افسر كرمانی
(1300-1259قمری)ادیب وشاعر،ملقب به افسر الشعرا-درکرمان متولدشد ودآنجا تحصیل کرددرحکمت و منطق سرآمد سخنوران عصر خودگشت به طوری که ناصرالدین شاه اورابه حضور پذیرفت وبه وی لقب افسر الشعراداد ظاهرا اولین انجمن ادبی رادرکرمان وی بنانهاده است وی دارای دو دیوان شعر است.
قصاید
***
در توحید باری عزّ شأنه
ای شده از صنع قدرت تو هویدا
گوهر و گل، گه ز خار و گاه ز خارا
ای ز تو برجا وجود عالم و آدم
وی به تو برپا بنای اسفل و اعلی
نزد سراپرده جلال تو باشد
عرش معلّی بسان صفحه غبرا
عكس تو شد جلوه گر ز عارض گل، كو
برده ز بلبل توان و صبر به یغما
دست خرد كی رسد به دامن جاهت
صفحه غبرا كجا و طارم خضرا
مهر رخت راست ذره ها و یكی را،
مادر گیتی نهاد، نامش دنیا
دود برآید ز آب تا ابدالدهر
قهر تو گر بگذرد به جانب دریا
از تو بود جان جن و انس به پیكر
وز تو بود روح وحش و طیر در اعضا
كعبه مقصود خلق، روی تو باشد
ای همه را در دو كون ملجأ و منجی
ای ز در رحم چاره ساز اعادی
وای ز ره لطف مهربان به احبا
شام وصال تو بامداد همایون
صبح فراق تو تیره گون شب یلدا
هجر تو ما را جحیم و قهر تو آذر
وصل تو ما را بهشت و مهر تو طوبی
ای مه مهرآفرین عجب نه كه گردد
مهر درخشان به عشق روی تو، حربا
نزد پر پشه حریم تو كمتر
از مگسی صد هزار مرتبه، عنقا
موسی عمران ز هوش رفت چو تابید
پرتوی از عكس تابش تو به سینا
جاری از آن سلسبیل گردد و كوثر
بنگری از لطف اگر به صخره صمّا
مور درت حكمران ملك سلیمان
مرغ شبت فیض بخش لعل مسیحا
از تو منوّر سراج معنی هستی
وز تو مصوّر، وجود صورت اشیا
ریزد اگر رشحه ای ز ابر جلالت
جاری گردد بحار بی حدّ و احصا
در بر یك بحر از آن بحار معظم
همچو حبابند نه قباب معلّی
دامن جاهت بود ز وصف منزه
پایه قدرت ز چون و چند مبرا
اول و آخر توئی به آخر و اول
معنی و صورت توئی به صورت و معنی
روی تو پیدا و مابقی همه پنهان
حسن تو صهبا و جملگی همه مینا
سائل كوی تواند منعم و مسكین
طالب روی تواند سید و مولی
در خور وصفت چو نیست جز تو دگر كس
هم ز تو آید كه وصف خود كنی انشا
جز تو نباشد چو كس به مدح تو لایق
افسر و توصیف ذات پاك تو حاشا
***
رسوای عشق
بامدادان قاصدی از كوی یار آمد مرا
قاصدی فرخنده ز آن فرخ دیار آمد مرا
جان همی كردم فدا در راه آن فرخنده پیك
كز ورودش جانی از نو مستعار آمد مرا
آبرویم رفت گر در عاشقی از كف چه غم
زاشك چشم، آبی ز نو بر روی كار آمد مرا
دور گردون شد ز راز سر به مهرم پرده در
تا كه در دل مهر ماهی پرده دار آمد مرا
كاش وصلش هم شدی در طی هجران پایمرد
آن كه در هر ورطه عشقش، دستیار آمد مرا
مدعی كش لاف مردی بود و كذب عاشقی
در نبرد عشق او در زینهار آمد مرا
خوشه زلفش كه دارم دانه های اشك از آن
ز آن همی بر خرمن هستی شرار آمد مرا
رشته مهرش دهد پیوند كالای روان
خود جدا از یكدگر، گر پود و تار آمد مرا
گر شدم رسوای عشق آخر شدم مقبول دوست
حبذا رسوائیی كو اعتبار آمد مرا
دانی افسر ناهنرمندان چرا عیبم كنند،
كاندر این دوران، هنرمندی شعار آمد مرا
مردمی آموختم تا پا بیفشردم به عشق
پخته گشتم تا كه در آتش قرار آمد مرا
خوشه زلفش كه دامانم از او پر دانه هاست
وه كه ز او هر دم به خرمن صد شرار آمد مرا
***
آیینه پاك
دی آمد و كالای چمن برد به یغما
یغمایی دی گشت همه گلشن و صحرا
هر سبزه كه دست چمن اندوخت به سالی
بیداد خزان برد به غارت به یك ایما
رعبی كه نهان در دل اشجار بد از وی
گردیده كنونشان همی از چهره هویدا
این طرفه كه دی نامده، بهمن ز پس وی
شد با سپهیش از پی امداد مهیا
از دبدبه موكب وی، خیل بهاری
گشتند به یك ره، همه آسیمه و دروا
نرّاد فلك باز در افكند به ششدر
بس مهره چون سیم، از این تخته مینا
چون گوهریان ابر ز سر پنجه فرو ریخت
بر دامن این خاك بسی گوهر رخشا
از قطره باران كه پذیرفت تواتر
نقشی همه بر خاك شد این توده غبرا
وز فرط برودت كه اثر كرد به گیتی
نزدیك به آن گشت كه فاسد شود اشیا
بحر از اثر بَرْدْ چنان منجمد آمد
كز وی به دل آب برآمد همه خارا
یا نی كف معمار قضا از در صنعت،
بنهاد بر او قنطره، از صخره صمّا
چون كلبه استاد صناعت رخ گیتی
پر زیبق محلول شد و سیم مصفا
گفتی ز ره سوك و عزا، زال زمانه
افشاد همی موی چو كافور به سیما
گیتی مگرش رنج كبد هست كه اینسان،
جوید همی از قرص تباشیر مداوا
یا علت سوداست مر او را كه به هر سال،
ماهی دو به تبرید كند چاره سودا
از بس متراكم به زمین برف گران سنگ
گوییش كه خواهد كه بپاشد ز هم اجزا
از تیرگی ابر، هوا معدن انگشت
وز روشنی برف، زمین چشمه بیضا
آن تیره و تاری همه چون گونه زنگی
و آن روشن و صافی همه چون طلعت حورا
این طعنه زند هی، به كه، بر طالع مجنون
آن سخره كند هی، به چه، بر عارض لیلا
ای راستی از ابر مرا بس عجب آید
كاندر وسط ره ز چه او را شده مأوا
چون زورق آكنده، كه استد به دو لنگر
استاده، نه اش میل به پایین و نه بالا
از جرّ ثقیلش، مگرا آگهی استی،
كایدون به چنین تعبیه كرده است تقاضا
از عقد لسانی كه بود در نفس دی
خیزد سخن از لب به دو صد زحمت و ایذا
آری عجبی نیست كه از سردی این فصل
در قاف ببندد به درون بیضه عنقا
زاهد كه به فردوس نبودش سر تمكین
حالی گه آن شد به دوزخ بنهد پا
مفتی كه ز بشنیدن اوضاع جهنم
زین پیش فتادیش دو صد رعشه بر اعضا
امروز بر آن است كه تا رحل اقامت
در ساحت دوزخ برد از حدت سرما
من نیز بگویم كه خدایش بدهد اجر
گر نفكند این زحمت امروز به فردا
باری چه دهم شرح كه از آمدن دی
در دهر چه واقع شد و از دهر چه برما
دی نیست همانا كه بلای دل خلقی است
كز بیمش كران جسته خلایق به زوایا
مانا، ز ازل از پی اتلاف خلایق
با مرگ به هم داده همی دست مواخا
یكچند از این پیش از انبوه ریاحین
بد سطح زمین سبزتر از طارم خضرا
بستان بدی از نغمه مرغان نواسنج
پر زمزمه بار بد و لحن نكیسا
هامون بدی از خلخله سوسن و سوری
پر غالیه سوده و پر عنبر سارا
گلشن بدی از رنگ گل و شكل شقایق
چون خامه ارژنگی و چون صفحه مانا
امروز چه رخ داده، ندانم كه به گیتی
آن فرّ و بها نیست كه زین پیش بدی ها
یاد آیدم آن عهد كه با خوب جوانان
هر سو بچمیدیم پی سیر و تماشا
یاد آیدم آن روز كه با طرفه غزالان
رفتیم خرامان سوی هر مرتع و مرعی
آن روز گر از لاله چمن بود عقیقین،
امروز هم از ژاله دمن هست گهرزا
آن روز به بستان همه گل بودی و سنبل
امروز به هامون همه خار استی و خارا
آن روز، نه جز نغمه مرغان بدی آهنگ
امروز نه جز ناله زاغان بود آوا
یك چند دگر باش كه تا خسرو اُردی،
لشكر بكشد باز سوی گلشن و صحرا
بر بام بساتین بزند نوبت شاهی
و آواز جلادت فكند در همه اقصا
یكباره گشاید پی تاراج خزان دست
كیفر كشد از خصم به بازوی توانا
تازد پی بدخواه، به هر مأمن و مكمن
پوید عقب خصم، به هر مسكن و مأوا
راند همه جا خیل، چه معمور و چه ویران
تازد همه سو رخش، چه ماهور و چه بیدا
ترتیب دهد جیشی از انواع ریاحین
چالاك و سبك، جمله همه از پی هیجا
آماده كند موكبی از خیل بهاری
هر یك به گه معركه، خونریز و فتن زا
با آن سپه پیل مصاف از پی یرغو
چار اسبه برانگیزد، در معركه یرغا
با لشكر دشمن كند آن گونه نبردی
كز صد نگذارد یك از آن قوم ابرجا
بر جیش مخالف دهد آن نوع شكستی
كش یكتن از آن ورطه سلامت نكشد پا
زلزال در اندازد در هستی دشمن
ولوال بیاغازد در مركب اعدا
و آنگاه به بستان كند اورنگ شهی نصب
زآن سان كه شهان راست مر آن سیرت و یاسا
اكلیل خلافت بنهد باز به تارك
منجوق ریاست بفرازد به ثریا
بر مصطبه ملك دگر باره نشیند
مانند سكندر كه ابر مسند دارا
وآن مخزن گنجی كه خزان برد به غارت
باز آرد و بر قوم كند بذل و مواسا
زاشكوفه فرستد سوی هر شهر خطیبان
تا خطبه در آن شهر بنامش كند انشا
وز سبزه گمارد بر هر قوم رسولان
تا دعوت خود را به خلایق كند القا
یرلیغ نگارد بر هر عارف و عامی
منشور فرستد سوی هر جاهل و دانا
وز باد به هر سوی سفیران سبك پی
سازد پی آمد شد هر ملك مهیا
آنقدر ز سر پنجه فشاند دُر و گوهر
كانباشته سازد كف مسكین و توانا
اطفال چمن را همه در گوش نماید
چون نظم من آویزه ای از لؤلوی لالا
اغصان شجر را همه پیرایه ببندد
سر تا به قدم جمله ز استبرق و دیبا
بر هر یك از اوراق ریاحین بنگارد
توصیف بهین آمر دین داور یكتا
داماد پیمبر ولی قادر بیچون
بن عم محمد علی عالی اعلا
ای آیینه پاك، كه یكتایی یزدان
گردیده ز آیینه رخسار تو پیدا
كاخ تو ز اندیشه اوهام منزه
قدر تو ز آلایش ادراك مبرا
از هر چه به كف آید، شخص تو مهذب
وز هر چه به وصف آید، ذات تو مزكا
بر دست قضا و قدر، از تیغ و سنانت
نبود به سراپرده غیب ای شه والا،
مر امر قضا را، ندهد هیچ تنی تن،
مر حكم قدر را، نكند هیچ كس امضا
روزی كه ز آشیهه شبرنگ و غو كوس
در طارم پیروزه گردون فتد آوا
نعرنك هژبران و خروشیدن گردان
آغوش فلك را كند آموده ز غوغا
از خون دلیران دمد از خاك بیابان
تا دغدغه حشر، همی لاله حمرا
آن روز شود تیغ تو بر هر كه شرر خیز
آن روز شود تیغ تو بر هر كه شررزا
بر خرمنش اندازد آن گونه شراری
كافتد به جهنم تنش از پهنه هیجا
خصم تو معما و سنان تو شكافد
در پهنه ناورد به هر لحظه معما
ای راد امیری، كه نباشد به قیامت
بیم سقر آن را كه بود با تو تولاّ
ای شاه فلك قدر، كه در شاعری تو،
همواره همی سایدم اكلیل به شعرا
امید من آن است كه در دغدغه حشر
از من نكند لطف عمیم تو تبرّا
بر افسر درمانده، خدا را به تلطف،
لختی نظری، كوست فرو مانده و دروا
گر خلق جهان راست، تمنا ز تو جنت
ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا
ای مانده به وصف تو زبان قاصر و ابكم
ای گشته به ذات تو خرد واله و شیدا
هی هی كیم آخر من، آن بنده مسكین
كز جور زمان كوی تو را ساخته مأوا
مانا خبرت هست كه در ساحت این ملك
بر من چه جفا می رود از كینه اعدا
انصاف در این عهد همانا بود اكسیر
یا فهم در این شهر بود قصه عنقا
خر مهره نداند كسی از گوهر رخشان
قطران نشناسد كسی از عنبر سارا
امید كه انصاف توام داد ستاند
ز آنان كه نمایند جفاها به من عمدا
من مادح آل علی و شیعه اویم
نهراسم از اندیشه خصمان فتن زا
دایم به بهاران كه چمن از گل و لاله
چون دیده مجنون شود و گونه لیلا
خصمان تو را چهره به خونابه منقش
یاران تو را خانه چو خمخانه مصفّا
***
جام جهان بین
زد ابر دگرباره به گلزار خیم را
گسترد ابر فوق چمن ظل كرم را
چون صیرفیان ریخت ز بس درهم و دینار
برد از دل مفلس غم دینار و درم را
از فرّ و بها ساحت گلزار نك امروز
بس طعنه كه راند همه دم باغ ارم را
در باغ كنون بلبل و گل از در الفت
گویند بهم شرح دل افكاری هم را
گل جشن طرب چید دگر باره به بستان
گردید قرین باز همی عیش و نعم را
ابنای زمان نیز پی عشرت و شادی
یكسوی نهادند همه محنت و غم را
صحرای ختن هست تو گویی ره گلشن
از بس كه ببخشد اثر نافه شمم را
از نغمه زیر و بم مرغان خوش آهنگ
بنواخته هر سو بنگر ساز و نغم را
شمشاد نگه كن كه چه فرخنده و شادان،
افكنده بپا، طرّه پر حلقه و خم را
بر شاخ شجر بین كه چو میران ممالك
ز اشكوفه به سر بر زده قرطاس رقم را
بگرفته ز نو لاله به كف جام جهان بین
دارد مگر او داعیه حشمت جم را
نوروز شد و بار دگر كاوه اردی
بر كینه ضحاك دی افراخت علم را
دی كز ره بیداد بر اطفال ریاحین
ناشسته لب از شیر روا داشت ستم را
نك خسرو و اردیش به پاداش ستم ها
بر كینه همی سخت بیفشرد قدم را
از سبزه نورسته و از لاله نوخیز
آماده پی غارت دی كرد حشم را
دی نیز ز رعبی كه به دل داشت ز اردی
دم هیچ نیاراست زدن لا و نعم را
از چاره فرو ماند و چو بدخواه اتابك
پیمود به ناچار ره كوی عدم را
هان دادگرا، ای كه بتأیید تو گردون
بنهاد، ابر تارك من تاج همم را
پیوند تو با شاه عرب هست و لیكن،
در ملك وزیر آمده ای شاه عجم را
دانی كه در این ملك چسان می گذرانم
روز و شب و شام و سحر و لحظه و دم را
عمری است كه خواهم غم دل عرضه كنم، لیك
نتوانم از این عهده برآورد قلم را
لختی نظر انداز تو در ساحت گیتی
بنگر چه تقاضاست مر این دهر دژم را
شیران همه از گرسنگی مرده و روبه
در شهر بیاكنده ز مردار شكم را
روباه كه بودی همه دم طعمه شیران
نك طعمه شمارد همه شیران غژم را
گرگان كه بدندی همه بر خیل غنم چیر
هان چیره به گرگان بنگر خیل غنم را
كالای هنر بس كه كساد است در این ملك
كس در به بهایش ندهد نیم درم را
زین پستی و بالاییم آری نبود باك
كم عون تو تریاق بود زهر الم را
تا شام ظلم از عقب صبح منوّر
تا صبح منوّر به عقب شام ظُلم را
یاران تو دایم همه انباز سلامت
خصمان تو پیوسته قرین رنج و سقم را
***
آیینه یزدان
خجسته زمانی است بس بهجت افزا
همایون اوانی است بیحد طرب زا
كه خلق جهان ز آن به عیشند یكسر
كه اهل زمان زاین به وجدند یكجا
پدید است بر خلق عیشی موّفر
عیان است در ملك وجدی موّفا
بت من، زهی ماهرو ترك ساده
مه من، خهی تندخو، شوخ خود را
به زیور بیارای نك پای تا سر
به آیین بپیرای، هان فرق تا پا
به یغما ببر، هر چه فرهنگ و دانش
به تاراج ده، هرچه صبر و شكیبا
نبینی كه خلقی به عیشند و عشرت
نواخوان و شادان به هر سوی و هرجا
نبینی كه ملكی به وجدند و شادی
گرفته ره دشت و هامون هم آوا
همه كف زنان و همه پای كوبان،
روان و دوان هر طرف بی محابا
خرامان به هر سو، بتی ماه منظر
نواخوان به هر جا مهی سرو بالا
تو گویی كه ابنای گیتی سراسر
پی شادی و عیش گشته مهیا
به عیش اندر از هر طرف خُرد و معظم
به وجد اندر از هر كنف، پیر و برنا
به عیش و شعف از فقیر و توانگر
به وجد و طرب از ضعیف و توانا
به شكرانه كامد، پس از سالی از ره
مهین روز پیروز، عید دلارا
چه عیدی، كز آن خانه چون كوی مینو
چه عیدی، كز آن حجره، چون كاخ مانا
چه عید، از شمیمش صبا عنبر آگین
چه عید، از نسیمش هوا نافه آسا
چه عیدی، كز او شهر آیین خلخ
چه عیدی، كز او بوم آزرم یغما
در این عید دانی چه بهتر بود، هان
كه رانم به لب مدحت میر والا
مهین داور خلق دارای اعظم
بهین آمر دین خداوند یكتا
علی آن كه قائم به امر وی آمد
سراسر همه نقش پایین و بالا
علی، آن كه از حزم او یافت نزهت
ز آلایش كفر، دامان غبرا
علی، آن كه از نیروی شرع احمد
بپرداخت تیغ وی از جور دنیا
شها، ای كه ز آیینه چهر پاكت
بود چهر یزدان همی آشكارا
نبودی اگر تیغ و رمح تو در كف
قضا و قدر را به هر سوی و هرجا
تنی، امر این را ندادی دگر تن
كسی، حكم آن را نه بنمودی امضا
هم از قهر و عنف تو ای میر غازی
هم از مهر و لطف تو ای شاه والا
به قعر زمین رخت بر بسته قارون
بر اوج فلك تخت بنهاده عیسی
به دریا فتد گر شراری ز تیغت
همی تا ابد دود خیزد ز دریا
همه خامه گردد، گر اشجار گیتی
همه صفحه گردد گر اقطاع دنیا
یكی شمه وصفت نیارند كردن
نه این خاكیان، بل مقیمان بالا
ز پیمودن پهن بیدای وصفت
دگر ادهم خامه را نیست یارا
زبان با ثنایت همی لال و ابكم
خرد با خصالت همی محو و دروا
ز اندیشه وهم ذاتت مهذّب
ز آلایش وصف، نامت مزكّا
كنون گاه عید است و هنگام شادی
زمین و زمان پر ز آیین و آوا
به نقد اندرم، در چنین عید باشد
ز لطف عمیم تو، عیدی تمنا
سرافراز گردم بر امثال و اقران
نه یك پایه، بل از ثری تا ثریا
در این گوشه كس را همی نیست باور
یكی سوی من بیند از چشم بینا
كه رنگ رخم، شاهدی هست حاكی
كه سوز دلم، آیتی هست پیدا
همی تا نماید مه از خاوران رخ
همی تا كند مهر در باختر جا
همی تا سخن باشد از كفر و ایمان
همی تا اثر ماند از نور و ظلما
به كام عدویت سرشك مذلت
به جام احبّات، شهد مصفّا
***
دامنی از اختركان
ای سهی سرو، كه هر سوی بنازت گذراست
در گذرگاه توام دیده و دل منتظر است
دام دلهاست به رخسار تو، یا حلقه زلف
یا كه مار سیه، اندر بر گنج گهر است
سیم و زر گر پی ایثار توام نیست به كف
اینك اشك و رخم آمیخته چون سیم و زر است
دیده زار ببین، سوز درون را بنگر
كه بر اسرار نهان، این دو مرا پرده در است
ازدحام سر كوی تو نه امری است شگفت
انگبین هر چه بود بیش، مگس بیشتر است
پرده بگشا ز رخ، ای شاهد دیرین كه مرا،
دیده و دل به تماشای رخت منتظر است
مرمرا ز آرزوی روز وصالت همه شب
جاری از دیده و دل قطره خون تا سحر است
نیستت داعیه امر نبوت ز چه روی،
به رخ از خنده تو را معجز شق القمر است
پاس ما هیچ نداری و ندانی كه همی،
خرمن حسن تو را، آه دل ما شرر است
نه من شیفته دل واله رخسار توام
كه ز رخسار تو بر من، دگری جلوه گر است
آن كه هر صبح و مسا، حضرت روح القدسش
بر در بارگه از روی شرف سجده بر است
داور كشور جان، مهدی قائم، كه جز او
خلق را از دو جهان یكسره قطع نظر است
ای كه در دایره بارگه رفعت او
چو یكی نقطه موهوم، فلك مستتر است
وه كه گر طایری از كوی تو پرواز كند
عرصه كون و مكانش همه در زیر پر است
خود شگفت آیدم از خلق كه بی پرده تو را
می ببینند و بگویند كه در پرده در است
نیست مستور جمال تو، ولی نتواند،
بیندت آن كه نه اندر دو جهان با بصر است
آن كه شد با خبر از تو خبر از هیچش نیست
وآنكه دارد خبر از خویش ز تو بی خبر است
عجب این است كه دورم ز تو هرچند به من
از من شیفته دل، فیض تو نزدیكتر است
نزد خورشید رخت بر سر دیوار سپهر
همچو حربا متحیر به شب و روز خور است
بهر پیدایی ذات تو چه جوییم دلیل
كه نه جز جلوه رخسار تو در بحر و بر است
تویی آن پادشه ملك كه از فرّ و جلال،
هستی از خوان عطای تو یكی ریزه خور است
از چه هر سو نگرم روی تو آید به نظر،
گرنه رخسار تو از شش جهتم جلوه گر است
ور گذشتی به نخستین قدم از وادی لا،
حالیت مصطبه كشور اِلاّ مقر است
نیست چیزی كه بود در دو جهان از تو نهان
ذره اندر بر خورشید چسان مستتر است
جوهر ذات تو بیرون بود از چون و چرا
وآنچه آید به تصور ز تو نقش صور است
در بر بحر كف جود تو دریای وجود
غوص كردیم بسی قصه بحر و شمر است
مهر روی تو شود یكدم اگر ملك فروز
آفتابش چو یكی ذره نهان از نظر است
چهره بنمای كه از بهر نثارت همه شب
چرخ را دامنی از اختركان پرگهر است
من و اندیشه ذات تو كجا، زآن كه بری
ذات پاكت ز چه و چونی و بوك و مگر است
مرمرا گشته ز مدح تو زبان قاصر از آنك
كه ثنایت هم از اندیشه اوهام بر است
حلقه بندگیت را نكشد هر كه به گوش،
دایم از دشنه جلاد قضا در خطر است
هر كه را در دل و جان نائره عشق نیست،
هست پیدا كه در این دایره چون گاو و خر است
آن كه در چنبر عشقت ننهد گردن طوع
خونش در مذهب هفتاد و دو ملت هدر است
داد دل را ز چه اندر برت اظهار كنم
ای كه از حال دل سوختگانت خبر است
گرچه ما غرقه دریای گناهیم ولی،
لطف عام تو برون از حد و احصا و مر است
اگرم زنده كنی ور بكشی سلطانی
عاشق آن نیست كه اندر پی نفع و ضرر است
جز به درگاه توام نی بدری روی نیاز
خاك اگر بستر و ور خاره مرا زیر سر است
سر نهادیم به پای تو و پا بر سر چرخ
تا نگویند كه هر عاشق، بی پا و سر است
تا در این بادیه از هجر تو نام است و نشان
تا در این دایره از مهر جمالت اثر است
***
روضه خلد
جنت این، یا فضای گلزار است
كوثر این، یا زلال انهار است؟
عنبر این یا شمیم باد صبا،
لادن این، یا نسیم اسحار است؟
روضه خلد یا كه ساحت باغ،
غرفه حور یا كه گلزار است؟
گلستان یا كه دكّه بزاز
بوستان یا كه تخت عطار است؟
لاله، یا روی دلفریب صنم،
سبزه، یا زلف نازنین یار است؟
نسترن، یا كه حقه كافور،
اسپرم، یا كه درج زنگار است؟
ارغوان، یا كه طلعت جانان،
ضیمران، یا كه خط دلدار است؟
آب، یا جدولی سراسر سیم،
باد، یا كاروان تاتار است؟
بسدّین مجمر است یا لاله،
آذرین جام، یا كه گلنار است؟
غنچه این، یا مغی سبو بر دوش،
چمن این، یا كه كوی خمار است؟
صفحه مانوی است یا بستان،
كاخ ارژنگ یا كه گلزار است؟
كان شنگرف، یا كه لاله ستان
معدن سیم، یا سمن زار است؟
ورق لاله، یا فروزان شمع،
ارغوان یا كه مشتعل نار است؟
چمن این، یا نگارخانه چین،
دمن این، یا سرای تجار است؟
باغ یا خرگه خدیو جهان
راغ یا درگه جهاندار است؟
***
«دهقان و سلطان»
بتا، صباح همایون عید قربان است
به تا، فدای تو جان را كنم كه قرب آن است
بلی به كعبه مقصود، قرب آن كس راست
كه در منای تمنای دوست قربان است
طواف كعبه فریضه است خلق را، لیكن
طواف كعبه كوی تو فرضتر ز آن است
دو كعبه است كه باید طواف آن دو نمود
یكیش كعبه جسم است و دیگری جان است
نخست كعبه دل، دیگری است كعبه گل
ولی از این دو یكی را مقام رجحان است
اگر چه كعبه گل را شرافت است بسی
ولیك كعبه دل را هزار چندان است
كسی كه محرم آن كعبه، اجر اوست فزون
كسی كه محرم این، زجر او فراوان است
فضای خانه آن كعبه، جای دشمن و دوست
دورن خانه این كعبه كوی جانان است
بگرد زمزم آن كعبه، تشنه گردد سیر
بگرد زمزم این كعبه، سیر عطشان است
اگر ز زمزم آن جاری است عذب روان
روان ز زمزم این چشمه های حیوان است
اگر زیارت آن كعبه هست قول رسول
بلی زیارت این كعبه نص فرقان است
طواف كعبه گل هست شرط اعظم دین
طواف كعبه دل نیز ركن ایمان است
برون خانه آن كعبه قبله گاه امم
درون خانه این كعبه عرش رحمان است
بنای اصلی آن خانه هست صنع خلیل
بنای كلی این خانه كار سبحان است
همه براری آن كعبه غیر ذی زرع است
همه صحاری این كعبه كشت ریحان است
نَوَشتنِ ره آن كعبه صعب باشد و سخت
گذشتن ره این كعبه نیك آسان است
اگر كه وادی آن كعبه دیر فرسنگ است،
ببین كه وادی این كعبه زود پایان است
حریم خانه آن گر مقام ابراهیم،
درون خلوت این را مقیم یزدان است
اگر كه خانه آن كعبه راست ركن چهار
نگر كه خانه این را چهار اركان است
حریم حرمت آن راست آدمی دربان
درون خلوت این را فرشته دربان است
مقیم حضرت آن را به شرع پیوند است
مجیر درگه این را، ز عشق پیمان است
مجاهد ره آن را ز مال و جاه فراغ
مجاهد ره این را، نه سر، نه سامان است
كسی كه حاجی آن، ناجی از عذاب جهیم
كسی كه سالك این، مالك دو كیهان است
مسافر ره آن كعبه دیده ایم بسی
مسافر ره این كعبه سخت پنهان است
دریغ و درد كه تا این زمان نیافته ایم
مجاهدی كه در این راه مرد میدان است
به راه كعبه گل چند پویی ای منعم،
طریق كعبه دل جو، كه باب حق آن است
مسافر ره آن كعبه گر همی جویی،
بگویم ار غرضت فیض صحبت آن است
خدایگان جهاندار ناصرالدین شاه
كه نزد همت او سنگ و سیم یكسان است
خدایگانا، لختی به سوی من بنگر،
به تیره بختی من بین كه تا چه پایان است
مرا به كشور خود هیچ قدر و وقعی نیست
مرا همان مثل كحل در صفاهان است
مرا جز اشك بصر نیست باده در ساغر
به غیر لخت جگر، توشه، نی در انبان است
اگر بگویم در خانه نیم نان دارم
مساز باور، كاین قول جزو هذیان است
اگر بگویم در جیب من بود درمی
به جان خواجه كه این حرف محض بهتان است
یكی درخت ز بی آبی اوفتاد از پای
شنید سلطان، گفتا: گناه دهقان است
یكی فقیر ز بی نانی از جهان بگذشت
شنید دهقان، گفتا: گناه سلطان است
خدایگانا، گر اینچنین بود احوال،
گناه كیست كه افسر چنین پریشان است؟
***
اسكندر گل
وقت شد كاسكندر گل لشكر آرایی كند
لشكر گل را خدیو باغ دارایی كند
باغ را دست صبا، عنبر نهد در آستین
راغ را جیب هوا، مشكین ز بویایی كند
خفتگان بوستان را باد بیداری دهد
تشنگان گلستان را، ابر سقایی كند
بلبل بیدل ز فكر غنچه سر در پر برد
قمری مسكین به یاد سرو شیدایی كند
غنچه از میزان یاقوتی زر لعلی كشد
لاله از مكیال لعلی، سیم پیمایی كند
از نسیم كاكل گل، صبح مشك افشان شود
زلف سنبل از شمیم شب سمن سایی كند
دست لاله موسی آسا، آتش طور آورد
طفل سوسن عیسی آیین میل گویایی كند
نرگس اندر مسند رز بزم شاهی گسترد
غنچه بر فرش زمرّد باده پیمایی كند
ابر گوهر بار گردد، باد عنبر بو شود
خاك نسرین خیز آید، گل سمن سایی كند
آفتاب غنچه سر از مشرق گلبن زند
نرگس آن خورشید را چون ذره حربایی كند
گل كند در دامن گلچین به جان عندلیب،
آنچه با دلدادگان دلدار هر جایی كند
از نشاط انگیزی گل، منزل تنگ دلم
پیش مهمانان خیال یار صحرایی كند
گرنه باغ آمد سپهری تازه، اندر وی چرا،
لاله خورشیدی نماید، گل ثریایی كند
یا كه در پیشانی هندوی بستان زعفران
نرگس اندر هاون زر زغفران سایی كند
بسكه از گلبن بلند و پست گردد دشت و كوه
دشت كهساری نماید، كوه صحرایی كند
تا نپیچد سر ز فرمان طبیعت نامیه
در مزاج گل طبیعت كارفرمایی كند
***
عیش مُخَلَّدْ
دی قاصد دلبر ز در حجره درآمد
وآورد مرا مژده، كه آن نو سفر آمد
هی گفت، چه گفتا، بده زین مژده مراجان
كاین مژده دو صد بار ز جان خوبتر آمد
هی گفت، چه گفتا، بفشان بر قدمم سیم
بر شادی این مژده كه آن سیمبر آمد
هی گفت، چه گفتا، زهی اكنون به طرب كوش
كه اقبال تو را بر در و دولت به سر آمد
هی گفت، چه گفتا، به غم ایدون چه نشینی،
برخیز، كت آن عیش مخلّد ببر آمد
آن ماه كه پیوسته همی جستی اش از بام
هان دیده گشا، نیك، كه او خود ز درآمد
آن یار كه آشفته اویی به همه حال
با طرّه ای از حال تو آشفته تر آمد
آن شوخ كه در خرمن عمرت شرر از اوست
نك با رخی افروخته تر از شرر آمد
آن ترك كه پا تا به سرت سوخت در آتش
حالی به دو صد جلوه ز پا تا به سر آمد
القصه سخن راند از این گونه كه ناگه
درحجره بهم خورد و خود آن شوخ درآمد
گل بوی و شفق روی و شررخوی و سیه موی
مویی كه فریبنده مشك تتر آمد
بزمم همه از ماه رخش سطح فلك شد
كاخم همه از سرو قدش كاشمر آمد
رویش همه ویران كن فرهنگ و ذكا گشت
مویش همه یغماگر هوش و فكر آمد
من جستم و چون جان ببرش تنگ گرفتم
و او نیز مرا تنگ تر از جان ببر آمد
گفتم هله، ای ترك كه مشكین سر زلفت،
چون نافه به آفاق همی مشتهر آمد
آشفته سر زلف تو نازم كه در این شهر،
آشوب دل مردم صاحب نظر آمد
ماهی دو فزون رفت كه رفتی و مرا نیز،
دایم ز غمت همدم بوك و مگر آمد
نه نامه فرستادی و نه پیك و نه پیغام
آه از دل سختت كه چو لختی حجر آمد
از نیش حوادث دلكی بود مرا ریش
وز نیشتر دوری تو ریش تر آمد
یاران همه از یار به عیشند و مرا نیز،
از یاری تو این همه خواری به سر آمد
بر آنچه قضا رفته، الا نیز رضا ده
كم جان به لب از شوق بسی منتظر آمد
آشف و بچهر اندر من دید زمانی
و آنگه ز شكر خنده لبش پر شكر آمد
خندید و همی گفت زهی شاعر ساحر
كت سحر زبان فتنه هر بوم و بر آمد
افسانه مخوان، قصه بهل، غصه میفزای
كز گفت تو عیشم همه زیر و زبر آمد
رو، رو، بنكن شكوه، بكن شكر خداوند
كت باز به من دیده حسرت نگر آمد
آخر نه من اینك ز سفر تازه رسیدم
شكرانه این، كت چو منی جان ببر آمد
سروی به چنین جلوه كجا خاست ز بستان
ماهی به چنین چهر، كی از باختر آمد
گر مدح و ثنایی است مرا هست سزاوار
كی نظم دری لایق هر گاو و خر آمد
باری بده انصاف كه اندر همه گیتی،
این گونه پسر خود ز كدامین پدر آمد
ای راد امیری كه ز رشح كف جودت
غرق عرق غم رشحات سطر آمد
عدل تو چنان فرق ستم كوفت كه دیگر
او را نه در این ملك مكان و مقر آمد
امروز تو قدر هنر و فضل شناسی
كت شخص خرد جامع فضل و هنر آمد
گویند حكیمیان كه ز آزادی سرو است
كاو از همه اشجار چمن بی ثمر آمد
این طرفه كه با این همه آزادی و خوبی
سرو تو ز علم و ادبش برگ و بر آمد
هان دادگرا، ای كه كف جود تو در بزم
چون نظم من آموده همی از گهر آمد
شمشیر تو، سرمایه هر فتح و ظفر شد
تدبیر تو، پیرایه هر بوم و بر آمد
لطف تو كه عام است ندانم كه در این ملك
از حال دل ما ز چه رو بی خبر آمد
یك درد هنوزم نرسیده ست به درمان
كز حادثه ام بر دل، دردی دگر آمد
بر چشم و دلم سبزه و گل گاه تماشا
گویی همه این ناچخ و آن نیشتر آمد
با این همه نخروشم و نخراشم بالله
تا فضل تو در شش جهتم راهبر آمد
از بحرم و برّم نبود هیچ تمتع
تا طبع و كفت این دو مرا بحر و بر آمد
بحری است كفت كاینجا غوّاص امل را
همواره همی جیب و بغل پر درر آمد
جاوید بمانی تو بدین پایه كه دایم
از عون توام شاخ امل بارور آمد
باد اختر جاهت همه در باختر ملك
تا نام و نشان ز اختر و از باختر آمد
***
نوبهار آمد
نوبهار آمد كه باغ و راغ را زیور كند
زیوری از نو نماید زینتی دیگر كند
طرف گلشن را، ز شكل ارغوان و رنگ گل
همچو سطح آسمان پر ماه و پر اختر كند
بس كه رنگین حله ها آرد برون صباغ صنع
بوستان بس سخره ها بر ساحت ششتر كند
قطره باران به دلشادی اطفال چمن
دُر بگوش هر یكی آویزه گوهر كند
چهره گل طعنه ها بر طلعت ساقی زند
نای بلبل سخره ها بر لحن خنیاگر كند
جلوه بالای سرو از جنبش باد صبا
عشوه های دلبری در كار رامشگر كند
قد گلبن را صبا در جامه اخضر كشد
نیفه گل را همی پرنافه اذفر كند
نو عروسان چمن را دست مشاطه بهار،
بر سر از اوراق گلبن سبزگون معجر كند
طرّه مشكین سنبل را نسیم باد صبح،
صد ره از گیسوی معشوقان پریشان تر كند
نگهت باد صبا، چون كاروان ملك چین
عرصه آفاق را پرمشك و پرعنبر كند
هیچ دیدستی چو من یك تن كه از آسیب دهر،
در چنین فصلی مكان در خاك و خاكستر كند؟
یا چون من مرغی شنیدستی، كه در عهد بهار
از قضای آسمان سر زیر بال و پر كند؟
دارم اندر دل بس اندوه نهان، اما دریغ،
شرح این محنت كجا، گنجایش دفتر كند؟
من چه گویم تا چه كردستی به من دور سپهر
خود نكرده است آن چنان كاری كه كس باور كند
من هنوز از فتنه دوران نیارستم خلاص
كاسمان از نو، به كارم فتنه دیگر كند
غیر كام خشك و چشم تر ندارم حاصلی
روزگارم این چنین قسمت ز خشك و تر كند
بی نیاز از سیم و زر باشد هر آن كو همچو من،
اشك چون سیمش مكان بر چهره چون زر كند
سوختم در آتش غم كو سحاب رحمتی،
تا لب خشكیده ام ایدون به آبی تر كند؟
***
مهر منیر
باز می بینم به عالم طرفه جشنی بی نظیر
باز می بینم همی اسباب عشرت دلپذیر
عیش و عشرت را مهیا هر كه از خرد و بزرگ
وجد و شادی را مصمم هر كه از برنا و پیر
عالمی دمساز عشرت از رعیت تا سپاه
كشوری انباز بهجت، از توانگر تا فقیر
انجمن از زلف خوبان غیرت شام سیاه
مشكو از چهر نكویان مطلع مهر منیر
بذله خوان هر گوشه قومی از جوان و از كهن
كف زنان هر جا گروهی از صغیر و از كبیر
بانگ های و هویشان بگذشته از كاخ سپهر
صوت خندا خندشان بر رفته از چرخ منیر
بوم و برزن از خط و خال رخ خوبان شهر
پر بخور عنبر و بوی گل و دود عبیر
صوفی از می در سماع و زاهد از صهبا به رقص
آن ز عشرت ناصبور و این ز شادی ناگزیر
دلبر از عاشق به وجد و عاشق از دلبر به عیش
آن پیاپی كام بخش و این دمادم كامگیر
گلعذاران هر طرف از خم به خم زنجیر زلف،
كرده در مشكین سلاسل عشقبازان را اسیر
زهره در رقص اندر آمد در زوایای فلك
بسكه از سارنگ و چنگ افغان برآمد بم و زیر
از غو شیپور و خنگ شندف و غوغای كوس
وز غریو توپ و آوای دف و بانگ نفیر
شادی این جشن را كروبیان آسمان
بال و پر بگشوده تا آیند از بالا به زیر
اوفتاده در تزلزل پیكر خاك نژند
آمده اندر توهم خاطر گردون پیر
از دل خمپاره خیزد بسكه دود قیرگون
سقف گردون تیره گردد چون خم اندوه قیر
در كدوی چرخ پیچید ناله ها زنبوروار
بسكه از زنبورها بر آسمان خیزد زفیر
***
در سوگ همسر خود
كنون كه عهد ربیع است و روزگار بهار
مرا دلی است به رنج اندر از تغابن یار
بهار پار نبردیم لذت ای همدم
مگر بریم هم امسال لذتی ز بهار
بهار پار مرا بود سیمبر تركی
فرشته خوی و ملك سیرت و پری رفتار
ز سحر غمزه به تاراج داده صد بابل
ز چین طرّه به یغما سپرد صد تاتار
گسسته بر زبر ماه رشته پروین
شكسته بر سر خورشید طبله زنگار
سفر نمود بناگاه و رفت از بر من
مرا ز رفتن او مانده دل حزین و فكار
شنیده بود كه مه را سفر فزاید قدر
سفر نمود مهم تا فزایدش مقدار
سپهر بین كه به آیین همسران حریف
چگونه با من و دل باژگونه باخت قمار
گرفته بود دلم با وصال او الفت
بدل به فرقت او كرد الفتم ناچار
كنار من تهی از غم نگشت زآن ساعت
كه آن غزال غزلخوان ز من گرفت كنار
بهار طلعت من چون كناره جست ز من
بهار عیش مرا شد خزان رنج دچار
بلی چو شاخ شود منقطع ز ریشه خویش
ورق بخوشد و پژمرده اش شود اثمار
الا چه شرح دهم از غم جدایی او،
كه نیست ناطقه را بیش تاب این تكرار
كنون كه گاه بهار است و بوستان از گل
چو شاهدی بود از فرق تا قدم به نگار
به جای سبزه و گل در چمن همی گویی،
نهاده طره و رخ لعبتان چین و تتار
صبا نموده عنبر، همی به جیب و بغل
هوا نهفته لادن، همی به گوش و كنار
صفیر مرغ زند روح را صلای بهشت
نسیم صبح دهد مغز را شمیم بهار
چمن ز باد صبا عطر سائیش آیین
صبا ز خاك چمن مشكبیزیش هنجار
به پای سر و بن آواز بركشیده تذرو
به شاخ سرخ گل، آهنگ ساز كرده هزار
تذروگان همه بنهاده چنگ بر حلقوم
چكاوكان همه بر بسته زنگ بر منقار
به چهر سوری افكنده باد سرخ حریر
به جام نرگس شبنم نموده زرد عقار
ز ارغوان و سمن، بس فشانده باد ورق
نهفته جیب چمن را به درهم و دینار
ز برگ لاله عیان، شقه شقه حلّه چین
به جیب غنچه نهان، نافه نافه مشك تتار
دمن چو افسر كاووس پر ز گوهر و لعل
چمن چو پیكر طاووس پر ز نقش و نگار
نهفته تن به نقوش خورنقی بستان
نموده جا به فراش ستبرقی كهسار
ز لاله بستان چونان كه پشته پشته عقیق
ز سبزه هامون، ز آنسان كه كوه كه زنگار
سحاب، گوهر ریز است و خاك لعل انگیز
چمن زمرّد خیز است و دشت مرجان زار
هوا، معنبر بوی است و باد مشك آیین
زمین منقش چهر است و آب آیینه دار
بنفشه مشك فروش و شكوفه قاقم پوش
نسیم لخلخه سای و سحاب لؤلؤ بار
ز بس به باغ ز خوبان كشمری قامت،
ز بس به راغ ز تركان خلخی رخسار
نه باغ، بل فلكی و اندر آن ملك انبوه
نه راغ بل ارمی و اندر آن پری بسیار
كجا رواست خدا را، كه در چنین فصلی،
جهانیان همه در عیش و من به اندوه یار
خصوص اندوه دلبر كه سخت تر رنجی است
كه ز آن رهاییم الحق بسی بود دشوار
***
ندای سروش
ز گاه خواب شب دوش تا به وقت سحر
سروش غیبم داد این ندا به گوش اندر
كه ای ز فتنه دوران نشسته در اندوه
كه ای ز بازی ایام گشته غم پرور
ز خفتگان به غفلت تویی در این گیتی،
هوس مكان و طمع بالش و هوا بستر
ندیده بازی ادوار چرخ شعبده باز
نخوانده درسی از اوراق دهر بازیگر
به قاف غم چه نشینی هماره چون سیمرغ
به نار غصه چه خسبی همی چو سامندر
نبینیا، كه جهان راست عادتی از نو
ندانیا، كه فلك راست بازی دیگر
به كام یاران بنموده روزگار خرام
ز جان دشمن بگرفت آسمان كیفر
***
آیینه صبح
صبح هنوز این عروس حجله خاور
پرده نیفكنده بود از رخ انور
لشكر چین تاختن نكرده به هندو
لشكر هندو تهی نساخته سنگر
تیرگی شب نرفته از رخ گیتی
روشنی صبح نادمیده ز خاور
آینه آسمان نه روشن و نه تار
ساحت غبرا نه صافی و نه مكدّر
ترك من، آن سنگدل حریف ستم خو،
ماه من، آن سرو قد نگار سمن بر
طرّه و رخ آب و تاب داده، درآمد
تا ببرد آب و تاب من همه یكسر
چاكر خورشیدش، آنچه ماه به خلخ
بنده شمشادش آنچه سرو به كشمر
ریخته مرجان دو لعلش بر سر مرجان
بیخته عنبر دو زلفش بر سر عنبر
بر رخ بیضا گسسته رشته پروین
بر زبر مه شكسته حقه گوهر
افعی غژمان او، معلق شمشاد
ارقم پیچان او حمایل عرعر
آمده زاغش مقیم سایه گلبن
جسته غرابش مكان به شاخ صنوبر
بر مه نورانیش دو هاله مشكین
در شب ظلمانیش دو زهره ازهر
رقص كنانش به ماه عقرب جرّار
حلقه زنانش به گنج افعی حمیر
نار خلیلش عیان و معجز داوود
مار كلیمش عیان و صنع سكندر
سوده الماسش گرد جزع یمانی
حلّه حمراش زیر دیبه اخضر
بسته به یك گلبنی دو گوی بلورین
هشته به یك عرعری دو پشته مرمر
كرده تباشیر را به غالیه پنهان
ساخته شنگرف را به مشك مستر
بر سمن از لاجورد هشته دو جلباب
بر قمر از آبنوس بسته دو چنبر
لاله حمرا نهفته زیر دو ریحان
سبزه بویا نهاده گرد دو عبهر
گشته سمن زار او چراگه آهو
و آمده آهوی او دچار به اژدر
بیضه كافور او به طبله زنگار
قرص تباشیر او به نافه ازفر
گرد دو گلنار او دو دسته سنبل
زیر دو نسرین او دو شاخه سعتر
سعتر او را ز ارغوان همه بالین
سنبل او را ز اقحوان همه بستر
لؤلؤی شهوار او به حقه سیمین
گوهر شب تاب او به مشك مقطر
چشمه زیبق ز مشكپایش جاری
پاره آهن به سیم خامش مضمر
عاج و طبرخون نهان نموده به سنجاب
نقل و طبرزد پراكنیده به شكر
گرد گلش نیش خار هیچ ولیكن،
گرد سیه نرگسش هزاران نشتر
غیر زنخدان و چهر او نشنیدم
چاه مقعر به اوج ماه منوّر
پسته درآمیخته به شهد مهنّا
فندقی انگیخته ز قند مكرر
گلشنی آراسته، كه اینم عارض
گلبنی افراخته كه اینم پیكر
***
خیمه سیمگون
وقت آن شد كه دگر در گلزار
سیمگون خیمه زند ابر بهار
آزری ابر شود بت پرور
مانوی باغ شود غنچه نگار
آورد عاریه لعل از دل سنگ
پرورد نامیه، گل در بن خار
راه اندیشه زند قامت سرو
پای اندازه برد دست چنار
عنبر از خاك برآرد بستان
سنبل از سنگ نماید كهسار
سبزه فیروزه برد در گلشن
غنچه بیجاده نهد در گلزار
مرغ مرغوله زند بر سر سرو
یار بیغاله كشد از كف یار
سایه بر گل فكند سنبل تر
خمیه بر سبزه زند ابر بهار
می خورد مفتی شهر از صوفی
گل برد مفلس ده از بازار
سبزه از یاوری باد سحر
لاله از ساحری ابر بهار
كوه را حلّه كند از شنگرف
دشت را جامه دهد از زنگار
ابر مانند مغی باده فروش
لاله، چون مغ بچه باده گسار
تر شود آن، تنش از رشحه می
خون خورد این دلش از بیم خمار
قدرت ما سكه از خاك ختن
قوت جاذبه، از مشك تتار
باغ را غالیه بندد به میان
راغ را لخلخه آرد به كنار
غنچه در بزم چمن، خسرو وش
لاله بر طرف دمن، لیلی وار
گردد این دور ز مجنون خزان
شود آن یار به شیرین بهار
باغ را، لاله كند لعل انگیز
راغ را، ژاله كند گوهربار
***
عروس گلزار
باز پیرانه سر از باد بهار
یافت پیرایه عروس گلزار
شد جوان، نخل كهن را عادت
گشت نو، سرو چمن را رفتار
آمد از ابر همان شیوه پیش
سر زد از باد همان پیشه پار
ابر را همسفری با خورشید
باد را همنفسی با اسحار
ناف گل، نافه آهوی ختن
برگ تر، برقع بانوی تتار
بلبلان را همه در گل مسكن
قمریان را همه بر سرو قرار
برده زنگار به گلشن سبزه
سوده شنجرف به گیتی گلزار
عود را عایده از ساعد سرو
تاك را كبكبه از دوش چنار
آب حیوان همه در چشمه كوه
آتش گل همه در خرمن خار
لاله از رنگ چو روی دلبر
غنچه دلتنگ چو لعل دلدار
ابر را گریه پارینه عمل
باد را جنبش دیرینه شعار
قلم صنع به دیوار چمن
كلك تقدیر، در ایوان بهار
آن لب لاله كشید از شنجرف
و آن خط سبزه نوشت از زنگار
برهمن وار، براهیم چمن
آزر آثار، خلیل آزار
بت تراشیش به گلشن پیشه
بت فروشیش به بستان هنجار
نای بلبل، چو نی موسیقی
جان قمری، چو لب موسیقار
آن به فریاد، ز بد عهدی گل
این در افغان ز دل آزاری خار
دوش شد رهبر من، سوی چمن
ناله قمری و فریاد هزار
باغ را دیدم از آن سان كه ندید،
هیچ دلداده بروی دلدار
چمنی دیدم از انبوهی گل،
گلشنی یافتم از دوری خار
***
داور فرخ رُخ
صباح عید بازآمد به فیروزی و فال و فرّ
فرح خیز و طرب بیز و الم ریز و روان پرور
بود كز در، درآیی مرمرا ای لعبت سیمین
خرامان و غزلخوان و خوی افشان و طرب آور
ز مستوری و مهجوری و رنج دوریت ما را،
به كف باد و به سر خاك و به چشم آب و به دل آذر
ندیده چشم گردون، هیچگه همچون تو طنازی
شرر خوی و شبه موی و جنان كوی و سمن پیكر
خریدار دلالت دلبرا هستم ولی باشد
دمم سرد و تنم گرد و سرشكم سیم و رویم زر
ز قد و خوی و موی و رویت آمد در درونم دل،
الم آویز و دردانگیز و رنج آمیز و غم پرور
مرا جان آتش است اندر بدن تا بینمت ای گل
به لب خندان، به رخ تابان، به موی افشان به كف ساغر
نپندارم كه در جنّت به طرز تو بود حوری
مشعشع رو، مسلسل مو، معنبر بوی و نسرین بر
به دوران فراقت، هان نگارا چون من و بختم
بدین سستی، بدین پستی، نزادستی دگر مادر
به پاداش نگاهی سوختی دلهای ما ز آن رو،
خروشانیم و جوشانیم و سوزانیم از این كیفر
بود كز من پذیری جان به مدح داور دوران
شه فرخ رخ عادل دل، آن دارای دین پرور
شه دجال كش مهدی ، كه حكمش را و امرش را،
فلك بنده، ملك برده، قضا خادم، قدر چاكر
زهی شاهی كه از كاخ جلال احترامت شد
زحل دربان و مه تابان و خور رخشان و نجم ازهر
خمی میری كه دارد زیر ابر گوهر افشانت،
زبان معدن، قمر خرمن، فلك دامن، مَلَكْ شهپر
شد از قهر و شد از مهر و شد از لطف و شد از فیضت
تپان دوزخ، عیان جنت، چمان طوبی، روان كوثر
هم از حكم و هم از امر و هم از حزم و هم از عزمت،
اجل گریان، امل خندان وزین میزان عیان محشر
به هر صورت، به هر معنی، تویی صورت، تویی معنی
به هر ساغر، به هر صهبا، تویی صهبا، تویی ساغر
به میكائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرائیل،
تویی آمر، تویی ناصر، تویی مولا، تویی سرور
ز اطوارت، زگفتارت، ز دیدارت، ز انوارت
خرد دروا، بصر اعمی، ذكا حربا، قمر شب پر
سوابق را، لواحق را، مشایق را، حقایق را
تویی اول، تویی آخر، توی مُظْهِرْ، تویی مظهر
به هر نور و به هر خیر و به هر حسن و به هر فیضی،
تویی مبدع، تویی مبدأ، تویی منبع، تویی مصدر
***
كلام الله ناطق
جهان شوخی است دستان ساز و دلها گرم دستانش
یكی زی خویشتن باز آی و بستان دل ز دستانش
مشو مفتون دلداری كه آفت زاست دیدارش
مجو پیوند معشوقی كه رنج افزاست پیمانش
اگر آسایشت باید، مبر اندر پیش زحمت
وگر جمعیتت باید، مكن خاطر پریشانش
منه بر خط و خالش دل، كه مجنون خواندت عاقل
مشو بر وصل او مایل، كه در وصل است هجرانش
یكی مهمان كش است این شوخ بد عهد سیه كاسه،
كه غیر از سم قاتل نیست چیزی شربت خوانش
مجو برگ تن آسایی از این معشوق هرجایی
كه هر شب گوی چوگانی است سیمین گوی پستانش
مكن چون نار، دل پرخون و بر یاری مشو مفتون
كه هر ساعت یكی بوید همی سیب زنخدانش
یكی رنگین دكان دارد مر این دنیای بوقلمون
كه نبود جز زیان دین و ایمان سود دكانش
الا گر مرد دانایی بهل قانون خود رآیی
بكش خار غمش از پا، بنه از دست دامانش
منه رخت اندر این دریا كه طوفان زاست گردابش
مزن گام اندر این بیدا، كه ناپیداست پایانش
كند آهنگ خونریزی چو این معشوق عاشق كش
ندارد در نظر یك جو، گدا فرقی ز سلطانش
بسا خوبان جان پرور، كه در خشتند مكنونش
بسا تركان سیمین بر، كه در خاكند پنهانش
یكی بر كاخ نوشروان به عبرت بگذر و بنگر
كه از كسری پیامی گویدت هر خشت ایوانش
به فرمان سلیمان بود، گر دیو و دد و مردم
چو شد فرّ سلیمان و چه شد فرخنده فرمانش
اگر از خاوران تا باختر شد رام اسكندر،
به نعل آهنین سم، طی ظلمت كرد یكرانش
فلك نگذاشت جز نامی از او برجای در گیتی
چشاندش زهر مرگ آخر، نخست ار كرد مهمانش
الا، گر مرد عقبایی ره مردان عقبی جو
رها كن دامن دنیا و بگذر زآب و از نانش
چو طفلان تا كی ای جاهل، شوی مشغول آب و گل
كنی رنجور دردی دل، كه پیدا نیست درمانش
بدان شوخی كه دل بستی و صد ره از غمش خستی
اگر از تیر او رستی، مكن آهنگ میدانش
مبین آن چهرگان روشن و آن قد دلجویش
مبین آن زلفكان تیره و آن چشم فتانش
كه ماری جانگزایت گردد، آن گیسوی پرتابش
كه شامی تیره فامت گردد، آن رخسار رخشانش
چه سود ار نكهت عنبر وزد زآن مو، كه در محشر
دماغ مرد و زن گندد همی از بوی عصیانش
به جای آب، خون دل دهی تا كی بدان گلبن،
كه هر دم دیگری گردد همی مرغ خوش الحانش
كنی تا كی سپر از جان به پیش ناوك جانان
بهل، كافتد به خاك تیره آخر تیر مژگانش
خلاف مردمی باشد به اینان دادن آن دل را،
كه درج گوهر مهر علی خوانده است یزدانش
ولی حضرت داور، امیرالمؤمنین حیدر
كه بستوده است در قرآن جهاندار جهانبانش
شهنشاهی كه آورده است سر در ربقه حكمش
ز آغاز وجود این باژگون گردون گردانش
كلام الله ناطق او، و آیات كتاب الله
همه در مدحت قدرش، همه در رفعت شانش
قضا بر دیده امضا نهد هر لحظه یرلیغش
قدر بر گوشه افسر نهد هر لمحه فرمانش
دو نور افكن، چراغ بزمگه، ناهید و برجیسش
دو روشن رخ، غلام بارگه، بهرام و كیوانش
همه اسرار سبحانی نهان در سینه پاكش
همه انوار یزدانی عیان از روی تابانش
اگر روی ارادت چرخ از كویش بگرداند،
تزلزل اندر افتد تا ابد بر چار اركانش
جهان را جسم بی جان دان و در وی جسم او را جان
نجنبد عضوی از اعضا، نبخشد گر بدو جانش
الا، گر مرد حق جویی، همی بیخود چه می پویی،
ببین رخسار یزدان را، ز رخسار فروزانش
چنان رنگ خودی بزدوده از آیینه هستی،
كه یزدان است سر تا پا و پا تا سر ز یزدانش
به ظاهر گر چه فرزندی گران مایه است آدم را،
ولی پیش از پدر در ملك هستی بوده جولانش
نخستین جلوه ای در جسم آدم كرد و آدم شد
و زآن پس شد پدید از صلب و از خود كرد پنهانش
دگر ره جلوه گر در حضرت عیسی بن مریم شد
چو در موسی درآمد نام شد موسی بن عمرانش
بوصفش تا به كی گویی كه میكال است مملوكش
به مدحش تا به كی خوانی كه جبریل است دربانش
كسی كایجاد جبرائیل و میكائیل كرداستی
چه طرفش زآن كه هستند این دو تن مملوك احسانش
چو در میدان درآید از پی خونریزی اعدا
فلك ماننده گویی است اندر خم چوگانش
به روز رزم كز گرد سم اسبان گردون بر
برآید قیرگونه ابر و گردد تیر، بارانش
شود از سیل خون دریایی آنسان پهنه هامون
كه اندازد خلل در فلك گردون موج طوفانش
در آن نوبت چو شاه دین برآید بر فراز زین
ملك بر وی كند تحسین، فلك درّد ز پیكانش
قضا از بیم جان گیرد مكان در ظلّ زنهارش
قدر از خوف سر جوید امان در زیر فرمانش
بخوشد خون به جسم پردلان از تیغ خونریزش
بپرد مرغ جان سركشان از تیر پرّانش
بسختی خصمش ارثَهْلان شود در پهنه هیجا
