هیبت او در غدیر
تا درخت بید شد در بوستان خنجر گذار
داشت گوش ارغوان حلقه ز لعل قیمتی
داشت دست یاسمین یاره ز در شاهوار
شد گسسته حلقه ی آن از شمال زر فشان
شد شکسته یاره ی این از سحاب در نثار
بوستان از برگ و کوه از برف و گردون از غمام
گشت زرین فرش و سیمین حله و مشکین شعار
چون جهود اندر کنشت از باد جنبان شد درخت
ز آن قبل بر دوختند از برگ زرد او را غیار
تا مجزا گشت بر کوه سیه برف سفید
شد بسان پیکر عکه بصورت کوهسار
هست پنداری بگرد مشک و آب زعفران
زاغ اندوده لباس و باغ آلوده دثار
این بلون عاشقان شیفته روز فراق
و آن بشکل عاصیان سوخته روز شمار
ناکشیده غم چرا شد روی آبی چون زریر
ناچشیده می چرا شد چشم نرگس پر خمار
چون شود بر برف چون کافور زاغ چون شبه
گویی اندر دست موسی گشت ثعبان آشکار
گاه آن آمد که آن گوهر برافروزیم کو
دارد از خارا مکان و دارد از آهن حصار
صورت او چون یکی بیجاده پیکر اژدها
در دم تاریک او موران زرین صد هزار
چون زریرین بحر یاقوتین کف زرین نهنگ
بسدین قعر عقیقین موج انقاسین بخار
گه بود پر گوهر زر آب رنگ او را نشیب
گه بود پر لؤلؤ سیماب گون او را کنار
چون یکی روضه ز مرجان چون یکی دوحه ز لعل
از نجوم او را ریاحین وز رجوم آنرا ثمار
هست روزنهای حصنش گویی از سیمای او
حلقهای درع خون آلود وقت کارزار
جرم او چون کهربایین چرخ یاقوتین نجوم
فرق او چون سندروسین ابر شنگرفین مطار
پیکر او زر صاف و چهره ی او لعل صرف
افسر او مشک ناب و قوت او عود قمار
ذات او رخشنده و پاک و بلند و رهنمای
چون مبارک رای شمس دولت و شمع تبار
شخص او پیچنده و نالنده و لرزان و زرد
چون بداندیش علاءالدین خداوند کبار
صدر عالم بدر عالی بوالمعالی آنک داد
ایزد او را رایت پیروز و رای بختیار
آن حسین صاعد منصور کز اقبال اوست
نصرت ملک و سعود بخت و حسن روزگار
در بقای اوست آل مصطفی را احتشام
وز مکان اوست نسل مرتضی را افتخار
بی یسار فرخ او نیست خاتم را شرف
با یمین معطی او نیست دریا را یسار
نسر طایر کمترین صیدهای او بود
گر کند روزی عقاب همتش قصد شکار
نی بگرید گاه مدحت جز بنام او قلم
نی بخندد روز عشرت جز بیاد او عقار
عدت رادی و ساز شادی او را همی
زر پدید آید ز سنگ و گل برون آید ز خار
ز آرزوی خدمت او نطفه ی نابسته نقش
در رحم چون نقطه ی سیماب گردد بی قرار
آب و باد و آتش و خاک از برای آن شدند
پاک جرم و تیز گام و سرفراز و بردبار
کز ضمیر و عزم و رای و حزم او آموختند
آن صفا و این نفاذ و آن ذکا و این وقار
کرد قسم دوستان و بهره ی خصمان او
شانزده چیز مخالف خالق لیل و نهار
گنج و رنج و یسر و عسر و لطف و عنف گاه و چاه
ناز و آز و ملک و هلک و بزم و رزم و نور و نار
وحی کرد ایزد بنحل و کرم و آهو و صدف
تا ز بهر مجلس او پرورند این هر چهار
در دهن شهد لطیف و در بدن قز دقیق
در گلو در خوشاب و در شکم مشک تتار
از نهیب مار پیکر نیزه ی او در فلات
وز هراس شیر شادروان او در مرغزار
گه شود چون نار تفته زهره جوشنده ی شیر
گه شود چون نار کفته مهره ی کوشنده مار
دوستان را وقت سهو و دشمنان را نزد کین
بندگانرا گاه بر و زایران را روز بار
قصر او بیت الحرام و بزم او ذات العماد
خلق او حسن المآب و خشم او دارالبوار
ای خداوندی که خشم و جود و حلم و طبع تست
نار فعل و آب وصف و خاک سان و بادوار
نار خشمت بی مدار و آب جودت بی کدر
خاک حلمت بی کثافت باد طبعت بی غبار
از کرم آن را نبات و از لطف این را نسیم
از امل این را سرشک و از اجل آنرا شرار
شعله یی زین صد جحیم و ذره یی ز آن صد جبل
قطره یی ز آن صد فرات و نفحه یی زین صد بهار
بود ز اسلاف تو هر یک را بنوعی انفراد
بود ز اجداد تو هر یک را بجنسی اشتهار
بوعلی بود از کفایت خسروان را ملتجا
بلحسن بود از هدایت سروران را مستجار
از کریمان صاعد منصور را همتا نبود
وز افاضل بود منصور محمد اختیار
این وزارت را مکان و آن امارت را مقر
این سیاست را مآل و آن ریاست را مدار
آن معانی کاندرین هر چار کس بود دست جمع
کرد در اخلاق تو تنها مرکب کردگار
خامه ی تو هست چون بدخواه تو با هشت وصف
من بگویم شرح آن پیشت یکایک گوش دار
دو زبان بر سر دوان بسته میان ناله کنان
زرد پیکر سر بریده روی تیره اشکبار
گه مسیر او نماید سحرهای مستمر
گه صریر او گشاید حصنهای استوار
چون بگرید زار و بارد چون دل لاله سرشک
چهره ی دولت ز شادی بشکفد چون لاله زار
روشن و سرخ و جوان زو چشم و روی و طبع ملک
گرچه دارد لون زرد و شخص پیر و فرق تاز
گاه رقاصی کند بی پای بر صحرای سیم
گاه غواصی کند بی دست در دریای قار
از سرشک او بود همواره دین با کفر جفت
وز مسیر او بود پیوسته شب با روز یار
گونه ی شمس و نهاد ماه نو دارد وزوست
شمس دولت بی کسوف و ماه ملت بی سرار
هست در ترتیب و در تهذیب ملک و دین ترا
چون عمر را دره و چون مرتضی را ذوالفقار
ای جوانبختی که اندر چار موضع چار چیز
از نهیب جود تو خواهند دایم زینهار
در صدف در یتیم و در حجر لعل ثمین
در جبل سیم حلال و در زمین زر عیار
تو درخت دولتی در باغ اقبال و تراست
عدل بیخ و علم شاخ و جاه برگ و جود بار
زآن پدید آورد یزدان چوب و آهن تا کنی
دوستان را درع و تخت و دشمنان را بند و دار
تا بجود و حلم با بحر و جبل کردی نسب
معدن زر شد جبال و مسکن در شد بحار
فرق رای و گوش بخت و ساعد جاه تراست
مشتری تاج و ثریا قرطه ماه نو سوار
ای وجودت حجت صنع خدای مستعان
وی بجودت حاجت خلق جهان مستعار
چون ز ظلمت ذات مهر و از کدر جرم سپهر
نفس تو خالی ز عیب و رای تو صافی ز عار
خلق را چون آتش و باد براهیم و مسیح
خاک پایت گلفشان و آب دستت جان سپار
نیست گردون معالی را چو رای تو شهاب
نیست میدان معانی را چو طبع من سوار
نام من مشهور گشت از خدمت تو در بلاد
صیت من معروف گشت از مدحت تو در دیار
نیست در عالم مرا جز خدمت تو هیچ شغل
نیست در گیتی مرا جز مدحت تو هیچ کار
بس که من در آفرینت شعرهایی گفته ام
باد رقت خاک عمر آتش صفات و آبدار
خدمت تو کرد خواهم تا بود جان در تنم
در ملا و خلوت و روز و شب و سر و جهار
ور نمانم در جهان، از نظم من در مدح تو
صد هزاران بیت ماند تا قیامت یادگار
تا بود همواره خاک و باد و آب و نار را
لون تاری ذات صافی جرم جاری طبع حار
باد کینت نار قهر و باد مهرت آب نفع
باد نامت باد نشر و باد خصمت خاکسار
تا بگرید چشم ابر تیره چون چشم شمن
تا بخندد روی باغ تازه چون روی بهار
نیکخواه تو چو باغ تازه خندان باد و خوش
بدسگال تو چو ابر تیره گریان باد و زار
تو همیشه با نوای زیر و خصم تو چو زیر
زرد چهره زخم خورده زار و نالان و نزار
حاسدت را دل ز اندیشه چو چشم مورچه
دشمنت را رخ ز خونابه چو پشت سوسمار
باد امروزت بر غم دشمنان بهتر زدی
باد امسالت بکام دوستان خوشتر ز پار
***
63- مدح شمس الدوله علاءالدین ابوالمعالی حسین بن صاعد بن منصور بن محمد وزیر
چیست آن مرغی که ناساید زمانی از نفیر
شخصش اندوده بزر و فرقش آلوده بقیر
با تن باریک وز افعال او دولت سمین
با رخ تاریک وز آثار او ملت منیر
چون بنالد جسم او جسم هنر گردد قوی
چون بگرید چشم او چشم ظفر گردد قریر
گرچه بی گوشست، باشد در همه حالی سمیع
ورچه بی هوشست، باشد از همه سری خبیر
گه معانی را خزانه گه امانی را دلیل
گه مالح را وساطه گه منایح را سفیر
صورت او بر مثال ماهیی کورا بود
از شبه فرق وز زر اندام وز سیم آبگیر
سعی او بگشاید و تأثیر او بر هم زند
کشوری گاه تحرک لشکری گاه صریر
گه ببارد همچو دست مهتر عالم گهر
گه برآرد همچو خصم مجلس عالی نفیر
هست چون برهان عیسی با نکوخواهان شاه
هست چون ثعبان موسی با بداندیشان میر
دین یزدان را علا ملک شهنشه را جمال
ملت حق را شهاب اسلام باقی را نصیر
آن حسین صاعد منصور کورا در کرم
ناورید اختر عدیل و نافرید ایزد نظیر
مهتری کاندر رضا و خشم و مهر و کین او
کرد پنهان در ازل حکم خداوند قدیر
دولت حسن المآب و صولت سوء العذاب
لذت نعم الثواب و شدت بئس المصیر
دهر بی فرمان او چون ناقه باشد بی زمام
ملک بی تدبیر او چون خامه باشد بی صریر
جز بیاد او نخندد لاله در فصل بهار
جز بمدح او نگرید خامه در دست دبیر
خلق او گاه لطافت چون نسیم اندر صباح
خشم او گاه عداوت چون سموم اندر هجیر
از تف این باغ عمر دشمنان او خراب
وز دم آن شاخ عیش دوستان او نضیر
هست پیش قدر و رای آن خداوند بزرگ
هست پیش علم و حلم آن هنرمند خطیر
نقطه ی چرخ برین و جمره ی شمس مضیء
قطره ی بحر محیط و ذره ی کوه ثبیر
در دل حساد او همواره باشد صاعقه
در دم اعدای او پیوسته باشد زمهریر
از حوادث جاه او درماندگان را شد پناه
وز نوایب جود او آزادگان را شد مجیر
خصم او لرزان و ریزان و نزار و زرد گشت
همچو از باد بزان برگ رزان در ماه تیر
دشمن او بر مثال لاله دارد چار وصف
عمر کوته چاک دامن که وطن تیره ضمیر
از بهای اوست زرد و از نهیب اوست گوژ
روی خورشید منیر و پشت گردون اثیر
ای ترا از هفت سیاره خدای دادگر
داده گاه آفرینش هفت چیز ناگزیر
قوت مریخ و فر مه کمال آفتاب
قدر کیوان سعد هرمز لطف زهره عقل تیر
تا ترا حساد تو دیدند چون اجداد تو
راندن شغل ولایت را نشسته بر سریر
شد ز حسرت شخصشان اعجاز نخل خاویه
شد ز محنت روزشان یوما عبوسا قمطریر
دشمنت پیوسته از بیم تو باشد در عنا
حاسدت همواره از ترس تو باشد در زحیر
گه کند بیم تو این را چون جعل را گل هلاک
گه کند ترس تو آنرا چون جمل را گل اسیر
گر کشف گردد موافق با تو بر کوه حصین
ور صدف گردد مخالف با تو در بحر قعیر
از خلاف تو گهر در کام این گردد خسک
وز وفاق تو حجر بر پشت آن گردد حریر
نیست با اسباب شادی یک نفس بدخواه تو
گرچه از غم بر دلش تنگست عالم چون نقیر
از برای آنک دارد قامت و رخسار و اشک
چون خمیده چنگ و زرین ساغر و رنگین عصیر
در ازل دارنده ی عالم نبشت آنگه که نیز
بود نامخلوق و ناموجود فردوس و سعیر
بر کتاب نیکخواهانت لهم فیها نعیم
در برات بدسگالانت لهم فیها زفیر
گر بدین اندر رسالت را بود قدر عظیم
ور بملک اندر وزارت را بود شأن کثیر
تو ز صلب آنکسی کو هست یزدان را رسول
تو ز نسل آنکسی کو بود سلطان را وزیر
گر فتد یک ذره از طبع کریمت بر زمین
گر وزد یک نفحه از خلق لطیفت بر غدیر
آب این گرد بیک ساعت ز طیب آن گلاب
خاک آن گرد بیک لحظت ز لطف این عبیر
هست با طبع جواد و همت والای تو
مایه ی دریا قلیل و پایه ی گردون قصیر
گاه تقریر سخای تو زبان گردد فصیح
گاه تحریر عطای تو بنان گردد حسیر
از نسیم خلق تو گلشن شود سنگ اصم
وز جمال خلق تو روشن شود چشم ضریر
ای ز مدحت خاطرم چون نافه ی مشک ختن
وی ز شکرت دفترم چون حقه ی در نثیر
در ثنا و خدمت تو بخت و دولت شد مرا
این ببهروزی کفیل و آن بپیروزی بشیر
نام من در شرق و غربست از مدیحت مشتهر
صیت من در بحر و برست از قبولت مستطیر
جز ثنای تو نگویم از شریف و از وضیع
جز هوای تو نجویم از صغیر و از کبیر
فکرت من گرچه وهاجست چون برق ذکی
خاطر من گرچه مواجست چون بحر غزیر
منزوی باشم همیشه تا نباید رفتنم
نزد مدوح لئیم و پیش مخدوم حقیر
ز آنک یک ذره قناعت نزد ارباب خرد
مهتر از ملک عظیم و بهتر از مال کثیر
گرچه از روی اسامی مشرق و مغرب پرست
از امیران سرافراز و ملوک شهر گیر
هر که دارد توشه یی حالی تو وی را دان ملک
هر که دارد گوشه یی حالی تو وی را خوان امیر
گر ندارم بهره یی از خواسته در خورد خویش
تا ترا اندر گمان ناید که من هستم فقیر
ز آنک دادست ایزد عالم چهار آلت مرا
سر بسر شایسته و زیبا و خوب و دلپذیر
نظم چون در خوشاب و نثر چون زر مذاب
کلک چون نجم شهاب و طبع چون ابر مطیر
از بلا چون چار پیغمبر سلامت یافتم
تا مرا دولت بسوی خدمت تو شد مشیر
چون نجات آدم ز غربت چون خلاص احمد زغار
چون امان یونس ز ماهی چون فرج یوسف زبیر
تا همیشه آسمان را بر زمین باشد مدار
تا همیشه آفتاب اندر فلک دارد مسیر
حاسدت را از مدار آن نحوست باد یار
ناصحت را از مسیر این سعادت باد تیر
در هوای خدمت تو سال و مه خرد و بزرگ
در ثنا و مدحت تو روز و شب برنا و پیر
پشت چفته چون کمان، چون رمح بربسته میان
دل پر از گوهر چو تیغ و لب گشاده همچو تیر
جاودانه از سماع چنگ و عود و زیر و نای
مجلس تو پر نوا و لحن و دستان و صفیر
دشمنت را گوژ و سوراخ و نگون و تافته
قد چو چنگ و دل چو نای و سر چو عود و تن چو زیر
باد دایم تا برآید آفتاب از تیغ کوه
کوه حزم تو متین و تیغ عزم تو طریر
روزه و عید تو مقبول و همایون و ترا
روز و شب گردون مطیع و سال و مه یزدان ظهیر
***
64- مدح شمس الملوک یمین الدوله و امین الملک شهاب الدین طغرلتکین (قماروی بن آلنجی)
مرکز فتحست و گنج نصرت و کان ظفر
رایت پیروز لک افروز شاه دادگر
رایت ویرا بود هرجا که باشد لشکرش
فتح همراز و ظفر همراه و نصرت راهبر
وارث گنج و نگین میر اجل طغرلتکین
پهلوان ملک ایران شمس شاهان بشر
سید میران شهاب الدین که عکس تیغ اوست
چون شیاطین را شهاب اعداش را گاه ضرر
آن یمین دولت و دولت فزوده زو محل
آن امین ملت و ملت گرفته زو خطر
میر فرزانه قماروی بن آلنجی که داد
ایزد او را فضل بر شاهان عالم سر بسر
چون سما را بر زمین و چون ضیا را بر ظلام
چون صبا را بر سموم و چون صفا را بر کدر
روزگار از خدمت درگاه او جوید شرف
آسمان از ضربت شمشیر او خواهد حذر
بی رضای او همه کردارها باشد هبا
بی ثنای او همه گفتارها گردد هدر
زوست نامی ملک و سامی دولت و باقی هدی
همچو جسم از جان و فرق از افسر و چشم از بصر
زوست روشن صدر و والا مسند و زیبا سریر
چون سپهر از مهر و عقد از گوهر و باغ از شجر
حبذا این باره ی دلدل تک شبدیز رنگ
کز نهیب نعل او گوید زمین این المفر
تیز گوش اندر تحرک بحر جوش اندر مصاف
سخت کوش اندر وغا بسیار هوش اندر سفر
از غبار او بود چشم فلک پیوسته کور
وز صهیل او بود گوش سمک همواره کر
نعل او عیوق سیما شخص او مریخ زور
طبع او ناهید رامش روی او خورشید فر
ای خصال تو چو اجرام و معالی چون بروج
وی رسوم تو چو ارواح و معانی چون صور
از درفش لشکر تو دوستان یابند خیر
وز درخش خنجر تو دشمنان بینند شر
همچو شیر و پیل شادروان و گرمابه شوند
پیش تیغ و نیزه ی تو پیل مست و شیر نر
با سخای دست تو یک دم نباشد پایدار
بحر لؤلؤ گنج گوهر کان نقره کوه زر
روز حربت چون کشف از بیم جان خویشتن
گردد اندر سنگ پنهان اژدهای جان شکر
کی شدی واجب بر آتش سجده کردن خاک را
گر نبودی نسبت تو در ازل با بوالبشر
گر اجازت یابد از رای رفیعت آفتاب
پیش تو آید چو جوزا بر میان بسته کمر
خشمت آرد در نشیب و جودت آرد بر فراز
از سر گردون نجوم و از بن دریا درر
از نهیب خنجرت قامت بخم دارد فلک
وز غبار لشکرت بر رخ کلف دارد قمر
پرورند آرایش بزم ترا دایم همی
آب در و سنگ لعل و نافه مشک و نی شکر
مرکز انوار شد گردون ز بسیاری که رفت
روز جنگ از آتش شمشیر تو بر وی شرر
اندر آن وقتی که گردد در مصاف کارزار
گرد ابر و کوس رعد و تیغ برق و خون مطر
رخ برافروزد ز جنگ و سر برافرازد ز کین
خنجر سیماب رنگ و نیزه ی زهر آب سر
گر تواند آسمان گردد، صلاح خویش را
از فزع چون ناقه ی صالح نهان اندر حجر
در میان گرد تیغ و بر کران تیغ خون
چون کواکب در سحاب و چون شقایق در خضر
بحر گردد چون حصار و کوه گردد چون حرس
بر نهنگ جان ستان و بر پلنگ کینه ور
گرد بر گردون رود چندانک عزرائیل را
گاه جان بردن نباشد از میان آن گذر
کوه ثابت بر زمین لرزان چو سیماب از نهیب
نسر طایر بر فلک پنهان چو سیمرغ از حذر
بر حسام نیل رنگ و جوشن پیروزه گون
بیخته شنگرف ناب و ریخته مرجان تر
طبع قومی پر نشاط و بخت قومی بر نشیب
کار جمعی با نظام و جان بعضی در خطر
این برآورده خروش و آن فرو برده نفس
این بر آهخته حسام و آن بیفگنده سپر
چون پدید آید لوای رایت منصور تو
در زمان گردد سپاه دشمنان زیر و زبر
هر که بگریزد بر آنجا از تو، هم قانع بود
گر بصد منت گذارد مالک او را در سقر
ای بیفگنده ز بیم تیغ تو در مرغزار
وی نهان کرده ز ترس تیر تو در مستقر
یوزپنجه کرگ دندان گرگ بچه پیل یشک
شیر زهره ببر ناخن مار مهره مرغ پر
وقف شد بر تو جلالت چون شجاعت بر علی
ختم شد بر تو سخاوت چون صلابت بر عمر
داردت دایم گرامی تر ز فرزند عزیز
پادشاه شرق و غرب و شهریار بحر و بر
لاجرم گشت از رضای او روان فرمان تو
بر ولایات بزرگ و شهرهای معتبر
تا بنزدش بیشتر باشد ترا هر روز حق
پایگاه تو بود در مجلس او بیشتر
خسروا اکنون که شد چون طبع تو خرم جهان
مطرب خوش خوی خواه و باده ی خوشبوی خور
راغ شد آراسته چون بارگاه خسروان
باغ شد پیراسته چون کارگاه شوشتر
هر سپیده دم کنون در بوستان و گلستان
خیز از صلصل نفیر و آید از بلبل نفر
گلبنان چون لعبت نوشاد نازان بر چمن
قمریان چون عاشق ناشاد نالان در سحر
مل چو اشک عاشقان ناشکیب آمد برنگ
گل چو روی لعبتان دلفریب آمد ببر
نه بود بی گل درین هنگام مجلس را نظام
نه شود بی مل درین ایام مردم را بسر
ای خداوندی که رایت را صنیعت شد فلک
وی خردمندی که طبعت را طبیعت شد هنر
چون مدینه از حضور خاتم پیغمبران
یافت خوارزم از حضور تو فضیلت بر کور
گشت با دارالسلام از دولت تو هم صفات
گشت با بیت الحرام از حرمت تو هم سیر
خاکهای این شد از فرت عبیر اندر فلات
آبهای آن شد از خلقت گلاب اندر شمر
عدل را اکناف آن از سیرت تو شد مقام
سعد را اطراف آن از طلعت تو شد مقر
ای شده رای تو در عالم بپیروزی علم
وی شده نام تو در گیتی ببهروزی سمر
گر تن من دور از آن شخص گرامی نیستی
از چرب در تاب و رنج و از کرب بی خواب و خور
از برای خدمت تو زیر ران آوردمی
باره ی جیحون گذار و چرمه ی هامون سپر
چون حضور من بدرگاهت کنون ممکن نگشت
نظم کردم در مدیحت بیت چندی مختصر
گر بود در مجلس والای تو آنرا قبول
در جهان نامم شود چون دولت تو مشتهر
در ضمیر و خاطر و دیوان و طبع من شوند
از ثنا و مدح و شکر و آفرینت بی خطر
در جهای پر جواهر برجهای پر نجوم
مرجای پر ریاحین درجهای پر غرر
بعد ازین تا زنده باشم هر زمان در مدح تو
خدمتی سازم جدا و مدحتی گویم دگر
پر ز اوصاف بدایع همچو اطراف چمن
پر ز اصناف مدایح همچو اصداف گهر
تا بآب اندر بود همواره از سردی نشان
تا بنار اندر بود پیوسته از گرمی اثر
سرد باد از آب حسرت حاسدانت را نفس
گرم باد از نار محنت دشمنانت را جگر
بنده ی بزمت بهشت و سخره ی رزمت فلک
بسته ی عزمت قضا و سغبه ی حزمت قدر
گرد میمون موکب تو سرمه ی چشم امل
نعل گلگون مرکب تو حلقه ی گوش ظفر
***
65- مدح معزالدین والدنیا سلطان سنجر و امیر فلک الدین علی باربک و تهنیت فتح غور
تا منزه باشد از تحویل حکم کردگار
بود خواهد ایمن از تبدیل ملک شهریار
خسرو عادل معزالدین والدنیا که هست
اهل دین و خلق دنیا را معین و مستجار
آن خداوندی که خان و قیصر و فغفور و رای
در مظالم گاه او باشند دایم هر چهار
این یکی طاعت نمای و آن یکی جزیت پذیر
این یکی خدمت گزار و آن یکی رشوت سپار
متفق بودند یکچندی همه اهل نجوم
کاضطرابی در جهان آید بحکم اضطرار
شد همه احکامشان باطل ز فر پادشاه
شد همه اقوالشان بهتان ز فضل کردگار
گر ز دور آسمانست وز سیر اختران
خیر و شر و نفع و ضر و سعد و نحس و فخر و عار
آسمان را روز و شب جز خدمت او نیست شغل
اختران را سال و مه جز طاعت او نیست کار
ور جز این باشد هراس و بأس او دارند باز
اختران را از مسیر و آسمان را از مدار
دولت او تا بنفخ صور باشد مستقیم
نعمت او همچو کوه طور باشد پایدار
تا نصیر او بود همواره رب العالمین
تا مشیر او بود پیوسته میر کامکار
دین یزدان را فلک شاه جهان را باربک
عز او نامشترک اقبال او نامستعار
نایب سلطان علی کو کرد با اعدا بتیغ
آنک با کفار هم نامش بزخم ذوالفقار
اوست از میران جیوش المسلمین را پهلوان
اوست از شاهان امیرالمؤمنین را اختیار
دوش ملک پادشا را همت او طیلسان
گوش دین مصطفی را سیرت او گوشوار
حلم او پاینده خاک و اسب او پوینده باد
خلق او سازنده آب و خشم او سوزنده نار
نه سحاب مهر او را جز امل باشد سرشک
نه شراب کین او را جز اجل باشد خمار
مرکب او گر بگاه حمله نعلی بفگند
ز آن کند کف الخضیب خویش را گردون سوار
همچو سیمرغ از نهیب تیر او در بادیه
همچو سیماب از هراس تیغ او در مرغزار
در سر ماران گرزه مهره گردد ناپدید
در تن شیران شرزه زهره گردد بی قرار
ای ز بزمت دوستان همواره در دارالسلام
وی ز رزمت دشمنان پیوسته در دارالبوار
صعوه یی کز گوشه ی قصر تو پرد بر هوا
نسر طایر را کند در گنبد گردان شکار
از سر تیغ زمرد رنگ مار آسیب تو
بترکد سندان چو از عکس زمرد چشم مار
زآن ز سنگ خاره آمد معدن سیم سفید
ز آن ز خاک تیره آمد مسکن زر عیار
کاین ز بیم بذل دست تو شدست آنرا پناه
وآن ز ترس جود طبع تو شدست آن را حصار
تو مبارک خدمتی بر پادشاه نیک خواه
تو همایون طلعتی بر شهریار حق گزار
اندر آن وقتی که سوی غور بردی از هری
لشکری کز تیغشان عالم گرفتند اعتبار
چیره دستانی که غار از شخصشان گشتی چو کوه
باد پایانی که کوه از نعلشان کفتی چو غار
با پلنگان آشنا بوده بر اطراف جبال
با نهنگان آشنا کرده در اکناف بحار
غوریان چون یافتند از مقدم تو آگهی
بر سر کهسارها رفتند مردی صد هزار
و آنگهی تابنده و برنده شد چون نجم و رجم
تیغها در رزمگاه و نیزها در کارزار
کوه رنگین شد چنان از خون که گفتی ای عجب
گشت هر لعلی که در اجزای آن بود آشکار
خنجر زهراب داده برق الماسی فروغ
ناچخ سیماب چهر ابر شنگرفی قطار
کوسها در معرکه بر یاغیان نالنده سخت
تیغها در حربگه بر طاغیان گرینده زار
عمر اعدا چون بقای لاله و از گرد و خون
چون دل آن آسمان و چون رخ این کوهسار
ضربت خنجر بهر حنجر فرو برده نفس
قوت ناوک ز هر تارک برآورده دمار
خون چکان چون لاله از برنده تیغ هندوی
بر مثال ژاله از بارنده میغ نوبهار
از سمک تا بر سماک الماس رنگ از بس حسام
وز ثریا تا ثری انفاس گون از بس غبار
رویها زرچوبه رنگ و دستها بیجاده پوش
تیغها پیروزه گون و نیزها سیاره وار
ای بسا کس کز نهیب رمح و زخم گرز گشت
جان او تفته چو نار و مغز او کفته چو نار
کوههای راسخ از شمشیر تو شد چون مغاک
حصنهای شامخ از تدبیر تو شد چون قفار
تو بدان آتش فشان باد زخم آبدار
بی عدد بر هم فگندی زان گروه خاکسار
تا سران آن ولایت را بکشتی سر بسر
وز سر شمشیر دادی ما بقی را زینهار
بر گنه کاران ببخشودی بوقت انتقام
با جفا جویان لطف کردی بگاه اقتدار
بعد از آن سوی حصار نه شدی با لشکری
تیغشان خارا شکاف و تیرشان سندان گذار
لشکری هایل کز ایشان داشت هر یک گاه جنگ
قوت رستم دل بیژن تن اسفندیار
بی گمان برهم شکستی لشکری زان هر غلام
در زمان برهم فگندی کشوری زآن هر سوار
کوتوال نه چو دید از دور گرد لشکرت
بنده وار آمد بطاعت پیش تو بی انتظار
شاد باش ای خاضع تو عالم کون و فساد
دیر زی ای حافظ تو عالم سر و جهار
مثل آن منشور کاندر حق تو سلطان نبشت
کس ندید و کس نخواهد دید تا روز شمار
هر زمان افزون نگشتی قدر تو در صدر او
گر ترا سری نبودی با خدای بردبار
ای بجاهت ملت باقی فزوده اعتداد
وی بکونت دولت عالی نموده افتخار
حرز من مدح و ثنای تست در سر و علن
ورد من شکر و دعای تست در لیل و نهار
با زبان من ثنای تو بود همواره جفت
با روان من هوای تو بود پیوسته یار
گشت با شعری ز تحسین تو شعرم هم محل
گشت با نثره ز تمکین تو نثرم هم جوار
آن در ختم باغ ملکت را که دارم ای عجب
مهر بیخ و مدح شاخ و حمد برگ و شکر بار
کرده و فرموده یی در حضرت و غیبت مرا
تربیتها بی قیاس و تقویتها بی کنار
لاجرم در مجلسی کآزادگان حاضر شوند
این حکایت ماند خواهد تا قیامت یادگار
تا بود با بخت و دولت جفت و مقرون یمن و یسر
تا نباشد در فضیلت چون یمین هرگز یسار
بزم ساز و باده نوش اکنون که گشت از برگ و برف
بوستان زرنیخ رنگ و آسمان کافور بار
با نگار مهربان در روزگار مهرگان
خوش بود پیوسته نوشیدن شراب خوشگوار
ساقیان کش گرفته جام و ساغر در بنان
مطربان خوش نهاده چنگ بربط بر کنار
بگذران در شادکامی روزگار از بهر آنک
بنده ی تو بود خواهد جاودانه روزگار
***
66- لغزباد و مدح امام اجل خواجه ابوالفضل احمد وزیر
ای مایه ی بدایع و پیرایه ی صور
دوار چون زمانه و سیار چون قدر
فراش نیستی و کنی باغ پر کلل
نقاش نیستی و کنی راغ پر صور
گه سبزه گردد از تو فلک وار پر نجوم
گه لاله گردد از تو صدف وار پر درر
خرم بود همیشه ز آثار تو جهان
گرچه ز جرم تو نتوان یافتن اثر
گه پر ز حقهای عقیقین کنی چمن
گه پر ز تختهای بلورین کنی شمر
آرایش است از حرکات تو در بلاد
و آسایش است از برکات تو در کور
گه لاله از نشاط تو باشد شکفته رخ
گه نرگس از نهیب تو باشد فگنده سر
گویی زمانه یی که نفرسایی از قدم
گویی ستاره یی که نیاسایی از سفر
گاهی شود ز سعی تو زنگار گون تراب
گاهی شود ز فعل تو شنگرف گون حجر
بی جسم جای گیری و بی جان نفس شمار
بی دست نقش بندی و بی پای ره سپر
گه پر طرادهای مورد کنی جبل
گه پر قلادای زمرد کنی شجر
پروانه وار نیست ترا ساعتی مقام
دیوانه وار نیست ترا لحظتی مقر
گاهی بشیر میغی و گاهی مشیر سیل
گاهی عدیل بحری و گاهی رسیل بر
در باغ و راغ جلوه دهی وقت نوبهار
بیجاده از شقایق و پیروزه از خضر
گه گیرد از هوای تو پشت بنفشه خم
گه گردد از فراق تو چشم شکوفه تر
آمیزد از تو با گل و لاله زمین و کوه
چون ابر با ستاره و چون دود با شرر
گه پر ز کلهای منقش کنی زمین
گه پر ز حلهای منعش کنی کمر
گاه از تو کوهسار پر از پارهای لعل
گاه از تو جویبار پر از تودهای زر
ای گوهری که مانی در ذات و در صفات
جانرا گه صفا و گمانرا گه ممر
وقت سپیده دم چو برآیی ز بوستان
یک ره بسوی شهر نشابور کن گذر
و آنگه تحیت جبلی را تو عرضه کن
بر خواجه و امام اجل صدر نامور
بوالفضل احمد آن فلک فضل و کان حمد
کو هست آیت کرم و رایت خطر
صدری که یافت جسم معالی ازو روان
بحری که یافت چشم معانی ازو بصر
بر پایگاه رتبت او نیست در علوم
اوهام را مجال و نه افهام را فکر
خیزد حقایق از نفس او گه بیان
ز آنان که دانه ی گهر از قطره ی مطر
آزادگی ز سیرت او گشت منتخب
فرزانگی ز همت او گشت معتبر
آزاده یی ندیده زمانه چنو عیان
فرزانه یی نداده زمانه چنو خبر
ای عالمی ز خاطر صافیت پر طرف
وی کشوری ز خامه ی جاریت پر قعر
شش چیزت آفرید ز شش چیز آنکه او
دنی بیافرید بشش روز سر بسر
از دل کرم ز طبع مروت ز نفس حلم
از کف سخا ز خلق لطافت ز تن هنر
چون از زمین نبات ز کان زر ز نافه مشک
چون ز آب در، ز کوه جواهر زنی شکر
همواره دوستیت بود رهنمای خیر
پیوسته دشمنیت بود کیمیای شر
ز آن بهر دوستان تو آمد ز دهر نفع
ز این برخ دشمنان تو آمد ز چرخ ضر
از همت رفیع تو منسوخ شد همم
با سیرت بدیع تو مذموم شد سیر
خواهد ز طبع و رای تو هر روز آسمان
ناهید را معونت و خورشید را نظر
قومی که کرده اند بنزد تو اختلاط
هر یک باتفاق شده در ادب سمر
در محفل صدور زمانند محترم
در مجلس ملوک جهانند مشتهر
ایشان قوالبند باوصاف و تو روان
ایشان کواکبند بآثارو تو قمر
ای لفظ من ز شکر تو همواره پر نکت
وی طبع من ز وصف تو پیوسته پر غرر
آنگه که بهره بود مرا از لقای تو
گفتم که روزگار بماند چنان مگر
هرگز بخاطرم نگذشت آنکه روزگار
آن قاعده برغم دل من کند دگر
با طبع روزگار کرم نیست هم صفت
چون عفو با عقوبت و چون صفو با کدر
اکنون ز غیبت تو شب و روز مانده ام
بسته لب و شکسته دل و سوخته جگر
گرچه مسافتیست کنون در میان ما
نومید نیستم ز خداوند دادگر
کآیم بسوی تو چو قلم کرده سر قدم
بسته بمهر تو چو قلم بر میان کمر
بی فر طلعت تو بلاد هری کنون
برجیست بی ستاره و درجیست بی گهر
همچون بهشت بود منیر از جمال تو
ناگه شد از فراق تو تاریک چون سقر
تا فخر و فر همیشه رفیق و قرین بوند
با سیرت ملایکه و صورت بشر
هرگز ز سیرت تو بریده مباد فخر
هرگز ز صورت تو گسسته مباد فر
***
67- مدح معزالدین والدنیا ابوالحارث سنجر بن ملکشاه
که دارد چون تو معشوقی نگار و چابک و دلبر
بنفشه زلف و نرگس چشم و لاله روی و نسرین بر
نباشد چون جبین و زلف و رخسار و لبت هرگز
مه روشن شب تیره گل سوری می احمر
ز درد و حسرت و اندیشه و تیمار تو دارم
جگر گرم و نفس سرد و لبان خشک و دو دیده تر
بکردار دل و عیش و سرشک و شخص من داری
دهان تنگ و سخن تلخ و لبان لعل و میان لاغر
نشان دارد مرا در عشق و جور و هجر و مهر تو
سرشک از در و چشم از لعل و موی از سیم و روی از زر
ندارم در غم و رنج و جفا و جور تو خالی
لب از باد و سر از خاک و رخ از آب و دل از آذر
بحسن و رنگ و بوی و طعم در عالم ترا دیدم
قد از سرو و بر از عاج و خطا از مشک و لب از شکر
سزد گر من ترا دایم بطبع و طوع و جان و دل
کنم خدمت برم فرمان نهم گردن شوم چاکر
که تو داری چو بزم و رزم و لفظ و طلعت سلطان
دل خرم خط زیبا لب شیرین رخ انور
خداوندی عدو بندی شهنشاهی نکوخواهی
معز دین معین حق مغیث خلق شه سنجر
جهانداری که بی یار و قرین و شبه و مثل آمد
بعلم و حلم و رزم و بزم و عزم و حزم و فخر و فر
جوانبختی که دارد وقت جود و حرب و مهر و کین
کف حاتم تن رستم دم عیسی دل حیدر
شهی کو هست گاه جنگ و سنگ و سیرت همت
زمان خشم و زمین حلم و فلک قدر و ملک مخبر
بتدبیر و ثبات و عدل توفیقست همواره
مخالف سوز و دولت ساز و ملک آرای و دین پرور
درخت عز و تمکین و جلال و قدر او دارد
سعادت بیخ و عصمت شاخ و رفعت برگ و حشمت بر
ز بخت و دولت و تأیید و یمن او همی خیزد
ز خارا زر زنی شکر ز کان گوهر زیم عنبر
بیندازند پیش رمح و گرز و تیغ و تیر او
مراکب نعل و پیلان یشک و ماران زهر و مرغان پر
ز شکر و آفرین و مدح و نعت تو فروماند
زبان عاجز خرد حیران سخن قاصر قلم مضطر
ایا در ساعد و انگشت و گوش و گردن ملکت
ظفر یاره امل خاتم هنر حلقه شرف زیور
بود پیوسته عمر و رای و ملک و دولت او را
ملک داعی جهان بنده فلک راعی قضا یاور
ترا زیبد گه جنگ و مصاف و حمله در هیجا
فرس گردون کمر جوزا سپر کیوان علم محور
حسودت را بود در چشم و اندام و بنان و دل
عدویت را شود در کام و عرق و تارک و حنجر
مژه رمح و عصب پیکان و ناخن تیغ و رگ ناچخ
زبان زوبین و خون سکین و مغز الماس و دم خنجر
بچین و هند و ترک و روم پیشت بر زمین مالند
جبین فغفور و رخ چیپال و سر خاقان و لب قیصر
فری ز آن اسب چون کبک و همای و طوطی و عکه
نکو رفتار و فرخ فال و زیرک طبع و حیلت گر
بوقت جستن و ناورد و سبق و حمله در میدان
بسم خارا بنعل آتش برگ آهن بتگ صرصر
بهنگام نبرد و دانش و آرایش و رامش
زحل کین و عطارد فهم و زهره طبع و مه پیکر
ز قدر و حشمت و تمکین و جاه تو سزد او را
رکاب از ماه و زین خورشید و میدان چرخ و نعل اختر
بوقت کر و گاه فر ز گرد و مشغله گردد
هوا اشک و زمین لعل و اجل کور و ستاره کر
شود خصم ترا در دیده و کام و دهان و لب
بصر ناوک زبان ناچخ سخن زوبین نفس خنجر
بریزد پنجه و دندان و شاخ و زهره در رزمت
ز ببر زوش و پیل مست و کرگ تند و شیر نر
ترا شد چون سلیمان را وحوش و طیر و انس و جان
قضا سغبه زمان سخره قدر بنه جهان چاکر
رسد هر کس بملک و جاه و عز و قدرت ار گردد
زمین گردون شبه لؤلؤ شمر دریا عرض جوهر
ز بس غریدن و کوشیدن و افگندن و کشتن
بجوشد یم بجنبد که بلرزد مه بترسد خور
چو ابر و برق و رعد و ژاله بینی اندر آن موقف
خروشان کوس و گردان اسب و رخشان تیغ و ریزان سر
نماید چون عقیق و لاله و شنگرف و بیجاده
غبار از صف بخار از یم سحاب از که سراب از بر
ز آسیب و نهیب و سهم و زخمت گم کند دشمن
ز کف نیزه ز بر درقه ز تن جوشن ز سر مغفر
ایا در دست و طبع و خوی و خلق تو همه ساله
سخا ثابت وفا ساکن شرف مدغم لطف مضمر
مرا زیبد گه مدح و ثنا و شکر و ذکر تو
زمان کاتب قضا راوی قدر خامه سما دفتر
بشرح و بسط و نظم و نثر اگر من ز ابتدا بودم
عبارت پست و خاطر کند و معنی سست و لفظ ابتر
شدم ز احسان و تحسین وز اقبال و قبول تو
نکو رای و روان شعر و قوی طبع و سخن گستر
بتدریج و قرار و انتظام و تربیت گردد
مه نو بدر و باران در و خون مشک و حجر گوهر
همیشه تا بود تنگ و فراخ و خرم و فرخ
دل عاشق غم هجران شب وصل و رخ دلبر
مبادا بسته و دور و جدا و خالیت هرگز
لب از خنده کف از ساغر دل از شادی سر از افسر
بیداری و هشیاری و پیروزی و بهروزی
ولایت گیر و نصرت یاب و عشرت جوی و ملکت خور
***
68- مدح سلطان معزالدین والدنیا ابوالحارث سنجر
سزد گر در فلک خورشید بردارد کنون ساغر
سزد گر بر سما ناهید بنوازد کنون مزمر
یکی آید تقرب را بشرط ساقیان اینجا
یکی آید تشرف را برسم مطربان ایدر
ز بهر آنک از ایام آدم تا بدین مدت
نبود اندر جهان روزی طرب را زین مبارک تر
مبارک تر از آن روزی چه باشد کاتفاق افتد
حضور خسرو عادل ببزم صاحب سرور
سلاطین را بحق وارث شه آفاق بوالحارث
معزالدین والدنیا خداوند جهان سنجر
جهانداری که هست از عدل او آسایش عالم
شهنشاهی که هست از فر او آرایش کشور
بدان سیرت که از نور لطیف آسایش دیده
بدان گونه که از روح نظیف آرایش پیکر
زمین حلمی هوا لطفی که گاه جنگ و جود او
شود قارون هوا از جان شود مفلس زمین از زر
مسلم شد هر آن ملکی که در اندیشه بود او را
بچین و روم و هند و ترک و شرق و غرب و بحر و بر
وز اقبالش عجب مشمر که از دریا گه حاجت
صدف بی رنج او آرد بسوی گنج او گوهر
در آثار سعاداتش مدان نادر اگر گردون
کند طرف کمرهای غلامانش ز هفت اختر
ز نار خشم او دوزخ ز آب لطف او زمزم
ز باد دست او فکرت ز خاک پای او عنبر
چو از لؤلؤ شبه ناقص چو از تارک قدم قاصر
چو از دریا شمر عاجز چو از گردون زمین مضطر
بلند از جاه او مسند بزرگ از دست او خاتم
شریف از نام او خطبه عزیز از فرق او افسر
بدین آراسته ملت بدان پیراسته دولت
بدین افروخته دنیا بدان افراخته منبر
چو خواهد بزم را باده چو گیرد جود را خامه
چو بازد لعب را بذله چو سازد جنگ را لشکر
شوند احرار ازو قارون کشند اموال ازو خواری
کنند ارکان ازو نوحه برند اعدا ازو کیفر
بتدبیر از دل آهن بتأیید از بر گردون
بالهام از بن دریا باقبال از رخ مرمر
گشاید چشمه ی حیوان در آرد قبله ی دهقان
فروزد شعله ی آتش دماند دوحه ی عرعر
شد از آثار او فانی شد از اخبار او باطل
شد از اوصاف او ناقص شد از افعال او ابتر
همه آثار نوشروان همه اخبار کیخسرو
همه اوصاف افریدون همه افعال اسکندر
خداوندا همی نازد ز تشریف حضور تو
وزیر عالم عادل نصیر دین پیغمبر
وگر ممکن بدی ویرا صرف کردن اندرجان
چو شمع از بهر خدمت جان نهادی پیش تو بر سر
***
69- مدح ابوالحارث معزالدین سنجر
خداوندی که روز بار خورشیدش سزد افسر
جهانداری که گاه ملک جمشیدش سزد چاکر
شهنشاه سلاطین و ملوک مشرق و مغرب
معزالدین والدنیا خداوند جهان سنجر
جهانگیری که عالم را علی الاطلاق سلطانی
چنو هرگز نبودست و نباشد نیز تا محشر
برو شد پادشاهی چون نبوت ختم بر احمد
برو شد نیکخواهی چون مروت وقف بر حیدر
اشارتهای رای اوست در اطراف کفر و دین
بشارتهای فتح اوست در اکناف بحر و بر
همی گوید ملک حمد و ثنای آن فلک قدرت
همی جوید فلک مهر و هوای آن ملک مخبر
ز هیبت زهره بندازد بوقت رزم او ضیغم
برغبت زهره بنوازد بگاه بزم او مزهر
گهی باشد صهیل اسب او در خاک ترکستان
گهی باشد سلیل تیغ او در حد کالنجر
غبار جیش او فغفور و آب دست او خاقان
نعال اسب او چیپال و خاک پای او قیصر
کشد در چشم چون سرمه خورد در جام چون باده
کند در گوش چون حلقه نهد بر فرق چون افسر
اگر گیتی بگرداند رخ از پیمان او یک دم
وگر گردون بپیچاند سر از فرمان او یک ذر
ز بیم او بیک ساعت درین باطل شود ارکان
ز ترس او یبک لحظت از آن زایل شود محور
بگاه قدر و وقت نام آن فرمان ده دنیا
بنزد فر و پیش رای آن شاهنشه صفدر
محل آسمان ناقص بقای روزگار اندک
سعود مشتری باطل شعاع آفتاب ابتر
رسوم آن همایون فر وجود آن مبارک پی
خصال آن جوان دولت بقای آن بلند اختر
جهان عدل را ارکان بهار فتح را باران
سپهر سعد را انجم عروس ملک را زیور
ایا همواره حکمت را مسخر دولت میمون
و یا پیوسته رایت را متابع گنبد اخضر
گرفتند از وجود و سیرت و ترتیب و عدل تو
زمین زینت زمان قیمت جهان رونق شریعت فر
چو از باد صبا گلشن چو از نور بصر دیده
چو از آب روان سبزه چو از روح روان پیکر
نه با طبعت بود همتا نه با عزمت بود همره
نه با لفظت بود همسان نه با خلقت بود همسر
بپاکی قطره ی باران بتیزی شعله ی آتش
بخوبی رشته ی لؤلؤ بخوشی بیضه ی عنبر
بیفروزد همی رای تو دولت را بهر موضع
بیاراید همی رسم تو ملت را بهر محضر
چو شب را ماه و زر را مهر و خط را عجم و گل را نم
چو لب را نطق و رخ را خال و جان را علم و تن را سر
اگر بأس و هراس و هیبت و خشمت کند یزدان
معاذ الله در آب و خاک و در ابر و هوا مضمر
بخار این شود حنظل نبات آن شود تنین
سرشک این شود زوبین نسیم آن شود آذر
بود بی سعی تو دولت بود بی عدل تو ملت
بود بی فر تو مسند بود بی ملک تو کشور
یکی چون مرج بی ریحان یکی چون درج بی حکمت
یکی چون برج بی کوکب یکی چون درج بی گوهر
زبان و چنگ و پر و یشک بربایند در ساعت
اگر باشی تو مور و گور و کبک و پشه را یاور
ز کام مار دندان زن ز دست شیر هامون کن
ز بال باز مرغ افگن ز روی پیل جنگ آور
اگر داد ایزدت ملکی که آنرا جمله ی شاهان
طلب کردند وز آن محروم گشتند این عجب مشمر
محمد یافت مقصودی که موسی خواست از ایزد
چنان چون خضر خورد آبی که آنرا جست اسکندر
ایا طبع لطیفت را صفای چشمه ی حیوان
ایا روی شریفت را ضیای چشمه ی انور
همی بینند هر ساعت بنوی بندگان تو
کرامتها ز تو بی حد سعادتها ز تو بی مر
بخاصه خاصبک کامروز آن کردی بجای او
که خواهد بود تا محشر تبارش را بدان مفخر
همی داری گرامی بندگان خویش را دایم
از آنت هر زمان دارد همی یزدان گرامی تر
بصدق سر و مهر جان و آب چشم و سوز دل
از آن خواهند پیوسته همی از ایزد داور
دوام عمر تو جمله ثبات ملک تو یک یک
نفاذ امر تو همگین بقای جان تو یکسر
همیشه تا پدید آرند لعل و سیم و زر و در
ز کوه و کان و خاک و بحر و ابر و چرخ و دهر و خور
بداندیش ترا باد از بلا و رنج و درد و غم
سرشک و چشم و موی و رخ چو در و لعل و سیم و زر
***
70- تهنیت فتح عراق و مدح سلطان سنجر
این اشارتها که ظاهر شد ز لطف کردگار
وین بشارتها که صادر شد بفتح شهریار
یافت خواهد ملت از اندازه ی آن دستگاه
گشت خواهد دولت از آوازه ی آن پایدار
گرچه سلطانرا فراوان فتحها حاصل شدست
کز حصول آن خلایق را فزودست اعتبار
نامه ی فتحت که خواهد ماند ز آن اندر جهان
صد هزاران قصه از شهنامه خوشتر یادگار
چون بباطل سر بر آوردند قومی در عراق
شد فریضه دفعشان بر پادشاه حق گزار
وز برای قمع ایشان رایت منصور او
در زمستان از خراسان کرد تحویل اختیار
لشکری بودند چون عفریت و خوک و غول و خرس
تیره رای و خیره روی و عمر کاه و غمزکار
سر بسر غافل ز تقدیر خدای مستعان
یک بیک غره باقبال جهان مستعار
از شجاعت بوده با شیر ژیان اندر قران
وز ضلالت بوده با دیو سفید اندر قطار
مدت سالی همی کردند در عالم طواف
تا بیک ره مجتمع گشتند مردی صد هزار
بود شور انگیختن پیوسته ایشانرا عمل
بود رنگ آمیختن همواره ایشانرا شعار
هر کرا دریافتندی از وضیع و از شریف
سر بریدنی بتیغ و تن کشیدندی بدار
گه غریبانرا ز بی رحمی همی کردند بند
گه اسیرانرا ز نامردی همی کشتند زار
گه مسلمانرا همی خواندند کافر بر ملا
گه موحد را همی گفتند ملحد آشکار
گرچه از بیداد و غارتشان بشرق و غرب بود
در ممالک اضطراب و در مسالک اضطرار
شاه عالم ز آن قبل تا خون نباید ریختن
کرد ایشانرا ز هر نوعی نصیحت چند بار
چون نصیحت رد شد و یزدان چنان تقدیر کرد
کاعتقاد بد بر آرد عاقبت زیشان دمار
لشکر منصور ناگاهی بر ایشان کوفتند
چون شهاب دیو سوز و چون سحاب تندبار
چون شدند آمیخته بر یکدگر هر دو سپاه
جنگ را چنگ آخته چون شیر شرزه در شکار
شد هوا از پارهای گرد تاری چون دخان
شد زمین از قطرهای خون جاری چون شرار
خیل سلطان را کرامت با سلامت متصل
اهل عصیانرا عزیمت بر هزیمت استوار
از هزاهز چون رخ معلول قرص آفتاب
وز زلازل چون تن مفلوج جرم کوهسار
بر زمین زرنیخ رنگ از روی بدخواهان نبات
بر هوا شنگرف گون از خون گمراهان بخار
اسب تازان باد شکل و گرد گردان ابر وصف
تیغ رخشان برق سان و کوس نالان رعدوار
گاه پیچش هر کمند و وقت کوشش هر سمند
اژدهای بی قرار و آسمان با مدار
لعلگون پشت زمین و نیلگون روی هوا
این ز الماسی حسام و آن ز انقاسی غبار
چون دل عشاق و جان مفلسان از مرد و گرز
مرکز اشباح تنگ و مقصد ارواح تار
موضعی با زینت ذات البروج از تیغ و درع
موقفی با هیبت یوم الخروج از گیر و دار
گاو پیچان در زمین از نعل اسب شیر زور
شیر بی جان بر سپهر از بیم گرز گاوسار
پشت مرد از درع میناگون چو روی آسمان
روی تیغ از قطرهای خون چو پشت سوسمار
گه چو گردون از تغیر گشته هامون با شتاب
گه چو هامون از تحیر گشته گردون با وقار
وز فراوان خون غداران و مکاران که رفت
در طرفهای جبال و در کنفهای بحار
تا ابد بیجاده رنگ و لعل گون خواهند زاد
زین یکی در یتیم وز آن یکی زر عیار
ایستاده پیش صف سلطان و زیر ران او
باره ی گردون تن هامون کن جیحون گذار
ماه سیری ماهی اندامی که کردی هر زمان
پشت ماهی را نعال او بماه تو نگار
غار گشتی گر درو رفتی، ز شخص وی، چو کوه
کوه گشتی گر برو جستی، ز نعل وی، چو غار
چون فلک در دور و از گردش فلک را رخ سیاه
چون سمک در آب و از گامش سمک را تن فکار
مرکبی چون دلدل آورده برین سان زیر زین
وز نیام آهخته شمشیری بسان ذوالفقار
تا بدان گاهی که زخم تیغ او تسلیم کرد
جان اعدا را بدست مالک دارالبوار
گرچه آن لشکر ز غداری و بسیاری بدند
همچو ماران بی وفا و همچو موران بی شمار
در هزیمت گر توانستی ازیشان هر یکی
پر برآوردی چو مور و پوست بفگندی چو مار
گرچه اعدا را همه انواع شوکت جمع بود
از ستور و از ستام و از سلاح و از سوار
چون قضا از چار جانبشان گرفت اندر میان
گاه حاجتشان نیامد سودمند آن هر چهار
ورچه سلطان داشت هر آلت که باید ساخته
از سپاه بی نهایت وز مصاف بی کنار
شر ایشان را کفایت کرد بی هیچ آلتی
بر او با بندگان و سر او با کردگار
گر اجازت یافتندی زو ز بهر تهنیت
چون میسر کرد فتح او را خدای بردبار
آمدی شمس الضحی پیش وی از ذات الحبک
و آمدی روح الامین نزد وی از دارالقرار
ای هوای رزمگاهت چون زمین هاویه
وی زمین بزمگاهت چون هوای نوبهار
خصم را زنهار دادن در جهان آیین تست
زین قبل دارد ترا یزدان همی در زینهار
کردی از آزردن خصمان مجهول احتراز
گرچه بود آزار تو مقصودشان از کارزار
گرچه گه گه پشه دل مشغول دارد پیل را
پیل دارد گاه جنگ از انتقام پشه عار
ای بخاک پای تو شاهان عالم را یمین
وی ز جود دست تو اعقاب آدم را یسار
دین و دنیا را ز فر رای و فتح رایتت
یمن حاضر بر یمین و یسر حاصل بر یسار
باز با تیهو ز عدلت خفته در یک آشیان
شیر با آهو ز امنت رفته در یک مرغزار
بس که بگرفتی بلاد و بس که بشکستی مصاف
بس که بر بستی عدو و بس که بگشادی حصار
این بفضل ذوالجلال و آن بحسن اعتقاد
ابن بسعد آسمان و آن بسعی روزگار
شکر کن یزدان عالم را که یک نعمت نماند
کو نکرد آن گاه قسمت در ازل بر تو نثار
وز جهان نگذشت هرگز بر همایون خاطرت
هیچ کامی کآن ترا حاصل نشد بی انتظار
لاجرم حال کسی باشد چنین کو را بود
سیرت محمود جفت و دولت مسعود یار
تا بترکیب و مزاج و جوهر و خلقت بود
تند باد و رام خاک و پاک آب و تیز نار
باد اعدای ترا چون نار و آب و باد و خاک
روی زرد و قدر پست و عزم سست و نفس خوار
***
71- مدح سلطان معزالدین والدنیا ابوالحارث سنجر بن ملکشاه
با دولت مساعد و بارای بختیار
با طبع شادمانه و با بخت کامکار
دوشینه بامداد نشاط شراب کرد
سلطان روزگار چو باز آمد از شکار
فرمان ده ملوک جهان سنجر آنک هست
ذات وی از لطایف صنع خدای بار
آن شاه دادگر که بفرزندیش کند
اندر بهشت هر نفسی آدم افتخار
دشمن شود شکسته چو عزم تو شد درست
گردون شود پیاده چو بخت تو شد سوار
ای بحر بر نهنگ ز تیغت شده حرس
وی کوه بر پلنگ ز تیرت شده حصار
روی فلک ز گرد سپاه تو پر دخان
پشت سمک ز نعل سمند تو پر شرار
هر کو بچشم کینه کند سوی تو نگاه
بر چشم او شود مژه مانند ذوالفقار
گر کوه عکس خنجر سیماب رنگ تو
بیند شود بسیرت سیماب بی قرار
ز آسیب تیر مار مثالت ببادیه
ز آشوب اسب شیر نهیب بمرغزار
همواره مار در تب سوزان بود چو شیر
پیوسته شیر با تن پیچان بود چو مار
چون طبع تو شکفته شود گاه خرمی
چون تیغ تو برهنه شود وقت کارزار
از هیبت تو شیر کند زهره ناپدید
در مجلس تو چنگ نهد زهره بر کنار
هرگز که داشت نیز که دارد ز خسروان
جز تو ز بندگان پسندیده صد هزار
هر یک چنانک گویی از نسل بوالبشر
ویرا خدای عزوجل کرد اختیار
خاصه امیر سنقر خاص آن ستوده یی
کورا نیافرید بهمت خدای یار
گرچه نهال حشمت او بود سرفراز
ورچه بنای دولت او بود استوار
احوال او کنون بتمامی نظام یافت
کو را بعز تو پسری داد کردگار
آراست جشن خرم و پرداخت بزم خوب
زیباتر از بهشت و نو آیین تر از بهار
سوری که هر که بیند آنرا گمان برد
کایزد بهشت کرد بدین عالم آشکار
گر باشدی اجازت افلاک را کنون
سیاره را کنندی بر سور او نثار
تا حشر ماند خواهد آثار در جهان
زین سور با تکلف و جشن بزرگوار
تا روزگار باشد و تا آسمان بود
مأمور بر تصرف و موقوف بر مدار
در خدمت تو باد شب و روز آسمان
در طاعت تو باد مه و سال روزگار
***
72- مدح
ای باستحقاق دین مصطفا را اختیار
وی علی الاطلاق ملک پادشا را افتخار
بر بنی آدم ترا دادست یزدان مرتبت
وز همه عالم ترا کردست سلطان اختیار
هست بر ترتیب تو مقصود دور آسمان
هست بر فرمان تو مصروف صرف روزگار
گور با عونت بقدرت برکند چنگال شیر
مور با جاهت بقوت بگسلد دنبال مار
می گسار بزم تو خورشید باید گاه جشن
پرده دار قصر تو جمشید شاید روز بار
سیم ساده گردد از کین تو چون سنگ سیاه
خاک تیره گردد از مهر تو چون زر عیار
هر که از جز تو عزیزی و بزرگی دید و یافت
روزگارش دید خرد و آسمانش کرد خوار
خواهد از جود تو در دریا همی در مستغاث
خواهد از دست تو در خارا همی زر زینهار
مهر تو آبیست سازنده امل آنرا سرشک
کین تو ناریست سوزنده اجل آنرا شرار
آهوی ماده بعون عدل عالم پرورت
سرنهد بر ناف شیر نر همی در مرغزار
شمس با رای درخشان تو باشد چون سها
بحر با دست در افشان تو باشد چون بخار
عزم تو گردد چو انگشت نبی در معجزات
گر بد اندیشت چو ماه از آسمان سازد حصار
دور گردون را نباشد بی رضای تو اثر
گنج قارون را نباشد با عطای تو یار
سرفرازا گر ترا سری نبودی با خدای
هر زمان در حق تو بری نکردی شهریار
گر برغبت یافتی دستوری از تو آسمان
انجم سیاره بر تشریف تو کردی نثار
گرچه سلطان خلعتی دادت که هرگز مثل آن
کس ندیدست و نخواهد دید تا روز شمار
باشد اندر جنب استحقاق تو اندک هنوز
گر ترا هر روز فرماید چنان خلعت هزار
ای خداوندی که گر خورشید را فرمان دهی
پیش تو آید کمر بسته چو جوزا بنده وار
تا بود جان را قرار اندر تن من یک زمان
جز بدرگاه همایون تو نگزینم قرار
نی مرا جز خدمت و مهر و هوای تست کام
نی مرا جز مدحت و شکر و ثنای تست کار
تو بجاه و جود چون خورشید و دریایی و نیست
نادره گر من ز اقبال تو گردم نامدار
از برای آنک از خورشید و از دریا شود
سنگ لعل آبدار و آب در شاهوار
تا بحکم ایزدی دارند عالم را بپای
سعی باد و طبع خاک و صنع آب و فعل نار
باد عزت بی زوال و باد عمرت بی فنا
باد گنجت بی قیاس و باد جاهت بی کنار
***
73- تهنیت فتح سمرقند و مدح امیرالامرا ناصرالدین حسن
المنة لله که بشمشیر گهر بار
بگرفت ملک شهر سمرقند دگربار
میر امرا ناصر دین میرحسن کوست
انصاف در آفاق پراگنده عمر وار
شاهی که بهنگام سخا و سخن او را
دستیست گهرپاش و زبانیست درر بار
با باره ی او هست گه حمله قضا جفت
با نیزه ی او هست گه طعنه قدر یار
از نعل ستور وز غبار سپه اوست
بر پشت سمک آتش و بر روی قمر قار
ای ز آفت تو شیر وز آسیب تو تنین
جوشان و خروشان شده در بیشه و در غار
در دیده و چشم ولی و خصم تو عالم
چون صحن جنان روشن و چون قعر سقر تار
طبع تو سحابیست که دارد ز کرم آب
تیغ تو درختیست که دارد ز ظفر بار
دور از تو بود در دل خاره همه ساله
نالنده چو زیر از ستم دست تو زر زار
در چشم و لب و حلق و سر خصم تو گرد
خون زهر و سخن تیر و نفس تیغ و بصر خار
از طبع و وقار و لطف و خشم تو دارد
نعت آب و نشان خاک و صفت باد و اثر نار
ای بار خدایی که گه مرتبه دارد
قدر تو ز همسایگی چشمه ی خور عار
برنده حسام تو شهابیست بصر سوز
پرنده خدنگ تو عقابیست جگرخوار
دست فلکت حله ی نو بافت که آنرا
اقبال طرازست و شرف پود و هنر تار
با نایب سلطان پسر خان چو برآویخت
بروی سر شمشیر تو آورد بسر کار
پنداشت که عصیان شود او را سبب عز
ز آن کرد مدار فلک او را چو مدر خوار
امسال تهور ز کجا در سرش افتاد
چون بدو عیان دیده همه حال پدر پار
ای از فزع نیزه ی پیچنده چو مارت
در کوه خزیده چو کشف زیر حجر مار
در بندگی تو جبلی مادح خاصت
باشد بهمه وقت جبل وار کمر دار
پیوسته مدیح تو سراید چو بنوروز
برطرف چمن بلبل و بر شاخ شجرسار
با دولت پیروز رخ افروز شب و روز
تا هست جهان دو و فلک هفت و گهرچار
***
74- مدح مؤید الاسلام ضیاءالدین مجدالملک ابوالمعالی مودود احمد عصمی
ای در هوا و مدحت تو آفتاب و تیر
بسته میان چو رمح و گشاده دهان چو تیر
از مهر و کینه ی تو ولی و عدوت را
حسن المآب بهره و سوء العذاب تیر
بدخواه تو ز هیبت تو سوخته چنانک
از ماهتاب توزی و از آفتاب تیر
مودود احمد عصمی کآورد پدید
از سنگ خاره دولت او گل بماه تیر
نارند دین و دولت و اسلام را چنو
ارکان ضیاء و دهر جمال و فلک اثیر
با عقل پیر و بخت جوانی و زین قبل
هستند دوستدار و مطیعت جوان و پیر
جسم کفایتست ز اقلام تو سمین
چشم سیادت است بایام تو قریر
در خیر و شر و نفع و ضرر عزم و حزم تست
ایام را مدبر و اجرام را مشیر
باشد محل گردون با قدر تو محال
باشد یسار دریا با وجود تو یسیر
ابله شود بواسطه ی عقل تو حکیم
اکمه شود ببدرقه ی رای تو بصیر
شد هر کرا ز پای فتاد و ز دست رفت
جود تو پای مرد و وجود تو دستگیر
از چرخ برخ ناصح تو نیست جز نشاط
وز دهر بهر حاسد تو نیست جز نفیر
این از عداوت تو چو ماهیست در سرار
و آن از عنایت تو چو شاهیست بر سریر
از غایت سخای تو آنگه که از عدم
آورد در وجود ترا ایزد قدیر
منسوخ شد چو دولت فرزانگان نیاز
معدوم شد چو نعمت آزادگان فقیر
تا شاه و میر حال تو معلوم کرده اند
کاندر کفایت و هنری فرد و بی نظیر
هر روز در تو خوبترست اعتقاد شاه
هر لحظه بر تو بیشترست اعتماد میر
مستوفیان فحل و دبیران معتبر
باشند پیش صنعت تو عاجز و اسیر
در کدخدایی امرا لاجرم بود
مستولی و مکین چو تو مستوفی و دبیر
ای ملک را بقای تو چون روح را بدن
وی خلق را هوای تو چون قوت ناگزیر
چون باغ شد برهنه و چون راغ شد تهی
از حله ی منقش و از کله ی حریر
آب زلال گشت ز سختی چو آینه
