محمد اهلی شیرازی شاعر شیعی
اهلی شیرازی نامش محمد وظاهرا در سال 858هجری در شیراز زاده شده است وی با شاه اسماعیل وشاه تهماسب صفوی معاصر بود همچنین وی در جوانی به هرات رفت ودر دربار سلطان حسین بایقرا راه یافت پس از به سلطنت رسیدن شاه اسماعیل صفوی به خدمت وی پیوست ومثنوی “سِحرِحلال ” را به نام او ساخت که در پانصدوبیست بیت است،این شاعر که ازمشاهیرشعر ایران بشمارمی رود علاوه برتبحردرتمام فنون شعری رساله هایی درعروض وقافیه ومعمادارداهلی در فنّ تجنیس مهارت زیادی از خود نشان داده است اشعار دیگری به نام های ” رساله نغزفوائدالفوائد وساقی نامه (حاوی 101رباعی ) ورباعیات گنجفه نیز از اومانده است تعداد زیادی از اشعار او درمدح پیامبر وائمه ی اطهار ومرثیه ی شهدای کربلاست ودیوان او نزدیک پانزده هزار بیت دارد ، وی درسال942بدرود حیات گفته است وفات او درشیراز اتفاق افتاده ودرکنار تربت حافظ به خاک سپرده شده است.
***
900
هر کو بهشت وصل او امروز باشد حاصلش
فردا بدوزخ گر رود دردی نباشد در دلش
رویش چو گل افراخته نازش جهانی سوخته
حسنی چنان نازی چنین چون دل نگردد مایلش
مایل بداغ بندگی هر کس نگشت از عشق او
داغ قبول عشق هم بختی بباید مقبلش
مشکل اگر شمع فلک هرگز درآرد در نظر
هر کسکه ماهی اینچنین گاهی بود در منزلش
مجنون چونتواند شدن با محمل لیلی قرین
باری بهل ایساربان کز دور بیند محملش
اهلی بگرداب غمش بحر کرم جوشد مگر
کاین کشتی امید من افتد گذر بر ساحلش
***
901
نشد از زخم تیر آهو گریزان روز نخجیرش
از آنشد تا کسی بیرون نیارد از درون تیرش
هر آن عاشق که شد آشفته ی زنجیر موی تو
بجز پیش تو نتوان داشتن جائی بزنجیرش
بدخوابم دوش میخواندی میان لاله زار گل
مرا در خاک و خون خواهد نشاند امشب بتعبیرش
الا ای مهربان تدبیر کار اشک ریزان کن
که آب از سر گذشت و ما نمیدانیم تدبیرش
براه آرزو اهلی فتاده ذره ی خاک است
بیا ای آفتاب عاشقان از خاک برگیرش
***
902
بس گل شکفت و کرد خزان نوبهار خویش
حسن تو همچو صورت چین برقرار خویش
از بسکه بی تو شب همه شب گریه میکنم
شرمنده ام زدیده شب زنده دار خویش
ای دیده سیل اشک بر آن آستان مریز
کانجا نوشته ام سخنی یادگار خویش
گل خوشه چین خرمن دولت شود مرا
گر بینمت چو شاخ گلی در کنار خویش
چندانکه سوخت اهلی لب تشنه در بلا
آبی نیافت جز سخن آبدار خویش
***
903
چو وقت گریه کردن رو نهم بر سوی دیوارش
شوم بیهوش و باز آیم بهوش از بوی دیوارش
چو مرغ بسملم گر افکند از کوی خود برون
طپم در خاک و خون چندان که افتم سوی دیوارش
چنان افتاده بیمارم که همچون صورت بیجان
نشستن نیستم قوت مگر پهلوی دیوارش
نوشتم بر در و دیوار محنت خانه غم چندان
که از مشق جنون من سیه شد روی دیوارش
چو نگذارد که رو در روی دیوارش نهم اهلی
دهم تسکین دل باری به گفتگوی دیوارش
***
904
از حسرت آن لب که نبخشد شکر خویش
طوطی زده منقار بخون جگر خویش
من چون نخورم خون زجگر گوشه مردم
یعقوب شنیدی که چه دید از پسر خویش
در خاک اگر افکنی از عرش غمم نیست
زنهار مینداز مرا از نظر خویش
آن گمشده ام من که ندارم خبر از خود
کو واقف حالی که بپرسم خبر خویش
از گوهر خود تیغ زبان چند کشم خصم
امید که تیغ تو نماید گهر خویش
داغی است بهر گام درین رهگذر تنگ
طاوس صفت پهن مکن بال و پر خویش
تا پا بسر خود ننهی دوست نیابی
اهلی بسر دوست که بگذر زسر خویش
***
905
تا شسته شد زشیر لب روح پرورش
هیچ از دهان کس نشد آلوده شکرش
آن شاخ گل که نخل مرادیست این زمان
جز باد صبح کس نگرفته است در برش
آه از بتی که چشم اگر بر منش فتد
هرگز نمی فتد زحیا چشم دیگرش
گر لوح سینه پاک نسازم زنقش غیر
نتوان که همچو آینه باشم برابرش
آهن رباست خاطر اهلی بجذب مهر
هر چند از آهن است دل سخت دلبرش
***
906
ره زمستی بزنم باز به ویرانه ی خویش
چون مرا شوق تو بیرون برد از خانه ی خویش
سنگ بر سینه زنان زان در دل می کوبم
که ترا یافته ام در دل ویرانه ی خویش
تو و بانگ طرب انگیز نی و جام شراب
من و خون جگر و نعره ی مستانه ی خویش
میدهی عاشق بی خویشتن از خود خبرش
نه زبیداد زنی سنگ بدیوانه ی خویش
حال اهلی برسانید به مجنون که کند
گریه بر حال من و خنده بر افسانه ی خویش
***
907
کوهکن چون بر نیامد با دل خود رای خویش
عاقبت از عشق شیرین تیشه زد بر پای خویش
کاش من بودم بجای کوهکن در بیستون
تا به آهی برگرفتم کوه را از جای خویش
گر توای بت آتشم در جان زنی چون برهمن
کافرم گر یکسر مو باشدم پروای خویش
تا خرام سرو بالایت به گلشن دیده است
خشک بر جا مانده سرو از خجلت بالای خویش
سرو قدان جمله در رقصند از شوقت چه شد
گر توهم در رقص آری قامت رعنای خویش
در خیال برق وصلت می پزم سودای خام
میگدازم همچو شمع از آتش سودای خویش
چون چراغ مرده اهلی در شب تاریک هجر
سوختم از دود دل بی شمع بزم آرای خویش
***
908
چند سوزیم زداغ دل بیحاصل خویش
آه ازین داغ دل و وای زدست دل خویش
هر که در دست غمم دید بدین سوختگی
گفت باز آمده مجنون سوی سر منزل خویش
میگدازد همه شب همنفسم شمع صفت
بسکه از آتش دل گرم کنم محفل خویش
دانه ی مهر زآب و گل یاران ندمید
جای این دانه ندیدم بجز آب و گل خویش
اینچنین صید صفت کشته که اهلی افتاد
وه که برگیردش از خاک مگر قاتل خویش
***
909
ای اجل مهلت من ده که ببوسم دامنش
دشمنم نیز مکش تا بکشد رشک منش
چون شکایت کنم از دوست که خون ریخت مرا
هر که شد کشته زمعشوق نباشد سخنش
دهنش گفت که دردت کنم از بوسه دوا
جای آنست که صد بوسه زنم بر دهنش
مبتلای قفس تن نشدی طوطی جان
گر نبودی هوس آن لب شکر شکنش
اهلی آن روز که چون لاله سر از خاک زند
غرقه در خون جگر سوخته بینی کفنش
***
910
نمیخواهد که دست کس رسد بر طاق ابرویش
بود پیوسته آن ابرو بلند از تندی خویش
چنین در خاک و خون افتاده ام مگذارای همدم
که میترسم بخون من کشد تهمت سگ کویش
پی تسکین دل خواهم نشینم پهلویش لیکن
دلم افزون طپد هر گه رسد پهلو به پهلویش
همان بهتر که لب بندم زآه گرم پیش او
مبادا در عرق افتد زآه من گل رویش
سگ مشکین غزال خود من از بوی خوشم باری
که هر جا بگذرد خلقی برآسایند از بویش
مبین زنهار ای همدم چو اهلی سرو قد او
که حسرت بار می آرد هوای سرو دلجویش
***
911
در غمت گر جان غم پرور نباشد گو مباش
چون تو باشی جان من گر جان نباشد گو مباش
سجده ی روی تو ای بت کفر و ایمان منست
سر نمیتابم ازین گر سر نباشد گو مباش
از عدم بهر تو جان در ملک هستی آمده
گر تو میگوئی در اینجا جان نباشد گو مباش
یوسف جان با تو میباید که باشد همنفس
گر ترا ایخواجه سیم و زر نباشد گو مباش
گردم آبی دهد ساقی شراب کوثر است
مست ساقی باش اگر کوثر نباشد گو مباش
کار ما لب تشنگان طوطی صفت شکرست و بس
لب بخون تر کن اگر شکر نباشد گو مباش
یار باید مهربان اهلی مرا چون آفتاب
یاری چرخ ستمگر گر نباشد گو مباش
***
912
هر که شد سویش چو سایه در قفا می افتمش
تا مرا با خود برد در دست و پا می افتمش
زین هوس گر شب به سنگ از کوی خود راند سگان
شب سگش چون خیزد از جا من بجا می افتمش
بهر داد آیم براه یار و چون پیدا شود
میگذارم داد و اول در دعا می افتمش
خون خورم شب دور از او چون مست خون خوردن شوم
میروم در پای دیوار سرا می افتمش
میکشم مانند اهلی زلف آن زنجیر موی
گرچه میدانم که در دام بلا می افتمش
***
913
نقش پای او که محراب دعا می یابمش
سجده ی شکری کنم در هر کجا می یابمش
زهره ی دیدن ندارم از جفای خوی او
گرچه با خود باز در عین وفا می یابمش
جور خوبان آتش افروزست و مهر آتشفشان
در وفا آن ذوق نبود کز جفا می یابمش
بعد عمری چون گرفتم دامنش ندهم زدست
گر نگیرم کام از او دیگر کجا می یابمش
خانه یی کز برق دیدار بتی روشن نگشت
گر حریم کعبه باشد بی صفا می یابمش
من نمیدانم که جانست اینکه دارم یا خیال
زین دو بیرون نیست باری آشنا می یابمش
بر سر کوی مغان اهلی به کنج عافیت
پادشاه وقت بود اکنون گدا می یابمش
***
914
چون شیشه پرم از غم پیمان گسل خویش
بگذار که خالی کنم از گریه دل خویش
گر سوزش پروانه زنزدیکی شمع است
من سوختم از دوری شمع چگل خویش
داغ سگ کویت همه را خط غلامی است
ما نیز نهادیم برین خط سجل خویش
حقا که برابر نکنم عیش دو عالم
با شادی گه گاه و غم متصل خویش
هر چند که اهلی زجهان مهر گیا جست
بوئی نشنیدست مگر زآب و گل خویش
***
915
صد تلخ دهان میگزد از غصه لب خویش
ای نخل کرم تا بکه بخشی رطب خویش
آن چاشنی ذوق که فرهاد زغم یافت
خسرو نچشیده است زعیش و طرب خویش
خواهی که نچیند گل مقصود زرویت
چون مرغ سحر روز کن از ناله شب خویش
هر چند کشد دوست عنان تو به بازی
زنهار نگهدار عنان ادب خویش
نومید مشو زآب بقا همچو سکندر
چون خضر قدم باز مکش از طلب خویش
ما خاک نشینان مغانیم وز خاکیم
ایخواجه تو میدانی واصل و نسب خویش
مرغ از رخ گل سرخوش و اهلی زرخ یار
مستند ازین می همه کسب بر حسب خویش
***
916
چو گفتم از کف من زلف را به تاب مکش
بخنده گفت که کوته کن و دراز مکش
سرم فدای تو باد ای طبیب بهر خدا
قدم زپرسش بیمار خویش باز مکش
بدامن تو غبارم نمیرسد ای گل
تو دامن از من رسوا به احتراز مکش
بیا نظاره کن آن سرو ناز را ای دل
زباغبان بتماشای سرو ناز مکش
به خشم و ناز اگر یار سر کشد از تو
تو گر حریف نیازی سر از نیاز مکش
گرفت آتش آه تو در دلم اهلی
بسوختم دگر این آه جانگداز مکش
***
917
عیش اگر خواهی سک خوبان مردم زاده مباش
بنده ی ایشان شو از فکر جهان آزاده باش
لاله تا در بند جام می بود با می بود
نکته ئی گفتم تو هم در بند جام باده باش
کس نگوید لاابالی شو بده مستی زدست
همچو صوفی باده نوش و بر سر سجاده باش
منزل عشق است خواهی کعبه خواهی میکده
راه یکرنگش مده از دست و بر یک جاده باش
بیخبر منشین که ناگه میشود محمل روان
گر هوای کعبه ی جان میکنی آماده باش
گر دلت آیینه عشق است روی از خود متاب
پاک کن خاطر زهر نقشی و لوح ساده باش
میوه کز خامی نیفتد سنگ نااهلان خورد
فارغند افتادگان اهلی تو هم افتاده باش
***
918
خسته یی کان عنبرین مو بگذرد زود از سرش
همچو شمع از آتش حسرت رود دود از سرش
چون نمیرد خسته ی مسکین که بر بالین او
دیر آمد آن طبیب و زود فرمود از سرش
غم زدرویشی ندارد رند دیر ای مغبچه
زانکه خم گنج است و ساقی مهر بگشود از سرش
هر شهی کز فر تاج زر نشد خاک رهت
باد غیرت تاج زر چون لاله بربود از سرش
اهلی از داغ تو خواهد سوختن تا زنده است
کی چو شمع این آتش سودا رود زود از سرش
***
919
نبود کسی که نبود بلب تو اشتیاقش
مگر آدمی نباشد؟ که نباشد این مذاقش
می صاف و لعل نوشین که نخواهد ای پری وش
مگر آن حریف مسکین که نیفتد اتفاقش
زقراق خاک گشتم ببر ایصبا غبارم
سوی آن مسیح جانها که هلاکم از فراقش
منم آن شکسته خاطر که زبهر آن مه نو
همه روز در تفحص همه شب کنم سراغش
دو دل است بخت با من بگذار کاین ستاره
به شرار دل بسوزد که بجانم از نفاقش
زشراب توبه اهلی نکنی که دختر رز
بکسی حلال باشد که نمیدهد طلاقش
***
920
چون در کعبه به تقلید گرفتار مباش
پشت بر کعبه مکن پشت بدیوار مباش
دل میازار که مرغان حرم میگویند
تا درین مرحله یی در پی آزار مباش
شکر از خنده شیرین بحریفان مچشان
نمک ریش اسیران دل افکار مباش
خار خارم مده از سنگ به بیگانه زدن
خار دلها مشو و نخل رطب بار مباش
اهلی خاک نشین را تو چه دانی چه کس است
معتقد گر نشوی در پی انکار مباش
***
921
خوش آن ساعت که آن ساقی نشانم پیش خود مستش
نهد آن کاسه بر دست من و من بوسه بر دستش
فغان از زهر چشم او چه مرد افکن شرابست این
می تلخی چنین آنگاه ساقی نرگس مستش
دل از سرو بلند او بطوبی کی شود مایل
و گر مایل شود باشد گناه از همت پستش
درین نخجیرگه هر دم هزاران صید می افتد
سک آن صید مقبولم که بر فتراک خود بستش
به پابوس سهی قدان زکوته دستی طالع
ندارد فرصتی اهلی ولیکن همتی هستش
***
922 ب
گر فراغت طلبی همنفس رندان باش
سر و سامان بهل و بیسر و بیسامان باش
با رخ مغبچکان کنج خرابات خوشست
گنج اگر با تو بود خانه بگو ویران باش
هر که عشقت بخرد هر دو جهان بنده اوست
بنده ی عشق شو و بر دو جهان سلطان باش
چند حسرت خورد ایشاه جهان درویشی
بطفیل همه یکبار بگو مهمان باش
چشم آلوده دلان لایق دیدار تو نیست
ای بهشتی صفت از مدعیان پنهان باش
شربت وصل تو صد درد مرا درمان است
گو یکی زخم دل از لعل تو بیدرمان باش
نوجوانان همه سرمست می و بوس و کنار
اهلی پیر به این معرکه گو ترخان باش
***
922 ج
روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش
روشنست آینه ی شمع زخاکستر خویش
سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم
کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش
من بیمار چنان زار شدم کز تن من
هیچ فصاد بخون تر نکند نشتر خویش
کعبه گر در نگشاید برخم گو مگشای
تو گشا بر رخم ای کعبه ی دلها در خویش
عاقبت گوی زمیدان ببرد چون چوگان
هر که با خاک رهت کرد برابر سر خویش
بسکه از آتش می همچو گل افروخته ئی
لاله از دست تو بر سنگ زند ساغر خویش
اهلی از سبز خط خود مطع وصل مکن
که لبش طوطی جان را ندهد شکر خویش
***
922 د
بر مست خود به پیری و عمر تبه ببخش
موی سفید بین و بروی سیه ببخش
یکبار خو بشیوه ی عاشق کشی مکش
گاهی بکش به نرگس سرمست و گه ببخش
کارم بیک نفس چو رسد یکنظر فکن
جانی بتازه دیگرم از یک نگه ببخش
ایشاه حسن در خور این حسن لطف کن
یکبوسه گر من از تو بخواهم توده ببخش
راه خسان دهی و برانی زدر مرا
یکبار سوی خویش مرا نیز ره ببخش
اهلی بسجده ی تو گنهکار گر بود
او را مکش زبهر خدا یک گنه ببخش
***
923
گر تشنه ی آب خضری از سر اخلاص
برخیز و بمیخانه درآ از سر اخلاص
میخانه بود کوثر و اخلاص تو رهبر
آنجا نرسد کس بجز از رهبر اخلاص
مرغ دل از اخلاص ببام تو گذر کرد
بر عرش توان رفت ببال و پر اخلاص
بی شوق تو کس حرفی از اخلاص نیابد
شد فاتحه ی شوق تو سر دفتر اخلاص
از پرتو اخلاص بظلمت نشوی گم
هشدار که تا گم نکنی گوهر اخلاص
اهلی به هوای شکرین لعل لب دوست
طوبی صفتم فاتحه خوان از سر اخلاص
***
924
عاشق دم کشتن زجان آسان برآید همچو شمع
بر کرسی دار فنا خندان برآید همچو شمع
ظاهر بمردم کی کند زخمی که پنهان خورده ام
گر روشنم از استخوان پیکان برآید همچو شمع
از برق حیرت بی خبر سوزد چو نخل بادیه
مجنون وشی کز شوق او حیران برآید همچو شمع
گر آتش داغ درون آبم نسوزد در جگر
از اشک گرمم دمبدم طوفان برآید همچو شمع
افسرده دل لرزد چو گل گر بر تنش بادی وزد
اهلی بجان آتش زند تا جان برآید همچو شمع
***
924
زبهر کلبه ی عاشق دلا مجوی چراغ
که شمع مجلس او بس بود فتیله داغ
دل از چمن نگشاید اسیر عشق ترا
که پیش بلبل عاشق قفس نماید باغ
به جرعه یی بزن آبی بر آتشم که رسید
زسینه بوی کبابم زشوق می بدماغ
رقیب اگرچه عزیزست و ما چنین خواریم
روا مدار که بلبل جفا کشد از زاغ
بنه به کنج لحد دل زسوز غم اهلی
گرت هوس کند آسودگی و کنج فراغ
***
925
چند فتد به کشتنم زلف تو ماه برطرف
روی تو میکشد مرا زلف سیاه برطرف
چشم خوش تو برد دل تهمت او بخط فکند
چون دل برده خواستم کرد نگاه برطرف
تا نرسد غبار دل بر تو زرهگذار من
سیل سرشک گر من کرد زراه برطرف
پیش قد توکی بود یاد بهشت و طوبیم
نخل گل است در میان شاخ گیاه برطرف
اهلی اگر ترا کشد یار فرشته خوی تو
لاف وفا بهانه بس جرم و گناه برطرف
***
926
مجنون منم گریخته عمری زبند عشق
افتاده باز در پی دل در کمند عشق
از شاخ عمر میوه ی شادی نچیده است
دستی که کوته است زنخل بلند عشق
در سنگلاخ سینه ی من شعله های آه
هر یک شراره ایست زنعل سمند عشق
بس دل اسیر غم شد و آزاد گشت باز
مسکین منم هنوز چنین مستمند عشق
اهلی غم از عذاب قیامت نمیخورد
از بسکه هست سوخته و دردمند عشق
***
927
مائیم همچو مجنون استاد مذهب عشق
شیران به حلقه ی ما طفلان مکتب عشق
در مشرب شهیدان زهرست آب حیوان
ای خضر زین نرنجی کاینست مشرب عشق
مطلوب پاکبازان در عشق ناامیدی است
هر کسکه کامجو شد گم کرد مطلب عشق
روز ازل که جانم مست تو شد چه دانست
کز روی همچو روزت سر بر زند شب عشق
گر بگذرم زعالم بازم عنان که گیرد
من مستم و بغایت تندست مرکب عشق
اهلی به بحر مستی در ظلمت است کشتی
بیرون که میبرد ره بی نور کوکب عشق
***
928
یار مستغنی و ما مستغرق دریای عشق
آه از استغنای حسن و وای از استیلای عشق
شد بعشق آن جوان موی سیاه من سپید
وز سر من یکسر مو کم نشد سودای عشق
پرسش خون شهیدان روز محشر گر کنند
صد قیامت هر طرف برخیزد از غوغای عشق
شد دل مجنون زمن سرچشمه ی آب حیات
میخورد آب از دل من آهوی صحرای عشق
دولت معراج معنی عشق صورت میدهد
نیست در راه حقیقت پایه ئی بالای عشق
درد عشقش در دل ما گر بود جان گو مباش
بهتر از جان است ما را درد روح افزای عشق
لذت عشق از همه عیش جهان شیرین تر است
در دل اهلی نگیرد هیچ لذت جای عشق
***
929
با حسن دوست دل نشکیبد زداغ عشق
تا شمع حسن هست نمیرد چراغ عشق
موسی صفت زعشق طلب کن گل مراد
کاین آتشین گلی است که روید زباغ عشق
عقلش خیال توبه زمهر بتان بود
کی گنجد این خیال غلط در دماغ عشق
پروا نمیکنم به عیش و فراغ کس
ما را مگر کم است نشاط و فراغ عشق
اهلی بسوز کاتش دوزخ بود حرام
بر هر دلی که سوخته باشد زداغ عشق
***
930
زبسکه سینه خراش است زخم خار فراق
هنوز با می وصلیم در خمار فراق
زما مبر که ببوی تو ای غزاله ی چین
زملک وصل فتادیم در دیار فراق
زروزگار بنالند خلق و این طرفه
که روزگار بنالد زروزگار فراق
جدا زگلشن وصلت چو لاله ام ای گل
ستاره سوخته ی هجر و داغدار فراق
چه قدر وصل شناسد کسی که چون اهلی
بخاک و خون ننشیند زهگذار فراق
***
931
عیبم مکن اگر [که] من هستم [خراب] عشق
کایزد سرشت [آبم و] خاکم بآب عشق
ساقی بیار [می] که برنکشد از چه غمم
سررشته ی خرد که درو نیست باب عشق
چون نحل موم کار خرد گرچه دلرباست
موقوف یک نظر بود از آفتاب عشق
مستی که خواب عشق ربودش دم نخست
کی سر به صبح حشر برآرد زخواب عشق
دنیا و آخرت همه از یاد برده است
اهلی که مست دوست بود از شراب عشق
***
932
من چو خم صافی دلم گر غرقه ام در خون چه باک
چون درون پاکست از آلایش بیرون چه باک
چشم خونریزت چه نرساند مرا از سیل اشک
من که از طوفان ندارم باک از جیحون چه باک
شیشه ی ناموس چون بشکست از طعنم چه غم
پیش ازین بودی غم رسوائیم اکنون چه باک
رند اگر خون میخورد جام میش در گردش است
گر بکام او نگردد گردش گردون چه باک
هر که دندان طمع بر لب گزیدن کرد تیز
گر بخونش تشنه باشد آن لب میگون چه باک
مست نازی و زخمار محنت اهلی خوشی
چون دل لیلی خوش است از محنت مجنون چه باک
***
933
میزدی تیری به غیر و بر جگر خوردم زرشک
میل قتل دیگری کردی و من مردم زرشک
با همه شوقی که دارم دی چه بودی با رقیب
دیدن روی ترا طاقت نیاوردم زرشک
گفتم از آزاد دشمن شادمان گردد دلم
لیک چون آزار او کردی خود آزردم زرشک
با وجود آنکه جان داد از دعای من رقیب
چون گذشتی از پی تابوت او مردم زرشک
تا ببینم دامن وصلت بدست دیگران
همچو اهلی سر بجیب نیستی بردم زرشک
***
934
گر سنگ زدی بر من و آسود دل تنگ
چون دل طپد از شوق تو بر سینه زنم سنگ
چون مور نیارم شدم از ضعف ولیکن
پر رویدم آنگه که کنم سوی تو آهنگ
شبها که فتد بر رخت از شمع فروغی
در جان من آتش زند آن عارض گلرنگ
گیر داد بم دامن اگر نه چو حریفان
من نیز بدامان تو روزی زد می چنگ
اهلی غرض است، ارسک کو گفت برانند
خواهد که نیارد بزبان نام من از ننگ
***
935
با سینه ی نالان زنی و چنگ چه حاصل
با خون جگر ساغر گلرنگ چه حاصل
دیوانه وش از حسرت آن شوخ پری رو
با بخت به جنگیم و ازین جنگ چه حاصل
ابروی بت ماست که محراب مرادست
ای قبله پرستان زگل و سنگ چه حاصل
در جلوه ی حسن است رخ یار ولیکن
ما را که بود آینه در زنگ چه حاصل
سررشته وصلت که بود حاصل اهلی
آخر چو بیرون میرود از چنگ چه حاصل
***
936
پرتوی گر افکنی در چشم از شمع جمال
چشم من بتخانه یی گردد چو فانوس خیال
کاش چشمم را برآری وقت کشتن تا شود
کاسه ی چشم پر از خونم سگانت را سفال
وعده ی دیدار لیلی چون به عید افتاده است
جای آن دارد که گردد قامت مجنون هلال
مست وصلش پر مشو ایدل که می باید کشید
در شب هجران خمار مستی روز وصال
حسن او کز دست دانایان عنان دل ربود
چون نگه دارد دل از وی اهلی شوریده حال
***
938
صد بار اگر از جور توام خون رود از دل
ازدر چو در آئی همه بیرون رود از دل
بس خون دلی بایدم از دیده فروریخت
تا آرزوی آن لب میگون رود از دل
لیلی همه در خنده و بازی است چه داند
کز گریه چها بر سر مجنون رود از دل
گفتی که برون کن غم من از دل و خوشباش
آه این سخن سخت مرا چون رود از دل
اهلی مدم افسون که دوا لعل حبیب است
کی درد و غم عشق به افسون رود از دل
***
939
هر چند من سگ توام ای مشگبو غزال
با من سگ تو انس نگیرد بهیچ حال
آن عارض و لطافت و خال و خطم بسوخت
وانگه چه عارض و چه لطافت چه خط و خال
گر یک نگاه صورت شیرین به بیندت
حیران صورت تو بماند هزار سال
وصل من و تو قصه ی خورشید و شبنم است
شبنم به آفتاب نشیند؟ زهی محال
هرگز مباد آنکه خیال تو بس کنم
دارم خیال آنکه بمیرم درین خیال
این رستخیز کان قد نوخیز می کند
پیداست از بدایت او غایت کمال
با ناز یار چاره ی ما جز نیاز نیست
سیری تشنه لب نخرد چشمه ی زلال
دانی که سوخت خرمن اهلی زبرق شوق؟
شمعی که جلوه میدهد آیینه ی جمال
***
940
چون لاله از داغ درون دارم دهان بر دود دل
مگذار کز جورت زبان بگشایم ای مقصود دل
از آه درد آلود دل تا زنده ام خالی نیم
من می نخواهم زندگی بی آه درد آلود دل
در زیر گل داغی نهد بر کشتگان عشق تو
هر جا چکد از چشم من اشک جگر آلود دل
تا من نمیرم در غمت درد دلم کی به شود
گر درد دل باشد چنین مردن بود بهبود دل
اهلی تو جرم آلوده ئی رحمت مجو از آسمان
گر ابر رحمت بایدت خالی مباش از دود دل
***
941
عاشق که برفروخت چراغت زداغ دل
کی بی فروغ روی تو بیند فراغ دل
شمع رخت زآتش موسی خبر دهد
زین است آتشی که فروزد چراغ دل
چون گل اگر چه سوخت بصد داغ غم دلم
بوی دلم چو غنچه نرفت از دماغ دل
هر کو بداغ غم بنهد دل زعاشقی
هرگز گل مراد نچیند زباغ دل
داغ بتان چراغ دل عاشقان بود
روشن بود چراغ تو اهلی بداغ دل
***
942
بزخم تیر تو جان رفت و خاک تن شد گل
هنوز لذت تیرت نمیرود از دل
دلا زمشکل غم کار بر خود آسان کن
که مردنت بود آسان و زندگی مشکل
چه جای خار که گل گرفتد شود خارت
زهر چه دامن همت نگیردت بگسل
به ذره یی چو تو خورشید صد نظر دارد
تو غافل از وی و مشغول خود زهی غافل
متاع عقل ببازار عشق کس نخرد
درین معامله دیوانه میشود عاشق
بیارمی که زمستی خجل شدن سهل است
هزار بار مرا توبه کرده است خجل
زدیده حاصل اهلی همیشه خار غم است
زشوره زار بجز خارکی شود حاصل
***
943
زخشم و ناز تو صد شوق شد فزون در دل
تغافل تو همه التفات و ما غافل
چرا زدیدن مجنون ملولی ای لیلی
همان شمر که سگی میدود پی محمل
بکش به تیغم و دشمن مهل که طعنه زند
که زخم تیر زبان ها نمیرود از دل
اگر بمن همه عالم خوشند و گر ناخوش
زلطف و قهر کسم نیست غم تو دل بگسل
مبین بخشم مرا تا نگردم آشفته
کزین گاه تو دیوانه میشود عاقل
زمانه دشمن اهل نظر بودم دایم
بکش به مهرم و قتلم بروزگار مهل
به آب دیده دلم کشته ی وفا پرورد
چه سود از دل اهلی که خار شد حاصل
***
944
ما تا حدیث سبز خطان گوش کرده ایم
هر نکته یی که هست فراموش کرده ایم
در گردن فرشته حمایل نمی کنیم
دستی که با سک تو در آغوش کرده ایم
هر جا که گفته ایم حدیثی زسوز خود
بس عاشقان سوخته خاموش کرده ایم
از دست دل که نیست زیک قطره خون زیاد
هر دم هزار کاسه ی خون نوش کرده ایم
اهلی گرفته ره به در پیر خرقه پوش
ما رو بدان جوان قبا پوش کرده ایم
***
945
عاشق منم که با چو تو خونخواره یی خوشم
قطع امید کرده به نظاره یی خوشم
از های و هوی مطرب و ساقی رمیده ام
با هایهای گریه بیچاره یی خوشم
مسکین من شکسته که صد زخم میخورم
وانگه به خنده یی زستمکاره یی خوشم
با آهویان گذار چو مجنون مرا که من
با همچو خود رمیده و آواره یی خوشم
اهلی دلم که پاره شد از غم چو بهر اوست
گر پاره ئی به تنگم از آن پاره یی خوشم
***
946
چندان زخلق درد ترا گوش میکنیم
کاحوال درد خویش فراموش میکنیم
پیش بتان بخدمت اگر دست بسته ایم
دست خیال با تو در آغوش میکنیم
ما را مران زشکر خود چون مگس به تیغ
کز یاد نوش بر سر خون جوش میکنیم
خون خوردنی که بر دل ما خوشگوار شد
زهریست کز هوای لبت نوش میکنیم
زان جیب غنچه چاک بود در چمن که ما
یادی زگلرخان قباپوش میکنیم
اهلی به شعر از آن دل ما زنده میکند
کانفاس عیسی از لب او گوش میکنیم
***
947
ما شیشه ی ناموس به میخانه شکستیم
پیمان دو عالم به دو پیمانه شکستیم
اول چه حکیمانه ره توبه گرفتیم
آخر که شکستیم چه رندانه شکستیم
بستیم زتعلیم خرد نخل امیدی
آنهم بمراد دل دیوانه شکستیم
باشد که دل دوست نرنجد که غمی نیست
گر در نظر مردم بیگانه شکستیم
مردیم زغم اهلی و بستیم زبان را
برخیز که هنگامه افسانه شکستیم
***
948
در عشق گنهکارم اگر خاک نگردم
تا خاک نگردم زگنه پاک نگردم
عمرم بتماشای تو بگذشت و هنوزت
یکبار نبینم که جگر چاک نگردم
بی لعل تو گر باده خورم زهر از آن به
زان باده چه حاصل که فرحناک نگردم
در کوی تو سرگشته ببوی توام ایگل
از باد هوا چون خس و خاشاک نگردم
آندم که کنی عزم شکار ایشه خوبان
در پای سمند تو چرا خاک نگردم
از پا ننشینم من سرگشته چو آهو
تا کشته ی آن حلقه ی فتراک نگردم
من عاشقم و کار من افغان زغم عشق
بیهوده درین گنبد افلاک نگردم
گر من زسر خود کنم اندیشه چو اهلی
هرگز به سر کوی تو بی باک نگردم
***
949
چون مرغ نیم بسمل چندانکه می طپیدم
تسلیم تا نگشتم آسودگی ندیدم
خاک سیه کشیدم در دیده بیجمالش
پیرانه سر چو طفلان خوش سرمه یی کشیدم
آخر به سنگ جورم بشکست شیشه ی دل
دردا که در پی دل بیهوده میدویدم
خواهم بخاک بردن چون لاله داغ حسرت
کز گلشن وصالش هرگز گلی نچیدم
اهلی اگر چه گشتم دیوانه لیک شادم
کز قید خود پسندی وحشی صفت رمیدم
***
950
سجده بردم بدرش دوش چو تنها گشتم
آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم
عاقبت نقد مرادم دل خود داد بدست
سالها گرچه بدر یوزه ی دلها گشتم
منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم
بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم
وقت آنست که در میکده افتاده شوم
جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم
اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من
خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم
***
951
گر صد هزار کاسه خون نوش میکنم
بر یاد دوست جمله فراموش میکنم
بر ما زعشق گرچه نگوئی سخن ولی
صد نکته فهم از آن لب خاموش میکنم
مشتی گدای سوخته ایم ای پسر مرنج
بر شکر تو گر چو مگس جوش میکنم
مجنون وشم زآهوی چشم تو گوشه گیر
با شیر اگر چه دست در آغوش میکنم
ما عاشقیم و گر همه عالم دهند پند
مشنو که من نه پند کسی گوش میکنم
اهلی کجا به مصلحت پیر خرقه پوش
ترک سهی قدان قبا پوش میکنم
***
952
ما فیض دل و فیض الهی همه داریم
جز بخت دگر هر چه تو خواهی همه داریم
در کنج دل ماست هر آن نقد که خواهی
کز مایه درویشی و شاهی همه داریم
گر لعل گهر چرخ نهد بر طبق مهر
ما بهر تو بر چهره ی کاهی همه داریم
عیب است زما دعوی خون بر تو و گرنه
زان خال و خط اسباب گواهی همه داریم
از عشق چه غم اهلی اگر نامه سیاهست
شکرست که این نامه سیاهی همه داریم
***
953
ما تحمل بر جفاهای تو ای گل میکنیم
گر بخواری هم آنهم تحمل میکنیم (کذا)
حق گواه ماست در صدق محبت با بتان
ناکسی گر ناحقی گوید تغافل میکنیم
هر کسی در این چمن از کشتکاری خرم است
ما چو مرغان تکیه بر شاخ تو گل میکنیم
گر چه حسنت در خیال ما زخورشیدست بیش
بیش از آن خوبی که ما با خود تخیل میکنیم
ما کجا و دیدن خورشید رویت از کجا
خلوت حسنت بچشم و دل تأمل میکنیم
گل بدست مردم و در پای بلبل خار غم
کام خود ما هم خیال از بخت بلبل میکنیم
کام ما اهلی همین مردن بود در پای دوست
سستی از بخت است و ما خود هم تعلل میکنیم
***
954
زسنگ دل شکنان دل حزین چرا داریم
که سنگ می شکند شیشه یی که ما داریم
بیا که ساقی ما را شکایت از کس نیست
و گر کند گله ما هم بهانه ها داریم
زگلستان نکوئی نمیرسد ما را
بغیر بوئی و آن نیز از صبا داریم
غبار خاطر ما از کدورت غیرست
و گرنه با همه آیینه وش صفا داریم
کسی ندید زبونتر زما که سوزد چرخ
مگر ستاره بخت زبون که ما داریم
بخنده گفت که خوشباش کانچنان هم نیست
که ناامیدی بیچاره ئی روا داریم
نگو بپوش زروی بتان نظر اهلی
تو لب بپوش که ما گوش بر قضا داریم
***
955
با هر گل نورسته که برخاست نشستیم
جز داغ جگر طرفی از این باغ نبستیم
در قید تعلق پی دل چند توان بود
گفتیم طلاق دل آواره و رستیم
چون ذره به خورشید و شان مهر چه ورزیم
چون در دل آنطایفه آن نیست که هستیم
از توبه و طامات عجب نخل امیدی
بستیم بسی سال و بیک لحظه شکستیم
خاک ره ما چرخ بلندست به همت
در دیده کوته نظران است که پستیم
آن آهوی مستیم که در صید گه عشق
جان صید تو کردیم و زدام تو نجستیم
لطف سخن و حسن وفا برد دل از ما
اهلی نه که ما صورت دیوار پرستیم
***
956
غرق خونم که ازین بحر کناری گیرم
سر بصحرا نهم و دامن خاری گیرم
چند باشند جوانان بکنار از من پیر
وقت آنست که من نیز کناری گیرم
بسکه در کنج غمم چهره خزانی شده است
شرم دارم که ره باغ و بهاری گیرم
مگسی بی پر و بالم چه پرم گرد همای
در خور بال و پر خویش شکاری گیرم
بیقرارم من از آن شمع چو پروانه ولی
تا نسوزم نگذارد که قراری گیرم
گر سگ خود شمرد آن بت ترسا بچه ام
کافرم گر دو جهان را بشماری گیرم
اهلی آن به که چو بلبل نکنم ناله ی عشق
چند خود را بزبان عاشق زاری گیرم
***
957
ما از ازل بعشق تو دیوانه زاده ایم
پیش از وجود داغ تو بر دل نهاده ایم
ما درد پرور غم عشقیم اگر ترا
دل داده ایم پیش جفا هم ستاده ایم
اول زهرچه هست نظر بسته ایم ما
وانگه بدوست چشم ارادت گشاده ایم
ما را زیار طالع اگر نیست چاره چیست
کز مادر زمانه بدین بخت زاده ایم
اهلی زدام عشق بسی رسته ایم لیک
انبار در کمند بلائی فتاده ایم
***
958
عالمی گر خون خورند از عشق ما هم میخوریم
بخش خود ما نیز خون دل زعالم میخوریم
پیش ما از ذوق شادی لذت غم خوشترست
تا نگوئی دیگران شادند و ما غم میخوریم
جرعه نوشانیم ساقی فارغ از مرگ و حیات
زانکه آب زندگی از ساغر جم میخوریم
ما که خود لب بسته ایم از سرمستی همچو جم
گر صراحی دم زند خونش بیکدم میخوریم
در سر کار بتان ساقی دلی گر رفت رفت
جام می پر کن که ما اندوه دل کم میخوریم
ما زگرد غیر چون آب روان دل شسته ایم
از کدورت دم مزن با ما که بر هم میخوریم
با رقیبان گر نداریم الفتی اهلی چه عیب
آهوی صحرای عشقیم از سگان رم میخوریم
***
959
من از محرومی خود یا زرشک محرمان سوزم
زغمهای تو میرم یا زطعن بی غمان سوزم
زبس داغ خود و سوز درون همنشینانم
نسوزم بهر خود چندانکه بهر همدمان سوزم
زکات حسنت ای یوسف نگاهی سوی من میکن
مهل کز حسرت وصل تو چون بیدر همان سوزم
چرا حور و پری خود را مقابل با تو میسازند
چه نا انصافیست این، وه کزین نامحرمان سوزم
زمغز استخوان اهلی چو شمعم مرهم داغ است
وزین مر هم بداغ حسرت بیمرهمان سوزم
***
960
اگر تو جان طلبی جان در آستین دارم
و گر سرم سر تسلیم بر زمین دارم
نعیم جنت و عیش جهان کمست بهم
من از غم توهم آن دارم وهم این دارم
گرم فرشته چو آدم کند سجود رواست
که خاکپای تو از سجده بر جبین دارم
مکش چو صید تو گشتم کز ابروی خوبان
کمان فتنه زهر گوشه در کمین دارم
شب سیاه غمت گر کند سگت ره گم
چراغ در رهش از آه آتشین دارم
وصال دوست دهد صد هزار ساله مراد
نظر بدوست من از عقل دوربین دارم
به اشک من چه کنی عرض چشم تر اهلی
که خرمنم من و صد چون تو خوشه چین دارم
***
961
داند دل تو راز من وزان تو من هم
چون آینه صاف است چه حاجت بسخن هم
عیب من مجنون مکن ار جامه زدم چاک
با جامه چکارست مرا بلکه کفن هم
از ما مرم ای آهوی مشکین که گذشتیم
از خلق جهان بهر تو و قید وطن هم
گر دست دعائی زسر صدق برآریم
شاید که توان دست تو بوسید و دهن هم
اهلی مشکن عهد و وفا گرچه که آنشوخ
از عهد فراغش بود از عهد شکن هم
***
962
رفتیم برون زین چمن و هیچ نگفتیم
ناچیده گلی صد سخن سخت شنفتیم
مائیم درین گلشن عیش از ستم بخت
آن غنچه دلتنگ که هرگز نشکفتیم
سودیم بپای همه کس چهره ی اخلاص
با اینهمه گرد غمی از چهره نرفتیم
آن سوخته ی بیدل و یاریم که یکشب
با همنفسی دست در آغوش نخفتیم
اهلی مخور افسوس گر افتاد دل از دست
بگذار که تا در پی دل باز نیفتیم
***
963
ساقی کریم یار خطا پوش و شاه هم
می خور که کردگار ببخشد گناه هم
آب حیات اگر نه بپای تو جان دهد
جائی فرو رود که نروید گیاه هم
گل با رخ تو حسن فروشی چه میکند
رویی چو ماه باید و چشم سیاه هم
مردم به آه درد دل خویش کم کنند
آه از دلی که نیست در او تاب آه هم
اهلی کجا و وصل تو خورشید از کجا
او را چه تاب وصل که تاب نگاه هم
***
964
دیوانه عشق توام مجنون مادرزاد هم
در عشق و مستی کی بود مجنون چو من فرهاد هم
تو سرو آزاد منی من بنده ی عشق توام
وارسته ام از بند خود و زهر دو کون آزاد هم
من زنده ام از یاد تو لیکن تو سوزی گر مرا
رحمی نیاید بر منت هرگز نیاری یاد هم
ای آرزوی جان من گر از غم من خوشدلی
هرگز مبادم یکنفس جان بیغم و دل شاد هم
دور از تو گر آبی خورم چون پیش چشم آید لبت
آب آتش سوزان شود خاکم رود بر باد هم
ای بی عنایت عاقبت خواهی بحسرت کشتنم
سودی ندارد بیش ازین خاموشی و فریاد هم
اهلی زچشم آهسته ران این جوی خون کاخر کند
سیل فنا بنیاد ما وین چرخ بی بنیاد هم
***
965
در صحبت کس جام فراغی نکشیدیم
چون لاله کجا بود که داغی نکشیدیم
هرگز نگذشتی به رهی ایمه شبگرد
کاندر رهت از آه چراغی نکشیدیم
بی روی تو منت زگل لاله نبردیم
هرگز زخسی گنده دماغی نکشیدیم
آن خار ضعیفیم که از وادی محنت
هرگز زهوس رخت بباغی نکشیدیم
اهلی چه نشاط آورد آن باده که هرگز
بی زهر غمی هیچ ایاغی نکشیدیم
***
966
از داغ می اگر چه در آتش چو لاله ام
باری چو لاله سوخته یک پیاله ام
من خود چه اختیار به می داشتی و جام
گر پیر ره پیاله نکردی حواله ام
پیری بسال نیست بمعنی بود یقین
پیرم من و مرید شراب دو ساله ام
شادم زخوان وصل بسنگی که میخورم
یعنی سنگ بتان نه زبهر نواله ام
اهلی بگوش غیر فغانم کجا رسد
هم او که زخم زد شنود آه و ناله ام
***
967
خوش آنکه مست بروی تو دیده باز کنم
بخاک افتم و صد سجده ی نیاز کنم
شبی بخلوت تاریک من بود یا رب
که همچو شمع درآیی و در فراز کنم
کرشمه ئی کن و جامی بیار ای ساقی
مرا بطاعت و تقوی مهل که ناز کنم
تو آب خضری و من تشنه این کنایت بس
چه حاجتست که دیگر سخن دراز کنم
مجال سجده نمی یابم از نظاره ی تو
تو خود بگو که من مست چون نماز کنم
زعشق نیست مرا چاره یی جز این اهلی
که ترک چاره کنم رو بچاره ساز کنم
***
968
بر تافت رخ چو آینه آنماه چون کنم
نبود مجال دم زدنم آه چون کنم
ره در دلم نمیدهد آن بت بهیچوجه
سنگین دل است در دل او راه چون کنم
دستش بدست ساقی و زلفش بچنگ غیر
دست منست از همه کوتاه چون کنم
خواهد دمید صبح وصال من از فراق
در مردنم چو شمع سحرگاه چون کنم
ناگفتنیست عشق بتان چون حدیث گنج
کس را زحال خویشتن آگاه چون کنم
گیرم به ناامیدی و جورش بسر برم
با جور بخت و طعنه بدخواه چون کنم
اهلی مگو که از ذقنش دل نگاهدار
من مست بیخودم حذر از چاه چون کنم
***
969
نوروزی ازین ما بفراغی ننشستیم
با لاله رخی گوشه باغی ننشستیم
مردیم بتاریکی و تنهائی هجران
یکشب به مهی پیش چراغی ننشستیم
ما سوختگان را چه فتادست که هرگز
بی دود دل و آتش داغی ننشستیم
مائیم درین صید گه از غایت دوری
آن کشته که در وصله زاغی ننشستیم
اهلی بشکن لاله صفت ساغر و برخیز
خوش کاین همه در بند ایاغی ننشستیم
***
970
من خسته ایفلک کی دمی از تو شاد گشتم
چه مراد جستم از تو که نه نامراد گشتم
من زار را بمجنون مکن ایحکیم نسبت
که بدرد و داغ حسرت من از او زیاد گشتم
بغبار خاک راهش نرسیدم ار چه عمری
همه سو چو آب رفتم هم جا چو باد گشتم
دل من زششدر غم نشدش گشاد هرگز
که چو کعبتین هر سو زپی مراد گشتم
زدربتان چو اهلی که مرا بسنگ راند؟
که بکوی نو غزالان سگ خانه زاد گشتم
***
971
آنچنانم زفراقت که ندانم چکنم
جان دهم یا بامید تو بمانم چکنم
بی لبت بر دل خود خنجر چون آب زدم
گر بدین آتش دل را ننشانم چکنم
رخ چرا تا بد از افغان من خسته طبیب
گر باو درد دل خود نرسانم چکنم
شربت صبر اگر چاره ی بیمار دل است
من که صبر از لب شیرین نتوانم چکنم
منم و جان خرابم زغم او اهلی
وان هم اندر قدمش گر نفشانم چکنم
***
972
چون سایه گذر زان مه رخساره نداریم
وز سوختگی طاقت نظاره نداریم
چون ما دل صد پاره زمهر تو که دارد؟
اینست که طالع زتو یکباره نداریم
عیش دو جهان سهل بود بر دل ما لیک
با حسرت شیرین دهنان چاره نداریم
حال دل گمگشته ی ما شهره ی شهرست
ما خود خبری از دل آواره نداریم
هر چند که سرگشته زهجریم چو اهلی
خوشباش که رشک مه و سیاره نداریم
***
973
از بسکه شدم جامه دران نعره زنان هم
دست و دلم از کار شد و تاب و توان هم
هر چند زند آتش عشق تو زبانه
ظاهر نکنم بلکه نیارم بزبان هم
خود را چه بفتراک تو بندم که سر من
لایق نبود گر فکنی پیش سگان هم
گر خنده زند لعل تو در پوست نگنجد
صد تنگدل از شادی و صد غنچه دهان هم
نامم بغلامی است نشان و رتو نخواهی
بر صفحه هستی نهلم نام و نشان هم
پیش تو کم از خاک رهست ایشه خوبان
گر صرف رود مال و منال و سرو جان هم
کی مژده شادی رسد از وصل به اهلی
شادست بغم کاش میسر شود آن هم
***
974
مائیم که در دیر خرابات مقیمیم
دیرینه ی دیریم و زدندان قدیمیم
خلق کرم پیر مغان دام ره ماست
حقا که سگ و بنده آن خلق کریمیم
ای یوسف جان چشم همه بر گل وصلت
مائیم که از باغ تو قانع به نسیمیم
ترسا بچگان با همه علم و هنر ما
با ما ننشینند که ما بی زر و سیمیم
نقد دو جهان داو تو کردیم چو اهلی
ما همچو حریفان نه زبون طبع ولئیمیم
***
975
من سوخته ی خال و خط سیمبرانم
پروانه شمع رخ زیبا پسرانم
شرح غم پنهانم چه دهم زانکه چو لاله
پیداست که از وادی خونین جگرانم
دارم نظر پاک اگر هیچ ندارم
غافل مشو از من که زصاحب نظرانم
این سلطنت و ملک مرا بس که همه عمر
در گوشه میخانه بمستی گذرانم
اهلی اگر آنمه دگران را کشد از ناز
خود را بکشم من که نه کم از دگرانم
***
976
نه چنان بگرد کویت من ناصبور گردم
که گر آستین فشانی چو غبار دور گردم
من خسته در فراقت بکدام صبر و طاقت
بره فراغ پویم زپی حضور گردم
مهل آنکه خاک سازد اجلم به ناتمامی
تو بسوز همچو شمعم که تمام نور گردم
من اگر بخلد یابم زتو جنس آدمی را
زقصور طبع باشد که خراب حور گردم
به نیاز همچو اهلی سگ میفروش بودن
به از آنکه مست، باری زمی غرور گردم
***
977
تا چند وصل روی تو ایمه طلب کنیم
روزی بدود دل زفراق تو شب کنیم
تا چند جام لعل نهد لب بلب مرا
من کاسه های دیده زخون لب بلب کنیم
ما را که دل چو غنچه زمحنت شکسته اند
با دلشکستگی چه هوای طرب کنیم
دور از قد چو نخل تو گرییم خون دل
چندانکه خار بادیه نخل رطب کنیم
هر ذره یی زعکس جمال تو قبله ایست
گر رو کنیم سوی بتان زین سبب کنیم
وقت است کز هوای تو ای کعبه ی مراد
مجنون شویم و روی بملک عرب کنیم
اهلی نهاد روی ادب بر ره سگت
گر بی ادب زید بهلاکش ادب کنیم
***
978
چه شود گرت زمانی من دلفکار بینم
دل بیقرار یکدم زتو برقرار بینم
نه مروت است و غیرت که تو سرو ناز پرور
بکنار غیر باشی منت از کنار بینم
هوسی جز این ندارم که بچشم زنده بر سر
سر خویش خاکپایت من خاکسار بینم
من زار چو ننالم که درین چمن چو بلبل
زگلی که نیست خارش همه زخم خار بینم
تو غزال مشکبوئی من خسته دل ببویت
سگ آن خجسته بختم که ترا شکار بینم
من پیر شرم بادم زسفید موئی خود
که جدا زنوجوانان چمن و بهار بینم
نه توئی زعشق اهلی بفغان چو بلبل و بس
که خراب حسن او گل چو تو صد هزار بینم
***
979
شبها چو سگان در طلبت در بدر افتم
چون روز شود سر بنهم بیخبر افتم
در پای تو گر سر فکند از تن من تیغ
برخیزم و در پای تو بار دگر افتم
مست از می شوق تو چنانم که بکویت
گر پا نهم از غایت مستی بسر افتم
تا چند ببوی خوشت ای آهوی مشکین
در کوه و بیابان چو نسیم سحر افتم
پروانه وش ای شمع بتان در نظر تو
میسوزم ازین غم که مباد از نظر افتم
با شیر زدم پنجه بعشق تو و امروز
در پای سگان تو بخون جگر افتم
تا چند نشینم بدر صومعه اهلی
برخیزم و با مطرب و معشوقه در افتم
***
980
چون لاله جگر چاک شدم غرقه بخون هم
از داغ درون سوختم از زخم برون هم
افتاده ام ایشمع چو پروانه بپایت
آتش زده ام دین و دل و صبر و سکون هم
چند ای بت کافر بچه در غارت دینی
این کار مگر بر تو ثواب است و شکون هم
دایم بزبانها من بد روز چو شمعم
از زخم زبان سوختم از بخت زبون هم
در کوی بتان لاف بزرگی و هنر هیچ
آنجا بجوی اصل و نسب فضل و فنون هم
میسوخت دل از عشق تو چونشمع سراپای
افزود غمت بر سر آن داغ جنون هم
اهلی زغم عشق تو با خویش نپرداخت
دیوانه صفت زیست همه عمر و کنون هم
***
981
آنم که دل بعالم پرغم نمیدهم
یکدم فراغ دل به دو عالم نمیدهم
گر شاه عیب رندی من کرد حاکم است
باری منش بسلطنت جم نمیدهم
هرگز بکس نزاع ندارم بعلم و عقل
بیهوده زحمت کس و خود هم نمیدهم
کوته نظر فروخت بزر حسن عاقبت
من یوسف عزیز بدرهم نمیدهم
اهلی غم حبیب که جان تازه داردم
تا زنده ام به عیسی مریم نمیدهم
***
982
تو شوخ نوجوانی من پیر ناتوانم
با من تو سرگرانی من بر دلت گرانم
تو چشمه ی حیاتی، دور از تو من چو ماهی
در خاک و خون طپانم چون بیتو زنده مانم
از دیدن تو جانم هر چند تازه گردد
از من تو گر ملولی هرگز مباد جانم
تو پادشاه خوبان من کمترین سگ تو
گر پیش خود نخوانی باری زدر مرانم
تو مست عیش چونگل من خوار و زار بیتو
چون لاله در بیابان با چشم خونفشانم
شبها بپاس کویت من چون سگ و تو غافل
شاید که یادم آری روزیکه من نمانم
صد پاره شد دل از غم گوشی، بمن کن ایگل
تا حال زار اهلی یکبار بر تو خوانم
***
983
گنجی چو تو در سینه بکونین چکارم؟
مستغنی ام از هر دو جهان من که تو دارم
چون ذره بر آنم که بخورشید رسم باز
در همت خود پست نیم گر چه غبارم
درمان دل از لعل تو جویند حریفان
من درد دل خود بخدا باز گذارم
چون بلبل اگر زار بگریم مکنم عیب
زاری زغمت چون نکنم؟ عاشق زارم
جائی که بتان را سگ خود می نشماری
انصاف دهم من چه سگم در چه شمارم
در ملک دلم غم بجفا دست برآورد
وقتست که من هم بدعا دست برآرم
اهلی زکنار و بر خوبان نشوی سیر
هر چند من از خلق دو عالم به کنارم
***
984
تو با فراغ خود امروز شاد و فردا هم
مرا زمهر تو دین شد زدست و دنیا هم
میان مسجد و میخانه ام خجل ماند ه
زبسکه حرمتم آنجا نماند و اینجا هم
خراب باده ی عشق توام که نشئه ی او
هزار دل شده دیوانه کرد و دانا هم
زبسکه آتش عشقت فرو گرفت مرا
وجود من همه او شد نهان و پیدا هم
به نیم جرعه که خوردم چو اهلی از کف دوست
زدست رفتم و آخر فتادم از پا هم
***
985
زبسکه رخنه زتیر تو در درون دارم
دلی چو خانه زنبور پرزخون دارم
چو لاله ظاهر و باطن در آتش است مرا
که داغ هم زدرون و هم از برون دارم
مرا حلال چو فرهاد لعل شیرین است
که دست در کمر کوه بیستون دارم
زعقل نیست بزنجیر زلف یار طمع
مرا چکار بزلفت مگر جنون دارم
به سر همیشه دوانم چو چرخ از مهرت
کجا قرار و تحمل کجا سکون دارم
مگو که از نفس گرم اهلی ام در تاب
تو خود بگوی که آتش نهفته چون دارم
***
986
کنون که جامه چو من میدری که سر مستم
خوش است سینه صفائی اگر دهد دستم
زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود
سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم
بدان هوس که چو دیوانگان خورم سنگت
هزار شیشه ی ناموس و ننگ بشکستم
تو آفتابی و من همچو عیسی از تجرید
بریدم از همه اشیا و با تو پیوستم
به هیچ راه چو اهلی ندیدمت روزی
که سالها بامید تو بازننشستم
***
987
نیستم طاقت که آه داد خواهی بشنوم
کآتشم در جان فتد هرگه که آهی بشنوم
پیش ازین راضی نمیگشتم بدیداری زدور
راضیم اکنون که نامش گاهگاهی بشنوم
گریه ام یاد آورد چون مردم ماتمزده
ناله ی افتاده ئی هرگه براهی بشنوم
شوق آن چابک سوار از خانه ام بیرون کشد
در هر آن منزل که آواز سپاهی بشنوم
داد بر خونم گواهی خونبها این بس مرا
کاین گواهی از لب چون او گواهی بشنوم
زآتش غیرت رود دودم به سر اهلی چو شمع
از زبان هر که نام کج کلاهی بشنوم
***
988
دی در رهش چو دیدم بس شرمناک گشتم
او سرخ شد زغیرت من خود هلاک گشتم
از عشق من گر آن مه افسانه شد چو یوسف
او جامه چاک آمد من سینه چاک گشتم
پیرانه سر نکردم شرم از سفیدموئی
وز بهر نوجوانی در خون و خاک گشتم
از بیم سر بکویش آسان نبود گشتن
چون ترک سر گرفتم بی ترس و باک گشتم
گر بود پیش ازینم آلایشی زهستی
عشقم بسوخت اهلی چندانکه پاک گشتم
***
989
می ده که بی غبار غمی از جهان روم
آلوده دل مباد کزین خاکدان روم
خلق جهان بگریه من خنده گر زنند
طوفان شود زگریه گهی کز جهان روم
تا زنده ام چو شمع ندانند قدر من
قدر من آنگه است که من از میان روم
تا دل زمن ربود سگ آستان او
هرگز دلم نداد کز آن آستان روم
آن آفتاب حسن کجا سر نهد بمن
گر زیر پا نهم سر و برآسمان روم
گشتم غبار ره که به شبگیر تا صبا
شبها بکوی دوست زدشمن نهان روم
اهلی اگر بباغ جنان ساقیم نه اوست
دوزخ از آن به ام که بباغ جنان روم
***
990
یاد من کردی من از بخت این زیادت یافتم
تا چه نیکی کرده بودم کاین سعادت یافتم
یکسخن گفتی و صد امید پیدا شد مرا
کز نسیم این سخن بوی ارادت یافتم
ناله ی من کرد گویا این که پرسیدی زمن
کز تو این پرسش خلاف رسم و عادت یافتم
گر سجودت میکنم محراب ابرو خم مکن
زانکه من این بت پرستی از عبادت یافتم
گرچه اهلی آنلب شیرین چو فرهادم بکشت
تلخیی بردم ولی شهد شهادت یافتم
***
991
تا کی از گریه گره بر لب فریاد زنم
سوختم چند گره بیهده بر باد زنم
منکه از طالع شوریده خود در بدرم
از که نالم چکنم پیش که فریاد زنم
غم دل چند خورم کی بود آنروز که من
بفراغت نفسی با دل آزاد زنم
هر گهم صورت شیرین نفسی پیش آید
ای بسا آه که بر حسرت فرهاد زنم
اهلی آن غنچه دهن کار بمن تنگ گرفت
وقت آن شد که قدم در عدم آباد زنم
***
992
چندان بر آستان خرابات سر نهم
کآخر قدم بمنزل مقصود بر نهم
هرگز نکردم از صف مسجد ترقیی
کو راه دیر تا قدمی پیشتر نهم
یار از در دل آمد و من بی خبر ازو
شب تا بروز گوش بر آواز درنهم
هر نیم شب که پای نهادم بکوی دوست
هوشم امان نداد که پای دگر نهم
اهلی زداغ عشق مرا طعنه گر زنی
این دغ غم زدست تو هم بر جگر نهم
***
993
هر چند که خود دل ببلای تو سپردم
رحمی بکن ای ظالم بدمهر که مردم
سیل ستمت عاقبت از جای مرا برد
هر چند که در کوی وفا پای فشردم
مسکین من سرگشته که در وادی امید
هرگز به مراد دل خود راه نبردم
با من سخن از هیچ مگوئید و مپرسید
کز صفحه ی خاطر همه حرفی بستردم
شاید که چو اهلی بچکد خون زحدیثم
زینگونه که خون جگر از دست تو خوردم
***
994
خوش آنکه تو بازآئی و من پای تو بوسم
در سجده فتم خاک قدمهای تو بوسم
هر جا که تو روزی نفسی جای گرفتی
آنجا روم و گریه کنان جای تو بوسم
در باغ روم بیتو و هر سرو که بینم
پایش بهوای قد و بالای تو بوسم
روی تو تصور کنم و لاله و گل را
از حسرت رخسار دلارای تو بوسم
در خاک کشی آن سر زلف و من محروم
خاک از هوس زلف سمن سای تو بوسم
از مهر تو ای یوسف جان بهره ندارم
گر پای حریفان نه بسودای تو بوسم
هر جا که غزالیست چو مجنون سرو چشمش
از آرزوی نرگس شهلای تو بوسم
خواهم که شوی مست شکر خواب صبوحی
در خواب مگر لعل شکرخای تو بوسم
من اهلی درویش تو ایشاه بتانم
دستی که ببوسم به تمنای تو بوسم
***
995
چند نالم زغم و شهر پرآوازه کنم
چون سگان ریش کهن را بزبان تازه کنم
عشق تو [گشت] چو پروانه مرا بهر جلال
نه چو بلبل زپی شهرت و آوازه کنم
شوق من بیش زاندازه چو حسن تو مرنج
بر جمال تو نظر گرنه باندازه کنم
ملک دل رخنه چه شد از تو نظر چون بندم
تکیه بر ملک چه از بستن دروازه کنم
گر به اهلی ندهی از سر زلفت تاری
نسخه ی جان خرابش بچه شیرازه کنم
***
996
من که از دو ترا بینم و مدهوش شوم
کی بود طاقت آنم که هم آغوش شوم
گرچه ناز تو مرا جامه ی تن کرد قبا
کشته ناز تو ایسرو قباپوش شودم
نالم از درد و زین ناله چو سودی نبود
گریه زار کنم آخر و خاموش شوم
بسکه شیرینی گفتار تو هوشم بربود
نشنوم پند کسی گر همه تن گوش شوم
اینکه چون اهلی دلسوخته نالم زانست
که مبادا زضمیر تو فراموش شوم
***
997
تا کی بغیر گوئی من چشم و گوش باشم
من هم زبان برآرم تا کی خموش باشم
من خاک آستانم گر مدعی غلامست
این خاکساریم به کان خود فروش باشم
گر زیر خاک چون خم خشت از سرم برآری
بینی کز آتش دل چون می بجوش باشم
خواهم که پیش خلقت مستانه ره بگیرم
لیکن تو چون بیایی من کی بهوش باشم
این بس که از تو گاهی نیشی خورم چو اهلی
من کیستم کز آن لب در بند نوش باشم
***
998
دل کباب از لعل او چون از دلش بیرون کنم
همچو آتشپاره ئی چسبیده بر دل چون کنم
ای چو جان جا کرده بر دل گر بتنگی از دلم
خود برون رو جان من چون ترا بیرون کنم
چرخ بی رحم و تو بد مهر و من از دل در عذاب
از تو نالم یا زدل یا شکوه از گردون کنم
بر کنم از کوه سنگ و بر دل از جورت زنم
عاقبت از دست جورت کوه را هامون کنم
گر بدوزخ همچنین گریان برندم روز حشر
دوزخ از سیلاب اشک خویشتن جیحون کنم
همچو مجنون همنشینی با من آهو چون کند
شیر اگر با من نشیند دل زدردش خون کنم
شعله شوق تو آتش در دلم ایشمع زد
خواستم پروانه وش این شعله را افزون کنم
عیب باشد خوبی لیلی ستودن پیش تو
عیب باشد گر حکایت منهم از مجنون کنم
گر چو اهلی پیرم از جور جوانان ای پسر
از که کردم کامرانی کز توهم اکنون کنم
***
999
من لاف تقوی تا بکی در خرمن طاعت زنم
کو برق آتش سوز من کاتش زند در خرمنم
آواره چون مجنون شدم نگرت کس دامن مرا
بر خار صحرا گه گهی ماری بگیرد دامنم
دستم مگیر ایهمنفس کز گلخنم آری برون
بگذار کز دیوانگی گلشن نماید گلخنم
دست محبت میزند بر دامنم میخی دگر
هرگه که خواهم از زمین دامان خود را برزنم
منت منه ای باغبان گر ره بگلشن دادیم
کز ناله و فریاد خود من بلبل این گلشنم
شیرین لبا چون اهلیم در تلخی غم بی لبت
من خسرو عهدم ولی فرهاد وادی مسکنم
***
1000
دوراز درت به تیغ نه از بهر جان شدم
اندیشه از ملال تو کردم از آن شدم
پایم ندید رفتن ازان در چو راندی ام
گوئی گداختم همه تن تا روان شدم
بس در پی وصال تو میگشتم و نشد
اکنون تو دست گیر که من ناتوان شدم
چندان براهت آمده ام دمبدم که دی
میآمدی تو من زخجالت نهان شدم
دیدم هلاک خویش چو اهلی بچشم خویش
اول نظر که صید تو نامهربان شدم
***
1001
تو در آتش زتب چونشمع و من دور از درت گردم
مرا پروانه ی خود کن که بر گرد سرت گردم
لب از تاب تبت خشک و دو چشم از گریه گشته تر
فدای آن لبان خشک و چشمان ترت گردم
چرا ایعید مشتاقان چو مه رنگت شکست از ضعف
که قربان شکست رنگ و ضعف پیکرت گردم
بخور عود و شکر برنتابد آن دل نازک
بسوزم جان شیرین و بخور مجمرت گردم
چو مورم آرزو باشد که میرم در فدای تو
مگس وارم طمع نبود که گرد شکرت گردم
مرا کشتی زغم بهر خدا حرفی بگو با من
چو اهلی زنده دیگر از لب جانپرورت گردم
***
1002
عمریست که من خاک ره درد کشانم
چو سایه قدم بر قدم پیر مغانم
از زهد برندی چو فتادم چه تفاوت
آن روز همین بودم و امروز همانم
با پیر مغان بسته ام اینعهد که دیگر
جز خدمت رندان نکنم تا بتوانم
ای خضر سعادت مددی تا چو خط یار
خود را بلب چشمه ی حیوان برسانم
اهلی بدلم زخم نهان کز ستم اوست
روزی بتو بنمایم اگر زنده بمانم
***
1003
عمریکه بیرخت من درمانده بوده ام
در حیرتم که بیتو چرا زنده بوده ام
از من متاب روی که در ملک دلبری
هر کس که شاه بوده منش بنده بوده ام
دایم هوای لعل لبی پخته ام چو شمع
پروانه وار کشته ی یک خنده بوده ام
چون عیسی آفتاب رخی بوده همدمم
تا بوده ام بطالع فرخنده بوده ام
چون گل هوای اطلس شاهی نکرده ام
آزاده دل چو سرو کهن زنده بوده ام
خونم بریز و پیش سگانم فکن که من
در خدمت سگان تو شرمنده بوده ام
اهلی اگر چه شیر فلک صید من شده
من پیش پای دوست سر افکنده بوده ام
***
1004
خوش آنکه پیش تو دور از دیار خود گریم
بهانه غربت و بر حال زار خود گریم
گهی که خاک شوم خیزم از مزار چو گرد
بچشم خلق روم بر مزار خود گریم
چو شمع گریه بپروانه کی کنم گر سوخت
که گر توان بغم روزگار خود گریم
زآب دیده خورد کشته امیدم آب
کجاست اشک که بر کشتکار خود گریم
بس است زخم درون چشم خون فشان اهلی
دمی که بر دل و جان فکار خود گریم
***
1005
دل با تو بگفتار و زبان با دگرانم
در دیده تو منظور و بمردم نگرانم
دور از تو تنم خسته و دل ریش و جگر چاک
مردن به ازین عمر که من میگذرانم
از هجر تو چون رعد که با ابر بهاریست
فریاد زنان گریه کنان جامه درانم
از شوق سفال سگ کوی تو همه عمر
در کوی وفا خاک ره کوزه گرانم
بر گیسوی حورم نتوان بست بزنجیر
زینگونه که من بسته ی زلف پسرانم
ای پیک صبا سینه چو چاکست در آخوش
با دل خبری گو که من از بیخبرانم
اهلی نظرم بر قد آن سرو بلندست
هر چند فقیرم نه زکوته نظرانم
***
1006
بیک نظر که بر آن مه شب وصال کنم
هزار ساله جفای فلک حلال کنم
نظر بهیچ ندارم زنعمت دو جهان
مگر نظاره آن حسن و آن جمال کنم
خیال وصل تو با آنکه شد محال مرا
مجال و هم نه اندیشه ی محال کنم
بزیر پای سمند تو گر دهد دستم
بدست خویش سر خویش پایمال کنم
اگر چه عاشق و مستم چنان نیم مجنون
که نسبت تو سیه چشم با غزال کنم
زمن مجو سر و سامان که من نه آن مستم
که زشت و خوب و بد و نیک را خیال کنم
اگر زبخت تفأل گهی کنم اهلی
نظر بمصحف روی خجسته فال کنم
***
1007
ناچار اگر دمی زسر کوی او روم
جویم بهانه یی که دگر سوی او روم
یا رب شکسته پای کنم در مقام صبر
تا کی زمان زمان بسر کوی او روم
دل برد آن پریوش و هر جا رود مرا
آتش بدل در افتد و بر بوی او روم
بی او شدم بگلشن و عمری گذشت از آن
شرم آیدم هنوز که با روی او روم
اهلی چنین که دل بسگ یار بسته شد
مشکل دلم دهد که زپهلوی او روم
***
1008
در سجود آستانت از سفر بازآمدیم
گر بپا رفتیم از کویت بسر باز آمدیم
چون مگس هر چند ما را راندی از خوان وصال
ما اسیران بلاکش بیشتر باز آمدیم
ریختیم از دیده خون تا ره بکویت یافتیم
عاقبت سویت بصد خون جگر باز آمدیم
بس شب هجران بسر کردیم تا صبح وصال
در گلستان تو چون مرغ سحر باز آمدیم
گرچه رفتیم از نظر چون اشک اهلی یکدوروز
با هزاران دردمندی در نظر بازآمدیم
***
1009
سنگ جفا بصد دل زار خسته ام
مفکن که من زطالع خود دلشکسته ام
خونابه گر شدست سرشگم عجب مدار
داغ درون خویش بآن آب شسته اسم
ای مرغ نامه بر، زگزند ایمنی که من
تعویذ چشم زخم ببال تو بسته ام
من چون روم زکوی تو کز چشم خونفشان
خونم گرفته دامن و در خون نشسته ام
اهلی اگر چه سوختم از داغ عشق او
تا همچو شمع کشته نگردم نرسته ام
***
1010
با کس سخن مگو که من از غیرت آتشم
آهی مباد کز جگر گرم بر کشم
من آن گلم که آتش سوزنده ام تمام
آن به که باد صبح نسازد مشوشم
گر ناله یی کنم نه زبیدردیم بود
من عاشق صبورم و با درد خود خوشم
چشم تو ساقیم شد و دشمن زرشک سوخت
او می خیال دارد و من زهر میچشم
از آه گرم و سرد نشد دیده روشنم
با آنکه همچو شمع همه شب در آتشم
آلوده دامنم نشماری که در رهت
چون آب دیده پاک دل و صاف و بیغشم
اهلی منم که چون سگ دیوانه روز و شب
سرگشته هر طرف زپی آن پریوشم
***
1011
هر چند از وصالت ای آفتاب دورم
یکذره نیست هرگز در دوستی قصورم
چندان رخ تو دیدم کز دیده در دل آمد
اکنون بدیده ی دل می بینم و صبورم
در غیبت از خیالت جانم حضور دارد
چون در حضورت آیم از غیر بیحضورم
امروز ای پریرخ کز حسن آفتابی
در سایه ی توام من از خو مساز دورم
از سوز عشق اهلی دل زنده شد چو شمعم
روزیکه هم بمیرم خیزد زخاک نورم
***
1012
ای جگر از تو پرنمک دیده ی شور بخت هم
چاک شد از تو جیب جان سینه لخت لخت هم
گرچه رسید نخل تو خوش بکمال نیکوئی
کی رطبی رسد بما گرفتد از درخت هم
پرتو آفتاب تو سوخت زتاب یکنظر
کوکب تیره بخت ما اختر نیکبخت هم
آه که باغبان گل از پی یکنظر بمن
کرد هزار نازکی گفت هزار سخت هم
اهلی خسته کی کشد منت تاج و تخت کی
سایه ی رحمت تواش تاج بسست و تخت هم
***
1013
ظن مبر کز دود دل پیشت شکایت میکنم
با تو از بیداد بخت خود حکایت میکنم
من که باشم؟ کارزو باشد بپا بوست مرا
از سگانت التماس این عنایت میکنم
نامت از غیرت نگویم لیک مقصودم توئی
قصه ی شیرین اگر گاهی روایت میکنم
گرچه قصد جان من دارد سگت با اینهمه
ترک جان میگیرم و او را حمایت میکنم
کعبه مقصود را اهلی نهان کردن زخلق
غایت جهل است و من سعیی بغایت میکنم
***
1014
نه تاب وصل و نه صبرم کزو کناره کنم
دلم زدست بخواهد شدن چه چاره کنم
زدل بتنگ چنانم که خواهمش آرم
زچاک سینه برون وهزار پاره کنم
نماند تاب غمم نیست چاره ئی زان به
که خویش را دو سه روزی شرابخواره کنم
زبسکه بر در او گشته ام شود شرمم
که دیگر آن در و دیوار را نظاره کنم
بشیشه نسبت قلبم توان ولی نتوان
که نسبت دل سختش بسنگ خاره کنم
میان خار ملامت چو مردم چشمم
نه مردمم اگر از این میان کناره کنم
مگو که ترک کن از عشق و شادزی اهلی
نمی توانم اگر نی هزار باره کنم
***
1015
منم آنکه مست و بیخود زغم تو لاله رویم
همه عشق و درد و داغم همه شوق و آرزویم
تو بهار عاشقانی بخدا اگر نباشی
نه بهار باغ بینم نه گل و سمن ببویم
مگرت بخواب بینم چو حیات خضر اگر نه
خبر تو از که پرسم اثر تو از که جویم؟
زمحبت تو با من همه خلق چون رقیبند
بکه راز خود گشایم غم خویش با که گویم؟
دل عاشقان بموئی زامید بسته داری
بوفا که مگسل از من که ضعیفتر زمویم
همه جان اگر شوم من نگهت هنوز نتوان
مگر آنکه چشم و جان هم زغبار تن بشویم
تو که پادشاه حسنی بگدا کجا نشینی
بزکوة حسن گاهی نظری فکن بسویم
زمن آن غزال مشکین نرمد زطعن مردم
من ازین کرشمه اهلی سگ آن فرشته خویم
***
1016
پیش تو غم دل که نهان بود نگفتیم
گفتیم صد افسانه و مقصود نگفتیم
پیکان نهانی که زدی بر دل مجروح
تا خود زدل سوخته ننمود نگفتیم
این همت ما بس که بامید تو جان را
کردیم زیان و سخن از سود نگفتیم
خوشباش که گر قصه آن روی عرقناک
گفتیم ولی لعل می آلود نگفتیم
اهلی نه تو امروز چنین کافر عشقی
تا بود چنین بودی و تا بود نگفتیم
***
1017
تو عیش کن بفراغت که من سپند توام
بسوز آتش دل دفع هر گزند توام
غبار دیده برد گرد رهگذارت از آن
گشاده چشم براه سم سمند توام
دل کباب مرا نیست غیر گریه ی تلخ
زبسکه سوخته لعل نوشخند توام
شراب تلخ چنانم کجا برد از هوش
که تلخی سخنی از لب چو قند توام
تراست ناز و مرا صد نیاز چون اهلی
تو سرو ناز منی من نیازمند توام
***
1018
سایه صفت زماه خود میل وصال میکنم
سایه کجا و مه کجا فکر محال میکنم
گر تو بکشتنم خوشی زندگیم حرام باد
تیغ بکش که خون خود بر تو حلال میکنم
خواه که سوزیم زغم خواه که خون کنی دلم
شکر غمت بخوشدلی در همه حال میکنم
بر در و بام آن پری برمزن ایفرشته پر
ورنه ببرق غیرتت بی پر و بال میکنم
عیب من رمیده دل از صفت پری مکن
ماه نهان خویش را وصف جمال میکنم
جان ملول من کجا اهلی ازو رسد بوصل
با دل خود حکایتی دفع ملال میکنم
***
1019
سوختم چندانکه سر زد شعله از پیراهنم
آتش من بین مدار ایدوست دست از دامنم
بنده ی دلجوئی مهر توام کز من زعشق
گرچه میرنجد نمیخواهد کزو دل برکنم
بدگمان با من مشو کز دفع تهمت پیش غیر
با حریفان دگر لال محبت میزنم
با وجود عشق پنهان گه گهی بی اختیار
میکشم آهی و خلقی در گمان می افکنم
اهلی از داغ بتان چون کافرم آتش پرست
اینقدر باشد که او در دیر و من در گلخنم
***
1020
سگ توام من و عمری بغم اسیر شدم
مرانم از در خود این زمان که پیر شدم
امیدم از تو نگاهی بگوشه ی چشم است
من از جهان بامید تو گوشه گیر شدم
بجان هنوز خریدار یوسفم هر چند
که او عزیز جهان گشت و من فقیر شدم
نداشت زخم من از مرهم طبیبان سود
هم از خدنگ تو آخر دوا پذیر شدم
تو آفتابی از آن خوارم از تو یکذره
که من بطالع کم ذره حقیر شدم
شدم به تیر ملامت نشانه در عالم
زبسکه سینه سپر کرده پیش تیر شدم
اسیر عشق تو چون اهلیم مکش زارم
که کشتنی نشدم گر ترا اسیر شدم
***
1021
ز در مران اگر آلوده و هوسناکیم
سگ توایم گر آلوده و اگر پاکیم
چه غم ززخم تو ما را غمی که هست این است
که مرهم دل غیری و ما جگر چاکیم
بیک نگاه تو صد جان دهیم و غم نخوریم
نگاه کن که زشوق تو تا چه بی باکیم
اگر چه زهر فراق تو کار در جان کرد
بیا که زنده هنوز از امید تریاکیم
کجاست برق فنا کاتش افکند در ما
که دیر شد که درین باغ خار و خاشاکیم
به گرد مرکب آنشهسوار کس نرسد
همین سعادت ما بس که صید فتراکیم
تو رخ متاب فلک گو بکین اهلی باش
که ما بمهر تو فارغ زکین افلاکیم
***
1022
حسرت فرو خورم چه به رویت نظر کنم
وانگه بگریه افتم و از دل به در کنم
مست از می خیال توام آنچنان که نیست
پروا که با تو نیز سخن یا نظر کنم
تو مست جام غیری و مهمان دیگری
من در تنور سینه کباب جگر کنم
خواهم زرشک یاری آنشمع ای رقیب
آهی کشم که بزم تو زیر و زبر کنم
اهلی اگر چه جور زحد شد گمان مبر
کاندیشه حریفی و یار دگر کنم
***
1023
هرگز از بخت نیامد قدحی در دستم
که بدیوانگیی عاقبتش نشکستم
وه که چندان برخ جام من باده پرست
روزن دیده گشادم که در دل بستم
خواهم آنکنج فراغت که کس از دشمن و دوست
نکند یاد که من نیست شدم یا هستم
گرد آنشمع چو پروانه بسی گشتم لیک
تا بهستی خود آتش نزدم ننشستم
سوخت اهلی دلم از عاقبت اندیشی خود
ترک خود کردم و از آه و ستم وارستم
***
1024
پیرم چو چنگ با قد پرخم شکسته ام
از ناله ظاهر است که محکم شکسته ام
دیوانه ام زعشق و هلاک شکست خود
اسباب زندگی همه درهم شکسته ام
آنم که همچو غنچه ببوی نسیم می
صد شیشه ی صلاح بیکدم شکسته ام
عشقم سبوی عمر شکست و سفال من
باقیست تا نگه کنی آنهم شکسته ام
اهلی بآه و ناله شکستم دل حزین
شرمنده ام که آینه جم شکسته ام
***
1025
ایگل که بوصل تو رسیدن نتوانم
زان خار شدم کز تو بریدن نتوانم
فریاد که از شوق جمال تو هلاکم
وز نازکی خوی تو دیدن نتوانم
از گوشه ی ابروی توام چشم گشادست
هر چند کمان تو کشیدن نتوانم
ای یوسف مصری به زکاتم نظری کن
چون گوهر وصل تو خریدن نتوانم
پروانه صفت بال و پرم سوختی ایشمع
تا پیش تو گستاخ پریده نتوانم
بویی بفرست ای چمن حسن تو باری
گر من گلی از باغ تو چیدن نتوانم
زهرم مده و صبر مفرما زرخ خود
کاین چاشنی تلخ چشیدن نتوانم
اهلی به طپیدن نرهد کس زکمندش
تسلیم شوم چونکه رهیدن نتوانم
***
1026
عمریست کز عشق بتان این شور و مستی میکنم
پیرانه سر با کودکان صورت پرستی میکنم
جان طایر عرشست و من با دانه ی خالی خوشم
او سوی بالا میرود من میل پستی میکنم
همچون نسیم آسوده دل بودم بباغ نیستی
اکنون بسر اینخاک غم از دست هستی میکنم
من در پی آغوش او او خود نگنجد در جهان
اینتنک چشمی بین که من با تنگدستی میکنم
اهلی بوصف گلرخان حسن ادب خاموشی است
من مرغ خاموشم ولی گه گاه مستی میکنم
***
1027
چو ماه نو جمال عالم افروزش که می بینم
زروز دیگر افزون است هر روزش که میبینم
نهال نورس قدش گذشت از قامت طوبی
از اینهم بگذرد زین بخت فیروش که میبینم
نه تنها درد نادیدن زمنع دشمنم سوزد
زنادیدن بتر جور بد آموزش که میبینم
دل ریش پریشانم یکی کز لطف جمع آرد
که خواهد بود غیر تیر دلدوزش که میبینم
تن بیمار اهلی کز تب هجران همی سوزد
عجب گر جان بود چونشمع ازین سوزش که میبینم
***
1028
سوختم از نوش وصلت کارزو میداشتم
زهر من بود آنچه من تریاک می پنداشتم
از ملامت کس نمی گردد چو مجنون گرد من
بسکه من از هر طرف خار ملامت کاشتم
لاله وار آورده ام خار ملامت از ازل
من برسوائی علم روز ازل افراشتم
سرمه در چشمش چه سود آنکس که دور از کوی اوست
من بجای سرمه چشم از خاک ره انباشتم
همچو اهلی دست و پائی میزنم در راه عشق
پایم از جا برد عشق و دست ازو نگذاشتم
***
1029
سر تا قدم چو شمع زمهرش در آتشم
دشمن نبیند آنچه من از دوست میکشم
دیوانه وار با کسم الفت نمانده است
از بسکه در خیال رخ آن پریوشم
شیرین لبا، نصیب دل دشمن تو باد
زهری که من زتلخی عشق تو میچشم
فکری مرا بهر سر موئی ززلف تست
دایم من از خیال پریشان مشوشم
طوبی بزیر سایه من سر در آورد
گر سایه بر سر افکند آن سرو دلکشم
اهلی اگر چه دلخوشیی روزیم نشد
اینم خوشی سست که با ناخوشی خوشم
***
1030
از برون چون مگس آلوده بشهد هوسیم
وز درون با ملک سدره نشین همنفسیم
گرچه در باغ جهان مرغ دل ما ننشست
چاره صبر است و تحمل که اسیر قفسیم
گلبن گلشن قدسیم بر اهل نظر
گرچه در چشم خسان خوارتر از خار و خسیم
نام ما را بشمار سگ او کس نگرفت
هر کجا ذکر سگ یار بود ما چه کسیم
یاری تشنه لبان گر کنی ای خضر کرم
یار ما باش که ما تشنه لب باز پسیم
چند کوشیم چو اهلی زپی وعده بوصل
بخدا تا برسد وعده ی وصلش نرسیم
***
1031
سرو من، چون سخن از لعل چو قندت گویم
بوسه یی خواهم و ترسم که بلندت گویم
آتش دل مگر از سینه خود آید بزبان
ور نه من حال دل سوخته چندت گویم
میرسی خرم و خندان مگذر بهر خدا
تا دعایی زپی دفع گزندت گویم
بشنو از من سخنی ای دل غافل بخود آ
گر چه زان کار گذشتست که پندت گویم
شد پسند دل اهلی زتو دشواری غم
زان قبول دل دشوار پسندت گویم
***
1032
بصبر اگر چه بسی روزها بسر کردم
دگر ربودیم از دست تا نظر کردم
بیک نظر که بکردم من از پی راحت
جراحت جگر خویش تازه تر کردم
دلم بهجر تو چون آرمیده بود چرا
طپیدن دل آسوده را خبر کردم
دگر درون دلم جای میکنی هر چند
زرشک یاری غیرت زدل بدر کردم
چو مرغ نامه بر از شوق دیدنش اهلی
هزار بار من از خویشتن سفر کردم
***
1033
کاش آنزمان که سوخته میشد ستاره ام
میسوخت اول این جگر پاره پاره ام
گاهی که تیغ خشم کشی، در میانه ام
وانگه که بزم عیش کنی بر کناره ام
چندانکه بیش بنگرمت تشنه تر شوم
زآب حیات سیر نسازد نظاره ام
تا کی خورم چو صورت سنگ از زمانه زخم
من سخت دل نه آدمیم سنگ باره ام
بهر خدا شفاعت یاران مکن قبول
زارم بکش که نیست جز این هیچ چاره ام
ایشمع حسن اینهمه گرمی چه حاجتست
من آن خسم که منتظر یکشراره ام
جان گر قبول ورنه قبول اختیار ازوست
اهلی درین معامله من هیچکاره ام
***
1034
پیش تو ایطبیب جان بسکه زخویش میروم
حال نگفته از درت با دل ریش میروم
از همه کس چو ذره ام پیش تو آفتاب پس
گر بمنت نظر بود از همه پیش میروم
پیش زبان مدعی چون مگسم چه غم بود
من که بیاد نوش تو بر سر نیش میروم
پیش تو آفتاب اگر ذره صفت زجا روم
مهر تو میکشد مرا من نه بخویش میروم
عشق بتان شد از ازل کیش من ایخداپرست
عیب چه میکنی مرا کز پی کیش میروم
منکه چو طفل اشک خود زاده ی کوی دوستم
اهلی از آن درم مکن منع که بیش میروم
***
1035
غیرت عشق کی هلد، کز ستم تو دم زنم
ورنه بیکدم از غمت هر دو جهان بهم زنم
از پی داد میزند آتش آه من علم
چند زآتش ستم بر فلک این علم زنم
جامه دران من از غمت دست خسان بدامنت
بیم بود که جیب جان چاک ازین ستم زنم
چاک جگر رقم زند لاله صفت هلاک من
چند ززخم ناخنان بر جگر این رقم زنم
در حرم وصال تو کس ندهد رهم چو سگ
من چه سگم که حلقه هم بر در این حرم زنم
کعبه بیک نظر دهد مزد هزار ساله سعی
پس همه عمر میسزد در طلبش قدم زنم
اهلی اگر زگل بوی مرغ کمال زاریش
من نه کمم ازو ولی لاف کمال کم زنم
***
1036
چند از هوس آن لب چون قند بسوزم
گر سوختنی هم شده ام چند بسوزم
مگذار که از تلخی آن گریه ی جانسوز
در حسرت آن لعل شکر خند بسوزم
دل نامزد عشق کسان ساخته جانرا
در آتش تو بهر زبان بند بسوزم
دور از تو همان به که جنونم برد از هوش
ورنه چون شوم بی تو خردمند بسوزم
اهلی دهدم پند که کم سوز زمهرش
ترسم که اگر سوزم ازین پند بسوزم
***
1037
سخن نگفته بهم جنگ و ماجرا داریم
عجب حکایت و حرفیست اینکه ما داریم
دل من و تو بهم آشنائیی دارند
من و تو اینهمه بیگانگی چرا داریم
نظر بهمت ما کن مبین بکسوت فقر
که زیر خرقه پشمینه کیمیا داریم
خبر زحال درون ناله میدهد گاهی
و گر نه ما خبر از حال خود کجا داریم
ترا خدای نگیرد بکشتن اهلی
برآر تیغ که ما دست بر دعا داریم
***
1038
تا کی خمار محنت آن سیمبر کشم
او می خورد بمردم و من دردسر کشم
درد مرا بغیر چه نسبت که مدعی
خار از قدم برآرد و من از جگر کشم
ظاهر شود خرابی عالم زسیل اشک
روزی که من گلیم خود از آب برکشم
من مست خود مرادم و ناصح مرا زمی
چندانکه منع بیش کند بیشتر کشم
گر نوشم از سفال سگان تو دردئی
بهتر زآب خضر که از جام زر کشم
بعد از هزار سال که یکجام دادیم
بختم امان نداد که جام دگر کشم
اهلی بهل که ناوک او در دلم بود
حیف است تیر یار که از دل بدر کشم
***
1039
منعت از همنفسان چند بصد پند کنم
من که خود دلشده ام منع کسان چند کنم
بیوفائی مکن از دوری من حمل که من
گر کنار از تو کنم بهر زبان بند کنم
جای دوری بود از رشک رقیب تو ولی
چون زیم بیتو و خود را بچه خرسند کنم
بیتو در صبر زیم عمری و باز آنهمه صبر
صرف یکخنده ی آن لعل شکرخند کنم
طعنه بر شورش مجنون نتوان زد اهلی
من دیوانه چرا عیب خردمند کنم
***
1040
با چون تو شوخی سرو قد عاشق کش و طناز هم
گل را نزیبد نازکی سرو سهی را ناز هم
هر چند خونم میخوری هر گه که میبینم ترا
دل میبرد سوی توام جان میکند پرواز هم
صد خسته بهر پرسشی جان داد و تو عیسی نفس
از ناز نگشودی لبی چشمی نکردی باز هم
گر صد هزار از ما کشی چون مور زیر پای خود
از ما نخیزد شکوه ئی کس نشنود آواز هم
اهلی اگر مست بتی هم سجده شو با برهمن
با شیخ مسجد کم نشین سجاده دور انداز هم
***
1041
زبسکه خار ملامت کشیده دامانم
میان خار ملامت چو چشم حیرانم
چو خاک پات نیم آب زندگی چکنم
به خاکپای تو کز زندگی پشیمانم
مپرس حال پریشان ببین که زلف ترا
صبا چگونه پریشان کند پریشانم
کجاست خضر سعادت که من زبخت سیاه
اسیر ظلمتم و چاره ئی نمیدانم
زروی او نکنی شرم از خدا اهلی
که بت پرستی و گوئی که من مسلمانم
***
1042
هست کحل بصر از خاک ره او هوسم
لیک ترسم که شوم خاک و بگردش نرسم
با تو چون در سخن آیم؟ که ترا چون بینم
آتش شوق تو در سینه بسوزد نفسم
شمع من چون تو بخلوتگه عشرت باشی
باد را ره نبود سوی تو من خود چه کسم
سوی آن گل ببر ای باد صبا جان مرا
به زمین بوس که من مرغ اسیر قفسم
تو اگر یاری اگر دشمن جان اهلی را
او بجای تو کسش نیست بجان تو قسم
***
1043
جان نذر کرده ام که بپایت فدا کنم
پیش آی تا بنذر خود آخر وفا کنم
شرمنده زآسمان و زمینم که بهر تو
تا کی بسجده افتم و تا کی دعا کنم
با من نکرد هجر تو کاری که دامنت
از دست تا بروز قیامت رها کنم
آن دل که بسته ام بتو ای یوسف عزیز
هرگز مباد کز تو بخواری جدا کنم
گر زخم دلگشای تو باشد بجای دل
گو دل مباش این گره غم چه وا کنم
من کز نسیم زلف تو دیوانه میشوم
زلفت اگر بچنگ من افتد چها کنم
شکر خدا که چرخ من پیر را نکشت
چندانکه بهر چون تو جوان جان فدا کنم
اهلی، مراد من چو هلاکست غم مخور
کاخر مراد خویشتن از وی روا کنم
***
1044
دل از آرزو چه خون شد بدعا چه کام خواهم
همه آرزو و کامم زخدا کدام خواهم
سر وصلت ای پریوش نبود مرا ولیکن
سر خویش زیرپایت بگه خرام خواهم
هوسم بود که طوبی نگرم ولی نه چندان
که خرام سرو قدت بکنار بام خواهم
اگرم بخلد ساقی تو بهشت رو نباشی
نه جمال حور و غلمان نه می مدام خواهم
همه صاف عیش جویان من خاکسار از تو
همه درد و داغ جویم همه درد جام خواهم
نبری زننگ نامم من خسته پس وصالت
بچه آبرو بجویم بچه ننگ و نام خواهم
به در بهشت رضوان چو فرشته ام چه خواند
که بکوی یار اهلی چو سگان مقام خواهم
***
1045
چو بینم هر دمت با غیر از غیرت خراب افتم
تو دست دیگری گیری و من در اضطراب افتم
چو ائی با رقیبان روزها اندر لب جویی
چنانم آتش در دل فتد کز غم کباب افتم
خوشم با دوزخ هجران بهشتی رو از آن خوشتر
که بینم با رقیبت یار و از تو در عذاب افتم
ندانم شهسوار من کجا با غیر خواهد شد
هوس دارم که گردم سایه او را در رکاب افتم
چو اهلی خوابم از اندیشه او رفت و میسوزم
بیا ساقی مگر آسوده یکدم از شراب افتم
***
1046
دوش از داغت زمانی در غم دل بوده ام
سوختم زین غم که یکدم از تو غافل بوده ام
ناصحا مهر پریرویان مرا دیوانه کرد
ورنه من هم روزگاری چون تو عاقل بوده ام
در چمن گر بوده ام در سایه ی سنبل بخواب
بی سر زلف تو گویا در سلاسل بوده ام
شیخ مسجد بوده ام سر حلقه ی رندان شدم
هر کجا بودم بیمن دوست مقبل بوده ام
کعبه ی مقصود را نتوان بکام خویش یافت
ساقیا می ده که من در سعی باطل بوده ام
از نشان کعبه ام اهلی چو مجنون بیخبر
بس کز آن محمل نشین حیران محمل بوده ام
***
1047
طوفان کنم از اشک و رخ خاک بشویم
گرد غم و محنت زجهان پاک بشویم
گر بحر سرشکم به فلک موج برآرد
نقش ستم از صفحه ی افلاک بشویم
تا چند کشد زخم دلم منت مرهم
وقتست که دست از دل صد چاک بشویم
دیوانگی عشق خرد گر نپسندد
نام خرد از دفتر ادراک بشویم
ساقی چو من از گرد ره آیم بدهم می
تا چهره بدان آب طربناک بشویم
اهلی اگر از گریه ی خون سیل برآرم
کی راه امید از خس و خاشاک بشویم
***
1048
شب وعده داد مست و بره دیده دوختم
دل ساختم کباب و نیامد بسوختم
عیبم مکن زسجده ی آن روی آتشین
کز وی چراغ دولت و دین برفروختم
دیوانه گشتم از ستم این پریوشان
از بسکه چاک خرقه به صد پاره دوختم
بختم فشرد پا بدرت کوری رقیب
میخی عجب بدیده دشمن سپوختم
اهلی زکشت دهر چو عنقا بری نخورد
من مرغ زیرکم که بیک جو فروختم
سسس***
1049
شدم بازیچه طفلان که در هر جا که بنشینم
صد آهو چشم چون مجنون بگرد خویش می بینم
شبی خواهم ببزمت آیم آنساعت که می نوشی
حریفان تو برخیزند و من تا روز بنشینم
نخواهم کس نشیند در رهت کز پا کشد خاری
بهل تا خاک راهت را بمژگان جمله برچینم
بنازم میکشی پنهان و گر قصدم کند غیری
نمائی مهربانیها که دشمن میرد از کینم
بنومیدی خوشم اهلی کزین تخلی فروخوردن
خوش آید دردمندان را حکایتهای شیرینم
***
1050
روز آخر کز جهان با دیده ی گریان روم
گر نباشد در دلم مهر تو بی ایمان روم
دامن از گلهای خون دل نشویم زان مرا
دامنی پر گل بود روزی کزین بستان روم
بسکه بیحد دود دل در خانه ام فانوس وار
آردم در چرخ و من چون صورت بیجان روم
از لبم کامی ده ای بی رحم و مپسندم که من
چون سکندر ناامید از چشمه ی حیوان روم
خضر و الیاس اندران سرچشمه ی آبحیات
معتکف بنشسته چون من بی سر و سامان روم
مینهم پا بر سر هستی و جان در آستین
تا چو اهلی سوی او پاکوب و دست افشان روم
***
1051
من که چون لاله زداغ تو برافروخته ام
رخ برافروخته ام از می و دلسوخته ام
رشته ی جان مرا سوزن مژگان تو بس
زین سبب چشم و دل از هر دو جهان دوخته ام
غرقه ی بحر غمم چاره ی من خاموشیست
گر چه در دل همه خون چون صدف اندوخته ام
باطن از مهر تو چون جام جم غیب نماست
تا نگویی که همین ظاهری افروخته ام
در دهن نام حبیب است چو طوطی اهلی
که زاستاد همین یکسخن آموخته ام
***
1052
ندارم چاره یی جانا که با لعلت در آمیزم
مگر آن کز سر جان چون خط سبز تو برخیزم
پی نظاره تا باری سر از روزن برون آری
چه در پایت کشم گر هم بدامانت در آویزم
از آن تنگ شکر لعلت نبخشد ذره یی هرگز
اگر خون جگر گریم و گر صد آب رو ریزم
به نومیدی خود سازم نگیرم دامنت درمی
– – – – –
از آن ناآشنا آمد مرا هم وقت آن اهلی
که صحرا گیرم و مجنون صفت از خلق بگریزم
***
1053
اسیر دردم و یک همنفس نمی بینم
بدردمندی خود هیچکس نمی بینم
صفای خاطر من بین و رخ مپوش ایگل
که من ترا بهوی و هوس نمی بینم
زسنگ دل شکنانم خدا نگهدارد
که مست ساقیم و پیش و پس نمی بینم
درین چمن که چو من صد هزار بلبل هست
یکی چو خویش اسیر قفس نمی بینم
زمان عیش و من از بی زری بفریادم
زمانه ایست که فریادرس نمی بینم
مراد من زوصال تو کی شود حاصل
که بر مراد خودت یکنفس نمی بینم
به بزم وصل تو اهلی هوس کند لیکن
زبس فرشته مجال مگس نمی بینم
***
1054
آنعید مشتاقان که من قربان او صد جان کنم
یکبارا اگر نامش برم صد بار جان قربان کنم
من بت پرست و عاشقم اما نمی گویم بکس
شرط است کز نامحرمان عشق بتان پنهان کنم
پروانه وارم بی زبان جانرا بخاموشی دهم
گلبانگ شهرت میزنم چون بلبلان افغان کنم
گفتم که بیروی توام دشوار باشد زندگی
گفتا بیک تیر نظر دشواریت آسان کنم
با آنکه صد چاکم بود در سینه و لب بسته ام
چون غنچه در خونم کشد هرگه لبی خندان کنم
چون دردمندان غمت دردی بصد جان میخرند
بیدرد باشم من اگر درد ترا درمان کنم
پیرم چو اهلی ایجوان امروز میدان زان تست
پیش آ که من چوگان صفت سر در سر میدان کنم
***
1055
از جور چه دل ملول دارم
گر هم بکشی قبول دارم
مگذار مرا بصحبت خود
من چشم و دلی فضول دارم
معراج وصال اگر چه دورست
دل بر خبر رسول دارم
برخیزم اگر زمن ملولی
تا چند ترا ملول دارم
از خدمت کوی دوست اهلی
در منزل جان نزول دارم
***
1056
مردیم زغم تا بتو محبوب رسیدیم
از خود بگذشتیم و بمطلوب رسیدیم
انصاف همین است که ما صبر نداریم
هر چند که در صبر به ایوب رسیدیم
از خون شهیدان تو خوش معرکه گرم است
ما نیز درین معرکه خوش خوب رسیدیم
مکتوبم اگر میبری ایباد روان باش
کاینک من و جان از پی مکتوب رسیدیم
اهلی نرسیدیم زیوسف بوصالی
لیکن بغم و محنت یعقوب رسیدیم
***
1057
گر چه در رسم ادب از دگران کم نشدیم
تا ندیدیم سگ کوی تو آدم نشدیم
آه ازین گرمی بازار که پروانه صفت
سوخت شمع تو صد از ما و یکی کم نشدیم
بجز از مردمیی کاهوی چشم تو نمود
هرگز آسوده دل از مردم عالم نشدیم
دیگران یار تو و ما بگدایی راضی
بخت بد یار نشد آخر و آنهم نشدیم
گر چه بیدین و دل از عشق چو صنعان گشتیم
لله الحمد کز اقبال تو بیغم نشدیم
***
1058
از بسکه می وصلت بیرون رود از دستم
روزیکه ترا بینم تا روز دگر مستم
ای آفت جان و دل دارم زتو صد منت
کز دردسر مستی از یمن تو وارستم
در عشق سرافرازی بردار توان کردن
تا من سر جان دارم در کوی غمت پستم
گفتم مگر از مهرت طرفی بتوان بستن
بی مهر و وفا بودی نقش غلطی بستم
در عشق بتان اهلی خوانند اگرم کافر
از روی مسلمانی انصاف دهم هستم
***
1059
دل چو کوه از حسرت لعل تو خونشد چونکنم
سالها باید که این حسرت زدل بیرون کنم
گرنه رسوا سازدم بوی محبت نافه وار
پوست در پوشم چو آهو شیوه ی مجنون کنم
گر بقدر گریه آبم در جگر باشد چو ابر
آنقدر گریم که کوه و دشت را جیحون کنم
گه گهی در کنج غم از گریه سازم دل تهی
باز آیم سوی آن بدخو و دل پرخون کنم
سوختم چون اهلی لب تشنه یارب رحم کن
بیش ازین از چشمه ی حیوان صبوری چون کنم
***
1060
من کز غمت زدیده می لاله گون خورم
گر بیتو لب نهم بلب جام خون خورم
تلخ است زهر مرگ و زهجر تو تلخ تر
بی شربت وصال تو این زهر چون خورم
عشقم چنان گداخت که هر کس نگاه کرد
دیداز برون چو شیشه که خون از درون کنم
چون بیم سر نماند زدیوانگی چه باک
کارم از آن گذشت که خوف از جنون کنم
اهلی جفای چرخ زخونخواریم بکشت
تا چند خون ازین قدح واژگون خورم
***
1061
دیوانه عشقم دهن از خنده نبندم
گریند بمن مردم و من برهمه خندم
داغی که مرا هست رقیب از تو مبیناد
کاین داغ جگر سوز بکافر نپسندم
گلدسته حسنی تو و من شاخ گیاهی
امید من آنست که خود را بتو بندم
من بهر تو در آتشم ایسرو تو خوشباش
پروا مکن از سوختن من که سپندم
مخمورم و درمان می تلخست طبیبان
بیمار نیم من که دهی شربت قندم
من با دل مجنون نتوانم که برآیم
پندم مده ایشیخ و منه بیهده بندم
من اهلی مجنونم و وحشی زدو عالم
کو طرفه غزالی که در آرد به کمندم
***
1062
توبه کردم عمری اکنون باده صافی میکنم
عمر ضایع کرده ی خود را تلافی میکنم
گر چو جام جم نگویم آگه از غیبم چه عیب
روزگاری شد که از می سینه صافی میکنم
همچو مویی شد تنم و زغم شکافم سینه را
در خیال آن میان من موشکافی میکنم
زهر هجران میخورم امید وصل نوش نیست
من بصبر این زهر را تریاک شافی میکنم
روز و شب در عیش و شادی از غمش چون اهلیم
هم غمش کرد اینوفا کان عیش وافی میکنم
***
1063
شبهای هجر اگر چه دل ریش سوزدم
روز وصال باز جگر بیش سوزدم
این هم زمهر نیست که چندان نظر کند
خواهد کزین نمک جگر ریش سوزدم
یا رب چه حالتست که بیگانگان بمن
سوزند بیش از آنکه دل خویش سوزدم
زینگونه کز فغان نگذارم بخواب کس
ترسم که آه مردم درویش سوزدم
اهلی زداغ عشق نسوزم که سوختن
خوشتر که طعنه های بداندیش سوزدم
***
1064
ما از صفای سینه چو آیینه همیم
حاجت بقصه نیست که در سینه همیم
پیوند ما بمهر تو روز الست شد
امروز و دی نبود که دیرینه ی همیم
از مهر در دل هم و با هم چنان ترش
کاغیار را خیال که در کینه همیم
رندان نظر بخلعت شاهی نمیکنند
ما صوفیان به غیبت پشمینه همیم
اهلی بیا که همدم ما نیست غیر ما
ما محرمان گوهر گنجینه ی همیم
***
1065
چون چشم حسرت از تو بسرو سهی کنیم
آهی کشیم و دل زکدورت تهی کنیم
بر ما صفای خاک نشینی حرام باد
گر نسبتش به مسند شاهنشهی نیم
دل زین چمن بزخم تو چون سیب سرخروست
رو زردی آن بود که هوای بهی کنیم
هر چند آگهند حریفان زحال ما
ما هم نظر زعالم کار آگهی کنیم
دزدیده آهوی تو نبینیم چون رقیب
ما شیر مشربیم چرا روبهی کنیم
ما از درت بکعبه چو مجنون نمی رویم
دیوانه نیستیم که این گمرهی کنیم
اهلی نظر چو آینه بر غیر او خطاست
هر چند ساده لوح کی این ابلهی کنیم
***
1066
گمره شدیم بسکه بره مست رفته ایم
یارب تو دست گیر که از دست رفته ایم
رفتیم از آستان تو در سجده حرم
با همت بلند عجب پست رفته ایم
پیوسته گشت سلسله ی ما بکوی دوست
از بس چو مور صف زده پیوست رفته ایم
یاران زدام عشق گریزان چو ماهی اند
ما خود به اختیار درین شست رفته ایم
اهلی دل تو چاره ی مستی چه میکند
گو نیست شو که ما و تو از هست رفته ایم
***
1067
کشت چون صیدم سگ یارو کشد در خاک هم
وه که کرد از تیغ او محرومم از فتراک هم
خوانده ام خاک رهت خود را و میترسم هنوز
کاشکی بودی فروتر پایه یی از خاک هم
گشته خاموشم ولیکن از شکاف سینه ام
ناله ها خیزد زغم صد آه آتشناک هم
ایکه میگویی نهان کن راز عشقش چون کنم
چون دل صد پاره دارم سینه صد چاک هم
جان اهلی سوی هر آلوده یی منگر که نیست
قابل آیینه حسن تو جان پاک هم
***
1068
تا بکی توبه کنیم از می و دردم شکنیم
توبه کردیم که از توبه دگر دم نزنیم
چشم صاحب نظرانست بر آنگوشه ی چشم
ما هم از گوشه کناری نظری می فکنیم
نیست ما را خبر از گفت و شنید دو جهان
بسکه از شوق بتان با دل خود در سخنیم
زاهدا، قبله پرستی تو وما یار پرست
تو بدین عقل مسلمانی و ما برهمنیم
اهلی از ما سفر کعبه بعیدست بسی
زانکه در میکده افتاده ی حب الوطنیم
***
1069
روزه بگذشت و هوای می بیغش دارم
از مه عید و شفق نعل در آتش دارم
هر که بینی خوشی خود طلبد جز من زار
که بدین ناخوشی خویش عجب خوش دارم
خورده ام تیر تو چون آهو از آن بار دگر
از پی تیر دگر چشم به ترکش دارم
مکن ایدوست قیاس طرب از رنگ رخم
که بصد خون جگر چهره منقش دارم
جان جفا چند کشد کز تو بجان رحمت نیست
شرم باری من ازین جان بلاکش دارم
در چنین قحط کرم شاکرم از پیر مغان
که اگر هیچ ندارم می بیغش دارم
گفت اهلی چو طبیب تو منم دل خوشدار
من نه آنم که دل خسته مشوش دارم
***
1070
من از گلهای خون دل از آن رخساره تر دارم
که از دست رقیبت خار خاری در جگر دارم
مرا گویی که یارت کیست خواهم دیگری گویم
ولی دل ندهدم گفتن که من یار دگر دارم
همی خواهم که ره یابم درون سینه مردم
که گرد درد تو یابم در دلی آن نیز بردارم
شتابان میروی دانم نگردی یار من لیکن
بگردان گوشه ی چشمی که ذوق یکنظر دارم
مرا هر چند یاری بیش، او بیگانه تر اهلی
عجب بختی زبون و طالع بی پا و سر دارم
***
1071
نگویی در پیت چونعاشقان هر جا نمیگردم
تو چندان عاشقان داری که من پیدا نمیگردم
هر آن عاقل که آهو چشمی او دید میداند
که من مجنون صفت بیهوده در صحرا نمیگردم
من از عشقت گدا گشتم ولی بر تو نبردم ره
از آن چونعاشقان جز بر در دلها نمیگردم
سر سودائیم دارد هوای کعبه ی وصلش
اگر سر میرود اهلی ازین دروا نمیگردم
سگ کوی توام جانا جفاها میکنی با من
چو میدانی که من دور از درت قطعا نمیگردم
***
1072
تو در چمن چو نباشی گل و سمن چکنم
کجا برم گل و نظاره چمن چکنم
گل آتشی است پی سوز عاشقان بیتو
منش بدامن و در جیب پیرهن چکنم
زگشت باغ بیاران گرم شکیبد دل
دمی که هر کس و یاری شوند من چکنم
گرفتم آنکه فریب دل از جدایی تو
زبوی گل بتوان داد خویشتن چکنم
شکایتی که مرا از تو است چون اهلی
بیک زبان چه بگویم بیک سخن چکنم
***
1073
حدیث سوز دل چونشمع از آنمعنی گران دارم
که نبود زهره گفتن گر از لب بر زبان آرم
کیم آتش نشاند دیده زان اشکی که میریزم
که آن آتش که جان سوزد درون استخوان دارم
زشوخی میکنی آزار دلهای حزین و من
به یارب یارب شب از گرندت در امان دارم
مکش بر من کمان کز کوی من بگذر بناکامی
حذر کن زانکه منهم تیر آهی در کمان دارم
مرا در کنج محنت سر بزانو ماندن ای اهلی
بدامنعنی دلیل آمد که جانی سرگران دارم
***
1074
همین خرسندی ام بس گرچه دور از محفلش گردم
که نام عاشقی چون بشنود من در دلش گردم
عجب بحریست عشق او که گر در خون شوم غرقه
هنوز آن زهره ام نبود که گرد ساحلش گردم
زشوق دست و تیغ او برقص آیم گه کشتن
اگر آندولتم باشد که مرغ بسملش گردم
چو گل از غنچه آنمحمل نشین چونروی بنماید
بهل ایساربان باری که گرد محملش گردم
من آن دیوانه ام اهلی که با مجنون چو بنشینم
زداغ عشق و سوز دل چراغ منزلش گردم
***
1075
چو شمع بیتو همه آه سوزناک شدم
گداختم زغمت سوختم هلاک شدم
تو سرو نازی و من آن گیا که در قدمت
زخاک رستم و هم در ره تو خاک شدم
زبسکه سینه بناخن همی کنم از غم
زچاک خرقه نگه کن که سینه چاک شدم
از آن شدست دلم جلوه گاه صورت تو
که همچو آینه از گرد تیره پاک شدم
بجز هلاک چو اهلی دوا ندارم هیچ
زبسکه از غم عشق تو دردناک شدم
***
1076
ما وصل تو با بوالهوسان دوست نداریم
نوش تو بجوش مگسان دوست نداریم
رفتیم زگلزار تو از دست رقیبان
بر دامن گل دست خسان دوست نداریم
مردانه گذشتیم زجان و زهمه پیشیم
واماندگی باز پسان دوست نداریم
غیرت نگذارد که بگیریم کناری
معشوقه هم آغوش کسان دوست نداریم
فریاد مکن اهلی اگر میکشدت هجر
ما منت فریاد رسان دوست نداریم
***
1077
با آنکه زشوق نظری خواب ندارم
چون گوشه ی چشمی فکنی تاب ندارم
بر گریه من گر نکنی رحم تو دانی
من در جگرتشنه دگر آب ندارم
تا گوشه ی ابروی تو محراب دلم شد
جایی بجز از گوشه ی محراب ندارم
از ناله ی من خیل سگان تو به تنگند
وقتست که درد سر اصحاب ندارم
از پیر مغان دورم و تشویش مرا کشت
ورنه گله از صحبت احباب ندارم
در گریه گرم پا رود از جا عجبی نیست
خاشاک صفت طاقت سیلاب ندارم
بگشای در وصل بروی من و اهلی
درویش توام روی بهر باب ندارم
***
1078
عاشق مستم و محنت زده از بار دلم
دوستان عفو کنیدم که گرفتار دلم
همه کس در پی تیمار و دل من زجنون
سنگ بر سینه زنان در پی آزار دلم
خارخار دلم از زخم زبان کم نشود
مگر آن سوزن مژگان بکشد خار دلم
دل خرید از کف غم بازم و بفروخت بدوست
خود فروشی نکنم بنده بازار دلم
عیب من از رخ معشوق نشاید اهلی
که مرا خود هنر اینست که در کار دلم
***
1079
گرچه بی بختم و دور از رخ گلفام توام
شکر این بخت چگویم که در ایام توام
مرغ هرگز نپرد سوی من و من همه عمر
چشم در راه خبر گوش به پیغام توام
ساقیا تشنه لبم سوز مرا عیب مکن
چکنم سوخته ی جرعه یی از جام توام
تو ملک خوئی و با من سخن از لطف کنی
من خراب از ستم و کشته دشنام توام
نظری کن که گدای نظرم چون اهلی
نه چو کوته نظران در پی انعام توام
***
1080
از جهان فردم همین در بند رخسار توام
بنده حسنم درین عالم گرفتار توام
از زلیخا کم نیم ای یوسف اکنون جان بکف
روز بازارست و من در روز بازار توام
نسبتم با هر خسی ایگل مکن کافتاده است
صد هزاران گر بود من مرغ گلزار توام
با وجود حسن رخسارت که شهری مست ازوست
من خراب حسن طبع و مست گفتار توام
همچو گل می میخوری با عاشقان زار خود
آخر ای بیرحم من هم عاشق زار توام
مردم بیدرد را مرهم بود از وصل تو
من جگر چاک و درون ریش و دل افکار توام
اهلی بیچاره درویشست و تو سلطان حسن
بر زبان این نکته چون راند که من یار توام
***
1081
من آن مستم که از اطوار خود یکمو نمیگردم
بهر پهلو که میگردم از آن پهلو نمیگردم
نصیحتگوی من هر لحظه صد افسون دمد لیکن
مسخر جز بسحر چشم آن جادو نمیگردم
من از عشق سیه چشمان چو مجنون مست و مدهوشم
تفاوت این که چون مجنون سگ آهو نمیگردم
نه عشقست اینکه میگویم هلاکم کن بدست خود
چرا خود کشته ی آن ساعد و بازو نمیگردم
زبیم کشتن از کویش کجا بیرون روم اهلی
که میمیرم اگر یک لحظه در آن کو نمیگردم
***
1082
تا نیست می از خود خبرم نیست که هستم
من هوش ندارم مگر آن لحظه که مستم
زنار مرا کافر و مومن همه دانند
پنهان چکنم عاشق معشوق پرستم
در کوی تو آنم که چو گرد از سر عالم
برخاستم و بر سر راه تو نشستم
چون خویش پرستی بتر از باده پرستی است
المنة لله که بت خویش شکستم
تا در سر زلفش نزدم دست چو اهلی
سررشته مقصود نیفتاد بدستم
***
1083
ما جان زشوق وصل تو صد باره داده ایم
قربانی توایم و بدین کارزاده ایم
بر ما چو شانه تیغ زبانها کشیده اند
تا یک گره زسنبل زلفت گشاده ایم
گر دیگران زآتش خشمت گریختند
ما همچو شمع تا دم مردن ستاده ایم
با ما چو چشم خویش تو در نقش بازیی
ما با تو همچو آینه یک لخت و ساده ایم
امشب که گریه نیست به آهیم مبتلا
از آب جسته ایم و در آتش فتاده ایم
ای ابر لطف مرحمتی کن غنچه وار
پژمرده ایم و دل بشکفتن نهاده ایم
از ذره کمتریم چو اهلی بکوی تو
لیکن به مهرت از همه عالم زیاده ایم
***
1084
مست آنم که زدستت قدحی نوش کنم
هر چه غیر از تو بود جمله فراموش کنم
نایم از شوق تو تا روز قیامت باهوش
مست اگر با تو شبی دست در آغوش کنم
گوش بر قول تو دارم نه به پند دگران
من نه آنم که حدیث دگران گوش کنم
خنده رویم همه چون جام و دلم پرخونست
پرنشاطم چو خم وز آتش دل جوش کنم
روی اهلی سوی پیران مرقع پوش است
من نظر سوی جوانان قبا پوش کنم
***
1085
ما سایه صفت سوخته وصل تو ماهیم
دور از تو زبیطالعی بخت سیاهیم
گر زندگی مانه بدلخواه تو باشد
بالله که ما زندگی خویش نخواهیم
ما را کشی از هجر خود وزنده کنی باز
عیسی روا نبخشی و ما زنده گواهیم
بر ما نگهت نیست بجز گوشه ی چشمی
ای آهوی چین کشته این نیم نگاهیم
در کوی تو چون کاه بهر باد نلرزیم
ما کوه غمیم از بد ایام نکاهیم