كی از یك خردل است افزون به پیش تیغ برّانش
جهان گر پیل گردد یكسره با پشه همسنگش
زمین گر شیر گردد یكسره با مور یكسانش
شود از آستین بیرون یدی چون دست یزدانی
نماید كمتر از موران همه شیران غژمانش
جهاندارا، شها، از من چسان آید ثنای تو
كه نتواند بیان كردن یك از بسیار حسانش
بویژه اندر این نوبت كه جان در جسم پرمحنت
چنان پژمرده از زحمت كه نتوان كرد ریانش
بحسرت آمده توأم، نشسته با غمان همدم
درون پرخون، مژه پرنم، ز جور چرخ و كیوانش
تو را ای شاه والا فرّ، تو را ای شافع محشر
به نور پاك پیغمبر دهم سوگند و یارانش
كز این فقر و غم و محنت وز این اندوه و این ذلت
رها كن افسر و برهان ز دست كید كیهانش
الا رنجور تا نالد همی از درد رنجوری
الا بیمار تا هذیان همی گوید به بحرانش
مُحِبَّت را بود عیشی كه نتوان یافت انجامش
عدویت را بود دردی كه نتوان یافت درمانش
***
مشتاق رضای حق
دوشینه به ره دیدم خندان و غزلخوانش
گیسوی عبیرآگین رخسار خوی افشانش
هرجا كه دلی، چون صید، در دام سر زلفش
هرجا كه سری، چون گوی، اندر خم چوگانش
شمشاد به شرم اندر پیش قد دلجویش
خورشید برغم اندر، با طلعت تابانش
در سبزه همی پنهان یك خرمن نسرینش
در لاله همی پیدا صد دامن ریحانش
از تاب شرار می بر چهره چكانش خوی
خوی، رشحه ای از رخ، هی بر جیب و گریبانش
از خط به مهش هاله وز خوی به گلش ژاله
افتاده به دنباله گیسوی پریشانش
نشنیده كس اسپرغم با لاله شود توأم
جز طرّه خم در خم بر چهره فروزانش
زافسون به رخ زیبا زلفین شبه آسا
بشكسته وز او پیدا، بشكستن پیمانش
چشمش ز نگه كردن، كارش همه خون خوردن
یك كافر و در گردن صد خون مسلمانش
بر نرگس جان افزاش الماس نموده جا
موران همه را مأوا، گردشكر ستانش
از سیم یكی خرمن بنهفته به پیراهن
نامیده مر او را تن، از بیم گدایانش
بس خون كسان خورده، رنگین كف از آن كرده
دستان به حنا برده، ای وای ز دستانش
خون ریختش آیین، سر پنجه به خون رنگین
وز قتل كسان خونین، تیغ و كف و دامانش
دل غرقه به خون تا كی، آتش به درون تا كی،
اندوه فزون تا كی، آه از دل سندانش
تركی است جفا آیین، بیرحم، ولی پركین
ویسی كه دو صد رامین، سرگشته و حیرانش
سرخوش برود هر جا وز كس نكند پروا
بیمی نبود مانا، از تیغ جهانبانش
بر دین، نبی خاتم، دارای فلك مخیم
شاهی كه به جان خادم، شد بوذر و سلمانش
دارای جهان احمد، كز روز ازل آمد
شاهنشهی سرمد، اندر خور دربانش
اعظم نبی خاتم، اكرم خلف آدم
زآدم همه جا اقدم، چه بدو و چه پایانش
او محرم علیین، او ملجأ كروبین
ز او هستی ماء و طین، برپا شده بنیانش
شیدای لقای حق، مشتاق رضای حق
بل كرده فدای حق، آن گوهر دندانش
شاهان فلك افسر، میران ملك چاكر
بنهاد همه یكسر، سر بر خط فرمانش
هر درد از او درمان، هر مشكل از او آسان
هر بی سر و بی سامان، از او سر و سامانش
او علت هر موجود، او باعث بر هر جود
عالم همه از او بود، پیدا همه پنهانش
نه توده این افلاك، كافزون بود از ادراك
كمتر ز كفی از خاك، آمد به بیابانش
این تند روش گردون، كز دیده بود بیرون
گردی است كه از هامون برخاسته انبانش
نوح ار نه ورا بستود، ور نی بدرش رخ سود
هرگز نه خلاصی بود از لجه طوفانش
یونس بدیش ارنی، بر لب همه نام وی
می بود رهایی كی، از كام نهنگانش
عنقای قیاس ما، عمری پرد از بالا
آخر نگزیند جا، بر كنگر ایوانش
افسر، چه ثنا گوید، كش محض خطا گوید
وصف آنچه خدا گوید، لایق نه بجز آتش
فردا كه به رستاخیز، بس دیده بود خون ریز
هركس به پناهی نیز، دست من و دامانش
تا مهر زخارا، كو، هر صبح نماید رو،
همواره محبّ او، دل خرم و شادانش
بادا دل خصم دون، از نافج غم پرخون
گردان شده تا گردون، بر كام محبانش
***
در كوی عشق
تا عشق را قدم بسر كو نهاده ایم
از كوی عافیت قدم آن سو نهاده ایم
آرام و تاب در پر عنقا سپرده ایم
صبر و سكون به سایه آهو نهاده ایم
پا بست زلف سلسله مویی شدیم ما
و اینك به پای سلسله زآن مو نهاده ایم
گامی نرفته ایم نكو در تمام عمر
این گام اول است كه نیكو نهاده ایم
بر یاد دوست، شب همه شب تا سحر گهان
شیدا صفت بنای هیاهو نهاده ایم
هر شب در آرزوی دو مرجان لعل او
بر كهربا، دو رشته لؤلؤ نهاده ایم
با نقد مهر دوست كه چون زر خالص است
ما سنگ ناقصی به ترازو نهاده ایم
ما بلبلان نغمه سرا مهر خاموشی
بر لب از آن دو لعل سخنگو نهاده ایم
بگذر شبی به كلبه عشاق و از غمش
سرها ببین كه بر سر زانو نهاده ایم
با داغ او خوشیم كه آخر به یادگار
نقشی به دل از آن رخ دلجو نهاده ایم
***
خسرو گلبن
شد وقت آن كه از اثر باد صبحدم
بر تخت سبزه خسرو گلبن نهد قدم
گلشن شود ز جلوه عیان در خیال كور
بلبل كند به نغمه اثر در دل اصم
گردد ز بوی غنچه غمین نكهت بهشت
آید ز رنگ لاله خجل گلشن ارم
اكنون كه شد ز لاله گلستان صنم ستان
شاید كه صوفیان نپرستند جز صنم
همدم، بده پیاله كه وقتی است جانفزا
محرم، بیار باده كه عیشی است مغتنم
سبزه چو خط دلبر چینی است دلربا
غنچه چو لعل شاهد رومی است مبتسم
برق صباح را همه دم ناله بی جفا
جام صبوح را همه جا گریه بی ستم
***
درسوگ همسر خود
فلك جمعیتم بر هم زند، خواهد پریشانم
نمی داند من از زلف بتی آشفته سامانم
پری زادی كه با خود رام كردم با هزار افسون
هنوزش سیر نادیدم كه شد از دیده پنهانم
عجب شمع فروزانی اجل خاموش كرد از من
كه تاریك است بی نور جمال او شبستانم
خرامان گلبنی از من ز پا افكند دست دی
كه با شمشاد قدش رشك بستان بود ایوانم
ز روبه به بازی این گردون غزالم را ربود آخر
بخوابم كرد چون خرگوش اگر چه شیر غژمانم
تبه بادا، دل گردون، كه سامانم بزد بر هم
سیه بادا، رخ انجم، كه ویران كرد بنیانم
گمانم بود كاین گردون به من دارد سر یاری
ندانستم كه او آخر كند با خاك یكسانم
به یغما رفت آن گوهر، كه می پوشیدم از مردم
دریغا زآن همه كوشش كه افزون كرد حرمانم
بهاران روید از گلشن هزاران سنبل و سوسن
نهان در خاك دارد تن، چرا آن شاخ ریحانم
مگو پاداش هر دادن ستادن نیست در گیتی،
خزان یك گل گرفت از من، گلستان كرد دامانم
گلی، كو را بپروردم به آب چشم و خون دل
بنفشه وار از هجرش كنون سر در گریبانم
مرا با صحبت آن مه دلی خوش بود و كامی خوش
دریغا كز بساط او، به دور افكند دورانم
چو یاد لعل او آرم كه از تب كهربایی شد
به یاد آن عقیق لب، چكد از دیده مرجانم
به هر شاخی كه در گلشن پرافشان طایری بینم
به یاد آرم از آن مرغی كه بسمل شد به بستانم
اگر بر تربتش گریم مكن منعم كه حق دارم
گلستانی است بی آب و من آنجا ابر نیسانم
مرا در فرقت آن مه، مكن تشنیع ای ناصح
تو در ساحل مكان داری، من اندر موج طوفانم
تو بر سنجاب می غلطی چه دانی حال مسكینان
مرا پهلو بفرساید كه عریان در مغیلانم
تماشایی چه غم دارد كه گلشن را رسد آفت
غم گل من خورم زیرا كه یك عمریش دهقانم
برآن عهدم كه بعد از وی نگیرم یار در عالم
چو گل برخاست از گلشن به جایش خار ننشانم
الا ای باد شبگیری به آن محمل نشین برگو
تو رفتی و منت از پی همی افتان و خیزانم
گذارت گر فتد آنجا پیام از من ببر او را
كه ای مه حجله را آرا، كه بر وصل تو مهمانم
ز هجرت ای سهی قامت رود از دیده جوی خون
به یادت ای كمان ابرو، خلد در سینه پیكانم
الا ای همدم دیرین كه از خشت بود بالین
نظر بگشای و بر من بین كه خون پالاست مژگانم
رخ از من زود بنهفتی میان خاك چون خفتی
نه آخر بارها گفتی، كه من صبر از تو نتوانم
نمودی جای در محمل، نهادی بار غم بر دل
جرس آسا به هر منزل، منت از پی در افغانم
ز كویم رخت بربستی، مگر از یاریم خستی
چه دیدی كز برم جستی، شكستی عهد و پیمانم
تو خوش رفتی و آسودی مرا از غم بفرسودی
ز رفتن گر تو خشنودی، من از ماندن پشیمانم
***
شبی شبه سان
شبی چو زلف دلارام مشك فام و شبه سان
بسان خط بتان تار و جعد خوبان تاران
كشیده بودم از آسیب دهر پای به دامن
فكنده بودم از اندوه فكر سر به گریبان
ز دیده اشك روانم، روان به دامن صحرا
ز سینه آه درونم دوان به گنبد كیوان
ز هجر عارض جانان نه سینه، غیر گلخن
ز دوری رخ دلبر نه دیده، خجلت عمان
هزار شعله آهم شدی ز سینه برانجم
هزار قطره اشكم، بدی ز دیده به دامان
كه ناگهم ز در آمد بتی به طرّه سمن سای
كه ناگهم به سر آمد مهی، به چهره خوی افشان
نمونه ایش ز قامت، طراز قامت طوبی
نشانه ایش ز طلعت، فضای روضه رضوان
فزوده حیرت خلقی ز چشمكان فتن زا
ربوده طاقت جمعی ز زلفكان پریشان
بلای خاطر قومی به یك كرشمه دلكش
هلاك جان گروهی به نیم غمزه فتان
هم از فسون، دو صدش دل، نگون در آتش عارض
هم از حیل دو صدش جان اسیر چاه زنخدان
ختن ختن همه مشك اندرش به دسته سنبل
یمن یمن همه لعل اندرش به حقه مرجان
به زلف بسته همی طبله طبله لادن و عنبر
به خال سوده همی توده، توده غالیه و بان
به تار طرّه مشكین دو صد تتارش مضمر
به چین زلف پریشان هزار چینش پنهان
كمر ببسته كه در باغ نارون فتد از پای
دهان گشاده كه در شهر انگبین شود ارزان
نشسته لشكر خطش به گرد صفحه عارض
كه دیده مور همی حكمران ملك سلیمان
بدیدم آن رخ و چیدم هزار خرمن لاله
بدیدم آن خط و بردم هزار دامن ریحان
نمود چهره به سویم، مگر كه تا بردم دل
گشود دیده به رویم، مگر كه تا ستدم جان
چه دید، دید ضعیفی فتاده عاجز و مضطر
چه دید، دید حزینی نشسته واله و حیران
چه گفت، گفت كه ای در بلا، سكندر آفاق
چه گفت، گفت كه ای در ستم، تهمتن دوران
تویی كه این همه بار جفا كشیده ز دلبر
تویی كه این همه زهر عنا چشیده ز جانان
نهاده ای ز چه سر بر فراز بالش فرقت
فكنده ای ز چه تن در نشیب بستر حرمان
ز چیست نالی چون بلبلان واله و شیدا
ز چیست گریی چون عاشقان كلبه احزان
مگر به عشوه ای از كف، بتی ربوده تو را دل
مگر به غمزه ای از تن، مهی گرفته تو را جان
به ناله گفتمش ای شرم لاله ات رخ نسرین
به گریه گفتمش، ای رغم غنچه ات لب خندان
چو زخم، زخم تو باشد مرا چه حاجت مرهم
چو درد، درد تو باشد مرا چه منت درمان
***
آن سرو سیم تن
دوش از درم درآمد، آن سرو سیم تن
شادان و خوی فشان و غزلخوان و خنده زن
با رویی، ای بمیرم، تاراج دین و دل
با مویی، ای نباشم، یغمای جان و تن
دلهای خستگانش، اندر شكنج زلف
جانهای بی دلانش، اندر چه ذقن
بر چهره دلفریبش، هی رشحه رشحه خوی
چون قطره قطره ژاله بر برگ نسترن
زلفیش و مو به مو، همه زنجیر عاشقان
موئیش و تو به تو، همه زنار برهمن
خرمن خرمن، لالی، جا داده بر عقیق
دامن، دامن، بنفشه گسترده برسمن
از لوح سیمگونش، پیدا غبار مشك
درحقه عقیقش، پنهان در عدن
شمع رخش به مشعل خورشید سخره خوان
لعل لبش، به معدن یاقوت طعنه زن
من گریه سر نموده، از خنده های او
او خنده را فزوده، بر گریه های من
من پیرهن دریده، بر تن ز بی زری
او خرمنیش سیم نهان زیر پیرهن
او با نشاط و بازی همواره توأمان
من با فغان و زاری پیوسته مقترن
***
ای زلف بتم
زلف بتم، ای جادوی حیلت گر فتان
ای ابن عم غالیه، ای نوبوه بان
ای هر شكنت دامی، خم در خم و پرچین
و ای هرگرهت خامی، پرحلقه و پیچان
ظاهر همه دود استی و باطن همه شعله
صورت همه كفر استی و سیرت همه ایمان
خم گشته چو قربانی و پرحلقه چو فتراك
ببریده چو پیوندی و بشكسته چو پیمان
بر خمّی و درهمّی و مرغولی و مفتول
تاریكی و باریكی و مجموع و پریشان
هم دامی و هم بندی و هم چینی و چنبر
هم عودی و هم مشكی و هم غالیه هم بان
عیاری و طرّاری و سحّاری و مكّار
صیادی و شیادی و محتالی و فتان
یغما چی ملكی تو و برهم زن اقلیم
آشوب جهانی تو و اعجوبه دوران
ای زلف چه جنسی، كه نه از دوده انسی
هر چیز كه خوانیم نه این استی و نه آن
عودی تو و جایت همه بر تارك مجمر
دودی تو و كارت همه با شعله نیران
زاغی و همی پرّی در ساحت گلشن
ماری و همی باشی بر گنج نگهبان
كویت چو سمندر همه بر توده آذر
كارت چو سكندر همه با چشمه حیوان
آهویی و در مرتع خطت همه پویه
طاووسی و در گلشن رویت همه طیران
هندویی و خوی تو بود گرده آتش
جادویی و كار تو بود حیله و دستان
بر دوش بتم پا نهی ای بی ادب آخر
هشدار، كه آیین ادب نبود ایشان
دلها تو ربایی بت من، متهم خلق
جانها تو فریبی مه من، شهره دوران
بر لمعه نورش بكشی پرده ظلمت
بر گوی بلورش بسپاری خم چوگان
گاهی ز گریبانش كنی عزم سر دوش
گاهی ز سر دوشش، آهنگ گریبان
چنبر بشوی گاه و بپیچیش به گردن
عنبر بشوی گاه و بریزیش به دامان
گه از لبكانش بخوری قند مكرر
گه از رخكانش بچنی لاله نعمان
همواره در آغوش بتم خُسبی و نبود
بیمت ز شه عادل دریا دل ایمان
اكلیل همم فُلك عطا، مجمع اجلال
منجوق كرم، ابر سخا، لجه احسان
احیای روان را، دمش اعجاز مسیحا
انگشتر جان را كفش انگشت سلیمان
حرفی ز رضا و غضبش دوزخ و جنت
شرحی ز سخا و سخطش كوثر و نیران
یك پرتوی از شمع رخش نور مه و مهر
یك شمه ای از بذل كفش، نقد یم و كان
دستش نه ببخشد زر، جز خرمن خرمن
كلكش نه بپاشد دُر، جز عمان عمان
هان دادگرا، هیچ ندانی كه در این شهر
بر من چه جفا می رود از گردش دوران
سالی دو فزون رفت كه در ساحت این ملك
بی قیمت و بی قدر چو كُحلم به صفاهان
هر چیز مرا بود ز اسباب تجمل
شد صرف معیشت چه كتاب و چه قلمدان
چیزی كه مرا ماند دلی زار و مشوش
آن هم به سر زلف بتی گشت گروگان
با پایه جاهت چه كند كلك سخنور
با رفعت شأنت چه كند نطق سخندان
بر چرخ كجا پای توان هشت به سُلّم
بر كوه كجا راه توان كرد به سوهان
تابان شده تا مهر در این ساحت گیتی
پویان شده تا چرخ بر این گرده كیهان
گیتی همه بر دیده اعدایت تیره
گردون همه بر كام مُحبانت گردان
***
مهر سپهر جلال
تاخت بكاخ حمل، خسرو خور تا عنان
غیر باغ ارم، گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت، گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
از اثر باد دی، شخص جهان بود پیر
نك ز هوای ربیع، گشت دگر ره جوان
ابر مطیر از مطر، ریخته لؤلوی تر
طرف چمن را نگر، كامده عنبر فشان
دست نسیم صبا، پرده گل بر درید
بلبل بیچاره را، راز نهان شد عیان
لاله شكفت از دمن، چون رخ دلدار من
سبزه دمید از چمن، چون خط سبز بتان
دعوی رضوانیش، هست كشاورز باغ
تا كه شد از نوبهار، باغ چو كوی جنان
ابر بهاری فشاند بس كه گهر بر زمین
همچو صدف غنچه راست، لؤلوی تر در دهان
رفت چو سلطان گل، بر بزمرّد سریر
سرو، ستادش به پای، بر صفت بندگان
گل شده بس دلفریب، برده نك از عندلیب
صبر و قرار و شكیب، طاقت و تاب و توان
بر سر هر سروبن قمریی اندر نوا
بر رخ هر سرخ گل، بلبلی اندر فغان
ای دل نادیده عیش، چند بری بار طیش
فصل بهار است هین، نوبت غم نیست، هان
ازچه نشینی خموش، خیز و به عشرت بكوش
باده صافی بنوش، مدح شهنشه بخوان
شاه جهان مرتضی، صفدر خیبرگشا
شافع روز جزا، قاسم نار و جنان
مهر سپهر جلال، اختر برج كمال
آن كه نه او را زوال، هست بكون و مكان
ای كه به دربار تو، حضرت روح القدس
سبحه به كف هر صباح، آمده تسبیح خوان
مختصری بی بها هست به گاه عطا،
خادم كوی تو را، مایه دریا و كان
مطبخی از كوی توست عرصه این روزگار
مهر سپهر اندر او، آمده نار و دخان
روز و شبان در خطر، بود ز گرگ اجل
گله ایجاد را، گر تو نبودی شبان
گرنه به صبح ازل مهر رخت برفروخت
تار بدی تا ابد، عرصه كون و مكان
مطبخ كوی تو را، هست تنور این فلك
كش بود از مهر و ماه، پخته و ناپخته نان
پهنه جود تو را، پیك خرد پی سپر
گشته و نابرده ره، عاقبتش بر كران
پرده برافكن ز رخ تا به یقین پی بریم
چند بپوییم ما، بیهده راه گمان
بل بفشاند ز نار بر دو جهان آستین
آن كه بساید تو را ناصیه برآستان
مدح تو فیصل پذیر نبود اگر آورد
منشی دیوان وحی، خامه كروبیان
از چه تصور كنم مدح تو را در ضمیر
وز چه تمنا كنم وصف تو را در بیان
وصف تو آری كجا، در خور اوهام ماست
وصفت تو نتوان كند همچو منی ناتوان
طلعت خورشید را چون نگرد مرغ شب
عرصه جبریل را چون گذرد ماكیان
تا ز سموم خزان هست به عالم اثر
تا ز نسیم بهار هست به گیتی نشان
گلشن احباب تو، باد همیشه بهار
كشت امید عدوت، باد سراسر خزان
***
پیك صبا
ای صبا، ای نفست قافله فروردین
ای صبا، ای گذرت، ماشطه حورالعین
می شوی زینت اطفال چمن در نیسان
می كنی غارت افواج شجر در تشرین
نیستی ساغر و بس دور زنی در دوران
نیستی زائر و بس طوف كنی از دیرین
نیستی برق و عبورت همه دم بر خرمن
نیستی زین و گذارت همه دم بر فرزین
گاه از طرّه دلدار شوی گردافشان
گاه از آینه نار شوی زاویه چین
گاه خیزد ز دمت رایحه عنبر تر
گاه بخشد نفست خاصیت نافه چین
وقت گردش اثرت موج فزای دریا
گاه جنبش، گذرت شعله فروز برزین
آفرین گوی نه من باشمت ای پیك صبا،
كه سلیمان كند از جان به روانت تحسین
شاه هامون سپر دشت نوردی، آری
چون سكندر همه آفاق تو را زیر نگین
می زنی گاهی بر مغفر قیصر در روم
می روی گاهی در جوشن خاقان درچین
گاه در بلخی و گه مصر و گهی كالنجر
گه به ایرانی و گه هند و گهی قسطنطین
گاه در خانه دستور روی چون شاهان
گاه بر سینه عصفور زنی چون شاهین
هم سمومی به تن مار مثال شیطان
هم نسیمی ز دم بار خداوند مهین
شاه سیاره حشم احمد مرسل كه به دوش
می كشد چاكر او غاشیه علیین
ای محیطی كه ز جان قطره اكرام تو را
از ازل قلزم ایجاد رهی گشت و رهین
آسمان همچون زمین ساكن و بی جان ماند
لحظه ای گر نگری جنبش او را از كین
خردل مهر تو را هشت بهشت است بها
آری این بكر چنین می ستد از تو كابین
غیر تأثیر تولای تو اندر دل خلق
عقل نشنیده كسی با گل فخار عجین
نه همین ابر ز عشق تو برازد به بهار
كه بود رعد ز شوق تو بولوال آیین
كار فرمان ده حكم تو نیاید ز سپهر
شیر بالین نكشد سلسله شیر عرین
سجده روی تو بر خلق چو فرض است و سنن
شرع امر تو چو در دهر شهور است و سنین
قدسیان جز كه به ذكر تو دهان نگشایند
كه نگوید سخنی ویسه به غیر از رامین
ابر و دریا همه از رشح عطایت موجود
ذات اشیاء همه با حمد ثنایت تضمین
خاك دربار تو و روح مجرد به مثل
جان پاكی است كه با پیكر دون گشته قرین
چار مامند ز همتای تو چون هفت پدر
از ازل تا به ابد جمله عقیمند و عنین
چه عجب یاد تو و سینه احباب خراب
همه دانند كه ویرانه بود جای دفین
سر كه بی شور غم توست كلاه نیزه
تن كه بی مهر رخ توست قبای سكین
از تو جان در بدن خصم و بود بدخواهت
سم شود در دهن مار، بلی ماء معین
رشته مهر تو شد سلسله گردن خلق
سر از این رشته نپیچند كه حبلی است متین
***
شاه اورنگ امامت
دی به تأدیبم ادیبی نكته سنج و نكته دان
هی همی گفتا: زهی از عقل و دانش بی نشان
چند با نیرنگ و دستان، روز و شب باشی قرین
چند از فرهنگ و دانش، گاه و گه جویی كران
لختی از دانش نظر بگشا به كار این سپهر
لمحی از غیرت نگه بنما به وضع این جهان
كاین جهان را از چه بنهادند بنیاد اینچنین
كاین فلك را از چه بنمودند بنیان آنچنان
مختلف اضداد را بنگر كه باهم مقترن
منفصل اشیاء را بنگر كه با هم توأمان
گه جمادی جانب ملك نباتی رهسپر
گه نباتی جانب اقلیم حیوانی روان
گاه این بر تختگاه حشمت آن تكیه زن
گاه آن در شهر بند ملكت این حكمران
جنس ها را بین كه هریك جسته از دیگر فرار
بین تو ضدها را، كه هریك كرده با دیگر قران
آخر این آثار قدرت از كه در عالم پدید؟
آخر این انوار رحمت از كه در گیتی عیان؟
این تماثیل شگفت از كیست بی سعی قلم؟
این تصاویر شگرف از كیست بی رنج بنان؟
این همه نقش نوادر را، كه باشد مخترع؟
این همه شكل بدایع را كه باشد ترجمان؟
آخر این آثار هستی، خود كه را باشد دلیل؟
آخر این اسرار معنی، خود كه را باشد نشان؟
كیست آن صانع، كه صنعش آدمی را از نخست،
تعبیت كرده است در تاریك تن روشن روان؟
كیست آن دانا، كه عزمش هركجا رازی نهفت
بی تكلف داند اندر سینه هر رازدان؟
كیست این بنا، كه سعیش بر فراز این زمین،
كرده بر پا این مقرنس طارم زنگار سان؟
كیست آن قادر، كه از نهماری قدرت كند،
خار را گل، خاره را گوهر، گیا را پرنیان؟
كیست آن منعم، كه از انعام بی پایان خویش
مور را در صخره صمّا بود روزی رسان؟
با چنین قادر، الا تا چند رنج از عمر و زید؟
با چنین منعم، هلا تا چند جور از این و آن؟
چند خدمت ها كنی بر هر كجا ژاژی دنی؟
چند منت ها بری از هرچه شومی قلتبان؟
چند سختی ها كشی از بهر جمع سیم و زر؟
چند تلخی ها چشی از بهر پاس آب و نان؟
چند هر ناچیز را باشی الا، مدحت سرای
چند هر بی اصل را باشی هلا، توصیف خوان
مردمی را چون تو الحق كس ندیدم بی نصیب
بخردی را چون تو بالله كس نجستم بی نشان
خالی از تدبیر و دانش، عاری از تشریف عقل
فارغ از انوار هستی غافل از اسرار جان
از خردمندی جدا و با تبهكاری قرین
از ذكاوت بركنار و با سفاهت توأمان
جلوه روی بتانت روز و شب اندر نظر
وصف جعد دلبرانت گاه و بیگه بر زبان
چهره این را مثال آری گهی از یاسمین
طرّه آن را صفت خوانی گهی از ضیمران
گاه خوانی غمزه آن را خدنگی دلنشین
گاه خوانی مژّه این را سنانی جان ستان
گه به چهره اشك ریزی بهر جعدی مشك ریز
گه ز دیده خون فشانی بهر چهری خوی فشان
گه بنالی سخت سخت از عشق یاری مهركیش
گه بگریی زار زار از هجر ماهی مهربان
ناله ای چون ناله حبلی بگاه وضع حمل
گریه ای چون گریه مینا به بزم میكشان
لحظه ای از عشق آن رانی به گردون صد نفیر
لمحه ای از هجر آن رانی به انجم صد فغان
گه كنی مدح فلان میر و گه از بهمان وزیر
گه سرایی مدح این و گه سگالی وصف آن
گاه گاه از ناصر خسرو كنی هر سو سخن
گه گه از مسعود سعد آری به هرجا داستان
لختی از معروف كرخی، قصه ها سازی حدیث
گاهی از ذوالنون مصری فضل ها سازی بیان
هی همی رانی حدیث از فضل ابدال و رجال
هی همی گویی سخن در وصف بهمان و فلان
معرفت ها خام بتراشی برای صید خلق
نردهای باژگون بازی به اغوای كسان
ننگ ها را فخرها پنداری از خوی دژم
لعل ها را سنگ ها بشماری از طبع هوان
طایر جان را كه باشد ذروه گردون مطار
مرغ هستی را كه اوج سدره باشد آشیان،
هشته ای بر پایش از شهوات بندی بس قوی
بسته ای بر بالش از عادات سنگی بس گران
بند آز از پای بگسل مرغ جان را تا همی
بنگری طیران آن را بر فراز لامكان
لذت روح ار تو را باید رها كن خوی نفس
دل ز اول بگسل از این تا بپیوندی به آن
تخت بنهادن اگر خواهی به ملك عافیت
رخت بیرون كش از این ویران سرای خاكدان
امنیت را خود چه جویی در دیار آب و گل
شو به ملك جان و دل، كانجا بود حصن امان
مردمی را مایلی گر در دو گیتی ز این سپس
جز ثنای شاه بر لب هیچگه حرفی مران
شاه اورنگ امامت آن كه كمتر چاكرش
ملك هستی را گرفت از باختر تا خاوران
خسرو عالم مهینه دادخواه راستین
مفخر آدم بهینه پادشاه راستان
حامی شرع پیمبر وارث نوح و خلیل
پشت دار دین احمد، مهدی صاحب زمان
آن كه فیض عام او در داده هركس را صلا
بر بساط آفرینش تا كفش گسترده خوان
قلزم توحید را عزمش مهین زورق سپار
زورق تسدید را حزمش بهینه بادبان
نزد رای او بود یكسان چه سر و چه علن
در ضمیر او بود روشن چه پیدا چه نهان
گوی سان زآن رو به گرد خود همی گردد سپهر
كامد او را بر بتارك لطمه ای از صولجان
قهر او سوزان شرار و دوزخ او را التهاب
مهر او خرّم بهار و جنّت او را بوستان
روز كین كز نعره شیر اوژنان كارزار
پهنه هیجا به دشت ارژن آید سخره خوان
نای رومی از دو سو بنیاد سازد زیر و بم
كوس حربی از دو جانب سر كند بانگ فغان
خاك اندر اهتزاز آید ز غوغای نبرد
چرخ، اندر اعتراض آید ز هیهای یلان
پر ز آشوب دلیران باختر تا باختر
پر ز غوغای هژبران قیروان تا قیروان
یك طرف غلطان سری بینی به خون اندر خضاب
یك طرف پرخون تنی بینی به خاك اندر تپان
در كشاكش یك طرف قومی به قومی در ستیز
در تكاپو یك كنف برخی به برخی توأمان
نوك پیكان یلان خونریز چون مژگان یار
خام پر خمّ گوان پرتاب چون زلف بتان
پردلان را خانه زین غیرت تخت قباد
سركشان را خود زرین خجلت تاج كیان
كاخ گردون پر شود از های و هوی اهل رزم
گوش كیوان كر شود از گیر و دار سركشان
عرصه هیجا پر از شیر و پلنگ آید به چشم
از پلنگین صولتان رزم و شیراوژن یلان
پهنه كین در نظر آید پر از افعی و مار
از افاعی تیرها و از زه ماران كمان
ز آتش تیغش شراری گر فتد آنگه به خصم
خصم را یكباره خیزد دود مرگ از دودمان
شعله ای از تیغ او بر هركه تابد تا ابد
بانگ ویلك ویلكش خیزد همی از استخوان
اوست گویی خود سرافیل قیامتگاه رزم
كز ظهورش قالب اعدا كند بدرود جان
بسكه تیغ او فشاند خون خصمان در دغا
بر زمین گویی همی شنگرف بارد زآسمان
ای پناه خلق ای دست خدا، ای پشت دین
ای یدالله فوق ایدیهم تو را در خورد و شأن
دردها دارم به دل ناگفته از جور سپهر
رنج ها دارم به جان بنهفته از دور زمان
هم مگر لطف عمیم تو دهد بهبود این
هم مگر خوی كریم تو شود داروی آن
مدح ها گفتیم و كس از ما نپذیرفتی به هیچ
وصفها كردیم و كس از ما نبودی شایگان
هم در این عید از تو امیدم كه بخشی مرمرا
نغز تشریفی كز آن گردم به گیتی شادمان
وآرزویم آنكه زین پس گر زیم در روزگار
هم ز عون تو بود بی منّت اهل زمان
تا بود از كفر و دین در عرصه گیتی اثر
تا بود از روز و شب در حیز عالم نشان
باد احبابت همه با عیش و با عشرت قرین
باد اعدایت، همه با رنج و محنت توأمان
***
نوبهار
اگر سری است با گلت به عارض نگار بین
وگر هواست سنبلت، شكنج زلف یار بین
مخواه نوبهار را، مجو بنفشه زار را
ز طرّه آن نگا را بنفشه در كنار بین
چه طرف باشد از گلت، چه آرزو به سنبلت
ز روی یار محفلت، فریب نوبهار بین
به عارضش عرق نگر، ستاره بر شفق نگر
گهر به گل ورق نگر، به مه در استوار بین
الا كه می برد دلت به سوی سبزه و گلت
ز بوستان چه حاصلت، به بوستان عذار بین
به كوه لاله زارها، به دشت سبزه كارها
بهر چمن بهارها، از او به یادگار بین
گلی نگر بهشت رو، بهاركی بنفشه مو
فراز سرو قد او، گل و بنفشه بار بین
مبر به سوی سبزه ره، میار بر سخن نگه
به روی آن دو هفته مه، سمن به سبزه زار بین
ز طلعتش بهار جو، ز طرّه اش تتار جو
ز قامتش عرار جو، به نرگسش خمار بین
مگو كه نوبهار شد، زمین بنفشه زار شد
اگر جهان نگار شد، تو طلعت نگار بین
رخیش جانفزا نگر، قدیش دلربا نگر
لبیش خنده زا نگر، خطیش مشكبار بین
فسون و ناز و غمزه اش، دلال و غنجو و عشوه اش
تعلل و كرشمه اش، فزون و بیشمار بین
ز جعد تابدار او، ز خط مشكبار او،
فراز لاله زار او، دمیده سبزه زار بین
بتی بجوی سیمتن، مهی همه دلال و فن
وز آن به كام خویشتن، مدار روزگار بین
ز لعل او یمن نگر، ز روی او چمن نگر
به موی او ختن نگر، تتارها، به تار بین
به بیهده به هر طرف، مساز عمر را تلف
الا خلاف ما سلف، بخود زمانه یار بین
بجوی طرفه یاركی، بتی سمن عذاركی
بهشت وش نگاركی، وز آن به دل قرار بین
كرشمه و تطاولش، تكبر و تغافلش
تمسخر و تعللش، فزون و بیشمار بین
غزل سرای، بذله خوان، كنایه گوی طعنه ران
ادای فهم و نكته دان، بت كرشمه كار بین
جهان سروری نگر، سحاب برتری نگر
محیط داوری نگر، سپهر اقتدار بین
به صفّ بار او مهان، ستاره بین چو بندگان
به گاه رزم او یلان، چو طفل نی سوار بین
همین نه انجم و مهش بسوده رخ به درگهش
به درگه از كه و مهش، هزار خاكسار بین
یلان همه به بند او، فتاده كمند او
اسیر و دردمند او، بگاه گیر و دار بین
نه خود كرانه تا كران گرفته حزم او جهان
كه خصم را به دودمان، ز تیغ او شرار بین
منش كه مدح گستری نمودم و سخنوری
بر انجمم ز برتری، كلاه افتخار بین
هماره تا كه در چمن، دمد بنفشه و سمن
ورا بشادی و محن، مُحب و خصم یار بین
***
دیدار آفتاب
ای كه اندر گلشن خوبی گلی نشكفته است
خرّم و سیراب الحق چون گل رخسار تو
نونهالی چون قدت نارسته در بستان دل
ای دل و جانم فدای قامت و رفتار تو
بوستان دلبری را سر بسر دیدم نبود
نرگسی در خواب همچون دیده خمّار تو
در گلستان جهان گشتم، بسی نایافتم
سنبلی سیراب تر از جعد عنبر بار تو
جان و دل ایثارت آوردم ولی گشتم خجل
كیستم من تا نمایم جان و دل ایثار تو
آفتاب آسا تجلی كرده ای در چشم خلق
خلق را طاقت نباشد دیدن دیدار تو
شامگاهانم چه حاجت پرتو قندیل و شمع
من كه هر شب محفلم روشن بود ز انوار تو
با دل از سرّ دهانت هیچ ناگویم سخن
ز آن كه هركس را ندانم قابل اسرار تو
من كه دل هرگز نمی دادم به دست عمر وزید
برد اینك دل ز دستم جادوی طرّار تو
فتنه دوران ضحاكم همی آمد به یاد
بر سر دوش تو دیدم تا دو مشكین مار تو
رشته های زلف پیرامون خالت بهر چیست؟
حبل سحری چند دارد هندوی سحار تو
دیگران بر فرق من گلها بیفشانند و من
دوست می دارم كه بر چشمم نشیند خار تو
هركسی از خوان احسان تو خورده است ای عجب
چون منی یارب نباشم از چه برخوردار تو
هر زمان كاندر سخن آیی، همی بینم به چشم
شكرین شهدی چكد از دلنشین گفتار تو
موسوی حسن تو بر الزام فرعونی خطت
معجز انگیزی كند از زلف ثعبان ثار تو
خود شنیداستم ز من رنجیده ای خاكم به سر
من كه باشم تا نماید رنج من آزار تو
خصم اگر گفتا حدیثی در حق من غم مدار
كشكشان آرم ورا یك روز بر دربار تو
صدق و كذبش بی كم و بی كاستی سازم عیان
تا شود خرّم هم از من خاطر افكار تو
نیست قول خصم را درباره خصم اعتبار
و این معانی، نیك داند خاطر هشیار تو
خود وظیفه خصم من اندر حق من چیست، آنك
تهمتی گوید كه آن باشد همی دشوار تو
من به رغم خصم، اگر نیكم اگر بد، لاجرم
خار یا گل، هرچه خوانی هستم از گلزار تو
باری ار بر من به میل خصم می خواهی جفا
این من و این تیغ و این میدان و این پیكار تو
قادری بر من، الا خود آنچه خواهی كن كنون
گر كشی ور بخشیم، من بنده كردار تو
استخوان سوزد مرا، هرگه به خاطر بگذرد
زآن جفاهایی كه بر من رفته از اغیار تو
***
عید عاشقان
عید است و بسته هر كران، زیبا بتان زیور همه
دارند هر سو دلبران، زرین قبا در بر همه
هر سو بتی دامن كشان، در هر طرف سروی روان
در باغ دل در راغ جان، از یكدگر بهتر همه
زیبا بتان در دلبری، دل برده از حود و پری
هر سو پی غارتگری، گردیده غارتگر همه
آیین فتانی دگر، بگرفته هر شوخی ز سر
افكنده هر سو شور و شر، صد فتنه شان در سر همه
رندان عاشق پیشه بین، مستان بی اندیشه بین
در دست هر یك شیشه بین، در جامشان آذر همه
صنعان صفت در كافری، از عقل و دین جمله بری
پیران به پیرانه سری، گشته جوان از سر همه
هر سو بتان نازنین، از خط و خال عنبرین
صد نافه از آهوی چین، افكنده در مجمر همه
در این میانم دلبری، گفتا به صد جادوگری
بنگر بتان آذری، با روی چون آذر همه
زلف چو سنبل ریخته، یا مشك تر آویخته
بر عارض مه بیخته، از خط و خال عنبر همه
بنگر بتان سیمتن، با طرّه های پر شكن
بوی گل و عطر و سمن، در جعدشان مضمر همه
عذرا عذاران صف زنان، هم پای كوبان كف زنان
با عیش و شادی دف زنان، هر سو به بوم و بر همه
در هر طرف سیمین تنی، بگرفته طرف دامنی
چون سامری در هر فنی، گردیده جادوگر همه
مریخ وش از هر طرف، زیبا وشانی بسته صف
بگرفته از مژگان به كف، در قصد جان خنجر همه
از منظر هر خلوتی، سر كرده بیرون لعبتی
هر گوشه چشمك زنی بتی، از گوشه معجر همه
در عیش و شادی دمبدم، از ناله های زیر و بم
رامشگران پر نغم، گردیده رامشگر همه
عید است و غم شد كاسته، بانگ و نوا برخاسته
هر سو بتان آراسته، از یكدگر خوشتر همه
***
زلزله كرمان
داورا، دریادلا، ای آن كه در هنگام خشم
اوفكنده سطوتت بر چار اركان، زلزله
ای كه گاه خشم و روز كین، ز اطباق حشم
رعب تو انداخته بر طاق كیوان، زلزله
مرمرا درحضرتت بس شكوه ها باشد كنون
می نپرسی از كه، از این نامسلمان، زلزله
بود روشن شام من چون روز امید وصال
كرد روزم تیره همچون شام هجران، زلزله
در شبی تاریك تر از جعد شبرنگ بتان
با دلی پر كینه بر من تاخت یكران، زلزله
من به خواب خوش ز هر نیك و بدی پوشیده چشم
ناگهان آمد به من دست و گریبان، زلزله
او به من پرخاش جوی و من به او چالش گرای
من گذشتم از سر و دل، كند از جان، زلزله
گرچه رفت آن شب میان ما و او جنگی عظیم
لیك كرد آخر، به من فتحی نمایان، زلزله
خانه و كاشانه ام بنمود او زیر و زبر
بوالعجب بر خرمنم افروخت نیران، زلزله
خانه من كو بُدی نیز از حوادث در امان
بی در و دیوار كردش چون بیابان، زلزله
خانه ام كو بودی از سد سكندر سخت تر،
حالیا با شهر لوطش كرده یكسان، زلزله
خانه ام ویران نمود و خانه آبادان نگفت
خانه اش آباد سختم كرد ویران، زلزله
پیش از اینم بود سامان و سری در این دیار
هان به من نگذاشته نه سر نه سامان، زلزله
من چه گویم تا چه كرد این عهد با ابنای دهر
خاصه با امثال من، جمعی پریشان، زلزله
فتنه چنگیز دون با مردم ایران نكرد
آنچه كرد این روزها با خلق كرمان، زلزله
قصه كوته، یك دومه شد كز سر قهر و غضب
هی به ما ورزید هر دم رسم طغیان، زلزله
اندك اندك گاه آمد، نرم نرمك گاه رفت
گاه شد بر خلق پیدا، گاه پنهان، زلزله
تا به چندی پیش از این، بیگاه و گه، هر صبح و شام
می زدی در عرصه این ملك، جولان، زلزله
چون شنید آوازه سیاسی و قهاریت
رفت ازین كشور برون افتان و خیزان، زلزله
اندرین كشور نخستین عهد آمد شادمان
وآخرین نوبت برون شد زار و نالان، زلزله
شكرلله كز جلالت ره سپرد اندر عدم
همچو بدخواه شهنشه ظل یزدان، زلزله
ظل یزدان سایه حق، ناصرالدین شاه راد
كو فكنده هیبتش بر كاخ امكان، زلزله
باد قصر جاهش از زلزال هر آفت مصون
تا بهر قرنی نماید، رخ به كیهان، زلزله
***
طاووس جنت
از زلف تا بدوش بتم پا نهاده ای
پای ادب ز قاعده بالا نهاده ای
بالا نهاده ای قدم از جای خویشتن
شرمت ز خویش باد كه بیجا نهاده ای
شوخی بدین مثابه ندیدم ز هیچ تن
این رسم در زمانه تو تنها نهاده ای
شعری فزون نباشی و می بینمت همی
از رتبه پا به تارك شعرا نهاده ای
مانا توراست دعوی اعجاز موسوی
كاندر به آستین ید بیضا نهاده ای
آری كلیم وقتی و در طور عاشقی
رخ بر فروغ نار تجلی نهاده ای
یا نی خلیل عهدی و بر نار عشق یار
تن را به منجنیق تولا نهاده ای
یا عیسی زمانی و از فرط منزلت،
دل بر عروج طارم اعلی نهاده ای
یا چون رسول امّی معراج قرب را
صد پایه رخت هستی بالا نهاده ای
گاهی به دوش و گه به گریبان گهی به رخ
هر لحظه در مقامی مأوا نهاده ای
طاووس جنتی تو و همواره بال و پر
بر شاخسار دوحه طوبی نهاده ای
راهب صفت همی به كلیسای چهر دوست
رهبانیت به عادت ترسا نهاده ای
ترسا روش به سلسله دلهای خلق را
بر رسم اعتكاف مسیحا نهاده ای
قسیس وار برتن از آن حلقه حلقه ها
شكل صلیب و نقش چلیپا نهاده ای
از حلقه حلقه های خود ای باژگونه زلف،
بندی گران به گردن دلها نهاده ای
تو مشك سوده، چهر بتم سیم ساده است
كالای ضد برابر كالا نهاده ای
هر نافه كز ختا سوی آفاق می رود
در چین خویش جمله مهیا نهاده ای
ای كافر سیه دل، هندوی خیره سر
اندر سرم هزاران سودا نهاده ای
ای دزد اهرمن خو، طرّار فتنه جو
در كار عقل و دینم یغما نهاده ای
روی چو صبح روشن دلدار را همی
پنهان به شام تیره یلدا نهاده ای
***
طرحی نو
دوش اندر آمد از درم، خوش خوش نكو دلداركی
عیاركی، مكّاركی، سحّاركی، طرّاركی
بالا و رخسار خوشش، گیسوی و جزع دلكشش
كشمیركی، بغدادكی، تبریزكی، تاتاركی
از مشك بر رخ خالكش وز می دگرگون حالكش
افتاده بر دنبالكش، گیسوی عنبر باركی
از خط به ماهش هاله ها، وز خوی گلش را ژاله ها
بگرفته چون قوّال ها در كف خروشان تاركی
پیوند بر، پیمان گسل، شمشاد قد پولاد دل
ماه ختن، شوخ چگل، جادویی افسونكاركی
نش از كسی یك ره حذر، نش سوی مسكینی نظر
نش از خدا و دین خبر، یك سنگدل خونخواركی
خوش خوش بیامد بر سرم، نرمك نشست اندر برم
نگریست كاندر بسترم، تن گشته چونان تاركی
مویه كنان، ویهك زنان، رخ برنجه كرد از ناخنان
گفتا چه افتادت كه هان، با رنج و محنت یاركی
گلبرگ را خوشاب زد، مرجان به مشك ناب زد
بر یاسمین عناب زد، كاوخ بمیرم زاركی
شد كهربایت ارغوان، ژولیده گشتت ضیمران
وه از كدامین گلستان، برپا خلیدت خاركی
بنشسته خوی گرد گلت، پژمرده گشته سنبلت
جز من مگر برده دلت، عیاركی، مكّاركی
هان، این ترش روییت چه، اینگونه بدخوییت چه،
لب بسته ناگوییت چه، آخر نه با من یاركی
چند از اسف سایم دو كف، چندم ز كف بر مه كلف،
خیز و خلاف ما سلف،هان تازه كن دیداركی
سویم نگر، رویم ببین، كامم بجو، وصلم گزین
بوسم ستان، پیشم نشین، چندم به اندوه یاركی
لعبم نگر،بازیم بین، لاغ و طرب سازیم بین
شوخی و طنازیم بین، وه تا كیم غمخواركی
زلف دلاویزم نگر، لعل شكرریزم نگر
بالای نو خیزم نگر، چندم چنین افكاركی
نظمی سرا، شعری بخوان، پایی بزن، دستی فشان
چند ای ادیب نكته دان، چون نرگسم بیماركی
رسم كهن از یاد كن، طرحی ز نو بنیاد كن
در مدح یار انشاد كن نیكوترنی اشعاركی
***
آیت عدل
زلفكا، وه، وه، تو آن مشكین رسن پرچین نقابی
كت جهانی دل گرفتار است در هر پیچ و تابی
گه حوالی جبینت جای و گه پیرامن رخ
هم سمندر وش در آتش، هم حباب آسا بر آبی
گه مصلای رخت مأوا، و گه محراب ابرو
دزدی و امّا چو زاهد با صلاح و با صوابی
گاه چون زنّار ترسا، سنت آیین و كیشی
گاه چون زنجیر كسری، آیت عدل و حسابی
گاه خم در خم همه چون حلقه خام تهمتن
گاه تو بر تو همه چون جوشن افراسیابی
اصل و پیوند از حبش، نسل و نژاد از زنگبارت
ابن عمّ قیر و قطران، خاله زاد مشك نابی
پرخم و پرچین و بندی، درهم و تار و نژندی
دام یا مشكین كمندی، شام یا پرّ غرابی
سنبلستی یا ضمیران، سعتری یا شاخ ریحان
یا بنفشه در گلستان، یا كه نیلوفر در آبی
خود به نفرین پدر آمد چنین رویت سیه گون
یا نه چون صحرانشینان، تیره روی از آفتابی
همچو طاووسان سراپا، جمله مطبوعی و امّا
بهر صید كبك دلها، تیزپر همچون عقابی
طرّه ای یا شام ظلمت، عنبری یا مشك تبت
جغد یا طاووس جنت، موی یا مار عذابی
هیأت مار كلیمی، شكل ثعبان عظیمی
افعی بر گنج سیمی،عقربی بر ماهتابی
قافله عودی و عنبر كاروان نافه تر
پاسبان گنج و گوهر، خازن در خوشابی
وه، وه، ای زلف پریشان، بسكه تاریكی و تاران
همچو عباسی نژادان، رفته در مشكین ثیابی
گه به دوش و گه به گردن، گه به چهرت هست مسكن
غالباً چون دزد رهزن، با درنگ و با شتابی
فتنه آفاق گیری، دزد كالای امیری
رهزن برنا و پیری، خانه سوز شیخ و شابی
هر كجا دل، هر كرا جان، جمله بگرفتی گروگان
با چنین نقد فراوان، برتر از حد نصابی
جادوی خاطر فریبی، هندوی ترسا صلیبی
آفت صبر و شكیبی، غارت آرام و تابی
جادویی و چشم بندی، پرفسون و پر گزندی
برگل از سنبل كمندی، بر مه از عبهر نقابی
افتی و خیزی چو مستان، گاه بر گل، گه به ریحان
تا كجا هستی پریشان، تا چه حد مست و خرابی
تیره و روشن ضمیری، تن سیاه و دل چو شیری
بر سمن مشكین حریری، بر قمر نیلی سحابی
هان و هان ای زلف مشكین، كت بما مهر است و هم كین
چند با عشاق مسكین، بر سر ناز و عتابی
شام خواب آرد ابر چشم جهانی، وه شگفت این
خویشتن شامی و بر چشم جهان تاراج خوابی
پشت خمّ و باژگونی، قد دوتا پیكر نگونی
مشكی و فرزند خونی، دودی و با التهابی
عنبری، مشكی، عبیری، لادنی، قطران و قیری
هاله بدر منیری، سایه بر آفتابی
لشكری از خط و مژگان، گرد بر گردت به فرمان
با چنین جیش نگهبان، دائماً در اضطرابی
جز تو ای زلف شمیده، عنكبوتی را كه دیده،
كو به گرد مه تنیده، از دو سو مشكین لعابی
قیرگون و مشك فامی، عنبری، عودی، كدامی
چیستی، چیزی، چه نامی وز چه جوهر انتخابی
مو بمو فن و فریبی، سر بسر ناز و عتیبی
بوالعجب جنس غریبی، طرفه شیئی بس عجابی
وه چه نامی، و ز چه جنسی، از اجانین یا ز انسی،
جسم پاكی یا كه رجسی، ز آتشی یا از ترابی
از فلك یا از زمینی، از یساری یا یمینی
از حبش یا خاك چینی، از ختن یا فاریابی
همچو تو جادوی ساحر، آسمان ندهد بخاطر
زآن سرت برند كاخر، ملك شه را انقلابی
عالی اعلا، علی ذوالعلی شاهی كه آمد،
نه قباب چرخ در پهناب جودش چون حبابی
***
خسرو خوبان
مرا كی صبح روشن زا یك امشب در كنار استی
چه كارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
چه طرف از بوستان و از بهارم هست از ایراك
تو سیمین تن به از هر بوستان و هر بهار استی
بنازم چشم مستت را، كه از مستی و مخموری
بلای خاطر صاحبدلان هوشیار استی
مرا از آن خمارین چشم و میگون لعل و شیرین لب
شراب و شربتی درجام و چشمی پرخمار استی
بگونه طره افكندی و كردی تیره گون روزم
چگونه گونه نخراشم كه اینم روزگار استی
تو را چشم و مرا دل، هر دو بیمارند و این طرفه
دل بیمار من، چشم تو را بیماردار استی
صف آرایی ز مژگان كرد چشمت از پی قتلم
بلی خود عادت تركان همیشه كارزار استی
بود تا از گزند دیده نظارگان ایمن
به رویت خال مشكین چون سپند اندر شرار استی
عبور خسرو خط شد، مگر در كشور حسنت
كه از گرد سپاه او به رخسارت غبار استی
از آن در زیر لب داری تو شیرین خنده ها هر دم
كه ما را از غمت بس گریه های زار زار استی
شمیم مشك برخیزد ز زلفینت همی یا رب
مگر همخوابه زلفینت به آهوی تتار استی
تو را گر شمع رخساری فروزان است ما را هم
دلی باشد كه بر شمع رخت پروانه وار استی
اثر كی در تو خواهد كرد گر نالم هزار آسا
كه چون من بر گل رویت هزار آسا هزار استی
از آنم بسته ای زنجیر زلف حلقه دامت
كه از دلبستگان مهر شاه كامكاراستی
مهین مهدی قائم، سلیل عقل كل، آن كو
خرد بر درگه جاهش ذلیل و خاكسار استی
ز گرد موكبش بر چهره انجم نقاب استی
ز نعل توسنش در گوش گردون گوشوار استی
به روز رزم كز خون یلان و پیكر گردان
فضال دشت كین چون پشته از خون لاله زار استی
سواری هر طرف از نوك تیری بی ستور استی
ستوری هر كنف از خمّ خامی بی سوار استی
ز های و هوی و گیر و دار گردان پلنگ افكن
پلنگان شكاری را مكان در زیر غار استی
یكی را سر به خاك از خنجر مغفر شكاف استی
یكی را تن به خون از بیلك جوشن گذار استی
ز هر سو در كف شیر اوژنان پهنه هیجا
درخشان گر ز پولاد و درفش كاوه سار استی
یكی در پنجه خصمی غریب و بیكس و نالان
یكی در زیر تیغ دشمنی زار و نزار استی
سمندی پیل پیكر در نشیبش، كز سهیل آن
غریو تندر و غوغای ضیغم شرمسار استی
به هر جا رو كند او را قضا اندر یمین استی
به هر كس بگذرد او را قدر اندر یسار استی
چنان عدلش به ملك اندر لوای داد افرازد
كه شیر چرخ با گاو زمین در یك قطار استی
***
منظور هر منظر
جان برخی خاك رهت، باد ای علیّ مرتضی
ای جامع اوصاف حق، ای نفس پاك مصطفی
از پرده بنما در جهان، بی پرده روی كبریا
كاهل زمین و آسمان بینند رخسار خدا
ای كعبه روحانیان و این قبله جان جهان
بر صفحه صحف بیان نام تو باشد ابتدا
خورشید رویت جلوه گر آید مرا اندر نظر
یك سر من از پا تا به سر بگشایم ار قلب هبا
پیدا توئی، پنهان توئی، مبنای هر بنیان توئی
در عالم امكان توئی آئینه یزدان نما
آنكو تو را جویا بود چشم دلش اعمی بود
روی تو خود پیدا بود در شش جهت زآیینه ها
مبدای هر دفتر توئی، دارای هر كشور توئی
منظور هر منظر توئی، در آشكار و در خفا
با بی زبانی ها زبان، دارند اشیاء جهان
هر یك به لفظی غیر آن گوید تو را مدح و ثنا
اول توئی، آخر توئی، باطن توئی، ظاهر توئی
مذكور هر ذاكر توئی، از ابتدا تا انتها
در سینه، دل شد لخت خون، كز عهده وصف تو چون
آیم كه خود باشد برون وصف تو از چون و چرا
اجزاء مافیها همه از فرق سر تا پا همه
در وصف تو گویا همه، هریك به تقریری جدا
باشد جهانی در جهان، هر پیكری از انس و جان
در هر جهان باشد عیان، خورشید رویت را جلا
ای حكمران انس و جان و ای جان جان كن فكان
پیدا تو، ناپیدا جهان باقی توئی گیتی فنا
بر كل و جزء بحر و بر، روی تو مقصود است اگر
آرد یكی دستی بدر از آستین بهر دعا
آن كز تو می جوید نشان، گو برگشاید دیدگان
تا آن كه بیند در جهان از شش جهت روی تو را
از جان به تن نزدیك تر، هستی و مردم بی خبر
پی جوی تو در بحر و بر، تا با تو آیند آشنا
گر تو نگاه لطف را، برداری از عالم، شها
نی ماند آثاری بجا از این اساس و این بنا
بر جمله اركان جهان، بر آشكار و بر نهان
بر عرش و فرش و انس و جان، حكم تو داده استوا
ای صانع هر ذره ای، از خامه صنعت زهی
خورشید باشد نقطه ای بر صفحه سطح سما
تا باشد ای جان جهان، مهر توام در جسم و جان
نه خوف دوزخ باشدم، نی بر جنان دارم رجا
درد از تو درمان ز تو، وصل از تو و هجران ز تو
خلد از تو و نیران ز تو، وز ماست تسلیم و رضا
***
مُنجی دور زمان
ماه من، ای كز رخت دایم بتاب است آفتاب
نور را از رویت اندر اكتساب است آفتاب
می خرامی بر زمین از ناز و خود گویا ز رشك
هر نفس یا لیتنی كنت تراب است آفتاب
ای ظهور نور حق و ای منجی دور زمان
از فروغ بارگاهت نوریاب است آفتاب
لوحش الله كز فروغ شمع ایوانت نهان
هر شب از خجلت در این نیلی ثیات است آفتاب
رشحه ای از خامه صنعت به چارم آسمان
نقطه ای بر صفحه نیلی كتاب است آفتاب
هم ز موج بحر اجلالت حباب است آسمان
هم ز تاب تابش كاخت بتاب است آفتاب
بر سر دیوار گردون رخت، بگشاده چشم
همچو حربا، كو به سیر آفتاب است آفتاب
رفعت كاخ جلالت را چه گویم كاندر آن
بیضه ای در سایه پرّ غراب است آفتاب
با رخت مه را چه نسبت، ای كه با خاك درت
بر بساط چرخ چون نقشی بر آب است آفتاب
گرنه آسیبش رسید از تیغ تو، پس از چه روی
پیكرش دایم به خون اندر خضاب است آفتاب
تا كند برگرد كویت پاسبانی روز و شب
لرز لرزان دایم اندر اضطراب است آفتاب
تا ز خامی پخته سازد منكرانت را به دهر
از افق هر صبحدم در التهاب است آفتاب
