ادیب صابر ترمذی
شهاب الدین شرف الادبا ء ادیب صابربن اسماعیل ترمذی متوفای 546قمری از شاعران دوره ی سلجوقیان می باشد ادیب صابر رقیب رشیدالدین وطواط بوده ویکدیگر را بسختی هجو کرده اند انوری و خاقانی ادیب صابر را در شعرگویی برتر از رشیدالدین وطواط دانسته اند صابر اهل ترمذ بوده ومدتی از عمر خود را در مرو گذرانده است روابط او در ابتدا با اتسز حاکم خوارزم بد نبود ولی در آخر به جرم ارتباط با سنجر پادشاه سلجوقی ، اتسز حاکم خوارزم اورا درجیحون غرق نمود وفاتش 542 یا 546 قمری روی داده است انوری قصیده سرای بزرگ ادیب صابر را بیش از خود دانسته “چون سنایی هستم آخر گرنه همچون صابرم”
قصاید
***
نوبهار بدیع بی همتا
همتی بذل کرد بر صحرا
تا به تأثیر بذل و همت او
گشت صحرا بدیع و بی همتا
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان نعمتی شود پیدا
باد چون زایران به بستان تاخت
آنگه از بوی خوش گرفت نوا
هر که حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا
نعمت عشق عاشقان بفزود
نغمه ی بلبل بدیع نوا
ابر بر باغ عاشق است ولیک
هست معشوق او قرین جفا
کاین بگرید چو دیده ی وامق
وان بخندد چو چهره ی عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نماند وفا
دهن لاله را سرشک سحر
کرد پر تازه لؤلؤ لالا
گر نوا بلبل نوآیین یافت
لولؤ اندر دهان لاله چرا
راست گویی که از کمان نرود
تیر حکم زمانه جز به خطا
کارها گر به راستی بودی
راست بودی بنفشه را بالا
قامت پیر اگر دو تا باشد
راست بر رفته قامت برنا
عمر سرو از بنفشه بیشتر است
از چه شد قامت بنفشه دو تا
نرگس آن حال کسی پسندیدی
گر نبودیش دیده نابینا
آن گل سرخ بر کران چمن
زرد گل را همی کند رسوا
که من ار لعل گشته ام بی می
زرد چون مانده ای تو بی صفرا
یا بداندیش خواجه ای که همی
زردرویی نگردد از تو جدا
من چو رخسار نیکخواهانش
هر زمان لعل تر كنم سیما
جایگاه امان امین الملک
والی رای و همت والا
شرف الحضره آنکه حضرت اوست
کعبه ی حاجت همه فضلا
آسمانی که آسمان برین
جوید از قدر او همیشه علا
آفتابی که آفتاب فلک
خواهد از رای او همیشه ضیا
آن بود با علو این چو زمین
وین بود با ضیای آن چو سها
رادی از طبع او قوی گردد
همچو دعوی مدعی به گوا
زفتی از دست او ضعیف شود
همچو طاعات بندگان ز ریا
از حساب عطاش درماند
آنکه احصا کند حساب حصا
گرچه سیصد چو میرک سیناست
اوست مقلوب میرک سینا
جود عفرا و طبع او عروه است
بس به غایت رسید عشق و هوا
گر به جانش طمع کنی گوید
هان هلا باژگونه کن عفرا
لیکن ایزد نیافرید دلی
کاین طمع دارد اندر او مأوا
آسمان و سعود وی شده است
فتنه بر وی چو سعد بر اسما
تا چو باران بر او همی بارد
هر زمان نو سعادتی زسما
برج جوزا جواز او دارد
اوج خورشید از آن بود جوزا
فضل او بی کرانه چون دریاست
لفظ او گوهر بلند بها
سایل از لفظ او گهر یابد
نه بدیع است گوهر از دریا
هر کجا رفق او پدید آید
بدماند زسنگ خاره گیا
هر کجا بأس او نماید روی
موم گردد زبیم او خارا
خلق او را صفت همی گفتم
خاک بوسید عنبر سارا
همتش را ثنا همی گفتم
سر فرو برد گنبد خضرا
خدمت بزم او کند شب و روز
طرب انگیز از آن بود صهبا
عنبر خلق او برد به دماغ
زان سبب خوش بود نسیم صبا
از جهان حصه ی مخالف اوست
رنج بی ناز و خار بی خرما
تا بود بهره ی موافق او
شب بی روز و صبح بی فردا
ای به هر خوبی از فلک در خور
ای به هر نیکی از زمانه سرا
که تواند سزا و درخور تو
گفتن از بندگان دعا و ثنا
تا بقا و فناست در گیتی
از بقای تو دور باد فنا
کمترین نعمت ولیت نشاط
بهترین راحت عدوت بلا
دیده ی دولت تو نادیده
هیچ روی شماتت اعدا
بر سر نامه ی سعادت تو
زده توقیع جاودانه بقا
***
همی تا بقا ممکن است آسمان را
بقا باد سلطان سلطان نشان را
خداوند عالم که بفزود رتبت
زتختش زمین را زتاج آسمان را
شهنشاه سنجر که بستد به خنجر
روان ملکشاه و الب ارسلان را
کران تا کران ملک او گشت گیتی
معین شده بنده ای هر کران را
شهان را به گرز گران کرد عاجز
چنین معجزات است گرز گران را
به زنجیر طاعت درآورد گردن
بدان خنجر سرفشان سرکشان را
سرفتح و نصرت همی سجده آرد
به رزم آن سر خنجر سرفشان را
به یک بنده عاجز کند دولت او
هزار اردشیر و هزار اردوان را
شهنشاه گیتی ستان است و شاهان
مسخر شهنشاه گیتی ستان را
زهی پادشاهی که فتح است و حرمت
ز ملکت زمین را زحکمت زمان را
به بازار عدل تو از بس روایی
روان طیره گشته است نوشین روان را
تویی شاه مشرق تویی شاه مغرب
به حجت چه حاجت بود مر عیان را
ولیکن ببخشی چو زین بی نیازی
گهی مشرق این را گهی مغرب آن را
تو فرموده ای خلعت شهریاری
به گیتی فلان و فلان و فلان را
ز تو ملک و جان بهر هر ملک داری
چه غایت بود منت ملک و جان را
بساط تو بوسیدن و بنده بودن
به شاهی رسانید فغفور و خان را
زبان جز تو را شاه شاهان نخواند
به از راست گفتن چه باشد زبان را
دهان تا ثنای تو را ره گذر شد
ثناگوی شد هر دهانی زبان را
جهان را جهان بخش صاحب قرانی
که باشد قرین چون تو صاحب قران را
ظفر با عنان و رکاب تو باشد
هزار آفرین آن رکاب و عنان را
به نامت امان یافت دینار و دنیا
عطای تو چون خوار کرد این و آن را
بقای تو شد پاسبان شریعت
بقای ابد زیبد این پاسبان را
سنان چو نیلوفرت لاله گون شد
چه مایه دهی خون دشمن سنان را
رخ بدسگال تو از بیم تیغت
مدد می دهد زردی زعفران را
سرشک مخالف زسهم سنانت
حکایت کند سرخی ارغوان را
زشاهان تو را جاودان است دولت
تو زیبی و بس دولت جاودان را
نیاید تو را نقص در شهریاری
از آن سان که عیب ایزد غیب دان را
جهان را به ملك تو باشد تفاخر
به گوهر تفاخر بود بحر و کان را
به عدل تو خرم بود دین و دنیا
به باران بود خرمی بوستان را
به شعر روان گفت مدحت روانم
روایی فزون است شعر روان را
همی تا بماند جهان جهنده
جهان دار بادی جهان جهان را
به دیوان تو اقتدا داد و دین را
به فرمان تو التجا انس و جان را
***
سه تحفه داد فراق دو زلف دوست مرا
یکی دریغ و دوم حسرت و سیوم سودا
سه نام یافتم از ساعت جدایی او
یکی غریب و دوم غمگن و سیوم تنها
منم زعشق دو زلفش به عهد و بیعت و دل
یکی درست و دوم محکم و سیوم یکتا
به زلف و عارض و خط آن مه خطا و ختن
یکی شبه است و دوم بسد و سیوم مینا
سه بقعه از دو رخش صد هزار فخر کنند
یکی طراز و دوم خلخ و سیوم یغما
جبین و روی و میانش ز روی نعت و صفت
یکی مه است و دوم زهره و سیوم جوزا
سه گوهر است که بستد لطافت از سه گهر
یکی زآب و دوم زآتش و سیوم زهوا
همیشه با سه صفت مانده ام ز فرقت او
یکی اسیر و دوم واله و سیوم شیدا
ز سرو و ماه و پری حسن او جدا کردست
یکی جمال و دوم صورت و سیوم بالا
به روی و ساعد و سینه خجل شدند از وی
یکی حریر و دوم حله و سیوم دیبا
سه نام یافت دو رخسار او ز حور و پری
یکی لطیف و دوم طرفه و سیوم زیبا
اگر ز روی و لب و کوی او به رشک درند
یکی بهشت و دوم کوثر و سیوم حورا
سه چیز در حسدند از دو دست نجم الدین
یکی فرات دوم دجله و سیوم دریا
علی بن عمر آنکو به قدر و جاه و سخاست
یکی تمام و دوم عالی و سیوم والا
گذشت همت و رای و محل او ز سه چیز
یکی زشمس و دوم ز اختر و سیوم ز سما
به فضل و کلک و کفش مقتدی سه طایفه اند
یکی قضاة و دوم ساده و سیوم امرا
نعیم و ناز و نیاز از عطای او شده اند
یکی نهان و دوم ظاهر و سیوم پیدا
به صد هزار زبان شاکرند از او سه گروه
یکی حکیم و دوم عاقل و سیوم دانا
سحاب و بحر و صدف شد ز فضل و طبع و کفش
یکی حقیر و دوم طیره و سیوم رسوا
خلاص داد کفش اهل فضل را ز سه چیز
یکی ز شر و دوم ز آفت و سیوم ز بلا
ز قدر و رتبت و دیدار او همی نازند
یکی سپهر و دوم اختر و سیوم دنیا
هزار گونه بزرگیش هست و نیست سه چیز
یکی همال و دوم همبر و سیوم همتا
سه گونه عیب نگردد به گرد وعده ی او
یکی خلاف و دوم نسیه و سیوم فردا
ز معن و جعفر و فضل اندر او سه چیز پدید
یکی خصال و دوم سیرت و سیوم سیما
ایا گرفته هنر در دل و کف و قلمت
یکی مکان و دوم منزل و سیوم مأوا
ز دین و بینت و حجت تو ترسانند
یکی جهود و دوم ملحد و سیوم ترسا
ز مجد دین که ز جدش سه جای جاه گرفت
یکی حجاز و دوم مکه و سیوم بطحا
به قدر و جاه و جلالت گواه او شده اند
یکی نبی و دوم حیدر و سیوم زهرا
زخلق و خلق و خصالش به حشر فخر کنند
یکی رسول و دوم آدم و سیوم حوا
همیشه حرمت او را ز پادشاه سه مدد
یکی مثال و دوم خلعت و سیوم طغرا
زمین سه چیز ندارد چو عزم و ذکر و دلت
یکی ثبات و دوم بسطت و سیوم پهنا
به عز و فخر و بزرگی رسیده اند از تو
یکی تبار و دوم دوده و سیوم آبا
رسید موسم نوروز و تازه گشت سه جای
یکی جهان و دوم سبزه و سیوم صحرا
شدند باغ و زمین و چمن ز فر بهار
یکی جوان و دوم تازه و سیوم برنا
ز لحن بلبل و قمری گریختند سه چیز
یکی غراب و دوم شدت و سیوم سرما
به باغ و راغ ز مستان سه چیز پیدا شد
یکی خروش و دوم زحمت و سیوم غوغا
سه شهر در حسدند از بهار و باغ و چمن
یکی دمشق و دوم ششتر و سیوم صنعا
مرا به بلبل عاشق سه چیز عاشق کرد
یکی نوا و دوم نغمه و سیوم آوا
جوان کنند خرف را همی سه چیز لطیف
یکی بهار و دوم سبزه و سیوم صهبا
همیشه باد بهار و سپهر و اختر و دهر
یکی رهیت و دوم چاکر و سیوم مولا
بدین قصیده که دارد ز نیکویی سه صفت
یکی بدیع و دوم معجز و سیوم غرا
به سوی طایف و کرمان و بصره آوردم
یکی ادیم و دوم زیره و سیوم خرما
همیشه تا بود از چشم ما سه چیز نهان
یکی پری و دوم جنت و سیوم عنقا
نهان مباد سه چیز از مکان حضرت تو
یکی بقا و دوم دولت و سیوم نعما
***
لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را
رخ تو طیره کند اختر درفشان را
به بوسه ی لب تو تهنیت کنم دل را
به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را
به جان تو که پرستیدن تو کیش من است
به کیش عشق پرستش رواست جانان را
به خاصیت لب تو جان فزون کند در تن
که دیده خاصیت جان عقیق و مرجان را
بقای جان ز تو دارم که در لبان تو یافت
لب من آنچه سکندر به جان بجست آن را
نگار نیست بر ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را
اگر نگاه کنی در دل من و لب تو
معاینه بتوان دید درد و درمان را
ز بس که در دل تو کبر و عجب جمع شده ست
به ذره جای نماندست عهد و پیمان را
تویی که در ره اقرار دین دلیل شده ست
جمال صورت تو منکران یزدان را
منم که روی تو را منت است بر دل من
چو بر جمال گل و لاله ابر و باران را
اگر صناعت باران و ابر خواهی دید
یکی نظاره کن امروز باغ و بستان را
نه در ضیا چو سمن کوکبی است گردون را
نه در بها چو چمن روضه ای است رضوان را
هزار نغمه و دستان فزون شده ست امسال
به نعت نعمت بستان هزار دستان را
مگر بهار به مهمان مسجد دین آمد
که کردگار بیاراست دهر و دوران را
به شرط تهنیت از شاخ گلبنان مرغان
همی زنند نوا میزبان و مهمان را
گر ابر نیست دو چشم عدو سید شرق
زگریه چون همه دریا کند بیابان را
رضی صدر سلاطین که حصن او کرده ست
خدای عزوجل اعتقاد سلطان را
اجل رئیس خراسان که در حمایت او
حسد کنند عراق و عرب خراسان را
سپهر و قطب سعادت که سعد و نحس رسد
ز مهر و کینه ی او مشتری و کیوان را
خدای بهتری و برتری مر او را داد
چو پادشاهی و پیغمبری سلیمان را
به عز و مرتبه چون ایمنی و ایمان شد
که عدل او سبب است ایمنی و ایمان را
شرف به شش جهت و چار حد ولایت اوست
چه عز و مرتبه باید فلان و بهمان را
زهی به قدر و مروت خجالت افتاده
زحلم و جود تو هم کوه را و هم کان را
به حضرت تو تکاثر زمین مشرق را
به نسبت تو تفاخر معد و عدنان را
بدانکه کوه بدخشان شده ست کان گهر
خرد به نطق تو نسبت کند بدخشان را
علو به قدر تو افلاک را و انجم را
شرف به ذات تو آفاق را و ارکان را
اگر اشارت فرمان تو به چرخ رسد
ستارگان همه طاعت برند فرمان را
وگر عبارت توقیع تو به نطق دهند
فرشتگان همه خدمت کنند انسان را
به پاکی تو گواهی دهد همی فرقان
فضیلت از پی این آمده ست فرقان را
مخالف تو به سیرت رفیق شیطان است
از آن قبل همه لعنت کنند شیطان را
دل رحیم تو جفت است باد عیسی را
کف کریم تو جنسی است ابر طوفان را
عجب زاسب تو دارم که چون تواند داشت
ز چارپای معلق چهار سندان را
اگر نه پیکر او چرخ چارمین گشته است
همی چگونه کشد آفتاب تابان را
چو ابر پرده ی رخسار آفتاب کند
به دست و پای گه تک، زمین میدان را
قلم حیات سخن در دل دوات تو یافت
که جای در ظلمات است آب حیوان را
فصاحت قلمت عقل را محل ندهد
چنانکه شیعت جد تو آل مروان را
ثناگر تو که تاج معالی و شرفی
به از ثنای تو تاجی نیافت، دیوان را
مرا زبان به ثنا گفتن تو خو کرده ست
زبان نابغه باید ثنای نعمان را
چو دانش از شرف مجلس تو می دانم
ثنا چگونه کنم هر دنی و نادان را
زبان و طبع معزی و رودکی است سبب
ثنای دولت سلجوق و آل سامان را
به مدح تو شعرا را تقدمی ننهم
به جز معزی و مسعود سعد سلمان را
مرا ز عدل به احسان رسان که در قرآن
قرینه کرد خداوند عدل و احسان را
اگر ورای مودت وسیلتی بودی
ز اهل بیت نخواندی رسول سلمان را
به شعر اگر ز تو احسان طلب کنم چه عجب
به شعر جد تو منبر نهاد حسان را
به نعمت تو که بس قیمتی نمی دانم
به چشم همت تو این جهان ویران را
که کعب و حاتم اگر جود تو بدیدندی
به جود خویش نبودی تفاخر ایشان را
ندانم از چه قبل بر لب چنین دریا
جگر ز تشنه بتفسد چو من مسلمان را
همیشه تا که بترسد زیادت از نقصان
به عمر و دولت تو ره مباد، نقصان را
طرب به روی تو باد این جهان خرم را
روش به کام تو باد این سپهر گردان را
***
رخ تو شحنه ی خوبی شده ست و زلف نقیب
گل جمال تو را خار غمزه ی تو رقیب
دلم بماند به زندان عاشقی محبوس
ز قصد شحنه و غمز رقیب و جور نقیب
غریبم از تو و این را سبب نعیب غراب
غراب را چه غرض بود در جمال حبیب
همیشه جفت غریوم که باز نتوان داشت
غریب را ز غریو و غراب را ز نعیب
ذلیل عشقم ازیرا دلیل من شده اند
هوای او به هوان و نعیم او به نحیب
مرا سرشک عقیقین و روی زرین شد
به من نگه کن و قول مرا مکن تکذیب
شب دراز همی خواهم از غریبی و عشق
شب دراز چه خواهد ز عاشقان غریب
مذهبی است فراقت که زر کند ز عقیق
به از فراق که داند صناعت تذهیب
به خون دیده کفم شد خضاب در غم تو
خروش و ناله ی من بر شده به کف خضیب
رها نکرد فراق تو در ولایت وصل
نه راعی و نه رعیت، نه داعی نه مجیب
همی خجل شود از صورت تو جرم قمر
همی حسد برد از قامت تو قد قضیب
به دوری تو ز نزدیک من نگردد دور
خیال قد و سرین تو چون قضیب و کشیب
ز من جدایی و من با تو جفت والحق هست
چنان فراق بدیع و چنین وصال عجیب
مرا که از لب لعل تو دور کرد فراق
زمین ز دیده ی من لعل شد جریب جریب
چو از جمال رخ تو گسسته شد نظرم
گسسته شد نظر روح من ز راحت طیب
زمانه از نظر راحتم نصیب دهد
چو یابم از نظر صاحب زمانه نصیب
جلال اهل شرف صدر شرق مجدالدین
به دین و مجد چو جد و پدر حسیب و نسیب
جمال و تاج معالی علی بن احمد
که چون علی است ز آل علی نسیب و حسیب
فزوده حرمت عدل عمر به دین درست
نموده حجت علم علی ز رای مصیب
به وقت بذل کفش را همه نشاط شباب
به گاه حلم دانش را همه وقار مشیب
همی نهد هنرش سیر کلک را تمکین
همی دهد شرفش کار شرع را ترتیب
به لطف لفظ ولی را همی دهد تشریف
به نوک کلک عدو را همی کند تأدیب
به فعل راجح و التجاء هر که حکیم
به فضل وافر و اقتداء هر که ادیب
زهی بزرگ عطایی که می دهد همه سال
عطای تو شعرا را به شاعری ترغیب
تو آسمانی و در وصل تو وضیع و شریف
تو آفتابی و در نور تو بعید و قریب
ثنای عرض تو در حیرت امید فرج
عطای دست تو در علت نیاز طبیب
صهیل اسب تو آواز فتح را تقریر
صریر کلک تو ارزاق خلق را تسبیب
چو معن زایده جود تو را هزار وکیل
چو قس ساعده مدح تو را هزار خطیب
نه بی منایح تو یک طویله را گوهر
نه بی مدایح تو یک قصیده را تشبیب
نیاز را به کف و کلک تو علاج کنند
چنانکه عارضه ی صرع را ز عود صلیب
مرکبی ز جلال و شرف که یافته اند
در این زمانه به جاه و جلال تو ترکیب
خرد مثابت و دانش محل و دین رونق
قلم قبول و سخا قوت و سخن تهذیب
نه روز حشری و چون روز حشر کلک و کفت
به نیک و بد همگان را معاقب است و مثیب
اگرچه یوسف مصری به عز ملک رسید
پس از عذاب ره و ذل بیع و رنج نکیب
به عز یوسفی و مصر توست خطه شرق
نه ذل چه نه غم بندگی نه تهمت ذیب
کسی که حضرت تو دید و اختصاص تو یافت
خطا بود که تمنا برد ز مصر و خصیب
تویی که لفظ شهامت تو را نگفت نظیر
تویی که چشم مهابت چو تو ندید مهیب
منم که با همه اوصاف دوستداری تو
چو دشمنان تو دارد مرا زمانه کثیب
ز قول چرخ همه ساله حظ من تخلیط
ز لفظ دهر همیشه نصیب من تضریب
تو ابر رحمتی و سبزه اند اولوالالباب
که در جوار تو تشنه نماند هیچ لبیب
نجابت و کرم از عرق و عرض تو عرضند
که از کریم کریم آید از نجیب نجیب
اسیر آتش اندیشه ام، خلاصم ده
به آب لطف و نسیم سخا زبحر لهیب
تویی مربی فضل و تو راست رشد و هنر
وگرچه روی زمین پر شد از رشید و ربیب
همیشه تا ز ستاره زمانه را اثرست
چنانکه در تن میخواره باده را به دبیب
تن تو باد ز سیر زمانه در تعظیم
تن عدوت ز صرف زمانه در تعذیب
***
نماز شام چو کرد آن لطیف کودک خوب
به عزم راه نشاط رکاب و رای رکوب
شبم دو شد که دو خورشید در یکی ساعت
مرا غریب بماندند و کرد رای غروب
سپهر و مهر چو او پای در رکاب نهاد
خجل شدند هم از راکب و هم از مرکوب
چو دور شد ز دو چشمم دو چشمه ی خورشید
دو چشمه گشت دو چشمم ز فرقت محبوب
شب سیاه درآمد به سان زنگی زشت
نظاره ی سر او صد هزار کودک خوب
ستارگان همه گویی که یوسفند به حسن
به تیرگی شب تاری چو دیده ی یعقوب
چو دود بود هوا، دود اگر بود ساکن
چو بحر بود فلک بحر اگر بود مقلوب
مرا به صورت لشکر گهی نمود فلک
نجوم لشکر و لشکر ز پادشاه محجوب
ستارگان درفشان مبارزان مصاف
یکی به سوی شمال و یکی به سوی جنوب
گه طلوع و غروب این و آن ز روی صفت
چو روز جنگ یکی غالب و دگر مغلوب
ز من حدیث سپهر و ستارگان مطلب
که من ز چشمه ی خورشید کرده ام مطلوب
گمان برم که ندیدی جمال صبر به خواب
اگر شبی چو شب من گذاشتی ایوب
مرا کز آن لب و زان زلف دور باید بود
که این به روز مضاف است و آن به شب منسوب
اگر چه بر سر من روز و شب همی گذرد
به جان تو که ندارم ز عمر خود محسوب
چو بی جمال خداوند عمر باید کرد
بقای عمر فنا باد و چشم ها معیوب
جهان دولت و تاریخ مجد مجدالدین
که حرص و آز چو مورند و مال او چو حبوب
امیر سید عالم علی که خدمت اوست
چو علم و فضل مکرم چو داد و دین مرغوب
نظام شغل خلافت به اتفاق نفوس
قوام کار امامت به اعتقاد قلوب
زهی دعای تو در هر صحیفه ای مسطور
زهی ثنای تو در هر جریده ای مکتوب
تویی ز گردش پرگار فخر نقطه ی فضل
تویی ز لفظ زبان زمانه عذر ذنوب
همیشه عاقبت کینه ی تو نامحمود
چنانکه خاتمت وعده ی تو نامکذوب
گرت پیامبر و حیدر شدند جد و پدر
به علم و حلم یکی نایبی ازین دو منوب
چو طبع صافی حیدر مرتبی به علوم
چو جان پاک پیمبر منزهی ز عیوب
به اصل باز شود فرع و هست نزد خرد
هم این حدیث مسلم هم این مثل مضروب
شکسته دل شده ام چون هزیمتی ز مصاف
ندیده روی مصاف و نبرده نام حروب
سرایکی که مرا تحفه ی مواهب توست
گرو شده ست و شدستم بدان سبب مکروب
به یک سخن برهان مر مرا از این کربت
به یک سخا برسان مر مرا بدین موهوب
همیشه تا سوی حکمت مسلم است این قول
که حکم رب نبود بر ارادت مربوب
دل عدو تو محرور باد از آتش غم
تنش ز بیم تو پالوده چون کف مرطوب
سر قبایل اهل شرف تویی و تو باش
همیشه تا به جهان در قبایل است و شعوب
***
…
ز بهر روی و لبت تا دلم اسیر تو شد
اسیر عشق و شرابم اسیر عشق و شراب
اگر شراب لب توست و نقل بوسه تو
خوشا شراب و خوشا زان شراب مست و خراب
بنای صبر خرابی گرفت در دل من
بنای صبر مرا فرقت تو کرد خراب
ز چشم تا به دل من رسید نامه ی عشق
به چشم من نرسیده ست نیز نامه ی خواب
هوات قاصد جان من است و از تو مرا
نه قاصد و نه پیام و نه نامه و نه جواب
شتاب من همه سوی وصال توست و تو را
نه در وصال درنگ و نه در فراق شتاب
شبم چو زلف تو بی تو دراز گشت و سیاه
ز نور روی تو باید شب مرا مهتاب
متاب زلف که پیش از تو هیچ خلق نداشت
ز مشک بر رخ مه پیچ و چین و حلقه و تاب
و گر دو دیده ی تو مشک تاب دار ندید
بتاب زلف ولیکن زعهد روی متاب
مخواه طاقت و تاب از دلم به فرقت خود
که تاب زلف تو از دل ببرد طاقت و تاب
لبت عتاب کند کز تو بوسه ای طلبم
دلم ربودی و جانم نکرد با تو عتاب
عقیق لب صنما تا جدایم از لب تو
همی حسد برد از اشک من عقیق مذاب
به روی خوب عذابم مکن که روی تو هست
گل بهشت و نباشد بهشت جای عذاب
دلم ز بهر سه بوسه اسیر صد هوس است
از آن دو لب به سه بوسه دل مرا دریاب
هزار گنج نه اندر دو گوش من ز دو لب
به یک حدیث چو در زان دو رسته در خوشاب
حجاب زلف ز رخ دو رکن یکی ساعت
ز شب چه ساخته ای پیش آفتاب حجاب
بسا شبا که تو برداشتی حجاب از رخ
شب سیاه بیفکند جامه ای ز حجاب
چو چهره ی تو برون آمد از حجاب دو زلف
برون دوید منجم گرفته اصطرلاب
ز شرم گوی زنخدانت بر سپهر کبود
طپان شدند کواکب چو گوی در طبطاب
زنور عارض تو در لباس پیری رفت
اگر چه بود شب تیره در لباس شباب
کنون ز حسرت روی تو بر قمر هر شب
فلک بگرید و آنک سرشک اوست شهاب
بسا شب که مرا از شب دو زلف تو بود
دلی تپان چو کبوتر به زیر چنگ عقاب
فروغ صبح ز دیده نهفته چون سیمرغ
مرا ز ظلمت شب دیده دیده بان غراب
فلک چو روی من از زخم دست نیل اندود
ز اشک دیده بر او قطره قطره چون سیماب
ستاره چون کف موسی که برکشید از جیب
مجره همچو طریقش چو عبره کرد بر آب
تو از طریق جفا سرمه کرده دیده به سحر
مرا ز حسرت تو رخ به خون دیده خضاب
همیشه بر رخ مهر من از وفاست رقم
چنانکه بر رخ مهر تو از جفاست نقاب
هوای دلبر جافی همه خطای خطاست
ثنای مجلس عالی همه صواب صواب
سلاله نبوی قطب مجد مجدالدین
ز دین او همه احوال دین به رونق و آب
رئیس شرق علی بن جعفر آنکه فزود
بزرگی حسبش را بزرگی انساب
بزرگ مشرق و مغرب کریم قرن و قران
جمال عترت و عالم کمال کلک و کتاب
یگانه ای که نبیند چنو چهار ارکان
به زیر سایه ی این خیمه ی چهار طناب
لقای او عوض نعمت همه اسلاف
بقای او سبب حرمت همه اعقاب
سرای اوست زمین و زمانه را کعبه
ز رای اوست سپهر و ستاره را محراب
به قدر چرخ و قبولش کواکب اقبال
به جود بحر و کلامش جواهر آداب
به روی او نظر دیده ی اولوالابصار
به مدح او شعف خاطر اولوالالباب
عطای او چو سعادت بود دلیل نجات
ثنای او چو عبادت دهد امید ثواب
نه جاه و رتبت او خالی از زمان و زمین
نه مهر و منت او غایب از قلوب و رقاب
شراب مدحت او را ز نعمت است حریف
حروف مدحت او را ز حرمت است اعراب
به طبع چند رود در مدیح او تطویل
زعقل چند بود در صفات او اطناب
کرا شده ست مقرر شمار ریگ زمین
کرا شده ست میسر حساب قطر سحاب
زهی عبارت تو کیمیای علم و هنر
نظیر مجلس تو همچو کیمیا نایاب
ندیم طبع کریم تو گشته در هر فن
رفیق شخص شریف تو گشته در هر باب
فراست حکما و فصاحت بلغا
لباقت شعرا و لطافت کتاب
ثنای نیک ز نام تو یافت زینت و فر
بنای بخل ز جود تو شد خراب و یباب
لطف ز لفظ تو زاید چنانکه در ز صدف
شرف ز ذات تو خیزد چنانکه زر ز تراب
ز خدمت تو مهناست عیش را احوال
به دولت تو مهیاست علم را اسباب
به نام تو متوسل بود همی اشعار
ز ذات تو متشرف شود همی القاب
ز کوشش تو رسد عجز دشمنان به کمال
به بخشش تو رسد مال دوستان به نصاب
ز دهر صدر تو را اصل مهتری است لقب
ز چرخ فر تو را سعد مشتری است خطاب
شریف تر ز تو شخصی نبود در ارحام
کریم تر ز تو عرضی نیامد از اصلاب
تویی و بس که ز فخرست بر سرت افسر
تویی و بس که ز جودست بر درت بواب
کفت خزانه ی رزق است در همه اوقات
دلت کمانه حق است در همه ابواب
ز جود تو به نیاز «ای نیاز دولت و دین»
همان رسد که ز رستم رسید بر سهراب
ز مهر و کین تو حاصل شوند شادی و غم
ز دین و کفر به حاصل شود ثواب و عقاب
ز معجزات سخا آن نموده ای امسال
که در تعجب از او مانده اند شیخ و شباب
نه با سخای تو در کوه ماند زر عیار
نه با عطای تو در بحر ماند گوهر ناب
حدیث جود تو سایرترست در عالم
ز حال عروه و عفرا ز عشق دعد و رباب
چگونه مثل تو باشند مهتران به محل
نه جنس بال هما آمدست پر ذباب
ز جود تو متحیر بمانده شد سلطان
که ملکش از در چین است تا در صقلاب
گزاف نیست ز یزدانت رفعت و رتبت
محال نیست ز سلطانت حرمت و ایجاب
ز مرکبت که تن و تک ز کوه دارد و باد
زمانه را عجب است و ستاره را اعجاب
گهی چو باد کنی کوه را سبک به عنان
گهی چو کوه کنی باد را گران به رکاب
به دست و پا بگرفته است شکل تیر و کمال
از آن بود به گه تک چو تیر در پرتاب
شود ز سرعت سیرش همی شهاب خجل
شود ز آتش نعلش همی ستاره کباب
عجب ز کلک تو دارم که نیست ساحر و هست
چو ساحرانش دو صد گونه آب زیر لعاب
سخن نگارد و انس سخن به صحبت اوست
چنانکه انس پیمبر به صحبت اصحاب
همیشه تا به حساب ابتدا بود ز یکی
بزی و مدت عمر تو را مباد حساب
مراد چشم تو حاصل ز روی عمر و بقا
زبان بزم تو ناطق به لفظ چنگ و رباب
***
چو بر جان من شد هوای تو غالب
جمال تو را جان من گشت طالب
اگر چه ندارم ز وصل تو حاصل
همی باد بر من هوای تو غالب
دلی دارم ای راغب دل ربودن
به عشق تو حاضر ز غیر تو غایب
به قصد تو قانع به زخم تو رافق
به جور تو مایل به ظلم تو راغب
چنین است در عاشقی مذهب من
که یکسان بود عاشقان را مذاهب
رخی داری ای قبله ی روی خوبان
ز خوبی برآورده صد ره عجایب
به رخ پادشاه جمالی و آنک
دو زلف سیه پوش تو چون دو حاجب
تو را جان ولایت تو را دل رعیت
تو را حسن منبر تو را عشق خاطب
نگر کز من امید توبه نداری
که باشد بر این روی تابنده تایب؟
لبت بوسه ای گر به جانی فرود شد
بخرم که بیعی بود بس مقارب
معقرب دو زلفت به گرد گل و مه
ره دیده بربسته اند از جوانب
دو زلف از دو رخ یک زمان دورتر کن
چه دانند قدر گل و مه عقارب
حساب جمال تو را درنیابد
وگر چرخ گردننده گردد محاسب
ملاحت همی از جمال تو نازد
مناقب ز صدر جهان ذوالمناقب
اجل سید شرق و غرب آنکه مثلش
نه اندر مشارق نه اندر مغارب
رئیس خراسان علی بن جعفر
جلال محافل جمال مواکب
کریم السجایا حمید المساعی
جمیل المحیا جزیل المواهب
جلالت گرفته بدو وقت نسبت
معد بن عدنان لوی بن غالب
به رتبت فزونتر ز سادات عالم
و گر چند سادات با او مناسب
بلی هر دو را صبح خواند ولیکن
نه چون صبح صادق بود صبح کاذب
همی داردش فر سلطان و یزدان
معاف از حوادث مصون از نوایب
بیفزاید از خدمت او بزرگی
چو علم از تعلم چو عقل از تجارب
بود بی رسومش مزور مدایح
بود بی قبولش فضایل معایب
شده خدمتش را خلایق موافق
شده همتش را کواکب مراکب
چو مدحش نخوانی فصاحت فضیحت
چو نامش نگویی مناقب مثالب
زهی گوی برده زابنای گیتی
به کسب محامد به بذل رغایب
ز دست تو دریای بخشنده عاجز
ز رای تو خورشید تابنده خایب
امل را ز بذل تو تشریف و خلعت
طمع را زجود تو اجری و راتب
همت حزم صافی همت عزم ثابت
همت رسم نیکو همت رای صایب
نه مانند قدرت سپهری است عالی
نه همتای رایت شهابی است ثاقب
به دست عزیمت ببندی معادی
به چشم بصیرت ببینی عواقب
کلام تو دارد صنوف بدایع
ز کلک تو بارد فنون غرایب
از ابر کفت قطره ای صد چو حاتم
ز بحر دلت جرعه ای صد چو صاحب
روان را هوای تو هست از فرایض
زبان را ثنای تو هست از مواجب
کند عقل را شوق مدح تو عاجز
کند روح را عشق خط تو کاتب
سخا را ز دست تو آید مقاصد
سخن را ز مدح تو آید مراتب
ز اخلاق تو در مکارم قواعد
ز الفاظ تو بر معالی قوالب
ز انفاس تو نفس در راحت افتد
همی راحت آید ز قرب اقارب
عدو تو را بیش بینم مذلت
از آن بت که بالت علیه الثعالب
ایادیت را کس نداند شمردن
که داند شمردن سرشک سحایب
به واجب که داند تو را مدح گفتن
خرد را که داند ستودن به واجب
همی تا بماند به عالم عناصر
همی تا بتابد ز گردون کواکب
همی تا طراوت بود جان و دل را
ز دیدار احباب و فصل اجانب
بزی خرم و خانه ی دشمن تو
محل حوادث مکان مصایب
بر این قافیت بود نظم نظامی
«به گرد رخت زنگیانند لاعب»
***
مال و جمال و بی غمی و صحت و شباب
عشق و وصال و خرمی و عشرت و شراب
شغلی بود به وجه و نشاطی بود به شرط
عیشی بود به رسم و مرادی بود صواب
اینها همه خوشند ولی نزد عاقلان
آن است عیبشان که عزیزند و تنگ یاب
تاریخ عهد عشق وصال است و کو وصال
فهرست روز عمر شباب است و کو شباب
ای آنکه با شباب و شرابی و گوش تو
هم لحن چنگ دارد و هم نغمه ی رباب
گر گلستان عارض معشوق پیش توست
از گردش زمانه تویی در گل و گلاب
خاک وثاق تو چمن سرو و سوسن است
صحن سرای تو فلک ماه و آفتاب
در راه وصل پای امید از طلب مبر
با تاب زلف دوست عنان از طرب متاب
در کوی دوستان که بود دهشت فراق
بر روی دوستی چه کند وحشت نقاب
جان پروران به سوسن آزاد باردار
دل تازه کن به نرگس مخمورنیم خواب
بفروز دیده را به رخ او ز سیب سرخ
خوش کن دماغ را زخط او به مشک ناب
از روح ساز قاصد معشوق را نثار
وز بوسه ده سؤال دلارام را جواب
از کام دل به بهره گرفتن شتاب کن
گر مرکب زمانه به مرگت کند شتاب
ور ترس انقلاب زمانه است در دلت
با مدح صدر شرق که ترسد زانقلاب
صدری که صدر موسویانست و مجددین
در صدر دین صدور جهان را بدو مآب
بحر علوم تاج معالی علی که هست
هر بحر با مکارم او کمتر از سراب
بحری که گر به بحر درافتد نهیب او
گردند زیر آب همه ماهیان کباب
آن وارث برادر پیغمبر خدای
کو را برادرست ز شاه جهان خطاب
رای رفیع او چو رقیبی است مهربان
بر تاج و تخت شاه جهان مالک الرقاب
خالی از اوست گوشه تاجش ز اضطرار
ایمن بدوست پایه ی تختش ز اضطراب
از دوحه رسالت و از میوه شرف
سادات اهل بیت قشورند و او لباب
تا باد و خاک و آتش و آبند در جهان
تا نوبهار و تیر مه است و تموز و آب
وقت خزان ز بهر عطاهای او بود
طرف چمن خزانه ی زرهای بی حساب
همواره از دلش که بخندد بر ابر و بحر
باشد بر ابر و بحر، به جود و عطا عتاب
پیوسته بر سرش ز زبانهای زایران
از آسمان نثار دعاهای مستجاب
او راست از زمانه ی اقبال انقیاد
و او راست از ستاره ی تایید فتح باب
چون زلف نیکوان شود از دست او عنان
چون تاج خسروان شود از پای او رکاب
با قوت عنایت و نام رعایتش
بازی کند تذرو و عقابی کند غراب
و اندر کف عقوبت و خشم و سیاستش
میشی بود هزبر و غرابی بود عقاب
از وی به امر و نهی صلاح آید و فساد
وز وی به مهر و کینه ثواب آید و عقاب
از فخر مدح اوست که مشهور گشت شعر
از عشق دعد بود که معروف شد رباب
ای شرق و غرب را به عطاهای تو امید
ای طبع و ذوق را به دعاهای تو ثواب
از نصرت است خانه ی عمر تو را عماد
وز دولت است خیمه ی عز تو را طناب
شاخ صلابت تو ز دین است و اعتقاد
بیخ مهابت تو ز آلست و اکتساب
در فخر اکتساب چه نیکوست در جهان
نیکوترش کند شرف و فخر انتساب
نام عدوت نیست سزاوار آفرین
شایسته گلاب نباشد سر کلاب
آمال زایران ز تو یابد همی حصول
اموال شاعران ز تو گیرد همی نصاب
بر خیره از جوانب عالم نمی رسد
زایر بدین ستانه و شاعر بدین جناب
گر نیستی عطای تو، هستی به عهد ما
باغ امید خشک و جهان طمع خراب
زهره زعشق لفظ تو دربارد از صدف
مهر از برای بذل تو زر سازد از تراب
اندر بیان لفظ تو زرین شود سخن
و اندر دهان کلک تو مشکین شود لعاب
در راه مدحت تو دلیلی کند خرد
در کوی خدمت تو ذلیلی کند صعاب
پیداتر است از اختر تابان تیره شب
حظ تو در نبوت و فضل تو در کتاب
اصل بزرگ توست بزرگیت را سبب
زاب خوش لطیف بود لؤلؤ خوشاب
گویند نیست چرخ در افعال خود مصیب
پس چونکه دشمن تو نباشد مگر مصاب
گر رای تو شهاب و عدو تو دیو نیست
پیوسته دیو چون رمد از حمله شهاب
ایزد ز آفریده ی خویش انتخاب کرد
عرض رسول و عترت او آمد انتخاب
وز عترت مطهر او منتخب تویی
چون تیغ آبدار گران مایه از قراب
آری در آفریده به حرمت تفاوت است
یک آفریده نار بود دیگری تراب
تن را محل روح نباشد به هیچ نوع
شب را فروغ روز نباشد به هیچ باب
تا تابش است از اختر و دور است از آسمان
دایم تو رس ز اختر دولت به نور و تاب
پشت موافقانت به سعد فلک قوی
روی مخالفانت به خون جگر خضاب
حضرت به تو مزین و بدخواه جاه تو
در غربتی کز او متعذر بود ایاب
***
سرو سیمینی و بار سرو سیمین آفتاب
جفت لاله ماه داری جفت نسرین آفتاب
آفتاب و ماه جفت لاله و نسرین که دید
یا کسی دیده ست بار سرو سیمین آفتاب
هیچ کس را نیست جز زلفین دلبند تو را
چون بخواهد خفت بستر ماه و بالین آفتاب
خوشتر از عمری به رخ شیرین تر از جانی به لب
اینت خوش دیدار ماه و اینت شیرین آفتاب
خسرو خوبان تویی، شیرین اگر بودی چو تو
خاک بوسیدی به منت پیش شیرین آفتاب
زین زین و زینت مجلس تویی در بزم و رزم
ماهی اندر مجلس شادی و در زین آفتاب
آفتاب از رخ پدید آری و پروین از دهان
کی بود جایی که پیدا گشت پروین آفتاب
چون بتابد ز آسمان نیکویی رخسار تو
اختران آسمان گویند مسکین آفتاب
تا به حسن از آل تکسین چون تویی موجود شد
آفرین گوید همی بر آل تکسین آفتاب
گر به چین نقاش چین را لعبتی بودی چو تو
جاودان با روی پرچین بودی از چین آفتاب
بر سپهر از شرم آن رخساره با تشویر ماه
چون ز رای آفتاب آل یاسین آفتاب
سید السادات مجدالدین ابوالقاسم علی
کز علو چرخ است و از دل ماه و از دین آفتاب
حرمت او را که باشد همتش بر آسمان
آسمان را از کواکب ساخت آذین آفتاب
آسمان را حرمت او در علو تمکین کند
گر کند مر ماه را در نوز تمکین آفتاب
از کسوف آفت نبیند وز غروب ایمن شود
گر ز رایش یابد اندر سیر تلقین آفتاب
ای خداوندی که تزیین داد ایام تو را
همچنان چون روز را داده ست تزیین آفتاب
گر مصور همت و رای تو را صورت کند
باشد از قدر و ضیا آن آسمان این آفتاب
روز گردد شب همی بر خاطر مداح تو
راست گویی هست در مدح تو تضمین آفتاب
چرخ رابع زان همی گویند مر صدر تو را
کاندر او بیند همی چشم جهان بین آفتاب
بر فلک مخدوم انجم آفتاب آمد از آنک
خدمت صدر تو دارد رسم و آیین آفتاب
گر بدانستی که آید چون تویی از نسل او
یار بودی با علی در صف صفین آفتاب
طالعت را بر فلک چون بر زمین ما بندگان
روز و شب انجم دعا گویند و آمین آفتاب
پایگاه همت عالیت را جوید همی
زان نیابد یک زمان از سیر تسکین آفتاب
تا نگردد بر سپهر گوژپشت سال خورد
همچو پیر سالخورده روی پرچین آفتاب
حاسد تو روی پرچین باد و بخت تو جوان
رانده بر بدخواه تو خشم آسمان کین آفتاب
***
چنند بارم بر فراق دلبران از دیده آب
چند باشم آتش تیمار خوبان را کباب
تا سرشکم بیشتر شد صبر من کمتر شدست
راست پنداری مگر من صبر می بارم نه آب
طبع و دستم با دو چیز اندر جهان الفت گرفت
طبع با تیمار عشق و دست با جام شراب
عاشقی آرد جوانی خرما طبع جوان
بی غمی خیزد زمستی حبذا مست خراب
پیش چشمم روز تا شب پیش دل شب تا به روز
داستان سعد و اسما قصه ی دعد و رباب
با فلان دلبر چه گفت و با فلان بیدل چه کرد
آن چه کرد این را سؤال و این چه داد آن را جواب
مونس عاشق چه باشد جز حدیث نیکوان
چشم نیلوفر چه جوید جز فروغ آفتاب
باز دل در دلبری بستم که بندد هر شبی
تا به هنگام سحر خوابم به چشم نیم خواب
مهر او یکسر بلا و من طلبکار بلا
عشق او یکسر عذاب و من خریدار عذاب
حال من در هجر او شد همچو زلفش تیره فام
صبر من در عشق او چون وصل او شد تنگ یاب
او و من هر دو به هر وقتی همی جوییم و هست
جستن او بر خطا و جستن من بر صواب
او همی جوید به وقت بوسه بخشیدن درنگ
من همی جویم به مدح مجلس عالی شتاب
صدر اهل بیت مجد دین ابوالقاسم علی
ناقد لفظ و معانی صاحب کلک و کتاب
آنکه گردون نزد قدرش چون بر گردون زمین
آنکه دریا نزد جودش چون بر دریا سراب
آنکه مثل او نیابی هیچ کس در هیچ فن
وانکه جنس او نبینی هیچکس در هیچ باب
بنده ی دست و زبانش هم سخا و هم سخن
بسته ی مهر و سپاسش هم قلوب و هم رقاب
نسبت فضل از دل رخشان او گیرد خرد
نسخت جود از کف احسان او خواهد سحاب
جود بی توقیر او چون دیده ای باشد فراز
عقل بی تدبیر او چون خانه ای باشد خراب
رای او و روی او و لفظ او و طبع او
فضل محض و نور صرف و عقل پاک و جود ناب
ای خداوندی که از تو منقبت گیرد لقب
وی سرافرازی که از تو منزلت یابد خطاب
با مناقب هم نشینی با فضایل هم نشان
با معالی هم عنانی با معانی هم رکاب
سیرت تو در لطیفی چون هوای نوبهار
همت تو در بلندی چون دعای مستجاب
یک نسیم از روضه ی عفو تو در گیتی ارم
یک شرر از آتش خشم تو بر گردون شهاب
منت تو چون سخای کامل تو بی قیاس
مدحت تو چون عطای شامل تو بی حساب
بحر اگر چه جود ورزد کی بود چون دست تو
باز اگر چه صید گیرد کی برآید با عقاب
ابر اگر چه در فشاند کی بود چون لفظ تو
رنگ پیری کی بپوشد زال گر بندد خضاب
ای بزرگی کز تراب درگه میمون تو
توتیای چشم خود سازند آل بوتراب
زردی از رخسار خصمت نگسلد صحبت همی
همچنان چون سرخی از گلنار و سبزی از سداب
راست گویی اصل سیماب از دل بدخواه توست
کز نهیب تو نباشد ساعتی بی اضطراب
نسبت کردار نیکو سوی فعل و رسم توست
زان دهد ایزد همی کردار نیکو را ثواب
شعر من زیبا چنان آید همی بر نام تو
چون نشاط اندر شراب و چون شراب اندر شباب
تا نباشد نام تو، نیکو نیابد شعر من
تا نباشد آتش از گل کی توان کردن گلاب
یک جهان دوشیزگان دارم نهفته در ضمیر
جز به عشق نام تو بیرون نیایند از حجاب
نیست احوالم نکو هر چند اشعارم نکوست
روی نیکو هست لیکن نیست در خوردش نقاب
از جهان است این گناه از روزگار است این خلل
از ستاره ست این جفا با آسمان است این عتاب
تا همی رخسار دلبندان بود پر زیب و حسن
تا همی زلفین معشوقان بود پر پیچ و تاب
هر نشاطی کان تو را رغبت همی باشد بکن
هر مرادی کان تو را در دل همی گردد بیاب
گرچه احوال جهان با انقلاب آمیخته است
دور باد از دامن جاه تو دست انقلاب
***
شب آدینه و من مست و خراب
عاشقی در دل و در دست شراب
پیش من شمع و من از عشق چو شمع
رنج او ز آتش و رنج من از آب
صحبت من همه با عشق و نبید
الفت من همه با چنگ و رباب
مر مرا شنبه و آدینه یکی است
که چنین دیده ام از عشق صواب
عاشق و مست و خرابم چه کنم
عاشق آن به که بود مست و خراب
خسته ی عشقم و در دل غم عشق
عاشق یارم و بر کف می ناب
می خورم لعل تر از چشم خروش
در شب تیره تر از پر غراب
کرد بر دیده ی من خواب حرام
عشق آن نرگس آلوده به خواب
هیچ تهدید عذابم نکنید
که مرا عشق بسنده ست عذاب
چه کنم گر نکنم عیش و نشاط
که مرا عشق و شراب است و شباب
نتوان خورد غم کار جهان
که جهان سایه ی ابر است و سراب
غم بداندیش خداوند خورد
جغد زیبنده تر آید به خراب
صدر عالی شرف آل رسول
قبله ساده و کعبه آداب
مجد دین عمده ی اسلام علی
آن پسندیده چو جد در هر باب
کف بخشنده ی او ابر مطیر
لفظ فرخنده ی او در خوشاب
عاشق خدمت او هر چه قلوب
عاجز منت او هر چه رقاب
ای تو را ابر درم باز لقب
وی تو را بحر گهر بخش خطاب
بی ثناهای تو منسوخ سخن
با عطاهای تو معزول حساب
خاک را حلم تو فرمود درنگ
باد را جود تو آموخت شتاب
حضرت توست جهان را کعبه
طاق ایوانت فلک را محراب
آفتاب از قبل بخشش تو
زر و گوهر کند از سنگ و تراب
زحل از طیرگی همت تو
ساخت از هفت فلک هفت حجاب
زان برافروخت اثیر آتش تیز
تا کند جان عدوی تو کباب
آتش خصم تو چون خاکستر
آب بدخواه تو تیره چو خلاب
بر بداندیش تو اقبال و قبول
نتوان بست به زنجیر و طناب
به تکلف نشود چون تو عدوت
نتوان یافت جوانی به خضاب
چه خطر دارد پیش تو عدوت
دیو را چند خطر پیش شهاب
از حقیری که بود حاسد تو
کشت او را ندهد آب سحاب
هر که از خدمت تو یافت نصیب
رسدش جاه و بزرگی به نصاب
لفظ گردد به مدیح تو لطیف
طبع یابد به ثنای تو ثواب
تا ز عشاق بود صبر و شکیب
تا ز معشوق بود ناز و عتاب
تا روان است و پس آنگاه خرد
تا سؤال است و پس آنگاه جواب
همه جز دولت و اقبال مبین
همه جز نصرت و تأیید میاب
***
ای خجل با روی و زلفت روز و شب
مانده ام با روی و زلفت در عجب
رویت از روز است یا روز از رخت
شب ز زلف توست یا زلفت ز شب
کرده ای از روی روزی مختصر
یا سر زلفت شبی شد منتخب
روز را از لاله پوشیدی لباس
تا شبت را عنبرین کردی سلب
ای سرینت آفت تل سمن
ای میانت حسرت تار قصب
مانده ام با دیده ی یاقوت بار
تا تو را دیدستم از یاقوت لب
ای دل افتاده در سودای عشق
خسته ی خاری و دور از تو رطب
گر طرب را طالبی مطلوب خویش
نزد زین الدین ابوطالب طلب
آن جمال ساده و نور شرف
آسمان فضل و خورشید نسب
جاه را قدر رفیع او اساس
جود را طبع کریم او سبب
تازه با کردار او روی هنر
روشن از دیدار او چشم ادب
نام نیک اوست تشریف خطاب
عرض پاک اوست تاریخ لقب
حضرتش هم مرتجی هم ملتجا
حرمتش هم منتسب هم مکتسب
مدحت او چون شراب آرد نشاط
خدمت او چون سماع آرد طرب
با شراب ذل حسود او حریف
وز مراد دل عدوی او عزب
هست جودش اضطرار موج بحر
هست جدش اختیار صنع رب
در خصال و خلق او لفظ عجم
در بنان و کلک او جود عرب
آز را از بذل او خواری و ذل
جود را با مال او شور و شغب
فعل بذل و بر او در حرص و آز
همچنان چون فعل آتش در حطب
در حساب مکرمت تأثیر او
همچو تأثیر فضایل در حسب
ای دعای نیکخواهت مستجاب
ای هلاک بدسگالت مستحب
موکب ماه مبارک در رسید
بار بربستند شعبان و رجب
آتش روزه زبانه برکشید
تا هزیمت گشت از او آب عنب
باده خواران را عدیل آمد عنا
رود سازان را نصیب آمد نصب
آن کنیم اکنون که یزدان را رضاست
تا بیفزاییم شیطان را غضب
تا بود در بوستان سرو و سمن
تا بود بر آسمان رأس و ذنب
نیکخواهت باد با سور و سرور
بدسگالت باد در تیمار و تب
***
آسمانی است فروزنده به رایی صایب
آفتابی است درفشنده به عزمی ثاقب
تحفه ی صدر نبوت شرف دین خدا
بومحمد حسن بن علی بوطالب
چون قدر هیبت او بر همه اعدا قاهر
چون قضا حشمت او در همه معنی غالب
عاجز اندر نظر او هنر هر خاطر
قاصر اندر سخن او صفت هر خاطب
به سخاوت بدهد آنچه ندادی حاتم
به کفایت بکند آنچه نکردی صاحب
زبن بود هر قدمی خدمت او را مایل
زان بود هر قلمی مدحتی او را راغب
شده در کوشش او شیر شکاری عاجز
گشته از بخشش او ابر بهاری نایب
گشت بر درگهش از لطف و کرامت دربان
هست در بارگهش لطف و کرامت حاجب
دوستان را ز دلش نعمت و دولت اجری
دشمنان را ز کفش محنت و شدت راتب
حضرت او شرف کعبه و بر اهل زمین
حج او در همه احکام مروت واجب
زایران آمده نزدیک وی از هر اقلیم
قله ها ساخته در پیش وی از هر جانب
استطاعت بر من نیست وگرنه نیمی
ساعتی از در آن کعبه ی حاجت غایب
خسته ی چرخم و جز فضل ندارم گنهی
وین گناهی است کز او گشت نخواهم تایب
تا جهان است خداوند به شادی بزیاد
بدسگالش ز جهان یکسره خاسر خایب
***
جور از این برکشیده ایوانست
که بر او مشتری و کیوانست
دم سردی که برکشد مردم
هم از این برکشیده ایوانست
آدمی را ز دور این ایوان
جور انواع و رنج الوانست
گرچه گه سعد و گاه نحس دهد
ور چه گه رزق و گاه حرمانست
زو چه نالی که چون تو مجبورست
زو چه رنجی که چون تو حیرانست
شحنه ی کارگاه تقدیر است
حاجب بارگاه سلطانست
نایب پرده دار اسرار است
پرده ی رازهای پنهانست
دور او هر چه کرد و هر چه کند
کرده ی کردگار کیهانست
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمانست
نزد برنا و پیر عاریتی است
مرگ در حق هر دو یکسانست
ساقی مرگ را به بزم اجل
ساتگینی همیشه گردانست
در چنین بزم با چنین ساقی
دوستگانی سپردن جانست
جان به جان آفرین دهد روزی
آنکه ما را چو جان جانانست
جان چو با زندگان نخواهد ماند
زنده از زندگی پشیمانست
آن سه دانا که هر یکی زیشان
فیلسوف زمین یونانست
طب و جز علم طب در این عالم
یادگار علوم ایشانست
به سه علت ز جان جدا ماندند
جان سپردن نه کار آسانست
هر یکی را به علتی بردند
گرچه درمان آن بسی دانست
آن یکی رنجه دل شد از اسهال
گفتی اسهال نیست طوفانست
آب را در خم شکسته ببست
شکم خویش بست نتوانست
جان بداد و علاج سود نداشت
جان نه در بر به عهد و پیمانست
دیگری را پدید گشت امساک
گفت تدبیر درد درمانست
جان به درمان نماند در بر او
رفتن جان به حکم و فرمانست
جان آن دیگری به فالج رفت
بترین رنج جانور آنست
تا بدانی که از برای اجل
نام هر زنده ای به دیوانست
زندگی را زوال در پیش است
زنده ی بی زوال یزدانست
تن به زندان گور خواهد ماند
گرچه جان را به جای زندانست
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندانست
عاقبت بی حیات خواهی گشت
گر غذای تو آب حیوانست
تا ننازی به دولت و نصرت
که همه نصرت تو خذلانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست
هر زیادت که جز به طاعت اوست
بتر از صد هزار نقصانست
جز به طاعت نجات نتوان یافت
سبزه را تازگی ز بارانست
جز به دانش مراد نتوان دید
چرخ و مه را بقا ز دورانست
ور به روی و ریاست طاعت تو
پس همان طاعت تو عصیانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست
ای تو را خانه های آبادان
خانه ی دینت سخت ویرانست
غم ایمان خویش خور که تو را
روز محشر امان به ایمانست
و گر ایمانت هست و تقوی نه
خاتم ملک بی سلیمانست
چشم گریانت کو ز ترس خدای
گر ز محشر دل تو ترسانست
خوش همی خند و هیچ باک مدار
که ز ظلم تو خلق گریانست
بره بریان کنی ز مال یتیم
آن بره نیست خوک بریانست
همه کارت خور است و آسایش
مخور آسان که این خور آسانست
کار دنیا اگر فراهم شد
کار عقبیت بس پریشانست
می ندانی که از خدای جهان
با تو در روز و شب نگهبانست
نفسی در رضای نفس مزن
کان نفس در رضای شیطانست
عدل و انصاف و رحم عادت کن
گر مرادت رضای رحمانست
عمر کان بی رضای حق گذرد
بر همه اهل عمر تاوانست
گر به نزدیک خود مسلمانی
این نه رسم و ره مسلمانست
توشه ی راه آخرت بردار
که رهی دور و پر بیابانست
توشه ی تو نه رکوه آب است
توشه ی تو نه سفره ی نانست
زهد و اسلام و طاعت و تقوی است
علم و ایمان و عدل و احسانست
شعر صابر ز بحر خاطر و طبع
غصه ی در و رشک مرجانست
گفته ی او شنو که گفته ی او
نه ز جنس فلان و بهمانست
***
دولت سلطان ما فرمان یزدان آمده ست
هر چه سلطان خواست زین دولت همه آن آمده ست
هر زمان یزدانش عز نو دهد در مملکت
تا سر تیغش معز دین یزدان آمده ست
از سلاطین جهان هرگز نیامد در وجود
هیچ سلطانی بدین دولت که سلطان آمده ست
شاه شاهان پادشا سنجر که سهم خنجرش
تاج و تخت و دین و دنیا را نگهبان آمده ست
ملک شاهی تا مسلم شد به اسم و رسم او
بر همه شاهان رسوم ملک تاوان آمده ست
روزگارش چون فلک منقاد و فرمانبر شده ست
مغربش چون مشرق اندر عهد و پیمان آمده ست
ز آسمان هر چش مرادست آن همی یابد بدانک
آسمانش چون زمین در زیر فرمان آمده ست
تخت او گشته است از قدر آسمان آسمان
همچنان کان تاج او کیوان کیوان آمده ست
آفتاب پادشاهان است و در تاج او
آسمان ملک را خورشید تابان آمده ست
آفتابش خوانده ام زیرا که در میدان رزم
باره ی دریا گذارش چرخ جولان آمده ست
چونش در جولان ببیند دیده پندارد مگر
کافتاب از آسمان در صحن میدان آمده ست
تیغ گوهربار او سبزه است و گوهرها در او
راست پنداری مگر بر سبزه باران آمده ست
نیست در بالای رمحش هیچ نقصانی چرا
عمر بدخواهان از او در حد نقصان آمده ست
چون فراق قد جانان جان رباید روز رزم
زانکه در قامت قرین قد جانان آمده ست
میزبان نصرت و فتح و ظفر پیکان اوست
میزبان سیری گرفت از بس که مهمان آمده ست
خوش نیابی یک دل اندر کشور بدخواه شاه
خوش نباشد دل کرا در دیده پیکان آمده ست
عمر نوحش بود خواهد زانکه از شمشیر او
در عذاب عاصیان ملک طوفان آمده ست
تا بکوبد گردن طغیان فرعونان ملک
لشکر او چون عصای پور عمران آمده ست
لشکر او چون سمندر گر به آتش در شود
همچنان آید که خضر از آب حیوان آمده ست
گرچه از ملک سلیمان ملک او افزون تر است
هیبت او بر سر دیوان سلیمان آمده ست
هرکش اندر رزم بیند نیزه ی خطی به دست
گوید اندر رزمگه موسی و ثعبان آمده ست
هرگز از صرصر نیامد پیش از این بر قوم عاد
کز نهیب تیغ او بر اهل طغیان آمده ست
مایه ی خذلان ایزد علت عصیان اوست
وای آن سر کاندرو سودای عصیان آمده ست
تا نپنداری که بی خذلان بود عصیان او
کانکه عصیان داشت در سر جفت خذلان آمده ست
گر عزیز مصر خواهد تا بیابد عز عمر
پیش خدمت پیش از آن آید که خاقان آمده ست
شاد باد این پادشا کاندر امان عدل او
پادشاه چین و ماچین در خراسان آمده ست
هیچ خسرو را چنین فتحی نیامد بعد از آنک
رایت کیخسرو از توران به ایران آمده ست
خان اگر در خانه شكر نعمت سلطان نكرد
لاجرم بی خان و مان و تخت و ایوان آمده ست
قیصر رومی کمر بندد به پیش تخت شاه
ورنه بر قیصر همان آید که بر خان آمده ست
نام او توقیع فتح و فر و پیروزی شده ست
ملک او تاریخ عدل و امن و ایمان آمده ست
جز به فتح کشوری نامه نکردست افتتاح
هیچ روزی چون دبیر شه به دیوان آمده ست
با فتوح بندگانش بی خطر گشت آن خبر
کز فتوح آل ساسان و آل سامان آمده ست
این چنین تمکین و نصرت این چنین فتح و ظفر
هیچ خسرو را کی اندر حد امکان آمده ست
تا به هر وقتی که یاد عمرو حکمت کرده اند
در زبان خلق نام نوح و لقمان آمده ست
در جهان داریش صد چون نوح و لقمان باد عمر
زان که در عمرش صلاح هر مسلمان آمده ست
***
تویی که مهر تو در مهرگان بهار من است
که چهره ی تو گلستان و لاله زار من است
مرا ز کم شدن سبزه بس اثر نکند
چو خط سبز تو از سبزه یادگار من است
بهار و سرو و گل و سوسن ای بهار بتان
چو در کنار منی جمله در کنار من است
میان جان من و غم نماند هیچ سبب
بدان سبب که جمال تو غمگسار من است
سرم ز باده ی عشق تو پرخمار شده ست
سه بوسه از دو لبت داروی خمار من است
شکار دوست نبودم شکار دوست شدم
ز عشق آن دو شکر کز لبت شکار من است
ز چرخ کار مرا رونقی پدید آمد
که با وصال و جمال تو کار کار من است
ز غار هجر تو کارم به باغ وصل رسید
رسیده گیر نه هجر تو یار غار من است
قرار من همه با زلف بی قرار تو باد
که تاب و حلقه ی او منزل قرار من است
اگر چه روز نویسند مردمان تاریخ
شب وصال تو تاریخ روزگار من است
چو دل نثار تو کردم نثار بوسه بیار
که یک نثار تو بهتر ز صد نثار من است
طراوتی که غزلهای آبدار مراست
ز عشق توست که از عالم اختیار من است
اگر ولایت خوارزم را ز زحمت آب
زیان رسید ز جیحون که در جوار من است
سبب منم ز پس آن که آب جیحون را
همه مدد ز غزلهای آبدار من است
دلم ز عشق تو آخر به حق خویش رسید
که روزگار به وصل تو حق گزار من است
به هر چه رای کنم یابم از فلک یاری
از آن که دولت خوارزمشاه یار من است
علاء دولت و دین اتسز آنکه دین گوید
سیاستش سبب حفظ و زینهار من است
ندا کند به فلک هر زمان شجاعت او
که عجز شیر تو از گرز گاو سار من است
مراست قوت پیل و مراست هیبت شیر
مصاف و معرکه مأوا و مرغزار من است
منم که از سر شمشیر و نوک نیزه ی من
اجل خجل شود آنجا که کارزار من است
منم که در سر شیران و سرکشان جهان
خمار و خیرگی از بیم بند و دار من است
از آن قبل که مرا زور حیدری دادند
کشان ز خبیر نصرت به ذوالفقار من است
روان رستم اگر هیچ رزم من جوید
ز رزم جستن من فخر او و عار من است
ز روز معرکه گر نصرت انتظار کنند
به روز معرکه نصرت در انتظار من است
حصار دینم و دین خدای عزوجل
مسلم است ز آفت که در حصار من است
هر آن ظفر که معین کند ستاره شمر
چو من به جنگ برون آیم از شمار من است
ز تیغ شاه پیامی رسید سوی ظفر
که فر و زیب تو از روی پرنگار من است
جمال روی زمین در شاهوار آمد
جمال ملک در آن در شاهوار من است
به نور مانم و از نار بود ترکیبم
دو چشم شرع منور به نور و نار من است
به رنگ آبم و لب تشنه از حرارت حرب
ز خون دشمن دین آب خوشگوار من است
اگر ز آتش سوزنده رنج دید تنم
روا بود که دل کفر پر شرار من است
ره متابعت من گزین و عبرت گیر
که هر کجا روی آثار اعتبار من است
نبشت کلک ملک نامه ای به سوی خرد
که قوت تو از این قالب نزار من است
هدایت تو در اجماع و اتفاق من است
کفایت تو در اشباع و اختصار من است
خدای جل جلاله به من قسم فرمود
وز آن قسم همه اقسام افتخار من است
ز بهر خواسته بخشیدن و عطا دادن
همیشه دست خداوند اختصار من است
محل زر به عیار اندرست و زر به سخن
محل گرفت که در ضمن او عیار من است
پیام رفت به باد از زبان مرکب شاه
که وزن خاک کم از بخشش سوار من است
به روز رزم ز من روشن است چشم ظفر
و گرچه روی هوا تیره از غبار من است
اگر ز مرکز خاکی به تک برون نشوم
ز عجز نیست که از حلم بردبار من است
هزار گونه هنر در نهان فزون دارم
برون از آنکه هنرهای آشکار من است
مصور است مرا پیش دیده هر فکرت
که در ضمیر سوار بزرگوار من است
به نعل روز وغا روی سرکشان سپرم
چنانکه کام دل شاه کامگار من است
رسول کرد سوی زایران سخای ملک
که گردن طمع از شکر زیر بار من است
وکیل رزقم از ایزد به سوی آدمیان
بپرس و بررس از آن کس که در دیار من است
گر ابر و بحر صفات سخا همی دارند
سخای هر دو یکی نکته از هزار من است
مراست بر و کرامت مراست لطف و لطف
که صد هزار ثنا زیر این چهار من است
فلک چه گفت چو از عز شه سخن گفتند
که عمر او به مرادست تا مدار من است
بقای دولت او استوار خواهد بود
چنانکه بنیت ترکیب استوار من است
***
خوشا وقتا که وقت نوبهار است
مساعد روز و میمون روزگار است
زمین چون لعبت شمشاد زلف است
جهان چون کودک عنبر عذار است
کجا پایت برآید گلستان است
کجا چشمت برافتد لاله زار است
میان باغ پرمشک و عبیر است
کران راغ چون نقش و نگار است
هوا چون چشم عاشق درفشان است
صبا چون زلف دلبر مشکبار است
بساطی بافت فروردین زمین را
کش از مینا و بسد پود و تار است
قرار اکنون به صحن بوستان دار
که صحن بوستان دارالقرار است
کنار باغ پر درست و گوهر
کنار او مگر دریا کنار است
بگرید ابر نوروزی همی زار
که شاخ زرد گل بیمار و زار است
زمانی عندلیب از وی جدا نیست
مگر نزدیک او تیماردار است
اگر بلبل شده ست از عشق گل مست
چرا این چشم نرگس پرخمار است
گیای کیمیا گشته است نرگس
که طبعش مایه ی زر عیار است
در این فصلی که مرده زنده گردد
چرا شاخ بنفشه سوگوار است
مگر گل را عروسی کرد نوروز
که ابرش هر زمان گوهر نثار است
بهار است این ندانم یا بهشت است
بهشت است این ندانم یا بهار است
نسیم نسترن بفزود جانم
مگر در وی نسیم زلف یار است
درخت ارغوان گر نیست آتش
چرا شاخش همیشه پر شرار است
همانا یاسمین مست شبانه است
که چون مستان نوان و بی قرار است
چرا لاله همی ننشیند از پای
مگر مر باده را در انتظار است
نشاط باده باید کرد بر گل
که بازار نشاط باده خوار است
بیار ای ساقی آن آب چو آتش
که جان را جان و غم را غمگسار است
چو زلف یار بویش دلفریب است
چو وصل دوست طعمش خوشگوار است
صفات او چو انعام خداوند
برون از حد و افزون از شمار است
جمال العتره مجدالدین که دین را
ز قصد دشمنان دین حصار است
ابوالقاسم علی تاج المعالی
که چرخ فضل و خورشید تبار است
خداوندی که اندر علم و در حلم
ز حیدر وز پیامبر یادگار است
نسیم مهر او سازنده نور است
سموم کین او سوزنده نار است
ز محنت دشمنان را گوشمال است
ز نعمت دوستان را حق گزار است
دلیل عفو و خشمش سعد و نحس است
نشان رفق و بأسش تخت و دار است
به هر معنی که بندیشی تمام است
به هر میدان که پیش آید سوار است
تن انصاف را در عالم عدل
حواس پنج و ارکان چهار است
هر آنچ از خاک سازد طبع خورشید
به چشم جود او چون خاک خوار است
وز آنچ اندر صدف خیزد ز باران
به نظم و نثرش اندر صد هزار است
وز آن گوهر که کانش ناف آهوست
نسیم خلق او را ننگ و عار است
جماد و ناطق ار مدحش سرایند
هنوز آن بر سبیل اختصار است
خطاب فضل و الفاظ بزرگی
جز او بر هر که باشد مستعار است
اساس جاه و بنیاد جلالش
چو ترکیب فلکها استوار است
به شب روی سگالشهای اعدا
کلام اللیل یمحوه النهار است
ز فضلش نقص بدخواهان بیفزود
که فضل گل دلیل نقص خار است
ندارد زر دریغ از معدن شکر
که شکرش فربه از زر نزار است
اگر دریاش خوانم بس عجب نیست
که هر لفظیش در شاهوار است
وگر گردونش گویم جای آن هست
که گرد عالم فضلش مدار است
خداوندا تویی کز قول و فعلت
بزرگان جهان را اعتبار است
نه از دولت به جز ذکرت ذخیره ست
نه از نعمت به جز شکرت شکار است
تو را ای سید آل پیمبر
به جد و جود بر خلق افتخار است
ز جدت ناامیدان را امید است
ز جودت بی یساران را یسار است
الا تا در جهان بادست و خاک است
یکی پنهان و دیگر آشکار است
حسود جاه تو با باد سرد است
عدو دولت تو خاکسار است
مدیح تو چنان گفتم من ایدون
سده جشن ملوک نامدار است
***
شمشاد قد و لاله رخ و یاسمین بر است
با سرو و گل به قامت و عارض برابر است
دایم غلام و چاکر یاقوت و شکرم
کو را لب و حدیث ز یاقوت و شکر است
گفتم ز خط و زلف تو بر جان من بلاست
گفت آن همه بلای تو از مشک و عنبر است
چون دیدمش زکبر به خورشید ننگرم
کو خود به چهره چشمه ی خورشید دیگر است
گر در بر است جای دل هر کسی چرا
جای دلم به حلقه زلف وی اندر است
لرزان ترم ز ذره و سوزان ترم ز شمع
تا او چراغ مجلس و خورشید لشکر است
با من موافق است به یک چیز و بیش نی
من یاسمین سرشکم و او یاسمین بر است
گر خانه زو بهشت شود بس شگفت نیست
کز قد و لب برار طوبی و کوثر است
او را سپرده ام دل و او را سزد از آنک
دلبند و دلفریب و دل آشوب و دلبر است
ای سرو ماه چهره و ای ماه سرو قد
باغ و سپهر تو ز دل و جان چاکر است
تو سرو با خرامش و ماه سخنوری
نه سرو با خرامش و نه مه سخنور است
بر لذت و خوشی جهان بس گذشته ام
جانا به جان تو که وصال تو خوشتر است
عشقم ز حسن تو چو سرین تو فربه است
صبرم ز عشق تو چو میان تو لاغر است
با تو حدیث آزر و مانی چرا کنند
کز صورت تو صنعت هر دو مزور است
خوبی رخ تو را و ملاحت لب تو راست
اینجا چه جای صنعت مانی و آزر است
رویت چو رای تاج معالی است پر فروغ
زلفت چو خوی سید مشرق معطر است
تاج سر ملاحت و خوبی جمال توست
تاج سر زمانه علی بن جعفر است
بنیاد داد و قاعده ی عدل مجد دین
کو دین پناه و دادگر و عدل گستر است
با حلم مصفاست که فرزند مصطفاست
با علم حیدرست که از عرق حیدر است
زایر چو کشت و بخشش او ابر بهمن است
دشمن چو عاد و کوشش او باد صرصر است
قدر رفیع او زبر هفت کوکب است
ذکر شریف او سمر هفت کشور است
در شخص او تأنی عقل است و لطف روح
گویی زعقل و روح مجرد مصور است
روز عدوش چون شب تاری سیه شده ست
شبهای دوستانش چو روز منور است
بیش از شمار ذره خورشید شد سخاش
وین زو بدیع نیست که خورشید منظر است
منظر بسی بود که به مخبر تبه شود
او را سزای منظر پاکیزه مخبر است
آل پیمبرند سر افتخار دین
او افتخار جمله آل پیمبر است
صدر زمانه را همه زینت به روی اوست
آری سزد که زینت گردون به اختر است
اهل زمانه زر و درم را مسخرند
او باز بذل زر و درم را مسخر است
هر جا که نام مجد و معالی کنند یاد
نام بلند او سر دیوان و دفتر است
آزاد و بنده بندگی او گرفته اند
وین زان گرفته اند که او بنده پرور است
از بس که وصف نامه و الفاظ او کنند
طبع ثناگرش صدف در و گوهر است
در و شکر شود چو به کلکش رسد سخن
کلک است یا بضاعت عمان و عسگر است
ای صدر روزگار و خداوند نامدار
آنی که کردگار تو را پشت و یاور است
دشمن کم است و دوست فزون و جهان به کام
وقت سماع و عشترت و ساقی و ساغر است
بنگر در آن قدح که شراب مروق است
گویی شراب نیست گلاب مقطر است
گر لاله نیست شاید ور گل بشد رواست
وقت بنفشه ی تر و بوینده عبهر است
بر روی این دو گل می سوری همی ستان
روی تو گل بس است که همواره احمر است
تا آب را همیشه بر آتش بود ظفر
اقبال تو همیشه بر اعدا مظفر است
تا نام جوهر و عرض است اندر این جهان
نام جلال و جاه تو باقی چو جوهر است
***
تا دلم در دست آن سیمین بر سنگین دل است
زیر پای من ز آب چشم و خون دل گل است
جز جفای من نگردد در دل سنگین او
برندارد سنگ خارا آنچه او را در دل است
نیست نرمی در دلش با دیده ی پرآب من
سنگ را از آب دیده نرم کردن مشکل است
تا دل سنگین او سازد همی اسباب هجر
از دل مسکین من اسباب شادی زایل است
بابلی چشم است و زنگی زلف و رومی عارضین
آینه با صورت او زنگ و روم و بابل است
خوابم اندر دیده بسمل شد زتیغ هجر او
گر رخم پرخون شدست آن خون زخون بسمل است
نوش جان افزای دارد در لب نوشین چرا
پاسخ تلخش مرا پیوسته زهر قاتل است
تا به منزل رفت و محمل خواست بر عزم سفر
جایگاه ماه منزل بود اکنون محمل است
گر به راه اندر زمنزل کاروان را چاره نیست
کاروان عشق او را در دل من منزل است
در دلم بی او صبوری نیست کاندر کیش عشق
بی جمال روی دلبر صبر کردن باطل است
یاد باد آن روز کز دیدار او گفتی دلم
هر چه دل را باید از شادی مرا آن حاصل است
گر مرا کرد از وصال او فراقش بی نصیب
از عطای مجلس عالی نصیبم کامل است
سید سادات شرق و غرب کاندر شرق و غرب
هر که بیتی شعر گوید مدح او را قایل است
عمده ی اسلام ابوالقاسم علی کاسلام از او
در حریم اهتمام و در نعیم شامل است
آن خداوندی که پیش همت و بر و عطاش
آسمان بی قدر و کان درویش و دریا مبخل است
چون سخن در جود او رانند دریا ممسک است
چون حدیث از علم او گویند سحبان باقل است
کعبه ی آل نبی شد قبله ی آل علی
دوستدار کعبه و قبله است هر کو عاقل است
چون علی ذات شریفش صدر و بدر عالم است
چون نبی قدر رفیعش صدر و بدر محفل است
از مدیحش عاجل و آجل همی حاصل شود
دیده ی معطی کز او هم عاجل و هم آجل است
آنکه از اقبال مدحش خیر آجل کسب کرد
از قبول مجلس او در عطای عاجل است
دیگران در مال و نعمت کسب کردن مایلند
او به نام نیک و نعمت بذل کردن مایل است
بار شکرش را مکان بر گردن هر زایر است
زر جودش را وطن در کیسه ی هر سایل است
حاسدان را گر جراحتهاست بر دلها از او
حشمت او بر جراحتهای ایشان پلپل است
از حلیمی گرچه مستعجل نباشد وقت خشم
از کریمی در قبول معذرت مستعجل است
در امان عدل و بذلش ترمذ و اطراف او
کرخ بغدادست پنداری و نهر معقل است
شاه شاهان پادشا سنجر که شرق و غرب را
شهریار کامگار و پادشاه عادل است
در پناه رایت او در امان تیغ او
از ثریا تا ثری از کاشغر تا موصل است
خان ترکستان ز دست بندگانش نایب است
