- محمد علی نورعلیشاه اصفهانی(……تا 1212 هجری قمری)
1
ای نام خوشت جوهر شمشیر زبانها
پیوسته از این سلسله زنجیر بیانها
روز ازل از بهر نثار قدم تو
مخزون شده در مخزن دل نقد روانها
آندم که نبود از غم و شادی اثری بود
جام غم تو ساغر مشروبی جانها
از راست روان تیر غمت خواست نشانی
خم گشت از این بار گران پشت کمانها
با اینکه عیان نیست ترا تیر و کمانی
پیکان غمت کرده بهر سینه نشانها
گشتم چو الف وار ز اغیار جریده
دیدم الف قد تو بر لوح جنانها
چندان که گشودم نظر ای دوست ندیدم
جز نور علی مظهر حسنت بعیان ها
***
2
ای چراغ ماه ، تابان هر شب از کوی شما
مشعل خور مشتعل هر صبح از روی شما
گر شما را هست باری سوی دلها روی جان
روی دلها هست از جان روز و شب سوی شما
آتشی کان شعله ور گردیده از طور کلیم
تابشی بود از شرار گرمی خوی شما
سبحه را زنار کرد و خرقه در آتش بسوخت
هر که دید آن تار زلف و خال هندوی شما
ناف آهوی ختن چون غنچه گشته غرقه خون
نافه ای تا یافته از تار گیسوی شما
گر خریداران خراج عالمی آرند پیش
کی در این سودا فروشم تاری از موی شما
جز بر ابروی شمایم نیست رو زانرو که هست
جلوه گر نور علی از طاق ابروی شما
***
3
دوش آمد ببر آن ساقی مهوش ما را
ساغری داد از آن باده بیغش ما را
گر مشوش نه دل شیفتگان خواست چرا
زلف آشفته او کرد مشوش ما را
آتشی داد کز آن باده بدن شعله کشید
خرقه زهد و ریا سوخت در آتش ما را
خانه پر نقش و نگار ار نبود باکی نیست
سینه از نقش و نگار است منقش ما را
مطرب از نور علی خوش غزل نغز بخوان
که ز گفتار خوشش دل شده سرخوش ما را
***
نه تنها خال هندویش رباید کفر و دین ما را
بکف زنار گیسویش بود حبل المتین ما را
بکین از جیب فرعونی برآرند ار جهانی سر
کلیم آساید بیضا بود در آستین ما را
مهی کز تابش مهرش دهد هر ذره را تابی
چرا بر صدر بینایی نماید مستکین ما را
نگین واری نداریم ارچه بر روی زمین جایی
بسی ملک سلیمانی بود زیرنگین ما را
مخوان از کنج میخانه بسوی خلدمان زاهد
که خاک درگهش باشد به از خلد برین ما را
تو میسوزی دل ما را از آن ترسم که ناگاهی
جهد برق جهانسوزی ز آه آتشین ما را
اگر نور علی در دل نمی کرد اینچنین منزل
که کردی نقش شک زایل بتایید یقین ما را
***
4
بیا ساقی بیار آن جام می را
زلالی بخش درد آشام می را
زمان گل بگلشن تا که باقیست
منه از کف زمانی جام می را
ز خم جز غلغل مینا که آرد
به بزم می کشان پیغام می را
بغیر از خواجگان مصطب عشق
کسی نادیده لطف عام می را
بتی دارم که پیش لعل میگونش
نشاید برد هرگز نام می را
بریزد خون بکامش ساغر می
ز کامش تازه سازد کام می را
بجز نور علی ساقی مستان
که در آغاز دید انجام می را؟
***
5
گر دست رسی نبود ، بر دامن گلشنها
از خون مژه ما را گلشن شده دامنها
تنها نه همین دلها آسوده بدرگاهت
دارند همه جانها در کوی تو مأمنها
بی بار جفا باری درکوی تو ننشستم
در راه وفا کردم هر چند نشیمنها
گردانه ی از کشتت دل چید مرنجانش
کز آه شررباری سوزد همه خرمنها
خصم ار همه شب پوشد ز انجم چو فلک جوشن
آه سحری چون تیر بشکافته جوشنها
ناگشته همان طالع مهر سحری کایند
در کوی تو شبخیزان چون ذره ز روزنها
چون نور علی ما را گردیده بدل روشن
با پرتو آن بستیم چشم از همه روشنها
***
6
بینم چو خرامان بره آن سرو روان را
ایثار کنم در قدمش نقد روان را
سازد بیکی تیر دو صد طایر جان صید
هر گاه که زه میکند ابروش کمان را
گل را شود از شرم شکر خنده فراموش
بیند به تبسم اگر آن غنچه دهان را
بر اهل وفا عرصه اگر تنگ نخواهد
زینسان ز جفا تنگ چرا بسته میان را
ره نیست خزان را به گلستان وصالش
آری بسوی خلد رهی نیست خزان را
تا چند ببوی گل رخسار تو چون گل
از خار غمت چاک زنم جامه جان را
وقت است که چون نور علی بر رخ اغیار
در معرکه نطق کشم تیغ زبان را
***
7
خوش درآمد سحری مهوشی از در ما را
محفل دل ز رخش گشت منور ما را
ساقی ار گردش ساغر نبود باکی نیست
چشم گردان تو بس گردش ساغر ما را
حاجت عنبر و مشگی نبود زانکه مشام
نافه ی چین شده زان زلف معنبر ما را
دوش وقت سحر ای دل سوی میخانه عشق
ساغری داد به کف ساقی کوثر ما را
وه چه ساغر که از آن قطره ی چون ریخت بکام
بحر معنی بنظر گشت مصور ما را
نیست اندیشه ام از جنت و دوزخ که بود
شافع روز جزا آل پیمبر ما را
تا بود نور علی جلوه گر ای دل به جهان
کی شود آینه سینه مکدر ما را
***
8
جایی ار نیست دلا سوی مناجات مرا
بس بود منزل جان کوی خرابات مرا
جاجت خویش بر غیر چرا عرضه دهم
طاق ابروی تو بس قبله حاجات مرا
ماه خوبانی و خورشید صفت هست عیان
عکس رخسار تو آیینه ذرات مرا
باری از عقل مرا هیچ مهمی نگشود
عشق تو آمد و شد فتح مهمات مرا
دیدم از قد تو بر لوح دل و جان الفی
شد مصور به نظر معنی آیات مرا
پیر ار شادم و در عشق تو پیوسته بود
کشف اسرار ز روی تو کرامات مرا
سالها نفی جهان کردم و خود نیست شدم
تا شد از نور علی هیئت اثبات مرا
تا گل وصلت بدامان دسترس باشد مرا
دسترس بر دامن گل کی هوس باشد مرا
***
9
طایر گلزار قدسم من گلستان جهان
تنگ تر از حلقه دام و قفس باشد مرا
وز نگاهی گرچه خوبان صید دلها می کنند
شاهبازی ز آشیان حسن بس باشد مرا
دلبرا از جستجوی کوی وصلت در جهان
یک نفس فارغ نباشم تا نفس باشد مرا
گرچه مست عشق را میرو عسس در کار نیست
غمزه ات میرو نگاه تو عسس باشد مرا
از ضعیفی گر ندارم قوت پشه ولیک
خصم اگر شهباز گردد چون مگس باشد مرا
در ازل نور علی عالیم خوانده خدا
روز محشر نام من فریادرس باشد مرا
***
10
دل کند در سینه تنگی داد میباید مرا
مرغ زارم در قفس فریاد می باید مرا
گرچه هر روزم زند در صید گاهی خوش به تیر
صید مستانم دلا صیاد می باید مرا
تا بکی در سینه ام دل هر نفس زاری کند
حالی این مرغ از قفس آزاد می باید مرا
قمری شیرین زبانم در گلستان جهان
آشیان در طره شمشاد می باید مرا
خرقه ی ارشادم اندر بر چرا فرمود شیخ
گرنه در بر خرقه ارشاد می باید مرا
تا شدم نور علی دایم شه ملک بقا
بر سریر فقر عدل و داد می باید مرا
***
11
از دل و جان خلوتی با یار می باید مرا
جان و دل خوش حالی از اغیار می باید مرا
یک نفس بی وصل اویم زندگی باشد حرام
تا نفس باقیست وصل یار می باید مرا
غیر را نبود در این خانه ره آمد شدن
خانه دل خلوت دیدار می باید مرا
گر نباشد خرقه و تسبیح گوهر گو مباش
کافر عشقم بت و ز نار می باید مرا
رند درد آشام عشقم کی روم در مدرسه
جایی اندر خانه خمار می باید مرا
جرعه ی نوشیدم از عشق و سراپا حق شدم
حالیا خوش ریسمان و دار می باید مرا
در ازل گردید طالع بر دلم نور علی
تا ابد دل مطلع انوار می باید مرا
***
12
تا زند سینه ز صهبای غمت جوش مرا
کی زبان می شود از ذکر تو خاموش مرا
پای تا سر همه آغوشم و پیوسته بود
دست با شاهد عشق تو در آغوش مرا
ساقی عشق سوی میکده با بر بط و نی
ساغری داده به کف وقت سحر دوش مرا
وه چه ساغر که چو نوشیدمش از نشئه آن
عقل مدهوش شد و هوش فراموش مرا
واندر آن حالت مستی که نبودم هوشی
آمد از ساز فلک نغمه ی در گوش مرا
نغمه ای بود که سکان فلک می گفتند
از پی تهنیت باده همه نوش مرا
گرچه نور علی و ساقی سر مستانم
رفت از آن نشاه ندانم بکجا هوش مرا
***
13
پر گل از گلزار وصلش گشته تا دامن مرا
دل کشیده دامن از سیر گل و گلشن مرا
سر کند خون جگر هر گوشه در پیراهنم
آن جگر گوشه نیاید گر به پیراهن مرا
تا کشیده دامن آن سرو قبا پوشم ز خاک
خون نگون گردیده از تن چاک پیراهن مرا
بس گشوده ناوک مژگانش روزنها بدل
تا نموده آن کمان ابرو رخ از روزن مرا
جوشنی گر نیستم بر تن در این معرض چه باک
ز اشک خونین جامه بر تن هست چون جوشن مرا
گشتم از دست غمش بس زار و لاغر چون هلال
می نماید خوش بهم ز انگشت مرد و زن مرا
عکسی از نور علی در سینه ام تابید دوش
سینه هست امروز چون آیینه زآن روشن مرا
***
14
کردم چه از لا رخ سوی الا
دیدم مبین خود را در اسما
دادم چو ساقی آنجام باقی
از پای تا سر گشتم همه لا
نه اسم و رسمی نه وضع و شکلی
اینجا یکی شد اسم و مسما
چون تو الف سان گردی جریده
گردد عیانت یکتایی ما
تا تو نشینی ایمن به ساحل
کی در کف آری دری ز دریا
خود را ز ساحل در بحر افکن
بنگر در اصداف آن در یکتا
نور علی شد در دل چه تابان
از تهمت تن دل شد مصفا
***
15
سروم دهد چه جلوه بشوخی خرام را
محو خرام خویش کند خاص و عام را
خورشید آسمان زندش بوسه بر رکاب
آرد بزین چون توسن زرین لگام را
ساقی ز روی دختر رز پرده برفکن
تا بردریم پرده ناموس و نامرا
پر شد ز خون دل قدح لاله در چمن
خالی منه زباده ی گل رنگ جام را
بشنو پیام دلکش و برخیز خوش بده
صد جان بمژده طایر فرخ پیام را
زاهد مخوان بسوی بهشتم که هست پست
با کوی دوست روضه دار السلامرا
نور علی همای بلند آشیان بود
بیهوده چند گستری ای شیخ دامرا
***
16
صبح است ساقی خیر و ده آن ساغر دوشینه را
کز زنگ غم چون آینه سازد مصفی سینه را
برقع بماهت تا بچند از زلف مشکین افکنی
در زنک مپسند اینقدر ای سنگدل آیینه را
در کنج سینه تا بکی گنجی تو پنهان میکنی
بشکن طلسم و باز کن باری در گنجینه را
تا سازدم یکباره تن آواره زین دیر کهن
خیز و بجامم در فکن آن باده دیرینه را
افتادم از افسردگی آن آب آتش طبع کو
تا خیزم و سوزم ببر این خرقه پشمینه را
زاهد بیا چون عاشقان بر جامه ی جان چاکزن
تا چند دوزی از ریا بر پاره ی تن پینه را
تا بید نوری از علی شد خلوت اعیان جلی
روزی که کردی منجلی از جیب غیب آیینه را
***
17
دلا ز چنگ برآمد فغان بمحفلها
که دل کنید ز می لعل حل مشکلها
کسیکه رو بره کعبه رضا آورد
ز سیل دیده بشوید غبار منزلها
کجاست بلبل نالان که دوش در گلشن
صبا ز چهره گل می گشود حایلها
چنان به بحر بلایم غریق لجه ی غم
که زور قم نرسد بر کنار ساحلها
دلم ز ناله ی نی چون جرس نیاسودی
که ساربان جفا پیشه بست محملها
ز کشت عقل بسی را زیاد خر من برد
که برق عشق درخشید و سوخت خرمنها
در آن زمان که طلوعی نمود نور علی
چو آفتاب جهان طالع است محفل ها
تا مهر روی یار برآمد زبام ما
افتاد عکس طلعت ساقی به جام ما
روز نخست منشی تقدیر سر غیب
بنوشته بر جریده هستی دوام ما
ساقی بیار باده که بر روی نقد دل
زد سکه نقش خاتم لعلش بنام ما
غیر از صبا ز گلشن جان کیست تا برد
هر صبحدم به حضرت جانان سلام ما
تا از کمند دهر جهانی سمند عمر
در دست باده داده چه نقش و چه نام ما
از موی مشکفام تو برخاست نافه ی
خوشتر ز بوی نافه ی چین شد مشام ما
تا منزل رهی نشناسند اهل دل
روشن شده است نور علی در مقام ما
***
19
نسیم گلشن کوی تو صبحدم ما را
شکفت غنچه دل بلبلان شیدا را
چنان به عشق رخت برده یی دلم از کف
که حسن طلعت یوسف دل زلیخا را
چه ذره پست شود آفتاب عالمتاب
نمایی ار به بلندی جمال زیبا را
برو بکار خود ای واعظ- نکو گفتار
مجو ملامت رندان بی سر و پا را
کجا زبان به ملامت گشایی ار بینی
بنور دیده ی مجنون جمال لیلا را
دمی بدیده وامق در آو خوش بنشین
گرت هواست که بینی عذار عذرا را
زبان به کام دل اکنون گشاده نور علی
که زنده از سخنش می کند مسیحا را
***
20
ای حسن تو از چهره ی خوبان همه پیدا
از چهره ی خوبان همه حسن تو هویدا
مجنون صفاتیم در این دشت که داریم
چون لاله بدل داغ ز عشق رخ لیلا
ماییم که بر حسن ازل بوده و هستیم
از دیده ی وامق نگران بر رخ عذرا
از سامریان سحر شود جمله فراموش
آندم که نماییم ز معجز ید بیضا
تا کی سخن از جام جم و خم فلاطون
لب بر لب ساغر نه و کف بر کف مینا
مستان ترا هیچ صدایی نکشد دل
جز غلغله چنگ در این گنبد مینا
جز نور علی کیست که بر خلق نماید
خورشید جمال تو زهر ذره هویدا
***
21
ای گشته ز تو سر نهان جمله هویدا
از عکس جمالت شده روشن همه دلها
تا پرتو حسن رخ تو کرد تجلی
از وی شده موجود وجود همه اشیا
آمد بوجود از عدم آن عشق جگر سوز
افکند به دلها شرری ز آتش سودا
هم نقطه توحید شد از خال تو مفهوم
هم کثرت کونین شد از زلف تو پیدا
هم مهر رخت گشته ز ذرات نمایان
هم ذره شد از پرتو مهر تو هویدا
با آینه مهر و مهش کار نباشد
آن را که بود دیده به رخسار تو بینا
از نور علی گشته جهان جمله منور
تا پرده برافکنده ز رخ سید یکتا
***
22
صبح شد ساقی بیا بگشا در میخانه را
همچو خور بر دور افکن از کرم پیمانه را
خانه گل را زیارت تا بکی ای ژنده پوش
در حریم دل بباید جست صاحبخانه را
زنگ غیر اول ز مرآت دل خود پاک کن
وانگهی بنگر در آن عکس رخ جانانه را
تا نگردی قطره سان مستغرق بحر فنا
کی بر آری از صدف آن گوهر یکدانه را
بنگر ای دل چون ز بهر تو بود در پای شمع
جانفشانی هاست هر شب تا سحر پروانه را
کس نخواهد دید هشیارم ز مستی تا ابد
گر شبی بینم بخواب آن نرگس مستانه را
تا نگردی مست شام عشق چون نور علی
در نیابی هرگز اسرار می و میخانه را
***
23
ای زاب و رنگ عارضت شادابی گلزارها
هر خار گلزاری شود گر بگذری بر خارها
از کفر زلفت ای صنم ذکری برآید از حرم
برگردن هر ذاکری شد سبحه چون زنارها
میخواست مانی تا کشد نقشی چو خطت دایما
با گردش دوران او بر گرد شد پرگارها
نگشایدم گر باغبان بر رخ دری زآن گلستان
گیرم چو مرغی آشیان در رخنه دیوارها
رازی که در دل سالها از خلق پنهان داشتم
اشک روانم فاش کرد آخر سر بازارها
دوشم بصدر مصطبه خوش گفت تر سازاده ی
کاهنگ چنگ و جام می آسان کند اسرارها
تابید تا نور علی از مشرق جان و دلم
تابان شده ز آب گلم خورشید وش انوارها
***
24
در خرابات مغان تا که مقامست مرا
صحبت پیر و جوان شیشه و جامست مرا
به غلامی تو تا بسته ام ای شاه کمر
شاه آفاق کمر بسته غلامست مرا
مرغ دل کی بشود صید بدام دگری
هر خم زلف تو صد حلقه ی دامست مرا
بی گل روی تو ای رشک پری از کف حور
گر همه خمر بهشت است حرامست مرا
تلخی کاسه زهر از کف شیرین دهنان
خوشتر از شهد و شکر بر لب و کام است مرا
نگه چشم سیاه تو به صحرای دلم
گر همه آهوی وحشی شده را مست مرا
تا کند جلوه مه و مهر ز هر بام و دری
جلوه گر نور علی از در و بام است مرا
***
25
ای از رخ تو روشن انوار دوست ما را
انوار دوست دیدن زان رخ نکوست ما را
چندی چو مغز بودیم در زیر پوست پنهان
عشق آمد و برآورد از زیر پوست ما را
خورشید روشنایی از چشم ما کند وام
زانرو که کحل بینش زان خاک کوست ما را
تا آبروی عشاق از اشک می فزاید
سیلاب دیده بر رو خوش آبروست ما را
باری اگر ز یاری رو سوی ما نیاری
دایم به عجز و زاری سوی تو روست ما را
مهر و مهی که بینی هر صبح و شام تابان
تابان به سقف گردون عکسی از اوست ما را
مستیم و لاابالی نور علی عالی
پر از می جلالی جام و سبوست ما را
***
26
ای رخت مهر سپهر انما
قامتت سرو ریاض هل اتی
شرحی از موی تو واللیل آمده
آیتی در وصف رویت والضحی
از ازل بهر ثنایت تا ابد
ذکر تسبیح ملک شد لافتی
در وجود اثبات الاکس نکرد
تا نکردی نفی شرک از تیغ لا
عاشقانن هستند در فرمان تو
نقطه تسلیم پرگار رضا
هر که شد مفتون زلف دلکشت
گشت مطلق از قیود ما سوی
از تو جوید یک نظر نور علی
تا شود خاک وجودش کیمیا
***
27
بحر بی انتهاست سید ما
گوهر پر بهاست سید ما
زده پا بر بساط کبر و ریا
مظهر کبریاست سید ما
کشور جان و ملک دل بگرفت
شاه هر دو سراست سید ما
گشته از هر دو کون بیگانه
با خدا آشناست سید ما
سالکان ره حقیقت را
سوی حق رهنماست سید ما
جلوه گاه خدا اگر طلبی
جلوه گاه خداست سید ما
دردمندان بستر غم را
درد دردش دواست سید ما
عاشقان بلاکش خود را
کشد و خونبهاست سید ما
گشته مصباح در زجاجه دل
نور ارض و سماست سید ما
جام گیتی نما گرفته به دست
ساقی اصفیاست سید ما
باده پیما بمصطب توحید
از شراب بقاست سید ما
همچو نور علی بیا و ببین
نقطه ی تحت باست سید ما
***
28
بیرون نکنی تا ز سر این کبر و منی را
دیدار نه بینی رخ یار یمنی را
تا جلوه دهد چهره ی زیبا خود آن یار
بزدای ز آیینه ی دل زنگ منی را
بر قامت جان جامه ی هستی نزده چاک
بیهوده بود جیب دریدن کفنی را
زدیار مگر شانه بر آن زلف معنبر
کز وی شنوم نکهت مشک ختنی را
در خلوت دل قامت دلدار خرامان
خاطر ندهم جلوه ی سرو چمنی را
دل دید چه پا بست سر کوی تو ام گفت
در کعبه که دیده است مقید و ثنی را
خوش آنکه چو نور علیش دیده بود جا
مست می اسرار اویس قرنی را
***
29
سالها در خود سفر کردیم ما
در سفرعمری بسر کردیم ما
از دیار خویشتن بستیم بار
خویشتن را در بدر کردیم ما
بار افکندیم در هر منزلی
پس سبک زانجا گذر کردیم ما
غوطه ها خوردیم در هر لجه ی
دامنی زان پر گهر کردیم ما
خشک و تر دیدیم در عالم بسی
سیرها در بحر و بر کردیم ما
شهرها دیدیم بی حد و شمار
عالمی زیر و زبر کردیم ما
عاقبت با یار چون نور علی
کشور جان را سفر کردیم ما
***
30
تا گمان پا و سر کردیم ما
پا و سر وقف سفر کردیم ما
در طریق عشق بنهادیم پا
عاشقانه ترک سر کردیم ما
خشک لب رفتیم در هر محفلی
کام جان از باده تر کردیم ما
کام جان از لعل آن شیرین وشی
خسروانه پر شکر کردیم ما
هر کجا دیدیم نیکو قامتی
دست با او در کمر کردیم ما
غوطه ها خوردیم در دریای عشق
عالمی را پر گهر کردیم ما
در بیابانی که پایانی نداشت
هر زمان نوعی بسر کردیم ما
عاقبت نورعلی شد یار ما
یار منظور نظر کردیم ما
***
31
باز ساز عشق سر کردیم ما
ترک عقل تیره سر کردیم ما
معتکف گشتیم کنج میکده
باده نوشان را خبر کردیم ما
خشک لب هر جا حریفی یافتیم
کام او از باده تر کردیم ما
شربتی از لعل جانان ساختیم
کام جان ها پر شکر کردیم ما
داغ عشقی بر جگرها سوختیم
سینه ها را پر شرر کردیم ما
گنج جان در کنج ویران یافتیم
ترک گنج سیم و زر کردیم ما
دست و دل شستیم از سود و زیان
ترک هر نفع و ضرر کردیم ما
پا و سر در عشق جانان باختیم
خویش را بی پا و سر کردیم ما
سرگذشت خویش کوته ساختیم
قصه خود مختصر کردیم ما
همنشین گشتیم با نور علی
خویشتن را معتبر کردیم ما
***
32
بزم عشق است و همه شیشه و جام است اینجا
هر چه جز مستی عشق است حرام است اینجا
باده خواران همه افتاده ز می مست و خراب
آنکه هشیار نشسته است کدام است اینجا
روز اول که دلم خال و خطش دید بگفت
زیر هر دانه دو صد دانه و دام است اینجا
زاهد ار همچو خلیلت زند آتش تو مترس
نار نمرود همه برد و سلام است اینجا
ای خوش آن عاشق گمنام ز ننگ آزاده
که چو نور علیش ننگ ز نام است اینجا
***
33
خوش نور خدایی ست عیان در نظر ما
از روی تو ای روی تو نور بصر ما
سازد به هوس خشک لب چشمه خورشید
هر چشمه که جاری شود از چشم تر ما
بی روی تو ای شمع دلفروز جهان چند
پروانه صفت سوزد و آه سحر ما
عالم همه گر غرق گناهند چه تشویش
پرورده شده دریم عصمت گهر ما
ای بی هنر از عیب خود آگاه نگشتی
هر دم چه زنی طعنه به عیب و هنر ما
گفتم که همان بود ز اول قدم عشق
کاخر شدنی نیست در این ره سفر ما
جز نور علی کیست در ایندور که باشد
معصوم صفت آمده نور بصر ما
***
34
نقش بند طلسم اسما ما
نقد گنجینه ی مسمی ما
باده نوشان بزم وحدت را
از می لعل باده پیما ما
گاه مجنون صفت بیابان گرد
گاه محمل نشین چو لیلی ما
گه بگردون چو ماه تابنده
گه چه ماهی غریق دریا ما
نه فلک یک صدف ز بحر دل است
و اندر آن همچو در یکتا ما
خوش بنور علی عالیقدر
چشم و دل کرده ایم بینا ما
***
35
نفسی بی جمال دلبر ما
خود نگیرد قرار، دل بر ما
روز و شب خوش در آتش عشقش
دل بود عود و سینه مجمر ما
ذوق مستان ما اگر خواهی
جرعه ی نوش کن ز ساغر ما
مهر و ماه و ثوابت و سیار
همه هیچند پیش اختر ما
پادشاه ممالک عشقیم
عقل چون چاکر است در بر ما
آنچه از چشم خلق پنهان است
هست روشن برای انور ما
تافت نور خوش از علی بر دل
دل شد آیینه ی منور ما
***
36
دلبر ما نشسته بر در ما
در برما نشسته دلبر ما
ما حریفان مصطب عشقیم
جام گیتی نماست ساغر ما
ماه چبود که نیر اعظم
می کند کسب نور ز اختر ما
عزت و ذلت جهان هیچ است
روشن است این برای انور ما
آنکه سلطان عالمش خوانی
چون گدایان نشسته بر در ما
عرصه هر دو کون دانی چیست
کمترین خطه ی ز کشور ما
همچو نور علی کنون در دهر
هست دیهیم فقر بر سر ما
مست صهبای وحدتم امشب
مطلق از قید کثرتم امشب
***
37
عارفان معارف حق را
نکته سنج حقیقتم امشب
روشنی بخش خولت دل شد
سر به سر ماه طلعتم امشب
چهره بنمود شاهد وصلش
کرد فارغ ز فرقتم امشب
تن گدازان ز آتش مهرش
شمع بزم محبتم امشب
آتش شوق شعله ور گردید
سوخت خاشاک کلفتم امشب
پای تا سر ز جوش حیرانی
غرق دریای وحدتم امشب
همچو نور علی ز جام طهور
باده پیمای وحدتم امشب
***
38
بسکه کرد آه و فغان در حسرت گل عندلیب
غنچه را شد چاک بر تن جامعه صبر و شکیب
دل بکند از شاخ طوبی و گل جنت نخواست
یک نظر هر کو بدید آن حسن خوب دلفریب
بگسلد گر رشته عمرم سراسر چون اجل
نگسلد آن عهد و پیمانی که بستم با حبیب
ناله کردن گرچه پیشت شیوه عشاق نیست