تا كند سوی تو باز ای مبدأ كل بازگشت
دایم اندر گرد كویت در شتاب است آفتاب
بهر امید ظهورت ای شه آخر زمان
بر كمیت آسمان پا در ركاب است آفتاب
خویش را بنهاده تا در بوته عشقت به مهر
در كف صراف گردون زرّ ناب است آفتاب
درجهان قدرتت باشد كنامی نه سپهر
جاگزین در بیشه اش چون شیر غاب است آفتاب
زآن میی كز جام تو نوشید در بزم ازل
تا ابد سرگشته و مست و خراب است آفتاب
آسمان بر خوان یغمای تو سیمین كاسه ای است
وز یم جودت در آن یك قطره آب است آفتاب
گرنه از طبع منیرت كرد افسر كسب نور
چون ز شعر روشنش در اكتساب است آفتاب
تا بگرد مركز غبرا به سیر است آسمان
تا به بیداری سپهر اندر ذهاب است آفتاب
باد خصمت زآتش قهر خدا در تاب و تب
بر فراز چرخ تا دایم بتاب است آفتاب
***
داور كشور جان
ای سهی سرو كه هر سوی به نازت گذر است
در گذرگاه توام دیده و دل منتظر است
دام دل هاست به رخسار تو یا حلقه زلف
یا كه مار سیه اندر بر گنج گهر است
سیم و زر كز پی ایثار توام نیست یه كف
اینك اشك و رخم آمیخته چون سیم و زر است
دیده زار ببین، سوز درون را بنگر
كه بر اسرار نهان، این دو مرا پرده در است
ازدحام سركوی تو نه امری است شگفت
انگبین هرچه بود بیش، مگس بیشتر است
پرده بگشا ز رخ، ای شاهد دیرین كه مرا،
دیده و دل به تماشای رخت منتظر است
مرمرا ز آرزوی روز وصالت همه شب
جاری از دیده و دل قلزم خون تا سحر است
نیستت داعیه امر نبوت لیكن
برخ از خنده، تو را آیت شق القمر است
پاس ما هیچ نداری و ندانی كه همی،
خرمن حسن تو را آه دل ما شرر است
نه من شیفته دل، واله رخسار توام
كه ز رخسار تو بر من دگری جلوه گر است
آن كه هر صبح و مسا حضرت روح القدسش
بر در بارگه از روی شرف سجده بر است
داور كشور جان، مهدی قائم كه جز او
خلق را از دو جهان یكسره قطع نظر است
ای كه در دایره بارگه رفعت تو
چون یكی نقطه موهوم، فلك مستتر است
وه كه گر طایری از كوی تو پرواز كند
عرصه كون و مكانش همه در زیر پر است
خود شگفت آیدم از خلق كه بی پرده تو را
می ببینند و بگویند كه در پرده در است
نیست مستور جمال تو ولی نتواند
بیندت آن كه نه اندر دو جهان با بصر است
آن كه شد با خبر از تو، خبرش از خود نیست
وآنكه دارد خبر از خویش ز تو بی خبر است
عجب این است كه دورم ز تو هرچند به من
از من شیفته دل فیض تو نزدیك تر است
نزد خورشید رخت بر سر دیوار سپهر
همچو حربا متحیر به شب و روز خور است
بهر پیدایی ذات تو چه جوییم دلیل،
كه نه جز جلوه رخسار تو در بحر و بر است
تویی آن پادشه ملك كه از فرّ و جلال
هستی از خوان عطای تو یكی ریزه خور است
از چه هر سو نگرم روی تو آید به نظر
گرنه رخسار تو از شش جهتم جلوه گر است
ور گذشتی به نخستین قدم از وادی لا
حالیت مصطبه كشور الاّ مقر است
نیست چیزی كه بود در دو جهان از تو نهان
ذره اندر بر خورشید چسان مستتر است
جوهر شخر تو بیرون بود از چون و چرا
وآنچه آید به تصور ز تو نقش صور است
در بر بحر كف جود تو دریای وجود
غوص كردیم بسی قصه بحر و شمر است
مهر روی تو شود یكدم اگر ملك فروز
آفتابش چو یكی ذره نهان از نظر است
چهره بنمای كه از بهر نثارت همه شب
چرخ را دامنی از اختركان پرگهر است
من و اندیشه شخص تو كجا، زآن كه بری
ذات پاكت ز چه و چونی و بوك و مگر است
مرمرا گشته ز مدح تو زبان قاصر از آن
كه ثنایت هم از اندیشه اوهام بر است
حلقه بندگیت را نكشد هركه به گوش،
دایم از دشنه جلاد قضا در خطر است
آن كه درچنبر عشقت ننهد گردن طوع
خونش در مذهب هفتاد و دو ملت هدر است
داد دل را ز چه اندر برت اظهار كنم،
ای كه از جان دل سوختگانت خبر است
گرچه ما غرقه دریای گناهیم ولی،
لطف عام تو برون از حد و احصا و مر است
اگرم زنده كنی ور بكشی سلطانی
عاشق آن نیست كه اندر پی نفع و ضرر است
جز به درگاه توام نی بدری روی نیاز
خاك اگر بستر ور خاره مرا زیر سر است
تا در این بادیه از هجر تو نام است و نشان،
تا در این دایره از مهر جمالت اثر است
سر نهادیم به پای تو و پا بر سر چرخ
تا نگویند كه هر عاشق بی پا و سر است
***
سجده گاه عاشقان
طوطی طبعم دگر آغاز شیوایی كند
مدح موعود امم ، با این خوش آوائی كند
ای شهنشاهی كه فرمانبر تو را آمد قضا
هم قدر از قدرتت كسب توانائی كند
ای خداوندی كه در ملك مكان و لا مكان
جز تو نبود هیچكس، كو با تو همتائی كند
بر سر كوی تو یك دم گر زند خفاش پر
زیبد ار در ملك هستی كار عنقائی كند
نور گستر تا شود در بزم احبابت چو شمع
بر درت هر صبحدم بیضا جبین سائی كند
بس زلیخا طلعتان را سازد از غم بی قرار
یوسف حسن تو یك ره، گر خودآرائی كند
دیده ای كز شش جهت رویت نبیند آشكار
خود شگفت آید مرا كان دیده بینائی كند
جلوه روی تو بیند بلبل از رخسار گل
ورنه كی با جور خار اینسان شكیبائی كند
گر به مهر و ذره بینی یك نفس از قهر و لطف
مهر كم از ذره گردد، ذره بیضائی كند
مركز پرگار هستی گر نباشد كوی تو،
طوف كویت از چه ور این چرخ مینائی كند
می سزد گر بنده ای از بندگان حضرتت
بهر این فرعونیان اعجاز موسائی كند
طالب رویت نخواهد رفت از كویت به خلد
گر هزاران جلوه جنت در خودآرائی كند
سجده گاه عاشقان خاك درت ما را و بس
بوالهوس رو جانب معشوق هرجائی كند
هركه او كالای مهرت را خریدار است نیز
باید او جا در سر بازار شیدائی كند
لیلی حسنت اگر از پرده بنماید جمال
عالمی را سر بسر مجنون و صحرائی كند
طی یك منزل ز اوصاف تو نتواند نمود
سال ها گر خنك فكرت دشت فرسائی كند
تا ابد سرمست می گردند هشیاران دهر
گر بدینسان چشم مستت باده پیمائی كند
از عدم بهر تماشای رخت بستیم رخت
كیست آن كو، از رخت منع تماشائی كند
***
شاهد بزم ازل
ای حجت عظمای حق، مولی امیرالمؤمنین
ای منشأ فیض ازل، وی مصطفی را جانشین
ای نور پاك لم یزل، و ای شاهد بزم ازل
كون و مكان یابد خلل گر برفشانی آستین
گر چشم معنی بین بسر باشد كسی را جلوه گر
بیند رخت را پرده در، هم در یسار و در یمین
از حكم تو روح روان باشد به جسمان و جان
وز امر تو سیر و سكون دارند گردون و زمین
ای خسرو كون و مكان بودی تو حجت آن زمان
كز بوالبشر طینت نهان، بد در میان ماء و طین
تا چهر تو تابان شده، خورشید سرگردان شده
حربا صفت حیران شده بر بام چرخ چارمین
رو بد غبار درگهت، آرد سجود خرگهت
رخساره بنهد در رهت صبح و مسا روح الامین
كی سجده گاه قدسیان می گشت مشتی آب و گل
گر در وجود بوالبشر، فیضت نمی بودی عجین
از بهر اجلالت قدر بنهاده از روز ازل
بر این كمیت نیلگون از جرم خود زرینه زین
بس سجده كرده آسمان روز و شبت بر آستان
داغی بود او را عیان از قرص بیضا بر جبین
ای میر ملك آرای من، برقع ز عارض برفكن
بنما جمال ذوالمنن، تا وارهیم از كفر و دین
گامی برون ننهم اگر، رانی دو صد بارم ز در
آری مگس كی می رود، زآن در كه باشد انگبین
دل محو چشم مست تو، جانم همی پابست تو
زهر مذاب از دست تو، باشد مرا ماء معین
***
گنج حقیقت
ای ایزد یكتا را، تو مظهر اعظم
وی شیر خدا، قصد حق از آدم و عالم
تا جلوه گر از پرده رخت گشت به گیتی
شد گلشن ایجاد ز انوار تو خرّم
ای ذات تو در كون و مكان اول و آخر
و ای شخص تو در عالم ایجاد مقدم
مشتاق لقایت همه، چه پیر و چه برنا
محتاج عطایت همه مضطر و منعّم
چون طعمه به خرطوم كشد پیل فلك را
بگشاید اگر پشه كوی تو پر از هم
بر دفتر ایجاد بود نام تو عنوان
آری شود آن ختم بدین نام مفخّم
آن گنج حقیقت كه نهان بود عیان شد
چون نور تو تابید ز رخساره آدم
از آب بسی رود برون آید و آتش
روزی اگر افتد نظر قهر تو در یم
تا بوسه زند بر در ایوان جلالت
مانند كمان است قد چرخ برین خم
از خامه صنع تو یكی نقطه فرو ریخت
بر صفحه ایجاد و بشد چرخ معظّم
در عرصه ایجاد شب و روز و مه و سال
بر قتل عدوی تو اجل گشته مصمم
گردید لوای سیه كفر نگونسار
تا دست تو افراشت در این مرحله پرچم
پرتوفكن ار می نشدی نور جمالت
آفاق بدی چون دل اعدای تو مظلم
كی بد طرف افزا و فرحبخش، نبودی
بر كوثر و تسنیم اگر خاك درت ضم
گردند اگر منكر تو خلق دو گیتی
یك قطره ای از بحر جلالت نشود كم
موجود نگشتی ز عدم گر نفتادی
عكسی ز جمال تو به مرآت دو عالم
نبود عجب از فرش كنی عرش برین را
باشد به سر انگشت تو چون گردش خاتم
با اهل ضلالت به جهان رأی منیرت
آن كرده كه كردی رخ خورشید به شبنم
جز تو ز تو نبود به جهان هیچكس آگاه
كس نیست بر اسرار تو چون شخص تو محرم
بر اوج مدیحت نرسد طایر اوهام
آری نتوان رفت بر افلاك به سُلّم
بس سجده به درگاه تو بنمود و ز خورشید
پیشانی چرخ است بدین داغ مسوّم
ای جان جهان خرم و خوشدل من از آنم
كز سرو قدت گلشن بختم شده خرّم
تا هست به آفاق نشان از غم و شادی
تا هست به گیتی اثر از خرّمی و غم
با شادی و عشرت دل احباب تو مقرون
با محنت و غم، خاطر اعدای تو توأم
***
نقطه پرگار
ای یوسف جان تا كی، در چاه تنی پنهان
برخیز و تماشا كن عشرتكده كنعان
ای طایر جان بگسل این رشته ز پای دل
تا موطن اصلی گیر پرواز از این زندان
افتاده در این غربت، دور از وطنی تا كی
دوری ز خدا تا چند، یك دم بخودآ، ای جان
ای عاشق دیوانه، زین منزل ویرانه
بشتاب سوی خانه، بنشین ببر جانان
وآنگاه بگیر از او، چشمی و به او بنگر
خود را همه با او ده، او را همه خود بستان
او را بنگر ز آغاز با دیده وحدت بین
كانجام نگردی تو، اندر طلبش حیران
چون روی بدو آری، گردی ز جهان ایمن
او نقطه پرگار است در دایره امكان
ای قد توام سروی بر طرف ریاض دل
و ای روی توام مهری، در برج سپهر جان
آنسان ز وجود تو پیداست وجود حق
كز آئینه صافی تمثال خور رخشان
اسرار حقیقت را ذات تو بود مخزن
دیوان طریقت را نام تو بود عنوان
اشیاء جهان یكسر از صامت و از ناطق
بر وحدت ذات تو دارند همی اذعان
بگشایم اگر دیده، بی پرده شود پیدا
از مشرق هر ذره، خورشید رخت تابان
در پرده نئی، لیكن از شدت پیدائی،
از دیده موجودات گردیده رخت پنهان
بنهاده سر تسلیم برحكم تو هفت اقلیم
بسته كمر فرمان، بر امر تو چار اركان
این آینه ها یكسر، هستند تو را مظهر
هریك صفتی دیگر، گوید ز تو در كیهان
چون ز ابر عطای تو یك قطره فرود آمد
در ملك عدم گردید موجود یم امكان
تو روح روان استی در پیكر این عالم
زآنگونه كه جان باشد در كالبد انسان
آن پشه كه برخیزد از خوان عطای تو
ابنای دو عالم را تا حشر كند مهمان
برهان ز چه رو آرم بر وحدت ذات تو،
بر وحدت ذات تو، ذات تو بود برهان
نیران جهنم را، خاموش كند یكسر
گر عفو تو روی آرد، یك قطره از این عمان
نزدیك تری از جان در جسم و شگفت است این
كم مهر جمال تو، از دیده بود پنهان
آن بحر كه موجودات موجی است ز امواجش
یك قطره تو را آمد باری ز یم احسان
از لعل روانبخشت، احیای روان ها شد
احیا ز دم عیسی، گردید اگر ابدان
ما را نبود مقدور، توصیف تو از آن رو
كز دفتر مدح تو، یك لفظ بود قرآن
گر لطف تو در محشر، یك ره شودش یاور
دریای شفاعت را، غوّاص شود عصیان
مرآت وجودم را، روی تو بود شاخص
نزدیك تری آری، بر من همه از شریان
دل بردن از دستت، امری است بسی مشكل
جان دادن در پایت، كاری است مرا آسان
بگذار كه تا جان را، در پای تو افشانم
تا چند بسوزد دل، در نایره هجران
جز نقطه عشقت نیست در دفتر دل ما را
زاین نقطه نباشد بیش، گنجایش این ایوان
در بزم خیال تو، باشد دل ما هر شب
بر شمع جمال تو، پروانه صفت سوزان
تا هست نشان از وصل، در دایره هستی
تا نام بود از هجر، در بادیه امكان
احباب تو را در كام، از شوق وصالت شهد
اعدای تو را در جام، از زهر غم هجران
***
گل گلزار علیین
تو را ای مرغ دل تا كی، در این منزل بود مأوی
به بند دام نفسانی، تو را تا چند باشد پا
قفس را بشكن و بگسل ز پای خویش دام ای دل
روان شو جانب منزل، از این بیدای ناپیدا
اگر خواهی روان بینی، نهال قامت جانان
وگر خواهی عیان بینی، جمال شاهد معنی
كلید گنج پنهانی برید وحی سبحانی
فرید ملك یزدانی وحیدالدین والدنیا
سریر آرای ملك دین، گل گلزار علیین
طراز گلشن یاسین، سراج محفل طه
مه برج ولایت، آفتاب كشور وحدت
ولی حضرت عزت، علی عالی اعلا
شهی كز شمسه ایوان جاه او بود عكسی
فروزان نیر اعظم، در این سیماب گون دریا
زهی ای اختر برج سپهر كشور معنی
خهی ای داور ملك وجود آدم و حوا
به لوح آفرینش مر تو را از خامه قدرت
محقر نقطه ای باشد، مدور گنبد مینا
ز رونق اوفتد بازار اعجاز مسیحائی
اگر خفاشی از كویت زند لاف از دم عیسی
تو را خورشید رخسار ای امیر كشور هستی
بود از آسمان عالم هر ذره ای پیدا
اگر از آب حیوان برنیامد كام اسكندر
مرا حاصل شد از خاك درت مقصود ای دارا
از آن شد اطلس عرش برین از اندراس ایمن،
كه آمد در خیام احتشامت فرش زیر پا
ز دریا تا ابد دائم، همی نارودخان خیزد
گر افتد جمره ای از آتش قهر تو در دریا
ز درك آفتاب آسمان ذاتت ای داور
مسیحا را چو خفاشی بصر گردیده نابینا
بود از بحر جودت قطره ای عمّان بی پایان
بود از مهر رویت ذره ای مهر فلك پیما
ز نخل طور جانش جلوه گر شد آتش رویت
كه اندر وادی ایمن چنان مدهوش شد موسی
دلیل از بهر وحدانیت شخص تو چون جویم
كه بینم ذات پاكت را وحید و فرد بی همتا
تجلی در وجود اقدست فرموده چون یزدان
تو را از دیده ها پنهان بود رخساره زیبا
نمایان نور رخسار تو گشت از قالب آدم
كه آمد سجده گاه ساكنان عالم بالا
گهی پوشیدی ای سرور، لباس عیسوی در خود
گهی گردیدی ای داور، به شكل موسوی پیدا
اگر لطف تو ای داور، نمی شد نوح را یاور
كجا كشتی برون می بردی از آن بحر طوفان زا
فروغ نور رویت را چو دید از طلعت یوسف
زلیخا شد از آن رو بی قرار و واله و شیدا
به نزد مهر ملك آرای رأی روشنت باشد
فراز چرخ چارم ذره آسا، بیضه بیضا
بود عرش برین با تخت كمتر پایه جاهت
چو اوج ذروه چرخ و حضیض ساحت غبرا
تو را صبح و مسا، قدوسیان بهر ثنا بر در
نموده ورد خود پیوسته سبحان الذی اسری
پی دیدار خورشید جمالت نیر اعظم
نموده بر سر دیوار گردون جای چون حربا
تجلی كرده تا لیلای حسنت در خودآرائی
چو مجنون شخص هستی شد بر او آشفته و دروا
نبودی گر طفیل شخص پاكت هستی آدم،
نمی شد تا ابد از نفخه روح القدس احیا
ز رخسار تو آمد ذره ای هفت اختر تابان
ز دربار تو باشد پله ای نه گنبد مینا
ز قهرت شمه ای باشد جحیم آتش دوزخ
ز رویت جلوه ای باشد بهشت و كوثر و طوبی
الا هنگام آن آمد كه از عدل تو در گیتی
كند آهوی چین در بیشه شیر ژیان مأوی
تو را ادراك نور از عهده مخلوق برناید
بلی خورشید را هرگز نبیند دیده اعمی
كسی امروز ای سرور، نهد بر خاك كویت سر
ندارد خوفی از محشر، نباشد بیمش از فردا
مرا در قاف مدحت كی زند سیمرغ فكرت پر
چسان مسكین مگس طیران كند بر عرصه عنقا
ز نوش وصل تا باشد نشان در عرصه گیتی
ز نیش هجر تا باشد اثر در صفحه دنیا
بود در جام احبابت دمادم نوش جان پرور
بود در كام اعدایت پیاپی زهر جان فرسا
***
دارای جهاندار
خط نیست ز آیینه روی تو پدیدار
از آه دل سوختگان یافته زنگار
در گلشن روی تو، نه این دانه خال است
زنگی بچه ای آمده در روم گرفتار
تیر مژه از چیست بر ابروی كمانت
چشم تو اگر نیست چو تركان كماندار
بر داغ دل كیست كه در آتش رویت،
بگذاشته ای حلقه ای از طره طرار
این نقش دهان است به رخسار تو یا آنك،
در دایره حسن بود نقطه پرگار
در آئینه دیده ما مردمك چشم،
عكسی است كه گردیده ز خال تو پدیدار
دل را سر و كاری است به چشم تو و مشكل
كافتاده كنون حاجت بیمار به بیمار
تا زلف شبه گون به رخ ای ماه فكندی
روزم همه گردید سیه همچو شب تار
ما بی تو چسان زیست توانیم در این شهر
اكنون كه تو بر بسته ای از بهر سفر بار
دارای جهاندار علی ای كه نهم چرخ
در قلزم جودش چو حبابی است نگونسار
این جرم منور كه مسمی است به خورشید
آمد بدر خرگه اجلال تو مسمار
گر طوف حریمت نبدی مقصد گردون
بر مركز غبرا، نزدی دور چو پرگار
كی از عدم این قافله آمد سوی امكان
مهر تو نمی بود اگر قافله سالار
جز از تو نوا نشنودم گوش به عالم
زیرا كه توئی نائی و عالم همه نیزار
عكسی بود از شمسه ایوان جلالت
خورشید، كه رخ تافته ز این گنبد دوار
جان دادن در پای تو امری است چه آسان
دل بردن از دست تو، كاری است چه دشوار
***
ارمغان
آوخ كه شد ز تیر غمت قامتم كمان
رحمی كن ای جوان به من زار ناتوان
آن دل كه گم شد از من مسكین بكوی تو
نك یافتم به حلقه زلف تواش نشان
از دل خموش آتش عشقت نمی شود
گر صد هزار چشمه ز چشمم شود روان
سازم هدف به ناوك پیكان ناز تو
باشد اگر بهر سر مویم هزار جان
سرو چمن ز پا فتد از شرم قامتت
تو سرو قامت، ار گذری سوی بوستان
پیكان چشم مست تو از درع جان گذشت
بیمار كس شنیده در آفاق شق كمان
از روز وصل كوته و شام دراز هجر
گه بر لب است الحذرم، گاه الامان
دارای دهر مهدی قائم كه از نخست
روحی مجسم است ابر پیكر جهان
ای آنكه هر صباح و مسا از ره شرف
آیند بر طواف حریم تو قدسیان
ای آنكه مور كوی تو شیر سپهر را
بر گردن از مجرّه ای افكنده ریسمان
در پرده ای و پرده خلقی دریده ای
آوخ، اگر ز پرده كنی چهر خود عیان
هستی دوباره روی كند جانب عدم
بر وی اگر بناز شوی آستین فشان
پرگاروار نور جمالت گرفته است
ملك دو كون را چو یكی نقطه در میان
در طرف جویبار ریاض جلال تو
شب تاب كرمكی است بر این ماه آسمان
خلقت، اگرچه روی نبینند، نی عجب،
با جسم نیست قوه بینائی روان
در هر مكان كه می نگرم بینمت كمین
با آنكه هست شخص تو را، لامكان، مكان
ای در نشیب كاخ جلال تو، عرش فرش
وی از كتاب فضل تو، یك حرف كن فكان
در كائنات اگر ز ره قهر بنگری
گردند منفصل همه اجزاء انس و جان
ای آنكه از سرای تو مور محقری
ارزاق خلق كون و مكان را بود ضمان
عزم ار كنی به آنكه شود آسمان زمین
میل ار كنی به آن كه زمین گردد آسمان
گردون به خاكبوسی امرت شود دو تا
گیرد زمین به دست ز دور فلك عنان
احیا نمی شدی تنی از نفخه مسیح
فیض دمت نبودی اگر محییی روان
در اوج وصف تو نرسد فكر دوربین
چون پر زند به عرصه، جبریل ماكیان
با حكم محكم تو، قضا گشته هم ركاب
با امر آمر تو، قدر گشته همعنان
كی در حضیض پایه جاه تو پر زند
گر صد هزار سال بود طایر گمان
آتش به جان خلق جهان می زدم، اگر
ننهاده بود مهر توام، مهر بر دهان
تا بینمت جمال و كنم با تو شرح دل
سرتا به پای چشمم و پا تا به سر زبان
عید است و هر كسی ببرد هدیه ای به دوست
هین، مرمر است جان به كف از بهر ارمغان
تا هست در بسیط دو گیتی ز بسط نام
باشد ز فیض تا كه بكون و مكان نشان
بادا، موافقان تو را انبساط قلب
باشد مخالفان تو را، انقباض جان
***
آیینه آفتاب
ای دل گمشده باز آی كه آمد به شهود
آنچه مقصود تو از دایره هستی بود
ای دل از پرده برون آی، كه از پرده غیب
شاهد بزم ازل آمده، در ملك وجود
مركز دایره ملك وجود، آن كه بود
موجد نیر برج فلك عالم جود
ناظم نظم جهان احمد مرسل كه فلك
از ازل آمده بر كاخ جلالش به سجود
آفتاب رخ تو جلوه گر از خود بیند
هر كه او، رنگ ظلم ز آینه دیده زدود
بحر امكان هم از آن موج زن آمد ز نخست
كامد از ابر عطای تو یكی قطره فرود
***
سُلطانِ اوادنی قُباب
طره پر پیچ و تابت از دلم بربوده تاب
چشم مست نیم خوابت از دو چشمم برده خواب
خال مشكین بر جمالت یا كه در آزر خلیل
زلف پرچین بر عذارت یا بچهر خور نقاب
از شرار شعله خوی تو جمعی سینه سوز
وز فروغ آتش روی تو قومی دل كباب
ای طراز قامتت در گلشن دل سر و بن
وای فروغ عارضت در كشور جان آفتاب
طره ات بربوده تاب از جان هرجا مرد و زن
چشم تو بگرفته خواب از چشم هرجا شیخ و شاب
در ره وصل تو غابی هست و شری اندر او
هركه وصلت خواست باید بگذرد زین شر و غاب
آمد از رشحه، یم موّاج جودت آسمان
از عدم در ساحل امكان معلق چون حباب
در زمان راه عدم گیرند ذرات وجود
گر كنی بر شخص هستی اندكی ناز و عتاب
از زوایای خیام احتشامت پشه ای
حكمران بر پیل گردون لم یكن شیئی عجاب
دست قدرت بر كُمیت آسمان آویخته
بهر كمتر چاكر كویت ز مهر و مه ركاب
تا مكان كردی تو اندر خاك شد افلاك را
روز و شب ورد زبان یالیتنی كنت تراب
چاكر بزم تو باشد، داوری كیوان شكوه
خادم كوی تو آمد، خسروی مالك رقاب
چون بوهم آید مرا كاخ جلالت كاسمانش
بسته چون مسمار سیمینی است بر زرین طناب
قیرگون بودی چو جرم ماه مهر خاوری
گر نكردی از غبار درگهت نور اكتساب
چون توانم دم زد از توصیف مدحت كامده است
نقطه ای از صحف مدحت معنی ام الكتاب
جلوه گر روی تو بینم در غیاب و در شهود
پرده در حسن تو بینم در شهود و در غیاب
دوش پنهان با خرد گفتم كه ای جبریل عشق
ای كه از تأیید تو هستم به گیتی كامیاب
اندر این تاریك شب با خاطری زار و دژم
مرمرا بنمائی ار راهی، نباشد بی ثواب
هست فردا گاه عید و بر در پیر مغان
هر مغنی راست در كف بربط و تار و رباب
هركسی ار ارمغان و تحفه ای هست و مرا
نیست جز جسمی پر آذر، نیست جز چشمی پرآب
لختی از غیرت ابر رخساره من دید و گفت
بخ بخ از این بخت نافرجام و عقل ناصواب
خیز و در گنجینه فكرت درآ، با صد شعف
گوهر نظمی دو اندر مدح شه كن انتخاب
نفس احمد، حیدر صفدر امیرالمؤمنین
مالك دنیا و دین، سلطان اوادنی قباب
ای خداوندی كه اندر عرصه ملك جهان
كس نیارد جز حسن آید تو را نایب مناب
ای فلك قدرت خداوندی كه نبود بر درت
یك تهی دستی بغیر از حلقه زرین باب
خود محب و مبغضت را باد اندر روزگار
از نعیم خلد راحت، زآتش دوزخ عذاب
***
خدیو كشور توحید
به مصر باختر چون یوسف خور گشت در زندان
زلیخای فلك زآن اشك حسرت ریخت بر دامان
سپاه روم را بیغوله مغرب چو شد منزل
سپهدار حبش آمد هم اندر طرف این میدان
چو شد این لاله حمرا، نهان زین گلشن خضرا
هزاران نرگس شهلا شكفت از طرف این بستان
چون این ضرغام زرین تن شد از این مرتع سوسن
نمایان شد در این دامن، بسی آهوی مشك افشان
عیان جوی مجرّه از سواد چرخ شد ناگه،
چنان كز جانب ظلمات پیدا چشمه حیوان
زمین شد گونه زنگی ز ظلمات شب تاری
فلك شد كاخ ارژنگی ز نور انجم تابان
عروس مهر شد پنهان به خلوتخانه مغرب
نثار حجله اش آمد ز گردون بس در رخشان
مرا فلك تفكر شد ز موج حادثه امشب
غریق لجه حیرت از این دریای بی پایان
بخود گفتم بر این مبنی كه باشد علت غائی؟
بخود گفتم از این بنیان چه باشد مقصد یزدان؟
بناگه این خروش از هاتف غیبم به گوش آمد
كه بگشا دیده حق بین، ببین در عالم امكان
بهر منظر نظر كردم به چشم ظاهر و باطن
نبد جز جلوه دلبر، نبد جز طلعت جانان
نه در مشرق، نه در مغرب، نه در ایسر، نه در ایمن
نه در علوی و نه سفلی، نه در پیدا، نه در پنهان
چنان بیخود شدم از خود كه هیچ از خود ندانستم
نه سر از پا، نه پا از سر، نه جان از تن، نه تن از جان
درآن وارستگی خود را، ندیدم در میان پیدا
همه او شد زمن ظاهر، همه من شد در او پنهان
ظهور مطلق آن خلوت نشین كشور وحدت
كه گشت از پرتو رخسار او شمس ازل تابان
شهنشاهی كه ذات پاك یزدان را بود مظهر
علی عالی اعلی، ولی قادر سبحان
خدیو كشور توحید آن شاهنشهی كامد
فلك بر خرگهش حاجب، ملك بر درگهش دربان
فلك خرگه شهنشاها، توئی در ملك هستی دل
جهان داور خداوندا، توئی در جسم عالم جان
نبودی گر طواف آستانت مقصد گردون
كجا پرگارسان گشتی به گرد مركز كیهان
ز مهر ار بنگری بر ذره، گردد جلوه گر بیضا
به لطف ار رو كنی بر قطره، گردد موج زن عمان
عروس دهر را باشد غلام خرگهت همسر
بسیط چرخ را باشد گدای درگهت سلطان
اگر خفاش بگشاید بر ایوان جلالت پر
سزد گر بیضه خورشید را در پر كند پنهان
تو گشتی جلوه گر ز آئینه رخساره لیلی
كه شد قیس بنی عامر به بیدای خرد حیران
نبودی گر تو بر اسماء خاتم معنی باطن
سلیمان را كجا جن و بشر بودند در فرمان
زمانی گر بپیچد سر ز حكم محكمت گردون
بیك دم پنجه قهر تو با خاكش كند یكسان
بنای ملك هستی را، توئی مطلع توئی مقطع
كتاب آفرینش را توئی خاتم، توئی عنوان
رسد در ساحل از دریای وصفت، زورق فكرت
خسی را گر شود مسكن به قعر بحر بی پایان
بود امرت چنان جاری همی در عرصه گیتی
كه حكم روح مستولی بود در پیكر انسان
ز چشم هیچكس پنهان نئی، از فرط پیدائی
ظهور از بس كه داری در جهان گردیده ای پنهان
تو بودی جلوه گر هر عصری از اعصار در عالم
گه از روی اویس و گاهی از رخساره سلمان
توئی پنهان، توئی پیدا، توئی صورت، توئی معنی
توئی آمر به هفت اختر، توئی ناهی به چار اركان
محیطی كامد از او بحر موجود آب یك قطره
تو را یك رشحه ای باشد هویدا از یم احسان
تو را از یك نظر برپا، بنای آدم و عالم
نظرگر بازداری نبود، آثاری از این بنیان
فتاده بر سرش از بس هوای گلشن كویت
ز گلزار جنان پوشیده چشم خویشتن رضوان
چو با مهر تو دل بستم ز قید جان و تن رستم
بود حُبّ توام مذهب، بود مهر توام ایمان
كنون عید است و احباب تو هر یك ارمغان بركف
مرا بر كف نباشد، ارمغانی غیر نقد جان
بشد شرمندگی زین هدیه ناقابلم حاصل
كه دُر آورده ام در بحر و زر آورده ام در كان
بود تا نور هفت اختر در این پیروزه گون منظر
بود تا سیر نه گردون، به گرد مركز كیهان
محبان تو را بادا مبارك افسر زرین
حسودان تو را بادا، به حنجر خنجر بران
***
میرِ مُلك آرا
بیا این چشم صورت بین بنه ای دل دمی برهم
به خلوتخانه معنی درآ، با خاطری خرّم
ز خودبینی درآ، یك دم اگر خواهی خدابینی
چو ماهی آب می جوئی و هستی غوطه ور در یم
بود در باطنت پنهان، سراسر عالم امكان
مپندار اینچنین خود را، كه هستی نقطه مبهم
نظام ملك هستی را، نگر با دیده دانش
ببین هر نیش خاری را در او نوشی بود مدغم
یكی بنما نظر اندر بساط ساحت گیتی
ببین هر قطره بحری هست و هر ذره كهی اعظم
به زیر پا بود گنجت ولی آگه نئی از آن
در این گنج را بگشا، مخواه از این و آن درهم
تو را اینك به ساغر ریخت ساقی شهد جان افزا
كنون خود از چه می داری مبدل شهد را با سم
به عشرتخانه وصل اندرآ، از محنت هجران
حلی بربند از شادی و بفكن جامه ماتم
ندانم از چه دل بستی، دراین ویرانه هستی
كنون وقت است اگر دستی، زنی بر دامنی محكم
چه دامن؟ دامن پاك ولی حضرت قائم
چه دامن؟ دامن حُبّ سلیل سید خاتم
شهی كز ظل كمتر پایه اورنگ جاه او
فروغ عرش اعظم تافته بر هستی عالم
شه ملك مكان و لامكان آن كز نخست آمد
خیام احتشامش را فضای لامكان مخیم
زهی ای داوری كز عكس زرین نعل شبرنگت
به چرخ چارمین آمد فروزان نیر اعظم
تمام اهل بینش را، توئی صورت، توئی معنی
كتاب آفرینش را، توئی عنوان، توئی خاتم
همه از رشحه كلك تو شد ای مظهر صانع
سراسر عالم امكان، محقر نقطه ای مبهم
اگر از مشرق دل سر نمی زد مهر رخسارت
كجا بیدار می گردید از خواب عدم آدم
ز برق آتش قهرت بود دوزخ یكی پرتو
ز ابر رحمت لطفت، بود كوثر یكی شبنم
همه مقصود مولود تو بود ای میر ملك آرا
كه شد این چار مام و هفت آبا مقترن باهم
نمی شد محیی اموات، احیا، گر نمی گشتی
ز خفاش شبستان جلالت عیسی مریم
یم جود تو باشد آن گران دریای بی پایان
كه این بحر وجود آمد محقر نقطه ای ز آن یم
ملك بر بوالبشر هرگز نبردی سجده حشمت
نبودی خاك پای تو اگر با طینتش منضم
تواند پیك فكرت پی برد بر كنه جاه تو
به بام عرش اگر بتوان شدن با پله سُلّم
همان بهتر كه بربندم زبان را از ثنای تو
ز شرح عزّ تو باشد زبان ما كنون ابكم
به پرواز آید از كویت، اگر كوچك ترین مرغی
بر او باشد قفس مانا، فضای گلشن عالم
مقصر گرچه از مدح تو باشم، دار معذورم
نهاد انگشت عشقت مرمرا مهر مگو بر فم
ز نیش خنجر هجران، دلم صد چاك شد آوخ
اگر ننهی به دست مرحمت بر زخم دل مرهم
مرا خو كرده مرغ دل به دام جعد مشكینت
برون مشكل توانم برد دل زآن دام خم در خم
دلم از مطرب عشقت مدام اندر سماع استی
گهی از ناله زیر و زمانی از نوای بم
به دام حلقه زلفت بود مسكین دلم مایل
چگونه راست می آید حدیث صعوه با ارقم
بجز من كز درت دورم، ز دیدار تو مهجورم
خدا را هر كه می بینم بود در كوی تو محرم
مرا جز نقد جانی كز تو دارم وام ای مولا
نباشد در كفم چیزی نه از دینار و نه درهم
صف عشاق می گردد پریشان تر ز زلف تو
به میدان رایت نازت برافرازد اگر پرچم
نگر از مرحمت شاها گدائی را كه روز و شب
همی در آتش هجرت بسوزد برنیارد دم
بود اندر بسیط دهر تا آثاری از شادی
بود اندر بساط خاك تا نام و نشان از غم
محبت باد روز و شب قرین با عشرت و شادی
عدویت باد سال و مه اسیر محنت و ماتم
***
جلوه پروردگار
حیدر صفدر علی، شاهنشه ملك وقار
نفس احمد، همسر زهرا و باب هفت و چار
منبع انوار یزدان مهر گردون جمال
كاشف اسرار سبحان جلوه پروردگار
آن خداوندی كه گر بردارد از عارض حجب
هستی مطلق شود در ملك هستی آشكار
آن شه عرش آستان كامد غبار درگهش
عرش را كحل بصر، افلاك را زیب عذار
گر دمی بردارد از آفاق چشم مرحمت
روح انس و جان كند از كالبد یكسر فرار
دوحه دین از نسیم جود او بگرفت بر
نخل توحید از شمیم لطف او بگرفت بار
چاكر درگاهش آمد سرور ملك وجود
سائل دربارش آمد در دو گیتی شهریار
چرخ را بشكسته قدر و شأن علوّ درگهش
عرش را افزوده زیب و فرّ ز دربارش غبار
شرمسار از گرد راهش نافه آهوی چین
منفعل از خاك كویش طبله مشك تترا
آن شنیدم بت پرستی را براهیم خلیل
بهر مهمانی به خوان آورد و با او گشت یار
گشت چون آگه ز كیش و مذهبش، ناخورده سیر
راند او را از در خود آن مهیمن خوار و زار
می خورند از خوان احسان تو نعمت وحش و طیر
می برند از نعمت فیض تو قسمت مور و مار
گر نبودی امر تو نافذ نمی گشتی به ملك
آب جاری، باد ساری، خاك ثابت، نار حار
دست قدرت بهر فرش آستان كوی تو
بافت گوئی این پرند نیلگون بی پود و تار
تا بریزد خون اعدای تو از كین روز و شب
چرخ بر بسته میان را از مجرّه استوار
شعله قهرت اگر آرد سوی جنت گذر
رشحه مهرت كند گر جانب دوزخ گذار
گلشن جنت شود چونان كه دوزخ پر شرر
ساحت دوزخ شود آنسان كه جنت لاله زار
جلوه گر روی تو بینم، در فراز و در نشیب
پرده در حسن تو یابم در یمین و در یسار
شمع مهر از شعله روی تو آمد شعله ور
چشم ابر از ریزش دست تو آمد اشكبار
از دمت گر فیض یابی باد نوروزی نكرد
كی جهان مرده را حیا نمودی در بهار
در تصور كاخ اجلال تو كی آید مرا
كافتاب خاورش بر در بود مسماروار
ژرف دریائی است، دریای ثنایت زآنكه نیست
آگهش غواص فكرت از میان و از كنار
باشد اندر بحر جودت یك صدف نه آسمان
ز اخترانش گوهر رخشان هزار اندر هزار
داورا، زآن رو كه اوصاف تو را انجام نیست
پس همان بهتر كه گویم شرحی از آغاز كار
آن كه باشد چاكرت در شهر جان ها شهریار
وآن كه باشد خادمت در ملك دل ها پیشكار
پادشاهان، جبهه سای درگهت صبح و پسین
شهریاران، خاك روب خرگهت لیل و نهار
مهر گردون را بوّد از روی تابان تو نور
نخل هستی را بود از قدّ موزون تو بار
اوفتد گر در ضمیرت عكسی از تغییر ملك
بگذرد گر در خیالت انقلاب روزگار
هم سپهر بی سكون از امر تو یابد سكون
هم زمین بی مدار از حكم تو یابد مدار
گر نه بالای تو از سرو سهی شد جلوه گر
ورنه رخسار تو گشت از پرده گل آشكار
كی به پیرامون سروی پای در گل شد تذرو
كی به پای خار گلبن نغمه ساز آمد هزار
ای كه شد گلزار جان از فیض دستت سروخیز
وای، كه شد بستان دل از امر لطفت لاله زار
ای كه بر درگاه تو قدوسیان را نیست ره
وای كه بر خرگاه تو كروبیان را نیست بار
نك تو را عید است و بر تعظیم این فرخنده روز
ارمغان بر كف عزیزان هر یكی از هر كنار
ارمغان باشد مرا این درج مروارید نظم
پیشكش باشد مرا این عقد درّ شاهوار
گرچه می دانم سزاوار تو نی، این ارمغان
ور چه، آگاهم به دربارت كم آمد این نثار
چون كنم چیزیم دركف نیست جز عصیان و جرم
ور بود آن هم دلی پرخون و چشمی اشكبار
هر كه بینم شاد و خرّم زیست اندر كوی تو
جز من مسكین كه دارم جرم بیرون از شمار
آه اگر بر من نبخشائی خطاهای سلف
وای اگر بر من بگیری لغزش پیرار و پار
گر ز راه مرحمت چشمی به سویم افكنی
زآنكه جز احسان نیم از درگهت امیدوار
یابم از لطف تو در اعلای علیین مقر
نارم از قهر تو اندر اسفل سجین قرار
گرچه دانم نیست صحرای سخایت را كران
ورچه شاها نیست عُمان عطایت را كنار
لیك از آنم دل پر از خون است كاندر نزد تو
از چه رو پیوسته باشم زرد روی شرمسار
تا بود نام فرح اندر بساط این جهان
تا بود آثار غم اندر بسیط روزگار
دوستانت را پیاپی باد عشرت جاودان
دشمنانت را دمادم باد محنت پایدار
***
آفتاب برج فتوّت
چو گاه شام بدل شد عذار لاله حمرا
در این حدیقه ارزق به چشم نرگس شهلا
گشود دست قضا در زمانه طرّه غلمان
نمود شكل هلال از فلك چو ابروی حورا
دوباره یوسف خور، اوفتاد در چه مغرب
زهجر، دیده یعقوب روزگار شد اعمی
بساط خاك شد از تیرگی چو طالع مجنون
بسیط چرخ شد از روشنان چو طلعت لیلی
شبی دراز چو بالای شاهدان سمن بر
شبی سیاه چو گیسوی مهوشان سمن سا
فشاند پنجه نرّاد شب ز اختر رخشان
هزار مهره سیمین به روی تخته مینا
رواق چرخ شد از شمع ماه و مشعل انجم
همی منوّر چونان كه كاخ خسرو والا
وصی دوده آدم ظهور سید خاتم
ممّد هستی عالم، علی عالی اعلی
منزهی كه بود شخص اطهر او به دو عالم
ظهور ایزد بیچون ز كم و كیف مبرا
گشوده زال كهن سال چرخ از درماتم
سواد موی شبه گون ز شام تیره به سیما
به پیشگاه شبستان چرخ دست زمانه
فروخت مشعله ماه و شمعدان ثریا
بسان طلعت جانان ز تار طرّه مشكین
همی بتافت ز ظلمت فروغ زهره زهرا
فروغ طلعت او جلوه گر ز آدم خاكی
كه گشت سجده گه ساكنان عالم بالا
ز تاب آتش قهرش، شرر در آذر و نیران
ز فیض نفخه لطفش صفا به جنت و طوبی
مراد چرخ نبود ار طواف كعبه كویش
نبود گردان زین سان به گرد مركز غبرا
خدایگانا، ای آفتاب برج فتوت
بزرگوارا، ای زیب بخش طارم اعلی
بخود ببستی پیرایه تا ز عالم هستی
همی شكستی بازار لات و عزت عُزّی
فروغ روی تو شد جلوه گر ز طلعت یوسف
كه بی خبر ز خود آمد برون ز پرده زلیخا
اگر به جلوه درآید رخ تو، خسرو انجم
به كاخ باختر اندر شود چو مرغ مسیحا
ز خاك كوی تو شد مشكبیز طرّه غلمان
ز گرد راه تو شد سرمه سای، دیده حورا
به نزد پایه قصرت حقیر گنبد گردون
به پیش رأی منیرت قصیر بیضه بیضا
غباری از ره كوی تو شد به ذروه گردون
در او به تارك انجم رسید تاج مطلا
ز ملك لا بگذشتی به گام اول و اینك
قدم ز جاه نهادی به كاخ كشور الاّ
بود ز شمسه كاخ تو، روی مهر منوّر
بود ز خاك سرای تو چهر قدس زمین سا
چنان منزه و صافی شدی ز رنگ چه و چون
كه نور حضرت بیچون شد از جمال تو پیدا
مطار طایر فكرت نه در حضیض ثنایت
رسد، اگر چه برآید به بام عرش معلی
فروغ شمسه كاخ تو از كسوف منزه
بنای قصر جلال تو از قصور مبرا
تو را كه آمده برتر صفات از چه و از چون
شود به مدح توام چون لسان ناطقه گویا
كنون كه سر به رهت سودم و ثنای تو گفتم
گذشت سر ز ثریا مرا و شعر ز شعری
مرا سپاه حوادث هجوم كرده ز شش سو
چنان كه هیچ ندانم، نه پا ز سر، نه سر از پا
مراست خاطری از اهل روزگار غم آگین
مراست سینه ای از خلق این دیار محن زا
به روزگار بود تا سخن ز كفر و ز ایمان
به كائنات بود تا اثر ز نور و ز ظلما
همی به كام عدویت فزون شرنگ مذلت
همی به جام مُحب تو باد شهد مصفا
***
اختر برج جمال
ز مقدم فروردین، ماه طراوت نشان
غیرت باغ ارم گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
ابر مطیر از مطر، ریخت چو لؤلوی تر
طرف چمن از سمن آمده عنبرفشان
از وزش باد دی شخص جهان بود پیر
نك ز هوای ربیع گشت دگر ره جوان
دكه بزاز گشت ز گل محیط زمین
طبله عطار شد ز عطر، دور زمان
دست نسیم سحر پرده گل تا درید
بلبل دل خسته را راز نهان شد عیان
لاله شكفت از چمن چون رخ زیبای یار
سبزه دمید از دمن، چون خط سبز بتان
دعوی رضوانیش هست كشاورز باغ
تا كه شد از نوبهار باغ عدیل جنان
لؤلوی تر غنچه راست همچو صدف در دهن
ابر بهاری ز بس، گشته جواهر نشان
خسرو گل چون گرفت جا بزمرّد سریر
سرو ستادش بپای بر صفت بندگان
گل شده بس دلفریب، برده نك از عندلیب
صبر و قرار و شكیب، طاقت و تاب و توان
تا كند از خود بری بلبل سرمست را
هان، ز پی دلبری، غنچه گشاده دهان
بر سر هر سروبن، قمریی اندر نوا
بر رخ هر سرخ گل، بلبلی آوازه خوان
ای دل نادیده عیش، چند بری بار طیش
فصل بهار است هین، موسم غم نیست، هان
از چه نشینی، خموش، خیز و به عشرت بكوش
باده صافی بنوش، مدح شهنشه بخوان
مهر سپهر جلال، اختر برج جمال
آنكه نه او را زوال هست به كون و مكان
خاتم آل رسول ز دودمان بتول
او خلف عسكری مهدی آخر زمان
ای كه به دربار تو حضرت روح القدس
سبحه به كف هر صباح، آمده تسبیح خوان
مختصری بی بها، هست به گاه عطا
چاكر، كوی تو را، مایه دریا و كان
مطبخی از جود توست عرصه این روزگار
مهر سپهر اندر او آمده نارود خان
سرّ ازل مظهرت، آمده اندر ضمیر
راز نهان از رخت، گشته به گیتی عیان
روز و شبان در خطر بود ز گرگ اجل
گله ایجاد را گر تو نبودی شبان
گر نه به صبح ازل مهر رخت برفروخت
تار بدی تا ابد، عرصه كون و مكان
ریخته درّ و گهر، بس كف رادت به دهر
داده ز بس سیم و زر، دست تو بر این و آن
از درّ و گهر تهی است مخزن گنجوریم
وز در سیمین بری است كیسه اصداف و كان
مطبخ كوی تو را هست تنور این فلك
كش بود از مهر و ماه پخته و ناپخته نان
مدح تو فیصل پذیر نبود اگر آورد
منشی دیوان وحی، خامه همی در بنان
پهنه جود تو را پیك خرد پی سپر
گشته و نابرده پی عاقبتش بر كران
از چه تصور كنم مدح تو را در ضمیر،
وز چه تمنی كنم، حمد تو را در بیان
مدح تو آری كجا در خور اوهام ماست
وصف ترا چون كند همچو منی ناتوان
طلعت خورشید را چون نگرد مرغ شب
عرصه جبریل را پر چه زند ماكیان
خود بفشاند ز نار در دو جهان آستین
آن كه بساید تو را ناصیه بر آستان
پرده برافكن ز رخ تا به یقین پی بریم
چند بپوئیم ما، بیهوده راه گمان
گر گنهم بیحد است نیست غمم زآنكه هست
مهر توام مهر دل، مدح توام حرز جان
ناز كند بر سپهر، هر كه گذارد به مهر
فرق به پای تو و پا به سر فرقدان
تا ز سموم خزان هست به عالم اثر
تا ز نسیم بهار هست به گیتی نشان
گلشن آمال تو باد همیشه بهار
كشته ی امید خص باد سراسر خزان
***
بهار بی خزان
مرا كاین صبح روشن زا یك امشب در كنار استی
چه كارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
به گونه طره افكندی و كردی تیره گون روزم
چگونه گونه نخراشم كه اینم شام تار استی
تو را چشم و مرا دل هر دو بیمارند و این طرفه
دل بیمار من چشم تو را بیماردار استی
صف آرائی ز مژگان كرده چشمت از پی قتلم
همانا عادت تركان همیشه كارزار استی
بود تا از گزند دیده نظارگان ایمن
به رویت خال مشكین چون سپند اندر شرار استی
عبور خسرو خط شد مگر در كشور حسنت
كه از گرد سپاه وی به رخسارت غبار استی
چه ماه است این كه تیغ ابروی او خون دل ریزد
چه نخل است این كه از تیر و كمانش برگ و بار استی
از آن در زیر لب داری تو شیرین خنده ها هر دم
كه ما را در غمت بس گریه های زارزار استی
شمیم مشك برخیزد ز زلفینت، همی جانا
مگر همخوابه زلفینت به آهوی تتار استی
تو را گر شمع رخساری فروزان است، ما را هم
دلی باشد كه بر شمع رخت پروانه وار استی
اثر كی در تو خواهد كرد نالم گر هزار آسا
كه چون من بر گل رویت هزار آسا هزار استی
قوام شرع پیغمبر مهیمن مظهر داور
امیرالمؤمنین حیدر ولی كردگار استی
شهنشاهی كه گر بینی به چشم غیب بر رویش
محمد، شاهد غیبش، شهود آئینه دار استی
شود چون ظاهر از دست تو افعال سرافیلی
خداوندا، اگر دستت نه دست كردگار استی
چنان وارسته ای از خود، چنان پیوسته ای با حق
كه خود رخساره یزدان ز رویت آشكار استی
تجلی كرد تا روی تو در آئینه امكان
از این رو دلربا رخسار هر زیبا نگار استی
گهی از چهر لیلی شاهدی مجنون فریب استی
گهی از روی عذرا، آهوی وامق شكار استی
جنان از نفحه مهرت بهار بی خزان استی
جحیم از شعله قهرت خزانی بی بهار استی
ز گرد موكبت بر چهره انجم نقاب استی
ز نعل توسنت بر گوش گردون گوشوار استی
***
جلوه دوست
ساقی از آن مدام روانبخش لعل فام
بفشان به كان تا رود از دل غم مدام
گویا گشوده شد در میخانه این زمان
كم بر مشام رایحه ها آید از مدام
پرورده ای كه آمده پروردگار خلق
فرمان بری كه آمده فرمانده انام
وارسته از خودی، متجلی در او خدای
بگذشته از مكان، بودش لامكان مقام
ای كامده است شاهد حسن تو لم یزل
وی كامده است دیده بخت تو لاینام
بر روز روشن اركنی از روی قهر روی
بر خاك تیره گر نهی از راه مهر گام
این یك لطیف تر شود از جوهر وجود
و آن یك سیاه تر شود از شام تیره فام
تا رام خویش آری در عرصه قدر
خنگ سپهر را مجرّه بود لگام
مقصود اگر نه شخص وجود تو بود كی،
میراند مام اربعه ز آباء سبعه كام
عقل ار كند عروج به معراج مدح تو
برتر ز لامكانش بود كمترین مقام
نه نیلگون سرادق گردون هماره است
خدام بارگاه تو را كمترین خیام
صراف چرخ را به نثارت ز ماه و مهر
قرصی ز زر پخته و جامی ز سیم خام
نفخ حیات بر تن روح القدس دمد
مرغ مسیح بال گشاید گرت به بام
كی عرصه دو كون مطار آیدش اگر
از بام آستان تو پرّد یكی حمام
كی خضر بهره بردی از عمر جاودان
از ساقی ولای تو گرمی نیافت جام
یوسف ز قعر چاه برآمد دمی كه جست
بر عروه ولای تو ای شاه اعتصام
از نوك كلك امر تو چون قطره ای فتاد
بر صفحه وجود شد این چرخ نیل فام
بوجهل چون به منبر احمد شود مكین
دجال، كی به مسند مهدی كند مقام
در عرصه شهود بود تا نشان ز صبح
در ساعت وجود بوّد تا اثر ز شام
روز امید یار تو همواره پر فروغ
شام سیاه خصم تو پیوسته تیره فام
***
شاهد غیب
دارم ز دست چرخ همی شام تا سحر
جاری به گونه چشمه خونی ز چشم تر
پیچیده ام به دامن، ز اندوه فكر پای
بنهاده ام به زانو، ز انبوه فكر سر
در برّ فكرتم به شب و روز پی سپار
در بحر حیرتم به مه و سال غوطه ور
بر جان خسته بس رسدم رنج بی حساب
در دل نهفته بس بودم درد بی شمر
جز ذكر دوست بسته ام از گفته ها زبان
جز روی یار بسته ام از ماسوا نظر
همواره ام دل از شب هجر است پرملال
پیوسته ام تن از تب عشق است پر شرر
گر دستگیر من نشود پیر دادخواه
ور پایمرد من نشود شاه دادگر
شاهنشهی كه ز آینه نفس پاك او
مهر جمال شاهد غیب است جلوه گر
آن داوری كه طایری از بام همتش
آورده ملك كون و مكان را به زیر پر
آن واحد یگانه، كه یكتائی خدای
از مهر چهر او به دو گیتی است مشتهر
آن داور یگانه كه از لطف بی شمار
آن خسرو زمانه كه از فضل بی شمر
هم كوثرش ز چشمه فیض است جرعه نوش
هم جنتش ز خوان نوال است توشه بر
سلطان برّ و بحر كه خضر وجود را
بر چشمه بقای ابد گشته راهبر
بحر وجود در بر رشح عطای او
باشد چنانكه در بر دریا یكی شمر
آن مالك ممالك كون و مكان كه هست
امكان به طرف گلشن جاهش یكی شجر
فلك وجود را نه اگر بود ناخدای
در چار موج بحر عدم بود غوطه ور
ای از شمیم لطف تو جنت یكی بهار
وی از سموم قهر تو، دوزخ یكی شرر
از خامه صنایعت ای حاكم قضا
در دفتر فضایلت ای آمر قدر
سطری بود صحیفه ایجاد بس حقیر
شطری بود بدایع آفاق مختصر
عكسی است آفتاب در این نیلگون سپهر
كز آفتاب روی تو گردید جلوه گر
سبوحیان به مدح تو هر صبح تا به شام
قدوسیان به ذكر تو هر شام تا سحر
از حكم محكم تو سپهر است بر مدار
وز امر آمر تو زمین است مستقر
روح القدس به قالب آدم چو دم دمید
از گوهر تو داد بشارت به بوالبشر
كرد آسمان به درگه جودت شبی سؤال
شد دامنش ز ثابت و سیاره پرگهر
زآن تار و پود یافته نه اطلس سپهر
تا جامعه جلال تو را گردد آستر
یك قطره ز ابر جود تو بحری است كاندر آن
مستغرق استعالم ایجاد سر بسر
ای آفتاب ملك ز مرآت كاینات
ناید جز آفتاب جمال تو در نظر
بحر وجود شد ز یكی قطره اش پدید
ابر مطیر جود تو افشاند تا مطر
افلاك را به ناصیه مُهری است زآفتاب
بس روز و شب به خاك درت گشته سجده بر
مرغ گمان و شُرفه كاخ ثنای تو
باشد حدیث دیده خفاش و روی خور
***
مظهر اوصاف حقّ
دیری است كه جان در قفس جسم اسیر است
دور از وطن افتاده در این ملك حقیر است
تا دست كه گیرد دل افتاده ما را
كامروز در این منزل ویرانه فقیر است
دادیم دل از دست و دریغا كه ندیدیم
میری كه همی نام ویم نقش ضمیر است
دارای جهان داور دین احمد مرسل
آن كو ملك ملك خداوند قدیر است
او جلوه گه قدرت دادار اگر نیست
ذرات جهان را به ذوات از چه اثیر است
ای آن كه كمین چاكر دربار ثنایت
در محكمه حكمت دادار مدیر است
شد قافله جودت و اجرام كواكب
بر سطح فلك نقش كف پای بعیر است
چون مظهر اوصاف و كمالات خدائی
در كون و مكان ذات تو بی مثل و نظیر است
جز جلوه ی رخسار تو در كون و مكان نیست
و آن راست مبرهن كه در او چشم بصیر است
گر روی منیرت به جهان جلوه گر آمد
اندر بر او چهر مه و مهر چو قیر است
شأنت بر از آن است كه جبریل امین را
گویم به دبستان تو یك طفل صغیر است
با فیض سحاب كف جودت یم امكان
چون نیك بدیدم مثل بحر و غدیر است
سبز از چه بود مزرع آمال خلایق
سر پنجه جودت نه اگر ابر مطیر است
سطری است سماوات ز دیوان ثنایت
كش نقطه آن سطر یكی مهر منیر است
با مزرع احسان تو نه كشته گردون
ما نیك بدیدیم و كم از قشر شعیر است
از رایحه خلق تو یك نافه جنان است
وز نایره قهر تو یك شعله سعیر است
در جنب مكین جدولی از لجه جودت
دریای ازل همچو یكی جوی حقیر است
بر قطب زند دور از آن گنبد دوّار
كش دست تو همواره شب و روز مدیر است
درك تو به افهام خلایق چه در آید؟
كی سبزه برآید ز زمینی كه كویر است