خسرو غزنی ز دست نایبانش عامل است
هر غلام از نعمتش با نعمت صد خسرو است
هر امیر از لشکرش با حشمت صد هرقل است
اعتمادش بر ضمیر اوست در تدبیر ملک
بس ضمیرا کو ز تدبیر ممالک غافل است
بکر اگر حامل شود نادر بود نزدیک خلق
لفظ بکر او ز انواع معانی حامل است
بذله ای از بذل او سرمایه ی صد مفلس است
فضله ای از فضل او پیرایه ی صد فاضل است
مدحت او پیشه کردم تا مرا مقبل کند
مدحت او پیشه کردن پیشه ی هر مقبل است
وهم من در موج دریای مدیحش غرقه شد
نیست عیب از وهم من دریای او بی ساحل است
تا همی وحشت قرین او بود کو غمگن است
تا همی دهشت ندیم او بود کو بیدل است
وحشت و دهشت نصیب حاسدش باد از جهان
جز حسودش کیست کین هر دو صفت را قابل است
اوست در دعوی جود و مجد و داد و دین به حق
واندرین هر چار دعوی بدسگالش مبطل است
***
طرف چمن که خلعت فصل بهار یافت
بی بت جمال بتکده ی قندهار یافت
هر زینتی که گم شده بود از زمین باغ
جوینده با طراوت فصل بهار یافت
جادوست چار طبع که چندین هزار نقش
طبع چمن به واسطه ی هر چهار یافت
از زاغ زینهار نمی یافت عندلیب
اکنون به فر دولت گل زینهار یافت
میخواره وار بلبل گل دوست مست گشت
گویی ز گل نسیم می خوشگوار یافت
گل جوی و می پرست که اطراف باغ دید
یک غم نیافت در دل و صد غمگسار یافت
از چشم ابرها دهن لاله های لعل
بی بحر و بی صدف گهر شاهوار یافت
وقت بهار عاشق دلتنگ یار جوی
رخسار یار بر طرف لاله زار یافت
بلبل که زیر شاخ گل تر قرار جست
رضوان نبود و روضه ی دارالقرار یافت
عاشق همی قرار نیابد چو زلف یار
کز باد صبحدم خبر زلف یار یافت
چشم چمن ز لاله و گل روی یار دید
گوش سمن ز گوهر و در گوشوار یافت
ناگشته پیر قد بنفشه خمیده ماند
ناخورده باده دیده ی نرگس خمار یافت
رخسار لاله تازه چو لعلی است آبدار
گویی به بارگاه خداوند بار یافت
نرگس چو خسروان کله از در و زر گزید
گویی ز جود مجلس عالی نثار یافت
فرزند مجد دین شرف الساده شمس دین
کز کردگار فضل و شرف بی شمار یافت
جعفر کز آل جعفر صادق یگانه گشت
از بس که فضل و مرتبت از کردگار یافت
آن صد روزگار که خوش روزگار شد
آن کس که پیش خدمت او روزگار یافت
پیوسته سرخ روی بود زر جعفری
گویی که زر جعفری از وی عیار یافت
فرزند حیدر آمد و جوینده ی ظفر
در سیر کلک او اثر ذوالفقار یافت
آن را که بود دل به هزار آرزو اسیر
چون یافت فر خدمت او هر هزار یافت
پیشش ستاره با همه رتبت پیاده شد
کو را زمانه در همه میدان سوار یافت
ای آنکه در ثنای تو شاعر برات دید
ای آنکه از یمین تو زایر یسار یافت
آن را که در وفاق تو غم بود شاد گشت
و آن کس که در خلاف تو گل جست خار یافت
خرم تر است طبع زمانه ز عهد تو
از عاشقی که لذت بوس و کنار یافت
روشن تر است رای تو در حل مشکلات
از چشم آن که راحت روی نگار یافت
طامع همیشه جود تو را حق گزار دید
مجرم همیشه حلم تو را بردبار یافت
در وصف تو درخت سخن برگ و بار کرد
وز بذل تو لباس سخا بود و تار یافت
نطق از کمال منقبت تو نطاق بست
شعر از جمال مرتبت تو شعار یافت
اندر رسوم مجلس تو عقل بنگریست
هر رسم را دلیل هزار افتخار یافت
جوینده ی دقایق افعال مهتران
در مهر و کین تو اثر نور و نار یافت
در خدمت تو مفلس بی سیم سیم کرد
وز مدحت تو شاعر بی کار کار یافت
لفظ زمانه محمدت یادگار گفت
کز مصطفا وجود تو را یادگار یافت
آن کس که فضل و قول تو را گفتگوی کرد
با علم مرتضی سخن یار غار یافت
وان کز جهان تفحص احوال شعر کرد
در مدحت تو شعرا مرا آبدار یافت
گویای مدح مدح تو را نامدار گفت
جویای عهد عهد مرا استوار یافت
تا جای در حصار امان باشد از خدای
هر بنده کو حمایت پروردگار یافت
پیوسته در حصار امان باشی از خدای
به زین نیافت هر که به عالم حصار یافت
***
روی تو به حسن حور عین است
کوی تو بهشت راستین است
از بهر نثار خاک پایت
چون دست دلم در آستین است
رخسار تو لاله ی ربیع است
گفتار تو لؤلؤ ثمین است
زنبور گزنده ای به غمزه
گرچه دو لبت چو انگبین است
رویت ز گل و سمن سرشته است
زلفت ز شب و شبه عجین است
شکل دهنت به میم ماند
دندانت میان میم سین است
لاغر چو تن منت میان است
فربه چو غم منت سرین است
هر جا که تویی بهار باشد
کت ساعد و بر چو یاسمین است
تابنده تری به رخ ز خورشید
کبر تو و ناز تو از این است
خورشید زمین تویی ولیکن
خورشید زمانه مجد دین است
نجمی که ز بهر رجم اعدا
تابنده شهاب را قرین است
هم نام امیرمؤمنین آنک
هم علم امیرمؤمنین است
عاجز ز یقین او گمان است
قاصر ز گمان او یقین است
در علم چو علم رهنمای است
در عدل چو عقل پیش بین است
بنیان کفایتش رفیع است
برهان هدایتش مبین است
ای ناموری که نام نیکت
سردفتر کتب آفرین است
هم رای تو اختر منیر است
هم قدر تو گنبد برین است
سیاره که سعد و نحس دارد
با هر که به کین شوی به کین است
تیغ خردت زدوده زان شد
کاسب هنرت به زیر زین است
بر آب زمین از آن باستد
کز حلم تو لنگر زمین است
گر خاتم جود را نگینی است
از نام تو نقش آن نگین است
ور شکر و سپاس را نشانی است
با رسم و ره تو همنشین است
گردون ز خلل مسلم آمد
زیرا که چو عزم تو متین است
شد فضل منزه از معایب
زان کز تو حصار او حصین است
ذات تو به فضل ها ضمان است
جود تو به هر ثنا ضمین است
گر جهل طریق فتنه جوید
علم تو چو شیر در عرین است
دل را نکند خرد خیانت
تا لفظ تو بر خرد امین است
با آنکه تو را خلاف ورزد
گردون به خلاف در کمین است
وان را که وفاق تو سگالد
صد گونه یسار در یمین است
بس ترک رضای تو نجوید
هر کس که نه مدبر و لعین است
نوروز درآمد و برآورد
هر گنج که در زمین دفین است
طرف چمن از طرایف اکنون
با حسن و نگار روم و چین است
رخساره ی لاله چین ندارد
در زلف بنفشه چونکه چین است
چون لاله شود ز عکس لاله
انگشت کسی که لاله چین است
گر باغ بهشت گشت شاید
گلبن به جمال حور عین است
حلق همه قمریان گشاده ست
صوت همه بلبلان حزین است
چونانکه تو از جهان گزینی
این فصل ز فصلها گزین است
با حسن بهار و فرودین باش
تا حسن بهار و فرودین است
شعری که تو را رشید گفته است
گفتند که بحر او چنین است
این شعر چو شعر او نباشد
کان خان بزرگ و این تکین است
این شعر مکان او ندارد
کو در صف شاعران مکین است
طبعش به گه سخن لطیف است
رایش به گه ثنا رزین است
حال من و شعر من نزار است
حال وی و شعر او سمین است
تا نعمت روی دلربای است
تا نغمه چنگ رامتین است
اقبال فلک تو را مطیع است
جبار جهان تو را معین است
***
هرگز ندید چشم جهان روی مکرمات
کوته نشد ز دامن کس دست حادثات
بر زایران نگشت گشاده در عطا
بر اهل فضل بسته نشد راه نایبات
بی مجد دین صفی سلاطین نجیب ملک
فخر زمانه صدر اجل سید الکفات
یوسف که داد لفظ خوش و عزم ثاقبش
هم آب را طراوت و هم خاک را ثبات
آن مکرمی که بود بخیلی و ظلم را
در ساعت ولادت او ساعت وفات
صدری که گشت پشت فتوت بدو قوی
چون مملکت به تیغ و نبوت به معجزات
اکرام اوست خسته ی افلاک را شفا
انعام اوست بسته ایام را نجات
عمری است خشم او که بود حاصلش اجل
جانی است عفو او که بود صحتش حیات
چرخ است عدل او و معالی در او نجوم
آب است لفظ او و معانی در او نبات
کلکش به رنگ زر شد و نشگفت اگر شده ست
از بس که داد زایر او را به زر برات
ای صاحبی که در صفت جود و جاه تو
واله شود تفکر و عاجز شود صفات
گر جاه را زکات بود جود را ثنا
در مذهب مروت و در شرع مکرمات
جز بر تو نیست لایق از اهل زمان ثنا
جز بر تو نیست واجب از اهل زمین زکات
بحری و هست گوهر تو مال و گوشمال
ابری و هست قطره ی تو هیبت و هبات
از لفظ کوشش تو دو حرف است بیم و یاس
وز دست بخشش تو دو رگ دجله و فرات
هست از نتایج کف و کلک تو بذل و فضل
چونین شود نتیجه ی چونان مقدمات
***
رخ تو روز منیر است و زلف تو شب داج
برید صبر مرا تیغ عشقشان اوداج
منم که روز منیرم زمان زمان گیرد
ز عشق روز منیر تو گونه ی شب داج
چو حاجبان سر زلفت سیاه پوشیده ست
چو خسروان دل و صبرم همی کند تاراج
رخ تو تخته ی عاج است و دست فتنه بر او
ز بهر بردن دلها دو خط نبشت زساج
به صحبت تو که خواندم تمام دفتر عشق
چو دیده دید خط ساج و تخته ای از عاج
چو روی خویش نمودی مرا صلاح مخواه
به هیچ حال نخواهد کس از خراب خراج
مرا ز بیم فراقت چگونه باشد دل
ز بیم باز چگونه بود دل دراج
تویی که تا به وجود آمد از عدم رخ تو
همیشه دیده و دل در خصومتند و لجاج
منم که تات بدیدم شده ست دیده ی من
چو نقش چهره ی چون دیبه تو بر دیباج
لب و دلم به لب و چهره ی تو مشتاقند
چنانکه ملت و دولت به شمس دین محتاج
نظام دولت اسلام و سنت اسلام
نهاده بر سر اسلام و دولت افسر و تاج
اجل محمد بن طاهر الحسینی کوست
به حسن مجد و جلالت زمانه را منهاج
ثناش روضه و الفاظ شاعران باران
عطاش کعبه و آمال زایران حجاج
گهی کند به سخن فضل صاحب استنباط
گهی کند به سخا جود حاتم استخراج
نمونه ی سخن او نوادر فراست
نتیجه ی هنر او معانی زجاج
خجل ز مدحت او لفظ اخطل و اعشی
دژم ز مادح او جان رؤبه و عجاج
امید را ز عطاهای او بود سیری
نیاز را ز جهان بدل او کند از عاج
رواق دولت او نیست خالی از مهمان
براق حشمت او نیست فارغ از معراج
صناعت ادب از فضل او گرفت خطر
بضاعت هنر از رای او ربود رواج
زهی به فضل و معالی خهی به علم و به عدل
ستوده در همه عالم چو اعتدال مزاج
خرد لب است و در آن لب عبارت تو سخن
طمع شب است و در آن شب سخاوت تو سراج
عنایت تو دهد هر ضعیف را قوت
فصاحت تو کند هر فصیح را لجلاج
مثال دولت و بدخواه توست آهن و موم
نشان حشمت و بدگوی توست سنگ و زجاج
به شرق و غرب جهان ناشران شکر تواند
ز شاعران طبقات و ز زایران افواج
طبیب علت افلاس این زمانه تویی
ز مجلس تو بود خلق را امید علاج
ز حضرت توبه حاصل کنند عدل عمر
اگر به ظلم گراید زمانه چون حجاج
قلم به دست تو نساج دیبه سخن است
جز این نسیج نبافد همیشه این نساج
همه طرایف فضل و هنر نتیجه ی اوست
به هیچ وقت نبرد از این نتیجه نتاج
مگیر عیب گر آرم به مجلس تو سخن
به سوی کعبه بود لامحال رغبت حاج
کرا نه جود چه لایق بود مدیح و ثنا
کرا نه اسب چه باید رکابی و سراج
همیشه تا که نباشد زمانه بی افلاک
همیشه تا که نباشد ستاره بی اسراج
ستاره بر سر عمرت نهاده باد کلاه
زمانه بر تن قدرت فکنده باد دواج
زمانه پیش هوای تو بنده ی مطواع
ستاره زیر مراد تو مرکب هملاج
***
آزر و مانی که صورتهای دلبر کرده اند
نی رخ چون ماه و نی زلف چو عنبر کرده اند
عنبرین گیسوی و مه دیدار آن دلبر مرا
بی نیاز از صورت مانی و آزر کرده اند
نرگسش چشم است و سروش قد و خوبان نام او
ماه نرگس چشم و سرو ماه منظر کرده اند
وصف آن رخشنده عارض نعت آن تابنده روی
فهم و فکرت را به رتبت روم و ششتر کرده اند
اختیار دل ربودن بر لب شیرین اوست
گویی آن لب را به دل بردن مخیر کرده اند
همچو زنجیر و زره کار مرا در هم زده
حلقه و زنجیر آن زلف زره ور کرده اند
هم سرین فربه او هم میان لاغرش
عشق و صبرم را به تن فربی و لاغر کرده اند
بر دل و جان و تن من جور و بیداد و ستم
پیچ و تاب و چین آن زلف ستمگر کرده اند
رسم غارت نیست اندر لشکر سلطان، چرا
زلف و لفظش غارت خرخیز و عسگر کرده اند
شاه شاهان سنجر آن کز بیم دست و خنجرش
خطبه ی هر منبری بر نام سنجر کرده اند
از حروف دست و خنجر بیش باشد در جمل
فتحهایی کان مبارک دست و خنجر کرده اند
پادشاه هفت کشور گشت و هفت اختر مدار
بر مراد پادشاه هفت کشور کرده اند
در ازل لوح و قلم وقت قرار کارها
تا ابد ملک جهان بر وی مقرر کرده اند
هیبت او را فنای عمر خاقان داده اند
دولت او را زوال ملک قیصر کرده اند
از برای نسخت فتحش کرام الکاتبین
از شب و روز زمانه نقش دفتر کرده اند
چون دعای رستگاری چون ثنای کردگار
نامه های فتح او را هر دو از بر کرده اند
لطف او و حلم او و عفو او و خشم او
از مزاج باد و خاک و آب و آذر کرده اند
دست و تیغش در هلاک بت پرست و قمع کفر
اقتدا گویی به دست و تیغ حیدر کرده اند
تیغ حیدر فتح خیبر کرد و دست و تیغ او
صد هزاران فتح بیش از فتح خیبر کرده اند
جرعه ای ازجام او و قطره ای از بحر اوست
آنچ افریدون و دارا و سکندر کرده اند
تاج داران را مسخر کامرانان را ذلیل
او به ذات خود کند ایشان به لشکر کرده اند
پیش از این شاهان ز بهر تخت و افسر در مصاف
سرکشان را از سر شمشیر بی سر کرده اند
دولت و اقبال سلطان بازو و شمشیر او
صد ملک را در جهان با تاج و افسر کرده اند
شرع پیغمبر به ملک او همی نازد بدانک
ملک او را قوت شرع پیمبر کرده اند
اینک اهل شرع تا باقی بماند ملک او
وهم ها در بسته اند و دست ها بر کرده اند
اوست آن سلطان که خیر و شر و نحس و سعد را
اختران در خشم و خشنودیش مضمر کرده اند
بر همه شاهان مظفر شد که تقدیر و قضا
نام او را در ازل شاه مظفر کرده اند
چتر و تاجش چون ببیند دیده را صورت شود
کاسمآن دیگر و خورشید دیگر کرده اند
خانه ی خورشید برج شیر باشد بر فلک
وین سخن را همگنان نادیده باور کرده اند
از سر منجوق شه تابد همی خورشید فتح
زین قبل میدان او را شیر پیکر کرده اند
صورت ملک است و ملت زانکه نقاشان صنع
ملک و ملت را به ترکیبش مصور کرده اند
از میان دین و دنیا داوری برخاسته است
تا مر او را در میان هر دو داور کرده اند
در پناه دولت او در امان عدل او
آهوان در بیشه با شیران چراخور کرده اند
عدل و انصافش که گردانند گرد شرق و غرب
حنظل و زهر جهان را نوش و شکر کرده اند
دولتش چون حکم ایزد نصرتش چون دور چرخ
اهل مشرق را و مغرب را مسخر کرده اند
ملک او را حجت دعوی به معنی داده اند
نام او را حاجت دینار و منبر کرده اند
خسروان کش نایبانند از پی تعظیم او
نام او را نایب الله اکبر کرده اند
گر سخای خسروان را پیش از این اهل سخن
در صفت با ابر و با دریا برابر کرده اند
در سخن نام سخا دست و دل شاه جهان
در جهان بر ابر و بر دریا مزور کرده اند
از پی تقدیر عمر و از پی تقریر کار
چون دبیران قضا اول قلم تر کرده اند
ملک او را ابتدا بنیاد عالم گفته اند
عمر او را انتها تا روز محشر کرده اند
خنجر پر گوهر و پیکان زرینش به رزم
صد هزاران چشم را پر زر و گوهر کرده اند
کوشش و رزمش ز جان گر خصم را مفلس کند
مفلسان را بخشش و بزمش توانگر کرده اند
گر فلک فریاد خصمش نشنود معذور هست
کاسه و کوس شهنشه گوش او کر کرده اند
گر هلاک عادیان از باد صرصر گشته بود
لشکر او بر معادی فعل صرصر کرده اند
گر عدو از بیمشان در آتش سوزان شده ست
خویشتن در آتش سوزان سمندر کرده اند
چون کند آهنگ اعدا خلق پندارد مگر
باز و شاهین قصد دراج و کبوتر کرده اند
از نمایش گرچه روز رزم بحر اخضرند
ای بسا کز خون خصمان بحر احمر کرده اند
بر زمین آنجا که رزم آرد ز عکس موج خون
از ثریا تا ثری گویی معصفر کرده اند
روز بزمش گویی از بس چهره و قد بتان
از زمین تا آسمان کشمیر و کشمر کرده اند
شاه خورشیدست و بزمش چرخ و اندر بزم او
گویی از مریخ می وز زهره ساغر کرده اند
خسروا شاهنشها صورتگران صنع حق
ملک و ملت را به ترکیبت مصور کرده اند
گر سپاه تو به خواری قصد زی قیصر نکرد
هیبت و هول سپاهت قصد قیصر کرده اند
لشکر از فتح و ظفر داری و شاهان را ذلیل
روز کوشش لشکر تو زین دو لشکر کرده اند
باده و بزم تو را وقت صفات و گاه نعت
عاقلان با خلد و با کوثر برابر کرده اند
تا تو را در ملک باقی عمر جاویدان بود
ساقیان در جام زرین آب کوثر کرده اند
تا فلک را زیور اصلی ز اختر داده اند
تا عرض را نسبت کلی به جوهر کرده اند
جوهر تاجش چو اختر ز آسمان تابنده باد
کاسمان ملک را پر زیب و زیور کرده اند
***
خوبی به روی خوب تو اقرار می کند
عقل از نهیب عشق تو زنهار می کند
دل را دل چو سنگ تو آزار می دهد
دم را دهان تنگ تو افگار می کند
خوشتر ز جان و عمری و از خواب خوش مرا
آن چشم نیم خواب تو بیدار می کند
خورشید دلبرانی و رویت به دلبری
با خویشتن دو زلف تو را یار می کند
چون جان بی گناهی و سودای عشق تو
جان مرا همیشه گنه کار می کند
از بس که در دلم ز تو طوفان محنت است
کشتی بر آب دیده ی من کار می کند
وز بس که یاد آن لب و رخسار می کنم
عشقم اسیر آن لب و رخسار می کند
آسان همی نمود دلم را طریق صبر
او را طریق عشق تو دشوار می کند
دیدار تو که مه صفت حسن از او گرفت
دل را به دام فتنه گرفتار می کند
بر دل بلا و فتنه ز دیدار می رسد
عدلی از آن خصومت دیدار می کند
اشک مرا به رنگ عقیق گداخته
تیمار آن عقیق شکربار می کند
جانم بلای عشق تو بسیار می کشد
عقلم حدیث حسن تو بسیار می کند
جعد تو آن هوای خراسان به بوی مشک
به از هوای تبت و تاتار می کند
زلف تو صید کردن مقصود خویش را
کار کمند خسرو دین دار می کند
عادل علاء دولت و دنیا و دین که عدل
پیش دلش به بندگی اقرار می کند
دارای روزگار که بدخواه ملک را
از چوب تخت دشمن خود دار می کند
اتسز که روز معرکه رمح از دو دست او
کار هزار لشکر جرار می کند
هرچ آن به تیغ قهر ستاند ز دشمنان
آثار جود او همه ایثار می کند
که پیکرست مرکب رهوار پادشاه
که را رکیب اوست که رهوار می کند
نی نی چو شهریار سپهر است و آفتاب
اسبش مسیر کوکب سیار می کند
باد سبک رواست و گه رزم خاک را
دایم ز باد حمله گران بار می کند
بر نقطه ای بگردد چون یافت امتحان
پرگاروار گردش پرگار می کند
ایزد جزای کافر و مؤمن در این جهان
از جود و تیغ شاه پدیدار می کند
از جود او مثوبت مؤمن چو می دهد
از تیغ او عقوبت کفار می کند
تا زین چهار طبع چنو شهریار خاست
هفتم سپهر خدمت این چار می کند
شاها تویی که رایت اعدات را خدای
در پیش رایت تو نگونسار می کند
علمت نشان حیدر کرار می دهد
تیغت فتوح حیدر کرار می کند
نیلوفرست تیغ تو و روز کارزار
گلهای دشمنان تو را خار می کند
از خون بدسگال تو بر خاک رزمگاه
گلزار می دماند و گلزار می کند
نار کفید می کند از مغز دشمنان
وز روی دوستان تو گلنار می کند
در گنج ناصحان تو دینار می نهد
وز روی حاسدان تو دینار می کند
چون التجا به ایزد جبار می کنی
ترتیب ملکت ایزد جبار می کند
در طلعت تو فر محمد همی نهد
وز لشکرت مهاجر و انصار می کند
دیوار از آن کنند شها گرد خانه ها
تا دشمن تو روی به دیوار می کند
خون می فشاند از مژه و روز رزم تو
جان را فدای خنجر خونخوار می کند
هر دل که در خلاف تو بیمار می شود
تیرت علاج داروی بیمار می کند
گاهی به جان و عمرش و گاهی ز ملک و مال
آزار می رساند و بیزار می کند
شاها بهار تازه ی صورتگر آمده است
بر خار خشک صورت فرخار می کند
بی رزمه زیب رزمه ی بزاز می دهد
بی طبله کار طبله ی عطار می کند
هر سر که مهرگان به دل خاک در نهاد
نوروز کشف آن همه اسرار می کند
ابر سحرگهی چو کف تو به روز بزم
بر گل نثار لؤلؤ شهوار می کند
آن نقش های طرفه نگه کن که بی قلم
نقاش صنع بر سر کهسار می کند
هر لحظه ای نگاری و هر ساعتی گلی
دیدار می نماید و بازار می کند
روی نگار دمدمه ی عشق می دهد
مرغ بهار زمزمه ی زار می کند
هر صلصلی ترانه عشاق می کشد
هر بلبلی روایت اشعار می کند
گویی بهار تازه خریدار یافته است
رخسار عرضه پیش خریدار می کند
گویی چمن ز ناله ی مرغ و نسیم گل
با رودکی حکایت عیار می کند
بر شاخ گل ز قمری نالنده، عندلیب
گویی سبق گرفت که تکرار می کند
می خور شها که گردش ایام تیزرو
بر حسب آرزوی تو رفتار می کند
از بوی باده مست کن این چرخ را از آنک
پیوسته قصد مردم هشیار می کند
تا نور شمس مایه ی انوار می دهد
تا جرم چرخ گردش هموار می کند
بادت همیشه گردش چرخ از موافقان
تا بر مخالفان تو پیکار می کند
گر نیستی ز داد تو عالم شدی خراب
با این ستم که چرخ ستمکار می کند
***
گر ز جفا دوست پشیمان شود
کار من از عشق به سامان شود
صبر کنم گرچه جفا می کند
آخر از آن کرده پشیمان شود
مذهب خوبان ز جفا نگذرد
او سپس مذهب ایشان شود
حال من از عشق پریشان کند
چون سر زلفینش پریشان شود
از همه جانها به محل بگذرد
جان که پسندیده ی جانان شود
چشمه حیوان به لب دلبر است
بوسه ی او زان مدد جان شود
زلفش اگر خضر پیمبر نشد
چون به لب چشمه ی حیوان شود
لعل بدخشان دو لب لعل اوست
خاصه که می نوشد و خندان شود
گر ز لبش وعده ی وصلم رسد
لعل بدخشان شکرافشان شود
چون ز لبش بوسه برم روی من
لعل تر از لعل بدخشان شود
قامتم از عشق چو چوگان شده ست
قامت عشاق چو چوگان شود
پشت که چوگان شود از عاشقی
در هوس گوی زنخدان شود
من چو بگریم گهر ارزان کنم
او چو بخندد شکر ارزان شود
عشق مرا ابله و نادان گرفت
دل شده در عشق بدین سان شود
چون نظر عشق به دل ره کند
مردم دانا شده نادان شود
تازه شوم گر به رخ او رسم
سبزه تر و تازه به باران شود
دور شده ست از ره پیمان من
گر دل او بر سر پیمان شود
دیر نپاید که بر این دل شده
رنج زیاده شده نقصان شود
زود بود زود که در مملکت
شاه سلیمان چو سلیمان شود
حرمت سلمان دهدش کردگار
هر که بر این شاه ثناخوان شود
از پی آن است که از نام او
یا چو برون گیری سلمان شود
گرچه نه موسی است همی در کفش
رمح عدو بند چو ثعبان شود
معجز ملک است سزد گر به رمح
معجزه ی موسی عمران شود
دولت عالیش تواضع کند
گنبد گردونش به فرمان شود
از شرف و حرمت آن دست و تیغ
هر چه نه آسان بود آسان شود
مفس از آن دست به نعمت رسد
کافر از آن تیغ مسلمان شود
ای شه عادل که چو عدلت رسید
نوبت هر ظلم به پایان شود
مرتبت فضل فزونی برد
منزلت علم فراوان شود
طایع ایام تو گردون شده است
خاضع فرمان تو کیوان شود
جامع فضلی و ز تو درج مدح
با شرف جامع قران شود
بحری و نشگفت که الفاظ ما
در صفت لؤلؤ و مرجان شود
تیره شود روز معادی اگر
تیر تو را حزم تو پیکان شود
موی شکافد سر تیغت اگر
تیغ تو را فهم تو افسان شود
دیر نپاید که به عون خدای
هر چه تو را رای بود آن شود
آنکه درش قبله آفاق شد
بر در اقبال تو دربان شود
هر که ز تشریف تو پوشیده نیست
زود بود زود که عریان شود
حرمت تو حرمت اسلام شد
رتبت تو رتبت ایمان شود
دست تو را باشد اگر فی المثل
دشمن تو رستم دستان شود
شاه زمانه پدر تو که عقل
در صفتش واله و حیران شود
چرخ بترسد چو سیاست کند
دشت بلرزد چو به میدان شود
آنکه به دندان بکند یشک پیل
خاضع او از بن دندان شود
هر که سر از طاعت او بر گرفت
عمر بر او یکسره تاوان شود
مصلحت آنکه به درد اندراست
نیست جز آن کز پی درمان شود
روی چو زی روم نهد رایتش
خانه بر اعداش چو زندان شود
چشمه ی خورشید چو سر بر زند
نور کواکب همه پنهان شود
هر که نشد ساخته ی خدمتش
سوخته ی محنت الوان شود
دیر نپاید که به اقبال او
حضرت تو قبله ی ایران شود
خطه ی خوارزم ز آثار تو
رشک عراقین و خراسان شود
عرصه گرگانج ز گل بعد از این
خوبتر از عرصه ی گرگان شود
ساحت او راحت جنت دهد
زینت او روضه ی رضوان شود
فر تو از بادیه گر بگذرد
خار مغیلان گل و ریحان شود
گل دمد از خاک بیابان خشک
ابر چو نقاش بیابان شود
عدل به ایام تو رونق گرفت
روز به خورشید درفشان شود
گر نشود عدل نگهبان ملک
ملک مزین شده ویران شود
بر در مدح تو ملازم شدم
نابغه معروف به نعمان شود
چون بخورم لقمه ی انعام تو
مدح توام حکمت لقمان شود
حاجتم آن است که اشعار تو
شعر مرا حجت و برهان شود
گر صفت جود تو گویم به شعر
دفتر من غرقه ی طوفان شود
نامه ی اشعار بدیع مرا
زین سپس از نام تو عنوان شود
شعر من از نام تو گردد شریف
مملکت آباد به سلطان شود
تا شود اوقات شب و روز راست
راست که خورشید به میزان شود
هر چه تو را رای بود راست باد
تا همه اوقات تو یکسان شود
***
این پری رویان که با زلف پریشان آمدند
آدمی را اصل و فرع فتنه ایشان آمدند
عاشقان را با سر کار پریشان کرده اند
تا به میدان با سر زلف پریشان آمدند
از رخ رنگین قرین آذر برزین شدند
وز لب شیرین شریک آب حیوان آمدند
زلفشان چو زنگیان پاسبان بر گرد رخ
راست گویی گنج خوبی را نگهبان آمدند
گرچه آمد زلفشان را صد هزاران پیچ و تاب
حسن و ملح و زیبشان صد بار چندان آمدند
تابهای جعد ایشان حلقه های زلفشان
بی گنه دلهای ما را بند و زندان آمدند
عابدان را غمزه هاشان آفت دلها شدند
عاشقان را آفت اسرار پنهان آمدند
دیده از دیدارشان با لعل و مرجان شد قرین
کان لب و دندان قرین لعل و مرجان آمدند
در خم زلفین چوگان شکر عنبر بویشان
گوی کردم دل چو با چوگان به میدان آمدند
خوب دیدارند ایشان گشت میدان چون بهشت
تا به میدان با نشاط گوی و چوگان آمدند
راست پنداری ز بهر رسم استقبال شاه
نزد ما از روضه ی فردوس رضوان آمدند
عادل دنیا علاءالدین که عدل و دین او
ناصر شرع رسول و دین یزدان آمدند
آفتاب ملک و ملت کز برای طاعتش
اختران چون بندگان در زیر فرمان آمدند
رایت عالیش کز ایران به توران بازگشت
فر و پیروزی ز ایران باز توران آمدند
تخت سلطان زمین بر آسمان شد از شرف
چون بشارتهای او در گوش سلطان آمدند
تا زمین از عهد و پیمانش نگردد بعد از این
اختران آسمان در عهد و پیمان آمدند
همت و قدرش سر افلاک را افسر شدند
سیرت و رسمش تن انصاف را جان آمدند
بر امید دیدن دیدار میمون مرکبش
رهروان را کوه و صحرا باغ و بستان آمدند
تا به عالی مركب او ره نیابد گرد راه
ابرها لؤلؤ نثار و گوهرافشان آمدند
مرکبان را از نشاط راه استقبال او
زیر نعل از سنگ ها لعل بدخشان آمدند
وز نشاط آنکه در ره صید یوز او شوند
آهوان یوز دشمن در بیابان آمدند
وان جماعت را که از غم دیده ها با گریه بود
منت ایزد را که با لبهای خندان آمدند
وهم او و سهم او و عزم او و حزم او
دردهای ملک را دارو و درمان آمدند
رای و تدبیرش که با تقدیر ایزد محکمند
کشتزار مملکت را ابر و باران آمدند
گرچه استادند و دانا عقل پاک و فهم تیز
پیش عقل و فهم او شاگرد و نادان آمدند
اندر آن موضع که دیوان را سلیمانی نبود
فر او و مهر او مهر سلیمان آمدند
دولت و اقبال غایب گشته از اوطان خویش
در پناه رایت او باز اوطان آمدند
ای خداوندی که ایام تو و اوقات تو
مصحف اقبال را آیات فرقان آمدند
تاج شاهان آمدی و شاعران را از شرف
بیتهای مدحت تو تاج دیوان آمدند
تا در ایوان آمدی وز رنج ره فارغ شدی
عدل و فضل و داد و دین با تو در ایوان آمدند
تا دل میر خراسان شاد گشت از آمدنت
بر دلش دشوارهای گیتی آسان آمدند
هر خراسانی ز دشواری به آسانی رسید
تا سپاه و موکب تو در خراسان آمدند
تا به ما باز آمدی گویی پس از عهد دراز
فر و زیب و حسن یوسف باز کنعان آمدند
قبة الاسلام را کاندر دیانت اهل او
قبله اسلامیان و قطب ایمان آمدند
خسروا پیری و ضعفند آمده مهمان من
صد بلا بر جان من زین هر دو مهمان آمدند
عذر استقبال من بپذیر کز پیری و ضعف
در تن و در جان من صدگونه نقصان آمدند
هیچ بد عهدم مخوان زیرا زبان و لفظ من
جان و جاهت را ثناگو و دعاخوان آمدند
تا طبایع در مراتب برتر از آتش نیند
تا کواکب جز منازل زیر کیوان آمدند
باد چون کیوان و آتش عمر بی پایان تو
کز تو عمر و عهد بیدادی به پایان آمدند
***
سبزه ها چون نقش دیبا دلبر و زیبا شدند
ابر دیباباف شد تا سبزه ها دیبا شدند
قطره ی باران به اشک دلبران ماننده شد
راغها چون روی دلداران از آن زیبا شدند
عاشقان را عاشقی گر واله و شیدا کند
بلبلان از عشق گلها واله و شیدا شدند
تا گل اندر باغها چون روی معشوقان شکفت
رازهای عاشقان از باغ و دل پیدا شدند
در بهاران از دل گل تا گل رعنا دمید
دلبران از روی چون گل همچو گل رعنا شدند
از صبای مشکبار و از نسیم نافه بوی
نافه ها کاسد شدند و مشک ها رسوا شدند
روی دریاها اگر مأوای گوهرها بود
شهرها از ابر گوهربار چون دریا شدند
قطره ها کز دیده های ابر بیرون آمدند
بی صدف بر روی سبزه لؤلؤ لالا شدند
تا بنفشه چون خط خوبان یغمایی دمید
عاشقان را صبر و دل با دیدنش یغما شدند
ابر نوروز از گرستن دیده ی وامق شده ست
تا گل و لاله به رنگ عارض عذرا شدند
با چنین نور و نوا کاین باغ و صحرا یافتند
جان و دل جویای باغ و عاشق صحرا شدند
تا به بالای حمل رفت آفتاب از پشت حوت
شاخ و برگ هر نبات از دشت بر بالا شدند
طبع را سودای باغ و بوستان مستی دهد
قمری و بلبل همانا مست از این سودا شدند
ابر اگر ساقی نشد باران اگر صهبا نگشت
از چه معنی لاله ها چون ساغر صهبا شدند
از پی پیوستن نسل گل و فصل بهار
راست گویی ابر و باران آدم و حوا شدند
وز برای دیدن بزم و تماشاگاه شاه
صحن باغ و صورت گل جنت و حورا شدند
بر نشاط دیدن بزم جهان آرای او
دیده های نرگسان در بوستان بینا شدند
بوستان ها همچو تاج خسروان پر در و زر
از برای بزمگاه خسرو والا شدند
بر زمین و بر زمان آثار عدل شه رسید
زان پس از پیری جوان و تازه و برنا شدند
داور عادل علاء دین و دولت کز علو
قدر و رای او دو تاج گنبد اعلا شدند
آن خداوندی که از انواع اقبال و قبول
بندگانش برتر از اسکندر و دارا شدند
گر زمین ها را ز حلم او ثبات آمد پدید
آسمانها از نهیب خشم او دروا شدند
تا به پرواز اندر آمد باز باز عدل او
ظلم و ظالم در جهان پنهان تر از عنقا شدند
از عطای همتش بی نعمتان منعم شدند
وز رسوم دولتش بی دانشان دانا شدند
هر زمان از جود او بر گنج او غوغا رسد
مفلسان بی رنج تن با گنج از این غوغا شدند
خسروا در علم و حکمت عالم تنها شدی
عالم از دل غلام عالم تنها شدند
دوستان را تا به اقبال تو شبها روز شد
روزهای دشمنان تو شب یلدا شدند
کعبه ی امن و امانی لاجرم در مرتبت
بارگاه و مجلس تو مکه و بطحا شدند
تا تو خورشید ملوکی بندگان درگهت
بر مثابت برتر از خورشید در جوزا شدند
از خداوندان که آرم در جهان همتا تو را
کز جلالت رفعت و قدر تو بی همتا شدند
از غلو کردن خرد ترسان بود در وصف تو
امت عیسی غلو کردند از آن ترسا شدند
زانکه هر امروز اقبال تو از دی بهترست
حاسدان از بیم امروز تو بی فردا شدند
تا شکوه عدل و انصاف تو بر آفاق تافت
سنگها گوهر شدند و خارها خرما شدند
هشت چرخ و هفت کوکب چار طبع و پنج حس
خدمتت را بنده ی مطواع دل یکتا شدند
تا ضمیر ما مدیحت گفت گویی شعر و سحر
چاکر طبع و ضمیر و سحر شعر ما شدند
در جهان تا خرمی جویی ز بزم خویش جوی
خرمیها هر کجا بزم تو بود آنجا شدند
تا تو باشی خسروا یک لحظه بی اعدا مباش
کز ثریا تا ثری اقبال را اعدا شدند
***
چه لعبتی است که او سر بریده خوب آید
ز سر بریدن او قدر او بیفزاید
کرا بریده شود سر بر او ببخشایند
ز سر بریدن او کس بر او نبخشاید
سخن سرای شود چون بریده شد سر او
وگرچه هیچ سخن سر بریده نسراید
همیشه حبس کنندش گناه ناکرده
عجب در آنکه تن او ز حبس نگزاید
اگرچه دیر بماند چو مجرمان محبوس
به هیچ گونه حدیثش زبان نیالاید
گمان بری که بر او حبس جای نطق ببست
که وقت حبس زبانش به نطق نگراید
ز حبس کردن او خلق را بزه نبود
و گرچه دیر به حبس اندرون همی پاید
سرشک دیده ز تیمار حبس پالایند
سرشک او همه بیرون حبس پالاید
گهی نماز کند گاه روزه دار شود
نماز و روزه خدایش همی نفرماید
سخنش بسته شود وقت آنکه روزه گرفت
سخن گشاده بگوید چو روزه بگشاید
نماز او همه سجده ست و چون سجود کند
به وقت سجده ی او فضل او پدید آید
عجب در آنکه سخندان نبود و حامله نی
چو در سجود شود زو سخن همی زاید
چو زلف یار ز روز و شب ارچه بی خبرست
به شب همیشه رخ روز را بیاراید
سرشک او همه بر روی دیگری بارد
به وقت آنکه اثرهای گریه بنماید
سخن به وقت سواری همی تواند گفت
پیاده هیچ طریق سخن نپیماید
زبان دو دارد و آفاق یک زبان شده اند
که در دهان کفایت زبان او شاید
زبان اوست دبیر ثنای سید شرق
از آن همیشه دهانش به مشک بنداید
قوام شرع نظام الخلافه مجدالدین
که کلک در کف او کار شرع آراید
جمال و تاج معالی علی بن جعفر
کز اکتساب معالی همی نیاساید
سپهر مرتبتی کز پی صلاح جهان
همی سیاست او چون سپهر درباید
اگر چه مسند عالیش بر زمین باشد
علو همت او آسمان همی ساید
به عرضگاه ستایش ستوده ی همه گشت
چه عذر عرضه کند گر زبانش نستاید
چه چرب دست زداینده ای که حشمت اوست
همه جز آینه ی دین و ملک نزداید
چه تیز چنگ رباینده ای که همت اوست
که جز علو سپهر و ستاره نرباید
مخالفانش چو مورند وز برای دمار
سپهرشان همه ساله چو مار بفساید
چو نظم کرد مدیحش زبان گهر بارد
چو قصد کرد به شکرش دهان شکر خاید
گزافه مدحت او هر کسی نداند گفت
درای باشد و بس کو گزافه بدراید
صلاح جان و جهان شد بقای او چو فلک
بقاش باد همی تا فلک بفرساید
***
زلف تو از مشک و مشک پر گره و بند
لب ز عقیق و عقیق پر شکر و قند
فتنه قند تو نیکوان خراسان
بسته ی بند تو جادوان دماوند
حسن تو روی تو را به نور بپرورد
عشق تو جان مرا به نار بیاکند
پند دهی کز بلای عشق حذر کن
مردم دلداده را چه سود کند پند
صبر مرا فرقت تو دست فرو بست
عقل مرا عشق تو ز پای درافکند
بر تن مهجور من بلای تو تا کی
بر دل رنجور من جفای تو تا چند
زلف تو در تیره گی چو روز من آمد
روی تو در روشنی چو رای خداوند
صدر اجل مجد دین رئیس خراسان
آنکه ندارد به دین و داد همانند
سید مشرق علی که همت عالیش
عدل عمر در زمین شرق پراکند
شاکر انعام اوست نفس سخنگوی
داعی ایام اوست جان خردمند
ای پسر آن نبی که بود مر او را
صاحب دلدل وصی و فاطمه فرزند
دست موافق ز اهتمام تو مطلق
پای مخالف ز انتقام تو در بند
زیر دو لفظ گزین تو دو هزارند
زان دو وزیر برگزیده آزر و میمند
آز که گیتی نهاد لفظ تو برداشت
ظلم که گردون نشاند عدل تو برکند
نیست جهان را ز جود دست تو چاره
هست فلک را به خاک پای تو سوگند
لفظ نگردد مگر ز وصف تو صافی
طلع نباشد مگر به مدح تو خرسند
بسته گشاید عنایت تو به ترمذ
فتنه نشاند خطاب تو به سمرقند
بذله ای از لفظ توست حکمت یونان
نکته ای از نطق توست نامه ی پازند
چرخ همی بر پسند رای تو گردد
آنچه تو خواهی پسند و هر چه نه مپسند
تا مژه ی عاشقان چو ابر بگرید
تو ز نشاط و طرب چو برق همی خند
گه عدد مکرمت به فضل بیفزای
گه عدد محمدت به عمر بپیوند
***
اگرچه عشق بتان سر به سر بلا باشد
دلم به عشق همه ساله مبتلا باشد
دلم بلای من و عاشقی بلای دل است
بلا که دید که همواره در بلا باشد
غلام قامت آنم که قامتم همه سال
چو زلف او ز غم زلف او دو تا باشد
چو با کلاه و قبا دیدمش یقین گشتم
که ماه را کله و سرو را قبا باشد
صبا نسیم سر زلف او همی آرد
همیشه مونس من زین سبب صبا باشد
بهار و سرو و گل و سوسن از دو دیده ی من
جدا شوند چو از پیش من جدا باشد
چو عارض و رخ و زلفین و ساعدش بینم
اگر بهار نباشد مرا روا باشد
جفای او ز وفا بر دلم عزیزتر است
نشان عشق پسندیدن جفا باشد
رخش چو لاله ی سیراب و عارضش چو گل است
از آن قبل چو گل و لاله بی وفا باشد
زمن مخواه خردمند و پارسا بودن
گهی که بر دل من عشق پادشا باشد
بر آن جمال و بر آن صورت و بر آن دیدار
کسی چگونه خردمند و پارسا باشد
عناست عشق و مرا عشق اوست راحت جان
عجب کسم که مرا راحت از عنا باشد
ز بس که در غم یاقوت او گهربارم
همیشه روی مرا رنگ کهربا باشد
گواه عشق من است اشک لعل و چهره ی زرد
که حق درست نگردد که بی گوا باشد
مرا دل است و زبان تا بقای هر دو بود
سوی دو چیز مر این هر دو را هوا باشد
ازآن همیشه دلارام را وفا خیزد
وزین همیشه خداوند را ثنا باشد
سر زمانه و صدر یگانه مجدالدین
که ملک و دولت و دین را بدو بها باشد
جمال عترت و فخر شرف علی که به علم
اگر عدیل علی خوانمش سزا باشد
نه همچو همت او چرخ را علو ممکن
نه همچو فکرت او ماه را ضیا باشد
کمینه ذره ای از حلم او زمین دیدم
کهینه پایه ای از قدر او سما باشد
به جنب بخشش او میغ را سرشک بود
به پیش کوشش او تیغ را مضا باشد
رسید جاه عریضش به طول و عرض جهان
برین صفت فلک و روزی و هوا باشد
بزرگ از اوست بزرگ و شریف از اوست شریف
بزرگی و شرفش را چه منتها باشد
سخای او سخن پست را بلندی داد
بلندی سخن شاعر از سخا باشد
زگنج گوهر مدحش توان گرفت سخن
چو گنج بود همه کار با نوا باشد
بزرگوارا اخلاق مصطفا داری
همین سزد چو تو را عرق مصطفا باشد
تویی به علم و سخاوت چو مرتضا معروف
همین صواب چو نسبت به مرتضا باشد
هران عطا که به صد سال ابر و بحر دهند
یکی عطای تو سیصد چنان عطا باشد
اگر ز ابر مثال آرمت محال بود
وگر به بحر قیاست کنم خطا باشد
سخا تو ورزی و ارزاق زایران تو دهی
بر ابر و دریا نام سخا چرا باشد
زبهر زر حکما کیمیا همی سازند
ز مدحت تو نکوتر چه کیمیا باشد
هر آن قصیده که در وی طراز نام تو بود
هزار گنج یکی بیت را بها باشد
هر آن دلی که بود نیکخواه دولت تو
از آسمانش به هر نیکویی جزا باشد
زچشم بد نرهد بدسگال تو به حذر
حذر چه سود کند هر کجا قضا باشد
کنون که خواند قضا مر مرا به خدمت تو
چنان کنم که ز رای تو اقتضا باشد
بدان گرایم و آن گویم و بدان نگرم
از این سپس که تو را اندر آن رضا باشد
ز مدحت تو گرانمایه تر چه کار بود
ز خدمت تو پسندیده تر کجا باشد
چنین سعادت و فرخندگی کجا یابم
چنین بزرگی و آزادگی کرا باشد
نه چون تو بذل کند هر که نعمتی دارد
نه معجزات بود هر کرا عصا باشد
کنون که چشمه ی خورشید را ثنا گفتم
مرا چه جای ثنا گفتن سها باشد
یکی بقا دهم از نظم خویش ذکر تو را
که با بقاش بقای فلک فنا باشد
زبان عقل نداند تو را به شرط ستود
ستایش تو چه مقدار عقل ما باشد
دعا کنیم تو را گر ستود نتوانیم
زبان بنده همان به که با دعا باشد
بقات باد که اندر بقای دولت تو
سخاوت و کرم و فضل را بقا باشد
همه مدار فلک بر خط مراد تو باد
همیشه تا فلک و خط استوا باشد
***
چنین یاری که من دارم به حسنش یار کی باشد
همی بت خوانمش در حسن و بت عیار کی باشد
ز بسیاری که حسن اوست دادم دل به عشق او
به چونین یار دل دادن ز من بسیار کی باشد
ز یار آرام دل خیزد ز می نیروی تن زاید
تنم بی می کی آرامد دلم بی یار کی باشد
به تیمارم که دستم نیست نه بر دل نه بر دلبر
گرم دلبر به دست آید ز دل تیمار کی باشد
اگر وصل لبش یابم مرا تیمار کی ماند
کجا عیسی طبیب آمد کسی بیمار کی باشد
چو دل با من نمی باشد چرا در بند دل باشم
چو دل در بند دلدارست بی دلدار کی باشد
عجب دارد ز من دلبر که دل با او رها کردم
دلی را با جمال دوست چندین کار کی باشد
به رنگ روی او بارم همی از دیده خون دل
در آن سودا که با رویش مرا دیدار کی باشد
ز در اشک و موج خون به دریا ماندم دیده
چنین دیده که من دارم به جز بیدار کی باشد
پری رخسار من بر من همی خوی پری دارد
دل از دیدار آن رخسار برخوردار کی باشد
معاذ الله معاذ الله پری را با همه خوبی
چنان زلف از کجا آید چنان رخسار کی باشد
مرا از دیده ی خونخوار او خواری همی خیزد
پری در دلبری با دیده ی خونخوار کی باشد
اگر نه حرز جان من ثنای مجد دین گردد
مرا از دیده ی خونخوار او زنهار کی باشد
رئیس شرق بوالقاسم علی کز عدل در عالم
چنین منصف کجا یابی چنو معمار کی باشد
خداوندی که بازار سخن تیزی گرفت از وی
سخن را تا سخا نبود چنین بازار کی باشد
برابر کی بود با او هر آن کو نسبتی دارد
همه انگشت ما بر دست ما هموار کی باشد
به قدر و مرتبت هر حیدری کرار کی گردد
به جاه و مرتبت هر جعفری طیار کی باشد
اگر با یار خود وقتی به غار اندر شود مردی
به قدر و منزلت هرگز چو یار غار کی باشد
نبی عترت بسی دارد و زان کس نیست مثل او
ز دریا در بسی خیزد ولی شهوار کی باشد
رسوم فخر بی کردار و بی گفتار او نبود
علوم شرع بی آیات و بی اخبار کی باشد
پس از ایمان به فضل اوست اقرار اهل ایمان را
طراز خلعت ایمان جز این اقرار کی باشد
جلالش را و جاهش را قضا خوانم قدر گویم
قضا منسوخ کی گردد قدر بی کار کی باشد
قبول و رد و مهر و کین او گر روی ننماید
به عالم نام عز و ذل و تخت و دار کی باشد
ورای رتبت او چرخ را مقدار کی ماند
سزای همت او گنج را دینار کی باشد
به قدر مدح او ما را زبان گوهر همی بارد
اگر مدحش نداند گفت گوهربار کی باشد
به روز بار او بینند در یک شخص عالم را
جهانی منتظر مانده که روز بار کی باشد
اگر کردار او را محمدت باید همی گفتن
چنان کردار کو دارد مرا گفتار کی باشد
به جود و مجد و علم و عدل مخصوص است شخص او
به جز یک شخص او مجموع این هر چار کی باشد
دل و دست و ضمیرش را ستودن فخر می دارم
سپهر و ابر و دریا را ستودن عار کی باشد
به رهواری عجب دارم ز که پیکر کمیت او
بدان معنی عجب دارم که که رهوار کی باشد
ز بار نعل او ماهی نه بر انصاف می زارد
بدان تیزی که سیر اوست بر وی بار کی باشد
خداوندا تویی از دور پرگار فلک نقطه
چنین نقطه جز از دور چنان پرگار کی باشد
به نسبت شاه ساداتی و دستار است تاج تو
به حرمت هیچ تاجی جنس آن دستار کی باشد
جز انعام تو خاک بوستان بزاز کی بیند
جز اخلاق تو باد صبحدم عطار کی باشد
ثنا گفتن که دشوارست بر نام تو آسان شد
چو افعال آن چنان داری ثنا دشوار کی باشد
قلم مرغی است در دستت که منقارش گهر بارد
جز این مرغ مبارک را چنان منقار کی باشد
ز زر زرد دارد تن ز قار تیره دارد سر
تن و سر هیچ مرغی را ز قیر و قار کی باشد
همی دزدد چو طراران ز دل معنی ز جان فکرت
چو خدمتکار دست توست پس طرار کی باشد
زمستان است و می جوید ز سرما طبع بیزاری
کرا رایی ندارد طبع از او بیزار کی باشد
حصاری باید آگنده ز نور و نار سر تا سر
حصاری تا سر آگنده ز نور و نار کی باشد
درخت نار پنداری که بشکفته است در کانون
شگفتی آنکه در کانون درخت نار کی باشد
چو عزمش جنبش آغازد چو نورش بر هوا تازد
به مار بسدین ماند زبسد مارکی باشد
یکی خانه است پر یاقوت و دیوارش پر از رخنه
سزای این چنین خانه چنان دیوار کی باشد
تنوره گویی انباری است پر لعل بدخشانی
به جزه شاه بدخشان را ز لعل انبار کی باشد
درختانند و هر یک را ز زر و سیم برگ و بر
درختان را ز زر و سیم برگ و بار کی باشد
ز فعل دی می و آتش اثرهای دگر دارند
دگر فصل آتش و می را چنین آثار کی باشد
بدین زاری که اندر دی همی نالند زیر و بم
گه نوروز بلبل را نوای زار کی باشد
خداوندا بلندی یافت مقدارم ز مدح تو
گر از مدح تو درمانم مرا مقدار کی باشد
گنه کارم که جز بر نام تو مدحت همی گویم
گنه را بهتر از مدح تو استغفار کی باشد
گر اهل شعر بسیارند در خورد ثنای تو
جز این الفاظ کی شاید جز این اشعار کی باشد
ز اشعار تو زایل گشت استشعارم از گردون
ز گردون با چنین اشعار استشعار کی باشد
بیازارد ز من خاطر که مدح دیگری گویم
مرا با این چنین خاطر سر آزار کی باشد
به تن خدمتگران داری فزون از دیگران لیکن
جز این شاعر ز جان پاک خدمتکار کی باشد
الا تا عالم و جاهل همی گویند در عالم
که عز بی ذل و شب بی روز و گل بی خار کی باشد
شب و روزت عزیزی باد و بر کف باده ی چون گل
بداندیش تو را خواری و خود جز خوار کی باشد
معین و ناصرت جبار و مقصود دلت حاصل
معین و ناصر مجبور جز جبار کی باشد
***
آمد آن فصل که در وی همه جز مل نخورند
و آمد آن روز که مرغان همه جز گل نچرند
دلبران بوسه به عشاق در این فصل دهند
بیدلان پرده ی اندیشه در این فصل درند
گل و لاله چو رخ و عارض معشوق شدند
عاشقان سوی گل و لاله از آن می نگرند
عجب این است که بی می نتوانند شکفت
اندر این فصل کسانی که ز می برحذرند
باغها معدن یاقوت و زمرد شده اند
شاخها رسته مرجان و طویله گهرند
سبب خنده ندانم مگر از شادی جان
لاله و گل ز چه خندند مگر جانورند
خبر آرد همی از زلف بتان باد سحر
عاشقان از پی این فتنه ی باد سحرند
باغ بتخانه شد از حسن و در او لاله و گل
راست گویی صنم چین و بت کاشغرند
تا شگفته است گل و لاله و نسرین و سمن
لعل و بیجاده و مرجان و گهر بی خطرند
چون همه باغ بنفشه است و همه ره نرگس
زیر پی چشم و خط یار همی چون سپرند
اندر این فصل خوش آید می آسوده ی لعل
وین ندانند کسانی که ز می بی خبرند
می به گل ماند و گل نیز به می ماند راست
هر دو گویی به گهر ساخته از یکدگرند
وقت گل بی می و بی گل نبوم من که مرا
هر دوان از لب و از چهره ی دلبر اثرند
من ندانم که در این فصل منم عاشقتر
یا در این فصل بتان خوبتر و طرفه ترند
همه بردند ز من صبر و دل و سنگ و خرد
صنمانی که همه سنگدل و سیم برند
عاشق زر و عقیقم رهی و بنده ی سیم
که عقیقین لب و سیمین تن و زرین کمرند
همه شب تا به سحر دیده ی من در قمرست
وین از آن است که ایشان به دو رخ چون قمرند
شکر و گل بر من دوستر است از دل و جان
از پی آنکه به رخ چون گل و همچون شکرند
پرده ی من ز غم عشق بدرند همی
رسم ایشان همه این است و بدین پرده درند
داد خواهم ز خداوند ز بیدادیشان
که همه شوخ و ستمکاره و بیدادگرند
مجد دین صدر اجل عمده ی اسلام علی
که بر اعداش همه خلق جهان کینه ورند
آن خداوند هنرمند که پیش دو کفش
هفت دریا به گه جود کم از یک شمرند
رسم نیک و هنرش باز توانند شمرد
آن کسانی که همی قطره ی باران شمرند
ای خداوندی کز بخشش پیوسته ی تو
زایران سوی تو پیوسته نفر در نفرند
هفت اقلیم جهان فضل تو را متفق اند
هفت گردون به بر همت تو مختصرند
پیش فضل تو همه باسخنان بی سخنند
نزد عقل تو همه بابصران بی بصرند
زیر جود تو و شکر تو و احسان تواند
آن بزرگان که زافلاک به همت زبرند
هر که منظور جهانند در اقطار زمین
چون به صدر تو درآیند همه اهل نظرند
فعل و رسم تو ز میراث حسین و حسنند
علم و عدل تو ز آثار علی و عمرند
آن بزرگان که بزرگی به هنر یافته اند
چون هنرهای تو را برشمرم بی هنرند
همگان یاد تو گیرند و ثنای تو کنند
راست گویند تو از نفعی و خلق از ضررند
با تو از گوهر عالی و نسب دم نزنند
آن کسانی که نکو نسبت و عالی گهرند
گر ز خاک و حجر آمد نسب زر و گهر
زر و گوهر تویی و غیر تو خاک و حجرند
برندارند سر از خط مراد تو همی
هفت سیاره که بر گنبد گردنده برند
لاجرم حاسد و بدخواه تو از درد و عذاب
همه در خانه چنانند که اندر سقرند
خدمت توست مراد سفر هر سفری
پس چرا نام تو و ذکر تو اندر سفرند
نامه ی نیک و بد ما ز قضا و قدر است
بدسگالان تو مقهور قضا و قدرند
تا جگر معدن خون باشد و دل موضع هوش
همه اعدای تو رنجه دل و خسته جگرند
بر همه کام دل خویش ظفر باد تو را
دولت و نام تو خود، پیش رو هر ظفرند
***
آنکه رویت را به حسن روی شیرین آفرید
زان لب شیرین غذای جان شیرین آفرید
مشک و شب را زینت آن زلف پرآشوب کرد
وز من و تو نایب فرهاد و شیرین آفرید
آفرینش را ز روی خوب تو تشریف داد
آفریننده بدین خوبی تو را زین آفرید
غم به جانم ره نیابد چون ببینم روی تو
کز رخت جان آفرین داروی غمگین آفرید
آفتاب آل تکسینی و گویی کردگار
راحت و تسکین من در آل تکسین آفرید
گرچه تسکین نافرید اندر سر زلفت خدای
جان و دل را در سر زلف تو تسکین آفرید
زلف مشکینت شفای جان مسکین من است
راحت من خواست آنکو زلف مشکین آفرید
وانکه در چین آفرید انواع صورتهای خوب
در خراسان از جمالت صورت چین آفرید
باز چون داری مرا از باغ رویت گر خدای
گل به باغ اندر ز بهر دست گل چین آفرید
صانع از رخسار و چشم و عارض تو در جهان
گل پدید آورد و نرگس کرد و نسرین آفرید
وز پی تشبیه آن شیرین لب و دندان تو
بر زمین و آسمان یاقوت و پروین آفرید
ایزد از بهر دل یعقوب یوسف گم شده
هم به حسن روی یوسف این یامین آفرید
چون تو از من گم شدی شبها دل و چشم مرا
از خیال روی خوب و زلف پرچین آفرید
هر چه کز وی جان فزاید قدرت جان آفرین
از برای جان صدرالموسویین آفرید
عمده ی اسلام و مجد دین ابوالقاسم علی
کایزد از وی عز شرع و قوت دین آفرید
نافرید از هیچ زن مردی به جود و مجد او
آنکه در عالم زن و مرد نخستین آفرید
بر اجلا چون جلالت آل یاسین را نهاد
از چنو صدری جلال آل یاسین آفرید
از برای قرب جدش قاب قوسین راست کرد
گرز بهر قرب موسی طور سینین آفرید
چون زبانها را دعای خیر او تعلیم داد
در دهان ما زبان از بهر آمین آفرید
زو خلافت را نظام افزود و در فضلش سرشت
آن که آدم را خلیفت خواند و از طین آفرید
آفرینش را صلاح اندر وجود او نهاد
آنکه عالم را صلاح اندر سلاطین آفرید
در دیار نیکخواه او به احسان قدیم
حالها بر مقتضای حسن و تحسین آفرید
در تبار بدسگال او ز بهر قطع نسل
هر زن و هر مرد را خنثی و عنین آفرید
در ازل چون حلم و لطفش را همی موجود کرد
زین هوای طایف و زان کوه غزنین آفرید
سید شرق است و یزدان ذکر فضلش را بساط
از زمین شرق تا چین و فلسطین آفرید
آفریننده که از بهر صلاح بندگان
روز و شب را پیشکار مدت و حین آفرید
تا سخن را نظم مدحش رسته ی گوهر کند
خاطر اهل سخن را گوهر آگین آفرید
ای خداوندی که صنع صانع از بهر ثنات
عقل ما را قابل تعلیم و تلقین آفرید
چون دلیل نیک و بد در مهر و کینت بسته دید
عفو و خشمت را قضا در مهر و در کین آفرید
تا نشان کین تو در بحر و بر پیدا بود
صانع اندر بحر و بر ثعبان و تنین آفرید
تا بداندیشانت نخرامند چون طاوس و کبک
از شکوه حشمت تو باز و شاهین آفرید
دوستانت را مقام از روضه ی رضوان گزید
دشمنانت را مکان در سجن و سجین آفرید
وز سواران سخن در خلقت تو درج کرد
هر صفت کان در سوار صف صفین آفرید
آفریده ز آفرین محضی و اعدات را
آفریننده زمحض خزی و نفرین آفرید
مسند و زین از تو حرمت یافتند ایرا خدای
در جلال تو جمال مسند و زین آفرید
راست پنداری جهانبان در سر کلکت نهاد
سطوتی کان در سر شمشیر و زوبین آفرید
حکم یزدانی مگر زان رای نورانی سرشت
نور بینایی که در چشم جهان بین آفرید
شاه عقل پاک را فرزین ز رای پاک توست
آفرین بر صنع آن کاین شاه و فرزین آفرید
عقل چون کیوان قدرت را بدید اقرار کرد
کایزد آن جرم رفیع از رفعت این آفرید
تا جهانبان عز و تمکین مشک و عود و حسن را
در جهان از ترک و هند و چین و ماچین آفرید
عز و تمکینت زیادت باد کایزد در جهان
عرض پاکت را سزای عز و تمکین آفرید
***
صورتگران چه حیله و تدبیر کرده اند
تا شبه روی و موی تو تصویر کرده اند
آخر چو روی و موی تو دلبر نیامده ست
آن حال را چه حیله و تدبیر کرده اند
بالا و چهره ی تو به خوبی و دلبری
از شهر بلخ کشمر و کشمیر کرده اند
حور و پری که هر دو به خوبی مسلم اند
یک سوره از جمال تو تفسیر کرده اند
از زلف دلبر تو کاریگران صنع
بر مه ز مشک حلقه و زنجیر کرده اند
مه را که اختران فلک خوب خوانده اند
آن بر جمال روی تو تزویر کرده اند
تا گرد روزت از شبه شب کشیده اند
شبها و روزها شب و شبگیر کرده اند
خوبان که خوانده اند تو را میر نیکوان
حقا که در خطاب تو تقصیر کرده اند
گویی چهار طبع جهان صورت تو را
از حسن و سیرت و صفت میر کرده اند
تابنده شمس دین که بدو دین و شرع را
ارباب دین کرامت و توفیر کرده اند
صدر اجل محمد طاهر که لفظ حمد
از لطف لفظ اوست که توقیر کرده اند
آن صدر روزگار که احرار روزگار
بر جان ثناش را همه تحریر کرده اند
چون همتش به اختر و گردون برآمده است
گردون و اختران همه تکبیر کرده اند
نه رازق است جودش و ارباب رزق را
توفیق جود اوست که تیسیر کرده اند
تقدیر نیک او همه بی بد نوشته اند
آنجا که نیک و بد همه تقدیر کرده اند
ای آنکه مادحان عمل ننگ و نام را
بر عامل خصال تو تقریر کرده اند
کیوان بدان بلند محل شد که اندر او
قدر و محل و رای تو تأثیر کرده اند
اوصاف همت تو سپهر و ستاره را
جفت صفات حسرت و تشویر کرده اند
گویم ز رغبت دل و رایت به ذکر و شکر
شیران نشاط آهو و نخجیر کرده اند؟
گویی نصیب نفس تو کردند خیر محض
آنجا که نفس خیره و شریر کرده اند
در مدحت تو خیر همه عالم است و خلق
آهنگ مدحت تو نه بر خیر کرده اند
از دولت جوان تو سیارگان سعد
بنیاد قوت فلک پیر کرده اند
بی بحر و بی صدف دل و طبع و ضمیر من
از مدحت تو در بها گیر کرده اند
خوابی که اهل فضل و ادب نیک دیده اند
آن است کز رسوم تو تعبیر کرده اند
گر در جهان ز صنعت اکسیر زر کنند
مدح و ثنات صنعت اکسیر کرده اند
پوشیده کن به خلعت خویشم که مر مرا
چرخ و جهان برهنه تر از سیر کرده اند
این اختران و گرچه به تقدیم حق ترم
وقت حقوق من همه تأخیر کرده اند
با من چنان روند که گویی به سوی مورد
آهنگ آب دادن انجیر کرده اند
روزه رسید و پیش کمان هلال او
جان عدوت را ز اجل تیر کرده اند
بر تو خجسته باد و گر چند روزهاش
تن را به روزه زارتر از زیر کرده اند
تا شاعران صفات رخ و زلف دلبران
اغلب به مشک و قیر و می و شیر کرده اند
با زلف قیرگون زی و خوش زی که چرخ و دهر
روز مخالفان تو را قیر کرده اند
***
سرو سیمینی و سیمین سرو را یاقوت بار
جزع من بی سیم و بی یاقوت تو یاقوت بار
گرنه قوت از دیده ی یاقوت بار من گرفت
پس چرا آورد سیمین سرو تو یاقوت بار
سرو و یاقوتت چو قوت از دیده ی من یافتند
چون مرا ندهی بدان سرو و بدان یاقوت بار
منت از خوددار کز قد و لب تو گشته اند
هم به قامت هم به قیمت سرو با یاقوت خوار
در خیال سایه ی سرو تو با این چشم و دل
بی گزندم زآب و آتش در صفت یاقوت وار
خوش بخند از نیکویی کز عشق بالا و لبت
جزع من گرید همی بر سرو و بر یاقوت زار
نیست با تیمار قدت سرو را در باغ صبر
نیست با عشق لبت یاقوت را در کان قرار
حرمت و صبرم ببردی زان لب و قامت چنانک
حرمت یاقوت رمانی و سرو جویبار
من به حرمت بر خیال سرو و یاقوتت کنم
هر شبی تا صبحدم یاقوت رمانی نثار
وهم و چشمم هر زمان از عشق آن یاقوت و سرو
سرو کارد در دل و یاقوت بارد در کنار
در فراق سرو تو چون خیزران گشتم نحیف
وز غم یاقوت تو چون زر شدم زرد و نزار
یک زمان ای سرو سیمین با قدح پیش من آی
تا می از عکس لبت یاقوت گردد آبدار
مدح عالی خوان و می نوش ای صنم تا چشم خلق
سرو بیند مدح خوان یاقوت بیند می گسار
لاله زیر سرو بن چون جام یاقوتین شکفت
باده ی یاقوت رنگ و جام یاقوتی بیار
تا ز دست سرو سیمین می خورد یاقوت رنگ
صدر عالی سید شرق آسمان افتخار
آفتاب مجد مجدالدین ابوالقاسم علی
بر زمین چون آسمان بر هر مرادی کامکار
آن به همت آفتاب و آن به رتبت آسمان
آسمان بی تغیر آفتاب بی غبار
آسمانی کافتابش در ایادی زیر دست
آفتابی کز معالی آسمانش پیشکار
آفتاب است از فروغ و آسمان است از علو
آفتاب حق شناس و آسمان حق گزار
بس کسا کو را بود خوف هلاک از آفتاب
بس کسا کو را بود از آسمان بیم دمار
آفتاب سودمند و آسمان بی گزند
در زمین او را شناس و در جهان او را شمار
رتبتش چون آفتاب ایمن ز خوف اضطراب
همتش چون آسمان فارغ زرنج اضطرار
آسمان از عزم او گردد همی گرد زمین
و آفتاب از حزم او تابد همی بر روزگار
زان کند تأثیر طبع آفتاب از آسمان
سنگ را یاقوت سرخ و خاک را زر عیار
در بزرگی همتش بر آسمان شد لاجرم
بر بزرگان فضل او چون آفتاب است آشکار
بنگر اندر علم و حلمش تا ببینی در زمین
آفتاب کاردان و آسمان بردبار
تیره با رای منیرش پست با عزم قویش
آفتاب نورمند و آسمان استوار
آفتاب و آسمان از بهر او را بوده اند
عمرها در آرزو و سالها در انتظار
گر نتابد آفتاب و گر نماند آسمان
روی و رای او بس است از هر دو ما را یادگار
گر تبار مصطفی را آسمان خوانی به قدر
طلعتش را خواند باید آفتاب آن تبار
زانکه بود آن آفتاب فضل در صلب علی
هدیه داد از آسمان ایزد علی را ذوالفقار
دید چشم هر که او را دید روز بار و بزم
آفتاب با سکون و آسمان باوقار
مرکب عالیش مثل آسمان آمد به سیر
آفتاب است او از آن بر آسمان باشد سوار
چون کند بر پشت او رای شکار و عزم رزم
آسمان گیرد اسیر و آفتاب آرد شکار
ای معالی را چنان چون آسمان را آفتاب
وی مکارم را چنان چون بوستان را نوبهار
آسمان مجد و فضلت اختران بی عدد
آفتاب جود و بذلت ذره های بیشمار
گویی از رای منیر و نسبت والای توست
آفتاب و آسمان را نور و رفعت مستعار
هر کجا رای تو آمد هر کجا قدر تو بود
آفتاب آنجا چراغ است آسمان آنجا بخار
نقطه ای زان قدر عالی آسمان آید دویست
ذره ای زان روی روشن آفتاب آید هزار
از طریق نور و رفعت گویی اندر ذات تو
مختصر کرد آفتاب و آسمان را کردگار
هر که دیدار تو بیند دیده باشد بر زمین
آفتاب و آسمان را بر طریق اقتصار
روشن از ذکر تو گشته است آفتاب پر شعاع
زینت از بزم تو برده است آسمان پر نگار
بگذری بر برجهای آسمان چون آفتاب
گر چو اختر دشمنت بر آسمان سازد حصار
آفتاب از نور بخشد آسمان روزی دهد
آسمان هر زمینی آفتاب هر دیار
تیره روزم زآفتاب و تنگ دستم زآسمان
چون تویی هر دو ندانم کز که خواهم زینهار
تا بیاراید جهان را آفتاب اندر طلوع
تا نگه دارد زمین را آسمان اندر مدار
طایعت باد آفتاب و خاضعت باد آسمان
خدمت تو تا قیامت این و آن را اختیار
از قضای آسمانی دوستان و دشمنانت
سال و مه چون آفتاب اندر لباس سوگوار
***
بر روی آفتاب تو آن زلف تابدار
ز آسیب باد سلسله گشته است آب وار
رخسار آبدار تو را رنگ آتش است
زان رنگ دود داد بدان زلف تا بدار
زلفت چگونه روی تو را پرنگار کرد
بر آب و آتش ار نکند هیچ کس نگار
ور رهگذار مور نه بر آب و آتش است
خط را به گرد عارض رنگین تو چه کار
در زلف اگر قرار نبینی عجب مکن
کی دیده ای که دود بر آتش کند قرار
زلفت بخار آب رخ آبدار توست
گر هیچ گونه بوی بخور آید از بخار
در زلف تو درازی روز شمار هست
لیکن شکنج و حلقه فزون دارد از شمار
گر تاب و پیچ و حلقه ی زلف تو صبح نیست
خورشید را چگونه گرفته است در کنار
باد سحر که بر سر زلفت گذر کند
تا شب نسیم مشک دهد خاک را نثار
بس هوش و عقل در سر زلف تو بسته اند
ترسم به بادشان دهد آن زلف بادسار
گرنه نسیم لطف خداوند یافته است
بی مشک چون بود سر زلف تو مشکبار
صدر اجل نظام خلافت رئیس شرق
گردون بی نهایت و دریای بی کنار
تاریخ فخر و قاعده ی مجد مجددین
ایزد چو اهل دینش ز دین کرده اختیار
قطب علو و تاج معالی علی که یافت
علمی که در جهان ز علی ماند یادگار
مذکور بر و بحر به الفاظ احترام
مشهور شرق و غرب ز انواع افتخار
نه بی ثنای فاخر او نطق را خطر
نه با عطای وافر او گنج را یسار
گشته ز سهم کوشش او رنگ شب سیاه
مانده ز بیم بخشش او شخص زر نزار
هم عدل او به ظلم درآرد همی شکست
هم جود او ز بخل برآرد همی دمار
اوج ستاره همت او راست زیر دست
دور زمانه نهمت او راست پیشکار
بر مقتضای همت و بر حسب نهمتش
اینک هزار گونه دلایل شد آشکار
اینک طراز مملکت روزگار او
ظاهر شد از عنایت سلطان روزگار
اینک فلک به مجلس عالیش تحفه کرد
فخر و شرف به خلعت و تشریف شهریار
آن خلعتی که رایت عز است بی عدد
وان خلعتی که آیت فخر است بی عوار
گویی کش از طراز و نگار است عز و فخر
گویی کش از جمال و جلال است پود و تار
هرگز حرم ندید چنین خلعت از خلیل
هرگز ارم نیافت چنین خلعت از بهار
ای خلق شرق را به وفاق تو التجا
ای اهل غرب را به خلاف تو اعتبار
سلطان شرق و غرب خداوند بر و بحر
در شرق و غرب کرده محل تو را مشار
چون نام علم و حرب به گرد در تو دید
دلدل به هدیه زی تو فرستاد و ذوالفقار
وان اسب کز خلیفه ی عالم بدو رسید
با نقش او خجل شده نقاش قندهار
بادی است کوه پیکر و کوهی است باد تک
گر کوه را لگام بود باد را پسار
اندر خور رکاب تو آن را شمرد از آنک
در خورد تاج شاه بود در شاهوار
با حرمت خلافت و شاهی جهانیان
در پیش بارگاه تو بینند روز بار
آن مرکبی که چرخ چهارم حسد کند
آن را به وقت آنکه تو باشی بر او سوار
ماه نو است نعلش و هنگام تاختن
بر چهره ی ستاره نشاند همی غبار
در رشک از او بود فلک و جای آتش هست
زیرا فلک هلال یکی دارد او چهار
گویی در آن زمانش علی داشت زیر ران
کاسیب ذوالفقار درآمد به ذوالخمار
هر چند بی خبر بود از حال عار و فخر
هست از شتاب فخرش و هست از درنگ عار
امروز را به پویه و امسال را به تک
کمتر ز لحظه ای برساند به دی و پار
چون پای در رکاب وی آری گه نبرد
چون دست در عنانش گماری گه شکار
دور گذشته ی همه افلاک را بگیر
عمر گسسته ی همه آفاق را بیار
خسرو چو بار گردن او کرد طوق زر
با او علو و رفعت و زینت شدند یار
قمری چو زیب و زینت آن طوق زر بدید
بر طوق مشک خویش بنالید زار زار
هم رنگ روی عاشق و هم شکل خط دوست
کرده در او هزینه و برده بر او به کار
گویی که بر سبیل تبرک به اسب تو
حور از بهشت هدیه فرستاد گوشوار
دارد فروغ آتش و آنک همی زند
در جان دشمنان تو هر ساعتی شرار
گر می به رنگ او بدی اندر پیاله ها
هرگز نباشدی سر میخواره را خمار
آن طوق دلفریب چو برقی است تابناک
وان اسب گام زن چو براقی است راهوار
در گردن براق فکند از پی تو برق
اقبال پادشاه جهاندار کامکار
ای آنکه بر براق ندیدی ز برق طوق
دیده به اسب و طوق خداوند بر گمار
وان تیغ کار کرده که زاری کنند از او
مردان کار دیده به میدان کارزار
برنده چون فراق و گزاینده چون اجل
گیرنده چون قضا و کشنده چو انتظار
گویی به دست رستم دستان جز او نبود
آن ساعتی که یافت ظفر بر سفندیار
نزد تو زینهاری شاه است و نزد او
جان مخالفان تو را نیست زینهار
زین تیغ و زین سپر سر خصمان همی ستر
جانشان همی ستان و به مالک همی سپار
نامه رسید و جامه رسید از خدایگان
منشور جاه و حرمت و توقیع کار و بار
در برتری سپهر برین است و زیر او
هم مرکز معالی هم نقطه ی وقار
آن نامه از نوایب گیتی تو را امان
وان جامه از حوادث گردون تو را حصار
شبهای دوستانت بدین روز گشت روز
گلهای دشمنانت بدان خار گشت خار
ای وارث وصی و وصی وار پر جگر
ای تحفه ی نبی و نبی وار بردبار
زایر به حضرت تو گروه از پس گروه
شاعر به خدمت تو قطار از پس قطار
حیدر که خاتمی به یکی داد در رکوع
ضایع نماند و آیتش آمد زکردگار
آنی که در رکوع و سجودند روز و شب
از بهر شکر نعمت تو اهل این دیار
گر راه وحی بسته نگشتی به عهد ما
بیش آمدی به شأن تو آیت ز صد هزار
از طوق شکر و منت بر و عطای توست
در شرق و غرب گردن احرار زیر بار
تو طوق شکر بخشی و حقا که طوق شکر
از طوق زر نکوتر و بهتر هزار بار
گرچه به توست خلعت و تشریف را شرف
بی قرب و بعد تو نتوان شد عزیز و خوار
شرط است تهنیت پس تشریف و موهبت
بی آب و سبزه خوش نبود جوی و جویبار
تا کوه استوار نجنبد ز جای خویش
چون کوه باد قاعده ی عمرت استوار
گرد هوا و همت تو بخت را طواف
پیش مراد و نهمت تو چرخ را مدار
هرگز به غمگسار تو را حاجتی مباد
آنجا که نیست غم به چه کار است غمگسار
***
اگر ندیده ای از مشک پیش لاله سپر
همی نگر به سوی آن دو زلف لاله سپر
رخش همی به دی از لاله نوبهار کند
اگر حذر کند از چشم بد رواست حذر
ندید کس که ز هیچ آتشی بنفشه دمید
از آتش رخ او چون دمد بنفشه ی تر
اگر شگفت بود لاله ی شکفته به دی
بنفشه ای که ز آتش دمد شگفتی تر
خطش بنفشه و از شرم آن بنفشه همی
بنفشه ی چمن باغ برنیارد سر
بدان بنفشه فزاید جمال باغ و بهار