چونشمع فروغ دل ما زآتش آهست
ما زنده ازین دود دل و آتش آهیم
زآسوده دلی بر در میخانه چو اهلی
شاهنشه وقتیم و سگ بنده شاهیم
***
1086
شور ستمت چند کند دور زخویشم
شوری مکن ای کان نمک با دل ریشم
خونریزی مژگان تو ای مرهم دل چند
تا چند زنی بر دل ریش اینهمه ریشم
گر سر کشم از داغ تو ایشمع جفا کیش
پروانه صفت سوختنی در همه کیشم
در پیش تو واپس ترم از جمله ولیکن
آندم که کشی تیغ بقتل از همه پیشم
از ذ ره ی کمم لیک گر از مهر نسیمی (کذا)
در عشق تو خورشید صفت از همه بیشم
تنها نه که بیگانه ام از خلق چو اهلی
بیگانه صفت بهر توبیگانه خویشم
***
1087
دمی که همنفسان گرم گفتگو بینم
من از کناره به دزدیده روی او بینم
لطیفه هاست – – – –
گشایم از رخ تو زلف و مو بمو بینم
چنین کز آینه ام زرد رو من بیمار
مگر که خویشتن از باده سرخ رو بینم
رقیب حمل جفا میکند ولی لطفست
هر آن ستم که از آن شوخ تند خو بینم
به آرزوی دل خود عجب رسد اهلی
که در دلش زتو هر دم صد آرزو بینم
***
1088
تشنه ی درد توام و زپی درمان نروم
گر بمیرم بسر چشمه ی حیوان نروم
چه بهار و چه خزان بیخبرم از گل و خار
زانکه بی روی تو هرگز بگلستان نروم
بسکه از غیر تو ای گل چو صبا خار خورم
هیچگه سوی تو نایم که پریشان نروم
گر در آتش طلبد عشق توام شمع صفت
کشتنی باشم اگر خرم و خندان نروم
بلبل مستم اگر بر سر خارم چه عجب
خار در چشمم اگر بر سر پیکان نروم
بامید لب شیرین تو فرهاد صفت
میکنم جانی و باشد که بحرمان نروم
غرقه در خون دلم پیش سگانش اهلی
باشد آلوده ازین منزل پاکان نروم
***
1089
زاشک همچو شفق بیتو غرق خون شده ام
شکسته تر زهلالم ببین که چون شده ام
تو خواستی جگرم پاره پاره لاله صفت
بهر صفت که تو میخواستی کنون شده ام
مرا بحلقه ی مستان زنده دل ره نیست
که من زدایره ی زندگی برون شده ام
برون فتاده چو پروانه ام زصحبت شمع
زبسکه سوخته از آتش درون شده ام
چو سبزه خشک شدم راز دل نگفتم هیچ
اگر چه جمله زبانم عجب زبون شده ام
دلم زگریه ی خون گرچه سوختم باری
شکفته تر زگل اشک لاله گون شده ام
مرا به گلشن وصل تو جای بایستی
به گلخن از ستم بخت واژگون شده ام
مگو که کوهکنم از ستمکشی اهلی
که من زبار ستم کوه بیستون شده ام
***
1090
غم چون تو آفتابی زجهان پسند دارم
من اگر چو ذره پستم نظری بلند دارم
دل ریش من متاعی نبود ولی مکن رد
که من از متاع عالم دل دردمند دارم
بفراق خو گرفتم زهلاک خود چه باکم
چو بمرگ دل نهادم چه غم از گزند دارم
شکرم مده چو طوطی سخنی بگو از آن لب
که من از لب تو مستم چه مذاق قند دارم
چو گلم خجل ندانم که کدام زهر نوشم
چکنم که صد جراحت من مستمند دارم
زکمند زلف هر سو چه نهی براه دامم
تو تعب مکش که منهم سر این کمند دارم
نه دل است اینکه دارم بتن ضعیف اهلی
که بتار عنکبوتی مگسی ببند دارم
***
1091
چو چاره از غم خونخواره یی نمییابم
جز آنکه جان بدهم چاره یی نمی یابم
بهار عمر خزان کردم از غمت ایگل
هنوز فرصت نظاره یی نمی یابم
زدست جور تو آواره ی جهان گشتم
ولیک همچو خود آواره یی نمی یابم
هنوز تیره شبم با هزار مشعل آه
شبی که همچو تو مهپاره یی نمی یابم
خوشم بخواری دل با هزار زخم زبان
بسختی دل خود خاره یی نمی یابم
شبم نمیرود از غصه خواب اگر روزی
ملامتی زستمکاره یی نمی یابم
بجان دوست که هرگز زخانقه اهلی
صفای صحبت میخواره یی نمی یابم
***
1092
من از اول ترا خورشید عالم سوز میدیدم
همه امروز می بینند و من آنروز میدیدم
بیاران مینمود از غمزه چشمت مردمی لیکن
من از آن غمزه در دل ناوک دلدوز میدیدم
زهجرم تیره بخت اکنون کجا شد آن نکوبختی
که خورشید رخت از طالع فیروز میدیدم
خوشا آنشب نشینیها که در جمع سهی قدان
ترا مجلس نشین چونشمع بزم افروز میدیدم
هم از اول که من گشتم چو اهلی مست چشم تو
نشان جادویی زان چشم سحر آموز میدیدم
***
1093
می بده کز غم دنیا دمی آسوده شویم
کار دنیاست مبادا که دل آلوده شویم
خیز تا صحبت رندان دل ما تازه کند
چند در خانقه و مدرسه فرسوده شویم
کار عالم چو بغم خوردن ما راست نشد
شاد بهتر که ملول از غم بیهوده شویم
دو جهان گر نبود ما نه از آن رندانیم
که پریشان زغم بوده و نابوده شویم
بهزاران هوس آلوده لبت چون بوسم
مگر آن دم که چو می از همه پالوده شویم
سوختیم از غم و در دیده ی ارباب نظر
سرمه گردیم گرت زیر قدم سوده شویم
بس دویدیم چو اهلی همه سوز از پی دل
اینزمان کشته شویم از همه آسوده شویم
***
1094
تا یافته ام وصل تو در کینه ی خویشم
مشتاق همان حسرت دیرینه ی خویشم
گر گوش بروزن پی آواز تو خلقند
من گوش بآواز تو در سینه ی خویشم
سرمست می وصل تو بودیم همه شب
مخمور غم مستی دوشینه خویشم
از روی و ریا نیست صفای نظر من
من پاکدل از گوهر آیینه ی خویشم
اهلی بمن از کین حسودان نرسد غم
کاسوده دل از خاطر بی کینه ی خویشم
***
1095
مه من که هرگز گزندت نه بینم
فراق توام سوخت چندت نه بینم
بصد سرو ناز اگر دیده افتد
یکی همچو قد بلندت نه بینم
به پایت چه ریزم که چیزی ندارم
بجز جان و آنهم پسندت نه بینم
چه چابک سواری که نازک غزالی
نیابم که صید کمندت نه بینم
تو آنشمعی ایشوخ بی چشم زخمی
که جز جان اهلی سپندت نه بینم
***
1096
زخونم سیرکی گردد که بالعلش نظر دارم
زچشمم میکشد تا قطره یی خون در جگر دارم
مکن منع از سجود خود مرا ایسرو چندانی
که در راهت رخ زردی نهم بر خاک و بردارام
چو رو در قبله میآرم سجودم بهر آن باشد
که از محراب ابرویت خیالی در نظر دارم
کجایی آفتاب من که شب تا روز در راهت
بجان کندن چراغ دیده در راه سحر دارم
طبیبا حال اگر پرسی که دردم را کنی درمان
برو دردسرم کم ده که من دردی دگر دارم
چو ناصح در زبان آید مرا موی از بدن خیزد
کزان تیغ زبان در دل هزاران نیشتر دارم
نه تنها از خیال زلف او مویی شدم اهلی
که دستی با خیال موی آنهم در کمر دارم
***
1097
هر چند که از یار جز آزار ندیدیم
هر چند که دیدیم به از یار ندیدیم
کس نیستکه در صحبت او نیست خراشی
جز لاله رخ خود گل بیخار ندیدیم
او برده بعیاری و شوخی دل مردم
ما شوختر از چشم تو عیار ندیدیم
خورشید صفت حسن تو بازار کند گرم
از هیچکس این گرمی بازار ندیدیم
گشتیم ببویت چو صبا در همه گلزار
همچون تو گلی در همه گلزار ندیدیم
رفتار تو از سرو بصد شیوه برد دل
ما سرو بدین شیوه و رفتار ندیدیم
طوطی سخنی اهلی در گلشن معنی
شیرین نفسی چون تو شکربار ندیدیم
***
1098
من از صفای درون گر زخود برون آیم
چو آب دیده توان کز درت درون آیم
اگر چه باد اجل برکند نهال تنم
اسیر خویشتنم جانب تو چون آیم
تو همچو باد روی من چو خاک مضطربم
مگر دمی بنشینی که با سکون آیم
چو آب دیده سبکروحتر از آنم من
که گر بسنجیم از خاک ره فزون آیم
هزار همچو تو اهلی کم است در ره عشق
منت بدرگه آن دوست رهنمون آیم
***
1099
در چاره مرهم بدل پاره بماندم
از چاره گری بود که بیچاره نماندم
هر بار امید نظری داشتم این بار
نومید زدیدار تو یکباره نماندم
جان رخت سفر بست و تو از دیده برفتی
من پشت بدیوار زنظاره نماندم
آواره شدم از سر کویت من مجنون
کس یاد نکرد از من و آواره بماندم
اهلی همه کس شاد شد از خوان وصالش
محروم من از بخت ستمکاره بماندم
***
1100
من سوخته داغ درون پرور عشقم
گر کعبه شوم حلقه بگوش در عشقم
زآن آتش رسوایی من صد علم افراخت
تا عقل بداند که من از لشکر عشقم
چون ذره به مه دل ندهم مهر پرستم
آری همه حسنی نبود در خور عشقم
فرزند غمم از ازل آورده ام این درد
پرورده ی درد از پدر و مادر عشقم
هر کسکه چو اهلی ورق عشق مرا خواند
دانست که من آیتی از دفتر عشقم
***
1101
ساقی بیا که دست ارادت بهم دهیم
باشد که دست محنت ایام خم دهیم
گنج دل از خرابه می در کف آوریم
وین خاک تیره باز بباد عدم دهیم
ما را که روی یار نماید زجام دل
تا چند جان بهرزه پی جام جم دهیم
روزیکه شب کنیم بیوسف رخی چو تو
گر جان دهیم قیمت یکلحظه کم دهیم
اهلی سیه کنیم جهانی چو روز خود
گر شرح دود دل بزبان قلم دهیم
***
1102
از بسکه پیش روی بتان سجدها کنیم
شرم آیدم که روی دعا با خدا کنم
اکنون که دین نماند بتان گر جفا کنند
باری به بت پرستی خود من وفا کنم
من از دو کون دامن یاری گرفته ام
دیوانگی بود اگر آنهم رها کنم
نامردمی است ززخم کسی زدن
اینک بیک مشاهده ی او دوا کنم
اهلی گواه مهر و محبت همین بسست
گر خون من بریزد من صد دعا کنم
***
1103
همدمان رفتند و من از همرهان وامانده ام
میرم ازین غم که بی یاران چرا من زنده ام
تاب وصلم نیست ایمه چون زیم در هجر تو
وای برمردن چو من در زندگی وامانده ام
داغ سودای غمت دیوانه کردم ای پری
زانسبب چونشمع گه در گریه گه در خنده ام
گرچه آزاد جهانم همچو سرو ای ابر لطف
رحمتی فرما که از دست تهی شرمنده ام
همت من در نظر نارد جز آنخورشید رخ
گرچه درویشم نظر جای بلند افکنده ام
نازنینان گر کشندم سر نمی تابم زحکم
پادشاهانند ایشان من فقیر و بنده ام
زین چمن اهلی مرا دیگر بهیچ امید نیست
زانکه از شاخ بقا چونغنچه دل برکنده ام
***
1104
در کمال است جمال تو که ما می طلبیم
این زمان فرصت وصلت زخدا می طلبیم
تو ببتخانه و ما بهر تو در کعبه بذکر
الله الله تو کجا ما زکجا می طلبیم
ما نه آنیم که رنجیده زدشنام شویم
بلکه دشنام ترا ما بدعا می طلبیم
گفته یی اهل نظر گنج وصالم طلبند
پس درین عالم ویرانه کرامی طلبیم
همه را زندگی آسایش و ما را مردن
اهلی آسودگی اینست که ما می طلبیم
***
1105
مگو که سر بگریبان نشسته غمناکم
که مست بوی محبت زسینه ی چاکم
چو ذره مهر تو از خاک برگرفت مرا
همین بود شرفم ورنه من همان خاکم
نظر بدیده ی ادراک در جهان کردم
بجز تو هیچ نیاید بچشم ادراکم
خوشم به رندی و آلوده نیستم از زهد
اگر چه غرق گناهم ازین گنه پاکم
بخاکپای تو سوگند میخورد اهلی
که خاک پای توام گر بر اوج افلاکم
***
1106
گیریم که خود خاربلا اینهمه کشتیم
سررشته ی تقدیر بتدبیر نوشتیم
دایم دل ما رام بهشتی صفتان است
پیداست ازین شیوه که مرغان بهشتیم
زان روی سفیدیم که با نامه سیاهی
حرف بد کس بر ورق دل ننوشتیم
باز آی و فکن طرح محبت که بدین شوق
خاک سر کوی تو بخونابه سرشتیم
ساقی ببهشت از عمل خیر رود خلق
ما را عملی نیست بتقدیر بهشتیم
در کشتی می لنگر شادی چو فکندیم
آسوده زویرانه ی این خانه خشتیم
اهلی سگ یاریم نداریم غم از عیب
این خوبی ما بس که بچشم همه زشتیم
***
1107
خوش آنکه همنفس یار خویشتن بودم
رفیق و همدم و همراز و همسخن بودم
خوش آنکه جلوه چو میکرد آفتاب رخش
من آفتاب پرستی چو برهمن بودم
خوش آنکه در چمن حسن آنگل از مستی
همی شکفت و منش بلبل چمن بودم
خوش آنکه لعل لبش چونشکرفشان میشد
من از نشاط چو طوطی شکرشکن بودم
خوش آنکه پیش لبش میگریست شیشه ی می
که من بخنده چو ساغر از آن دهن بودم
خوش آنکه آن دهنم خاتم سلیمان بود
برغم خصم من ایمن زاهرمن بودم
کنون زنرگس او یک نظر مرا اهلی
امید نیست تو گویی که آن نه من بودم
***
1108
نه کس زبهر تو یارم نه یار کس من هم
نه دوست غیر تو دارم کسی نه دشمن هم
طمع بعمر ابد از حیات وصلم بود
کنون زهجر تو راضی شدم بمردن هم
دریغ کشت جوانی که برق پیری سوخت
برفت خرمی ما بباد و خرمن هم
نشاط گمشده می جویم و نمی یابم
زعیش مطرب و ساقی و گشت گلشن هم
فغان زتیره شبی، وه کجا شد آن شبها
که آمدی بدرم مه زبام و روزن هم
جفا کش همه خلقیم و دست ما کوتاه
نمیرسد بگریبان کس بدامن هم
چراغ اهلی دلخسته برفروز از وصل
که جان چو شمع گدازد زفرقت و تن هم
***
1109
مشنو که از تو سلسله مو در شکایتیم
دیوانه ایم و با دل خود در حکایتیم
جان بر لبست و منتظر یک اشارتست
موقوف یک نگاه تو ای بیعنایتیم
زین در نمیرویم بمیریم غایتش
بنگر که در مقام وفا تا چه غایتیم
جان از وفا حمایت تیغت خرید باز
تا زنده ایم بنده ی این یک حمایتیم
با غم خوشیم کز ستم بی نهایتت
در کنج بیکران زغم بی نهایتیم
در ظلمتی که خضر بامید میرود
ما هم امیدوار ببرق هدایتیم
اهلی طمع بخرمن عالم نمیکنیم
ما خوشه چین خرمن شاه ولایتیم
***
1110
زان مرهم دل غیر دل ریش ندیدیم
هر چند که دیدیم ازین پیش ندیدیم
منصور هم از دار نمایش غرضش بود
مردی که بپوشد هنر خویش ندیدیم
هر چند که گشتیم چو مجنون زپی یار
یاری بجز از سایه ی خود بیش ندیدیم
بر چرخ منه نام مروت که زخوانش
جز خون جگر قسمت درویش ندیدیم
باور که کند درد تو اهلی که تو گویی
از نوش لبان فایده جز نیش ندیدیم
***
1111
ما حرف ملامت همه از سینه بشستیم
با دشمن و با دوست دل از کینه بشستیم
تا برق رخ ساقی ما در قدح افتاد
دست از خود و از خرقه پشمینه بشستیم
المنة لله که بیک جرعه ی وصلت
درد از دل و دل از غم دیرینه بشستیم
گر داشت دل ما قدری گرد کدورت
باز آی که ما گرد زآیینه بشستیم
پرخون مکن از زخم ستم سینه ی اهلی
اکنون که بصد خون جگر سینه بشستیم
***
1112
زرقیب او چه سازم که کند نظر بکین هم
چه رخی گشاده دارد که کند گره جبین هم
غم بهشت رویی من خسته را چه دوزخ
جگریست پر زآتش نفسی است آتشین هم
بکشد هزار عاشق نکشیده تیغ و شاید
که برون چو غنچه نارد سردست و آستین هم
سگ آهوان چشمت به نیاز صد چو مجنون
نه همین نیازمندان که هزار نازنین هم
چه کنم کجا گریزم زکمان ابروی او
گر ازین کمان گریزم اجلست در کمین هم
بنشاط و ناز خلقی گل وصل باز چیدند
من و جور باغبانان نه همان گل و همین هم
همه عمر چشم اهلی بجمال یار بازست
نه نظر بر آسمانش نه نگاه بر زمین هم
***
1113
پیشت چو آب دیده ی خود خوار مانده ایم
خواری زپیش ماست که بسیار مانده ایم
از جور سنگ فتنه رفیقان گریختند
ما پای شکسته ایم حزین وار مانده ایم
مجنون و کوهکن زغم آسوده دل شدند
مائیم کز غم تو دل افکار مانده ایم
بردند دیگران بسخن کار خود زپیش
ما بیزبان چو صورت دیوار مانده ایم
یوسف عزیز مصر شد و ما زشوق او
حیران هنوز بر سر بازار مانده ایم
آن بیوفا طبیب نپرسد زدرد ما
ما از امید خسته و بیمار مانده ایم
هر کسکه هست همدم یاریست در جهان
اهلی من و توایم که بی یار مانده ایم
***
1114
ذره خاکم و در کوی تو گرگم باشم
به که یکذره غبار دل مردم باشم
اینچه مستی است که چونغنچه ببوی تو مرا
چاک گردد دل و در عین تبسم باشم
صاف می گر نبود درد سفالیست بسم
من نه آنم که مقید به تنعم باشم
گر کشندم نکنم ناله که مردن به از آن
کز رقیبان تو در بند ترحم باشم
اهلی از میکده بیرون نروم تابابد
بلکه گر خاک شوم خشت سرخم باشم
***
1115
چند این دل سودازده را پند بگویم
دیوانه شدم بیهده تا چند بگویم
سوگند دهندم که کنم ترک تو ای بت
کفرست که ترک تو بسوگند بگویم
درد دل دیوانه بدیوان توان گفت
سودی ندهد گر بخردمند بگویم
هرگز نرود از دل من تلخی حسرت
هر چند کزان لعل شکرخند بگویم
شیرین نشود جز بگزیدن لبم از قند
تا کی بزبان من سخن قند بگویم
هرگز که غم بنده خورد؟ به زخداوند
آن به که غم خود بخداوند بگویم
اهلی لب او کی دلم از بند گشاید
هر چند که صد نکته دلبند بگویم
***
1116
بپای سرو تو افتاده ایم و مدهوشیم
بیاد قد تو با سایه ات هم آغوشیم
بدام کس نفتد طایر فلک هرگز
تو صید ما نشوی ما بهر زه میکوشیم
حقوق صحبت دیرینه یاد کن ساقی
که سالهاست که از خاطرت فراموشیم
اگر بحلقه ی بزمت نه ایم ایشه حسن
بر آستان زغلامان حلقه در گوشیم
رقیب با تو بگفتار و ما چو شمع از دور
زبان بریده حسرت نشسته خاموشیم
چنان زهجر تو ما تشنه ی هلاک خودیم
که زهر خوشتر از آب حیات مینوشیم
اگر زعشق کسی عیب ما کند اهلی
مگو خموش که ما عیب خود نمی پوشیم
***
1117
ترک خوبان گرچه از دست ملامت میکنم
چون بهشتی صورتی دیدم قیامت میکنم
ذکر دل گر میکنم بر من گمان دل مبر
من حدیثی با تو از روز سلامت میکنم
میکنم عرض نیازی گر سگت را جان دهم
تا نپنداری که اظهار کرامت میکنم
مستم و دیوانه و حسن پری پیش نظر
لاجرم خود را برسوایی علامت میکنم
سجده ی بت کردم و آتش زدم در خانقه
کافرم گر هیچ پروا از ندامت میکنم
غرقه بحر غمم از اضطرابم چاره نیست
من نه بیصبری زراه استقامت میکنم
گرچه درویشم چو اهلی همتی دارم بلند
زان سبب میل بتان سرو قامت میکنم
***
1118
خواهم غبار گردم از کوی او برآیم
– – – – از کوی او برآیم (کذا)
در صحبت حریفان از چشم اشکبارم
طوفان غم برآید چون من زدر در آیم
سوزدم زشوق رویت و زرشک همدمانت
هر چند بیش نسوزم پیش تو کمتر آیم
من ذره حقیرم در خاک ره فتادم
ای آفتاب بنگر کز خاک ره برآیم
گوش تو با حریفان من در فغان چو بلبل
باد است پیشت ای گل حرفی که من سرایم
از طعنه حسودان جانم برآید از تن
هرگاه همچو اهلی سوی تو دلبر آیم
***
1119
اگر تو دور کنی از درم صبور شوم
ولی خدا نگذارد که از تو دور شوم
سرم زسجده ی این در چه خوش حضوری یافت
خوش آنکه خاک درت از سر حضور شوم
شبی چو آبحیات از درم درآ ای شمع
که گرچه ظلمت محضم تمام نور شوم
باختیار چرا در رهت نگردم خاک
که در فراق تو خاک از سر سرور شوم
تو بدگمان مشو ایگل که من نه آنمرغم
که گر بخلد روم بیتو صید حور شوم
سگ رقیب تو غافل زحلم شیران است
مباد آنکه زغیرت بر او غیور شوم
برغم کج نظران جرعه یی به اهلی بخش
که از شراب تو مست می طهور شوم
***
1120
سرگشته ام و چاره تقدیر ندارم
درمانده ی تقدیرم و تدبیر ندارم
منصور صفت گر بکشندم بسردار
از عشق تو جز ناله ی شبگیر ندارم
دیوانه بصد عقل من غمزده جانست
من غایتش اینست که زنجیر ندارم
زاهد چه زند بر دل ما ناوک طعنه
من هم نه که در ترکش ازین تیر ندارم
هر سرو که برخاست منش لاله ی باغم
کو داغ جوانی که من پیر ندارم
تقصیر اگر میکنم اندر ره طاعت
در سجده ی او شکر که تقصیر ندارم
اهلی نبود خواب مرا از غم عشقش
خواب دگران را سر تعبیر ندارم
***
1121
دیده دریا چو شد از گریه چه تدبیر کنم
دل بطوفان نهم و چشم به تقدیر کنم
پیرم و مست جوانان زخودم شرمی باد
که جوانان نکنند آنچه من پیر کنم
کس ره من ندهد در حی لیلی وش خویش
مگر اینصورت مجنون شده تغییر کنم
گفته یی درد دل خویش بگو پیش طبیب
بیش از آن درد دلم هست که تقریر کنم
من جز از سجده ی بت راه بطاعت نبرم
کافری باشم اگر دانم و تقصیر کنم
دوش در خواب سحر همدم خورشید شدم
مگر این خواب بدیدار تو تعبیر کنم
عاقلی به زمن ایخواجه طلب در غم دل
من بزنجیر دلم دل بچه زنجیر کنم
اسم اعظم مگرم ملک سلیمان بخشد
ورنه من چون تو پری را بچه تسخیر کنم
خواب راحت زدرت یافتم آنروز مباد
که ببدروزی ازین مرحله شبگیر کنم
کس زصد حرف یکی ره نبرد چون اهلی
آیت حسن ترا کاینهمه تفسیر کنم
***
1122
خوش آنکه نهی پای بسر منزل خاکم
آبی زنم دیده دهی بر دل خاکم
شاید که برویم دگر از خاک چو سبزه
گر سایه سرو تو شود مایل خاکم
ای بحر کرم باز بیک موج عنایت
برهان زجگر تشنگی ساحل خاکم
دل مرغ سر بام تو شد من سگ کویت
او قابل عرش آمد و من قابل خاکم
اهلی چو سر از خاک برآرم بقیامت
جز سبزه حسرت نبود حاصل خاکم
***
1123
چو یار رخت سفر بست من چکار کنم
وداع عمر کنم یا وداع یار کنم
توئیکه میروی از چشم من چنین سرمست
منم که دوری ازین چشم پرخمار کنم
تو اختیار سفر کردی از نظر رفتی
من از غم تو مگر مردن اختیار کنم
من از میانه ی یاران اگر کنار کنم
تو در میان دلی از تو چون کنار کنم
هنوز با منی و جان زبیم هجران سوخت
بروز هجر چه با جان بیقرار کنم
اگر بکوه گویم غم تو شیرین لب
چو کوهکن جگر کوه را فکار کنم
زروزگار جدایی چه پرسی ام اهلی
بروزگار شکایت زروزگار کنم
***
1124
آنکه شب روز طرب کرد زروی چو مهم
گر بتابد رخ خود وادی بروز سیهم
آفتابی که من از یک نگهش زنده شدم
چکنم گر نکند از کرم خود نگهم
زان زنخدان من مسکین چو بچاه افتادم
دوست گردست نگیرد که برآرد زچهم
گرچه ره داد بخویشم مرو ایدل گستاخ
که غیورست و زغیرت ندهد باز رهم
من چو زلف تو پریشان نه زخویشم شب و روز
که پریشان تو کنی روز و شب و سال و مهم
دم نیارم زدن از خرمن طاعت ترسم
که کند خاک سیه آتش برق گنهم
چون گدای در آن شاه بتانم اهلی
ناامید از در بخشش نکند میل شهم
***
1125
بهر جا چشم بگشایم جمال یار می بینم
تو گویی صورت یار از در و دیوار می بینم
جهانی عاشق رویش ولیکن رخ زمن تابد
که من در عین بیتابی درو بسیار می بینم
مگر درمان درد من شکیبایی کند ورنه
فزونتر میشود دردم گرش صد بار می بینم
مرا هرگز نباشد بر رخ او طاقت دیدن
مگر چون بگذرد گاهی در او رفتار می بینم
نه تنها اهلی شیدا که مجنون نیز بگریزد
زرسوایی که من در کوچه و بازار می بینم
***
1126
یکدم ایساقی جان می ده و مدهوش کنم
باشد این غم که مرا کشت فراموش کنم
خرقه پوشان ورع را خبر از عشق کجاست
حل این نکته زمستان قبا پوش کنم
من و خون خوردن از او گو مدهم لاله قدح
خون خورم به که می از دست خسان نوش کنم
مطربم سوی طرب خواند و ناصح بصلاح
مصلحت چیست دلا حرف کرا گوش کنم
گر برد بار سبوی من رندان دوشم
به که سجاده ی تقوی علم دوش کنم
بخت آن نیز ندارم که چو مجنون طلبم
نو غزالی و بیاد تو هم آغوش کنم
وقت آنست که چون اهلی از آن نرگس مست
سخنی گویم و یاران همه خاموش کنم
***
1127
رخ بخون سرخ کند دیده ی گریان خودم
تا بدین رنگ شماری زشهیدان خودم
میل جانبخشی عیسی نکنم بی لب تو
بلکه در هجر تو بیزار هم از جان خودم
چکنم گر نکنم ناله چو مرغان قفس
مرغ مهجورم و مشتاق گلستان خودم
تا کی از گریه دلم ریش شود هم تو مگر
مرهمی لطف کنی از لب خندان خودم
گر سرم گوی کنی باد فدای سر تو
گو بچوگان که مران از سر میدان خودم
دوستان جمع و من آشفته زدست دل خود
از که نالم من مسکین؟ که پریشان خودم
همه حیران جمال تو و من چون اهلی
زنده چون مانده ام از هجر تو حیران خودم
***
1128
سگ توییم و بر آن در شکسته حال خوشیم
سبوی بخت شکستیم و با سفال خوشیم
ترا شکست مباد ایمه تمام که ما
به دلشکستگی خویش چون هلال خوشیم
دو روز عمر بما گر وفا کند چون نوح
نه یک دو روز که با غم هزار سال خوشیم
خیال وصل تو خوشحال میکند ما را
وصال چون ندهد دست با خیال خوشیم
نگاه کن سوی مجنون و شان خویش که ما
بیک نگاه زچشم تو ایغزال خوشیم
کمال عشق و محبت غمست ای اهلی
خوشیم با غم و در غایت کمال خوشیم
***
1129
از جهان چون لاله داغت ایسهی قد میبریم
از ازل آورده ایم این داغ و با خود میبریم
میرویم ازین چمن با دست خالی همچو گل
داغ دل کاورده ایم اینجا یکی صد میبریم
جان من با عاشقان گر بد کنی نیکو بود
با رقیبان گر نکویی میکنی بد میبریم
ساقیا از غمزه ما را می بحد خود بده
ورنه عیب ما مکن گر مستی از حد میبریم
غلغل عیش حریفان است در طاس فلک
ما همین دردسر از طاق زبرجد میبریم
غم مخور اهلی که آخر در حریم وصل دوست
ره بیمن دولت آل محمد میبریم
***
1130
ایهمه آرزوی تو فکر من و خیال هم
چند بر آرزو زیم آرزوی محال هم
لعبت چین مگر تویی کز هوس تو بت پرست
صوفی سالخورده شد کودک خردسال هم
شامگهی ببام خود جلوه ی ناز اگر کنی
ناز تو ماه بشکند چین جبین هلال هم
ای بکمال نیکویی رشک فرشته و پری
نیست برین جمال کس کیست بدین کمال هم
شد به سپهر دلبری حسن رخ تو مهر و مه
ماه تو بیکمی ولی مهر تو بی زوال هم
ناز تو میکشد مرا نام وصال چون برم
قطع امید کرده ام از خود و از وصال هم
در حرم وصال تو روح قدس نمیرسد
اهلی خاکسار را جا که دهد مجال هم
***
1131
من دردمند و ناتوان او سرکش و خونخواره هم
حالم خراب از جور او کار دل بیچاره هم
هجرش همه محنت بود وصل آتش حسرت بود
نی دوریم طاقت بود نی طاقت نظاره هم
زآهوی چشم آنجوان این پیر زار ناتوان
مجنون صفت شد در جهان سرگشته و آواره هم
رویی چو برگ نسترن چشمی چو آهوی ختن
مردم فریب و راهزن کافر دل و عیاره هم
تا کی بقصد جان ما زلفش کشد باد صبا
ایکاش از آن زلف دو تا ما را رسد یکتاره هم
زد عاشق ناشاد او صد جامه چاک از یاد او
گر این بود بیداد او جانها شود صد پاره هم
با چشم مست دلربا گر بنگرد آن بیوفا
خلوت نشین پارسا عاشق شود میخواره هم
گر من برم زان سرو قد این داغها زیر لحد
گلهای آتش تا ابد خیزد زخار از خاره هم
دور از رخ آن نازنین ا هلی زآه آتشین
نگذاشت یک گل در زمین بر آسمان استاره هم
***
1132
ما پیش تیغ سربارادت نهاده ایم
قربانی توایم و بدین کار زاده ایم
بر ما چو شانه تیغ زبانها کشیده اند
تا یک گره زسنبل زلفت گشاده ایم
گر دیگران زآتش خشمت گریختند
ما همچو شمع تا دم مردن ستاده ایم
با ما چو چشم خویش تو در نقش بازیی
ما با تو همچو آینه یک لخت و ساده ایم
امشب که گریه نیست به آهیم مبتلا
از آب جسته ایم و در آتش فتاده ایم
ای ابر لطف مرحمتی کن که غنچه وار
پژمرده ایم و دل بشکفتن نهاده ایم
از ذره کمتریم چو اهلی بکوی تو
لیکن بمهرت از همه عالم زیاده ایم
***
نسخه بدل 995
چند نالم زغم و شهر پرآوازه کنم
چون سگان ریش کهن را بزبان تازه کنم
شوقم اندازه حسن تو ندارد ایمه
کی توانم که نظر بر تو به اندازه کنم
چشم بستم زتو و عشق نه آنست که من
تکیه بر ملک دل از بستن دروازه کنم
گر تو ای تازه خط از زلف نبخشی تاری
نسخه جان پریشان بچه شیرازه کنم
اهلی از عشق چو بلبل نکنم ناله که من
عشقبازی نه پی شهرت و آوازه کنم
***
1134
بگذر زآب خضر و دم از جام جم مزن
اینها حکایتی است قدح نوش و دم مزن
دوزخ نه زان ماست دلا فال بد مزن
در عیش کوش و قرعه همت بغم مزن
ای آه سینه سوز مکن شعله را بلند
بر بام بی نشانی ما این علم مزن
خوبان زخلق نازک خود کم نمی کنند
ای بی نصیب طعنه بر اهل کرم مزن
ما از کدورت این نفس سرد می زنیم
ایچشمه ی حیات تو خود را بهم مزن
چون ذره ناامید مشو زآفتاب وصل
همت بلند دار و به پستی قدم مزن
ساقی زپیش و کم نظرش بر صلاح ماست
اهلی شراب نوش و دم از بیش و کم مزن
***
1135
اگر چه رسم بود دل بدلستان دادن
بدست دل نتوان بیش ازین عنان دادن
سپرده ام دل خود را بدست خونخواری
که راضیم زرهیدن ازو بجان دادن
ززهر چشم تو مردم یکی بخند آخر
که زهر نیز بشیرینیی توان دادن
بپایبوس تو در بزم وصل اگر نرسم
خوش است بوسه گهی هم بر آستان دادن
نه آنچنان زتو اهلی شدست خانه خراب
که از خرابی او میتوان نشان دادن
***
1136
ایکه دین و دلم ایثار تو خواهد بودن
یار من شو که خدا یار تو خواهد بودن
بیتو جایی که قراری بودم ای خورشید
هم مگر سایه دیوار تو خواهد بودن
آن حلاوت دل من از مگس شهد تو دید
که همه عمر گرفتار تو خواهد بودن
کشتن من که هم از جرم خریداری نیست
عاقبت در سر بازار تو خواهد بودن
اهلی آنروز که در بحر فنا غرقه بود
همچنان تشنه ی دیدار تو خواهد بودن
***
1137
ایکه میسوزد رخت دلها بداغ خویشتن
برفروز امروز ازین آتش چراغ خویشتن
اینک اینک میوزد باد خزان ای نوبهار
خیز و فرصت دان گلی چیدن زباغ خویشتن
ساقیا امروز و فردایی که دوران زان تست
تشنه یی را جرعه یی ده از ایاغ خویشتن
با پریشان بودن عاشق خود او را دل خوش است
نیست عاشق هر که میجوید فراغ خویشتن
از نسیم زلف او اهلی مجو بوی وفا
این خیال کج برون کن از دماغ خویشتن
***
1138
ما خود بریده ایم دل از کار خویشتن
لیکن تو رحم کن بگرفتار خویشتن
من جان فروشم و تو بهیچم نمی خری
کس چون تو نیست واقف بازار خویشتن
ما گفته ایم با تو تو با ما مگوی هیچ
شرمنده ی توایم زگفتار خویشتن
هر عاشقی که خون جگر از نظر بریخت
هرگز گلی نچید زگلزار خویشتن
اهلی که پیش یار بگوید حدیث تو
یار تو کیست گر نشوی یار خویشتن
***
1139
شبی درآ زدر ایشمع و خانه روشن کن
چراغ طلعت خود نور دیده ی من کن
اگر چو خرمن گل در کنار من نایی
بیک دو بوسه مرا خوشه چین خرمن کن
سگ توام چو نیاری بگردنم دستی
کمند موی سیه باری ام بگردن کن
مرا زبخت گران جان نصیب گلخن گشت
تو چون نسیم سبکروح گشت گلشن کن
زدشمنان چه غم ایدل چو دوست با تو بود
زمانه گو همه آفاق با تو دشمن کن
دلیل زندگیش اهلی از رخ تو بود
بیا و بر همه چون آفتاب روشن کن
***
1140
بعد ازین پا برسر سنگ بلا خواهم زدن
هر چه خواهم دید بر وی پشت پا خواهم زدن
عاشق دیوانه را پروای خان و مان کجاست
گلخنی خواهم شد آتش در سرا خواهم زدن
من که نتوانم زخوی نازک او آه زد
آه اگر یابم مجالی نعره ها خواهم زدن
خواهم آخر سر بپای بوته ی خاری نهاد
همچو مجنون خیمه در دشت فنا خواهم زدن
چند پیش او حریف او شود با من رقیب
بعد ازین اهلی بخونخوردن صلا خواهم زدن
***
1141
پرسشی کن ای طبیب و جان ما را شاد کن
دردمندان توایم از دردمندان یاد کن
خسرو خوبان که شیرین کام باد از جام عیش
رحم گو بر تلخی جان کندن فرهاد کن
شکر این شادی که کردت بخت چون یوسف عزیز
مستمندان غم از بند ستم آزاد کن
گوشه گیران را زحسرت خانه ی دل شد خراب
گوشه ی چشمی فکن صد خانه را آباد کن
ناله کرد از پخت خود اهلی [جوابش] گفت بخت
بنده آن شاه حسنی پیش او فریاد کن
***
1142
چند باشی با بدان یاد از نکوخواهی بکن
یاد تنها ماندگان کنج غم گاهی بکن
تا بکی چونشمع باشی شب نشین بزم غیر
جان من اندیشه از آه سحرگاهی بکن
بر منت چون ماه نو از گوشه ی ابرو نظر
گر بهرروزی میسر نیست درماهی بکن
عاشقان از پیش میرانی و میخوانی رقیب
منع نیکوخواه تا کی ترک بدخواهی بکن
بیش ازین راه نظر بر مردم چشمم مبند
تا توانی در دل اهل نظر راهی بکن
خامشی سودی ندارد بیش ازین کافر دلان
اهلی از سوز جگر گاهی توهم آهی بکن
***
1143
ای روی دل افروز تو ماه همه خوبان
خوبان همه شاهند و تو شاه همه خوبان
گر پرده برافتد زجمالت بقیامت
بخشند بروی تو گناه همه خوبان
ساعد بنما کان ید بیضا که تو داری
در معجزه خوبیست گواه همه خوبان
خاک ره هر طرفه غزالی که سگ تست
شد سرمه کش چشم سیاه همه خوبان
شد شیفته نرگس مستت بنگاهی
اهلی که بود مست نگاه همه خوبان
***
1144
قد بین و رخ ببین و لب جانفزا ببین
آن چشم مست و آن نگه دلربا ببین
اجزای حسن او همه یک یک نگاه کن
وانگه بیا و حال من مبتلا ببین
من زارتر زصورت مجنونم از غمش
هر کس که باورش نشود گو بیا ببین
ای مست ناز چند بخشمم نظر کنی
یکره مرا بگوشه ی چشم رضا ببین
جور تو ذره وار ببادم اگر دهد
یکذره از تو روی نتابم وفا ببین
بر روی دوست سجده ی اهل نظر رواست
زاهد درین میانه تو روی خدا ببین
اهلی کدورتی که تو داری زخامی است
عاشق شو و چو شمع بسوز و صفا ببین
***
1145
دو ضعیفیم من و سایه در آنراه شدن
گه منم باز پس از سایه و گه سایه زمن
ایکه چو سایه مرا مهر تو برداشت زخاک
چونکه برداشتیم باز بخاکم مفکن
هر چه خواهی بکن آزار دل زار مکن
جام جم گر شکنی غم نبود دل مشکن
باغبان جامه در همچو گل از دست رخت
که بدور تو نگه کس نکند سرو و سمن
بقلم هم نکشد مثل تو صورتگر چین
سرونازی که بود لاله رخ و غنچه دهن
آفتابا بچمن گر گذری سرو صفت
سجده ی قد تو چو سایه کند سرو چمن
اهلی از داغ بتان شرط وفا سوختن است
یا بسوز از غم او یا زوفا لاف مزن
***
1146
چه حسن است این زهی خوبی مگر خورشید و ماه است این
چه عشق است این زهی محنت مگر قهر آله است این
مگو گر بد کنم آه دلت بر من کجا گیرد
حذر کن کاتش محض است جان من نه آه است این
چه ظلم است این که میتابی رخ از فریاد مظلومان
سگ فریاد خوانی نیست آخر داد خواه است این
بامید کف پای تو چشمم خاک ره گردید
بنه در چشم من پایی همان دان خاک راه است این
زغم خون شد دل اهلی اگر باور نمیداری
دو چشم خون فشان بنگر که بر حالش گواه است این
***
1147
میخواست شب که داغ نهد دلستان من
میساخت او فتیله و میسوخت جان من
گو استخوان من سگ کویت مخور که هست
پیکان زهر دار تو در استخوان من
خواهم زبان خویش برون آرم از دهان
تا نشنود حدیث تو کس از زبان من
بی پرتوی زآتش دل در هوای تو
هرگز برون نشد نفسی از دهان من
تا جیب جان من نشود همچو غنچه چاک
ظاهر شود داغ نهان من (کذا)
گر زین دل کباب حریفان نه آگهند
بویی نمی برند زآه و فغان من
تا جان نسوخت شعله آهم نشد بلند
بی آتشی چراغ که افروخت جان من
اهلی به ناتوانی من گر نکرد رحم
گو رحم کن بحال دل ناتوان من
***
1148
خوش است زیر سر آن خشت آستان دیدن
ولی گرانی سر کی بر آن توان دیدن
مرا زتیغ تو بر استخوان بود زخمی
که همچو پسته توان مغز استخوان دیدن
زتیر غمزه که تاب آرد ای کمان ابرو
دو چشم ترک تو در خانه ی کمان دیدن
نشاط این من و یعقوب خسته میدانیم
جمال یار سفر کرده ناگهان دیدن
زاشک گرم کشد میل دیده را اهلی
که کوری است رخت پیش مردمان دیدن
***
1149
گرنه کافر بچه یی آتش دل تیز مکن
کعبه برهم مزن آتشکده انگیز مکن
مرهم ریش دلم کز سخن تلخ کنی
باری از خنده پنهان نمک آمیز مکن
ایکه در گلشن حسنی و جوانی سرمست
تکیه بر نازکی سبزه نو خیز مکن
خون من هم زدل و دیده ی من باز طلب
پرسش قتلم از آن غمزه ی خونریز مکن
یا بنه دل بگرفتاری و محنت اهلی
یا نظر در سر آن زلف دلاویز مکن
***
1150
آن نخل قد و لعل لب چون رطبش بین
وان چاشنی خنده شیرین لبش بین
گر طوبی جنت طلبی با ورق سبز
بر سرو قد آن سبز قبای قصبش بین
تنها نه منم طالب آن چشمه ی حیوان
صد تشنه جگر همچو خضر در طلبش بین
در شادی وصل دل بدروز چه بینی
بیداد شب هجر و دوام تعبش بین
تا چشم زنی روز وصالت شب هجرست
این کوتهی روز، درازی شبش بین
اهلی بودش جام طرب دیده ی پرخون
ای مست جگر سوخته جام طربش بین
***
1151
شبی با نامرادان باش و ترک خود مرادی کن
درآ چون آفتاب از در شب و تا روز شادی کن
من آخر کشته خواهم شد برسوایی زعشق تو
اگر خواهی نهانم کش و گر خواهی منادی کن
دلا گر همدمی با نو غزالان آرزو داری
چو مجنون ترک مردم گیر و رو در کوه و وادی کن
تو میخواهی مراد و نامرادت دوست میخواهد
دلا چون این مراد اوست با ما نامرادی کن
نهاد چرخ کجرو با کسی کی راست میگردد
بمهر ظاهرش منگر حذر از کج نهادی کن
بنور عقل در عالم ره شادی که مییابد
درین ظلمت سر اهلی چراغ عقل هادی کن
***
1152
گر شوم خاک ره و سبزه دمد از گل من
حسرت سبزه ی خطت نرود از دل من
ای چراغ نظر و شمع شبستان همه
یکشب از شمع رخ افروخته کن محفل من
قصه ی درد دل از داغ تو تا کی گویم
آه ازین درد دل و وای زداغ دل من
دانه خال تو حاصل نشد از خرمن عمر
گو ببر باد فنا خرمن بیحاصل من
مگذر از من که سرم کوی تو زان منزل ساخت
که فتد سایه ی سرو تو بسر منزل من
ساقی امشب مه من مست و سرافشان سازش
که بمستی جگر آنسرو شود مایل من
رخت در کعبه مقصود کشم چون اهلی
گر ببندد اجل از کوی بتان محمل من
***
1153
گر با تو نیم دولتم ایشوخ بس است این
کز دور مرا بینی و گویی چه کس است این
گفتی که شبت ناله بسی پست برآید
ما را نفسی نیست مگر هم نفس است این
پروانه تواند برخ شمع نظر دوخت
ای مردمک دیده نه کار مگس است این
جز مردن و کشتن سخن از عشق نگویم
تا خلق نگویند که صاحب هوس است این
اهلی بدعا باز چه دارد اجل از خود
چون در شب هجران تو فریادرس است این
***
1154
زخم پنهان بر دل عاشق تو میدانی زدن
هر کمان ابرو نداند تیر پنهانی زدن
تا نگردی آشنا در بحر عشقت راه نیست
گرنئی موسی قدم در نیل نتوانی زدن
عشرت آباد چمن گلبانگ بلبل را سزد
ما و کنج غم چو جغد و بانگ ویرانی زدن
می زدن از لعل شیرین در خور خسرو بود
کوهکن می بایدش بر سنگ پیشانی زدن
شرح حسنش گرچه اهلی نیک میدانی بگوی
زانکه از دانا خوش آید لاف نادانی زدن
***
1155
وه که باز از کف عنان دل برون خواهد شدن
دل که بود آسوده دیگر غرق خون خواهد شدن
اینچنین کان روی زیبا در نظر آید مرا
چهره ام زرد و سرشکم لاله گون خواهد شدن
من نظر پوشم مبادا در دلم آید درون
گر حریف اینست در جان هم درون خواهد شدن
زین کشش گر مهر او دارد دل من دور نیست
گر زکنج عافیت دیگر برون خواهد شدن
گر کشد زین دست اهلی حلقه ی زلف بتان
عاقبت سر حلقه ی اهل جنون خواهد شدن
***
1156
هر که زنجیرش نهد مشکین کمندی اینچنین
گر بود دیوانه نگریزد زبندی اینچنین
بر زمین پای سمندت ناید از شوخی ولی
حیف باشد بر زمین پای سمندی اینچنین
چشم من، چون داغ بر دست تو بیند چشم من؟
کی بچشم خود توان دیدن گزندی اینچنین
با هزاران دردمندی جان فدایت میکنم
وه چرا ننگ آیدت از دردمندی اینچنین
دست اهلی کوته از بختست چون آرد ببر
دست کوتاهی چنان سرو بلندی اینچنین
***
1157
گر چه هجر امشب ره اهل نظر خواهد زدن
ناگه از جایی که مقصودست سر خواهد زدن
یار رفت از شهر و اینک از سواد دیده ام
خیمه با او مردم چشمم بدر خواهد زدن
ساز مردن ساختم دانم که دور از او اجل
ناگهانم حلقه بر در بیخبر خواهد زدن
دم زدم زانشمع و برق غیرتم سوزد دهان
گر سخن میگویم آتش در جگر خواهد زدن
رخنه اندر بزم شیرین همچو خسرو کی کند
کوهکن هر چند سر بر سنگ در خواهد زدن
دور باش ایهمنشین کاینک زبان ناصح کشید
باز بر رگهای جانم نیشتر خواهد زدن
پیر شد اهلی اگر دولت جوانمردی کند
با حریف خویش دستی در کمر خواهد زدن
***
1158
چنان گردد خیالش پیش چشم اشکبار من
که میپندارم اینک خواهد امد در کنار من
شب هجران چه سان بر بستر راحت نهم پهلو
که هر مو دور ازو خاریست در جسم فکار من
زمن دارد فراغ آنشوخ و من در آتش محنت
بدین امید میسوزم که خواهد گشت یار من
چو مجنون بیرخ لیلی چنان کز وی غباری ماند
مگر باد اورد روزی بکوی او غبار من
تنم خاک ره یارست و جان چون گرد باد از شوق
برقص افتاده و گردش همیگردد غبار من
مراد من او اهلی بود فکر محال اما
خدا محروم نگذارد دل امیدوار من
***
1159
ای چرخ پی مجلس او زآب و گل من
جامی کن و بنویس بر آن حال دل من
گر دانه غم کاری و گر تخم ملامت
جز سبزه مهرت ندهد زآب و گل من
من بنده این داغ غلامی که تو گویی
برنامه ی آزادی ات اینک سجل من
بیم است که آید پری از شوق و بسوزد
پروانه صفت بر سر شمع چگل من
یک عاشق بیدل نتوان یافت چو اهلی
کش دل نبود جانب پیمان گسل من
***
1160
نشاید با لبت غیری چو طوطی همنفس دیدن
که از خال تو هم نتوان بریش شکر مگس دیدن
بهشت وصلت از جور رقیبان دوزخ من شد
که در یک دیدنم صد بار باید پیش و پس دیدن
قفس بر مرغ جانم ای اجل بشکن که مشکل شد
حریفانرا بگل در حرف و خود را در قفس دیدن
مرا از دیدنت گر دین و دنیا شد چه غم باشد
که میارزد دو عالم بر جمالت یکنفس دیدن
اگر بخت زبون دارد چنین دست مرا کوته
بشاخ آرزو هرگز نخواهم دسترس دیدن
چو یعقوب از غم یوسف زعالم دیده پوشیدم
که من بیدوست در عالم نخواهم هیچکس دیدن
نظر بر غیر اهلی را دو جرمست ایگل خندان
یکی از گل نظر بستن یکی بر خار و خس دیدن
***
1161
نظاره ی تو به هر دیده کی توان کردن
نظر بروی تو باید بچشم جان کردن
بخشم و ناز نگاهی بما کنی گاهی
گر این نگه نکنی هم چه میتوان کردن
اگر بخاک افتد ذره گر بعرش رود
نمی توان دل بد مهر مهربان کردن
زدست غم همه مویم زبان شود بر تن
که شرح غم نتوانم بیک زبان کردن
لب تو گر بسخن درفشان شود خوبست
چه سود دیده زحسرت گهرفشان کردن
اگر تو رنجه کنی پا بر آستانه چشم
خوش است دیده خود خاک آستان کردن
بر آستان تو اهلی نهاد روی دعا
که شرمسار شد ازرو بر آسمان کردن
***
1162
ای سبز پرکرشمه ی مشکین قبای من
سر تا قدم بلای سیاهی برای من
با جامه ی سیاه که در عین شوخیی
دلجوتری زمردمک دیده های من
چشم تو گرچه کشت بیک دیدنم ولی
بود آن نگاه کردن او خونبهای من
گر یک جفا کنی تو و من صد وفا هنوز
ارزنده ی جفای تو نبود وفای من
اهلی مگو که بخت شود یار عاقبت
گر کار من بیاری بختست وای من
***
1163
اکنون که تنها دیدمت لطف ارنه آزاری بکن
سنگی بزن تلخی بگو تیغی بکش کاری بکن
گیرم نداری میل من ایمردم چشم کسی
از گوشه ی چشمی بما نظاره یی باری بکن
ای یوسف جان میخرد خلقی بجان وصل ترا
رسم گرانجانی بهل میل خریداری بکن
مردیم دور از روی تو در خانه مانی تا بکی
بیرون خرام آخر گهی گلگشت بازاری بکن
تا کی طبیب عاشقان غافل زحالت بگذرد
اهلی بکش آهی زدل یا ناله زاری بکن
***
1164
گر بوسه دهی زان لب خندان که دهم جان
بوسم دهن تنگ تو چندان که دهم جان
ارزان بود ار بوسه خرم از تو بجان لیک
هرگز ندهی بوسه ام ارزان که دهم جان
خضر ره من شو که درین ظلمت دوری
نزدیک شد ایچشمه حیوان که دهم جان
هر چند بعیسی نفسی جان دهیم باز
بازآ نفسی پیشتر از آن که دهم جان
بر باد دهم جان بهوای تو چو اهلی
گر باد رساند زتو فرمان که دهم جان
***
1165
دارد رقیب بهر تو چشم حسد بمن
کاری مکن که کار کند چشم بد بمن
گردون زآستان توام گو مکن جدا
زانرو که اینقدر زجهان میرسد بمن
سر در سر خیال تو خواهد شدن مرا
این قصه گفته است خیال تو خود بمن
من قانعم بیک نگه از سرو قامتت
بنما زدور یکنظر ایسر و قد بمن
اهلی زبیکسی چه غم ار دشمنم بسی است
غمخوار بیکسان برساند مدد بمن
***
1166
ای توبروی همچو مه چشم و چراغ عاشقان
راحت جان بیدلان مرهم داغ عاشقان
روشنی دو دیده یی، مونس دل رمیده یی
تازه بهار این چمن نوگل باغ عاشقان
بسکه زدیدن رخت سیر نمیشود نظر
یکنفس از نظاره ات نیست فراغ عاشقان
گرنه نسیم رحمتت روز جزا رسد بخلق
بوی بهشت کی کند تازه دماغ عاشقان
اهلی از آفت فنا غم نخوریم تا ابد
کز رخ شمع ما بود زنده چراغ عاشقان
***
1167
خوشا سنگ جفایت خوردن و هم در نفس مردن
ولی من بخت اینم نیست خواهم زین هوس مردن
من آنمرغ دل افکارم که محرومم زوصل گل
نخواهم روی بستان دید خواهم در قفس مردن
دل مجنون کجا باید نشان از محمل لیلی
که میباید در این وادی بآوای جرس مردن
زطعن همنفس نتوان که نالم از بلای او
بلا این شد که می باید زطعن همنفس مردن
زعشق آسان شود مردن اگر نه زین بود مردن
نخواهد کس درین عالم برای هیچکس مردن
چنینم گفت جانت را بیک دیدار بستانم
اگر باشد چنین اهلی خوش آسانست پس مردن
***
1168
تو که پیش بیغمانی چو گل از نشاط خندان
رخ خود چو غنچه درهم چه کشی زدردمندان
زلب تو بیعنایت، بکجا برم شکایت
که صدم جفاست از وی زتو صد هزار چندان
چکنم که در نگیرد بتو شمع برق آهی
که چو موم نرم سازد دل سخت تر زسندان
بلب تو جای دندان که گمان برد زتندی
چو مجال دیدن کس نبود چه جای دندان
تو بدین جمال و خوبی دل تنگ نیست جایت
که فرشته کس مقید نکند بکنج زندان
دل من بخود پسندی نکشد زسجده ات سر
که فرشته دیو سازد سر کبر خودپسندان
نرسید دست اهلی بسهی قدان گلرخ
نرسد بدست کوته گل وصل سر بلندان
***
1169
میمیرم و خار غمت از جان نمیآید برون
خاریکه ره در جان کند آسان نمیآید برون
وه وه چه نازک میدمد گرد رخت خط سیه
بر گرد گل زین خوبتر ریحان نمیآید برون
من کشته ی آن کز تنم تیر تو ره در دل کند
یاران به غم کز سینه ام پیکان نمیآید برون
عیبم مکن کز سوزدل روشن زچاک سینه ام
آتش چو سر زد شعله اش پنهان نمیآید برون
جان سوخت اهلی را زغم دلسوز از آنشد ناله اش
در دل نگیرد هر نفس کز جان نمیآید برون
***
1170
موسم خزان ایگل در چمن گذاری کن
آفت جوانی بین چشم اعتباری کن
آخر ایکمان ابرو صید دل غنیمت دان
تا بکف کمان داری از کمان شکاری کن
صحبت جهانداران درد سر نمیارزد
جرعه یی بکف آور وز میان کناری کن
عاقلی هنر نبود کار رهروان عشق است
بی هنر چکار آید خیز و فکر کاری کن
همچو خضر اگر خواهی عمر جاودان اهلی
نقد زندگانی را صرف راه یاری کن
***
1171
در دلم از تو گره به که گشاد از دگران
نامرادی زتو خوشتر که مراد از دگران
گر بطالع زحریفان تو یکذره کمیم
شکر ایزد که به مهریم زیاد از دگران
خوبرویان همه در جلوه ی حسن اند ولی
کی شود عاشق غمگین تو شاد از دگران
تو مرا میکشی از جور فلک چون نالم
نتوان زد بجفاهای تو داد از دگران
از تو گر سرکشد ایچشمه ی حیوان اهلی
تشنه لب میرد و سیراب مباد از دگران
1172
آشفته ام از هجر و تو آشفته تر از من
من بیخبر از خویش و تو هم بیخبر از من
گفتم که صنوبر غم قدت برد از دل
او نیز خرابست بصد دل بتر از من
از پند عزیزان زره خواری عشقت
گر من گذرم عشق ندارد گذر از من
گرد دل از آهستگی خواهش جورت
عشق تو فروشست بخون جگر از من
چونشمع من استاده بجان بهر هلاکم
میرم زفرح گر بودت میل سر از من
کارم چو مه نو بتمامی کشد از هجر
خورشید صفت گر نکنی کم نظر از من
اهلی قدری دامنم آلوده گر از می
شاید که قضا عفو کند اینقدر از من
***
1173
ای سنبل زلف سیهت چین همه بر چین
از داغ تو شد نافه جگر سوخته در چین
با مدعیان نیست جز آلایش دامن
دامان خود از صحبت اینطایفه بر چین
مجنون صفتم دید سگان صف زده گردم
گفتا برو از کوی من این معرکه بر چین
ای زلف بر آن سرو چه پیچی که مرا گفت
کز شاخ امید من دلسوخته بر چین
پاس گل روی تو مراد است که دایم
در دیده اهلی است زخارمژه بر چین
***
1174
بآرزوی تو خوشحال میتوان بودن
بیک نگاه تو صد سال میتوان بودن
قبول بخت بباید که کشته ی تو شوم
شهید عشق باقبال میتوان بودن
اگر بر آن کف پا روی خود توان مالید
چو خاک بهر تو پامال میتوان بودن
گهی که رخ چوگل آتشین برافروزی
سپند روی تو چون خال میتوان بودن
منال اهلی اگر از غمی پریشان حال
مگو همیشه بیک حال میتوان بودن
***
1175
او دردل و چون باد صبا در بدرم من
پرسم خبر از غیر و زخود بیخبرم من
شکر بر طوطی فکن و گل سوی بلبل
آتش بمن انداز که مرغ دگرم من
خلقی همه نزدیک و تو مپسند که از دور
چون صورت دیوار بحسرت نگرم من
من مور ضعیفم دگران طایر بامش
رحمی بکن ای بخت که بیبال و پرم من
ایگل سر بازار توام در غم او نیست
گر یوسف عهدی که بهیچت نخرم من
بوی گل مقصود زباد سحر آید
چون بلبل از آن مست نسیم سحرم من
چون اهلی اگر جامه دریدن دهدم دست
نامردم اگر جامه ی جان را ندرم من
***
1176
دل شکستند بسنگین دلیم سیمتنان
آه از این سنگدلان وای ازین دلشکنان
چشم من گر سپر ناوک مژگان سازی
به که در دیده ی مردم گذری غمزه زنان
گر چو فرهاد شوم کشته ی خوبان چه غمست
جان شیرین بفدای لب شیرین دهنان
خار از آنیم که با خاک برابر شده است
زرد رخساره ی ما در ره سیمین بدنان
اهلی از آتش سودای بتان خواهد شد
عاقبت خاک تو آتشکده ی برهمنان
***
1177
ساقی قدح پر از می چون سلسبیل کن
کار جهان حواله بنعم الوکیل کن
پرواز جبرئیل به معراج عشق نیست
فر همای همت خود جبرئیل کن
صد دل کباب از نمک خوان حسن اوست
نظاره ی ملاحت خوان خلیل کن
شد خط سبز نیل رخش دفع چشم زخم
مصر جمال بین و تماشای نیل کن
دوری مکن زکبر جمال ای پری زخلق
با خلق باش و کار بخلق جمیل کن
جنت بزهد و تقوی و خیر سبیل نیست
مینوش و جرعه یی بفقیران سبیل کن
ای میفروش، خضر رهم شو بجرعه یی
در ظلمتم چراغ هدایت دلیل کن
اهلی گر حریف می و مطربست و عشق
گو ترک بحث مدرسه و قال و قیل کن
***
1178
سگ این درم بسنگی دل من صبور میکن
و گر از درم برانی نگهی زدور میکن
تو اگر چو گل بسوزی دل صد هزار عاشق
چه غمت بود ولیکن حذر از غرور میکن
من اگر چو ابر گریم زجفای غیبت تو
تو چو برق خنده باری زسر حضور میکن
بکمند عشق ایدل چه سر سرور داری
سر خود برون بر آنگه طلب سرور میکن
من از آنرخ چو حورم ببهشت نقد زاهد
تو بنسیه حور عین را طلب از قصور میکن
زغبار تن برون ای پس از آن بدیده ی جان
نگه از چراغ حسنش لمعات نور میکن
به خمار هجر اهلی همه شب چرا نشینی
زخیال او صبوری بمی طهور میکن
***
1179
دل که جای تست چون سازیم جای دیگران
چون ترا بیرون کنیم از دل برای دیگران
ما خود اندر کنج غم سوزان بتاریکی زبخت
برق آه ما بود شمع سرای دیگران
ذره ذره گر کند خورشید عشقش جان ما
ذره یی هرگز نبینی در هوای دیگران
درد خود را از خموشی ساختم درمان ولی
سوزم از طعن و نمیدانم دوای دیگران
دور افکندی زخود چونمرغ بسمل وقت قتل
می طپم در خون که میمیرم بپای دیگران
هر که شد بی بهره از نور رخت ای آفتاب
سایه وار افتد بغیبت در قفای دیگران
غرقه غم اهلی از بیگانگیهای تو شد
ور بخون گردد نگردد آشنای دیگران
***
1180
ایشوخ پر کرشمه ی کم التفات من
تلخست بی لب شکرینت حیات من
من جرعه ی حیات هوس داشتن زخضر
خط لبت نوشت بکوثر برات من
آب دهان بخاک فکندی و خضر گفت
ایخاک رهگذار تو آب حیات من
با آن فسون غمزه چه سنجد فسانه ام
با طره ات چکار کند ترهات من
چون میرم از هوای تو خوانند عاشقان
درس وفای عشق زلوح وفات من
عیسی دمی که میکشد و زنده میکند
او را چه غم بود زحیات و ممات من
اهلی بعشقبازی و منصوبه غمت
مجنون که شاه عرصه ی عشق است مات من
***
1181
کام دلم از وصل بیک سجده روا کن
اینکار نه از بهر من از بهر خدا کن
محنت زده و تیره دل از شام فراقم
ای صبح سعادت نظری جانب ما کن
داغیست زتبخاله می بر لب لعلت
زخم دل ما را هم ازین داغ دوا کن
گر عرضه کنی حال خود ای باد بر آنگل
درد دل ما از سخن خویش ادا کن
چون زلف بتان کار زتدبیر به پیچست
خواهی که شود راست بتقدیر رها کن
گر یار کند ناز، ترا کار نیازست
هر چند که دشنام دهد دوست دعا کن
اهلی نه تو گفتی که شوم کشته بپایش
بر عمر وفا نیست تو بر عهد وفا کن
***
1182
از در کعبه چه حاصل به در یار نشین
روی بر دوست کن و پشت بدیوار نشین
گر دلت تیره بود رشته ی تسبیح چه سود
سینه صافی کن و در حلقه ی زنار نشین
در صف میکده سجاده نگنجد ایشیخ
بفکن این بار غم از دوش و سبکبار نشین
اینزمان کان قد رعنا به خرامش برخاست
یکدم ای کبک خرامنده زرفتار نشین
منکه با یار نشینم زجهانم چه خبر
گو بطعنم همه برخیز و در انکار نشین
وصل یوسف طلبی پرده ی ناموس بدر
چون زلیخا بدر آ بر سر بازار نشین
کار ما از صف مسجد نگشاید اهلی
یک قدم پیش نه و در صف خمار نشین
***
1183
لب زغم تو خشک شد دیده ی تر هم آنچنان
سوخت جگر بداغ دل خون جگر هم آنچنان
ایگل خوش نسیم من رفتی و بلبل ترا
گریه ی شب بحال خود آه سحر هم آنچنان
سبزه دمید و خشک شد لاله شکفت و برگ ریخت
نرگس مست را بگل میل نظر هم آنچنان
عمر گذشت و خاطرم باز نیامد از غمت
خانه جان خراب شد دل بسفر هم آنچنان
نوش تو برد هوش ما سیر نمیشویم از آن
مست شدند طوطیان ذوق شکر هم آنچنان
آب ببرد بحر و بر خاک بخورد گنج زر
گوهر اشک من همان روی چو زر هم آنچنان
اهلی بت پرست اگر گشت بتوبه حقپرست
توبه شکست و مست شد مست دگر هم آنچنان
***
1184
شاه حسنی یکنظر سوی گدای خود ببین
ای سرو من خاک پایت زیر پای خود ببین
گوشه ی چشمی فکن ای آفتاب و ذره وار
جان ما جمعی پریشان در هوای خود ببین
دیده شد جای توز آن آرایمش چون لعل و در
نور چشم من بیا در دیده جای خود ببین
جان فدایت میکنم ایکعبه ی جان رخ مپوش
پرده بگشا هر طرف خلقی فدای خود ببین
یار اگر ما را کشد یک دیدنش صد خونبهاست
کشتن خود منگر ایدل خونبهای خود ببین
آنکه رخ تابید و سنبل بر قفا افکند و رفت
صد هزاران دود دل گو در قفای خود ببین
جام جم شو اهلی از عشق و مکش منت زغیر
هر چه خواهی در دل خود از صفای خود ببین
***
1185
خواهی که عاشقانه سماعت کند خوشان
جانرا بر آستین نه و بر دوست برفشان
صحبت خوشست و ناخوشم از غیر می کجاست
تا کم کنند درد سر خویش ناخوشان
تا کی عذاب جان کشم از زاهدان خشک
بد دوزخیست صحبت افسرده آتشان
ما زهر غم خوریم و حسودان بفکر ما
یارب حسود را هم ازین چاشنی چشان
ایشمع حسن بهر چه برخاستی بخشم
بنشین بلطف و آتش کین را فرونشان
کشتی به بی نشانی ام اما بخون چو مرغ
چندان طپم که دامنت از خون کنم نشان
اهلی تو با بتانی و ما با سگان در
با سرکشان خوشی تو و ما با جفا کشان
***
1186
سخن بگو و دل از من بیک سخن بستان
بیک کرشمه ی شیرین مرا زمن بستان
بیک حکایت شیرین هلاک کن خسرو
تو شاه حسنی ازو داد کوهکن بستان
مده بدست اجل کز ستم کشد زارم
چو داد نیست مرا جان زخویشتن بستان
بخنده یی ببر از یوسف و زلیخا دل
بیک کرشمه دل از دست مرد و زن بستان
بجان اگر دهد آنشوخ بوسه یی اهلی
هزار جان ده و یکبوسه زان دهن بستان
***
1187
گربا من مستی حذر از بیهده گو کن
در سینه ی من آی و در فتنه فرو کن
چون غنچه دمد بوی تو ایگل زدل من
زنهار که بشکاف دل ریشم و بو کن
ای قبله پرست از بت ما شرم نداری
تا چند کنی سجده گل روی باو کن
کاری نکنی دیده زهاد که شورست
ساقی می ازین طایفه پنهان بسبو کن
چوگان سر زلف برآور بسر دوش
سرهای عزیزان همه در معرکه گو کن
ای تشنه ی می شیره ی رز آب حیاتست
تا زهر نگردد حذر از عربده جو کن
رخسار نکو آینه ی صنع الهی است
اهلی به ادب سجده ی آن روی نکو کن
***
1188
بر توسن ناز آنپسر میتاخت چون برق یمان
تا دیدمش رفت از نظر دیدن همان رفتن همان
چون پیر کنعان از جهانبستم نظر از یار خود
جائیکه نور دیده ام شد از نظر پنهان روان
اول بلطف و مردمی صید خودم کرد آن پری
اکنون بجورم میکشد اینم نبود از وی گمان
گر خواب راحت بایدت مست در میخانه شو
کز همت پیر مغان میخانه شد دار الامان
اهلی من مجنون صفت در وادی غم چون صبا
سرگشته ام زین غم که شد آن نو غزال از من رمان
***
1189
وقت مرگ از سخنی درد مرا تسکین کن
تلخی زهر اجل در دل من شیرین کن
من نگویم که مرا عشوه وصل تو دواست
تو بهر شیوه که خواهی دل من تسکین کن
سیرت از غمزه ی دیدار نشاید دیدن
یکنفس خواب کن و دیده ی من بالین کن
گر بر آنی که پس از مرگ به کوثر برسم
یک دو حرف از لب شیرین خودت تلقین کن
دیده ام پاس خیال تو بخار مژه داشت
ناوک خود همه در دیده ی من پرچین کن
زرد رویم مهل ایگریه درین آخر عمر
چونخزان چهره ام از خونجگر رنگین کن
در خم زلف تو اهلی دل مسکین خون کرد
زلف مشکین بگشا فکر دل مسکین کن
***
1190
در غنچه چو گل تا بکیی گوش بمن کن
از پرده برون آی و تماشای چمن کن
بگشود دهن با تو سحر غنچه بدعوی
بلبل بصبا گفت که خاکش بدهن کن
مردم زهوس شب چو سگت پیرهن خود
در پیش من انداخت که بر دار کفن کن
با هر که ندارد سخن از صورت خوبی
چون صورت دیوار تو هم ترک سخن کن
تا کی کنی ایدیده نظر بر رخ یوسف
یک بار نظر نیز در آن چاره ذقن کن
ما را نه سر گیسوی حور و قد طوبی است
با عاشق شیدا سخن از دار و رسن کن
ایمدعی اینطعن و جگر خواریت از چیست
من طوطیم این نکته تو در کار زغن کن
خواهی که دل آسوده شوند از نفست خلق
چون باد صبا بندگی سرو و سمن کن
اهلی طلب خلق حسن گر کنی از خلق
اول تو برو پیشه ی خود خلق حسن کن
***
1191
مزاج زهر اگر کوشش کنی شیرین توان کردن
درون مدعی مشکل که پاک از کین توان کردن
نه از باد هوا هر کس ازین گلشن برد بویی
بصد خون جگر چون گل نفس مشکین توان کردن
اگر خون جگر باشد که مشک چین شود اما
نه هر خون کز جگر پالود مشک چین توان کردن
توزان من نخواهی شد مگو خواهم شدن باری
بدین حیلت مگر دل را گهی تسکین توان کردن
شنیدم زیر لب دائم دعای مردنم گویی
همه عمر از هوای این دعا آمین توان کردن
مرا یاد تو ایمان است و اینم زنده میدارد
دریغا بعد مرگ این نکته را تلقین توان کردن
میسر کی شود خواب فراغت در جهان اهلی
مگر خشت در میخانه را بالین توان کردن
***
1192
آن جوان عاجز کش و من ناتوانی اینچنین
چون کشم پیرانه سر جور جوانی اینچنین
گه کند خندان چو شمع از وصل و گه گریان زهجر
تا زمانی آنچنان سوزم زمانی اینچنین
ابرویش با من بقصد جان کمان زه کرده است
چون کشد بازوی بی زورم کمانی اینچنین
جان بیمارم که دایم بسته ی درد و غم است
گر رود گور و چه میخواهم زجانی اینچنین
آنمیان کز نازکی کس را نگنجد در خیال
چون کشد بار کمر نازک میانی اینچنین
تلخ گوی و شکرش زیر زبان چون نیشکر
جان فدای تلخی شیرین زبانی اینچنین
اهلی آنسرو روان جا در دل من کرده است
کی رود از دل برون سرو روانی اینچنین
***
1193
باده مینوش و بدین مشغله غم میگذران
کار عالم گذرانست تو هم میگذران
تو پسندیده خصالی و کرم شیوه تست
هر چه از ما نپسندی بکرم میگذران
جام جم گر نبود همت خود دار بلند
باده مینوش و بصد حشمت جم میگذران
فکر فردا مکن امروز دل خود خوشدار
در دل اندیشه ناآمده کم میگذران
ساقی امروز که دریای کرم در جوش است
کشتی غرقه زگرداب عدم میگذران
گه گهی دست من پیر بجامی می گیر
وز گذرگاه غمم یکدو قدم میگذران
اهلی از دوست بجز زخم ستم چون نرسد
بگذر از مرهم و با زخم ستم میگذران
***
1194
من زار و دل غمزده هم زار تر از من
در عشق تو کس نیست گرفتارتر از من
کار همه دشوار شد از عشق ولیکن
بر کس نبود عشق تو دشوار تر از من
بیمارم و غیر از دل خود نیست طبیبم
او نیز بصد مرتبه بیمار تر از من
خواهم که بعیاریت از دست برم جان
ترسم که بود چشم تو عیارتر از من
بر جان من آزار رقیبان تو بیشست
هر چند که کس نیست کم آزارتر از من
حال شب و سیر فلک از دیده من پرس
کس نیست درین دایره بیدارتر از من
اهلی همه کس در ره دل خوار شود لیک
خاری ززمین سر نزند خوارتر از من
***
1195
ایدل به غم بساز و وصالش طلب مکن
ترک مراد خود کن و ترک ادب مکن
ساقی بیا که خواب شب واپسین بس است
هشدار و روز عیش به بیهوده شب مکن
زین آه پرشرر که بر افلاک میرود
آتش اگر زچرخ ببارد عجب مکن
در بزم غم بمستی و محنت دلا بساز
آلوده خویش را بشراب طرب مکن
اهلی مراد خویش زرندان دیر خواه
از زاهدان صومعه همت طلب مکن
***
1196
سوختم چون لاله چشمی بر دل چاکم فکن
یا برآر از خاک یا یکباره در خاکم فکن
چون بخاکم بگذری گر زنده خواهر دیگرم
قطره یی بر خاک از آنروی عرقنا کم فکن
پیش از آنساعت که گردد کارگر زهر اجل
جرعه یی در کام از آن لعل چو تریاکم فکن
چشم من لایق کجا باشد بخورشید رخت
پرتو اندیشه یی در چشم ادراکم فکن
اهلی آن بد مهر اگر پرسد زاحوال درون
گو نظر بر حال دل از سینه ی چاکم فکن
***
1197
درد از طبیب گر چه نهفتن نمی توان
درد دلی مراست که گفتن نمی توان
خواهم شکفته رو زیم از غم چو گل ولی
هرگز بزهر خنده شکفتن نمی توان
خواب صبوح اگر چه بیوسف رخان خوشست
غافل زگرگ حادثه خفتن نمی توان
هر در که هست سفته زالماس همت است
وصل تو گوهریست که سفتن نمی توان
گفتی که لعل من کشد از زهر حسرتت
وه کاین حدیث تلخ شنفتن نمی توان
شد داغ عشق در دل ویرانه ام نهان
گنج وفا بخاک نهفتن نمی توان
اهلی اگر نه بر تو نسیمی وزد زدوست
گرد غم از جبین تو رفتن نمی توان
***
1198
من اگر شکسته عهدم تو وفای خود نگه کن
بخطای من چه بینی بعطای خود نگه کن
بره تو شهسوارا زفرشته ره نباشد
بسر خودت که گاهی ته پای خود نگه کن
بدرون نامرادان منگر به تیره بختی
تو که کعبه ی مرادی بصفای خود نگه کن
بوفا که در قیامت چو برآورم سر از گل
چو گلم کفن بخون تر زجفای خود نگه کن
تو در آینه بگنجی که جهان حسن و نازی
بدو چشم عاشقان آ همه جای خود نگه کن
همه روز چند اهلی گله از جفای آنمه
همه جور او چه بینی گله های خود نگه کن
***
1199
نپرسد جز وفا چیزی خدا روز جزا از من
مپرس از بیوفایی کان نمیپرسد خدا از من
دلم چون نافه خونشد در وفاداری و دلشادم
که با هر کسکه باشد میدمد بوی وفا از من
نه تنها من ترا خواهم که شهری همچو من خواهد
تو صد جا دوستان داری بیاد آری کجا از من
مرا هر چند با خال و خطت جان در میان باشد
خطت خضرست و نوشد چشمه ی آب بقا از من
دل آواره چون مجنون نمیپرسد زمن هرگز
گرش جائی خبر یابی بپرسش ایصبا از من
بمحشر رشته ی زناز دستاویز من باشد
اگر دست اجل نستاند این سررشته را از من
هلاک خود چو خواهم در دعا اهلی تو آمین گو
که در این حاجت آمین از تو میباید دعا از من
***
1200
به اعتقاد وفا بر کس اعتماد مکن
گر اعتماد کنی هم باعتقاد مکن
چو آخرم بجز از زهر غم نخواهی داد
دل مرا هم از اول بوعده شاد مکن
دعای عمر هر آنکس که میدمد بر ما
بگو که آتش ما را بهرزه باد مکن
هلاک غیر به تیغ تو نامرادی ماست
چنین ستم به اسیران نامراد مکن
بسست ساقی و می گو مباش و غلغل جنگ
زیادی مطلب دردسر زیاد مکن
چو غنچه دل بگشاد از وفای دهر منه
بغیر زخم دل اندیشه گشاد مکن
اگر چه جان تو اهلی اسیر آنزلفست
گر از تو یاد نیارد تو نیز یاد مکن
***
1201
کی مدعی نهد سر در سجده ی نکویان
از دیو برنیاید کار فرشته خویان
چون من شهید عشقم خونین کفن برآیم
تا سرخ رو برآیم پیش سفیدرویان
جائیکه آهویان را سودای سنبلی نیست
چون جان من نسوزد از یاد مشک مویان
از شیشه پنبه برکن ساقی بگوش من نه
کآسوده دل نشینم از پند هرزه گویان
با آنکه آفتابی همچون تو در میانست
در ظلمتند و گمراه آب حیات جویان
در کوی میفروشان اهلی درآ که بینی
رندان پاکدیده دامن زگریه شویان
***
1202
بیا ایعشق جانسوز آتشم در جان محزون زن
بیا ای آتشین آه و علم بر بام گردون زن
خیالت میرسد در دل کجا جان در میان گنجد
بگو سلطان رسید اینک توز آنجا خیمه بیرون زن
تنور سینه میجوشد گر از طوفان حذر داری
بیا بر آتشم آبی از آن لبهای میگون زن
ترا صوفی زدیر ما صدای حلقه ی در بس
و گر در حلقه میآیی صلا بر گنج قارون زن
بیفکن استخوان پیش هما وز وی مجو همت
بیا و قرعه ی همت بر این روی همایون زن
درآ ساقی و باقی کن حدیث دجله و جیحون
قدم بر دیده ی ما نه قلم بر حرف جیحون زن
اسیر لشگر غم تا بکی اهلی بدین روزی
زتیغ آه خود یکشب بر این لشگر شبیخون زن
***
1203
تن را بسوز و جانرا با دوست همنشین کن
احرام کعبه ی جان گر میکنی چنین کن
از زخم ناوک غم شد سینه رخنه رخنه
گر حال دل ندانی آن را قیاس این کن
جادو وشان بیدین در بند دستبردند
بهر خدا که دستی بیرون از آستین کن
دارم گمان که لعلت جانبخش چونمسیح است
بگشا لب و گمانم یکبارگی یقین کن
هنگام برق غیرت یک خرمن است کاهی
ای خرمن نکویی رحمی بخوشه چین کن
جان حزین تواند کز قید تن گریزد
اهلی تو گر توانی فکر دل حزین
***
1204
خون شد زبخت بد جگر لخت لخت من
دشمن نکرد آنچه بمن کرد بخت من
چندان نسیم عشق تو بنشست در کمین
کاخر چو گل بباد فنا داد رخت من
با من چو کوهکن دل کوه است در فغان
از کار سخت من نه که از جان سخت من
چون من بآب دیده درختی نشانده ام
جز خون دل چه گل بدمد از درخت من
جائیکه صد چو تخت سلیمان رود بباد
اهلی بسست تخته ی تابوت تخت من
***
1205
مجنون منم در عهد تو لیلی تو در دوران من
حسن آیتی در شأن تو عشق آیتی در شأن من
عیسی دمی، چند از جفا قصد هلاک من کنی
آب حیاتی تا بکی آتش زنی در جان من
ترسم زچشم مردمت ایگنج حسن آفت رسد
بهر خدا بیرون مرو از سینه ویران من
هر کس بشب در راحتی من خفته در خون از غمت
این خفت و خواب من نگروین بخت بیسامان من
هر گوشه در خونچشم من گردد زشوق آنپری
دیوانه میسازد مرا این چشم سرگردان من
چون عاقبت درد مرا جز مرک نبود چاره یی
تا کی بلای جان بود ایندرد بی درمان من
گفتم مکش اهلی که شد صید حرم خندید و گفت
من کعبه ی اهل دلم صد همچو او قربان من
***
1206
گر چه از داغ تو سوزد دل بیحاصل من
نزنم دم که کسی بو نبرد از دل من
جز سفال سگ کویت نشود خاک تنم
غیر از این خاصیتی نیست در آب و گل من
خانه روشن نشود تا تو نیایی زدرم
که چراغی نبود غیر تو در محفل من
صید بی بختم اگر دوست بسنگم نکشد
عجبی نیست که ننگش بود از بسمل من
آفتاب از مژه جاروب زند خاک درم
که مشرف کند آن شاه بتان منزل من
مشکلی سخت بود مفلسی و رنج خمار
هم مگر پیرمغان حل کند این مشکل من
اهلی افسوس که از وصل چراغ رخ دوست
شمع مقصود نیفروخت دل غافل من
***
1207
زبهر جان نتوانم نظر برید از تو
که یک نگاه بصد جان توان خرید از تو
دلم شکاف دم قتل و داغها بنگر
ببین که قطره ی خونی چها کشید از تو
زشوق وصل تو عاشق فروخت هر دو جهان
اگر چه هیچ خریداریی ندید از تو
بهار حسن تو یارب شکسته باد بسی
که نخل زندگیم را گلی دمید از تو
خموش اهلی و فریاد عاشقانه مزن
که آنغزال سیه چشم از آن رمید از تو
***
1208
پای سگی که دیده ام شب به در سرای او
بسکه بدیده سوده ام آبله کرده پای او
بسکه صفاست بر رخش چون نگرد بر آینه
آینه نیز بنگرد روی خود از صفای او
شیوه ناز دلبران هر چه خوش آمدش فلک
زانهمه دوخت جامه یی بر قد دلربای او
پا و سر مرا زهم فرق نمیکند کسی
بسکه بسر همی دوم از پی باد پای او
بود به بحر غم سری همچو حباب در کفم
رفت سرم بباد هم عاقبت از هوای او
اهلی اگر زجان مرا جز رمقی نمانده است
دارم امید زندگی از لب جانفزای او
***
1209
تا بکی چون سگ بنالد عاشق شبگرد او
سوختم از درد او آه و فغان از درد او
عاشق بسیار صبری همچو من باید که هست
حسن او بسیار ناز حسن هم در خورد او
بر سر لطف اوست و کسر ابر عتابش دست نیست
گر سمند کین برانگیزد که یابد گرد او
روی گردون پرغبار از ذره باشد پیش دوست
خاک بر سر میکند خورشید عالم گرد او
یوسف ما گر فروشد ناز حسن و دلبری
صد زلیخا در خریداری نباشد مرد او
از خزان آه عاشق یا رب آن گل دور دار
زانکه شد گرم و نمی ترسد زآه سرد او
اهلی از آه تهی جز روی زردی نیستش
پیش روی گلرخان باشد چه روی زرد او
***
1210
زجور مدعی گویم که کم آیم بکوی تو
ولی بی اختیارم شوق می آرد بسوی تو
اگر مهر تو و بخت من بد روز این باشد
زدنیا بایدم رفتن بداغ آرزوی تو
ندارم طاقت نادیدنت هر چند میدانم
که سوزم میشود افزون چو می بینم بروی تو
چو تاب صحبتم نبود همان بهتر که بنشینم
بخاک آستان و گوش دل بر های و هوی تو
تو هم یادیکن از اهلی بپرس از حال او باری
که آنبیچاره عمرش صرفشد در گفتگوی تو
***
1211
هر چند که دیدم هه جور و ستم از تو
بازآ که گناه از من و لطف و کرم از تو
پیش آ قدمی تا بسپارم بتو جان را
جان باختن از جانب من یک قدم از تو
خورشید جهانی تو و ما سوخته حالان
آن ذره، که داریم وجود از عدم تو
هرگز بجز از شکر عطای تو نگفتیم
با آنکه هزاران گله داریم هم از تو
گر تشنه لبی را بدهی جرعه ی آبی
دریای حیاتی، نشود هیچ کم از تو
اهلی غم خود خور که بتانرا غم کس نیست
گر کشته شوی نیز کسی را چه غم از تو
***
1212
ای خلق جهانی همه مست طرب از تو
هیچ از غم ما یاد نداری عجب از تو
تنها نشد آشوب عجب قد چو نخلت
کاین فتنه بلندست بملک عرب از تو
جامیکه نهم بی تو بلب پر شود از اشک
این کاسه ی خون چند خورم لب بلب از تو
جز خار نصیبی نبود طالع ما را
ای نخل کرم، تا که بچیند؟ رطب از تو
تا هست ترا آرزوی سوختن من
در آتش این آرزویم روز و شب از تو
عیسی نفسا، مرحمتی کن که بحسرت
مردیم و نداریم زبان طلب از تو
در بزم وصال تو رقیبان همه محرم
اهلی شده محروم به شرم و ادب از تو
***
1213
خورشید وار هر که دلش سوخت داغ او
عالم فروز تا به ابد شد چراغ او
سلطان عشق مهر سلیمان دهد به دیو
گر باد تخت و بخت بود در دماغ او
بگذر از این چمن که بجز داغ همچو گل
طرفی نبسته است کس از طرف باغ او
بلبل که دارد اینهمه مستی زعشق گل
بویی شنیده است مگر از ایاغ او
گر منکرست وادی عشقت زخون ما
خون میچکد هنوز زمنقار زاغ او
ما پیر عالمیم و جهان طفل راه ماست
ما را کجا فریب دهد لهو ولاغ او
اهلی که سوخت در غم هجران بدود دل
دوزخ شدست جنت عیش و فراغ او
***
1214
مرغ دلم که کشته شد از چشم مست تو
در خون و خاک چند بغلطد زدست تو
بنشین دمی و مجلس ما را فروغ ده
کز بزم عیش نیست غرض جز نشست تو
نگشاید از نشاط دل تنگ عاشقان
تا ناوکی گشاد نیابد زشست تو
ساقی بیا که صحبت صوفیست جانگداز
جانپرور است صحبت رندان مست تو
خون دلم چو می لب لعلت خورد مدام
مخموریش مباد لب می پرست تو
پستی مکش زچرخ بلند ایدل حزین
همت بلند دار که چرخ است پست تو
اهلی شکست شیشه ی عمر تو بهر یار
و آن سنگدل نداشت غمی از شکسته تو
***
1215
سایم همه شب روی خود بر خاک دور از روی تو
باشد شبی ای سیمتن آسایم از پهلوی تو
دورم من و نزدیک تو نتوانم از ضعف آمدن
کاهم زغم باشد مرا بادی رساند سوی تو
تا بر زبان دیگری نام تو باری نگذرد
غیرت نخواهم تاکنم از خلق جستجوی تو
وقتی پی تسکین دل میدید می کوی ترا
اکنون شود در دم فزون چون بیتو بینم کوی تو
از وحشت تنهائیش اهلی برآید جان زتن
گر نی بپرسش آیدش گه گه خیال روی تو
***
1216
از بسکه نازک است چو گل طبع و خوی تو
خورشید ذره ذره درآید بکوی تو
مامست نکهت تو نه امروز ای گلیم
پیش از شکفتن تو شنیدم بوی تو
تو آتشی گرت بپرستیم عاقبت
آتش زند بخرمن ما شمع روی تو
ما تشنه چون سکندر و تو چشمه حیات
تا زنده ایم کم نشود آرزوی تو
آن شمع روشنی که چو پروانه مرغ دل
گر آتشش زنی نگریزد زسوی تو
دیوانه ایم و با سر زلفت به پیچ و تاب
کس در نیافت سلسله ی مار موی تو
اهلی بجستجوی تو در عالم آمدست
خواهد شد از جهان بهمین جستجوی تو
***
1217
صیدم نکرد غنچه لبی جز بگفتگو
من مرغ زیرکم ندهم دل برنگ و بو
من کیستم که دولت وصلش کنم خیال
خوش دولتی است گر گذرم در خیال او
در کعبه ی شرف چو سعادت نشد رفیق
اینهم سعادتی است که میرم بجستجو
داند که ملک حسن بود زان او از آن
شاهانه میکند سخن آنشوخ تندخو
اهلی بسوز اگر هوست پاکدامنی است
کین خرقه تو پاک نگردد بشست و شو
***
1218
غم نیست کز زهر بلا تلخی کشد مسکین تو
تریاک صد تلخی بود یک خنده ی شیرین تو
هر چند بیدردی بود غمگین برآید عاقبت
هر کو نشیند ساعتی با عاشق غمگین تو
میرم زغم ایشمع اگر آیم ببزمت صبحدم
پروانه بینم سوخته افتاده بر بالین تو
کی از فریب عشوه ات چون دیگران گمره شوم
من عاشق دیرینه ام میدانم این آیین تو
اهلی ببوی عافیت چونگل قبای خسروی
خاری بهرسو میخورد از خرقه ی پشمین تو
***
1219
نازکتر از گل است بسی طبع و خوی تو
آواز چون بلند کند کس بروی تو
یاران حریف جام وصال تو ای گلند
من عندلیب مستم و قانع ببوی تو
ای آب خضر ماهی لب تشنه توام
دریاب اگر نه میکشدم آرزوی تو
کس در نیافت مستی و هشیاری ترا
از چشم فتنه ساز و لب عشوه جوی تو
چون مرغ نیم بسمل از آن میطپم بخاک
کافتد مگر سرم دم آخر بسوی تو
عشقت گسست رشته ی جان آنچنانکه باز
پیوند زندگی نشود جز بموی تو
اهلی مگر بشربت مرگ از دلت رود
زهری که ریخت هجر بتان در گلوی تو
***
1220
دلش رمیده شد آهو زچین کاکل او
نهاده رو ببیابان ببوی سنبل او
زخار خار دلم داغ حسرتست بدست
کسیکه خار نشاند همین بود گل او
صدای تیشه فرهاد ذوق عشق دهد
نه صوت صحبت پرویز و بانک غلغل او
چرا بهم نزند چشم پیش او نرگس
اگر نه خیره شدش دیده در تأمل او
بجای سوزن عیسی بچشم من خارست
گذشته پایه ی ترک من از توکل او
طبیب من چو مسیحا بمرده جان بخشد
بلاست این که مرا میکشد تغافل او
بسوخت اهلی و از داغ عشق ناله نکرد
صد آفرین خدا باد بر تحمل او
***
1221
همچو رخسار تو در عالم گلی بیخار کو
همچو قدت سرونازی نازنین رفتار کو
ای چو گل در پرده ما را قوت صبر از کجا
ور گشایی پرده از رخ طاقت دیدار کو
زاهدان بیخبر منصور را بردار عشق
سنگباران میکنند اما کسی بردار کو
در شب تاریک خورشیدیست شمع روی تو
بهر بیداران ولیکن دیده بیدار کو
من که از سودای زلفت کافری دیوانه ام
عارم از زنجیر آید حلقه زناز کو
سرو من گر نسبت قدت به نیشکر کنند
نیشکر را در زبان شیرینی گفتار کو
اهلی از بیداد خوبان چند میگویی سخن
سودت ای بسیار گو زین گفتن بسیار کو
***
1222
گرچه به تیغ جفا سینه ام فکارم از او
تا نرود سر زدست دست ندارم از او
هر که نشد غرق خون ره نبرد کز غمش
من بچه باران ترم زیر چه بارم از او
در غم آن نوجوان پیر شدم از وفا
ناوک چشم اینزمان چشم ندارم از او
نرگس مستش که شد ساقی بزم همه
عالمی از وی خوشان من بخمارم از او
مانع وصل حبیب بیخودی اهلی است
یار بمن در میان من بکنارم از او
***
1223
بسوخت جان مرا اشتیاق خدمت تو
چه کرده ام که جدا مانده ام زصحبت تو
فراق روی تو کرده است حالم آشفته
مپرس حال که دیوانه ام زفرقت تو
تو خود دلیل شو ایکوکب سعادت بخش
مگر که باز برم ره بنور طلعت تو
غم غریبی و اندوه روزگار بلاست
ولیک میگذرانم زیمن همت تو
چو غنچه ام گرهی در دلست و میخواهم
که کار من بگشاید نسیم رحمت تو
بجز نسیم که پیشت گهی گذر دارد
که عرض حاجت ما میکند بحضرت تو
متاب بهر خدا از نیاز اهلی روی
که نیستش غرضی جز دعای دولت تو
***
1224
ای دلم چون پسته از شور نمک بریان تو
سوخت مغز استخوانم پسته خندان تو
من کجا پیدا شوم جاییکه همچون ذره اند
صد هزاران آفتاب از مهر سرگردان تو
عقل و هوش و دین و دل صرف تو کردم ایپسر
گر ترا با جان من کارست آنهم زان تو
میکنم یاد دهانت و آتش لب تشنگی
کی شود تسکین بیاد چشمه ی حیوان تو
گر شود از خاک ماهر ذره چشم روشنی
سیر نتوان گشتن از نظاره جولان تو
بلبل عرشیست اهلی ایگل از وی رو متاب
چند روزی کاندرین گلشن بود مهمان تو
***
1225
هرگز دلم ملول نگشت از جفای او
تا زنده ام خوشم چو بمیرم فدای او
آن گل نهاده در ره من صد هزار خار
من خار راه رفته بمژگان برای او
از عمر بیوفای خودم در عجب که چون
کرد اینوفا که کشته شدم در وفای او
ما را طواف کعبه چه حاجت که میکده
صد کعبه در طواف در آرد صفای او
عالم خراب گنج زر و رند می پرست
در عالمی که گنج زرست اژدهای او
دانی که مرغ دل همه در اضطراب چیست
در اضطراب آنکه بمیرد بپای او
اهلی در آشنایی و یاری زجور اوست
بیگانه یی که کس نشود آشنای او
***
1226
از کفر و دین بری شده ام از برای تو
دنیا و آخرت همه کردم فدای تو
خواهم که خواب مرگ نبندد دو دیده ام
چندانکه چشم خود نگرم زیر پای تو
از خود تهیست لیک چو پر میکند نگه
حیرت برم زصورت چین در سرای تو
دریوزه ی نمک زتو شیرین لبان کنند
ای خسروان ملک ملاحت گدای تو
دانست کز کجاست مرا گریه های زار
در خنده هر که دید لب جانفزای تو
ای آفتاب همدم هر تیره دل مشو
عیسی دمی است در خور نور و صفای تو
شد حلقه ی سگان درش جای راستان
اهلی برو که نیست درین حلقه جای تو
***
1227
بنمای آتشین رخ و مست شراب شو
مائیم و پاره جگری گو کباب شو
برخیز اگر هوای صبوحیست ایگلت
حاجت بصبح نیست تو خود آفتاب شو
خود را مده بخواب که دارم حکایتی
بشنو فسانه ی من و آنگه بخواب شو
یکباره عاشق از در خود همچو سگ مران
گاهی بلطف کوش و گهی بر عتاب شو
یا چشمه ی حیات بپوش ای خضر زخلق
یا دستگیر تشنه بیک جرعه آب شو
کشتی باده کشتی نوحست پیش ما
گو سیل غم ببار و جهان گو خراب شو
تا کی عذاب دوزخ هجران کشد کسی
اهلی ببر زخویش و خلاص از عذاب شو
***
1228
بوفای او که گرم کشد نکنم فغان زجفای او
زهلاک من چه زیان فتد من و صد چو من بفدای او
غم گلرخی که مرا بود همه عمر از آن نشود کهن
که هزار اگرگل نو بود نرسد یکی بصفای او
ببهانه یی که دلم طپد سخنی کنم بطبیب خود
نه غلط ک گر نگهی کند بطپد دلم بهوای او
چه بود اگر سگ کوی او سوی چشم من گذری کند
که بشوید آب دو دیده ام زغبار ره کف پای او
چه شکایت از دگران کنم چو بلای من دل اهلی است
بخدا که من ستم بتان همه میکشم زبرای او
***
1229
تو آب خضری و ما تشنه عاشقان از تو
بیا بیا که صبوری نمی توان از تو
بخشم رفتی و گفتی قیامتم بینی
چه زود رنجی و دیر آشنا فغان از تو
مرنج اگر من دلتنگ سینه بشکافم
که حال دل نتوان داشتن نهان از تو
قیامت ارچه بآخر زمان شود پیدا
قیامتی است درین شهر هر زمان از تو
تو کی بخنده گشایی دهن یقین است این
یقین که می کیش نیست اینگمان از تو (کذا)
زغیرتم همه آتش که همچو شمع چرا
گرفته اند مرا خلق بر زبان از تو
مرا بتیغ قلم ساز استخوان و ببین
که چون گداخت مرا مغز استخوان از تو
به مجلسی که تو با گلرخان قدح نوشی
هزار نرگس مستست خونفشان از تو
بتر زقصه مجنون حکایت لیلی است
که شد فسانه بصد گونه داستان از تو
***
1230
تا کی زدهانش بود ایدل سخن تو
خاموش که حرفی نجهد از دهن تو
شیرین دهنا، چون همه وصل است زخسرو
خود را بچه خرسند کند کوهکن تو
تا کفر سر زلف تو باقی بود ای بت
مشکل که مسلمان شود این برهمن تو
بر برگ گل از باد سحر قطره ی شبنم
سیماب شود گر نگرد سیم تن تو
هیهات که یعقوب رسد سوی تو یوسف
کو باد که بویی برد از پیرهن تو
اهلی کفنت لاله صفت هر که شکافد
یابد جگر سوخته یی در کفن تو
***
1231
سهل است نقد دین و دل گر صرف شد در کوی تو
زانها که گوید جان من جانها فدای روی تو
در بت پرستی کافرم در عشقبازی کج نظر
گر قبله ی جانم بود غیر از خم ابروی تو
ای نوغزال مشکبو جانم زبویت تازه شد
گر زنده اند از جان کسان من زنده ام از بوی تو
هر چند از من میرمد آن آهوی چشم سیه
دزدیده می بیند مرا ای من سگ آهوی تو
خلقی زحسرت مینهد سر بر سر زانوی خود
یا رب که باشد کونهد سر بر سر زانوی تو
ای آفتاب عاشقان باشد که باری بنگرم
شخص نزار خویشرا چون ماه نو پهلوی تو
اهلی که از عکس رخت روشن بود آیینه اش
نقشی نبندد در دلش جز صورت دلجوی تو
***
1232
آن بزم عیش ساقی و جام شراب کو
و آن مستی محبت و آن اضطراب کو
گیرم که روی گل نگرم از هوای دوست
آن شیوه و کرشمه و ناز و عتاب کو
گلشن همان و مرغ همان شاخ گل همان
گلبانگ شوق و مستی عهد شباب کو
گر مدعی زعشق زند لاف همچو من
کنج محبت و دل و جان خراب کو
خواب از خیال آن مژه در دیده نیستم
در دیده یی که خار بود جای خواب کو
من مست و بیخود از بت و نامم خداپرست
زین قصه گر سئوال کنندم جواب کو
در آتشم هنوز از آن شب که آن حریف
شد مست ناز و گفت که اهلی کباب کو
***
1233
بر نقش شیرین کوهن گریید چشم زار او
باشد کزین خون جگر رنگی برآرد کار او
مردن بسی آسان بود هر چند کز حرمان بود
گر در مذاق جان بود شیرینی گفتار او
آنسرو ما چالاک شد عاشق کشی بی باک شد
خواهد بسی سر خاک شد از جلوه ی رفتار او
بیروی آنگل پیرهن چندان بگریم در چمن
کاخر دمد از اشک من گل بر سر دیوار او
بازار او گر بنگری صد ماه دارد مشتری
گم شد چو یوسف صد پری از گرمی بازار او
بی سرو قد نورسی گلشن بود خار و خسی
جنت نمیخواهد کسی بی نعمت دیدار او
از ابر چشم خونفشان اهلی نماند تشنه جان
ضایع نگردد در جهان حال دل افکار او
***
1234
پیش پای خود ببین شاد از غم مردم مشو
چاه در راه است چون یوسف بخوبی گم مشو
در بهشت آدم بیک گندم چو ارزانی نبود
از جهان گو حاصل ما نیز یک گندم مشو
سرزنش کم کن که نتوان گفت مور خسته را
کز سمند سرکشان فرسوده زیر سم مشو
ساقیا چون نقد هستی میرود آخر زدست
جان من تا میدهد دستت زپای خم مشو
خرقه را صوفی بمن کن صاف اگر دل زنده یی
مرده ی پشمینه یی چون کرم ابریشم مشو
حاصل دنیا نباشد هیچ غیر از مردمی
با سگ او خوش برآ اهلی و نامردم مشو
***
1235
مشتی مگسانیم سپند شکر تو
ما را بچه رانند رقیبان زبر تو
از دیده بدل رفتی و نزدیک هلاکم
بازآ که بسی دور کشید این سفر تو
بفرست بمن بوی خود ای یوسف مصری
کز رشک عزیزان ندهندم خبر تو
ایکعبه ی جان روی من از قبله بگردد
گر قبله ی حاجت بودم غیر در تو
هر چند که من پیرم و تو نخل جوانی
پیش آی که دستی بزنم در کمر تو
خورشید رخا، هستی خود باز ندیدم
تا ذره صفت دور شدم از نظر تو
اهلی چو نماند از غم او در جگرت آب
حیران لب خشکم و این چشم تر تو
***
1236
قدر ارباب وفا نیست بخاک در تو
بیوفایی و وفا قدر ندارد بر تو
گر زما جان طلبی از تو نداریم دریغ
جان و سر هر دو فشانیم بخاک در تو
درد می گر چه بزهر غم ما تریاک است
بایدش چاشنیی از لب چون شکر تو
میگدازم همه تن شمع صفت پیش تو لیک
روح می پروردم صحبت جان پرور تو
ای میت شیره ی جان نقل شرابت چکنم
که کباب جگر من نبود در خور تو
خسروا، گر ندهی جرعه ی جامی به فقیر
چه سفال می رندان و چه جام زر تو
آفتابی تو و یک ذره زاهلی تا هست
نیست ممکن که بپوشد نظر از منظر تو
***
1237
بسکه حیران گشته ام در جلوه ی رفتار ازو
خشک بر جا مانده ام چون صورت دیوار ازو
او که از لب زنده سازد مرده را همچون مسیح
ضعف طالع بین که من چون مانده ام بیمار ازو
با چنین عزت که آن سلطان خوبان را بود
میبرد یوسف خجالت بر سر بازار ازو
قاصدم گفت آنپری در کشتنت گوید سخن
جان دهم صد بار اگر این بشنوم یکبار ازو
مرده را گر جان دهد اهلی نمیباشد عجب
معجز حسن است و من این دیده ام بسیار ازو
***
1238
بسکه سوزیم چو شمع از هوس محفل او
پهلوی هر که نشینیم بسوزد دل او
جان من مایل آن لاله رخ از داغ دل است
نیست چون شاخ گل از باد هوا مایل او
مشکلی از لبت ای غنچه دهان دارد دل
به یکی خنده شیرین بگشا مشکل او
سگ او خوابگهش کعبه آن کوی بود
بخت بیدار که دارد چو سگ مقبل او
خاک ابروی ترا کوکب بختست بلند
کز سعادت شده اوج مه نو منزل او
خالی از داغ دلی لاله صفت کی باشد
عاشق سوخته گر گل ندمد از گل او
غیر حسرت دل اهلی نشدش حاصل هیچ
آه ازین حسرت و وای از دل بیحاصل او
***
1239
دل بکف میداشتم عمری نگاه از دست تو
ساعدت خواهی نخواهی برد آه از دست تو
پنجه کردم با تو بیرحم و زیان کردم از آن
گاه مینالم زدست خویش و گاه از دست تو
سوختم از آه مردم مگذر ایسلطان حسن
زانکه می بینم سراسر دادخواه از دست تو
تا کی ای یوسف صفت چاه ذقن بنمائیم
عاقبت خواهم فکندن دل بچاه از دست تو
در غم دل بسکه چون اهلی سیه سازم ورق
نامه اعمال خود بینم سیاه از دست تو
***
1240
هر که آن گل پا نهد در دیده ی نمناک او
عاقبت شاخ گلی سر بر زند از خاک او
همچو آهو باز خواهم دیده را بعد از هلاک
تا سر خود را ببینم بسته ی فتراک او
آتش دوزخ زآب کوثرم خوشتر بود
گر بود در پیش چشمم روی آتشناک او
جان آنصاحب نظر آیینه عین دلست
کز غبار دیگران دورست چشم پاک او
میشود دود دلم از سینه چونسروی بلند
هرگه آرم در نظر سرو قد چالاک او
هر که در دل تلخی عشق است او را خوشگوار
زهر باشد از لب نوشین لبان تریاک او
کس سخن نزدیک اهلی چونکند از ترک عشق
زانکه دورست اینسخن بسیار از ادراک او
***
1241
ای مرا داغی به دل از لعل آتش رنگ تو
بسته راه زندگی بر من دهان تنگ تو
نیمه جانی کز کف خوبان برون آورده ام
چون کنم دیگر که بیرون آورم از چنگ تو
در عتابی با من و آهسته می خندد لبت
وه چه دلجویی بمیرم پیش صلح و جنگ تو
سوختم از شوق تو بر من دلت رحمی نکرد
آه از این بیرحمی و وای از دل چون سنگ تو
بر قد خوبان نظر هر چند اهلی میکند
کس ندارد اعتدال قد شوخ و شنگ تو
***
1242
ما را همین جواب سلام است کام ازو
معراج ما بسست جواب سلام ازو
هر گوشه چشم ناز چو من صد هزار کشت
خون کدام خواهم و داد کدام ازو
نقد دو کون قیمت یکموی یوسف است
ما را چه سود پختن سودای خام ازو
تنها نه دام راه من آنزلف و خال شد
بس مرغ زیرکی که در افتد بدام ازو
آه از جفای ساقی دوران که عاشقان
خون میخورند همچو شفق صبح و شام ازو
ما را رقیب اگر به خمار فراق سوخت
خواهد کشید ساقی دور انتقام ازو
خاص کسی نشد کرم عام میفروش
آسوده اند خلق جهان خاص و عام ازو
اهلی چو صاف عیش به درد غمی فروخت
ساقی مکن دریغ تو هم درد جام ازو
***
1243
من بنده صبا که دهد عرض رای تو
کز عرض بندگیست مرادم دعای تو
جای تو بود دیده ی شب زنده دار من
بازآ که هیچکس ننشیند بجای تو
آن آفتاب مهر فزایی که همچو من
ذرات کاینات بود در هوای تو
غافل مشو زحال گدایی که دائمش
دست دعا گشاده بود از برای تو
اهلی که جان بپای تو میداد روز وصل
گر کشته در فراق تو گردد فدای تو
***
1244
مائیم دل و دین بسر کار تو کرده
نقد دو جهان در سر بازار تو کرده
داد از که ستانیم مگر هم زلب تو
زانها که بما نرگس خونخوار تو کرده
ای کان مروت مکش اینخسته جگر را
امروز که جا سایه ی دیوار تو کرده
هم عاقبت از بند فراقم برهاند
آنکسکه من خسته گرفتار تو کرده
رحمی بکن ایگل که بصد ناز برآرد
اهلی دل خود را که چنین خوار تو کرده
***
1245
زهی زعارض تو گلرخان حجاب زده
شکسته رنگ چو گلهای آفتاب زده
رخ تو گلشن حسن است و نرگس مستت
میان لاله و نسرین فتاده خواب زده
من از لب تو خرابم همآن دوای منست
که هم شراب برد زحمت شراب زده
زشور و گریه و خونابه دلم پیداست
که خنده تو نمک بر دل کباب زده
خیال سبز خطی بست دیده ی اهلی
نظر کنید که نقشی عجب بر آب زده
***
1246
مدعی در جوش و ما بیهوش از آن نوگل شده
بلبلان خاموش و مرغ هرزه گو بلبل شده
آفتاب من که سوزد برق حسنش خشک و تر
سبزه ی تر بین که گرد عارضش سنبل شده
در کین صید دل از زلف و خال و چشم مست
فتنه ها دارد ولی سر فتنه آن کاکل شده
دیگرانرا جزوییی گر سوخت برق حسن او
خرمن صاحبدلان بر باد جزو و کل شده
همنشین آسان نشد اهلی بدان سرو سهی
باغبان خون خورده عمری تا قرین گل شده
***
1247
خوش حالتی است پیش تو از می خوشان شده
دل با تو در حکایت و خود از زبان شده
فریاد از این نمک که نظر تا فکنده ام
خوناب دل زگوشه ی چشمم روان شده
ایمن مباش از من دیوانه ای رفیق
کان بیخودی که بود مرا بیش از آن شده
چون کام خویش یابم از آن لب که هر گهم
او در کنار آمد و من از میان شده
اهلی بزخم تیر جفا دل بنه که باز
دل داده ایم از کف و تیر از کمان شده
***
1248
خوش آنکه بود مه من زباده مست شده
فکنده دست زدوش من و زدست شده
چو کام از آن لب میگون دلم بمستی یافت
چنان خوشست بمستی که می پرست شده
اگر چه دین و دلم شد شراب و شاهد و ساقی
چرا ملول نشینم چو هر چه هست شده
مگر غبار مرا سر بلند سازد باد
چنین که در ره یارم چو خاک پست شده
خمیده شد چو کمان قد اهلی از غم یار
کشاکش اجلش در پی شکست شده
***
1249
چون شمع دل ازداغ تو افروختنش به
عاشق که دل افسرده بود سوختنش به
گر رسم و ره عقل ندانم مکنم عیب
کاین دانش بیهوده نیاموختنش به
بی یوسف خود دیده چو یعقوب ببستم
چشمی که نه بر دوست بود دوختش به
هر چند عزیزست متاع خرد و صبر
در پای تو افشاندن از اندوختنش به
اهلی بغلامی تو چون پیر شد آخر
مفروش بدین عیب که نفروختنش به
***
1250
اگر چه عشق نکویان جراحتست همه
جراحتست که در سینه راحتست همه
وصال گل طلبی بخت باید ای بلبل
مگو که کار بعقل و فصاحتست همه
قدت نه سرو که ناز و کرشمه است تمام
رخت نه ماه که حسن و ملاحتست همه
چه عارضست و چه حسنست این تعالی الله
چو صبح اهل سعادت صباحتست همه
زبان طعن رقیبان بسوخت اهلی را
هلاک مردن جسم و جراحتست همه
***
1251
تو ببزم عیش و نبود ره من در آن میانه
بچه حیله پیشت آیم چه سخن کنم بهانه
هوس فسانه یا رب شودت گهی که با من
بتو گویم از غم خود سخنی در آن فسانه
همه شب بخواب بینم بطواف کعبه خود را
چو شبی رسد بکویت سر من بر آستانه
بخدا که بیتو جایی نبود قرار و خوابم
مگر آنکه مست افتد بدر شرابخانه
دو لب تو را چو اهلی نگزد ز رشک میرد
که مدام عیش دارد لب جام از آن میانه
***
1252
خبرم شدست کانمه هوس شراب کرده
چکنم که این حکایت جگرم کباب کرده
که نموده [می] بجامش که زغم بسوخت جانم
زکه بود این خرابی که مرا خراب کرده
ززلال جان شیرین می اوست در دل من
بشراب تلخ مردم بچه رو بتاب کرده
بکجا کشید ساغر بکه شد حریف یا رب
که دل مرا بصد غم گرو عذاب کرده
مشنو زغیر اهلی که شب آنحریف می زد
بکمان آنکه حسنش همه روز خواب کرده
***
1253
رسید مست من از می برخ گل افکنده
رخی و صد گل خوبی لبی و صد خنده
کلاله بسته و چون گل گشاده پیشانی
زرشک او مه نو چین بچهره افکنده
گشاده از مه ابرو چو حلقه ی کعبه
در امید بروی هزار درمانده
کسیکه کشته ی خوبان نشد چه میداند
که زهر چشم بتان مرده میکند زنده
چو مه برآمده از صورتی که از شرمش
فرو رود بزمین آفتاب تابنده
بجمله ملتفت اما تغافلش با من
تغافلی بهزار التفات ارزنده
سر نیاز نهادم بسجده ی آن بت
که ای بحسن خداوند و ما همه بنده
همیشه خلعت حسن تو تازه باد چو گل
ولی زیاد مبر اهلی کهن ژنده
***
1254
ای مصور زکف این تخته تعلیم بنه
سجده کن پیش بت ما سر تسلیم بنه
گر سرودست به میزان محبت داری
جان بیک نیم و جهان جمله بیک نیم بنه
ملک راحت طلبی رند و گدا باش چو من
ورنه سلطان شو و دل بر خطر و بیم بنه
آخر ای چرخ منه اینهمه غم بر دل من
بار غم بر دل عشاق به تقسیم بنه
تا مرا بنده خود خواند زغم آزادم
خسرو وقتم و گو خط بغلامیم بنه
همنشینا، چو به خشت در او جان بدهم
بر سر خاک من آن خشت بتعظیم بنه
بنده ی خاک در سیمتنی شو اهلی
بت پرستی مکن و دل ز زر و سیم بنه
***
1255
تنم که غرقه بخون اشک لاله گون کرده
شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده
جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را
بتهمت غلط افسانه در جنون کرده
به دوش من نهد ایام هر کجا باریست
قضابخانه گردون مرا ستون کرده
چراغ مجلس مستان شب نشین بودم
مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده
زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت
حکایت دهنت را ندیده چون کرده
بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است
که عمر در سر افسانه و فسون کرده
***
1256
آتش آهم نهال وادی ایمن شده
باز این آتش نگه کن کز کجا روشن شده
من چنین مدهوش وصل و غافلم از بیخودی
اشک حسرت آمده از دیده تا دامن شده
نیست جز آیینه ی چشم دل او را جلوه گاه
زانکه در دل دیدمش هرگه زچشم من شده
گر دهان بر آه بندم از شکاف سینه ام
آتشی بینم بلند از چاک پیراهن شده
اهلی شوریده چون خود را نگه دارد که دوش
در سماع افتاده با او دست در گردن شده
***
1257
گهی که زلف بر آن روی مهوش افتاده
هزار سوخته را جان در آتش افتاده
بصد هزار جفا ای غزال مشکین بو
خوشم که با من مسکین ترا خوش افتاده
به گوشه ی نظری شهسوار من بنگر
سری که بهر تو در پای ابرش افتاده
نشان تیر تو خلق استخوان خود سازند
ولیک قرعه بنام بلاکش افتاده
جمال یار کند جلوه در دل پاکان
خوشا دلی که چو آیینه بیغش افتاده
مرا چه چاره زدیوانگی بود اهلی
که کار من بحریفی پریوش افتاده
***
1258
کی دل بیدردی از داغ گزندی سوخته
هر کجا دیدیم عشقت دردمندی سوخته
وه چه شمعست این که پیش عاشقان پروانه وار
صد هزار افتاده چندی مرده چندی سوخته
تا بود شمع ایمن از چشم بدان گرد سرش
هر نفس پروانه گان مشت سپندی سوخته
میشود دودی بلند و میدمد بویی عجب
تا کجا آنشوخ جان مستمندی سوخته
آه ازین نازک پسندیهای دل کاین جان زار
هر دم از نازک دلی مشکل پسندی سوخته
پیش من فرهاد و مجنون مردم آزاده اند
کم چو من دیوانه یی در قید و بندی سوخته
گر زمین و آسمان دشمن شود اهلی چه باک
آه من بسیار ازین پست و بلندی سوخته
***
1259
نه دیده مثل تو دیده نه کس نشان داده
فرشته خوی و پریروی و آدمیزاده
تویی که سرو بلندت زپاکدامانی
قدم بدیده ی هیچ آفریده ننهاده
منم که جز بجمال تو همتم هرگز
بر آفتاب فلک چشم مهر نگشاده
خدایرا مددی ای همای بخت که من
گدای شهرم و با پادشه در افتاده
زفیض میکده خالی کجا بود اهلی
که سالهاست که چون خم بخدمت استاده
***
1260
ساقیا، باده بدین مست دل افتاده مده
مستم از خون دل خود دگرم باده مده
منعم ای پیر ره از هر چه کنی میشنوم
توبه از دست نگارین و رخ ساده مده
تو گرفتار خودی پند تو بند است ایشیخ
برو و زحمت رندان دل آزاده مده
جنت و می طلبد زاهد و ساقی گوید
که زکف جنت نقد و می آماده مده
آب حیوان مطلب همچو سکندر زنهار
عمر بر باد پی روزی ننهاده مده
برو ای صورت چین و زخدا شرم بدار
حسن خود جلوه بر آن حسن خدا داده مده
اهلی از سنگ ملاحت اگرت هست حذر
دل دیوانه بخوبان پریزاده مده
***
1261
جدایی از درت جانا بزهر آلوده تیرم به
که چون دور از تو خواهم ماند باری گر بمیرم به
روا باشد که چون یادت دهند از حال من گویی
گذاریدش که گر هرگز نیاید در ضمیرم به
شدم دیوانه از شوقت جهان خواهم زدن برهم
بزنجیر ای پری رخسار اگر سازی اسیرم به
زخوبان دیدنم ناگه برآید سر بشیدایی
اگر در کنج محنت سر ز زانو برنگیرم به
ببزم من منه اهلی عبیر و عود بر آتش
چو دل میسوزد از بویش زصد عود و عبیرم به
***
1262
سرو من بنمای قد و خجلت شمشاد ده
برفشان دستی برقص و عالمی بر باده ده
تو نه آن مرغی که صید کس شوی از ما مرم
دام صحبت شو زمانی بازی صیاد ده
ما چنین لب تشنه و تو جرعه میریزی بخاک
اینکه میریزی بدست عاشق ناشاد ده
ای حریف بزم شیرین یاد خسرو تا بکی
گر توانی یادش از جان کندن فرهاد ده
ایکه می بار یار مینوشی بشکر این مراد