کی توانم کرد پنهان درد خود را از طبیب
تا شدم مهمان عشقت هست بر خوان فلک
هر شبم قرص قمر نان، خوشه پروین زبیب
ملک دل شد گرچه از غوغای خیل غم خراب
می رسد شاهی که آبادش نماید عنقریب
شادباش و غم مخور از بخت نافرمان که هست
هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب
کی بود اندیشه اش از قسمت خوان فراق
آنکه چون نور علی وصل تواش باشد نصیب
***
39
این عرق باشد برویش یا گلاب
یا گشوده عقد پروین آفتاب
یا شده در جدول گلزار حسن
جاریش از چشمه خورشید آب
تابش مهر است از ماهش عیان
یا زده بر روی سیمین زر نقاب
قطره های می بود بر لعل او
یا که خورشید است یاقوت مذاب
سنبل تر بر گل افشان کرده است
تار زلفش بسته بر عارض نقاب
نرگس مست است از می سر گردان
یا که رفته چشم مخمورش بخواب
جلوه گر از چهره اش نور علیست
یا شده طالع ز ماهش آفتاب
***
40
صبحدم آن آفتاب مه نقاب
خوش در آمد از در ما بی حجاب
گردش چشمان مست سرخوشش
جام می پیمود ما را بی حساب
آفتاب روی عالم تاب او
ذره ی خود بیش نبود آفتاب
نرگس شهلاست هر شب سرگران
دیده ی تا آن چشم مخمورش بخواب
ماه رخسارش مرا در دیدگان
عکس خورشید است تابیده بر آب
هفت بحر اخضر گردون بود
بر سر دریای چشمم یک حباب
گشت تابان در دلم نور علی
آفتابی دیدم اندر ماهتاب
***
41
صبح روشن گشته و مه در نقاب
سر بگردون بر کشیده آفتاب
ناله ی قمری و بلبل در چمن
گشته همچون نغمه ی چنگ و رباب
سرو و گل چونند اندر بوستان
آیه ی طوبی لهم حسن مآب
مطرب خوش نغمه رقصان از سرود
ساقی گلچهره سرمست از شراب
زاهدان در صومعه معمار هوش
عاشقان در میکده مست و خراب
خرقه و سجاده کردم رهن می
دفتر دانش بشستم ز آب ناب
شد فروزان ناگهان نور علی
ذره ها گشتند هر یک آفتاب
***
42
عین ما آبست و ما در وی حباب
صورت ما جام و معنی خود شراب
صورت و معنی است عین یکدگر
صورت آمد موج و معنی گشت آب
آفتاب از ذره می گردد عیان
ذره هم گردد عیان از آفتاب
جام می بر کف همی رقصم ز ذوق
بر در دیر مغان مست و خراب
خوش در آن در میکده جامی بنوش
تا شوی از سر مستان کامیاب
حرز جان کن سوره اخلاص را
تا بدل بینی رخ ام الکتاب
مطربا از گفته نور علی
یک غزل بنواز با چنگ و رباب
***
43
تن رها کن همچو ما جانی طلب
جان و تن در باز و جانانی طلب
درد اگر داری بیا دردی بنوش
از طبیب درد درمانی طلب
خاطر مجموع اگر خواهی بیا
حلقه ی زلف پریشانی طلب
اعتباری نیست بر دور جهان
رو سر خود گیر و سامانی طلب
تا بکی باشی به بند این و آن
این و آن بگذار و عرفانی طلب
خوش در آ در میکده رندانه وار
نزد سید ذوق رندانی طلب
بر در میخانه چون نور علی
کفر را بگذار و ایمانی طلب
***
44
تا شدم حلقه بگوش در سلطان غریب
پاسبان حرمش گشتم و دربان غریب
من چسان روی بشکرانه نعمت ننهم
که غریبم من و مهمان شده بر خوان غریب
کی روا دار شود شاه خراسان جهان
گر چکد خون دل از دیده بدامان غریب
من همان روز بدادم دل و دانش به رضا
که نهادم سر تسلیم به فرمان غریب
تا ثناگوی گل باغ غریبان شده ام
گشته ام بلبل دستان به گلستان غریب
تا سرت گوی به میدان غریبان نشود
کی شود با خبر از قامت چوگان غریب
دیده بگشا و ببین نور علی را تو عیان
که شود روشن از آن چشم و دل و جان غریب
***
45
تا بکی دم زنی از شیخ به اکراه غریب
مگرت نیست خبر از دل آگاه غریب
دو جهان را بدمی سوزد و بر باد دهد
چو نکشد شعله ز دل آه سحر گاه غریب
هادی راه غریبان به خدا هست خدا
تو چه دانی بکجا می رسد آن راه غریب
مهر خاور که برآرد به سحر سر ز افق
چو نشود جلوه گر از برج کرم ماه غریب
جود خورشید جهان را نبود هیچ وجود
چون شود جلوه گر از برج کرم ماه غریب
ای صبا رو ز کرم جانب یعقوب و بگو
یوسف مصر برآمد ز ته چاه غریب
حلقه بندگی از روز ازل نور علی
کرده در گوش عزیزان بدر شاه غریب
***
46
بگذر از صومعه و خانه خمار طلب
خرقه و سبحه بیفکن بت و زنار طلب
عشق جانان طلب و از سر و دستار مگو
کی کند عاشق جانان سر و دستار طلب
چند جویی چو خران جنت پر آب و علف
بگذر از آب و علف جنت دیدار طلب
عاشقانه ز در میکده عشق درآی
از کف ساقی باقی می اسرار طلب
چون بنوشیدی از آن باده لبالب قدحی
دیده دل بگشا و رخ دلدار طلب
رخ او گوهر شهوار و دلت هست صدف
صدف او بشکن گوهر شهوار طلب
سینه از ظلمت زنگار چو آیینه برآر
آنگه از نور علی مطلع انوار طلب
***
47
آب حیوان طلبی از در میخانه طلب
جوهر جان طلبی از لب پیمانه طلب
تا بکی مدرسه و چوب مدرس خوردن
جام می نوش کن و مجلس رندانه طلب
زاهد آزار دل سوختگان بیش مده
شمع رویش نگر و حالت پروانه طلب
گر بدیوانگیم نام بود شهره شهر
عقل کل عقل کل اندر دل دیوانه طلب
چند چون جغد کنی جای بهر جای خراب
طالب گنج بقایی دل ویرانه طلب
ساقی ار جلوه دهد ابروی محرابی خویش
سجده شکر کن و ساغر شکرانه طلب
گر بکف جام جهان بین هوست هست دلا
همچو نور علی از سید مستانه طلب
زهی سلطان بحر و بر علی بن ابیطالب
سریر ملک را سرور علی بن ابیطالب
***
48
ولی خالق داور وصی نفس پیغمبر (ص)
شفیع عرصه ی محشر علی بن ابیطالب
ید قدرت ز گهواره برون آورد خوش پاره
نمود از هم لب اژدر علی بن ابیطالب
شدند آندم همه عاجز زانس و جن از آن معجز
بغیر از حیدر صفدر علی بن ابیطالب
ز ظلم چرخ کین پیشه مظلومان چه اندیشه
چه باشد معدلت گستر علی بن ابیطالب
اگر خواهد زند بر هم ز دست قدرتش یکدم
زمین و چرخ و هفت اختر علی بن ابیطالب
شبی رفتم به میخانه گرفتم یک دو پیمانه
ز دست ساقی کوثر علی بن ابیطالب
ز نور عین و لام و یا مرا شد چشم جان بینا
چه بنمود آن رخ انور علی بن ابیطالب
***
49
دل حریم حضور جانان است
حضرت بارگاه سلطان است
این سخن را لطیفه ای ست نهان
کفر سید ز عین ایمان است
تا نموده رخش مرا در دل
عکس رویش چو ماه تابان است
در دل ما جز او کجا باشد
دل ما را خدا نگهبان است
هر کجا هست خاطر جمعی
در خم زلف او پریشان است
بر لبش خال زیر ظلمت خط
همچو خضری در آب حیوان است
در خرابات عشق نور علی
فارغ از نقل کفر و ایمان است
***
50
ز من مپرس دلت از چه روی خونین است
از آن بپرس که عاشق کشیش آیین است
فعان که زار به تیغ غمم بخواهد کشت
مهی که با دگران مهر و با منش کین است
غبار نیست که بر گرد عارضش بینی
کشیده بر ورق گل خط ریاحین است
حریم سینه مجنون نشیمن لیلی ست
رواق دیده ی فرهاد و قصر شیرین است
ترا که مسند شاهیست تکیه گه چه غمت
ز من که بسترم از خار و خاره بالین است
ز کفر زلف تو ایمن کجا توان بودن
که دزد خانه ایمان و رهزن دین است
دری که سفت بوصف رخ تو نور علی
هزار مرتبه بهتر ز عقد پروین است
***
51
دوش در بزم جنان ساقی جان سرشار و مست
پایکوبان خوش درآمد جام کافوری به دست
در بروی غیر بست و بند برقع بر گشود
زد صلای باده از هر سوی بر هشیار و مست
گفتم این جام از برای کیست گفت آنکس که چشم
در تجلی جمال یار از اغیار بست
گفتمش از بهر وی خاصیت آن جام چیست
گفت آرد بر سبوی هستی جانش شکست
گفتم او را از وفای عهد حاصل چیست گفت
بنددش دل در وفای عهد و میثاق الست
گفتم آن را در شکیب جان درستی چیست گفت
آرد اندر محفل اسرار شاهانه نشست
گفتم اندر محفل ابرار جای کیست گفت
هر که چون نور علی از خویشتن یکباره رست
هر که درد فراق یارش نیست
در حریم وصال بارش نیست
***
52
روزگارش خوش آنکه جز با یار
سر و کاری به روزگارش نیست
زاهد ار عیب باده نوشان کرد
خبر از لطف کردگارش نیست
شاهبازیست عشق شیرافکن
که بجز صید دل شکارش نیست
آنکه از ناله می کند منعم
خبری از دل فکارش نیست
هر که نور علی ندید بدل
او ز روشندلان گذارش نیست
***
53
عشق بیجور و جفایی هست نیست
حسن بیمهر و وفایی هست نیست
جوهر ما را جلایی هست نیست
گوهر ما را بهایی هست نیست
نکته سنجان ره تحقیق را
جز طریق عشق رایی هست نیست
عاکفان کعبه ی توفیق را
جز حریم دوست جایی هست نیست
همچو مرآت ضمیر عارفان
ساغر گیتی نمایی هست نیست
عاشقان را با همه برگ و نوا
غیر بی برگ و نوایی هست نیست
سالکان را همچو نور عین و لام
در طریقت رهنمایی هست نیست
***
54
گلعذا را چون تو یاری هست نیست
چون تو یار گلعذاری هست نیست
چون بهار گلشن حسن رخت
بیخزان هرگز بهاری هست نیست
در نگارستان دل عشاق را
چون رخت نقش و نگاری هست نیست
بسکه پیماید لب لعل تو می
می پرستان را خماری هست نیست
بی قراران سر زلف ترا
بی سر زلفت قراری هست نیست
بر سریر فقر چون نور علی
پادشاه باوقاری هست نیست
***
55
در جهان چون یار من یاری کجاست
یار غمخوار وفاداری کجاست
جز حضور حضرت دلدار ما
خلوت دل را پرستاری کجاست
کاروان رفت و هنوز این ماندگان
جمله در خوابند بیداری کجاست
جمله ذرات از می توحید ذات
بیخود و مستند هشیاری کجاست
جمله ذرات از می توحید ذات
بیخود و مستند هشیاری کجاست
گر نباشد حق مطلق را ظهور
در جهان منصوری و داری کجاست
بر بساط عشق چون نور علی
جرعه نوشی رند طراری کجاست
گفتگوی ما همه گفتار اوست
به از این گفتار گفتاری کجاست
بر بساط عشق خون نور علی
جرعه نوشی رند طراری کجاست
گفتگوی ما همه گفتار اوست
به از این گفتار گفتاری کجاست
بر بساط عشق خون نور علی
جرعه نوشی رند طراری کجاست
همچو آن دلدار دلداری کجاست
همچو آن غمخوار غمخواری کجاست
***
56
ما همه مست از شراب بیخودی
بر بساط عشق هشیاری کجاست
عالمی غرقند در دریای ما
این چنین دریای ز خاری کجاست
زیر خرقه بت پرستی تا بچند
دیر و ناقوسی و زناری کجاست
زاین معما تا کند رمزی بیان
راز دانی صاحب اسراری کجاست
دیر دل ناقوس ذکر و بت حضور
سلسله زنار کرداری کجاست
زاهد ار تکفیر اهل حق کند
همچو او بیدین و غداری کجاست
در چنین بزمی که شه را بار نیست
هر گدایی را بگو باری کجاست
بر در میخانه چون نور علی
میفروشی رند خماری کجاست
***
57
بزم جان را جز تو جانانی کجاست
ملک دل را جز تو سلطانی کجاست
چون رخت ماهی نتابید از فلک
چون قدت سروی ببستانی کجاست
دل شبستان است و رخسار تو شمع
همچنین شمع و شبستانی کجاست
جز گلستان حریم کوی تو
بلبل جان را گلستانی کجاست
عاشقان را همچو موی و روی تو
در جهان کفری و ایمانی کجاست
تو سلیمانی و لعلت خاتمست
خود بگو جز تو سلیمانی کجاست
بر رخت چون نور عین و لام و یا
واله و شیدای و حیرانی کجاست
***
58
شمعی از حسن تو هر جا که بر افروخته است
جان عشاق چه پروانه بسی سوخته است
جامه دلبری و حسن به ابریشم ناز
بر قد سرو تو استاد ازل دوخته است
هرگز ای جان نخرندش بجوی اهل نیاز
هر که مویی بدو عالم ز تو بفروخته است
عاقبت تربت من لاله ستان خواهد شد
بسکه پیکان غمت سینه ام اندوخته است
مرده را زنده نماید بسخن هر که چو من
زان لب روح فزا نکته ی آموخته است
آتش طور زند شعله مدامش ز شجر
هر که نوری ز علی بر دلش افروخته است
***
59
در مصطب تجرید مرا تا که مقام است
از جام توام باده توحید به کام است
تنها نه همین دوش بدوش غم عشقم
کف بر کف مینا و لبم بر لب جام است
این هستی تو گشته حجاب تو وگرنه
خورشید رخ دوست عیان از ره بام است
از بس بهم آمیخته ما را دل و دلدار
دل را نتوان گفت که دلدار کدام است
دل بد مکن ار زاهد خود بین سخنی گفت
در مذهب عشاق کجا باده حرام است
ننگی نبود گر شدم از عشق تو گمنام
گمنام ره عشق ترا ننگ ز نام است
تنها نه همین ساخت منور دل جانان
چون نورعلی شعشعه مهر تو عام است
***
60
عشق آمد در دلم منزل گرفت
منزل عشقش مرا در دل گرفت
بس بپای ناقه اش اشگم بریخت
سیل اشگم دامن محمل گرفت
کی از این دریا بر آرد گوهری
هر که منزل بر لب ساحل گرفت
میر عشقش آمد و همچون عسس
عاشقان را مست و لا یعقل گرفت
گر جهان پر گشته است از غاصبان
کی تواند جای حق باطل گرفت
کلب غافل گیر بود و ناگهان
دامن ما زاهدی غافل گرفت
خوش بکوبیدیم پایی بر سرش
پای تا سر ناگهانش گل گرفت
هر که با نور علی خصمی گرفت
بود ظالم در سفر منزل گرفت
***
61
ساقی جان پرده ز جان برگرفت
آینه بر دست ز ساغر گرفت
شعله ی از عکس رخش برفروخت
شعشه یی در می احمر گرفت
بویی از آن می به چمن برد باد
شورش مستی به چمن در گرفت
شاهد گل عشوه گری ساز کرد
سر و سهی خرمی از سر گرفت
بلبله از بلبل سرمست خاست
غلغله در گنبد اخضر گرفت
نرگس مخمور بصد عز و ناز
بر کف سیمین قدح زر گرفت
نکهت گل نافه بچین داد وام
سنبل تر تاج ز عنبر گرفت
مست شد از جام طرب یاسمن
طنبک سیمین ببغل برگرفت
غنچه صراحی بکف آمد به باغ
لاله پیاله زده سر بر گرفت
گلبن رعنا به بساط نشاط
دایره بر کف ز مه و خور گرفت
بود پر مرغ طرب ریخته
باز ز تأثیر هوا پر گرفت
زاغ ز داغ حسد بلبلان
جای در آتش چه سمندر گرفت
بید موله شده کاکل فشان
رقص کنان ذیل صنوبر گرفت
آب روان شد پی گلگشت باغ
کیفیت از ساقی کوثر گرفت
نور علی تافت به طور دلم
شعله ی خود را به شجر در گرفت
***
62
ای گشته صفاتت به جهان آیینه ی ذات
ذات تو بود مهر و صفاتت همه ذرات
چون مشعله خور که شد از ذره فروزان
ما راست فروزان ز صفت شعشعه ذات
تا رایت عشق تو نگردید نمایان
در رز مگه عقل نشد فتح مهمات
کوس لمن الملک تو ای شاه دمادم
کوبند ملایک همه بر بام سموات
جز پیش رخت سجده نیاریم که باشد
محراب خم ابروی تو قبله حاجات
زافراد جهان هر که الف وار شده فرد
در عرصه تجرید برافراشته رایات
تا لمعه ی از نور علی یافت نشد، خضر
یک قطره ز حیوان نشدش یافت به ظلمات
***
63
می فراوان است لیکن جام نیست
باده درد آلود درد آشام نیست
خوشتر از خال لبت در زیر خط
مرغ دل را دانه و دام نیست
هر که کوبد ذره سان هر دم دری
تابش مهر تواش بر بام نیست
بی سر زنجیر زلف دلکشش
این دل دیوانه را آرام نیست
چند می جویی ز نام ما نشان
در جهان ما را نشان و نام نیست
زاهد از وصلش چه جویی کام دل
غیر ناکامی در این ره کام نیست
تا ز می مستانه شد نور علی
همچو من مستی در این ایام نیست
ما را که بجز بر رخ خوبت نظری نیست
جز خاک کف پای تو کحل البصری نیست
***
64
شاها ز عطای تو کجا چشم بپوشم
هر چند تو را بر دل مسکین نظری نیست
چون مرغ دل از گوشه ی بام تو نخیرد
کز سنک رقیبان دگرش بال و پری نیست
دل را که بخوان غم عشقت شده مهمان
جز مائده درد بجان ما حضری نیست
نخلی است محبت که زهر دل که بروید
جز محنت و اندوه غمش باروری نیست
زاهد ز چه تکذیب کنی باده کشان را
هیچت مگر از مخبر صادق خبری نیست
از دیده معنی نظری کن که به بینی
جز نور علی در دو جهان جلوه گری نیست
***
65
دل را که ز مهر رخت آرام گهی نیست
جز در کنف زلف تو آرامگهی نیست
با آنکه ندیده است ز چشم تو گهی خشم
از روی نظر لطف گهی هست گهی نیست
کوبند شهان گر همه کوس لمن الملک
بالله چو تو در مملکت حسن شهی نیست
امروز در این عرصه به خونریزی عشاق
همچون صف مژگان تو جانا سپهی نیست
خورشید فلک را که جهان زیر نگین است
جز خاک کف پای تو بر سر کلهی نیست
دل را که کمند سر زلفت شده زنجیر
جز چاه ز نخدان تو در پیش چهی نیست
تا شعشعه ی نور علی رخ نفروزد
تابان به فلک مشعله مهر و مهی نیست
***
66
اکنون که چمن بساط آراست
شد گردش چرخ کج روشن راست
مطرب بدف و ترانه بنشست
ساقی به نشاط و عیش برخاست
اسرار غمش که هست پنهان
در مخزن دل مرا هویدا است
هر صبحدمی طلوع مهری
از مشرق کوی یار پیدا است
بر پای دلم که هست مجنون
زنجیر جنون ز زلف لیلی است
بی پا و سران دشت غم را
در سینه کجا غم سر و پا است
نوری ز علی چه تافت در دل
دل آینه سان از آن مصفاست
***
67
در آینه تا که عکس پیداست
تمثال جمال او هویداست
اسم ار چه طلسم گنج ذاتست
آیینه چهره مسماست
از شام به صبح و صبح تا شام
ما در پی یار و یار با ماست
روشن ز رخش تجلی نور
در دیده مردمان بیناست
جز باده کشان عشق او کیست
کز هستی و نیستی مبراست
دل را که غریق بحر عشق است
پیوسته نظر به در یکتاست
بر جبهه سیدم نظر کن
بین نور علی چسان هویداست
***
68
روشن از نور رخش تا چشم ماست
چشم ما روشن به انوار خداست
قطره ی گر پیش آن دریا نهیم
عین ما دریا و دریا عین ماست
شاه هفت اقلیم بهر لقمه ی
بر دل دولتسرای ما گداست
کی بدل کبر و ریا را ره دهیم
دل حریم بارگاه کبریاست
تو چه دانی قدر درد و درد دل
درد درد دل دوای دردهاست
درد دل بهر چه گویی با طبیب
دردمندان را درش دارالشفاست
بر سریر فقر چون نور علی
تاجداری اندرین کشور کجاست
***
69
در این منزل چه جای کاروان است
که هر دم کاروان دل روان است
دلم خون گشت از دیده در آنکوی
روان چون کاروان بر کاروان است
بس این معجز که اعجاز محبت
مه نامهربانم مهربان است
دلم کز زخم پیکانش نشانهاست
نشان تیر آن ابرو کمان است
که آرد کشتی ما را به ساحل
ز دریایی که بی قعر و کران است
دلی کز گلشن وصلش جدا ماند
هزار آسا هزارانش فغان است
مرا نور علی از مشرق جان
فروزان همچو مهر آسمان است
***
70
اینکه ویران شده از سیل فنا خانه ماست
مخزن گنج بقا در دل ویرانه ماست
می نماید به جهان آنچه ز پیدا و نهان
همه یک پرتو حسن رخ جانانه ماست
گرچه هر دم ز بد و نیک جهان دم نزدیم
از کران تا بکران قصه افسانه ماست
ساقیا گر نبود جام بلورین چه شود
گردش چشم تو هم ساغر و پیمانه ماست
در گلستان سر کوی تو چون بلبل مست
همه شب تا به سحر نعره ی مستانه ماست
آنکه از پرتو حسنش شده ممکن موجود
روز و شب عشق رخش در دل دیوانه ماست
تا شده نور علی جرعه کش محفل دل
محفل آرای دلش سید رندانه ماست
***
71
در خرابات مغان مأوای ماست
سید ما میر بی همتای ماست
نور رویش کز همه پنهان بود
جلوه گر در دیده بینای ماست
تا بپای او سری بنهاده ایم
هر کجا باشد سری در پای ماست
دایمش کف بر کف جام جم است
هر کرا لب بر لب مینای ماست
قطره ی خوردیم و خوش دریا شدیم
هفت دریا موجی از دریای ماست
ما به عشقش واله و شیدا شدیم
عشق او هم واله و شیدای ماست
موسی وقتیم چون نور علی
زآستین پیدا ید بیضای ماست
***
72
مرآت جمال حق دل ماست
محصول دو کون حاصل ماست
معنی حروف اسم اعظم
در صورت نقش هیکل ماست
ماییم قتیل و عشق قاتل
جانها بفدای قاتل ماست
در آینه جمال شاهی
عکس رخ او مقابل ماست
دریای محیط و بحر توحید
موجی ز سراب ساحل ماست
گر طالب وصل آن نگاری
از ما بطلب که واصل ماست
چون نور علی به بزم جانان
در خلوت یارمنزل ماست
***
73
جای جانان در حریم جان ماست
جان ما در حضرت جانان ماست
سحر چشمش فتنه دور زمان
کفر زلفش آفت ایمان ماست
دردمندانیم و دردی می خوریم
کان دوای درد بیدرمان ماست
این جهان و آن جهان از تحت و فوق
موجی از دریای بی پایان ماست
چون براق معرفت را زین کنیم
در فضای لامکان جولان ماست
چون به میدان حقیقت رو نهیم
گوی و چوکان در خم چوگان ماست
هر دو عالم بهر ما ایجاد شد
نص لولاک اندر آن برهان ماست
گر جمال نحن اقرب بنگری
روح اعظم در حقیقت جان ماست
نحن نرزق را چو ما مهمان شویم
مهر گردون گرده ی در خوان ماست
ما بهر دل چونکه پنهان آمدیم
کنت کنزا آیتی در شأن ماست
گر سوی جنات تجری بگذری
نهر جاری دیده گریان ماست
با بهشت عدن ما را کار نیست
کوی جانان روضه ی رضوان ماست
گر ترا سودای ما در سر بود
بر سر بازار جان دکان ماست
پادشاه هفت کشور را نگر
کان گدای کوی درویشان ماست
نفس اماره که دیو سرکش است
سر نهاده بر خط فرمان ماست
ما چه با نور علی گشتیم یار
عرش و کرسی پایه ایوان ماست
***
74
چشمه حیوان و کوثر جرعه ی از جام ماست
مستی کون و مکان از باده ی گلفام ماست
زهر قهر ار میکنی در جام ما بر جای شهد
خوشتر از شهد و شکر زهر تواندر کام ماست
جمله ذرات جهان آیینه ی حسن تواند
تا طلوع آفتاب طلعتت از بام ماست
از مکان ما اگر پرسی در آ در لامکان
ورنشان میجویی از ما بی نشانی نام ماست
تانگردد رام مرغ دل بدام دیگران
خال مطرب دانه است و زلف ساقی دام ماست
نخل طوبی در بهشت و سرو رعنا در ارم
منفعل از قامت آن سرو سیم اندام ماست
هر سحر پیک خیال ما رسد تا سوی عرش
در درون پرده با نور علی پیغام ماست
***
75
یوسف مصر دلم از چه ز کنعان بگذشت
صبح وصلم بدمید و شب هجران بگذشت
از حرم هر که درآمد بدر دیر مغان
کفر زلف تو بدید از سر ایمان بگذشت
هر که بگشاد به رخسار تو جانا نظری
چون من بیدل حیران شد و از جان بگذشت
ای بسا جان مقدس که شدش خاک نشین
سرو ناز تو براهی که خرامان بگذشت
هر که بگشاد برخسار تو جانا نظری
همچو من بیدل و حیران شده از جان بگذشت
عاشقان را سر و سامان شده تا نور علی
در ره عشق بتان از سر و سامان بگذشت
***
76
یارب این ساغر پر جوش ز خم خانه کیست
هوش ما برد ندانیم که پیمانه کیست
کس در آن باده ی مرد افکن گلرنگ نیافت
که این همه کیفیت از نرگس مستانه کیست
بسکه دلها شده ویران ز پی گنج غمش
کس ندان استه که آن گنج بویرانه ی کیست
دل ما را که بود زلف تو زنجیر جنون
جز به رخسار پری وضع تو دیوانه کیست
سوزدش بهر چه شب تا به سحر شعله شوق