بدین بنفشه فزاید جمال شمس و قمر
گر آن بنفشه همیدون ز خاک روید و آب
بنفشه ی خط او را زگل بود بستر
بر این بنفشه نگویی بنفشه را چه محل
بر این بنفشه نگویی بنفشه را چه خطر
از آن دو لاله که بشکفت بر دو عارض او
جمال را خطر افزود و حسن را زیور
وز این بنفشه که بر عارض و رخش بدمید
از آتش دل من بر فلک رسید شرر
اگر تو را هوس لاله و بنفشه کند
به خط و عارض آن دلبر نگار نگر
و گر سعادت دل خواهی و سلامت جان
به مدح صدر اجل دل فروز و جان پرور
سپهر همت و خورشید مجد مجدالدین
خجسته تاج معالی علی بن جعفر
سر شرف شرف الساده عمده ی اسلام
جهان عترت و اقبال آل پیغمبر
کریم عادت محمود فعل خوب خصال
حمید خلق عطا گستر بزرگ نظر
بلند نسبت پاکیزه عرق نیکو نام
رهی نواز بهی منظر نکو مخبر
مفسر است همیشه ز سیرتش صورت
مخبر است همیشه به مخبرش منظر
نه بحر و بحر عطا و نه ابر و ابر نوال
نه چرخ و چرخ علو و نه کوه و کوه جگر
علی علوم و علی کوشش و علی بخشش
نبی خصال و نبی سیرت و نبی گوهر
زهی به مدحت صدرت فلک گشاده زبان
زهی به خدمت قدرت سپهر بسته کمر
ز بهر دیدن روی تو و ستایش تو
شریف گشته زبان و عزیز گشته بصر
وز آن قبل که تویی اختر سپهر شرف
بلند گشت سپهر و منیر گشت اختر
اگر نه از پی نشر محامدت بودی
ز فخر مدح تو بر آسمان شدی دفتر
اگر نه فضل و هنر نسبت از دل تو کند
در این جهان که تقرب کند به فضل و هنر
ز امن لعل تو لعلی گرفت گونه گل
ز بیم جود تو زردی گرفت گونه ی زر
بود در آتش خشم تو ذره ای دوزخ
بود ز آب رضای تو قطره ای کوثر
نه جود را غرضی حاصل است بی کف تو
نه در جهان عرضی ممکن است بی جوهر
هم از جهانی و بیش است قدر تو ز جهان
ز کان به است و گرچه ز کان بود گوهر
ز روزگاری و بی شک ز روزگار بهی
ز ابر بارد و بی شک به است از ابر مطر
همیشه معدن آزادگی دل و کف توست
چنانکه معدن آهن در آتش است و حجر
اگر چه فخر به حیدر کند سخاوت و علم
تویی به علم و سخاوت تفاخر حیدر
فضایل از تو خطر گیرد و شمایل قدر
مناقب از تو شرف یابد و معالی فر
ضمیر ما نشناسد محل حرمت تو
هر آینه نشناسد صدف محل درر
چو نام نیک همی گستری عطا و سخن
زهی کریم عطاپرور سخن گستر
هزار بار کم از قدر و رتبت تو بود
اگر ستاره ببوسد تو را ستانه ی در
و گر سپهر شود بنده ی تو را بنده
وگر زمانه بود چاکر تو را چاکر
تو نیک محضی و در جز تو نیک باشد و بد
تو خیر صرفی و در جز تو خیر باشد و شر
اگر مکارم اخلاق تو سخن گوید
کمینه لفظی از او مشک باشد و عنبر
و گر بزرگی و قدر تو منقسم گردد
کمینه قسمی از او جاه باشد و مفخر
ثنا کنیم تو را و تو بهتری ز ثنا
هر آینه شرف سر فزونتر از افسر
ز حسن رسم تو یک شمّه است باد بهار
ز عطر خلق تو یک نایب است باد سحر
مرا که هست زبانم بر آفرین تو وقف
همی زبان مرا آفرین کند حنجر
اگر چه صدر تو را بندگان فراوانند
به من بود همه ذکر تو زنده تا محشر
همیشه تا اثرست از سپهر و گردش او
زعمر و عز تو در دولت تو باد اثر
همیشه زیر و زبر باد كار دشمن تو
چنانكه هست فلك زیر و همت تو زبر
همیشه تا به جهان گاه نفع و گه ضرر است
نصیب تو همه نفع و نصیب خصم ضرر
همیشه تا به سوی برتری کشد آتش
تو آتشی و عدو تو باد خاکستر
همیشه تا زمی از آسمان پذیرد فعل
تو آفتابی و صدر تو آسمان پیکر
به کام و نام و مراد تمام در گیتی
هزار سال بزی زان پس از جهان بگذر
***
بت سرو قدی و سرو سمن بر
نگار سخن گوی و ماه سخن ور
قد و عارض توست شمشاد و لاله
لب و بوسه ی توست یاقوت و شکر
سرین تو و عشق من هست فربه
میان تو و صبر من هر دو لاغر
من از پای تا سر ز عشقم مرکب
تو از پای تا سر ز حسنی مصور
هوا گردد از عکس رویت منقش
صبا گردد از بوی زلفت معطر
بگریم ز زلفت بنالم ز چشمت
که نالد ز نرگس که گرید ز عنبر
ز شیرین لب تو مرا نیست سیری
کرا سیری آید ز یاقوت احمر
به طوبی و کوثر رسیدم ز وصلت
که زلف و لب توست طوبی و کوثر
به دفتر همی وصف زلفت نوشتم
پر از نامه ی مشک شد روی دفتر
به عبهر دو چشم تو را باز بستم
همه جادویی اندر آمد ز عبهر
مکن عزم لشکر بمان رای رفتن
بنه خود و جوشن بده جام و ساغر
بر آن تن چه درخور بود یاد جوشن
بر آن لب چه لایق بود ذکر لشکر
مرا تا تو را دیدم اندر دو دیده
تو گفتی برسته است کشمیر و کشمر
ستاره است رخشنده رویت همانا
که ماهت پدر بود و خورشید مادر
ز جان شاکرم تا تو را خواند جانان
به دل خرمم تا تو را ساخت دلبر
بنازد ز تو جان چو علم و معالی
به تاج معالی علی بن جعفر
اجل مجد دین عمده ی شرع و ایمان
جمال شرف فخر آل پیمبر
ستوده به سیرت ستوده به خصلت
ستوده به منظر ستوده به مخبر
همه نیک بی بد همه عز بی ذل
همه نفع بی ضر همه خیر بی شر
نه جز حکم او را زمانه متابع
نه جز امر او را ستاره مسخر
نه بی شعر او هیچ شاعر مکرم
نه بی جود او هیچ زایر توانگر
سخن را ز گفتار او فر و زینت
سخا را ز کردار او زیب و زیور
کم از قدر او رفعت هفت گردون
کم از جاه او بسطت هفت کشور
هم از قدر عالیش پست است گردون
هم از رای روشنش تیره است اختر
چگونه بود پیش رایش ستاره
چگونه بود پیش معروف منکر
چه ارزد به نزد کفش ابر و دریا
چه ارزد به نزدیک شاهین کبوتر
نباشد جدا از کف او سخاوت
عرض را جدایی نباشد ز جوهر
زمانه بزرگی از او یافت آری
صدف را بزرگی فزاید زگوهر
چه باقی بود در بزرگی کسی را
که جد و پدر مصطفی بود و حیدر
همی تا جهان را ز خورشید و گردون
گهی نفع باشد به تأثیر و گه ضر
تو اندر جهان شاد و خرم همی زی
چو خورشید عالی چو گردون معمر
***
چه حلقه هاست بدان زلف تابدار اندر
چه غمزه هاست بدان چشم پرخمار اندر
ز غمزه هاش تباهی به هوش و عقل اندر
ز حلقه های سیاهی به قیر و قار اندر
چه قندهاست در آن لب که لب همی خایند
بتان ز حسرت آن لب به قندهار اندر
ز راستی که در آن قامت است پیدا شد
مرا ز دیدن او راستی به کار اندر
نگارخانه ی چین پیش چشم من باشد
چو بنگرم به رخ و زلف آن نگار اندر
بخار آب رخ آبدار او خط اوست
بخور عنبر سارا بدان بخار اندر
دلم قرار در آن زلف بی قرار گرفت
وطن گرفته بدان طرف لاله زار اندر
شگفتی از دلم آید که چون همی سازد
قرار خویش بدان زلف بی قرار اندر
مگر طریق برون آمدن نمی یابد
ز بار مشک بدان زلف مشکبار اندر
سه بوسه زان دو لب چون شکر شکار کنم
که هست راحت روحم بدان شکار اندر
شمار بوسه به قصد از لبان چون شکرش
غلط کنم که غلط به بدین شمار اندر
مرا به وعده ی وصل آن دو زلف چون زنجیر
بداشت بنده به زنجیر انتظار اندر
درید پرده ی راز من آن دو رسته ی در
بدان دو پرده ی یاقوت آبدار اندر
مرا دو دیده ز در همچو تاج شاهان شد
ز بس نظاره در آن در شاهوار اندر
به حسن و ملح بسی بت پرست جست و نیافت
بتی چنو به همه تبت و تتار اندر
هزار حلقه ز شب گرد روز روشن او
هزار نافه ی تبت به هر هزار اندر
هزار دل نه یکی دل چو روی او بینی
نثار او سزد و جان بدان نثار اندر
همه مراد دل اندر کنار او بینم
چو جای خویش ببینم بدان کنار اندر
ز نیکویی گل و ماه اندر او همان دیدند
که جود و جاه بدین صدر روزگار اندر
عماد امت جد، رکن ملک مجدالدین
کز اوست ناصح و حاسد به نور و نار اندر
جلال آل پیمبر علی بن جعفر
که چون علی است به انواع افتخار اندر
سر تبار محمد که از محامد اوست
سری و جاه و جلالت بدان تبار اندر
علی دل است و همان معجز است در قلمش
که بوده بود علی را به ذوالفقار اندر
ز نعمتش به نیاز اندر، آن پدید آمد
که از شجاعت حیدر به ذوالخمار اندر
مرکب است کریمی در او به خلقت و طبع
بدان صفت که حلیمی به بردبار اندر
دلیل قدرت صانع شده ست و نیست به عدل
عدیل او به همه صنع کردگار اندر
چو گوشه ای ست سپهر و نجوم و خلدارم
ز بارگاه شریفش به روز بار اندر
به کسب مجد و معالی شده است رغبت او
فزون ز رغبت عاشق به وصل یار اندر
مظفری است که در طاعت اشارت اوست
ظفر همیشه به میدان کارزار اندر
مؤیدی است که تأیید او پدید آرد
نجات غرقه به دریای بی کنار اندر
موفقی است که توفیق او مهیا کرد
قرار شاعر و زایر بدین دیار اندر
نشان رد و قبولش به سعد و نحس اندر
دلیل کینه و مهرش به تخت و دار اندر
نیافت حاسد او هیچ عیب در هنرش
جز آن که عیب نباشد به نوبهار اندر
امید عفو نبرد ز خشم او و بلی
امید دیدن خرما بود به خار اندر
ز چار عنصر و هفت اختر است و صد رتبت
ز ذات اوست به هر هفت و هر چهار اندر
جوار خدمت صدرش جوار بحر شده ست
طمع همیشه توانگر بدین جوار اندر
ز بیم شیهه ی اسبان او پدید آمد
نهفته کشتن شیران به مرغزار اندر
ز امن و راحت و انصاف او همی باشد
همه خرامش کبکان به کوهسار اندر
جمال فضل و تفضل در او نهاد خدای
کمال حلم و تحمل به یار غار اندر
عذاب و رنج به ترکیب دشمنانش درند
چو حرص و زهر به ترکیب مور و مار اندر
حصار اهل سخن شد ثنای مجلس او
امان ز بیم بلاها بدان حصار اندر
سوار دانش و دولت شده ست و طعنه زند
یکی پیاده ز خیلش به صد سوار اندر
جهنده مرکب او را شرار باید خواند
فروغ دولت و نصرت بدان شرار اندر
ز نور آتش نعلش جمال فتح و ظفر
عیان شوند به تاریکی غبار اندر
به روز موكب و میدان ز بیم شیهه ی او
امید خواب نماند به كوكنار اندر
زهی چو اختر روشن ز آسمان تابان
بزرگی از تو به اصل بزرگوار اندر
ممیزان سخن را به وقت وصف و سخا
سخن ز توست به اشباع و اختصار اندر
مبارزان خرد را به وقت کینه ی تو
گشاده گشت دو میدان به فخر و عار اندر
سخنوران جهان را ندیم لفظ و ضمیر
ثنای توست به پنهان و آشکار اندر
به شرق و غرب جهان اختیار امت جد
تویی و راحت امت به اختیار اندر
به اختیار دلت باد گردش مه و سال
عدو تو همه ساله به اضطرار اندر
جهانیان همه در زینهار جود تواند
همیشه باش ز ایزد به زینهار اندر
***
ز نایبان رخ و چشم و زلفت ای دلبر
یکی گل است و دوم نرگس و سیوم عنبر
رخ تو راست ز سلطان نیکویی سه لقب
یکی بدیع و دوم درخور و سیوم دلبر
همیشه در سر زلفت مجاورند سه چیز
یکی شکنج و دوم حلقه و سیوم چنبر
لطافت از دو لب تو ربوده اند سه آب
یکی حیات و دوم زمزم و سیوم کوثر
به بوی خوش ز دو زلفت سه چیز مایه برند
یکی نسیم و دوم نافه و سیوم مجمر
ز جادویی تو ربودی ز ماه و حور و پری
یکی جمال و دوم چهره و سیوم پیکر
هزار بنده سزندت به قد و عارض و خد
یکی چو سرو و دوم چون گل و سیوم چو قمر
مرا سه چیز ببخش از دو لب به یک بوسه
یکی عقیق و دوم بسد و سیوم شکر
روان و جان و تن من ز عشق تو شده اند
یکی ذلیل و دوم عاجز و سیوم مضطر
تن من است و میان و سرین تو به صفت
یکی نحیف و دوم فربه و سیوم لاغر
مرا چو دیده و جان و دل است دیدن تو
یکی عزیز و دوم لایق و سیوم در خور
به چشم و گوش و زبان نام و حال و قصه ما
یکی بگوی و دوم بشنو و سیوم بنگر
به کوی بیعت و خط وفا و منزل وصل
یکی بیا و دوم بنگر و سیوم بگذر
گراز دو عارض تو با سه چیز گشت دو چشم
یکی جمال و دوم زینت و سیوم زیور
سه چیز یافت جهان از بقای مجدالدین
یکی بها و دوم حرمت و سیوم مفخر
رسوم و سیرت و اخلاق او معالی را
یکی گوا و دوم حجت و سیوم محضر
رئیس شرق علی تحفه ی سه عرق شریف
یکی رسول و دوم حیدر و سیوم جعفر
ز پشت آنکه قوی کرد پشت دین به سه حرب
یکی حنین و دوم خندق و سیوم خیبر
منیر و محترم و معتبر زمدحت اوست
یکی ضمیر و دوم خامه و سیوم دفتر
بلند و محکم و روشن ز قدر و عزم و دلش
یکی سپهر و دوم محور و سیوم اختر
سرای و صدر و درش کعبه ی مکارم را
یکی صفا و دوم مروه و سیوم مشعر
به فر و خدمت او راحت و امان و خلاص
یکی ز ذل و دوم زآفت و سیوم ز ضرر
درخت و میوه و شاخ هنر ز تربیتش
یکی بلند و دوم تازه و سیوم برور
سه چیز ماند ز جد و پدر بدو میراث
یکی خصال و دوم سیرت و سیوم مخبر
مسلم است ز سلطان عالمش سه خطاب
یکی اجل و دوم عالم و سیوم سرور
ز مرکبش به گه تک سه باد رشک برند
یکی شمال و دوم عاصف و سیوم صرصر
مرکب است همانا قوایمش ز سه چیز
یکی زباد و دوم زآتش و سیوم زحجر
زهی گوای بزرگی و قدر و رتبت تو
یکی نبی و دوم فاطمه و سیوم حیدر
به جاه و مرتبت و منقبت نیابندت
یکی نظیر و دوم ثانی و سیوم دیگر
به دست و نام و سر او سه چیز فخر کنند
یکی نگین و دوم سکه و سیوم افسر
مصاف و بزم و مظالم سه وصف دید در او
یکی کریم و دوم عادل و سیوم صفدر
به روم و مصر و یمن پرده دار او شاید
یکی عزیز و دوم تبع و سیوم قیصر
به ملک و قوت و لشکر غلام او نسزند
یکی قباد و دوم بهمن و سیوم نوذر
سه آلتند به میدان غلام بازوی او
یکی حسام و دوم نیزه و سیوم خنجر
سه نام داد خدایش ز بهر نصرت دین
یکی معز و دوم خسرو و سیوم سنجر
تویی به دولت او خلق و رزق عالم را
یکی کفیل و دوم ضامن و سیوم داور
به قدر و رفعت و هیبت مشرفند از وی
یکی کلاه و دوم رایت و سیوم لشکر
به عدل و علم و معالی مرتب اند از تو
یکی زمان و دوم عالم و سیوم کشور
همی نظاره كنندت ستارگان به سه چیز
یكی شكوه و دوم هیبت و سیوم منظر
به خدمت آمدت اینک بهار در سه لباس
یکی حریر و دوم سندس و سیوم عبقر
ز روی و عارض و چشم بتان نشان دادند
یکی بهار و دوم سوسن و سیوم عبهر
بنفشه و سمن و لاله را سه گونه سلب
یکی کبود و دوم ابیض و سیوم احمر
سر شکوفه و شاخ گل است و روی زمین
یکی سپید و دوم احمر و سیوم اخضر
ز باد و خاک خجالت گرفته اند سه جای
یکی تتار و دوم تبت و سیوم ششتر
گل شکفته و باغ بهار و باد صبا
یکی بت است و دوم بتکده سیوم بتگر
جمال و رتبت و فر ارم زطرف چمن
یکی تباه و دوم ناقص و سیوم ابتر
نسیم صبح و نثار هوا و زیور شاخ
یکی عبیر و دوم لؤلؤ و سیوم گوهر
هوای عالم و رخسار باغ و مجلس تو
یکی خوش است و دوم خرم و سیوم خوشتر
جدا مباد ز بزمت در این بهار سه چیز
یکی سماع و دوم باده و سیوم ساغر
همیشه تا که بود رود و بحر و جیحون را
یکی کران و دوم ساحل و سیوم معبر
همیشه باد تو را دولت و سعادت و عز
یکی رفیق و دوم همره و سیوم رهبر
خدای و دولت و بختت به هر چه رای کنی
یکی معین و دوم ناصر و سیوم یاور
زمانه و فلک و اخترت به روز و به شب
یکی غلام و دوم بنده و سیوم چاکر
حمایت و کنف و حفظ کردگار تو را
یکی حصار و دوم جوشن و سیوم مغفر
بقای نوح و محل خلیل و قرب کلیم
یکی بیاب و دوم بطلب و سیوم بشمر
سر مخالف و پشت عدو و ترگ حسود
یکی ببر و دوم بشکن و سیوم بستر
نصیب و بهره و قسم مخالفت ز فلک
یکی بلا و دوم محنت و سیوم کیفر
***
ای رخ و زلفین تو در فتنه دام روزگار
کرده ام در عشق تو دل را به کام روزگار
روزگار ار روز و شب باشد رخ و زلفین تو
روزگاری دیگرند ای من غلام روزگار
لاجرم چون روزگار از جور ناسایی دمی
آری اندر جور معروف است نام روزگار
کرده ام چشم از سرشک لاله گون چون جام می
تا می هجرم چشانیدی به جام روزگار
نیست ممکن جستن از دام تو دل را، زانکه تو
روزگاری، کی توان جستن ز دام روزگار
دام انعام خداوندست گویی دام تو
آن که بستد دل به جود از خاص و عام روزگار
مجد دین و عمده اسلام ابوالقاسم علی
آن معالی و معانی را امام روزگار
پیشگاه عقل و فضل و پادشاه نظم و نثر
قبله ی فخر و شرف صدر و نظام روزگار
روزگار آمد قوام عمر و قانون حیات
باز عمر اوست قانون و قوام روزگار
فکرتش وقت فراست فطنتش هنگام فضل
بوفراس عهد گشت و بوتمام روزگار
ای به چنگ حل و عقد تو عنان آسمان
ای به دست قبض و بسط تو زمام روزگار
در جهان عدل امید امان عالمی
بر سپهر مجد خورشید کرام روزگار
روزگار علم و عدل و دین همایون شد به تو
پس همای روزگاری یا امام روزگار
مهر و کین تو در اقبال و ادبار جهان
امر و نهی تو سر حل و حرام روزگار
کامران چون روزگاری وانکه دارد مهر تو
بهره ای دارد تمام از اهتمام روزگار
منتقم چون روزگار آمد خلاف و کین تو
کیست آنکو برزند بر انتقام روزگار
راست گویی ایزد از خشنودی و خشم تو کرد
سعد و نحس آسمان، نور و ظلام روزگار
گر نسیم خلق و اکرام تو بر عالم جهد
احنف و حاتم شوند از وی لئام روزگار
روزگار است آفرین خوان بر خصال و رسم تو
وین کسی داند که دریابد کلام روزگار
مهر و مه خوانند بر قدرت درود آسمان
روز و شب گویند بر صدرت سلام روزگار
ای خداوند از جمال خدمت میمون تو
بی نصیبم داشت رای تیره فام روزگار
این جمال و مرتبت بر روزگارم دام بود
یافتم آخر به اقبال تو دام روزگار
تا گه گشتن بد و نیک است فعل آسمان
تا گه رفتن شب و روز است گام روزگار
باد بر وفق مراد تو مدار آسمان
باد بر حسب بقای تو مقام روزگار
***
خمار داد سرم را به چشم نیم خمار
ز من ببرد به زلفین بی قرار قرار
اگر به می لب و رخسار او نسب دارد
چرا که در دل من جای ساخته است خمار
وگر قرار دل من دو زلف او بردند
چرا شدند زمن بی قرارتر صد بار
وگر به تیر همی قد او نکو ماند
چرا شده ست دل من دو نیمه چون سوفار
کمان نکرد کس از تیر و کرد دلبر من
به تیر هجران قد مرا کمان کردار
مرا به ناله کشد خویشتن کشیدن او
بلی به وقت کشیدن کمان بنالد زار
ز نور عارض او گرچه نار دارم بهر
مرا خوش است که باری به نور ماند نار
به نار اگر دو رخ آبدار او ماند
چرا سرشک من آمد به رنگ دانه ی نار
ز سیم زر نتوان کرد و این بدیع تر است
که کرد سیم عذارش چو زر مرا رخسار
به نزد خلق گرامی تر است زر از سیم
چرا که زر مرا رد کند به سیم عذار
ز کار او به تحیر درند جان و خرد
چو از عطای اجل مجد دین سحاب و بحار
شب است زلفش و روزم به زلف او ماند
شبم ز حسرت آن شب شریک روزشمار
اگر ندید کسی آفتاب را در شب
شبش چگونه گرفت آفتاب را به کنار
چو شب بود سبب خواب و راحت همه خلق
چرایم از شب زلفینش رنجه و بیدار
و گر ستاره ی گردون به شب نماید رخ
شب است زلفش و اشکم ستاره ی سیار
قرار و صبر دلم زلف او شکار گرفت
کدام شب کند از دل قرار و صبر شکار
که دید شب که بدو پست گشت قیمت عطر
که دید شب که از او رنجه شد دل عطار
به شب کنند همه جادویی و طرفه تر آنک
شب است زلفش و خود جادویی کند هموار
گهی ز غالیه بر ارغوان زند نقطه
گهی ز عنبر بر یاسمین کشد پرگار
به زلف رونق حسنش همی بیفزاید
چو مدح عمده ی اسلام رونق اشعار
چو نیست بهره ی مرا از بهار چهره ی او
به چهره ی برگ خزانم به دیده ابر بهار
اگر نزاری و زردی مرا ز عشق رسید
نه عاشق است درخت از چه گشت زرد و نزار
زمانه گویی مهمان مهرگان ماند
که شاخه ها همه زرش همی کنند نثار
مگر رسید عروسان باغ را ماتم
که زاغ جامه سیاه است و زرد رو اشجار
اگر چنار نبوده است باغ را دشمن
چرا به ماتم او دست خویش کرد نگار
مگر ز کرده پشیمان شدش که لرزانند
چو دشمن شرف ساده پنجه های چنار
میان باغ و خزان گر نرفت پیکاری
چرا که نار چنان خسته گشت بی پیکار
چو قطره قطره ی خون فسرده دانه ی او
همی درفشد و برجسته خون بود ناچار
اگر درخت بهی جز بهی ندید از باغ
چراست تنش به تیمار و چهره چون بیمار
ز روی آب هزاران زره پدید آرد
خلنده باد چو بر وی گذشت پیکان وار
زره به پیكان درند و باد چون پیكان
همی ز آب سپر سازد اینت نادره كار
کنون که آب زره گشت و باد پیکان شد
سزد کز آتش باده همی کنیم حصار
بیار آنکه خبر گوید از دل عاشق
ز رنگ عارض معشوق اندر او آثار
عدوی عنبر و صراف مشک و ناقد عود
وعید ظالم و زندان ایزد دادار
کجاست آنکه حکایت کند به گونه و طبع
از این گران سبک وزن و زان گرامی خوار
نشاط پیشه یکی گوهری که گوهر مرد
عیار گیرد و حاجت نباشدش به عیار
چو جان صافی و جام زدوده او را تن
همیشه جان و تن او را به طبع خدمتکار
به تن چو خدمت فخرالشرف دهد قوت
ز جان چو مدحت فخرالشرف برد زنهار
چو عارض و رخ معشوقه از نقاب تنک
ز آبگینه به بینندگان دهد دیدار
یکی حریف نوآیین خوش نوا دارد
نشاط پرور و انده زدا و معنی دار
ز عشق بی خبر و گوژپشت چون عاشق
ز حال عشق روایت همی کند اخبار
فزون ز بیست زبان پیش تو سخن گوید
چنانکه عشق کهن بر تو نو کند بازار
به یک زبان ز تو معشوق دل همی ببرد
گر او به بیست زبان دل برد عجب مشمار
به بزمگاه خداوند چون فراز رسید
بر اهل عشق بدرید پرده ی اسرار
امیر سید عالم علی که حضرت او
بلند کرد معالی و علم را مقدار
سپهر همت خورشید رای کیوان قدر
زمانه بسطت دریا نوال کوه وقار
بر درخت نبوت نهال باغ شرف
جمال عترت جد آفتاب هفت و چهار
عنایتش همه قادر کننده ی عاجز
کفایتش همه آسان کننده ی دشوار
سخا چو بحر و در او سیرتش بجای گهر
سخن چو زر و در او مدحتش به جای عیار
زمین به جای سپهرست و طلعتش خورشید
زمان به جای زبان است و مدحتش گفتار
زمین حضرت او عز و نعمت آرد بر
درخت خدمت او جاه و دولت آرد بار
جهانیان را گفتار نیست صد یک از آن
کز او به شاعر و زایر همی رسد کردار
اگر بزرگی جویی بدو ستایش بر
و گر سعادت خواهی بدو نگر گه بار
ایا بزرگی کز غایت بزرگی هست
زمانه را به تو فخر و تو را ز گردون عار
در آن مکان که بزرگی و جود و جاه برند
پیاده اند بزرگان و همت تو سوار
دو چیز را به بزرگی دوم نداند کس
یکی تو را و دوم هم به نزد تو زوار
یکی تویی که به فضل از هزار بگذشتی
یکی بود که رساند حساب را به هزار
اگر نه زر و درم در کف تو اضدادند
چرا زصحبت او نیستند برخوردار
اگر زسیرت خوب تو نیست آزردن
چرا رسید ز جودت به زر و سیم آزار
زمانه ای که در او چون تو مکرمی باشد
چگونه یارم گفت آن زمانه را غدار
زبان اهل شکایت طریق شکر گرفت
به روزگار تو از روزگار ناهموار
سخاوت تو عداوت ببرد و کین بسترد
ز روزگار حرون و سپهر کینه گزار
همیشه تا رخ خوبان ز باده باشد لعل
به روی لاله رخان باده های لعل گسار
چنانکه وارث جد و پدر به علم تویی
همیشه بادی در عمر وارث الأعمار
***
زهی در غمزه چون هاروت ساحر
به نور چهره همچون زهره زاهر
به چهره جسته ای آزار زهره
به غمزه برده ای بازار ساحر
جمالت عنصر حسن است و در حسن
نشد مثل تو موجود از عناصر
جفا از طبع تو رسمی است معهود
وفا از خوی تو کاری است نادر
به زخم کعبتین خوبی از من
دل و دین بردی احسنت ای مقامر
نکردی آنچه آخر کردی اول
نگفتی آنچه اول گفتی آخر
زچشمت برحذر باشم که چشمت
چو زلف توست بر عشاق جایر
به زلفت رغبتی دارم که زلفت
چو خلق مجلس عالی است عاطر
بهای شرع زین الدین که دین را
به دین و شرع برهانی است باهر
ابوطالب طلبکار محامد
جمال الساده عبدالله طاهر
کف بخشانش فهرست مکارم
دل رخشانش قانون مفاخر
طمع را جود او دادست سیری
امل را بذل او کردست شاکر
نشان جود او بر حال سایل
دلیل شکر او در لفظ زایر
ز وصف او بیان نطق عاجز
ز نعت او زبان عقل قاصر
خداوندا زبانها و بنانها
همی فضل تو را باشند ناشر
بلندی هم به نسبت هم به همت
کریمی هم به باطن هم به ظاهر
به نسبت چون فلک قدر تو عالی
به همت چون مثل ذکر تو سایر
ز صدرت خیره ماند چرخ سابع
ز قدرت طیره گردد نسر طایر
تو در عرق و نسب فرزند آنی
که پیدا شد بدو مؤمن زکافر
بدو گوید همی تورات و انجیل
وز او نازد محاریب و منابر
ز آل توست قدر آن خاندان را
چنان چون دیده را از روح ناظر
تو داری از زمانه فخر کامل
تو را بینم ز گیتی فضل وافر
همی تابد چو از گردون کواکب
مرا مدح و ثنا از طبع و خاطر
اگر چه باشم از پیش تو غایب
بود بر دل مرا ذکر تو حاضر
وگرچه در حوادث صبر بهتر
نیم بی تو چو نام خویش صابر
همی تا نیست جاهل همچو عالم
همی تا نیست عاجز همچو قادر
تو قادر بادی و خصم تو عاجز
بداندیش تو مقهور و تو قاهر
سپهرت خاضع و ایام طایع
خدایت حافظ و اقبال ناصر
مبارک بر تو این ماه مبارک
چو حب اهل بیت و فال شاعر
***
چو کهربا شد برگ و چو لعل گشت عصیر
گره گره چو زره شد ز باد روی غدیر
مشعبدی کند اکنون خزان همی به درست
که وصف حال جهان را همی کند تغییر
ز مرغزار برون کرد حله ی کمسان
ز جویبار برآهیخت جامه ی تعبیر
خلنده گشت از او باد خاصه در صحرا
گزنده گشت از او آب خاصه در شبگیر
بخفت قمری و ناله نمی کند به سحر
برفت بلبل و دستان نمی زند به صفیر
همان درخت که بودی چو قبه ی مینا
همان زمین که نمودی چو سبز رنگ حریر
نماند هیچ از آن وصفها نه بیش و نه کم
نماند هیچ از آن حله ها قلیل و کثیر
کنون که عشرت جویی به خانه ساز قرا ر
کنون که لذت جویی می مروق گیر
میی که قوت جان دارد و طراوت دل
میی که گونه گل دارد و نسیم عبیر
ز دست آنکه چنو سرو نیست در بستان
به رنگ آن که چنو نقش نیست در کشمیر
قدش چو سرو ولیکن زمشک و گل خرمن
رخش چو ماه و به گردش دو زلف چون زنجیر
به جای سبزه و صحرا نگارخانه ی خوش
به جای لاله خود روی لاله رنگ عصیر
به جای قمری خوش ناله نغمه ی دف و نی
به جای بلبل دستان زننده نغمه زیر
اگرچه زین همه خالی است جای من شاید
که از مدایح مخدوم من پر است ضمیر
اجل عالم عادل جلال دین هدی
جمال اسلام، اسلام را از او تقریر
جمال دولت و ملت محمد مسعود
پناه حق و معین ضعیف و پشت فقیر
کریم طبعی کز اصل اوست اصل کرم
گشاده کفی کز کف اوست ابر مطیر
به ورج او دهد انجم اگر دهد اقبال
به جاه او خورد افلاک اگر خورد تشویر
کف سخاوت او هست علت ایجاب
تف سعادت او هست علت تحریر
هنر سپاه و دل او بران سپاه ملک
سخا رعیت و طبعش بران رعیت میر
ایا به فرخ سعی تو کار دین به نظام
و یا به روشن رای تو ملک جاه منیر
تویی به سیرت مرضی ز اهل دهر علم
تویی به نام پیمبر ز جمله خلق جدیر
تویی به جود و به اقبال بی عدیل و همال
تویی به رای و به تدبیر بی شبیه و نظیر
دو فعل دارد دو شاخ کلک تو متضاد
یکی به مهر بشیر یکی به قهر نذیر
ولیک باشد اعدات را نذیر به قهر
چنانکه باشد احباب را به مهر بشیر
همیشه تا بود افروخته ز چرخ نجوم
همیشه تا بود افراخته سپهر اثیر
کمال و گاه تو را بر ستاره باد مکان
جمال و جاه تو را بر سپهر باد مسیر
زمانه بنده و گیتی به کام و عیش هنی
خدای حافظ و گردون غلام و بخت نصیر
***
امارت گرفت افتخاری دگر
فرستاد دولت نثاری دگر
زیادت شد از بهر فتح و ظفر
به میدان مردان سواری دگر
سپهر و ستاره بدین بزمگاه
ازین به نکردند کاری دگر
به ایزد کزین خوبتر روزگار
ندیده ست کس روزگاری دگر
از این گل که در باغ دولت شکفت
بداندیش را هست خاری دگر
جهان را فزون گشت در نوبهار
ز دیدار او نوبهاری دگر
جهانش همی بود در انتظار
که سازد در او کار و باری دگر
کنون راست گشت آرزوی جهان
جهان را نماند انتظاری دگر
بر ایوان شاهی پدیدار شد
ز دیدار خوبش نگاری دگر
چه خوانی همی رزم اسفندیار
که زنده شد اسفندیاری دگر
زهی پهلوانی که از بس هنر
تو را در جهان نیست یاری دگر
تو اندر حصاری و شهر تو هست
حصار حصین را حصاری دگر
نه مر ملک را پهلوانی چو توست
نه مر خلق را کردگاری دگر
تو را دولت آموزگارست و نیست
به از دولت آموزگاری دگر
به یزدان که بویاتر از خلق تو
ز مجمر نخیزد بخاری دگر
ز فرخنده مولود مسعود تو
گرفت این دیار افتخاری دگر
بر این اختیاری که اقبال کرد
نخواهد گزید اختیاری دگر
پدید آمد از بهر این موهبت
دل هر کسی را قراری دگر
به هر خانه ای شادی دیگرست
به هر جانبی باده خواری دگر
دل و دیده ی دشمن و دوست را
بیفزود از او نور و ناری دگر
کنون نام مردان زیادت شود
چو موجود شد نامداری دگر
کنون شهر بفزاید اندر جهان
چو نو شد در او شهریاری دگر
الا تا به نزدیک اهل شمار
نباشد چنو کار کاری دگر
سعادت ز گردون شکار تو باد
کزین به ندانم شکاری دگر
***
روزه رفت و رسید عید فراز
عود پیش آر و کار عید بساز
رمضان را پدید گشت انجام
خیز تا خرمی کنیم آغاز
روزه از تاختن فرود آسود
ساقیا با شراب و جام بتاز
آتش محتسب فرو مرده است
ای مغنی بلند کن آواز
از جهان چنگ روزه کوته شد
چنگ برگیر و رود را بنواز
علم عید برافراشته اند
علم شادی و طرب بفراز
بازگشت از نمازگه مردم
خیز تا پیش می بریم نماز
نوبت روزه ی دراز گذشت
پس از این ما و زلفکان دراز
بر لباس طرب طراز کنیم
از سر زلف نیکوان طراز
گر مه روزه بازداشت ز می
مه شوالمان ندارد باز
جبر یک ماه تا به یازده ماه
ما و رود و می و نشاط و گراز
گر زما این گنه بود چه کنیم
در توبه نکرده اند فراز
گنهان را امید عفو بود
چون نگویی خدای را انباز
آدمی زاده بی گنه نبود
ایمنی نیست کبک را از باز
گر مرا بر صراط باید رفت
مدح صدر اجل بس است جواز
شرف ساده عمده ی اسلام
مجد دین داروی امید و نیاز
آفتاب علو علی که به قدر
همه با آفتاب گوید راز
گوی برده لطافتش ز عراق
دل ربوده فصاحتش ز حجاز
نظم او گشته معدن اعجاب
سخن اوست مایه ی اعجاز
ذکر او با زمانه در گردش
رای او با ستاره در پرواز
نشود مردم ذلیل عزیز
تا نیابد ز صدر او اعزاز
چرخ را اقتدا به همت اوست
رمه را اقتدا بود به نهاز
هیچ سر خرد نهفته نماند
تا همی کلک او بود غماز
سبز گشت از سخاش کشت امید
سیر گشت از عطاش معده ی آز
ای همه خلق را ز گشت فلک
مجلس صدر تو مفر و مفاز
به سخا با تو برنیاید ابر
چون مرکب کجا بود مجتاز
زشت را کی بود ملاحت خوب
زاغ را کی بود جلادت باز
تا ستوده است در سخا تعجیل
تا گزیده است در سخن ایجاز
عمر بین عیش کن سعادت یاب
شاد زی خصم کش عدو پرداز
تو قرین نشاط و عیش به عید
حاسد تو قرین گرم و گداز
***
بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش
کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
گر بر میان ستم کند از بستن کمر
بر من همان کند که کند بر میان خویش
از بس که هست یاد لبش بر زبان من
یابم حلاوت لب او در زبان خویش
دارد ز پرنیان تن و کرده تن مرا
چون تار پرنیان زغم پرنیان خویش
تیر مژه کشیده به ابروی چون کمان
بر من کمین گشاده به تیر و کمان خویش
یک ذره رحم در دل نامهربانش نیست
شرمش نیاید از دل نامهربان خویش
دیدم زبان خویش چو دادم دلی بدو
تا مر مرا گلی دهد از گلستان خویش
اصل زبان هر کسی از دشمنان بود
اصل زبان من همه از دوستان خویش
یک بوسه باید از دو لب لعل او مرا
تا صد هزار سود کنم بر زیان خویش
تا دست یافت بر دل من دلستان من
تنها نشسته ام ز دل و دلستان خویش
با من چرا به بوسه بخیلی همی کند
چون من بر او بخیل نباشم به جان خویش
جادوست کارغوان مرا کرد زعفران
در آرزوی چهره ی چون ارغوان خویش
جادو منم که گر به جمالش نگه کنم
در ساعت ارغوان کنم از زعفران خویش
دورم ز روز وصلش و هرگز ندیده ام
دوری میان روز فراق و میان خویش
از آرزوی سی و دو لؤلؤش هر شبی
دریا کنم دو دیده ی لولو فشان خویش
لؤلؤ ز کس دریغ ندارد دو چشم من
همچون دو دست صدر اجل سوزیان خویش
آن مجد دین و عمده ی اسلام و مسلمین
کاسلام از او شده ست مکین در مکان خویش
خورشید خاندان نبوت علی که هست
در علم چون علی شرف خاندان خویش
صدری که جود و مجد بنازد به ذات او
روز و شبان چنانکه شعیب از شبان خویش
تا قهرمان گنج سخا دست او شده ست
قهرست گنج را همه از قهرمان خویش
از بس که بر برات عطاها نشان کند
گرد جهان نشانه شده ست از نشان خویش
ای در زمانه بی قلم و لوح ساخته
اسرار لوح کلک تو را ترجمان خویش
مهدی بود که ظلم برد عدل گسترد
مهدی تویی بدین صفت اندر زمان خویش
گر داستان دست تو در جود بشنود
طی کرده گیر حاتم طی داستان خویش
گر هست نزد تو سخن راست را قبول
اینک همی شنو سخن مدح خوان خویش
چون مشتری ضمان جهانی به فال سعد
زان داردت خدای همی در ضمان خویش
بر لفظ و مدحت تو همی آفرین کنند
لؤلؤ ز بحر خویش جواهر ز کان خویش
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچ وقت کسی را کران خویش
با جود آفتابی و آنگه چو آفتاب
آورده مرکبی چو فلک زیر ران خویش
بر باره ی گران چو رکابت گران شود
ماهی از او به ماه رساند فغان خویش
بار رعیت از تو سبک شد چرا کنی
بار زمین گران ز رکیب گران خویش
با آنکه چرخ بوسه دهد بر رکاب تو
هرگز ز راه عدل نتابی عنان خویش
هرگز ندیده اند قرین تو بی قرین
در قرنها کواکب چرخ از قران خویش
بر زر و سیم نام عزیزی نهاده اند
چون خوار کرده ای ز عطا هر دوان خویش
از سیم و زر همیشه چو نرگس دهد نشان
آن را که همت تو نشاند به خوان خویش
هر روز اگر جلال و جمالت فزون تر است
من دیده ام دقیقه ی این در گمان خویش
دارنده ی جهان به جمال و جلال تو
زینت همی تمام کند در جهان خویش
آن کس که در ستایش ممدوح خویش گفت
ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش
ز آسیب چرخ اگر برهیدی روان او
کردی به نام تو همه شعر روان خویش
ور فرخی به عهد تو بودی ز لفظ عذب
بر نظم مدحت تو فشاندی روان خویش
از سیستان به بست نکردی بسیج راه
سوی تو آمدی همه از سیستان خویش
گر نیستم به طبع دقیقی و فرخی
هستم کنون مقدمه ی کاروان خویش
بر صدر تو به لفظ دقیقی کنم نثار
از قدر تو فروتر و بیش از توان خویش
پنهان نهند گنج و من اینک نهاده ام
گنجی به نام تو زثنا در نهان خویش
هر گه که آرزوی ثنای تو گیردم
پنهانش را پدید کنم در بنان خویش
بینم ثنای شکر تو واجب که دیده ام
مغز عطا و بر تو در استخوان خویش
خشنودم از زمانه که مدحتگر توام
چونانکه مجلس تو ز بخت جوان خویش
گرچه در این دیار غریبم ز جود تو
با خان و مان خویشم و با آب و نان خویش
زان جمله نیستم که از این پیش گفته اند
ای من غریب و ممتحن از خان و مان خویش
تا در زمانه جشن بهار و خزان بود
خرم گذار جشن بهار و خزان خویش
بادا امان جاه تو ایمن ز روزگار
و ایزد نگاه دار تو اندر امان خویش
***
دیدم کنار خویش تهی از نگار خویش
من بی نگار خویش نخواهم کنار خویش
چشمم نگار کرد کنار مرا به خون
چون در کنار خویش ندیدم نگار خویش
تا غمگسار خویش لقب کردمش زعشق
جز غم ندید جان من از غمگسار خویش
گر چشم شوخ او نفکندی مرا ز راه
نفکندمی به بارگه عشق بار خویش
دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار
درمانده کارها کند از اضطرار خویش
ای من ز باغ وصل تو نایافته گلی
چندین مدار خسته دلم را به خار خویش
تو نوبهار چهره ای و من مهرگان رخم
جمع آر مهرگان مرا با بهار خویش
بی یار مانده ام که تو را یار خوانده ام
بی یار ماند هر که تو را خواند یار خویش
من در خمار عشقم و تو در خمار حسن
یکسان منه خمار مرا با خمار خویش
گر نیست مر تو را زدل و صبر من خبر
بررس زچشم تنگ و میان نزار خویش
کردی بنای عیش و غمم سست و استوار
از عهد سست و بیعت نااستوار خویش
بر عشق و حسرت لب یاقوت رنگ تو
دارم گوا دو دیده ی یاقوت بار خویش
گر بر در وصال تو امید بار نیست
باری مرا خلاص ده از انتظار خویش
از من همی دمار برآرد فراق تو
چونانکه جود سید شرق از یسار خویش
صدر زمانه عمده ی اسلام مجد دین
چون جان ستوده در همه رسم و شعار خویش
دریای علم و تاج معالی علی که هست
در علم چون علی شرف روزگار خویش
تا ذات او ز گردش گردون پدید گشت
گردون همی شگفت نماید ز کار خویش
گردون که بر سرش ز سعادت کند نثار
جوید همی تقرب او در نثار خویش
ای گشته در تبار نبی صدر اولیا
از قدر و منقبت چو نبی در تبار خویش
از مرتضی تویی به جهان یادگار خلق
خرم جهان زخلق بدین یادگار خویش
فرزند حیدری و به تأیید دین حق
از کلک خویش ساخته ای ذوالفقار خویش
عالی است نام و نسبت و قدر و محل تو
تا جاودان بپای بدین هر چهار خویش
مهدی بود که دفع کند ظلم را به عدل
مهدی تویی بدین صفت اندر دیار خویش
هرگز چو همت تو نباشد شکار دوست
لیکن همه ز شکر گزیند شکار خویش
هم قدر تو سپهر برین از علو خود
هم حلم تو زمین گران با وقار خویش
در آتش ار چو همت تو برتریستی
بگذشتی از فلک به فروغ و شرار خویش
ور باد را لطافت طبع تو آمدی
بر روی آفتاب نشاندی غبار خویش
ور آب را طراوت لفظ تو باشدی
بحری نخوردی از وی اندر بحار خویش؟
ور خاک را ز حلم تو سرمایه نیستی
کی ماندیی چو دولت تو بر قرار خویش
میدان علم چون تو نبیند دگر سوار
پاینده باد عرصه ی او بر سوار خویش
داری هزار فضل و نبینی چو بنگری
در صد هزار خلق یکی از هزار خویش
وقف است فضل بر تو از آن وقف کرده ام
بر وصف فضل تو سخن آبدار خویش
تا اختیار مدح تو کرده ست خاطرم
پیوسته عاشق است بر این اختیار خویش
گرچه به مدحت شعرا باشد افتخار
مدحت ز مجلس تو برد افتخار خویش
آمد مه مبارک و جوید همی قبول
ز اقبال تو چنان که تو از شهریار خویش
سی روز او مبشر صد روز عید توست
او را سزد که جای دهی در جوار خویش
تا فصل سال چار بود در حساب خود
تا روز ماه سی بود اندر شمار خویش
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
وایزد نگاهدار تو در زینهار خویش
***
چو دیده دید بر آن روی آبدار آتش
دوید بر سرم از عشق آن نگار آتش
گر اتفاق نباشد میان آتش و آب
چگونه گشت بر آن عارض آبدار آتش
ز عشق عارض او غمگسارم آتش است
بران گری که گرفته است غمگسار آتش
اگرچه مانده ام از عاشقی در آتش دل
مرا خوش است که ماند به روی یار آتش
چه خلعت است که در من خیال او پوشید
که پود آن همه آب آمده ست و تار آتش
ز غرق و حرق بترسم همی ز دیده و دل
که بر یمین من آب است و بر یسار آتش
بخورد صبر مرا انتظار وعده ی وصل
که صبر دلشده پنبه است و انتظار آتش
گداخت از دم گرمم در این طرف آهن
فسرد از دم سردم در این دیار آتش
نگردد از لب خشکم جدا همی دم سرد
برآرد از دل تنگم همی دمار آتش
ملامتشم نکنم گر نگیردم به کنار
که دارم از دل سوزنده در کنار آتش
زهی جمال دو رخسار تو به یک دیدار
مرا فروخته در جان و دل هزار آتش
کرا فراق تو یک بار سوزد ای دلبر
بتر ز سوختن صد هزار بار آتش
بسوخت آتش عشق تو تر و خشک مرا
چنین کند چو در افتد به مرغزار آتش
اگر به آتش عشق تو مبتلا گردد
چو باد و خاک شود خوار و خاکسار آتش
به نوبهار دمید از بهار چهره ی تو
بنفشه زار و به زیر بنفشه زار آتش
در آن بهار هر آنچ آب چشم ابر کند
فزون کند ز بدایع در این بهار آتش
نگیرد آتش سوزنده زیر دود قرار
به زیر زلف تو آمد به زینهار آتش
زاشک دیده ی من آب یادگار تو باد
که مر مرا ز رخ توست یادگار آتش
دل پر آتش من باز من چرا ندهی
مگر که نیست تو را بر من استوار آتش
چو آب چشمه ی حیوان دهد حیات ابد
مرا به تربیت صدر روزگار آتش
سلاله ی نبوی صدر شرق مجدالدین
که پیش همت او هست پیشکار آتش
خجسته تاج معالی علی که در عالم
از آتش غضب اوست یک شرار آتش
لباس خدمت او راست پود و تار اقبال
درخت حشمت او راست برگ و بار آتش
به همتش نسب آتش کند ز چار ارکان
بدان شریف تر آمد ز هر چهار آتش
در آن تبار که یک تن خلاف او طلبد
ز روزگار ببارد بر آن تبار آتش
همیشه آتش محنت ندیم دشمن اوست
ندیم خلق نگردد به اختیار آتش
نتیجه ای است زلطفش به هر حساب هوا
نمونه ای است زخشمش به هر شمار آتش
عیار زر سخن خاطرش همی داند
مجرب است به دانستن عیار آتش
ز آسمان شرف نسبتش همی تابد
چنانکه در شب تیره زکوهسار آتش
زهی ز کلک زده در مخالفان هدی
چنانکه جد تو حیدر به ذوالفقار آتش
حصار آتش سوزنده گشت آهن و سنگ
مگر ز بیم تو رفته است در حصار آتش
اگر نه از قبل نفع خلق را بودی
ز بیم تو نشدی هرگز آشکار آتش
و گر ز خاک خبر داشتی وجود تو را
ره سجود گرفتی به اضطرار آتش
همیشه رغبت آتش به برتری باشد
مگر ز قدر تو کردست کردگار آتش
زبخشش تو یکی حرف مختصر دریاست
زکوشش تو یکی لفظ مستعار آتش
وفاق توست شراب و در آن شراب نشاط
خلاف توست خمار و در آن خمار آتش
نکرد و هم نکند دشمن تو کار صواب
نجست و خود نجهد هرگز از خیار آتش
به لفظ و مرتبه چون آب و آتشی لیکن
نه هست آب حلیم و نه بردبار آتش
چو صاعقه دل صافی و رای روشن تو
همی زنند در اعدای شهریار آتش
به نور فکرت تو شاه خسروان سنجر
ز آب تیغ فروزد به کارزار آتش
خیال خشم تو گر بگذرد به آب زلال
طراوتش همه تف گردد و بخار آتش
اگرچه مرکب تو آتش است در حرکت
گه تحرک او هست باوقار آتش
تو راست هیبت آتش در اوست قوت آب
بر آب جز تو ندیدست کس سوار آتش
به دست باد خزانی به باغ بر سر آب
کنند شاخ درختان همی نثار آتش
چو شعله شعله ی آتش شده ست برگ چنار
گمان بری که زدستند در چنار آتش
دهان نار کفیده ز روی نعت و صفت
چو کوره گشت و در آن دانه های نار آتش
اگر غبار غریبی به روی او نرسید
چراست چهره ی آبی چو در غبار آتش
برفت زحمت گرما به تابخانه خرام
رسید لشکر سرما بر او گمار آتش
شده ست خاطرم آتش که آفرید در او
ز بحر مدح تو را آفریدگار آتش
مرا زآتش خاطر چو در شده ست سخن
عجب بود صدف در شاهوار آتش
به شعر آتش من فخر باشد آتش را
وگرچه راه نداند به فخر و عار آتش
اگر نه آب فسرده ست و باد سرد شده
بدین قصیده نیاید مرا به کار آتش
همیشه تا که فروزد بهار جان افروز
ز برگ لاله بر اطراف جویبار آتش
چو نفس ناطقه با دوستان بمان باقی
چو ابر صاعقه بر دشمنان ببار آتش
***
ستم کردست بر جانم سر زلف ستمکارش
نبینم جز جفا شغلش ندانم جز جفا کارش
اگرچه با ستمکاران نیامیزند جان و دل
مرا آرام جان آمد سر زلف ستمکارش
نخرد کس بلای جان و زلفین بلا جویش
بلای جان من گشته است و من با جان خریدارش
رخ رنگینش بزازست و عطارش خط مشکین
عنای من ز بزازش عذاب من ز عطارش
اگر رخسار او باشد شفای درد بیماران
چرا بر روی او بهتر نگردد چشم بیمارش
دلم تیمار سودا گشت و تن بیمار عشق آمد
طبیب این دو بیماری ندانم جز دو رخسارش
جمال ماه و نور مهر و فر باغ و رنگ گل
همه در چشم من باشند لیکن وقت دیدارش
به وقت عاشقی بر تن لباس خویشتن داری
به عیاری همی دارم زچشم شوخ عیارش
کرا دل بردن آیین است تیمار دلش باید
ز بیماری دل عاشق نبینم هیچ تیمارش
ز دلتنگی برون آیم گرم تنگ شکر بخشد
به یک بوسه لب نوشین دلبند شکر بارش
بد آمد بد به سرو و مه ز قد و خد آن دلبر
گر او بازارشان بشکست نشکسته است بازارش
ز رفتارش به باز اندر نشاط کبک باز آمد
که باز از کبک نشناسند چو بیند وقت رفتارش
ز گفتارش طرب در طبع و جان و تن بیفزاید
تو گویی مدح صدرالموسویین است گفتارش
رئیس شرق مجدالدین جلال آل پیغمبر
جمال العترة کز عترت گزین کرده است جبارش
ابوالقاسم علی کایزد معالی را و عالم را
شکوهی داد از افعالش فروغی داد از آثارش
نه هرگز داشت جنس او نه هرگز یافت مثل او
جهان با عمر بسیارش، فلک با چشم بیدارش
قلم قاصر ز اوراقش، ستم مقهور از اخلاقش
امل راضی ز ارزاقش، طمع شاکر ز کردارش
مزین کرد دنیا را، جمال افزود گیتی را
به تاج فخر و منشور شرف گیسو و دستارش
شفای دیده ی اعمی، علاج کیسه ی لاغر
همی جویند و می یابند در دیدار و دینارش
زحل با رفعتش دعوی رفعت کرد پنداری
بدان آویخت از هفتم سپهر ایزد نگونسارش
سپهر تیزرو در ابر پنهان گردد از خجلت
چو پیدا گشت در میدان به جولان کوه رهوارش
خیال باد بتوان دید در کلک سبک سیرش
ثبات خاک بتوان یافت در حلم گران بارش
چنان کز صبحدم گردد نهان راز شب پیدا
جهان فضل روشن شد ز کلک تیره منقارش
بدان معنی که اسرارش همی نیکوست با ایزد
به رغم حاسدان نیکوست احوالش چو اسرارش
تمنی می برند از وی جهانداران و سلطانان
به تشریفی که فرموده است سلطان جهاندارش
خداوند جهان سنجر که تخت پادشاهی را
خداوند جهان دید از خداوندان سزاوارش
ز فرط دوستی هر بار گر یادیش فرماید
به شرط دوستگانی یاد فرمودست این بارش
به یاد او قدح نوشید و بفرستاد از آن باده
که نور و نار حیرانند در انواع انوارش
ز رخشانی که جرم اوست خدمت می کند نورش
ز تابانی که لون اوست غیرت می برد نارش
شراب آن جهاندار است کاندر مشرق و مغرب
جهان جویی نمی دانم که یارد جست پیکارش
ز جام آن شهنشاه است کامروز از سر طاعت
همه شاهان غلامانند در آفاق و اقطارش
ز بزم خسروی رفته است کاندر بزم خویش او را
چنین تشریفها داده ست و خواهد داد بسیارش
هر آنکس کاین بلندی جاه او را دید، نتواند
بلندی باشد از گردون ولیکن بر سردارش
بدین شمشیر و این مرکب که یار دوستگانی شد
همی نصرت بود جفتش، همی دولت بود یارش
چه شمشیری که تا در دست او باشد، در او باشد
صفات لفظ در بارش، صفای رای هشیارش
چه عالی مرکبی کز حرمت عالی رکاب او
ز ابر آید همی ننگش زچرخ آید همی عارش
پرستیدن چنین شه را سزا باشد که کرد ایزد
هزاران شهر در امرش هزاران شه پرستارش
به طغرا و می و شمشیر و مرکب شد زشاهنشه
مکرم نام و القابش مسلم قدر و مقدارش
بدین هر چار هفت اختر ضمان کردند قدرش را
مساعد باد هر هفتش مبارک باد هر چارش
به حرمت شاه سادات است وز تشریف شاهنشه
همی خدمت کنند از جان و دل سادات و احرارش
مقر آمد جهان کو را ز عالم دوست تر دارد
گوا شد دوستگانی دادن سلطان به اقرارش
همی تا دور هموارست گردون را و آن صورت
جهان چون نقطه ای باشد که گردون است پرگارش
متابع باد و فرمانبر زمان با خلق بی حدش
موافق باد و یاریگر فلک با دور هموارش
***
رویت از روم نشان دارد و زلفت زحبش
نکند عیش مرا جز حبش و روم تو خوش
خانه ی من ز جمال تو چو فردوس شده است
خانه فردوس شود با صنم حورا فش
آتش عشق توام کرد پرستنده ی خویش
ای همه آب جهان بنده ی آن یک آتش
چندگویی که پرستیدن آتش نه رواست
آتش چنگ بیفروز و می عشق بچش
ببری حرمت خورشید که بنمایی رخ
کم کنی قاعده ی سرو چو بخرامی کش
پیش رخسار تو هستند ز حرمت همه خلق
همچو در بارگه عمده ی دین دست به کش
زنگی بن حبشی آنکه به نصرت برسد
گر کشد رایت منصور سوی روم و حبش
تیر از او یافت همان نام که تیغ از حیدر
تیغ از او دید همان زخم که تیر از آرش
ای عنان باز کشیده ز تو مردان جهان
تو ز مریخ گه جنگ عنان باز مکش
چون بخیزد فزع کوس تو در ترمذ و بلخ
بانگ زنهار بخیزد ز همه نخشب و کش
با دل و دوست تو کس را نبود بیم دمار
کی بود بر لب دریای دمان بیم عطش
در امانت ببرد حرمت ضیغم روباه
در پناهت بکند دیده ی شاهین مرعش
طبع چارست و شود با هنر ذات تو پنج
چرخ هفت است و شود بی اثر قدر تو شش
نبود تیغ تو را جز جگر خصم نیام
نسزد تیر تو را جز دل دشمن ترکش
ریزه گردند چو تو رزم کنی خود و زره
خوار مانند چو تو بزم کنی اطلس و رش
چشم را فر لقای تو رساند به بصر
گوش را لفظ ثنای تو رهاند ز طرش
هر بزرگی نرسد در شرف و حشمت تو
هر بزی را نبود صاحب و مونس اخفش
نشود با هنر و مرتبت تیغ و سنان
گرچه از آهن و پولاد بود تیشه و بش
روز هیجا که اجل نیش زند چون کژدم
در هوایی که قضا گام زند چون کربش
خصمت از رستم زر باز نداند به نبرد
گر بود اسب تو چون باره ی بور و ابرش
تا همی فایده ی روز نیابد خفاش
تا همی تابش خورشید نخواهد اخفش
پهلوان باش و سر و پهلوی بدخواه تو را
شده از آب مژه بالش و ز آتش مفرش
***
شکر بارد همی از ناردانش
قمر تابد همی از گلستانش
شکر طعم و قمر نور است طبعم
همه ساله ز وصف این و آتش
کمر بر خیزران بسته ندیدی
یکی برخیز و بنگر در میانش
زمانه رستخیز آورد بر من
ز عشق آن کمر وان خیزرانش
به صورت ماه تابان است لیکن
زچشم من به آید آسمانش
به قامت سرو سیمین است و آن به
که باشد خانه ی من بوستانش
بدان ماند که بخریدند و بردند
به مصر از چاه کنعان کاروانش
بدان ماتم که بوی پیرهن کرد
دو چشم تیره روشن در زمانش
بیامد دوش وز مستی که او داشت
همی پیچید چون زلف آن زبانش
رخش خورشید و می بر کف چو خورشید
ستاره در لب چون ناردانش
چه مشک آمد سر زلفش که هرگز
ندارد آتش عارض زیانش
به جز رخسار او باغی ندیدم
که باشد مشک و عنبر باغبانش
به خلق زین دین ماند معطر
نسیم حلقه ی عنبر فشانش
جمال الساده بوطالب که دین را
جمال آمد جلال خاندانش
اجل فخرالمعالی کز معالی
سزد بر اوج علیین مکانش
جهان فخر و فضل و قدر و رتبت
نبوده مثل و همتا در جهانش
خداوندی که پر در چون صدف شد
ز وصف او زبان مدح خوانش
زمین ساکن و خاک گران را
سبک خواند همی حلم گرانش
همی بر آسمان جوید تفاخر
زمین مشرق از نام و نشانش
امید و آرزو مهمان اویند
فلک بادا به دولت میزبانش
جمال عالم است اندر کمالش
کمال حکمت است اندر بیانش
ز جود اوست قوت جان احرار
هزاران جان ما پیوند جانش
همه ساله ز بی عیبی و پاکی
نهان غیب را ماند نهانش
چنو باید خداوند و هنرمند
که بی عیب آفریند غیب دانش
بنای علم و حکمت را به عالم
بلندی داد کلک اندر بنانش
گمان نیک مردان شد یقینش
یقین فیلسوفان شد گمانش
ز ترمذ سوی بلخ افتاد عزمم
بدان تا شاد مانم در امانش
همی تا بی جوانی خرمی نیست
جوانی باد با بخت جوانش
چو دارد در بزرگی هر چه دارد
چه خواهم جز بقای جاودانش
***
در شد چمن باغ به دیبای ملمع
پیروزه ی گل گشت به یاقوت مرصع
گر باغ نه روم است و نه بغداد چرا شد
پر اطلس واکسون ز دبیقی و ملمع
در جلوه نگه کن به عروسان بهاری
بر پشت و سر از سبزه و گل چادر و مقنع
این باد سحرگاه بدین قطره ی باران
از چاه همی ماه برآرد چو مقنع
در شوق شد این بلبل خوش لحن چو صوفی
تا دید که دارد گل دو رنگ مرقع
در وقت بهاران چه به از باده و باران
می در کف و در زیر گلی ساخته مجمع
گل چون رخ معشوقه و می بر صفت گل
دل بر گل و معشوقه و می فتنه و مولع
در بردن غم باغ رفیقی است موافق
بر خوردن می لاله شفیعی است مشفع
ما و چمن و باغ و می لعل مصفا
ما و رخ معشوق و سر زلف مقطع
این عیش عدوی شرف الدوله مبیناد
خود دشمن او کی بود از عیش ممتع
بوالفخر عمر فخر کفات آن که کفایت
ملک است مر او را و جز او را همه مودع
گردون معالی ز دلش یافته دوران
خورشید مکارم زکفش ساخته مطلع
خاک قدمش جاه و شرف را شده معدن
نوک قلمش فضل و ادب را شده منبع
از حادثه ی دهر پناهی است مبارک
وز نکبت ایام حصاری است ممنع
ای گوهر آزادگی و تاج کریمی
در روضه ی فضلت فضلا را همه مرتع
صد شاعر استاد به صد سال دوگانی
از مطلع یک شعر تو نایند به مقطع
گر همت والات کند قصد به بالا
فرق سرش از سودن کیوان شود اصلع
گر نام گرفتی سبب آن هنر توست
آری به هنر نام گرفت ابن مقفع
مدحت چه کند آن که دنی باشد و ممسک
شانه چه کند آن که خصی باشد و اقرع
در خاطر تو بخل نگشته است چو عصیان
در خاطر یحیی و در اندیشه ی یوشع
در عهد تو اهل هنر و طایفه ی فضل
رستند ز تیمار و نشستند مربع
تا مسند خورشید بود گنبد رابع
تا اصل عناصر نبود بیش ز اربع
ایام تو از ذل فنا باد مسلم
بدخواه تو از عز بقا باد مودع
***
ای اوج چرخ قصر معالیت را شرف
اسلام و دین گرفته به تو نصرت و شرف
بر خاتم شرف نسب پاک تو نگین
واندر جهان ز خاتم پیغمبران خلف
نام تو نعت صورت و فعل تو آمده ست
چونین بود بلی چو پیمبر بود سلف
توفیق تو ستوده تر از علم با عمل
تدبیر تو صواب تر از تیر بر هدف
تأثیر بخشش تو دهد میغ را سرشک
تأیید کوشش تو دهد تیغ را علف
نه کوه و کان نظیر تو باشد به حلم و طبع
نه ابر و بحر مثل تو زیبد به کلک و کف
کوه از تو با تحیر و کان از تو با حسد
بحر از تو با خجالت و ابر از تو با اسف
رای تو را به کسب معالی همه ولوع
طبع تو را به تربیت دین همه شغف
پیش مدایح تو معانی گشاده در
پیش مناقب تو معالی کشیده صف
چرخی و اهل بیت پیمبر تو را نجوم
دری و خاندان نبوت تو را صدف
منت خدای را که بدین نسبت بلند
هر دو طرف تو را بود ای صاحب طرف
هرگز به مرتبت نبود چون تو خصم تو
هرگز چو بانگ کوس نباشد فغان دف
مقصور بر بزرگی توست اتفاق خلق
هرگز چو متفق نبود هیچ مختلف
ابری گه مکارم و ابر تو منتفع
بحری گه صنایع و بحر تو مغترف
ای تحفه ی نبوت و تاریخ اهل بیت
از چون منی مدیح بود بهترین تحف
در خوف روزگارم خواهم که بشنود
گوشم ز وصف جود تو آواز لاتخف
هم مال من تلف شد و هم حال من تبه
از فضل توست امید تلافی در آن تلف
در نظم شعر طاقم از آفاق برمنه
شعر مرا به طاق و حدیث مرا به رف
چون من سر قلم به ثنای تو تر کنم
پیش قلم قلم نهد از هر طرف طرف
تا در جهان زآب و زآتش بود نشان
این را بخار و نم بود آن را شرار و تف
خصم تو کشته باد چو آتش به زیر آب
وایزد نگاه دار تو در حفظ و در کنف
***
دلم را دیده عاشق کرد عاشق
که دل را عشق لایق بود لایق
مراد از دیده معشوق است معشوق
دلم پیوسته عاشق باد عاشق
بدان دلبر سپردم دل که دارد
جمالش جمله ی حسن خلایق
تو گویی دیده را دیدار خوبی
به روی او حوالت کرد خالق
بدو دادند گویی حسن عذرا
به من دادند گویی عشق وامق
دلم را چشم مخمورش بدزدید
شنیدی نرگس مخمور سارق
ندیدم تا بدیدم چهره ی او
گل و نسرین شکفته بر شقایق
ببین رخسار و زلفش تا ببینی
موافق گشته مومن با منافق
زبس خون ریختن فاسق شد آن چشم
به جان بر وی نشاید بود واثق
فقان از وی فغان از وی که در عشق
مرا چون خویشتن کرده ست فاسق
اگر مدح شهاب الدین نباشد
نتابد بر شب من صبح صادق
ابوبکر بن مجدالدین که دینش
پناه اهل دین است از عوایق
سخن را کلک او جفت مساعد
سخا را دست او یار موافق
زکلک او مخالف را مخاوف
ز جود او موافق را مرافق
به کلک او نگه کن تا ببینی
بصیر اکمه و خاموش ناطق
بخواند چون قدر تقدیر فردا
نگردد جز قضا با علم سابق
زهی در علم همچون علم کامل
زهی در عقل همچون عقل حاذق
مقامت قبله ی اصحاب حاجات
کلامت قدوه ی اهل حقایق
در الفاظت معانی را فواید
در اخلاقت معالی را دقایق
معطر کرده ذکر خاندانت
زمین را از مغارب تا مشارق
همه با مکرمت داری تعلق
همه با محمدت سازی علایق
ز وصفت عاجز است این نظم معجز
به مدحت لایق است این لفظ رایق
وکیل رزقی از ایزد که ارزاق
به جود تو حوالت کرد رازق
ز رزق تنگ عیش تنگ دارم
مرا مگذار در چندین مضایق
همی تا نور مه بیش از کواکب
همی تا قدر شه بیش از بیادق
مبادت وقت نهمت هیچ مانع
مبادت روز عشرت هیچ عایق
***
…
یکی باده ای خواه چون روی عذرا
بر این ابر بارنده چون چشم وامق
گر از برف چون روز شد چهره ی شب
یکی آتش افروز چون صبح صادق
در این فصل و این وقت باده ننوشی
نگویی چه مانع نگویی چه عایق
چو کس مطلع نیست بر راز گیتی
چه مصلح چه زاهد چه مفسد چه فاسق
بیار آن شرابی به لعلی و پاکی
چو رخسار معشوق و چون اشک عاشق
اگر گل برفت و شقایق نباشد
می لعل و آتش گل است و شقایق
ز نطق ار فرو ماند بلبل من اینک
چو بلبل به مدح خداوند ناطق
ولی النعم صدر احرار عالم
امین ممالک گزین خلایق
عمر کز عمر عدل را هست نایب
چه نایب که همچون منوب است حاذق
فزاینده اندر معالی معانی
گشاینده اندر مکارم دقایق
بدو تازه گشته رسوم اوایل
وز او زنده مانده علوم حقایق
به همت همه سایلان را منافع
به رتبت همه زایران را مرافق
ایا آفتابی که مر همتت را
نجوم ثواقب طناب سرادق
کرا چون تو ممدوح و مخدوم باشد
اگر جز تو جوید که باشد؟ منافق
یکی نیک به از فراوان رذاله
یکی شاه به از هزاران بیادق
به ایمان به قرآن به کعبه به زمزم
برب المغارب و رب المشارق
که مدح تو گویم به پیدا و پنهان
سپاس تو گویم به مخلوق و خالق
تو را حق نعمت مرا حق خدمت
جز این بی کرانه حقوق سوابق
زمن بنده کفران نعمت نیاید
که از بعد ایزد تو بودیم رازق
نجویم فراق تو و خدمت تو
و گر گردم از جان شیرین مفارق
به مدح تو دارم همیشه تعلق
ز غیر تو دارم گسسته علایق
ولیکن تو در حق من بنده اکنون
چنان نیستی چون به ایام سابق
به توفیق بی حد به تشریف بی مر
به اکرام فایض به انعام فایق
بدزدی ز نعمت بدزدم ز خدمت
چه برکت بود در میان دو سارق
نبینی که تا ابر نیسان نبارد
معطر نگردد نسیم حدایق
سخن بی نوازش بلندی نگیرد
چنین دان حقیقت بر این باش واثق
همی تا سپهرست و بر وی کواکب
همی تا زمین است و در وی طرایق
به شادی همی زی و رامش همی خور
خدایت نگهدار من شر غاسق
***
گر نبودی ماه را بر آسمان هر مه محاق
ماه خواندندی تو را خلق زمین بر اتفاق
آسمان از دیده ی من در حسد باشد که هست
از جمال تو مرا در دیده ماه بی محاق
ماه اگر بر آسمان باشد من اینک بر زمین
از مه رخشان تو چون آسمان کردم وثاق
زین سپس چون آسمان بی مه نباشم تا مرا
هست با وصل تو وصل و از فراق تو فراق
وقت دیدار تو جانا گر مرا چون آسمان
تن سراسر دیده گردد کم نگردد اشتیاق
در جفا چون آسمانی ارچه داری حسن ماه
ننگری سوی وفا و نسپری راه وفاق
آسمان و ماه روی و رای مجدالدین بس است
گر حدیث بی ریا خواهی و لفظ بی نفاق
عمده ی اسلام ابوالقاسم علی کز نام اوست
هم معالی را اساس و هم علو را انتساق
ای خداوندی که ذات توست با فضل تو جفت
جفت هر فضلی ولیکن هم تویی در فضل طاق
تیغ انصاف تو را عالم نه بس باشد نیام
اسب اقبال تو را عالم نه بس باشد سباق
آفتاب اهل بیتی چون عطارد ز آفتاب
مانده ام من ز اشتیاق صدر تو در احتراق
در فراق خدمت تو کرده ایم و داده ایم
رنج و وحشت را نکاح و انس و راحت را طلاق
خدمت تو در جهان چون جان شیرین شد که هست
قرب او حلو المزاج و بعد او مر المذاق
خرم آن مركب که در وی چشم ما بیند تو را
چون علی بر پشت دلدل چون پیمبر بر براق
تا جهان خالی نگردد در جهان خالی مباد
از تو صدر و قدر و باغ و کاخ و ایوان و رواق
***
گهی حریف خلافی گهی رفیق وفاق
نه بر طریق وصالی نه بر طریق فراق
نه بر وصال ثبات و نه در فراق صبور
نه با جفات قرار و نه با وفا میثاق
گهی به خشم به تریاق بر فشانی زهر
گهی به صلح به زهر اندر افکنی تریاق
شب عتاب تو را کی بود امید سحر
مه وصال تو را کی رسد امان ز محاق
قرار گیر یکی بر طریق معشوقان
چو من همی سپرم بر تو سیرت عشاق
منم که از دل سخت تو خواسته است امان
دلم که در سر زلف تو ساخته است وثاق
به دست فتنه بر این چون همی کشی زنجیر
به نوک غمزه در آن چون همی زنی مزراق
چو من به عهد و وفا عاشقی ندید عجم
اگر به حسن تو ترکی نیامد از قفچاق
مرا به شکر و بسد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده به ساعد و ساق
به دل چو چشمی و چشمم به روی تو محتاج
به تن چو جانی و جانم به وصل تو مشتاق
مرا زچشم تو تا کی کشید باید رنج
مرا ز وصل تو تا چند بود باید طاق
گزیده ای ز همه کارها ربودن دل
چنانکه تاج معالی مکارم اخلاق
سر سران ملک الساده مجد دین که ز دین
مسلم است به نام ستوده در آفاق
رئیس مشرق و مغرب علی بن جعفر
که داد طلعت او شرق و غرب را اشراق
رفیع مرتبه صدری که شد زمدح و عطاش
سخا رفیع محل و سخن لطیف مذاق
نبیره ی شرف انبیاء که مشرق از او
چو مصر گشت ز عصر نبیره ی اسحاق
لقای اوست علاج زمانه ی بیمار
بقای اوست امید خزانه ی ارزاق
وثاق دولت او را ملک به جای غلام
سرای حشمت او را فلک به جای رواق
اگر زبان نرود بر ره خلاف و محال
و گر سخن نبود قابل ریا و نفاق
جز او به شرط کریمی که دارد استقبال
جز او به نام بزرگی که راست استحقاق
شگفت نیست از انصاف عدل شامل او
که سید الثقلین است و طیب الأعراق
ز سیر ظلم بماند ستاره ی سیار
ز راه زرق بگردد زمانه ی زراق
فرج دهند طمع را زحسبة آلامال
امان دهند امل را زخشیة الأملاق
نهاد نعمت او در دهان شکر شکر
چو بست مدحت او بر میان نطق نطاق
بلند گشت به عهدش سر سخا و سخن
به مهر ماند زمهرش در شقا و شقاق
به عدل او ز بلیت همی رهد ایام
ز رحم او به رعیت همی رسد اشفاق
زهی خطاب تو آسایش خطا و ختن
زهی مثال تو آرامش حجاز و عراق
طراز مدحت تو بر نتایج اوهام
نشان بخشش تو بر نفایس اعلاق
نسیم مدح لطیفت روایح ارواح
جمال خط شریفت حدایق احداق
خلاصه ی نسب بهترین خلق تویی
عطا و علم تو بر صدق این نسب مصداق
قضا چو دست تو را کرد بر جهان مطلق
زحبس حادثه کردند ملک را اطلاق
جهان و نعمت او در نکاح دولت توست
بر این نکاح نخواهد نشست نام طلاق
سپهر بر شده را آرزو همی باشد
به عهد تو که کند مدحت تو را الحاق
زشب دوات همی سازد از شهاب قلم
ز روز کاغذ و آنک عطاردش رواق
عطاردی که ثنای تو ثبت خواهد کرد
سطوح هفت فلک بس نباشدش اوراق
خدایگان جهان شاه خسروان سنجر
که ساخته است زشمشیر و اسب برق و براق
ملوک خاضع نامش ز روم تا قنوج
گرفته مملکت از مصر تا به منقشلاق
چو کوس حرب همی بر اشارت تو زنند
همی زنند سپاهش ملوک را مخراق
اگر لطافت تو پاسبان روح شود
زهیچ تن نبود هیچ روح را ازهاق
همیشه تا که بود زنده را امید حیات
همیشه تا که بود بنده را امید عتاق
تو باش زنده و دور زمانه بنده ی تو
چه بنده ای که نیابد ز بندگی اعتاق
مطیع و خاضع امر تو گنبد گردان
معین و ناصر جاه تو ایزد خلاق
***
ای در حسد چشم تو هاروت به بابل
من در هوس زهره و هاروت تو بیدل
با چهره ی تو سایه بود تابش زهره
وز غمزه تو مایه برد جادوی بابل
ماهی و منت ساخته منزل ز دل و جان
مه را صنما چاره نباشد ز منازل
پیوسته دل و جان مرا سوخته داری
کم سوز که نیکو نبود سوخته منزل
فریادم از آن روز که در جان و دل من
افتاد ز آواز رحیل تو زلازل
تو رفته و از رفتن تو مانده نشانی
من مانده و از ماندن من مانده دلایل
خون دلم آمیخته با ریگ بیابان
رنگ رخت آویخته در خاک مراحل
آنجا شده از رنگ رخت خاک پر از گل
واینجا شده از خون دلم ریگ پر از گل
عقلم شده بی عید زتیمار تو قربان
صبرم شده بی تیغ زهجران تو بسمل
هم عیش من از مهر تو چون فرقت تو تلخ
هم هوش من از هجر تو چون وصل تو زایل
بی سلسله ی زلف تو اکنون دل و دانش
بر من نتوان بست به زنجیر و سلاسل
حاضر نشود دل چو جمال تو نه حاضر
حاصل نبود چان چو وصال تو نه حاصل
دارم دل و جان مایل دیدار تو لیکن
هرگز نبود رای تو را میل به مایل
از جان گسلم گر دل تو بگسلد از من
جانا نظر دل ز من دلشده مگسل
آسیمه شد از فرقت تو در تن من جان
چون ظلم ز عدل ملک عالم عادل
اتسز شه غازی که حسام و قلم او
این رنج عدو آمد و آن راحت سایل
شاهی که قوی گشت بدو قاعده ی حق
حقی که فرو مرد بدو قوت باطل
ای شاه تویی آنکه به توفیق و به تأیید
دولت ز تو عالی شد و ملت به تو مقبل
دریافت به تأیید تو دولت همه مقصود
حل کرد به توفیق تو ملت همه مشکل
شد رای تو پیرایه ی اجرام سماوی
شد لفظ تو سرمایه ی دیوان رسایل
دلهای افاضل به فواضل همه بردی
دلهای افاضل که برد جز به فواضل
در عهد تو گر زنده شود حاتم و صاحب
این پیش تو جاهل بود آن نزد تو مدخل
قاضی است سر تیغ تو در حکم ممالک
مفتی است سر کلک تو در کشف مسایل
وقتی که کند همت تو قصد به بالا
روزی که کند هیبت تو تیغ حمایل
از دست درافتند مقیمان سماوی
وز پای درآیند سواران مقاتل
آن را سزی ای شاه که بینند بزرگان
اطراف جهان را به جمالت متجمل
در دولت سلطان سلاطین شده عالم
از عاطفت عدل تو پر شحنه و عامل
آسوده نشسته به جلال تو اجلا
و آرام گرفته به منال تو اماثل
از چین طرف آورده به دیوان تو فغفور
وز روم کمر بسته به فرمان تو هرقل
آمیخته ی صحبت تو صاحب بغداد
آموخته خطبه ی تو خاطب موصل
دیوار سراپرده و ماه علم تو
با ماه برابر شده با چرخ مقابل
بر چرخ تو را منزل و می گویدت اقبال
بیرون مشو از منزل یک ساعتک انزل
گر زنده شوند از روش و رسم تو گیرند
گردان جهان دیده و شاهان اوایل
در عدل طریق و عمل و عادت و سیرت
در ملک رسوم و ره و آیین و شمایل