زینهار از اهلی بیچاره او را یاد ده
***
1263
تا ساقی گلعذار رفته
دست و دل ما زکار رفته
منت چه نهم که شد فدایش
جانی که هزار بار رفته
عالم همه صید خویش چون کرد
دیگر چه پی شکار رفته
تا عشق بباد داد خاکم
از آینه ام غبار رفته
هر چند که کارم انتظارست
کار من از انتظار رفته
تا در دل ما قرار بگرفت
از جان و دلم قرار رفته
یاران پی کار خویش رفتند
اهلی بفدای یار رفته
***
1264
زلف سیه شانه کن جام مدامی بده
سلسله ی عشق را باز نظامی بده
روز قیامت کسی گر نبود باورش
سرو قد خویش را خیز و خرامی بده
کشته ی هجر توام پرسش من کن دمی
اولم از لطف خویش جان بسلامی بده
مرغ دل رفته را تا بکف آرم دگر
از خط و خال خودت دانه و دامی بده
بر من مخمور غم رحم کن ای میفروش
گر نبود صاف می دردی جامی بده
سلطنت جاودان دولت عشقست و بس
یارب از این دولتم بخش تمامی بده
حسرت شیرین لبان تا بکی ای بخت بد
اهلی ناکام را زینهمه کامی بده
***
1265
ساقیا می بقدح ریز و ببد مست مده
مصلحت نیست جز این مصلحت از دست مده
بیخطا سنگدلان شیشه ی دل می شکنند
دل بدینطایفه تا صبر و توان هست مده
ماهی شست بتانیم و بدین دام خوشیم
یارب آزادی ماهر گز ازین شست مده
گر شوی کشته پی سرو بلندی باری
همت از دست بهر مرتبه ی پست مده
گه گهی نوش وصالی بچشان جان مرا
تلخی زهر فراقم همه پیوست مده
مدعی را بهل از دام غمت تا بجهد
باسیران محبت ره وارست مده
اهلی از دست تو گر چرخ ستاند همه چیز
همه عالم بده و ساقی سرمست مده
***
1266
نوح اگر طوفان او افسانه ی مردم شده
صد چو آن طوفان در آب دیده ی ما گم شده
شهسوارا، تا تو جولان میکنی بر رخش ناز
بس سر پا کان که خاک راه و زیر سم شده
تند میرانی و بس کز هر طرف آهیست گرم
مرکبت غرق عرق از فرق سر تا دم شده
سوختم تا شب سگش را خفته دیدم بر زمین
بهر او خاکستر من بستر قاقم شده
پیش رندان قصه ی قارون مگو در میکده
زانکه صد قارون نهان در پای خاک خم شده
میرمد آهوی چشم مست او از مردمان
زان سبب اهلی چو مجنون وحشی از مردم شده
***
1267
ای با سگت فرشته دم از بندگی زده
تنها نه او که هر که دم از زندگی زده
پیش رخ تو گل نشکفتست بلکه باغ
آتش بنوبهار زشرمندگی زده
مه با تو برنیامد از آنرو هلال شد
یعنی که حلقه بر دردرماندگی زده
در کوی عشق افسر جم باد می برد
خرم کسی که لاف سرافکندگی زده
اهلی تو کیستی که در محرمی زنی
در حضرتی که کعبه ی در بندگی زده
***
1268
بیا و ساقی جان شو به تشنه آبی ده
بعشق ساقی کوثر بما شرابی ده
کنونکه جام مرادت پرست سرو سهی
بنوش و جرعه خود را بدل کبابی ده
حیات خضر بگو بهترست یا می لعل
سؤال میکنم از لعل خود جوابی ده
دراز دستی زلفت زحد گذشت آخر
بگیر هندوی کج طبع را و تابی ده
زذره ذره گلم ساغری بساز ایچرخ
بدست شاهی وشی همچو آفتابی ده
مفرح دلم از لعل ای حکیم مساز
زلعل ناب چه حاصل شراب نابی ده
زگنج حسن بزاهد خبر مده اهلی
نشان آن بدل افتاده خرابی ده
***
1269
بیمارم و لب تشنه و از قافله مانده
آبی كه بود در جگرم زآبله مانده
بگشا سر آن زلف چو زنجیر و نگه کن
جان داده صد آشفته و در سلسله مانده
تن غرقه بخون دل و محبوب نه راضی
ما خسته و پا در گل و او در گله مانده
رفتند رقیبان همه در کعبه ی مقصود
عاجز صفتانند درین مرحله مانده
جان رخت ببست از تن پردرد و هنوزش
در گوش و دل از ناله من غلغله مانده
فریادرس ایعقل گرانمایه که اهلی
در چنگ حریفان تنگ حوصله مانده
***
1270
مرغ غافل چه دل آسوده بنظاره شده
که بهر غنچه ازین باغ دلی پاره شده
صحبت خلق جهان مایه آزار دل است
ای خوش آندل که بکوی عدم آواره شده
از ستمهای تو ایماه که نالد بفلک
که فلک همچو تو بد مهر و ستمکاره شده
عاشقان تو بشبگیر در آن قافله اند
که چراغ رهشان ثابت و سیاره شده
آه ازین سنگدلی وه که اثر در تو نکرد
آب چشمم که رهش در جگر خاره شده
جان همه لطف تو اهلی است سگ تو (کذا)
چاره او کن از الطاف که بیچاره شده
***
1271
بد فرصتست چرخ فلک تن فرو مده
می ده اگر فلک ندهد کام گو مده
میدزدد از جمال تو آیینه رنگ حسن
ای آفتاب حسن بآیینه رو مده
منع شمیم زلف مکن گر بما رسد
هرگز کسی بمشک نگفتست بو مده
آنرا که خضر دست نگیرد بجرعه یی
گو آبروی خویش پی آب جو مده
گر آرزوی باده بود بی لب توام
گو جام بخت هرگزم این آرزو مده
مخمور عشق را لب میگون دوا کند
اهلی خموش و دردسر از گفتگو مده
***
1272
در حسرت تو مردن ما از حیات به
بی التفاتیت زهزار التفاب به
صد جان فدای باده عشقت که این شراب
هر چند آتش است زآب حیات به
کی نیشکر چو قد تو شیرین شمایل است
کاین نخل میدهد رطبی از نبات به
بازی خورد فرشته از آنرخ چه جای عقل
ایشاه حسن، عقل درین عرصه مات به
اهلی کسیکه عاشق و مست است و پاکباز
انصاف اگر بود زملک در صفات به
***
1273
پیش تو هر که مست چو صورت خموش به
عیسی نفس تویی دگران چشم و گوش به
خواهد سبوی جسم چو سنگ اجل شکست
پس این سبو سفال سگ میفروش به
گرمی چنان خوری که نگویند زهر باد
گر زهر میخوری بحقیقت زنوش به
طوفان آب دیده جهان میکند خراب
گر دیک دل زگریه نیارم بجوش به
اهلی زوصف لاله رخان لب چه بسته یی
بلبل بهر صفت که بود در خروش به
***
1274
از خواب جامه چاک و پریشان برآمده
صبح قیامتش زگریبان برآمده
ای مردم دو دیده به کشتی چشم من
بنشین که از فراق تو طوفان برآمده
دور از گل رخ تو چو مجنون گریستم
چندانکه گل زخار مغیلان برآمده
هرگه که آهی از غم داغت کشیده ام
دودی زخرمن مه تابان برآمده
تا خط دمید گرد رخ روحپرورت
چون من هزار سوخته از جان برآمده
جان خوش بود بپای تو دادن بهر طرف
هر جا که بیتو مانده پریشان برآمده
اهلی چو کوهکن چه کنی ناله از هلاک
کاین کار سخت بر تو خوش آسان برآمده
***
1275
ای زملاحت آتشی بر جگر ملک زده
خون شده از ملاحتت صد جگر نمکزده
مردمک دو چشم من نیست قدمگه سگت
وای که کعبتین من جای دو شش دو یک زده
از عدم آمدست جان در طلب دهان تو
لب بگشا که بهر تو اینهمه راه تک زده
تا تو ملول از منی بر سر حرف هستی ام
هر سر مو که بنگری تیغ برای حک زده
نقد دلم شناختی زان نگهم نمیکنی
کی زر قلب من کسی به زتو بر محک زده
جور فلک بسوخت دل آه که کارگر نشد
تیر بلا که آه من اینهمه بر فلک زده
اهلی از آنپری سبق کس نبرد به نیکویی
زهره چه زهره اش بود گرچه ره ملک زده
***
1276
روی نیاز بر ره آنسرو ناز به
جانی که دادنی است بروی نیاز به
بر باد فتنه اطلس گل زود میرود
چونسرو ژنده پوشی و عمر دراز به
جاییکه میتوان بسگ او رفیق شد
آنجا اگر فرشته بود احتراز به
گر مرگ لازم است بخامی چرا رویم
جان سوختن چو شمع بسوز و گداز به
بهر خدا مبند در ای پیر میفروش
بر روی عاشقان در میخانه باز به
زاهد تو و نماز که ما را نیاز بس
در حضرت کریم نیاز از نماز به
اهلی صبور باش که زخم دل ترا
آخر بلطف خویش کند چاره ساز به
***
1277
دود چراغ خوردنم کرد چو لاله دل سیه
گل ندهد بغیر از این آب و هوای خانقه
مؤمن و بت پرست را کعبه و دیر قبله شد
کافرم ار مرا بود غیر در تو قبله گه
گرچه بجستجوی مه فتنه شوند مرد و زن
گر تو ببام برشوی کس نکند بگه بمه
هر که شراب میخورد بیرخ ساقیی چو تو
عمر عزیز میکند در سرکار می تبه
ای تو بهشت عاشقان حسن تو شد قیامتی
وه وه ازین جمال تو این چه خطست و چهره وه
گر مه و آفتاب من دیده ام از هوای تو
در صف عاشقان تو روسهیم ازین گنه
اهلی از آنپری مکن چشم بحال خویشتن
ترسمت از نظر رود تا تو بخود کنی گنه
***
1278
دامی نهاده آنمه از زلف تاب داده
صیاد وار چشمش خود را بخواب داده
دشنام تلخ بوده او را جواب اگر هم
صد ره سلام ما را یکره جواب داده
زان مست گریه ام من کز آن دو لعل میگون
خونابه دلم را رنگ شراب داده
باز هر چشمش ایدل نوش لبش چه جویی
پیکان غمزه بنگر کز زهر آب داده
گر استخوان عاشق بو کرده سگ پس از مرگ
از سوز داغ عشقش بوی کباب داده
هر چند بت پرستم جویم بهشت وصلش
از دوزخ فراقم عمری عذاب داده
از خنده های نوشین جان داده عاشقانرا
اهلی چه کرده کو را زهر عتاب داده
***
1279
خطت که لب لعل شکر خای گرفته
نقشی است که در خاتم جان جای گرفته
از چشم و دل ما نرود سرو قد تو
کان سرو در آب و گل و ما پای گرفته
از تابش خورشید رخ تست که دل جای
در سایه ی آن زلف سمن سای گرفته
مخموری این عاشق لب تشنه چه داند
آنشوخ که جام فرح افزای گرفته
اهلی چمن آرایی گلزار حدیثش
رنگی است کزان روی دل آرای گرفته
***
1280
بیا و درد هجران را دوا ده
زشربتخانه ی وصلم شفا ده
غم عاشق کشت داد جفا داد
تو برعکس ایپری داد وفا ده
ترا کان ملاحت آفریدند
از آن کان نمک بخشی بما ده
همه حسن و جوانی حق ترا داد
زکوة آن بدین پیر گدا ده
دلا، از گل هوا داری بیاموز
تن و جان جمله بر باد هوا ده
صفای کعبه را با کعبه بگذار
بیا و خانه دل را صفا ده
بتلخی کوهکن میمرد و میگفت
الهی جان شیرین را بقا ده
بخوبان همعنان اهلی چه گردی
عنان در دست تسلیم و رضا ده
***
1281
آدم و گندم، من و خال لب جانانه یی
من نه آن مرغم که در دام آردم هر دانه یی
در نگیرد صحبت من بادم ارباب عقل
هم مگر در جوشم آرد آتش دیوانه یی
سوختم از صلح و جنگت همچو آتش تا بکی
گه برافروزی چراغی گه بسوزی خانه یی
باده می باید که صافی باشد و ساقی لطیف
بزم شاهی گر نباشد گوشه ی ویرانه یی
پیش از آن اهلی که خواب واپسین گیرد ترا
حالیا از عشق او فرصت شمار افسانه یی
***
1282
عالم چو آفتاب پر از نور کرده یی
ما را چو سایه از بر خود دور کرده یی
ای مست نرگس تو جهانی زجام عیش
ما را بزهر چشم چه مخمور کرده یی
یکذره نیست در دلت ای آفتاب مهر
خود را بمهر بهر چه مشهور کرده یی
آخر سگ توایم چراز آستان وصل
ما را بسنگ تفرقه مهجور کرده یی
بازآ که دست هجر زبنیاد میکند
جان خراب را که تو معمور کرده یی
مردم زرشک آینه از وی چه دیده یی
کآن را همیشه مونس و منظور کرده یی
اهلی بخواجگی زره بندگی رسید
آزاد خویش را بچه دستور کرده یی
***
1283
من کیم خسته دلی حال دگرگون شده یی
بیدلی سوخته یی عاشق مجنون شده یی
اضطراب من درمانده گریان داند
جان بلب آمده یی غرقه ی جیحون شده یی
گریه ام بینی و خود را ندهی هیچ برآن
کز کجا میکند این گریه جگر خون شده یی
ایکه سر حلقه ی بزم طربی یاد آور
همچو من بیکسی از دایره بیرون شده یی
روی زرد از چه صفت سرخ به بیند اهلی
مگر آیینه کند چهره گلگون شده یی
***
1284
در چمن با کف رنگین قدح ای گل زده یی
ناخنی بر دل صد پاره ی بلبل زده یی
رویت افروخته از آتش می با خط سبز
آه ازین شعله که در خرمن سنبل زده یی
حالم از درد تو بد نیست ازین شیوه بدست
که تو میدانی و عمدا بتغافل زده یی
در دلم میخلد از سوزن عیسی خاری
که بمژگان ره ارباب تو کل زده یی
عاشقی کار تحمل بود از جور منال
صبر کن اهلی اگر لاف تحمل زده یی
***
1285
هان ای خضر که آب بقا نوش کرده یی
یاران تشنه را چه فراموش کرده یی
گوش رضا بحال محبان نمینهی
گویا زدشمنان سخنی گوش کرده یی
چون صاف عیش مردم هشیار داده (کذا)
ما را زدرد هجر چه مدهوش کرده یی
گر ناله یی کند دل بدخو زجور تو
او را گناه نیست تو بدخوش کرده یی
اهلی چو دور شاه علاء الدین محمد است
اینجام سرخوشی زکجا نوش کرده یی
***
1286
در وقت گل چو غنچه چرا دل فسرده یی
جامی بکش بشادی گل ورنه مرده یی
ساقی شراب تلخ ترا خوشگوار نیست
عیبت نمیکنم که چو من خون نخورده یی
سر میزند اشعه ی نورت چو آفتاب
از چشمهای پرده چه در زیر پرده یی
گیرم که مدعی همه عالم زرشک سوخت
غم نیست چون تو در دل ما خانه کرده یی
خرمن چو گل بباد ده ایسرو پیش یار
در خاکدان دهر چرا پافشرده یی
اهلی چه عاشقی که نمیری زدرد عشق
ناموس اهل عشق تو بیدرد برده یی
***
1287
عالمی را تو بشوخی دل و جان سوخته یی
ای پسر اینهمه شوخی زکه آموخته یی
با دل زار مرا باز بسوزی بچه رنگ
که چو گل چهره بصد رنگ برافروخته یی
چشم من چون نگرد بیتو جمال دگران
که از آن سوزن مژگان نظرم دوخته یی
همه آفاق خریدار تو زانند که تو
یوسف خود به زر ناسره بفروخته یی
عاشق سوخته پروانه شد ای بلبل مست
تو چو سوسن بزبان عاشق دلسوخته یی
اهلی از دانه اشکی چه غم از دل برود
با چنین خرمن غمها که تو اندوخته یی
***
1288
نیست از همت خود با دو جهانم کاری
همتی دارم اگر هیچ ندارم باری
قیمت عمر ندانست و نداند هرگز
هر کرا نیست بیوسف صفتی بازاری
نیست غم گر دلم از شوق تو بسیار نماند
پیش رندان تو هم جان نبود بسیاری
مشکل عشق تو از مدرسه نگشود مرا
مگرم از در میخانه گشاید کاری
تو که در میکده با پیر مغانی اهلی
کعبه بگذار چه حاصل زدر و دیواری
***
1289
چو بپای خم نهم سر نبری گمان مستی
که بسجده وی افتم زکمال می پرستی
بشکست خود پرستان سگ پیر میفروشم
که سفال دردی او شکند سفال هستی
زگدایی دردل سر پادشاهیم نیست
که بلند همتان را نبود هوای پستی
چو سبو پر است ساقی بقدح شراب اولی
نخورد فراخ روزی غم روز تنگدستی
زتو خوشدلیم اهلی بهمین که دامن از می
همه کس بآب شوید تو بگریه های مستی
***
1290
بقدر درد اگرم قوت سخن بودی
کرا مجال سخن با وجود من بودی
بسعی و کوشش اگر کام دل شدی حاصل
بجای خسرو پرویز کوهکن بودی
گل ار زآتش حسن تو داشتی رنگی
بسوختی خس و خاری که در چمن بودی
شکست حسن تو بازار نیکوان ار نه
هنوز فتنه یوسف در انجمن بودی
بخاکپای تو اهلی گرش رسیدی دست
رقیب بیهنرش خاک در دهن بودی
***
1291
بخلق درد تو بیهوده گفتنم تا کی
بهرزه طعنه ی مردم شنفتنم تا کی
تو در کنار گلستان بخواب خوش مشغول
من از هوای تو بر خار خفتنم تا کی
چو نیست در دل شیرین چو کوهکن راهم
بخون دیده و دل سنگ سفتنم تا کی
بجرم گریه زمژگان ره سگت رویم
گناه کردن وره باز رفتنم تا کی
حکایتم نشنیدی زصد هزار یکی
نگفتی اینهمه افسانه گفتنم تا کی
کجاست باد که چونگل شکفته ام سازد
چو غنچه در غم دل ناشکفتنم تا کی
دوا نماند بجز ناله کردنم اهلی
که درد خویش زدرمان نهفتنم تا کی
***
1292
چو ساقی گر بجامم دست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
***
1293
چو طوطیان تو سخن بی نظیر میگویی
بگو بگو که عجب دلپذیر میگویی
بطالع من مسکین چرا چنین تلخست
سخن که با همه چون شهد و شیر میگویی
مرا زکشتن خود ای ندیم دوست چه غم
مترس اگر سخن این فقیر میگویی
حدیث یوسف و یعقوب ناتوانش گو
اگر جوان مرا حال پیر میگویی
مگوی پسته خندان بدان دهان اهلی
سخن بسنج که با خرده گیر میگویی
***
1294
دی بسکه چو گل در نظر افروخته بودی
دوشم همه شب در جگر سوخته بودی
میآمدی از مکتب و می کشتیم از ناز
گویا همه عاشق کشی آموخته بودی
در چشم من از خون جگر سوسنی آمد
آن لعل قبایی که بنو دوخته بودی
میسوزم ازین غم که زیان شد همه بر من
تیری که پی صید خود اندوخته بودی
اهلی بتو گفتم که نگهدار زخوبان
آب رخت آنروز که نفروخته بودی
***
1295
رفتی و کنار از من دیوانه گرفتی
کردی سفر از چشم و بدل خانه گرفتی
چون مهر نمودی و من از خویش بریدم
بد مهر شدی خوی به بیگانه گرفتی
فریاد از این قصه که درد دل ما را
هر چند شنیدی همه افسانه گرفتی
من مست خراباتم از آنشب که تو ایشوخ
مستان و غزلخوان ره میخانه گرفتی
تا بر رخت از باده عرق دانه فشاند
بس مرغ دلی را که بدین دانه گرفتی
زین شیوه خرابم که چو ساغر بتو دادم
دستم بگرفتی و چه یارانه گرفتی
اهلی چو برون رفت زکف گنج مرادت
جا بهر چه در عالم ویرانه گرفتی
***
1296
با دیگران بعشوه سخن هر نفس کنی
بیچاره من که چون رسم از دور بس کنی
دانم که هست با همه جورت نظر بمن
کز من چو بگذری نظری باز پس کنی
هرگز هوس بصحبت من نیستت ولی
کی مدعی گذارد اگر هم هوس کنی
زینسانکه شیوه ی تو همه نازو سرکشی است
ایسرو ناز مشکل اگر میل کس کنی
اهلی بهوش باش که خواب غم آورد
گر گوش بر فسانه من یکنفس کنی
***
1297
کعبه عاشق من کاش شکیبا بودی (کذا)
چاره ی عشق شکیب است دریغا بودی
خلق عالم همه دیوانه شدی چون من مست
حسن پنهان تو گر بر همه پیدا بودی
گر گرفتی لب جانبخش تو در همنفسان
هر که بودی نفسی با تو مسیحا بودی
کیست کز جان نه خریدار رخ یوسف ماست
کاشکی یوسف ما را سر سودا بودی
گرنه باد سحری وصف تو کردی ایگل
کی زمرغان سحر اینهمه غوغا بودی
صد قیامت شود از خون شهیدان هر دم
چشم شوخ تو گرش میل تماشا بودی
در زمین سرمه ی خاک قدمت کی ماند
گر چو اهلی همه را دیده ی بینا بودی
***
1298
خواهم شبی گوش رضا بر حال زار من نهی
وانگه که خواب آید ترا سر در کنار من نهی
کی مرهم داغم شوی ای آرزوی جان من
صد داغ اگر دستت دهد بر جان زار من نهی
گشتم غبار راه تو تا بگذری گاهی به من
لیکن بپوشی چشم اگر پا بر غبار من نهی
من چون بغم خو کرده ام ایسرو خواهم خار غم
برداری از راه کسان بر رهگذار من نهی
زنهار در روز اجل تابوت من اهلی بسوز
ترسم بدوش دیگری ناگاه بار من نهی
***
1299
با دل چه چاره سازم کز آرزوی رویی
صد پاره گشت و دارد هر پاره آرزویی
هر سو بمهربانی در کار من طبیبی
من خود هلاک مردن از داغ تندخویی
مردیم از خموشی بگذار تا برآریم
از گریه هایهایی و زناله هایهویی
رسوای شهر و کویم آخر چنین برآید
او را که یار باشد همچون تو جنگجویی
اهلی که عار کردی از تخت پادشاهی
آخر ببین که قانع گشته بخاک کویی
***
1300
این چه رفتارست کایشمشاد قامت میکنی
عالمی برهم زدی وه وه قیامت میکنی
بی گنه کردی چو مرغم بسمل و با اینهمه
بر سر پا بازم از بهر غرامت میکنی
در غم یوسف نه آخر دیده هم یعقوب باخت
در نظر بازی چرا ما را ملامت میکنی
در صف ما در میا بهر خدا ای بت که تو
رخنه در دین و دل اهل سلامت میکنی
با رقیبان گفته یی اهلی سگ کوی منست
من چه سگ باشم که با من اینکرامت میکنی
***
1301
تا کی ای رشک پری عالمی از غم بکشی
در غم آن من دل خسته بماتم بکشی
مردم از دست تو تا چند ترا جور بود
نه که خوبی بتو دادند که آدم بکشی
گر بعیسی نفسی جان بدهد باز لبت
جان من خلق جهان را تو بیکدم بکشی
چونهمه عالم از انفاس تو جان یافته اند
نیست کس را سخنی گر همه عالم بکشی
اهلی سوخته چونشمع چه کردست که تو
هم بسوزی زغم خویشتنش هم بکشی
***
1302
شب سگت دل خواست از عاشق چه بودی داشتی
کاشکی جان همچو دل پیشش وجودی داشتی
راستی را گر کسی میبود سرو بوستان
پیش سرو قامتت سر در سجودی داشتی
سوختیم از شوق و هیچ از حال ما آگه نیی
آتش پنهان ما ایکاش دودی داشتی
یوسف جان پیش ما بودی نه با بیگانگان
گر خریداری درین بازار سودی داشتی
ایخوش آن کز ناوک مژگان او گشتی هلال
گر اجل در کار اهلی دیر و زودی داشتی
***
1303
چون بود روز جزائی مکن آزار کسی
زانکه کس تا بقیامت نبود یار کسی
به که در راه محبت چو الف راست شوی
که درین ره بکجی راست نشد کار کسی
گر زخورشید چو مجنون ببیابان سوزی
به که منت کشی از سایه دیوار کسی
خار و گل چونهمه یکسان شود از باد خزان
مرغ زیرک نشود بسته گلزار کسی
برد بر دوش سبوی می رندان اهلی
مرد آنست که بر دوش نهد بار کسی
***
1304
چه جور بود که باز ایفلک بمن کردی
چراغ خلوت من شمع انجمن کردی
تو نیز ایشه خوبان بیاد دار این ظلم
که با رقیب علیرغم من سخن کردی
بخنده لب چو گزیدی چه حسرتی خوردیم
که پسته ی لب خندان شکرشکن كردی
بیکدو روزه جفا کی برون روی از دل
که سالها به محبت درو وطن کردی
به عاشقان جگر چاک رسی اهلی
بیکدو چاک که در جیب پیرهن کردی
***
1305
تا چند زمن گوشه ی ابروی بتابی
ایقبله ی من چند زمن روی بتابی
چون من زعنان تافتنی سوختم از تو
وای آنکه عنان دل ازین سوی بتابی
روزی به بتان گر بنمایی ید بیضا
دست همه زان ساعد و بازوی بتابی
من بسته آنکاکلم اینجور تو تا چند
بیهوده بقصدم خم گیسوی بتابی
سرگشته چو پرگار شود کار تو اهلی
گر سر زخط او سر یکموی بتابی
***
1306
تا دست بر اسباب سلامت نفشانی
از دامن خود گرد ملامت نفشانی
چون نقد روان میرود از دست تو ایدل
حیفست که بر آن قد و قامت نفشانی
زاهد مزن اینطعنه که در پای جوانان
سرمایه ی پیری بغرامت نفشانی
ای دیده مشو خیره بخورشید جمالش
تا هر طرفی اشک ندامت نفشانی
اهلی تو چنان سوخته گلخن عشقی
کاین گرد غم از خود بقیامت نفشانی
***
1307
آن دم که دل ربودی در قصد دین نبودی
کافر دل اینزمانی، هرگز چنین نبودی
حسنت قیامتی شد از خط اگر چه دایم
خوش بوده یی ولیکن خوشتر ازین نبودی
گفتم فزود حسنت، نی عشق من فزون شد
ورنی تو سرو نازی کی نازنین نبودی
امروزت از چه نرگس مخمور و خوابناکست
گر زانکه با حریفان شب همنشین نبودی
از چشم زخم طالع رفت آن غزالم از کف
ای بخت بد تو ما را کی در کمین نبودی
دی بر زمین خرامش دیدم چو سرونازی
ایدیده حیف کانجا خاک زمین نبودی
مفروش لاف مستی اهلی که تا تو مستی
از خرمن نکویان جز خوشه چین نبودی
***
1308
از غمزه گه عتاب و گهی خنده میکنی
ما را چو شمع میکشی و زنده میکنی
ای نوغزال اگر تو درآیی بگشت شهر
خوبان شهر را همه شرمنده میکنی
آن یوسفی که سرو قدان را زبند خویش
آزاد میکنی و دگر بنده میکنی
شوخی و نوجوان و شه حسن از آن سبب
ننگ از من فقیر کهن ژنده میکنی
ای آفتاب اگر تو بخاک افکنی نظر
هر ذره خاکرا مه تابنده میکنی
ای باد دم مزن زگل من که شمع را
از شرم آن جمال سرافکنده میکنی
در بزم عیش با همه در عین یاریی
جور و جفا باهلی درمانده میکنی
***
1309
وقت آن شد که نظر در من درمانده کنی
تلخی عیش مرا چاره بیک خنده کنی
هیچ نقصان نبود قدر ترا ایشه حسن
گر نگاهی سوی درویش کهن ژنده کنی
من که باشم که بدل کینه ی من راه دهی
بهر من خاطر خود چند پراکنده کنی
شمع من خنده زنان چهره برافروز دگر
تا چراغ دل صد سوخته را زنده کنی
اهلی از تیغ تو چون سرکشد؟ امید که تو
از خداوندی خود رحم بر این بنده کنی
***
1310
دی شامگه کز پیش من مرکب بتندی تاختی
رفتی چو خورشید از نظر روز مرا شب ساختی
چون خون نریزد چشم من کز بعد عمری یکشبم
ساقی شدی می دادیم بازم زچشم انداختی
ای در میان گلرخان قد تو در خوبی علم
بشکست بازار بتان هر جا علم افراختی
ناگه نظر کردی بمن گفتم طبیب من شدی
تا حال خود گفتم ترا با دیگران پرداختی
کارم چو ماه از مهر تو چون اندک اندک شد درست
رخ تافتی بازار غمم چون ماه نو بگداختی
من خود چه ارزم پیش تو کز لاله رویان جهان
شد صد هزاران خاک و تو قدر یکی نشناختی
اهلی تو در نرد وفا از نقش وصل آن پری
اول زدی داوی عجب آخر ولی در باختی
***
1311
به نظاره جوانان که کسی نیافت سیری
من پیر بس حریصم چه بلاست حرص و پیری
چکنم که چون تو یوسف نتوان خرید وصلت
نه بنقد سر بلندی نه بمایه فقیری
چو سر وفا نداری مفکن بدام خویشم
چه کنی شکار مرغی که زخاک برنگیری
نروی بدام زلفش بهوای خویش ایدل
که هزار بار خواهی که بمیری و نمیری
چمن جمال خوبان دو سه روز دلپذیرست
تو بهشت عاشقانی همه عمر دلپذیری
من از آهوی دو چشمت شده ام زبون ولیکن
بخدا که پیش شیران ننهم سر اسیری
زجفای تیغ خشمت سر خود گرفت هر کس
گذر از تو من ندارم چکنم که ناگزیری
بسگان یار اهلی نتوان برابری کرد
بشناس قدر خود را من اینچنین دلیری
***
1312
چند سازم که شوم خاک و تو بر من گذری
سوختم تا بمن سوخته خرمن گذری
دست افتاده نخواهی که بدامن رسدت
نیست از شوخی اگر بر زده دامن گذری
چون خیال تو کنم خون دل از دیده چکد
که بصد نشتر مژگان بدل من گذری
پای بوست چه بود آرزوی مردم چشم
چشم داریم که بر دیده روشن گذری
تا نسوزی همه تن شمع صفت اهلی را
از سر او عجبست ارتو بکشتن گذری
***
1313
ای اشک جگرسوز که در چشم پرآبی
بنشین که نمک ریزه ی دلهای کبابی
یارب که کف پای تو بر دیده که مالد؟
شبها که تو افتاده زمی مست و خرابی
دریاب کزین همنفسان زود برنجی
وآنگاه چو من سوخته جوئی و نیابی
پروای که داری تو که با حشمت شاهی
سرخوش زمی حسنی و مستان زشرابی
بیداری اهلی بامیدی است که یکشب
بوسد کف پای تو نه بیند که بخوابی
***
1314
منعت نکنم گر ببد اندیش نشینی
ترسم که به رغم من آن بیش نشینی
غم نیست بمن گر ننشینی غم از آنست
کز من گذری غیر مرا پیش نشینی
وصل از تو نجویم که ترا ایشه خوبان
ننگ آید اگر با من درویش نشینی
ایکان نمک بهر جگر سوزی من چند
از دیده روی در جگر ریش نشینی
اهلی دلت از گوشه نشینان عدم شد
وقتست که پهلوی دل خویش نشینی
***
1315
با قبای آل چون برقی بمیدان تاختی
در صف چابک سواران آتشی انداختی
آمدی با روی چون گل در صف بازار حسن
صد چو یوسف را بخوبی بنده خود ساختی
سوخت ما را جلوه های خوبیت هرگه که تو
رخ چو گل افروختی قد همچو سرو افراختی
گرچه بودم مجلس افروز سگت عمری چو شمع
تا نمردم جان من قدر مرا نشناختی
اهلی دلخسته هرگه حال خود گوید ترا
یکسخن نشنیده با حال دگر پرداختی
***
1316
خنده یی کردی چو گل ما را چو بلبل سوختی
شوخیی کردی و گل را شیوه یی آموختی
بود با خوبان عالم صد نظر بازی مرا
یکنظر کردی که چشمم از دو عالم دوختی
سوختم آن دم که میگفتم حدیث حسن تو
خنده یی کردی نهان و همچو شمع افروختی
یاد داری بیوفا کز گرمی بازار حسن
بوسه یی با صد خریداری بما نفروختی
اهلی از دریوزه ی دلها شدی اهل دلی
عاقبت از خوشه چینی خرمن اندوختی
***
1317
ایشوخ مرا اینهمه دلتنگ چه داری
با من چو وفایی نکنی جنگ چه داری
خورشید صفت نامزد عشق تو شهریست
از مهر من سوخته دل تنگ چه داری
دارم بضعیفی دلی از شیشه تنگ تر
ایسنگدل اندر پی من سنگ چه داری
من مرغ گلستان توام پاس دلم دار
در کشتنم ایشاخ گل آهنگ چه داری
گنجی است دل اهلی و در دست تو خاری
گویا خبرت نیست که در چنگ چه داری
1318
بخدا که بزم ما را زغم تو شامگاهی
نفروخت هیچ شمعی که نکشتمش بآهی
چه خوش آنکه میگذشتی سوی من بنازو کردی
چه تبسمی نهانی چه بلای جان نگاهی
منم آن شکار وحشی که زتیر طعنه هرگز
نبود زدست مردم گذرم بهیچ راهی
به طفیل خسروی کن نظری چو میتوانی
که بیک نظر کنی خوش دل ریش دادخواهی
تو نهال حسن و اهلی چه گیا که بر تو دستش
نرسد و گر رسد هم بکجا رسد گیاهی
***
1319
بصد کرشمه ی مهرم شکار خود کردی
کنون کناره گرفتی که کار خود کردی
کس از بهار جوانی ندید در عالم
جوانیی که تو در نوبهار خود کردی
هزار دشمنم از هر طرف کمین کرده
چه روز بود که ما را تو یار خود کردی
اگر چه خون من ای دیده ریختی شادم
که مزد کار تو هم در کنار خود کردی
نه صبر ماند و نه هوشت نه دین و دل اهلی
که این کند؟ که تو با روزگار خود کردی
***
1320
بوعده بوسی ام از عشوه سازیی دادی
مرا بعشوه شیرین چه بازیی دادی
سر مرا چو بفتراک خویش بربستی
میان انجمنم سرفرازیی دادی
چراغ کار من آنروز ساختی روشن
که همچو شمع مرا جانگدازیی دادی
بیک نگاه که کردی زچشم پرنازم
مرا زناز بتان بی نیازیی دادی
مرنج اهلی اگر گفت درد سر کوته
که واعظانه سخن را درازیی دادی
***
1321
اول زعاشقان بوفا یاد میکنی
عاشق چو شد فریفته بیداد میکنی
گویا بعشوه یار توام یاد میکنی
شادم بدینقدر که دلم شاد میکنی
خواهند عاشقان تو خود را زرشک سوخت
زانرو که بس حکایت فرهاد میکنی
گفتی گذشتم از سر خونت به دوستی
باز این چه دشمنی است که بنیاد میکنی
اهلی خموشباش که آنگل نه زان تست
گر تو هزار ناله و فریاد میکنی
***
1322
هر که یکساعت طبیب جان بیمارش تویی
گر پس از صد سال خواهد مرد خوندارش تویی
گرچه از مستی در آزارم ولی جام دلم
به بود گر نشکنی چون هم خریدارش تویی
یکنفس هر کسکه دید این تندی خوی تو گفت
وای بر جان دل افکاری که دلدارش تویی
بر رخش آن سبزه ی خط میخورد چونگل بخار
جانفدای آن گلی کز نازکی خارش تویی
نوبهار حسن او اهلی خزانش کی رسد
خاصه کز آه سحرگه مرغ گلزارش تویی
***
1323
از من خبر ای پسر نداری
عاشق شده ام خبر نداری
ما را بفغان میار از غم
گر طاقت درد سر نداری
از زندگی ام چرا ملولی
شمشیر جفا مگر نداری
خواهی که نظر بپوشم از جان
از بسکه بمن نظر نداری
اهلی چه خوش آنکه رخ براهش
بر خاک نهی و برنداری
***
1324
گر کشد خاطر حزین باری
بار خوبان نازنین باری
من که بیمار یک نگاه توام
گر نمی پرسیم به بین باری
چون ندارد گزیر حسن از عشق
عاشقی همچو من گزین باری
چه نشینی بهر فسرده دلی
در دل گرم من نشین باری
جان دهد اهلی از هوای لبت
گر کسی جان دهد چنین باری
***
1325
از آن بجور دل مبتلای من داری
که اعتماد بسی بر وفای من داری
زآستان خودم دور میکنی لیکن
کدام عاشق یکدل بجای من داری
جدا کند من دیوانه را فلک از تو
بسنگ تفرقه هرگه هوای من داری
زگریه رام من ایمرغ بخت کی گردی
که وحشتی دگر از های های من داری
دوای زخم ملامت که میکشد اهلی
همین بسست که گویی برای من داری
***
1326
………………………………………..
………………………………………..
حریم کعبه ی وصلش نبندد در بروی کس
چرا محروم مانی سعی کن تا محرمی باشی
برون از عالم مستی چه عالمهاست مستانرا
بیا جامی بکش تا هر نفس در عالمی باشی
طبیب من مکن تندی بنه دستی چنان بر دل
که بر دلهای ریش دردمندان مرهمی باشی
چو عیسی جان دهد هر کسکه گردد کشته خوبان
شهید عشق اگر گردی مسیح مریمی باشی
غم عالم نمی ارزد جوی بر باد ده خرمن
اگر خواهی که چون اهلی بعالم بیغمی باشی
***
1327
چند از بتان فریفته ی آب و گل شوی
آدم شوی اگر سگ اصحاب دل شوی
سررشته گوش دار و ززنار غم مخور
زنار از آن بهست که پیمان گسل شوی
بیدوست ره مرو که نگردی بخود عزیز
چون خار سعی کن که بگل متصل شوی
می خور ولی چنان نه که از چشم اعتبار
گر خود کنی مشاهده خود خجل شوی
اهلی زلطف اگر ندرد یار پرده ات
باری تو آن مکن که زخود منفعل شوی
***
1328
دمی گر صورت شیرین سخن با کوهکن گفتی
بدو فرهاد دادی جان شیرین تا سخن گفتی
چه دشنام کسی گوید من نومید میگویم
چه بودی گر من آنکس بودمی تا این بمن گفتی
چه وصف غنچه گویم با وجود آن دهان کو را
اگر بودی زبانی وصف آن شیرین دهن گفتی
زرشک او دریدی جامه و گفتی زشوقست این
اگر با گل حدیث حسن آنمرغ چمن گفتی
ندارد آنزبان اهلی که گوید حال خود پیشش
چه بودی دوستی حال از زبان خویشتن گفتی
***
1329
از رشک رخت گر دل گل درد نکردی
گل در تب گرم این عرق سرد نکردی
گر عشق خریدار رخ زرد نبودی
اکسیر محبت رخ ما زرد نکردی
ایکاش نم از خون دلم خاک گرفتی
تا گرد تو خیل و سپهت گرد نکردی
گر آهوی چشم تو نبردی دلم از دست
مجنون صفتم از دو جهان فرد نکردی
دورست سگ کوی تو ار مردمی ار نه
شب عربده با عاشق شبگرد نکردی
اهلی سگ مرد ره عشقست بمردی
گر مرد نبودی سخن از مرد نکردی
***
1330
گلی است عارض ساقی بنازکی کزوی
چو گل که در عرق افتد برون تراود خوی
چو همعنان نتوانم شد از روی خامی
پی سمند ترا گیرم و دوم از پی
چه جای آنکه بنالد دلم زناوک تو
که استخوان تنم ناله میکند چون نی
بیار می که بیابان غم رهی دورست
اگر مرا نبردمی نگردد اینره طی
بخون اهلی بیکس که دامنت گیرد
بکش به تیغ جفایش که الضمان علی
***
1331
ایکه بر بالین طبیب جان بیمار منی
از تو بوی آشنا آید مگر یار منی
گر نگفتم با رقیبانی نگویی غافلم
غیرتم آید که گویم پیش اغیار منی
با حریفان هوسناکت هزاران مرحمت
من که از جان با توام در بند آزار منی
ایکه از روی چو گل یاد آری و خال سیاه
وه تو هم عاشق مگر بر لاله رخسار منی
گر چه چون اهلی نگردم هرگز از وصل تو شاد
زینقدر شادم که میگویم تو دلدار منی
***
1332
دل شکست آن مه مرا در آرزوی ناوکی
صد هزارم آرزو در دل شکست اینهم یکی
یار زان ما چو شد گنج دو عالم گو مباش
گر چه رندیم و گدا داریم همت اندکی
زاهد اندر کعبه رفت و عاشق اندر میکده
هر کسی دارد بقدر خود در آن میدان تکی
گرچه طفلست آنپسر حسنش زمهر و مه گذشت
برد آخر گوی دولت از بزرگان کودکی
زخم تیغ دوست تاج تارک اهلی بود
کافرم گر به ازین تاجی بود بر تارکی
***
1333
ای یوسف عزیز چه از ما نهان شوی
از ما مپوش رخ که عزیز جهان شوی
ماه تمام من که کمی چون مهت مباد
یارب همیشه پیر شوی و جوان شوی
من پیر روشن آینه ام ای شکر دهن
طوطی سخن شوی چو بمن همزبان شوی
بشنو سخن که حسن قبول دلست و بس
این نکته گر قبول کنی نکته دان شوی
یوسف شنیده یی که عزیزی بخلق یافت
گر خلق و لطف پیشه کنی بیش از آن شوی
اهلی مگیر گوشه زابرو کمان خویش
گر هم زتیر طعنه بعالم نشان شوی
***
1334
ما بنده حسنیم و گرفتار نگاهی
عالم بر ما یک جو و فردوس به کاهی
زنهار عنان ادب از کف منه ایشاه
کاینخانه عشقست چه رندی و چه شاهی
زنارپرستی کن و سررشته نگهدار
کز ترک وفا نیست بتر هیچ گناهی
کاریست غم عشق که هر چند برآید
حاصل نشود هیچ بجز ناله و آهی
اهلی که کند دعوی معشوقه پرستی
او را بجز از شاهد و می نیست گواهی
***
1335
بچنین جمال خوبی که تو گلعذار داری
اگرت فرشته خوانم بخدا که عار داری
من از آن سوی تو آیم که جز از تو کس ندارم
تو از آنگریزی از من که چو من هزار داری
من اگر وفا نمایم همه عمر کارم اینست
تو جفا و جور میکن بوفا چه کار داری
خطت ار چو مشک دم زد تو بروی خود میاور
که بود سیاه بختی که ازو غبار داری
تو چنین که میخرامی چمنی زحسن و نازی
که قدی چو سرو و رویی چو گل بهار داری
چه شد ار شکار لیلی شده آهویی چو مجنون
تو بوادی محبت صد از این شکار داری
اگر از جفا بسوزد دلم اختیار دارد
دل از آن اوست اهلی تو چه اختیار داری
***
1336
کی دل سبک با شک جگر گون کند کسی
دریا بقطره قطره تهی چون کند کسی
تو نوبهار حسن نه آنی که دل دهد
کز سینه خار خار تو بیرون کند کسی
تا کی سخن زچشمه ی حیوان کند خضر
با وی حدیث آن لب میگون کند کسی
عاشق بوصل یار کجا میرسد مگر
آیین روزگار دگرگون کند کسی
در دیده خواب مردم چشمم زگریه نیست
چون خواب در میانه جیحون کند کسی
ای همنفس تفحص حالم چه میکنی
خود را به بیهده محزون کند کسی
انصاف نیست اهلی اگر با چنین غمی
در دور من حکایت مجنون کند کسی
***
1337
در کوره ی غم تا نخورم سوزش و تابی
بیرون ندهم همچو گل از گریه گلابی
رحمت بمن ای گنج وفا نیست و گرنه
ویرانه تر از سینه من نیست خرابی
مست تو دل سوخته ماست که هرگز
نشنیده جز از سینه خود بوی کبابی
خون من نومید نریزی که گناه است
وز این گنهت به نبود هیچ ثوابی
اهلی تو چو خود را نشمردی سگ دلدار
اینست که کس برنگرفت از تو حسابی
***
1338
کاشکی زاول بمن این کینه داری داشتی
تا دلم در کف عنان اختیاری داشتی
رخ زمن میتابد اکنون وه چه سان یاد آورم
آنکه برآمد شد من انتظاری داشتی
شد دلم محروم ازو با آنکه از نزدیکیش
گه خیال بوسه گه میل کناری داشتی
خود چو نقصان آمدی با قدر آنسلطان حسن
گر چو من مسکین گدای خاکساری داشتی
جرم یاران نیست اهلی را گناه از طالع است
ورنه همچون دیگران او نیز یاری داشتی
***
1339
عاشق بیخانمان گر اختیاری داشتی
بر مراد خاطر خود روزگاری داشتی
قسمت گردون اگر بودی بقانون مراد
عاشق بیچاره هم وصلی زیاری داشتی
عالمی نخجیر باز و یار ازیشان بی نیاز
کاشکی باری سگش میل شکاری داشتی
اینهمه غوغای مجنون از غم لیلی که بود
کاش ازینسان سرو قدی گلعذاری داشتی
اعتبار یکجوم در کار عالم کس نکرد
ای دریغا کار عالم اعتباری داشتی
عیب رندان میکند کاری ندارد شیخ شهر
کی بما پرداختی گر زانکه کاری داشتی
روی زرد اهلی از مهرت شدی روزی سفید
گر خزان عاشقان روزی بهاری داشتی
***
1340
بسکه دل در سینه من سوخت داغ دلبری
هر نفس کز دل بر آرم نیست بی خاکستری
آه از آن دلشادی اول که خنجر برکشید
وای از آن نومیدی آخر که زد بر دیگری
نیست جای کشتگان تیغ تو صحرای حشر
باید از بهر شهیدان تو دیگر محشری
گو مباش اسباب عشرت زانکه ما را بس بود
سینه با صد ناله چنگی، دل پر از خون ساغری
عاقبت اهلی گلی از خار غم خواهد دمید
دردمندی را که از شاخ طرب نبود بری
***
1341
دگرم زچشم گریان بهزار دلستانی
چو فرشته میخرامی که چو ماه آسمانی
زقبای نیلگونت بگمان فتاده خلقی
که مگر به نیل چشمم گذری کنی نهانی
همه روز مهر خوبان زحسود می نهفتم
تو ولیکن آفتابی زکسی نهان نمانی
نه تو بودی ای پریرخ که زدی بتیغ خلقی
زهلاک من چه ترسی بکشم چنانکه دانی
زفسون چشم مستت که فسانه گشت اهلی
بجهان فتاده فتنه تو چه فتنه جهانی
***
1342
خواهم شبی بیایی و مهمان من شوی
تا حال من ببینی و حیران من شوی
بیگانگی مکن که دل و جان خویشتن
زان داده ام ترا که دل و جان من شوی
ایگنج حسن و ناز دل من خراب تست
باشد که آگه از دل ویران من شوی
چون من بریدم از همه گشتم از آن تو
دارم امید آنکه تو هم زان من شوی
جایی که جا بدیده ی اهلی نمی کنی
راضی کجا بکلبه ی احزان من شوی
***
1343
ما را کشی و زنده جاوید میکنی
عیسی نکرد آنچه تو خورشید میکنی
امید هر که هست زتیغ تو حاصلست
ما را گناه چیست که نومید میکنی
جامی ببخش و همت رندان مست بین
تا کی سخن زحشمت جمشید میکنی
ساقی شدست مطرب دل خیز ایحریف
گر رقص بر ترانه ناهید میکنی
اهلی زشاخ بخت چه جویی بر مراد
بیهوده میوه یی طلب از بید میکنی
***
1344
تو ایسوار چرا سایه همعنان سازی
مگر که بر سر عاشق دو اسبه می تازی
خوش آندمیکه دل از غصه با تو پردازم
تو هم دمی بمن دردمند پردازی
بجز هلاک خودش آرزو نباشد هیچ
کسیکه یافت چو پروانه ذوق جانبازی
من ایهمای شرف کی رسم بطالع تو
مگر که هم تو مرا سایه بر سر اندازی
بسوز سینه اهلی اگر رسی شاید
که ناز حسن گذاری بعشق او نازی
***
1345
من لایق آن نیستم تا یار همرازم کنی
ای من سگت خواهم دمی پیش خود آوازم کنی
گاهم کنی خندان نظر گویم شدی یارم دگر
چشمی بگردانی دگر بیگانه تر بازم کنی
تو میروی با دیگران خندان لب و بازیکنان
من منتظر تا ناگهان چشمی بصد نازم کنی
شبها تو در خواب ایپسر من منتظر بر خاک در
باشد برون آیی سحر بر رو دری بازم کنی
اهلی از آنشمع چگل دل را بسوزی متصل
پروانه وار از داغ دل بی بال و پروازم کنی
***
1346
میان خلق میخواهم که توسن بر سرم تازی
تن فرسوده ام در چشم مردم توتیا سازی
حدیث آتش انگیزت چنان سرگرم خویشم کرد
که گویی گر سخن با غیر آتش در من اندازی
طبیب دردمندانی ولی مغروری حسنت
چنان دارد که با بیمار خود هرگز نپردازی
ازین آهسته تر میرو که میتازی سمند آخر
ترا با گو بود بازی حریفانرا بسر بازی
دعای عاشقان تعویذ مشتاق است از آن اهلی
بعشق خویش مینازد تو گر بر حسن مینازی
***
1347
ایعاشق بی دیده که در عیب منستی
گر ساقی ما را توبه بینی بپرستی
فردا زتو چون لاله اثر نیست درین باغ
امروز قدح گیر بشکرانه که هستی
چون مرغ چمن چند کنی ناله زحسرت
بشکن قفس ایمرغ گرفتار که رستی
تا میل تو یوسف نکند سود ندارد
هر چند که جان بر لب و دل بر کف دستی
پیش کرم عشق چو خورشید و چه ذره
محروم از آنی تو که با همت پستی
شادم زتو ایساقی بدمست که هرگز
جز کاسه عیش من و مجنون نشکستی
زنهار گرانی مکن ایشوخ پریزاد
یک لحظه که با مردم دیوانه نشستی
دیوانه نیم من که شدم بسته ی آنزلف
دیوانه تویی خواجه کزین سلسله جستی
اهلی زسگان تو خجل گشت که هرگز
لاغرتر از این صید بفتراک نبستی
***
1348
اگر چه چشم منی همنشین اغیاری
چو نور دیده گلی در میان صد خاری
نگویم آنکه خریدار یوسفم حاشا
که خود فروش زند لاف این خریداری
هوای صحبت خورشید کم کن ایشبنم
که تاب یکنظر از روی او نمی آری
اگر بصدق روی همچو کوهکن در عشق
نه بیستون که فلک را زپیش برداری
دلا، بسوز که ننشیند آتشت چونشمع
بیکدو قطره که گاهی زدیده میباری
تو گر بدیدن خوبان نمیروی از جا
نه آدمی بحقیقت که نقش دیواری
بوصل دوست رسی آنچنانکه دل خواهد
گر اختیار چو اهلی زدست بگذاری
***
1349
ایکه بر عاشق نگاه از لطف و احسان میکنی
گوئیا بر عاشق خود مردن آسان میکنی
آمدی چونسرو بستان خانه گلشن ساختی
گر بنوشی ساغری عالم گلستان میکنی
دل بصد جا میرود هرگه زمجلس میروی
جان من بنشین که دلها را پریشان میکنی
گنج مهرت چون نهادی در دل ما عاقبت
خانه ی ما بر سر این گنج ویران میکنی
بسکه مژگان درازت میخلد در جان من
تا نگه کردم مرا صد رخنه در جان میکنی
یوسف گمگشته در معنی تویی خود را بیاب
نکته یی گفتم اگر سر در گریبان میکنی
داغ دل چون غنچه اهلی تا بکی پوشی زخلق
روشنست این نکته بر ما گر چه پنهان میکنی
***
1350
غیرتم در دیده ها چون باد اگر ره داشتی
ذره یی خاکرهش در چشم من نگذاشتی
گرنه بر بالای هم نه طاق بستی این سرای
گرد باد آه من سقفش زجا برداشتی
گل شکفت از خاکره هر جا سگ او پا نهاد
کاشکی چشم مرا هم خاک راه انگاشتی
گر بخاک پای او بودی فلک را دسترس
چشمه ی خورشید را صد ره بخاک انباشتی
من زبختم گل شکفتن چشم او در راه من (کذا)
گر توانستی بجای سبزه پیکان داشتی
با چنین رویی که پنهان شد زشرم او ملک
کی شدی خورشید پیدا گر حیائی داشتی
پیش اهلی با چنین رسوایی و شرمندگی
هر که مجنون را بدیدی عاقلی پنداشتی
***
1351
کعبه گر میطلبی سعی کن آرام مجوی
محمل از چرخ مخواه و شتر از بام مجوی
وعده کام زشیرین دهنان هست هلاک
یاد ناکامی فرهاد کن و کام مجوی
همدم خاص سگ او شو و بگریز زخلق
یعنی امید دل از دوستی عام مجوی
هر که در بند کسی نیست گرفتار خودست
صید زلفش شو و آزادی ازین دام مجوی
عمر خود صرف کن در طلب آب حیات
باده پخته خور و آرزوی خام مجوی
سگ او شو بنهان اهلی و شهرت مطلب
نام خود گم کن و چون بوالهوسان نام مجوی
***
1352
نظر زآن نوغزال ایدل به بیداری تو میپوشی
تو پنداریکه بیداری ولی در خواب خرگوشی
لب عیسی دم جانبخشی او را خدا دادش
تو باری از حسدایچشمه حیوان چه میجوشی
من از شیرین لبت ایمه بتلخی میخورم حسرت
تو باری خون تلخ من عجب شیرین همی نوشی
چه سازم با فغان گر روی زرد از دیگران پوشم
بر وای اشک خونین پرده بر کارم چه میپوشی
چو اهلی گر خموشم صد علم زد بر فلک آهم
زبیداد فغان فریاد میدارم زخاموشی (کذا)
***
1353
زهستی تا نشان داری نشان تیر غم باشی
میان کشتگان خود را فکن تا کی علم باشی
زشوق جام جم چندین چو زحمت میکشی صوفی
صفای دل طلب از عشق تا خود جام جم باشی
ترا ساقی گهی بخشد حیات خضر کز مستی
نه بینی هستی خود با وجود خود عدم باشی
جهان گر هستیی دارد زیمن دولت عشق است
چو عین عشق گردی تا جهان باشد تو هم باشی
به رسوایی بود مشهور مجنون در عرب اهلی
تو هم ناموس خود بشکن که مجنون عجم باشی
***
1354
گر چو شمعم بکشی زنده بیک خنده کنی
خنده یی کن که رگ مرده من زنده کنی
گر بدین شکل و شمایل گذری بر یوسف
با همه سلطنتش بار دگر بنده کنی
رحمتی کن که برآری چو گل از خاک مرا
چند چون نرگسم از غصه سرافکنده کنی
در میخانه برندان بگشا کعبه بهل
کعبه آنست که غمخواری درمانده کنی
پرده بر اهلی دلسوخته چون لاله مدر
سهل باشد که دلی سوخته شرمنده کنی
***
1355
گیرم دل من از غم دیوانه زیست باری
در عالم از غم دل وارسته کیست باری
ایشمع از آن پریرو دیوانه گر نگشتی
این گریه از چه داری و ان خنده چیست باری
هر چند مهر گردون رحمی بکس ندارد
بر من بچشم رحمت گردون گریست باری
ای من غلام رویت گر میکنی قبولم
پیش من این غلامی آزادگی است باری
یاران بکامرانی مرد غمت نبودند
اهلی بنامرادی مردانه زیست باری
***
1356
بردی دلم اگر چه ندارم شکایتی
دل باز ده که با تو بگویم حکایتی
ما بنده ی توییم چرا بیعنایتی
کس دل به بندگی ننهد بی عنایتی
از درد دل نهایت کارم پدید نیست
درد دل است این که ندارد نهایتی
از آب خضر و آتش موسی غرض تویی
هر کس کند زقصه ی حسنت روایتی
جز ما که جان بمهر تو دادیم بیگناه
از جرم دوستی نکشد کس جنایتی
پیش تو در حمایت بخت است هر که هست
هرگز نکرد بخت بد ما حمایتی
اهلی دل از وفای تو و بخت خود برید
لیکن هنوز میکشدش دل سرایتی
***
1357
خوشیم با ستم و محنتی که میخواهی
سگ توییم بهر صورتی که میخواهی
زمانه خصم و اجل در کمین تو هم برخیز
که نیست بهتر ازین فرصتی که میخواهی
دلا مجوی ازین بحر قطره ی رحمت
که زحمت تو بود رحمتی که میخواهی
به یاد لعل لبش خون زدیده بار که بخت
بخون دل دهد آنشربتی که میخواهی
بهشت، صحبت حوری وشان بود ایشیخ
زدر درآ و به بین جنتی که میخواهی
براه کعبه چه حاجت که خونخوری اهلی
زکوی میکده جو حاجتی که میخواهی
***
1358
تو مرا اگر نبخشی من و کنج نامرادی
نفسی غم تو بهتر که هزار ساله شادی
همه عاشقند یارب چه بلاست این که ما را
همه حسرتست و حرمان همه رنج و نامرادی
بتو حال خود چه گویم که بحال کسی نیفتی
غم کس کجا شناسی تو که دل بکس ندادی
بشناس قدر خود را به پری مشو مقابل
چه پری که گر بدانی زفرشته هم زیادی
چو تو ایسواد دیده نشدی غبار راهش
برو از نظر چو اشکم که زچشم من فتادی
ببلا بساز اهلی که بکوی نازنینان
چو لب از وفا گشودی در صد بلا گشودی
***
1359
ایکه بقتل عاشقان مست و خراب میروی
وه که چو عمر بیوفا خوش بشتاب میروی
چند بعشوه گوئیم راست بگوی حال خود
راست مپرس جان من ورنه بتاب میروی
مرغ سحر بروی گل جام صبوح میکشد
نرگس مست را بگوی چند بخواب میروی
روی چو روزت از صفا شب نگذاشت در جهان
جز نفسی که همچو مه زیر نقاب میروی
اهلی اگر تو عاشقی مست بخون خویش شو
چند ببزم دیگران بهر شراب میروی
***
1360
صوفی اگر حریف ما بهر شراب میشوی
تا نچشیده یی برو ورنه خراب میشوی
بسکه چو باده خون ما شب همه شب همیخوری
چون گل تازه صبحدم مست شراب میشوی
ایکه طبیبی از سرم بگذر و حال من مپرس
آتش من بهم مزن ورنه کباب میشوی
از هوس لبش دلا، تشنه مشو نفس نفس
گرچه زگریه دمبدم غرقه در آب میشوی
اهلی شو خدیده گو از در نیکویان برو
ورنه چو اشک خود خجل از همه باب میشوی
***
1361
گر بغم شادی زعشقش شادمانیها کنی
ور بناکامی ببسازی کامرانیها کنی
سرنهی بر آستان دوست هرگز کز وفا
چونسگان عمری بکویش پاسبانیها کنی
پیش آنشاه بتان گر لاف نادانی زنی
به که اظهار کمال و نکته دانیها کنی
من نرنجم هرگز از بیمهریت ای آفتاب
گر چه با دشمن برغمم مهربانیها کنی
طوطی جان را کنی زآیینه ی رخ صید خود
خاصه کز شکر لبی شیرین زبانیها کنی
قصه کوته کن شهید عشق شو اهلی چو من
تا کی از فرهاد و مجنون قصه خوانیها کنی
***
1362
ای بلعل شکرین چشمه حیوان کسی
هر که مشتاق تو باشد چکند جان کسی
از نمکدان دهانت جگرم میسوزد
چند از شوق تو سوزد دل بریان کسی
اینچه ابرو و چه چشم اینچه دهان و چه لبست
از تو چون سیر شود دیده حیران کسی
ای چه خورشید فلک بر افق بخت بلند
کی ترا غم بود از اشک چو طوفان کسی
گر تو شمشیر کشی دست من و دامن صبر
نرسد دست فقیران بگریبان کسی
خبر از داغ دل سوختگان کی دارد
او که آگه نشد از ناله ی پنهان کسی
اهلی از ماه جبینان تو بمعراج وصال
کی رسی تا نزنی دست بدامان کسی
***
1363
کاشکی فرق سرم فرش سرایت بودی
تا شب و روز رخم در کف پایت بودی
لذت زخم تو از راحت مرهم بیش است
کاش بر من همه دم زخم جفایت بودی
کاش جان بلبل باغ تو شدی تا همه وقت
در تماشای رخ روح فزایت بودی
ای پریرخ مه نو ابروی شوخ تو ندید
ورنه دیوانه و انگشت نمایت بودی
آنچه من یافتم از حسن تو گردیدی خلق
هر دو عالم همه یکبار فدایت بودی
اینهمه حشمت و خوبی که خدا داد بتو
جای آنست که رحمی بگدایت بودی
اهلی از دعوی یاری بدرش جای نبود
گر سگش میشدی آنجا همه جایت بودی
***
1364
با همه لطف و با منت اینهمه نازو سرکشی
با همه کس خوشی چرا با من خسته ناخوشی
غیر مرا که سوختی با همه ساختی به مهر
آب حیات مردمی در نظر من آتشی
ایدل و جان عاشقان گرم مران که خلق را
دل نبود بجای خود تا تو فراز ابرشی
بی غم جانگداز تو شاد نیم بزندگی
شادیم از تو بس بود این که مرا بغم کشی
پرتو حسن روی تو شمع فلک خجل کند
چون کنم آفتاب من وصف رخت به مهوشی
گرچه تو مست قربتی شکر خدا کن ایملک
کز می عشق آنصنم چاشنیی نمی چشی
اهلی اگر نشسته یی دست زخود مجو لبش
کاب حیات بخشدت پاکدلی و بیغشی
***
1365
ای زجان شیرین تر و زیباتر از حور و پری
من چگویم جان من از هر چه گویم بهتری
آب حیوانی چو پیش چشم من استاده یی
ور خرامی جان من از آب حیوان بگذری
گر زلعل آتشین یکجرعه افشانی بخاک
مرده را خون در رگ افسرده در جوش آوری
جام زر دادی بغیر و خون دل دادی بما
ایگل رعنا تو با هر کس برنگ دیگری
سوی اهلی میکنی گاهی نگاه از چشم مست
باشد از روی کرم یکره بسویش بنگری
***
1366
می خور که در سرای جهان نیست محکمی
باد است چون حباب درین خانه خرمی
می خور که سنگ حادثه خواهد شکستنت
گر شیشه سپهری و گر ساغر جمی
ساقی بیا که دیو اجل در سرای ماست
صد گونه چاره ساخته بیچاره آدمی
گر در وجود ماست شکستی چو مه چو غم
خورشید عشق را نرسد ذره یی کمی
ای مرهم دل از سرما سایه وامگیر
کافاق سر بسر همه زخم و تو مرهمی
دردی زپیر میکده ساقی بما رسان
چون ما سگ دریم و تو در خانه محرمی
در وادیی که هر چه بود سنگ فتنه است
اهلی سگ توام که عجب مست و بیغمی
***
1367
گر بود یوسفش گرانجانی
بگرانجانی خود ارزانی
وقت آن خوش که از سبکروحیست
همچو ساغر گشاده پیشانی
تا نگردد زگریه دیده سپید
نشکفد نوبهار روحانی
ایگل از خود ملاف کان عارض
گر به ببینی ورق بگردانی
هر که خود را نکشت روز وصال
میکشد آخرش پشیمانی
از سر زلف یار رشته ی صبر
گم کنی هر دم از پریشانی
اهلی از هجر دل بمردن نه
مرده بهتر که زنده درمانی
***
1368
از خون دیدها شد کوی تو لاله زاری
بس دیده خاک ره شد کو چشم اعتباری
از جلوه های امکان چندانکه نقش بستم
صورت نبست در دل شکل تو گلعذاری
آینیه ی جمالت هر چند سوخت جانم
هرگز مباد او را بر دل زمن غباری
شادم که رشته ی جان شد دام صحبت تو
کی بهتر از تو افتد در دام من شکاری
هر چند بار جورت جان سوخت عاشقانرا
گر بر کسست ناخوش ما را خوشست باری
خلق از هوای عالم در دست باد دارند
خوش وقت آنکه دارد در دست زلف یاری
اهلی زسنگ خوبان کنج لحد حصارست
آسوده شو که نبود زین خوبتر حصاری
***
1369
ای آب حیوان کاتشم از لعل نوشین میزنی
گر یک نفس پیشت زنم بر چهره صد چین میزنی
چون آفتابی مهربان با جمله ذرات جهان
با من که دارم مهر تو دایم دم از کین میزنی
شیرین چه باشد پیش تو صد جان شیرین میدهی
آندم که شکر خنده یی از لعل نوشین میزنی
گر شیخ صنعان را بود ترسا بتی رهزن چه شد
تو بت مسلمانزاده یی آتش چه در دین میزنی
آزار مردم میکنی تا من بمیرم از حسد
دایم سگان خویش را سنگ از پی کین میزنی
صید دل مسکین من گر ننگ میداری چرا
هر دم زمژگان ناوکی بر جان مسکین میزنی
اهلی چو آهوی ختا کلک تو ریزد نافه ها
روشن شد از کلکت که دم زانزلف مشکین میزنی
***
1370
باز دل میبردم عشوه ی سرونازی
ناخنی باز بدل میزندم شهبازی
مرغ دل سرو قدی جست و زطوبی بگذشت
طاهر همت ما کرد عجب پروازی
کی شود همنفس و همدم ارباب وفا
سرو نازی که نگاهی نکند بی نازی
ایکه چشم تو زند مرغ دل صید به تیر
کس چو چشم تو ندید آهوی تیراندازی
عاشقان در قدمت مور صفت کشته شدند
صد هزاران که نیامد زیکی آوازی
اهلی از شمع محبت کسی افروخت چراغ
که چو پروانه سرمست بود جانبازی
***
1371
ایسرو اگر این سوخته را دست بدادی
جانرا چو گلی در کف دست تو نهادی
گر بوی ترا یوسف مصری بشنیدی
سر بر زدی از خاک و بپای تو فتادی
حسن تو پسر گر شدی از روز ازل فاش
بی عشق کس از ما در ایام نزادی
گر عقد محبت دل ما با تو نبستی
چشم تو در فتنه برویم نگشادی
در گلشن فردوس که کوثر دهدش آب
هرگز زتو خوشتر ندمد نخل مرادی
بر خاک نهادم به ادب پیش سگت روی
در روی زمین نیست چو من خاک نهادی
اهلی است غلام تو و هیچش نکنی یاد
بدبخت غلامی که نیرزید به یادی
***
1372
دلا، با شمع خویشت در نگیرد گریه و زاری
اگر آتش بجای اشک گرم از دیده میباری
مگر با جلوه ی رفتار او طاوس دعوی کرد
که بر طاوس میخندد به قهقه کبک کهساری
زدی تیری بغیر ایمه مرا آن از تو بر دل بود
عجب گر جان برم زینغم که زخمی خورده ام کاری
شهید عشق اگر بردار گردد دولتی باشد
بیا باشد کزین دولت مرا محروم نگذاری
تو مست خواب خوش شبها چه دانی حال بیداران
مگر احوال ما داند سگ کویت به بیداری
مگر روز قیامت باز گویم آنچه من دیدم
شب هجران زتنهایی و بیداری و بیماری
نظر بازی مکن بر روی خوبان دو کون ایدل
که اینجا شرمساری بینی و آنجا گرفتاری
بصد خون جگر فرهاد اگر در کوه راهی کرد
تو همت پیشه کن اهلی که کوه از پیش برداری
***
1373
مستی و غم از طعن بداندیش نداری
آه از تو که یکذره غم خویش نداری
پیش همه از خنده نمک چند فشانی
گویا خبری زین جگر ریش نداری
مهرست و وفا کار تو با خلق ولیکن
جز ناز به بخت من درویش نداری
هر لحظه بزخم دگرم سینه کنی ریش
کو تیر جفایی که تو در کیش نداری
آیینه ی حسنت دل اهلی است نگهدار
باید که جز این آینه در پیش نداری
***
1374
نظری فکن که دارم تن زار و روی زردی
لب خشک و دیده ی تر دل گرم و آه سردی
تو که آفتاب حسنی چه غمت زخاکساران
که بدامن تو هرگز ننشسته است گردی
غم جان خسته ی ما نخورد طبیب جانها
مگر این طبیب ما را بدهد خدای دردی
دل خسته زخم هجران به هلاک کرد درمان
اگر این دوا نبودی دل ریش ما چه کردی؟
سر آنحریف گردم که بخون خویش رقصد
نه چو گرد باشد بره تو هرزه گردی
که رسد بخضر و عیسی برسان بما خدایا
نفس حیات بخشی قدم جهان نوردی
تو بسعی خویش اهلی نشوی قبول دلها
مگر آنکه بر تو افتد نظر قبول مردی
***
1375
صوفی تو نیی صافی از عشق چه میلافی
کاین عشق نمی بندد بی آینه صافی
خوش آنکه طبیب من آمد بسر خسته
میداد زلب شربت میخواند هوالشافی
گفتم که تو چون عیسی گر مرده کنی زنده
حاجت بدعا نبود هر چند بود کافی
مشتاقترم هر دم ساقی به می وصلت
بر تشنه ی مستسقی دریا نبود وافی
اهلی به نسیم خود دل زنده کنش چون تو
هم گلبن مقصودی هم گلشن الطافی
***
1376
ایگل که غم عاشق مدهوش نداری
تا چند بنالیم و بما گوش نداری
افسرده دل امشب من از آنم که تو ایشمع
از گرمی می سر خوشی دوش نداری
ایطوطی دل آینه ات چون نبود صاف
فهم سخن از آن لب خاموش نداری
دوش از غم دل سوخت مرا شمع صفت اشک
امشب چه شد ایگریه که آن جوش نداری
چون آدمیان مست نیی ای پری از عشق
زان با سگ او دست در آغوش نداری
هوشی و دلی میطلبد قصه ی عشقش
اهلی چکنم من که تو خود هوش نداری
***
1377
رفتی و چراغ ستم افروخته کردی
دیدی که چه با روز من سوخته کردی
کشتی بجفا شهری و از درد رهاندی
درد همه در جان من اندوخته کردی
از خون اسیران نشود سیر سگ تو
اکنون که بخون منش آموخته کردی
تا باز کجا میروی امشب به شبیخون
کز آتش می شمع رخ افروخته کردی
اهلی چه گشودی برخم ماه و شان باز
چشمی که بصد خون جگر دوخته کردی
***
1378
گر درد من سر از دل فرهاد بر زدی
بر سنگ تیشه کی زدی از غم بسر زدی
مجنون چو من اگر جگرش سوختی زعشق
آتش زبرق آه به آفاق در زدی
آنشمع اگر زچهره برانداختی نقاب
پروانه را مجال ندادی که پر زدی
گر حکم داشتی چو سلیمان دلم بباد
از ملک خاک خیمه بملک دگر زدی
هر زخم ناوکی که زد آنشوخ بر دلم
راحت فزود کاش ازین بیشتر زدی
یکشب اگر رقیب شدی دور از آن پری
فریاد چون سگان همه شب تا سحر زدی
اهلی گر آن مسیح نفس نام بردی اش
بعد از هزار سال سر از خاک برزدی
***
1379
دولت اگر مدد کند گلبن باغ من شوی
پای بچشم من نهی چشم و چراغ من شوی
پنبه ی داغ سینه ام مرهم دل نشد مگر
با تن همچو برگ گل مرهم داغ من شوی
بوی نسیم گل کجا تازه کند دماغ ما
هم مگر از شمیم خود عطر دماغ من شوی
بهر فراغ دل ترا بینم و این ملال تست
وه تو ملول تا بکی بهر فراغ من شوی
گفت به خنده آن گلم اهلی اگر چه عاشقی
گر بپری از این چمن بلبل باغ من شوی
***
1380
از جهان این بس که نانی خشک و آبی خوش کنی
وانگهی در گوشه یی افتی و خوابی خوش کنی
گنج قارون صرف راه کعبه کردن هیچ نیست
سعی آن کن تا دل و جان خرابی خوش کنی
ساقیا شاید که جرم می زدن عفوت کنند
گر دل مخموری از درد شرابی خوش کنی
عیش پنهان خوش بود من نیز رخصت میدهم
گر توانی کز نکویان انتخابی خوش کنی
ایخوش آنساعت که خندد شمع من اهلی و تو
چون سپند افتی در آتش اضطرابی خوش کنی
***
1381
دشنام تلخ کز لب چون شکرم دهی
گویی که شربتی زمی کوثرم دهی
تلخ است بیتو زندگی من مگر که تو
از وصل خویش زندگی دیگرم دهی
مستسقیم من و تو طبیب زلال وصل
چندانکه بیشتر طلبم کمترم دهی
ای من سگ تو درد سفالی کرم کنم
من کیستم که باده زجام زرم دهی
طوطی صفت طمع نکنم کز شراب لعل
مستم کنی و در شکرستان سرم دهی
خواهم که یکنفس بنشینی برابرم
ساقی شوی زنرگس خود ساغرم دهی
لب تشنه ام چو اهلی و از جرعه لبت
یکقطره زآن به است که صد گوهرم دهی
***
1382
تو گر بخاک شهیدان گذار باز آری
هزار گمشده را زان دیار بازآری
مرا چو سبزه پژمرده ایسحاب کرم
چه شد برحمت خود گر بکار باز آری
زهجر روی تو جان بیقرار شد بازآی
مگر که جان مرا با قرار باز آری
هر آهوییکه شکارت نشد زحسرت سوخت
در آن هوس که تو رو در شکار باز آری
بروزگار جوانی و کام دل ای پیر
کجا رسی مگر آن روزگار باز آری
جهان بهار و خزانش بسیست لیک تو کی
خزان پیری خود را بهار باز آری
غبار دل ببری پیش گلرخان چون باد
که گر غبار بری هم غبار باز آری
چو سرو ناز تو اهلی کنار کرد از تو
بآب دیده کیش در کنار باز آری
***
1383
ایکه در آیینه بینی روی و ناز افزون کنی
آه اگر خود را بچشم من ببینی چون کنی
پنجه ی صبر مرا هر چند برتابی به جور
کی عنان قهر خود از دست من بیرون کنی
شیوه ی شیرین نهان میداری از ناموس خود
ورنه از یک خنده صد فرهاد را مجنون کنی
از تو زان نالم که گه گاهی دل ریش مرا
مرهمی بخشی ززخم دیگرش پرخون کنی
از لب لعل تو اهلی در خمار غم بسوخت
هم مگر معجون دردش زان لب میگون کنی
***
1384
سوختم چند چو برق آیی و چون باد روی
من بصد فتنه گرفتار و تو آزاد روی
میکنی جور و جفا تا نکنم یاد تو لیک
تو نه آنی که بجور و ستم از یاد روی
مردم از ناله مردم بکسان جور مکن
هم مرا سوز اگر از پی بیداد روی
ایخوش آندم که چو بازیچه ی طفلان گشتم
سوی من خنده زنان آیی و دلشاد روی
از پی پرسش اهلی چه کنی رنجه قدم
ترسم آزرده زبس ناله و فریاد روی
***
1385
سوخت دل از ناله ام چند خروشد کسی
مرگ بجان میخرم کاش فروشد کسی
بیخ من و کوهکن کوشش بی بخت کند
آدمی از سنگ نیست چند بکوشد کسی
آینه ی حسن تو زنگ زدل میبرد
حیف بود کز رخت دیده بپوشد کسی
تلخ بود بی تو می زهر بود گر خورم
آب حیات ای پسر بیتو ننوشد کسی
مانع اهلی مشو گر بخروشد زغم
دل مخراش از ستم تا نخروشد کسی
***
1386
پیش سگت چون اشک من لافد زمردم زادگی
کاینجا بود شرط ادب مسکینی و افتادگی
آیینه با رخسار تو خود را مقابل چون کند
عکس رخت بازی دهد آیینه را از سادگی
جان تا نسوزم پیش تو ننشینم از پا همچو شمع
تا زنده ام در خدمتت دارم بجان استادگی
از مطرب و ساقی و می بزمت به از جنت بود
در جنت اسباب طرب نبود بدین آمادگی
اهلی چه در بند غمی آزاده همچون سرو شو
کزهر چه در عالم بود خوشتر بود آزادگی
***
1387
سوختم شمع صفت تا شدم آتش نفسی
بی دل گرم نخیزد دم گرمی زکسی
گر دل سوخته زان لب دهیش کام چه کم
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی
پیش از آن بگسل از اغیار که مردم گویند
حیف از آنگل که در آویخت بهر خار و خسی
طمع وصل تو خامیست ولی شمع صفت
می پزم در دل ازین آتش سودا هوسی
گر دل از سینه صد چاک فغان کرد مرنج
کاین نه مرغیست که خاموش بود در قفسی
پیش او کشته شوم گر پس صد سال بود
مهلتی نیست درین قافله جز پیش و پسی
چهره ی زرد تو اهلی چکند دوست ولی
برگ کاهی بود از مردم درویش بسی
***
1388
گشاد خنده زنان چشم بر من آفت جانی
چه خنده یی چه نگاهی چه نرگسی چه دهانی
بچهره شمع فروزی بعشوه مرد گدازی
عجب ملیح بیانی غریب چرب زبانی
رخی چه نازک و دلجو قدی چه چابک و رعنا
نه رخ که ماه تمامی نه قد که سرو روانی
کجا ملاحت لیلی کجا حلاوت شیرین
ازین شکر دهنی فتنه یی بلای جهانی
خموش اهلی ازین نکته تا کسی نبرد پی
که داد این سخن آشنا غریب نشانی
***
1389
چه سر پیش آری و با خود مرا همراز گردانی
بلب چندم رسانی جان و دیگر باز گردانی
بخون من چه دشمن را اشارت میکند چشمت
هلاک صد چو من این بس که چشم از ناز گردانی
زمستی دوست از دشمن نمیدانی از آن با غیر
سخنگویی و روی از عاشق جانباز گردانی
اگر افسانه ی عشقت بپایان آورم صد ره
چو گویی یکسخن دیگر همان آغاز گردانی
چو بلبل از خزان هجر اهلی بسته لب تا کی
بیا ایگل که تا بازش سخن پرداز گردانی
***
1390
همه جانی از لطافت همه عمر و زندگانی
بکه نسبتت کنم من که بهیچکس نمانی
بسماع چون درآیی من و صد هزار چون من
همه جان در آستینها که تو دست برفشانی
زکمال لطف اگر جان بدرون دل کند جا
تو درون جان نشینی که لطیف تر زجانی
زحیات خود ملولم بکشم بیک نظاره
نه زراه خشم لیکن بطریق مهربانی
شدم آنچنان چو مجنون بخیالت ایپری گم
که اجل بسوی من ره نبرد زبی نشانی
تو بلب مسیحی اما نفسی که زنده ام من
مکشم بناز و بنشین پس ازین دگر تو دانی
زجفای یار اهلی چه زبان کشی چو بلبل
که هزار چون تو آنگل بکشد به بیزبانی
***
1391
اگر چه چشم منی همنشین اغیاری
چه نور دیده گلی در میان صد خاری
نگویم آنکه خریدار یوسفم حاشا
که خود فروش زند لاف این خریداری
اگر بصد روی ره چو کوهکن در عشق
نه بیستون که فلک را زپیش برداری
دلا بسوز که ننشیند آتشت چونشمع
بیکدو قطره که گاهی زدیده میباری
تو گر بدیدن خوبان نمیروی از جا
نه آدمی بحقیقت که نقش دیواری
بوصل دوست رسی آنچنانکه دل خواهد
گر اختیار چو اهلی زدست بگذاری
***
1392
گر به بتخانه درآیی و موافق باشی
به که در قبله کنی روی و منافق باشی
جیب جان چاک کند صبح و دم از مهر زند
اگر اینکار کنی عاشق صادق باشی
عاشق از خود چه برون رفت بمعشوق رسید
وین نیابی مگر آن وقت که عاشق باشی
پایه ی دار فنا مرتبه ی مردان است
سعی آن کن که بدین مرتبه لایق باشی
حسن عذرا نه که با لاله عذاران نبود
همه عذراست هر آنگه که تو وامق باشی
تا تو در بند سری از همه کس پست تری
زیر پا سر چو نهی بر همه فایق باشی
اهلی این خرقه بینداز که زنار دروست
پیش از آنروز که رسوای خلایق باشی
***
1393
بیا که میکشدم درد آرزومندی
طبیب درد منی در بمن چه می بندی
مرا گزیر چو از بندگی میسر نیست
ترا گزیر نباشد هم از خداوندی
زبسکه غیرت حسنت غیور کرد ایشمع
زبرق حسن خود آتش بعالم افکندی
گهی چو سرو زدی ریشه در دل و جانم
که خار خار امیدم زبیخ برکندی
اسیر هجر ترا آرزوی مردن خویش
چو آرزوی خلاصی است در دل بندی
عجب مدار جدائی یوسف از یعقوب
بکوی عشق چه بیگانگی چه فرزندی
هزار تجربه کردیم و عاقبت اهلی
علاج ما شکری بود از آن لب قندی
***
1394
چو به تیغ کین زخشمم بسر رکاب آیی
بخدا که پیش چشمم به از آفتاب آیی
همه دم چو برق تازی بسرم چه گرمیست این
که بقتل بیگناهی بچنین شتاب آیی
زسرشک از آن کنارم همه دم پر آب باشد
که تو نوغزال گاهی بکنار آب آیی
تو که گنج حسن و نازی چه شود اگر زمانی
بز کوة حسن و خوبی سوی این خراب آیی
من مفلس گدا را بخیال هم نگنجد
که در آیی از در من مگرم بخواب آیی
طمع ایحریف کم کن ببتان که مست نازند
مگر آنکه سوی ایشان بدلی کباب آیی
سر کوی دوست اهلی زشماره ی شهیدان
نه قیامتیست آنجا که تو در حساب آیی
***
1395
خورشید صفت با همه کس مهر نمایی
چون تیغ زنی از سر کین سوی من آیی
تا واقف حالم بدهم جان بتو کز شوق
من خویش فراموش کنم چون تو بیایی
باشد که بچینیم گلی از چمن وصل
امروز که سرمستی و در عین صفایی
آن آینه رویی تو که از صیقل ابرو
زنک از دل و گرد غمم از جان بزدایی
من طایر گلزار بهشتم زغم آزاد
از سنبل کاکل تو مرا دام بلایی
هرگز نفتد بر سر من سایه ی بختی
عنقا شدی ایطایر اقبال کجایی
اهلی اگر آن بت نظری با تو ندارد
غم نیست مگر غافل از الطاف خدایی
***
1396
بناوکی که مرا رخنه در درون کردی
کدورت همه عمر از دلم برون کردی
تو سرو ناز که گل را بناز میبویی
کجا بری دل ما را که غرق خون کردی
چو گل بخرمن عمر که خواهی آتش زد
که نوبهار رخ از باده لاله گون کردی
رهم بسلسله ی زلف چون نمیدادی
مرا زبهر چه سر حلقه جنون کردی
دلم که شهره ی عالم به نیک نامی بود
فسانه ی همه شهرش بیک فسون کردی
درین چمن همه جامیست ایفلک چونست
که جام نرگس مخمور سرنگون کردی
ز دام هجر بمردن رسیده ام اهلی
مگو که چون برهاندت بگو که چون کردی
***
1397
باشد ایدل همدمان دوست یار خود کنی
تا بدام صحبتش روزی شکار خود کنی
ایکه با یاران بعشرت برده یی عالم زیاد
وه چه یاد از عاشق امیدوار خود کنی
آه از آنشادی که ناگه از درم آیی درون
بعد از آن کم ناامید از انتظار خود کنی
آرزو دارم که گاهی بگذری بر خاک من
گر چه میدانم که ننگ از خاکسار خود کنی
با حریفانت قرار وصل و اهلی بیقرار
شاید ارهم رحمتی بر بیقرار خود کنی
***
قصاید
1
در توحید و حکمت و موعظه گوید
به شکر حق که کند شکر حق ستایی را
کسی چه شکر کند نعمت خدایی را
چه کبریاست ندانم زملک تا ملکوت
چه فسحت است و فضا ملک کبریایی را
کمال حکمت او میکند بنات نبات
در امهات زمین نطفه سمایی را
برای روشنی خانه دل از دیده
نهد براه نظر چشم روشنایی را
خطی کشیده بناگوش گلرخان از مشک
که گوشمال دهد نافه ی ختایی را
دهد به گوش چو گل شیوه ی سخن چینی
به مرغ ناطقه بخشد سخن سرایی را
زباغ عارض خوبان بصد دل هر سو
نهد زسنبل مو دام دلربایی را
به دلگشایی بلبل برآورد از خاک
گلی که آب دهد باغ دلگشایی را
به شهد حکمت او از پی شفاء الناس
طبیب نحل برد مرهم شفایی را
فتیله مه نو را چراغ بدر کند
به شمع مهر دهد نور مه فزایی را
به ذره چهره ی کاهی دهد زپرتو مهر
به آفتاب دهد مهر کهربایی را
کسی که بر در او دولت گدایی یافت
کجا بشاهی عالم دهد گدایی را
بملک هر دو جهان غیر او ندارد راه
که غیر ازو نسزد ملک پادشاهی را
بزرگوار خدایا به مبتلایان ده
که جز تو نیست دوا درد مبتلایی را
طبیب اگر بدهد داروی شفابخشی
شفا دهی تو دهی داروی شفایی را
تن شکسته اگر مومیایی اش سودست
به دل شکسته چکارست مومیایی را
به پیش تیر قضای تو چاره جان سپرست
سپر چکار کند ناوک قضایی را
دلا زچون و چرا دم مزن درین مشهد
که راه نیست دراو چونی و چرایی را
سجود قبله ی جان کن بدوست روی آور
چه رو بخاک نهی سجده ی ریایی را
ترا بقدر قدم کعبه سرفراز کند
چه عذر لنگ بیاری شکسته پایی را
صفای کعبه چه خواهی دلت چه دریابد
نخست از آینه بزدای بی صفایی را
براه کعبه ی ان سر به جای پای بنه
رو مدار زپا عذر ناروایی را
به بین عزیزی تقوی که نفس خویش بزر
فروخت یوسف و نفروخت پارسایی را
زنفس بد نشوی مطمئن که در خوابست
که اژدها نکند ترک اژدهایی را
مرو بخواب که دزدان چه کاروان گیرند
دگر بخواب نبیند کسی رهایی را
مگیرانس چو وحشی بخویش و بیگانه
بهیچکس مگشا چشم آشنایی را
نهفته میر درین دار ملک و چون منصور
به دار جلوه مده نقش خودنمایی را
زمرگ غم نخورد هر که ترک خویش کند
که مرگ عید بود عاشق فدایی را
زما و من بگذر زانکه قدسیان گویند
که خاکیان بچه دعوی کنند مایی را
زفقر هر که غنی شد زغیر مستغنی است
چه احتیاج به غیر است کیمیایی را
برای دام گدایی گرفتم ای عباس
هزار رخنه کنی این کهن قبایی را
زحرص سیر نگردی اگر بدام آری
بجای مرغ هوا ذره ی هوایی را
تو در سرای جهان چون نکرده یی کاری
چه مزد میطلبی نقد آن سرایی را
گل جوانیت از یاد برده چون بلبل
خزان پیری، و امید بی نوایی را
تو مرده دل که شوی زنده از دم نایی
عجب که صور نخوانی صفیر نایی را
مخور شراب که پوشد غمت نه دفع کند
بخور صیقل می زنگ غم زدایی را
مکن بآب بقا تکیه هم که باد فنا
سرشته است در او گرد بی بقایی را
هزار سال وفا عمر نوح اگر چه نمود
نمود عاقبت الامر بی وفایی را
توهم زشعر مزن لاف اهلی و بشناس
کمال انوری و سعدی و سنایی را
اگر چه گوهر مخزن باسم و تاریخ است
که میخرد بجوی؟ این در بهایی را
بزرگوار خدایا زلطف خود برما
مگیر هرزه درایی و هرزه رایی را
اگرچه خدمت ما نیست در خور رحمت
زما دریغ مکن رحمت عطایی را
***
2
در مدح میر عفیف الدین گوید
تا آتش خور تافته برج سرطانرا
همچون شرر آتش زده ذرات جهانرا
خورشید جهان سوخت مگر کاتش دوزخ
از چشمه ی خورشید برون کرده زبانرا
شد فاخته ی سوخته خاکستر و آنهم
زان مانده که نبود حرکت باد وزانرا
روغن شده یکسر عرق و شمع صفت زان
خط خط بدن از آبله نازک بدنانرا
آتش زهوا یارد از آن بر سر آتش
باران شرر آمد همگی ابر دخانرا
در راه هوا همچو شب از تابش خورشید
آتش زده دود نفس سوختگانرا
چون برق بجز در جگر چاک نیابند
آبی که حرارت بنشاند عطشانرا
از زحمت خورشید بشب گر دهدش دست
تا حشر زمین بند کند پای زمانرا
از بسکه بخارات زمین آمده در جوش
کف آمده چون دیک بلب آب روانرا
پروانه صفت تابش شمع فلکش سوخت
مرغیکه هوس کرد طریق طیرانرا
از گرمی خور دست چنارست گشاده
کز حق طلبد سایه ی خورشید جهانرا
عیسی زمان میر عفیف الحق والدین
کز لطف سخن آب دهد گلشن جانرا
آن عقل مجسم که کند غیب نمایی
آیینه ی رخسار یقین کرده گمانرا
نقاش خیالش به سر خانه ی ادراک
نادیده کشد صورت اسرار نهانرا
گر شرح دهد راز نهان هاتف غیبش
گوید که چه حاجت به بیان است عیانرا
چون کرده بیان قصه جانبخشی عیسی
از عجز عیسی گذرانیده بیانرا
لطف ازلی یافته بحر نعمش زآن
ملحق به محیط ابدی کرده کرانرا
از نافه ی مشکین نقط خط گذرانده
زآهوی ختایی قلم مشک فشانرا
ای کز شرف جد خود آن خاتم مرسل
مرسل کنی از خاتم خود مهر و نشانرا
گر کوه شود حلم تواش باز نیابد
در دل به گه زلزله رنج خفقانرا
در روی گل زرد کند چون گل رعنا
سعی تو بگلگونه مبدل یرقانرا
گر باد صبا همنفس لطف تو گردد
فیروزی نوروز دهد فصل خزانرا
گر منهی ضبط تو نبندد نسق کار
پوشد زرخ سودکشان چشم زیانرا
چون گوشه نشین غیر رگ و پوست نماند
گر خشم تو مالد بغضب گوش کمانرا
گر گفت حسودت که بود مثل تو مشنو
کز تاب و تب آرد بزبان این هذیانرا
بخت تو جوان و خردت پیر بود زان
سر بر خط رای تو بود پیر و جوانرا
ابر کرمت ریخت گهر بر زبر هم
چندانکه بخروار رسد کاهکشانرا
چون حاتم طی راست ضمان دامن لطفت
گیرند غریمان بدل خصم ضمانرا
خادم کند از خوان عطای تو بتعظیم
آرایش خوان دگران ریزش خوانرا
خلق تو برد وحشت طبع و عجبی نیست
با مردم اگر انس دهد شیر ژیانرا
اکنونکه فلک حلقه ی بگوشم شد ازین مدح
خواهم غزلی خواند چو در گوش کن آنرا
ای پسته زشور نمکت بسته دهان را
دل بهر تو بریان شده صد پسته دهانرا
شد چشم شهیدان تو در کاسه سر خشک
زان رشک که کردی نظری لاله ستانرا
ای مرهم دل چند گشاید پی تیرت
زخم دل من دیده ی خونابه چکانرا
خواهم که نظاره کنم از عکس تو ایشوخ
چشم دگر آیینه چشم دگرانرا
جان نیست گرامی بتو گر برنفشانم
ترسم که تحمل نکنی بار گرانرا
من پیش تو لب بسته ودل باز گشاده
از سینه ی چاکم در فریاد و فغانرا
وقت است که فریاد کنم از تو و سازم
فریادرس خود ملک امن و امانرا
ای مرتبه دان بکر حدیثم همه سحرست
وین سحر حلال است چو تو مرتبه دانرا
با سیرت و شأن تو کم است این صفت اما
کم وصف توان کرد چنین سیرت و شانرا
اکنونکه جوان شد زجمال تو جهان کاج
جان باز دهند انوری سوخته جانرا
تا عالم پیر از تو جوان بیند و گوید
باز این چه جوانی و جمالست جهانرا
آن یوسف عهد آمد و در وصف زلیخاست
این حال که نو گشت زمین و زمانرا
این شعر نکو میوه باغ دل من شد
زین میوه نکوتر نبود باغ جهانرا
طوطی صفتم فاخته خوان، تا تو بخوانی
این طوطی شیرین نفس فاخته خوانرا
بر خط غلامی چونی کلک تو دادیم
اهلی زمیان دل و جان بسته دهانرا
پرورده ی خوان تو شد و جز لب خوانت
انگشت گزیدست گزید ار لب نانرا
در مدح تو چون دست برآورده ام اکنون
خواهم بدعا دست برآرم همگانرا
یارب که چو خورشید بمانی که دوام است
در سایه ی لطف تو جهان گذرانرا
چندانت بقا باد که صد دور نماید
کیوان که به سی سال سرآرد دورانرا
***
3
در مدح قاسم پرناک گوید
زهی به تیغ شجاعت گرفته عالم را
حدیث جنگ تو جان تازه کرد رستم را
ابوالمظفر منصور قاسم پرناک
که جرعه نوشی جامت نمیسزد جم را
غمی نماند جهان را بیمن دولت تو
شکست شادی فتح تو لشگر غم را
هنوز اینهمه آثار صبح دولت توست
تو آفتابی و خواهی گرفت عالم را
ببارگاه تو سر بر زمین نهد ورنه
چه جای بر سر کرسی است عرش اعظم را
دمیکه قهر کنی چون قضای کن فیکون
مجال نطق نماند مسیح مریم را
تو شیر معرکه و اژدهای رزم گهی
صلابت تو جگر پاره کرد آدم را
زبرق تیغ تو بگداخت لشگر دشمن
چو آفتاب برآید چه تاب شبنم را
محیط قهر تو جوشید و بیم طوفان شد
زبسکه زلزله در دل فتاد زمزم را
حدیث رمح تو تا گفت باد در بیشه
گرفت لرزه چو نی استخوان ضیغم را
مبارزان ترا روز جنگ و سرمستی
زره بس اینکه پریشان کنند پرچم را
مریض قهر تو جایی رسید تلخی او
که همچو شهد خورد زهر ناب ارقم را
بروزگار تو ماتم نبود در عالم
بمرگ خویش عدو زنده کرد ماتم را
دل حسود ترا زخم بهتر از رحم است
که مرده دل نشناسد زنیش مرهم را
بدولت تو خلل کی رسد زگریه ی خصم
بکوه و دشت خرابی نمیرسد نم را
اساس قهر ترا گوهر عدو بشکست
زسنگ ژاله چه نقصان بنای محکم را
هر آن گدا که برد بهره یی زنعمت تو
گدای خویش کند صد شه معظم را
قیاس قدر تو کردن چه کنه باری شد
که راه نیست در آن پرده هیچ محرم را
نگین ملک سلیمان نشان قدرت بس
گواه مهر نبوت بس است خاتم را
بظاهر ارچه در آیین عیش میکوشی
بباطن آیینه یی بایزید و ادهم را
سپهر مرتبتا، گوش کن غم اهلی
تو فهم اگر نکنی اینحدیث مبهم را
بخدمت از همه بیشم بقدر از همه پس
چرا زیاد بری خدمت مقدم را
اگر نه لطف تو باشد طمع زکس نکنم
به نیم جو نخرم صد هزار حاتم را
همیشه تا چو رخ و موی نوخطان سنبل
نقاب لاله کند جعد زلف پرخم را
بهار عمر تو بادا شکفته تر هر دم
خزان غم نرسد این بهار خرم را
***
4
در مدح شاه اسماعیل گوید
رسید آن گل که می بخشد طراوت گلشن جان را
نسیمش برگرفت از خاک ره تخت سلیمان را
عزیزان هر طرف پویان که یوسف سوی مصر آمد
جوانان تهنیت گویان زهر سو پیر کنعان را
گذشت ایام بی برگی رسید آن نوبهار اکنون
که رشک از گلشن شیراز باشد باغ رضوان را
شه ایران و توران زان سوی شیراز رو آرد
که خاکش قبله ی حاجت بود ایران و توران را
اگر هر ذره ی این خاک خورشیدی شود شاید
که چشم التفات افتاد بروی ظل یزدان را
سپهر سلطنت خورشید عالم شاه اسماعیل
که چترش سایه بر سر افکند خورشید تابان را
سمند عرش فرسایش گذر بر ساحتی دارد
که زیر سم چو پای مور مالد فرق کیوان را
فضای کشور عالم چو عرض فسحتش نبود
کجا گنجایش خیلش بود این تنگ میدان را
چو زهر آلود زنبوری است تیر آهنین نیشش
که همچون خانه ی زنبور کرد از رخنه سندان را
زپای شحنه ی عدلش چو دست ظلم کوته شد
غم کاهی زباد فتنه نبود کشت دهقان را
اگر در گلشن عالم نسیم لطف او نبود
کجا سرسبزی جاوید باشد سرو بستان را
چنان پیرانه سر حد شریعت بسته در دلها
که راه فتنه در طبع جوانان نیست شیطان را
ألا ای آفتاب دین تویی آن مرکز دولت
که چون پرگار در گردش درآری چرخ گردان را
نهنگی چون تو در هیبت اگر چین بر جبین آرد
مجال دم زدن دیگر نماند موج طوفان را
زخیل بندگانت گر کهن زالی برون تازد
به مردی دست بربندد هزاران پور دستان را
عدو کی پنجه ی خورشید اقبال تو تاب آرد
کجا فرعون تاب آرد کف موسی عمران را
تو آن نوشیروان عدلی که در گلشن سرای دهر
فکندی طرح معموری بکندی بیخ طغیان را
پس از معماری عدل تو در این عالم ویران
نیابد کس بصد گنج گهر یک کنج ویران را
در ایام تو باغ دهر دارد حد فیروزی
بعهد گل کمال خرمی باشد گلستان را
زرشگ کلک زرپاشت گرهها در دل دریا
زدست زرفشانت رخنه ها در جان بود کان را
بقدر نعمت خوان تو نعمت خواره گر میبود
زمشرق تا به مغرب میکشیدی خوان احسان را
فروتر می نماید پیش تو چون عکس در دریا
فلک هر چند بالاتر برد فیروزه ایوان را
شها، گوش رضا چون گل بمن کن تا درین گلشن
غزل گویی بیاموزم زنو مرغ خوش الحان را
که گفت ای چرخ دور افکن زما آن آب حیوان را
بخون ما شهیدان تشنه کن ریگ بیابان را
زشوق کعبه ی وصلت چنان در خاک می غلطم
که از گل باز نشناسد تنم خار مغیلان را
مبند آن زلف کز آشفتگی حال دگر دارد
بحال خویشتن بگذار زلف عنبر افشان را
شود صد خرمن گل گر دو سنبل خوشه چین باشد
اگر جمع آورد زلف تو دلهای پریشان را
دلی بی درد هر غیری چه ذوق از شیوه ات یابد
مرا جان رخنه شد هرگه که دیدم لعل خندان را
زحسرت خشگ بر جا سرو چون صورت فروماند
اگر در جلوه ی ناز آوری سرو خرامان را
مرا از تاب خون خوردن گریبان چاک و بی دردش
گمان کز مستی می پاره می سازم گریبان را
تو چون فریادرس کس را بخواهی کشتن ای بدخو
بگوش شه رسانم من زبیداد تو افغان را
فلک قدرا، برفعت پایه ی قدر توزان بیش است
که ذیل مدحتت در چنگ عقل افتد ثنا خوان را
سخن پیش تو چون گویم که نطق معجز آثارت
بعجز افکنده هنگام فصاحت صد سخندان را
تو آن شاهی که از مدح تو اهلی جای آن دارد
که خاقانی گدای خویش سازد بلکه خاقان را
همیشه تا سخن سنجان دعا گوی شهان باشند
همیشه تا سخن گویند شاهان سخندان را
جهانبانی ترا باشد ثناگویی مرا باشد
که همچون من ثناگویی سزد زین سان جهانبان را
***
5
در منقبت امیرالمؤمنین علی علیه السلام گوید
ای جان همه جانها روح القدسی گویا
پنهان زنظر اما در دیده ی جان پیدا
در مکه در یثرب شاهنشه ذو موکب
در مشرق و در مغرب خورشید جهان آرا
عیسی فلک رتبت موسی ملک همت
دانا بهمه حکمت در علم نظر بینا
هم مهدی و هم حارث بی ثانی و بی ثالث
در علم نبی وارث عالم بهمه اشیا
هر کو به تو آمد کج شد از در حق مخرج
این نکته بود مدرج در سـر قدر حقا
از لطف تو شد مشرح معنی «انا املح»
مرغان اولی اجنح در گلشن تو پیدا
بر هر که نمائی رخ در عرضه زند شه رخ
بنمای رخ فرخ منصوبه ی ما بگشا
هر کو بتو رو آورد یا آنکه بمهرت مرد
از دست اجل جان برد در دنیی و در عقبا
آنکز تو نشد ملتذ دوزخ شودش مأخذ
مشکل که بود منفذ از دوزخ غم او را
شاهنشه دین حیدر شاهی که شعاع خور
بنوشته به کلک زر منشو ترا طغرا
خورشید جهان افروز بر تشنه لبان دلسوز
بخشنده ی جان امروز ساقی جنان فردا
آیینه عقل و حس گنجینه ی هر مفلس
آرایش هر مجلس آسایش جان ما
ایمظهر خلق خوش گر خصم شود سرکش
باد از عقب آتش در خاک تنش بادا
در حجت خاص الخاص نام تو برم زاخلاص
تا زهره شود رقاص در این چمن خضرا
بر جمله سجودت فرض لازم چو ادای قرض
خورشید فتد بر ارض در سجده تو صد جا
حرفی که نشد منقوط از داغ تو شده مسقوط
هرگز نشود مبسوط بی داغ تو دل قطعا
از هر چه شود ملفوظ ذکر تو بود ملحوظ
آنی که شود محظوظ از یاد خوشت جانها
ایشمع همه مجمع نور همه را مطلع
هم افضل و هم اشجع هم اعلم و هم اعلا
نرگس چو شقایق داغ دارد زحسد در باغ
کز سرمه کش ما زاغ شد نرگس او شهلا
ای در همه جا معروف از خلق و کرم موصوف
مهدی صفتی موقوف از غیب برون فرما
در قول و عمل صادق علمت بعمل عاشق
در حکمت و دین حاذق در علم و ادب دانا
بر هر دو جهان مالک و زهر دو جهان تارک
در راه حق ایسالک سالکتری از عنقا
مهر تو به جان و دل آمیخت در آب و گل
ما را همه الحاصل حاصل تویی از دنیا
هم آدم و هم خاتم خرم بتو در عالم
مقصود بنی آدم از عالم و ما فیها
دیدم از تو دم کشتن بخشیدن جان دشمن
جانی همه جسم و تن روحی هم سر تا پا
مهر تو دهد پرتو کاین زورق ماه نو
گردید سلامت رو بر جنبش این دریا
ای از همه حال آگه همراز نبی الله
با شاه رسل همره در منزل او أدنا
بی مدح علی اصلا نگرفت سخن بالا
اهلی تو پی مولا اهلی بشدی اهلا
یا رب به کمال وی کافروخت ازو هرشی
کاین نامه چو گردد طی جرمم بکرم بخشا
***
6
در ماتم شهید کربلا علیه السلام گوید
ماه محرم است و شد دجله روان زچشم ما
بهر حسین تشنه لب شاه شهید کربلا
تشنه لبان کربلا روی بخاک و تن بخون
ما پی آبروی خود خاک بر آبروی ما
با شهدای کربلا لاف وفا هر آنکه زد
گر نه شهید گریه شد مدعی است بیوفا
بسکه زآتش جگر گریه ی گرم می کنم
مردمک دو دیده ام سوخته شد درین عزا
از پی جیفه ی جهان خون حسین ریختند
لعنت حق بر آن سگان سگ نکند چنین جفا
گر چه سگ آشنا شود سگ صفت آشنا نشد
دوست نمی شود بکس دشمن آل مصطفا
روی فلک سیه شود کز چه به تیرگی کشید
چشم و چراغ فاطمه نور دو چشم مرتضا
وای بر آن دلی که او می طلبد و فاز چرخ
خاک بر آن سری که او تکیه کند بدینسرا
حلق حسین میبرد تیزی تیغ بی امان
جان حسن همی گزد تلخی زهر جانگزا
آنکه حسین میکشد دعوی دین چه میکند
شمر لعین روسیه شرم ندارد از خدا
هست حسین تشنه لب خضر کجاست در جهان؟
آب حیات مؤمنان تشنه جگر بود چرا
روز عزاست ای پسر سعی صفا چه میکنی
کعبه سیاه پوش شد رفت زمروه هم صفا
در غم ماتمی چنین جامه چه مرد و زن درد
زن بود آنکه در برش جامه نمیشود قبا
دشمن آل مرتضی پرده ی خویش می درد
پنجه ی شیر حق کجا روبه حیله گر کجا
نیش زنند دشمنان تیغ برآر یا علی
تا همه را فرو برد تیغ تو همچو اژدها
شکر که در زمان ما کار یزید آخرست
مهدی آخر الزمان تیغ کشیده در غزا
بنده ی اهل بیت شد اهلی از آن همیشه است
روی نیاز بر زمین دست امید بر دعا
یا رب اگر چه از گنه آینه تیره کرده ام
هم تو صفای سینه ده از دم شاه اولیا
***
7
در مرثیه شهیدان کربلا گوید
این نقد دل نثار شهیدان کربلا
چون خاک رهگذار شهیدان کربلا
طوری که قدر و منزلتش از فلک گذشت
سنگی است در مزار شهیدان کربلا
دین در حصار کعبه و از روی معنی است
صد کعبه در حصار شهیدان کربلا
آب خضر بپرده ی ظلمت نهفته چیست
گر نیست شرمسار شهیدان کربلا
گر خضر از حیات پشیمان شود رواست
کو نیست در شمار شهیدان کربلا
در چشم آفتاب کند خاک اگر رود
بر آسمان غبار شهیدان کربلا
طوفان نوح سر نزد از کربلا عجب
از چشم اشکبار شهیدان کربلا
طوفان آب اگر طلبی در کنار بحر
طوفان خون کنار شهیدان کربلا
گلگشت عاشقان همه در خون خود بود
اینست لاله زار شهیدان کربلا
در خون نشسته تشنه لبان تا که غم برد
ابری بگریه بار شهیدان کربلا
واحسرتا که دود برآمد بجای ابر
از جان دلفگار شهیدان کربلا
از جور عهد و از ستم کوفیان شوم
این فتنه شد دچار شهیدان کربلا
آخر شدند سگ صفت آنان که بوده اند
آدم باعتبار شهیدان کربلا
از روزگار شکوه دلا چند میکنی
بنگر بروزگار شهیدان کربلا
تا دست لطف حق چه نهد مرهم نهان
بر زخم آشکار شهیدان کربلا
استاده است ساقی کوثر می طهور
بر کف در انتظار شهیدان کربلا
یا رب بحق شاه رسل مصطفی که هست
بر فخرش افتخار شهیدان کربلا
یا رب بحق گنج کرم مرتضی علی
آن اژدها شکار شهیدان کربلا
یا رب بحق گوهر پاکیزه ی حسن
آن در شاهوار شهیدان کربلا
یا رب بحق عصمت زین العباد کوست
در دهر یادگار شهیدان کربلا
یا رب بحق باقر صابر مکان علم
آن مکرمت شعار شهیدان کربلا
یا رب بحق جعفر صادق امام دین
آن گنج باوقار شهیدان کربلا
یا رب بحق موسی کاظم سحاب لطف
آن ابر در نثار شهیدان کربلا
یا رب بحق شاه خراسان که نور اوست
شمع سر مزار شهیدان کربلا
یا رب بحق جود تقی مظهر کرم
آن نخل میوه دار شهیدان کربلا
یا رب بحق هادی دین نبی نقی
آن سرو جویبار شهیدان کربلا
یا رب بحق عسکری آنشهسوار دین
لشکرکش تبار شهیدان کربلا
یا رب بحق مهدی هادی کزو شود
جبر شکست کار شهیدان کربلا
کز آفتاب لطف باهلی نگر که هست
چو سایه خاکسار شهیدان کربلا
دارد امید آنکه بجنت درآردش
لطف تو در جوار شهیدان کربلا
***
8
در نعت سید المرسلین گوید
ما را چراغ دیده خیال محمدست
خرم دلی که مست وصال محمدست
هرگز نبست سایه ی او نقش بر زمین
کی نقش بندد آنکه مثال محمدست
مرغی که نامه ی احدیت بما رساند
مرغ ضمیر وحی مقال محمدست
معراج قدر بین که در اوج هوای عرش
پرواز جبرئیل به بال محمدست
نعلین اگر چه بر سر گردون زند هلال
در آرزوی صف نعال محمدست
فیض مسیح کز دم او مرده زنده شد
در گوش جان صدای بلال محمدست
حسن و جمال علم اگر یافت آفتاب
یک ذره زآفتاب جمال محمدست
هنگامه قیامت و غوغای رستخیز
حرفی زشرح جاه و جلال محمدست
تعریف حور و خوبی جنت که میکنند
وصف جمال حسن مآل محمدست
جبریل اگر چه طوطی وحی است و عقل کل
درمانده در جواب و سؤال محمدست
این حال بین که دم نزدند انبیا همه
در سر آن حدیث که حال محمدست
از مشک نافه بر دل خود داغ مینهد
یعنی خراب خوبی خال محمدست
دالیست تاج دولت دنیا و دین همه
وین دال بر کرامت آل محمدست
کسری که چون هلال بود طاق کسریش
از طاق ابروی چو هلال محمدست
قطب فلک که مرکز پرگار هستی است
یک نقطه از جنوب و شمال محمدست
کرد اختیار فقر و به فقر افتخار کرد
با آنکه گنج حق همه مال محمدست
مست کمال ساقی کوثر دو کون و او
با این کمال مست کمال محمدست
اثنا عشر که بحر کمالند هر یکی
سرچشمه شان محیط زلال محمدست
مهدی که از نهال وجود آخرین بر است
او نیز میوه یی زنهال محمدست
هر کس که از نعیم بهشتش نواله ایست
آن بخششی زخوان نوال محمدست
زد دیو نفس راهم و چشم شفاعتم
از مشرب فرشته خصال محمدست
هر کس بر آستان محبت سگ کسی است
اهلی سگ محمد و آل محمدست
***
9
در منقبت شاه نجف علیه السلام گوید
شاه نجف که هر دو جهان در پناه اوست
هر جا سری که هست همه خاک راه اوست
با مهر شاه هست نشانی که چون سهیل
بر هر که تافت رنگ عقیقی گواه اوست
بغض علی نشان بناگوش زردی است
با هر که هست فاش زرنگ چو کاه اوست
برهم زند چو عرصه شطرنج باد قهر
هر عرصه یی که جز اسدالله شاه اوست
زان گفت «او کشف» که دو گیتی نگاه کرد
گیتی نمای هر دو جهان یک نگاه اوست
تنها چراغ مه نبود شمع بر رهش
قندیل عرش سوخته بارگاه اوست
هر جا که هست سفر شاه است در میان
او پیر عالم است و جهان خانقاه اوست
نان جوین این خلف، آدم خرید باز
زان گندمی که این همه تخم گناه ازوست
طوفان چو نوح دید بکشتی پناه برد
او شد به منجنیق که طوفان براه اوست
نور علی اگر نشود رهبر یقین
صد چون خلیل راهزن اشتباه اوست
زان حسن و خال سبز و رگ هاشمی فتاد
یوسف دلش بچاه که دلها بچاه اوست
فقر علی طلب که سلیمان به تخت داشت
باد است هر سخن که نه تخت و کلاه اوست
امروز گر سپاه سکندر جهان گرفت
فردا به زیر سایه ی خیل و سپاه اوست
جمشید اگر بشاه و گدا پادشاه شد
کمتر گدای شاه نجف پادشاه اوست
گر عمر خضر یافت کسی بی ولای شاه
مردن به از درازی عمر تباه اوست
کشت اژدها چو رستم و عمرش دو ماه بود
صد سال عمر رستم دستان دو ماه اوست
جانبخش و جان ستان همه شاه ولایت است
جانبخشی مسیح هم از دستگاه اوست
زان برگزیده ساخت بدامادی خودش
فخر رسل که سلطنت فقر جاه اوست
زوج مطهرش که به زهرا بود علم
آنرا که نام زهره زهراست داده اوست
گردون دو گوشواره عرش آورد گواه
کوهم یکی زحلقه بگوشان راه اوست
برج دوازده مه تابان ازو تمام
وین پرتو شرف همه را هم زماه اوست
در سایه ی عنایت او اولیا همه
خوش گلشنی که اینهمه گلها گیاه اوست
یا بوالحسن کی است که از خاندان تو
خورشید دین پناه برآید که گاه اوست
عالم شبست و مهر تو چون روز روشن است
و آن را که نیست وای بروز سیاه اوست
از آه آتشین جگر دشمن تو سوخت
ای وای او که دوزخ او هم زآه اوست
جان یزید سگ که بسگ باد حشر او
بانگ شغال هر طرف از آه آه اوست
تیغت دمی مسیح و دمی اژدهاست لیک
صد اژدها هلاک دم عمر کاه اوست
با دلدل تو توسن گردون جنیبت است
زین است ماه نو که به پشت دو تاه اوست
اهلی که یافت گنج سعادت به لطف تست
از فیض مهر حیدر و فضل اله اوست
یا رب بحق شاه ولایت که عفو کن
جرم گدا هم کرمت عذرخواه اوست
***
10
در منقبت شاه ولایت علی علیه السلام گوید
آن شهنشاهی که بحر لافتی را گوهر است
شحنه ی دشت نجف شاه ولایت حیدرست
جویبار ذوالفقار از آب رحمت پرورید
گلشن هر دو سرا زان صاحب هر دو سرست
ذات پاک مرتضی را با کسی نسبت مکن
زانکه این آب حیات از چشمه سار دیگرست
معنی قول «علی بابها» آسان مدان
کاین سخن را صد جهان معنی بهربابی درست
سر سبحانی که پنهانست در ناد علی
هم بمعنی مظهرش او هم بمعنی مظهرست
در ارادت اولیا را منطق او موردست
معجزات انبیا را مظهر او مصدرست
از فروغ روی او خورشید ذرات جهان
هر یکی جام جم و آیینه اسکندرست
هم شراب کوثر و هم آب خضر از لطف اوست
آری آن نخل کرم هر جا بود بار آورست
پیر و شاه نجف شو گر بکوثر مایلی
زانکه آن آب بقا را خضر راهش رهبرست
لحمک لحمی بدان و جسمک جسمی بخوان
تا بدانی ذات حیدر از کدامین جوهرست
هر کرا باشد حصاری جز پناه مرتضی
بشکند دست ولایت گر حصار خیبر است
پا به دوش مصطفی بهر شکست بت نهاد
پایه ی قدرش نگر کز هر دو عالم برترست
در شب جان باختن بر جای احمد تکیه کرد
زانکه جای مصطفی هم مرتضی را درخورست
شاهی ملک جهان او را سزد کز روی قدر
هر گدای آستانش صد عزیز و قیصر است
پیش لطفش هشت جنت وادیی باشد سراب
نزد قهرش هفت دوزخ توده ی خاکسترست
عالم علم نهان کاندر دبیرستان او
تخته تعلیم طفلان قصه ی خیر و شرست
تا جهان بودست بود و تا جهان باشد بود
زانکه نفس کاملش واصل به حی اکبرست
از خطاکاری کسی کز مهر او بوئی نبرد
گر همه آهوی مشکین است از سگ کمترست
سینه ی ناپاک بدمهری که در جان و دلش
جای شاهنشاه مردان نیست جای خنجرست
گر زدشت ارژن و سلمان کسی یاد آورد
آب گردد زهره ی او گر همه شیر نر است
هر کرا کین غلامان علی در دل بود
گر برادر باشدم گویم گناه مادر است
گر زروی مقبلی قنبر غلام شاه بود
من سگ آن بختیارم کو غلام قنبر است
یا امیرالمؤمنین آنی که گر گوید کسی
نیست جز حب تو ایمان مؤمنان را باور است
هر که نبود میوه ی حب تواش چون چوب خشک
آتشش باید زدن گر خود همه عودتر است
چون نسوزد دشمنت از داغ دل کاندر تنش
چون انار از نازکی هر قطره خون یک اخگرست
خطبه بر نامت چو خواند بلبل روح القدس
گلبن طوبی زروی پایه چوب منبر است
بحر الطاف ترا دریای اخضر نیم موج
بلکه هر یک قطره ئی از آن چو بحر اخضرست
ای چراغ شرع و شمع دین دلیل راه شو
کاندرین ظلمت سرا نور تو ما را رهبرست
کرد اهلی جان فدا بهر شهید کربلا
وز «سقاهم ربهم» مزدش شراب کوثرست
گر حسودان همچو روبه دشمن جان ویند
غم ندارد آنکه او را شیر یزدان رهبرست
سایه ی آل علی پاینده بادا کاین پناه
سایبانی از برای آفتاب محشرست
***
11
در مرثیه ی شهید کربلا علیه السلام گوید
آمد عشور و خاطرم افکار کرده است
درد حسین در دل ما کار کرده است
کافر به مؤمن این نکند کان سگ یزید
با خاندان حیدر کرار کرده است
قدر حسین کم نشد و شد عزیزتر
خود را یزید روسیه و خوار کرده است
آغشته شد به خون سرو فرقی که موی او
خون در درون نافه ی تاتار کرده است
ببرید حلق پاک حسین آن یزید و شمر
این غدر بین که آنسنگ غدار کرده است
لعنت بر آن سگی که پی جیفه ی جهان
خلق و خدا زخود همه بیزار کرده است
ظلمی که بر حسین در اسلام کرده اند
باور مکن که لشکر کفار کرده است
چون سوز این عزا نچکاند زدیده آب
جائیکه چشم چشمه گهربار کرده است
خورشید را بماتم او هر شبی فلک
پوشیده در لباس شب تار کرده است
در مصر اگر نه شور عزای حسین خاست
نیل از چه لب کبود عرب وار کرده است
ای دیده سیل اشک روان کن که درد آب
جان حسین خسته و بیمار کرده است
بهر حسین تشنه جگر دشت کربلا
باد صبا سموم جگر خوار کرده است
دست از فرات شو که یزید آب خورد ازو
گر آب زمزم است که مردار کرده است
ماه محرم است و لب تشنه ی حسین
آب بقا حرام بر أبرار کرده است
آن ناکسی که قصد حسین اختیار کرد
بی شک که قصد احمد مختار کرده است
وآنکس که خاطر نبی آزرده شد ازو
حق را زجهل و معصیت آزار کرده است
هر ناسزا که ظلم بر آل رسول کرد
خود را سزای لعنت جبار کرده است
بادا هزار لعنت حق بر کسی که او