بر خاك سرایت سر تسلیم نهادن
صد باره به از زینت دیهیم و سریر است
ای آنكه مطاف امل اهل جهان را
درگاه عطایت ز صغیر و ز كبیر است
ما چند تهیدست در این شهر بمانیم
با جود تو كاندر همه ملك شهیر است
لختی ز كرم بین به من دلشده كامروز
جز آن كه گریزم به پناهت نه گزیر است
مدحت نتواند كه به انجام رساند
افسر كه زبانش ز ثنای تو قصیر است
از كون و مكان بربودش دوحه مدحت
اغصان و مرا طایر اندیشه حقیر است
***
هلالِ عید
ساقی هلال عید بر آمد ز كوهسار
هی هی به مژدگانی آن جام می بیار
افسردگان محنت دیرینه را بشوی
ز آن راح روح بخش ز مرآت دل غبار
زآن می كه قطره ای به گلو هركه را رسد
تا بامداد حشر بود نشئه از خمار
بفشان بكام جامی از آن می بیاد دوست
كاسایشی بیابم از اندوه روزگار
وآنگه درود گویم آن را كه مهر و ماه
در نزد نور روی وی استند ذره وار
ای مظهر خدا كه ز نیروی عزم او
در دهر قدرت ازلی آمد آشكار
آن داور وجود كه از فرط جود اوست
اركان چارگانه ایجاد برقرار
ای مظهر ظهور ازل ای كه شد پدید
ز آئینه جمال تو رخسار كردگار
دست خرد به دامن جاه تو چون رسد
با نور مهر دیده خفاش را چه كار؟
گر جامه جلال تو را آستر نبود
نه اطلس سپهر نمی یافت پود و تار
گر شرق غیب سر نزد از مهر طلعتت
چون شام تیره، عرصه ایجاد بود تار
دوزخ بود ز آتش قهرت یكی شرر
جنت بود ز پرتو مهرت یكی بهار
مقصود چرخ گر نه طواف حریم توست
بر گرد خاك چیست ورا روز و شب مدار
در چار موج بحر عدم غرق می شدی
فلك وجود گر نرساندی تو بر كنار
ای پرده دار، پرده برانداز تا شود
اسرار محتجب ز جمال تو آشكار
پیدا ز شش جهت نه بغیر از ظهور توست
با چشم یار باید دیدار روی یار
قهرت اگر به جانب گلشن كند گذر
مهرت اگر به دامن گلخن كند گذار
آن یك شود چو ساحت دوزخ شراره خیز
و این یك شود چو دامن فردوس لاله زار
از لطف تو بهشت، بهاری است بی خزان
وز قهر تو جحیم خزانی است بی بهار
پیوسته در ثنای تو بگشوده اند لب
پیران سالخورده و طفلان شیرخوار
خورشید هر صباح پی اكتساب نور
ساید بر آستانه تو روی انكسار
شام موافقان تو روشن چو صبح وصل
صبح مخالفان تو چون شام هجر، تار
***
نقش چلیپا
ای زلف تا به دوش بتم پا نهاده ای
پای ادب ز قاعده بالا نهاده ای
برتر نهاده ای قدم از جای خویشتن
شرمت ز خویش باد كه بیجا نهاده ای
شوخی بدین مثابه ندیدم ز هیچ تن
این رسم در زمانه تو تنها نهاده ای
شعری فزون نباشی و می بینمت همی
از رتبه پا به تارك شعری نهاده ای
مانا توراست دعوی اعجاز موسوی
كاین سان به آستین ید بیضا نهاده ای
چونان كلیم عصری و در طور عاشقی
روی امید جانب سینا نهاده ای
یا چون خلیل عهدی و بر تار عشق یار
تن را به منجنیق تولّی نهاده ای
یا عیسی زمانی و از فرط منزلت
دل بر عروج طارم اعلی نهاده ای
گاهی به دوش و گه به گریبان، گهی به رخ
هر لحظه در مقامی مأوی نهاده ای
طاووس جنتی تو و همواره بال و پر
بر شاخسار دوحه طوبی نهاده ای
راهب صفت همی به كلیسای چهر دوست
ترك جهان به عادت ترسا نهاده ای
قسیس وار بر تن از آن حلقه حلقه ها
شكل صلیب و نقش چلیپا نهاده ای
هر نافه كز ختا سوی آفاق می رود
در چین خویش جمله مهیا نهاده ای
ای كافر سیه دل هندوی، خیره سر
اندر سرم هزاران سودا نهاده ای
ای دزد اهرمن خو، طرار فتنه جو
دامم براه دین پی یغما نهاده ای
***
جهانبان ملك نبوّت
سحرگه ز مهر مهی روح افزا
روان شد به دامانم از دیده دریا
دل اندر درون از غمش غرقه خون
همی لخت لخت و همی ناشكیبا
نگاهش ربود از كف جان مرا دل
چو مژگان چالاك هنگام یغما
نشستم به خاك رهش در گذرگه
چو دیدم قیام بت سرو بالا
دو زلفش به غارتگری فتنه پرور
دو چشمش به فتانی آشوب دنیا
نبیند دل ما دگر روز روشن
كه جانان ببستش به زلف شب آسا
اگر ابروی اوست تیغ مهنّد
از آن تیغ داریم عیش مُهنّی
گهی از رخش محفلم روی غلمان
گهی از غمش كلبه ام موی حورا
گهی خندم از شوق لعلش چو ساغر
گهی گریم از هجر رویش چو مینا
گهی بنددم دل به موی دل آویز
گهی بخشدم جان ز روی دل آرا
گهی گوید از نازم آن ماه پیكر
كه ای سنگدل خیره بی محابا
دلت را نهادم به كانون آتش
ز عارض بر او كردم آذر مهیا
دمش نرم چون موم و در سینه ام دل
چو خارا و بگداخت این موم خارا
ز وصلم دلش سرد چون مهر یوسف
مرا گرم جان همچو سوز زلیخا
غریبی و فقر و غم عشق دارم
بنام ایزد اسباب عشرت مهیا
اگر قسمتم نیست عیش موفّر
خدا روزیم كرده رنج موفّی
بگیتی نه حاصل شود عیش آری
نبینند اگر رنج پنهان و پیدا
به جامم اگر دوست ریزد بنوشم
شرنگ افاعی چو شهد مصفّی
مرا جان به تن آتش از حقد دشمن
مرا دل به غم عود مجمر ز اعدا
بسوزیم از بسكه دیدیم پنهان
بجنگیم از بس كه دیدیم پیدا
به ویرانه ها دیو میشوم سیرت
به بیغوله ها غول عفریت سیما
همان به كه از جان به تعجیل رانم
سخن در مدیح خداوند یكتا
همایون جهانبان ملك نبوت
كه حق از ظهورش بود آشكارا
شه لامكان و مكان سیر احمد
كه از ظلّ او ماسوی شد هویدا
زهی حكمرانی كه آلاف آلاف
جهان بود كردی ز قدرت به ایما
اگر چه رخت كرد ایجاد خورشید
اگر چه دمت كرد احیای عیسی
عجب نی گر از فیض انفاس بخشی
دم روح پرور به لعل مسیحا
شگفتی نه از توسن برق سیرت
كه در شام اسری شدی عرش پیما
عجب صد هزاران عجب كز چه آمد
به جولان به میدان ارض از ثریا
نشد گر غیوب از ضمیر تو ناشی
نشد گر شهود از ظهور تو انشا
چسان پس شهودند آثار صنعت
چسان پس غیوبند نزد تو افشا
زمان شد دجاجی ز كوی تو كامد
پر و بالش از نه سماوات علیا
دجاجی كه سیمین و زرین دو بیضه
نهانش به شهپر ز بدر است و بیضا
نخواندی اگر نام پاكت به طوفان
ندیدی اگر نور رویت به سینا
چگونه ز طوفان شدی نوح ایمن
چگونه كلیم اوفتادی به اغما
توئی معنی و جمله مخلوق صورت
تو صهبا و مجموع ایجاد مینا
دمی از لبت نائی نای سرمد
نمی از یمت بحر یاقوت حمرا
ز بوك و مگر نام نیكت منزه
ز چون و چرا عزّ و جاهت مبرّا
جهان پادشاها بمدح تو افسر
روان و زبان كرده پویا و گویا
مگر خانه هستیش بشكند سر
مگر دفتر عمرش آید مجزّا
كیم بنده طاغی سست طاعت
كیم برده یاغی سخت خود را
ولی از توام فضل آمد توقع
ولی از توام جود آمد تمنّی
به دیوان جرمم خدایا قلم كش
چه اولی، چه اخری، چه دنیا چه عقبی
ز آلام، تا دردناك ابن آدم
ز اعیاد تا عیش جو، پور حوا
تو را خصم، هر صبح چون شام ماتم
تو را دوست، هر شام چون صبح اضحی
***
مهر درخشان
شبا هنگام چون شد ناپدید این گوهر رخشا
عیان از عین گردون شد هزاران لؤلؤ لالا
چو موسی گشت خور اندر به طور ایمن مغرب
چو عِجْل سامری فرعون شب شد ناگهان پیدا
چو یوسف شد نهان خورشید خاور در چه مغرب
وز این اندوه آمد چشم یعقوب جهان اعمی
نگون شد مشعل خورشید و شمع ماه شد ظاهر
عیان شد پادشاه زنگ و پنهان بیرق دارا
درآمد شب بسان طره خوبان فرخاری
وز آن پر مشك اذفر گشت روی صفحه غبرا
شبی میمون و لیكن قیرگون چون طره غلمان
شبی فرخنده و اما مشك سان چون گیسوی حورا
بلندی شب ار گوئی، چو بالای سهی قدان
سیاهی شب ار جوئی، چو زلف دلبر ترسا
درآن شب بُد دو چشمم درفشان چون ابر آزاری
یكی از فرقت جانان، یكی از دوری مأوی
كه ناگه شد گریزان دیو شب در پرده گردون
عیان شد چون سلیمان در جهان مهر جهان آرا
شدی خفاش را چشم جهان بین كور در ساعت
چنان كز پرتو روی علی ، كفار در هیجا
شكفت از گریه ابر بهاری در صف گلشن
هزاران غنچه خندان هزاران لاله حمرا
بیا ای دل ز فیض یوسف گل با طرب بنگر
زلیخای جهان پیر را بار دگر برنا
رخ گل آتشین گردیده بر جانسوزی بلبل
چو جسم وامق شیدا، ز نار فرقت عذرا
مگر گردیده سوسن را زبان گویا به مداحی،
كه می خوانند در بستان مدیح شاه اوادنی
شهنشاه ملك چاكر امیرالمؤمنین حیدر
به معنی نفس پیغمبر به صورت یار آن مولا
سلیمان داشتی از بال مرغان سایه گر بر سر
برای چاكرش بال ملك شد فرش زیر پا
نمی بودی گرش ورد زبان پیوسته نام او
شدی داود را در پنجه نرم آهن مگر، حاشا
اگر گویم كه روی مهر چون رویش بود رخشان
بدان ماند كه گویم از جهالت ذرّه را بیضا
بود منظور، پاداش محب و كیفر خصمش
كه ایزد زنده سازد مردگان را جمله در فردا
چسان گویم كه غافل باشد از احوال انس و جان
كه حال مور می داند درون صخره صمّا
علی مرتضی، ای دست حق، ای مظهر یزدان
ترا بستوده در قرآن، خدای فرد بی همتا
تو بودی مقصد كلّی او از عالم امكان
كه فرموده است یزدان سبح اسم ربّك الاعلی
تو آن زیبنده امری، كه گر خواهی كنی یكدم
مسا را صبح و دوزخ را ز قدرت جنت المأوی
بشد از هوش موسی چون نبودش تاب دیدارت
فتاد از پرتو نور رخت یك ذره بر سینا
از این غم گو بریزد دشمنت خاك الم بر سر
كه آمد بر كفت تنظیم، امر كاف و نون یكجا
بود از دفتر فضل تو، چونان نقطه ای قرآن
بود دریا و رشح حكمتت چون قطره و دریا
نداده هیچ پیغمبر رواج دین كه دادی تو
اگر چه بوده اند ایشان بسی تن ها و تو تنها
مقامت را نخواهد درك كرد ادراك دراكان
كه كس با نردبان نتوان رود بر آسمان بالا
لب معجز بیان بگشودی ای نطقت لسان الله
كه اهل آسمان گفتند آمنّا و صدّقنا
بود چون فرد و همتائی ندارد قادر سبحان
ترا ای وصف یزدان نیز نبود در صف همتا
نمی گویم خدائی از ظهورت لیك در عالم
حق ازهر ذره ای ظاهر، بهر خورشید حق پیدا
ز پیدائی و مستوریت ار پرسند می گویم
عیان از جنب الائی و پنهان در حجاب لا
از آن ایزد خطابت كرده خلق اول و آخر
كه بر هر اول و هر آخر استی مقطع و مبدأ
شها افسر ندارد ملجأئی جز آستان تو
چه در اول، چه در آخر، چه در دنیا، چه در عقبی
امیدم را مكن نومید ز الطاف عمیم خود
در آن روزی كه باشد مجرمان را قیرگون سیما
بود تا روی گل خندان ز اشك ابر آزاری
بود تا بزم مُل پنهان ز چشم زاهد و اعمی
تو را پیوسته خرّم باد چون گل چهره یاران
تو را همواره گریان باد چشم خصم، چون مینا
***
شعله دوزخ گُل آید
روی یارم، ای خجل از تابش نور، آفتابت
گر تو صبحی، از چه شام زلف او آمد نقابت
آفتاب ماهرویان، ماهتاب عاشقانی
بی سحاب استی و روز و شب مه و خور در سحابت
جلوه ات را مهر دید و منكسف آمد، تو گفتی
خواند از رخساره، تفسیر توارت بالحجابت
نار عالم سوزی و این طرفه كامد رشحه رشحه
از حیا مانند شبنم بر گل سوری گلابت
رسته گرد آتشین آب تو خط این، یا سپرغم
یا بنفشه در گلستان یا كه نیلوفر در آبت
حال دل پرسی در آتش باز گوید سوز جانم
مایل آمد بر سؤال و عاشق آمد بر جوابت
گر رخ آری دل دهم ور بازگردی جان سپارم
آفت جان و دل آمد، هم ایاب و هم ذهابت
طرفه قهرت مهرآمیز است با عشاق مفتون
بین مرگ و زندگی باشد مرا حال از عتابت
مهر را حرباستی گر مایل دیدار هر دم
هست ما را دل همی، حربا صفت در تاب تابت
آفت جان و دل آگاهی و از فتنه هردم
برده خواب مردم بیدار جزع نیم خوابت
ترك چشم آورده از مژگان، سپاه بی شمارت
خسرو فرس استی و لشكركش است افراسیابت
كشور ضحاكی و آرد دمار از ما، دو مارت
آتش نمرودی و مرغِ دل گردون كبابت
داور اقلیم حسن استی و در دشت نكوئی
از سپهرت خیمه و از رشته دل ها طنابت
خسروا، مالك رقابا، ای كه بیند از شرافت
شخص هستی خویش را از بندگان اندر حبابت
ای امیر منتظر آن شاه عیسی پاسبانی
كافرینش یك نفس شد از دم نایب منابت
عقل كل زآن جا به منبر می گرفت ای عرش خرگه
تا بنام نامی آرد خطبه فصل الخطابت
هستی كون و مكان از قطره دریای جودت
مستی پیر و جوان از رشحه جام شرابت
كلبه ایجاد از آن پرنور شد كز فرط رحمت
در میان ذره ها مهر ازل شد انتخابت
مهر تابد بر ثری و ماه كاهد در ثریا
آن ز شوق پای بوس و این یك از رشك ركابت
روزها در غاب حسرت شد نهان ضرغام گردون
دید گفتی میخ زرین پیكر طوق گلابت
آسمان گر امتناع از سجده كوی تو آرد
می بسوزد اهرمن سان ز آتش پرّان شهابت
گر به لب باشد كلام از شعله دوزخ ز مهرت
ور به لعل آید سخن نسبت به خلد از التهابت
شعله دوزخ گل آید ز التفات آب فیضت
خلد، آتش زا شود فرمان برد تا از خطابت
از چه از نه كاخ گردون برتر آمد نزد دانش
گر نباشد سجده گاه عرش فرش مستطابت
حیرتم ای مور درگاه سلیمانش كه آمد
ریزه خوار خوان احسان انس و جن و شیخ و شابت
ای غبار مقدم شه، چشمه آب حیاتی
روزها خور بر طمع افتاده در نیلی سرابت
ای نم دریای جود شه، چه بحراستی كه آمد،
قبه گردون در این امواج كوچك تر حبابت
دایه افكار افسر پرورد طفل مدیحت
مادح ای پروردگار آید اگر مشت ترابت
جز خدا نتوان ترا گوید ثنا زیرا كه آمد
بر پیمبر مدح از دادار نازل در كتابت
تا زمین و آسمان آباد و دایر آمدندی
آن ز لطف بی شمار و این ز مهر بی حسابت
باد شاها دایمت، ویرانه یاران معمر
باد ویران سر بسر بنیاد اعدا از عذابت
***
جنت كوی او
زلف دلدار من، ای سلسله ها گشته اسیرت
هر شكن دام دلی چند ز برنا و ز پیرت
گر تو همخوابه آهوی تتاری ز چه دایم،
طوع طوق آمده همچون دل ما گردن شیرت
نیستی صبح كه هم تیره بود روی و روانت
نیستی شام كه همسایه بود مهر منیرت
مشك نابی و ز بن گشته عیان معدن سیمت
ظلماتی و ببر گشته روان جدول شیرت
عضو عضو تن عشاق، تو را تابع جنبش
دست جبریل مگر با گل دل كرده خمیرت
اژدهائی و به گنج گهرت آمده مسكن،
بی سبب نیست كه مایل شده دل های فقیرت
شامگاهی و به خورشید منیر است مكانت
ور كمان دار نئی، از چه ز مژگان شده تیرت
شد قرارت به دل آتش سوزنده عارض
كه جهان پر شده از رایحه دود عبیرت
بار بر دوش نگاری تو ز سنگینی دل ها
همچنان دل بری از ما كه قلیل است كثیرت
مو به موی تو زبان آمد و خاموش نشینی
و این عجب تر كه به آفاق رود بانگ صفیرت
دل دیوانه ما چند به زنجیر تو باشد
نیست بیمی مگر از تیغ سرافشان امیرت
ای امیری كه ستایند تو را احمد مرسل
ممتنع همچو خداوند بود گرچه نظیرت
آسمان كامده این گونه بر از عالم غبرا
خود غباری است كه پیدا شده از گرد مسیرت
ماسوی ممتنع آن حلقه نگشتند چگونه
بانگ كن گر نشنفتندی، از لفظ خبیرت
جز رخت هیچ نبیند نه به خورشید و نه ذره
آنكه در كون و مكان بیند، با چشم بصیرت
جای آن است كه عیسی طلبد فیض دم از وی
گر ز لب كسب كند نیم نفس طفل صغیرت
از چه بر صفحه امكان نكشیدند قلم را
نشنیدند ز لوح ار اثر بانگ صریرت
تابع بنده امر تو اگر نیست پس از چه
محض تقدیر بود رشته تدبیر مشیرت
دو جهانت به كف راد كم آمد ز دو خردل
این صغیر است ندانم كه كدام است كبیرت
ای نم دست شهنشاه ندانم به چه مانی
تو نمی بیش نباشی و خجل یم غزیرت
جا در اوهام نگیری تو كه دریای محیطی
ممتنع آمده گنجایش در جوی صغیرت
هفت دریا نه بزرگ است بر قطره جودت
كه به بازیگه اطفال بود چند غدیرت
گندم مزرع رویت چه نوال است كه آمد
كافی رزق خلایق همگی نیم شعیرت
مهر گردون ازل تا به ابد روشن از آن شد
كه بر او تافته یك ذره ز انوار ضمیرت
نه سما كامده بر كشته رزق همه ضامن
دانه ای چند بود ریخته از ابر مطیرت
افسر اردم زند از مدح تو جهلی است مجسم
كه به قرآن بستوده است خداوند خبیرت
تا سما آمده سیار و سكون یافته غبرا
این یك از پای وقار، آن دگر از دست اثیرت
جنبش جان احبّا، همه در جنت كویت
جسم دشمن به جحیم، از غضب حی قدیرت
***
عدالت جاوید
دیده ام دوش غزالی و دلم با غزل است
چه غزالی كه غزل خوان ز پی شیردل است
از كف و ساعد و ساق آن بت سیمین اندام
غیرت دلبر فرخار و بتان چگل است
دل و دین می كندم هندوی خالش یغما
چه كنم شعبده باز آیت مكر و حیل است
سبب سختی میثاق دل مهجورم
سستی عهد مدام بت پیمان گسل است
آنچه غنج است و دلال است همه زآن طرف است
وآنچه عجز است و نیاز است همه زین قبل است
همه كس طالب سیم اند به غیر از دل من
كه ز اشك بصرم سیم به جیب و بغل است
گر تماشای شجر لیلی ماراست هوس
بید مجنونم و از گریه مرا پا به گل است
كامم از هجر تو گر تلخ شود چون حنظل
به خیال لب لعل تو چو جام عسل است
آب حیوان نتوان نام نهادن لب تو
كه ز سرچشمه لعل تو خضر منفعل است
تیر مژگان تو اندر خم ابرو به جدال
بهر آماج دل و دیده گردان یل است
جادوی چشم تو زین گونه اگر دل ببرد
نكنم دعوی ایمان كه خلل در ملل است
مزدا خون تو ز سرچشمه چشمم زنهار
روزگاری است كه این چشمه به دل متصل است
شعله ور چون شمرد از جمره آتش گوگرد
دلم از آتش عشق تو چنان مشتعل است
آب بر آتشم افشان كه شكایت نبرم
از تو بر درگه شاهی كه بری از مثل است
علی عالی اعلی، حق مطلق، كه مدام
ظاهر از عارض او موجد شمس ازل است
آْفتاب ار نگرد روی محب تو به خشم،
تا ابد زین حركت دیده او را سبل است
تا مگر میل به افلاك كند گرد رهت
زآسمان زانجم و اختر همه شب پرحلل است
آنكه چیزی شود از فضل تو منكر گویم
فاش این نكته كه در ذات خبیثش خلل است
آنكه جز روی تواش قبله گه جان باشد
رو به غُرّی كند و عابد لات و هبل است
چشم هستی كه از او بزم جهان شد پرنور
سرمه امر تو را تا به ابد مكتحل است
تا فروغ رخت ای شمس ازل تافت به خاك
عرش را خاك شدن تا به قیامت امل است
پایه جاه تو چون بر شده از عالم قدس
اندر آن در نه ره علم و نه بار عمل است
كوی چون خلد تو و آدم خاكی، هیهات
او ز جان پاك تر و آدم از آب و گل است
مرحبا بر نفس طایر عیسی دم تو،
كه به جان بخشی ابنای زمان بی بدل است
افسرا، مدح علی حق چو به قرآن فرمود
لب فرو بند كه زاین مدح جهانی خجل است
تا شود عارض خورشید نهان در مغرب
تا شب تیره سیه چون دل خصم دغل است
شام احباب تو فرخنده و روشن چون روز
روز اعدای تو چون شام سیه مضمحل است
***
فرش و عرش
وصفت ای شاه برون از حد درك بشر است
عرش، كی، مسكن هر خاكی بی پا و سر است
شاخه چند عقولند و ثنایت برشان
ای كه در خانه اجلال تو اصل شجر است
عرض جسم تو و جوهر عقل صافی
بحقیقت مثل جوهر محض و حجر است
عكس را عزم كنی گر به هیولی و صور
صورت آنگه چو هیولی و هیولی صور است
چون مشرّف ز قدوم تو زمین شد آری
چرخ ساید به زمین سر، سخنی معتبر است
نكند كسب ضیا گر ز سهایت همه دم
پر كلف عارض خورشید چو جرم قمر است
هفت غبرا بیك ایمای تو چون نه خضرا
همچو گوی دم چوگان همه زیر و زبر است
ماسوی می ننگارند مدیحت به قلم
لوح در دفترت ای شه ورقی مستتر است
سركه بی شور تو شد پایه گاه نقمت
دل كه بی مهر تو شد مایه خوف و خطر است
گرنه سودای رخت بر سر افسر باشد
گر برد نفع دو عالم، به مذاقش ضرر است
به كه شرمنده ز مدح تو خموش آیم از آنك
طایر عقل در این مرحله بی بال و پر است
باد احباب تو را صورت و معنی پرنور
آنچنان كت به تر و خشك اعادی شرر است
***
افسر سلیمان
ای مهر رویت از مه گردون گرفته باج
وی مور درگهت ز سلیمان ربوده تاج
زخمی كه بر دل آمده از ناوك فراق
نبود به غیر مرهم وصل تواش علاج
چون سجده گاه دل شد محراب ابرویت
دیگر برهنمائی زاهد چه احتیاج
كی عكس مستقیم تو در او كند ظهور
مرآت قلب را بود، ار اندك اعوجاج
معنی است نور پاك تو و ماسوی صور
صهباست انعكاس تو و مابقی زجاج
وصل تو حج اكبر و راهش ره فنا
یاد رخ تو توشه و مهرت امیر حاج
در انتشار عدل تو ای خسرو وجود
گرگ آورد فرو سر تسلیم بر نعاج
مشتق تو را ز نام خدا نام شد علی
اوصاف ایزدی را در شخصت اندراج
شد آب خضر چشمه جاوید زندگی
افكندی از كرم چو در او قطره ای مجاج
گردید سم قاتل اندر جهان پدید
افشاند ابر خشم تو تا قطره اجاج
زیبد ز امر بنده حكمت كه تا ابد
گیرد سما سكون و زمین یابد ارتجاج
از قهر اگر به جانب دریا نظر كنی
چون آتش آب گردد از گرمیش مزاج
در جان و دل نداشت نهان مهرت ار صفی
كی جسمش از عناصر می یافت امتزاج
از بهر حفظ سرّ تو ای سرّ كردگار
صدری چو صحن عالم باید بانفراج
از صوت دلفریب تو داود آفرین
مر كاینات را دل و جان است در هیاج
چون عكس نور روی تو گردید جلوه گر
ز آن جلوه دل ز آدم آمد به اختلاج
پنهان و لیك ظاهری ای خفیه ات ظهور
بر جلوه رخ تو چه حاجت به احتجاج
آن بد گهر كه خصم تو را یار شد چه باك
گر تافته است روی ز مهر تو از لجاج
با یاد عارض تو بود خفتنم به خار
بهتر كه بی خیال تو بر پرنیان دواج
ای كاش یك دم از تو نبودم جدا و دور
یا من الی اقرب من حبلة الوداج
افسر ز گفتگوی زبان دركش و خموش
بر یار بین كه گاه سرور است و ابتهاج
تا در جهان مرادف بیضاست آفتاب
تا در زمان مخالف هم شهد با اجاج
روشن دل محب تو بادا چو صبح وصل
تاریك روی خصم تو بادا چو شام داج
***
صبح سرمد
زهی، ای كه دل ها به هجر تو آمد
چو عاصی به نیران دوزخ مخلّد
غمت گرچه تلخ است لیكن به كامم
شرنگ غمت به ز مغز تبرزد
درآیی اگر مرمرا یك شب از در
شود طالع از مشرقم صبح سرمد
منه دام بر گردنم از سلاسل
كه در قید زنجیر زلفم مقید
بنازم به شیاد جزعت كه خفته
چو دزدان به تاراج دل ها بمرصد
به عشقت بریدم سر خودپرستی
كه دیر مغان نیست مانند معبد
به فردا مده وعده قتلم ای مه
بیا و بینگار امروز را غد
بهشت برین شد عیان از قیامت
چو افروختی خد، چو افراختی قد
زهی شیخ اسلام و كهف خلایق
خهی پشت ایمان چو اجداد امجد
زهی تاجداری كه بر فرق خوبان
غبار رهت شرم تاج زبرجد
خهی هوشمندی كه پیر فراست
گرفت از ولید تو تعلیم ابجد
بساط علوّ را ز اقصای رفعت
بگسترده فرّاش جاه تو مسند
چو كانون پر آتش ز رشك است دریا
چو بر گنج گوهر ببخشش نهی ید
ببخشی اگر ور نبخشی كه ما را
ثنای تو شد مستحب مؤكد
دو قوم ار چه دارند دعوی ایمان
یكی عبد شیطان، یكی رقّ احمد
نبی گفته آن قوم مطرود را ذم
خدا كرده آن فوج مردود را رد
به عالم چو این قوم، نی پاك آیین
وز این قوم نی چون تو نزدیك مقصد
چه باك است اگر منكران پیمبر
تو را منكر علم و فضلند بی حدّ
كه برخی به شبل علی بوده مشرك
كه جمعی به سبط نبی گشته مرتد
الا ای كه آمد ز فرط بلندی
ثنای تو از درك افسر مُبعّد
كه بی چند و چون است ذات معرّا
كه بی كم و كیف است عقل مجرد
ز توصیف هر هوشیاری مبرّا
بتأیید پروردگاری مؤید
ز كلكم به تحسین عطا را كه هرگز
نگویند افلاكیان خوب را بد
الا تا كه امواب پوسیده پیكر
نهانند چون خشت در خاك مرقد
تو را جان بدخواه در گور قالب
دچار فراوان عذاب مؤبد
***
بهار و یار
رسید مژده كه اینك صباح عید رسید
طرب گزین شده رند شقی و شیخ سعید
نشاط را شده آماده عارف و عامی
ز بس به باغ صنوبر ستاد و سرو چمید
به طفل غنچه نگر شد مراهق از بس شیر
به مهد برگ ز پستان مام شاخ مكید
زمین میت را بین كه زنده آمد باز
مگر مسیح نسیمش به جیب نفخه دمید
و یا ز فرط لطافت دوباره بر تن آن
شمیم دوست بسان نسیم صبح وزید
چمن سپهر و درخت است ثور و بر شاخش
نگر تو منزل پروین و خانه ناهید
هوا چنان طرب انگیز شد كه زاهد شهر
فروخت خرقه به پیر مغان و باده خرید
بخاست از سر سجاده و بطرف چمن
به طاق ابروی ساقی نشست و جام كشید
من از جدائی جانان به كلبه احزان
سری به جیب تفكر ز ماسوی نومید
كه ناگهان بخیال از درم درآمد یار
بسوی كلبه نظر كرد و جانب من دید
چه دید، دید یكی مرده از بلای فراق
چه دید، دید یكی مانده در غم جاوید
به ناز و كبر نشست آن گه از تفقد و داد
بدین بلاكش بی دل ز باغ و راغ نوید
چه گفت؟ گفت مگر چشم و گوشت از هجرم
ندید روی گل و بانگ مرغ را نشنید
كه مسكنت شده، ای رند مست كلبه تار
كه همدمت شده از هرچه هست فكر وعید
چنین به پاسخش آوردم این لطیفه نغز
كه شد خیال توام گلبن و صنوبر و بید
مگو مرا ز بساتین كه بی توام جنات
چو دوزخ آمد و آنگه گناهكار عبید
مرا بدیده نشیند چو نیشتر سبزه
ز بس بپای دلم بی تو خار هجر خلید
پس از مكالمه دیدم كه این نگار بود
به غمزه الحق جلاد صد هزار شهید
بر آفتاب رخش توده توده عنبرتر
ز انقلاب مهش نافه نافه مشك پدید
ز جور او، بر او داوری همی بردم
كه داورش رخ و زلف است بر سیاه و سپید
زهی شهی كه بعدلت پلنگ حافظ گور
به دشت حسن توام از چه شیر عشق درید
جیوش پادشهان از چه ملك چند گرفت
سیوف شیردلان از چه فرق خصم كنید
توراست لشكر هندو بگرد كشور روم
توراست صارم ابرو به تارك خورشید
بر آفتاب رخت تا هلال ابرو یافت
بسان تیغ ز غیرت قد سپهر خمید
خوشم كه چشمه خضرش نهان به جوهر بود
ز تیغ ابرویت ار صید دل بخون غلطید
رخ تو خلد و دهان سلسبیل و لب غنچه
نهان به غنچه كسی سلسبیل را نشنید
به درگه تو سلاطین ملك حسن، غلام
به مكتب تو فلاطون درس عشق، ولید
به اوج وصف خرامت نبرد راه و نجست
اگرچه طایر عقلم هزار سال پرید
به چشمه لب نوشینت آن چنان افسر
در اشتیاق مداوم كه روزه دار به عید
اگر به روی تو لغزید پای دل از خشم
بناز ناز مسوزش كه درد هجر كشید
تنم به بستر رنج است مبتلا، كه چرا
جدا ز كوی توام كرد روزگار عنید
مدام تا بود از قرب و بعد نام و نشان
همیشه تا بود از هجر و وصل گفت و شنید
مرا ز هجر و ز وصل تو باد جان و دلی
گهی به درد قریب و گهی ز رنج بعید
***
امام عوالم
تعجب از آن روی چون مهر انور
شگفتی از آن موی چون مشك اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مكرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
كه درمان دردم بود سم قاتل
كه مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
كه شد ساقی و مطربم محنت جان
كه شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیكر
همی یاد دارم كه در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار كینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین كه در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو كشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاك بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوك نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
كشد دهر از من گر این گونه كیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به كاظم
كه آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای كه آید ز حكمت مبدل
ز یك لمحه كمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
كه مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاك تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیك لمحه مغروق می گشت در یم
بیك لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنكه جوهر
ز ابرت یك از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنكه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد كل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی كه با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاكت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت كثرت خصم جمع مكسر
به عدلت سزاوار باشد كه آهو
گزیند مكان در كنام غضنفر
گدای تو را تكیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت كشور
یكی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از كاخ نه طاق اخضر
ز خاك درت كسب نور ار نكردی
چو جرم قمر قرص خور شد مكدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
كه او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاكیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر
***
كاشف غیب
وزید بر تن خوابیدگان نسیم سحر
وز آن شمیم بیفتاد خوابشان از سر
گذشت بر بدن مردگان مسیح نسیم
وز آن نسیم روان یافت بازشان پیكر
زمین مرده دگر زنده شد به فیض نسیم
دلی كه زنده نشد از زمین بود كمتر
ز خفتگان به غفلت منم در این وادی
هوس مكان و طمع بالش و غضب بستر
از این مقام مگر اشتیاق یار عزیز
كشاندم به مكانی كه پا نهم بر سر
رسید آنكه مه عاشقان به شام فراق
كند چو مهر جهانتاب سر ز شرق بدر
گذشت نوبت اشرار، ایهاالاحباب
رسید دولت اخیار، صاحبان بصر
درید پنجه شیر قضا به نیم نفس
گلو ز روبه شرك و شكم ز استر شر
شكست ساعد گم گشتگان به پنجه عدل
نشست خسرو ایمانیان به تخت ظفر
به قول پیر مغان و به اذن مفتی شهر
گرفت ساقی خورشید رخ به كف ساغر
اگر ز ساقی روحانیان نگیرم می
بدان بود كه ندارم ز فیض عقل خبر
گذشت جلوه خفاش در شب دیجور
دمید صبح مبارك طلوع از خاور
فتاد اهرمن خون به قید فوج ملك
چو بر سریر، سلیمان عصر كرد مقر
كفی نخورده كه خون گشت نیل بر قبطی
بلی ز موسی هر عصر معجزی است دگر
كشید شب پره شرك سر به وكن عدم
چو آفتاب احد رخ نمود از خاور
حسن محاسن و باقر علوم و كاظم خلق
نبی خصال و علی قدرت و خدا منظر
یگانه مهدی موعود حجة بن حسن
بزرگ مقصد یزدان ز اول و آخر
زهی زبان تو اسرار غیب را كاشف
خهی بیان تو اظهار علم را مصدر
خدا بخوانمت ار، شرك می شود لیكن
ظهور روی تو آمد خدای را مظهر
به مجلس تو مه و مهر شمع بزم افروز
ز مطبخ تو نه افلاك مشت خاكستر
به لوح فكر تو نقش است هستی امكان
كه شد خیال تو مر كاینات را مصدر
حذر ز قهر تو باید نه ز آتش دوزخ
كه شد ز شعله قهر تو یك شراره سقر
طمع به مهر تو باید نه بر بهشت برین
كه از ولای تو عكسی است جنت و كوثر
عرض ز فیض تو آن صاف جوهر است كه شد
صفای جوهر صافی بنزد آن چو حجر
به محضر تو قدر چاكری چنانكه قضا
بدرگه تو قضا بنده ای بسان قدر
خرد كجا و گمانت بلی نشاید زد
ابر مطار ملك پر، كلاغ حیلت گر
ذوات را چه به درك صفات بیچونت
عرض چگونه به جوهر شود ثناگستر
ستایش تو تمناست فكر افسر را
كه نظم داده بدین گونه طبع عقد درر
اگرچه عمری از این آستان فتادم دور
هزار شكر كه دادم خدای عمر دگر
هزار حمد كه ز الطاف قادر یكتا
به كام خویش بدین آستان نهادم سر
جدا مباد سر از گرد ساحت كویت
مگر ز دور فلك خاك گرددم پیكر
جهانپناه، خدیوا، ز جور دور زمان
فتادم از تو جدا همچو كور كز رهبر
گهی به راه و گهی قعر چاه افتادم
كه كور مسكین بی راهبر بود مضطر
بزرگوار خدایا، به عزّ احمد و آل
به فضل خاص از این عاصی دغا بگذر
همیشه تا بود از قرب و بعد نام و نشان
هماره تا بود از مهر و قهر رسم و اثر
به نار قهر تو بادا، تن عدو سوزان
به نور مهر تو بادا، دل مُحبّ انور
***
میرغضنفرفر
توئی ای عارض جانان، توئی ای طلعت دلبر
دل انگیز و فرح خیز و طرب بیز و روان پرور
تو را زلف و رخ و چشم و لب است و من ز غم دارم
سرشكی سرخ و رنگی زرد و كامی خشك و چشمی تر
ز مستوری و مهجوری و رنج دوریت ما را
به كف باد و به سر خاك و به چشم آب و به دل آذر
ندیده چشم گردون هیچگه همچون تو طنازی
شرر خوی و شبه موی و جنان كوی و سمن پیكر
خریدار دلالت ای نگارستم ولی باشد
دمم سرد و تنم گرم و سرشكم سیم و رویم زر
ز قد و خدّ و خوی و مویت آمد در درونم دل
الم آویز و دردانگیز و رنج آمیز و غم پرور
از آن دیدن و ز آن بردن وز آن رفتن دلی دارم
ز غم خار و به تب یار و نگون سار و پر از اخگر
بود كز در درآئی مرمرا ای لعبت سیمین
خرامان و غزلخوان و خوی افشان و نشاط آور
مرا جان باشد آتش در بدن تا بینمت ای گل
به لب خندان، به رخ تابان، به موی افشان، به كف ساغر
نپندارم كه در جنت چو یار ما بود حوری
مشعشع رو، مسلسل مو، معنبر بوی و نسرین بر
به عشق مه جبینان پری رخ چون من بیدل
بدین سستی، بدین پستی، نزادستی دگر مادر
به پاداش نگاهی سوختی دل های ما ز آن رو
خروشانیم و جوشانیم و سوزانیم از این كیفر
ز عشق جنگجوی آتش افروزی بود ما را
درون كانون خیال آزر نفس زوبین زبان خنجر
نهالانیم در بستانسرای عشقبازیها
كه چون مجمر دخان عود و شرر شاخیم و آذربر
زهی ماهی كه از كاخ جلال اخترانت شد
زحل دربان و خور رخشان و مه تابان و نجم ازهر
بود از ما قبول جان كنی كامد ثناخوانت
شه فرخ رخ عادل دل آن میر غضنفرفر
شه كون و مكان مهدی كه حكمش را و كلكش را
فلك بنده، ملك برده، قضا پنهان، قدر چاكر
فلك صدر و زمان قدر و جنان قصر و جهان چاكر
علی علم و حسن حلم و رضا سلم و نبی منظر
زهی احسان كه دارد زیر ابر گوهر افشانت
زمان معدن، قمر خرمن، فلك دامن، ملك شهپر
هم از حكم و هم از امر و هم از حزم و هم از عزمت
اجل گریان، امل خندان وزین میزان عیان محشر
ز قهر و مهر و لطف و فیضت ای شاهنشه دین شد
طپان دوزخ، عیان جنت، چمان طوبی، روان كوثر
به آتشخانه اسرار غیب عالم مطلق
توئی روشن چو چشم از تن توئی محرق، توئی مجمر
سوابق را، لواحق را، مشارق را، حقایق را
توئی اول، توئی آخر، توئی مُظهر، توئی مظهر
ختام آل پیغمبر مهیمن مهدی قائم
سلیل عسكری چشم و چراغ عترت اطهر
بهر نور و بهر خیر و بهر حسن و بهر فیضی
توئی مبدع، توئی مبدأ، توئی منبع، توئی مصدر
بهر صورت، بهر معنی، توئی معنی، توئی صورت
بهر ساغر بهر صهبا، توئی صهبا، توئی ساغر
به میكائیل و اسرافیل و هم جبریل و عزرائیل
توئی آمر، توئی ناصر، توئی سید، توئی سرور
ز اطوارت ز دیدارت، به انوارت، به اقطارت
خرد دروا، بصر اعمی، ذكا حربا، قمر شب پر
نباشد جان دشمن ایمنت از رمح و تیغ كین
گرش بر تن زمین جوشن، ورش بر سر فلك مغفر
كجا مدح تو را زیبد، زبان افسر ابكم
كه از ایزد تو را باشد ثنای بی حدّ و بی مر
بود تا در سقر نیران، بود تا در جنان گلبن
دل یارت چو گل خرّم تن خصم تو در آذر
***
زنده جاوید
برده ز جان ها قرار زلف دلاویز یار
زلف دلاویز یار برده ز جان ها قرار
لعل بدخشان نگر، نزد لبش چون خزف
مهر درخشان ببین پیش رخش ذره وار
جلوه گر آمد رخش تا به گلستان جان
مرغ دلم شد ز شوق، نغمه سرا چون هزار
دل چه بود تا دهم بهر نگاهی و لیك
جان دهم اندر رهش گر بودم صد هزار
بیهده گویند خلق، كز پی دلبر مرو
بسته گیسوی دوست، هیچ نخواهد فرار
كشته شمشیر دوست زنده جاوید شد
بر سرم از دست او تیغ و سنان گو ببار
چهره نه بگشود و خلق در طلبش جان دهند
آه اگر بی حجاب چهره كند آشكار
روز و شب عاشقان روی تو و موی تست
زلف تو مقصد ز لیل، چهر تو آمد نهار
راحت جان ها توئی، روح روان ها توئی
ورد زبان ها توئی، مختفی و آشكار
دیده حق بین اگر باز شود در جهان
جز تو نبیند كسی نه بمیان، نی كنار
ساقی دوران توئی، دارم امید از تو من
خمر خم نیستی چاره رنج خمار
تا رهم از خویشتن وز تو بگویم سخن
فاش بهر انجمن واله و بی اختیار
رشته بیم و امید از تو نخواهم برید
گر بكشی تیغ تیز ور بكشی خوار و زار
جز تو نپویم دمی كوی نگاری كه هست
هجرك بئس القرین وصلك نعم القرار
بهر ثنا گفتنش از چه دلا خائفی
گو بزنندت به سنگ، گو بكشندت به دار
تا كند از وصل و هجر چشم و لب عاشقان
خنده چو گل در چمن گریه چو ابر بهار
باد لب یاورت خنده زنان همچو گل
باد دل دشمنت خون ز غم روزگار
***
صبح صادق
داد دیگر بار زیور باغ را ابر بهار
گشت چون خلد برین از سبزه صحن مرغزار
باد نوروزی وزان شد باز در اطراف باغ
ابر آزاری دگر شد درّ فشان در كوهسار
بار دیگر غنچه از بهر تبسم لب گشود
باز از بهر ترنم بیقرار آمد هزار
همچو چشم نوغزالان ختن شد گوئیا
دیده عابد فریب مست نرگس در خمار
عارض نسرین گرفته شبنم ابر مطیر
یا خوی افشان از حیا آمد رخ گلرنگ یار
گرد خدّ نوشخندان رسته خطّ مشكفام
یا ریاحین بردمیدستی بطرف جویبار
باغ گوئی از ریاحین سبز چون خطّ بتان
راغ گوئی از شقایق سرخ چون روی نگار
آب گوئی چون زلال چشمه حیوان روان
باد گوئی چون روان عاشقان شد بیقرار
خاك گوئی از دم باد صبا شد زنده دل
نار گوئی همچو خوی دلبر من پر شرار
قمریان گوئی نواخوان گشته بی آشوب زاغ
بلبلان گوئی غزلخوان گشته بی آسیب خار
عاشقان با گلرخان در باغ مست از بیخودی
من به خلوت مانده تنها تن نزار و جانفكار
ناگهم از در درآمد نوغزالی شیرمست
حمله ور بر شیرمردان چشم مستش شیروار
از بیاض روی او صبح مصفی بس خجل
وز سواد زلف او مشك تتاری شرمسار
صبح صادق كرده از چاك گریبانش طلوع
روز من از هجر او چونان شب یلدای تار
شمه ای از گلستان روی او باغ ارم
قطعه ای از بوستان حسن او دارالقرار
چون مرا بر روی او افتاد چشم حق شناس
دادمی یكبارگی از كف زمام اختیار
گفتم ای سیمین بدن بر گوی با من كیستی
گفت من آثار مهر ماه گردون اقتدار
آن كریم ذوالكرم كز جود عامش می برند
فیض هستی انس و جن و وحش و طیر و مور و مار
گر بتابد رخ ز امرش مهر گردد ذره سان
ور نپیچد سر ز حكمش ذره گردد مهروار
از شعاع او نمی بودی اگر در كسب نور
وز ز ظل او نه پیدا كرده این ظلمت مدار
از چه چون روی مهان گردیده خور رخشان به صبح
وز چه چون موی بتان هر شامگه گردیده تار
ای وجودت مركز پرگار كان و مایكون
و ای ظهورت علت اظهار امر كردگار
ای نظام آفرینش، یا امیرالمؤمنین
همسر صدیقه كبری و باب هفت و چار
ای لقای مهر از خاك سرایت مستنیر
وی بقای خضر از آب ولایت پایدار
آسمان گر سر كشد از طوع طوق بندگانت
می شود نقش قدم مانند خام رهگذار
هم توئی آیات یزدان را صراطی مستقیم
هم توئی مرآت سر تا پا نمای كردگار
روز و شب دارم خیال موی و رویت در نظر
نگذرد بر عاشقان زین خوب تر لیل و نهار
روی ما و خاك درگاه تو تا یوم النشور
دست ما و دامن مهر تو تا روز شمار
وصف مویت را كند افسر كه اینسان دمبدم
ریزدش از خامه در دفتر همی مشك تتار
تا بود از آتش دوزخ كلام اندر جهان
تا بود از جنت المأوی سخن در روزگار
باد بر هر عضو اعدای تو صد دوزخ عقاب
باد بر هر موی احباب تو صد جنّت نثار
***
كیمیای مهر
ای كرده كاینات صفات تو را سپاس
وی بر سپاس شخص تو تقدیس بی قیاس
ای آنكه از تو صورت و معنی ظهور یافت
غیر از تو مخترع نبود كس بر این اساس
آئینه خدای نما جز تو ننگرد
بیند كس ار به چشم خدا بین و حق شناس
از مهر و ذره هر دو خدا را توان شناخت
چون گشتی آشكار به عالم ز هر لباس
درك مقام جسم تو ای جان نمی كنند
خلق دو كون جمع نمایند اگر حواس
طاعات منكر تو نیفتد قبول حق
گر صد هزار سال به گردن كند پلاس
بس كیمیای مهر تو مس را نمود زر
خور آرزو كند كه كند جرم خود نحاس
شد آسمان كفیل به ارزاق خلق از آنك
بگرفته زیر ابر عطایت همیشه كاس
در كشتی نجات نه بنشست نوح اگر
در آب بحر مهر تو ننمود ارتماس
كی روح شد روان به تن عیسی ار نكرد
روح القدس به درگه جاهت قبول پاس
در گردشند شب همه شب تا به وقت صبح
انجم به گرد كوی تو از بهر اعتساس
این لاجورد قبه كه شد نامش آسمان
بر توسن كمینه غلامت یكی قطاس
هرگز به اوج وصف صفاتت نمی رسد
گر صد هزار سال پرد طایر قیاس
جز عكس طلعت تو نبیند به شش جهت
از چشم حق شناس رود گر دمی نعاس
كی درك صورت تو به معنی كنند خلق
با روح، جسم را نبود قوت تماس
نامت ز كردگار علی مشتق و علی
موسی به طور كرد ز نور تو اقتباس
از بس كه ساخت مهر رخت ذره آفتاب
از ذره مهر ذره شدن دارد التماس
تا حاصل امید عدویت برد ز بن
اندر كف سپهر بود از هلال داس
وصف تو را نه عقل مجرد كند نه روح
در بحر بیكران ننماید خس انغماس
عزم ار كنی به نیستی روبهان خصم
آید به جسم نقش اسد جان افتراس
عاجز ز راه مهر تو برخی ز خیل خلق
مضطر ز وصف ذات تو جمعی ز فوج ناس
عمری است تا كه افسر بی خانمان ز صدق
بر خاك آستان رفیعت نهاده راس
باشد ز موی و روی تو هر دم به هجر و وصل
دارد ز مهر و قهر تو دایم امید و یاس
چون مهر توست خلد، به خلدم بود طمع
چون قهر توست نار، ز نازم بود هراس
عید است و خلعتم ز لباس فنا ببخش
ای جامه عطای تو ایمن ز اندراس
تا كرد آس چرخ شبانگاه تا به صبح
گاو فلك مدام زند گام درخراس
در زیر سم توسن یاران سر عدوت
بادا چو دانه نرم ابر زیر سنگ آس
***
یك جهان خورشید
زره رسید بصد گونه جاه و حشمت و فرّ
خدایگان امم، عارفت ستوده سیر
به همرهش همه خوبان تبت و یغما
به موكبش همه تركان خلّخ و كشمر
لوای حشمتش آزرده چهره گردون
غبار موكبش آموده دامن اغبر
عیان ز چاك گریبانش یك جهان خورشید
نهان به سایه دامانش یك سپهر اختر
صف مواكب او چون كواكب از پی ماه
هجوم معشر او چون نجوم گرد قمر
بدین تجمل شایان و این تجلّل نغز
سفر نمود به عالم همی به فال و به فرّ
سپرد عرصه عالم همی چه شرق و چه غرب
نبشت پهنه گیتی همی چه بحر و چه برّ
لوای نصرت افراشت در همه آفاق
بساط دعوت گسترد در همه كشور
فشاند سیم بهر كس چه بنده، چه آزاد
نمود جود، بهر تن ز منعم و مضطر
لبش گشود به سائل سر سفینه دُر
كفش شكست به مفلس در خزینه زر
فشرد پای بمردی بسان جدّ و بنین
نهاد نام به گیتی چو نامدار پدر
پدر بیاید بس نامدار در گیتی
كه پرورد همی اینگونه نامدار پسر
اساس ملّت بنمود سخت تر ز نخست
بنای دولت ز آغاز كرد محكم تر
دو سال می بشد افزون كه رخ نهفت ازما
ولی به ما زد و صد سال آمد افزون تر
هزار شكر كه ایدون ز بعد چندین رنج
زدود گرد ره، از رخ گشود رخت سفر
كنون به شادی این مژده گر ننوشم می
چنان بود كه نباشد مرا ز عقل خبر
دماغ تا بكنم تر برغم زاهد خشك
بیار ساقی آن آب خشك و آتش تر
بیار می كه جهان راست عادتی از نو
بنوش هی، كه فلك راست گردشی دیگر
بكام یاران بنمود روزگار خرام
ز جان دشمن بگرفت آسمان كیفر
سپهر چرخ دگر زد، زمانه شد تبدیل
دوباره گشت جهان بر مراد اهل هنر
نهفت شام غم اندوز رخ به پرده غیب
دمید صبح مبارك طلوع از خاور
خدایگانا، ای كز غبار خاك درت
گرفت عرصه این ملك آب و رونق و فرّ
تو آن محیط خیالی كه عرصه امكان
به محضر تو كم است از نگین انگشتر
تو آن ضمیر منیری و آستین دریا
كه این دو هیچ ندارند ظلمت و معبر
تو آن رفیع خیالی كه شخص هستی ملك
به درگه تو ستاده است حلقه سان بر در
مناقب تو تمناست طبع افسر را
كه آب داده بدین گونه نظم را گوهر
همیشه تا بود از قرب و بُعد نام و نشان
هماره تا بود از لطف و عنف رسم و اثر
تن عدوی تو بادا، ز عنف تو لرزان
دل مُحبّ تو بادا به لطف تو انور
***
در وادی سلوك
زهی از توام حل، جمیع مشاكل
خهی، از توام كام دل گشته حاصل
زهی ظاهر از توست رخسار یزدان
خهی، كامل از توست هر شیء كامل
فلك را تو رخشنده داری كواكب
خدا را تو آیینه داری مقابل
به اوج جلالت نخواهد رسیدن
مدام ار پرد طایر عقل عاقل
ز شوق تو حیران در آذر سمندر
ز عشق تو نالان به گلشن عناول
به جان های آواره، رویت مقاصد
به دل های گمگشته، زلفت دلائل
مرا شهر جان، با تو آباد و محكم
مرا ملك دل، بی تو ویران و زایل
مرا با تو زهر مذاب آب حیوان
مرا بی تو ماء معین سمّ قاتل
ز لعت هویدا كلام مسیحا
ز خشمت عیان سحر هاروت بابل
چو در بند زلف توام هست یكسان
رها گر كنی ور ببندی سلاسل
ز شوق تو خندان بهر جا طوایف
ز عشق تو گریان بهر سو قبایل
ز هجر تو دل های جوینده غمگین
به وصل تو جان های پوینده مایل
ز لطف تو، عاقل ز مهر تو، سالك
جوانان گمراه و پیران غافل
نه از حادثات دو عالم شد ایمن
نشد هر كه در حصن حُبّ تو داخل
تو نوحی به دوران و مهرت سفینه
شدش هر كه راكب كشاندش به ساحل
جمال تو شد هركه را مصحف جان
بشوید نقوش رسوم از رسائل
ز فرقان عشق تو خواند آنكه حرفی
شدش منقطع دل ز كل رسائل
جهانی منیر و جهانی منور
ز لمعات عكس تو بیضا شمایل
چه مهر و چه ماه و چه عرش و چه كرسی
به بزم رفیع تو سوزان مشاغل
نشاید رسیدن به درگاه جاهت
ز طی مراحل ز قطع منازل
مگرد آن كه زد گام در راه عشقت
به پای فنا شد به وصل تو واصل
به حمد تو تسبیح گویان خلایق
گهی در فرایض، گهی در نوافل
چو روی تو شد صبح و موی تو شد شب
از آن نور و دیجور را خود تو جاعل
نبینند جز آفتاب جمالت
نهان از عیون گر شود ستر و حایل
تو را دفتر هستی آفرینش
بود نقطه ای از كتاب فضایل
همه از تو بر جا، چه ظاهر، چه باطن
همه از تو بر پا، چه عالی، چه سافل
تو را علم بیچون بود چون به سینه
به دانائیت دشمن و دوست قائل
به خوان سخای تو خلقند، مهمان
به بزم بقای تو هستی است، سائل
عیان از ظهور علی دین به دوران
چنان كز وجود نبی در اوائل
چه بادا كسی را به مدح صفاتت
كه شد پنج دفتر به شان تو نازل
علی آنكه یزدان، ستودش به قرآن
تو و وصف و نعتش خیالی است باطل
بود عكس مه تا كه با مه مشابه
بود تا به زهر، آب حیوان مقابل
به جام مُحبِّ تو راح محبّت
به كام عدوی تو زهر هلاهل
***
آب حیات
ای صنم نازنین، ناز تو بر جان دل
و ای بت مهرآفرین كفر تو ایمان دل
درد غمت در درون دمبدم ار شد فزون
بوده و باشد كنون درد تو، درمان دل
از قبل عاشقان جان و دل است ارمغان
وز طرف دلبران عشوه جانان دل
آنكه دل و دین ربود تا لب خندان گشود
كرد روان رود رود، دیده گریان دل
فصل بهار ای نگار سوی گلستان گذار
كرده صغار و كبار روی تو بستان دل
هرچه كنم بیشتر ناله، ندارد اثر
گوش تو ای مه، مگر نشنود افغان دل
از قبل ما نیاز و ز طرف توست ناز
ای به رخت گشته باز مردم چشمان دل
هركه بود در جهان زنده به آب است و نان
مهر توأم آب جان، روی توام نان دل
تیغ زنی گر كم است، زخم تو چون مرهم است
كار هجوم غم است، كندن بنیان دل
دل چو فدای تو شد، محو لقای تو شد
تابع رای تو شد، غیر تو قربان دل
ای تو شه لایزال، دل چو زلیخاش حال
حسن تو یوسف مثال، عشق تو كنعان دل
ای ز رخت دور نه، دیده كه بی نور نه
جز به تو معمور نه، كلبه ویران دل
ای بت مه پیكرم، چون به دلی مضمرم
روی تو را بنگرم از رگ شریان دل
ای به غم هركسی، یاوری و مونسی
مانده این غم بسی باشد در خوان دل
خرمنت ار حاصلی یك جوم، آرد دلی
ماخلق از خردلی، آید مهمان دل
نه چو تو فرمانروا، برهمه ماسوا
دل چو تو را شد گدا، شاه به فرمان دل
آب حیات است هین، قطره ای از عین این
خضر بیا گو ببین، چشمه حیوان دل
ای اثر راد تو، عالم ایجاد تو
طاعت دل یاد تو، سهو تو عصیان دل
آیه فصل الخطاب وصف تو اندر كتاب
قصه ما للتراب آمده در شأن دل
دل بود از هرچه هست دفتر بانگ الست
چون كه بود در نشست نام تو عنوان دل
ای ز یمت چون ندا، آمده دل گوئیا