از عفو تو آید لطف و رأفت و رحمت
وز عدل تو خیزد شرف عاجل و آجل
آن باره که بادی است زسندانش قوایم
وآن اسب که ابری است زخاراش مفاصل
بینند چو از هر دو زمن سایه پذیرند
پرویز در این سایه و شبدیز در آن ظل
نه صف هنر دید و نه میدان ملاقات
چون کلک تو و تیغ تو یک قایل و فاعل
آن را کشد آن تیغ که فتوی دهدش عقل
جز تیغ تو نشنید کسی آهن عاقل
آباد بر آن تیغ که بی دیده و دانش
می بیند و بی راه محق داند و باطل
گر نصرت از او خواسته بودی به همه حال
از منتصر آن فتنه ندیدی متوکل
چون رای تو تابنده و چون لفظ تو پر در
چون سهم تو گیرنده و چون خشم تو قاتل
چون کلک تو دین پرور و یک لحظه نباشد
از مصلحت ملک تو چون کلک تو غافل
کلکی که بداند همه راز دل بدخواه
چون تیغ تو نابوده در او خارج و داخل
از خاصیت دست تو چون دست تو معطی
وز فایده ی لفظ تو چون لفظ تو مفضل
در شرع چون رسم تو نهد قاعده ی خوب
در ملک چو تیغ تو نهد نصرت کامل
گر علم تو او را حکم عدل نسازد
پیدا نشود مرتبت عالم و جاهل
شاها به وصول همه اغراض و مقاصد
جز خدمت و جز مدحت تو نیست وسایل
موجود شوند ار دل و رای تو بخواهند
معدوم شده ی دولت و اقبال افاضل
پیداست مقامات تو در ملت و در ملک
پنهان نبود در شب تاریک مشاعل
خو کرد طمع بر نظر عاطفت تو
خو کرده بود باز به آواز جلاجل
شاها به فتوح تو جهان حامله گشته است
جز بار نهادن نبود حاصل حامل
زان داد مرا عمر جهان خلعت پیری
زیرا به ثناهای تو بودم متوسل
هر چند که هستم به سخن طوطی و بلبل
سنجاب جوانیم بدل شد به حواصل
با این همه آن صاحب نظمم که نیابند
دریای مرا اهل سخن معبر و ساحل
گر مدح تو را بر عرب عاربه خوانم
الفاظ مرا قبله کنند اهل قبایل
تا شعر بود در دو زبان اصل بلاغت
تا فضل بود در دو جهان اصل فضایل
بادا ز زبان بهره ی تو مدحت عالی
بادا ز جهان حصه ی تو نعمت شامل
***
جز با لب نوشن تو نوشم نشود مل
جز با رخ رنگین تو رنگم ندهد گل
هر گه که تأمل کنم از روی و لب تو
در چشم من و جان من آیند گل و مل
گر چشم و لبم بی لب و روی تو بمانند
هرگز به گل و مل نکنم نیز تأمل
جانا چو لبت لاله ندارند به گرگان
ماها چو رخت سیب نیارند ز آمل
از سیب مرا بی رخ خوب تو تسلی است
با لاله مرا بی لب لعل تو تعلل
بیمارم و جویم ز رخت راه تشفی
ناهارم و خواهم ز لبت وجه تناول
جز بر در تو نگذرم از فرط تشوق
جز در رخ تو ننگرم از بهر تفأل
تا عارض تو طوق برآورد چو قمری
عشق تو به من شوق درآورد چو بلبل
بلبل نکند بر رخ گل نوحه و زاری
زان گونه که من بی رخ تو ناله و غلغل
گر صلصل و طاووس نهم نام تو شاید
با زیب چو طاووسی و بی مهر چو صلصل
در کوی وفا گر نکنی عزم توقف
صبر از دل من دور کند عزم ترحل
در دیده مرا هست به روی تو تنزه
در باده مرا باد به بوس تو تنقل
بر مشک رسد زلف تو را ناز و تکبر
بر ماه رود روی تو را کبر و تطاول
زان زلف برانگیخته از سلسله عنبر
زان روی درآویخته از سنبله سنبل
طبعم هم پر مشک شود گاه تفکر
مغزم همه پر ماه شود وقت تخیل
نه جنس تو بینند به خوبی و لطیفی
نه مثل خداوند به توفیق و تفضل
صدر همه سادات جهان سید مشرق
کارزاق جهان را کف او کرد تکفل
هم کنیت و هم خلق نبی صاحب معراج
هم نسبت و هم نام وصی صاحب دلدل
بعضی است ز پیغمبر و جزوی است زحیدر
آن جزو که دارد شرف و منزلت کل
بر عقل نهد فکرت صافیش تفاخر
بر چرخ نهد همت عالیش تحمل
اصحاب خرد را به بر اوست توقف
ارباب امل را به در اوست تنزل
ای بنده ی خاک قدمت انفس و آفاق
ای چاکر نوک قلمت شعر و ترسل
ای ذل طمع را به تو امید تفرج
ای عذر گنه را ز تو تشریف تقبل
با فخر و شرف ذات تو را فخر تناسب
با فضل و ادب طبع تو را حکم تناسل
در باب کس از فضل تو نابوده تهاون
در حق کس از جود تو نارفته تغافل
اجرام فلک را به هوای تو تقرب
اوتاد زمین را به ثنای تو توسل
هم جسم طمع را به بقای تو طراوت
هم چشم طمع را به لقای تو تکحل
رفعت زجلال تو برد انجم و افلاک
نسبت به خصال تو کند مشک و قرنقل
از دست سخای تو دو رگ دجله و جیحون
وز دفتر حلم تو دو خط جودی و بابل
اوصاف شهان را به خصال تو تخلص
احوال جهان را به جمال تو تجمل
در جود به جود تو کند ابر تولا
در بذل به بذل تو زند بحر تمثل
هم فعل تو را با قدم صدق تعلق
هم کلک تو را با قلم غیب تماثل
جود تو رساننده طمع را به تمنی
بذل تو رهاننده امل را ز تمحل
در بادیه ی حرص نیارد شدن امید
بر همت و توفیق تو ناکرده توکل
بی روی تو ظاهر نشود فایده ی چشم
بی جوی تو حاصل نشود منفعت پل
کس را زتو و خدمت تو چاره نباشد
چونانکه در این قافیه از باب تفعل
زان کلک همایونت وزآن مرکب میمونت
احوال زمان را و زمین راست تبدل
این زلزله بنشاند از آشوب زمانه
وان سرمه کند جرم زمین را به تزلزل
این است که بر عقل نهد رفتن او قید
آن است که بر باد نهد جستن او غل
نه عقل در این دیده گه رمز تفاوت
نه طبع بدان داده گه سیر تکاسل
این منزل از اندیشه کند گاه تحرک
و اندیشه بدان در نرسد وقت تحول
تا کبک کند ناز به دیدار و به رفتار
تا باز کند صید به منقار و به چنگل
تا نعمت و اقبال دهد پایگه عز
تا محنت و ادبار بود جایگه ذل
احباب تو را باد همه ناز و تنعم
اعدای تو را باد همه رنج و تذلل
احوال جلال تو منزه زحوادث
ایام بقای تو مسلم زتداول
***
آمد زحوت چشمه ی خورشید در حمل
بنگر که در حمل چه عجایب کند عمل
از برف سرد سبزه ی خرم دهد عوض
وز بانگ زاغ نغمه ی بلبل کند بدل
گویند بلبلان بدل مطربان سرود
خوانند قمریان عوض شاعران غزل
باد صبا بدایع صنعت کند نثار
حال زمین جواهر فاخر دهد نزل
یک باغ دلبران همه زرینشان کمر
یک روضه نیکوان همه سیمینشان کفل
چون تاج اردوان شده پیرامن چمن
چون تخت اردشیر شده دامن جبل
مستند نرگسان همه زرینشان قدح
حورند گلبنان همه رنگینشان حلل
بر هر طرف ز ابر گهر ریخته به تنگ
در هر چمن ز شاخ درر ریخته به تل
راغ است چون صحیفه ی گردون ازین سبب
باغ است چون خزانه ی قارون از این قبل
بر سبزه از هوای معطر دمیده مشک
بر لاله چون گلاب مصعد چکیده طل
زلف بنفشه ها ز هوا مانده مشکبوی
چشم شکوفه ها ز صبا گشته مکتحل
***
دهان خزینه ی گوهر شده ست و گوش صدف
زنظم و نثر تو ای خواجه ی امام اجل
گه روایت شعر تو راویان تو را
همه دهان زگهر باشد و زبان ز عسل
گر آسمان برین خوانمت روا باشد
که هست لفظ تو را رتبت علو زحل
جبل مکان جواهر شده ست و معدن لعل
بدان سبب که تو نسبت کنی همی به جبل
درخت علم تو را از بدایع است ثمر
زمین فضل تو را از نوازل است نزل
شده ست نظم تو با راحت وصول امید
شده ست نثر تو با لذت حصول امل
طراوت غزل وتری ترانه ی تو
دهد ز خاک نبات و کند ز سنگ رجل
چو خاک خوارم از این روزگار سنگین دل
که خاک وار ندارم به نزد خلق محل
اگرچه لفظ من آمد عیار زر سخن
از این جهان بدل زر شدم چو سیم بدل
از آن قبل که مثل گشته ام به نظم بدیع
همی زنند مرا هر کسی به جای مثل
همیشه چشم خلل سوی حال من نگرد
گمان برم که بدو عاشق آمدست خلل
ز نیکویی است که دل عشق را قبول کند
خلل ز عاشق حال من آمد از چه قبل
بدین جهان و چنین عاشق و چنین معشوق
نگاه دار تو بادا خدای عزوجل
***
مرا بگوی در آن ناردانه ی به دو نیم
چگونه تعبیه کردی دو رسته در یتیم
به تیغ عشق دلم را همی دو نیمه کند
دو رسته در تو زان ناردانه ی به دو نیم
به ملک جم برسم کز کف تو گیرم جام
که شکل زلف و دهانت به جیم ماند و میم
خوشا شبا که رسد در وصال تو لب من
گهی به خدمت میم و گهی به صحبت جیم
دلم گرفت حرارت ز آتش نمرود
رخت ربود طراوت ز باغ ابراهیم
خیال روی تو بهتر ز صد هزار بهار
بخور زلف تو خوشتر ز صد هزار نسیم
ز عکس چهره ی من طیره ماند زردی زر
ز نور عارض تو خیره شد سپیدی سیم
به من پیام فرست ای پیام تو نه گزاف
مرا سلام تو بس ای سلام تو نه سلیم
پیام تو به رخم تازگی دهد تحفه
سلام تو به دلم خرمی کند تسلیم
گهیم صلح تو تازه کند به آب امید
گهیم جنگ تو بریان کند بر آتش بیم
دلم ز عشق تو تا کی کشد در این دو میان
چو دشمنان خداوند ما عذاب الیم
سر سخا و سخن صدر ساده مجدالدین
چو دین ستوده به دین درست و طبع کریم
هم اختیار امام و هم افتخار انام
یکی به قدر عظیم و یکی به فضل عمیم
جمال و تاج معالی علی بن جعفر
چنو کریم بدیع است در جهان لئیم
کم از مناقب ذاتش بنای صد کشور
کم از مکارم طبعش حساب صد تقویم
به علم او نرسد فضل صد هزار امام
به فهم او نرسد وهم صد هزار حکیم
هنر نتیجه ی افعال او قلیل و کثیر
شرف نمونه ی آثار او حدیث و قدیم
تن موافق او را سعادت است رفیق
دل مخالف او را ندامت است ندیم
بدو عزیز شود هر که شد ز دهر ذلیل
وز او صحیح شود هر که شد ز چرخ سقیم
زهی به رتبت تو معترف سپهر و نجوم
زهی به نسبت تو محترم معد و تمیم
عبارت تو نکوخواه را شفای مسیح
اشارت تو بداندیش را عصای کلیم
گذشته قدر تو از طول و عرض هفت فلک
رسیده صیت تو بر بر و بحر هفت اقلیم
گر از مساعدت اختر است عمر و بها
ور از موافقت دولت است ناز و نعیم
از آن به راحت روح تو نعمتی است هنی
وز این به صحت جسم تو منتی است جسیم
همی ستاره کند همت تو را خدمت
همی خدای نهد جانب تو را تعظیم
زخشم و عفو تو قوت برند آتش و آب
به مهر و کین تو نسبت کنند خلد و جحیم
تویی که مهر تو سازنده تر ز مرگ عدو
تویی که کین تو سوزنده تر ز خشم حلیم
گزیده ای به همه نوعها چو عقل شریف
ستوده ای به همه لفظها چو حفظ کریم
پرستش تو نشانی دهد ز جاه عریض
ستایش تو دلالت کند به مال عظیم
به دست رسم فتوت همی کنی ظاهر
به طبع شرط مروت همی کنی تقدیم
نه از خصال تو غایب شود رسوم حمید
نه با رسوم تو صحبت کند خصال ذمیم
به جنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
به جای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم
نه معن زایده معطی بود نه حاتم طی
نه قس ساعده کامل بود نه قیس خطیم
تویی که هست نبی و وصیت جد و پدر
بنای شرع بدین و بدان قوی و قویم
ز بهر زلت و جرم آن یکی خجسته شفیع
ز بهر جنت و نار این یکی گزیده قسیم
نشان طاعت آن است جنت و طوبی
دلیل خدمت این است کوثر و تسنیم
ز مرکب تو که در بر و بحر برد سبق
در این ز مرغ بپر و در آن ز ماهی شیم
به سم عنا و عذاب است بر حدید و حجر
به تک عقوبت و ظلم است بر عقاب و ظلیم
به وقت سیر سبک تر رسد ز وهم سوار
به منزلی که گران تر بود ز روی غریم
ادیم از آلت زین و لگام زینت اوست
هوای طایف از آن پرورد همیشه ادیم
همیشه تا نبود بی زمانه گردش روز
همیشه تا نچخد با ستاره دیو رجیم
علو قدر تو را با ستاره باد مقام
جمال حرمت تو با زمانه باد مقیم
خجسته روز نکوخواه تو چو ظل همای
گسسته جان بداندیش تو چو نسل عقیم
***
رخت به باغ ارم ماند ای بدیع صنم
ز خط بنفشه دمیده به گرد باغ ارم
رخی که هست به گردش کمند لاله و گل
به هیچ حال ز باغ ارم نباشد کم
به باغ اگر سمن و نرگس و بنفشه بود
ز روی و چشم و خطت با همند هر سه به هم
رخت ز دیده ی من دیر دیر دور مدار
که باغ تازه نماند چو دیر یابد نم
دلم که خسته ی عشق است مرهمش رخ توست
که دید خسته که او را بود ز مه مرهم
ز زلف دیبه رخساره را رقم زده ای
که زد ز غالیه بر طرف آفتاب رقم
دلم شکار تو گشت ای نگار آهو چشم
تو از شکار من ایمن چو آهوان حرم
به زلف روی بپوشی چو پیش من گذری
مگر جمال تو را نیست چشم من محرم
ز تاب آتش اگر نرم گردد آهن سخت
دل تو زین نفس گرم نرم گردد هم
ز بس که زلف تو بر هم زند گره بر هم
چو زلف توست همه کار من خم اندر خم
اگرچه زاده ی حوری نه زاده ی حوا
وصال توست چو افسون زاده ی مریم
مرا به عشق علم کرده ای و من مانده
ز بیم هجر تو لرزان چو روز باد علم
به چهره باغ خلیلی به غمزه چوب کلیم
به لب دعای مسیحی به زلف خاتم جم
از آن چهار جفا و ستم ندید کسی
از این چهار تو تا کی مرا جفا و ستم
اگرچه رنجه ام از عشق تو به تنگی دل
ز تنگی دهنت هم به رنجه باشد دم
فراخی از پس تنگی بود وز این معنی است
که چشم تنگ تو بر من فراخ دارد غم
اگرچه بر دل تنگم الم رسید ز عشق
به مدح سید شرقم امان رسد ز الم
امیر ساده رضی الملوک مجدالدین
که آفتاب جلال است و آسمان همم
امیر سید عالم علی بن جعفر
که مجتبای خلیفه است و مقتدای امم
ز اوج همت او طیره گنبد اعلی
ز نور نسبت او تیره نیر اعظم
لقای او غرض نعمت زمان و زمین
بقای او سبب حرمت عبید و خدم
از اوست فایده ی جود و مجد مستوفا
بدوست قاعده ی علم و فضل مستحکم
رهی است خدمت او کش منافع است دلیل
شهی است منت او کش مکارم است حَشـَم
رسید نور جلالش به دیده ی اعمی
همی رسد خبر حشمتش به گوش اصم
ز بهر مجلس انسش که باده نوشیده است
ستاره مشعله دار است و آسمان طارم
همیشه هست به جودش تکاثر ارزاق
چنانکه هست به جدش تفاخر آدم
اگرچه نسبت پاکش زخاتم الرسل است
در اوست قدر رسولی که معجزش خاتم
شکوه او که به عرق از پیامبر عربی است
پیمبری است پدید آمده میان عجم
کند سیاست خشمش صحیح را معلول
کند سلاست لفظش فصیح را ابکم
شود ز همت او گر شود ستاره خجل
خورد به نعمت او گر خورد زمانه قسم
سلام اوست دلیل ره سلامت و امن
کلام اوست کلید در علوم و حکم
زمانه ای است که فضلش تنی نماند به رنج
ستاره ای که ز عدلش دلی نماند دژم
ز قدر او امرای همه عجم عاجز
ز مدح او فصحای همه عرب مفحم
ثنا و خدمت او حاجب امید و امل
حدیث حرمت او چون ره حدوث و قدم
شده است نامه ی فضل و شرف بدو مکتوب
شده است جامه ی علم و هنر بدو معلم
ز بهر خسرو عالم که جاودانه زیاد
همی تهی کند از فتنه عرصه ی عالم
جماعتی که از ایشان به رنج بودی خلق
ز بهر قصد ستم کرده خویشتن رستم
چو گرگ و ساخته از کاروان مانده گله
چو شیر و داشته از سنگهای خاره اجم
طریقشان همه چون کیش کافران مظلم
حصارشان همه چون دین مؤمنان محکم
نه خرقه ای ز صلاحی فرو گرفته به پشت
نه لقمه ای ز حلالی فرو شده به شکم
نه هیچ بوده بر الفاظشان کلام نجات
نه هیچ بوده در اسلامشان ثبات قدم
یکی مکابره گیرد به روز خانه ی خال
یکی معاینه دزدد به شب عمامه ی عم
ز رنجشان برهانید خلق عالم را
به رنجهای فراوان و گنجهای خدم
زهی ز مدح تو عاجز شده بیان سخن
زهی ز شکر تو قاصر شده زبان قلم
میان بخل و سخا جود کامل تو حجاب
میان عیب و هنر علم شامل تو حکم
تنی نماند ز انعام تو اسیر اسف
دلی نگشت در ایام تو ندیم ندم
سؤال سایل علم و سؤال سایل مال
زفضل و بذل تو یابد همی جواب نعم
به نام تو نتوان بود و بود نتوانند
نظیر تو به رسوم و عدیل تو به شیم
نه هست هیچ بنا را متانت کعبه
نه هست هیچ چهی را مثابت زمزم
به مرتبت چو سر شاخ کی بود تن شاخ
به منزلت چو لب یار کی بود لب یم
فضایل و کرمت نیست در جهان مشکل
مناقب و هنرت نیست بر خرد مبهم
نه مشکل است سوی خلق هیبت شمشیر
نه مبهم است بر خلق قوت ضیغم
تو مشکی و جگر سوخته است حاسد تو
به مشک ماند لیکن در او نباشد شم
اگرچه هر دو به عالم درند ظلمت و نور
نه اندکی است تفاوت میان نور و ظلم
رصد که راست نهادی میان اهل نجوم
وجود یافت حسابی که داشت بیم عدم
همه صواب کنی آنچه می کنی و بود
خطا جراحت جان و صواب مرهم هم
صوابكار بود هر كه دوست دارد مدح
صوابكار همی باش و رستی از همه غم
چو عزمهای صوابت فتوح عمر تواند
منم به جمع فتوحت محمد اعشم
به نظم مدح تو مشغول گشته ام همه سال
که نظم مدح تو شغلی است پیش من معظم
چو بی مدیح تو ماند سقیم گردد مدح
جلال مدح تو او را شفا دهد ز سقم
رسید عید عرب وز تو دید در یک شخص
لطافت عجم و همت عرب شده ضم
فرو کشید کنون بر سرو غنم رقمی
که جرم خاک شود زان رقم به رنگ بقم
غنیمتی است غنم را که کشته تو شود
به دست خویش غنیمت رسان به جان غنم
تو کشته زنده کنی زنده را چگونه کشی
کدام نوش کند در جهان صناعت سم
همیشه تا سبب خرمی بود باده
به باده باد دل و طبع و خاطرت خرم
حریف دست کریمت همه جمال قدح
ندیم طبع لطیفت همه وصال صنم
مباد بزم تو خالی ز ناله و زاری
یکی ز زاری زیر و یکی ز ناله ی بم
روانت خرم و چشمت ز شمس دین روشن
ز حلق و چشم بداندیش تو روان شده دم
***
بستد ز من آن پسته دهن دل به دو بادام
از پسته و بادام که سازد به از او دام
چون پسته گشادم دهن اندر صفت او
باشد که به من بگذرد آن چشم چو بادام
تا ننگرد این دیده در آن روی چو خورشید
چون چرخ نبینند مرا ساعتی آرام
گر در نگرم هیچ بدان عارض چون ماه
دیده دمدم همچو سپهر از همه اندام
گویی ز نخست آن که همی حرف سخن ساخت
از قد وی و پشت من آورد الف لام
زنده نشوم تا زلبش نشنوم آواز
گویی لب او عیسی مریم شد و من سام
در باده ی لعل از لب نوشینش نشان است
زین است که پیوسته بود در کف من جام
بر لفظ نرانم صفت عارضش ایراک
جویم ز جمال رخ او تازه و پدرام
همواره دلم خانه ی عشق است و روا باد
هر چند کش از آتش و آب است در و بام
گویند که هر چیز به هنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام
در نعت تو ناچیز شود فکرت و تمییز
چون در هنر صدر اجل خاطر و اوهام
مجدالدین فخر شرف و تاج معالی
عالم شرف الساده علی عمده ی اسلام
برهان همه آل نبی صدر شریعت
صدر همه اولاد علی صاحب صمصام
دولت به وی آراسته چون ملک به انصاف
ملت به وی افروخته چون چرخ به اجرام
نزد نسب عالی او هر نسبی پست
پیش سخن پخته ی او هر سخنی خام
بی حشمت او دولت چون باد بود تند
بی دولت او حشمت چون خاک بود رام
آنجا که نخواهد نکند دست قدر کار
وانجا که نگوید ننهد پای قضا گام
بی او نرسد خلق به اعزاز و به اجلال
جز وی ندهد راه به انعام و به اکرام
ای بار خدایی که ببخشید جهان را
همچون پدر و جد به تو بخشنده ی اقسام
بر جد تو گر نام نبوت نشدی ختم
جز بر تو پس از وی به سزا نامدی این نام
از بأس تو و رفق تو رنج آمد و راحت
وز نهی تو و امر تو نقض آید و ابرام
بر خاک زمین حلم تو را مایه ی تقدیم
بر چرخ برین رای تو را پایه ی اقدام
ضرغام کند پرورش مهر تو روباه
روباه کند سرزنش کین تو ضرغام
در دفتر حکمت سخنت صدر سخنهاست
تا لاجرم آمد قلمت صاحب اقلام
سر خرد از نقطه ی فهم تو برون نیست
زان خواند خرد فهم تو را سید افهام
دریا نبود با کرم و جود تو هرگز
ناقص نبود با شرف و منزلت تام
آنجا که نباشد شرف نام تو حاصل
مدحت همه هجو است و ستایش همه دشنام
گر عقد کند عقل حساب همه سادات
از نام تو خنصر بود از غیر تو ابهام
در جز تو نباشد شرف و قدر تو هرگز
زیرا نبود مرتبت وحی در الهام
با تو به بزرگی نبود جز تو برابر
دانند بزرگان که نه چون صبح بود شام
در طالع سعد تو بود قوت افلاک
آری و در ارواح بود قوت اجسام
مقهور به جود تو بود انفس و آفاق
مأمور به نام تو شود انجم و احکام
آز از شرف جود تو پرداخته عالم
دین از شرف جد تو افراخته اعلام
گویند که نمام نکونام نباشد
کلک تو نکونام چرا آمد و نمام
بی آلت رفتار رساننده ی اخبار
بی آلت گفتار گزارنده پیغام
گر روشن از او شد فلک دولت و دانش
در آب و گل تیره چرا باشد مادام
ای یافته فرجام سخا از دلت آغاز
ایمن شده آغاز معالیت ز فرجام
چون حاتم ایامی و این نادره حالی است
من بنده در ایام تو ناشاکر از ایام
کردار نکو وام بود بر همه احرار
پس هست ز انعام خداوند مرا وام
تا از دهن خلق ثنا زاید و مدحت
تا از روش چرخ شهور آید و اعوام
بادا روش چرخ تو را بنده ی مطواع
بادا دهن خلق ز تو شاکر انعام
هر عیش که خوشتر به جهان حظ تو آن عیش
هر کام که بهتر ز فلک قسم تو آن کام
هموار ندیم دل تو شادی بی غم
پیوسته حریف کف تو جام غم انجام
***
چه جوهر است که ماند به چرخ آینه فام
بدو دهند مگر گونه چرخ و آینه وام
به روی آینه ماند ز روی گونه و رنگ
چنانکه آینه ماند به چرخ آینه فام
اگر در آینه صورت همی توان دیدن
در او ز چرخ توان دید صورت اجرام
همی خروشد و خود بی دهن به وقت خروش
همی خرامد و خود بی قدم به وقت خرام
به عالم اندر از او شخص را ثبات و حیات
به قالب اندر از او روح را توان و قوام
هوا به صحبت او در فشاند از سر و چشم
صبا به قوت او گل دماند از در و بام
چو دور چرخ گهی ایمن است و گاه مخوف
چو جرم ماه گهی ناقص است و گاهی تام
حصول اوست که پر گل کند چمن را روی
حضور اوست که پر در کند صدف را کام
بدو سپرد طبایع منافع ارواح
در او نهاد کواکب مصالح اجسام
نه بی رعایت او تشنه را نجات و نجاح
نه بی عنایت او معده را شراب و طعام
بقای او چو ز بهر بقای ما سبب است
بدان سبب عرب از لفظ ما نهادش نام
ز نام او صفت روی هر که بهره گرفت
به نزد ناموران بهره گیرد از اکرام
بدانکه هست مر او را صفای هفت فلک
شده است جرم لطیفش صلاح هفت اندام
به روز باد چو هفت آسمان نیارامد
و گرچه هفت زمین را بدو بود آرام
به تیغ ماند و تا تیغ را از او ندهند
به معرکه نشود جان ربای خون آشام
فنای آتش از او خیزد و ز بیم فنا
سکندرش طلبید و خضر رسید به کام
اگر میانه ی او راه خشک یافت کلیم
ز بیم او پسر نوح کوه ساخت مقام
به کربلا چو دهان حسین از او نچشید
همی دهند زبانها یزید را دشنام
اگر حیات و حمامش لقب کنم شاید
که وقت ذوق حیات است و گاه غرق حمام
شگفت نیست گر او را شگفت خواند عقل
بلی شگفت بود جان فزای جان انجام
ایا بدیع صفت جوهری که نشناسد
به واجبی صفتت را خواطر و اوهام
حیات مایی از آن طعم توست طعم حیات
چه خوشتر است به نزد خرد حیات کرام
زبانت نی و چو در چشم عاشقان آیی
همه ز راز دل عاشقان کنی اعلام
چو بنگرد ز تو بیننده در سیاهی شب
گمان بری که همی بردرد سپیده ی بام
اگر لباس تو چون آسمان کبود آید
بدان لباس چرا مانده ای برهنه مدام
نشان دهی به بهار و خزان زلفظ صفت
گهی ز صندل سوده گهی ز نقره خام
گهی قمر ز تو تاری ز پرده های بخار
گهی شمر ز تو روشن به تخته های رخام
چو آسمان همه عالم اسیر کام تواند
چرا محیط زمین گشته ای چو حلقه ی دام
به چرخ بر شوی از خاک و مرکب تو رخام
تو را که داد چنین قدرت و چنین الهام
چو کامهای صدفها شوند جای درر
ز قطره های لطیف تو چشمهای غمام
ز چشم ابر چو بر خاک بوستان باری
کنی ز لاله و گل عیش دوستان پدرام
میان ابر چرا برق را همی نکشی
اگر کشنده ی آتش تو بوده ای به سلام
چو باد بر رخ تو عشق باختن گیرد
شود چو سلسله ی زلف آن مه اصنام
ز صحبت تو رسد هر زمان به حد کمال
جمال باغ خداوند عمدة الاسلام
جلال آل نبی صدر شرق مجدالدین
که افتخار انام است و اختیار امام
قوام عدل امامت علی بن جعفر
که بی خلاف خلافت بدو گرفت نظام
گه شرف قدمش را مثابت گردون
گه هنر قلمش را صرامت صمصام
فزوده حرمت او را موافقت افلاک
نموده طاعت او را متابعت ایام
ز بهر نصرت عدلش همیشه حرص و ولوع
به فصل مالش ظلمش همه قعود و قیام
زلفظ او لطف فضل و اقتباس علوم
زدست او شرف کلک و افتخار حسام
کفش کریم و در اکرام او وفای عهود
دلش طبیب و در انعام او شفای سقام
به دست چرخ کند نیکخواه را نصرت
زلفظ هر که دهد بدسگال را دشنام
زهی خصال تو زیباتر از وفای امید
زهی نهاد تو نیکوتر از قضای ذمام
رفیع گشته ز رسمت رسوم را درجات
بلند گشته زعلمت علوم را اعلام
اگر وجود تو و جود تو نبودندی
زمانه فرق نکردی کرام را ز لئام
بر اهل علم ز اعلام تو فریضه شده است
همیشه کردن آغاز سورة الانعام
همی چو روز رود نام تو به شرق و به غرب
همی چو رزق رسد بر تو به خاص و به عام
نداد دور فلک هم رکاب چون تو کریم
ندید چشم جهان هم عنان چون تو همام
سپرد مر سر کلک تو را ستاره عنان
چنانکه داد مراد تو را زمانه زمام
غلام آن سر کلکم که پیش او شده اند
روان صاحب و صابی و ابن مقله غلام
ولوع او به سخا و نشاط او به سخن
بساط او زضیا و غذای او زظلام
سوار عقل و هدایت سوار نطق و بیان
سوار فضل و کفایت سوار علم و کلام
بدوست حرمت شرع و بدوست نصرت تیغ
در اوست فعل سنان و در اوست سهم سهام
مسیراست فلک همچو سیر مرکب تو
که در مصاف تقدم همی کند اقدام
چه مرکبی که مرکب ز ابر و باد شده است
بر ابر و باد ز رفتار او عتاب و ملام
که دید باد که او را بود عنان و رکاب
که گفت ابر که بر وی نهند زین و لگام
رود چو دیو به یک تک ز کوفه تا کوفن
رسد چو عقل به یک دم ز بصره تا بسطام
اگر به زیر رکاب حسین او بودی
به دست فتح گرفتی عنان لشکر شام
رسید لشکر نوروز و باغ از این لشکر
به صورت دم طاوس گشت و طوق حمام
به سرخ و زرد منقش چراست هفت اقلیم
گر ابرهای بهاری نداشتند اوهام
بر ابر گشت رخ گل چو عارض عفرا
در ابر بود مگر چشم عروة بن حزام
کنون چو لاله به سرخی شده است چون رخ دوست
لب نگار و لب جوی باید و لب جام
ز جام باده طلب کن طرب که بر دل و جان
به فر جام طرب را نکو شود فرجام
ز زحمت گل و سبزه نمی شناسد چشم
که روی سبزه کدام است و روی چرخ کدام
به تیغ باده بباید برید گردن غم
کنون که بید همی تیغ برکشد ز نیام
ز دام غم که رهاند به جز مدام و سماع
همیشه باد سماع و مدام باد مدام
چو روزگار گل و مل رسید بستانیم
زمل نصیب نشاط و زگل نصیب مشام
زبان لاله اگرچه سخن نداند گفت
به لفظ حال دهد سوی باده ی خوار پیام
که بلبل آمد و گل را سلام گفت به باغ
زگل به باده رسانیده به درود و سلام
ز دست ساقی بادام چشم پسته دهان
بخواه باده به وقت شکوفه بادام
زعمر عیش طلب کن نه گردش شب و روز
ز گل گلاب گرامی بود نه خار و زکام
همان به است که بر روزگار چاشت خوریم
ز پیش آنکه خورد روزگار بر ما شام
تویی ستاره ی دولت بر آسمان شرف
که خاک پای تو شاید ستاره ی بهرام
اگر برای تو بودی خروج زید علی
اسیر شام نگشتی به روزگار هشام
تفاخر نسب آن پیمبری که بدو
شرف گرفت صفا و منا و رکن و مقام
به حرمت از همگان حق تری که در قرآن
گوای حرمت توست آیت اولوالأرحام
چه حرمت است که از پادشا نیافته ای
زاختصاص خطاب و سلاح و اسب و ستام
شرف تو راست که در جاهلیت و اسلام
نبود جز پدرت را صلاح و صوم و صیام
تو را سزد که کنی فخر بر دو عالم از آنک
گذشتگان تو بودند خلق را حکام
صفات جسد تو جبار گفت با موسی
نشان او به همه جاست داده در احکام
مثل زنند که در مهتری عصامی باش
که فضل داد بر اهل عصام نفس عصام
تو هم به نفس بزرگی و هم به اصل شریف
همت کمال عصام است و هم جمال عظام
نه علم بی تو عزیز و نه لفظ بی معنی
نه دهر بی تو تمام و نه دست بی ابهام
الف که الفت اقبال تو طلب نکند
بدو دهد قلم روزگار گوژی لام
بقای تو ز برای صلاح این اقلیم
بسی فریضه تر است از الف در استفهام
رصد که از خلفا و ملوک اثر ماند
به روزگار تو او را پدید شد اتمام
به روزگار تو شد کرده گرچه کرده نگشت
به روزگار امامان مظفر و خیام
وزین ربض که تو را در بنای اوست غرض
صلاح مال خواص و نظام حال عوام
بدو ولایت ترمذ که هست حضرت تو
ز بیم فتنه مسلم شود چو دار سلام
ز بهر مدح تو شاید که زنده گشتندی
در این قران و در این مدت و در این هنگام
ز مادحان عجم عنصری و فردوسی
ز شاعران عرب بحتری و بوتمام
من از نیابت ایشان به قدر و طاقت خویش
همی دهم به ثنا مجلس تو را ابرام
ثنا دلیل بقا گشت و از ثنا مانده ست
خبر ز صاحب و حاتم اثر ز رستم و سام
نه بی بقای تو باشد فراغت دل خلق
نه بی ثنای باشد حلاوت لب و كام
فضایل تو ثنای تو را درازی داد
مکن عتاب ز نظم دراز بر نظام
همیشه تا که نبیسد دبیر حکم قضا
حکایت غم و شادی و نام ناقص و تام
دبیر نامه ی حکم تو باد عمر ازل
طراز نامه ی جاه تو باد نام دوام
اساس عدل تو محکم به خسرو عالم
بنای قدر تو عالی ز ایزد علام
ز شاعران ثناگوی بر سر تو نثار
ز چاکران هوا جوی بر در تو زحام
همت کرامت عز و همت جلالت جاه
ز کردگار جهان ذوالجلال و الأکرام
***
قد من شد چو دو زلف به خم دوست بخم
دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم
دل دژم گشت و قدم چفته وزین گونه بود
دیده چون چشم دژم بیند و زلفین بخم
عشق زلف و لب معشوق شکیبم بند
پیشه ی عشق همه وقت چنین بود نعم
دل من وقف لب و چشم صنم گشت و سزید
کیست کو دل نکند وقف لب و چشم صنم
به همه وقت ز عشقش ستم و ظلم کشم
عشق گویی همه خود معدن ظلم ست و ستم
چشم من چون خط و زلفینش ببیند بیند
عز و ذل و بد و نیک و عمل و عزل به هم
زلب و غمزه به من نوش همی بخشد و نیش
من بدین عیش و تعب بیش همی بینم و کم
سبب لهو و غمم زلف و لبش گشت و که دید
مشک و می کو سبب لهو شد و موجب غم
سخنش هست به تلخی سبب وحشت دل
دهنش هست به تنگی سبب دهشت دم
به دو لعلست همه خوبی و کشی و خوشی
به نگین بود همه مملکت و دولت جم
دل من گشت چنین خسته به مشکین زلفش
پس نگویی زچه شد دیده ی من معدن دم
زلف مشکینش به دل جستن من موصوفست
چون دل مؤتمن ملک به توفیق و همم
قطب فضل و فلک دولت و مجموع علوم
قبله ی همت و قسط نعم و دشمن لم
به همه وجه مسلم به همه مجد مثل
به همه فضل مقدم به همه علم علم
زنده زو گشت همه نام بزرگی نه عجب
که شود زنده چو پیوسته بود کشت به نم
مدح فضلش نبود جز همه مقصود سخن
جود دستش نبود جز همه محسود دیم
یم بود معدن لؤلؤ و یقین گشت که هست
سخن و طبع لطیفش به صفت لؤلؤ و یم
حکمت و جود به دست و دل وی منسوبند
که به کف عمده ی جودست و به دل گنج حکم
نیست ممکن که بود دشمن منحوس چو تو
چه کند جهد و تکلف چه کند خیل و حشم
نبود فضل چو نقص و نبود نیک چو بد
نبود علم چو جهل و نبود مدح چو ذم
بی کفش هست همه دعوی همت مشکل
بی دلش هست همه معنی حکمت مبهم
دل و طبعش سبب حکمت و فضلند و بلی
نبود نسل و نسب چون نبود پشت و شکم
وقت عفو و گه خشمش به کف دشمن و دوست
سم به معنی همه چون نوش بود نوش چو سم
فلکی گشت به همت ملکی گشت به خلق
ملکش بنده ی خلق و فلکش تحت قدم
خدمتش هست همیدون به وسیلت کعبه
مدحتش هست همیدون به فضیلت زمزم
قلمش معجزه ی عقل شد و هست عجب
که همی جلوه کند فعل نبوت زقلم
نیست پیش قلمش قس سخنگوی فصیح
هست نزد سخنش صولی و عتبی معجم
هست موصوف به طبعش به لئیمی جیحون
هست منسوب ز دستش به بخیلی قلزم
هست عزمش به همه وقت چو فعلش محمود
هست فضلش به همه وجه چو حزمش محکم
قبله ی خلق عجم گشت به دست و دل و طبع
کس بدین منقبت و فضل نخیزد زعجم
گشت مخصوص وجود و عدم جود بدو
نه چنو دید وجود و نه چنو دید عدم
خدمتی گفتم و زین پیش نگفتند چنین
خود چنین خدمت مخدوم که گوید زخدم
عز و صحت زفلک حصه ی مخدوم من است
حصه ی دشمن ملعونش همه ذل و سقم
جویمش دولت و گشته همه شغلش منظوم
بینمش نعمت و عیشی به همه خوبی ضم
***
لعبت لاغر میانی دلبر فربه سرین
قامتت را سرو جفت و صورتت را مه قرین
سرو بالایی و مه سیما و جز من کس ندید
ماه را لاغر میان و سرو را فربه سرین
سرو کی دارد زبان و اندر زبان شیرین سخن
ماه کی دارد دهان و اندر دهان در ثمین
قامت توست ای پسر گر سرو می خواهی چنان
صورت توست ای صنم گر ماه می جویی چنین
تا ندیدم قد تو سروی ندیدم در چمن
تا ندیدم روی تو ماهی ندیدم بر زمین
هم حدیثت روز و شب با سرو باشد هم حدیث
هم نشینت سال و مه با ماه باشد هم نشین
سرو و ماهی لاجرم خورشید رویان در لقب
سرو سیمینت همی خوانند و ماه راستین
کردمی جان زآستین بر سرو و ماه تو نثار
گر مرا بودی به جای دست جان در آستین
تا به میدان آمدی دیدم زقد و روی تو
ماه را با گوی و چوگان سرو را با اسب و زین
سرو و مه را آسمان و بوستان از چشم و دل
گر ندیدی خویشتن را در دل و چشمم ببین
حسن روم و چین تو، وز تو پرچین گشت روی
سرو قدان را به روم و ماه ریان را به چین
گر همی خواهی که قدر ماه و سرو افزون کنی
بوستان و آسمان از بزم مجدالدین گزین
صدر ساده سید مشرق ابوالقاسم علی
پروریده در معالی آفریده زآفرین
آن خداوندی که اندر حلم و علم و فضل و بذل
مقتدای عالمش کرده است رب العالمین
امر و نهی او مدبر در صلاح و در فساد
حل و عقد او مؤثر در شهور و در سنین
عاجز است از کوشش او هر چه گردون را نجوم
قاصرست از بخشش او هر چه قارون را دفین
هم نفوس و هم طبایع هم زمین و هم زمان
همت او را رهی و نعمت او را رهین
خاک و باد و آب و آتش نایبند از رای او
وقت حلم و وقت لطف و وقت مهر و وقت کین
کار ناید هندسی را در حساب هندسه
بی ثنای او الوف و بی عطای او مائین
ای فصاحت را بیانت چون محمد را نبی
ای سماحت را بنانت چون سلیمان را نگین
علم محضی کز تو بفروزد همی روی صواب
عقل پاکی کز تو بفزاید همی نور و یقین
از رسوم تو مکارم را همی نسخت کنند
با تو زان باشند روز و شب کرام الکاتبین
در صنوف اضطرار و از صروف روزگار
حرمتت رکن وثیق و حشمتت حصن حصین
پیش تو مفلس چو سین آیند امید و امل
باز گردند از در انعام تو منعم چو شین
در مروت گر نبوت دعویی ظاهر کند
جز دل و دست او را نیست برهان مبین
آفتاب آل پیغمبر تویی کز فر تو
مشرق و مغرب به نور نزهت و نعمت عجین
قلعه بغداد است و جیحون دجله و باغ تو کرخ
تو به حرمت اهل ایمان را امیرالمؤمنین
سنت و تطهیر شمس الدین که فرمودی بدو
شد بنای عشرت و نزهت چو عزم تو متین
شادمان شد جان و دل کز سنت او کرد و گشت
راحت اندر جان مکان و شادی اندر دل مکین
تا معونت یافت این سنت ز یمن و یسر تو
خانه ها خلد برین شد بادها ماء معین
منتشر شد لهو و راحت در زمین و در زمان
معتکف شد عیش و عشرت در یسار و در یمین
روح پروردن به لهو و شادمان بودن به دل
شد بدین سنت فریضه در طریق شرع و دین
از پی تشریف این تطهیر شاید کز خدای
آیت تحلیل خمر آرد به ما روح الأمین
باده گرچه دشمن شرم است گشت از عکس او
چهره ی هر باده خواری همچو روی شرمگین
خرمی با جان قرین شد چون طراوت با بهار
بی غمی با دل به هم شد چون شفا با انگبین
این چنین خرم نیامد وین چنین بی غم نبود
هیچ جان در هیچ وقت و هیچ دل در هیچ حین
تهنیت گویند جدت را بدین سور و سرور
جان هر پیغمبری در روضه ی خلد برین
هم بقای جان او خواهند و هم اقبال تو
جان هر پیغمبری از ایزد جان آفرین
گرچه من اندیشه ای دارم چو تیر اندر کمان
هست با من گنبد گردان چو شیر اندر کمین
بینم از ایام اعزاز ار مرا داری عزیز
یابم از گردون معونت گر مرا باشی معین
تا چو نعمت را و نغمت را قلم صورت کند
حرف این ماند بدان و شکل آن ماند بدین
باد با چشمت ملازم نعمت روی نکوی
باد در گوشت مجاور نغمه رود حزین
***
بهشت گشت به اردیبهشت و فروردین
زلطف روی هوا و ز سبزه پشت زمین
معطر است هوای چمن به نافه ی مشک
مرصع است لباس چمن ز در ثمین
زمین ز سبزه ی تر چون صحیفه ی گردون
چمن ز شاخ سمن با طویله ی پروین
ندیم و مطرب مستان زبلبل و قمری
بساط و بستر بستان ز نرگس و نسرین
زخرمی دل گل چون بهارخانه ی هند
ز دلبری رخ گل چون نگارخانه ی چین
به راغ آهو و سبزه چو عاشق و معشوق
به باغ بلبل و گلبن چو خسرو و شیرین
هوای راغ همی خرمی دهد تعلیم
جمال باغ همی عاشقی کند تلقین
در این نگر که در این است روح را راحت
بران گذر که بدان است طبع را تسکین
نه واله است چرا باد ماند سرگردان
نه عاشق است چرا گشت آب رخ پرچین
ز دست ابر خورد گل همی شراب لطیف
بدان زند همه شب عندلیب رود حزین
اگر نه لاله به لعلی چو روی شیرین شد
چرا کند نظرش عیش تلخ را شیرین
وگرنه تیغ علی بود در میانه ی ابر
ز لاله دشت چرا گشت چون صف صفین
صبا ز برگ گل افکند بر چمن بستر
سر بنفشه همی زان طلب کند بالین
دهان گل نه صدف شد چرا سرشک سحاب
بدو درافتد و لؤلؤ شود هم اندر حین
همی کند همه شب بلبل از میانه ی باغ
طرایف چمن و حسن باغ را تحسین
مگر نسیم سپیده دم از بهشت آمد
که از لطافت او باغ شد بهشت آیین
اگر بهشت نباشد ز حور عین خالی
در این بهشت گل و نرگس اند حور العین
هر آنچه در صفت از لفظ دیگران به خبر
در آن بهشت شنیدی در این بهشت ببین
زسرو سایه ی طوبی زباغبان رضوان
ز باد نافه ی مشک و ز باده ماء معین
خجل شده ست بهشت برین ز ساحت باغ
چو از محل خداوند ما سپهر برین
رئیس شرق نظام الخلافه رکن الملک
امیر ساده قوام الامامه مجدالدین
خجسته تاج معالی علی که او دارد
زقدر و همت عالی علو علیین
مؤیدی که به تأیید حق بخواهد ماند
بقای دولت عالیش تا به یوم الدین
مظفری که در ایام او زشادی عدل
نمانده اند جز از ظلم ظالمان غمگین
به قدر از آل علی همچو از قریش علی
به فضل از آل نبی همچو از نبی یاسین
عبارت سخنش منتهای علم و هنر
اشارت قلمش مقتدای خان و تکین
سیاستش ننهد چرخ تند را گردن
فراستش نکند عقل محض را تمکین
قضا کشیده به قصد مخالفانش کمان
قدر گشاده به قهر منازعانش کمین
خجل کند قدمش چرخ را به قدر رفیع
مدد دهد قلمش نطق را به لفظ متین
به مدح او شده پیدا توانگر از درویش
به عدل او شده ایمن کبوتر از شاهین
عنایتش به ظفر هم ره است و هم رهبر
هدایتش به هنر هم شه است و هم فرزین
نشان طاعت او بر سر سپهر و نجوم
هوای خدمت او در سر شهور و سنین
سپهر عدل نبیند چو رای او خورشید
عروس نطق نیابد چو مدح او کابین
زهی به صدر تو کرده سخا قرار و مکان
زهی به مدح تو گشته سخن عزیز و مکین
مزاج باده ز بزم تو شد نشاط انگیز
ضمیر نافه ز خلق تو گشت مشک آگین
دل تو بحر و از این بحر مانده بحر خجل
کف تو ابر و بر این ابر، ابر گشته ضنین
در این سرشته علاج مزاج هر مفلس
بر آن نبشته برات نجات هر مسکین
شده ست رسم تو در دیده رهبر دیدار
زده ست راد تو بر سینه ی ستم زوبین
ز عفو تو نظری یافته است آب حیات
زخشم تو شرری برده آذر برزین
از آن چو عفو تو شد ساختن طبیعت آن
وز آن چو خشم تو شد سوختن طبیعت این
به فضل و مرتبت هفت کوکبی در صدر
به قدر و منزلت هفت کشوری در زین
ضمیر پاک تو بر ملک فضل گشته امیر
زبان کلک تو بر سر ملک گشته امین
نموده ای به همه فضلها چو روز از شب
ستوده ای به همه لفظها چو مهر از کین
به اعتقاد تو پیدا شود حق از باطل
به اعتماد تو پیدا شود گمان ز یقین
خرد ز وصف تو سازد سفینه های امید
زمین ز بهر تو دارد خزانه های دفین
رسد به وقت ثنای تو از فلک احسنت
بود به گاه دعای تو از فلک آمین
بر آسمان همه زان گونه رفت حکم قران
که در زمینت نباشد به هیچ فضل قرین
اگر زبانه ی شاهین به راستی مثل است
زبان توست امام زبانه ی شاهین
وگر گزیده تر از هر گزیده انسان است
تویی و ذات شریف تو زان گزیده گزین
ور آفرین ز همه لفظها ستوده تر است
نصیب توست و نصیب مخالفت نفرین
وگر به بنده معونت همی رسد ز خدای
خدای عزوجل دولت تو راست معین
وگر طویله ی در سخن مدیح من است
همی کنم به مدیحت قلم به مشک عجین
همیشه تا به نگین نامزد شود خاتم
بزی به شادی و ملک مراد زیر نگین
به لفظ خویش همه سورت امید بخوان
به چشم خویش همه صورت مراد ببین
چو صید و بزم همه در جهان تو را زیبد
به صید شکر گرای و به بزم ذکر نشین
به جام جاه و جلالت می کرامت نوش
ز باغ عز و متانت گل سعادت چین
گذشته بر سر بزم بهشت صورت تو
هم از مؤونت اردیبهشت و فروردین
ز حشمت ابدی پیش تو سپاه گران
ز دولت ازلی گرد تو حصار حصین
***
وقت بهار نو صفت نوبهار کن
خانه ز گل چو بتکده ی قندهار کن
پی با نگار خوش طرب اندر بهار نه
می با نگار خوش طرب اندر بهار کن
مرغ هزار بانگ برآرد به شاخ گل
بر بانگ او نشاط و طرب صد هزار کن
رود و سرود و مطرب و می خوش کنند بزم
تدبیر جمع کردن این هر چهار کن
در نیکویی چو روضه ی خلد است جویبار
با نیکوان نشاط لب جویبار کن
خواهی که کام دل ز زمانه طلب کنی
منزل به زیر شاخ گل کامگار کن
در روزگار خوشتر از این روزگار نیست
در عشرت اعتماد برین روزگار کن
آنکه شگفت سوسن و لاله ز نور و نار
با جام می حکایت این نور و نار کن
عالم ز کشتزار بهاری دگر شده است
با نیکوان نشاط لب کشتزار کن
بی دست ما پیاله ی باده پیاده شد
می در فکن پیاده ی او را سوار کن
از عشق یار بار گران است بر دلم
جام گران ز باده ی خوش خوار یار کن
آب دو دیده راز مرا آشکار کرد
او را که گفت راز مرا آشکار کن
ای بی قرار کرده تو را زلف بی قرار
با جام می به زیر درختی قرار کن
بلبل زگل به خوردن مل خواندت همی
بر قول او به وقت گل تازه کار کن
گل برد گونه ی مل و مل بوی گل ربود
از گل ندیم ساز و ز می غمگسار کن
ای آنکه آب روی همی جویی از سخن
آهنگ گفتن سخن آبدار کن
خواهی که چون نگار کنی کارهای خویش
دفتر به مدح سید مشرق نگار کن
هر در که در خزانه خاطر نهاده ای
بر مدح زین و تاج معالی نثار کن
زر عطاش عاشق در ثنا شده است
چون در نثار کردی زر در کنار کن
از آل مصطفاش خدا اختیار کرد
او را ستای و مدحت او اختیار کن
از مرتضی به نام و سخا اوست یادگار
پیوسته یاد مدحت این یادگار کن
ای آنکه بی قیاس و شمار است شغل تو
بی علم خویش بر سخنی اختصار کن
اندازه ی مناقب او را قیاس گیر
مر جمله فضایل او را شمار کن
از قصد روزگارت اگر نیست ایمنی
ایمن شو و حمایت او را حصار کن
شاخ درخت مدحت او بیخ دولت است
زان شاخ بیخ دولت خویش استوار کن
دریاست در سخاوت و کوه است در ثبات
از وی همیشه گوهر و در انتظار کن
ای کرده کردگار تو را افتخار خلق
شکر و سپاس موهبت کردگار کن
هر لحظه در زیادت قدری ز شهریار
هر دم ثنا و محمدت شهریار کن
بر جمله اهل بیت نبی مقتدا تویی
بر هر که مقتداش تویی افتخار کن
فرزند حیدری ز عدو ذوالخمار ساز
و اندر هلاک او ز قلم ذوالفقار کن
شکر جهانیان به بزرگی شکار توست
زین به شکار نیست همه این شکار کن
تا تخت و دار باشد و تا دشمن است و دوست
پیوسته دوست پرور و دشمن به دار کن
نعمت به خلق بخش و ستایش ذخیره نه
چاکر عزیز دار و بداندیش خوار کن
***
آمد شکسته دل شده با زلف پرشکن
وقت رحیل من بر من دلربای من
دستش ز زلف مشک پراکنده به قمر
چشمش ز اشک لاله روان کرده بر سمن
همچون دهنش دیده پر از در آبدار
گفتی همی به دیده رود درش از دهن
وهم از خیال او وطن لعبت طراز
مغز از نسیم او حسد نافه ی ختن
گه چشم من ستاره برآورد بی سپهر
گه جزع او عقیق برافشاند بی یمن
آن کرد تیر غمزه ی او بر دلم که کرد
تیغ علی به حلق پرستنده ی وثن
گویی جمال یوسف چاهی بدو رسید
تا دل برد به حلقه ی زلف و چه ذقن
آن خون که ریخت از مژه ی من وداع او
ساقی به عمر نوح نریزد زخون دن
او را وداع کردم و صبرم وداع کرد
آری وداع صبر بتر در غم و حزن
صد خار برد جان زفراق دو مستمند
صد داغ برد دل زدریغ دو ممتحن
دل را به هجر یار صبوری صواب نیست
کز صعوه ای محال بود صید کرگدن
ای حبذا و سود ندارد زحبذا
دل را به درد دلبر و جان را به درد تن
کز من جدا شدند نه بر روی اختیار
چو من ز اضطرار جدا گشتم از وطن
یاران آن دیار و رفیقان آن فریق
سکان آن مقام و قرینان آن قرن
با من چشیده باده ی نزهت در آن طلل
با من کشیده دامن دولت در آن دمن
از یادشان صبور نباشم به هیچ وقت
وز مهرشان ملول نگردم به هیچ فن
آری چو جور دور فلک بگذرد ز حد
زان پس به چشم اهل سهر بگذرد وسن
شیر از عرین کرانه کند آهو از قرین
مرد از وطن غریب شود اشتر از عطن
چون شمع روی دوست ندیدم همی به چشم
گفتم که شمع روز نمانده است در لگن
پیش آمدم شبی که کشنده تر از اجل
در پیش من رهی که کشنده تر از محن
بر مشک شب زدیده ی من توده ناردان
بر خاک ره ز قامت او رسته نارون
راهی چو آسمان که نجومش بود ز ریگ
دشتی چو بوستان که شجر دارد از شجن
طولش چو طول بحر نه لؤلؤ در او نه آب
عرضش چو عرض تیه نه سلوی در او نه من
در تیرگی چو روز ستم دیده گان هوا
در روشنی چو روی پری پیکران پرن
رنجی که جان من به همه باب از او کشید
مرغان کشند از آتش سوزان و باب زن
گفتم همی به چرخ چو ببریدم از قمر
جستم همی سکون چو جدا ماندم از سکن
ای نجم نحس بر سر احوال من متاب
ای عنكبوت پرده ی امید من متن
ای دل طمع ز صحبت معشوق بر مگیر
ای صبر دل ز صحبت مهجور بر مکن
اینک همی کشم سر اقبال بر فلک
اینک همی دهم لب امید را لبن
چون عنصری به حضرت محمود زاولی
چون عسجدی به مدح وزیر احمد حسن
اینک زبان و طبع و ضمیرم همی نهند
بار ثنا به بارگه صدر انجمن
مخدوم و صدر موسویان مجد دین علی
بر دین و مجد همچو علی گشته مفتتن
آن صدر بی قرین که به قدر و عطا شده است
با آسمان مقابل و با شمس مقترن
داننده ی حقایق و خواننده ی طمع
راننده ی نیاز و نشاننده ی فتن
جاهش به مرتبت حسد اوج آسمان
جدش به منقبت شرف صنع ذوالمنن
با علم او ز حیدر کرار زن مثل
بی لفظ او ز جعفر صادق مثل مزن
ای خدمت تو حاجت جوینده ی سخا
ای مدحت تو حجت گوینده ی سخن
هم گردش ستاره به قدر تو معترف
هم گردن زمانه به شکر تو مرتهن
مقدار پرده دار تو بیش از سه بوعلی
مداح و مادح تو فزون از سه بوالحسن
با فکرت تو عقل خطیر است بی خطر
با مدحت تو در ثمین است بی ثمن
طیره ست با عطای تو هر زر که در زمین
تیره ست بی ثنای تو هر در که در عدن
با مدح تو قبول کند عقل را دماغ
در خدمت تو جامه دهد روح را بدن
بر گنج فضل نیست چو طبع تو قهرمان
در سر علم نیست چو کلک تو مؤتمن
گویی که با ثنای تو بودند در هنر
زان معتبر شدند به نزدیک مرد و زن
وقت بلاغت از شعرا قس ساعده
گاه فصاحت از امرا سیف ذوالیزن
گرچه ز عالم آمده ای به زعالمی
گرچه ز خاک رست به از خاک نسترن
دل به ز سینه باشد و جان به زکالبد
سر به بود ز افسر و تن به ز پیرهن
گرچه یقین و ظن ز دل آید همی پدید
دل را تفاوت است میان یقین و ظن
در منزلت نه مثل مدایح بود هجی
در مرتبت نه جنس فرایض بود سننن
عالم چه باشد ار نه بود چون تویی در او
بت کیست گر بدو نبود رغبت شمن
از فضل تو به قدرت یزدان شود مقر
آن کو مقر شده است به یزدان و اهرمن
ایزد کف جواد تو را داد جود و بذل
تا زنده را کفاف بود مرده را کفن
از جود تو چو جود تو را مانعی نبود
زایر درم به بدره همی برد و زر به من
هرگز جواب سایل نعمت ز جود و بذل
همچون جواب سایل رؤیت نبود لن
گر باشد از بهار سعادت مساعدت
باز آید آن جمال گل تو بدین چمن
مشکن دل ارچه عهد تو بشکست روزگار
کی داشت عهد نیک بر اهل زمین زمن
از اختران مراد که بودست مستمر
وز روزگار کار که رفته است بر سنن
بی رایضان حکم و قضا رام کی شود
این مرکبان روز و شب ما به هان و هن
دانی که بر علی و حسین و حسن چه کرد
عهد بد زمانه چه در سر چه در علن
در عهد ما تویی و ندیده ست هیچ عهد
مثل تو در فنون و نظیر تو در فطن
تا خازن ثنای توام از ثنای تو
با گنج شایگانم و با در مختزن
منت خدای راست که گرچه شدم مسن
طبع من است تیغ ثنای تو را مسن
از حرمت ثنای تو کردم به شرق و غرب
معروف و منتشر اثر نام خویشتن
گر تیغ و تیر بارد از ایام بر سرم
از نام خدمت تو مرا بس بود مجن
تا برزند زگنبد پیروزه آفتاب
تا بشکفد به نوبت نوروز یاسمن
نوروز باد روزت و پیروز باد بخت
جودت ولی نواز و جلالت عدو فکن
***
فروع لاله و بوی گل و نسیم سمن
بتان شدند و بتان را دماغ و دیده شمن
شمن به بتکده به کز نگار و نقش بهار
چمن به بتکده ماند چمانه گیر و چمن
بسوز خرمن اندیشه را که در نوروز
صبا همی زبر گل زگل زند خرمن
اگر به روز ندیدی بر آسمان پروین
به بوستان گذر و در نگر به شاخ سمن
گل سپید و گل لعل بر چمن گویی
یکی سهیل یمن شد یکی عقیق یمن
به هر کجا رسی از خوید سبز و لاله ی لعل
پر از عقیق و زمرد شده است پیرامن
اگر زبرجد سبز است دشت را چادر
پر از جواهر لعل است کوه را دامن
در این هوای لطیف این صبای مشک افشان
به من نمود که مشک از چمن برند به من
به خون خضاب که کرده است لاله را رخسار
اگر در ابر بهاری نبود دیده ی من
مگر خزینه ی بهمن در ابر بهمن بود
که از گریستن چشم ابر در بهمن
زگونه گونه ظرایف زنوع نوع طرف
شده است طرف چمن چون خزینه ی بهمن
همه دیار و دمن روضه های رضوان گشت
بدین بهار زآرایش زمین و زمن
چگونه نوحه نمایند عاشقان عرب
چو جای نوحه نیابند در دیار و دمن
میان ابر سیه نور برق را گویی
فرشته ای است مگر در لباس اهریمن
خروش رعدش از نور برق پنداری
همی ز عشق منیژه فغان کند بیژن
چمن نه روم و عدن شد در او چرا باشد
به رزمه دیبه رومی به توده در عدن
زگل میانه ی باغ و زلاله دامن راغ
پر از چراغ و پر از مشعله است بی روغن
ز راغ گشته به هر جانبی یکی جنت
ز باغ کشته به هر گوشه ای یکی گلشن
اگر به گلشن و جنت همی وطن طلبی
به راغ ساز مقام و به باغ گیر وطن
صفات حسن چمن گر چو من نخواهد گفت
زبان زبهر چه آهیخت در چمن سوسن
زجور جامه بدرند و از فراق بتان
مراست جور چرا گل درید پیراهن
اگر نه خاطر من شد به مدح سید شرق
چراست شاخ گل نو به غنچه آبستن
حمایت و کنف دین و مجد مجدالدین
رسوم و عادت او دین و مجد را مأمن
جلال آل پیمبر علی بن جعفر
که ذات کامل او چون علی است در هر فن
یگانه ای که دو دستش به یک عطا بدهد
هزار فایده با صد هزار پاداشن
سپهر منقبتی کافتاب روشن جرم
ز رای روشن او گشت بر فلک روشن
ستاره مرتبتی کز کمال خلعت او
در این زمانه برهنه نماند جز سوزن
زمانه منزلتی کز نهیب او پوشد
سپهر گرچه بلندست هر شبی جوشن
مزین است به ایام او زمان و زمین
مشرف است به اوصاف او سخا و سخن
ز عشق خدمت او شوق پیش هر خاطر
ز شکر نعمت او طوق گرد هر گردن
چو سال و مه اثر بر او به هر موضع
چو روز و شب خبر جود او به هر مکمن
به عزم خدمت او جای جسته در تن جان
به نظم مدحت او فخر کرده جان بر تن
زحرص مدحت او ماند نفس عاشق نطق
ز شوق خدمت او ماند روح جفت بدن
زهی به خلد روان کرده بر ثنات زبان
روان فاطمه و حیدر و حسین و حسن
نه ای رسول و کلام تو در مصالح شرع
همه چو معجزه مستبدع است و مستحسن
خدای عزوجل در دهن نهاد زبان
از آنکه رهگذر مدحت تو بود دهن
دهد عطای تو بیمار آز را صحت
نهد سخای تو درد نیاز را روغن
تویی زمانه ی فضل و تویی نشانه ی عدل
تویی برات امید و تویی نجات محن
مگر که دشمن و زر در بر تو یکسانند
که هست روز نشاط تو هر دو را شیون
ز بهر دوستی زر ثنا نیافت بخیل
وگرچه نیست کسی در جهان ثنا دشمن
ثنا دلیل بود بر بقای ذکر جمیل
کری کند که ثنا راسخی خرد به ثمن
چو ذکر شکر نه حاصل کند چه زر و چه خاک
چو نام مدح نه باقی بود چه مرد و چه زن
تویی که تخم ثنا در جهان پراکندی
چو ارتیاح تو اندر سخاست بپراکن
به نعمت تو همی بی غمی رسد ز فلک
به حرمت تو همی ایمنی بود ز فتن
زخون ناب همی مشک ناب داند کرد
نسیم خلق تو در ناف آهوان ختن
وگرنه از قبل کشتن عدوت بود
ز عشق بخشش تو جمله زر شود آهن
چه راحت است خرد را ورای مدحت تو
چه نعمت است لب طفل را ورای لبن
ز بهر ناصح و حاسد تو را به کار شوند
وگرنه کی بود اندر جهان سرور و حزن
به خشم و حلم تویی مثل آسمان و زمین
از این شده است زمین رام و آسمان توسن
کنون که لشکر بلبل گرفت منزل باغ
به باغ و راغ و لب جوی به بود مسکن
ز چشم نرگس و زلف بنفشه و رخ گل
بهار تازه چو بتخانه کرد هر برزن
به چشم جود تو گرچه جهان ندارد قدر
در این بهار یکی چشم بر جهان افکن
به روی نرگس مخمور خور شراب چو گل
که چشم نرگس مخمور باز شد روشن
چو بحر گشت زمین از هوای لؤلؤ بار
چو روم گشت چمن زین صبای دیبا تن
قبای سبز سهی سرو بین و باده طلب
زآفتاب قباپوش و سرو سیم ذقن
تو را به هر نظری دولتی است از گردون
تو را به هر نفسی منتی است از ذوالمن
کرا ستاره مثال بلا نبشت بدر
کرا زمانه نهال جفا نشاند بکن
ز جام جاه و شرف باده ی امید بچش
به تیغ جود و عطا گردن نیاز بزن
همیشه تا شکن زلف دلبران باشد
مباد جز همه در پشت دشمنانت شکن
گشاده چشم به رویت ستاره ی مسعود
نهاده گوش به امرت زمانه ی توسن
قرین ناصح تو نعمت و نشاط و طرب
رفیق حاسد تو نردبان و دار و رسن
***
جهان جوان شد از این نوبهار تازه جوان
بدین جوان نگر و تازه دار جان و روان
اگر ز برف سر کوه بود چون سر پیر
زعکس لاله سر پیر شد چو روی جوان
مگر که خیمه ی نوشین روان شده است سحاب
به زیر خیمه در از سبزه سبز شادروان
وگرنه طبع جهان از بهار بهره گرفت
به اعتدال طبایع زعدل نوشروان
زهجر سبزه همی آهوان هوان دیدند
دمید سبزه و رستند اهوان ز هوان
بدانکه دیده ی نرگس چو چشم جانان بود
نشاط ساخت هواش از لطایف الوان
زبس که طرف چمن با چمانه صحبت یافت
شده ست از او سر سرو چمن چو مست نوان
چمن به بزم خداوند مجد دین ماند
به واجبی نتوان گفت نعت او نتوان
چو پیل پیل که از رود نیل برگذرد
پدید شد زهوا پاره پاره ابر روان
ز رنج رفتن اگر خوی نکرده اند چراست
چو قطره قطره ی خوی قطره قطره ی باران
میان سبزه ی سیراب جوی پنداری
ز رود نیل گذشته است موسی عمران
چراغ عالم و سلطان اختران به حمل
گذشت و گشت بدو گشت روز و شب یکسان
ز راستیش بیاراست کار باغ و بهار
چنین بود همه چون راستی کند سلطان
بنفشه ی طبری را نگر به طرف چمن
چو پشت عاشق و زلف شکسته ی جانان
وگرنه بر رخ گل عاشق است دیده ی ابر
چرا چو دیده ی عاشق بود همی گریان
نه ابر دشمن گل شد نه باغ دشمن ابر
گل از گریستن ابر چون شود خندان
اگر نه ملت عیسی گرفت و ترسا شد
جهان ز بهر چو پوشید جامه ی رهبان
زبس که بر سر بستان گریست دیده ی ابر
به خنده لاله و گل باز کرده اند دهان
وزان قبل که صلاح دهان ز دندان است
سرشک ابر نهد در دهانشان دندان
ز جنس جنس جواهر ز نوع نوع طرف
خزانه ی ملکان شد میانه ی بستان
به باغ عمده ی اسلام و مسلمین بخشید
جهان خزانه ی یاقوت و لؤلؤ و مرجان
خبر دهند ز رضوان و روضه های بهشت
خبر به كار نیاید كه حاضر است عیان
ز باغ سید مشرق ز روضه های لطیف
همی شود به نظر مشكل بهشت بیان
بهشت و روضه ی رضوان همی ثنا گویند
بر این بهشت و بر این روضه و بر این رضوان
زبان لاله اگر بسته نیستی به سخن
گشایدی به سزا بر ثنای هر سه زبان
وگرنه دیده ی نرگس جداستی ز بصر
نبردی نظر از دیدن جمال جهان
زبس که ابر همی درفشان کند در باغ
زمین باغ صدف چهره گشت و بحر نشان
نه مدحت ملک الساده گفت ابر بهار
چو لفظ مادح او چون شده است درافشان
دو عاشقند بهار خوش و شراب لطیف
همی رقیب شود در میانشان رمضان
جدا شوند هم اکنون ز بیم چشم رقیب
هم آن ز صحبت این وهم این ز صحبت آن
چه عشقها که برین عاشقان توانی باخت
گر این رقیب نباشد نشسته در دو میان
به روز اول شوال می توان خوردن
کرا وداع کند روز آخر شعبان
هنوز روی زمین پر شعاع شعبان است
شعاع می به تن و جان و چشم و دل برسان
ز عشق و می نتوان داشت دست و دل خالی
کنون که بلبل عاشق همی زند دستان
چو روی ناصح تاج المعالی از شادی
رخ زمین همه گلزار گشت و لاله ستان
ز دست آنکه گل و لاله روی و عارض اوست
به روی لاله ستان باده ای چو لاله ستان
چه باده ای که چو بویش بر آسمان گذرد
زمشتری به سعادت فزون شود کیوان
وگر زجرعه ی او قطره بر زمین افتد
همه به قوت او لاله روید از قطران
چو راز در دل جام است و چون از او بچشی
برون کند همه راز نهفته را ز نهان
مگر مخالفت ناصح الملوک در اوست
کز او به مال و دماغ و خرد رسد خذلان
حریف اوست یکی گوژپشت اندک سال
نه اهل عشق و چو عشاق برگرفته فغان
گه از خزانت حکایت کند گه از نوروز
گه از وصال روایت کند گه از هجران
به روی زرد و از آن روی دور از آفت
به پشت چفته و زان پشت فارغ از نقصان
نه صلصل است و چو صلصل همی کند ناله
نه بلبل است و چو بلبل همی زند الحان
به لحن و ناله اگر مهربان گوش و لب است
چرا به خانه ی آزادگان رود مهمان
چو رای فخر شرف را ز دشمنان به ضمیر
بداند از دل هر عاشقی ضمیر و گمان
نوای و نغمه این را بدان بود رونق
تو گویی آن یک دعوی شده است و این برهان
لطیف پیشه و رسته تنش ز خاک کثیف
تهیش معده و گشته غذاش باد دهان
وزان سبب که همه بر دهانش بوسه دهند
غم از دمیدن او در جهان شده است جهان
چو صدر شرق به ایوان نشاط باده کند
خروش هر دو به کیوان برآید از ایوان
گه بهار به از عاشقی حدیثی نیست
حدیث عشق بگیر و نوای نای بمان
خوشا بهار و لب دلبران نوشین لب
نهاده پیش لب از بوسه های فتنه نشان
شراب در کف و گل پیش روی و دوست رفیق
شراب وصل شده درد هجر را درمان
چو شاخه های سبک را گران کنند از برگ
ترانه های سبک باید و شراب گران
به روی آنکه چو بر روی او فکندی چشم
تو خضر باشی او با تو چشمه ی حیوان
به جان خرید توانی سه بوسه از دو لبش
چنو شنیده ای ارزان فروش بازرگان
اگر چنو صنمی خیزد از نژاده ی ترک
همیشه خرم و آباد باد ترکستان
مگر ز مهر نظام خلافت است رخش
که ایمن است بدو هر که دل دهد ز زیان
جمال عترت جد و جلال اهل شرف
که جز بر او همه نام شرف بود نقصان
قوام نام امامت، نظام امت جد
به جد و جود و هنر سرفراز بر اقران
اجل عالم عادل، علی بن جعفر
که چون علی است به علم و معالی و ایمان
اثر رسیده ز توفیق او به هفت اقلیم
شریف گشته به ترکیب او چهار ارکان
رسول منزلتش بر شمرده در اخبار
خدای منقبتش یاد کرده در قرآن
عبارت سخنش مقتدای هر دانا
اشارت قلمش رهنمای هر نادان
بدان سخن شده ظلم از رعیت آواره
بدین قلم شده عدل از رعایت آبادان
ستاره حرمت آن را همی کند خدمت
فلک اشارت این را همی برد فرمان
مثل زنند که طغیان رونده بر قلم است
چرا بر او نرود چون روان شود طغیان
عجب ز مرکب او دارم از قلم چه عجب
که شکل کوه گرفت و ز باد ساخت عنان
اگر برابر یحموم و مثل شبدیز است
که هست مرکب صدر زمانه در جولان
به قدر صاحب او را رهین بود پرویز
به جاه راکب او را رهی سزد نعمان
اگر نه آتش از آن تیغ آب داده ی اوست
چو تیغ او زچه گشته است با شرار و دخان
اجل ز هیبت او هر زمان همی گوید
که ای خدای مرا از نهیب او برهان
به رنگ بحر و همه ساله جرم روشن او
چو قعر بحر پر از گوهر از کران به کران
قرین نصرت و فتح است زان گهر که در اوست
به صد هزار قران در نخیزد از عمان
به جنگ اگر چه همه لاله زار بار آرد
به وقت صلح بود همچو سبزه در نیسان
پناه صف و به بایستگی به روز مصاف
چو جامه را علم است و چو نامه را عنوان
اگر به رزم چو پیکان زره شکافد و مغز
عجب مدار که هم نسبت است با پیکان
به گاه معرکه در سایه ی سیاست او
زمانه ایمن و او ایمن از فسون و فسان
شود به ضربت او ریزه ریزه چون جوشن
چو راز گوی شود روز رزم با خفتان
زهی محبت تو در دل زمانه مکین
زهی جلال تو را بر سر ستاره مکان
به قصد حضرت سلطان نشاط ره کردی
عدیل حفظ و حراست قرین امن و امان
زبهر خدمت تو چاکری کند گردون
به روز رفتن تو رهبری کند دوران
شود هوا همه پر مشک و عنبر و کافور
بود زمین همه پر لاله و گل و ریحان
ز مرکبان تو گردند بادها طیره
ز بختیان تو گردند کوهها حیران
نه هیچ دیده بدیده است باد را پیکر
نه هیچ خلق بگفته است کوه را کوهان
به نور طلعت تو گل برآید از خاره
به فر دولت تو لاله روید از سندان
چو پیش تخت رسی بخت تو فزون گردد
چو آفتاب به جوزا چو ماه بر سرطان
به ذره از تو نگردد رعایت دولت
به لحظه بی تو نباشد عنایت یزدان
چو قصد من ز قضا بر ثنای مجلس توست
یکی قصیده من به بود ز ده دیوان
زمن به مدح فزونند مادحان لیکن
کمال مدح تو را طبع من دهد سامان
کلید کعبه به شیبانیان رسید و بسی
فزونترند بنی هاشم از بنی شیبان
سخن نتیجه ی جان است و شعر جان سخن
ازآن به شعر و سخن انس انس باشد و جان
اگر طراوت دل خواهی این نتیجه ببین
وگر لطافت جان خواهی این قصیده بخوان
به وقت مدح تو لفظ مرا وفا نکند
مگر فصاحت مسعود سعد بن سلمان
همیشه تا که زمین ساکن است چون نقطه
فلک به گونه ی پرگار گرد او جولان
تو را چو جرم زمین باد مرتبت باقی
تو را چو چرخ فلک باد عمر بی پایان
ستاره از جهت حرمت تو در بیعت
زمانه از قبل خدمت تو در پیمان
***
ای تو را مملکت حسن شده زیر نگین
نیست چون صورت شیرین تو صورت در چین
هست در زیر نگین مملکت عشق مرا
تا تو را مملکت حسن بود زیر نگین
غرقه ی فتنه شدستم ز لب و چهره ی تو
که دل و دیده ی من فتنه برانند و بر این
وصف رخسار و لب تو به شکر کردم و ماه
ماه روشن شد از این شادی و شکر شیرین
گرنه باغی و نه گردون زچه معنی است بگوی
با تو از هر دو نشان و اثر ای ماه زمین
قامتت سرو و رخت لاله و چشمت نرگس
عارضت زهره و چهره مه و دندان پروین
لب نوشین تو کوثر شد و کوی تو بهشت
سایه ی زلف تو طوبی شد و تو حور العین
بر جمال تو همی فتنه شود حسن و جمال
همچو دین بر خرد و رای اجل زین الدین
نور چشم شرف و فخر معالی که شده است
شخصش از نور مرکب دلش از علم عجین
طالب محمدت و منت ابوطالب کوست
به سخا بحر محیط و به سخن در ثمین
بی نظیری که نیابیش به همت مانند
بی قرینی که نبینیش به انعام قرین
حزم صافیش چو دیدار نجوم است به سیر
عزم میمونش چو ترکیب سپهر است متین
ای گرفته ز یسارت همه احرار یسار
ای یمین تو به رزق همه آفاق ضمین
آمد از جود یمین تو یسارت به فغان
که همی گرد برآرد ز یسار تو یمین
زایر و زر ز سخای تو خطیر است و حقیر
سایل و مال ز جود تو عزیز است و مهین
تن مداح تو را هست ز دولت بستر
سر بدخواه تو را هست ز محنت بالین
هر عروسی که بزاید ز ضمیر شعرا
همه جز در مدیح تو نخواهد کابین
آفرین از پی نام تو نهاده ست خدای
همچنان کز جهت نام حسودت نفرین
لفظ را وصف بدیع تو کند سحر حلال
سنگ را لفظ ثنای تو دهد ماء معین
تو گزین همه ساداتی و نزد تو رسید
اینک آن ماه که از سال جز او نیست گزین
مصلحان را ز رسیدنش سرور است سرور
مفسدان جمله از این کار حزینند حزین
اندر این مه همه جز سورت خیرات مخوان
وندر این مه همه جز صورت طاعات مبین
گر خرامی همه در موکب تهلیل خرام
ور نشینی همه در محفل تسبیح نشین
زاهدان بر زدن فسق کشیدند کمان
عابدان بر سپه دیو گشادند کمین
ضعفا را به چنین وقت معین باش زجود
تا بود جاه تو را ایزد دارنده معین
تا همی زینت گیتی ز مکین است و مکان
تا همی زیور عالم ز شهور است و سنین
بنده و خاشع عمر تو سنین باد و شهور
چاکر و خاضع امر تو مکان باد و مکین
***
روی زرینم از اندیشه ی سیمین بر او
چه کنم دیده اگر باز نبینم بر او
روی او تازه گل پر بر و رخسار مرا
نکند تازه مگر تازه گل پر بر او
به لب و بر همه با حور و پری باشم اگر
لب من بر لب او باشد و بر بر بر او
دلم او دارد و دل جز بر دلبر نشود
طوبی او را که چنو ماه بود دلبر او
تا برسته است به گرد سمنش عنبر تر
مشک من یکسره کافور شد از عنبر او
چنبر چرخ نگردد به مراد دل من
تا نگیرم به کف آن عنبر پرچنبر او
قوت صبر من از سی به یکی باز رسید
تا دمید از بر گل خط چو سیسنبر او
صورتش محضر فتنه است و به رغم دل من
خط مشکینش گوایی زده بر محضر او
بستر اوست که آرامگه دیو و پری است
کاشکی خوابگه من بودی بستر او
هست در دو لب او خاصیت آب حیات
ای دریغا که نبودی لبم اسکندر او
دیدمش ساغر می بر کف و لب همچو شکر
عجب آرم که نشد چون شکر از شکر او
لب ساغر به لب او رسد و من نرسم
کمترم نزد لب او ز لب ساغر او