باد شمال گشت ز سردی چو زمهریر
بفروز گوهری که ز تشویر تف آن
چون آتش خلیل شود آتش سعیر
چون باطن تو صافی و چون خاطر تو تیز
چون همت تو عالی و چون رای تو منیر
ز انفاس او هوا و ز آثار او سما
با عنبرین شعار و پر از بسدین شعیر
چون چرخ گاه گردش و چون بحر وقت جوش
اوجش همه بدخشی و مجش همه زریر
اندوه پشت ماهی و آلوده روی ماه
از عکس او بروین و از روی او بقیر
گه ریخته چو دیده ی دلدادگان عقیق
گه بیخته چو زلف پری زادگان عبیر
پیچنده در تنور چنان کآشنا کند
شنگرف گون نهنگ در انقاس گون غدیر
باد از شرار او شده پر لاله ی طری
خاک از نثار او شده پر لؤلؤء نثیر
ای خدمتت ز آفت گردون مرا پناه
وی صحبتت بدولت میمون مرا بشیر
در خدمت تو عاج برانگیختم ز ساج
در صحبت تو قیر برآمیختم بشیر
در حق تو مراست ثناهای جان فروز
در مدح تو مراست سخنهای دلپذیر
در چار چیز دارم دایم چهار چیز
تفضیل آن بشرح بگویم تو یادگیر
شکر تو در زبان و ثنای تو در دهان
مهر تو در روان و هوای تو در ضمیر
تا تیغ را بکف دلیران بود سلیل
تا کلک را بدست دبیران بود صریر
پیوسته باد امر تو چون کلک تو روان
همواره باد عزم تو چون تیغ تو طریر
ار چار چیز دورت مبادت چهار چیز
تا چرخ را مدار بود شمس را مسیر
بزمت ز اهل حکمت و دستت ز جام می
چشمت ز روی دلبر و گوشت ز لحن زیر
از ساحت بقای تو پای فنا بعید
وز دامن هوای تو دست هوان قصیر
گردون ترا مسخر و گیتی ترا مطیع
دولت ترا متابع و یزدان ترا نصیر
***
75- مدح
ای صاحبی که نیست ترا در زمانه یار
آگنده طبع تو ز کرم چون ز دانه نار
خندان موافق تو چو باغ بهار خوش
نالان مخالف تو چو زیر چغانه زار
طبعت نشانه ی هنرست وز رشک آن
بدخواه تست با دل سفته نشانه وار
هرچند سرکشست ندارد بدرگهت
گردون ز سر نهادن بر آستانه عار
از خلق تو برد گه الفت لطافت آب
وز خشم تو کند گه وحشت کرانه نار
گر مور بگذرد بدر بارگاه تو
از بیم او برون نکند سر ز خانه مار
پیش محل تو نبود آفتاب را
الا بصد هزار شفیع و بهانه بار
ای آنک از حکایت جود تو در جهان
اخبار معن زایده شد چون فسانه خوار
چون آگهی که نیست پس از طاعت خدای
جز خدمت تو روز و شبم در زمانه کار
دارم امید آنکه حوالت کنی مرا
تشریف میر و خلعت خود با خزانه دار
تا اندرین جهان نزید جاودانه کس
بادا ترا خدای جهان جاودانه یار
***
76- مدح امیر فلک الدین علی باربک و تهنیت بنای نو
این جایگاه خوب و بنای بزرگوار
وین موضع خجسته و بنیاد نامدار
عالی تر از سپهر و گشاده تر از هواست
خرمتر از بهشت و نو آیین تر از بهار
گویی که آسمان برین با علو خویش
از غیرت بلندی آن هست سوگوار
ور نیست، از برای چرا دارد ای عجب
جامه کبود و پشت بخم دل پر از شرار
از حرمت و ز رتبت او سال و مه بود
بیت الحرام خیره و دارالسلام خوار
گویی ارم ز خوبی او یافت آگهی
کز شرم آن گرفت بزیر زمین قرار
ز آن دارد ابر پیشه همیشه گریستن
کز سقف آن شود تن او هر زمان فکار
چون کار زیرکان جهان دیده نادرست
چون عهد دوستان پسندیده استوار
مشهورتر ز چشمه ی خورشید در بلاد
مذکورتر ز قبه ی جمشید در دیار
افراخته چو رایت میمون پادشاه
افروخته چو رای همایون شهریار
شاهی که نیست جز برضا و مراد او
اجرام را مسیر و نه افلاک را مدار
فرمان ده جهان که مطیع و مسخرند
ویرا همه ملوک و سلاطین روزگار
روح الامین ز مرکز ذات الحبک کند
هنگام جنگ بر علم او ظفر نگار
هرچند کین بنای مبارک زیادتست
از روضه ی جنان بخوشی صد هزار بار
خوشتر شود هر آینه چون بر جمال شاه
عشرت کند درو فلک دین کردگار
پیرایه ی علا علی آن کز همه جهان
ویرا خدایگان جهان کرد اختیار
شهزادگان ز دولت او دیده احتشام
آزادگان بخدمت او کرده افتخار
از چار چیز دور مبادش چهار چیز
همواره تا طبایع گیتی بود چهار
دستش ز جام باده و طبعش ز عیش خوش
گوشش ز صوت مطرب و چشمش ز روی یار
هر روز کرده نقش بنای دگر چنین
در خدمتش محمد نقاش نغز کار
***
77- مدح ابومنصور
تا ابد باد مهتری مقصور
بر امین الملوک بومنصور
نامداری که لفظ و بذله ی اوست
عقد منظوم و لؤلؤء منثور
حضرت اوست آسمان سعود
طلعت اوست آفتاب صدور
خانه ی دشمنانش معدن سوگ
غرفه ی دوستانش مسکن سور
خاک درگاه اوست سرمه ی بخت
نعل رهوار اوست یاره ی حور
رای او قالب شرف را روح
خلق او دیده ی لطف را نور
ای هوای تو رهنمای خرد
وی لقای تو کیمیای سرور
گرچه در خدمت تو بر تقصیر
شد همه روزگار من مقصور
آن طمع دارم از مکارم تو
یعلم الله که داریم معذور
گرچه در حضرت تو هر ساعت
ندهم دردسر ترا بحضور
نیست از فکر تو زبانم فرد
نیست از مهر تو روانم دور
تا همی مشک خیزد از آهو
تا همی شهد زاید از زنبور
جاه تو باد تا بیوم الحشر
عز تو باد تا بنفخ الصور
بر تو چون رای تو مبارک عید
ناصحت شاد و حاسدت رنجور
باد پوینده ذکر تو چون باد
باد پاینده نام تو چون طور
***
78- مدح جمال الدین علی بن اسعد کاتب
ایا ستوده خصالی که کردگار قدیر
نیافرید ترا در فنون فضل نظیر
سر علاء و سعادت علی بن اسعد
جمال دین که جهان از جمال تست منیر
تراست دولت رایق چو بوستان ارم
تراست همت فایق چو آسمان اثیر
نسیم گردد در باغ حاسدت چو سموم
حدید گردد بر شخص ناصحت چو حریر
در آن زمان که تو انگشت بر نهی بقلم
بخدمت تو ببندد میان چو جوزا تیر
خدای عزوجل تا بیافرید جهان
بزرگوارتر از تو نیافرید دبیر
ایا بتقویت تو قوام دین رسول
ایا بتربیت تو نظام ملک امیر
در آنچ بر من از انواع خدمتت فرضست
اگر بقوت حلم تو کرده ام تقصیر
چو اعتقادم پوشیده نیست، عذر مرا
چنانک از کرم طبع تو سزد، بپذیر
همیشه تا که نیاساید آسمان ز مدار
همیشه تا که نفرساید اختران ز مسیر
شریف رای ترا باد روزگار مطیع
عزیز نفس ترا باد کردگار نصیر
***
حرف «ف»
79- ستایش یکی از شاعران
ایا از نظم تو عالم پر از عیون طرف
ایا ز نثر تو گیتی پر از فنون تحف
بیاض نظم ملیحت سواد چشم ادب
سواد نثر فصیحت بیاض روی شرف
موشحست جهان از نتایج قلمت
بدرجهای لآلی و درجهای طرف
چو فکرت تو سواری ندید اسب هنر
چو سیرت تو سواری نیافت دست لطف
گه مناظره هر فاضلی که سرورتر
ز شرم پیش تو سر در شکم کشد چو کشف
شدست چرخ همم را شمایل تو نجوم
شدست قصر حکم را فضایل تو شرف
مدیح تست چو آب روان شفای روان
اگرچه خاطر تیزت چو آتشست ز تف
بر آسمان ز برای نبشتن سخنت
بود همیشه عطارد قلم گرفته بکف
ز خرمی متحرک شوند در ارحام
گه روایت شعر تو بی حیات نطف
مخالف ز نفیر و منازعت ز زحیر
معادیت ز بلا و معاندت ز اسف
دهان گشاده چو تیرست و تن نحیف چو زه
خمیده قد چو کمان و دریده دل چو هدف
ایا ز نظم تو منسوخ نظمهای قدیم
ایا ز نثر تو مردود نثرهای سلف
تو شمع نظمی و پروانه ی علوم و مراست
بصحبت تو چو پرونه را بشمع شعف
اگر مدار فلک بر مراد من بودی
بجز جور تو نگزیدمی ز دهر کنف
و گرچه نیست مرا از جمال تو بهره
ز دوستیت مرا با افاضلست صلف
قصیده یی که فرستاده ای بر من هست
صحیفه یی ز علوم و سفینه یی ز نتف
بقات باد که از خواندن و شنیدن آن
دهان خزانه ی گوهر شدست و گوش صدف
***
80- مدح ملک تاج الدین میرابوالفضل نصر بن خلف ملک نیمروز
آمد از اجداد ماضی ملک را نعم الخلف
میر تاج الدین ملک بوالفضل نصر بن خلف
رسم او معدوم کرد آثار میران قدیم
نام او منسوخ کرد اخبار شاهان سلف
نیست چون اخلاق او چرخ معالی را نجوم
نیست چون افعال او قصر معانی را شرف
پایه ی درگاه او شد نامداری را مدار
سایه ی ایوان او شد کامکاری را کنف
گر شدی سیمای او از گوهر آدم پدید
گاه سجده پیش او ابلیس نفزودی صلف
ورنه ایزد خواستی تا گردد افزونش خدم
در رحم هرگز کجا صورت پذیرفتی نطف
ای فزوده اختردولت ز تأیید تو نور
وی کشیده لشکر نصرت بدرگاه تو صف
پیش تو بر خاک مالد هر زمانی ماه رخ
بر رخ او زین قبل باشد همه ساله کلف
گنج قارون شد نهان اندر زمین، گویی که او
یافت آگاهی که از بیم تو خواهد شد تلف
نیست جز درگاه تودست امل را معتصم
نیست جز نزدیک تو پای خرد را منصرف
سینه ی پیلان بود همواره تیغت را نیام
دیده ی شیران بود پیوسته تیرت را هدف
گل شود در باغ بدخواهان تو همچون خسک
در شود در دست بدگویان تو همچون خزف
گاه بزم تو بود در پنجه ی خورشید جام
روز جشن تو بود در قبضه ی ناهید دف
گر بجنبد موج دریای خلافت ناگهان
دشمنان را بر سر اندازد بکردار جیف
از سخا عمر گرامی را ببخشیدی تو هم
ار نکردی حکم یزدان خلق را منع از سرف
گر چه از اهل زمینی وز نژاد آدمی
چون فلک داری جلال و چون ملک داری لطف
بد سگالت را اجل همواره گوید لا تعش
نیکخواهت را امل پیوسته گوید لا تخف
گر ببیند عکس شمشیر تو در کوه اژدها
از فزع پنهان شود در سنگ خارا چون کشف
تیغ تو ماریست حلق سرکشان او را سفط
تیر تو مرغیست مغز پر دلان او را علف
خلق عالم را پدید آید همی از شش مکان
سال و مه از بخت میمون تو شش چیز طرف
انگبین از منج و مشک از نافه و شکر ز نی
گوهر از خارا و زر از کان و لؤلؤ از صدف
پیش ازین از قول من خواندند پیشت خدمتی
خوب چون درج جواهر نغز چون درج نتف
گر شود حاصل مرا تشریف خاص تو کنون
تا بنفخ الصور اعقاب مرا باشد شرف
از همه گیتی ندارم جز بجود تو امید
وز همه عالم ندارم جز بمهر تو شعف
نام من در صف مداحان تو ناید پدید
گرچه خالی نیست در عالم ز نامم یک طرف
از بزرگان مدحت تو گفته ام فیما مضی
وز امیران خدمت تو کرده ام فیما سلف
تا زیم زین پس فرو ننهاد خواهم یک نفس
نامه ی شکرت ز دست و خامه ی مدحت ز کف
تا بود در باد صفوت تا بود در آب نم
تا بود در خاک قوت تا بود در نار تف
باد ملکت بی زوال و باد مالت بی قیاس
باد عمرت بی وفات و باد طبعت بی اسف
***
81- مدح
ای قصر ملک را شده افعال تو شرف
دین رسول یافته از ذات تو شرف
طبع تو باد خفت و جود تو آب نفع
حلم تو خاک قوت و خشم تو نار تف
چون تو نبود رستم دستان قوی بدل
چون تو نبود حاتم طائی سخی بکف
تیغ تراست سینه ی پیل دمان نیام
تیر تراست دیده ی شیر ژیان هدف
آنی که خاطر جبلی هر زمان شود
پر گوهر از معانی مدح تو چون صدف
در خدمت تو گفت کنون نو قصیده یی
چون درج پر جواهر و چون درج پر نتف
همچون شمایلت همه الفاظ آن غرر
همچون فضایلت همه ابیات آن ظرف
تا گاه روشنی نبود چون قمر سها
تا گاه نیکویی نبود چون گهر خزف
در رزم باد تیغ تو آجال را رصد
در بزم باد کلک تو آمال را کنف
بر فرق تو همای سعادت گشاده بال
در پیش تو سپاه جلالت کشیده صف
***
حرف «ک»
82- مدح ظهیرالدین
ایا مسخر رای رفیع تو افلاک
ایا متابع رسم بدیع تو املاک
ظهیر دین عرب رازدار شاه عجم
که ناورد بکفایت نظیر تو افلاک
بزرگ حضرت تو ماه جاه را گردون
بلند همت تو زهر دهر را تریاک
نبشته نامه ی عز ترا ازل عنوان
گرفته مرکب بخت ترا ابد فتراک
چو لاله طبع تو تازست و دشمن تو چنوست
بدل سیاه و بعمر اندک و بدامن چاک
چنان گراید دولت بسوی درگه تو
که آتش از سوی بالا و آب و سوی مغاک
تحملست حسود ترا دلیل فنا
چنانک مورچه را پر بود دلیل هلاک
ایا فلک قدم همت ترا کرده
ز چرم ثور و ز جرم هلال نعل و شراک
اگر بچشم عنایت نظر کنی سوی من
مرا نباشد باک از زمانه ی ناباک
بسا کسا که رسید از سعادت نظرت
هم از ثری بثریا هم از سمک بسماک
بپیش شاه مرا تربیت کن و منگر
بدانک خامش و آهسته ام چو سنگ و چو خاک
تو آفتابی و تأثیر آفتاب کند
ز خاک زر عیار و ز سنگ گوهر پاک
همیشه تا نه چو ماء معین بود صلصال
همیشه تا نه چو در ثمین بود خاشاک
موافقان تو بادند روز و شب شادان
مخالفان تو بادند سال و مه غمناک
سماع کرده بپیش تو مطرب دلکش
شراب داده بدست تو ساقی چالاک
***
83- مدح فلک الدین خاصبک
ای پناه لشکر ایران و توران خاصبک
ملک سلطان را مدبر دین یزدان را فلک
از همه میران تو داری حشمت نامستعار
وز همه شاهان تو داری دولت نامشترک
هست گرد موکب تو سرمه ی چشم سماک
هست نعل مرکب تو حلقه ی گوش سمک
دوستانت را بپیروزی سعادت رانده کلک
دشمنانت را ببدروزی نحوست داده چک
عالم از آثار تو روشن چو از انجم سپهر
دهر با اعدای تو توسن چو با بچه فنک
در دوام دولت تو نیست خاص و عام را
همچنان کاندر ضیای چشمه ی خورشید شک
بر زمین مهر و وفای تو همی جوید بشر
بر سما مدح و ثنای تو همی گوید ملک
نیکخواهان ترا پای از شرف فوق السما
بدسگالان ترا جای از اسف تحت الحبک
باد خصم و دشمنت را تلخ عیش و شور بخت
تا نبرد تلخی از حنظل نه شوری از نمک
***
حرف «ل»
84- مدح ملک الوزراء نصیرالدین ابوالمعالی عبدالصمد وزیر
ز عید داد خبر خلق را طلوع هلال
بآخر رمضان و باول شوال
گر او ز عید نشانست طرفه نیست که هست
بقد چو عین و بصورت چو یا بشکل چو دال
تبارک الله از آن طرفه صورتی کور است
ز لاژورد بساط وز کهربا سر بال
گمان بری که فلک هست طشت پیروزه
فگنده در بر آن از زر کشیده خلال
فتاده گویی بر فرش نیلگون گه رقص
ز ساق لعبت رقاصه نیمه ی خلخال
چنانک گیری در زر پخته نعل ستور
چنانک مالی زرنیخ بر سروی غزال
بر آن مثال که بی مهره ناچخ زرین
بیفگنند بصحرای جنگ روز قتال
چو ماهی بدن اندوده در غدیر کبود
بزر پخته و آورده سر سوی دنبال
چگونه رونق محراب گشت ازو باطل
چو دارد از خم محراب شخص او تمثال
نشاط و نزهت و شادی می پرستان زوست
اگرچه لاغر و زرد و دوتاست چون ابدال
چو جام زرین آمد پدید در وقتی
که می خورند خلایق بجام مالامال
بر آن امید که چون روز عید جشن کنند
بدان شراب خورد صاحب کریم خصال
نصیر دین و عزیز ملوک کورا هست
فلک مطیع و جهان بنده و زمانه عیال
ابوالمعالی عبدالصمد که ننمایند
چهار چیزش هرگز ز چار چیز ملال
نه نفس او ز تواضع نه دست او ز سخا
نه طبع او ز مروت نه سمع او ز سؤال
مؤیدی که سخن را بیان اوست مآب
مظفری که سخا را بنان اوست مآل
چو معن زایده شد مشتهر ببذل و سخا
چو قس ساعده شد معتبر بحسن مقال
ز عدل او شده باز سپید جفت کلنگ
زامن او شده شیر سیاه یار شکال
نه این فراز برد در هوا بدان چنگل
نه آن دراز کند بر زمین بدین چنگال
بمرده باز دهد خلق او روان در حین
ز خاره آب کند جود او روان در حال
مگر دعای مسیحست خلق او بصفت
مگر عصای کلیمست جود او بمثال
اگر چه از گهر آدمست چون ملکست
لطیف سیرت و نیکو لقا و خوب خصال
مگر که خلقت او را خدای شعله ی نور
بوقت فطرت آدم نهاد در صلصال
ز بهر تیر غلامانش بر فلک نسرین
همی کنند بمنقار پر جدا از بال
وگر بطبع اجازت دهد رکابش را
بر آسمان کند از چرم خویش ثور دوال
ز لفظ فایق او قاصرست در نظیم
ز خط رایق او عاجزست سحر حلال
گرفت صدر سیاست بکون او رونق
رسید قدر وزارت ز جاه او بکمال
ز جود او نه عجب گر شود چو بید و چنار
زبان و دست ز سر تا قدم وجود سؤال
سپهر آینه گون را ز رای او مددیست
چنانک آینه ی زنگ خورده را ز صقال
ایا ز فضل تو پیوسته پر حکایت عصر
ایا ز دست تو همواره با شکایت مال
شدی علم بکرم چون بجود حاتم طی
شدی سمر بهنر چون بجنگ رستم زال
ز رایت تو چو مهر و ز رای تو چو سپهر
فروخت دولت روی و فراخت ملت یال
سفیرنامه ی تو لشکریست روز مصاف
صریر خامه ی تو خنجریست گاه جدال
شدست پایه ی تخت تو مقصد اعیان
شدست سایه ی بخت تو مرصد آمال
بجز تو از وزرای جهان که ضم کردست
هدایت علما با کفایت عمال
بود بیان فصیحان بنزد لفظ تو سست
شود زبان خطیبان بگاه نطق تو لال
غبار خنگ ترا بر هوا ز فخر سزد
اگر کند فلک المستقیمش استقبال
چهارچیز ز بهر تنعم تو همی
ز چار جای پدید آرد ایزد متعال
عسل ز خانه ی نحل و رطب ز باطن نخل
عنبر ز سینه ی تاک و شکر ز شیره ی نال
چهار چیز شوند از چهار چیز تهی
چو دست او کند آهنگ جود روز نوال
صدف ز در یتیم و حجر ز لعل ثمین
زمین ز زر عیار و جبل ز سیم حلال
زهی بدیع شمایل زهی رفیع همم
ز هی لطیف معانی زهی شریف جلال
مرا بخدمت و مداحی تو ره ننمود
جز ا نهایت اخلاص و غایت اقبال
شگفت نیست اگر تربیت کنی تو همی
مرا چنانک سزد ز آن محاسن افعال
که تو بجود و ذکا و سکینت و لطفی
چو آب و آتش و خاک و هوا و من چو نهال
مرا بواعث جود تو کرده اند قبول
مرا دواعی مهر تو گفته اند تعال
بحضرت تو مرا در زیادتست محل
ز خدمت تو مرا با سعادتست وصال
ضمیر و خاطر و دیوان و طبع من باشند
ز وصف و شکر و ثنا و مدیح تو مه و سال
یکی چو مرج ریاحین یکی چو درج طرف
یکی چو برج کواکب یکی چو درج لآل
نپرورید مرا در سخن زمانه نظیر
نیافرید ترا در سخا خدای همال
ترا ببذل منایح متابعند اقران
مرا بنظم مدایح مسخرند امثال
تویی زمدحت من دیده صورة الاعجاز
منم ز نعمت تو خوانده سورة الافضال
گذشت نثرم و شعرم ز نثره و شعری
در آفرین تو و مدح تو بقدر و جلال
زمانه گردن اقبال را قلاده کند
هر آن قصیده که من بر سرش نویسم قال
بپارسی و بتازیست نظم و نثر مرا
بشرق و غرب مسیر و به بر و بحر مجال
اگر چه پیشه ی مداح جز طمع نبود
بنزد من طمعست از کبایر اعمال
سبک تر آیدم اندر ترازوی همت
همه متاع غرور جهان ز یک مثقال
نورزم از قبل جاه خدمت اعیان
نگویم از جهت مال مدحت ارذال
نه در صدور تملق کنم ز بهر طمع
نه از ملوک مذلت کشم ز بهر منال
کنم بگوشه ی خالی کفایت از دنیا
کنم بتوشه ی حالی قناعت از اموال
ببندگیت رضا دادم از عقیدت دل
بدوستیت جدا گشتم از عشیرت و آل
نه منتیست که بر تو همی نهم لیکن
همی بنظم بگویم مجاری احوال
شنیده بودم ازین پیشتر که راه سرخس
بود نشیمن آفات و مرکز اهوال
بوصفش اندر طبع کریم گردد کند
بریگش اندر دیور جیم گردد ضال
سموم وار بود بادهای آن محرق
سموم وار بود خاکهای آن قتال
طریقهاش بباریکی پل محشر
مضیقهاش بتاریکی دل دجال
چو در مصاحبت تو بریدم آن ره را
مرا معاینه شد کآن حدیث بود محال
از آن قبل که در آن ره بفر تو گفتی
که روضهای جنانند تودهای رمال
می ز خار بفر تو رست برگ سمن
همی ز خاره بیمن تو زاد آب زلال
مرا ز خاصه ی تو بود زیر ران فرسی
بتن چو کوه شمام و بتک چو باد شمال
تکاوری که زمین از تحرک سم او
بود چو نقطه ی سیماب دایم از زلزال
منقط از شرر گام او هوا بشهاب
منقش از اثر نعل او زمین بهلال
نهنگ وار گه پویه در شود ببحار
پلنگ وار گه حمله بر رود بجبال
سروی گاو ثری را چو خانه ی زنبور
گه درنگ مشبک کند بمیخ نعال
همیشه تا که بود بزمگاه و مجلس را
ز بوی عود طراوت ز صوت عود جمال
بآتش غم و دست قضا مخالف را
چو عود شخص بسوز و چو عود گوش بمال
چو مهر بر طرف آسمان فخر بتاب
چو سرو در کنف بوستان ملک ببال
طرب فزا و روان پرور و فراغت جوی
سماع خواه و تنعم کن و نشاط سگال
گهی کشیده رحیق مغانه با معشوق
گهی شنیده طریق ترانه از قوال
قدوم مروت و فضل خزان و موسم عید
خجسته وقت و مبارک زمان و فرخ فال
مباد عز ترا تا بروز حشر کران
مباد جاه ترا تا بنفخ صور زوال
***
85- مدح ابوالحسن
ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل
من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل
زلفین تو قیرست برانگیخته از عاج
رخسار تو شیرست برآمیخته با مل
بر دامن لعلست ترا نقطه ی عنبر
بر گوشه ی ماهست ترا خوشه ی سنبل
تو سال و مه از غنج خرامنده چو کبکی
من روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل
زلفین تو زاغیست در آویخته هموار
از ماه بمنقار وز خورشید بچنگل
گر چند اسیرند ز عشق تو جهانی
در زاویه ی محنت و در بادیه ی ذل
از عشق تو من باک ندارم که دلم را
بر مدحت خورشید جهانست توکل
دریای هنر بوالحسن آن گنج فضایل
کو پیشه ندارد بجز احسان و تفضل
بر حاشیه ی سیرت او نیست تکدر
در قاعده ی دولت او نیست تحول
یک لحظه تغیر نپذیرد صفت او
ز آنگونه که حکم ملک العرش تبدل
در عادت او گاه وفا نیست تردد
در وعده ی او گاه عطا نیست تعلل
ای دست تو اندر ازل از ایزد عالم
ارزاق همه خلق جهان کرده تکفل
هر مرتبه کز خدمت درگاه تو یابند
آنرا نبود تا ابدالدهر تنقل
هر روز کند سجده چو سر بر زند از کوه
خورشید بدرگاه تو از بهر تفاؤل
ز آن خصم تو دونست و تو حری که نیابند
از خاک تعالی وز افلاک تسفل
یابند خلایق ز لقای تو سعادت
جویند افاضل بثنای تو توسل
شد صورت مه با کلف از بس که بهر وقت
بر خاک نهد پیش تو چهره بتذلل
هر کار که مشکل شود از جور زمانه
آنرا نبود جز بعطای تو تسهل
گویی که ز یک نسبت واصلند بتحقیق
با ناصح تو هدهد و با خصم تو صلصل
ورنه گه خلقت ننهادی ملک العرش
بر تارک آن افسر و بر گردن این غل
داری تو ندیمان گزیده که بدیشان
صدر همه احرار فزودست تجمل
چون بحتری و اصمعی و جاحظ و صابی
هر یک گه شعر و ادب و فضل و ترسل
ای دست امل را بسخای تو تمسک
وی چشم کرم را بلقای تو تکحل
همواره فلک را ز کمال تو تعجب
پیوسته ملک را بجمال تو تمثل
آباد بر آن باره ی میمون همایون
خوش گام چو یحموم و ره انجام چو دلدل
صرصر تگ پولاد رگ صاعقه انگیز
گردون تن عفریت دل کوه تحمل
دیوست گه جنگ و شهابست گه سیر
چرخست گه زین و زمینست گه جل
در معرکه اطراف زمین از حرکاتش
چون نقطه ی سیماب نماید ز تزلزل
گر من فرسی یابم ازین جنس که گفتم
در حال کنم نزد تو زین شهر ترحل
آیم بسوی حضرت میمون تو زیراک
سیر آمدم از صحبت یاران سر پل
چون آمدن من نشد این بار مهیا
پرداختم این شعر بدیهه بتمحل
هرچند که شایسته و بایسته نیامد
ارجو که بود عذر مرا روی تقبل
زیرا که در اندیشه ی این قافیه ی تنگ
از دست من آمد بفغان باب تفعل
این مدحت من گر بنیوشی بتبرع
این خدمت گر بپسندی بتطول
یک ساعت ازین پس نکنم تا که توانم
در مدح و ثنای تو تأنی و تکسل
در خدمت تو بر عقب این دو قصیده
صد خدمت آراسته گویم بتأمل
تا نیست چو خورشید بتنویر ثریا
تا نیست چو کافور بتأثیر قرنفل
در دام اجل خصم ترا باد تقید
بر اوج زحل تخت ترا باد تنزل
همواره ترا از ادب و فضل تمتع
پیوسته ترا با طرب و عیش توصل
***
86- مدح
ای لطف با شمایل تو عدیل
وی شرف با فضایل تو رسیل
بر معانیت سیرت تو گواه
بر معالیت همت تو دلیل
نیست چون رای تو شهاب منیر
نیست چون طبع تو سحاب منیل
از فلک در جلالتی تو فزون
وز ملک در لطافتی تو بدیل
دهر حکم ترا نهد گردن
چرخ رای ترا کند تبجیل
نپسندد چراغ همت تو
فلک المستقیم را قندیل
ای بفضل و فضیلت و افضال
بر بزرگان عالمت تفضیل
بخشش از تو گرفت هر معطی
چون مسیحی طریقت از انجیل
کرم از تو شناخت هر مکرم
چون مسلمان شریعت از تنزیل
گردن بخت و فرق رای تراست
ماه نو طوق و مشتری اکلیل
بدسگال تو گر کند بتو قصد
چون ببیت الحرام صاحب فیل
بر سر او فلک نثار کند
از ستاره حجاره ی سجیل
گشت سرد از کف تو آتش فقر
شد ز کلک تو دیو شرک ذلیل
کلک و کف تو گوئیا زادند
از نگین جم و یقین خلیل
حبذا آن تکاور تو که هست
ابر تک برق نعل رعد صهیل
پشت ماهی ز نعل اوست فکار
دیده ی مه بگرد اوست کحیل
کوه ساکن بود بوقت مقام
باد سایر بود بگاه رحیل
ای ملک سیرتی فلک قدری
که بطبع کریم و رای اصیل
روزگارت نپرورید نظیر
کردگارت نیافرید عدیل
حضرت تو مراست چون کعبه
مدحت تو مراست چون تهلیل
چون مرا شاه پیش تو فرمود
خلعت فاخر و عطای جزیل
آن طمع دارم از عنایت تو
که در اطلاق آن کنی تعجیل
گر تو در حق من کنی تقدیم
اهتمام بلیغ و سعی جمیل
هم امید مرا بود تحقیق
هم مراد مرا بود تحصیل
ز آنک وقفست بر عنایت تو
همه اغراض من کثیر و قلیل
تا بود آب و باد و آتش و خاک
جاری و صافی و منیر و ثقیل
باد خورشید همت تو مضی
باد شمشیر دولت تو صقیل
***
87- مدح فخرالدوله شرف المله فرخشاه بن تمیراک بن اتابک اعظم
همیشه قاعده ی ملک کردگار جلیل
ممهدست بشمشیر شهریار اصیل
سراج امت قطب الملوک فرخشاه
که ذوالجلال بعدلش نیافرید عدیل
شهی که دست و سنان و مثال و فکرت اوست
بفعل و قدرت و قدر و اثر گه تمثیل
یکی دعای مسیحا یکی عصای کلیم
یکی نگین سلیمان یکی یقین خلیل
سرای دولت او را ملک سزد دربان
چراغ همت او را فلک سزد قندیل
صریر خامه ی او خنجریست با تهدید
سفیر نامه ی او لشکریست با تهویل
ضمیر او کندی آفتاب را تاریک
گر آفریده ی یزدان پذیردی تبدیل
حسام اوست نهنگی که جان دشمن را
بدم کشد بر خویش از مسافت صد میل
خدای گرنه چنان خواست کو بود بزمین
معین عزرائیل و شریک میکائیل
چگونه باسط ارزاق شد بدست جواد
چگونه قابض ارواح شد بتیغ سلیل
ز تیر و نیزه ی او دشمنان هراسانند
چو اهرمن ز شهاب و چو ماهی از نشپیل
ایا شمایل تو بر معانی تو گواه
ایا فضایل تو بر معالی تو دلیل
بسا ذلیل که گشت از عنایت تو عزیز
بسا عزیز که گشت از عداوت تو ذلیل
ز طلعت تو شکفته شود روان دژم
ز مدحت تو گشاده شود زبان کلیل
نکرد غایت جاه ترا گمان معلوم
نکرد آیت جود ترا خرد تأویل
اگر شوند چو اصحاب فیل خصمانت
شود ستاره ی گردون حجاره ی سجیل
از آن منیرترست از ستارگان خورشید
از آن عزیزترست از فرشتگان جبریل
که آن زرای تو بردست مایه ی تنویر
که این دعای تو کردست عمده ی تهلیل
زمانه صدر بزرگ ترا نهد تعظیم
ستاره قدر بلند ترا کند تبجیل
شهاب رای ترا آسمان فخر مسیر
سحاب جود ترا بوستان فضل مسیل
مخالف تو نگردد چو تو بجهد و بجد
منازع تو نگردد چو تو بقال و بقیل
بها ندارد با سیم ساده سنگ سیاه
بها نیارد با مشک سوده ریگ مهیل
تبارک الله از آن مرکب تکاور تو
که روز معرکه از رخش رستمست بدیل
چو آب سوی نشیب و چو نار سوی فراز
چو خاک روز مقام و چو باد وقت رحیل
ز حشمت تو سزد میخ نعل او جوزا
ز همت تو سزد طرف ساز او اکلیل
کند ز تیر تو پیوسته مار گرزه خروش
کند ز تیغ تو همواره شیر شرزه عویل
غنی شود ز نبات سخاوت تو فقیر
سخی شود ز صفات مروت تو بخیل
بهمت تو بروید ز خار خشک سمن
بدولت تو برآید ز سنگ سخت نخیل
شد از تو شایع در شرع رسمهای حمید
شد از تو ظاهر در دین شعارهای جمیل
چنانک کعبه ی اعظم ز دست ابراهیم
چنانک چشمه ی زمزم ز پای اسمعیل
بدانگهی که جهان از غریو کوس نبرد
چنان شود که ز آواز صور اسرافیل
قضا نشاند یاقوت در کناره ی سیم
اجل فشاند شنگرف بر میانه ی نیل
شود بگونه ی دریای خون زمین و در او
نهنگ وار بجنبند نیزهای طویل
غبار ابر نمای و سوار سیل نهیب
حسام برق فروز و ستور رعد صهیل
رجوم وار شتابنده تیرهای خدنگ
نجوم وار درخشنده تیغهای صقیل
چو عقل در سر مردان گرفته تیغ مقر
چو وهم در دل گردان گرفته رمح مقیل
بخون تازه شده چهره ی مجره خضیب
بگرد تیره شده دیده ی ستاره کحیل
ببسته رمح میان و گشاده تیر دهان
بقصد جان مبارز ز حرص خون قتیل
بریده حلق یکی در مصاف زخم خفیف
شکسته فرق یکی در طواف گرز ثقیل
ز هیبت تو روانهای دشمنان از تن
بزینهار گریزند نزد عزرائیل
کند بچشم ظفر ضربت حسام تو آن
که کرد جامه ی یوسف بچشم اسرائیل
خدایگانا آمد مهی که مقدم اوست
مبشرت بحصول ثوابهای جزیل
گذشت مدت ایام خوردن باده
رسید نوبت هنگام خواندن تنزیل
مهمی که موسم آن امت محمد را
سعادتیست عظیم و کرامتیست جلیل
خدای داد شرف بر شهور چندانش
که داد بر امرای جهان ترا تفضیل
ایا ز مدح تو نازنده سال و مه جبلی
چو مؤمن از فرقان و مسیحی از انجیل
مراد او همه آنست ازین جهان که کند
بسوی حضرت عالیت از هری تحویل
نهد بخدمت آن درگه مبارک روی
چو حاجبی که ببیت الحرم کند تعجیل
روان اوست بشکر منایح تو رهین
زبان اوست بنشر مدایح تو کفیل
همیشه تا نبود ذره را مهابت کوه
همیشه تا نبود پشه را سیاست پیل
سعادت ازلی با ولیت باد قرین
شقاوت ابدی با عدوت باد رسیل
بپیش درگه و ایوان تو جباه و شفاه
شده رهین و ملقا بسجده و تقبیل
زمانه بافته جسم موافقت را درع
ستاره تافته چشم مخالفت را میل
همه صیام چو نامت بفرخی بر تو
حسود تو چو مه نو ز هیبت تو نحیل
خجسته بر تو خزان و بسان برگ رزان
ز فعل باد بزان دشمنت همیشه علیل
***
88- مدح میر اجل اختیارالدین جوهر
زمانه کرد مسخر بنام میر اجل
خدایگان جهان از خدای عزوجل
خدایگانی کو را در آسمان و زمین
ستارگان چو عبیدند و خسروان چو خول
کند عنایت او حادثات گیتی رد
کند کفایت او مشکلات گردون حل
نه بی اشارت او اختران دهند فروغ
نه بی اجازت او گوهران کنند عمل
بدانگهی که خرامید سوی ترکستان
چو شیر سوی عرین و چو مهر سوی حمل
اگر چه بی عدد و با عدد بدند اعدا
شدند جمله هزیمت بحمله ی اول
بساعتی شد شهری بزرگ مستخلص
بلحظتی شد خصمی سترگ مستأصل
گرفت کشور معظم چنانک خواست بتیغ
گشاد قلعه ی محکم چنانک داشت امل
اگرچه از حکم و از حیل بجای آورد
عدو هر آنچ توانست گاه جنگ و جدل
محاربت نتوان کرد با قضا بحکم
مقاومت نتوان کرد با قدر بحیل
وگرنه عاطفت شاه دادگر بودی
شدی دیار سمرقند سر بسر چو طلل
برآمد او را فتحی عظیم کز وی گشت
شکسته پشت اعادی شکفته روی دول
بزرگ فتحی کآنرا چهار داعیه بود
پس از وجود سببهای حکمهای ازل
حضور شاه جهان و حصول بخت جوان
ثبات عزم درست و مکان میر اجل
پناه ملک عجم اختیار دین عرب
که خاک درگه او هست توتیای مقل
مظفری که چو شمشیر برکشد ز نیام
رسد ز فوج سپه موج خون باوج زحل
مزینست بدو ملک خسرو عالم
مؤیدست بدو دین احمد مرسل
زهی تکاور شبدیز تو بشیر ظفر
زهی بلارک خونریز تو مشیر اجل
ز ابر خشم تو گر قطره یی چکد بر خاک
نبات گردد از آثار آن همه حنظل
شود چو نسرین در دست ناصح تو خسک
شود چو غسلین در کام حاسد تو عسل
ایا ستوده خصالی که روز و شب دارد
بخدمتت جبلی بر میان کمر چو جبل
ز دولت تو چو حسان بنظم گشت سمر
زهمت تو چو سحبان بنثر گشت مثل
بدین صفت که تو تیمار او همی داری
محال نیست گر از چرخ بگذرد بمحل
چهار چیز تو باد از چهار چیز مصون
همیشه تا نپذیرد چهار طبع بدل
هوای تو ز هوان و مراد تو ز مرود
بقای تو ز فنا و جلال تو ز خلل
***
89- مدح عمادالدوله و جمال المله، معزالدین والدنیا ارسلان شاه بن کرمانشاه بن قاورد
قدرت ناز ذکی و صفوت آب زلال
قوت خاک رزین و رقت باد شمال
کرد مضمر گاه خلقت ایزد پروردگار
در حسام و طبع و خلق و حلم شاه بی همال
شاه بحر و بر که دارد بر شهنشاهان شرف
همچو در بر سنگ و زر بر خاک و گوهر بر سفال
ارسلانشاه بن کرمانشاه بن قاورد کوست
پادشاهان را ملاذ و دادخواهان را مآل
آن خداوندی که جز وی نیست دولت را عماد
و آن جهانداری که جز وی نیست ملت را جمال
خسرو عادل معزالدین والدنیا که هست
مدغم او را گاه جنگ و حکمت و جود و مقال
در سنان نار الیم و در زبان در یتیم
در بنان بحر محیط و در بیان سحر حلال
آن جوان بختی مبارک دولتی کز چار چیز
چار چیزش را نباشد یک زمان هرگز ملال
نفس او را از تواضع دست او را از سخا
طبع او را از مروت سمع او را از سؤال
ز احتراز جود آن آزاده ی فرخ سیر
وز نهیب رزم آن فرزانه ی نیکو خصال
گاه چون سیماب لرزان گردد اندر بحر در
گاه چون سیمرغ پنهان گردد اندر گنج مال
بر فلک گردند ثور و نسر و تنین و اسد
از سنان و تیر و تیغ و گرز او یوم النزال
این فسرده زهره و خون، آن شکسته چنگ و ناب
این گسسته بال و پر و آن فگنده قاب و یال
نیست جز انعام او دست مکارم را سوار
نیست جز انصاف او پای مظالم را عقال
پیش او یک نقطه گردون بسیط اندر محل
نزد او یک قطره دریای محیط اندر نوال
هست گویی خنجر سیماب گون او گمان
هست گویی ناوک الماس گون او خیال
ز آن قبل کین را بود پیوسته بر دلها ممر
ز آن جهت کآنرا بود همواره در سرها مجال
آفرین ز آن باد پای ابر سیر او که هست
خاره سای و چاره دان و گوژپشت و صخره بال
گه بود در بیشه با شیر سیاه اندر قران
گه بود در پشته با دیو سپید اندر قتال
ابر پویه برق حمله رعد نعره سیل تک
خاک قوت باد سرعت آب سیر آتش فعال
تیزهوش اندر مسیر و خرد گوش اندر صفت
بحر جوش اندر صهیل و سخت کوش اندر جدال
باد تگ پولاد رگ هامون سپر جیحون گذار
کوه کن سندان سم و آهخته ران آگنده یال
چون عقاب اندر بصارت چون همای اندر ظفر
چون حمام اندر هدایت چون تذرو اندر دلال
چرخ گردش تیر دانش زهره رامش ماه سیر
مهر فر کیوان منش بهرام کین برجیس فال
ای برغبت کرده حکمت را زمانه انقیاد
وی بطاعت کرده امرت را ستاره امتثال
گر شراری از سم اسب تو پرد در هوا
از تفکر پیکر شیر فلک گردد نکال
دایم از رشک دوال تازیانه در کفت
جدی باشد بر فلک پیچان چو بر آتش دوال
ناصح تو دارد از شادی و دولت روز و شب
حاسد تو دارد از زاری و محنت ماه و سال
لب گشاده همچو عین و تاج بر سر همچو شین
سرفگنده همچو جیم و قد خمیده همچو دال
هشت چیز آرد همی دایم پدید از هشت چیز
از برای بزم و رزم تو خدای ذوالجلال
زر و سیم و در و لعل از خاک و سنگ و بحر و کان
ور دو مشک و شهد و قند از خار و خون و نحل و نال
گاه خلقت چون حسود و ناصحت را آفرید
آنک رای اوست خلق هر دو عالم را مثال
شد رقم برنامه ی این از سعادت لا تخف
شد علم بر جامه ی آن از شقاوت لن تنال
همچو آهن سوی مغناطیس، سوی او کند
گاه بزم از بهر عز مجلس نو انتقال
از دل خارا جواهر از سر گردون نجوم
از رخ بستان ریاحین از بن دریا لآل
گر کند پرواز بر اطراف جاه تو حمام
ور کند آرام در اکناف درگاهت شغال
گردد از اقبال تو باز سپید آن را مطیع
گردد از تأیید تو شیر سیاه این را عیال
ببر خون خواری چو گیری نیزه ی آذرفشان
ابر درباری چو گیری خامه ی عنبر مثال
هر که در خدمت ندارد پیش تو قامت چو چنگ
یابد از دست زمانه همچو بربط گوشمال
در سرو عرق و دهان و دیده ی خصمت شود
مغز زوبین خون بلارک دم سنان مژگان نصال
ای خداوندی که یک دم بر زبانم نگذرد
جز ثنا و آفرین تو در ایام و لیال
بر میان بندد کمر چون خامه دولت پیش من
چون نویسد خامه ی من بر سر مدح تو قال
تا سعادت را بود با نجم برجیس انتساب
تا نحوست را بود با سیر کیوان اتصال
باد پیوسته ز مهرت در سعادت نیک خواه
باد همواره ز کینت در شقاوت بد سگال
تا نباشد هدهد و طوطی جدا از تاج و طوق
باد در گردن غلامان ترا طوق از هلال
دست ملک و چشم دین و شخص فضل و گوش بخت
یافته ز اقبال و فر و عز و فخرت لا یزال،
یاره ی قدر و قبول و سرمه ی فتح و ظفر
حله ی عز و جلال و حلقه ی جاه و جمال
بر کفت دایم نهاده جام باده ساقیی
سرو قد و سیم ساق و ماه روی و مشک خال
مجلس افروزی جهان سوزی که باشد با رخش
عیش و قلاشی مباح و زهد و قرایی محال
دلبری کز روی و چشم او شود خوار و خجل
بر فلک عین الغزاله بر زمین عین الغزال
***
حرف «م»
90- مدح ملک الوزراء ابوالمظفر نصیرالدین عبدالصمد
نوروز و عید و سبزه و عیش و سماع و می بهم
خوش گشت ما را خاصه بر دیدار روی آن صنم
ما سوی صحرا تاخته دلها ز غم پرداخته
با دوستان در ساخته با یکدگر چون زیر و بم
وقت صبوح از میکده مستان سوی باغ آمده
وز غایت شادی زده بر گوشه ی کیوان علم
بر دوخته چشم خرد بگریخته از دست خود
رسته ز بند نیک و بد جسته ز دام بیش و کم
آنرا که یاری کش بود یا مطربی دلکش بود
می خوردن اکنون خوش بود خاصه بوقت صبحدم
چون زین جهان پر هوس ایمن نخواهد بود کس
می خورد باید هر نفس چندین چباید خورد غم
کز دور آدم تاکنون دلها بسی کردند خون
آگه نشد یک کس که چون رفتست در قسمت قلم
فصل بهارست ای پسر پر کن قدحها تا بسر
بی می نخواهد شد بسر یک دم زدن ما را بهم
شد چون کف موسی سمن شد چون دم عیسی چمن
شد خاک چون مشک ختن شد دشت چون باغ ارم
گل چاک زد جامه کنون قد بنفشه شد نگون
آلوده لاله رخ بخون چون دشمن فخر عجم
آن دین یزدان را نصیر آن ملک خاتون را وزیر
آن کافی صافی ضمیر آن والی عالی همم
صدر اجل عبدالصمد کز دولتست او را مدد
اخلاق او پاک از حسد افعال او دور از ستم
در عفو و خشمش نفع و ضر در صلح و جنگش خیر و شر
در مهر و کینش نور و فر در حب و بغضش عیش و هم
چون تیر بگشاید دهان در مدحت آنکس جهان
کو چو کمان بندد میان در خدمت آن محتشم
آثار فضل او بدیع اعلام جاه او رفیع
ایام حکمش را مطیع اجرام بختش را خدم
ز اسراف او در بذل مال از جود او وقت سؤال
از دست او روز نوال از طبع او گاه کرم،
فارغ شود معدن ز زر مفلس شود بحر از درر
خالی شود کان از گهر صافی شود گنج از درم
از گرد خنگ او نشان بر چهره ی مه جاودان
وز هیبت او آسمان همواره با پشت بخم
سرمه کشد روح الامین در دیدگان حور عین
از گرد خاک آن زمین کورا بر آن آید قدم
از رشک دستش روز و شب غمگین بود ابر ای عجب
همواره باشد زین سبب نالان و گریان و دژم
با عدل او سازند ره موران و گوران خوابگه
بر روی ماران سیه بر پشت شیران اجم
با سایلان گاه عطا با زایران وقت سخا
الفاظ او خالی ز لا اقوال او صافی ز لم
کرد از پی بزمش جهان مر نحل و آهو را نهان
شهد سپید اندر دهان مشک سیه اندر شکم
همواره باشد در حذر پیوسته باشد با خطر
از دستش ادراج درر وز مدحش ادراج حکم
زو حاسدان را روز و شب در چشم و جسم و عرق و لب
پیکان مژه زوبین عصب خنجر نفس الماس دم
پیداش برطرف جبین پنهانش بر نقش نگین
هرچ آن نمودی بیش ازین موسی بکف عیسی بدم
ای کین تو سوءالعقاب ای مهر تو نعم الثواب
ای بزم تو حسن المآب ای قصر تو بیت الحرم
خشمت عدو را قهر جان رایت مطاع انس و جان
گویی که هستند این و آن چوب کلیم و مهر جم
لفظ تو چون در عدن خلق تو چون مشک ختن
رای تو چون نجم پرن طبع تو چون باغ ارم
دست ترا هنگام جود ابر بهار آرد سجود
از تو سخی تر در وجود ایزد نیاورد از عدم
تا عدل تو گشت ای عجب امن خلایق را سبب
شد جرغ دمساز جرب شد گرگ همراز غنم
ای آسمان مولای تو خورشید خاک پای تو
ملک زمین بی رای تو باشد چو لحمی بر وضم
شد صدر دین حالی بتو شد قدر او عالی بتو
شد ملک شه خالی بتو از فتنه چون نفست ز ذم
جاه تو بی اندازه شد دهر از تو پر آوازه شد
ملک از رسومت تازه شد چون باغ از آثار یم
اکنون که عالم گشت خوش می خور بدست ترک کش
رخساره ی او ماه وش جراره ی او مشک شم
با قد چون سرو چمن با خد چون برگ سمن
با دیده یی چون جسم من دور از تو مأخوذ سقم
مجلس فروز دل شکر آمیخته می با شکر
انگیخته مشک از قمر آویخته ساج از بقم
ای مایه ی فضل و هنر پیرایه ی جاه و خطر
خورشید احرار بشر جمشید اعیان امم
دارند احرار زمن ز انعام و احسانت چو من
در گردن انواع منن در خانه الوان نعم
گشت از قبولت نام من مشهور در هر انجمن
ز آنم برغبت داده تن در خدمت تو لاجرم
از گفته ی من گر پسند آید ترا این بیت چند
انجم ز گردون بلند آیند پیشم چون خدم
تا نار و آب و باد و خاک این هست تیز آن هست پاک
این بردبار آن سهمناک از حکم یزدان قسم
از عکس این پرد شرار از روی آن خیزد بخار
از سیر این آید غبار از طبع آن زاید ظلم
در جوف این مکنون طرف با طبع آن مقرون لطف
معروف جرم این بتف موصوف ذات آن بنم
باد از مدار آسمان اعدات را نو هر زمان
با دست و فرق و جسم و جان این چار گوهر گشته ضم
دلشان پر از نار عنا رخشان پر از آب بلا
سرشان پر از خاک فنا لبشان پر از باد ندم
در دست تو همواره مل حاصل غرضهای توکل
خار نکوخواه تو گل شهد بداندیش تو سم
فرخ همه ایام تو بر تخت بخت آرام تو
تا روز محشر نام تو برنامه ی دولت رقم
طبع تو نهمت را وطن قول تو همت را سنن
جاه تو دولت را مجن رای تو ملت را حکم
از کین و مهرت لم یزل بر موجب حکم ازل
حاسد ذلیل و مبتذل ناصح عزیز و محترم
***
91- مدح شرف الدین دبیس بن صدقه و فلک الدین امیرعلی باربک
بصبوحی بگه صبح نشینند بهم
شاه اهل عرب و نایب سلطان عجم
شرف الدین قدح باده نهاده بر دست
بدل شاد و رخ تازه و طبع خرم
پادشا زاده ی آزاده ی دبیس صدقه
شه خورشید لقا خسرو خورشید همم
نامداری که نبودست چنو و نبود
ز گه آدم تا وقت فنای عالم
از سنانش نرهد جان بگه جنگ و نه تن
بر زبانش نرود لا بگه جود و نه لم
گر همه منقبت موسی بودست ز دست
ور همه معجزه ی عیسی بودست بدم
هست در طلعت او منقبت آن مضمر
هست در همت او معجزه ی این مدغم
فلک الدین بسعادت بر او بنشسته
گشته از دیدن او هر دو بدل شاد و خرم
باربک میر علی بار خدایی که بدو
شادمانست خداوند سلاطین امم
هست در تربیت و تمشیت دولت و دین
خنجر او چو سلیمان نبی را خاتم
این دو مخدوم بآیین و دو ممدوح بشرط
زده بر تارک خورشید باقبال علم
نامداران و بزرگان و امیران دگر
خورده در صحبت ایشان می آسوده بهم
شرف تخمه ی ایناق محمد که نهاد
همت عالی او بر سر افلاک قدم
سیرت او شده بر جامه ی اسلام طراز
دولت او زده بر نامه ی اقبال رقم
میر عثمان علی داود آن صدر بزرگ
که بفرزندی او فخر نماید آدم
ناوریدست چنو گنبد گردان بخرد
نافریدست چنو ایزد دیان بکرم
مجلس ساخته و بزم خجسته که دروست
اثر خلد برین و صفت باغ ارم
مطربان خوش دلکش گذرانیده در او
ز سما ناله ی زیر و ز فلک نغمه ی بم
طبع ها زنده بآوای ملیح دلکش
روحها تازه بانفاس مسیح مریم
این همه رامش و آسایش و آرایش ما
هم ز سلطان جهانست و ز شاه اعظم
خسرو دنیا سنجر که بخدمت باشد
پیش او قامت افلاک همه ساله بخم
شهریاری که ز بس زحمت شاهان باشد
روز و شب درگه او چون گه حج بیت حرم
زاید از رایت او نصرت و پیروزی و فتح
چون زر از معدن و سیم از حجر و در از یم
تا حجر نیست گه قدر گرانمایه چو سیم
تا شکر نیست گه طعم گزاینده چو سم
چشم سلطان معظم بشما روشن باد
چشم اعداش ز خونابه شده چشمه ی نم
***
92- مدح امیر فلک الدین خاصبک
زینت دارالسلام و بهجت باغ ارم
رتبت ذات البروج و حرمت بیت الحرم
شد هری را باز دیگر باره حاصل تا نهاد
در دیار آن امیر عالم عادل قدم
دین یزدان را فلک شاه جهان را خاصبک
کآسمان او را غلامست اختران او را خدم
گرچه بود از غیبتش یکچند دور از ساحتش
طبعها رنجور و جانها خسته و دلها دژم
از قدوم فرخ او شد بحمدالله کنون
طبعها شادان و جانها تازه و دلها خرم
هست نفع دوستان را همتش چون مهر چرخ
هست دفع دشمنان را هیبتش چون مهر جم
با مزاج و طبع او آمیختست و ساختست
جود چون با جسم روح و لطف چون با زیر بم
چون کمان بدخواه او از آفت تیر فلک
زرد رخسارت و زه در گردن و قامت بخم
روشنی و تازگی و زندگی و خرمیست
دولت و دنیا و دین و ملک را ز آن محتشم
چون چمن را از سحاب و چون سمن را از شمال
چون بدن را از روان و چون شمن را از صنم
ای فلک قدری ملک فری که چون هم نام خویش
بی عدیلی در فضایل بی بدیلی در حکم
نیست جز توفیق تو بر جامه ی ملت طراز
نیست جز تدبیر تو برنامه ی دولت رقم
رای تو قطب سعادت ذات تو کان شرف
دست تو بحر سخاوت طبع تو باغ کرم
گر ز تو شیر علم تأیید یابد روز جنگ
گردد از تأیید تو قادرتر از شیر اجم
ور ز تو شیر اجم تهدید بیند گاه خشم
گردد از تهدید تو عاجزتر از شیر علم
تا برآمد شمس اقبال تو از برج سعود
تا عیان شد صبح تأیید تو از افق همم
دشمنانت را چو شمس از رشک آن زردست روی
حاسدانت را چو صبح از درد آن سردست دم
خسروان را از عبید و از حشم چون چاره نیست
تا بدان باشند در دنیا عزیز و محترم
فخر تو این بس که از آزادگان داری عبید
عز تو آن بس که از شهزادگان داری حشم
تا همی از غایت تمکین برادر خواندت
خسروی کآورد در طاعت عرب را با عجم،
خاضعت باشند بی شک تاجداران جهان
تابعت باشند یک یک شهریاران امم
هر که طبعت را نخواهد چون ارم خرم مدام
در زمین پنهان کند ویرا زمانه چون ارم
هست چون نون و قلم با پشت گوژ و روی زرد
بدسگال تو ز حکم قایل نون والقلم
ای خداوندی که ببریدست در شهر هری
دست عدل تو بتیغ راستی حلق ستم
گر بکافر نعمتی کردند نزد خاص و عام
از غلامانت گروهی خویشتن را متهم
عاقبت کیفر برند وز آن پشیمانی خورند
از برای آنک باشد شوم کفران نعم
سال و مه از صحبت مقبل کند مدبر کران
ز آن کجا الفت نباشد آب و آتش را بهم
تو امین مقبلی و ایشان گروه مدبرند
با تو هرگزشان نباشد سازگاری لاجرم
تا جهان باشد سر سلطان عالم سبز باد
گر شد از مال تو لختی کم نباید خورد غم
از برای آنک کم ناید ترا در دولتش
بنده و اسب و سلاح و جامه و زر و درم
آنچ تو دیدی درین مدت ز تشریفات او
از بزرگان کس ندیدست و نخواهد دید هم
تا محلت پیش تخت او بود هر روز بیش
نعمتی کآن را نباشد قیمتی گو باش کم
تو مدار اندیشه گر چیزی ز دست تو بشد
کان فنا را در وجود آورد یزدان از عدم
من ببختت واثقم کآرد زمانه پیش تو
هر ذخیره کآن زمین دارد نهفته در شکم
تا نباشد هیچ خالی چار چیز از چار چیز
چرخ و شمس و کوه و یم از دور و سیر و ثقل و نم
در سعادت باد همواره ترا زینسان که هست
قدر چرخ و فر شمس و حلم کوه و جود یم
***
93- مدح ملک الوزراء ابوالمعالی نصیرالدین عبدالصمد
ایا اساس شریعت بعون تو محکم
ایا لباس وزارت بکون تو معلم
عزیز جمع ملوک اختیار شاه جهان
معین دین عرب نایب وزیر عجم
ابوالمعالی عبدالصمد که فخر کند
همی بذات شریف تو در بهشت آدم
چو تو نخاست و نخیزد ز بعد این هرگز
ز اختلاف عناصر باتفاق امم
در آسمان و زمین اند تیره و خیره
ز نور رای تو شمس و ز جود دست تو یم
کند سخاوت تو چون دهان گل پر زر
کنار آنک گشاید چو کل بمدح تو فم
ز شرم همت تو هر زمان بر اوج فلک
چو خارپشت سر اندر کشد زحل بشکم
اگرچه دشمن تو هست کم زر و به لنگ
زبیم تست ملقا بتب چو شیر اجم
چو دربنان تو بیند قلم ز گردون تیر
دهد بشکل کمان پشت را بپیش تو خم
مخالفت را در تن فسرده گرداند
چو زهر افعی هر دم زدن خلاف تو دم
همی خورند بجان تو روز و شب سوگند
چه پدشه چه رعیت چه خواجگان چه حشم
ز بیم تیر غلامان تست شیر فلک
ز اضطراب چو هنگام باد شیر علم
ایا شرف شده بر همت رفیع تو وقف
و یا لطف شده با سیرت بدیع تو ضم
سعادت ازلی در وفاق تو مضمر
شقاوت ابدی در خلاف تو مدغم
سنان تو چو عصای نتیجه ی عمران
بنان تو چو دعای سلاله ی مریم
چه نعمتست که بر ذات تو نکرد نثار
بگاه خلقت و ایزد از فنون نعم
هم از کمال کفایت هم از وفور ادب
هم از دوام مروت هم از شمول کرم
حسود تو نبود همچو تو بجاه و محل
اگر چه از تو زیادت بود بزر و درم
که در طراوت چو یاسمین نباشد خار
که در حلاوت چون انگبین نباشد سم
سزد دل و مژه و دست دشمن تو بود
علی العموم ز تیمار و گرم و رنج و الم،
رفیق گوهر آدم حریق باغ خلیل
غریق مأمن موسی شفیق مرکب جم
از آنگهی که دوات و قلم نهاد بحق
ز بهر طغرا پیش تو خسرو اعظم
مخالف از حسد و غیرت تو دور از تو
سیاه دل چو دواتست و زرد رخ چو قلم
مسلمست کنون و همیشه باد چنین
ترا نیابت سلطان و خواجه هر دو بهم
اگرچه قدر تو بر فرق فرقدان بنهاد
کنون بواسطه ی این دو شغل خوب قدم
فکل مرتبة نلتها و ان فخمت
فان قدرک منها و مثلها افخم
هر آنچه یافته ای تو بهمت و بسخا
عدوت خواست که یابد بحیلت و بستم
هر آنکسی که بود گاه غدر چون روباه
گمان مبر که شود گاه قدر چون ضیغم
ایا ز خدمت و مدحت محل و خاطر من
چو آسمان برین و چو بوستان ارم
از آنگهی که ز صدر تو غایبم هستم
ز غم چنانک سلیمان ز غیبت خاتم
ز اشتیاق جمال و فراق مجلس تست
دلم قرین عنا و تنم رهین سقم
ز غیبت تو چو تقویم کهنه ام بی قدر
بخون دیده چو تقویم کرده روی رقم
شتافتن نتوانم بسوی حضرت تو
همی چو طایفه ی حاجیان بسوی حرم
لان نفسی معتلة کما تدری
و ان حالی مختلة کما تعلم
اگر قبول کنی عذر من عجب نبود
از آن کمال معالی وز آن جلال نعم
ایا چو ابر درافشان مبشر رحمت
و یا چو مهر درخشان منور عالم
روا مدار که بر من ازین بتابد نور
در آن مکوش که بر من از آن نبارد نم
کسی ندانم از اعیان مشرق و مغرب
که بهتر از تو رعایت کند حقوق قدم
همی ندانم تا من چه جرم کردستم
که قسم من ز تو حرمان بدست وقت قسم
چراست لفظ تو با من گه توقع لا
چو هست با همه عالم علی العموم نعم
از آن قبل ز قبول تو مانده ام محروم
که در خلا و ملا بوده ام ترا محرم
چهار چیزم نزدت چهار چیز شدست
از آن شود دل من هر زمان ندیم ندم
مدیح من چو مذمت صواب من چو خطا
وصال من چو قطیعت وجود من چو عدم
بپیش کهتر و مهتر بنزد دشمن و دوست
بگاه عزل و ولایت بوقت شادی و غم
همیشه از دل و جان بوده ام ترا مخلص
خدای عزوجل داند و تو دانی هم
کسی که جز بهوای تو بر ندارد گام
کسی که جز بثنای تو بر نیارد دم
رضا مده که چو گردد جلال و جاه تو بیش
شود بنزد تو تمکین و حرمت او کم
اگر مواجب من جمله احتباس کنند
بنعمت تو کز آن هم مرا نباشد هم
از آنک یزدان کردست یاد در قرآن
برزق هر کس کورا بیافرید، قسم
اگرچه نفس منست از تهاون تو حزین
و گرچه طبع منست از تفاضل تو دژم
ز چرخ باد شب و روز نفس تو شادان
ز بخت باد مه و سال طبع تو خرم
***
94- مدح سدیدالدین ابوالمعالی محمد بن سعید
باد در حفظ کردگار مقیم
نایب پادشاه هفت اقلیم
بوالمعالی محمد بن سعید
دولت و ملک را بهاء و کریم
نامداری که طبع او بکرم
کرد یحیی العظام و هی رمیم
کرد باطل بنان او بقلم
همه انواع سحرهای عظیم
کرم اوست چون دعای مسیح
قلم اوست چون عصای کلیم
بخت میمون بپیش اوست رهین
دور گردون بمثل اوست عقیم
قدر او را فلک نهد گردن
رای او را قضا شود تسلیم
دشمن از عزم او چنان ترسد
کز شهاب منیر دیو رجیم
همچو انگشت مصطفی مه را
هیبتش کوه را کند بدو نیم
ای کفت کیمیای جود و ازو
گشته چون کیمیا نیاز عدیم
رای تو در ممالک سلطان
کرده منسوخ رسمهای ذمیم
نیست ویرا بجز تو در عالم
مونس و ناصح و مشیر و ندیم
گاه وحشت تراست خشم عنیف
گاه الفت تراست طبع کریم
این کشفته کند روان چو سموم
و آن شکفته کند جهان چو نسیم
همت سرکش تو نپسندد
فلک المستقیم را دیهیم
ماه گردد دوتاه هر سر ماه
تا نهد بر زمین بپیش تو دیم
گویی از رای و قدر و طبع و تنت
یافتستند گوهران تعلیم
کآتش و آب و باد و خاک شدند
عالی و صافی و لطیف و حلیم
شد بوصف دو حر «د» تازد
بخلاف تو دم حسود لئیم
پشت او گوژ شد بگونه ی دال
دل او تنگ شد چو چشمه میم
زینت بزم و طرف ساز ترا
پرورد طبع روزگار مقیم
در حجر پارهای لعل ثمین
در صدف دانهای در یتیم
ناصحت گر باتفاق شود
اندر آب عمیق و نار الیم
دهد او را خدای عزوجل
شرف خضر و فضل ابراهیم
تا شود نفس او ز غرق معاف
تا شود شخص او ز حرق سلیم
از خلاف تو روی تافته اند
دوستانت بسوی دار نعیم
بر همه شرق و غرب داد خدای
از قدومت هراة را تقدیم
خاک او شد چو بیضه ی عنبر
آب او شد چو چشمه ی تسنیم
جبلی خدمت ترا بودست
مترصد ز روزگار قدیم
پیشت آورد خدمتی منظوم
صافی از عیب چون ضمیر حکیم
همه ابیات آن چو زر عیار
همه الفاظ آن چو در یتیم
تا بود زر سرخ و سیم سفید
در زمین کثیف و کوه بهیم
باد کار موافق تو چو زر
باد اشک مخالف تو چو سیم
تا بود شکل جیم و صورت عین
منعطف، باد از نشاط و ز بیم
نیکخواه تو لب گشاده چو عین
بدسگال تو سرفگنده چو جیم
***
95- التجا
ایا ز جود شما ابر یافته تعلیم
فلک برای شما کرده روشنی تسلیم
گذشته قدر بلند شما ز نه گردون
رسیده نام بزرگ شما بهفت اقلیم
بنزد رای شما خیره دیده ی خورشید
بپیش لفظ شما تیره چشمه ی تسنیم
خطر ندارد با طبع و خلق و لفظ شما
گل شکفته و مشک تتار و در یتیم
ایا بمهر و بکین انتقام و خلق شما
عنیف تر ز سموم و لطیف تر ز نسیم
مرا ز جور و ز دور زمانه و گردون
حکایتیست عجیب و شکایتیست عظیم
مرا ز دست برفتست سیم و زر جمله
از آن شدست مرا موی و روی چون زر و سیم
باضطرار جدا مانده ام ز مسکن خویش
چنانک مانده جدا آدم از بهشت نعیم
غریب اگرچه بدارالسلام گیرد جای
بود نتیجه ی غربت همه عذاب الیم
اگر مرا نه غرض خدمت شما بودی
نگشتمی بحقیقت درین مقام مقیم
ز خاندان قدیمم من و شما دانید
که واجبست مراعات خاندان قدیم
ز روزگار عزیز شما طمع دارم