هست محیط بقا، از نم عمان دل
ای تو منیری كه نور، دل ز تو دید از حضور
آتش سینا و طور هست ز نیران دل
بانگ الستی ز تو، هوش چو مستی ز تو
خلعت هستی ز تو بر تن عریان دل
ای كتب آسمان، گشته بنامت نشان
ای شده از جزو آن، وصف تو قرآن دل
طایفه خلد جا، اهل دلند از وفا
رو كند ار كس به ما، مهر تو برهان دل
دل چو تو را بنده شد، بنده پاینده شد
عاشق شرمنده شد، بنده فرمان دل
تا به فلك ماه تام، هست معاف از ظلام
تیره مبادا چو شام، مهر درخشان دل
***
دولت بیدار
افتاد چتر دولت بیدار بر سرم
یعنی در آمد آن بت عیار از درم
افشانده مو بر آتش رو از سر فسون
یعنی ببین به موی و به رویم كه ساحرم
اسلام ظاهرش ز رخ و كعبه ز آستان
گر بت چنین و بتكده بالله كه كافرم
من شاهباز ذروه عقلم، عجب مدار
گر در فضای عشق اسیر كبوترم
افكندمش به پای تكبر سر نیاز
از یمن دوست بین كله از چرخ برترم
بازار حسن و عشق رواجش ز حد گذشت
او جلوه می فروشد و من عشوه می خرم
آن گل به من گذشت و شمیمش به جان رسید
چون غنچه جامه از نفس صبح بر درم
هر پاره گر بدست رفوگر رفو شود
من پاره پاره دل ز جفای رفوگرم
جانا عجب مدار اگر بر نثار تو
جان بر كف آورم، نبود چیز دیگرم
گر تیغ می زنی تو و مجروح می كنی
سهل است نیست طاقت رفتن از این درم
آبی بر آتش دلم افشان چه غم اگر
بالین ز خشت باشد و از خاك بسترم
تا نام مفلسی ننهی بر سر غنی
بر اشك سیمگون نگر و روی چون زرم
این سان كه مهر روی تو در دل نهفته ام
بیرون نمی شود، شود ار خاك پیكرم
با آن كه ذره ام نرود مهرت از دلم
گوئی كه عشق توست مُخمّر به جوهرم
نی نی، كمم ز ذرّه و اینك بر این سخن
هم شاهدی ز گفته حافظ بیاورم:
«ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر
من كی رسم به وصلِ تو، كز ذره كمترم»
خاكستر است خوابگهم در سرای عشق
كز آتش فراق رخت سوخت اخترم
عشرت كنان به روی تو ساغر زنم مدام
لبریز شد ز باده غم، گرچه ساغرم
كامم برآر و جام دمادم ببخشدم
گر زهر ناب باشد و گر می، كه می خورم
روزی اگر به سر نهیم پا ز یمن عشق
حسرت برد دو پیكر گردون بر افسرم
در ملك نظم تاج و نگین را سزم كه من
بر آستانت ای فلك حُسن چاكرم
چون جان خصم سوزدش از دم چو ذوالفقار
بر یاد خصم توست زبان سخنورم
شیرویه طبع و تیغ زبانم، عدو كجاست
تا پهلوی وجود چو خسروش بر درم
فتح الله است شامل نطقم كه بر گشاد
این قلعه قصیده كه در اوست گوهرم
هر جا سخنوری به تو فتح سخن كند
این كار من چرا نكنم، از كه كمترم
آری نترسم از ستم جنگ آوران
همچون كمند یار اسیرم دلاورم
***
با كاروان نور
فرو ریزم از دوری روی جانان
ز سرچشمه چشم، سیل فراوان
فرو ریزیش، لیك نی قطره قطره
چو از ابر ریزنده، باران نیسان
فرو ریزیش كامد از نیم رشحش
یمین و یسارم، دو موّج عمّان
عجب را كه با اینچنین موج دارم
تنی پای تا سر، در احراق نیران
شبی یاد دارم كه در كنج خلوت
سری برده بودم فرو در گریبان
همه دستگیرم خیالات دلبر
همه پایمردم سخن های جانان
ز بحر تفكر رسیدم به برّی
كه بد عالمش حلقه ای در بیابان
همه خاك او غیرت مشك اذفر
همه ریگ او حسرت درّ و مرجان
فرازش همه توده های زبرجد
نشیبش همه لعل های بدخشان
در آن دشت دیدم روان كاروانی
كه چون رهروانش نپرورده دوران
بهر توسنی دلبری روی انور
بهر هودجی مهوشی موی قطران
همه بر ستوران سوار و پیاده
همه بر لب جوی تسنیم، عطشان
همه دهر پیما، ولی پا برهنه
همه ستر بخشا ولی جمله عریان
تنی چند لیكن به جان ها معانق
مهی چند لیكن ز یك خور درخشان
همه پادشاهان در ملك، ملت
همه شهریاران در شهر ایمان
از آن قوم آتش دل و باد جنبش
بگرداب حیرت من خاك بنیان
كه اینان چه جمعند، این گونه عاجل
كه اینان چه قومند، اینسان شتابان
بتأیید عقل و به تسدید دانش
به درك آمدم عاقبت كاین وشاقان
بیابان نوردند منزل به منزل
كه شاید ببوسند دربار سلطان
الا ای منیری كه از عكس نورت
هویدا به كیهانیان روی یزدان
اگرچه بر ابطال قومی مشعبد
عصا اژدر آورده موسی بن عمران
تو را كلك معجز نگار است بر كف
براین قوم چون دست موسی و ثعبان
تو را نجم رخسار و چشم مخالف
به تمثیل مانا، شهاب است و شیطان
تو را نام در نامه آفرینش
چو نام خدا بر سر نامه عنوان
تو را لفظ معجز بیان در حقیقت
كلید در گنج اسرار قرآن
چو در دشت لفظ از پی صید معنی
در آری سمند سخن را به جولان
فرو ماندش عقل در گام اوّل
چو از سرعت عقل اجساد بیجان
تو را صولجان عزم و گو هفت گردون
قضا پنجه و لامكان سطح میدان
شد از مزرعت حبّه ای رزق موری
خلایق بر آن مور تا حشر مهمان
چرا تا نبوسید خور، خاك پایت
به جان آتش افتادش از داغ حرمان
و از این اضطراب است هر صبح تا شب
ز مشرق به مغرب روان زد و لرزان
الا ای خدیوی كه نه كاخ علیا
یكت پله از آستان نگهبان
شنیدم كه از كبر قومی سیه دل
ز یك جنس در ذات با جان بن جان
گروهی كه ابلیسشان در شقاوت
به مكتب سرا كم ز طفل دبستان
گروهی كه بوجهلشان درجهالت
در عجز گویان به تسلیم و اذعان
گروهی كه فرعونشان در تكبر
به دربار نخوت یكی عبد فرمان
یكی محفل آراستند از شیاطین
نه شیطان جان، بلكه اشباه انسان
نموده همه با عصا زهر توام
نموده همه درعبا تیغ پنهان
چو برقصد شبل علی، كور موصل
چو بر قتل صهر نبی، شرك شیطان
پس آن قوم بی ننگ و بی عار و بی دین
به محفل تو را خوانده پرخاش جویان
شدی وارد ای شه بر آن قوم پركین
چو بر اهرمن از كرامت سلیمان
بلی مهر از فیض عامی كه دارد
بتابد به حربا و خفاش یكسان
نگویم چه گفتند آن قوم ابكم
كه لعنت ابر قول و بر ذات ایشان
به پاداش گفتار آن فرقه دون
كه نشناخته بر كه بستند بهتان
بر ایشان گروهی عجب شد مسلط
نه رحمی بر اموالشان كرد و نه جان
گروهی ز كُفّار از رحم عاری
نهاده به فجار شمشیر برّان
به هامون روان گشت هر لحظه آمون
ز بس جوی خون گشت جاری ز شریان
نبردند از آن بحر زورق به ساحل
نگشتند از آن لجه ایمن ز طوفان
مگر هر كه بگریخت اندر پناهت
شد ایمن كه كعبه است ایمن ز حدثان
جهانبان، خدیوا، الا ای كه آمد
پناه تو ملجأ گبر و مسلمان
گریزد به حصن ولای تو افسر
هم از كید نفس و هم از شر شیطان
الا تا شررخیز شد نار دوزخ
الا تا فرحبخش شد باغ رضوان
مُحبّ تو را باد نعمت مؤبد
عدوی تو را باد نقمت فراوان
***
آیت حُسن
عید است و شاه دلبران در بزم دل باشد مكین
وز تن برون رفته روان دیگر به جسم آمد قرین
ای دل نهان شو در درون، كان ترك چشم ذوفنون
مانند شیادان كنون شد بهر دل ها در كمین
از تاب رخسار بتان وز پیچ زلف دلبران
دل در كمند افتاده هان، آتش به جان بگرفته هین
تخمی به دل می كاشتم، امید باران داشتم
لیك آنچه می پنداشتم، بُد در زمین دل ضمین
یعنی غم مه پیكری، مه پیكری غارتگری
غارتگری سیمین بری، سیمین بری رخ آتشین
خود غارت جان كرد او، تا لعل خندان كرد او
بنگر چه ارزان كرد او، آن حلقه درّ ثمین
هان بر نثار مقدمت جان و دلی آوردمت
آوردم ار تحفه كمت، دارم نه غیر از آن و این
رنجورم از مهجوریت، مهجورم از مستوریت
خون شد دلم از دوریت، ای دلربای دلنشین
ای عشق جمره زآتشت، حسن آیت روی خوشت
از روی و موی دلكشت پیدا بود اسرار دین
خاموش ای جان جهان، كز سرِّ آن نقطه دهان
افتاد در وهم و گمان دل های اركان یقین
شد خشم داور پرده در، یا بر دفاع اهل شر
با صد عتاب آمد بدر دست خدا از آستین
ای كعبه روحانیان تا در زمین كردی مكان
زیبد كه اهل آسمان سایند سر سوی زمین
ای نار عشق از خوی تو حربای بام كوی تو
كسب ار كند از روی تو ماهی شود مهرآفرین
چون در ظهور و در خفا، گوید تو را مدح و ثنا
شد حامل وحی خدا، از این سبب روح الامین
ای آگه از سرّ و علن، نزدیك تر از من به من
شد از ظهورت در زمن پیدا رخ حق مبین
جان صفّی در كالبد آمد چگونه خود بخود
یك ذره گر تابان نشد از مهر تو بر ماء و طین
از دست رادت دم بدم، بر ماسوا جاری نعم
وز فیض عامت در رحم، گیرد مدد هر دم جنین
ای برتر از عرش افسرت، نی نی غلط سفتم درت
از شوكت مور درت، بر پشت خنك عرش زین
ای پرده دار و پرده در، در وصف ای از وصف بر
شد مطلعی از نو دگر با طبع گوهرزا قرین
ای یاور دین مبین بر دین پیغمبر امین
وی عروة الوثقای دین، دین را توئی حبل المتین
خود محرم دیرینه شد بر سرّ حق گنجینه شد
ویرانه هر سینه شد، گنج ولایت را دفین
ای جلوه ذات قدم، پیدا ز رویت دم بدم
موجود تو، عالم عدم، ای اصل و فرع آن و این
ای مظهر شمس ازل، مرآت ذات لم یزل
حق را توئی شبه و مثل، باقی است عبد مستكین
ای مهدی صاحب زمان، و ای ملجاء هر ناتوان
كوی تو بر درماندگان، آمد عجب حصنی حصین
تا قهر باشد در جهان، وز مهر تا نام و نشان
خصم تو را دوزخ مكان، یار تو در جنت مكین
***
جام آفتاب
آمد زمان آنكه دلارام عاشقان
بی پرده همچو مهر زند سر ز شرق جان
گلهای معنوی دمد از شاخه مراد
سازند نغمه ساز هزاران نكته دان
آمد مگر ادیب سخن سنج هوشمند
كاورده خوش بكف ورق اطفال بوستان
یكجا ستاده سرو ولی پای در به گل
آمد مگر به باغ سهی سرو دل چمان
ساقی به جام كرد دگر راح روح بخش
گوئی دمید باز ز نوجان به می كشان
زاهد ز سبحه طرف نبدد كه می فروش
یك جرعه گر دهد طلبد صد هزار جان
افتاده در بساط چمن مست و بیقرار
زهاد خشك مشرب و رندان تر زبان
طالع مگر ز شرق خم آمد چو مهر، جام
كامد روان تیره دلان جای نوریان
گر در رواح راح به ساغر كنم چه باك
صبح است دست ساقی و جام آفتاب دان
وقت است تا ز پرده برآید رخ نگار
بر عاشقان فراق شود وصل جاودان
ظلمت فرو برد سر، در مغرب عدم
مهر ازل ز شرق ابد، رخ كند عیان
گردد ز عكس پرتو خورشید لم یزل
خفاش وار ظلم، به كتم عدم نهان
اهریمنان به قید طلسم اوفتند باز
بر تخت اقتدار سلیمان كند مكان
موسی شود نهان و عیان گاو سامری
قبطی شود نهان و عیان موسی زمان
گردد عیان به كون و مكان ذات ذوالجلال
آید پدید روی خدای جهانیان
یعنی لوای فتح شهنشاه، شرق و غرب
یعنی جلای چهر خداوند انس و جان
آن یكه تاز عرصه میدان عدل و داد
آن شاهباز ذروه گردون لا مكان
ای ظاهر از جمال تو انوار ذوالجلال
و ای كاشف از زبان تو اسرار رازدان
شاید كنند حمد تو را ما عدا ادا
باید كنند مدح تو كروبیان بیان
گر خس رسد به سعی به پایان بحر ژرف
كركس پرد به جهد به ایوان آسمان
كی بزم انس حضرت یزدان سرودمش
عرش برین نبود گرت فرش آستان
در راه حق چگونه قوافل زنند گام
مهر رخ تو نبود اگر میر كاروان
انسی كجا و خلوت انس تو زینهار
كی پر كاه جای گزیند به كهكشان
عقل محیط را چه به درك كمال تو
عصفور را چگونه شود عرش، آشیان
تا جای بر بسیط زمین كردی از كرم
گشتند رشك جوهر افلاك خاكیان
نه آسمان چو قطره كه افشاندش فرود
سقای بارگاه تو از بهر تشنگان
مهرت اگر به شعله آذر شود قرین
مهرت اگر به چشمه حیوان كند قرار
آذر شود به چشمه حیوان حیات بخش
حیوان شود ز شعله آذر مددستان
گر پرده از جمال ز سطوت برافكنی
لرزند و اوفتند چو خورشید اختران
باید هزار مرتبه از عقل برتری
تا طی شود ز كاخ تو یك پله نردبان
سیارگان به مرتع چرخند چون غنم
چوب شهاب بر كف گردون تو را شبان
بر هر كه آفتاب ولایت كند طلوع
عار است سایه گرچه بود عرش سایه بان
یك لحظه بگذری اگر از مهر برزمین
یك لمحه بنگری اگر از قهر بر زمان
گردد ز سطوت نظرت آن بسان این
گردد ز رأفت گذرت این بسان آن
پروین به چنگ باز فلك ز امر محكمت
مانند عقرب است به منقار ماكیان
گردون زند به خاك درت لاف همسری
بر پای حاجبت رسد، ار فرق فرقدان
تا در دهور امر تو آرد بجای هور
هر صبحدم ز شرق به غرب است از آن دوان
در مكتبت ولید، فلاطون خم نشین
بر درگهت عبید، سلاطین جم نشان
میكال چاكری است تو را گوش بر سخن
جبریل خادمی است تو را سر بر آستان
طبعت ادای قرض سوائل زمین زمین
دستت كفاف عرض ایادی زمان زمان
حرفی كجا ز دفتر مدحت بیان شود
گر ماسوا شوند همه مو به مو زبان
تا هست در جهان دل عشاق و زلف یار
در نزد عاشقان مثلش گوی و صولجان
بادا، سر عدوی تو در معرض جدال
مانند گوی در خم چوگانِ دوستان
***
دل ایمن
چرا ایمن نباشد دل، چرا ساكن نگردد جان
كه دل شد منزل دلبر، كه جان شد مسكن جانان
از آن در عرصه جانباختن سرگشته دارم دل
كه دل باشد مرا چون گوی و آمد طرّه اش چوگان
مرا لعل لبش بر درد درمان است و می گوید
برو عیسی دمی جو تا كند درد تو را درمان
لب جان پرورش می بینم و می سوزم این طرفه
كه آمد ناگهانم برق خرمن چشمه حیوان
ز آشوب قدش از پا فتادم دوحه هستی
ز خورشید رخش روزم سیه شد چون شب هجران
اگر شب تا سحر یا روز تا شب دور از آن ماهم
ولی جان می كند چون توسن اندر كوی او جولان
از آنم سر به دامان است و بر چشم آستین دارم
كه بوسد آستینش دست و بر پایش فتد دامان
پریشان كرده زلف و دل به غارت برده از جمعی
نمایان كرده روی و جان خلقی گشته سرگردان
گشاید بر تبسم لعل و جان از عالمی گیرد
چه خوش بر عالمی كرده است درّ و لعل را ارزان
همی با گریه گفتم كای گل از بهر چه می خندی
همی با خنده گفتا، ز ابر گریان گل شود خندان
مرا دل كرده خو با وصل آن یار بهشتی رو
كه وصل او چو فصل نوبهاران است بی بنیان
دگر حاجت به جام باده نبود هین لبش بنگر
كه آمد شكری پرشور و شیرین باده مستان
چو دیدم طرز و ناز آن سهی بالای سیمین تن
بیكبار از لباس خودپرستی آمدم عریان
نوید كشتنم می داد خون بس در عروق آمد
به جسمم غیرت شاخ طبر خون شد رگ شریان
مرا گردید دل در پرده همچون كیسه سوزن
ز بس هر عضو عضوش كرده مأوا دشنه مژگان
به آب دیده هر شب از غمش غرقم عجب تر این
كه می سوزد سراپا همچو شمعم تا سحر نیران
رسد از موج اشك من به گردون صیحه سیحون
كشد از شعله آهم فلك آن كز شرر عطشان
به من نزدیك تر از من بود آن شوخ هر جائی
مرا از غایت كوری دل و جان از پیش پویان
از این بیهوده گشتن پایه دل نیست جز دوری
وز این سرگشته بودن مایه جان نیست جز حرمان
من و زین پس ثنای نام نیك مهدی قائم
من و زین پس سپاس ذات پاك داور سبحان
زهی ماهی كه از عكس رخ مهرآفرینت شد
منوّر كلبه ایجاد و روشن محفل اعیان
چو ریزد طبع خورشید آستینت گوهر دانش
چو آرد لعل معجز آفرینت حكمت یزدان
تو را اندر شبستان مرغ شب پر دانشی عیسی
تو را اندر دبستان طفل ابكم حكمت لقمان
چو آید تیغ خشمت بر وجود مشركان لامع
چو گردد تیر قهرت بر روان منكران پرّان
همی یاد آیدم هر لحظه برق خاطف و خرمن
همی یاد آیدم هر لمحه نجم ثاقب و شیطان
همی قصد ار كنی بر نفی جمع با خدا دشمن
همی عزم ار كنی بر انعدام قوم با عصیان
بخرطومش كشد از قهر یك دم پیل گرمابه
به چنگالش درد یك لحظه از كین شیر شادروان
همی تا راه كویت را سپارد تشنه مسكین
همی تا راه وصلت را سر آرد طالب حیران
قضا آورده كوثر را ز فیضت آب در كوزه
قدر بنهاده جنت را ز لطفت توشه در انبان
چو بر لعل آوری از بهر برهان عیسوی معجز
چو بر دست آوری از بهر حجت موسوی ثعبان
كشد بر سر عبا از شرم لعلت عیسی مریم
كند پنهان عصا ز آذرم دستت موسی عمران
بكتان گر شود مهرت قرین ای ماه بزم دل
به شبنم گر شود لطفت مُعین ای آفتاب جان
گریزان پرتو مهر جهان آراست از شبنم
هراسان تابش ماه فلك پیماست از كتّان
بیك ره بنگری گر بر وجود نفس اماره
ز جود و بخشش و فضل و كرم ای موجد احسان
نهد در كشور معنی لادیهیم بر تارك
كشد بر دفتر تصویر الاّ خامه بطلان
جهانت بزم و خاكش فرش و عرشش سقف و مهر و مه
دو مشعل انجم و اختر در آن قندیل سان تابان
ز نعمت های گوناگون بگستردی در او سفره
كه آمد كایناتت بر سر خوان عطا مهمان
شد آب و خاك و باد آتش كویت بهر عالم
ز قدرت لحظه لحظه علت ایجاد اخشیجان
چو با مهرت زمان سرچشمه تسنیم را ساقی
چو با فیضت زمین پیرایه بخش روضه رضوان
ز كوی دلكشت هر بنده ای فرزانه گیتی
ز خاك درگهت هر برده ای پیرایه كیهان
ز وصفت لوح شد انشا زهی جود و خهی بخشش
ز نامت عرش شد بر پا خهی فضل و زهی احسان
اگرچه عاجز از نظمم روان دعبل و اعشی
اگرچه قاصر از شعرم بیان سعدی و حسّان
ولی درمانده ام كاورده ام زر جانب معدن
ولی شرمنده ام كاورده ام درّ جانب عُمّان
فلك درگه شهنشاها، ملك دربان خداوندا
به افسر یك نظر بنگر ز عفو و فضل بی پایان
كه فضلت آفتاب و در حقیقت جرم من شبنم
كه عفوت تابش مه در مثل عصیان من كتان
بود تا دلبران را در چمن بی غازه، رخ چون گل
بود تا عاشقان را از محن بیجاده در اجفان
تو را چشم حسودان كور باد از خار خودبینی
تو را روی محبان سرخ باد از غازه ایمان
***
روضه رضوان
بنال ای خطه یزد و ببال ای ساحت كرمان
كه جانت از بدن شد دور، و وارد بر تنت شد جان
ز فیض مقدم شه گشتی ای كرمان بی رونق
به گیتی تا ابد پیرایه بخش روضه رضوان
ز درد دوری شه آمدی ای یزد با زیور
به دوران دم بدم بر ساكنانت كلبه ویران
چو شه آمد به كرمان، اهل كرمان جفا دیده
چو بیرون آمد از یزد، اهل یزد از وفا خندان
كنند از این فرح جان را نثار یكدگر خرم
دهند از این الم خون درون از دیده ها جریان
خوشا كرمان كه غوث اعظم آمد مسكنش در وی
زهی اهلش كه دیدند از شرافت چهره یزدان
جهانبان فلك معبر، خداوند ملك چاكر
شهنشاه جهان پرور خدیو كشور ایمان
شها گر نیستی بر مهدی دجال كش نایب،
چه سان پس آمدی سفیانیان در خاك غم پنهان
نداری ور به لب بر دوستان گر عیسوی معجز
نداری ور به كف بر دشمنان گر موسوی ثعبان
چسان پس ساختی احیا جهانی را ز فیض دم
چسان پس سوختی جان عدو از حرقت نیران
چو نامت بر زبان آید به بزم فرقه كافر
چو شخصت در سخط آید به رزم قوم با عصیان
در آن لحظه نظیر است آن به برق خاطف و خرمن
در آن لمحه شبیه است این به نجم ثاقب و شیطان
نباشد گر وجودت ماه بزم ملت و مذهب
نباشد گر ظهورت آفتاب كشور ایمان
بخوشد دشمن دین از ظهورت از چه چون شبنم
بپاشد منكر حق از وجودت از چه چون كتّان
بهر سو بنگرم از دشمنان آید به ملك دل
بهر جا بگذرم از دوستان آید به گوش جان
كه ای كاش آمدی ما را به گیتی وصل او حاصل
كه ای كاش آمدی ما را به عالم دردها درمان
همانا جنت است امروز بر یاران جان پرور
همانا دوزخ است امروز بر اعدای دل بریان
كه بینم یاورت را هر زمان با لعل پر خنده
كه بینم منكرت را هر نفس با دیده گریان
شهنشاها اگر قهرت نباشد ظلمت دوزخ
خداوندا اگر مهرت نباشد چشمه حیوان
ز قهرت از چه رو قلب عدو شد تار چون شبنم
ز مهرت از چه ره دیدند یاران عمر جاویدان
وجودت بر عدو ماننده آب است بر ناخوش
ظهورت بر محب باشنده آب است بر عطشان
جهان از صوت منحو سان پر از غوغای واشمرا
زمان از بانگ منكوسان پر از آواز یا عثمان
همی گویند فریاد و امان از قهر هفت اختر
همی گویند افسوس و فغان از جور چار اركان
مداوا كی شود درد دل این قوم كین پرور
كه می جویند از شیطان دوا، بر درد بی درمان
همی سازند اجل را هر زمان بر خویشتن حاضر
كه از خوفت درآیند از لباس زندگی عریان
همی گویند در بال دجاج نیستی هر دم
نهان می آمدیم ای كاش در این فتنه چون فرخان
…
بود هر شام تا روی جهان تار از ظلام شب
شود هر صبح تا خورشید رخشان از افق تابان
تو را شام محبان باد چون صبح فرح روشن
تو را صبح عدویان باد چون شام الم قطران
***
والی ولایت مطلق
ماند به نسترن تن آن سرو سیمتن
كو صبح و شام بر دمد از شاخ نسترن
وز شاخ نسترن رخ خورشید جلوه گر
خورشیدی آنچنان كه بود شام را وطن
وآن شام پر شكن شكنش درع و اژدها
هندو نگردو معجز آرد ز یك شكن
چبود شكن فریب دل هر كه شیخ و شاب
چبود شكن بلای دل هرچه مرد و زن
هر چین آن شكن همه زندان دین و دل
هر تار آن شكن همه زنّار برهمن
آن زلف حلقه حلقه و آن چشم چون غزال
همخوابه اژدر آمده با آهوی ختن
ترسم به سحر دعوی پیغمبری كند
كاورد ماه را ز فسون بار نارون
بر گرد آفتاب كشیده خط عبیر
در حُقه عقیق نهاده دُر عدن
صد ملك دل ز شوق لب چون عقیق خون
گو هیچكه عقیق نیارند از یمن
قوت روان عاشق و آن لعل تابناك
ماند بخواهش من و یاقوت بوالحسن
پرخون ز رشك عارض گلگون آن صنم
چشم شقایق آمده بر دامنِ دمن
زاهد به خلد عاشق و ما بر رخ نگار
عابد به سیب مایل و ما بر به ذقن
یك سو كمان ابرو و یك سو كمند زلف
مشكل شده است كار دل عاشق از دوجن
خورشیدی آشكار كند هر طرف ز عكس
آن مه جبین چو روی نماید به انجمن
خورشید كسب نور از آن مه كند مگر
سائیده رخ به خاك سرای شه زمن
آن والی ولایت مطلق كه الحق است
دانا بهرچه هست چه در سرّ و چه علن
یعنی امام هفتم دین، قبله امم
كاظم كه بر سجود رخش سجده وثن
ای قادری كه مور ضعیف تو دانه سان
افلاك را ربوده ابانیش خویشتن
عقل محیط از پی درك گمان تو
مانند موری آمده كافتاده در لگن
ز اصطبل چاكر تو كبودی است آسمان
كز كهكشان نهاده مر او را بپارسن
از دردی عقار تو عالم مدام هست
گردد چگونه بخشی اگر از سراب دن
دنیا و آخرت، نه چو یك ذره مهر توست
یك ریزه لعل به كه خزف صد هزار من
بخشد گدای كوی تو ملكی به سائلی
چون لقمه ای حقیر كه بنهندش در دهن
بردار پرده زآن رخ خورشید آفرین
تا بی حجاب دیده شود ذات ذوالمنن
ای وجه ذوالجال كه پر كرده ای جهان
در حیرتم مدام كه چبود خطاب لن
شرم تراب بارگهت كاست ز آسمان
این بی ستون چنین بود آریش، كوه كن
امكان كه قطره ایش بود عالمی وسیع
یك رشحه شد ز قلزم عزم تو موج زن
سائید سر به خاك سرای تو آسمان
زآن روی بر فرشته پناهی است مؤتمن
مورت به یك زبانیه برداشت نه سپهر
چون شاخ ثور در مثل و خوشه پرن
دادی از آن بدست قضا امر ماسوی
كت اوست همچو شخص قدر عبد ممتحن
جنس جنان كه در طلبش جان دهند خلق
آمد به بیع بیعت خُدّاْمْتْ مرتهن
مهر ازل كه روشن از آن شد جهان جان
تابیده ذره ات ز پس چند پیرهن
ما را چگونه دعوی حمل ولای توست
پشت فلك دوتا شده از بار این فتن
دشمن شود دو پاره ز صمصام سطوتت
باشد سپهرش گر به مثل قبه مجَنّ
شد تار عنكبوت تو، حبل المتین دین
زاین غم چو كرم پیله عدو گو بخود بتن
افكار ماسوا و مقامت زهی محال
در آشیانِ باز، نه مأوا كند زغن
بر هرچه بنگریم تو باشی و نیستی
زاین درك عاجزیم كه سری است مستكن
این دیرسال ملك بمُردی به كودكی
گر دانه عطات نمی دادیش لبن
مُهر تو بر سجل گناه عدو دریغ
كی می رسد نگین سلیمان به اهرمن
داغ غمت به سینه ناپاك خصم نیست
از شوره زار می ندمد لاله و سمن
یك حكم از تو هرچه ادا می شود فروض
یك امر از تو هركه بجا آورد سُنن
ای دل زبان ببند و ادب پیشه كن كه نیست
در بزم شاهِ كون و مكان مقتضی سخن
تا هست در جهان اثر از روی آفتاب
تا هست در زمان سخن موی شام ون
بادا دل محب تو با نور توأمان
بادا رخ عدوی تو با قیر مقترن
***
آفتاب كشور خوبان
صبح چو مهر از درم درآمد جانان
ماه جبینش ز شام زلف نمایان
وه چه جبین آفتاب مطلع فجری
كامده از ذره كمترش مه تابان
پا به گل از حسرت قدش قد طوبی
خونجگر از غیرت لبش دل مرجان
آه، چه قامت كه با قیام قیامت
آمده با صد عتاب دست و گریبان
آه چه لب، غیرت عقیق یمانی
خونجگرش در بدخش لعل بدخشان
دیده كوتاه بین به قدّ وی ار داد
نسبت شمشاد باغ و سرو گلستان
داد خطا نسبتی كه در بر دانا
بی بصر آمد نه نزد مردم نادان
قامت شمشاد را نه مهر منوّر
قد سهی سرو را، نه سیب زنخدان
لعل نباشد تكلیمش نمك ریز
لعل نباشد تبسمیش شكر سان
تا دهدم در خیال نخل قدش بر
آب دهم هر دمش ز دیده گریان
ژاله عیان بر رخ چو باغ خلیلش
یا كه چكد قطره قطره آب ز نیران
لشكر خط كرده بر سریر رخش جا
مور ندیدم خدیو ملك سلیمان
خاك نشین شد هزار سلسله دل
سلسله زلف تا نمود پریشان
چشم وی از فتنه ریخت خون جهانی
كافر و قتال صد هزار مسلمان
طرز نگاهش ز فتنه آفت عالم
چشم سیاهش به حیله فتنه دوران
صید دلم شد به شیر چشمش مایل
می رمد از شیر اگرچه صید بیابان
گفت به عیاریم كه می برمت دل
گفت بر طراریم كه می دهمت جان
گفتمش ای ماه آسمان نكویی
گفتمش ای آفتاب كشور خوبان
دل كه و جان چیست، تا نثار تو آرم
ای كه نثار تو باد صد دل و صد جان
گاه مسلمان و گاه كفر شعارم
تا شده آن دلربا نگار غزلخوان
معجز لعل لب تو، رونق ملت
هندوی خال رخ تو، رهزن ایمان
دین مرا تا رباید آن بت ارمن
خون مرا تا بریزد آن مه تركان
تیغ ندانم بُدش به دست نگارین
یا به كف آورده ابروی كج جانان
…
ای ز تو پرنور شمع عقل مجرد
وی به تو روشن چراغ دانش لقمان
نطق تو این، یا بیان عیسی مریم
كلك تو این یا، عصای موسی عمران
بوی تو این، یا شمیم خُلد مزین
كوی تو این، یا فضای روضه رضوان
عقل مجرد كجا و بحر گمانت
خس نكند هرگز انغماس به عمّان
درد جهانی دوا شود به یكی دم
بر لب اگر آوری حكایت درمان
طی كند اقصای لامكان به یكی گام
آوری از توسن خیال به جولان
دلبری و خوبی از تو آید و یكسر
خوبان بر خود زنند بیهده بهتان
مهر به نظاره رخ تو چو حربا
بر سر دیوار چرخ آمده حیران
در بر حُسن تو قرص مهر چو شبنم
در بر روی تو جرم ماه چو كتان
گر ببرم رشته امید من از تو
می ببرندم به تیغ كین رگ شریان
گرچه به وزن این قصیده گشت مساوی
با یكی از نغز گفته های چو هذیان
نظم خداوند، شرم دفتر سعدی
شعر شهنشاه، رشك صفحه حسّان
نظم تو نظمی است، گر قبیح نكاتش
آمده در تنگ روح ساری اصلان
تا وزد از سمت باغ رایحه گل
تا دمد از طرف راغ لاله نعمان
باد تو را خصم جان چو آتش در تن
باد تو را دوست، دل چو غنچه خندان
***
با سالكان كوی دوست
مرا به خانه ی درون، دلی بود از آن تو
ولی چه سود كان سرا نمی سزد مكان تو
چو بر لب آوری سخن شود فضای انجمن
لبالب از دُر عدن ز لعل دُر فشان تو
تو راست جسم نازنین لطیف تر ز روح و جان
عجب كه آمده زمین، مكان جسم و جان تو
غبار راهت افسرم، نثار مقدمت سرم
بهشت را نمی خرم به خاك آستان تو
ز جور سیم بربتی، كه مهر گشتش آیتی
نهم رخ مذلتی، به پای سالكان تو
زهی منیر مهر و مه، تو آن رفیع بارگه
كه سوده فرقدان كله به پای پاسبان تو
الا علی مرتضی، چو آینه است ماسوا
كه كرده است برملا، صفایشان نشان تو
چه موجدی تو بر جهان، چه علتی تو بر زمان
نه این جهان تو را جهان، نه این زمان، زمان تو
نه این زمین و آسمان، تو را مكان سزاست هان
نه این مكان و لامكان، مكان و لامكان تو
چو برگزید ایزدت، ز قبل دهر و سرمدت
بجز وجود واحدت كسی نه در جهان تو
جهان و هرچه اندر او، ز وصف و ذات و رنگ و بو
بریده هاست جوی جو، ز بحر بیكران تو
به اوجه خلوت بشر، زدت عقاب جود پر
اگرچه زاین سراست بر، بلند آشیان تو
تو مقصد و همه دگر، سوی تواند رهسپر
شد این خرابه دو در، سرای كاروان تو
نه آسمان حقیرتر ز بیضه ایش در نظر
چو بنگرد به زیر پر حقیر ماكیان تو
كسی به غیر رازدان، ز انبیای انس و جان
چه اهل سرّ، چه غیب دان نگشته رازدان تو
به محفل وجود جان، به عرش و لوح اختران
رسد جلای نورهان ز روی مهرسان تو
تو شاه لشكر قدم، تو ماه كشور كرم
شهنشهان محترم، گدای بندگان تو
شد آشكار در زمن، هزار عیسوی سخن
چو شد به خلق مقترن، روان فزا بیان تو
تو ای امیر ملك دین، چو جاكنی به پشت زین
لوای چرخ هفتمین، به دوش چاكران تو
ز مرتع سپهر دون، حمل چو سر كند برون
به آه گوید از درون، من و غم شبان تو
در آرزو بود ملك، به حسرتند نه فلك
كه كاش می شدیم تك، بجای خاكیان تو
عطای توست بی مثل، سخای توست بی بدل
كه شخص هستی از ازل، كمین گدای خوان تو
عدو بمیرد از حسد، كه بوده ماسوا احد
هم از ازل، هم از ابد، همیشه میهمان تو
به وهم و عقل كی سزد، كسی تو را ثنا كند
كه فوق عقل كل پرد، عقاب سان كمان تو
همیشه تا بود فلك، پر از عبادت ملك
مباد مقترن به شك دل ملازمان تو
***
خزان عاشقان
با آن بهار خوبی و گلزار دلبری
رفتم به باغ تا شودم دل ز غم بری
دیدم فشانده باز ز اشجار برگ چند
لرزان و زرد روی چو عاشق ز بی زری
سطح چمن كه بود چو گردون پر از نجوم
اینك ز سنگ ریزه نماید مجدری
ز آشوب فوج شاه خزان دست باغبان
بر بردن زمرّد و بیجاده شد جری
موسای نوبهار نهان شد ز چشم باغ
دی آمدش معاینه مانند سامری
از جوی دی ز شاخه دمد گل اگر كند
گلزار خرّمی و صنوبر صنوبری
منسوخ گشت صفحه مانای باغ و كرد
ز آیینه های آب گلستان سكندری
گفتم بدان بهشت شمایل كه ای صنم
گفتم بدان فرشته خصایل كه ای پری
بنگر به زرد روئی بستان كه عاقبت
خار است بار گلبن گل های آذری
بر من نظاره كرد كه دیدار زعفران
شادی به دل فزاید و از غم كند بری
گفت آن ریاض حسن بطور غرور و كبر
گفت آن نهال ناز بطرز ستمگری
گر زرد شد ز جور خزان برگ هر درخت
ور خشك شد ز صدمه دی سبزه طری
سوسن كه گشت كنگ ز گفتار سوسنی
عبهر كه ماند زار ز اطوار عبهری
ای بی خبر ز قاعده صبر عاشقان
وای بی اثر ز داغ اداهای دلبری
كرد است عزم دوری گلزار شاه ما
كاین سان بنام پاك وی آمد مظفری
ای آن كه كرده كشتی ایجاد راز جود
عزم تو بادبانی و حزم تو لنگری
یك قطره شد ز قلزم جود تو موج زن
بحر محیط كرده در آن قطره معبری
لرزد تنش همیشه ازیرا كه از غرور
كرد آسمان به برج تو دعوی اختری
خاك كف نعال تو كش آسمان بشرم
بر فرق فرقدان كند از فخر افسری
روشن شد اینكه مهر خیال تو روشن است
كاین گونه ماعدای خدا كرده كشوری
خواهد خرد ز جنس رخت مهر و عاجز است
بیچاره كور رفته به بازار مشتری
مهر و مه و ثوابت و سیاره اش سپند
تا كرده چرخ در حرمت شغل مجمری
عقل محیط و پایه وهمت كجا و كی
خس را به ژرف یم چه، كه غمس و شناوری
اصل قدم ستایمت ای فرع هر كرم
با عجز مرغ شب ز تماشای خاوری
رویت كجا حجاب پذیرد ز كفر غیر
كی مشتبه به معجزه شد سحر سامری
درك من و سپاس تو بس آرزوی خام
وهم من و ثنای تو بس قصد سرسری
گنجشك بسته آنگه و اطوار شاهباز
روباه خسته آنگه و طرز غضنفری
از بحر ممكنات مبد نام جز سراب
از قطره ای نكرد گر ابرت مقطرّی
از چرخ آید آنچ ز دست سریع تو
ز آثار اگر بر آید، كار مؤثری
كلك تو خورده جادوی جادوگران قوم
آری كند عصای كلیم الله اژدری
گر شد سفال، خور ز تقاضای روزگار
ور شد پشیز، دُر به تمنای جوهری
اختر شود چو نقش نعالت منیر غیر
گردون كند به خاك سرایت برابری
ز امر تو سر نتافته جز قوم دین پناه
جز زرق نیست شیوه موسای اشعری
مدحت كه برتر است ز افكار ماسوا
گو عنصری ستاید و سعدی و انوری
تا هست در زمان اثر از دُر نظم و نثر
تا هست در جهان سخن از تازی و دری
یار تو و عدوی تو شیوا زبان و كنگ
در شرق و غرب و فوق ثریا الی الثری
***
غزلیات
ای صورت تو معنی والشمس والضحی
مرآت حق نما، تویی از مظهر خدا
جلوات مظهر تو چو خورشید منكشف
آیات جلوه تو ز هر ذره برملا
نزدیك تر ز من، به منی ای ز من بری
یا من بدا جمالك فی كل ما بدا
بس كارزوی روی تو داریم ما و تو،
از كثرت ظهور نهانی ز دیده ها
درد تو بهتر است ز درمان هر طبیب
مهر تو خوش تر است ز آمال هر هوا
بر افسر ضعیف، نگاهی ز مرحمت
كو سر بسر مس است و نگاه تو كیمیا
***
ای لب لعل تو روح بخش مسیحا
وی به روان بخشی از مسیح معلاّ
زهر به جام ار كنی، تو با همه تلخی
خوب تر آید مرا ز شهد مصفا
خاك تو بر فرق، به كه تاج به تارك
سر به سرای تو، به كه پا به ثریا
مهر به من بنگرد به دیده حسرت
گر به تو باشد مرا نگاه چو حربا
رنج تو بر جان ما كم است و محقر
درد تو بر جان ما خوش است و مهنا
صبح وصال تو، بامداد همایون
روز فراق تو، شام تیره یلدا
از تو منور چراغ معنی هستی
وز تو مصوّر وجود صورت اشیا
دامن جاهت ز شرح و وصف منزه
پایه ذاتت ز چون و چند مبرّا
افسر و مدحت، زهی بزرگ جسارت
پشه و آنگاه، لاف عرصه عنقا
***
بیا كه بی تو، مرا روزگار شد، یارا
چنان سیه، كه نباشد به غیر شب ما را
بدین روش كه دل اندر محیط خون شده غرق
عجب مدار، كه آرم ز دیده دریا را
میان باغ به یك جلوه از خرامیدن
به گل نشان تو، صنوبر قدان رعنا را
مپوش ماه رخ و منع ما مكن ز نظر،
كه ناگزیر ز مهر است دیده، حربا را
ز نقطه دهنش هیچ دم مزن، افسر
كه جز لبش نگشاید كس این معما را
***
برخیز و بزدای از دلم، ساقی غم ایام را
منشین كه گردون خون كند، در گردش آور جام را
از یاسمن ای سیمتن، نازك ترت باشد بدن
حیف است اندر پیرهن، پنهان كنی اندام را
زهر و شكر توأم بهم، در كام ما ریز از كرم
یعنی روادار ای صنم، زآن لب به ما دشنام را
زلف و رخت روز است و شب، باور نداری ای عجب
آیینه ای بنما طلب، در صبح بنگر شام را
ای سرو قد مه جبین، زلف و رخت كفر است و دین
این طرفه یك جا جمع بین، هم كفر و هم اسلام را
تا زلف افشاندی به رو، ای سرو قد مشك مو
صبر و قرار از ما مجو، وز دل مخواه آرام را
با عجز برگو افسرا، با سنگدل صیاد ما
كاندر قفس كشتن چرا، مرغ اسیر دام را؟
***
در پیرهن ای ماه نهفتی بدنی را
و آكنده ای ای سرو به گل پیرهنی را
جز سیم بناگوش تو در زلف معنبر
پرورده مگر سایه سنبل سمنی را؟
نفروزد اگر پرتو روی تو به گلشن
گلشن ندهد رونق بیت الحزنی را
در باغ اگر بی تو كنم لاله به دامان
برقی است ز دوزخ كه بسوزد كفنی را
بیچاره دلم در صف مژگان تو مجروح
گرد آمده در معركه یك فوج تنی را
كی زنده جاوید شود از كف آبی،
گر خضر ببوسد لب شیرین دهنی را
جز خال سیاهی نبود بر دل گردون،
گر ماه ببیند، رخ سیمین بدنی را
داند كه چرا پاره كنم پیرهن از درد
دستی كه دریده است ز غم پیرهنی را
آن گوش كه از صحبت دلدار بود كر،
گوشی است كه نشنیده ز افسر سخنی را
***
ای كه داری هوس لعل لب جانان را
تا لبش را به لب آری، به لب آری جان را
زهر پیماید اگر خواهم از او آب حیات
درد افزاید اگر خواهم از او درمان را
دل ویران من آباد شد از دست غمش
خواجه تعمیر كند خانقه ویران را
حسن را طرفه غروری است، كه پور یعقوب،
داد رجحان به زلیخا، ستم زندان را
دل ما را مشكن ای صنم سنگین دل
شیشه دانی تو كه پهلو نزند سندان را
دل اگر منزل دلبر نبود، دل نبود
گو مپرور به درون جلوه گه شیطان را
چه توان كرد، كه آن خسرو پیمان شكنان،
شكند طرّه، كه این سان شكنم پیمان را
افسر ار سجده به دربار وی آرد شاید
می برد سجده گدا بارگه سلطان را
***
به غم دوست فكندیم دل خرّم را
خرّم آن دل، كه گزیده است غم عالم را
خنك آن دم كه زند بردل ریشم خنجر
زخم اگر دوست زند خود چه كنم مرهم را
من دیوانه پری زاده بسی دیدم لیك،
نیست این حسن و بها، هیچ بنی آدم را
ما سیه روز و رخت مهر و دمت عیسی صبح
رو به ما كن كه غنیمت شمریم این دم را
تا پریشان نكنی خاطر ما شیفتگان،
هر دم آشفته مكن طرّه خم در خم را
قطره خون دلم شبنم و رویت خورشید
پرتو مهر فروزان چه كند شبنم را؟
دهنت قطره و در سینه دلم قلزم خون
عجب این است كه این قطره نجوید یم را
شادمان زیسته ام با غم عالم عمری
تا مگر خاطر دلدار نبیند غم را
عشق یك روزه اگر كارگر آید، افسر
كمتر از كودك یك ساله كند رستم را
***
در بزم چمان آمده سرو چمن ما
امشب همه رشك چمن است انجمن ما
ماه است كه در بزم برافروخته طلعت،
یا شمع رخ مهوش سیمین بدن ما؟
خوب است كه در بزم من آید به تماشا،
دهقان، كه نپرورده چو سرو چمن ما
در باغ ز حسرت همه چشم آمده نرگس
از بهر تماشای گل انجمن ما
یار است گل انجمن و ما همه بلبل
مرغ قفس گلشن او، جان و تن ما
تا غیرت گلشن شود این انجمن امشب،
پیداست گل ناربن از نارون ما
مانند گلستان شده، افسر، مگر امشب،
آن شوخ گذر كرده به بیت الحزن ما؟
***
از دیده چكد قطره خون جگر ما
خون جگر آویزه چشمان تر ما
عزم سفر كوی تو داریم و نباشد
جز لخت جگر توشه راه سفر ما
ماییم همان نخل كه در دامن اطفال،
با سنگ فرو ریخته باشد ثمر ما
رمزی بود از آب حیات و دل ظلمت
در تیره شبان گر نگری چشم تر ما
با آن كه بلند است تو را كوكب مسعود،
اندیشه كن از شعله آه سحر ما
این گونه كه عشقم ز خودی خانه بپرداخت
روزی تو درآیی كه نباشد اثر ما
افسر، به حریم در آن دوست رسیدیم
بد خضر در این راه همی راهبر ما
***
بر فرق كوه اگر بزنم برق آه را
سوزد چنانكه آتش سوزنده كاه را
بر اشك و آه من به غلط طعنه ها مزن
بنگر چها اثر بود این اشك و آه را
این اشك دجله ای است كه ویران كند جهان
و این آه شعله است كه سوزد گیاه را
با سنگدل بتی سر و كارم فتاده است
كو از ثواب فرق نیارد گناه را
جای زنخ بداده به پیرامن عذار
ز افسونگری به ماه رسانیده جاه را
ای كاش همچو دامنش افتادمی به پای
تا بوسه اش همی زدمی خاك راه را
افسر بنال خوش كه كسی منع عاشقان
نتوان نمود، ناله بیگاه و گاه را
***
بهر پا بستن دل زلف گره گیر دوتا
هست دیوانه یكی حلقه زنجیر دوتا
ترك چشمش چو نظر جانب ابرو افكند
واجب القتل یكی، دست به شمشیر دوتا
جز دو لعل لب و آن حلقه موهوم دهان
جمع نادیده كس عنقا یك و اكسیر دو تا
جان و دل برد بها، گندم خال تو عجب
جنس یك جنس در این كشور و تسعیر دو تا
من یكی خواستم او بوسه رو بخشید به من
ای عجب خواب یكی آمد و تعبیر دو تا
چرخم افسر، ز چه دور افكند از درگه دوست
گر نه تقدیر یكی آمد و تدبیر دو تا
***
ای مایه خرّمی جهان را
و ای راحت جان جهانیان را
از حسرت نوش لعلكانت
خون در جگر است لعل و كان را
گل بیند اگر خویت به عارض
بر فرق زند گلابدان را
پا بر سر انجم و قمر نه
منّت بگذار آسمان را
چشمند و بهمزن زمانه
زلفند و سیه كن جهان را
روزی به خیال آنكه گوئی
بندند به قتل من میان را
من خود بهزار شادمانی
بازم به ره تو نقد جان را
***
در دام گرفتند و شكستند پرم را
وانگاه به بازیچه بریدند سرم را
ای كاش سرم را كه به بازیچه بریدند،
بریان ننمودند بر آتش جگرم را
عالم همه طوفان شود، ای وای به مردم
خشك ار نكند آتش دل چشم ترم را
هر لحظه ز بیداد دگر زیر و زبر كرد،
دست غمت این خانه زیر و زبرم را
جانم به لب و سوی توام راه نباشد
ای وای، صبا گر نرساند خبرم را
در كوی تو آسوده توانم كه بیایم
گر اشك روانم نكند گل گذرم را
افسر نبود در همه كشور خوبی،
دادی كه بود دلبر بیدادگرم را
***
به حریم كوی دلبر كه برد پیام ما را
كه به پادشه بگوید سخن من گدا را
بود آرزو همینم، كه نهد قدم به چشمم
همه زین غمم كه مژگان خلد آن عزیز پا را
رخ و لعل و زلف او را گل و قند و مشك گفتم
به عتاب گفت: كم گو سخنان ناروا را
به دو زلف عنبرینش ختن و ختا چه گویم،
كه نبخشد آن گناه و نپذیرد این خطا را
به خدنگم ار بدوزی، نبرم علاقه دل
كه به جان خریده ام من همه ناوك بلا را
چو صبا ز زلفت آرد سحر ار به من نسیمی
همه بنگری مشوش، سحر من و صبا را
ز تو از صبا حدیثی، دل من شنید و خون شد
كه مباد از تغافل، كه رها كنی جفا را
شده زآن مشوش افسر، سر زلف آن پری رو،
كه دهد مگر قراری، دل بی قرار ما را
***
هرآن مرغی كه می بندند در گلزار بالش را
چه می دانند مرغانی كه آزادند حالش را
من آن مرغم كه صیاد جفا كیشم به صد حسرت،
كشد در خاك و خونم زار و نندیشد مآلش را
به گلزاری مرا دادند رخصت در پرافشانی
كه سوزد هر سحرگه، سوزش هجران نهالش را
به بیداری شود بی شبهه از صورتگری غافل
اگر در خواب خوش بیند، شبی مانی خیالش را
بنازم عرصه گاه عشق، كانجا سالخوردانش
نیازارند و ناز آرند، طفل خردسالش را
زلال زندگانی در لب ساقی بود، یا رب
خوش آن خضر مبارك پی كه می نوشد زلالش را
تو افسر، ذره ناچیز و خورشید است آن دلبر
نخست از خویشتن بگذر، اگر جویی وصالش را
***
بیا ساقی كرم كن جام می را
معطر كن مشام جان كی را
به نام ایزد، گلی دارم كه هرگز،
نبیند آفت تاراج دی را
ز رمز عاشقی یك حرف گفتند
شرر در بند بند افتاد نی را
كه سوی منزل لیلی برد پی،
اگر مجنون نپوید راه حی را
بر آن بلبل بباید زار بگریست،
كه گل نشنیده باشد بانگ وی را
گر آن دلدار افسر عهد بشكست
تو مشكن تا توانی عهد وی را
***
در آن گلشن، كه آرند از قفس بیرون هزارش را،
به منقار آورد چون برگ گل هر نیش خارش را
نمی دانم چه گلزار است این خرم فضا، یا رب
كه گوش باغبان نشنیده آواز هزارش را
من آن مرغم كه شد آبشخورش در آن گلستانی،
كه خون بلبلان چون جوی آب است آبشارش را
فزاید تیرگی در چشم عاشق شعله آن مه،
مگر شمع رخی روشن كند شبهای تارش را
جز این صیاد سنگین دل ما را كشت و رفت آن گه،
پس از كشتن نمی دانم كه می بندد شكارش را
به كوی دوست بی سامان، یكی پیك غریب استم،
كه از ناآشنائیها، نمی داند دیارش را
دلی كز آفتاب طلعت آن ماه شد غافل
چو بخت افسر و زلف تو دیدم روزگارش را
گلی كز اشك خونین، باغبان داده است آبش را
چه دشوار است دست غیر، اگر گیرد گلابش را
اگر ملك دلم ویران شد از دست غمش شادم
كه روزی می كند تعمیر، شه ملك خرابش را
نمی آرد چرا در حلقه چشم من آن مه پا
به صد عجز و نیاز، آن گه كه می بوسم ركابش را
ز لعل لب اگر بخشد شرابم ساقی گل رخ،
من خونین رخ از لخت جگر آرم كبابش را
بجز خون دل عاشق نبد در ساغر ساقی
ز من باور كن ای افسر، كه نوشیدم شرابش را
***
خوش آن بلبل كه بگشایند در گلزار دامش را
دهد گل بی جفای باغبان هر لحظه كامش را
مرا، صیاد، طفلی باغبان بوده است و بی پروا
من آن مرغم، كه جستم آشیان دیوار بامش را
مرا در شیشه دل خون فزاید حسرت ساقی،
كه از بهر چه نوشد مدعی صهبای جامش را
شب و روزی كه دارد جان من در دوری جانان،
نبیند هیچ چشم تیره بختی صبح و شامش را
به هیچم می فروشد خواجه در بازار و حیرانم،
به هیچ آیا فروشد خواجه ای هرگز غلامش را
خیالی پخته دارد بوالهوس، لیكن گمان است این
مگر عشقی ز سر بیرون كند سودای خامش را
به عشق روی آن دلدار، ساقی كن به ساغر می
خدا را مشكن این جام و مجو در ننگ نامش را
***
عشق برتافت چنان صبر و شكیبائی را
كه به خود ره ندهم عزم و توانایی را
فارغ از خون جگر، مردم چشمم نشود
میل صحرا نبود مردم دریایی را
شمع روی تو گذشت از برمن در شب تار
برد، از دیده من قوت بینایی را
راستی، سرو از آن در چمن آزاد آمد،
كه ز قد تو بیاموخت دلارایی را
جور بیگانه برم یا ستم بار فراق؟
غم جانانه خورم یا غم رسوایی را؟
لذت عشق ندید آن دل سنگین كه نبرد،
زحمت عاشقی و غصه تنهایی را
افسرا، با غم دلدار جفاجوی، بنه
شیوه خویش پرستی و تن آسایی را
***
بگو صیاد ما، در دام ریزد دانه ما را
كه شاید بشنود مرغی دگر افسانه ما را
مرا در بندبند افتاد چون نی آتش غیرت
كه سوزد شمع بزم دیگری پروانه ما را
حریفان را پر از صهباست جام عیش و حیرانم
كه تا كی بنگرد ساقی تهی پیمانه ما را
مشو ایمن ز زهد عقل، ساقی می پیاپی ده
كه این ویرانه آخر بشكند خمخانه ما را
اگر بایست بستن هر كجا دیوانه ای یا رب
به زنجیری ببند آخر دل دیوانه ما را
در این عالم كه آب و گل اساس هر بنا آمد
بپا كردند از غم كلبه ویرانه ما را
ز افسر، آخر او را این همه بیگانگی تا كی
خوش آن روزی كه سازد آشنا بیگانه ما را
***
بر قتل من خسته، اگر بسته میان را
تا باز كند زنده، گشوده است دهان را
سر خط امان داد به ما طلعت تو دوش،
و امروز گرفت از كف ما خطّ امان را
ترسم كه چو چنگیز كند چشم تو با خلق
ای ترك بگیر از كف او تیر و كمان را
تا بوسی از آن لب بدهد بلكه اجازت،
ای مغ بچه از ما تو بگو پیر مغان را
ما را به جهان نیست سر سود و زیانی،
سودای تو برد از سر ما، سود و زیان را
از چاشنی تیغ تو شد غیر خبردار،
افسوس، كه كردیم عیان راز نهان را
زین سان كه پری وار كند جلوه به ما دوست
دیوانه منم، گر ندرم جامه جان را
***
جز ماه من كه هشته به تارك كلاه را
باور مكن كه بوده كله فرق ماه را
گرد از عذار خویشتن ای ماه من بگیر
بزدای، ز آینه، اثر دود آه را
با خاطر حزین مكن ای دل خیال دوست
اندر وثاق تنگ مبر پادشاه را
هرچند نیست غیر نگاهی، گناه من
شویم به آب دیده حروف گناه را
گرد آورد به عمری اگر دل گیاه چند
سوزد به یك نفس تف عشق آن گیاه را
عمری است فرش راه طلب، دیده كرده ام
شاید قدم نهی دگر این فرش راه را
شب ها ز بس كه اشك ز چشم ترم چكد،
سیلی شود چنان كه برد خوابگاه را
افسر، كمند زلف تو نازد كه هر خمش،
هم شاه را اسیر كند هم سپاه را
***
تا گریزد طرب از كلبه ویرانه ما،
آسمان سنگ غم افكنده به پیمانه ما
بس كه از دیده و دل، گشت روان آتش و آب،
رود جیحون شد و آتشكده كاشانه ما
مگرش خاصیت لعل مسیحاست، كه باز،
مرده را زنده كند نغمه مستانه ما
آنقدر دور ز آبادی عقل است كه هیچ،
دل دیوانه نداند ره ویرانه ما
سبحه زنّار كند افسر، از آن رو كه به دیر،
رهن یك جرعه بود سبحه صد دانه ما
***
ای كرده بنا چشم تو عاشق فكنی را
و ای بسته میان ترك تو نخجیر زنی را
چشمت به صف مژگان گویی شه ترك است
كاماده شده معركه تهمتنی را
حسن تو امیری است كه بر بام نه افلاك
بر سنگ زند شیشه مایی و منی را
خوبان همه را شیوه سر زلف شكستن
تو عادت خود ساخته پیمان شكنی را
گیرد ز سلیمان رخت خاتم خوبی
خط تو چو آغاز كند اهرمنی را
ای كاش دعایی بكند هركه ببیند
آن طرز قباپوشی و نازك بدنی را
نازم لب لعل تو كه در تنگ دو مرجان
پرورده یكی حقه در عدنی را
یاقوت لبت یا به من زار گدابخش،
یا نفی كرم كن صفت بوالحسنی را
مندیش و بگو تلخ، كه این تلخی پاسخ
ناسخ نشود مایه شیرین سخنی را
سیمین تن و سنگین دلی ای ترك و ندانی
كاین سنگدلی عیب بود سیم تنی را
با دعوی همرنگی گیسوی تو نبود
جز روسیهی نافه مشك ختنی را
با نسبت همسنگی لعل تو نباشد
جز خونجگری كان عقیق یمنی را
گردیدم و یك بت به جمال تو ندیدم
بتخانه چینی و بتان ختنی را
زین پس من و كوه غم و آن تیشه فكرت،
فرهاد شوم داد دهم كوهكنی را
قاتل كه تو باشی عجب است ار به قیامت