بر دلم کرد جهان تنگتر از حلقه ی خویش
زلف پرحلقه ی خم در خم سر در سر او
ملک عشق جفاگستر و بد طبع شده است
در بلای دلم از طبع جفا گستر او
برهاند ز بلای ملک عشق مگر
ملکی کش شرف و گیسوی او افسر او
وارث جعفر صادق علی بن جعفر
آنکه صد شاه سزد نایب یک جعفر او
آن خداوند که حیدر دل و زهرا نسب است
شیعت حیدر و زهرا همه خدمتگر او
از معالی و معانی عرض و جوهر اوست
آفرین باد ز حق بر عرض و جوهر او
در معالی و معانی چه طمع داری از آنک
علی و فاطمه باشد پدر و مادر او
لفظ معنی ندهد بی سخن معجز او
کیسه فربه نشود بی قلم لاغر او
همتش برتر از آن است که جز حلم خدای
بتوان گفت که چیزی دگر است از بر او
دو جهان را به یکی دست گراید همه روز
آنکه یک روز کند خدمت یک چاکر او
کشتی حزم چو در بحر تأنی فکند
زحل پیر بران سیر سزد لنگر او
جرم مریخ که از آتش خشمش اثری است
تن اعداش بود یکسره خاکستر او
مشتری طالع او دید، بدان روی نهاد
ایزد آن فر و سعادت همه در پیکر او
سنگ را قیمت یاقوت دهد تربیتش
آفتاب است مگر رای رهی پرور او
گر عطارد که دبیرست نویسد صفتش
بس نباشد اگر افلاک بود دفتر او
وز بسی رامش و راحت که به بزمش نگرد
زهره خواهد که کند خدمت رامشگر او
ماه را آرزو آن است که باشد پس از این
نایب حاجب باری که بود بر در او
زانکه از همت او عنصر آتش عرضی است
از عناصر نبود هیچ گهر برتر او
باغ را باد صبا سایل او خوانده به رمز
زان بود صاحب دینار و درم عبهر او
گوهر از آب نسب دارد و آن لفظ لطیف
زان کند گوهر صافی صدف از گوهر او
هر چه خورشید همی زر کند از گردش خاک
او بدان دست عطابخش ببخشد زر او
شاه سنجر که نیابند در اطراف زمین
اثر دشمن دین از اثر خنجر او
تخت شاهنشهی از شاه ملکشاه ندید
آن جلال و شرف و مرتبه کز سنجر او
از شهان کیست که با خنجر او جست نبرد
که به خون لعل نشد حنجرش از خنجر او
این چنین شه ملکش خواند به هنگام خطاب
از چنین شاه چنین جاه بود در خور او
ملکان را ز بزرگی ملک العرش چه داد
کان نیابند همه از منظر و در مخبر او
این کرامت که ز سلطان سلاطینش رسید
تا خردمند نبیند نشود باور او
دوستگانیش فرستاد که در دولت و جاه
نیست یک دوست به اطراف جهان همبر او
دوستگانی و مثال و لقب و استر و تیغ
یك نشانند ز صد مرتبت و مفخر او
چون نشان و صفت حیدر کرار در اوست
دلدل حیدر کرار بود استر او
گر از آن تیغ روایت به سوی روم برند
رغبت از کفر به اسلام برد قیصر او
ماند از گونه به نیلوفر و اندر حسد است
چرخ نیلوفری از گونه ی نیلوفر او
زین پس از هیبت یوزی که فرستاد بدو
شیر غرنده ببرد طمع از کشور او
یوز از آن فخر که شد نامزد سید شرق
بعد از این کبر پلنگان بود اندر سر او
زین بزرگی به جهان نام و نشان خواهد یافت
تا بود نام و نشان از فلک و محور او
آفرین باد بر آن منظر شاهانه که هست
نظر لطف الهی همه بر منظر او
ایزدش کرد مشرف به چنین جاه و جلال
تا به وی فخر کند امت پیغمبر او
پدرش بود رسولی ز رسولان خدای
کآب خواهند به محشر همه از کوثر او
تا همی زیور مردان بود از علم و هنر
عالم آراسته باد از اثر زیور او
قدرش آن چرخ که ممکن نشود غایت آن
عمرش آن بحر که پیدا نبود معبر او
***
گفتم رسید ماه بزرگ ای رخت چو ماه
گفتا در این مه از رخ من آرزو مخواه
گفتم چرا مرا نرسانی به آرزوی
گفتا به آرزوت در این ماه نیست راه
گفتم سیه به رنگ گناه است زلف تو
گفتا گناه و زلف نشاید مگر سیاه
گفتم یکی به سوی دو زلفت نگه کنم
گفتا گنه بود چه کنی در گنه نگاه
گفتم که نیست هیچ مهی زین خجسته تر
گفتا خجسته باد بر این شاه دین پناه
گفتم علاء دولت و دین شاه بی نظیر
گفتا که یک نظیر سزد بر جناب شاه
گفتم قوی به قوت او شد سپاه دین
گفتا قوی به شاه بود قوت سپاه
گفتم ز مدحتش به ثریا رسد سخن
گفتا ز همتش چو فلک گشت بارگاه
گفتم به قعر چاه فرو شد بدو عدو
گفتا عدو او نسزد جز به قعر چاه
گفتم که همتش به بزرگی گواه اوست
گفتا چه حاجت است بزرگیش را گواه
گفتم دو تاه گشت بدو پشت دشمنان
گفتا غم دراز کند پشت را دو تاه
گفتم کلاه بر سر او تاج حشمت است
گفتا به سر تمام شود حشمت کلاه
گفتم تباه گشت بدو حال حاسدان
گفتا که حال حاسد او به بود تباه
گفتم ضمیر کس نرسد در مدیح او
گفتا که بحر او ندهد وهم را شناه
گفتم موافقش نزید جز همیشه خویش
گفتا مخالفش نکند جز همیشه آه
گفتم به مدحتش به بلندی رسد سخن
گفتا که قصد مدحت او کن تو هم به گاه
گفتم که ماه روز به درگاهش آمدست
گفتا که چاره نیست ز درگاه پادشاه
گفتم که هست بر اثر ماه روزه عید
گفتا که عید او شب و روز است و سال و ماه
گفتم که باد خاضع او گردش فلک
گفتا که باد حافظ او نصرت اله
***
ای با تو دلم همه وفا کرده
با من دل تو همه جفا کرده
نه عهده ی عاشقی به سر برده
نه وعده ی مردمی وفا کرده
ما را به بلای عشق ره داده
وآنگه به میان ره رها کرده
اول نظر وصال فرموده
و آخر به فراق مبتلا کرده
نه حجت عشق من فرو خوانده
نه حاجت جان من روا کرده
بی زلف دو تای خویش پشتم را
چون زلف دوتای خود دو تا کرده
ای سرو تو با قبا و عشق تو
دراعه زهد من قبا کرده
ای ماه تو با کلاه و خصمانت
قصد کله و قبای ما کرده
اقرار نمی کنی به دل بردن
من بر تو خدای را گوا کرده
بس زود نه دیر مر مرا بینی
حال تو به زین دین ادا کرده
فرزانه جمال دین ابوطالب
دل طالب مدحت و ثنا کرده
فرزند ضیای دین و دنیا را
از طلعت خویش پر ضیا کرده
گردون ز غبار اسب توفیقش
در چشم امید توتیا کرده
وز خاک در سرای او گیتی
سرمایه ی زر و کیمیا کرده
ای نسبت تو به مصطفا بوده
تو حلم چو حلم مصطفا کرده
عرق تو ز عرق مصطفا رفته
تو جود چو جود مرتضا کرده
نی از تو خیال ما خجل مانده
نی در تو امید ما خطا کرده
اکرام تو طالبان حاجت را
اقبال نموده مرحبا کرده
انعام تو زایران مفلس را
با نعمت و حرمت آشنا کرده
مدح تو دهان مادحانت را
پرگوهر و در پربها کرده
شکر تو زبان شاکرانت را
مأوای اجابت دعا کرده
امید تو بیم را امان داده
افضال تو خوف را رجا کرده
وصاف تو وهم در سخن بسته
مداح تو تکیه در سخا کرده
توفیر تو در زمانه ی فانی
تدبیر عمارت بقا کرده
بدگوی تو روی در اجل داده
بدخواه تو عمر در فنا کرده
ماه رمضان رسید و قندیلش
از روی قنینه ها قفا کرده
از شارب خمر ساخته مصلح
وز صاحب فسق پارسا کرده
دست همه مطربان فرو بسته
رنج همه ساقیان هبا کرده
ساقی همه روز خشک لب مانده
مطرب همه روز بی نوا کرده
آن کس که رضای مفسدان جستی
آهنگ رضای پادشا کرده
دستی که پیاله در هوا کردی
اکنون به دعاست بر هوا کرده
ای مرتبت تو بلخ بامی را
با حرمت مروه و صفا کرده
چندانکه بقاست چرخ گردان را
ایزد به بقای تو قضا کرده
خیر تو قبول روزه پذرفته
صد عید دگر تو را عطا کرده
از روزه سعادتت عطا داده
وز عید کرامتت جزا کرده
راضی ز تو کردگار و حاجتها
در روضه ی جود تو چرا کرده
***
نبید روشن و آواز رود و روی چو ماه
موکلان صبوح اند بامداد پگاه
از این سه دانه درافتند عاشقان در دام
وز این سه فتنه گرایند عاقلان به گناه
ز دام فتنه و بند گنه چه آگاه است
که نیست جان و دل او از این سه چیز آگاه
سپیده دم چه به آید چو باد صبح دمید
نبید روشن و روی چو ماه و زلف سیاه
ز باد نام نهادند باده را یعنی
چو باد صبح دمیدن گرفت باده بخواه
بخواه آنکه تو را بیند آفتاب از شرق
ستاره بر کف و پیش تو ساقیان چو ماه
چو آفتاب برآمد تو باده بر کف نه
چو شب ز صبح بکاهد تو غم به باده بکاه
در آفتاب که روشن بود نباید کرد
ز حرمت رخ ساقی به آفتاب نگاه
چنین دقیقه ی نیکو نگه ندانی داشت
چو آفتاب بزرگان و تاج دولت شاه
سپهر همت نجم الشرف جمال الدین
بهای ملک امیر عمید عبدالله
یگانه ای که تفاخر کند زمانه بدو
چنانکه چرخ به خورشید و پادشا به سپاه
مزین است به نشر ثنای او آفاق
معطر است به ذکر دعای او افواه
همیشه لفظ لطیفش کمال کلک و دوات
همیشه ذات شریفش جمال مسند و گاه
هنر ز خدمت الفاظ او نگردد دور
خرد به غایت اوصاف او نیابد راه
لب نیاز به اکرام او شود خندان
غم دراز به انعام او شود کوتاه
ز دست اوست سخا را امید و قیمت و قدر
ز مدح اوست سخن را محل و رتبت و جاه
به چرخ همت او وهم ننگرد ز قصور
ز بحر مدحت او عقل نگذرد به شناه
بدو شریف بود ار چه نادر است سخن
به سر عزیز بود ارچه فاخر است کلاه
ز قدر او به بلندی کم اند هفت اختر
هر آینه عدد پنج کمتر از پنجاه
ایا سخا و سخن را ز مجلس تو محل
ایا امید و طمع را به حضرت تو پناه
مرا زمانه که خصم من است و چاکر تو
به آب تیره همی دارد و به حال تباه
سه سال شده که از این هشت چرخ و هفت اختر
به کام خویش نبودم در این سه سال و دو ماه
چو بخت یار نباشد جفا کند ایام
چو شیر بسته بماند غلو کند روباه
چه فایده ست فلک را ز قهر کردن من
چه راحت است به بیجاده از ربودن کاه
در این نیاز به جود تو التجا کردم
بود نزول مسافر به نزد آب و گیاه
رهی که حادثه بر من گشاد بسته شود
گرم به چشم تفضل نگه کنی یک راه
همیشه تا نشود طبع آب چون آتش
همیشه تا نبود حکم طوع چون اکراه
به طوع و طبع غلام تو باد دور فلک
دل عدو تو از آب دیده آتش گاه
موافق تو چو رستم نشسته از بر تخت
مخالف تو چو بیژن فکنده در بن چاه
***
ای قامتت قیامت سرو چمن شده
زلفین تو به بوی چو مشک ختن شده
هم قامتت چو صورت تو گشته دلفریب
هم زلف تو چو وعده ی تو پرشکن شده
از شرم روی و قد تو ای ماه ماه و سرو
این بر فلک گریخته آن بر چمن شده
اندر حجاب فتنه بماندم که چشم من
مشک تو را بدید حجاب سمن شده
چه با رسن نکوتر و چاه ذقنت را
زلف دراز توست چو مشکین رسن شده
شیرین لبی و زان لب و دندان دلبرت
یاقوت و لعل و در ثمین بی ثمن شده
رسته بنفشه زار تو بر برگ نسترن
وز عشق تو بنفشه ی من نسترن شده
زانم موافق تو که زلف سیاه توست
چون قامت مخالف صدر زمن شده
زیبا بهای عترت والا جمال دین
چون دین به فضل و فخر شرف مقترن شده
بنیاد حسن و قبله ی احسان ابوالحسن
در خلق و خلق مثل حسین و حسن شده
لفظ و بیانش مایه ی عقل و ادب شده
دست و زبانش اصل سخا و سخن شده
طبع و دل رحیمش و کلک و کف کریم
توفیق و فضل و بذل و عطا را وطن شده
هر عاقلی به خدمت او متصل شده
هر گردنی به منت او مرتهن شده
ای ساحت سیادت و ای عرصه شرف
با تو بهشت گشته و بی تو دمن شده
نطق تو با فصاحت لفظ عرب شده
لفظ تو با لطافت در عدن شده
تأیید آسمانی و توفیق ایزدی
در حل و عقد باز به یک پیرهن شده
پیرامن ولی تو اقبال صف زده
پیراهن عدوی تو بر تن کفن شده
دیدار تو طراوت هر چشم و دل شده
تیمار تو حمایت هر جان و تن شده
من در زبان گرفته ثنای تو سال و ماه
در بر و اهتمام تو هر کس چو من شده
مرد ثنا و نظمم و اندر ثنای تو
نظم من است مونس هر مرد و زن شده
وز امتحان حادثه ی دهر بی نظام
بی نظم گشته حالم و من ممتحن شده
اشعارم از سهیل یمن برتر است و هست
اشکم ز خون دل چو عقیق یمن شده
از من به فضل دفع کن این غم که فضل توست
نفع امید گشته و دفع حزن شده
تا دور چرخ جور کند دولت تو باد
از جور چرخ در کنف ذوالمنن شده
و آنجا که سرکشان جهان انجمن کنند
نام تو فخر محفل و هر انجمن شده
***
ای ز رخسار تو در دی تازه گلزار آمده
با بهار تو بهار نو پدیدار آمده
از بهار چهره ی تو وز گل رخسار تو
دل چو بلبل وقت گل در ناله ی زار آمده
عشق من در خورد آن گلزار و رخسار آمده است
این جمال عالم آن گلزار و رخسار آمده
طره ی تو غمزه ی تو چهره ی تو زلف تو
هر یکی در دلبری از بهر یک کار آمده
زلف دلداری گزیده چهره جان پرور شده
غمزه غمازی گرفته طره طرار آمده
روی بازار جلالی، وز رخ و بالای تو
سرو و مه را کاسدی در روز بازار آمده
روی و بالای تو را بر رغم ماه و قهر سرو
دیده دلالی گرفته دل خریدار آمده
ماه را در بی نوایی سرو را در کاسدی
از تو نومیدی رسیده وز من آزار آمده
رخت دل سوی تو دارم کز رخ و بالای توست
بر درخت دلبری هم برگ و هم بار آمده
من چرا بی بارم از زلف و رخت کز دود و نور
مشک و مه را بینم از زلف و رخت بار آمده
کژدم دلبند جرار است مشکین زلف تو
لشکر عشق تو زان جراره جرار آمده
صورت زیبا و مشکین زلف پرآشوب تو
آفت بزاز گشته رشک عطار آمده
روی تو چون رای زین الدین ابوطالب شده است
هر زبان از بهر فضل او به گفتار آمده
آن جمال ساده و فخر معالی کز علوست
همت عالیش را از آسمان عار آمده
در شهوار است لفظش وز ثنای لفظ او
لفظ هر شاعر به قدر در شهوار آمده
پشت هر زایر ز تشریف تو دیبا یافته
کیسه ی هر سایلی را از تو دینار آمده
لفظم از گفتار مدحت گوهرافشانی گرفت
ای همه گفتار تو در خورد کردار آمده
مشتری فری و بر مال تو از توفیق تو
همت عالیت چون کیوان ستمکار آمده
شادمان گردد به فر دولت و تیمار تو
هر که را شادی ز دل رفته است و تیمار آمده
نیستی خورشید و رایت چشمه ی خورشیدوار
والی افلاک گشسته عالی آثار آمده
نیستی گردون و در انواع رفعت پیش تو
جرم گردون چون زمین بی قدر و مقدار آمده
وارث زهرا و کراری و در میراث تو
فضل زهرا اوفتاده، علم کرار آمده
تاج ساداتی به نسبت، فخر احراری به فضل
خاک پایت سرمه ی سادات و احرار آمده
ای ز لفظ فضل تو همچون ز لفظ جد تو
شرع جود و مجد را آثار و اخبار آمده
روزه آمد ناصر و تقوی و خیر و زهد و بر
هست در پیش تو پیش از روزه هر چار آمده
تا از این شادی چو گل بشکفت روی مصلحان
مفسدان را بینم اندر دیده ها خار آمده
عمر تو بسیار خواهم تا همی بینند خلق
روزه را و عید را نزد تو بسیار آمده
***
عشقت ز بس که شعبده پیدا کند همی
دل را در آرزوی تو شیدا کنی همی
آزرده ام همیشه من از اشک چشم خویش
از بس که راز عشق تو پیدا کنی همی
خشنودم از خیال تو کز صورت رخت
با چشم من حکایت حورا کند همی
رومی رخی و باد چو بر زلف تو جهد
از مشک ساده شکل چلیپا کند همی
ماه از شعاع روی تو روشن شود همی
سرو از نشاط قد تو بالا کند همی
آن زلف خم گرفته که طغرای دلبری است
پشت مرا خمیده چو طغرا کند همی
شکر است صد هزار مرا از زبان خویش
کز دو لبت سه بوسه تقاضا کند همی
با صد شکایتم ز زبانت که هر زمان
وصل تو را حواله به فردا کند همی
بر عقل من جمال تو لشکر کشد همی
بر صبر من فراق تو غوغا کند همی
آویخته است زلف تو هاروت را از آنک
پیوسته قصد زهره ی زهرا کند همی
یکتا شدم ز عقل و صبوری و زین مرا
زلف دوتای توست که یکتا کند همی
دل برد عشقت از من و جانم نمی برد
کو را محبت تو محابا کند همی
عنقاست ناپدید و وصال تو خویشتن
از چشم من چو صورت عنقا کند همی
روز فراق تو که نبینم جمال تو
با من حکایت شب یلدا کند همی
آن کن به جای من ز لطافت که روز بزم
عکس رخت به ساغر صهبا کند همی
بر من ز تیر غمزه مکن آنچه روز رزم
شمشیر شاه بر دل اعدا کند همی
خسرو علاء دولت و دنیا و دین که دینش
دین را بزرگ و عالی و والا کند همی
اتسز شه زمانه که دریا و کوه را
در جود و حلم طیره و رسوا کند همی
هم تخت را شکوه سکندر دهد همی
هم ملک را عمارت دارا کند همی
روز مصاف در صف اعدا ثبات او
نفی نژاد آدم و حوا کند همی
وقت طرب عنایت بزمش ز تیر ماه
فصل بهار خرم و زیبا کند همی
دور امان رعایت امرش چو نوبهار
فرتوت را به قوت برنا کند همی
شاها به معرکه نکند صد هزار تیغ
زان صد یکی که تیغ تو تنها کند همی
گر صد هزار جان ببرد در یکی نبرد
با او عتاب کن که مواسا کند همی
صورتگر است تیغ تو کز خون دشمنان
بر خاک رزم صورت دیبا کند همی
روی کبود او که مهیا به گوهر است
اسباب دین و ملک مهیا کند همی
رمحت که بر کمیت مبارک شود سوار
فتح سوار دلدل شهبا کند همی
سودای فتح بر سر رمح تو غالب است
آن رزمها که غایت سودا کند همی
چون در هوای معرکه سر بر هوا کند
گویی که قصد گنبد خضرا کند همی
گرچه ز هند رفت و ز یغما نیامده است
جان مخالفان تو یغما کند همی
با زور شرزه شیری و تیرت به روز رزم
در مغز شیر شرزه تماشا کند همی
آن مرکب خجسته که زیر رکیب تو
بر ابر و برق و باد معادا كند همی
برق است برق و نعره ی تندر زند همی
ابر است ابر و گردش نکبا کند همی
از اختران زحل به محل برتر آمدست
زیرا به همت تو تولا کند همی
زان مشتری ستاره ی سعد است بر فلک
زیرا ز دشمن تو تبرا کند همی
کلکت بدان که در کف دریا سخای توست
قدر سخن چو لؤلؤ لالا کند همی
بیننده نی و راه چو بینا رود همی
داننده نی و کار چو دانا کند همی
اسم سخا ز بخل لئیمان بمرده بود
آن را کف کریم تو احیا کند همی
رسم عطا کهن شده بود اندر این جهان
او را منایح تو مطرا کند همی
آن داد کوشش تو که گردون دهد همی
آن کرد بخشش تو که دریا کند همی
کلک مبارکت گه توقیع بر بیاض
افعال صاحب ید بیضا کند همی
عفوت به زنده کردن اقبال مجرمان
کار دم و دعای مسیحا کند همی
انصاف منصف تو که صناع حاذق است
خوارزم را به صنعت صنعا کند همی
تو یوسفی به مرتبت و عز عدل تو
شهر تو را چو شهر زلیخا کند همی
رعنا نبود گل چو به بزمت نمی رسید
او را جمال بزم تو رعنا کند همی
در قعر بحر در و صدف طیره می شوند
از طبع ما که مدح تو انشا کند همی
نی نی چو طبع ما ز مدیح تو در کند
طبع صدف متابعت ما کند همی
دنیا تویی و هر که مخالف شود تو را
آن دین خویش در سر دنیا کند همی
جاه و جمال خویش تمنا همی کند
آن کس که خدمت تو تمنا کند همی
قصدش دعای خیر تو باشد به روز حج
حاجی که قصد مکه و بطحا کند همی
بر عزم غزو و کشتن کافر غزات را
مزد و ثواب غزو تو اغرا کند همی
غره چرا کند فلک آن را که در ثنات
قصد چنین قصیده ی غرا کند همی
تا هر چه بنده را بود از عیش و ضد عیش
تقدیر آن خدای تعالی کند همی
عیش هنی تو دار که تأثیر عدل تو
عیش همه زمانه مهنا کند همی
***
نباشی یک زمان از عشق خالی
که دایم در بلای زلف و خالی
کرا در سر خرد باشد، ندارد
سر از سودای زلف و خال خالی
همی تا عارض چون بدر بینی
به گوژی و نزاری چون هلالی
به قد چون الف تا دل سپردی
به قامت لاجرم هم شکل دالی
خیال دوست تا در خواب دیدی
ز بی خوابی به کردار خیالی
بدان تا بوی زلف یار یابی
همیشه عاشق باد شمالی
چرا زین سان گرفتار فراقی
اگر دایم خریدار وصالی
محل صبر و دل بر باد دادی
ز بی صبری که در کار محالی
گهی چون عندلیب از گل خروشی
گهی چون فاخته بر سرو نالی
ز عشق قامت چون سرو معشوق
چنان گشتی که پندارند نالی
چنانی در غم رخسار چون گل
کت از خارست پندارم نهالی
اگر چون لاله خواهی تا بخندی
و گر چون سرو خواهی تا ببالی
ز عشق آن به که بگذاری سگالش
ثنای مجلس عالی سگالی
جمال العتره صدر الموسوییّن
ابوالقاسم علی تاج المعالی
رئیس شرق مجدالدین که دارد
خطاب از روی دین مولی الموالی
به رنج از کوشش سختش معادی
به ناز از بخشش دستش موالی
به رشک از قدر او چرخ و کواکب
به شرم از جود او بحر و لآلی
نظیر آسمان از بی نظیری
همال آفتاب از بی همالی
تو را زیبد بزرگی و جلالت
که فرزند رسول ذوالجلالی
تو شایی مقتدای آل حیدر
که حیدر خصلت و حیدر خصالی
جهانی در تو غالی گشته بینم
چنان کاندر علی گشتند غالی
سفینه نوح آل مصطفایند
تو صدر و بدر آن فرخنده آلی
تو در چشم خرد نور و ضیایی
تو بر روی هنر حسن و جمالی
تو گردون همت و خورشید قدری
تو میمون طلعت و فرخنده فالی
تو ذل بخلی و عز سخایی
تو اثبات ثنا و نفی مالی
به عدل اندر صلاح هر فسادی
به علم اندر جواب هر سؤالی
به وقت لطف با لطف هوایی
به گاه حلم با حلم جبالی
به فکرت غیرت در یتیمی
به خاطر خازن سحر حلالی
نه ای اختر چرا اختر عطایی
نه ای دریا چرا دریا نوالی
به کوشش آسمان کامرانی
به بخشش آفتاب بی زوالی
بدین مر نیکخواهان را سروری
بدان مر بدسگالان را نکالی
ز آثار تو خالی نیست جایی
مگر روز و شبی یا ماه و سالی
همه دلها پر از مهر تو بینم
دوام دولتی یا حسن حالی
به بخشیدن جوادی بی حریفی
به بخشودن کریمی بی ملالی
ثبات عهد را چون اتفاقی
مزاج جود را چون اعتدالی
دهد عفو تو پیران را جوانی
دهد خشم تو شیران را شگالی
اسیران را به شب روز خلاصی
نیاز تشنه را آب زلالی
مرا تا متصل گشتم به خدمت
سوی دولت دلیل اتصالی
کنم ذکر تو چون خورشید مشهور
بدین شعری که چون شعری است عالی
به خاطر قاصر از لفظش معزی
به معنی عاجز از نظمش کمالی
به شرق و غرب عالم چون عروسان
کنندش جلوه ایام و لیالی
چو ذکر تو به شعرم زنده ماند
اگر زنده نمانم لاابالی
نهال عمر تو خواهم شکفته
که باغ عز و دولت را نهالی
مثال تو روان و امر نافذ
که در جاه و بزرگی بی مثالی
***
صحن چمن که خرم و زیبا شود همی
چون درج در و رزمه ی دیبا شود همی
زیباتر است عشرت و خرم تر است عیش
تا باغ و سبزه خرم و زیبا شود همی
باغ از در تنعم و نزهت شود همی
راغ از در نشاط و تماشا شود همی
برنا و پیر قصد گل و مل همی کنند
زین دهر پیر گشته که برنا شود همی
از بهر زنده کردن گلهای نوبهار
باد صبا دعای مسیحا شود همی
هر کهربا که باد خزانی به باغ داد
آن کهربا زمرد و مینا شود همی
نرگس نشان تاج سکندر همی دهد
تا بوستان چو مسند دارا شود همی
دل یوسف است و گل چو زلیخا جوان شده
یوسف اسیر عشق زلیخا شود همی
رعنا بود هر آنکه دل عاشقان برد
گل دل ز ما ببرد که رعنا شود همی
تا شد شکفته همچو ثریا سر سمن
بوی خوش از ثری به ثریا شود همی
زلف بنفشه گرچه دو تا شد چو پشت من
او را دلم یگانه و یکتا شود همی
راز دلم ز سبزه به صحرا بر اوفتد
از دلبری که سبزه و صحرا شود همی
طرف چمن طرایف باغ بهشت یافت
تا گل به حسن صورت حورا شود همی
باغی که زاغ ناخوش از او آشیانه ساخت
مأوای عندلیب خوش آوا شود همی
ابر از هوا چو دیده ی وامق شد از سرشک
تا لاله همچو عارض عذرا شود همی
دارد فروغ شعله ی آتش میان دود
برق از میان ابر که پیدا شود همی
ماند به سایلان خداوند مجد دین
آن ساعتی که ابر به دریا شود همی
سبط رسول سید مشرق که ذات او
فهرست فخر آدم و حوا شود همی
صدر زمانه تاج معالی علی که لفظ
اندر ثناش لؤلؤ لالا شود همی
بی طبع و خاطر از طرب مدح او سخن
موزون و معنوی و مقفا شود همی
مخدوم آل حیدر و زهرا که خدمتش
تاریخ آل حیدر و زهرا شود همی
جدش سوار دلدل شهباست، وز هنر
مثل سوار دلدل شهبا شود همی
ای کعبه ی شرف که طواف زمانه را
گرد در تو مکه و بطحا شود همی
مبخل ز وصف جود تو معطی شود همی
نادان ز نعت علم تو دانا شود همی
ناز مخالفان ز تو گر رنج شد رواست
خار موافقان ز تو خرما شود همی
دریای بی کرانی و دریای بی کران
روز عطا ز جود تو رسوا شود همی
عنقاست ناپدید و زعدل تو نام ظلم
از عرصه ی زمانه چو عنقا شود همی
این عالم کهن شده هر سال در بهار
از بهر نزهت تو مطرا شود همی
تا تو نشاط باده کنی در هوای خوش
تیره هوا ز باده مصفا شود همی
تا بر جمال لاله به ساغر خوری شراب
لاله به شکل ساغر صهبا شود همی
امروز کن طرب که مهیاست عیش و عمر
باده ز جام عمر مهیا شود همی
فردای نارسیده چو امروز عمر توست
بس عمرها که در سر فردا شود همی
تا تن به عمر مایل و راغب بود همی
تا دل ز عشق واله و شیدا شود همی
عمرت همیشه باد که اسباب عمر ما
از عمر و دولت تو مهنا شود همی
***
ای زلف یار من زرهی یا زره گری
یا پیش تیره غمزه ی دلبر زره وری
هرگز زره ز ره نبرد هیچ خلق را
گر تو زره گری به زره چون زره بری
نشنیده ام که هیچ زره زهره پرورد
بر روی آن صنم زره زهره پروری
هاروت خوانمت من و داوود گویمت
تا دیدمت که زهره پرست و زره گری
داوود نیستی به زره رغبت تو چیست
هاروت نیستی غم زهره چرا خوری
دل را به راه حسن دلیل محبتی
جان را ز باغ عشق نسیم معنبری
بر گل نهاده توده ی شمشاد و سنبلی
بر مه فتاده سایه ی چوگان و چنبری
در خرمی چو سایه ی طوبی و سدره ای
و اندر جوار چشمه ی حیوان و کوثری
عاشق چرا کشی که نه سلمی و ویسه ای
بی ره چرا کنی که نه مانی و آزری
گاهی چو شب حجاب کنی پیش آفتاب
گاهی چو ابر پرده شوی پیش مشتری
گاه از رخانش صاحب یاقوت و دیبهی
گاه از لبانش صاحب مرجان و شکری
چون کاروان کفری و منزلگهت بهشت
چون زنگیان مستی و فرش تو عبقری
چون جور تیره رنگی و دلهای بری به جبر
گویی که در ربودن دلها مخیری
در ظلمتی و چشمه ی حیوان کنی طلب
زلفی تو یا شبی خضری یا سکندری
رنگ شب و شباب و شبه چون ربوده ای
یا از شباب و از شبه و شب مصوری
در چفتگی معالجه ی قد چفته ای
در تیرگی مشاطه ی روز منوری
مسکین دلم کبوتر مضراب عشق توست
تا تو به شکل و صورت طوق کبوتری
بالین و بستر تو ز نسرین و سوسن است
وز چین و تاب زینت بالین و بستری
در تاب توست زینت روی مه منیر
در چین توست زیور و برگ گل طری
باغی مگر که معدن نسرین و سوسنی
چرخی مگر که جایگه ماه و اختری
منزلگه تو با کف موسی برابر است
گر تو به گونه با دل فرعون برابری
عنبر همی گزینی و چنبر همی کنی
بر گل همی نشینی و از دل همی چری
ای دلبری که این صفت تاب زلف توست
در نیکویی نگاری و در دلبری پری
سیمین نشد صنوبر و زرین کمر نبست
زرین کمر تو بندی و سیمین صنوبری
با روی تو به لاله و ماهم نیاز نیست
زانم چنین که ماه رخ و لاله منظری
دل ریش ماند هر که نیابد وصال تو
درویش ماند هر که نیابد توانگری
گویم به زلف تو چو وصال تو یافتم
ای شب چه ساحری که به جز روز نسپری
من در غم تو شیوه گرفتم ستم کشی
تا تو به طبع پیشه گرفتی ستمگری
خواهی که بشمری غم و اندیشه ی مرا
خواهم که حلقه و گره خویش بشمری
گر قول فیلسوف نه ای چون مسلسلی
ور خلق صدر مشرق نه ای چون معطری
گر صدر روزگار علی بن جعفر است
در بوی خوش چو بوی علی بن جعفری
فخر شرف قوام امامت رئیس شرق
در شرق و غرب گشته مسلم به مهتری
از نسبت پیمبر و اندر صفای عرق
همچو پیمبر از صفت ناسزا بری
او را پیمبری و جز او را مشعبدی است
هرگز مشعبدی نبود چون پیمبری
فرزند مصطفی و نهاده نجوم چرخ
بر طالع سعادت او مهر مادری
قدرش برادر فلک و یافته به قدر
از خسرو زمانه خطاب برادری
ای حیدری نسب که به ذاتت نسب کند
اخلاق مصطفایی و افعال حیدری
در صدر نیکنامی و در صف پردلی
چون مصطفی کریم و چو حیدر دلاوری
از روضه ی رسالت آن دسته ی گلی
وز دوحه ی خلافت آن شاخ بروری
در مسند سیادت و در محفل هنر
گویی درست حیدر کرار دیگری
خیبر علی گرفت و گرفتند دشمنانت
خواری ز عز تو چو جهودان خیبری
اعدای دولت تو اگر عمرو و عنترند
حیدر دلی و قاهر هر عمرو و عنتری
کلکت چو ذوالفقار خداوند قنبر است
زیرا جمال آل خداوند قنبری
مرغی مخبرست و ز منقار او رسید
ما را خبر ز سیرت طایی و جعفری
روشن کند سخا و سرش مار پیکری است
فربه دهد عطا و تنش جفت لاغری
ای صدر روزگار که بر روی روزگار
فری و زینتی و جمالی و زیوری
پاکی و بردباری و لطف و صفای تو
بادی و خاکی آمد و آبی و آذری
گر جود را رهی است به دل پیک آن رهی
ور بخل را دری است به کف قفل آن دری
در عفو و خشم تو ره آسایش است و رنج
در مهر و کین تو در ایمان و کافری
گر عقل قبله ای است تو بر وی مقدمی
ور فضل کعبه ای است تو در وی مجاوری
در جاه و مرتبت زیر هفت کوکبی
در جود و مکرمت سمر هفت کشوری
اسلام را به مرتبت فتح مکه ای
انصاف را به منزلت روز محشری
گر شرق و غرب ملک شهنشاه سنجر است
زین ملک اختیار شهنشاه سنجری
ور مملکت به خنجر بران کند نسب
در ضبط ملک ضربت برنده خنجری
هر چند نیست لشکر سلطان عدد پذیر
تو میزبان و معطی سلطان و لشکری
شاهان دلیل نصرت شاه مظفرند
تا تو دلیل نصرت شاه مظفری
سیاره در اشارت سلطان اعظم است
تا تو مشیر مجلس سلطان صفدری
شاهان همی ز بارگه قصر او برند
منشور شهریاری و خانی و قیصری
گر شرع در رعایت آن تاج و افسر است
تو راعی و مصالح آن تخت و افسری
و اینک تو را کرامت و تشریف او گذشت
از تخت اردشیری و از تاج نوذری
وان طوق و مرکب و کمر و خلعت و لوا
منشور مهتری شد و توقیع سروری
وین زر و در و جوهر و زینت به عمر خویش
هرگز ندیده اند نه قارون نه سامری
تشریف تو مصدر تشریف ها بود
زیرا که بر صدور زمانه مصدری
ایشان کواکبند و تو خورشید روشنی
ایشان معادنند و تو یاقوت احمری
چون بحر یافتند نجویند جوی را
جویند خلق عالم و تو بحر اخضری
آن خسروی که سایه ی او سعد اکبر است
در سایه سعادت او سعد اکبری
امروز دشمن تو به هفتم زمین فروست
وز رغم دشمنانت به هفتم فلک بری
هر چند در جهان قلم رتبت تو راست
بر مهتران مقدم و بر سروران سری
از عدل سر نتابی و جز صدق نشنوی
از حلم برنگردی و جز علم ننگری
از سال نوبهاری و از روزگار عید
از طبع اعتدالی و از بحر گوهری
بر مشرق معالی و بر عالم علوم
مهر منوری و سپهر مدوری
نه طالب عطا چو تو مطلوب یافته است
نه بایع ثنا چو تو دیده است مشتری
از عرض تو چو عالم علوی به مرتبت
این عالم است تا تو بدین عالم اندری
وانکه بقای او متعلق به عرض توست
از بهر آنکه او عرض است و تو جوهری
هستی چو ابر و بحر عطا بخش و تازه روی
زین ملک گستریدی و زان نام گستری
گر بحتری ز نعمت معتز عزیز گشت
آن داده ای به بنده که معتز به بحتری
ور عنصری ز مدحت محمود نام یافت
آن یافتم ز تو که ز محمود عنصری
از شهرهات شعر فرستند شاعران
زیرا مدایح شعرا را تو در خوری
واینک ادیب از سر اخلاص و اعتقاد
با آنکه نیست صنعت او شعر و شاعری
این در ز کعبه سفته فرستاد در ثنات
دری نه هر دری و ثنایی نه هر سری
از روز و رزق عالیمان گر گریز نیست
تو روز نوربخشی و رزق مقدری
تا زلف عنبری بود و چشم نرگسی
با چشم نرگسی زی و با زلف عنبری
گردونت پیشکار و میان بسته پیش تو
دولت به بندگی و زمانه به چاکری
***
اگر به صورت روی تو آفتابستی
همه بنای شب از روی او خرابستی
ز کبر و عجب زمانی نتابدی بر خلق
گر از جمال تو جزوی در آفتابستی
ور آفتاب خبر داردی زصورت تو
ز شرم روی تو پیوسته در نقابستی
همیشه عشرت من چون لب تو خوش بودی
اگر سؤال مرا از لبت جوابستی
دهان تنگ تو گویی زلعلی لب تو
زناردان صدف لؤلؤ خوشابستی
زخون دیده نگشتی رخم چو پرتذرو
اگر نه زلف تو چون چنگل عقابستی
کم از ثواب من استی نعیم هشت بهشت
اگر به دوستی تو مرا ثوابستی
بریده کی شدی از چشم من زیارت خواب
اگر نه غمزه ی آن چشم نیم خوابستی
گر از بریدن تو جان نبردی ز برم
بریدن از تو خطا نیستی صوابستی
به من نگه نکنی از جفاست یا ز عتاب
عتاب به ز جفا کاشکی عتابستی
بهشت خواندمی این نوبهار خرم را
اگر بنای بهشت از گل و گلابستی
رسید بلبل و گشت از جهان غریب غراب
چه باشد اینکه فراق تو چون غرابستی
اگر نه زلف تو بوسیدیی صبا و سحر
نسیم او نه همانا ز مشک نابستی
اگر بنفشه به زلف تو اقتدا کندی
هزار گونه در او پیچ و چین و تابستی
زمانه را ز زمین تازه گشت عهد بهار
خوشستی ار همه در عهد این شبابستی
چمن کتاب طرایف شده ست و پنداری
همه طراوت عالم در آن کتابستی
اگرچه در دل او عشق نیست پنداری
رخش به خون دل عاشقان خضابستی
رباب وار بنالند بلبلان گویی
همشیه در گلوی بلبلان ربابستی
ز ابر بر سر که خیمه هاست وز باران
گمان بری که بران خیمه ها طنابستی
به سوی عارض گل ماند دیده ی نرگس
چنانکه گویی این دعد و آن ربابستی
سحاب هر نفسی درفشان کند گویی
کف کریم خداوند در سحابستی
رئیس شرق که حلم و لطافت و کرمش
اگر عیان شودی خاک و باد و آبستی
امیر سید عالم علی که حشمت او
اگر عیان نشدی عدل در حجابستی
گذشت همتش از هفت چرخ پنداری
که مرکبش ز دعاهای مستجابستی
برادرست خطابش ز پادشاه جهان
خطاستی اگر او را نه این خطابستی
همه جهان نشدندی اسیر منت او
اگر نه منت او ملک الرقابستی
اگر نه حرمت آن دست و آن عنانستی
وگرنه هیبت آن پای و آن رکابستی
چو عز او اثر ظلم برفزونستی
چو کیمیا نظر عدل تنگ یابستی
زهی سپهر سخاوت که گر سخاوت تو
نباشدی همه آب طمع سرابستی
گر از شراب عطا هیچ خلق مست شدی
طمع ز دست تو سرمست این شرابستی
ز بس که وقت سخا زر دهی بدان ماند
که زر به چشم تو زر نیستی ترابستی
زمین آز نرستی زخشکسال نیاز
اگر نه بذل عطای تو فتح بابستی
ثبات حلم تو گر نیستی در این عالم
ز بیم خشم تو گیتی در اضطرابستی
تو را سپهر و جهان خواندمی به رتبت و قدر
اگر نه عادت این هر دو انقلابستی
گر از عطات ذخیره نهادمی اکنون
مرا خزینه ای و مال مرا نصابستی
بسوختی فلک آبگون گر آتش را
چو هیبت تو و خشم تو نور و تابستی
برون شدی ز قرار زمین و مرکز خاک
اگر چو مرکب تو باد را شتابستی
چه مرکبی که چنان عاشق است بر حرکت
کش از قرار و سکون گوییا عذابستی
زمین چنان سپرد زیر پی که پنداری
زمین صحیفه ی گردون و او شهابستی
همیشه تا که به گریه چنان نماید ابر
که گوییا مژه ی عاشقی مصابستی
بقای تو چو عطای تو باد ور بودی
بقای تو چو عطای تو بی حسابستی
***
نیسان نسیم باغ معنبر کند همی
کز خاک سوده بیضه ی عنبر کند همی
باد صبا وزید و هوا و دماغ را
پر عنبرین صبای معنبر کند همی
لاله نشانی از لب جانان دهد همی
سوسن حکایت از بر دلبر کند همی
گویی بنفشه از خط خوبان خجل شده ست
مه بنگرد به باغ و نه سر برکند همی
گویی که تازه نرگس مخمور در چمن
می خواره گشت و جام می از زر کند همی
گوهر ز سنگ خیزد و این ابر جزع فام
از ارغوان طویله ی گوهر کند همی
بر دشت ابر صورت مانی کند همی
بر خاک باد صنعت آزر کند همی
ابری که رنگ فاخته دارد زخاک و سنگ
پر تذرو و طوق کبوتر کند همی
شاخ درخت سایه ی طوبی دهد همی
اشک سحاب صنعت کوثر کند همی
دست طبایع از قبل بزم عاشقان
از لاله ها پیاله و ساغر کند همی
باد سحر ز ساحت راغ و هوای باغ
بی مشک و عود ناله و مجمر کند همی
زرگر شده ست باغ که حوران روضه را
از در و زر قلاده و زیور کند همی
گر نه زمین ز سبزه ی تر آسمان شده است
چون شاخش از شکوفه پراختر کند همی
بی کارگاه دیبه ی ششتر زآب و خاک
نقاش طبع دیبه ششتر کند همی
بی عرضگاه لشکر قیصر زسرخ و سبز
نوروز عرض لشکر قیصر کند همی
با ابر و بانگ رعد برآهخته تیغ برق
گویی علی است غارت خیبر كند همی
صلصل زبان گشاده چو شیعی به بوستان
گویی ثنای آل پیمبر کند همی
شاعر شده است بلبل و اشعار خویش را
از برگ گل سفینه و دفتر کند همی
قمری خطیب گشت که از بهر او بهار
از شاخ سرو پایه ی منبر کند همی
خوش خوانست عندلیب که در مدح مجد دین
هر شب قصیده های من از بر کند همی
صدر اجل رئیس خراسان علی که عقل
در علم با علیش برابر کند همی
گر شرق از او که سید شرق است فخر کرد
غرب آنچه شرق کرد، فزونتر کند همی
عطار گشت خلق لطیفش که سالها
آفاق را چو نافه معطر کند همی
رایش نه مشتری و سعادت دهد همی
جودش نه کیمیا و توانگر کند همی
ایزد جهان دو کرد و کنون در جهان فضل
از ذات او جهان سه دیگر کند همی
فضلش شفای علت مفلس دهد همی
بذلش علاج کیسه ی لاغر کند همی
ور نسبتش به جعفر صادق درست گشت
لفظش به صدق پیشه ی جعفر کند همی
چون گوهرش به حیدر کرار باز شد
بر سایلان سخاوت حیدر کند همی
از منظرش به مخبر نیکو خجل شود
آنکو حدیث منظر و مخبر کند همی
سنجر خدایگان سلاطین که آسمان
نصرت نثار خنجر سنجر کند همی
مهر برادری چو از او دید لاجرم
او را خطاب خویش برادر کند همی
تیغش چو بر موافقت کلک او رود
آفاق را مطیع و مسخر کند همی
گرچه هوای تاری و آفاق تیره را
تأثیر آفتاب منور کند همی
از نور رای سید مشرق برد مدد
از مشرق آفتاب چو سر بر کند همی
ای آفتاب علم و معالی که آفتاب
بر سر زگرد اسب تو افسر کند همی
اسبت به تك ز باد فزون آمده ست و باد
خاك از بلای اسب تو بر سر كند همی
ایام را به پویه و اجرام را به سیر
چو دشمن تو عاجز و مضطر کند همی
رخساره را به قطره ی خون تر کند عدوت
کو خاک را به قطره ی خوی تر کند همی
گاهی نشان جنبش نکبا دهد همی
گاهی خبر زگردش صرصر کند همی
کلکت که اصفر آمد و اسود به شخص و فرق
رخسار فضل چون گل احمر کند همی
درج تو را به قیمت و لفظ تو را به قدر
چون درج در و برج دو پیکر کند همی
آنجا که رزم سازد و لشکر کشد همی
کلک تو را طلیعه ی لشکر کند همی
گرچه سرش به خنجر بران بریده شد
بر دشمنان صناعت خنجر کند همی
آن عادلی که عدل تو چیزی دهد به خلق
از هر ستم که چرخ ستمگر کند همی
شاهنشه زمانه و سلطان شرق و غرب
کز یک غلام صد چو سکندر کند همی
نام تو را به حرمت و ذات تو را به قدر
بر خلق شرق و غرب مقرر کند همی
تشریف تو به حال تو لایق دهد همی
اجلال تو به جاه تو درخور کند همی
ذکر تو را ز غایت اکرام و احترام
مشهور هر ولایت و کشور کند همی
وین جامه و عمامه تو را از صروف دهر
بر فرق و شخص جوشن و مغفر کند همی
وین دوستگانی از اثر لطف پادشاه
اندوه دشمنان تو بی مر کند همی
وین باده ای که هست مصفا چون رای تو
روز مخالف تو مکدر کند همی
اقبال پیش خدمت صدر تو صف زده است
زین مکرمت که خسرو صفدر کند همی
تا فصل نوبهار عروسان باغ را
با روی لعل و جامه ی اخضر کند همی
خرم بزی که گنبد اخضر عدوت را
با اشک لعل و چهره ی اصفر کند همی
***
نیکوی بر توست عاشق دیگران بر نیکوی
نیکوی بدخو کند معذوری اندر بدخوی
من که بر تو عاشقم با من نسازی پس مساز
همچنین با نیکوی کت عاشق آمد نیکوی
کار شیران ناید از آهو و بر من عشق تو
حشمت شیران همی راند به چشم آهوی
ای عجب نوها کهن گردد ز گشت روزگار
عشق تو بر من چرا هر روز بفزاید نوی
مستوی قدی و عشقت بر دلم پوشیده کرد
هم صراط مستقیم و هم طریق مستوی
لؤلؤ دریایی و دریای خوبی روی توست
ای شگفتی هم تو دریای و هم تو لؤلؤی
گر به خوبی بود نقش مانوی چون روی تو
هست معذور آنکه بگراید به کیش مانوی
با وصالت جفت گشتن چون بود ممکن مرا
گر تو یک ساعت شبی بی فرقت من نغنوی
من ز شادی طاق گشتم جفت شد با من غمت
تا تو را با تنگ چشمی جفت شد طاق ابروی
دید نتوانی که بیند چشم من رخسار تو
پس ندانم تا همیشه در دل من چون بوی
حسن و شیرینی زشیرین با تو ماند اندر جهان
همچو با صدر اجل رسم و نهاد خسروی
مجد دین تاج معالی فخر عترت صدر شرق
عمده ی اسلام ابوالقاسم علی الموسوی
آفتاب آل یس سید الساده که هست
حبه حبل المتین و بغضه داء دوی
نامداری کز وجود دست جود آرای اوست
بخل با حال ضعیف و جود با دست قوی
از نهیب دست و بیم بذل و شرم جود او
ابر متواری و کان محجوب و دریا منزوی
ای فلک هرگز نیابی پایگاه قدر او
چند بی مقصود پویی چند بی معنی دوی
ای زمانه مثل او هرگز نبیند چشم تو
چند بر و بحر کوبی، چند روز و شب دوی
جادویی از شرع جدش باطل و ناچیز گشت
چون روا دارد که کلکش پیشه دارد جادوی
لفظ نپذیرد بلندی تا نگویی مدح او
دین کجا گیرد درستی تا به جدش نگروی
ای خداوندی که مجموع معالی صدر توست
کی عجب گر شاعر از مدح تو گردد معنوی
گرچه مر سادات را گیسو بود منشور فخر
تو بدین عالی نسب منشور فخر گیسوی
چون مسلط گشت بر دل علت آز و نیاز
بس مبارک پی طبیبی سخت شافی داروی
یک جهانی در هنر دو جهانی اندر مرتبت
بس نگویی تا کدامی این یکی یا آن دوی
با معالی همنشینی با معانی هم عنان
با فضایل هم رکابی با شرف هم زانوی
در سر توفیق چشمی، در بر دانش دلی
جان رادی را تنی، دست سخا را بازوی
نیست اندر هفت کشور خلق پهلو سای تو
کز بزرگی با سپهر هفتمین هم پهلوی
همت عالی رکاب و فعل میمون مرکبت
برتر است از تاج پرویزی و تخت کسروی
کشوری روزی گر از یک تن برند آن جود توست
عالمی در یک تن ار موجود باشد آن توی
ای عجب دانی که بیرون از نهایت راه نیست
در سخاوت از نهایت چون همی بیرون شوی
چون هنر با هر چه نامحسود باشد همدمی
چون خرد از هر چه نامحمود باشد یک سوی
در همه دلها فشاندی تخم نیکی لاجرم
از زبانها جز نبات نیک نامی ندروی
مجلس تو ز آسمان اندر شرف عالی تر است
از زمین آواز سایل نادر است ار بشنوی
گر روی بر راه انصاف از همه ارباب نظم
کس چنین خدمت نیاراید در این ردف و روی
لعبتی کردم که از وی نیکوی گیرند وام
لعبتان خلخی و نیکوان پیغوی
گر سخن را قیمت از معنی پدید آید همی
معنوی باید سخن، چه تازی و چه پهلوی
در تو ای تاج معالی عالی آید شعر من
همچو در شمس المعالی شعرهای خسروی
تا همی خوبان به خوبی دل برند از عاشقان
گه به قد مستوی و گه به زلف ملتوی
مستوی بادت همیشه نهمت و کام و مراد
گشته کشت دولتت ز آب سعادت مرتوی
ذکر نام نیک تو در کل عالم منتشر
نامه ی عمر عدوی دولت تو منطوی
نیکخواه توست دولت نیک بادت روزگار
بد نصیب روزگار دشمن و عیشت قوی
***
ای زلف دلبر من دلبند و دلگسلی
گه در پناه مهی گه در جوار گلی
گر در پناه مهی چون چرخ بد چه کنی
ور در جوار گلی چون خار دل چه خلی
بر گل همی گذری بر مه همی سپری
دل را همی گلی وز دل نمی گسلی
از اصل لاله نه ای بر لاله معتکفی
از جنس زهره نه ای با زهره متصلی
دودی بر آتش رخ، لرزان بدان سببی
درعی ز مشک سیه، پر حلقه زان قبلی
آسایش نظری، آرایش قمری
پیرایه ی شکری، همسایه ی عسلی
گرچه بریده سری بی نقص و بی گنهی
ور چه شکسته تنی بی عیب و بی خللی
بر نام توست غزل، در کام توست طرب
هم حجت طربی هم حاجت غزلی
چون وقت فضل بود، مقصود جان و تنی
چون روز عشق بود، معشوق چشم و دلی
همراه جان و دلی وز جان و دل عوضی
هم رنگ مشک و شبی، وز مشک و شب بدلی
کردی تو قصد دلم وز بی دلی خجلم
گر قصد جان نکنی از من به دل بحلی
مهر است بر تو مرا گرچه ز روی جفا
چون کین صدر اجل، یاریگر اجلی
آن مجد دین رسول، آن فخر موسویان
آن در سخا و سخن، چون جد خویش ملی
دریای علم علی خورشید آل نبی
حلمش چو حلم نبی، علمش چو علم علی
آن ناصر ملکان کو راست چون ملکان
مالش ز بهر عدو، بالش ز بهر ولی
در بذل جود و عطا در کسب مدح و ثنا
قولی بود همه کس، او قولی و عملی
از بر شامل او ابر است با دژمی
وز بحر کامل او بحر است با خجلی
ای کعبه ی فضلا ای قبله ی امرا
هم قبله ی طمعی هم کعبه ی املی
جاه و جلال تو را در فخر دست قوی
قدر و کمال تو را در شرع نص جلی
یک نقطه از نسبت بوطالب قرشی
یک نکته از ادبت بوالأسود دوئلی
سادات را ملکی اسلام را فلکی
هم در سمو ملکی هم در علو زحلی
عرض تو را نبود بس حاجتی به ثنا
خورشید راست همی خود حلیه بی حللی
افضال و لطف تو را اجماع قدر تو را
یکسان به قول و عمل جبری و معتزلی
شایسته ی وقت سخا، چون علم منتفعی
بایسته گاه سخن، چون طبع معتدلی
در مرتبت فلکی در منقبت خردی
در محمدت سمری در مکرمت مثلی
گردون ستم نکند تا مانع ستمی
گیتی حیل نکند تا دافع حیلی
در روز رنج و غضب مریخ در اسدی
در وقت بخش و عطا خورشید در حملی
چون عزم عفو کنی بینای بی غلطی
چون رای جود زنی دانای بی زللی
ناصر شدی به لقب حافظ شدی به صفت
هم حافظ هنری هم ناصر مللی
در بحر مدح توام، ایمن ز بیم بلا
انی الغریق فما خوفی من البلل
تا دولت ازلی ایمن بود زفنا
ایمن بمان زفنا در دولت ازلی
کردم نثار سخن بر گوش و گردن او
ظاهر کمال خرد پیدا جمال و حلی
گفتم به وزن عرب لفظی به مدح عجم
جز مدح من نکند کش بشنود جبلی
مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن
اعلی الممالک ما یبنی علی الأسل
***
گرنه بر آن روی چو دیباستی
عاشقی و عشق نه زیباستی
دیبه اگرروی تو را ماندی
بس دل من عاشق دیباستی
گرنه زمن مهر تو بردی شکیب
دل به هوای تو شکیباستی
بنده ی خاکت ز سویدای دل
کی شدمی گرنه زسوداستی
وعده ی فردای تو کی خواهمی
گر پس امروز نه فرداستی
سرو سهی گر چو تو بودی به قد
هیچ کسی سرو نپیراستی
راستی از قد تو دزدید سرو
گفتمت اینک سخن راستی
ماه فلک گرچو تو بودی به شب
عاشق مه زهره ی زهراستی
سخره ی خورشید نگشتی به روز
گر چو رخت خوب و مهناستی
روی تو گر جلوه نکردی خدای
روی زمین را به چه آراستی
گر دل تو گرد وفا گرددی
در روش کار تو پیداستی
خار جفای تو خوشستی مرا
گر زلبت وعده ی خرماستی
گل شدی از فخر فلک چارمین
گر کرم صدر اجل خواستی
فخر شرف تاج معالی علی
آنکه دلش گویی دریاستی
دین به چنان مجد مکرم شده است
گر نشدی سخره ی دنیاستی
گر فلک انصاف شرف بدهدی
مسند او اوج ثریاستی
چاکر یک چاکر او باشدی
گرنه جهان سفله و رعناستی
بر سر اعداش اجل باردی
گرنه زحل واله و شیداستی
گر بودی کس به سخاوت چنو
نام بخیلی همه برخاستی
کار خردمند مهیا شدی
عیش هنرمند مهیاستی
ابر اگر چون کف تو بخشدی
دیده ی نرگس همه بیناستی
عارض سوسن همه رنگین شدی
پشت بنفشه همه یکتاستی
باد هوا باده ی صافیستی
خاک زمین لؤلؤ لالاستی
ای که اگر همت تو نیستی
روز هنر چون شب یلداستی
کار معالی همه بازیستی
شغل معانی همه رسواستی
جاه تو را ماندی ار سال و ماه
چشمه ی خورشید به جوزاستی
گر بودی جایی مقدار تو
جای تو بر گنبد خضراستی
حلم تو گر هیچ مجسم شدی
جزوی از او مرکز غبراستی
جود تو بر مال تو غوغا کند
گنج شدی گرنه ز غوغاستی
قیمت والا نگرفتی ثنا
گرنه از آن همت والاستی
ظلم و ستم می نشدی ناتوان
گر تن عدلت نه تواناستی
گرنه تفاوت بودی در میان
گل چو گل و پست چو بالاستی
فایده ی فضل نگشتی پدید
گر همه کس فاضل و داناستی
ای ملک ساده که هر ملک را
صد یکی از جاه تو پهناستی
رکنی از او عالم علویستی
حدی از او گنبد اعلاستی
فصل بهار آمد و گویی در او
لاله و گل وامق و عذراستی
خوب تر از لاله و گل نیستی
یوسف اگر نزد زلیخاستی
گویی از این سبزه ی سبز لطیف
روی زمین یکسره میناستی
زنده نکردی چمن مرده را
گرنه صبا باد مسیحاستی
ورنه چمن بابت جنت شدی
گل نه در او بابت حوراستی
حور چه گفتی چو بدیدی چمن
کاش که آرام من آنجاستی
لاله تو گویی ز سرشک سحر
جام می لعل مصفاستی
بلبل مست ار نشدی آشکار
زاغ نه پنهان شده عنقاستی
دهر چو اقبال تو برنا شده است
خوش بودی گر همه برناستی
تا مه ناکاسته گویی ز چرخ
صورت روی صنم ماستی
هیچ مبادات ز چرخ اندهی
هیچ مبادت ز جهان کاستی
***
بهار لاله رخساری نگار سرو بالایی
گل و شمشاد زلفینی مه و خورشید سیمایی
نگار و مه تو را خوانم، بهار و گل تو را گویم
که اینها عالم آرایند و آنها را تو آرایی
به شب با ماه بازم عشق ازیرا ماه رخساری
به روز از سرو باشم شاد ازیرا سرو بالایی
مگر آنی که حاصل گشت یعقوب و زلیخا را
ز رویش فر برنایی ز بویش نور بینایی
چه یوسف صورتی جانا که چون بنمایی آن صورت
گزیند عقل یعقوبی و گیرد جان زلیخایی
زبیم چشم بد بر تو بخوانم سورت یوسف
چو تو با صورت یوسف، مرا رخساره بنمایی
تو را جانا که جانانی و دلبندی و دلداری
غلامانند جان و دل غلامان را چه فرمایی
چه فرمان آمد از عشقت که تقصیری پدید آمد
ز جان و دل در آن فرمان به مقدار توانایی
نه دیبا و نه دیناری، ولیکن دل ربودن را
چو دلبر شکل دیناری چو زیبا نقش دیبایی
چو با عشق تو پیوستم شکیبی داشتم در دل
که شرط عاشقان باشد به عشق اندر شکیبایی
جمال تو شکیبایی به زیبایی برید از من
جمال است آنکه برباید شکیبایی به زیبایی
اگر در عهد برنایی، گل وصل تو بوییدم
چرا در ترک عهد من چو گل گشتی به رعنایی
چو برنایی برفت از من، زعهد من برون رفتی
دریغا عهد برنایی دریغا عهد برنایی
گذشت آن عهد و آن مدت رمید آن روز و آن ساعت
که بودی طبع و عقلم را به پنهانی و پیدایی
رخ جانان غذای جان لب ساغر قرین لب
کف موسی رخ ساقی دم عیسی دم نایی
کنون کز روز برنایی و از روی تو تنهایم
اسیر دور گردونم ز جور این دو تنهایی
به برنایی و وصل تو تمنی می کند جانم
چو بی چشمان به بینایی چو نادانان به دانایی
غلام آن دلم کو را غلام عشق گرداند
به غارت سرو تاتاری به یغما ماه یغمایی
اگر عاقل به از نادان و گر دانا به از شیدا
شدم با عقل و دانایی غلام عشق و شیدایی
رباینده است عشق تو ستاننده است زلف تو
از این جز صبر نستانی و زان جز عقل نربایی
درازی را سر زلفت به سرو قامتت ماند
چو سرو باغ مجد دین چرا او را نپیرایی
کریم خلق صدر شرق ابوالقاسم علی کایزد
به قدر و جود او داده است گردونی و دریایی
خداوندی که مولایند رایش را و ذاتش را
خردمندی و دانایی خداوندی و مولایی
سخا را دل قوی گردد چو از دستش سخن رانی
سخن را قدر بفزاید چو در مدحش بیفزایی
ز لفظ او زیادت شد سخن را صاحب رازی
ز بذل او پدید آمد سخا را حاتم طایی
خداوندا تویی آن کز بزرگی و خداوندی
چو خورشیدی ز بی مثلی چو گردونی به والایی
زمین میدان جاه توست اگر چه آسمان قدری
زحل دربان قصر توست اگر چه مشتری رایی
اگر چه نسبت از پیغمبر آخر زمان داری
کند انصاف و اقبالت کلیمی و مسیحایی
گر آدم را به فرزندیت فخر آمد روا باشد
که فخر آل و اولاد بهین فرزند حوایی
ز نور علم چون حیدر جهان تیره چون شب را
چو زهره روشنی دادی که صدر آل زهرایی
گر از نسبت شرف زاید در این بی مثل و مانندی
ور از رتبت ثنا آید در آن بی جنس و همتایی
چو دانش را قلم رانی همه فرهنگ و آدابی
چو بخشش را نعم گویی همه آلا و نعمایی
زهمت چون سخا ورزی به حکمت چون سخن گویی
نیاز از خلق برداری و زنگ از عقل بزدایی
اگر گردون طریق ظلم بگشاید، تو در بندی
و گر گیتی در انصاف بربندد، تو بگشایی
نزیبد جز تو را رفعت، که رفعت را تو می زیبی
نشاید جز تو را رتبت که رتبت را تو می شایی
به خدمت مهر جویان را ره اقبال جاویدی
به نعمت مدح گویان را در عیش مهیایی
چنان بینی به چشم دل همی اسرار اعدا را
که هر دانا چنان داند که صاحب سر اعدایی
جهان نور از تو می گیرد مگر انباز خورشیدی
همیشه برتری داری مگر هم راز جوزایی
جهان را از تو حاصل شد هم آسایش هم آرایش
به فضل آرایش دهری به بذل آسایش مایی
اگر جان پرورد فردوس و دل خرم کند حورا
همی نازند باغ و گل به فردوسی و حورایی
پر از خوبان و حوران شد جهان یک چند جان پرور
بدین خوبان نوروزی بدین حوران صحرایی
اگر خلقت نفرماید که فرماید به فروردین
هوا را عنبرافشانی صبا را مشک پیمایی
بهاری ابر کز دریا برآید قطره پالاید
تویی آن ابر دریا دل که بر ما بدره پالایی
چو در باغ آمدی گل را زبان رعد می گوید
بدین شادی طراوت گیر و خوش بشکف چه می پایی
کزین پس با سرشک ابر و بذل بر مجد دین
زرنج خار نندیشی زباد دی نفرسایی
خداوندا به جان و دیده گر حاجت بود تن را
تو آن شخصی که عالم را چو جان و دیده می بابی
اگرچه در سخندانی مرا آمد ید بیضا
خرد نامم زسودای مدیحت کرد سودایی
ذخیره هر دو عالم شد مدیح تو مرا زیرا
که هم اقبال امروزی و هم امید فردایی
به هر وقتم که یاد آری مدایح را مهیایم
به هر وقتت که مدح آرم ایادی را مهیایی
چو حق رخساره بنماید مگر باطل شود باطل
درافتادند مداحان از این مدحت به رسوایی
همیشه تا دل عاقل به علم و عدل بگراید
بزی تا همچنین دایم به علم و عدل بگرایی
به دست حرمت باقی همه پای عدو بندی
به پای همت عالی همه فرق فلک سایی
ز باز دولت عالی و شاهین مراد دل
نصیب ناصح مصلح همایی باد و عنقایی
***
زلف به شانه زنی و طره فشانی
بس بود این فتنه را دلیل و نشانی
فتنه برانگیختند طره و زلفت
چون به لب این فتنه را فرو ننشانی
راحت هر تن ز جان بود زچه معنی
آفت تن گشته ای مرا و تو جانی
گر زبر از عشق غایتی است من آنم
ور زبر از حسن صورتی است تو آنی
دل به هوای تو داده ام من و جز من
هیچ کسی گرگ را نداده شبانی
گشت جهان از دهان تنگ توام تنگ
وین نه چنان آمدم که بود گمانی
از پس تنگی بود فراخی و از تو
تنگ جهان گشته ام به تنگ دهانی
از تو بود مر مرا جوانی و پیری
پس به حقیقت به زندگانی مانی
از تو به غایت رسید حسن و ملاحت
چون زاجل مجد دین علوم و معانی
تاج معالی علی که همت عالیش
وقت علو اول است و گردون ثانی
علم و مروت ز خاندان نبوت
باقی از او گشت در زمانه ی فانی
فکرت او فضل را چو نعمت پیری
سیرت او عدل را چو روز جوانی
آتش از آثار او گرفته بلندی
آب ز فرمان او ربوده روانی
از دل او یک نتیجه ابر بهاری
وز کف او یک نمونه باد خزانی
گوهر کان مکارم است ولیکن
بنده ی الفاظ اوست گوهر کانی
صاحب کلک سخنور است ولیکن
در حسد کلک اوست تیغ یمانی
ای به جهان یادگار حیدر کرار
تو به زبان ذوالفقار نطق و بیانی
وقت سؤال نیاز یکسره گوشی
گاه جواب عطا به جمله زبانی
گر سخن راست دوست داری گفتن
پس همه چون آفرین خویش نخوانی
ور همه دانش مسخر هنر توست
چونکه به عالم نظیر خویش ندانی
قدر تو از همت تو دید بلندی
حلم تو از بخشش تو یافت گرانی
خواسته از تو امان نیابد و دایم
خواسته ی خواهنده را امان و ضمانی
آن که نه در خدمت تو گشت توانا
زود رسد قدرتش به عجز و توانی
عجز نگویم تو را ولیکن اگر چه
خواهی تا جود کم کنی نتوانی
بنده ی مخلص که دور ماند ز خدمت
ماند به تاری دلی و تیره روانی
بر دل او سرد گشت لحن مغنی
وز کف او فرد شد نبید مغانی
گرنه امان باشد از فراق تو او را
ماند اسیر امید و آز و امانی
تا بود از بودن طبیعت کلی
عمر زمانی قوام شخص مکانی
عز تو پاینده باد و طبع تو خرم
مدت عمر تو سرمدی نه زمانی
مهری و زیبد که مهروار بتابی
چرخی و شاید که چرخ وار بمانی
***
تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همه به گوش من آید زلفظ عشق ندی
دلم فدا شد و چشمم ندید روی خلاص
خلاص نیست اسیران عشق را به فدی
ملاحت همه دنیا نگار من دارد
عجب نباشد اگر بی وفاست چون دنیی
من و توایم نگارا که عشق و خوبی را
ز نام لیلی و مجنون برون بریم همی
ملامت است بدین عشق عشق بر مجنون
غرامت است بدان حسن حسن بر لیلی
منم که گشته ام از جور عاشقی خرسند
به سایه ی سر زلفت زسایه ی طوبی
تویی که گشته ای از نیکویی خجالت ماه
که حسن تو به ثریاست و آن مه به ثری
از آن قبل که عسل را حلاوت لب توست
خدای عزوجل در عسل نهاد شفی
به صبر من صنما آن لب چو بسد تو
همان کند که زمرد به دیده ی افعی
مگر امام همه نیکوان تویی که تو راست
زمشک و لاله همه ساله طیلسان و ردی
مگر امیر همه عاشقان منم که مراست
زدرد و حسرت و زاری سپاه و عهد و لوی
قوی به تقویت روی توست طالع حسن
چو دین به تقویت مجد دین و فخر هدی
اجل رئیس خراسان و صدر موسویان
که اوست مالش فرعون ظلم را موسی
خجسته تاج معالی علی بن جعفر
که علم جعفر صادق کند به لفظ املی
کلام او بدل پندنامه ی لقمان
حدیث او حسد عهدنامه ی کسری
همی کند نسبش بر ستاره استخفاف
همی کند هنرش بر زمانه استهزی
وفاق او تن و جان را حلال گشت چو بیع
خلاف او دل و دین را حرام شد چو ربی
ز رای روشن او گشته اختران تیره
زکلک لاغر او مانده کیسه ها فربی
زهی کمانه ی رای تو چشمه ی خورشید
زهی نشانه ی قدر تو گنبد اعلی
دو نایب اند زجود تو دجله و جیحون
دو چاکرند زحلم تو بوقبیس و حری
زروی حلم یکی چند لفظ من بشنو
کری کند که چنین لفظ بشنوند کری
زخدمت تو که دفع عنای دهر از اوست
مرا نبوده گناهی اذی رسید اذی
رفیع رای تو، بر من تغیری دارد
به تهمتی که مرا اندر آن جنایت نی
به ذات ایزد و توحید او و حرمت دین
به حق کعبه و آن کس که کعبه کرد بنی
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی
به سوره سورت تورات و سطر سطر زبور
به آیت آیت انجیل و حرف حرف نبی
به قرب موسی عمران و سجده ی داود
به اختصاص محمد به پاکی عیسی
به آب دیده ی یعقوب و صورت یوسف
به پیری زکریا و طاعت یحیی
به روشنایی عقل و به آشنایی علم
به نیک نامی زهد و به خوبی تقوی
به خدمت تو که جان را به مهر اوست حیات
به نعمت تو که تن را ز دست اوست غذی
که هیچ ساعت و لحظه به هیچ لفظ و حدیث
به هیچ شغل و عزیمت زهیچ بیع و شری
به نام و کنیت و سر داری از صلاح و فساد
زامر و نهی تو کس را نکرده ام انهی
وگر خلاف تو هرگز حلال داشته ام
حلال داشته ام در حریم کعبه زنی
به عقل و شرع چو واجب شود عقوبت من
بکن مکن به عقوبت حواله بر عقبی
تو مفتی همه خلقی و سید همه شرق
بده جواب صواب من اندر این فتوی
نعوذ بالله اگر خود جنایتی کردم
طریق عفو چرا بسته شد در این معنی
زعفو و حلم تفاخر بود که در قرآن
به عفو و حلم تمدح همی کند مولی
نخواهی آنکه بزرگان تو را چنین گویند
به عفو من که بزرگان چنین کنند بلی
نه ماه و شاهم کاندر فراق خدمت تو
چو مه اسیر محاقم چو شه ذلیل عری
به صد قصیده تو را خوانده ام حلیم و کریم
چنان مکن که خجل گردم اندر این دعوی
چنین قصیده که ابیات او زصنعت طبع
همی بر آزر و مانی مری کنند مری
چو خوی تو به لطافت همی زند طعنه
در آب کوثر و خاک بهشت و باد هری
ورش بخوانم بر خاک اعشی و اخطل
بر آسمان رسد احسنت اخطل و اعشی
بدین قصیده اگر عذر جرم خود خواهند
خدای عفو کند جرم آزر و مانی
تو عفو کن گنه من که بی عنایت تو
به خون دیده رخ من طلی شده است طلی
ندانم از شعرای زمانه یک شاعر
که در خور تو چنین مدحتی کند انشی
اگر ز نثر به نظم آمدم، تو نام مرا
به دفتر صله آر از جریده ی اجری
قلم به نام من اندر مکش که نام تو را
همی به چرخ رسانم به شعر چون شعری
چو شعر نیک بیابی، نگه نشاید کرد
به هزلهای ربابی و طنزهای جحی
به شعر زنده بود نام مهتران بزرگ
به شعر جد تو زر داد و صله داد و ردی
چه مایه ذکر که از شعر منتشر گشته است
کریم را به مدیح و لئیم را به هجی
چو پادشاه کریمان روزگار تویی
ز روزگار تو باشی به ذکر شعر اولی
کزان قبل که تو در صلب مصطفا بودی
فریضه گشت بر امت مودت قربی
همیشه تا سپس فطر نوبت اضحی است
به جز عدوی تو قربان مباد در اضحی
سرود راحت و نعمت نصیب جان تو باد
همیشه باد عدویت بر آتش بلوی
هر آنکسی که نخواهد تو را حیات ابد
گسسته باد ز تن جان او به مرگ فجی
***
گر صد یک از جمال تو در مشتریستی
ا و را زیک جمال تو صد مشتریستی
گر فال مشتری چو تو فرخنده باشدی
صد آفتاب چاکر یک مشتریستی
آن حلقه های زلف تو گویی ز دلبری
بر مه زمشک حلقه ی انگشتریستی
در نیکویی به عارض و روی تو ماندی
گر آفتاب را فلک از ششتریستی
یک لحظه گر علاج وصال تو یابمی
از علت فراق توام خوشتریستی
همتای چهره ی تو به جز زهره نیستی
گر بر دو عارضش دو خط عنبریستی
بر صورت تو فتنه شدی آزری صنم
گر عقل و دیده با صنم آزریستی
گر با جمال روی تو ماندی پری و حور
معشوق آدمی همه حور و پریستی
گر حسن بت چو صورت روی تو آمدی
هر صنعتی که هست کم از بتگریستی
بیزار کی شدی دلم از صورت بتان
گر چشم من به صورت تو ننگریستی
چندان کی آمدی گل و لاله به باغ و راغ
گر ابر نوبهار نه چون من گریستی
گر عکس عارضت نرسیدی به نوبهار
نه لاله لعل بودی و نه گل طریستی
پر سحر کرد باد سحر باغ و راغ را
گویی که شغل باد سحر ساحریستی
نرگس چو سامری همه برزر نمود سحر
گویی که در میانه ی او سامریستی
آرایش بهشت که دیدی به کوه و دشت
گر فرش کوه و دشت نه از عبقریستی
گر فر روی و رای خداوند نیستی
آرایش زمین و زمان سرسریستی
جعفر که شمس دین شد و گویی که شمس چرخ
با طبعش از صفات سخاوت بریستی
آن عنصر شرف که در اوصاف او مرا
گویی ضمیر عسجدی و عنصریستی
گر جد او نه خاتم پیغمبران شدی
دستش سزای خاتم پیغمبریستی
از عرق حیدر است و گر مال بیت مال
او راستی، سخاوت او حیدریستی
گر داور زمانه دل و دست او شدی
کی در میان مال و امل داوریستی
کثرت گرفت شکر و ثنا از عطای او
گویی شراب بخشش او کوثریستی
از کلک لاغرش به طمع فربهی رسید
ای کاش در جهان همه آن لاغریستی
ای جعفری که گر رسدی دست تو به گنج
زر عطیت تو همه جعفریستی
دین را به پرورش نرسیدی به کس نصیب
گر کار حشمت تو نه دین پروریستی
گر نامدی شجاعت حیدر که جد توست
از شرق تا به غرب جهان کافریستی
کس نیستی به منظر و مخبر نظیر تو
کز نیک مخبری چو نکو منظریستی
نامت چو نام ملک سلیمان جهان گرفت
گویی تو را سعادت اسکندریستی
حق یکی ثنای تو نشناختی تمام
گر در ضمیر بنده دو صد بحتریستی
سی سال شد که چاکر آن آستانه ام
ای کاش خلق را همه این چاکریستی
گر مدح آن ستانه و آن در نگفتمی
اکنون همه مدایح من هر دریستی
تلقین صدر مشرق اگر نامدی مرا
نه مدحتم بلیغ و نه لفظم دریستی
از شعر من در او همه پر سحر شد جهان
گویی که ساحری همه در شاعریستی
گر نیستی سپهر و جهان را سر جفا
بر اهل نظم و نثر مرا سروریستی
بی او بمانده ام که زبانم جری نماند
ای حبذا زبان مرا گر جریستی
کی زنده ماندمی زفراق لقای او
گرنه مرا ز غایت شوم اختریستی
بالای من دو تا نشدستی بنفشه وار
گرنه جفای گنبد نیلوفریستی
با هر که بد کند همه گویند فعل او
بد نیستی اگر نه ز بد گوهریستی
بد باد حال دشمنت از لشکر بلا
گویی بلای بد همه در لشکریستی
***
زهی زقد و رخت سرو و لاله را خجلی
به سرو عقل ربایی به لاله دل گسلی
به سرو برگذری سرو را بود خواری
به لاله در نگری لاله را بود خجلی
به باغ اگر نرسد سرو، سرو را عوضی
به راغ اگر ندمد لاله، لاله را بدلی
به لب عسل نبود لاله گرچه لعل بود
اگر تو لاله ی لعلی چرا به لب عسلی
نسیم گل ندهد سرو و رستنش زگل است
تو رسته از دل و جانی و با نسیم گلی
زبان لاله تو را گوید ای به قامت سرو
مگر سرشته زآب گلی نه زآب و گلی
چگونه لاله و سرو آمدی که لاله و سرو
ز قد و روی تو خواهند هر زمان بحلی
به یاد لاله و سرو توأم دهند سرور
نوای باربدی و نبید قطربلی
چو در غزل صفت سرو و لاله خواهم گفت
غزل به نام تو گویم که اصل آن غزلی
سیه نبود دلت تا رخت چو لاله نشد
مگر ز لاله بیاموختی سیاه دلی
دو لاله داری و یک سرو و ساعتی صد بار
بدان دو لاله و یک سرو جان و دل بخلی
نهال و تخم تو از باغ شمس دین بوده است
چنین لطیف و چنین دلربا از این قبلی
نهال روضه عمران علی بن جعفر
سر شرف شرف الساده جعفر بن علی
جلال موسویان آنکه هست حافظ او
سلامت ابدی و سعادت ازلی
پناه علم و معالی و در معالی و علم
چو رای خویش وفی و چو طبع خویش ملی
بقای دولت او آیت فنای عدو
لقای فرخ او غایت بقای ولی
زهی بزرگ و یگانه که قبله ی هنری
زهی کریم زمانه که کعبه ی املی
اجل عالمی و دوست را و دشمن را
گه رضا و غضب هم حیات و هم اجلی
اگر عمل ز کریمی و عدل و فضل بود
تو صدر و بدر همه عاملان این عملی
نه آسمان و زمینی و گاه حرمت و حلم
چو آسمان رفیع و زمین محتملی
ز راه لطف و معانی چو رمز در سختی
ز روی فضل و فواید چو شمس در حملی
اگر چه مشتری از طلعت تو گردد سعد
چو وقت رفعت و قدر و محل بود زحلی
ستاره را به مثابت سپهر کیوانی
زمانه را به لطافت هوای معتدلی
به روز بذل و عطا مکرمی چو ابر جواد
به وقت علم و بیان روشنی چو نص جلی
ز نور علم چو اوصاف علم با شرفی
ز عز عقل چو انواع عقل بی خللی
چو مصطفا به همه فخر و فضل موصوفی
چو مرتضا به همه علم و جود متصلی
اگر به حلم زمینی به قدر گردونی
وگر به عرض مصونی به مال مبتذلی
نجوم علم و ادب را رفیع تر فلکی
زمین فخر و شرف را شریف تر نزلی
به روزگار فراست مسلم از غلطی
به روز بار سیاست منزه از زللی
چنانکه نامه ی زاهد ز وحشت سیهی
چنانکه جامه ی مؤمن زآفت عسلی
زمانه با فضلا در جدل بود همه سال
به نصرت فضلا با زمانه در جدلی
به نزد همت تو نارواست رد سؤال