یارب این شمع بپرسید که پروانه کیست
غیر کاشانه اغیار که ظلمتکده است
روشن از نور علی ناشده کاشانه کیست
***
77
این گل گلشن دل یا رخ دلدار من است
غنچه ی گلبن جان یا دهن یار من است
موسی اینجا ارنی گوی چرا رو ننهد
کاتش طور وی از آه شرر بار من است
صنما کافر عشقم بحرم چون بروم
کوی تو میکده و موی تو زنار من است
گر کشم باده ی از لعل لبت کار مدار
زانکه از لعل لبت باده کشی کار من است
من که در بستر غم سر بودم بالش درد
جز غم و درد تو جانا که پرستار من است
ساقیا در قدح آن حمرت عکس می ناب
از گل روی تو یاز اشک چه گلنار من است
شده تا طالعم از مشرق دل نور علی
سینه از پرتو آن مطلع انوار من است
***
78
ای خوشا وقتی که وقت ما خوش است
دور جام و گردش مینا خوش است
موسم عشق است و ایام نشاط
سیر گل با لاله و صحرا خوش است
زورق افکندیم در دریای می
رو نقش بنگر چه در دریا خوش است
دیده ما جلوه گاه روی اوست
او عیان در دیده بینا خوش است
در همه اسما مسما را بجوی
یک مسما زین همه اسما خوش است
اول و آخر نهان و آشکار
حضرت یکتای بی همتا خوش است
از پس هر پرده چون نور علی
سر پنهان در دلم پیدا خوش است
***
79
ما عاشقان مستیم افتاده در خرابات
با ما سخن مگویید از زهد و زرق و طامات
چندان شدیم سرمست از جام عشق جانان
کز خود نمیشناسیم تسبیح از تحیات
ایزن صفت ز غفلت خواب و خیال تا کی
مردانه وار بگذر زینخواب و این خیالات
از کشف و از کرامات بیهوده چند لافی
حیض الرجان آمد این کشف و این کرامات
ای زاهد فسرده دم در دهان فروکش
از بی نشان چگویی ناکرده طی مقامات
تا با خودی تو هرگز دیدار حق نه بینی
آندم که بیخود آیی با حق کنی ملاقات
تنها نه اندرین بزم نور علیست سرمست
از جام وحدت حق مستند جمله ذرات
ای صفاتت سربسر روپوش ذات
ذات پاکت گشته مخفی در صفات
***
80
حسن تو چون کرد آهنگ ظهور
گشت مرآت جمالت کاینات
ذره ی تابید از مهر رخت
کرد روشن جان جمله کاینات
قطره ی بارید ز ابر رحمتت
شد بظلمات عدم آب حیات
برهمن گر هست ازایمان بری
حسن تو می بیند از لات و منات
هر زمان جویم ترا در گوشه ی
گه بسوی کعبه گاهی سومنات
جلوه ی بنمودی از نور علی
عالمی را ساختی بر خویش مات
***
81
ای لبت سرچشمه آب حیات
بوسه ات شیرین تر از شهد و نبات
گر خرامی یکره از خانه برون
خوبرویان بر رخت گردند مات
طاق ابرویت چو بیند برهمن
بگذرد از سجده لات و منات
شرح حسنت گنجدم اندر بیان
گر بگنجد بیجهت اندر جهان
ایها الساقی ادرکاس الرحیق
تا نمایم حل جمله مشکلات
بهر تسکین دل من بوسه ی
کرده خطت بر لب نوشین برات
چهره بنما تا که چون نور علی
خیزم و سازم دل و جان را فدات
***
82
ای صفاتت شده آیینه ذات
کرده ذات تو تجلی بصفات
نوح را لطف تو شد لنگر فلک
تا ز توفان بلا یافت نجات
خواستم نقش جمالت بکشم
مژه ام شد قلم و دیده دوات
منم آن طوطی شکر شکنی
که خورم از لب قند تو نبات
دل که لب تشنه جام خضر است
کشد از لعل لبت آب حیات
بی گل روی توام بلبل جان
نبود یک نفسش صبر و ثبات
شد عیان چون به جهان نورعلی
جلوه ی ذات برآمد بصفات
***
83
گر نیازی بهر یار دلربا می بایدت
هر نفس جانی بپای وی فدا می بایدت
زآتش عشق رخش سیماب دل را تاب ده
گر درون بوته ی تن کیمیا می بایدت
تا بکی جوشی با غیار و نکوشی بهریار
روز خود بیگانه شوگر آشنا می بایدت
دانه ی یاقوت دل را دام هست ای کان حسن
دلبرا تن تکمه در چاک قبا می بایدت
تا به چشم جان عیان بینی هلال ابرویش
چاک دلرا باز کن دست دعا می بایدت
از شراره آه آتش بار در بزم فنا
شعله ور کن شمع تن را اگر بقا می بایدت
دردمندانه در آ در دیر چون نور علی
درد دردی نوش جان کن گر دوا می بایدت
***
84
راست گویم قد دلجوی تو بی چیزی نیست
کج نگویم خم ابروی تو بی چیزی نیست
فتنه در خواب عدم بود که من می گفتم
سحر آن نرگس جادوی تو بی چیزی نیست
دل که هست ابروی محرابی تو قبله گهش
طائف اندر حرم کوی تو بی چیزی نیست
این همه بر گل رخسار ز آمد شد باد
جنبش سلسله موی تو بی چیزی نیست
صنما زیر خم زلف چو زنار نهان
خال جادو گر هندوی تو بی چیزی نیست
پیش از آنم که بگردن بنهد طوق بلا
گفتم آن حلقه گیسوی تو بی چیزی نیست
در دل و دیده مرا مهر صفت نور علی
گشته تابان ز مه روی تو بی چیزی نیست
***
85
گرچه گستاخیست هر دم آمدن بر در گهت
آیم و رویم به مژگان کحل از خاک درت
دسترس گر نبودم بر پای بوست بس همین
کایم و بوسم نهانی آسمان درگهت
کی دل از چاه ز نخدانت برون آید که هست
صد هزاران یوسف مصری گرفتار چهت
مه چسان از مهر گیرد نور هر شب بر فلک
مهر هم ز انسان بگیرد نور هر روز از مهت
از رخت نور علی افروخته تا شمع دل
دل بود پروانه ی آتش به جان والهت
***
86
کوی دلدار بهشت است چمن نتوان گفت
نقش پایش گل و نسرین و سمن نتوان گفت
بسکه داده به خطش خط غلامی عنبر
گیسویش را به خطا مشک ختن نتوان گفت
شود از شرم و حیا بس که گلش غرق گلاب
عرقش را ببرش در عدن نتوان گفت
قیمت لعل بدخشان در اشکم بشکست
چشم خونبار مرا کان یمن نتوان گفت
وه که با مرغ دل من بسوی گلشن جان
جز حدیث لب آن غنچه دهن نتوان گفت
چون دلم کرد بچین سر زلفش مسکن
بعد از این پیش رخش حرف وطن نتوان گفت
شده چون آینه در مجلس او نور علی
لا جواب است در اینجا که سخن نتوان گفت
***
87
دوش رندی بخرابات مرا فاش بگفت
کز چه رو شیشه ی می کرده ای در خرقه نهضت
خرقه بر تن بدر و شیشه می فاش بنوش
هیچ پروا مکن از زاهدی افسانه که گفت
در گلستان جهان تا که فلک یاد دهد
هرگز ای گل چو گل روی تو یک گل نشکفت
دل ما را که نباشد به جهان مثل و قرین
گرچه یکتاست بود روز و شبش یاد تو جفت
زآمد و رفت خیال رخ دلجوی مهی
یکشبم تا به سحر دیده ی بیدار نخفت
غیر نور علی آن ناظم دیوان سخن
نظم در بار بدینگونه که گفت و که شنفت؟
***
88
بسته باشد تا بکی میخانه را در الغیاث
چند ماند خالی از می جام و ساغر الغیاث
طبل شادی تا بکی در سینه ام سلطان غم
کوبد و آراید از هر سوی لشگر الغیاث
تا بکی از منجنیق چرخ ناهموار دون
سنگ فتنه باردم بر کاسه سر الغیاث
گرچه یارانم ز یاری یاوریها می کنند
نیست ما را جز تو یارا یار و یاور الغیاث
حیدر را از آستین دست یداللهی برآر
نفس بگشاده دهن مانند اژدر الغیاث
زآیه ی نصر من الله رایتم افراشتی
تا شوم بر دشمنان دین مظفر الغیاث
تیره شد آیینه گردون ز روی عاصیان
تا کند نور علی بازش منور الغیاث
***
89
روزگاری صرف شد در کلبه احزان عبث
بی وصال دوست عمری رفت تا پایان عبث
این همه زاری و افغان بهر دیدار گلست
کی بود مرغ سحر را زاری و افغان عبث
جیب جان از خار هجران تا نگردد چاکچاک
پر گل از گلزار وصلش کی شود دامان عبث
تا نسازد شانه زیر چوب دربانان سپر
ره نیابد هر گدایی بر در سلطان عبث
حاجب و دربان بر آندر گه اگر چه باب نیست
شاه ما را نیست بر در حاجب و دربان عبث
شیوه تسلیم و رسم بندگی سازد بیان
کی قلم سر می گذارد بر خط فرمان عبث
این همه رایات علم از بهر ما افراشتند
نیست بالله این همه آیات در قرآن عبث
بحر معنی تا نگردد موجزن در هر کنار
جای دادن لفظ را باشد میان جان عبث
ینه چون آیینه تا بر خود نگردد صیقلی
کی در آن نور علی گردد دلا تابان عبث
***
90
زهی گرفته جمالت ز ماه تابان باج
نهاده بر سر خورشید خاک پایت تاج
جهان چو روز منور شود ز رخسارت
گشایی از رخ خود گر نقاب در شب داج
شهان ملک جهان بر درت چو مسکینان
ز خوان بذل عطایت بلقمه یی محتاج
غرض رسیدن نعلینت بود بر سر عرش
وگرنه لایق شأنت نبود آن معراج
حمید و حامد و محمود و احمد مرسل
تویی تویی که رسولان همه دهندت باج
ولی والی والا علی عالیقدر
بداده آنکه بامر تو امر شرع رواج
از آن زمان که رخش تافته بدل نورم
شده است روشنم از وی حدیث نور و زجاج
***
91
دوشم به سحر ساقی پر کرد قدحی از راح
زان راح که می بخشد جان در بدن ارواح
از راح وز اقداحت نبود اگر آگاهی
راحست حیات ای دل اقداح بود ارواح
خوردم قدحی چون من زان راح روان افزا
رستم ز خود و گشتم در بحر فنا سباح
کردم چو سراسر طی آن قلزم فانی را
خورشید صفت گشتم در ملک بقا سیاح
اکنون که شدم باقی هستم به جهان ساقی
هر کس قدحی دارد پر سازمش از آن راح
دارم بقدح راحی وه راح چه خوش راحی
راحی که برافروزد در شیشه دل مصباح
من نور علی باشم والی ولی باشم
سر ازلی باشم بر کنز صفا مفتاح
***
92
ساقی به قدح چه می کنی راح
لعل تو بس است راح اقداح
این راح که از لب تو نوشیم
گنجینه روح است مفتاح
ماییم که بهر گوهر وصل
گردیده به بحر عشق سیاح
برخاستم از بساط اجسام
بنشسته به بارگاه ارواح
ز اقلیم صور شده مسافر
در کلک معانی ایم سیاح
بردیم بدون ز بحر کشتی
بی منت ناخدا و ملاح
ما را بزجاجه ی دل و جان
خود نور علی بس است مصباح
***
93
لب شیرین تو که هست ملیح
عالمی کشته و کند ترویح
از سپهر جمال خورشیدت
همچو ماه رخت نتافت صبیح
گشته کر و بیان قدسی را
ذکر تقدیس تو به جان تسبیح
هر نفس از زبان دل شنوم
نام نیکوی تو بقول فصیح
روح ما را مفرح یاقوت
بس بود لعل تو پی تفریح
تکیه کرده به بارگاه فلک
تا شده خاک درگه تو مسیح
کس چو نور علی نداده نظام
کشور نظم را بدین تنقیح
***
94
مرو مرو ببرش این چنین دلا گستاخ
نموده ترک ادب میروی کجا گستاخ
اگر چه آمدن و رفتنت ز گستاخی ست
برو برو ببرش بیش از این میا گستاخ
ادب بورز وز گستاخیش مرو در پیش
هزار مرتبه گر گویدت بیا گستاخ
غرض ز گفتن او امتحان عشاق است
تو اینچنین ز تغافل شدی چرا گستاخ
دهند اگر چه همه رخصتش بگستاخی
به بارگاه شهان کی رود گدا گستاخ
ادب ادب ادب آور که رسم عشاق است
ادب ترا برساند بوصل ایا گستاخ
به غیرنور علی آن ادیب سرمستان
کسی به بزم ادب کی نهاده پا گستاخ
دوش از غمکده هجر نجاتم دادند
مرده بودم بوصال تو حیاتم دادند
***
95
از خطت بر ورق او رقم حسن زدند
بر در میکده عشق براتم دادند
می توحید به جام از خم عدلم کردند
نشأه ذات ز صهبای صفاتم دادند
حاجت خویش بر برهمنان کردم عرض
منصب سلطنت لات و مناتم دادند
رفتم از نشأه زهاد بخوردم قدحی
شربت مرگ ز جام سکراتم دادند
خانه نیستی آباد که از دولت آن
نقد گنجینه هستی به زکوتم دادند
شکر لله که چون نور علی در ره عشق
به بلایا و محن صبر و ثباتم دادند
***
96
دوش در مصطب جان باده ذاتم دادند
باده ی ذات ز معنای صفاتم دادند
شادی مرحله عشق بره روی نهاد
از غم بادیه عقل نجاتم دادند
روش خواجگی از برهمنان پرسیدم
خبر از بندگی لات و مناتم دادند
مرکز دایره ی عشق در این دور منم
زان به پیکار بلا صبر و ثباتم دادند
تا که شد نور علی خضر رهم در ظلمات
جرعه ی زندگی از آب حیاتم دادند
***
97
بدل این نکته از جان می تراود
که جان از لعل جانان می تراود
گرم هندوی خالش راه دین زد
ز کفر زلفش ایمان می تراود
بود بحر معانی هر بیانی
کز آن لعل درافشان می تراود
بدل صد ساله تیری کز تو دارم
هنوزش خون ز پیکان می تراود
نیفشانید دامان سرشکم
کز آن صد بحر عمان می تراود
بجز نور علی آن کیست کامروز
ز کلکش آب حیوان می تراود
***
98
روی تو چو ماه انور آمد
موی تو چو سنبل تر آمد
یک بوسه ز لعل شکرینت
بهتر ز هزار شکر آمد
هر نفحه ز زلف عنبرینت
چون نافه ی چین معنبر آمد
هر نکته ز لعل نوشخندت
سنجیده چو درج گوهر آمد
هر خال بروی تابناکت
عودی به میان مجمر آمد
بگذشت رهی به خال کویت
زان باد صبا معطر آمد
هر ذره که نوری از علی یافت
رخشنده چو مهر خاور آمد
***
99
مرا گر پای تا سر تن بسوزد
ترا کی دل به حال من بسوزد
مزن بر آتشم دامن که ترسم
ترا از شعله اش دامن بسوزد
به تن تابی که دارم از تب عشق
عجب نبود که پیراهن بسوزد
به هر روزن که از دل دود آهم
برون آرد سر آن روزن بسوزد
به گلشن گر رسد بویی ز داغم
هزاران لاله از گلشن بسوزد
بترس از برق آه خوشه چینان
که می ترسم ترا خرمن بسوزد
دل از نور علی موسی جان را
چو نخل وادی ایمن بسوزد
***
100
روی او بی نقاب خوش باشد
بی نقاب آفتاب خوش باشد
طره دلکشش که دام بلاست
سنبل آسا بتاب خوش باشد
چشم مستش که فتنه جانهاست
همچو نرگس بخواب خوش باشد
جان حجابست وصل جانان را
وصل او بی حجاب خوش باشد
طلعتش آفتاب و خط سایه
سایه ی آفتاب خوش باشد
دل حباب است و عشق آب حیات
سوز آب این حیات خوش باشد
دلق طامات و خرقه پرهیز
هر دو رهن شراب خوش باشد
تا نباشد عتاب لطفی نیست
لطف او با عتاب خوش باشد
گوش جان چون صدف ز گفتارش
پر ز در خوشاب خوش باشد
بر در میکده چو نور علی
اوفتادن خراب خوش باشد
***
101
لب گلبرگ تو کش جان ز تکلم ریزد
غنچه را خون به دل از رشک تبسم ریزد
جز می لعل تو جان را نکند دفع خمار
ساقی انگور بهشت از همه در خم ریزد
محفل آرای که شد ماه من امشب که زرشک
اشک حسرت برخ از دیده انجم ریزد
سینه آماجگه تیر کمان ابرویی ست
که ز تیر مژه خون دل مردم ریزد
یا رب آن کوچه رفیعست کز اندیشه آن
بال فکرت همه از مرغ تو هم ریزد
کی به پای خرد این راه شود طی که در آن
توسن عشق به هر گام تو صد سم ریزد
کیست جز نور علی آنکه به هنگام کلام
بحرهای گهر از درج تکلم ریزد
***
102
دل خلوت خاص دلبر آمد
دلبر ز کرم بدل برآمد
جان آینه جمال جانان
تن خاک دیار دلبر آمد
ذاتی به ظهور خویش دم زد
صد گونه صفات مظهر آمد
از عکس فروغ روی دلدار
دل آینه ی منور آمد
شد محفل دل ز غیر خالی
یار از در دلبری درآمد
صد شکر که نور عین و لامم
در راه نجات رهبر آمد
***
103
تا ز درس عاشقی دل نکته ی آگاه شد
سینه هم بی کینه گشت و مخزن الله شد
در خرابات مغان هر کس که او با ما نشست
خوش طلسم لاشکست و گنج الا الله شد
از تمنای طواف کعبه صاحب دلان
هر گدایی بر در میخانه شاهنشاه شد
همچو ما پا بر فراز نه فلک خواهد زدن
هر کرا دست طمع از این و آن کوتاه شد
بر در دیرمغان آن کس چو من جویای حق
کبر و ناز از سر نهاد و بنده درگاه شد
سالک راه خدا شد آنکه رهبر یافته
وانکه خود رأی است در راه خدا گمراه شد
تا که شد نور علی در بزم سید جرعه نوش
محرم اسرار گشت و عارف بالله شد
***
104
کسی کاو آشنای بحر ما شد
به بحر ما درآمد آشنا شد
بیا بشنو ز من این نکته ای یار
که هر کو گم شد از خود با خدا شد
خیال عکس رویش نقش بستیم
دلم آیینه گیتی نما شد
فنا شد هر که او از دار هستی
بدار نیستی عین بقا شد
به معنی بحر و صورت چون حبابم
حباب و بحر کی از هم جدا شد
کسی کاو یک زمان با ما برآمد
چو ما واقف ز سر اولیا شد
درون پرده چون نور علی دید
ز سید محرم راز خدا شد
***
105
هر که در بحر جان نظر دارد
قصد غواصی گهر دارد
چون ز دریا برآورد گهری
طلب گوهر دگر دارد
جز گهر نیست در نظر او را
هر که آن نور در بصر دارد
مهر من تا نقاب مه بسته
قرص خورشید در قمر دارد
داده سر در ره و شده مسرور
هر که سوادی او بسر دارد
وانکه او حاصل انا الله دید
آتش عشق در شجر دارد
تا که نور علی شده ساقی
باده اش مستی دیگر دارد
***
106
یار از رخ خود نقاب بگشود
بی پرده جمال خویش بنمود
زآیینه دل بصیقل جان
رنگ من و ما تمام بزدود
هر لحظه بصورتی برآمد
دل از کف خاص و عام بربود
موجود و وجود هر دو عالم
از جود وجود اوست موجود
خود ناظر و منظر است و منظور
خود شاهد و مشهد است و مشهود
خود نور علی ز جام باقی
پیوسته بما شراب پیمود
***
107
تا عکس رخش در دل عشاق عیان شد
برداشت ز رخ پرده و در پرده نهان شد
برخاست ز صحرای عدم گرد معانی
چون بحر وجود ازلی موج فشان شد
از صبح ازل نقش رخ یار بدیدم
تا شام ابد جان به خیالش نگران شد
بی عشق دلی زنده ی جاوید نماند
چون عشق حیاتست که جان زنده ی آن زد
گفتی که در آیینه به جز یار توان دید
چندانکه بدیدیم نه این گشت و نه آن شد
میخواست که خود را بنماید به خود آن یار
گه صورت پیر آمد و گه شکل جوان شد
چون نور علی را لب گفتار برآمد
سرتاسر آفاق پر از شور و فغان شد
***
108
افسر سلطان گل جانب بستان رسید
لشگر دی ماه را عمر به پایان رسید
چند فلک در چمن باز و بساط نشاط
بس ز دل بلبلان برفلک افغان رسید
تا زندم همچو گل چاک به دامان جان
سرو قبا پوش من برزده دامان رسید
از می وصلش مرا کرد عطا ساغری
تشنه لبی را بکام چشمه ی حیوان رسید
تا که ز پا افکند نخله فرعونیان
با ید بیضا نگر موسی عمران رسید
عیسی گردون نشین گردن دجال زد
مهدی کشور گشا صاحب دوران رسید
گشت ز بام جهان نور علی جلوه گر
تیرگی شب گذشت مهر درخشان رسید
***
109
ترسم ز روی کار چه این پرده وا کنند
می خوردن نهانی ما برملا کنند
شیرین لبان که از می تلخند کامران
کامم بجرعه یی چه شود گر روا کنند
تا کی بنای ماتم و غم باشد استوار
ساقی بگو بساط نشاطی بپا کنند
گفتم که به امن این همه بیگانگی ز چیست
گفت این عنایتیست که با آشنا کنند
آنانکه بهره ی به حقیقت نبرده اند
تکفیر اهل حق ز جهالت چرا کنند
از حرب دشمنان چه هزیمت به دوستان
در عرصه ی که رایت نصرت به پا کنند
روشندلان که آینه وجه معنیند
مرآت دل ز نور علی باصفا کنند
***
110
چند از لب تو جانها مست شراب گردد
وز آن نگاه گرمت دلها کباب گردد
تا گشته عقد رویت با آینه مقابل
کز تابش جمالت آیینه آب گردد
مخرام سوی بستان منمای رخ بگلشن
کز شرم عارض تو گلها گلاب گردد
از بس بدیده دل دریای خون زند جوش
ترسم ز سیل اشکم عالم خراب گردد
گر آفتاب رویش برقع ز رخ گشاید
هر ذره از فروغش چون آفتاب گردد
بر صفحه خیالش ننوشته چون حسابم
ترسم مباد روزی وقت حساب گردد
سر خدای بیچون آید ز پرده بیرون
نور علی عالی گر بی حجاب گردد
***
111
عرقی از گل رویش چه ز بیداد چکد
گل من خون شود و از لب فریاد چکد
آن چنان صید ضعیفم که چو افتم در دام
عرق شرم من از جبهه صیاد چکد
عجبی نیست به قتل من اگر خنجر عشق
قطره ی خون شود و از کف صیاد چکد
خسروا بی لب شیرین تو در دامن کوه
تا بکی خون زدم تیشه فرهاد چکد
سرمشقی دهدم چون ز خط لعل لبت
آب حیوان ز دم خامه استاد چکد
شمع راهم چه کشد شعله ز سروت به چمن
بگدازد دل قمری وز شمشاد چکد
تا نماید به جهان ذره ی از نور علی
چشمه ی خور زدم خامه ی ایجاد چکد
***
112
سرپا برهنگان که دم از کبریا زنند
مردانه پای بر سر کبر و ریا زنند
مستان که می کشند سبوی بساط عیش
ساغر کشان شیشه غم را صلا زنند
گر بینواست دل زنوا مطربان عشق
هر گوشه نغمه ی به مقام نوا زنند
دست از جهان کشیده گدایان کوی دوست
بر تخت و تاج قیصر و فغفور پا زنند
خلوت گزیدگان سرا پرده قبول
کی دست رد بسینه مرد خدا زنند
شاهنشهان کشور تجرید از فنا
هر صبح و شام خیمه به ملک بقا زنند
گمگشتگان که طالب راه هدایتند
دست طلب بدامن آل عبا زنند
آنان که برده حسرت دنیا بزیر خاک
سر بر کنند و نعره واحسرتا زنند
روشندلان که نور علی هست کامشان
مردانه گام در ره صدق و صفا زنند
***
113
اگر چه عشرت و عیش جهان نخواهد ماند
غمین مباش که غم جاودان نخواهد ماند
زمان خوشدلیست و زمین عشرت و عیش
بنوش می که زمین و زمان نخواهد ماند
ز وصل گل چه تنعم بود که بلبل را
ز تند باد خزان آشیان نخواهد ماند
اگر چه نوبت سلطان گل مدامی نیست
مدام شوکت شأن خزان نخواهد ماند
نشان و نام چه جویی بیا نشاطی جو
در آن بساط که نام و نشان نخواهد ماند
در آب کنج طرب رایگان ببر گنجی
اگر چه گنج طرب رایگان نخواهد ماند
به غیر نور علی تاجدار کشور فقر
شهی بمسند جم کامران نخواهد ماند
***
114
تامی صاف بمیخانه صفا خواهد بود
سر ما خاک در میکده ها خواهد بود
کی شود جمع پریشانی خاطر ما را
تا سر زلف تو بر دست صبا خواهد بود
گر چنین سرو قد یار کند جلوه گری
همه جا جامه ی جان چاک قبا خواهد بود
میروم از پی آن قافله با ناله و آه
تا بگوش دلم آواز درا خواهد بود
مطرب عشق گر اینگونه نوازد دف و چنگ
عاشقانرا همه جا ساز و نوا خواهد بود
تا کشد گنج بقا رخت بویرانه ی دل
خانه ی تن به سر سیل فنا خواهد بود
گر چنین نور علی جلوه نماید در دل
دل تجلی گه انوار خدا خواهد بود
***
115
سحر ساقی در میخانه وا کرد
ز جامی کام میخواران روا کرد
ز لب مینای می را مهر برداشت
لبالب ساغری در کام ما کرد
شراب بیریا چندان به پیمود
که جان را مطلق از قید ریا کرد
دلم کز منزل کبر و ریا خاست
نشیمن در حریم کبریا کرد
درآمد از در آن ماه دل افروز
ز مهرش خلوت دل با صفا کرد
به دل دردی که می بودم ز هجران
ز داروخانه وصلش دوا کرد
مرا نور علی چون تافت در دل
ز خود بیگانه با حق آشنا کرد
***
116
دوشم به خواب ساغر دولت به دست بود
بر صدر بارگاه جلالت نشست بود
زنجیر عدل و حلقه حبل المتین داد
بر در ز روی رفعتشان چفت و بست بود
بالا گرفت کرسی جا هم چنانکه عرش
در زیر پایه اش به محل فرش پست بود
پس طبل شادیانه به بام دلم زدند
خیز و گریز لشگر غم رو بجست بود
سلطان عقل آن که شدش هوش متکا
از جام عشق بیخود و مدهوش و مست بود
گر شیشه اش به سنگ ملامت شکست می
بالله درستیش همه در آن شکست بود