عاشق نكند دعوی خونین كفنی را
تا جامه جان را ز غمت چاك نسازم
ز اندازه مبر خوی تنك پیرهنی را
جان سوخته آتش عشقیم و نخواهیم
چون خام دلان راحت و آسوده تنی را
تركا، ره دل می زندم دانه خالت
هندوی تو آموخت مگر راهزنی را
از زلف و لبت پرس چه می جویی از افسر
مشكین نفسی وی و شیرین سخنی را
***
زلفا، تو كانهمه شكن و تار داریا
بهر شكست نافه تاتار داریا
دام و كمند و رشته و چین، حلقه و رسن
بر صید جان مردم هشیار داریا
پیكان مژّه، صارم ابرو، سپاه خط
با عاشقان مگر سر پیكار داریا
جانها بری به غارت و دلها كنی اسیر
از این چنین هنرها بسیار داریا
اندام تیره، چهره دژم، كالبد پریش
قامت خمیده پشت نگونسار داریا
همچون غراب تیره همه روز تا به شب
آرامگه به ساحت گلزار داریا
یا همچو زاغ تیره تو بر عرعر بلند
بنشسته ای و لاله به منقار داریا
داری دو صف ز مژگان و این آیدم عجب
بهرچه این دو لشكر خونخوار داریا
***
ای سایه سعادت و ای مایه شكیب
ما از تو بی خودیم و هنوزت به ما عتیب
بی خار گل نبوده و بی رنج مار، گنج
نی خرّمی است بی غم و نی یار بی رقیب
ساقی به همگنان همه صهبای لعل داد
جز خون دل نبوده از آن می مرا نصیب
وز جان ما نگار دهد بزم را بخور
وزن خون ما حبیب كند دست را خضیب
روزم همه شب است و شبم جمله بامداد
زآن موی همچو نافه وز آن روی دلفریب
گور است چشم خاطر صورت پرست محض
سیرت ز صورت تو نبیند، مگر لبیب
با عشق آن نگار، ز افسر مجوی صبر
عشق و صبوری این دو حدیثی است بس عجیب
***
ای آفتاب از مه رویت در التهاب
آیینه تو ساخته، خاكستر آفتاب
ما بی حجاب، روی تو دیدیم و عاشقیم
اندر میان ما و تو، كی سد شود، حجاب
اندر خمار تیره دلی چند سر كنم
ساغر به كف بگیر و برافكن ز رخ نقاب
دیوانه آن كه نیستش اندر سرا، پری
دیوانه تر كسی كه نبیند پری به خواب
از شعله، شعله غم و از دجله، دجله اشك
سرتا به پا در آتش و پا تا به سر در آب
ما، در هوای چشمه حیوان لعل دوست،
مانند تشنه ایم، كه بفریبدش سراب
خوش مجلسی است با غم جانانه، افسرا
خون دلم شراب و نوای دلم رباب
***
ای كه به كوی مهوشان بار فتاده در گلت
تا نرهی از این خطر وا نرهد غم از دلت
دعوی عاشقی تو، باور دوست كی فتد
ناله زار تا چو نی نشنود از مفاصلت
روی چو آفتاب او در خم زلف بنگری
چون من تیره بخت اگر تار نگشته محفلت
ای كه به محمل اندری از پس زلف همچو شب
مطلع آفتاب را، دیدم و بود محملت
من بشر و پری بسی، دیده ام و نیافتم
هیچ پری مشابه و هیچ بشر مماثلت
عارض آفتاب را ماه چو خود كلف نهد
روز طرب در انجمن بیند اگر شمایلت
ای مه سرو قامتم، چیست و كیست تا شود،
سرو چمن برابر و ماه فلك مقابلت
***
ای كه نرسته در چمن سرو به دلربائیت
حیف، كه همچو گل بود، عادت بی وفائیت
ای مه آفتاب رخ، در شب تار عاشقان
اشك فشانده شمع جمع، از غم روشنائیت
سینه به خاك برنهد، تن به هلاك در نهد
پشت فلك اگر كشد، بار غم جداییت
گر تو رها كنی، اسیر از تو جدا نمی شود
بندگران كجا برد، پای دل رهاییت
هر كه شد آشنای تو، عهد به تیغ نگسلد
تیغ بلا كجا برد، رشته آشناییت
مسند جم نبایدم، تاج كیان نشایدم
سلطنتی است جاودان، مرتبه گداییت
هرچه زنی تو تیغ كین، ناله فرو برد دلم
زخم تو را به جان خرد، هر كه بود فداییت
افسر، اگر گرفت زنگ، آینه دلت ز غم،
جلوه یار شد كنون، صیقل غم زداییت
***
ای قامت دلجوی تو، آشوب قیامت
آشوب قیامت، خبری زآن قد و قامت
ای طرّه تو افعی و ای چشم تو آهو
ای خنده تو معجر و لعل تو كرامت
در زلف تو موسی، سپرد بیضه بیضا
در لعل تو عیسی فكند رحل اقامت
ماهی تو و در بزم برافروخته عارض
سروی تو و در باغ برافراخته قامت
گر شیر بود صید تو ای ترك كماندار
از تیر تو هرگز نبرد جان به سلامت
وصل تو كشیده است به هجران و ملولم
كاین هجر مبادا بكشد تا به قیامت
بر نعمت وصل تو چرا شكر نگفتم
نك جان دهد افسر ز فراقت به غرامت
***
آن كو به تو بخشید چنین لطف و صباحت
آموخت مرا شاعری و رسم فصاحت
تا مردم چشمم صدف در تو بیند
چون آدم آبی شده در غوص و سباحت
هم چشمه خضری تو و هم جام سكندر
هم معدن حسنی تو هم كان ملاحت
هم مایه جادویی و هم سایه اعجاز
هم آفت آرامی و هم فتنه راحت
هم داروی دردی تو و هم محنت جان ها
هم مرهم زخمی تو و هم داغ جراحت
بسیار دل ما هوس بوس تو را كرد
نشنید جواب از لب لعلت به صراحت
با روی تو، كان جلوه ده صبح مصفاست
خورشید برون آمد و نشناخت قباحت
افسر، مكش از رنج طلب پای به دامن
كاین خسرو ما، صاحب جود است و سماحت
***
غم نیست گر نه ما را دور فلك به كام است
دوری به مانه هرگز خوشتر ز دور جام است
بر بوی وصل جانان خون گشت آخرم دل
خود انتظار گویا، نوعی ز انتقام است
خلق ار به چارده شب، مه را تمام بینند
بینم من آن مهی را كاندر دو شب تمام است
گر روز دیگران را یك شام لازم افتاد
بر چهره، زلفكانش روز مرا دو شام است
می چیست تا بگویم، بی او حرام باشد
خود آب زندگانی بی روی او حرام است
افسر كه شعله غم یكباره خرمنش سوخت
دیگر روا نباشد گفتن ورا كه خام است
***
ای بی وفا كه عمری سازیم با جفایت
با ما سری نداری بازیم سر به پایت
بس خون كه در دل افتاد از بوی باده تو
بس پای كو به گل ماند از حسن دست خایت
غوغای عهد ضحاك یكباره خیزد از خلق
بر دوش اگر ببینند آن طرّه دوتایت
ما را و مدعی را در بزم عشق قربی است
كو از شراب بی خود ما مست از لقایت
ما رأی خویشتن را باری عدم شمردیم
ایدون هر آنچه خواهی میكن كه رأی رایت
گوهر چو قابل افتد گویند كش بها نیست
آن گوهری كه نبود ای سیم تن بهایت
***
امروز همه خرّمی دولت دین است
این است كه این دولت دارای زمین است
شاهد كه دهی در عوضش سیم بناگوش
ما را كه دل اندر خم زلف تو رهین است
آن رخ نه كه بر سرو قدت ماه منوّر
و آن تن نه كه در پیرهنت درّ سمین است
جان پیش لبت دادم و خود طرّفه نگاهت
پیداست كه این مُعجز و آن سحر مبین است
خوبیت به حدّی كه جهانی بتو مایل
ما را به جهانی سر جنگ و دل كین است
تا جان كرا سوزد و پرتو به كه بخشد
آن برق جهان سوز كه در خانه زین است
این زلف فرو هشته بر آن روی نگارین
یا زنگیكی معتكف خلد برین است
در كام بد اندیش سرشك آمده، افسر
لعل لب دلدار كه چون ماء معین است
ای كه لبت كوثر و رویت بهشت
بی تو عذاب است مرا گشت كشت
شور توام از سر و مهرت ز دل
می نشود گر بشود خاك خشت
با تو مرا هرچه بود زشت، خوب
بی تو مرا هرچه بود خوب، زشت
سیم و زر از بهر نثارت نكوست
مرد نبرد آن كه بمُرد و بهشت
بر رخ آن ماه به خطّ غبار
خامه صنعت غم افسر نوشت
***
خوش میرود بناز و صدش دیده در قفاست
قامت نه، این قیامت و بالا نه، این بلاست
اندر شرار روی چه جانهاش مستمند
واندر شكنج موی چه دلهاش مبتلاست
او خود به عشوه راه رود در میان خلق
یا آن كه ماه را كله و سرو را قباست
ما را خیال او بدر از سر كجا و كی
او را خیال ما بسر اندر كی و كجاست
رهبانیت نجسته اگر دل به زلف او
دایم اسیر سلسله ترسا صفت چراست
غم نیست نظم افسر اگر نشمرند هیچ
گوهر چو قابل افتد گویند بی بهاست
***
زمان سركشی عشق و گاه شرب مدام است
بیا به دور تو گردم كه وقت گردش جام است
به زاهدم سخنی هست اگرچه پند نگیرد
بریز خون صراحی كه خون خلق حرام است
ز سوز عشق مشو غافل ای دل هوس آیین
بسوز در دل آتش كه خود نسوخته خام است
عجب مدار اگر نیست عشق شیوه عاقل
كه آن به خلوت خاص است و این به شارع عام است
كسی كه صورت و معنی ندیده است نداند
میان كعبه و بتخانه راه صدق كدام است
چو دیدم آن بت عیار خویشتن نپرستم
كه كار عاشق مسكین به یك نگاه تمام است
به كار عشق زبان هیچگه نبود و نباشد
كه دور عشق به عاشق علی الدوام به كام است
بغیر هجر و وصالت مرا نه صبحی و شامی
برآر پرده كه صبح و بپوش چهره كه شام است
ندیده جلوه قامت شنیده ای تو قیامت
قیامت آن قد موزون یار خوب خرام است
بخوان حكایت محمود و سرّ عشق ایازش
ببین چگونه در این آستانه شاه غلام است
بگو به طایر آزاد شاخسار چو افسر
به شوق دانه بغفلت مرو كه حلقه دام است
ما را به لب از نقطه دهانی است حكایت
گفتیم و به عمری نشد این نكته روایت
آن سخت كمان تیرم اگر زد، بهلش باد
كی عاشق صادق كند از دوست شكایت
وز ز آن كه تو برما دگری را بگزینی،
از ما نكند مهر تو بر غیر سرایت
بی پرتو رخسار تو ای ماه شب افروز،
روشن نشود محفلم از شمع هدایت
صورت ز تو نادیده مگر چشم بصیرت
سیرت ز تو نشنیده مگر گوش روایت
جور تو به جایی است كه جانم به تظلم
حسن تو به حدّی است كه جرمم به نهایت
افسوس كه هرگز ننوازی به نگاهی
ما را كه كند گوشه چشم تو كفایت
ما را سخن از زلف و رخت بوده و عمری،
گفتیم و به پایان نرسید این دو حكایت
***
ما را به سراپرده گل رفت اشارت
برقع ز رخ افكندش، ای دیده بشارت
كام دهن از بهر چه شیرین نكنم من؟
شكر دهن ار می دهدم زهر مرارت
من خاك شوم در طلب و او ننهد پای
اوج عظمت بنگر و پستی حقارت
چشم تو برد عقل مرا و این نه شگفت است
ترك است و برد خانه تاجیك به غارت
از كشتن من بهر چه آن شوخ برآشفت،
جان دادن و نالیدن اگر نیست جسارت
در منظره دیده اگر جای نسازد
عاقل نكند در ره سیلاب عمارت
سرمایه جان در طلب وصل تو دادن،
سودی است كه در وی نبود هیچ خسارت
زنهار بهر كس منما آیینه رخ
كاه دل ما سوی تو آید به سفارت
افسر، دلی از غبغب تو سوخته دارد
افزاید عجب دیدن كافور حرارت
***
ساقی به سر ما هوس شرب مدام است
زآن لعلم اگر بوسه دهی، كار تمام است
هر لحظه به كام دگری ساقی مجلس
این گردش چرخ است كه با گردش جام است
ساقی، اگرم بوسه دهی جام میم بخش
بی بوسه مرا باده گلرنگ حرام است
امروز كه هم ذره و خورشید برقصند
مطرب نی و ساقی می و معشوقه به كام است
ای باد سحرگاه عبیرت در جیب
گویا كه تو را بهر من از دوست پیام است
مرغ دل ما خال تو را دید و بدانست
كانجا كه بود دانه، بلی حلقه دام است
جانانه ز رخ پرد بینداخته، افسر،
یا بخت مرا طالع خورشید بنام است؟
چشم دل ما را هوس دیدن جان است
این است كه دل منزل آن جان جهان است
هر صومعه و دیر كه دیدم خطری داشت
امنی كه بود در كنف پیر مغان است
در انجمن دهر مجو عیش وگر هست
در دردی صهبای خم دردكشان است
سرتا قدمش دیدم و سنجیدم و گفتم
چیزی كه مراحل نشد، آن سرّ دهان است
با لاله روی تو بسوزد دلم، آری
آتش بود آن گل، به بهاری كه خزان است
مه در شب تاریك عیان تر بود آخر
ماه تو چرا در شب آن زلف نهان است؟
***
عید است و مرا در طلب باده شتاب است
خورشید مرا ساغر و یاقوت شراب است
با بوسه لعلش نخورم باده گلگون،
كانجا كه بود بوسه، بلی باده چو آب است
با چشمه حیوان لبش كوثر و تسنیم
ما تشنه لبان را همه رخشنده سراب است
ساقی تو گلابم چه زنی این همه بر رخ؟
ما را عرق آن گل رخسار، گلاب است
آن خطه حسن است كه تعمیر شد از یار
واین كشور عشق است كه از جور خراب است
ای پادشه حسن، كه در كشور نازی،
دریاب، كه دلجویی درویش ثواب است
دلدار به نالیدن افسر ندهد گوش
این ناله عشق است نه طنبور و رباب است
***
شكر شده عالمی ز قندت
من بنده لعل نوشخندت
تنها نه دلم به زلف آویخت،
هر جا كه دلی، اسیر بندت
رخساره به آفتاب منمای
ترسم كه از آن رسد گزندت
دیگر چه زنی به تیغ تیزش
صیدی كه فتاده در كمندت؟
می خندی و خاطر دلم ریش،
ای من به فدای نوشخندت
افسر، چو نی از شرار حرمان،
آن ماه بسوخت بند بندت
***
ای چرخ زمین آستانت
خورشید، غلام پاسبانت
سام آمده صیدی از كمندت
رستم شده زالی از كمانت
كاووس ملازم ركابت
گرشاسب، پیاده عنانت
كیخسرو، چون فراسیاب است
زنهاری تیغ ابروانت
مانند كیان، شده كیومرث
حسرت كش جرعه لبانت
از حسرت نیزه تو گودرز
غلطیده به خون چو كشتگانت
از هیبت ناوكت، فرامرز
درّیده جگر چو دشمنانت
***
ای ماه وشان همه غلامت
خورشید رخان اسیر دامت
در ناف غزال خون گره كرد
یك چین ز دو زلف مشك قامت
بی رخصت ما كشیده ای جام
خون دل ما بود حرامت
مه كاست ز رشك، گرچه در بزم
خورشید به كف گرفته جاهت
هر شب به سپهر چشم انجم،
نظاره كنان شمع بامت
هر روز به چرخ روی خورشید
زرد است ز رشك نقش گامت
ریزم دل و جان به پای پیكی
كآرد به حضور من پیامت
***
گشتیم همه عالم و جای دگری نیست
دیدیم و ز سودای غمت خوبتری نیست
تا شیفته سامان گذرد خاطرم ای دوست،
از زلف تو در خاطرم آشفته تری نیست
سرتاسر نخجیرگه عشق مپندار،
كز ناوك مژگان تو خونین جگری نیست
جانانه وبل جان منی زآن رخ و زآن لب
پنهان ز چه دارم، كه جز اینم هنری نیست
دارند به گلزار تو مرغان خوش آواز
پرواز، و دریغا كه مرا بال و پری نیست
دیدار رخت نیست مگر كار سكندر
كایینه گری شیوه هر بی بصری نیست
در راه وفاداری آن سخت دل، افسر
جز خضر محبت دگرم راهبری نیست
***
مهر چهری كه منور بصر كوكب از اوست
جلوه طرّه طلعت نه، كه روز و شب از اوست
مطرب و ساقی از آن بی خود و مستند مدام،
كه دف و بربط و نی، جام و می و مشرب از اوست
عضو، عضو وی اگر دل برباید چه عجب،
كه كف و ساعد و ساق و زنخ و غبغب از اوست
جانم ار آتش و دل مجمر و تن عود چه باك،
كه دل و جان و تن و سوزش و تاب و تب از اوست
گوش كن یك سبق از درس محبت، گرچه،
دفتر و درس و ادیب و كتب و مكتب از اوست
رخ و ابروی و خم و طرّه و خالش بنگر،
كافتاب و مه و نو سنبله و عقرب از اوست
خوش بود تاخت اگر اسب ستم بر افسر
كه شهید ستم نعل سم مركب از اوست
***
آن كه در عشق بتان هر نفسش فریاد است
نیست عاشق، هوسی دارد و بی بنیاد است
عجب ازمرحله عشق بتان است بسی،
ای بسا شیر، كه آهو بچه اش صیاد است
ز اشتیاق لب چون شكر شیرین، خسرو
جان شیرین ندهد، ور بدهد فرهاد است
آن پری رخ كه دل عاقل و دیوانه ربود
آدمی نیز مخوانش كه فرشتی زاد است
گویمش پیر غم عشق توام، رحمی كن
گوید از درگه ما، بنده پیر آزاد است
رگ لیلی زد و خون از دل مجنون بگشود
نیش عشق استف نه این نیشتر فصاد است
كمتر از كودك یك ساله بود در ره عشق،
مفتی عقل، گرش مرحله در هفتاد است
شاد زی، ای كه ز دست غم تو، افسر را
خاطری زار و تنی خسته، دلی ناشاد است
***
روی و لب و تن و ذقن یار نازك است
مانند برگ نسترن، این چار نازك است
گر سیم و زر طلب كند و جسم و جان و سر
منت پذیر شو كه دل یار نازك است
ای دل خیال بوس لب آن صنم مكن
مپسندش این كنند، كه بسیار نازل است
مضراب عشق، بر رگ عشاق، مطربا
آهسته زن، كه رشته این تار نازك است
افسر، ندیدی ار اثر نقش پای دوست،
آزرده دل مباش، كه رفتار نازك است
***
ای، دل ما غرق خون از نوك تیرت
غرق خون مپسند، صید دستگیرت
ای كمان ابرو، بنازم شست و دستت
صید بتوان كرد، هر جا رفت تیرت
در صفت نخجیر، از پیكان مژگان
همچو آهو، عاجز آید شرزه شیرت
در صفت ما عاشقان، جز دل نجوید
تیر مژگان، در كمان دلپذیرت
تیغ بر ما آختی، صد حیف كامد،
طعمه شیر، جان های حقیرت
در شب غم جان سپارم، زود زودت
روز عیش، ای آنكه بینم دیر دیرت
افسرا، در ورطه غم در نمانی
الفت دلدار اگر شد دستگیرت
ای كه خون عاشقان چون می به جامت
از چه آمد خون حلال و می حرامت؟
ای خرامان سرو باغ دلربایی
با قیامت، بوده آشوب قیامت
از مسیحا مردگان را مژده جان،
باد شبگیری كه می آرد پیامت
روز عیش همدمت را شام نبود
آفتابی در جبین، ای مه غلامت
با نقاب زلف، رخ پوشی و باشد،
شام یلدا، روزگار خاص و عامت
همچو نخجیر كمند خوبرویان
افسرا، بر دست و پا سخت است دامت
***
خرم دلی كه كشته تیغ جفای توست
خرم تر آن كه زنده مهر و وفای توست
اینك دلی شكسته و جانی گداخته،
از ما اگر قبول كنی، از برای توست
دل را كه بر هوای بزرگی و فرّ و جاه
پرداختم ز غیر، كه این خانه جای توست
حور و قصور و جنت و تسنیم و سلسبیل
در نزد عارفان، همه عكس بقای توست
وصف شمایل تو نیارم نوشت و خواند
آنجا كه انتهاست، همان ابتدای توست
***
ما را هوای باده یاقوت فام توست
ساقی ببخش بوسه، كه آن می به جام توست
ما همچو سكه زر خالص گداختیم
دریاب ای كه سكه خوبی بنام توست
مرغ دلم، ز حلقه زلفت رها مباد
وارستگی مرا همه در چین دام توست
خرسند خاطرم، شب هجران، كه عنقریب،
دست نسیم صبح، به زلف چو شام توست
تسنیم، جرعه ای ز لب روح پرورت
طوبی، حكایتی ز قد خوش خرام توست
ما را نمی رسد هوس فیض بندگیت
كیوان كمینه چاكر و جوزا غلام توست
گیتی همه به زیور حسنت منوّر است
خورشید كوكبی است كه طالع ز بام توست
ساقی ز من بگوی به آن ترك باده نوش،
افسر نمی خورد می، و مست مدام توست
***
ما را طمع ز ساقی مجلس شراب توست
و از مطرب آرزوی سرود رباب توست
جانم فتاده همچو سكندر ز تشنگی،
در ظلمتی كه چشمه حیوانش آب توست
معمور مسكنی است، كه ویران پذیر نیست
آن خانه دلی كه به طغیان خراب توست
من، مرغ آشیان كمالم، ولی چه سود
بال و پرم شكسته سنگ عتاب توست
مرغ شب است، چشم جهان بین آفتاب
آنجا كه عكس پرتوی از آفتاب توست
دلدار را ز افسر بی دل خبر دهید،
كان رند مست عاشق بی خورد و خواب توست
***
در كنگر سپهر، هنر داستان ماست
كیوان آسمان سخن، پاسبان ماست
افزون تر از فزونی نجم است، نظم ما
روشن تر از بنان عطارد بنان ماست
نظمی كه پشت فكر ز حملش دو تا شود
از فیض لعل دوست ز كشف بیان ماست
تیغی كه سینه سخن از نوك آن شكافت،
با خصم ما بگوی كه تیغ زبان ماست
آن آتشی كه خرمن هر خشك و تر بسوخت،
عكسی ز طبع خنجر آتش فشان ماست
مدحت نگار دفتر دلدار تا شدیم
آیات نظم و رایت داش به شأن ماست
افسر، نشان ما همه گم شد به نام دوست
زآن در نظام عقد ثریا نشان ماست
***
جز ملك محبت به جهان مملكتی نیست
جز بندگی دوست، در آن سلطنتی نیست
دل می سپرم در دهن افعی زلفت،
در فكرت دیوانه، مرا مشورتی نیست
از مرحمت آزاد غمت را بنوازی
برمن كه اسیر تو شدم مرحمتی نیست
این منزلتی نیست كه بر چرخ برآیم
جز خاك شدن در قدمت منزلتی نیست
دریاب كه وصل تو بود بر من درویش،
آن دولت دایم كه در آن مسكنتی نیست
جز در قدمش خاك شود پیكر افسر
بر درگه آن ماه مرا مسألتی نیست
***
چون سرو دلارای قدت در چمنی نیست
افسوس، كه این سرو به باغ چو منی نیست
گفتم به دل، از سرو قدت نسترن آرم
در هیچ گلستان چو قدت نسترنی نیست
مانند تو ای باغ گل و معدن شكر،
شیرین سخن و گل رخ و شكر دهنی نیست
تا چند بپرسی وطن ما و ندانی،
ما را كه بجز حلقه زلفت وطنی نیست
گر تلخ بما گوید ور تند كند خوی،
ما را به رقیب تو مجال سخنی نیست
در عشق تو، آن گونه شدم لاغر و رنجور،
كز پیكر من، هیچ بجز پیرهنی نیست
رنجیدن اغیار ز ما بی سببی نیست
با صبح وصال تو مرا هیچ شبی نیست
تا لاله برافروتی ای شمع به محفل،
تن نیست كه در وی اثر از تاب و تبی نیست
غیر از لب ما، كامده خشك از تف هجران،
بی بوسه در این انجمن امروز لبی نیست
رخسار دل افروز چو خورشید برافروز
صبح آمد و دیگر اثر از مرغ شبی نیست
از میوه هر نخل در این باغ بچیدیم
شیرین ترم از میوه نخلت رطبی نیست
گفتند رخ خوب تو بس نقش عجیب است
از صنعت تمثال گر ما عجبی نیست
گویند كه از آب عنب مستی جان هاست
در ساغر لعل تو كه آب عنبی نیست
هركس طربی داشته در باغ ز سروی
جز جلوه بالای تو ما را طربی نیست
افسر به طلبكاری آن ماه میان بست
خوش تر ز طلبكاریش آری طلبی نیست
***
ابر نیسان به چمن بار دگر باران ریخت
گلبن از باد سحر، گر به سر یاران ریخت
امشب ای بنده بنه خواب، كه آن هندوی زلف،
اشك یاقوت وش از دیده بیداران ریخت
لب چون لعل تو شد غنچه سیراب از خون،
بسكه خون جگر از چشم من گریان ریخت
لبت آهسته به بوسی تف دل باز نشاند
جرعه ای بود، كه بر آتش ما پنهان ریخت
از غم روی تو در چشمه چشمم همه شب،
قطره ها جمع شد و خون دل عمّان ریخت
از فراق لبت، اندر شكن زلف، دلم
زهر جراره شد و در دهن ثعبان ریخت
حیرت افزود مرا ساقی مجلس، كه به جام،
باده مدعی و خون مرا یكسان ریخت
تا من از حلقه جانانه نباشم، افسر،
همچو مویی،دلم از طرّه مشك افشان ریخت
***
حق انصاف عجب مملكتی مسكن ماست
پیر ما، پیرو ما، رهبر ما، رهزن ماست
ما در این شهر امیریم كه از همت دوست
آفتاب فلكی، كودكی از برزن ماست
ما به بازار غمش، جوهریان عجبیم
اشك ما، گوهر ما، دیده ما، مخزن ماست
سنبل زلف تو شد خوشه ما، بی خرمن
واین عجب تر، كه همان خوشه ما خرمن ماست
تا دل ما، هدف ناوك مژگان تو شد
نشتر چشم جهان بین فلك سوزن ماست
ما كه با خاطر بدخواه به جنگ آمده ایم
عشق او مغفر ما، طرّه او جوشن ماست
ننگ ما، آن كه به شیر فلك آریم نبرد
عار ما نیست، كه زنجیر تو بر گردن ماست
هر شب اندر غم آن ماه، ز اشك انجم،
افسرا، روی سپهر است كه چون دامن ماست
***
نوبهار آمد و هركس به هوای چمن است
نوبهار منی و روی تو بستان من است
حیوانی است كه بی گلشن آن روی نكوی
خاطرش را هوس سبزه و میل چمن است
آدمی را كه در این فصل بباید طربی
با رخ و قد تو حاجت چه به سرو و سمن است
دگر از فیض هوا، پیرهن استبرق
هرچه بینی به چمن، در بدن نسترن است
لیكن آن كاخ كه باغ آمده در موسم گل
چمن و نسترنش، دلبر نازك بدن است
قمری و فاخته دانی كه چه گوید بر سرو،
نسترن را به تن از حسرت قدت كفن است
چمن آراش نگه دارد از آسیب خزان،
باغ ما را، كه انار لب و سیب ذقن است
طوطیانیم چو افسر، همه شیرین منطق
شكر ما لب جانانه شیرین سخن است
***
ماه ما را آسمانی دیگر است،
سرو ما را بوستانی دیگر است
گو دگر كیوان مده زحمت به خویش،
كاین فلك را، پاسبانی دیگر است
ساكن این ملكم و از یمن عشق،
هر دمم جان در جهانی دیگر است
گنگ مادرزادم و در وصف دوست،
هر سر مویم زبانی دیگر است
گوش جان را باز كن، تا بشنوی
هر زبانم را بیانی دیگر است
زار می نالیدم و آن شوخ گفت:
بلبل ما را، فغانی دیگر است
***
مهر و وفا سرشته به آب و گل تو نیست
یا آن كه آشنایی ما، در دل تو نیست
رشكم ز میل توست، به اغیار، ورنه من،
باور نمی كنم كه كسی مایل تو نیست
منزل گزیده ای و كرم كرده ای ولیك،
شرم آیدم كه خانه دل قابل تو نیست
پرداختم ز خویشتن و هر كه جز تو، دل
تنها نشین كه غیر تو در منزل تو نیست
رخسار آفتاب كه روشن كند جهان،
مانند ماه روی تو در محفل تو نیست
نبود اگر حمایت دادار دستگیر،
افسر، ترحمی به دل قاتل تو نیست
***
هیچ می دانی مرا در بوته دل تاب نیست؟
كمتر آتش زن كه جانم، كمتر از سیماب نیست
هرشب از هجر تو می میریم و در بالین خاك،
مردگان را خود نشاید كس بگوید خواب نیست
مردم چشمم شود منزلگه عكس رخت،
تا نگویی خانه كس در ره سیلاب نیست
گر نباشد زلف و رویت، كفر و ایمان، گو، چرا
فارغ از این ماجرا یك لحظه شیخ و شاب نیست؟
خون اگر گریم، مكن عیبم، كه بی لعل لبت،
بسكه كردم گریه در دریای چشمم آب نیست
تا معنبر زلف را آشفته كردی از نسیم،
نیست، كان آشفتگی، در خاطر احباب نیست
همچو آن رخ در گلستان، هیچ نبود ارغوان،
همچو آن لب، در بدخشان، هیچ لعل ناب نیست
همچو نظم افسر و آن گوهرین دندان دوست
خوب سنجیدیم، آری لؤلؤ خوشاب نیست
***
ای كه چون چشم بت من، حال بیماریت هست
می نماید كز طلب، اندر دل آزاریت هست
فصل گل بی می نشاید زیستن ور نیست زر،
هشت باید در گرو، تا دلق و دستاریت هست
بر جفای باغبان بی مروّت صبر كن،
ای كه در پای دل، از بستان گل خاریت هست
نه همین باشد مشوش خاطر ما، زآن دو زلف
زاین قبیل آشفتگان، در زلف بسیاریت هست
گفت با من، یار من دی، لیك با غنج و دلال
عشق را گر، جان آگه قلب هشیاریت هست
زلف دارم چون عبیر و چهره، چون مهر منیر
با عبیر و با منیرت، گر سر و كاریت هست
گفتمش، من برخی آن زلف و رویم گر تو را،
از دل من ننگ و از دیدار من، عاریت هست
می بباید داد، عزّ و جاه و عقل و دین و دل
ای كه در دل همچو افسر، شوق دیداریت هست
***
بی زلف تو، چون قرار ما نیست،
جز شام به روزگار ما نیست
چون زلف تو، در رخت، فروغی،
با بخت سیاه، كار ما نیست
تن پروری و خودی ستودن،
در عشق بتان، شعار ما نیست
شب نیست، كه آفتاب تابان،
همخوابه زلف یار ما نیست
دل پیش تو و عنان شوقش،
دانی كه به اختیار ما نیست
بردم دل و جان، نثار رویش
گفتا: دل و جان نثار ما نیست
یك صید ضعیف تر ز افسر،
در حلقه شهسوار ما نیست
***
زآن چشم پرخمار و از آن لعل می پرست،
بی نشئه در خمارك و بی جام باده، مست
هم پای عقل و هم پر مرغ شكیب را،
با سنگ عشق و دشنه حسرت، شكست و بست
رستم، یكی كمان غمم را نمی كشد،
زآن دم كه تیر عشق تو در سینه ام نشست
بهر نثار خاك قدومت، دلم دو نیم
نیمی مرا به سینه و نیمی دگر به دست
عشقت فكنده عقده دیگر به كار دل
هر عقده ای كه ناخن عقل از دلم گسست
هر صید را امید رهایی بود ز بند،
صیدی كه در كمند تو آمد دگر نجست
افسر، كه رستگار بد از قید عمر و وزید
از دام زلف و از شكن دلبران نرست
***
تا شدم شیفته زلف تو آرامم نیست
همچو آغاز غمت شادی انجامم نیست
دلم آن گونه به دام تو هوس كرد كه هیچ،
حلقه ای خوبتر از حلقه اندامم نیست
من كه در آتش سودای غمت پخته شدم،
هیچ در بوسه آن لب طمع خامم نیست
هوس خلوت خاصت، به چه امید و چه حدّ
من كه ره در گذر بارگه عامم نیست
به دو زلفت، كه شبی روز نكردم هرگز
كه نه امروز از آن زلف دوتا شامم نیست
ناله ام زار و دلم كاسه خون است، دگر
هوس مطرب و ساقی، طلب جامم نیست
تیر مژگان تو، كام دل هر ناكام است
حیف، كان تیر نصیب دل ناكامم نیست
با صبا، شرح پریشانی خود گویم از آنك،
سوی آن نافه گشا، زهره پیغامم نیست
دست توفیق چو بگرفت عنانم، افسر
تو مپندار كه یكران سخن رامم نیست
***
شمشیر تو چشمه حیات است
زنجیر تو حلقه نجات است
گیسوی دراز تاب دارت
سر رشته عمر ممكنات است
هر عقده از آن سیاه ساحر
حلاّل تمام مشكلات است
ما را ز چه تلخ كام دارد،
لعل تو كه معدن نبات است
صبر من و وعده تو در عشق
افسوس، كه هر دو بی ثبات است
ای آن كه نظر به مات نبود
جان از نظر رخ تو مات است
رخساره دلربایش افسر،
مرآت جهان نمای ذات است
***
زلف، در آتش روی تو، چو در تاب شود
دل و جانم، بدل آتش و سیماب شود
تیر مژگان تو، هر لحظه كه پرتاب آید،
دل حسرت زده ماست، كه بی تاب شود
هندوی خال تو، تا قتل مسلمان نكند،
فتنه ای نیست، كه یك مرتبه در خواب شود
ترك چشم تو، از این گونه، اگر تیر زند،
ترسم آن سخت كمان، نایب سهراب شود
غنچه لعل تو، تا خون دل ما نخورد،
از می ناب مپندار كه سیراب شود
جان آلوده كنم پاك، كه شاید روزی،
به سراپرده مهر تو، شرفیاب شود
بسكه با سیب زنخدان توام، میل قوی است،
ترسم آن میوه نوآمده، كمیاب شود
وه كه آخر كندم خانه طاقت ویران،
قطره های مژه مگذار، كه سیلاب شود
آنقدر در غم آن دوست بگریم كه ز خون،
افسرا، اشك رخم، رشك می ناب شود
***
باز باد سحری بوی خوش یار آورد
كاروان ختنی مشك به خروار آورد
آنچنان در طرب آورده هوا زاهد را
كه بر پیر مغان سبحه و دستار آورد
دوش پیك سحری با سر زلفش، گل ها
از دل خون شده عاشق غمخوار آورد
تا بهار است به گلشن گل بی خارش باد،
آن كه در انجمن ما، گل بی خار آورد
باغبانا، چو سهی قامت ما، در بستان،
هیچ دیدی كه صنوبر دل و جان بار آورد؟
عارض آیینه از شرم رخت پر زنگار
تا نگویی تو كه این آینه زنگار آورد
دل به چین سر زلف تو به عمدا آویخت
خویش را طعمه صفت در دهن مار آورد
از تهور دل ما در صف مژگان تو تاخت
با سپاه عجبی طاقت پیكار آورد
افسرا، طلعت یار از رخ زردت افروخت
زعفران بین كه چسان عارض گلنار آورد
***
زنده آن را نتوان گفت كه جانی دارد
ای خوش آن دل، كه چو ما جان جهانی دارد
گنج ها می طلبد دوست ز ویرانه دل
به من راه نشین طرفه گمانی دارد
سود ما مردن در عشق و زبان، هستی ماست
عاشقی بین، كه چه خوش سود و زیانی دارد
گر چو پروانه دل ماست، غزل خوان از چیست؟
ور بود شمع چرا سوز نهانی دارد؟
نكته ها هست بهر زمزمه در هر شاخی
نبود بلبل مست آن كه فغانی دارد
رفت جانان و برفت از تن ما تاب و توان
جان ما بین كه عجب تاب و توانی دارد
تلخ می گوید و شیرینیم از حد ببرد
طرفه شكر لب ما، نوش دهانی دارد
***
آن كه در بزم نه ساقی و نه جامی دارد
نیست بی عیش ولی عیش حرامی دارد
آن كه می، نوشد از آن لعل لب ساقی ما،
نوش بادش كه عجب شرب مدامی دارد
باد می آید و چون می زدگان عربده جوست
می نماید كه ز معشوق پیامی دارد
گو بهار است كه از خانه به بستان نرود
هركه در خانه چنین سرو خرامی دارد
غیر در جوش و خروش آمد و ما خاموشیم
آتش عشق بتان پخته و خامی دارد
زلف را حلقه كن و خال نمایان، كه دگر
مرغ جانم هوس دانه و دامی دارد
ای بسا بنده كه شایسته فرمان نبود
خواجه آن نیست كه در خانه غلامی دارد
غیر اگر راه به پیرامن او برد چه غم،
خلوت خاص بتان شارع عامی دارد
لطف دلدار بود شامل افسر، ورنه،
خصم بر كینه او سعی تمامی دارد
***
ای خوش آن دیده، كه از اشك نگاری دارد
خوش تر آن دیده، كه با روی تو كاری دارد
هر نفس می شود آشفته ز بیداد نسیم،
دل، كه در چنبر زلف تو قراری دارد
روی و موی تو بود روز و شب مشتاقان
عالم عشق، عجب لیل و نهاری دارد
غالب آن است كه تسخیر كند هفت اقلیم
هر غلامی كه چنین شاه سواری دارد
دل اسیر است در آن زلف، نكو دارش از آنك،
هر اسیری سر و سامان و دیاری دارد
نشود تا نبری رنج فراق از پی وصل
چیدن گل، به چمن زحمت خاری دارد
با وجودت چه كنم، گر نكشم جور رقیب
نشئه باده ز پی رنج خماری دارد
من اگر عاشق روی تو شدم، خرده مگیر
شمع و پروانه و گل نیز هزاری دارد
هركه او شاهد مستانه ما دید بگفت
افسر بی سر و پا طرفه نگاری دارد
***
از درم باز كی آن دلبر طناز آید
عمر بگذشته ندیده است كسی باز آید
باز می دوزمش از سوزن صبر و نخ تاب،
تیر مژگانت اگر پرد در راز آمد
سوخت در آتش غیرت دل خونم، كه چرا،
لب جام است كه با لعل تو دمساز آید
مالك حسن است كه زآن مرحله در كشور عشق
ار نیاریش دو صد قافله ناز آید
دل به زلف تو بسی هست ولی سوخته نیست
این دل ماست در آن حلقه كه ممتاز آید
گر تو با زمزمه بر خاك من آری گذری،
ز استخوانم به لحد همچو نی آواز آید
مرغ جانم به كمان خانه ابروت نشست
نیك دارش تو، مبادا، كه به پرواز آید
***
آن گروهی كه ز جان و دل ما خوبترند
آن گروهند كه پرورده خون جگرند
شوخ چشمند و سیه طرّه و سیمین اندام
بلكه با طلعت خورشید نظیر قمرند
گرچه سنگین دل و پیمان شكن و عهد گسل
سرو رفتار و صنوبر قد و طوبی ثمرند
حور كردار و پری پیكر و شكر گفتار
حیف و صد حیف، كه عاشق كش و بیدادگرند
مهوشان شه منش و با گهر و نازك طبع
عاشقان مفلس و دیوانه و بی پا و سرند
دانه هایی كه من از دیده به دامان دارم
در غم سیمبران حسرت لعل و گهرند
محنت عشق و غم فرقت یاران عزیز،
همچو روز و شب ما غمزدگان در گذرند
ای خوش آنان كه ز شوق قد سرو و رخ گل،
در مقامات غزل همدم مرغ سحرند
افسرا، در غم دلدار، ز ما صبر مجوی
عاشقانی كه صبورند گروهی دگرند
***
این نكویان كه سهی قامت و سیمین بدنند
رفته در پیرهنی چون چمن یاسمنند
بلبلانند كه نالان گل سرخ بهار
دوستانند كه دستان گل انجمنند
زنده دل، هیچ نخوابیده كه در فصل بهار،
مردگانند كه آغشه خاك و كفنند
در گلستان تو ای شكر شیرین حركات
طوطیانند كه خوش منطق و شكر شكنند
چه نباتی تو، كه تا در سخنم نام تو رفت
بلبلان شیفته منطق شیرین منند
عاشقان رخ تو، با غم هجرت در باغ،
همچو افسر، همگی ساكن بیت الحزنند
***
وه كه اگر پیام ما، صبحدمی صبا برد
جانب آشنای ما، قصه آشنا برد
خوب و خوش است و جان فزا، صبح كه قاصد صبا
بر در آشنای ما، عرض سلام ما برد
روی تو نور چشم من، برد و فزود حیرتم
بدر منیر، كی طمع، بر شفق سها برد
هم تو به تیرش ار زنی، این دل خفته به خون
از تو كه قاتل منی، پیش كه ماجرا برد؟
خود تو بگو كه همچو من، تیر به دل كشیده ای
این دل پاره پاره را، پیش كه و كجا برد؟
چند ملاحتش كنی، آنكه فدایی تو شد،
سینه ز نیش تیر تو، جای دگر چرا برد؟
عارض و لعل و طره ات، هرسه گرفته یك وطن
این دل درد پرورم، بار جدا جدا برد
زلف تو روزگار من، كرد چو خویشتن سیه
بنگر ازآن سیاه وش، این دل ما چها برد
***
تو را با لعل خندان آفریدند
مرا با چشم گریان آفریدند
تو را آن زلف و رخ دادند و ما را،
پس آن گه، كفر و ایمان آفریدند
چنان از صنع چشمت مست گشتند،
كه زلفت را پریشان آفریدند
درآن آشفته سامانی، چو زلفت،
مرا آشفته سامان آفریدند
چو جسم نازكت را نقش بستند،
ز عكس نقش او جان آفریدند
اگر حیران ابرویت نبودند،
مرا بهر چه حیران آفریدند
دلم را تركش پیكان ستودند،
پس آن پیكان مژگان آفریدند
بدخش طلعت و لعل تو دیدند،
كه لعل اندر بدخشان آفریدند
اگر دادند ما را درد، افسر
لبان یار درمان آفریدند
***
روی پاك تو، در آیینه ادراك افتاد
كه ز آلودگی، آیینه ما پاك افتاد
ای كمان ابروی،از این عیش نگنجم در پوست
كه گذر، تیر تو را، بر جگر چاك افتاد
حاصل عمر من، ار سوخته عشقت، چه عجب
آتشی بود كه در خرمن خاشاك افتاد
دل سپردم به دو مار سر زلفت، روزی
تا مرا كار بدان دولت ضحّاك افتاد
راستی، سرو سهی در نظرم خار بن است
تا مرا دیده بدان قامت چالاك افتاد
دین و دل دادم و اول قدمم پیش نرفت
راه عشق است كه این گونه خطرناك افتاد
می اگر لعل مروّق شد و یاقوت روان
قطره خون دل ماس كه در تاك افتاد
روی دلدار، كه گلزار ارم بود، افسر
همچو آتش شد و بر جان شررناك افتاد
***
نه به دستگاه شهنشهی، نه به خوبیت ضرری رسد
كه ز ترك چشم ستمگرت، نگهی به خونجگری رسد
چه كه هم تو زخمی و مرهمی، به وجود محتضرم همی،
چه خوش است زآمدنت دمی، خبری به محتضری رسد
صنما، مها، چه نكو بود، كه محبت از دو طرف كشد
ز من آه بوالعجبی رود، ز تو پیك ناموری رسد
دل و جان و سر به طبق نهم، كه نثار مقدمش آورم
ز قدوم قاصد محترم، ز تو گر به من خبری رسد
تو كه شعله خوی و ستمگری، به دو رُخ، دو خرمن آذری
ز چه غم خوری، كه به خرمنی، ز نگاه تو شررری رسد
بشنو ز افسر مبتلا، برسان سلام و نیاز ما
به مقیم درگهش ای صبا، گذرت اگر سحری رسد
به خدنگ غمزه ات ای جوان، همه جان و تن سپرم از آن
كه به پیكر من خسته جان، نه به سینه دگری رسد
***
با صبا نفحه جان از بر جانان آید
هر نفس ز آمدنش در تن ما جان آید
آن كه ننشست و به اكراه برفت، اینك باز،
فرش راه طلبش، دیده یاران آید
مدعی قالب بی جان شده، كان جان جهان،
سوی ما مست و غزل خوان و خرامان آید
زهره نظاره كنان است كه در مجلس انس،
دف زنان، رقص كنان، یار غزل خوان آید
مگر آن روح روان رفته به بستان كامروز،
بوی جان هر نفس از جانب بستان آید
یار پیمان شكنم نیست مگر مایه عمر،
عمر باز آید اگر بر سر پیمان آید
داغ هجر تو نه داغی، كه پذیرد مرهم،
درد عشق تو، نه دردی كه به درمان آید
افسرا، خاطر مجموع از این حلقه مجوی،
خاصه این لحظه، كه با زلف پریشان آید
***
هیچ گلستان، به روی یار نماند
صفحه مانی بدان نگار نماند
بی گل روی توام بهار خزان شد
جای خزان است اگر بهار نماند
گر ببرد باد بوی عنبر زلفت،
نافه به چین، مشك در تتار نماند
آینه رویت ار غبار پذیرد
در صف عشاق جز غبار نماند
گر قمر رخ، قرین عقرب زلفت،
گردد، امانم به روزگار نماند
***
این خون عاشق است همانا به جام شد
ور نه به شرع پاك نبی، می حرام شد
گو باش دور چرخ به كام رقیب ما،
ما را كه دور ساقی مجلس به كام شد
رسوای عشق را چه تفاوت نشاط و غم
گر نام خاص آمد و گر ننگ عام شد
از پختگان عشق بپرس آتش فراق
ای آن كه در خیال تو سودای خام شد
ای باغبان صلای گلستان چه می زنی
این مرغ را كه خانه به دیوار بام شد
یابد چگونه لذت پرواز بوستان،
مرغی كه آشیانه او كنج دام شد؟
***
عاشق نتوان گفت كه در بند نباشد
در بند گرفتاری، خرسند نباشد
در عشق به مایی و منی یار نگردد
در بند خودی در غم دلبند نباشد
تا چند فریبم دهی ای دوست كه شكر،
شیرین بود آنجا كه شكرخند نباشد
در زلف پریشان تو دل ها همه جمعند
ما راست دلی شیفته، مپسند نباشد
گفتی نكشد هیچ تنی پیكر الوند
ما را غم عشقت، كم از الوند نباشد
با آن لب شیرین دو سه دشنام بیامیز
هرچند بود تلخ، كم از قند نباشد
هرگز نبرم شكوه دلدار به اغیار
افسر، گله از یار خوشایند نباشد
***
به هر محفل كه شمعی زآتش پروانه می سوزد
ز حسرت بس دل دیوانه و فرزانه می سوزد
شب هجران خیالش زد چنان بر خرمنم آتش
كه برق شعله ام هم شمع و هم پروانه می سوزد
در این ویرانه آن دیوانه آتش نهادم من،
كه هر شب از شرار ناله ام ویرانه می سوزد
چنانم از جگر آتش برون آید كه بر ساغر
نهم گر لعل لب، هم باده هم پیمانه می سوزد
خیالت بر من دیوانه، در ویرانه برق آسا
شراری زد كه هم ویرانه هم دیوانه می سوزد
شدم در بزم هر آتش پرست افسانه عشقت
چو خرمن پیكرم از برق آن افسانه می سوزد
نه من پروانه سان هر دم زنم آتش به بال و پر
كه از سودای عشقت شمع در كاشانه می سوزم
چنان از عشق سوزد افسرا، جانانه ام پیكر
كه پنداری تو برق آشنا بیگانه می سوزد
***
آنچه در مدرسه آموختن ایامی چند
دوش در میكده دادم عوض جامی چند
بوالهوس خویشتن از حلقه عشاق تو خواند
ننگ را بین، كه در آمیخته با نامی چند
زلف هندوت به دل های مسلمان آویخت
كفر بنگر كه قرین گشته به اسلامی چند
سنگ بر من مزن، آیینه بر غیر بنه
بعد از این جای من و كنگره بامی چند
***
مرغ دل ما در قفست دانه ندارد
ور ز آن كه رها می كنیش خانه ندارد
دیوانه شدم بس كه به ویرانه نشستم
ای خوش به دیار تو كه ویرانه ندارد
ناصح مكن افسوس و مزن راه من از عشق
سودا زده غم سر افسانه ندارد
عشاق تو در غم همه یارند و موافق
بزمی بود این بزم كه بیگانه ندارد
سر در خم می برده فرو ساقی مستان
این باده، مگر جرعه و پیمانه ندارد
گر چنگ زند مطرب و گر عود كه بی عشق،
سازش همه یك نغمه مستانه ندارد
با طایر آزاد بگویید كه افسر،
در دامگه عشق بتان دانه ندارد
***
زلف سیه منه كه حجاب قمر شود
مپسند روزگارم از این تیره تر شود
آیینه روی من، مشو ایمن كه سوی توست
آهم، كه هم عنان نسیم سحر شود
غافل مشو ز آتش پنهانی دلم،
مپسند پای تا سرم از گریه تر شود
سیلی است سیل اشك كه از هجر لعل یار،
هرچند خون شود جگر، این بیشتر شود
پیداست كز غم لب یاقوت فام توست
لخت دلم كه رنگ به خون جگر شود
ویرانه دلم كه بود جای گنج مهر،
ز این بیشتر مخواه كه زیر و زبر شود
كوته نظر، نظر ز تو بر دیگری كند
حاشا كه دیده جز به رخت دیده ور شود
ای نور دیده دیده به غیرت درآورم
گر دیده باز بر رخ یاری دگر شود
افسر حدیث عشق تو و محنت فراق
مشكل فسانه ای است مبادا سمر شود
***
عقرب سر زلفت، با قمر قرین باشد
تا قمر به عقرب هست، روز ما چنین باشد
خوشه های زلفینت، گرد خرمن عارض
وه به گرد این خرمن، تا كه خوشه چین باشد
هندوی سر زلفت، با دلم مدارا كرد
مفتی ولایت دان، دزد اگر امین باشد
كفر و دین عاشق چیست، زلف و چهره دلبر
گو بیا كه پیش ماست، هرچه كفر و دین باشد
نوبت مددكاری است، همتی نما ای بخت
كآسمان به قصد ما، سخت در كمین باشد
با چنین قوی خصمی، پنجه كی توان انداخت
چاره چون مدارا هست، صرفه اندر این باشد
افسر، ار نیارد داد دل به دست هر شوخی
كی ز جور این و آن، خاطرش حزین باشد
***
حاجتم از روی خوبان، جز تماشایی نباشد
ور میسر گرددم، دیگر تمنایی نباشد
در دلم جز مهر رخسار بتان، چیزی نگنجد
در سرم جز عشق خوبان، شور و سودایی نباشد
باده رنگین ننوشم، كام از ساغر نگیرم
تا به پهلویم، نگار باده پیمایی نباشد
گر پری رویی نباشد، همرهم در باغ و صحرا
خوش به چشمم بی رخ او، باغ و صحرایی نباشد
گل به چشمم خار آید، سبزه همچون نوك نشتر
گر به گرد سبزه و گل، ماه سیمایی نباشد
طرف بستان را نشاید بی نكو رویان تفرج
سایه سروی مجو، تا سرو بالایی نباشد
افسرا، گر خود دلی داری و دلداری نداری
نام دل بر وی منه، كمتر ز خارایی نباشد
***
زین شعله كه رخسار تو افروخته دارد
پروانه صفت خرمن ما سوخته دارد
شه رسم صف آرایی و لشكر شكنی را
از طرّه مژگان تو آموخته دارد
گنج رخ تو قسمت مار سر زلف است
من مفلس و او سیم و زر اندوخته دارد
هی چاك زنم پیرهن كهنه غم را
هی دست فراق تو ز نو دوخته دارد
دیبای رخت راست خریدار، كه افسر
كالای دل و جان همه بفروخته دارد
***
خط تو هاله صفت، ماه در میان دارد
مه تو جای براوج سپهر جان دارد
ز چشمكان تو پیداست ای صنم، بر خلق
كه فتنه های غریب آخرالزمان دارد
ز بس كه با سر زلفت گرفته خو، دل من
دل من و سر زلف تو یك نشان دارد
به تنگ عیشی خود راضیم كه این احوال
بسی شباهت با نقش آن دهان دارد
مرا از این تن كاهیده خاطری شاد است
كه نسبتی همه با موی آن میان دارد
***
غمی دارم به دل مدغم كه در عالم نمی گنجد
دلی دارم به غم توأم كه در آدم نمی گنجد
ز مرهم ها، جراحت ها، پذیرند التیام آخر
مرا جانسوز زخمی، كاندر او مرهم نمی گنجد
الهی ای غم دلبر، فزون گردی به دل گرچه،
مرا هرگز ز دلتنگی به دل جز غم نمی گنجد
دهانت قطره و در سینه ام دل، لجه ای پرخون
عجب دارم چرا كان قطره اندر یم نمی گنجد
به دریا كی توانم داد جا سیل سرشكم را
بوّد پیدا بر دانا، كه یم در یم نمی گنجد
برون افتاد افسر، طفل فكر بكرت از پرده
كه عیسی تا ابد در دامن مریم نمی گنجد
***
زاینسان كه آن پیمان گسل، آغاز دستان می كند
آخر به خون دوستان، آلوده دستان می كند
هی خم به گیسو می دهد، هی چین به ابرو می نهد
هی دل به یغما می برد، هی غارت جان می كند
از چین زلف چون زره، آن دم كه بگشاید گره
شكل هزاران دایره، بر مه نمایان می كند
از نیروی سر پنجه اش، دلها سراسر رنجه اش
ویژه دلم، كآشفته اش از زلف پیچان می كند
با آن كه دل شد زآن او، سر سود بر فرمان او
با وی كند مژگان او، كاری كه پیكان می كند
وه كز غرور دلبری وز غایت افسونگری
سرداری و سرلشكری با زلف و مژگان می كند
***
وقت شد كاسكندر گل لشكر آرایی كند
لشكر گل را خدیو باغ دارایی كند
باغ را دست صبا، عنبر نهد در آستین
راغ را جیب هوا، مشكین ز بویایی كند
خفتگان بوستان را باد بیداری دهد
تشنگان گلستان را، ابر سقایی كند
غنچه از میزان یاقوتی زر لعلی كشد
لاله از مكیال لعلی، سیم پیمایی كند
از نسیم كاكل گل صبح مشك افشان شود
زلف سنبل از شمیم شب سمن سایی كند
دست لاله موسی آسا، آتش طور آورد
طفل سوسن عیسی آیین میل گویایی كند
نرگس اندر مسند رز، بزم شاهی گسترد
غنچه بر فرش زمرّد باده پیمایی كند
ابر گوهربار گردد، باد عنبربو شود
خاك نسرین خیز آید، گل سمن سایی كند
آفتاب غنچه سر از مشرق گلبن زند
نرگس آن خورشید را چون ذره حربائی كند
گل كند در دامن گلچین به جان عندلیب،
آنچه با دلدادگان دلدار هر جایی كند
***
ماه من از شرم بر خورشید اختر پرورد
سرو من بر رخ ز مشكین طرّه عنبر پرورد
قد برافرازد به بزم، آنگه برافروزد جمال
ماه نخشب را فراز سرو كشمر پرورد
آن دو زلف عنبرین پرورده رخسار اوست
لاله حمرا چه نیكو سنبل تر پرورد
این همه سروی كه پرورده است چون قدش نبود
باغبان گر راست گوید سرو دیگر پرورد
جان ما را می تواند پرورد از بوسه ای
آن كه اندر جنتِ رخ آب كوثر پرورد
ای كه گفتی جز صدف گوهر نپرورده است هیچ
ماه من در حقه یاقوت گوهر پرورد
پیكر من زرد گشت از آتش رخسار او
نیست عیب آفتاب ار معدن زر پرورد
***
خوبان كه در آیینه رخ خود نگرانند
دانند كه عشاق چه صاحبنظرانند
در كوی محبّت چه عجب مرحله سنجند
در بحر حقیقت چه گرامی گهرانند
كاش آن مه خورشید نشان چهره نمودی
كاین خاك نشینان به رهش منتظرانند
تنها نه منم از پی او بی خبر از خویش
برّی است كه تن ها ز پیش بی خبرانند
نی جامه كه بر تن به عوض دست بدرند
آنجا كه مجانین غمت جامه درانند
غوغای خلایق همه دانی سبب از چیست
بر عشق من و حُسن تو افسوس خورانند
دی افسرش از گفته سعدی همه دم گفت
«شوخی مكن ای دوست كه صاحبنظرانند»
***
مرا ز دست تو دانی، چها بسر گذرد
چها به من، ز تو ای شوخ سیمبر گذرد
گذشت روز وصال تو و همی شادم
كه شام هجر تواش، نیز بر اثر گذرد
بجز دو سنبل مشكین فراز نخل قدت
كه دیده مشك تر، از سرو كاشمر گذرد
به شام هجر تو، بس شعله ها كه زآه دلم
شهاب وار، ز خاور به باختر گذرد
***
شبی به شوخیم، آن ترك سیمتن بكشد
مرا چو شمع سحرگه در انجمن بكشد
چگونه طاقت گفت و شنیدمی آرم
از آن دو لب، كه مرا ذوق یك سخن بكشد
ز بس كه گشتم و چهرش عیان نگشت مرا
خیال آن كمر و فكر آن دهن بكشد
روا مدار، چو من عندلیب نغمه سرای
شبی به گلشنم، آن زلف چو زغن بكشد
چگونه بوسه توانم زدن به پیرهنش
مرا كه یك نفس، آن بوی پیرهن بكشد
مرا وطن سر زلف تو بود و دور شدم
جدا ز زلف توام حسرت وطن بكشد
میسر است كه با تیغ ابروان بكشی
مخواه تا دگری در چه ذقن بكشد
***
از جان بگسل، صحبت جانانه بدست آر
بشكن صدف و گوهر یكدانه بدست آر
معموری تن چیست، به ویرانی آن كوش
صد گنج از آن گوشه ویرانه بدست آر
در راه وفا، شمع صفت ز اشك دمادم
آبی ز پی آتش پروانه بدست آر
گرد كره خاك چه پویی چو سكندر
آب خضر از چشمه پیمانه بدست آر
آن آب كه بر باد دهد آتش جهلت،
از خاك نشین در میخانه بدست آر
دردید كش آن بزم به جان گردهدت جام
جان میده و یك جرعه حریفانه بدست آر
هشیاری جاوید گرت هست تمنی،
یك ساغر از آن باده مستانه بدست آر
سرّ صفت عشق مگو در بر عاقل
بی پا و سری چون من دیوانه بدست آر
گر كحل حقیقت طلبد مردم چشمت،
خاك قدم مردم فرزانه بدست آر
آسودگی خلق بود غافلی از حق