چنانکه رویت ایزد به نزد معتزلی
از آنکه حیله یکی از خصال روباه است
گه شکار و سیاست چو شیر بی حیلی
سخن ز مدح تو رانم که از مدایح من
دهان و گوش سخن پرحلاوت است و حلی
زبان اهل زمان گر خلل گرفت و علل
تو سد آن خللی و طبیب آن عللی
سزد که خاتم جم کم بود به قدر و محل
ز خاتم تو که فرزند خاتم الرسلی
چو هست حافظ عمرت خدای عزوجل
ز دور چرخ و صروف زمانه بی وجلی
ز گفته ی جبلی گر چنین قصیده ستی
ز جان ثنا کنمی بر جبلت جبلی
همیشه تا زچگل ماه سرو قد خیزد
بزی و ساقی بزم تو شاهد چگلی
قرین و حافظ عمرت سعادت ابدی
معین و ناصر عزت قضای لم یزلی
***
گر دل و دلبر مرا دایم به فرمان باشدی
درد عشقم را از او صد گونه درمان باشدی
بند صبر و درد عشق من نگشتی سست و سخت
گرنه دلبر سخت جور و سست پیمان باشدی
گر دلم در بند آن زلف پریشان نیستی
حال من چون زلف دلبر کی پریشان باشدی
از فلک سرگشته ی جور و جفا کی باشمی
گر دل او از جفا کردن پشیمان باشدی
بعد جور از دلبران امید انصافی بود
کاشکی جور فلک چون جور ایشان باشدی
جور گردون جان رباید، جور جانان دل برد
جور گردون کاشکی چون جور جانان باشدی
نیستی از عشق جانان و لب دلبر دریغ
گر مرا در سینه و تن صد دل و جان باشدی
بر در او دارمی از عشق دیدارش طواف
گرنه از باران چشمم بیم طوفان باشدی
آفتاب آسمان رخسار او را ماندی
گر چو روی او به روز و شب درفشان باشدی
گر به روی حسن گیری واجبستی کافتاب
بر سپهر از شرم آن رخسار پنهان باشدی
قامتش را ماندی سرو سهی در راستی
سرو را گر دیده و دل باغ و بستان باشدی
سرو اگر گفتی که من چون قد دلبر دل برم
آنچه گفتی سر به سر بر سرو تاوان باشدی
سال و مه جولان نبودی عشق را گرد دلم
گرنه زلفینش به گرد ماه جولان باشدی
بوس او اصل حیات جاودانی نیستی
گر لب او را نه لطف آب حیوان باشدی
ماه رویان روی او را ماه کردندی خطاب
گرنه مه را جای بر گردون گردان باشدی
نیستی خالی دو دستم یک زمان از زلف او
گرنه جادو زلف او پر زرق و دستان باشدی
بر تن و جان و دل من ظاهرستی ذل عشق
گرنه عز خدمت صدر خراسان باشدی
سید سادات شمس دین ابوجعفر که دین
گرنه فر اوستی بی فر و سامان باشدی
آن خداوندی که گر گردون ستمگر نیستی
قدر این و رفعت آن هر دو یکسان باشدی
مشتری را گر سعادت نیستی از طلعتش
در مسیر مشتری تأثیر کیوان باشدی
در محامد هست مانند محمد، کاشکی
طبع ما در مدح او چون مدح حسان باشدی
گر کمال مهتری در صورت تنهاستی
در میان کهتر و مهتر چه نقصان باشدی
ور کسی بی عدل و بذل و فضل مهتر گرددی
مهتری کردن به غایت سهل و آسان باشدی
بی نبوت هر محمد چون محمد گرددی
بی جلالت هر سلیمان چون سلیمان باشدی
بی هدایت هر خسی دانا و داهی آمدی
بی ولایت هر کسی سالار و سلطان باشدی
نظم نغز و نثر نیکو را فضیلت نیستی
گرنه کلک او سوار هر دو میدان باشدی
نوبهار خرمستی چار فصل روزگار
گر چو دست و بخشش تو ابر و باران باشدی
ای خداوندی که گر قدر تو دانستی فلک
جرم کیوان مر تو را فراش ایوان باشدی
ور محل مدح و اوصاف تو دانندی نجوم
مدحتت را از فلکها درج و دیوان باشدی
اصل و فرع شرع و ایمان نیستی در روزگار
گرنه جدت رهنمای شرع و ایمان باشدی
نیست ممکن چون تو بودن آن که را فضل تو نیست
نیستی انصاف اگر دانا چو نادان باشدی
نامه ی فخر و شرف نام تو را عنوان شده ست
کاشکی هر نامه را زین نام عنوان باشدی
گر به استحقاق قدرت مدحتی گفتی خرد
سر به سر ابیات او آیات قرآن باشدی
عاجزستی نفس ناطق در بیان مدح تو
گرنه او را قوت از الهام یزدان باشدی
معده ی آز و امل را سال و مه سیرستی
گر همه بر خوان انعام تو مهمان باشدی
در زمانه جز به نام تو نگویندی مدیح
گرنه حاجتهای مداحان فراوان باشدی
عاقلان در شهرهای بد نسازندی مقام
گرنه مهر اقربا و حب اوطان باشدی
هر زبانی بر زبان من ثناخوان نیستی
گر زبان من نه بر صدرت ثناخوان باشدی
گر مرا مدح چو آبت مونس جان نامدی
زآتش انده دلم پیوسته بریان باشدی
در زمین شرق اگر معمار عدلت نیستی
صحن او چون خانه ی خصم تو ویران باشدی
گر زانسان بعد جدت چون تو موجود آمدی
هر فضیلت کان ملک دارد در انسان باشدی
در دل اسلامیان ثابت نبودی مهر تو
گرنه در مهرت نجات هر مسلمان باشدی
ساعتی از ذکر تو خالی نبودی هیچ دل
گرنه دل را آفت وسواس شیطان باشدی
با جمال روضه ی رضوان شد از فر تو بلخ
کاشکی هر روضه را فر تو رضوان باشدی
ذوق من در مدح تو از طبع خرما خوشترست
خوش نیستی گر همه خرما به کرمان باشدی
کی شدی مجموع انواع فضایل وصف تو
گر بر این دعوی نه از فضل تو برهان باشدی
کی رسیدی در سخن طبع مرا دعوی نظم
گرنه در تفصیل او تفصیل الوان باشدی
حاجت از گردون مرا اقبال و عمر و عز توست
هر چه من خواهم به حاجت کاشکی آن باشدی
گر به فرمان منستی دور چرخ و حکم دهر
دهر و چرخت جاودان در حکم و فرمان باشدی
کمترین خدمتگر امر تو گردون گرددی
کمترین فرمانبر حکم تو کیهان باشدی
ماه شعبان رفت و می گویند اصحاب قدح
کاشکی شوال در پهلوی شعبان باشدی
فاسقان از فر روزه زهد سلمان یافتند
هر مسلمان کاشکی با زهد سلمان باشدی
تا اگر صحن چمن را آفت دی نیستی
گل بر او پیوسته همچون برق خندان باشدی
خنده ی گل بادت از شادی و بدخواهت زغم
گر نمردی چشم او چون ابر گریان باشدی
***
ای به قامت چو سرو بستانی
قیمت حسن خویش می دانی
نیکویی را به روی معجزه ای
دلبری را به زلف برهانی
در حلاوت برادر شکری
در لطافت برابر جانی
دل نمازت برد که دلداری
جانت سجده کند که جانانی
همه آرایش تو فردوسی
همه پیرایه ی تو رضوانی
دل ستانی به جعد زنجیری
دین ربایی به زلف چوگانی
نه نگه داری آنچه بربایی
نه نکو داری آنچه بستانی
بر رخ لاله قطر شبگیری
بر سر سرو شاخ ریحانی
اگر این خوبتر بود اینی
و گر آن طرفه تر بود آنی
ور تو را وصف خویش باید کرد
هم تو از وصف خویش درمانی
تن و جان را به غمزه آشوبی
دل و دین را به بوسه درمانی
به زبان معجز مسیحایی
به دهان خاتم سلیمانی
نشناسد زیوسف مصری
گرت بیند رسول کنعانی
در سر من حریف سودایی
در دل من ندیم ایمانی
سر زلف تو را همی ماند
سر کار من از پریشانی
بوسه ای را دلی است از تو بها
گر بها بودی اینت ارزانی
گر به یک غمزه صد جگر بخلی
نبود در تو یک پشیمانی
نیستی تیغ و وقت جان بردن
به سر تیغ دادبگ مانی
صاحب الجیش سید العرب آنک
نه معدی چنو نه عدنانی
بوالغنایم امیر تاج الدین
رافع بن علی شیبانی
عدل او راحت مسلمانان
تیغ او قوت مسلمانی
کرد حاصل به قربت سلطان
رتبت خسروی و سلطانی
ای ذات تو معتبر گشته
نسبت بحتری و قحطانی
به بنی شیبه انتساب کنی
که تو فهرست فخر ایشانی
زین سبب را کلید کعبه خدای
به بنی شیبه داشت ارزانی
کعبه ی داد و دین خراسان شد
تا تو در خطه ی خراسانی
به سخا بحر مکرمت موجی
به سخن ابر گوهرافشانی
در ضیا با ضیای خورشیدی
در علو با علو کیوانی
در فراست دلیر معرکه ای
در سیاست سوار میدانی
صاحب دولت جهانگیری
نایب خسرو جهانبانی
گر خرد نقطه ای است پرگاری
ور هنر نامه ای است عنوانی
در کف دست عدل شمشیری
بر سر کشت جود بارانی
به ظفر گوهر بهاگیری
به نظر اختر درفشانی
چون قدر با کمال تأییدی
چون قضا با نفاذ فرمانی
مرتبت را بهار و نوروزی
منقبت را عیار و میزانی
چون سلامت بزرگ فایده ای
چون سعادت درست پیمانی
نکته ی علم و نقطه ی خردی
شرف دهر و فخر دورانی
گر تو را باد و ابر گوید عقل
راست گویی است عقل و برآنی
بر موافق چو باد نوروزی
بر مخالف چو ابر طوفانی
مصطفایی گرفت سیرت تو
زان گرفته است عقل حسانی
نه رسولی و معجزاتت هست
نه خدایی و نیستت ثانی
دهن دوستان بخندد خوش
چون سر کلک را بگریانی
دیده ی دشمنان بگرید زار
چون سر تیغ را بخندانی
بر ولی و عدو به عفو و سخط
آب حیوان و تیغ برانی
آن یکی را ز نیست هست کنی
وانکه هست است نیست گردانی
غرض دور چرخ دواری
سبب عز دین یزدانی
در خلاف تو رنج و دشواری
در وفاق تو ناز و آسانی
گر شب و روز خوانمت، شاید
تا بر اسبی و تا در ایوانی
که ز تأثیر عدل و مالش ظلم
چون شب وصل و روز هجرانی
پیش بینی است کلک تو که نماند
غیب را زو حدیث پنهانی
وقت دانایی و گه حکمت
دانیالی گرفت و لقمانی
گر تو معمار عالمی زچه یافت
از تو بنیاد بخل ویرانی
ز آتش تیغ توست جان عدوت
چون دل عاشقان بریانی
تن بدخواهت از لباس حیات
همچو تیغ تو شد زعریانی
نامه ی عز من بخواند چرخ
گر تو این شعر من فرو خوانی
تا بود همچو روز تابستان
به درازی شب زمستانی
نوبهار بقات باقی باد
تا در او کام دل همی رانی
تا بود دور آسمان باقی
نشود دور دولتت فانی
اثر خشم و سهم و صولت تو
به طرازی رسید و ختلانی
ضربت تیغ و جوش جیش تو کرد
کرکسان را پلنگ مهمانی
خاک ختلان زناوک تو گرفت
گونه ی گوهر بدخشانی
***
کرا نیست دل در کف دلبری
نیابد به کام دل از دل، بری
بر از دل به کام دل آن کس برد
که دایم بود در برش دلبری
ولیکن چه درمان که اندر جهان
نماند همی دلبری در بری
نگه کن بدان باغ دلبر که بود
گشاده در او هر دلی را دری
به هر طرف او خرمن لاله ای
به هر گام او توده ی عنبری
از او هر درختی یکی خسروی
سر هر یکی را بدیع افسری
به پیمان هر افسری کشوری
به فرمان هر خسروی لشکری
ز بی مهری لشکر مهرگان
نبینی کنون افسری بر سری
بهار ار زمرد همی از درخت
درآویخت چون دلبری زیوری
خزان زان زمرد همی زر کند
زهی من غلام چنین زرگری
به دیدار این طرفه صنعت رواست
که بینا شود چشم هر عبهری
هم اکنون خزان بینی از شرم سر
درآرد به کافورگون چادری
به باغ اندر از میوه چندین بتان
ندانم که آراست بی آزری
درخت آنگهی کاسمان گونه بود
ندیدم چو اختر بر او پیکری
کنون کآسمان رنگ از او بازخواست
پدید آمد از هر سویش اختری
به گوهر بماند همی سیب سرخ
شنیدی چنین کم بها گوهری
گر آبی به اختر بماند رواست
که او مادری بود و این دختری
چرا نار ماننده ی اخگر است
که ناید چنین سودمند اخگری
چو انگور مر باده را مادر است
روان را به راحت بهین رهبری
فدا دارد از بهر فرزند جان
چنین مهربان کم بود مادری
به فرزند او جان بپرور که نیست
چنو در جهان هیچ جان پروری
نه چون می طرب گستری دید کس
نه چون خواجه هرگز درم گستری
عمید و عماد همه مملکت
مهین حق گزاری بهین مهتری
عمر کاندر احکام عدل آمده است
هر انگشت از دست او عمری
نه بی شکر او بر زبان نکته ای
نه بی مدح او در جهان دفتری
نه چون حکم او عدل را حاکمی است
نه جز کلک او ملک را داوری
نه اقرار حریش را منکری است
نه معروف رادیش را منکری
نه جان را به بایستگی دیگری است
نه او را به شایستگی دیگری
نه محکم تر از حزم او جوشنی است
نه بران تر از کلک او خنجری
نه در غیب او عیب را مظهری است
نه از علم او غیب را مضمری
به مهر ار اشارت کند بر زمین
پدید آید اندر زمان کوثری
به خشم ار نهد چشم زی آسمان
ثریا برابر شود با ثری
به جوهر عرض قایم آمد وز اوست
قیامت مهمات هر جوهری
کرا در سر از مهر او مغز نیست
به گردن در از غم بود چنبری
کجا ذوالفقاری کند کلک او
نبینی تنی با سر عنتری
کجا قوت دست اقبال اوست
به بازی نسنجد در خیبری
کرا عنتر و خیبر آید به دست
بباید دل و زهره ی حیدری
هنر گر بگردد به گرد جهان
نیاید به از کلک او درخوری
بود در صف عاد بدخواه او
ازو هر صریری یکی صرصری
نه تابنده از طاعت او سری است
نه پاینده با زخم او مغفری
چو ابر ار به گوهر نه آبستن است
چه دارد خروشیدن تندری
سر شرع و علم مسلمانی اوست
ولیکن سرش چون دل کافری
خرد اعور دوربین خواندش
چنین دوربین دیده ای اعوری
خداوند اگر پیش خدمت نیم
همی گیرم از رنج دل کیفری
همی گردم اینک خرد کرده گم
چو گردی در این بی نوا کردری
گهی جامه چون خرمن لاله ای
گهی دیده چون حوض نیلوفری
نه چشم مرا صورت لعبتی
نه گوش مرا نغمت مزمری
ز ترمذ به راون چنان آمدم
چو با گوهری سوی بدگوهری
به آخر چو بلعام باطل شدم
وز آغاز بودم چو پیغمبری
هر آن کاندر این ره بدیدی مرا
بر اسبی نشسته بدیدی خری
چو کشتی مرا مرکبی زیر ران
ز پای و رکاب منش لنگری
رسیدیم و این شهر با شهره دید
که دیدنش در دیده زد نشتری
در او با بنا گشته هر بی بنی
بر او چون علی گشته هر قنبری
نه در قوم او قیمت مردمی
نه در باغ او قامت عرعری
نه جز سرد و بی تاب طبع و دلی
نه جز خشک و بی آب جوی و جری
کنون اندر این شهر بی بر منم
دوم بالشی و سیوم بستری
نه مشک مرا یافته نافه ای
نه عود مرا ساخته مجمری
چه غم ها خورد دل که ماند جدا
چنین خاطبی از چنان منبری
ایا نقش کلک تو بر روی درج
چو بر سوسنی رسته سیسنبری
مرا روز هم رنگ سیسنبر است
مرا دیده هم گونه ی معبری
به هر ساعتی باد ترمذ مرا
بسوزد دل و جان به گرم آذری
به اسبی نجستی رضای رهی
بیندیش از بهر من استری
ولیکن شرنگی که حاصل بود
سوی من به از وعده ی شکری
به استر بیرزد چو من بنده ای
به اسب ار نیرزد چو من چاکری
اگر پیش تو بودمی بستمی
ز خدمتگری بر میان میرزی
الا تا هوا و آتش و خاک و آب
بود مایه ی جان هر جان وری
از آن می که جان را زیادت کند
همه ساله بر دست تو ساغری
شرابی که خورشید را منظر است
همی خور به دیدار مه منظری
نه هست از تو امید را چاره ای
نه خورشید را چاره از خاوری
همی تا ستایش بود در جهان
ستایش بر از هر ستایشگری
ز دفتر چو این خواندی آن را بخوان
«چنین خواندم امروز در دفتری»
***
روزگار نوبهار آید همی
غمگنان را غمگسار آید همی
وقت شادی و نشاط آید همی
نوبت بوس و کنار آید همی
باغ پر گل گشت و هر ساعت ز ابر
بر سر گلها نثار آید همی
با صبای مشکبار و بوی گل
مشک پیش دیده خوار آید همی
یارب این وقت سحر باد صباست
یا نسیم زلف یار آید همی
هر کجا چشم افکنم بر کوه و دشت
پیش چشمم لاله زار آید همی
خوش بود عشق و شراب و باغ و گل
نوبت این هر چهار آید همی
آن گل سوری زبهر روی دوست
عاشقان را یادگار آید همی
وین بنفشه ی تر زعشق زلف یار
مر مرا چون جان به کار آید همی
لحن بلبل نیم شب در گوش من
چون نوای زیر و زار آید همی
عاشقی کردن به هر وقتی خوش است
خاصه چون وقت بهار آید همی
بازم از سر تازه شد سودای عشق
یاد آن زیبا نگار آید همی
بی قرارم روز و شب وین مر مرا
زان دو زلف بی قرار آید همی
در سر من سال و مه بی می خمار
زان دو چشم پرخمار آید همی
نام من تا در شمار عشق شد
رنجم افزون از شمار آید همی
هر کسی را اختیاری و مرا
مدح عالی اختیار آید همی
مجد دین کز لفظ درافشان او
در تاج شاهوار آید همی
***
مرا دلی است که دعوی کند به عشق همی
چه دل بود که ندارد به عاشقی دعوی
دلم اسیر غم عشق و من اسیر دلم
کسی به جز من اسیر اسیر باشد، نی
اگر چه عشق سر رنج و مایه ی بلوی است
دل من است همه ساله عشق را مأوی
نگاه کن که چه مایه دریغ و درد بود
بر آن که فتنه ی رنج است و عاشق بلوی
دلی که دید به دنیا عقوبت غم عشق
روا بود که نبیند عقوبت عقبی
مرا به عشق ملامت همی کنند و رواست
کری کند که ملامت کشی به عشق کری
کسی که دیده نباشد جمال صورت عشق
چه بهره باشدش از عیش و لذت دنیی
همه سلامت من باری اندر آن باشد
که باد سوی من آرد سلامی از سلمی
مرا بزرگ قبولی بود به لیل و نهار
اگر بیابم خاک قبیله ی لیلی
غلام آن دلم از دل که عشق راست غلام
فدای آنم کو جان کند به عشق فدی
اگر به جان و به دل دلبری توانی یافت
بخر که سود تو حاصل شود به بیع و شری
هر آنچه راحت و لذت بود به عشق در است
مرا به عشق ملامت چرا کنند همی
من آن کسم که به عشق است میل من همه سال
که دل به عشق به جایست و کالبد به غذی
گرم به عشق عذاب است هم بدوست خلاص
وگر زعشقم درد است هم بدوست شفی
و گر به تیه فراق اندرم به عشق رواست
همی رسد به من از وصل وعده ی سلوی
وگر به روز و به شب چون فلک قرارم نیست
رواست در طلب عارضین بدر دجی
و گر چو بدر دجی شب همی نیابم خواب
خوش است در هوس روی خوب شمس ضحی
مرا زعشق بس این فایده که ساخته اند
از او معانی تشبیب شعر شمع هدی
امین ملک عمر کز کفایت کرمش
مگر مکارم او هست معجز موسی
بزرگ بار خدایی که در عطا و سخا
بر ابر و بحر کند طبع و دستش استهزی
کمینه مایه ای از جود او سحاب بحار
کهینه پایه ای از قدر او شهاب و سهی
دو دست او به عطا گاه بر دو چشم نیاز
همان کند که زمرد به دیده ی افعی
سخاوت از دل او ساخت دستگاه کمال
کفایت از کف او یافت غایت قصوی
سوی جحیم کشد دشمنیش چون عصیان
به خلد راه برد دوستیش چون تقوی
به شاخ همت او زن دو دست و واثق باش
که هست خدمت میمونش عروة الوثقی
شراب خدمت او راست مایه ی کوثر
درخت دولت او راست سایه ی طوبی
به آسمان نتوان کرد وصف همت او
که همتش به ثریاست و آسمان به ثری
شگفتم آید از آن کو بدین بزرگی و جاه
چگونه باز بگنجد به عالم صغری
ز مهر او متعین شده است آب حیات
زکین او متصور شده ست مرگ فجی
ز نقص اوست زبان سخنوران اخرس
ز عیب اوست دو چشم جهانیان اعمی
هر آن صفت که بدان محمدت کند واجب
عزیز کرد بدان عرض خواجه را مولی
ایا خرد را چونانکه جود را حاتم
و یا ادب را چونانکه عدل را کسری
ز فرق بنده برآرد فراق تو گردی
اگر چه نیست چو من بنده ای بدین اولی
چو من به دوری تو دور گشته ام ز مراد
به صدر تو که کند حال من درست انهی
نه چشم من نگرد سوی هیچ لهو و نشاط
نه گوش من شنود هیچ آیت بشری
گران و خوار شدم بر دل زمانه ی دون
چنانکه بر دل فرعون تیره دل موسی
همی کنم پس از آن کز تو گفت نظمم شکر
گه از زمانه شکایت گه از فلک شکوی
اگرچه داده ام این دل به خدمت تو زبون
حرام کرد بر او هجر تو طرب چو ربی
خدای عزوجل پایدار گرداناد
بزرگی و شرف و جاه و قدر و عهد و لوی
مرا به راون ویران رها نباید کرد
چو در کنشت جهود پلید هیچ نبی
هر آینه که بر ترمذ رسی جداگانه
وثاق خواهم و تشریف و راتب و اجری
به عون رای سدید تو و عطای جزیل
مگر برآرم سدی میان فقر و غنی
قریب پانزده سال است تا همی گویم
شریف ذات تو را شعرهای چون شعری
چو من به معجز نظم و عجوبه ی نکته
نه معجزی است به غزنین نه معجبی به هری
اگر به فضل و هنر کام دل نخواهم یافت
از این سپس من و دیوانگی و طنز جحی
همیشه تا شعرای زمانه یاد کنند
کریم را به مدیح و لئیم را به هجی
بزی به کام دل دوستان و بر در تو
هزار چاکر شاعر چو اخطل و اعشی
خجسته باد خرامیدن از سفر به حضر
در این خجسته بهاران و موسم اضحی
***
ربوده ای زمن ای گل لباس برنایی
تویی که جز دل و جان عزیز نربایی
زمن جز آنکه هوای من است نستانی
به من جز آنکه بلای من است ننمایی
سودا موی مرا تا بدل زدی به بیاض
بیاض رست مرا در سواد بینایی
رخم ز آمدن آن بیاض صفراوی است
دلم ز گم شدن آن سواد سودایی
روان بپژمرد چون در رسید موی سپید
وداع کرد مرا در وداع برنایی
سیاهیی که وطن داشت در محاسن من
به نامه ی گنهم رفت اینت رسوایی
سپیدی آمد و آورد ناتوانی و رنج
برفت با سیهی راحت و توانایی
ز من گسست جوانی چو یوسف از یعقوب
مرا سزد دل ایوب و آن شکیبایی
موکلان فلک روز و شب سیاه و سپید
زمن به جهد ستردند فر و زیبایی
تو ای فلک چو شب آمد ز روز نندیشی
مشاطه وار سر زلف شب بپیرایی
زمان زمانش به دیگر ستاره ی روشن
مدد فرستی و آرایش در افزایی
شب جوانی من بی ستاره خوب تر است
شب مرا به ستاره همی چه آرایی
ز من به خشم چرایی چو موسی از قارون
مگر هلاک شوم تا زمن بیاسایی
از این سپس به گه ذکر شکر شمس الدین
شکایت تو نگویم دگر چه فرمایی
سر سعادت مسعود بوعلی یحیی
که هست در سخن او حیات دانایی
بزرگ بار خدایی که جود و مکرمتش
به خاصیت همه ابری کنند و دریایی
سپهر با همه اختر زمانه با همه خلق
کمند در هنر از کلک او به تنهایی
همی کند به کفایت زبهر دشمن و دوست
گهی به سیر کلیمی و گه مسیحایی
ز بهر فایده ی زایران به بذل و عطا
چو معن زایده آمد چو حاتم طایی
زه ای زمانه مهیا به نور طلعت تو
که در لباس ثنا سال و مه مهیایی
چو تیغ روز مصاف و چو میغ وقت بهار
ز بهر مصلحت دین و ملک دربایی
ار آفتاب درفشان زآسمان تابد
تو آفتاب عطایی و آسمان رایی
ور آفتاب فلک را نظیر و همتا نیست
چو آفتاب فلک بی نظیر و همتایی
چون وقت جود بود بحر بی مضایقه ای
چو گاه بذل بود ابر بی محابایی
مگر مساحت گردون به قدر همت توست
که هر زمانش به همت همی بپیمایی
لب امید بخندد چو کلک برداری
در نیاز ببندی چو دست بگشایی
گرت زمانه نخوانم سبب در آن باشد
که هست در سر و طبع زمانه رعنایی
زمانه جز به بد اهل فضل نگراید
تو جز به تربیت اهل فضل نگرایی
عجب کنی که زمانه مرا نبخشاید
تو از زمانه بهی چون مرا نبخشایی
منم که مدح و ثنا جز بدیع نارایم
تویی که مدح و ثنای بدیع را شایی
مدیح من که رود جز به جایگه نرود
که هیچ قدر ندارد مدیح هر جایی
مرا همی غم و رنج نیاز بگزاید
غم نیاز مرا چون به جود نگزایی
اگر عطای به موقع یکی هزار بود
عطای من نرسانی کرا همی بایی
سرم ز فخر به جوزا رسد چو این خدمت
به مجلس تو بخواند عزیز جوزایی
همیشه تا تن و جان از زمانه آساید
به کام خویش بزی تا زمانه فرسایی
بقای عمر به ذکر است و من به شعر بدیع
چنان کنم که به عمر از زمانه بیش آیی
***
ترکیبات
***
(1)
شادم ز دل که عاشق آن زلف دلکش است
از عشق عشق اوست که با دل مرا خوش است
زلفین او کشم که سر زلف او مرا
دلبند و دلفریب و دلارام و دلکش است
طوفان ز آب خیزد و تا عاشقم بر او
از عشق در دلم همه طوفان آتش است
حسن و جمال و نقش و نگار و بت و بهار
گر دل برند نزد رخش جای هر شش است
کرده است ترکش از دل من تیر غمزگانش
از تیر جرم نیست جنایت ز ترکش است
گرچه ز بهر فتنه ی دل دلربای من
ماه ستاره عارض و حور پری وش است
ندهم به نقش صورت او دل که در دلم
مهر امیر سید عالم منقش است
دل را ز عشق دوست ملامت صواب نیست
در جوی عشق بی مژه ی عاشق آب نیست
جان در تنم به بند دو زلفش مقید است
واندر تنش لطافت جان مجرد است
هشیار آن کسی که بود مست جام او
آزاد آن کسی که به عشقش مقید است
تا آب گل طراوت رخسار او ببرد
اشکم زعشق او چو گلاب مصعد است
تا از نظاره ی رخ رنگینش مفلسم
شب مونسم نظاره ی شعری و فرقد است
گر عارضش نظاره کنی صنع ایزدست
آن صنع ایزد آفت دین محمد است
بردند دل ز من رخ و زلفش که عهدشان
با یکدگر به بردن دلها مؤکد است
اسباب دلستانی و انواع دلبری
با آن رخ مورد و زلف معقد است
اقبال آسمانی و تأیید ایزدی
با سید اجل کبیر مؤید است
گر دل به دام عشق ز خوبی دراوفتد
بر هر دلی که عاشق او شد عتاب نیست
رویش نشان ز صنعت نقاش چین دهد
رویش نگر همیشه نشانی چنین دهد
زلفین ز بس که بر گل و بر یاسمین زند
جان را به تحفه بوی گل و یاسمین دهد
پیش آیدم به راه و دهد بوسه بر زمین
لب پیش اوست بوسه چرا بر زمین دهد
صعب آهنین دل است و نخواهد همی دلش
تا شادیی بدین دل اندوهگین دهد
گویی هر آنکه را بر سیمین دهد خدای
از رغم عاشقانش دل آهنین دهد
یک وعده ی وصال از او راستی نیافت
ور وعده ی فراق دهد راستین دهد
از روز وصل او طربی خواستم نداد
آنچ او نداد مدح اجل مجد دین دهد
زان روی آبدار در این دیده آب نیست
زان چشم نیم خواب در این چشم خواب نیست
آرام دل ز زلف بی آرام کرده ام
وز نام عشق تحفه ی ایام کرده ام
در دل مرا نماند ز آرام دل نشان
تا خویشتن نشانه ی این نام کرده ام
از عشق روی او که همه رنگ سیم از اوست
گویی که رنگ روی ز زر وام کرده ام
تا دل به زلف و عارض و رویش سپرده ام
دل را ز مشک و سیم و سمن دام کرده ام
سالم برون شده است ز هنگام نام عشق
کاری که کرده ام نه به هنگام کرده ام
مردان بسی کنند به ناکام کارها
من دل اسیر عشق به ناکام کرده ام
از دام عاشقی به سلامت برون شوم
تا التجا به عمده ی اسلام کرده ام
کردم دعا و خواستم از عشق عافیت
عاشق بدان شدم که دعا مستجاب نیست
در عاشقی هر آنکه ملامت کند مرا
بی موجبی غریم غرامت کند مرا
در دام عاشقی نه من افتاده ام نخست
حاسد به عاشقی چه ملامت کند مرا
خرسند گشته ام به سلام از زبان دوست
تا آن سلام جفت سلامت کند مرا
سازم به عشق قامتش از سرو غمگسار
تا سرو از او حکایت قامت کند مرا
با روی دوست روز قیامت خوش آیدم
اندی که وصل خویش کرامت کند مرا
گر بخت را وصال لبش پادشا کند
از دولت قوام امامت کند مرا
سیری نمودن از غم دلبر شکایت است
در شرط عشق لفظ شکایت صواب نیست
گر دل زعشق معدن آفت همی شود
از غایت قبول لطافت همی شود
گر عاشقی زعشق به آفت حذر مکن
هر عاشقی به عشق اضافت همی شود
نزد لبان دوست که غایب شود رقیب
هر شب روان من به ضیافت همی شود
دورم ز یار و از دل من یاد او نه دور
دوری میان ما نه مسافت همی شود
هر دل که صید عشق نگردد ظریف نیست
دل صید عاشقی ز ظرافت همی شود
گر خون شود ز انده دل اشک عاشقان
از بیم هجر و زحمت آفت همی شود
ور در شود به وقت سخن لفظ مادحان
از مدحت نظام خلافت همی شود
طیره مشو که سخت خراب آمده است دوست
کردار او چو نرگس مستش خراب نیست
در دهانش همی بر صدف زند
خوبی همی به صورت خوبش صلف زند
تا کرده ام ز دل صدف در عشق او
روزی هزار تیر بلا بر صدف زند
گشته است جان من هدف تیر غمزگانش
یک تیر نیست کان نه همی بر هدف زند
هر روز بامداد چو سر برکند ز خواب
پیش جمال او سپه فتنه صف زند
وز شادی نظاره ی رویش بر آسمان
خورشید پای کوبد و ناهید دف زند
لافی زنم به هر نفسی به جهانیان
گر با من آن صنم نفسی از لطف زند
من لاف از آن نفس زنم و نفس ناطقه
لاف از جمال عترت و فخر شرف زند
مخمور گردد آنکه به مستی خورد شراب
مخمور هست چشمش و مست شراب نیست
گر عاشقی نه مایه ی آفات باشدی
عاشق شدن مرا زمهمات باشدی
گر در میانه طعنه ی بدگوی نیستی
جان مرا به عشق مباهات باشدی
معشوق من مخالف من نیستی به عشق
گر عشق را به عشق مکافات باشدی
دل را سعادتی است مناجات دلبران
ای کاشکی که وجه مناجات باشدی
باشنده شد به کوی خرابات یار من
ای کاشکی به کوی مراعات باشدی
گر جان من ز عشق بی ارام نیستی
آرام من به کوی خرابات باشدی
گر دامن وصال به دست آیدی مرا
از جود و جاه سید سادات باشدی
دل ضد دلبر است که ایام وصل را
از دل شتاب هست و ز دلبر شتاب نیست
گرچه ز بند بندگی آزاد بوده ام
در بند عشق ترک پری زاد بوده ام
امروز بنده کرد مرا زلف و بند او
از وی مرا چه فایده کآزاد بوده ام
از چشم خویش و صورت نقش خیال دوست
هر شب حریف دجله ی بغداد بوده ام
وز یاد چشم و زلف و خطش در سراب هجر
با نرگس و بنفشه و شمشاد بوده ام
بوده است یاد من دل او را که عمرها
از عشق او به ناله و فریاد بوده ام
قوت دلم که دم نزند جز به یاد او
آن بس کند که بر دل او یاد بوده ام
گر هیچ وقت شاد نبودم ز وصل او
از جود صدر موسویان شاد بوده ام
اندیشه از عذاب فراق است بر دلم
دل را بتر ز فرقت دلبر عذاب نیست
خرم به روی عشق شود روزگار دل
سودای عشق یار همه روز كار دل
جز روی نیکوان نبود اختیار چشم
جز عشق دلبران نبود اختیار دل
دل را به داغ عشق ملامت مکن که هست
حسن از شمار الله و عشق از شمار دل
از دوست با دو گونه بهارم که آمدست
رویش بهار دیده و عشقش بهار دل
او دوستدار دل شد و من دوستدار او
من دوستدار او به و او دوستدار دل
دل عشق او نهاد مرا در میان جان
دلبر چرا نهاد مرا بر کنار دل
گر خرم از دل است همه روزگار عشق
خرم ز صدر شرق شود روزگار دل
گر روشن آفتاب کند روی روز را
بی روی دوست روز مرا آفتاب نیست
ای من نهاده مهر تو را در میان جان
دارم هزار گونه زعشقت زیان جان
ای تو نهاده مهر مرا بر کران دل
جز من زیان جان که نهد در میان جان
تا بی توام ز جان تن من بی خبر شده است
در جان تو بوده ای ز که پرسم نشان جان
راز نهان جان مرا آشکاره کن
دانی ز خلق جز تو نداند نهان جان
جانا ز جان به هجر تو محروم گشته ام
تا وان جان بده که تویی در ضمان جان
در جان من به غمزه ی چشمت بلا میار
تا هم بیان چشم کنم هم بیان جان
دیدار اختیار امام است چشم چشم
گفتار افتخار انام است جان جان
ای چشم و جان منور و خرم به روی تو
در جام عشق تا تو نباشی شراب نیست
جان و دلی و نام تو جانان نهاده ام
این داغ بین که بر دل و بر جان نهاده ام
جانا به جان تو که طمع برگرفته ام
از جان و دل که نام تو جانان نهاده ام
از بهر قاصدت که به جانم طمع کنی
دیده به راه و گوش به فرمان نهاده ام
مهر تو را که خازن خوبی جمال توست
در سینه چون خزینه آسان نهاده ام
مهمان من بیا که من از حکم عاشقی
بر شرط تحفه هدیه ی مهمان نهاده ام
از کان و بحر دیده و دل، هدیه ی تو را
یاقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان نهاده ام
صد گنج در زبحر سخن در ضمیر خویش
از مدحت رئیس خراسان نهاده ام
عشق تو گر ولایت صبرم خراب کرد
در دل مرا ولایت عشقت خراب نیست
از صورت تو مسند خوبی جمال یافت
وز قامت تو باغ ملاحت نهال یافت
هرک او مرا ز حور بهشتی سؤال کرد
چون صورت تو دید جواب سؤال یافت
خورشید را نبود به تابندگی همال
در کوی تو ز تابش رویت همال یافت
جانم که از حرارت عشق تو تشنه بود
از خدمت خیال تو آب زلال یافت
اندر خیال تو که زیارت کند مرا
اندر لباس دل بدل تن خیال یافت
جانا تویی که یافته باشد بقای جان
آن کس که با جمال تو روزی وصال یافت
سقف فلک ز نور جمال تو نور یافت
فرق شرف ز تاج معالی جمال یافت
گر دل همی ز آتش عشقت شود کباب
زلفت چرا بر آتش رویت کباب نیست
گر روی تو به رنگ می صاف نیستی
وصفش عیار خاطر وصاف نیستی
زلفت ز بوسه دادن لب مست کی شدی
گر در لب تو بوی می صاف نیستی
در وصف با پریت برابر نهادمی
گر در میان تفاوت اوصاف نیستی
صرف جمال تو ز پری دل نداندی
گر دیده با جمال تو صراف نیستی
چون حلقه ی زره نشدی بر دلم جهان
گر عشق آن دو زلف زره باف نیستی
خورشید اگر نظیر تو بودی به نیكویی
از نیكویی زبان تو بر لاف نیستی
مه را به ظلم جنس تو خواندی سپهر اگر
عدل جلال جمله ی اشراف نیستی
جام شراب وصل تو حاصل کجا شود
کاندر طریق صحبت تو جز سراب نیست
جانا لب تو باز گرفته است راتبم
از دو لبت به راتب یک بوسه راغبم
در فتنه ی تو بسته ی بند حوادثم
وز غمزه ی تو خسته ی تیر نوایبم
زلف تو پیش روی سیه پوش حاجب است
آزرده ام که بار ندادست حاجبم
از لاغری که هستم اگر چند حاضرم
ایدون گمان بری که ز پیش تو غایبم
چون غایب است روی چو خورشید تو زمن
از آب دیده گان فلک پر کواکبم
گنجی عجایب است تو را در جمال روی
تا من به دیده فتنه ی گنج عجایبم
نشر مناقب است مرا بر زبان خلق
تا مد ح گوی صدر جهان ذوالمناقبم
گر زلف تو نه خلق خداوند شد چرا
در هیچ نافه خوشتر از آن مشک ناب نیست
خواندم ز روی حرمت و تمکین بیشمار
او را رضی ملوک و سلاطین روزگار
آن رکن و قطب دولت و ملت که مقتداست
در ملت پیمبر و در دین کردگار
عالم علی که همچو علی خصم شرع را
کلکش نمود سیرت و آیین ذوالفقار
آن افتخار جمله ی عالم که مدح او
در لفظ عالم است به تلقین افتخار
بر مشتری رسیده به تأیید ایزدی
از آسمان گذشته به تمکین شهریار
زیر سر مراد دل او نهاده اند
این اختران برشده بالین اختیار
از چرخ برگذشت به وقت دعای او
ز آوازهای بر شده آمین صد هزار
صدری که مجتبای خلیفه است خلق را
با امنش از خلاف جهان اضطراب نیست
رونق به فر دولت او یافت حالها
ورنی نبود حال جهان بی محالها
خوبی نداشت حال جهان بی وجود او
بی روی خوب نباشند حالها
سودای مهتران همه در حفظ مالهاست
سودای طبع او همه در بذل مالها
آنک نشاند دست کریمی و جود او
زان مالها به باغ بزرگی نهالها
از بس که بی سؤال کفش مالها دهد
آسوده اند اهل امید از سؤالها
یک تن ز جان طبع نخیزد چنو مگر
بعد از مقدمات قرانها و حالها
از خاک و سنگ تابش و تأثیر آفتاب
زر و گهر کنند ولیکن به سالها
خوشتر زعهد او که فلک زیر عهد او
ایام وصل دلبر و عهد شباب نیست
اوقات زایران همه میمون شد از لقاش
الفاظ شاعران همه موزون شد از ثناش
معلوم شد که نیک عزیزست جرم زر
زیرا به زر بود همه آفاق را عطاش
گر به ز زر به نزد کفش جوهریستی
آن بخشدی به شاعر و زایر کف سخاش
نزدیک او عزیزتر از مدح، چیز نیست
زان می دهد عزیزترین چیز در بهاش
اقبال جمله اهل زمین است عمر او
یارب زآسمان همه اقبال کن قضاش
در آل مصطفاش به حرمت نظیر نیست
یارب بزرگ هر دو جهان کن چو مصطفاش
از عرق مرتضا به سخاوت چنو نخاست
یارب بده سیاست شمشیر مرتضاش
جان جلالت است و چو جان پایدار باد
به زین مرا دعا و مر او را خطاب نیست
***
(2)
تا ز برج حوت آهنگ حمل کرد آفتاب
در حمل در هر نباتی صد عمل کرد آفتاب
هر دو شاخی بر کمر بستند چون جوزا کمر
تا سریر شاهی از برج حمل کرد آفتاب
در میان زاغ و بلبل مشکلی افتاده بود
در حمل هر مشکلی کافتاد حل کرد آفتاب
روضه ی فردوس گشت از ماه تا ماهی جهان
چون ز ماهی بر فلک منزل بدل کرد آفتاب
از رخ نسرین و روی لاله و دیدار گل
سبزه را پر ماه و مریخ و زحل کرد آفتاب
روضه ی فردوس گشت از ماه تا ماهی جهان
باغ را در زینت طینت مثل کرد آفتاب
وین همه طینت که اندر زینت بستان نهاد
از برای نزهت صدر اجل کرد آفتاب
ساحت صحرا ز زینت همچو نقش مانوی است
هر کجا چشمت برافتد صورت و نقش نوی است
ابر فروردین ز فردوس برین آید همی
زانکه با ماء معین و حور عین آید همی
گر زمین را پیش از این از آسمان رشک آمدی
آسمان را زین سپس رشک از زمین آید همی
از سماع قمریان قاری خجل گردد همی
وز گلوی بلبلان صوت حزین آید همی
رعد از آن چون مالک اشتر بغرد کز رخش
شعله ی تیغ امیرالمؤمنین آید همی
از نسیم گل به تن مشک ختن خیزد همی
وز ضمیر گل به دل در ثمین آید همی
باده خوردن باد بر روی ریاحین، دین ما
کز ریاحین بوی بزم مجد دین آید همی
آنکه هنگام خطاب و کنیت و نام و نسب
عمدة الاسلام ابوالقاسم علی الموسوی است
آن خداوندی که عالی شد بدو نام شرف
از طرایف مدح او توزد همی نام طرف
تا نیابی بر او ضایع بود رنج طمع
تا نگویی نام او مشکل بود نام شرف
خدمت درگاه او توقیع انعام نعیم
فکرت بدخواه او تاریخ ایام اسف
گرچه بی اسلاف او اسلام را رونق نبود
تازه در ایام او گشته است اسلام سلف
قطره ی باران ز لفظ او لطافت یافته است
زان همی لؤلؤ شود کافتاد در کام صدف
عقل مست علم گشت از بس که در بزم هنر
ساقی لفظش بدو می داد در جام نتف
شکر چون مرغان به دام ذکر او بسته بماند
تا بدید انعام او را دانه ی دام لطف
اوست آن عالی نسب کز عدل او و علم او
شغل دولت مستقیم و کار ملت مستوی است
کهترش را در زمانه مهتری کردن سزد
آسمان را پیش قدرش چاکری کردن سزد
همتش را سر ز چرخ هفتمین برتر شده است
بر سران روزگار او را سری کردن سزد
افتخار آل حیدر نیست در عالم جز او
کلک او را کار تیغ حیدری کردن سزد
عدل او با چرخ بی انصاف جوید داوری
هر کجا انصاف باشد، داوری کردن سزد
سیرت خوبش دل سلطان و لشکر صید کرد
هر کجا خوبی بباشد دلبری کردن سزد
لشکرش شد پر طمع تا لشکر جودش بدید
در چنان لشکر طمع را لشکری کردن سزد
برتر از اقبال او اختر ندانم بر فلک
بر فلک اقبال او را برتری کردن سزد
شاه سادات است و گیسو بر سر او تاج او
تاج پر گوهر چه باشد تاج تاج گیسوی است
نیست از قدر و خطر در هفت کشور هم کفوش
زین همی نازد ولیش و زان همی سوزد عدوش
گر عدو خواهد که در راه خلافش دم زند
نم نماند در دهانش دم بگیرد در گلوش
اوج علیین نخوانم همت عالیش را
اوج علیین یکی جزو است از اجزای علوش
گر غلو با کارها در شرع جدش راست نیست
وقت بذل مال و نعمت چون بود چندان غلوش
همچو نور از ماه و ماه از اختران تابنده شد
سروری از راه و رسمش مهتری از خلق و خوش
گرچه باقی نیست قدر و رتبتش را در جهان
از جهان جز ذکر باقی نیست چیزی آرزوش
آسمان با صد هزاران چشم بینا بر زمین
گرچه بسیاری عجب بیند، نبیند هم کفوش
ای خداوندی که در دست تو آن کلک ضعیف
حجت دولت مبین و قوت ملت قوی است
نیست کس در نیک نامی هم نفس مانند تو
در معالی و معانی نیست کس مانند تو
هیچ نشگفت ار نماند هیچکس فریادخواه
تا بود در عهد ما فریادرس مانند تو
از بزرگان گرچه خالی نیست دور روزگار
هم تویی در روزگار خویش و بس مانند تو
سیم و زر با خاک و خس نزدیک جود تو یکی است
کس نبخشد در جهان این خاک و خس مانند تو
از بزرگی کسب کردن بی هوس هرگز نماند
کیست در عالم که باشد زین هوس مانند تو
در شب ظلم از دل عادل عسس داری همی
روز من شب باد اگر باشد عسس مانند تو
یک نفس داریم و از عدل تو در وی صد دعا
ای ندیده نفس ناطق هم نفس مانند تو
در مدیح تو طریق جادوی خواهم سپرد
فعل نیک و صنعت نغز از حساب جادوی است
گرچه صدر عالمی در علم صد عالم تویی
در بزرگی افتخار نسبت آدم تویی
گر در این عالم به از عالم یکی عالم بود
اندر این عالم به از عالم یکی عالم تویی
خواستم تا علم و عالم را دعا گویم یکی
آن دعا هم در تو گفتم زانکه هر دو هم تویی
خاتم پیغمبران اندر جهان جد تو بود
از بزرگی چون نگین جم در آن خاتم تویی
خواهم از ایزد بقای نوح و عمر جم تو را
زانکه در خورد بقای نوح و جام جم تویی
باد عزت بی زوال و باد خرم خاطرت
کاهل عز بی زوال و خاطر خرم تویی
روی شادی بین به چشم دل که از ابنای دهر
آنکه او هرگز نخواهد دید روی غم تویی
خسروانی جام خواه و خسروی ران کام دل
جام جام خسروانی کام کام خسروی است
***
(3)
با حسن باغ و فر بهار و جمال گل
نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
پر نقش آزری شد و پر صورت پری
باغ از بهار خرم و چشم از جمال گل
گل بوی و باده نوش به دیدار گل که هست
امروز روز باده و امسال سال گل
با گل نشین و نغمه ی بلبل سماع کن
پیش از رحیل بلبل و پیش از زوال گل
با وصل گل نبید چو گل خور که ناگهان
ما را زگل فراق نماید ملال گل
چون بزم پادشا شد و چون روضه ی بهشت
شاخ از نوای بلبل و باغ از وصال گل
گویی همی به باغ خداوند مجد دین
رضوان به دست خویش نشاند نهال گل
اکنون همه ولایت گل عندلیب راست
گر در جهان غمی است غراب غریب راست
گر فاش کرد راز من آواز عندلیب
گل نیز فاش کرد همه راز عندلیب
چون عندلیب ناله کنم بر فراق یار
وقت سحر که بشنوم آواز عندلیب
پرواز جان من همه تا نزد دلبر است
تا نزد گل بود همه پرواز عندلیب
جان را رواست گر بکشد بار عشق دوست
گل را سزاست گر بکشد ناز عندلیب
با دل خوش است نعمت دیدار دلربای
با گل نکوست نغمه ی دمساز عندلیب
ملک چمن که زاغ خزانی گرفته بود
بستد بهار و داد همه باز عندلیب
گر مدح صدر موسویان عندلیب خواند
اینک بدین سخن منم انباز عندلیب
فرخنده گشت طالع باغ از بهار نو
وقت بهار ناز فزاید نگار تو
مرغان همی زنند همه شب نوای باغ
آن به که قصد باده کنی در هوای باغ
از خرمی که روضه ی باغ است ننگرد
رضوان همی به روضه ی خویش از رضای باغ
با باغ و سبزه قصد قدح کن که در بهار
جان راست میل سبزه و دل راست رای باغ
چون روی دوست شد چمن باغ دلگشای
بگشای دل بر این چمن دلگشای باغ
هر گوشه ای ز باغ بهشتی است آشکار
اکنون کسی بهشت نخواهد به جای باغ
گاهی اسیر گوشم و گاهی اسیر چشم
این از برای بلبل و آن از برای باغ
بلبل چو میل سید مشرق به باغ دید
دادن گرفت داد سخن در ثنای باغ
قیمت به باغ، قامت گوژ بنفشه راست
هرگز مباد قامت گوز بنفشه راست
از رعد گوشها همه پر بانگ و مشغله است
وز برق چشم ها همه پر شمع و مشعله است
وز بادها که بر سر گلها همی زند
لرزنده شاخها چو زمین وقت زلزله است
وان ژاله ها به هم شده بر روی لاله ها
گویی که روی لاله ز ژاله پر آبله است
و اندر هوا ز قطره ی باران قطارها
گویی ز در طویله و از سیم سلسله است
وز دیدن طرایف اطراف بوستان
وقت نظاره مردم یکدل چو ده دله است
بلبل همی به جام گل و لاله می خورد
جام آر و بلبله که گه جام و بلبله است
تا روی صدر شرق نبینم به کام دل
از دل مرا شکایت و از گل مرا گله است
قمری و فاخته که نوا برکشیده اند
گویی ز دوست شربت هجران چشیده اند
روی زمین ز سبزه و گل پر نگارهاست
وز چشم ابر بر سر هر دو نثارهاست
ناخورده هیچ باده و نابوده هیچ مست
در چشم های نرگس مسکین خمارهاست
گویی که صد هزار چراغ است و مشعله
از بس فروغ لاله که در لاله زارهاست
در رنگ و بوی همچو بنفشه ست آب جوی
از زحمت بنفشه که بر جویبارهاست
چون زلف یار باد صبا را نسیم هاست
چون روی دوست طرف چمن را نگارهاست
گر فخر روزگار به نوروز خرم است
این روزگار فخر همه روزگارهاست
زان دل به روزگار ندادم که با دلم
از بهر مدح عمده ی اسلام کارهاست
آن دلبری که دیده ی نرگس همی کند
از عشق و دل توانگر و مفلس همی کند
باد صبا چو قصد گل افشان کند همی
از خاک تیره در درفشان کند همی
خورشیدوار قطره ی باران زخاک و سنگ
زر عیار و لعل بدخشان کند همی
جمشیدوار ابر بهاری بر اسب باد
گرد هوا برآید و جولان کند همی
نقاش قندهار ز نوک قلم نکرد
این نقش ها که قطره ی باران کند همی
در تن ز باده جان دگر کن که هر شبی
باد بهار در تن گل جان کند همی
گر قصد دل نسیم سر زلف دوست کرد
از دلبری نسیم صبا آن کند همی
ابر سخی حدیث و حکایت به بذل و بر
از مجلس رئیس خراسان کند همی
اکنون سزد که مل همه بر روی گل خوری
بر شاخ گل شکفته به آید که مل خوری
این ناله ها که بلبل عاشق همی کند
بر حال عاشقان همه لایق همی کند
آن کس که دل نداد به یار بنفشه زلف
زلف بنفشه فتنه و عاشق همی کند
برگ گل دو رویه همه روزه بی نفاق
وصف دل و زبان منافق همی کند
ساقی کز آب جام و زآتش نبید ساخت
اضداد را چگونه موافق همی کند
جانی است می که خاصیت او جماد را
چون جان به جنبش آرد و ناطق همی کند
عشق است نوبهار نوآیین که عشق وار
اهل صلاح را همه فاسق همی کند
چون همت قوام امامت به جای من
دفع نیاز و نفع خلایق همی کند
تا ممکن است باده خور اکنون و عشق باز
واجب کند که هیچ نیابی ز عشق باز
پیوسته گشت سوی دل من پیام عشق
پیوسته باد خطبه دلها به نام عشق
گل بشکفد چو سوی گل آید پیام ابر
دل بشکفد چو سوی دل آید پیام عشق
ما را سلام عشق رسانید نوبهار
بر لفظ نوبهار به آید سلام عشق
دل بود و بس که در بر ما فام عشق داشت
دیدیم روی دلبر و دادیم فام عشق
بر هیچ طبع نام لطافت درست نیست
بی نام عشق و عاشقی ای من غلام عشق
چون مر مرا به عشق ملامت رسد مقیم
تنها نه ایستاده منم در مقام عشق
از دام عشق هیچ دلی بی نصیب نیست
گویی عطای تاج معالی است دام عشق
جان را خوش است در غم جانان گداختن
در عشق سوختن به و با عشق ساختن
باغ از بهار حرمت بیت الحرم گرفت
سبزه ز لاله رتبت باغ ارم گرفت
پشت بنفشه از غم پیری به خم بماند
گویی که عشق و مفلسی او را به هم گرفت
چون نقش باغ دید قلم کرد دست خویش
آنکو به نقش کردن دیبا قلم گرفت
نقاش باد و خاک چنین نقش کم نگاشت
صیاد حس و عقل چنین صید کم گرفت
از خانه رخت سوی چمن بر که روح را
خانه چو دام گشت زکاشانه دم گرفت
روی زمین زدیده ی ابر و هوای دل
چون چشم عاشقان جفا دیده نم گرفت
شاخ شجر ز گوهر و یاقوت و سیم و زر
چون پشت سایلان خداوند خم گرفت
صدر زمانه سید سادات روزگار
ما را حمایت از همه آفات روزگار
این عالی اختران که بر این چرخ اخضرند
اندر علو عیال علی بن جعفرند
چندین هزار سال به چندین هزار چشم
مثلش ندیده اند ز چندین که بنگرند
اخلاق او چو عقل همی منفعت دهند
الفاظ او چو علم همی روح پرورند
حرص و طمع که سیری ایشان عجایب است
سیری همی ز مایده ی جود او برند
دهر و فلک که سخره نگردند خلق را
چون بندگان اشارت او را مسخرند
با نام و کنیتش دل امت بیارمید
زیرا که یادگار وصی و پیمبرند
تا ملت پیامبر و تا نام حیدرست
با حرمت پیامبر و با قدر حیدرند
آن منتخب زنسبت پیغمبر خدای
آن محترم به سان پیامبر بر خدای
صدری که بی خلاف نظام خلافت است
ارزاق خلق را به کف او اضافت است
آنجا که صدر عالی و قدر رفیع اوست
خود بی خلاف خدمت او چون خلافت است
خلق زمین موافقت او گزیده اند
از بس که در مخالفتش رنج و آفت است
چون بحر بی کران هنرش را کناره نیست
چون باد صبحدم سخنش را لطافت است
کیوان که پیش خدمت رایش نمی رسد
از کبر نیست بلکه ز بعد مسافت است
گر در سکون به وزن زمین است حلم او
او را زمین مخوان که زمین را کثافت است
ور چند جود بحر دمان کم ز جود اوست
بحرش مخوان که بحر دمان را مخافت است
هم مصطفا نسب شد و هم مرتضا حسب
جز مرتضا حسب نبود مصطفی نسب
گرنه به گوهر از نسب مصطفاستی
چون مصطفا حلم و حیاش از کجاستی
او را به روز خشم و رضا چون نگه کنی
گویی درست و راست علی مرتضاستی
گر پادشاه ملک خرد نیستی دلش
کی اختیار ملک چنین پادشاستی
ور بخت نیک نیک نبودی به نام او
سلطان سلاح و ساز مرصع نخواستی
در حرمت و مثابت و مقدار و منزلت
گویی یکی زطایفه ی انبیاستی
کس نیست مثل او به درستی و راستی
گر راست گفتنی است بگوییم راستی
مخلوق را بقای ابد گر بشایدی
تا نفخ صور دولت او را بقاستی
کوتاه باد دست فنا از بقای او
خالی مباد مسند و صدر از لقای او
اول سیاست است که شرط ریاست است
او را ریاستی است که یکسر سیاست است
این حل و عقد و منع و عطا و قبول و رد
نی از سیاست است که شرط ریاست است
صدر ریاست ار به کیاست توان گرفت
اینک ریاستی که سراسر کیاست است
آمد نگاه بان ریاست فراستش
آری نگاه بان ریاست فراست است
از شهریار حشمت او را معونت است
وز کردگار حرمت او را حراست است
ای ابر بدره بخش که در ابر قطره بخش
آنجا که بر و بذل تو باشد خساست است
دشمنت را نماز روا نیست زانکه هست
در نعمت تو کافر و کفران نجاست است
تا من ثنای تو به عبارت همی دهم
گویی که در و مشک به غارت همی دهم
چون آب و آتش است گه صلح و جنگ را
چون باد و خاک روز شتاب و درنگ را
کلک تو در مصاف کفایت اسیر کرد
شمشیر آب داده و تیر خدنگ را
کس چون تو پرورش ندهد دین و داد را
کس چون تو تربیت نکند نام و ننگ را
شیری است حشمت تو که پیش حضور او
در سر مجال کبر نماند پلنگ را
خورشید روشنی که به تأثیر رای تو
یاقوت آبدار توان کرد سنگ را
صعوه به قوت تو بگیرد عقاب را
ماهی به حشمت تو بمالد نهنگ را
اندر زمانه جود تو تنگی رها نکرد
بیم است از این سخن دهن و چشم تنگ را
آرایش زمین و زمان روی و رای توست
اندر جهان هر آنچه به است آن برای توست
تا باد و خاک و آتش و آب است در جهان
تا آفتاب و ماه بتابند بر جهان
تا هست پر روایت علم علی زمین
تا هست پر حکایت عدل عمر جهان
تا گردد از تجارب گیتی فزون خرد
تا یابد از کواکب گردون اثر جهان
آثار بی کرانه تو را باد در زمین
اقبال جاودانه تو را باد در جهان
بردار حظ لذت و عیش و طرب زعمر
بگذار در بزرگی و جاه و خطر جهان
کرده تو را بر آنچه تو خواهی قرین قضا
داده تو را بر آنچه تو خواهی ظفر جهان
عز تو را ز تیر تبدل زره فلک
حال تو را ز تیغ تغیر سپر جهان
جاه تو از نوایب گیتی امان ما
جان تو در امان و فدای تو جان ما
***
ابر فروردین فرو شوید همی رخسار گل
وقت دیدار گل آمد حبذا دیدار گل
خرما روزا که ما را تازه و روشن شده ست
عشق با دیدار باغ و دیده با رخسار گل
گر ز شادی روی ما چون گل نباشد عیب چیست
باده ی چون گل به دست و پیش ما انبار گل
ای به رنگ خوب و بوی خوش دماغ و دیده را
آشکارا کرده روی و زلف تو، اسرار گل
گل همی بازار جوید بر گل رخسار تو
از تو آزاری است گل را تا چنین شد کار گل
خیز بر گل عرضه کن جانا گل رخسار خویش
تا سراسر بشکنی بر گل همی بازار گل
نی مکن کان گل ز باغ مجد دین آورده اند
از پی آزار خود چندین مجو آزار گل
عاشقان را نرگس و گل عاشقی تلقین کنند
زانکه وصف چشم و رخسار بتان چین کنند
خیز تا با دوستان در بوستان منزل کنیم
تن ز دل در رنج ماند خویشتن بی دل کنیم
این شب و روز ای پسر یکبارگی بی حاصلند
ما ازین بی حاصلان سرمایه ای حاصل کنیم
هر غمی کان بر دل بیچاره آورده است چرخ
می به کف گیریم و آن را یک به یک زایل کنیم
عاشقان را منزل اندر میکده خوشتر بود
پس بیا تا ما وطن در خوشترین منزل کنیم
انده بیهوده خوردن کار هشیاران بود
ما به جام یک منی این رسم را باطل کنیم
ور حریفان وقت مستی رای در رفتن زنند
ما همان ساعت زمین از خون دیده گل کنیم
ور شراب مستی اندر دست ما تیغی نهد
دشمنان عمدةالاسلام را بسمل کنیم
عیش من تلخ است بی تو ور بخواهد یک زمان
دو لب شیرین تو تلخ مرا شیرین کنند
چند باشی روز و شب دل سوز و بد ساز ای پسر
فام شادی توز و اسب بی غمی تاز ای پسر
دلربای ماه رویی، روی و طبع و جنگ و چنگ
بازدار و خوش کن و بگذار و بنواز ای پسر
بر همه یاران به چهره، بر همه خوبان به قد
روی و سر چون سرو و گل بفروز و بفراز ای پسر
آتش و آبی که گه سوزنده، گه سازنده ای
کار کار توست شو می سوز و می ساز ای پسر
طره ای داری چو زر و سیم طرار ای صنم
غمزه ای داری چو مشک و عشق غماز ای پسر
لاجرم پنهان نماند با لب و با روی تو
یک شبم یک بوسه و یک روز یک راز ای پسر
همچو از جود جمال العترة سایر گشته بود
از من و تو در زمانه نام و آواز ای پسر
عارضی داری که بر وی همچو من عاشق شوند
گر ز حسن او حکایت پیش حورالعین کنند
نیکویی در بوستان تا بر چه آیین آمده است
چون نگار قندهار و صورت چین آمده است
بوستان گویی بهشت آمد که با دیدار او
شادمان گشته است در وی هر که غمگین آمده است
نوبت رود و سرود و سبزه و باغ آمده است
روزگار رامش و راح و ریاحین آمده است
باغ پنداری که نسرین است و بر نسرین مگر
ز آسمان نسرین به خدمت پیش نسرین آمده است
لاله پیش گل بپای و روی در خونابه غرق
راست پنداری که خسرو پیش شیرین آمده است
از فروغ گونه گونه گل زمین چون آسمان
پر سهیل و مشتری و ماه و پروین آمده است
نوبهار از بهر خدمت در نکوتر زینتی
پیش باغ و بزم صدر الموسویین آمده است
باغ پیش روی خوبان بی تو بی تمکین شده است
ساعتی در باغ شو تا باغ را تمکین کنند
گر تو پنداری که فصلی به ز نیسان هست نیست
هیچ وقتی عیش و عشرت را بدین سان هست نیست
یا به صنعت هیچ استادی و نقاشی دگر
چون هوای نوبهار و ابر نیسان هست نیست
با چنین خوبان که بر طرف چمن گرد آمدند
مثل ایشان در همه تاتار و کاشان هست نیست
ور گمان افتد که چون رخسار باغ و نقش باد
در صناعت هیچ دیبا هیچ کمسان هست نیست
این چنین کاندر ثنای گل نوای بلبل است
در ثنای آل غسان شعر حسان هست نیست
ور بر اندیشی که چندین خرمی کاین فصل راست
وصف آن بر خاطر و اندیشه آسان هست نیست
ور چنان دانی که صدری در خراسان و عراق
چون رئیس و سید شرق و خراسان هست نیست
ای صنم روی تو را آن فخر بس باشد کز او
شاعران تشبیب های مدح مجدالدین کنند
اختیار اهل بیت و افتخار روزگار
خدمت او از بزرگان اختیار روزگار
قاصر است از خاک پای او علو آسمان
عاجز است از جود دست او یسار روزگار
اوست در دیوان نظم و نثر سحبان سخن
اوست در میدان مردی از کبار روزگار
عرضش از عرق پیامبر یادگار مردمان
کلکش از شمشیر حیدر یادگار روزگار
راست گویی جز برای خدمت و دیدار او
تا بدین غایت نبوده است انتظار روزگار
من غلام روزگارم کاین چنین فرزند را
تربیت کردن نداند جز کنار روزگار
عمدةالاسلام ابوالقاسم علی کاندر شرف
اختیار کردگار است افتخار روزگار
ای خداوندی که اشعار مرا در مدح تو
شاعران بوسه دهند و ساحران تحسین کنند
مدحتت را خلق دایم بر زبان دارد زبر
همتت همواره سوی آسمان دارد گذر
حاسدت را با نحوست هم قرین دارد قضا
ناصحت را با سعادت هم قران دارد قدر
بهترین سودمندی سر به سر در مهر توست
هر که در کین تو شد او را زیان دارد بتر
گرچه من در شاعری جاری همی دارم زبان
تربیت در باب شاعر صد زبان دارد دگر
چند اثر دارد سرشک آسمان در بوستان
تربیت در باب شاعر بیش از آن دارد اثر
در میان موج دریا هم زآب آسمان
تربیت دارد صدف زان در دهان دارد درر
هر سخن کاندر ثنای تو ز جان بیرون کشم
از کمابیش لطافت همچو جان دارد خطر
بهترین کارها بخشیدن و بخشودن است
همت و رای تو سال و ماه آن و این کنند
خاندان تو شرف را خاندانی دیگر است
وز تو اندر هر زبانی داستانی دیگر است
تو جهان را در سخاوت آفتاب دیگری
همت تو در بلندی آسمانی دیگر است
در بزرگی حاش لله گر جهان خوانم تو را
کز دو دست تو هر انگشتی جهانی دیگر است
آن تویی کاندر زمان و در زمین مثل تو نیست
رخت ما و بار ما در کاروانی دیگر است
گرچه شعر و شاعری در عهد ما بسیار شد
مر مرا در شاعری دست و زبانی دیگر است
در بلاغت هر گروهی را طریقی دیگر است
وز فصاحت هر زبانی را بیانی دیگر است
خلق عالم را دو بینم شغل در ایام تو
یا دعای خیر تو گویند یا آمین کنند
***
(5)
تا آب دلبری و ملاحت به جوی توست
جانم ز عاشقی همه در جست و جوی توست
گر میل آبها سوی دریا بود همه
امروز میل آب ملاحت به جوی توست
روی تو آب روی همه نیکوان ببرد
وین آب چشم من همه زان آب روی توست
گر سنگ از آب دیده ی من نرم شد چرا
سختی هنوز در دل چون سنگ و روی توست
آب فسرده گوی زنخدان تو شده ست
پشتم همیشه با خم چوگان و گوی توست
رویت ز آب روشن و عشقت چو آتش است
با آب و آتش تو به غایت دلم خوش است
ای دل ز بهر دوست در آتش مکان مکن
ور کرده ای که سوخته گردی فغان مکن
از جان غذای آتش جانان همی کنی
جانا غذای آتش جانان زجان مکن
جان سوختن نخواهد و جانان بسوزدت
فرمان این همی کن و فرمان آن مکن
ورعشق دوست سوخته ی آتشت کند
از بهر دوست روی بر آتش گران مکن
بر شمع روی یار چو پروانه نیستی
پروانه وار بر سر آتش مکان مکن
چیزی نیافتند بزرگان خرده یاب
سوزنده تر زآتش و سازنده تر زآب
گر در سرم زآتش تر باد نیستی
از عشق و رنج عشق مرا یاد نیستی
ور باد نیستی همه عهد و وفای تو
صبرم ز درد عشق تو بر باد نیستی
پنهان جمال روی تو از چشم من چو باد
گر نیستی مرا دل ناشاد نیستی
با باد و لاف عشق تو کی ماندی به جای
گر جان من زآهن و پولاد نیستی
تا سرمه خاک کوی تو کرده است چشم من
آواره کرد خواب دو چشمم زخشم من
بر سر مرا زباد جفا خاک می کنی
نام وفا زدفتر من پاک می کنی
گرچه مرا عزیزتر از جان و دیده ای
هر ساعتیم خوارتر از خاک می کنی
در نیکویی زخاک برافلاک می روی
لیکن زجور پیشه ی افلاک می کنی
بی باک وار خاک درت قبله می کنم
آهنگ جان عاشق بی باک می کنی
تریاک زهر فرقت تو خاک پای توست
من سرمه زان کنم که تو تریاک می کنی
در من زدستی آتش و آبم همی بری
وز باد و کبر خویش سوی باد ننگری
در عاشقیم قبله ی آفات کرده ای
عشق مرا چگونه مکافات کرده ای
در دلبریت کعبه ی آفاق خوانده ام
در بی دلیم قبله ی آفات کرده ای
امروز دلفروزتری از پریر و دی
گویی به کعبه دوش مناجات کرده ای
در نور دلربایی و شطرنج دلبری
دل را اسیر ششدر و شهمات کرده ای
چون چشم من دهان تو پر در چرا شده است
گر نه ثنای سید سادات کرده ای
صدری که شمس و بدر زرویش منورند
بوجعفری که دست و زبانش دو جعفرند
هر نور در زمانه که ظاهر همی شود
از شمس دین محمد طاهر همی شود
چون ذات او ز طینت زهرا و حیدر است
با زینت نجوم زواهر همی شود
هر لحظه ای ز نقص عدو وز کمال او
صد گونه عجز و معجزه ظاهر همی شود
از بس که نکته های نوادر بیان کند
کلک از بنانش ساحر و ماهر همی شود
گر نیست تیغ حیدر کرار کلک او
بر قهر دشمنان زچه قاهر همی شود
آراسته است روی جمال از جمال تو
بر بسته باد چشم کمال از جلال تو
مثل خلافت است زحرمت ریاستش
پاینده باد همچو ریاست کیاستش
فاسد نشد فراستش از ضبط هیچ شغل
گویی شده ست قدرت ایزد فراستش
خاک است حلم او و سماحت منافعش
آب است لفظ او و فصاحت سلاستش
بربست راه فتنه و دعوی مناقبش
بگشاد بند کیسه ی معنی کیاستش
او راست در جهان لقب ذوالریاستین
خالی مباد صحن جهان از ریاستش
برنده تر زکوشش او هیچ تیغ نیست
بارنده تر ز بخشش او هیچ میغ نیست
ای قبله ی سعادت و اقبال اهل بیت
میمون شده به دولت تو فال اهل بیت
بی مال و جاه اگر نشود محتشم کسی
هم جاه عترتی تو و هم مال اهل بیت
تا سید اجل تویی از اهل بیت او
بر امتش فریضه شد اجلال اهل بیت
تا اهل بیت را به سزا مقتدا تویی
پس زود منتظم شود احوال اهل بیت
مداح اهل بیت پیمبر مراست نام
من دانم از جهان شرف حال اهل بیت
از قدر توست قبله ی اسلام را شرف
وز لفظ توست طالب انعام را لطف
در خلق و خلق خویش صفا و حیا نگر
گویی به مرتبه تویی از مصطفا دگر
چون کعبه ی جلالت آل نبی تویی
با شهر توست فخر منی و صفا هدر
از بهر آنکه نیست جفا از خصال تو
یک فعل نیست در دو جهان از جفا بتر
وز فخر آنکه فخر وفا از رسوم توست
زیر است نیک نامی و نام وفا زبر
بیمار کرد حال مرا رنج روزگار
ز انعام خویش حال مرا چون شفا شمر
بر روی دهر داغ غلامی به نام توست
هر محنتی که هست مرا از غلام توست
ای رفعت و علو علی مرتضا تو را
علم و وفا و فضل علی الرضا تو را
چونانکه شخص را به غذا تربیت دهند
در فخر و فضل تربیت است از قضا تو را
بر اقتضای رای تو مقصور شد قضا
تا جمله آن کند که بود اقتضا تو را
گر دهر چون معاویه بگریزد از رضات
آنک قلم چو تیغ علی مرتضا تو را
آرایش زمانه ز جاه و جلال توست
از گردش زمانه مباد انقضا تو را
درست مدحت تو و او را صدف دلم
وز مدح توست معدن فخر و شرف دلم
درآفرین تو زفلک آفرین مراست
زان آفرین خزانه ی در ثمین مراست
ممدوح بی قرین تویی اندر همه جهان
درآفرین تو سخن بی قرین مراست
گرچه منم گزیده ی زنبور حادثات
در مدح تو عبارت چون انگبین مراست
اعجوبه ی صروف جهان بین که در جهان
لفظی چنان مهذب و حالی چنین مراست
در آبرو اگر چه نیم به گزین خلق
معنی آبداده و لفظ گزین مراست
تاج سر سخا و سخن خاک پای توست
هرچ از سخن گزیده تر است آن ثنای توست
ای بر زمین جلال تو چون ماه بر فلک
ای در علو محل تو همراه بر فلک
ماه شب چهارده پرنور گشت از آن
شد شعله ای ز رای تو ناگاه بر فلک
تا ماه را ز روی تو آن نیکویی رسید
گشتند اخترانت نکوخواه بر فلک
لشکر کشند قدر تو را ماه و اختران
زان می زنند خیمه و خرگاه بر فلک
شاه عروس مدحت من مجلس تو باد
تا شاه بر زمین بود و ماه بر فلک
ماند اجل به خشم تو ای سید اجل
تو سید اجلی و یا سید اجل
با نور و تاب فکرت تو آفتاب نیست
آن را نظیر رای تو خواندن صواب نیست
تو آفتاب دینی و در آفتاب چرخ
صد یک ز رای و فکرت تو نور و تاب نیست
از آفتاب جود تو ای آفتاب دین
کس در زمانه طیره تر از آفتاب نیست
رایت شهاب ثاقب شیطان کش آمده است
در آفتاب خاصیت این شهاب نیست
ما را هزار گونه ثواب از مدیح توست
وز مدح آفتاب کسی را ثواب نیست
خویشی بر آفتاب تو دادی خطاب را
این فخر بس کند ز جهان آفتاب را
منت خدای را که سپهرت مرید هست
بدخواه تو زچرخ و جهان مستزید هست
چشم بد از جمال و جلالت بعید به
چشم بد از جلال و جمالت بعید هست
بی لفظ آفرین تو معنی مفید نیست
لیکن در آفرین تو دعوی مفید هست
تا عید چون وعید نباشد به هیچ حال
تا عید را قرابت لفظ وعید هست
پیروزه روزگار تو پیوسته عید باد
آنجا که روی توست همه ساله عید هست
***
(6)
آب رویم برده ای و آتش اندر من زده
من چو داغ از داغ عشق تو در آتش تن زده
آینه بردار و بنگر تا ز روی و موی خویش
آتشی با دود بینی آتش آندر من زده
خرمن صبرم بدان بر باد شد کز زلف تو
توده های مشک دیدم گرد مه خرمن زده
عارض و روی تو دایم طعنه در سوسن زنند
لاله ی خود روی دیدی طعنه در سوسن زده
صد هزاران حوری اندر حسن و حور اندر بهشت
از دریغت صد هزاران چاک بر دامن زده
ماه بر گردون گردان پاسبان بام توست
عاشق نام توام تا ماه خوبان نام توست
تا مرا بر سر فرود آمد قضای عشق تو
خاک پایت سرمه کردم در رضای عشق تو
بندگان را شرط باشد در قضا دادن رضا
بی رضای دل نباشم در قضای عشق تو
بر دلم پیوسته کبر پادشاهان چون کنی
گر دل مسکین من شد پادشای عشق تو
جان و جانان منی وز جان و دل شیرین تری
خوش بود جان بذل کردن در وفای عشق تو
از دلم حالی مرا دست تصرف کوته است
کی رسد جان را تصرف در سرای عشق تو
حبذا عشقت وگرچه فتنه در بازار اوست
خرما رویت که نور دیده در دیدار اوست
خوش بود در دوستی باطن چو ظاهر داشتن
نظم زین الدین ندیم طبع و خاطر داشتن
طالب مدحت ابوطالب که رسم و رای اوست
طالبان جود را خشنود و شاکر داشتن
اوست عبدالله طاهر کز جمال خلق و خلق
نیست جز در وسع او باطن چو ظاهر داشتن
خویشتن را در مکانت نیست در امکان کس
چون جمال الساده عبدالله طاهر داشتن
ور سخن دانان بی همتا بسی یابی، خطاست
هر کسی را در سخن همتای صابر داشتن
هر که را موسی و عیسی نام باشد در جهان
معجز عیسی و موسی کرد نتواند بیان
ای ثنا و مدح تو در لفظ هر فرزانه ای
خویش کرده مکرمات تو ز هر بیگانه ای
افتخار خاندان جد خویشی در نسب
کی بود چون خاندان جد تو هر خانه ای
آنچه در توست از بزرگی کی بود در غیر تو
فعل عاقل کی شود ممکن ز هر دیوانه ای
در مثوبت جنس طاعت کی بود هر خدمتی
در مثابت مثل قرآن بوده هر افسانه ای
صاحب فرزانه ای و بر مدیحت وقف باد
خاطر هر هوشمندی طبع هر فرزانه ای
نسبت جد از جمال تو کمالی یافته است
صورت جود از کمال تو جمالی یافته است
در معالی و ایادی تا ید بیضا تو راست
در حصول شکر و منت رغبت و سودا تو راست
صورت و سیرت به نزد عقل زیبا به بود
صورت زیبا تو داری سیرت زیبا تو راست
در مدحت بخش آن آمد که دریا بخشش است
در مدحت بخش توست و بخشش دریا تو راست
از تو گر ما را بود تمکین و اقبال و قبول
لاجرم شکر و ثنا و آفرین از ما تو راست
خار خرما را بود وز نخل نحل و شاخ جود
خار بدخواه تو دارد لاجرم خرما تو راست
زینت و آب و جمال آل پیغمبر تویی
بر درخت فضل و فخر امروز برگ و بر تویی
نیستم دریا و از مدح تو با گوهر منم
نیستم گردون و از وصف تو پراختر منم
جعفر صادق که جد توست قولش صدق بود
چون تو را گویم ثنا پنداری آن جعفر منم
زیر پای مدحت تو در فشاند طبع من
زین سبب وقت سخن بر هر سخنور سر منم
گرد این گیتی به نظم نیک و الفاظ بدیع
نام تو گسترد خواهم گر سخن گستر منم
در سخا از بحر اخضر بگذرم دیگر تویی
در سخن از نفس ناطق بگذری دیگر منم
چون چنینم در سخن بر من سخا باید نمود
در سخن بعد از سخا معجز مرا باید نمود
موسم روزه به نزدیک تو مهمان آمده است
میزبان چون تو نیابد نزد تو ز آن آمده است
نفس را شیطان همی از راه طاعت دور داشت
نزد ما روزه به قهر و قمع شیطان آمده است
ماه شعبان شعبه ای بود از درخت شر و فسق
خیر و زهد و روزه ما را ضد ایشان آمده است
بر تو میمون و همایون باد تا کامل کنی
طاعتی را گر به عاصی نام نقصان آمده است
تا نه بس مدت زگشت روزه و دور فلک
عید مهمان آیدت گر روزه مهمان آمده است
***
(7)
تا فتنه گشتم آن صنم سیم ساق را
بگماشت بر سرم چو موکل فراق را