در دیر عشق با رخ لعل و بت دلم
گاهی صنم پرست و گهی بت پرست بود
بیدار چون شدم من از آن خواب صبحدم
همچون گدا بدر گه شامم نشست بود
نور علی ز بسکه ربودم بخویشتن
مهرم به پیش ذره ی بی نور پست بود
***
117
تامی از شیشه اقدام روان خواهد بود
چشم ما بر کف ساقی نگران خواهد بود
دیده بر تربت ماهر که غباری از وی
کحل بینایی صاحبنظران خواهد بود
زاهد از صومعه تقریر مفرما که مرا
خانه در کوچه رندان جهان خواهد بود
جرعه ی کان به کف افتاد ز یاقوت لبش
نه همین قوت جان قوت روان خواهد بود
راز پنهانی ما را نبود پرده و لیک
تا ابد در پس هر پرده نهان خواهد بود
پیر سرمست من آن سید اوتاد تراش
گرچه ابدال بود قطب زمان خواهد بود
انس با صحبت اعیار نگیرد هرگز
هر که را نور علی مونس جان خواهد بود
***
118
مژده ای دل پیک جانان می رسد
کشتگان عشق را جان می رسد
غم مخور کان یوسف گمگشته باز
اینک اینک سوی کنعان می رسد
صبح وصل آمد شب هجران گذشت
درد بی درمان به درمان می رسد
جوی اشگ از دیده هر سو کن روان
کانسهی سرو خرامان می رسد
کسب جمعیت چه جویی از صبا
یار با زلف پریشان می رسد
سر بنه اندر کف وزن بر کمر
دامن خدمت که سلطان می رسد
جلوه گر شد در جهان نور علی
آصف ملک سلیمان می رسد
***
119
نه هر که ماه بتان گشت دلبری داند
نه هر که شاه جهان است سروری داند
نه هر که خواجه صفت بندگی بسی دارد
طریق خواجگی و بنده پروری داند
بروز اختر فیروز و طالع مسعود
نه هر که ملک بگیرد سکندری داند
نه هر که تنگ ببندد کمر بخدمت شاه
رسوم خدمت و آیین چاکری داند
هزار گونه سخن بیشتر بود اینجا
نه هر که دم ز سخن زد سخنوری داند
جریده همچو الف چون شدی ز خود دانی
نه هر که گشت مجرد قلندری داند
بغیر نور علی شاه کشور تجرید
نه هر که عدل کند دادگستری داند
***
120
نه هر که دل برد آیین دلبری داند
نه هر که سر دهد اسرار سروری داند
نه هر که دم زوفا زد کند وفاداری
نه هر که کرد جفایی ستمگری داند
نه هر مهی که ز برج جمال طالع شد
چو آفتاب خطت ذره پروری داند
نه هر که بست بهم حل و عقد زیبق را
درون بوته ی تن کیماگری داند
در آن محیط که نبود کرانه ی پیدا
نه هر که لطمه برآرد شناوری داند
بهر که نیست خریدار حسن خود مفروش
که قدر و قیمت ناهید مشتری داند
بغیر نور علی همچو حافظ – شیراز
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
***
121
ای گرفتار به زلف تو پریشانی چند
کشته ی تیغ غمت بیسر و سامانی چند
تیره از زلف سیاهت شب عشاقانی
روشن از نور رخت شمع شبستانی چند
چشم جادوگر تو فتنه ی ترسا و یهود
خال هندوت زده راه مسلمانی چند
جذبه شوق رخت گر نبود راهنما
کی توانکرد دمی قطع بیابانی چند
شرف کعبه وصلش تو چه دانی که ترا
نخلیده است بپا خار مغیلانی چند
منم آن بلبل نالان که بکویت شب و روز
ریزم از خون مژه طرح گلستانی چند
شمه ی خواست نگارد ز غمت نور علی
آتش افتاد ز کلکش بگلستانی چند
***
122
هر کرا دیدن روی تو تمنا باشد
جز بروی تو نظر وانکند تا باشد
دیدن روت در آیینه چه حاجت که مرا
سینه از صیقل مهر تو مصفا باشد
بیتو بس جوش زند سیل سرشکم چو گهر
مسکن مردم دیده ته دریا باشد
گر همه مستحق جام شهادت شده ایم
قتل ما کی بکف زاهد رسوا باشد
ریش فرعون چه کند باید بیضای کلیم
گر همه غرق در او لؤلؤ لالا باشد
لعل و یاقوت در و لؤلؤ مرجان همه را
پرورش در کنف پرتو بیضا باشد
هر کرا نور علی در دل و جان منزل کرد
لاجرم منزل او عرش معلا باشد
***
123
ساقی ز روی دختر رز پرده باز کرد
آهنگ عیش با صنم پرده باز کرد
مینای حسن پر بودش از شراب ناز
چندانکه می بساغر اهل نیاز کرد
مطرب بدل نوازی عشاق بینوا
هر دم نوای دلشکی از پرده ساز کرد
صوفی که نقص باده همی گفت بر دوام
گردن بسوی جام چه مینا دراز کرد
راز نهانیش نکند چرخ برملا
هر کس که پرده داری ارباب راز کرد
سلطان غزنوی که هزاران غلام داشت
عشقش بروی هندوی خال ایاز کرد
جانهای پاک خاک شدش در ره نیاز
هر سو که سرو ناز من آغاز ناز کرد
آمد شبی به کلبه احزان ما شهی
ما را زیمن مقدم خود سرافراز کرد
نور علی که مهر سپهر حقیقت است
مستغنیم ز پرتو شمع مجاز کرد
***
124
کنون که لاله به گلشن پیاله نوش آمد
چو غنچه خون بدن می کشان به جوش آمد
نخفت دیده نرگس چو چشم بیماران
ز بسکه مرغ سحر دوش در خروش آمد
چمن بساط و سمن جرعه نوش و گل ساقی
نهان غنچه چه مستان سبو بدوش آمد
ز جوش باده صبوحی کشان گلشن را
زجاجه عنبی خم می فروش آمد
زهر کنار خرامان شده سهی سروی
میان به خدمت گل بسته سبز پوش آمد
ز صوت بلبل خوش لهجه بینوایان را
نوای بر بط و نی در چمن به گوش آمد
ز دست نور علی هر که ساغری نوشید
ز سکر باده ی دنیای دون به هوش آمد
***
125
مطلقی باز در قیود آمد
نی نمودی به صد نمود آمد
جلوه کرد حسنش اندر غیب
شاهد و مشهد و شهود آمد
خواست آیینه ی به رخسارش
عدم صرف در وجود آمد
کاروان نفخت من روحی
از سماوات جان فرود آمد
خیمه در آب و خاک آدم زد
ساجد و مسجد و سجود آمد
در معارف زهر لب و گوشی
نکته ها گفت در شنود آمد
ساقی حسن باده پیما شد
مطرب عشق در سرود آمد
جز یکی نیست مطرب و ساقی
جلوه گر گر بدو نمود آمد
دل و جان و جوارح و احشا
جام مینا و چنگ و عود آمد
هر که زان می پیاله یی نوشید
بی خود از بود و از نبود آمد
تافت نور علی به غیب و شهود
فاش پنهان هر آنچه بود آمد
***
126
ماه رویش به جام ساطع شد
یا که مهری زیاده طالع شد
هر نفس لمعه ی ز رخسارش
عاشقان را بدیده لامع شد
هر سخن کز لبش فرود آمد
دلنشین همچو نص قاطع شد
آنکه پرهیز می نمود از می
می لعلش بدیده طالع شد
جز خطش بر صحیفه ی رخسار
دفتر حسن را که جامع شد
گاه ترسا صفت بدیر آمد
گاه شیخانه در صوامع شد
لمعه ی تافت خوش چو نور علی
لامع از وی همه لوامع شد
***
127
ساقیم باز مجلس آرا شد
دل لب لعل باده پیما شد
از رخش تافت در دلم عکسی
دل ز عکس رخش مصفا شد
عشقش آمد در خزانه گشود
نقد گنج خفا هویدا شد
جام گیتی نما به دستم داد
هر چه بود و نبود پیدا شد
گاه خالد شد و گهی سلمی
گاه مجنون و گاه لیلی شد
حسن خود را ز دیده ی وامق
ناظراندر عذرا عذرا شد
تافت نور علی ز رخسارش
روشنی بخش چشم بینا شد
***
128
پسته او که نوشخند آمد
خنده اش بر بساط قند آمد
نمکی از لب شکر بارش
مرهم ریش دردمند آمد
صفحه رو و نقطه خالش
در نظر مجمر و سپند آمد
تار زلفش بگردن عشاق
در ره عشق چون کمند آمد
پیش حسنش ز چون و چند مگو
زانکه برتر ز چون و چند آمد
سخن تلخ ز ان لب شیرین
خوشترم از گلاب و قند آمد
طبع گوهر فشان نور علی
در صفت نظم دلپسند آمد
***
129
دل که از لعل لبش جام شرابی دارد
ز آتش عشق رخش جان کبابی دارد
بس به خون دلم آغشته سرانگشت جفا
خوش نگارین بکف دست خضابی دارد
زیر تیغش ز چه رو رقص کنان سر ننهم
آنکه در کشتن من و جد و شتابی دارد
عاشقانه چه کنم گر نکشم بار عتاب
زان جفا پیشه که هر لحظه عتابی دارد
آنچه در چاه ز نخدان تو پابست بود
هر دم از زلف تو در دست طنابی دارد
جز به معموره ی عشق تو ندارد وطنی
دل که از گنج غمت کنج خرابی دارد
همچو نور علیش مسند جم جای بود
هر که امروز بکف جام شرابی دارد
***
130
ابرویش از بام دل سر می زند
یا هلالی حلقه بر در می زند
هر شبم دل در خم گیسوی او
تا سحر پهلو به عنبر می زند
تشنه کامان زلال خویش را
آستین بر دیده ی تر می زند
جان من طوطی شکر خای اوست
در لبش قند مکرر می زند
کینه را در سینه کی ره می دهد
هر که دم از مهر حیدر می زند
کشتی ما را به غرقاب گناه
غیر عفو او که لنگر می زند
آستین افشان گدای در گهش
پشت پا بر قصر قیصر می زند
پای بست شهد دنیا چون مگس
از تاسف دست بر سر می زند
هر کرا نور علی شد متکاء
تکیه بر خورشید انور می زند
***
131
ما را که جمال فتح از جبهه مبین باشد
بر خاتم فیروزی لعل تو نگین باشد
یکران فلک دیده تا نعل سمند تو
ماه نوش از حسرت شه داغ سرین باشد
جز شاهسوار من آن مهر جهان پیما
خورشید ندیده کس در خانه ی زین باشد
با خلد برین باری کارش نبود آری
جان را که سر کویت چون خلد برین باشد
از چین سر زلفت هر نفحه که برخیزد
ما را به مشام جان چون نافه چین باشد
فردا که شود محشر از خاک بر آرم سر
وز مهر توام نقشی بر لوح جبین باشد
آن را که بدل چون من شد نور علی روشن
روشن ز دلش لاشک انوار یقین باشد
***
132
کس در دل من ره به جز آن یار ندارد
جز یار در این خانه کسی بار ندارد
آن را که دل و دیده بود جلوه گه یار
در سر هوس صحبت اغیار ندارد
مردانه نهاد آنکه قدم در ره عشقش
چون من خبری از سرو دستار ندارد
زاهد که به پرورده خزف در صدف دل
گویا خبر از گوهر شهوار ندارد
دارد به سر آنکو هوس چشمه ی حیوان
جز با لب لعل تو سر و کار ندارد
حسنت که بود زیب بساط مه و خورشید
مفروش به جایی که خریدار ندارد
نور علیش هست در آیینه فروزان
هر کس که بدل ظلمت زنگار ندارد
***
133
زان روز که تا ماه رخش در نظر آمد
کام دلم از رهگذر دیده برآمد
خورشید جمالش چو زد از مشرق جان سر
شد صبح وصال و شب هجران بسر آمد
ای بی خبر از ما خبر از عشق چه پرسی
آن را که خبر شد ز خبر بی خبر آمد
می خواست کند جلوه در آیینه ذرات
گه مهر فروزان شد و گاهی قمر آمد
گه طالب گوهر شد و در بحر فرو رفت
گه بحر و گهی موج و صدف گه گهر آمد
مجنون خود و لیلی خود گشت که ناگاه
هر دم به لباس دگری جلوه گر آمد
گه موسی فرعون کش و گه ید بیضا
گه طور و گهی بارقه و گه شجر آمد
گه سید و گه سرور گه تاج و گهی تخت
که نور علی آن شه زرین کمر آمد
***
134
در برم یار دلنواز آمد
بر تنم جان رفته باز آمد
ساقی عشق مجلسی آراست
مطرب عاشقان بساز آمد
در ره عشق دیده ی محمود
جلوه گاه رخ ایاز آمد
عاشقان جمله در نثار شدند
سرو ناز تو چون به ناز آمد
دل که پرورده بودیش از ناز
ناز تو دیده در نیاز آمد
جان که جز بر رخت نشد ساجد
ابرویت دیده در نماز آمد
عاقبت در ره تو نور علی
سر فدا کرد و سرفراز آمد
***
135
مرا وقتی به کویش منزلی بود
که نه منزل عیان نه منزلی بود
دمی شد عقده های مشکلم حل
که نه حلالی و نه مشکلی بود
همه دریا و ساحلها بدیدم
نه دریایی عیان نه ساحلی بود
بهر محفل شدم چون ماه تابان
نه تابان شمعی و نه محفلی بود
عمارتها همه تعمیر کردم
نه معماری نه خشتی نه گلی بود
ز اسفل تا با علی قطع کردم
نه اعلی دیدم و نه سافلی بود
شدم قائل بهر قولی وعهدی
نه عهدی و نه قول قائلی بود
شدم فاعل بهر اسمی و فعلی
نه اسمی و نه فعل فاعلی بود
شدم اندر عوامل جمله عامل
عوامل در کجا کی عاملی بود
شدم اندر مسائل جمله سائل
نه مسئول و سؤال سائلی بود
شدم حامل بهر موضوع و محمول
نه وضعی و نه حمل حاملی بود
مشکل آمدم در جمله اشکال
نه شکلی دیدم و نه شاکلی بود
مکمل آمدم در هر کمالی
نه اکمل نه کمال کاملی بود
قبول و قابل و مقبول گشتم
نه مقبول و قبول قابلی بود
حضور و حاضر دل جمله دیدم
نه حاضر نه حضور و نه دلی بود
بجز نور علی پنهان و پیدا
نه حولی در میان نه حایلی بود
***
136
بی نشان در نشان نمی گنجد
در نشان بی نشان نمی گنجد
یک بیان از معانی عشقش
در معانی بیان نمی گنجد
در میان است و در کنار ولی
در کنار و میان نمی گنجد
در مکان است ولا مکان هر چند
لامکان در مکان نمی گنجد
جان حرمگاه خاص جانان است
غیر جانان بجان نمی گنجد
بزبان کی توان کنم وصفش
وصف او در زبان نمی گنجد
ذره ی ز آفتاب نور علی
در زمین و زمان نمی گنجد
***
137
ز انسان که بوسه از لب دلبر بود لذیذ
خوردن شراب ناز ز ساغر بود لذیذ
دشنام تلخ زان لب شیرین لعل فام
در کام جان چو ماده ی احمر بود لذیذ
معشوق اگر همه قدح زهر می دهد
عشاق را بکام چه شکر بود لذیذ
جام طهور در صف رندان پاکباز
خوردن ز دست ساقی کوثر بود لذیذ
فردا شراب ناب چو نور علی مرا
نوشیدن از کف تو به محشر بود لذیذ
***
138
دوشم از مهر آمد اندر بر
دلبر دل گشا و جان پرور
ساقی حسن بزم آرایش
باده جلوه ریخت در ساغر
بیکی جرعه ام در این عالم
برد یکسر به عالم دیگر
وه چه عالم که هر چه دل می خواست
آمدش جزء و کل همه به نظر
آتش نیستی زبانه کشید
سوخت خاشاک هستیم یکسر
چون به خود باز آمدم دیدم
جز یکی نیست مظهر مظهر
بسکه مست و یم چه نور علی
سر ندانم ز پا و پا از سر
***
139
کرده شهنشاه عشق در حرم دل ظهور
قد ز میان برفراشت رایت الله نور
موسی جان می شتافت در طلب جذوه
کرد تجلی ز غیب بارقه نخل طور
شرح بیان قاصر است در صفت اشتیاق
انک انت الخبیر تعلم ما فی الصدور
ای ز تو مشتاق را وی ز تو عشاق را
دیده بساط نشاط سینه سرای سرور
ای بشؤن صفات وی ز تقاضای ذات
با همه نزدیک تو در همه پیوسته دور
حسن تو در هر زمان جلوه دیگر کند
افکند اندر جهان فتنه و غوغا و شور
هر که در آن راه شد با قدم نیستی
هستی جاوید یافت از تو به بزم حضور
وآنکه جمال تو دید جام وصالت کشید
باده جنت نخواست ازکف غلمان حور
نور علی راهبر تا نشود در نظر
زین ره خوف و خطر کس ننماید عبور
دلم شد جلوه گاه آتش طور
تجلی حسنه فی معدن النور
***
140
کسی کز دار هستی گشت فانی
انا الحق می سراید همچو منصور
برآمد در نظر چون عکس دلدار
درون پرده ی جان گشت مستور
اگر چه خانه ی تن گشت ویران
ولیکن بیت قلبی فیه معمور
بیا ساقی بده آن جام باقی
که گردد عشق مست و عقل مخمور
بهر سویی که گردد دیده ناظر
نیامد در نظر غیر تو منظور
مگر نور علی گردیده ظاهر
که بینم عالمی را مظهر نور
***
141
بر در دیر آن بت عیار
بسته از زلف بر میان ز نار
می زند دم بدم ببام جهان
کوس لله واحد القهار
در پس پرده های منصوری
خود انا الحق نوازد اندر تار
خود سر خود ببازد اندر ره
خود سر سروران شود سردار
خود شود نایی و دمد در نی
لیس فی الدار غیره دیار
خود شود گنج نامه لاهوت
خود شود نقد مخزن اسرار
خود به نور علی عیان گردد
تا نماید بهر کسی دیدار
تا دلم گشته مخزن اسرار
پر زیار است خالی از اغیار
دائم اندر دوائر ملکوت
جان بود مرکز و دلم پرگار
خوردم آبی ز چشمه عشقش
گشتم از نخل عمر برخوردار
نور رویش بدیده می بینم
دم بدم در تجلی انوار
صبحدم این ندا بگوش دلم
آمد از نزد ایزد غفار
که خودم ناصر و خودم منصور
خود انا الحق همی زنم بردار
همچو نور علی در آ در دیر
تا شوی واقف از بت و زنار
***
142
ای دل بگشا چشم و ببین جلوه دلدار
کرده است تجلی همه جا بر در و دیوار
سریست نهان در دل مردان ره عشق
کان را نتوان کرد عیان جز بسردار
از حلق حریفان بگشودند بسی خون
تا لب نکند تر کسی از باده اسرار
ای شیخ ز اسرار حقیقت تو چه دانی
عمرت همه بگذشت پی جبه و دستار
خورشید رخ دوست عیان است و لیکن
کی کسب کند نور از آن آینه تار
رازی که نهان بود پس پرده حریفان
کردند عیان با دف و نی در سر بازار
بالله که نمانده اثر از ظلمت امکان
گر نور علی سر زند از مطلع انوار
***
143
الا ای عندلیب گلشن یار
چه بگشادت که بستی لب ز گفتار
تو بودی آنکه می گفتی شب و روز
ز منقار بلاغت در اسرار
چرا چون غنچه دلتنگی و خاموش
نباشد از گلت برگی به منقار
کنور کز خرمی گشته خرامان
ز هر سو نازنین سروی به گلزار
گشوده بند برقع شاهد گل
هزارانش شده حیران به رخسار
برافشاند شکوفه نقد هستی
به اثمار قدوم گل ز اشجار
تو هم در گوشه گیر آشنایی
سرودی ساز کن از سینه ی زار
بیا ساقی مکن این پرده پوشی
ز روی دختر رز پرده بردار
چنانم ساغری در کام جان ریز
که نه سر ماندم بر جا نه دستار
بتی دارم که هر تاری ز زلفش
هزاران شیخ را گردیده زنار
ز بس بر خیزم و افتم به راهش
نه مستم می توان گفت و نه هشیار
لب خندان و چشم گریه آلود
شدم در شادی و غم یار و غمخوار
بجز نور علی از کلک معنی
که ریزد اینچنین نظم گهر بار
***
144
کسی جز چشم بینای قلندر
ندیده روی زیبای قلندر
خم گردون که در جوش است دایم
بود در وی ز مینای قلندر
فروزان شمع ماه و مشعل مهر
شده از پرتو رای قلندر
نباشد خالی از وی گرچه جایی
ندیده هیچکس جای قلندر
دو عالم را به یک دم در رباید
به جوش آید چو دریای قلندر
شهان ملک را بر سر در تاج
بود خاک کف پای قلندر
نگشته چون الف فرد و جریده
کجا بینی تو بالای قلندر
دلم کآیینه گیتی نما شد
زده جامی ز صهبای قلندر
به جز نور علی آن رند قلاش
کرا دل گشته مأوای قلندر
***
145
هر نقش که بر لوح قضا خامه ی تقدیر
در زایچه طالع هر کس زده تحریر
یک نقطه از آن حال شود گر چه باصلاح
تجدید کند دایره ها موجد تدویر
روز ازلم قرعه چو در جرعه کشی رفت
زاهد تو بگویم که در این فال چه تدبیر
در وقت کرم ساغر صهبا است مکن عیب
صد شکر که نبود به کفم سبحه تذویر
تنها نه همین خال رخش برده دل از دست
بر گردن جان حلقه زلفش زده زنجیر
در صفحه دل محو شود نقطه موهوم
از رمز دهانش کنم ار نکته ی تقریر
ای خصم کنی عربده تا کی سپر انداز
کز تیغ زبان نور علی گشته جهانگیر
***
146
پرتو جامست این بر سقف گردون جلوه گر
یا فروغ طلعت ساقیست تابان از قمر
نور باران مهست از برج حسنش بر سرم
یا فرو ریزد بدامان کوکب بختم گهر
شاهباز دست شاهست آمده بهر شکار
تا کشیده صید دل هر دم بسویش بال و پر
از گل گلزار وصلش پر شده دامن مرا
یا سرشک لاله گونم ریخته از چشم تر
آفتاب حسن گردیده است طالع از مهش
یا شده نور علی از روی خوبش جلوه گر
***
147
ای ز ماه عارضت خورشید کرده کسب نور
در چراغ بزم حسنت گشته تابان شمع طور
هر طرف آراسته بر قصد جانم لشگری
یا نموده شاه عشقت در سرای دل ظهور
بزم حسنت را که نتواند کسی نزدیک شد
عالمی گردیده حیران از تماشایت ز دور
واعظ از سجاده می آموخت گر افتادگی
بر سر منبر نمی کرد این همه عجب و غرور
گر سروری نیستم در سر ز مسروری چه غم
هر دم آید از غم عشقش بدل بانک و سرور
روز روشن می توان دیدن دهان تنگ او
در شب تاریک آید در نظر گر چشم مور
تا شده نور علی مصباح در مشکوة دل
مشتعل گردیده در دل مشعل الله نور
***
148
بر من مست ار نمایی ساقی انعامی دگر
زآن می دیرینه برخیز و بده جامی دگر
طایر جان را که نبود غیر خالت دانه ی
کی بود جز حلقه زلف تواش دامی دگر
همچو شام طره و صبح بنا گوشت مها
مهرور زان را نباشد صبحی و شامی دگر
گرچه باری کام دل از وصل تو حاصل نشد
جز وصالت نیست در دل دلبرا کامی دگر
سالها در عیش رفت و هیچ نامد در جهان
همچو ایام طرب انگیزت ایامی دگر
آفتاب من که تابان از مهش نور علی ست
هر زمان بنمایدم رخ از در و بامی دگر
***
149
گر بسرمنزل جانان برسم بار دگر
بجز از آنکه دهم جان نکنم کار دگر
آنکه در دایره دل بودم مرکز جان
کشدم بهر چه هر لحظه به پرگار دگر
گرچه خوبان همه آیند به دلداری پیش
نیست ما را به جهان غیر تو دلدار دگر
یار اگر یار دگر گیرد و یاری نکند
تو مپندار که گیرم به جز آن یار دگر
یک خریدار نرفته است که آید صنما
به خریداری حسن تو خریدار دگر
کس به راز دل من پی نبرد غیر غمت
گرچه هر لحظه شود فاش به بازار دگر
هر شبم از مه رخسار تو چون نورعلی
در دل و دیده تجلی کند انوار دگر
***
150
در قدم اولین تا نشود ترک سر
در ره عشق بتان کس ننماید گذر
بسکه ز خوب ناب دل دیده شده سیل خیز
میرسدم هر نفس موجه ی خون تا کمر
موسی جان را که دل وادی ایمن بود
بر شجر هستیش عشق تو آمد شرر
تا ز قماش غمت بافته دل فوطه ای
همچو شناور خورد غوطه به خون جگر
مردمک دیده ام آنکه بود غرق نور
خوش ز غبار رهت یافته کحل البصر
طبع روانم بدل بحر معانی گشود
بسکه ز کلک بیان ریخت گهر بر گهر
نور علی آنکه هست مطلع الله نور
باز به مشکوة دل گشت مرا جلوه گر
***
151
باز شدم جلوه گر ماه رخت در نظر
ماه رخت در نظر باز شدم جلوه گر
گشت مرا تاج سر خاک کف پای تو
خاک کف پای تو گشت مرا تاج سر
کی شودم کام تر بی لب لعلت ز می
بی لب لعلت ز می کی شودم کام تر
هست حرام ای پسر بی تو مرا خواب و خور
بیتو مرا خواب و خور هست حرام ای پسر
بیتو ز خون جگر چند کنم قوت دل
چند کنم قوت دل بی تو ز خون جگر
کرد جهان پر گهر نظم گهربار من
نظم گهربار من کرد جهان پر گهر
شد ز رخت جلوه گر نور علی در دلم
نور علی در دلم شد ز رخت جلوه گر
***
152
ساقیا ساغر شراب آور
ساغری زان شراب ناب آور
این همه سستی و تأمل چیست
خیز و جامی خوش از شتاب آور
چند گیری حساب از مستان
ساغر باده بی حساب آور
بهر ضعیف دلم ز لعل لبش
شربت قند یا گلاب آور
جز لب او که بخشد آب حیات
آتشی کس ندیده آب آور
گنج وصلش به کنج جان خواهی
گذری در دل خراب آور
جلوه ی بایدت ز نور علی
خیز و آیینه ز آفتاب آور
***
153
مژده ای دل که دلبر آمد باز
تا برد دل به دل بر آمد باز
آفتابم که دوش رفت از بر
صبحدم از درم درآمد باز
ماهم از دیده گر چه غایب شد
همچو خورشید انور آمد باز
روز هجرت شب فراق گذشت
شاهد وصل در برآمد باز
با اسیران بند غم گویید
مژده کایام غم سر آمد باز
صف جانها بره بیارایید
کان صف آرای لشگر آمد باز
نخل عیشم که خشگ و بی بر بود