اقرار کرده و دگر انکار کرده است
لعنت بر آن کمر که پی کین یزید بست
کاخر زکین چو حلقه ی زنار کرده است
یا مرتضی علی به شهیدان روا مدار
ظلمی چنین که چرخ ستمکار کرده است
بگشای پنجه یا اسدالله که بر حسین
روباه چرخ حمله ی بسیار کرده است
اینک ظهور مهدی آخر زمان رسید
زین رایت یزید نگونسار کرده است
چندان نخفت خون شهیدان که عاقبت
روی زمین زخون همه گلنار کرده است
بعد از هزار سال به شمشیر انتقام
حق لشکر یزید گرفتار کرده است
شکر خدا که شاه بخونخواهی حسین
دلها زبار غصه سبکبار کرده است
کلک قضا زبهر عزا نامه ی حسین
اوراق نه فلک همه طومار کرده است
هر نعره یی که دل به عزای حسین زد
جان مرا زدرد خبردار کرده است
اهلی زگریه بهر شهیدان کربلا
آبی که داشت در جگر ایثار کرده است
یا رب بحق مشهد فرخنده ی حسین
کو چشم کور روشن از انوار کرده است
کاین دل شکسته ظاهر حالش درست کن
کوهم شکست حال خود اظهار کرده است
***
12
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلان
مضارع اخرب مکفوف مقصور
در ماتم حسین علیه السلام گوید
آمد عشور و در همه ماتم گرفته است
آه این چه ماتم است که عالم گرفته است
ماه محرم آمد و بیگانه را چه غم
کاین برق غم به سینه ی محرم گرفته است
زان مانده است تشنه جگر خاک کربلا
کز خون اهل بیت نبی نم گرفته است
زان غم که گشت آب فرات از حسین دور
طوفان غصه در دل زمزم گرفته است
بست از حسین آب و بسگ میدهد یزید
این سگ ببین که صورت آدم گرفته است
سوز دل کباب حسینش چه غم بود
مستی که خود شراب دمادم گرفته است
حلقی برید شمر لعین کز نسیم او
بوئی است اینکه عیسی مریم گرفته است
بر نیزه نیست سرخی خون از سر حسین
کآتش بجان نیزه و پرچم گرفته است
ناوک زدند بر دل طفلی که از عطش
پیکان آبدار به مرهم گرفته است
کس را مجال نطق درین داوری کجاست
روح القدس درین سخنش دم گرفته است
حلقی که تشنه ی دم آبیست چون خورد
تیغی که زهر آب زارقم گرفته است
زان هر محرم است جهان تا جهان سیاه
کان آفتاب ماه محرم گرفته است
تنها نه در میانه ی ما شور این عزاست
کاین شور در زمین و زمان هم گرفته است
زین دود سینه ها که برآمد عجب مدار
گر تیرگی در آینه ی جم گرفته است
پیداست حال گریه ی شبهای تا بروز
در سبزه زار چرخ که شبنم گرفته است
سیمرغ وار گم شد ازین غصه خرمی
کز قاف تا به قاف جهان غم گرفته است
تا خرمی نمود یزید از عزای شاه
ما را کدورت از دل خرم گرفته است
دنیا بدین خرید یزید این خری ببین
كو ترک یوسف از پی درهم گرفته است
گر زانکه رو بقبله یزید آورد چه سود
چون در بروی قبله ی اعظم گرفته است
جان یزید کی رهد از آتش جحیم؟
کو را خدا گرفته و محکم گرفته است
نگرفت چرخ دستی کسی را بیکدم آب
کو دست صد هزار چو حاتم گرفته است
چرخ فلک که خاک ره او نمی برد
خود را چنین بلند و معظم گرفته است
از بار منت کرم خاندان اوست
پشت فلک که همچو کمان خم گرفته است
زال سپهر خون جگر گوشه اش بریخت
شیری که صد هزار چو رستم گرفته است
پیوسته گرچه کار اجل صید کردن است
صیدی چنین بدام فنا کم گرفته است
یارب بنور مرقد شهزاده ئی کزو
شمع مراد شبلی و ادهم گرفته است
کز لطف اهل بیت نبی یاوریش ده
اهلی که گوشه از غم عالم گرفته است
***
13
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
بحر رمل مثمن مقصور
در حکمت و موعظه گوید
آدمی مجموعه ی علم و حقیقت پروری است
صورت زیبای او دیباچه ی صورتگری است
حشمت خیل ملک با قدر آدم هیچ نیست
شوکت شاهنشهی بیش از علو لشکری است
با وجود بحر کشتی تخته اش بر سر زند
با کمال عرش اعظم خاکیان را مهتری است
قبله ی ملک و ملک آدم بحسن سیرت است
آفتاب آیینه دلها زنیکو اختری است
آدمی شو از تواضع خاک شو زیرا که دیو
گردنش در طوق لعنت از غرور سروری است
پیش از آن کآتش شود ریحان خلیل آگاه بود
کآتش نمرود از چوب بتان آزری است
چشم آخر بین زگلبن خار می بیند نه گل
عین خارست آنرخی کامروز گلبرگ طری است
عاقبت پیریست آنکو همچو نیلوفر در آب
در رخش نارسته پیدا جعد زلف عنبری است
پر زمغروری مخند از گریه ی آخر بترس
قهر شاهین در قفای قهقه کبک دری است
بسکه گردون بیخت خاک ما و گوهر بار کرد
ما کنون با خاک میبازیم و گردون گوهری است
لب ببند از فیض این بستان که هر کو چون انار
قطره ئی خورد آب او صد قطره خون دل گریست
روح پرور همچو عیسی تن نمی پرور چو خر
کآدمی جان است و جان را فر بهی در لاغری است
حسن معنی جوی گو آرایش صورت مباش
بی تکلف حسن را در حسن، دیگر زیوری است
عقل میخندد بر آنکس کو غم دنیا خورد
دیده میگرید بر آنروئیکه زرد از بیزریست
بنده ی حلق است دنیا دار و گوید خواجه ام
عاشق خر بندگی جاهل زنام مهتری است
در بلا گر صبر داری همچو نوح اندوه نیست
کشتی بیطاقتان سرگشته از بیلنگری است
قصر سلطان را حصار از سنگ و از آهن بود
خانه ی صاحب تو کل در حصار بی دری است
از تکلف در گذر تا نفس شوخی کم کند
سر برون از غرفه شاهد راز زیبا معجری است
نفس فاسق توبه از عصیان زبی برگی کند
مهستی مستوریش از غایت بی چادری است
دامن از گرد جهان عارف فشاند آزاد شد
گر ترا تر دامنی آلوده دارد از تری است
هر که پاس ملک دارد ده کجا گردد خراب
هر خرابی کآیدش سلطان زویران کشوری است
گر صدائی خیزد از ذرات عالم ذکر اوست
سفله پندارد که چنگ زهره در خنیاگری است
یوسف جان با خریداران خود یکسان زند
در چنین بازار اگر عیبی بود از مشتری است
معرفت مقصود حق آمد زهر علمی که هست
علم یکحرفست و دیگرها عبارت گستری است
عارف انسانست و باقی گاو و خر در شگل خلق
کز برای نظم دهر ار هفت تار زرگری است
نقش هر صورت که آموزی بغیر از علم دین
جمله رنگ آمیزی و افسانه و افسونگری است
علم علم دین بود درهر دو عالم کز شرف
عقلش آنجا رهنمای و روحش اینجا رهبری است
بینش صد سال کاهن یک نگاه کامل است
چشم صاحبدل رصدگاه سپهر چنبری است
چشم سر را حکمت یونانیان روشن کند
چشم سر را روشنی از حکمت پیغمبری است
قوت بازوی حکمت پیش معجز ماجراست
باید بیضا که او سر پنجه ی زور آوری است
در میان ما و حق ذات نبی دانی که چیست
روغن قندیل کش با آب و آتش همسری است
بی چراغ نور احمد کس نیابد راز حق
ورنه روی از حق نتابد گر جهود خیبری است
در ره شرع نبی کز مو بود باریک تر
کی فتد او را که از دست ولایت یاوری است
فارغ از دوزخ بود صافی دل پاکیزه دین
شد خلاص از داغ آتش هر زری کو جعفری است
هر که رو در خدمت حق کرد و دست از کار شست
در ادای خدمتش ترک ادب از خاوری است
ناله از گردون به نیک و بد مکن کش نیک و بد
فاعل مختار داند چرخ از تهمت بری است
ما همه حیران مهر و مه زمنظرهای چرخ
مهر و مه حیران ما هم زانکه غوغا این سری است
چهره ی مقصود از ظلمات عالم کس ندید
رو بفقر آور که فقر آیینه ی اسکندری است
حرف درویشان چو نشنیدی زحق چون دم زنی
پیش دانا بیشتر خاموشی گنگ از کری است
هر که آزار دلی جوید بهر صورت که هست
گر چه باشد تیغ صاحب گوهر از بدگوهری است
نفس مدبر گر چه مقبل زاده باشد عاقبت
موکشان بخت سیاهش در بلای ابتری است
ظالم از رو سرخی امروز فردا زرد روست
خجلت بد مست در روز خمار داوری است
بهر یوسف صد هزاران پیرهن شد پاره لیک
تا قیامت بر زلیخا جرم پیراهن دری است
با سبکروحان قرین شو کز گرانجانان زهم
بر دل مردن گران آید گر از حور و پری است
گر بصورت ناکسی پیش است در معنی پس است
موی بر فرق سرو کیوان فراز مشتری است
گفتگو بسیار شد اهلی سخن کوتاه کن
زانکه پر گفتن بر دانا نه از دانشوری است
فکر بکر من که زیر پرده ی لفظ است غرق
زیر هر حرفی که بینی شاهدی در دلبری است
با وجود این کمال خود نمیدانم که شعر
با کمال فضل، نقصان کمال انوری است
یا رب از لطف خود و نور محمد آن همای
کش ظهور از کعبه بد اکنون زبام عسگری است
کز کرم در کار مسکینان نگاهی کن زلطف
کار ما مسکینی و شأن تو مسکین پروری است
***
14
مفعول مفاعیل مفاعیل مفاعیل
هزج مثمن اخرب مکفوف مقصور
در قحط و غلا و شکایت روزگار گوید
دردا که درین شهر دلی شاد نمانده است
یک بنده بند ستم آزاد نمانده است
هر جا که روم ناله و فریاد و فغان است
در شهر بجز ناله و فریاد نماندست
مرغان چمن سینه کبابند که در دشت
تخمی بجز از دانه صیاد نماندست
شد دشت و در امروز چنان رفته زمزروع
کز مزرعه کاهی بکف باد نماندست
تاجیک علفخواره زبی برگی و با ترک
برگی بجز از خنجر فولاد نماندست
دل در غم نان بسته چنانند که مادر
فرزند دلاویز خودش یاد نمانده است
تا نان جو تلخ بدلها شده شیرین
کس را خبر از تلخی فرهاد نماندست
خون از مژه ی مردم دلخسته روانست
حاجت بسر نشتر فصاد نماندست
عیاش کجا جان برد از تاب ریاضت
جائی که رضایت کش معتاد نماندست
در قحط قناعت چکند دل که حریص است
کاین ما سکه هم در دل زهاد نماندست
گو: باد ببر سرو و گل باغ که امروز
کس را سر سرو و گل و شمشاد نماندست
اندیشه طاعت نبود اهل ورع را
سجاده نشین را سر اوراد نماندست
سیرند مریدان طریقت زریاضت
زین واقعه در پیر هم ارشاد نماندست
از اهل دلی بانگ دعایی نشنیدیم
در صومعه جز مردم شیاد نماندست
شد راه فلک بسته مگر بر نفس خلق
یا قطب زمین رفته و اوتاد نماندست
کس دست کس امروز نمگیرد و انصاف
مردی که بدو دست توان داد نماندست
غیر از هنر ظلم که در حد کمال است
در هیچ هنر هیچ کس استاد نماندست
از ظلم حمایت چه کنم قصه درازست
القصه مگوئید که شداد نماندست
داد از که زنم چون همه بیداد گرانند
ما را هم ازین جور سر داد نماندست
بر کیش زمان طبع همه ظلم پذیرست
دین پدر و ملت اجداد نماندست
هر کس کند آن چیز که او راست ارادت
بر نیک و بد هیچکس ایراد نماندست
مردم همه خونریز بخود سر شده در ملک
بر گردن کس منت جلاد نماندست
از خانه خرابی همه همخانه ی جغدیم
فریاد که یک خانه ی آباد نماندست
از بهر در و چوب همه خانه بکندند
جائی که خود از پای در افتاد نماندست
ویرانه شد این ملک و عمارت نپذیرد
کز سیل فنا خانه زبنیاد نماندست
از مادر گیتی بجز از فتنه نزاید
بهبود نمی بینم و بهزاد نماندست
نفرین مماناد بلند از همه سوئیست
در لفظ کسی حرف بماناد نماندست
اهلی مطلب نعمت دنیا که درین عهد
فیضی بجز از لطف خدا داد نماندست
دل بر کرم آل علی بند که امید
جز بر کرم حیدر و اولاد نماندست
یا رب بحق آل علی کز کرم و لطف
فریادرسی کن که دگر زاد نماندست
***
15
در مدح یعقوب خان گوید
باز جا بر تخت عزت خسرو دانا گرفت
فتنه گو بنشین که حق بر مرکز خود جا گرفت
پایه ی تخت شهی زین سلطنت معراج یافت
بلکه کار سلطنت هم اینزمان بالا گرفت
گر کلید ملک دزدیدند مشتی شبروان
تیغ زد خورشید دولت روز روشن را گرفت
حیله روباهان کنند ای من سگ شیری که او
دشمن خود را بمردی در صف هیجا گرفت
نوعروس ملکرا کابین بجز شمشیر نیست
زشت باشد گر کسی نتواندش زیبا گرفت
گر نمک پرورده یی برتافت روی از آنجناب
شد گرفتار آخر و حق نمک او را گرفت
سر بقانون اجل آخر نهاد از دست شه
دشمن نادان که خود را بوعلی سینا گرفت
شهر ایمن شد زشر فتنه کاخر شهریار
از سر دشمن سرای فتنه را درها گرفت
کوکب اوج شرف یعقوبخان کز ظل حق
پایه ی معراج «سبحان الذی اسری» گرفت
روشن است آثار لطفش وانکه انکار آورد
منکری دانش که حجت بر ید بیضا گرفت
برق تیغش چون درخشانشد بکین ناکسان
سوخت مشتی خار و آتش در دل خارا گرفت
در هژبران اژدهای تیغ او آتش فکند
زان نهنگ از بیم او جا در دل دریا گرفت
گر وزد بر چرخ خاک قهر او ریزد بخاک
خوشه ی پروین که جا در خرمن جوزا گرفت
فیض ابر رحمتش هرگه که در دریا رسید
در صدف هر قطره شکل لؤلؤ لالا گرفت
دست زر پاشش بیکدم بر فقیرا بخش کرد
گنج افریدون که باج از قیصر و دادا گرفت
نامه ی شاهنشهی چون ختم بر توقیع اوست
همچو مهدی دامن آخر زمان عمدا گرفت
هر کجا شکرفشان شد نطق او در نظم و نثر
صد هزاران نکته بر طوطی شکر خا گرفت
این همان بزم است کز وی برنمیآمد نفس
باز از آن عیسی نفس در گفتگو غوغا گرفت
کلک او چون نو خطان هرگه رقم زد بر بیاض
خط مشکینش سمن در عنبر سارا گرفت
ای سلیمان فرتو آنی کز شرف زیر نگین
قاف تا قاف جهان مهر تو مهر آسا گرفت
تا سر ظالم فکندی هر دو سر زان تو شد
آنجهانگیریکه تیغت هر دو عالم را گرفت
مطرب بزمت بچرخ آرد فلک را زانکه او
نغمه ی عشرت زساز زهره ی زهرا گرفت
هر که یکرنگ تو آمد چون سمن شد روسفید
برق غیرت از دورنگی در گل رعنا گرفت
تا بدشواری دهد جان خصمت از بخت سیاه
روز عمر کوتهش رنگ شب یلدا گرفت
جهد کن در دین که هر کو تیغ زد در راه حق
هم نعیم جنت و هم نعمت دنیا گرفت
تا نهال فتنه نوخیزست باید کندنش
مشکلست از بیخ برکندن چو پا بر جا گرفت
زیر فرمانت کسی گر زانکه آید کج نهاد
ای بسا ماری که آخر گر دمار افسا گرفت
بدسرشت آخر جفاجوئی کند از وی بترس
کی تواند گرگ ترک ملت آبا گرفت
جزء و کل محتاج هم شد با رعیت خوش برآی
مظهر کل فیض جمعیت هم از اجزا گرفت
کامکارا، گوش کن بر گوهر نظمم که باز
مرغ طبع از نو هوای مطلع غرا گرفت
آتش عشق تو اول در من شیدا گرفت
هر کجا زد برق عشق آتش نخست از ما گرفت
چون گذشتی از چمن سرو از هوای قد تو
بر زمین افتاده بود از سجده خود را واگرفت
لاف اگر با آهوی چشم تو زد نرگس مرنج
نیست بینائی درو نبود به نابینا گرفت
چشم آهو گرچه سحری میکند در دلبری
بایدش تعلیمها زان نرگس شهلا گرفت
نافه با زلفتو دارد گر خیالی زو مرنج
کز خیال کج دماغ نافه را سودا گرفت
عاقل از کوی سلامت یکقدم بیرون نرفت
عاقبت راه ملامت عاشق رسوا گرفت
عالمی امروز شاد از رحمت ساقی همه
زاهد از کم نهمتی او را غم فردا گرفت
دست کوته کن زجانم و رنه از بیداد تو
دامن شه خواهم ای سرو سهی بالا گرفت
در سر اهلی مده ختم سخن کن بر دعا
خاطر شه نازک است از گفتگو گویا گرفت
تا درین فیروزه گلشن مرغ زین بال مهر
میتواند جا فراز گنبد اعلا گرفت
گلبن عمرت بود کز سایه آن نخل مراد
سر بسر عالم چو خورشید جهان آرا گرفت
***
16
ایضا در مدح یعقوب خان گوید
خط تو چون بردمید رونق عنبر شکست
سرو تو چون قد کشید قدر صنوبر شکست
طره پرچین چرا مالش گوش تو داد
نسترنت از چه رو برگ گل تر شکست
آه که تا دم زدم سنبل مشکین او
موی بمو جعد یافت خم بخم اندر شکست
اینهمه شبنم چراست در رهت ای گل مگر
چشم گهربار من حقه گوهر شکست
باد صبا کز رهت برد گران گل فشاند
عاشق دیوانه را خار ببستر شکست
عشوه ی شیرین تو لب چو سوی من گزید
آه که در چشم من رونق شکر شکست
آب رخ کاه من اشک صراحی بریخت
شیشه ی ناموس من خنده ساغر شکست
بسکه ضعیفم بخواب شب چو شدی همبرم
دست خیالت مرا پهلوی لاغر شکست
دورشه متقی است نرگس مستت چرا
میکده پرشور ساخت صومعه را در شکست
سایه ی لطف خدا حضرت یعقوب خان
آنکه سلیمان صفت قدر سکندر شکست
حامی دین نبی آنکه بعهدش صبا
شیشه و جام شراب بر سرعبهر شکست
باد چو با لاله گفت قصه ی پرهیز او
ساغر خود را بسنگ با می احمر شکست
نیست عجب گر شود تازه زانفاس او
خشک گلی کش ورق در ته دفتر شکست
تاجوری را که نیست داغ غلامی زوی
دست قضا لاله وار بر سرش افسر شکست
هر که نه بر نام او سکه زد آن زر بسوخت
هر که نه زو خطبه خواند پایه ی منبر شکست
بسکه بخلق و کرم گوهر وزر پخش کرد
قیمت گوهر نماند مرتبه ی زر شکست
شوکت بختش ببزم حشمت جم پست ساخت
رایت فتحش برزم سنجق سنجر شکست
زهره ی شیر فلک صولت خیلش درید
مهره ی گاو زمین انبه ی لشکر شکست
غیرت دین خلیل دارد از آن هر کجا
معنی او جلوه کرد صورت آزر شکست
ایکه برد زنگ دل روشنی روی تو
جام جم رای تو آینه ی خور شکست
روی زمین بخت تو از کرم حق گرفت
پشت عدو تیغ تو از دم حیدر شکست
سنگی اگر روز رزم از سم رخش تو جست
از سر خاقان گذشت افسر قیصر شکست
تیغ چو آبت بجنگ بسکه قیامت کند
آتش دوزخ نشاند صولت محشر شکست
گرچه عنان گیریت آرزوی باد بود
رخش تو این آرزو در دل صرصر شکست
تیر تو مانند کاف سینه گردون شکافت
تیغ تو چون لام الف قد دو پیکر شکست
چتر مه از بسکه دید سرزنش از چتر تو
چون مه نو آخرش حلقه چنبر شکست
نقش نگین ترا مه بحیل برگرفت
مهر از آن غیرتش مهر مزو رشکست
حاکم عدلت بلطف دست ستمکش گرفت
شحنه ی امرت بقهر فرق ستمگر شکست
لطف تو بحری کزو یافته ماهی قرار
قهر تو برقی کزان قلب سمندر شکست
دشمن خارت چو گل با همه خفتان چو لعل
ژاله ی قهرش بفرق غنچه مغفر شکست
برق قضا گرم شد دشمن بی نفع سوخت
باد اجل تند گشت گلبن بی بر شکست
خصم تو در روز جنگ زه زکمانش گسست
دست چو بر تیغ زد دسته خنجر شکست
گلشن قدرت ندید گلبن جاهت نیافت
مرغ دلم کاینهمه بال زد و پر شکست
باز شنو اینغزل کز شکرستان طبع
طوطی شکر شکن شکر دیگر شکست
دست و دل دشمنم دوش بهم بر شکست
همت ما عاقبت این در خیبر شکست
تا دگر آن مست ناز قصد که دارد که باز
بند قبا چست کرد طرف کله برشکست
بختم ازین بیشتر ره بوصالت نداد
خار رهم زان بپا اینهمه نشتر شکست
آه، که بنیاد زهد عشوه ی شوخت بکند
وای که ناموس دین غمزه کافر شکست
من بجفای توام شاد که لیلی بلطف
گر همه را داد دل دلشده را سرشکست
بخت نگر کآخرم آن لب جانبخش کشت
جام حیات مرا چشمه کوثر شکست
دل زتو آباد بود گشت خراب از تو باز
کشور ما را بنا بانی کشور شکست
روی تو ژولیده مو موی تو آشفته رو
با سپه روم و زنگ شاه مظفر شکست
جم صفتا، روشنست پیش تو چون آفتاب
کاین گهر افلاک را زینت و زیور شکست
در خور سلمان نبود پیروی انوری
کز گذر قافیه قافله را برشکست
من چو برابر زدم رایت خورشید نظم
کوکبه ی انوری چون مه انور شکست
قیمت اهلی مگر از تو فزاید که دهر
رونق دانش ببرد قدر سخنور شکست
تا نه مکرر شود قصه دعایت کنم
گرچه ازین شکرم قند مکرر شکست
تا رخ هر روزه دار در هوس شام عید
روز بروز از گداز هست چو مه بر شکست
روزه و عید تو باد فرخ و در کار تو
یکسر مو ناورد گردش اختر شکست
***
17
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلان
مضارع اخرب مکفوف مقصور
نیز در مدح قاسم پرناک گوید
آمد بهار و سبزه دمید و جهان خوشست
ساقی بیار می که زمین و زمان خوشست
مطرب غزلسرای و حریفان ترا نه گوی
معشوقه در کنار و قدح در میان خوشست
برخیز تا حکایت می در چمن کنیم
کین گفتگوی بر سر آب روان خوشست
می در پیاله ریز چو داری هوای گشت
گشت بهار بامی چون ارغوان خوشست
بامی نشین که گر همه عالم شود خراب
احوال ما بهمت پیر مغان خوشست
ساقی گلی بچین و غنیمت شمار عمر
این یکدوهفته کز رخ گل بوستان خوشست
حسنی که یافت شاهد بستان زرنگ و بو
گر من هزار وصف کنم بیش از آن خوشست
گلشن چنین لطیف زباد بهار شد؟
یا از نسیم مژده صاحبقران خوشست
خورشید عهد قاسم پرناک آنکه ملک
از عدل او چو ملکت نوشیروان خوشست
شیر افکنی که پنجه بشیران زند بلی
با نره شیر پنجه ی شیر ژیان خوشست
در کار ملک با دل دانا سکندریست
حاکم چنین حکیم و دل کاردان خوشست
بخت جوان او مدد عقل پیر کرد
با عقل پیر دولت بخت جوان خوشست
چون قهر و لطف جوهر شمشیر خسرویست
گر خون فشان برآید و گر درفشان خوشست
آن رستمی که جنگ تو شد داستان دهر
تا دهر هست خواندن این داستان خوشست
پیوسته با سپاه تو صف بسته خیل فتح
هر جا که میروند عنان در عنان خوشست
میدان خاک در بر گوی تو تنگ بود
چوگانش گفت معرکه در آسمان خوشست
تا امن تو نداد امان کس خوشی نیافت
عالم اگر خوشست به امن و امان خوشست
دفع گزند تست زیان زرت مرنج
خوش نیست جمله سود گهی هم زیان خوشست
لطف آله سود ترا کی زیان کند
یعنی هر آنچه پیش تو آید ازان خوشست
بگذار تا برمح تو چشم افکند حسود
چشم حسود بر سر نوک سنان خوشست
دشمن چه سگ بود که خرابی کند ولی
در دفع گرگ حادثه پاس شبان خوشست
خصمت کمان زپیری و تیر از عصا بدست
رو در عدم که راه به تیر و کمان خوشست
تا فتنه شبروی نکند در دیار تو
برق چراغ تیغ تواش پاسبان خوشست
گر دیگری زناز کند سر بر آسمان
ما را سر نیاز برین آستان خوشست
اهلی حدیث مدح تو کوته کجا کند
کو طوطیست و اینشکرش در دهان خوشست
لیکن سخن زشوق دعای تو ختم کرد
آری دعای عمر تو ورد زبان خوشست
یا رب همیشه ظل جهانبانی تو باد
کز یمن دولت تو جهان تا جهان خوشست
***
18
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
رمل مثمن مقصور
مدح امامزاده واجب التعظیم احمد بن موسی الکاظم علیه السلام
آنکه خاک آستانش کعبه صدق و صفاست
سید سادات عالم احمد موسی الرضاست
زآستانش گر نئی واقف ندانی عرش چیست
هر که این در میشناسد آگه از عرش خداست
از جهان نوری که میخیزد زبامش ظاهر است
کاین چراغ روشنی از خاندان مصطفی است
نور این شهزاده چشم کور روشن میکند
زانکه نور دیده ی شاه شهید کربلاست
اصل این گوهر که نورشرا چراغ عالم است
مجمع البحرین ختم انبیاء و اولیاست
انتساب گوهر پاکش ببحر الانتساب
هفت بحر آمد که او بحر محیط کبریاست
احمد بن موسی بن جعفر بن باقری
کز علی بن حسین بن علی مرتضاست
حجة الله است و علم الله را برهان از اوست
این سخنرا حجت و برهان طلب کردن خطاست
نور پاکش قبله ی خیل ملک شد کز شرف
او کجا از روی قدر و کعبه ی خاکی کجاست
یا امام از لطف حاجت بخش خلق عالمی
کعبه هم گر قبله ی حاجت ترا خواند رواست
رحم کن بر اهلی مسکین که از آب دو چشم
پای بر گل مانده و دست امیدش بر دعاست
یا رب از لطفت بآب روی این سید بشوی
هر چه از خط خطا بر نامه ی اعمال ماست
***
19
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلان
مضارع اخرب مکفوف مقصور
در مدح شاه نجف علی مرتضی علیه السلام گوید
شاه نجف که گوهر بحر عنایتست
چون بحر بیکران کرمش بی نهایتست
با هر نبی که بود بمعنی رفیق بود
سر نهان که میشنوی این حکایتست
بر دوش آفتاب رسالت نهاده پای
بنگر که پایه ی شرفش تا چه غایتست
او را رسد که پایه ی قدرش کند بلند
کش آفتاب سایه نشین زیر رایتست
مهر نگین مؤمن و ترساست مهر شاه
در سنگ خاره مهر علی را سرایتست
با شهسوار عرش بمعراج سر حق
آنکس که همعنان شده شاه ولایتست
خورشید در شرف به علوش کجا رسد
کو در نهایت شرف این در بدایتست
شاهان رعیت از ره قدرند و شاه اوست
شاهی که با رعیت خود در رعایتست
پیش غزاش قصه ی رستم فسانه ایست
شهنامه از حکایت او یک روایتست
فرموده است شاه رسل آنکه در کلام
شرح نبوتش بتفاصیل آیتست
من شهر علم و شاه ولایت در منست
دریاب آنکه شهر قرین ولایتست
در سر این سخن دل نادان کجا رسد
کاین در گشاده بر دل صاحب درایتست
شاها نهان وفاش تویی شد سخن صریح
وصف ترا چه حاجت رمز و کنایتست
هر کس که باخت بهر تو جان مژده اش رسید
کآسوده شو که جنت جاوید جایتست
شیطان صفت کسی که نیارد سجود تو
در طوق لعنت ابدی زین جنایتست
جان مخالفت که کرامند زیست نیست
در زیر بار تن چو خربی کرایتست
شیر حقی کیت نظر افتد به شیر چرخ
او را نگاهی از سگ کویت کفایتست
خورشید با وجود تو عکسی در آینه است
هیچش وجود نیست که محض ارایتست
شاها سگ توام چه شکایت کنم زچرخ
با شکر نعمت تو چه جای شکایتست
اهلی شکسته گر زفلک شد چه غم بود
کو را زمومیائی لطف حمایتست
هرگز نبود از فلکش چشم التفات
او را زالتفات تو چشم عنایتست
باشد که روز حشر شود رهنمای ما
نور محبتت که چراغ هدایتست
***
20
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلان
مضارع اخرب مکفوف مقصور
در ماتم و عزای حسین علیه السلام گوید
چرخ از شفق نه صاعقه در خرمنش گرفت
خون حسین تازه شد و دامنش گرفت
گردون که سوخت زآتش لب تشنگی حسین
آن آتش بلاست که پیرامنش گرفت
بود از خطای چرخ که آهوی مشگبار
در صیدگاه عمر سگ دشمنش گرفت
باد اجل بکشت چراغی که بر فلک
قندیل مهر و مه زدل روشنش گرفت
شب در عزای اوست سیه پوش صبحدم
گویی که در گلو نفس از شیونش گرفت
در خون نشست ساکن نه مسکن فلک
از رستخیز گریه که در مسکنش گرفت
از داغ دل بسوخت چنان لاله زین عزا
کاتش زداغ سینه به پیراهنش گرفت
یکقطره آب ابر بر آن تشنگان نریخت
زان بر زبان طعنه زدن سوسنش گرفت
روزم شب از عزای حسین است و روزگار
زان است تیره روز که آه منش گرفت
آهم بسوخت خانه ی دل وین گواه بس
دود سواد دیده که در روزنش گرفت
پر شد زخون دیده ی من آنچنان فلک
کز خون هزار چشمه چو پرویزنش گرفت
بر اهل بیت و آل علی مرحمت نکرد
شمر لعین که لعنت مرد و زنش گرفت
سگ در قلاده شمر لعین است در جهان
وین طوق لعنت است که در گردنش گرفت
از تاب برق قهر تن شمر کی رهد
گر همچو نقش آینه در آهنش گرفت
ای وای او که آتش خشم خدا چو شمع
از پای تا بسر همه جان و تنش گرفت
بدبخت هر دو کون شد از کودنی یزید
کاین راه ناصواب دل کودنش گرفت
زیر زمین زمکمن غیبش عذابهاست
تنها نه دست مرگ درین مکمنش گرفت
همسایه هم زپهلوی او سوخت زیر خاک
زان آتش عذاب که در مدفنش گرفت
خون حسین آنکه پی لعل و در بریخت
آن لعل و در شد آتش و در مخزنش گرفت
آن کو امان نداد بخون حسین و آل
فریاد الامان همه در مأمنش گرفت
این نور چشم شاهسواریست کآسمان
کحل نظر زگرد سم توسنش گرفت
شاهی که خر من فلکش در کرم جوی
ارزنده نیست بلکه کم از ارزنش گرفت
جای یزید در چه ویل است یا علی
کافراسیاب خشم تو چون بیژنش گرفت
هرگز نخفت خون شهیدان کربلا
پرویز خون کوهکن جان کنش گرفت
تن پیش تیر مرگ نهنگان بجان نهند
ماهی جگر نداشت که در جوشنش گرفت
او مرغ سدره بود نکرد التفات هیچ
بر گلشن جهان و کم از گلخنش گرفت
دنیا بهر صفت که بود آخرش فناست
خوش آنکه چون حسن صفت احسنش گرفت
اهلی طمع بخرمن گردون چه میکنی
بی خون دل دو دانه که؟ از خرمنش گرفت
دل از متاع دهر ببر گر مجردی
عیسی شنیده یی که بیک سوزنش گرفت
بشناس خویش را که بری ره بسوی دوست
هر کس که در شناخت ره معدنش گرفت
یا رب تو دستگیر که شخص ضعیف ما
شیطان نفس در نفس مردنش گرفت
فریادس تو باش که گر فتنه ره زند
کی ره توان برستم و رویین تنش گرفت
***
21
مفعول مفاعیل مفاعیل مفاعیل
هزج مثمن اخرب مکفوف مقصور
در مدح شیخ روزبهان
بحری که دلش منبع اسرار نهان است
شطاح جهان شیخ بحق روزبهان است
آن گلبن تحقیق که در مشرب عذبش
صد جوی زسرچشمه ی توحید روان است
آن طرفه عروسان که پس پرده ی غیبند
از کشف عرایس همه بر خلق عیان است
گر مرده رسد بر در او زنده شود باز
او عیسی جانبخش و درش عالم جان است
سر بیشه ی عشق است درش ذروه ی رفعت
پای سگ این در بسر شیر ژیان است
اندیشه بمعراج کمالش نبرد راه
کو بیشتر از مرتبه ی فهم و گمان است
در سلسله ی معنی از آن گلبن توحید
بوئیست که در خرقه ی پیر خرقان است
افروخته از شمع محبت اثر اوست
سعدی که چراغ دل صاحبنظران است
اهلی چو عیان است کمالش چه دهی شرح
آنجا که عیان است چه حاجت ببیان است
***
22
فاعلاتن مفاعلن فعلان
خفیف مخبون مقصور
در وصف خیمه و مدح شاه اسماعیل گوید
این چه فرخنده خیمه این چه سر است
آسمانی است کز زمین برخاست
خانه ی راحتست و مأمن عیش
کعبه خلق یا بهشت خداست
میخش از شاخ طوبی است و سزد
که طنابش زگیسوی حور است
همه طرحش خیال خاص بود
به از این در خیال ناید راست
بتماشا درآ که گلزارش
روشنی بخش دیده ی بیناست
گل باغش که تازه است مدام
کس چه دانست کز چه آب و هواست
نوبهاریست کز خزان دور است
در همه موسمی بنشو و نماست
پیش نقش ختائی یی که دروست
وصف نقاش چین مکن که خطاست
سایه ی چتر شاه بر سر اوست
گر کند سایه بر سپهر رواست
خسرو عهد شاه اسماعیل
آنکه کیخسروش کمینه گداست
بارگاهش زآسمان بگذشت
خیمه ی قدر او از آن بالاست
هر کجا خیمه زد بقصد عدو
ناوکش میخ دیده ی اعداست
نیزه او ستون اسلام است
خیمه شرع و دین از او برپاست
چتر او هر کجا که سایه فکند
سایه اش بر سر هزار هماست
صحن بزمش زبس زرافشانی
چون بساط چمن نشاط افزاست
تا ابد باد زیر خیمه ی چرخ
سایه ی دولتش که بر سر ماست
***
23
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
رمل مثمن مقصور
نیز در وصف خیمه گوید
این همایون خیمه یا رب روضه یی از جنت است
یا نموداری مگر از کارگاه قدرت است
همچو طاوس فلک در جلوه ی حسن است از آن
سایه گستر بر زمین همچون همای دولت است
بر زمین هر سو بصد میخ و طنابش بسته اند
ورنه بر گردون پرد از بسکه عالی رتبت است
بارگاه اینچنین عرشیست بر روی زمین
سدره گر باشد ستونش منتهای قدرت است
از پی زر کش طنابش مهر از خط شعاع
شد رسن تابی که چرخش در کمال سرعت است
آسمان حیران فراشش بود کز چابکی
آسمان افراشتن در دست او بی حالت است
نیست دور از صنع اگر گلها برآرد آسمان
آسمانی ساختن از گل کمال صنعت است
صحبت روشندلان اینجاست زان رو آفتاب
بر در این خیمه رو بر آستان خدمت است
خدمت اهل سعادت شد کمال نجم دین
وز کمال خدمتش نجم السعادت نسبت است
جنت است این خیمه و چون جنتش دربسته نیست
خوش درآ گو: هر که در عالم بهشتش رغبت است
میکشد فراش او هر سو طناب اندر طناب
صید دلها می کند مقصود دام صحبت است
از فروغ روی یاران کعبه ی اهل صفاست
ساقیا می ده که در این کعبه عشرت رخصت است
منزل عیش است و یاران حاضر و می در میان
فرصت عشرت مده از کف که عشرت فرصت است
شد موافق قسمت این خیمه خود با این دو حرف
لاجرم مجموعه ی خوبی بوفق قسمت است
تا ابد این خیمه از عیش و طرب خالی مباد
زانکه در ظلش چو اهلی عالمی در راحت است
***
24
فاعلاتن مفاعلن فعلان
خفیف مخبون اصلم مسبغ
نیز در خیمه و مدح شاه گوید
یارب اینخیمه یا گلستان است
یا نمودار چرخ گردان است
دوخت نرگس بنقش او دیده
یا در او چشم خلق حیران است
گرد این خیمه بین که از حشمت
اطلس چرخ عطف دامان است
منزل دوست شد چو خیمه ی دل
زین طنابش زرشته ی جان است
چنبرش طوق گردن اعداست
میخ او میخ چشم ایشان است
با هزاران طناب زر پیشش
خیمه ی آفتاب لرزان است
فلک اطلس است و سایه او
بر سر آفتاب تابان است
آفتابی است شاه اسماعیل
کز سپهر شرف درخشان است
نزد کرسی نشین بارگهش
کرسی عرش زیر فرمان است
خیمه اش گر طناب بگشاید
رشک طاوس و باغ رضوانست
ساقیا می بده بشادی او
که کفش همچو گل زر افشان است
آفتاب سپهر جان بخشی است
روشن است این نه حرف پنهان است
خیمه بیرون مزن زسایه او
که درین سایه آب حیوان است
گر هزارش زبان بود اهلی
وصف او صد هزار چندان است
خیمه ی دولتش بود باقی
بر زمین تا مدار دوران است
***
25
در شجاعت شاه اسمعیل گوید
شاه روشندل که ریزد خون دشمن بهر دوست
قرص خورشید فلک بهر کمر شمشیر اوست
شاه اسماعیل حیدر آنکه در روز مصاف
تیغ او بهر خلاف از اژدها برکند پوست
موج گوهر چین بود بر روی تیغش از غضب
زانکه با دشمن چو بحر از اصل گوهر تندخوست
هر که رویش دید داند کز کدامین گوهرست
پاکی گوهر چو تیغش روشن از وی نکوست
آب تیغش هر کجا سر برزد از جوی غلاف
آب روی دشمنان بر خاک راهش آب جوست
خون خصمش چون نریزد کز فلک هر صبح و شام
تا قیامت تیغ مهر از دشمنانش کینه جوست
هر که خون دشمنانش میخورد مانند تیغ
در میان دوستان هر جا که باشد سرخ روست
تا شود روی زمین پاک از غبار ظالمان
روزگاری شد که آب تیغ او در شست شوست
برگ گل از نازکی با تیغ او مانده ولی
قدر او از گوهرست و قدر او از رنگ و بوست
از زبان تیغ او آتش جهد مانند برق
بسکه با دشمن زبان تیغ او در گفتگوست
***
26
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
مضارع اخرب مکفوف مقصور
مدح خیمه شاهی شاه اسماعیل گوید
تبارک الله ازین خیمه این چه بستانست
که در نظاره ی او چشم عقل حیران است
بگلستان چه زنی خیمه ی طرب ساقی
بیار باده که این خیمه خود گلستان است
نه خیمه است که باغ گل از صفاست ولی
گل همیشه بهارست و باغ رضوان است
صبا زگلشن او برگ گل به جنباند
از این سبب زصبا برگ گل پریشان است
بقید میخ و طنابش مبین که از خوبی
هزار دست و دلش هر طرف بدامان است
خجسته فالی این خیمه بین که پنداری
همای سایه فکن بر سر سلیمان است
سپهر حشمت و اقبال شاه اسماعیل
که سایبان جمالش زظل یزدان است
ستون بار گه عرش سای او طوبی است
طناب خیمه ی جاهش زرشته ی جان است
بیمن اوست که امروز در بسیط زمین
قرار خیمه ی دین از ستون ایمان است
چو قرص مه که گریبان خیمه اش سرزد
سر سپهر زاندیشه در گریبان است
فلک زقوت فراش او بود حیران
که پیش او فلک افراشتن چه آسان است
همیشه بر سر او سایبان دولت است
که زیر سایه ی او آفتاب تابان است
***
27
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلان
مجتث مخبون اصلم مسبغ
در مدح شاه اسماعیل و کمان او گوید
شاهی که چرخ حلقه بگوش از کمان اوست
روی زمین به پشت کمان از امان اوست
سهم السعادتی که قرین ظفر بود
در قبضه ی کمان سعادت قران اوست
زاغ کمان اوست همایی که از شرف
پرواز طایر فلک از آشیان اوست
از روی امتحان بفلک گر کمان کشد
نارنج مهر و مه هدف امتحان اوست
تیرش که خار چشم حریف است روز جنگ
هر جا که هست دیده ی دشمن نشان اوست
خصمش چنان ضعیف شد از غم که چونکمان
پیدا ززیر پوست رگ و استخوان اوست
بر حرف این کمان منه انگشت همچو تیر
کاین نقش دلکش از قلم خرده دان اوست
عظم رمیم در حرکت زین بود بلی
آنکس که مرده زنده کند در امان اوست
در وصف اینکمان که چو ابروی یار ماست
گر تیر چرخ لب نگشاید نشان اوست
اهلی که گوشه گیر چو پیر از شکستگیست
مداح شاه و پیر سگ خاندان اوست
***
29
مفعول مفاعیل مفاعیل مفاعیل
هزج مثمن اخرب مکفوف مقصور
در مرثیه ی عزیزی گوید
آن گوهر پاکیزه که از دیده ی ما رفت
در خاک فرورفت مگر ورنه کجا رفت
آه از ستم دهر که آن گلبن ازین باغ
ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
سروی بنگارید بسنگ سر خاکش
کاین سرو قدی بود که بر باد فنا رفت
چون همت او عالم فانی نپسندید
پا بر سر عالم زد و در ملک بقا رفت
امید وفا قطع شد از عالم فانی
آنروز که در زیر گل این گنج وفا رفت
در بزم جهان دامن آن شمع نیالود
زان در حرم کعبه ی ارباب صفا رفت
پای همه اهلی چو درین راه بلغزد
ثابت قدم او بود که در راه خدا رفت
یا رب بکمال کرم خویش بیامرز
او را که درین راه به تسلیم و رضا رفت
***
30
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
رمل مثمن مقصور
در تأسف بر مرگ میرزا محمود گوید
آه ازین گردون دون کز وی کسی دلشاد نیست
داد کز بیداد او هرگز دلی آزاد نیست
سرونازی گر برآرد هم خود از بیخش کند
هیچ کار چرخ بی بنیاد بر بنیاد نیست
بسکه از مرگ جوانان خانه ویران میکند
در کهن دیر جهان یک خانه آباد نیست
گرچه از یاد کسی هرگز نشد بیداد او
اینچنین ظلمیکه کرد انبار کسرا یاد نیست
سرو قد میرزا محمود ازین کلشن بکند
چاره ی مرغ دل بیچاره جز فریاد نیست
جان شیرین را بتلخی داد آن نخل کرم
تلخی جان دادن شیرین کم از فرهاد نیست
گرچه فرهاد از غم شیرین بسی حسرت کشید
عاقبت ناکام رفت اینظلم را کس یاد نیست
اهل دل آمرزش او از خدا خواهند و بس
قدسیانرا روز و شب جز این دعا اوراد نیست
اهلی از دام اجل هرگز نشد آزاد کس
مرغ روح کس خلاص از دام این صیاد نیست
***
31
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
رمل مثمن مقصور
در تعریف جام شاه گوید
اینچه روح افزا شراب و اینچه سیمین ساغرست
چشمه خضرست یا آیینه ی اسکندرست
جوهر روح است یا گیتی نما بگداختند
شیره جان است دروی یا می جان پرورست
نقش خط گرد لبش دل میبرد از دست خلق
همچو آن خطی که بر گرد دهان دلبرست
بر سواد دیده دارد چون سواد نام شاه
از سواد دیده ی روشندلان روشن ترست
گرچه جام می نماید در کف شاه از صفا
گر بمعنی بنگری جام شراب کوثرست
تا دم محشر تهی یا رب مباد این جام می
از دم شاهی که ساغر بخش روز محشرست
***
32
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
رمل مثمن مخبون مقصور
ایضا در جام شاه گوید
ساقیا جام تو از آب حیاتش چه کم است
می حیات ابد و ساغر می جام جم است
اینچه جام است و می صاف که از پرتو اوست
عکس خورشید که در آینه ی صبحدم است
اینچه نقشست و رقم اینچه سوادست و بیاض
که سواد نظرم سوخته ی این رقم است
اینچه خط است که سرچشمه ی حرفیکه دروست
چشمه ی آب حیاتی زصفای قلم است
دوستکامی به ازین نیست که می نوش کنی
کوری دیده ی دشمن که گرفتار غم است
یا رب این جام فرحناک مبادا خالی
از کف شاه که سرچشمه فیض کرم است
***
33
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلان
مضارع اخرب مکفوف مقصور
توحید و منقبت معصومین
آن مبدعی که چشمه ی نطق از زبان گشاد
قفل در سخن بکلید زبان گشاد
آن پادشاه کز کرم و ذره پروری
در پیش ذره ذره چو خورشید خوان گشاد
در بارگاه شوکت خورشید پرتوش
از شرق تا به غرب فلک سایه بان گشاد
بر تشنگان ملک عدم دست رحمتش
از خاک چشمه چشمه ی آب روان گشاد
زنجیر عدل بست زفیض شعاع مهر
بر طاق چرخ تا در امن و امان گشاد
درهای آرزوی مراد و هوای نفس
بر دوست بست و برعد و از امتحان گشاد
خود صید کرد و صورت آدم بهانه ساخت
کز غمزه تیر کرد وز ابرو کمان گشاد
در باغ صنع او که مجال نظاره نیست
گر در گشاد هم کرم باغبان گشاد
مقصود دوست بود رخ آل مصطفی
از صد هزار گل که درین بوستان گشاد
شاه عرب چو میل به فتح ملک نمود
مه را دو نیمه کرد و در آسمان گشاد
مشکل گشای خلق که از علم من لدن
هر مشکلی که بود بشرح و بیان گشاد
از آستان اوست گشاده در بهشت
خرم کسی که دیده بر آن آستان گشاد
بعد از نبی امام بحق مرتضی علی است
شیری که پنجه اش در خیبر روان گشاد
آن خضر رهروان که پی تشنگان دین
صد چشمه حیات زنوک زبان گشاد
آن نوح مکرمت که دم ذوالفقار او
طوفان نمود چون دو لب خونفشان گشاد
هر کو حدیث تلخی زهر حسن شنید
تلخ آب حسرت از مژه ی خون چکان گشاد
بهر حسین تشنه جگر جان خسته ام
صد چشمه زآب چشم درینخاکدان گشاد
هر کس که ابر دیده زین العباد دید
خوناب چشمش از مژه صد ناودان گشاد
بحر کرم محمد باقر که دست او
صد خرمن در از کمر کهکشان گشاد
خورشید علم جعفر صادق کزین چمن
چون صبح صادق از نفسش گل دهان گشاد
چشمی که روی موسی کاظم بصدق دید
رضوان بروی او در باغ جنان گشاد
سلطان دین و شاه خراسان علی که زهر
خورد از رضا چو شهد و دل دشمنان گشاد
گنج شرف محمد جواد کز کرم
قفل از در ذخایر دریا و کان گشاد
بحر کرم علی نقی کآب زندگی
بر تشنگان زچشمه ی رطب اللسان گشاد
شاهی که یافت از حسن عسگری مدد
ملک جهان بعسگر نصرت قران گشاد
گنجی که نقد هر دو جهان است عاقبت
خواهد بدست مهدی آخر زمان گشاد
او آن گره گشاست که چون سر زند ز غیب
خواهد گره زکار زمین و زمان گشاد
مهمان یار او بود و ما طفیل او
در بر طفیلی از شرف میهمان گشاد
یا رب باهل بیت نبی کز درش مران
اهلی که بر در کرمت چشم جان گشاد
بر پیریش ببخش که روزی که زادهم
چشم از امید مرحمتت بر جهان گشاد
***
34
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان
منسرح مطوی موقوف
در منقبت حضرت أمیرالمؤمنین
صبح سعادت دمید حق در دولت گشاد
پرتو مهر علی بر همه عالم فتاد
من سگ شاهیکه شیر سنگ شد از خشم او
سنگ شود هر کرا نیست بدین اعتقاد
خواه در اسلام و دین خواه در ایام کفر
مشکل هر سک که بود شاه ولایت گشاد
چشمه ی آبی که شد جمع در و هفت بحر
صورت تیغ علی است منبع سبع شداد
در همه صنفی شهی است تا مگس نحل هم
شاه بنی آدم اوست نیست کس از او زیاد
ذات نبی و ولی هر دو بمعنی یکی است
«لحمک لحمی» بس است قاعده ی اتحاد
مهر فروبرده بود سر به سجود غروب
بهر نماز علی آمد و باز ایستاد
زیر سم دلدل اش سنگ خروشد بذکر
هر که نه در ذکر اوست به بود از روی جماد
یا علی آنکس که نیست طالب مهرت چو روز
از شب تاریک غم صبح امیدش میاد
در حرم کعبه زاد شخص تو از روی قدر
زآدم و خاتم کسی مثل تو هرگز نزاد
گوهر خیر النساء داد بدستت رسول
در دو جهان این شرف جز تو کرا دست داد
تا تو زبام حرم بت فکنی بر زمین
عرش حقت زیر پای دوش چو کرسی نهاد
در ظلمات جهان نور تو ای آفتاب
بسته بهر ذره یی یک سر زنجیر داد
پیر فلک طفل تست با تو بزرگیش چیست
چرخ ندارد مگر قصه ی سلمان بیاد
چرخ عنان مراد دست ترا داده است
تا تو دهی از کرم خلق جهان را مراد
بخشش نعم الوکیل قسمت روزی چو کرد
دست عطای تو شد ضامن رزق عباد
کاشف قرآن توئی جز تو که داند که چیست
سر الف لام میم معنی یاسین وصاد
بر ورق روی تو کاحسن تقویم شد
سوره ی نون و القلم ختم کند و ان یکاد
بر سر هشتم فلک در دل هفتم زمین
تیغ تو دارد نفوذ حکم تو دارد نفاذ
خشم تو گر سر زند چرخ بهم برزند
رشته ی طول زمان بگسلد از امتداد
راست روان همچو سرو با تو به جنت روند
هیزم دوزخ بود هر که بود کج نهاد
در ره حق رهنما نور صلاحت بود
ورنه نیابد فلک راه صلاح از فساد
هر که نه بر یاد تو آه سحر میکشد
میدهد افسرده دل خرمن طاعت به باد
آنکه بطاعات شب بیخبر از مهر تست
چون سگ شب زنده دار خوا بکند بامداد
ملک ازل تا ابد وقف نبی و ولی است
غصب کند هر که هست گر که ثمودست وعاد
وارث نقد نبی گشت ده و دو امام
یافت خلف از خلف رسم و طریق رشاد
نقد امامت چنین دست بدست آمدست
دست مبادش کسی کو به تغلب ستاد
هر که باثنی عشرخود بامامت فزود
سبع مثانی چرا هم نکند مستزاد
دولت این خاندان تا به ابد باقی است
طنطنه جم شکست کوکبه ی کیقباد
از سخنم بوی خون چون ندمد کاین مدیح
غیر سویدای دل نقش نبندد مداد
هیچ رواجیش نیست جان که فدایت کنم
خرج نگردد بزور خاصه متاع کساد
جانب اهلی فکن گوشه ی چشمی که او
با همه اندوه دل هست بمهر تو شاد
او سگ آل علی است دولت او بس بود
عفو تو یا رب کند داغ قبولش زیاد
یا رب از احسان خود نامه سفیدش برآر
نامه برین ختم کن قصه برین ختم باد
***
35
در توحید و موعظه گوید
منت ایزد را که صنع او زگل خار آورد
خاک ما از قطره ی آبی پدیدار آورد
از هوا در گنبد سرها صدائی افکند
تا به حکمت مشت خاکی را بگفتار آورد
قدرت او ساخت در ترکیب تن هر گوشه ئی
مفصلی گردان که چونگردون برفتار آورد
در خیال صورتی کز قطره ی آب آفرید
نقشبندان خرد را رو بدیوار آورد
نیست از صنعش عجب گر مریم از باد هوا
همچو عیسی نشاه ی خورشید رخسار آورد
شربت آبی کز کرم بخشد نبات تشنه را
چون رسد در کام نیشکر شکر بار آورد
تا نسازد روشن از کحل هدایت چشم دل
بوالحکم بر معجز پیغمبر انکار آورد
غیرت او گر کشد تیغ مهابت از غلاف
گردن فرعون را در بند اقرار آورد
گر بدرد پرده ی ناموس بر اهل صلاح
با یزیدان را برون از خرقه زنار آورد
خود فروشی گر کند یوسف بحسن خویشتن
غیرت او چون غلامانش ببازار آورد
عارف خود را کند مستغنی از نقش کتاب
جوهر صافی دلش آیینه کردار آورد
هر یکی را نوبتی داد ارچه باهم آفرید
احمد مختار را در وقت مختار آورد
لایق هر کس بهر کس داد چیزی لاجرم
ذوالفقاری بایدش جنگی که کرار آورد
نشکند غیر از دلی کو را خریداری کند
گوهر قابل شکستن هم خریدار آورد
گر رود افتاده ئی را پا زجای خویشتن
کیست تا بر جای خود جز لطف جبار آورد
پرده ی قاتل برای مصحلت قهرش درد
ورنه لطفش جمله را در ظل ستار آورد
دشمنان دوزخی را گر بسوزد در جهان
مرغ را فرمان دهد کآتش بمنقار آورد
جای حیرت نیست گر نمرود را سوزد بنار
چون خلیل الله برون بی زحمت از نار آورد
وای بر ما زینهمه زهری که شیطان میدهد
گرنه تریاک کرم غفران غفار آورد
نون رحمن کشتی نوح است ورنی چونکسی
طاقت یک موج قهر از بحر قهار آورد
گر سر زر مؤمنان دارند در راهش دریغ
ای پی تاراجشان کافر زتاتار آورد
چرخ هم سرگشته چون پرگار در فرمان اوست
چون تواند کسکه کار کس بپرگار آورد
راستی را نیک و بد وابسته ی تقدیر اوست
چونکند مدبر که خود در سلک ابرار آورد
جمله یکذاتند در اصل وجود ایشان ولی
گه عزیز آرد برون از بطن و گه خوار آورد
زر که یکجوهر بود گه قفل فرج استرست
گه چو میل سرمه ره در چشم دلدار آورد
او که بندد در مشیمت زشت و زیبا قادرست
که زفاجر صالح و صالح زفجار آورد
هیج بیخیری مبین بینی که شر محض نیست
زهر دیدی مهره را بنگر که هم مار آورد
هر چه جزوی بینی اش خاصیت کلی در اوست
عنکبوت ایزد برای پرده ی غار آورد
ای بسا زشتی که باشد خوبیی را واسطه
دیو نفس است آنکه اینشکل پریوار آورد
رحمت حق از پی لب تشنگان محنت است
لاجرم شربت طبیب از بهر بیمار آورد
خدمت حقکن غم روزی مخور کز خوان رزق
قسمت هر کس وکیل رزق ناچار آورد
در سواد فقر باشد روشنائیها بسی
مردمان دیده را ظلمت در انوار آورد
گر نباشد نیستی در حضرت هستی متاع
مالک دینار باشد هر که دینار آورد
پیر معنی مرد را باید چو فانوس خیال
کز چراغ دل درون در سیر اطوار آورد
نگذرد از جای خود سالک که چشمش بسته اند
گر دو صد دوران بسر چون گاو عصار آورد
تربیت جائی اثر دارد که جوهر قابل است
کی بکوشش نارون چون نار بن بار آورد
عاشقان مست را دست از تکلف بسته اند
کی سر مجنون کسی در بند دستار آورد
تا وبال جان بود نفست بلا بینی زجان
گنج را تامار باشد رنج و تیمار آورد
دل که غیر از دوست خواهد دوست نتوان داشتن
دشمنست آندوستی کو روبه اغیار آورد
زآرزوی شاهدان خود را میفکن در عذاب
کآخرت این آرزو بیزار بیزار آورد
چون دلت می خواهد و معشوقه و آواز چنگ
گر ملک باشی که فی الحالت نگونسار آورد
لذت خورد و خورش جانت اسیر نفس کرد
دانه خوردن مرغ را در دام طرار آورد
شهوت از سیر حقیقت روح باز آرد که مرغ
زآرزوی دانه اندر دام طرار آورد
از لجام نفس و شهوت مرد ره آزاده است
شیر از آن نبود که سر در قید افسار آورد
کی بمردار جهان شیران حق رغبت کنند
هم سگ نفس خسیسان رو به مردار آورد
نفس کافر دشمنست از وی حذر کن زینهار
یا بکش یا جهد چندانکن که زنهار آورد
زاری نادان بغیر از آرزوی نفس نیست
شیر جستن طفل را در گریه ی زار آورد
گر مجرد همچو عیسی نیستی زحمت مکش
هر که بار دل برد همچون خران بار آورد
راحت از هر یار نتوان دید یار خویش باش
ای بسا محنت که یاری بر سر یار آورد
غایت حکمت بود وحشت زخلق روزگار
ورنه افلاطون چرا رو سوی کهسار آورد
طبع را کم کن بدآموزی بهر جزوی، مباد
ناگهان در کلیی این شیوه در کار آورد
از طریق شرع بیرون رفتن از گمراهی است
کمتر از موری مشو کوره بهنجار آورد
جز کلام حق مکن تعویذ خود تا دیو نفس
زیر فرمان تو این تعویذ و طومار آورد
گر شوی شب زنده دار از مکر شیطان ایمنی
دزد را کی زهره کو رو سوی بیدار آورد
پیرو حق شو که دست سامری کوته شود
چون کلیم الله دست معجز آثار آورد
همچو آدم خاک شو پندار شیطانی بهل
تا نه چون او گردنت در طوق پندار آورد
نقش هستی را بدست خود فروشو تا ترا
جبرئیل عشق در معراج اسرار آورد
کعبه جان جای تست آنجا به هشیاری رسی
مست ره گمکرده اندر خانه هشیار آورد
در طواف کعبه ی دلهای ارباب صفا
گر کنی سعیی طوافت چرخ دوار آورد
جان به رقص آور زوجد دل که تن کز پا فتاد
در سماعش بار دیگر چرخ فخار آورد
ایمن از عالم مشو گر شد بسر طوفان نوح
ای بسا موجی چنان کان بحر خونخوار آورد
گرچه حلاجی برون کن پنبه ی غفلت زگوش
زانکه این همکاسه سر را بر سر دار آورد
راست شو با حق که حق با راستان در راستیست
مکر او کجبازی اندر کار مکار آورد
راستی را قلب بازی، بازی خود دادن است
کآسمان در بند دایم دست عیار آورد
سایه داری از خسان کم جو که کی گردد شجر
گر گیاهی خویش را بالا به اشجار آورد
در کمال ناکسان کی بوی خاصیت بود
خار صحرا هم گل بی نفع بسیار آورد
شرکت معنی بصورت نیست کز انجم سهیل
فیض او رنگ عقیق و رنگ بلغار آورد
بی غرض گوید سخن اهلی از آن قدرش بود
ورنه با قدر سخن سنجان چه مقدار آورد
شعر اگر باشد لباس شاهد معنی نکوست
ورنه عاقل فخر کی هرگز به اشعار آورد
شعر رنگین از تکلف نقش چین و آب جوست
رو بدریا کن که گوهر بحر ذخار آورد
اینچنین نقد روانی را که در میزان نظم
هر یک از وی نکته معنا بمعیار آورد
مخزن المعنیش خوان بلکه معانی، با خرد
هم زنام اعداد تاریخش بتذکار آورد
خواهم از عین کرم آنکسکه چون آبحیات
چشمه خود را بظلمات شب تار آورد
قابل روشندلان گر داند این نظم حقیر
قائلش را از کرم در سلک اخیار آورد
***
36
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
رمل مثمن محذوف
در مدح شاه اسماعیل گوید
تا خلافت بر بنی آدم زحق تفضیل شد
سکه دولت بنام شاه اسمعیل شد
چون خلیل بت شکن در عالم صورت به تیغ
هر چه نقصان کرد دین را موجب تکمیل شد
آفتاب عزمت از مشرق بمغرب چون شتافت
راه پانصد ساله در یک روز بی تعجیل شد
نعره ی تکبیر او در آسمان غلغل فکند
بلکه تکبیرش ملک را باعث تهلیل شد
روز چوگان بازی او شیشه ی گردون شکست
گرچه عمری چرخ گردان حاضر قندیل شد
عرصه ی روی زمین تنگ آمد از میدان او
زانکه دست قدرتش هر گو که زد صد میل شد
چون بجنگ خصم شد روی زمین لشگر گرفت
لشکر جان در رکابش هم بدین تمثیل شد
زانطرف گر صد هزار آمد یکی برجا نماند
زین طرف گر شد یکی آنهم بصد تبدیل شد
غازیانش کز ملک بیشند در روز غزا
هر یکی در قبض جانها صد چو عزرائیل شد
زانکه بر دشمن نفیرش بانگ عزرائیل زد
بر شهیدان محبت صور اسرافیل شد
آفتاب از غیرت او گرم شد روز مصاف
چشم دشمن را شعاع آتشین میل شد
در تموز خشم او هر ذره یی شد پشه یی
وز پی جان عدو هر پشه یی صد پیل شد
کیسه خالی خازنش از درفشانی شد چو ابر
گر چه صد گنج درش هر ساعتی تحویل شد
بارگاه قدر او همسایه آمد با فلک
گرچه چاووش فلک جبریل و میکائیل شد
آفتاب خشم او بر لشگر دشمن چو تافت
کوه آهن همچو کوه برف در تحلیل شد
ای بلند اختر زمین بوس تو جوید آفتاب
سرنگون بر آسمان زان از پی تقبیل شد
خواب دیدم کآسمان را از دو جانب در گشود
مشرق و مغرب ستان، کانخوابش این تاویل شد
در ازل بر سبزه ی قدر تو شبنم می نشست
بحر اخضر قطره یی از غایت تقلیل شد
نیل زیبائی فلک از چهره ی یوسف بشست
زان رگ سبزی که بر مصر جمالت نیل شد
دشمن جاه تو از پشت پدر تا زاد مرد
مادر چرخ از لباس مرگ او در نیل شد
تیغ تیزت گفتگوی مشرکان را قطع کرد
کار دین از یمن تیغت لاجرم بی قیل شد
ملت اثنا عشر تا هست ادیان باطل است
تا بود قرآن که خواهد تابع انجیل شد
قصه بسیارست اهلی ختم کن وقت دعاست
زانکه این بسیار گوئی موجب تطویل شد
تا جهان پاس قضا دارد بعلم و حکمتی
کز بیانش عقل کل سرگشته در تفصیل شد
در جهان باشی که حکم معدلت آیین تو
در میان آب و آتش مایه ی تعدیل شد
سایه ی لطفت بماند تا قیامت در جهان
ما دعا گفتیم و آمین گوی ما جبریل شد
***
37
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلان
مضارع اخرب مکفوف مقصور
در مدح سید شریف گوید
شکر خدا که مژده ی راحت فرارسید
آن آرزو که داشت دل ما بما رسید
آمد بهار زندگی و سبزه و نشاط
گو خوش برآ که موسم نشو و نما رسید
از عزتش بخاک رسید آیت امان
وز خاکیان بعرش خروش دعا رسید
احرام کعبه بست دلم در صفای صدق
بی سعی ره بکعبه ی صدق و صفا رسید
بیمار غم رسید به بزم وصال یار
دیگر چه غم که خسته بدارالشفا رسید
یعقوب وار نرگس چشمم شکفته شد
زان بوی پیرهن که زباد صبا رسید
اینک رخم رسید بخاک رهش دگر
مس پاره امید مرا کیمیا رسید
بازم زدست جذبه ی خورشید وصل تو
کاه ضعیف را کشش کهربا رسید
دردش بمن رسید و دوا شد نصیب غیر
شکر خدا به هر چه مرا ار خدا رسید
حقا که خوشگوارتر از صاف عشرتست
درد جفای او که باهل وفا رسید
آسوده بود مدتی از برق آه، دل
یا آتشی بخرمنم افکند یا رسید
تا کی زدست هجر خمار بلاکشم
ساقی بیا که رفع خمار بلا رسید
مجلس زنور دم زند امروز کز سفر
سید شریف بن علی مرتضا رسید
آن آفتاب عهد که از آستان او
هر ذره یی که تافت باوج علا رسید
از عرش برگذشت سریر فضایلش
آخر ببین که پایه ی دانش کجا رسید
بر منتهای سدره نهال عدالتش
طوبی صفت رسید و عجب منتها رسید
رخش قضا نکرد دگر ترکتازیی
تا دست حکم او به عنان قضا رسید
تسبیح قدسیان فلک ذکر خیر اوست
وز گنبد سپهر بگوش این صدا رسید
بخشد دو کون و میرسدش اینسخا از آنک
میراث بخشش زشه لافتی رسید
هر بینوا که یافت زخوانش نواله یی
از آن نواله فیض بصد بینوا رسید
انس و پری چو مور و ملخ جوش میزنند
بر خوان او همین که صدای صلا رسید
ای آفتاب، ظل تو بر خاک اگر فتاد
آن خاک ذره ذره باوج سما رسید
وانکسکه تافت روی زخورشید رای تو
چون سایه اش بلای سیاه از قفا رسید
بر هر عدو که خشم تو چین برجبین نمود
کشتی زندگیش بموج فنا رسید
هر جا رسید لمعه یی از برق تیغ تو
گوئیکه آتش از نفس اژدها رسید
نشو و نمای خصم کجا میرسد به تو
مشکل بشاخ سدره زشوخی گیا رسید
کسرا نمیرسد چو تو لاف کرم زدن
این موهبت زگنج الهی ترا رسید
چونگل نماند دامن کس خالی از زری
تا دست بخشش تو بشاخ سخا رسید
در هر محل که کرد گدایی سؤال فیض
کس غیر بخشش تو نگفت این گدا رسید
چون سبزه صد هزار زبان شکرگوی گشت
هر جا که رحمت تو زابر عطا رسید
عیسی دمی زباد هوا زاد روح بخش
زان ذره کز ره تو بباد هوا رسید
در سایه ی کسی که بپای تو سر نهد
هر کو رسد بسایه ی فر هما رسید
من بنده ی حقیرم و نظم بلند من
گر بر فلک رسید به یمن شما رسید
هر کس بقدر دستگه آورد تحفه یی
دست مدیح خوان به در بی بها رسید
اهلی بآرزوی تو جان داد عاقبت
راه عدم گرفت و بملک بقا رسید
چون در کمال وصف تو دستم نمیرسد
کوته کنم حدیث که وقت دعا رسید
تا روزگار هست بمانی که روزگار
خواهد زدولت تو بامیدها رسید
***
38
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مخبون محذوف
در مدح نظام الدین احمد صاعدی
سفیده دم که صبابوی مشگ ناب کند
شمیم گل دل ریش مرا خراب کند
چگونه دل نکشد سوی گلستان امروز
که غنچه خیمه زند سنبلش طناب کند
بباغ فاخته کوکو زند همی یعنی
کجاست ساقی مجلس بگوشتاب کند
دلم بسینه طپان است زین هوا چونمرغ
که در قفس زنسیم گل اضطراب کند
نوای بلبل مست از نشاط صحبت گل
مرا چو لاله زحسرت جگر کباب کند
بباده دیده ی بختم زخواب کن بیدار
مهل که نرگس مستت مرا بخواب کند
درین هوا که صبا از نسیم مشگ آمیز
چو لاله بر ورق گل زند گلاب کند
زبیم قاضی عهدست ورنه هر که بود
چو لاله کاسه و ساغر پر از شراب کند
چراغ چشم صواعد نظام دین احمد
که سایه ی کرمش کار آفتاب کند
ببارگاه قضا کلک معجز آثارش
هزار مسئله را حل بیک جواب کند
به همعنانی ازو جبرئیل درماند
چو دست همت او پای در رکاب کند
بعهد دستش اگر ابر درفشان گردد
سزد که برق یمان خنده بر سحاب کند
همای تربیت او چو سایه اندازد
عجب مدار که گنجشک را عقاب کند
نسیم لطفش اگر در جهان پیر وزد
خزان پیری او نوگل شباب کند
گر آتش غضبش در دل محیط افتد
محیط را تف او سربسر خراب کند
و گر بکوه رسد گرد باد صولت او
روانش از حرکت سنگ آسیاب کند
در آفتاب تب لرزه گیرد از هیبت
اگر به چرخ نظر از سر عتاب کند
ایا بلند جنابی که چرخ با همه قدر
بافتخار زمین بوس آنجناب کند
چنانکه حکم تو باشد بایستد بر جا
بچرخ امر تو گر «فاستقم» خطاب کند
یقین که ذات تو را برگزیده خواهد کرد
فلک زنسخه ی عالم گر انتخاب کند
عطیه بخش مه است آفتاب از نوری
که ذره ذره زرای تو اکتساب کند
زپاس شرع تو شیطان دگر بخواب ندید
که دست فتنه در آغوش شیخ و شاب کند
زاعتدال مزاج جهان بحکمت تو
عجب بود که کسی فکر ناصواب کند
زتقوی ات رخ نامحرم آفتاب ندید
بغیر خود که عرق دایم از حجاب کند
بجز عدو که گزد دست خود کرازهره
که همچو غنچه سر انگشت را خضاب کند
حسود جاه ترا گر سر مدیح بود
زمانه مدحت او مغفرت مآب کند
سر عدوی تو چون کشتی نگونساران
اجل ببحر فنا غرقه چون حباب کند
بلند مرتبتا، رتبت توزان بیش است
که شرح فضل تو اهلی بصد کتاب کند
بجز دعای تو دستم نمیرسد یا رب
که حق دعای من خسته مستجاب کند
بقای عمر تو یا رب فلک دهد چندان
که عمر نوح بیکساعتش حساب کند
***
39
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
مضارع اخرب مکفوف محذوف
در مدح معین الدین صاعدی گوید
گر مرغ دل زمرتبه بر آسمان رسد
وز آسمان بپایه ی معراج جان رسد
ور سدره منتهای بلندی نبخشدش
شاید به خاکبوسی آن آستان رسد
ما نامه را بطایر همت سپرده ایم
باشد بآستانه عرش آشیان رسد
وان آستان قدر شریعت پناهی است
کانجا خرد بیاری فهم و گمان رسد
خورشید فضل و فخر صواعد که نور او
زانگونه صاعدست که بر آسمان رسد
یعنی معین دولت و دین محمد آنک
عرش از درش بکعبه امن و امان رسد
ذاتی مگر پدید کند آفریدگار
با قدر و شأن او که در آنقدر و شان رسد
گر حکمتش مزاج جهانرا دهد صلاح
پیر هزار ساله به بخت جوان رسد
ذیل کرامتش که بود سایبان خلق
خورشید را حمایت ازین سایبان رسد
برق عنایتش چو درخشد بر اهل ملک
بس کور ره نشین که بگنج نهان رسد
چشم عدو بخار گلستان قدر او
گاهی رسد که بر سر نوک سنان رسد
خوان خلیل هر طرف افکنده از کرم
در انتظار کز چه طرف میهمان رسد
هر چند آبروی فروشد عدوی او
هرگز نصیب نیست که نانش بنان رسد
از رشح کلک او دل ما تازه میشود
مانند تشنه لب که بآب روان رسد
جان میدهد به مرده دلان چون حیات خضر
هر رشحه یی کز آن قلم درفشان رسد
تا حشر همچو نامه ی رحمت بدست هست
آزاد نامه یی که بدین بندگان رسد
گستاخیی بحضرت او میکنم چه گر
مورش سخنوری بسلیمان چسان رسد
ایچشمه ی حیات تو خود خضر راه شو
تا شام غم بروشنی جاودان رسد
از آب لطف گر ننشانی غبار قهر
گرد بلا بدامن آخر زمان رسد
گر خود عنان کشیده نرانی سمند خشم
دست فلک بداد کیت در عنان رسد0
ای ابر لطف چون مددت میکند فلک
رحمت بخلق کن که زرحمان همان رسد
از قطره یی که تشنه لبی کم کند زبحر
پیداست تا ببحر چه سود و زیان رسد
بر خاکیان فشان قدری لای جام لطف
تا ابر رحمتی بلب تشنگان رسد
ما خود زشوق خویش چگوئیم حال خود
باشد که این غزل بتوای نکته دان رسد
از زخم هجر کارد چو بر استخوان رسد
نزدیک شد که کار زدوری بجان رسد
دور از تو چند کار دل ما بود خراب
ای بیخبر زدرد تو کارم بجان رسد
خواهم که شرح هجر دهم لیکن این بلا
کی میهلد که قصه بشرح و بیان رسد
گردم زنم زغصه بسوزم نگفته حال
کاین شعله نیست آنکه زدل بر زبان رسد
در کاغذست رشته ی جانم بجای خط
حاجت بقصه نیست اگر این نشان رسد
طومار طی کنم که سخن گر شود دراز
از ملک فارس قصه بهندوستان رسد
هم صبر به که گر نبود روزگار صبر
کی میوه ی مراد زباغ جهان رسد
خواهم درید جامه ی جانرا زخرمی
تشریف وصل گر بمن ناتوان رسد
شک در خلوص خویش ندارم که نقد من
شرمنده نیست گر محک امتحان رسد
مرغ دلم بغیر تو سر ناورد فرو
گر جای دانه گوهرش از کهکشان رسد
زد فکر بکر تکیه چو مریم بنخل خشک
کز شاخ آرزو رطبش در دهان رسد
اهلی زگفتگو بدعا ختم کن سخن
حال تو کی بشرح زصد داستان رسد
یا رب همیشه باشی و در باغ عمر تو
روزی مباد کافت دور خزان رسد
***
40
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن
مجتث مخبون اصلم
در مدح میر سعیدالدین اسعد گوید
تنم زبانه ی آتش زسوز جان دارد
چه حاجت است بگفتن که خود زبان دارد
چو تار چنگ دل من ضعیف شد از درد
چنان که باد بر او گر وزد فغان دارد
شب از فراق تو دود دلم بماه رسید
هنوز روی من از آه من نشان دارد
هلاک خسته دلم زان لب است و میخواهم
که هرچه دل طلبد خسته را زیان دارد
هزار بار مرا کشت و زنده کرد آن چشم
که مرگ و زندگی از غمزه توأمان دارد
ستاره ایست عجب آفتاب رخسارت
که کوکب همه خوبان از آن قران دارد
به کینم از مژه ی چشمت ای کمان ابرو
هزار ناوک خونریز در کمان دارد
تو گر چه شاهی و دل بنده آن ستم بیند
که حالی از تو زند داد و جای آن دارد
دگر زقبله ی روی تو یاد نارد باز
دلم که روبدر زبده ی زمان دارد
جهان فضل و کرم میرسعد دین اسعد
که عالم از نفس او نسیم جان دارد
زعلم غیب بعیسی دمی سخن گوید
چنان روان که تو گوئی مگر روان دارد
اگر بهر سر موی از معانیش پرسی
هزار نکته بهر نکته صد بیان دارد
در آن مقام که اسب سخن همی تازد
اگر عنان نکشد خود که همعنان دارد
نه آسمان کرم گویمش که دریائی است
که از حباب بهر کف صد آسمان دارد
گهرفشان چو شود دست خرمن افشانش
زمین زنظم گهر شکل کهکشان دارد
هر آن گدا که بر او ابر رحمتش بارد
بدامن از کرمش بحر بیکران دارد
اگر گداست از او رو در آسمان بدعاست
و گر شه است ازو سر بر آستان دارد
ایا بلند جنابی که هیچ چیز نماند
کز آفتاب ضمیرت فلک نهان دارد
تو آن کسی که خرد عقل اولت خواند
یقین تست هر آنچ آدمی گمان دارد
اگر بلطف بگوئی نسیم انفاست
چو باد روح فزا بوی گلستان دارد
و گر به قهر برآری نفس چو باد سموم
زبانه ی غضبت تیغ جان ستان دارد
زصولت ار همه روئین تن است همچو جرس
کسیکه با تو سخن کرد دل طپان دارد
زپاس شرع تو دیو رجیم غارت دل
نمیکند که فسون خوان ازو ضمان دارد
رسید ضبط تو جائی که گرگ قانع شد
به نیم خورده که لطف از سگ شبان دارد
سکندر کرمت سفره یی کشد هر دم
که هر کناره ی خوانی هزار نان دارد
جهان اگر چه تو را پرورد تو آن نخلی
که منت کرم از سایه ات جهان دارد
خزان باغ محبت بهار خرمی است
بهار خصم تو خاصیت خزان دارد
گل مراد نچیند حسود تو هر چند
که همچو شاخ خزان دست زرفشان دارد
عدوی جاه تو بیچاره چون گل زرد است
که زهر خنده برنگ چو زعفران دارد
چنانکه زآتش سوزنده در نی افتد تاب
حسود خسته دلت تب در استخوان دارد
بیمن مدح تو مدحش از آن کنند اهلی
که مادح کرمت جای مدح خوان دارد
همیشه تا که بحکم قضا درین ایوان
هلال عید زطغرای زر نشان دارد
مه صیام مبارک ترا و عید سعید
خدایت از همه آفات در امان دارد
***
41
مفاعلن فعلانن مفاعلن فعلن
مجتث مخبون محذوف
در مدح میر نجم الدین محمود گوید
چو قتل اهل دل از غمزه تیر یار کند
مرا هلاک به شمشیر انتظار کند
اگر چه خاک شدم چشم آن هنوزم تست
که سرو قد تو از چشم من گذار کند
تو آفتابی و گر من غبار ره گردم
هنوز میل تو هر ذره زان غبار کند
نه آنچنان بهلاک خود از غمم تشنه
که چاره ام بجز از تیغ آبدار کند
زپاره های دل و قطره های خون جگر
کنار من همه دم دیده لاله زار کند
در آفتاب جمال تو تیز اگر بیند
سزای خویشتنم گریه در کنار کند
زغم هر آبله خون که در جگر دارم
صبا ببوی تواش نافه ی تتار کند
چنین که زلف توام روزگار برهم زد
مگر که چاره من فخر روزگار کند
جهان لطف و کرم میر نجم دین محمود
که بر جهان کرم از لطف کردگار کند
زکیمیای نظر سازدش عزیز چو زر
بخاک اگر نظر از چشم اعتبار کند
گر استقامت طبعش شود ممد حیات
بنای پر خلل عمر استوار کند
دهد خجالت دریا زابر رحمت بار
چو دیگ مطبخ انعام او بخار کند
اگر چو ابر به دریا گشاید کف
حباب وار پر از در کف بحار کند
یگانه آ، تویی آن فخر روزگار امروز
که روزگار بذات تو افتخار کند
مراد شاه و گدا رنگ تو أمان گیرد
اگر عدالت طبع تو ضبط کار کند
غبار سوخته گر در تموز برخیزد
هوای لطف تواش ابر نوبهار کند
حرارت غضبت گر اثر کند در خصم
دلش پر آبله ی خون بسان نار کند
تو از جهان و جهان زیر منت تو که ابر
زبحر خیزد و در بحر در نثار کند
صبا زگلشن خلقت هزار نافه ی مشک
زبهر عطر گریبان غنچه بار کند
تو شاهباز سفیدی و در شکار مراد
همای سدره نشین همتت شکار کند
چراغ راه اگر نور طاعتت نبود
کسی زظلمت عصیان کجا گذار کند
گر این چمن نه بسوی تو میوه یی آرد
تگرگ حادثه آن میوه سنگسار کند
زمانه بی ادبی را که با تو بد بیند
اگر ادب کند او را بچوب دار کند
دلیل تافتن دوزخ است اینکه عدوت
اجل به مرکب چو بینه اش سوار کند
سپهر مرتبتا، مدحت توزان بیش است
که کلک بنده یکی شرحش از هزار کند
باهل بیت محمد که غیر تو اهلی
بلطف کس نکند فخر بلکه عار کند
رهین نعمت اینخاندان بود زانرو
بشعر و مدحت این خاندان شعر کند
بغیر بنده ی این حضرت خداوندی
کرا مجال که شعر تو بنده وار کند
نه من دوام حیات امیدوارم و بس
که این امید جهانی امیدوار کند
همیشه تا که معطر دماغ غنچه و گل
بخور مجمر خورشید تابدار کند
بقای گلبن عمر تو باد چندانی
که عمر نوح مگر شمه یی شمار کند
***
42
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
در مدح شاه قلی بیک گوید
المنة لله که شب هجر سر آمد
خورشید من از مشرق مقصور برآمد
ای بلبل مهجور چو گل باش شکفته
کاینک گل خندان تو باز از سفر آمد
ای باد بیعقوب بگو چشم تو روشن
کز یوسف گمگشته بکنعان خبر آمد
منت برم از دیده که از آب دو چشمم
یکبار دگر نخل مرادم به برآمد
مجنون صفت آشفته ی آنشاهسوارم
کر شهپر او ماه نوم در نظر آمد
بر روزن امید بسی مردم چشمم
بنشست تا گردی از آنرهگذر امد
ساقی تو کجائی که شد ایام غم هجر
وقت طرب و موسم شادی دگر آمد
خورشید سعادت مه منزلگه خود شد
یعنی زسفر سرور عالی گهر آمد
بحر کرم و گنج سخا شاه قلی بیک
آنکس که درش قبله ی اهل نظر آمد
آن حاکم با داد که حکمش زسر قدر
فرمانده ی دیوان قضا و قدر آمد
گر ملک شود ملک جهان جمله ببخشد
وین نیز بر همت او مختصر آمد
در گلشن اقبال و شرف بخت بلندش
نخلی است که او را همه دولت ثمر آمد
مثلش دگر از مادر ایام نزاید
کز لطف و کرم خلق جهانرا پدر آمد
ای طایر فرخنده که اقبال تو باشد
مرغی که همای فلکش زیر پر آمد
آنی که گه لطف و کرم نه طبق چرخ
از مطبع انعام تو یک ماحضر آمد
بگشود در فتح و ظفر عزم تو گویا
تیغ تو کلید در فتح و ظفر آمد
خورشید صفت لعل بسی خونجگر خورد
کز بهر غلامان تو قرص کمر آمد
آن سرکشی طبع که در آتش و پنبه است
از پرتو عدل تو چو شیر و شکر آمد
تعریف کمال و صفت خلق جمیلت
چندانکه کسی بیش کند بیشتر آمد
و آنکس که چو اشک از نظر لطف تو افتاد
هر جا که شد از بدگهری در بدر آمد
هر کسکه چو صاحبنظران خاک رهت نیست
گر روشنی دیده بود بی بصر آمد
شد تنگ چنان سینه ی خصمت که دل او
بیرون زره دیده بخون جگر آمد
فریادرس اهلی درمانده شو از لطف
کو را نه برونشد بود اکنون نه در آمد
بیچاره همیسوزد ازینغصه که چونشمع
عمرش همه در آتش محنت بسر آمد
نقد سخنش گرچه روان است ولیکن
مس بود باکسیر قبول تو زر آمد
من هیچ نیم در سخن و لطف تو شد یار
تا از من بیقد رو هنر اینقدر آمد
تا دارد ازین بحر فلک زورق خورشید
هر شام فرورفتن و هر صبح برآمد
ذات تو بود پاک که سنگ ادب تو
دندان شکن فتنه ی دور قمر آمد
***
43
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
مضارع اخرب مکفوف محذوف
در ماتم حسین علیه السلام گوید
واحسرتا که دیده زحسرت پر آب شد
در ماتم حسین علی دل کباب شد
ای آسمان اگر در رحمت گشاده یی
ظلم تو بر حسین علی از چه باب شد
فرق شریف آل علی بر زمین چراست
چتر یزید از چه سبب بر سحاب شد
گردون چرا به باد عدم داد آن ورق
کز نسخه ی دو کون وجود انتخاب شد
از باد فتنه زیر و زبر باد روزگار
کز روزگار منقلب این انقلاب شد
خون حسین ریخته اند آنسگان شوم
بهر جان که جیفه ی مشتی کلاب شد
بدبخت ناکسی که برای دو روزه ملک
غافل زحشر و نشر و ثواب و عقاب شد
آن ننگ دوزخ است یزید سیاه بخت
کز پهلویش عذاب خدا در عذاب شد
خنجر کشید و حلق حسین علی برید
شمر آنسگ لعین که زحق بیحجاب شد
لعنت هزار بار و هزاران هزار بار
بر دست و خنجریکه از آنخونخضاب شد
سگ بوده است هر که چنین ظلم کرده است
آدم نخواهد از پی این ناصواب شد
بحر فلک نداشت حیا کز محیط او
با داغ دل حسین علی بهر آب شد
در ساعتی که شاه شهیدان تشنه لب
چون چشمه ی حیات بزیر نقاب شد
استاده بوده شاه عرب دیده ها پر آب
میگفت هان شتاب که وقت شتاب شد
فرمای یا حسین که بهر تو در بهشت
ساقی کوثر از پی جام شراب شد
از شوق مقدمت همه حوران روضه را
جاروب راه گیسوی مشکین طناب شد
از خون بشست مصحف رخ را ورق ورق
خیر النسا که کاشف ام الکتاب شد
آندم که آفتاب سر نیزه شد بلند
بر نیزه آنزمان سر آن آفتاب شد
زانگه که خضر تلخی زهر حسن چشید
آبحیات در دهنش زهر ناب شد
شهزاده ها نگر که چه محنت کشیده اند
این در محیط تلخی و آن در سراب شد
در خانه یی که لطف و کرم بود بیحساب
داد از ستمگران که ستم بی حساب شد
بر طایر فلک چه نهد دل کسی که او
سیمرغ را گذاشت که صید غراب شد
گردون چو گرد کان تهی جمله پوستست
در ظل آن گریز که لب لبالب شد
یا مرتضی علی که چو گنجی نهان زچشم
بر کش زگنج پرده که عالم خراب شد
بر ناکسی که ظلم کند جای رحم نیست
ظالم بکش که کشتن ظالم ثواب شد
مردود آستان تو مردود کبریاست
هر کسکه هست واجب از و اجتناب شد
بر فرق عرش پای شرف گر نهد رواست
هر کس که خاک در قدم بوتراب شد
شاها هزار شکر که بعد از هزار سال
شیر خدا بدشمنت اندر عتاب شد
چندان بریخت خون منافق که گوی چرخ
در خون نشسته تا بکمر چون حباب شد
شد کار زر زسکه ی اثنا عشر درست
وز خطبه نام آل تو فصل الخطاب شد
اهلی باهل بیت تو دست امید زد
او را گشایشی که شد ازین جناب شد
یا رب بعفو اگر نکنی نامه ام سفید
خواهم سیاه روی بروز جواب شد
هستم امیدوار بلطفت که عاقبت
خواهد دعای خسته دلان مستجاب شد
***
44
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
مجتث مخبون محذوف
در مدح سعدالدین اسعد گوید
چنین که سر بفلک سرو قد یار کشد
زعاشقش چه خبر گر فغان زار کشد
جدا زکوی تو مردم خوش آنکه خاک شوم
که ذره ذره بکوی توام غبار کشد
زافتخار کند سرکشی نه از تندی
هر آن سمند که همچون تو شهسوار کشد
قدت بجلوه ی نازست و هر که می بینم
گشاده دست دعا تا که در کنار کشد
کسیکه روی تو بیند زرشگ چشم ترم
بکینش از مژه صد تیر آبدار کشد
هزار سجده بود واجبش اگر نقشی
مثال صورت خوب تو روزگار کشد
سپهر فضل و کرم میر سعد دین اسعد
که بر سپهر سر از فضل کردگار کشد
گرفته طبع کریمش چنان ببخشش خوی
که گر دمی نرسد سائل انتظار کشد
چو گاه نظم درافشان شود بگوش خرد
هزار نکته ی چون در شاهوار کشد
کفش گشاده بدرپاشی و بود انگشت
زبان طعنه که بر ابر نوبهار کشد
زنعل مرکب او چون رود بگردون گرد
بحرف روشنی مه خط غبار کشد
ایا بلند نظر چرخ از آن غبار رهت
چو سرمه ساخت که در چشم اعتبار کشد
تو آن نئی که زمعیار امتحان ترسی
سر از ترازوی زر نقد کم عیار کشد
عدو زچوب ادب کردی استخوانش خرد
چنانکه بر تن خود پوست چون انار کشد
اگر زخلق تو بوئی بگل رسد در باغ
طبق طبق زر سرخ از پی نثار کشد
چو در عنان تو باشد سپهر، نطع پلنگ
برسم غاشیه بر دوش افتخار کشد
زروی رومی روز از چه دود شب خیزد
گرش زمانه زداغ تو بر عذار کشد
میان خلق سرافراز کی شود خصمت
مگر که چرخ سرش را فراز دار کشد
عدوی تست بسوراخ مار و همچو گوزن
نقوش بسته بر و کش برون چو مار کشد
زمانه بهر نثار رهت زابر انگیخت
محصلی که در از دیده ی بحار کشد
زمین که کوه پر از لعل و زربهم پیوست
خزینه کش شتران تو در قطار کشد
یگانه آ، پی تسبیح و ذکر خیر تو عقل
گهر برشته اندیشه بیشمار کشد
کجا بنظم تواند کشیدنش اهلی
اگرچه خواهد از آن خوبتر هزار کشد
اگر چه هست زکم خدمتی گناهم لیک
امید عفو تو آری امیدوار کشد
تمام عیب شد این خاکسار کو تشریف
که پرده یی بسر عیب خاکسار کشد
همیشه تا که درین بحر زورق مه عید
سحر فرو رود و شام برکنار کشد
همیشه باد ترا عید و سال عمرت باد
چنانکه گر بشماری بصد هزار کشد
***
45
در مرثیه ملک منصور گوید
بهار آمد و نخل روان زعالم شد
بهار خرم عالم خزان ماتم شد
دریغ و درد که از سروران عالمگیر
بیادگار یکی مانده بود و آنهم شد
جهان سیاه شد از این عزا و چون نشود
که شبچراغ جهانتاب از جهان کم شد
طریق امن و سلامت نماند در عالم
کزین مصیبت و محنت زمانه درهم شد
غمی رسید بروی زمانه از تقدیر
که پشت طاقت گردون زبار او خم شد
شکست ساغر عیش و نشست غلغل بزم
سرود مجلس یاران ترانه ی غم شد
گرفته خلق جهان چون حسینیان ماتم
مگر مه رجب امسال با محرم شد
ازو که مرهم دل بود چونجگر شد چاک
کنون که به کند این زخم را که مرهم شد؟
پرید باز سفید از سر نشیمن خاک
فراز سدره چو روح القدس بیکدم شد
چراغ دیده ی ارباب دل ملک منصور
که روح قدسی ازو تا بعرش اعظم شد
چو آفتاب فلک سایه برگرفت از خاک
که میل همدمی اش با مسیح مریم شد
سحاب بر سر خاکش که غرق رحمت باد
چنان گریست که چشم زمانه پر نم شد
چرا شکستی ازین دوستان او دیدند
شکسته باد دل دشمنان که خرم شد
بزرگوار خدایا، گرامیش داری
که از کرامت او بس کسی مکرم شد
بهر زمین که گذر همچو ابر رحمت کرد
گشاد چشمه ی آبی که رشک زمزم شد
کسی بیاد ندارد که در جهان هرگز
چنین فرشته خصالی زنسل آدم شد
اگر چه خود زمیان رفت دولتش باقیست
که وارثش خلف ارجمند اکرم شد
سپهر لطف و جهان کرم ملک قاسم
که صیت شوکت او در بسیط عالم شد
چو تیغ فتنه نشانش اساس عدل نهاد
بنای پر خلل روزگار محکم شد
بیادگار پدر باد ذات این فرزند
که در مقام هنر بر پدر مقدم شد
همیشه ظل سلیمانیش مخلد باد
که کار ملک سلیمان بر او مسلم شد
***
46
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
رمل مثمن مقصور
در مرثیه نجم السعادت گوید
از جهان رفت آنکه مانندش درین عالم نبود
شاه میداند که هرگز مثل او آدم نبود
علم و حلم و دانش و لطف و مروت جمله داشت
غیر عمر از آنچه می بایست هیچش کم نبود
چون مسیحا گرچه می بخشید جان مرده را
کار چون با خود فتادش مهلت یکدم نبود
رفت تا در ملک جان سازد بنای جاودان
زانکه دید این خانه ی گل را بقا محکم نبود
زخم هر کس را که می بینیم دارد مرهمی
آه ازین زخمیکه هیچش در جهان مرهم نبود
دشمن ناکس که آخر چشم او اینکار کرد
زهر چشمش کم ززهر افعی و ارقم نبود
یوسف گمگشته پیدا گشت و آنمحبوب جان
آنچنان گم شد که پنداری درین عالم نبود
حضرت نجم السعادات آفتاب مرحمت
آن بلند اختر که عرش از ذات او اعظم نبود
پیش خورشید ضمیرش هرگز از ذرات کون
ذره یی پنهان نگشت ونکته یی مبهم نبود
ذره یی کز خاکپای او بگردون میرسید
گر نبود افزون زماه آسمان کم هم نبود
صد هنر انگیخت چون جمشید طبع روشنش
آنچه پیدا میشد از وی کار جام جم نبود
پاس دلها آنچنان میداشت کاندر عهد او
غیر زلف گلرخان آشفته و درهم نبود
تا حکیم او بود افلاطون نبود آوازه اش
تا کریم او بود نام بخشش حاتم نبود
بسکه می بارید در عالم زر از ابر کفش
دست کس چونگل بعهدش خالی از درهم نبود
بر ره او کس شبی ننهاد سر، کش بامداد
دامن از گوهر گران چونلؤلؤ از شبنم نبود
آسمان نقص هنر کردی و او دادی رواج
با فلک بد شد از آن شان دوستی با هم نبود
در هنرمندی و دانش از که بالاتر نرفت
در چه علم استاد شد شخصی که او اعلم نبود
سنبل زلف کدامین گل نیاشفت از غمش؟
نرگس چشم که خونپالا درین ماتم نبود
بسکه بود از گریه ی مردم بکویش زمزمه
کس نبود آنجا که چشمش چشمه ی زمزم نبود
دود آه دوستان آتش بعالم می فکند
دشمنان را دیده هم از خون دل بی نم نبود
بی خراش غم ندیدم سینه یی همچون نگین
بی عقیق خون دل یک دیده چون خاتم نبود
آه از این نیلی خم گردون که از وی هر که را
جرعه ی شادی برآمد بی غبار غم نبود
دل منه چونغنچه بر عیش جهان کز این چمن
هیچکس چونسبزه بیش از هفته یی خرم نبود
سوسنی آزاده نامد در جهان کاخر چو رفت
جامه نیلی کرده از این نیلگون طارم نبود
کس ترقی همچو ماه نو نکرد از مهر چرخ
کاندران افزودنش کسری در آن مدغم نبود
خاک باد اینکاسه ی گردون که کس از وی نیافت
شربت نوشی که با وی زهر حسرت ضم نبود
سر پنهان اجل ظاهر نمیگردد بکس
دم مزن این راز را اهلی که کس محرم نبود
ختم کن یا رب برحمت حال او کانجام کار
کس خلاص از چنگ مردن زآدم و خاتم نبود
از جهان این سایه گر کم گشت عمر شاه باد
شکر حق باری که مویی از سر او کم نبود
***
47
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلان
مضارع اخرب مکفوف مقصور
در مدح قاسم پرناک گوید
سلطان روم حمله چو بر خیل زنگ کرد
زد آفتاب تیغ و زمین لاله رنگ کرد
درع ستاره شیر پلنگینه پوش چرخ
زیر قبا نهفته چو جرم پلنگ کرد
خورشید زین به نقش چو زد حلقه هلال
نیمی نمود و نیم دگر زیر تنگ کرد
دست زمانه از خم گردون کمر بساخت
وز اختر نهفته در او پنج زنگ کرد
صبح از سفیده دم علم فتح برفراخت
تا آفتاب کشور ما میل جنگ کرد
جمشید عهد قاسم پرناک کز شرف
از تخت و تاج قیصر و فغفور ننگ کرد
آن اژدها شکار که در بزم اهل رزم
جام شراب کاسه ی چشم نهنگ کرد
رزم آوری که مطرب بزمش زبهر ساز
از اژدها کشید رگ و تار چنگ کرد
آن رستمی که زلزله چون در زمین فکند
لرزنده چون جرس دل رویینه چنگ کرد
بر کوه آهنین چو کمان از غضب کشید
چون جبه رخنه رخنه ززخم خدنگ کرد
چوگانیش چو گوی زمین زیر پا کشید
میدان آسمان بمه و مهر تنگ کرد
از زخم تیر بسکه بهم دوخت مرغ را
صد مرغ در قطار بهم چون کلنگ کرد
یک حمله کرد لشکر جمشید را شکست
بالله گر این محاربه پور پشنگ کرد
این خود حدیث شیر دلیهای او بود
کی میتوان حکایت آن فر و هنگ کرد
جنگی چنین که رستم ازو خار میخورد
با قد همچو شاخ گلی شوخ و شنگ کرد
هموار اگر کنند زمین قاف تا بقاف
شاید که لشگر تو تواند کرنگ کرد
خصم ترا که دست بگردن زمانه بست
از دست خود بگردون او پالهنگ کرد
از دولت جوان خرد پیر طبع تو
کرد آنکه زیر کان جهان جمله دنگ کرد
عقلم نبرد پی بثنای تو گرچه تاخت
چندانکه پای مرکب اندیشه لنگ کرد
خواهم که داد مدح دهم لیک چون کنم
چون راه مدح قافیه ی شعر تنگ کرد
اهلی زدست قافیه تنگ شد هلاک
تا شکر مدیح ترا تنگ تنگ کرد
تا شهسوار چرخ قطاس از شعاع مهر
خواهد بگردن فرس سبز رنگ کرد
در روزگار باد زمان درنگ تو
چندانکه روزگار تواند درنگ کرد
***
48
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
مجتث مخبون اصل مسبغ
در مدح نجم الدین محمود گوید
شنید گوش من از هاتفی شب دیجور
که ای بخواب طرب خفته در سرای سرور
خبر زباد اجل نیستت مگر که شدی
چو گل بعمر دو روزه زغافلی مغرور
دگر بکوی عبادت کجا رسی هیهات
که تاخت توسن طبعت براه فسق و فجور
نماز تو بچه ارزد که در دعا باشی
چو گل گشاده کف از بهر زر برب غفور
نکرده یاد بصدق از هزار و یک نامش
بقصر و حور کنی میل با هزار قصور
ندای عالم غیبت بگوش دل نرسد
زبسکه گوش تو پر شد زنغمه ی طنبور
بآب دیده سبک ساز آتش خود را
مباد خاک وجودت رود بباد غرور
بسوز کآتش سوزنده شمع کافورش
بریش سوخته باشد چو مرهم کافور
بسوز خاک تن و نقد جان بدست آور
که زر بسوختن از خاک تیره کرد ظهور
خورد چو رشته ی جان کرم مرگ بر کشته
مکن شکایت و ایوب وار باش صبور
بخاطر آر شکست اجل چه می بندی
کمر چو تیر نی از بهر قتل وحش و طیور
بصد ثواب درین در توان شدن نزدیک
بیک گناه شوی سالها ازین در دور
شود ضعیف قوی تن به نم تب لیکن
بروزگار قوی باز میشود رنجور
زبعد مستی عصیان خمار حرمان است
زباده مست پشیمان شود چو شد مخمور
حلال باشد اگر یکدلان خورندش خون
کسیکه در ره حق دل دو کرد چون انگور
گرت هواست اقامت درین سرای مجوی
بغیر سایه فخر زمان مقام حضور
جهان لطف و کرم میرنجم دین محمود
که هست ملک سخا از وجود او معمور
یقین من که نبودی بغیر صورت او
اگر بصورت آدم وجود بستی نور
ضمیر روشنش آیینه ایست غیب نما
که یافت هر چه بخاطر کسیش کرد خطور
فروگذاشت بکار جهان نماند هیچ
اگر برأی منیرش قضا گذارد امور
درست خوانده ضمیر وی از درون آن خط
که از برونش بر اینچرخ واژگون مسطور
سخا و خلق و کرم اینقدر کزو اید
بغیر اوست کدام آفریده را مقدور
ایا بلند جنابی که خاندان تراست
بر آستانه گدا صد چو قیصر و فغفور
زرشگ دست گهرپاش تو بدیده ی بحر
بجای قطره ی اشک است لؤلؤ منثور
سمند قدر تو را جا بسایه ی طوبی است
طناب پای زمشکین کمند گیسوی حور
زد آفتاب از آن مهر بر مثال فلک
که داده یی تو بدستوری خودش دستور
زدیدن تو عدوی ترا بود خفقان
بلی زدیدن شاهین طپد دل عصفور
همیشه دشمن تو پایمال خلق بود
اگر فتاده بود مرده نیز چون زنبور
بچشم درک تو گردون نمود چهره ی زرد
اگر چه داشتی از چشم مردمش مستور
درین سخن نظری نیست گر ترا گویند
که نیست چشم فلک را بغیر تو منظور
اگر عدوی ترا در میان بود جنگی
مباد هیچ میانجیگری بجز ساطور
بزرگوارا من چون ثنای تو گویم
که عقل نیست بگنج صفات تو گنجور
ثنا و مدح تو از حد و حضر بیرون است
کی این رسد بنهایت کی آن شود محصور
نشد صفات تو مرقوم از هزار یکی
نگشت شرح جمالت یکی زصد مذکور
دل شکسته ی اهلی امید ان دارد
که با شکستگی شعر داریش معذور
من این قصیده بیک روز گفته ام بالله
مرا بدعوی شعر این قصیده شد منشور
از آن زبعد ثنا میکنم دعای بقات
که در دعای تو میخیزد از فرشته نفور
همیشه تا که زند خیل شب بلشگر روز
سپاه روز شود هم به خیل شب منصور
غمت مباد و بقا بخشدت خدا چندان
که از حساب فزون باشدش سنین و شهور
***
49
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
هزج مثمن سالم
در موعظه گوید
کسی کز خود نشد آگه چه فیض از ملک اسرارش
خبر از عالم معنی نباشد نقش دیوارش
زراه کعبه ی دل دور کن سنگ بت هستی
اگر هم کعبه سنگ ره شود از راه بردارش
کسی در باغ دهر از بهر گل چیدن چرا گردد
بغیر از خار دل طرفی که بست از طرف گلزارش
گل ده روزه ی دنیا بدین خواری نمیارزد
که زیر خاک گور آید برون از دیده ها خارش
نیرزد مستی دولت خمار یک نفس هرگز
مبین اقبال جمشیدی نگه کن اشک ادبارش
نظر تنگی که بگشاید به دنیا دیده چون حلقه
نبندد چشم اگر بر دیده ها کو بند مسمارش
جهان مردار و دنیا درا میماند بدان گرگی
که آرند از دهان بیرون به زخم چوب مردارش
خبر از کیسه پردازان این ره خواجه کی یابد
که شد مست از نشاط آن که خوش گر مست بازارش
برین خاک سیه هر کس که پشت پا چو عیسی زد
فلک از کهکشان ریزد گهر در پا بخروارش
ازین شکرستان مرغی دهان شیرین تواند کرد
که چون طوطی شود رنگین بخون خویش منقارش
چه رحمت جوئی از گردون دون کز زخم تیر او
حریف از گریه مرد و لب نبست از خنده سوفارش
طبیب چرخ درد ما ندارد زو مجو درمان
که دشمن از طبیبی به که نبود درد بیمارش
زتاب قهر اگر ترسی میافراز از تکبر سر
که اول آتش افتد برق خور بر فرق کهسارش
نلرزی بر صراط ار راست رو باشی که میبینم
صراط مستقیم مرد رفتاری به هنجارش
جوانا فرصت طاعت مده از کف که خوش نبود
طهارت آنگه از پیری که آب افتد بشلوارش
دو عالم حق دهد مزدو تو در طاعت چو آن کودک
که از کارش بود خوشتر اگر سوزی بیکبارش
ترا ای خودپرست از حق پرستی کی خبر باشد
که بهر نان و بیم جان سجود آری بناچارش
ترا گر دوست میباید چه فرق از خلد تا دوزخ
تو جنت دوست میداری بشهد و شیر وانهارش
درین ره مرد میباید که باشد راه بین ورنه
چه سود از رفتن بی دیده همچون گاو عصارش
نه حیف از یوسف عقلت که در بند هوس ماند
عزیز مصر جانش کن وزین زندان برون آرش
به زیر هر سر مویی تنت سری نهان دارد
تو خود واقف نمیگردی سر موئی زاسرارش
بمعراج سبکروحان چو عیسی کی رسد ان کو
گر انبارست همچون خر زثقل معده انبارش
دلی کو پایه ی خود بشکند در حظ نفس آن به
که چون هاروت آویزی بچاه غم نگونسارش
به عقل آدم شو آنگه سروری کن زانکه نادان را
چه جای افسر دولت که بر سر ناید افسارش
چه باشد ظلم و نامردی بشو مظلوم اگر مردی
که مرد آزار کش باید نباید دست آزادش
مزن سنگ سلامت بر سبوی ما که خاک کس
ندارد اختیاری تا چه سازد چرخ فخارش
گر از اهل مروت باشی از طوفان چه غم داری
مروت کشتی مر دست و لطف حق نگهدارش
همه کس طور درویشان ندارد ایخوش آنمردی
که گیرد رنگ ایشان گر چو ایشان نیست کردارش
کی آب روی درویشان به دیناری خرد آنکو
به از صد مالک دینار باشد نیم دینارش
نوازش بیغرض باید نه چون دهقان بیهمت
که بخشد کشته را آبی بامید دو من بارش
کریم آنکس بود کو چون سهیل از تربیت کردن
فراغت باشد از رنگ عقیق و بوی بلغارش
چو داری خرمن هستی بغیری میرسان نفعی
که باد نیستی آخر بخواهد شستن آثارش
زیانی نیست بی سودی اگر هم سوختن باشد
زیان عود از آتش بود بنگر بوی بسیارش
کمالی هست هر چیزش که بیش از ان نخواهد شد
نخواهد مرغ شد تیری که بر سازند طیارش
گرت خواب اجل آمد زسیر جان چه درمانی
چو تن از پا فرو ماند بود جان وقت رفتارش
تن خاکی است درج گوهر دل پاس او تا کی
گهر بردار و درج خاک هم با خاک بسپارش
تو کی زین چرخ درهم گشته یا بی رشته ی مقصود
قضا سررشته ی کاری که داد از دست مگذارش
قضا از اقتضای «کل حزب» قسمتی کرده
که سر گین چین اگر گوئی که گل چین زان بود عارش
مریض درد نخوت را اجل داروی درد آمد
گران جان را زجان برهان که میسازی سبکبارش
بلائی کز قضا آید بکش چون خود بلی گفتی
کسی کی رنجد از قاضی چو میگیرد با قرارش
بدل تکرار حرفی کن که خواهی بر زبان راندن
سخن گر قند محض آید پسندیده است تکرارش
نبی را چون پس از چل سال اظهار نبوت شد
گرت سری بود نتوان هماندم کرد اظهارش
زغیرت نردبانی در ره معراج توحیدست
که نبود پایه ی اول بغیر از کرسی دارش
چو در کریاس سلطانی نیابی بی وسیلت ده
چه جوئی کبریای حق بجو در صفه ی بارش
زپرواز نبی بال و پر جبریل درماند
نبی غیر از ولی کس چون رسد در سیر اطوارش
نبی گر نقطه ذاتش نباشد مرکز هستی
درستی کی بود پرگار نه گردون در ادوارش
کجا علم نبی از جهل خود بوجهل بشناسد
چه فرق از روز روشن چشم اعمی تا شب تارش
درین جنسیت صوری نبی آن عکس طوطی دان
کزو طوطی صفت آدم بهم جنسی است گفتارش
به مردی گر کسی گیرد چو حیدر در جهان روزه
ملک دریوزه ی احسان کند در وقت افطارش
نبی قندیل نور آمد ولی شمعی از او روشن
زهی شمعی که تا روز قیامت باشد انوارش
جمال شاهد نظم تو اهلی اهل دل بیند
که از کوته نظر پنهان بود حسن پری وارش
زنظمم بوی مشک آید که رشح آهوی کلکم
سراسر نافه است اما نه زراقست عطارش
درین کحل الجواهر ساختن من چشم آن دارم
که سازند این سواد شعر مردم کحل ابصارش
چو از کشف حقایق نام او سر الحقیقت شد
بغیر از نام خود حرفی پی تاریخ مشمارش
فروغ گوهر نظمم چراغ اهل دل بادا
زچشم عیبجوی دشمنان یا رب نگهدارش
***
50
در مدح معزالدوله گوید
سوار من که سرم باد گوی میدانش
سر منست و سر زلف همچو چوگانش
هزار یوسف مصری کمست اگر هر دم
فرو روند بفکر چه زنخدانش
از آن همیشه گریبان درم که در کارم
گره همی فکند تکمه ی گریبانش
کمال صورت او از که باز پرسم من
که هر که می نگرم چون منست حیرانش
زدست چشم بلا جو دلم بجان آمد
که هر چه دیده بر او بست داد تاوانش
بباغ عارض او هر طرف که می بینم
نهاده دام دلی طره ی پریشانش
هزار نقد دل و صد هزار جوهر جان
فدای حقه ی یاقوت و لعل خندانش
کسی که اینهمه خوبی و نیکوئی دارد
چگونه زار نباشد اسیر هجرانش
دوای مفلسی و عاشقی نمی باشد
و گر بود کرم آصف است درمانش
معز دولت و دستور ملک عبدالله
که هست زیر نگین ملکت سلیمانش
قضا چو دید ضمیر منیر او بگذاشت
حساب روز قیامت بروز دیوانش
زهی مراتب حشمت که از کرم دایم
گدای ریزه ی خوان است خان بن خانش
سزد که بر ورق مشکبار نافه ی چین
خط خطا بکشد کلک عنبر افشانش
بروز نامچه ی عمر جاودان مجراست
برات خضر که طغرای اوست عنوانش
چو مور تشنه و دریای بیکران باشد
اگر خورند دو عالم زنعمت خوانش
چو روز بر همه کس روشن است اینمعنی
که شمع ماه چراغیست از شبستانش
ایا بلند جنابی که خانه ی قدرت
گذشته است زطاق سپهر ایوانش
عنایت ازلی همره سعادت تست
که باد تا بابد لطف حق نگهبانش
عدو که با تو زبان آوری کند چونشمع
ببر زبانش و بر جای خویش بنشانش
اگر نه مهر تو ایمان خود کند دشمن
زمان مرگ بروزی نگردد ایمانش
هر انکه با تو چو سوسن دراز کرد زبان
نشانده باد چو نرگس بفرق، دندانش
عدوی جاه ترا باد آنمرض کز تن
برای رشته برآرند رشته ی جانش
بنای خانه ی هستی کجا شود ویران
اگر زضبط تو بودی اساس و ارکانش
زحق شناسی نعمت غلام شد اهلی
وظیفه نیست که غیر از تو کس دهد نانش
بجان آصف دوران که این گدا چون مور
بخانه نیست جوی آذق زمستانش
بروزگار بگو کاین فقیر سرگردان
غلام ماست ازین بیشتر مرنجانش
مبین خرابی حالش نظر بمعنی کن
که جای گنج معانی است جان ویرانش
همیشه تا فلک از فیض ماه و پرتو مهر
گهی بهار شود گه خزان گلستانش
نهال عیش تو یا رب بلند باد چنان
که دست غم نرسد بر طراز دامانش
***
51
در منقبت امیرالمؤمنین علیه السلام گوید
ای باسپهر بوقلمون هیبتت به جنگ
روز و شب از نهیب تو گردیده رنگ رنگ
تیغت نهنگ معرکه و جوش جوهرش
طوفان ماهیان بود از جنبش نهنگ
شیر حقی و طایر فرخنده یا علی
عنقا بروز جنگ برآری بزیر چنگ
دستت بذوالفقار دو سر یک اشاره کرد
این یک سرش ختا بگرفت آن یکی فرنگ
بر تنگ دلدلت مه نو حلقه یی بود
یک نیمه گشته ظاهر و یک نیمه زیر تنگ
برقی است دلدل تو که گر بگذرد بکوه
گلهای آتشین جهد از نعل او زسنگ
در بند توبه سلسله های زر آفتاب
در طور تو زقوس و قزح چرخ نیل رنگ
در قبضه ی مراد تو خم شد کمان چرخ
تیر فلک زسهم تو شد راست چون خدنگ
طوطی بقصد کشتن باز از عدالتت
منقار او چنانکه بخون ناخن پلنگ
گردون زبارگاه تو گردن اگر کشد
تیغ دو سر در آورد او را به پالهنگ
ای شهسوار ملک عرب کی رسد بتو
کیخسرو از شکوه و تهمت به فر و هنگ
روز دغا زخیل سلیمان حشر ترا
هر مور صد تهمتن و هر پشه صد پلنگ
روی زمین بموی سفید آفتاب رفت
تا بی غبار لشگر دشمن کند کرنگ
ناچخ بکف دوان مه یکهفته بر فلک
پیکی است در رکاب تو با صد هزار ننگ
زنگ زری که ماه نوش یک زبانه است
بربسته تا بعرش رساند صدای زنگ
شهباز قدرتی وصف دشمنان تو
از حمله ات زهم گسلد چون صف کلنگ
تیغت که فرق تا بقدم غرق گوهرست
غواص بحر جنگ شود با تن پلنگ
خصم ستاره سوخته ات گر رود بباغ
گلخن کند زبخت سیه سبزه والنگ
نبود درنگ خصم تو در دهر و گر بود
رو زردی از درنگ برآرد چو بادرنگ
نور تو تافت بر همه دلها مگر دلی
کآیینه اش زظلمت کفرست زیر زنگ
خصم از تو روسیه بسیه سختی خودست
زآیینه نیست روسیهی بر سپاه زنگ
پیش تو شاه متقیان هیچ دور نیست
گر زهره همچو عود بر آتش بسوخت چنگ
ای میر نحل چاشنی شهد نطق تو
دارد حلاوتی که در آرد شکر به تنگ
تو مظهر عجایبی و در ثنای تو
عقل و حواس بیخود و فهم خواص دنگ
شرمنده ام که تحفه من نیست جز سخن
از راه نظم قافیه ی تنگ بسته تنگ
گلدسته نیست شاه گیاهی است پیش تو
این نخل گل که طبع من آراست شوخ و شنگ
اهلی سگ تو است و بدین افتخار اوست
ترسم کزو کنند سگان در تو ننگ
کالنقش فی الحجر بنگین دلش بود
مهر تو همچو مهر و نه مهری به ریو و رنگ
هفتاد سال در رهت ای کعبه ی مراد
رفتم بفرق و باز نماندم بعذر لنگ
سلمان وشم بواقعه فریادرس شدی
در دشت ارژن از کف شیر سیاه رنگ
اکنون به واقعم برهان زاژدهای نفس
کاین مار دل سیاه بمن بسته راه تنگ
مرغ دلم بروضه جانبخش خود رسان
زان پیش کآید از قفس تنگ تن بتنگ
یا رب مقام روضه شاهم کن از کرم
چندانکه مانده است مرا در جهان درنگ
***
52
مدح سید شریف
ای گفته آستان تو با چرخ نیل رنگ
کاهسته باش تا نخورد شیشه ات بسنگ
روی زمین زتیغ تو آن موج خون زند
کز موج لرزه در تن بحر افتد از نهنگ
سید شریف ایکه کمر بسته ی تر است
از تاج مهر عار وز تخت سپهر ننگ
خورشید در سپهر بلرزد چو عکس از آب
گر در کف تو تیغ بجنبد بعزم جنگ
طفلی که هست بخت نزادش به بندگیت
نیل سعادتش نکشد چرخ نیل رنگ
روشن شود بصیقل تیغت چو آفتاب
گر زنگ کفر از در چین است تا فرنگ
جائی که آفتاب شدت زین زر سزاست
گر کهکشان کنند مرصع دوال تنگ
از شرم زنگ پیک تو پر پنبه میکند
پیک صبا چو غنچه زرین دهان زنگ
این معجزیست تیغ ترا کو بدشمنان
بخشد طراز جامه ی لعل از تن پلنگ
جائیکه خاک زر کند اکسیر لطف تو
کان را چه میکنند چه حاجت بدنگ دنگ
سرخ است از نشانه ی عدل تو پای کبک
بس کو بخون باز فرو برده است چنگ
بازت بفاخته نگه خشم از آن گرفت
کز بیضه سر برون نکند جز بپای لنگ
بر دشمن بداختر تو شوره زار باد
گلزار آسمان که النگ است در النگ
در راست بازیست قضا با ضمیر تو
با فهم چون توئی نتوان بافت ریو و رنگ
دعوی خصم با چو توئی خنده آورد
کان مستی غرور بود از خیال تنگ
خط خط کنی هژبر چن ببر از لسان تیغ
گل گل ززخم تیغ کنی شیر چون پلنگ