از خلق ببر، گوشه كاشانه بدست آر
تو همچو من، از اهل حقیقت نئی افسر
تحقیق بهل، قصه و افسانه بدست آر
***
تهی شد كاسه از می، كیسه از زر
نه ساقی مهربان با من، نه دلبر
اگر با ما خوشی این جان و این دل
می و زر گر بخواهی جای دیگر
بنام ایزد، مرا در خانه باشد،
بتی یاقوت لب، خورشید منظر
ز یاقوتش عیان لعل مصفّا
به خورشیدش نهان ماه منور
***
ما را، ز دل، اندر غم دلبر، گله بسیار
دل را گله از ما كه كند حوصله بسیار
پوئیم به سر در سفر عشق تو ره را،
پای دل ما كرده اگر آبله بسیار
یوسف نرود در بر یعقوب وگرنه،
از مصر به كنعان گذرد قافله بسیار
شغلی نبود خوب تر از عشق دلارام
ورنه بود از بهر دلم مشغله بسیار
درمان غم عشق بود صبر و هم از صبر
تا مرحله عشق بود فاصله بسیار
در عشق بدان پایه شدم شهره كه در شهر
هر شب بود از آه دلم مشعله بسیار
ای زلف چه داری كه غزالان ختایی
هم گردن شیرند در این سلسله بسیار
خوب است به دفتر سخن دوست وگرنه،
در مدرسه باشد ورق باطله بسیار
نبود عجبی گر دل صد پاره افسر،
با ناوك عشق تو كند حوصله بسیار
***
نظاره كردی بر كشتنم، نظاره دیگر
اشاره ای كه شوم زنده از اشاره دیگر
بجز دلم كه پس از خون شدن ز دیده برآمد
رفو شد از مژه، دل های پاره پاره دیگر
نداشت یكسر مو جای خالی آن صف مژگان
دریغ دل كه نیاویخت بر قناره دیگر
به غیر آن كه بدست غم تو جان بسپارم
نماند بر من بیچاره راه چاره دیگر
در این سحرگه ما را ستاره سوخته عشقت
مگر ز چرخ دگر بردمد ستاره دیگر
به سنگ، آتش آهم گرفت و در تو نگیرد
كه سخت همچو دلت نیست سنگ خاره دیگر
اشاره ای شده افسر، ز دوست در پی قتلت
سپار جان كه شود باز هم اشاره دیگر
***
كیست آن سرو صنوبر قد طوبی رفتار
شكرین خنده و نوشین لب و شیرین گفتار
آمده بر سر ره تا چه كند با من مست
چشم مستش كه بوّد آفت جان هوشیار
تار هر موی كه در دست صبا داد شكست
هر شكن از شكنش رونق بازار تتار
چه بهاری تو كه تا پرده ز رویت شده دور
راغ و باغ تو شده شیفته مانند هزار
هیچ دانی كه چرا ابر بگرید بر گل
این گهرهاست كه بر روی تو آورده بهار
هر كه را می نگرم بسته فتراك تو هست
هست صیدی كه در این دشت نكردی تو شكار؟
***
ای ز شرم عارضت در كاستن جرم قمر
وز عقیق لعل تو، لعل بدخشان خون جگر
مشك تاتاری كه این سان منتشر شد در جهان
از عبیر زلف تو باد صبا دادش خبر
هم حكایت می كند روی تو را بستان و گل
هم روایت می كند بانگ مرا مرغ سحر
تا چه خواهد بود حال سینه های چون حریر
تیر مژگانت كه كرد از گنبد گردون گذر
گر نیازی آورم روزی بگو دشنام تلخ
طوطیان را باید از منطق چكد شهد و شكر
تاكیم رنجور خواهی، گر كشی زودم بكش
خون عاشق باشد اندر مذهب خوبان هدر
***
ای ز ماه طلعتت خورشید تابان شرمسار
وز عبیر طرّه ات مشك تتاری یادگار
چیست شهد جان مشتاق، آن دو لعل شكرین
چیست تار عمر عاشق، آن دو زلف تابدار
صبح و شام از ساحت گیتی گریزد در عدم
پرده برداری اگر روزی از آن زلف و عذار
چیست پنهان در كمانت، ای كمان ابرو كه صید
می خورد تیر تو را چون سبزه اندر مرغزار
خون گره در ناف آهوی ختایی شد زرشك
تا به صحرای ختا، بردت صبا بویی ز تار
خواهمت روزی چو جان اندر كنار خویشتن،
همچو بادام دو مغز اندر یكی جلد استوار
نار در مار آوری پنهان ز هر آئین و كیش
مار بر نار افكنی پیدا ز هر رسم و شعار
در بهار ار نغمه سنج آمد هزار اندر چمن
افسر، اندر گلشن تو نغمه ها زد چون هزار
***
بسته بر قتل من آن ترك جفا پیشه كمر
ابروان كرده حسام و مژّگان را خنجر
دل ما در صف مژگانش، شبی یك تنه تاخت
چون نیارست ستیز آورد انداخت سپر
بر نثار دُر دندان و عقیق لب او،
از دلم دیده فرو ریخت عقیقین گوهر
نبرد شیفتگی راه به غم خانه دل
نشود شیفته، گر زلف تو از باد سحر
در خم زلف دلم آرزوی لعل تو كرد
طلبد آب حیات از ظلمات اسكندر
***
ای كه صد دل به یكی حلقه زلفت زنجیر
گر بود شیر، كند آهوی چشمت نخجیر
هر كجا ماه رخی، مهر تواش داده فروغ
هر كجا شیردلی، عشق تواش كرده اسیر
تو به قد نازی و او را همه قامت زیبا
بید مجنون نكند جلوه سرو كشمیر
جعد پنهان كن و بنگر به رخش زلف سیاه
دود انگشت نبخشد اثر مشك و عبیر
ابرویش بنگر و مژگان بفكن بر ابرو
ای كمان دار مزن تیر، بترس از شمشیر
نیستی رستم دستان، بهراس از سهراب
نیستت زهره شیرانه، بپرهیز از شیر
به دو زلفش كه اگر خاطرش آشفته شود
می كشم یك شب از آتشكده سینه صفیر
خرمن ماه تو آتش زنم از شعله آه
كه شود آینه خاكسترت ای مهر منیر
به دعا كشور حسن تو كنم زیر و زبر
كه نماند اثرت هیچ ز اكلیل و سریر
پند افسر بشنو، نیك به دست آرش دل
ای كه پولاد من از پنجه حسن تو خمیر
***
ای پناه هر فقیر و هر اسیر
من ز پا افتاده ام دستم بگیر
نه همین زنجیر ما زلف تو شد
هر خمش زندان جان صد اسیر
از دو زلفت روزگارم چون شب است
وز دو لعلت ارغوانم چون زریر
چون رخت ماهی ندیده تاكنون
چشم عالم بین مام چرخ پیر
جستجوی دل ز زلفت می كنم
من نه تنها، بلكه هر برنا و پیر
بود در زلف تو و گم شد دلم
بعد عمری جستمش از نوك تیر
گر به خاكم بگذری بعد از هلاك
چون نیم در استخوان افتد نفیر
***
چشم بدبین فلك بادا هم از روی تو كور
از رخ پاك تو یا رب دیده ناپاك دور
خواستم در حلقه زلفت شبی منزل كنم
بست بر من خط و خال عارضت راه عبور
غافلی از رمز عشق و سرّ درد عاشقی
ای كه خواهی وصل جانان با زر و بازوی زور
با فراق دوست آمد شیشه عمرم به سنگ
عاشق آن نبود كه باشد با غم جانان صبور
آن كه اندر سینه ما تخم حرمان كشت و رفت
باد یارب خاطرش را عیش و عمرش را سرور
آنكه زد در خرمن من آتش آز برق عتاب
همچنان می سوزم و بر من نبخشد از غرور
ای كه چون پروانه از شمع تو می سوزیم ما
كاش می دیدی مرا در آتش از نزدیك و دور
شمع رویت گر شبی پرتو دهد در بزم ما،
بزم ما روشن شود چون شعله های نخل طور
زاهدان را حور و غلمان بهشتی خوش بود،
عاشقان را وصل جانان خوش تر از حور و قصور
***
ای كه بر ما گذری با همه كبر و غرور
غم ما شیفتگان آوردت عیش و سرور
این همه گام كه از كبر گذاری به زمین
هیچ دانی كه بود دیده ما فرش عبور
چه غم ار ز آن كه كند، بر تو نظر كوته بین
دیده مرغ شب از دیدن مهر آمده كور
چیست وقتی كه بخواهم غم عشقت دم مرگ،
چیست روزی كه ببینم مه رویت شب گور
غم و شادی همه یكسان بنماید در عشق
خود تفاوت نبود با غم دل ماتم و سور
افسرا، گر ننهد پا بسرت دوست، مرنج
كه سلیمان ننهد تاج شهی بر سر مور
***
ساقی بیار باده كه آمد بهار باز
شد صحن بوستان چو عذار نگار باز
ساقی به روی گل قدحی پر كن و ببخش
كو اعتبار عمر كه آید بهار باز
گل در چمن چو شاهد ما لاله برفروخت
شد وقت جام باده و بوس و كنار باز
در ساحت چمن بود از جنبش نسیم
سنبل چو زلف لاله رخان بیقرار باز
عطار گرنه باد بهاری است، پس چرا،
در باغ برده طبله مشك تتار باز
ور نیست لاله شاهد هرجایی از چه رو،
افروخته به كوچه و برزن عذار باز
افسر، ز جور لاله عذاران سروقد
دارد رخی ز لاله خونین نگار باز
***
پرورده نهان به مشك و كافور
در شهپر زاغ بیضه نور
دارد مه نو عیان به غبغب
كافور به ساتكین بلور
ماه تو كه شرم روی مهر است
چشم بد آفتاب از او دور
ماهی تو و مهر كرم شب تاب
مهری تو و ماه مرغ شب كور
شمشاد تو شرم قد طوبی
رخسار تو رشك گلشن حور
با آن كه ملولم ماندم از غم
جانم به امید توست مسرور
دور از لبت ای بت شكرخند
نوشم شده همچو نیش زنبور
***
جان است اگر گرامی و عمر است اگر عزیز،
بادا نثار روی خوش و سیرت تو نیز
صبح است و باغ پرگل و بلبل ترانه سنج
تا بوستان بهشت كنی ای نگار خیز
بستان نه بلكه ساحت كیهان معطر است
تا داده ای به باد تو آن زلف عطر بیز
تا من برقصم از غم شادی فزای دوست،
مطرب تو نغمه سركن و ساقی تو باده ریز
گر آتشم زنی چو نی اندر به بند بند،
عاشق نباشد آن كه ز نار آورد گریز
از جان هزار بانگ برآید كه مرحبا
گر بند بند من بشكافی به تیغ تیز
***
در كشورم كشید سپه پادشاه باز
در مزرعم نماند اثر از گیاه باز
دور از نظر شدی تو و عمری بود كه ما،
داریم دیده در طلبت فرش راه باز
ای نفس شوم شرمی از این كرده های زشت
گیرم كه كردگار ببخشد گناه باز
هرچند صیقل آوری افزون شود غبار
آیینه را كه تیره كند دود آه باز
من بنده گریخته از درگه توام
هم بر در تو آورم اكنون گناه باز
از جهل اگرچه توبه شكستم هزار ره
نتوان طمع برید ز لطف اله باز
از كوی دوست دل نگران گر نمی رود
اندر قفا كند ز چه افسر نگاه باز؟
***
تا هست در تن من افسرده جان نفس،
جز دیدن رخ تو نباشد مرا هوس
شب های هجر با غم عشق تو هر زمان،
هم نغمه با هزارم و هم ناله با جرس
در جلوه گاه عشق ز فرط فروتنی،
سیمرغ آشیانه كند در پر مگس
آنجا كه موج خیزد شود بحر ژرف عشق
تمساح را امان نبود جز دهان خس
یك كودك ار ز عشق برآید به كارزار،
بر عقل چیره بسته شود راه پیش و پس
در سینه ام دلی است كه سوزد سپندوار
در آتشی كه شعله طورش یكی قبس
گلشن اگر بهشت، كه بر مرغ جان ماست
بی روی دوست تنگ تر از خانه قفس
در قالب مُحبّ تو مأمن كند حیات
در حنجر عدوی تو خنجر شود نفس
***
پروانه را ز آتش دلها خبر بپرس
سوز و گداز شمع ز آه سحر بپرس
با مدعی بگوی كه از گفتگوی ما،
از لعل یار بگذر و حرفی دگر بپرس
تا مهر اوست در دل ویران من نهان،
احوال گنج از من بی پا و سر بپرس
با زلف دوست قصه بخت سیه بگو
وز لعل یار غصه خون جگر بپرس
ز احوال آب شور كه چون لؤلؤ آورد
بی جستجو ز مردمك چشم تر بپرس
احوال سختی دل سنگین دلان شهر،
از ناله های دمبدم بی اثر بپرس
شرح جفا كشیدن افسر به بند عشق،
از نیك پی خجسته آن نوسفر بپرس
***
بود بیمار چشم یار و جان من پرستارش
پرستاری كه این باشد چه باشد حال بیمارش
نمی آرد كس این بیمار را تاب پرستاری
كه با صد ناتوانی جان من آمد پرستارش
من آن مرغم كه چشم باغبان از بهر پاس گل،
شررها می زند در آشیان هر روز صد بارش
بسی حیرانم از این باغ و از این سرو و از این گل
كه آمد در نوا یكسان تذرو و بلبل و سارش
از آن ترسم كه سوزد در گلستان ریشه گلبن
از این سان مرغ جانم گر شرر ریزد ز منقارش
دلم در گلشنت آن آتشین مرغ است خوش الحان
كه چون پروانه سوزد بلبل از آزرم گفتارش
چنان پا می نهم از حسرت صیاد در صحرا
كه چون مژگان برون آید ز چشمم ناوك خارش
چنان مرغ دلم در دام غم مستانه می نالد
كه هر كو بشنود دیگر نخواهی دید هشیارش
دلی كز نوك تیر عشق مجروح است چون افسر
توان دانست حال زخم دل از چشم خونبارش
***
كسی كز عشق خوبان هیچ نبود صبر و آرامش
بباید ترك سر كردن كه ناكامی بود كامش
اگر عاقل بود عاشق نخواهد شد در این وادی،
ز خود بگذشتن و جان دادن است آغاز و انجامش
درآن وادی كه عشق خوبرویان آتش افروزد
بود با شعله یكسان جسم و جان پخته و خامش
نمی دانم چرا شد تیره چون شب روزگار من
زخورشیدی كه شمع ماه آمد مشعل بامش
شبی خورشید ما طالع شود، گر تیره بختی را
پدید آید همان دم بامداد عید در شامش
خوش آن بی خانمان رندی كه در كیش نكونامان
نه جا در مجلس خاص و نه پا در شارع عامش
كه می گویی كه عاشق را نباشد كفر و اسلامی،
همان زلف و رخ دلدار باشد كفر و اسلامش
***
هر آن بلبل كه آمد بوستان دیدار صیادش
از آن نالد كه می ترسد كند صیاد آزادش
جفاهایی كه بلبل می كشد در بوستان از گل
همان دست خزان از باغبان گیرد دگر دادش
ننالد در گلستان یك نفس بلبل به كام دل،
نسازد گل اگر بی داستان باغبان شادش
ندارد پاس گلبن باغبان زآن رو كه می ترسد
بسوزد شعله آهم شبی از بیخ و بنیادش
بنام ایزد سهی قدی چمان اندر چمن آمد
كه دست باغبان ننشانده سروی همچو شمشادش
در این بستان غزلخوان است هم بر سرو و هم بر گل
تذرو ما كه بلبل در ترنم خواند استادش
بهار آمد كه گردد بوستان چون صفحه ار من
بود گل، روی شیرین، بلبل شوریده فرهادش
بود مانند بلبل نكته سنج و بذله گو افسر
مگر در باغ روزی بشنود آن شوخ فریادش
***
وه چه خوش است گلشن و باد خوش بهاریش
لاله و داغ آتشین، سنبل و بیقراریش
سرو سهی به بوستان یاد قد تو می كند
هر نفسی كه می زند دم ز نوا قناریش
سنبل بی قرار تو می ببرد قرار من
تا ز نسیم بشنوم قصه بیقراریش
در چمن و در انجمن جمله بود ز عشق تو،
بلبل و بیقراریش، عاشق و دلفكاریش
از غم و شادی جهان گوشه گزیده ایم ما
گل رخ و بی وفایی اش، دلبر و غمگساریش
گر بزنی تو بر جگر، تیر هلاكم ای پسر،
زخم تو را بود سپر، سینه و زخم كاریش
دوش همی به عشوه ها، گفت بنال افسرا،
بلبل مست شد كجا زمزمه اختیاریش؟
***
آن كه قرار ما بود قصه آشنائیش
كی برسد به مهر و مه دعوی روشنائیش
این همه گفتگو عبث بر سر عمر و زید شد
خوش بود آن كه بشنوم صحبت آشنائیش
هیچ از او بجز وفا، سر نزند به عهد ما
آن كه به دهر قصه شد شهرت بی وفائیش
آن كه جدا نمی شود نقش وی از خیال من
چند به سینه پرورم درد غم جدائیش
هیچ به او نمی رسد فتنه روزگار از آنك
كامده روزگار خود، از دل و جان فدائیش
از رمد است ایمن و از سبل است در امان
روشن اگر شود دمی دیده به روشنائیش
گو نبود میسرم شاهی هفت كشورم
كز همه چیز بهترم مرتبت گدائیش
هر كه ز دوست بگسلد بسته بند غم شود
محنت بستگی بود خوب تر از رهائیش
افسر اگر نه روز و شب مدحت یار می كند
لعل ز لب چرا چكد گاهِ غزل سرائیش
***
آتش زنم ز عشق گر اینسان به جان خویش
روشن كنم چو شعله شمع استخوان خویش
گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط
گلشن كنم ز لاله كنار و میان خویش
گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل
با مدعی نگویم راز نهان خویش
چون بحر در خروشیم و چون باده ام به جوش
مهر خموشی ار زده ام بر دهان خویش
خاموشیم بود سبب كام مدعی،
از كام بهتر آن كه برآرم زبان خویش
بحریم و آتشیم، خروشان و سركشیم
وز كف نمی دهیم در این ره توان خویش
تا آنكه یار جان و دل از ما كند قبول
افسر، گرفته بر كف دست ارمغان خویش
***
روز هنگامه شه ما، صف مژگان سپهش
وآن خم زلف پر از حلقه، كمند و زرهش
ترك آن چشم سیاه مژه اش حاجت نیست
كار صد لشكر خونخوار كند یك نگهش
آن كه از ناز نهد پای تكبر بر خاك
غافل است آن كه بوّد فرق سران خاك رهش
آن كه از دیده او دیده ما گشت سفید،
نور هر دیده بود مردم چشم سیهش
به قیامت نكند میل بهشت و رخ حور
هر كه آغوش نگاری بود آرامگهش
غیر ترسم بر افسر هنر خویش كند
فرصت صحبت وی بار خدایا مدهش
***
هركه نبود گل نورسته به گلشن چو منش
واله و مست كند نغمه مرغ چمنش
یار مانند بهار آمد و می باید داد
باغبان را خبر از سنبل و سرو سمنش
چه توقع كند از بوسه لعلش گل سرخ
آن كه اندر دو لب غنچه نگنجد دهنش
باغبان سرو قدش دید و نظر كرد و نبود
در چمن سرو و شكر خنده شیرین سخنش
سروش از خون دل و اشك چنان پروردم،
كه بود میوه انار لب و سیب ذقنش
دلم از بهر چه آشفته و بی سامان است
گر نه باد سحر آشفته نماید وطنش؟
همچو حورا، ز پس حله و می از پس جام،
می نماید ز پس برد یمانی بدنش
***
آن كه حیرانیم افزود ز پا تا به سرش
شد چو مو پیكرم از حسرت موی كمرش
عاشق از لعل لبش یك دو سه بوسی نگرفت
تا نپرورد به لخت دل و خون جگرش
ترسم از رنج بمیرد دل و افسوس خوری
در غم عشق جدایی مپسند این قدرش
مرده دل هیچ نداند غم عشق گل و سرو
هم مگر زنده كند نغمه مرغ سحرش
تا گل گلشن ما، لاله دوری افروخت
سوخت پروانه صفت مرغ دلم بال و پرش
هر نهالی ثمری دارد و سرو قد دوست
آن نهالی است كه عاشق فكنی شد ثمرش
دلم اندر خم آن زلف نهان گشت و كنون
هست عمری كه نیامد نه اثر نه خبرش
***
آن كه در دیده بینای من آمد جایش
هیچ از ریختن خون نبود پروایش
كرده منقار به خون جگر خویش خضاب
طوطی از حسرت لعل لب شكر خایش
زنده چون خضر از آن نیست سكندر كه نداشت
ذوق بوسیدن لعل لب روح افزایش
گفته بودند به آواز دف و نغمه چنگ،
دیده بودند به زیبایی اگر همتایش
ناز بر مشتری و فخر به ناهید كنم
بر سرم باشد اگر سایه گردون سایش
آن كه فرسود مرا در غم تنهایی و رفت،
باد یارب همه جا شادی غم فرسایش
***
بنازم خاك اقلیم سلیمان را كه هر مورش،
بیارد تخت بلقیسی اگر سازند مأمورش
حدیثی را كه عقل از نقل آن دیوانه شد یارب،
بدارم تا كی اندر تنگنای سینه مستورش
ندانم شاهد ما را چه شهد آمد به لب پنهان،
كه می جویند خلقی نوش جان از نیش زنبورش
اگر بهرام گوری عاقبت گورت كشد در بر
زمن گر باورت نبود، چه شد بهرام و كو گورش؟
فزاید تیرگی درچشم عاشق بی رخ جانان
برافروزند اگر در محفل جان مشعل طورش
نكورویی كه نقد جان شهانش دربها داده،
چسان بی زور و زر در خانه آرد عاشق عورش
نبیند آفتاب روی جانان چشم كوته بین
كه عاجز باشد از دیدار چشم مرغ شب كورش
به شمع عارض او هركه نزدیك است می سوزد
همان بهتر كه افسر گاهگاهی بیند از دورش
***
دارم هوای آن كه روم در دیار خویش
بندم دوباره دل به سر زلف یار خویش
زین ورطه پر از خطرم تا كجا برد
دادم به دست كودك نادان مهار خویش
خلق از برای مشك به تاتار می روند
ما كرده چین زلف بتان را تتار خویش
در شهر، شهره گشت به عشق تو نام ما
كردیم زنده سیرت اصل و تبار خویش
ای تیره بخت دل سر زلف بتان مجو
مپسند تیره روز من و روزگار خویش
مردم نگارخانه مانی هوس كنند،
ما را، نگارخانه مانی، نگار خویش
ای دیده لعل كرده به دامان كجا روی
از بهر دوست برده كس این سان تتار خویش
گفتم مگر ز غصه دلدار وارهد
افسر نداشت در غم او اختیار خویش
***
آتش زنم ز عشق گر اینسان به جان خویش
روشن كنم چو شعله شمع استخوان خویش
گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط
گلشن كنم ز لاله كنار و میان خویش
گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل
با مدعی نگویم راز نهان خویش
چون بحر در خروشم و چون باده ام به جوش
مهر خموشی ار زده ام بر دهان خویش
خاموشیم بود سبب كام مدعی،
از كام بهتر آن كه برآرم زبان خویش
بحریم و آتشیم، خروشان و سركشیم
وز كف نمی دهیم در این ره توان خویش
تا آن كه یار جان و دل از ما كند قبول
افسر، گرفته بر كف دست ارمغان خویش
***
آیم از دیر مغان سرخوش و مست و مدهوش
حلقه بندگی پیر مغانم در گوش
یك زمان مطرب ما نغمه سراید كه برقص
یك طرف ساقی ما باده بریزد كه بنوش
تا چرا داده به من لعل مروّق ساقی
چون خم باده حریفان همه در جوش و خروش
نشوم مست و خراب از می ناب ای ساقی
تا حریفان نكشندم چو سبو دوش به دوش
خوش تر آن است كه بر باد دهیمش چو غبار،
سر ما گر نشود خشت خم باده فروش
تا چه حكم آیدم از درگه دیوان قضا،
چشم بر ساقیم و گوش به الهام سروش
شد بهار و به فغان آمده مرغان چمن،
غفلت است آن كه در این فصل نشینی خاموش
عاشق آن است كه بی خود كندش نغمه عشق
نه كه از زمزمه مرغ سحرگه مدهوش
ساقی مجلس اگر باده از آن دست دهد
افسرا، جان و دل خویش به جامی بفروش
***
چشمه حیوان بر ارباب هوش
چیست لب مغ بچه باده نوش
افسر و دیهیم فریدون و جم
نیست مگر خم می، می فروش
می نچشی نشئه صهبای عشق
همچو سبو گر نكشندت به دوش
دل شده چون شمع به سوز و گداز
امشبم از عشق تو مانند دوش
گوش فلك را نشوم گوش وار،
تا نكشم حلقه عشقت به گوش
افسر، اگر پخته عشقش نه ای،
چون خم می ز آتش غیرت بجوش
***
بر دوش فكند زلف را دوش
خورشید ز شام شد زره پوش
زلفش چو شبان تار عشاق
در ماتم بخت ما سیه پوش
هنگامه صبح رستخیز است
آن شام، كه گیرمش در آغوش
ما یاد تو می كنیم دایم،
ما را تو چرا كنی فراموش؟
از بهر خدا چگونه باشد،
با ناله ما، لب تو خاموش؟
از لعل لبان شكر فروشی
از ابروی خویش سركه مفروش
***
دوش دیدم بر در میخانه پیر می فروش
كرده یك یك می كشان آویزه حكمش به گوش
از می مینای او میخوارگان مست و خراب
زآتش صهبای او دردی كشان اندر خروش
این به آن گوید هنیألك ز من بستان قدح
آن به این گوید كه در كش جام و نوشت باد نوش
گرچه ما بی خود جوانانیم لیك از لطف پیر،
ساغر اندر دست داریم و سبوی می به دوش
ما همه درجستجوی نام و او ننگش ز ما،
ما همه در گفتگوی راز و او یكسر خموش
تا چه گوید از كرامات و چه بنماید ز كشف
ما همه نسبت به او سر تا قدم چون چشم و گوش
خام را نبود خبر از پختگان درد عشق
پخته داند تا چرا از شعله خام آید به جوش
ای كه در عالم ندانی حالت درد فراق
تا كیم بیهوده گویی در ره وصلش بكوش
***
خوشا سودای عشق و روزگارش
وز آن خوش تر به جان ما شرارش
دلم در زلف او عمری اسیر است
من آشفته سامان یادگارش
توانم برد چشم ناتوانش
قرارم برد زلف بی قرارش
مسلمانان ز عشق روی خوبان
دلی دارم، ندارم اختیارش
بنام ایزد مرا باشد نگاری،
كه مانی شرمسار است از نگارش
نمی دانم چه باغست این محبت
كه برق آرد به جان گل شرارش
در آن وادی كه عشق آید به جولان
جهان تسخیر یك چابك سوارش
***
ای كه تو را ز شام مو، روی دمیده چون فلق
از فلق تو خون جگر، ساغر باده شفق
از می ساغر لبت، لعل بدخش غرق خون،
وز تف حسرت رخت خرمن ماه محترق
ای گهر عقیق لب جیب و برم یمن كنی،
خون دل از دو دیده ام ریز اگر بدین نسق
مردم چشم روشنم دید بیاض روی تو
شست سواد دیده ام ز اشك روان خود ورق
شادی وصل عاقبت شد به فراق منتهی
وه كه به رنج شد بدل، لذت عیش ماسبق
روی چو آفتاب تو، تافته بر جهانیان
بوالهوسان چو شب پره هیچ ندیده جز عشق
مفتی شهر را بگو، منكر عاشقان مشو
ورنه به شرع ما شوی، موجب ذم و طعن و دق
قاصد یار افسرا، مژده وصل می دهد
لایق او چو نیست زر، سر بنهیم بر طبق
***
ای ماه پریچهر مطبوع خصایل
ای سرو صنوبر قد خورشید شمایل
آن زلف چو شام تو كه پرورده صبح است
بر تیرگی بخت دل ماست دلایل
پیداست كه بر فرق كند خاك تحسر،
آن دست كه بر گردن تو نیست حمایل
پرورده خون دل و سرچشمه چشم است
سرو تو كه با سركشی آمد متمایل
ای دوست تویی از من و من از تو دریغا
كاغیار میان من و تو آمده حایل
تا خاك شود پیكر و آنگه بردش باد،
هرگز نشود از دل ما مهر تو زایل
آن نقطه موهوم كه گویند دهانش،
هیچ است و عجب این كه كند حل مسایل
تا سوخت مرا آتش عشق تو دل و جان
از آب بصر یكسره شستیم رسایل
بر زلف تو تنهاست نه مایل دل افسر،
بسیار دل این سلسله را آمده مایل
***
ماه من، ای بدر آفتاب شمایل
شاه من، ای خسرو خجسته خصایل
دیده ترسا به هیچ دیر و كلیسا
چون تو ندیده بتی بدیع شمایل
فتنه چشمت بلای جان بزرگان
رشته زلفت بقای عمر قبایل
ابرو و چشمت قرین هم به چه ماند؟
ترك سیاهی كه تیغ كرده حمایل
عفو تو بر جرم خود شفیع نمودم
بهتر از اینم دگر كدام وسایل
پاره كنم پیرهن كه هیچ نگنجد
جز بدن اندر میان ما و تو حایل
***
ای كه در فكر مهندس، دهنت سرّ محال
كمرت نیز در اندیشه ما دیگر حال
تا تو با ماه رخ و زلف دراز آمده ای
عاشقان راست شب و روز نظر بر مه و سال
شده از حسرت صهبای عقیق لب تو،
ساغر دیده ام از خون جگر مالامال
گر پریشان نبود زلف تو چون خاطر من
از چه آشفته شود هر نفس از باد شمال
سوخت گر بال و پر مرغ دلم برق غمت،
در گلستان تو پرواز كند بی پر و بال
***
تیری كه زد به دشمن، ما را نشست بر دل
دردا كه صید ما را صیاد كشت غافل
افسوس، كان جفاجو، از ما نمی ستاند
هرگز بهای بوسی جان و تن و سر و دل
ما را به خاك كویش جان دادن است آسان
وز دست جور عشقش جان بردن است مشكل
گر استخوان شكافند بیرون نمی توان كرد
ما را كه آب مهرش بسرشته اند در گل
قندیل و شمع ما را پرتو فرو نشاند
در بزم اگر درآید ماهی بدین شمایل
عمری بود كه افسر، با درد عشق یار است
كی می توان از این بحر كشتی برد به ساحل
***
مرحبا ای برید باد شمال
كه به ما می دهی نوید وصال
چند گویی كه خون عاشق مست
شد به فتوای شیخ شهر حلال
عاشق و رند و بی خود و مستم
گر مرا می كشی تعال، تعال
با شراب مروّق لعلت
جامم از خون دیده مالامال
گر مرا می كشی به عشوه بكش
كه همین جا است جای غنج و دلال
چون تو نقشی دگر نخواهد زد
قلم صنع قادر متعال
***
حالت چشم تو و قصه بیماری دل
می توان یافت طبیب از اثر زاری دل
بخت بیدارتو داند كه من و مردم چشم
چشم خوابی نكنیم از غم بیماری دل
من و چشم تو و دل هر سه علیل و بیمار
هم مگر لعل تو آید به پرستاری دل
خون شد از بس كه غم لعل تو را خورد دلم
نكند لعل تو از بهر چه غمخواری دل
یك گرفتار در این شهر نباشد چه كنم؟
با چنین بی خبران شرح گرفتاری دل
هیچ دانی كه چرا از وطن آواره شدم
جای ما نیست درآن زلف ز بسیاری دل
شب نبوده است در آن زلف سیاه پرخم،
كه مرا گم نشود جان به طلبكاری دل
هرچه از دوست جفا دید وفا كرد دلم
افسر، آیین جفا بین و وفاداری دل
***
كه می گوید كه من دلبر ندارم
كه از زلف بتان دل برندارم
دل صد پاره ام را مرهمی كو
كه تاب خنجر دیگر ندارم
خوشم با گلستان چشم خونین
كه غیر از لاله احمر ندارم
بكش تیغ و بكش بی جرم ما را
بگو پروایی از محشر ندارم
به بالینم بیا تا بر تو ریزم
وجودی را كه در بستر ندارم
ز لخت دل كنم جان را مداوا
كه دارویی از این خوش تر ندارم
ننوشم بی دو لعلت ساغر می
كه خون دل در آن ساغر ندارم
كشد آن ترك بر افسر اگر تیغ،
من از خاك درش سر بر ندارم
***
من كه سودا زده روی توام
بسته سلسله موی توام
من كه خود بلبل هر گل نشوم
قمری قامت دلجوی توام
هر شب از دست غمت جان سپرم
هر سحر زنده كند بوی توام
همچو برقی كه به خرمن گذرد
سوخت سر تا به قدم خوی توام
روز و شب صحبت هر انجمن است
قصه روی تو و موی توام
تیغ بر كشتن من آخته ای
بنده ساعد و بازوی توام
هر كسی سوی كسی دیده برد
من همه دیده و دل سوی توام
گر بود كوه احد پیكر من
همچو كاهی به ترازوی توام
ای كه از یك نگهم زنده كنی
كشته تیغ دو ابروی توام
ای كه با جنبش آن زلف دراز
صولجان داری و من گوی توام
افسرا، فاش تر از این می گوی
كه بود گلشن جان كوی توام
***
ای كه بی كام لبت یك نفس آرام ندارم
روزگاری است كه كامی من ناكام ندارم
تا خیال دو لبت ساغر و صهبای من آمد،
باده جز لخت دل خون شده در جام ندارم
با تو گر من بنشینم چه غم از طعنه مردم
من كه در مجلس خاصم خبر از عام ندارم
شاید ار لاله برافروزی و چون سرو برقصی
كارزویی دگر از گلشن ایام ندارم
مستی و عربده و رقص بود شیوه عاشق
ننگ از این شیوه من عاشق بدنام ندارم
كفر اگر دیدن یار آمد و اسلام ندیدن
وای بر من، كه همه كفرم و اسلام ندارم
بست تا دام سر زلف تو، پا مرغ دلم را
دانه ای جز هوس خال تو در دام ندارم
ای كه طالع نشود صبح وصال تو ز بامم
روزگاری است كه در هجر تو جز شام ندارم
افسرت چند دعا گوید و از من نپذیری
ای دریغا كه ز تو بهره دشنام ندارم
***
یاد آن شبها كه در زلف تو ماهی داشتیم
روز روشن از پی شام سیاهی داشتیم
با خیال روی چون آینه و لعل لبت
سوز و ساز و صبر و تاب و اشك و آهی داشتیم
آفتابا، تا رخت طالع نگشت از شام زلف،
در میان ماه و رویت اشتباهی داشتیم
می نبودیم این چنین تاریك بخت و تیره روز
ما و دل گاهی كه از زلفت پناهی داشتیم
روزگاری ما و ساقی با دو جزع خون فشان،
در قدح از حسرت لعلت نگاهی داشتیم
تا زر و سیمی به كف بود و لب ساقی به كام
گاهگاهی بر در میخانه راهی داشتیم
كاش می گفتی به ما، آن دم كه می كشتی ز كین
گر به شرع عشق جز عصمت گناهی داشتیم
تا كه البرز غمت در سینه جا دادیم ما،
از كرامت كوه را در پر كاهی داشتیم
ای كمان ابرو، خوش آن روزی كه در نخجیرگاه
سینه را آماج تیرت گاهگاهی داشتیم
ترك چشمت كرده ما را در صف مژگان دچار
ورنه كی پرخاش و كین ما با سپاهی داشتیم
كشور ما كی خراب از لشكر بیگانه شد
ما گدایان افسرا، گر دادخواهی داشتیم
***
یاد ایامی كه در كوی تو كاری داشتیم
ما و دل با زلف و رویت روزگاری داشتیم
در خم هر حلقه زلف تو در القیم پارس
ای خوش آن شبها كه ما چین و تتاری داشتیم
با دو زلف بیقرارت هر سحرگه با نسیم
با همه آشفته سامانی قراری داشتیم
در هوای گلشن روی تو ای زیبا نگار
صفحه رخ را ز خون دل نگاری داشتیم
بر سر بازار رسوایی ز فرّ عاشقی
با همه رسوا شدن ها، اعتباری داشتیم
در سر و چشم و كف و دل روزگاری شد كه ما،
با خیالت باد و خاك و آب و ناری داشتیم
با تن رنجور و جان خسته در میدان عشق
سر به فتراك غم چابك سواری داشتیم
با خیال زلف و رویش روزگاری افسرا،
ما و دل در هر نفس لیل و نهاری داشتیم
***
چو ماه روی تو را در خیال می نگرم
دگر خیال بود هر چه هست در نظرم
اگر تو را لب لعل است لؤلؤ شهوار
من از خیال لبت چون عقیق خون جگرم
اگر تو سرو بنی، من تذرو نغمه تراز
اگر تو شاخ گلی من چو بلبل سحرم
گرم تو اوج دهی بر سریر نه فلكم
گرم تو پست كنی كم ز خاك رهگذرم
گر التفات توام پایمرد لطف شود،
به ملك نظم یكی شهسوار تاجورم
اگرچه ملك خرابم ولی به همت دوست،
در اوج شاعری آزرم ابر پرگهرم
همان درخت كهن عمر دیرسالم من
كه سنگ جور تو ریزد شكوفه و ثمرم
نمك به منطق شیرین من شود شكر
چو بر زبان گذرد نام شاهد شكرم
ز یمن دولت دلدار افسرا، هر شب
در آسمان همه شعرا چو شعر می شمرم
***
چو یاد خوی تو آید در آتش سخنم
گذارم آن كه بسوزد ز شعله اش دهنم
هر آن كه سوز درون مرا كند انكار
عجب كند كه ببیند به غیر پیرهنم
پس از وفات من از داغ عشق خواهی یافت
كه رسته لاله خونین ز دامن كفنم
گهی شهاب و گهی از شهاب می سوزم
فرشته باشم و در اوج دست اهرمنم
درآن بهار كه هرگز خزان نیابد دست
منم كه زمزمه آموز بلبل چمنم
بگیر دست من ای باغبان كه در این باغ،
ز پا فتاد سرو و شكسته سمنم
به پارس زادم و نشو و نما به چین دارم
كه چین نافه زلف تو خوش تر از وطنم
تو آمدی و عدم شد وجود من یكسر
در آن مكان كه تو باشی گمان مبر كه منم
بیاد شمع جمال تو هر سحر، افسر
میان جمع، فروزان چو شمع انجمنم
***
وقت آن است كه از خانه به میخانه روم
مست و مخمور و پراكنده و دیوانه روم
بر در بارگه پیر مغان مست و خراب
نروم، ور بروم عاقل و فرزانه روم
در دلم هست كه روزی به بر مفتی شهر
خرقه انداخته، با ساغر و پیمانه روم
گو مكن شنعت ما، مغ بچه باده فروش
من نه آنم كه ز میخانه به افسانه روم
نوبهار است و چمن غیرت گلزار بهشت
ساقیا دور تو یك جام كه مستانه روم
بلبل زمزمه سنجم من و در محفل گل،
شمع سان سوزم و با حالت پروانه روم
دیده ام حلقه زنجیر پری رویان را
كه چو دیوانه سراسیمه به ویرانه روم
یارب این طرفه حدیثی است كه بر درگه دوست
آشنا آمده بودم من و بیگانه روم
***
عاشق و رند و میخواره من از عهد قدیم
دل و جان در خم زلف تو نمودم تسلیم
آفتابا، ندهم ذره ای از خاك درت
گر دهندم به بها سلطنت هفت اقلیم
گردن از عشق رخت كج شده چون چنبر دال
قامت از بار غمت خم شده چون حلقه میم
نوبهار آمد و حیف است به غفلت مردن
كه مسیحای چمن زنده كند عظم رمیم
زانجمن هیچ در این فصل مرو سوی چمن
ترسم آشفته شود سنبل زلفت ز نسیم
***
تا به دامان تو من دست تولا زده ام
پای بر اطلس و نه جامه خضرا زده ام
تا دلم مطلع خورشید گریبان تو شد
خنده بر روشنی صبح مصفّا زده ام
در تو گر من نظری بنگرم از چشم هوس
تیر بر مردمك دیده بینا زده ام
من كه مستم ز لب لعل تو ناخورده شراب
روشن است آن كه می از ساغر بیضا زده ام
گرچه در اوج غم عشق، كم از عصفورم
پر ز اقبال تو، بر عرصه عنقا زده ام
خون خورد قبطی از این غم، كه من از سیل سرشك
نیستم موسی عمران و به دریا زده ام
ای كه از لعل تو شد، گوهر نظمم جان بخش
دم روح القدس از نطق مسیحا زده ام
تا ز لعل لب تو، بر لب من رفت حدیث
می توان گفت كه حرفی ز معما زده ام
***
غیر آن زلف پر از سلسله زنجیر ندارم
من دیوانه در آن مرحله تدبیر ندارم
من كه ویرانه گنج لب یاقوت تو باشم،
شادمانم كه سر منت تعمیر ندارم
من كه بر تن زره از حلقه زلف تو بپوشم
روز هیجا، بجز ابروی تو، شمشیر ندارم
تا مرا شد صف مژگان جهانگیر تو لشكر
شهربند سخنی نیست كه تسخیر ندارم
وه كه از همت عشق تو سراپای وجودم،
زر ناب است و دگر حاجت اكسیر ندارم
افسرا، بی خود و آشفته و ساغر زده ام من
راستی گویم و سالوسی و تزویر ندارم
***
تذرو باغ توام، دل به شاخ سرو كه بندم
شكنج دام تو خوش تر، ز شاخسار بلندم
من آن تذرو خموشم، كه در فضای گلستان
ز بهر قامت سروی، اسیر حلقه و بندم
چرا خمیده و افتاده چون كمند و كمانم
اگر نه ابرو و زلفت بود كمان و كمندم
تویی كه خوشه سنبل نهی به خرمن آتش
منم در آتش حسرت، نشسته همچو سپندم
مرا چه باك كه تلخ است زهر درد جدایی
چو یاد آن لب شیرین، كند مذاق چو قندم
شنیده ام كه سمندت هلال نعل ندارد
از آن گداخته پیكر، بسان نعل سمندم
***
به ترك ساقی و صهبا، هزار توبه ببستم
چو چشم مست تو دیدم، دوباره توبه شكستم
بگو به ساقی مجلس، به دور ما ندهد می
كه من ز باده لعلش، خراب و بی خود و مستم
فروغ باده چو دیدم در آبگینه صافی
هزار توبه خارا، چو آبگینه شكستم
عقاب عشق چو بر من فكند بال عنایت
ز پای طایر مسكین عقل رشته گسستم
دمی بهم نزدم چشم، بر امید خیالش
به شام تیره غم در بروی دوست نبستم
به عشق مهر جبینی فشانم اشك چو كوكب
به یاد طلعت ماهی، همی ستاره پرستم
اگر چه بند ز پایم گشود و كرد ترحم
سرفرار ندارم كه از كمند نجستم
ورا ز سیب زنخدان، ربودمی دو سه بوسه
دمی به سرو بلندش اگر رسیدی دستم
***
برق عشقت را، چنان در استخوان آورده ام
كاستخوان را همچو نی، آتش به جان آورده ام
از دهانت خواستم سرّی بیارم در میان
هیچ را، تعبیر از آن سرّ دهان آورده ام
بسكه در موی میانت برده ام فكرت به كار
خویش را باریك چون موی میان آورده ام
داده ام دل در هوای كوه نور پیكرت
تا نپنداری از این سودا، زیان آورده ام
بر نبرد خصم، برق جان گداز آه را
توامان با تیرت ای ابرو كمان آورده ام
با حریفان، در قمار دلبری، غنج و دلال
نسیه می آری و من نقد روان آورده ام
گفتم این بالا و چشم و زلف و مژگان چیست؟ گفت:
فتنه ها باشد، كه در آخر زمان آورده ام
همچو افسر، از غمت ای فتنه آخر زمان
شكوه ها بر مردم درالامان آورده ام
***
بسكه لعل و گهر دیده به دامن دارم
دامن از لعل و گهر، غیرت مخزن دارم
كوهكن باشم و باید بكنم جان در كوه
نه چو پرویز سر رفتن ار من دارم
ره ایمان مرا، چشم سیاهی زد و رفت
من به لب، جان ز پی حسرت رهزن دارم
روی شاه پریان دیدم و دیوانه شدم
چه غم از سرزنش عاقل و كودن دارم
بهتر آن است كه بیرون روم از چشم حسود
تن، كه باریك تر از رشته سوزن دارم
من، به میدان تولای تو از همت عشق
همچو گو، در خم چوگان، سر دشمن دارم
افسر، آخر شودم نرم تر از قبضه موم
دل، اگر سخت تر از پاره آهن دارم
***
من دیوانه، كه در حلقه عشاق توام
همچنان بسته زنجیرم و مشتاق توام
عجبی نیست به مردم اگر از زهر فراق
من بی تاب و توان، زنده تریاق توام
به خداوندیت اقرارم، از آن است كه من،
بنده طلعت و زلف و ذقن و ساق توام
گفته بودی كه دهی بوس و دهم جان به عوض
عهد بشكستی و من بر سر میثاق توام
تو چو خورشید در آفاقی و من مرغ سحر
عجب این است كه من شهره آفاق توام
ای كه دلجویی افسر كنی، از پرسش حال
بنده سیرت پاكیزه و اخلاق توام
***
با تو صنوبر خرام، كرده قیامت قیام
كرده قیامت قیام، با تو صنوبر خرام
گر تو بریزی به جام، باده نباشد حرام
باده نباشد حرام، گر تو بریزی به جام
ماه رخت را غلام، آمده خورشید چرخ
آمده خورشید چرخ، ماه رخت را غلام
ولوله خاص و عام، زمزمه حسن توست
زمزمه حسن توست، ولوله خاص و عام
بسكه بود ازدحام، كوی تو چون محشر است
كوی تو چون محشر است، بسكه بود ازدحام
سرو خرامان به بام، جز تو نیامد دگر
جز تو نیامد دگر، سرو خرامان به بام
گر تو ببندی به دام، مایه وارستگی است
مایه وارستگی است، گر تو ببندی به دام
خون دل اندر به جام، افسر بیچاره راست
افسر بیچاره راست، خون دل اندر به جام
***
قدح را در كف ساقی، ز حسرت خون جگر كردم
چو در مستی حدیث از لعل آن زیبا پسر كردم
بت یاقوت لب، مانند صهبا كرد نوش جان
به جام از حسرت لعلش، هم از خون جگر كردم
نخواهد گشت طالع، آفتاب صبح امیدم
چو من، با مدعی از شام هجرش قصه سر كردم
اگر جولان كنم در عالم بالا، عجب نبود
خرد را ذره خورشید آن رشك قمر كردم
شبی یاد آیدم، كز آتش رویش چو پروانه
سراپا سوختم، تا عرصه بر شمع سحر كردم
چو دانستم كه گردد تلخ كام، از قصه صبرم
سپردم جان شیرین و حكایت مختصر كردم
ثنای مدعی كردم، به شكر وعده وصلش،
چه نفرینی، كه شب ها بر دعای بی اثر كردم
ز بس افشاند از هجرش، سرشك از دیدگان افسر،
ز سیل اشك، ملك شاه را، زیر و زبر كردم
***
از نوا كم نكنم، تا نكند آزادم
گر قفس گلشن و گلشن قفس صیادم
آن نهان عشوه، كه آوردی و بردی دل من
از تنم جان رود و آن نرود از یادم
رنج دل در طلب راحت جان دولت نیست
دولت آن است كه من در طلبش جان دادم
هیچ كم می نكند زآتش و آب و دل و چشم
غم عشق تو، كه چون خاك دهد بر بادم
تو چو شیرینی و پرویز هوس پیشه، رقیب
سینه ام كوه و غمت تیشه و من فرهادم
نهم از دایره خط عدم، پا آن سوی
دست جور تو گر این گونه كند بنیادم
افسر، از قید وجود و عدم آزاد شدم
تا به دام سر زلفین بتان افتادم
***
ما كه از صهبای جام عشق تو مستیم
بر سر بازار نام و ننگ نشستیم
تا تو ببینی و باز زخم نو آری،
پاره دل را نهاده بر كف دستیم
عمر دگر كو، كه ما ز عقده آن زلف،
رشته عمری كه داشتیم گسستیم
تا نكند باز پاره حلقه زنجیر
این دل دیوانه را به زلف تو بستیم
تا چه كند بخت حالیا، كه در این شهر
عاشق و بدنام و رند و باده پرستیم
در هوس جام باده لب خوبان،
بی می و ساقی خراب و بی خود و مستیم
***
عیبم مكن امروز كه دستار ندارم
فرداست كه خرقه گرو باده گذارم
ای آن كه به حنجر كشیم خنجر بیداد
تا لب به لب من ننهی جان نسپارم
با قامت شمشاد تو هم بانگ تذورم
با عارض بستان تو هم صوت هزارم
جز ما نتوان گفت كه خورشید ببیند
تا دیده مرا هست به روی تو گمارم
خون در غم عشق تو، بدان مرتبه خوردم
كز مردمك دیده بجز خون نفشارم
مانند دل گمشده خویشتن ای دوست
در زلف تو عمری است كه من طعمه مارم
نتوان كنم از خون جگر، شرح غم هجر
هر نامه كه من سوی تو، با گریه نگارم
جان در كفم از بهر نثار است و دریغا
افسر، نبود لایق دلدار نثارم
***
ای چشمه خورشید تو، آسایش جانم
اندوه غمت، خوب تر از عیش جهانم
جسمی كه از او روح جدا گشته چسان است
ای راحت جان، بی تو من خسته چنانم
در چشم بداندیش بود تیر تهمتن
تیر تو اگر بگذرد از پشت كمانم
از حسرت آن موی میانی كه تو داری
دریاب، كه باریك تر از موی میانم
از دیده ببارم همه دم خوشه مرجان
یاقوت لبت گر نشود قوت روانم
در عشق تو هم بانگ جرس آمده افسر
ای وای، اگر نشنوی آوای فغانم
***
تا به روی تو شد دیده بازم
از همه دلبران بی نیازم
توشه حسن و من بنده تو،
تو چو محمود و من چون ایازم
عشق تو كرده رسوای خلقم
پرده برداشت آخر ز رازم
شمع سان از فراقت همه شب
تا سحرگه بسوز و گدازم
از نگاهی دلم را ربودی
گردش چشم مستت بنازم
جان و دل در رهت دادم، آری
در قمار غمت، پاكبازم
چند، چند از فراغت بسوزم
تا به كی با خیالت بسازم
وصل تو تا مراد دلم شد،
غیر جان نیست بر كف نبازم
جز خیال رخش، نیست افسر
مونس شام های درازم
***
تا عشق را قدم بسركو نهاده ایم
از كوی عافیت قدم آن سو نهاده ایم
آرام و تاب در پر عنقا سپرده ایم
صبر و سكون به سایه آهو نهاده ایم
پابست زلف سلسله مویی شدیم ما
واینك بپای سلسله ز آن مو نهاده ایم
گامی نرفته ایم نكو در تمام عمر
این گام اول است كه نیكو نهاده ایم
بر یاد دوست، شب همه شب تا سحرگهان
شیدا صفت بنای هیاهو نهاده ایم
هر شب در آرزوی دو مرجان لعل او
بر كهربا، دو رشته لؤلؤ نهاده ایم
با نقد مهر دوست كه چون زر خالص است
ما سنگ ناقصی به ترازو نهاده ایم
ما بلبلان نغمه سرا، مهر خاموشی
بر لب از آن دو لعل سخنگو نهاده ایم
بگذر شبی به كلبه عشاق و از غمش
سرها ببین كه بر سر زانو نهاده ایم
با داغ او خوشیم كه آخر بیادگار
نقشی به دل از آن رخ دلجو نهاده ایم
***
چه حاجتم بود از جام باده من كه مدامم
بود ز هجر بتان اشك دیده، باده و جامم
به شامم ار بنمایند رو چه حاجت صبحم
به صبح ار بگشایند مو چه منّت شامم
كه از اشارت ابرو همی كشند به تیغم
كه از سلاسل گیسو همی كشند بدامم
یكی منم كه به عالم ز فیض روی نكویان
ندیده كامی و رسوای خاص و شهره عامم
میان عاقل و دیوانه هست فرقی و لیكن
من اندر این متحیر كه ز این میانه كدامم
مرا مگوی كه بگذر ز عشقبازی و رندی
اگر منم كه بر این آستان همیشه غلامم
ز فرّ بخت بجائی رسیده پایه ام افسر
كه پنج نوبت عشق بتان زنند بنامم
***
ای صبا از ره یاری سوی یارم گذری كن
دمی از حال دل غمزده او را خبری كن
كای طبیب دل بیمار، بر خسته خویش آی
بعیادت قدمی نه، به عنایت نظری كن
كف آبی به دل سوخته غمزده ای زن
مشت خاكی به سر خسته خونین جگری كن
مرهمی برتن صد پاره ز تیر ستمی نه
گذری بر سر غمدیده ی بی پا و سری كن
آخر ای كوكب تابنده ز گردون بنما رخ
آخر ای مهر درخشنده ز مشرق اثری كن
روز ما شام شد از دست غمت چند تطاول
صبح رویا، حذر از ناله و آه سحری كن
خلق را جان و دل اندر گرو سیم و تو افسر
خرقه هستت دل و جان در گرو سیمبری كن
***
دوش از درم درآمد، آن سرو سیمتن
شادان و خوی فشان و غزلخوان و خنده زن
با رویی، ای بمیرم، تاراج دین و دل
با مویی، ای نباشم، یغمای جان و تن
دلهای خستگانش، اندر شكنج زلف
جانهای بی دلانش، اندر چه ذقن
بر چهره دلفریبش هی رشحه رشحه خوی
چون قطره قطره ژاله بر برگ نسترن
زلفیش و مو بمو، همه زنجیر عاشقان
موئیش و تو بتو، همه زنار برهمن
از لوح سیمگونش پیدا، غبار مشك
در حقه عقیقش، پنهان دُر عدن
شمع رخش، به مشعل خورشید سخره خوان
لعل لبش، به معدن یاقوت طعنه زن
***
تا چند جفا باما، یك ره ز وفا دم زن
با خیل وفاكیشان، دستان جفا كم زن
جمعیت دلها را، آشفته اگر خواهی،
دستی ز سر شوخی، بر طرّه پر خم زن
دل در خم گیسویت، كارش به جنون پیوست
بر پای گران بندیش زین سلسله محكم زن
در دایره ای كانجا، خوبان جهان جمعند
بنمای یكی جلوه، وآن دایره بر هم زن
بر گردن دلها بند، از زلف مسلسل نه
بر تارك جانها، تیغ، زابروی موسّم زن
زآن رایت فیروزی، كت قامت موزون است
بروی ز دو چین زلف، همواره دو پرچم زن
از سنبل مشكینت، تاری به چمن بفرست
طغرای سیه رویی، بر خط سپرغم زن
گر ملك سخن افسر، در زیر نگین خواهی
روزی چو سلیمان دم، زآن لعل چو خاتم زن
***
تا چند سخن از عقل، از عشق دلا دم زن
زنهار، دم از دانش اندر بر ما، كم زن
افسانه دور دهر، بر ما چه فروخوانی
شیدای رخ یاریم، با ما ز جنون دم زن
ز اسرار نهان عشق، یك نكته بگو با ما
دم از نفس قدسی، بر قالب آدم زن
سودای سرو سامان، با عشق نمی سازد
رو، خانه هستی را بنیان كن و برهم زن
درویشی كوی دوست بر محتشمی بگزین
در عین گدایی پای بر دستگه جم زن
بر قصد عدوی نفس، كش نخوت فرعونی است
روزی چو كلیم ای دل، بی واهمه بر یم زن
این كارگه خاكی، بر همت ما تنگ است
خرگاه عزیمت را، بیرون ز دو عالم زن
سرگشته در آن وادی، خشكیده لبی چند است
باری تو قدم آنجا، با دیده پرنم زن
در عرصه جانبازی، منصور صفت پانه
بردار بلا خود را، با خاطر خرّم زن
در شش جهت این كاخ، تا چند دو دل بودن
تكبیر چهارم را، چون زاده ادهم زن
آیین كرم افسر، منسوخ شد از گیتی
باری تو دم همت ز ارواح مكرم زن
اگر سری است با گلت، به عارض نگار بین
وگر هواست سنبلت، شكنج زلف یار بین
مخواه نوبهار را، مجو بنفشه زار را
ز طره آن نگار را، بنفشه در كنار بین
چه طرف باشد از گلت، چه آرزو به سنبلت
ز روی یار محفلت، فریب نوبهار بین
به عارضش عرق نگر، ستاره بر شفق نگر
گهر به گل ورق نگر، به مه در استوار بین
الا كه می برد دلت، به سوی سبزه و گلت
ز بوستان چه حاصلت، به بوستان عذار بین
به كوه لاله زارها، به دشت سبزه كارها
بهر چمن بهارها، از او به یادگار بین
گلی نگر بهشت رو، بهاركی بنفشه مو
فراز سرو قد او، گل و بنفشه یار بین
ز طلعتش بهار جو، ز طرّه اش تتار جو
ز قامتش عرار جو،به نرگسش خمار بین
مگو كه نوبهار شد، زمین بنفشه زار شد
اگر جهان نگار شد، تو طلعت نگار بین
فسون و ناز و غمزه اش، دلال و غنج و عشوه اش
تعلل و كرشمه اش فزون و بیشمار بین
ز جعد تابدار او، ز خط مشكبار او،
فراز لاله زار او، دمیده سبزه زار بین
بجوی طرفه یاركی، بتی سمن عذاركی
بهشت وش نگاركی، وز آن به دل قرار بین
***
زآن قد چون صنوبر و زآن روی چون سمن،
كاخم شده است گلشن و كویم شده چمن
ماه است و ماه را نبود لعل لب عقیق
سرو است و سرو را، نبود سیم ساده تن
زلف دوتاش، آیت جادوی سامری
لعل لبانش، غیرت یاقوت بوالحسن
زنجیر عقل آمد و پابند هوشیار
آن زلف حلقه حلقه و آن جعد پرشكن
هر تار آن شكن كه گره در گره بود
فرزانه را سلاسل و دیوانه را رسن
ایمن نیم ز هندوی زلف تو، كاشكار
كالای دل ربود كه دزدی است خانه كن
جز عندلیب دل، كه به زلف تو واله است
بلبل شنیده ای كه بود واله زغن
عزم سفر به خطه چین و ختن خطاست
مار است چین زلف تو، هم چین و هم ختن
***
ای بوستان لاله رویت بهار من
بندد نگار از تو بهار ای نگار من
بر من خزان بهشت ز اردیبهشت شد
تا صفحه نگار تو آمد بهار من
دارم دلی مشوش و آشفته چون نسیم
تا زلف بی قرار تو آمد قرار من