گشت شاداب و بی برآمد باز
دل بود عود و سینه ام مجمر
بوی عودی ز مجمر آمد باز
طوطی جان ز لعل شیرینت
آرزومند شکر آمد باز
فلک خاصان عشق را در بحر
لطف عام تو لنگر آمد باز
بارها در ره تو نور علی
سر فدا کرد و سرور آمد باز
***
154
دوش رفتم به سوی میکده با عجز و نیاز
ساقی ام داد به کف ساغری از عشوه و ناز
وه چه ساغر که چو نوشیدمش آیینه دل
آمد از ظلمت زنگار برون مهر طراز
جلوه گر گشت در آیینه ناگاه عیان
وه چه جلوه که ربودم به حقیقت ز مجاز
یافتم چون به سراپرده تحقیق رهی
شاهدی راشدم از جان به حرم محرم راز
وه چه شاهد که ربوده مهش از شعبده
حقه ی مهر ز دست فلک شعبده باز
پای تا سر زر خالص شدم از هر غل و غش
بسکه دادم به جسد صیرفی عشق گداز
ریخت تا نورعلی آن غزل از کلک و بیان
زهره گشتش ببساط و مه و خور زمزمه ساز
***
155
ز آفتابت مها نقاب انداز
اضطرابی در آفتاب انداز
ذره وش ز آفتاب طلعت خویش
عالمی را در اضطراب انداز
سرکشان را بگیر و بر گردن
از خم زلف خود طناب انداز
دل کبابست زان لب نمکین
نمکی در دل کباب انداز
رنگ تزویر تا به کی ساقی
خرقه ام در خم شراب انداز
از رخت تابشی به جام افکن
وز لبت آتشی در آب انداز
بهر بریانیت دل ما را
از تف می در التهاب انداز
گرنخواهی بشرم گلشن را
بر گل از سنبلت نقاب انداز
دل خرابم ز نرگس مستت
نظری بر دل خراب انداز
قلب قلاب منقلب گردان
انقلابی در انقلاب انداز
ذره ی خواهی ار ز نورعلی
نظری سوی آفتاب انداز
***
156
آنکه رفت از برم گر آید باز
جان رفته بتن در آید باز
صبح عیش از افق بتابد نور
ظلمت شام غم سرآید باز
باده پیما شود لب ساقی
کام مستی ز می برآید باز
مست و هشیار را به رقص آرد
مطرب ار نغمه یی سراید باز
بی بران را ز برگ بی برگی
نخله ی کام پر برآید باز
سازد از بند هجر آزادم
سرو قدش چو در برآید باز
همچو نور علی بروب از غیر
خانه ی دل که دلبر آید باز
***
157
ساقیا زان شراب شورانگیز
شوری اندر دل کباب انگیز
مژده یاران که زاهدی افکند
در خم باده خرقه ی پرهیز
دل که خالیست از محبت غیر
باشد از مهر مهوشان لبریز
رام شد خاک سرکش گردون
بسکه خورشید من زدش مهمیز
جز ولایش به بارگاه قبول
خستگان را کجاست دست آویز
هر زمان نشأه یی دگر بخشد
ناب عشقش که هست درد آمیز
تا نشیمن کنی بر جانان
همچو نور علی ز جان برخیز
***
158
چرا باشم دلا ناکام امروز
که مهرم رخ نمود از بام امروز
فشاندم بس ز دیده دانه اشک
همایی آمدم در دام امروز
دلم آرام از آن دارد که دارد
دلا رامم بدل آرام امروز
نگاه او که وحشی غزالی ست
بصحرای دلم شد رام امروز
بیاد گلرخی بر طرف گلشن
بنوشم باده ی گل فام امروز
بیا ساقی بیارا بزم هستی
که رستم از غم ایام امروز
بیاور راح روح افزا که نبود
امید زندگی تا شام امروز
چه میجویی نشان و نام از من
مجو از من نشان و نام امروز
بجز نورعلی بر مسند جم
کرا بر دست باشد جام امروز
***
159
هر صبح و شام نرگس مستت به خواب ناز
پیموده جام بیخودیم از شراب ناز
خطت که بر صحیفه رخسار آیتی است
تحریر کرده حاشیه ها در کتاب ناز
حسنت که عالمی زند آتش به جلوه ی
تا چند سوزدم دل و جان ز التهاب ناز
خالت که برده دل ز کفم از کرشمه ی
بر سر کشیده از خط سبزت نقاب ناز
عشاق را دریده به رخ پرده حجاب
حسنت که از حیاست نهان در حجاب ناز
دردی کشان ساغر عجز و نیاز را
باری چه می شود بنوازی به ناب ناز
نورعلی که مست می بی نیازیست
هر دم کشد ز ساغر حسنت شراب ناز
***
160
بسکه به جان باشدم از غم جانانه سوز
ز آه دلم می جهد با رقه خانه سوز
سوزد اگر عالمی آه شرربار من
کی فتد از شورشم در دل جانانه سوز
بس بدل و دیده ام جلوه کند برق غم
اشگ روانم شده آتش کاشانه سوز
باز ز مینای ناز ساقی محفل گداز
ریخت به پیمانه ام باده پیمانه سوز
اهل حرم را زند آتش حسرت بجان
گر بفروزد رخی آن بت بتخانه سوز
زیندل سوزان که شد با غم تو آشنا
شعله کشد تا بکی آتش بیگانه سوز
نورعلی آنکه هست شمع محبت فروز
کیست که جوید خبر از دل پروانه سوز
***
161
دل که ساکن شده بکوی نیاز
خوش براهت نهاده روی نیاز
تا ز ناز تو ساغری نوشم
می کشم باده از سبوی نیاز
تا دهد آب سرو نازت را
گشته اشکم روان بروی نیاز
خاک کویت که منبع فیض است
خوش بیفزوده آبروی نیاز
سرو نازت نیازمندان را
هر زمان می کشد بسوی نیاز
زاهد این سرکشی نهد از سر
گر کشد کاسه از کدوی نیاز
بی نیاز است گرچه نورعلی
سوده بر خاک عجز روی نیاز
***
162
دل که شد از باده عشق رخت مینای راز
می کشد هر لحظه از یاد لبت صهبای راز
یاد رخسار تو کاندر محفل دل ساقی است
باده ها در کام جان پیموده از مینای راز
سرعشقت تا شده در پرده ی دل پرده دار
هر دمم بر رخ گشاید پرده از سیمای راز
دل بود صحرای راز و هست عشق لاله اش
بین چنانم لاله ها بشگفته در صحرای راز
بلبل خوش خوانم و هر لحظه از یاد گلی
بشکفد از گلشن دل بر رخم گلهای راز
دست عشقت بر رخم بگشوده از هر سو دری
تا میان آورده اندر محفل دل پای راز
تا زده نور علی از دست سید جرعه ی
موج زن اندر دلش گریده صد دریای راز
***
163
در این گلشن ز خوبانم گلی بس
ز جعد گلعذاران سنبلی بس
صف لشگر چه آرایی ز زلفت
بتاراجم سپاه کاکلی بس
در آن بستان سرای عشرت انگیز
ترانه ساز عیشم بلبلی بس
ز دست لاله کی گیرم پیاله
از آن نرگس مرا جام ملی بس
ز چشمان سیاه فتنه جویش
بلای غمزه سحر بابلی بس
در آن خمخانه پر شور و غوغا
ز مینای شرابم غلغلی بس
حدی پرداز بر بط را ز مضراب
در این پرده نوای زابلی بس
در این گلشن سرا نور علی را
نشیمن سایه شاخ گلی بس
***
164
ز چشم سیاهی نگاهی مرا بس
نگاهی ز چشم سیاهی مرا بس
چراغ مه ار شعله ور نیست امشب
در این انجمن شمع آهی مرا بس
در این قصر فیروزه مهر گستر
فروغی ز رخسار ماهی مرا بس
ز خاک کف پایت ای شاه خوبان
بسر تاج شاهی کلاهی مرا بس
ز کفر سر زلف غارت گر تو
بتاراج ایمان سپاهی مرا بس
ندارم طمع حشمت و جاه شاها
ز دربار لطفت پناهی مرا پس
چه نور علی آن شه ملک و معنی
بمسند که شد فقر شاهی مرا بس
***
165
زاهد از تزویر تا کی افکنی دام هوس
شاهباز دست شاهم کی شوم صید مگس
محمل آنمه در این منزل عبث ننمود روی
سالها در سینه ام نالید دل همچون جرس
گلغدار من میان گلغداران جهان
چون گلی باشد شکفته در میان خار و خس
دور باشی گر ندارم بس من دیوانه را
هی هی و هیهای طفلان دور باش از پیش و پس
تا شده طالع ز بام دل مرا نورعلی
گردد از نور دلم خورشید تابان مقتبس
***
166
کی رسد بر دامن وصل تو دست بوالهوس
بوالهوس را نیست بر دامان وصلت دسترس
زاهدا تا چند میلافی ز عشقش از گزاف
کی بود در عرصه سیمرغ جولانگر مگس
در حقیقت عشق دارد سرافرازی از مجاز
شعله را گردد گل اقبال سر از خار و خس
دل ز چاک سینه ام بیرون شد و افغان بخاست
عندلیب آزاد گشت و ماند ناله در قفس
طوطی طبعم چو گردد زان شکر لب کامران
بال نتوان گشودن یکدم از جوس مگس
گر چه پا لنگست و منزل دور و وادی سنگلاخ
از پی محمل روم تا می رسد بانگ جرس
گرچه هر شب بر سر راهم کمین شحنه است
کوچه گرد عشقم و باکی ندارم از عسس
آفتابی ز آسمان فقر چون نورعلی
در زمین نیستی تابان ندیده هیچکس
صید وصلش توان بدام هوس
گر همایی شود شکار مگس
***
167
گرچه دورم ز هود جشن آید
هر زمانم بگوش بانک جرس
شب روان ره محبت را
کی بود وحشتی ز میر عسس
طایر آشیان قدسم من
گلشن دهر باشدم چو قفس
نفسی رخ نتابم از وصلش
گر بلب آیدم ز هجر نفس
دادیم چند خواهی از بیداد
ترک بیداد کن بدادم رس
هر سحر پرتوی ز نورعلی
بحریم تو شمع راهم بس
***
168
حسن ازل بر گرفت پرده ز رخسار خویش
صورت اعیان عیان ساخت باظهار خویش
کرد عیان هستیش آینه نیستی
گشت در آن آینه ناظر دیدار خویش
جلوه ی دیگر نمود زلف معنبر گشود
کرد ز نور عالمی محو و گرفتار خویش
شمع رخ دلبران از رخ خود برفروخت
آمد و پروانه سان گشت گرفتار خویش
آمده خود آفتاب بر فلک دلبری
چرخ زنان ذره وار گشته هوادار خویش
جلوه ی معشوقیش مایه دکان عشق
خود شده در عاشقی رونق بازار خویش
مهر سپهر وجود خواست نماید طلوع
نور علی را نمود مطلع انوار خویش
***
169
مهی دارم که انوار جمالش
کند هر دم تجلی در جلالش
جلالش با جمال از بس درآمیخت
یکی گشته جلالش با جمالش
شب عید است و ساقی را به ساغر
اشاره کرد ابروی هلالش
کشد تا نقشها از کلک معنی
مصور شد بلوح دل خیالش
قلمها در کف مانی شده ریش
ز نقش نقطه پردازی خالش
زلالش را مده نسبت به کوثر
که دردی هست کوثر از زلالش
گلستانها مثالی بیش نبود
ز آب و رنگ حسن بی مثالش
زهی گلشن که چون گل از نسیمی
شکفته غنچه دلها شمالش
گرم هر دم کشد از خنجر هجر
حیات تازه ی بخشد وصالش
مرا نورعلی مهریست در دل
که هرگز در جهان نبود زوالش
***
170
دل که عمریست در افتاده به چاه ذقنش
نیست در دست جز آن طره مشکین رسنش
لاله دل همچو گل از شوق شکفتن گیرد
غنچه سان باز شود چون ز تبسم دهنش
گلستان رخ آن شوخ که رشک ارم است
سنبلستان شود از طره عنبر شکنش
مرغ جان را که سر کوی تو گلزار بود
کی بود بی گل روی تو هوای چمنش
کشته ی تیغ غمت را که حیات ابدی ست
نیست در بر بجز از جامه خونین کفنش
هر که چون نور علی واله قد و رخ تست
کی به خاطر رسد از جلوه سرو و سمنش
***
171
با حضار ملک وضعی پری وش
نهان کرده دلم نعلی در آتش
کشم در دیده تا نقش نگاری
رخ از خون مژه کردم منقش
مکن آشفته آن زلف پریشان
مگردان خاطر جمعی مشوش
به جز یار من آن شوخ جفا جوی
که دارد عاشقی چون من جفا کش
زهر غل و غشی دادم خلاصی
ز بس پیمود ساقی جام بی غش
گرت در سینه باید سرمستان
بیا جامی در این میخانه درکش
کرا باشد به کف جام جهان بین
به جز نور علی آن مست سرخوش
***
172
ترک چشم تو که از غمزه کند غارت هوش
زندم به هر چه هر لحظه به خونخواری جوش
دوش در میکده واقع چه شد آیا که فلک
آمد از غمزه مستانه مستان به خروش
طرفه دیریست که هر لحظه برون می آید
جام بر کف ز درش مغبچه باده فروش
آنکه دی شیشه ام از سنگ ملامت بشکست
بین چسان می کشد امروز زخم باده بدوش
اشک بلبل بود این یا قطرات شبنم
نو عروسان چمن را شده در دانه گوش
تا ابد هوش نیاید به سر از کیفیتش
هر که از باده عشق تو کند جامی نوش
دلبرا در حرم وصل تو هر شام و سحر
کیست جز نور علی محرم پیغام سروش
***
173
هر که در کوی او بود بارش
کی بود آرزوی گلزارش
کوی او گلشنی است کز خوبی
کرده آرایش جهان خوارش
قوت جان و قوت روح آمد
بوی شیراز لب شکر بارش
سرو قدش که غیرت طوبی ست
برده دل ها خرام رفتارش
سوزدم هر سحر چو پروانه
شمع محفل فروز رخسارش
کیست آنکس که خط و خالش دید
در دل و جان نشد گرفتارش
ریزدم خون ز خنجر مژگان
بی گنه ترک چشم خونخوارش
ماه زهره جبین ما را کیست
مشتری تا شود خریدارش
مژده ساقی که خرقه پوشی باز
فرش میخانه گشت دستارش
کلک من طوطی شکر خایی ست
کاب حیوان چکد ز منقارش
غیر نور علی که می بارد
نفس عیسوی ز گفتارش
***
174
ای فکر تو جستجوی درویش
ای ذکر تو های هوی درویش
شاها چه شود ز چشم احسان
باری نگری بسوی درویش
رو بر درت آورم که باشد
خاک درت آبروی درویش
افکنده کمند شوق چون طوق
گیسوی تو در گلوی درویش
خورشید فلک که هست تابان
عکسی بود از کدوی درویش
تا چند شها شکسته خواهی
از سنگ ستم سبوی درویش
باری چه شود اگر برآید
از وصل تو آرزوی درویش
تا نور علی عیان به بینی
بنگر برخ نکوی درویش
***
175
بیا و جام زرینی بکن نوش
ز دست ساقی سیمین بناگوش
برآرد دم چو منصور از انالحق
از این باده کند هر کس دمی نوش
بتی دارم که در جولانگه ناز
برد از کف عنان طاقت و هوش
مرا هر دم چو موج باده در جام
تجلی رخش در دل زند جوش
دلم تا جلوه گاه صورت اوست
بود با شاهد معنی هم آغوش
گرت باید عیان اسرار پنهان
ز روی جام جم بردار سرپوش
دلا تا می توان با بربط و نی
بر غم زاهدان برمیکنی گوش
سحر از هاتف غیبم سروشی
بگوش آمد سوی میخانه ام دوش
که چون نور علی بر مسند جم
بیا جام جهان بینی بکن نوش
***
176
نقد دل جز به توبه ی اخلاص
کی شود از غش زمانه خلاص
چهره فتح اگر مبین خواهی
پرده بگشای از رخ اخلاص
تا بیابی در حقیقت را
شو به دریای معرفت غواص
زاهد آن جامرو که باری نیست
عامیان را به بارگاه خواص
نقد ما را عیار کم نشود
گر گذارند صد رهش بخلاص
هر شبم تا سحر به بزم فلک
زهره خنیاگر است و مه رقاص
دل چو روشن شدم ز نور علی
شد ببزم حضور خاص الخاص
***
177
ای جمالت مطلع انوار فیض
وی جلالت منبع اسرار فیض
ای بخوان جودت ارباب کرم
آمده محتاج بر دربار فیض
جلوه ی بنمود اندر دیده ام
دیده شد آیینه دیدار فیض
زابر گوهربار فیاض کفت
شد صدف ها پر در شهوار فیض
گر شود گلچین هزارانش هزار
کم نگردد برگی از انوار فیض
بحر فیاض دگر آید بجوش
از خروش ابر دریا بار فیض
عالمی گردند تا خوش مستفیض
پرده ی بگشایم از رخسار فیض
قاف تا قاف جهان یک باغ دان
وندر آن اشخاص را اشجار فیض
شد حقیقت بار و برگش معرفت
نخل بار آوردم از ازهار فیض
هر زمان گردد درین بستان سرا
جاری از بحر کرم انهار فیض
بر سپهر جان و دل نور علی
باشدم بس مطلع انوار فیض
***
178
عشق تو شط و دل ما هست بط
نیست بط را منزلی جز روی شط
شاه خوبانی و در فرمان تو
چون قلم بنهاده خوبان سر به خط
دانه دام از برای صید دل
بس بود صیاد ما را خال و خط
عاشقان را جز حدیث عشق یار
شرح کردن در بیان باشد غلط
ساقیم مست است و پیماید بکام
میکشان را باده گلگون ز بط
در معانی نکته ها سازد بیان
کلک گوهر بار من از یک نقط
عارفی کی کرده چون نور علی
در معارف نکته سنجی زین نمط
***
179
دلا از نظم گوهربار حافظ
شود هر دم عیان اسرار حافظ
مرا هر صفحه از دیوان نظمش
بود آیینه دیدار حافظ
بشیر از آی و بر خاکش نظر کن
به بینی تا عیان انوار حافظ
بود مهر جهان افروز گردون
فروغی از مه رخسار حافظ
کند اندر معانی دفتری چند
بیان هر فردی از اشعار حافظ
بهوشم آورد اشعار سعدی
ولی مستم کند اشعار حافظ
بجز نور علی در مخزن دل
که را مخزون بود اسرار حافظ
***
180
این عکس ساقیست در جام ساطع
یا گشته مهری از باده طالع
تا سوزدم جان آمد به جولان
آتش عنانی چون برق لامع
زلفت که جمعی کرده پریشان
آشفتگان را گردیده جامع
جویای وصلت ترسا و صوفی
هم در کلیسا هم در صوامع
بر دیده یار گردیده ما را
از صنع پیدا اسرار صانع
بنموده در دل حل مسائل
عشقت که آمد برهان قاطع
نور علی را مرآت خود کن
تا بازیابی سر صنایع
***
181
ساقیا برخیز و پیش آور ایاغ
از ایاغی ساز ما را تر دماغ
ساغر عشرت بدور افکن که دل
از غم دوران دون یابد فراغ
سرو قدا جز به گلزار رخت
غنچه گل نشکفد از باغ و راغ
پرتوحسن توام شب تا سحر
در شبستان دل افروزد چراغ
عاشقان را نیست در صحرای دل
لاله زاری خوشتر از گلهای باغ
نعره ی مستان و وعظ واعظان
آن خروش بلبل و این بانگ زاغ
گر هدا جویی بجو نور علی
با تو گفتم این بود شرط بلاغ
***
182
چهره ی یارم که باشد چون گل جنت لطیف
قرص مهر و ماه پیشش هست جرمی بس کسیف
گرچه خوبان از ظرافت دلربایی می کنند
دلربایی کس ندیده همچو یار من ظریف
خوش نمایندم بهم ز انگشت خلقی چون هلال
گشته ام بس در غم مه پیکری زرد و ضعیف
ای جنب غسلی برآرو در صفای دل بکوش
چند شویی جبهه در حمام با صابون و لیف
گر شریفی بایدت در کعبه ی دل پیشوا
نیست جز نور علی در کعبه ی دلها شریف
***
183
ای خم ابروی تو قبله ی ارباب عشق
وی حرم کوی تو کعبه اصحاب عشق
می رسد از هر زمان تازه عتابی ز تو
حب تو کی می رود از دل احباب عشق
زلف کمندت که هست دام دل عاشقان
گردن جانها بسی بسته ره باب عشق
تا که به چنگ آورد از صدفت گوهری
دل زندم هر نفس لطمه به غرقاب عشق
کی برساند بلب جام زلال خضر
هر که رسیدش بکام جرعه ی از ناب عشق
بر سر بحر فنا جای کند جاودان
هر که نشیند دمی در دم سیلاب عشق
تافت ز نور علی تا بدلم تابشی
آتشی افروخته دل ز تب و تاب عشق
***
184
ترا سزد که به گردش درآوری افلاک
که نیست دایره ی خوشخطت به مرکز خاک
مه جمال تو چون آفتاب تابان است
ولیک دیده ی خفاش کی کند ادراک
به فرق تاج لعمرک شها ترا زیبد
که فخر عالمی و صدر مسند لولاک
سمک ببند گیت بسته طوق در گردن
به گوش حلقه ی از ماه نو کشیده سماک
مرا که لطف عمیمت به جان سپر باشد
چه باکم ار بزند روزگار تیغ هلاک
بیا بیا که بتن جامه ی شکیبایی
چو گل ز خار غمت گشته عاشقان را چاگ
به جز جمال تو نور علی نمی بیند
از آنکه آینه از زنگ غیر دارد پاک
***
185
تویی جان و تویی جانانه ی دل
تویی ساکن میان خانه ی دل
منور باشد ای ساقی مدامم
ز عکس طلعتت پیمانه ی دل
دمی از غلغل مینای وصلت
تهی هرگز نشد خمخانه ی دل
چنان شمع رخت در دل برافروخت
گرفته سر به سر ویرانه ی دل
شده در گلشن تن مرغ جان را
خط و خال تو دام و دانه دل
مرا نور علی چون مهر گردون
شده روشن به بام خانه دل
***
186
ساقیا کو باده چون سلسبیل
تا شوم مست و کنم جان را سبیل
من غلام همت آنم که او
کار پیغمبر کند بی جبرییل
نیست با کم ز آتش نمردویان
گر بسوزانندم از کین چون خلیل
طبل فرعونی چه کوبد زاهدا
غافلی غافل تو از بانگ رحلیل
جز کفن با خود نبرده زیر خاک
آنکه زد تخت شهی بر پشت پیل
نیست اندر خانقاه و مدرسه
حاصلی جز آه و واه و قال و قیل
تا نتابد در دلت نور علی
کی بدل بینی جمال آن جمیل
***
187
هر که واقف گشت از اسرار دل
نیست در چشمش به جز انوار دل
اهل وحدت را در ادوار وجود
دل بود چون نقطه پرگار دل
در محیط جان نگردیده غریق
کی به چنگ افتد در شهوار دل
آن بت عیار بین در دیر جان
رشته زلفش شده زنار دل
چشم جان بگشا و نور لم یزل
جلوه گر بین از در و دیوار دل
بگذر از هستی خود منصور وار
رو انا الحق می سرا بر دار دل
عاشقان را رونق دکان کجاست
جز متاع وصل در بازار دل
تا نتابد صیقل از نور علی
کی رود از سینه ات زنگار دل
***
188
آیینه ی حق نماست این دل
یا خلوت کبریاست این دل
یا آینه جمال شاهست
یا جلوه ی کبریاست این دل
یا مرکز عالم وجود است
یا دایره ی سماست این دل
با قطره بحر بیکران است
یا گوهر بی بهاست این دل
یا نور علیست گشته ظاهر
یا جام جهان نماست این دل
***
189
ای جلالت گشته مرآت جمال
وی جمال تو عیان اندر جلال
آفتابی چون جمالت لم یزل
خود نتابید از سپهر لا یزال
زآتش شمع دل افروز رخت
سوخته پروانه سانم پر و بال
در ثنای شکرستان لبت
طوطی طبعم شده شیرین مقال
ساکنان کوی عشقت را بس است
کثرت و وحدت برویت خط و خال
ساقیم مست است و می ریزد به جام
عاشقان را می ز مینای وصال
از دل و جان کیست جز نور علی
محترم اندر حریم ذوالجلال
***
190
ای رخ نیکوی تو مهر جمال
وی خم ابروی تو رشگ هلال
نفحه گیسوی تو مشگ ختن
نرگس جادوی تو سحر حلال
عارض نیکوی تو خلد برین
قامت دلجوی تو تازه نهال
منفعل از قد تو سرو چمن
مشگ دم از خط تو بزم وصال
رنجه زانوی تو پشت فلک
خسته بازوی تو دست جدال
آمده تا سوی تو نور علی
دیده در ابروی تو نور وصال
***
191
ای قدت سرو ناز و رویت گل
کوی تو گلشن و دلم بلبل
هر دم از جوش باده عشقت
شیشه ی دل برآورد غلغل
تن رباب من است و رگها تار
خوش نوازم نوازش زابل
تا بشویم ز سینه گرد ملال
ساقیا خیز و در قدح کن مل
حلقه ی همچو زلف زنجیرت
سرکشان را بگردن آمد غل
شاه اقلیم حسنی و باشد
چتر شاهی بسر ترا کاکل
همچو نور علی مرا سرور
نیست الا که صاحب دلدل
***
192
چمن فرمود باز آرایش گل
بلند آوازه شد آهنگ بلبل
چو زلف مشکبار گلغذاران
فشاند نافه ی چین جعد سنبل
کنون کز ژاله پر شد جام لاله
تو هم لبریز گردان ساغر مل
زنی اندر تسلسل دور تا چند
بدور انداز جامی از تسلسل
بگردون ساغر خور تا بگرد است
مکن در گردش ساغر تعلل
دلم گردیده تا مهان عشقش
نشسته بر سر خوان توکل
بجز نور علی کو تاجداری
که باشد قابل تخت تجمل
***
193
مطرب گل دمید در نی دم
آشنا غوطه ور شد اندریم
ساقی عشق به هر مستان ریخت
طرح پیمانه از گل آدم
سینه ی ریش دردمندان را
شد نمک زار لعل او مرهم
زنده سازد لب روان بخشش
صد هزاران چو عیسی مریم
پشت پا می زنند از سر کبر
ساکنان درش بمسند جم
جز خیال رخ دل آرایش
کس نشد در حریم جان محرم
غیر نور علی که او باقیست
جاودان کس نماند در عالم
***
194
ما ابر گهر باریم هی هی جبلی قم قم
ما قلزم زخـّاریم هی هی جبلی قم قم
گر نور خدا جویی بیهوده چه می پویی
ما مشرق انواریم هی هی جبلی قم قم
اسرار نهانی را گر فاش و عیان خواهی
ما مخزن اسراریم هی هی جبلی قم قم
این روز تو همچون شب گر تیره و تاریک است
ما شمع شب تاریم هی هی جبلی قم قم
با قافله وحدت گر زانکه سری داریم
ما قافله سالاریم هی هی جبلی قم قم
ما رند قدح نوشیم از نام و نشان رسته
در میکده خماریم هی هی جبلی قم قم
در روز ازل با حق چون قول بلی گفتیم
ما بر سر اقراریم هی هی جبلی قم قم
با جنت و با دوزخ ما را نبود کاری