باز این غزل شنو که پی استماع آن
خاموش گشت زهره و از کف نهاد چنگ
ای صورتت زآینه ی دل زدوده زنگ
رنگ از رخ عقیق به دریوزه کرده رنگ
شاه بتان بصورت و معنی توئی که عقل
در معنیت چو صورت دیوار مانده دنگ
جائیکه سرو قد تو خیزد عجب مدار
گرد زمین فرو رود از شرم خود خدنگ
ای خونبها، بود که به قتلم شوی سوار
دامان ناز بر زده با صد هزار سنگ
خطت نشان فتنه ی دور قمر دهد
زان رو که گرد کعبه برآمد سپاه زنگ
کی میشکست بتکده ی آزری خلیل
گر صورتی بشکل تو میساخت شوخ و شنگ
بگشا زبان که باز گشاید حدیث تو
کار شکر اگر چه فروبسته است تنگ
اهلی که پای عقل بوصف تو لنگ یافت
زد دست بر دعا چو گدایان به عذر لنگ
تا در شکارگاه فلک مه رود چو باز
باز آرد از هلال بسر شهپر کلنگ
بادا درنگ مرغ سعادت بنام تو
چندانکه هست طایر افلاک را درنگ
***
53
در مدح سعید الدین اسعد گوید
نمود بار دگر قامت خمیده هلال
زهی خجسته که آمد بفال دولت دال
فتاد ناخنه در چشم چرخ از مه نو
شفق گشود از آن معنیش رنگ قیفال
بگردن از مه نور طفل نورسیده ی عید
بدفع چشم نهد طوق سیم چون اطفال
نمود مه زشفق همچو چین به پیشانی
که ماه روی مرا سر زند زجامه ی آل
پری وشی است مه اندر شفق که ننماید
زپای تا بسرش غیر یاره و خلخال
نمود ماه بانگشت هر کس و شادست
که هست سوره ی نون و القلم مبارک فال
هلال نیست درون شفق که شیر فلک
بخون دشمن فخر زمن زند چنگال
سپهر فضل و کرم میر سعد دین اسعد
که یافت زبده ی عهدش فلک باستقلال
زکلک اوست نکوئی عروس انشا را
چنانکه روی نکو را ززیور خط و خال
عجیب نیست که از خاک راه مردم را
روایح کرم او برآورد چو نهال
رموز آب حیات آنکه جان همی بخشد
زخاک رهگذرش عقل کرده استدلال
ایا سپهر فضیلت توئی که بر رویت
گشاده است در فضل ایزد متعال
زرشک دست تو شد بحر بی شعور چنان
که در دهانش چکانی به پنبه آب زلال
معارض تو کجا باشدش مجال سخن
که در جواب تو باشد زبان طوطی لال
کجا بوصف تو فکرم رسد که میسوزد
همای فکر من از برق حیرتش پر و بال
چه احتیاج که سائل کند سؤال چو نیست
ضمیر غیب نمای تو حاجتش بسؤال
غبار خاطرم از چرخ سست پوشم از آنک
رسد بدامن طبعت مباد گرد ملال
بدست لطف زخاکم مگر تو برداری
چنین که کرد سپهرم چو خاک ره پامال
به مهر بین سوی اهلی برآور از خاکش
که اوست ذره و تو آفتاب برج کمال
زشعر خویش خجل گشته ام بحضرت تو
که بنده را چه محل شعر بنده را چه مجال
دعای جان تو شد ورد صبح و شام مرا
بحق شام فراق و بحق صبح وصال
همیشه تا که شب و روز و روز و شب باشد
به سیر چرخ فلک آفتاب و مه مه و سال
***
54
در مدح شاه اخی بیک گوید
باز شد وقت طرب آمد سوی گلزار گل
برگ عیش عندلیب آورد دیگر بار گل
صبحدم، خونین دل بلبل گشاید در چمن
چون بخندد غنچه و بنمایدش دیدار گل
گل درون پرده شب در خواب ناز و بامداد
میکند بلبل ترنم تا شود بیدار گل
خرده یی داروی بیهوشی است در جام شراب
تا رباید هوش بلبل را، زهی عیار گل
بارها از سینه اش افتد زبس کز خار خار
میزند ناخن چو من بر سینه ی افگار گل
دید بلبل زخم خونین بر گل و از مهر سوخت
تا بخاکستر کند آن زخم را تیمار گل
بشکند یا قوت زرد و لعل تر باد صبا
تا کند معجون درد بلبل افکار گل
بلبل از خون جگر پرورد گلبن را بمهر
وین دمش از خون گواهی داد بر رخسار گل
هر خم زر غنچه کز باد بهارش داد دست
برشکست و کرد بهر شهریار ایثار گل
بلبل از بال گشوده کرد موسیقار ساز
وز هوادف میزند در پای موسیقار گل
برگ گل آیینه ی اقبال مرغ عاشق است
غافل است از آه بلبل هر که دارد خوار گل
صبحدم میخواند بلبل این غزل بر شاخسار
جامه را صد پاره کرد از ذوق این گفتار گل
ای تنت در نازکی نسرین و پیشش خار گل
نخل قدت شمع سبز و آتشین رخسار گل
بی رخت گر در چمن از بهر گل چیدن روم
زان چمن ناید بدستم غیر زخم خار گل
بسکه بازت پای در خون دل عاشق زده
هست نقش پای او بر بهله بلغار گل
شاه اخی بیک آفتاب دین و دولت کز شرف
خار راهش هست در چشم اولوالابصار گل
گر وزد بر طبله ی عطار باد لطف او
غنچه های خشک گردد در کف عطار گل
زنگ خورده تیغی از آبش دهد از خون خصم
آورد چون شاخ سبز آن تیغ پرزنگار گل
بسکه از رشک شمیم خلق او می میخورد
در دلش خون بسته همچون نافه ی تاتار گل
قصر گردون سای او را جام روزن آفتاب
گلشنش را چوب دراز طوبی و مسمار گل
تا دهان در ذکر دست درفشان او گشود
هر سحر دارد دهان پرلؤلؤ شهوار گل
ای ترا در سر زجام حیدر کرار می
در کفت از آب روی احمد مختار گل
پیش تیر همتت همچون نشان کاغذی
دارد آماج فلک از انجم سیار گل
مینویسد بهر حفظت هیکلی زاسمای حق
زد بسرخی زان جهت صد دور در طومار گل
حامی دینی و ازو همت پی اخفای نتن
عطر دارد در دهان چون مردم خمار گل
راستی را بایدش مانند خیری صد زبان
تا تواند کرد ذکر خلق تو تکرار گل
وقت گلگشتت بجای پرنیان باد صبا
افکند در زیر پای توسن رهوار گل
نیست بی وجهی که گل مرغان بفریاد آورد
مطربان از بهر بزمت میکنند تکرار گل
گر وزد بر مار گنج از گلشن لطفت نسیم
سنبل پیچان شود آن مار و جای مار گل
کلک من از خون دل هرگه نویسد نامه یی
بلبل خوش نغمه گویا هست در منقار گل
سرورا، گستاخیم هم از امید عفوتست
ورنه میدانم که کس نفروخت در گلزار گل
چون نویسد کلک اهلی مدح تو شاید اگر
آرد اوراق زرافشان بهر این اشعار گل
شعرم از معنی رنگین نخل گل بربسته است
ورنه هرگز گلبنی را نبود اینمقدار گل
میکنم ختم سخن ترسم که روتابی ازو
زانکه بی حرمت شود هر جا که شد بسیار گل
تا بود باغ فلک مرغ سحر خیزش زمهر
وز کواکب باز آرد بر در و دیوار گل
گلبن عمرت بود تا هر سحر از آفتاب
آورد چون غنچه بیرون گنبد دوار گل
***
55
در مدح شیخ نجم الدین مسعود گوید
الله الله مگر اینواقعه خواب است و خیال
که مرا بخت رسانید به معراج وصال
یار خود آمد و احوال دلم دید که چیست
که پیامم نه صبا برد بسویش نه شمال
گرنه خود خضر بسر وقت اسیران آید
تشنه بادیه میرد بتمنای زلال
نه همین چهره ی من شسته شد از ابر کرم
که بشست از رخ امید جهان گرد ملال
در دل چرخ فلک گشت مگر زینت چرخ
که مرا قرعه اقبال در افتاد بفال
بر من این فیض سعادت همه دانی که زچیست
اثر سایه ی خورشید زمان بحر کمال
شیخ نجم الحق و الدولة والدین مسعود
اختر برج سعادت فلک عز و جلال
رهبر راهروان ره حق از همه ره
واقف حال فقیران جهان در همه حال
حلم او گر زازل سایه فکندی بزمین
خاک محتاج نبودی بگرانی جبال
بسکه از معدلتش بازوی مظلوم قویست
زیر چنگال کبوتر شده شاهین چنگال
ناورد ما در ایام دگر فرزندی
بچنین صورت خوب و بچنین حسن و جمال
آفتاب کرمش گر زافق تیغ زند
زر کند خاک ره و لعل شود سنگ سفال
ای بلند اختر، از اندیشه ی ما بیشتری
فهم ما را نبود در سر کار تو مجال
سرخط عقل بود این که محالست چو تو
مشق ما نیز همین شد که محالست محال
مدعی کی زترقی بکمال تو رسد
سبزه شوخ است ولی نگذرد از شاخ نهال
در ترقی است جمال هنرت روز بروز
حسن بختست مآل تو زهی حسن مآل
آنچنان در پی خوشنودی خلقی که بود
راضی از جاه و جلال تو خدا جل جلال
هر که یابد زسحاب کرمت یکقطره
همچو دریا شود از مال جهان مالامال
آن کریمی تو که در عدل و کرم مثل تو نیست
خلق عالم همه خواهان که کنند از تو سؤال
کمترین بنده ی درگاه تو بر قیصر روم
مینویسد بتحکم که بده مال و منال
تو ببزم طرب آسوده دل و همت تو
دشمنان را همه خون ریخته بی جنگ و جدال
دشمن و دوست کمر بست بخدمت بر تو
همه در حلقه ی فرمان تو زنجیر مثال
گر ترازوی خرد قدر تو سنجد باطور
صد بود قاف و قار تو و او یک مثقال
هر که زد در ره مهر تو بعلت قدمی
رشته سر برزند اندر قلم پاش چو نال
چهره ی بخت تو مستغنی از این مدح منست
هیچ منت نبرد صورت خوب از خط و خال
من که در فکر سخن خواب شبم هست حرام
بکر فکرم همه سحرست زهی سحر حلال
اهلی خاک نشین بنده ی درگاه تو شد
بامید نظری قطع نظر از زر و مال
گرتو را چشم عنایت سوی این بنده بود
صدر بزمش چه تفاوت کند از صف نعال
بدعا ختم کنم قصه ی خود تا نشود
خاطر نازکت آزرده این قال و مقال
تا فلک گاه سپر پیش نهد از خورشید
گه کمان بر سر چنگ آورد از جرم هلال
***
56
در مدح قاضی القضاة رکن الدین مسعود گوید
در خاک و خونم از غم چون لاله داغ بر دل
دستم بگیر ایگل پایم برآر از گل
خالت میان ابرو هندوی مست کرده
دستی بدوش ترکی از هر طرف حمایل
سرو تو میخرامد چون لعبت بهشتی
وز سدره شاخ طوبی در سجده ی تو مایل
شیرین کجا که یوسف در خواب هم نبیند
آن حسن و آن لطافت آن شکل و آنشمایل
آن کز بتان بلا شد حسن است یا ملاحت
وان هر دو معنی آمد بر صورت تو شامل
در اشک من نگنجد کشتی نوح ای مه
طوفان گریه ام بین در سینه ساز منزل
بی خال تو چو موران در خاک هم نگنجم
کز خرمن حیاتم یکدانه نیست حاصل
ای آب زندگانی ما را دمیست باقی
زنهار تا توانی از ما مباش غافل
شوقم چو پرده در شد عیبم مکن بمستی
ای جرم پوش دامن بر عیب ما فروهل
هوشم ربود چشمت ترسم نگیردم دست
قاضی قضات عالم سرچشمه ی فضایل
رکن سعادت و دین مسعود آنکه گویی
کز غایت سعادت اقبال ازوست مقبل
سر سبزیی زباغش فیروزی اکابر
در یوزه یی زفضلش مجموعه ی افاضل
از هشت خلد بروی حور و قصور ظاهر
با آنکه در میانه نه پرده است حایل
طرح بنای قدرش چون دست قدرت افکند
آنجا اساس کعبه گرد آمد از فواصل
چندان نکرد لیلی رحمت باشک مجنون
کش ساربان دیده در آب راند محمل
از سنگ کودکانم دیوانه در ره تو
مجنون که شد بصحرا دیوانه ایست عاقل
در مکتب علومش چرخ است ساده لوحی
خیل ملک چو طفلان خوانند رب سهل
ای چون مگس مقید در شهد لعل شیرین
وارستگی چه جویی دست از حیات بگسل
با اشتران خیلش در روز عرض شوکت
نه چرخ و طمطراقش یک چنبر جلاجل
گر لنگری زحلمش با موج فتنه نبود
کی نوح زآب طوفان کشتی برد بساحل
گر آتشی زخشمش بر ا بروی مه افتد
از دود دل برآرد هر ژاله رنگ فلفل
در نخل موم گیتی صد مسئله است پنهان
خورشید فهم تیزش حل سازد این مسائل
صد ساله دخل عالم یکروزه خرج خوانش
باقی زفضل و رحمت بر کاینات فاضل
بس کز خواص جودش دارد اثر طبایع
چون ابر گوهر افشان مشرف شدست مدخل
ای از جمال رویت آرایش مجالس
وی از کمال خلقت آسایش محافل
زان حلقه ها که کردی در گوش ظالمانرا
زنجیر عدل بسته نوشیروان عادل
بی مهر خاتم تو صد بار مهر گردون
مه را سجل دریده کاین حجتی است باطل
خط تو بر سفیدی نورست و دست موسی
کلک تو در سیاهی هاروت و چاه بابل
چوبک زن سرایت بر پاسبان گردون
در مهد چرخ خواند یا ایها المزمل
نوریست در دو محمل انسان عین با تو
احول دو دیده بیند این را دو بود محمل
چون خشم تو بجنبد چون فرش گل نلرزد
کافتد بلرزه ماهی در آب از آن زلازل
تا از سموم قهرت خصم تو شربتی خورد
پیوند استخوانش وارست از مفاصل
در زحمتیست خصمت جانش چو رشته در خار
کز وی اجل گسسته دق کرده علت سل
مرغی که آشیانش بام تو شد هما شد
سلطان وقت گردد بر هر که افکند ظل
زرپاش آنچنان شد دستت که همچو قارون
پایش بگل فروشد از بار سیم سایل
در طور همت تو صد مشعل است روشن
و آنجا درخت ایمن چوبیست زان مشاعل
باز این غزلسرائی بشنو زمرغ کلکم
کز شوق او برآید فریاد از عنادل
ای بسته لب بعاشق مشکلتر از در دل
حرفی بگو و بگشا در یکنفس دو مشکل
تا سوی گشت باغت ساغر شود وسیله
انگیخت لاله در سنگ در راه تو وسائل
عشرت بگلستان کن از جام لاله و می
وز شاخ ارغوان زن بر سیخ مرغ بسمل
بستان زسبزه و گل دیبای رومی افکند
کز سنبل و بنفشه آمد زچین قوافل
بادش دلیل عیسی کو مرده زنده سازد
نخلش گواه مریم کز باد گشت حامل
در سایه ی درختان گل گل فتاده خورشید
چون شامی و عراقی طرحی بهر مداخل
گر صد دلیل خوبی گوید نسیم بر گل
در مبحث جمالت نسخ است این دلایل
دیوانه وار چون من سرو از پیت دویدی
گر پای او نبودی از آب در سلاسل
در راه عشقبازی صد مرحله است ایدل
در کعبه ی مراد آی بگذر ازین مراحل
ای آفتاب چون مه آسان نرفتم این ره
تا فرق سود پایم در قطع این منازل
معجز نماست اهلی در شعر و از کمالش
نازل مبین که دروی این آیتی است نازل
او مرغ گلشنی شد کز آفتاب رحمت
در سایه ی کمالش صد ناقص است کمال
تا در بنای گیتی آب بقاست باقی
تا بر مدار گردون حکم قضاست عامل
از ابر رحمت تو گیتی مباد خالی
در شغل خدمت تو گردون مباد عاطل
***
57
در مدح قاضی شاه ملا گوید
منت ایزد را که بنمود از فلک دیگر هلال
دیده ی ما دید عین عید را بر سر هلال
مردم چشمم زمژگان دراز انگشت وار
مینماید از نشاط اکنون بیکدیگر هلال
تا برآید بر فلک قندیل ماه بدر باز
حلقه ی زرین نمود از گنبد اخضر هلال
چون قضا می بست آیین نوعروس عید را
یاره ی زر کرد در دستش پی زیور هلال
از شفق خونش بر او افتاد چرخ سرنگون
وز برای دفع خونش میزند نشتر هلال
مردمان را خواست پر روید از شادی آن
چونکه سیمرغ فلک بنمود از شهپر هلال
ساغر اندر کشتی می زد فلک تا پر کند
می نماید از شفق زانرو لب ساغر هلال
شیشه ی زر میکند آیینه ی اسکندری
می نهد از نو دگر آیین اسکندر هلال
نو مسلمانیست پنداری مه نو کز شفق
خلعت قاضی اسلامش بود در بر هلال
شاه ملا آن سپهر دین که گاه لطف او
از کواکب دامن خود کرده پر گوهر هلال
آن بلند اختر که بهر سیرش از روی شرف
مینهد بر توسن افلاک زین زر هلال
منشی گردون نشان حكم او انشا چو کرد
همچو نون بنهاد برپای نشانش سر هلال
گشت شاه ملک دین و بر سرش از روی قدر
تا بسازد ماه چتری میدهد چنبر هلال
ای فلک قدر آفتابی زان زلطف و قهر تو
گه هلال آمد مه و گاهی مه انور هلال
قامتش چون خادمان خم شد بخان همتت
بسکه زرین کاسه ها برهم کشد اختر هلال
گرچه بنمود از ضعیفی استخوان پهلویش
چار پهلو میشود از نعمتت دیگر هلال
از برای گردن اسبت بدفع چشم زخم
ناخن شیر از شفق میکرد اندر زر هلال
میل نخجیرت اگر باشد پی طوق شکست
عقد زنجیر ثریا بسته گردد بر هلال
هر شبی از مرگ بدخواهت چو طوق فاخته
می نشاند چرخ تا گردن بخاکستر هلال
تا ببزمت عطر سوزند از کواکب هر شبی
شد شفق از گرم مهری آتش مجمر هلال
کامکارا، این غزل بشنو بس کز فکر او
سر بخود بر دم فرو گشت این تن لاغر هلال
طاق ابروی تو ایمه دیده است از گوشه یی
زان همی آید ببام آسمان دیگر هلال
کم کشد بر برگ گل از مشک صورتگر هلال
همچو ابرویت که شد ماه ترا در خور هلال
نیست بی دشنام تو ما را از آن ابر و گذر
بی دعایی نگذرد هر کس که بیند در هلال
گر بخون افتاده بینی قامت خم گشته ام
دور نبود کز شفق پیدا شود در خور هلال
گفت اهلی وصف ابرویت چنان کز چرخ پیر
موی او از رشک این معنی است بر پیکر هلال
کامکارا از تو گر دارم امیدی دور نیست
زانکه میگردد مه تابان زفیض خور هلال
تا بود خورشید شمع مجلس روشندلان
تا نهد زرین قدح بر طاق این منظر هلال
دولت جاه تو خواهد بود روزافزون مدام
کاین زمانت ماه بختست ای هنر پرور هلال
***
58
در موعظه گوید
ایدل گدائی از کرم کارساز کن
خود را زمنت همه کس بی نیاز کن
توحید چیست؟ ترک تعلق زهرچه هست
یعنی بروی غیر در دل فراز کن
گوهر بزهر چشم نیز زد زناکسان
بگذار مار مهر ززهر احتراز کن
مور لئیم چند شوی مار گنج باش
یعنی که خاک در دهن حرص و آز کن
جان را که تیره ساخته ئی از هوای نفس
چون شمع روشن از نفس جانگداز کن
خیز ای پسر که قافله ی عمر میرود
در خواب ناز تا به کیی چشم باز کن
ناز پریوشان همه دیوانگان خرند
در حسن عقل کوش و برایشان تو ناز کن
رحمان گذاشتن پی شیطان شدن خطاست
ما خود نهفته ایم تو خود امتیاز کن
ای شیخ شهر سجده ی دیوار تا بکی
بشناس قبله اول و آنگه نماز کن
کس دل بکس نداد که دلداریی ندید
رو در حقیقت آر و قیاس مجاز کن
طبل تهی است از عمل خلق گفتگو
چنگ امل هم از عمل خویش ساز کن
ای خفته، روز عمر ترا رو بکوتهی است
این روز کوته از شب طاعت دراز کن
اینراه کعبه نیست که زادش توکل است
این راه محشرست برو توشه ساز کن
حاجت بترک تاج ندارد طریق عشق
محمود باش و بندگی چون ایاز کن
تن را مکن بدار چو منصور سرفراز
جان را بدارملک بقا سرفراز کن
گر خلعت حقیقت او نیست در برت
آن جامه را زطرز شریعت طراز کن
هر کش چراغ دل نه زنور محمدی است
چون شمع سر جدا زتن او به گاز کن
قانون بوعلی مرض تن دوا کند
جان را دوا زحکمت شاه حجاز کن
شاه از عرش نوازش مستغنیان کند
رو در جناب آن شه مسکین نواز کن
بازی مخور بجلوه ی طاووس بیهنر
باز آی و صید دولت این شاهباز کن
معراج شهسوار عرب از علی بپرس
با عقل بوعلی سخن از ترکتاز کن
آنجا که معجزست ره عقل و فهم نیست
از عقل فهم شعبده ی حقه باز کن
ارباب صدق میوه زباغ نبی خورند
ای ژاژخای همچو شتر روبه ژاز کن
عاشق نیی که بوی گلت گریه آورد
هان ای فسرده گریه ببوی پیاز کن
اهلی اگر زاهل دلانی زبان ببند
خاموش باش و همدمی اهل راز کن
***
59
مدح امیرالمؤمنین علیه السلام
سر زدم از خواب صبحی کز نسیم عنبرین
شبنمی از عنبر اشهب نشستی بر زمین
باد میبردی بعالم فوج فوج و موج موج
کاروان در کاروان منزل بمنزل مشک چین
نکهت جان عالم اندر عالم و پنداشتم
عالم جان آفرید آن صبحدم جان آفرین
گفتم این بوی ملک باشد که آید از فلک
عنبرافشان از کنار و مشگریزان راستین
یا فلک را از نسیم مشگبوی صبحدم
گل شکفت از غنچه مهروز کوکب یاسمین
یا مگر مشکین دم عیسی زروی لطف باز
جان فشان روی زمین آمد زچرخ چارمین
یا مگر بند قبای ناز یوسف برگشاد
میدمد بوی خوش پیراهن آن نازنین
یا مگر مشاطه گیسوی خوبان برگشاد
صد هزاران نافه مشک آمد ززلف حور عین
عقل گفت اینها که میگوئی همه بادست باد
بوی جانست اینکه برمیخیزد از خلد برین
گفتمش ممکن نباشد در جهان بوی بهشت
جز نسیم روضه ی پاک أمیرالمؤمنین
سرور مردان علی بن ابیطالب که هست
هم امیرالمؤمنین و هم امام المتقین
کاشف علم الله آن گیتی نمای لو کشف
دیده راز هر دو کون از دیده ی علم الیقین
کعبه زان شد سجده گاه انبیا و اولیاء
کآمد آنجا در وجود آن قبله ی اصحاب دین
شهر علم مصطفا جوی از «علی بابها»
از در علم آ و شهرستان علم الله ببین
مصطفی را نیست داماد از علی شایسته تر
شاه مردان را سزد خیر نساء العالمین
با نبی وصلت ولی را مجمع البحرین شد
تا جهان اندر جهان پر گردد از در ثمین
در حریم خاص حق چونمصطفی معراج یافت
محرمش او بوده و نامحرمش روح الامین
با علو آنشه قدرست یکسان گر بود
طوطی قدس سخن یا از مگس خیزد طنین
چرخ اطلس پیش علم اوست طفل ساده لوح
بلکه نشناسد یسار خویشتن را از یمین
رشته ی مهرش کمند جان بود بر بام عرش
ذره را خط شعاع مهر شد حبل المتین
همچو گردون بود راکع در نماز و لطف کرد
خاتم فیروزه ی زیباتر از چرخش نگین
در کرم شاه ولایت بحر بی پایان بود
شبنمی از موج بحرش حاتم صحرا نشین
خود گرفتی روزه و دادی بسائل نان بلی
لذت بخشش غذای جان به از نان جوین
آسمان را اینهمه در از کجا آمد بکف
گر نبود از خرمن او همچو پروین خوشه چین
هر که نشناسد امیر نحل را مولای خود
زهر بادش در دهان آن ناشناس انگبین
ذوالفقارش هر کجا بر جان کافر زخم زد
آید از جان آفرینش صد هزاران آفرین
خواند سلمان کودکش گفتا که از شیرت رهاند
زونشان جست از پس صد سال و کل دادش که بین
این شگفت از شاه نبود بلکه در هر دم شکفت
در گلستان ولایت صد هزاران گل ازین
یا علی نام تو بر مهر سلیمان نقش بود
آنهمه حشمت سلیمان راند زان نام مهین
گرنه از جنس تو فرزند آدمش بودی نشان
کی ملک را قبله گشتی قالبی از ماء وطین
پیش بازوی تو رستم همچو بیژن درچه است
بلکه بیجان تر از آن کاندر رحم باشد جنین
خورد از دست تو یک سیلی برخ چرخ کبود
تا قیامت همچو گو سرگشته گردد بر زمین
هر که جا بستد زمکر و مشورت ناحق زتو
مکر حق جانش ستد و الله خیر الماکرین
کی بود همچون تو از بهر خلافت عمرو و بکر
کی سلیمان گردد از انگشتری دیو لعین
هر که با خصم تو در جنگست جنگ او غزاست
نصرتش یارست و فتحش یاور و بختش قرین
یا علی چشمی فکن بر بنده ی دیرین که تو
بهترین عالمی اهلی غلام کمترین
شیر یزدانی بهل کز زخم غم شیر فلک
همچو یوسف خسته ام دارد چو یعقوب حزین
شصت سالم جان چو زر در کوره ی مهرت گداخت
تا شدم زآلودگی صافی تر از ماء معین
این زمان از سکه ی لطفم چو زر کن سرخ رو
تا شود نقدم روان در روز بازار حنین
تا فلک باشد جهان بادا بکام آل تو
دوستانت شاد کام و دشمنان اندوهگین
عالمی دست دعا دارند با من یا آله
استجب عنی دعائی یا اله العالمین
***
60
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
بحر رجز مثمن سالم
منقبت شاه نجف علی مرتضی علیه السلام
هرگز کجا پیدا شود چون شکل قد یار من
نخل از عرب سرو از عجم ترک از ختا ماه از ختن
آن زلف و روی لاله گون آنعارض و رنگ چو گل
با مشگ خون با شب شفق با خور سحر با گل سمن
روی و لب آن حوروش گوید بصد هشیار و مست
اینک بهشت اینک شراب اینک عسل اینک لبن
با آب و تاب و رنگ و بو باشد زعکس روی او
گر لاله روید از چمن گر ارغوان گر نسترن
چون من ضعیفی ناتوان دارد حریفی در جهان
بس تند خو بس جنگجو بس عشوه گر بس غمزه زن
دارم هزاران داد از او باشد بفریادم رسد
سلطان دین برهان حق شاه زمین میر زمن
شاه نجف گنج شرف بحر عطا کان سخا
هم مرتضی هم مجتبی هم بوالعلا هم بوالحسن
شاهی که در روز غزا با صد هزاران اژدها
یک اسبه شد یک مرده زد یک تو قبا یک پیرهن
آیینه ی شمشیر او گیتی زدود از زنگ کفر
حتی ختا حتی ختن حتی حبش حتی یمن
جان از غم دین در غزا کردی فدا بهر خدا
آن شاه دین آن شیر حق آن رهنما آن صف شکن
زان شیر حق خواندش خدا گورا نبودی در وغا
هرگز کمین هرگز کمان هرگز زره هرگز مجن
در طینت آن پاک دل در خاطر آن پاکدین
حاشا خطا حاشا خلل حاشا شرر حاشا فتن
خواهم که از تیر قضا پیوسته باشد دشمنش
تن در هدف جان در تلف پا در لحد سر در کفن
از ذوالفقار مرتضی افتاده صد دشمن زجا
لب بی زبان، کف بی بنان، تن بی روان، سر بی بدن
چون خوان احسان می نهد لطفش صلا در میدهد
کو دیو و دد، کو نیک و بد، کور ندوشه، کو مرد و زن
او حرب جان و دل کند حاسد فریب بیهده
دلها بدر جانها به زر اینها بمکر آنها بفن
یارش چو گل با آبرو خصمش چو خس زار و زبون
اندک ثبات اندک زمان اندک وقار اندک ثمن
جز مهر او روز بلا دست که می گیرد ترا
و الله نه این و الله نه آن و الله نه تو و الله نه من
هر جا عدوی خاندان در خاک بینی چون سگان
حقا بکش حقا بران حقا بکش حقا بزن
گر آب کوثر در گلو بی او رود آبش مگو
گو زهر و گو تلخ آب غم گو صاف خون گو درد دن
گر شعله ی نار غضب ننشاند آب لطف او
وای ایفلک وای ای ملک وای انجم و وای انجمن
آن گنج سر لوکشف جان گوید اندر حضرتش
ای راستگو، ای راسترو، ای راست بین، ای راست زن
زان مقتدای عالمی کز علم و حلم و مردمی
رایت ادب کارت حیا خویت سخا خلقت حسن
دزدید نورت شمع از آن اشکنجه و بندش کنند
غل آتشش گاز انبرش دودش کمند کندش لگن
هر کس که روی از طاعتت بر تافت نتوان گفتنش
جز کجروش جز بدمنش جز بتگرو جز برهمن
کمتر شتربانت بود ویس قرن کورا قرین
نارد زمین نارد زمان نارد قران نارد قرن
در خاک و خون چون کشتگان بدخواهت افتد در جهان
بر چهره خون، بر سینه سر، بر سر سگان، بر تن زغن
شاید که در خلد برین گردد به رغم دشمنت
شهد الشفا سم الفنا دارالامان بیت الحزن
پیدا و پنهان را همه جمعیت از نظم تو شد
خواهی فلک، خواهی ملک، خواهی پری خواهی پرن
مداح اهل بیت شد اهلی، درین سنت بود
خاکی نهاد آن زمان قدسی مکان عرشی وطن
***
61
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
مضارع اخرب مکفوف محذوف
در مصیبت حسین علیه السلام گوید
ایدل زسوز گریه جگر را کباب کن
یاد از حسین تشنه بچشم پر آب کن
تن خاک کن بمهر حسین و بباد ده
هر ذره خاک را شرف آفتاب کن
ای تشنه لب که چشمه کوثر طلب کنی
سرچشمه مهر حیدر عالیجناب کن
تا چند وصف دست و دل بحر و کان کنی
ایدل سخن زدست و دل بوتراب کن
دلشاد ساز مومن و مشرک شکسته دل
آباد ساز کعبه و خیبر خراب کن
در ظلمتیم یا علی از پرده رخ نمای
آب حیات ما شو و کشف حجاب کن
شیر حقی و کار تو بر خواهش حق است
ای شیر حق بخواهش اینخون شتاب کن
دست قضا رکاب مه نو گرفته است
ای شهسوار معرکه پا در رکاب کن
خاک تهمتن از سم دلدل چو سرمه ساز
در چشم سلم و دیده ی افراسیاب کن
بشکن در فلک که بآل تو در ببست
خیبرگشاست دست تو این فتح باب کن
شیر فلک که قصد جگر گوشه ی تو کرد
بر آتش غضب جگر او کباب کن
آب از حسین چشمه ی خورشید بسته است
خاکش بچشم افکن و بحرش سراب کن
کیوان بدود سینه خود کن رخش خراب
مریخ هم بخون خودش کف خضاب کن
گیسوی زهره را ببرو در برش فکن
گو این پلاس گردن چنگ رباب کن
تیر فلک قلم شکنش زین خط خطا
بر مشتری بفتوی این خون عتاب کن
وین جامه ی سفید که بر مه درین عزاست
صد پاره چون کتان ببر ماهتاب کن
گرمی نمای باکره ی آتش از غضب
آتش چو تیز گشت تو میلی بآب کن
چشم هوا که تیره تر از ابر گریه است
کورش بمیل گرم زرمح شهاب کن
آبیکه دور شد زحسین از تبش بسوز
سرتاسرش در آبله غرق از حباب کن
خاکی که خورد خون حسین از سیه دلی
زان خون گرم چون مس سرخش مذاب کن
دیو سفید صبح کزین خون صبوح کرد
در کاسه ی سرش چو تهمتن شراب کن
منقار زاغ شب گر ازین خون شفق نماست
رویش سیه بخواری بئس الغراب کن
بی آن بهار جان چو برآرد شکوفه سر
پیر و سفید مو زغمش در شباب کن
نرگس که بی گل رخ او چشم کرد باز
بازش بخوابگاه عدم مست خواب کن
بی روی اوست خنده گل سرد اگر کند
سرتا قدم زگریه ی گرمش گلاب کن
در طوق لعنت است بدوزخ یزید سگ
در گردنش سلاسل آتش طناب کن
در محشرش چو دانه بآتش مده قرار
کارش همیشه سوختن و اضطراب کن
شمر لعین که خود زسگان جهنم است
لب تشنه اش بدرد سفال کلاب کن
بر کفر خویش چون عمر سعد سکه زد
در خطبه اش بلعنت یزدان خطاب کن
ابن زیاد سگ که زسگ کمترست هم
حشرش به خرس و خوک و بشر الدواب کن
وان سگ که تلخکام حسن را بزهر کرد
نوش بهشت در دهنش زهرناب کن
شاها، موافقان که جگر تشنه ی غمند
سیر از شراب خلد چه شیخ و چه شاب کن
همچون بنفشه ما گر ازین ماتمیم پیر
تشریف ما اشاره بخیر الثیاب کن
اهلی چو بنده ی تو بامید رحمتست
رحمی ببنده ایشه مالک رقاب کن
گر ناصواب زیست سگ نفس گمرهش
عفوش دلیل ره بطریق صواب کن
من چون سگ توام چه خورم خون چرخ را
ای شیر حق خلاص مرا زین عذاب کن
از خوان لطف خویش مرا یکنواله بخش
وآنرا برزق باقی عمرم حساب کن
وقت دعا طمع نکنم کای فلک را
سیر از نعیم خلد بنعم الثواب کن
مهر علی و آل علی خواهم از خدا
یا رب همین دعای مرا مستجاب کن
***
62
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
مضارع اخرب مکفوف محذوف
برای سنگ مزار سروده است
ای همنفس که میگذری بر مزار من
زنهار یاد کن زمن و روزگار من
نشکفته بود یک گلم از صد هزار گل
ناگه بریخت باد اجل نوبهار من
من غمگسار خلق جهان بوده ام مدام
واحسرتا که نیست کسی غمگسار من
خاری که بردمد زگل من بر آورد
گلهای حسرت از مژه اشکبار من
دارم امید آنکه بگریند دوستان
بر ناامیدی دل امیدوار من
من در شکار گور چو بهرام بسته دل
غافل که گور میکند آخر شکار من
با آنکه صد کنار پر از سیم کرده ام
گردون نهاد مزدی ازین در کنار من
زان خاک خویش کرده ام از آب دیده گل
تا بر دل کسی ننشیند غبار من
در کار روزگار نبندی دل ای حکیم
گر چشم اعتبار گشایی بکار من
یار و برادر و پدر از من جدا شدند
یا رب تو باش از کرم خویش یار من
از لطف خویشتن نظری کن که از کرم
بر رحمت تو ختم شود کار و بار من
اهلی بغیر نام نکو نیست یادگار
این نکته یاد گیر تو هم یادگار من
***
63
فعولن فعولن فعولن فعولن
متقارب مثمن سالم
مناجات و توسل بمحمد و آل محمد
الهی بسر دفتر حکمت الله
بنی آدم آیینه قدرت الله
الهی بشمع جمال محمد
که بر غیر زد آتش غیرت الله
الهی بنور علی آنکه افراخت
به بازوی دین نبی رایت الله
الهی بذات حسن آنکه بودی
به خلق حسن مظهر عزت الله
الهی بحق حسین آن شهیدی
که کردش بخون سرخ رو صبغت الله
الهی به زین العباد آنکه دارد
گواهی به معصومی از عصمت الله
الهی به اخلاص باقر که یکدم
زطاعت نیاسود از هیبت الله
الهی به برهان جعفر که در دین
نمود از فرایض ره سنت الله
الهی به موسی کاظم که از زهر
بشهد شهادت شد از قسمت الله
الهی بفضل علی بن موسی
که دارد درش فضل بر کعبة الله
الهی بحق تقی کز کرم کرد
بخلق جهان قسمت نعمت الله
الهی بحلم نقی کز هدایت
سرشتش بعلم و ادب فطرت الله
الهی بنوری که با عسکری بود
که روشن شد از نور او حکمت الله
الهی بمهدی صاحب زمان کو
ببرهان قاطع بود حجت الله
الهی بخون شهیدان مظلوم
که زد بر یزید آتش نقمت الله
الهی بخاصان که از رحمت عام
بر اهلی رسان پرتو رحمت الله
***
64
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
در منقبت حضرت امیرالمؤمنین
تو شیر خدائی به یقین یا اسدالله
سر بیشه ی تو عرش برین یا اسدالله
شیران جهان صید تواند ازره معنی
شیر فلکت صید کمین یا اسدالله
در عرش نگین داد رسولت شب معراج
عرش است ترا زیر نگین یا اسدالله
در ارژنه سلمان تو رهاندی زکف شیر
فریادرسی در همه حین یا اسدالله
بسم الله اگر بر سر آنی که چو مهدی
ظاهر شوی از بیشه ی دین یا اسدالله
وقت است که از خون پلنگان منافق
یک رنگ کنی روی زمین یا اسدالله
شیر علمت چون فکند سایه به محشر
خورشید شود سایه نشین یا اسدالله
در روضه روی با علم شیر سیاهت
پیش از همه کس روز پسین یا اسدالله
جز نور جهانگیر تو با نور محمد
کی بود دو خورشید قرین یا اسدالله
از شیر قیامت نبود به بفراست
زان از همه ئی خوبترین یا اسدالله
بر گاو سخنگو ید بیضا تو نمودی
در معرکه سحر مبین یا اسدالله
باقوت بازوی تو رستم چه شغالی است
گر باز کنی پنجه ی کین یا اسدالله
در معرکه گاهیکه غریو افکنی از جنگ
در بیشه جهد شیر عرین یا اسدالله
در موج هلاکند نهنگان همه آندم
کآرد به جبین خشم تو چین یا اسدالله
هم کعبه عزیز از تو و هم کعبه نشینان
تو فخر مکانی و مکین یا اسدالله
در سلسله ی هر که بود حلقه ی ذکرت
سر حلقه بود روح امین یا اسدالله
با اسم علی وصف عظیم آمده یعنی
نام تو بود نام مهین یا اسدالله
از تیر بلا نیست محبان ترا غم
حب تو بود حصن حسین یا اسدالله
پائی به سر تشنه لبان نه که زلطف است
خاک قدمت ماء معین یا اسدالله
چون بوی وفا میدمد از خیل سگانت
صد صید سگت آهوی چین یا اسدالله
امید من آنست که خوانی سگ خویشم
دارم زتو امید همین یا اسدالله
فریادرسی را که توئی در دم آخر
فریادرس جان حزین یا اسدالله
شادند جهانی بنوال کرم تو
مگذار من خسته غمین یا اسدالله
ما صید ضعیفیم نتابیم عتابت
بر ما زره خشم مبین یا اسدالله
باشد که به لطف تو شود خاتمت خیر
کردیم برین ختم سخن یا اسدالله
***
65
مدح شاه اسمعیل
آن شهنشاهی که ملک دین مسخر ساخته
آفتاب روی او عالم منور ساخته
دست قدرت صیقل روی زمین آراسته
تیغ سلطان شاه اسماعیل حیدر ساخته
ملک هر دو عالم از لطف و کرامت لطف اوست (کذا)
تا نپنداری بدین ملک محقر ساخته
تند باد غیرت او همچو اوراق بهار
صد هزاران نسخه ی بدعت مبتر ساخته
با کمال هر دو عالم همچو شاه اولیا
خویشتن را پیر و دین پیمبر ساخته
نام اسماعیل را از اتحاد معنوی
هم باسماء علی ایزد مصور ساخته
تا بملک دین نبندد رخنه یأجوج کفر
دیر مینا گنبد سد سکندر ساخته
آفتاب ملک او تا سایه بر عالم فکند
سنگ و خاک از فیض رحمت لعل و گوهر ساخته
آن سعادت بخش شاهان بنده ئی را چون زحل
بر سر نه تخت هفت افلاک کشور ساخته
لطف و قهر او بیکدم صد قلندر حال را
کرده قارون و دو صد قارون قلندر ساخته
خوان لطفش هر کرا بخشی مقرر کرده است
جاودان آن بخش چون رزق مقدر ساخته
دست حکمش کرده دست کهربا از کاه دور
تیغ عدلش آب و آتش هر دو همسر ساخته
عدل نوشروانی او حلقه زنجیرداد
هر یکی را طوقی از بهر ستمگر ساخته
غازیان مست او روز غزا صد دیو را
کاسه سرها شکسته جام و ساغر ساخته
خطبه اثنا عشر تا در جهان سازد بلند
عرشی و کرسی را زروی پایه منبر ساخته
گوئی اسماعیل قربان است کز ناموس دین
جان خود قربان برای امر داور ساخته
محو گردد زآفتاب تیغ او جان عدو
گر چو گردون ثاب و سیاره لشکر ساخته
ر که میل سرمه اش سازند و در چشمان کشند
حشمت او بین که قفل فرج استر ساخته
ای جهان لطف و بحر جود و کان مرحمت
آسمان کی آدمی مثل تو دیگر ساخته
یک اشارت هر کجا خورشید تیغت کرده است
پیکر شیر فلک دردم دو پیکر ساخته
انبیاء و اولیاء در غیرت دین امام
همت خود را بمعنی با تو یاور ساخته
آن شقی خاندان کرد از پی اثبات خصم (کذا)
کعبه ویران کرده است از جهل و خیبر ساخته
معنیی کز علم الاسماء بآدم شد عیان
فیض حق در هیکل پاک تو مضمر ساخته
خرگه قدرت به عمر خود کجا یابد فلک
کو ازین خرگه هنوز امروز چنبر ساخته
حمزه ی قدر تو در میدان شوکت روز عرض
تاج زرین تهمتن نعل استر ساخته
مهر مهر آل حیدر سکه بر زر میزند
زان سبب نظم مرا مدح تو چون زر ساخته
بنده دیرین شاهم روزگارم زنده باز
در ادای خدمت سلمان و بوذر ساخته
گرچه درویشم چو اهلی گنج مهر اهل بیت
با وجود فقرم از عالم توانگر ساخته
بر دعای دولتت ختم سخن شد آخرم
بلکه حق این دولت از اول مقرر ساخته
تا قیامت سایه ات پاینده بادا کاسمان
ظل لطفت سایه بان روز محشر ساخته
***
66
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
مجتث مخبون مقصور
ایضا در مدح شاه اسماعیل گوید
زدود ظلمت ظلم از حضور حضرت شاه
گرفت روی زمین آفتاب دولت شاه
کشیده سفره ی شاه است هر کجا بینی
پر است مشرق و مغرب زخوان نعمت شاه
چو کاه چون نبرد باد لشکر اعدا
که کوه تاب ندارد شکوه شوکت شاه
زدیده غایب اگر شد به دل بود حاضر
یکی است در دل مؤمن حضور و غیبت شاه
به سر شاه کجاعقل و فهم خلق رسد
بغیر شاه نداند کسی حقیقت شاه
زتیغ فتح غلامان شاه روز غزا
گرفته اند دو عالم به یمن همت شاه
زعدل شاه به موری نمیرود زوری
که ظلم و جور روا نیست در طریقت شاه
فروغ شمع یقینش چراغ بالین شد
کسی که رفت زعالم بدین و ملت شاه
اگر جهان همه آلوده ی گناه شوند
بس است قطره ی ابری زعفو و رحمت شاه
اگر چه خصم به دوزخ رسیده است هنوز
چو دانه بر سر آتش طپد زهیبت شاه
چه جای بیم منافق که کافر اندر چین
صلیب میبرد از بیم تیغ صولت شاه
جهان سراسر اگر طی کنی سری نبود
که گردنش نبود زیر بار منت شاه
هنوز عرش مرتب نبود کز ره قدر
زعرش و فرش فزون بود قدر و رتبت شاه
عجب مدار که خورشید رفته باز آید
اگر اشاره کند باز دست قدرت شاه
به روحبخشی عیسی دمی عجب نبود
که مرده زنده شود از کمال حکمت شاه
اگر نه راه دهد سوی خویش مردم را
فرشته ره نبرد در حریم حرمت شاه
زنور حیدر عالی است شاه اسماعیل
از آن چراغ جهان شد فروغ طلعت شاه
چه حاجتش به جحیم آنکه روی شاه ندید
همین بس است که سوزد زداغ حضرت شاه
بهر که شاه نظر از سر غیوری کرد
بسوخت خرمن عمرش به برق غیرت شاه
بتخت و تاج دو عالم فرو نمی آید
سری که گشت مشرف به تاج عزت شاه
شناخت حق بیقین آنکه شاه را بشناخت
قرین حق بود آنکس که یافت قربت شاه
علم برآر و بزن کوس خرمی ایدل
که دور جمله گذشت و رسید نوبت شاه
کسی زنور محبت چراغ دل افروخت
که همچو شمع در آتش شد از محبت شاه
چه جای تخت سلیمان که عرش باد برد
در آن مقام که باشد سخن زفسحت شاه
جهان زظلمت عصیان سیاه بود اما
دلیل راه شد آخر چراغ عصمت شاه
چه جای آنکه کند در زقلعه ی خیبر
که کوه برکند از جای دست قدرت شاه
زذکر شاه دم از نور میزند صحبت
زهی سعادت آنکس که یافت صحبت شاه
چو آفتاب بیک روز رایت منصور
بمغرب از سوی مشرق برد عزیمت شاه
زهرچه هست تبرّا همی کند اهلی
که کرده است به مهر تو روی حضرت شاه
جهانیان همه ایمن زدولت شاهند
که هست تا بقیامت دوام دولت شاه
***
67
مفاعل فعلاتن مفاعلن فعلان
مجتث مخبون مقصور
ایضا در مدح شاه اسماعیل
بحق روز برآرنده ی سفید و سیاه
خدای عزوجل لا اله الا الله
بحق صاحب معراج احمد مرسل
که جبرئیل بهمراهیش ندارد راه
بحق شاه ولایت علی عالی قدر
که کرد از آینه ی «لو کشف» دو کون نگاه
بحق ذات بلند اخترا امام حسن
جلیس احمد مرسل انیس حضرت شاه
بحق شاه شهیدان حسین پاک گهر
که گرد دامن پاکش نگشت گرد گناه
بحق گوهر زین العباد کز حق داشت
کمال معنی آدم جمال صورت شاه
بحق عالم عامل محمدباقر
که بود خاطرش از علم من لدن آگاه
بحق جعفر صادق امام اهل یقین
که هر دو کون بصدق کلام اوست گواه
بحق موسی کاظم کلیم طور شرف
شهید راه حق از صدق دل نه از گمراه
بحق شاه خراسان علی بن موسی
چراغ دیده ی عالم فروغ نور اله
بحق اختر برج شرف امام سپهر
محمدتقی آن آفتاب عزت و جاه
بحق قبله ی ارباب دل علی نقی
جهان علم و ادب خسرو ملک خرگاه
بحق عسکری آن شهسوار لشکر دین
مه سپهر امامت شه ستاره سپاه
بحق حجت پر حق محمد مهدی
شهی که ذکر جمیلش فتاده در افواه
که حق خدمت و فرمان شاه اسمعیل
بود چو طاعت حق فرض درگه و بیگاه
سپهر حشمت و تمکین جهان لطف و کرم
چراغ مذهب و ملت فروغ تخت و کلاه
حکیم طبع و سکندر نشان و تخت نشین
ملک خصایل و گیتی ستان و ملک پناه
چو آفتاب گرانسایه با سبک فری است
چو دولت است خلف پرور و مخالف کاه
نه با نمایش او کس فراز تخت نشست
نه بابرازش او کس سوار شد و الله
اگر بلطف برآید نسیم تربیتش
بشاخ سدره رساند زخاک تیره گیاه
و گر بقهر چو خورشید گرمی آغازد
بسوزد آب زتاب حرارتش در چاه
ایا رفیع مکانی که از بلندی قدر
زمدحت تو بود دست فکر ما کوتاه
نیافت در همه روی زمین کسی چون تو
سپهر پیر که پشتش زجستجوست دو تاه
تو آفتابی و این روشن است بر همه کس
مگر بر آنکه شد آیینه اش سیاه از آه
به مکر با تو چه جنگ آوری کند دشمن
نه مرد حمله شیرست حیله روباه
بیمن پاس تو دزدان چنان شدند ایمن
که کهربا بسریشم درو نچسبد کاه
موافقان تو صاحبدلانه اند همه
غلام حضرت شاهند جمله شاهنشاه
چه عمرهاست که اهلی باعتقاد درست
کمینه چاکر شاه است و خاک این درگاه
همیشه تا چو دل و دست گوهرافشانش
گهر نثار کند فیض ابر بهمن ماه
مزید عمر تو باد و دوام سلطنت
بهر کجا که روی ایزدت بود همراه
***
68
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
مضارع اخرب مکفوف محذوف
در مدح گوید
ای عکس از آفتاب ترا همبر آینه
کس را چه حد که تیز ببیند در آینه
چون عکس خود در آینه بینی و لب گزی
او هم زدیدن تو گزد لب در آینه
عیسی نماید از فلک آبگینه رنگ
چون پرتو جمال تو افتد در آینه
تسخیر عکس روی تو آئینه کرد از آن
در شیشه کرده است پری راهر آینه
آیینه شد زعکس تو بتخانه ایصنم
گر باورت زمن نشود بنگر آینه
عکس رخت چو شمع برو افکند شود
در وصف روت شمع زبان آور آینه
سختش گلو مگیر که ترسم زعکس تو
خونش برو فتد چو گل احمر آینه
چون بوسه خواهم از تو جوابت بجز نه نیست
یکبار هم بگوی جوابی ورای نه
از عکس آتشین رخ و از برق حسن تو
گوئی که مشعلی است پر از اخگر آینه
چون قصه ی مصور چین و فرنگی است
دعوی چه میکند بتو ای دلبر، آینه
از نقش خط و لب همچو شکرت
چون طوطی است در دهنش شکر آینه
زآن روی آتشین و سر زلف عنبرین
دود دلش بسر شده چون مجمر آینه
داغ ترا بناخن خود تازه تر کنم
زین به که دید صیقله را در خور آینه
دایم چراغ دیده زروی تو روشن است
چون از فروغ سرور دین پرور آینه
فرخنده باد طلعت شه کز جمال او
شد نور بخش همچو شه خاور آینه
رایش نظر بچرخ فکنده است از آنحکیم
سازد برای حال تو خود اختر آینه
چون او نزاد مادر گیتی و مثل او
زاییده هم نمی شود الا در آینه
تا در دیار دشمنش آتش زند فلک
تابد چو آفتاب زاسکندر آینه
از تف خون دشمن و گرد سمند اوست
گردون اکر ززنگ شدش اخضر آینه
بسیار کوفت آهن سرد و نشد چو نعل
کش رونهد بزیر سم اشقر آینه
ای از جمالت آینه صورت آشکار
وی صورت جمال ترا مظهر آینه
با روشنی رای تو از شرم میرود
اخگر صفت بپرده خاکستر آینه
گر طوطیی زخیل تو پروا کند برو
زان خرمی سزد که برآرد پرآینه
گر بت نما بعهد تو گردد شود خراب
در یکنفس چو بتکده ی خاور آینه
آید بچشم خصم تو خورشید تاب دار
چون با شرر زکوره آهنگر آینه
پیش تو زرد رو و زبون همچنان بود
خصم تو گر کند بمثل از زر آینه
مثلت ندید چرخ کهن گرچه پیش چشم
عینک صفت نهاده زماه و خور آینه
با آفتاب روی تو گر رو برو شود
گردد چو مه گداخته سر تا سر آینه
دریا دلا گداخته شد گوهر دلم
تا ساختم زبهر تو از گوهر آینه
زآیینه پرس صورت حالم که روشن است
گر چه چو نامه نیست سخن گستر آینه
از گوهرست آینه بکر شعر من
کس را نداند دست ازین خوشتر آینه
آیینه روسفید ازین شعر گشت و کس
چون من سفید رو نکند دیگر آینه
خصم این سواد شعر نیارد بچشم از آن
کش میخ دیده هاست درو یکسر آینه
اهلی که شعر روشنش آیینه دل است
شد بر دعای جان تواش رهبر آینه
تا نوعروس مهر بود بر کنار چرخ
تا چرخ را بود زمه انور آینه
یارب که باد در کف مشاطه قضا
از آفتاب ذات تو تا محشر آینه
***
69
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
هزج مثمن سالم
در مدح گوید
کهن داغ جگر را تازه میسازد مگر لاله
که از داغش دمادم میرود آتش بسر لاله
زبهر داغ سودا میکند فصدش حکیم دهر
از آن خون سیه ریزد درون طشت زر لاله
چه خون دل خورد مجنون بجای باده در صحرا
درون آتش اندازد زبهر او جگر لاله
زفعل چرخ پرحیلت هر آنکس کو عجب دارد
که مه چون بر شفق گیرد گشاید چشم بر لاله
نهانست آفتاب گل مگر در غنچه کز هر سو
برافکندست طرف آفتابی را زسر لاله
تو گوئی جام مینائی بمیل از کوره ی آتش
برون می آرد از باد هوا چون شیشه گر لاله
بدان ماند که آتش در میان آتش افتاده
صبا میسازد از هر گوشه اش روشن دگر لاله
چو مجنون آتش شوقش بموی سر در افتاده
از آن آتش ندارد از سر خود هم خبر لاله
خم زر بر سر مینا نهد نرگس که پر سازد
قدح بهر چراغ دیده اهل هنر لاله
نسیم نوبهار از باغ عیشش تا وزد دایم
فلک شد سبزه و اختر شکوفه شمع خور لاله
گهی از باد قهر او بخاک افتاده چتر گل
گه از فیض نسیم لطف او شد تاجور لاله
چو طفل مکتبی تعلیم تا گیرد زکلک او
بآب ژاله شوید صبحدم لوح بصر لاله
دلیلش دود دل آمد که در تکرار درس او
بزیر کاسه شب دارد چراغی تا سحر لاله
اگر بی امر او از سر بپا برگی بیندازد
زند از دست نادانی بپای خود تبر لاله
و گر پا از حصار گلشن لطفش نهد بیرون
خورد بر پهلو از خار بیابان نیشتر لاله
دل کوه از نهیب قهر او خونست از آن دایم
بجای خون برون میآید از کوه و کمر لاله
الا ای دیده ی تابان تو آن خورشید تابانی
که از فیضت برآرد لعل سیراب از حجر لاله
چمن اسباب بزمت تا مهیا کرده گلها را
زبهر عطر در مجمر فکنده عود تر لاله
چو در بستان نگون از باد گردد لاله ها را سر
زبهر مجلس عیش تو فانوسی است هر لاله
برنگ گردن اسب تو خواهد دوخت زانجامه
سقر لاط سیاه و سرخ را در یکدگر لاله
زبس کز خون خصمت لاله گون گشتست فرش خاک
برآرد گرد بادا کنون زخاک دشت و در لاله
زبهر جان بدخواه تو همچون مالک دوزخ
بگرز آهنین گویا برون جست از سقر لاله
چو خواهد شد سوی ملک عدم با دشمنت آخر
نگه میدارد آبش برگ را بهر سفر لاله
بدفع چشم زخمت از سواد چشم و تخم مهر
سپند کشته سوزد بر سر هر رهگذر لاله
جهاندارا، زاوصاف تو اهلی لاله زاری گفت
که پروردش بآب دیده و خون جگر لاله
از آن پر گل کنار گلشن مدح تواش کردم
که دایم بر کنار باغ روید بیشتر لاله
چومن دارد کنار چاک لاله ورنه بایستی
که بودی دامنش از ابر لطفت پرگهر لاله
مگر همطالع من شد که از بخت سیه چون من
تنور افتاده نانی یافت قسمت از قدر لاله
همیشه تا فروغ مهر گردد بر شفق پیدا
فروزان تر از آن شبنم که باشد صبح در لاله
چراغ دولتت باد از دم روشندلان پیدا
کزین بهتر نیابد گلشن اهل نظر لاله
***
70
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
مضارع اخرب مکفوف محذوف
در منقبت امیرالمؤمنین علیه السلام گوید
ما بیکسیم و معرکه خونخوار یا علی
ما را به لطف خویش نگهدار یا علی
از گنجهای لطف تو یابوالحسن مدد
وز اژدهای قهر تو زنهار یا علی
عالم فرو برد چو گشاید بگاه قهر
سیمرغ ذوالفقار تو منقار یا علی
فریادرس که سیل بلا در رهست و ما
در خواب غفلتیم و تو بیدار یاعلی
تسبیح قدسیان فلک هر نفس بود
صد بار یا محمد و صد بار یا علی
خضر و مسیح تشنه لب جرعه ی تواند
مست تواند مردم هشیار یا علی
آندم که تافت نور الهی زصبح غیب
روی تو بود مطلع انوار یا علی
بهر خدا که تشنه ی دیدار خویش را
سیراب کن به شربت دیدار یا علی
دیدار خود نمای به جنت که پیش ما
سهل است حور و کوثر و انهار یا علی
غیر از تو دل بهر که دهم بت پرستی است
زان توام زغیر تو بیزار یا علی
منصور کشته کی زانا الحق شدی اگر
گفتی چو عاشقان بسردار یا علی
صد یوسف آورد بخریداریت زشوق
جان عزیز بر سر بازار یا علی
تو مظهر عجایب حقی و میکنی
از هر عجب عجیب تر اظهار یا علی
آندم که برفراشتی از بهر دین علم
کردی لوای کفر نگونسار یا علی
دشمن زسرکشی نبرد کار خود زپیش
او را به تیغ تست سر و کار یا علی
تا خصم روسیاه شود شرمسار خود
بردار تیغ آینه کردار یا علی
عالم به آب تیغ بشوی از غبار کفر
دین را مهل بر آینه زنگار یا علی
طوفان نوح تازه کن از آب ذوالفقار
در خصم بد اثر مهل آثار یا علی
آنرا که دل ببوی تو چون غنچه وانشد
خون کن دلش چو نافه ی تاتار یا علی
بر باد قهر ده به یکی گرد دلدلت
طاق و رواق گنبد دوار یا علی
عالم سراسرست پر از غم ولی چه غم
ما را که هست لطف تو غمخوار یا علی
شهباز همتی برهان جان ما زادم
ما را مهل چو مرغ گرفتار یا علی
چشمی فکن بحال گدایان خود که ما
کم مایه ایم و لطف تو بسیار یا علی
داماد مصطفی و پسر عم او توئی
ای جانشین احمد مختار یا علی
اهلی کجا رود که غلام قدیم تست
او را کجاست جز تو خریدار یا علی
در دام محنت است بلطفش تو دست گیر
بازش زچنگ غصه برون آر یا علی
***
71
فاعلاتن مفاعلن فعلن
خفیف مخبون اصلم
مدح سید شریف
ای بعلم و فضیلت ارزانی
علم اول معلم ثانی
میر سید شریف ایکه به توست
فخر سید شریف جرجانی
جذبه ی آفتاب حکمت تو
ذره جمع آرد از پریشانی
هر چه فردا بروی روز افتد
تو هم امروز یک بیک دانی
هر که پرسد تو را از ابجد غیب
چون الف گفت تا به بی خوانی
پیش گیتی نمای خاطر تو
آشکارست حال پنهانی
بنده طبع پارسای توام
که به پرهیز پاکدامانی
در جوانی چو صبح بر نزند
نفسی در هوای نفسانی
مستی بخشش از حقیقت حال
تا فلک را بسر بغلطانی (کذا)
حیوان مشربان مگر جویند
آب حیوان زطبع حیوانی
چون مسیحا دمیکه جانبخشد
منطقت در کمال انسانی
گر بطب از شفا سخن خیزد
بوعلی را خموش گردانی
ید بیضا نمود تفسیرت
چون کلیم از کلام ربانی
خلف خاندان علم تویی
به از ایشان چه گرز ایشانی
جوهر این کان دهد برنگ تو کم
همه یاقوت نیست رمانی
گر به حرفت یکی نهد انگشت
گزد انگشت از پشیمانی
مور در مهد دولت تو شود
صاحب هودج سلیمانی
فتنه گر از تنور عالم باز
سر برآرد بجوش طوفانی
نقطه ی ذات تو چه غم دارد
کش محیط است نور رحمانی
گر بمیدان فکرت اندازی
گفتگوی سپهر چوگانی
اهلی از بهر گوی بازی تو
در حقت میکند درافشانی
چون تو را عزم بر شکار افتد
وحشیان سر کنند قربانی
خاک پای تو توتیای کسیست
که نه بیند بچشم شیطانی
چشم دجال کز ازل کورست
چه کند سرمه ی صفاهانی
گر تو وقت کرم چو ابر بهار
کف در پاش را در افشانی
موج در چهره ی زمین پوشد
همچو دریا بروز بارانی
خوان جودت پر از نعیم بهشت
همچو صحن چمن به الوانی
کاسه های سرش عبیرآمیز
خوشتر از لاله های جمرانی
من گواهم که سالها بودم
بنده ی درگهت بدربانی
که تو در سال قحط یکساعت
برنچیدی بساط مهمانی
چون نسیم ازره سبکروحی
مور در زیر پا نرنجانی
چرب و نرمی زخلق خوش با خلق
مرهم ریش دردمندانی
غضبت آتشی برافروزد
که بسوزد ریاض رضوانی
همه چیزی زلطف حق با تو
جز گران جانی است ارزانی
در کمال آنچنان که در صفتت
عقل دیوانه شد زحیرانی
در جمال اینچنین که چون خورشید
بنده تست ماه کنعانی
غزلی آبدار خواهم گفت
که چو آب حیات برخوانی
ای بصورت بهشت روحانی
روی بنما که راحت جانی
شکل روحانی تو چون بیند
دیده با این حجاب ظلمانی
چشم جانت مگر تواند دید
گر نشاند غبار جسمانی
با تو دل در بهشت جاویدست
بی تو جان یوسفیست زندانی
بکه مانی بگویم از ره لطف
کز لطافت بکس نمی مانی
سالها در طریق شیوه و ناز
گرچه بر رست سرو بستانی
چون صنوبر بر گرش هزار دل است
تو بیک التفات بستانی
با تو در شوخی و فریب سخن
ساده لوحی است صورت مانی
آب لطفت بر آتش دوزخ
گستراند بساط ریحانی
قبله حسن و شور شهر توئی
کعبه شورنده بیابانی
روی تو عید نیکبختان است
بیدلان گوسپند قربانی
دور از آنلب به چشم پرخونم
خار چشم است لعل پیکانی
بر دل پرجراحت اهلی
مرهمی آنقدر که بتوانی
دل او گنج و خود خراب احوال
لازم گنج چیست ویرانی
مریم بخت او رطب یابد
گر تو نخل کرم بجنبانی
چند هنگامه وقت شد کایدل
بدعا ختم قصه گردانی
تا فلک هر سحر زگلبن مهر
بر زمین میکند گل افشانی
باش چون گل شکفته تا دم حشر
تازه روی و گشاده پیشانی
باد نخل مراد تو دایم
سبز و خرم چو سرو بستانی
***
72
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
مضارع اخرب مکفوف محذوف
مدح قاضی القضاة خواجه معین الدین صاعدی
هر موی ابرویت مه عیدست ای پری
شوخی تو کز هزار مه عید دل بری
از خوی نازک تو که بیند بماه عید
گر بر جبین زتندی خوچین برآوری
ما را چکار با مه عیدست و دیدنش
گر سوی ما بگوشه ی ابرو تو بنگری
ای عید عاشقان لبت از خنده برگشا
نزدیک مردنم چو تو از دور بگذری
گشتم چنان ضعیف که با صد اشارتم
باریک بین چو ماه به بیند بلاغری
جائیکه سوزن است خم از سوز دل چو مه
چون رشته دوزد آن جگری را که میدری
پروریده ایم نخل مرادی بخون دل
زان آرزو که کام دل ما برآوری
اکنون نهال قد تو برمیدهد بغیر
پس خون ما چو آب زبهر چه میخوری
کم کن جفا و گرنه برآریم دست داد
در حضرتی که عشق برآید به داوری
قاضی القضاة روی زمین آنکه بر فلک
صاعد شدست نام بلندش چو مشتری
معراج نام بین که به عرش برین رسید
نام معین دین محمد به سروری
آن کو جهانیان زفروغ جمال او
منت نمی برند زخورشید خاوری
بر هر گدا که سایه فتادش چو آفتاب
بر بام چرخ خیمه زند از توانگری
بافرّ دولتش که هنوزست ماه نو
خورشید را مجال نباشد برابری
ور در بهشت آتش خشمش گذر کند
چون دوزخی فرشته زجنت شود بری
از سهم او چنانکه خدنگ از کمان جهد
تیر شهاب میجهد از چرخ چنبری
در خیل خادمان درش خسرو فلک
فرخنده اختری است که افتد بچاکری
زان سکه ی قبول، زر او زشاه یافت
کز اعتقاد پاک زر اوست جعفری
جائیکه او بنطق درآید مسیح وار
فریاد مدعی بود از غایت خری
ای آسمان رفعت و معراج مکرمت
کز هر چه در خیال من آمد تو برتری
آنجا که درک و فهم تو عرض هنر کند
دیوانگی است لاف خرد از هنروری
در دستگاه علم تو چون طفل مکتبی
تکرار صرف و نحو کند صد زمخشری
در نوبهار فضل تو عقل از خزان رشک
داده ورق بباد بعنوان ابتری
هر کس که گشت از آینه خاطر تو گم
گم کرده است جام جم از تیره گوهری
کلک تو طوطیی است کز آیینه ضمیر
شکر شکن شدست زاسرار آن سری
سر نامه یی که شاهد حسن کمال تست
دلها برد بحسن و خط و خال عنبری
نسبت بهمت تو بود کم اگر چو چرخ
با صد هزار کاسه ی زر خوان بگستری
بر روی آب کشتی خاک ایستاده است
تا داده کوه حلم تواش سنگ لنگری
در حزم اگر بر ابلق فکری گران رکاب
هنگام عزم بر کره ی باد صرصری
در بحر بیکران صفات تو عقل ما
آن به که دست و پا نزند در شناوری
اهلی بر که عرض کند گوهر سخن
در عرصه چون بغیر تو کس نیست جوهری
تا باغ چرخ از آفت هر آفتاب زرد
بازش بهار تازه دهد چرخ اختری
آفت مباد زین چمن از هیچ صورتت
زانرو که میوه ی دل و روح مصوری
بر نخل عمر تازه بمان تا هزار سال
ما از تو برخوریم و تو از عمر برخوری
***
73
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
مضارع اخرب مکفوف محذوف
در مدح یعقوب خان گوید
بر رخ کمند زلف معبر نهاده یی
این دام فتنه چیست که دیگر نهاده یی
لب را گزیده یی و ازین شیوه ی ملیح
داغی غریب بر دل شکر نهاده یی
در سنگ سیم باشد و در نافه مشک لیک
تو شوخ رسم غیر، مکرر نهاده یی
درمشک نافه از گره زلف بسته یی
در سیم سنگی از دل کافر نهاده یی
پای تو همچو گل زده از شبنم آبله
هر گه که پا ببرگ گل تر نهاده یی
از بسکه آشنای دل اهل خلوتی
دلها طپیده دست چو بر در نهاده یی
غافل مشو چو بر دل گرمم گذر کنی
آهسته رو که پای بر اخگر نهاده یی
زان خط که تیغ زد چو کبوتر دلم طپید
کز لب خطی بخون کبوتر نهاده یی
باری مشو چو باد گریزان تو از جفا
بار چو کوه بر تن لاغر نهاده یی
با من چو بر در تو سگان سر نمی نهند
باور کجا کنم که بمن سر نهاده یی
رسم تو نیست ترک جفا گوئی اینطریق
از رسم عدل خسرو کشور نهاده یی
یعقوب خان که حامل عرشش زقدر گفت
ای آنکه پا زعرش فراتر نهاده یی
معراج قدر خطبه زجاه تو یافت زان
کش نردبان زپایه ی منبر نهاده یی
پوشیده از تو چیست؟ که با صورت قضا
آیینه ی ضمیر برابر نهاده یی
ای روزگار روشنی از نور رای اوست
بیهوده تهمتی به مه و خور نهاده یی
ای آفتاب عهد تو آنی که روز رزم
زین ظفر بپشت غضنفر نهاده یی
هر سکه یی که نیست مزین بنام تو
داغی است آن که بر جگر زر نهاده یی
در بر رخ تو دست ولایت گشاده است
گر روی فتح بر در خیبر نهاده یی
صد بار بیش از سر خاقان به نیزه تاج
افکنده یی و بر سر قیصر نهاده یی
تیغ تو شربتی است زبهر هلاک خصم
کالماس ریزه هاش زجوهر نهاده یی
بر فرق هر که تیغ زدی تا میان جان
فرقی میانه همچو دو پیکر نهاده یی
آن داوری، که زخم ستمدیده مرهمش
از مغز استخوان ستمگر نهاده یی
زان کعبه شد درت که اساسش خلیل وار
بهر رواج دین پیمبر نهاده یی
کی در بنای دولتت آید خلل که تو
بنیاد بر طریقه ی حیدر نهاده یی
زان می زدست کس نستانی که از نخست
دستی بدست ساقی کوثر نهاده یی
کس چون خورد بدور تو می کز شراب لعل
مهر عقیق بر لب ساغر نهاده یی
خورشید عالمی تو و جمشید سلطنت
کایین سروری همه در خور نهاده یی
یاجوج فتنه چیست که تو از اساس دهر
در راه ملک سد سکندر نهاده یی
دریا تهی کفیست تواز ابر جود خود
چون ژاله در کفش همه گوهر نهاده یی
دارد قرار کشتی عالم فراز آب
تا پا درین محیط بلنگر نهاده یی
در سال قحط روز و شب از قاف تا بقاف
خوان کرم چو رزق مقدر نهاده یی
صاحب هنر قبول تو یابد نه لاله وار
هر خس که هست بر سرش افسر نهاده یی
آه حسود سرد چنان کرده یی کز آن
تب لرزه در نهاد سمندر نهاده یی
اهلی که داغ بندگیش کرده یی زلطف
این داغ دولتش پی زیور نهاده یی
بلبل شدست طبعش از آنرو که همچوگل
گوش رضا بسوی سخنور نهاده یی
تا روزگار هست تو از بهر کار خلق
روزی بروزنامه و دفتر نهاده یی
ملک تو لایزال بود کز ثبات عهد
سدی براه فتنه ی محشر نهاده یی
***
74
فاعلاتن فاعلاتن فعلاتن فعلن
رمل مثمن مخبون محذوف
در مرگ فرزند خود گوید
ای جگر گوشه که پاک آمدی و پاک شدی
چشم من بودی و از چشم بدان خاک شدی
بود پرواز بلندت هوس ایمرغ بهشت
عالم خاک بهشتی و بر افلاک شدی
دلت از تلخی زهر غم ایام گرفت
به شفاخانه ی غیب از پی تریاک شدی
ساحت کوی فنا معرکه ی شیران است
طفل بودی و درین معرکه بی باک شدی
میدویدی پی بازی چو غزالان زنشاط
صید کردت اجل و بسته ی فتراک شدی
پای ننهاده برون یک قدم از خانه ی خویش
سوی آن خانه عجب چابک و چالاک شدی
نوبهار دل من بودی و نشکفته هنوز
برگ تاراج خزان چون ورق تاک شدی
دامن افشاندی ازین خاک غم آلوده ی دهر
آفرین باد ترا کز همه غم پاک شدی
لاف عرفان نزنم پیش تو ای جان پدر
که تو رهبر بسر گنج عرفناک شدی
من پس مانده طلبکار و تو ایجوهر پاک
بیشتر رهبر این پرده زادراک شدی
مردم از زخم فراقت که تو ای نخل جوان
همچو تیر از بر این پیر جگر چاک شدی
صبر کن اهلی اگر زخم غمی واقع شد
که نه تنها تو درین واقعه غمناک شدی
***
75
در مدح سید شریف گوید
جز از تو قبله ی من گر بود بزیبائی
خدایرا نپرستیده ام به یکتائی
گذشت عمر بامید وصل و میدانم
که عمر باز نیاید مگر تو باز آئی
چنانکه جامه دران بیتو میکشم خود را
مگر کفن شودم رشته ی شکیبائی
خوش آنکه همچو بهشت آییم شبی در خواب
دری زعالم غیبم بروی گشائی
چو آفتاب صبوح از حجاب غیب برآ
که زنگ از آینه ی روزگار بزدائی
بجان دوست که دستی که شستی از خونم
بخون مردم آلوده دل بیالائی
اگر چه بیدل و سرگشته همچو پرگارم
بیا ثبات قدم بین و پای بر جائی
زداغ بهر تو چون لاله بسینه سازم چاک
زجیب جامه درم همچو گل برعنائی
کنون که بخت چو یوسف عزیز مصرت کرد
به نیم جو نخری عاشقان سودائی
دلا، تو این همه محنت چه میکشی از دهر
چرا بصدر جهان حال خویش ننمائی
سپهر مرتبه سید شریف عالیقدر
که هست ذات شریفش جهان بینائی
قضا چو گوش کند حکم نافذ الامرش
کشد فتیله ی غفلت زگوش خود رائی
گر التفات کند حکمتش عجب نبود
اگر مزاج اجل را دهد مسیحائی
مقررست که صدر الصدور عالم اوست
معین است به خورشید عالم آرائی
برای امن و امان از محیط منشورش
بجای کشتی نوح است نون طغرائی
زمان دولت او بر مزاج پیر فلک
مفرحیست که بخشد خواص برنائی
اگر بکوه رسد برق خشم او چه عجب
که سنگ موم شود با وجود خارائی
حرارت غضبش گر رسد ببحر جهد
سمندر از نفس ماهیان دریائی
بگوش در کشد از نظم او بنات النعش
چو گوشواره ی در خوشه ی ثریائی
ایا بلند جنابی که در سجود ملک
سپهر قبله تو سازد و تو میشائی
بخاکپای تو کانجا که دست همت تست
وجود خاک ندارد متاع دنیائی
همیشه نام کرم از تو زنده خواهد بود
چنانکه طی نشود نام حاتم طائی
زبخشش تو نباشد غریب اگر امروز
کف عطای تو بخشد نعیم فردائی
اگر بباغ در آئی نسیم انفاست
زبان برگ تحریک کند بگویائی
نهد بپای تو گردون به زیر دستی سر
اگر چه بر همه کس یافت دست بالائی
اگر نه شمع جمال تو پرتو اندازد
چراغ دیده نیابد فروغ بینائی
وجود مثل تو صورت دگر نخواهد بست
بدین جمال و کمال و فرشته سیمائی
امیدوار بود اهلی دعا گویت
کزین دو مصرع موزون برو ببخشائی
دو روزه ی باقی عمرم فدای عمر تو باد
اگر بکاهی و در عمر خود بیفزائی
زبان ببندم و دست دعا گشایم باز
سخن چو بسط دهم ناگهان بتنگ آئی
همیشه تا برخ روز زلف شب ساید
مشام دهر کند تازه از سمن سائی
***
بخش سوم
ترکیب بندها و ترجیع بند
1
نعت حضرت رسالت و ائمه اثنا عشر
کس عزیز من نشد واقف بر اسرار خدا
یوسف مصری بود حیران بازار خدا
نور خورشید از شراری بنگری گر واقعی
زانکه از هر ذره تابان است انوار خدا
بگذر از رنگ یقین و چون صبا بیرنگ شو
گر گل توحید میجوئی زگلزار خدا
زامتحان لطف حق اندیشه کن و زغم منال
در مباز از اندکی غم لطف بسیار خدا
ما چه دریابیم ازو گر در میان نبود نبی
طوطی هم صوت ما گویا بگفتار خدا
خاک ما را کی بود با بحر عزت رابطه
گر نباشد مصطفی چون ابر رحمت واسطه
***
آنکه ذاتش شد سبب در نظم عالم مصطفاست
فخر عالم آدم آمد فخر آدم مصطفاست
حرف حرف آمد رسل تا نامه ی پیغمبری
ختم بر مهر نبوت شد که خاتم مصطفاست
قصه ی جان بخشی عیسی بهل با مردگان
کاین نفس جانبخش بر عیسی مریم مصطفاست
رهبر توحید غیر از دیده ی تحقیق نیست
سرّ معراج آنکه میداند یقین هم مصطفاست
جز به انوار ولایت درنمی یابد کسی
راز سر پوشیده ی حق را که محرم مصطفاست
شهر علم مصطفی را جز علی کس در نیافت
کی چنان شهری کسی دریافت تا آن در نیافت
***
دیده ی عقل است محروم از کمال مرتضی
کی درین آیینه میگنجد مثال مرتضی
جلوه ی کامل صفات الله را در ذات اوست
شاهد خلق جمیل است و جمال مرتضی
دشمن ساقی کوثر را زدوزخ بدترست
این که دارد داغ حسرت از زلال مرتضی
هم ملک هم شیر حق هم بحر دین هم فتح علم
آدمی صورت نمی بندد مثال مرتضی
نامه اعمال ما ختم است بر توقیع لطف
زانکه مهر مرتضی داریم و آل مرتضی
سینه ی پر علم حیدر بحر مالامال بود
گوهر شبیر و شبر شاهد احوال بود
***
گر فلک واقف شدی از تلخی کام حسن
آنچنان زهری کجا میریخت در کام حسن
جز نکوئی از نکو چیزی نمیآید پدید
لاجرم خلق حسن ظاهر کند نام حسن
خرقه ی ظاهر مبین چون گل که زیر جامه داشت
خار خار از خرقه ی پشمینه اندام حسن
آستانش کعبه قدس است زان خیل ملک
میپرد همچون کبوتر بر درو بام حسن
کس بگفتن در نیابد تلخی از آشام زهر
هم حسین تشنه لب داند در آشام حسن
محنت درد حسن هر چند دلها خون ازوست
تلخی لب تشنگیهای حسن افزون ازوست
***
چون زعالم تشنه لب شد سرو آزاد حسین
کار ما از گریه سقائی است بر یاد حسین
گر بجز تسلیم بودی چاره ی تقدیر حق
چشمها در تیغ کردی تیغ فولاد حسین
آفتابی چون نبی ماه تمامی چون علی
شد قران هر دو یکجا بهر ایجاد حسین
آبروی چون حسینی بهر آبی ریختند
آه اگر نستاند از ایشان فلک داد حسین
کوری آنکس که تیغ ظلم زد بر خاندان
تا قیامت خواهد افزون گشت اولاد حسین
گر حسین تشنه لب را جان زمحنت سوختند
ماند ازو شمعی که صد عالم چراغ افروختند
***
بسکه پر شد اشک چون باران زین العابدین
ناودان خون شد از دامان زین العابدین
کشتی نوح است لطف خاندان ورنی جهان
گم شدی در اشک چون طوفان زین العابدین
آدم آل عبا خوانند او را زانکه هست
رونق آدم زفرزندان، زین العابدین
دیده ی یعقوب کز هجران یوسف بسته است
هجر او وصلی است از هجران زین العابدین
آتشش در جان فتد هر کس که خندد همچو شمع
با وجود دیده ی گریان زین العابدین
چشم زین العابدین را گر فراق و گریه کاست
قرة العینی که دارد او چراغ دیده هاست
***
روشنی بخش فلک روی چو ماه باقرست
سرمه ی چشم ملک گردی زراه باقرست
آنچنان بحری کجا گنجد درین میدان تنگ
سینه ی اهل یقین آرامگاه باقرست
با وجود بارگاه اوست قندیلی فلک
بلکه قندیلی ازو در بارگاه باقرست
نور فرزندان او باز از جهان ظلمت زدود
در حقیقت نور ایمان در پناه باقرست
بحر بی پایان باقررا دو عالم قطره ئیست
جعفر صادق درین دعوی گواه باقرست
چشم باقر نور حق از مطلع غیبش دمید
در شب قدری که نور صادق از جیبش دمید
***
قبله ی اهل حقیقت جعفر صادق بود
مفتی شرع و طریقت جعفر صادق بود
ایکه از فرهما عزت طلب داری بیا
کان همای اوج عزت جعفر صادق بود
بر رخ دنیا که میخوانند خلقش سوی خود
آنکه برزد دست همت جعفر صادق بود
عقل فتوی میدهد کز سالکان دین شود
هر کرا مفتی ملت جعفر صادق بود
موسی کاظم دلیل آمد که بر خلق خدا
آیتی از فضل و رحمت جعفر صادق بود
گر چه جعفر برد ازین گرداب غم چشم تری
ماند ازو بحری که در هر گوشه دارد گوهری
***
صبح انوار هدایت موسی کاظم بود
مخزن سرّ ولایت موسی کاظم بود
ظلمها بردی و خوردی خشم و کردی مردمی
اینچنین محض عنایت موسی کاظم بود
آن گلستان ولایت کز نسیم او دمید
گلبنی در هر ولایت موسی کاظم بود
عقل در تفسیر آیات کمالش کی رسد
کایتی در صدروایت موسی کاظم بود
آفتابی چون علی موسی الرضا را در وجود
مشرق صبح سعادت موسی کاظم بود
گرچه گوهرها زصلب موسی کاظم چکید
گوهری آمد که صد دریا از آن شد ناپدید
***
کعبه اهل صفا روی علی موسی الرضاست
کعبه را هم روی دل سوی علی موسی الرضاست
یک طواف کوی او هفتاد حج آمد ولی
هر قدم یک کعبه در کوی علی موسی الرضاست
نفخه ی صوری که میگویند جان خواهد دمید
در صباح حشر یک موی علی موسی الرضاست
آنکه در وی میزند صد کعبه دست اعتصام
حلقه های جعد گیسوی علی موسی الرضاست
هم تقی سرّ دلش داند کز آن سرچشمه است
کان نه دل بحری بپهلوی علی موسی الرضاست
گر علی موسی الرضا نورش بود واصل زدوست
شبچراغی چون تقی دارد که نور روز ازوست
***
قاف سیمرغ حقیقت هستی و بود تقی است
قاف تا قاف جهان در سایه ی جود تقی است
کعبه سودش کی کند هر کس کزو درمانده است
کی شود مقبول حق هر کس که مردود تقی است
نیست مقصود تقی جز آنکه مقصود حق است
لاجرم حق میکند آنرا که مقصود تقی است
بحر گردون گرچه غرق گوهر آمد سر بسر
قطره یی از آب تیغ گوهر اندود تقی است
گشت طالع آفتاب دولت از دامان او
دولت جاوید گویا بخت مسعود تقی است
شد تقی زین ظلمت و دامان جان افشاند ازو
وز نقی سرچشمه ی آب حیاتی ماند ازو
***
چون برآمد اختر خورشید تأثیر نقی
صد جهان بگرفت انوار جهانگیر نقی
کرد خواب واپسین ناکرده تعبیرش درست
یوسف اندر خواب کی دیده ست تعبیر نقی
کی توانستی چنان آزاد و فارغ زیستن
گر نبودی مهر گردون بنده ی پیر نقی
غلغل افتد در فلک از بسکه در جوش آورد
حلقه ی ذکر ملک تسبیح و تکبیر نقی
کی عیان میشد چو سر کنت کنزاً مخفیاً
گر نه ذات عسگری میداد تشهیر نقی
گر نقی را پایه ی شاهی جدا از لشگرست
عسگری لشکر کش اقبال او تا محشرست
***
چهره ی مقصود چون زیر نقاب عسگری است
مشرق و مغرب منور زآفتاب عسگری است
با وجود عسگری گو چشمه ی حیوان مباش
بحر او یک قطره از چشم برآب عسگری است
کی تواند با رکابش ماه نو پهلو زند
زانکه شاه تخت گردون در رکاب عسگری است
گر چه بر گردون نیفکند از کرم چشم عتاب
لرزه بر خورشید از بیم عتاب عسگری است
یوسف جان عاقبت خواهد زجیبی سرزدن
وانکه میزیبد بدین دولت جناب عسگری است
عسگری در راه حق ضایع نماند رنج او
عاقبت نقد دو عالم سر زند از گنج او
***
مژده باد ای اهل دل کاینک ظهور مهدی است
ظلمت عالم زحدّ شد وقت نور مهدی است
در چنین ظلمی که عالم سربسر ظلمت گرفت
آنکه آتش در زند تیغ غیور مهدی است
داد مظلومان زجور ظالمان گرشه نداد
ماجرای ما و ایشان در ظهور مهدی است
مرکب اندر زین و خلق استاده او در صبر وقت
عقل حیران مانده در ذات صبور مهدی است
نامه ی فرمان که حکم آدم و خاتم دروست
حکم آن منشور در حکم امور مهدی است
اینچنین نوری که بر افلاک سر خواهد کشید
هم زجیب اهل بیت مصطفی خواهد دمید
***
بر گدایان چون فتد فر همای اهل بیت
پادشاه است آنکه میگردد گدای اهل بیت
ذره بردن بر فلک خورشید را دانی که چیست
می کشد در چشم خاک پاک پای اهل بیت
عقل قدر سنگ و گوهر هر دود اندیش و کم
کعبه گر لاف صفا زد با صفای اهل بیت
اهل بیت مصطفا گر قدر خود ظاهر کنند
عالمی دیگر بباید از برای اهل بیت
جنبش باد صبا هر لحظه میدانی که چیست
طایر جان میزند پر در هوای اهل بیت
چشمه ی آب بقا یابی زظلمات فنا
گرفنای خویش جوئی در بقای اهل بیت
عاقبت چون بیوفائی با تو خواهد کرد عمر
بهتر آن باشد که میری در وفای اهل بیت
یا رب از انعام عام اهل بیتش شاد کن
اهلی مسکین که میگوید دعای اهل بیت
نظم او کز محکمی حبل المتین خواندش خرد
ختم آن حبل المتین شد بر دعای اهل بیت
تا ابد نور علی چون مهر و مه تابنده باد
بر سر ما سایه ی آل علی پاینده باد
***
2
در مدح امام زاده واجب التعظیم
علی بن حمزة بن موسی الکاظم
صاحبدلان که بندگی مقبلی کنند
دریوزه ی کرم زتوانگر دلی کنند
روسوی مستی از سر هشیاری آورند
دیوانگی زسلسله ی عاقلی کنند
از عین مردمی سگ کوی وفا شوند
خود را مرید اهل دل از کاملی کنند
با رهروان زخضر و مسیحا روند پیش
با عاقلان ره سخن از غافلی کنند
جویای گنج لیک نه از راه نیستی
تحصیل کیمیا نه زبیحاصلی کنند
شاهان ملک خاک زمین تکیه گاهشان
بر ملک و جاه تکیه نه از جاهلی کنند
چون ماه نو بصیقل یک گوشه ی نظر
آیینه ی سیاه دلان منجلی کنند
پیران پارسا بحدیثی کنند مست
رندان مست را بنگاهی ولی کنند
جان در سر محمد و اولاد او دهند
سر در سر محبت آل علی کنند
بر آستان میر علی حمزه سر نهند
پای شرف زعرش برین پیشتر نهند
***
آن قبله فلک که ملک چاکرش بود
صد همچو کعبه حلقه بگوش درش بود
شاه شهید میر علی حمزه آنشهی
کز خون خود قبای شهی در برش بود
فر هما گدای در او چه میکند
چون سایه ی سعادت او بر سرش بود
خاری که سر زند زگلستان روضه اش
نخلی شود که میوه ی دلها برش بود
تن در هوس که خاک در او شود بجان
جان در هوای روضه ی جان پرورش بود
بر عرش میرسد بدرش هرکه میرسد
آنجا کسی که میرسد این باورش بود
روز سماع و وقفه این روضه ی چو خلد
خیل ملک نظاره گی منظرش بود
آنرا که داغ حسرت این روضه بر دلست
دوزخ شراری از دل پراخگرش بود
هر کس که از سفال سگش آب میخورد
بادا حرام اگر طلب کوثرش بود
خاک درش چو آب بقا روح پرورست
منت پذیر خاک درش آب کوثرست
***
شهزاده یی که میر علی حمزه نام اوست
جبریل اگر بعرش پرد مرغ بام اوست
در وصف او مگو که سپهرش مقام شد
گو: پایه ی سپهر بلند از مقام اوست
هر کو شنید بوی شمیمی زمشهدش
تا صبح حشر نکهت جان در مشام اوست
رضوان سلام کرد چو آن بارگاه دید
کرد از صفا خیال که دارالسلام اوست
هر کور بهر کام دلی سوی او رود
آن کعبه ی مراد دهد هر چه کام اوست
روح الامین که منهی دین پیمبرست
گوش و دلش همیشه بحرف و پیام اوست
خاص از پی نثار درش نقد جان رواست
وین جان که با من است هم از لطف عام اوست
تنها نه صید گیسوی مشکین او منم
هر جا که هست مرغ دلی صید دام اوست
جائیکه ساقی کرمش شد حیات بخش
خضر و مسیح تشنه لب درد جام اوست
از حلقه ی حرم اگر دست کوته است
چشمم چو حلقه بر در بیت الحرام اوست
دارم بقبله ی در او روی بر زمین
رویم زقبله گردد اگر نیست اینچنین
***
آنان که پای قدر بر افلاک برنهند
بر آستان میر علی حمزه سر نهند
زان واجبست خیل ملکرا سجود خاک
تا چهره ی نیاز برین خاک در نهند
درویش این درند به دریوزه ی قبول
آنان که پای بر سر صد گنج زر نهند
در سیر اورسند گهی ساکنان عرش
کز منتهای سدره قدم پیشتر نهند
در روضه اش نه حد ملایک بود گذر
گر پا نهند پا زحد خود بدر نهند
خواهم بدیده خار رهش رفتن از مژه
گر جای خار در ره من نیشتر نهند
از گریه خون دیده برین آستانه ریخت
چندانکه خلق پای بخون جگر نهند
هر ذره خاک مردم چشمی ازین در است
کز مردمی بچشم خود اهل نظر نهند
اهل صفا که کعبه ایشان همین در است
زین در بسعی کعبه چه رو در سفر نهند
هر حاجتی که هست درین کعبه چون رواست
حاجت بکعبه چیست چه حاجت بسعی ماست؟
***
ای کعبه ی سعادت وای قبله ی شرف
پاکیزه گوهر صدف شحنه ی نجف
پیش تو ای امام بحق چون صف نماز
در سجده بسته اند ملک صد هزار صف
ذات تو گنجنامه ی سرّ حقیقت است
عقل تو ره برد بسر گنج من عرف
در روضه ی شریف تو خورشید ذره وار
خواهد که خاک ره شود از غایت شرف
ما را چه حد که روی برین آستان نهیم
از حضرت تو گر نرسد بانگ لاتخف
سوی در تو آمده ام از سر نیاز
چون اشگ خود دوان بسر از غایت شعف
آورده ایم سوی تو رخسار زرد خویش
اشک امید در نظر و نقد جان بکف
گر نیک و گر بدیم برحمت قبول کن
ما را مکن زمرحمت خویش برطرف
چشم کرم زلطف تو داریم و کرده ایم
بر ابر رحمت تو نظر باز چون صدف
از حضرت کریم امیدست هر کسش
اهلی اگر قبول تو دارد همین بسش
***
3
مدح امامزاده واجب التعظیم احمد بن موسی الکاظم
دلا، جهان نه سرای بقاست نادانی
مقام محنت و حسرت سراست تا دانی
اگر چه شاهد دنیاست دلفریب بسی
نه مرد مهر و حریف وفاست تا دانی
به گنج حسن مبینش که خاک بر سر اوست
به طره اش منگر کاژدهاست تا دانی
به نیم جو مخرش ناز و آبرو مفروش
که جو فروشد و گندم نماست تا دانی
بقول او مرو از ره که قول شیطانست
حدیث او همه کذب و دغاست تا دانی
ره محبت و رسم وفا نمیداند
طریق او همه جور و جفاست تا دانی
درون صومعه اش صوفیان تیره دلند
بگویمت که زاهل صفاست تا دانی
شه شهید بنی فاطمه امام بحق
امیر احمد موسی الرضاست تا دانی
چه گلشن است ندانم حریم روضه ی او
که مرده زنده شود از نسیم روضه ی او
***
طواف کعبه کند هر سری که در ره اوست
هزار کعبه هم اندر طواف درگه اوست
کسیکه دوست شد او را زدشمنمش چه غم است
به هر کجا که رود لطف دوست همره اوست
بخاک درگه او از صفا همی لافد
حیات خضر ندانیم تا چه در ته اوست
چه نسیت است شهنشاه چرخ را با او
کمینه بنده ی این آستان شهنشه اوست
خیال خرگه قدرش سپهر گردون است
هلال خم شده از بهر چوب خرگه اوست
گدای درگه او راست آن رفاهیت
که چرخ را حسد از خاطر مرفه اوست
چه جای آنکه کسی حاجتی کند عرضه
که واقف از همه حالی ضمیر آگه اوست
بر آستانه قدرش فلک کم از خاکست
چنانکه قدر زمین پیش قدر افلاکست
***
جهان عدم بود، او را وجود می بینم
که جان در آتش مهرش چو عود می بینم
فروغ نورحق از مرقد منور او
همیشه کوری چشم حسود می بینم
زروضه اش همه بوی بهشت می شنوم
زمشهدش همه نور شهود می بینم
نمود صورت او جام جم بچشم و دلم
چنانکه آینه ی دل نمود می بینم
ظهور مهدی از آن بارگاه خواهد بود
نه دیرگاه که بسیار زود می بینم
رخم بخاک درش سود و رو نمی تابم
کزین معامله بسیار سود می بینم
از آن نفس که دل آیینه ی جمال وی است
چراغ دیده ی جان روشن از خیال وی است
***
قدم به مرقد او نه ببین جهان کرم
نزول رحمت حق بین زآسمان کرم
نسیم مرحمتش مرده میکند زنده
که چون مسیح ازو تازه است خوان کرم
کرم نشانه اصل شریف او آمد
که اصل گوهر پاکش بود زکان کرم
کفش که وارث جود علیست در بخشش
گلی زگلشن جودست و گلستان کرم
زقرص مهر و مه از بهر او صباح و مسا
قضا بمشرق و مغرب کشید خوان کرم
نمی رود سر من هرگز از در لطفش
کجا رود سر رویش از آستان کرم
امید من هم ازین خاندان شود حاصل
که ناامید نشد کس زخاندان کرم
اگر زحلقه ی کعبه است دست من کوتاه
همیشه حلقه چشم من است این درگاه
***
بکعبه دل نكشد یا امام از در تو
بس است کعبه ی ما مرقد منوّر تو
فرشته هر نفس آید برای عطر دماغ
شمیم خوان برد از مشهد معطر تو
شهان بجهد مسخر کنند ملکی را
تو آن شهی که دو عالم بود مسخر تو
ترا چو شمع چه حاجت بتاج زر باشد
که تاج نور الهی بس است بر سر تو
تو آن خجسته همای بلندپروازی
که عرش سایه نشین است زیر شهپر تو
سزد که رو بتو هم کعبه یا امام آرد
که کعبه ی دل و جان است در برابر تو
کسیکه حاجت او نیست از در تو روا
دگر بقبله حاجت چه حاجتست او را
***
سر دو کون از آن در سجود حضرت تست
که گردن دو جهان زیر بار منت تست
پر است خانه ی گردون زنعمتت چندان
که مرغ سدره نشین زیر خوان نعمت تست
رهین نعمت لطف تو من نه امروزم
که چشم نعمت فردا همم زنعمت تست
زفرق تا بقدم گر زبان چو سبزه شوم
زبان ما همه در شکر ابر رحمت تست
نه نور روی تو تنها چراغ عالم گشت
فروغ عالم جان هم زنور عصمت تست
سر ملک زفلک برگذشته است چه شد
خوشا کسیکه سرش بر زمین خدمت تست
اگر چه گوهر مه شبچراغ عالم گشت
چه قدر و قیمتش آنجا که قدر و قیمت تست
تویی که گوهرت از بحر شحنه ی نجف است
زگوهر تو زمین را بر آسمان شرف است
***
تو آن خلاصه ی گنجی جهان ویران را
که شبچراغ تو افروخت این شبستان را
فرشتگان بطواف در توزان آیند
که در طواف تو بینند کعبه ی جان را
بر آفتاب رخت عاشق است صبح مگر
که هر صباح چو گل میدرد گریبان را
به خاکپای تو آنها که ره برند چو خضر
زخاک پای تن یابند آب حیوان را
چه میکند می کوثر دلم که مست تو شد
بس است مستی گل بلبل خوش الحان را
امیدواری اهلی است یا امام بتو
مگر تو جمع کنی این دل پریشان را
تو ابر رحمت حقی نظر بسویم کن
اگر چه نامه سیاهم سفید رویم کن
***
4
در مرثیه افضل الدین میرک گوید
آنان که ره بمنزل مقصود برده اند
روزیکه زاده اند همانروز مرده اند
چون نقش تن زخانه ی هستی ستردنی است
ایشان بدست خود رقم خود سترده اند
خوش وقت عارفان که نمیرند همچو خضر
کاب بقا زمشرب توحید خورده اند
آزاده همچو سرو زعالم نه چون خسان
دل بسته همچو غنچه بیک مشت خرده اند
آنان که زنده دل نه بنور هدایتند
گر آتشند جمله که چون یخ فسرده اند
سیل اجل در آمد و شیران زجای برد
روبه و شان خام طمع پا فشرده اند
تا هست و بود دشمن جان است روزگار
بیچاره مردمی که بیارش شمرده اند
گر یاریی زمانه ی بدمهر داشتی
مهر جهانیان بجهان واگذاشتی
***
دنیا وفا بمردم دانا نمیکند
خوش وقت آنکه میل بدنیا نمیکند
دنیا و هر چه هست در او دام و دانه است
او مرغ زیرک است که پروا نمیکند
آندم که یار گشت فلک تیغ میزند
هرگز حیا نکرده و قطعا نمیکند
معشوقه ایست ناکس و برجای اینجهان
مرد آن بود که در دل او جا نمیکند
زحمت مکش که کس نگشاید در بقا
وین در بزور دست کسی وا نمیکند
گرد هر زهر جور به نیکان نمی دهد
ور چرخ قصد مردم دانا نمیکند
آن گنج رشد و مرشد حکمت پناه تو
وان بحر علم و مظهر لطف اله کو
***
سررشته ی وجود کسی را بدست نیست
جز واجب الوجود دگرچه هست نیست
ماشیشه ایم و سنگ اجل در کمین ماست
واحسرتا که چاره بغیر از شکست نیست
در عالم خرابه نشستن هوس مکن
بگذر ازین خرابه که جای نشست نیست
گردنکشی مکن که سری کی بلند شد؟
کامروز زیر پای تو چون خاک پست نیست
شستی گشاده چرخ مشبک بگرد ما
یعنی تو ماهیی و گزیرت زشست نیست
آسوده از زمانه نه عاقل نه جاهل ا ست
جام مراد در کف هشیار و مست نیست
گردن بنه بهر چه رسید از زمانه ات
کاینها بجز نصیبه ی روز الست نیست
گر موجب حیات دل زیرک آمدی
کی این جفا به افضل دین میرک آمدی
***
جان جهانیان زجهان شد دریغ او
گنج وفا بخاک نهان شد دریغ ازو
آن روشنی دیده که بودی چراغ جمع
از دیده همچو برق یمان شد دریغ ازو
ما در میان تیرگی غم چنین اسیر
شمع مراد ما زمیان شد دریغ ازو
عیسی دمی که بود روانبخش مردمان
در زیر گل چو آب روان شد دریغ ازو
بود از قران ثابت و سیاره باخبر
و آخر چنان اسیر قران شد دریغ ازو
صاحبدلی که چشم و چراغ زمانه بود
آخر بچشم زخم زمان شد دریغ ازو
آن یار محترم چو روان شد سوی عدم
تاریخ رحلتش طلب از یار محترم
***
یا رب بفضل خود که بپاکان قرین کنش
با محرمان صدر نشنین همنشین کنش
از بزم عیش همنفسان چون جدا فتاد
از لطف خویش همنفس حور عین کنش
چون مرغ روحش از قفس تن پریده شد
آسوده در حدیقه خلد برین کنش
در سایه ی لوای محمد در آورش
یا رب بآبروی نبی کاینچنین کنش
در روز حشر خرده مگیر از کرم بر او
حشری که میکنی ببزرگان دین کنش
کاری که کرده است نه در خورد آفرین
عفو از کمال لطف جهان آفرین کنش
جز رحمت تو هیچ هنر دستگیر نیست
رحمی نما و ختم عمل برهمین کنش
روحش همیشه از کرم خویش شاد کن
عمر برادر و پسرانش زیاد کن
***
5
در مرثیه ظفر الاسلام صاعدی گوید
آه این چه فتنه بود که چرخ بلند کرد
وای این چه درد بود که جان دردمند کرد
باد اجل فکند صنوبر قدم بخاک
آزرده صد هزار دل مستمند کرد
گنجی که زیر پا نپسندید فرق عرش
او را چه شد که خاک نشینی پسند کرد
پروانه وار بر سر آن شمع عالمی
هر چند جان سوخته ی خود سپند کرد
آخر که کرد باد اجل زان چراغ دور
وز شمع آن جمال که دفع گزند کرد؟
آن یادگار بود زصاحب کرامتی
کورا خدای در دو جهان ارجمند کرد
یعنی نظام ملت و دین احمد آنکه او
نام خلیفة العجمی را بلند کرد
گر شد نظام دین ظفر اسلام را چه شد
جان جهان وزبده ی ایام را چه شد
***
شرع از نظام ماند شریعت پناه کو؟
خورشید شرع پرور عرش اشتباه کو؟
گیرم فلک مقابل او خیمه میزند
آن حشمت و بزرگی و آن دستگاه کو؟
خورشید اگر بمسند دوران بود عزیز
آن عزت و تمکن و آن قدر و جاه کو؟
روز و شب از قیامت ماتم تباه شد
گر حشر نیست روشنی مهر و ماه کو؟
آن آفتاب را نفس گرم سرد شد
لب هم ببست آینه ی صبحگاه کو؟
گیتی نما شکست و ندارم مجال آه
ورهم مجال آه بود تاب آه کو؟
دعوی دوستی و پس از دوست زندگی
در شرع مهر دعوی ما را گواه کو؟
هرگز زمانه گنجی ازین در زمین نیافت
هرگز سپهر هم ظفری اینچنین نیافت
***
آن مرهم درون که بزخم هلاک رفت
آب حیات بود چرا زیر خاک رفت
آن گوهر لطیف در این خاکدان غم
با جسم پاک آمد و با چشم پاک رفت
چون چشم لاله نرگس خوبان زداغ او
از بسکه ریخت خون جگر در مغاک رفت
آه از جهان که در چمنش هر گلی که رست
روزیکه رفت از ستمش سینه چاک رفت
هر کف که شد خضاب درین باغ همچو گل
آخر بباد حادثه چون برگ تاک رفت
از سوز آه و ناله یاران درین عزا
دشمن اگر رسید هم اندوهناک رفت
اندیشه کن که کام که شیرین شود زدهر
کآب بقا بتلخی زهر هلاک رفت
دارد همیشه کاسه ی زهری اجل بدست
وین چاشنی زهر رساند بهر که هست
***
کی یاد دوست از دل ناشاد میرود
از دیده گر برفت کی از یاد میرود
تا او برفت همدم آه است جان ما
بیدوست جانم ما همه بر باد میرود
او شد بخواب و فتنه برآورد دست جور
کار اینزمان بناله و فریاد میرود
گو سر برآر چشمه ی حیوان ززیر خاک
در ظلم مرگ بین که چه بیداد میرود
خلقی اسیر دوزخ غم زین قیامت اند
او در بهشت فارغ و آزار میرود
ای سیل گریه چند بتعجیل میروی
آهسته رو که خانه زبنیاد میرود
جان در ازل بملک وجود آمداز عدم
باز از وجود در عدم آباد میرود
با نوش زندگی همه را زهر مردن است
هر کس که زاد عاقبت از بهر مردن است
***
خطی است بر سر همه از خوب تا بزشت
از مرگ سرمکش که چنین است سرنوشت
از مرگ چاره نیست بهر جا که میروی
خواهی بکعبه رخت کش و خواه در کنشت
بگذر زباغ دهر اگر مرغ زیرکی
کاین لاله زار خاک عزیزان بخون سرشت
گر هم کسی بتخت سلیمان رسد چه سود
کز تخت و تاج سر نهد آخر بخاک و خشت
کو خواجه ی جهان ظفر اسلام صاعدی
کز لطف در دل همه کس تخم مهر کشت
مرغ دلش زگلشن عالم بتنگ بود
جا در بهشت کرد و جهانرا بجا بهشت
چون طایر بهشت بود مرغ روح او
تاریخ رحلتش طلب از «طایر بهشت»
دایم زحق دل ظفر اسلام شاد باد
عمر معین دین محمد زیاد باد
***
ترجیع بند
ای دهان و لبت زجان خوشتر
دهن از لب، لب از دهان خوشتر
گر زبانم بری چو شمع خوشم
عاشق مست بی زبان خوشتر
بخیالت نهفته بازم عشق
عاشقی با بتان نهان خوشتر
کی فروشم ترا بصد عالم
یک نگاهت زصد جهان خوشتر
زآستان تو نیستم سر عرش
سر عاشق بر آستان خوشتر
ساقی، آن به که در میان آیی
خوش بود شمع و در میان خوشتر
نیست در عالم ازتو به چیزی
در جهان چیست خود زجان خوشتر
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ای جمال تو نور دیده ی من
وز دو عالم تو برگزیده ی من
چیست غوغای شحنه ی عشقت
فتنه ی جان آرمیده ی من
در کمند تعلق افتادست
از دو زلفت دل جریده ی من
همچو مجنون خوشم که آهوی تست
مونس خاطر رمیده ی من
تا لب من رسد بپابوست
سوخت جان بلب رسیده ی من
شاه حسنی سزد که گوئی هست
یوسف مصر زر خریده ی من
همه عالم بچشم و دل دیدیم
از تو بهتر ندیده دیده ی من
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ای برخ جان و جان جانان هم
همه را مونس دل و جان هم
بدو محراب ابروی شوخی
قبله کافر و مسلمان هم
کفر و ایمان ما تویی بی تو
بت پرستی است کفر و ایمان هم
برفشان دست تا برافشانم
کآستین پر درست و دامان هم
بسکه ناخن زدم بسینه چو گل
پاره شد سینه چون گریبان هم
ساقی جان تویی که از لب لعل
باده بخشی و آب حیوان هم
بطفیل تو عالمی جمعند
بلکه این عالم پریشان هم
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ای غمت راحت روان همه
بفدای غم تو جان همه
عارضت شمع محفل خوبان
قامتت سر و بوستان همه
خنده یی کرد پسته ی دهنت
که زبان بسته در دهان همه
همدمان در کنار شمع رخت
جان من سوزد از میان همه
شب سگانت بخواب بر در تو
من بیدار پاسبان همه
ساقیا جرعه یی که میسوزد
غم دل مغز استخوان همه
تا شدی آفتاب عالمتاب
این حدیث است بر زبان همه
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ساقیا، می چو در میان آری
مرده را آب در دهان آری
پرده بردار تا به معجز حسن
یوسف رفته با جهان آری
وقت آن شد که زلف بگشائی
دل دزدیده در میان آری
بزبان آریم پس از مردن
گر مرا نام بر زبان آری
بی تو عالم مرا بجان آورد
چند ازین عالمم بجان آری
ساقیا، به زعالمی بیقین
بلکه از هر چه در گمان آری
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ای جمال تو از نهایت بیش
بیش از یوسف و بغایت بیش
دوری از من شکایتم اینست
نتوان کرد ازین شکایت بیش
من اسیر فراق و دل با تو
دل من از منش هدایت بیش
زخم دل از علاج کردن غیر
میکند در جگر سرایت بیش
عقل در شهر عاشقان کمتر
فتنه خیزد ازین ولایت بیش
تیغت از چنگ مردنم برهاند
نتوان کرد ازین حمایت بیش
دیده ام هر چه هست در عالم
خوانده ام قصه از نهایت بیش
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
چون تو ماهی بهیچ منزل نیست
چون تو شمعی بهیچ محفل نیست
آدمی نیست صورتیست زگل
هر که بر صورت تو مایل نیست
مشکل اینست کز تو دورم من
ور نه امیدم از تو مشکل نیست
نقد دیوانگی است مایه ی عقل
غیر صبر تو اندرین دل نیست
آفرین بر غمت که در همه حال
از اسیران خویش غافل نیست
از جهانی تو حاصل اهلی
وز جهان بیتو هیچ حاصل نیست
بی جمال تو عالم ایساقی
جز خیالی بدیده و دل نیست
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
حان عالم تویی و باقی هیچ
پایان تركیب بندهاوترجیع
***
بخش چهارم
(مخمسات و مستزاد)
مخمس 1
پری بحسن رخ گلعذار ما نرسد
ملک بخلق خوش غمگسار ما نرسد
وفای کس بوفای نگار ما نرسد
بحسن و خلق و وفا کس بیار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
مرا که نیست بکس غیر یار خویش نیاز
حقوق صحبت خود هم بیار گویم باز
چه حاجت است زنامحرمان کشیدن ناز
بحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
بیار یکجهت حقگزار ما نرسد
بدین شمایل و خوبی کجا بود ملکی
بدین فروغ نتابد ستاره از فلکی
بکارگاه حقیقت که نیست رنگ شکی
هزار نقش برآید زصنع و یکی
بدلپذیری نقش نگار ما نرسد
درین زمان که حریفان شکسته بازارند
زر مرا همه از لطف حق خریدارند
اگر چه قلب زنانی که داغ ما دارند
هزار نقد ببازار کاینات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
بتان شهر گرفتم چراغ بتکده اند
زخنده نمکین طعنه بر شکر زده اند
زلطف جمله خریدار بار ما شده اند
اگر چه حسن فروشان بجلوه آمده اند
یکی بحسن و ملاحت بیار ما نرسد
گذشت عمر و حریفان هم از جهان رفتند
کجا روم چکنم زانکه بی نشان رفتند
درین سفر همه با چشم خونفشان رفتند
دریغ قافله ی عمر کانچنان رفتند
سلامت ار طلبی جز به نیکوئی مگرو
بهر چه کاشته یی چشم دار وقت درو
زفتنه غم نخورد خاطر سلامت رو
دلا زخبث حسودان مرنج و ایمن شو
که بد بخاطر امیدوار ما نرسد
چو رسم مهر و وفا نیست چرخ اطلس را
بخاک ره مفکن همدمان واپس را
درین حدیقه بیک چشم بین گل و خس را
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
اگر چه سوختن عاشقان بود دلجو
که جز بسوختن از عود برنیاید بو
مباش اهلی ازین بیشتر خموش و بگو
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
بسمع پادشه کامکار ما نرسد
***
مخمس 2
زدست ناله سگ او بقصد جان من است
یقین که ناله ی من دشمن نهان من است
معاشران همه را دست بر دهان من است
زبسکه گوش جهانی پر از فغان من است
بشهر بر سر هر کوی داستان من است
مرا فراق تو تا کی بداغ می سوزد
که دل بحسرت یکدم فراغ می سوزد
زدود دل همه روزم دماغ می سوزد
درون من همه شب چون چراغ می سوزد
مگر فتیله ی او مغز استخوان من است
چو جان من نشود جز بمرگ من دلشاد
مرا خلاص زمردن کسی نخواهد داد
مگر زروی وفا دوستان پاک نهاد
دعای عمر کنندم ولی قبول مباد
مرا چو زنده نمیخواهد آنکه جان من است
بتی که جز غم او مایه ی طرب نبود
دلم نمیدهد و گفتن ام ادب نبود
کنون که دل شد و جان نیز بی تعب نبود
به بیدلی اگرم جان رود عجب نبود
چو دل نمیدهدم آنکه دلستان من است
اگر چه نیست زعشقت به نیک و بد ترسم
ولی زهجر تو ایشوخ سرو قد ترسم
تو دوری از من و من از هلاک خود ترسم
میان جان و تنم دوری او فتد ترسم
زدوریی که میان تو و میان من است
تو آفتابی و سر تا قدم زنور خدا
زشمع روی تو روشن شدی خجسته سرا
که بیتو زنده بود ای حیات روح افزا
تو در درون دل از جان خسته تنگ میا
که یک دو روز درین خانه میهمان من است
مرا که بخت چو اهلی نداده طالع نیک
اگر بپای تو ریزم درو گهر چون ریک
و گر زشوق تو دل جوش میزند چون شمع
تو زان من نشوی نیست بخت اینم لیک
همین بس است که گوئی که خسرو آن من است
***
مخمس 3
این همه خشم تو ای عاشقکش بی باک چیست
دل زخشمت خاک شد این زهر بی تریاک چیست
جرم دل غیر از نگاه دیده بی باک چیست
دیده را گر با تو کار افتاد دل غمناک چیست
مرغ عاشق میشود پیراهن گل چاک چیست
اینکه در خوبی نباشد همعنانت هیچکس
کی زفتراک تو عاشق بگسلد دست هوس
میروی شاهانه و غوغای خلق از پیش و پس
ابلق حسن ار بزیر زین یوسف بود بس
عالمی گرد سمندت دست بر فتراک چیست
شمع رویت کز وجود ما اثر با ما نهشت
او بود مقصود خواه از کعبه و خواه از کنشت
آتشین رویت بهشت ماست ای حوری سرشت
خلق میگویند آتش ره ندارد در بهشت
ای بهشت عاشقان این روی آتشناک چیست
آن دو لب کز آب خضر و چشمه ی کوثر نهند
تا بکی بگشائی و خلقی زحسرت جان دهند
خلق اگر در فکر آن کز زهر مردن وارهند
مرده تریاک را بسیار عزت می نهند
تو ازین لب مهره بگشا مهره تریاک چیست
عالمی را کرده یی از حسن خود پرشور و شر
بسکه خون عاشقان میریزی ای رشک قمر
چرخ در خون از شفق دامان کشد شام و سحر
گر زرشک روی تو مه را شده پاره جگر
ای نشانیهای خون بر دامن افلاک چیست
گر بجرم عشق با اهلی نمیگوئی سخن
ای گل نورسته بشنو پند پیران کهن
گلبن امید غمخواران مکن از بیخ و بن
گر حسن قدر تو را نشناخت او را عفو کن
پیش عفو شامل تو جرم مشتی خاک چیست
***
مستزاد
چون شاخ گل آنروز که در خانه ی زینی
وامروز که چون سرو سهی بزم نشینی
آشوب جهانی
آشوب نشانی
گه با من دلسوخته شیرین تری از شهد
فریاد زدست تو که یک لحظه چنینی
گه تلخ تر از زهر
یک لحظه چنانی
شیرین بلطافت شد اگر خسرو خوبان
ایکان ملاحت تو سرا پا همه اینی
لیلی بملاحت
وزرخ همه آنی
دیروز که در بند وفا بودی و یاری
امروز که در قصد هلاکم به کمینی
می بود بدستت
با تیر و کمانی
با قد چو سرو و گل رخسار و لب لعل
خورشید بلند اختری و ماه زمینی
ایساقی جانبخش
عیسی زمانی
خواهی که دهد ساقی جان ساغر نوشت
کز باغ مکافات گل و لاله نچینی
بر خلق مزن نیش
گر خار نشانی
آسوده درونی و غم من بتو اهلی
تا درد دلی کز تو مرا هست نه بینی
هر چند بگوید
بالله که ندانی
پایان مخمسات و مستزاد
***
قطعات
1
کس از سرشت بدو نیک خلق آگه نیست
بدان خدای که جان داد خلق عالم را
خدا شناس توان شد بعلم و عقل ولی
بهیچ وجه نشاید شناخت آدم را
***
2
آدم از خلد برین دور شد از لذت نفس
از سر عرش در افتاد باین چاه بلا
بگذر از لذت طبع و بنگر کاین سگ نفس
از کجا می فکند آدم مسکین به کجا
***
3
میرک اشقر زرگر مگرش جوهریی
داد فیروزه نگینی که نشاند بطلا
او نگین بستد و بگریخت ندانم که چه کرد
تا دگر بار بر او چشم فتادش زقضا
جوهری گفت که فیروزه بده پیش از جنگ
دیده گفتا بکنم باز دهم جنگ چرا
***
4
ای لئیمان چند میگوئید عیب مزبله
زانکه در اصل است خاک او همان خاک شما
گر ملوث گشته، لوث او نه از بطن خودست
ظاهرش آلوده گشت از باطن پاک شما
***
5
در حقیقت دیده ی حق بین نبیند غیر حق
پیش ارباب نظر غیر از یکی منظور نیست
خلق در کثرت بسی اما بود حدیث یک کسند
کثرت و وحدت اگر حق دانی الحق دور نیست
رشته ی های شمع دور از همه بود صد نور خاص
چون بهم واصل شدند آن جمله جز یکنور نیست
***
6
شاه رسل که خاتم مهر رسالت است
جائیکه او بود ره نوح و خلیل نیست
در وصف شاه هر چه بگوئیم و گفته اند
بیش است از آن و حاجت شرح و دلیل نیست
کی جبرئیل محرم معراج او شود
کانجا مجال دم زدن جبرئیل نیست
***
7
جهان طفیل وجود محمدست و علی
برین دو مظهر کل واجبست تسلیمات
خلاصه ی سخن این کز وجود ما غرض است
سلام بر علی و آل و بر نبی صلوات
***
8
در ره حق چو مکرمت طلبی
معرفت جو که اصل مکرمت است
معرفت با حق آشنا کندت
آشنائی بقدر معرفت است
***
9
ای هنرور مال عالم هست دست افزار کار
تیشه ئی میبایدت گر پیشه ات کان کندن است