این مار دوش توست، چو ضحاك تازیان،
آخر دمار می كشد از روزگار من
داند كه نیست جز شكن زلف پرخمت
گر بگذرد نسیم صبا، بر دیار من
دیگر مباد چین و تتاری به روزگار
با تار چین زلف تو، چین و تتار من
هندوی زلف تیره دلت، كرده از فسون،
همرنگ خویش، بخت من و روزگار من
***
ای ذره های كوی تو خورشید منظران
با طرّه تو جان و دل خلق توامان
صد بار بیش سوخته دلهای چون كباب
تا داده آب چشمه تیغت به تشنگان
خورشید كی به ذره حسن تو می رسد
كی پر زند به عرصه سیمرغ ماكیان
آن زلف حلقه حلقه، به رخساره ات نقاب
یا ضیمران به نسترنت هست سایه بان
كردیم وصف ماه، كه آیینه دار توست
ای آفتاب روی به از مهر آسمان
از فتنه های چشم تو، ای ترك جنگجوی
آورده ام به خطه ی دارالامان، امان
***
باورم نیست كه باشد چمنی بهتر از این
یا بروید ز چمن، نسترنی بهتر از این
نتوان گفت تنی را، به از این پیرهن است
یا كه در پیرهنی، رفته تنی بهتر از این
از چه پوشی به حریری كه بود حلّه حور
این بدن را كه سزد پیرهنی بهتر از این
گشت معلوم من از دور سخن گفتن تو
كه نپرورده سخن را دهنی بهتر از این
وعده قتل به من می دهی و بوسه به غیر
می توان گفت به ما هم سخنی بهتر از این
ساحت باغ رخت را خم آن زلف گرفت
در چمن پر نگشاید، زغنی بهتر از این
كنده ام بهر تو قصری به دل از تیشه غم
قصر شیرین نكند كوه كنی بهتر از این
چین گیسوی تو شد، مسكن جان افسر
یافت در چین نتوان، كس وطنی بهتر از این
***
خوب دیدیم و نباشد نظری بهتر از این
پدری نیست كه آرد پسری بهتر از این
گرچه من میوه فرو ریزم و او سنگ زند
نیست بر نخل وجودم ثمری بهتر از این
سوزد ار بال و پرم، زآتش هجرش شادم
در گلستان نزدم، بال و پری بهتر از این
دل دیوانه كه سر در قدم عشق تو بست
نیست در ملك جنون، تاجوری بهتر از این
هیچ دانی كه چرا پیش تو سوزم، چون شمع
طاقتم نیست كه سوزد دگری بهتر از این
روی بنما، ز پس زلف شبه گون كه مرا،
در شب تیره نباشد قمری بهتر از این
زر رخساره افسر نگر و سیم سرشك
كه گدا را نبود سیم و زری بهتر از این
***
بشكست سنگ محنت عشق تو نام من
دردا، كه ریخت آب رخ و ننگ و نام من
تا من شدم غلام سگ پاسبان دوست
شد ماه، شمع محفل و كیوان غلام من
یك بوس از آن دو لعل ندارم طمع فزون
سویش كسی بود كه رساند پیام من؟
ای باد چون روی به طواف حریم او،
با عجز و انكسار، رسانی سلام من
بعد از درود عرض و سلام و دعا بگو
كی پر غرور دلبر با احترام من
آن قدر از غم تو بگریم، كه خون اشك
بستاند از عقیق دو لعل تو كام من
گفتیم شبی چو شمع بسوزم ز پرتوت
شد پخته از وصال تو سودای خام من
***
گیسو به رخ بیفكن و مه را نقاب كن
خاك سیه به فرق سر آفتاب كن
شد آب همچو سنگ ز تأثیر برد دی
تو ز آب آتشین جگر سنگ، آب كن
ساقی بهار آمد و در دست می پرست
شد چون پیاله، لاله، تو فكر شراب كن
ما را كه شكر جنت وصلت نگفته ایم،
درآتش جهنم هجران كباب كن
اول به عاشقان رخ خویش از كرم نما
بوسی ز لب حواله و آنگه عتاب كن
بر توسن تو، حلقه چشمم بود ركاب
پایی به قتل دلشدگان در ركاب كن
از تركش تو نیست اگر تیر در كمان،
مژگان به جای پیكان، نایب مناب كن
ای دیده از فراق رخ دوست خون ببار
وز سیل اشك خانه افسر، خراب كن
***
ای صنم نازنین، ناز تو بر جان من
وای بت مهرآفرین، كفر تو ایمان من
گر تو فرستیم زهر، ور تو پسندیم درد،
زهر تو تریاق دل، درد تو درمان من
آتش لعلت كه هست، آب حیات رقیب
چند فروزد شرر، بر دل بریان من
مرغ دلم در نوا، فاخته سرو توست
شمع رخت در بهار، لاله نعمان من
مایه تعمیر ماست تا بود از یمن عشق
گنج تولای تو، در دل ویران من
خواه به تیرش بزن، خواه به تیغش بكش
این تن رنجور دل، و آن دل پژمان من
افسر، اگر مدح دوست، گفت، خطا كرده است
مور ضعیفم من و دوست سلیمان من
***
بیا، تصرف در صنعت سكندر كن
ز آفتاب رخ، آیینه اش منور كن
بگو به ساقی مجلس، برغم زاهد خشك
ز آب روشن ساغر دماغ ما تر كن
ز عكس آن لب یاقوت، در پیاله ما
به جای لعل مروّق، شراب كوثر كن
اگر علاج جنون مرا طلبكاری
به گردن دلم آن طرّه معنبر كن
اگرچه فصل بهار است و بوستان فردوس،
بیا و كویم از آن رخ، بهار دیگر كن
وجود خاك رقیبان ز پختگی دور است
وجود پخته ما را بسوز و اخگر كن
به قاف غم چه نشینم هماره چون سیمرغ
دمی بر آتش آن رخ مرا سمندر كن
بگو به افسر از این پس كه دُر نظمت را
نثار مقدم دلدار مهرپرور كن
***
بوسی به من از آن لب و رخسار عطا كن
ضعف دلم از شربت گل قند، دوا كن
تا فتنه بلایی به وجودت نرساند
جان و دل ما را هدف تیر بلا كن
دیری است كه رو بر طرف قبله نكردم
بنمای رخ و ابروی خود، قبله نما كن
خون شد دلم از حسرت مژگان تو، ای ترك
زآن ناوك دل دوز، مرا كامروا كن
روزی به خطا، عنبر از آن زلف بیفشان
وز غالیه، خون در دل آهوی ختا كن
یا زلف منه تا نشوم شیفته خاطر،
یا فكر مشوش شدن باد صبا كن
افسر، مگر آن دولت دیدار بیابی
بر دولت دلدار جهاندار دعا كن
***
خلاف تلخ كامیهای دیرین
بیا، بوسی بده ای جان شیرین
كرم كن، تا بیفزاید به دولت
تو شاه حسن و من درویش مسكین
زنخدانی كه دارد، بارك الله
ندارد این لطافت سیب سیمن
كجا عنبر، چون آن زلف شبه گون
كجا مرجان، چو آن لعل می آگین
ملك باشد لطیف، اما نه چندان
پری باشد نكو، اما نه چندین
به شعر افسر و زیبایی او،
ملك ها، در فلك ها، برده تحسین
***
گر آن دو زلف عنبرین به رخ شود نقاب تو
كنند تیرگون همی جهان بر آفتاب تو
به روزگار دوریت، چه پرتوم ز مهر و مه
بگو صبا برافكند، ز ماه رخ نقاب تو
ركاب را چه می كنی، دو پای تو دو چشم من
كه در عقیق پرورم، دو حلقه ركاب تو
شراب لعل جام را، از آن به خاك ریختی
كه قطره ای ز خون من چكیده در شراب تو
من از جگر دهم تو را تو از لبان دهی به من
لبان تو، شراب من، جگر مرا كباب تو
خراب از تو شد دلم، كه یافت گنج معرفت
كه معرفت در آن دلی، بود كه شد خراب تو
وجود من همه تویی، چه پرسی و چه گویمت
جواب تو، سؤال من، سؤال من جواب تو
وجود افسرت بود، خیالی، آن هم از عدم
به روزگار خود شبی، درآید ار به خواب تو
***
بهار آمد و در باغ، لاله شد چو پیاله
خوش است در كف ساقی، پیاله غیرت لاله
تو نیز می به قدح ریز و خوی به لاله عارض
كنون كه ابر به رخسار لاله، ریخته ژاله
فروخت گل، رخ و افروخت، سرو قامت موزون
هزار زمزمه سنج آمد و تذرو به ناله
تو نیز سرو برافراز و باغ چهره برافروز
كه صد هزار تذروت شوند عاشق و واله
كنم ز اشك پیاپی دُرو عقیق تصدق
مبادا آن كه برآید به گرد ماه تو هاله
صحیفه رخ دلدار را ببین و چو افسر،
به رغم واعظ ناصح بسوز جمله رساله
***
خم ابروی تو، هم كعبه و هم میخانه
لعل دلجوی تو، هم باده و هم پیمانه
تا فسون غم عشق تو، مرا شد در گوش،
نشنیدم سخنی را، كه نبود افسانه
ای كه جویی لب معشوقه و آبادی عقل،
گنج پیدا نكنی، تا نكنی ویرانه
گریه از حسرت دردانه مردم تا كی؟
چند، دردانه بریزم ز غم دردانه؟
می زدم لاف دروغی كه منم عاقل شهر،
كرد زنجیر سر زلف توام، دیوانه
یار خندید به دیوانگی ما، افسر
بهتر آن است كه دیوانه، شود فرزانه
***
یار ما، برماه از عنبر نقاب انداخته
ماه ما، سنبل به روی آفتاب انداخته
گر جهان در جام جم پیدا، مهم از لعل لب،
یك جهان یاقوت، در جام شراب انداخته
از لب چون سلسبیلش سوخت جانم، ای عجب
طرح آتش را، ز افسون اندر آب انداخته
ای بسا دلها، كه دارد پیچ و تاب از آن دو زلف
نه همین جان مرا، در پیچ و تاب انداخته
كوه صبر من، از آن موی میان، در التهاب
كوه را مویی عجب در اضطراب انداخته
اوج دانش را، عقابانیم اسیر زاغ زلف
زاغ را بین، پنجه در جان عقاب انداخته
***
مرا امروز كاخ از بوستان به
ز رنگ لاله، روی دوستان به
طبیبا، چاره و درمان نخواهم
كه درد او به جانم جاودان به
مرا زخم جگر مرهم نشاید،
كه آن را تیر این ابرو كمان به
تنم از شوق تیرش، استخوان شد
كه این پیكان مرا در استخوان به
به حكم آن كه دلبر سر گران است
سبك ساقی مرا رطل گران به
دهم جان و نیازارم دلش را
كه از هر سود، ما را این زیان به
پناه افسر از آن هفت اقلیم
همانا گوشه دارالامان به
***
خوش تر است از دولت دنیا و عقبی وصل یاری
دست در گردن درآوردن، شبی با غمگساری
حاصل عمر است وقتی بابت یاقوت لعلی
باده چون ارغوان نوشیدن اندر مرغزاری
ترك مستت رفته رفته برد آخر دل ز دستم
نو غزالی شوخ چشم، آورد شیری را شكاری
ای كه هر سو می خرامی، از تغافل بر من افكن
با نگاه دلپذیری، یا خدنگ جان سپاری
آخر ای باد، اندكی آهسته تر بگذر كه ما را،
جا، در آن زلف مشوش كرده جان بیقراری
دل اگر مستی كند بی گاه و گه منعش نسازم
كاین شتر را غیر زلف مهوشان نبود مهاری
***
شود آیا كه ز ما حرف وفا گوش كنی
مهربان باشی و بیداد فراموش كنی
پرتو روی تو بگرفت جهان، پرده بهل
مگر این آتش پر مشعله خاموش كنی
بی خود از باده دوش استی و ما هشیاران
مست سهل است، كه دیوانه و مدهوش كنی
هرچه دل بود، ربودی و كشیدی در زلف
این گران سلسله را بهر چه بر دوش كنی
هوسم زندگی دیگر، و عمر دگر است
شود این هر دو گرم دست در آغوش كنی
باده زآن شیشه كه با غیر خوری شرمت باد
خون حسرت زدگان است چرا نوش كنی
بنده طلعت او، خواهی اگر بود، افسر
شرطش آن است كه از خویش فراموش كنی
***
دلم به یك نظر امد اسیر چشم سیاهی
شنیده ای كه اسیر آورد كسی به نگاهی؟
ببین كه زلف سیه پرده بسته صبح رخش را
چها به روز من آورده است دزد سیاهی
ستاره سوخت مرا، ای عجب ز اشك دو دیده
شبی نشد كه نریزم ستاره در غم ماهی
ز بعد گریه من سوخت، ز آه من دل سنگش
هزار اشك چو گوهر نثار شعله آهی
شكست كشتی ما موج عشق و هیچ ندیدم
به غیر مرگ، ز طوفان اشك چشم پناهی
به چشم جادوی دلدار، جان سپار چو افسر
اگر به دل بودت، حسرت خدنگ نگاهی
***
صبا، به جانان اگر توانی،
پیامی از من ببر نهانی
بگو، ز نازت، چه می شود كم
شبی به كویت گرم بخوانی
ز جام وصلت، زلال مهری
به كام خشكم، اگر چكانی
سرشكم از چشم، همی كنی پاك
غبارم از رخ، همی فشانی
نه عهد كردی كه از محبان،
علاقه مهر، نه بگسلانی؟
چه شد كه اینك نمی كنی یاد
ز دوستداران به هیچ آنی؟
من از فراغت همیشه ناكام
تو با رقیبان، به كامرانی
تو كرده ای خو به نعمت و ناز
بلای هجران بلی ندانی
به حالت من دلت بسوزد
غم دلم را، اگر بدانی
چه نونهالی است قد تو یارب
كه سرو نبود، بدین روانی
نهاده ابروت، به قصد جانم
ز مژّه صد تیر به یك كمانی
سخن چه گویی، چو نیستت لب
كمر چه بندی، كه بی میانی
نوید وصلی بده به افسر،
كه جان سپارد، به مژدگانی
***
ای كه اندر زلف مشكین پیچ و تاب انداختی
مشك در چین و تو چین در مشك ناب انداختی
آب دادی هی به چهر و تاب دادی هی به زلف،
تا كه از آن آب و تابم زآب و تاب انداختی
كشور معموره دل را كه دارالملك توست
رفتی و بی صاحب آن كشور خراب انداختی
لشكری از غمزه آوردی و در اقلیم دل
فتنه راندی، ظلم كردی، انقلاب انداختی
رسم بیداد و جفا پذرفتی از پند رقیب
طرح این نقش امتثالا للخطاب انداختی
بكر معنی را كه بد همواره خاطر خواه دوست
افسرا، یكباره اش از رخ نقاب انداختی
***
هوای حلقه دامی، مرا نشاند به بامی
دلم گرفت ز گلشن خوش است حلقه دامی
دهم به باد فنا صفحه صفحه دفتر هستی،
اگر نسیم نیارد ز كوی دوست پیامی
ز صبح و شام جهانم، نمانده حاصل عیشی
مرا ز زلف و رخ او، خوش است صبحی و شامی
نه سر به پای حبیبی، نه دل به دست طبیبی
نه جا به مجلس خاصی، نه پا به شارع عامی
هزار پخته چو افسر، ز برق رشك بسوزد
كه آتش رخ دلدار، در گرفت به خامی
***
داری ز چمن گر هوس حلقه دامی
ای مرغ دل ما، بنشین بر سر بامی
ما را ز حرم راند اگر شیخ به تزویر
غم نیست كه در دیر گرفتیم مقامی
در دیر كه زنّار شود رشته تسبیح
از ننگ مجو نام، اگر طالب نامی
ساقی بده از ساغر لب، باده كه ما را
هرگز نبود بهتر از این شرب مدامی
چون من، كه به هیچم بخرید و بفروشید
دیگر نبرد خواجه به بازار غلامی
گر بر سر جنگی، چه كم از دادن دشنام
ور نوبت صلح آمده، بفرست پیامی
بنشسته و برخاسته آشوب قیامت
از جلوه قدت به قعودی و قیامی
هر مایه كه در مدرسه اندوختم، افسر
در میكده دادم به بهای دو سه جامی
***
چه خوش باشد شبی در سرزمینی،
به روز آریم با صبح جبینی
به زلف و چهره ات، یارا، كه ما را
به غیر از این نباشد كفر و دینی
نمی دانم چه گنج است این محبت
كه هر دل شد،غم او را دفینی
قرین شو لحظه ای با من، كه عمری
ندارم جز غم عشقت قرینی
برغم اهل صورت، ز ابروی كج
به معنی قبله گاه راستینی
تو كز حور بهشتی نازنین تر
چه گویم آنچنان یا اینچنینی
مگر شور مگس را وا نشاند
تو شكر لب بیفشان آستینی
***
هرجا كه تو بنشینی، صد فتنه برانگیزی
هر فتنه شود هفتاد، هر لحظه كه برخیزی
كام دل هر عاقل، از لعل شكر خایی
دام ره هر دانا، با زلف دلاویزی
از جلوه رخ بیضا، در هاله تو می پوشی
وز سبزه خط عنبر، بر لاله بیاویزی
بر فرق سر خورشید، خاك سیه از غیرت
زآن كاكل مشك افشان، ای ما تو می بیزی
از زلف عبیر آسا، در هاله قمر پوشی
وز طلعت چون بیضا، در لاله گهرریزی
از لعل روان پرور، با معجز عیسایی
وز چشم ستم گستر، با فتنه چنگیزی
در كوه غم عشقت، خوبان همه فرهادند
صد حیف كه چون شیرین، هم صحبت پرویزی
از خانه خود ای دوست، من رفتم و او آمد
وقت است فریدون وار، با حادثه بستیزی
ای آن كه دل ما شد، دیوانه زنجیرت
گیرم كه پری زادی، از ما ز چه بگریزی
ای آن كه تو را باشد، رخساره چو آیینه
از آه دل افسر، تا چند نپرهیزی؟
***
عیب جنون من مكن ای كه ندیده ای پری
گر تو ببینیش چو من جامه عقل بردری
ای بدن تو همچو جان رفته به جسم پیرهن
حیف كه با چنین بدن سنگدل و ستمگری
از در سعی دیده ام خرد و بزرگ شهر را
چون تو همی ندیده ام مایه ناز و دلبری
دور كن این نقاب را از رخ آفتاب گون
پرده مه نمی درد تا به نقاب اندری
عیش و بهار و بوستان بر دگران نهاده ام
تا تو ز چشم و قد و رخ لاله و سرو و عبهری
ای مه سرو قد من، از رخ و قد دلنشین
غیرت ماه نخشب و حسرت سرو كشمری
از رخ خوب تر ز گل وز تن پاك تر ز جان
جام جهان نمای جم، آیینه سكندری
طرّه تو بهر خمی مار كلیم پرورد
آه كه هندوی كند معجزه پیمبری
***
ای كه از قامت و رخ، حسرت سرو و قمری
این چه نسبت، كه تو از سرو و قمر خوبتری
نیست زیبایی و خوبی كه نداری همه را
عیب آن است كه خورشیدی و بر بام و بری
دوست دارم كه نخواهی دگری را چون من
جای رشك است كه هر لحظه به كام دگری
سر و چشم همه در راه تو شد فرش طلب
پای بر دیده ما می نهی و بی خبری
فرق تا پای همه جوهر جانی و لطیف
عجب آن است كه آیینه هر بی بصری
افسرت طرفه حدیثی بسراید، بشنو
با رقیبان تو مزن جام، كه تابم نبری
***
ای سرو چه، ای ماه كه، ای شوخ كدامی
كاین گونه برقص اندر و اینسان بخرامی
ماهت به نخوانم، ملكت می بندانم
حیران همه زآنم كه چه جنسی و چه نامی
زلفیت بدوش اندر و خالی به بناگوش
دل صید تو بادا، كه بدین دانه و دامی
ماه فلكی رخ ننماید دگر از بام
بیند چو بدین جلوه تو مه پاره به بامی
هر سو نگری چند بدیدار مه نو
مه را چه كنی، ای كه به رخ بدر تمامی
خلقی همه شیدائی روی تو در این شهر
خود غایله خاص و یا فتنه عامی
بنشین، بنشان، ای مه و برخیز و برانگیز
فتنه ز نشستی و قیامت ز قیامی
افسر به تو مشتاق و تو زاو یكسره فارغ
او با همه ناكامی و تو با همه كامی
***
گفتم قرین به روحی و با جان مقابلی
وه، وه كه نیست قابل وزین بیش قابلی
مهرت مرا نمود بدل جای و ای عجب
این مهر بین كه جسته چنین مهر منزلی
كشتیم تخم مهر و بجز دانه های اشك
ما را نماند هیچ از آن كشته حاصلی
خواهی كه رنجه گر نكند پنجه ای دلت
مپسند تا كه رنجه كند پنجه ات دلی
افسر كه هجر روی تواش سهل می نمود
دی گفت زاین بتر به جهان نیست مشكلی
***
نه در شرار رخ افكنده ای ز خال سپندی
كه زآن سپند شراری به جان خلق فكندی
ز طرّه رشته و بندم، منه بپای كه اینك
خود آمدم به كمندت، چه جای رشته و بندی
بتا، ز عارض نیكو، ادیب ماه تمامی
مها، ز قامت دلجو، فریب سرو بلندی
ندیده سرو بروید كسی، ز خانه زینی
ندیده ماه برآید كسی به پشت سمندی
نه ماه را به رخ از ابروان كشیده كمانی
نه سرو را ببر از گیسوان گشاده كمندی
ندانمت ز چه جنسی، نه از قبیله انسی
پری عیان نشنیدم، مگر تو پرده فكندی
دمی برافسر غمگین نظر فكن به عنایت
همی بقصد دل وی، پذیره تا كی و چندی
***
آیا بوّد كه روزی از دوستان بشیری
آرد بدوستداران پیغام دلپذیری
ای بوی آشنائی از كوی كیست كائی
خود نكهت بهشتی یا نفحه عبیری
آوخ كه خانه ی دل در عشق خوبرویان
چون كشوری است كاو را ویران كند امیری
دام بلا چه حاجت در راه ما نهادن
تاری ز زلف بگشا گر می بری اسیری
ما خود پذیره هستیم تا جان دهیم لیكن
تو خود ز بس تكبّر از ما نمی پذیری
گفتی كه گیرمت دست چون اوفتادی از پای
اینك ز پا فتادم، دست از چه ام نگیری
افسر نوای عشقش در گوش جان اثر كرد
زآن بیخودانه هر دم بر می كشد صفیری
***
برگزیده رباعیات، قطعات، دو بیتی ها
***
درملك تو راستی نیامد از ما
جز كجی و كاستی، نیامد از ما
هر چیز كه خواستیم ما، آن كردیم
چیزی كه تو خواستی نیامد از ما
***
آنان كه رباط و قلعه بنیاد كنند
نز بهر خداست هرچه آباد كنند
تعمیر سرای دل، به از خانه گل
گر مرد حقند یك دلی شاد كنند
***
ای آنكه دم از مقام رندان بزنی
لاف از كلمات هوشمندان بزنی
مستی تو و آبگینه داری در كف
هشدار، كه خویش را به سندان بزنی
***
ای آنكه به حسن غرّه بر خویشتنی
در خیل بتان نجسته بر خویش تنی
روزی برسد تو را كه از موی زنخ
ماننده عنكبوت بر خویش تنی
***
كس چون من، اسیر محنت و سوز مباد
در دام بتی چون تو، نوآموز مباد
شامی كه تو را نبینم آن شب نبود
روزی كه تو را نخواهم آن روز مباد
***
ز آن لحظه كه با رخش نظر باختمی
یك لحظه به خویشتن نپرداختمی
در آتش عشق او همی سوختمی
با سختی هجر او همی ساختمی
***
دوشینه همی می گفت در مجلس ما چنگی
وافغانش همی می رفت هر لحظه بفرسنگی
واین صوت همی می خواند با خوبتر آهنگی
كای یار، چه بی مهری، كای دوست چه دلسنگی
***
گویند كه عشق را بكن درمانی
ز آن پیش كه در علاج آن درمانی
ما چاره درد عشق دانیم ولیك
صبر است علاج عشق و آن در ما، نی
***
ز آن جوهر گل شمیم رخ بیجاده
كز كام به دل سفر كند بی جاده
اندك خور و اندكی مرا ده ساقی
بی قاعده نی بنوش و نه بیجا، ده
***
بادام دو چشم نیم مستت از من
مرجان دو لعل می پرستت از من
با چشم و لبت از تو قناعت نبود
سر تا به قدم هر آنچه هستت از من
***
ای بنده اگر افسر شاهی طلبی
در ملك سپیدی و سیاهی طلبی
كام تو ز هیچكس نگردد حاصل
جز آنكه ز درگه الهی طلبی
***
كس در سر كار عشق دلگیر نشد
از لذت عاشقی كسی سیر نشد
دیدیم بسی پیر كه او گشت جوان
دیدیم بسی جوان كه او پیر نشد
***
مجموعه دلبری است روی چو مهت
منجوقه سروری است طرف كلهت
برهمزن لشكری است تیغ ابروت
صید افكن عالمی است تیر نگهت
***
جمشیدوشان گدای درگاه تواند
خسرومنشان نشسته در راه تواند
یك طایفه همچو من بهر برزن و كوی
راضی به عتاب گاه و بیگاه تواند
***
سرو آمده یا به گل ز رفتار خوشت
گلبن شده منفعل ز طرز روشت
تو تازه نهال از كدامین چمنی
وز خون كدام دل بود پرورشت
***
سرمایه خوبی است چهر خوش تو
پیرایه نیكوی رخ دلكش تو
خلفی همه سودای رخت می ورزند
در خرمن عالمی است این آتش تو
***
فشاند ژاله به گلشن سحاب نیسانی
بفرق لاله و گل كرد گوهر افشانی
شكست رونق دی را بهار بستانی
ایا بهار من، ای بوستان روحانی
قدح ز باده گران كن، بهل گرانجانی
كه عید نوروز آمد ز فیض یزدانی
***
تا نرگس تو عقیق سان گشته برنگ
زاین واقعه ام چو غنچه دل آمد تنگ
از سرخی چشم خویش در رنج مباش
آلوده به خون شوند تركان گه جنگ
***
هر بنده كه بر در تو دربانی كرد
حاتم صفت آغاز زرافشانی كرد
گسترده فلك چو خوان احسان تو دید
صد ثور بجای بره قربانی كرد
***
یك عمر به گرد كوی تو گردیدم
یك عهد خیال روی تو ورزیدم
آنچه از تو نمی شنفتمی، اشنفتم
و آنچه كه از تو نمی دیدمی آخر دیدم
***
تا هست جهان تو را جهانبانی باد
این دولت و جاه بر تو ارزانی باد
بدخواه تو چون غنم به عید قربان
از تیغ اجل همیشه قربانی باد
***
بلندی یافت كوه از پای در دامن كشیدن ها
به سنگ آمد سر سیلاب، از بی جا دویدن ها
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
كه ناكس، كس نمی گردد از این بالا گزیدن ها
***
پدیده عكس، در برابر هنر نقاشی، با تحسین همگان همراه بوده است.افسر، از نخستین روزهای ظهور این پدیده در ایران سخن می گوید:
عكاس كه برگرفت عكس رخ یار
آوخ كه نمود كار ما را دشوار
بودیم همیشه یك جهت در ره عشق
آمد به دو جا فكند ما را سر و كار
***
هرچند كه در جهان هنر بی ثمر است
این صنعت عكس تو به از هر هنر است
بر پاره كاغذی، دمی، افسونی
و آن را صنمی كنی كه رشك قمر است
***
استاد هنروران عالم، مانی
گفته است كه در هنر كسی چون ما، نی
گر صنعت عكس تو ببیند امروز
گوید به هنروری تو ما را، مانی
***
عكاس چو عكس قامت و چهر تو بست
بر قامت سرو و چهر مه داد شكست
از بس كه نكو ببست عكس رخ تو
عشاق تو گفتند بنازیمش دست
***
عكاس زهی یگانه استاد هنر
صد عكس برآوری به از یكدیگر
بر هر ورقی كشی فروزان ماهی
عكاس تو نیستی، توئی افسونگر
***
عكاس چو دید نقش دیدار تو را
و آن جلوه قد و طرز رفتار تو را
رشكش آمد، كه صفحه جای تو بود
بر دیده نشاند عكس رخسار تو را
***
عكاس چو دید روی زیبای تو را
زیبائی طلعت دلارای تو را
گردید بسی كه چون تو بیند به جهان
جز عكس تو می نیافت همتای تو را
***
عكاس، تو در هنروری طاق استی
سر خیل هنروران آفاق استی
عكس رخ دوست را نكو بر میدار
آخر نه تواش یكی ز عشاق استی
***
عكاس، چو عكس روی جانان بگرفت
انگشت عجب همی به دندان بگرفت
می گفت كه جان ز فرط لطف است نهان
آن كیست كه عكس چون من از جان بگرفت
***
عكاس دو كرد عكس رخسار تو را
رونق بفزود جنس بازار تو را
بگشود دو جا متاع حسنت را سر
تا گرم كند دل خریدار تو را
***
عكاس چو عكس روی دلبند تو دید
شهد سخن و لب شكرخند تو دید
پنداشت كه نیست در جهان مانندت
چون عكس تو برگرفت مانند تو دید
***
راد كف، آقا محمد جعفر، ای كز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق كلیدی محكم است
هیچ احوالم نمی پرسی كه این فرزانه دوست
در كجا هست و چه اش كار و كه او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیك
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون كه گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشكارا هست و مهرت مبهم است
منتی كز توست بر من، آنكه قدر اهل فضل
نیك بشناسی و دانی كاین چنین مردم كم است
نی چو دیگر مردمان استی كه هر گوساله را
از خری گویند كو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر كه چون قارون كند زر زیر خاك
آن كه زر و خاكش یكسان، او به عالم منعم است
كاخ دل آباد كردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی كه گفت:
كار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
***
بخت بدم از ساحت كرمان به بم انداخت
از گلشن عیشم سوی زندان غم انداخت
با …… كرد مرا دست و گریبان
بنگر كه خر و توبره، چه نیكو بهم انداخت
نامد چو وجو دش عدمی صرف به عالم
تا باز خدا، طرح وجود و عدم انداخت
آن روز كه بنوشت قضا نسخه امكان
چون نامه بوی گشت ورا از قلم انداخت
………………………………….
…………………………………..
با مرد سخنگوی درافتاد و زیان كرد
روباه صفت پنجه به شیر غژم انداخت
هرچند كرم كرد ولی حیف كه آخر
حرفی كه وسط بود ز لفظ كرم انداخت
افسر كرمش را بپذیرفت و پس آنگه
یائیش بیفزود و بسوی حرم انداخت
مسمطات – تركیبات
***
در تهنیت بهار
باز از بهار گشت چمن كاخ مانیا
شد لاله زار معدن لعل یمانیا
ظاهر نمود نامیه راز نهانیا
كاینك زمین ز سبزه كند آسمانیا
دارد صبا ز مقدم گل مژدگانیا
ایام دی سرآمد و اردیبهشت شد
گیتی ز فرّ اردی خرم بهشت شد
باد صبا چو مستان برطرف كشت شد
وز سبزه طرف هامون عنبر سرشت شد
كاینسان نسیم دارد عنبر فشانیا
بر زد سحاب باز به گردون سرادقا
افراشت خیزران به چمن سبز بیدقا
بستان شد از بهار بصد گونه رونقا
رونق گرفت باغ چو كاخ خورنقا
تزیین نمود راغ چو ارتنك مانیا
بلبل دوباره در بر گل نغمه ساز كرد
اندوه هجر را لبی از شكوه باز كرد
هرچند بیشتر به گل عجز و نیاز كرد
گل بیشتر به عشوه بیفزود و ناز كرد
چون ماه من كه كرد به من سر گرانیا
مستان كشیده سوی بساتین بساط را
یاران گزیده خرمی و انبساط را
آماده گشته عارف و عامی نشاط را
خوبان شهر داده ز كف احتیاط را
آنسان كه می خورند برغم عوانیا
ابنای دهر را به گلستان درنگ بین
می خوارگان خراب می لعل رنگ بین
زاهد شكسته شیشه تقوی به سنگ بین
مفتی گذشته از سر ناموس و ننگ بین
پیران نگر كه كرده هوای جوانیا
بگذر دمی بطرف گلستان و جویبار
هر سو نظاره كن كه ز انبوهی بهار
از بس شكفته سوسن و سوری بهر كنار
پیك صبا نیارد آنجا كند گذار
مانده براه با همه چابك عنانیا
گسترد باد در بچمن نسج ارزقی
لؤلؤ فشاند ابر چو لعل از مروّقی
شمشاد تن نهفت به دیبای فستقی
نسرین نمود جا به بساط ستبرقی
واشكوفه دوخت جامه ز بُرد یمانیا
از سبز حله، جامه ببر كرد سرخ بید
بر رخ نهاد برقع زربفت شنبلید
طفل شكوفه تن به حریرین قبا كشید
بانوی غنچه در قصبین پرده آرمید
نسرین گرفت پیرهن پرنیانیا
بتسان ز لاله رونق ارژنگ بینما
شاخ از شكوفا باز گران سنگ بینما
چون عاشقانش غنچه دلی تنگ بینما
بر سرو بن، تذرو، در آهنگ بینما
چون من كند به عشق گلی نغمه خوانیا
ای ذره های كوی تو خورشید منظران
مأوا گزین خاك درت ماه پیكران
تا جلوه كرد بدر جمالت ز خاوران
گشتند با وجود تو این خور و اختران
چون ذره ها به پرتو خورشید فانیا
مهر اقتباس از درت ای ماه می كند
ماهت طلایه داری خرگاه می كند
ناهید سجده ات گه و بیگاه می كند
كیوان قراولیت به درگاه می كند
بهرامت می كند همه شب پاسبانیا
بر آستان جاه تو ای ماه كامیاب
چون هندویت گردون كز بهر پاس باب
هر صبحدم ز خامه زرین آفتاب
خطی به لوح چهره نگارد ز زرّ ناب
سازد همی طراز جبین ز غفرانیا
***
در تهنیت عید مولود حضرت مولی علی (علیه السلام)
ای ترك بیا، دبدبه عید رجب بین
در ملك عجم حشمت سلطان عرب بین
آفاق سراسر همه پر شور و شعب بین
ذرات جهان را همه با عیش و طرب بین
مولود علی آن شه فرخنده نسب بین
بن عم رسول الله، خاتم شه ابرار
***
عید آمد و غم رفت زهی دولت ناگاه
صد شادی و پیروزی آورد بهمراه
ای در بر خورشید زده زلف تو خرگاه
ای مژّه ات انداخته پیكان به رخ ماه
ازجای سبك خیز و برغم دل بدخواه،
پیمانه ام از باده همی ساز گران بار
***
ای خال لبت رهزن ادب آموز
وی نزد حكیمان دهنت نسخه مرموز
باده طرب افزا بود و خرمی اندوز
ای چارده مه خیز در این سیزدهم روز
از آْتش می مشعله در بزم برافروز
این مشعله پیش آر و همه مشغله بگذار
***
ز اعیاد نكوتر بود این عید دلارا
كش نسبت خاصی است به حیدر شه والا
روزش چو شب قدر بود فرخ و زیبا
نی نی ز شب قدر بدان قدرش بالا
بخٍ بخ از این روز تبارك و تعالی
تحسین بوی از بار خدا حضرت دادار
***
ای ماه من، ای وصل تو چون عید همایون
می خوردن این عید بود فرخ و میمون
خیز و به قدح ریز از آن باده گلگون
كش طبع طبرزد بود و رنگ طبرخون
زآن می كه به لب ناشده در رگ بشود خون
سازد رخ چون یاسمنت غیرت گلنار
***
ای كاشمری ترك من، ای ماه قصب پوش
ای برده بتان غاشیه ناز تو بر دوش
با فرّ فریدون نبشین باده جم نوش
كن قصه ضحاك و غم كاوه فراموش
برخیز كه تا در طلب خون سیاووش
بندیم كمر ما و تو كیخسرو آثار
***
می نوش كه می مست علاج دل پرغم
غم را شه تركان شمر و می را رستم
می لشكر غم را شكند یك تنه درهم
می داروی جان آمد و وی را مشمركم
فرمود فلاطون كه چنین داوری اعظم
كم یافته ام هر چه جهان گشتم بسیار
***
ای لعبت چین ترك ختا، شاهد خلخ
ای روی تو و موی تو و خوی تو فرخ
ای ناسخ هر شهد به شیرینی پاسخ
بی موجبی از ما ز چه رو تافته ای رخ
خون شد دلم از دست غمت، آوخ، آوخ
شكوه برم از تو به خداوند جهاندار
***
یعنی اسدالله علی حیدر صفدر
مرحب كش و حارث كش آن فاتح خیبر
عمرو افكن و عنتر شكن و معركه او بر
بن عم رسول الله و داماد پیمبر
آن كو به جهان آمده و رفته مكرر
ز آن است كه خوانند ورا حیدر كرار
***
ای مظهر حق جلوه كل معنی قرآن
ای عقل دوم شخص یكم علت امكان
ای نور صمد نفس احد آیت رحمان
ای دست خدا پشت نبی بازوی ایمان
ای آینه پاك كه یكتائی یزدان،
گردیده ز آئینه روی تو پدیدار
***
ای از رخ تو جلوه نما نور خدائی
ای كرده خدا در رخ تو جلوه نمائی
موقوف به سر پنجه تو كارگشائی
ابنای جهان را تو دهی كامروائی
كی در خور وصفت بود این مدح سرائی
ای وصف تو بالاتر از اندیشه و افكار
***
زآن روز كه مولود تو در كعبه بپا شد
آن بقعه خاكی حرم امن خدا شد
آری چو در آن خانه رخت جلوه نما شد
بر خلق جهان سجده آن خانه روا شد
آن طاق گلین قبله هر شاه و گدا شد
كایند و همی طوف نمایندش به اعصار
***
پیش از همه موجود تو بودی تو به عالم
در دست تو گردید مخمر گل آدم
بودی تو و نز كعبه نشان بود و نه زمزم
نه قصه عیسی بد و نه صحبت مریم
نه لوح و نه كرسی بد و نه عرش معظم
نه ساحت غبرا بد و نه گنبد دوار
***
شاها، ملكا این بود منقبت تو
بالاتر از اینهاست بلی مرتبت تو
آری ز جهات است مبرا جهت تو
عاجز همه ادراك و عقول از صفت تو
آن كیست كه دم می زند از معرفت تو
ای آن كه مؤثر توئی و مابقی آثار
***
تا چرخ كند سیر به گرد كره خاك
تا خاك منور شود از اختر افلاك
تا برق همی خندد بر خرمن خاشاك
تا رعد همی نالد چون عاشق غمناك
خصمان تو را پیكر از تیغ اجل چاك
احباب تو را خاطر با عیش و طرب یار
***
تهنیت عید صیام
فصل گل و روز طرب و عید صیام است
معشوقه ببر، می به قدح، دور به كام است
بزمم همه روشن تر از آئینه جام است
(بر من كه صبوحی زده ام خرقه حرام است
ای مجلسیان راه خرابات كدام است؟)
عشاق چو خال تو بدیدند بگفتند
ز این دانه عجب نیست كه در دام تو افتند
آنان كه به عالم همه بودند و برفتند
(هركس به جهان خرمئی پیش گرفتند
ما را غمت ای ماه پریچهر تمام است)
وقت است كه تا ساحت باغی بگزینیم
گه بر گل و گه بر ورق لاله ببینیم
از شاخ امل غنچه امید بچینیم
(برخیز كه در سایه سروی بنشینیم
كانجا كه تو بنشینی، بر سرو قیام است)
این خاك سر كوی تو یا روضه مینوست
این نفخه گیسوی تو یا نافه آهوست
هر جور كه بر من ز تو آید همه نیكوست
(دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست
این خال و بناگوش مگر دانه دام است)
اكنون كه بهار آمد و گیتی است طرب زای
ابنای زمان خیمه زده جانب صحرای
بستان چو بهشت است كه هشتی تو در آن پای
(با همچو تو حوری به چنین وقت و چنین جای
گر باده خورم، خمر بهشتی نه حرام است)
ساقی بده آن كوزه پر باده گلنار
مطرب بزن آن نغمه دوشینه دگر بار
جز مطرب و ساقی بكسم نیست دگر كار
(با محتسب شهر بگوئید كه زنهار
در مجلس ما سنگ مینداز كه جام است)
آلوده به خونم بنمودی تو سر انگشت
با این همه بیدار نشد خنجرت از مشت
تیر، ار، زنیم جانب دیگر نكنم پشت
(غیرت نگذارد كه بگویم كه مرا كشت
تا خلق ندانند كه معشوقه چه نام است)
آوخ كه نشد قسمت ما عیش جهانی
بر كشتگه عمر بزد برق یمانی
شد صرف جوانان همه ایام جوانی
(دردا، كه بپختیم در این سوز نهانی
وآن را خبر از آتش ما نیست كه خام است)
افسر چه تمنا ز فلان داری و بهمان
تا چند كنی لابه بر این و بر آن
دست تو و دامان ولای شه مردان
(سعدی، مبر اندیشه كه در كام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه كام است)
***
تهنیت عید صیام
نمود گوشه ابرو هلال عید از بام
ز آفتاب می آن به كه برفروزم جام
هلال ابروی من، ای به جلوه بدر تمام
سهیل چهر من، ای مر تو را ستاره غلام
به شكر آن كه كنون ماه روزه كرد خرام
بیا و ساغری آور به بزم چون خورشید
***
صباح عید دگرباره برفروخت جمال
جمال دختر رز را رسید روز وصال
الا به باده كشان گوی شرح این احوال
كه عید روزه ز ره می رسد پس از یك سال
شوند جمع و به حرمت كنندش استقبال
غبار چهره بشویندش از گلاب و نبید
***
برغم زاهد خشك، ای حریف تر دامن
بیار باده ای از رنگ چون عقیق یمن
ایا نرسته چو لعل تو لاله ای ز دمن
مگو كه باد خزان برده است آب چمن
بود جمال تو باغ و بهار و گلشن من
بود خیال تو شمشاد و سرو و گلبن و بید
***
گذشت زحمت سی روزه صلاح و ثواب
رسید نوبت ساقی و دور جام شراب
ایا فكنده خطت بر قمر ز مشك نقاب
زمان عیش غنیمت شمار و فرصت یاب
بنوش باده كه بس دلكش است باده ناب
خصوص در به چنین عهد و روزگار سعید
***
الا ندیم ز جا خیز و سوی میكده شو
تفقدی كن و تا كوی می فروش برو
ببین كه هیچ ندارم دگر ز كهنه و نو
مر این عبادت سی روزه را بده به گرو
وز آن شراب بیاور كه عهد كیخسرو
بیاد می دهد و شهریاری جمشید
***
***
فقیه شهر كه او منع می فروشان كرد
كنون ز صومعه مأوا به كوی ایشان كرد
چو دید كاتش صفرای روزه طغیان كرد
به آب باده همی خواست چاره آن كرد
صلاح و طاعت بس روزها گروگان كرد
بداد جمله به پیر مغان و باده كشید
***
رسید عید و غبار غم از دلم بزدود
غمم بكاست و بر شادیم همی بفزود
چه روزها شد و شبها، كه دیده ام نغنود
ز بانگ واعظ و غوغای مقریان عنود
هزار شكر كه ایزد خلاصیم بخشود
ز چنگ زحمت این قوم خاطرم برهید
***
بیا بگویمت ای ترك، حشمت رمضان
كه او ز روم و حبش لشكری كشیده گران
به شصت روز و شب آورد تاختن به جهان
گرفت روی جهان را كرانه تا به كران
تنی نماند كه از او نگشت زار و نوان
دلی نماند كه از بیم او ببر نتپید
***
كنون به شادی این روز باده می باید
كه هرچه روزه ز ما كاست باده بفزاید
بیار باده كه ایزد گنه ببخشاید
ز پیر میكده بشنو چه خوب فرماید
محیط بخشش یزدان به جنبش ار، آید
چه نامهای سیه را كند به عفو سفید
***
بزرگوار خدایا، به نظم دلكش من
ببین بدایت عمر من و نهایت فن
اگر كه معجزه آورده ام بجای سخن
سخن كه تازه بود به بود ز زرّ كهن
بدین مثابه نیاورده كس سخن گفتن
به شیوه خوش و طرز بدیع و رسم جدید
***
اگر شكسته دلم، شاعری سخن سنجم
كه از بنان و بیان در بر است دو گنجم
به گاه صید سخن، ضیغم دژ آهنجم
ولی ز بازی ایام سخت در رنجم
فكنده چرخ حریفانه در شش و پنجم
ز هر طرف ره من بسته روزگار عنید
***
در تهنیت عید صیام
نمود ابروی هلال ز گیسوی شام عید
می كهنه ام بیار كه شد ماه نو پدید
مه روزه نیمه شب ز گیتی سفر گزید
مبارك مهی برفت، مبارك تری رسید
الا ساقیا، بیار تو آن ساغر نبید
كه یك لحظه وا رهیم ز اندوه روزگار
***
به هنگام آن كه مهر به مغرب كشید سر
عیان كرد چهرگان، مه نو ز باختر
كنون باده ده مرا، تو ای ترك سیمبر
كه دی روزه خوب بود، كنون باده خوبتر
ایا، چون خطت ختا، نپرورده مشك تر
ایا، چون رخت چمن، نیاورده گل ببار
***
شبانگه هلال عید به آیین دلبران
به نظارگان نمود، خم ابروئی عیان
مرا، داد اشارتی، كه خیز ای حریف، هان
سبك چم، بپای خم، قدح كن ز می گران
بجو باده كهن، تو از ساده جوان
مكش رنج بیهده، مبر جور بیشمار
***
به گاه شباب عمر به عشرت شتاب كن
شتاب از برای عیش به عهد شباب كن
به بلورگون قدح، عقیق مذاب كن
به جام هلال سان، می چو آفتاب كن
ز خورشید طلعتان مهی انتخاب كن
بتی زهره اش ز نخ، مهی انجمش عذار
***
دگر ره ز میكده مغان در گشاده اند
به مستان و می كشان اجازت نداده اند
پریچهر دلبران ببین مست باده اند
حریفان پیاله ها به كف بر نهاده اند
بتان مست و هوشیار بهم در فتاده اند
به میخانه كرده اند، عجب شوری آشكار
***
مه روزه ماه من ز می توبه ها ببست
چو شد بامداد عید همه توبه ها شكست
حریفانه رخت برد سركوی می پرست
به میخانه در شد و به پهلوی خم نشست
گهی نغمه سر نمود به آهنگ تند و پست
گهی باده سركشید به آواز چنگ و تار
***
الا یا ندیم خیز به میخانه خوش بپو
بر پیر می فروش چو ره یافتی بگو
فلان را نمانده می، نه در خم نه در سبو
پی جامی آب تلخ نشسته است ترش رو
یكی مردمی كن و رواساز كام او
دو پیمانه اش فرست از آن لعل گون عقار
***
وگر آن كه می فروش نپذیرفت این سخن
ترحم نكرد هیچ به ما اندر این محن
من و گلرخان شهر نمائیم انجمن
پی انتقام وی برآئیم تن به تن
بخواهیم داد از او به نیروی مكر و فن
به پاداش وی بریم عجب حیله ای به كار
***
شبانگه خبر دهیم به فوجی ز مهوشان
به خوبان سنگدل به تركان خون فشان
شبیخون بریم سخت به بنگاه می كشان
از آنجا بیاوریم خمی می كشان كشان
همان لحظه بر كنیم ز خم مهر و هم نشان
پس آنگه كنیم بذل به رندان باده خوار
***
در تهنیت عید غدیر
ز الطاف ایزدی، به شادی به صبح عید
گرفتند مرد و زن ز پیك صبا نوید
اگر صد هزار عید بود فرخ و سعید
نباشد چو عید ما به قفل طرب كلید
ز عید غدیر پرس كه جان را بود امید
نگر جلوه گر در آن رخ آفریدگار
***
در این صبح فرخی الا یا ندیم قم
بكن برگ عیش ساز كه آمد غدیر خم
شد انوار حق پدید شد آثار كفر گم
به مردم عیان نمود خدا جلوه دوم
تو ای ماه چارده در این صبح هژدهم
بیاور به سوی بزم از آن لعل گون عقار
***
در این روز مصطفی پی امتثال رب
بپا كرد منبری در آن دشت از قتب
ابر خلق عرضه داد ولای شه عرب
پی شكر نعمت چنین عید بوالعجب
از آن باده مرا تو ای ترك نوش لب
كه بر جای خون چكد ز هر موی من شرار
***
بسی قرنها رود كه تا دور آسمان
كند عیدی این چنین به آدینه توأمان
توای ترك می پرست، تو ای ماه مهربان
چنین مایه عیش را غنیمت شمار، هان
سبك چم به پای خم، قدح كن ز می گران
از آن باده ده مرا كه نبود در او خمار
***
ز یزدان رسیده وحی، سوی خواجه امم
كه پیمان ستان ز خلق تو از بهر این عم
هم از بهر حرمت چنین روز محترم
سه روز از گناه خلق، نگهداشت حق قلم
ببین تا كجا بود، علی صاحب كرم
خبر ده كنون ز من، به رند گناهكار
***
به خلوت سرای قرب كه محرم بجز علی است
به صد دهر ز انبیاء، كه اقدم بجز علی است
رسول خدای را، كه بن عم بجز علی است
كه نوح و خلیل و شیث، كه آدم بجز علی است
بدرگاه كبریا، كه اعظم بجز علی است
كه مشكل گشای خلقف بجز او به روزگار
***
در وصف بهار
تركا، آمد ربیع، عالم شد نوبهار
بستان پیرایه كرد، اینك بر رسم پار
گلشن بگرفت رنگ، گلبن آورد بار
اهلا اهل ای حبیب، بخ بخ، ای نگار
لختی به فراز قد، لمحی بنما عذار
كویم كان كاشمر، مشكویم قندهار
***
ای گهر لعل تو، خنده زده بر عقیق
ای گه و بیگه مرا، همدم و یار و شفیق
خیمه زنگار زد، سبزه به صحن حدیق
كله شنگرف بست، كوه ز حمرا شقیق
خیز و بیاور الا ز آن می صاف عقیق
كو به كهن سالكی، هست ز جم یادگار
***
خاصه كه عید جم است، جشن شهان سلف
سال نو و روز نو، گاه نشاط و شعف
ای ز كلاه سیاه، ساخته مه را كلف
ای سپه مژه ات، بسته به خورشید صف
مژده كه خورشید بست رخت به بیت الشرف
بیت مرا، ده شرف، از رخ خورشیدوار
***
مژده كه ضرغام چرخ با همه فرّ و فره
تافت ز ماهی عنان، رفت به كاخ بره
قصر حمل زیب یافت، باز از این قسوره
ای ز دو مشكین رسن، بافته بر مه ذره
عود بر آتش فكن، غالیه در مجمره
شاد بزی، خوش بچم، بذله بگو، می بیار
***
یا صنما، در بهار نیست ز صهبا گریز
چند بماند به خم، دختر رز دیر دیر
عارض گلگون او،گشت به رنگ حریر
زردی رخسار را، عیب جمالش مگیر
دخت كسان، به جوان، دختر رز، به كه پیر
دانند این نكته را، غالب رندان كار
***
عشرت پرویز باغ باز مهیا ببین
دستگه خسرویش، یكسره بر پا ببین
چنگ تذرو از نوا، چنگ نكیسا ببین
فاخته در زیر و بم باربد آسا ببین
شاهد شیرین گل با رخ زیبا ببین
ناله بلبل ز كوه، بشنو فرهادوار
***
معدن زر داشت خاك، معدن زنگار شد
كان درم بود كوه، مخزن دینار شد
نیفه گل از نسیم، نافه تاتار شد
باغ ز نقش بدیع، كاخ سنمّار شد
جدول سیمین آب، آئینه كردار شد
عكس ریاحین ز بس، گشت در آن آشكار
***
نسترن از منجنیق، گردن افراخته
شور خلیل اللهی در سر انداخته
نامیه نمرودوار، سویش در تاخته
ز آتش گل بهر وی، مشعله ها ساخته
بلبل چون پیك وحی، لحنی بنواخته
نغمه بردا سلام، گوید از شاخسار
***
باغ ز الوان نگار، كارگه مانی است
راغ ز رنگین نقوش، خرگه نعمانی است
كوه ز حمرا شقیق، گنبد مرجانی است
دشت ز آلاله برگ، كان بدخشانی است
ابر به طرف چمن در گهر افشانی است
همچو لب یار من، خاصه بوقت بهار
***
مژده دلخواه
شب دوشینه چو هنگام سحرگاه رسید
از نسیم سحرم مژده دلخواه رسید
كاندر این نیم شبك قاصدی از راه رسید
مژده عیش و طرب بر فلك و ماه رسید
……………………………………
……………………………………
ای كه بر سرو قبا پوشی و بر ماه قصب
روز عیش است و گه شادی و ایام طرب
تا كنم غیرت عناب رخ از آب عنب
سبك از جای فراخیز و بده رطل گرانچ
ای گوزن من، ای آهوی مشكین خط و خال
ای تذرو من، طاووس نگارین پر و بال
ای دو چشم تو به نظاره ورم كرده غزال
ای غزالان تو را اژدر زلف از دنبال
چند با من سر كین داری و آهنگ جدال
روز عیش است و طرب، نه گه رزم و میدان
***
وی پری رویا، ای غیرت خوبان طراز
ای ز سر تا به قدم غنچ و ز پا تا سر ناز
ای من از عشق تو محمود و تو در حسن ایاز
لاله در بزم برافروز و صنوبر بفراز
مجمر عود بسوز و نغم رود بساز
……………………………….
***
در تهنیت عید مولود مهدی موعود علیه صلوات الله الملك المعبود
سر زد صباحی خرمی از مطلع امید
مهر ازل ز مشرق توحید بر دمید
شمس ولایت از افق مجد سر كشید
مولود مهدی آن شه دجال كش رسید
می ده بمژدگانی این فرّ خجسته عید
تا افكنم به لشگر دجال غم شرار
***
ساقی بمژدگانی این عید معظما
برگ طرب بساز و بده می دمادما
آمد اساس خرمی از نو فراهما
می ده بمژدگانی مولود قائما
كز پرده آشكار شد اسرار مدغما
و آمد به جلوه پرتو رخسار كردار
***
عید از كران چرخ زد آن كاویان علم
رستم صفت كشید سر از سبزگون خیم
ای چون كمند زال سر زلف خم به خم
خون سیاووشانم در ده ز جام جم
كافراسیاب غم را برهم زنم حشم
در گنگ دژ خاطر او ار دهم فرار
***
ز آن پیش تر كه چهره نماید مه صیام
باید ز وصل دخت عنب برگرفت كام
ویژه كه نیمی از مه شعبان بشد تمام
ای نغمه زن تذرو من، ای كبك خوشخرام
خون كبوتر از گلوی بط بكن به جام
وآن آب همچو چشم خروسم به محفل آر
مولود قائم آمد و وقت سرور شد
از تیره شام غیب ز افشای نور شد
موسی اولین را گاه ظهور شد
رخ آشكار كرد و تجلی طور شد
و آن جلوه دید هركس محو حضور شد
كش نور كبریائی می تافت از عذار
***
آن نور محتجب كه ز هر دیده غیب بود
شد از حجاب غیب سوی عرصه شهود
حق آشكار آمد و رخسار خود نمود
ابواب فیض و رحمت بر بندگان گشود
اندر تلاطم آمد دریای فضل و جود
و این كشتی هدایت ره جست بركنار
***
روزی كه رخ نماید آن نور كبریا
بندد كمر ز قهر بخونخواهی نیا
از بس كه خون فشاند آن روز در دغا
از خون بگردش آرد هفتاد آسیا
بر كعبه پشت بدهد و برگوید این ندا
یا معشر الخلایق یا مجمع الكبار
***
هر كس كه مصطفی طلبد، مصطفی منم
ور مرتضی بجوید، آن مرتضی، منم
آدم منم، شعیب منم، ارمیا منم
نوح و خلیل و عیسی معجزنما، منم
بعد از نبی مقدم بر انبیا، منم
هستم پس از خدای، خداوند روزگار
***
در زیر شقه علمش بقعه زمین
اصحابش همچو خاتم برگرد او نگین
انجیل و صحف و تورات او را در آستین
عیسی و خضر و یوشع در حضرتش مكین
سلمان و بودجانه و مقدادش بر یمین
ز احرار سیصد افزونش جا كرده در یسار
***
جن و ملك ستاده به گرد لوای او
جبریل جان گرفته به كف در هوای او
یاران كهف خفته به كهف ولای او
چوب كلیم در كف معجز نمای او
درّاعه نبی به تن عرش سای او
شمشیر حیدرش به كمر نیز استوار
***
بر اوج كبریا زده اورنگ خسروی
شرع نبی گرفته از او رونق نوی
از جبهه آشكارش انوار مهدوی
از لعل لب نموده اعجاز عیسوی
وز كف عیان نموده آثار موسوی
وز آستین همی ید بیضاش آشكار
***
با این شكوه و فر و بزرگی و داوری
آید به روزگار و كند عدل گستری
بردارد از زمانه اساس ستمگری
رونق دهد دوباره به شرع پیمبری
آفاق پر نماید از آیین حیدری
و آئین او بپاید تا دامن شمار
***
ای میر من، ستوده خداوندگار من
آخر نه شاعری است در این ملك كار من
مدحتگری نبوده به گیتی شعار من
مداحی تو هست ز جان افتخار من
بر مفلسی من نگر و افتقار من
كاین است شرح حال من از دور روزگار
***
بر خردیم مبین و به ضعف و نقاهتم
لطف سخن ببین و بیان صراحتم
من شهسوار پهنه دشت فصاحتم
صید افكن نواحی این پهن ساحتم
در بحر نظم روز و شب اندر سیاحتم
تا آورم به نزد تو درهای شاهوار
***
یكران صنع را، من اگر زیر زین كشم
ملك سخن تمام به زیر نگین كشم
آنجا كه دست فضل برون ز آستین كشم
خصم ار ستاره، از فلكش بر زمین كشم
ور خود ملك شود، كه من از جانش كین كشم
من آن غضنفرم كه پلنگان كنم شكار
***
می خواستم به عهد تو، من كامران شوم
در مصر روزگار عزیز جهان شوم
چندان هنر كه هست مرا بیش از آن شوم
چشم و چراغ سلسله همگنان شوم
چون صیت عدل تو به جهان داستان شوم
آوخ، كه عكس خواهش من كرد روزگار
***