ما طالب دیداریم هی هی جبلی قم قم
ما باقی باللهیم فانی ز خودی خود
منصور سر داریم هی هی جبلی قم قم
در اول و در آخر در ظاهر و در باطن
ما پرتو دلداریم هی هی جبلی قم قم
در طور لوای حق رب ارنی گویان
مستغرق دیداریم هی هی جبلی قم قم
ای زاهد افسرده رو طعنه مزن ما را
ما آه شررباریم هی هی جبلی قم قم
در میکده وحدت چون نور علی دایم
مست می جباریم هی هی جبلی قم قم
***
195
من در تاج خسروان آن لؤلؤ لالاستم
در قعر بحر بیکران آنگوهر یکتاستم
گه نار و گه نور آمدم گه مست مخمور آمدم
بردار منصور آمدم هم لا و هم الاستم
من مست جام کوثرم در قلزم جان گوهرم
من عکس روی دلبرم در هر دلی پیداستم
گه خالد و سلمی شدم گه وامق و عذرا شدم
مجنون بدم لیل شدم در منزل اعلاستم
مخمور و مستم چیستم مفتون زلف کیستم
نی هستم و نی نیستم یکتای بیهمتاستم
گه ساقی و گه باده ام گه عاشق آزاده ام
گه نقش و گاهی ساده ام گه جام و گه میناستم
نور علی عالیم در کشور جان والیم
وز حق پر زا خود خالیم مهر جهان آراستم
***
196
موج و بحر و کشتی و توفان منم
گوهر دریای بی پایان منم
تا گشایم دیده بر دیدار خویش
جلوه گر در چشم این و آن منم
در تن جانان منم ای جان عزیز
تن چه و جان چه که جان جان منم
عاشقان را روز و شب در وصل و هجر
نور و نار و جنت و نیران منم
صاحب الامر دیار جان و دل
فاش گویم اندر این دوران منم
تا به عشقش بیسر و سامان شدم
عاشقان را خوش سر و سامان منم
دم به دم رندانه چون نور علی
فیض بخش جمله رندان منم
***
197
چند یاد تو جفا کیش کنم
سینه از داغ غمت ریش کنم
راز دل چند ز ناکامی خویش
بی تو با جان جان غم اندیش کنم
آشنای ره عشق تو نیم
گرنه بیگانگی از خویش کنم
یک سر موی نگنجد چو حجاب
در رهت ترک سر خویش کنم
با من از بیش و کم ای بار مگوی
گر بدل فکر کم و بیش کنم
نقد شاهی دو کون از کم و بیش
صرف در خدمت درویش کنم
طلب معرفه الله مدام
همچو نور علی از خویش کنم
***
198
هله مست دلبرستم هله مست بی خودستم
هله مست ساغرستم هله مست بی خودستم
هله مست روی یارم هله مست آن نگارم
هله مست بیقرارم هله مست بی خودستم
هل مست عاشقانم هله مست عارفانم
هله مست سالکانم هله مست بی خودستم
هله مست آن جمالم هله مست آن کمالم
هله مست لایزالم هله مست بی خودستم
هله مست گلرخانم هله مست بلبلانم
هله مست این و آنم هله مست بی خودستم
هله رند می پرستم هله باده ی الستم
هله جام می به دستم هله مست بی خودستم
هله نور آن علیم هله والی ولیم
هله در سینجلی ام هله مست بی خودستم
***
199
هله مست کن فکانم هله جان جان جانم
هله مست لا مکانم هله جان جان جانم
هله پرتو خدایم هله نور حق نمایم
هله مست کبریایم هله جان جان جانم
هله بلبلم به گلشن هله آتشم به گلخن
هله جان پاک در تن هله جان جان جانم
هله عاشقم برویی هله والهم بمویی
هله ساکنم بکویی هله جان جان جانم
هله مست مصطفایم هله مست مرتضایم
هله طالب رضایم هله جان جان جانم
هله نور عین و لامم هله بی نشان و نامم
هله عاشق تمامم هله جان جان جانم
***
200
گاه ذاکر گاه مذکورم نمی دانم کی ام
گاه ناظر گاه منظورم نمی دانم کی ام
گاه ناعم و گاه منعم گاه نعمت گاه شکر
گاه شاکر گاه مشکورم نمی دانم کی ام
گاه باغ و گاه راغ و گاه سرو گاه گل
گاه تاک و گاه انگورم نمی دانم کی ام
گاه ساقی گاه ساغر گه صراحی گاه می
گاه مست و گاه مخمورم نمی دانم کی ام
گاه چنگم گاه چنگی گاه صوت و گه صدا
گه رباب و گاه سنتورم نمی دانم کی ام
گاه کوس و گه نقاره گاه سنج و گه دهل
گاه سرنا، گاه ناقوسم نمی دانم کیم
گاه کنزم گه طلسم و گه مسما گاه اسم
گاه مخفی گاه مشهورم نمی دانم کی ام
گاه عرش و گاه کرسی گاه لوح و گه قلم
گه مقدرگاه مقدورم نمی دانم کیم
گه قمر گه تیر و زهره گاه شمس و گه زحل
گاه مریخ سلحشورم نمی دانم کی ام
گاه کبک و گاه صعوه گاه شاهین گه عقاب
گاه باز و گاه عصفورم نمی دانم کی ام
گاه طوطی گاه قمری گاه بلبل گاه جغد
گه حصار و گاه محصورم نمی دانم کی ام
گاه مرکب گه بسیط و گه محاط و گه محیط
گه حصار و گاه محصورم نمی دانم کی ام
آدم و ادریس و شیث و نوح و ایوبم گهی
گه سلیمان و گهی مورم نمی دانم کی ام
گاه خضر و گاه الیا گاه یوشع گاه نون
گاه موسی و گهی طورم نمی دانم کی ام
گاه یوسف گاه یعقوبم گهی پیراهنم
گاه غمگین گاه مسرورم نمی دانم کی ام
گه مسیحای زمانم روح بخش انس و جان
گه طبیب و گاه رنجورم نمی دانم کی ام
گاه مست مصطفایم گاه مست مرتضی
گاه محو چارده نورم نمی دانم کی ام
گاه سلمان گاه بوذر گه اویس و گه قرن
گاه شبلی گاه منصورم نمی دانم کی ام
نعمت الله ولیم گاه محمودم گهی
گاه شمس الدین با نورم نمی دانم کی ام
گه رضا و گاه معصومم گهی فیاض فیض
گاه گنج و گاه گنجورم نمی دانم کی ام
گه مرید و گه ارادت گاه مرشد گاه رشد
گاه امر و گاه مأمورم نمی دانم کی ام
گاه کافر گاه مؤمن گاه ایمان گاه کفر
گاه واصل گاه مهجورم نمی دانم کی ام
عاشق و معشوق و عشق و وصل و هجرم گاهگاه
گاه ساتر گاه مستورم نمی دانم کی ام
گاه عزراییل و میکاییل و گاهی جبرییل
گاه اسرافیل و گه صورم نمی دانم کی ام
گاه حیم گاه میت گاه تابوت و کفن
گاه سدر و گاه کافورم نمی دانم کی ام
گه نکیر و گاه منکر گه عقاب و گه ثواب
گاه مدفون در ته گورم نمی دانم کی ام
گه صراط و خلد و میزان گاه کوثر گه جحیم
گاه محشر گاه محشورم نمی دانم کی ام
گاه مجرم گاه جرم و گاه محرم گه حرم
گاه غافر گاه مغفورم نمی دانم کی ام
گاه چون نور علی اندر زمین و آسمان
با همه نزدیکم و دورم نمی دانم کی ام
***
201
ما محو تجلی الهیم
آسوده ز حب مال و جاهیم
محرم بطواف کعبه دل
محرم به حریم لا الهیم
عریان به لباس خودپرستی
وارسته ز جبه و کلاهیم
نی در پی مال و ملک دنیا
نه در غم لشگر و سپاهیم
همواره به مسند قناعت
در کشور فقر پادشاهیم
صباح به بحر همچو ماهی
سیاح بر آسمان چو ماهیم
گریان به سحر چو شمع و خندان
چون گل ز نسیم صبحگاهیم
داریم امید عفو هر چند
مستغرق لجه گناهیم
چون نور علی مسافران را
بر درگه دوست خضر راهیم
***
202
چون ز دار فنا بقا گشتم
محرم سر اولیا گشتم
تا شدم پادشاه کشور جان
طبل الا زدم و لا گشتم
درد وصافش تمام نوشیدم
تا که جام جهان نما گشتم
پرتو حسن او بدل دیدم
عاشق مست بیریا گشتم
بهر اظهار کبریایی او
مظهر خاص کبریا گشتم
عاشق ورند و لا ابالی وار
در ره عشق مبتلا گشتم
همچو نور علی شدم باقی
تا ز دار خودی فنا گشتم
***
203
وقت آن شد که دگر سر حق اظهار کنم
خرقه و سبحه بدل بابت وز نار کنم
راز عشقش که پس پرده دل هست نهان
با دف و چنگ عیان بر سر بازار کنم
صوفیان را ز می صاف چشانم قدحی
بی خبرشان بدمی از سر و دستار کنم
چون صدف جای به دریای معانی سازم
دامن و جیب پر از گوهر شهوار کنم
تا کنم تازه دگر شیوه منصوری را
فاش انا الحق زنم و جا به سردار کنم
جز به گلزار سر کوی تو ای حور سرشت
تو مپندار که رو جانب گلزار کنم
ای خوش آن روز که چون نور علی سر خوش و مست
خیزم و جان به نثار قدم یار کنم
باز آمدم موسی صفت ظاهر ید بیضا کنم
فرعون و قومش سر به سر مستغرق دریا کنم
***
204
باز آمدم همچون خلیل از معجزات دم به دم
نمرودی و نمرود را معدوم و ناپیدا کنم
باز آمدم عیسی صفت گردن زنم دجال را
وز امر مهدی عالمی از یک نفس احیا کنم
گه ماهرا تابان کنم خورشیدوش در آسمان
گاهی چو یونس سوی یم در بطن ماهی جا کنم
از پای تا سر گشته ام در بحر وحدت غوطه ور
تا جیب و دامان چون صدف پر لؤلؤ لالا کنم
زاهد چه میلافی برو کنجی بمیر و دم مزن
ورنه سراسر پرده ها از روی کارت وا کنم
آخر نگفتی چیستم نه هستم و نه نیستم
من کیستم من کیستم تا سر حق گویا کنم
من مظهر حق آمدم لاقید مطلق آمدم
هر لحظه در دیوان دل دیباچه ی انشا کنم
نور علی نور علی شد در دلم چون منجلی
زان عاشقانه در جهان سر نهان پیدا کنم
***
205
ما خراباتیان بی باکیم
از می وصل حق طربناکیم
رونق افزای عالم ملکوت
مجلس آرای بزم افلاکیم
یابد از مادو کون آرایش
گرچه ز آلایش بدن پاکیم
نور پاکیم در سرای ظهور
ظاهر اندر مظاهر خاکیم
تاجداران تخت کرمنا
شهریاران شهر لولاکیم
پادشاهان کشور عرفان
بندگان شه عرفناکیم
من رآنی فقد رای الحق را
مستمع از لب عبدناکیم
همچو نور علی ز روز ازل
لاابالی و رند و بی باکیم
***
206
نور رویش چو در نظر داریم
نظر کیمیا اثر داریم
روز و شب از غبار درگاهش
کحل بینایی بصر داریم
بهر مهمانی غمش بر خوان
خوش کباب دل و جگر داریم
گر نداریم سیم و زر در کف
اشگ سیمین و رنگ زر داریم
غیر دلجویی سراپایش
کی بدل فکر پا و سر داریم
ز اشک گوهرفشان به بحر غمش
دامن و جیب پر گهر داریم
همچو نور علی ز باده عشق
هر زمان نشاه دگر داریم
***
207
ما ساقی مصطب صفاییم
مست می وحدت خداییم
از کبر و ریا شده مبرا
آیینه وجه کبریاییم
بگذشته از این سرای فانی
شاهنشه کشور بقاییم
از دام بلای عقل جسته
در وادی عشق مبتلاییم
دستار ریا فکنده از سر
وارسته ز جبه و رداییم
هستیم ز لبس اگر چه عریان
هر لحظه بکسوتی برآییم
چون نور علی به کشور فقر
گه پادشهیم و گه گداییم
***
208
ما جلوه گه جمال یاریم
آیینه حسن آن نگاریم
در مصطب عشق با دف و چنگ
از ساغر وصل باده خواریم
جز باده کشی و مهر ورزی
کاری به جهان دگر نداریم
گردیده غریق بحر وحدت
گاهی به میان و گه کناریم
با شاهد وصل گشته همدوش
گاهی به یمین و گه یساریم
جز تخم وفا و دانه ی مهر
در مزرع جان و دل نکاریم
چون نور علی به ملک باقی
بر مسند فقر تاجداریم
***
209
ما هزاران گلشن اوییم
جز گل وصل او نمی بوییم
ز کمند خودی شده آزاد
بسته ی زلف آن پری روییم
این عجب بین که در محیط بقا
عین آبیم و آب می جوییم
خرقه ی زهد و جامه ی تقوی
جز بمینای دل کجا شوییم
گاه در و گهی صدف گردیم
گاه دریا شویم و گه جوییم
گاه گویی زنیم با چوگان
گه بچوگان عشق چون گوییم
جز به نورعلی عالیقدر
راز دل کی بدیگری گوییم
***
210
ما گهی یونس و گهی حوتیم
گاه موسی و گاه تابوتیم
گاه دریم و گاه مرجانیم
گاه لعلیم و گاه یاقوتیم
ساکنان سرادق جبروت
محرمان حریم لاهوتیم
پادشاهان کشور ملکوت
شهریاران شهر ناسوتیم
همچو نور علی به دیر وجود
کاسر جبت وند و طاغوتیم
***
211
ما مریدان سید خویشیم
پادشاهیم اگر چه درویشیم
سالکان مسالک حق را
گه به دنبال و گاه در پیشیم
سینه ریشان درد هجران را
داروی وصل و مرهم ریشیم
رسته از ریش و سرقلندروار
نه چو تو در پی سر و ریشیم
زاهد از بیش و کم چه می جویی
مطلق از قید هر کم و بیشیم
غیر اندیشه سراپایش
هرگز از پا و سر نیندیشیم
همچو نور علی به کرسی فقر
تا جداران معدلت کیشیم
***
212
ما مقیمان تخت تحمیدیم
سرفرازان تاج تمجیدیم
می فروشان مصطب توحید
باده نوشان بزم تجریدیم
در یکتای قلزم وحدت
جوهر فردکان تفریدیم
پای تا سر بکسوت تحقیق
کنده تن از لباس تقلیدیم
نقد هستی به بازی عشقش
هر چه بود و نبود بازیدیم
هرگز از واعظان بی معنی
سخن عارفانه نشنیدیم
همچو نورعلی در این مصطب
ساقی بزم اهل توحیدیم
***
213
تویی آن لوح محفوظ معظم
که نقشی هست از وی اسم اعظم
تویی منظور جمله آفرینش
تویی مقصود از ایجاد عالم
به جانب آدمی کی می برد پی
که جسمت هست جان جان آدم
صفاتت مطلق از هر بود و نابود
منزه ذاتت از هر بیش و هر کم
ز جامت جرعه ی هر کس کند نوش
عیان سازد هزاران جام با جم
جهان و صورت معنی سراسر
ترا زیر نگین باشد مسلم
به ظاهر گرچه ختم المرسلینی
به باطن بر همه هستی مقدم
نمی فرمودی ار تو من رآنی
حدیث من عرف می بود مبهم
خوش آنکس در حریم لی مع الله
که چون نور علی باتست محرم
***
214
جز جان و جنان که شد ز دستم
بنگر ز غمت چه طرف بستم
دی توبه نموده بودم از می
امروز به ساغری شکستم
در راه طلب چو گرد عمری
گه خواستم و گهی نشستم
چون رشته عشق گشت محکم
سررشته عقل را گسستم
مرد ره عشقم و نباشد
اندیشه ی از بلند و پستم
از هستی و نیستی منزه
نی نیستم این زمان نه هستم
چون نورعلی بمصطب عشق
مست می وحدت الستم
***
215
منکه هر جای روم در قفس صیادم
از قفس به هر چه صیاد کند آزادم
گرچه هر لحظه بخونم صنمی برخیز
بر در دیر مغان مست و خراب افتادم
برده اند از قد و رخسار خود آنحور و شان
جلوه طوبی و گلگشت جنان از یادم
تا کشم دختر گلچهره رز را به نکاح
زیور خرقه تقویش بکابین دادم
خسروا بی لب شیرین شکر بار تو چند
همچو فرهاد کشد سر به فلک فریادم
جان خود بهر چه ایثار نسازم ز غمش
کز ازل بهر همین کرده خدا ایجادم
منکه چون نورعلی ملک بقایم وطن است
از جهان سیل فنا گو بکند بنیادم
***
216
من مست جام وحدتم هذا جنون العاشقین
مطلق ز قید کثرتم هذا جنون العاشقین
جان در سر جانانه شد دل در سر پیمانه شد
تن ساکن میخانه شد هذا جنون العاشقین
گه نور گه نار آمدم گه گل گهی خار آمدم
گه مست و هشیار آمدم هذا جنون العاشقین
راندم به میدان بارگی رستم ز خود یکبارگی
زین پس من و آوارگی هذا جنون العاشقین
فانی بدم باقی شدم در بزم جان ساقی شدم
خورشید اشراقی شدم هذا جنون العاشقین
کندم ز تن خرگاه جان رفتم برون از لامکان
کردم مکان در لامکان هذا جنون العاشقین
در مجلس روحانیان خوردم یکی رطل گران
رستم زهر نام و نشان هذا جنون العاشقین
نور علیّ عالی ام اندر ولایت والی ام
مست می اجلالی ام هذا جنون العاشقین
***
217
ای جان و ای جانان من هذا جنون العاشقین
ای وصل و ای هجران من هذا جنون العاشقین
راه مرا پایان تویی درد مرا درمانی تویی
جان مرا جانان تویی هذا جنون العاشقین
دیوانه رویت منم آشفته مویت منم
سرگشته کویت منم هذا جنون العاشقین
پروانه شمعت منم آشفته مویت منم
دردانه سمعت منم هذا جنون العاشقین
ای شاه درویشت منم درویش دلریشت منم
بیگانه و خویشت منم هذا جنون العاشقین
شمع ترا پروانه من عشق ترا افسانه من
گنج ترا ویرانه من هذا جنون العاشقین
جان جهان من تویی روح و روان من تویی
فاش و نهان من تویی هذا جنون العاشقین
بستم بتا در دیر جان ز نار زلفت در میان
وز کفر و دینم سرگردان هذا جنون العاشقین
از روی تو نورعلی شد در دلم چون منجلی
مستانه گویم یللی هذا جنون العاشقین
***
218
ای ماه رویت چون مهر تابان
ما را بکویت از مشرق جان
خلقی به کویت هر سو شده جمع
جمعی ز مویت گشته پریشان
روی تو برجی پر ماه انور
لعل تو درجی پر در و مرجان
پیچان ز مویت ز نار ترسا
تابان ز رویت انوار ایمان
زین بحر اخضر دانی چه دارم
اشکی چو گوهر در دیده غلطان
چون با تو بستم پیمان عهدی
نبود شکستن در عهد پیمان
گفتی چو اسرار نور علی را
طبع گهربار کلکی در افشان
***
219
ای دل از جان پیش جانان دم مزن
پیش جانان ای دل از جان دم مزن
زخم اگر داری دل از مرهم بشوی
درد اگر داری ز درمان دم مزن
گل اگر چینی منال از زخم خار
وصل اگر جویی ز هجران دم مزن
آن کمان ابرو گرت قربان کند
زیر تیغش باش قربان دم مزن
از سرو سامان چه گویی نزد یار
سر فدایش کن ز سامان دم مزن
دل منور ساز از نور علی
وز فروغ مهر تابان دم مزن
***
220
ذره ی از مهر تابان دم مزن
قطره ی از بحر عمان دم مزن
حرفی از اوراق دل ناخوانده ی
از حدیث دفتر جان دم مزن
شد دلت تاریک کنج مدرسه
از صفای بزم رندان دم مزن
حرف را کن صرف نحوت محو کن
وز خیال و ظن و برهان دم مزن
تا کشی بر دوش بار احمقان
گاو شیطانی ز رحمن دم مزن
نیست ساقی دور دوران پایدار
باده دور افکن ز دوران دم مزن
رخ بتاب ازغیر چون نور علی
در رخ او باش حیران دم مزن
***
221
ساقی بیا و میکده را فتح باب کن
مینای می برآر و به مجلس شتاب کن
تا ز اب دیده سرخ کنم رنگ زرد خویش
از خون دل به ساغر چشمم شراب کن
بگشا نقاب زلف ز رخسار مهوشت
وز اشک خویش ماه فلک را نقاب کن
صبحست و آخر شب و خور در نقاب مه
گر وصل یار میطلبی ترک خواب کن
تا ز آب دیده برکشی از موج خیز دهر
سیلاب دیده سر کن و عالم خراب کن
مردانه وار دل بکن از مهر این عجوز
وز عشوه های دمبدمش اجتناب کن
اوراق زهد را به می انداز دفتری
از گفته های نور علی انتخاب کن
خلوتی در سرای درویشان
به طلب از خدای درویشان
محرمان حریم لاهوتند
ساکنان سرای درویشان
منزلی نیست در جهان حق را
جز دل با صفای درویشان
با رضای خدای کیست یکی
در دو عالم رضای درویشان
هر دم از خوان غیب مائده
می رسد از برای درویشان
نعمت لایزال و لم یزل است
خوان بذل و عطای درویشان
قطره ی بیش نیست دریاها
ز ابر جود و سخای درویشان
از خودی رست با خدا پیوست
هر که شد مبتلای درویشان
هست پاک از غبار کبر و ریا
دامن کبریای درویشان
مدعای دو کون شاهان را
حاصل است از دعای درویشان
مهر و مه راست روز و شب در سر
سایه گستر لوای درویشان
در جهان بهر لقمه ی باشند
پادشاهان گدای درویشان
خوش نوا ساز عالمند و بود
بینوایی نوای درویشان
سرخوش آنکه نهاده بر گردن
طوق مهر و وفای درویشان
سر و جانم فدای آنکه بود
سر و جانش فدای درویشان
تا نهم پای بر سر افلاک
سر نهادم به پای درویشان
در دل و جان مراست نور علی
جلوه گر از لقای درویشان
***
223
روی بهر چه هر دم سوی گلشن
بیا گلهای اشگم بین بدامن
دلم کآیینه نور تجلی ست
مدام از عکس رویت هست روشن
ز سرورت کی کند دل قمری جان
که طوق بندگی دارد به گردن
چه حد خورشید تابان را که آید
به طرف کعبه کویت ز روزن
تو آن شاهی که جبریل امین را
در خلوت سرایت گشته مأمن
نبودش آن تزین عرش اعظم
ز نعلینت نمی شد گر مزین
بجز نور رخت در کعبه و دیر
نجوید دیده شیخ و برهمن
تو جانی عالمی عالم تن تو
کجا بی جان حیاتی هست بر تن
فلک گر باردم از کین بسر تیغ
بود مهر توام در بر چو جوشن
ز گفتارت که برهانی ست قاطع
حدیث کاف و نون گشته مبرهن
ز رخسارت که مرآت الهی ست
شده نور علی ما را مبین
***
224
ای کار گه نقش خیالت بصر من
گلچین گلستان جمالت نظر من
سلطان سراپرده تجریدم و باشد
از خاک کف پای تو تاجی به سر من
از کثرت امواج حوادث ز چه ترسم
پرورده شده در یم وحدت گهر من
جان موسی تن آمد و دل وادی ایمن
عشق آتش سوزنده و هستی شجر من
از بارقه عشق تو در مزرعه ی عقل
یکباره فرو سوخت همه خشک و تر من
عشق تو نهالیست کزان در چمن دل
شد معرفت ازهار و حقیقت ثمر من
حسن رخ تو کاینه وجه الهیست
روشن شد از آن نور علی در نظر من
***
225
دیوانه شو دیوانه شو از خویشتن بیگانه شو
از خویشتن بیگانه شود دیوانه شود دیوانه شو
مستانه شو مستانه شو بین چشم مست آن صنم
بین چشم مست آن صنم مستانه شو مستانه شو
پروانه شو پروانه شو شمع جمال او نگر
شمع جمال او نگر پروانه شو پروانه شو
ویرانه شود ویرانه شو گنج وصال او طلب
گنج وصال او طلب ویرانه شو ویرانه شو
دردانه شو دردانه شو در قعر بحر جان نشین
در قعر بحر جان نشین دردانه شو دردانه شو
بتخانه شو بتخانه شو در لامکان بگزین مکان
در لامکان بگزین مکان بتخانه شو بتخانه شو
افسانه شو افسانه شو در عشق چون نور علی
در عشق چون نور علی افسانه شو افسانه شو
آماده شو آماده شو هنگام کوچست از جهان
هنگام کوچست از جهان آماده شو آماده شو
***
226
ایستاده شو ایستاده شو زین بیش منشین از طلب
زین بیش منشین از طلب ایستاده شو ایستاده شو
سجاده شو سجاده شو در پاش از افتادگی
در پاش از افتادگی سجاده شو سجاده شو
دلداده شو دلداده شو از جان و دل دلدار را
از جان و دل دلدار را دلداده شو دلداده شو
آزاده شو آزاده شو از خویشن چون نور علی
از خویش چون نور علی آزاده شو آزاده شو
***
227
جز یار در بزم جهان دلدار کو دلدار کو
دلدار در دار جهان جز یار کو جز یار کو
پندار کو پندار کو جز در جبین عاشقان
جز در جبین عاشقان پندار کو پندار کو
عطار کو عطار کو جز خاک مشک افشان او
جز خاک مشک افشان او عطار کو عطار کو
گلزار کو گلزار کو جز گلشن کویش مرا
جز گلشن کویش مرا گلزار کو گلزار کو
زنار کو زنار کو جز تار زلف آن صنم
جز تار زلف آن صنم ز نار کو ز نار کو
خمار کو خمار کو در بزم چون نور علی
در بزم چون نور علی خمار کو خمار کو
***
228
دست در آفاق یافت نرگس فتان تو
سینه مردم شکافت خنجر مژگان تو
خنده به دریا زنند دیده گریان من
پرده ی گل بر درد غنچه خندان تو
قدر گهر کرد پست عقد لالی من
سلسله بر ماه بست زلف پریشان تو
دفتر خوبی بشست پیش رخت آفتاب
شد خط یاقوت نسخ از خط ریحان تو
دست اجل گر کشد رشته جانم زبن
سرنتوانم کشید از خط فرمان تو
شد ز رخت در دلم نورعلی جلوه گر
دیده ی جانم بماند واله و حیران تو
***
229
برخیز و بیا ساقی بگشا در میخانه
بنشین و بدور افکن آن ساغر مستانه
تا یکسر مو باقیست از هستی تن ما را
زنهار مکن تأخیر در گردش پیمانه
از ذوق مدام ما زاهد چه خبر دارد
ما جام بگردانیم آن سبحه ی صد دانه
دیدیم رخ ساقی خوردیم می باقی
گشتیم به جان محرم با حضرت جانانه
هر جا که فروزان شد از حسن رخت شمعی
عشق آمد و زد آتش در خرمن پروانه
ای زن صفت از عشقش تا چند سخنگویی