جان بدشواری کند دست تهی در کار دهر
کار بی افزار کردن غایت جان کندن است
***
10
کسی که سر بدر آرد زروزن هستی
نگاه کن بدو نیکش که هر دو موجودست
گر آفتاب سعادت برو نظر دارد
همیشه همدم اقبال و بخت مسعودست
و گر زپرتو خورشید بخت شد محروم
چو سایه تا ابد تیره روز و مردودست
مکوش بیهده راضی بقسمت خود باش
که قسمت ازلی هر چه شد همان بودست
***
11
مظهر حقند اشیا جملگی و اندر ظهور
هر یکی را زاقتضای طبع خود خاصیتی است
سیر آب اندر نباتات چمن یکسان بود
لیک در هر میوه یی آبی و رنگ و لذتی است
***
12
مرا زمانه بسوزد بداغ غم تا چند
که چشم روشنم از دود داغ تاریک است
چراغ آه تو اهلی جهان کند روشن
ولی چه سود که پای چراغ تاریک است
***
13
اهل فضلند تیره روز و ضعیف
پای طاوس زشت و باریک است
پر طاوس را چراغ بسی است
لیک پای چراغ تاریک است
***
14
گنج سخنم مایه ندزدم چو حریفان
در مال کسان میل بدین پایه حرام است
ما را که خدا داده بود چشمه ی حیوان
دریوزه ی آب از در همسایه حرام است
***
15
بغیر نامه و پیغام بی نشانان را
کتابتی است نهانی که از ریا دور است
صفای همت باطن که عالم افروزد
که حسن حرف زبانی چراغ بی نورست؟
***
16
گر چه دولت توان به صحبت یافت
من و عزلت که عافیت با اوست
عاقبت عافیت بکار آید
عافیت جو که عاقبت با اوست
***
17
چه اختیار کسی را زعاشقان گر یار
یکی بلطف بخواند و یکی زچشم انداخت
ببزم شاه دو عودست و هردو دارد دوست
یکی بسوخت در آتش یکی بلطف نواخت
***
18
بدو نیک و شاه و گدای و ملک
همه بندگانند بیگانه کیست
یکی را جهان میدهی سر بسر
یکی را جوی نیست چندانکه زیست
یکی قاف تا قاف خوان می کشد
یکی بهر یک لقمه نان خون گریست
چو قسمت بوفق عدالت بود
نمیدانم افراط و تفریط چیست
***
19
از حق بدعا دین طلب ای خواجه نه روزی
کاین رزق مقدر شده از لطف اله است
آه سحری کز پی نان است چه باشد؟
فریاد خران هم بهوای جو و کاه است
***
20
هر که در معنی است حرفی بیش
در حقیقت مقام او بالاست
چشم با چشمه نسبتی دارد
لیکن اندر میان تفاوتهاست
***
22
کسی بزاری مجنون کجاست در عالم
به زور نیز چو فرهاد مرد کاری نیست
ببین که هر دو چه دیدند پس مراد زدوست
بطالع است سعادت به زور و زاری نیست
***
23
تا ابد امید آزادیش نیست
هر که او در دام شهوت مبتلاست
بگذر از شهوت که پیران گفته اند
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
***
24
درویش که از تلخی کام است جگر ریش
خرما چو بکامش برسد حب نبات است
لب تشنه چو در ورطه ی مرگ از عطش افتاد
آبی که زمرگش برهاند آب حیات است
***
25
دختر مرده شوی را امسال
که زگلگونه چهره رنگین است
مرو از ره نه سرخی رویش
که همان مرده شوی پارین است
***
26
کس از شهوت بطن سودی نیافت
شکم خواره را کار جان دادن است
شب آبستن از پر خوری چون زنان
سحر بر سر پای در زادن است
***
27
هر که شد دنبال دنیا ترک کرد آسودگی
ترک دنیا کردن و آسودگی خوش دولتیست
صبر کن با محنت فقر وز کس راحت مخواه
زانکه هر راحت که با وی منتست آن محنتیست
گر چه مرهم از جراحت میبرد زحمت ولی
از طبیبان خواستن مرهم مگر کم زحمتیست
***
28
خوشا کسیکه نیامد درین سراچه ی غم
که از کدورت دنیا دلش مکدر نیست
هزار سال بعیش و نشاط اگر گذرد
بیکنفس که بغم بگذرد برابر نیست
***
29
اهلی حریف ساقی و رندان دیر باش
بگذر زشیخ و مسجد و کنج مراقبت
صحبت مجو بهر که ترا نیست نسبتی
اول مناسبت طلب آنگه مصاحبت
***
30
دیده باشی برای دفع گزند
صورتی خوش که بر سر خشتست
شکل ناکس همان صفت دارد
صورتی خوب و معنیی زشتست
***
31
کشت همت مردان بر مقصود دهد
زانکه باران کرم بر سر ما دمبدم است
هر قصوری که بود از کمی همت ماست
ورنه از ابر کرم رحمت حق را چه کم است
***
32
ایکه همچون عشق پیچان همتی داری بلند
جز بنخل میوه دار نیک اصلان در مپیچ
دولت بد اصل ناکس همچو نخل مومی است
صورتش خوب است اما معنیش هیچ است هیچ
***
33
بزرگوار خدایا من آن تهیدستم
که خجلتم نگذارد که سر برآرم هیچ
بخوشه چینی ام از خرمن کرم بنواز
که من نکاشته ام تخم و گر بکارم هیچ
بزیر بار گنه مانده ام ببدکاری
زکار و بار چه پرسی که کار و بارم هیچ
بخاندان محمد که از محبتشان
متاع هر دو جهان را نمی شمارم هیچ
بجز محبت اینخاندان مپرس از من
که جز محبت این خاندان ندارم هیچ
***
34
آنشب که محمد سوی معراج برآمد
بنگر که کمال نظرش تا بچه حد دید
زد عقده ی هستی گره ی میم در احمد
شد عقده گشا احمد و فی الحال احد دید
در دیدن این واقعه پرسش مکن از غیر
کآنجا که نظر کرد محمد همه خود دید
***
35
ذات محمد و علی آیینه ی حق اند
آیینه خود ضرورت آن حسن و ناز بود
این باعث وجود من و تست ورنه حق
از بودن و نبودن ما بی نیاز بود
***
36
کسی که بود سحر با فرشته در محراب
شبش بمیکده دیدم سگش دهان لیسید
ببوی مستی عشق آنکه می خورد هیچ است
بیاد ماست که؟ مهتاب در جهان لیسید
***
37
حیران کارخانه ی صنعم که صد گره
در کار عقل مصلحت اندیش ازو بود
ترکیب خاک پشه نگه کن که با وجود
گر ذره یی سه بخش کنی بیش ازو بود
با این تنی که از سر سوزن بسی است کم
نیشیست کاستخوان بدن ریش ازو بود
***
38
راد در معنی جوانمرد آمده
هر که نامش راد، دایم نامراد
نامرادی لازم این نام شد
نامراد آنکس که دارد نام راد
***
39
از خوب و زشت دنیا غافل مباش ایدل
کاین شاهد از دو روئی سکسار صورت افتاد
محبوب دلنوازست هر کس که آدمی روست
وانگه که گشت سگ رو، کس روی او مبیناد
***
40
دلا، گر گنج میجوئی گدای مرد معنی شو
بصورت گرچه از خلق جهان درویش تر باشد
ببر از اهل صورت زانکه ناکس مار رنگین است
ملامت بیش باشد هر که با او بیش تر باشد
چو شاخ گل بهنگام تواضع بر زمین افتد
چو خار آنگه که کار افتد سراسر نیشتر باشد
***
41
گر چه بر ارباب دانش خرمن عالم جوی است
لیک از جور فلک صاحب هنر غم میخورد
مزرع دنیا بآدم سیرتان یکجو نداد
هر که حیوان مشرب آمد ملک عالم میخورد
***
42
اگر چه نامه سیاه است در جهان شخصی
که بهر لقمه ی نانی عذاب خلق بود
سیاه نامه تر از وی کسیست روز حساب
که نان خود خورد و در حساب خلق خود
***
43
بنده را مردن از طلب خوشتر
خاصه کز روی بندگی طلبد
مردن اسکندرش بسی بهتر
که زخضر آب زندگی طلبد
***
44
شاعران در جهان دو طایفه اند
اختلاف از صفت بدر باشد
نیک ایشان به از فرشته بود
بد ایشان زسگ بتر باشد
***
45
مگو که یاد تو اهلی نمیکند نفسی
که ذکر خیر تو تا زنده است میگوید
مرنج اگر نرسد جانب تو نامه ی او
که می نویسد و سیلاب گریه میشوید
***
46
نرگسش زان زبان چو سوسن نیست
که به سیم و زرش نیاز بود
دست کوته کن و زبان بگشا
دست کوته زبان دراز بود
***
47
اگر غمی رسد از دهر شاد باش ایدل
که غم نشانه ی شادیست هر کرا دادند
چو شادیی رسد از غم مباش غافل هم
چرا که شادی و غم هر دو توأمان زادند
***
48
بغیر حق، دل اهلی زهر چه لذت یافت
بذات حق که در آخر تمام زحمت بود
زبعد مستی عیش از غبار غم دانست
که زحمت همه عالم بقدر لذت بود
***
49
یار از آیینه نقش خود را دید
زان در آیینه بیش می نگرد
من در او بینم او در آیینه
هر کسی نقش خویش می نگرد
***
50
ذره ی خاکی که دست قدرت او را برگرفت
آدم از سیر و سلوک و گردش اطوار شد
قطره ی آبی زدریا برد ابرش در هوا
چون بدریا باز آمد گوهر شهوار شد
***
51
بترس از غیرت سلطان عشق ای آنکه می پرسی
که بر خاک زمین دایم چرا افلاک میگردد
به سر میشد زمغروری زد او را عشق یک سیلی
که شد رویش کبود وتا ابد بر خاک میگردد
***
52
گر کسی از عشق صورت جان گدازد چون هلال
آفتاب حسن معنی حلقه اش بر در زند
تا تو نگدازی چو زر در بوته عشق مجاز
کی شه عشق حقیقت سکه ات بر زر زند
***
53
به نیک و بد مشو ایخواجه شاد و غمگین هم
که در جهان همه چیزی زحال میگردد
بیک دو هفته نگه کن که از تقلب دور
هلال مه شود و مه هلال میگردد
***
54
زندگی شاخی است سبز و با رفیقان است خوش
هر که ماند بی رفیقان شاخ بی برگی بود
با فراق دوستان یا رب خضر چون زنده است
زندگی بیدوستان هر ساعتی مرگی بود
***
55
دم عیسی که می خرد امروز
چون خران رخت خوب میباید
هنر و فضل در جهان به جوی
طالع و بخت خوب میباید
***
56
کسی بکعبه رود کز صفای سینه پاک
سر نیاز نهد کعبه را سجود کند
تو خود پرستی و مست از غرور اگر روزی
سجود کعبه کنی کعبه را چه سود کند
***
57
عارف عیسی نفس نام و نشان گم میکند
کافت اندر شهرت و در صحبت مردم بود
عالم خوش خلق دایم بر سفیهی هرزه گوست
چون مگس جوشی که بر کون خر بی دم بود
***
58
کسیکه صاحب عقل است هوشیار بود
همیشه خاطر شاعر بجان نگهدارد
زبان تیز و دل نازکی است شاعر را
نگاهداردلش تا زبان نگهدارد
***
59
کلک اهلی همچو مژگانش درافشان دایم است
این نه بهر آن بود کو صاحب دفتر شود
صد هزاران قطره بارد همچو ابر نوبهار
بر امید آنکه باشد قطره یی گوهر شود
***
60
تمام لذت عالم چو دانه و دام است
خوش آن هما که بدین دام رو نمیآرد
چو طایر فلک آزاده از بلا مرغیست
که سر بخرمن عالم فرو نمی آرد
***
61
مرغان عرش بر سر طوبی نشسته اند
چون مرغ دل اسیر هوی و هوس نی اند
ما همچو مرغ خانه ببند کسان اسیر
آزاده آن کسان که گرفتار کس نی اند
***
62
ایکه گوئی که بحسن سخن من اهلی
اضطرابی ننمود و لب تحسین نگشود
بخدائی که مرا گنج معانی داده ست
که بسرمایه ی کس همت من نیست حسود
لیکنم دیده و دل جان سخن می طلبد
چکنم صورت بیجان دلم از کف نربود
گر تو نقشی بنمائی که دل از کف ببرد
کافرم گر نکنم پیش تو صد بار سجود
***
63
جوان معرکه نادیده یی و میگوئی
که پیش بازوی من شیر بیشه سست بود
گهی که بر تو کند حمله شیر از سر خشم
اگر زجا نروی دعویت درست بود
***
64
در شعر هر که از پی معنی خاص رفت
شیری است کو بقوت خود در شکار شد
وانکس که خوی کرد که معنی برد زغیر
چون روبه از شکار کسان ریزه خوار شد
کم همتی مکن که در فیض بسته نیست
کس ناامید کی زدر کردگار شد
***
65
چو کوی محتسب ترکان نشین شد
در میخانه در کویش گشادند
در میخانه ها هر چند بر بست
در بسته بروی او گشادند
***
66
هر پسر را که بود آب رخ از دولت تیغ
پیش ارباب نظر چون زررو کش باشد
خوش بود گر پسران دست بدارند از ریش
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
***
67
مرا ملا معین کردنی دوش
بدعوت در سرای خویشتن برد
زآش بی نمک مطبخ چی او
که او سگ سخت اما کردنی خورد (کذا)
***
68
پیر بی دندان ندارد لذتی از هیچ قوت
گرچه گردد قوت او هضم و به تن قوت دهد
آدمی گر گندم باغ بهشت آرد بدست
تا نسازد زیر دندان خرد کی لذت دهد
***
69
اینهمه جانی که مسکین کوهکن در عشق کند
وینهمه سعیی که او برد از پی شیرین که برد
خسروست از لعل شیرین مست و او مخمور غم
جان سکندر کند و آب زندگانی خضر خورد
***
70
حال درویش خسته باز مپرس
غم دیرینه بازگو چکند
چون فلک آتشش بخرمن زد
فکر کشت و غم درو چکند
هر که در عالمش جوی نبود
همه عالم به نیم جو چکند
***
71
فغان من همه از دست توسن نفس است
که خام و سرکش و بدخوی و بدلجام بود
بشصت سال ریاضت که دید در ره عشق
نگشت رام و نخواهد شدن کدام بود (کذا)
چو عود خام کسی را که خامی از ازلست
هزار سال بسوزد هنوز خام بود
***
72
مست خوبان خون خورد از دل بجای می بلی
عشق ورزیدن بخوبان خون دل خوردن بود
عاشقی شمعیست کافروزد چراغ دل ولی
اولش سوز و گداز و آخرش مردن بود
***
73
بزیر سایه ی گل خفته لیلی
غم مجنون بدشت و در چه داند
جفای خار و گرمای بیابان
کسی داند که اشتر میچراند
***
74
ماه فروین بطبع تریاک است
بیش زهری گزنده تر از مار
هر دو در یک زمین همی رویند
گه جدا گه قرین چو گل با خار
اتفاقا چو ماه فروینی
افتد او را به بیش قرب جوار
زهر گردد مزاج تریاکش
نفع کی ماندش بجز آزار
نیک اگر شد قرین بد شد بد
زینهار از قرین بد زینهار
***
75
گفت کسی خوش بود عمر دو کاندر یکی
تجربه جمع آوری در دگر آری بکار
گر بدو صد عمر نوح تجربه حاصل شود
بیشتر از آن بود تجربه روزگار
***
76
گر ترقی همچو ماه نو کند حال کسی
در تنزل عاقبت افتد زجور روزگار
شاد زی اهلی بهر حالی که پیش آید ترا
زانکه غیر از حق نماند حال کس بر یکقرار
***
77
دو حرفی بخدمت فرستادمت
سلام و پیامی بصد دردسر
سلام آنکه باشی سلامت مدام
پیام آنکه ما را زخاطر مبر
***
78
مسیحا را اگر گویند خاموش
نخواهد لب گشودن در سخن باز
و گر زآواز ناخوش گونه، خر را
دهان بندی، ز… آید در آواز
***
79
رسول از ره معجز حکیم جانبخش است
مسیح مرده او از حدیث شکر ریز
مگو رسول حدیثست حکمت آمیزش
بگو مسیح بود حکمتش حدیث آمیز
***
80
خوش است کنج حضور و دل از جهان فارغ
که هر چه پیش تو آید خدای داند و بس
نه بی حضور تو از کس ملول و کس از تو
نه غیبت تو کند کس نه هم تو غیبت کس
***
81
ای مست غفلت آخر تا چند لطف دانش (کذا)
در عالم حقیقت هشیار و نکته دان باش
بشنودو حرف از من کآن حاصل دو کون است
تعظیم امر حق کن با خلق مهربان باش
***
82
تخم کرم فشان تو درین خاکدان که مرد
یکجو کرم به است زصد خرمن زرش
گنج زرش چه سود کسی کو کریم نیست
قارون اگر بخیل بود خاک بر سرش
***
83
دلا اگر همه کاری بسعی پیش رود
بسعی کار سعادت نمیرود از پیش
زبخت خویش چه رنجی بر آسمان بنگر
که هر ستاره برآید بقدر طالع خویش
***
84
همای همت من آنچنان رمید از خلق
که گر بعرش در افتد مجال پروازش
زآفتاب چنان بگذرد هم از دهشت
که ذره یی نفتد سایه بر زمین بازش
***
85
آگه زدرد خسته ی عشق بتان کسیست
کو خود زدرد عشق بود خسته و ضعیف
بیمار عشق را زفغان جان بلب رسید
بی درد را خیال که نی میزند حریف
***
86
یک نشاه اند مردم از آن دل کشد بدل
مردن در انفصال بود جان در اتصال
شهوت کمال راحت از آنرو بود که نفس
با اتصال خویش رسد بعد از انفصال (کذا)
***
87
حال درویش خسته باز مپرس
غم دیرینه باز گو چکنم
بسخن گر شوی صلاح اندیش
چون نباشی سخن شنو چکنم
چون فلک آتشم بخرمن زد
فکر کشت و غم درو چکنم
نیست در دست من چو سیم و زری
دل بکار جهان گرو چکنم
من که در عالمم جوی نبود
همه عالم به نیم جو چکنم
***
88
خودستائی عیب درویشان بود
لیک اگر پرسی زفضل اندوزیم
سامری در پیش من گوساله ایست
کز ید بیضاست سحر آموزیم
عیسی ام در نطق واز تجرید نیست
سوزنی تا چاک دامان دوزیم
باهنر حرمان عجب داغیست سخت
ای فلک تا کی بحرمان سوزیم
نیستم فیروزه ای چرخ فلک
کز پس مردن دهی فیروزیم
***
89
بحث آب حیات است چو با خضر مقالست
کز مشرب ساقی نشود آب سخن کم
در عربده ی خر صفتان خامشی اولی
با عرعر خر عیسی مریم نزند دم
***
90
اهلی کسیکه حکمت پنهان حق نیافت
دارد فغان زغصه و از عیب آه هم
بی عسر یسر کی بود این سنة الله است
شد مایه ی فرح غم درویش و شاه هم
ناگاه کودکی ببرد ظلم پیشه ئی
پنهان زمادر و پدر نیکخواه هم
گریند مادر و پدر اندر غم پسر
کو بنده گشت بی سبب و بیگناه هم
غافل که بندگی سبب آن بود که او
در مصر جان عزیز شود پادشاه هم
***
91
می و مطرب همه در بزم یارست
مجو ایزاهد از خلوت مگر غم
جهنم خلوتست و بزم جنت
تو گر جنت نمیخواهی جهنم
***
92
الف را ذات یکتا دان که اصل و فرع اشیا شد
چنانک آمد احد این کثرت آحاد را ضامن
هم او در ظاهر و باطن هم او در اول و آخر
هو الاول هو الآخر هو الظاهر هو الباطن
***
93
کارم درست بود نخست و چو مه شکست
یا رب برحمت آخر من چون نخست کن
یک گوشه ی نظر فکن از آفتاب وصل
کار شکسته ام چو مه نو درست کن
***
94
به شعر فخر مکن راه شاعری مسپر
مگر شعار کنی در کلام حق قانون
زسوره ی شعرا «رب نجنی» اهلی
زسیرت شعرا یتبعهم الغاوون
***
95
با وجود پادشاهان سخن کز لطف نظم
بر حدیث هریکی واجب بود صد آفرین
عقل و فهم شاعران در عجز و حیرت آورند
سعدی معجز نما و حافظ سحر آفرین
***
96
خار و گل با هم برآمد خاصه در گلزار شعر
ای سخن چین گل بچین از گلشن دیوان من
من بصد خون جگر باغ گلی آراستم
آنچه گل باشد تو را و آنچه خارست آن من
***
97
شاهدان عهد ما در عهد و پیمان و وفا
سست تر از بند شلوارند پند از من شنو
قید شاهد نیست جز مهر درش چون در گشود
هر که خواهد گو بیا و هر که خواهد گو برو
***
98
نظر بصورت یاری فکن که چون خورشید
بپاکدامنی از مادر فلک زاده
مبین بصورت آلوده دامنان زنهار
که خار بهتر از آن گل که در گل افتاده
***
99
گذشت عمر و دل از شعر و عاشقی بگذشت
حدیث زلف دراز بتان نشد کوتاه
زشعر و مشق جنون با وجود موی سفید
هنوز نامه ی اعمال میکنیم سیاه
***
100
فطرت آدم است یک جوهر
تا چه چیزش قضا قرین کرده
نطفه یی را زپاکی طینت
جوهر لعل آتشین کرده
دیگر را چو آب چشم فقیر
شبنم خاک ره نشین کرده
پس رضا ده دلا بحکم قضا
که قضا اقتضا چنین کرده
***
101
همه عمر از شراب و شاهد و شعر
نبودم یک نفس خالی درین راه
کنون چون پیر گشتم خلق گویند
که اهلی توبه کن استغفرالله
***
102
مکن ای خواجه میل سگ صفتان
بدعت بد در این دیار منه
چون زنی را رئیس ده کردی
خلق ده را تمام رخصت ده
گرچه در ده زنی سگی باشد
چند باشد زبیسگی در ده
***
103
یا رب بگیر دست من پیر ناتوان
کز دست عمر گرانمایه شد تباه
موی سیاه را بعبث کرده ام سفید
روی سفید را بگنه کرده ام سیاه
***
104
مستحقان کرم مستان حقند ای پسر
زان چو بحر از رحمت حق سینه شان پر در شده
گر زمن این لفظ را باور نداری خود ببین
مستحقان چیست جز مستان از حق پر شده
***
105
ایدل زخود بمیر که گردی خلاص از آنک
تا زنده یی مقید ایندام مانده یی
تو شاهباز قدسی و تن سنگ پای تست
بسگل ازو و گرنه بناکام مانده یی
دامیست زندگی و بزندان روزگار
تا کی مقید از پی این دام مانده یی
مهمانسراست عالم و مهمان سه روزه است
شرمت نمیشود که بس ایام مانده یی
آخر زشام تا به کیی منتظر بصبح
در صبح باز منتظر شام مانده یی
سیر از جهان نیی اگرت میل بربقاست
خامی هنوز و در طمع خام مانده یی
دورست از تو صحبت روحانیان انس
با وحشیان خاک از آن رام مانده یی
از سرّ حسن شاهد گل بوی غافلی
مستغرق جمال گل اندام مانده یی
گور زمانه رام تو گر شد زره مرو
ناگه اسیر گور چو بهرام مانده یی
گیرم شدی زبخت سلیمان روزگار
آخر نه در میان دد و دام مانده یی
کامل اگر شوی بهمه علم عاقبت
در نکته یی زبون بسر انجام مانده یی
ورهم نبی شوی و ولی وقت مشکلات
موقوف وحی در ره الهام مانده یی
باری نظر بعلم حقیقت نمیکنی
با صد هزار علم چنین عام مانده یی
آخر چو نیک و بد نه بفرمان خود کنی
بهرچه در میانه تو بدنام مانده یی
ای نفس شوخ چشم زشرب مدام خویش
خونی درون شیشه چو بادام مانده یی
کی لب بذکر دوست گشایی چنین که تو
مستی مدام و لب بلب جام مانده یی
گر بت پرست گمشده ره در خطا بود
تو در خطا ببلده ی اسلام مانده یی
تا از طمع متابع ارباب صورتی
سر بر زمین بسجده ی اصنام مانده یی
آدم نیی و گرنه زانعام روزگار
تا کی اسیر از پی انعام مانده یی
اهلی بیا و بر سر جان زن قدم که تو
تا منزل مراد بیک گام مانده یی
***
106
طمع تراست که مقبول کاینات شوی
مکن دو کار اگر شاه اگر گدا باشی
به هیچ جا مرو ایدوست بی طلب هرگز
زهیچکس مطلب هیچ هر کجا باشی
***
107
چند مردم بکشی رسم بزرگی آنست
که گنه بینی و از غایت احسان بخشی
سهل باشد چو اجل جان ستدن از هر کس
سعی آن کن که مسیحا شوی و جان بخشی
***
108
بگذر زبزرگی که بود مایه ی آزار
زشت است ز یوسف صفتان شیوه گرگی
خاشاک ضعیف از تبر غم نخورد زخم
شد زیر تبر کنده ی هیزم زبزرگی
***
109
نگذشته است گرد گناهی بهیچ باب
بر ذیل آل احمد و بر عترت علی
این رحمتیست شامل عالم که خواجه گفت
الصالحون لله و الطالحون لی
***
110
پیش از این سرزنش از خلق مرا بود که تو
بهر دنیا امرا و وزراء می بینی
اهلی امروز که از صحبت این طایفه ات
حاصل دنیی و دین نیست کرا می بینی
***
111
دولت و محنت عالم گذران است همه
گر بدولت برسی محنت درویش مجوی
کامیاب از دو جهان گر کندت بخت بلند
کام دلها طلب و کام دم خویش مجوی
***
112
از نفس توسن خود ایمن مشو گر او را
بر آخور ریاضت صد سال بسته باشی
در وقت خشم و شهوت با اینهمه ریاضت
زنجیر بگسلاند در فحش بی تحاشی
***
113
بر تخت عافیت دل من پادشاه بود
تا کرد شاه عشق تو در جان سرایتی
در ملک دل چو عرصه ی شطرنج فتنهاست
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
***
114
نشستم زیر تیغ مردکی دلال در حمام
عجب زخمی زدو گفتم عفاک الله نکو کردی
پس از آن زخم آبی ریخت سوزان بر سرم گفتم
بزخمی آنچنان راضی نگشتی داغ هم کردی
***
115
هر چند کسی علم و هنر دارد و کوشش
باید مدد بخت زتوفیق الهی
تا بخت نباشد نشود کار کسی راست
ور بخت بود راست شود هر چه تو خواهی
***
116
مکن شهوت که بی مغزی است هر چند
که گرد شاهدان نغز گردی
شد آب پشت و مغز مهره ی توست
چو شهوت پر کنی بی مغز گردی
***
117
ای نجم سعادت اثر ای کوکب مسعود
بر اهلی مسکین فکن از لطف نگاهی
خواهند جو و کاه خران از من درویش
با آنکه به دستم نبود برگ گیاهی
از چنگ خران باز خرم زانکه درین شهر
شاعر به جوی کس نخرد بلکه بكاهی
***
118
آصفا، من زر از عسس ببرات
چون ستانم تو باش خود قاضی
از عسس خانه ام خلاصی ده
که بجرمانه هم شدم راضی
***
119
مجرد باش چون مردان بعالم
مکن میل زنان گر مرد کاری
چو با زن جفت گشتی برحذر باش
که در سوراخ مار انگشت داری
***
120
گر آدمی صفتی از حدیث خود بگذر
که کار دیو بود گفتگوی خود بینی
چنان بزی که گر آیینه پیش رو داری
جمال دوست به بینی نه روی خود بینی
***
121
خار خاری که بجان ریشه زد از عشق گلی
کی بقطع نظری از هوس وی برهی
صدره از وی ببری سر زند از دل دگرت
تا رگ و ریشه اش از جان نکنی کی برهی
پایان قطعات
***
بخش ششم
تواریخ
1
تاریخ وفات پهلوان یار علی
پهلوان زمانه یار علی
که زمرگش زمانه پرشورست
با همه زور از اجل افتاد
تا نگوئی که کار بر زورست
پیر ما گفت بهر تاریخش
جای اصلی آدمی گورست
(886)
***
2
در ولادت ملک منصور گوید
بخت ملک قاسم از الطاف حق
چرخ بحکمش شد و او حاکم است
داد خدایش خلفی کز شرف
مشتریش چاکر و مه خادم است
اختر فرخنده منصور نام
کش علم فتح و ظفر قایم است
نخل مرادست و بتاریخ سال
گلبن بستان ملک قاسم است
(906)
***
3
تاریخ وفات خواجه لطف الله دار الضربی
خواجه لطف الله دارالضربی آن کان کرم
کز مروت بر رخ ارباب حاجت در نبست
بسکه بودش لطف اگر تعریف او پرسد کسی
جان محضی از پی تاریخ گوید هر که هست
(912)
***
4
تاریخ وفات میر محمد
این گنج نهان که ذات عالی نسب است
در موهبتش میر محمد لقب است
تاریخ وفات او چو جستم زخرد
فرمود که شیخ زاده با ادب است
(937)
***
5
تاریخ وفات مقصود
دریغا از آن غنچه ی باغ دل
که مقصود ما بود و خوش زود رفت
چه مقصود شد گر کسی سال فوت
بپرسد بگوئید مقصود رفت
(920)
***
6
تاریخ وفات سلطان خلیل
مکن تکیه بر مسند عمر فانی
که سررشته عمر بر بیوفائی است
نگه کن بسلطان خلیل سرافراز
که چون غرقه در خون زتیغ جدائی است
بفرمان شاهی فدا کردن جان را
که فرمان شاهی چو حکم خدائی است
فدائی صفت رفت و هست این گواهش
که تاریخ سلطان خلیل فدایی است
(925)
***
7
تاریخ وفات نظام الدین محمود
جهان صورت و معنی نظام دین محمود
که قدوة العرفا بود و مفخر السادات
گواه فضل و کمالش همین بسست که هست
جهان صورت و معنی حساب سال وفات
(921)
***
8
تاریخ وفات
اجل بحکم الهی چو کوس رحلت زد
گرفت ساز سفر مرسل فرشته صفات
چو او ز اهل بشارت هم از ازل بوده
بشارت ازل او را شدست سال وفات
***
9
تاریخ ولادت فرزند حبیب الله
محبا حبیب الله آن مظهر لطف
سپهر شرف آفتاب سعادت
زغیبش خدا داد مولودی الحق
که آفاق روشن شد از آن ولادت
کمال سعادت بود ظاهر از وی
که تاریخ دارد نشان سعادت
(936)
***
10
تاریخ وفات میرمحمود
گل باغ دل میر محمود محروم
که نخل قدش مرگ برکند از بیخ
به بیمثلیش این دلیلی تمامست
که شد میر محمود بیمثل تاریخ
(930)
***
11
تاریخ ولادت
این گوهر پاک کو جهانگیر شود
خاک قدمش غیرت اکسیر شود
تاریخ ولادتش چو جستم گفتند
یا رب که بکام اهل دل پیر شود
(893)
***
12
تاریخ وفات شاه ملا
رفت آخر از جهان آن نیکنام
کز مروت تخم احسان می فشاند
سال تاریخش چو جستم عقل گفت
شاه ملا مرد و نام نیک ماند
(883)
***
13
تاریخ فوت شاهقلی
زعالم رفت آن شاه قلی نام
که با اقبال و دولت همنشین بود
چو تقدیر آمد از تدبیر درماند
چه تدبیر اینزمان تقدیر این بود
چو جستم از خرد تاریخ فوتش
خرد فرمود تقدیر اینچنین بود
(900)
***
14
تاریخ بنا
در زمان عدل شاهنشاه عهد
لطف یزدان این در دولت گشاد
سال تاریخش چو جستم عقل گفت
تا ابد از لطف حی معمور باد
(916)
***
15
تاریخ وفات سید نظام الدین
نظامی نیست دنیا را دلا از عهد او بگسل
منه بر کار دنیا دل که دنیا بی ثبات آمد
چرا سید نظام الدین محمد رفت از عالم
چرا آن چشمه ی آب بقاسیر از حیات آمد
چه حاجت وصف آنسید همین تعریف حالش بس
که فخر آل طه سال تاریخ وفات آمد
(925)
***
16
تاریخ وفات یادگار محمود
رفت آخر از جهان میر اجل
آنکه دایم لطف و احسان مینمود
یادگارش نام و محمودش لقب
صاحب تمکین و لطف و خلق وجود
سال تاریخش چو جستم عقل گفت
یادگار عاقبت محمود بود
(919)
***
17
تاریخ ولادت پسر میرزا علی
حضرت میرزا علی کایزد
در دولت بروی او بگشاد
در بهین روز و ساعت مسعود
گوهری حق زگنج خویشش داد
بر پدر این پسر پی تاریخ
قدمش یا ربا مبارک باد
(928)
***
18
تاریخ وفات احمد آقا
زعالم گر برون شد احمد آقا
نپنداری که نام نیک حک شد
بیمن همت بابای کوهی
دل او محرم راز ملک شد
سبکروحانه رفت از بهر تاریخ
مقام احمد از آن بر فلک شد
(932)
***
19
تاریخ فوت قوام الدین حسین
ایکه اینجا میرسی گو رحمت حق تا ابد
بر قوام الدین حسین بن سلیمانشاه باد
بود آنسرو روان نخل مراد دوستان
زان بود تاریخ سال رحلتش نخل مراد
(925)
***
20
تاریخ تکیه عافیت
شکر کز همت فرخنده به توفیق اله
عاقبت خانه اهل نظر این منزل شد
تکیه ی عافیتش نام و حساب تاریخ
منزل عافیت و مسکن اهل دل شد
(924)
***
21
تاریخ وفات میر لطف الله
هر که آمد در وجود آخر برفت
مهلت کس نیست در ملک وجود
از وجود میر لطف الله حیف
کانچه بودی شرط مردی مینمود
خلق گویند از پی تاریخ او
میر لطف الله مرد و مرد بود
(941)
***
22
تاریخ وفات خواجه کمال
آن کز غم او شمع چگل میسوزد
رفت و دل خلق متصل میسوزد
فریاد که بهر سال تاریخ وفات
بی خواجه کمال جان و دل میسوزد
(939)
***
23
تاریخ وفات تاج الدین
تاج دین خواجه زاده اسماعیل
که گل از شاخسار عمر نچید
مرغ روحش بلند همت بود
روضه ی قدس جای خویش گزید
شد بخلد برین درین تاریخ
زاستان امام زاده شهید
(937)
***
24
تاریخ وفات خواجه بسحاق
خواجه بسحاق پیر صاحبدل
بود شمعی درین کهن فانوس
شد اسیر اجل که مردن را
نکند چاره عقل جالینوس
رفت مردانه آخر از عالم
زانکه زد سالها بمردی کوس
همه گویند بهر تاریخش
مرد مردانه پیر با ناموس
(915)
***
25
تاریخ وفات پدر
پدر صالحم نهالی بود
که اجل برفکند از بیخش
این گواه صلاح اوست که هست
صالح حق پرست تاریخش
(898)
***
26
تاریخ وفات خواجه لطف الله جراح
دریغ از خواجه لطف الله جراح
که در میدان حکمت تاختی رخش
دوا بخش جراحتهای ما بود
از آن تاریخ او آمد دوا بخش
(913)
***
27
تاریخ وفات خواجه محمد
حیف کاخر شد از جهان بیرون
خواجه ی باوقار صاحب سیف
سال فوتش زهر که جستم گفت
خواجه سیدی محمد حیف
(920)
***
28
تاریخ وفات پیر محمد چنگی
آه از فل که کوس رحیل است ساز او
در بزم هر که ساخت درین بزمگه درنگ
ساز و صدای پیر محمد زچنگ رفت
رفت از جفای دایره چرخ نیلرنگ
گویند همدمان پی تاریخ فوت او
حیف از صدای پیر محمد که شد زچنگ
(924)
***
29
تاریخ وفات خواجه حسن
خوجه حسن سرو گلستان حسن
آنکه شد از چشم بدان زیر گل
گفت دلم از پی تاریخ او
گم شده وجه حسن از چشم و دل
(894)
***
30
تاریخ وفات خواجه زین الدین
مظهر لطف خواجه زین الدین
کرد در خلد جاودان منزل
بود شمعی میان اهل دلان
ذات پاکش بنور حق واصل
زان سبب گشت سال تاریخش
شمع مجلس فروز اهل دل
(906)
***
31
تاریخ وفات علاء الدین احمد
عقل اول علاء دین احمد
گشت آخر بلطف حق واصل
چشمه ی حکمت الهی بود
وین زلالش شد از ازل نازل
عقل گفت از برای تاریخش
عین حکمت حکیم دریا دل
(925)
***
32
تاریخ فوت میرزا محمود
دریغ از میرزا محمود خوش خلق
چگویم وصف آن مقبول مقبل
بس این وصفش که در تاریخ گویند
جوان عاقبت محمود عاقل
(932)
***
33
تاریخ فوت میرخان
خورشید برج آل علی میرخان که بود
یوسف جمال و خضر نهاد و مسیح دم
زد پشت پای بر اسباب دنیوی
عیسی صفت فراز فلک شد بیک قدم
از رحمت و کرم گل او چون سرشته بود
تاریخ رحلتش طلب از رحمت و کرم
(914)
***
34
تاریخ وفات لطف الله فخار
صد دریغ از خواجه لطف الله فخار آنکه بود
در جوانی پیر ارباب دل از طبع سلیم
همچو یوسف از نظر گم شد نمیدانم کجاست
کز فراق او پدر را شد دل پر خون دو نیم
از ازل لطف خدا همراه بودش تا ابد
زان بود تاریخ او لطف خداوند قدیم
(938)
***
35
تاریخ وفات نورالدین محمد
خواجه نورالدین محمد گنج لطف
آنکه بودی با سلاطین همعنان
داشت بر ملک سلیمان حکم و داد
آصف ظالم کش عادل نشان
رفت و تاریخش چو جستم از خرد
گشت دستور سلاطین جهان
(889)
***
36
تاریخ ولادت
زهی فرخنده مولودی که کردست
جهان از خرمی بر خلق گلشن
پدر را چشم روشن زد زرایش
از آن تاریخ او شد چشم روشن
(899)
***
37
تاریخ وفات سید شریف
رفت آخر از جهان چشم و چراغ روزگار
آنکه بود ار علم و دانش واقف سرّ نهان
قرة العین جهان سید شریف از لطف بود
سال تاریخش بود هم قرة العین جهان
(920)
***
38
تاریخ بنا
بیمین دولت و اقبال شاه اسماعیل
که هست بنده ی درگاه او علی سلطان
درین مزار مبارک کمینه عبدالله
بنای خیر نهاد از عنایت یزدان
چهار طاق سرچشمه ساخت و زتوفیق
چهار طاق سرچشمه سال هجرت دان (کذا)
(927)
***
39
تاریخ وفات خواجه روزبهان
دلا امید بکار جهان چه می بندی
چو خواجه روزبهان ناامید شد زجهان
چو بگذری بسر خاک او بیاد آور
که گنج علم و کمال است زیر خاک نهان
مپرس از پی تاریخ فوت او زنهار
که سال فوت بود حال خواجه روزبهان
(924)
***
40
تاریخ وفات خواجه محمود
خواجه محمود شاه صاحب فیض
شد شهید از جفای چرخ برین
دل و جان چون نماند در پیشش
سر بسر کشته شد بخنجر کین
رقم از خون خویش زد تاریخ
خواجه محمود بیدل مسکین
(939)
***
41
تاریخ وفات صنعی
دریغ از صنمی بیمثل کاخر
اجل بشکست جام عشرت او
همی گویند خلق از بهر تاریخ
زصنعی حیف و حیف صحبت او
(936)
***
42
تاریخ وفات سیدی احمد
آه ازین چرخ بیوفا کز وی
دایم آزرده است بنده و شاه
شد بباد فنا درین تاریخ
سیدی احمد گل بهشت اله
(920)
***
43
تاریخ وفات شیخ محمد لاهیجی
هادی رهروان دین شیخ محمد آنکه بود
لاهجی و بمعرفت آیت رحمت اله
پرتو نور بخشیش برده زآفتاب دست
صورت نور بخشیش کرده خجل جمال ماه
شد چو مسیح بر فلک سایه زخاک برگرفت
کرد همای همتش سایه لطف حق پناه
مرشد سالکان ره بود بحق از آن سبب
سال وفات او بود مرشد سالکان راه
(912)
***
44
تاریخ ولادت
آصف صفاتی کز نسل جابر
نامش علی بد خلق از ملک به
آمد زغیبش فرخ جبینی
کز دیدن او شد عقل واله
سال ولادت هر کس بپرسد
گو ماه شعبان صبح دوشنبه
(934)
***
45
تاریخ وفات فخرالدین عادل
فخردین عادل بیمثل که در حفظ کلام
ختم گردید بر او آیت فرخ فالی
نظم او سحر مبین است خصوصا تاریخ
کز همه فصل نبودی دل پاکش خالی
وقت تاریخ وفاتش شد از آن گفت خرد
مولنا عادل بیمثل کجایی حالی
(907)
***
46
تاریخ شاه منصور
شاه منصور آن سعادتمند
که نبودش زنیکویی کمیی
بود از نیکویی پی تاریخ
شاه منصور مقبل آدمیی
(929)
***
47
تاریخ وفات شاهقلی
از جهان شاهقلی رفت دریغ
آنکه بودی زغلامان علی
سال تاریخش وفاتش بطلب
از گل گلشن دل شاهقلی
(940)
***
48
تاریخ وفات
از جهان رفت در محبت شاه
آنکه بود از ازل غلام علی
بود او آفتاب و تاریخش
هم بود آفتاب شاهقلی
(932)
***
49
تاریخ وفات میر شمس الدین محمد
میر شمس الدین محمد چون برین در سر نهاد
لطف یزدان دادش آخر اینچنین سرمنزلی
در پناه ام کلثوم از وثوق خدمتست
زانکه بود آن اهل دل از روی معنی مقبلی
لاجرم گویند خلق از بهر تاریخ وفات
میرشمس الدین محمد بود او اهل دلی
(936)
***
50
حیف از امیر شیخ علی شهریار عهد
آن چشمه ی حیات زپاگیزه گوهری
کارش همیشه لطف و کرم بود و بهره داشت
از خلق احمدی و کرمهای حیدری
درویش پروری صفت آن بزرگ بود
تاریخ هم بجوی زدرویش پروری
(938)
پایان تواریخ
***
بخش هفتم
شمع و پروانه
بنام آنکه ما را از عنایت
دهد پروانه ی شمع هدایت
رگ جان را دهد چون شمع روشن
غذای زندگی از پهلوی تن
دلیل و رهنمای مقبلان است
چراغ خاطر روشن دلان است
زنورش آتش وادی ایمن
چراغ کار موسی ساخت روشن
بهر یکذره نورش در ظهورست
دلیل این سخن الله نورست
زسنگ و آهن آن آتش که برخاست
بود روشن که نور او در اشیاست
چو شمع انوار او هر چند تابد
کجا پروانه اندیشه یابد
که جبریلی که عرشش زیر بال است
کمین پروانه شمع جمال است
چو برق از تیغ قهرش میزند دم
بیکدم می فتد آتش بعالم
سخن از آتش قهرش چه رانم
چو شمع آتش ببارد از زبانم
نسیم لطف او با هر که یار است
در آتش گر بود در لاله زار است
بصر کایینه قدرت نمایی است
درو از عکس رویش روشنایی است
بهفت اش پرده زان ترتیب کرده
که باشد نور او در هفت پرده
چراغ جان به فانوس تن از اوست
سرای دیده و دل روشن از اوست
چو او را با دل ما آشنائیست
چراغ دل هزارش روشنائیست
اگر شمع مرادش برفروزد
ملک را بال چون پروانه سوزد
زند پروانه را آتش به هستی
از آن غیرت که کرد آتش پرستی
بسا شمع قد خوبان دلکش
که برق غیرتش در وی زد آتش
شب تیره بصحرا جای مهتاب
نماید شبچراغ از کرم شب تاب
چنان شمع رخ گل برفروزد
که چون پروانه بلبل را بسوزد
چو عیسی هر کرا نورش نوازد
چراغ مرده در دم زنده سازد
چو نور شمع او پروانه بیند
در آتش تا نسوزد کی نشیند
فروغ نور او از حد برون است
زفانوس خیال ما فزون است
اگر گردد زبان رگهای جانم
چو شمع از وصف او سوزد زبانم
***
در مناجات
بود یا رب که از پروانه ی خود
برافروزی دلم را شمع مقصود
زتوفیقم نمایی راه تحقیق
چراغی بخشیم از نور توفیق
دلم پروانه جانسوز سازی
به شمع دل شب من روز سازی
چراغ دل که مرد از ظلمت تن
زبرق عشق بازش ساز روشن
چو شمعم گرمیی از سوختن ده
مرا از سوختن افروختن ده
دل پرسوز من از سوز داغی
برافروزان چو فانوس چراغی
رهان زین ظلمتم از برق آهی
ببخش از بخت سبزم خضر راهی
دل من مخزن اسرار خود کن
چو شمعش روشن از انوار خود کن
رهی بنمایم از شمع معانی
مرا روشن کن اسرار نهانی
به چشم من نما از سرمه ی غیب
پری رویان معنیهای بی عیب
حدیث روشنم عقد گهر کن
چراغ مجلس اهل نظر کن
دلم انور کن از نور نظامی
کمال سعدی ام ده در تمامی
چو حافظ شاهی الهامیم بخش
نوای خسروی چون جامیم بخش
نی کلک مرا گردان شکر ریز
چو شمعش زبان آتش انگیز
که چون از شمع و از پروانه گوید
رخ مردم چو شمع از گریه شوید
***
مناجات ایضا
الهی از کمال پادشاهی
بتخت عزت و تاج الهی
به وحیی کز تو آمد انبیا را
به الهامی که دادی اولیا را
بسوز عاشقان پاک دیده
بحسن گلرخان نورسیده
بآه مردم گمگشته فرزند
باشک طفل دور از خویش و پیوند
بآب دیده ی یعقوب مظلوم
بسوز سینه ی ایوب معصوم
که اهلی را بنور مصطفا بخش
بدو پروانه ی نور بقا بخش
***
در نعت پیمبر اکرم
محمد شمع جمع اهل بینش
چراغ بزمگاه آفرینش
زهی مجموعه ی خلق و مروت
که فهرستش بود مهر نبوت
شکسته طاق کسری از ظهورش
نشسته آتش گبران زنورش
نبودش سایه آن خورشید پایه
که بود او شمع و شمعش نیست سایه
از آن آدم ملک را گشت مسجود
که نور او چو شمعش برجبین بود
شب معراج شمع قد برافراخت
براقش همچو برقی بر فلک تاخت
زشمع وصل او جبریل درماند
وزو پروانه وش بی بال و پر ماند
در آن دم عالم و آدم کجا بود
که نورش شمع بزم کبریا بود
چراغش روشن از نور خدا گشت
وزو روشن چراغ انبیا گشت
به مویی گر نگیرد خلق را دست
کجا از آتش دوزخ توان رست
الا ای پرتو شمع تجلی
چراغ دیده ی ارباب معنی
نهان از دیدها خود کرده تا کی
چو نور دیده ها در پرده تا کی
مکن در پرده همچو شمع مسکن
برون آ تا شود آفاق روشن
چو روشن شد زنورت چشم انجم
چرا چون برق گشتی از نظر گم
تو شمع بزمگاه لامکانی
درین فانوس سبز آخر چه مانی
چو شمع از نور خود آتش برانگیز
بسوز این تیره فانوس و فروریز
چو داد اول زمان نور تو پرتو
تو خود هم مهدی آخر زمان تو
سوار عرصه ی دین همگنان کن
چو شمعش ذوالفقار آتشفشان کن
عدم کن ظلمت کفر از ره دین
به برق تیغ خونریز شه دین
***
نعت امیرالمؤمنین
امیرالمؤمنین شمع هدایت
چراغ دیده ها شاه ولایت
فلک یک خادم شب زنده دارش
چراغ افروز قندیل مزارش
دو شمع افروزد از مهر و مه بدر
به بالین و به پایینش شب قدر
چو گشتی ذوالفقارش گرم و خونریز
کشیدی خود زبان چون آتش تیز
دو سر زان تیغش ایزد آفریده
که خصمش کور گردد هر دو دیده
به تیزی چون زبان مار بودی
دو سر زان تیغ تیزش می نمودی
کس این پروانه چون بخشد به دشمن
که برگیرد سرش چون شمع از تن
چو شمع تیغ قهرش می برافروخت
به گردش هر که می گردید می سوخت
نبی از جمله شمع جمع بوده است
علی پروانه ی آن شمع بوده است
نبی جا بر کتف کردی ولی را
نگه کن پایه ی قدر علی را
علی با نور احمد بود الحق
دو شمع روشن از یک نور مشتق
الا ای پرتو انوار یزدان
چو برقی گه درخشان گاه پنهان
خوش آن کز شمع وصلت همچو خورشید
رسد پروانه دیدار جاوید
مرا داغ غلامی برجبین است
نشان بخت سبز من همین است
بود کز شمع دیوانخانه ی عفو
دهد لطف توام پروانه ی عفو
***
سبب نظم کتاب
مرا سوزی شبی با خویشتن بود
چو فانوس آتشم در پیرهن بود
شبی روشن چو صبح نیک روزان
کواکب چون چراغ مه فروزان
فلک را بس گل از کوکب شکفته
همه چون یاسمین در شب شکفته
شبی بس روشن ومه همچو شب باز
به شبدیز فلک در جلوه ی ناز
در نور آنچنان در شب گشاده
که مرغ صبحدم در شک فتاده
شبی زین سان چو روی دلفروزان
من از داغ گلی چون شمع سوزان
من و دل هر دو آنشب تا دم روز
زغم چون شمع و چون پروانه در سوز
که ناگه برق شمع مهر رخشید
بآزادی مرا پروانه بخشید
نمود آن گوی زرین روشن از دور
چو از فانوس زردی پرتو نور
نگویم چون گل زردی به باغی
چو نارنج تهی دروی چراغی
زبرق حسن خود وز شمع طلعت
زد آتش در سیه پوشان ظلمت
نهان در پرده ی کافور شد شب
تو گوئی عنبر شب گشت اشهب
در روزی که قفل شب فروبست
بزور پنجه ی خورشید بشکست
چو باد صبحدم گردون برانگیخت
بهار خرم کوکب فروریخت
سحرخیزان بگل چیدن دویدند
بیکدم صد هزاران گل بچیدند
در آن صبح سعادت از عنایت
بمن دادند شمعی از هدایت
دری از غیب بر رویم گشودند
به شمع معنی ام راهی نمودند
مرا نازل شد از شمع تجلی
به دل پروانه ی جبریل معنی
به شمع دل ره تحقیق دادند
بمن پروانه ی توفیق دادند
چو روشن شد دلم از نور معنی
شدم ملهم بدین منشور معنی
که فانوس خیال انگیز سازم
برسم تحفه دست آویز سازم
مگر زین تحفه ره یابم که باری
ببوسم آستان شهریاری
شهنشاهی که از لطف الهی
شدش روشن چراغ پادشاهی
***
مدح سلطان یعقوب
زهی لطف خدا خورشید تابان
سلیمان زمان یعقوب سلطان
چو صاحب دیده از نور الهی است
خداوند سفیدی و سیاهی است
چو شمع پادشاهی در خورش گشت
هما پروانه وش گرد سرش گشت
عجب شمعی که از عین عنایت
بود پروانه اش نجم سعادت
بپایش هر که چون پروانه افتاد
به سر تاج زرش چون شمع بنهاد
نهاد او تاج زرین بر سر جمع
چو آن شمعی کز او افروخت صد شمع
بدین نه چنبر فانوس مانند
بود او شمع و باقی صورتی چند
بود ظالم کش و مظلوم پرور
نه عاجز سوز چون شمع سبکسر
خورد پروانه را آتش بصد ناز
بسوزد شمع را پروانه وش باز
چو لطف او کسی را دست گیرد
چراغ دولتش هرگز نمیرد
چو برگیرد کسی را از کرامت
نیندازد کس او را تا قیامت
در او کعبه و گر نامرادی
کند آنجا زدست ظلم دادی
چو گیرد حلقه ی زنجیر دادش
دهد چون حلقه ی کعبه مرادش
چو بگشاید در گنج سخا را
دهد پروانه ی شاهی گدا را
زنور شمع رویش هست عالم
چو فانوسی درون روشن برون هم
فلک آن شمع دولت گرچه افروخت
زنور او طریق دولت آموخت
بلی گردد چراغ از شخص ظاهر
ولیکن رهبر شخص است آخر
از آن رو رونق شاهان شکسته است
که با خورشید نور شمع پستست
به معنی خسروان چون او نشایند
بصورت گر چه مثل او نمایند
کشد نقاش نقش شمع زیبا
ولی چون شمع نبود مجلس آرا
رود زان بیم شمعش دود بر سر
که بی پروانه ی او دارد افسر
گلستانی است بزم او شب و روز
زجام باده و شمع دل افروز
چه بستانی جهان افروز باشد
که شمعش بوستان افروز باشد
الهی بر فلک تا شمع مهر است
بجای سفره ی شمعش سپهر است
به هفت اقلیم بخشش کامرانی
بقدر همتش ده جاودانی
فزون از عرش بادا پایه ی او
بماند تا قیامت سایه ی او
بزرگانی که از آن آستانند
بسی در سایه اش یا رب بمانند
بتخصیص آنکه او از شمع روشن
نهاد این شمع دولت در ره من
مرا او رهبر این راه گردید
بمن او این حیات خضر بخشید
***
مدح امیر اعظم شاه قلی بیک
فلک قدری که هست از عزت و جاه
بصورت شه بمعنی چاکر شاه
برحمت دستگیر هر بد و نیک
چراغ دیده عالم قلی بیک
زخورشیدش فزون روشن ضمیری
بلند از قدر او نام امیری
چنان ضبط امور ملک فرمود
که هم حق راضی و هم خلق خشنود
همه پرگاروش آن رای گیرد
که حق در مرکز خود جای گیرد
از آن کوتاه دشت شبروان است
که شمع او چراغ کاروان است
زعدل او چو مهر و صبح صادق
بود با پنبه هم آتش موافق
چو آتش هر که باشد تند و سرکش
به لطفش میزند آبی بر آتش
به حشمت طور درویشانه دارد
ازو شمع فلک پروانه دارد
زهی خلق و کرم کز دور و نزدیک
همی گوید دعایش ترک و تاجیک
گرش باشد کسی دشمن درین جمع
زسر تا پا برآرد رشته چون شمع
الهی تا زنور شمع خورشید
بود روشن چراغ ماه جاوید
بکام دوستان کوری بدخواه
چراغش زنده باد از دولت شاه
***
صفت عشق
خوش آن عاشق که سرگرم خیال است
دلش پروانه ی شمع حمال است
در آتش هر شبی پروانه وار است
چو شمع از سوز دل شب زنده دار است
دلش پروانه وش از غم بود ریش
چو شمع از گریه شوید دامن خویش
چو فانوسش کسی دل برفروزد
که از داغ درونش سینه سوزد
مباد آن تن که هست از سوز دل دور
چکار آید کسی را شمع بی نور
چو شمع آن کس که سوز دل ندارد
فروغ زندگی حاصل ندارد
خوش آن عاشق که سوز دل پذیرد
که بی آتش چراغی در نگیرد
زخود پروانه وش چون دور گردد
چو شمع از پای تا سر نور گردد
چو سوزد شمع وش پروانه را نور
فروغ او بود نور علی نور
خوش آن کت یار خواند جانب خویش
که کل آتش شود آتش کلت پیش
چو آید جذبه معشوق سر کش
کشد پروانه وش عاشق در آتش
در آتش خود نشد پروانه عمدا
کسی هرگز نزد بر تیغ خود را
بود شمع اژدهای آتشین نیش
دم گرمش کشد پروانه را پیش
چراغ دولت آن عاشق برافروخت
که بهر شمع خود پروانه وش سوخت
بیا ایعاشق شمع دل افروز
طریق عشق از پروانه آموز
***
آغاز داستان شمع و پروانه
حدیثی دارم از روشندلی یاد
بسی شیرین تر از شیرین و فرهاد
بدل افروزی و جانسوزی افزون
زحسن لیلی و از عشق مجنون
عجب حسنی و عشقی کز حقیقت
بود شمع ره اهل طریقت
نه تنها عاشقش در سوز و ساز است
که دلبر همچو عاشق در گداز است
دلا، رازی که بازت می نمایم
حقیقت در مجازت می نمایم
بیا بشنو حدیث عشق جانسوز
چراغ دل ازین آتش برافروز
کهن پیر خرد کافسانه گوید
چنین از شمع و از پروانه گوید
که روزی خسروی بهر فراغی
چو گل زد خیمه ی عشرت بباغی
نه باغی جنت روی زمین بود
نه محفل مجلس نقاش چین بود
به گرد شمع روی آتشین گل
همی گردید چون پروانه بلبل
به شاخ ارغوان آتش فروزان
چو صد پروانه گرد شمع سوزان
به دلسوزی داغ لاله در باغ
سمن در کف گرفته پنبه ی داغ
قلندر وار نرگس باده خورده
قدح از نیمه ی نارنج کرده
چه شد روشن چراغ عارض گل
چو شمعش رشته ی جان سوخت بلبل
چراغ لاله شمع گل برافروخت
بنفشه از غمش پروانه وش سوخت
میان باغ چندان لاله شد جمع
که شد صحن چمن طشتی پر از شمع
به بستانی چنان مستان به عشرت
به چرخ آورده چون فانوس صحبت
نشسته سرو قدان جای بر جای
چو شمع استاده ساقی بر سر پای
صراحی هر نفس آواز میکرد
بآن آواز مطرب ساز میکرد
حدیث جمله از عیش و طرب رفت
بصد عیش و طرب روزی بشب رفت
پریشان کرد شب گیسوی مشکین
نهان شد در بنفشه برگ نسرین
تو گفتی آهوی شب نافه بگشاد
همی شد گرد مشک سوده بر باد
چو شب شد طرح عیش از نو نهادند
به مجلس شمع را پروانه دادند
***
آمدن شمع بمجلس
خوش آن دل کش بود محفل فروزی
خوش آن محفل که دارد دلفروزی
خوش آن روزی که با یاری سرآید
خوش آن شب کز دردت شمعی درآید
در آمد شمع با روی درخشان
تو گوئی تیغ زد خورشید رخشان
نهاده همچو شاهان تاج بر سر
روان شد تا فراز کرسی زر
چو کرسی خادمش بر فرش بنهاد
به کرسی پا چو ساق عرش بنهاد
به صورت گر چه شمعش نام بودی
بمعنی شاه ملک شام بودی
چه شمعی چشم بد از روی او دور
بسان حوریان سر تا قدم نور
نگویم شمع، سروی نورسیده
قبای شمع سان در برکشیده
ازین گلنار روی نازنینی
لبی با او چو لعل آتشینی
به قد نخلی روان سر تا قدم خوش
چو نخل موم بس موزون و دلکش
از آتش بر سرش تاجی زر اندود
زده مشکین اتاقه بر سر از دود
قدی چون سرو نازی برکشیده
عجب سروی که گل از وی دمیده
رخش گلگون زتاب نار خوردن
عرق رفته زرویش تا به دامن
نمودی زیر ده پیراهن او
رگ جان از لطافت در تن او
قدش چون نیشکر شیرین و دلجو
عجب شیرینی دلسوز با او
باین خوش منظری سرو روانی
بدو نظارگی چشم جهانی
***
دیدن پروانه شمع را و عاشق شدن بر او
زهی فرخنده ی فرخ جبینی
همایون طلعتی دولت قرینی
سعادت یاوری کز بخت مسعود
نبرده رنج یابد گنج مقصود
به تاریکی چو بردارد سر از جیب
چراغی ایزدش بنماید از غیب
چو شمع افروخت صحن گلشن از نور
یکی پروانه دید آن آتش از دور
مگو پروانه زین مجنون مستی
عجب دیوانه ی آتش پرستی
بصورت بینوائی پاکبازی
بمعنی گرم مهری جانگدازی
مشقت دیده ی زحمت کشیده
محبت پیشه ی محنت رسیده
به لاف مهر همچون صبح صادق
چو شمع او را زبان با دل موافق
چنان زافتادگی مسکین و عاجز
که نشنیدی کسش آواز هرگز
چو شمع از سوختن پروا نبودش
از این معنی لقب پروانه بودش
چو دید آن روشنی پروانه ی مست
زشوق او سبک از جای برجست
چنان کرد از فرح آهنگ مجلس
که یابد شبچراغی مرد مفلس
چو آن آتش که موسی را نمودند
دل پروانه زان آتش ربودند
نمود آن آتشین رخ در شب تار
چو از زلف بتان روی چو گلنار
گمان بودش مگر قندیل مهر است
فروهشته ازین طاق سپهرست
رسیدش جذبه ئی زان ماه طلعت
کشید او را بقلاب محبت
تن پروانه کاهی زرد و بیمار
رخ شمعش کشیدی کهرباوار
سوی خورشید روی شمع گلچهر
کشیدی ذره وش پروانه را مهر
ازو دور و بدو نزدیک کز دور
بسوزد پنبه وش آیینه از نور
به پیش شمع چون بیخویش رفتی
چو مجنونان دلش از پیش رفتی
زشوقش رشته ی جان در کشاکش
کشیدی موکشان شمعش بر آتش
چو آمد پیش و آن شمع چگل دید
زشوقش آتشی در جان و دل دید
چنان زان شعله در افروختن بود
که از وی یکقدم تا سوختن بود
***
عاشق شدن پروانه
خوشا مستی دیداری که یکدم
فراغت بخشد از کار دو عالم
خوش آن وارستگی کز عشق یابی
که چون مجنون رخ از عالم بتابی
خوش آن دم کز وصالت دل کباب است
دلت می سوزد و چشمت پر آب است
شراب زندگی در جام عشق است
حیات جاودان ایام عشق است
زهی فیضی که عشق پاک دارد
که هم زهرست و هم تریاک دارد
زسیما میدهد عاشق شهادت
که با عشق است اکسیر سعادت
چه نورت بخشد آن آیینه ی دل
که با شمع رخی نبود مقابل
چو از سوز درون پروانه ی راز
مقابل شد بخورشید رخ یار
بجان انداخت برق حسن یارش
زالماس بلا صد خار خارش
عنان لنگر از دستش برون شد
به طوفان غمش کشتی نگون شد
چو شمعش شد بصد پاره دل جمع
بصد دل گشت عاشق بر رخ شمع
شدش پروانه ی مسکین دل از جای
چو شمع آتش فتادش در سراپای
تنش افتاد ازو در سوز و تابی
دلش کردند از آن آتش کبابی
زبس سوزی که عشقش در دل انگیخت
همیزد بال و باد دل همی بیخت
بگرد شمع میگردید حیران
بشکل صورت فانوس بیجان
چنان آشفته ی آن نازنین بود
که نی در آسمان نی در زمین بود
زشوق او دل از جان برگرفتی
بگرد او سماعی در گرفتی
نمی دانم چه می آمد به سمعش
که بود آن وجد و حالت گرد شمعش
***
صفت دو خادم شمع و پیام شمع بسوی پروانه
دو خادم داشت آن سرو گل اندام
یکی کافور و دیگر عنبرش نام
دو خادم همدم و همزاد و همسال
بجانسوزی موافق در همه حال
مخمر مهرشان با طینت شمع
وزیشان بود زیب و زینت شمع
تهی زایشان نبد اندیشه ی او
پر از ایشان زرگ تا ریشه ی او
زعزت هر دو بود از نیکخواهی
به چشمش چون سپیدی و سیاهی
ازین بوی وفا داری شنیده
وز آن صد روسفیدی نیز دیده
غم پروانه چون از حد بدر شد
زسوزش شمع را آخر خبر شد
دوان با خادمان خویشتن گفت
که با پروانه باید این سخن گفت
که ای بیهوده گرد باد پیما
چه میگردی به گرد مجلس ما
بگرد بزم ما تا چند پوئی
چه افتادت چه گم کردی چه جوئی
مرا نادیده ای فرسوده تن گیر
برو دنبال کار خویشتن گیر
نظر بازی ترا با من نسازد
که جز دیوانه با آتش نبازد
چو اینها خادمان از وی شنفتند
یکایک باز با پروانه گفتند
یکی قهرش همی کردی بخواری
یکی پندش همی دادی بیاری
بر او کافور بس دلسرد بودی
ولی عنبر نیاز آورد بودی
***
جواب دادن پروانه
چو گفتند این حکایت خادمانش
فتاد از داغ دل آتش بجانش
زبان بگشاد و گفتا خادمان را
که گوئید از من آن سرو روان را
که ای شمشاد قد لاله رخسار
زشوخی آتش محضی پریوار
قدت سرو و زسروت گل دمیده
رخت گل وز گلت سنبل دمیده
چه شیرینی! مگر چون مادرت زاد
بجای شیر نابت انگبین داد
زمادر کس بدین لطف و طراوت
نزاید چون تو با چندین حلاوت
خوی افشان آتشین رویت شد از تاب
زهی آتش که از وی میچکد آب
قدت شاخ گل سبزست بی خار
که از سر تا قدم گل آورد بار
گل رویت که در گلزار نبود
چو او هرگز گلی بی خار نبود
تویی در جنت نیکوئی آن حور
که در شأن تو آمد آیت نور
بنازم سرو قد شوخ شنگت
بمیرم پیش روی لاله رنگت
دلم خواهد که دفع هر گزندی
بسوزد بر سرت همچون سپندی
به جسم و جان بخوبان زان نمانی
که چیزی ماورای جسم و جانی
به جان آتش زنم رنگ تو گیرم
ببوسم پای تو آنگه بمیرم
زرویت چشم من گر دور گردد
چراغ دیده ام بی نور گردد
من آن مستم که گر سازی کبابم
بسوزم جان وز آتش رونتابم
همی گفت از سر سوزش ثنائی
همی خواندش بصد زاری دعائی
که چون شمع فلک تا بنده باشی
نمیری تا قیامت زنده باشی
***
عتاب کردن شمع پروانه را
چو بشنید این حکایت شمع آشفت
زبن طعن بگشاد و بدو گفت
که ای دیوانه چندین هرزه گویی
به تیغ من هلاک خود چه جوئی
چو برق غیرتم آتش فروزد
هزاران چون تو در یکدم بسوزد
سموم قهر من گر بر تو تازد
تنت را سوزد و جانت گدازد
بسی همچون تو بر رویم نظر دوخت
خیال وصل پخت و عاقبت سوخت
چو تو هر کس که در بزم من افتاد
مگر خاکسترش بیرون برد باد
وجودت پیش من برگ گیاهی است
و گر سوزی که بر من برگ کاهی است
به نسبت با تو ما را الفتی نیست
گدا با شبچراغش نسبتی نیست
مجو زنهار از من مهربانی
ندارد زینهار آتش تو دانی
قرینم گر شوی سوزی زتابم
که تو چون کوکبی من آفتابم
چرا با وصل من چندین شتابی
که چون یابی مرا خود را نیابی
همان بهتر که گرد من نگردی
تو در جان باختن هر چند فردی
چو خود در ورطه بیم هلاکم
اگر سوزی و گر میری چه باکم
زنخل قامتم فیضی نه بینی
بجز داغ دل از من گل نچینی
سر خود خواهی آخر داد بر باد
که بر جای بلندت دیده افتاد
مجو از وصلم ای ناپخته کامی
مسوز از پختن سودای خامی
کسی کز شاخ گل کوته شدش دست
نچید از وی گلی هر چند برجست
چونتوان کارها بی دسترس کرد
بقدر دسترس باید هوس کرد
به سودای لب شیرین چو فرهاد
نباید جان شیرین داد بر باد
مگر نشنیده ئی خون خوردن او
بدرد ناامیدی مردن او
پس از سعیی که کوه از پا در افکند
زلعل دوست دندان طمع کند
نکندی کوه بهر دلبر خود
که کندی خانه ی خود بر سر خود
نه خارا آن محبت کیش می کند
بدست خویش گور خویش می کند
نه شیر آورد تا ایوان شیرین
روان گشت از بر او جان شیرین
نبود آن صورت شیرین که خود کرد
بقتل خویش شیرین را مدد کرد
بیاد لعل او کوه گران کند
ندید آن لعل لب هر چند جان کند
چو فرهاد از لب شیرین نیاسود
توهم نبود ازین جان کندنت سود
میا دیگر بدین سر منزل من
مکن خود را سبک در محفل من
و گر آیی رسانم خود گزندت
بفرمایم که تا آتش زنندت
***
زاری کردن پروانه با شمع
چو ناز افزون کند یار جفا کیش
توهم باید نیاز خود کنی بیش
در مهر ار ببندد دلبر از ناز
تو از راه وفا بگشا دری باز
چو با پروانه کردی شمع خواری
نبودی کار او جز سوز و زاری
بدو گت ایسهی قد سرافراز
زنازت سوختم چند آخر این ناز
اگر گردد غم من بر تو روشن
بسوزد دل ترا بر محنت من
نمیدانی چه سوزی در درون است
درونم زآتش داغ تو خون است
زلعل آتشینت ای پریوش
چو درج لعل دارم دل پر آتش
تو عین آتشی من چون شراری
بمیرم از تو گر جویم کناری
مرا تا یکنفس باقیست بر تن
نخواهم از هواداری نشستن
هوای آن بود ای سرو نازم
که نقد جان سر افشان تو سازم
بهر رنگی که خواهی خوش برآیم
در آتش گر روی من هم درآیم
بسوزم تا نگوئی ای پریوش
که دست از دور میداری بر آتش
دل من ذرّه وش گر راغب تست
تو خورشیدی کشش از جانب تست
بر وصل توام خوردن هوس نیست
بجز پیش توام مردن هوس نیست
مسوزم دل بداغ دوری از ناز
مرا در آتش محنت مینداز
رخت هر چند نوری روشنش هست
فروغی دیگر از سوز منش هست
زمن گردد مه رخسارت افزون
زمن شد گرمی بازارت افزون
بلی گردد چراغش روشنی بیش
چو سوزد خادمش پروانه ی پیش
چه باشد گر ترا یک بنده باشم
که گردم گرد تو تا زنده باشم
چو میگوئی تو شاهی من گدایم
تو در قیمت کجائی من کجایم؟
ولی امید عاشق بیش از آنست
که گوید اینچنین یا آن چنانست
زمن گر بشنوی گویم مثالی
زحال همچو خود درمانده حالی
***
مثل گفتن پروانه با شمع
سیه پیر قلم آن حکمت اندوز
که شد طوطی خط را نکته آموز
زمژگان زد رقم چون چشم پرنور
سواد عنبرین بر سطح کافور
که یوسف آن گل گلزار خوبی
درخشان گوهر بازار خوبی
نهال گلشن لطف و نکوئی
عزیز مصر حسن و خوبروئی
بخویی چون سهیل طلعتش تافت
عقیق لعل خوبان رنگ ازو یافت
به مینا خانه ی حسن ار بجویند
وجود او داشت اینها نقش اویند
چو شمع افروخت از روی دل آرا
چراغ مرده ی حسن زلیخا
تن او را زبس لطفی که بودی
چو شمع از زیر پیراهن نمودی
مشخص مینمودی جانش از تن
چو سر تا پای شخص از آب روشن
خجل ماه از رخ رخشان او بود
که خوبی آیتی در شان او بود
در آن روزیکه شد چون گل ببازار
هزارش چون زلیخا بد خریدار
زشمع رخ چنان بازار افروخت
که مهر از گرمی بازار او سوخت
زبس کز هر کسش قیمت فزودی
ترقی همچو ماه نو نمودی
بجائی قیمت و قدرش رساندند
که شاهان دست حسرت برفشاندند
درآمد پیر زالی زار چون شمع
چو شمعش رشته یی چند آمده جمع
به مالک بانگ زد از گرم کوشی
که یوسف میخرم گر میفروشی
بیا و دست خود بر دست من نه
بگیر این رشته وان گوهر بمن ده
چو مالک این سخن زان خسته بشنید
بدان سودای بیحاصل بخندید
بدو گفتا که ای فرسوده ی پیر
بدین گر کام جوئی کام برگیر
به هر تاری ززلف عنبرینش
ندادم من بیک من مشک چینش
نیاید شرم ازین سودای خامت
کی او زین رشته ها افتد بدامت
بزاری پیر زالش گفت ساکن
که دانم قیمت یوسف ولیکن
همینم بس که داند ماهرویم
که من نیز از خریداران اویم
کنون من نیز ازین سوز نهانی
نمودم روشنت باقی تو دانی
***
یاری کردن شمع پروانه را در عشق
نهنگ شوق چون طوفان برآورد
خرد را کشتی طاقت فرو برد
چنان بحر محبت گشت جوشان
که شمعش زآتش دل خاست طوفان
چو شد تیزاب تیغ عشق حاصل
نمودش جوهر آیینه ی دل
چو موم از آتش دل نرم گردد
بجان پروانه را سرگرم گردد
چنانش سوز او در دل اثر کرد
که از سرگرمی و تندی بدر کرد
چو دید او را به مهر خویش صادق
بر او مجنون چو لیلی گشت عاشق
گذشت از ناز و او را یار خود کرد
نیاز عاشق آخر کار خود کرد
کسی داند که دارد سوز داغی
که دل بر دل همیدارد چراغی
ولی پاکان چو شمع دلفروزند
که نور از هم فراگیرند و سوزند
دلا گاهی وصال شمع یابی
که چون پروانه رخ زآتش نتابی
چونگریزی به جور از آشنائی
بیابی زآشنائی روشنائی
چو موسی زاتش فرعون نگریخت
هم از آتش چراغ دل برانگیخت
ندیدم عاشقی در عشق صادق
که در عشقش نشد معشوق عاشق
اگر معشوق جوری می نماید
ترا در عشق خود می آزماید
دل پروانه گر از داغ ریشست
جگر سوزی و داغ شمع بیش است
گرش داغی بود بر سینه بلبل
بود صد داغ هم بر سینه ی گل
میان عاشق و معشوق رازی است
که گر این سوزد او را هم گدازیست
بپای یار اگر خاری درآید
زعاشق ناله ی زاری برآید
و گر عاشق خورد تیری دل دوست
بدرد آید چو خود در سینه ی اوست
دل پروانه چون میسوخت از درد
بجان شمع سوز او اثر کرد
چنان شمعش بدل آتش برافروخت
که در پروانه چون میدید میسوخت
بدو گفتا که ای پروانه مست
بسوز و زاریم بردی دل از دست
ترا هر چند در جور آزمودم
فزون شد اعتقاد از آنچه بودم
مرا مهر تو در دل جا گرفته
زجانم آتشی بالا گرفته
من اینسان گرم مهری کز تو بینم
بمیرم بیتو گر روزی نشینم
مبادم زندگی آنروز روزی
که بی رویت کنم مجلس فروزی
مرا هر جا نشانی تا بمیرم
از آنجا پای رفتن برنگیرم
چو شد سوز غمت راز نهانم
زبان برّم گر آید بر زبانم
نیاید بر زبان از عشق رازم
گر از تن پاره برداری به گازم
به تیغم گر جدا گردد سر از تن
به مهرت تیز تر گردد دل من
قسم خوردم که هر جا روی آری
مرا هم باشد آنجا روی یاری
همه جان و دل و تن از تو باشم
تو از من باشی و من از تو باشم
دل مومی چو شمعش نرم گردید
میان هر دو صحبت گرم گردید
در آن صحبت زگرمی بی شکفتن
چراغ از گرمی صحبت گرفتی
زوصل هم عجب دلشاد بودند
ولی فارغ زقصد باد بودند
***
جدائی افکندن باد میان پروانه و شمع
چو کردند آن دو تن دلسوزی آغاز
فلک کرد از حسد بنیاد کین باز
فلک را رسم وآئین خود همین است
فلک تا بود و باشد این چنین است
زفانوس خیال چرخ پا بست
فراغ عاشقان صورت کجا بست
زمهرش شاد اگر روزی نشینی
چو شب گردد بدان مهرش نه بینی
همه تن از پلنگی شد فلک چشم
که کس را ننگرد هرگز بیک چشم
بصورت جز نمکزاری فلک نیست
بمعنی ذره یی در وی نمک نیست
نشد هرگز دلی از مهر او شاد
چه بد مهرست یا رب سرنگون باد
که این داغ دل از گردون ندارد
که از گردون دل پرخون ندارد؟
کدامین دل زگردون نیست پرغم؟
کدامین خاطر از چرخ است خرم؟
نبخشد هیچکس را افسر زر
که چون شمعش ندارد تیغ بر سر
کسی را گر چراغی برفروزد
چو بینی عاقبت او را بسوزد
هنوز آن سینه ریشان جگرسوز
نکرده در وصال هم شبی روز
فلک در کینه ی ایشان درآویخت
رقیبی بر سر ایشان برانگیخت
رقیبی تند خویی زشت کردار
شد از باد هوا گویی پدیدار
ازین بی لنگری بی اعتباری
کزو بودی بهر خاطر غباری
نبودی پیشه اش جز هرزه گردی
خنک بر خاطر مردم زسردی
قضا گر آتشی انگیز گردی
دمیدی صد فسون تا تیز کردی
چو دزدان گر سبکدستی نمودی
زفرق لاله تاج زر ربودی
بیکساعت دویدی گرد عالم
هزاران خانه را رفتی بیکدم
چو مستان آمد آنشب سوی بستان
بسی افتان و خیزان همچو مستان
همی گردید گرد آن چمن باد
بدان صحبت گذارش ناگه افتاد
چو دید استاده شمعی خوب منظر
زلعل آتشین تاجیش بر سر
نه لعلی شبچراغی بود از دور
که از رویش جهان دم میزد از نور
گشاده از گل رخساره پرده
شب از خورشید عارض روز کرده
قدی چون شاخ گل با صد تجمل
شکفته بر فرازش آتشین گل
درون شعله اش همچون گل تر
بر آتش رشته ها چون خورده ی زر
یکی پروانه گشتی گرد رویش
گشاده دست گل چیدن بسویش
چو گل خندان شده در روی او شمع
وزو پروانه سر خوش با دل جمع
چنان اندوه عالم برده از یاد
که می گفتند عالم می برد باد
***
دور کردن باد پروانه را از شمع
نکو باشد به عاشق لطف دلبر
ولی هر چند پنهان تر نکوتر
مکن عشق نهان چون شمع روشن
که باشد از حسودان بیم کشتن
حسودان را بود رنجی به سینه
که بی موجب همی ورزند کینه
حسد تیغی بود چون نیش کژدم
که جوید بی سبب آزار مردم
حسد آتش بود چون برفروزد
بهر خشک و تری کافتد بسوزد
گر این آتش زند بر سینه یی تاب
کسش ننشاند الا تیغ چون آب
چو با پروانه شمع از عین رحمت
زمستی کردی اظهار محبت
بخود چون مار، باد از رشک پیچید
که گنجی را به چنگ مفلسی دید
چنانش باد رشکی زان و تن خاست
که این را کشتن او را سوختن خواست
زغیرت تند گشت و قصد او کرد
کز آن گلبن فرو ریزد گل زرد
رباید از سر شمع افسر نور
کند پروانه را از وصل او دور
ولی هر چند از کین سوی او تاخت
نیارست از سرش تاج زر انداخت
جز این طرفی نبست از روی ماهش
کزو کج شد بطرف مه کلاهش
چو شمعش تاج بر سر کج شد از باد
قیامت در میان مجلس افتاد
که ناگه تاج آن مشکین کلاله
رود بر باد همچون تاج لاله
برآمد از دل خلق از غمش دود
که او چشم و چراغ انجمن بود
چو خوی نازک و طبع سلیمش
نبود از نازکی تاب نسیمش
زعین مردمی خلق از چپ و راست
پی آن نور چشم از جای برخاست
برای چاره جویی هر که بشتافت
بغیر از پرده تدبیری نمی یافت
***
رفتن شمع در فانوس
چو شاهان شمع اگر رفتی بجایی
زپی می آمدش پرده سرایی
یکی خرگاه بد فانوس نامش
که گاه باد بد آنجا مقامش
چه خرگاهی که بد از روی تعظیم
لباسش از حریر و چوبش از سیم
چو نخلی بسته از سیم و بریشم
به دستانش همی بردند مردم
بدان خرگه زدن شمع از پی باد
به فراشان خود پروانه یی داد
روان فراشش آمد خرگه افراخت
گرفتش دست در خرگه روان ساخت
چو در آن خانه ی گلگون درون شد
به قد همچو سرو او راستون شد
زچشم باد باشد تا رخش دور
چو حوران شد درون هودج نور
چه هودج خانه یی چون دیده روشن
ولی چون کعبه او را جامه بر تن
زدشمن شمع اگر چه بیم جان داشت
بحکم «من دخل» آنجا امان داشت
به گردش باد طوفی می نمودی
ولی پروانه را یارا نبودی
عجب شمعی که بی پروانه ی او
نبودش باد راه در خانه ی او
زدست باد او کل لنگر افکند
در آن فانوس آل غنچه مانند
چو شد نومید زو پروانه آشفت
به حسرت گرد او می گشت و می گفت
برون از غنچه گر آید گل تر
گل من از چه شد در غنچه دیگر؟
چه پوشی شمع ایفانوس امشب
که افتد آتشت در جامه یا رب
مرا جان سوخت از پیراهن تو
بگیرد آتش من دامن تو
مپوش از چشم من آن شمع محفل
بترس از آه من ای آهنین دل
مرا از وصل او گر، دیده دوزی
چو من یا رب بداغ دل بسوزی
***
آواره شدن پروانه از بزم شمع
چو جمعی از بلایی پیش آید
ملامت بر زبونان بیش آید
گر از برق بلا آتش فروزد
بغیر از خرمن عاشق نسوزد
چو صیاد از پی نخجیر راند
زبون تر صید مسکین باز ماند
اگر بر رهگذر صد مور آید
بر او کافتاده باشد زور آید
اگر باد از نمکزار آورد خاک
نباشد جای او جز سینه ی چاک
اگر خود بر نمک هم کف بری پیش
نسوزد غیر انگشتی که شد ریش
به هر جا زآهن و سنگ آتش افروخت
در آن پرگاله گیرد کاتشش سوخت
چو باد از شمع کوته دست گردید
زکین شمع بر پروانه پیچید
جدا کرد از بر شمعش بزاری
بخاک ره فکند او را بخواری
بدان جورش که باد آواره میکرد
چو میشد باز پس نظاره میکرد
چو کردی باد با وی تندی آهنگ
همی جستی ازو فرسنگ فرسنگ
دلش از جور او می خست و می رفت
چراغ از دیده اش می جست و می رفت
زجورش هر نفس دیدی بلایی
چو موری در دهان اژدهایی
پرش نزدیک کز افتان و خیزان
شود چون برگ گل از باد ریزان
طپیدی همچو مرغ نیم بسمل
میان خاک و خون منزل به منزل
***
دیوانه شدن پروانه و صحرا گرفتن او
نه خود میرفت از آن منزل به شبگیر
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست
بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست
دل مسکین که او یک قطره خونست
درو هم قطره یی خون جنون است
عجب نبود چو درد درد نوشد
گر از دیوانگی خونش بجوشد
چو شمع دل زدست او زبون شد
زکف سررشته ی عقلش برون شد
فرو برد اژدهای عشق خونخوار
سپاه عقل و دانایی به یکبار
عنان دل زکف پروانه چون هشت
بدستور خرد پروانه بنوشت
زکوی عاقلی بیگانگی کرد
گذر در وادی دیوانگی کرد
چو شد دیوانه دور از وصل جانان
نهاد آهو صفت سر در بیابان
بیابانی که باد از غایت سهم
نبود آرامش آنجا یکدم از وهم
به شب از تیرگی ظلمت ستانی
به روز از دوزخ سوزان نشانی
نگویم دوزخ روی زمین بود
که دوزخ پیش او خلد برین بود
در آن روی زمین چون زلف گلچهر
ریاحین کرده ریحانی تف مهر
زمین از تابه ی آتش بتر بود
جهان را داغی از وی بر جگر بود
اگر مرغی زدی بر خاک منقار
شدی منقارش از آتش چو گلنار
پر آتش چشمهای آن بیابان
بشکل چشمه ی خورشید تابان
بجای هر حباب از گرمی آب
لب جو میزدی تبخاله از تاب
در آن صحرا نه ریگ موج زن بود
زمین را دانه از گرمی به تن بود
زگرمی آهویش چونشمع محفل
گدازان پیه چشم از آتش دل
غزال مست را از تابش جان
جگر شد در تنور سینه بریان
اگر پروانه وش مرغی پریدی
جز آتش منزل دیگر ندیدی
به جانسوزی عاشق زان بیابان
نسیم آتش شدی چون برق تابان
به چشم ار بوته خاری رسیدی
تل خاکستری بود از شهیدی
بجای چشمه سیم از سنگ آن دشت
گدازان گشت و از چشمش روان گشت
کسی از سوز دل گردم گشودی
نفس چون میزدی میخاست دودی
در آن وادی که گل زآتش دمیدی
زبان طعنه بر آتش کشیدی
تن پروانه همچون شمع بگداخت
چه گر میسوختی ناچار میساخت
چنان از ضعف مسکین ناتوان گشت
که بال و پر بر او بار گران گشت
گر از ضعفش نفس بر خود دمیدی
دگر خود را بجای خود ندیدی
چنان شد راحت از جان خرابش
که هرگز کس ندیدی خورد و خوابش
زضعف از دست غم چون داد کردی
کسی نشنیدی ار فریاد کردی
همی گشتی بهر سو شمع جویان
ببوی شمع چون زنبور پویان
چو مرغ نیم بسمل با دل چاک
همیزد پر زدرد خویش بر خاک
زبس کز پرفشاندن گرد انگیخت
بدست خویش بر سر خاک می بیخت
چو شمع آن سوز بودی در درونش
که در جوش آمدی هر لحظه خونش
چو از چشم آتشین لعلش فتادی
چراغی پیش پای او نهادی
همه شب همچو شمع از گریه کردن
میان اشک بودی تا بگردن
چو مجنون با دل خود در سخن بود
نهانش زاریی با خویشتن بود
***
زاری کردن پروانه از فراق شمع
دل افکاری که او یاری ندارد
بجز زاری دگر کاری ندارد
مکن عیب ار بنالد خسته از غم
که آه و ناله دردی میکند کم
کسی کز ماتمی غمناک گردد
اگر بندد دهان دل چاک گردد
چو شمع از سوز آه آتش آلود
زبان بر راز دل پروانه بگشود
به تنهائی چو با خود راز میگفت
بصد سوز این حکایت باز میگفت:
چه بختست اینکه دارم اینچه حالست
همیشه کوکب من در وبالست
زبخت من نشد روشن شب من
تو گویی سوخت گردون کوکب من
چو خواهم سوخت زین وادی خونخوار
نیفشاندم چرا جان بر سر یار
چرا آندم که وصلم دسترس بود
نمردم چون مرا مردن هوس بود
اگر چون شمع ازین سودا که دارم
نسوزم پس، من از بهر چکارم؟
درین تنهایی ام کز بخت گمراه
نیفروزد چراغ کس بجز آه
که سوی من زشمع آرد پیامی؟
که گوید شمع را از من سلامی؟
که بهر نامه در کویش فرستم؟
مگر هم مرغ جان سویش فرستم
نسیمی کو رسول بیکسانست
زبخت بد مرا در قصد جانست
درین وادی که چون مجنون اسیرم
که جوید بازم ار روزی بمیرم
اگر سوزد تنم از برق آهی
غم من نیست کس را برگ کاهی
مرا بایستی آنشمع دل افروز
نهشتی در شب هجران بدین روز
ولی کی دارد این سرو آن سرو برگ
که گردد شمع بالینم شب مرگ
مرا گر دور ازو کشت از ستم باد
چراغ عمر او را زندگی باد
رخش کامد چراغ زندگانی
مبادش آفت باد خزانی
گر آن سروش زبرق غم الم نیست
گیاهی همچو من گر سوخت غم نیست
درین وادی کز آتش لاله زارست
چو لاله آتش از وی داغدارست
ننالم جز زسوز سینه ی ریش
که می سوزد دلم در آتش خویش
زبس کز شوق شمع آتش پرستم
قرین آتشم هر جا که هستم
اگر باشد فراز کوه جایم
زلعل آتش بود در زیر پایم
و گر در بزم شمع خود نهم پا
بود یک نیزه بالا آتش آنجا
و گر گردم بصحرا چون غزاله
زصحرا خیزد آتش لاله لاله
و گر بر گنبد گردون کشم رخت
بسوزم عاقبت چون کوکب بخت
به جنت سوزدم باید تن ریش
که دارم دوزخ دل همره خویش
مرا بخت بد این آتش برافروخت
که در هر جا که باشم بایدم سوخت
چه سود از سوختن هر دم به داغی
کزو روشن نمیگردد چراغی
مرا از داغ دل هر چند جان سوخت
بجز داغم چراغ دل نیفروخت
شبی شد روشنم شمع مرادی
چه حاصل زانکه رفت آخر ببادی
من درویش دانستم هم از پیش
که هست آن شبچراغ از حال من بیش
تو گوئی کآن پری در خواب دیدم
سرابی را بجای آب دیدم
پری رخساره یی سر برزد از جیب
نهان شد دیگر اندر پرده ی غیب
چنان بزمی چنین نخلی برآور
برش لعل و تنش فیروزه ی تر
حدیث جنّت شداد بودست
خیالی دیدم آخر باد بودست
مرا دنبال او رفتن خطا بود
خطائی کردم و اینم سزا بود
غلط کردم که عاقل در بیابان
نگردد شب پی آتش شتابان
من آن طفلم که آتش لعل پنداشت
چو دانست آتش است آنگاه بگذاشت
منم در زاری از خواری فتاده
بصد زاری بخواری دل نهاده
بدین سان زاری دلسوز میکرد
بدان زاری شب غم روز میکرد
***
صفت شب گذراندن پروانه
شب هجران که بی روی چو ماه است
بچشم عاشقان عالم سیاه است
شب هجران که ننماید ستاره
مگو شب، هست دودی بی شراره
همه دم عاشق دلریش سوزد
ولی چون شب در آید بیش سوزد
کسی کش دردی از داغ درونست
چو شب شد درد و داغ او فزونست
کسی داند چه دردست این که یاری
شبی روز آورد در انتظاری
شب دوری دراز و جانگدازست
حکایتهای او گفتن درازست
شب غم گر سیه باشد بر جمع
سیه تر باشدش پروانه بی شمع
زداغ سینه سوزان شب غم
دل پروانه بودی در تب غم
چو شمع از غم دل جمعش برآشفت
در آن تاریک روشن همیگفت
که ایشب گر سوار دیده هائی
چه حاصل گر نداری روشنائی
چه شام است این، مگر باد جهانگرد
گذر بر توده ی خاک سیه کرد؟
نگویم عالم از شب ظلمت اندوخت
که از آه من امشب عالمی سوخت
چو آید سبز گون در دیده عالم
چرا از دیده سازد روشنی کم
عجب دارم کزین شام جدائی
به دارو دیده یابد روشنائی
ترا ایشب کدورت از غم کیست؟
سیه پوشی ترا از ماتم کیست
همه زلفی جمال مهوشت کو؟
همه دودی فروغ آتشت کو؟
بقصد کشتن هر بیگناهی
زخون خلق خوردن دل سیاهی
گرفتم سر بسر مشک تتاری
چه حاصل کز وفا بوئی نداری
چو شمع از من به مقراض جدائی
جدا تا چند سازی روشنائی؟
شب یلدایی اما آنچنانی
که با روز قیامت توأمانی
چنین شب را کی از راه سلامت
دمد صبحی مگر روز قیامت
زشب پروانه چون خون در جگر داشت
به یارب یا رب شب دست برداشت
***
مناجات کردن پروانه
خوشا آن بنده ی با عهد و پیوند
که دارد بازگشتی با خداوند
بکام خویش اگر چندی رود راه
چو باز آید نیاز آرد بدرگاه
بنالد گاهی از سوز و گدازی
بمالد بر زمین روی نیازی
بجوشد بحر الطاف خدائی
زگرداب غمش بخشد رهائی
در آن شب کز نهیب دیو ظلمت
جهان بستی چو طفلان لب زوحشت
همه داروی بیهوشی چشیده
سر اندر جیب خاموشی کشیده
زغم پروانه با قاضی حاجات
به طور دل چو موسی در مناجات
که یا رب از کمال عزت تو
به عزت بخشی بی منت تو
بدان مهری که ختم انبیا راست
بدان سری که شاه اولیا راست
بحق هایهای اشکریزان
ببانگ هوی هوی صبح خیزان
باشک طفلی از درد نهانی
بآه پیری از داغ جوانی
به مسکینی و عجز عذرخواهان
بعذر آوردن صاحب گناهان
به سختی بردن ایام دوری
به تلخی بردن شام صبوری
به اشک و زاری شام غریبان
به رشک عاشق از کام رقیبان
به صحرا گشتن وامانده راهان
به تنها ماندن افتاده جاهان
به صحرا ماندن گمگشته از راه
به تنها ماندن افتاده در چاه
به تسلیم مریدان در ارادت
به تکبیر شهیدان در شهادت
به بیخوابی شام دلفگاران
به بیتابی روز روزه داران
به سوز گریه ی امیدواران
به آه سوزناک سوگواران
به داغ من که از شمعم جگر سوخت
به سوز شمع کز من بیشتر سوخت
کزین وادی مرا آزادیی بخش
زنور شمع خویشم هادیی بخش
***
مژده دادن هاتف غیبی پروانه را
زهی دانای مقصود نهانی
زبان دان زبان بی زبانی
زهی آگه ز درد دردمندان
شفا بخش جراحتهای پنهان
عطای او که برق ناگهان است
چراغ افروز راه گمرهان است
محیط لطفش ارجنبد یکی دم
بشوید از گنه دامان عالم
چو خورشید کرم در بخشش آویخت
زبحر لطف ابر رحمت انگیخت
بر آن لب تشنه رحمت کرد باران
در آن ظلمت چشاندش آب حیوان
چو از زاری دل پروانه میسوخت
چراغ حاجتش ایزد برافروخت
بگوش هوشش از غیب آمد آواز
که روشن شد چراغ دیده ات باز
چو برق لطف یزدانی درخشید
چراغی خواهدت از غیب، بخشید
ازین شب خواهدت صبحی دمیدن
بدن خورشید وش خواهی رسیدن
ترا زان نور چشم ای پاکدامن
رسولی میرسد چشم تو روشن
مخور غم زانکه ما از زاری تو
نظر داریم با بیداری تو
زبیداری ترا کی خوار داریم
که شرم از دیده ی بیدار داریم
دلا گاهی درخشد کوکب تو
که بیداری بروز آرد شب تو
سر بیدار صاحب تاج معنی است
که بیداری شب معراج معنی است
تجلی را بشب کشف حجابست
چه بیند دیده یی کو مست خوابست
چو دولت چشم بختش برگمارد
نظر با دیده ی بیدار دارد
سعادت را ربود فرخنده کوکب
طلوعی یکنفس آن هم دل شب
بشب عمری دگر بی اشتباه است
بخواب ار بگذرد عمری تباه است
گر افروزی چراغ شب نشینی
شب خود را بمعنی روز بینی
درین فانوس بی دود چراغی
نگردد حاصلت نقش فراغی
مرا پیر طریقت نکته ئی گفت
به الماس حقیقت گوهری سفت
که گبرانی که آتشخانه تابند
به بیداری به ازمستان خوابند
خداوندا، به بیداران فردت
به بیخوابی بیماران دردت
که از درد خودم بیماریی ده
وز آن بیماری ام بیداریی ده
بیا اهلی که وقت چاره سازیست
دل پروانه بس در جانگدازیست
بدلبر قاصد رازش رسانم
بیار خویشتن بازش رسانم
***
زاری شمع از فراق پروانه
بلائی همچو تنهائی نباشد
به تنهائی شکیبائی نباشد
هر آن لعلی که در سنگی درون است
زتنهائیست کش دل غرق خون است
نیارد تاب تنهائی دل کس
که تنهائی خدا را زیبد و بس
چو شد در پرده شمع از زحمت باد
دلش از بیکسی در آتش افتاد
چو باد از روی یارش دیده بردوخت
به تنهائی درون پرده میسوخت
فتاد از بیکسی آتش بجانش
گدازان گشت مغز استخوانش
چنان افروخت در جانش چراغی
که بر هر رشته ی جان دید داغی
نبودش رشته ی جان در بدن شمع
پریشان بودش از محنت دل جمع
دلش از داغ غم میسوخت از درد
ولیکن زاریی در پرده میکرد
چنان میسوخت در هجران و میساخت
کزو نیمی نماند از بسکه بگداخت
گدازان شد بفانوس آن پریوش
چو زر در بوته ی سوزنده زآتش
دلش از بسکه سوز سینه دیدی
کبابی شد کزو روغن چکیدی
صدش داغ حبش از اشک بر رو
کشیدی صد الف بر سینه هر سو
بهم پیوسته اشک دانه دانه
شده زنجیر پایش عاشقانه
همی کرد اضطراب و می نیاسود
تو گفتی آتشش در پیرهن بود
اگر دستش به پیراهن رسیدی
بسان غنچه اش صد جا دریدی
به سوز سینه کز فانوس دیده
بکین تیغ زبان بروی کشیده
که این خلوت سرا زندان من شد
نه زندان دوزخ سوزان من شد
چنان این خانه ام آتش بجان زد
که خواهم آتش اندر خان و مان زد
زدلتنگی چنین کاینجا به جانم
بمیرم گر دمی دیگر بمانم
مگر آتش زنم در خانه ی خویش
که این دیوار غم بردارم از پیش
مگر یاری نظر بر من گمارد
مر ازین ورطه ی آتش برآرد
وگرنه تا بکی پابسته باشم
درین پابستگی دلخسته باشم
***
بیمار شدن شمع و شکایت کردن از فلک
کسی تا کی زداغ دل گدازد
دلی تا کی بسوز عشق سازد
تنی کز داغ عشق افگار باشد
گر از مردن رهد بیمار باشد
شد آخر شمع بیمار از غم دوست
فتادش آتش تب در رگ و پوست
وجود نازکش چون تب کشیدی
عرق همچون گل از رویش چکیدی
چو از جانش زدی آتش زبانه
زگلنارش فتادی نار دانه
گدازان شد تنش از تابش تب
صدش تبخاله بیرون ریخت از لب
زتب سیم تنش از تاب میشد
چو سیم از آتش دل آب میشد
تن کافوری آنماه گلچهر
گدازان شد چو برف از تابش مهر
زدل آتش بجای ناله میخاست
چو ماه چارده پیوسته میکاست
چو کلکی شد بدن از ضعف حالش
عیان شد رشته ی جان همچو بالش
نماند از هستی اش چون لاله آنماه
بجز داغ درون و شعله ی آه
چنانش آتش تب رخ برافروخت
که از گرمی جبینش دست میسوخت
زتاب تب فرارفت از سرش دود
کشید از سینه آهی آتش آلود
زبان بگشاد با چندین شکایت
همیگفت از سر سوز این حکایت
که کینت ایفلک با من چها کرد
ترا از یار و یار از من جدا کرد
مگر کم سوخت جانم ای ستمگر
که افزودی چنین داغیش بر سر
تنم میسوزی و من میگدازم
که کوته میشود عمر درازم
چو مه آن کز تو در اوج کمالست
کمال دولتش عین زوالست
چراغ مهر کو را مهربانی
سحر افروزی و شامش نشانی
زخاکش برکشی تا اوج افلاک
رسانی ذره ذره باز بر خاک
مه باریک را چون رشته تن
قوی دل گردد از مهر تو چون من
چو من آنگه که کار وی شود راست
بداغ ناامیدی بایدش کاست
کسی چون باشد از مهر تو شاکر
که خود سازی و هم خود سوزی آخر
بسوزی هر که را رخ برفروزی
نیفروزی چراغی تا نسوزی
شبی با کس نیاری روز کردن
که در روزش گذاری زنده چون من
زتو هر کس چراغی برفروزد
چو بیند کوکب بختش بسوزد
چو برق آن کز تو در عالم علم گشت
کسی تا چشم برهم زد عدم گشت
نیم مومن اگر یکتن زپستی
بکام دل رسانی تا تو هستی
چراغ کس نگردد از تو روشن
که ننشیند بزیر تیغ چون من
بشهد شکرین پروردنم چیست
بتیغ مرگ ضایع کردنم چیست
چو نخل مومم از بهر چه بستی
چه بستی، از چه رو بازم شکستی
همه طور تو بی هنجار باشد
همه دور تویی پرگار باشد
نه من چون لاله دارم داغ ازین باغ
که اهل دل همه مردند ازین داغ
به آتش سوزم اینم کامرانیست
به حسرت میرم اینم زندگانیست
زضعفم بسکه یارای نفس نیست
اگر میرم کسی فریادرس نیست
چنان در خود فرورفتم که دیگر
مگر بردارم از جیب عدم سر
هواداری که دل کردم بدو گرم
ببادش داده یی بادت زمن شرم
روا داری که از جور رفیقی
به تنهائی بمیرم چون غریبی
گر این جور و جفا بر من گزینی
الهی هم به روز من نشینی
***
آگاهی عنبر و کافور از حال شمع
چو باشد بر دلی از داغ تابی
برآید عاقبت بوی کبابی
به هر جا بگذرد آهوی مشکین
توان پی بردنش از بوی مشکین
چو شمع از حد برونشد سوز جانش
پریشان گشت حال خادمانش
زرنگ چهره و بیماری او
شدند آگه زسوز و زاری او
چو سوز شمع بیش از پیش بودی
دمادم داغ بر داغش فزودی
ضمیرش گشت بر کافور ظاهر
به رازش برد عنبر بوی آخر
بدو گفتند کای ماه دل آرا
چراغ خانه چشم و دل ما
دلیل و رهنمای دور بینان
انیس خلوت تنها نشینان
نهال گلشن حسن و جمالی
چو سرو ناز در حد کمالی
چرا با این جمال و سرفرازی
مدام از اشک حسرت میگدازی
مگر داری زسوز عشق تابی
که میریزد زگلبرگ گلابی
دلت سوزد زغم کاین گریه خیزد
کسی بی سوز دل چون اشک ریزد
اگر عاشق نئی این زاریت چیست
جگر سوزی و شب بیداریت چیست
ترا گر نیست آه آتش آلود
چه خیزد از دلت جای نفس دود
خیالی میپزی با سوز و زاری
و گرنه در سر این آتش چه داری
همان بهتر که راز از ما نپوشی
بگوئی حال و زین آتش نجوشی
اگر ما آگه از کار تو باشیم
طبیب جان بیمار تو باشیم
***
گفتن شمع راز خود را به خادمان
چو محرم را نباشد باز گوئی
خوش آید عاشقان را راز گوئی
دل هر کس که گنج عشق یابد
اگر پنهان کند دل برنتابد
اگر ترسد که با هر یار گوید
رود کنجی و با دیوار گوید
به یاران شمع راز خویش برگفت
زبان بگشاد و از سوز جگر گفت
که از عشق آتشی در سینه دارم
ولیکن بر زبان با کس نیارم
مرا دل برده است از دست یاری
چه یاری گرم مهری غمگساری
همایون پیکری فرخنده فالی
به یکرنگی چو من شوریده حالی
سبکروحی که گر بر گل نشستی
ندیدی برگ گل از وی شکستی
زدرج مهربانی دانه ئی بود
زدیوان وفا پروانه ئی بود
حدیثش بسکه بودی آتش انگیز
فکندی در دل من آتش تیز
عجب شیرین حدیثی پر نمک بود
نبود از انس و جن گویا ملک بود
چو با او گرم کردم دل به یاری
فلک کردش جدا از من به خواری
فکند از ناکسی در چنگ بادش
چو گلبرگ از جفا بر باد دادش
دل از خلقم نبودی جز بدو شاد
دریغ و درد کوهم رفت بر باد
حدیث دوری او با که گویم
نشان و نام او باز از که جویم
درین محنت که جوید چاره ی من؟
که گوید قصه ی آواره ی من؟
ندانم پیش از آن کز پا نشینم
رخ او باز بینم یا نبینم
***
نصیحت کردن کافور شمع را
شنیدند آن دو تن چون قصه شمع
بآتش سوختند از غصه ی شمع
زبان بگشاد کافور از محبت
چو پیران کرد بنیاد نصیحت
بدو گفتا که ای سرو گل اندام
چرا سوزد کسی زاندیشه ی خام
بدین آتش که داری در سر خویش
خیالی پز که یابی در خور خویش
تو در حسن آفتاب دلفروزی
به مهر ذرّه یی تا چند سوزی
گر از پروانه خواهی زد دگر دم
زغیرت میکشد بادت بیکدم
به چنگ باد اگردر تاب و پیچ است
رها کن تا برد بادش که هیچ است
مکش آه از دل و از وی مکن یاد
مده چونگل جمال خویش بر باد
مکن بر روی هر ناکس تبسم
مکش بر خود زبان طعن مردم
مریز این سیم اشک از دیده هر دم
که از سیم وجودت میشود کم
تو گر از داغ دل آتش فروزی
نه تنها خود که ما را نیز سوزی
چو میخیزد زگلبرگت گلابی
نشان این آتش سودا بآبی
اگر پروانه میرد هم ترا پیش
شراری مرده گیر از آتش خویش
شکاری گر کنی او را رسان ضرب
که باری گردی از پهلوی او چرب
چرا شاه افکند آن صید بر خاک
که باشد عیب اگر بندد بفتراک
ببین پیری من کم كن جوانی
سخن بشنو زپیران تا توانی
***
خطاب شمع با کافور و استعانت از او
خوش آنکس را که چون شمع دلاویز
زبانی در دهانست آتش انگیز
نه چون باد خنک هرگه نفس راند
چراغ شوق صاحب درد بنشاند
نصیحتگو چو خود بی درد باشد
هر آن پندی که گوید سرد باشد
چو شمعش پند او بر دل سبک بود
دم او بر دل گرمش خنک بود
زپند سرد او بودی مشوش
تو گفتی میزدی آبی بر آتش
بدو گفتا که نبود هیچ دردت
از آن یخ بارد از گفتار سردت
تو ای فرسوده، سوز دل چه دانی
که دایم همنفس با مردگانی
فسون بر من مدم چندین فسردن
که خواهم از دم سرد تو مردن
اگر بودی خنک باد دل آزار
خنک تر بوده ئی از وی تو بسیار
ترا بس از سفیدی این اشارت
که کم باشد سفیدان را حرارت
بآزاری مده از عشق پندم
که من در آتش دل پای بندم
زداغ دل کی آسایش پذیرم
مگر آسایدم دل چون بمیرم
کسی کش همچو من آتش بجان است
بدو مردن حیات جاودان است
ازین آتش که عشقم در دل افروخت
به هر حالی که باشد بایدم سوخت
چونتوانی رهاند از آتشم تن
مرا در آتش دیگر میفکن
گرفتم کز وفایی پند گویم
خنک گردی نگویی چند گویم
چنین کاین آتشم در دل بلندست
بر او آب سخن کی سودمند است
به هر جائیکه آتش کارگر گشت
کسی آبش چو زد خود تیز تر گشت
چو میسوزد زسر تا پا وجودم
ندارد مرهم کافور سودم
تو خود آن نیستی کز غمگساری
نمایی گرمیی با من بیاری
مگر کاین کارم از عنبر گشاید
که این بوی وفا از عنبر آید
***
دلجویی و چاره سازی عنبر شمع را
خوشا یاری که یار مبتلائیست
زخون گرمی در او بوی وفائیست
چراغ افروز شام دردمندیست
نه بزم آرای روز سربلندیست
چو شمع از حد گذشتش سوز و زاری
جگر میسوختش عنبر بیاری
چو زلف دلبران عنبر برآشفت
بدو از طیب انفاس این سخن گفت
که ای کمتر غلام هندویت من
سواد چشمم از روی تو روشن
دل و جانم نه تنها بسته ی تست
که هست و نیستم وابسته ی تست
اگر نورت دلیل من نگشتی
چراغ کار من روشن نگشتی
زخون گرمی که بینم هر دم از تو
سیه رو باشم ار برگردم از تو
اگر در آتشم سوزی دل و تن
همه بوی محبت خیزد از من
ترا از داغ دل گر رخ برافروخت
مرا از آتش داغت جگر سوخت
اگر داری تو آتش در رگ و پوست
مرا هم رگ بجان میگیری ایدوست
منت یک هندوی خدمتگذارم
که جان در آتش از بهر تو دارم
منت پروردم ای حور بهشتی
که داری طینت عنبر سرشتی
مسوز از غم که گر من بایدم سوخت
چو گل خواهم رخت از شادی افروخت
گرم باید بر آتش شد بیادت
بسوزم تا بدست آرم مرادت
زمن بهتر نداری چاره جوئی
که دارم از فسون و سحر بویی
بود سحر و فسون پیوسته کارم
زگاو سامری میراث دارم
چنان پی برده ام افسونگری را
که آرم در خط فرمان پری را
چو در تعویذ پیچم همچو سالک
شود بر وفق مقصودم ملایک
بر آتش گر نهم بوئی پی راز
زسرّ غیب گویم قصه ها باز
ببوی من پری سوی من آید
یکایک قصه غیبم نماید
کنون آن غایبت کز دیده دورست
دلت از غیبت او بی حضورست
بنام او نهم بوئی بر آتش
به بینم چیست حال آن بلاکش
اگر چون مه بود بر اوج گردون
و گر زیرزمین چون گنج قارون
و گر چون زر بود در سنگ خارا
کنم بهر تواش از سنگ پیدا
به بینم حالت صبر و سکونش
بگویم یک بیک حال درونش
***
بو نهادن عنبر بر آتش
و خبر یافتن از پروانه
خوشا دلخسته ئی کور است یاری
خوشا یاری که دارد غمگساری
گر این را آتشی در دل فروزد
دل او هم زبهر این بسوزد
اسیر آنکس که او یاری ندارد
حزین آن دل که غمخواری ندارد
چو عنبر دید حال او مشوش
نهاد ازبهر او بوئی بر آتش
در آتش بوی خود عنبر چو بنهاد
رموز غیب گوئی کرد بنیاد
که حالی منقلب می بینم او را
بغایت مضطرب می بینم او را
گر از بیماریش پرسی خرابست
ور از صبر و سکون در اضطرابست
چو موئی گشته از ضعف و چنانست
کزو تا مرگ مویی در میانست
عجب بیمار و محزون می نماید
درون ریش و جگر خون می نماید
به صحرائی همی گردد چونخجیر
که نتوان شیر را بستن به زنجیر
در آن وادی که آن مسکین اسیر است
هوای دوزخ آنجا زمهریرست
نه چندان بیخودی هست از جنونش
که باز آرم به تعویذ و فسونش
گرش لطف تو پیرامن نگردد
چراغ کار او روشن نگردد
زیاری گر کسی دستش نگیرد
به تنهائی و بی یاری بمیرد
اگر پرسی کجا او را مقام است
زمینی تیره از سرحد شام است
تو گر بیماری او هم سینه ریشست
بسی جانسوزی او را از تو بیش است
تو چون گل گر دل از داغت فکارست
چو بلبل داغ و درد او هزارست
چو او جز بهر تو رنجور نبود
تو هم گر سوزی از غم دور نبود
که معشوق و محب پاک دیده
دو تن باشد زیک جان آفریده
بود خورشید تابان صورت دوست
دل پاک از صفا آیینه ی اوست
اگر زآیینه تا خورشید تابان
بود بعد مسافت صد بیابان
چو مهر از تاب سوزسینه سوزد
بجان آئینه را آتش فروزد
کنون ای لاله روی عنبرین موی
سهی قد سرو ناز آتشین روی
مخور غم گرچه جانت هجر او سوخت
که خواهد رویت از وصل وی افروخت
بصورت دور و در معنی قرین است
برون از چشم و در دل همنشین است
وصال او گرت گویم نصیب است
بعیدست این ولیکن عنقریب است
***
تضرع کردن شمع پیش عنبر
و التماس مواصلت با پروانه
عجب حالی است عشق و دردمندی
که با پستی کشد کار بلندی
که گر شاهنشهی درویش گردی
دعا گوی غلام خویش گردی
چو شمع از عنبر آن احوال بشنید
نیاز و دردمندی مصلحت دید
زبان بگشاد و گفت از روی عزت
که ناید از تو جز بوی محبت
توئی روشن سواد دیده ی من
سویدای دل غمدیده ی من
توئی سر حلقه ی زنجیر مویان
به خوبی خال روی ماه رویان
زتو دارم امید روشنائی
که آید از تو بوی آشنائی
چراغ چشمم از روی تو روشن
دماغ جانم از بوی تو گلشن
چو جانم کرده ئی جا در رگ و پوست
نیم یکذره خالی از تو ایدوست
چوگل تا گشتم از بویت معطر
شمیمم شد نسیم روح پرور
به مهرت همچو صبح امیدوارم
نفس زان بیتو یکدم برنیارم
خوشم با داغ دل کز سوز داغم
همه بوی تو آید بر دماغم
مرا تنها نه طیب طینت از تست
بتان را هم به گردن منت از تست
کسی گر گیردت در زر همه تن
هنوزش هست منتهّا به گردن
کنون ای همدم دیرینه ی من
که آگاهی زسوز سینه ی من
زراه چاره جوئی چاره ام کن
قرین وصل آن آواره ام کن
نه گفتی چاره جوئی خواهمت کرد
چو خود گفتی بجا می باید آورد
ترا چون هست حکم غیبگوئی
نشانی خواهم از پروانه جوئی
کسی سوی وی از افسون فرستی
بباز آورد آن مجنون فرستی
به خط عنبرین باوی پیامی
نویسی از زبان من سلامی
کسی جوئی که بهر نامه پیشش
روان سازم چو آب چشمم خویشش
زآب دیده گیرم نامه در موم
مگر بادش نگردد قصه معلوم
جوابش داد عنبر کای دل افروز
چراغت زنده باد از بخت فیروز
کسی باید بدین کارت فرستاد
که نتواند بگرد او رسد باد
نگیرد هیچکس او را پریوش
رود چون آب و باز آید چو آتش
چو نبود باد را از جستجوایست
بقاصد نامه دان مصلحت نیست
یکی باید بسوی او نهانی
رساند از تو پیغام زبانی
رسولی کین رسالت زو برآید
بجز نور تو غیری را نشاید
***
رسول فرستادن شمع نور را بسوی پروانه
رسولی بود امی چون پیمبر
که بی خط سرّ پنهان بودش از بر
رسول عقل را جبریل الهام
زعرش دل چنین آورد پیغام
که شمعش همره دل از رفیقان
رفیقی بود از صاحب طریقان
ازین روشن ضمیری نام او نور
بعنوان رسولی گشته مشهور
سبک سیری که چون برق یمانی
نکردی باد با او همعنانی
چو صبح از سرعتش تا کس زدی دم
بیکدم گشته بودی گرد عالم
زبس بینندگی چونصبح روشن
نبود از وی نهان یکچشم روشن
زشخص او که همچونجان روان بود
صفای ظاهر و باطن عیان بود
چو حرفی از زبان شمع جستی
ضمیر روشن او نقش بستی
بخواندش شمع و گفت از آشنائی
که ای چشم و چراغ روشنائی
ترا باید بسوی یار من شد
زیاری بایدت غمخوار من شد
بجو ای روشنی دیده ی من
زعین مردمی آن چشم روشن
بگو ای داده داد بیوفائی
زشوقت سوختم آخر کجائی
مرا گر پای بند غم شکسته است
کسی پای ترا آخر نبسته است
زپرسشهای تو شرمنده ام من
نگفتی مرده ام یا زنده ام من
ترا از بار غم آزادگیهاست
مرا در بندگی استادگیهاست
چه گویم کز غمم چون سوت خرمن
زداغ دل چه آمد بر سر من
شکست آن نخل بالائی که بودم
نشست آن سرکشیهائی که بودم
زغم آهم غبار انگیز گشته
رخم چون لاله دود آمیز گشته
چو در سیمین تنم غم آتش انگیخت
همه سیماب گشت از دیده ام ریخت
گلاب اشکم از دامن گذشته
گل رویم زحال خویش گشته
دلم خاکستر از سوز درونست
وزان خاکسترم رخ تیره گونست
زخاکستر شود آیینه روشن
وزان شد تیره تر آیینه ی من
گواهست آتش شوقی که دارم
که جان بر لب رسید از انتظارم
بخواهم مرد، خیز ار میتوانی
که دیداری به دیداری رسانی
چو کرد آن کار شمع از نور درخواست
سبک چون برق، نور از جای برخاست
برسم بندگی اول ثنا گفت
پس از چندین ثنا او را دعا گفت
که خورشید رخت تا بنده بادا
بنور معنی ات دل زنده بادا
نتابم روی دل از صحبت تو
که باشد هستی ام از دولت تو
به خدمت سوی آن صید رمیده
چومیفرمائی ام رفتن، بدیده
گرم گوئی چو می از شیشه در کاس
به چشم و سر روم بالعین و الراس
ولی باید ترا زین خانه ی تار
علم بیرون زد از روی چو گلنار
نمائی صورت روحانی خود
گشائی کارم از پیشانی خود
که گر روی تو پشتیبان نباشد
فروغ کار من چندان نباشد
زخورشید جمالت پرده بگشای
ره مقصد بنور خویش بنمای
***
بیرون آمدن شمع از پرده فانوس
و روان شدن نور بجستجوی پروانه
اگر عاشق گهی بهر صبوری
بود در پرده ی عصمت ضروری
عجب نبود چو گردد شوق افزون
که آید بی سبب از پرده بیرون
گشاد پرده چونشمع آرزو کرد
بهمت گل برون از غنچه آورد
درآمد خادم و دامان فانوس
به خدمت در میان زد از زمین بوس
جمال شمع چون برقع برانداخت
جهان روشن به نور خویشتن ساخت
از آزادی چو گل خندان برآمد
تو گفتی یوسف از زندان برآمد
چو مهر از صبح عارض چهره بگشود
به نور خویش راه شام پیمود
روان شد نور همچون برق تابان
پی پروانه جستن در بیابان
نبود از جستجو یکدم فراغش
همی جستی در آن شب با چراغش
در آن ظلمت همی شد با دل جمع
که پشتش گرم بود از جانب شمع
به هر منزل که از روزن همیرفت
به چشم دیو ودد روشن همیرفت
چنان جستش که گشت از جستجوسست
ولیکن یافت آخر آنچه می جست
کسی گر در پی چیزی شتابد
اگر جوید بصدق آخر بیابد
مدار ایطالب از جویندگی دست
که در جویندگی یابندگی هست
***
یافتن نور پروانه را بحالت زار
و حال شمع را در عشق با او گفتن
چو نور از جستجو یک لحظه ننشست
رسید آخر بدان پروانه ی مست
چنان دیدش که بود از چشم مردم
به چشم مردمان چشم خود گم
اگر گویم خیالی مینمودی
خیال من بود کان هم نبودی
فتاده بالها در هم کشیده
ورق برهم زده گشته جریده
چنانش سوز داغ از سر گذشته
که خاک از سایه ی او داغ گشته
تنش چون مردمان دیده ی خویش
زغم در عین زاری با دل ریش
نظر چون باز کرد آن نور را دید