که داد من بستاند ز روزگار لئیم
از آن قبل بشما کردم التجا بجهان
که مهتران بزرگید و خواجگان قدیم
***
96- استعانت
ز بس که خوردم تیمار دهر پندارم
که آفرید خدای از برای تیمارم
ز تنگ دستی پیوسته من خروشانم
ز شور بختی همواره من دل افگارم
چه آفتیست که من ز آن نه غصه یی بردم
چه محنتیست که من ز آن نه بهره یی دارم
گهی ز رنج غریبی بلب رسد جانم
گه ز درد اسیری بجان رسد کارم
شکایتیست ز دور زمانه پیوستم
نکایتیست ز جور ستاره هموارم
عزیز کرده ی پروردگار جد منست
چرا بچشم شما من چو خاک ره خوارم
نکرد باید با من بقصد جباری
که من ز نسل رسول خدای جبارم
رسول در دو جهان ز آنکسی بیازارد
که او هر آینه گردد بگرد آزارم
اگر کنند همیدون بجای من شفقت
حقوق آن بدعاهای خیر بگزارم
ز بهر ایزد عالم رسید فریادم
که در بلای فراوان و رنج بسیارم
***
97- تقاضای شراب و مدح شمس الدین محمد «اصیل خراسان»
ای فاضلان رسیده ز انعام تو بکام
احوالشان گرفته در ایام تو نظام
فرزانگان ترا شده ز ایجاب تو رهی
آزادگان ترا شده ز انعام تو غلام
پیوسته در تنعم و همواره در نعیم
ز افضال و افاضل وز اکرام تو کرام
گریان مخالف تو چو در دست تو قلم
خندان موافق تو چو در جام تو مدام
ای شمس دین اصیل خراسان تو آن کسی
کانفاق خلق راست در اقلام تو مقام
مخدوم خاص و عام شود هر کسی که او
یک دم کند بخدمت خدام تو قیام
گردد چو شیر شرزه ز اقبال تو شکار
گردد چو باز جره ز الهام تو حمام
حاصل شود ز خدمت درگاه تو مراد
زایل شود ز طلعت بسام تو ظلام
ای در دل سپهر ز اخلاق تو حسد
وی بر سر زمانه ز احکام تو زمام
نزدم فرست از آنچ بما بر خدای کرد
در نوبت نبوت هم نام تو حرام
تا کام دل ببخت توان یافت نی بجهد
از بخت نقد باد همه کام تو مدام
***
98- مدح سدیدالدین ابوالمعالی محمد بن سعید
ایا زمین و زمان از تو روشن و خرم
چو آسمان برین و چو بوستان ارم
محمد بن سعید اصل حمد و مایه ی سعد
که پیشوای کرامی و کیمیای کرم
بصدر تست تولای جمله ی احرار
بکون تست مباهات خسرو اعظم
چهار طبع کمر بسته اند در خلقت
ز بهر خدمت تو بر میان همی چو قلم
قدم ز حد تواضع ببرده ای بیرون
اگرچه تارک کیوان سپرده ای بقدم
اگر بواسطه ی لطف خویش باز دهد
خدای عزوجل جان بحاتم و رستم
یکی بود گه رادی ترا ز جنس عبید
یکی بود گه مردی ترا ز نوع خدم
همیشه تا نشود خاک باسماک قرین
همیشه تا بود اندر سپهر مهر علم
ز چرخ باد همه برخ دوستان تو ناز
ز دهر باد همه بهر دشمنان تو غم
خجسته باد خرامیدن تو زین خطه
ببارگاه همایون پادشاه امم
باحتشام تو آراستست دین عرب
باهتمام تو پیراستست ملک عجم
***
99- مدح علاء الاسلام عمدة الدین بن بهاءالدین پوشنگی واعظ
ای عمده ی دین علای اسلام
ای بدر زمین و صدر ایام
گردنده بطاعت تو افلاک
نازنده بخدمت تو اجرام
دامیست شمایل لطیفت
دلهای عزیز صید آن دام
نی باد چو طبع تو بود پاک
نی خاک چو حلم تو بود رام
حاصل کند از مهابت تو
کام تو همی زمانه ناکام
عاجز شود از کمال عقلت
دور از تو چو دشمن تو اوهام
دارد چو مدینه فضل پوشنگ
از کون تو بر بلاد اسلام
هر گه که تو وعظ مؤمنان را
بر منبر مصطفی نهی گام
با مستمعان تو نماند
از خوشی مجلس تو آرام
تو قرة عین آن بزرگی
کورا گه فضل و وقت انعام،
هم صاحب ری سزد ز اتباع
هم حاتم طی بود ز خدام
فرزانه بهاء دین که دارد
از نصرت و حسن کنیت و نام
هست او ز ملوک، حاش لله
کو را شمرد کسی ز حکام
ای آنک نپرورید گردون
ماننده ی تو بهیچ هنگام
چون من بدعا بقات خواهم
در نیم شب از خدای علام
خواهم که شود زبان گویا
هر موی که باشدم بر اندام
تا کوه و زمین تهی نباشد
از زر عیار و نقره ی خام
دایم بمکان تو چو بختت
عیش پدر تو باد پدرام
بر فرق محلش از شرف تاج
در دست مرادش از طرف جام
***
حرف «نون»
100- مدح فخرالدوله شرف الملة فرخشاه بن تمیراک
با رخی چون آفتابی ای مه پروین جبین
بابری چون یاسمینی ای بت نسرین سرین
چشم من پروین فشان شد زآن رخ چون آفتاب
موی من نسرین نشان شد زآن بر چون یاسمین
زلف شورانگیز تو گر نیست با پشتم رفیق
چشم رنگ آمیز تو گر نیست با بختم قرین
آن چرا از تاب همواره بخم باشد چنان
وین چرا از خواب پیوسته دژم باشد چنین
هست همچون نرگس و لاله ترا چشم و لبان
هست همچون سنبل و سوسن ترا جعد و جبین
سوسنی با آب و زیب و نرگسی با ناز و شرم
لاله یی پر قند و نوش و سنبلی پر بند و چین
گر شود کمتر بگفتار طبیبان ای عجب
ز انگبین و زعفران سودای دلهای حزین
از چه معنی هر زمان گردد فزون سودای من
زین رخ چون زعفران وز آن لب چون انگبین
ای دو هاروت جهان سوز تو با خنجر عدیل
وی دو یاقوت دلفروز تو با شکر عجین
آن اجل را قهرمان چون تیغ جمشید زمان
وین امل را ترجمان چون دست خورشید زمین
فخر دولت، نصرت اسلام و، ملت را شرف
ناصر فرمان ده دنیا امیرالمؤمنین
پادشاه دادگر فرخشه فرخ سیر
آن سراج امت و قطب ملوک و تاج دین
قبله ی نسل تمیراک و اتابک کآورد
همتش را سجده کیوان بر سپهر هفتمین
دست او ابر در افشانست چون گیرد قدح
تیغ او برق درخشانست چون سازد کمین
از تف اینست بر روی فلک همواره تاب
وزنم آنست بر پشت سمک پیوسته هین
گردد از بیمش چو زندان و حصار و بند و غل
گرکند بر عزم جنگ اندر خراسان اسب زین،
قصر بر خاقان ترک و تخت بر دارای روم
طوق بر چیپال هند و تاج بر فغفور چین
ناصح او گر گذارد دست بر نار حریق
مادح او گر فشارد پای بر کوه حصین،
این چو ابراهیم بنماید از آن ریحان تر
و آن چو اسمعیل بگشاید ازین ماء معین
ای ز بیم تو مقوس پشت حسادت چون نون
وی ز جاه تو متوج فرق احبابت چو شین
صلح و جنگ و مهر و کینت عیش و موت و دین و کفر
طبع و جود و خشم و حلمت باد و آب و نار و طین
گاه تحریر صفات حربهای نو مداد
خون شود بر نوک اقلام کرام الکاتبین
گرچه موسی را عصا بودست اعجاز صریح
ورچه عیسی را دعا بودست برهان یقین
در سنان تست اعجاز عصای آن عیان
در بنان تست برهان دعای این مبین
ور نگینی داشت جم کز حرمت آن گشته بود
جن و انس او را مطیع و وحش و طیر او را رهین
هرچه در کونین موجودند جز ایزد شوند
بنده ی آن کس که نامت را کند نقش نگین
از نهیب تیر دلدوز تو گردد گاه جنگ
وز بلای رمح جانسوز تو گردد روز کین،
زهره چون سیمرغ پنهان بر سر چرخ بلند
زهره چون سیماب لرزان در تن شیر عرین
ای فریضه بر همه خلق آفرینت چون نماز
زنده کردی سنت پیغمبر داد آفرین
کردی اندر کیف تطهیری که هرگز مثل آن
کس ندیدست و نخواهد دید هم تا یوم دین
ساختی بزمی که شد ز آرایش و آوای آن
چشم جوزا پر شعاع و گوش کیوان پر انین
گر زن حامل بر آنجا بگذرد در ناف او
همچو سیماب از طرب در اهتزاز آید جنین
فرخ آذینی که در فردوس اعلی مژده داد
مر تمیراک و اتابک را بدان روح الامین
بر فلک برداشته خورشید جام آملی
بر سما بنواخته ناهید چنگ رامتین
مطربان دلکش خوش با نوای عندلیب
ساقیان مهوش کش با لقای حور عین
در دل اعدای ملک تو زیادت کرد رنج
شادی تطهیر این شه زادگان راستین
خانه ی آداب این را از معالی آستان
جامه ی انساب آن را از معانی آستین
تا نه بس مدت شوند اسلام و کفر اندر جهان
از حسام این ذلیل و از سنان آن متین
در مقام دولت این گردد چو اجدادت مقیم
در مکان حشمت آن گردد چو اسلافت مکین
خدمت این را شود گیتی برغبت مستعد
هست آن را شود گردون بطاعت مستکین
چشم دولت باد پیوسته بر وی این قریر
جسم ملت باد همواره ز رای آن سمین
ای قبولت گشته بختم را بپیروزی بشیر
وی مدیحت گشته طبعم را ببهروزی ضمین
هر کس از بهر نثار آورد پیش تو کنون
بدره ی زر عیار و حقه ی در ثمین
من فرستادم بدرگاهت بجای این و آن
خدمتی نغز و بدیع و مدحتی خوب و متین
گر در آن مجلس نیم حاضر علی کر الشهور
ور بدان درگه نیم ساکن علی مرالسنین
یعلم الله گر ز شکر و آفرینت بوده ام
فارغ اندر هیچ حال و خالی اندر هیچ حین
کثرت تقصیر من در خدمت از غفلت مدان
غایت تأخیر من در مدحت از غیبت مبین
ز آن کجا تقصیر و تاخیرم ز ضعف و عجز بود
ور گوا خواهی گواهم بس اله العالمین
گرچه از شعر منست اطراف گیتی پرطرف
ورچه از ذکر منست اکناف عالم پر طنین
ورچه پیوسته بدیدار و بگفتارم بود
خسروان را اشتیاق و پادشاهان را حنین
در هری باشم چو مجهولان نشسته روز و شب
از برای آنکه هستم با قناعت همنشین
جز ترا هرگز ز ممدوحان نکردم بندگی
جز ترا هرگز ز مخدومان نگفتم آفرین
نه ز دنیا کرده ام جز توشه ی حالی طلب
نه ز گیتی کرده ام جز گوشه ی خالی گزین
تا بود مشهور و مذکوراندر اخبار و کتب
ذکر هامان بغیض و نام قارون لعین
دشمن در آب حسرت باد چون هامان غریق
حاسدت در خاک محنت باد چون قارون دفین
بدسگالانت ز بد روزی چو اصحاب الشمال
نیکخواهانت ز پیروزی چو اصحاب الیمین
دوستان را بزمگاهت غایت حسن المآب
دشمنان را رزمگاهت آیت حق الیقین
***
101- مدح قطب الدین میرمیران سپهدار
ایا بوده حمال تخت سلیمان
بتیزی چو وهمی بپاکی چو ایمان
گهت موج بحر محیطست مرکب
گهت اوج چرخ بسیطست میدان
کنی باغ و بستان پر از زیب و زینت
که نقاش باغی و فراش بستان
ز من چون سلامی رسانی بدلبر
بمن چون پیامی گزاری ز جانان
مرا از نسیم تو زنده شود دل
مرا از شمیم تو تازه شود جان
ز تو باغ گردد کشفته بآذر
ز تو راغ گردد شکفته بنیسان
گه از تو مزعفر شود روی صحرا
گه از تو معنبر شود بوی ریحان
طمع دارم از تو که گر هیچ باشد
ترا راه بر جانب مرو شهجان
دعا و زمین بوسه و خدمت من
رسانی بصدر و سپهدار ایران
جمال ملوک و سلاطین عالم
امیر اجل قطب دین میر میران
مظفر لوایی مبارک لقایی
که جمشید ملکست و خورشید گیهان
ز شش موضع آرد همی نهمتش را
پدیدار شش چیز جبار دیان
گل از خار و شکر زنی عنبر از یم
زر از خاک و در از صدف گوهر از کان
بود ز آفت و هیبت تیغ و تیرش
همه ساله در بیشه و در بیابان
گرفته بچنگال در زهره ضیغم
نهفته بدنبال در مهره ثعبا
سنانش بتأثیر و دستش بقدرت
ضمیرش باعجاز و تیغش ببرهان
چو چوب کلیمست و لفظ مسیحا
چو صدق خلیلست و مهر سلیمان
اگرچند سلطان بسی بنده دارد
چو کسری و چیپال و فغفور و خاقان
بحکم خصال پسندیده ی او
گرامیش دارد چو فرزند سلطان
شرف را بجز رای او نیست مرکز
لطف را بجز طبع او نیست میزان
ز حرص کف و شوق میدانش دارد
قمر شکل گوی و فلک عطف چوگان
ایا در دهان و لب و چشم و دیده
حسود ترا ز آفت چرخ گردان
زبان گشته زوبین نفس گشته سکین
عصب گشته خنجر مژه گشته پیکان
ز آسیب تیغ تو باشند دایم
چو سیماب لرزان چو سیمرغ پنهان
پلنگ روان کاه در کوه بربر
نهنگ دژ آگاه در بحر عمان
گر از دعوت نوح پیغمبر آمد
پدیدار طوفان ز بسیار باران
حسام تو هر ساعت از خون اعدا
رساند باوج فلک موج طوفان
مبارک دمی داشت عیسی مریم
منور کفی داشت موسی عمران
ولیکن فزونست اعجاز و قدرت
جبین ترا زین، یمین ترا زآن
معادیت را گر شود پیکر و تن
بصولت چو آتش بقوت چو سندان
شود در زمان بر تن و پیکر او
هراس تو آب و نهیب تو سوهان
بیا گنده اند از برای نوالت
بسیم و زر و در و یاقوت ارکان
زمین را کنار و حجر را میانه
صدف را دهان و جبل را گریبان
ز چرخست برخ موالیت نصرت
ز دهرست بهر معادیت خذلان
شود خاک تیره ز خلق تو عنبر
شود سنگ خاره ز لطف تو مرجان
ایا در معالیت اوهام عاجز
و یا در معانیت افهام حیران
مرا گرچه هستند همواره طالب
ملوک و سلاطین ایران و توران
اگر چند دارند چون جان عزیزم
صدور و سران عراق و خراسان
نه تن داده ام در ثنا گفتن کس
نه دل بسته ام در طلب کردن نان
ترا بوده ام از همه خلق و هستم
دعاگوی و مدحت سرای و ثناخوان
مراد من آن بود دایم ز گیتی
امید من آن بود دایم ز یزدان
که در مجلس تو کنم جلوه روزی
عروسان این خاطر گوهر افشان
ولیکن خرد ز آن همی داشت بازم
که نایم بدرگاه تو جز بفرمان
چو در بزم عالیت کردند یادم
سزد گر نهم پای بر فرق کیوان
اگر باشدم، چون بخدمت شتابم،
بنزد تو تمکین بپیش تو امکان،
نم روح در خدمت تو هزینه
برم عمر در مدحت تو بپایان
وز آن پس بشعری رسانند شعرم
زبانت بتحسین و دستت باحسان
بمداحی تو نمودند هر کس
تقرب ز فرزانگان سخن دان
ولیکن تو هرگز برغبت نکردی
بجز من کسی را تفقد ازیشان
پیمبر بسی مادحان داشت لیکن
ازیشان نظر بیش بودش بحسان
وگرچه بپیمود عالم سکندر
نبد بهره جز خضر را آب حیوان
چنین است حکم جهاندار باری
چنین است صنع خداوند منان
نه ارزاق گردد ز تعجیل افزون
نه اقسام یابد ز تأخیر نقصان
بسعی بلیغ و بعزم مؤکد
بجد عظیم و بجهد فراوان
مشیات خالق نگردد دگرگون
قضیات سابق نگردد دگرسان
ایا نامداری که همتا نداری
ببخشش چو حاتم بدانش چو لقمان
کنون چنون درآمد مه روزه پر کن
بطاعات نامه ز خیرات دیوان
بده داد آن را بحسن عبادت
چو عید آید از خرمی داد بستان
الا تا بخفتان و مغفر سر و تن
بپوشند مردان گه جنگ و جولان
امل بر سرت باد همواره مغفر
ظفر بر تنت باد پیوسته خفتان
جهانت مسخر زمانت متابع
سپهرت مساعد خدایت نگهبان
***
102- مدح شمس الدوله قطب الدین میر میران منکبه سپهدار
دولت پیروز و رای روشن و بخت جوان
همت والا و عزم فرخ و امر روان
حصه ی میر بلند اختر شدند از روزگار
بهره ی صدر نکو محضر شدند از آسمان
بدر دولت شمس ملت نصرت اسلام کوست
قطب دین و میر میران و سپهدار جهان
میر عادل منکبه والا خداوندی که نیست
جز در اقبال و قبولش انس و جان انس و جان
نیک و بد را مهر و کین او دلیل و رهنمای
دام و دد را تیغ و تیر او معیل و میزبان
در عطا بسط الیمین و در لقا طلق الجبین
در سخن عذب البیان و در سخا رحب الحنان
خامه ی گوهرفشان او امل را داعیه
نیزه ی آذرفشان او اجل را ترجمان
گرفتد بر بیشه و وادی گه حرب و قتال
عکس پیکان و فروغ خنجر او ناگهان
بترکد ز آن مهره اندر تارک مارشکنج
بفسرد ز آن زهره اندر پیکر شیر ژیان
سعیهای اوست دولت را بپیروزی دلیل
شغلهای اوست ملت را ز بهروزی نشان
اندر آن مدت که او بر موجب فرمان شاه
از هری شد سوی تولک با سپاه بی کران
کینه توز و دیده دوز و خصم سوز و جنگ ساز
شیرجوش و درع پوش و سخت کوش و کاردان
باد پایانی بگاه حرب هر یک جان نهاد
چیره دستانی بوقت ضرب هر یک جان ستان
با فزع شیر سیاه از تیغشان در مرغزار
با جزع باز سپید از تیرشان در آشیان
نارسیده بانگ کوس او بدان شامخ حصار
نافتاده عکس تیغ او بر آن راسخ مکان
چون سوی تولک روان شد لشکر منصور او
کو توال حصن آن ببرید امید از روان
رایت او بود در او به هنوز آنگه که خاست
از میان قلعه ی تو لک ندای الامان
قلعه یی بستد که هرگز کس بر آن قادر نشد
از سلاطین گذشته وز ملوک باستان
بر سر کوهی نهاده از بلندی چون سپهر
تنگ راهی ساخته آنرا چو راه کهکشان
عقل گردد گر کند در وی تفکر مستمند
وهم گردد گر کند در وی تأمل ناتوان
نسر طایر گر شود فوق السموات العلی
بر آن را دید نتواند مگر بر آستان
در ثری بیند ثریا با سمک بیند سماک
گر کند در بومش از بامش نظاره پاسبان
شیر صورت کرده بر ایوان آن بیگاه و گاه
چون شکاری گاو گردون را گرفته در دهان
موضعی بگشاد ازین گونه بیک ساعت که بود
فتح آن را یار صنع کردگار مستعان
لاجرم باشد چنین احوال هرک او را بود
قوت رای بلند و قدرت بخت جوان
بعد از آن سوی کمندش راند و زمردی نمود
آنچه رستم پیش ازین بنمود در مازندران
غوریان چون از قدوم لشکر او یافتند
آگهی، یکباره دل برداشتند از خان و مان
وز جوانب لشکری کردند جمع آنگه چنانک
فیلسوفان را شمار آن نگنجد در بیان
ساخته کار مصاف و باخته جان عزیز
تاخته اسب نبرد و آخته تیغ یمان
مشتبه گردد اسامی بر ملایک گاه عرض
گر بود در عرصه ی محشر خلایق نیم از آن
مرکبانی زیر زین پوینده چون باد سبک
سرکشانی وقت کین پاینده چون کوه گران
دو سپاه آمیخته و آویخته با یکدگر
گه گشاده این کمین و گه کشیده آن کمان
اهل عصیان را ببد روزی ازل رانده قلم
خیل سلطانرا بپیروزی امل کرده ضمان
از شعاع تیغ هندی پشت هامون پر شرار
وز غبار بور تازی روی گردون پر دخان
کوسها با صور اسرافیل گشته هم مثال
روحها با دست عزرائیل گشته هم قران
ز آرزوی خوردن خون تیر بگشاده دهن
وز برای بردن جان رمح بربسته میان
چون بمیغ اندر قمر تابان بتیغ اندر گهر
چون بدود اندر شرر رخشان بگرد اندر سنان
از نفیر و نعره ی مردان فلک گشته ستوه
وز مسیر و حمله ی اسبان سمک کرده فغان
کوه بر هامون ز هیبت مضطرب سیماب وار
نسر بر گردون ز حیرت محتجب سیمرغ سان
از تف شمشیر و از خون دلیران خشک و تر
موج دریای محیط و اوج گردون کیان
کرده از مرجان زمین را خون جاری پیرهن
داده از قطران هوا را گرد تاری طیلسان
گشته از میخ نعال مرکبان تحت الثری
گاو را چون خانه ی زنبور در تن استخوان
نفس ها سیر از حیات و طبع ها پاک از نشاط
پایها دور از رکاب و دستها فرد از عنان
از نعال باره پاره خاره اندر کوهسار
وز دماء کشته گشته پشته همچون ارغوان
لشکر ایران و توران آخته و افراخته
تیغ هندی در ضراب و رمح خطی در طعان
تن نهاده بر قضای کردگار دادگر
جمله از بهر رضای شهریار کامران
پهلوان مشرق و مغرب نماینده هنر
نام او چون رستم دستان بمردی داستان
آب رنگ باد زخم نار فعلش در یمین
ابر سیر رعد بانگ برق نعلش زیر ران
از سر شمشیر او بر خاک ریزان سر چنانک
از دم باد بزان برگ رزان وقت خزان
تا بدان گاهی که از خون بر تن شبدیز او
شد ببیجاده مرصع عیبه و بر گستوان
طاغیان را کرده یکباره جدا از کام و کر
باغیان را کرده همواره بری از نام و نان
کرد ویران حصنهای غور سرتاسر چنانک
در زمین کرد ایزد آنرا چون ارم گویی نهان
پس به پیروزی و بهروزی ز تو لک بازگشت
نصرت او را رهنمای و دولت او را قهرمان
مهر و کینت خانه و پیمانه ی رزق و اجل
خشم و عفوت مایه و پیرایه ی سود و زیان
خسرو ایام را چون تو نباشد دوستدار
لشکر اسلام را چون تو نباشد پهلوان
تیغ تو بگرفت اطراف کمندش در دو روز
سهم تو بگشاد حصن تو لک اندر یک زمان
ور ترا باید بیک ساعت کنی در روم و هند
همچو تو لک قصر قیصر چون کمندش خان خان
تنگ شد چون چشمه ی سوزن جهان بر دشمنت
وز نزاری شخص وی در وی چو تار ریسمان
گر ترا بینند شیر و اژدها یک شب بخواب
با حسام آبدار و نیزه ی آتش فشان
آن ز بیم این بمیرد چون ز بوی گل جعل
وین ز عکس آن بسوزد چون ز نور مه کتان
گویی از تلخی و از تنگی و از سرخی و تف
بد سگالان ترا از هیبت تو جاودان
زهره ی مارست عیش و دیده ی مورست دل
دانه ی نارست اشک و خانه ی تارست جان
از قدومت باز حاصل شد هری را چار وصف
تا تو سوی آن خرامیدی بطبع شادمان
حرمت بیت الحرام و بهجت ذات العماد
رتبت سبع الطباق و زینت دارالجنان
ای ز بزمت رفته بر خرچنگ صوت چنگ ساز
وی ز جشنت رفته بر شعری نوای شعر خوان
گرچه دارم نامه ی شکرت نهاده بر کنار
ور چه هستم خامه ی مدحت گرفته در بنان
کی توانم مدح و شکر تو نبشت و گفت من
چون چنار و بید اگر گردم همه دست و زبان
ز امتحان عالم جافی سلامت یافتم
تا ضمیر خویش را کردم بمدحت امتحان
فال فتح تو لک و غور و کمندش کرده ام
اندر آن خدمت که روز کوچ بر خواندم، بیان
چون شد از بخت تو آن فال جمیل اکنون یقین
چون شد از سعی تو آن فتح جلیل اکنون عیان
دارم از یزدان امید آنک باشم یاد تو
اندر آن وقتی که فرمایی خدم را ارمغان
تا شود سبز از نم ابر بهاری مرغزار
تا شود زرد از دم باد خزانی بوستان
باد احباب ترا همواره سرسبز از هوات
باد اعدای ترا پیوسته رخ زرد از هوان
ملک را رای تو عمده فتح را تیغ تو اصل
عدل را صدر تو مرکز جود را طبع تو کان
ناصحت را رخ شکفته چون سمن در نوبهار
حاسدت را دل کشفته چون چمن در مهرگان
شاد زی و داد ورز و راد باش و مال پاش
جام خواه و کام یاب و نام جوی و ملک ران
***
102- مدح شمس الدوله قطب الدین میر میران منکبه سپهسالار
خداوندی که رایش گوهر اقبال را شد کان
عدو بندی که رسمش پیکر انصاف را شد جان
پناه لشکر ایران و توران منکبه میری
که قطب دین یزدانست و شمس دولت سلطان
سپهر و مهر داد و دین و ابر و ببر جود و کین
اساس و راس عدل و عقل و صدر و بدر انس و جان
سرافرازی که شیر ماده از تأثیر عدل او
همی اندر دهان بچه ی آهو نهد پستان
ز طبع او هنر خیزد بر آن سیرت که در از یم
ز تیغ او ظفر زاید که بر آن گونه که زر از کان
نیاوردند در حلم و سخا و داد و دین او را
قرین افلاک و شبه ایام و یار اجرام و مثل ارکان
ز بیم خنجر بران او در بیشه سال و مه
ز نوک ناوک پران او در کوه جاویدان
بشکل نقطه ی سیماب باشد زهره ی ضیغم
بسان خانه ی زنبور باشد مهره ی ثعبان
سنان او گه طعنه حسام او گه ضربت
کمند او گه پیچش سمند او گه جولان
بسنبد کوه را سینه بدرد دیو را پهلو
ببندد چرخ را گردن بماند باد را حیران
ممسک گردد از لون غبار موکبش گردون
مشبک گردد از میخ نعال مرکبش سندان
کنند از بیم تیر او وداع افلاک را انجم
دهند از سهم تیغ او طلاق ارواح را ابدان
همی خواهند ارکان و فلک فرمان و دستوری
ز صدر او گه جنبش ز رای او گه دوران
پسر خواند از بنی آدم ترا شاهنشه اعظم
گزین کرد از همه عالم ترا فرمان ده گیهان
از آن هر ساعتی بینی ازو اقبال دیگر گون
وز آن هر لحظتی یابی ازو تشریف دیگرسان
ز اقبال و قبول او شدی در مدت اندک
سپهدار همه گیتی و سالار همه میران
اگر پولاد کرد و باد داود و سلیمان را
بفرمان خالق دادار و مأمور ایزد دیان
از اسب تند و تیغ تیز گاه حمله و ضربت
ترا هم باد مأمورست و هم پولاد در فرمان
ور از خارا پدید آمد ده و دو چشمه آب آنگه
که زد اعجاز را بر وی عصا موسی بن عمران
تو پیغمبر نه ای لیکن ز سنگ خاره گر خواهی
بنعل باره بگشایی هزاران چشمه ی حیوان
ور ابراهیم بن آزر چو مأوی ساخت در آذر
بامر ایزد داور برست از طرف او ریحان
تو مرسل نیستی لیکن چو بر دشمن زنی ضربت
بروید ز آتش تیغ چو آبت لاله ی نعمان
اگر در چرخ ثالث گیرد از بیمت عدو مأوی
وگر بر چرخ سابع سازد از جاهت ولی ایوان
شود منحوس ز آثار نحوستهای آن زهره
شود مسعود ز انواع سعادتهای این کیوان
اگر عکس فروغ تیغ و نوک تیر پیکانت
فتد بر گنبد گردان بروز جنگ ناگاهان
فرستند اژدها و شیر نزدیک تو در ساعت
برشوت زهره و ناخن برغبت مهره و دندان
بسا شیران کردنکش بسا پیلان گردون وش
همه کوشنده چون آتش همه جوشنده چون طوفان
که گشتند از سر شمشیر و آسیب سنان تو
چو نقش پیل گرمابه بشکل شیر شادروان
چو گردد تارگ گردان شهاب تیغ را گردون
چو گردد ناوک پران سحاب گرد را باران
در آن موضع برآهخته ز پیروزی یکی خنجر
در آن موقف برآورده ز بدروزی یکی ثعبان
ز خنجر قوت هر حنجر بتارک میل هر ناوک
بکینه رای هر سینه بپیکر قصد هر پیکان
تو آیی در میان صف ز کین دشمنان بر تف
گرفته نیزه اندر کف بشکل رستم دستان
ز گرد موکبت پر خاک روی ماه بر گردون
ز نعل مرکبت پر ماه روی خاک در میدان
قضا بر تیغ تو قبضه قدر در دست تو درقه
امل بر فرق تو مغفر ظفر بر شخص تو خفتان
روا دارد مخالف چون ترا بیند بقلب اندر
بر آتش فعل آب انجام باد آشوب و خاک افشان
اگر در کام شیر شرزه یابد نفس او مأوی
و یا در حق مار گرزه گردد شخص او پنهان
ایا زهره شده در بزم میمون تو خنیانگر
عطارد گشته در صدر همایون تو مدحت خوان
چو گشت! اکنون بسردی چون دم خصمان تو عالم
چو گشت! اکنون بزردی چون رخ اعدای تو بستان
بآتش گرم باید کرد خانه چون دل عاشق
ز باده لعل باید کرد چهره چون لب جانان
گهی با دلبری مهوش بود خوش ساختن خلوت
گهی از مطربی دلکش بود کش خواستن دستان
خداوندا ز مدح و شکر و وصف و آفرین تو
را باشد همه ساله بفضل خالق سبحان
چو تیغ پر گهر خاطر چو میغ پر مطر خامه
چو درج پر درر دفتر چون درج پر غرر دیوان
نه تو بینی ز من مداح مفلق تر گه مدحت
نه من یابم ز تو ممدوح مشفق تر گه احسان
تویی گاه عطا دادن مرا هم سیرت احمد
منم گاه ثنا گفتن ترا هم صنعت حسان
سزد کز منت و شکرت بسان قمری و بلبل
بگردن در کنم طوق و بگردون بر کشم الحان
اگرچه کرده ام تقصیر چندان اندرین خدمت
که عذر آن بعمر نوح نتوان خواستن آسان
بخدمتهای پیوسته کنم تحصیل عفو تو
بمدحتهای شایسته کنم تمهید عذر آن
اگر کردند یک چندی ز درگاه و ز صدر تو
نفورم عالم غدار و دورم گنبد گردان
بدرگاه و بصدر تو رسیدم باز و پیوستم
بقر دولت میمون و فضل داور منان
وگرچه پیش ازین مدت چنان بودم که گر پیشم
کسی نام سفر بردی جهان بر من شدی زندان
ز بهر خدمتت دادم رضا بر سختی غربت
ز شوق حضرتت گشتم جدا از صحبت اخوان
اگر بینم کنون در حضرت میمون تو تمکین
وگر یابم کنون در مجلس والای تو امکان
نهد گردن مرا گردون برد فرمان مرا اختر
کند خدمت مرا گیتی دهد دولت مرا یزدان
الا نا باغ و راغ و شاخ وشخ را وقت گل باشد
فروغ و فر مهر و مه نسیم و بوی مشک و بان
بطاعت باد همواره زمانه با تو در بیعت
برغبت باد پیوسته ستاره با تو در پیمان
***
104- مدح تاج الدین ابوالفضل نصربن خلف ملک نیمروز
چه جرمست این برآورده سر از دریای موج افگن
بکوه اندردمان آتش ببحر اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او بعنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشک او بگوهر گشته آبستن
گهر از صنع او گردد نهفته شاخ در لوءلوء
گهی از سعی او گردد سرشته خاک بالادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو بر طرف زمرد بیخته عنبر
گهی باشد چو بر لوح خماهن ریخته چندن
زمین آرای و گردون سای و دود اندام و آتش دل
شبه دیدار و گوهر بار و مینا پوش و دیبا تن
ز لاله باغ را دارد پر از بیجاده گون رایت
ز سبزه راغ را دارد پر از پیروزه گون خرمن
گهی با مهر هم خانه گهی با باد هم پیشه
گهی با کوه هم زانو گهی با بحر هم برزن
بشوید چهره ی نسرین بتابد طره ی سنبل
بسنبد دیده ی نرگس بدرد جامه ی سوسن
چو راه مردم ظالم هوا از جسم او تیره
چو رای خسرو عالم زمین از چشم او روشن
مصاف افروز اعدا سوز شاه نیمروز آنکس
که در ملکست کافی کف و وافی عهد و صافی ظن
ملک بوالفضل نصر بن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن
زمانه بدسگالش را همی گوید که لا تفرح
ستاره نیکخواهش را همی گوید که لا تحزن
حسامش را دهد زهره بفدیت شیر گردنکش
سنانش را دهد مهره برشوت مار دندان زن
بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز
زبان گردد ز تقریر هراس جنگ او الکن
چو تازد رخش نگزیند بجز صحن فلک میدان
چو بازد گوی نپسندد بجز قوس قزح محجن
نماند از تیر و گرز او بجز بر روی رایتها
عقابی نادریده دل هزبری ناشکسته تن
جلال قدر او بی حد صفات عدل او بی عد
عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
هدف گشت آسمان گویی خدنگش را که اندر شب
نماید روی او یکسر هدف کردار پر روزن
ایا در پایه ی تحتت زمانه ساخته مأوا
و یا در سایه ی بختت ستاره یافته مأمن
بدانگه کز سجستان شد سوی غزنین یکی لشکر
همه با دولت خسرو همه با صولت بهمن
ملک تأیید دیو آیین فلک تأثیر کوه آلت
نهنگ آسیب شیر آفت پلنگ آشوب پیل افگن
دلیرانی که از گردون بنوک نیزه سیاره
ربودندی چو بنجشکان بمنقار از زمین ارزن
مخالف جنگ را آمد برون با لشکری دیگر
چو شیران عرین پر دل چو دیوان لعین پر فن
در آورده بپیش صف چو گردون زنده پیلانی
که گردون شان بوقت کین نیارد گشت پیرامن
چو کوه زفت شخش آورده چو غول گست حیلت گر
چو باد تیر دریا بر چو سیل تند هامون کن
چو ضرغم دژم جوشان چو عفریت حرون کوشان
چو تمساح دمان هایل چو ثعبان سیه ریمن
سپاهی از نژاد دیو و تو در جنگشان رستم
گروهی بر نهاد خوک و تو در حربشان بیژن
قضا در تیغ سیمابی نشانده ریزه ی مرجان
اجل بر درع زنگاری فشانده خرده ی روین
شده ز ارواح گمراهان هوا چون حلقه ی خاتم
شده ز اجسام بی دینان زمین چون چشمه ی سوزن
چو خواب اندر سر مردان گزیده تیغ تو موضع
چو وهم اندر دل گردان گرفته رمح تو مکمن
اجل با حربه ی نافذ قضا بر باره ی سایق
زمین در حله ی احمر هوا در کله ی ادکن
تو در قلب سپه کوهی بزیر ران درآورده
تک آور تیز چون صرصر رگ آور سخت چون آهن
ز نصرت در برت درقه ز قدرت در کفت خنجر
ز دولت بر سرت مغفر ز عصمت بر تنت جوشن
چنان رفت از کمان تو سوی دشمن همی ناوک
که گاه رجم سیاره ز گردون سوی آهرمن
چو شد رای همایونت قرین رایت اعلی
شد آثار امل ظاهر شد اسباب ظفر مبین
نگشت از فر تو جسته ازین خونخوارگان یک کس
نگشت از زخم تو رسته ازین بیچارگان یک تن
زهی رسم بدیع تو عروس ملک را زیور
ز هی رای رفیع تو چراغ چرخ را روغن
هراسانند پیوسته ز پیکان تو مهر و مه
تن آسانند همواره ز احسان تو مرد و زن
درین وقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم
چو اهل سیستان هرگز بمردی ایزد ذوالمن
از آن خصمت چو پرویزن ز دیده خون همی بارد
که از تیر تو چشم او مشبک شد چو پرویزن
سزد ناهید دست بخت مسعود ترا باره
سزد خورشید فرق رای میمون ترا گر زن
خداوندا اگر هستم بشخص از خدمتت غایب
ز جور عالم جافی ز دور گنبد توسن
مرا حرزست پیوسته ثنای تو بهر موضع
مرا وردست همواره دعای تو بهر مسکن
کنون نزدت فرستادم عروسی کز سخن او را
معالی هست پیرایه معانی هست پیراهن
زمانه از شرف او را عصا به بسته بر جبهت
ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن
گر او را بهره یی باشد ز اقبال و قبول تو
شود خار مرادم گل شود زهر نشاطم من
اگرچه مادحان داری ز من بهتر فراوانی
یقین دانم که چون گویند پیشت شرح حال من
ندای اختیار آید ز سوی حضرت عالی
مرا ناگه چو موسی را ز سوی وادی ایمن
الا تا از زمین لاله بروید در مه نیسان
الا تا از هوا ژاله ببارد در مه بهمن
ز مهرت باد چون لاله ز خنده چهره ی ناصح
ز کینت باد پر ژاله ز گریه دیده ی دشمن
فلک را عزم تو قدرت قضا را حزم تو عمده
اجل را رزم تو قانون جهان را بزم تو گلشن
بنعل کره ی ختلی حصار دشمنان بسپر
بنوک نیزه ی خطی سپاه حاسدان بشکن
***
105- مدح تاج الدین امیرابوالفضل نصر بن خلف ملک نیمروز
دلم از عشق آن دو زلف چو نون
مبتلا شد بمحنت ذوالنون
همچو نونست زلف تو و برش
خال مشکین تو چو نقطه ی نون
ای چو جانم دو نرگس تو نژند
وی چو بختم دو سنبل تو نگون
توبه ی من شکسته این بفریب
پرده ی من دریده آن بفسون
چشم فتان تو کند هر روز
چون دلم صد هزار دل مفتون
غمزه ی تو بود همه ساله
چون سر تیغ شاه شسته بخون
ملک نیمروز تاج الدین
خسرو تاج بخش روز افزون
میر بوالفضل نصر کو دارد
رای پیروز و رایت میمون
پادشاهی که تیغ و خامه ی اوست
فتح را اصل وجود را قانون
عادت اوست با هنر موصول
طینت اوست از خرد معجون
امر او را مطیع و منقادند
فلک تند و روزگار حرون
ای بداد و لطف چو نوشروان
وی بجاه و شرف چو افریدون
گر بحکم اشارت سلطان
بدر نه بری سپاه اکنون
لشکر تو برآورند دمار
ز آن گروه نبهره ی ملعون
ور بفرمان نافذت نکند
مأمن خویش را رها مأمون
گردد از خون او چو کان عقیق
در کف تو حسام میناگون
لشکر غزنه و سپاه عراق
پیش خیلت شدند خوار و زبون
پس گه جنگ با تو چون کوشند
دشمن عاجز و مخالف دون
ور چنان صد هزار خصم آیند
روز کوشش بحرب تو بیرون
ضربت خنجر تو از خونشان
دشت را در زمان کند جیحون
ورچو ذات العماد قلعه ی اوست
از زر ناب و لؤلؤء مکنون
خشمت آنرا فرو برد بزمین
همچو ذات العماد کن فیکون
ورچه دارد نهاد و بنیادش
صورت کوه و هیأت گردون
زخم شمشیر آب داده ی تو
کند آنرا بیک نفس هامون
تا فلک را بود مدار و مجال
تا زمین را بود قرار و سکون
بر فلک باد حکم تو نافذ
در زمین باد خصم تو مدفون
باد بر خیر صوم تو موقوف
باد بر یمن عید تو مقرون
***
106- مدح اثیرالدین امین الملک زین الدوله ابومنصورنصر بن علی
چون شد از باد خزان ای شمسه ی خوبان چین
باغ چون رویت برنگ و آب چون زلفت بچین
سوی کاشانه خرام و عذر مستانه مگوی
گرد پیمانه بگرد و یار فرزانه گزین
حبذا عشرت بروی دلبران غمگسار
فرخا نزهت بیاد دوستان راستین
گاه نوشیدن برغبت باده ی لعل کهن
گه نیوشیدن بحسبت ناله ی چنگ حزین
خورد باید باده ی همرنگ بوی گل کنون
چون چمن خالی شد از گلهای ماه فرودین
ور تهی شد بوستان از لعبتان چین همی
خانه باید کرد از آتش چون نگارستان چین
برگسست و برکشید و برگرفت و برفشاند
تا سپاه مهرگان کردند بر بستان کمین
حلقه گوش ارغوان و حله شخص بوستان
خیمه وفد نوبهار و یاره دست یاسمین
باد پاشد بر شمر هر ساعتی زر عیار
ابر بارد بر شجر هر لحظتی در ثمین
با بیان مجلس سامیست گویی آن عدیل
با زبان مهتر کافیست گویی این قرین
مایه ی نصرت ابومنصور نصر بن علی
دین یزدان را اثیر و ملک سلطان را امین
سرفرازی کز همایون رای و میمون سعی او
رایت دین شد مظفر آیت حق شد مبین
ماه فر و زهره سعد و شمس رای و تیر فهم
مشتری آثار و کیوان همت و بهرام کین
رای او شایسته ی دولت چو قالب را روان
سعی او بایسته ی ملت چو خاتم را نگین
حزم او کوه ثبیر و عزم او برق منیر
رزم او نار سعیر و بزم او خلد برین
دولتش چون خانه یی آنرا سعادت آستان
همتش چون جامه یی آنرا سیادت آستین
جود او را بس نباشد هرچه دارند ای عجب
خاک مایه بحر ثروت که ذخیره کان دفین
شد سرشک خامه ی او کیمیای رزق خلق
شد غبار موکب او توتیای حور عین
ای فلک چون دشمنان خواهنده از تو زینهار
وی ملک چون دوستان خواننده بر تو آفرین
سرکشیده چون کشف در خاره از بیم تو آن
لب گشاده چون صدف همواره در مدح تو این
کین و مهرت عسر و یسر و جنگ و صلحت هلک و ملک
خشم و عفوت جاه و گاه و بغض و حبت کفر و دین
خشم تو قاهرچو نار و جود تو شامل چو آب
طبع تو صافی چو باد و حلم تو ثابت چو طین
شعلهای این حریق و قطرهای آن ثمین
نفحهای این لطیف و ذرهای آن رزین
سعد با رای شریفت گاه فطرت شد عدیل
جود با طبع لطیفت گاه خلقت شد عجین
از کرم با خاص و عامی خوش زبان و خوب لفظ
وز خرد چون عمروعاصی بیش دان و پیش بین
نعل اسبت را بگوش اندر کند ذات الحبک
خاک پایت را بچشم اندر کشد روح الامین
زآن قبل از جمع مخلوقان بسوی نحل کرد
چون بسوی انبیا وحی ایزد داد آفرین
کو غذای خصم و قوت ناصحت را در ازل
داشت آگنده دل و سینه بزهر و انگبین
گر شود تیهو بکهف دولت تو مستجیر
ور شود آهو بظل حشمت تو مستعین
پای این بوسه دهد باز سپید اندر هوا
پیش آن سجده کند شیر سیاه اندر عرین
ملک تاج الدین والدنیا کشد هر ساعتی
رایت از رایت بر اوج آسمان هفتمین
دولت مسعود او از سیرت محمود تست
سال و مه با عروة الوثقی و با حبل المتین
هست از استیفای تو پیوسته ملکش مستقیم
هست از استیلای تو همواره خصمش مستکین
ای شده رسم بدیعت با لطافت هم نشان
وی شده رای رفیعت با جلالت همنشین
جز بمهر تو قدم ننهاده ام در هیچ حال
جز بمدح تو زبان نگشاده ام در هیچ حین
وز پس قول شهادت یک نفس ننوشته اند
جز ثنای تو ز لفظ من کرام الکاتبین
تا کشد از چنگل و چنگال باز و شیر قهر
تیهوی مشکین عذار و آهوی سیمین سرین
گنبد دوار بادت در همه وقتی مطیع
ایزد جبار بادت درهمه کاری معین
باد میمون و همایون چون روا و رای تو
بر تو تشریف خداوندِ نساء العالمین
***
107- مدح ثقة الدین ابوعمر و محمد
در عاشقی و دلبری ای لعبت شیرین
من رنجه چو فرهادم و تو طرفه چو شیرین
چون دایره خطیست ترا بر رخ زیبا
وز غالیه خالیست ترا بر لب شیرین
برخد چو گلنار تو زلفیست نگونسار
بر روی چو نسرین تو جعدیست نو آیین
پیوسته کند زلف تو نقاشی گلنار
همواره کند جعد تو فراشی نسرین
آرام جهانی بدو یاقوت روان بخش
آشوب روانی بدو هاروت جهان بین
در غمزه ی اینست بلای من مهجور
وز خنده ی آنست شفای من مسکین
شد در هوس ابروی تو ای پسر کش
شد در طلب گیسوی تو ای صنم چین
پشت من غمخواره چو ابروی تو از خم
روی من بیچاره چو گیسوی تو از چین
چون داد جهان داد کنون باد بهاری
بیداد مکن بر من دل سوخته چندین
شد باغ پر از مشغله از ناله ی بلبل
شد راغ پر از مشعله از لاله ی رنگین
چون فاخته در باغ زبان کرد گشاده
تا لشکر دی را کند آواره بنفرین
گلهای بهاری بگشادند دهن تا
گوید همه بر عقب فاخته آمین
شد باغ شکفته چو بهشت ملک العرش
شد راغ کشفته چو حسود ثقة الدین
آن عین خراسان که بدرگاه رفیعش
هر روز کند دست فلک اسب ظفر زین
بوعمر و محمد که ایادی و مساعیش
در باغ معالی و معانیست ریاحین
صدری که مکینست بر صاحب عادل
چون نزد رسول قرشی صاحب صفین
این هست جمال و شرف دولت سلجوق
واو بود مآل و کنف عترت یاسین
هست این ببنان باسط ارزاق گه جود
بود او بسنان قابض ارواح گه کین
آن وقت بدو بود مباهات صحابه
و امروز بدینست مبارات سلاطین
گر معجزه ی عیسی بودست ز دعوت
ور منقسه ی موسی بودست ز تنین
او نایب اینست بلفظ شکر افشان
این وارث آنست بتیغ گهر آگین
ای طلعت تو چشمه ی خورشید سعادت
وی حضرت تو قبله ی امید مساکین
همواره بود دین عرب را بتو تأیید
پیوسته بود ملک عجم را بتو تزیین
از عدل تو این زنده چو از آب خلایق
وز رسم تو آن تازه چو از باد بساتین
یک ذره گر از خشم تو و خلق تو افتد
بر آب گوارنده و بر آذر بر زین
قطرن شود این از اثر خشم تو در حال
ریحان شود آن از کرم خلق تو در حین
بی واسطه ی جود بنان تو نزاید
در از صدف و لعل ز خارا و زر از طین
بر دست و تن و چشم بداندیش تو گردد
ناخن خسک و موی سنان و مژه زوبین
رضوان گه عفو تو کند ساخته فردوس
مالک گه خشم تو کند تافته سجین
وز بهر موالی و معادیت کند پر
آن مشربه از کوثر و این جام ز غسلین
آثار تو در دین حنیفند قواعد
افعال تو در ملک منیفند قوانین
همراز غضنفر شود از عدل تو روباه
دمساز کبوتر شود از امن تو شاهین
ای غاشیه ی مرکب گلگون تو خورشید
وی حاشیه ی موکب میمون تو پروین
زآن مدح تو دارد جبلی پیشه همیشه
کورا ز ملک نیست بجز مدح تو تلقین
از آرزوی خدمت درگاه تو هر شب
خواهد که کند سده ی میمون تو بالین
گر گاه روایت بود این خدمت او را
در مجلس تو رونق و در صدر تو تمکین
در شعر رسانند بشعری سخنش را
دست تو باحسان و زبان تو بتحسین
تا باد بزان سرد بود در مه آذر
تا برگ رزان زرد بود در مه تشرین
بدخواه ترا باد رخان بر نسق آن
بدگوی ترا باد نفس بر صفت این
گاه از شرر عزم تو بر روی فلک تف
گاه از مطر جود تو بر پشت سمک هین
پیوسته مجوف دل اعدای تو چون میم
همواره متوج سر احباب تو چون شین
***
108- وصف آتش و مدح ظهیرالملک شرف الدین
گوهری نیکو چو دانش پیکری روشن چو جان
عکس او اختر نمای و فرق او عنبر فشان
باد گردش سیل هیبت برق سیما بحر جوش
صاعقه رخ ابر دم باران شرر تندر فغان
از شرار او شود بر پشه ی زرین فلک
وز نثار او شود پر ذره ی سیمین جهان
گاه جنبیدن چو بحر و وقت گردیدن چو ابر
بحر بیجاده بخار و ابر سیاره فشان
روی او داده زمین را از شقایق پیرهن
فرق او کرده هوا را از بنفشه طیلسان
گاه چون ژاله بگرید دیده ی او بی دماغ
گاه چون لاله بخندد چهره ی او بی دهان
عکس او در باد رخشنده چو از گردون قمر
نور او بر خاک تابنده چو اندر تن روان
گه بکردار برآشفته نهنگی کز نهیب
هر زمان گویی بجنباند بکام اندر زبان
گه چو تابنده شهابی جرم او چون کهربا
گه چو بارنده سحابی اشک او چون ارغوان
عکس روی سرخ او بر چهره ی چرخ کبود
همچو شنگرفی علم بر لاجوردی بهرمان
در دم مشکین او پیدا رخ رنگین اوی
چون عقیق سرخ کز کوه سیه گردد عیان
چهره ی او چون مهست و خاک ازو چون ماهتاب
گونه ی او چون گلست و باد ازو چون گلستان
گه چو دریای محیط و گه چو گردون بسیط
پر چواهر موج این و پر کواکب اوج آن
شخص او سیماب لرزه جرم او زرنیخ رنگ
ساق او زنگار سیما روی او شنگرف سان
روشن و پاک و فروزان و بلندست ای عجب
چون ضمیر و نفس و رای و همت فخر زمان
ملک سلطان را ظهیر و دین یزدان را شرف
عزمش این را رهنمای و حزمش آن را پاسبان
عالمی مشکل گشای و کافیی معجز نمای
سروری خلعت سپار و مهتری مدحت ستان
جز بفر او نخندد روی باغ اندر بهار
جز بسعی او نگرید چشم ابر اندر خزان
خاک پیش حلم او باشد چو طبع او سبک
باد پیش طبع او باشد چو حلم او گران
از بهای طلعت او زرد رویست آفتاب
وز برای خدمت او گوژ پشتست آسمان
مدح او چون رامشست و مهر او چون دانشست
کاین درآویزد بطبع و آن درآمیزد بجان
حبذا آن مرکب تازی نژاد او که هست
خاره کوبو چاره دان و کش خرام و خوش عنان
گر گذارد بر زمین گامی بقوت بشکند
در تن گاو ثری چون آبگینه استخوان
از کمین بیرون جهد پرتاب روز معرکه
گر کسی گوید ز بهر آزمون او را که هان
چون سموم از کوه و اخگر ز آتش و رجم از فلک
چون درخش از ابر و آذر ز آهن و تیر از کمان
از فروغ نعل او هامون و صحرا پر شرار
وز غبار گام او بالای گردون پر دخان
خوب چهره ضخم هیکل سخت سم مالیده ساق
آخته سر پهن سینه تیز گوش آگنده ران
سرمه ی چشم ستاره گردد او یوم الوغا
حلقه ی گوش مجره نعل او یوم الرهان
باز همت کبک رو طاوس فر دراج مکر
چرغ دل کرکس بصر بلبل طرب عنقا توان
ای سعادت را مثال وای سیادت را قوام
ای سخاوت را دلیل و ای کفایت را بیان
خار با فرت گلست و زهر با یادت شکر
رنج با طبعت نشاط و بیم با عفوت امان
عمر بی کامت هلاک و مدح بی نامت هجا
ملک بی امرت وبال و سود بی مهرت زیان
شد دل بدخواه تو آگنده از حسرت چو نار
وز سرشک دیده شد رخسار او چون ناردان
شد چو شاخ زعفران از بیم تو شخص عدو
وز طپانچه چهره ی او گشت برگ زعفران
گر تو هنگام جدال از شست بگذاری خدنگ
ور تو هنگام قتال از دست بگذاری سنان
این بسنبد مهره اندر تارک مار شکنج
و آن بدرد زهره اندر پیکر شیر ژیان
گر نبایستی هلاک دشمنانت، کردگار
حکم مرگ از فر تو منسوخ کردی جاودان
ساز بزم و مجلس و بذل ترا خیزد همی
زر ز که شکر زنی عنبر ز یم گوهر ز کان
هر که بگشاید چو تیر اندر ثنای تو دهن
چون گمان دولت ببندد در وفای او میان
درکه قاف آورد سیمرغ سوی او سجود
گر نهد در گوشه ی قصر تو بنجشک آشیان
گر ز ابر دست تو یک قطره بارد بر زمین
جانور گردد نبات از قوت او بی گمان
پنجه ی عرعر شود گیرنده ز آن بر جویبار
دیده ی عبهر شود بیننده ز آن در بوستان
ای مدیحت داده طبعم را ببهروزی نوید
وی قبولت کرده بختم را بپیروزی ضمان
هستم از خلق جهان بر خدمت تو داده تن
نام من بر گرد عالم گشته از تو داستان
نامه ی شکر تو پیوسته نهاده بر کنار
خامه ی مدح تو همواره گرفته در بنان
چار چیز من شد از اقبال تو بر چار نوع
زین قل هستم بمدحت روز و شب رطب اللسان
عیش تنگ من فراخ و نام خرد من بزرگ
کار پست من بلند و بخت پیر من جوان
تا نگردد خاره خار و تا نگردد مور مار
تا نگردد کوه کاه و تا نگردد بیدبان
باد جاهت بی قیاس و باد مالت بی حساب
باد عمرت بی فنا و باد عزت بی کران
تا نباشد کافران را جز سقر هرگز مقر
تا نباشد مؤمنان را جز جنان هرگز مکان
باد پیوسته مقر دشمنانت در سقر
باد همواره مکان دوستانت در جنان
نفس تو دایم رفیق و طبع تو دایم قرین
با مراد بی مرود و با هوای بی هوان
قدرت و قدرت عظیم و نامه و نامت عزیز
رایت و رایت بلند و حکمت و حکمت روان
***
109- مدح فلک الدین علی باربک
ایا دین را فلک گشته ز امکان
فلک را نیست بی رای تو دوران
امارت را بقای تست عمده
سعادت را لقای تست برهان
چو تو هرگز نبودست و نباشد
جوانبخت و سخی طبع و سخندان
همی احسان کنی با خلق دایم
از آن کردست ایزد با تو احسان
همی داری عزیز آزادگان را
ز بهر این عزیزت کرد یزدان
خداوندا اگرچه پیش ازین عهد
ز من ذکری نبود اندر خراسان
کنون پر شد باقبال و قبولت
ز نام من همه ایران و توران
بقول تو مرا بشناخت خسرو
بسعی تو مرا بنواخت سلطان
بتعریفی که کردی پیش تختم
سر بختم رسانیدی بکیوان
اگر تعریف خوب تو نبودی
چه دانستی مرا دارای گیهان
رسید از تو بدانجا پایه ی من
که من بنده ندارم مایه ی آن
نه آن فرموده ای در غیبت من
که شکر آن توانم گفتن آسان
و لیکن جز بچونین تربیتها
جهانی را مسخر کرد نتوان
چگونه شکر تو گویم که طبعم
شدست از مکرمتهای تو حیران
ترا هستم ز جان و دیده و دل
دعاگوی و هواخواه و ثناخوان
چو هر تمکین که باید داری امروز
بکن در حقم آن کآید در امکان
چنان دانم که خواهم یافت هر روز
ازین پس تا مرا در تن بود جان
ز تعریف تو تشریف دگرگون
ز تحسین تو تمکین دگرسان
الا تا عود و عنبر خیزد از بحر
الا تا زر و گوهر زاید از کان
سپهرت باد همواره متابع
خدایت باد پیوسته نگهبان
جهان با تو بطاعت کرده بیعت
فلک با تو بخدمت بسته پیمان
***
110- مدح معزالدین والدنیا ابوالحارث سلطان سنجر بن ملکشاه بن الب ارسلان
از شادی بشارت فتح خدایگان
شاهان فدا کنند همی گنج شایگان
فتح عظیم گشت میسر بیک دو روز
از قدرت خدای و بقدر خدایگان
فتحی که از سرور کنون حور در قصور
سلجوق را کنند همی تهنیت بدان
فتحی که داده بود بدان مژده پیش ازین
روح الامین ملایکه را اندر آسمان
فتحی بزرگ بود و چنین فتح صد دهاد
شاه زمانه را ملک العرش هر زمان
فرمان ده ملوک جهان سنجر آنک هست
خورشید دین و دولت جمشید انس و جان
شاهی که او بچین و بروم و بترک و هند
در مدت قریب بتیغ جهان ستان
بنشاند فور فور و نگون کرد رای رای
بشکست قصر قیصر و بگرفت خان خان
در طاعتش ستاره و در مدحتش فلک
از هیبتش زمانه و در خدمتش جهان
بسته میان چو رمح و گشاده دهان چو تیر
دل پر شرر چو تیغ و دو تا پشت چون کمان
آنگه که او بجانب مشرق نهاد روی
از بقعه ی مبارکه ی مرو شاهجان
با رایت مظفر و با عدت تمام
با همت خجسته و با دولت جوان
از بندگان خویش گزین کرد لشکری
چون چرخ کار دیده و چون بخت کاردان
گردون اثر زمانه تهور اجل نهیب
انجم عدد فریشته نصرت قضا توان
جوشان چو اژدها وز آسیبشان بکوه
در سنگ سال و مه چو کشف اژدها نهان
با پیل هم طویله و با شیر هم قرین
با فتح هم قبیله و با سعد هم قران
جان سوز و جنگ ساز و سرافراز و شر فروز
کین توز و اسب تاز و سپه دار و جنگ دان
هر یک بجای جامه ی دیبا و جام می
در بر فگنده جوشن و بر کف نهاده جهان
کرده برای ریختن آب روی خصم
از آب بی کرانه گذاره کلیم سان
در مدتی که بود ز سرما جهان چنانک
در تن فسرده گشت همی خون چو استخوان
بر مرغ نیم سوخته بر بابزن همی
مرغان زنده را حسد آمد در آشیان
چون یافتند از آمدنش دشمنان خبر
از قلعه آمدند بدروازه ناگهان
نه حایلش مسافت گردون بی ثبات
نه هایلش مخافت جیحون بی کران
خون خواره لشکری چو ستاره بانبهی
صفها کشیده بر صفت راه کهکشان
بگذاشته حیا و کم انگاشته حیات
برداشته حسام و برافراشته سنان
غره همه بقوت اقبال مستعار
غافل همه ز قدرت جبار مستعان
چون مجتمع شدند بدروازهای شهر
پوشیده تن بآهن و بسته بکین میان
قوی شدند ز اهل خراسان بشهر در
با اندکی ز لشکر خوارزم و سیستان
و آنگه بدان جماعت غدار بر زدند
چو نان که برزند بچمن باد مهرگان
پس هر دو طایفه بنبرد اندر آمدند
بر یکدگر کشیده همه تیغ خون فشان
این را زمانه داده بپیروزی اقتدا
و آن را ستاره کرده ببدروزی امتحان
این دیده از حصول امل غایت هوا
و آن خوانده از وصول اجل آیت هوان
مردان چیره دست و سواران باد پای
پاینده چون یقین و شتابنده چون گمان
از هیبت بلارک چون برگ گند نا
شخص مبارزان شده چون شاخ زعفران
از صاعقه چو باطن آتشکده زمین
وز زلزله چو ظاهر فالج زده زمان
پر شیر شرزه کوه ز غریدن سپاه
پر مار گرزه دشت ز پیچیدن عنان
رهها ز بس سوار بباریکی صراط
رخها ز بس غبار بتاریکی دخان
از گرد تیره صورت گردون چو آبنوس
وز خون تازه ساحت هامون چو ارغوان
جوقی ز بیم گرز گران گشته دل سبک
قومی دگر ز زخم سنان مانده سر گران
گردنکشان و خیره کشان را ز خون و تف
بر چهره نار دانه و در سینه نار دان
این را چو نار کفته ز بس خستگی جگر
و آن را چو نار تفته ز بس تشنگی زبان
از خشم چون عقاب کشیده قضا دو چنگ
وز حرص چون نهنگ گشاده اجل دهان
پشت زمین ز عکس بلارک چو آینه
روی هوا ز رنگ علامت چو بوستان
کردند جنگ لشگر منصور شهریار
چندانک عاجز آید از اوصاف او بیان
تا آنگهی که از صف خصمان منهزم
بر آسمان رسید ناله های الامان
در کم ز لحظه یی بگشادند کشوری
کاندر جهان حکایت او بود داستان
ای از مخالفان تو اجرام کینه توز
وی بر موافقان تو ایام مهربان
از رمح زرد و خنجر سبزت همی کنند
دیو سپید نوحه و شیر سیه فغان
ار تو کنی بسنگ بعین الرضا نظر
عین الحیات گردد از آن در زمان روان
آنها که پای بر سر کیوان نهاده اند
بر درگهت نهند همی سر بر آستان
پر قصه و حکایت انصاف تست دهر
در غصه و شکایت اسراف تست کان
در کوه قاف هست چو دراج زیر خس
سیمرغ خفته از فزع تیر تو ستان
ناهید عقد عز ترا هست واسطه
خورشید قصر قدر ترا هست پاسبان
تخت ترا برد بعبادت فلک نماز
بخت ترا کند بسعادت ملک ضمان
در گوش دولتست بقای تو گوشوار
بر دوش ملتست ردای تو طیلسان
فردوس پیش بزم تو باشد چو هاویه
پولاد زیر زخم تو باشد چو پرنیان
خواهم باعتقاد چو بستایمت بنظم
کاندر ستایش تو کنم تعبیه روان
حرمان من ز خدمت عالی رکاب تو
آن کرد با تنم که کند ماه با کتان
آنگه که کرد رایت عالی گذر بر آب
من بنده بازگشتم از آموی ناتوان
بد تنگ تر ز چشمه ی سوزن مرا دلی
اندر تنی ضعیف تر از تار ریسمان
سوزنده تن ز عارضه ی تب چو مشعله
پیچنده جان ز غایله ی ره چو خیزران
شد چون بخدمت تو رسیدم بدل مرا
با سعد هر نحوست و با سود هر زیان
تا از هوا بود همه ارواح را مدد
تا بر زمین بود همه اجسام را مکان
چون کوه قاف نعمت تو باد پایدار
چون عمر خضر دولت تو باد جاودان
***
111- مدح سلطان ابوالحارث سنجر بن ملکشاه
ندای اصطناع آمد ز سوی حضرت سلطان
مرا ناگه چو موسی را ز سوی حضرت یزدان
ز من بنده سزا باشد گر از شادی کنم اکنون
فدای این بشارت تن نثار این اشارت جان
مرا این فخر بس باشد که شاه مشرق و مغرب
فرستد نزد من قاصد نویسد سوی من فرمان
خداوند جهان سنجر که چشم هیچ بیننده
ندیدست و نخواهد دید زیر گنبد گردان
نه خلقان را چنو والی نه دنیا را چنو خسرو
نه گیتی را چنو دارا نه عالم را چنو سلطان
ز رای زاهرش دولت ز عدل ظاهرش گیتی
ز حلم باهرش ملت ز تیغ قاهرش ایمان
چو عقد از زینت گوهر چو فرق از حلیت افسر
چو طبع از قوت دانش چو باغ از صنعت باران
سمای همت او را ز پیروزیست سیاره
سرای دولت او را ز بهروزیست شادروان
هوا پر صاعقه گردد ز شمشیرش گه ضربت
زمین پر زلزله گردد ز شبدیزش گه جولان
ز ماه نو نهد بر گردن گردون گردان غل
اگر جز بر مراد او معاذالله کند دوران
چون او ببندد گور شیر شرزه را گردن
ز عدل او ببوسد مور مار گرزه را دندان
چو بر دشمن کمین آرد چو در هیجا کمان گیرد
چو نوشد باده در مجلس چو بازد گوی در میدان
سپهر او را سزد مرکب شهاب او را سزد ناوک
سهیل او را سزد ساغر هلال او را سزد چوگان
ز اسب باد پای اوست خاک اندر فلک پیدا
ز تیغ آبدار اوست نار اندر حجر پنهان
بساید زخم گرز او چو سرمه پیکر خارا
بسنبد نوک رمح او چو مهره تارک سندان
ایا شاهی که در قدر و ضمیر و خشم و خلق تو
مرکب کردگاه آفرینش ایزد سبحان
سنای گنبد اخضر ضیای کوکب ازهر
ذکای شعله ی آذر صفای چشمه ی حیوان
اگر بیند نهنگ آسیب ثعبان شکل رمحت را
نهنگ از دور بندازد ز هیبت پوست چون ثعبان
چنانک ارکان طور از هیبت نور تجلی شد