آن راه نگردد طی بی همت مردانه
گر خویش گدای شهر صد فضل و هنر دارد
هرگز ندهندش جا در مجلس شاهانه
ای تازه جوان از جان بشنو سخن پیران
هر چند به گوش تو آید همه افسانه
چون نور علی تا خود از خود نشوی بیخود
هرگز نکنی معلوم راز می و میخانه
***
230
سخنی از لب آن یار بگویم یا نه
رمزی از مخزن اسرار بگویم یا نه
تا نروید به چمن سرو نبالد بر خویش
حالتی زان قد و رفتار بگویم یا نه
تا ز مهتاب و ز خورشید رود نور و صفا
شمه ی زان گل رخسار بگویم یا نه
راز عشقت که پس پرده دل هست نهان
با دف و نی سر بازار بگویم یا نه
چندی از خرقه و تسبیح سخن می گفتم
بعد از آن از بت و زنار بگویم یا نه
تا دهد نور علی مژده به جان افشانی
خبری ز آمدن یار بگویم یا نه
***
231
یا رب آن مه کیست کز نو سوی بازار آمده
کش هزاران مشتری هر سو خریدار آمده
این همه جوش و خروش عندلیبان از چه روست
سرو گلرخسار من گویا به گلزار آمده
چیست آن خال سیه در زیر زلف آن صنم
هندوی سحر آفرینی بهر زنار آمده
این همه نقش غریب و رنگهای مختلف
جمله یک مو جست کز آن بحر ز خار آمده
خود نموده در لباس حسن لیلی جلوه گر
خود شده مجنون و لیلی را طلب کار آمده
از لب منصور کرده سر وحدت آشکار
خود اناالحق گفته فاش و بر سر دار آمده
تا نماید رهروانرا در طریقت رهبری
از فروغ عین و لام و یا پدیدار آمده
فکر اگر ای سیمتن داری بتذخیر طلا
رنگ زرد عاشقان می باشد اکسیر طلا
***
232
طوق زرین در گلوی آن زلیخاوش مبین
سوره ی یوسف بگرد آورده تحریر طلا
شمع اندر پرده فانوس می گرید ز سوز
تا نگردد بر زبانش لمس گلگیر طلا
می کشد تیغ از کمر آن خسرو زرین کمر
تا بسوزاند جهان از برق شمشیر طلا
حسن روز افزون نگر کز زلف پرچین ماه من
دست خورشید فلک را بسته زنجیر طلا
گوی دولت میر باید هر که چون نورعلی
ورد خود سازد بگیتی ذکر تحقیر طلا
***
233
شمعی ز رخت چه برفروزی
پروانه صفت جهان بسوزی
سروی و چه سرو خوش خرامی
ماهی و چه ماه دلفروزی
روزان و شبان چو در خیالم
تا با تو کنم شبی بروزی
از آتش عشقت ای پریروی
در شعله من فتاد سوزی
خورشید کشد نقاب بر روی
از پرده اگر کنی بروزی
جانا چه شود ز تار وصلت
چاک دل من ز زه بدوزی
جز نورعلی در این زمانه
زان پرده نگفته کس رموزی
***
234
بیا و ساغر کامم لبالب کن ز می ساقی
که بر لب آمده جانم ز سالوسی و زراقی
بیاور راح روح افزا و چندان ده مرا ساغر
که بیخود گردم و یابم ز قید هستی اطلاقی
ز اشراقی و مشایی چه می پرسی بیاور می
که اندر کیش سرمستان چه مشایی چه اشراقی
ترازیبد که در خوبان زنی لاف خداوندی
که همچون ابرویت جانا بخوبی در جهانی طاقی
ز جام وصلش ای ساقی شراب روح بخشم ده
که هستم قالب بیجان ز مهجوری و مشتاقی
هنوز از عالم فانی برون ننهاده ی گامی
برو زاهد چه می دانی تو سر عالم باقی
بجز نور علی اکنون که همچون مغربی گوید
انالشمس التی طلعت هو الانوار اشراقی
***
235
صبح عید است ساقیا جامی
عیدی عاشقان کن انعامی
همه لب تشنه ایم برجامت
تر کن از جاممان لب و کامی
از لب و چشم خود نوازش کن
می کشان را به نقل بادامی
بوسه ی از لبت عطا فرما
زین تمنا بر آرمان کامی
کرده دلهای شاهبازان صید
خال و خطت بدانه و دامی
پیک فرخ پی خجسته قدم
آمد آورد از تو پیغامی
وه چه پیغام وحی منزل را
داده در گوش جان سرانجامی
تا نگردد نشیمن اغیار
بر در دل نشستم ایامی
همچو نور علی ست تابنده
آفتابم ز هر در و بامی
***
236
دوشم به صدر مصطبه ساقی مهوش
بر لب نهاد جام فرح بخش بی غشی
لب بر لب پیاله و کف بر کف نگار
کردم تمام نوش به شادی و دلخوشی
تر شد چو کام جانم از آن جام خوشگوار
گفتی که ریخت ناگهم آبی بر آتشی
گر قامتم چو چنگ خمید ای جوان چه باک
عمری به سوی میکده کردم سبوکشی
زاهد اگر ترا همه اعمال دل نکوست
از روز رستخیز چرا پس مشوشی
حاصل ز مهر ماهوشانم به بحر و بر
چشمی پر آب باشد و قلبی پر آتشی
تا این زمان چو نور علی چشم آسمان
هرگز ندیده جرعه کشی رند سرخوشی
***
237
خوشا عشق و نیاز نازنینی
نم اشکی و آه آتشینی
لب جویی و طرف لاله زاری
می لعلی و یار مه جبینی
مگر زاهد از این زهد ریایی
چه حاصل شد ترا جز کبر و کینی
بسر بردم بسی با نازنینان
ندیدم جز تو یار نازنینی
سلیمان جهان است آنکه امروز
ز یاقوت لبت دارد نگینی
عیان چشم حقیقت بین کسی راست
که دارد عینک عین الیقینی
در این مزرع بجز نور علی کیست
که بخشد خرمنی بر خوشه چینی
***
238
چنان مستم ز یار نازنینی
که از مستی ندانم کفر و دینی
من آن ساعت بریدم دست از جان
که دل بستم به مهر مه جبینی
سلیمان ار نیم از دولت عشق
جهانی باشدم زیر نگینی
خوشا آن ژنده پوش بی سر و پا
که دست افشاند از هر آستینی
مهی کش خوابگه سنجاب شاهی ست
چه غم دارد ز خاکستر نشینی
بتی دارم که هر تاری ز زلفش
بود عشاق را حبل المتینی
نه جز یاد رخش دل را انیسی
نه جز کنج غمش جان را قرینی
دلی گر روشن از نور علی نیست
بفرمان حقش نبود یقینی
***
239
ای بجامت همان که می دانی
ای بکامت همانکه می دانی
ای سکه حسن و دلبری در دهر
زد بنامت همانکه می دانی
مبتلا بهر دانه ی خالی
شد بدامت هر آنکه می دانی
هر نفس می رسد بگوش دلم
از پیامت همان که می دانی
شاه حسنی کنون عطا فرما
به غلامت همانکه می دانی
زیر ران وقت عرصه آرایی
هست راهت همانکه می دانی
کرده در جام عشق خاصان را
لطف عامت همانکه می دانی
در قیامت جهان فرا گیرد
ز قیامت همانکه می دانی
جوید از قامت تو نور علی
تا قیامت همان که می دانی
***
240
بهر آیینه چون پیدا تو باشی
ز چشم ما بخود بینا تو باشی
منم در هر صدف آن در نایاب
دو عالم قطره و دریا تو باشی
چه بودم من حجاب اندر میانه
برفتم از میان من تا تو باشی
بصورت من چه مینا و تو چون می
به معنی هم می و مینا تو باشی
اگر چه تو نهانی از نظرها
ولی در هر نظر پیدا تو باشی
شدی چون فارغ از هر اسم و معنی
مسمای همه اسما تو باشی
عیان نور علی را گربه بینی
یقین یکتای بی همتا تو باشی
***
241
نیست لایق منزلش در هر دلی
گرچه او دارد بهر دل منزلی
زورق افکندیم در بحری که نیست
غیر توفان بلایش ساحلی
وه چه خوش می گفت رند میکده
با فقیه مدرسه در محفلی
ای ز گفتت زینت هر انجمن
حیف کز درک معانی غافلی
نیست جز این هستی موهوم تو
در میان جان جانان حایلی
باصفا از پرتو نور علی ست
روشن ار بینی در این منزل دلی
***
242
منم آیینه وجه الهی
شده مظهر صفاتش را کماهی
منم سلطان کون بر مسند فقر
کمینه ملک من مه تا بماهی
چو عریانی لباس فقر آمد
چرا در بر کنم دیبای شاهی
تو شاه ظاهری من شاه باطن
تو مست جاه و من مست الهی
ترا شوکت اگر چه از سپاه است
مرا شوکت بود در بی سپاهی
ز سوز سینه مستان بپرهیز
که سوزاند جهانی را به آهی
نهانی گنجها نور علی راست
بخواه از وی هر آن گنجی که خواهی
***
243
صبح عید است و می دهد ساقی
عیدی عاشقان می باقی
در میان صراحی و ساغر
می کند تازه عهد و میثاقی
دهد از نقل و می ببزم نشاط
کام هر عاشقی و مشتاقی
از کفش هر که ساغری نوشید
یافت از قید هستی اطلاقی
مطرب دلنواز بر بط و ساز
کرده سر نغمه های عشاقی
زده آتش به خرقه تزویر
شسته در می کتاب زراقی
گویم ار نکته ی ز دفتر عشق
بایدم شرح کردن اوراقی
تافت نور علی ز مشرق غیب
شد عیان آفتاب اشراقی
***
244
ای ز مهر روی تو صبح وصل نورانی
دل ز تار موی تو شام هجر ظلمانی
خورده چشم جادویت خون کافر و مؤمن
برده خال هندویت رونق مسلمانی
نوک غمزه ات دل را دشنه ای به خون تشنه
چین طره ات جان را مجمع پریشانی
پیش فهم و ادراکت وقت دانش اندوزی
عقل کل فرو برده سر به جیب نادانی
از همای اقبالت ظلی یابد ار موری
در زمان فرو کوبد نوبت سلیمانی
هر که از می عشقت جرعه بیاشامد
تا ابد نیاساید از خروش سبحانی
تا نتابد اندر دل نوری از علی زاهد
کی بدل عیان بینی رازهای پنهانی
***
245
——————————————————————————————————————————
زهی نام تو سر دفتر کتاب نکته دانی را
بلند از نام تو افسر بسر کنز معانی را
بیا ای ساقی رندان بده جامی که در دوران
به پیران کهن بخشد ز نو عهد جوانی را
عجب نبود اگر احیا کند خضر و مسیحا را
لب لعلت که روح آمد حیات جاودانی را
چه خوشبودی بهارودی بسیر و صحبت یاران
نبودی گر خزان در پی بهار زندگانی را
نگارینا اگر خواهی بهار اندر خزان بینی
بروی زرد من بنگر سرشک ارغوانی را
سرشک از چشم خون پالا توان بیرون نمود اما
ز دل نتوان برون کردن غم درد نهانی را
سبک روحانه گر خواهی نهی پا بر سر گردون
برو چون نور بیرون کن ز سر این سرگرانی را
دمی خواندم من خاکی کتاب آسمانی را
که دان استم ز دل پاکی علوم دو جهانی را
***
246
نه عالم بود نه آدم نه با سرت سری محرم
که علمت کرد در یک دم عیان کنز نهانی را
چون علمت را عیان آمد از او پیدا جهان آمد
به جسم مرده جان آمد همه انسی و جانی را
بدان استند چون اشیا ترا یکتای بی همتا
نمودند از پیت گویا زبان بی زبانی را
یکی در ذکر تمجیدت یکی در فکر تحمیدت
گشوده باب توحیدت در درج معانی را
ز امر تست گلریزی خزان عمر پیری را
ز حکم تست سر سبزی بهار نوجوانی را
برو ای زاهد خود بین ملاف ازخویشتن چندین
چو نور بینوا بر چین بساط نکته دانی را
برافکن پرده از رخسار یارا
بکن مست از می دیدار ما را
***
247
شراب بیخودی چندان به پیما
که از سر هیچ نشناسیم پا را
مران از درگهت ما را که شاهان
نمیرانند از درگه گدا را
دلی را کش دوا درد تو باشد
بجز درد تو کی جوید دوا را
جفا چندین مکن ترسم فراموش
کنی چون دیگران رسم وفا را
دلم چون غنچه از غیرت شود خون
بکویت بینم ای گل گر صبا را
بیا آیینه از نورت بنه پیش
ببین در وی جمال باصفا را
***
248
نموده رخش تا جمالی مرا
بدل بسته نقش خیالی مرا
ز هجرش چه نالم که مهرش نمود
زهر ذره راه وصالی مرا
نماید جهان جمله پیش نظر
ز خورشید رویش ظلالی مرا
زبان را چه یارا که گوید جواب
کند از لبش گر سؤالی مرا
ز طاوس حسنش چگویم که دل
ز کف برده ی پر و بالی مرا
در این پرده نقش دو کون از رخش
بود در نظر خط و خالی مرا
چه کم گردد از کوثر رحمتش
بکام ار بریزد زلالی مرا
چه نور از تجلی نورش به دل
رسد هر نفس طرفه حالی مرا
***
249
روا مدار که با خنجر ستم ما را
به قول مدعیان بیگنه کشی ما را
چو گل ز ناخن حسرت مکن دل مرا ریش
بخار شانه مزن طره سمن سا را
ندانم از چه سبب خون من به ساغر ریخت
لبت که زنده کند از دمی مسیحا را
به یک نظاره برآید هزار دل از جای
بهر کجا که دهی جلوه روی زیبا را
همین نه ماه ز روی تو منفعل گردید
که قامت تو خجل کرد سرو رعنا را
اگر به کعبه درآیی و گر روی در دیر
عبید خویش کنی جمله شیخ و ترسا را
سوادی از خط سبزت نوشته خانه نور
که گشته کحل بصر چشمهای بینا را
***
250
به دست غیر مده زلف پر شکن یارا
مکن ز پنجه غیرت شکسته دل ما را
چنان که بی تو زند جوش لجه اشگم
عجب که سینه نجوشد ز رشک دریا را
همین نه دل ز کف شهریان برد چشمت
که رام کرده زرم آهوان صحرا را
شکسته خاطر از آن رو شدم که بر رویت
شکست دست صبا طره چلیپا را
اگر چه سر به فلک سایدش که بیمم نیست
به پیش قد تو سرو بلند بالا را
نظر به چهره زیبا ز جان حرامش باد
کسی که کرده ز من منع موی زیبا را
شکار کس نشود نور بهر دانه و دام
از آنکه هست بلند آشیان عنقا را
***
251
اگر چه رفتی و کشتی ز دوری ات ما را
بیا که جز تو نخواهیم خونبها یا را
نظر ز صورت زیبا بگو بپوشاند
کسی که گفت بپوشان جمال زیبا را
بجز نیاز ز رعنا قدان نخواهی دید
اگر بناز دهی جلوه قد رعنا را
کسی که کشتی آسودگی به ساحل راند
هراس و وهم چه داند غریق دریا را
اگر چه فرقت یوسف ز غصه کردش پیر
دوباره ساخت جوان وصل او زلیخا را
همان ربود دل و دین ز وامق بی دل
که داد حسن و بلاغت عذار عذرا را
نظر ز دیده خالد هم او کند بر خویش
که ساخت آینه ی روی خویش سلما را
گرم ز دست نیاید که بوسم او را دست
چه نور به که زنم بوسه آن کف پا را
***
252
ای عشق تو مدعای دل ها
هم راحت و هم بلای دلها
تا غیر تو ره بدل نیاید
بنشسته در سرای دلها
چون عشق کجاست باوفایی
تا جان بدهد برای دلها
بیگانه ز خویش و آشنا گشت
هر کس که شد آشنای دلها
زلفت که ز سرکشی نهاده
زنجیر جنون به پای دلها
باری ز چه او نمی کند عرض
با روی تو ماجرای دلها
آخر ز وفا رهی بنه پیش
زین بیش مده جفای دلها
دلها ز تو گر چه دردمندند
درد تو بود دوای دلها
چون نور مرا حضور جانان
روشن بود از لقای دلها
جانا بنگر وفای دلها
زین بیش مجو جفای دلها
***
253
دلها همه کشته تو گشتند
ای وصل تو خونبهای دلها
هر کس به جهان گرفته جایی
چون کوی تو نیست جای دلها
بگشای نقاب تا فزاید
از نور رخت صفای دلها
در حق تو مستجاب باشد
دائم به یقین دعای دلها
بر این دل خسته ده شفایی
ای لعل لبت شفای دلها
جانا نبود چو نور مهجور
جز وصل تو مدعای دلها
***
254
عمری طلب رازی کردم به در دلها
تا شد به دلم باری حل هم مشکلها
رازی که مرا ایجان بود از تو به دل پنهان
بنگر به صدش دستان افسانه محفلها
دیگر چه به سر داری بحری به نظر داری
گر قصد گهر داری برخیز ز ساحلها
هر سو که رود رهبر در نه بقدومش سر
داند ز تو چون بهتر رسم و ره منزلها
چون نور بهر وادی گشتیم پی هادی
با قافله سالاری بی ناقه به محملها
***
255
الصلا ای عشق رهبر الصلا
عقل گمره را بره بر الصلا
در میان دلربایان دلبری
کس ندیده چون تو دلبر الصلا
وصل دلجوی تو کوتا گیردم
از کف هجر ستمگر الصلا
بر لب خشگم ببین و رحمتی
کن مرا در دیده ی تر الصلا
گر در مسجد بمستان بسته گشت
باز شد میخانه را در الصلا
وصل گل آمد که پیماییم ما
باده گلگون به ساغر الصلا
چون قد خوبان دگر بالا گرفت
جلوه سرو صنوبر الصلا
ساقیم بخشد ز جام لعل فام
باده چون یاقوت احمر الصلا
می پرستان را ز چشم لعل خویش
می دهد بادام و شکر الصلا
الصلا گفتم بیاران بارها
باز گویم بار دیگر الصلا
ای بسا گوهر که نور از خامه ریخت
گر تویی جویای گوهر الصلا
***
256
ندارد مه چو یارم روی زیبا
اگر دارد ندارد موی زیبا
ندیده بر فلک چشم زمانه
هلالی همچو آن ابروی زیبا
شده بس دل به دنبالش پریشان
پریشان کرده تا گیسوی زیبا
خیال سرو قدانم ز خاطر
همه برد از قد دلجوی زیبا
هزارش فتنه هر دم در کناریست
ز سحر نرگس جادوی زیبا
بی غما داده دین بس مسلمان
ز کفر طره ی هندوی زیبا
گل افشان بین زو صفش خامه ی نور
بگو آن دم ز رنگ و بوی زیبا
***
257
ساقی بیا در جام کن آن باده گلفا مرا
تا ریشه از دل بر کنم خار غم ایام را
پنهان ز مردم تا بکی نوشم بزیر خرقه می
بی پرده خواهم تا چو جم در دست گیرم جام را
جز خار اندوهم بدل نگذاشت از شادی گل
آن به که آتش در زنم خاشاک ننگ و نام را
جایی که با طنبور و نی قاضی و مفتی خورده می
چو محتسب افتد به پی رندان درد آشام را
این سجده تو دم به دم سر گشته پیش هر صنم
توحید خواهی جز یکی بشکن همه اصنام را
چون نور بر آرام دل بودم دلارامی هوس
آهر دلارام آن شدم کز دل ببرد آرام را
***
258
بلبل که ز عشق گل نالد به گلستان ها
شب تا سحر ار نبود از زاریم افغانها
تنها نه همین بلبل نالا بود از دردت
کز دست غمت گل را چاکست گریبانها
با هیچ مسلمانی نگذاشته ایمانی
هندو بچه خالت در غارت ایمان ها
گفتم که بسوزانم در مجمر دل عودت
دل رفت کنون از کف زان جودت احسانها
چشمت کند از ابرو چون عزم کمانداری
صد دسته فرو گیرد تیر از صف مژگانها
بس تیر جگر دوزت آید بدل ریشم
دلریش بخون پیوست از کاوش پیکانها
هر عهد که خود بستی آخر همه بشکستی
ای عهد شکن تا کی بشکستن پیمانها
عمری دل غم پرور چون برده به دردت سر
جز درد تواش دیگر نبود غم درمانها
چون نور کسی یابد طرف حرم وصلت
کز دیده ی غم سازد او طی بیابان ها
***
259
مکن ناصحا منع من از حبیب
که بی گل نیارد به سرعندلیب
منم بلبل و گل رخ دوستان
کجا بلبل از گل نماید شکیب
چه خوش باشد ایام گل در چمن
به همراه یاران شدن بی رقیب
گه آنجا نشستن گهی خاستن
میان گل و سبزه و عود و طیب
چو دیدار یاران شکفت دل است
الهی شکفت دلم کن نصیب
دلم گر چه ز اغیار بیمار شد
لب یار گشتش علاج و طبیب
چو نور از حبیبان کنون در ذهاب
مرا همزبان عارفست و نجیب
***
260
زهی روی تو خورشید جهان تاب
ندارد بی تو خورشید جهان تاب
مگر می خورده ی کامروز چشمت
ز رنجوری و مخموریست در خواب
طبیبم چون تب عشقت فرون دید
علاجش از لبت فرمود عناب
نصیحت گر چه اول تلخ داروست
در آخر هست شیرین همچو جلاب
سرشکم گر نگیرد دامن دوست
بگیرد دامن صحرا چو سیلاب
در آن مجمع پریشانی مبادا
که آنجا جمع می باشند احباب
چنین گوهر که نور از خامه افشاند
چه نزد اهل دل دریست نایاب
***
261
مگر فکنده به رخ یار من نقاب امشب
که روشن است جهان همچو آفتاب امشب
دلم که در سر زلفت قرارگاهش نیست
قرار در تو نگیرد در اضطراب امشب
سرای توبه که دی کرده بودمش معمور
بیک کرشمه ساقیش بین خراب امشب
خبر ز نشأه فردا که هیچ کس را نیست
چرا ز دست نهم ساغر شراب امشب
مگر خیال توام از جهان نظر بندد
وگرنه بیتو ندارم بدیده خواب امشب
دلم که روشن به کامش زلال وصلت بود
نوازدش به فلک زهره با رباب امشب
چنین لطیفه که نور از نی قلم انگیخت
عجب نه گر شود از فیض فتح باب امشب
***
262
مرا در خلوت دل خانه هست
در آن خانه بت جانانه هست
قدم ننهاده هیچ از خانه بیرون
وز آن شوری بهر کاشانه ی هست
فسونی از لبش نشنیده گوشی
وز آن بر هر لبی افسانه هست
به جان آتش نشان در هر در و بام
ز شمع عارضش پروانه هست
بهر دل در هوای گنج مهرش
چو کنج به یکسان ویرانه هست
نپندارم چو چشم فتنه جویش
به عالم نرگس مستانه هست
چو لعل روح بخش راح پیماش
نه روح و راحی و پیمانه هست
کند تا صید دل ها هر کناری
ز خطش دام و خالش دانه هست
بزنجیر سر زلفش گرفتار
چو نور از هر طرف دیوانه هست
***
263
روی تو که رشک آفتاب است
از رشگ دل آفتاب آب است
در برقع زلف ماه رویت
تابنده چو مهر در سحاب است
نرگس ز حیای چشم جادوت
پیوسته چو بخت من به خواب است
سنبل ز هوای زلف هندوت
سر تا به قدم به پیچ و تاب است
پیمانه که داده کام مستان
از لعل لب تو کامیاب است
بوسیدن لعل نوشخندت
در کام مرا چو شهد ناب است
چون ماهی دور مانده از آب
دل بی تو مرا در اضطراب است
ابروی تو این چنین کماندار
از تیر دعای مستجاب است
با عشق وجود عقل هیچ است
کان بحر محیط و این سراب است
هر فرد از این غزل که بینی
از دفتر نور انتخاب است
***
264
سحرگاهان که بگشاده در دوست
تمنا برد ما را تا بر دوست
در آن تاریک شب دیدیم روشن
ز نور حق همه پا و سر دوست
تجلی زار شد طور دل ما
ز خورشید جمال انور دوست
فلک بنشاندش بر سر غباری
که برخیزد ز خاک کشور دوست
مگو از نافه کان قدری ندارد
به پیش طره ی چون عنبر دوست
حکیما لب ببند از جوهر و کان
که هست از کان دیگر جوهر دوست
چه گوهرها که در راهش فشاندم
چو نور از بهر دیده گوهر دوست
***
265
ای صبح وصال ما ز رویت
وی شام فراق مار مویت
خورشید چه غم اگر نشیند
چون نقش قدم به خاک کویت
کو طره پر خم چو چوگان
تا سر بسپارمش چه گویت
شبها همه هست دود آهم
تا صبح شرر فشان ز خویت
صد دل به یکی خرام بر بود
چون سرو سهی قد نکویت
شهریست پر انقلاب و آشوب
از نرگس شوخ فتنه جویت
دیگر بخود آنقدر نبالد
گل گر نگرد به رنگ و بویت
ای روی به سوی کس نکرده
روی همه کس مدام سویت
تو از همه فارغی و باشند
خلق دو جهان به جستجویت
نشنیده کلامی از دهانت
از هر دهنیست گفتگویت
ساقی قدحی بده که بادا
از باده مدام پر سبویت
نبود عجبی چو نور جانا
گر جان بدهد در آرزویت
***
266
بدل عمریست می ورزم خیالت
بدین امید تا بینم جمالت
از این بیشم بدرد هجر مپسند
دوایی بخش آخر از وصالت
ز درد صاف دورانش چه پروا
بکام آن را که می باشد زلالت
زهی اقبال کاندر قصر شاهان
شکست افکنده ایوان جلالت
ملک پیوسته به هر پای بوسی
سری بنهاده بر صف نعالت
قیامت کرده در دلهای موزون
قیام قامت با اعتدالت
تو خورشید سپهر لا یزالی
نباشد در جهان هرگز زوالت
نداند شرح کردن خامه ی نور
ز آب و رنگ و حسن بی مثالت
***
267
به دل بنشسته تا نقش خیالت
نظر نگشاده ام جز بر جمالت
چرا پیچم سر ازهجران خونریز
که دارم خونبهایی چون وصالت
نگارا صد رهم کشتی و آخر
نپرسیدی ز من چون است حالت
ز جورت نالم و ترسم نشیند
بدل از ناله او گرد ملالت
خورد گر خون مردم ترک چشمت
چو شیر مادرش کردم حلالت
کمالت را چسان آرم به تحریر
که ناید در قلم شرح کمالت
بدین خوبی و لطف و دلربایی
ندیدم در جهان هرگز وصالت
چو نور از پای تا سر بر نگیرم
گرم هر دم شود سر پایمالت
***
268
ساقیا جرعه شراب کجاست
مطربا نغمه ی رباب کجاست
نغمه ی کآردم ز مستی باز
جرعه ی کان کند خراب کجاست
شیشه ی جام خالی از می چند
قوت و قوت شیخ و شاب کجاست
جز پرند شعاع زر دوزش
آفتاب مرا نقاب کجاست
تا کند فتنه ی ز چشمش وام