به مهر شمع او را گرم پرسید
زعین مردمی چون پیش خواندش
روان بر دیده ی روشن نشاندش
چو شمعش رشته های جان برآشفت
بنور از شوق نور چشم خود گفت
که ای از لطف، چشم روشن من
چراغ عمر من گشت از تو روشن
تویی چشم مر آن روشنائی
که افزودی چراغ آشنائی
بگو با من حدیث شمع روشن
که باری از فراقش سوختم من
بگو چون است و با وی همنفس کیست
مرا حال اینچنین شد حال او چیست
زبان بگشاد نور و راز گفتش
حکایت ها یکایک باز گفتش
خبر از سوز داغ و زاریش گفت
پس آنگه قصه ی بیماریش گفت
به اول مژده ی شادی رساندش
بآخر زهر دلتنگی چشاندش
چو بشنید این سخن بسیار بگریست
چو شمع از آتش دل زار بگریست
زشوق شمع داغ دل فزودش
یکی صد گشت آن داغی که بودش
بزاری گفتش ای نور دو دیده
چراغ خاطر محنت کشیده
زشرح محنت آن شاه خوبان
مرا آتش زدی در رشته ی جان
چو غمگین کردیم غمخوار من شو
شفابخش دل بیمار من شو
درین محنت کسم فریادرس نیست
و گر باشد کسی، غیر از تو کس نیست
چو از لطفت چراغم گشت روشن
ندارم بعد ازین دستت زدامن
دری بر روی من از لطف بگشای
رهی بر کعبه مقصود بنمای
***
دلالت کردن نور، پروانه را بسوی شمع
سعادت بر کسی چون دیده دوزد
زغیب او را چراغی برفروزد
اگر شمعی برافروزد گدا را
برآرد آتشی از سنگ خارا
چو دولت دیده ی اقبال بگماشت
بمهر آن ذرّه را از خاک برداشت
نشان دادش زیاری رهبر نور
جمال دلفروز شمع از دور
چو آن مسکین نظر بر شمعش افتاد
زمستی هستی خود رفتش از یاد
زشوق شمع بیخود شد بدان نحو
که نقش زندگی گردید از او محو
چو باز آن شب نشین کوی محنت
دمید از روی شمعش صبح دولت
زشوق شمع جست از جای خود چست
پر و بال دگر پنداریش رست
چو مرغ از روشنی آمد به پرواز
بنور شمع سوی شمع شد باز
زهی نوری که در یکطرفة العین
چو نور مصطفا تا قاب قوسین
شد و گفت و شنید آنگه که آمد
هنوزش گرم بودی جای و مسند
چو شد پروانه سوی روشنائی
شنید از شمع بوی آشنائی
نهاده بو بر آتش شمع دلجو
بنزد خویشتن میخواندش از بو
شنیدی بوی او، پروانه ی مست
شدی از هوش چون دیوانه ی مست
نمودی سوی آن خورشید میلی
بدان شوقی که مجنون را به لیلی
چو ماندی از پریدن میدویدی
به ره چون مرغ بسمل می طپیدی
به هر حالی که بود از راه همت
رسید آخر به منزلگاه دولت
***
بهم رسیدن پروانه و شمع
وفدا کردن پروانه خود را
عجب وقتی جگر سوزست آندم
که افتد عاشقان را دیده برهم
دو عاشق را نظر چون برهم افتد
تو گوئی آتشی در عالم افتد
چو کردند آن دو تن در هم نگاهی
برآمد از درون هر دو آهی
زچشم هر دو از غم زار زاری
برآمد گریه بی اختیاری
نظر چون شمع را بر وی فتادی
زچشمش گریه ی شادی گشادی
بپروانه نظر چون باز میکرد
زشوقش مرغ جان پرواز میکرد
زسوز سینه با هم راز گفتند
حکایتهای دوری باز گفتند
ولیکن شمع بس حالی عجب داشت
زدست داغ هجران جان بلب داشت
نه چندان زهر هجرش کارگر بود
که تریاک وصالش داشتی سود
چو زهری کارگر گردید در دل
شود تریاک هم زهر هلاهل
مگو در وصل از هجران چه باک است
که گه در وصل هم بیم هلاک است
چراغ از نور خود گردیده افروخت
بسی دیدیم کز وی خانه هم سوخت
زوصلش شمع سوز دل بتر گشت
تو گفتی درد و داغش بیشتر گشت
فرو رفتی بداغ دردمندی
به پستی رو نهادی از بلندی
تنش گاهی زمشتاقی نمودی
بجز آهی ازو باقی نبودی
چو حال شمع را پروانه بد دید
فدائی وار گرد شمع گردید
بدو گفت ای سر من خاک پایت
هزاران همچو من بادا فدایت
چنین حالی که در عالم پذیرد؟
که عاشق زنده و معشوق میرد
پس از مرگ تو در روی که بینم؟
چو بگشایم نظر سوی که بینم؟
بگفت این و گذشت از کوی هستی
در آتش شد درون از عین مستی
چنانش سوز عشق از دل علم زد
که در آتش به شوق دل قدم زد
چنان سوز دلش آتش برافروخت
که رخت هستیش سر تا قدم سوخت
در آتش سوخت جان خود بصد ذوق
زهی عشق و زهی عاشق زهی شوق
زهی پروانه و جانسوزی خویش
چراغش روشن از فیروزی خویش
زهی سر خیل و شاه عشقبازان
زهی چشم و چراغ جانگدازان
زهی مجنون دل آزرده ی عشق
زهی آهوی پیکان خورده ی عشق
فروغ سینه ی ارباب محنت
چراغ دیده ی اهل محبت
در آتش عاقبت آن جور کش رفت
به جانان داد جان وه وه چه خوش رفت
چنین باشد طریق جان سپردن
براه دوست دادن جان و مردن
دلا، پروانه وش در عشق جان ده
که این مرگ از حیات جاودان به
کسی در عاشقی فیروز باشد
که چون پروانه خرمن سوز باشد
برای دوست بازد جان خود را
بپایان آورد پیمان خود را
نه زانسان عاشقان سست پیمان
که سازد شهره خود در عشق جانان
نباشد عشق او جز کید و تزویر
که گردد حیله ور چون روبه پیر
بحیله دلبران را رام سازد
خود و معشوق را بدنام سازد
ازین جا بازگردم سوی مقصود
بگویم حال شمع محنت آلود
***
ماتمداری شمع برای پروانه
وجان بجانان سپردن
خوش آن یاران که در یاری شفیقند
به مرگ و زندگی با هم رفیقند
عجب زآتش پرست این شیوه نیکوست
که در آتش رود با پیکر دوست
طریق و مذهب عاشق چنانست
که هر کو خود نکشت از عاصیانست
چو آن مجنون کوی مهربانی
در آتش سوخت رخت زندگانی
دل شمع از غمش در شیون آویخت
زآب چشم خود طوفان برانگیخت
بسر رفت آب چشمش بسکه جوشید
وز آن آب آتش شوقش خروشید
تنش بی تاب شد جانش برآشفت
کبابی شد دلش وز سوز دل گفت
چه عمرست این که در آغاز و انجام
نرفتم بر مراد خویش یک گام
فلک کز سوز مهرم سینه بگداخت
زبهر سوختن گوئی مرا ساخت
چو من از ماتم خود سوخت جانم
چه ماتم زد مرا دیگر ندانم
خوشست این گریه از چشم تر من
که دانم کس نگرید بر سر من
چو دیدی مرده آن غمدیده ی خود
همی شستش بآب دیده ی خود
زدود خویشتن بر سر سیه بست
به ماتمداری پروانه بنشست
ببست از خنده لعل گوهر آگین
گشاد از دود بر رخ موی مشگین
دمادم از گل رخساره کندی
چو ریحان بر سر خاکش فکندی
زدود دل بماتم کله بستش
سیه پوشید و بر ماتم نشستش
زسوز گریه و آه دمادم
چو کار جان رسید او را بیکدم
زبان را برکشیدی از ارادت
چو انگشت از پی شهد شهادت
به آخر از درون آهی برآورد
به جانان جان خود او نیز بسپرد
چو سرو قامت شمع از میان رفت
فلک گفتا بجای راستان رفت
چو کار مهر روی او تبه گشت
فرو رفت و شفق ابر سیه گشت
گل رویش زماتم سوسنی شد
سواد دیده اش بی روشنی شد
چو بودی دود دل دنباله ی او
مبدل شد بریحان لاله ی او
چو آخر دست جان شست از علاقه
نهادش دود بر بالین اتاقه
به بین عذرای ما چون وامقی کرد
که هم معشوقی و هم عاشقی کرد
ره پاکان چنین باید سپارند
و گرنه زحمت پاکان ندارند
ببزم عاشقان مردن حریفیست
و گرنه عشق و آسایش ظریفیست
هوس جولانگه رعنا وشان است
محبت وادی محنت کشان است
هوسناکی نگوئی عشق و مستی است
که لعبت بازی و صورت پرستی است
زلال عشق کز کوثر گذشتست
زما تر دامنان آلوده گشتست
چو عاشق راست پوید در طریقت
مجاز او شود عین حقیقت
هر آن عشقی که محض جانگدازیست
حقیقت نیست گر گوئی مجازیست
روان هر دوشان پر نور بادا
حدیث عشقشان مشهور بادا
***
خاتمت کتاب
بحمدالله که این فرخنده بنیاد
بپایان آمد و عمرم امان داد
فلک پروانه ی توفیق دادم
زمهر افروخت این شمع مرادم
سعادت کرد از عین عنایت
چرا غم روشن از شمع هدایت
درین مجلس که چندین ذوفنون بود
زمن این مجلس آرائی فزون بود
ولی صاحبدلی کز دولت او
تنم پرورده شد در نعمت او
دلم چون پسته شاد از نعمت اوست
که مغز استخوان از دولت اوست
چو فرمود این گهر میبایدت سفت
نعم بایستم از حق نعم گفت
توقع دارم از روی طریقت
زغواصان دریای حقیقت
که سهو من قلم بر سر زنندش
نه این گوهر به عیبی بشکنندش
اگر تیر نی کلکم درین راه
خطائی کرده است استغفرالله
دلم کین نخل مومی را برآورد
چو شمع از شرم در خود سر فرو برد
که نظمم رشحی از بحر نظامی است
شرابم جرعه یی از جام جامی است
ولی در عاشقی اینجا تماشاست
که شیرین خسرو و یوسف زلیخاست
بهار من کزو گلها برآمد
به یک فصل ربیع آخر سرآمد
چو از تعداد بر وفق مرادست
بنام حق هزار و یک فتادست
به تخفیفش از آن کردیم تعجیل
که تصدیع آورد ناگه بتطویل
نه از پروانه مستی درج کردم
که سوز و زاری خود خرج کردم
سخن کز بهر تاریخش کنم کم
بود تم الکتاب الله اعلم(894)
بیا اهلی که اینها خودنمائی است
دعایی کن که این رسم گدائی است
خداوندا بمنشور قدیمت
به لوح و کرسی و عرش عظیمت
که نظم من بلند آوازه گردان
روان من بذکرش تازه گردان
نشاط افزای بزم مقبلان کن
قبول خاطر صاحبدلان کن
پایان مثنوی شمع و پروانه
***
سحر حلال مولانا اهلی شیرازی
ای همه عالم بر تو بی شکوه
زفعت خاک در تو بیش کوه
نام تو زان بر سر دیوان بود
کاتش بال و پر دیوان بود
شد بتو سر دفتر جان نامزد
نام تو خود سکه ی آن نام زد
خواست دل از خانه ی ششدر گشاد
نقطه ی بسم الله از آن در گشاد
باء که درین بسمله باب آمده
بانی فتح از همه باب آمده
ارّه ی دندانه ی سین شانه ساخت
بازوی دین را قوی این شانه ساخت
هر الف آزاده یی از دلبری
در رهش افتاده ئی از دل بری
طرّه لامش شده دور از قصور
مایل او گیسوی حور از قصور
چشمه ی هاء آمده جویای مهر
منبع جوی مه و دریای مهر
رای دل آرا همه از رای اوست
راحت دلها همه از رای اوست
غنچه حایش دل و جان را بهشت
دید در آن آدم و آنرا بهشت
ماهی نون کشتی دریا وجود
در خور او بخشش و آلا وجود
یاء که درین دایره گویا شده
مرکز نه دایره گویا شده
حلقه ی میم است بر آن خاتمت
دارد از آن حلقه ی جان خاتمت
***
در توحید باریتعالی گوید
ای که بر اسرار تو دانا کمند
کی رسد از عقل کس آنجا کمند
کیست درین مرحله تا آخرت
رهبر اول شده یا آخرت
چون همه زاندیشه ی خود واپسند
کی بود اندیشه ات از ما پسند
کی کند ادراک تو حاصل خرد
فهم کی این عشوه باطل خرد
در کف داود تو جان جبه چیست
علم تو داند که در آن جبه چیست
لطف تو بخشنده ی تخت از نواخت
یوسف جان رایت بخت از نو آخت
یافته از لطف تو جنت نعم
قهر تو لا گفته و رحمت نعم
بخشش تو نعمت و گنج روان
رنجش تو علت و رنج روان
تا شدی از بنده ی دین رنجکاه
یافته صد راحت ازین رنجگاه
گلبن تن را دهی از جان نوا
بلبل دل را رسد از آن نوا
نغمه ی شوقت دل عشاق راست
آمد از آن نغمه ی عشاق راست
بنده ی بی عشق تو مرد ارزنست
بهتر از آن بی غم و درد ارزنست
در مکش از کرده ی بد روز ما
شب مکن از هیبت خود روز ما
***
در مناجات گوید
یا رب از احسان نظر از ما متاب
دوزخ عصیان دگر از ما متاب
چون دهد احسان تو رحمت نشان
آتش قهر از نم رحمت نشان
لطف تو بخشنده و جان مستحق
شد دل و جان همه زان مست حق
ما همه بیچاره و سرگشته ایم
دانه ی جرم از همه سرکشته ایم
لطف کن از رحمت امید بخش
تا رسد از نعمت جاوید بخش
گر کنی آمرزش مفسد رواست
بر در تو رایج و کاسد رواست
گر فتد آن سایه و پرتو بفرق
نیست در آلایش و در توبه فرق
هر که تو در زحمت و بیم آریش
زهر به از شربت بیماریش
باد اگر آید سوی گل بی زیان
یافته از بوی تو گل بیزی آن
وای از آندم که چو خوارزمیان
خشم تو روبد گل و خار از میان
ما همه در آفت و زحمت بری
ذات تو از آفت و زحمت بری
لطف تو انداخته هر گوشه خوان
بر سر خوان بنده ی بی توشه خوان
خلق بر آن خوان همه دم خوانده اند
سوره ی المایده هم خوانده اند
چون کشد آن بخشش شاهانه خوان
یاد کن از اهلی افسانه خوان
بر دل درمانده ی بیکار ساز
رحم کن از لطف خود ای کارساز
رحمت خود بر سر افتاده پاش
در ره احمد مبر از جاده پاش
***
نعت سید المرسلین
احمد مرسل گل این کشته زار
دشمن او در ره دین کشته زار
گلبن دین بلبل معنی سرای
ساخته در گلشن اعلی سرای
گیسوی او کامده در پاکشان
مستی او در دل در یا کشان
حور از آن غالیه بر گیسویش
کافتد از آن سنبله برگی سویش
هر سر مویش شب و شبهای قدر
بر زده او بر سر خور پای قدر
زین شب مو رشته جان کوتهست
روز امید و شب آن کوتهست
مست وی از ساغر جان باده خوار
خصم وی از خار غم افتاده خوار
شد غم او در دل گردون نهان
بیشتر از حاصل گردون نه آن
طایر جان گشته هم آهنگ او
رهزن دین کرده هم آهنگ او
کرده حل مشکل ازو انس وجان
یافته آب و گل ازو انس و جان
***
در خطاب زمین بوس گوید
ای شده در خانه ی جان منزلت
خانه ی جان یافته زان منزلت
ای شده مهر رخ تو زین چرخ
چرخ ازان آمده در عین چرخ
مهر تو ارزنده ی بیعت بود
یوسف از آن بنده ی بیعت بود
چشمه ی خور طلعت رخشان تو
یوسفی و صفوت رخ شان تو
روی تو آیینه ی خورشید تاب
می برد از ذره ی نومید تاب
طلعت تو صورت مهدی گراست
خوبی تو دیگر و مه دیگر است
دورم از آن آینه تابنده ام
گر چه از آن آینه تابنده ام
بر درت این بنده ی مسکین نهاد
خشت در از شوق تو بالین نهاد
اهلی شیرین سخن از مدحت اوست
طوطی شکرشن از مدحت اوست
از ره مدحت چو شکرخواست او
دایم ازان مرغ شکرخاست او
نامه ی مدحت همه یکسر نوشت
مدح تو گفت و غم دل در نوشت
در کف تو چامه ی او یا رسول
خود نهد این نامه او یا رسول
هم شه امروزی و هم شاه دی
بر همه عالم همه دم شاهدی
قرب تو گر از ره آلت بود
آلت آن مدحت آلت بود
هر که بر آلت دهد از جان درود
کشته ی آمرزش و غفران درود
***
منقبت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب
پیر و حیدر شو و همرنگ آل
تا دمد از روی تو هم رنگ آل
حیدر والا گهر آن سرفراز
کامده نور حقش از در فراز
رهرو حق آمد وهمراه حق
هم حق از او ظاهر و هم راه حق
تیغ وی آن رهبر جان بر قدم
آتش قهر آمده زان برق دم
سرور و شاه همه کو صفدرست
در صف جنگ از همه او صفدرست
جوهر او گوهر حق آفرین
باد بر آن مظهر حق آفرین
مردم نورانی او عرض عین
بر همه شان سجده ی او فرض عین
یافته عزت فلک از شاه دین
دعوی او را ملک از شاهدین
گوهر او یافته درج شرف
اختر او تافته برج شرف
واقف جود آن شه دین در سجود
شد همه جا حافظ این درس جود
مرغ دل از خرمن او دانه چید
بلبل جان هم گل از آن خانه چید
با سگ او تا شده دشمن مزید
دوزخش انداخته هل من مزید
***
نعت ائمه ی اثنا عشر
چون علی اندر ره دین راهبر
نیست جز آل علی این راه بر
شد دل و جان بنده ی روی حسن
مظهر خلق خوش و خوی حسن
دیده حق اندر دم قربان حسین
یافته از عالم قرب آن حسین
از دل غمدیده ی زین العباد
یافته نم دیده ی زین العباد
باقر حق بین که شد او حقشناس
معنی او از همه رو حق شناس
جعفر صادق هم از آلای شاه
خاطر او شسته از آلایش آه
موسی کاظم شه نیکو نهاد
آنکه سر اندر ره نیک او نهاد
قبله ی هشتم علی آن زهر نوش
کش شده در ساغر جان زهر نوش
رهرو تقوی تقی آن پاکدل
شسته از آلایش جان پاک دل
خازن یزدان نقی از حلم و داد
گوهر معنی ستد از علم و داد
عسگری آن سرور خیل بشر
در دل او نامده میل بشر
سکه ی مهدی زند آخر زمان
بر عدوی دین کند آخر زمان
پیرو ایشان شو و در آن جهان
رخش دل اندر صف مردان جهان
هر که سر اندر ره پاکان شدش
خاک ره اندر ته پاکان شدش
هر که شد او سائل ازین خاندان
حاجت او حاصل ازین خانه دان
شأنی ازایشان دهم ای شان فزا
قدر من از همت ایشان فزا
***
در موعظه و نصیحت گوید
ساقی از آن شیشه ی منصور دم
بر رگ و بر ریشه ی من صور دم
خواهی از این نادره گو گر مقال
زاتش می کن دم او گرم قال
آتشی از می فکن اندر روان
تا شود این نکته ی چون زر روان
یکنفس ای مونس من کوش دار
گوهری از مجلس من گوش دار
مرتبه دان همه شی دانش است
وین سخن اندر دل شیدا نشست
نامه ی من کامده یکسر بلاغ
حق شمر آن نامه و مشمر بلاغ
در صف طاعت بود اکثر صفا
پیشتر از عقد صف اندر صف آ
هر که شد از طاعت حق پیشتر
فیض وی از رحمت حق بیشتر
بنده ی بی قیمت و میر اجل
هر دوشد افتاده ی تیر اجل
پیشتر از مرگ خود ایخواجه میر
تا شوی از ترک خود ایخواجه میر
از پی گور آمده بهرام گور
پیش دل وحش تو به رام گور
خواجه در ابریشم و ما در گلیم
عاقبت ایدل همه یکسر گلیم
دانه ی امید در آن خانه کار
کامده جاوید در آن خانه کار
پر مکن این تخته ی جان خانه گیر
مهره ی تن واکن و آن خانه گیر
هر که شد اینجا دم او دیرپای
برکشد از دل غم او دیر پای
زودتر اینوادی و صحرانورد
زانکه نه خارش بود از مانه ورد
چرخ کی اندر سر غمخواریست
رحمت او بر سر غم خواری است
در ره حق گر شوی از رهروان
یوسف جان برکشی از چه روان
بر دل تو نیست تن این جامه ایست
بگسل ازین جامه و اینجا مایست
پیکرت آراسته حق چون پری
تا تو سوی صانع بیچون پری
بگذر این پیکر و بینائیش
غلغل نی منگر و بین نائیش
رهزن مردان شده شیطان بمال
گوش وی از کوشش احسان بمال
کی بود این ملکت جان بی خدیو
کز دل ما برکند آن بیخ دیو
مرد گر آخر کم از آن رهزن است
مرد نه کان ناکس گمره، زن است
دور کن از آینه مردود را
ره مده از روزنه مردود را
گر تهی آن آینه آید زدود
زنگ غم از آینه شاید زدود
نفس تو چون خر همه سودر چراست
آهوی جان در پی این خر چراست
با همه این دعوی شهبازیت
میدهد این روی سیه بازیت
جان شده از حرص تو پیچان درآز
بگسل ازین رشته ی دامان دراز
سر بسر از لقمه آزی دهان
فکر کن از لقمه بازی دهان
مرغ تو تا قوت بازیش هست
وسوسه هم فرصت بازیش هست
جای اگر اندر ته غارت بود
وسوسه اندر ره غارت بود
شد بد و نیک همه کس در گذر
از بد و نیک همه پس در گذر
بر تن بیگانه و بر جان خویش
ناحق و حق دان همه در شأن خویش
گرچه شد این ره روی آسان نما
نی تو درین ره روی آسان نه ما
میکند اینها همه توفیق راست
دولت عقبی همه توفیق راست
اهلی از آن غم که کم آید بدست
ناخوشی حال تو از خود بدست
مشتکی از نعمت جان بیحساب
زهر به اندر تن آن بیحس آب
شکوه ی حق زد چو سر از نافقیر
مشک وی آمد بدر از نافه قیر
کی شد ازین خوان دل فرد آش جوی
شکر کن امروزش و فرداش جوی
شکر اگر آید زتو فرد آشکار
کی بود آتش بتو فرداش کار
***
سبب نظم کتاب
ساقی از آن مشربه یاقوت ده
قوتم از مرتبه یاقوت ده
یارهد این دل تن وی از سراب
یا رود از مستی می بر سر آب
یکشب از آنجا که در انجام حال
شد ره بیگانه در آنجا محال
دل که در آن دجله ی خون آشناست
گفتمش اینواقه چون آشناست
خدمت خلق از ره خر بندگیست
خاطر آزاد تو در بندگیست
خیز و رخ از ظلمت غفلت بتاب
رشته ی جهد از پی طاعت بتاب
نیست ره از هیأت و حکمت بدوست
از در دلها ره قربت بدوست
کار نه نحوست درین کو نه صرف
عمر تو تا کی شود این گونه صرف
هر که حقش نامده راضی زحال
یافته کم معنی ماضی زحال
رایحه همدم شده با گل وزان
شد همه دم با گل و سنبل وزان
عاصفه چون بیهده گرد آمده
حاصل کارش همه گرد آمده
هر که در افسانه و افسون گریست
بس که بر افسانه و افسون گریست
گم مشو اندر پی نالان درای
مرد شو اندر صف مردان درآی
پا مکش از شه ره ی تحقیق باز
تا کند این در بتو توفیق باز
خیز و در آسایش اصحاب کوش
تا کند اخبار تو اصحاب گوش
نکته ی سررشته ی نظم آوران
در کن و در رشته نظم آور آن
***
نکته در بیان وحی و الهام
ساقی از اغیار در امشب ببند
رخنه ی آزار در امشب ببند
امشب از آن ساغر می مایه بخش
کش برد از تو دل بیمایه بخش
سرّ حق از محفل مستان طلب
نزدل شیخ از دل مست آن طلب
در محلی کاتش ایمن فروخت
جان و دل از دیدن آن تن فروخت
صد محلش پرده وز آن صد محال
جز نبی آنجا ره کس خود محال
حق پی آن پرده بر آن رخ نکرد
دیده الهام در آن رخنه کرد
دیدن پیغمبر ازین دیده است
زآینه آن آینه بین دیده است
گر تو زالهام در آن جانبی
محرم رازست در آنجا نبی
صاحب وحیش در پیغام باز
میدهد از وی خبر الهام باز
هر چه از آن پرتو اشعار یافت
عکسی از الهام در اشعار یافت
مه نبی و كوكب دین اهل بیت
سایه ی وحی نبی این اهل بیت
***
تعریف مولانا کاتبی و مجمع البحرین او
قافیه سنجان همه عیسی دمند
وز دم خود جان پی احیا دمند
طایر فرخنده معنی پرند
جانب عرش از پر دعوی پرند
پیشرو از لشگر و پس تاخته
تیغ ببالا و بپست آخته
کاتبی آویخت دو محکم کمان
کامده در قبضه ی رستم کم آن
مجمع بحرین در آن داد کار
نسخه تجنیس شد آن یادگار
فکرت صاحب خرد از هوش کار
کرده از آن هر دو صد آهو شکار
بازوی من ساخت دو آهن کمان
خم شده هر دو به یک آهنگم آن
مجمع بحرین درافشان دو بحر
جامع تجنیس و در اوزان دو بحر
قافیتین البته گفتن دو زه
با همه کاحسن همه گفتند وزه
ساختم آن قبضه او دست کش
رستم ازین معرکه گو دست کش
هر یک از آن احسن و جوهر یکی
کی شده بیجاده و گوهر یکی
گر گل او یافته بلبل هزار
گلشن من دارد از آن گل هزار
راستی آن کین دژ روئینه بود
فتح من از این دژ روئی نه بود
بازوی من کسوت پشمینه داشت
پنجه ی من قوت پشمی نداشت
ماندم و هم تن در خوی برگشاد
همت شاه این در خیبر گشاد
***
مدح شاه اسماعیل
ساقی از آن جوهر آرام سوز
کافکند اندر سر آرام سوز
آتش دل خاسته فریادرس
هم زتو دل خواسته فریادرس
داد کزین ساقی دوران ما
درد شد از باقی دور آن ما
با همه او را شکر آبی بود
با شه کوثر مگر آبی بود
گر سگ شاهی گسل از همرهان
بر در شاه آی و دل از هم رهان
بنده ی شه را غم و در دست هیچ
صاحب صد عالم و در دست هیچ
در پی کامی هم ازان خاندان
این شه غازی هم ازان خانه دان
شاه دل آزاده ی فرخنده زاد
کز دل او آیت فرخنده زاد
سایه حق اختر خورشید تاب
خورده از او گوهر خورشید تاب
خطبه اثنا عشر انداخت طرح
سکه باطل همه او ساخت طرح
پاک شد امروز از آنها دیار
گمشده گو: روی سوی آن هادی آر
خطبه اش آتش زده در خسروان
سکه ی او بر گل و بر خس روان
در طرب از صحبت و یاریست خوب
با همه از حکمت و یاریست خوب
ایشه فرخنده ی فرخ سرشت
کت شرف ایزد همه بر رخ سرشت
پیش و پس اسم تو زاسم علی است
صومعه جسم تو رسم علی است
ملکت دین کشور بنیاد تو
قصه ی عدل از سر و بن یاد تو
حکم تو بر فتنه و شر عادل است
شاهی و در حکم تو شر عادل است
خاطر موری زتو بیشک نخست
رشته ی عدل و رگ دین یک نخست
چون ستم آیین تو ایشاه نیست
در دل بیگانه و خویش آه نیست
تیر تو گر بر دل چرخ آمدی
کی دل او مایل چرخ آمدی
زهره گردون شدی از سهم تو
کاسه پرخون شدی از سهم تو
تیغ خور از سهم تو بستی غلاف
گرچه برافراخته بس تیغ لاف
چوبه ی تیری که تو پرتابیش
میل وش از شعله ی پرتابیش
زآتش خشمت رود آن میل میل
دیده بد را کشد آن میل میل
گر سپه آرد عدوی غصه کاه
برقی و آن پیش تو القصه کاه
تیغ تو افروخته آنگه چو برق
آتش تو سوخته آنگه چو برق
میل تو چون صید شد ایشاه باز
باز تو از قید شد ایشاه باز
صیدگه از تیر تو شد بیشه زار
شیر در آن معرکه زاندیشه زار
تیر ازین نیم و از آن نیم گز
نامده جا خالی از آن نیم گز
بیشه شد آن دشت و در آنجا نماند
ریشه ئی از دشت در آنجا نماند
دوخته برهم گز صفدر کلنگ
ورنه که آموخت صف در کلنگ
بسکه تو روئین تن و شیر افکنی
از همه رو بین تن شیر افکنی
پشته ئی از تیغ تو شد آشکار
لاشه شیران شده شه را شکار
من که چو اهلی سگی از این درم
جامه ی جان عدو از کین درم
تا بود از جان رگی و تازیم
هستم ازین در سگی و تازیم
رو سگ این در شووبین آستان
کز همه رو دیده بیناست آن
تا بود این گلشن فیروزه رنگ
یافته زان خرمن فیروزه رنگ
گلشن عمرت بر دل خورده باد
خرمن عمر عدویت برده باد
***
مدح خواجه معین الدین محمد صاعدی
ساقی از اقبال تو ما سرخوشیم
وز می الطاف تو یکسر خوشیم
برغم ما چون دل رحمت بود
رحمت تو هم داخل رحمت بود
بخت تو کز پنجه ی شیر آب خورد
جرعه ی او غنچه سیراب خورد
شکر تو دل کردنش آزادگیست
از حق تو گردنش آزاد کیست
دل بود از نعمت او کام بخش
دارد ازو خلقی از انعام بخش
کام دل از نعمتش انعام شد
خاصه که از همتش آن عام شد
با همه کس خلق وی آنسان بود
بهتر از آن ذات کی انسان بود
ای بتو از رحمت حق صد کرم
سامعه بی وصف تو گوید کرم
بر فلک از همت خود صاعدی
صاعد و در ظل تو صد صاعدی
نام تو از غایت حرمت معین
با همه از غایت همت معین
قاضی اسلامی و قاضی نشان
میدهی از آتی و ماضی نشان
ظاهر از اطوار تو انوار دین
کم نشد احسان تو از واردین
رحمت حق وارد عدلت بود
قوت دین شاهد عدلت بود
خشم تو چون صاعقه سوزان بود
آتش قهرت همه سوز آن بود
هیبت تو چون همه جا شاهدست
کم کسی از بیم تو با شاهدست
ضدّ تو گر آگه حکمت بود
گردن او در ته حکمت بود
سائلت از در طلب ار چین کند
روی تو مقبل عجب ار چین کند
نظم تو از مدحت شعری فزون
صفوتش از صفوت شعری فزون
نثر تو طوفان کند از منشئات
پیش تو سحبان بود از منسئات
خط تو سر دفتر یاقوت شد
صفوت او جوهر یاقوت شد
در ره صد مسجد و دیر از تو خیر
بانی خیری تو و غیر از تو خیر
کی حق تو می برم الحق زیاد
عمر تو می بایدم از حق زیاد
تا بود این خانه ی محکم بپای
بر سر ما و سر عالم بپای
***
آغاز داستان
ساقی از الطاف تو می بر کف است
وز تف دل دجله ی خون در کف است
میبرد آب دل ریشم خمار
مرهم ریشم نه و پیشم خم آر
میدهد این غمزده کامش شراب
می همه خیر تن و نامش شر آب
شیره ی تا کم ده و بین شورها
تا همه شیرین کنم این شورها
حرف من از وادی رونق شنو
تا کند این بادیه رو نقش نو
خوانده ام از دفتر صاحبدلان
گوش کن ای دلبر صاحبدل آن
قصه ی شاهنشهی از حد زنگ
تیغ وی از خون همه در حد زنگ
کی لقب از خانه و کوی کیان
بنده ی نار او شده خوی کی آن
ملک خود آراسته از جاه خویش
واقف بیگانه و آگاه خویش
لشگر او تاخته در کارزار
دشمن خود ساخته در کارزار
زر بر او خاک در از پایمال
سوده بر افلاک سر از پای مال
آمده زان سیم و زر آتش پرست
آفت پروانه در آتش پرست
آنشه سنگین دل بی باک زاد
گوهری از فطرت خود پاک زاد
***
صفت دخترکی که نامش گل بود
ساقی از آن می که به از تازه گل
باز بر آن چهره نه از غازه گل
گرمی دمساز گل آید بجوش
آبی از آن تازه گل آید بجوش
مرغ که از دولت گل بانگ اوست
قدر گل از شهرت گلبانگ اوست
داشتی اندر حرم آنشه نشان
دختری اندر رخش از مه نشان
دختر خوش صورت معنی گرو
برده هم از معنی لیلی گرو
گل شده نام خوش آن گل بدن
سوخته می زاتش آن گل بدن
دامنش از دیده ی بد پاک تر
وز غم او دیده ی صد پاک، تر
گیسوی او آمده تا پا زفرق
فرق از آن تا شب یلدا زفرق
گر مه پیشانی او غره بود
از فر پیشانی وی غره بود
قامت او گلبن باغ جنان
دیده ی او مرهم داغ جنان
ابرویش آن قبله ی عشاق طاق
چون مه نو در همه آفاق طاق
سنبلش آموخته هر گوشه چین
خرمنی اندوخته هر خوشه چین
نرگس افسونگرش آهو شده
مستی آهو برش آهو شده
در رخش آنچ از پی شرمست بود
و آهوی او از پی شر مست بود
غمزه ی شوخش همه چون نیشتر
هر مژه ئی از نم خونیش تر
چهره و مو دیده ی بینا فروز
در شب دل سوخته بین ناف روز
دل شده دیوانه از آن خال او
کو شده بیگانه از آن خال او
چون سمن از غنچه ی خود بینیش
کم شده کش رنجه ی خود بینیش
لعل لب آمیخته شهدش بشیر
یوسف از آن فتنه عهدش بشیر
در دهن از تنگی او پسته تنگ
راه دل آن تنگ شکر بسته تنگ
نقطه در آن دایره گنجا نبود
هیچ نه از نادره کانجا نبود
خنده اش انداخته در گل شکر
تهمتی انداخته در گلشکر
رشته دندان همه جان سربسر
گوهر جان راضی از آن سر بسر
سیب که خواندی به زرد آن زنخ
میزدی از غایت درد آن زنخ
آفت دلها شده آن گردنش
و زهمه به غارت جان کردنش
نقره ی خامی بر، از آن هم زیاد
نقره شد از نسبت آن کم زیاد
بازوی او راحت هر جانش بود
ساعد او پنجه ی مرجانش بود
برگ گل آن ناخن و در خون رزان
رسته گل از خون همه کف چون رزان
سوسنی انگشت و سر انگشتها
شعله ی جانسوز در انگشتها
وز گل تر بسته دو در سینه داشت
عمری از آن نیمه ی از سی نداشت
نخل قدش بسته هم از مو میان
مرهم جان بود کم از مومیان
نافه و نافی چو دو زیبا بهش
چون سخن اینجا رسد اخفا بهش
دیده دو کوه از پس ران زهره اش
نیست جز از زهره کس این زهره اش
هم گل و مل ساقش و هم ساقیش
عرش خوش از صحبت همساقیش
از کف پا تن همه تا شانه پر
لؤلؤ تر ساخته کاشانه پر
گر بتو گل نسبتی از رنگ داشت
کی به ازو صورتی ارژنگ داشت
قصه ی دختر همه کوته کنم
خلعت و صاّفی او ته کنم
***
صفت ملک زاده که نامش جم بود
ساقی از آن نو گل باغم نواز
خاطر این بلبل با غم نواز
سوزم ازین مشعل شب سوز چند
تا سحر از اول شب سوز چند
از رخ خورشید کن آن طرّه باز
پرده کش از دیده ی آن جره باز
باز کن آنزلف دل آرا چو شست
گرچه شد آن بند دل اما خوشست
کی که چو او حاکم و والی نزاد
ابن عمی داشته عالی نژاد
همسر سرو آن گل نوخاسته
بر گل او سنبل نوخاسته
لعل وی از سبزه ی تر خازنیش
حافظ آن لعل شکر خازنیش
از پی او کز غم او خسته بود
خاطرش از نشتر مو خسته بود
از لب خود داخل گل قند کرد
خسته دلی مایل گلقند کرد
لشکر خط تاخته بر رومیان
هندوی او بسته از آن رومیان
ناوک او را سر مه پی سپر
نی زده بر ناوک و بر نی سه پر
ماهی جان جوشن آن پیکرش
ناوک او رشته جان پی گرش
جم لقب از جمجمه افزون زجاه
یوسف وی آمده بیرون زچاه
جم شده هم گلرخ و هم پیلتن
کرده خم اندر بر جم پیل تن
وارث ملک از همه خیر آگهی
رغبت ملک آمده وی را گهی
***
رفتن جم بشکار و عاشق شدن بر گل
ساقی ازان گلشن گل رنگ رنگ
کرده لب از خوردن گلرنگ رنگ
روبهی آموخت از آن روبهار
می خور و روجانب آن روبه آر
کشته گل تازه و جان کشته زار
می خور و دل خوش کن از آن کشته زار
آتش موسی کن از آن سیب یار
و آبی از آن آتش موسی بیار
زآهوی او کن دل خود شیر گیر
مست یک آهو شو و صد شیر گیر
روزی از ایام در آن روزگار
کامده نوروز و شد آن روزگار
ابر هم از عشوه در افشان شده
صفحه گلزار پر افشان شده
فرش زر انداخته باران به کشت
خرمن در ساخته باران به کشت
نافه ی سرو آمده ریزان زباد
گربه ی بیدش شده لرزان زباد
شاخ گل از بلبل دستان سرای
کف زن و مست از همه دست آن سرای
مطرب آب از کف خود نغمه ساز
در کف او نعره زن از زخمه ساز
شاخ گل افتاده و استاده باز
ساغر مل داده و استاده باز
حنجر بید از نم شب زر نشان
داده گل از خنده ی لب زر نشان
از پی آن موسم و هم بر شکار
قرعه ی همت زده جم بر شکار
توسنش از خوی زده دم در گلاب
وز عرق آن گل شده گم در گلاب
دخترکی نیز در آن کار بود
وز خوی رخ دانه جان کار بود
برده دل از نکهت شم شیر را
بر سر شیران زده شمشیر را
باد برانداخته زآن رو حجاب
گل پس رو ساخته زان رو حجاب
گرد گل آراسته صد ماه رخ
کز کف مه برده دل از شاه رخ
حسرت آنان ستد از جم عنان
گرسنه چون بگذرد از جمع نان
کرد بران حمله و از حمله سوخت
دید در آن جمله و از جمله سوخت
گل دل جم را چو زر ازرو گداخت
وان دل روئین بتر از رو گداخت
آهوی گل چون بجم آرد نگاه
چون دل ازو دلشده دارد نگاه
رفت دل از پهلوی آن شهسوار
برد گل از بازوی آن شه سوار
شیری از آن روبهی آغاز کرد
سیبش از آن روبهی آغاز کرد
رستمی افزون زصد اسفندیار
گشت هم از سوز خود اسفندیار
با دل خوش گل کف جادو رزان
غرقه ی خون جم همه جا دور از آن
قصه ی او حمزه و مهر نگار
غمزده از غمزه و مهر نگار
ناله پردرد و غم آهنگ کرد
کشتن خود از ستم آهنگ کرد
از سر تخت آمد و صحرا گرفت
در غم دل نیست بر اینها گرفت
با دل وحشی شده همراز غم
یافته مجنون شده هم راز غم
گریه ی زارش همه خوناب شد
آخر کارش همه خون آب شد
دید تر از خون تن غمدیده را
گفت از آن گریه و نم دیده را
اشگ غم افزون تو جانم نهشت
گرد من از خون تو جانم نهشت
چون جمش آن سیل غم از سر گذشت
گفت دل ایما کنم از سرگذشت
فاش شد این قصه در آن گوشها
رو غم جان هم بر جان گوشها
چون نشد از تجربه حاصل دوات
از مژه کلکی کن و از دل دوات
نامه کن از قصه ی بیمار دل
تا رهی از غصه ی تیمار دل
***
نامه نوشتن جم به گل و شرح حال خود گفتن
ساقی از آن می اگر ارزندگیست
جان طلب از ما دگر ارزندگیست
شمع شد از محفل و پروانه ماند
بلبل جان را دل و پروا نماند
مستم و شد مایل آتش پرم
می خورم اندر دل آتش پرم
آمده زان سیم و زر آتش پرست
کاتش پروانه در آتش پرست
جم که در آن ورطه ی خونخوار بود
لاله وش آن غرقه ی خون خوار بود
زد رقم این نامه پرغم بدوست
کارزوی دیده و دل هم بدوست
کای پری آفت همه پرواز تست
منشأ صبر و دل پرواز تست
سروی و در گلشن دل جوی تو
راحت من دیدن دلجوی تو
تا شدت ای گل دل من گشت گاه
شد غم دل کوهی و تن گشت کاه
لعل تو تا دیدم و در هر طرف
ساختم از بهر تو جان برطرف
عاجزم از محنت سودای تو
مفلسم از قیم سودای تو
جیب دل از روی تو مه پاره است
چاره ی آن روی تو مهپاره است
زخم دل از تاره ی مو وصل کن
هجر من از آن گل رو وصل کن
خون چکد ازین دل ریش از وفات
مرهمی از لب بده پیش از وفات
سینه ی من خستی و ناچار ماند
ششدر غم بستی و ناچار ماند
با مه یکهفته کن ای جان دوچار
تا رهم از ششدر غم زان دوچار
سوختم از غم چو زر اندر خلاص
چون کنم اکنون نظر اندر خلاص
کی فتد از گردن دل بند تو
هم مگر از دیدن دلبند تو
***
رسیدن نامه جم بگل و تندی کردن او
ساقی از آن آب تو کاتش برست
دل همه دم سوزد و جان خوشترست
مجمر تن زاخگر قلب از چه سوخت
واب رخ از این زر قلب از چه سوخت
گر زر دل را کنم از می سره
لشکر غم بشکنم از میسره
مرغ دل از شوق تو پروا کند
سوی گل از شوق تو پروا کند
نامه ی جزوی بسوی کل برد
چند جم این آرزوی گل برد
نامه ی جم را چو گل از ناز خواند
قاصد جم را بر خود باز خواند
گفت از این نامه ی پرغصه داد
کی دل کس فیصل این قصه داد
این سخن ار بشنود از باد، کمی
غصه این را برد از یاد کی
ناوک کین بر تن وی کی زند
از پی مرگش همه کی کی زند
از هم گر گوهر وی بر شود
بحر وی از آتش کی بر شود
ور کند از حاصل کیوان سخن
ضد هم آیددل کی وان سخن
در نسب ار کم همه جم عم بود
خوارتر او از همه جمعم بود
نسبت در گر کند او با رخام
گو همه ناپخته شد این بار خام
همسر من کی شود آن خام سر
در سر من میکند آن خام سر
کی بود از بیهده رو بر جمم
ریخته خون صد از او پرچمم
گو هوس از من مکن آن همدمی
گر همه جان باشی و جان هم دمی
***
نوشتن گل جواب نامه جم را
ساقی از آن شیشه ی صاف گلاب
خون شده در نافه ی ناف گل آب
لای اگر از صافی جان لازمست
صافی او زان تو وان لازمست
غنچه وش این نامه ی دلبرگشای
چشم جم از خانه ی دل برگشای
کز خط عذرا دل وامق به است
نامه ی گل هم سوی عاشق به است
کرد خطی آن پری آخر سواد
چشمه ی حیوانی و ظاهر سواد
خضر خطی در نظر آب حیات
گلشن جان وزهمه باب حیات
نامه ی گل چون بر جانباز شد
بر تن بی جان در جان باز شد
کاینهمه شرح ستم از ماجراست
دعوی خون تو هم از ماجراست
هر که شد از این رخ و قد دادخواه
گو برو از خاطر خود دادخواه
نرگس من کاهوی چین و خطاست
جستن او آفت دین و خطاست
گر پی من عاشق رهبر گرفت
دامن جان برزد و ره برگرفت
سنبل من شانه شمشاد یافت
خاطر ازان نکهت و شم شاد یافت
شانه شمشاد شد از غصه یافت
کار دل از من نشد القصه خرد
از لب من گر سر کامت بود
تلخی غم در خور کامت بود
گنجم و خونخواری مارم زیان
وز همه خونریزی ما رمزی آن
کی سوی غیر آیم و گنجم تهی
گو دل ازین وسوسه کن جم تهی
یا گذر از افسر و این ترک سر
یا بکن از خنجر کین ترک سر
***
رسیدن نامه گل به جم و جواب نوشتن او
ساقی از آن چشمه ی کوثر نسیم
کآب رخ او داده زگوهر بسیم
میکند آن آینه رو یاوری
تا تو در آن آینه روی آوری
دردل من بوی امیدست باز
چشم دل از روی امیدست باز
غنچه ی سربسته گل باز شد
هدهد پر بسته گل باز شد
خواند جم آن نامه و آن راز او
گفت که من نشنوم آنرا زاو
جم دگر آمد ره زاری سپرد
کرد خطی از پی یاری سپرد
کای گل از این خواری جم در گذر
چون گل و خار آمده هم در گذر
ره بده ای گلبن جان بخش من
تا رسد از خرمن جان بخش من
گر شده پر این چمن از صد هزار
کو یکی ای گل چو من از صد هزار
غصه من کز دل من خون مزید
آمده بر قصه ی مجنون مزید
گر دمد از کهگل من یاسمن
کی رود از این دل من یاس من
گر نظر ایگل سمن آسا کنی
صد دل آشفته تن آسا کنی
چشمه مهرت دل ما تشنه دید
چاره ی ما هیچ جز آتش ندید
مرغ اگر از صحبت گلزار سوخت
مرغ من از فرقت گل زار سوخت
***
رسیدن نامه جم به گل
و نامه نوشتن او و دایه را در میان داشتن
ساقی از آن شیشه پرخون کرم
کافتد ازو در دل و در خون کرم
اندک او شد شرر ار خوردیش
خورده آتش حذر از خوردیش
پیرم از آن یکدودم آور بمن
رطلی از آن آر و کم آور بمن
گر که و مه را سرمهرست باز
بنده پیر از که و مه رست باز
باز گل آن نامه ی جم برگشاد
یافت ره آن مهره ی غم برگشاد
گل چو هم اندر رخ جم دیده بود
مستش از او هم دل و هم دیده بود
گر بر گل نرگس وی خوار بود
او هم از آن میکده میخوار بود
دایه ی خود را سوی خود خواند گل
یک غم از این واقعه صد خواند گل
دایه در آن گفتن گل زار شد
سوخته چون سوسن گلزار شد
گفت اگر این واقعه شد کار جم
بشکند این حادثه صد جام جم
چون اثراندر دل و جان دایه راست
گل غم خود گفت بر آن دایه راست
کاتش مهرش زند این جمره ها
در دل و دل چون کند این جم رها
پند تو این شد که کن این رو نهان
چاره ی داغم کن و یکسو نه آن
گر کنی این چاره و غمخواریم
موی سر اندر بر جم خاریم
میکنم از زر سر و پا خرمنت
خرمنی از زر کنم آخر منت
ریخت زر آن نرگس طناز را
تا نهد از طامعه تن ناز را
دایه هم از بخشش بسیار گل
گشت در آن واقعه بس یار گل
شد سوی کی از ره افسونگری
کایهمه خندیده یی اکنون گری
پیش تو کوه ارشده کاه کمین
جم شده دشمن، زده راه کمین
گرچه شد او خویش تو با دشمنی است
آتش او نخوت و بادش منی است
در صف و در جنگ تو خواهد ستاد
ملک تو از چنگ تو خواهد ستاد
شهر تو او گیرد و لشکر دهش
چاره ی کارش کن و دختر دهش
کی هم ازین راز دل آرام یافت
ساعد جم باز دل آرام یافت
بر زر جم زد کی از اشهاد خویش
سکه دامادی داماد خویش
شهر کی از وصلت با نو و سور
غرقه ی در شد همه بارو و سور
تخت زد از حجله دلارای خفت
شکل دو طاق آمده یکجای جفت
از همه غم شد دل جم بر کنار
میوه ی دل آمدش اندر کنار
اولش آن غم چه گر از دست برد
آخر کارش نگر از دستبرد
جم لبش از سودن لب گرچه سود
گفت گل از سودن گوهر چه سود
بنگرم از زینت و فر زیب ران
معرکه خالی شده فرزی بران
غنچه ی گل میدهد آتش نشان
ژاله بر آتش فکن آتش نشان
جم سوی رخش آمد وزد زود زین
بر سر زین آمد و آسود زین
تسمه ی سر، حلقه ی تنگش گشاد
شوشه زر حلقه ی تنگش گشاد
جا که شد اندر بر زین شیرکی
مدتی آسوده ازین شیرکی
گل چو شد اندر بر جم مهره باز
بسته شد از ششدر غم مهره باز
چون شد از او حاصل جم کام دل
تلخ شد از شوری غم کام دل
***
رفتن جم بگوی بازی و افتادن از اسب و هلاک شدن
ساقی ازین چنبر غم داد داد
کشت بس آزاده و کم داد داد
بر سر ما تا مه و گردون بود
سوزد ازو گرشه و گردون بود
روزی از آسایش آن خوش هوا
خاطر جم را تک ابرش هوا
خورد دو جام می گلبو زدن
جانب میدان شده درگوزدن
بر سر گردون تک ابرش رساند
گوزد و بر تارک ابرش رساند
زان سر چوگان شده گو شهر شهر
چون مه نو زابروی او شهر شهر
یکدم از او چون دم بیهوه گوی
از خم چوگان نشد آسوده گوی
تاخته اسب از حد چین تاختن
مرگ هم آماده بر این تاختن
رد شد از اسب آنمه و خون خورد و مرد
ساغر جم گشت از آن خرد و مرد
سیلی مرگ آنهمه اسباب خورد
زیر وی از خون وی اسب آب خورد
خورد شد از حادثه آن جام جم
مرد وشداین عاقبت انجام جم
***
رفتن گل در آتش و سوختن با نعش جم
ساقی ازین کاسه و خوان کبود
خرمی اندر دل و جان که بود؟
چشمه ی نوشیست پر از گرد مهر
گرمی رقیصست در آن سرد مهر
قصه ی دختر شنو القصه باز
کرد بر او جم دری از غصه باز
آمده این فرض بر آتش زنان
کز پی نعشند در آتش زنان
شخص جم از مرده وار زنده بود
بر سر آتش شدن ارزنده بود
جم که پر از ناوک کین کیش داشت
مردو در آتش شد و آن کیش داشت
سخت شد از عالم فرمان بری
زنده در آتش شدن از آن پری
ماه رخ آراسته چون مشتری
وز غم او غرقه ی خون مشتری
از پی رقص از غم جم کف زنان
غرقه خون هم رخ و هم کف زنان
سرو قدش بر زده دامان شده
مو همه دام دل و دام آن شده
باد برافروخته آتش به چرخ
بر سر آتش زده پاخوش به چرخ
او همه هیزم شده گو گرد باد
خاک ره آتش شد و او گرد باد
عاشق و سرمست نه پروانه رنگ
چرخ بر آتش زده پروانه رنگ
مست شد آن مهوش و گلنار گشت
رفت در آن آتش و گل نار گشت
دانه وش افتاد در آتش روان
طعنه زد آن شمع بر آتش روان
زو نشد اندر غم جان گونه کم
دانه در آتش رود آن گونه کم
آتش شوقش دل پروانه سوخت
زن نگر آخر که چه مردانه سوخت
ایدل ازین واقعه بیدار شو
کشته درین معرکه بی دار شو
جسته ازین معرکه گردان همه
کرده رخ از مهلکه گردان همه
غیرت عشق از همه کس برنخاست
عشق هم از طینت خس برنخاست
بید شد ار بیدل و بیدین زعشق
میکشد او خنجر بیدین زعشق
گر همه برخود زده خنجر خلاف
دوستی این آمد و دیگر خلاف
باغ در آرایش و آیین گل
سوختن آسایش و آیین گل
چون تن گل را رود از سر گل آب
گل چه در آتش چه خود اندر گلاب
کاین شه عرش آمده وانکه گلی است
خانه که زان شه رود آنگه گلی است
معدن گنج و گهر این خاک دان
در شو و منگر دگر این خاکدان
قطره کزین بحر برآمد درست
در شد و شد قیمت آن صد درست
***
در خاتمه کتاب فرماید
ساقی ازین جرعه در انجام کوش
چون همه داریم بر انجام کوش
پر مکن این شیشه و خم کوتهیست
کاخر سررشته گم کوتهیست
تا بکی این خانه و جام مدام
بگذر ازین دانه و دام مدام
جان که در آتش پرد از سر خوشی
تلخی مرگش برد از سر خوشی
دام تو شد از طرب آواز چنگ
تا برد آنشمع شب آواز چنگ
نعره زن از قافله آن خوش درای
کز سر جان خیز و در آتش درآی
در گذر ازین تن چون سرخ روی
زر شو و ساز از تف خون سرخ روی
میل تو شد گر سوی دارالسلام
من شدم اینک روی دارالسلام
از سر جان بگذر و دلخوش نشین
باش در آن منزل گل خوش نشین
ناوک دل را پر دین بر نشان
تا خورد این ناوک ازین برنشان
کعبه دل گر در بتخانه ایست
رو چو بت اندر در بتخانه ایست
طاعت یزدان کن و بت کم پرست
بر دل طایرصفت آن هم پرست
طاعت صد قافله هر شام کن
صبح حج و نافله در شام کن
از همه کش خواری وچون خارپشت
کم کن ازین وادی خونخوار پشت
اهلی ازین بادیه کز خون ترست
دمبدم آشفته و مجنون ترست
شد زخود آواره و ثابت نشست
تا بر سیاره و ثابت نشست
تا که در این کعبه جان گام زد
مدتی از سعی در آن کام زد
ناوک صد جعبه برین بوته ریخت
از همه زر برد و درین بوته ریخت
سکه او بین کم از آن خورده گیر
خورده رشکی هم از آن خورده گیر
آهوی او گر شده عیبش مبین
نافه ی او بنگر و عیبش مبین
خوش کن ازین گلشن و مأوا گذار
گل برو خارش بر ما واگذار
سوختم از محنت و پر ساختم
تا که من این مخزن در ساختم
بسته برین سوخته ره بحرها
گه سد ره قافیه گه بحرها
معرکه بر مدر که تنگ آمده
رستم ازین معرکه تنگ آمده
نوح شد این همت و کشتی گرفت
تر نشد از زحمت و کشتی گرفت
تا که خم آمد قد هم کشتیم
رسته شد از ورطه غم کشتیم
کس چو من این رشته زیبا نتافت
پرتو فکر کسی اینجا نتافت
سودن این لعل و در آسان کجاست
این حق دریاست درآس آن کجاست
فکرت من صاحب صد رمز شعر
در همه جا صاحب صدرم زشعر
زهره گر این چنگ من آرد بچنگ
تارک جان سخن آرد به چنگ
گو سر مضراب در ابریشم آر
وز نم خون هر مژه ابری شمار
با تک من شیر نر از همرهی
ناید ازو تک مگر از هم رهی
فارس میدان طلب این فارسیست
وز دم شاه عرب این فارسیست
بنده محمودم و سر در قدم
حلقه شد از خدمت این در قدم
لطف وی از دجله خون برکنار
کشتیم آورد در اندر کنار
هست درین سر هوس شاهیم
نیست سر و مال بجز شاهیم
بر لب بحر از همه سو فارغم
رسته ام از ناوک و سوفا رغم
شرطه شد از همت محمود باد
آخر کار همه محمود باد
پایان مثنوی سحر حلال
***
فصل سوم
مثنوی متفرقه
مثنوی 1
در وصف ستون خیمه گوید
چه نهالیست این خجسته ستون
کز زمین سر رسانده بر گردون
این ستون گلبنی است کز افلاک
شاخ و برگش زده است خیمه بخاک
نه ستون است این ز زر کاری
که درخت زرست پنداری
کلک نقاش با هزار جمال
بر ستون بسته شبروان خیال
این ستون است یا اشعه مهر
راست استاده بر زمین زسپهر
خرم آنکسکه چون ستون همه گاه
بسته باشد میان بخدمت شاه
مرد اگر طوق عزتش باید
چون ستون پای خدمتش باید
سر زخدمت متاب در ره دین
که ستون سعادت است همین
هر که دارد ستادگی چو ستون
زند از فخر خیمه بر گردون
مرد آنست کز ثبات قدم
چون ستون تن نهد ببار ستم
عاشقان خویش را زبون نکنند
دست غم زیر سر ستون نکنند
مرد ره گر حزین و گر شادست
چون ستون عاشقانه استادست
بوفا هر که پای بردارد
بیستون را زجای بردارد
یار دلبر اگرچه سخت بود
برد باری ستون بخت بود
چون ستون هر که حلم پیش نهاد
بار یاران بدوش خویش نهاد
چون ستون راستباش در همه جمع
تا شوی نور دیده ها چون شمع
چون ستون مرد راست یک لختست
هر که کجبار شد نگون بخت است
هر که را راستی نهاد بود
چون ستون بروی اعتماد بود
چون ستون گر براستی علمی
همه جا سربلند و محترمی
تا بود خانه ی جهان آباد
ذات صاحبقران ستونش باد
خانه گر غیر آب و خاکی نیست
چون ستون قایم است باکی نیست
در جهان باد این ستون دایم
که جهانی بود بر او قایم
***
مثنوی 2
ایضا در ستون خیمه
یا رب این نخل از چه گلزارست
که گل او همیشه پربار است
زینت گنبد مقرنس اوست
تکیه گاه سپهر اطلس اوست
خیمه چرخ ازین ستون برجاست
خانه از قوت ستون برپاست
راستی را زنقش زر کاری
قلم قدرت است پنداری
پای تا سر بشکل گلدسته
رنگ رنگ است گل بر او بسته
راست چون نخل وادی ایمن
دل اهل صفا کند روشن
قامتش چون الف بفال خوش است
راستان را همیشه حال خوش است
هر که شد راست سرفراز بود
راستی کار سرو ناز بود
هر که دارد هوای بخت بلند
چون ستون گو کمر بخدمت بند
هر که بندد کمر بخدمت دوست
مهتران را هوای خدمت اوست
کار هر کسکه سربلندی خواست
بی ثبات قدم نیاید راست
اهلی آزادگی بهمت خواست
سربلندی بپای خدمت یافت
***
1
ساقینامه رباعی مولانا اهلی
ساقی قدحی که کارسازست خدا
وز رحمت خود بنده نوازست خدا
می خور بنیاز و ناز طاعت مفروش
کز طاعت خلق بی نیازست خدا
***
2
ساقی نظری به بیکسان بهر خدا
مشکن بت ما بوالهوسان بهر خدا
ما ماهی مرده ایم و تو آب حیات
ما را بوصال خود رسان بهر خدا
***
3
ساقی قدحی که نور بخشد همه را
پر کن که دمی حضور بخشد همه را
خوشباش که هم ببخشد آلایش ما
آنکس که می طهور بخشد همه را
***
4
ساقی بکرم تو میکنی یاد مرا
غیر از تو که میرسد بفریاد مرا؟
گر در غم دل تو دستگیرم نشوی
سوی که روم که میکند شاد مرا؟
***
5
ساقی می لعل قوت روح است مرا
دیدار تو خورشید صبوح است مرا
برخیز که در پای تو مردن نفسی
بهتر زهزار عمر نوح است مرا
***
6
ساقی قدحی که هست عالم ظلمات
جز روی تو نیست در جهان آب حیات
از جان جهان و هر چه در عالم هست
مقصود تویی و بر محمد صلوات
***
7
ساقی فلک از بحر عطای تو کفی است
در کوی تو صد کعبه جان هر طرفی است
در کعبه ی جان زهی شرف گر برسم
ور در ره کعبه هم بمیرم شرفی است
***
8
ساقی نظری که دل خوش از دیدن تست
جان شاد زخوشه چینی خرمن تست
ناگفته دلت ضمیر ما میداند
جام جم عاشقان دل روشن تست
***
9
ساقی می ما زعارض پر خوی تست
چشمت نرسد که چشمها در پی تست
سرچشمه فیض جز لب لعل تو نیست
صد خضر و مسیح جرعه نوش می تست
***
10
ساقی قدحی که کار عالم نفسی است
گر یک نفست فراغتی هست بسی است
خوشباش به هر چه پیشت آید زجهان
هرگز نشود چنانکه دلخواه کسیست
***
11
ساقی دل ما سوخته از مشتاقیست
بازآ که طبیب درد مستان ساقیست
جان دادن امیدست مرا در قدمت
تا جان بودم امیدواری باقیست
***
12
ساقی ببهشت اینهمه مشتاقی چیست
جنت می ساقی بود وباقی چیست
آنجاست می و ساقی آنجاست همه
پس در دو جهان به زمی و ساقی چیست
***
13
ساقی قدحی که آنکه اینخاک سرشت
خط بر سر ما بمستی و عشق نوشت
معمور بود به شاهد و با ده جهان
موعود بود بکوثر و حور بهشت
***
14
ساقی قدحی که شمع دل در نگرفت
تاز آتش می زند گی از سر نگرفت
آه از می لعلت که بدین باده ناب
هر کس که لبی نهاد لب بر نگرفت
***
15
ساقی دل ما که شادی از غم نشناخت
جز جام می از نعیم عالم نشناخت
می ده که دم صبوح جانبخش دمیست
کس غیر مسیح قدر این دم نشناخت
***
16
ساقی شب عیش است و مه افروخته است
می ده که فلک بکینه آموخته است
دانی که اجل چه برق خرمن سوزیست
تا در نگری خرمن ما سوخته است
***
17
ساقی چکنم که دل کبابم زغمت
مدهوش تر از مست شرابم زغمت
هر چند کسی خرابیم شرح دهد
بالله که بیش از آن خرابم زغمت
***
18
ساقی دل من که دانه مهر تو کاشت
مهر تو نهفته تا ابد خواهد داشت
دامن مفشان بناز از اهل نیاز
کز دامن تو دست نخواهیم گذاشت
***
19
ساقی زدرت نظر نخواهیم گرفت
گر هم بکشی حذر نخواهیم گرفت
گیرم که زخاک برنگیری سر ما
ما سر زدر تو برنخواهیم گرفت
***
20
ساقی به برم گر بت یاقوت لبست
ور آب خضر بجای آب عنب است
گر زهره بود مطرب و عیسی همدم
چون دل نه بجا بود نه جای طرب است
***
21
ساقی زمیی که لعلت او را ساقیست
دل بر نکنم تا دمی از من باقیست
مشتاقم، از آن بدیدنت گستاخم
گستاخی من زغایت مشتاقیست
***
22
ساقی می رخسار تو جان همه است
دلدار منست و دلستان همه است
خورشید صفت بمهر ذرات خوشست
تنها نه از آن من که زان همه است
***
23
ساقی غم من بلند آوازه شدست
سرمستی من برون زاندازه شدست
با موی سفید سرخوشم کز می تو
پیرانه سرم بهار دل تازه شدست
***
24
ساقی بحیات جان کسی رهبر نیست
ور نیز بود به از می و ساغر نیست
می همدم ماست زانکه چون گرمی می
در آب حیات و چشمه کوثر نیست
***
25
ساقی نظری که دل زاندیشه تهیست
شیران همه رفتند و سر بیشه تهیست
هر شب زحباب کف زدی شیشه چرخ
امروز که دور ما بود شیشه تهیست
***
26
ساقی که رخش زجام جمشید به است
مردن برهش زعمر جاوید به است
خاک قدمش که روز من روشن ازاوست
هر ذره زصد هزار خورشید به است
***
27
ساقی که لبش مفرح یاقوت است
دلرا غم او قوّت و جان را قوت است
هر کس که نشد کشته ی طوفان غمش
در کشتی نوح زنده در تابوت است
***
28
ساقی دل من ز مرده فرسوده ترست
کو زیرزمین زمن دل آسوده ترست
هر چند بخون دیده دامن شویم
دامان ترم زدیده آلوده ترست
***
29
ساقی حذر از غم توام آه که نیست
صبرم زرخت حقست آگاه که نیست
مقصود منی و جز تو کس در دل من
و الله که نیست ثم و الله که نیست
***
30
ساقی دل من زدست اگر خواهد رفت
بحرست زخود کجا بدر خواهد رفت
صوفی که چو ظرف تنگ از خویش پرست
یکجرعه گرش دهی بسر خواهد رفت
***
31
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدست
دریاب که هفته دگر خاک شدست
می نوش و گلی بچین که تا در نگری
گل خاک شدست و سبزه خاشاک شدست
***
32
ساقی می کهنه یار دیرین منست
بی دختر رز عیش نه آیین منست
گو حورمیم مده که دل میطلبد (کذا)
همشیره رز که جان شیرین منست
***
33
ساقی که هلاکم زغم هجرانت
هر جا که روی دست من و دامانت
رفتی و هزار دل هلاک از غم تست
باز آی که صد هزار جان قربانت
***
34
ساقی قدحی که کار دنیا همه هیچ
این گفت و شنید و جنگ و غوغا همه هیچ
طوفان فنا چو بشکند کشتی عمر
عالم همه هیچ و حاصل ما همه هیچ
***
35
ساقی که زآفتاب رخ مستم کرد
چون ذره بلند میشدم پستم کرد
بگداخت چو زر زلاف هستیم تمام
چون نیست شدم بیک نظر هستم کرد
***
36
ساقی قدحی ورنه حزین خواهم مرد
مدهوش کنم ورنه چنین خواهم مرد
من باده پرست بوده ام تا بودم
این دین منست و من بدین خواهم مرد
***
37
ساقی قدحی که گر بتان ناز کنند
مستان به نیاز کار خود ساز کنند
چندان بدر میکده سر خواهم زد
کز غیب دری بروی من باز کنند
***
38
ساقی به بهشت اگر چه راهم بدهند
خواهم می از آن چشم سیاهم بدهند
این باده نه در خور گدائی چو منست
یکجرعه مگر بعشق شاهم بدهند
***
39
ساقی می اگر زساغر جم باشد
ور درد محبت از خم غم باشد
من بنده ی آنکسم که در دور فلک
بر هر چه نصیب اوست خرم باشد
***
40
ساقی دل من طمع زیاری ببرید
وز بخت امید سایه داری ببرید
جان داشت امید لیک در آخر کار
امید هم از امیدواری ببرید
***
41
ساقی قدحی که سوز داغم نرود
تا روغن باده در چراغم نرود
بویی که چو غنچه در دماغم زمی است
مغزم بشکافی زدماغم نرود
***
42
ساقی سر اگر جدا به تیغ از تو بود
خونبار دو دیده ام چو تیغ از تو بود
گر سر خواهی نهم بکف در پیشت
ور جان طلبی کجا دریغ از تو بود
***
43
ساقی قدحی که هر که بیدار بود
امید حیاتش از لب یار بود
هر کس که حیات جوید از ظلمت دهر
آخر زحیات خویش بیزار بود
***
44
ساقی زادب مست تو گر دور بود
خونش بخورند اگر چه منصور بود
گر مست حقیقت است ور مست مجاز
بدمست گمان مبر که معذور بود
***
45
ساقی بتو گر شویم همدم چه شود
زخم دل ما رسد بمرهم چه شود
زان بحر کرم که عالمی کامرواست
یکجرعه رسد به کام ماهم چه شود
***
46
ساقی زغم تو هر که مدهوش شود
خاموش بود اگر چه در جوش بود
خندان چو گل بهشت با دوزخ غم
این کار مجردان خاموش بود
***
47
ساقی چو بکف جام شرابی گیرد
از بهر دل جگر کبابی گیرد
جز ساقی ما که خضر راه کرم است
کس نیست که دست کس به آبی گیرد
***
48
ساقی فرح از ساغر می میباشد
عیش و طرب از نوای نی میباشد
دیوانه من از هجر توام عیب مکن
دیوانگی از برای کی میباشد
***
49
ساقی دو جهان کجا دمی غم ارزد
یکجام بده که ملک صد جم ارزد
عالم چکنم تو گوشه ی چشم فکن
یک گوشه ی چشم تو دو عالم ارزد
***
50
ساقی چو ستم غم نه باندازه کند
فریاد مرا بلند آوازه کند
مردم زغمت گوشه ی چشمی بفکن
کان نرگس مست جان من تازه کند
***
51
ساقی قدحی که جان فدای تو بود
خوش وقت کسی که خاکپای تو بود
آنجا که تویی هزار خورشید فلک
سرگشته چو ذره در هوای تو بود
***
52
ساقی چه صلاح از من مجنون آید
فکر از تو مگر باز بقانون آید
پر کن قدحی که پر تهیدست و دلیم
از دست و دل تهی چه بیرون آید
***
53
ساقی ززمانه چند بیداد رسد
تا چند ستم بر دل ناشاد رسد
فریاد چه سود چون بود بخت بخواب
بیداری دل مگر بفریاد رسد
***
54
ساقی گل بخت هر که پژمرده بود
با گرمی عیش و دل افسرده بود
چشمی که چو شمع زنده دور از رخ تست
چشمیست که زنده بر تن مرده بوده
***
55
ساقی بمنت خطاب بودست مگر
چشمت به دل کباب بودست مگر
آنگه که ترا نظر به بیداران بود
بخت بد من بخواب بودست مگر
***
56
ساقی می وصل ده به محنت کش هجر
تا چند نهد دل بخوش و ناخوش هجر
هر چند چو شمع جان من سوختنی است
زنهار مرا مسوز در آتش هجر
***
57
ساقی که غمش زپادشاهی خوشتر
رویش زصفای صبحگاهی خوشتر
هر چند که دلخواه بود عیش جهان
دیدار خوشش زهرچه خواهی خوشتر
***
58
ساقی دلم از تو در گداز است هنوز
امید بلطف چاره سازست هنوز
گر بی توام از صومعه نگشود دری
بازآ که درمیکده بازست هنوز
***
59
ساقی تو بغور من درویش برس
بر حال دلم زرحمت خویش برس
صدره دل ریشم بتو فریاد رساند
یکره تو بفریاد دل ریش برس
***
60
ساقی نظری که دردی از جام تو بس
ور می نبود عارض گلفام تو بس
جان مست شود چو نام ساقی شنود
ایراحت جان مراهمی نام تو بس
***
61
ساقی زاسیران جگر ریش بپرس
واحوال مرا از همه کس بیش بپرس
بر مسند عیش فارغ از خار غمی
این را زبرهنه پای درویش بپرس
***
62
ساقی غم این پیر کهنسال بپرس
وز خسته دلان به شکر اقبال بپرس
ای مطرب جان عود تو همدرد منست
دستی برگ او نه و احوال بپرس
***
63
ساقی تو مهی زروی فرخنده ی خویش
حسن تو فرشته کرد شرمنده ی خویش
گر خنده زنان صبح به بیند چو گلت
گرید بهزار دیده از خنده ی خویش
***
64
ساقی زغم تو میگدازیم چو شمع
در آتش دل شب درازیم چو شمع
بفرست نسیمی که زپا ننشینیم
تا در هوس تو سر ببازیم چو شمع
***
65
ساقی که رسد بوصلت از یاری عقل؟
در خواب که بنیدت زبیداری عقل؟
از باده ی عشق اگر چه بدمستی زاد
بدمستی عشق به زهشیاری عقل
***
66
ساقی تو بحسن صورتی خرمن گل
من خار ولیک خاری از گلشن گل
گل نیست ولی ببوی گل هست عزیز
خاری که در آویخته در دامن گل
***
67
ساقی قدحی ده بمن سوخته حال
وز من بنشان بآب می گرد ملال
گر برق وصال خرمن جمله بسوخت
من سوخته ام به حسرت برق وصال
***
68
ساقی قدحی بده که از غم رستم
در فکر تو زاندیشه عالم رستم
زین پیش غمم بود که جان خواهد سوخت
المنة لله که از آن هم رستم
***
69
ساقی قدحی که کشته جانا نیم
ما مردن و زندگی از آن میدانیم
ما را به اجل چه کار و با عمر چه بحث
ما زنده ی وصل و کشته هجرانیم
***
70
ساقی نظری که مست دیدار توام
خود شاهد حالی که گرفتار توام
دعوی نکنم که من خریدار توام
تو یوسف و من سگی زبازار توام
***
71
ساقی نظری که همدم غم ماییم
محروم زخورشید چو شبنم ماییم
هر چند که عالمیست محروم از تو
محروم ترین خلق عالم ماییم
***
72
ساقی قدحی که حلقه در گوش توایم
دل زنده بیاد چشمه نوش توایم
لطف تو خطا کاری مستان پوشد
شرمنده الطاف خطاپوش توایم
***
73
ساقی قدحی که عاشق روی توام
مست خم زلف و طاق ابروی توام
تنها نه رخ خوب کشد سوی توام
قلاب محبتی است هر موی توام
***
74
ساقی نظر از تو گر سوی باغ کنم
باغ از تف دل سیه تر از زاغ کنم
گر آتش حسرتت برم زیر زمین
چون لاله همه زیرزمین داغ کنم
***
75
ساقی قدحی که دل بدریا فکنم
چشمی سوی آن نرگس شهلا فکنم
ما را سرو تن گر نشود خاک رهت
سر پیش سگان و تن بصحرا فکنم
***
76
ساقی زشراب عشق ما بیخبریم
ورنه چه حد ماست که نام تو بریم
سوگند بخاکپایت ایسرو بلند
کز خاک کف پای سگت خوارتریم
***
77
ساقی سخن از توبه ی پنهان نکنیم
مستیم و نظر بباغ رضوان نکنیم
در کوی مغان خوشیم با مغبچکان
پروای بهشت و حور و غلمان نکنیم
***
78
ساقی قدحی که من ببستان نروم
بی روی تو در روضه ی رضوان نروم
تا سر بودم قدم در این راه نهم
تا جان بودم زکوی جانان نروم
***
79
ساقی نظری بمن کن از لطف عمیم
جان من از این امید و بیم است دو نیم
خواهم قدحی از لب لعلت بچشم
زان پیش که جان کنم بپایت تسلیم
***
80
ساقی زغم تو تا کی از دست شوم
تا چند زپا مال ستم پست شوم
عمریست که در خمار غم سوخته ام
بازآ که بیک نظاره ات مست شوم
***
81
ساقی قدحی که از غم دل پیرم
بی می چو چراغ صبحدم میمیرم
بازم بچراغ روغنی ریز زمی
تا بار دگر زندگی از سر گیرم
***
82
ساقی تو مرا سوخته یی من چکنم
با شعله من سوخته خرمن چکنم
مستم تو کنی دگر برسوایی هم
بازم تو نهی سبو بگردن چکنم
***
83
ساقی نظری که جز ترا بنده نیم
جز پیش تو در سجده سرافکنده نیم
شرمنده ی عالمم زرسوائی لیک
شکرست که از روی تو شرمنده نیم
***
84
ساقی نظری کز همه دلسوز تریم
وز ذره به مهر حسرت اندوز تریم
چون سایه بظلمتیم دور از رخ تو
هر روز که میشود سیه روزتریم
***
85
ساقی نظری که مستم و شیدا هم
دنیا بدو جو پیش من و عقباهم
مست تو بسوی جنت و کوثر و حور
امروز نظر نمیکند فردا هم
***
86
ساقی تو بمستیی گواه دل من
کان دم که زخود رود دل غافل من
جز آرزوی تو در دلم حاصل نیست
این بس بود از هر دو جهان حاصل من
***
87
ساقی قدحی ده و دل از غم برهان
جان را زخیال هر دو عالم برهان
وارسته چو خضریم زهر قید که هست
در قید حیاتیم ازین هم برهان
***
88
ساقی نظری بعاشق محزون کن
رحمی بدل شکسته پرخون کن
آبی بچشان زکوثر وصل مرا
وین دوزخ حسرت از دلم بیرون کن
***
89
ساقی قدحی که مست آگاهم من
بیگانه زخویش و با تو همراهم من
گیرم که بدیگران دو عالم بخشی
خود زان منی دگر چه میخواهم من
***
90
ساقی غم دل کجا خورد جان حزین
می ده که بریده ام دل از خلد برین
دل یا غم جانان بودش با غم دین
گر هر دو طلب کند نه آنست و نه این
***
91
ساقی دل من سوخت نظر با من کن
چشمی فکن و گلخن من گلشن کن
مردم چو چراغ سحر ای شمع مراد
یکبار دگر چراغ من روشن کن
***
92
ساقی همه زخم طعنه شد مستی من
در خاک فرو رفت دل از پستی من
خواهم که چنان گم شوم از ملک وجود
کز هر دو جهان محو شود هستی من
***
93
ساقی نظر لطف دل آرای تو کو؟
جام می وصل عشرت افزای تو کو؟
گیریم که ما در خور وصل تو نه ایم
لطف تو کجا رفت و کرمهای تو کو؟
***
94
ساقی اگرت ستم مرادست بگو
ورباده به جام عدل و دادست بگو
بدمستی اگر گناه خوی بد ماست
بدخوئی ما بما که دادست بگو
***
95
ساقی چو مرا عشق تو داغی داده
از عیش دو عالمم فراغی داده
بهر تو چراغ راه من تنهائی است
خورشید به هر ذره چراغی داده
***
96
ساقی چه خوش آن نفس که زارم بکشی
جان بخشی و باز شمع وارم بکشی
چون زندگی از تو یابم ای آب حیات
خواهم که دمی هزار بارم بکشی
***
97
ایساقی جان و سرو آزاد کسی
چونست که هرگز نکنی یاد کسی
دست که بدامن تو ایسرو رسد؟
ورهم برسد که میدهد داد کسی؟
***
98
ساقی قدحی که میکند غم ستمی
از دل بنشان بآب می گرد غمی
چون کار جهان بفکر کس راست نشد
ما را برهان زفکر بیهوده دمی
***
99
ساقی قدحی که هست عالم نفسی
وین یکنفس آن به که شود صرف کسی
نیکان گل عالمند و باقی خس و خار
با شاخ گلی نشین نه با خار و خسی
***
100
ساقی نظری به بینوایی باری
گر باده نمیدهی صلائی باری
درمان منست یک نگه چون نکنی
از نیم نگه نیم دوائی باری
***
101
ساقی قدحی که بیکسان را تو کسی
گر درد بسی بود دوا هم تو بسی
فریادرس اهلی مسکین که شود
فریاد رسش که هم تو فریادرسی
پایان رباعیات ساقینامه
***
رباعیات گنجفه
صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ اول میر غلام است
ای سرو سهی خاک رهت وقت خرام
کی صورت مه بود چو حسن تو تمام
هر کسکه ترا بنده بود پادشه است
در بندگی تو پادشاه است غلام
***
برگ دوم وزیر غلام است
ای آنکه فلک شرم زنام تو کند
در صورت جان ملک سلام تو کند
دستور سپهر با همه منصب و جاه
خواهد که وزیری غلام تو کند
***
برگ سیم ده غلام است
ای آنکه قیامت از قیامت باشد
صد کبک دری مست خرامت باشد
یوسف نتوان گفت ترا کز خوبی
چون یوسف مصر ده غلامت باشد
***
برگ چهارم نه غلام است
ای آنکه چو من بسی اسیرند ترا
شاهان همه در نظر حقیرند ترا
بر گرد تو گردند که آزاد شوند
افلاک که نه غلام پیرند ترا
***
برگ پنجم هشت غلام است
ای کز تو دل شکسته ام یافته کام
از کوی توام نیست سردار سلام
دل بنده تست کز غلامان بهشت
بخشند بهشت و جنتش هشت غلام
***
برگ ششم هفت غلام است
ای آنکه بحسن شهره یی در ایام
هرگز نرسد شکستت ایماه تمام
شاید که کند زمانه از هفت اختر
در پاس تو بر بام فلک هفت غلام
***
برگ هفتم شش غلام است
ای آنکه غمت هزار دل شاد کند
شاه ستمت ملک دل آباد کند
بر شش جهت جهان خداوند شوند
گر لطف تو شش غلام آزاد کند
***
برگ هشتم پنج غلام است
آی آنکه بتان را که چو سرو چمنند
خال و خط و کاکل و دو زلفت شکنند
شاید که زدولت تو ای پنج غلام
در ملکت حسن پنج نوبت بزنند
***
برگ نهم چهار غلام است
ای آنکه بحسن و خوبیی ماه تمام
ترک فلک از بندگیت یافته کام
آرند زخسروان پی بندگیت
روم و ختن و هند و حبش چار غلام
***
برگ دهم سه غلام است
ای خاک در تو بر تر از عرش عظیم
لطف تو ربود خلقی از خلق کریم
شاهی تو و از سعادت فتح و ظفر
دایم سه غلام اند بکوی تو مقیم
***
برک یازدهم دو غلام است
ای آنکه بود حسن دل افروزترا
شاه همه کرد بخت فیروز ترا
نام شب و روز عنبرست و کافور
یعنی دو غلامند شب و روز ترا
***
برگ دوازدهم یک غلام است
ای آنکه کمال دلستانیست ترا
لعلی چو حیات جاودانیست ترا
زنهار بخر بلطف و مفروش بکس
این بنده که یک غلام جانیست ترا
***
صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ اول میر تاج است
ای خاک درت قبله صاحب نظران
بر صورت تست مشتری دل نگران
خاک کف پای تو بود تاج سرش
آنکس که بود پادشه تاجوران
***
برگ دوم وزیر تاج است
ای کز مه نو رکاب رخش تو بود
خود صورت خوب جمله بخش تو بود
معموری ملک جانکه شاهش غم تست
از لطف وزیر تاج بخش تو بود
***
برگ سیم ده تاج است
ای آنکه غمت فرشته محتاج کند
زلف تو حدیث شب معراج کند
دارد سر من بر آسانت زشرف
خشتی که برابری به ده تاج کند
***
برگ چهارم نه تاج است
ای سرمه دیده ها زخاک در تو
پیوسته بود لطف خدا یاور تو
بر تخت زمین تو پادشاهی و فلک
نه تاج زمردّی بود بر سر تو
***
برگ پنجم هشت تاج است
ای آنکه لب تو جام عشرت دهدم
عشق تو خلاص از همه زحمت دهدم
من سر ننهم به هشت جنت بی تو
هر چند که هشت تاج رحمت دهدم
***
برگ ششم هفت تاج است
ای آنکه بحسن چون تو واقع نشود
از شرم رخ تو ماه طالع نشود
یک بنده ی تو زهفت اقلیم جهان
شاید که بهفت تاج قانع نشود
***
برگ هفتم شش تاج است
ای ترک ختا، رخت به از ماه و خور است
خاک قدم تو چرخ را تاج سر است
گر ششپر تو سرم به ده جا شکند
بر فرق شکسته به زشش تاج زرست
***
برگ هشتم پنج تاج است
ای آنکه ترا خاتم دولت بکف است
پیش تو عطای دیگران برطرف است
درویش تو را زناخن پنج انگشت
در دست همیشه پنج تاج شرف است
***
برگ نهم چهار تاج است
ای آنکه ترا عنان شاهی است بکف
تاج سر خسروان عهدی زشرف
شاهان بزمین همی نهند از سر خویش
پیش تو چهار تاج از چار طرف
***
برگ دهم سه تاج است
ای لعل تو خورده خون دلها همه دم
از آب طرب نشان دمی آتش غم
می خور که سه کاسه در سر از باده ی لعل
بهتر که سه تاج زر نهی بر سر هم
***
برگ یازدهم دو تاج است
ای کز ستم غم تو دلها برهند
زلفین تو دست صبر را تاب دهند
من سر نکشم زخاکبوس در تو
گر مهر و مهم دو تاج بر فرق نهند
***
برگ دوازدهم یک تاج است
ای روی تو آفتاب خوبان بجمال
هرگز نرسد بدامنت دست زوال
خاک قدمت گر همه یکذرّه بود
یک تاج زر است بر سر اهل کمال
***
صنف سیم شمشیر است که بیش برست
برگ اول میر شمشیر است
ای آنکه بعشوه نرگست صف شکن است
دلجویی صورتت بوجه حسن است
شمشیر کشیده خون خصمت ریزد
مریخ که پادشاه شمشیر زن است
***
برگ دوم وزیر شمشیر است
ای نرگس مستت آهوی شیر شکار
افتاده بصورت تو صد نقش و نگار
چشمت شه خوبان بود و غمزه وزیر
کم دید کسی وزیر شمشیر گذار
***
برگ سیم ده شمشیر است
ای کاهوی تو صید بود صد شیرش
خورشید رخت کسی نه بیند سیرش
هر کس که بکوی تو دمی جای گرفت
زانجا نتوان راند به ده شمشیرش
***
برگ چهارم نه شمشیر است
ای چشم تو در کشتن عشاق دلیر
هرگز نشود دیده زدیدار تو سیر
خوشباش که از جوهر افلاک قضا
آهخته بفرق دشمنت نه شمشیر
***
برگ پنجم هشت شمشیر است
ای کزتو نه دل گزیر دارد نه گذر
غیر از تو دود عالمم نیاید به نظر
گفتی که مرا به هشت جنت مفروش
هست این سخنم زهشت شمشیر بتر
***
برگ ششم هفت شمشیر است
ای آنکه دود آهوی تو بر شیر زنند
چونست که ناوکی بمن دیر زنند
شاهنشه خوبانی و در بندگیت
هفت اختر چرخ هفت شمشیر زنند
***
برگ هفتم شش شمشیر است
ای آنکه زبون آهویت صد شیر است
سر پنجه ی آفتاب دستت زیر است
بر خصم تو شمشیر کشد از همه سو
کز شش جهت او سزای شش ضمیر است
***
برگ هشتم پنج شمشیر است
ای برده هزار دل به یک نرگس مست
مرغ دل کس ز دام زلف تو نجست
بهر عدویت زپنج انگشت اجل
استاده زمانه پنج شمشیر بدست
***
برگ نهم چهار شمشیر است
ای آنکه فلک گشادم از وصل تو داد
بی وصل توام گشایش از دهر مباد
شمشیر تو زد ترک فلک از همه سو
زان چار طرف بچار شمشیر گشاد
***
برگ دهم سه شمشیر است
ای آنکه زغمزه میزنی دشنه ی تیز
برخیز و به عشوه خون این خسته بزیر
چشمان تو غمزه ی سه شمشیر زنند
کس چون بسه شمشیر زن افتد بستیز
***
برگ یازدهم دو شمشیر است
ای آنکه لبت رونق شکر شکند
چشم تو بغمزه صید دلها فکند
جز غمزه شوخ آندو چشم خونریز که دید
شوخی که بیکدست دو شمشیر زند
***
برگ دوازدهم یک شمشیر است
ای کز ستمت در دهن صد شیرم
بی روی تو از زندگی خود سیرم
مژگان تو گر هزار شمشیر کشد
باری من از و هلاک یک شمشیرم
***
صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ اول میر زر سرخ
ای روی تو آفتاب صاحب نظران
بر صورت خوب تو دو عالم نگران
پیش تو صفات دیگران کس چکند؟
چون پادشه اشرفی بذات از دگران
***
برگ دوم وزیر زر سرخ است
ای کز فلکت ملک خطاب آمده است
صد صورت چین ترا خراب آمده است
روی تو نظیر ماه گردون شده است
رأی تو وزیر آفتاب آمده است
***
برگ سوم ده زر سرخ است
ای از ستمت کمان ابرو به زه است
زلفین تو حلقه حلقه همچون زره است
یاری نفروشی بزر ایمه هر چند
امروز ده اشرفی زده یار به است
***
برگ چهارم نه زر سرخ است
ای آنکه زرشک عارضت لاله بسوخت
بی سوز غمت چراغ شادی نفروخت
از بهر نثار مقدم اشرف تو
عاشق به نه اشرفی نه افلاک فروخت
***
برگ پنجم هشت زر سرخ است
ای آنکه فرشته خویی و حور سرشت
دل روی تو دید و حور از دست بهشت
گر نقد فرح به نسیه می نفروشی
هشت اشرفیت بکف به از هشت بهشت
***
برگ ششم هفت زر سرخ است
ای کز گل نور روی تو صد بار به است
وز نرگس تر چشم تو خونخوار به است
در دست گدایان زکف زر پاشت
هفت اشرفی از سبعه ی سیاره به است
***
برگ هفتم شش زر سرخ است
ای آنکه رخ تو به زگلزار بود
از چشم بدان حقت نگهدار بود
گر زر بود از هیچ جهت غم نبود
شش اشرفیت زشش جهت یار بود
***
برگ هشتم پنج زر سرخ است
ای لطف تو تریاک غم و داروی درد
مانند تو در جهان کسی لطف نکرد
هر کو بدر تو روی زردی آورد
پنج اشرفیش بکف نهی چون گل زرد
***
برگ نهم چهار زر سرخ است
ای آنکه رخ ترا بگل صد شرف است
با شادی تو غم جهان برطرف است
چون لاله چار برگ اگر بر کف تو
چار اشرفیست جام عیشت بکف است
***
برگ دهم سه زر سرخ است
ای آنکه بروی همچو گل رشک مهی
داغ جگر لاله زخال سیهی
درویش ترا سه اشرفی از کف تو
بهتر زسه نقطه زر از شین شهی
***
برگ یازدهم دو زر سرخ است
ای آنکه بحسن و خوبیی به زپری
با روی چو مه چراغ اهل نظری
گر دست زرافشان بگشایی بکرم
شاید به دو اشرفی دو عالم بخری
***
برگ دوازدهم یک زر سرخ است
ای آنکه رخ تو پرده ی صبر درد
کی پیش تو دیده در رخ گل نگرد
خورشید فلک گر همه اشرف باشد
پیشت بیک اشرفی کس آنرا نخرد
***
صنف پنجم که چنگ است و کم بر است
برگ اول میر چنگ است
ای آنکه غمت بجان دل سنگ زند
آتش بمن آنصورت گلرنگ زند
آن دم که شوی مست من ای زهره جبین
پیش تو هزار پادشا چنگ زند
***
برگ دوم وزیر چنگ است
ای کز تو تنم ضعیف چون نال بود
در صورت تودلم زبون حال بود
ویرانه تر از ملک تنم نیست دگر
جایی که وزیر چنگ در مال بود
***
برگ سیم ده چنگ است
ای آنکه لبت از می گلرنگ به است
وز تنگ شکر آن دهن تنگ به است
سنگی که زدست تو خورم آوازش
در گوش من از نغمه ی ده چنگ به است
***
برگ چهارم نه چنگ است
ای برده سبق جمالت از حسن ملک
خطت زدلم حرف طرب ساخته حک
تا چنگ بدامن وصالت نزنم
خوشدل نشوم ز ساز نه چنگ فلک
***
برگ پنجم هشت چنگ است
ایماه رخت چراغ هر حور سرشت
حسن تو صفای کعبه و شمع کنشت
مست تو عجب اگر بهوش آید باز
از نغمه ی هشت چنگ در هشت بهشت
***
برگ ششم هفت چنگ است
ای کز دهنت غنچه به تنگ آمده است
گل پیش تو ساقیا برنگ آمده است
از رشته ی نور در کف چنگی تو
هفت اختر چرخ هفت چنگ آمده است
***
برگ هفتم شش چنگ است
ای خورده زشکر لبت خار رطب
طوطی صفتم خراب آن شکر لب
مست تو چه غم خورد که پیوسته رسد
از شش جهتش نوای شش چنگ طرب
***
برگ هشتم پنج چنگ است
ای آهوی تو انیس مجنون دلم
پرخون زغمت درون و بیرون دلم
من صید زبونم زغمت شیر صفت
دایم زده پنج چنگ در خون دل
***
برگ نهم چهار چنگ است
ای کز ستم غم تو یک دل نرهد
کس دل ندهد ترا که جان هم ندهد
از چنگ دو ابرو و دو چشمت نرهم
یک صید زچار چنگ بیرون نجهد
***
برگ دهم سه چنگ است
ای آنکه بحسن و خوبیت نیست نظیر
بر جرم من از بزرگیت خورده مگیر
جان با تو و دل بساقی و گوش بچنگ
بیچاره کسی که در سه چنگ است اسیر
***
برگ یازدهم دو چنگ است
ای داده فروغ گل رخ روشن تو
خورشید فلک گلی است از گلشن تو
چون ساز طرب وصل تو دارد چه عجب
گر زهره زند دو چنگ در دامن تو
***
برگ دوازدهم یک چنگ است
ای کز تو نصیب من دل تنگ بس است
خون جگرم باده ی گلرنگ بس است
با ناله ی خود ززهره کی یاد کنم
یک بزم مرا نوای یک چنگ بس است
***
صنف هفتم که برات است و کم بر است
برگ اول میر برات است
ای لعل تو چشمه ی آب حیات
وز صورت تو شکسته دل لات و منات
هر کو زعطارد رخت سر نکشید
بنوشت فلک به پادشاهیش برات
***
برگ دویم وزیر برات است
ای آنکه گل رخت ثباتی دارد
وز صورت تو دلم حیاتی دارد
سلطان جمالی و بخون دل ما
خط تو وزیرست و براتی دارد
***
برگ سیم ده برات است
ای آنکه زیان عاشق از سود به است
بی وصل رخت نبودن از بود به است
خال تو بنقد به زخطی که دمد
یکحبه زده برات موعود به است
***
برگ چهارم نه برات است
ای آب حیات رشحه یی از قلمت
یک نقطه سواد دیده ام از رقمت
آنجا که شود کلک تو در پاش بود
نه صفحه ی چرخ نه برات از کرمت
***
برگ پنجم هشت برات است
ای برده لب تو رونق از آب حیات
وز شرم خطت خضر نهان در ظلمات
بی نقد وصال تو خوشم نیست اگر
بخشند بهشت جنتم هشت برات
***
برگ ششم هفت برات است
ای نامه ی زندگی خط اشرف تو
دستور سپهر کمترین آصف تو
خوشتر زسپهر و سبعه سیاره
بر هفت برات هفت مهر از کف تو
***
برگ هفتم شش برات است
ای آنکه مرا مهر تو از دل نشود
با لطف تو هیچ کار مشکل نشود
بی مهر عنایتت زدیوان قضا
یک اقچه به شش برات حاصل نشود
***
برگ هشتم پنج برات است
ای در کف خلق از کرمت وجه طرب
با لطف تو بیوجه بود نام طلب
از دست تهی پیش تو پنج انگشتم
گر پنج برات در کف آرد چه عجب
***
برگ نهم چهار برات است
ای لعل لبت حیات هر نوش لبی
ما را بجز از غم تو نبود طلبی
بی نقد غمت نیست درین چار چمن
با چار برات طبع برگ طربی
***
برگ دهم سه برات است
ای از شکر لب تو در شیشه نبات
وز شوق لب تو جان دهد آب حیات
چشم تو بخون من محصل شده است
وز خال و خط و زلف تو دارد سه برات
***
برگ یازدهم دو برات است
ایشمع دو عارضت چراغ دو سرا
یکبار چو شمع از در این خسته درآ
خطت به دو عارض چو سواد دو برات
بهتر زسواد هر دو چشمست مرا
***
برگ دوازدهم یک برات است
ای آنکه مه از تو روشنی وام کند
لطف تو دل رمیده آرام کند
از نقد دو عالمم فراغت باشد
گر لعل تو یک برات انعام کند
***
صنف دوم که زر سفید است و بیش بر است
برگ اول میر زر سفیدست
ای آنکه ترا سوی رقیبان نگهست
بیصورت حال تو دل من تبهست
در دور قمر که شاه و درویش یکیست
آنرا که بود تنگه بکف پادشه است
***
برگ دوم وزیر زر سفید است
ای آنکه غم تو دلخراش آمده است
شد صورتت آن ملک که فاش آمده است
در پای تو ایشاه بتان شاخ بهار
چون دست وزیر تنگه پاش آمده است
***
برگ سیم ده زر سفید
ای کز تو بتان چو لاله خونین جگرند
نسرین و بنفشه رنگ و بوی از تو برند
در کوی تو با بوی تو از خاک کمست
مشکی که ازو جوی به ده تنگه خرند
***
برگ چهارم نه زر سفید
ای کز کرمت خلق فرحناک بود
با لطف تو سیم و زر کم از خاک بود
زر پیش تو هیچ است ولی در کف ما
نه تنگه برابر نه افلاک بود
***
برگ پنجم هشت زر سفید
ای سرو قد ماهرخ حور سرشت
مست تو بهشت ابد از دست بهشت
از شوق خریداریت ای یوسف مصر
بفروخت به هشت تنگه دل هشت بهشت
***
برگ ششم هفت زر سفید
ای آنکه رخ تو گل نشد همسر او
درویش تو پادشه بود چاکر او
چرخ ار عظمت بما فروشد نخریم
بالله، بهفت تنگه هفت اختر او
***
برگ هفتم شش زر سفید
ای گل که ترا چو من هزار افکارند
هر گوشه زنرگس تو صد بیمارند
ریزند چو نرگس بته پای سگت
مستان تو شش تنگه که بر کف دارند
***
برگ هشتم پنج زر سفید
ای آنکه سگت آب رخم نپذیرد
در کی تو صد گدا بحسرت میرد
درویش تو را نیست بجز ناخن دست
چیزی که به پنج تنگه دستش گیرد
***
برگ نهم چهار زر سفید
ای حسن رخ تو نوبهار دل من
امروز که زرفشان بود شاخ سمن
رندان تو شاهانه نشینند بعیش
چون لاله بچار تنگه در چار چمن
***
برگ دهم سه زر سفید
ای چشم تو ترسا بچه ی باده پرست
عالم همه نرگس صفت از چشم تو مست
در پای قدح نهد زشوق تو چو گل
آنرا که سه تنگه چون سه برگست بدست
***
برگ یازدهم دو زر سفید
ای کز تو پری رخان صفا یافته اند
صد خسته دل از لبت شفا یافته اند
از چرخ فلک سرمه و مهر گذشت
از خاک درت دو تنگه تا یافته اند
***
برگ دوازدهم یک زر سفید
ای آنکه زشوق آهویت مجنونم
درویش توام زپادشه افزونم
من رند و شرابخواره آسوده زگنج
یک تنگه اگر مرا بود قارونم
***
صنف هشتم که قماش است و کم بر است
برگ اول میر قماش
ای آنکه پری نیاید اندر نظرت
با صورت خوبست زمعنی خبرت
راضی بسگ تو پادشه راس براس
یعنی که نه پادشا قماشی است برت
***
برگ دوم وزیر قماش
ای آنکه لب تو پرده ی غنچه درد
رخسار تو آب صورت چین ببرد
آنجا که زند شهنشه عشق تو تخت
کی عقل وزیر را قماشی شمرد
***
برگ سوم ده قماش
ای آنکه دو عارضت چراغ چمنند
لبهای تو رونق شکر می شکنند
یکره بچمن گذر که گلهای چمن
در پای تو ده قماش رنگین فکنند
***
برگ چهارم نه قماش
ای آنکه برت بتان زخود کم لافند
مانند منت هزار در اوصافند
در کارگه قضا پی خلعت تست
افلاک که نه قماش الوان بافند
***
برگ پنجم هشت قماش
ای خنده ی تو راز نهان ساخته فاش
در جان بتان زخار خار تو خراش
رضوان زپی فرش تو از حله ی نور
در هشت بهشت افکند هشت قماش
***
برگ ششم هفت قماش
ای شاه بتان و رشک صد مهپاره
گر سوی فلک گهی کنی نظاره
در پیش تو بره ی حمل چرخ کشد
با هفت قماش سبعه سیاره
***
برگ هفتم شش قماش
ای از غم دهر همچو سرو آزاده
کم چون تو پسر مادر گیتی زاده
در دست بتان زبهر پای اندازت
نرگس صفتست شش قماش آماده
***
برگ هشتم پنج قماش
ای آنکه رخت چو گل برافروخته اند
خوبان همه خوبی از تو آموخته اند
نسرین و سمن یاسمن و لاله و گل
از پنج قماش خلعت اندوخته اند
***
برگ نهم چهار قماش
ای از دهن تنگ تو صد سرّ نهان
مست غم عشقت زکهان تا بمهان
جز جنس غمت بوصله ی دل ننشست
از چار قماش چار بازار جهان
***
برگ دهم سه قماش
ای آنکه زگل تازه تری در نظرم
با خط تو منّت ریاحین نبرم
پیش تو گل و لاله و نسرین چه بود
من این سه قماش را بیکجو نخرم
***
برگ یازدهم دو قماش
ای کشته مرا بناله ی سینه خراش
زین بیش بکین من دلخسته مباش
با رشته ی جان کس مباف این سر زلف
خوش نیست که تار و پود باشد دو قماش
***
برگ دوازدهم یک قماش
ای کز ستم توت اشک پاشند همه
جویان غمت نهان و فاشند همه
اهلی بوفای توت نظر دوخته است
از اهل جهان که یک قماشند همه
پایان رباعیات گنجفه
***
فصل سوم
رباعیات
1
ایخواجه که فهم نکته سنج است ترا
چند از پی زر دوی چه رنج است ترا
چون از زر و مال غیر روزی نخوری
انگار که صد هزار گنج است ترا
***
2
از کسب کمال اگر ملال است ترا
کسبی که کنی کمال حال است ترا
آموختن کمال کسبی که تراست
دریاب که آن کسب کمال است ترا
***
3
ای همچو گهر در صدف سینه ی ما
هر گوهر راز تست گنجینه ی ما
حقا که غرض زهستی ما نبود
جز جلوه ی حسن تو در آیینه ی ما
***
4
یا رب سگ کوی مقبلی ساز مرا
آیینه زعشق منجلی ساز مرا
اقبال جهان مرا جوی نیست قبول
مقبول محمّد و علی سازد مرا
***
5
یا رب نظر لطف بسویم بگشا
وز دست دعا دری برویم بگشا
یا موی تنم با گره دل خوشدار
یا این گره از تن چو مویم بگشا
***
6
گر درد دل از غم حبیب است مرا
غم نیست که هم غمش طبیب است مرا
از فخر جهانیان مرا عار بود
گر فقر محمّدی نصیب است مرا
***
7
گر نیست کلید بخت در پنجه ی ما
وان گل نشود بپرسشی رنجه ی ما
خوش باش که آخر از پس پرده ی غیب
صبحی بدمد که بشکفد غنچه ی ما
***
8
زان روز که آب و گل سرشتند مرا
در دل همه تخم مهر کشتند مرا
سرگشته تر از مهم که خورشید رخان
یکروز بحال خود نهشتند مرا
***
9
تا زلف تو کرد در غم آغشته مرا
گم شد زجفای چرخ سررشته مرا
باری چو رهم بگلشن وصل تو نیست
در وادی غم مدار سرگشته مرا
***
10
تا بلبل خویش یار گفتست مرا
با سنگدلان گفت و شنفت است مرا
هر شام بداغ تازه یی میسوزم
هر روز زنو گلی شکفت است مرا
***
11
تا چشم بود به جام جمشید ترا
کی آب دهد چشمه ی خورشید ترا
تا بر سر سدره پا به همت ننهی
کی دست رسد به شاخ امید ترا
***
12
ای کرده چو ذره حسرت اندوز مرا
چون سایه زغم کرده سیه روز مرا
خورشید رخا، مهل چنین مرده دلم
باز آی و چراغ دل برافروز مرا
***
13
ای گل که غم تو خار ره گشت مرا
بی سرو قدت عمر تبه گشت مرا
از بسکه بدل چو لاله ناخن زده ام
خون در بن ناخنان سیه گشت مرا
***
14
ایمرغ چمن که کار عشقست ترا
مقصود زحسن یار عشق است ترا
با هر گل این باغ هزارت عشقست
عشق است ترا هزار عشق است ترا
***
15
شیرین دهنا، شکر لبا، تازه خطا
با چین خط تو ذکر مشکست خطا
ما را بجز از هجر و وصال تو بکس
نی خوف عتابست و نه امید عطا
***
16
ای رفته و در دام بلا هشته مرا
آتش زده در کشته و ناکشته مرا
کی رشته ی عافیت بدست آرم باز
کز زلف تو گم شدست سررشته مرا
***
17
ساقی دل من سوی تواش راه کجا؟
درویش کجا و صحبت شاه کجا؟
نی سایه بقعر چه زخورشید جداست
خورشید کجا و سایه در چاه کجا؟
***
18
ای تنگ شکر، دهن بگفتن بگشا
وانگه بگدا بگو که دامن بگشا
تا چند بود قفل غمم بر در دل
این قفل غم ازدر دل من بگشا
***
19
عذرا بجفا اگر کشد وامق را
جان نیست دریغ عاشق صادق را
گو یار زعاشقان وفا جوی بسر
کان خود به سر نیزه بود عاشق را
***
20
هر چند زغصه دل فکار است مرا
وز آتش دل دو دیده زار است مرا
در عشق کباب خام سوزست دلم
تا پخته شوم هنوز کار است مرا
***
21
گر باده کشی مپوش و مستی بنما
ور پاک روی خدا پرستی بنما
در چادر پاک چون زن زشت مباش
گر مرد رهی چنانکه هستی بنما
***
22
چون نافه از آن سرم فرورفته بجیب
تا بوی ترا بشنوم از عالم غیب
عیبم مكن از بیهنری کاهوی چین
از عین هنر شهره ی شهر است بعیب
***
23
گر سوخته نیستی در درد مکوب
وین سکه قلب بر رخ زرد مکوب
نرم از دم گرم میشود آهن سرد
گر بی دم گرمی آهن سرد مکوب
***
24
ما بنده ی پیریم سراپا همه عیب
ما را که خرد؟ چو بیند از ما همه عیب
با اینهمه دوست گوید ای بنده ی پیر
بازآ که خریدار تو ام با همه عیب
***
25
مائیم چو غنچه سر فرو برده به جیب
باشد که دری گشاید از عالم غیب
آن تازه جوان و صد هزاران خوبی
ما پیر و گرفتار به هفتاد و دو عیب
***
26
ما مست ره و هوای دل طبع فریب
رخش هوس از فراز تا زان به نشیب
آنگه که عنان گسسته شد توسن نفس
چون؟ باز کشد عنان او صبر و شکیب
***
27
خوشباش که بر دوزخیان روز حساب
از گیسوی خود فروهلد خواجه طناب
چون رشته نور آفتاب از سر مهر
ذرّات جهان برکشد از چاه عذاب
***
28
اهلی تو مراد از لب دلبر مطلب
با زهر غمش بساز و شکر مطلب
با داغ فراق او می وصل مجوی
در آتش دوزخ آب کوثر مطلب
***
29
خورشید سپهر بی زوالی عشق است
مرغ چمن خجسته فالی عشق است
عشق آن نبود که همچو بلبل نالی
هرگه که بمیری و ننالی عشق است
***
30
صد خانه زخوناب دلم ویران است
وز گریه ی زار بیم صد چندان است
از هر مژه ناودان خونیست روان
گر من مژه را بهم زنم طوفان است
***
31
آنکس که بخوبان لب خندان دادست
خون جگری بدرد مندان دادست
گر قسمت ما نداد شادی غم نیست
شادیم که غم هزار چندان دادست
***
32
آبی زدم مسیح یارت شده است
بخشیدن جان همیشه کارت شده است
جان بخشش توست گر فدای تو کنم
هم گوهر گنج خود نثارت شده است
***
33
هر دل که اسیر محنت اوست خوشست
هر سر که غبار آن سر کوست خوشست
از دوست بناوک غم آزرده مشو
خوشباش که هر چه آید از دوست خوشست
***
34
هر کس که ملامتی سرانجام وی است
از داغ محبت دلارام وی است
در سلسله ی محبت آموخته ایم
دیوانگیی که عاشقی نام وی است
***
35
آنکس که خط از کلک گهربار نوشت
اول الف قامت دلدار نوشت
استاد همین الف بر سر خط
یکبار نوشت و طفل صد بار نوشت
***
36
از گلشن عیش جام مقصود که جست؟
تا لاله صفت چهره بخوناب نشست
چون سیب دل آغشته بخون باش زدهر
بهبود مجو که به در این باغ نرست
***
37
از جان منت فراغ اگر ایساقیست
تا جان بودم امیدواری باقیست
مشتاقم از آن بدیدنت گستاخم
گستاخی من زغایت مشتاقیست
***
38
یاری که بصورت و بسیرت ملکیست
آنکس بشناسدش که طبعش محکیست
بی دیده پری کند مقابل با او
بر بی بصران فرشته و دیو یکیست
***
39
دل مست بتان زصورت چون مه اوست
دریاب سخن که نکته یی در ته اوست
بر روزن هر که نور آن خورشیدست
چون ذره دل اهل نظر همره اوست
***
40
صیاد وشی که دام دل مجلس اوست
خوش مرغ دلی که آن پری مونس اوست
گر برج کبوتران پر از فتنه بود
صد فتنه بکنج برج هر نرگس اوست
***
41
ساقی بحیات خضر کس رهبر نیست
ور نیز بود به از می و ساغر نیست
می همدم ماست چونکه چون گرمی می
در آب حیات و چشمه ی کوثر نیست
***
42
ای مه که رخت آینه ی هر نظریست
مغرور مشو اگر زخویشت خبریست
فانوس صفت بحسن خود گرم مشو
چون پرتو حسن تو زنورد گریست
***
43
تا نرگس مست یار در قهر منست
حقّا که حیات و زندگی زهر منست
از مرهم وصل بهره ام نیست ولی
هر زخم ستم که هست از بهر منست
***
44
ما را سوی معشوق اگر میل و هواست
معشوق بصد هزار دل عاشق ماست
کاه از سبکی نگه ندارد خود را
ور نی کشش محبت از کاهرباست
***
45
گر در چمن از تو گفتگو خواهد رفت
آب رخ گل چو آب جو خواهد رفت
بر بام میا چو مه که خورشید فلک
از شرم تو در زمین فرو خواهد رفت
***
46
گر رند خراباتی و گر خلوتی است
خواهان منند و عشق من شهرتی است
کس نیست که نیست داغ مهری بدلش
داغ دل من ستاره ی … است (کذا)
***
47
هر چند که فتنه در جهان عشق انداخت
بی شمع رخت زسوز دل کس نگداخت
بی حسن تو ساده بود لوح دو جهان
عشق اینهمه کارخانه از حسن تو ساخت
***
48
با روی تو کآب زندگی از صافیست
گر جلوه کند ماه زناانصافیست
با شمع رخت چه حاجت خورشیدست
کاین خانه ی تنگ را چراغی کافیست
***
49
شیرین دهنی چو قند و لعلی چو نبات
گوی زنخی چو قطره ی آب حیات
گویند مبین و صبر کن در غم او
صبرم نبود که بشنوم این کلمات
***
50
ای خفته بخواب غفلت اندر ظلمات
خضر ره تست وصل آن آب حیات
برخیز و زوصل او برافروز چراغ
ورنی دگرش بخواب بینی هیهات
***
51
اهلی شب عشق آن دل افروز گذشت
روز غم ما نیز بصد سوز گذشت
مانند سفیدی و سیاهی در چشم
تا چشم بهم زدی شب و روز گذشت
***
52
این حسرت و غم که با من درویش است
بی سلسله یی نیست که بیش از پیش است
یا صبح سعادتم پس از شام غمست
یا محنت روز واپسینم پیش است
***
53
باز آتش من بلند آوازه شدست
سرمستی برون زاندازه شدست
با موی سفید سرخوشم کز خط تو
پیرانه سرم بهار دل تازه شدست
***
54
مجنون که زبیم طعنه از خلق جداست
حالی که بود میانه ی او و خداست
رسوایی او زچشم خلق است نهان
رسوایی من میانه ی خلق بلاست
***
55
آن بت که زفرق تا قدم صنع خداست
آن آب حیات و جان لب تشنه ماست
سیراب کجا شوم از آن آب حیات
یک دیدن سیر خواهم او نیز کجاست
***
56
در مستی اگر کسی نکویانه نکوست
از می نبود نیک و بد از عادت و خوست
می آتش محض است و چو آتش افروخت
در هر چه فتد همان دهد بو که دروست
***
57
واقف زشب سیاه این سوخته کیست
جز شمع سحر که دوش تا روز گریست
هر کس که شبی در آتش هجر توزیست
دانست که سوز آتش دوزخ چیست
***
58
اهلی همه عمر بت پرست ار چه بزیست
یکبار ببین که بت پرستیش زچیست
بت آینه ایست مظهر صورت دوست
من سجده دوست میکنم آینه چیست
***
59
گیرم که مرا هر سر مو یک قلم است
گر شرح غمت نویسم این نیز کم است
بس دم نزنم که بر دل روشن تو
حاجت بسخن نیست که دل جام جم است
***
60
یاد تو حریف من دیوانه بس است
بزم طربم گوشه ی ویرانه بس است
ما مست توایم فارغ از باغ و گلیم
ما را گل رسوائی میخانه بس است
***
61
من پیرم اگر کشته شوم از ستمت
این کشتن من باد مزید کرمت
زان موی سیه سفید کردم زغمت
تا سرخ بخون خود کنم در قدمت
***
62
در ملک جهان حیات جاوید یکیست
در دور فلک ساغر جمشید یکیست
کس نسبت یار ما بخوبان نکند
خوبان همه ذره اند و خورشید یکیست
***
63
عمریست که میرود دل اندر ره دوست
ذره نبرد راه به منزلگه اوست
اهلی بدل مست تو گرنیست امید
نومید مباشی از دل آگه دوست
***
64
بی بختم و دست و دل زاندیشه تهیست
شیران همه رفتند و سر بیشه تهیست
دوش اینهمه جام می فلک داد بغیر
امروز که دور من بود شیشه تهیست
***
65
ای برهمن آن عارض چون لاله پرست
رخسار بتان چارده ساله پرست
گر چشم خدای بین نباشد باری
خورشید پرست به که گوساله پرست
***
66
می نوش که آنکه کعبه کردست و کنشت
خاک همه را مستی عشق تو سرشت
معمور بود بشاهد و باده جهان
موعود بود به کوثر و حور بهشت
***
67
سامان دل از بی سر و سامانی ماست
آبادی ملک جان زویرانی ماست
گر شد دل جمع ما پریشان چه غمست
جمعیت ما هم از پریشانی ماست
***
68
در نزد حکیم مس هم از جنس طلاست
وامانده بخام طبعی از قدر و بهاست
اکسیر چو پخته سازدش زر گردد
پس سوز و گداز، کیمیای مس ماست
***
69
در دیده ی عقل عاشقی سوختنی است
جان باختنی و حکمت اندوختنی است
جاهل زچراغ سوختن می نگرد
غافل که در این سوختن افروختنی است
***
70
عشق آب حیات و خضر فرخ فالست
عشق آینه ی محوّل الاحوال است
گر جان نبود بعشق شاید بودن
من زنده بعشقم اینزمان چل سال است
***
71
هر چند که صیت مهرم آفاق شنفت
کس گرد غمی به مهرم از چهره نرفت
هرگز دل من زمهر کس شاد نشد
هرگز گل شادی من از کس نشکفت
***
72
عشق است که آرزوی جان همه اوست
عشق است که آشیان مرغ همه اوست
نه ترک نه فارسی نه هند و نه عرب
لیکن همه دان و همزبان همه اوست
***
73
آن شاهد شوخ بین که نغزی چیست
وان چشم که بادام دو مغزی عجبست
چون بوالهوسان پا مفشارید بوصل
زانروی که وصل پای لغزی عجبست
***
74
پروانه صفت سوز دلم پنهان است
کارم نه چو بلبل از غمت افغان است
ما را نه که در دهان زبان نیست ولی
فریاد زدن نه شیوه ی مردان است
***
75
سبز شکرین که نیشکر بنده ی اوست
صد جان بفدای یک شکرخنده ی اوست
در دور لبش آب حیات است نهان
پیداست که آب خضر شرمنده ی اوست
***
76
ای گل که رخ ترا صفایی عجبست
از عشق منت نشو و نمایی عجبست
تا دل بتو دادم شه خوبان شده یی
مرغ دل عاشقان همایی عجبست
***
77
ای غایت هر هنر که در آدم هست
مقصود منی زهرچه در عالم هست
من خسته دلم زخدمتت گر دورم
از ضعف تنست و ضعف طالع هم هست
***
78
آن غمزده ام که زهر غم نوش منست
محنت کش عالم دل مدهوش منست
دور از تو ستون خانه ی غم شده ام
بار غم عالم همه بر دوش منست
***
79
ای آنکه در تو قبله ی اهل وفاست
هر کس که امیدی بودش از تو رواست
کار همه کس چون شود از لطف تو راست
در کار منت اینهمه اهمال چراست
***
80
عمرست شبی که با حریف طربیست
مرگست شبی که بی رخ نوش لبیست
این هر دو شب است لیکن از روی حساب
صد سال تفاوت زشبی تا به شبیست
***
81
در وادی عشق کز صفت بیرونست
حال دل عاشقان چه پرسی خونست
در هر پس سنگ کشته صد کوهکن است
در هر بن خار مرده صد مجنونست
***
82
گردون طبق از بلندی همت بست
شد خاک زبون پستی از همت پست
پستی و بلندی همه از همت ماست
وابسته به همت است هر چیز که هست
***
83
آنکس که زحسن دلربا افتاده ست
آتش زغمش ترا بجان افتاده ست
عکسی است زآیینه ی حسنش زکسی
آن عکس ببین که از کجا افتاده ست
***
84
در مشرق جان که حسن او جلوه گرست
صبحی دگرست و آفتابی دگرست
خورشید فلک کجا نماید کانجا
هر ذره ی کمتر، از فلک بیشترست
***
85
آن بت که خراب سحر او سامریست
او قبله ی ما بصورت ظاهریست
در سجده ی او مباش کاهل زنهار
کاندر ره عشق کاهلی کافریست
***
86
آنی که دم مسیح یارت شده است
بخشیدن جان همیشه کارت شده است
جانی که تو بخشی چو فدای تو شود
هم گوهر گنج خود نثارت شده است
***
87
بیمارم و هر کس که ببالین منست
گر گفت دعای عمر در کین منست
من عمر چه میکنم که دورم زبرت
دور از تو دعای عمر نفرین منست
***
88
خورشید مرا بنیکبختان نگه است
بخش من از او چو سایه بخت سیه است
خورشید وشان سزای اوج شرفند
گر ذره بآسمان رود خاک ره است
***
89
ای سرو که هرگز نبود درد و غمت
پرسیدن خسته نیست دور از کرمت
عذر قدمت چه خواهم ای سرو بلند
جان در قدمت دهم بعذر قدمت
***
90
بد مهری چرخ بی وفا معلومست
جورش همگی بعاشق مظلومست
خسرو رسدش زکوة حسن از شیرین
فرهاد که مستحق بود محرومست
***
91
گر روی بخاک مالیم عین وفاست