ز زخمت گاه کین پاره شود نفس چهار ارکان
بسوی چارچیزت چار چیز اندر مکان خود
چو آهن سوی مغناطیس هستند ای عجب یازان
ببزمت شکر اندر نی بدستت لؤلؤ اندر یم
بگنجت نقره اندر که بتاجت گوهر اندر کان
شدی شوریده از قحط و حوادث جمله ی عالم
هر آنگاهی که کیوان آمدی ناچار در میزان
شد اندر روزگار تو بحمدالله کنون باطل
اثرهایی که در میزان نمودی پیش ازین کیوان
باقبال تو نشناسم نه بر تأیید تو دانم
ازین مقبول تر حجت ازین معقولتر برهان
ز هی شاهنشه اعظم زهی فرمانده عالم
ز هی دارنده ی خاتم زهی بخشنده ی گیهان
قضا تیغ ترا قبضه قدر درع ترا حلقه
ظفر درق ترا کوکب اجل تیر ترا پیکان
بهشت از بزم تو قاصر جحیم از رزم تو واله
زمین از حزم تو عاجز سپهر از عزم تو حیران
کرم بی طبع تو ناقص شرف بی رای تو مهمل
سخا بی دست تو باطن سخن بی مدح تو بهتان
ترا هستند از آنگونه که بودندی سلیمان را
بغیر دولت میمون بفضل داور منان
غلام و بنده نیک و بد رهین و بسته دام و دد
مطیع وسخره مهر و مه مرید و شیعه انس و جان
ایا خشمت مخالف را چو جمع عاد را صرصر
ایا سهمت معادی را چو قوم نوح را طوفان
بعذر ناتوانی بود دور از ساحت اعلی
که افتاد اندرین مدت ز خدمت بنده را حرمان
ولیکن ارچه بودم غایب از خدمت، خداوندا
باوصاف تو روز و شب هم آراستم دیوان
دعای خیر تو پیوسته وردم بود چون طاعت
ثنای خوب تو همواره حرزم بود چون قرآن
اگرچه هست دور از تو زبان و طبع من بنده
بگاه نطق بی قدرت بوقت نظم بی سامان
شود شعری شعار شعرم اربابم ز تو تمکین
شود نثره نثار ثنرم ار بینم ز تو امکان
الا تا بر فلک پروین بتابد در شب تاری
الا تا در چمن نسرین بروید در مه نیسان
ز شادی طبع احبابت چو نسرین باد پیوسته
ز زاری اشک خصمانت چو پروین باد جاویدان
اگرچه خانه ی دولت بود آنجا که تو باشی
مبارک باد تحویلت بدولت خانه ازوران
بطبع شاد عشرت کن بدست راد نعمت ده
ز تیغ تیز نصرت بین برای خوب دولت ران
***
112- مدح سلطان سنجر و تهنیت مولد رکن الدین طغرل
تا بود نافذ قضای کردگار انس و جان
باد در دولت بقای شهریار انس و جان
پادشاه داد و دین سنجر که رسم و رای اوست
چشم دولت را چو نور و جسم ملت را چو جان
آن خداوندی که چندانش خدای اقبال داد
کز شمار عشر آن اندیشه گردد ناتوان
تا بدان غایت که هرگز نگذرد بر خاطرش
هیچ مقصودی که در ساعت نگردد حاصل آن
خرم از عدلش زمین و روشن از ملکش زمن
زنده از رسمش هدی و تازه از رایش جهان
چون گل از بوی شمال و چون شب از نور قمر
چون دل از فر شباب و چون تن از لطف روان
چار چیز او نگنجد ای عجب در چار چیز
چون بعقل اندر صفات ذوالجلال مستعان
همت او در سپهر و لشکر او در زمین
بخشش او در قیاس و دانش او در گمان
باشد از خواری و غمخواری و زاری و خروش
دشمن او دور ازو بر چار سیرت جاودان
چون کمان با پشت کوز و زرد رخساره چو توز
تافته تن چون زه و چون تیر بگشاده دهان
چار گوهر را نباشد بی رضای او اثر
هفت اختر را نباشد جز برای او قران
گر زحل شد محترق اوز آن چه باشد محترز
چون نگه دارست ویرا کردگار غیب دان
گر چو باران از فلک بارد حوادث بر زمین
دولت او را نباشد ز آن بحمدالله زیان
از سعادتهای او بود اینک بر حسب مراد
داد یزدان قرة العینی ملک را ناگهان
قبله ی آمال رکن الدین ملک طغرل که کرد
رسم او منسوخ آثار ملوک باستان
پادشاهی کوست چون رستم بمردی نامدار
شهریاری کوست چون حاتم ببخشش داستان
نی معاذالله که مردانند بر درگاه او
مه ز رستم بیشمار و به ز حاتم بی کران
خاتمش دولت فروز و مجلسش جنت نهاد
مرکبش صرصر نشان و ضربتش آذر فشان
از سهیل این را نگین وز آفتاب آنرا قدح
از هلال این را نعال و از شهاب آنرا سنان
نیزه ی خونریز او پیچنده چون مار شکنج
باره ی شبدیز او غرنده چون شیر ژیان
گه چو مور از مار، دیده مار گرزه زین ستم
گه چو گور از شیر، کرده شیر شرزه ز آن فغان
ای نهالی رسته نو در بوستان ملک تو
کز وجود وی جهان شد چون شکفته بوستان
بیخ آن جاه و جلال و شاخ آن فتح و ظفر
برگ آن فضل و سخا و بار آن عدل و امان
خسروان را مولد این قرة العین عزیز
هست برهان بر بقای دولت این خاندان
چون باسلاف بزرگ تو رساند جبرئیل
این مبارک مژده را در روضه ی دارالجنان
تهنیت گویان شوند از غرفها اهل بهشت
یک بیک نزدیک سلطان شهید الب ارسلان
از قدوم این مبارک پی ملک زاده کنون
شد همه عالم منور خاصه مرو شاهجان
چون ز دارالملک سلطان همه روی زمین
مژده ی این مولد میمون رسد نزدیک خان
از نشاط این بشارت نفس او یابد شفا
وز کمال این سعادت شخص او گردد جوان
ای خداوندی که اهل معرفت را نگذرد
از پس قول شهادت جز مدیحت بر زبان
دست تو بارنده میغ و عزم تو برنده تیغ
رای تو رخشنده مهر و طبع تو بخشنده کان
این سخاوت را مقام و آن شریعت را پناه
این سعادت را مدار و آن مروت را مکان
دل چو مغناطیس دارد دشمنت سخت و سیاه
ز آن گراید تیغ پولادت سوی او هر زمان
از نهیب آنک چون دینارشان بخشی بخلق
صورت انجم بروز از چشمها باشد نهان
وز برای آن نماید جسمشان لرزان بشب
همچو شخص مردم فالج زده بر آسمان
تا بتابد مه بتاب و تا بخندد گل بخند
تا ببخشد یم ببخش و تا بماند که بمان
جود تو امید پرور ملک تو جاوید عمر
خیل تو جمشید نصرت رای تو خورشید سان
چشم سلطان معظم سال و مه روشن بتو
وز بقاء ملک او همواره طبعت شادمان
***
113- مدح سلطان معزالدین والدنیا سنجر بن ملکشاه
همی کنند تفاخر بخدمت سلطان
یکی سپهر و دوم انجم و سیم کیوان
بکام اوست سه کار این سه چیز را دایم
یکی تحرک و دوم عمل سیم دوران
سر سلاطین سنجر که در پناه ویند
یکی هدی و دوم دولت و سیم گیهان
بفر دولت و دیدار او همی نازند
یکی سریر و دوم مسند و سیم ایوان
ز دست و نام و مدیحش همی شرف یابند
یکی نگین و دوم منبر و سیم دیوان
سخا و رأفت و عدلند در طبیعت او
یکی مقیم و دوم ساکن و سیم پنهان
لواو دست و دلش فتح و جود و دانش راست
یکی مدار و دوم مرکز و سیم میزان
مدیح و شکر و ثنا بی صفات او باشد
یکی هجا و دوم هرزه و سیم هذیان
قرین و یار و عدیل عدوی اوست سه چیز
یکی بلا و دوم آفت و سیم خذلان
ز بهر شوکت او شد شهاب و شمس و هلال
یکی چو تیر و دوم چون سپر سیم چو کمان
کند فلک نهد اختر برد جهان او را
یکی سجود و دوم گردن و سیم فرمان
شود ز دوستی او فساد و بدعت و کفر
یکی صلاح و دوم سنت و سیم ایمان
اگر ز رایحه ی خلق او اثر یابند
یکی سفال و دوم خاره و سیم سندان
سفال و خاره و سندان ز لطف او زایند
یکی عبیر و دوم عنبر و سیم ریحان
شود ز دشمنی او بقا و دولت و صدق
یکی فنا و دوم محنت و سیم بهتان
ایا شهی که ز تو گر اجازتی یابند
یکی عطارد و دیگر مه و سیم کیوان
گه مکاتبت و بزم و بار باشندت
یکی دبیر و دوم ساقی و سیم دربان
ز به بذل تو زایند زر و سیم و گهر
یکی زمین و دوم خاره و سدیگر کان
سه آفتست ز جود و نوال و بذل تو دور
یکی سپاس و دوم وعده و سیم نقصان
وجود و کون بقای تو بر ثبات هدیست
یکی دلیل و دوم حجت و سیم برهان
چو بندگان تو خواهند جنگ را سه سلاح
یکی سنان و دوم خنجر و سیم پیکان
فضا و بادیه و یبشه بر وحوش کنند
یکی حصار و دوم دوزخ و سیم زندان
اگر شوند سه شاعر بعهد تو زنده
یکی لبید و دوم نابغه سیم حسان
در آفرین و ثنا و مدیح تو گردند
یکی اسیر و دوم عاجز و سیم حیران
کنند با تو همی بخت و دولت و اقبال
یکی وفا و دوم بیعت و سیم پیمان
نباشد از تو سه حال این سه نوع را هرگز
یکی فراق و دوم غیبت و سیم هجران
ز بزم تو خجل و خوار و خیره اند سه چیز
یکی سپهر و دوم جنت و سیم بستان
چو با بلارک و تیر و سنان ترا بینند
یکی عقاب و دوم ضیغم و سیم ثعبان
ز هیبت تو برشوت بپیش تو آرند
یکی جناح و دوم زهره و سیم دندان
بدانگهی که نمایند گرد و مرکب و خون
یکی سحاب و دوم صرصر و سیم باران
فروغ ناچخ و آواز کوس و تیر خدنگ
یکی درخش و دوم تندر و سیم طوفان
کند سوار وبردباره و برآرد نای
یکی طواف و دوم حمله و سیم افغان
چو قیر و نیل و عقیق از غبار و خنجر و خون
یکی هوا و دوم شاره و سیم میدان
چو زخم تیر تو بارد سه چیز بر اعداء
یکی عذاب و دوم صاعقه سیم حدثان
ز دست و تارک و تن پیش تو بیندازند
یکی حسام و دوم مغفر و سیم خفتان
ایا سه چیز فزون کرده میر میران را
یکی قبول و دوم حشمت و سیم امکان
شد از جمال تو قصر و سرای و ایوانش
یکی چو چرخ و دوم چون ارم سیم چو جنان
سه چیز پیش تو خواهد همی که تحفه کند
یکی جوانی و دوم دل و سدیگر جان
سه خصله دادست او را خدای عزوجل
یکی حیا و دوم رأفت و سیم احسان
بنزد او نبود کس عزیزتر ز سه کس
یکی حکیم و دوم سایل و سیم مهمان
بود بمجلس او روز و شب نهاده سه چیز
یکی کتاب و دوم باده و سدیگر خوان
همیشه تا جبل و بحر و کان همی زایند
یکی زمرد و دوم زر و سیم مرجان
فتوح و ملک و بقای ترا سه چیز مباد
یکی شمار و دوم گردش سیم پایان
سر مخالف و چشم حسود و جان عدو
یکی بگیر و دوم برکن و سیم بستان
ترا رهین و معین و قرین همی بادند
یکی قضا و دوم دولت و سیم یزدان
***
114- مدح معزالدین والدنیا ابوالحارث سنجر بن ملکشاه
ز عدل کامل خسرو ز امن شامل سلطان
تذرو و کبک و گور و مور گشتستند در گیهان
یکی همخوابه ی شاهین دوم همخانه ی طغرل
سدیگر مونس ضیغم چهارم محرم ثعبان
خداوند جهان سنجر که همواره چهار آیت
بود در رایت و رای و جبین و روی او پنهان
یکی پیروزی دولت دوم بهروزی ملت
سدیگر زینت دنیا چهارم نصرت ایمان
بنان اوست در بخشش سنان اوست در کوشش
لقای اوست در مجلس لوای اوست در میدان
یکی ارزاق را باسط دوم ارواح را قابض
سدیگر سعد را مایه چهارم فتح را برهان
شد اندر عهد او باطل شد اندر عصر او ناقص
شد اندر قر ن او خامل شد اندر وقت او بهتان
یکی ناموس کیخسرو دوم مقدار اسکندر
سدیگر نام افریدون چهارم ذکر نوشروان
ز نور رای او قاصر ز جود دست او عاجز
ز فر خلق او واله ز لطف طبع او حیران
یکی خورشید رخشنده دوم دریای جوشنده
سدیگر سایه ی طوبی چهارم چشمه حیوان
ز تیغ او برد کیفر ز خشم او شود مضطر
ز اسب او کشد محنت ز تیر او کند افغان
یکی در بادیه تنین دوم در هاویه آتش
سدیگر در زمین ماهی چهارم بر فلک کیوان
کند در گردن اسلام و پوشد در تن ملت
نهد بر تارک دین و کشد در دیده ی ایمان
یکی پیرایه ی عصمت دوم پیراهن نصرت
سدیگر افسر تمکین چهارم سرمه ی امکان
سنانش خسته روز و شب کمندش بسته سال و مه
حسامش کفته همواره خدنگش سفته جاویدان
یکی سیمرغ را دیده دوم عفریت را گردن
سدیگر شیر را سینه چهارم پیل را دندان
گر باید رمحش از گردون بر آرد عزمش از دریا
گشاید لفظش از خارا نماید جودش از سندان
یکی مصباح تابنده دوم در فروزنده
سدیگر شمه ی حیوان چهارم لاله ی نعمان
ایا شاهی که زیبد چار چیزت چار سیاره
هر آنگاهی که می نوشی بطبع شاد در ایوان
یکی شمس الضحی ساقی دوم بدرالدجی ساغر
سدیگر زهره خنیانگر چهارم تیر مدحت خوان
بود بی رای تو دولت بود بی طبع تو دانش
بود بی عدل تو عالم، بود بی مدح تو دیوان
یکی چون آسمان بی مه دوم چون بوستان بی گل
سدیگر ون صدف بی در چهارم چون بدن بی جان
دهد بخت ترا قوت کند تخت ترا خدمت
هد امر ترا گردن برد حکم ترا فرمان،
یکی افلاک دواره دوم اجرام سیاره
سدیگر گردش گیتی چهارم جنبش ارکان
بنالد چون ز نی ضربت بریزد چون کشی کینه
بترسد چون دهی منحت بلرزد چون کنی احسان،
یکی بهرام بر گردون دوم پولاد در خارا
سدیگر لؤلؤ اندر یم چهارم گوهر اندر کان
چهار اطراف گردد پر چهار آلت کسانی را
که در ملک تو یک ذره بدلشان بگذرد عصیان
یکی سینه پر از خنجر دوم دیده پر از زوبین
سدیگر مغز پر ناچخ چهارم حلق بر پیکان
خداوندا مبارک باد بر تو این سرای تو
که چار آیین همی خواهند دایم چار موضع ز آن
یکی بیت الحرم حرمت دوم ذات الحبک رفعت
سدیگر نیکوی جنت چهارم خرمی بستان
سرایی ساخته بر وی دری افراخته کآنرا
چهار آلت نزیبد جز چهار اشکال پیکرشان
یکی جز مشتری بنده دوم جز ماه نو حلقه
سدیگر جز فلک درگه چهارم جز ملک دربان
ز فر آن خورد حسرت ز نقش آن برد زینت
ز قدر آن شود نازل ز رشک آن کند نقصان
یکی سیاره ی ازهر دوم بتخانه ی آزر
سدیگر قبه ی اخضر چهارم روضه ی رضوان
ایا گشته مرا حاصل چهار انواع تا پیشت
بمداحی کمر بستم چو پیش مصطفی حسان
یکی آوازه ی باقی دوم اندازه ی عالی
سدیگر نعمت وافر چهارم حشمت خلقان
بدرگاه تو دایم چار حرفت باد دولت را
همی تا هفت گردون را بنیک و بد بود دوران
یکی آوردن سجده دوم بوسیدن سده
سدیگر کردن بیعت چهارم بستن پیمان
***
115- مدح سلطان سنجر و ستایش فرخشاه بن تمیراک سپهسالار
سرافرازد همی دولت رخ افروزد همی ایمان
بدین خورشید فر خسرو بدین جمشید دل سلطان
خدای از وی بگرداناد چشم بد که عالم را
چنو شاهی نبودست و نخواهد بود جاویدان
شهنشاهی که خورد او را بپیروزی قسم دولت
جهانداری که راند او را ببهروزی قلم یزدان
خداوندی که هست او را گه قدرت چنان حلمی
که مخطی را کند تحسین و با مجرم کند احسان
اگر خواهی که بشناسی کمال حلم او بنگر
کرامتها که فرمودست در حق محمد خان
وگر خواهی که معلومت شود جز وی ز اقبالش
ز جنگش قصه یی بشنو ز فتحش نامه یی برخوان
در آن مدت که ترتیب ولایتهای مشرق را
ز اکناف خراسان شد سوی اطراف ترکستان
اگر چه شاه عالم را نبود اندیشه ی وحشت
مخالف جنگ را آمد بزیر از قلعه ناگاهان
سپاهی بیش از اندازه حشر کرده بدروازه
ز سهم افگنده آوازه در اوج گنبد گردان
سپاهی صد هزار افزون گروهی از عدد بیرون
کشیده دامن اندر خون همه چون رستم دستان
همه هم پیشه ی تنین همه هم بیشه ی ضیغم
همه سرمایه ی صولت همه پیرایه ی طغیان
ز نعل اسب گردنکش ز بانگ کوس تندروش
ز رنگ تیغ پر آتش ز زخم رمح خون افشان
سمک را کام پر آهن فلک را گوش پر آوا
هوا را روی چون مینا زمین را پشت چون مرجان
حصاری بود پر عدت سپاهی بود با شوکت
مصافی بود با هیبت خلافی بود بی پایان
ولیکن شد بفر شه بیک ساعت بحمدالله
همه احوال دیگرگون همه اهوال دیگرسان
بزودی کشوری بستد که بودند اهل آن دایم
نهاده پای از طاعت گشاده دست در عصیان
گهی بودی ز صولتشان فزع در تربت غزنین
گهی بودی ز هیبتشان جزع در بقعت کرمان
شد از قانون صد ساله بیک لمحه همه باطل
شد از ناموس دیرینه بیک لحظه همه بهتان
زهی قدر و زهی قدرت زهی رای و زهی رایت
زهی حکم و زهی حکمت زهی تمکین زهی امکان
کنون بر خلق گیهان شد فریضه شکر این نعمت
کز آن اقلیم باز آمد خداوند همه گیهان
گرفته کشوری معظم گشاده قلعه یی محکم
سپرده بقعه یی هایل شکسته لشکری فتان
شه ایران و توران را مسلم شد بیک هفته
بلاد خسرو توران بسعی پهلو ایران
جمال جمله ی آل تمیراک آن سرافرازی
که ارواح سلف شادند ازو در روضه ی رضوان
شه فرزانه فرخشه که رای و رایت او شد
سپهر سعد را اختر کتاب فتح را عنوان
خداوندی که روز کین بدست دشمنان او
کشفوار از نهیبش سر بتیر اندر کشد پیکان
ببزم اندر شود ابر سیاه از جود او عاجز
برزم اندر شود دیو سپید از جنگ او حیران
کنند از چار چیزش چار حیوان چار آلت را
بگاه کینه و خشم و نبرد و جنگ او پنهان
عقاب از ناوکش چنگل صلیب از حربتش مهره
هزبر از خنجرش ناخن نهنگ از ناچخش دندان
زهی ملت ز تو زنده چو از کون روان پیکر
زهی دولت ز تو تازه چو از آب روان بستان
اجل را تیغ تو عمده امل را دست تو قبله
شرف را رای تو مرکز لطف را طبع تو میزان
ز شمشیر تو در خارا ز شبدیز تو در صحرا
ز تهدید تو در دریا ز پیکار تو در میدان
بنالد نار چون تندر، بماند باد چون لنگر
ببندد آب چون آهن بپیچد خاک چون ثعبان
چو ابراهیم و اسمعیل و چون داود و چون عیسی
پیمبر نیستی لیکن بعون ایزد سبحان
بدم مرده کنی زنده بپی خاره کنی چشمه
بدست آهن کنی سخره بلطف آتش کنی ریحان
همایون مرکبی داری که چون ویرا برانگیزی
چهار اطرافش اندازد هزاهز در چهار ارکان
چو گردان ابر در پویه چو غران رعد در نعره
چو تابان برق در حمله چو پران باد در جولان
ز چستی گر جهد بر آبگینه نشکند آن را
وگر خواهد بسم چون آبگینه بشکند سندان
چو آب و آتش اندر پستی و بالاش اگر رانی
چو ماهی و سمندر ز آب و آتش نیستش نقصان
خداوندا تو سلطانرا ز خدمتهای شایسته
نه آن کردی بترکستان که بتوان گفت شرح آن
بعونش لشکری بردی که کردند از برای تو
فدا در طاعت او تن خطر در خدمت او جان
غلامانی همه سرکش امیرانی همه صفدر
سوارانی همه چابک شجاعانی همه ره دان
ز چالاکی ملک صورت گه نوشیدن باده
ز ناباکی فلک سیرت گه پوشیدن خفتان
کنون چون رای شاهنشه ز احوال تو گشت آگه
که دیدی رنجها بسیار و دادی گنجها آسان
رساند رتبت و قدرت بدان جایی که ناچاره
شود گردون ترا بنده برد گیتی ترا فرمان
زمانه پایه ی تختت نهد بر دوش مهر و مه
ستاره حلقه ی مهرت کند در گوش انس و جان
ملوک العالمین گردند حجاب تو بر درگه
کرام الکاتبین باشند کتاب تو در دیوان
نهد فرخنده بخت تو قدم بر خوشه ی گندم
کشد رخشنده رای تو علم بر گوشه ی کیوان
الا تا در و زر خیزد ز یم و کان همی دایم
بعون چشمه ی خورشید و کون قطره ی باران
پر از در باد پیوسته دهان مادحت چون یم
پر از زر باد همواره کنار سایلت چون کان
مشیرت دولت عالی بشیرت اختر میمون
سریرت گنبد اخضر نصیرت ایزد منان
***
116- مدح سلطان سنجر بن ملکشاه و ستایش امیر سیف الدین حسین
باد هر ساعت بنوی صد هزاران آفرین
بر خداوند جهان از ایزد داد آفرین
پادشاه دادگر سنجر که ماه از طاعتش
گر بتابد سر، چو ماهی در زمین گردد دفین
تا امیرالمؤمنین کردست برهانش خطاب
هر زمان از فتح او دیدست برهان مبین
گاه خطبه جانور گردد چو برهان کلیم
منبر از آوازه ی برهان میر مؤمنین
اختران او را مسخر گوهران او را مطیع
آسمان او را متابع روزگار او را رهین
گه گرفته در کنار و گه نهاده بر کتف
گه سرشته در ضمیر و گه نبشته بر جبین
بخت او سعد السعود و تخت او شمس الضحی
مهر او ذات البروج و مدح او روح الامین
گرچه انس و جان انس و جان وجود اوست نیست
مونس او در جهان جز میر حاجب سیف دین
میر فرزانه حسین آنکو بطبع و خلق و وصف
هست با حسنی و احسان و محاسن همنشین
آن هنرمندی که آمد چارچیزش چارچیز
دوستان را بر حقیقت، بندگان را بر یقین
حضرتش دار نعیم و رتبتش ملک کبیر
خدمتش فوز عظیم و طاعتش حبل متین
در حریم اوست قادر مور بر مار شکنج
در جوار اوست غالب گور بر شیر عرین
از نهیب این نهفته مهره در دنبال آن
وز هراس آن گرفته زهره در چنگال این
نیزه ی خونریز او آذرفشان روز مصاف
باره ی شبدیز او صرصر نشان وقت کمین
پر صواعق گاه طعنه از شرار آن هوا
پر زلازل گاه حمله از شتاب این زمین
ای بنان تو امل را داعیه هنگام مهر
وی سنان تو اجل را واسطه هنگام کین
بخت وارون دشمنانت را ببدروزی نذیر
دور گردون دوستانت را ببهروزی ضمین
زینت اسب ترا در آفرینش آمدند
اختران با شکل طرف و آسمان با عطف زین
از نشاط آنک در معنی همی نسبت کنند
طبعت از بحر محیط و حلمت از کوه حصین
سنگ در اطراف این گردد همی زر عیار
آب در اکناف آن گردد همی در ثمین
گرچه امروز از قبول شهریار شرق و غرب
برکشد اقبال تو رایت بگردون برین
در مراعات و لطف دیگر نگردانی همی
عادت اندر هیچ حال و سیرت اندر هیچ حین
داد سلطانت نیابت چون ترا دید و شناخت
از کفایت کاردان و از هدایت پیش بین
پیش ازین در دولت او حاجبی بودی بزرگ
خواست تا در حضرت او نایبی باشی امین
رای او ما را کنون در حق تو معلوم شد
کو ترا ناخواسته فرمود تشریفی چنین
خلق عالم را نماند اکنون در آن شبهت که تو
بود خواهی بعد ازین بی واسطه تا یوم دین
هم بتخت او مقرب هم بچشم او عزیز
هم بنزد او گرامی هم بپیش او مکین
از نشاط این شرف آراستی جشنی بزرگ
وز سرور این لطف پرداختی سوری گزین
مجلسی کآنرا نزیبد گر دهی انصاف آن
باده جز آب حیات و ساقیان جز حور عین
چون نکوخواهان تو خندان درو جام شراب
چون بد اندیشان تو نالان درو چنگ حزین
تا زند بر دوش تکیه زلف دلجویان کش
تا شود بر گوش حلقه جعد مهرویان چین
باد با اعلام تو همواره پیروزی رفیق
باد با ایام تو پیوسته بهروزی قرین
***
117- مدح فرخشاه بن تمیراک
گاه آن آمد که گردد باغ چون خلد برین
آبدان چون حوض کوثر گلبنان چون حور عین
سنبل مشکین شود سوزنده ی عود قمار
بلبل مسکین شود سازنده ی عود حزین
همچو اشک مهر جویان ژاله بارد از هوا
همچو خد ماه رویان لاله روید از زمین
چون شود آن هر دو ضم با یکدگر باشد بشکل
لاله چون درج عقیق و ژاله چون در ثمین
ابر نقاشی کند هر ساعتی در بوستان
باد جماشی کند هر لحظه یی با یاسمین
این کند پر لؤلؤء خوشاب آنرا بادبان
وآن کند پر عنبر نایاب اینرا آستین
زاغ را گویی برسم ماه دی ببرید سر
بلبل اندر بوستان از مهر ماه فرودین
وز شماتت کرد لاله بر فراز کوهسار
خون او بر رخ طلی و پر او در دل دفین
سوسن خود روی چون رخساره ی ترکان کش
سنبل خوشبوی چون جراره ی خوبان چین
از هوا چون اشک مهجوران برین بارنده سیل
وز صبا چون روی رنجوران بر آن افتاده چین
گرنه یار آزرست از چه گل از درد فراق
چاک زد جامه چو کرد آزار بر آذر کمین
ور نخواهد خواست داد او چرا بر سر گرفت
ارغوان چون دادخواهان جامه ی در خون عجین
قمری آمد در نفیر و ساری آمد در صفیر
بلبل آمد در خروش و صلصل آمد در انین
ابر شد گوهرفشان و باغ شد جنت نشان
آن چو دست فخر دولت وین چو بزم تاج دین
شاه فرخشاه فرخ پی که ایزد نافرید
در علوم او را عدیل و در رسوم او را قرین
فخر اعقاب تمیراک آن خداوندی که نیست
چرخ با قدرش رفیع و کوه با حلمش رزین
هست خشم قاهرش را شدت نار الجحیم
هست رای زاهرش را قوت حبل المتین
راد مردان را ز جود او شود حاصل یسار
پادشاهان را بجاه او بود دایم یمین
کثرت اعوانش را از قدرت یزدان همی
در رحم صورت پذیرد نطفه ی ماء مهین
بهر استمتاع او باشند دایم هشت چیز
پرورنده هشت چیز از صنع رب العالمین
نخل خرما کرم ابریشم صدف در نافه مشک
نال شکر بحر عنبر خار گل نحل انگبین
تا مبارک رای او شد مملکت را آن دو حرف
کآخر آنست دال و اول آنست سین
شد از اندیشه مقوس پشت خصمانش چو نون
شد بخونابه منقش روی حسادش چو شین
قصر او را روز بار و بزم او را گاه انس
خلق او را وقت مهر و خشم او را نزد کین
حرمت بیت الحرام و زینت دارالسلام
صفوت عین الحیوة و صولت حق الیقین
چون بگاه عشرت او را پر طرب گردد دماغ
چون بوقت هیبت او را پر گره گردد جبین
زهره را آرد بخدمت پیش او چرخ بلند
زهره را آرد برشوت نزد او شیر عرین
ای بدیدار تو چشم دولت عالی قریر
وی ز آذار تو جسم ملت باقی سمین
طلعت تو نجم و ایوان تو گردون اثیر
هیبت تو رجم و بدخواه تو عفریت لعین
هست در تهذیب ملک پادشاه روزگار
هست در ترتیب شغل شهریار راستین
سعیهای تو چو فعل شمس در گردون بزرگ
رسمهای تو چو صنع ابر در بستان گزین
نیست بر احوال او کس چون تو در عالم شفیق
نیست بر اسرار او کس چون تو در دنیا امین
گر مسیحا را نفس بودست اعجاز عظیم
ور سلیمان را نگین بودست برهان مبین
در کرم داری تو آن کو داشت مضمر در نفس
در قلم داری تو آن کو داشت مدغم در نگین
گر صدف ورزد خلافت در بن بحر محیط
ور کشف جوید وفاقت بر سر کوه حصین
تیز چون خار و خسک گردد گهر در کام آن
نرم چون موی فنک گردد حجر بر پشت این
هر که گردد با شمالش خاتم کینت همال
هر که گردد در یمینش رایت مهرت مکین
روز محشر باشد آن در صف اصحاب الشمال
گاه موقف باشد این در صف اصحاب الیمین
گر شود روبه بدرگاه رفیعت مستجیر
ور شود پشه بایوان شریفت مستعین
گردد از بیم تو آن را شیر گردنکش مطیع
گردد از ترس تو این را پیل گردون وش رهین
از کرام الکاتبین گرچه نگردد نیک و بد
ذره یی گاه نبشتن فایت اندر هیچ حین
آنچه تو دادی بخلق از خواسته ناخواسته
عشر آن ناید در اقلام کرام الکاتبین
رنگ با عونت زند بر سینه ی شیران سرو
میش با عدلت نهد بر پنجه ی گرگان سرین
هر غباری کز سم اسب تو پرد بر هوا
ز آسمان آید باستقبال آن روح الامین
ای بجود تو خلایق را ز بد روزی نجات
وی وجود تو ممالک را ببهروزی ضمین
گرچه از خدمت بصورت غایبم، یک لحظه نیست
خالی از شش چیز شش چیز این همی دانم یقین
جان ز مهر و خاطر از مدح و ضمیر از اشتیاق
لب ز یاد و دل ز اخلاص و زبان از آفرین
عاطفتهایی که تو در حق من فرموده ای
کس نداند قدر آن جز ایزد داد آفرین
گفت خواهم گر بمانم شکر آن تا نفخ صور
داد خواهم تا توانم شرح آن تا یوم دین
گرچه در وصف تو ده خدمت زیادت گفته ام
خوب چون در یتیم و پاک چون ماء معین
آن ز اقبال و قبول خویش دان و این همه
از بیان من مدان و از توان من مبین
از برای آنک این قوت ندارد طبع من
کو تواند گفت در مدح تو یک بیت متین
تا بود سازنده آب و تا بود سوزنده نار
تا بود پوینده باد و تا بود پاینده طین
باد اقبالت مدام و باد ایامت بکام
باد گردونت غلام و باد یزدانت معین
***
118- مدح شمس الدوله قطب الدین میر میران منکبه سپهسالار
شاد باش ای سپهبد سلطان
میر میران و پهلوان جهان
ای ببزم اندرون چو ابر بهار
وی برزم اندرون چو شیر ژیان
ای دلت چرخ عقل را خورشید
وی کفت باغ جود را باران
ای نداده چتو زمانه خبر
وی ندیده چتو ستاره عیان
ای لقای تو زینت ایام
وی بقای تو قوت ایمان
ای بدولت جوان بدانش پیر
وی ترا دوستدار پیر و جوان
ای ببخشیدن عطا خرم
وی ببخشودن خطا شادان
پیش رای تو مهر و مه تاریک
نزد حلم تو کوه و در یکسان
دیده از دست تو نکایت گنج
کرده از جود تو شکایت کان
تازه دولت ز تو چو دل ز نشاط
زنده ملت بتو چو تن بروان
در پرستیدن تو متفق اند
گرچه هستند مختلف ارکان
رسم محمود تست در دولت
رای میمون تست در گیهان
همچو آب زلال در سبزه
همچو باد شمال در بستان
گر فلک را بود معاذالله
بی رضای تو یک نفس دوران
زو همه اختران فرو ریزند
همچو برگ رزان ز باد خزان
نکند با طراوت بزمت
کس تعجب ز روضه ی رضوان
نکند با لطافت خلقت
کس تقرب بچشمه ی حیوان
از نشاط وصال چشم عدوت
چون بپرد خدنگ تو ز کمان
همچو سیماب در کف مفلوج
متحرک شود در و پیکان
گر نهی دولت آزمودن را
دست بر سنگ و پای بر سندان
زین شود سبزه و نبات پدید
ز آن شود دجله و فرات روان
بزم تو دارد از نعیم اثر
رزم تو دارد از جحیم نشان
شب قدرست دوستان را این
روز بدرست دشمنان را آن
ای برادی چو حاتم طایی
وی بمردی چو رستم دستان
از مهمات ملک هر کاری
که فرستد ترا بدان سلطان
همه تیمارها کنی شادی
همه دشوارها کنی آسان
آن اثرها که تو نمودستی
در مصاف قراجه و خاقان
تا ابد منقطع نخواهد گشت
سهم تو در عراق و ترکستان
لشکر غور را چو بار دوم
در سر افگند بخت بد عصیان
بار دیگر بحرب ایشان داد
پادشاه جهان ترا فرمان
تو کشیدی بجانب ورساد
لشکر انبه و سپاه گران
همه کوشنده تر ز شیر عرین
همه جوشنده تر ز پیل دمان
از فزعشان سماک رامح خواست
تا شود چون سمک در آب نهان
کفته و کوفته بخنجر و گرز
سفته و دوخته بتیر و سنان
سینه ی پیل و دیده ی سیمرغ
زهره ی شیر و مهره ی ثعبان
از بس آواز کوس در هیجا
وز بس آثار گرد در میدان
گشت بر آسمان همی کر و کور
گوش بهرام و دیده ی کیوان
پشت هامون ز تیغ پر الماس
روی گردون ز گرد چون قطران
در زمین و هوا ز هول و فزع
ماهی و ماه خیره و حیران
ملک غور چون بدید ترا
شد پیاده ز اسب و خواست امان
چون برو بسته بود راه خلاص
بست با تو بتازگی پیمان
وآنگه او را هر آنچ فرمودی
همه را کرد بنده وار ضمان
گر نبودی کمال رحمت تو
یک تن از لشکرش نبردی جان
زین نکوتر که تو همی سازی
در جهان کار ساختن نتوان
ای ز مدح تو خاطر جبلی
چون جبل پر جواهر الوان
او ترا بنده ییست طاعت دار
او ترا چاکریست مدحت خوان
گفته شکرت بلفظ شکر بار
بسته چون نی بخدمت تو میان
دو زبان نیست گرچه هست او را
در ثنای تو صنعت دو زبان
ور چه بد عهد نیست چون گل هست
بمدیحت چو گل گشاده دهان
گر بری چون قلم سرش نکند
قلم مدح تو بری ز بنان
تا بود خاک و باد و آتش و آب
با غبار و دم و بخار و دخان
جاودانه چو این چهار گهر
در زمانه بکام خویش بمان
نیکخواهت همه ملوک زمین
در پناهت همه صدور زمان
بخت تو در حمایت اقبال
نفس تو در رعایت یزدان
***
119- مدح فلک الدین امیرعلی باربک
المنة لله که سپهدار خراسان
خرم دل و خندان لب و خوش طبع و تن آسان
از حضرت اعلی بهرا آمد و گشتند
احرار دل آسوده و اشرار هراسان
خورشید زمین مایه ی تمکین فلک دین
آن صدر فلک قدر ملک فر ملک سان
صدری که نیاورد چنو گردش افلاک
میری که نپرورد چنو جنبش ارکان
چون ابر بهارست برادی گه مجلس
چون شیر عرینست ز مردی گه میدان
ای گشته علم جاه تو بر جامه ی دولت
وی کرده رقم نام تو بر نامه ی ایمان
آن چیست ز انواع بزرگی که ندادست
بی بدرقه ی جهد تو آن را بتو یزدان
روزی که کنی جنگ شود طلعت خورشید
از گرد سم اسب تو چون صورت کیوان
هستند ملوک و امرای همه عالم
هستند صدور و کبرای همه گیهان
محتاج باقبال تو چون روز بخورشید
مشتاق بدرگاه تو چون باغ بباران
نشگفت گراز حرص فنا کردن اعدات
آهن شود از غایت اقبال تو در کان
بی واسطه ی آلت ارباب صناعت
شمشیر و سنان و تبر و ناچخ و پیکان
ای رزمگه و بزمگهت خصم و ولی را
چون هاویه ی هایل و چون روضه ی رضوان
آن وقت که رفتی ز خراسان سوی خوارزم
با لشکر آراسته در خدمت سلطان
از قوت و قدرت همه چون حیدر کرار
وز صولت و سورت همه چون رستم دستان
در دولت تو پای نهاده همه بر چرخ
در طاعت تو دست بشسته همه از جان
هر یک گه حاجت بسر نیزه و شمشیر
سنبنده ی خارا و شکافنده ی سندان
در شوخی و ناباکی ایشان گه پیکار
در چستی و چالاکی ایشان گه جولان
گشتند ملایک بسما بر همه نظار
ماندند خلایق بزمین بر همه حیران
کردند بتأیید تو جنگی که ز وصفش
گرزنده بدی خیره شدی خاطر سحبان
گرچه بعدد بود کم از لشکر دشمن
اجرام فلک برگ شجر ریگ بیابان
رفتند از آنسان بهزیمت که نیاید
در وهم حکیمان مهندس صفت آن
انبوهی لشکر نکند سود چو گردد
بسته ره اقبال و گشاده در خذلان
شاهی که فزونست کنون دولت و ملکش
از دولت اسکندر و از ملک سلیمان
تمکین تو بفزاید ازین پس چو بکردی
در خدمت او هرچه ترا بود در امکان
ای ملک ز تو روشن و ملت ز تو تازه
چون چرخ ز سیاره و چون باغ ز ریحان
بودند در آن عهد که بودی تو بخوارزم
دور از تو همه اهل هری بی سر و سامان
چون روز بد آثار ندانست همی کس
اشراف ز ارذال و نه اجلاف ز اعیان
یک قوم ز بیداری اوباش بفریاد
یک قوم ز بسیاری پرخاش بافغان
لیکن همه تشویق بدل گشت بتنویش
چون موکب عالیت درآمد بخراسان
گشتند کنون ایمن و فارغ بحضورت
از طایفه ی مفسد و از زمره ی فتان
وز فر قدومت ضعفا را فرج آمد
از نقمت بسیار و ز بیداد فراوان
ز آن پیش که شد رایت منصور تو پیدا
از بیم تو گشتند عوانان همه پنهان
هستند ترا لاجرم امروز رعیت
مولا و دعاگوی و هواخواه و ثناخوان
ای خلق زمین سغبه ی تو از سر اخلاص
وی چرخ برین بنده ی تو از بن دندان
مداح قدیمت جبلی داشت ز مدحت
طبعی ز صفا بر صفت چشمه ی حیوان
گوید بهمه جای دعای تو چو تسبیح
خواند بهمه وقت ثنای تو چو قرآن
گشتست بالطاف تو ناخواسته مخصوص
زآنست باوصاف تو آراسته دیوان
بر مدحت تو هست چنان چیره که بودست
بر مدحت عمزاده ی هم نام تو حسان
تا چرغ نباشد بکم آزاری بنجشک
تا مور نباشد بستمکاری ثعبان
پیوسته هواخواه تو باد اختر میمون
همواره نگهدار تو باد ایزد منان
***
120- مدح وزیر مؤید الاسلام مجدالملک ابوالمعالی ضیاءالدین مودود احمد عصمی
سپاس از ایزد کآمد بشارت از غزنین
بصحت تن صدر اجل ضیاءالدین
ابوالمعالی مودود احمد عصمی
که وقت خشم چو نارست و گاه حلم چو طین
مؤیدی که ز قدر و ز خلق او جویند
شرف سپهر اثیر و لطف بهشت برین
چهار گوهر و نه چرخ و هفت سیاره
بصد هزار قرانش نیاورند قرین
چنو نبیند محروم دستگیر و معیل
چنو نیابد مظلوم پایمرد و معین
ملک بمدحت او در سما گشاده زبان
فلک بخدمت او بر زمین نهاده جبین
ایا بنزد تو دانش چو ناصح تو عزیز
ایا بچشم تو دنیا چو حاسد تو مهین
بر اوج چرخ نکوخواه و بدسگال ترا
همی ذحیره نهد مهر مهر و کیوان کین
ز بس که عون سنم دیدگان کنی بگذشت
ترا ز دعوت ایشان محل زعلیین
ز جود تو فضلا را فراغتیست تمام
وجود تو علما را کرامتیست مبین
چهار چیز ز مهر و ز کین تست معد
محب و خصم ترا در بهشت و در سجین
ثوابهای جزیل و عقابهای الیم
شرابهای طهور و عذابهای مهین
ایا کشیده قضا در مخالف تو کمان
ایا گشاده اجل بر معادی تو کمین
کنون که شد طرف کوهسار پر لاله
کنون که شد کنف جویبار پر نسرین
ببوی گونه ی نسرین و لاله هر ساعت
شراب تلخ همی خور ز دست لعبت چین
معطرست ز ریحان چمن بمشک تتار
موشحست ز باران سمن بدر ثمین
هوا شدست ز ژاله چو دیده ی فرهاد
زمین شدست ز لاله چو چهره ی شیرین
دهان سوسن آزاده ده زبان آمد
ز حرص آنک سراید ثنای فروردین
درخت بید سراسر همه زبان شد باز
ز بهر آنک بر ایام دی کند نفرین
چو نیست مفلس شیدا شکوفه ی زیبا
چو نیست عاشق مسکین بنفشه ی مشکین
چراست دیده پر آب این چو مفلس شیدا
چراست جامه کبود آن چو عاشق مسکین
ایا بعافیت و صحت تو خرم و شاد
صدور اهل زمان و ملوک روی زمین
بدانگهی که ببالین بستر از تب و ضعف
سر تو بود ملقا تن تو بود رهین
ز بی قراری گفتی که داشتند بشب
ز خار و خاره زن و مرد بستر و بالین
نکایتی که ترا از چهار طبع رسید
متابعان ترا کرده با چهار آیین
چو ابر دیده پر آب و چو نیل چهره کبود
چو شمع سینه حریق و چو چنگ ناله حزین
چو لاله سوخته دلشان ز ناتوانی تو
زانده تو بخون رویشان چو لاله عجین
چنان چنار برآورده دستها بدعا
چو گل گشاده دهنها بگفتن آمین
ز رنج بد همه رخهای زرد چون مهتاب
ز اشک کرده مرصع بانجم و پروین
همی شد از الم و غم بجام و کام اندر
شرابها چو غساق و طعامها غسلین
کنون چو رای تو شد روز تیره شان روشن
کنون چو لفظ تو شد عیش تلخشان شیرین
خدای اهل هری را حیات دیگر داد
بمورد خبر صحت تو از غزنین
سزد که در رحم هر زنی که دارد حمل
زند ز شادی آن صد هزار نعره جنین
گر این خبر کند اندر سما مبشر فاش
دهد بتحفه بدو پر خویش روح لعین
گر این بشارت میمون برد ببحر محیط
کند صدف دهنش را بهدیه در آگین
وگر رساند این مژده را بدار سلام
برو نثار کند عقد خویش حورالعین
بجنت اندر رضوان رضای جد ترا
عجب نباشد اگر بندد از طرب آذین
اگرچه شخص عزیزت دریغ بود برنج
خدای عزوجل یک لطیفه داشت درین
که شد بواسطه ی آن عقیدت سلطان
در اصطناع تو معلوم خلق را بیقین
چه چیز بود که او با تو اندرین مدت
همی ز بنده نوازی نکرد در هر حین
گهی ز بهر علاج مزاج تو کردی
علی العموم طبیبان خاص را تعیین
گهی رعایت حق ترا فرستادی
ز پیش خویش بر تو خواص را همگین
کراست نزد وی از خلق عالم این امکان
کراست پیش وی از نسل آدم این تمکین
همیشه تا نبود شیر طعمه ی روباه
مدام تا نکند کبک دیده ی شاهین
زمانه باد بتأیید دولت تو ملی
ستاره باد بتخلید نعمت تو ضمین
***
121- مدح وزیر مؤید الاسلام مجدالملک ضیاءالدین ابوالمعالی مودود احمد عصمی
خدای عزوجل را در آشکار و نهان
لطایفیست کز آن غافلند خلق جهان
بهیچ کس نرسد محنتی که در ضمنش
نه منحتی بود از آفریدگار نهان
اگرچه حادثهای قضاست بی انداز
وگر چه واقعهای سماست بی پایان
چه حادثه است که در وی نه فضل اوست پدید
چه واقعه است که در وی نه لطف اوست عیان
محققان را بر صدق آنچه من گفتم
بس است صورت حال ضیاء دین برهان
بدانگهی که ز تأثیر جنبش دو سپاه
فتاد زلزله اندر بلاد ترکستان
ز گرد تیره هوا شد چو پرده ی انقاس
ز خون تازه زمین شد چو تخته ی مرجان
چنانک یازش آهن بسوی مغناطیس
همی بسوی جگر بود یازش پیکان
شد از غبار چو کیوان قمر سیه لیکن
شد از فزع متحرک تر از قمر کیوان
تو گفتی از سپر و تیغ پر ز کوکب و خون
که بر زدند و بر آمیختند در میدان
ستاره ی سحری را بقبه ی خورشید
بنفشه ی طبری را بلاله ی نعمان
چو قصد تشنه بآب و چو میل سفله بمال
بدیده قصد خدنگ و بسینه میل سنان
سوی فراز گراینده روح چون آتش
سوی نشیب شتابنده جسم چون باران
ز نعل باره بپشت سمک رسیده شرار
ز گرد حمله بروی فلک رسیده دخان
چو روز شب را لب را وداع کرده نفس
چو شوی زن را تن را طلاق داده روان
زاوج جرخ بری تا بموج بحر محیط
ز خون کشته و رنگ علم چو لاله ستان
دو لشکر متناقض بکینه بسته میان
ز بهر تقویت کفر و نصرت ایمان
مبارزانی آلوده سال و ماه بخون
ز تیر ایشان تیر فلک چو تیر دهان
هنرنمای و نبرد آزمای و آهن خای
ظفر فزای و ولایت گشای و قلعه ستان
برمح زهره رباینده از تن ضرغام
بتیر مهره شکافنده در سر ثعبان
بزیر ضربت شمشیر و گرزشان گفتی
که آبگینه و مومست خاره و سندان
چو پیل مست و نهنگ دمان و کرگ دلیر
چو ببر زوش و پلنگ حرون و شیر ژیان
از آن بلای بزرگ و از آن گروه سترگ
از آن مصاف عظیم و از آن سپاه گران
اجل او حد عالم مؤید الاسلام
نجات یافت بفضل مقدر منان
اگر چه زحمت آن قوم را نبود قیاس
وگر چه آفت آن جمع را نبود کران
بجست از آن همه زحمت برحمت ایزد
برست از آن همه آفت برأفت یزدان
ابوالمعالی مودود احمد عصمی
که بدر اهل زمینست و صدر خلق جهان
مکان اوست طراز مفاخر ایام
وجود اوست کمال نتایج ارکان
کفایت و هنرش ملک را و دولت را
چو جامه را علمست و چو نامه را عنوان
بریده گشت در ایام او بحمدالله
شکایت فضلا از نکایت حدثان
ایا ز رای شریف تو چشمه ی خورشید
و یا ز طبع لطیف تو چشمه ی حیوان
یکی چو طالب جنس تو سال و مه عاجز
یکی چو حاجب خاص تو روز و شب حیران
نه بی ثنای تو روح الامین کند تسبیح
نه بی رضای تو چرخ برین کند دوران
خمیده قامت و زه در گلو و رخ زردست
ز انتقام تو دور از تو دشمنت چو کمان
ستاره قدر بزرگ ترا نهد گردن
زمانه رای بلند ترا برد فرمان
بسان خامه ی تو شد عزیز در دستت
هر آنک بست چو خامه بخدمت تو میان
اگر موافق تو بگذرد بزندانی
برو چو بستان گردد ز فرت آن زندان
وگر مخالف تو در شود ببستانی
برو چو زندان گردد ز خشمت آن بستان
ایا بکون تو مغبوط ملت احمد
و یا بعون تو مضبوط دولت سلطان
ترا ز غایله ی آن عزمت هایل
ترا ز عارضه ی آن جماعت فتان
ملک بواسطه ی همت تو داشت نگاه
فلک ببدرقه ی سیرت تو داد امان
از آن کریه مقام و از آن سفیه نفر
از آن عمیم بلا و از آن مهیب مکان
خلاص یافتی و یافتند با تو بهم
باهتمام جمیلت بسی کس از اعیان
خدای با تو در آن صعب حادثه آن کرد
که کرده بودی با بندگانش از احسان
ز خاص و عام و وضیع و شریف و خرد بزرگ
ز حر و بنده و نزدیک و دور و پیر و جوان
بمن نمای کسی در جهان که بی علت
ز تو بوی نرسیدست نعمت الوان
هر آنک باشد ویرا طریقهای چنین
هر آینه برهد از مضیقهای چنان
من آگهم که چو نفس عزیز تو باقیست
فنای خواسته نزدیک تو بود آسان
از آن قبل که نیرزد بچشم تو یک ذر
همه خزاین بحر و همه دفاین کان
چو جان تست بجای و همیشه باد چنین
فریضه باشد بر ما بمژده دادن جان
هر آنک باز رسید از مصاف همت اوست
در آنچه خیر کند هر درم که کرد زیان
تراست باز در آن بسته روز و شب همت
که آن رباط همایون کنند آبادان
دو خلقت متفاوت چنین که داند کرد
ز چار طبع مرکب جز ایزد سبحان
ایا ز نعمت تو پر تحف مرا خانه
و یا ز مدحت تو پر طرف مرا دیوان
بصد هزار زبان بیشتر همی خوانند
قصایدی که ترا گفته ام بدین دو زبان
ز لفظهای ترا وصف کرد نتوانم
اگر بنثر شوم با بلاغت سحبان
همیشه تا که سمن را کند شکفته بهار
همیشه تا که چمن را کند کشفته خزان
شکفته باد رخ ناصح تو پیوسته
کشفته باد دل حاسد تو جاویدان
ز جاه و عز تو در شرق و غرب صیت و خبر
ز جود و بذل تو در بر و بحر نام و نشان
گهی زمانه بپیروزی تو خورده قسم
گهی ستاره ببهروزی تو کرده ضمان
***
122- لغزباد و ستایش ظهیرالدین عبدالعزیز بن حسین
الا ای گوهر پاکیزه چون جان
ز دیده ذات تو پوشیده چون جان
نسیم خاطرت آرایش باغ
شمیم عاطرت آسایش جان
بصنعت چون دم عیسی مریم
بصفوت چون کف موسی عمران
گهی فرش تو باشد موج دریا
گهی عرش تو باشد اوج کیوان
گهی بی جامه فراشی بصحرا
گهی بی خامه نقاشی ببستان
گهی خواب آوری در چشم نرگس
گهی تاب افگنی در زلف ریحان
نخندد بی بشارات تو گلزار
نگرید بی اشارات تو باران
بسیرت گرنه ای چون روی دلبر
بنسبت گرنه ای چون زلف جانان
چرا همواره باشی عالم آرای
چرا پیوسته باشی عنبر افشان
اگر وقتی باطراف عراقت
گذر باشد ز اکناف خراسان
چه باشد گر رسانی خدمت من
بمولانا ظهیر دین یزدان
اجل عبدالعزیز بن حسین آنک
افاضل راست زو اعزاز و احسان
سرافرازی که رای و رایت اوست
چو مهر روشن و مهر سلیمان
ز بیم این مسخر خصم طاغی
ز فر آن منور ملک گیهان
ایا هرگز نیاورده نظیرت
مسیر انجم و تأثیر ارکان
از آن گاهی که از درگاه اعلی
بدان حضرت شدی بر حکم فرمان
بدیدار تو مشتاقند احباب
باقبال تو محتاجند اعیان
گهی چون سوخته عودند از اندوه
گهی چون ساخته عودند از افغان
ز ذکر خوب تو خالی نبودست
درین مدت مبارک لفظ سلطان
گر او دارد گرامی تر ز جانت
بجانت گر مرا آید عجب زآن
ز بهر آنک شد در دولت او
بسی مشکل ز تدبیر تو آسان
کفایت کردی او را پیش ازین عهد
بعهد اندک اشغال فراوان
ترا این حق بر و بس کز سمرقند
برون آمد بگفتار تو خاقان
الا تا از فلک دورست هامون
الا تا با ملک ضدست شیطان
دعای تو ملک را باد پیشه
برای تو فلک را باد دوران
***
123- در مدح معین الدین و تهنیت تزویج او
ایا متابع رایت ستاره ی روشن
ایا مسخر حکمت زمانه ی توسن
معین دین رسول و عزیز جمع ملوک
که افتخار زمینی و اختیار زمن
عنایت تو کند خاک تیره را روشن
سعادت تو کند سنگ خاره را گلشن
زمانه صدر بزرگ ترا برد سجده
ستاره قدر بلند ترا نهد گردن
ایا ز خدمت تو قدر من چو چرخ برین
و یا ز مدحت تو لفظ من چو در عدن
ثنا و شکر تو گویم همی بهر موضع
وفا و مهر تو جویم همی بهر مسکن
اگرچه یک دلم اندر هوای خدمت تو
در آفرین و مدیح تو نیستم یک تن
اگر برآری مقصود من بموجب آن
که هست خلق جهانرا در اصطناع تو ظن
بدولت تو شود زهر عیش من شکر
بهمت تو شود خار بخت من سوسن
اگر چه تو بمهمات ملک مشغولی
گرت مراد بود کار من کنی روشن
بهر دو روزی بی آنک گفتمی سخنی
ز خاصه ی تو همی خلعتی رسید بمن
کنون ز بهر تقاضای خدمت سلطان
همی بگویم هر روز صد هزار سخن
نداشت باید چون خاک خوار کار کسی
که او ندارد جز خاک درگه تو وطن
تو آگهی که مرا این قدر قناعت هست
که بر متاع غرور جهان کشم دامن
ولیکن از همه خلق جهان تو به دانی
که سخت ناخوش باشد شماتت دشمن
همیشه تا نبود مشک سوده چون انگشت
همیشه تا نبود سیم ساده چون آهن
موافقت را از دهر بهره باد نشاط
مخالفت را از چرخ برخ باد حزن
***
124- مدح ضیاءالدین هارون
باد پیوسته گردش گردون
بر مراد ضیاء دین هارون
نامداری که زیر ضربت او
کوه در معرکه شود هامون
نه چو رخشنده رای او خورشید
نه چو بخشنده دست او جیحون
با بنانش زمین ز زر مفلس
با سنانش هوا ز جان قارون
ای ز گرز تو زنده پیل اسیر
وی ز تیغ تو شرزه شیر زبون
نیکخواه تو اختر مسعود
دوستدار تو دولت میمون
رتبت دوستان تست بلند
رایت دشمنان تست نگون
ای ز مدح تو خاطر جبلی
چون صدف پر ز لؤلؤ مکنون
شود از اشتیاق خدمت تو
چشم او هر زمان چو چشمه ی خون
گرنه دور از تو ناتوان بودی
آمدی پیش خدمت تو کنون
گر کند باقی حوالت او
نایب خاص تو ز بند برون
تا بود زنده هر زمان گوید
در مدیح تو شعر دیگرگون
باد جان موافقت مسرور
باد طبع مخالفت محزون
***
125- مدح معزالدین والدنیا برهان امیرالمؤمنین ابوالحارث سنجر بن ملکشاه سلجوقی
بطبع خوش بصدق دل بطوع تن بمهر جان
بزرگ و خرد و خاص و عام و وحش و طیر و انس و جان
همی خواهند پیوسته بقای ملکت خسرو
همی گویند همواره دعای دولت سلطان
خداوند جهان سنجر که آمد ملک و ملت را
بقای او چو دل را دین و جود او چو تن را جان
محمد خلق و یحیی صدق و موسی دست و عیسی دم
سکندر ملک و خضر الهام و آصف رای و جم فرمان
خداوندی که داد او را اله العالمین گیتی
عدوبندی که خواند او را امیرالمؤمنین برهان
جهانداری که گر هرگز اجازت یافتندی زو
بدندی سال و مه فغفور و رای و قیصر و خاقان
یکی در مجلسش ساقی دوم در موکبش حاجب
سوم در لشکرش چاوش چهارم بر درش دربان
شهنشاهی که بر وجه خراج آرند نزدیکش
رعیت وار هر هفته بنوی حمل دیگرسان
سفیر شاه قسطنطین رسول کدخدای چین
برید والی غزنین امین خسرو کرمان
ز خاک تیره بخت او نماید دوحه ی طوبی
ز سنگ خاره جود او گشاید چشمه ی حیوان
گه از شمشیر او باشد فزع در حد چالندر
گه از پیکان او باشد جزع در خاک ترکستان
بفتح آمد چو اسکندر بفر آمد چو افریدون
بملک آمد چو کیخسرو بعدل آمد چو نوشروان
معاذالله خطا گفتم که زیبد این چهار او را
عماری دار و خوانسلار و خدمتکار و مدحت خوان
ز بیم زخم او زنهار خواه آیند پیش او
بروز جنگ سیمرغ و پلنگ و ضیغم و ثعبان
نهفته دیده در چنگل نشانده بچه بر گردن
نهاده زهره بر تارک گرفته مهره در دندان
الا ای خسروی کز بیم رمح اژدها شکلت
کشف وار اژدهای چرخ در خارا شود پنهان
کند الهامت احکام منجم را همی باطل
کند اقبالت اقوال مقوم را همی بهتان
ز دست خویش هر بنده که بنشاندی در اقلیمی
ز مشرق تا حد مغرب ز ایران تا در توران
جهانگریست گردنکش سپهداریست سلطان وش
خداوندیست با افسر شهنشاهیست با امکان
بزیر گام به رفتار سندان سم کمیت تو
چو مه ز انگشت پیغمبر بدو نیمه شود سندان
کنند اجرام سیاره ترا خدمت گه جنبش
برند افلاک دواره ترا طاعت گه دوران
باعجاز دعاگر شد سمر عیسی بن مریم
باعجاب عصاگر شد مثل موسی بن عمران
سنانت را گه رزمست اعجاب عصای این
بنانت را گه بزمست اعجاز دعای آن
تو آنی کز بنی آدم نظیرت نافرید ایزد
نه مثلت پرورید انجم نه شبهت آورید ارکان
کشد در دیده ی جوزا غبار جیش تو گردون
کند در ساعد حورا نعال رخش تو رضوان
همی آرند پیوسته ز بهر جشن تو پیدا
همی زایند همواره ز بهر بزم تو آسان
عسل نحل و رطب نخل و بریشم کرم و مشک آهو
درر دریا و زر خارا و شکر نال و گوهر کان
اگر ایزد ترا دادست منشور همه دنیا
وگر یزدان ترا کردست دارای همه گیهان
مبر هرگز گمان کاندر ازل بودست تا رفته
شطط در داده ی ایزد غلط بر کرده ی یزدان
اگر امر ترا دارد بکوه اندر کشف طاعت
وگر حکم ترا آرد ببحر اندر صدف عصیان
ز یمن طاعت و از شومی عصیان تو گردد
حجر بر پشت آن حله گهر در حلق این پیکان
ایا شاهی که گر بر بیشه افتد عکس شمشیرت
شود همرنگ شیره شیر شیر شرزه در پستان
اگر من بنده پیش تخت اعلی قربتی یابم
بمداحی بر آن سیرت که پیش مصطفی حسان
مرا در دست پیروزی نشاند اختر میمون
مرا از دست بدروزی رهاند ایزد منان
الا تا تازه گرداند چمن را ابر درآگین
الا تا زنده گرداند سمن را باد مشک افشان
ز فر همت تو باد دولت تازه سال و مه
ز فتح رایت تو باد ملت زنده جاویدان
فگنده بخت برنای تو سایه بر همه عالم
نهاده تخت والای تو پایه بر سر کیوان
***
126- مدح برهان امیرالمؤمنین سلطان ابوالحارث سنجر بن ملکشاه
بر بلاد شرق و غرب و در دیار کفر و دین
در حدود روم و هند و در بقاع ترک و چین
هست نافذ امر دارای همه خلق جهان
هست مطلق حکم سلطان همه روی زمین
پادشاه انس و جان سنجر خداوند جهان
شهریار داد و دین برهان میر مؤمنین
خسروی کز بس که دست او ببخشد روز بزم
گوهر مکنون و زر خالص و در ثمین
زایر و مداح و سایل را ازو باشد مقیم
همچو بحر و کوه و کان جیب و کنار و آستین
بسته امرش را میان و داده رایش را عنان
برده تختش را نماز و گشته حکمش را رهین
خسروان شرق و غرب و والیان بحر و بر
قاهران جن و انس و سایسان ملک و دین
دولت برهان عیسی با بنان او عدیل
صولت ثعبان موسی با سنان او قرین
دوستان را ز آن همی حاصل شود عمر دراز
دشمنان را زین همی باطل شود سحر مبین
هست گیتی خدمت ویرا برغبت مستعد
هست گردون دولت ویرا بطاعت مستکین
جنبش این نیست بی فرمان او در هیچ حال
گردش آن نیست بی پیمان او در هیچ حین
ور معاذالله جزین باشد، هراس و بأس او
بر کند اجرام از آن و بگسلد ارکان ازین
بر فلک روز و شب از تیر غلامانش بود
گاو را سفته سرو و شیر را خسته سرین
گردد از زخم خدنگ او چو بردارد کمان
گردد از نوک سنان او چو بگشاید کمین
مهره چون زنبور خانه در سر مار شکنج
زهره چون الماس ریزه در تن شیر عرین
گر ز پای مرکبش نعلی بیفتد گاه سیر
ور ز قلب لشکرش خیزد غباری وقت کین
حلقه وار آنرا بگوش اندر کند ذات البروج
سرمه وار این را بچشم اندر کشد روح الامین
ای خداوندی که هستی پادشاهان را ملاذ
وی جهانداری که هستی دادخواهان را معین
ز آن زمین از زلزله گه گه بجنبد کاندرو
مضطرب گردد ز بیم بذل تو گنج دفین
اسب تو کوه حصینست و بزیر گام او
چون تن مفلوج گردد پیکر کوه حصین
روز جنگ تو شود سرخ و سیاه از خون و گرد
موج دریای محیط و اوج گردون برین
گر نهد در بوستانی بد سگال تو قدم
در بهار از وی خسک روید بجای یاسمین
ور نشیند نحل بر بام سرای دشمنت
در مزاج او شود چون زهر افعی انگبین
گرچه کس در مشرق و مغرب چو اسکندر نبود
از سلاطین جهاندار و ملوک راستین
گر کنون گردد سکندر زنده پیش تخت تو
هر زمان چون بندگان مالد بخاک اندر جبین
آن پیمبر کو باعجاز نگین بر انس و جان
بود مستولی بحکم ایزد داد آفرین
گر شود زنده کنون خطبه بنام آن کند
کو نویسد نامت از بهر تفاخر بر نگین
تا که نادیده نگردد یوم دین و نفخ صور
جز مسلمان را حقیقت جز موحد را یقین
باد دولت بسته ی پیمان تو تا نفخ صور
باد گردون بنده ی فرمان تو تا یوم دین
***
127- مدح فرخشاه بن تمیراک بن اتابک اعظم
قوی شد دین پیغمبر متین شد دولت سلطان
بشاهی کوست تاج این بمیری کوست فخر آن
شه فرزانه فرخشه کزو هر دم شود خرم
تمیراک و اتابک را روان در روضه ی رضوان
همای همت او را نشاید جز فلک مرکب
سرای دولت او را نباید جز ملک دربان
اگر گیرد تحرک صورت شیر لوای او
چو سیمرغ از نهیب او شود شیر فلک پنهان
وگر در بیشه شیر نر ز شمشیرش براندیشد
شود ناخورده زخم او بشکل تیر شادروان
گریزد هشت چیز از هشت جای از ضربت و جودش
چو خواهد جام در مجلس چو گیرد رمح در میدان
روان از شخص و فرق از دوش و رنگ از روی و چشم از سر
در از دریا و زر از خاک و سیم از سنگ و لعل از کان
اگر بینند تیغ و تیر و گرز و نیزه ی ویرا
بخواب اندر هزبر و مار و ببر و پیل ناگاهان
یکی را بفسرد زهره یکی را بترکد مهره
یکی را بگسلد گردن یکی را بشکند دندان
بدان وقتی که اندر صف گردان سپه گردد
بلارک برق و نعره رعد و باره ابر و خون باران
شود بحر از مهابت بر نهنگ کینه کش دوزخ
شود کوه از مخافت بر پلنگ خیره کش زندان
هوا از گرد رهواران بتنگی چون دل عاشق
زمین از خون ابطالان بسرخی چون کف جانان
شود بر تیغ روهینا هزاران قطره خون پیدا
چو اندر تخته ی مینا مرکب خرده ی مرجان
صهیل باره افگنده هزاهز در دل انجم
نهیب حمله آورده زلازل در تن ارکان
بسان قبه ی کسری زمین از زینت لشکر
بشکل نامه ی مانی هوا از رایت الوان
شود شمشیر مینایی ز خون تازه چون بسد
شود گردون زنگاری ز گرد تیره چون قطران
ز آسیب خدنگ شه فرود آید چو ماهی مه