نامم صنم پرست نهادند عاشقان
از بس پرستش آن صنم سیم ساق را
عشقش وثاق ساخت دلم را و هر زمان
از آتش فراق بسوزد وثاق را
چشم و دلش به خون دلم متفق شدند
تدبیر چیست دفع چنین اتفاق را
دعوی دوستیش نفاق است در دلم
وینک درست کرد نفاقش نفاق را
گر من ز عشق او به خراسان دمی زنم
آن دم خطر بود که بسوزد عراق را
دارم دلی که سوخته ی اشتیاق اوست
جز وصل او چه چاره بود اشتیاق را
آبم ببرد دلبر و چشمم پر آب کرد
جان مرا بر آتش هجران کباب کرد
گر دل اسیر دلبر بی باک نیستی
از نام صبر دفتر من پاک نیستی
زآن عاجزم که نیست مرا داروی وصال
ورنه ز درد عشق مرا باک نیستی
گر زآن دهان تنگ غمی نیست در دلم
عیشم به تنگی دل غمناک نیستی
گر هستی آفتاب فلک را جمال او
فریاد من زعشق بر افلاک نیستی
گر هستمی چو پیراهن او ورا حریف
از جور عشق پیرهنم چاک نیستی
چشمش به زهر غمزه نبردی غمان من
گر در لبش منافع تریاک نیستی
گر آب چشم و آتش دل نیستی مرا
دایم چو باد بر سر من خاک نیستی
تا در نقاب هجر نهان گشت روی او
بر روی من زخون دل من خضاب کرد
ای ترک با من از خط پیمان برون مشو
در بدخویی از این که شده ستی فزون مشو
در راه عشق جان مرا رهنمون شدی
در راه فتنه دین مرا رهنمون مشو
صد ره زعشق آب دو چشمم چو خون شده است
یک ره بگو به آب دو چشمم که خون مشو
از بهر دل ربودن من همچو جادوان
یکباره بند و حیلت و مکر و فسون مشو
با من چو دل به مهر و هوای تو داده ام
گر پیش از این شده ستی باری کنون مشو
از اشک دیده پرده ی اسرار من مدر
یکبارگی به پرده ی هجران درون مشو
گرچه دلم ز عشق تو در بند بندگی است
آخر زبند بندگی من برون مشو
از رحمت آفرید جمال تو را خدای
پس چونکه رحمت تو دلم را عذاب کرد
تا بر مه از شب و شبه زنجیر کرده ای
روز مرا به گونه ی شبگیر کرده ای
دیوانه وار درخور زنجیر گشته ام
تا گرد مه ز غالیه زنجیر کرده ای
در حق تو ز مهر چه تقصیر کرده ام
در حق من ز کینه چه تقصیر کرده ای
مویم چو قیر بود که در عشقت آمدم
قیر مرا ز جور و جفا شیر کرده ای
خوابی که دوستیت نموده است مر مرا
آن را به دشمنی همه تعبیر کرده ای
چون زیر زار زار بنالم زعشق تو
گرچه مرا نزارتر از زیر کرده ای
گرچه چو بخت خواجه جوان بودام به سال
چون بخت دشمنانش مرا پیر کرده ای
آن خواجه کز کمال کفایت ز اهل کلک
شاه جهانش کافی و کامل خطاب کرد
اسلام را بها و هدی را کمال گشت
دیدار او زمین و زمان را جمال گشت
محمود کز محامدش الفاظ شاعران
بی علم ساحری همه سحر حلال گشت
تا اهل کلک کلک و کف او بدیده اند
بر اهل کلک کلک و کفایت وبال گشت
هر محتشم که دعوی و معنی او بدید
دعویش عاجز آمد و معنی محال گشت
اخلاق او برابر باد لطیف شد
الفاظ او برابر آب زلال گشت
ذات کریمش ار چه جلالت ندیم اوست
برهان غایت کرم ذوالجلال گشت
صافی مزاج او که ز رحمت مرکب است
ترکیب عدل را سبب اعتدال گشت
زایزد صلاح کار جهان خواستند خلق
ایزد دعای خلق بر او مستجاب کرد
ای در کف تو جایگه هر کفایتی
در زیر شکر و منت تو هر ولایتی
هر ساعتی ز اختر سعدت معونتی
هر لحظه ای ز شاه جهانت عنایتی
بر هر زبان ز وصف کمال تو سورتی
تا گشت نام نیک تو زان سورت آیتی
نشگفت اگر ز عدل تو در روزگار تو
کس را ز روزگار نماند شکایتی
تا شد صلاح کلک و کفایت به کلک تو
بر هر زبان ز کلک تو بینم حکایتی
کار قلم قوی شد و محکم که بی کفت
مظلوم بود در کف هر بی کفایتی
اکنون قلم به عهد تو در زینهار توست
زنهار تا سرش نزنی بی جنایتی
از تو به کام خویش رسانید کلک را
این عدل بین که خسرو مالک رقاب کرد
چشم عدو ز بیم تو کان عقیق شد
و اندر صفات جود تو دریا غریق شد
در نثر و نظم طبع و زبانم ز بهر تو
معنی دقیق گشت و عبارت رقیق شد
بر ریگ خشک وصف رخت خواند خاطرم
هم در زمان ز وصف تو بحر عمیق شد
تا در طریق مدح تو ثابت قدم شدم
ایمن شدم که تابعه با من رفیق شد
دریافتم دقایق مدح تو را به وهم
تا شعر من چو شعر دقیقی دقیق شد
بر عتق خویش رق تو را کردم اختیار
تا بیت من به حرمت بیت العتیق شد
چون عقل بی ثنای تو بر من خطا گرفت
اقبال در رسید و خطا را صواب کرد
بشنو مدیح من که شنیدن کری کند
مدحی که با فلک به مثابت مری کند
اقبال تو مدیح من از جان من سرشت
جان را قبول کن که قبولش کری کند
با جان من لطافت الفاظ مدح تو
آن کرد کآب کوثر و باد هری کند
آنی که مهر تو به ثریا کشد ثری
وآنی که کین تو ز ثریا ثری کند
از خاک صرف جود تو زر طلا زند
وز باد محض حلم تو کوه حری کند
بازار فضل صدر تو گشته است کاندرو
مرد سخی تجارت بیع و شری کند
در ملک شه چو کلک کفایت کف تو راست
آن کن به اهل ظلم که شه با عری کند
سلطان شرق و غرب و خداوند بر و بحر
بر چرخ ملک رای تو را آفتاب کرد
آنی که بر خیار جهان سید آمدی
بردست دست نیکی تو پای هر بدی
خورشید را رفیع همی گفت رای تو
خورشید گفت هر چه مرا گفته ای خودی
گویی خدای بر تو همه فضل عرضه کرد
تا هر چه زو بهین و مهین بود برچدی
اجرام چرخ راعی این مملکت شدند
تا راعی مصالح این مملکت شدی
ارباب ظلم و فتنه زعالم برون شدند
تا تو به فال سعد به عالم درآمدی
غواص بحر مدحت تو صد هزار هست
هر یک هزار بار چو غواص بسدی
ایزد مرا ز بهر ثنای تو هدیه داد
طبع شهید بلخی و منجیک ترمذی
دل بر ثنای مجلس تو داشتم ولیک
خوف ملامت تو دلم را شتاب کرد
تا دل بود مکان طرب در دل تو باد
از عمر و عیش حظ و طرب حاصل تو باد
فرع بقای دولت و اصل کمال دین
ذات مکرم و هنر کامل تو باد
اقبال آسمانی و اجلال پادشاه
پیوسته در سرای تو و منزل تو باد
هر جا که محنتی است فدای عدو توست
هر جا که راحتی است فدای دل تو باد
عنوان شکر و ذکر کف کافی تو هست
عنوان مدح و حمد دل عادل تو باد
میل دلت همیشه به انصاف و راستی است
شاه جهان همیشه به دل مایل تو باد
عرض تو آمد آن صدف دهر و در ناب
کاوصاف تو ثنای تو را در ناب کرد
***
غزلیات
***
(1)
ساقی کمی قرین قدح کن شراب را
مطرب یکی به زخمه ادب کن رباب را
جام از قیاس آب و می از جنس آتش است
ساقی نثار مرکب آتش کن آب را
بفکن مرا به باده ای و مست و خراب کن
یکسو فکن حدیث جهان خراب را
عهد شباب دارم و جام شراب هست
عهد شباب زیبد جام شراب را
اندیشه چون سؤال بود باده چون جواب
پیش از سؤال ساخته دار این جواب را
از بهر آن که عمر همی بگذرد چو خواب
معزول کرد از عمل دیده، خواب را
چون عمر خوش نبود مگر با شراب و عشق
دل عشق را سپردم و تن مر شراب را
***
(2)
ساقی بده آن می مصفا را
آن راحت روح پیر و برنا را
خواهی که تنت صفای جان گیرد
از کف منه آن می مصفا را
ساقی بده آن قدح که در مستی
از هستی غم، فرج دهد ما را
آن می که به زنده کردن شادی
او ماند و بس دم مسیحا را
می هست کند نشاط ناگه را
می نیست کند غم مفاجا را
امروز شراب نوش و شادی کن
بگذار حدیث دی و فردا را
گردن منه این سپهر سرکش را
تمکین مکن این جهان رعنا را
***
(3)
ساقی بده آن شراب گلگون را
کز گونه خجل کند طبر خون را
خواهی که رخ تو رنگ گل گیرد
از کف منه آن شراب گلگون را
ناخوش نتوان گذشت بی باده
وقت خوش و ساعت همایون را
آن باده عقیق ناب را ماند
چونانکه پیاله، در مکنون را
یک قطره از او فدای هامون کن
تا لاله ستان کنیم هامون را
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه ی گل دهیم جیحون را
افسون غمند باده و مستی
بر لشکر غم گمار، افسون را
کاین صرف کند صروف گیتی را
وآن دفع کند بلای گردون را
باده سبب است عیش مردم را
لیلی غرض است عشق مجنون را
قانون قرار عشرت آمد می
ضایع مکن این قرار و قانون را
گر طالب مال و گنج افزونی
آراسته باش رنج افزون را
بی مال چه بد رسید موسی را
وز گنج چه نفع بود قارون را
***
(4)
دوش نبرده ست مرا هیچ خواب
خفتن عشاق نباشد صواب
چشم من ار خواب نیابد رواست
آب گرفته است در او جای خواب
گر شکر آمد لب شیرین یار
چونکه مرا تلخ فرستد جواب
در لب لعلش همه نوش است و قند
در سر زلفش همه پیچ است و تاب
بی رخ او نور نیابد قمر
بی لب او نوش نگردد شراب
باد چون بربود نقاب از رخش
دیده ی من (بر) فلک آفتاب
***
(5)
گر باده (با) مشافهه دوستان خوش است
جای چمانه بر چمن بوستان خوش است
گلهای بوستان چو رخ دوستان ماست
پس بوستان ما ز رخ دوستان خوش است
گیتی جوان شد از سر و پیری گرفت می
مجلس به زیر سایه ی سرو جوان خوش است
هم ابر درفشان شد و هم باغ گلفشان
این گلفشان به صحبت این درفشان خوش است
گر جام می به دیده خوش آید شگفت نیست
در جام می لطافت جان است و جان خوش است
بلبل حکایت گل و مل خوش کند همی
او را زبهر این دو حکایت زبان خوش است
خوش دار دل به عشرت و شادی که در جهان
تا ما خوشیم و عشرت ما خوش جهان خوش است
***
(6)
روی من چین از فراق آن نگار چین گرفت
عیش من تلخی ز عشق آن لب شیرین گرفت
این دل ناشاد من زان زلف چون شمشاد او
آن همی گیرد که فرهاد از غم شیرین گرفت
گر در آتش هیچ کس مسکن نگیرد پس چرا
مهر مسکن در میان این دل مسکین گرفت
بستر و بالین من زآب است و آتش پس مرا
ناسگالیده فراقش بر سر بالین گرفت
من غلام آن رخ و بالا که گویی سرو و ماه
راستی زان کرد حاصل روشنایی زین گرفت
هر که یاد او گرفت و می به روی او چشید
شربت کوثر چشید و یار حور العین گرفت
چون ز رخسار و لبش بر کوه و دشت افتاد عکس
این همه بیجاده گشت و آن همه نسرین گرفت
گفتم از بهر وداعش آفرین، گویی وصال
هر زمانی بر فراقش جان من نفرین گرفت
چون لب لعلش بدیدم جزع من پروین فشاند
بر من از بیم رقیبان لعل در پروین گرفت
هر کجا چشمم برآمد نور بود از روی او
راست گویی نور روی از رای مجد دین گرفت
عمدة الاسلام ابوالقاسم علی کاندر علو
همت عالیش جای از اوج علیین گرفت
چند بی اقبال کز اقبال او اقبال یافت
چند بی تمکین که از تمکین او تمکین گرفت
***
(7)
چهره ی باغ زعفرانی گشت
گونه ی باده ارغوانی گشت
دوستان ترک بوستان گفتند
جشن نوروز مهرگانی گشت
گل خود روی روی پنهان کرد
بلبل از شاخ گل نهانی گشت
باغبان راه خانه پیش گرفت
پیشه ی زاغ باغبانی گشت
زنده کن عیش را به جام شراب
که شراب آب زندگانی گشت
***
(8)
عید خوبان عید را چون روی خویش آراسته است
راست پنداری ز رویش عید عیدی خواسته است
گر جمال عید، عالم را بیاراید رواست
عید را باری جمال روی او آراسته است
خاک راه از بوی زلفش پر نسیم عنبر است
چشم خلق از نور رویش برمه ناکاسته است
فتنه ای از حسن او در تعبیه ره یافته است
نوحه ای از عشق او از عیدگه برخاسته است
سرو و باغ و باغبان از قامت او طیره اند
گویی او را باغبان مجد دین پیراسته است
سید مشرق که از بخشیده و انعام اوست
هر چه اندر مشرق و مغرب نعیم و خواسته است
***
(9)
ز بس گل که در باغ مأوی گرفت
چمن رنگ ارژنگ مانی گرفت
صبا نافه ی مشک تبت نداشت
جهان بوی مشک از چه معنی گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندراست
که گل رنگ رخسار لیلی گرفت
رخ سوسن سیم سیما ز نور
مثال کف دست موسی گرفت
سر نرگس تازه از زر و سیم
نشان سر تاج کسری گرفت
چو رهبان شد اندر لباس کبود
بنفشه مگر دین عیسی گرفت
به می ماند اندر عقیقین قدح
سرشکی که در لاله مأوی گرفت
قدح گیر یک چند و دنیا مگیر
که بدبخت شد هر که دنیی گرفت
***
(10)
چون زلف تو بی قرارم از عشقت
چون چشم تو با خمارم از عشقت
زان روی که برگ لاله را ماند
دل سوخته لاله وارم از عشقت
زان زلف چو روزگار شوریده
شوریده ی روزگارم از عشقت
بارم ندهی و من ز دلتنگی
با دیده ی اشکبارم از عشقت
تا خوار مرا چو خاک می داری
جز باد به کف ندارم از عشقت
***
(11)
بر سپهر نیکویی رویش چو مه خرمن زده است
آتش عشق آن مه خرمن زده در من زده است
نام من در عشق او گشته است خرمن سوخته
تا سر زلفش ز عنبر گرد مه خرمن زده است
کوته است از دامن عقل و صبوری دست من
تا مرا سودای آن مه دست در دامن زده است
عشق شورانگیز او زد راه دین و دل مرا
گرچه او را دوست خواندم زخم چون دشمن زده است
پیش تیر عشق او از صبر جوشن ساختم
روز صبرم تیره شد تا تیر بر جوشن زده است
دیده ام روشن به رویش بود و اکنون باد سرد
خاک نومیدی مرا در دیده ی روشن زده است
گرچه هر دم زان دلی رحم او آهی زنم
رحم ناید در دلش گویی دل از آهن زده است
***
(12)
آن باده را که گونه ی بیجاده آمده است
بویش چو بوی سوسن آزاده آمده است
رنگ گل و گلاب نسیم بهشت یافت
گویی که از بهشت فرستاده آمده است
بیجاده رنگ باده و بیجاده لب حریف
بیجاده پیش خدمت بیجاده آمده است
پر کن قدح که در سر من باد عاشقی است
با باد عشقم آرزوی باده آمده است
ساقی زهر گروه که باشد روا بود
شرط نخست او زنخ ساده آمده است
آماده بر بساط تماشا دل من است
تا دل به عشق و باده گرو داده آمده است
هر ساعتی هزار طرب زاید از دلم
تا بازم آن نگار پری زاده آمده است
***
(13)
باد سحری طرب فزاید
هم از دل غمکشان زداید
بادی که به صبحدم برآید
بی باده مرا طرب فزاید
دل در بر من بدو شتابد
جان در تن من بدو گراید
گر جان برمش به هدیه زیبد
ور دل دهمش به تحفه شاید
زان باد بود مرا گشایش
گر زلف بتم گره گشاید
فارغ شود از زیارت او
وانگه به زیارت من آید
بی بوسه ی او که جان فروزد
بی چهره او که دل رباید
دل در بر من همی نماند
جان در تن من همی نپاید
با دست به دست من که بی دوست
طبعم همه باد را ستاید
***
(14)
می خوارگان که باده ز رطل گران خورند
رطل گران ز بهر غم بی کران خورند
رطل گران برد ز دل اندیشه گران
در خور بود که باده ز رطل گران خورند
در باده رنگ عارض معشوق دیده اند
رطل گران به قوت و نیروی آن خورند
جان است جنس باده و باده است جنس جان
از بهر جان و راحت او جنس جان خورند
خوشتر ز باده هیچ نعیمی نخورده اند
آنها که مال و نعمت ملک جهان خورند
***
(15)
گرچه رخش همیشه حکایت ز مه کند
مه چون جمال صورت او دید خه کند
تا بر مه دو هفته ز دیبه کله نهاد
مه با فلک همی گله ی آن کله کند
گر عارضش به نور کند روز را سپید
شب را همیشه ظلمت زلفش سیه کند
تایب که قصد دیدن او کرد، در زمان
از توبه باز گردد و قصد گنه کند
او را ز روی عشق به صد جان نعم کنم
گر چه مرا زبانش به یک بوسه نه کند
گر هفت چرخ کار مرا سر به ره نکرد
زان لب سه بوسه کار مرا سر به ره کند
گوید به چهره، ماه دو پنج است و یک چهار
در روز بزم هر که به رویش نگه کند
گویی کز آسمان به زمین آمده است ماه
تا روز بزم خدمت خوارزمشه کند
اتسز علاء دین که همی دین و شرک را
کلکش نظم بخشد و تیغش تبه کند
***
(16)
هر که معشوق محتشم دارد
دلبر و کام دل به هم دارد
روی نیکوش محتشم کرده است
کار معشوق محتشم دارد
زلف جادوش صبر من بربود
زلف او جادویی چه کم دارد
روی چون چشم او دژم دارم
زلف چون پشت من به خم دارد
در من و حال من نگه نکند
از تکبر که آن صنم دارد
نکشم سر ز خط خدمت او
گرچه بر من سر ستم دارد
آتش اندر دلم زدست غمش
دل او را از این چه غم دارد
چشم من پرنم است از آتش عشق
عجب است آتشی که نم دارد
***
(17)
آن عهد و وفای ما کجا شد
از هر دو دلت چرا جدا شد
دی عادت تو همه وفا بود
امروز چرا همه جفا شد
بر لشکر حسن، پادشاهی
چونین شود آنکه پادشا شد
تا تو بشدی بشد قرارم
معلوم نمی شود کجا شد
هجران تو دشت کربلا بود
زو حصه ی من همه بلا شد
وز خون دو دیده، رویم اینک
چون حلق شهید کربلا شد
زین گونه شود که من شدستم
هر دل که به عشق مبتلا شد
***
(18)
دیده که رخ و زلف تو از دور ببیند
بر روز منور شب دیجور ببیند
در ظلمت زلفین تو رخسار تو نور است
پر نور شود دیده که آن نور ببیند
عاشق که به کویت گذرد خلد ببیند
دیده که به رویت نگرد حور ببیند
از رنج شفا یابد و رنجور نماند
گر روی تو را مردم رنجور ببیند
آسیمه شوم چون لب نوشینت ببینم
ماننده ی زنبور که انگور ببیند
با تو مثل من که همی بینمت از دور
چون تشنه و آب است که از دور ببیند
گر وصل تو یابم سخن هجر نگویم
ماتم چه کند هر که ره سور ببیند
***
(19)
چشم من بی روی تو روشن مباد
روی تو جز پیش چشم من مباد
سوسن آزاد خاک پای توست
ور نباشد در جهان سوسن مباد
این دل مسکین بی آرام من
جز به زیر زلف تو مسکن مباد
وین تن رنجور و جان خسته را
در جهان جز کوی تو معدن مباد
گر بود جان و دل و تن بی تو خوش
دل مباد و جان مباد و تن مباد
***
(20)
دلم بی روی تو خرم نباشد
چو دلبر نیست دل بی غم نباشد
اسیرم عشق را، غمگین از آنم
اسیر عشق را غم کم نباشد
به بوسی مرهمی نه بر دل من
شفای خسته جز مرهم نباشد
مرا گویی که دل در عشق خوش دار
خوشی و عاشقی با هم نباشد
گه از تو شاد باشم گاه غمگین
جهان بی سور و بی ماتم نباشد
***
(21)
دل من بی تو حکایت ز دهان تو کند
تن من بی تو روایت ز میان تو کند
که تواند که کند با لب پر خنده مرا
گر کند خنده ی آن تنگ دهان تو کند
سال و مه قصد به کاسد شدن عنبر و مشک
زلف عنبرشکن مشک فشان تو کند
دل پر آتشم اندر خم زلفین تو ماند
حاش لله که آهنگ زیان تو کند
لاله رخساری و چون لاله مرا سوخته دل
عشق رخساره ی چون لاله ستان تو کند
هر زمانم چو کمان چفته و چون تیر نزار
تیر آن غمزه ی ابروی کمان تو کند
به زبان تلخ چه گویی و تو را لب چو شکر
چه شود گر دل من شکر زبان تو کند
***
(22)
با من دلت آشنا نمی گردد
وز تو دل من جدا نمی گردد
هر چند وفای من رها کردی
از دست تو دل رها نمی گردد
از بهر سه بوسه زان دو لب هرگز
یک حاجت من روا نمی گردد
روزی که دو چشم من نمی گرید
در شهر یک آسیا نمی گردد
بر عشق تو پادشاست دل لیکن
بر وصل تو پادشا نمی گردد
هر تیر که غمزه ی تو اندازد
بر دل زند و خطا نمی گردد
تا تو به مراد ما نمی باشی
گردون به مراد ما نمی گردد
***
(23)
ای از بنفشه زلف تو پرپیچ و تاب تر
چشمت ز چشم نرگس تر نیم خواب تر
خوش ده جواب دوست که از جمع دلبران
دلبرتر آن بود که بود خوش جواب تر
خرم شده ست سبزه و مشکین شده است باد
بر روی سبزه باده ی مشکین صواب تر
آتش تر است از آتش رخشان شراب لعل
او را پیاله ای طلب از آب آب تر
تا مردم از صروف جهان بی خبر زید
آن به که هر زمان بود از می خراب تر
از بهر آنکه عمر همی بگذرد شتاب
می درفکن به جام و مرا ده شتاب تر
بر یاد نام سید مشرق که رای اوست
در نور از آفتاب منیر آفتاب تر
***
(24)
هر گه که گل لعل بخندد به چمن بر
جز جام می لعل نشاید به دهن بر
من جامه گر از جور غم عشق دریدم
گل جامه ز جور که دریده است به تن بر
فریاد کند هر که به بیداد درافتد
فریاد ز رعد آمد و بیداد به من بر
ماند به سرشک من و رخساره ی معشوق
هر قطره که شبگیر درافتد به سمن بر
از لاله همه دشت عقیق یمنی گشت
تاراج کی آمد ز خراسان به یمن بر
وز ژاله زمین معدن در عدنی شد
تا باد گذر کرد به دریای عدن بر
از بس که همی مشک فشانند درختان
افسوس کند شاخ درختان به ختن بر
صدر همه سادات علی تاج معالی
در مدحت او فتنه معانی به سخن بر
***
(25)
ای دو لب تو ز شهد خوشتر
زندان توام ز مهد خوشتر
بدخو مشو و تبه مکن عهد
خوی خوش و حسن عهد خوشتر
گر وصل تو را به جهد یابم
کاری نبود ز جهد خوشتر
ور شهد خوش است گو همی باش
بوس تو مرا ز شهد خوشتر
***
(26)
همه مقصود ما شد راست امروز
گه آن مقصود دل با ماست امروز
گر آراید بهار نو جهان را
جهان را روی او آراست امروز
دلم دی وصل او حاجت همی خواست
روا گشت آنچه دی می خواست امروز
چو فر روی او امروز اینجاست
جمال نوبهار اینجاست امروز
ز پیش او چو او بنشست با ما
غم نادیدنش برخاست امروز
هر آن شادی که از عالم نهان بود
از آن بر روز ما پیداست امروز
پری می گفت از او نیکوترم من
پدید آمد دروغ از راست امروز
گر اقبال مرا فرداست وعده
مرا با وصل او فرداست امروز
چو ما در سایه ی اقبال شاهیم
همه اقبالها ما راست امروز
***
(27)
آورد به ما بلبل عاشق خبر گل
جز بلبل گل دوست که داند خطر گل
هر چند که در گل همه خوبی و خوشی هست
بی مل نه همانا که خوش آید خبر گل
زان قطره ی شبیگر که بر شاخ گل افتاد
چون تاج شهان گشت ز در تاج سرگل
از بس که صبا بر سر گلزار گذر کرد
پر مشک و عقیق است همه رهگذر گل
زیر و زبر گل همه لعل است و زبرجد
دل زیر و زبر گشت ز زیر و زبر گل
گل یک اثر است از قدح مل به لطافت
زیبا نبود بی اثر مل اثر گل
***
(28)
رونق گرفت کار می از روزگار گل
خوبی و دلبری است همه کار و بار گل
لطف رحیق یافت مزاج می لطیف
آب عقیق برد رخ آبدار گل
هر در که ریخت دیده ی من در فراق یار
آورد ابر و کرد سراسر نثار گل
می خور به وقت بلبل و گل در میان باغ
اکنون که یافت بلبل عاشق کنار گل
ایمن نشین به وقت گل از جور روزگار
گه در پناه باده و گه در جوار گل
با گل رخی که چون گل رخسار او به رنگ
یک گل نبود در همه خیل و تبار گل
گل را به باغ اگر نبود جاودان مقام
ما را بس است روی چو گل یادگار گل
***
(29)
بلبل گشاده کرد زبان بر ثنای گل
معشوق بلبل است رخ دلگشای گل
هر شب ز شام تا به سحر ساحری کنیم
من در ثنای بلبل و او در ثنای گل
معزول گشت ساقی و منسوخ شد سماع
این از نوای بلبل و آن از لقای گل
در زیر شکر و منتم از گوش و چشم خود
گاه از برای بلبل و گل از برای گل
دارم درین هوای خوش و باد گل فشان
در سر نشاط باده و در دل هوای گل
وقت گل است خیز بیار ای گل ببار
زان مه که هست گونه ای از آشنای گل
داد نشاط و عشرت و انصاف عمر و عیش
بستان ز گل که دیر نماند بقای گل
***
(30)
زان دو لب چون عقیق یارم
از دیده همی عقیق بارم
کارست مرا عقیق باری
تا عشق عقیق اوست کارم
کردست سرشک من عقیقین
عشق لب چون عقیق یارم
تا عشق عقیق او گزیدم
چون کان عقیق شد کنارم
هر چند ز دیده با عقیقم
همتای عقیق او ندارم
گر من به یمن عقیق جویم
همچون لب او به کف نیارم
تا رغبت دل به عشق باشد
در عشق عقیق آن نگارم
***
(31)
بیا که با سر زلف تو کارها دارم
ز جام عشق تو در سر خمارها دارم
بیا که با دو رخ تو که روز را ماند
شکایت و گله ی روزگارها دارم
بیا که چون تو بیایی، به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نگارگر شده ام کز خیال صورت تو
همیشه پیش دو دیده نگارها دارم
جمال ده چو رخ خویش کارهای مرا
که بی جمال تو شوریده کارها دارم
***
(32)
پیک دو زلف دلبری ای باد صبحدم
زان با نسیم عنبری ای باد صبحدم
بر مشک تاب داده ی دلبر گذشته ای
زان دلربای و دلبری ای باد صبحدم
بر حلقه ی معطر مشکین گذشته ای
چون مشک از آن معطری ای باد صبحدم
در تن لطافت تو مرا جان نو نهاد
گویی که جان دیگری ای باد صبحدم
پرورده ی نسیم سر زلف دلبری
زین روی روح پروری ای باد صبحدم
خوش گشت با نسیم توأم عشق و عاشقی
کز عمر و عشق خوشتری ای باد صبحدم
عهدست با منت که سلامم بری به دوست
هان تا ز عهد نگذری ای باد صبحدم
***
(33)
ای دل غبار غم ببرد باد صبحدم
بر زلف دوست گر گذرد باد صبحدم
بی باد صبحدم نزنم دم که هر شبی
پیغام من به دوست برد باد صبحدم
عطر و بخور بوی به زلفش سپرده اند
بر زلف او از آن سپرد باد صبحدم
از زلف او شده است معطر چو زلف او
از بس گره که می شمرد باد صبحدم
زان زلف گشت مونس دلهای عاشقان
آری صلاح خود نگرد باد صبحدم
***
(34)
عید است و حق عید بباید شناختن
وز باده نوش کردن و بربط نواختن
شرع است حق روزه به طاعت گزاردن
شرط است حق عید به عشرت شناختن
اکنون که چنگ و نای به یک جای ساختند
وقت است وقت با قدح باده ساختن
چوگان زلف و گوی زنخدان یار گیر
در روز عید رسم بود گوی باختن
بر اسب باده سوی طرب تاختن بریم
زیرا به عید رسم بود اسب تاختن
گر کینه آختن ز ره و رسم عادت است
از غم سزد به قوت می کینه آختن
ور سر فراختن ز بزرگی و همت است
باید به مدح صدر اجل سر فراختن
مخدوم ساده سید مشرق که کار اوست
ناصح عزیز کردن و حاسد گداختن
***
(35)
دل به عشق روی دلبر شاد کن
وز رخ و زلفش گل و شمشاد کن
عقل بیش اندیش را بر طاق نه
نفس شادی دوست را دل شاد کن
گه بنای بی غمی بر پای دار
گه سرای خرمی آباد کن
چاکران عشق را اجری بده
بندگان حرص را آزاد کن
در جهان از ظلم ما انصاف خواه
در فلک بیداد ما را داد کن
***
(36)
بلبل رسید نغمه بلبل رها مکن
گلبن شکفت جز همه بر گل ثنا مکن
از روی دوست دیده ی خود را تهی مدار
وز دست خویش دسته ی گل را جدا مکن
گر عهد کرده ای که نگیری قدح به دست
آن عهد را چو عهد گل آمد وفا مکن
روز می است ساغر می را ز کف منه
وقت گل است صحبت گل (را) رها مکن
ای ساقی از شراب گران گر فغان کنیم
در ده چنانکه خواهی و فرمان ما مکن
ای زاهد ار دعا پی توبت همی کنی
ما را به وقت بلبل و گل این دعا مکن
***
(37)
ای شب تاری غلام موی تو
روز روشن پیشکار روی تو
چاکر روز و شبم تا روز و شب
نایبند از روی تو وز موی تو
بنده ی موی تو دلهای جهان
بنده ی یک مویم از گیسوی تو
از دو چشمم جوی خون انگیخته است
عشق موی دلبر خوش بوی تو
عشق گویی آب خورد از جوی من
حسن گویی روی شست از جوی تو
گوی خوبی می برند از دلبران
غمزه ی چوگان و مشکین گوی تو
گشت بیاع دل و دلال جان
قاصد کوی من اندر کوی تو
از نماز عشق فارغ نیستم
تا مرا محراب گشت ابروی تو
روزه ی شکرانه دارم گر ز من
بد نگرداند دل بد خوی تو
***
(38)
چون زلف تو بی قرارم از تو
چون چشم تو با خمارم از تو
ای گشته چو روزگار بد عهد
سرگشته ی روزگارم از تو
ای حسن تو بی شمار گشته
در حسرت بی شمارم از تو
پر آب دو دیده شد کنارم
تا گشت تهی کنارم از تو
از بی خبری که من شدستم
حقا که خبر ندارم از تو
***
(39)
خلعت چشم من است راحت دیدار تو
راحت گوش من است لذت گفتار تو
رشک همه عالمند گوش من و چشم من
از پی گفتار تو وز پی دیدار تو
از گل رخسار تو خسته دلم روز و شب
خستن خار آمده است در گل رخسار تو
گر چه نه خاری نه گل، هم تو گلی هم تو خار
ای همه گلهای باغ چاکر یک خار تو
در سر کار تو شد دانش و صبر و خرد
ای خرد بخردان شیفته در کار تو
عقل دهان تو را نیمه ی دینار خواند
تا همه عقلم ببرد نیمه ی دینار تو
عشق جمال تو را با گل و گلزار یافت
ای همه زاری من زان گل و گلزار تو
فاسدی و کاسدیم از تو پدید آمده است
فاسد راه توام، کاسد بازار تو
***
(40)
ای سپه عشق تو بر ما زده
صبر و دل ما همه یغما زده
جان من از عشق تو لرزان شده
همچو تن مردم سرما زده
بر من بیچاره نبخشی و من
جز به رضای تو نفس نازده
روی تو دیبا و مرا آرزوست
بوسه بران روی چو دیبا زده
نیست زمینی که ببینم همی
بارگه وصل تو آنجا زده
***
(41)
شب شنیدستی ز روز آویخته
ماه دیدستی ز مشک انگیخته
لاله پیش روی نرگس صف زده
گرد مرجان گرد عنبر بیخته
این همه بر روی زیبا روی اوست
عاشقان را رنگ عشق آمیخته
ای ز ماه آویخته عنبر مراست
دل بدان آویخته آویخته
آتش جنگ و جفا بر من مریز
تا نگردد آبرویم ریخته
***
(42)
ماه را ماند رخش ناکاسته
زلف چون شب ماه را آراسته
سرو بالایی که چون بالای او
باغبان یک سرو ناپیراسته
تا مرا سودای آن مه در سر است
ماه را مانم ولیکن کاسته
در نشست و خاست چون سرو است و مه
فتنه ای زان سرو و مه برخاسته
از همه خوبان دل او را خواسته است
هم دلش دارم فدا هم خواسته
***
(43)
گر به دو رخ فتنه ی نظاره ای
درد دلم را به دو لب چاره ای
آینه در پیش تو بینم مگر
پیش رخ خویش به نظاره ای
در دل من عارضه ی عشق توست
تا تو بدان عارض و رخساره ای
اختر وصلم ز تو تاری چراست
گر تو به رخ اختر سیاره ای
دهر نه ای چونکه جفا پیشه ای
چرخ نه ای چونکه ستمکاره ای
کم نکند عشق تو خون ریختن
تا تو بدان نرگس خونخواره ای
***
(44)
سپهر نیکویی را مهر و ماهی
جهان بدخویی را سال و ماهی
چنین در نیکویی تا کی فزایی
چرا از بدخویی لختی نکاهی
نه بی وصل تو روزم را سپیدی است
نه بی هجرت گلیمم را سیاهی
دو لب داری که بردند از حلاوت
به یک بوسه ز حال من تباهی
تو را جویم که سرو با قبایی
تو را خواهم که ماه با کلاهی
چو خواهان توام دیگر چه جویی
چو جویان توام دیگر چه خواهی
همی نام ملاحت بر تو زیبد
چو بر خوارزمشه خوارزمشاهی
علاء الدین شه فرخنده اتسز
که نام اوست از مه تا به ماهی
***
(45)
تنگ است مرا دل ز غم تنگ دهانی
چون موی شدم در هوس موی میانی
از خون جگر چهره ی من لاله ستان است
تا دورم از آن چهره ی چون لاله ستانی
ای داده مرا وصل تو هر ساعت سودی
دارم ز فراق تو به هر لحظه زیانی
تیمار من و ناز تو را نیست قیاسی
حسن تو و اندوه مرا نیست کرانی
چون خط و دهان تو به تنگی و به خوشی
نه غالیه ای دیدم و نه غالیه دانی
بوسی ز لب خویش به جانی نفروشی
بفروش کزین کم نبود قیمت جانی
هر چند تو از بنده ی خود یاد نیاری
بی یاد تو این بنده نبوده ست زمانی
***
(46)
از مشک ناب سلسله بر مه فکنده ای
ما را به مشک و سلسله از ره فکنده ای
در عشق تو چو پشت مه نو خمیده ام
تا تو ز مشک سلسله بر مه فکنده ای
در سیم چاه داری و مسکین دل مرا
در چه فکنده ای تو و ناگه فکنده ای
گر صورت پیمبر چاهی رخ تو راست
مسکین دل مرا ز چه در چه فکنده ای
ده ره ز مه بدیع تری در کمال حسن
روزی به تیر غمزه چو من ده فکنده ای
***
(47)
ای باد صبحدم، دم عیسی مریمی
کاندر دلم ز بوی تو شد زنده بی غمی
عیسی نه ای و عاشق می خواره را به صبح
جان آید از تو در تن شادی و خرمی
هر صبحدم نسیم توأم جان نو دهد
گویی که بر تنم دم عیسی همی دمی
چشم امید من ز دمت نور نو گرفت
گویی که نایب دم عیسی مریمی
عیسی به آسمان شد و نزدیک عاشقان
عیسی دیگری است نسیم تو بر زمی
***
(48)
گشتم از هجر او نزار چو نی
وعده ی وصل او ندانم کی
او بت دلبرست و نیست مرا
هیچ کاری به جز پرستش وی
ای بهاری که بی هوای بهار
روی تو گل دماند اندر دی
گر گل است از دو عارض تو خجل
چون ز مژگان من گشاید خوی
بس بخیلی به وقت بوس و کنار
باز هنگام وعده حاتم طی
بیم باشد که می مرا بخورد
گر مرا بی تو خورد باید می
***
(49)
به روی توام دل گشاید همی
گرم زلف تو دل رباید همی
لب توست درمان درد دلم
دلم سوی او زان گراید همی
همه سود من هست در وصل تو
فراق توام زآن گزاید همی
شراب آر خیز ای دلارام یار
که هشیار بودن نشاید همی
خوش آید جوانی و عشق و شراب
چو این بود دیگر چه باید همی
ز کاری که دارد تعلق به دل
مرا عاشقی خوشتر آید همی
چو نام می و عاشقی بشنوم
دل اندر بر من نپاید همی
مرا مست کن کانده روزگار
ز هشیار بودن فزاید همی
گرم مست بینی نکوهش مکن
که هر هوشیار این ستاید همی
نتابم سر از راه عشق و شراب
که عقل این چنین ره نماید همی
***
(50)
گر مرا سودای آن یار کمانکش نیستی
دل ز تیر غمزگان او چو ترکش نیستی
شادی از دیدار من پنهان نگشتی چون پری
گر دلم در بند آن حور پری وش نیستی
گر نه خوار از عشق او چون خاک پیش بادمی
مر مرا در دیده و دل آب و آتش نیستی
گر نبودی صورت او آفت نقاش چین
صورت عشقش مرا در دل منقش نیستی
ور ز روی او وصال، انصاف من بستاندی
روزگار من چو زلف او مشوش نیستی
سخت ناخوش عیش دارم کز جمالش غایبم
گر جمالش حاضرستی، عیش ناخوش نیستی
رنجه ام از چشم و دل، وز جان و تن وز عیش و عمر
گر نبودی فرقت او رنج هر شش نیستی
***
(51)
به جان و دل ترا باشم، چه باشد گر مرا باشی
ز جان و دل جدا باشم چو از چشمم جدا باشی
زوال پادشاهی را ستم کردن سبب باشد
مکن بر دل ستم هرگز، چو بر دل پادشا باشی
تمامی داد دل باشد به دلبر دل عطا دادن
ز دل چون داد تو دادم، ستمکاره چرا باشی
ندانم تا چه دلداری که تا دلدار من گشتی
نه با دل مهربان گردی نه با عهد آشنا باشی
چه بد عهدی است کآوردی ز عهد عشق برگشتن
نه با من عهدها کردی که با عهد و وفا باشی
مرا گویی که یک ساعت نسازی با غم عشقم
چو از عشق تو می سوزم، تو آن ساعت کجا باشی
جمال جمله ی عالم، تو داری از همه خوبان
همه عالم مرا باشد که یک ساعت مرا باشی
میان ماه و رخسارت به خوبی باز نشناسم
و گر او بر فلک باشد تو اندر شهر ما باشی
***
(52)
نگارا صد هزاره گر دلستی
نشان عشق تو بر هر دلستی
سه بوسه زان دو لب دادی به یک دل
دریغا گر تنم یکسر دلستی
کنون از بی دلی بی بوسه ماندم
خوشستی گر مرا دیگر دلستی
بگیرندی مرا در تهمت دل
خراج عاشقی گر بر دلستی
منم پیوسته خشنود از زبانت
دریغا گر زبانت در دلستی
***
(53)
گر نه ز رقیب ناخوشستی
با خلوت او مرا خوشستی
گر جمله بلا ز عشق بودی
حقا که همه بلا خوشستی
گر نه ز جفا جدایی افتد
از دوست مرا جفا خوشستی
مردم ز وفا رسد به مقصود
ور نه چه سبب وفا خوشستی
گر باده نه یاد دوست دادی
با باده مرا چرا خوشستی
گر دیدن دوستان نبودی
این عمر چگونه ناخوشستی
ور دوست ز ما جدا نگشتی
نوروز و بهار ما خوشستی
***
(54)
مکن از من حذر ای بی معنی
پرده ی من مدر ای بی معنی
مکن اندر غم آن زلف چو شب
شب من بی سحر ای بی معنی
کار من نیست به جز خوردن غم
غم کارم بخور ای بی معنی
چند از این عهد بد ای بی حاصل
چند از این درد سر ای بی معنی
رسن صبر گسستم ز غمت
مگسل از من نظر ای بی معنی
کرده ای حال مرا بد ز فراق
مکن از بد بتر ای بی معنی
خبر وصل تو پرسم همه روز
مبر از من خبر ای بی معنی
آتش عشق تو دارم در دل
آب رویم مبر ای بی معنی
***
مقطعات
***
چون اشتیاق من به تو افزون ز شرح بود
ممکن نشد که شرح دهم اشتیاق را
از وحشت فراق تو تلخ است روز من
اندازه جز خدای نداند فراق را
***
خیال تو یک ساعت از چشم من
نگردد چو مهر تو از دل جدا
نگشتی مرا چون خیالت تمام
گرت چون خیال تو بودی وفا
***
ز بخشندگان صحن عالم تهی شد
قضا مرگ بخشید بخشندگان را
چنان نحس شد دور گیتی که گویی
سعادت نمانده ست رخشندگان را
***
مویم سپید و نامه سیه ماند از گناه
جز عذر و توبه چاره ندانم گناه را
خواهم که عفو و رحمت و لطف تو ای خدا
در کار این سپید کند آن سیاه را
***
همه از عشق زندگانی خویش
دوست می داشتم جوانی را
پیری آمد و زو بتر به جهان
دشمنی نیست زندگانی را
***
اهل عطا کسی است که فضلی بود در او
نبود هر آن عطا که بدین کس دهی خطا
ناکس بود کسی که در او هیچ فضل نیست
ناکس بود کسی که به ناکس دهد عطا
***
هر که سعی بد کند در حق خلق
همچو سعی خویش بد بیند دعا
همچنین فرمود ایزد در نبی
لیس للأنسان الا ما سعی
***
چرا تفاخر جویی بر این و آن به لقب
چرا تکبر ورزی بر این و آن به خطاب
گر از خطاب و لقب هیچ کس بزرگ شود
ربود گوی بزرگی جریده ی القاب
***
ننویسی جواب نامه ی من
نامه من نیرزدت به جواب
ای عجب فضل تو روا دارد
کز لب تشنه باز گیرد آب
***
جهانی منم بی نصیب از جهان
ز روی مثابت ز رای مصیب
که را داری اندر جهان جز مرا
جهانی ز مال جهان بی نصیب
***
ای فلک قدری که شمس دین و دین دولتی
دولت تو دولت دنیا و دین و دولت است
از علو همت تو آسمان را غیرت است
وز جمال طلعت تو مشتری را خجلت است
گر جمال ملتی، شاید که اخلاق تو را
نیک نامی دین و رادی شرع و همت ملت است
خصلت و اندیشه ی پاک تو را خدمت کند
هر که در آفاق نیک اندیش و نیکو خصلت است
هر کسی حیلت کند تا چون تو گردد نیک نام
هر که بی قوت بود تدبیر او در حیلت است
آلت افعال دولت کلک ملک آرای توست
کردگار است آن که افعالش همه بی آلت است
کثرت بذل تو را در قلت و افلاس خلق
آن اثر باشد که عفو و حلم را در زلت است
مدتی شد تا مرا در حادثات روزگار
بر دل و جان کثرت هر محنتی از قلت است
گرچه با غفلت نیم در باب نظم و کان نثر
خاطر ایام را در حق ما صد غفلت است
گرچه هرگز در مصافی صولتی نامد ز من
هر زمان با من حوادث را مصاف صولت است
عیش شیرین تلخ گردد هر کجا عطلت بود
عیش من گر تلخ شد خود عیب آن از عطلت است
هر که در عزلت بود از وی نجویند انتقام
انتقام چرخ با من سر به سر در عزلت است
از اجل مهلت نمی خواهم که ناید نزد من
با چنین غم ها که من دارم چه جای مهلت است
جمله و تفصیل احوال تو در اقبال باد
تا رجوع هر چه تفصیل است سوی جملت است
***
رئیس و سید شرق و خراسان
جمال تو سعادت را سعادت
چو خواهی کت سعادت بیش گردد
همی کن مر سعادت را اعادت
همه شغل تو در علم است و در عدل
دو بینم یا اضافت یا افادت
زبان تو نعم گویی است کز جود
نگویی لا به جز لای شهادت
شگفتی نیست کز همت به محشر
ببخشی بر گنه کاران عبادت
اگر فعل از ارادت حاصل آید
هنر فعل است و کلک تو ارادت
ز لفظ بکر تو زاید معانی
عجب باشد ز دوشیزه ولادت
تو داری در علو مدح معلا
معالی را چه باشد زین زیادت
بدین ذکر و بدین نظم و بدین نطق
چو من نایند اهل استفادت
***
آرزومندی من خدمت و دیدار تو را
چون جفای فلک و محنت من بسیار است
تن من کز تو جدا ماند به نزد همه خلق
چون جهان پیش دل و چشم تو بی مقدار است
دلم از فرقت تو تنگ چو چشم مور است
عیشم از دوری تو تلخ چو زهرمار است
بدل خواب و خرد در دل و در دیده ی من
شب و روز از غم دیدار تو خون و خار است
گوشم از گوهر الفاظ تو تا محروم است
همچو الفاظ تو چشمم همه گوهربار است
گرچه یادم نکنی هیچ فراموش نه ای
که مرا با تو و یاد تو فراوان کار است
روزگارت همه خوش باد که بی دیدن تو
روزگار و سر و کارم همه ناهموار است
***
ای خسرو ملوک و جهان دار چیره دست
سلطان شرق و غرب و خداوند هر که هست
با دولت جوان تو دهر خرف جوان
با همت بلند تو چرخ بلند پست
نه دیده ی ملوک چو تو شهریار دید
نه بر سریر ملک چو تو پادشا نشست
تیغ تو مملکت ز کف هر ملک ستد
گر ز تو تاج در سر هر پادشا شکست
آن کس که با وفای تو راه وفاق جست
آب حیات یافت ز دام هلاک جست
و آن کس که با خلاف تو پیوست در جهان
پیوست با خلاف لیکن ز جان گسست
شاها پرستش تو گزیدند و تیغ تو
نه بت گذاشت در همه عالم نه بت پرست
شاها منم که بنده ی دیرینه ی توام
واکنون شده ست نوش من از رنج دل، کبست
شصت است سال عمرم و پیش تو بوده ام
بسته کمر به خدمت تو نیمه ای ز شصت
امروز مست دامم و مخمور محنتم
هرگز بدین شراب چو من کس مباد مست
آب مرا مذلت هر فام خواه ریخت
جان مرا ملالت هر فامدار خست
ایام بر تنم در هر اندهی گشاد
افلاک بر دلم در هر شادیی ببست
ای شاه دست گیر مرا، کز بلای فام
از پای درفتادم و شد کار من ز دست
***
ای شرف دین حق و نصرت اسلام
تحفه امت تویی ز صدر نبوت
عالمیان را سلاله ای ز پیمبر
آدمیان را خلاصه ای ز مروت
حاکم عدلی که در میان خلایق
حکم مروت کنی به شرع فتوت
تنگ نهادست طول و عرض جهان را
جاه عریضت ز روی عرض ابوت
خسته ی عجزم چنانکه بسته ی ضعفم
چاشنی ای ده مرا ز قوت و قدرت
***
ساقیا در جام من ریز آب رز
زان بضاعت ده که عشرت سود اوست
در جهان چون آب رز معلوم نیست
آتشی کز زلف ساقی دود اوست
***
ز روزگار مرا خار هست و خرما نیست
مثل خطاست که گویند خار با خرماست
ز خاک نزد فلک کمترم از خورشید
نصیب او همه زر و نصیب من گرماست
***
غم امروز جان من فرسود
غم فردا تن مرا بگداخت
کار امروز من چو ساخته نیست
کار فردا چگونه خواهم ساخت
***
پیش پیری دلم حکایت کرد
کز جوانی مرا چه بود بگفت
چون مرا در ره گناه کشید
نامه ی من سیاه کرد و برفت
***
حق ببین و بگو به چشم و زبان
تا به صحرای دین رسی ز نهفت
کور نادان که حق نخواهد دید
گنگ نادان که حق نیارد گفت
***
مدار بسته در خویش و تنگ بار مباش
که این دو عیب بزرگ از بزرگواری نیست
بر آن گشاده کفی شرط نیست در بستن
بر آن فراخ دلی جای تنگ باری نیست
***
هیچ شرف چون شرف علم نیست
بدرقه علم به از حلم نیست
گرچه بسی به بود از نیست هست
نیست به آن کس که در او علم نیست
***
اکنون که خصومات همه اهل زمانه
بر رای تو مقصور شد از روی حکومت
یک راه حکم باش میان من و گیتی
باشد که ز من قطع کند دست خصومت
***
قدر مردم سفر پدید کند
خانه ی خویش مرد را بند است
تا به سنگ اندرون بود گوهر
کس چه داند که قیمتش چند است
***
هیچ نعمت چو زندگانی نیست
به خوشی نزد هر که جانور است
منم آن کس که زندگانی من
بی تو از روز مرگ تلخ تر است
***
حرمت تو حسبی و نسبی است
حرمت نعمتی و مالی نیست
در دو صد شهر یکی نیست چو من
یک ده از بیست چو او عالی نیست؟
***
تو را که فضل و هنر هست و بخت و دولت نیست
درست شد که گنه مر زمانه را نه تو راست
اگر چه حسن ادب داری و جمال هنر
چه فایده که دو چشم زمانه نابیناست
***
خبرت خفته می دهد دربان
گر نخفتی خلاف گفتن چیست
ور زاصحاب فیلی اندر فعل
خواب اصحاب کهف گفتن چیست
***
یارب درخت عمر مرا بار و برگ ده
گرچه درخت عمر مرا بار و برگ نیست
دخلم تمام کن که مرا وجه خرج هست
عمرم دراز ده که مرا برگ مرگ نیست
***
با هر آن دوست که گویم غم خویش
غم او از غم من بیشتر است
آن کز او مرهم دل می طلبم
دل او از دل من ریش تر است
***
اگر چه هست جان اندر تن ما
نمی دانند دانایان که جان چیست
چو کس بر آسمان از ما نبوده ست
چه داند کز بر هفت آسمان چیست
***
به وفات تو مال تو ببرند
وارثان تو از ذکور و اناث
تو به منت بده که بی منت
برد خواهند وارثان میراث
***
به چرخ و کرخ رسیدم ز لفظ نامه ی تو
حروف و معنی او را چو درج دیدم و برج
ز درج او به تعجب نظر همی کردم
گهی ز چرخ به کرخ و گهی ز برج به درج
***
ای خلافت را امام و ای امامت را قوام
قصد تو قمع فساد و عزم تو عون صلاح
سید شرقی و مجد دین و اهل شرق و غرب
از کف و کلک تو را در راحت چو روح تو ز راح
هم فلاح و هم صلاح از خدمتت زاید که تو
بی فراغان را فراغی بی فلاحان را فلاح
خیزد از دست و دل و طبع تو بذل و فضل و علم
همچو مشک از ترک و عود از هند و کافور از رماح
هم تو را قدر رفیع و هم تو را جاه عریض
هم تو را عرض مصون و هم تو را مال مباح
عاجزند از بخشش تو هم نجوم و هم سپهر
قاصرند از کوشش تو هم سیوف و هم رماح
یافتی بی اقتراح از پادشاه شرق و غرب
خلعت و تشریف از اسب و جامه و تیغ و سلاح
بازگشتی سوی مقصد یافته مقصود خود
با سلامت با کرامت با سعادت با نجاح
تا جهان باشد جهان بی رای و روی تو مباد
عمر و عزت فی حمی الله الذی لایستباح
***
فرو بارید طوفان بر سر من
چو از پیری مرا مجروح شد روح
بماندم از قدم تا فرق در غرق
کزین طوفان نه کشتی ماند نه نوح
***
هر زمان این زمانه ی توسن
عیش بر من به ناخوشی دارد
فلک بر کشیده هر نفسی
مر مرا در کشاکشی دارد
آن سواری که زیر زین هر شب
شبه گون اسب أبرشی دارد
آن سواری که زیر زین هر شب
شبه گون اسب أبرشی دارد
خسته ی تیر اوست هر جگری
سخت پرتیر ترکشی دارد
بر من این روزگار پرتشویش
عقل را چون مشوشی دارد
حسد آید مر از آب که آب
آخر از خاک مفرشی دارد
از غم باد سرد و حسرت من
سنگ در سینه آتشی دارد
***
تکیه بر اعتقاد باید کرد
بر خدا اعتماد باید کرد
گرچه ایزد دهد هدایت دین
بنده را اجتهاد باید کرد
این جهان را مرید بسیاراست
آن جهان را مراد باید کرد
راه، راه صلاح باید رفت
کار، کار معاد باید کرد
دینت رخنه شده است اصلاحش
از صلاح و سداد باید کرد
توشه از اجتهاد باید برد
مرکب از اعتقاد باید کرد
همه راه صلاح باید رفت
همه قمع فساد باید کرد
در بلاها صبور باید بود
با هواها جهاد باید کرد
اعتماد نجات روز شمار
بر سبیل الرشاد باید کرد
نامه ای کان به حشر خواهی خواند
هم از اینجا سواد باید کرد
***
فضلی که بر او زکات باشد
فضل شرف القضات باشد
هر فضل به فضل او نماند
هر آب نه با حیات باشد
هر روز نه روز عید باشد
هر شب نه شب برات باشد
کلکش همه بر خرد خرامد
باران ز پی نبات باشد
جدی که ز طبع او نزاید
بیهوده و ترهات باشد
لفظی که زبان او گزارد
حل همه مشکلات باشد
گر در لب من حدیث او نیست
آن عیب ز حادثات باشد
من بر دل پاک او فراموش
این جمله ز نادرات باشد
یاد چو منی به شعر و نامه
از جمله ی واجبات باشد
امروز منم که بی نبوت
لفظم همه معجزات باشد
سرگشته ی نایبات گشتم
آخر زغمم نجات باشد
هر جا که سری است با خرد جفت
سرگشته ی نایبات باشد
تا نطع لعاب هر خردمند
در شه رخ و شاه مات باشد
در عهد جهان ثبات جستم
در باد کجا ثبات باشد
***
ای دریغا که عهد برنایی
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیکن از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
کاتش عشق را زبانه نماند
زان همه عیش ها که ما کردیم
بهره ی ما به جز فسانه نماند
زان همه کامها که ما راندیم
جز وبال اندر آن میانه نماند
تا کمانی گرفت قامت ما
تیر امید را نشانه نماند
بر دل از بیم تازیانه ی مرگ
طمع اسب و تازیانه نماند
در سر از سهم گور خانه تنگ
هوس بوستان و خانه نماند
چون به پیری رسید نوبت عمر
نوبت توبه را بهانه نماند
چند خواهی شنید از این و از آن
که فلان رفت و آن فلانه نماند
هم یکی روز آن تو شنوند
که فلان خواجه ی یگانه نماند
ای بسا سرکشان که در سرشان
نعمت و ناز خسروانه نماند
خانه پر دانه های در کردند
زان همه دانه نیم دانه نماند
قصر شاهان خراب گشت همه
در و درگاه و آستانه نماند
آسمانه بر آسمان بردند
آسمان ماند و آسمانه نماند
در جهان هیچ دل مبند که آنک
دل در او بست شادمانه نماند
***
اگر مروت و جود است در جهان موجود
چرا ز هر دو به حاصل نمی شود مقصود
گمان برم که در این روزگار تیره چو شب
بخفت چشم مروت بمرد مادر جود
ز سیر هفت ستاره در این دوازده برج
به ده دوازده سال اندر این دیار و حدود
هزار شخص کریم از وجود شد به عدم
که یک کریم نمی آید از عدم به جود
در این زمانه به جز مدخل و حسود نماند
بریده باد سر مدخل و زبان حسود
وگر به دست منستی عمود صبح منیر
بکوبمی سر اهل زمانه را به عمود
و گر حکایت مسعود سعد و قلعه ی نای
شنیده ای که در او ماند مدتی مطرود
یقین بدان که ز بدحالی و شکسته دلی
زمانه قلعه نای است و ما در او مسعود
ز کردگار همه حسن عاقبت خواهم
که این دعاست به نزدیک عاقلان معهود
چو در زمانه یکی معطی و کریم نماند
چگونه عاقبت کار ما بود محمود
***
قرب یک ماه شد که در شب روز
چشم من ماه و آفتاب ندید
اندر آن خانه ام که در همه عمر
هیچ جغدی چنان خراب ندید
ز آتش دل کباب شد جگرم
ز آتش دل کسی کباب ندید
تا در این خانه ام ز بیداری
دیده ی من خیال خواب ندید
کس حدیث مرا جواب نداد
کس خلاص مرا صواب ندید
هیچ مؤمن چنین عتاب نیافت
هیچ کافر چنین عذاب ندید
همچنان می خورم طعام و شراب
که کسی خواب دید و آب ندید
هیچ مصلح چنین طعام نخورد
هیچ مفسد چنین شراب ندید
بی خطا بر من این خطاب چراست
بی خطا کس چنین خطاب ندید
***
رسید نوبت پیری و رفت برنایی
دل از نشاط و طرب ناامید باید کرد
سرم سپید شد و نامه از گنه سیه است
به آب توبه سیه را سپید باید کرد
***
عالم که خوردنش همه غم باشد از جهان
بهتر ز جاهلی که نعیم جهان خورد
گرچه غذای جغد شود سینه ی تذرو
به زو همای اگرچه که او استخوان خورد
***
فر جوانیم به هزیمت نهاد روی
تا روز پیری آمد و بر من سپه کشید
پیری که سوی توبه و طاعت کشد مرا
به زان جوانی ای که مرا در گنه کشید
***
چون همه روی زمانه سوی جفا بود
محتشمان عادت زمانه گرفتند
گر خرد از کارها میانه گزیند
چون ز همه فضلها کرانه گرفتند
***
جوانی برون رفت و پیری درآمد
روا دارم ار با من آرام گیرد
بترسیدمی گر بمردی جوانی
کنون می بترسم که پیری بمیرد
***
از اهل این زمانه پریشان شده ست طبع
نظم نکو به طبع پریشان نمی رسد
سیمرغ گشته اند کریمان مگر که نیز
چشم طمع به طلعت ایشان نمی رسد
***
دوستانی که مر مرا بودند
همه در زیر خاک، خاک شدند
دست من بی عطا از آن مانده ست
که همه معطیان هلاک شدند
***
آدمی از برای لذت خویش
زندگانی دراز می خواهد
لیکن آن کس که زندگانی داد
داده ی خویش باز می خواهد
***
چو راه جوانی سپردم به فسق
به پیری ره توبه باید سپرد
مخند از جوانی که با فسق زیست
بر آن پیر بگری که بی توبه مرد
***
به ماتم نشستی به مرگ زنت
از این پس به مرگ تو ماتم بود
زنت مرد چون تو نمیری همی
چه مردی بود کز زنی کم بود
***
به برنایی چنان بردم گمانی
که گر دلبر نیابد دل بمیرد
کنون چون روز پیری روی بنمود
همی از روی دلبر دل بگیرد
***
به هنر فخر کن مکن به گهر
نه همه فخر از آب و گل باشد
زنده ای کو به مرده فخر کند
نه همانا که زنده دل باشد
***
روشن شود دو دیده چو بینم خطاب تو
من در خطاب و خط تو زان دارم اعتقاد
تا از سواد خط توام نور یافت چشم
باور شد آن حدیث که النور فی السواد
***
بیار ای ساقی خورشید چهره
میی کو صفوت از خورشید دارد
چه خورشیدی کزو چون خورد مفلس
تو گویی نعمت جمشید دارد
***
سرشکی کز غم معشوق بارم
همه رنگ لب معشوق دارد
شنیدستی به گیتی هیچ عاشق
که از دیده لب معشوق بارد
***
ای کریمان بلخ و ممدوحان
جودتان زفتی از زمانه ببرد
مدحتان گفتم و عطا دادید
نجمی راوی از میانه ببرد
***
بدین زمانه که ما اندر او گرفتاریم
بزرگ و خرد همی ذل یکدگر جویند
اگر به مرگ یکی را زما عزیز کنند
به جای مرثیه شاید که تهنیت گویند
***
مردم جاهل محل علم نداند
مردم بی اصل نام نیک نجوید
هر که دلش نیک نیست جز به ضرورت
هیچ کسی را زبانش شکر نگوید
***
آنها که بپرسند و ببخشند مرا چیز
از من به زبان و قلم و شعر بترسند
پس چونکه نترسند زشعر و قلم من
آنها که مرا چیز نبخشند و نپرسند
***
ندارم امید بهی زین زمانه
که عمرم همه در امید بهی شد
جهان از لئیمان تهی به ولیکن
به ناکام ما از کریمان تهی شد
***
نه طالعی که امانم دهد ز خشم خدا
نه نعمتی که بدو خلق را کنم خشنود
شده ست معصیت و مفلسی بضاعت من
بدین بضاعت ناقص چه سود خواهد بود
***
تا مال نبخشی ز هنر بهره نیابی
چون نم نبود سبزه به جز خشک نگردد
این خرده نگه دار که تا آهوی تبت
سنبل نچرد خونش همی مشک نگردد
***
خوار شود تن به مرگ اگر چه عزیز است
عز تن مرده ی عزیز بمیرد
خوار و عزیز از زمانه زنده نماند
وآنکه ز ما زنده ماند نیز بمیرد
***
اگر به ز میری است پیری، نخواهم
که هرگز بت من مرا میر خواند
دلم تازه گشتی چو خواندی جوانم
کنون چون شود چون مرا پیر خواند
***
بنده در مستی اگر گفت فضول
جرم او را به تفضل بگذار
آنکه را نیست به هشیاری عقل
زو به مستی طمع عقل مدار
***
ای وزیر شاه عالم، ای نصیر دین حق
عقل را کلکت نصیر و علم را رایت وزیر
در مثال امر جزمت نصرت اسلام و شرع
در صریر سیر کلکت حرمت تاج و سریر
گر بدیدی حل و عقد و قبض و بسط تو رسول
جز به نام تو نکردی خطبه روز غدیر
چون ثنا خوانم مرا نام تو آید در زبان
چون دعا گویم مرا ذکر تو روید در ضمیر
هم مغیث دولتی و هم مجیر امتی
وز تو دولت را و نعمت را نمی باشد گزیر
سخت محرومم درین دولت اغثنی یا مغیث
صعب رنجورم در این امت أجرنی یا مجیر
حاجتی دارم به ادراری که فرمایی مرا
اندر این حاجت مرا وقت اجابت دست گیر
***
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست
درست گرددت این گر بپرسی از بیمار
به کارت اندر اگر نادرستیی بینی
چو تن درست بود هیچ دل شکسته مدار
***
به میدان و دیوان بداندیش را
زتیغ و قلم کرده ای کارزار
ز بیم قلم کردن تیغ توست
که لرزان بود نیزه در کارزار
***
تأمل کن از رفتن رفتگان
که بودند چون تو به نفس و نفس
منه دل به ماندن بر این ماندگان
کزین ماندگان ماندنی نیست کس
***
ایا به محمدت و بر و مکرمت معروف
خط علوم و ادب را شمایل تو حروف
رشید ملک، ادیب عمید، زین الدین
چو دین به هر صفتی کز ثنا رود موصوف
محل کلک تو را رتبت زمین و زمان
بنان و نطق تو را قوت رماح و سیوف
بدین محل که تویی کم ز رتبت تو بود
اگر دوات تو را زلف حور باشد صوف
شنیده ای که چه اعجوبه ساختند از من
ستاره گاه مسیر و زمانه وقت صروف
چو در صنوف معانی مرا نبود نظیر
چه در رسید مرا از بلا، صنوف صنوف
به من رسد همه جور از زمانه پنداری
که قصد او همه از بهر من بود موقوف
همیشه رنج و عنا در صفات حال من است
چنانکه در صفت ایزدی رحیم و رئوف
اگر اسیر حوادث شدم شگفت مدار
به مهر و ماه رسد نکبت خسوف و کسوف
ز خوف بی درمی چون رهم در این ایام
که حال فضل تباه است و راه جود مخوف
بخوان دعای مرا پس بخر ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف
پناه من ز صروف زمانه مجلس توست
همیشه باد مکاره ز مجلست مصروف
***
چون نیابد مهتر از کهتر عطا
پس میان کهتر و مهتر چه فرق
شرط مهتر چیست بر و فضل و بذل
شرط باران چیست ابر و رعد و برق
***
زحد گذشت و به غایت رسید و بی مر شد
جفای اختر و قصد سپهر و جور فلک
جفا و جور جهان را یکی است میر و ملک
بلا و قصد فلک را یکی است دیو و ملک
زمانه از همگان بر من است مستولی
که نزد او همه حق من است مستهلک
فغان از او که به صد سال گفت نتوانم
به صد هزار زبان از جفای او صد یک
فسانه شد همه احوال من به بود و نبود
فساد گشت همه عمر من به لی و به لک
کدام طبع که از من در او نخاست حسد
کدام سینه که از من در او نرست خسک
زغیر خویش به شایستگی پدید آیم
به وقت تجربه چون برزنند زر به محک
چو آب از آتش و روز از شب و حق از باطل
چو شادی از غم و نیک از بد و یقین از شک
از آنکه معتقد مرتضا و فاطمه ام
که زین حصول درج باشد و خلاص درک
ز روزگار به دردم زدوستان محروم
چو مرتضی ز امامت چو فاطمه ز فدک
ز بس که بی نمکی کرد با من این ایام
در آب دیده گریان گداختم چو نمک
سپهر پیر به من آن کند که اهل خرد
هزار عیب کنند ار چنان کند کودک
***
بسی به بود مردن از زیستن
کرا زندگانی نباشد به برگ
ز بس رنج و آفت که در زندگی است
حسد می برم مردگان را به مرگ
***
گرم حاجت آمد به تعریف تو
تو را هست فخر و مرا نیست ننگ
نبینی که مر زر پاکیزه را
همی حاجت آید به تعریف سنگ
***
ز نفس او به لطافت همی رسند نفوس
ز عقل او متحیر همی شوند عقول
به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور
گه غضب متأنی، به گاه عفو عجول
مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور
صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول
زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب
زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول
سپاس و شکر تو بر گردن زمان و زمین
نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول
نه همت تو شناسد به بذل مال ملال
نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول
به لطف یک شرر است از مآثر تو، اثیر
به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول
ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان
ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول
شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر
شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول
زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل
قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول
تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف
تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول
چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن
چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول
چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل
چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول
ستایش تو چرا زاید از جبلت من
اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول
نوازش چو منی نیست کار هر معطی
ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول
چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند
جماعتی که ندانند فاضل از مفضول
بقای ذکر بود لایق خداوندان
چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول
ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز
چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول
چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد
بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول
یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر
ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول
همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد
دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول
ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار
چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول
به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد
ابی کعب عزیز است نی ابی سلول
همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان
همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول
همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد
عزیز باش و بداندیش تو ذلیل و ذلول
ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل
به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول
مه مراد تو را ناسپرده پای محاق
گل بقای تو را ناببرده دست ذبول
***
زاهل جود و سخاوت زمانه خالی ماند
چه جرم مفلسی خویش بر زمانه نهم
زمانه ای که خود از مفلسی همی نرهد
در این زمانه من از مفلسی چگونه رهم
***
چو شمشیرم اندر نیام هنر
به قیمت بلند و به گوهر تمام
سزد گر نظیرم نیابد فلک
نگنجد دو شمشیر در یک نیام
***
به روز از بیم دشمن شاد گشتن
غم دل پیش کس گفتن نیارم
ز بیم خواب بد دیدن به شب ها
اگر خوابم بود خفتن نیارم
***
خوش است باده که باشد یکی حریف ظریف
ظریف نیست حریفی که بشمرد نفسم
چنین حریف طلب کن، چو یافته نشود
بیار باده که من خود حریف خویش بسم
***
قوتم با نام برنایی برفت
بار ضعف از وام پیری می کشم
نیستم یک لحظه بی رنج خمار
تا شراب از جام پیری می کشم
***
بودم از روز جوانی هر نفس در لذتی
زان چنین در حسرت روز جوانی مانده ام
لذتی از زندگانی نیست در پیری مرا
زانکه در بیم زوال زندگانی مانده ام
***
گر کف پای تو را ز عشق ببوسم
تا نکند بسّدین لب تو فسوسم
روزی صد ره دو زلف غالیه بارت
پای تو بوسند، من کیم که نبوسم
***
گر خدمتی نویسم و ننویسم
ور مدحتی فرستم و نفرستم
بعد از خدای هر که بود جز تو
نزدیک من بت است که نپرستم
***
تا نمودی عارض چون لاله ام
همچو بلبل با خروش و ناله ام
لیکن اندر گفتن اسرار خویش
خامشم گویی زبان لاله ام
***
بزرگ آل پیمبر بزرگ حادثه ای
که چون تویی بود اندر کف زمانه زبون
مقر عز تو ترمذ، ز درد رفتن تو
همی بگرید و آنک سرشک او جیحون
اگر دو دیده ی من در غمت نه خون گرید
حرام باد مرا نان و نعمت تو چو خون
***
ای دو چشم اجل به تو نگران
چند خندی زگریه ی دگران
لقب تو چه سود صدر اجل
چون اجل هست سوی تو نگران
اجل از تو کران نخواهد کرد
گر بگیری جهان کران به کران
چند نازی که معتبر شده ام
بنخواهند مرد معتبران
از پی دفع مرگ و حفظ حیات
حیله ها ساختند حیله گران
به هنر قصد مرگ دفع نشد
تا بمردند همچو بی هنران
بینم از بهر مال عاریتی
پدران اوفتاده در پسران
بی خطر نعمتی بود که رسد
پسران را ز مردن پدران
هر چه بر وی نشست نام فنا
بی خطر گشت نزد با خطران
مال و ملکی که بر گذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن
گر همی ملک بی گذر طلبی
دل منه بر زمانه گذران
از پی این جهان بی سر و بن
چون همی سر فدا کنند سران
آخر از کارها خبر یابند
روزی این غافلان بی خبران
وقت مردن ضعیف دل گردند
این قوی گردنان بی جگران
کار و کردار ما همی شمرند
این رقیبان نیک و بد شمران
همه غمها سبک شود بر دل
گر ترازو بود به حشر گران
***
دل من مهر آن گزید که او
بسته دارد میان به کینه ی من
من زدشمن چگونه پرهیزم
دشمن من میان سینه ی من
***
ز دشمنان کهن دوستان نوسازی
به دست دیو بود عقل را گرو کردن
ز مرده زنده شدن ممکن است و ممکن نیست
ز دشمنان کهن دوستان نو کردن
***
اگر پیری مرا در خانه بنشاند
بسا رنجا کز آن آسودم اکنون
نبینم هر کرا طبعم نخواهد
چو نیکو بنگری بر سودم اکنون
***
شوم به بدرقه لا اله الا الله
ز راه آخرت از خوف خاتمت ایمن
بسند عفو گناه مرا به نزد خدای
رسول و دوستی اهل بیت او ضامن
***
در جهان تا کریم و مکرم بود
از مدیحم تهی نبود دهان
دهن من تهی از آن مانده ست
کز کریمان تهی شده ست جهان
***
سه چیز است آنکه نزدیک خردمند
شود زان هر سه حاصل انس ایشان
یکی باده است و دیگر دفتر علم
سه دیگر صحبت یاران و خویشان
***
کردگارا کیسه ای دارم زسیم و زر تهی
هر سبکساری مرا بر دل بدین دارد گران
دیگران را کیسه ها دادی گران از سیم و زر
دیگران را همچو من کن یا مرا چون دیگران
***
ثقة الدین دراز بادت عمر
کوتهی را به رنج من ره کن
عمر شکر ار دراز می خواهی
به عطا عمر وعده کوته کن
***
ای دل مشو از حال که از حال نگردد
در گردش احوال زمانه دل مردان
حالی که همی از فلک گردان زاید
ساکن نبود بل چو فلک باشد گردان
***
ای بسا کس که دینش ویران است
ور چه کرده است خانه آبادان
شادمانم از آنکه هست مرا
دین آباد و خانه ی ویران
***
ای اختیار دین و سخا اختیار تو
تو افتخار خلق و به خود افتخار تو
حاصل شود مراد دو عالم به یک نظر
آن را که دید طلعت تو روز بار تو
ایزد گواست بر من و بر اعتقاد من
کز اعتقاد پاک منم دوستدار تو
پیوسته مدح گویم و دایم ثنا کنم
بر دست مال بخش و دل بردبار تو
روشن مباد دیده و شادان مباد دل
آن را که شاد نیست از او روزگار تو
نام مرا قرار ده اندر شمار خویش
تا می رود زمان و زمین برقرار تو
کایمن زید به عالم و نندیشد از فلک
آن کس که هست نام وی اندر شمار تو
بر موجب اشارت و فرمان همی روم
آنجا که هست خدمت و فرمان و کار تو
گر هست بر دل تو غباری ز کار من
آورده ام دعا و تضرع نثار تو
خشنود شو زمن که ندارد سپهر و کوه
اندازه ی تحمل بار غبار تو
آنجا زنم نفس که بود اتفاق تو
وآنجا نهم قدم که بود اختیارتو
بر گردنم ز عفو و رضا منتی بنه
تا من شوم به شکر و دعا وامدار تو
***
ای یافته از روی تو و رای تو دنیا
حسنی و جمالی و شکوهی و بهایی
از فهم تو و فکرت تو بر فلک طبع
نوری و شعاعی و فروغی و ضیایی
احوال مرا نزد تو دانی که نباشد
شرحی و بیانی و دلیلی و گوایی
بودست مرا از تو نه هر سال که هر ماه
اکرامی و انعامی و بری و عطایی
تو نیز زمن یافته ای در همه اوقات
شکری و مدیحی و دعایی و ثنایی
در حق تو دانی که نکردم به همه عمر
جرمی و گناهی و خلافی و خطایی
چندانت بقا باد که باقی است به عالم
آبی و زمینی و نباتی و گیاهی
***
نز خلق هیچ کار مرا استقامتی
نز هیچ دوست، شرط وفا را اقامتی
از چرخ بی ثبات و زخورشید بی نوال
دارم چو ذره شخصی و چون چرخ قامتی
نه اشک میغ را چو بنانم عذوبتی است
نه حد تیغ را چو زبانم صرامتی