باید بهزار رو مرا عذر تو خواست
ناگه نکنی به چین پیشانی حمل
نقشی که زخاشاک درت بر رخ ماست
***
92
ساقی که طبیب درد مشتاقی ماست
هم چشمه نوش و هم می باقی ماست
گر آب حیات زندگی می بخشد
سرچشمه ی آب زندگی ساقی ماست
***
93
ناید نفسم از دل غمساز درست
کز چنگ شکسته ناید آواز درست
مشکن دل ما که به بمرهم نشود
چون شیشه شکست کی شود باز درست
***
94
دنیا به اساس و نعمت و برگ خوش است
عقبی بصلاح و تقوی و ترک خوش است
ناخوش بجهان چرا زیم؟ ترک خوش است
گر عمر بناخوشی رود مرگ خوش است
***
95
اهلی هنر و معرفت آموختنی است
گر ترک کنی از تو نظر دوختنی است
هر شاخ جوان که لایق میوه بود
راضی چو بهیزمی شود سوختنی است
***
96
هر سوخته پخته کی بود در ره دوست
بس سوخته یی که خامی طبع در اوست
ای زاهد خشک عشوه مفروش که تو
ناپخته درون چون ناری و سوخته پوست
***
97
در مذهب عشق مست و مستوره یکیست
انگور و شراب و سرکه و غوره یکیست
یک نقطه حجاب کوزه و کوره بود
آن نقطه چو سوخت کوزه و کوره یکیست
***
98
جان یک نفس است و عمر مرغ قفس است
بیهوده نفس مزن چو عمرت هوس است
جوکی نزند نفس پی عمر دراز
دریاب سخن که عمر پاس نفس است
***
99
در آینه ی خاطرت از هر که شکی است
او هم بشک است رانکه خاطر محکی است
تا شیشه دو رنگست بود آب دو رنگ
یکرنگ برآ که دشمن و دوست یکی است
***
100
زاهد، برخ آن مه چونگاه افکندت
با اینهمه زهد در گناه افکندت
گیرم ملکی بعشوه آن زهره جبین
از اوج فلک بقعر چاه افکندت
***
101
بهتر زکمال عشق جانپرور چیست
خوشتر زجمال و طلعت دلبر چیست
عشق آتش موسی است و حسن آب خضر
زین آتش و آب در جهان خوشتر چیست
***
102
اهلی که هزار بلبل از وی خجل است
او نیز چو دیگران همین آب و گل است
زر شد مس او از نظر اهل دلان
اکسیر سعادت نظر اهل دل است
***
103
عاشق که غمی در دل آگاه ویست
سوزی دگر اندر نفس و آه ویست
با ناخوشیم چو خاطر دوست خوشست
من نیز خوشم بهر چه دلخواه ویست
***
104
جز محنت و غصه حاصل دنیا چیست
حال بد و نیک این جهان پیدا نیست
کاش این دو سه روز هم نمیبود کسی
کاین زندگی ارزنده ی این غوغا نیست
***
105
عالم که چو چشم باز کردی هیچست
هر کار کزو بساز کردی هیچست
چون صورت آینه تماشاش خوشست
گر دست طمع دراز کردی هیچست
***
106
عالم همه نیش است و در او نوش کم است
بگذار که با وجود هستی عدم است
شهدی که تو چون مگس بر او شیفته یی
چون نیک در او فرو روی زهر غم است
***
107
این عالم بی وفا ندانیم که چیست
کز وی دل کس چنانکه میخواست نزیست
چشمی که به بد مهری عالم نگریست
چون چشمه بهایهای بر خود بگریست
***
108
امروز که دوران فلک با تو نکوست
هشدار که دشمنیت در صورت دوست
چون روز طرب درآید این ساغر چرخ
بینی که چه خورده های الماس دروست
***
109
تا کی زغمت دو دیده تر خواهد گشت
بدحالیم از چرخ بتر خواهد گشت
اهلی چو فلک بعکس کامت گردد
روزی که دهد کام تو برخواهد گشت
***
110
ای میوه ی سر درختی باغ بهشت
قد چو نهال تو درین باغ که کشت؟
گردون که بحسن صد هزارش یادست
تا روی تو دید جمله از دست بهشت
***
111
هر چند که عاشقی دل افکارتر است
کار دل او زعشق دشوارتر است
در جمجمه طریق عشق آنکه فتاد
هر چند که میرود گرفتارتر است
***
112
عمرم که بگفتگو درین خانه گذشت
یکچند بوصف چشم مستانه گذشت
یکچند بذکر جام و پیمانه گذشت
القصه شب عمر بافسانه گذشت
***
113
زینگونه که عمر من درویش گذشت
ضایع همه عمر من کم و بیش گذشت
این نیز که مانده گر منم صاحب عمر
ضایعتر از آن رود که از پیش گذشت
***
114
در مذهب عاشقان که رمزی دگرست
مشنو که چو من نامه سیاهی دگرست
طاعت به ریا کنم نه از بهر خدا
فریاد که طاعتم گناهی دگرست
***
115
باز آ که نماند بی توام تاب حیات
بی وصل تو تلخست شکر خواب حیات
باز آی و بکش که بی تو در مشرب من
زهر اجل است خوشتر از آب حبات
***
116
ما صاف دلیم و کار دشمن دغلیست
هر بد که کند چاره ی ما کم محلیست
در مهر تو دشمنم رقیب از ازلست
مهر از ازلست و دشمنی هم ازلیست
***
117
یا رب تو شکسته مرا ساز درست
و انجام شکسته کن چو آغاز درست
دوری نبود زکارگاه کرمت
گر شیشه شکست یی شود باز درست
***
118
از جام کرم قسمت هر کس دوریست
وین در خور مشرب ار نباشد جوریست
موسی صفت از معرفت حق همه را
طوریست ولیک طور هر کس طوریست
***
119
مجنون چه اگر تشنه بحسن لیلی است
لیلی بمثل قطره و مجنون سیلی است
یونس بدرون ماهی اندر صورت
ماهی بدرون یونس اندر معنی است
***
120
گر آدم و گر فرشته گر دیو و پری است
حسن تو زروی جمله در جلوه گری است
بیگانه و خویشند درین خانه یکی
هر کس که یکی دو بیند از کج نظری است
***
121
عارف بجز از عارف آگاه کجاست
هر بوالهوسی رهبر این راه کجاست
از هستی خود چه گم شود عاشق فرد
یابد که مقام «لی مع الله» کجاست
***
122
جان دو جهان زشخص من در سخنست
کان یوسف گمگشته درین پیرهن است
کوته نظران کجا شناسند مرا
چشمی که مرا شناخت هم چشم منست
***
123
یک گربه ده و بصد [همی] منصرف است
در اصل یکیست این سخن منکشف است
از کثرت صفر اگر الف گشت هزار
الف است بصورت و بمعنی الف است
***
124
پامال شود بفتنه هر مال که هست
گردد شب غم روز و هر اقبال که هست
چون عاقبت اینست چه تشویش کنیم
روزی بشب آریم بهر حال که هست
***
125
کشتیست دو کون و ما تماشاگر کشت
از بهر تماشاست چه زیبا و چه زشت
در دانه اگر طمع نکردی آدم
کی رانده شدی بخواری از باغ بهشت
***
126
مقصود خدا زخلق اسرار دل است
صد یوسف جان غلام بازار دل است
راضیست خدا از آنکه راضیست دلی
آزار خدا و خلق آزار دل است
***
127
بی صبر نصیب کس در این مائده نیست
بی صبر نپخت دیگ و این قاعده نیست
در حکمت کار اگر بود صبر تو را
معلوم کنی که صبر بی فایده نیست
***
128
در غیبت بیگنه یکی پرده در است
وانکس که زنا کند پس پرده درست
زانی بحضور و این بغیبت زهوا
اینستکه غیبت از زنا سخت ترست
***
129
بخشش نبود جز صفت حضرت دوست
آزاده کسی که بخششش عادت و خوست
در صورت بندگی خداوند بود
هر بنده که سیرت خداوند در اوست
***
130
آن نیست هنر که خانه پر گنج و زرست
گر شاد کنی دل خرابی هنر است
گر گرسنه یی بلقمه یی سیر کنی
از خانه ی کعبه ساختن خوبترست
***
131
آنکس که نعمش زیاده باشد همه وقت
کو خوان کرم نهاده باشد همه وقت
در سفره چو غنچه گر همه نان تهیست
باید که چو گل گشاده باشد همه وقت
***
132
ممسک بجهان به بیش و کم محروم است
با گنج زر از فیض درم محروم است
در شیره ی جان او بود لذت بخل
بیچاره زلذت کرم محروم است
***
133
با خلق اگر غرض نباشد سخنت
بوی نفس جان وزد از دم زدنت
از نقش غرض بشوی دل کان عرضست
تا جوهر جان شود سراپای تنت
***
134
آنرا که هنر نباشد و پایه ی بخت
هرگز نشود کسی بزیبائی رخت
از میوه شجر عزیز باشد نه زبرگ
بی میوه چه سود برگ رنگین بدرخت
***
135
ای دانش خود گشته هنر در نظرت
وز فخر گذشته است از عرش سرت
گر همسفر عارف سالک گردی
جائی برسی که عیب باشد هنرت
***
136
در باغ می از نیک و بد مردم مست
چون میوه ی زهرناک و شیرین همه هست
دانا که هلاک جاهلان دید در او
کرد این شفقت که در بروی همه بست
***
137
غیر از ره عشق گرچه دلخواهی نیست
غافل مرو این راه که بی چاهی نیست
هر چند روی چون ره بی عاقبت است
غیر از ره بازگشتنت راهی نیست
***
138
ای خفته که راه بیخودی پیشه ی تست
شیطان غرور در رگ و ریشه ی تست
برخیز که آنکه در بر توست بخواب
هیچست همین صورت اندیشه ی تست
***
139
هر تازه خطی که بهر زر با تو یکیست
دیویست بمعنی و بصورت ملکی است
این سبزه ی خط که خوانیش مهر گیا
فردا نگری که این چه خار و خسکی است
***
140
شهوت ضررش مگو که حالی پیداست
از شیر ژیان خرد مثالی پیداست
از کوزه چو قطره قطره آب چکد
آنروز که کوزه گشت خالی پیداست
***
141
وصلت نه بنسبت و به بختی که به است
کادم نشود کسی به رختی که به است
این شیوه زباغبان بیاموز که شاخ
پیوند کند بهترد درختی که به است
***
142
آخر زجهان غرقه بخون باید رفت
وز دایره ی سپهر دون باید رفت
زان روی بپیریت شود پشت دو تا
کز این در کوتاه برون باید رفت
***
143
با ظلمت مرگ برق جان را چه ثبات
بس غره مشو چو کوزه از آب حیات
کاین کوزه عمر بشکند آخر کار
وین آب حیات گم شود در ظلمات
***
144
ای مست فرح که ساغرت هست بدست
غافل نشوی که غفلتت هست بدست
از ساغر دولت نشوی مست غرور
کاین جام می است میرود دست بدست
***
145
برخاست میان بسته دلم چابک و چست
میخواست که کار خود کند جمله درست
چون کرد به بیوفایی عمر نگاه
کنجی بنشست واز جهان دست بشست
***
146
چون پیر شدی لذت دوران هیچست
کو هر چه خوری بی درد دندان هیچست
دندان دو صف لشگر سلطان تن است
لشگر چو شکست کار سلطان هیچست
***
147
خوش آنکه بخلقش سر بازاری نیست
در هیچ صفت درونش آزاری نیست
شیران سگ مجنون همه زانند که او
مشغول خودست و با کسش کاری نیست
***
148
من گنجم اگر خرابیم آیین است
غم نیست ولی زمانه صورت بین است
درویشم و خوشدلم به درویشی خود
اینم هنرست و عیب من هم این است
***
149
ای با تو عدم وجود هر چیز که هست
غیر از تو درین خرابه دهلیز که هست؟
در دایره یی که بر وجودست محیط
بیرون زتو کیست در درون نیز که هست؟
***
150
آسوده در لطف حق از هر سوریست
آنجا نبری گمان که بر کس زوریست
بر درگه بی نیازی حی غنی
موریست سلیمان و سلیمان موریست
***
151
خوشباش که بنده گر نکویانه نکوست
محروم نمیشود کس از رحمت دوست
گر خوانده شوی چاره همان بندگیست
ور رانده شوی کجا روی کان به ازوست
***
152
احمد سبب وجود آدم شده است
او اول کار بود و خاتم شده است
مقصود خدا نبوت و بعثت اوست
او باعث هستی دو عالم شده است
***
153
تخمیر نبوت و ولایت ازلی است
زان نور نبی سرشته با نور علی است
برهان ولایتست با هر نبیی
برهان محمّد و علی، آل علی است
***
154
مفتاح در گنج جهان نادعلی است
معراج دل موحدان یاد علی است
وقف است امامت دو عالم به نبی
من بعد نبی علی و اولاد علی است
***
155
کس سرّ خدا بی نبی الله نیافت
بی مهر علی هم دل آگاه نیافت
تحقیق بدان که هیچکس جانب حق
بی حب محمّد و علی راه نیافت
***
156
آن بنده ی حق لطف ازل شامل اوست
کو مهر محمّد و علی حاصل اوست
خوش خاتمت کسی که چون نقش نگین
الله و محمّد و علی در دل اوست
***
157
خوش وقت شهیدی که بخون خفت و برفت
چون گل که کفن بخون پذیرفت و برفت
من کشته ی آن مرده که در راه فنا
الله و محمّد و علی گفت و برفت
***
158
از آل علی هر چه ترا دل باشد
از شاه خراسان همه حاصل باشد
در موسی وسی و نه خلف فرقی نیست
ایشان چلشان یکی یکی چل باشد
***
159
«و التین» به حسن قسم زمعبود غنی است
«زیتون» به حسین و این سخن یافتنی است
از قدر بلند «طور سینا» ست علی
«هذا البلد الامین» رسول مدنی است
***
160
صید حرم دل همگی نور و صفاست
هر فتنه که هست از سگ نفس هواست
نفس است سگی که پنجه با شیر کند
شیری که سگ نفس کشد شیر خداست
***
161
هر چند که کار شیخ بر نیکو عملیست
چشم من مست بر عطای ازلیست
هر کس بکسی امیدواری دارد
امید من از علی و اولاد علیست
***
162
اهلی اگرت آرزوی آب بقاست
سرچشمه ی آن محبت آل عباست
گر شخص فرشته گردد از علم و ادب
آدم نبود گر نه سگ شیر خداست
***
163
اهلی که نظر یافته از آل عباست
از آل علی همیشه کارش به صفاست
امید که عاقبت سرش خاک شود
در پای سگی که آن سگ شیر خداست
***
164
هر جا که مزار و مرقد آل عباست
آن خاک شریف قبله ی اهل صفاست
آهوی ختن بهر کجا نافه نهاد
خاک از اثر صحبت او مشک ختاست
***
165
خواهی زصراط بگذری چابک و چست
میزان عمل بکف نگهدار درست
میزان رسن باز نگهدار ویست
میزان عمل نگاه دارنده ی تست
***
166
ای دیو هوس رفته ترا در رگ و پوست
گر پاک نیی لاف محبت نه نکوست
برخیز و بخون دل برآور غسلی
ورنی جنب طریقتی در ره دوست
***
167
آدم که جبلّی از قضا زلّت اوست
دارد مرضی که زلت از علت اوست
علم نبی این مرض شناسد نه حکیم
قانون و شفا شریعت و ملت اوست
***
168
هر سجده که میکنی پی خدمت دوست
گاهی که بتربیت کنی لایق اوست
تنها نه که ترتیب بود شرط نماز
هر کار که میکنی به ترتیب نکوست
***
169
شیریست درنده نفس سرکش که تراست
گر سیر بود ترا بر او حکم کجاست
چون گرسنه شد زروزه فرمانبر تست
پس سیر مشو که سیری نفس خطاست
***
170
ایطالب کعبه گر ترا میل صفاست
دریاب که استطاعت پای رواست
در خانه چه پاشکسته مانی برخیز
کز کعبه بعذر لنگ ماندن نه رواست
***
171
ایزد که بکعبه کرد حکم سفرت
آنست که باشد از غریبان خبرت
موقوف کند برحمتت در عرفات
تا رحم کنی تو هم به موقوف درت
***
172
آن چار کتاب حق که آمد زنخست
بیشک همه حجت الهی است درست
قرآن که جوامع الکلم آمده است
لبّ همه جمع کرد و رقّ همه شست
***
173
بر چرخ قدم نهی به سعی و حرکت
وز چرخ کسالت افکند در درکت
چرخ از حرکت این برکت یافته است
از ما حرکت باید و از حق برکت
***
174
آنرا که شرف زصحبت همنفسی است
گر سر کشد از خدمت او هیچکسی است
در پهلوی گل گیا عزیزست چو گل
از صحبت گل چو دور شد خار و خسی است
***
175
ایزد که برحمت نظری سوی تو داشت
بر خاتم تو قباله ی ملک نگاشت
غافل نشوی که ملک محبوب تو است
محبوب بدست دگران کس نگذاشت
***
176
جوری ززمانه بر بداندیش نرفت
تا ظلمی از او بر سر درویش نرفت
هر کس که جفا کرد جفا دید جزا
با عدل خدا ظلم کس از پیش نرفت
***
177
کج دست که در مال کسانش نظر است
دستش ببرند اگر چه با صد هنرست
دستی که شد از کجی در این باغ دراز
چون شاخ رزش برند اگر شاخ زرست
***
178
فرزند که بی حیا و شرم و ادب است
زان است که بی نسبتیی در نسب است
عقدی که بنسبت نبود نیست مباح
استر که حرامزاده شد زان سبب است
***
179
برخیز که بخت در سبب ساختن است
ضایع منشین گر همه سر باختن است
از دست منه عنان فرصت که حیات
رخشیست که همچو برق در تاختن است
***
180
دردی کش عشق جمله صافی بین است
دریاب که مشرب حقیقت این است
هر باده تلخ کز کف دوست رسد
چون روی ترش نمیکنی شیرین است
***
181
اکنون که بهار عمر در نشو و نماست
گلزار طبیعت تو در عین صفاست
برخیز و گلی بچین که در گلشن دهر
بنیاد بهار عمر بر باد هواست
***
182
پیش تو مرا شرم و حیا خواهد کشت
خاموشم و خصمم بجفا خواهد کشت
از خاموشیم کار رسیدست بجان
فریاد که خامشی مرا خواهد کشت
***
183
شیراز که از آب و هوا خلدوش است
دیریست که از زمانه در گیر و کش است
محبوب منست اگر چه گر دید خراب
هر چند که کهنه و خرابست خوش است
***
184
گر کار جهان زغصه بی تاری نیست
ما را سر و سودای جهان باری نیست
چون کار باختیار کس می نشود
بهتر زطریق بیخودی کاری نیست
***
185
خنجر بکف تو کز صفا دم زده است
برقی است که کار خصم برهم زده است
از جور زرنشانی این خنجر تیز
ماننده برگ بید شبنم زده است
***
186
جز هجر نصیب عاشق بیدل چیست
جز حسرت وصل او بمن واصل چیست
گر من نگرم سیاهه ی دفتر عمر
جز نامه سیاهی دگرم حاصل چیست
***
187
گر در تر و خشک دهر گشتی همه هیچ
ور خار و گلی چو در گذشتی همه هیچ
گر ساده دلی وردت هزاران نقشست
در بحر فنا چو غرقه گشتی همه هیچ
***
188
عیش و طرب جهان فانی همه هیچ
وین گفت و شنید و نکته دانی همه هیچ
گیرم که هزار سال مانی بمراد
یکروز که نامراد مانی همه هیچ
***
189
مست می وصل او اگر شیر بود
کار دلش از وی زبر و زیر بود
کس سیر نشد زوصل آن آبحیات
از آب حیات چون کسی سیر بود
***
190
منعم همه مال و کسب زر میداند
زاهد همه اوراد سحر میداند
عارف هنر و معرفت آموخته است
خوش وقت کسی که این هنر میداند
***
191
زاهد زورع بر سر هر شی نرسد
در مشرب عارفان دل وی نرسد
هر چند که او درون خود پاک کند
هرگز بصفای شیشه ی می نرسد
***
192
هر چند که نیشکر دلاویز بود
کی همچو قد تو فتنه انگیز بود
با لعل تو نسبت نمک باید کرد
هرگز که نمک چین شکر ریز بود
***
193
از کوشش من بمن نوائی نرسد
وز نخل توام بر وفائی نرسد
دستی که زشاخ بخت کوتاه بود
هر چند که بر جهد بجائی نرسد
***
194
هرگز فلکم باده ی رخشان ندهد
جزدرد غم ساقی دوران ندهد
خون جگری گر دهد آسان نوشم
می ترسم از آنکه اینهم آسان ندهد
***
195
عشق ار پی زینت و هنر میسوزد (کذا)
عشق آنهمه را بیک نظر میسوزد
عقل آب روان و در پی سبزه باغ
عشق آتش محض خشک و تر میسوزد
***
196
تا کی رطب لبت باغیار رسد
وز نخل قدت نصیب ما خار رسد
لعل تو که خورد خون من حق منست
روزی برسد که حق بحقدار رسد
***
197
زاهد که اساس دین برونق طلبد
بر مست بتان خواری مطلق طلبد
گر بنگرد آن صنم که مستان دارند
آنرا بنماز و حاجت از حق طلبد
***
198
گردون که ازو هر چه دلم خواست نشد
یکبار چنانکه خاطرم خواست نشد
چون کج صفتست با کجان راست شود
با راست کج است زان بماراست نشد
***
199
کی ره سوی عشق عقل آگاه برد
وان دلشده هم نه ره بدلخواه برد
این کعبه نه رهنما نه رهبر دارد
حیران شده یی که گم شود راه برد
***
200
آسیب نهان به خرمن ما نرسد
جز بار سبو به گردن ما نرسد
از منّت جامه همچو مجنون رستیم
تا دست کسی بدامن ما نرسد
***
201
عاشق زغم تو کی دهان باز کند
هر شکوه که هست اشک غماز کند
از آتش دل من نکنم ناله وی
آتش چو بلند شد خود آوازه کند
***
202
گر یار نه آنچنان نماید که بود
کس را گله از یار نباید که بود
گر میکشدت مگو ندارم گنهی
گرد دل خود بگرد شاید که بود
***
203
هر چند لب تو شربت نوش بود
خامش زطلب عاشق مدهوش بود
چون خسته نه درد خود شناسد نه دوا
در پیش طبیب به که خاموش بود
***
204
هر چند که صبح عیش ما کم بدمد
ورهم بدمد زمشرق غم بدمد
تا کی بدمد صبح رقیبان به مراد
صبحی بمراد عاشقان هم بدمد
***
205
رنگی که سرشگ من زحسرت دارد
با نسبت او لعل چه قیمت دارد
چون گرمی اشک عاشق سوخته دل
با لعل فسرده دل چه نسبت دارد
***
206
با همچو منی که همسخن خواهد بود
من خاک رهم که یار من خواهد بود
اهلی مطلب پنبه ی داغ دل خویش
کاین پنبه نصیب در کفن خواهد بود
***
207
ای کز گل روی تو رخم زرد بود
دل از دهنت چو غنچه پردرد بود
بوسی دهنت نداد و صد وعده دهد
کم حوصله را زبان جوانمرد بود
***
208
چون یار برون از دل پرخون نشود
سودا زده ی او دل ما چون نشود؟
لیلی چو شود همدم مجنون تا کی؟
عاقل نبود کسی که مجنون نشود
***
209
برخیز که وصل ساقی از کف برود
وین دولت اتفاقی از کف برود
هوش و دل رفته کی بدست آید باز
هشدار که نقد باقی از کف برود
***
210
اهلی که زسودای بتان سود ندید
از آتش سودا بجز از دود ندید
هر سرو که پرورد بخون دل خود
از نخل قدش میوه ی مقصود ندید
***
211
عاشق نه که از می دل راحت دارد
با خود زسخن سر فصاحت دارد
چون غنچه شکفته رو زید با دل تنگ
میخندد و در سینه جراحت دارد
***
212
ای آمده از عدم سوی ملک وجود
پرورده حقت بنعمت از سفره ی جود
مقصود حق آنکه حق شناسی بودت
گر حق نشناسی از وجود تو چه سود
***
213
تا تیغ بر استخوان زجورت نرسید
آه از جگر سوختگان کس نشنید
فریاد از استخوان هم از زخم نخاست
تیغ تو بنالید چو محروم تو دید
***
214
رسوائی ما زتنگدستی خیزد
مجنون صفتی زعشق و مستی خیزد
صاحب نظران شکسته صورت باشند
آرایش تن زخود پرستی خیزد
***
215
دردی که دوای او قضا را نرسد
جز این دل ریش مبتلا را نرسد
ما بخش غمیم و غم همه قسمت ماست
هرگز نرسد غمی که ما را نرسد
***
216
خوشباش که غم کلید شادی باشد
اکسیر مراد، نامرادی باشد
هر کس که چو مجنون بستم خوی گرفت
آسوده درون در همه وادی باشد
***
217
صد عاشق اگر کشته زبیداد بود
معشوقه چو سرو از همه آزاد بود
فریاد که من چو شمعی از آتش آه
میسوزم و پیش گلرخان باد بود
***
218
گر پیش تو سر زکشتن افتد به سجود
رنجیده مشو زدامن خون آلود
هر کس که بخون در افکند بیگنهی
بر دامن او ترشحی خواهد بود
***
219
شوخی که چو سرو ناز دلکش باشد
چون لاله بداغ او دلم خوش باشد
آتش بدلم در افتد از یاد لبش
بر تشنه حدیث آب آتش باشد
***
220
زان گرد گنه بذیل عشاق رسد
تا رحمت و مغفرت زخلاق رسد
زان روی نگین لعل سازند سیاه
تا مهر قبول او به آفاق رسد
***
221
بس دور مشو که عمر بس بیتو مباد
جانی که مراست یکنفس بیتو مباد
هم چشمی و هم چشم چراغی همه یی
ایچشم و چراغ همه، کس بیتو مباد
***
222
گر عشق بنای جان زبنیاد برد
این بس که غم دو عالم از یاد برد
جانی که بجانان ندهی خاک ره است
عمری که به عشق نگذرد باد برد
***
223
این مغبچگان بما ملامت چه کنند
ما را بدر از کوی سلامت چکنند
بی جرم و خطا
از راه جفا
امروز اگر کشند ما را بستم
فردا که بود روز قیامت چکنم
وز پیش برند
مائیم و شما
***
224
خوش آنکه دمی زمانه یارم باشد
معشوقه چو سرو در کنارم باشد
بر توسن بخت از آن ززلف چو کمند
در دست عنان اختیارم باشد
***
225
تا خنده زنان لبت به بستان آمد
در گریه ی خون غنچه خندان آمد
در عهد تو چار ضرب زد لاله زرشک
با طاس قلندری بدوران آمد
***
226
تا کی ستمت بر دل ناشاد رسد
فریاد کنیم و از تو بیداد رسد
بر ناله و فریاد دلم پیک اجل
فریادرس است گر بفریاد رسد
***
227
هر کس که به ذقن بدندان نگزید
از باغ حیات میوه ی عمر نچید
آنان که به ذقن فروشند به سیم
زین به که فروشند چه خواهند خرید
***
228
ایساقی جان که جان فدای تو بود
خوش وقت کسی که خاک پای تو بود
آنجا که توئی هزار خورشید فلک
سرگشته چو ذرّه در هوای تو بود
***
229
گر دل زغبار غم درون پاک کند
وین گرد بلا روی بر افلاک کند
در کاخ فلک نگنجد از بسیاری
شاید که دل چرخ فلک چاک کند
***
230
در عشق تو کس جز رخ زردش نرسد
درمان نبرد دلی که دردش نرسد
من مرده ی خاک پای تو کآب حیات
هر چند که جان دهد بگردش نرسد
***
231
می خور که حیات جاودانت بدهند
وز صد چو سکندری امانت بدهند
دریاب حیات نقد و ضایع مگذار
کاینت برود زدست و آنت ندهند
***
232
چشم بد کس بچشم مستت نرسد
آفت بدو لعل می پرستت نرسد
سر تا قدم تو بر مراد دل ماست
ای نخل مراد ما شکستت نرسد
***
233
گر حسن کسی چو حسن شیرین ننمود
در گنج کسی چو گنج پرویز نبود
در زور کسی بکوهکن هم نفزود
حسن و زر و زور را وفا نیست چه سود
***
234
زان چشم سیه که دل سیه میگردد
صد خانه سیه زیک نگه میگردد
از آب حیات در سیاهی خوشتر
آبی که درو چشم سیه میگردد
***
235
تا دست بود در وفا خواهم زد
تا پاست قدم درین بلا خواهم زد
من غرقه ی بحر عشقم و در تن من
تا یک نفس است دست و پا خواهم زد
***
236
هر چند دلم بوصل فایز نشود
در داغ فراق دوست عاجز نشود
هر چند که سوزمش بغم خامترست
خامیست دلم که پخته هرگز نشود
***
237
هر چند دلم زعشق آزار کشید
آزرده نشد زعشق و این بار کشید
چندان نبریدم از بتان کاخر کار
سررشته ی عشق من به زنار کشید
***
238
طالب که دلش در پی مطلوب بود
او را قدم و کرم زمحبوب بود
گر دوست کرم کند قدم شاید زد
آری قدم و کرم بهم خوب بود
***
239
گاهیم بعشق و مستی آموخته اند
گاهم نظر از مراد دل دوخته اند
تا کی مس من بکیمیائی نرسد
باری بهزار کوره ام سوخته اند
***
240
در آش پدر نگاه لیلی چون کرد
مجنون زرهی دید که سر بیرون کرد
سنگی زد و کاسه سرش پرخون کرد
آش عجبی به کاسه ی مجنون کرد
***
241
تا کی غم دل عاشق بی بخت خورد
خواهد زدلم سگ تو صد لخت خورد
من رحم بدل کردم و خون ریخت دلم
در عشق کسی که سست زد سخت خورد
***
242
تا چند چنین عهدشکن خواهی بود
تا کی زجفا تلخ سخن خواهی بود
بیگانه مشو که از ره و رسم وفا
من زان توام تو زان من خواهی بود
***
243
خاک قدم تو نافه ی چین ارزد
خاشاک رهت سنبل و نسرین ارزد
شیرین سخنی وزیر لب میگوئی
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
***
244
آمد غم دل که آب آدم ببرد
آدم چکند که جان ازین غم ببرد
یارب تو زابر رحمت خویش فرست
سیلی که غبار غم زعالم ببرد
***
245
آنشمع دمی زچشم روشن نرود
کز دیده سرشک تا بدامن نرود
یار از برمن برفت و حرمان وصال
دردیست که هرگز از دل من نرود
***
246
آنی که حسد مه از صفای تو برد
گل پیرهن صبر برای تو درد
چون ذره که جوشد بهواداری مهر
مرغ دل خلق در هوای تو پرد
***
247
گر سینه ی ما چاک زنظاره بود
ما را چه غم از طعنه ی بیکاره بود
تن خانه ی عاریت بود در بر جان
جان را چه زیان زجامه گر پاره بود
***
248
مشتاق تو فردوس برین را چکند
وانهار نعیم و حور عین را چکند
سرمست لبت کجا برد کوثر را
مخمور تو شیر و انگبین را چکند
***
249
می خور که فلک نقد بقا میدزدد
نور از دل و از چهره صفا میدزدد
یکدم نبود که نیست در غارت ما
سال و مه و روز و شب زما میدزدد
***
250
هر کو سگ تست بر دری ننشیند
غیر از تو بهیچ دلبری ننشیند
هر روز چو بلبل نسراید به گلی
هر لحظه بشاخ دیگری ننشیند
***
251
ما را شب هجر او سرآید چه شود؟
خورشید رخش زدر در آید چه شود؟
آن کوکب دولت که دهد کام همه
یکروز بکام ما برآید چه شود؟
***
252
در هجر تو خلق از سر و سامان شده اند
سرگشته چو مجنون به بیابان شده اند
بازآ که به جمعیت دل باز رسند
جمعی که چو خاک ره پریشان شده اند
***
253
از دل چو دمی غم تو بیرون نرود
از دیده چگونه رود جیحون نرود
کان نمکی و در دل مجروحی
خوناب زچشم خونفشان چون نرود؟
***
254
آنرا که مراد از در امید دهند
آب خضر ازچشمه ی خورشید دهند
هر کس که قدم بصدق زد در ره دوست
اول قدمش حیات جاوید دهند
***
255
طاوس اگر بجلوه پرباز کند
ور کبک خرامیش بصد ناز کند
ما را بشکار این و آن دل نکشد
مرغ دل ما شکار شهباز کند
***
256
آن شمع دمی زچشم روشن نرود
کاین سیل سرشک تا بدامن نرود
یار از بر من برفت و حرمان وصال
داغیست که هرگز از دل من نرود
***
257
هر دل که درو مهر کسی ریشه کند
از پرتو عشق روشنی پیشه کند
گر سخت تر از سنگ بود آتش عشق
بگدازد و صافی ترش از شیشه کند
***
258
تا دل غم جان داشت بدلبر نرسید
تا خاک نگشت سربدان در نرسید
هرگز بگهر دست شناور نرسد
تا غرقه نشد کسی بگوهر نرسید
***
259
در هودج عشق عقل واپس نرسد
از عقل کسی بچرخ اطلس نرسد
خاصیت عشق جذبه ی کاه رباست
بی جاذبه ی عشق باو کس نرسد
***
260
گاهم ره بتخانه نکو میآید
گاهم زدر تو های و هوی میآید
در مشرب من کعبه و بتخانه یکیست
تا مرغ دلم کجا فرو میآید
***
261
دل کز تو پریچهره مشوش باشد
افغان نکند گر چه در آتش باشد
گر گفت سگ توام مگو او سگ کیست
شاید که دلی بدانقدر خوش باشد
***
262
کس نیست که کشته ی تو ایماه نشد
روشن بتو غیر ناله و آه نشد
بس عاشق خسته هم که آهی بکشد
جان داد و زمردنش کس آگاه نشد
***
263
دل آینه دار ترک و تاجیک بود
زشت است اگر آینه تاریک بود
در عشق بهر موی تو راهیست ولی
هر ره که روی صراط باریک بود
***
264
اهلی که ره علم و هنر میسپرد
خواهد که زعرش نام او برگذرد
خوش آنکه چو من شود سگ کوی حبیب
تا نام کسش میان مردم نبرد
***
265
هر کو غم آنسرو سرافراز خرید
از سرو قدان دگر کجا ناز خرید
حسنش غم گلرخان بشست از دل من
عشقش زهزار غم مرا باز خرید
***
266
گر کشته شویم بر تو باری نرسد
بر دامن همت تو خاری نرسد
گر خاک شود جمله ی ذرات جهان
بر خاطر خورشید غباری نرسد
***
267
هرگاه که شمع قامتم میسوزد
هر لحظه بصد ملامتم میسوزد
ازدیده برفت و حسرت دیدارش
داغیست که تا قیامتم میسوزد
***
268
هرگز دلم از عشق پشیمان نشود
با آنکه دمی زعشق شادان نشود
تا نقش بتان بتخته ی هستی هست
این کافر دل سیه مسلمان نشود
***
269
بر چرخ نه هر ستاره یی زهره بود
در شهر نه هر کس بوفا شهره بود
بس آدمیی که گوهرش پندارند
چون نیک نگه کنند خر مهره بود
***
270
عیش و طرب از مایه ی هستی خیزد
هستی گل از فراخ دستی خیزد
در ساغر لاله جرعه ی خون دلست
پیداست کزین جرعه چه مستی خیزد
***
271
ایسرو سهی هر که هوای تو کند
باید که تحمل جفای تو کند
چون آمده یی بر سر بیمار فراق
چندان بنشین که جان فدای تو کند
***
272
در بحر غم تو عالمی جان دادند
وز خون جگر خجلت عمان دادند
ابروی تو سرنگون کند کشتی عمر
زان مردم دیده دل بطوفان دادند
***
273
ای جان جهان تن تو را درد مباد
گلزار رخ تو را ورق زرد مباد
فرق سر بدخواه شود خاک رهت
دامان سلامت تو را گرد مبارک
***
274
عشقت که زغم رشته ی جانم گسلد
هرگز نفسی بحال خویشم نهلد
هر چند که سر بسر جهان خار غمست
خاری ندمد که در دل من نخلد
***
275
آن تنگ دهن که غنچه حیرانش شد
در باغ سخن زلعل خندانش شد
بگشود دهان باز و زدندش بدهان
چندانکه پر از خون لب و دندانش شد
***
276
جان بهر غمست و بیغم امکان نبود
هر جان که در او غم نبود جان نبود
حیوان صفتست هر کرا نیست غمی
هر کس که غمی ندارد انسان نبود
***
277
آنسرو قدان که گلرخ و ماه وشند
با سنبل زلف و نرگس چشم خوشند
پیوسته نه بر دل کسان داغ نهند
خود نیز چو لاله گه گهی داغ کشند
***
278
در عشق اساس چاره کردن نبود
کس سیریش از نظاره کردن نبود
در بحر غم تو دست و پا چند زنم
چون چاره بجز کناره کردن نبود
***
279
یا رب دل کس جز از تو خرم نشود
بی لطف تو کار خلق عالم نشود
گر نقد مرادهر دو عالم بخشی
هیچت زخزانه ی کرم کم نشود
***
280
از هر چه در این دایره موجود بود
مقصود شناسائی معبود بود
مقصود حق از وجود ما معرفتست
ور نی زوجود ما چه مقصود بود
***
281
آن جو که بریده گشت از چشمه ی خود
در گلشن خاک رفت و سیری بنمود
از رنگ برنگ گشت و از شاخ بشاخ
باز آمد و پیوست بدریای وجود
***
282
با آنکه زبان کلید هر کار بود
گوش از خمشی رسته زآزار بود
باغیست تن و گوش گل بی خارست
کم گو که زبان گل پر از خار بود
***
283
طایر صفتان بخلق زوری نکنند
راضی بجوی شوند و شوری نکنند
رندان چو هما باستخوانی قانع
تا دانه هم از دانه ی موری نکنند
***
284
اهلی بسخن کشت تو خرمن نشود
خاموش که کارها بگفتن نشود
شمعی که تو از رشته ی جان ساخته یی
بی برق قبول دوست روشن نشود
***
285
روز غم اگر بکوتهی میگردد
آن غم سبب روز بهی میگردد
پرشاد مشو که جام عدل مه نو
آن لحظه که پر گشت تهی میگردد
***
286
خر نیست کسی از جهان ناز خرد
یا عشوه ی این سپهر کجباز خرد
خود را بغم جهان چرا بفروشم
من بنده آن که از غمم باز خرد
***
287
اکسیر نظر ورای تعلیم بود
تعلیم درین ره سر تسلیم بود
خاک تن خویش زر کن از فیض نظر
تا در نظرت خاک زرو سیم بود
***
288
آسوده بود هر که کم آزار بود
آزار کننده خود دل افکار بود
آزاده بود هما که مرغان نکشد
شاهین که کشنده شد گرفتار بود
***
289
با خلق خدا نمیتوان غوغا کرد
خوش آنکه بخلق صید خاطرها کرد
صد دوست بیکروز توان دشمن ساخت
یکدوست بصد سال توان پیدا کرد
***
290
آنان که اساس کار بر خلق نهند
باید که جواب کس بتندی ندهند
خورشید که شمع عالم افروز بود
آن لحظه که گرمی کند از وی بجهند
***
291
هر سخت سخن که تلخگوئی دارد
در سینه ی خلق تخم کین میکارد
زنهار که تخم کین به بیهوده مکار
کاین آخر کار تلخیی بار آرد
***
292
هر ذره که صبر یار خود خواهد کرد
خورشید فلک شکار خود خواهد کرد
از صبر هزار ساله چون نوح مرنج
هم صبر که صبر کار خود خواهد کرد
***
293
مستی که ندامت از شرابش باشد
وز ترس خدا دلی کبابش باشد
بهتر زکسی که مست باشد زغرور
در سجده ی حق سری به خوابش باشد
***
294
تا ظلمت محنت بنهایت نرسد
برق طرب از شمع هدایت نرسد
کی رو بدرستی زشکست آرد ماه
تا کار شکستگی بغایت نرسد
***
295
هر صحبت مستیی خماری دارد
هر باغ خزانی و بهاری دارد
گنجیست چمن زگل پر از زر لیکن
در هر بن خار خفته ماری دارد
***
296
آنان که بخلق از ره معنی نگرند
که خلق خدا چو یکدیگر میشمرند
کی باز بود همچو کبوتر بوقار
او گوشت خورد کبوترش گوشت خورند
***
297
عاقل زحسود خود حذر خواهد کرد
کو از ره چشم بد نظر خواهد کرد
از رشک حسود زهر چشمی خیزد
وین زهر نظر در او اثر خواهد کرد
***
298
این مدعیان کی بشکایت ارزند
نامردم اگر هم بحکایت ارزند
در ارزششان اگر کنی غایت جهد
گو زسگ تو غایت غایت ارزند
***
299
خاکی که چو گرد گرد درها گردد
هیهات که سرمه ی نظرها گردد
سنگ سیهی که زیر پا خاک ره است
لعلی بشود که تاج سرها گردد
***
300
نوکیسه که همچو غنچه زرناک شود
گر کیسه گشائیش جگر چاک شود
آن زر که بسعی حاصل از خاک شده
چندان نخورد که عاقبت خاک شود
***
301
گر پیش سخی شب زر گردون باشد
صبح از کف او تمام بیرون باشد
از بخل بود که شخص قارون گردد
قارون که سخی بود نه قارون باشد
***
302
درویش سخی را همه کس یار بود
وز منعم ممسک همه را عار بود
خاری که گلی دهد عزیزست چو گل
گلبن که گلی نیاورد خار بود
***
303
آن خواجه گرش گاو بخرمن نفتد
کس را زکفش جوی بدامن نفتد
گر افکنیش زشاخ طوبی بزمین
چون غنچه زمشت او یک ارزن نفتد
***
304
از بخل درین سرا کسی میر نشد
از خوردن بیهوده ی غم پیر نشد
زان رو که نداشت در جبلّت کرمی
از بیکرمی عجب که دلگیر نشد
***
305
تعظیم خسان به جا و مسکن باشد
گل باش که مسکن تو گلشن باشد
گر در تو فروغ معنیی هست چو شمع
هر جا که تویی جا به تو روشن باشد
***
306
سهل است که مرد گوشه یی بگزیند
یا دامن صحبت از جهان برچیند
من بنده آنکسم که از صحبت خلق
برخیزد و کس بغیبتش ننشیند
***
307
هر بیخردی که نخوتش کار بود
گر شاخ گلست در نظر خار بود
زان بر سر سرو ناز زد فاخته پای
کورا همه کبر و ناز بر بار بود
***
308
آدم زادب فرشته اطوار بود
با خلق خدا بخلق در کار بود
هر کس که زکبر پشت بر دیوارست
آدم نبود صورت دیوار بود
***
309
آنانکه به بند زینت و زیب تنند
خود را بزبان مردمان می فکنند
آنکس که خود آراست بود دشمن خود
گر شاخ گل است کاخرش می شکنند
***
310
مردم همه جوهری و صاحب نظرند
در دست تو گوهر هنر می نگرند
صد خرمن خود فروشی از بیهنران
صاحب هنران ببرگ کاهی نخرند
***
311
می را که خمار در کمین است چه سود
خیزش بهزار شر قرین است چه سود
گر سود تنست عقل و دین است زیان
سودی که زیان عقل و دین است چه سود
***
312
گر عمر بکار می کنی حیف بود
وین نامه بهرزه طی کنی حیف بود
جائیکه سروش غیب آید سوی تو
گر گوش بچنگ و نی کنی حیف بود
***
313
می باده فروش داد و زر میطلبد
معشوقه نشست و جان و سر میطلبد
برخیز که کام دل زمعشوقه و می
هر چند که میدهی دگر میطلبد
***
314
ای پیر شکسته توبه ی سست نهاد
تا کی بهوای دل دهی عمر بباد
گیرم زخدا و خلق شرمت نبود
شرمنده خود نمیشوی شرمت باد
***
315
گر رخش هوای دل اسیرت نبود
افتی بچهی که در ضمیرت نبود
مرکب به نشیب آرزو تیز مران
برتاب عنان که بار گیرت نبود
***
316
در روی جوانان نظری میباید
اما نظری و گذری میباید
مردی که در این راه نلغزد بهوس
ثابت قدمی راهبری میباید
***
317
شهوت نهلی که چون شرابت ببرد
برتاب عنان و گرنه تابت ببرد
اندازه چو جام عدل از دست مده
افراط مکن و گرنه آبت ببرد
***
318
کس در پی آزار دل افکار مباد
وز محنت شهوت دل کس زار مباد
در قید فتد سگی که شهوت راند
در لذت نفس کس گرفتار مباد
***
319
آدم که بعشق محرم یار بود
در احسن تقویم سزاوار بود
هر گه که بشهوت آید از عشق فرو
در اسفل سافلین گرفتار بود
***
320
عاشق که همیشه وصل یارش باشد
از وصل ببوسه انتظارش باشد
چون بوسه زند میل کنارش باشد
پس عشق درین میان چکارش باشد
***
321
خوش گفت پدر مرا کسی مرد بود
کز زن گذرد فرد و جهان گرد بود
گر زن نکنی فرد شوی ای فرزند
فرزند که زن نباشدش فرد بود
***
322
آنانکه بخوبی زنان مینازند
با صورت دیوار نظر میبازند
جز صورت دیوار چه خواهد بودن
شکلی که بسرخی و سفیدی سازند
***
323
دست تو بشاهدان عالم نرسد
ور هم برسد زور وزرت هم نرسد
قانع بیکی اگر شوی جمله تراست
ور جمله طلب کنی بجز غم نرسد
***
324
آدم که تنش سرای ویران باشد
تا در نگری خاک پریشان باشد
مدّ الفی که بر سر آدمی است
بر حرف وجودش خط بطلان باشد
***
325
دردا که رسید پیری و داد نوید
کز صفحه ی عمر شسته شد خط امید
بر آتش دلکش جوانی بنشست
خاکستر ناامیدی از موی سپید
***
326
ای غرّه ی عمر عاقبت سلخ شود
گر صاحب عمر خسرو بلخ شود
در غرّه بود غرّه بشیرینی عمر
چون سلخ شود ببین که چون تلخ شود
***
327
آن خواجه که خانه را بکهگل اندود
کهگل بسرا ماند و او خود فرسود
تن پرور بیعقل چه پرورد بناز
گوئی که ثبات برگ کاهیش نبود
***
328
هر چند که خصم کینه ور میباشد
وز عالم مهر بی خبر میباشد
در کشتن او حریص تر پیر فلک
پیر از همه کس حریص تر میباشد
***
329
گردون که همیشه خاطر آزار بود
گر لطف کند هم نه بهنجار بود
یک جو ندهد زهر چه در کار بود
چیزی که نبایدت بخروار بود
***
330
گلزار جهان که غیر خارش نبود
امید گلی زنوبهارش نبود
صاحب نظر اعتبار کاهیش نکرد
کورست که چشم اعتبارش نبود
***
331
پیری که زخستگی تنش تاب خورد
سودش ندهد اگر چه جلاّب خورد
برگی که بموسم خزان زرد شود
ریزد زدرخت اگر چه صد آب خورد
***
332
گردون تن ما چه خانه ی جان میکرد
از بهر چه ساخت چونکه ویران میکرد
اینخاک چه گل کرد؟ که هم خاک شود
وین جمع چه ساخت چون پریشان میکرد
***
333
هر چیز که نوبهار و نوبر باشد
چون پیر شود ضعیف ولاغر باشد
اما می تلخ و عشق شیرین دهنان
هر چند کهن شود جوان تر باشد
***
334
بیگانه وشی که دیر دیرش بینند
به زانکه بدوستی دلیرش بینند
دریاب که گل بتازه روییست عزیز
خوارست بهفته یی که سیرش بینند
***
335
تا کار بخلقت نفتد یار تواند
چون کار فتد دشمن خونخوار تواند
بنشین و بحاجت در احباب مزن
کاحباب بوقت حاجت اغیار تواند
***
336
فریاد که عمر رفت و حرمان بفزود
سرمایه ی جان زیان شد اندر غم سود
بود از می غفلتم حساب الفرحی
آخر که بهوش آمده ام هیچ نبود
***
337
نقش سخنم بنقش نقاش بود
جان است ولی نهان زاوباش بود
روزی که اجل طلسم ما را شکند
این گنج نهان بر همه کس فاش بود
***
338
من نقد درستم نه مس روی اندود
وین نقد گر امتحان کنی دارد سود
گر بر محکش زنی همانست که هست
گر بشکنیش همان درستست که بود
***
339
تا رهزن خواب در سرایت نبرد
بیدار نشین که هوش و تابت نبرد
گر ره ببری که ذوق بیداری چیست
حقا که دگر زذوق خوابت نبرد
***
340
عمر تو اگر بخواب غفلت گذرد
آن عمر کسی بزندگی کی شمرد
گر فهم کنی که ذوق بیداری چیست
شاید که دگر زذوق خوابت نبرد
***
341
هر چیز که در علم تو معلوم بود
موجود شود اگر چه معدوم بود
نخل دو جهان شکستن و ساختنش
در دست ارادت تو چون موم بود
***
342
پروانه ترا زشمع روشن طلبد
موسی زچراغ نخل ایمن طلبد
نقد تو برون زگنج دل نیست ولی
از دل طلبم من و دل ازمن طلبد
***
343
مست تو کسی بود که چون آه کند
جانرا بغبار آه همراه کند
هر کس که کند نفی خود ثبات تو کرد
اثبات تو نفی ما سوی الله کند
***
344
هر چیز که در جهان نمودی دارد
کی پیش بقای حق وجودی دارد
در بحر وجود هر که سر زد چو حباب
آخر عدمست دیر و زودی دارد
***
345
در راه حق انبیا چو انجم گشتند
یعنی همه رهنمای مردم گشتند
خورشید عرب چو سر زد از مشرق غیب
ایشان همه در ظهور او گم گشتند
***
346
از بسکه دلم پیام او میشنود
و اوصاف مه تمام او میشنود
چشم از همه رویی رخ او مینگرد
گوش از همه گوشه نام او میشنود
***
347
از آل علی هر چه ترا دل باشد
از شاه خراسان همه حاصل باشد
در موسی وسی ونه خلف فرقی نیست
ایشان چلشان یکی یکی چل باشد
***
348
بر مهر علی خوش نفسان میجوشند
بر غیر علی هیچکسان میجوشند
انس مگس نحل به میر نحل است
بر کون خران خرمگسان میجوشند
***
349
ما را زحسین تشنه چون یاد آید
از هر بن مو هزار فریاد آید
آیا فلک این تحملش بود کزو
بر آل علی اینهمه بیداد آید
***
350
با علم خدا عین یقین میباید
چشم و دل وعقل خرده بین میباید
هر چیز که گویی به ازین میباید
حقا که چنین نیست چنین میباید
***
351
هر چند به حکمت شده یی فرد و وحید
بویی زتو از راه شریعت نوزید
با اینهمه فضل اگر زدینت پرسند
شاید که تو خود پاک ندانی زپلید
***
352
گر خرقه ی عارفان بصد چاک بود
باکی نبود زچر کنی پاک بود
گر جامه چو گل پاره بود عیبی نیست
شرطست دلی که همچو گل پاک بود
***
353
هر جا نوری که در جهان باشد و بود
سر سوی زمینش بقیام است و قعود
انسان که چنین جا نوری سر بهواست
از بهر شکست گردن اوست سجود
***
354
گر مال خدا دهی تباهی ببرد
ورنی همه را قهر الهی ببرد
گر یک بره قربان نکنی صد بره ات
گرگ از گله ات خواهی نخواهی ببرد
***
355
افراط طعام هر که غمناک کند
درمان خود از ساعت امساک کند
تن پاک شود بساعت ده روزه
ده ساعت روز روزه دل پاک کند
***
356
صائم بود آنکه خاطری شاد کند
نی آنکه زروزه صرفه ی زاد کند
نان ده که از آن فریضه شد روزه بخلق
تا سیر هم از گرسنگان یاد کند
***
357
حج یافت کسی کزو کس آزار ندید
بس کس که زکعبه غیر دیوار ندید
هر کس که صفای معنی از کعبه نیافت
غیر از ره دور و رنج بسیار ندید
***
358
زنهار مگو فرشته امکان نبود
کین نکته بجز خلاف ایمان نبود
جان است ملک زدیده ی دل طلبش
کین چشم تو جای جلوه ی جان نبود
***
359
انوار فرشته از فلک میتابد
جز کور دلی برعدمش نشتابد
کوری که بدست و پا بیابد همه چیز
نقشی که در آیینه بود چون یابد؟
***
360
گر تن زفروغ روح وامانده شود
از حکمت حق دگر فروزنده شود
استاد ببین که شمعکی میسازد
کافروزد و میرد و دگر زنده شود
***
361
گر کوزه ی تن سفال دریوزه شود
از حکمت حق دگر همان کوزه شود
فیروزه ی مرده زنده شد پس چه عجب
گر مرده دگر زنده چه فیروزه شود
***
362
آنانکه زشاخ بخت برخوردارند
پیوسته بعذر دوستان در کارند
سروی زبرای آن نشانند کسان
کز سایه ی آن تمتعی بردارند
***
363
بیگانه وشی با من دیوانه چه سود
گنج از دگران و خانه ویرانه چه سود
نخلی که بخون دل منش پروردم
گر زانکه رطب هدیه به بیگانه چه سود
***
364
مرد آن نبود که چشمش آلوده بود
یا در پی قول و فعل بیهوده بود
آن مرد بود که مال و عرض همه کس
از دست و زبان و چشمش آسوده بود
***
365
تا پیر و معلم از تو خرم نشود
کار تو قبول خلق عالم نشود
بشناس حق پیر که بی علم و ادب
گر شخص فرشته باشد آدم نشود
***
366
در راه طلب کسی بجایی نرسد
کو سعی کند برهنمایی برسد
چون خدمت پیر کیمیای مست تست
آن به که مست بکیمیائی برسد
***
367
بر علم و هنر گرچه کسش دق نرسد
بی پیر هنر برونق نرسد
گر خضر نه راهبر بود موسی را
در حکمت کارخانه ی حق نرسد
***
368
آنرا که خیال دلفروزی باشد
باید که در او چو شمع سوزی باشد
کاین حسن و جمال و نوجوانی و صفا
همچون گل تازه پنج روزی باشد
***
369
با صاحب حسن دیده ی حسّ باشد
قطع نظرش زاهل مجلس باشد
تا از گل رخ بنفشه اش برندمد
چشمش بزمین چو چشم نرگس باشد
***
370
از مستی شه ملک نگون خواهد بود
هر گوشه هزار دزد و خون خواهد بود
هرگاه که باغبان بود مست و خراب
پیداست که حال باغ چون خواهد بود
***
371
سلطان که خراج بر رعیت فکند
باید که بظلم بیخ مردم نکند
هر چند که شاخ بایدش بار کشید
چون بار گران بود بر آن میشکند
***
372
باید دل شه بعفو خواهان باشد
میلش بخلاص بیگناهان باشد
افکندن صید پیشه ی شاهین است
بخشیدن صید کار شاهان باشد
***
373
بی تجربه هر که با یکی یار شود
گر شاه بود زبنده بیزار شود
هر چند که زر عزیز شد اهل نظر
چون بر محکش زند خریدار شود
***
374
جز سرو قدان که مردم از ناز کشند
هر کس که بود کشنده را باز کشند
شاهین عدالتست و میزان عمل
گر باز کبوتری کشد باز کشند
***
375
از بنده هنر ارادت شاه بود
گر دزد دغل کند نه دلخواه بود
گر شه بخیانتش کشد ظلمی نیست
عدل است و برین ارادت الله بود
***
376
ظالم بقیامت اعتقادش نبود
بیداد کند که بیم دادش نبود
هر کس که زعدل داور اندیشه کند
اندیشه ظلم در نهادش نبود
***
377
گویم سخنی اگر ترا هوش بود
زن جمله یکیست گر در آغوش بود
خورشید رخان بهل کسیرا بطلب
کش سایه زآفتاب روپوش بود
***
378
زن را که بجام عیش دستی باشد
بر شیشه ی عفتش شکستی باشد
هر چند زن خداپرستی باشد
گر باده خورد خراب مستی باشد
***
379
فرخنده سعادتی که معبود دهد
آنستکه وصلت بدو مسعود دهد
پیوسته شد آن دو نخل امید بهم
امید که صد میوه ی مقصود دهد
***
380
فرزند تو بهتر آنکه خود رو نبود
تا جاهل و خشمناک و بدخو نبود
هرگز ندهد گیاه خودروی گلی
ورهم دهد آن دهد که خوشبو نبود
***
381
پرسید کسی که آخر آیا چه شود
وین جان بکجا رود تن ما چه شود
گفتم زمن ایمدعی اینحال مپرس
جانت که برآید بنگر تا چه شود
***
382
شیخ است بر آن که کار خود نیک کند
رندست که بد بیند و صد نیک کند
میخوردن اگر بدست رندانه نکوست
رحمت بکسی که کار بد نیک کند
***
383
شیراز که کس درو هنر نپذیرد
بحریست که ماهیش بخشگی میرد
افتاده بورطه ی هلاکم زین بحر
یا رب برسان کسی که دستم گیرد
***
384
شیراز که گل درو بصد لون بود
مثلش نتوان گفت که در کون بود
مصرست ولیک با عوانان چکند
مصری که در او هزار فرعون بود
***
385
هر کس که بوقت عقد زن نازخرید
بیچاره بزر خانه برانداز خرید
کابین زن ایخواجه چنان کن که بزر
خود را بتوان زبندگی باز خرید
***
386
مرغی که زبند غم گشادش باشد
باید که همه عمر کشادش باشد (کذا)
هر حادثه یی که پیش عاقل آید
تا زنده بود پیش نهادش باشد
***
387
هر چند که دل بوصل دادیم نشد
کاری که بر او نظر گشادیم نشد
القصه به رغم آرزوی دل ما
هر چیز که دل بر او نهادیم نشد
***
388
هر کس که نه سر بپای دلدار نهد
مشکل که دهن بر دهن یار نهد
چون مشربه هر که از سر خود نگذشت
کی لب بلب لعل شکر بار نهد
***
389
ای تازه جوان بیا و پیری بنگر
در خاک نشسته ام فقیری بنگر
در چشم رقیب از حقیری نایم
پیری و فقیری و حقیری بنگر
***
390
آورد پری از گل من باد خبر
دی گشت زآب دیده صد نرگس تر
امروز در آتشم چو گلنار زغم
فردا که دمد لاله زخاکم بنگر
***
391
ایخواجه زکف رسوم حکمت مگذار
تا باده بود زدست فرصت مگذار
با علت پیریت طبیعت چکند
می در کش و علت طبیعت مگذار
***
392
آمد سحری بخوابم آنشاخ شکر
وز لب شکری داد بدین خسته جگر
چون یاد کنم از آن شکر خواب سحر
شیرین شودم مذاق جان بار دگر
***
393
آنمه بجفا زما برید آخر کار
دامن زمصاحبت کشید آخر کار
اهلی بفغان ززخم تیغش نامد
تا کارد باستخوان رسید آخر کار
***
394
رویت چمن است صد گل آورده ببار
چشم از همه چون گوشه نشین کرده بیار
آن نرگس خوابناک و خار مژه ات
آهو بچه ایست خفته در سایه ی خار
***
395
گر دم نزنم فسونه گوئی کم گیر
ور کم شود از زلف تو مویی کم گیر
در کوی تو گر زبان ببندد اجلم
فریاد سگی از سر کویی کم گیر
***
396
آنگل که غمش زپادشاهی خوشتر
رویش زصفای صبحگاهی خوشتر
هر چند که دلخواه بود عیش جهان
دیدار خوشش زهرچه خواهی خوشتر
***
397
یارب تو زچشم غیر مستورم دار
وز باده ی عشق مست و مخمورم دار
بی یاد تو من گر نفسی خواهم زد
یا رب زغبار آن نفس دورم دار
***
398
یا رب گنهم ببخش و عذرم بپذیر
درمانده مساز بنده ی پیر فقیر
عمرم همه خوش گذشت و این باقی عمر
بر سستی حالم از کرم سخت مگیر
***
399
یا رب تو مراد من غمناک برآر
وز خاک چو ذره ام بر افلاک برآر
تخم گنهم چو دانه در خاک فکن
بار دگرم چو سبزه از خاک برآر
***
400
گر راز دلت نگفته باشد بهتر
کس حال تو کم شنفته باشد بهتر
زنهار که هر چه میکنی پنهان کن
طاعت هم اگر نهفته باشد بهتر
***
401
زنهار بغیبت از کسی نام مبر
آن زنده که نیست در میان مرده شمر
شرمت نبود که مرده گیری بزبان
غیبت بگذار و همچو سگ مرده مخور
***
402
هر چند که تنگدستی ای شاخ بهار
بوی کرم از تو میدمد لیل و نهار
خوشباش که تنگدستی غنچه ی گل
بهتر زفراخ دستی شاخ بهار
***
403
ای قطره ی آب از منی و ما بگذر
بنگر که شدی از چه ممر در چه ممر
محبوس کجا شدی چه خونها خوردی
و آخر بچه شکل آمدی باز بدر
***
404
ای مست حق از می مجازی بگذر
وز عشق بتان و عشوه سازی بگذر
با مغبچگان عشق و جوانی خوبست
چون پیر شدی زبچه بازی بگذر
***
405
هر چند بدلخواه رود ظاهر عمر
زنهار که باش ای پسر حاضر عمر
در اول عمر اگر هزارت مزه است
جز بیمزگی نیاید از آخر عمر
***
406
مشنو که چو من عمر تباهیست دگر
وز شعر چو من نامه سیاهیست دگر
خواهم بزبان شعر عذر گنهی
وین عذر گناه هم گناهیست دگر
***
407
گه بر در کعبه ایم گه بر در دیر
گه همدم خویشیم و گهی محرم غیر
خیر و شر کار حالیا پیدا نیست
باشد که بود خاتمت کار بخیر
***
408
آنرا که اجل شکست پیمانه ی عمر
وز جور اجل برون شد از خانه ی عمر
گوید بزبان حال اگر فهم کنی
کای رند نماز کن بشکرانه ی عمر
***
409
زانگونه شوی زنده بتقدیر دگر
کز سبزه جوان شد چمن و پیر دگر
آنروز که نطفه بودی ایشخص چه بود
فردا که شوی خاک همان گیر دگر
***
410
از پرسش دوستان قدم باز مگیر
وندر خور دسترس کرم باز مگیر
تا خورده ی زر غنچه صفت در کف تست
از خلق جهان زبیش و کم باز مگیر
***
411
آنکس که بخدمت تو تن کرد اسیر
مزدش برسان بلطف و منت بپذیر
خواهی که قبول حق بود خدمت تو
یکجو زحق خدمت کس باز مگیر
***
412
ای نخل جوان درین چمن با گل و خار
چون سبزه مکن زبان درازی زنهار
سر نه چو سمن در قدم سرو و چنار
تا پیر شوی حرمت پیران میدار
***
413
حکمت زره دلیل و برهان آموز
عرفان زرموز اهل عرفان آموز
خواهی که حدیث بلبلان فهم کنی
اول برو و زبان مرغان آموز
***
414
در ملک جهان چه دیدی از عمر دراز
کانرا نشکست این فلک شعبده باز
چون هر چه دلت خواست بدلخواه نماند
دل بر چه نهی دگر چه میخواهی باز
***
415
در مهر علی کوش و در ایمان آویز
باهر که نه یار اوست منشین و مخیز
آنانکه زراه مهر او دور شدند
زان مردم دور مردم ای دل بگریز
***
416
آدم بطهارت و تمیز است عزیز
بهتر زطهارت و تمیزست چه چیز
در گربه تمیز دست و رو شستن هست
از گربه کم است هر کرا نیست تمیز
***
417
عیدست بیا دل اسیری بنواز
وز نعمت خویش گوشه گیری بنواز
گیرم که زکوة زر نباشد پیشت
باری بزکوة سر فقیری بنواز
***
418
ساقی قدحی که شد در گلشن باز
کوه از گل لعل کرده پر دامن باز
در آتش نیم کشته ی لاله نگر
کز باد چگونه میشود روشن باز
***
419
جان رفت و سر پریدنم نیست هنوز
امید باو رسیدنم نیست هنوز
عمریست که خورشید پرستم به خیال
یکذره مجال دیدنم نیست هنوز
***
420
با فتنه ی عشق خوبرویان مستیز
خون خود از آب دیده ی خویش مریز
ما غرقه شدیم و میبرد ما را سیل
باری تو که بر کنار سیلی بگریز
***
421
بگذر زهوای شهوت و رغبت نفس
گر شیر رهی مباش در خدمت نفس
غلطیدن گربه بعد شهوت در خاک
رمزیست که خاک بر سر لذت نفس
***
422
من سوزنم و تو در مثل مغناطیس
بسته است مرا برشته ها نفس خسیس
عشق از همه ام گسست و با خود پیوست
این رشته چو بگسلد شوم با تو جلیس
***
423
چون باده خوری مزن به بیهوده نفس
بسیار مگوی تا نگویند که بس
می چشم و دلت فضول دارد هشدار
چشم و دل خود نگاهدار از همه کس
***
424
ای مست وصال یار از اغیار بترس
در روز فراغت از شب تار بترس
وز خنده ی شیرین گل از دست مرو
در نوش مبین زنشتر خار بترس
***
425
گاهی زاسیران جگر ریش بپرس
احوال مرا از همه کس بیش بپرس
آسوده چو گل ززخم خارش چه غمست
این را زبرهنه پای درویش بپرس
***
426
بیمارم و جز تو یاریم نیست زکس
در زندگیم نمانده جز یکدو نفس
با این دو نفس که باقی از عمر منست
در هر نفسم هزار مرگست هوس
***
427
یا رب خجلم چنان زآلایش خویش
کز خلد طمع ندارم آسایش خویش
باشد که تو از کمال رحمت شویی
آلایش ما زابر بخشایش خویش
***
428
خاموش نشین و فتنه انگیز مباش
خود را بزبان خویش خونریز مباش
بر صورت تیغ است زبان در دهنت
پاس سر خود دار و زبان تیز مباش
***
429
شهوت مپرست و بر بتان ناظر باش
از اول کار واقف آخر باش
بس جام جمی زفضل حق در کف تست
شهوت همه را میشکند حاضر باش
***
430
دل همچو چراغ روغن از خون بودش
آن به که چراغ روغن افزون بودش
گر روغن این چراغ شهوت ریزد
خود گو که چراغ زندگی چون بودش
***
431
دوش از غم عمر رفته در منزل خویش
در فکر فروشدم دمی با دل خویش
از حاصل عمر در کفم هیچ نبود
شرمنده شدم زعمر بیحاصل خویش
***
432
کسری که فلک بمعدلت پروردش
بیداد اجل بین که چسان گم کردش
ظالم که غبار فتنه انگیخته است
تا چشم بهم نهی نبینی گردش
***
433
با خلق کرم کن و بآزار مکوش
ور جور کنی زغیرت حق مخروش
بازار خداست هر چه آرند برند
ایخواجه چنانکه میخری باز فروش
***
434
فرزند نکو برآر ای صاحب هش
ور زشت برآریش هم از پیش بکش
انگور در اصل طبع خود شیرین است
از تربیت تو میشود تلخ و ترش
***
435
آن قد چو سرو بین و روی چو مهش
وان نرگس پر عشوه ی آهو نگهش
سر تا بقدم تمام جانست چه جان
جانی که هزار جان بود خاک رهش
***
436
عقل است کسی که شه برد فرمانش
عقل است سری که گم بود سامانش
ما بنده ی عشقیم که در هر نفسیش
عیدیست که صد هزار جان قربانش
***
437
گر خانه سیه زعشق او شد مخروش
ور دیده سفید از انتظارش کم جوش
یوسف بسواد دیده از دست مده
چشم از درم سیه چو یعقوب بپوش
***
438
تا کی نگرم بدیده ی روشن خویش
همچون مژه خار فتنه بر دامن خویش
خون گریم از آن هوس که بینم باری
گلهای طرب شکفته پیرامن خویش
***
439
گر دوست نصیب ما نکردست فراغ
ما نیز چو شمع دل نهادیم به داغ
ایدل چو چراغ سر مکش زاتش غم
از سوز و گداز چاره اش نیست چراغ
***
440
ایمه که ندارم از تو پروای چراغ
جائی که توئی کجا بود جای چراغ
در پای تو سوخت اهلی آخر نظری
هر چند که تاریک بود پای چراغ
***
441
پیریم و فقیر و ناتوانیم و ضعیف
ما را نبود بغیر غم یار و حریف
با اینهمه شادیم بقرآن مجید
چون حافظ حال ماست الله لطیف
***
442
دهقان چو بخاک افکند تخم ضعیف
یک صد شود از لطف خداوند لطیف
ده یک چو نمیدهد که تخم افزون به (کذا)
طوفان فنا برافکند تخم خریف
***
443
برخیز و طواف کعبه مشمار گزاف
کین رمز کسی نیابد الا دل صاف
آن نور که طوف کعبه را شوق دلست
گر با تو بود کند تو را کعبه طواف
***
444
گر بگسلی از لذت تن همچو ملک
پرواز کند طایر روحت بفلک
از عرش فتاده یی بفرش از پی نفس
زنهار که تا نیفتی آخر بدرک
***
445
آدم به کریوه ایست در راه فلک
شیبش درک و فراز معراج ملک
عقلش سوی معراج کشد لیک بسعی
آسان بردش نفس و طبیعت بدرک
***
446
اهلی که مرید تو بود پیر فلک
شاگرد غم تو گشت و استاد ملک
گویا سخن او نمکی یافته است
از چاشنی لعل تو ای کان نمک
***
447
فرزند بخوی و بوی خود ساز بزرگ
مگذار بصحبتش چه تاجیک چه ترک
در ظاهر کس مبین که بسیار کسی
با صورت یوسف است و با سیرت گرگ
***
448
در طور فنا چو موسی از خود بگسل
مستانه عنان هستی از دست بهل
تا از شجر طیبه ی وادی عشق
فریاد انا الله زند از آتش دل
***
449
شهوت چه حرام و چه حلال است وبال
کان یکدمه لذتست و صد ساله ملال
خون تو حلال است اگر هست حرام
مال تو حرام است اگر هست حلال
***
450
اهلی زجهانیان چو مجنون بگسل
وین دام وددان بهم درافتاده بهل
با طرفه غزالان سیه چشم نشین
کارایش عالمند و آسایش دل
***
451
زاد همه راه برگ و سازست ایدل
زاد ره آخرت نمازست ایدل
دانی که نماز توشه ی آخرتست
بی توشه مرو که ره درازست ایدل
***
452
فرزند تو شاخیست تر از اول حال
هرگونه بر آریش برآید چو نهال
اکنونکه بحکم تست اگر راست نرفت
کی راست شود چو کج برآید دو سه سال
***
453
ساقی من مست کی شوم همدم عقل
مجنون صفت آواره ام از عالم عقل
هر چند که عشقست سراسر همه زخم
زخمی که زند عشق به از مرهم عقل
***
454
ایسرو سهی در آ در آغوش چو گل
با ما بحضور باده مینوش چو گل
اندیشه مکن زغیبت غیر که ما
دو چشم چو نرگسیم و صد گوش چو گل
***
455
اهلی در نظم و گوهر طبع فضول
از مهر علی دارد و از حب رسول
از موم امید شمعها ساخته است
امید که روشن شود از برق قبول
***
456
اهلی زجهانیان چو مجنون بگسل
صحبت بحریفان دل آزار بهل
با طرفه غزالان سیه چشم نشین
کارایش عالمند و آسایش دل
***
457
ایمه که رخت گرفته صد خرده بگل
از سنبل خط کشیده صد پرده بگل
در پیرهن حریرت ای شخص لطیف
بادام مقشریست پرورده بگل
***
458
من خود نرسم بوصل آنطرفه غزال
ور هم برسم کجا رسم باری حال
صد ساله حیات من شد از هجر تلف
جبر همه چون شود بیکروز وصال
***
459
یا رب گنه آلوده زدنیا مبرم
بی وعده ی وصل خود بعقبا مبرم
پرورده ی نعمت تو بودم همه عمر
بی توشه رحمتت از اینجا مبرم
***
460
یا رب مهل اندر گنه اندوختنم
بنما ره علم و حکمت آموختنم
از برق کرم چراغم افروخته کن
هر چند چو شمع لایق سوختنم
***
461
یا رب من اگر گناه بیحد کردم
بر جان و جوانی و تن خود کردم
چون بر کرمت امید کلی دارم
برگشتم و توبه کردم و بد کردم
***
462
ما گنج غمیم و غم زحق خواسته ایم
ظاهر همه عیب و باطن آراسته ایم
یاران غمیم و تا چو شبنم نگری
بر خاک نشسته ایم و برخاسته ایم
***
463
گر در همه آفاق بگردی چو نسیم
کار همه کس بسنجی از طبع سلیم
دشوار تر از سئوال کاری نبود
خواهی زکریم خواه و خواهی زلئیم
***
464
صاحب هنری را که بود طبع سلیم
خاک ره خلق باشد از خلق کریم
گر مشک شوی دماغ خشکی مفروش
مانند بنفشه باش مسکین و حلیم
***
465
ما با می و مستی سر تقوی داریم
دنیا طلبیم و میل عقبا داریم
کی دنیی و دین هر دو بهم جمع شوند
اینست که ما نه دین نه دنیا داریم
***
466
تا کی زخمار می سرافکنده شویم
میریم بصد درد و دگر زنده شویم
رسوای خلایقیم و از حق خجلیم
تا کی زخدا و خلق شرمنده شویم
***
467
تا چند بعالم مکرر نگریم
سال و مه و روز و هفته و شب نگریم
تا چند خوریم خون دل کین خورشست
گر آب حیات هم بود چند خوریم
***
468
از بسکه زناکسان پریشان شده ام
از صحبت نیک و بد گریزان شده ام
من بعد هوای صحبت کس نکنم
کز آنچه گذشت هم پشیمان شده ام
***
469
گه در طلب عیش و سروری بودیم
که در پی خلوت و حضوری بودیم
آخر نه بدین کشید کار و نه بدان
ما خود همه سودا و غروری بودیم
***
470
از شصت گذشت عمرو رهبر نشدیم
گامی زره کام فراتر نشدیم
سر بر در مقصود زدیم اینهمه عمر
او در نگشود ما هم از در نشدیم
***
471
چل سال بوادی طلب افتادم
بستم کمر شوق و قدم بگشادم
از هر طرفی که ره بجائی بردم
بهر دگران نشانه یی بنهادم
***
472
ایشاه شهید بیتو ما چون باشیم
کز بودن خود همیشه محزون باشیم
چون بخت نریخت خون ما در قدمت
باری کم از آن که غرقه خون باشیم
***
473
ساقی بخرابات اگر گام نهم
از بهر بتان نازک اندام نهم
پیرم من و ره بحرف شادی نبرم
زان پیش دو دیده عینک جام نهم
***
474
هر چند مجرد از علایق شده ایم
بیگانه زصحبت خلایق شده ایم
با اینهمه زهد و توبه بر روی بتان
تا چشم فکنده ایم عاشق شده ایم
***
475
فریاد که مردم و نگوئی چه کسم
فریاد که جز تو نیست فریادرسم
دلتنگم از آن نمیزنم پیش تو دم
کز تنگدلی برون نیاید نفسم
***
476
مشنو که کس از جهان رسیدست بکام
خونابه ی دل بعاشقان داده مدام
روشن شود از شفق که در دور فلک
بیخون دلی نمیرود صبح بشام
***
477
تا کی غمت ایشوخ ستمکار خوریم
در وصل تو خون زرشک اغیار خوریم
نخل رطبی روا بود کز کرمت
خرما دگران خورند و ما خار خوریم
***
478
من بلبل تلخ عیش شیرین سخنم
شد تازه زنوبهار داغ کهنم
چون برگ خزان رخم زمی گلگون کنم
تا من بطپانچه خود سرخ کنم
***
479
ایسرو روان که خوشتری از جانم
در تاب مشو اگر گلت میخوانم
گل گویم و یاد رویت آرم ورنه
من قدر تو و قیمت گل میدانم
***
480
ای یوسف جان که من خریدارتوام
سودا زده ی گرمی بازار توام
از کوی خودم بخواری ایسرو مران
گر خارم اگر گلم زگلزار توام
***
481
ساقی بنشین که با تو دمساز شویم
نرگس صفت از باده سرانداز شویم
آریم بگردن صراحی دستی
هر چند که پیریم جوان باز شویم
***
482
دستم نرسد بوصل آنمه چکنم؟
با نخل بلند و دست کوته چکنم؟
درمانده ی دام محنت از دست دلم
آزادی خود نمیبرم ره چکنم؟
***
483
دل سوخت زعشق و دیده شد گریان هم
وز حد بگذشت اشک بی پایان هم
نم در جگرم کجا بود زآتش دل
جائی که بگرد میرود طوفان هم
***
484
عمریست که من کشته ی دیدار توام
دیریست که مست چشم بیمار توام
در جان منی زعین دلجوئی من
منهم زمیان جان طلبکار توام
***
485
گر از دهنت روایتی میگویم
زان لب سخن از عنایتی میگویم
منعم مکن ای پری که من با دل خود
دیوانه صفت حکایتی میگویم
***
486
ای راحت جان که مست دیدار توام
دیریست که مست چشم بیمار توام
دربند توام چو آهوی سر به کمند
از پیش تو چون روم گرفتار توام
***
487
مستم من و ناصبور و ناپروا هم
دنیا همه هیچ پیش من عقبا هم
بی نام و نشان و محو و گمگشته ی عشق
امروز که می شناسدم؟ فردا هم
***
488
هرگز بغم جهان فرسوده نیم
وز هیچ متاع عالم آسوده نیم
جز درد میم دامن همت نگرفت
وز آب حیات دامن آلوده نیم
***
489
بیروی تو چند جان بحسرت بدهم
باز آی و خلاص ازین مشقت بدهم
یا از من خسته بار محنت بردار
یا صبر بقدر بار محنت بدهم
***
490
گه وصف گلی بصد زبان میگویم
گاهی غم خود بصد فغان میگویم
در گفتن بسیار زروی همه کس
شرمنده شدیم و همچنان میگویم
***
491
در بند کسی فتاده از سادگیم
کاندیشه نمیرسد به آزادگیم
عمریست که در چه غم دور و دراز
میافتم و همچنان درافتادگیم
***
492
ای تازه جوان کز تو دل افروخته ام
پیرانه سر از داغ غمت سوخته ام
مرغ دل من حریف عشق تو کجاست
اما چکنم چون بتو آموخته ام
***
493
ما با رخ یار آینه ی جم چکنیم
دور از رخ یار هر دو عالم چکنیم
امروز اگر از مستی و غفلت گذرد
فردا بخمار غفلت و غم چکنیم
***
494
ما زهر غم عشق تو چون قند خوریم
باور نکنی بیا که سوگند خوریم
ای کان نمک بی شکر لعل تو چند
دندان بجگر نهیم و خون چند خوریم
***
495
من سوخته دل زآتش تقدیرم
وز آب دو دیده کی بود تدبیرم
زان دم که چو شمع زندگی یافته ام
میسوزم و میگدازم و میمیرم
***
496
با درد خوش دلم چه درمان دارم؟
خاموشم و خار غصه در جان دارم
چون غنچه گرم بازگشائی ته دل
بینی که چه داغهای پنهان دارم
***
497
تا سر بودم سر جوانان دارم
تا جان بودم هوای جانان دارم
حلا دل من گو همه کس فاش بدان
من عاشقم از کسی چه پنهان دارم
***
498
ای کز ستم تو راحتی می یابم
وز خون لبت ملاحتی می یابم
در گلشن حسن لاله زار رخ تو
بر هر جگری جراحتی می یابم
***
499
آنشوخ که من شاه بتانش گویم
آرام دل و جان جهانش گویم
او دین و دلم به روز روشن دزدد
من در دل شب دعای جانش گویم
***
500
خورشید رخا زمهر خود داد دهم
کز بهر تو جان من دهم و شاد دهم
گر جان بودم بقدر ذرّات جهان
از مهر تو راه ذره بر باد دهم
***
501
گر من صفت سینه مجروح کنم
خون در دل یاران سبکروح کنم
خواهم که زگریه آب طوفان ببرم
وین گریه هزار سال چون نوح کنم
***
502
ای گل گله ی تو پیش هر کس چکنم
بیهوده فغان زچرخ اطلس چکنم
من بلبلم و خزان هجران دیده
پیش تو فغان گر نکنم پس چکنم
***
503
من غیر تو ای مایه ی راحت چکنم
بی لعل تو مرهم جراحت چکنم
بر مه نظر ای کان ملاحت چکنم
من مست ملامتم صباحت چکنم
***
504
گاهی زدر کعبه صفا میجستیم
گه جنت و کوثر از خدا میجستیم
مقصود دل از عشق بتان حاصل شد
مقصود چه بود و ما چها میجستیم
***
505
از عشق هوای نیکنامی داریم
وز باده امید دوستکامی داریم
هر چند زعشق و داغ میسوخته ایم
در سوختگی هنوز خامی داریم
***
506
عمریست که بهر کام دارم ناکام
از شام نظر به صبح و از صبح به شام
هر چند که عمر من به ناکام گذشت
بگذشت بناامیدیم عمر تمام
***
507
گر سر ننهم بجور دشمن چکنم؟
ور پای نیاورم بدامن چکنم؟
خورشید تو طالع است و من محرومم
طالع چو مدد نمیکند من چکنم؟
***
508
آب وگل ما که دشمنانند بهم
از دولت عشق مهربانند بهم
تا همنفسند جان و تن باده بنوش
کین همنفسان [بسی] نمانند بهم
***
509
در عشق تو دور از دل خرم ماییم
همصحبت درد و همدم غم ماییم
گر وصل ترا بخلق عالم بخشند
محروم ترین خلق عالم ماییم
***
510
دل کو که حدیث دیگران گوش کنم
یا با دگری دست در آغوش کنم
لعل نمکین تو گرم یاد نکرد
من حق نمک کجا فراموش کنم
***
511
از نرگس مخمور تو من مست دلم
وز زلف چو زنجیر تو پابست دلم
تا بر گل وصلت نرسد دست امید
از خار غم تو بگسلد دست و دلم
***
512
جان در غم او نماند و دلشاد شدم
کآزاده ازین خرابه بنیاد شدم
از وسوسه ی زندگیم قیدی بود
آن وسوسه هم نماند و آزاد شدم
***
513
از رشته فقر خرقه ای بافته ایم
وز اطلس خسروی نظر تافته ایم
سیرست زنعمت بزرگی دل ما
کز لذت فقر چاشنی یافته ایم
***
514
عمری همه صحبت که و مه دیدیم
بس دلبر عاشقان واله دیدم
این یافتم از جهان که هر چیز که هست
ذوق طلب از یافتنش به دیدم
***
515
یا رب که مرا کار بسامان گردان
دشواری حال بر من آسان گردان
هم کار پریشان مرا جمع آور
هم جمع غم مرا پریشان گردان
***
516
در خانه ی تن مشو دلا خانه نشین
گر خانه پر از گل است چون خلد برین
گلریزی جام خانه از خورشیدست
از خانه برون خرام و خورشید ببین
***
517
هر چند بود کلید هر کار زبان
مگشای بقول هرزه بسیار زبان
ایخواجه تو شمعی و سخن باد هواست
خواهی نرود سرت نگهدار زبان
***
518
یک لحظه فراغ خاطر گوشه نشین
بهتر زهزار شاهی روی زمین
نان جو و کنج فقر و سلطانی وقت
انصاف بده چه سلطنت بهتر ازین
***
519
درویش توان بکهنه رختی بودن
سلطان نتوان به تیره بختی بودن
سختی همه آسان شود از صبر ولی
سختست همه عمر بسختی بودن
***
520
زنهار که بد گفتن کس ورد مکن
وین آتش شر قرین گو گرد مکن
دانی که همیشه میجهد برق بلا
پس خرمن فتنه گرد خود گرد مکن
***
521
پیش از تو شه زمانه بودند کسان
امروز تویی پس از تو هم باز پسان
گر دیده وری زحال آینده مپرس
امروز ببین که حال فرداست چسان
***
522
خوش نیست بهار گلشن دهر از آن
کین چهره ی سرخ میکند برگ رزان
گلزار جهان بین که زبد مهری چرخ
در عین بهار نرگسش دیده خزان
***
523
هر چند که پی برم بر اسرار نهان
یکجو نبرم ره بسر و کار جهان
یا رب تو بکار خویش مشغولم ساز
وز کار جهانیان مرا باز رهان
***
524
اهلی زرفیق بد تبرّا میکن
از خلق ببر بحق تولاّ میکن
چون معرکه ی جهان بلاانگیزست
بنشین بکناری و تماشا میکن
***
525
معراج رسول و قاب قوسین ببین
پس موسی و نور و خلع نعلین ببین
معراج کجا و پایه ی طور کجا
این نسبت دوزخیست ما بین ببین
***
526
جز در ره علم دین دل آسوده مکن
جان از سخن فلسفه فرسوده مکن
تا لوح دل تو خالی از نیک و بدست
زنهار سیه زحرف بیهوده مکن
***
527
گر ترک کرم کند تو تر کیش ببین
هشدار و سیاست بزرگیش ببین
ترک است بلطف یوسف و گرگ بخشم
مفریب بیوسفی و گرگیش ببین
***
528
بی وجه مبخش و بی سبب نیز مزن
در ملک مثال باغبان باش و چمن
شاخی که گلی برآورد آبش ده
خاری که خرابی کند از بیخ بکن
***
529
با حق پی ناحقی در جنگ مزن
یعنی بزنا در زن کس چنگ مزن
خواهی که بسنگسار لایق نشوی
بر شیشه ی ناموس کسان سنگ مزن
***
530
خوش وقت بهار و بانگ مرغان حزین
گل سایه فکند و سبزه ها سایه نشین
ایام بهار و رونق عهد شباب
خوش بودی اگر همیشه میبود چنین
***
531
ما گریه کنان بر سر خاک پدران
زین غم که شدند ازین جهان گذران
در زیر زمین هم پدران میگریند
بر تلخی این زندگی ما پسران
***
532
قرآن که درو گنج الهیست درون
از چار کتاب حق بقدرست فزون
جمعش صد و چارده چو اسم جامع
بحریست که خشک و تر از آن نیست برون
***
533
از پند رفیق مهربان عار مکن
بشنو سخن و تندی بسیار مکن
گر سود تو گفت کار میکن سخنش
ور سود نداردت بر آن کار مکن
***
534
یا رب بکرم درد مرا درمان کن
رحمی بمن سوخته ی هجران کن
یا راه بمومیائی وصل نمای
یا بر من دلشکسته کار آسان کن
***
535
چون گریه خون گشاد خواهم دادن
جان همه را بیاد خواهم دادن
آن دم که چو گرد باد آیم بسماع
خاک تن خود بباد خواهم دادن
***
536
ایسرو قد لاله رخ غنچه دهن
یاقوت لب سنگدل سیم ذقن
کس را چه وجود با وجود تو بود
قربان تو باد هر که هست، اول من
***
537
از بهر سری ذلیل نتوان بودن
در خانه ی شب رحیل نتوان بودن
جان مال تو شد چرا فدایت نکنم
از مال کسان بخیل نتوان بودن
***
538
هر چند زجور بخت نامقبل من
معشوقه ی مهربان شود قاتل من
باور نکنی که در دل غافل من
یک جو حذرست و الحذر از دل من
***
539
دل را بغم زمانه آلوده مکن
جان را هدف خیال بیهوده مکن
می خور که جهان هیچ بود آخر کار
خود را زبرای هیچ فرسوده مکن
***
540
برخیز و مکن تکیه به عمر گذران
می خور که وفا نیست در اطوار جهان
در باغ جهان زمهر و بیمهری یار
صبح است گل آفتاب وزردست خزان (کذا)
***
541
هرگز نکنی میل من ایعهد شکن
سنگ است دل تو ای بت سیم ذقن
من نرم چو موم کی کنم آندل سخت
این کار مقلب القلوب است نه من
***
542
عیسی دم ماست بخش شیرین نفسان
زحمت مده ایرقیب چون خرمگسان
زنهار منه به خاکپایش دیده
آن نور دو چشم ماست چشمش مرسان
***
543
یا رب دل من زسینه ریشان گردان
وز اهل وفا و مهر کیشان گردان
برخوان کرم اگر چو ایشان روزی
مهمان نسزد طفیل ایشان گردان
***
544
اهلی بگسل زصحبت هیچکسان
با اهل دلان نشین نه با بوالهوسان
منت مکش از خضر بیک جرعه ی آب
جهدی کن و خویشرا بسر چشمه رسان
***
545
اهلی که بود خاک ره دردکشان
کوته نظرش نه قدر دانست نه شان
ظاهر نشود ذره وش از پستی بخت
جز در نظر بلند خورشید وشان
***
546
ساقی قدحی ببخش و بیداد مکن
قطع نظر از عاشق ناشاد مکن
جام همه چون صراحی از فیض تو پر
ما را به تواضع تهی یاد مکن
***
547
هرگز نشود حسن چنین خوار که من
بلبل نشود زگل چنین زار که من
هر موی تنم بسته ی زنار و بتی است
کافر نشود چنین گرفتار که من
***
548
تا حال من حزین چه خواهد بودن
و انجام زکفر و دین چه خواهد بودن
گه زهر غمم دهند و گه نوش طرب
تا کاسه ی آخرین چه خواهد بودن
***
549
ساقی، چو چراغ سحرم زار و زبون
چشمم بعنایت تو بازست کنون
خیز از می کهنه روغنی کن به چراغ
دریاب و گرنه رفتم از دست برون
***
550
ای یوسف جان درون پیراهن تو
نقد دو جهان جوی است از خرمن تو
مقصود زمین و آسمان گر طلبی
گنجیست نهفته در طلسم تن تو
***
551
باد است سخن زمدح پر باد مشو
وز گفتن زشت هم بفریاد مشو
دشنام و دعا و مدح و ذم باد هواست
از باد هوا ملول و دلشاد مشو
***
552
بسرشت بچل صباح ایزد گل تو
کز صبر خمیرمایه گیرد دل تو
جایی که بدین صبر تو حاصل شده یی
بی صبر مراد کی شود حاصل تو
***
553
گر سفله غنی شود چه جود آید ازو
او جمله زیان است چه سود آید ازو
گوئی زوجود آن خسیس این غرضست
کافعال خسیسه در وجود آید ازو
***
554
هر کس که هوای نفس شد پیشه ی او
صد خار بلا روید از اندیشه ی او
مگذار که این خار بلا پهن شود
بر کن ززمین دل رگ و ریشه ی او
***
555
زن دوست نداری که بود دشمن تو
واتش فکند همیشه در خرمن تو
چون خون ترا نریزد آخر زن تو
کاول فکند دو شاخه در گردن تو
***
556
چون سبزه نخست بود همسایه ی سرو
وز همت او بلند شد پایه ی سرو
امروز زروی راستی بی روشیست
گر بر سر او نمی فتد سایه ی سرو
***
557
با اینهمه بی نیازی و حشمت تو
افسوس زخواری من و عزت تو
در هر نفس است صد هزارم ناله
یک ناله نشد قبول در حضرت تو
***
558
گفتی غرضت زبندگی چیست بگو
درویشی و کهنه ژندگی چیست بگو
عشق تو حیات و زندگی می بخشد
خوشتر زحیات و زندگی چیست بگو
***
559
ای برقع ماه زلف همچون شب تو
جان بر رخ آب خضر از غبغب تو
از رشک قد تو سرو بر خاک نشست
در آب و عرق فتاد قند از لب تو
***
560
ما را همه دم هوای یاریست زنو
سرمستی عشق گلعذاریست زنو
با موی سفید دل جوانیم زعشق
ای موی سفید تو بهاریست زنو
***
561
اهلی چو سگ تو شد، مشو غافل ازو
هر چند که گردی بودت، در دل ازو
تو گلبن خوبیی، و او خار رهت
چون دست بدامن تو زد، بگسل ازو
***
562
آن دل که نگشته ام دمی خرم ازو
هر روزه بتازه دیده ام صد غم ازو
خشنود نه من ازو نه او نیز زمن
بیزار شدست دل زمن منهم ازو
***
563
یا رب تو خداوندی و ما بنده همه
رحمی، که زکرده ایم شرمنده همه
ما را تو مراد اگر نبخشی که دهد
بخشنده تویی و جز تو خواهنده همه
***
564
دشمن چو توانا شود و خونخواره
با او نبود غیر مدارا چاره
هر چند که او کشد فروهل تو بلطف
تا رشته ی عافیت نگردد پاره
***
565
در معرکه بگریز زپیکان همه
و اندیشه مکن زتیر باران همه
گر مرگ کمان کشد بیندیش که هست
در قبضه قدرت خدا جان همه
***
566
آدم که خداش سرفرازی داده
و اندر همه کار چاره سازی داده
شیطان فریب نفس در هر نفسی
چون طفل رهش هزار بازی داده
***
567
عالم شب و روزیست درین حادثه گاه
وان روز و شبت موی سپید است و سیاه
چون شب بگذشت و روز شد باز پدید
برخیز که چشم همرهانست براه
***
568
ما میوه ی این چمن چشیدیم همه
ور بار دلی بود کشیدیم همه
دیدیم هر آنچه دیدنی بود دلا
نادیده همان گیر که دیدیم همه
***
569
آن گل که بود رخش گلستان همه
وز دیدن او تازه بود جان همه
گر گفت رقیب وصل او حق منست
نومید مشو که حق بود زان همه
***
570
در عشق زبونی از زبردستی به
درویشی و نیستی زصد هستی به
ما أهل غمیم و خنده و گریه ی ما
از خنده ی عیش و گریه ی مستی به
***
571
ایچشمه ی آفتاب با روی چو ماه
خورشید پرستان همه را در تو نگاه
بس چشم سیاه از انتظار تو سفید
بس روی سفید از غم عشق تو سیاه
***
572
عشق تو بلای عقل و دین است همه
از ما همه مهر و با تو کین است همه
هر چند دل آزرده شویم از ستمت
دل با تو خوشست و فتنه این است همه
***
573
یا رب بکرم نگاهدارنده تویی
نقش همه را رقم نگارنده تویی
هر چند که من تخم امل میکارم
کارنده منم ولی برآرنده تویی
***
574
ای محرم راز دل چه بیگانه وشی
تا چند برنگ وبوی این باغ خوشی
در گوش تو معرفت شود ناله ی مرغ
چون خطمی اگر فتیله از گوش کشی
***
575
ای آب بقا اگر زگل پاک شوی
آیینه لعبتان افلاک شوی
آلودگی تن از صفا دورت کرد
مگذار که در همین صفت خاک شوی
***
576
اهلی زجهان چو قسمت خویش خوری
گر کوشی و گرنه کی کم و بیش خوری
بگریز زخلق زانکه زنبور وشند
گر نوش طلب کنی همه نیش خوری
***
577
اهلی بسخن کجا رسیدی باری
زان حسن نهانی چه شنیدی باری
سیمرغ ستایی تو و سیمرغ که دید؟
ور دید کسی تو خود ندیدی باری
***
578
گر از همه کس بلطف و احسان گذری
آسوده کی از حسود نادان گذری
چون خار رهت گیرد و چون سگ بگزد
هر چند ازو کشیده دامان گذری
***
579
ایخواجه زبخل اگر تو ایمان بدهی
خوشتر بودت ازانکه یک نان بدهی
در دیده ی ادراک تو چون اهل کرم
گر جلوه کند حسن کرم جان بدهی
***
580
با هر که دمی نشست و برخاست کنی
باید که ازو هزار درخواست کنی
گر بر سر عرش سوی فرش آیی باز
تا مشرب خود بمشربش راست کنی
***
581
گر در پی قول و فعل سنجیده شوی
در دیده خلق مردم دیده شوی
با خلق چنان مزی که گر فعل ترا
هم با تو عمل کنند رنجیده شوی
***
582
ایخاک چرا چو آتش از جا شده یی
گویا که نه از آدم و حوا شده یی
زادی زپدر به وضع حمل از مادر
بنگر که خود از چه وضع پیدا شده یی
***
583
از عامه مشو ملول اگر با درکی
کو واسطه گشت تا تو صاحب ترکی
گر حاصل شاخ جمله میبود ثمر
میسوخت شجر زغایت بی برگی
***
584
رحمان طلبی زاهل عرفان گردی
شیطان طلبی غرقه ی عصیان گردی
ای کور بصر شرم نداری که زجهل
رحمان بهلی پیر و شیطان گردی
***
585
خضر ره ماست، عقل در راهبری
غول ره تست، نفس در شکل پری
غولت بسراب خواند، و خضر بآب
هشدار کزین میانه، بازی نخوری
***
586
هر چند حریف شاهد نغز شوی
شهوت نکنی که سست و پالغز شوی
شهوت چونی قند کشد شیره ی جان
تا جون نی بوریا تهی مغز شوی
***
587
هر سبزه گل که بردمد زآب و گلی
خطیست بخون مردمانش سجلی
پیداست زداغ لاله کز روی زمین
کس زیرزمین نرفت بیداغ دلی
***
588
من گر چه نمیزنم دم از دانایی
صاحبنظرم بدیده ی بینائی
عیش و مزه ی جهان چشیدم همه عمر
در هیچ نبود لذت تنهایی
***
589
اهلی تو گهی قبول جانان گردی
کاشفته صفت گرد بیابان گردی
بگریز چو گرد باد از صحبت خلق
زان پیش که از جمع پریشان گردی
***
590
یا رب خجلم بغایت از روی نبی
مگذار که دور گردم از کوی نبی
سوی تو شفیع من نبی گر نشود
یا رب تو شفیع من شوی سوی نبی
***
591
شرع از پی آن بود که غوغا نکنی
کاری که نکو نباشد اصلا نکنی
گر کار تو بر مراد طبع تو بود
صد کس بکشی و هیچ پروا نکنی
***
592
ایخواجه که از خلق بمال افزونی
وز کوکبه صد برابر گردونی
ازدوش اگر نیفکنی بار زکوة
در خاک فرو روی اگر قارونی
***
593
گر حج نکنی کجا بجایی برسی
کی تا نروی برهنمایی برسی
حق در همه جاست کعبه زانست که تو
سعیی ببری تا بصفایی برسی
***
594
ایخواجه که در حقیقت حق کوشی
رمزیست در احرامش اگر باهوشی
یعنی که زکسوت ریائی بدرآ
تا خلعت رحمت الهی پوشی
***
595
هرگاه که در معنی قرآن برسی
بیشک بطلسم گنج پنهان برسی
قرآن همه گنجهای سر حق است
گر فهم کنی به سرّ سبحان برسی
***
596
گر منکر حشر و نشر و رستاخیزی
در نقش غلط زعقل رنگ آمیزی
هر شامگهت روز پسین است زخواب
هر صبح، قیامتی که برمیخیزی
***
597
هر چند که جز بلطف باری نخوری
سعیی بنما که تا نکاری نخوری
چون طفل اگرت چه شیر مادر روزیست
بی آنکه طلب کنی بزاری نخوری
***
598
بی تربیت حکیم چیزی نشوی
بی خدمتی از اهل تمیزی نشوی
گر جور عزیزی نکشی روزی چند
گر یوسف مصری که عزیزی نشوی
***
599
گر در نظر خجسته فالی برسی
بنشین بادب تا بمآلی برسی
از شوخی خود شکسته شد شاخ بهار
شوخی نکنی تا بکمالی برسی
***
600
آن به که بکس مزاح بازی نکنی
تا رخنه بکار سرفرازی نکنی
رویت نشود کبود از سیلی کس
چون سوسن اگر زبان درازی نکنی
***
601
خوش زی بکسان که بینی از دهر خوشی
ور جور کنی همانقدر جور کشی
نیشی که زنی ترا همان نیش زنند
کان زهر که خود چشانده یی باز چشی
***
602
از مهر بتان اگر چه فرسوده شوی
رغبت نکنی کز پی بیهوده شوی
گر پاکدلی بترس از آلایش نفس
کالوده شوی و سخت آلوده شوی
***
603
در خانه اگر نکو سرشتی داری
بی چشم بدان عجب بهشتی داری
ور بد گهری نعوذبالله باشد
چون دوزخیان عذاب زشتی داری
***
604
گر بخت مدد کند که بویی ببری
برخیزی و ره بجستجویی ببری
میدان فلک پر است از گوی مراد
باشد که تو از میانه گویی ببری
***
605
ای آنکه چو نخل تازه آراسته یی
فیروزی بخت از خدا خواسته یی
فردا است خزان پیری و سستی عمر
سستی مکن امروز که نوخاسته یی
***
606
ای گوهر دل که گنج شاهی داری
حیران توام که هر چه خواهی داری
موجود شود هر آنچه مقصود تواست
پیداست که نشأه الهی داری
***
607
یا رب تو بکام دولت خویش رسی
یعنی بکمال همت خویش رسی
هر چند گذشت از فلک مرتبه ات
خواهم که بصد مرتبه زین بیش رسی
***
608
پروانه صفت اهلی اگر سوخته یی
زانست که بر شمع نظر دوخته یی
در آتش خویش اگر بسوزی خاموش
کین آتش جانسوز خود افروخته یی
***
609
گر بر عدم و وجود عالم نفسی
میبود بقدر غیرتم دسترسی
میسوختم آیینه هستی همه را
تا صورت خوب او نمیدید کسی
***
610
آن گل که بنازکی ندارد بدلی
بر دامن او مباد خار و خللی
روزی سوی من آید و روزی سوی غیر
هر روز برآید آفتاب از محلی
***
611
خوش آنکه گشاد چشم و دل سوی کسی
آشفته دل است از غم موی کسی
چون نیست گزیرش زغمی هر که بود
باری غم دل به شادی روی کسی
***
612
عاشق شوی آنزمان که تن خاک کنی
نقش بت هستی از درون پاک کنی
عاشق نشوی بدانکه چون لاله ی مست
داغی بنهی و جامه یی چاک کنی
***
613
ساقی تو مگر چشم کرم باز کنی
تا کی همه شیوه ی جفا ساز کنی
دریا دریا بکام مستان ریزی
یک جرعه بما دهی و صد ناز کنی
***
614
گر طالب فیض آب انگور شوی
می نوش نه خمر کز صفا دور شوی
می یک دو دم است بعد از آن مست شراب
خمرست گهی که مست و مخمور شوی
***
615
اهلی بدرآ زگوشه ی تنهائی
می نوش و بعیش کوش اگر دانائی
در دنیی اگر زعیش دنیا دوری
دنیا چکنی چکاره ی دنیائی؟
***
616
گر خاک رهش بدیده ام گل کردی
کی تخم امید میوه ی دل کردی
گر چرخ زانجم نشدی دانه فشان
کی خرمن مهر و ماه حاصل کردی
***
617
جان در غم یوسف چو زلیخا نکنی
یعقوب صفت نه مرد بیت الحزنی
در معرکه ی عشق چه نامند ترا
کاندر صف عشاق نه مردی نه زنی
***
618
آراسته آمد و چه آراستنی
دل خواست بعشوه و چه دل خواستنی
بنشست و شراب خورد و برخاست برقص
وه وه چه نشستنی چه برخاستنی
***
619
از عشق اگر جگر کبابی باشد
به کز پی عقل در سرابی باشی
در سایه ی مقبلی اگر خاک شوی
بهتر که بخود سر آفتابی باشی
***
620
ای باد بیک سخن دلم خوش کردی
زخم دل از آن عهدشکن خوش کردی
جان تازه شد از پیام آنشوخ مرا
خوش باد دلت که جان من خوش کردی
***
621
آنی که بحسن از مه و خورشید بهی
از غمزه کشی زخنده جان باز دهی
با قد چو سرو اگر خرامی به چمن
گل روی نهد تا تو بر او پای نهی
***
622
گر خاک رهش به چشم غمدیده کشی
باید که زچشم غیر در دیده کشی (کذا)
گر میل چنین سرمه زمژگان سازی
خاکت ندهد کسی که بر دیده کشی
***
623
ای کز مه خود چو سایه بی نور تری
نزدیک تری وز همه مهجور تری
از کعبه ی مقصود چو روتافته یی
هر چند که میروی ازو دورتری
***
624
ساقی نظری به بینوائی باری
گر باده نمیدهی صلائی باری
درمان منست یک نگه چون نکنی
از نیم نگه نیم دوائی باری
***
625
گر وعده همیدهی و جان میسوزی
گاهم بکرشمه ی نهان میسوزی
شمعی تو و صد زبان چرب است ترا
القصه مرا بصد زبان میسوزی
***
626
گفتی ززبان سبزه زار و لب جوی
کز آب حیات عمر جاوید مجوی
این باد هواست در پی باد مپوی
می آب بقاست میخور و هیچ مگوی
***
627
گر زلف چو شست او قضا بگشادی
وین دانه ی خال بر لبش بنهادی
از شاخ بلند طوبی باغ بهشت
کی طایر جان بدام دل افتادی
***
628
اهلی تو که با اهل ریا نزدیکی
از پستی خود بحق کجا نزدیکی
منصور صفت بلندی از عشق طلب
بر دار برآ كه با خدا نزدیکی
***
629
می نوش نه آنچنان که از دست شوی
در پای خسان چو خاک ره پست شوی
بیداری عیش شب بفریاد چه سود
کز خواب صبوحی چو سگان مست شوی
***
630
در راه سخن جز به ادب راه مپوی
بیشی بسخن زمهتر از خویش مجوی
بلبل نشوی که خوانمت هرزه سرا
طوطی شو اگر نپرسمت هیچ مگوی
***
631
گر با همه کس راست روی پیشه کنی
فردوس چو شیران خدا بیشه کنی
هر نیک و بدی که با کسی خواهی کرد
باید همه در شان خود اندیشه کنی
***
632
گر خلق فرشته اند اگر دیو و پری
باید همه را بچشم نیکو نگری
با خلق معاش چون صبا کن یعنی
بر خار چنان گذر که بر گل گذری
***
633
با یوسف خویش گرگ در پوست توئی
زیرا نه چنان که خاطر اوست توئی
با دشمن دوست گر ترا دوستی است
میدان بیقین که دشمن دوست توئی
***
634
آنگل که بود به حسن شمع چگلی
سروی نزند چو او سر از آب و گلی
هر چند که صد هزار دل سوخته است
یا رب نرسد بخرمنش دود دلی
***
635
خوش گفت به باغ بلبل نغمه سرای
حرفی زجفای عالم عشوه نمای
فریاد که باد فتنه از باغ جهان
گلها همه بر دو خار و خس ماند بجای
پایان رباعیات
***
بخش نهم
معمیات
آب حیوان خوش بود وان لعل لب زان خوشترست
در صفا آن لعل فاش از جوهر جان خوشترست
***
محمد1
درج آن درّ دهان شد جان ما، دل خار خورد
از حسد کان دُر زصد لؤلؤی عمان خوشترست
***
علی
می خوشست اما باشک همچو مرجانم اگر
گوشه چشم افکند مرجانش از آن خوشترست
***
حسن
سنبل او خوشه افشانید وه کافتاد ازو
دانه یی بر دامنش کز دُر غلطان خوشترست
***
حسین
آن پریوش زلف بر دامان فروافکنده است
سنبل است آنطرّه و سنبل بدامان خوشترست
***
علی
مغز جوی از آخر علم محبت پوست چیست؟
اینسخن ایدل زعلم صد سخندان خوشترست
***
محمد
محو شد خون دل آخر در دو چشم از برق وصل
گر چه از شمع جمالش دیده گریان خوشترست
***
جعفر
در جفا گر بیحدست آن چشم باری پیش ما
این جفا از صد هزاران لطف و احسان خوشترست
***
موسی
از تف دل جان بود در موی او سرمایه اش
پیش آن خورشید رخ کز ماه تابان خوشترست
***
علی
ایصبا خاری بیار از راه او کان خار ره
برشکسته دل زصد گلزار رضوان خوشترست
***
محمد
روز رحمت شد دگرگون ریخت از دامن چو دُر
قطرها کان هر یک از چشم درافشان خوشترست
***
علی
میخورد از دست غم چشمم بسی سیلی زعشق
تا کند پنهان نظر چون عشق پنهان خوشترست
***
حسن
حسرت آنسرو بی پایان و چشم آخر ندید
نخل قد یار خود کز سرو بستان خوشترست
***
محمد
پیش چشم آن ابرو ار محرابی آرد بر مدار
چشم ازو اهلی که این از کفر و ایمان خوشترست
***
آدم
بدل طبیب چو دستی نهاد شیون خاست
زدرد دل بهر انگشت آهی از من خاست
***
آتشی
دلم دور از تو هر شمعی که افروخت
عیان تا گشت آه آتشین سوخت
***
ایاز
گر انا الحق ندهم دست چرا ایدل و جان
وادی ایمن و منصورت از آن داد نشان
***
اسعد
آنکه خلقی از غمش سرگشته روز و شب شدند
دی دهان بگشود و صد سرگشته خندان لب شدند
***
الله وردی
یار عاشق کشته لیکن کشته در خاک مزار
لوحش الله ورد گشته در هوای روی یار
***
اگهی
در سر میدان جانبازان خود بهر خدای
تا مه نو گوی و چوگان بشکند ناگه درآی
***
اصیل
ساقیا بشکند صراحی تن
لب لعلت اگر بیابم من
***
افصح
نشان خدنگ از رهی باز جست
ببین در دلش کو نشان درست
***
اختیار
بسکه پر شد سینه ی تنگم زتیر ترک مست
گر کسی تیرم زند در تیر او خواهد شکست
***
انس
قلب روی اندوده نستانند در بازار حشر
خالصی باید که بیرون آید از آتش سلیم
***
بابر
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کارد
***
ثابت
در قافله یی که نقد نام همه است
در نظم وجود ما نظام همه است
گر چارمشان قافله سالار شود
ثابت شود آن نام که کام همه است
***
بها و میر
دو دلبرید تو و مهر چرخ لایق هم
بیاد مهر دو دلبر شوید عاشق هم
***
پیری
بیزلفت از شست بتان دلها پریشان دیده ام
چونماهی از بیگانگی هر یک گریزان دیده ام
***
بها
گر چه در دل سر جنگست بتانرا همه دم
در دل ما سر صلحست و صفا بر سر هم
***
بلال
چو پیراهن زشوق آن نوگل من
شکافد سینه را دل تا بدامن
***
تاج
چشمم که بود از اشک در جی پر از لئالی
تا دیده ام لب او شد درج دیده خالی
***
پیری
هرگز نکند فلک بکس پروائی
رحمی نکند بعاشق شیدائی
بار تو که کوه را در آن یارا نیست
کرده ست رقم بنام بی یارائی
***
پهلوان
عاشق که مراد خویش جوید مادام
هرگز نرسد زوصل دلدار بکام
پروانه که سوخت جان خویش از پی وصل
آنسوخته را شد مه اقبال تمام
***
پیر
برداشت ساقی ما شرم از میان و منهم
گل پیرهن قبا را بگشود و پیرهن هم
***
جنید
اگر نه در پی نردند آن دو نرگس مست
گرفته اند چرا طاس کعبتین بدست
***
جمشید
دل گرچه مفلس است بسی گوهر مراد
از چشم ما شمرد بدست تو حوراد
***
حالی
نشد از آه و ناله ی احباب
عالمی بیرخ مهم در خواب
***
حمید
گل شکفت و کوه و صحرا سبز و خرم گشت هم
از چمن بیحد سه برگه خاسته وز دشت هم
***
حاجب
تیغ جور مدعی زخمی مرا بر دل رساند
آن جراحت خوب شد اما نشان او بماند
***
حیدر
تن که بیمار تو شد بر سرکه باشد یاورش
چهره ی زردست و چشم بسته از خون ترش
***
حسام
کاش بخسته دل دهد جرعه ی لعل خویش وی
تا بشکافد از دلم آبلها بصاف می
***
حسام
تیر مژگان تو بی زهرست زهر آلوده نیست
گرچه گفتم روستائی وار دریاب ایعزیز
***
حمزه
جهانی دل کباب از غم که آنگل زآه مستانش
شرار اخگر دل میجهد بر طرف دامانش
***
حسام
نقل سر شراب ندارد دل کباب
جز ذکر آن دهان که خوش آید بکام ما
***
حسینی
براه دل ایجان من نگروی
کز آسیب آهش تو فانی شوی
***
خرم
گر خم زلفش درآرد سر بدل همدم شود
بر هوا تاج سر اندازد دل و خرم شود
***
ذهبی
رود چون قطره های ژاله اشک از چشم نمدیده
یکایک باز میآید نمیگردد تهی دیده
***
رفیع
گوشه ی برقع بر آن خورشید رخ داغ دلست
وز قبا داغی دگر دارد که وصلش حاصلست
***
زیرک
ترک خورشیدی که شاه ملک نیکوئی بود
نامراد از ترک و تاجیکان بهندوئی بود
***
سیفی
نسیم صبح میخواهم که شاخ گل بجنباند
بسرو قامت ساقی گل صد برگی افشاند
***
سهراب
مه شهره بحسن و چون تو خوش نه
خوبست ولی چو شهرتش نه
***
شاه ملا
خاکروبان درت را هوس کعبه خطاست
گر دل بیسر و پائیم کند میل رواست
***
زین
بصید دل کمند ره شد آنکاکل بهر گامی
خم زلفت گشا تا تیر بر هر سو نهد دامی
***
سهراب
شب هجرست و ما آشفته ایم از زلف او ایدل
چو شب تارست و درهم راه تو دست از طلب بگسل
***
سعد و سعید
اهلی چه خوش آنعید که او سوی تو بشتافت
بس عید بیابی کم از آن لیک توان یافت
***
شاپور
نمک در آب حیوان زان لبت از خنده اندازد
گر آن شوری برانگیزد که این شوریده نگذارد
***
شمس
گمان نیست بعد از کمند تو رستن
که خواهند مردم یکی جا نشستن
***
شیخ امین
خورشید من برقع کشد تا روی چون مه بینمش
گر چه مکرر دیده ام خواهم دگر ره بینمش
***
شیخ زین
مشتاق تو ای نگار مفلس گردید
چون غارت ساحران چشمان تو دید
زان راه زنان هر آنکه بیش اکثر برد
باقی همه یکیک و بآخر نرسید
***
عفیف
ای دور گشته عافیتم از دهان تو
تا کی جدا بود دهنم از دهان تو
***
عبدالله
نه که بیخون جگر راحت دل دیده نیافت
تا دلم خار نخورد آبله ی پا نشکافت
***
غریب
چو چشم از مژه پرویز نی است لؤلؤ بیز
غبار خاک درت را عبیروش گو بیز
***
غنی
یکدم آسوده زکشتن دل قصاب نبود
تیغ خونریز دل سخت ترا خواب نبود
***
قطب الدین محمد
قطره با سیل دو بینی بمحمل صمدیت
گر دو بینی دو نبینی بمقام احدیت
***
کاکا
جهان تنها گرفت از خلق خوش یار
کجا با لشگران گیرد دگربار
***
کریم مراد
کرام کریم و مرید مراد
به تشریف هم در جهانند شاد
***
قلی
گفته ی دیوانه باشد خنده و در دل چرا
درد و خنده هر دو آخر ظاهرست اینک مرا
***
منصور
بر نگین خاتم جانست نام آنصنم
ور دهد دستم بکارم در سواد دیده هم
***
مرشد
هر که از اهل یقین از جام حیدر گشت مست
مشرک آب کوثر از دست علی طرفی نبست
***
مسکر
گر نسیم از طره ی سنبل بیفشاند غبار
نافه های مشک ریزد در سر زلف نگار
***
محمود
آن دهانم برده است از یاد و باز آرد بیاد
باز گردد عمر رفته گرچه بی او شد بباد
***
میر شیخ علی
زدرد درد تو بسیار خون دل خوردم
خمیر عیش ولی شد سرشته زان دردم
***
میر عطا
ای کرده نهان در لب دربار گهر
تا چند بپوشی زخریدار گهر
درج گهرست آندهن و گاه سخن
درجت بگشا و در میان آر گهر
***
مدامی
روزی دل من بتلخکامی
در جای خطر فتد زخامی
***
معین
اعداد شمردیم بسی جمله یکی بود
چون جمله یکی باشد ما در چه شماریم
***
مقصود
اهلی از گفتن و ناگفتن غم پا بگل است
بیزبان فهم شود قصه اش آخر دو دلست
***
ورامی
دل گرچه از هوایت دارد غم پیاپی
گر گفت ازین هوایم غم نیست مشنو از وی
***
نامی
زان پری دیوانگی جز از دل دیوانه نیست
آدمی گراز سر دل بگذرد دیوانه نیست
***
نوح
نخواهم بنگرد در آینه خویش
که چون خود بین شود گردد جفا کیش
***
ولی
مسند شاهی بود دام ره هر بی بصر
میل درویشی نما گردیده یی داری بسر
***
عیسی
آتشی کز برق غیرت برفروخت
خرمن درویش درمانده بسوخت
***
لغزها
لغز میر کریم الدین
چیست آن نام کاوری بشمار
در حساب کواکب سیار
اولش اول می آخر هم
ثانیش ثانی می از دو کنار
مرکزش کانی و محیطش را
آنچه گفتیم از یمین و یسار
هیچ از حال خود نمیگردد
گر بگرداندش عدو صد بار
در ته بحر فکر بر گردش
گوهری جسته ام بجوی و برآر
***
لغز قفل
آن چیست که همچو مرغ پربسته بود
چون مار فراز گنج پیوسته بود
مرغان همه را پر زبرون میروید
آن مرغ پرش زاندرون رسته بود
***
لغز تنکه
آن سیم بدن چیست که دل برباید
از وی گرهی دو صد گره بگشاید
بی چین جبین بهیچ جا می نرود
وز چین جبین او فرح میزاید
***
لغز سوزن ورشته
چیست آنمرغ مار هیبت کو
راست ماند بناوک دلدوز
رشته برپا زروی دست پرد
باز آید چو مرغ دست آموز
***