ز اوج چرخ پیروزه بموج بحر بی پایان
سنانش در میان گرد و تیرش در پی دشمن
چو نجم اندر سر ظلمت چو رجم اندر پی شیطان
چو او مرکب برانگیزد ز بس خون کز عدو ریزد
ز هفت اقلیم برخیزد ندای من علیها فان
الا ای خسرو عادل گر اسبت درگه حمله
گذارد دست بر خارا فشارد پای بر سندان
باقبال تو ز آن گردد شکفته ی دوحه ی طوبی
وز انصاف تو زین گردد گشاده چشمه ی حیوان
اجل را تیغ خونخوارت برزم اندر دهد قوت
امل را دست زر بارت ببزم اندر کند مهمان
اگر چون آهن و پولاد گردد پیکر خصمت
هراس و بأس تو گردد بر او ماننده ی سوهان
ز رشک و آرزوی گوی و چوگانت بود دایم
قمر تا زنده چون گوی و فلک خمیده چون چوگان
اگر چه تو نه از نسل سلیمان بن داودی
وگر چه نیستی از نسبت موسی بن عمران
سمندت چون کند حمله تو باشی راکب صرصر
کمندت چون شود حلقه تو باشی حامل ثعبان
باعجاز نبوت گر کنی چون انبیا دعوی
سمندت بس بود حجت کمندت بس بود برهان
ترا باید هر آنگاهی که نوشی باده در مجلس
مغنی زهره مه ساقی قدح پروین سپهر ایوان
ترا زیبد هر آنوقتی که جویی کینه در میدان
فرس گردون علم شعری کمر جوزا سپر کیوان
شود آنرا که در امر تو گردد لحظه یی عاصی
شود آنرا که در ملک تو خواهد ذره یی نقصان
بچشم اندر مژه زوبین بجسم اندر عصب خنجر
بکام اندر زبان ناچخ بحلق اندر نفس پیکان
جوان بختا در آن مدت که رفتی سوی لشکر گه
بسعی دولت میمون بعون ایزد منان
چو از شاهان ترا تمکین زیادت دیده ناچاره
زیادت کرد اقطاع ترا ناخواسته سلطان
ترا آن رفت بر لفظ عزیز او ز نیکویی
که وصف او نداند گفت اگر زنده شود سحبان
وز آن پس داد تشریفی ترا کاندیشه ی نعتش
کند اوهام را عاجز کند افهام را حیران
بسان رؤیت و رویت همایون فال و فرخ فر
بشکل رایت و رأیت مبارک وصف و عالی شان
ز بعد این بهر وقتی ترا از مجلس عالی
بود اقبال دیگرگون رسد تشریف دیگرسان
ایا خلق لطیف تو نشان رحمت ایزد
و یا ذات شریف تو دلیل قدرت یزدان
کنون چون فصل نوروزی بپیروزی و بهروزی
فراز آمد نشاط افزای و بزم آرای و نهمت ران
ز لفظ مطربان خوش غزلهای سبک بشنو
ز دست ساقیان کش قدحهای گران بستان
نباید داشتن خالی درین ایام یک ساعت
لب از راح و تن از راحت دل از روح و کف از ریحان
خداوندا اگر هستم بصورت غایب از خدمت
ز جور عالم جافی ز دور گنبد گردان
هوای تست چون رامش مرا آویخته در دل
ثنای تست چون دانش مرا آمیخته با جان
چو درج پر جواهر شد مرا از مدح تو دفتر
چو برج پر زواهر شد مرا از شکر تو دیوان
الا تا نرگس مشکین بروید در مه تشرین
الا تا لاله ی نعمان بخندد در مه نیسان
ز درد و رنج روی و اشک خصم و دشمنت بادا
چو چشم نرگس مشکین چو جسم لاله ی نعمان
ندای فتح تو در گوش ملت باد پیوسته
ردای مدح تو بر دوش دولت باد جاویدان
ستاره با تو همواره موافق وار در بیعت
زمانه با تو پیوسته متابع وار در پیمان
مبارک باد بر تو عید قربان و چنان بادی
که هر ساعت کنی عیدی و بدخواهی کنی قربان
گهی چون بندگان خورشید در بزمت شده ساقی
گهی چون مطربان ناهید در جشنت زده دستان
***
128- مدح یکی از ائمه
ایا مکان تو دین خدای را برهان
ایا بقای تو شرع رسول را بنیان
تو آن بزرگ امامی که از مدار فلک
چو تو نخیزد یک تن بصد هزار قران
ز علم تو همه تاریکها شود روشن
ز لفظ تو همه دشوارها شود آسان
وفاق تست ولی را وساطه ی نصرت
خلاف تست عدو را نتیجه ی خذلان
جهان ز فر تو آراستست، پس نه عجب
اگر کند بوجود تو افتخار جهان
نپرورید بفضل و ادب چو تو ایام
نیاورید بعلم و ورع چو تو ارکان
ایا بلند محلی که سال و ماه رهی
همی دعای تو گوید در آشکار و نهان
نواخت کردی با من بسی و روزی کرد
خدای عزوجل حج مرا بقوت آن
اگر بواسطه ی همت خجسته ی تو
دهد مرا ملک العرش صد هزار زبان
بصد هزار زبان شکر آن ندانم گفت
که پارسال تو کردی بجانم از احسان
همیشه تا که بود ملک را ثبات بعدل
همیشه تا که بود جسم را حیات بجان
مطیع و خاضع تو باد سال و مه گردون
معین و حافظ تو باد روز و شب یزدان
***
129- مدح سنقر خاص
ای ترا سلطان عالم داده ملک بی کران
وی ز تو خاقان اعظم دیده عز جاودان
سال و مه روشن ز داد و دولت تو چشم این
روز و شب خرم ز رسم و سیرت تو طبع آن
خسروان در حضرت تو چون خدم برده نماز
سروران در طاعت تو چون قلم بسته میان
دین و دنیا را جلالی ملک و ملت را مآل
داد و دانش را مداری جود و بخشش را مکان
نسبتی داری بزرگ و عفتی داری تمام
همتی داری بلند و دولتی داری جوان
تا قیامت بود خواهد مهربان بر تو ملک
از برای آنکه هستی بر رعیت مهربان
پادشاهان دگر سوال را بخشند مال
تو همی اقطاع بخشی سایلان را رایگان
همچو گل خرم بود همواره طبع آن کسی
کو چو گل دارد گشاده در مدیح تو زبان
خار از انصافت همی بیرون کند در مرغزار
از سم نخچیر ماده ناخن شیر ژیان
کیست آنکو نیست خدمتکار و طاعت دار تو
از ملوک روزگار و از سلاین جهان
از خداوندان دولت هر که او سرکش ترست
چون بدرگاه تو آید سرنهد بر آستان
مکرمت بی رسم تو باشد چو چشم بی بصر
مملکت بی رای تو باشد چو جسم بی روان
گر بسان قبه ی مهد تو بودی در شرف
قبه ی خورشید، بودی از کسوف او را امان
خسروا دنیا باقبال تو می نازد چنانک
دل بدین و سر بعقل و لب بنطق و تن بجان
بدره یی با بخششت چون ذره یی باشد ز سنگ
نامه یی از درگهت چون لشکری باشد گران
هر که در طاعت ندارد راست با تو دل چو تیر
هر که خدمت را میان پیشت نبندد چون کمان
بر مثال صورت تیر و کمان باشد مقیم
قد خمیده از عنا و لب گشاده از فغان
نیست کس را جز تو همواره قرین اقبال و بخت
نیست کس را جز تو اجداد و پدر سلطان و خان
ز آن قبل هست و همیشه بود خواهد امر تو
بر سلاطین و ملوک مشرق و مغرب روان
داده ای تشریفها آزادگان را بی قیاس
کرده ای ادرارها درماندگان را بی کران
لاجرم در جمله ی عالم بحمدالله کنون
از دعای دولت تو نیست خالی یک زمان
تا گرامی کردن عباد باشد کار تو
داردت هر دم گرامی تر خدای غیب دان
ای پناه ملک و ملت نیکخواه خاص و عام
پیشگاه دین و دولت پادشاه انس و جان
شهریار عالم از بهر رضای تو کنون
با لب جیحون بدل کردست مرو شاهجان
تا سر ایشان که با خاقان برآوردند سر
پیش تو آرد بوقت بازگشتن بر سنان
چون ز بهر ملک او دیدست و داده پیش ازین
رنجهای بی قیاس و گنجهای شایگان
کی روا دارد که از عصیان قومی نابکار
دولت او را معاذالله رسد هرگز زیان
تا نه بس مدت بفر دولت و فضل خدای
سوی دارالملک باز آید بطبع شادمان
نقش نصرت بر نگین و نور عصمت بر جبین
تیغ دولت در یمین و اسب نهمت زیر ران
ای مرا از مدح تو پر لؤلؤ و مشک و گهر
طبع چون دریا و لب چون نافه و خاطر چو کان
ساخت خواهم صد هزاران داستان در مدح تو
تا شود نامم ز جاهت در زمانه داستان
از دعای تو زبانم نیست فارغ یک نفس
وز ثنای تو روانم نیست خالی یک زمان
در چنین حضرت ز من بنده نیاید خدمتی
جز ثنایی آشکارا یا دعایی در نهان
تا چو روی دلبران تا بنده باشد آفتاب
تا چو رای عاشقان گردنده باشد آسمان
باد همواره بفرمانت جهان مستعار
باد پیوسته نگهبانت خدای مستعان
***
حرف «واو»
130- مدح شمس الدوله قطب الدین میر میران منکبه سپهسالار
ایا شده فلک المستقیم چاکر تو
عنایت ملک العرش گشته رهبر تو
تو قطب دینی و اقبال روز و شب باشد
چو قطب معتکف آستانه ی در تو
بهر کجا که روی در ممالک سلطان
همی رود ظفر از آسمان برابر تو
فلک بچشم ملک در کشد گه هیجا
چو توتیا بتقرب غبار لشکر تو
درخت عزمی در بوستان دولت و هست
جلال بیخ و سخا برگ و مکرمت بر تو
شود گداخته چون موم گوهر پولاد
بگاه کین ز تف تیغ پر ز گوهر تو
نماند چیزی در مردی و جوانمردی
که آن نداد ترا ذوالجلال در خور تو
شود فسرده گه جنگ آتش گردون
ز بیم صاعقه ی آبدار خنجر تو
تو آنکسی که کنون حاتم ار شود زنده
بود بگاه مروت کمینه چاکر تو
هری که قصر جنانست و بوستان ارم
بسان دولت و اقبال شد میسر تو
ایا بلند محلی که نصرت ازلی
شدست بدرقه ی رایت مظفر تو
اگرچه روی زمین را بهار تازه کنون
شکفته کرد چو طبع نشاط گستر تو
ازین بهار بسی مجلس تو تازه ترست
چو حاضرست درو شمس دین برادر تو
امیر عالم عادل اغلبک آن حری
که هست بی غرضی دوستدار و یاور تو
قران سعدین آفاق را عیان نشدی
گر او کنون بسعادت نیامدی بر تو
از آن قبل بسر تو همی خورد سوگند
که نزد تست گرامی چو دیده در سر تو
همیشه تا که بود باز را مسخر کبک
زمانه بادا چون کهتران مسخر تو
***
131- مدح نظام الدین ابوالقاسم محمود کاشانی
پیوسته باد گردش گردون بکام تو
همواره باد دولت میمون غلام تو
زین وصلت خجسته که کردی بفرخی
محمود باد عاقبت آن چو نام تو
ای در جهان چو واسطه در عقد مشتهر
اهل هنر بواسطه ی اهتمام تو
شد نام معن زایده و قس ساعده
منسوخ و مندرس ز عطا و کلام تو
زر با شکایتست و جهان پر حکایتست
از بخشش مقیم و سخای مدام تو
مهرست زرد روی و سپهرست گوژپشت
از رشک همت و حسد احتشام تو
سیار شد مناقب سیاره در جهان
ز افضال بی نهایت و فضل تمام تو
گردون شود چو روز قیامت شکافته
گر یک زمان کند حرکت جز بکام تو
گردد هر آن زمین که تو بر وی گذر کنی
با قدر آسمان برین زیر گام تو
باز سپید را حسد آید ز صعوه یی
کو بگذرد بگاه پریدن ببام تو
خصم تراست دیده و دل چون غمام و برق
از فکرت چو برق و کف چون غمام تو
تا آسمان مقام بود آفتاب را
بر تخت بخت باد همیشه مقام تو
فرخنده بر تو عید و بر اعدای تو وعید
ایزد قبول کرده صلوة و صیام تو
***
حرف «ه»
132- مدح فلک الدین امیرعلی باربک
المنة لله که باقبال شهنشاه
قدر فلک دین بگذشت از فلک ماه
دریای معانی و معالی علی آن صدر
کاندیشه نیابد بصفات هنرش راه
از همت او مور شود بر صفت مار
وز هیبت او کوه شود بر نسق کاه
از غیرت اقبال فزاینده ی او هست
بدخواه بدن کاسته چون ماه سر ماه
ای آنکه بهم نامی تو فخر نماید
بر گوشه کوثر گه محشر اسدالله
بس کس که خلاف تو طلب کرد و درافگند
ویرا ز سر گه خلافت ببن چاه
ای رای تو تابنده چو خورشید بر افلاک
مدح تو پراگنده چو تسبیح در افواه
من بنده ثناگوی توام در همه اوقات
هستند ازین حاشیه ی تو همه آگاه
خوانند همه خلق ثنای تو ولیکن
امروز عزیزست ثناخوان و هواخواه
از سعی پسندیده و اندیشه ی خوبت
بشناخت مرا خسرو و بنواخت مرا شاه
وز تربیت صدق تو در مجلس و خلوت
فرمود مرا باده و بفزود مرا جاه
پروانه ی تشریف مرا گر بنویسی
زین پس همه شکر تو نویسم گه و بیگاه
تا چرغ دلاور نشود سغبه ی بنجشگ
تا شیر ستمگر نشود طعمه ی روباه
در زیر زمین باد حسودت شده پنهان
بر اوج فلک باد محبت زده خرگاه
***
133- تهنیت ممدوح برهایی فرزندش از آبله
منت خدایرا که خداوند زاده شاه
ز آن عراضه برست چنان کز خسوف ماه
گرچند بود آفت آن عارضه عظیم
ویرا خدای عزوجل داشت ز آن نگاه
ز آن ناتوانیی که تن پاک او کشید
پاکیزه شد جریده ی عمر وی از گناه
اندر شفا و صحت او بود تعبیه
آسایش خلایق و بخشایش اله
بر خلق واجبست کنون شکر کردگار
بر ملک ظاهرست کنون فضل پادشاه
آنگه که آبله سپه آورد بر تنش
چون آبله پر آب بدند از غمش سپاه
جانها قرین حسرت و دلها رهین غم
تنها غریق محنت و لبها رفیق آه
اکنون که ذوالجلال فرج داد ز آن بلا
ویرا چنانک یوسف صدیق را ز چاه
سایند بندگان ز نشاط شفای او
بر خوشه ی سپهر همی گوشه ی کلاه
ای خسروی که از شرف و جاه زیبدت
مهر منیر تاج و سپهر اثیر گاه
مور از عنایت تو بهیبت شود چو مار
کوه از سیاست تو بهیأت شود چو کاه
اقبال راست رای همایون تو مدار
اسلام راست رایت میمون تو پناه
در دست تو چو مال ذلیلست بد سگال
در پیش تو چو فضل عزیزست نیکخواه
مداح مخلصت جبلی ز اعتقاد پاک
دارد بخدمت تو تولا ز دیرگاه
در خدمت تو گرچه بصورت مقصرست
اشعار او تراست بر اخلاص او گواه
تا باغ را عقیق و زمرد دهد بهار
از سرخی شقایق وز سبزی گیاه
از سوگ باد جامه ی حساد تو کبود
در حشر باد نامه ی اعدای تو سیاه
عیدت خجسته و تو بسر برده عیدها
در دولت و سعادت و ملک و جلال و جاه
دولت رهین امر روان تو روز و شب
نصرت قرین بخت جوان تو سال و ماه
***
134- مدح
ایا مایه ی جود و بنیاد جاه
گرفته برای تو دولت پناه
خلفت در محنت بدسگال
وفاقت سر دولت نیکخواه
نه چون تو جهان پروریدست میر
نه چون تو خدای آفریدست شاه
تویی نایب یوسف اندر جمال
از آن در فتادی چو یوسف بچاه
کنون چون ترا داد پروردگار
چو یوسف خلاص از چنان جایگاه
حقیقت همی دان که ناگه ترا
چو یوسف رسانید خواهد بگاه
چو تو ز آن بلا عافیت یافتی
میندیش گر مرکبت شد تباه
هر آنگه که باشد فرشته بجای
بخاک اندرون باد دیو سیاه
چنان ناتوانم که چندان توان
ندارم که از خانه آیم براه
شکفته بدم چون بنیسان درخت
کشفته شدم چون بآبان گیاه
ز ناله چو تیرم گشاده دهن
ز غم چون کمانم بقامت دو تاه
گرت نیست باور که از ضعف و عجز
بزاری چو زیرم بکاهش چو کاه
بس این شعر سست و خط بد ترا
بدین ضعف و عجزم دلیل و گواه
الا تا نباشد چو یاقوت سنگ
الا تا نباشد چو خورشید ماه
قضا باد سخره ترا روز و شب
قدر باد بنده ترا سال و ماه
اماثل نهاده بحکمت رقاب
افاضل گشاده بمدحت شفاه
***
135- در ستایش فرخشاه بن تمیراک بن اتابک اعظم
اگر شناختمی قیمت وصال ای ماه
مرا زمانه نکردی ز داغ هجر آگاه
کنون چه سود ملامت چو مبتلا گشتم
بدین قطیعت ناکام و فرقت ناگاه
شد از فراق تو لشکر گه غمان دل من
از آنگهی که تو کردی نشاط لشکرگاه
مرا بجز غم تو نیست در حضر مونس
ترا بجز دل من نیست در سفر همراه
ایا ز عشق تو سرگشته دلبران سرای
ایا بمهر تو دل بسته نیکوان سپاه
مرا ز هجر تو چون روی تست دیده سپید
مرا ز عشق تو چون موی تست نامه سیاه
گهی ز دیده ببارم در اشتیاق تو خون
گهی ز سینه بر آرم در انتظار تو آه
دلم شد از دل سنگین تو چو دیده ی مور
رخم شد از رخ رنگین تو بگونه ی کاه
ز رشک قد تو همواره خیره باشد سرو
ز نور خد تو پیوسته تیره باشد ماه
گهی ز قد تو چون بوستان بود خیمه
گهی ز خد تو چون آسمان شود خرگاه
تراست غمزه ی خونریز و زلف عنبر بیز
چو تیغ و خامه ی قطب الملوک فرخشاه
جمال نسل تمیراک بن اتابک کوست
جهان حشمت و گردون فضل و کعبه ی جاه
بلند همت شاهی که روز بار او را
سپهر شاید ایوان و مهر باید گاه
فضای دولت او بی کرانه دریاییست
کزو گذر نکند و هم آدمی بشناه
ز عدل اوست کبوتر مجاور شاهین
ز امن اوست غضنفر مساعد روباه
بامر او همه شهزادگان نهاده رقاب
بمدح او همه آزادگان گشاده شفاه
وفاق اوست بشیر سعادت ناصح
خلاف اوست سفیر شقاوت بدخواه
از آن ز رنج و بلای خسوف و نقصانند
هلال و شمس معاف و مصون گه و بیگاه
که این بسیرت رای بلند اوست منیر
که آن بصورت نعل سمند اوست دوتاه
ز جود «لا» نرود بر زبان او هرگز
مگر در اشهد ان لا اله الا الله
ایا حسود تو در دست روزگار ذلیل
و یا وجود تو بر صنع کردگار گواه
گهر ز بهر سخای تو خیزد از احجار
درر ز بهر عطای تو زاید از امواه
نه آفتابی و هستی ممیز از امثال
نه کردگاری و هستی منزه از اشباه
نیاز پیش عطای تو منهزم گردد
چو پیش مغفرت آفریدگار گناه
اگر کنند کلاه و کمر غلامان را
همه ملوک و سلاطین ز زر و از دیباه
متابعان ترا زیبد از مجره کمر
مقربان ترا باید از ستاره کلاه
اگر بخلق تو عفریت بنگرد یک بار
وگر ببزم تو فرتوت بگذرد یک راه
شود ز خلق تو آن با لطافت حورا
شود ز بزم تو این با طراوت برناه
مگر بنام تو در آب شد کلیم خدای
مگر بیاد تو در نار شد خلیل اله
ازین قبل که نشد شخص آن ز غرق هلاک
وز آن سبب که نشد نفس این ز حرق تباه
بکوه و دریا گر بگذری گرفته بدست
حسام فتح فزای و سنان دشمن کاه
شود پلنگ کشف وار در میان حجر
رود نهنگ صدف وار در نشیب میاه
ایا مسخر حکمت زمانه بی تکلیف
ویا متابع امرت ستاره بی اکراه
نپرورید چو تو روزگار هرگز میر
نیافرید چو تو کردگار هرگز شاه
کنون که بنده ی درگاه فرخت جبلی
بخدمت تو گرفت از ملوک دهر پناه
بری شود ز همه رنجها اگر سوی او
کنی بچشم عنایت کریم وار نگاه
چو زر ز سنگ و ستاره ز میغ و در ز صدف
چو شکر از نی و گوهر ز کان و نقده ز کاه
ثنای تست همه آلتش درین خدمت
هوای تست همه دالتش بدین درگاه
نه از هوای تو گردد روان او خالی
نه از ثنای تو گردد زبان او کوتاه
کنون گر از جهت آنکه عذر واضح داشت
بسوی کیف نیامد بخدمتت زهراه
ز مدح تست همه ساله طبع او تازه
چو از نسیم درخت و چو از سحاب گیاه
همیشه تا سمر بهمنست در آفاق
همیشه تا خبر بیژنست در افواه
نشسته باد چو بهمن موافقت بر تخت
فتاده باد چو بیژن مخالفت در چاه
ز جاه تو فضلا بر فلک فگنده بساط
بپیش تو امرا بر زمین نهاده جباه
منازعت سوی نار الجحیم تافته روی
متابعت سوی دارالنعیم یافته راه
شده یکی را حسن المآب پاداشن
شده یکی را سوء العذاب باد افراه
چو نام تو مه روزه بفرخی بر تو
گذاشته تو برینگونه صد هزاران ماه
***
136- مدح سدیدالدین ابوالمعالی محمد بن سعید وزیر
تا دور زمانه بود ای صدر یگانه
با دولت تو چون لقبت باد زمانه
ای دیده نکایت ز سنان تو مخالف
وی کرده شکایت ز بنان تو خزانه
بر دشمن تو آخته بهرام بلارک
در مجلس تو ساخته ناهید چغانه
هم نام رسولی تو از آنست که هستی
در حلم و حیا و کرم و جود یگانه
طبع ولیت باغ طرب راست شکوفه
جان عدویت تیر بلا راست نشانه
ایوان رفیع تو ز انبوهی زوار
باشد همه ساله چو گه حج در خانه
با یکدگر احوال حسودت بتباهی
یکسر متساویست چو دندانه ی شانه
امداد عطاهای ترا نیست برینش
دریای هنرهای ترا نیست کرانه
خورشید بسوزد ز تف آن چو عطارد
گر هیچ زند آتش خشم تو زبانه
با سیرت خوب تو نماید عقلا را
اخبار بزرگان گذشته چو فسانه
دایم بود از سجده ی اعیان و اکابر
درگاه ترا بر صفت صخره ستانه
در خلق تو لطفیست مسلم ز تکلف
در طبع تو جودیست منزه ز بهانه
چون نار سرافراز و رخ افروز و عدو سوز
تا نار کفیده شود از قوت دانه
***
137- مدح
ایا گردون دولت را غزاله
بداندیش تو چون گردون ز ناله
سزد ناهید جشنت را مغنی
سزد خورشید بزمت را پیاله
گل عزم ترا صدقست بستان
مه بخت ترا سعدست هاله
نبشتست آسمان بر لوح محفوظ
باقبال و قبول تو قباله
سپهر ملک را رایت ستاره است
چراغ عدل را رسمت ذباله
ایا خصم تو در دست زمانه
چو آهوی طپان اندر حباله
چو مداحان هر جایی مپندار
کسی کو را نباشد زآن حفاله
ترا گفتم بسی شعر خلاصه
ترا خواندم بسی مدح سلاله
حقوقم را رعایت کن که بر تست
رعایت کردن آن لا محاله
بود در گردن آزاد مردان
حقوق کهتران چون وام حاله
جز از تو پیش رکن الدین نکردم
طلب تشریفهای پنج ساله
چرا با خازن خاصت نکردی
مرا تشریف امسالین حواله
الا تا چون صدف گردد بنوروز
دهان لاله پر لؤلؤ ز ژاله
ز خوبی باد لفظ تو چو لؤلو
ز شادی باد روی تو چو لاله
***
حرف «ی»
138- مدح مجدالدین حسین بن علی
ایا بتی که چو یوسف بنیکوی مثلی
بچهره ماه و بعارض گل و بلب عسلی
گهی بنسبل پرتاب فتنه ی زمنی
گهی بنرگس پر خواب مایه حیلی
چو زلف پوشی بر رخ نشسته در خرگاه
چو ماه در سرطان و آفتاب در حملی
بدان لبان چو یاقوت و چشم چون هاروت
همیشه عیسی آیین و سامری عملی
بمزه آفت آزادگان از آن سببی
ببوسه راحت دلدادگان از آن قبلی
چو لفظ فخر زمانه بنیکوی سمری
چو کلک صدر یگانه بساحری مثلی
جهان فضل معین الملوک مجدالدین
مکان احسان کان علا حسین علی
ایا مجاور خصمت شقاوت ابدی
و یا مساعد رایت سعادت ازلی
مکان در و گهر زآن شدند بحر و جبل
که تو بجود چو بحر و بحلم چون جبلی
مخالفان را هنگام رزم در میدان
بنوک نیزه ی خطی وساطه ی اجلی
موافقان را هنگام بزم در ایوان
بجود خامه ی جاری طلایه ی املی
اگرچه در عرب و در عجم سمر گشتست
بشعر گفتن تازی و پارسی بلی
نه شعر اوست بوصف شمایل تو محیط
نه طبع اوست بنظم فضایل تو ملی
و قد ا عد لیوم الرحیل اهبته
کما یلیق بامثاله سوی الجمل
و ما یباسط فیما یرومه ارا
فصار کالجمل المستکین فی الوحل
همیشه تا نبود تازه گل چو خار و خسک
همیشه تا نبود تیره شب چون صبح جلی
ز کین تو چو شب تیره باد روز عدو
ز مهر تو چو گل تازه باد روی ولی
***
139- در مدح امیر طغانی
ای آنک برخ فتنه ی عشاق جهانی
آرایش خوبانی و آسایش جانی
شاید که ترا جان و جهان خوانم زیراک
هم راحت جانی و هم آشوب جهانی
دارم تن بی سنگ و دل تنگ ز عشقت
زیرا که بت سنگدل و تنگ دهانی
گفتی که مرا یاد نکردی بهمه عمر
بر من بچنین حال مبر هیچ گمانی
زین پیش چه خواهی که کنم یاد تو هر روز
در مجلس شمس الامرا میر طغانی
بنیاد خرد اصل هنر مایه ی احسان
خورشید سخا بحر کرم گنج معانی
ای آنک تو بر جامه ی اسلام طرازی
وی آنک تو بر نامه ی اقبال نشانی
در مرتبت و منزلت و حلم و سیادت
مهری و سپهری و زمینی و زمانی
با فر همایونی و با قدر بلندی
با دولت میمونی و با بخت جوانی
گر من بسوی خدمت تو دیر رسیدم
ارجو که تو این حال ز تقصیر ندانی
گفتم که اگر من سبک آیم ببر تو
ترسم که کشد آمدن من بگرانی
تا لاله شکفته شود از ابر بهاری
تا سبزه نهفته شود از باد خزانی
در پیش تو باد آنک تو جوینده ی اویی
در دست تو باد آنچ تو خواهنده ی آنی
***
140- مدح شمس الدوله قطب الدین میر میران منکبه سپهسالار
ایا قطب دین میر میران تو آنی
که جیحون عطایی و گردون توانی
زمین و زمان از تو دارند زینت
که بدر زمینی و صدر زمانی
نه جز عیب چیزیست کآن تو نداری
نه جز غیب علمیست کآن تو ندانی
خرد را مداری هنر را مآلی
کرم را مقامی سخا را مکانی
بکوشش چو چرخی بدانش چو بحری
بتابش چو شمسی ببخشش چو کانی
ستوده چو عقلی گزیده چو دینی
خجسته چو بختی یگانه چو جانی
بطلعت چو افروخته آفتابی
بهمت چو افراخته آسمانی
پسندیده ی پادشاه زمینی
پسر خوانده ی شهریار جهانی
گر او هست بایسته ی پادشاهی
توی نیز شایسته ی پهلوانی
تو مخلوق ذاتی نه خالق صفاتی
ویلکن بهیچ آفریده نمانی
اگر خویشتن را بجویی نظیری
ندا آید از شش جهت لن ترانی
ترا من چگونه توانم ستودن
که هر چند گویم تو افزون از آنی
از آن مهربانست بر تو زمانه
که تو بر همه بندگان مهربانی
از آنند پیر و جوان بنده ی تو
که با دانش پیر و بخت جوانی
از آن انس و جان خرمند از وجودت
که تو انس و جان همه انس و جانی
از آنند اصحاب دولت مطیعت
که تو صاحب سر صاحب قرانی
ایا رای تو آفتاب معالی
ایا لفظ تو کیمیای معانی
همی خواست سلطان عالم که نوشد
بدیدار تو باده ی ارغوانی
چو در مجلس او تو حاضر نبودی
فرستاد نزدیک تو دوستگانی
چو آن دوستگانی بیادش بخوردی
حیاتی ترا تازه شد جاودانی
تو گویی فرستاد خضر پیمبر
ترا شربت از چشمه ی زندگانی
الا تا بود سبز باغ بهاری
الا تا بود سرد باد خزانی
دلت باد همواره در شادکامی
تنت باد پیوسته در کامرانی
***
141- مدح شمس الدوله قطب الدین میر میران
خداوند جهان را پهلوانی
خطا گفتم که تو خود صد جهانی
هم اندر خاتم دولت نگینی
هم اندر قالب ملت روانی
بهمت چون دعای مستجابی
بقوت چون قضای آسمانی
کرا شد جز ترا هرگز مسخر
سپهر پیر در عهد جوانی
شهاب ثاقبی چون با خدنگی
سماک رامحی چون با سنانی
ز مردی و جوانمردی هر آن چیز
که در اندیشه آید بیش از آنی
سمندت رخش و تیغت ذوالفقارست
که تو رستم تن و حیدر توانی
ترا بریست با هر کس طبیعی
ترا سریست با ایزد نهانی
بسا وقتا که تو در کوه و بیشه
برمح خطی و تیغ یمانی
کفنده ی مهره ی مار شکنجی
درنده ی زهره ی شیر ژیانی
بجاه افتادگان را دستگیری
بجود آزادگان را میزبانی
همی زاید ز رای تو معالی
همی خیزد ز طبع تو معانی
معالی و معانی راست گویی
ز تو خیزد که تو دریا و کانی
بدین شربت که خوردی داد خواهد
ترا ایزد بقای جاودانی
ز بهر آنکه گر چه تلخ بود آن
شد اندر کامت آب زندگانی
چو ز آن شربت رخت شد ارغوان رنگ
بکف برنه شراب ارغوانی
همی کن با حریفان تازه رویی
همی خور با ندیمان دوستگانی
کریما من بجانم دوستدارت
گرین معنی نداند کس تو دانی
وگرچه مدح خوانی پیشه دارم
نیایم پیش خدمت تا نخوانی
سبک گردم معاذالله بچشمت
گر آرم هر زمان پیشت گرانی
الا تا نعمت عقبیست باقی
الا تا زینت دنییست فانی
دل و عیش تو خرم باد و شیرین
که خرم طلعت و شیرین زبانی
ز گیتی حصه ی تو نیک بختی
ز دولت بهره ی تو کامرانی
***
142- مدح نظام الدین ابوالقاسم محمود کاشانی
الا ای ابر نوروزی شبانروزی بمن مانی
نه از گریه بیاسایی نه از ناله فرو مانی
چو بر گردون کنی ناله کند در ساعت از ژاله
بکردار صدف لاله دهان پر در عمانی
گهی بی رنج بخروشی گهی بی درد برجوشی
دژم چون طبع مدهوشی سیه چون رای نادانی
کنی با کوه نقاشی کنی با باد جماشی
کنی در باغ فراشی کنی در بحر خزانی
چو دامن در فلک دوزی ز من دو صنعت آموزی
ز سینه آذر افروزی ز دیده گوهر افشانی
گهی با باد انبازی گهی با کوه دمسازی
گهی با بحر هم رازی گهی با چرخ همسانی
بشکل مردم جنگی گرفته تیغ در چنگی
بسان چهره ی زنگی تن آلوده بقطرانی
سفیر بحر و جیحونی ندیم ماه و گردونی
بشیر کوه و هامونی زعیم باغ و بستانی
ز باران هر زمان صحرا کنی پر لؤلؤ لالا
تو گویی دست مولانا نظام دین یزدانی
جوانبختی جهانگیری قضا سعیی قدر تیری
سپهدار عجم میری اجل محمود کاشانی
سرافرازی که در عالم نبودست و نباشد هم
ز میران بنی آدم بجود او را کسی ثانی
کلامش چون دم عیسی ضمیرش چون دل یحیی
جبینش چون کف موسی لطیف و پاک و نورانی
زبان گردد همه شکر دهان گردد همه عنبر
بنان گردد همه گوهر چو در مدحش سخن رانی
از آن بر چهره سال و مه کلف دارد همیشه مه
که پیش او گه و بیگه نهد بر خاک پیشانی
ایا رایت ز بهروزی کفت در دادن روزی
و یا عزمت ز پیروزی ضمیرت در سخن دانی
عروس ملک را زیور سپهر جود را اختر
حسام فتح را گوهر سرای عقل را بانی
گه کوشش چو گردونی گه بخشش چو جیحونی
بهمت چون فریدونی بدولت چون سلیمانی
از آن چون عقل مشهوری که چشم عقل را نوری
از آن چون فضل مذکوری که جسم فضل را جانی
بجود اندر جهان طاقی کلید گنج ارزاقی
پناه خلق آفاقی عزیز شاه گیهانی
ز رای تست سال و مه ز عدل تو گه و بیگه
فزوده قدر ملک شه گرفته فر مسلمانی
چو بر اعدا کمین آری چو بر احباب زر باری
شهاب بدر دیداری سحاب بدره بارانی
چو چرخ از زهره ی زهرا چو باغ از زینت زیبا
چو درج از لؤلؤء لالا چو عقد از گوهر کانی
گه مهر ابر در پاشی گه کین ببر پرخاشی
ببزم اندر چنین باشی برزم اندر چنان مانی
فلک همت ملک دینی امل پرور اجل کینی
ببخشش عمده ی اینی بکوشش مایه ی آنی
ایا هر شاعر و راجز ز مدحت واله و عاجز
ایا هر مفلق و معجز ز شکرت قاصر و دانی
گه جود اصل امیدی گه حشمت چو جمشیدی
گه زینت چو خورشیدی گه همت چو کیوانی
سزد در فصل نوروزی که رخ از می برافروزی
بسرسبزی و پیروزی بشادی و تن آسانی
ز لفظ مطرب دلکش نیوشی بیتهای خوش
ز دست ساقی مهوش شراب لعل بستانی
ایا کرده سر نامه مدیحت خاصه و عامه
میانها بسته چون خامه بامرت جن و انسانی
عروسی بینی اندر خور شرف بر فرق او افسر
لطف در عقد او گوهر، چو این خدمت فروخوانی
ز خوبی یافته مایه برو بسته چو پیرایه
سخنهای گرانمایه به از یاقوت رمانی
گر از روی خداوندی کنون این را تو بپسندی
کنم در نظم پیوندی گه مدح تو حسانی
الا تا از گل و نسرین کند پر زهره و پروین
زمین را باد فروردین چمن را ابر نیسانی
سعادت باد همراهت زیادت هر زمان جاهت
میان بسته بدرگاهت همه میران بدربانی
قضا حکم ترا طایع قدر امر ترا تابع
جهان بخت ترا صانع فلک رای ترا عانی
قرینت دولت وافی معینت ایزد کافی
رهینت اختر جافی مطیعت عالم فانی
***
143- مدح
ای طلعت تو داعیه ی رحمت خدای
دیدار تو خجسته ترا ز سایه ی همای
جودت فگندگان فلک را گرفته دست
جاهت نهاده بر فلک المستقیم پای
گر ساختند طایفه ی ملحدان ترا
کید عظیم کآفت آن بود جان گزای
منت خدای عزوجل را که جان تو
امروز هست و باد همیشه چنین بجای
پوشیده نیست بر تو که نتوان ز حادثات
جستن بفضل قوت و رستن بحسن رای
وز هیچ کس بلا نتوانند دفع کرد
مردان جنگجوی و غلامان جان ربای
لیکن ترا دو چیز نگه داشت ز آن بلا
بر تو بر خلایق و سر تو با خدای
ایزد همی فزاید هر روز جاه تو
تو نیز در رعایت خلقش همی فزای
بهتر ز نام نیست فضیلت درین جهان
مهتر ز داد نیست وسیلت بدان سرای
تا رهنمای خلق ستاره بود بشب
همواره بخت نیک ترا باد رهنمای
تو با سماع بربط و نای و مخالفت
سرباز پس چو بربط و سوراخ دل چو نای
***
144- مدح نظام الدین ابوالقاسم محمود کاشانی
ایا نامداری که دین را نظامی
و یا کامکاری که حق را قوامی
سزد گر ترا مایه ی حمد خوانم
که محمود خلقی و محمود نامی
همی ز آن نمایند پیش تو ناقص
بزرگان که تو در هنرها تمامی
چو موسی گه جود مجری العیونی
چو عیسی گه لطف محیی العظامی
برای مضی چون درفشان شهابی
بکف سخی چون در افشان غمامی
زمانه کند دولتت را مریدی
ستاره کند همتت را غلامی
بگاه لطافت چو باد شمالی
بوقت رزانت چو کوه شمامی
همی شیر بیشه ز عدلت همیشه
فرستد بنزدیک روبه سلامی
بهمت فروزنده ی ملک و دینی
بسیرت پسندیده ی خاص و عامی
سر از آسمان برین بگذراند
بقدر آن زمینی که بر وی خرامی
الا تا بود صنعت باد تیزی
الا تا بود سیرت خاک رامی
همه ساله بادی ازینسان که هستی
بنزدیک سلطان عزیز و گرامی
صیام تو مقبول و عید تو میمون
مراد تو حاصل محل تو سامی
***
145- مدح
ای ندیده جهان چو تو شاهی
نیست جز داد دادنت راهی
ملک معظم گرفته هر روزی
حصن محکم گشاده هر ماهی
بر فلک برد تخت بخت هر آنک
پیش تختت رسید یک راهی
نیست از درگه تو عالی تر
در همه شرق و غرب درگاهی
نه چو طبع تو بر زمین بحریست
نه چو رای تو بر فلک ماهی
گر بود دشمن تو چون کوهی
شود از هیبت تو چون کاهی
ای بپیش بلند همت تو
آسمان برین چو خرگاهی
دیه رندان سزای زندانست
نه سزای چو تو شهنشاهی
آن چنان دیه بس تواند ساخت
هر کرا نعمتیست یا جاهی
توده ی خاک را دریغ مدار
از چو من بنده ی هواخواهی
از در ملک تو چو من بنده
فلک آرد پدید گه گاهی
تا نباشد چو کعبه و زمزم
در جهان هیچ خانه و چاهی
بر سر ناصحت بود تاجی
در لب حاسدت بود آهی
***
157- مدح
ز احسان دست بر عالم گشادی
بامکان پای بر گردون نهادی
سپهر دولت و خورشید دینی
مکان دانش و قانون دادی
بهمت با ستاره همنشینی
بسیرت با فرشته هم نژادی
چو قسن ساعده با لفظ خوبی
چو معن زایده با دست رادی
هم اندر دین یزدان پادشاهی
هم اندر ملک سلطان با نفاذی
حقایق را گه حجت مکانی
خلایق را گه حاجت ملاذی
ایا صدری که اندر ملک و دولت
ستوده سیرت و نیکو نهادی
چو من پیشت میان بستم بخدمت
در گنج کرم بر من گشادی
بهر صدری مرا تعریف کردی
ز هر نوعی مرا تشریف دادی
گر اخلاص مرا نزد تو حقیست
خلاصم ده ز دست میر شادی
همیشه تا نباشد در طبایع
چو ناری آبی و خاکی چو بادی
چنانک از جاه تو احرار شادند
همه ساله ز دولت شاد بادی
***
147- مدح سدیدالدین عمر بن علی
زهی ز جود تو آزادگان بآزادی
سدید دین عمر بن علی نوزادی
سحاب جود تو بنشانده گرد درویشی
حسام عدل تو ببریده حلق بیدادی
سرای حاسد تو چون ارم بویرانی
بنای ناصح تو چون حرم بآبادی
بآسمان شرف بر چو قرص خورشیدی
ببوستان لطف در چو سرو آزادی
ز تست دولت نازان و تو بدو شادان
از آنک او چو عروسست و تو چو دامادی
نیازمندی معدوم گشت چون سیمرغ
ز بس عطا که تو اهل نیاز را دادی
بخدمت تو فصیحان همه میان بستند
از آنگهی که زبان را بنطق بگشادی
هزار دشمن بد را ز پای بفگندی
بفضل ایزد و هرگز ز دست نفتادی
اکر مدار لطافت دیار بغدادست
ز خلق خویش تو اندر میان بغدادی
اگرچه دادی حاتم بخلق گاه سؤال
هر آنچ بودی ویرا ز غایت رادی
تو زو بهی بسخا ز آنک خواسته بسیار
بمستحقان ناخواسته فرستادی
چنان بخیری راغب که بر زمین هرگز
قدم بجز برضای خدای ننهادی
ایا کریم خصالی که گویی از مادر
ز بهر تربیت اهل فضل را زادی
همی روم سوی درگاه شاه تا گردد
شرنگ و خار غمم شکر و گل شادی
کنم، گر از تو بسا ز سفر مدد یابم،
ز تو بپیش وضیع و شریف آزادی
همیشه تا نه خفیفست مرکز خاکی
همیشه تا نه کثیفست گوهر بادی
ز فر دولت و تأیید بخت و سعی فلک
مدام مقبل و مقبول و محترم بادی
***
148- مدح
بدان رای درفشان چون شهابی
بدان دست در افشان چون سحابی
زمین مکرمت را نوبهاری
سپهر محمدت را آفتابی
بسیرت مقتدای خاص و عامی
بهمت ملتجای شیخ و شابی
گه افضال با طبع کریمی
گه تدبیر با رای صوابی
بوقت لطف و حلم و هیبت و جود
بسان باد و خاک و نار و آبی
ایا زین و بهای دین و دولت
خرد را کان و دانش را مآبی
اگرچه در مهماتم بدین شهر
ز بی کاریست بسیاری خرابی
ببی کاری دلم خرسند گشتی
اگر با آن نبودی بی شرابی
شود یکبارگی کار من از دست
گر آنرا تو بزودی در نیابی
الا تا بر فلک باشد کواکب
الا تا در زمین باشد جوابی
حسودت باد مقهور از وجودت
که او اهریمنست و تو شهابی
***
149- مدح
ای کریمی کز جهان گوی هنر بربوده ای
اختیار پادشاهی افتخار دوده ای
گرچه از دستار دارانی تو گوی منزلت
از خداوندان افسر سر بسر بربوده ای
ور چه هستی شهریار دین و دنیا را وزیر
خویشتن در خورد آن منصب بکس ننموده ای
ورچه ملک مشرق و مغرب کنون در دست تست
از تواضع هم بر آن طرزی که اول بوده ای
تا بیفزودست قدرت را جلالت ذوالجلال
در مراعات حقوق کهتران بفزوده ای
پشت دشمن را بپای بخت بد بشکسته ای
روی دولت را بدست رای خود بزدوده ای
نام و ننگ خویش را نالوده ای هرگز بظلم
ز آن بخون دیده روی دشمنان آلوده ای
از غبار باره ی آتش نعال خویشتن
روی گردون را بدود هاویه اندوده ای
آفتاب ملک تو تا سر ز مشرق بر زدست
شخص اعدا را بشکل ماه نو فرسوده ای
فرق دولت شد قدم در خدمت تو چون قلم
تا تو از همت قدم بر فرق فرقد سوده ای
از حوادث ز آن قبل آزادگان آسوده اند
کز رعایتشان تو هرگز یکزمان ناسوده ای
تخم نیکی کشتهای بسیار در عهد نخست
لاجرم اکنون بحمدالله جز آن ندروده ای
نام تو کر و بیان بر آسمان بشنوده اند
گر چه تو نام نظیر خویشتن نشنوده ای
از کرم سوال را نعمت بسی بخشیده ای
وز لطافت بر گنه کاران بسی بخشوده ای
گر بنظم و نثر بستایم همه عمرت رواست
ز آنک پیش پادشاه خود مرا بستوده ای
ور ترا تا زنده باشم بنده باشم واجبست
ز آنک در حقم خداوندی بسی فرموده ای
تا قیامت دیده ی بخت تو هرگز مغنواد
ز آنک تو در نصرت بیچارگان نغنوده ای
***
مرثیه ها
1- در رثاء فرزند سعد بن زنگی و تسلیت پدر
ایا زمانه ی فانی ربوده از گاهت
ایا ستاره ی جافی فگنده در چاهت
چو باز بوده و کرده اجل چو بنجشکت
چو شیر بوده و کرده قضا چو روباهت
بزیر خاک فرو برده قد چون سروت
میان سنگ رها کرده روی چون ماهت
لطیف و خرم و خندان و خوب و خوش بودی
بسیرت گل از آن بود عمر کوتاهت
ز دل بدند همه بخردان دعا گویت
ز جان بدند همه زیرکان هوا خواهت
چو روی بودی و ایام کرد چون مویت
چو کوه بودی و اجرام کرد چون کاهت
چگونه بود توانی بزیر خاره و خاک
چو تن بخست همی از حریر و دیباهت
ز بعد آنک همی دیدم ایستاده بپای
بپیش خویش سپیده دم و شبانگاهت
بدان قناعت کردم که در همه عمرم
بخواب بینم با خود نشسته یک راهت
کباب شد دل من زین فراق ناکامت
خراب شد تن من زین وفات ناگاهت
مرا چنین نپسندی تو در مصیبت خویش
اگر ز زاری حالم کنند آگاهت
چو خرگهیست دل من ز غم همه سوراخ
از آنگهی که تهی ماند از تو خرگاهت
فراق داد زمانه ز تو بتکلیفم
جدا فگند ستاره ز من با کراهت
ایا مدار سعادات سعد بن زنگی
تویی که نیست بهمت ملک با شباهت
بگاه دانش و دولت تو پیر و برنایی
از آن مرید و مطیع اند پیر و برناهت
سعادتیست ولی را بنان زر بارت
شقاوتیست عدو را سنان جان کاهت
اگرچه هست سزاگر کنون رسد هردم
بفرقدین و سماکین ناله و آهت
جزع مکن که جزع نیست در خور عقلت
صبور باش که صبرست بهترین راهت
برفته ی ازلی بود بایدت راضی
چو در پرستش ایزد دلیست یکتاهت
همیشه تا که مه نو بود در افزودن
فزوده باد جمال و جلالت و جاهت
چکیده ابر کرم بر کران آن میرت
وزیده باد لطف بر روان آن شاهت
***
2- در رثاء شیخ الشیوخ جابر بن عبدالله انصاری
صدری که بود عاقله ی دین کردگار
بدری که بود واسطه ی عقد افتخار
رفت از جهان برون و برآورد رفتنش
از سنیان بخاصه ز انصاریان دمار
شیخ الشیوخ جابر عبدالله آنک بود
سرمایه ی دیانت و پیرایه ی وقار
دست اجل بکند درختی ز بن که داشت
دین بیخ و زهد شاخ و ورع برگ و علم بار
در باغ حق نرست و نروید چنو نهال
بر اسب دین نبود و نباشد چنو سوار
با رای پیر و بخت جوان بود و تا برفت
یکبارگی برفت ز پیر و جوان قرار
بر دوش شرع رایت او بود طیلسان
در گوش دین هدایت او بود گوشوار
درد او حسر تا که دگرگونه شد کنون
زین حادثه که کرد قضا آفریدگار
آن مجلس دوشنبه و آن موضع عزیز
و آن جمع چون ستاره و آن وقت چون بهار
و آن نعرهای گرم و جگرهای سوخته
و آن نالهای نرم و نفسهای چون شرار
دریای علم بود و ز عالم کناره کرد
تا شد مرا ز دیده چو دریای خون کنار
تا او برفت نیست جدا یک زمان مرا
رخ ز آب و سر ز خاک و لب از باد و دل ز نار
اشکم بسان دانه ی نارست و روی من
چون زرد پوستی که بود در میان نار
چون چنگ چفته قدم و چون نای سفته دل
چون رود زار و نالان چون زیر تن نزار
من با چنین چهار صفت در مصیبتم
هر چند کز دلایل سورند هر چهار
ای دل طمع مبر که خدایست مستعان
وی تن جزع مکن که جهانست مستعار
بی شدت فنا نبود راحت بقا
آری شکفته گل نبود بی خلنده خار
بازیست مرگ و آدمیان نزد او تذرو
بادیست دهر و عالمیان پیش او غبار
گر چون پلنگ پای نهی بر سر جبال
ور چون نهنگ جای کنی در بن بحار
از طرف آن در افگندت دور آسمان
وز قعر این برآوردت جور روزگار
ای مانده در میانه ی سنگین حصار تنگ
اسلام را مکان تو بود آهنین حصار
ای از اجل نیافته زنهار یک نفس
ذات تو خلق را ز بلا بود زینهار
بر مرد و زن ز سوز وفات تو تازه گشت
داغ برادر و پدر تو درین دیار
گرچه نبود آن دو سعید شهید را
در شرق و غرب مثل و نه در بر و بحر یار
امروز از مصیبت آن هر دو مهترست
سوزنده تر مصیبت تو صد هزار بار
زیرا که بود ثالث ایشان چو تو کسی
و امروز نیست ثانی تو کس درین تبار
زهد تو بود دیده ی توحید را سواد
علم تو بود ساعد تحقیق را سوار
مرگ تو کرد پشت حقیقت دو تا چو قوس
سوگ تو کرد روی همه سنیان چو قار
بی روی سرخ و موی سپید تو کرده اند
جامه کبود و نامه سیه خلق بی شمار
وز رنج و درد و هجر و دریغ تو گشته اند
لب بسته دل شکسته جگر خسته جان فگار
چون رفتن تو روز قیامت بمن نمود
گر بارم از دو دیده ستاره عجب مدار
زیرا که از غم تو چو گردون خمیده ام
گردون شود بروز قیامت ستاره بار
گاه از قطیعت تو بنالم چو رعد سخت
گه بر مصیبت تو بگریم چو ابر زار
دیده پر آب و سوخته دل گوژ قامتم
نرگس مثال و لاله نهاد و بنفشه وار
چون اشک و موی و چهره ی من نیست در غمت
یاقوت سرخ و سیم سپید و زر عیار
طبع جوان من ز فراق تو گشت پیر
نفس عزیز من ز غمان تو گشت خوار
جسمی که جز بقای تو آنرا نبود کام
چشمی که جز لقای تو آنرا نبود کار
باریک شد ز حسرت تو چون میان مور
تاریک شد ز فرقت تو چون دهان مار
چون کردی اختیار برین منزل فنا
اکنون جوار رحمت جبار بردبار
منت خدای عزوجل را که باز ماند
اسلام را ز تو خلف صدق یادگار
عبدالله بن جابر انصاری آنکه هست
آسایش خلایق و آرایش کبار
آن قرة العیون که نظیرش نیاورند
انجم گه مسیر و نه گردون گه مدار
دارد بسیرت پدر و جد خویشتن
لفظ درر فشان و زبان گهر نثار
تا بس نه دیر بر سلف خویش بگذرد
در علم بی نهایت و اقبال بی کنار
ای مهتری که قدر تو دارد بر آسمان
پیوسته از مجاورت آفتاب عار
آن اعتقاد خوب که در خواجه بوده است
فرمان ده ملوک و شهنشاه کامکار
در اصطناع تو همه امروز جلوه کرد
آری چنین کنند سلاطین حق گزار
هستند لاجرم بدعا و ثنای او
خلقی زبان گشاده زیادت ز صد هزار
چون یافت این خبر جبلی شد چو آن جبل
کورا ز دور نور تجلی شد آشکار
گر داشتی اجازت غیبت ز پادشاه
ور یافتی اجازت رحلت ز شهریار
پیش تو آمدی و نکردی بجای تو
بر شعر مرثیت که فرستاد اقتصار
لیکن چگونه پای نهد در صف مراد
تا دامنش گرفته بود دست اضطرار
بپذیر عذر او که نکردست جمع کس
هرگز میان خدمت سلطان و اختیار
تا حق دین فرو ننهد مرد پارسا
تا دین حق رها نکند مرد بختیار
شمشیر حق ز حرمت تو باد آخته
بنیاد دین ز دولت تو باد استوار
تو در جوار بخت همایون و آن شهید
در رحمت خدای جهان ساخته جوار
بر مشهدش وزیده ز باد لطف نسیم
بر مضجعش چکیده ز ابر کرم قطار
***
3- در رثاء یکی از صدور
صدری کزو زمانه نیابد کریم تر
حری کزو ستاره نبیند حلیم تر
ناگه شهید گشت چو هم نام خویشتن
هرگز مصیبتی نبود زین عظیم تر
دنیا یتیم بود ز احرار پیش ازین
اکنون شد از مفارقت او یتیم تر
با آن کریم قدر جفا کرد روزگار
آری ز روزگار نباشد لئیم تر
با رحمت خدای قرین باد ز آنک بود
بر خلق هر زمان ز دیانت رحیم تر
دل بر جهان منه که بمیرد هر آنک زاد
ورچه شود ز نوح پیمبر قدیم تر
همچون مسافریست بدارالفنا هر آنک
پندارد او که هستم در وی مقیم تر
گرچه کنون بدار بقا رفت مهتری
کز عین کیمیاست عدیلش عدیم تر
منت خدایرا که ازو ماند یادگار
شخصی که در جهان نبود زو کریم تر
ای صاحبی که طایفه ی دشمنانت را
از هیبت تو نیست عذابی الیم تر
در شرق و غرب نیست سخی تر ز تو چنانک
اندر جهان نبود ز لقمان حکیم تر
بودم ز شوق خدمت تو مدتی سقیم
گشتم چو آن خبر بشنیدم سقیم تر
چونانک استقامت کارم ز جاه تست
هر روز باد دولت تو مستقیم تر
***
4- مرثیه ی شمس الدوله نصیرالدین
شد شریعت بی نظام و شد سیادت بی محل
شد ریاست باهوان و شد امارت با خلل
تا مقام این جهان از خویشتن خالی گذاشت
ذخر اسلام و جلال ساده و شمس دول
در جهان آمد پدید از رفتن او اضطراب
بر مثال آنک هنگام تجلی بر جبل
مردمان را ناله کردن بر وفات او کنون
شد صناعت چون عرب را نوحه کردن بر طلل
شد سرشک مرد و زن خون در وفات او کنون
داغ او گویی گشاد از دیده ی هر یک سبل
از کریمی و ز لطیفی بود تا روز پسین
طبع او دور از ملال و نفس او پاک از زلل
چون درآمد امر یزدان خلق نتوانند کرد
با رضای او خلاف و با قضای او جدل
گر چه هستیم از جهالت وز ضلالت روز و شب
گه خریدار غرور و گه گرفتار علل
عاقبت چون دیگران خواهیم گشتن یک بیک
بسته ی بند وفا و خسته ی زخم اجل
حادثات گنبد دوار نتوان کرد دفع
مشکلات عالم غدار نتوان کرد حل
تنگ باشد با قضا پیوسته میدان حکم
کند باشد با قدر همواره شمشیر امل
گر اجل را دفع کردی در همه عالم ز کس
حشمت و جاه و قبول و نعمت و مال و خول
واجب آن کردی که چون خضر پیمبر در جهان
تا بنفخ صور ماندی زنده آن صدر اجل
پیش ازین در نظم کردن طبع من بودی سوار
بر غزلهای لطیف و مدحهای مستحل
از وفات او چنان گشتم که در بیتی کنون
هر زمان عاجز فرو مانم چو اشتر در وحل
گرچه یکباره ز تأثیر وفات او برفت
از تن و جان و دل ما هوش و آرام و جذل
شکر یزدان را کزو ماندست فرزندی که هست
فرخ آثار و خجسته طلعت و نیکو عمل
صدر عالم بوالمعالی بدر عالم میر شاه
آسمان جاه و بحر علم و خورشید امل
آن خداوندی که بر گردون سجود آرد همی
رای او را آفتاب و همت او را زحل
و آن خردمندی که اندر هیچ وقتی نگذرد
بر ضمیر او خطا و بر زبان او خطل
در هنر دارد فزونی بر همه اقران خویش
چون محمد بر خلایق چون شریعت بر ملل
از خلافش لعل گردد دشمنان را چون شبه
وز وفاتش زهر گردد دوستانرا چون عسل
از جلال او فلک پیوسته باشد با حسد
وز جمال او ملک همواره باشد با خجل
تا شد از جور ستاره دشمن او ممتحن
تا شد از دور زمانه حاسد او مبتذل
این بود همواره چون سیماب لرزان از فزع
و آن بود پیوسته چون سیمرغ پنهان از وجل
فخر دارد بر همه سادات گیتی از شرف
فضل دارد بر همه اشراف عالم در محل
همچو آتش بر دخان و همچو گوهر بر سفال
همچو گردون بر زمین و همچو دریا بروشل
ای شده نام تو در عالم ببهروزی سمر
وی شده رای تو در گیتی بپیروزی مثل
گر نصیرالدین ز دنیا رفت بیرون ناگهان
تو جزع مفزای و راضی باش بر حکم ازل
او بعقبی رفت و تو بنشین بجای او کنون
در مقام مهتری چون آفتاب اندر حمل
زنده باشد نام آن کز وی چو تو ماند خلف
تازه باشد جان او کز وی چو تو ماند بدل
تا نگردد مور مار و نال سرو و کاه کوه
تا نگردد سیم سنگ و عود بید و شهد خل
باد طبعت شاد و کارت خوب و جاهت مستقیم
باد بختت رام و خصمت خوار و امرت ممتثل
***
5- در رثاء سعدالملک نجم الدین بن اثیر الدین
اگر ببارم خونابه و برآرم آه
برین مصیبت ناکام و وقعت ناگاه
وگر کنم ز دل و دیدگان در آتش و آب
خلیل و ارمقام و کلیم و ارشناه
عجب مدار که نتوان گزارد جز بچنین
حقوق تعزیت سعد ملک شاهنشاه
دریغ مانده تن او بزیر خاره و خاک
ز جور صرف زمان و نفاذ حکم اله
چو اختر اندر میغ و چو گوهر اندر کان
چو شعله اندر دود و چو دانه اندر کاه
بماند درج سیادت بری ز گوهر فضل
بماند برج سعادت تهی ز اختر و ماه
زمانه بی سپه و بی مصاف کرد کمین
بر آنک بود هزبر مصاف و ببر سپاه
مدیحهاش پراگنده بود در آفاق
کنون مراثی او اوفتاد در افواه
گهی فرو برم از داغ این مصیبت سر
گهی برآورم از درد این قطیعت آه
ز درد با رخ زردم ز اشک دیده سپید
ز سوگ جامه کبود و ز رنج نامه سیاه
بدم شکفته چنان کز دم نسیم درخت
شدم کشفته چنان کز تف سموم گیاه
چو لعل بود در خم، شد ز رنج او چون زر
چو کوه بود تنم، شد ز درد او چون کاه
ز دهر آخته چنگ و جهان ساخته جنگ
شدم خروشان چون چنگ و زرد و زار و دوتاه
از آنگهی که دیار هراة خالی گشت
از آن فروخته شمع و از آن چهارده ماه
گهی چو شمع شوم سوخته بآخر شب
گهی چو ماه شوم کاسته باول ماه
ز قدر بود چو خورشید سال و مه در قصر
ز جاه بود چو جمشید روز و شب برگاه
چو اندر آمد حکم خدای عزوجل
ز قصر شد سوی قبر وز گاه شد سوی چاه
ز دام و بند قضا و قدر نخواهد جست
نه پادشا نه رعیت نه پیر و نه برناه
اگر شوی چون پلنگ ژیان تو گردنکش
وگر شوی چو نهنگ دمان تو دشمن کاه
قضا در افگندت آخر از فراز جبال
قدر برآوردت آخر از نشیب میاه
اگر شوی بدها حیله گرتر از دراج
وگر شوی بذکا چاره دان تر از روباه
قضا بحیله نگردد هبا چو آمد وقت
قدر بچاره نگردد هدر چو آمد گاه
بسا که ریخته شد زیر خاک و خواهد شد
چو مشک سوده ذوایب چو سیم ساده جباه
اگر ز عقد کرم گوهری بشد دارد
خدای واسطه ی عقد را همیشه نگاه
باصل از آفت عین الکمال بد مرساد
اگر شد از نکبات زمانه فرع تباه
اگر ز دنیا تحویل کرد نجم الدین
اثیر دین را یزدان همیشه باد پناه
ایا کفایت تو بر بقای ملک دلیل
ایا سخاوت تو بر فنای مال گواه
اگر بدار بقا رفت نور دیده ی تو
جگر ز درد متاب و روان ز رنج مکاه
تو سال و ماه ز اقبال تازه باش چو ورد
اگر چو عهد سمن بود عمر او کوتاه
ولیت را ز امل ملک باد پاداشن
عدوت را ز اجل هلک باد باد افراه
فلک بطاعت تو سر نهاده بی تکلیف
ملک بمدحت تو لب گشاده بی اکراه
سعادت ازلی با موافقت همراز
شقاوت ابدی با مخالفت همراه
غریق رحمت جبار باد سعدالملک
بروز محشر بادش نبی شفاعت خواه
شده جریده ی احوال او بری ز خطا
شده صحیفه ی اعمال او تهی ز گناه
***
6- مرثیه
ای بتیغ قضا هلاک شده
جامه ی دولت تو چاک شده
بضرورت گذاشته مسکن
ساکن جای سهمناک شده
زده در دیده ی جهانی خاک
و آنگهی زود زیر خاک شده
از سمک در غم مصیبت تو
ناله ی خلق بر سماک شده
پاک بوده ز عیبها و کنون
ببهشت خدای پاک شده
***
7- تسلیت
شها آن قرة العین عزیزت
که گشت از مرگ او طبعت کشفته
هلالی بود کز دیدار او شمس
نمودی تیره چون ماه گرفته
فلک دانست کانجم را نباشد
محلی گر برون آید دو هفته
گرامی شخص او را کرد ناگاه
ز رشک آن بخاک اندر نهفته
چو گل شد ناگهان در خاک پنهان
گلی ویرا ز دولت ناشکفته
***
8- در رثاء نجیب الدین
ایا شادی ندیده از جوانی
برآی از خاک تیره گر توانی
که تو در سوگ خود ما را ببینی
رخ از خونابه کرده ارغوانی
دریغا ای نجیب دین که بس زود
جدا گشتی ز چندان کامرانی
دریغا مردن تو در غریبی
دریغا رفتن تو در جوانی
بدستت دوستگانی داد ناگاه
جهان از باده ی نامهربانی
هم از خوی خوشت بود اینک خوردی
بطبع از دست دشمن دوستگانی
ز لفظت زنده گشتی گاه بذلت
چو ز آب زندگانی شخص فانی
ندانم تا خود آنکس چون بمیرد
که لفظش باشد آب زندگانی
در آن ساعت که تو از رادمردی
بجان کردی اجل را میزبانی
سیه شد اختر برج معالی
تبه شد گوهر درج معانی
نبودت در همه آفاق همتا
نبودت از همه احرار ثانی
بنیکو عهدی و آزاده طبعی
بخرم رویی و شیرین زبانی
ندانی تا عزیزان تو چونند
ز تیمار وفاتت ناگهانی
همی گریند چون ابر بهاری
همی نالند چون باد خزانی
مکانت صدر میران بود ازین پیش
کنون باشنده ی سنگین مکانی
میان خاک تیره چند باشی
بزیر سنگ خاره چند مانی
مگر آگه نه ای ز اندازه ی خویش
که تو نی در خور جایی چنانی
دو روز اندر سرار افزون نماند
همی هر ماه ماه آسمانی
اگر بودی تو ماه آسمان چون
بماندی در سرار جاودانی
بهر چیزی گمانی برده بودیم
ز انواع بلای این جهانی
بجز مرگ تو کآن نگذاشت ما را
درین ایام هرگز بر گمانی
دهاد ایزد جزا دار الجنانت
که تو شایسته ی دارالجنانی
شده پیش تو امروز آشکارا
هر آنچیزی که دی کردی نهانی
پس این تعزیت هرگز مبیناد
شهاب الدین جز اسباب تهانی
ز نفسش باد زایل دردمندی
بطبعش باد مایل شادمانی
فلک جسته ز قدرش سرفرازی
ملک کرده به پیشش مدح خوانی
***
ترکیب بند
مدح نجیب الملک یوسف بن محمد وزیر
ای ترک هر زمان بجفا خیره تر مشو
از من مکن کناره و با من دگر مشو
بشناس حق صحبت دیرینه ی مرا
جافی تر از زمانه ی بیدادگر مشو
چون برگرفته ای ز جهانم بدوستی
در کار من نظر کن و با من بتر مشو
در مهر تو گذاشته ام روزگارها
بر من چو روزگار کنون کینه ور مشو
آرام جان و شمع دل و نور دیده ای
آشوب دین و رنج تن و دردسر مشو
ای با لب چو شکر و با عارض چو سیم
با پاسخ چو زهر و دل چون حجر مشو
گر نیست قصد سوختن عالمی ترا
هر روز بامداد ز خانه بدر مشو
ور در سرم ز رنج نخواهی همی خمار
هر ساعتی بخانه ی خمار در مشو
ور جان من ز عشق نخواهی همی خراب
هر نیم شب بکوی خرابات بر مشو
ورچه تراست ریختن خون من مباح
در قصد خون مادح فخر بشر مشو
آزاده یوسف بن محمد که بخت او
بر آسمان کشید ز اقبال تخت او
زیباتر از تو در همه عالم نگار نیست
چابکتر از تو در همه لشکر سوار نیست
تا زلف بی قرار تو بر گوش تکیه زد
یکساعت از غم تو دلم را قرار نیست
تو شمع نیکوانی و هر شب مرا چو شمع
جز سوختن صناعت و جز گریه کار نیست
نشگفت اگر مرا بود از عشق ناله زار
تا چون شکفته عارض تو لاله زار نیست
چشمم بود چو ابر بهاری ز عشق تو
تا چون رخ بدیع تو نقش بهار نیست
گر با زمانه یار شدی در جفا رواست
زیرا که در زمانه بشوخیت یار نیست
گشتم در انتظار وصال تو سوخته
خرم کسی که سوخته ی انتظار نیست
ز آن شد نهفته از زره زلف تو دلم
کو را ز تیر غمزه ی تو زینهار نیست
در رنج و محنت تو مرا مونس و ندیم
جز جان مستمند و دل سوگوار نیست
در دل بجز محبت تو نیست روز و شب
در جان بجز ستایش فخر تبار نیست
حری که جود او بکف رادمایه گشت