با ظلم دهر فایده ندهد کفایتی
با جور چرخ سود ندارد شهامتی
هر ساعتی قرین تن من مذلتی
هر لحظه ندیم دل من ندامتی
گویی زمن مزاج فلک را ملالتی است
وز لفظ من دماغ جهان را سآمتی
گر زآتش ستاره نیابم سعادتی
وز صحبت زمانه نبینم سلامتی
بینم زتازه تازه غم و گونه گونه رنج
پیش از قیامت آمده بر من قیامتی
کز دوستان به عرض نصیحت فضیحتی
وز مهتران به جای کرامت ملامتی
تا گشت گرد خاطر من خطبه ی عمل
مسعود سعد وار کشیدم غرامتی
حبسی که داشتم که در آن حبس ره نیافت
در گوش من نه بانگ نمازی نه قامتی
گردون امام بی خردان کرد مر مرا
هرگز بدین مثال شنیده ای امامتی
افلاس را چه خواهی از این به نشانیی
و افلاک را چه باید از به علامتی
بر و کرامت ازلی را طلب کنم
چون طبع روزگار ندارد کرامتی
***
ای سعد کرده فال مرا نامه های تو
اسمای روزگاری و من بنده سعد تو
بر نامه تو عاشق زارم بدانکه هست
لفظش چو بوسه ی تو و خطش چو جعد تو
***
موی سیاه من ز زمانه سپید شد
وین نامه ی سپید شد از معصیت سیاه
زان تیره گشت همچو گنه چشم روشنم
تا نیز چشم من نکند در گنه نگاه
***
دلم به وقت جوانی امیر ظالم بود
به حق حق که اسیری از آن امیری به
امیر ظالم را پادشاه عادل کرد
جمال پیری و آخر جمال پیری به
***
با موی سیه دلم قوی بود
اندیشه نکردم از ضعیفی
تا موی سپید دید چشمم
چون موی شدم ز بس نحیفی
***
همه ناخوانده روی نزد کسان
کس نبیند چو تو در هیچ کسی
چو برانندت باز آیی زود
چه کسی آدمیی یا مگسی
***
نیست با بار و برگ شاخ بقا
شاخ را بار و برگ بایستی
تا برستی ز مرگ عمر عزیز
مرگ را نیز مرگ بایستی
***
پیری آمد جوانی از من شد
سال بیشی گرفت و مال کمی
بترین وقت مر مراست که نیست
وقت پیری بتر ز بی درمی
***
مرا از شریعت بود سرفرازی
تو دایم چراغ طبیعت فروزی
بسوزی اگر با شریعت نسازی
و گر با طبیعت بسازی بسوزی
***
نادانی تو بر دو گونه بینم
ای آنکه تو نادان خاندانی
نادان تری از هر که هست نادان
وآنگاه ندانی که می ندانی
***
گر از مشک جوانی دور ماندم
دلم خو کرد با کافور پیری
ستایش از جوانی بر من اکنون
کزو شد عارضم پر نور پیری
***
رهنما از پی که بایستی
اگر این همرهان نبودندی
زیرکان را که راست کردی کار
اگر این ابلهان نبودندی
***
چون تو را خوان و کاسه ای نبود
بیهده کوس مهتری چه زنی
بی مروت تو را منی نرسد
ای منی چند از این منی و منی
***
ای چو ابر و بحر بر هر نیک و بد دستت سخی
هر سؤالی کز سخاوت باشد آن را پاسخی
از سخای مجلس تو، وز عطای دست تو
آن همی خواهم که گرداند بخیلان را سخی
***
گر تو را نسبت است و دانش نیست
نزد دانا کم از خسی باشی
هیچ نسبت ورای دانش نیست
دانش آموز تا کسی باشی
***
کبر کم کن که کبر کردن هست
ناپسندیده عقلی و شرعی
تو زخاکی و او ندارد کبر
تبع اصل باش اگر فرعی
***
زین مهتران عطا و سخا جستن
دانی که نیست مایه ی دانایی
زیرا که هست غایت نادانی
جستن ز چشم نرگس بینایی
***
به مشغولی روزگار اندرون
همی چشم دارم فراغ دلی
به شب نور خورشید جویم همی
شنیدی چو من هیچ بی حاصلی
***
ای زاقران چنانکه از قرآن
قل هو الله و آیت الکرسی
من زاقبال تو همی پرسم
تو ز ادبار من نمی پرسی
***
ای شهاب دین به خدمت چند کرت آمدم
هر که را گفتم که ممکن هست دیدن گفت نی
خواستم تا از جمال بی همال و روی تو
با سعادت جفت گردم بازگشتم جفت نی
***
رباعیات
***
با باغ گل و باده ی گلگون ما را
چون دید حسد نمود گردون ما را
گرماش ز باغ کرد بیرون ما را
سردابه گزید باید اکنون ما را
***
ساقی چو به من دهد می گلگون را
گلگون کنم از فروغ او جیحون را
چندان به جزع باده دهم هامون را
تا مست کنم زیر زمین قارون را
***
آخر برسد به صبح صادق شب ما
در برج شرف نور دهد کوکب ما
پر شکر شود پس از شکایت لب ما
تا زین ظفر نهند بر مرکب ما
***
ای روز تو را وثاق در منزل شب
بی زلف تو معزول بود عامل شب
تا روز مرا حل نکند مشکل شب
نالم ز دل تو هر شبی در دل شب
***
ای مایه ی هر لطافت ای در خوشاب
از هر سخنی چو آتش تیز متاب
گر آتش و آب خوانمت هست صواب
پاکیزه چو آتشی و بایسته چو آب
***
از غمزه ی تو تیر بلا پیکان یافت
وز نام تو نامه ی جفا عنوان یافت
در تو ز جفا هر چه فلک جست آن یافت
با دست حنا بسته وفا نتوان یافت
***
تا نرگس چشم تو زبونم کرده است
از باغ مراد دل برونم کرده است
چون پشت بنفشه سرنگونم کرده است
چون روی گل آلوده به خونم کرده است
***
از فرقت دلبر دل ناشادم هست
یادم نکند گرچه از او یادم هست
از یک دل او هزار بیدادم هست
فریاد کنم که جای فریادم هست
***
جانا لب و غمزه ی تو نوش و نیش است
زان روح به راحت است و زین دل ریش است
زان غمزه و لب که دلبریشان کیش است
هر چند که رنج هست راحت بیش است
***
دلبر که به کام دل سفر کرد و برفت
ما را لب و دیده خشک و تر کرد و برفت
دیدار عزیز را به یک عزم سفر
از دیده و جان عزیزتر کرد و برفت
***
چون گردش آسمان نکوخواه من است
دیدم رخ آن که بر زمین ماه من است
وصلش که به راه عشق همراه من است
تأثیر دعاهای سحرگاه من است
***
گیرم که تو را نعمت صد پرویز است
بر آخر تو دویست چون شبذیر است
تیزی مکن ار چه دولت تو تیز است
کاین گردش روزگار شورانگیز است
***
روز از رخ تو به روشنایی پیوست
شب تیرگی از زلف تو آورد به دست
زان کرد مرا عشق شب و روز تو مست
کز لشکر روز خود نمی دانم رست
***
ای بی تو نخفته من شبی خواب دوست
بی خوابی چشم من زخوش خوابی توست
در چشم من از عشق تو بی خوابی رست
تا آب دو دیده خوابم از دیده بشست
***
برخاست دلم چو دوست عهدم بشکست
گفتم نشوم عاشق و بنشینم پست
ناگه برسید عشق آن نرگس مست
اندر دل برخاسته ی من بنشست
***
دل تنگم از آنک هر چه خواهم آن نیست
دریای دل تنگ مرا پایان نیست
بیرون شدن از تنگ دلی آسان نیست
درمانش ز صبر است و مرا درمان نیست
***
خورشید که یاقوت گری کرد نخست
آن پیشه ز یاقوت لبت کرد درست
آن کس که لب تو یافت یاقوت نجست
یاقوت یکی ز چاکران لب توست
***
از جود حدیث حاتم طی مانده ست
وز فضل کلام صاحب ری مانده ست
جام طمع از زمانه بی می مانده ست
امروز جهان ما چو دی کی مانده ست
***
از فعل بد دشمن و عهد بد دوست
هر روز که نو شود مرا رنجی نوست
جان را خللی نیست که تن زنده بدوست
تا مغز بود نخورد باید غم پوست
***
چون با دل تو نیست وفا در یک پوست
در چشم تو یک رنگ بود دشمن و دوست
بس بس که شکایت تو ناکرده به است
رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست
***
گفتم که به عاشقی نشاید پیوست
چون روی تو دیدم دلم از گفته بخست
بر گفته ی خود گر نروم عذرم هست
رفته ست مرا عنان تدبیر از دست
***
چون عشق تو عقل را گریبان بگرفت
جادو ز تو انگشت به دندان بگرفت
سودای تو چون ملک دل و جان بگرفت
چندانکه دلش خواست دو چندان بگرفت
***
چون نیست در این زمانه سودی ز خرد
جز بی خرد از زمانه بر می نخورد
ای دوست بیار آنچه خرد را ببرد
باشد که زمانه سوی ما به نگرد
***
در تو نگرم که هر که در تو نگرد
گر دل نبرد زنگ غم از دل ببرد
می با تو خورم که هر که می با تو خورد
از راه ملامت به سلامت گذرد
***
تا بر سر من قیامت عشق رسید
چشمم اثر سلامت عشق ندید
از بس که دلم غرامت عشق کشید
شد بر دو رخم علامت عشق پدید
***
هجر تو وباست هر کجا برگذرد
زو پرده ی عمر و زندگانی بدرد
چشمم به لبت همیشه زان می نگرد
گویند که یاقوت وبا را ببرد
***
تا باد عتاب تو به من روی نهاد
بی جرم مرا چو خاک برداد به باد
تا کرد دلم زاتش عشقت فریاد
از هر مژه ایم جوی آبی بگشاد
***
روی تو روایت همه از نور کند
حسن تو حکایت همه از حور کند
وصل تو مرا ز خویشتن دور کند
تا مشک مرا به رنگ کافور کند
***
گر هیچ دلم به دلبری نگراید
گر در بر من دلی نباشد شاید
از دادن دل مرا نمی بخشاید
دلدار پسندیده ی دل می باید
***
روی تو به چشم آتش بی دود نمود
دل گفت که بی دود کدام آتش بود
خط تو برون دمید چون ز آتش دود
دودی که از او آتش عشقم بفزود
***
آن بت که به رخسار بهار آراید
چون رعد همی نالم و رحمش ناید
چون برق به خنده تا لبی بگشاید
چون ابر مرا گریستن فرماید
***
تا از خط مشکین توام هجر افتاد
صد چشمه ی کافور ز چشمم بگشاد
گر زلف چو عنبر توام ندهد داد
چون عود به سوختن رضا باید داد
***
گل رنگ ز روی لاله ی رنگ تو برد
در جنگ مرا ناله ی چنگ تو برد
تنگی دلم از دهان تنگ تو برد
بی دل زید آنکه دل ز چنگ تو برد
***
پر نور شود دیده چو در می نگرد
تا می نخوری دل ز طرب برنخورد
گویی که می از دل ببرد هوش و خرد
برخیز و می آر چون نیابد چه برد
***
گر چه غم تو رخم به خون می شوید
عشق تو در این دلم فزون می روید
آن است که عشق تو زبون می جوید
ورنه شکر تو تلخ چون می گوید
***
آن بت که همی وعده مجازی دارد
بردن دل و جان من به بازی دارد
شب های مرا دراز کرده ست ز عشق
آری شب عاشقان درازی دارد
***
سبزی و چو سبزه آبدار ای دلبر
من بی تو چو گل میان خار ای دلبر
هستی به دو رخساره بهار ای دلبر
زان سبز و خوشی بهار وار ای دلبر
***
با حادثه ی دهر چه روباه و چه شیر
کس را چو بقا نیست چه بد دل چه دلیر
امروز چو دی برفت و برنامد دیر
فردا که بیاید برود همچو پریر
***
آن مرکب آب مادر خاک پدر
دارد گه کار از پدر خویش حذر
بی مادر خود نام نگیرد به هنر
هرگز نرود با پدر خود به سفر
***
افتادن دندان تو ای بدر منیر
داده ست دو گلبرگ تو را رنگ زریر
چندین چه کشی ز بهر دندان تشویر
از یک صدف ای نگار یک در کم گیر
***
گر چنگ تو نیست بلبل ای چنگ نواز
چون با گل رخسار تو گوید همه راز
آن بلبل و گل چرا همی دارد باز
از دیده ی من جمال و از گوش آواز
***
ای حق رخت فریضه در گردن روز
شبهای تو خیمه زده بر دامن روز
خط چو شبت گرفت پیرامن روز
بر باد مده به قول شب خرمن روز
***
ای روز و شب از زلف و رخت یافته ساز
چون روز و شبم ز عشق تو با تک و تاز
ترسم چو گسستم از شب و روز تو راز
چون روز و شب رفته به من نایی باز
***
ای روز سپید را به روی تو نیاز
زلفت چو شب عاشق بی سیم دراز
تا نیست شبم با شب و روز تو به راز
آنم که شب از روز نمی دانم باز
***
گر شب چو دراز گردد ای مایه ی ناز
تن را به فغان آرد و دل را به گداز
چون است دلم را به دو زلف تو نیاز
گر نایب زلف توست شبهای دراز
***
مرغی که چو ماهیش به آب است نیاز
از نسبت بط نی و چو بط سینه فراز
در آب همی رود همه روز دراز
چون توده ی خاک دید برگردد باز
***
از دیدن خلق، دیده بی دوست بدوز
وز صحبت بی دلی ز دل کینه بتوز
ماننده ی ابر و شمع، از این پس شب و روز
بی دیده همی گری و بی دل می سوز
***
گفتم که یک امروز دل من بفروز
وامی که مرا بر دو لب توست بتوز
صد بار مرا بسوخت آن عاشق سوز
از بهر سه بوسه زآن دو لب روز
***
رای طربم نیست ز رای سفرش
خوابم سفری شد از بلای سفرش
یارب به که نالم از عنای سفرش
یارب چه جفا کنم به جای سفرش
***
هر چند بود مردم دانا درویش
آخر بود از توانگر نادان بیش
آن را نبود جاه چو مالش شد بیش
وین شاد بود همیشه از دانش خویش
***
تا کرد مرا گذر سماع تو به سمع
ماننده ی شمع آتشینم دم و دمع
از تاب و تپش که از تو من دارم جمع
از جمله ی هر صدی یکی دارد شمع
***
بی روی تو ای رشک گل و طیره ی باغ
از لاله و گل نه عیش بینم نه فراغ
چشمم ز تو گر نگرید از حسرت و داغ
پس چشم که گرید ای مرا چشم و چراغ
***
آن باده که من کشیدم از جام فراق
اینک ز فراق اوست ایام فراق
تا چند تپم چو مرغ در دام فراق
سیر آمدم از شنودن نام فراق
***
ای تعبیه ی حسن تو جوق از پس جوق
وز شهد و شکر برده لبت لذت و شوق
دایم به سر کوی تو گردم پر شوق
در گردن خود چو قمری از زلف تو طوق
***
ای خواب شبم برده به زلف شب رنگ
با چشم چو آهو چه کنی کبر پلنگ
پشت و دلم از بس که جفا کردی و جنگ
چون زلف تو گوژ گشت و چون چشم تو تنگ
***
روی تو ز خورشید همی دارد ننگ
خورشید نخوانمت که گردی دلتنگ
خورشید ز رخسار تو می گیرد نور
یاقوت ز خورشید بدان گیرد رنگ
***
دلبر که بدو بود مرا مرهم دل
بگرفت کم من و نگیرد کم دل
با صبر توان نشست در ماتم دل
کو صبر که دست گیرد اندر غم دل
***
رخسار تو را به تحفه نپسندم دل
آن به که به زلفین تو در بندم دل
این بود صوابم چو درافکندم دل
کز هر که به جز تو بود برکندم دل
***
ای ترک چو گل بخند و چون سرو ببال
کز بهر گل و سرو تو دارم دل و مال
گر سال تو خردست بزرگی به جمال
مقصود ز عشق تو جمال است نه سال
***
ای گنبد بر رفته ز تو پست شدم
جز جور ندیدم از تو تا هست شدم
ای ساقی غم ز جام تو مست شدم
رو دست ز من بدار کز دست شدم
***
دارم سر آن کز خط تو سر نکشم
چه کنم که جفای چون تو دلبر نکشم
از تو به جفا دست همی درنکشم
وز چاه زنخدان تو دل برنکشم
***
هم رنگ عقیق است لب جانانم
دیدار لطیف او فزاید جانم
از دیده به اشک اگر عقیق افشانم
آن را سبب از عشق عقیقش دانم
***
چون آتش اگرچه از هوا برگذریم
وز آب روان اگرچه پاکیزه تریم
هم خاک شویم از آنکه خاکی گهریم
با دست جهان باده بده تا بخوریم
***
هر چند در آب دیده غرق است تنم
از آتش دل سوخت زبان در دهنم
با ذل غریبی و فراق وطنم
جز دشمن من مباد از این سان که منم
***
چون یاد تو را در دل پر خون آرم
از هر مژه ای هزار جیحون آرم
دانی که ز دیده خون همی چون آرم
کز دیده دل حل شده بیرون آرم
***
آن به که شب و روز به می پیوندیم
بر گردش روزهای چون شب خندیم
تا چند دل اندر غم عالم بندیم
پیداست که ما ز اهل عالم چندیم
***
تا آتش عشق تو به دل ره دادم
چون ابر ز آب دیده با فریادم
در دست فراق تا اسیر افتادم
بیچاره تر از خاک به دست بادم
***
ای تو سبب شفا و بیماری من
وز تو همه آسانی و دشواری من
خوارم ز تو ای عز تو در خواری من
تا کی ز تو این قیامت و زاری من
***
گشته است ز بی خوابی و رنج و تب من
بالای شبم دراز چون یارب من
گویی که گره زده ست نوشین لب من
زلف شبه رنگ خویش را بر شب من
***
ای عشق دلم تو خسته ای مرهم کو
روی چو مه و زلف خم اندر خم کو
در بند غمم بند گشای غم کو
در رنج شبم روی سپیده دم کو
***
دف زن صنمی که سوختم در تف او
با آتش من همی نسازد خف او
تا ماند دلم چون دف او در کف او
نالنده ترم در کف او از دف او
***
رویت نه می است و عقل بگریزد از او
زلفت نه غم است و دل بپرهیزد از او
نی نیست لبت چرا شکر خیزد از او
تو می روی و شکر همی ریزد از او
***
زلفی است تو را که عاشقی زاید از او
حسنی است تو را که طبع بگشاید از او
رویی است تو را که روح بفزاید از او
می دان که مرا چه آرزو آید از او
***
گر داد جفای روزگار ای دلخواه
بر موی سیاه من سپیدی را راه
در من به حقارت نتوان کرد نگاه
یک باز سپید به ز صد زاغ سیاه
***
آن شب که ز من جدا شدی ای دلخواه
دیدم شب خویش را چو زلف تو سیاه
هم در شب خویش بینم ان شاء الله
از عارض تو صبح و ز رخسار تو ماه
***
چشمم ز تو شکر کرد بر بینایی
عقلم به تو دست یافت بر دانایی
رفتی زمن و چونت بخوانم نایی
ای رفتن تو چو رفتن برنایی
***
هستم ز جفای دوست در هر بابی
آسیمه سری، تر مژه ای بی خوابی
گر نیستمی ز عشق در هر بابی
دریا کنمی ز دیده هر محرابی
***
از بس که کنی ده دلی و ده رایی
ده بند ببندی و یکی نگشایی
اندر دل یکتای من ای بینایی
صد گونه غم است از آن دل ده تایی
***
گر هیچ به چشم یارم آزرمستی
با من دل آهنین او نرمستی
ور چشم فراق را زمن شرمستی
با دوست دم وصال من گرمستی
***
تا غایبی از چشم من ای بینایی
کرده ست مرا غیبت تو سودایی
از من خرد و خواب و دل و دانایی
غایب شده گیر اگر تو حاضر نایی
***
با چرخ مدور به جفا مقرونی
وز ماه منور به جمال افزونی
ای ماه مگر دایره ی گردونی
کز دایره ی مراد من بیرونی
***
اضافات نسخ
(1)
رخ تو ارغوان باغ جان است
غم تو حلقه ی گوش جهان است
کلاه عشق تو بر فرق عقل است
شراب مهر تو در جام جان است
خیال بی غمی از چشم عالم
ز حسن آشکار تو نهان است
دل بیمار ما را از لب تو
هوای انگبین و ناردان است
ز بار عشق تو گیتی بنالد
که بار عشق تو بار گران است
گرانجانی به ما با آنکه دانی
که ما را با تو جان اندر میان است
ندانم تا وصال تو چه مرغی است
که بیرون از جهانش آشیان است
حدیث حسن تو در هر زبانی
چو مدح پادشاه خاندان است
علاء الدین سر آل محمد
که چون اجداد خود صاحبقران است
خداوند خداوندان که قدرش
طراز آستین آسمان است
به ذکرش بر فراز منبر عقل
خطیب محمدت عالی بیان است
ز عکس تیغ افرویدون بذلش
تن ضحاک حاجت بی روان است
سرای سینه ی اعدای او را
ضیا از جستن برق سنان است
زهی جمشید ملک دین و دولت
که فرمان تو بر عالم روان است
سرشک خامه ی نقاش برت
صورپرداز رزق انس و جان است
خط طغراکش منشور جودت
بقا فرسای مال بحر و کان است
جهان را شعله ی خشمت بسوزد
که خشمت را جهنم در دهان است
سر زلف هوای خدمت تو
کمند گردن شاه جهان است
ستایش زینت از رسم تو گیرد
که رسمت زینت کون و مکان است
در اقلیم تو از طبع تو دایم
مکارم کاروان در کاروان است
ز بهر امن عالم داد و دین را
حسام تو به بهروزی ضمان است
جهان از حزم تو بفزود آرام
که حزم تو جهان را پاسبان است
خداوندا در این ابیات بنگر
که هر لفظیش گنج شایگان است
بدین خدمت مرا از عالم پیر
امید دولت از بخت جوان است
جز از من ناید این خدمت به واجب
که این خدمت نه کار این و آن است
نجویم من فراق آستانت
که خذلان فرقت این آستان است
همیشه تا ز باد مهرگانی
نصیب باغ و بستان زعفران است
به پیروزی بزی چون در زمانه
بهار بخت تو بی مهرگان است
رخ ناصح چو شاخ اندر بهاران
رخ حاسد چو برگ اندر خزان است
***
(2)
دست چمن گرفت سر زلف آن نگار
تا مشکبوی گشت چمن همچو نوبهار
گر زانکه نوبهار ندارد به زیر زلف
پس در چمن به زلف چرا گشت مشکبار
بستان و باغ گاه نظاره به چشم خلق
چرخی است بر زمین و بهشتی است آشکار
گر در بهشت و چرخ رسد آفت فنا
بستان و باغ بس بود از هر دو یادگار
امروز هست قاعده ی باغ به ز دی
و امسال هست نزهت بستان فزون ز پار
تلقین کند چمن به سخن عندلیب را
مدح علاء دین شه سادات روزگار
چون گل نقاب در چمن از روی برگرفت
می گیر در چمن ز کف یار گل عذار
رغبت مرا به سوی گل و مل چه لایق است
چون یار گل عذار مرا نیست می گسار
بی روی یار از گل و گلشن مرا چه سود
بی وصل دوست با چمن و گل مرا چه کار
بستان که خاص و عالم بر او بسته اند دل
مثل نگارخانه چین است از نگار
شاخ شکوفه بر سر بستان زمان زمان
بی منت سپهر ستاره کند نثار
بر بوستان به چشم بزرگی نگاه کرد
سلطان اهل بیت نبی خسرو تبار
عاشق به یاد دلبر گل رخ همی خورد
باده به رنگ لاله در اطراف لاله زار
آن باده که در دل پروردگار عقل
یک خرمی به تربیت او شود هزار
آبی که بی وسیلت او بر درخت جان
چشم امید خلق ندیده است روی بار
روزی که در حجاب شود آفتاب چرخ
بر چرخ جام نور دهد آفتاب وار
تا رنگ و بوی گل صفت رنگ و بوی اوست
دل را به عون او ندهد حادثات خار
جان عزیز هر که بدو شادمان نشد
در غم چو دشمن ملک الساده گشت خاکسار
از باده باد فایده بر من کجا وزد
چون در فراق یار دلم گشت خاکسار
ماهی که از خیال رخ او بر آسمان
بفکند آفتاب سپر صد هزار بار
گرچه دلم قرار ندارد ز عشق او
دارد همیشه انده او در دلم قرار
این دوستی که انده او در دلم گرفت
یک ساعت از کنار دلم کی کند کنار
جانم چو بارنامه ی او دید در خیال
غم در دلم ز قوت سودا فکند بار
از هجر او فکند فلک بیخ بی غمی
در عشق او ببست جهان راه زینهار
کردم شمار سوختگان هوای او
آمد از ابتدا دل خورشید در شمار
اندر دلم عزیز و گرامی است عشق او
چون مهر سید اجل اندر دل کبار
شاه شرف محمد بن حیدر آنکه هست
مقصود آفرینش و محبوب کردگار
آن بحر ابر دست که نشنید گوش عقل
بی آفرین او سخن آفریدگار
اجرام چرخ را ز مساعیش حل و عقد
اسلام و شرع را ز ایادیش کار و بار
شرع از حصول فطنت او مانده نیک روز
ملک از قبول دولت او گشته بخت یار
در حضرت خجسته او مجد را سکون
بر درگه مبارک او بخت را مدار
ای روح را به هدیه ی اکرام حق شناس
وی شخص را به تحفه ی انعام حق گزار
از جنت وفاق تو جنت بود نسیم
از دوزخ خلاف تو دوزخ بود شرار
افلاک از ولایت امن تو در امان
آفاق از حمایت تیغ تو در حصار
قصر کرم به طبع جواد تو مرتفع
حصن سخا ز دست کریم تو استوار
گیتی همی نهد ز پی ناصح تو تخت
گردون همی زند ز پی حاسد تو دار
بازی است هیبت تو که از غایت توان
در صیدگه کند ملک الموت را شکار
گوش فلک ز بانگ فنا یابدی امان
گر داردی ز نعل براق تو گوشوار
دست مهابت تو به هنگام معرکه
زلف ظفر گرفته به تیغ چو ذوالفقار
هر جان که از شراب خلاف تو مست شد
تا روز حشر سر نکند خالی از خمار
گر حکم تو ز روی زمین پای درکشد
بیرون کشد ز دست زمین آلت وقار
شاها نگاه کن که همی حالت خوش است
جان را ز لطف و لذت این نظم خوشگوار
گر هست در جهان سخنی مثل این بگو
ور هست بر زمین گهری مثل این بیار
چون شاعران نیک معانی بجسته ام
در مدح بی نهایت تو راه اختصار
حاشا اگر ز صدر تو دوری بود مرا
نزدیک تو به شعر کرا باشد این شعار
تا کوته است از پی عمر دراز دهر
دست فنا ز دامن این هفت و این چهار
در قالب بقای تو باد از ثنا سلب
در ساعد ثنای تو باد از بقا سوار
احباب تو ز راحت اقبال شادمان
اعدای تو ز آفت ادبار سوگوار
***
(3)
چو روز بر سر خود کرد قیرگون چادر
عروس شب رخ خود را نمود از معجر
ستاره بر فلک نیلگون میانه ی شب
چنانکه وقت سحرگه بر آب نیلوفر
زحل به سان یکی زنگی نهاده کلاه
قمر چنانکه یکی رومی گشاده کمر
شعاع خنجر بهرام می نمود به چرخ
چنانکه در دل ظلمات شعله های شرر
فلک چو روضه ی رضوان شده در او لیکن
به جای آذرگون لاله شعله ی آذر
به سان نرگس بشکفته خوشه ی پروین
به سان جوی پر از برگ نسترن محور
چو سوی باختر آورد چتر خسرو روز
سپاه شب علم افراخت زان سوی خاور
مشعبد آمد گردون که لعبتان ختن
به لعب خویش نماید ز قیرگون چادر
مجره همچو کمندی و گرد وی عیوق
مثال گوهر رخشنده بر سر خنجر
سماک اعزل عزلت گرفت بر گردون
چو نسر واقع بگشاد همچو طایر پر
خضاب کف خصیب است ار سفید بود
به سان شمع و چراغی بود به آینه بر
چنین شبی که بدین گونه دادم او را شرح
زخان خویش برون آمدم به عزم سفر
ستوری از پی خود کردم آنگهی حاصل
فراخ گام و قوی هیکل و گران پیکر
چو ژنده پیلی سرمست و چون فلک پردود
چو نر هیونی پربانگ و شور و شیفته سر
سرون او به درازی چو صور اسرافیل
میان او ز سطبری چو گرد کوه کمر
علاقه بود میان سرونش آویزان
چنانکه ریشه ی دستار و گوشه ی معجر
به دست و پایش اندر جلاجل و خلخال
فکنده شور و شغب در میان راهگذر
ز بیم شدت او چشم عقل من شده کور
ز فر صولت او گوش هوش من شده کر
برون کشیدم و رشته کشیدمش در حال
به ره فکندم و پالان نهادمش در بر
بدین ستور که شرح مناقبش گفتم
رهی به پیش گرفتم چو مردم مضطر
نه در مواطن او آدمی گرفته وطن
نه در مساکن او جز پری نموده مقر
به جای لحن طیور اندر او نوای غیول
به جای صوت خروس اندر او صلای سقر
به جای مار در او دیو و دد گرفته وطن
به جای مور در او اژدها نموده مقر
نموده پشته ی او ماه را چو ماهی زیر
نموده عرصه او ذره را چو شمس زبر
ز بانگ دزد در او گوش رهروان واله
ز شکل دیو در او هوش مرغکان مضطر
چو آب تیره نباتیش شور و شورانگیز
چو شوره راه که بوده است سر به سر همه شر
در او درخت مغیلان کشیده سر به سپهر
ز خاک خشک در او چشم مردمان اکدر
ز باد خشک در او بود صیت باد سموم
چنانکه بود به هنگام عادیان صرصر
چنین رهی که بگفتم بریدم و آمد
به سوی حضرت سلطان دل سلیمان فر
***
(4)
تو را خرامش کبک است و کشّی طاووس
مثل زنند ز حسنت همی به روم و به روس
همای فاخته مهری، تذرو طوطی لفظ
گرفته دوری سیمرغ و زینت طاووس
ز چهره ی تو فزون گشته باغ را دیدار
زغمزه ی تو فزون گشته فتنه را ناموس
صفات تو ز بدیعی نمی شود ممکن
جمال تو ز لطیفی نمی شود محسوس
بکن به مهر و وفا درد عشق را درمان
مکن ز جور و جفا عهد وصل را مدروس
مرا ز آتش دل آب دیده جاسوس است
ز آب دیده که دیده است در جهان جاسوس
همان رسید به جان من از ولایت عشق
که از ولایت مازندران به کیکاوس
مکن عتاب و حدیث وفا مگوی که هست
حدیث تو متناقض، عتاب تو معکوس
چه عذر گویی اگر من گه روایت شعر
شکایت تو رسانم به مجلس قابوس
نصیر دین محمد، محمد بن حسن
که هست منزل ملکش زبلخ تا در طوس
بزرگ بار خدایی که متفق شده اند
به دوستیش قلوب و به کهتریش نفوس
نه هیچ سایل گشته ز لطف او محروم
نه هیچ زایر گشته ز بذل او مأیوس
چو مشتری به دل دوستان بود محبوب
چو آسمان ز بد دشمنان بود محروس
سخای اوست که چون پای در رکاب آرد
نیاز را زمانه برون کند مأیوس
رسوم فضل نگردد به عهد او متروک
طریق جود نماند به وقت او مطموس
گه سخا نعمش را سخاوت حاتم
گه سخن قلمش را فصاحت قابوس
کریم بار خدایا منم که تا باشم
به نعمت تو بود مر مرا یمین غموس
تویی که یک اثر طبع پاک تو کرم است
چنانکه یک صفت از ذات پاک حق قدوس
تویی به فضل و به قوت طبیب آز و نیاز
چنین طبیب به از صد هزار جالینوس
به مدحت تو تقرب نموده نفس الوف
ز خدمت تو ریاضت کشیده دهر شموس
همی ز جود تو سازند شاعران مطعوم
همی ز لطف تو یابند زایران ملبوس
چو اهتمام تو حال مرا دهد ترتیب
رسم به دولت و نعمت رهم ز محنت و بوس
مرا به مجلس عیش و طرب نباشد راه
جز آنگهی که بباشد به مجلس تو جلوس
یکی به فر همایم رسان از آنکه منم
در این دیار چو طاووس پای مانده به دوس
ز نور عقل و ضیاء ضمیر روشن تو
سپهر فضل و کرم پر بدور گشت و شموس
گر از زمانه بترسم ز من شگفت مدار
که شیر شرزه بترسد بدان دل از جاموس
عجب ز من که بدین ناحیت بماندستم
به عیش ناخوش و دست تهی و روی عبوس
کدام روز بود کز فلک بر اسب امید
به خدمت تو رسم سر نهاده بر قرپوس
چرا مذلت غربت نهاده ام بر خویش
اگر دماغ مرا نیست علت کابوس
دلم به هر چه مراد من است محبوس است
عجب کسم که دلم معطل است و من محبوس
در این دیار که مسجد کلیسیا باشد
شگفت نیست که باشد مؤذنش ناقوس
پدید گشت ز من زینت زمانه ی من
چنانکه زینت یونان زمین به بطلمیوس
سخنوران چه نظیر منند وقت سخن
نظیر دسته سوسن که بسته دسته ی سوس
قصیده ای چو عروسی برت فرستادم
کز او سعود شود در زمانه هر چه هر چه نحوس
***
(5)
دلم عاشق شدن فرمود و من برحسب فرمانش
در افتادم بدان دردی که پیدا نیست درمانش
پریشان زلف دلبندی دلم بربود و هر ساعت
پریشان کرد حالم را سر زلف پریشانش
قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش
لبش یاقوت خندان است و گریانم نبیند کس
اگر وقتی ظفر یابم بدان یاقوت خندانش
جمال حور عین دارد مگر کز روضه ی جنت
به دنیا از پی فتنه فرستاده است رضوانش
گر از مشرق برآید چشمه ی خورشید هر روزی
رخش خورشید رخشان گشت و مشرق شد گریبانش
همی جستم به عمر اندر درازی در شب وصلش
نبود آن را که می جستم مگر در روز هجرانش
شکست زلف آن دلبر دلم بربود هر لحظه
که در زلفش همی دیدم نشان عهد و پیمانش
به پیرایش اگر در زلف او ره یافت نقصانی
جمال او و عشق من زیادت شد ز نقصانش
به قصد گوی با چوگان به میدان دیدمش روزی
ز زلف او و پشت من حسد می برد چوگانش
خم چوگان او با گوی هر ساعت به میدان در
همان کردی که روز باد زلفش با زنخدانش
ز رشک آنکه تا با زلف مشکینش نیامیزد
به آب دیده بنشاندم سراسر گرد میدانش
دلم را در خم زلفش به زندان کرد عشق او
چو مداح خداوندست نگذارم به زندانش
رئیس شرق مجدالدین، ابوالقاسم علی کایزد
مزین کرد عالم را به عدل و حلم و احسانش
خداوندی که در انواع دعوی خداوندی
ز اعداد نجوم آسمان بیش است برهانش
سلیمان قدر و آصف دل محمد خلق و حیدر کف
که مثل خویش خواندندی اگر دیدندی ایشانش
نه خورشید و نه کیوان است و هم خورشید و هم کیوان
همی خوانند در قدر و محل خورشید و کیوانش
چو در ایوان بود بزمش به ایوان آی تا بینی
که هم خورشید و هم کیوان همی تابد زایوانش
کفش چون آب حیوان است عمر شکر مدحت را
که جستی خضر پیغمبر حیات از آب حیوانش
معاذالله معاذالله اگر حیوان چنین بودی
به عمر جاودان بودی سکندر نیز مهمانش
ندانم سوره ای در مکرمت کان نیست در ذکرش
ندانم آیتی از محمدت کان نیست در شانش
به فر و عدل او گشته است هم روشن هم آبادان
هران موضع که روزی ظلم تاری کرد و ویرانش
از آن عهدی که بر درگاه میمونش ملازم شد
به گوش آواز یک مظلوم نشنیده است دربانش
سخا را کار چون زرست با دست سخاورزش
سخن را لفظ پر درست با کلک سخندانش
به دست او نگه کن چون قلم در دست او باشد
اگر ابری همی خواهی که از علم است بارانش
جهان را گرچه نعمت هاست در پیدا و در پنهان
کم از یک جود او باشد همه پیدا و پنهانش
اگر چه بهترین خلق عالم را پسر باشد
بزرگی را پدر شد تا برادر خواند سلطانش
اگر مردم به عقل و علم در عالم شرف یابد
همی خدمت کند اینش همی مدحت کند آنش
شنیدستم ز دانایان که دانش جان جان باشد
بدان جان است در جانش که با جان ماند در جانش
ثبات کوه در حلمش سخای ابر در دستش
نسیم مشک در خلقش نعیم خلد در خوانش
فری زان اسب میمونش که بر دریا و بر هامون
بود چون باد رفتارش، بود چون چرخ جولانش
به دریا فرق نتوانند کرد از کشتی نوحش
به هامون باز نشناسند از تخت سلیمانش
خداوند از بر او خضر و موسی را همی ماند
از آن باشند دریاها و هامونها به فرمانش
خداوندی که اندر نامهای رتبت و رفعت
همیشه از خداوندان، خداوندست عنوانش
زعزم او همی گوید به جاه او همی نازد
خرد ز آغاز و انجامش جهان مبدا و پایانش
بدان معنی که در آفاق چون او نیست در ارکان
دعا گویند آفاقش، ثنا خوانند ارکانش
به از بنده نگوید خلق مدح مجلس عالی
بدین معنی مسلم کرده اند اهل خراسانش
ز شعر بنده پر در شد دهان لفظ هر راوی
که مدح مجلس عالی پر از در کرد دیوانش
بدین حسن و طراوت شعر اگر مسعود را بودی
هزاران آفرین کردی روان سعد سلمانش
همیشه تا همی خوانند در اخبار و در قرآن
صفات یوسف و حسنش حدیث نوح و طوفانش
جهان دل باد و او دانش خراسان مصر و او یوسف
خداوند جهان داده بقای نوح و لقمانش
چنان کوه است در گیتی پناه شاعر و زایر
همیشه باد در عالم پناه الطاف یزدانش
***
(6)
دی غریوان شدم به سوی وثاق
بر وصال اختیار کرده فراق
دلم اندر هزاهز هجران
روحم اندر کشاکش احراق
طرب از طبع من گسسته وطن
رنج در روح من گرفته وثاق
روز دیدم همی گریخت ز شب
هم بران گونه کز نفاق وفاق
چون فرو شد به غرب چشمه روز
گفتی اخلاص را بخورد نفاق
اختران چون چراغ های منیر
سرنگون در یکی کبود رواق
کوکب روشن و شب تاری
درهم افتاده چون نکاح و طلاق
آمد آن دلربای زیباروی
آمد آن سرو قد سیمین ساق
چشمش از نم چو ابر فصل بهار
تنش از غم چو ماه وقت محاق
بی گره کرده گیسوان بخم
پر گره کرده ابروان بطاق
گفت کای حسرت همه دلها
گفت کای غیرت همه عشاق
بی تو بر من حمیم گشته شراب
بی تو بر من جحیم گشته وثاق
عاشقان را چنین بود بیعت
دوستان را چنین بود میثاق
چند از این دردهای بی درمان
چند از این زهرهای بی تریاق
گفتم ای جان به وصل تو محتاج
گفتم ای دل به روی تو مشتاق
تا بود جانم از وصال تو فرد
تا بود چشمم از جمال تو طاق
چیره باشد بر آن همه آفات
تیره باشد بر این همه آفاق
روی توست از عجایب قدرت
وصل توست از نفایس اعلاق
سر زلفت زعشق معلاقی است
وین دل من معلق از معلاق
رزق مقسوم خویش می طلبم
زانکه دستش خزانه ی ارزاق
آنکه جمع محاسن شیم است
وانکه قطب مکارم اخلاق
روی چون اصل باغ ابراهیم
خود چو روی نبیره ی اسحاق
مدحت او روایح ارواح
مجلس او حدایق احداق
سال و مه بر صحیفه ی ایام
خرد و جان همی کند الحاق
مدح او بالغدو و الآصال
شکر او بالعشی و الأشراق
آن تملق که در سخاوت اوست
پس از این کس نترسد از املاق
جز به آواز کوس کینه ی او
نکند گوش روزگار طراق
ای بزرگی که رزق بگذارد
از نهیب تو عالم ارزاق
در سخن صاحبی علی التحقیق
در سخا حاتمی علی اطلاق
نگسلد همچو روزی از حیوان
صله ی تو ز اهل استحقاق
محمدت را به نامت استرواح
مکرمت را به خلقت استنشاق
درج لولو شده است و سلک درر
از مدیحت صحایف اوراق
به ثنای تو گشت لفظ لطیف
پیش مدح تو بست نطق نطاق
این عروسان مدح را که دهد
جز تو از حسن اعتقاد صداق
تا بدیدم جمال طلعت تو
از خلایق مرا نبود خلاق
روز من تیره داشت بی تو لباس
عیش من تلخ داشت بی تو مذاق
گرچه شد بر تو عمر من نفقه
سود من کردم اندر این انفاق
به ثنای تو کرد هر دفتر
به مدیح تو کرد هر اوراق
نام تو زنده در همه اطراف
ذکر تو تازه در همه آفاق
تا بیان است نطق را زیور
تا خدای است خلق را رزاق
حاسدت باد سینه پر پیکان
دشمنت باد دیده پر معلاق
گشته آن را صروف دهر الیف
زده این را قضای بد مخراق
***
(7)
نهاد دولت جاوید در زمانه قدم
کشید رایت اقبال بر ستاره علم
گرفته عرصه ی عالم مثال روضه ی خلد
نمود ساحت گیتی جمال باغ ارم
بقا به صحن جهان بر نوشت نامه ی مهر
فلک ز روی زمین درنوشت جامه ی غم
ز جویبار سلامت دمید چهره ی گل
به کشتزار سعادت رسید بهره ی نم
به فر دولت و تأیید بخت و عون فلک
جهان زصدر جهان گشت تازه و خرم
سر سران ملک الساده صدر دولت و دین
که هست دولت و دین را بنا به او محکم
پناه عالم و بنیان ملک و اصل شرف
کمال دانش و فر جهان و فخر امم
ز اصل گوهر پاک پیمبران عرب
ز نسل و نسبت شاهان و خسروان عجم
سرای دولت عالیش را ملک معمار
بنای حضرت والاش را فلک طارم
زهی به دولت و دانش هزار چون آصف
زهی به نصرت و هیبت هزار بار چو جم
کمینه چاکری از حضرت تو ده دارا
کهینه بنده ای از درگه تو صد رستم
خدایگان بزرگان عالمی و خدای
تو را زحشمت و رفعت سپاه داد و حشم
تو جعفری و عمت هست جعفر طیار
همی ثنای تو گوید به پیش جد تو عم
مقرر است جمال تو را کمال بقا
مسلم است سخای تو را وفای نعم
به عهد دولت تو با نشاط خدمت تو
دلی نماند به درد و رخی نماند دژم
نهاد عدل تو آن قاعده که در گیتی
فغان و ناله نباشد مگر ز زیر و ز بم
به نور رای تو بینا همی شود اعمی
زعشق مدح تو گویا همی شود ابکم
تو آن کسی که مقرند همگنان که توی
به بذل و همت بر همگنان ولی نعم
به بندگی تو اقرار می کند گردون
به چاکری تو خط باز می دهد عالم
منم به بندگی خاص حضرت تو، مرا
مسلم است که دارند دیگران به سلم؟
به گفت حاسد صاحب غرض که افتادم
ز حضرت تو چون از روضه بهشت آدم
ز خوان حادثه ها می خورم غذای بلا
ز جام واقعه ها می چشم شراب ستم
مراست در دل غمگین ز آه سینه سنان
مراست بر رخ زرین ز خون دیده رقم
دلم ز شرم گناهست و جان زبیم عتاب
به پیش تیغ عنا و به زیر داغ ندم
مرا به نعمت عفوت رسان که می نرسد
به جان خسته ی من جز به عفو تو مرهم
نه حق خدمت سی ساله ثابت است مرا
نه هست عهد تو در جان بنده مستحکم
اگر ز حضرت تو دور بوده ام، بوده است
دعای دولت تو با دلم همیشه به هم
ز من به صدر تو گر صورتی کند نقاش
بود چو صورت بی جان بی روان مفحم
بدان یکی که هزاران هزار صورت خوب
وجود صنعش پیدا کند ز کتم عدم
بدان خدای که هست از صفات لم یزلش
جدا مکان و زمان و بری حدوث و قدم
به حق خاتم پیغمبران و حرمت آن
که بود معجزه ی کار ملک او خاتم
به طور و نور و مناجات موسی عمران
به مهد و عهد و مقالات عیسی مریم
به قدر و دعوت یعقوب و عزت یوسف
به صبر و محنت ایوب و صفوت آدم
به عرش و کرسی و طوبی و سدره و کوثر
به محشر و عرصات و بهشت و لوح و قلم
به معشر و به مناسک به عمره و احرام
به موقف و به منا و به کعبه و زمزم
به دست و بازو و تیغ مقاتلان جهاد
به صدق توبه و زهد مجاوران خرم
به فضل جد تو بر جمله انبیاء و رسل
به فخر ذات تو بر صدر کبریا و کرم
به راز نیم شب عاشقان به درگه حق
که نیست خلق مران سر و راز را محرم
به حرمت تو که دین را قوی شد از وی پشت
به نعمت تو که پر کرد از او زمانه شکم
که من ز اول ایام عمر تا امروز
ز خدمت تو مقصر نبوده ام یک دم
به قدر وسع یکی بنده بوده ام پیشت
به وقت خدمت مخلص تر از عبید و خدم
دلم متابع امرت به شدت و به رخا
تنم موافق حکمت به راحت و به الم
چه کرده ام که نکردند بندگان دگر
که جمله درخور مدحند و بنده درخور ذم
گناه را چه خطر پیش عفو کامل تو
ز کام تشنه کجا گردد آب دریا کم
چو سر برهنه ی جرمم تنم به عفو بپوش
که هست جامه ی عالم به عفو تو معلم
نعوذ بالله اگر جرم من نپوشی تو
به مرگ من همه پوشند جامه ی ماتم
چو هست بر تن و بر جان بنده حکم تو را
میان جرم من و عفو خود تو باش حکم
گرم به خدمت شغل قدیم راه نماند
همی زنم به ره مدحت و ثنات قدم
شدم زخدمت شغلت به سوی خدمت مدح
که هست خدمت مدح تو خدمتی معظم
نهم به دولت مدح تو گنج های سخن
که گنج های سخن به که گنج های درم
همیشه تا که بود پرچم و سنان، بادا
سر مخالف تو بر سر سنان پرچم
خجسته روزه و فرخنده روز و فرخ عید
همیشه قسم معادی ز روزگار ستم
***
(8)
اگر چه داد سخن در زمانه من دادم
ستاره وار زمانه نمی دهد دادم
زمانه گرچه زمن یافته است روزی داد
چرا به من ندهد آنچه من بدو دادم
رهی نماند ز نظم سخن که نسپردم
دری نماند زلفظ دری که نگشادم
به شعر من همه اهل زمانه دل شادند
چه اوفتاد مرا کز زمانه ناشادم
مرا زطالع من دولتی نمی زاید
چه وقت بود زطالع که من در او زادم
در این زمانه عزیزم به فضل و عز از من
غریب گشت چو در ذل غریب افتادم
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم
ستارگان که به فریادم از نحوستشان
چرا به گوش رضا نشنوند فریادم
چو آب دیده و خاک ره ار چه خوار شدم
ببین ز روی لطافت چو آتش و بادم
اگر ز روی لباسم خراب می بینی
خراب نیستم از روی فضل آبادم
از آن گهی که قدم در جهان نهادستم
در این جهان قدمی شادمانه ننهادم
اگر چه پیش تو استاده ام چو شاگردان
ز راه علم و هنر در زمانه استادم
ندیده هیچ مرادی ز یار شیرین لب
به بیستون جفا مانده همچو فرهادم
چو در جهانم بی بهره از نعیم جهان
چو روزگار جهان از جهان برون بادم
چو حال من ز صروف جهان خلل پذرفت
ز حال خویش خبر در جهان فرستادم
***
(9)
مشک است توده توده نهاده بر ارغوان
زلفین حلقه حلقه ی آن ماه دلستان
زان توده توده، توده ی مشک آیدم حقیر
زین حلقه حلقه، حلقه ی تنگ آیدم جهان
چون قطره قطره آب لطیف است عارضش
وز نور شعله شعله نهاده بر ارغوان
زان قطره قطره قطره ی آب است در بحار
زین شعله شعله، شعله ی نارست چون دخان
هر روز دجله دجله ببارم من از دو چشم
کو طرفه طرفه گل شکفاند به بوستان
زان دجله دجله، دجله ی بغداد دردمند
زین طرفه طرفه، طرفه ی بغداد شد نوان
تا پشته پشته بار فراقش همی کشم
چو ذره ذره کرد مرا در هوا، هوان
زان پشته پشته، پشته چو کاه آیدم سبک
زین ذره ذره، ذره چو کوه آیدم گران
هجرانش پاره پاره ز من برد خواب و خور
من خیره خیره داده به دست عنا، عنان
زان پاره پاره، پاره شود مر مرا جگر
زین خیره خیره، خیره شود چشم خون فشان
چون نکته نکته در غزل آرم ز وصف او
بختم ز تحفه تحفه ی دولت دهد نشان
زان نکته نکته، نکته ی رنج و جراحت است
زین تحفه تحفه، تحفه قبول خدایگان
***
(10)
معشوقه طرفه طرفه نماید گل از رخان
وز مشک نافه نافه گشاید بر ارغوان
زان طرفه طرفه، طرفه فروشان همه خجل
زین نافه نافه، نافه گشاید همی دهان
خالش چو دانه دانه سپند است زیر زلف
زلفش چو حلقه حلقه کمند است بر رخان
زان دانه دانه، دانه ی نارم شده سرشک
زین حلقه حلقه، حلقه شده بر دلم جهان
رویش چو توده توده ی گل لعل در چمن
خطش چو تازه تازه بنفشه به بوستان
زان توده توده، توده مرا لعل پر ز زر
زین تازه تازه، تازه مرا عشق پر نشان
چشمش به جمله جمله زمن هوش برد و صبر
جعدش به پاره پاره زمن دل ببرد و جان
زان جمله جمله جمله برانم زدیده اشک
زین پاره پاره، پاره کنم جامه هر زمان
***
(11)
ای نموده تیره تیره سلسله بر ارغوان
وی کشیده خیره خیره، غالیه بر گرد آن
هر زمان زان تیره تیره تیره روی ابر و میغ
هر زمان زان خیره خیره خیره بوی مشک وبان
رسته داری رشته رشته زیر گوهر در ناب
بسته داری پشته پشته زیر کتان پرنیان
هر زمان زان رشته رشته، رشته ی گوهر خجل
هر زمان زان پشته پشته، پشته ی نسرین نوان
حقه حقه لعل داری پر در و گوهر نثار
حلقه حلقه زلف داری بر قمر عنبرفشان
هر زمان زان حقه حقه، حقه بارد چشم و دل
هر زمان زان حلقه حلقه، حلقه سازد گوش و جان
گه گشایی نافه نافه، مشک زیر نسترن
گه نمایی توده توده، سیم زیر پرنیان
هر زمان زان نافه نافه، نافه ی تبت خجل
هر زمان زان توده توده، توده ی گل ناتوان
خوشه خوشه جعد تر داری به روی مه نگون
حلقه حلقه زلف کج داری به روی گلستان
هر زمان زان خوشه خوشه، خوشه بارم چون عقیق
هر زمان زان حلقه حلقه، حلقه گردم چون کمان
نکته نکته گر بپرسد صدر دین از حال من
اندک اندک پیش او زین حال بگشایم زبان
هر زمان زان نکته نکته، نکته ای گویم غریب
هر زمان زان اندک اندک، اندکی جویم امان
***
(12)
گویی به گرد روی تو آن زلف دلستان
توده شده است عنبر تو گرد گلستان
یا گرد مه، ز مشک نهاده ست دام دل
بر روی دل ربای تو آن زلف دلستان
چون باغ حسن پر گل تو باغبان نداشت
ایزد بر او زغالیه بگذاشت باغبان
یا دود عود زآتش مجمر برآمده است
خرمن زده است گرد گل لعل ارغوان
آتش ز دود و دود ز آتش جدا نیند
آتش ز دود و دود زآتش دهد نشان
این دیده را به دیدن آن دود راه ده
وین آتش از میانه ی آنها فرو نشان
از من ببرده ای دل و تا دل ببرده ای
از تو به بوسه ای دل من هست شادمان
زلفت که دل برد نبود جز ندیم دل
از زلفت این دقیقه بیاموز رایگان
آراستم دو دیده به در تا بدیدمت
آراستی به سی و دو در نسیم ناردان
نیمی به تحفه بر تو فشانم ز عمر خویش
گر یابم از زبان تو یک لفظ درفشان
وز عمر یک زمان نرود بر مراد من
گر ننگرد دو دیده به سرو تو یک زمان
ای چهره ی لطیف تو در هر چهار فصل
چشم مرا به رنگ گل تازه میزبان
مهمان من کجایی و کی بیند این دو چشم
از دست من تو را کمری بسته بر میان
وهم مرا به وصف دهان تو راه نیست
یک ره مرا به بوسه نشان ده از آن دهان
با من سخن نگویی و عذر تو ظاهرست
ناید سخن پدید چو باشد دهان نهان
گر زان دهن مراد سخن گفتن افتدت
جز آفرین صدر اجل بر زبان مران
خورشید خاندان نبوت، رئیس شرق
کز آسمان گذشته به او قدر خاندان
دریای علم و تاج معالی علی که هست
جودش خجل کننده ی دریای بی کران
در بر و بحر ذکر بزرگیش منتشر
در شرق و غرب نام کریمیش داستان
تلقین او به مرتبه ی ملک رهنمون
تدریس او به ترجمه ی عقل ترجمان
هم جفت با مخالف او خوف بی رجا
هم وقف با موافق او سود بی زیان
هر ساعتی سعادت از این آسمان پیر
بر فرق او نثار کند دولت جوان
منقاد اوست گنبد دوار در مسیر
مطواع اوست کوکب سیار در قران
ای خرمی ز عدل تو در ساحت بهار
وی ایمنی ز امن تو در راحت امان
عدلت همه مقاصد امت کند تمام
علمت همه مصالح ملت کند بیان
در راه محمدت قدم توست مقتدا
بر ملك مكرمت قلم توست قهرمان
گر در موافقت نبرندی گمان نیک
تیغ یقین تو بزدی گردن گمان
ورنه صلاح شکل کمان در کژیستی
انصاف تو کژی ببرد از دل کمان
شاه جهان به خلعت و تشریف و طوق زر
جاه تو را به چرخ رسانید در جهان
او چون نبی به قدر و علی وار پیش او
تو ذوالفقار در کف و دلدل به زیر ران
آن دلدلی که کرد به قیمت چو تاج خویش
گردنش را به طوق مرصع خدایگان
که پیکری که ابر روان است با رکاب
گام آوری که باد وزان است با عنان
گویی عنان او کندی باد را سبک
گویی رکاب او کندی خاک را گران
هر یک مهی دو بار خمیده شود چو طوق
از شوق طوق گردن او ماه آسمان
طوقی که در بدایع او خیره مانده چشم
طوقی که بر طرایف او فتنه شد روان
پیروزه و زبرجد و یاقوت و در و زر
گفته زشرم زینت او ترک بحر و کان
چرخ است زین گزیده کواکب بران مقام
کان است زان گرفته جواهر در آن مکان
لونش به لون لاله ی سرخ است در بهار
رنگش به رنگ آبی زردست در خزان
گویی به کار برده در آن بند دلربا
طبع جهان طرایف نوروز و مهرگان
گنج روان شنیدم و این طوق و بارگی
هر کس که دیده، دیده بود گنج را روان
خاک است جای گنج و بر این باد کوه شکل
سلطان به ما نمود یکی گنج شایگان
ور گنج شایگانت همی آرزو کند
آن طوق را نگه کن و این وصف را بخوان
وان تیغ آب داده نگر گویی از خدای
بر فرق دشمنانت بلایی است ناگهان
چون نسبت تو گوهر او خالی از خلل
چون فکرت تو تیزی او خالی از فسان
از بس که دل شکافت، گرفته است نور دل
از بس که جان ربود ربوده است لطف جان
آن جامه و عمامه و آن لطف تار و پود
کردند عز و جاه و جلال تو را ضمان
آثار فضل ایزد و انواع لطف شاه
در تار این مرکب و در پود آن عیان
نشگفت اگر ز شادی این خلعت شریف
چون برگ لاله لعل شود روی زعفران
واندر خزان ز بهر ثنای تو بی بهار
شاخ شجر شکوفه فشاند به بوستان
بس راست کرد قاعده ی کار مملکت
این عزم کار کرده و آن حزم کاروان
هم اهل غرب را زثنای تو جاه و مال
هم خلق شرق را زعطای تو آب و نان
بی فکرت تو نور نباشد در آفتاب
بی نعمت تو مغز نروید در استخوان
هر صعوه ای ز سعی تو بازی شود سپید
هر روبهی زعون تو شیری شود ژیان
توفیق توست بر فلک مکرمت نجوم
ترتیب توست نیزه، در او مملکت سنان
آنچ آید از بزرگی و دولت تو را به دست
ناید به داستان بزرگان باستان
رایت به هر چه میل نمایی همی رسد
دل را به هر چه میل نماید همی رسان
تا هست بر ولایت تو کام دل روا
کام تو بر ولایت دل باد کامران
عز تو در عنایت منشور لایزال
عمر تو در حمایت توفیق جاودان
***
(13)
ای لعل فتنه بر لب چون ناردان تو
اشکم ز حسرت تو چو در دهان تو
از فربهی و لاغری رنج و صبر من
نسبت همی کنند سرین و میان تو
بیگانه وار می کنی از مهر من کنار
من مانده در میان غم بی کران تو
هستی به چهره حور بهشتی و روزگار
آرد به بزم خسرو عزت نشان تو
ای جود پروری که در آفاق جود و بذل
مقصور گشت بر کف گوهرفشان تو
چرخ رفیع قدر نیابد به جست و جوی
یک آستان رفیع تر از آستان تو
دهر قدیم ذات نبیند به جد و جهد
یک خاندان قدیم تر از خاندان تو
پیش از وجود نیک و بد از کار نیک و بد
آگه شود به ذهن دل کاردان تو
پیری ز ذات خویش برون برد روزگار
چون برفراخت رایت بخت جوان تو
شاها منم که چرخ به تأیید تو مرا
کرد از برای کسب شرف، مدح خوان تو
راحت فزای گشت چو رخسار حور عین
اشعار من به مجلس همچون جنان تو
تا بر سبیل فایده خوانند سرکشان
اخبار مکرمات تو در داستان تو
از دولت موافق و اقبال جاه تو
بادا مکان عز و شرف در مکان تو
***
(14)
نماز شام چو صحبت بریدم از مأوی
بریده گشت طریق سلامم از سلمی
به عزم ره سه مسافر موافقت کردیم
مه از سپهر و شب از مشرق و من از مأوی
چو بخت بر لب جیحون فکند رخت مرا
به هم شدند سه جیحون زگریه ام در وی
یکی ز آب و دو از خون سه از دو دیده ی من
ز درد و داغ وطن خون گریستند همی
به جز فراق رفیقان که داند این صنعت
که از دو دیده دو دریا همی کند انشی
ز موج جنبش گردون بدید دیده ی من
نشان گردش کژدم و پیچش افعی
همی رسید فغان دو چیز من بدو چیز
ز قعر چه به ثریا ز اوج مه به ثری
به نکبتی ببریدم رهی که فتنه از او
چنانکه صورت مانی ز خامه ی مانی
در آن میان شب تاری ز شرق سر برزد
چو علتی که نباشد در او امید دوی
ستارگان همه چون آب دیده ی مجنون
ز تیرگی شب تاری چو طره ی لیلی
به محکمی و درستی چو عزم من گردون
به روشنی و بلندی چو شعر من شعری
بنات نعش به نور معانی روشن
در او سها به ضعیفی چو لفظ بی معنی
فلک چو اعمی بر جای خود فرو مانده
نظاره چشم کواکب بر او به استهزی
گرفته همچو عصایی، مجره اندر درست
عصا مجره بود چون فلک بود اعمی
ستاره لشکر و بازار لشکری گردون
به سعد و نحس در او دار و گیر و بیع و شری
من اندر او متحیر که هیچ خلق نبود
که هیچ از من و از حال من کند انهی
طریمن به یکی بر بیکران و مرا
در او نه وعده ی من و نه راحت سلوی
ز بیم باد سموم و بلای خون روان
روان شخص همی کرد آرزوی فنی
به عوض نعمت از او شخص را عنا همراه
به جای راحت از او روح را عذاب اجری
به یمن درگه صاحب سزاست بربندم
در او زبان و روان از شکایت و شکوی
کجا قبایل اهل شرف، ضیاءالدین
نظام عترت و تأیید شرع و نور هدی
جمال حسن معالی ابوالحسن طاهر
که از ثری اثر قدر اوست تا به علی
نه جز متابعت اوست شرع را رخصت
نه جز موافقت اوست عقل را فتوی
به تن خلاصه ی نور آمده است بی ظلمت
به دل خزینه ی معنی شده است بی دعوی
زمین حضرت او راست مایه ی فردوس
درخت خدمت او راست سایه ی طوبی
اگر ستوده کند مرد را دثار و شعار
دثار او ورع است و شعار او تقوی
هر آن کسی که تمسک کند به خدمت او
درست کرده تمسک به عروة الوثقی
به صدر او نرسد رتبت مخالف او
کجا بود چو حیات ابد، ممات فجی
اگر چه مدح و هجا هر دوان سخن باشند
خلایق است به فخر مدیح و ننگ هجی
وگرچه در ز صدف خیزد او به از صدف است
به است اگر چه ز دنیی است صدر از دنیی
زهی دو چشم خرد را چو زینت دیدار
زهی دو گوش طمع را چو آیت بشری
مزینی به فضایل چو از نجوم سپهر
منزهی ز معایب چو از گنه یحیی
اگر مبشر جدت زبان عیسی بود
در این زمانه به علمی و زهد چون عیسی
اگر درستی و حق در امانتش دو گواست
تو در شرف دو گواهت بود ز ام و ابی
منم که کرده ام از بهر آفرین و ثنات
چنین سخن ز تن لاغر و دم فربی
خرد خزینه فکرم چو داد خاطر کرد
روان هر آینه اندیشه بذل و عمر فدی
خود از ذخیره ی دنیی مرا نصیبی نیست
همی ز مدح تو سازم ذخیره ی عقبی
گذشت نوبت شعبان و دور روزه رسید
که هست موسم اصحاب طیلسان و ردی
فساد را به قدومش ضعیف شد قوت
صلاح را به وصولش بلند گشت لوی
خجسته بادا هم روز روزه و هم عید
تو را ثواب و سلامت عدوت را بلوی
همیشه تا شرف کعبه از منا و صفاست
سرا و صدر و درت، کعبه و صفا و منی
همه سعادت و اقبال بادت از گردون
همه کرامت و تأیید بادت از مولی
***
مقطعات
***
فلک بدعهد و بس نااستوار است
همه کار جهان ناپایدار است
هوایی دارد و آبی زمانه
که با طبع جهان ناسازگار است
***
همه شراب به یاد بنفشه خواهم خورد
که مر مرا ز خط یار یادگار شده ست
چه کس بود که در این روزگار می نخورد
بدین لطیفی و خوبی که روزگار شده ست
طرب ز باده و معشوق و باغ و گل خیزد
طرب گزین تو که هنگام هر چهار شده ست
***
نظم روان چو آب روان سینه را به است
شعر روان زجان و روان گداخته است
نادان چه داند آنکه سخندان به گاه نظم
جان را گداخته است و از آن شعر ساخته است
در گوش عاشقان سخن و قول شاعران
خوشتر ز بانگ بلبل و آواز فاخته است
مدخل که حق نظم نداند شناختن
مقدار شعر و قدر ثنا کی شناخته است
من دانم از طریق هجا کینه آختن
رایض در این طریق بسی کینه آخته است
***
او شد جوان و آه جوانی من برفت
یاقوت من ز رفتن او کهربا شده است
تا در هوای عالم پیری فتاده ام
شخصم ضعیف گشت و دلم در هوا شده است
غم شد جوان چو روز جوانی من برفت
شادیم پیر گشت و نشاطم هبا شده است
آبی که روی من ز جوانی گرفته بود
در چشمم آمده ست و ز رویم جدا شده است
زین پیش عشق زلف دو تا بود در دلم
آن عشق هیچ گونه ندانم کجا شده است
پر گرد آسیاست سر من ز روزگار
این گشت روزگار مگر آسیا شده است
آن دلبری که دم نزدی بی وفای من
اکنوی وفای او همه بر من جفا شده است
پیری پیام گوی من آمد که بیش از این
زلف دو تا مجوی که پشتم دو تا شده است
بر من جوانی من چون خود وفا نکرد
او نیز چون جوانی من بی وفا شده است
***
بگردان روی دل از فکرت بد
که بد کردن نه کار بخردان است
بدی اندیشه کردن در حق خلق
بدی کار تو در وی نهان است
کسی کو نیکی اندیشد به هر کس
به نیکی در جهان صاحب قران است
بر و نیکی کن و از بد بپرهیز
که بد کردن نه کار زیرکان است
اگر نیکی کنی پنهان نه ظاهر
به نزد نیک مردان نیکی آن است
که بدگو را سخن با نیک اندیش
به هرزه چون درای کاروان است
***
زهی یافته دین و دولت زتو
صفایی که گردون ز اختر نیافت
ز اولاد آدم دو کس ماند و بس
که از کان جود تو گوهر نیافت
یکی آنکه مادر هنوزش نزاد
دگر آنکه عهد تو را درنیافت
***
روز می خوردن به دوزخ رفتی ای اخطی ز بزم
صد هزاران آفرین بر روز می خوردنت باد
تا تو رفتی عالمی از رفتن تو زنده شد
گرچه اهل نعمتی رحمت بر این مردنت باد
***
به معالجت تن من ز تو جز الم ندارد
به سرت که جز بر آتش دل من قدم ندارد
دل خود مدار گفتی به غم ای به حسن خرم
بنمای آن دلی کو ز غم تو غم ندارد
***
نیست ممکن که به وصل تو رسد کس به شتاب
چه کنم صبر کنم تا به مدارا برسد
وعده ی بوسه ز امروز به فردا فکنی
وای من گر نرسد بوسه و فردا برسد
بوسه ای را لبت از من به دلی قانع نیست
قصد جان کرد به مقصد نرسد یا برسد
این چنین عشق که من دارم از آن لب که تو راست
هیچ شک نیست که این کار بدانجا برسد
***
ز روزگار حذر کن ز کردگار بترس
وگرت بر همه آفاق دسترس باشد
چو روزگار برآشفت و کردگار گرفت
زوال دولت تو در یکی نفس باشد
نه کردگار به تدبیر خلق کار کند
نه روزگار به فرمان هیچ کس باشد
***
گیرد قـَدََر عنانش و بوسد قضا رکاب
گر پای و دست قصد رکاب و عنان کند
هرگز به سالها نکند ابر نوبهار
آن مکرمت که دست تو در یک زمان کند
شعر است و بس که خواندن او نام مرد را
مشهور شهر و شهره ی خلق جهان کند
***
روزی هزار بار سر زلف بشکند
ترسم به عهد و دوستی من همان کند
دایم همی کنم لب شیرینش را صفت
آخر به بوسه ای دل من شادمان کند
***
کهتر و مهتر از وضیع و شریف
همه از روزگار رنجورند
دوستان گر به دوستان نرسند
اندر این روزگار معذورند
***
ترکان تو و وشاق خورشید
شمشیر زن و فلک سوارند
در بزم چو لاله دلگشایند
در رزم چو شیر پایدارند
در مجلس لهو جان فزایند
در حالت حرب جان نثارند
از پرده ی لعب گر به ناگاه
بر ماه فلک نظر گمارند
صد تیر به یک کمان نهاده
در دامن آسمان شمارند
***
سخنوران که تو را در سخا سحاب نهند
همی ثنای سخای تو بر سحاب کنند
زمانه غرقه ی طوفان سیم و زر گردد
گر اختران ز سخای تو فتح باب کنند
***
گر مرا سودای عشق آن دهن کمتر شود
جان من کم رنج بیند درد من کمتر شود
با چنان حسن و لطافت با چنان بالا و لب
سخت نادر باشد ار سودای من کمتر شود
***
ز صد هزار محمد که در جهان آید
یکی به منزلت و جاه مصطفی نشود
اگر که عرصه ی عالم پر از علی گردد
یکی به علم و شجاعت چو مرتضی نشود
جهان اگر چه ز موسی و چوب خالی نیست
یکی کلیم نگردد یکی عصا نشود
***
سخن بلند و گرانمایه از ثنای تو شد
سخن بلند و گرانمایه بی سخا نشود
محل نعمت تو گر به همت تو رسد
کسی به محنت افلاس مبتلا نشود
***
به هیچ وقتی اگر نام کهتران شمری
مرا و نام مرا اندر آن شمار شمر
در آن تبار که یک تن مخالف تو بود
ز روزگار ببارد بر آن تبار تبر
قمار کرد قمر با منازع تو به غم
سپرد عمر منازع در آن قمار قمر
بخار غم ز سرم بر دوید ز آب دو چشم
یکی مرا به بزرگی از این بخار بخر
اگر ز چشم تو خوشنودیی شکار کنم
ز جام زهر بود مر مرا شکار شکر
چرا همیشه به جرم و خطای من نگری
به فضل خویش بر این عذر چون نگار نگر
درید پرده ی من پیشتر مدار فلک
تو نیز باقی پرده بر این مدار مدر
***
فلک همی نکند در جفای من تقصیر
ملک همی نکند در هلاک من تأخیر
چو تیر بر جگر آمد چه منفعت ز خروش
چو روز غم به سر آمد چه فایده ز نفیر
اگر نه چشم ضمیر تو تیرگی دارد
در این زمانه چرا ننگرد به چشم ضمیر
جهان به چشم حکیمان حقارتی دارد
مرا رضای تو باید نه این جهان حقیر
به صبر کوش و قضا را قبول کن به رضا
رضا دهد به قضا هر که عاقل است و خبیر
***
زمن به قهر جدا کرد روزگار سه چیز
چنان سه چیز که مانند آن ندانم نیز
یکی لباس جوانی دوم امید و امل
سیم حلاوت دیدار دوستان عزیز
***
به قمر فروغ بخشد رخ همچو گلستانش
ز شکر خراج خواهد لب لعل دلستانش
عجب اینکه دیده هر دم دهدم نشان دلها
به حوالی دهانی که نداد کس نشانش
***
شگفت نیست چو با تیغ در مصاف آید
که تیغ کوه بلرزد ز دست تیغ زنش
لب ملوک همی بوسه بر بساطش داد
هنوز ناشده از لب طراوت لبنش
***
خداوندا ز دوران زمانه
دلم از غصه چون دیگ است در جوش
همی سوزد جهان هر ساعتم دل
همی مالد فلک هر لحظه ام گوش
در این فکرت چگونه خوش بود دل
بر این حیرت چگونه می شود نوش
به نکبت طبع من چون غم تبه کار
ز محنت روز من چون شب سیه پوش
***
ثنا به نام تو رغبت همی کند همه وقت
جهان به روی تو خرم بود همی همه سال
چو غمگنان به شراب و چو مفلسان به درم
چو دوستان به وصال و چو بوستان به نهال
***
نه وعده و نه پیام و نه نامه و نه رسول
بدین دلیل نباشد مرا امید قبول
امید وصل تو دارم همی و حاصل نیست
ز فرقت تو امید مرا امید حصول
***
حسامش را لقب داده ست نصرت
برآید آب رنگ و آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولیکن آتش افشاند به میدان
***
چو تو هرگز نبوده ست و نباشد
جوان بخت و سخی طبع و سخندان
همی احسان کنی با خلق دایم
از آن کرده ست ایزد با تو احسان
همی داری عزیز آزادگان را
زبهر آن عزیزت کرده یزدان
خداوندا اگر چه پیش از این عهد
ز من نامی نبود اندر خراسان
به قول تو مرا بنواخت خسرو
به سعی تو مرا بنواخت سلطان
***
تیرت به گاه زخم چو پوید به سوی خصم
کلکت به وقت مهر چو جنبید در بنان
این داعی است پای امل را به کوی دل
وان هادی است دست اجل را به سوی جان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز بیم تو قربان ز دوکدان
***
اگر به شعر روا باشدی نبوت شعر
چه مایه شاعر فحل آمدی ز امت من
حریم حرمت تو گر حرم شده ست چراست
از این حرم همه حرمان نصیب حرمت من
مرا ولی نعم جز کف جواد تو نیست
ز دولت کرم و جود توست نعمت من
نعوذ بالله اگر من به جای نعمت تو
همان کنم که تو کردی به جای خدمت من
***
باد سحر که سوی من آرد پیام او
اول غلام بادم و دوم غلام او
شادم ز دل که بسته ی زلف دوتای اوست
دل بنده ی دو سلسله ی مشک فام او
***
تا بشنیدم که ناتوانی
دلتنگ شدم چنانکه دانی
گفتم شخصی بدان لطیفی
افسوس بود به ناتوانی
افتاد ز هاتفی به گوشم
ناگاه ندای آسمانی
کان نیست به ناتوانی افسوس
کافسوس به دوست زندگانی
***
پیری ز وجود من برون برد
آن لطف و صفا و آن ظریفی
پیری و جوانی این دو در من
این کرد بهاری آن خریفی
***
غزل های نـُسَخ
***
مرا هوای سحرگه پیام یار آورد
نسیم بوی بهشتی از آن دیار آورد
دلم به مقدم او پر زلعل و در طبقی
به دست مردم چشمم پی نثار آورد
غلام فصل بهارم که هر ورق ز گلش
مرا به تازه پیامی ز روی یار آورد
کجاست بلبل خوش نغمه گو بیا و ببین
که باد صبح نسیمی ز نوبهار آورد
به صد زبان نتوان گفت شکر این نعمت
اگر چه از پس صد ساله انتظار آورد
***
چهره کآن ماه جبین می سازد
از پی بردن دین می سازد
دهنش چشمه ی نوش است و در او
از سخن ماء معین می سازد
نی که حقه صدف است از پی آنک
از صدف در ثمین می سازد
نی که حلقه است و چو خاموش شود
باز از آن حلقه نگین می سازد
نی شکر هست و گه بذله در او
مغزها را شکرین می سازد
***
بی دوست مانده ام چو تو را دوست خوانده ام
کز دوست دوستانه ندیدم جزای خویش
گر عاشقی خطاست به نزدیک عاقلان
آن عاشقم که خوش بودم با بلای خویش
ماهی و دل هوای تو را کرده است خوش
خرم دلی بود که گزیند هوای خویش
آنم که تا اجل نرسد در قفای من
یابی دعای خیر من اندر قفای خویش
تحسین کند فلک چو بخوانم ثنای تو
بر من سخا کنی چو ببینی ثنای خویش
***
ای روی تو چو خلد و لبانت چو سلسبیل
بر خلد و سلسبیل تو جان و دلم سبیل
در طاعت هوای تو آمد دلم از آنک
از طاعت است یافتن خلد و سلسبیل
ناهید پیش طلعت تو کی دهد فروغ
خورشید پیش عارض تو کی بود جمیل
بغداد حسن و مصر جمالی و چشم من
بغداد را چو دجله بود مصر را چو نیل
با چشم من بساز که خوبی و خرمی
هم دجله را قرین شد و هم نیل را عدیل
از بار رنج هجر تو قدم بود چو دال
وز دست زخم هجر تو خدم بود چو نیل
***
ای زلف تو چون وعده ی وصلت به درازی
خوبیت حقیقت بود و وعده مجازی
دلداری و دل را ز سر عشوه فریبی
جانانی و جان را همه در وعده گدازی
ابروی بطاق تو دو محراب نماز است
لیکن سخنت نیست گه وعده نمازی
نشنیده ام از کس که بنازید به تنگی
تا چند به چشم و دهن تنگ بنازی
بر هیچ سبب لاف ز تنگیت روا نیست
جز در عدد عمر خداوند درازی
لشکركش و دشمن کش و دین گستر و کین ور
اتسز ملک عالم عادل شه غازی
***
ای طره های خوبان از نافه ی تو بویی
هژده هزار عالم در عرصه ی تو گویی
چون شمع جمله دادی پروانه ی غمت را
وانگه ز تو ندیده پروانه هیچ رویی
حسن هزار لیلی از گلبن تو رنگی
عشق هزار مجنون از جرعه ی تو بویی
از دست غارت تو در چارسوی عشقت
سرهای گردنان را آویخته به مویی
کام دلی برآور از دولت جمالت
تا کام دل بیابی از دولت نکویی
***
رباعیات نـُسَخ
***
دارم سر آنکه امشب آیم به برت
تا لب به لبت برنهم و بر به برت
تو پای نهی ز ناز بر چشم ترم
من سر نهم از نیاز بر خاک درت
***
دل در غم آن لعل شکربار برفت
زاندیشه من قوت تکرار برفت
علمی که به عمر خویش حاصل کردم
بر یاد لبش جمله به یکبار برفت
***
چندان ز فراق در زیانم که مپرس
چندان به غمت بسوخت جانم که مپرس
چندان بگریست دیده گانم که مپرس
گفتی که چگونه ای چنانم که مپرس
***
در عشق تو سرفکنده همچون بیدم
چون سبزه از آن پای به گل جاویدم
گر بنمایی تو آن رخ خورشیدم
چون غنچه پژمرده گل امیدم
***
هر شب ز غم هجر تو رنجورترم
وز باده هجران تو مخمورترم
وآن روز که گویم به تو نزدیکترم
چون نیک نگه کنم بسی دورترم
***
مفردات
لطف خدای جمله کمالات خلق را
یک جای کرد و داد بدو نام مصطفی
***
نمود خون عدو برکشیده خنجر او
به گونه ی شفق سرخ بر سپهر کبود
***
تنگی گرفت بی تو دلم چون دهان تو
تنگی مگر نصیب دلم زآن دهان رسید
***
مگر آسان شود به یاری بخت
ورنه دشوار می نماید کار
***
مرغزاری کاندر آن باشد گذر یکسر تو را
چشمه ی حیوان شود هر چشمه آن مرغزار
***
نسیم گل چو به خلق تو نسبتی دارد
به صد زبان بستاید هزار دستانش
***
خود را بزرگ می کنم اندر میان خلق
بی آن که خدمتی ز برای تو می کنم
***
قهرت چو فرو بارد در معرکه ی سطوت
از بید کشد خنجر وز غنچه کند پیکان
***
ذوق عشقت کاشکی جانا نمی دیدی دلم
یا تن کاهیده ی من تاب هجران داشتی
***