احسان او سپاه امل را طلایه گشت
گر من ز درد عشق تو بخروشم ای پسر
بر تو جهان ز مشغله بفروشم ای پسر
از جور تو چو مار همی پیچم ای صنم
با عشق تو چو مور همی کوشم ای پسر
من دیدگان ز خون جگر تر ندارمی
گر نیستی تهی ز تو آغوشم ای پسر
در هیچ مجلسی نشود بی جمال تو
دل شاد و طبع تازه و می نوشم ای پسر
بر من جهان چو حلقه ی خاتم مکن که نیست
جز حلقه ی وفای تو در گوشم ای پسر
از شربت هوای تو مخمورم ای نگار
وز ضربت جفای تو مدهوشم ای پسر
دوش از غمان رقت روی تو رفته بود
خواب و صبوری و طرب و هوشم ای پسر
گرچه همیشه از تو دل آزرده ام، مباد
هرگز شب تو بر صفت دوشم ای پسر
من جز بیاد تو نخورم باده یک زمان
گر چند بر دل تو فراموشم ای پسر
جور تو بر دلم بسر آید هر آینه
گر پیش مجد دین ز تو بخروشم ای پسر
آن مهتری که خلق جهانرا پناه شد
ویرا قضا مطیع و قدر نیکخواه شد
ای از بنفشه ساخته بر گل مثالها
بر آفتاب کرده ز عنبر هلالها
یاقوت تو ز معجزه سازد دلیلها
هاروت تو ز شعبده دارد مثالها
باشد دلم چو حلقه ی میم از غمان تو
تا حلقهای زلف تو ماند بدالها
ای داده بر بهانه ی عشق تو روزگار
از صد هزار گونه مرا گوشمالها
هر روز بامداد برغم مرا زنی
از مشک سوده بر سمن ساده خالها
نارد بما شقی و بخوبی چو ما دو تن
گردون بعمرها و زمانه بسالها
ای کاج من ز خواسته مفلس نبودمی
تا کردمی فدای تو بسیار مالها
دستم تهیست، از قبل آن همی کشم
چندین ز عشق تو بضرورت محالها
لیکن بدان امید گذارم همی جهان
کآخر کند خدای دگرگونه حالها
گر نیست از زمانه منالی مرا کنون
بینم ز مدح مجلس عالی منالها
فرزانگی قرینه ی رای رفیع اوست
آزادگی نتیجه ی رسم بدیع اوست
جانا بداغ هجر دلم مبتلا مکن
یکباره راه دوستی من رها مکن
تا پای من گشاده نگردد ز دام عشق
دست مرا ز دامن صحبت جدا مکن
بیگانه واروی مگردان ز مهر من
با انده فراق مرا آشنا مکن
گیرم که شادمان نکنی یک نفس مرا
هر ساعتم برنج دگر مبتلا مکن
هر دم زدن مپوش بعمدا قبای راه
پیراهنم ز درد جدایی قبا مکن
هر ساعتی کمان خصومت مکن بزه
جان مرا نشانه ی تیر عنا مکن
ای فخر دلبران زمانه ز نیکوی
همچون زمانه با من مسکین جفا مکن
بختم چو چشم خویش ز محنت دژم مدار
پشتم چو زلف خویش ز حسرت دوتا مکن
گر بایدت که قبله ی آزادگان شوی
با ناکسان همیشه چو گردون وفا مکن
ور بایدت که خلق ثناگوی تو شوند
جز بر نجیب ملک خراسان ثنا مکن
اقبال روزگار بصد روی اندرست
تأیید آفتاب بقدر وی اندرست
صدری که در طبیعتش ایزد کرم نهاد
بر تارک ستاره بهمت قدم نهاد
بر فرق دوستان و دل دشمنان او
تقدیر تاج عزت و داغ ستم نهاد
از جود او بسیرت قارون نیاز خلق
بعد الوجود روی بسوی عدم نهاد
ز آن قبله ی ملوک جهان گشت درگهش
کآنرا خدای حرمت بیت الحرم نهاد
زد دست در عنان سعادت هر آنک پای
بر آستان درگه آن محتشم نهاد
دریا و کوه را فلک از بهر جود او
لؤلو و لعل در دهن و در شکم نهاد
گردون چو دید همت او را معاینه
خورشید را بقدر ز یک ذره کم نهاد
جان و دل مخالف او را کباب وار
دست قضا بر آتش تیمار و غم نهاد
گر آیتی ز معجزه ی آفریدگار
اندر عصا و خاتم موسی و جم نهاد
او را هزار معجزه و آیت چنان
اندر بیان لفظ و مسیر قلم نهاد
از فضل او زمانه حکایت کند همی
وز بذل او خزانه شکایت کند همی
نی ملک را ثبات بود بی کفایتش
نی خلق را نجات بود بی عنایتش
بخشنده یی که خواسته گر داردی زبان
با خلق گویدی همه ساله شکایتش
شد پخته کار دولت و شد تازه باغ دین
از آتش سیاست و آب هدایتش
ناموس جود حاتم طائی شکسته شد
تا در جهان بجود سمر شد حکایتش
در مملکت رسید بدانجا محل او
کاندیشه را جواز نباشد ز غایتش
با قدر پیل و مرتبت اژدها شوند
پشه ز استمالت و مور از رعایتش
چونانک ملت عرب از سیرت عمر
ملک عجم گرفت نظام از کفایتش
ز آفات و حادثات خلایق مسلم اند
اندر حریم دولت و کهف حمایتش
ماند بر آسمان برین قدر او که کس
جز آفریدگار نداند نهایتش
تا عمده ی سپاه ملک رای او بود
هرگز ظفر گسسته نگردد ز رایتش
ای روزگار بسته ی فرمان تو شده
وی آفتاب قبله ی ایوان تو شده
تا ابر بوستان سخاوت یمین تست
خورشید آسمان سعادت جبین تست
ایام را سکینت و اسلام را بقا
اندر مسیر خامه و نقش نگین تست
هر روز عز و جاه زیادت بود ترا
تا بخت همنشان و خرد همنشین تست
نصرت طلایه ی حشم بارگاه تو
دولت کتابه ی علم آستین تست
آسایش خلایق و آرایش جهان
در طلعت مبارک و رای متین تست
نفع و مضرت و اجل و رزق و سعد و نحس
در صلح و جنگ و تیغ و نی و مهر و کین تست
گردون جاه و اختر فضلی و سال و ماه
اختر متابع تو و گردون رهین تست
ز آن حاسد و عدوی تو منحوس و مدبرند
کاقبال رهنمای و سعادت قرین تست
ز آنسان که بر زبان ملک حمد کردگار
پیوسته بر زبان ملوک آفرین تست
تهذیب ملک عالم و ترتیب دین حق
از سیرت خجسته و رسم گزین تست
در درج روزگار گرانمایه گوهری
در برج اختیار فروزنده اختری
ای خاطر از مدایح تو پرطرف مرا
وی دفتر از فضایل تو پر نتف مرا
چون تشنه را بآب و چو پروانه را بشمع
دایم بمهر و مدح تو میل و شعف مرا
خورشید بخت من همه ساله بود بلند
تا سایه ی قبول تو باشد کنف مرا
باشد فلک چو خامه کمر بسته پیش من
تا خامه ی مدیح تو باشد بکف مرا
شد خاطر و ضمیر پر از گوهر و درر
از وصف و مدحت تو چو کان و صدف مرا
تا رفت بر زبان شریف تو یاد من
بفزود در میان خلایق شرف مرا
همواره چون خزانه ی نوشین روان بود
از شکر تو صحیفه ی دل پر طرف مرا
بفزود در بصیرت و نطق و ضمیر و طبع
مدحت ذکا و حسن و صفا و لطف مرا
گرچند کرده بود شب و روز پیش ازین
گردون بپیش تیر حوادث هدف مرا
آسوده شد بدولت و اقبال و بخت تو
جان و تن و دل از غم و درد و اسف مرا
هر کو چو من بخدمت تو اختصاص یافت
از گردش زمانه ی جافی خلاص یافت
جاه ترا ملک بزیادت بشیر باد
عمر ترا فلک بسعادت مشیر باد
هر کو برون نهد ز خط دوستیت پای
در دست روزگار همیشه اسیر باد
سیاره ی جلال و کمال ترا مقیم
بر آسمان دولت و حشمت مسیر باد
از حسرت زمانه ی غدار سال و ماه
چشم مخالفان تو همچون غدیر باد
در بزمگاه خرم و دیوان فرخت
خورشید می گسار و عطارد دبیر باد
تا لعل چون زریر نگردد، مخالفت
با دیده ی چو لعل و رخ چون زریر باد
صدر تو از جلالت و قدر تو از شرف
همچون سپهر عالی و بدر منیر باد
پیوسته نیکخواه ترا چشم و دست و گوش
با روی یار و جام می و صوت زیر باد
تا دستگیر خلق جهان جود تو بود
از دولت تو دست حوادث قصیر باد
تا میل تو بنصرت درماندگان بود
همواره کردگار جهانت نصیر باد
***
ملمع ها
1
ایا قرة العین هات المدام
فما العیش الا السرور المدام
شرابی که از غایت صفوتش
نبینی چو بر کف نهی جز که جام
اذا فاح طیبا اراح الحشی
و ان لاح لیلا ازاح الظلام
کند شخص بیچاره را زورمند
کند طبع غمخواره را شادکام
اذا ما علاه الحباب النقی
عقیق مذاب و در توآم
منه بر زمان و جهان دل که نیست
زمان را قرار و جهان را مقام
فما لبث برق سری فی الدجی
و ما مکث طیف یری فی المنام
مخور تا توانی غم روزگار
همی خور بشادی می لعل فام
و قم نستطب عیشنا ساعة
لقرب الغوانی و شرب المدام
بخاصه که دمساز و همراز ماست
بتی خوش زبان و مهی خوش خرام
جمیل المحیی طری الصبی
ملیح التثنی رقیق القوام
دو جراره دارد چو مشک سیاه
دو رخساره دارد چو ماه تمام
و خصر کقلبی یقاسی الصدی
و طرف کجسمی یعانی السقام
برخ ماه تابان بلب لعل ناب
بقد سرو نازان ببر سیم خام
فالحاظه داعیات الهوی
والفاظه باعثات الغرام
کند صید دلهای ما را همی
گه از خال دانه، گه از زلف دام
الام الفتاوی لحکم الهوی
علی رغم انف المعالی، الام
گهی حال آباد کرده خراب
گهی نفس آزاد کرده غلام
الم یأن ان استفید المنی
بجوب الفیافی و قطع الاکام
نهم رحل بر بختیان عریق
بتگ چون شمال و بتن چون شهام
نواج اذا ارقلت اوسرت
سبقن النعامی و فقن النعام
چو آذر بتندی چو تندر ببانگ
چو اختر بتیزی چو صرصر بگام
فألقی ادی الصبح اثقالها
بباب الامیر الاجل الهمام
لقد راحت الروض ریح الشمال
و زرت علیه قمیص الجمال
چمن را سمن کرده گوهر نگار
هوا را صبا داده عنبر مثال
کان العقیق الذی وشمت
محیاه ابدی الهنا بالتلال
رخ دلستا نیست، بارنده اشک
برو چشم عشاق شوریده حال
ففاحت اریجا بطون الربی
ولاحت اجیحا متون الرمال
ز لاله زمین پر ز لعل ثمین
ز ژاله هوا پر ز سیم حلال
یحاکی حبابا علی قهوة
علی صفحة الورد قطر الطلال
بخوبی ز انواع گلهای نو
زمین با بهشت برین شد همال
و اکنافها اشرفت بالسنا
و اطرافها اشرقت باللال
کنون خواست باید می از ساقیی
سمن ساق و شکر لب و مشک خال
فما زال تسبی قلوب الوری
و ما زال تصبی قلوب الرجال
بجعد چو جیم و دهان چو میم
بابروی چون نون و زلف چو دال
لئن جاز فی الحسن اقصی المدی
لقد حاز فی الظلم حد الکمال
نباشد ز جان شخص آن را خراب
که با وی بود یکدم او را وصال
تفیض اشتیاقا الی قربه
دموعی کجدوی ملیک الجبال
***
غزلها
1
من کیم کاندیشه ی تو همنفس باشد مرا
یا تمنای وصال چون تو کس باشد مرا
گر بود شایسته ی غم خوردن تو جان من
این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا
هر نفس کآنرا بیاد روزگار تو زنم
جمله ی عالم طفیل آن نفس باشد مرا
گرنه عشقت سایه ی من شد چرا هر گه که من
روی برتابم ز وی پویان ز پس باشد مرا
هر زمان دل را بامید وصالت خوش کنم
باز گویم نی چه جای این هوس باشد مرا
چون خیال خاک پای تو نبیند چشم من
بر وصال تو چگونه دست رس باشد مرا
***
2
کاشکی اکنون که از تو نیست آگاهی مرا
از تو آوردی خبر باد سحرگاهی مرا
ای بخوبی گشته چون پیغمبر چاهی مثل
در بلا مپسند چون پیغمبر چاهی مرا
تا سوی تو مایلم چون کاه نزد کهربا
همچو کاه اندر غم هجران همی کاهی مرا
گرچه من با تو بهر نیک و بدی خو کرده ام
زین نکوتر هم توانی داشت گر خواهی مرا
هر زمان گویی که بر من دیگری بگزیده ای
حاش لله گر بود زین گونه گمراهی مرا
دل بتو کی داد می آسان ازینسان گر بدی
از جفای تو نخستین روز آگاهی مرا
از سرت بیزارم ار ارزد بخاک پای تو
از ثریا تا ثری وز ماه تا ماهی مرا
نیستم نومید از ایزد کآورد آخر فرج
از بلای تو باقبال شهنشاهی مرا
***
3
از دور بدیدم آن بت کش را
آن سرو بلند و ماه دلکش را
از مشک حجاب کرده سوسن را
وز دود نقاب بسته آتش را
بفزود می شبانه نیکویی
رخساره ی آن نگار مهوش را
داده عمل ربودن دلها
زلفین بریده و لب خوش را
آشوب دل مرا علم کرده
از مشک سیه گل منقش را
خلقی تن و جان و دین و دل داده
آن شوخ شگرف چابک کش را
***
4
ای مسلمانان فریاد مرا
ز آنک او کشت ببیداد مرا
کرد چون دجله ی بغداد دو چشم
عشق آن طرفه ی بغداد مرا
من خورم باده بیادش همه شب
گر چه هرگز نکند یاد مرا
نیست خالی نفسی در غم او
دیده از آب و لب از باد مرا
گرچه هستم ز جهان بنده ی او
از غمش نیست دل آزاد مرا
نبود هیچ کس را طاقت
با چنین حال که افتاد مرا
گردم آسوده ز رنج دو جهان
گر بیک بوسه کند شاد مرا
***
5
الا ای باد شبگیری بگو آن ماه خلخ را
دلارام شکر لب را نگار زهر پاسخ را
که در عشق تو ببریدست خواب از دیدگان من
از آنگاهی که ببریدی تو زلف آرایش رخ را
بتو فخرست پیوسته دل افروزان عالم را
ز تو رشکست همواره نکو رویان خلخ را
چو بینم روی تو گویم که باز آمد کنون یوسف
اگر چه منکرم دایم بدل اهل تناسخ را
نباشد بی جمال تو حلاوت عیش خرم را
نباشد بی وصال تو طراوت عمر فرخ را
***
6
برگشتم از آن بت که چو جان داشتم او را
زیرا که نه آن بود که پنداشتم او را
چون کرد مرا خوار و بنشناخت حق من
ببریدم ازو صحبت و بگذاشتم او را
آنگه که مرا دوست همی داشت شب و روز
چون جان و دل و دیده همی داشتم او را
امروز که شد دوستیم در دل او گم
بر رغم دل خویش گم انگاشتم او را
چون عاقبت کار جفا داد مرا بر
بیهوده چرا تخم وفا کاشتم او را
***
7
می ده آزادگان مونس را
خاصه دلدادگان مفلس را
ز آن نبیند مغانه کو سببست
صحبت دوستان مونس را
نبود جز شراب تلخ جواب
سخن مردم مهوس را
باده یی کز لطافت اندر جام
ماند اندیشه ی مهندس را
از کف ساقیی که چهره ی او
زینت باغ داد مجلس را
لب و رخسار و چشم او ماند
سنبل و ارغوان و نرگس را
***
8
دلبری سرمایه گشت آن دلبر نقاش را
ساحری پیرایه گشت آن نرگس جماش را
صورت تو تیره دارد طلعت خورشید را
طلعت تو خیره دارد دیده ی نقاش را
نیست قلاشی چو تو و نیست ناباکی چو من
عاشق ناباک باید دلبر قلاش را
تو بسان دولتی، ور نیستی هرگز چرا
از وصال تو نباشد بهره جز اوباش را
چون ز وصلت وعده یی خواهم مرا گویی که باش
منتظر تا کی توانم بود آخر باش را
من بوصف تو همه ساله زبان بگشاده ام
گرچه تو با من میان دربسته ای پرخاش را
***
9
ای هوای تو در آورده بطاعت ما را
چه بود گر بپذیری بشفاعت ما را
ور نداری تو سر صحبت ما باکی نیست
کز جمالت بخیالیست قناعت ما را
ما چو معزولان در زاویه یی بنشستیم
که جز اندیشه ی تو نیست صناعت ما را
گرچه مقبول نباشد بر تو طاعت کس
نبود چاره درین راه ز طاعت ما را
ز آن قبل نیست ببازار تو ما را رونق
کز همه چیز نیازست بضاعت ما را
هر زمانی غم هجران تو ما را بکشد
یاد تو زنده کند باز بساعت ما را
***
10
چند نمایی جفا ای پسر خوش مرا
چند فزایی عنا ای صنم کش مرا
عشق تو دیوانه وار کرد مرا بیقرار
هجر تو پروانه وار سوخت بآتش مرا
موی چو نسرین شدست ز آن لب میگون مرا
اشک چو پروین شدست ز آن رخ مهوش مرا
آنک مرا در ازل بسته ی تو کرد داد
چشم ستمگر ترا جان ستمکش مرا
مهر تو تا نقش گشت بر دل مسکین من
هست بخون جگر چهره منقش مرا
در هوست مایه نیست جز غزل تر مرا
در طلبت توشه نیست جز سخن خوش مرا
***
11
ای بعمدا سر بریده زلف شورانگیز را
وی ز شوخی مایه داده چشم رنگ آمیز را
چهره ی خوب تو ماند نوبهار تازه را
غمزه ی شوخ تو ماند ذوالفقار تیز را
کرنمایی خال مشکین و لب شیرین خویش
زاهد صد ساله را یا عابد شب خیز را
هر دو در ساعت کنند از عشق و مهر تو بدل
با فساد و معصیت مر توبه و پرهیز را
هر شبی کآنرا گذارم بی جمال روی تو
از درازی ماند آن شب روز رستاخیز را
دلبری شد پیشه آن یاقوت روح افزای را
ساحری شد مایه آن هاروت شورانگیز را
تا ببد سازی و طنازی اجازت داده ای
آن لب مرجان نما و زلف جان آویز را
من بغمخواری و بیداری وصیت کرده ام
این دل آذرپرست و چشم گوهر بیز را
از تکبر پیش چشم تو نباشد قیمتی
دولت افراسیاب و ملکت پرویز را
پس کجا هرگز بود در راه عشق تو محل
چهره ی مهتاب رنگ و دیده ی خونریز را
***
12
ای چو حسن تو فزون عشق تو هر روز مرا
فتنه کردی بسخنهای دلفروز مرا
چون مرا محنت عشق تو درآورد ز پای
مده از دست بگفتار بد آموز مرا
گه کنی بسته بدان طره ی دلبند مرا
گه کنی خسته بدان غمزه ی دلدوز مرا
کرد نالنده تر از فاخته گاه نوروز
عشق آن روی چو آراسته نوروز مرا
نیست اندر هوس عشق تو خالی نفسی
دیده از خون و لب از آه و دل از سوز مرا
گر رساند ببرم گنبد پیروزه ترا
ور رهاند ز غمت دولت پیروز مرا
گردد از شادی وصل تو بجان و سر تو
خار خرما و شبه گوهر و شب روز مرا
***
13
گر نخواهد بود روزی وصل او یکشب مرا
ور نخواهد داد توشه بوسه یی ز آن لب مرا
چون همی دانی که بی او کار من آمد بجان
در غم هجران او فریادرس یا رب مرا
گر شبی تا روز باشم در کنار او بود
چون شب قدر و چو روز عید روز و شب مرا
گر بعقرب وار زلف او رسیدی دست من
نیستی بر سر دو دست از عشق چون عقرب مرا
از فراق او مرا پشتیست چون گردون بخم
وز سرشک دیدگان روییست پر کوکب مرا
نیست اندر صحبت او نیست اندر عشق من
جز جفا اندیشه او را جز وفا مذهب مرا
تا نبینم باز روی او نباشد یک نفس
دیدگان بی اشک و دل بی درد و تن بی تب مرا
***
14
ای ز خوبی سجده کرده مهر بر گردون ترا
چند خواهد بودن آخر مهر بر هر دون ترا
در مراعات خسان و در وفای ناکسان
هست طبع روزگار و عادت گردون ترا
از لطافت چون هوای نوبهاری زین قبل
هر زمان اندر هوا طبعیست دیگرگون ترا
بس کسا کوشد چو قارون در غم تو زیر خاک
تا خدای عرش کرد از نیکوی قارون ترا
گر تو زیبایی کنی با عاشقان زیبد ترا
ز آنک زیبا آفرید ایزد ز حد بیرون ترا
ور تو با دلدادگان خوبی کنی واجب کند
چون ز خوبی هر چه باید حاصلست اکنون ترا
عاشقی چون فضل یزدانست بی پایان مرا
نیکوی چون فر سطانست روزافزون ترا
***
15
ماهرویا در فراقت صبر کردم سالها
عاقبت چون روی تو دیدم دگر شد حالها
کاشکی دانستمی کز تو نخواهد شد بسر
ناز تو نخریدمی بیهوده چندین سالها
ای دریده خرقه پوشان بر سماعت جامها
وی فشانده کیسه داران بر جمالت مالها
گر ز حسن تو خبر یابند نقاشان چین
بشکنند از شرم و آزرمت همه تمثالها
ور من از عشق تو در روی فلک آهی کشم
از تف آن نسر طایر را بسوزد بالها
گه چو جیمم سرفگنده گه چو لامم گوژپشت
تا فگندی جیمها بر گل ز مشک، و دالها
تا زدی از سوده عنبر خالها بر ساده سیم
حالهای عاشقان شوریده شد ز آن خالها
***
16
خدای عزوجل بس بود گواه مرا
که در فراق تو حالیست بس تباه مرا
ز آب دیده شود پر ستارگان هر شب
چو راه کاهکشان چهره ی چو کاه مرا
اگر مراد تو بیچاره گشتن من بود
ازینک هستم بیچاره تر مخواه ترا
جزین گناه ندارم که دوستت دارم
روا مدار بکشتن بدین گناه مرا
ملک تعالی داند که بی تو خالی نیست
مژه ز اشک و دل از رشک و لب ز آه مرا
ز آرزوی رخت گر کنم بماه نگاه
گمان مبر که تسلی بود بماه مرا
امید نیست که هرگز براه آیم باز
بدین نهاد که تو برده ای ز راه مرا
ز سوز عشق تو دیوانه گشتمی بی شک
اگر نبودی حرز از مدیح شاه مرا
***
17
هرگز بود این یارب کآید بر من یک شب
آن دلبر سیمین بر و آن لعبت شیرین لب
وز عجب اگر ناید نزدم چه عجب باشد
آنرا که چنان باشد دیدار بود معجب
سروست بقد، سروی کور است چمن مرقد
ماهست برخ، ماهی کور است فلک مرکب
از زلف پریشانش رخساره ی رخشانش
تابنده همه ساله همچون قمر از عقرب
گر نور مه اندر شب افزون بود او دارد
رخساره ی همچون مه جراره ی همچون شب
آمد بکران عمرم در رنج فراق او
از رنج فاق او ما را برهان یا رب
***
18
ای روی تو چراغ و جبین تو آفتاب
جعد تو پر ز حلقه و زلف تو پر ز تاب
در عشق تو بسوختم از مهر تو چنانک
پروانه از چراغ و عطارد ز آفتاب
چون دیده ی منست دهان تو از قیاس
چون چهره ی منست میان تو از حساب
ز آنست در دهان تو تابنده در پاک
ز آنست بر میان تو رخشنده زر ناب
زلف دوتاه و چشم سیاهت بود مقیم
آن بی قرار و طاقت و این پر خمار و خواب
گویی که آن کشد چو دل من همی ستم
گویی که این چشد چو لب تو همی شراب
زنجیر و قفل داری از عنبر و شکر
بر لاله ی شکفته و بر لؤلوی خوشاب
من در هوای عنبر و سودای شکرت
چون عنبرم بر آتش و چون شکرم در آب
***
19
ای بسا دلها که دام زلف تو آنرا ببست
وی بسا جانها که تیر چشم تو آنرا بخست
گشت مستغنی چو خضر از جستن آب حیوة
هرک بر خاک سر کوی تو یک ساعت نشست
در همه عالم چو تو یک دلبر چالاک نیست
بر سر کویت چو من صد مفلس غمناک هست
ای ز سودای تو کرده خرقه پوشان راه گم
وی ز دیدار تو گشته روزه داران می پرست
جزع دلبند تو تا کی پردها خواهد درید
لعل پر قند تو تا کی توبها خواهد شکست
نرگست آن چشم شوخ و لاله آن لبهای لعل
سوسن آن رخسار خوب و سنبل آن زلفین پست
سوسن تو آب دار و سنبل تو مشک سار
لاله تو نوش بار و نرگس تو نیم مست
ای نهاده در پس گوش آن سر زلف چو شب
وی فگنده بر سر دوش آن خم جعد چو شست
باد کویت توشه ی دلدادگان خاک پای
خاک کویت قبله ی آزادگان باد دست
***
20
ای جان جهان ناز تو هر روز فزونست
لیکن چه توان کرد که وقت تو کنونست
نشگفت اگر ناز تو هرگز نشود کم
چون خوبی دیدار تو هر روز فزونست
دز زلف تو تاب و گره و بند و شکنجست
در چشم تو سحر و حیل و مکر و فسونست
تا من رخ چون چشمه ی خورشید تو دیدم
چشمم ز غم عشق تو چون چشمه ی خونست
ای ساخته تدبیر جدایی خبرت نیست
کز عشق تو حال من دل سوخته چونست
از مهر تو چون نقطه ی نونست دل من
بر ماه تو تا دایره ی غالیه نونست
***
21
فصل بهار وصل بتان اصل خرمیست
هر کس کزین دو شاد نباشد نه آدمیست
ما را نژند و رنجه نباید بدن کنون
کایام شادکامی و هنگام خرمیست
عشرت کنیم گرچه دل و جان ما کنون
از عاشقی شکسته و از مفسلی غمیست
گر کمترست خواسته در دست ما رواست
منت خدایرا که نه در عقل ما کمیست
باده خوریم جمله بدیدار خسروی
کآسایش زمانه و آرایش زمیست
***
22
در همه عالم چو تو چالاک نیست
در همه گیتی چو تو ناباک نیست
نیست چون من عاشق شیدا کنون
ز آنک چون تو دلبر چالاک نیست
در کفم از عشق تو جز باد نی
بر سرم از مهر تو جز خاک نیست
نیست از عشاق عالم هیچکس
کز غم تو دامن او چاک نیست
بی توم یار و قرین در روز و شب
جز دم سرد و دل غمناک نیست
بر سخنهای چو زهرت گاه خشم
جز لب شیرین تو تریاک نیست
هست از مهرت مرا خود شسته دل
گرچه از کینم دل تو پاک نیست
***
23
در همه عالم چو تو چالاک نیست
در همه گیتی چو تو ناباک نیست
نیست چون من عاشق شیدا کنون
ز آنک چون تو دلبر چالاک نیست
در کفم از عشق تو جز باد نی
بر سرم از مهر تو جز خاک نیست
نیست ز عشاق عالم هیچکس
کز غم تو دامن او چاک نیست
بی تو مرا یار و قرین روز و شب
جز دم سرد و دل غمناک نیست
زهر سخنهی ترا گاه خشم
جز لب شیرین تو تریاک نیست
هست ز مهر تو مرا شسته دل
گرچه ز کینم دل تو پاک نیست
***
24
آن صنم دلفروز یار نو آیین ماست
شمع همه عالمست لعبت شیرین ماست
دلبری و سرکشی پیشه و کردار اوست
عاشقی و مفلسی مذهب و آیین ماست
لاله و نسرین اگر تازه و خندان بود
عارض و رخسار او لاله و نسرین ماست
زهره و پروین اگر روشن و تابان بود
چهره و دندان او زهره و پروین ماست
در دل و در جان ما دوستی و مهر اوست
در سر و در طبع او دشمنی و کین ماست
بر دل کس در جهان صد یک این غم مباد
کز هوس عشق او بر دل مسکین ماست
وحشت و جور و جفا کار و فن و خوی اوست
طاعت و مهر و وفا رسم و ره و دین ماست
***
25
در همه آفاق یک آزاده نیست
کو چو من افتاده و دلداده نیست
و آنک درین راه نهادست گام
چاره ی او جز قدح باده نیست
قبله ی ما دلشدگان روز و شب
جز رخ آن ترک پری زاده نیست
بنده ی هر کس نتوانیم بود
خاصه چو یک محرم آزاده نیست
از همه عالم بکف ما کنون
جزمی رنگین چو بیجاده نیست
خوش بگذاریم جهان ساده وار
گرچه ز دانش دل ما ساده نیست
***
26
گر تو پنداری که عیشم بی تو ناخوش نیست هست
یا دلم مشتاق آن رخسار مهوش نیست هست
ور چنان دانی که بی آن صورت چون نقش چین
روی من دایم بخون دل منقش نیست هست
ور تو اندیشی که لشکرگاه دلهای عزیز
حلقه ی آن زلف جان آشوب دلکش نیست هست
ور بری تهمت که جانم در مصاف عاشقی
تیر مژگان ترا همواره ترکش نیست هست
ورترا در دل چنان آید که با این رنجها
در همه حالی مرا با عشق تو خوش نیست هست
ور کسی گوید که فرق و دست و چشم و جان من
جایگاه خاک و باد و آب و آتش نیست هست
***
27
ای کرده سماع تو مرا مست
در عشق تو رفته کارم از دست
صوت تو هزار پرده بدرید
چنگ تو هزار توبه بشکست
گر عاشق روی تو شدم من
بر روی تو جای عاشقی هست
تن در غم عشق تو توان داد
دل در خم زلف تو توان بست
زلفیست ترا چو شست مشکین
ببریده سرش بماه بربست
گیرد همه کس بشست ماهی
تو ماه گرفته ای بدان شست
صد راه مرا بطعنه گفتی
کآخر دل تو ز عشق ما رست
پیداست در آب دیدگانم
کان آتش من هنوز ننشست
ای زلف تو ناکشیده غم گوژ
وی چشم تو ناچشیده می مست
چون بخت من این بخواب هموار
چون پشت من آن بتاب پیوست
***
28
در عشق تو جان و دل و دین را خطری نیست
وین هر سه زمن بردی وز آنت خبری نیست
گرچند رسید از تو بلاها بسر من
المنة لله که ترا دردسری نیست
خصم تو ببد گفتن من لب چه گشاید
من بنده مقرم که خود از من بتری نیست
کردم دو جهان در سر کار تو ولیکن
یک ذره بنزدیک تو آنرا اثری نیست
بیدادکشی نیست چو من در صف عشاق
واندر صف خوبان چو تو بیدادگری نیست
هرچند که آب حیوان سخت عزیزست
با خاک کف پای تو آنرا خطری نیست
از تیر جفاهای تو همواره دلم را
جز دوستی مجلس عالی سپری نیست
***
29
گر چند مرا توبه شکستن نه صلاحست
در عشق تو هشیار نشستن نه مباحست
با روی تو نوشیدن باده نه محالست
در کوی تو پوشیدن خرقه نه صلاحست
برخیز بمن ده قدحی چند فزونی
کآسایش روح من از افزایش راحست
این عشرت ما از طرب گرم مغنیست
وین راحت ما از نفس سرد صباحست
در عالم جافی بجز از باده ی صافی
هر چیز که جوینده ی آنیم مزاحست
از جنگ فلک باک ندارد بحقیقت
آنرا که بدست از قدح باده سلاحست
***
30
گر چو من بلبل ز درد عاشقی مدهوش نیست
پس چرا از ناله کردن یک زمان خاموش نیست
نیست جز آواز بلبل غمگسار من کنون
چون مرا آواز چنگ آن صنم در گوش نیست
در فراق آن بت دیبا رخ زیبا سخن
مونسم جز باغ زیبا رنگ دیبا پوش نیست
گر زنم در دامن گل چنگ روزو شب سزد
چون مرا آن ماه گل رخسار در آغوش نیست
تا جهان گشتست پر جوش از خروش عندلیب
نیست یک شب کز فراق او دلم پر جوش نیست
من همی نوشم کنون بر یاد او پیوسته می
گر چه بی دیدار روی او مرا می نوش نیست
لیکن اکنون هر که او هشیار باشد یکزمان
نزد هشیاران حقیقت دان که او را هوش نیست
***
31
صنما هجر تو عمرم بکران آوردست
انتظار تو دلم را بفغان آوردست
نیست چون باد مرا در طلب تو آرام
تا مرا باد ز بوی تو نشان آوردست
ای چو جان وقت صفا و چو جهان گاه جفا
یک جهان را غم عشق تو بجان آوردست
بسر تو که در آفاق سر و کاری نیست
که نه آنرا سر زلفت بزیان آوردست
کس نداند که مرا روز نخستین لطفت
در صف شیفتگانت بچه سان آوردست
تا توانی لطف خویش ز من باز مگیر
که دلم را همه در دام تو آن آوردست
آنک هست از عدم آورده ترا او بوجود
از پی رنج و غم پیر و جوان آوردست
بس کسا کو بتظلم چو من از جور غمت
رخ بدرگاه خداوند جهان آوردست
***
32
جانا دلی چه سوزی کآن هست جایگاهت
ماها تنی چه کاهی کآن هست در پناهت
با دیده ی پر آبم با سینه ی پر آتش
ز آن سینه ی سپیدت ز آن دیده ی سیاهت
هر روز بامدادان کآیی برون ز خانه
باشند صد هزاران بی دل گرفته راهت
در محنت درازم ز آن گیسوی درازت
با قامت دوتا هم ز آن ابروی دو تاهت
ز آن پس که با تو بودم بیگاه و گاه گشتم
راضی بدانچ بینم در خواب گاه گاهت
چون سرو خشک خوارم چون ماه نو نزارم
ز آن قد همچو سروت ز آن روی همچو ماهت
رنجیست عاقلان را هاروت حزم کاهت
گنجیست عاشقان را یاقوت عذرخواهت
ناهید خیره گردد وقت سماع و لهوت
خورشید سجده آرد پیش جمال و جاهت
پوشی سلاح کینم سازی سپاه جنگم
هر ساعتی و اینست اندیشه سال و ماهت
آگه نه ای که باشد در کین و جنگ من بس
چشم دژم سلاحت زلف بخم سپاهت
بر من شود ز عشقت غم پادشه هر آنگه
کآراسته ببینم در بزمگاه شاهت
***
33
عاشقی راه نیک نامی نیست
دوستی کوی شادکامی نیست
کمترین درد عشق سوختنست
که درین راه رسم خامی نیست
چو شدی عاشق از چه آزادی
شرط کار تو جز غلامی نیست
هر که جانان بچشم اوست عزیز
جان بنزدیک او گرامی نیست
عشق و جان با محبت جانان
جز ره مردمان عامی نیست
***
34
دوش مرا یار در آغوش بود
آن چه طرب بود مرا دوش بود
تا نشد از کوه پدید آفتاب
ماه مرا خفته در آغوش بود
بر دلم از شادی دیدار اوی
رنج جهان جمله فراموش بود
اسب طرب بود مرا دوش رام
بخت مرا غاشیه بر دوش بود
بود چو زهره دل من با نشاط
ز آنک بتم زهره بناگوش بود
شد دلم آسوده و خرم بدو
گرچه سراسیمه و مدهوش بود
***
35
تا تافته زلفین تو بر گوش نهادند
عشاق ترا غاشیه بر دوش نهادند
من حلقه ی فرمان تو در گوش کشیدم
تا حلقه ی زلفین تو بر گوش نهادند
از جور تو پیراهن عشاق قبا شد
تا نام ترا سر و قبا پوش نهادند
تا بر سمن از غالیه زنجیر نهادی
زنجیر برین عاشق مدهوش نهادند
در وقت مزاحت ز پی فتنه و آشوب
در لعل لب تو شکر و نوش نهادند
***
36
آن ماه که پیشه دلبری دارد
همواره مرا ز دل بری دارد
من رای همه بعاشقی دارم
او میل همه بدلبری دارد
رخسار و جبین و عارض آن دلبر
چون زهره و ماه و مشتری دارد
من اشک چو ژاله ی روان دارم
او روی چو لاله ی طری دارد
پیوسته ز چشم او بفریادم
ز آنک او همه قصد ساحری دارد
گشتست سمر بسحر چشم اوی
گویی که نسب ز سامری دارد
***
37
آنکس که سر زلف تو ببرید خطا کرد
زیرا که همه قصد بلای دل ما کرد
زلفین پر از تاب و خم و بند تو ببرید
تا شهر پر از فتنه و آشوب و بلا کرد
چون بود ز حال دل مسکین من آگاه
یکباره چنین با من بیچاره چرا کرد
ای شمسه ی آفاق بریده سر زلفت
بازار ترا در صف عشاق روا کرد
عشق تو و چشم و دهن و زلف تو از غم
بخت و دل و پشتم دژم و تنگ و دوتا کرد
ایزد دل من کرد بعشق تو گرفتار
من هیچ ندانم که دل من چه خطا کرد
با عشق تو حیلت نتوان کرد که عشقت
حکمیست که بر ما ملک العرش قضا کرد
***
38
جانا در انتظار تو کارم بجان رسید
فریاد من ز جور تو بر آسمان رسید
از دوستی و صحبت و مهرت نصیب من
رنج تن و بلای دل و بیم جان رسید
بر من ز آرزوی وصال تو مدتی
اندوه بی شمارو غم بی کران رسید
آخر چو گشت ساخته در وصل کار ما
چشم بد زمانه ی جافی بدان رسید
با این همه خوشست مرا ز آنک آگهم
کآسان بصحبت چو تویی کم توان رسید
من شادمانه ام همه ساله ز حسن تو
گرچه مرا از عشق تو بهره غمان رسید
از حسن تو حکایت و از عشق من خبر
پیش علاء دولت شاه جهان رسید
***
39
اندر همه عالم چو تو ناباک نباشد
وندر همه گیتی چو تو چالاک نباشد
اندیشه و تیمار تو زهریست که آنرا
جز صحبت و دیدار تو تریاک نباشد
هر چند که خشم تو مرا رنج نماید
هرگز دلم از خشم تو غمناک نباشد
آنکس که بود شیفته در دوستی تو
او را ز همه خلق جهان باک نباشد
تا دامن عمرم نکند چاک زمانه
جز در غم تو دامن من چاک نباشد
ور نیز دلم روز قیامت بشکافند
حقا که ز مهر تو دلم پاک نباشد
***
40
تا دلم عاشق آن نرگش خونخواره بود
از دل من همه ساله طرب آواره بود
تا بود چشم ستمکاره و خونخواره ترا
دلم از عشق تو سرگشته و خونخواره بود
یک دل از فتنه ی عشق تو نباشد ایمن
تا ترا بر سمن از مشک دو جراره بود
گر من از عشق تو بیچاره شدم طعنه مزن
ای مسلمانان با عشق کرا چاره بود
تا بود فتنه دلم بر رخ چون لاله ی تو
جامه ی من چو گل از عشق بصد پاره بود
در غم آن رخ چون ماه فروزنده ی تو
هر شبی مونس من کوکب سیاره بود
دلم از وسوسه ی عشق تو باشد پر خار
تا ز سختی دل تو بر صفت خاره بود
***
41
تا جای دلم چاه زنخدان تو باشد
پیوسته دلم بسته ی پیمان تو باشد
من بسته ی پیمان تو دارم دل مسکین
تا مسکن او چاه زنخدان تو باشد
خالت ببر آن لب خندان تو با من
گویی بسخن راز نگهبان تو باشد
ور بر سخنت نیست نگهبان ز چه معنی
دایم ببر آن لب خندان تو باشد
بیچاره دلم در خم آن زلف چو چوگان
چون گوی همه ساله بفرمان تو باشد
چون گوی همه ساله بفرمان بود آن دل
کو در خم آن زلف چو چوگان تو باشد
گه خسته ی هجران تو باشد جگر من
گه جان من آزرده ی دستان تو باشد
تا کی بود آزرده ی دستان تو جانم
تا کی جگرم خسته ی هجران تو باشد
***
42
نه زمانی ببر خویش مرا بار دهد
نه چو او را بگذارم دل من بار دهد
از هر آنگونه که باشد بکشم محنت او
تا مگر شاخ درخت طربم بار دهد
ور مرا گلبن وصلش ببر آید روزی
بر یقینم که از آن بهره ی من خار دهد
هر شبی بر سر کویش بنشینم تا روز
از پی آنک مرا وعده ی دیدار دهد
گر جواب سخنم باز دهد یکباری
در همه عمر یقین دان که بآزار دهد
بحقیقت که سزاوار ملامت باشد
هر که بیهوده چو من دل بچنین یار دهد
***
43
باز در سر هوس عشق فزون خواهم کرد
چشم را بر صفت چشمه ی خون خواهم کرد
ز آرزوی سر زلفین چو نونت صنما
قامت اندر غم عشق تو چو نون خواهم کرد
چشم مخمور ترا پیشه فسون ساختنست
من دل خویش گرفتار فسون خواهم کرد
گرچه از درد جفاهای تو آزرد دلم
از دل آزار تو یکباره برون خواهم کرد
هر زمانی پس ازین تا بزیم، خدمت تو
بتن و جان و دل و دیده فزون خواهم کرد
ورچه شد عشرتم از هجر تبه یکچندی
عشرت آنست که من با تو کنون خواهم کرد
***
44
باز آتش بدل شیفته در خواهم زد
نفسی زین جگر سوخته برخواهم زد
چاک خواهم زدن از تنگدلی جامه ی خویش
دست در دامن آن طرفه پسر خواهم زد
همچو لعل و شکرست آن دو لب او بصفت
من همه بوسه بر آن لعل و شکر خواهم زد
آتشی از هوس عشق دگرباره کنون
در تن و دین و دل و جان و جگر خواهم زد
گر گشاده نکند پای من از دام بلا
ای بسا دست که بر تارک سر خواهم زد
چنگ در حضرت اعلی بتظلم ز غمش
در عنان ملک خوب سیر خواهم زد
***
45
آن شد که مرا با تو بشادی نفسی بود
یا در سرم از دوستی تو هوسی بود
بگذاشتمت خوارتر از خس بره باد
چون میل تو دیدم که سوی مهر خسی بود
گرچه ز تو آزرده ام آسوده بدانم
کآن صحبت بی اصل تو با من نه بسی بود
نیک و بد و شادی و غم و وصل و فراقت
بر من بسر آمد همه گویی نفسی بود
هرچند که بودند ترا بنده جهانی
در راه تو آخر جبلی نیز کسی بود
***
46
ایزد آن ماه را ثواب دهد
گر سلام مرا جواب دهد
هر شبی چشم پر خمارش را
لب نوشین او شراب دهد
با غم او مرا نماند تاب
چون بعمدا دو زلف تاب دهد
کردگارش ز چشمهای بهشت
باده ی پاک و شیر ناب دهد
گر بجام وفا ز چشمه ی وصل
جبلی را دو قطره آب دهد
***
47
آن بت که ز مشک خال دارد
بر ماه ز شب مثال دارد
چندانک بکار باید او را
حسن و لطف و جمال دارد
رویش اثر غزاله دارد
چشمش صفت غزال دارد
زلفین چو دال عنبرینش
پشتم بصفت چو دال دارد
برطرف لبش خدای داند
کآن خال چه لطف و حال دارد
خون همه خلق نرگس او
چون غمزه کند حلال دارد
بی مال هر آنک خواهد او را
در سر هوس محال دارد
بی مال بوی رسید نتوان
خرم دل آنک مال دارد
***
48
جز عشق تو مرا بسر اندر هوس مباد
بی یاد تو مرا بلب اندر نفس مباد
بسته لب و شکسته دل و خسته باطنم
یارب بدین صفت که منم هیچ کس مباد
ای خاک کویت آب صفا در دل و سرم
بی تو جز آتش غم و باد هوس مباد
گر قصد باز داشتن این دلم کنی
آنرا بجز چه زنخ تو حرس مباد
ای از نسیم باد بهاری لطیف تر
طبع ترا چو باد تولا بخس مباد
گر نیست قبله ی لب من خاک پای تو
هرگز بصحبت تو مرادست رس مباد
***
49
هر زمان اسب جنگ زین نکنند
دل آزادگان حزین نکنند
چون کسی را بمهر بگزینند
هر کسی را برو گزین نکنند
هر که با دلبران قرین گردد
دل وی با عنا قرین نکنند
نیکوان با ستم رسیده ی خویش
مهر ورزند قصد کین نکنند
آن ستم کرده ای بجای من آنک
خیل کافر باهل دین نکنند
آن کسانی که قدر دل دانند
با چو من بیدلی چنین نکنند
***
50
بتی کز شرم او خورشید تابان نور بگذارد
اگر رضوان رخش بیند وصال حور بگذارد
خمار آلوده چشم او نپندارم که در عالم
کسی را از شراب عشق تا مخمور بگذارد
شگفتی نیست گر پرده دریده گشتم از عشقش
چنان رویی که او دارد کرا مستور بگذارد
بعشرت با حریفان هر شبی تا روز بنشیند
تن آسان و مرا در گوشه یی مهجور بگذارد
چو حال من همی داند چگونه دل دهد ویرا
که در کنجی مرا هر شب چنین مقهور بگذارد
ز بسیاری کزو خواری همی بینم بر آن عزمم
که بگذارم مرو را گر دل رنجور بگذارد
کند بر من هر آن خواری که بتواند اگر ویرا
علای دین حسین صاعد منصور بگذارد
***
51
زمانه گر مرا یکشب بخلوت با تو بنشاند
بسا گوهر که در پایت ز شادی چشمم افشاند
نه جز عشقت هوس دارم نه بی یادت نفس دارم
نه مونس جز تو کس دارم خدا از من چنین داند
ز جان سیر آمدم از بس که خواری دیدم از هر کس
نپندارم کزین سان کس برنج عشق درماند
چو پند عقل ننیوشد دلم خواهد که بر جوشد
ولیکن گر کسی کوشد یقین دانم که نتواند
کسی کز دیده خون پاشد وز انده روی بخراشد
نه در زاری چو من باشد نه در خواری بمن ماند
ز خصمت گرچه هر باری که بد گوید کشم باری
بدان شادم که او باری ز من پیشت سخن راند
کنون از نزد تو دورم بنزدت هم نه معذورم
چو من خود بی تو رنجورم مرا خصمت چه رنجاند
***
52
زلف پر تابش همی بازار عنبر بشکند
چشم پر خوابش همی ناموس عبهر بشکند
گر جمال روی او یک ره ببیند بت پرست
همچو ابراهیم صورتهای آزر بشکند
بی سر و سامان شوند از عشق او خلقی چو من
چون ز چالاکی بعمدا زلف را سر بشکند
ز آن ستمهایی که من از عشق او بر دل نهم
گر نهی یک ذره بر سد سکندر بشکند
گه بچشم آوازه ی هاروت بابل کم کند
گه بلب اندازه ی یاقوت احمر بشکند
زلف او هر ساعتی پرهیز نو باطل کند
خال او هر لحظتی سوگند دیگر بشکند
هر زمان بار غم هجران او پشت مرا
چون دل اعدای سلطان مظفر بشکند
***
53
صبر کن ایدل که آخر رنج تو هم بگذرد
دولت و محنت نماند شادی و غم بگذرد
دل چه بندی در بد و نیک جهانی کاندرو
هرچه هست از کام و ناکامی بیکدم بگذرد
گرچه رنجوری صبوری کن که در دار فنا
هر چه آید بر سر فرزند آدم بگذرد
ماه رویا آخر این عشق من و بیداد تو
گرچه بسیاری بماند عاقبت هم بگذرد
ملک عالم گر ترا شد محنت دنیا مرا
محنت دنیا نماند ملک عالم بگذرد
ای صنم با این همه طاقت ندارم کز دلم
یک زمان اندیشه ی آن روی خرم بگذرد
قصه ی عشق من و آوازه ی دیدار تو
هر زمان بر سمع سلطان معظم بگذرد
***
54
هر شبی بلبل چرا چندین همی زاری کند
گرنه با وی دوست چون با من همی خواری کند
گر من از هجران آن گلرخ کنم زاری سزد
او چرا در وصل گل باری همی زاری کند
لیکن آزارش چنان دانم که از بهر منست
ز آنک او عشاق را همواره غمخواری کند
چون همی داند که من یاری ندارم در فراق
با من اندر ناله کردن هر شبی یاری کند
قدر دل جز بلبل بی دل نداند هیچ کس
ز آن همی با بی دلان از دل نکوکاری کند
ای صنم آخر جفا تا کی کنی در دوستی
با کسی کورا همی مرغی وفاداری کند
شرم باید داشتن آخر ز آزار کسی
کو همه در راه تو قصد کم آزاری کند
***
55
هر زمان چنگ در کنار مگیر
دل مسکین من شکار مگیر
یک زمان در کنار گیر مرا
ورنه باری ز من کنار مگیر
گر نخواهی که بی قرار شوم
جز بنزدیک من قرار مگیر
جز که مهر تو یار نیست مرا
جز مرا در زمانه یار مگیر
بهمه عمر گر کنم گنهی
یک گناه مرا هزار مگیر
بر من از روزگار بیدادست
تو کنون طبع روزگار مگیر
***
56
عید و صبوح و سبزه و عشق و می و بهار
ما را خوشست خاصه بدیدار روی یار
چون طبع روزگار دگر شد بخرمی
ما جز بخرمی نگذاریم روزگار
در باغ و بوستان بستانیم داد خویش
از بادهای لعل و ز گلهای کامکار
در خانه ما قرار نداریم یک زمان
اکنون که گشت فاخته در باغ بی قرار
با یکدگر خورند کنون باده روز و شب
اندر میان گلشن و بر طرف جویبار
دلدادگان بروی ظریفان دلگشای
آزادگان بیاد حریفان غمگسار
عشاق را چه عذر بود پیش دلبران
گر توبه بشکنند بهنگام نوبهار
اکنون سزاست توبه شکستن که عالمیست
آراسته چو بزمگه شاه نامدار
***
57
ما توبه ی دیرینه شکستیم دگربار
وز بند بد و نیک بجستیم دگربار
در میکده رفتیم و دل و خرقه و سوگند
دادیم و نهادیم و شکستیم دگربار
اندر صف اوباش بر آسوده ز پرخاش
با دلبر قلاش نشستیم دگربار
هرچند ز تیر مژه ی تو دل و جان را
در معرکه ی عشق بخستیم دگربار
ای بسته زره وار سر زلف بعمدا
دل در هوس عشق تو بستیم دگربار
المنة لله که بپیمانه ی عشقت
از خواجگی خویش برستیم دگربار
***
58
تا کی از ناموس هیهات ای پسر
بامدادان جام می هات ای پسر
ساغری پر کن ز خون رز مرا
کین دلم خون شد ز غمهات ای پسر
خوش بزی با دوستان یک دم زدن
دل بپرداز از مهمات ای پسر
بر نشاط و خرمی از میکده
وقف کن ایام و ساعات ای پسر
هر کجا آزاده ی دل داده یی
بینی او را کن مراعات ای پسر
چند بر طاعات ما را حث کنی
نیست ما را برگ طاعات ای پسر
عاشقان مست را وقت صبوح
سود کی دارد مقالات ای پسر
هر زمان خوانی خراباتی مرا
چند باشد زین محالات ای پسر
کاشکی یکدم گذارندی مرا
در صف اهل خرابات ای پسر
***
59
ای حلقه گشته زلف سیاهت بدوش بر
وی تکیه کرده جعد دوتاهت بگوش بر
خوبان نهند غاشیه بر دوش پیش تو
چون زلف تو زناز نهد سر بدوش بر
نوشین لبی و مشکین خالی و سال و ماه
داری ز مشک مهر نهاده بنوش بر
ز آن چهره ی چو آتش و زلف چو مشک تو
دارم دلی چو مشک ز آتش بجوش بر
کردست وقف جان و دل و دیده ی مرا
هجران تو بگریه و رنج و خروش بر
چون شکرم در آب گدازان ز عشق تو
تا عاشقم بر آن لب شکر فروش بر
***
60
جعد تو شد حلقه بر گوش ای پسر
زلف تو زد تکیه بر دوش ای پسر
عالمی را حلقه ی زلف تو کرد
حلقه ی عشق تو در گوش ای پسر
هجر تو برد از دلم صبر ای نگار
عشق تو برد از سرم هوش ای پسر
داری از شمشاد و نسرین و سمن
زلف و رخسار و بناگوش ای پسر
سال و ماه از بیم تیر چشم تو
عارضت باشد زره پوش ای پسر
کوه با هجرت شود کاه ای صنم
زهر با وصلت شود نوش ای پسر
دوش دادی وعده کآیم نزد تو
کردی آن وعده فراموش ای پسر
آه اگر با من کنی امشب چنانک
کردی از نامردمی دوش از پسر
***
61
ای زده چون شبه بدیبا بر
خال مشکین بروی زیبا بر
کردی آشوب خلق عالم را
علم از غالیه بدیبا بر
داری آمیخته ز عارض و زلف
گل سوری بمشک سارا بر
عشق من بر جمال تست چنانک
مهر وامق بچهر عذرا بر
هر زمان داغ نو نهد عشقت
بدل عاشقان شیدا بر
وعده کردی که لب نهم فردا
بلب آن غریب تنها بر
چون مرا نیست تکیه بر امروز
دل چگونه نهم بفردا بر
***
62
ای راحت روح چنگ بردار
هنگام صبوح جنگ بگذار
اکنون که دو تا شدم چو چنگت
بنواز مرا چو چنگ یک بار
ای در دل من زده ز عشقت
دور از تو همیشه چنگ تیمار
در راه تو خویشتن پرستان
گشتند ز نام و ننگ بیزار
یاقوت تراست لطف بی حد
هاروت تراست رنگ بسیار
در عشق تو من ز خون دیده
دارم چو تن پلنگ رخسار
گرچه بر تست سیم سیما
در وی دل تست سنگ کردار
شکر لبی و بگاه پاسخ
داری بتر از شرنگ گفتار
گر نیست بکشتنم شتابت
در هجر مکن درنگ بسیار
وز غم چو دهان خود دلم را
بیهوده مدار تنگ چون تار
***
63
نیست در عالم ز تو خون خواره و ناباک تر
نیست در گیتی ز من بیچاره و غمناک تر
از فلک در مالش آزادگان ظالم تری
وز جهان در کشتن دلدادگان ناباک تر
گرچه از عشقت مرا پر آتش تیزست جان
هست در مهرت دلم از آب باران پاک تر
تا کیم گویی که اندر زیر پایم خاک باش
چون توانم بود آخر زینک هستم خاک تر
تا بدر باشد مرصع چاک پیراهن ترا
هر زمان باشد ز عشق تو دل من چاک تر
در جهان هرگز ندیدست و نخواهد دید کس
از تو در مستی و هشیاری بتی چالاک تر
***
64
گر بهمه عمر خویش با تو زنم یک نفس
تا بزیم آن نفس جان مرا توشه بس
تا بشد آن بت که بد گلرخ و بلبل سماع
زارتر از بلبلم وقت گل اندر قفس
بانگ جرس چون بگوش آمدم از مرحله
گاه وداعت شدم بانگ کنان چون جرس
هست ز دلدادگان کوی تو پر چپ و راست
هست پر افتادگان راه تو از پیش و پس
شد چو عتابت مرا گرم ز عشقت جگر
شد چو جوابت مرا سرد ز هجرت نفس
گاه ز عشقت کنم ناله چو رود و رباب
گاه ز هجرت کنم دیده چو رود ارس
نرگس جماش تست عاقله ی جان جان
لعل شکر پاش تست مایه ی انس انس
***
65
یاری ز تو زیباتر از خلق ندارد کس
سروی ز تو رعناتر در باغ نکارد کس
ای طره ی تو پرچین بر گل ز شبه پرچین
هرگز چو تو اندر چین صورت ننگارد کس
ناخواسته هر ساعت چون خواسته از طاعت
جز من دل و جان هر دو پیش تو نیارد کس
بی آن رخ چون لاله چون ابر همه ساله
ماننده ی من ژاله از دیده نبارد کس
در شهر ز مهرویان در دهر ز دل جویان
هستند بسی لیکن لطف تو ندارد کس
گر نزد تو انس و جان آرند بخدمت جای
حقا که اگر زیشان حق تو گزارد کس
گویند حریفانم بگذار ز دست او را
معشوق مساعد را از دست گذارد کس
***
66
نیست چو تو در جمال نیست چو من در هوس
در همه آفاق یار وز همه عشاق کس
غمزه ی هاروت تست واسطه ی هر بلا
خنده ی یاقوت تست داعیه ی هر هوس
شد دل ما را حرس چاه زنخدان تو
بر لب آن روز و شب خال تو صاحب حرس
در شب زلفت دلم نزد لبت آمدی
گر نبدی چشم تو در ره او چون عسس
ای تو بخونخوارگی صاحب ایام دون
وی بستمکارگی نایب گردون خس
سوختگان را بپای مسپر و آزاد کن
دل شدگان را ز دست مفگن و فریاد رس
بر دل سختت مرا ناز تو حجت تمام
بر دل تنگم ترا گریه گواهست و بس
***
67
فصل بهار خرم و وصل نگار کش
جام شراب روشن و صوت رباب خوش
زیبا بود بخاصه کسی را که روز و شب
غمگین بود ز محنت گردون کینه کش
چون شد جهان شکفته ز بوی بهار نو
جز بر کران سبزه نبید کهن مچش
بسته بباغ ابرو گشاده براغ باد
این کله های رومی و آن حله های وش
بلبل کنون بنالد بر شاخ گل همی
هر شب چو من ز فرقت آن دلربای کش
چشم هوا چو دیده ی من شد سرشک بار
روی زمین چو چهره ی او شد بهشت وش
خواهند نیکوان که ببوسند پای او
روزی که پیش شاه کند دست زیر کش
***
68
ای بت سپاه مورچه بر مشتری مکش
وی مه طراز غالیه بر ششتری مکش
گر بر جهان ز عشق نخواهی که خط کشم
بر سوسن شکفته خط عنبری مکش
گیرم ز مشک سلسله بر پرنیان نهی
باری ز قیر دایره بر مشتری مکش
چشم ستمگر تو همی دل برد ز خلق
در چشم سرمه ی ستم و دلبری مکش
و اکنون که آمدی ز حد کافری برون
بر نام عاشقان رقم کافری مکش
ای دل چو نیست فایده از عاشقی ترا
زین بیش رنج عشق بت لشکری مکش
و بایدت که رنج کشی روز و شب همی
جز در مدیح مفخر آل سری مکش
***
69
چو نهی زلف تافته بر گوش
چو نهی جعد بافته بر دوش
از دل من رمیده گردد صبر
وز تن من بریده گردد هوش
نه عجب گر خروش من بفزود
تا شد آن عارض تو غالیه پوش
چون مه آسمان سیاه شود
خلق عالم برآورند خروش
تا بوقت سپیده دم یکدم
نغنودم در انتظار تو دوش
گاه بودم بره فگنده دو چشم
گاه بودم بدر نهاده دو گوش
گر برغم دل حسود شبی
گیرمت تا بروز در آغوش
خار من گردد از وصال تو گل
زهر من گردد از جمال تو نوش
***
70
ای زلف تو تکیه کرده بر گوش
وی جعد تو حلقه کرده بر دوش
این کرده دلم بعشق مفتون
و آن کرده تنم ز رنج مدهوش
چون رزم کنی و بزم سازی
ای لاله رخ سمن بناگوش
گویند ترا مه قدح گیر
خوانند ترا بت زره پوش
گیرم که مرا شبی بخلوت
تا روز نگیری اندر آغوش
نیکو نبود که بی گناهی
یک باره کنی مرا فراموش
هر گه که کنم عتاب با تو
عمدا ببری ز خویشتن هوش
گیرم بدهی جواب من خوش
باری سخنم بطبع بنیوش
بی روی تو دوش بود تا صبح
از ناله ی من جهان پر از جوش
هرگز شب کس مباد یا رب
ز آن گونه که من گذاشتم دوش
***
71
فصل خزان و باده ی تلخ و سماع خوش
خرگاه گرم و مجلس خوب و نگار کش
زیبا بود بخاصه چو ما توبه بشکنیم
بر روی آن شکسته زبان عیار وش
ماهی که عاجزند درو بت گران چین
سروی که عاشقند برو دلبران کش
ای بر خط زمانه ی جافی نهاده سر
بنشین بشادکامی و خط بر زمانه کش
زهرش چشیده ای و فسونش شنیده ای
جز صورت زیر مشنو و جز جام می مچش
چون با تو سازگار نخواهد شدن جهان
پیش آر ساز عشرت و بگذار عمر خوش
داد خود از جهان جفا جو بمی ستان
کین دل از زمانه ی جافی بباده کش
***
72
ای تکیه زده زلف زره وار تو بر گوش
وی حلقه شده جعد گره گیر تو بر دوش
این برده بجور از دل خونخواره ی من صبر
و آن کرده جدا از تن بیچاره ی من هوش
در نرگس تو شوخی و در سنبل تو پیچ
در سوسن تو حلقه و در لاله ی تو نوش
از لاله و از نرگس و از سوسن و سنبل
داری تو لب و دیده و زلفین و بناگوش
گرچند مرا دوش چو شبهای گذشته
آن شخص لطیف تو نبودست در آغوش
از آرزوی عارض و دندان تو تا روز
با ماه و ستاره نفسی داشته ام دوش
بگذاشتیم بی سبب ای ماه قدح گیر
بفروختیم بی گنه ای سرو قبا پوش
آنرا که بود شیفته ی چهر تو مگذار
و آنرا که بود سوخته ی مهر تو مفروش
***
73
الا ای دلربای کش بیا کآمد بهار خوش
شراب تلخ ده ما را که هست این روزگار خوش
گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی
گهی در وصف تو گوییم شعر آبدار خوش
سزد گر ما بدیدارت بیاراییم مجلس را
چو گشت آراسته گیتی ز بوی نوبهار خوش
همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظت
گل اندر بوستان نومل اندر مرغزار خوش
کنون در انتظار گل سراید هر شبی بلبل
غزلهای لطیف تر بنغمتهای زار خوش
شود صحرا همه گلشن شود عالم همه روشن
چو بزم مجلس عالی ز باد مشکبار خوش
***
74
ای بعمدا گره زده سر زلف
کرده بر گل نثار عنبر زلف
توبه ی عالمی شکسته شدست
تا تو بر هم شکسته ای سر زلف
ماه و خورشید و مشتری داری
زیر زنجیر و دام و چنبر زلف
روز و شب در ربودن دلها
چشم مخمور تست رهبر زلف
همه تدبیر کشتنم سازد
خال عاشق فریب تو بر زلف
من ز سودای تو بجان نرهم
تا بود خال تو مجاور زلف
***
75
گیتی بهشت وار شد از روزگار گل
در باغ بشکفید رخ چون نگار گل
شد زاغ چون عطارد در باغ سوخته
تا شد پدید چهره ی خورشید وار گل
گل جامه چاک زد چو بشد نرگس از چمن
گویی بشد ز فرقت نرگس قرار گل
ماند بچنگ ساخته اکنون نوای باغ
ماند بعود سوخته اکنون بخار گل
گر خواستار باده بود طبع ما رواست
زیرا که بلبلست کنون خواستار گل
وز خانه گر کنیم کناره کنون سزاست
زیرا که جای ما نسزد جز کنار گل
در بوستان کنیم بدیدار دوستان
تنها فدای باده و جانها نثار گل
اکنون که روزگار جوانی بکام ماست
نتوان گذاشت جز بطرب روزگار گل
***
76
دست صبا گشاد ز چهره نقاب گل
چشم هوا درید بگریه حجاب گل
با لاله رفت گل بعتاب اندرون و گشت
در جان لاله سوخته خون از عتاب گل
باشد کنون بتوبه شکستن شتاب خلق
باشد کنون بجامه دریدن شتاب گل
شد سرفگنده نرگس مشکین ز رنج آنک
سوی چمن رسید بعزلش خطاب گل
چون آب جوی تیره شد آن به که ما کنون
بر کف نهیم باده ی روشن چو آب گل
گویی که نوبهار بنزدیک عندلیب
آورد پیک وار بمژده کتاب گل
واکنون چنار دست بعمدا دراز کرد
تا از زبان او بنویسد جواب گل
***
77
ای وصل تو راحت و شفای دل
وی هجر تو آفت و بلای دل
تو مردم دیده ای مرو از چشم
وز پای نشین دمی برای دل
خاک سر کوی تست جای من
بند سر زلف تست جای دل
از دست شدم ز پا بیفتادم
تا دست غمت گرفت پای دل
هر چند همی کشم بروز و شب
رنج و غم و محنت و عنای دل
دلرا نکنم ببد مکافاتی
عشق تو بکرد خودسزای دل
آزار همه جهان طلب کردم
در عشق تو از پی رضای دل
بیگنه شدند دوستان من
تا عشق تو گشت آشنای دل
ز آن خدمت تو کنم که روز و شب
جز مدحت شاه نیست رای دل
***
78
ما جز بت قلاش بصحبت نگزینیم
جز در صف اوباش بعشرت ننشینیم
آنرا که چو جان پاک نباشد نپسندیم
و آن را که چو تن خاک نباشد نگزینیم
از راه مقالات و مقامات نفوریم
با اهل خرافات و خرابات قرینیم
می راحت روحست و صبوح اصل فتوحست
گه بنده ی آنیم و گهی بسته ی اینیم
وز بهر مراد دل یک ساعته ی دوست
بگذاشته دنیی و کم انگاشته دینیم
در صحبت او پاک تر از آب سماییم
در طاعت او رام تر از خاک زمینیم
بی صحبت او دولت جمشید نخواهیم
با صورت او طلعت خورشید نبینیم
***
79
خیز تا یک دو قدح باده بهم نوش کنیم
همه نیک و بد ایام فراموش کنیم
نه همانا که برین حال که ماییم کنون
سخن هیچ کسی را ز جهان گوش کنیم
مردمان گر بنصیحت سوی ما قصد کنند
ما بیک نکته زبان همه خاموش کنیم
ور برین گونه بمانیم که هستیم امروز
بحقیقت که طرب بیشتر از دوش کنیم
اگر از پای درآییم ز مستی همگان
هر یکی با صنمی دست در آغوش کنیم
گر بتلخی قدح می بمثل زهر شود
ما بدیدار خداوند جهان نوش کنیم
***
80
یا رب چه عیش بود که من دوش داشتم
کآفاق راز مشغله پر جوش داشتم
تا ماه بر نیامد و پروین فرو نشد
پروین بدست و ماه در آغوش داشتم
دل آسمان ماه قدح گیر ساختم
جان بوستان سرو قبا پوش داشتم
هرچند کو باول شب مست گشته بود
من بر نشاط او همه شب هوش داشتم
هرگز کسی نداشت چنان خلوتی که من
با آن نگار زهره بناگوش داشتم
هرچند خرمست همه ساله طبع من
طبع مدیح شاه جهان دوش داشتم
***
81
من دوش ملک و دولت جمشید داشتم
گفتی که ناز و نعمت جاوید داشتم
طبع من از نشاط چو ناهید بود از آنک
رامشگری لطیف چو ناهید داشتم
پیشم ستاده بود پری زاده یی بپای
گویی بدست خاتم جمشید داشتم
در مجلس از پیاله و ساقی و شمع و می
پروین و ماه و زهره و خورشید داشتم
نومید شد حسود چو من یافتم ظفر
بر هر مراد کز فلک امید داشتم
***
82
صنما تا بزیم عاشق دیدار توم
بتن و جان و دل و دیده خریدار توم
تو مه و سال کمر بسته بآزار منی
من شب و روز جگر خسته ی آزار توم
گرچه از جور تو سیر آمده ام، تا بزیم
بکشم جور تو زیرا که گرفتار توم
زآن نگردی تو همی ساخته با من که ترا
آگهی نیست که من سوخته ی زار توم
گرچه آرایش خوبان جهانی بجمال
بسر تو که من آرایش بازار توم
نه عجب گر بچشم تلخی گفتار ترا
ز آنکه من شیفته ی خوبی دیدار توم
گرچه عشاق دل آسوده ز گفتار منند
من همه ساله دل آزرده ی گفتار توم
***
83
یکچند بدل عاشق دیدار تو بودم
وز مهر تو پیوسته خریدار تو بودم
امروز سر از صحبت تو باز کشیدم
زیرا که بصحبت نه سزاوار تو بودم
هرچند که بودم ز تو آزرده شب و روز
از دوستیت بنده ی آزار تو بودم
هرچند که بازار تو همواره روا بود
دانی که من آرایش بازار تو بودم
گیرم که نکردم بزبان مهر تو پیدا
آخر نه همه ساله بدل یار تو بودم
***
84
از عتاب شبانه رنجورم
وز شراب مغانه مخمورم
چون بود حال من بدین دو صفت
گر نباشم بطبع معذورم
بسته ی عشق و خسته ی دهرم
با دل تنگ و جان رنجورم
دور از آنست شادی از بر من
کز بر یار خویشتن دورم
چون شدم سوخته بآتش عشق
نیست درمان جز آب انگورم
بادب در زمانه معروفم
بنسب چون ستاره مشهورم
لیکن این دو مرا ندارد سود
ز آنک در دست عشق مقهورم
***
85
هرچند که از عشق تو با دست بدستم
خوبست مرا با تو بهر گونه که هستم
در عشق تو از راه سلامت برمیدم
وز مهر تو در کوی ملامت بنشستم
کردم حذر از فتنه ی عشق تو فراوان
با این همه از عشوه ی عشق تو نرستم
دادم بتو ناکام دل و گر نپذیری
جان پیش تو آرم که جز آن نیست بدستم
در عشق تو خون جگر از دیده گشادم
ز آنگه که دل اندر خم زلفین تو بستم
چون ماهی بر خاک طپانست دل من
تا شیفته ی آن سر زلفین چو شستم
در صومعه از جور تو جامه بدریدم
در میکده از مهر تو توبه بشکستم
از عشق تو آسیمه چو پروانه ی شمعم
وز مهر تو سرگشته چو دیوانه ی مستم
***
86
الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم
که من دلرا دگرباره بدام عشق دربستم
مرا فصل بهار نو بروی اورد کار نو
دلم بربود یار نو بشد کار من از دستم
اگرچه دل بنادانی بدو دادم بآسانی
ندارم ز آن پشیمانی که با او مهر پیوستم
چو روی خوب او دیدم ز خوبان مهر ببریدم
ز جورش پرده بدریدم ز عشقش توبه بشکستم
تو باری زین هوس دوری چو من دانم نه رنجوری
بمن ده باده ی سوری مگر یک ره کنی مستم
کنون از باده پیمودن نخواهم یکدم آسودن
که نتوان جز چنین بودن درین سودا که من هستم
***
87
تا کی غم زمانه ی نامهربان خوریم
آن به که بامداد شراب گران خوریم
در گلستان نهیم بوقت صبوح پای
باده ز دست آن صنم دلستان خوریم
از مهر ارغوان و نشاط سمن شراب
با بوی و گونه ی سمن و ارغوان خوریم
چون ز آتش هوا بلب آمد روان ما
زیبد که باده بر لب آب روان خوریم
ریزیم در قدح بصبوحی نبیذ تلخ
شادی روی آن بت شیرین زبان خوریم
از خوردن شراب شود تازه طبع ما
خاصه چو یاد صاحب شاه جهان خوریم
***
88
باز تدبیر وصال یار دیگر ساختم
وز نشاط مهر او کاری دگر درساختم
مدتی بگذاشتم بی یار و بی کار و کنون
یار دیگر یافتم تا کار دیگر ساختم
او چراغ نیکوان لشکرست و من کنون
از برای صحبت او ساز لشکر ساختم
گوش او را از تن زرد و نزار و گوژ خویش
چون بنزدیک من آمد حلقه ی زر ساختم
وز سرشک دیده ی گوهر فشان خویشتن
گردن ویرا هزاران عقد گوهر ساختم
از بلای عاشقی زین پس نیندیشم دگر
ز آن قبل کاسباب عشق این بار بهتر ساختم
خاصه چون من حرز خویش اندر بلای عشق او
از مدیح شاه شرق و غرب سنجر ساختم
***
89
من تا بزی ام جز تو دگر یار نگیرم
وز خلق بجز با تو سر و کار نگیرم
ور نیز کنی قصد بآزار دل من
یک ذره من از تو بدل آزار نگیرم
هر بار اگر بر تو همی خشم گرفتم
چون خوی تو بشناختم این بار نگیرم
تا روز مرا ناید از اندیشه ی تو خواب
هر شب که ره خانه ی خمار نگیرم
تو یار وفاداری و من تا که توانم
معشوقه بجز یار وفادار نگیرم
بی دو لب میگون تو آرام نیابم
تا جام می لعل چو گلنار نگیرم
***
90
خیز تا جامه ی اندیشه و غم چاک زنیم
خیمه ی عیش و طرب بر سر افلاک زنیم
سخن اهل نصیحت همه بر باد دهیم
صحبت خلق زمانه همه بر خاک زنیم
پای در دایره ی اهل خرابات نهیم
دست در دامن آن لعبت چالاک زنیم
گاه در میکده باده بطرب نوش کنیم
گاه در مصطبه جامه ز هوس چاک زنیم
هر کجا مفلس ناباک پدیدار شود
چنگ در صحبت آن مفلس ناباک زنیم
در خرابات بشادی بنشینیم همه
بصبوحی ره عشاق طربناک زنیم
***
91
ما ز سر سودای تو بگذاشتیم
دل ز تو یکبارگی برداشتیم
جامه یی از صابری بردوختیم
رایتی از شاطری بفراشتیم
تو جفا کار آمدی در دوستی
ما وفادارت همی پنداشتیم
چون ندیدیم از تو شادی عاقبت
رنج تو بر دل چرا بگماشتیم
بر امید آنکه زین بهتر شوی
روزگاری در هوس بگذاشتیم
چون نیامد شاخ مهر تو ببار
لاجرم تخم صبوری کاشتیم
***
92
تا ما بسر کوی تو آرام گرفتیم
اندر صف دل سوختگان نام گرفتیم
بر آتش تیمار تو تا سوخته گشتیم
در کنج خرابات می خام گرفتیم
از مدرسه و صومعه کردیم کناره
در مصطبه و میکده آرام گرفتیم
خال و کله ی تو صنما دانه و دامند
ما در طلب دانه ره دام گرفتیم
یکچند در آسایش وصل تو بهر وقت
از باده ی آسوده همی جام گرفتیم
امروز چو آن صحبت ما گشت بریده
این نیز هم از محنت ایام گرفتیم
***
93
می بما ده که می پرستانیم
وز شراب شبانه مستانیم
دوست داریم می پرستان را
دشمن خویشتن پرستانیم
نه گرفتار رنگ و ناموسیم
نه خریدار زرق و دستانیم
در بهار محبت معشوق
با نوای هزار دستانیم
گرچه در دست عشق و پای فراق
همه بیچارگان و پستانیم
نگریزیم از آب و آتش از آنک
خاک پایان و باد دستانیم
***
94
شب دراز چو من بر فلک نظاره کنم
ز اشک دیده فلک وار پر ستاره کنم
نظاره گاه جهانی شوم هر آنگاهی
که سر بر آرم و بر آسمان نظاره کنم
گهی چو نرگس از انده سرافگنم در پیش
گهی چو گل ز غم عشق جامه پاره کنم
غریب وار نشینم بگوشه یی تنها
باختیار ز خلق جهان کناره کنم
ز روی زرد و دم سرد و سینه ی پر درد
همه نهان دل خویش آشکاره کنم
چو طاقتم برسد گویم از عنا یا رب
چه حیله سازم و با عاشقی چه چاره کنم
***
95
جانا بهیچ بد ز تو دل برنداشتیم
زیرا که در جهان چو تو دلبر نداشتیم
وز بعد طاعت ملک العرش روز و شب
جز خدمت تو پیشه ی دیگر نداشتیم
از پای تا بسر همه بودیم عشق تو
و آنجا که بود پای تو جز سر نداشتیم
ای وای و حسرتا و دریغا که مدتی
کشتیم تخم صحبت و بر برنداشتیم
گفتی نداشتی تو مرا در هوا وفا
در مارساد کرده ی ما گر نداشتیم
تنها نیند این همه، آن بود جرم من
کاندر خور جمال تو ما زر نداشتیم
***
96
عاشق و خوار و غریب و تنگدستم چون کنم
عاجز و سرگشته و مهجور و مستم چون کنم
بودمی در صدر قرایان نشسته پیش ازین
آه چون در صف قلاشان نشستم چون کنم
این همه عیبست، لیکن چون ندانم من همی
چاره ی آن تاجزین باشم که هستم چون کنم
کاج بودی صحبتم با عاشقان دین پرست
چون حریف عارفان می پرستم چون کنم
تا کیم گویی که کار خویش را تدبیر کن
چون بشد تدبیر کار خود ز دستم چون کنم
چند فرمایی مرا کز میکده پرهیز کن
چون ز نادانی کنون توبه شکستم چون کنم
***
97
نگارا چون خبر داری که من در عشق تو چونم
مکن یکباره مهجورم مشو بیهوده در خونم
تو چون خورشید گردونی بقدرو غدر و من بی تو
بدل تفته چو خورشیدم بقد چفته چو گردونم
از آن چون ماه نو دارم تن از عشق تو فرسوده
که عشق تست هر ساعت چو ماه نو برافزونم
دهان باز و رخان پر اشک و قد گوژم تو پنداری
که عین و شین و قافم تا بدین سه حرف مقرونم
بغمخواری چو یعقوبم ببیداری چو ایوبم
بشیدایی چو داودم بتنهایی چو ذوالنونم
نشستم در یکی گوشه زیادت ساخته توشه
بجز داننده ی بیچون نداند کس که من چونم
مرا گرچه بود پیشه همیشه تنگدل بودن
نبودستم ز دل تنگی چنان هرگز که اکنونم
***
98
تا من رخ زیبای ترا باز نبینم
بر دل در شادی نفسی باز نبینم
خالی نشود دیده ی گریان من از خون
تا چهره ی خندان ترا باز نبینم
هرگز تو چو من عاشق دلسوز نیابی
من نیز چو تو دلبر دمساز نبینم
جز چهره ی زرد و دم سرد و دل پر درد
خود را بر خصمان تو غماز نبینم
در عشق تو زین روی همی ای بت مه روی
من روی نگه داشتن راز نبینم
بی روی دلفروز تو درمان دل خویش
جز خدمت دستور سرافراز نبینم
***
99
اگر پوشیده یک راهی بکوی تو گذر کردم
وگر دزدیده ناگاهی بروی تو نظر کردم
برین ناکردنی بر من غرامت بیش ازین ناید
که در پیش تو جان و دل همه زیر و زبر کردم
گر از دل گفتمت دلبر ور از جان خواندمت جانان
برغبت دل ترا دادم بحسبت جان خطر کردم
بنام عشق ما باشد بلوح اندر قلم رانده
ز حرمت چون قلم پیشت همه خدمت بسر کردم
اگر تقدیر ایزد را حذر کردن بگرداند
من از سودای تو چندان که ممکن بد حذر کردم
اگر در صومعه وقتی بقرایی مثل بودم
کنون در میکده خود را بقلاشی سمر کردم
گهی در صف قرایان گهی در صدر قلاشان
میان این و آن عمر گرامی را هدر کردم
نه گاه باده نوشیدن ز پیمانت برون رفتم
نه وقت خرقه پوشیدن ز فرمانت گذر کردم
***
100
ساقیا پر کن قدح تا طبعها خرم کنیم
وز دو عالم خویشتن را یک زمان بی غم کنیم
از حریفان گر کسی کردست توبه مرحبا
ما بهرحالی چو وقت توبه آید هم کنیم
تا کی اندر جستن پیشی و بیشی بیهده
در جگر آتش زنیم و دیدگان پر نم کنیم
هیچ رنجی در جهان ما را نیاید پیش پیش
گر ز دل اندیشه ی بیشی و پیشی کم کنیم
گاه آن آمد که عالم را پس پشت افگنیم
تا مگر خود را نکو روی همه عالم کنیم
بر سماع زیر و بم نوشیم یک ساعت شراب
وز وفا با یکدگر صحبت چو زیر و بم کنیم
گر معاذالله بجنبد در دل ما دیو خشم
جام را در قهر او همچون نگین جم کنیم
وز وصال و صحبت جانان و دلبر جان و دل
همچو روی و عارض او تازه و خرم کنیم
گرچه مجروحست روح ما ز تیر هجر او
آن جراحت را بدست وصل او مرهم کنیم
ورچه محرومیم ازو از راه حرمت داشتن
خویشتن را در حریم فضل او محرم کنیم
ور زند با ما مساعدوار یک دم در هوا
صد هزاران جان فدای راحت آن دم کنیم
***
101
باز این چه بلا بود که من با تو نشستم
تا باز دگرباره بشد کار ز دستم
تا باز شکسته سر زلف تو بدیدم
رفتم سوی میخانه و توبه بشکستم
گفتم که دلم رست ز سودای تو یکچند
من نیز بکنجی بفراغت بنشستم
چون چنگ تو در چنگ تو فریاد کنان شد
فریاد برآورد دل من که نرستم
ای خوبتر ازماهی شیم از هوس تو
من زارتر از ماهی درمانده بشستم
مستم مکن امشب بقدحهای دمادم
زیرا که من از خوشی آواز تو مستم
***
صنما بیش ازین بهانه مکن
بی گناهی ز من کرانه مکن
خیز در جام ریز می بصبوح
بیش ازین پیش من بهانه مکن
سخن دشمنان فسانه بود
تو همه تکیه بر فسانه مکن
بر گذر ز آن عتاب پیشینه
جز حدیث می مغانه مکن
ای رخ تو بگونه ی گلنار
اشکم از غم چو نار دانه مکن
چون نشاطم بروی تست همه
بامدادان نشاط خانه مکن
گر نخواهی کساد مشک همی
هر زمان زلف را بشانه مکن
ور همی مشک از آن نثار کنی
جز ببزم شه زمانه مکن
***
103
تا در کف عشق تو زبونست دل من
قصه نتوان کرد که چونست دل من
در بادیه ی رنج اسیرست تن من
وز دایره ی صبر برونست دل من
تا چشم ترا پیشه فسونست همیشه
همواره گرفتار فسونست دل من
هستم ز غم عشق همه ساله چو هاروت
آویخته در چاه نگونست دل من
هستم ز غم عشق تو با محنت ذوالنون
تا بسته ی آن زلف چو نونست دل من
از چشم همی خون دل من نشود کم
گویی که مگر چشمه ی خونست دل من
***
104
خانه ی طامات عمارت مکن
کعبه ی آفات زیارت مکن
نامه ی تلبیس نهفته مخوان
جامه ی ناموس قصارت مکن
گر ز مقام تو بپرسد کسی
جز بخرابات اشارت مکن
قاعده ی کار زمانه بدان
هر چه کنی جز ببصارت مکن
سر بخرابات و خرابی برآر
صومعه را هیچ عمارت مکن
عمر بشادی و سعادت گذار
کار بسستی و حقارت مکن
چون همه سرمایه ی تو مفلسی است
بر در افلاس تجارت مکن
***
105
مشک را سایبان ماه مکن
حال دین و دلم تباه مکن
عارض تست چون مه روشن
پرده ی او شب سیاه مکن
آن رخی را که چون دو هفته مه است
بصفت چون گرفته ماه مکن
ای لب تو بگونه ی یاقوت
چهره ی من برنگ کاه مکن
بر دل من بغمزه تیر مزن
پشت من چون کمان دوتاه مکن
گر بخوبی چو یوسفی دل من
همچو یوسف اسیر چاه مکن
چون من از عشق تو کنم آهی
بسیاست بمن نگاه مکن
آنچه از عشق تست بر دل من
کس نگوید مرا که آه مکن
***
106
ای بت شیرین من یار نو آیین من
در سر کار تو شد جان و دل و دین من
گرچه ترا جور خوست جور تو نزدم نکوست
در دل من مهر تست در سر تو کین من
دلبری است و جفا پیشه و آیین ترا
عاشقی است و وفا سیرت و آیین من
دست فراق تو داد خرمن صبرم بباد
ایزد رحمت کناد بر دل مسکین من
ای بت چالاک من ماه طربناک من
دلبر ناباک من لعبت شیرین من
همچو تو تا آخت تیغ بر دل من ای دریغ
هست چو بارنده میغ چشم جهان بین من
در غم هجرت کنون زین مژه ی پر ز خون
شد چو رخت لاله گون چهره ی پرچین من
***
107
شدم عاشق دگرباره چه تدبیر ای مسلمانان
نشاط از من شد آواره چه تدبیر ای مسلمانان
اگر کارم برفت از دست معذورم که درماندم
بدست یار خون خواره چه تدبیر ای مسلمانان
ز بهر فتنه ی عالم بعمدا هر سپیده دم
بیاراید دو رخساره چه تدبیر ای مسلمانان
رخ او همچو گل برگست و من هر ساعت از عشقش
چو گل جامه کنم پاره چه تدبیر ای مسلمانان
اگر بر من ببخشایند یارانم سزا باشد
که گشتم سخت بیچاره چه تدبیر ای مسلمانان
شب و روزم چو جراره نهاده دستها بر سر
از آن مشکین دو جراره چه تدبیر ای مسلمانان
***
108
ای جفا کرده بسی با من زیادت زین مکن
هر زمانی بی سبب اسب جدایی زین مکن
گر ندارم بر تو حق چندانک یک ساعت کنی
در هواداری وفا باری جفا چندین مکن
هرچه خوبان کرده اند از بدخویی با عاشقان
در همه عمری تو هر دم با من مسکین مکن
با دم سرد و رخ زرد و تن فردم مدار
شادیم رنج و وصالم هجر و مهرم کین مکن
گرچه خرم روی و خوشبویی و خندان لب چو گل
با من اندر عشق بد عهدی چو گل آیین مکن
با دو چشم پر ز پروین و تنی چون ماه نو
قصد جان دوستداران ضیاءالدین مکن
***
109
گرچه تو عشاق را نیکو ندانی داشتن
چون ترا باید مرا زین به توانی داشتن
تو چو گردون دون پرستی پس نباشد بس عجب
گر تو با آزادگان صحبت ندانی داشتن
هر زمان گویی که گر نازی کنم هستم جوان
هم نشاید تکیه چندین بر جوانی داشتن
گرچه بردارم دل از مهرت خطا باشد ز من
از چو تو معشوق چشم مهربانی داشتن
از تو چشم مهربانی داشتن باشد چنان
چون ز گرگ گرسنه چشم شبانی داشتن
تا کیم بد عهد خوانی چون همی دانی که نیست
عادت من سیرت ایام فانی داشتن
بعد از آن کاندر سر کار تو کردم هر دو کون
بد بود بر من ببد عهدی گمانی داشتن
شرط باشد آن کسی را کو رود در راه عشق
آتش سوزان چو آب زندگانی داشتن
بر من از عشق تو چون در راه ناکامیست عیش
بیهده باشد امید کامرانی داشتن
***
110
ای وصل تو راحت و شفای دل من
وی هجر تو آفت و بلای دل من
هرچند همی کشم بروز و شب
رنج و غم و محنت و عنای دل من
دل را نکنم ببد مکافاتی
عشق تو بکرد خودسزای دل من
آزرم همه جهان طلب میکردم
در پیش تو از پی رضای دل من
بیگانه شدند دوستان با من
تا عشق تو گشت آشنای دل من
زان خلقت تو کنم شب و روز
جز خلعت شاه نیست رای دل من
***
111
ای همه عالم پر از آوازه ی آواز تو
وی جهان پر داستان دست دستان ساز تو
گوش من شد دشمن چشم از پی دیدار تو
چشم من شد حاسد گوش از پی آواز تو
ای فلک در مالش آزادگان شاگرد تو
وی جهان در کشتن دلدادگان انباز تو
چون کمانم چفته قد و چون نشانه سفته دل
از بلای غمزه ی آن چشم تیرانداز تو
گرچه از ناز و عتابت کار من آمد بجان
صد هزاران جان فدای آن عتاب و ناز تو
تابش رخسار و بوی زلف و بانگ زیورت
هر سه باشند آن شبی کآیی برم، غماز تو
تا سه غماز چنین باشند با تو روز و شب
ظن مبر کز دشمنان پوشیده ماند راز تو
***
112
بسیار بی گناه شنیدم عتاب تو
هرگز ز شرم باز ندادم جواب تو
عمرم بشد ز بس که کشیدم جفای تو
صبرم بشد ز بس که شنیدم عتاب تو
اکنون که دل بمهر تو تسلیم کرده ام
تا کی بود ببردن جانم شتاب تو
لیکن بکن هر آنچ توانی ز نیک و بد
چون نزد من یکیست خطا و صواب تو
در تاب شد روانم و چون حلقه شد تنم
ز آن جعد پر ز حلقه و زلف بتاب تو
گشتست چون ستاره ز عشق تو اشک من
تا عاشقم بر آن رخ چون آفتاب تو
***
113
شد روز من سیاه ز زلف سیاه او
شد پشت من دو تاه ز جعد دو تاه او
بشکست توبه را بحقیقت هر آنکسی
کامروز دید باز شکسته کلاه او
زلفیست تاب داده و خالی سیاه رنگ
بر عارض چو زهره و روی چو ماه او
پر فتنه گشت دهر ز زلف بتاب او
پر ناله گشت شهر ز خال سیاه او
چون شد اسیر چاه زنخدان او دلم
خالش فرو گرفت بصد حیله راه او
تا خال او همیشه رقیب دلم بود
هرگز دلم خلاص نیابد ز چاه او
***
114
المنة لله که برستم ز غم او
بر من بسر آمد همه رنج و ستم او
شد بر دلم آسان همه امروز بیکبار
داد و ستم و نیک و بد و بیش و کم او
داد از می آسوده ازین پس بستانم
زیرا که برآسود دل من ز غم او
بودم من ازین پیش ز باد هوس خویش
خرسند ببوسیدن خاک قدم او
گر پای من امروز ببوسد بشفاعت
در دست نگیرم سر زلف بخم او
در دوستی آن چه برم رنج که باشد
با دشمن من ساخته همواره دم او
***
115
شد دل من شیفته بر روی تو
کرد مرا تافته چون موی تو
صحبت خوبان همه بگذاشتم
تا بگذشتم بسر کوی تو
سوخته دل کرد چو لاله مرا
عشق رخ چون گل خود روی تو
کرد روان بر رخ من جوی خون
غمزه ی آن چشم بلا جوی تو
بنده ی آن تافته زلف توم
فتنه ی آن بافته گیسوی تو
در غم آن قامت چون سرو تست
قامت من گوژ چو ابروی تو
***
116
گر هست آفتاب برخ پایمال تو
ور عاجزند خلق جهان در کمال تو
غره مشو بخوبی دیدار خویشتن
از بهر آنک تنگ درآمد زوال تو
گرچند هست دیده ی من روز و شب کنون
در آرزوی آنک ببیند جمال تو
روزی چنان شوی که کنم چشمها فراز
گر یک شبی بنزد من آید خیال تو
امروز گرچه نیستی آگه ز حال من
هر شب همی چگونه بوم بی وصال تو
آگه شوی ز حال من آخر تو آنگهی
کز خط تو شود همه شوریده حال تو
ناز و جدال تو دل من زآن کشد همی
کامروز هست شیفته بر خد و خال تو
فردا چو خد و خال تو در زیر خط شود
کمتر شود هر آینه ناز و جدال تو
***
117
ای قبله ی من در سرای تو
یک شهر چو من غزل سرای تو
چون باد مسیح آب دست تو
چون نار خلیل خاک پای تو
جان و دل و دیده دین و دنیا را
از دست بداده ام برای تو
با این همه آگهم که یک ذره
نشناخته ام حق هوای تو
با دولت و عافیت نیامیزد
جوینده ی محنت و بلای تو
با شادی و خرمی نیارامد
خو کرده ی انده و عنای تو
گفتی که بجای ما وفا کردی
آنگه که شدیم آشنای تو
من بنده چه جایگاه آن دارم
آخر که وفا کنم بجای تو
وین مرتبه بس مرا که خود دارم
اندازه ی جستن رضای تو
جز آفت ماه نیست روی تو
جز خدمت شاه نیست رای تو
از بهر رضای تو فرستم دل
هر لحظه پذیره ی جفای تو
ای رای تو خوب و روی تو خرم
من گشته بدین دو مبتلای تو
***
118
ای مسلمانان دلم تا کی کشد بیداد ازو
چند خواهم بود آخر روز و شب ناشاد او
آنک داد او بدادست از طراوت در ازل
بی گمان دانم که نپسندد چنین بیداد ازو
گر بعشقش مبتلا گشتم مرا معذور دار
بس کسا کاندر بلای عشق زار افتاد ازو
ور برویش توبه بشکستم مرا معذور دار
ای بسا زاهد که تن در می پرستی داد ازو
گر قضای آسمانی نیست عشق او چرا
نیستند آزاد و فارغ بنده و آزاد ازو
ای دریغا کز هوس در عشق او دادم بباد
عمر خویش و نیست در دستم کنون جز باد ازو
هر زمان چون چنگ او در چنگ او مظلوم وار
پیش تخت خسرو عادل کنم فریاد ازو
***
119
یار من آن شمع بتان سپاه
رفت دگر باره بسوی سپاه
شد بسپاه و غم هجران او
بر دلم آورد ز محنت سپاه
رنگرزی گشت صناعت مرا
در غم آن چهره ی تابان چو ماه
گاه کنم جامه ز جورش کبود
گاه کنم نامه ز یادش سیاه
ای شده در هجر تو کارم ز دست
وی شده بی روی تو عیشم تباه
بر طمع آنک ترا ناگهان
باز رساند بر من اله
روزو شبم گوش نهاده بدر
سال و مهم چشم گشاده براه
قانعم اکنون ز پس آنک بود
با تو بهم صحبت من سال و ماه
کز تو سلامی رسدم وقت وقت
وز تو پیامی رسدم گاه گاه
پیشه و کارم صفت و یاد تست
ای بت جان سوز و مه صبر کاه
گاه کنم وصف تو در صف میر
گاه خورم یاد تو در بزم شاه
***
120
چون خروس اندر خروش آمد مرا یک جام ده
هر کرا می داد خواهی در چنین هنگام ده
از غم نابوده هر ساعت دلم را خون مکن
از می آسوده هر لحظت بدستم جام ده
دل چو من پیوسته بر درد و غم معشوق دار
تن چون من همواره در نیک و بد ایام ده
چرخ بی آرام هرگز کم نخواهد کرد شور
تو دل شوریده را باری بمی آرام ده
هر کجا می خواره ی بدنام بینی در جهان
بی تکلف تن بدان می خواره ی بد نام ده
هر کجا معشوقه ی خودکام یابی در زمان
بی توقف دل بدان معشوقه ی خودکام ده
ای نهان کرده بزیر تخته ی زر سیم خام
پختگان دور گردون را شراب خام ده
گر بنقل آید مرا حاجت چو با تو می خورم
از دهان و چشم خویشم پسته و بادام ده
ور ترا باید که شب منسوخ گردد جاودان
روز را از چهره ی خود روشنایی وام ده
ور همی خواهی که زهره مطربی را زآسمان
پیش ما آید بخدمت سوی او پیغام ده
ور همی خواهی که گردد بزم ما دارالسلام
دوستگانی را بیاد عمدة الاسلام ده
***
121
ای بر رخ تو سوسن آزاد شکفته
وی در بر تو آهن و پولاد نهفته
این درد وغم و محنت و رنجم بفزوده
و آن جان و دل و دیده و دینم بکشفته
پیراسته زلف تو چو زاغیست نگونسار
آراسته روی تو چو باغیست شکفته
شد جسم مرا سفتن بیجاده صناعت
ز آن دو لب چون دانه ی بیجاده ی سفته
گر بینم یکشب بهمه عمر، که باشم
تا روز ترا تنگ در آغوش گرفته
هرگز نکنم نیز شکایت نه حکایت
زین دیده ی بیدار و ازین دولت خفته
***
122
ای مهر تو بر سینه ی من مهر نهاده
وی رود تو از دیده ی من رود گشاده
دستان دو دست تو بعیوق رسیده
آوازه ی آواز تو در شهر فتاده
بسته کمر بندگی مهر تو احرار
وز سر کله خواجگی و کبر نهاده
آنها که درستند بنزد تو شکسته
و آنها که سوارند بپیش تو پیاده
بیننده بشوخی و کشی چون تو ندیده
زاینده بخوبی و خوشی چون تو نزاده
ابدال شکسته همه در عهد تو توبه
زهاد گرفته همه بر یاد تو باده
مسیر ره بیداد وزغم کن دلم آزاد
ای داد تو ایزد ز طراوت همه داده
***
123
ای جهانی از جمال روی تو بفروخته
وی بلای عشق تو بر من جهان بفروخته
حسن تو در هر مقامی رایتی افراخته
عشق تو در هر روانی آتشی افروخته
زلف پرتابت ز هر دلداده جانی خواسته
چشم پر خوابت ز هر آزاده کینی توخته
مشتری را روی تو بی مشتری بگذاشته
سامری را غمزه ی تو ساحری آموخته
ز آن رخ چون ماه و دندان چون پروین هر شبی
تا بروزم چشم پروین بار در مه دوخته
گاه در دست تو چون چنگم بزاری ساخته
گاه در پیش تو چون شمعم بخواری سوخته
***
124
کاشکی در دست من بودی نگارا خواسته
تا همه در پای تو افشاندمی ناخواسته
چون همی ناید خیالت بی نثار جان بدست
کی بدست آید وصالت بی نثار خواسته
ای ز زلف و قد و خدت خیره و خوار و خجل
مشک ناب و سرو آزاد و مه ناکاسته
چون بنفشه گوژ پشتم چون سمن سوراخ دل
تا ترا دیدم بنفشه بر سمن پیراسته
پیش از آن کآراسته روی تو دید این چشم من
شد بمهر تو دل من در ازل آراسته
تو تن آسان درهری بنشسته ای وز عشق تو
در خراسان صد هزاران مشغله برخاسته
***
125
الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی
که پیدا نیست کارم را درین عالم سرانجامی
کنون چون توبه بشکستم بخلوت با تو بنشستم
ز می باید که بر دستم نهی هر ساعتی جامی
نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی
همی خور باده ی صافی ز عمر آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی
منه بر خط گردون سر ز عمر خویشتن برخور
که عشرت را ازین خوشتر نخواهی یافت هنگامی
چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی
مترس از کار نابوده مخور تیمار بیهوده
دل از غم دار آسوده بکام دل بزن گامی
ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین گاهی
زغداری بهر راهی بگسترده ترا دامی
***
126
ای ماه اگر دلم ز تو مهجور نیستی
همواره در فراق تو رنجور نیستی
ور نیستی همیشه مرا دوری از برت
پیوسته شادی از بر من دور نیستی
ز اندیشه ی تو در سر من نیستی خمار
گر چشم دلفریب تو مخمور نیستی
ملک جمال روی ترا باشدی زوال
گر گرد او زغالیه منشور نیستی
گر خسته نیستی دلم از داغ او مقیم
یکدم زدن بنزد تو معذور نیستی
بی تو دل مرا نفسی نیستی قرار
گر آفرین صاعد منصور نیستی
***
127
شد باز دلم شیفته ی عشق نگاری
خورشید رخی سرو قدی مشک عذاری
از طلعت او خرگه ما شد چو بهشتی
وز صورت او خانه ی ما شد چو بهاری
تا یافته یک بوسه ز میگون لب او من
اندر سرم افگند ز اندیشه خماری
در دهر بغمناکی من نیست غریبی
در شهر بچالاکی او نیست نگاری
از عشق دگرباره شدم بی سر و سامان
زیرا که دلم ساخت بنوی سر و کاری
زین پس نگزینم جز ازو یار دگر زانک
هر روز چنین دل نتوان داد بیاری
***
128
ای دل سوی عیش و طرب و کام چه گردی
وی تن سوی رطل و قدح و جام چه گردی
در بادیه ی عاشقی و مهر چه پویی
در دایره ی خرمی و کام چه گردی
امروز که پخته شدی از دور زمانه
چون شیفتگان گردمی خام چه کردی
چون داد بدست تو فلک نامه ی پیری
پیوسته چنین در طلب نام چه گردی
آمد گه آرام تو در صومعه اکنون
تو در صف خوبان دلارام چه گردی
در کوی هوا دام هوانست نهاده
بیهوده به پیرامن آن دام چه گردی
***
129
کاشکی با غم عشق تو توان داشتمی
یا ز تو راز دل خویش نهان داشتمی
یا بدی ساخته با من همه ساله دل تو
تا ترا همچو دل و دیده و جان داشتمی
در هوای تو نبودی دل من راست چو تیر
گرنه از عشق تو قامت چو کمان داشتمی
بی جمال تو مرا دیده نبودی روشن
گرنه بر دیده خیال تو نشان داشتمی
نشدی چشم تو از حال دل من آگاه
گرنه من خون دل از دیده روان داشتمی
دلم از طعنه ی خصمان تو ایمن بودی
گر من از درد فراق تو امان داشتمی
***
130
با من صنما چه جنگ داری
همواره دلم چه تنگ داری
من رای همه بصلح دارم
تو روی چرا بجنگ داری
بی سنگ شدم ز عشق تو من
زیرا که دل چو سنگ داری
من دیده ی ژاله بار دارم
تو چهره ی لاله رنگ داری
گه سوخته ام چو شمع خواهی
گه ساخته ام چو چنگ داری
من جام وفا بدست دارم
تو تیغ جفا بچنگ داری
***
131
غالیه با عاج برآمیختی
مورچه از ماه برانگیختی
بر گل سرخ ای صنم دلربای
رغم مرا مشک سیه ریختی
روز فروزنده بلای مرا
با شب تاریک برآمیختی
اشک و رخ من چو عقیق و زرست
تا شبه از سیم درآویختی
با دل من نرد جفا باختی
بر سر من گرد بلا بیختی
صبر من دلشده بگریختست
تا دل من بردی و بگریختی
***
132
ای کرده دلم سوخته ی درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی
معذوری اگر یاد نمی آیدت از من
زیرا که نداری خبر از درد جدایی
در فرقت تو عمر عزیزم بسر آمد
در آرزوی آنک تو روزی بمن آیی
گر بی تو همی هیچ ندانم که کجاام
ای از بر من دور ندانم که کجایی
گیرم نشوی ساخته با من ز تکبر
تا کی من دلسوخته را رنج نمایی
ایزد چو بدادست زهر خوبی دادت
نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی
بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد
زیرا که تو خدمتگر تاج الامرایی
***
133
صنما انده ناآمده خوردیم بسی
گاه آن شد که برآریم بشادی نفسی
مجلس خوب بیارای و می تلخ بیار
تا زمانی بگذاریم جهان در هوسی
گر نداریم کف از جام تهی شاید از آنک
ما بر امید چنین روز نشستیم بسی
خوش بود باده ی آسوده چشیدن بصبوح
خاصه آنکس که بود شیفته در کار کسی
شاید ارداد ز شادی بستانیم کنون
پیش از آن روز که ما را نبود دست رسی
چون شناسیم همی قاعده ی کار جهان
بر دل خویش چه داریم جهان چون حرسی
***
134
ای ترک برخ شمسه ی خوبان طرازی
پرورده ی حورایی و آورده ی غازی
سروی تو بقامت چمنت خیمه ی رومی
ماهی تو بطلعت فلکت مرکب تازی
بایسته ی رزمی که مه تیغ گذاری
شایسته ی بزمی که بت رود نوازی
باریک تر از تار طرازست تن من
تا بر رخ تو عاشقم ای ترک طرازی
چشم تو غم من بفزودست ز شوخی
زلف تو دل من بربودست ببازی
هر شب که نه بر دیدن روی تو کنم روز
چون روز قیامت بود آن شب بدرازی
گر ناز کنی بر من بیچاره بدان روی
معذوری از آن روی که تو مایه ی نازی
هر روز کنم توبه ز عشقت بحقیقت
چون روی تو بینم شود آن توبه مجازی
پیوسته بالفاظ دری وصف تو گویم
چون مدح خداوند بالفاظ حجازی
***
135
ای صورت بهشتی وی لعبت سپاهی
ناهید با قبایی خورشید با کلاهی
پیرایه ی جمالی سرمایه ی نشاطی
آسایش روانی آرایش سپاهی
چون چشم تست بختم پیوسته از نژندی
چون زلف تست پشتم همواره از دو تاهی
در وصل دلگشایی در هجر جان ربابی
در بزم میگساری در رزم صف پناهی
گر سرو صدره پوشد تو سرو با قبایی
ور ماه باده نوشد تو ماه باده خواهی
چون سنبلست زلفت چون نرگسست چشمت
در سنبلت درازی در نرگست سیاهی
کردست جلوه ایزد در صف نیکوانت
چون خسرو جهانرا در صدر پادشاهی
***
136
ای گشته چو گیسوی تو روزم بسیاهی
وی مانده چو ابروی تو پشتم بدوتاهی
همواره بجز کینه ی عشاق نجویی
پیوسته بجز فتنه ی آفاق نخواهی
در چاه زنخدان تو ماندست چو یوسف
مسکین دلم ای خوبتر از یوسف چاهی
گر طرفه تری از صنم چین عجبی نیست
چون صنعت آزر نبود صنع الهی
گر صورت روی تو ببیند صنم چین
ناچار دهد زود بحسن تو گواهی
در بزم تو زیرک تر خوبان سرایی
در رزم تو چابکتر ترکان سپاهی
میدان امیرست چمن وار و تو سروی
ایوان امیرست فلک وار و تو ماهی
***
137
گر بر رخ تو لاله ی سیراب نبودی
در دیده ی من لؤلوی خوشاب نبودی
ور روشنی ماه نبودی دو رخت را
رخسار مرا زردی مهتاب نبودی
بی خواب نبودی ز هوای تو مرا چشم
گر نرگس مخمور تو پر خواب نبودی
در تاب نبودی ز غمان تو دل من
گر سنبل مشکین تو پرتاب نبودی
بر روی تو راکع نبدی زلف تو پیوست
گر ابروی تو چفته چو محراب نبودی
باریک نمودی تنم از عشق تو چون نی
گر در دو لب تو شکر ناب نبودی
بودی تن من خوار بنزدیک تو هموار
گر چون قلم سید کتاب نبودی
***
138
گر هیچ یار من ز من آزرم داردی
با من گه عتاب زبان نرم داردی
ور داندی که هست حق دوستی بزرگ
از دوستان هر آینه آزرم داردی
ور سرد نیستی دل او از هوای من
دایم بمردمی دل من گرم داردی
ور چون زمانه دشمن احرار نیستی
از روی من بگاه جفا شرم داردی
من زاری و خروش صناعت ندارمی
گر او نه پیشه سرکشی و طرم داردی
***
139
گر چون دم من باد خزان سرد نگشتی
چون چهره من برگ رزان زرد نگشتی
در باغ دل نار نگشتی بدو نیمه
گر ز آفت دی با دل پر درد نگشتی
وز تاختن لشکر سرما بسوی باغ
رخساره ی آبی همه پر گرد نگشتی
نرگس نفگندی سر اندیشه چو من پیش
گر در چمن از صحبت گل فرد نگشتی
از رفتن گل گر نشدی رنجه چو من ابر
با دیده ی گریان و دم سرد نگشتی
بر شاخ درختان نشدی باد زرافشان
گر همچو کف شاه جوانمرد نگشتی
***
140
تا معتکف کوی خرابات نگردی
شایسته ی ارباب کرامات نگردی
از بند علایق نشود نفس تو آزاد
تا بنده ی مردان خرابات نگردی
اندازه ی صحبت نشناسی بحقیقت
تا شغبه ی اصحاب مقامات نگردی
تا از ره ناموس و تکبر نشوی دور
مستوجب احسان و مراعات نگردی
هرگز نشوی در صف احرار مقدم
تا محتمل بار محالات نگردی
از رایحه ی باد صبا بوی نیابی
تا سوخته ی آتش آفات نگردی
محکم نشود دست تو بر دامن تحقیق
تا کوفته ی پای ملامات نگردی
***
141
ای دیر بدست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگدلان زود برفتی
ز آن پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو برآسود، برفتی
ناگشته من از بند تو آزاد، بجستی
ناکرده مرا وصل تو خشنود، برفتی
هر روز بیفزود همی لطف تو با من
چون در دل من عشق بیفزود برفتی
***
142
گر نگارم نه ظریف و کش و چالاکستی
کی دلم شیفته و خسته و غمناکستی
ور ببدعهدی منسوب نبودی چون گل
دامنم کی چو گل از حسرت او چاکستی
عارض روشن او پاکتر از خورشیدست
ای دریغا نه دل او ز جفا پاکستی
چون خرامان بدر خیمه ی من برگذرد
گویم ای کاج دو بینایی من خاکستی
آمدی جان من از زهر سخنهاش بلب
گرنه بوسه ی لب او پاک چو تریاکستی
نشدی سوخته ی آتش هجران دل من
گرنه چون آتش افروخته ناباکستی
ورچه شد سوخته هم باک نبودی ز آنم
گرنه آرام گه آن بت چالاکستی
***
143
نگارینا بدان گرمی که تو در کار من بودی
چه بد کردم که ببریدی ز من صحبت بدین زودی
چو دانستی که غمناکم چو گل با دامن چاکم
اسیر چون تو ناباکم چرا بر من نبخشودی
ایا تخم جفا کشته بقهر از من جدا گشته
شدم در عشق تو کشته هنوز از من نه خشنودی
امید من خطا کردی مرا بر ره رها کردی
ز غم پشتم دوتا کردی بخون رویم بیالودی
مرا گر چند بیهوده فراقت کرد فرسوده
دلم ز آنست آسوده که از رنجم برآسودی
چو بگزیدم هوای تو نجستم جز رضای تو
بامید وفای تو بکردم هرچه فرمودی
ایا برگشته از مهرم از آن چون باغ در مهرم
که بی آن روی چون مهرم چو ماه نو بفرسودی
***
144
گر چند مرا یاد نکردی بسلامی
ور چند مرا شاد نکردی بپیامی
چو دایره گم باد سرم گر بهمه عمر
بیرون نهم از دایره ی مهر تو گامی
من با تو نکردم بدل و دیده بخیلی
با من تو مکن هم بپیامی و سلامی
در عشق توم سوخته ناساخته کاری
در هجر توم تافته نایافته کامی
تا در دلم اندیشه ی عشق تو مقیمست
جز بر سر کوی تو مرا نیست مقامی
کردم بضرورت تن آزاده غلامت
گرچه بر تو نیست مرا قدر غلامی
***
145
کاشکی هنگام رفتن با تو من بنشستمی
یا نخستین روز باری با تو در پیوستمی
کاشکی نگرفتمی هرگز شکسته زلف تو
تا ز عشقت توبه ی دیرینه را نشکستمی
گرچه دل تنگ و غریب و مفلس و سرگشته ام
نیستی باکی اگر با تو بیکجا هستمی
هست آگاه و گواه ایزد که گر ممکن شدی
با تو من در گوشه یی بی توشه یی بنشستمی
موی و رویم نیستی از رنج و غم چون سیم و زر
گرنه در عشقت ز زر و سیم خالی دستمی
چون مرا مستی همی آرد که برهاند ز غم
کاشکی من روز و شب چون نرگس تو مستمی
هر زمان بر رخ ز دیده خون دل نگشادمی
گر معاذالله دل اندر چون تو یاری بستمی
لیکن از عشقت چنینم در نیاوردی ز پای
من ز دست خویشتن بینی چگونه رستمی
***
146
الا ای عاشق مسکین اگر خواهی که خوش باشی
تبرا کن ز قرایی تولا کن بقلاشی
نه بر یک سیرت و حالی ز حیرت ز آن نه ای خالی
گهی در صدر ابدالی گهی در صف اوباشی
چو شمع ار سر برافرازی بسوزی زود و بگدازی
ور از تارک قدم سازی گرامی چون قلم باشی
شراب عاشقی نوشی پس آنگاهی همی کوشی
که از غم زار بخروشی ز انده روی بخراشی
چرا نه با رخ زردی اگر در عاشقی فردی
چرا نه با دم سردی اگر در بی دلی فاشی
چو دل دادی بجانانی که دردت راست درمانی
چه منت باشد از جانی که تو در پای او پاشی
چرا گر مرد این راهی همیشه نفس خودخواهی
مگر کت نیست آگاهی که تو نقشی نه نقاشی
***
147
گر مرا آن شمع خوبان یکزمان بنواختی
همچو شمع از آتش حسرت تنم نگداختی
نیستی در چنگ او چون چنگ او نالان دلم
گر مرا یکره چو چنگ خویشتن بنواختی
چون شناسد اعتقاد من همی در دوستی
واجب آن کردی که حق صحبتم بشناختی
چون شدم پرداخته از عشق او در هر دو کون
کاشکی یکدم ز ناجنسان بمن پرداختی
گر چو من بودی تمام اندر طریق عاشقی
دین و دنیا را برغبت همچون من درباختی
گر ز خواری پیش او سر بر زمین ننهادمی
او سر از گردنکشی بر آسمان نفراختی
بیقرار و خوار کی گشتی تنم چون خاک و باد
گر ز چشم و دل در آب و آتشم ننداختی
***
148
ای چهره ی زیبای تو ماننده ی ماهی
روزی ز من آخر نکنی یاد بماهی
تو شمع سرایی و منم سوخته شمعی
تو ماه سمایی و منم کاسته ماهی
نه گوش مرا هست ز گفتار تو بهری
نه چشم مرا هست بدیدار تو راهی
رنجور چراام ز تو ناگفته محالی
مهجور چراام ز تو ناکرده گناهی
گیرم نخوری با من غمخواره شرابی
یا خود نکنی در من بیچاره نگاهی
آخر بر تو این قدرم قدر نماندست
کز دور سلامی کنیم گاه بگاهی
آفاق بسوزد ز ثری تا بثریا
گر من زنم اندر غم هجران تو آهی
مگذار مرا خوار و میازار بیکبار
آنرا که ندارد ز جهان جز تو پناهی
***
149
تا تو از غالیه بر ماه علم ساخته ای
علم فتنه در آفاق برافراخته ای
خال مشکین زده ای بر لب شیرین صنما
باز این حیله ندانم که کرا ساخته ای
تا ز من دور شدی جان و دل و طبع مرا
از نشاط و طرب و عیش بپرداخته ای
از خط مهر تو هرگز ننهم پای برون
گرچه از دست مرا خوار بینداخته ای
گرنه چون شمع دورویی بحقیقت با من
پس چرا بر سر من تیغ جفا آخته ای
***
150
باز دادم دل بدست دلبری خونخواره یی
دلکشی زیبا رخی شکر لبی مه پاره یی
ارغوان رویی سمن بویی بنفشه گیسوی
مه جبینی زهره طبعی مشتری رخساره یی
دل ببست و جان بخست و دین ببرد و تن بکاست
ای مسلمانان مرا با او که سازد چاره یی
دارد از عنبر کشیده بر قمر زنجیره یی
دارد از سنبل فگنده بر سمن جراره یی
نیست در عالم ز من غمناک تر دلداده یی
نیست در گیتی ازو ناباک تر خونخواره یی
چون برون آید ز خانه با رخ آراسته
هر کجا گامی نهد آنجا بود نظاره یی
نیست با رنگ لب او در جهان بیجاده یی
نیست چون نور رخ او بر فلک سیاره یی
***
151
ای بی تو رخ من چو رخ مهر بزردی
وی بی تو دم من چو دم مهر بسردی
از چنگ تو من چار صفت بهره گرفتم
نالندگی و بستگی و گوژی و زردی
با دیده ی چون نرگس و بالای چو سروی
با سینه ی چون سوسن و رخسار چو وردی
از مهر و وفا چیست که من با تو نکردم
وز جور و جفا چیست که با من تو نکردی
یک لحظه بکام من بیچاره نبودی
یک باده بیاد من غمخواره نخوردی
فردم مکن از خود که ز تو خوب نباشد
ای آنک ز خوبان زمانه همه فردی
***
152
ای دل مسکین مرا برده بشیرین سخنی
ماه رخ و سرو قد و نوش لب و سیم تنی
دلبر طاوس پری شاهد شاهین هنری
لعبت بلبل طربی کودک طوطی سخنی
تا فگنی در سر من هر نفسی نو هوسی
سنبل مشکین تو بهم بر گل نسرین فگنی
چند بدان زلف بخم جعد عزیزان شکری
چند بدان چشم دژم بدر مطیعان شکنی
گر چو سمن وصل ترا نیست بقا نیست عجب
از چه قبل ز آنک برخ همچو شکفته سمنی
من بنحیفی ز غمان چون مه نو بر فلکم
تو بلطیفی برخان چون گل نو در چمنی
فتنه و آشوب دل و جان مرا هر نفسی
روی چو مه جلوه کنی زلف سیه شانه زنی
در همه آفاق چو تونیست ببی عافیتی
وز همه عشاق چو من نیست ببی خویشتنی
من که پی خویشتنم در خور احوال توام
تو که پی عافیتی در خور ایام منی
***
قطعه ها و قصیده های کوتاه
1
ای مرکز و قانون معالی و محاسن
فخرست بتو آل حسین بن علی را
در کین تو آسیب جحیمست عدو را
در مهر تو امید نعیمست ولی را
با دولت و با بخت تو پیوند و قرانست
اقبال و قبول ابدی و ازلی را
شد رسم تو سرمایه ستوده صفتی را
شد طبع تو پیرایه گزیده عملی را
تا هست جبل معدن انواع جواهر
جز خدمت تو پیشه نباشد جبلی را
***
2
ای چراغ تبار خواجه شهاب
صدر احرار و مفخر نواب
پیش ازین داده ای مرا بسیار
از می لعل خویش شکر ناب
قدری یخ مضاف کن با آن
تا کنم هر دو را بهم جلاب
***
3
ای خداوندی که قدرت آسمانی دیگرست
وی هنرمندی که بزمت بوستانی دیگرست
آفتاب دیگری تو در کمال مرتبت
حضرت تو از جلالت آسمانی دیگرست
تو جهانرا پهلوانی لیکن اندر پیش خویش
بندگان داری که هر یک پهلوانی دیگرست
تا بمردی گشته ای چون رستم دستان مثل
در جهان از تو بهرجا داستانی دیگرست
زآن قبل گشتست مهرت انس و جان انس و جان
کز لطافت ذات تو گویی که جانی دیگرست
بر فلک در دولت صاحب قران با طالعت
هر زمانی سعد اکبر را قرانی دیگرست
تا کمال جاه تو دیدست خصمت از حسد
هر مژه بر چشم او گویی سنانی دیگرست
آن مکان جز پایگاه قدر والای تو نیست
گرز گردون برین برتر مکانی دیگرست
باد کان خرمی همواره طبع شاد تو
ز آنک بخشش در کف راد تو کانی دیگرست
***
4
ایا عزیز ملوک و معین دین آنی
که همت تو نهاده قدم بر افلاکست
قضا ترا ز سعادت نبشته منشورست
قدر ترا بارادت گرفته فتراکست
توی که بغض و ولای تو کفر و ایمانست
چنانک خشم و رضای تو زهر و تریاکست
مگر حسود تو با لاله نسبتی دارد
که عمر کوته و دل تیره و سلب چاکست
ترا مروت عام و کفایت خاص است
ترا عقیدت خوب و سریرت پاکست
چو در حمایت این چار خصلت نیکی
ترا ز غایله ی دشمنان چرا باکست
ز وحشت تو بر دهم مخالفت کیفر
از آنک وحشت آزادگان خطرناکست
بخاک بر نزند صحبت کریمان را
هر آنکسی که بداند که عاقبت خاکست
***
5
ایا بزرگی کاندر جلالت و رفعت
چو رای و همت تو آفتاب و کیوان نیست
معین دین و عزیز ملوکی و جز تو
سزای این دو لقب خواجه در خراسان نیست
ز خواجگان بکفایت عدیل نیست ترا
بر آن صفت که ز شاهان عدیل سلطان نیست
توی که در عرب و در عجم چو تو یک تن
هنر پرست و سخاگستر و سخندان نیست
ز جمله ی فضلا کیست کو ترا چون من
ثناسرا و دعاگوی و آفرین خوان نیست
همیشه قاعده ی جود تست بر یک حال
اگرچه قاعده ی روزگار یکسان نیست
مسخر عمل خامه ی تواند آفاق
اگرچه خامه ی تو خاتم سلیمان نیست
باستمالت تو شاه از آن همی کوشد
که استعانت تو جز بفضل یزدان نیست
از آن همی نکند بر تو کید خصمان کار
که جز خدای تعالی ترا نگهبان نیست
بزرگوارا از آرزوی خدمت تو
چنان شدم که تو گویی تن مرا جان نیست
خدای عزوجل ز اعتقادم آگاهست
که بر دلم اثر غیبت تو آسان نیست
فراق صدر تو دردیست در دلم کآنرا
بجز لقای کریم تو هیچ درمان نیست
غم مفارقت خدمت تو جز بشراب
گذاردن نتوان و کنون مرا آن نیست
همیشه تا شبه و خاک و سنگ در معنی
چو در پاک و زر ناب و گوهر کان نیست
مباد تا ابدالدهر عیش آن صافی
که از عقیدت صافی ترا بفرمان نیست
***
6
ای بزرگی که تن خصم و دل دشمن تو
بسته ی دام غم و خسته ی تیر حزنست
خاک میمون قدمت سرمه ی چشم قمرست
نعل گلگون فرست حلقه ی گوش پرنست
دشمن از بیم تو خالیست چو مرده ز حواس
پس همه ساله ز جامه تن او در کفنست
چون کمانست میان بسته بامر تو فلک
بنده چون تیر بمدح تو گشاده دهنست
دایم از بهر سر ناصح و حلق عدویت
بر فلک ساخته و بافته تاج و رسنست
ز آن قبل تا که بود آلت بزم تو یکی
صورت چشمه ی خورشید چو زرین لگنست
در و لؤلو و گهر را ز نهیب کف تو
خاک مأوا و صدف معدن و خارا وطنست
دشمنت سال و مه از دهر قرین تعبست
حاسدت روز و شب از دهر رهین محنست
گاه چون برگ فرو ریخته از شاخ رزست
گاه چون مرغ درآویخته از بابزنست
ای کمر بسته بفرمان تو گردون چو جبل
بهوای تو روان جبلی مرتهنست
گرچه طبعش ز مدیح تو چو کان گهرست
ورچه لفظش ز ثنای تو چو در عدنست
بسر تو که ز مدح تو شناسد قاصر
هر چه در تازی و در پارسی او را سخنست
تا همه فایده ی علم هدی در سورست
تا همه ی قاعده ی شرع نبی در سننست
ذوالمنن دست بزرگی تو خالی مکناد
تا ز انجم بفلک در همه وقت انجمنست
باد در مجلس تو انجمن از ناموران
کز سخا دست ترا در همه عالم مننست
***
7
ای جمال جهان کمال الدین
طبع پاکت سفینه ی هنرست
رایت شاه مشرق و مغرب
بمکانت قرینه ی ظفرست
عز احباب و ذل اعدا را
مهر تو اصل و کینه ی تو سرست
پایه ی تخت و نعل مرکب تو
بر سر شمس و سینه ی قمرست
دشمن و دوست را حیات و ممات
بحسام و بکینه ی تو درست
از قدوم مبارک تو هری
بفضیلت مدینه ی دگرست
وز مدیح تو خاطر جبلی
روز و شب چون خزینه ی گهرست
***
8
این موضع آراسته چون باغ بهارست
وین مسکن پرداخته چون دار قرارست
فرخنده بنایی که گشاده چو بهشتست
پاکیزه سرایی که شکفته چو بهارست
نی خوبی او را زره عقل قیاسست
نی خوشی آنرا بگه وصف کنارست
صحن و کنف آن همه پر عز و جمالست
سقف و طرف آن همه پر نقش و نگارست
***
9
ملک را رایت از کفایت تست
فضل را قیمت از هدایت تست
نیست اندر جهان یک آزاده
که نه در سایه ی رعایت تست
اعتماد خدایگان جهان
در مهمات بر کفایت تست
ملک سلطان و دین یزدان را
قدر وقدرت ز رای و رایت تست
همچو لحمیست بر وضم مهمل
دولتی کآن نه در حمایت تست
کیمیای معاش آدمیان
مدد جود بی نهایت تست
انتظام مصالح جبلی
همه مقصور بر عنایت تست
***
10
ای ترا دولت مساعد در مسا و در صباح
وی ترا گردون مسخر در غدو و در رواح
نیست در گیتی بجز تو دین یزدان را بها
نیست در عالم بجز تو ملک سلطان را صلاح
گفته ام در آفرین شاه عادل خدمتی
خوب چون در یتیم و پاک چون ماء قراح
گر کنی آنرا کنون در مجلس او تربیت
یابم از گیتی مراد و بینم از دولت نجاح
اقتراح من برآور تا توانی ز آنک من
جز درین معنی نکردم بر تو هرگز اقتراح
***
11
شاها دلت همیشه ز اندیشه فرد باد
واندر دل حسود تو همواره درد باد
با دوستان تو فلک اندر وفاق باد
با دشمنان تو اجل اندر نبرد باد
ز آسیب نعل باره ی گردون نهیب تو
در چشم آفتاب همه ساله گرد باد
تا سرد گردد از دم باد خزان هوا
دایم دم مخالف جاه تو سرد باد
پیوسته دشمن تو چو آتش بپیش تو
لرزان و بی قرار و خروشان و زرد باد
***
12
بزرگوارا دولت ز خاک درگه تو
موافقان ترا آب زندگانی کرد
ترا ز فر قبول خدایگان زمین
خدای قبله ی اقبال آسمانی کرد
تو میزبان جهانی بجود لیکن چرخ
ترا بدولت جاوید میزبانی کرد
اگرچه از جهتت خواست ساختن جبلی
چنانکه از لقب او سزد گرانی کرد
تو حق خدمت او را بواجبی بشناس
که او جهان ز معالیت پر معانی کرد
اگر تو تربیت کار او کنی نه عجب
از آنک تربیت فاضلان تو دانی کرد
بروزگار تو اسباب پادشاهی یافت
هر آنک بر سر بام تو پاسبانی کرد
پس از عنایت تو بی نصیب کی ماند
کسی که پیش تو ده سال مدح خوانی کرد
بر آنک مهر تو بگزید مهربانی کن
که روزگار بسی با تو مهربانی کرد
فراغت دل آزادگان غنیمت دان
کنون که هرچه بخواهی همی توانی کرد
بکامرانی بنشین که کردگار ترا
ز روزگار همه بهره کامرانی کرد
***
13
ایا شهی که گه خطبه چون عصای کلیم
ز فر نام تو منبر در اهتزاز آید
ز خسروان جهان هر که بی نیاز ترست
بدرگه تو همی از ره نیاز آید
بوقت بزم تو خورشید می گسار شود
بگاه جشن تو ناهید رود ساز آید
شگفت نیست که از دولت تو هر گنجی
که در نشیب زمینست بر فراز آید
هر آنک شمع جمالت نخواهد افروزان
چو شمع ز آتش ادبار در گداز آید
اگر بعهد تو بهرام گور را بمثل
ز کردگار بباز آمدن جواز آید
شکار کردن او با شکار کردن تو
بنزد هر که حقیقت بود مجاز آید
اگر تو باز پرانی سوی هوا روزی
که در دل تو هوای شکار باز آید
ز فر دولت تو نسر طایر از گردون
بپیش باز تویی شک پذیره باز آید
اگرچه خاطر من بنده را بگاه سخن
هزار نکته ی آراسته فراز آید
سخن بخاطر من درگه ستایش تو
همی ز هیبت نامت باهتزاز آید
بخدمت تو چنان باد رغبت گردون
که پیش تخت تو هر لحظه در نماز آید
***
14
تخت تو بر تارک خورشید باد
تاج تو چون خاتم جمشید باد
تا نبود دولت کس جاودان
دولت میمون تو جاوید باد
بزم همایون ترا روز جشن
ساقی و مطرب مه و ناهید باد
تا نبود بید بقیمت چو عود
عود بداندیش تو چون بید باد
تا بسوی کعبه بود روی خلق
حضرت تو کعبه ی امید باد
حاشیه ی بخت تو سیاره اند
غاشیه ی اسب تو خورشید باد
***
15
ای قبه ی ایوان همایون تو خورشید
وی طرف کمرهای غلامان تو ناهید
اقبال تو دارد اثر دعوت عیسی
توقیع تو دارد شرف خاتم جمشید
در کام بداندیش تو چون زهر شود شهد
در باغ نکوخواه تو چون عود شود بید
بنده جبلی را که همی مدح تو گوید
تحسین تو دادست باحسان تو امید
گر دست بتشریف شریفت رسد او را
از دولت تو پای نهد بر سر خورشید
تا هست فلک تند و زمین رام، تو بادی
با نعمت پاینده و با دولت جاوید
***
16
ای خداوند جهان روزت همه نوروز باد
رایت تو روز و شب چون رای تو پیروز باد
گرچه هر سالی بود یک روز نوروز جهان
در جهان از دولت تو هر زمان نوروز باد
بخت تو چون مشتری و آسمان و آفتاب
خوب فال و گردن افراز و جهان افروز باد
دشمنانت را فلک پیوسته بد خواهد همی
دوستانت را ملک همواره نیک آموز باد
هر که فرمان تو نتواند همی دیدن روان
بر دو چشم او مژه چون ناوک دلدوز باد
تا بود سوزنده آتش تا بود سازنده آب
همت و رای تو دولت ساز و دشمن سوز باد
همچو گل طبع تو خرم باد و بدخواه ترا
گر معاذالله بقا باشد چو گل یک روز باد
***
17
مجلس تو مرکز هر قدر باد
طلعت تو زینت هر صدر باد
تا نشود ماه سر ماه بدر
رای تو تابنده تر از بدر باد
واقعه ی دشمن مقهور تو
صعب تر از واقعه ی بدر باد
خصم ترا باد مژه چون غدیر
وز فلکش بهره همه غدر باد
تا شب و روزست سیاه و سپید
روز تو عید و شب تو قدر باد
***
18
ایا مکان لطافت ایا جهان خرذ
سمر بخصلت نیک و ری ز عادت بذ
دلم چو کاغذ آماجگاه مجروحست
ز رنج آنک مرا نیست یک طبق کاغذ
چو در مدیح تو زین پس قصیده یی گویم
مگر سواد کنم بر بیاض دیده ی خوذ
***
19
مدح رشیدالدین وطواط و جواب قصیده ی او
عالم علم رشیدالدین در باغ خرد
آن درختیست که همواره هنر بار دهد
زینت گوهر آدم بود آنکس کو را
ملک العرش چنان لفظ گهربار دهد
عاجزست از طرف خامه ی فرخنده ی او
هر عطایی که همی گنبد دوار دهد
قاصرست از تحف خاطر رخشنده ی او
هر ضیایی که همی کوکب سیاردهد
داد تقدیر ز مقدار فزون او را قدر
گرچه تقدیر همه چیز بمقدار دهد
بخت فرخنده بمیراث سزا داد او را
لاجرم بخت سزا را بسزاوار دهد
گرچه در گفتن اشعار چنان منفردست
که همه کس ببزرگی وی اقرار دهد
آن تبحر که در انواع علومست او را
خاطر خویش نزیبد که باشعار دهد
گرچه کس نیست ز احرار و سلاطین و ملوک
که مرو را نه همی خلعت بسیار دهد
خلعت آنست که او از سخن خویش همی
بملوک و بسلاطین و باحرار دهد
گر کند راوی شرش بسوی سدره گذر
جبرئیل او را بی واسطه بی بار دهد
ای بزرگی که شود عاقله ی عقل چو تو
هر کرا ایزد باری دل هشیار دهد
بعتاب اندر گفتی که ندادی بارم
بر من این ظن بری آخر دل تو بار دهد
تا همی دولت بیدار ز خلقان کس را
که بود در خور آن ایزد جبار دهد
سال و مه ایزد جبار ز تو راضی باد
تا شب و روز ترا دولت بیدار دهد
***
20
پیوسته این سرای مدار فتوح باد
همواره این وثاق مکان صبوح باد
اطرافش از نکویی و اکنافش از خوشی
چون خوی و خلق صدر اجل بوالفتوح باد
در چشم نامداری و در جسم مهتری
از سیرت و کفایت او نور و روح باد
از عمر نوح باد زیادت بقای او
خصمش ز دیده غرقه ی طوفان نوح باد
***
21
قرص خورشید طبل باز تو باد
جرم ناهید طرف ساز تو باد
فلک المستقیم همواره
خاضع رای سرفراز تو باد
دیده ی دشمن تو پیوسته
هدف تیر جان گداز تو باد
تا نباشد چو باز نسر بقدر
نسر طایر شکار باز تو باد
***
22
ای امین الملوک بخت ترا
بر نهاده فلک بتارک باد
تا نباشد چو روزشب بصفت
روز خصم تو چون شب شک باد
دل بدخواه تو چو پرویزن
بسنان قضا مشبک باد
بر تن و دیده دشمنان ترا
رگ چو تیغ و مژه چو ناوک یاد
جاودان همچنین که هست ترا
دوست بسیار و دشمن اندک باد
خلعت نو که داد سلطانت
بر تو چون رای تو مبارک باد
مجلس تو که مرکز ظفرست
قبله ی مردمان زیرک باد
***
23
ای عزیز الملوک خاطر من
گاه مدح تو با خطر گردد
فصحا را زبان شود همه خشک
چون سر خامه ی تو تر گردد
سخن تست چون دم عیسی
که از آن مرده جانور گردد
گر بقدرست شعر من چو شبه
از قبول تو چون درر گردد
که ز تأثیر چشمه ی خورشید
سنگ خارا بکوه زر گردد
ورچه آبست قطره ی باران
چون به دریا رسد گهر گردد
گرچه تقصیر من بسی هر روز
در حقوق تو بیشتر گردد
پیش تیر عتاب تو ارجو
که مرا عفو تو سپر گردد
تا همی بر سپهر هر سر ماه
ماه با هیأت دگر گردد
باد قدرت چنانک بخت ترا
ماه نو بر میان کمر گردد
تو چو گل تازه باش تا خصمت
چون بنفشه فگنده سر گردد
***
24
گر از زمانه شکایت کنم روا باشد
و از ستاره تظلم کنم سزا باشد
از آن قبل که مسیر و مدار این دو مقیم
طلایه ی غم و پیرایه ی بلا باشد
ولیکن این دو چه دانند کردن از بد و نیک
چو کارها همه در قبضه ی قضا باشد
هر آن بلا که خدای جهان کند تقدیر
در آن صبور نبودن ز ما خطا باشد
ز قدرت ملک العرش یک نشان اینست
که کارها بخلاف مراد ما باشد
***
25
بینی آن صورت سپید و سیاه
که ز عقلست وصف آن مرموز
صفت روز و شب درو ز آنست
که چو گردون بهیأت آمد کوز
کوز همچون عجوز و نتواند
بی عصا ایستاد همچو عجوز
زوست حال مسافران نیکو
چون خدنگ از پر و کمان از توز
دافع نم بود بگاه شتا
مانع تف بود بوقت تموز
گر فرستد بمن اثیرالدین
آنچه گفتم فات آن برموز
جز بمرسوم درد سر ندهم
نایبش را باختیار هنوز
***
26
جبلی آتش هوس مفروز
بی سلاح از زمانه کینه متوز
دامن از نفع و ضر او درکش
دیده از خیر و شر او بر دوز
گاه با دور او چو عود بساز
گاه در جور او چو عود بسوز
مکن اسرار خویش با هر کس
آشکارا چو خاک در نوروز
نیست بی غم درین زمانه نشاط
نیست بی شب درین جهان یک روز
صبر کن تا رساندت بمراد
بخت بیدار و دولت پیروز
***
27
بادت ملکا فرخ و فرخنده و پیروز
فتح نه و تشریف شه و مقدم نوروز
امروز ترا این سه سعادت بهم آمد
از گنبد پیروزه و از دولت پیروز
شاها چو کنون شد بمراد تو زمانه
از بخت سرافراز وز اقبال رخ افروز
گه کار موافق بکف راد همی ساز
گه جان مخالف بدل شاد همی سوز
بر کن بسیاست ز بدن جان بد اندیش
گم کن بشجاعت ز جهان نام بدآموز
گه سینه ی این را بسم باره همی کوب
گه دیده ی آنرا بسر نیزه همی دوز
در بزمگه از حور وشان باده همی خواه
در رزمگه از بد کنشان کینه همی توز
***
28
ای به دانش بی نهایت وی ببخشش بی قیاس
ای بزرگ بردبار و ای کریم حق شناس
گر خیال شیر شادروان تو بیند بخواب
شیر بر گردون فسرده زهره گردد از هراس
صد هزاران شاعر و مداح باید پیش تو
از عجم چون رودکی و از عرب چون بوفراس
تو بمداحی مرا ز آزادگی بگزیده ای
ورنه استحقاق آنم نیست از روی قیاس
چون دلم را کرده ای فارغ بحسن اصطناع
از شراب و از طعام و از ستور و از لباس
زیبد از تو گر مرا سازی سرایی در هری
تا شوم دایم من از انعام تو همچون خناس
تا نباشد گل بنرمی و بخوبی همچو خار
تا نباشد همچو دیبای گرانمایه پلاس
باد رسمت جامه ی اسلام و ملت را طراز
باد رایت خانه ی اقبال و دولت را اساس
***
29
ای در دل ملوک و سلاطین چو نام خویش
وی روزگار داده بدستت زمام خویش
گسترده ای بمشرق و مغرب در از کرم
همچون شعاع چشمه ی خورشید نام خویش
هستی مجاور فلک و بوستان و کوه
از رای پاک و خلق خوش و حلم رام خویش
بر آسمان ز کبر کند فخر هر زمین
کانرا دهد کمیت تو تشریف گام خویش
آزاده سیرتی و بانعام کرده ای
آزادگان روی زمین را غلام خویش
گوید همیشه مدح تو چون حمد ذوالجلال
پیوسته هر فرشته یی در مقام خویش
تا کام عاشقان نبود جز وصال دوست
دایم همی گذار جهانرا بکام خویش
***
30
ای ضیاء دین و مجد ملک و مختار ملوک
ای قدر کرده بخدمت دست پیشت زیرکش
هشت چیز نادره داری که از آثار آن
زخم تو بر کعبتین دولتست امروز شش
اصل پاک و نام نیک و طبع راد و قول راست
خط نغز و لفظ عذب و روی خوب و خوی خوش
هشت صنعت کن چو داد ایزد ترا این هشت چیز
تا نهد بر خط مهرت سر سپهر کینه کش
سرفراز و رخ فروز و بزم ساز و خصم سوز
نام جوی و کام ران و بدره بخش و باده چش
تا شود از باد آبان باغ پر دینار زرد
تا شود از ابر نیسان راغ پر دیبای وش
بخت برنای تو باد از خرمی ناهید وصف
رای والای تو باد از روشنی خورشید وش
چار چیزت یک زمان خالی مباد از چار چیز
تا نباشد از بخارا کرخ وز بغداد کش
گوشت از الحان چنگ و بزمت از ساقی شنگ
صدرت از اعیان دهر و قصرت از خوبان کش
***
31
ای دل آزادگان از دولت تو پر نشاط
وی کشیده بر بساط آسمان جاهت بساط
از وجود تو هری خوبست چون دارالسلام
بر حسود تو جهان تنگست چوم سم الخیاط
التماسی کردم از تو بر نیاوردی مرا
اندر آن وقتی که بود از باده طبعت پر نشاط
آمد این نادر ز تو خاصه چو دانستی که من
خود درین معنی نکردم با تو هرگز انبساط
وین عتاب از بهر آن کردم که تا به زین کنی
در مراعات حقوق دوستاران احتیاط
کهتران را کرد نتوان جز با کرام اصطناع
دوستان را کرد نتوان جز بانعام ارتباط
از صراط مهر تو با این همه گر بگذرم
مگذراد اندر قیامت پایم آسان از صراط
تا سوی مغرب کشد هر شب علامت آفتاب
باد پیش تو کشیده لشکر دولت سماط
***
32
ای هواخواه تو قضا و قدر
وی ثناگوی تو شریف و وضیع
دین یزدان چو تو نیافت رئیس
ملک سلطان چو تو ندید بدیع
ملک را رای تست حبل متین
خلق را جاه تست حصن منیع
باز چون خواجه خلعتم فرمود
بتقاضا ندادمت تصدیع
ای چو فصل ربیع خلق تو خوش
وی بهمت فزون ز فضل ربیع
تا مرا سعی تو ذخیره بود
چو برات مرا کند توقیع
من بنزدیک او درین معنی
محترم تر ندارم از تو شفیع
تا ملک را بود مزاج لطیف
تا فلک را بود محل رفیع
ملکت باد روز و شب داعی
فلکت باد سال و ماه مطیع
***
33
آسمان بود روز و شب غمناک
از مسیر کمیت تو حاشاک
ز حسد لاجرم چو فرصت یافت
کرد ویرا نهفته اندر خاک
زآنک او با تو سرکشی کردی
بخلایق نمود ایزد پاک
که هر آنکو مطیع تو نبود
کنم او را برین مثال هلاک
تند و بی باک بود، کشتندش
چرخ تند و زمانه ی بی باک
گر نباشد بهیمه یی نشود
ز آن دل دوستان تو غمناک
تا که روح الامین بجای بود
اهرمن باد در نشیب مغاک
تا بود در زمین مقام سمک
تا بود بر سما قرار سماک
حضرتت باد کعبه ی احرار
خدمتت باد پیشه ی افلاک
***
34
ای دوستی و مدحت تو مذهب و راهم
وی کهتری و خدمت تو حرمت و جاهم
از عمر بجز خدمت تو نیست مرادم
وز دهر بجز حضرت تو نیست پناهم
هرچند گنه کارم نزد تو ز تقصیر
از فضل تو زیبد که نهی عذر گناهم
از بس که تو فرمودی در حق من اکرام
تا جاه تو از خاک رسانید بما هم
نی هست بیانم که بدان شکر تو گویم
نی هست توانم که بدان عذر تو خواهم
***
35
خوبتر زین سرای در عالم
کس نپرداخت از بنی آدم
چشم گردد ز حسن آن روشن
طبع گردد ز نقش آن خرم
دیده فردوس جاودانه عیان
هر کسی کاندر آن نهاد قدم
پر صنایع چو آسمان بلند
پر بدایع چو بوستان ارم
مطلع اختران شده چو فلک
مجمع زایران شده چو حرم
صورتی بر مثال آن نقاش
نتواند نگاشتن بقلم
در زمانه بنیکویست مثل
چون ستاره بروشنیست علم
تا بود خاک و باد و آتش و آب
با درنگ و شتاب و با تف و نم
صاحب این بنا همه ساله
باد در حفظ ایزد عالم
***
36
ایا فزوده بها از تو نام هم نامت
توی که کرد قبول تو حلقه در گوشم
مدام مایده ی بر تست در پیشم
مقیم غاشیه ی مهر تست بر دوشم
اساس مدحت تو روز و شب همی سازم
لباس خدمت تو سال و مه همی پوشم
ز خاک پای تو هر ذره یی که آن کمتر
بصد طویله ی در یتیم نفروشم
همی بیاد تو نوشم شراب دوشینه
اگرچه بر دل و همچو غم فراموشم
ولیکن از کرمت مانده ام خجل که چرا
همی بیاد تو من جز شراب نو نوشم
همیشه تا که زبان آلت سخن باشد
زبان ز شکر تو هرگز مباد خاموشم
***
37
ایا صدری که در مدح تو هر دم
هزاران نکته ی منظوم رانم
بشرق و غرب ممدوحی چو تو نیست
بمداحیت من موسوم از آنم
سزد گر خسروان خوانند مدحم
چو من مدح چو تو مخدوم خوانم
اگر چه من تقاضا بر بزرگان
همیشه پیشه ی مذموم دانم
چو خاموشی کنم زین بیش ترسم
که از تشریف تو محروم مانم
***
38
نازش و نالش است پیشه ی من
آلت این و آن همی سازم
گه ز جور زمان همی نالم
گه بفخر زمان همی نازم
خواجه یی کز نشاط صحبت او
فرق بر آسمان همی یازم
در هوا و وفا و اخلاصش
دین و دنیا و جان همی بازم
تا مرا عقل پیر اوست مشیر
اسب بخت جوان همی تازم
***
39
خدایگانا گفتم ترا مدیح بسی
که تا بفر تو از مدح دیگران برهم
چو در ثنای تو گفتم قصیدهای چو در
چرا بچشم تو من خوارتر ز خاک رهم
اگر چو شعر من آرد کسی دگر یک بیت
یقین بدانک من او را صلت چنین ندهم
***
40
ای خسروی که دولت اگر خانه یی شود
جز رای فرخ تو نباشد اساس آن
نفسی که خدمت تو بود کار او مقیم
هرگز ز کار باز نماند حواس آن
یک ذره گر ز خشم تو بر بیشه اوفتد
گردد فسرده زهره ی شیراز هراس آن
چندان بمن رسید مبرت ز تو که کس
جز آفریدگار نداند قیاس آن
گرچند شکر آن نتوانم همی گزارد
دارم همی چنانک توانم سپاس آن
گر داری از شراب مسلم مرا کنون
باشم بجان و دیده و دل حق شناس آن
ور بایدت که می خورم اندر میان سوگ
آنگه خورم که برکشی از من لباس آن
***
41
ایا نامداری که با صولت تو
ندارد زمانه گه خشم نیرو
نباشد برادی چو طبع تو دریا
نباشد بپاکی چو لفظ تو لؤلو
چو نزدم فرستاده بودی ترنجی
که از بوی آن شد تنعم مرا خو
چو خلق تو مشکین چو لفظ تو زیبا
چو روی تو خرم چو رای تو نیکو
چرا تحفه کردی مرا بار دیگر
ترنجی مصحف که تا بفگنی زو
***
42
ای یافته ز رای تو دولت جمال نو
هر روز ذوالجلال دهادت جلال نو
خوش زی که داد خواهد هر لحظه بعد ازین
دست زمانه خصم ترا گوشمال نو
ای صاحبی که گیرد هر روز بامداد
از طلعت تو چشمه ی خورشید فال نو
هر ساعتی بر اوج فلک مشتری کند
با طالع خجسته ی تو اتصال نو
یابنده باد بر تو چو نام تو مهتری
فرخنده باد بر تو چو بخت تو سال نو
***
43
ای واسطه ی عقد مروت کرم تو
وی عاقله ی اهل کفایت قلم تو
چون نام تو کردست پر آذر دل احرار
آوازه و اندازه ی فضل و کرم تو
باشند ز جودت همه ساله بشکایت
چون دشمن و بدخواه تو زر و درم تو
چون کعبه شرف یافت هری بر همه دنیا
از فر قدوم تو و فخر قدم تو
تا خدمت مخلوق بود اصل ندامت
بادند بزرگان زمانه خدم تو
***
44
ای جهان سخره ی ارادت تو
آسمان بنده ی سیادت تو
گرچه مداح مخلصت جبلی
کرد تقصیر در عیادت تو
شکر و منت خدای را که شنید
خبر صحت و سعادت تو
با فلک را بود مدار مباد
عادت او بجز عبادت تو
***
45
ایا کرده نثار از گنج اقبال
سعادت گنبد پیروزه بر تو
چو دیدار تو بر احرار عالم
مبارک باد ماه روزه بر تو
***
46
ایا پیش تخت تو بخت ایستاده
زمانه ز اقبال داد تو داده
میان بر هوای تو احرار بسته
زبان در ثنای تو شاهان گشاده
بحکم تو افلاک دوران سپرده
بامر تو ایام گردن نهاده
قرین تو هرگز زمانه ندیده
نظیر تو هرگز ز مادر نزاده
ز عدل تو پیوسته اندر بیابان
بود شیر نر مونس گور ماده
الا تا مدر نیست چون زر پخته
الا تا حجر نیست چون سیم ساده
مبادا تهی گوشت از لحن مطرب
مبادا جدا دستت از جام باده
***
47
ایا سپهر ز اقبال داد تو داده
زمانه جز بمراد تو گام ننهاده
هر آنچ باید از اسباب دولت و حرمت
خدای عزوجل در ازل بتو داده
ترا لقب فلک الدین و بر فلک خورشید
زبان بمدحت مداح وار بگشاده
تو آن کسی که باوج فلک رسیدستند
ز فر دولت تو صد هزار افتاده
ایا بلند محلی که چون گهر گردد
اگر بچشم رضا بنگری ببیجاده
درین سرای همی کن بفرخی عشرت
درین وثاق همی خور بخرمی باده
مبند خاطر در بندگان بی معنی
که بنده اند ترا صد هزار آزاده
همیشه تا که باجماع خاصه و عامه
چو شیر نر نکند جنگ روبه ماده
چنانک هست مراد تو روزگار گذار
که روزگار ترا بنده ییست آماده
***
48
سرایی دولت آنرا آستانه
بنایی نزهت آنرا آسمانه
چو چرخ و کعبه و خلد و بهارش
رواق و ساحت و ایوان و خانه
تصاویر ملیحش بی نهایت
تماثیل بدیعش بی کرانه
ز فخر و مرتبت زیبد که باشد
سپهرش کاخ و مهرش آستانه
بر ایوانش مه و سال از بلندی
نهاده نسر طایر آشیانه
خجسته چون پی فخر خراسان
گشاده چون دل صدر یگانه
اثیر دین یزدان جهاندار
امین ملک سلطان زمانه
محلش چرخ دولت را ستاره
ضمیرش عقد حکمت را میانه
ثریا گشته در بزمش پیاله
عطارد گفته در مدحش ترانه
بکامش باد گیتی تا قیامت
غلامش باد گردون جاودانه
***
49
شعرت ای طالعی رسید بمن
در هری ز آن فتاد آوازه
خط و معنی و لفظ و نظم ترا
بلطافت ندیدم اندازه
شد بدان چشم و جان و طبع و دلم
روشن و شاد و خرم و تازه
***
50
اشعار صابر بن سماعیل ملک را
چون چرخ پر ستاره ی زاهر کند همی
هست او پیمبر شعرا وز بنان خویش
هر دم هزار معجزه ظاهر کند همی
طبعش بگاه نظم چو مانی بگاه نقش
فعل بدیع و صنعت باهر کند همی
تلقینش هر کرا ز خلایق بلیدتر
نظام فحل و کاتب ماهر کند همی
ای آنک مر عیوب جهان را خصال تو
چون عنصر شریف تو طاهر کند همی
کین تو آنچ دست نبی کرد با قمر
با جان دشمنان مجاهر کند همی
آفاق را چنانک طبایع جبال را
طبع تو پر فنون جواهر کند همی
ایام چون بنفشه و نرگس عدوت را
با پشت کوز و دیده ی ساهر کند همی
***
51
ای بزرگی که سابق الخیری
وی کریمی که صادق الوعدی
ببراعت چو عمرو بن عاصی
بشجاعت چو عمرو بن معدی
با نکوخواه راد چون ابری
با بداندیش تند چون رعدی
زند نیجی و کاغذست مرا
هر دو نیکو کحالکم بعدی
لیکن آنرا دو آفتست که نیست
نامشان بوسحاقی و سعدی
***
52
ایا ذات شریفت کان اقبال
ایا طبع لطیفت گنج رادی
کنم تا زنده ام آزادی تو
گر آزادم کنی از رنج شادی
***
53
ای شده رایت تو آیت پیروزی
وی شده صورت تو صورت بهروزی
خدمت و طاعت تو هست خلایق را
مایه ی دولت و پیرایه ی پیروزی
کار ناصح بکف راد همی سازی
جان دشمن بدل شاد همی سوزی
گر ترا باید وقتی که کمان گیری
اختران را همه بر روی فلک دوزی
از ثری تا بثریا همه خون گردد
چون ز بدخواهان در معرکه کین توزی
حاتم و رستم اگر زنده شوند اکنون
بخشش و کوشش در هر دو تن آموزی
آنچه چیزست ز مردی و جوانمردی
کآفریننده نکردست ترا روزی
باد طبع تو همیشه ز طرب تازه
تا شود تازه جهان از نم نوروزی
***
54
بفرخی و به سرسبزی و به پیروزی
نشست بار خدای جهان بنوروزی
جمال دین محمد محمد یحیی
که هست مایه ی اقبال و اصل بهروزی
ایا مبارک شاهی که بر علامت تو
خدای عزوجل وقف کرد پیروزی
گهی که بزم کنی کار دوستان سازی
گهی که رزم کنی جان دشمنان سوزی
همیشه بر تو از آنست مهر سلطان را
که از مخالف او سال و ماه کین توزی
گه جلال چو جمشید گردن افرازی
گه جمال چو خورشید عالم افروزی
***
55
تبارک الله ازین صفه ی سلیمانی
که کس نکرد چنان در همه مسلمانی
ز خرمیست چو دارالسلام بی همتا
ز فرخیست چو بیت الحرام بی ثانی
قمر بداغ کلف گشت مبتلا از بس
که پیش آن بزمین برنهاد پیشانی
زیادتست ز ذات العماد در معنی
از آن قبل که نخواهد شدن چنان فانی
شگفت نیست اگر هست نادره کآید
بنا هر آینه در خورد همت بانی
همیشه باد نشسته درین همایون قصر
بشادکامی و سرسبزی و تن آسانی
امیر مخلص دین نصر حاتمی کوهست
بدانچ دارد از اسباب حرمت ارزانی
***
56
این فر خجسته بقعت و آراسته سرای
باغیست دلفروز و بهشتیست جان فزای
از خرمی چو طبع حریفان هم نفس
وز نیکوی چو روی ظریفان دلربای
چون خضر زندگانی جاوید یافت آنک
در صحن او نهاد ز بهر نظاره پای
هستند متفق همه عالم که هیچکس
زین گونه جایگاه ندیدست هیچ جای
چون روی و رای صاحب کافیست دلفروز
چون خلق و خلق مجلس عالیست دلگشای
مودود احمد آنک چنو نیست در جهان
میر بزرگ نعمت و صدر بلند رای
همواره باد خاضع فرمان او فلک
پیوسته باد حافظ اقبال او خدای
***
57
تا حشر نیارند چو مختص جلالی
گردون بمعانی و زمانه بمعالی
میری که چو دستش نبود ابر بهاری
حری که چو طبعش نبود باد شمالی
شد سوخته از هیبت او جان معادی
شد ساخته از همت او کار موالی
ای بار خدایی که گه رزم و گه بزم
چون آتش سوزنده و چون آب زلالی
گر گرددم از سعی همایون تو حاصل
تشریف که فرمود مرا مجلس عالی
هرگز نشود تا بزیم طبع و روانم
از مدحت تو فارغ و از شکر تو خالی
تا نیست ثری گاه تعالی چو ثریا
بادا ز تو خشنود خدای متعالی
***
مسمطها
ایا ساقی المدام مرا باده ده مدام
سمن بوی لاله فام که تا من درین مقام
زنم یک نفس بکام که کس را ز خاص و عام
درین منزل ای غلام امید قرار نیست
شرف بخشم از وصال برون آرم از خیال
که از هجرت احتمال برون شد ز اعتدال
چه نازی بزلف و خال برون کن ز سر خیال
که سرمایه ی جمال چو گل پایدار نیست
الا ای نگار یار مرا منتظر مدار
که مردم در انتظار می لاله گون بیار
که از غصه ی خمار برفتم بتا ز کار
که در دو روزگار به از باده یار نیست
چو خواهی همی نشست تو با عاشقان مست
زمین وار باش پست مکن خلق را شکست
ز دنیای دون پرست بیک ره بشوی دست
بخاصه هر آنچه هست درو پایدار نیست
شراب مغانه نوش سماع حزین نیوش
بقرای دین فروش چو غمران مدار گوش
خطای کسی که هوش ندارد همی بپوش
در آزار آن مکوش که او هوشیار نیست
طرب کن ز حد فزون قدم نه ز خود برون
مسلم بزی کنون ز بند چرا و چون
مکن دل ز آزار خون کزین چرخ نیلگون
کسی را ز حر و دون بجهان زینهار نیست
مکن از گذشته یاد همی خور بطبع شاد
می ارغوان نژاد شبانگاه و بامداد
ستان از زمانه داد که چندین زمان بداد
چو تو و چو من بباد که آنرا شمار نیست
بشادی همی گذار شب و روز روزگار
همی کش کریم وار ز آزاد و بنده بار
از ایام زینهار بنیکی طمع مدار
بمی غم همی گسار گرت غمگسار نیست
***
2
المستغاث ای ساربان چون کار من آمد بجان
تعجیل کم کن یک زمان کز رفتن آن دلستان
نور دل و شمع روان ماه کش و سرو روان
از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون جرس
ای چون فلک با من بکین بی مهر و شرم و رحم و دین
آزار من کرده گزین آخر مکن با من چنین
حالم بعشق اندر ببین تا مر ترا گردد یقین
کاندر همه روی زمین غمگین تر از من نیست کس
آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر
در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر
رحمی بکن ز آن پیشتر کآید جهان بر من بسر
بگذار تا در رهگذر او را ببینم یک نفس
دارم ز هجر آن صنم چون چشم او بختی دژم
چو چنگ او پشتی بخم اندوه بیش آرام کم
دل پر تف و رخ پر زنم پالوده صبر افزوده غم
در دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس
چون بست محمل بر هیون وز شهر شد ناگه برون
من پیش او از حد فزون خونابه راندم از جفون
گفتم که آن دلبر کنون چون بسته بیند ره ز خون
ترسیش آید در درون باشد که گردد باز پس
تا ز آن نگار بی وفا گشتم بناکامی جدا
گشتند جان و دل مرا این خسته ی تیر قضا
آن بسته ی دام بلا، مانده اسیر و مبتلا
گه با رخ زرد از عنا گه با دم سرد از هوس
هست از غم آن ماه من معشوقه ی دلخواه من
شوریده سال و ماه من بر مه رسیده آه من
پر خون رخ چون کاه من شیدا دل گمراه من
وز دیده مأواگاه من ماننده ی رود ارس
***
3
مدح صفی الدین حسن
یا صاحبی ایش الخبر ز آن سرو قد سیم بر
کز عشق او گشتم سمر تشنه لب و خسته جگر
برکنده جان افگنده سر با کام خشک و چشم تر
کرده ز غم زیر و زبر دنیا و دین و جان و تن
آمد بچشمم هر نفس عالم ز عشقش چون قفس
بی او مرا فریادرس شبها خیال اوست بس
تا چند باشم چون جرس بی او خروشان از هوس
هرگز مباد احوال کس در عشق چون احوال من
تا من برو مفتون شدم آگه نه ای تا چون شدم
با دیده ی پر خون شدم با قامتی چون نون شدم
با محنت ذوالنون شدم وز دست خود بیرون شدم
سرگشته چون مجنون شدم گرد جهان بی خویشتن
دارم ز بس نیرنگ او دل چون دهان تنگ او
آه از دل چون سنگ او وز ناز و خشم و جنگ او
تا کی چو زیر چنگ او زاری کنم در چنگ او
وز عارض گلرنگ او چون گل دریده پیرهن
ای کاش بودی آگهی او را ز احوال رهی
کز صبر دارم دل تهی در عشق او از گمرهی
وز غم بامید بهی رخ کرده همرنگ بهی
فریاد از آن سرو سهی بیداد از آن ماه ختن
در وصل و هجرش عیش و غم در جان و چشمم تف و نم
در لعل و جزعش نوش و سم در روی و پشتم چین و خم
هرگز ندیدی در عجم نه نیز خواهی دید هم
چون او بچالاکی صنم چون من بغمناکی شمن
بی یاد او دم نشمرم جز راه مهرش نسپرم
بی او بمه در ننگرم تا عاشق آن دلبرم
از بس که رنج و غم خورم چاکست جامه در برم
خاکست دایم بر سرم پیش صفی الدین حسن
آن مهتر عالی محل رایش چو شمس اندر حمل
در حمل احنف را مثل در جود حاتم را بدل
در مهر او پیدا امل در کین او پنهان اجل
گردون ز جاهش مبتذل دریا ز جودش ممتحن
خورشید رای ابر ید خوانده ملوکش معتمد
احسان او افزون ز عد اقبال او بیرون ز حد
خلقش مکارم را مدد طبعش فضایل را رصد
بحر از نوالش با حسد چرخ از جلالش با حزن
والانژاد از دو طرف صافی بدل کافی بکف
تاج گهر فخر سلف لفظش گهر طبعش صدف
گنج سخا کان لطف عین کرم اصل شرف
رایش معالی را کنف ذاتش معانی را وطن
بارای چون حبل المتین باو هم چون علم الیقین
با خلق همچون یاسمین با لفظ چون در ثمین
صدری که کرد او را گزین آن میر میران قطب دین
از جمع احرار زمین وز کل اعیان زمن
از رای دانش پرورش وز طبع رامش گسترش
فرزانگان فرمانبرش آزادگان خدمتگرش
گردون بطاعت چاکرش گیتی برغبت کهترش
دایم بخدمت بر درش پیر و جوان و مرد و زن
چون فرش نزهت گسترد تا جان بشادی پرورد
بر بام او گر بگذرد زهره ز چرخ و بنگرد
در مجلسی کو می خورد خون در رگ او بفسرد
بس کز حسد غیرت برد بر رود ساز و چنگ زن
ای خلق مدحت خوان تو شاکر همه ز احسان تو
ایام در فرمان تو اجرام در پیمان تو
شاید فلک ایوان تو باید قمر دربان تو
از دست زر افشان تو چون قطره یی بحر عدن
خورشید نسل آدمی امید خلق عالمی
مختار شاه اعظمی در سعی و دولت چون جمی
وز جام کرده خانمی موسی کف و عیسی دمی
بدر زمان صدر زمی دین را از آفت چون مجن
کردست سیم و زر نهان از دست جودت آسمان
در کام کوه و ناف کان بندد برغبت بر میان
دولت کمر همچون کمان دایم بخدمت پیش آن
کو در مدیحت یک زمان چون تیر بگشاید دهن
تاج سران کشوری صدر مهان لشکری
درج کرم را گوهری برج همم را اختری
چرخ سخا را مشتری اهل سخن را مشتری
وقفست بر تو مهتری از کردگار ذوالمنن
ای داده تشریف و عطایی خدمت و مدحت مرا
از تو همین باشد سزا تا در جهان یابم بقا
در حق تو گویم دعا در صدر تو خوانم ثنا
در مهر تو جویم وفا در مدح تو رانم سخن
تا خاک را باشد سکون زیر سپهر آبگون
اقبال بادت رهنمون قدر تو هر ساعت فزون
جاه تو زاندازه برون تخت حسودت سرنگون
با او نحوست هم قرون با تو سعادت هم قرن
***
4
مدح یمین الدولة امین الملة حسام الدین علاءالملک ابوالمظفر امیراسمعیل گیلکی
ابر نوروزی علم بر گوشه ی افلاک زد
وز خروش فاخته گل جامه بر تن چاک زد
آب خورده نسترن در چشم نرگس خاک زد
لاله خیمه بر جوار نرگس چالاک زد
وز غم عشق وی آتش در دل غمناک زد
زین قبل شد دل سیاه انگشت وار اندر برش
گر صبا در آستین یاسمین عنبر نهاد
ابر هم در بادبان ارغوان گوهر نهاد
در دهان لاله ژاله چون هوا بی مر نهاد
نرگس لاغر ز زر بر کف یکی ساغر نهاد
زاغ چون داغ جدایی بر دل عبهر نهاد
با بنفشه در سجود آمد بپیش افسرش
فاخته با رودهای ساخته بر شاخ شد
کام لاله همچو آتش خانه ی طباخ شد
از نهیب دی سمن چون در چمن گستاخ شد
تن ضعیف و عمر کوتاه و جگر سوراخ شد
از عماری گل چو بیرون آمد و در کاخ شد
کرد بستان بر سبیل هدیه دامن پر زرش
هر شبی بلبل ز هجر یار بر جوشد همی
ز آرزوی روی گل تا روز بخروشد همی
وز خروشیدن جهان بر خلق بفروشد همی
صوت او را نرگس مخمور بنیوشد همی
بر سماع آن بجام لاله می نوشد همی
زین سبب همواره از مستی گران باشد سرش
لاله دارد وصف زاغ ارچه بصورت دون است
ز آنک او را ظاهر و باطن چو پر و خون اوست
هست گلبن چو ثریا بوستان گردون است
مستی بلبل ز دیدار رخ میگون اوست
راست پنداری چنار از عاشقی مفتون اوست
دستها یازیده تا گیرد بآغوش اندرش
بر نوای عندلیب از پرده بیرون جست گل
وز طرب بی صبر شد چون عاشق سرمست گل
رغم نرگس را بعشرت در چمن بنشست گل
صد هزاران توبه ی دیرینه را بشکست گل
آمد از مرجان نهاده ساغری بر دست گل
وز سرشک خویش کرده ابر پر می ساغرش
گاه آن آمد که زاهد قصد قلاشی کند
با عروسان بهاری باد جماشی کند
بر چمن گل را بدیده ابر فراشی کند
آسمان بر حله ی پیروزه درپاشی کند
بوستان بر حقه ی بیجاده نقاشی کند
فاخته گردد مذکر سرو گردد منبرش
تا چراغ لاله در اطراف باغ آمد پدید
دودهایی کز فروغ آن چراغ آمد پدید
بر گلوی قمری و رخسار زاغ آمد پدید
گرنه سودای گل او را در دماغ آمد پدید
از چه بر روی و دل او خون و داغ آمد پدید
وز چه معنی جامها شد پاره بر تن یکسرش
هر کرا در سر ز رنج عاشقی سودا بود
یا نشان مفلسی بر حال او پیدا بود
یا ز بیداد زمانه طبع او شیدا بود
یا نشسته سال و مه در گوشه یی تنها بود
یا چو من مشتاق وصل دلبر زیبا بود
باده خوردن روز و شب باشد کنون اندر خورش
گر دل من بسته ی آن لعل شیرین نیستی
از رخ چون ماه او اشکم چو پروین نیستی
ور وفاداری مرا در عشق آیین نیستی
از جفای او دلم پیوسته غمگین نیستی
بر من اندر عشق او بیداد چندین نیستی
گر سه بوسه یابمی ز آن دو لب چون شکرش
از رخ او خیمه ی من آسمانی دیگرست
وز قد او خرگه من بوستانی دیگرست
او بهنگام جفا کردن جهانی دیگرست
زین قبل هر دم زدن با من بسانی دیگرست
بر رخش هر ساعت از خوبی نشانی دیگرست
هر زمان بر عاشقان زین هست نازی دیگرش
گشت زلف مشک سای شب نمای آن صنم
شیفته نادیده هجر و تافته ناخورده غم
گاه پروین را کمند و گاه نسرین را علم
سر بریده تن شکسته روی تیره قد بخم
بر گل سوری زده از عنبر سارا رقم
هست گویی نسبت از بدخواه شاه صفدرش
آن یمین دولت و دولت فزوده زو جمال
وآن امین ملت و ملت گرفته زو کمال
آسمان و آفتاب آمد بتأیید و جلال
آسمانی بی نهایت و آفتابی بی زوال
آن خداوندی عدوبندی که باشد ماه و سال
بخت مولا و جهان مأمور و دولت چاکرش
شد حسام دین و از وی دین یزدان نام یافت
شد علای ملک و از وی ملک سلطان کام یافت
هر کسی کاندر پناه جاه او آرام یافت
دولت جمشید دید و حشمت بهرام یافت
مشتری از روزگار او سعادت وام یافت
از برای آن همی خوانند سعد اکبرش
بوالمظفر کآفرین او ظفر را مایه گشت
مکرمت طفلیست کآنرا همت او دایه گشت
رای او را آسمان اندر ازل همسایه گشت
ز آن مؤثر فعل و صافی جرم و عالی پایه گشت
تا لوای او عروس ملک را پیرایه گشت
توتیای چشم دولت شد غبار لشکرش
میر اسمعیل خورشید تبار گیلکی
خسروی کوراست حزم ثابت و عزم زکی
مایه و پیرایه ی فرزانگی و زیرکی
هست بر درگاه او دولت همیشه متکی
در فصاحت وائلی و در سماحت برمکی
گر بدندی زنده گشتندی غلام و چاکرش
دهر لاف از فر آن شاه فریدون وش زند
بخت او برکعبتین کامکاری شش زند
در میان معرکه چون بانگ برابرش زند
حمله ی او در دل سیارگان آتش زند
گر بلارک بر سر گردون گردنکش زند
ارغوان سیما شود رخسار چون نیلوفرش
ناوک ویرا همه ساله هدف باشد قمر
ز آن همیشه با رخانی پر کلف باشد قمر
روز و شب ز آن از تغیر پر اسف باشد قمر
تا ببزمش گاه جام و گاه دف باشد قمر
خواست تا فرمان ده اهل شرف باشد قمر
ز آن بلون کلک او باشد نهاد و گوهرش
روز کین پنهان کند از بیم آن شاه دلیر
مهره در دنبال مار و زهره در چنگال شیر
از عطا دادن نگردد طبع او یک لحظه سیر
وز سخا چیزی نیاید بر کفش جز خامه دیر
آورد سیارگان را در صف هیجا بزیر
از سپهر آبگون پیکان آتش پیکرش
کلک و تیغ او مکان و مرکز امید و بیم
این چو برهان مسیح و آن چو ثعبان کلیم
زخم این ریزد مدام و نوک آن بیزد مقیم
لعل بر صحرای نیل و مشک بر میدان سیم
زین مخالف در عذاب وز آن موافق در نعیم
گشته چرخ از لطف این و عنف آن فرمان برش
قامت از خمیدگی چوگان اثر دارد فلک
بر سر از اکلیل تاج پر گهر دارد فلک
بر میان همواره از جوزا کمر دارد فلک
از مه نو گرد گردن طوق زر دارد فلک
در بر از خورشید تابنده سپر دارد فلک
پیش تخت و موکب و ایوان و صدر و محضرش
چون نماند سرکشان را در مصاف از کینه صبر
در قفس باشد ز قهر و در حرس باشد ز جبر
بر هوا پرنده باز و در زمین غرنده ببر
تیغ برق و تیر ژاله کوس رعد و گرد ابر
بگسلد بال عقاب و بشکند ناب هزبر
بر علمها ز آفت شمشیر نصرت گسترش
ای ردای مدح تو پیوسته بر دوش ملک
وی ندای فتح تو همواره در گوش فلک
عز تو نامستعار و جاه تو نامشترک
نفس تو خالی ز عیب و رای تو صافی ز شک
تیر تو گویی زمین را دوخت بر پشت سمک
ز آن قبل قدرت ندارد بر تحرک جوهرش
چون کشف در سنگ خارا شد پلنگ از تیغ تو
چون صدف در قعر دریا شد نهنگ از تیغ تو
اختران را نیست بر گردون درنگ از تیغ تو
چون شود پران صواعق روز جنگ از تیغ تو
چرخ پیروزه شود بیجاده رنگ از تیغ تو
وز نهیب تو گسسته گردد از هم چنبرش
ای شده با رتبت سبع الشداد از تو طبس
یافته آرایش ذات العماد از تو طبس
چون مدینه فخر دارد بر بلاد از تو طبس
گشت در گیتی چو در دیده سواد از تو طبس
هست با بیت الحرام اندر عداد از تو طبس
ز آن قبل کردند قبله خسروان کشورش
گرچه بود از جور گردون طبع مداحت نژند
در ثنای تو بحیلت نظم کرد این بیت چند
گر ترا این تحفه ی منظوم او آید پسند
نال او گردد چو سرو و زهر او گردد چو قند
خدمتی سازد بدیع و مدحتی گوید بلند
هر زمان در شکر تو طبع معانی پرورش
او ز شاهان جز بمدح تو زبان نشکافتست
کز همه عالم بامیدت فراغت یافتست
گرچه سوی خدمت درگاه تو نشتافتست
آفتاب فر تو بر فکرت او تافتست
وز صنایع در سخن چندان بدایع بافتست
کآب مداحان برفت از خاطر چون آذرش
گر همه ترکیب چون لاله دهانم باشدی
ور چو برگ بید جمله تن زبانم باشدی
ور مفاصل سر بسر چون نی بنانم باشدی
ور مداد از بحرهای بی کرانم باشدی
ور صحیفه از فضای آسمانم باشدی
ور قلمها باشدی در دستم از هفت اخترش
خویشتن را در ثنای تو مقصر دانمی
ورچه در وصف هنرهای تو در افشانمی
در بیان محمد تهای تو عاجز مانمی
وز مدیح تو نوشتن شمه یی نتوانمی
ور همه عمر از فصول آفرینت خوانمی
یک ورق نتوانمی خواند از هزاران دفترش
ای شه عادل بقای عمر تو جاوید باد
خنجر تو ملک را چون خاتم جمشید باد
مجلس تو آسمان و مطربت ناهید باد
ساغر تو مشتری و ساقیت خورشید باد
سایه ی درگاه تو سرمایه ی امید باد
و آنک خدمتکار تو باشد فلک خدمتگرش
تا ز خاک آید درنگ و تا ز باد آید شتاب
تا بود در آب صفوت تا بود در نار تاب
باد خصمت را کباب و تیره و خشک و خراب
دل ز نار و سر ز خاک و لب ز باد و چشم از آب
و آنک در عالم نخواهد این دعا را مستجاب
هر کجا باشد دعای نوح بادا همبرش
***
5
شد چو بهشت برین روی زمین از بهار
دست صبا جلوه کرد روی گل کامکار
ابر کند هر زمان اشک ز دیده نثار
تا دهن گل شود پر گهر شاهوار
کرد ز سبزه خضاب کرد ز لاله نگار
باغ بزنگار چهر کوه بشنگرف تن
چون ز ریاحین بباغ باد نماید طرف
ابر کشد بر هوا از سپه زنگ صف
باد بهاری کند با گل سوری لطف
ناله ی مرغان رسد بر فلک از هر طرف
ژاله شود چون گهر لاله شود چون صدف
باغ شود چون صنم باده شود چون شمن
ز آمدن نوبهار باغ چو بتخانه شد
گشت رخ گل چو شمع باد چو پروانه شد
پیشه ی بلبل کنون گفتن افسانه شد
نوبت گلشن رسید رونق کاشانه شد
گر ز غم هجر یار فاخته دیوانه شد
گل ز چه بر تن همی پاره کند پیرهن
فاخته گویی بکشت زاغ سیه را بباغ
ز آنکه همه باغ شد پر اثر خون زاغ
بر دل لاله نهد گل زغم عشق داغ
گاه سماع و می است گاه نشاط و فراغ
شد چو فروزان سهیل گشت چو رخشان چراغ
گونه ی مل در قدح چهره ی گل در چمن
گل چو نمود از نقاب رخ چو عروسان بناز
کرد چنار از طمع دست بعمدا دراز
تا ببر خویشتن آورد او را فراز
چون اثر او بدید بلبل نغمت نواز
طاقت غیرت نداشت جست ز ره احتراز
وز بر گل با خروش رفت بسوی دمن
صنعت ابر بهار ریختن گوهرست
پیشه ی باد صبا بیختن عنبرست
هست چمن بزمگاه فاخته خنیانگرست
قطره ی باران می است چهره ی گل ساغرست
دل شدگان را کنون خوردن می در خورست
خاصه کسی را که او شیفته باشد چو من
ای همه ساله دلت بسته ی خوبان کش
گه ز نشاط بهار طبع تو گشتست خوش
روی ز خانه بتاب رخت سوی باغ کش
جز گل حمری مبوی جز مل سوری مکش
گه قدح می ستان ز آن صنم حوروش
گه غزل تر شنو ز آن پسر چنگ زن
خوش بود از بامداد خوردن می بی درنگ
ما همه برخاسته جام گرفته بچنگ
کرده بلورین قدح پر می یاقوت رنگ
خورده دمادم بطبع باده ی روشن چو رنگ
هوش یکی سوی جام گوش یکی سوی چنگ
قصه ی ما مردمان گفته بهر انجمن
هر که گزیند چو ما صحبت آزادگان
جایگه او بود در صف دلدادگان
در ره ما بسپرد بر تن افتادگان
با همه عالم بود ساخته چون سادگان
قبله کند روز و شب روی پریزادگان
داغ ملامت نهد بر جگر خویشتن
***
رباعیات
1
چون بود دماغ پر ز هستی ما را
وز باده ی کبر بود مستی ما را
عشق تو درآورد بپستی ما را
تا برهاند ز خودپرستی ما را
***
2
در کوی تو پیوسته طوافیست مرا
با خصم تو همواره مصافیست مرا
بازیدن عشق تو گزافیست مرا
کز صحبت تو بدست لافیست مرا
***
3
اکنون که ز تو جدایی افتاد مرا
و اندوه فراق مالشی داد مرا
بی چشم و زنخدان و لب تو نرسد
جز نرگس و سیب و نار فریاد مرا
***
4
آنگه که تهی نبود پیرایه ی ما
از خاک دریغت آمدی سایه ی ما
امروز که نیست نزد تو پایه ی ما
آگه شده ای مگر ز سرمایه ی ما
***
5
در منزل صبر توشه یی نیست مرا
وز خرمن وصل خوشه یی نیست مرا
گر بگریزم ز صحبت ناجنسان
کمتر جایی ز گوشه یی نیست مرا
***
6
روزی که بدست بر نهم جام شراب
وز غایت خرمی شوم مست و خراب
صد معجزه پیدا کنم اندر هر باب
زین طبع چو آتش و سخنهای چو آب
***
7
تا کرد دلم بسوی مهر تو شتاب
تا دیده ی من دید خیال تو بخواب
از آرزوی تو ای بلب شکر ناب
آن معدن آتشست و این منبع آب
***
8
از رنج تنم چو نیمه ی دینارست
وز درد دلم چو نقطه ی پرگارست
این خسته ی تیر چرخ بدکردارست
و آن بسته ی بند عشق ناهموارست
***
9
ای آنک ترا همیشه قلاشی خوست
قرایی ما در ره عشقت نه نکوست
اکنون که خرابات همی دارد دوست
قرایی ما فدای قلاشی اوست
***
10
چون روی تو نقش هیچ نقاشی نیست
چون چشم تو گاه غمزه جماشی نیست
بر آینه ی جمال تو تاشی نیست
وندر همه عالم چو تو قلاشی نیست
***
11
نقاش رخت ز طعنها آسودست
کو صنعت خویش آنچه توان بنمودست
سر تا پایت چنانک باید بودست
گویی که کسی بآرزو فرمودست
***
12
هر شب که تو در کنار مایی روزست
و آن روز که با تو میرود نوروزست
….. فردا منشین
دریاب که حاصل حیات امروزست
***
13
ای آنک ترا عارض خورشید وشست
زلف تو طلایه ی سپاه حبشست
عیش من و روزگار من با تو مقیم
چون روی تو خرم و چو خوی تو خوشست
***
14
گویند هوای فصل آذار خوشست
بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست
ابریشم زیر و ناله ی زار خوشست
ای بی خبران این همه با یار خوشست
***
15
جمع فضلا را چو تو مخدومی نیست
وز عدل تو در زمانه مظلومی نیست
جز مادح مخلص و ندیم خاصت
در عالم از احسان تو محرومی نیست
***
16
ای آنک نظیر نیست در ایامت
دلهای عزیزان همه صید دامت
آواز خوش دلکش خوب انجامت
شد همچو دعای پسر هم نامت
***
17
آن ماه کزوست چشم من با خون جفت
صد راه بتیر غم دلم افزون سفت
با این همه بایدم همی اکنون گفت
کی رفت و کی آمد و چه خورد و چون خفت
***
18
هر عهد که با من آن بت دلبر بست
همچون سر زلف خویش آنرا بشکست
جانی دارم کنون و آنرا پیوست
در جستن او نهاده ام بر کف دست
***
19
آن بت که جفاجوی تر از گردونست
از رفتن او دیده ی من پر خونست
ترسانم ازو زآنک چو دنیا دونست
تا با که و در چه و کجا و چونست
***
20
آن دل که همه غمش نصیب افتادست
در دام لطافت حبیب افتادست
این قصه ی من سخت عجیب افتادست
دردم ز عنایت طبیب افتادست
***
21
دیدار تو از می طرب انگیزترست
طبع تو ز آتش بجفا تیزترست
چشم تو ز روزگار خونریز ترست
خال تو ز شعر من دلاویز ترست
***
22
دیدار تو راحت دل مفلس ماست
رخساره و چشم تو گل و نرگس ماست
گرچند جمال تو نه در مجلس ماست
آخر نه خیال روی تو مونس ماست؟
***
23
نرگس ز چمن بار رحیل اندر بست
وز رفتن او پشت بنفشه بشکست
شد باغ چو بزم مردم باده پرست
باران می و لاله ساغر و بلبل مست
***
24
ناجنسان را ز وصلت آزادیهاست
بر من چو زمانه از تو بیدادیهاست
در سینه ی من آتش تیمار مزن
کین سینه ی من خزینه ی شادیهاست
***
25
برهان محبت نفس سرد منست
عنوان نیاز چهره ی زرد منست
میدان وفا دل جوانمرد منست
درمان دل سوختگان درد منست
***
26
از چرخ نصیب من گزند افتادست
در گردن دانشم کمند افتادست
بخت من از آن چنین نژند افتادست
کین پایه ی همتم بلند افتادست
***
27
گر رزم کنی چو تو عدو بندی نیست
ور بزم کنی چو تو خردمندی نیست
از خلق ترا بخلق مانندی نیست
بر روی زمین چو تو خداوندی نیست
***
28
آنی که ترا همه صفات احسانست
با عفو تو طاعت و گنه یکسانست
ز آن کرده گناهی که دلم ترسانست
گر عفو کنی بنزد تو آسانست
***
29
ای در غم خود گرفته صدرا هم دست
پس کرده بپای جور ناگاهم پست
چون کرد شراب هجرت ای ماهم پست
جان در طلب تو بر میان خواهم بست
***
30
دیدار گشاده ی سپیدت پیوست
چون زلف سیاه تو همی دلها بست
آخر نفس دلشده یی از تو نجست
کآنرا چو دل من و چو پشتم نشکست
***
31
خوی تو نکوهیده و روی تو نکوست
تو دنیایی وین صفت عادت اوست
ز آن چون دنیا ترا ببدعهدی خوست
ناچار ترا داشت همی باید دوست
***
32
از بس که دلم بر آن صنم رشک برد
وز بس که غمش خون دل من بخورد
دیده نگشایم چو بمن برگذرد
از غیرت آنک دیده در وی نگرد
***
33
گرچند همی نیابم از وصل تو داد
جان و دل و دیده را توانم بتو داد
لیکن نتوانم ای بت حور نژاد
اندر دل تو دوستی و مهر نهاد
***
34
نی با تو بخلوت نفسی یارم زد
نی بی تو دم عشق کسی یارم زد
نی نیز ز دست جور خصمان تو دست
در دامن فریاد رسی یارم زد
***
35
گر بلبل را محبت آموخته اند
پس چون که دو چشم باز بر دوخته اند
ور بر سر نرگس آتش افروخته اند
بیهوده دل لاله چرا سوخته اند
***
36
آنرا که بلای عشق در کار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد
در عشق کم از درخت گل نتوان بود
سالی بامید گل همی خار کشد
***
37
آنرا که بلای عشق در کار کشد
خندان نبود گر ستم یار کشد
مرد آن باشد کز همه کس بار کشد
گل گرچه عزیزست همی خار کشد
***
38
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد
در عشق کم از درخت گل نتوان بود
سالی بامید گل همی خار کشد
***
39
تا قصه ی من بعاشقی فاش بود
بر آینه ی صلاح من تاش بود
آنکس که اسیر یار قلاش بود
ناچار چو من در صف اوباش بود
***
40
ز آن بی تو ببوستان همی باشم شاد
ز آن باد همی داردم از رنج آزاد
کز خرمی و خوشیست ای حورنژاد
چون روی تو بوستان و چون بوی تو باد
***
41
آن بت که مرا خون دل از دیده براند
نازک تن او بمحنت گر درماند
گویی که فلک ستاره در ماه نشاند
یا ابر بهار ژاله بر لاله فشاند
***
42
ای مذهب تو دیانت و راه تو داد
بدبخت ترین خلق بدخواه تو باد
ارجو که شوم ز جود و ز جاه تو شاد
کاقبال مرا نشان بدر کار تو داد
***
43
سودای تو چون حرارت من بفزود
دور از تو مرا طبیب تسکین فرمود
و آنگه باشارتم لب تو بنمود
یعنی که ترا نار و شکر دارد سود
***
44
گر عشق تو چون آتش سوزان گردد
آب چشمم برو چو طوفان گردد
با دیو اگر خصم تو همسان گردد
مهر دل من مهر سلیمان گردد
***
45
تا بر سر من خاک بلا بیخته شد
با جان پر آتشم غم آمیخته شد
تا باد جفای تو برانگیخته شد
در کوی تو آب روی من ریخته شد
***
46
عشق تو مرا ای همه خوبی و خرد
یکباره ز دست خودپرستی بستد
هر چند که عشقت آتشی در من زد
آخر نه مرا فراغتی داد ز خود
***
47
بس دیده کز آتش دلم پر نم شد
بس جان که ز بار سینه ام پر غم شد
بس سور که در شهر هری ماتم شد
تا یک گهر از عقد جمالت کم شد
***
48
تا پیشه ی تو ترانه سازی باشد
ساز همه مطربان مجازی باشد
تا عادت تو چنگ نوازی باشد
پیش تو سماع زهره بازی باشد
***
49
آنکس که اسیر تنگدستی باشد
میلش همه سوی می پرستی باشد
گر باده خورد ازو نه گستی باشد
کآسایش مفلسان ز مستی باشد
***
50
امروز چو شعر هر که در خط کوشد
حرفی ز خطت به صد غزل نفروشد
پوشید خط خوب تو عیب سخنت
همچون خط خوبان که زنخ را پوشد
***
51
آن غم که بمن ز آن بت محبوب رسید
هرگز نه همانا که به ایوب رسید
نزد من از آن نامه ی بس خوب رسید
چون جامه ی یوسف که بیعقوب رسید
***
52
اقبال تو زهر همه را شهد کند
با دولت تو جهان همی عهد کند
گردون بمقالات همی جهد کند
از قیه ی خورشید همی مهد کند
***
53
حاشا که دلم کم تو گیرد هرگز
یا مهر دگر کسی پذیرد هرگز
تا ظن نبری ای بدو لب آب حیوة
کین آتش عشق تو بمیرد هرگز
***
54
جز اسب جفای من نتازی هرگز
جز نرد خلاف من نبازی هرگز
تو سغبه ی مردمان دونی چو فلک
یا مردم آزاده نسازی هرگز
***
55
عاقل شده ایم و در فریبیم هنوز
با دوست نشسته نا شکیبیم هنوز
از چرخ گذشته در نشیبیم هنوز
ایمن شده ایم و در نهیبیم هنوز
***
56
بر یاد تو می همی ستاند هر کس
بر شعر تو جان همی فشاند هر کس
گرچه سخن از فضل تو راند هر کس
قدر سخنان تو نداند هر کس
***
57
خط تو که خوانند خط ریحانش
سنبل نکشد سر از خط فرمانش
گر در رخ تو کج نگرد صورت چین
نقاش بانگشت کشد چشمانش
***
58
هر گه که ز تو بازکشم این دل ریش
گیرم بدل دگر برغم دل خویش
آنگه بدل ترا چو بنشانم پیش
سودای تو در دماغ من گردد بیش
***
59
ای خواسته هجر تو زمن کینه ی خویش
دوری مگزین ز یار دیرینه ی خویش
بر سینه ی صد هزار کس حمل آید
گر من نفسی بر آرم از سینه ی خویش
***
60
ز آن نرگس پر خمارت ای دلبر کش
ز آن برگ گل طرب فزای دلکش
مانند گل و نرگسم ای لعبت خوش
سر در بر و جامه چاک و دل پر آتش
***
61
چون آب و چو آتشی لطیف و سرکش
با خصمان تیز و با هواخواهان خوش
ز آنی گه مهر و کینه ای دلبر کش
سازنده و سوزنده چو آب و آتش
***
62
ای سوخته چون شمع دل چاکر خویش
افروخته چون شمع دل دلبر خویش
چون شمع گرم شبی نشانی بر خویش
چون شمع نهم پیش تو جان بر سر خویش
***
63
آن بت که غلامند بتان ختنش
گر کم شنود همی سخن زو شمنش
معذور بود ز آنک ز تنگی دهنش
دشوار همی توان شنیدن سخنش
***
64
با رای تو نقطه ییست گردون بسیط
با جود تو قطره ییست دریای محیط
در خدمت توگر زمن آمد تفریط
زنهار مدار گوش سوی تخلیط
***
65
چون لاله از آنک داشت از عشق فراغ
بر سوخته زاغ عیب کرد اندر باغ
عشق آمد و آورد ز هر نوعی داغ
تا باطن لاله کرد چون ظاهر زاغ
***
66
در وصل تو یکچند بپیراهن گل
خوردیم شرابی چو رخ روشن گل
اکنون که شدی ز دستم ای خرمن گل
در فرقت تو دست من و دامن گل
***
67
ای دیده چهار گوهر از زخم تو بیم
شمشیر تو کوه قاف را کرده دو نیم
تا رایت تو بپنج ده گشت مقیم
شد تربت آن سجده گه هفت اقلیم
***
68
گر چند ز تو بعشق کمتر نایم
عشق تو کم آورد مرا گر نایم
با تو پس ازین جز بلطف در نایم
چون با دل خویشتن همی برنایم
***
69
گه حلقه ی فرمان تو در گوش کشم
گه غاشیه ی عشق تو بر دوش کشم
خشنود شوم ز روزگار جافی
گر باز شبی ترا در آغوش کشم
***
70
من بی تو ز ناله زار تا کی باشم
با غم همه ساله یار تا کی باشم
با دیده ی ژاله بار تا کی باشم
دل سوخته لاله وار تا کی باشم
***
71
من شکر خصمان ترا زهر کنم
در عشق تو خود را سمر دهر کنم
خصمان ترا من از تو بی بهر کنم
یا جان بدهم یا همه را قهر کنم
***
72
گه حسرت روزگار فرسوده خوریم
گه انده کارهای نابوده خوریم
تا کی ز زمانه رنج بیهوده خوریم
آن به که زمانی می آسوده خوریم
***
73
من تن ببلای عاشقی در دادم
من دل بغنای مفلسی بنهادم
آخر ملک العرش رسد فریادم
وز محنت این هر دو کند آزادم
***
74
از حسن تو در خانه بهاری دارم
وز روی تو در دیده نگاری دارم
با تو بنشاط روزگاری دارم
شکر ایزد را که چون تو یاری دارم
***
75
چون طبع تو از نشاط گردد خرم
صد مرده بدم زنده کنی در یک دم
ز آواز تو زودا که شود در عالم
آوازه ی پرورده ی هم نام تو کم
***
76
پشت از غم تو چو چنبر دف دارم
وز لشکر رنج پیش دل صف دارم
جانی که ز هجران تو پر تف دارم
اندر طلبت نهاده بر کف دارم
***
77
در میکده ها ساخته مجلس ماییم
قلاشان را همیشه مونس ماییم
از عشق سرافگنده چو نرگس ماییم
سر دفتر عاشقان مفلس ماییم
***
78
گه صحبت آنروی چو کوکب خواهم
گه وصلت آن موی چو عقرب خواهم
هر ساعت از ایزد بدعا شب خواهم
از بس که خیال آن شکر لب خواهم
***
79
در دیده ز دیدار تو باغی دارم
وز دیدن دیگران فراغی دارم
در جان ز جفای تو چراغی دارم
بر دل ز غمت چو لاله داغی دارم
***
80
دست از همه خلق در تو ناباک زدیم
وز عشق تو پیرهن چو گل چاک زدیم
آتش ز هوس در دل غمناک زدیم
آوازه و نام خویش بر خاک زدیم
***
81
هر غم که ز زلف پرشکنج تو کشم
اندر طلب روی چو گنج تو کشم
گویند مرا که رنج او چند کشی
من خود کیم ای صنم که رنج تو کشم
***
82
این رنگ نگر که ما بر آمیخته ایم
وین شور نگر که ما بر انگیخته ایم
از مدرسه و صومعه بگریخته ایم
در میکده و مصطبه آویخته ایم
***
83
بیهوده ز خصم تو تحمل چه کنم
بر وعده ی وصل تو توکل چه کنم
در کوی تو من ناله چو بلبل چه کنم
با پشته ی خار دسته ی گل چه کنم
***
84
ز آن رخ بوداع بر رخت بنهادم
تا روز فراق تو نیارد یادم
دردی ست درین دل من از فرقت تو
با درد بناکام تن اندر دادم
***
85
از صحبت خلق دیده بر دوخته ام
وز لاله طریق صحبت آموخته ام
عیبم مکن ار بظاهر افروخته ام
در باطن من نگر که چون سوخته ام
***
86
من دل بتو ز آن سان که تو دادی ندهم
بخلی که لبت کرد برادی ندهم
هر چند که روز و شب ز تو رنجورم
رنج تو بصد هزار شادی ندهم
***
87
در کوی تو گم کرده ی سر رشته منم
رخساره بخون دیده آغشته منم
گرچه سر عاشقان سرگشته منم
اندر ره عشق کمترین کشته منم
***
88
از عشق تو در سر هوسی داشته ام
با تو همه ساله نفسی داشته ام
دردا که ترا وفا بسی داشته ام
پنداشته بودم که کسی داشته ام
***
89
ای بر همه شرق و غرب داده فرمان
فرمان تو تا جهان بود باد روان
کس جز تو ندارد ای خداوند جهان
جد و پدر و عم و برادر سلطان
***
90
بنگر بامیرالامرا قطب الدین
تا ابر بهاری بینی و شیر عرین
چون مهر گه مهر و چو کیوان گه کین
در بزم چنان باشد و در رزم چنین
***
91
ای کوی تو گشته از جهان مسکن من
چون گل شده چاک از غم تو دامن من
گشتند برغم دل و جان و تن من
از دوستی تو عالمی دشمن من
***
92
در عاشقی ای شمسه ی خوبان زمین
هستیم من و بلبل بیچاره قرین
او در قفسی ز هجر گل مانده حزین
من در هوسی ز درد دل گشته چنین
***
93
آنم که همی کنند یادم شاهان
من در کنجی نشسته چون گمراهان
با این همه بر رغم دل بدخواهان
روزی بمراد دل رسم ناگاهان
***
94
چون خامه منم عشق ترا بسته میان
راز تو چو نامه کرده در دل پنهان
تو باز بصحبت من ای جان جهان
چون نامه دورویی و چو خامه دو زبان
***
95
ای رسته نهال عشقت از بیشه ی من
در نفع خلایقی تو هم پیشه ی من
کآرایش دیدها ز رخساره ی تست
و آسایش سینها ز اندیشه ی من
***
96
یک جام می وفا نخوردی با من
آن چیست که از جفا نکردی با من
چون چرخ همیشه در نبردی با من
مانند زمانه حال گردی با من
***
97
گه شمع صلاح بر فروزم بی تو
گه خرمن عافیت بسوزم بی تو
ای عارض تو چون گل و روی تو چو ماه
چون گل بخزان و مه بروزم بی تو
***
98
زین شعر بلند و ادب تازه ی تو
بفزوده خدای قدر و اندازه ی تو
از مال زیادتی گرت دست تهیست
آخر نه جهان پرست ز آوازه ی تو
***
99
از جود تو ای مال ده فضل پژوه
گر زر و گهر شوند عاصی و ستوه
آرند مرین دو را برغم و اندوه
پیشت صدف و کشف ز دریا و ز کوه
***
100
دیدار ترا چو دید گردون ای ماه
تابنده تر از ستاره و مه صد راه
بر موجب فعل خویش بی هیچ گناه
بشکست بدین ستیزه آنرا ناگاه
***
101
ای حسن بدیدار تو منسوب شده
وی نادره تر ز روح مقلوب شده
ای خوی تو همچو روی تو خوب شده
وی یوسف صد هزار یعقوب شده
***
102
آنکت بیند بدیده ی بدخواهی
و آنکس که بد تو گوید از بدر راهی
زودا که شود ز فر شاهنشاهی
بی چشم و زبان چو کژدم و چون ماهی
***
103
یکچند بدم ز وصل آن شهر آرای
خندان لب و آسوده دل و روشن رای
امروز مرا آن صنم روح افزای
از دست بیفگند و درآورد از پای
***
104
گر میل تو سوی بی وفایی نبدی
با دشمن مات آشنایی نبدی
ور عادت ما وفا نمایی نبدی
بودی که زمن ترا جدایی نبدی
***
105
شب زلف و ستاره عارض و مه رویی
لاله رخ و سرو قامت و گل بویی
نسرین بر و سیمین تن و مشکین مویی
نوشین لب و شیرین سخن و خوشخویی
***
106
صد راه مرا سجود پیش آوردی
تا از ره دینم سوی کیش آوردی
آخر چو دلم در کف خویش آوردی
با من چو فلک ستیزه پیش آوردی
***
107
جز صحبت تو گر هوسی داشتمی
در کار تو فریاد رسی داشتمی
گر بی تو سر هیچ کسی داشتمی
جز محنت تو همنفسی داشتمی
***
108
ز آن روی چو ماه طرفه ی بغدادی
ز آن چشم سیاه مایه ی بیدادی
مانند گل ای وصل تو اصل شادی
خوش بوی و شکفته روی و اندک زادی
***
109
هرچند که هستی ای نگار دلجوی
چون لاله همه رنگ و چو سوسن همه بوی
نیکو نبود که باشی ای سلسله موی
چون سوسن ده زبان و چون لاله دو روی
***
110
گر شب نه چو گیسوی سیاهت بودی
ور مه نه چو ابروی دوتاهت بودی
بس غم که درین دل من ای ماه امشب
بی زلف و رخ چون شب و ماهت بودی
***
111
همواره مرا ز عشق گمره داری
دستم ز وصال خویش کوته داری
گر چند تو دوستان ز من مه داری
ناید بترت اگر مرا به داری
***
112
ای چرخ چرا حقیر داری چو منی
بیهوده چرا بغم سپاری چو منی
دانی نبود سزای خواری چو منی
زیرا که بصد قران نیاری چو منی
***
113
دی یاد تو گر نه عیشم افزون کردی
با درد فراق تو دلم چون کردی
گر باده نه حال من دگرگون کردی
نادیدن تو جان مرا خون کردی
***
114
سروی بودی کنون خلالی شده ای
بدری بودی کنون هلالی شده ای
بودی چو الف کنون چو دالی شده ای
وز داشتن روزه بحالی شده ای
***
115
من بی تو ز ناله زار باشم تا کی
با غم همه ساله یار باشم تا کی
با دیده ی ژاله بار باشم تا کی
دل سوخته لاله وار باشم تا کی
***
116
ای پیش تو لعبتان چینی حبشی
کس چون تو صنوبر نخرامد بکشی
گر روی بگردانی و گر سر بکشی
ما با تو خوشیم اگر تو با ما نه خوشی
***
117
بی قامت آن لاله رخ سوسن بوی
از جای رود چو آب سرو از لب جوی
پیش رخ تو ز سیلی باد صبا
گل هم بطپانچه سرخ میدارد روی