نرگس مست نمی خواب کجاست
سنبل تر ز جعد مشکینش
تا کند تازه پیچ و تاب کجاست
چون رخش زیر طره شبرنگ
در شب تیره آفتاب کجاست
محتسب را چو می ز دست ببرد
در سرش یاد احتساب کجاست
نور در هر دلی که ماوا کرد
دیگر از ظلمتش حجاب کجاست
***
269
ای آنکه ترا بمن نظر نیست
منظور به جز توام نظر نیست
تا نور تو بر قمر نتابد
این تابش نور در قمر نیست
این چاشنی که در لب تست
کمتر ز حلاوت شکر نیست
ریگش بدهن کسی که گوید
دندان تو خوشتر از گهر نیست
از حال دلم خبر چه پرسی
دل پیش تو و ترا خبر نیست
مرغی است دلم که بر تن او
جز تیر غم تو بال و پر نیست
نخلیست محبتت که از وی
جز محنت و غم مرا ثمر نیست
بر پای تو تا نهاده ام سر
هرگز خبرم ز پا و سر نیست
بی بر تو آفتاب رویت
چون نور شب مرا سحر نیست
ما را که به جز تو در نظر نیست
بیروی تو نور در بصر نیست
***
270
سودی نرسد به جز زیانش
سودای تو هر کرا به سر نیست
عشاق ترا ز موی و رویت
پروای شب و غم سحر نیست
هر سو که زنی خدنگ غمزه
آماج به جز دل و جگر نیست
خنجر چو کشی و تیغ از ناز
جز سینه بی دلان سپر نیست
رنگ چوزور سرشگ سیمین
چون هست چه غم که سیم و زر نیست
سیراب چو نظم دلکش نور
هرگز به جهان دگر گهر نیست
***
271
چشمت که بلای چشم آهوست
صیاد ستمگر و جفا جوست
دل ها همه صید او و او را
تیر از مژه و کمانش ابروست
هر غمزه کز او بدل نشیند
پیکان بلا و تیر جادوست
در خواب چو دید نرگسش گفت
بیدار مکن که فتنه اش خوست
چون نور حیات جاودان یافت
هر کس که شهید غمزه ی اوست
***
272
این دل که جنون همیشه اش خوست
دیوانه ی عشق آن پری روست
کس پنجه ی عشق بر نتابد
از آهن و رویش ار چه بازوست
ای دوست مخور فریب دشمن
دشمن به عبث نمی شود دوست
این باد مگر ز کوی او خاست
کز وی همه شهر عنبرین بوست
عشقش بکجا رود که ما را
بنشسته چو مغز در رگ و پوست
دلو نبود چو قد رعناش
این سرو روان که بر لب جوست
چون نور دگر رهاییش نیست
جایی که اسیر طره اوست
***
273
از این غیرت دلم چون غنچه خون است
که دشت از خون غیرت لاله گون است
رود گر سر نخواهد رفت بیرون
مرا سری که از تو در درون است
درون دوزخ بعدش بود جای
کسی کز جنت قربت برون است
بود سرپوش تا بر طاس مهرت
همیشه کاسه گردون نگون است
چه پیوندی به این دنیای فانی
از آن بگذر که پر غدار دون است
مکن بر دوستی دشمنان گوش
چنین میدان که لعل واژگون است
بنور مهربان نامهربان نیست
گناه طالع و بخت زبون است
***
274
نمی دانم دلم را حال چون است
همی دانم که از دست تو خون است
نگارا بی گل روی تو رویم
نگارین از سرشک لاله گون است
به یغما بردی و بازم ندادی
عنان دل که از دستم برون است
برون ناید بداروی طبیبان
ز تو دردی که ما را در درون است
منم فرهاد و عشقت تیشه هر روز
تویی شیرین و صبرم بیستون است
چو مجنون در شکنج زلف لیلی
دلم پا بست زنجیر جنون است
خنک جایی که از روی تو نورش
به گلزار تجلی رهنمون است
***
275
رخش که از نظر خلق جمله محجوب است
عیال بدیده ی معنی ز صورت خوب است
چگونه دیده ی ظاهر به بیند آن رخسار
که از حیا به هزاران حجاب محجوب است
کرت هواست که بینی جمال آن محجوب
ببین در آینه ی روی آنکه محبوب است
به صفحه ی رخ خوبان به دفتر حسنش
ز خط و خال بسی حرف و نقطه مکتوب است
تو این کرشمه و نازی که از بتان بینی
به حسن چهره آن یار جمله معیوب است
به حسن اوست که یوسف به چهره ی زیبا
بلای جان زلیخا و قلب یعقوب است
نسب مپرس ز نور و حسب که او منسوب
بنور او ز تجلیش نیز محسوب است
***
276
نه تنها ظهور صفاتت به ذات است
که آیینه روی ذاتت صفات است
کتاب کمالت که اوراق فضل است
یکی فرد از آن دفتر کاینات است
به یک جرعه صد مرده را زنده سازد
لب جانفزایت که آب حیات است
چه غم از هلاکت در این ظلمت او را
که نور رخت شمع راه نجات است
زکوة جمال را ببخشی ببخشا
به نورت که او مستحق زکات است
***
277
ای صفاتت همه آیینه ی ذات
جلوه ذات تو آیین صفات
مرکز دایره ی خال و خطت
آن سکون داه به دل این حرکات
چین ابروت چو آید به نظر
در نظر موج زند آب حیات
گر نبود از لب تو چاشنی اش
این حلاوت ز کجا یافت نبات
خرمن حسن رسیدت به نصاب
خوشه ی مستحقم ده برکات
تکیه بر عهد رقیبان مکنی
که ندارد چو وفای تو ثبات
دیگر از هجر و هلاکش چه خلل
نور را وصل تو چون گشت نجات
***
278
لعل تو که معدن حیات است
از حسرت آن حیات مات است
هر جلوه ز روی بی نظیرت
منظور جمیع ممکنات است
قائم به وجودت ار نباشد
معدوم وجود کاینات است
سحری که ترا به چشم جادوست
مفتاح کنوز معجزات است
این عقده که بسته طره تو
بگشای که حل مشکلات است
شیرین ز کف تو کاسه زهر
در کام چو شکر و نبات است
با غمزه بگو کند هلاکم
کاین نیست هلاکتم، نجات است
بر قول رقیب و عهد سستش
تکیه نکنی که بی ثبات است
رخسار تو پیش دیده نور
مرآت تجلیات ذات است
***
279
روی تو که آیینه رخسار تجلی ست
تابنده چو خورشید ز انوار تجلی ست
هرگز نکند جز تو بدیدار بتان میل
هر دیده که آن مایل دیدار تجلی ست
مهر تو بهر سینه که جا کرده نهانی
پیداست که گنجینه اسرار تجلی ست
گر سر برود در قدم شمع چه پرواش
پروانه ی بیدل که پرستار تجلی ست
محروم نگردان ز نظرگاه جمالت
صاحبنظری را که طلبکار تجلی ست
از ثابت و سیاره فزون منزلتش هست
حسنت که متاع سر بازار تجلی ست
ای گل مشکن خار جفا بر جگر نور
کان بلبل دستان زن گلزار تجلی ست
***
280
هر سحر کز آن دو چشم جادوست
صد معجزه با کرشمه با اوست
کی ماه ز طلعت تو تابان
کی سرو ز قامت تو دلجوست
چشم سیهت بسرمه سایی
رشک دو هزار چشم جادوست
عالم شود ار ز اشک من آب
غم نیست ترا که آتشت خوست
نه پوست شناسم و نه مغزی
تا عشق تو مغز گشت و من پوست
شب تا سحرم کبوتر دل
بر بام و درت به ذکر یاهوست
گر گوهر نظم نور بینی
گویی بیقین در سخنگوست
***
281
هر سر و سهی که بر لب جوست
شرمنده سرو قامت اوست
تیر نگهش به سینه ی سحر
گنجیست و مرا طلسم جادوست
روی دل هر کسی بیاری است
روی دل من بدان پریروست
بلبل بر گل بصد ترانه
آشفته رنگ و واله ی اوست
قمری ز خرام سرو در باغ
حیران شده در فغان و کوکوست
پروانه بپای شمع بر باد
جان داد و بسوخت کاتشین خوست
نور از لب شکرین آن یار
پیوسته چو طوطی سخنگوست
***
282
سروی چو قدت جلوه کنان گه به چمن خاست
کز جلوه چو گلزار همه شهر بیاراست
گل گر چه بود خرم و زیبا و دلارام
چون روی دلارای تو کی خرم و زیباست
تا صنع خدا جمله به یکباره ببینند
خلقی شده ناظر بجمالت ز چپ و راست
چون عشق بصد پرده نهانش نتوان کرد
این حسن و ملاحت که ز رخسار تو پیداست
صد خار جفا بیند و بر گل نکند باز
بلبل که ز عشق رخ گل واله و شیداست
نگذاشت مرا هیچ بدل صبر و نه طاقت
بازوی قوی پشت غمت به سکه تولاست
منظور به جز نور حق از روی تواش نیست
چون نور کسیرا که نظر روشن و پیداست
***
283
باده عشق تو امروز نه در جام من است
کز ازل تا به ابد باده انعام من است
طعم حنظل به دهن با شکرم هر دو یکی ست
بس که تلخ از غم شیرین دهنان کام من است
صبر و آرام و قرارم همه از دل بربود
جلوه ی روی نگاری که دلارام من است
چون کنم حرف غمش بر ورق چهره رقم
چشم نمناک دوات و مژه اقلام من است
زآبنوس خط و عاج ز نخش خاتم بند
مجری صبح من و مجمره شام من است
رشته نظم در از لفظ به صیادی طبع
اینره صید سخن دانه و آن دام من است
شام وصلش که سرانجام نشد روز بنور
در چنین تیره شبرنگ سرانجام من است
***
284
گرم ز زلف سیاه تو دست کوتاه است
کمند یاد تو پیوند جان آگاه است
هزار بادیه گر بیش آیدم همراه
چه غم ز سختی و سستی که دوست همراه است
چو کعبه مقصد کس شد غم مغیلان چیست
بجای پا رود از سر کسی که در راه است
اگر چه دشمن خونخوار در قفا شیر است
ولی چو دوست تویی پیش رو چو روباه است
دلم ربوده زلیخاوشی که صد یوسف
اسیرش از زنخ دلفریب در چاه است
زهی جمال که از پرده چون نماید رو
حجاب چهره خورشید و طلعت ماه است
چو نور قصه همیگویمش ز زلف دراز
ولی چه سود که عمر عزیز کوتاه است
***
285
آن یار که دی از بر من بار سفر بست
گویا بهلاک من مهجور کمر بست
تا سر برهش هر قدمی فرش نماید
خورشید کمر بست چو آن یار سفر بست
از خانه چو او رفت سفر جانب صحرا
با قامت چون سرو و رخ همچو قمر بست
خورشید رخش هر طرف از شعشعه حسن
در دیده نظارگیان راه نظر بست
در رهگذری کان به گذر آمد و بگذشت
از کثرت دلها بقفا راه گذر بست
بس در گذرش چشم تماشا بگشودند
نور نظر خلق بر او راه گذر بست
او رفت و پیش نور دل افکار دعاها
بر یکدگر از رشته خوناب جگر بست
***
286
یاری که وداعم ننمود و بسفر رفت
گو رو به سلامت که ز راه تو خطر رفت
تا پیش نظر بود مرا نور بصر بود
نورم ز بصر رفت چو از پیش نظر رفت
آن شوخ جفا پیشه که هیچم بوداعی
ننواخت دم رفتن و از شهر بدر رفت
زد تیر غمی بر دل ریشم که ز زخمش
خوناب جگر بر رخم از دیده ی تر رفت
او راست چه تیر نظر از ما شد و ما را
قد خم چو کمان شد ز غم و عمر بسر رفت
بس تلخ شد از حنظل هجرش دهن من
یکباره برون از دهنم طعم شکر رفت
ای باد بیاور ز رخش سرمه خاکی
تا سرمه کند نور که نورش ز بصر رفت
***
287
نه تنها شبم تیره از موی اوست
که روزم همه روشن از روی اوست
دو عالم که نبود ز یکرشته بیش
کمین مویی از تار گیسوی اوست
قیامت که صد فتنه دارد ببر
یکی جلوه از قد دلجوی اوست
می کوثر و موج آب حیات
عیان از لب و چین ابروی اوست
چو سنبل نسیم سحر مشکبار
از آن طره عنبرین بوی اوست
چه گویم ز نور مسلمانیش
که او کافر خال هندوی اوست
***
288
مرا قبله جان کنون روی اوست
که محراب دل طاق ابروی اوست
بدیدار بیت الحرامش چکار
کسی را که دل کعبه کوی اوست
سراسر جهان و در او هر چه هست
یکی جلوه از روی نیکوی اوست
عبیر بهشتی و مشک تتار
همه نافه چین گیسوی اوست
فریبم به طوبی مده زاهدا
که طوبی من قد دلجوی اوست
برد پنجه کی دست چو بین عقل
زعشقی که فولاد بازوی اوست
چو نورم رهایی دگر مشکل است
ز چوگان عشقش که دل کوی اوست
***
289
ای روشنی چشم مرا روی تو باعث
وی تیره گی بخت مرا موی تو باعث
دیوانگی و شورش و آشفتگیم را
شد سلسله حلقه ی گیسوی تو باعث
بیمار غمت چند بود در دل شب ها
بر سوزش آهم شرر خوی تو باعث
هر سحر که سر می زند از غمزه ی خوبان
باشد همه را نرگس جادوی تو باعث
هم بر گره رشته زنار بتان را
تاب و شکن طره ی هندوی تو باعث
هم بر گل رنگین ز شمیم خوش گلزار
نسرین گل و غالیه ی موی تو باعث
هم سرو روان را بخرامیدن موزون
رفتار خوش قامت دلجوی تو باعث
در کعبه و در میکده محراب و صنم را
بر جلوه گریها خم ابروی تو باعث
چون نور مرا بر گهر سلک تجلی
پیوسته فروغ رخ نیکوی تو باعث
***
290
ای خاک پایت بر فرق من تاج
فرقم بتاجی گردیده محتاج
تو شاه خوبان در حسن و خوبی
خوبان فرستند بر درگهت باج
افغان که زلفت از کافری کرد
ایمان و دینم یکباره تاراج
آن خال مشکین بر آن بنا گوش
هندو نژادیست بنشسته بر عاج
ابرو کمانا کو تیر مژگان
تا آرمش پیش از سینه آماج
رفتی و ما را در دیده یا را
شد روز روشن همچون شب داج
معراج هر کس باشد بکویی
چون نور ما را کوی تو معراج
***
291
ای قفل دل ما را لعل لب تو مفتاح
مفتوح نما باری قفلم ز دل ای فتاح
تا کی ز غمم مرده باشد دل افسرده
مطرب به کف آور دف ساقی به قدح کن راح
آن دف که چو بخروشد افلاک به رقص آرد
و آن راح که چون جوشد انجام بود مصباح
مصباح چو روشن شد افلاک به رقص آمد
نور و طربی باید گردد بدلم اصلاح
دل رفت چو اصلاحی از فیض دف و راحی
چون جسم شود ساکن در مصطبه ی ارواح
نور آمد و روح آمد آن گنج فتوح آمد
در بحر چو نوح آمد هم کشتی و هم ملاح
چون نور تجلی کرد در ملک شهود از غیب
شد کنز معانی را کلکش بیان مفتاح
***
292
منم که با مژه ی تر کنم گهر سوراخ
تویی که کرده ز تیر غمم جگر سوراخ
ز بسکه چشم ببام و درت نهادم شد
ز کاوش مژه ام جمله بام و در سوراخ
بیا که ناوک آهم دل فلک هر شب
جدا ز ماه رخت کرده تا سحر سوراخ
تو رفتی و ز قفای تو هر قدم کردم
زمین خشک به خوناب چشم تر سوراخ
عجب مدار که نور از ضمیر چون خورشید
کند بناوک حسرت دل قمر سوراخ
***
293
بلبلا نعره مستانه مبارک باشد
پیش گل خواندن افسانه مبارک باشد
درد نوشان چمن را ز کف ابر بهار
باده ی ناب به پیمانه مبارک باشد
گو مرا سبحه به کف بر سر سجاده مباش
گردش جام به میخانه مبارک باشد
شعله خویی ز جفا خون دلم گرم بریخت
شمعرا کشتن پروانه مبارک باشد
غمزه اش تیغ به کف رفت به سر وقت دلم
آشنا را غم بیگانه مبارک باشد
بر دل از حلقه ی گیسوی تو تا سلسله هاست
طوق زنجیر بدیوانه مبارک باشد
باز چون نور به دل مهر توام جای گرفت
گنج را خانه ی ویرانه مبارک باشد
***
294
دل گرچه ترا به من نباشد
جان بی تو مرا بتن نباشد
با این قد و ناز و دلفریبی
سروی چو تو در چمن نباشد
تنها نه برنگ تو گلی نیست
هر نافه که در سمن نباشد
از غنچه دهن مجو که آن را
پیش دهنت دهن نباشد
یک نافه ز موی عنبرینت
در چین چه که در ختن نباشد
هر دل که شهید غمزه ی تست
جز خون ببرش کفن نباشد
نور از تو چه در سخن بر آید
کسرا ببرش سخن نباشد
***
295
کسی کان غم دلستانی ندارد
چو جسمی بود آنکه جانی ندارد
چه پرسی ز نام و چه پرسی نشانش
کسی را که نام و نشانی ندارد
بجز تیر حسرت چه حاصل کسی را
که آن یار ابرو کمانی ندارد
دلم جز گل رو و گلزار کویش
هوای گل و گلستانی ندارد
بوصف دهانش بود غنچه گویا
ولیکن چو سوسن زبانی ندارد
در این گلستان جز بهار رخش را
بهاری که در پی خزانی ندارد
بیان معانی کند نور بشنو
اگر چه معانی بیانی ندارد
***
296
گذر چون ترا بر مقامم فتاد
همای سعادت بدامم فتاد
کنون قرعه ی دولت ای سرفراز
ز یمن قدومت بنامم فتاد
برآمد چو ماه رخت در نظر
نظر سوی بدر تمامم فتاد
ذهاب از تو دارالسلامست و من
مقامی بدارالسلامم فتاد
ز کف جوادت بجام و بکام
می جود و بذل مدامم فتاد
صفای می و مستیم شد فزون
ز رویت چو عکسی به جامم فتاد
لبت کز سخن بخشد آب حیات
از آن جرعه ی خوش بکامم فتاد
چو دیدند با من کرمهای تو
حسد بر دل خاص و عامم فتاد
تو گفتی بدیهه بگو شعرکی
گهرهای نظم از کلامم فتاد
ز روی تو بس نور بالا گرفت
فروغ تجلی بدامم فتاد
***
297
دلی دارم ز عشق آن پری زاد
به زنجیر جنون پا بست بیداد
سرم گردید تا سودایی او
متاع دین و دل داده است بر باد
چگویم از مه رویش که خورشید
چو دید از آسمان بر خاک افتاد
مپرس از قامتش کز جلوه ی کرد
اسیر خود هزاران سرو آزاد
صنوبر را دل از این غصه شد ریش
که بر زلفش چرا زد شانه شمشاد
بهر لب کز غمش بگذارم انگشت
از آن لب بر نیاید غیر فریاد
زهی طوطی طبع نور کامروز
ز شعر شکرش داد سخن داد
گرم صد ره زنی با تیغ بیداد
به پیش کس نخواهم زد رهی داد
***
298
صنوبر با قدت کی شد برابر
که شرمنده نشده چون سرو شمشاد
متاع کفر و دین از مو و رویت
در این سودا شدم یکباره بر باد
بصید اندازی دلها ندیدم
ز تیر غمزه چون چشم تو صیاد
منت آن مرغ دست آموزم آخر
نسازی از قفس تا چندم آزاد
بشر هرگز بدین خوبی ندیدم
ملک باشی ندانم یا پری زاد
دلی دارم برت از گرمی شوق
سراپا آتش و افغان و فریاد
نخستین دم مرا شیخ طریقت
به جز عشقت نداده هیچ ارشاد
پدر تنها نه بهر عشق پرورد
که مادر هم مرا بهر همین زاد
ز آزادان دربار تو چون نور
بگو آخر که داد بندگی داد
***
299
یارم که سر وفا ندارد
در سر بجز از جفا ندارد
بهر همه دارد او وفا لیک
بهر من مبتلا ندارد
هر کو برهش سری فدا کرد
چون من خبری ز پا ندارد
بی صیقل مهر عکس رویش
آیینه دل جلا ندارد
وصلش ز برای دیگران است
جز هجر برای ما ندارد
بیگانه کجا شود خبردار
کز وی خبر آشنا ندارد
قاصد ز کدام ره فرستم
آنجا که رهی صبا ندارد
آنکس که مرا از او جدا کرد
گویا خبر از خدا ندارد
بزمی که صفای آن ز نور است
بی نور دمی صفا ندارد
***
300
چو مرغم تا قفس بنیاد کردند
اسیر دام آن صیاد کردند
دلم کز فرقتش ویرانه ی بود
ز گنج وصل او آباد کردند
ندارد جز قفس مرغ دلم جای
کنونش کز قفس آزاد کردند
بجای شیر خون در جوی شیرین
روان از دیده فرهاد کردند
مبارک روزی و خرم دمی بود
که عشقش در دلم ارشاد کردند
غمش تامایه شادیست جان را
از او بس جان غمگین شاد کردند
رسد تا نور بی دل را به فریاد
وظیفه بر لبش فریاد کردند
***
301
کسی که ذوق تمنای دوستان دارد
مگر که شوق تمنای بوستان دارد
نشان و نام چه جویی ز عاشق آزاد
که او نه بسته ی نامست و نه نشان دارد
غم کهولت و پیری کجا خورد پیری
که عشق روی جوانان دلش جوان دارد
کمین بقصد هلاکم نکرده گر چشمت
خدنگ غمزه چرا باز در کمان دارد
حدیث عشق نخواهی گرم به عالم فاش
بگو به غمزه ی غماز تا نهان دارد
مران ز در گه خویشم که هر کرا بینی
بپاس خویش کسی را بر آستان دارد
ندانم از چه سبب نور ناتوان امشب
چه بلبل سحری ناله و فغان دارد
***
302
نخستین دم که عالم آفریدند
پی ایجاد آدم آفریدند
بود تا هیکل او را حمایل
در اسما اسم اعظم آفریدند
برخ گنج مسما را ز اسماء
طلسمی سخت محکم آفریدند
بحر زجان ز روی آن نگارم
عجب نقشی معظم آفریدند
ز وصل او دلم را شاد کردند
ز هجرش مسکن غم آفریدند
زند تا گودی دلها را بچوگان
برویش زلف پر خم آفریدند
لبش دیدند بر احیای اموات
مسیحا را ز مریم آفریدند
سلیمان را ز لعل آن پریروی
نگین نقش و خاتم آفریدند
لبم از تشنگی چون خشک دیدند
از آن رو دیده پرنم آفریدند
منال ای نور پیش یار ز اغیار
که گل با خار توام آفریدند
***
303
ز رویش دسته ی گل آفریدند
ز مویش جعد سنبل آفریدند
در این میخانه بهر می پرستان
ز لعلش ساغر مل آفریدند
کمند دلربایی در قفایش
ز مشکین تار کاکل آفریدند
بتار زلفش از هر پیچ و تابی
بسی دور و تسلسل آفریدند
دمی عشقش مرا تعلیم کردند
که آن حسن و تجمل آفریدند
مدامم توشه ازخوان قناعت
بدامان توکل آفریدند
چو آن چهچه شنیدند از لب جام
به حلق شیشه غلغل آفریدند
بگلزار سر کویش دل نور
به صد زاری چو بلبل آفریدند
***
304
مرا تا عشق او ارشاد کردند
مرید عشق را آزاد کردند
چو بلبل از گلم هر لحظه بر دل
نصیب این ناله و فریاد کردند
ز سوز شعله شوقش دلم را
سراپا آتش بیداد کردند
چرا خاطر نباشد از غمم شاد
که از غم خاطرم را شاد کردند
ترا در حسن شیرین آفریدند
مرا در عشق چون فرهاد کردند
مجو سختی ز عمر سست بنیاد
که بر بادش بنا بنیاد کردند
چو نورم عاقبت ویرانه دل
زگنج مهر او آباد کردند
***
305
گریه عاشقان سحر باشد
که سحر گریه را اثر باشد
حالت عاشق این بود جاوید
که لبش خشک و دیده تر باشد
راز عشقش چه جویی از عقلا
عاقل عشق بی خبر باشد
عقل با عشق هم ترازو نیست
سنگ این دیگر آن دگر باشد
هیچ بر جا ز عقل نگذارد
هر کجا عشق در گذر باشد
این قدر طاقتش کجاست که عقل
ناوک عشق را سپر باشد
عشق مغز است و عقل همچون پوست
پوست از مغز بهره ور باشد
تا بود نور عشق منظورش
سوی عقلش کجا نظر باشد
***
306
تا مرا نور در بصر باشد
به جمال و یم نظر باشد
نظری را که او کند نظری
آن نظر کیمیا اثر باشد
کافرم گر به جنب رخسارش
نظرم جانب دیگر باشد
شکر از قهر او بود حنظل
حنظل از لطف او شکر باشد
دوست دارم ز سینه ی سوزان
ناله ی را که با اثر باشد
اثر ناله ی سحر خیزان
در شبان گاه بیشتر باشد
خفته کی داندم که در شبها
دیده بیدار تا سحر باشد
سر نپیچد ز تیغ بیدادش
مگر آنکس که خیره سر باشد
غمزه اشرا که تیر دلدوز است
نور خونین جگر سپر باشد
دنیا مطلب که نیست جاوید
بگذر ز روی و مدار امید
***
307
دنیا طلبی و حق پرستی
شرک است به نزد اهل توحید
چشم از همه جز یکی فروبند
یک دل نشد آنکه جز یکی دید
تحقیق نکرده نیست کامل
دین داریت از کمال تقلید
اطلاق دل از یقین طلب کن
بگذر ز گمان که هست تقیید
در دشت یقین کسی ندیدیم
کز خار بن گمان گلی چید
دل از همه همچو نور بر کن
یک دل شو و یک شناس و یک دید
***
308
خرم دل یاری که نگارش چو سفر کرد
خود دست در آغوش وداعش به کمر کرد
جز یار من آن شوخ جفا کار نگاری
بی دیدن یاران نشنیدم که سفر کرد
بینایی وی را خللی راه نیابد
هر دیده که خاک ره او کحل بصر کرد
یاقوت لبش کی بود از قوت بازو
آنکس که نه خون دلش از قوت جگر کرد
لب تشنه وصلش چو مرا دید ز هجران
صد جوی ران بر خم از دیده تر کرد
پیغام سلام از لب شیرین چو فرستاد
حنظل بدهن داشتم و طعم شکر کرد
یا رب به وطن از سفرش آر سلامت
تا نور نگوید که زما قطع نظر کرد
ای ز لبت کام ما چون نیشکر لذیذ
وی ز تو در جام ما باده احمر لذیذ
***
309
دی شد و آمد بهار، غنچه شکفتش هزار
شد نظر لاله زار، چون رخ دلبر لذیذ
بین شده هر سو چمن پر ز گل و یاسمن
هست کنون جان من خوردن ساغر لذیذ
تا که نخیزی ز جای دست نکوبی و پای
نیست به صد دف و نای رقص صنوبر لذیذ
ای ز خط مشکفام بر دلم افکنده دام
خال تو بخشد مدام دانه عنبر لذیذ
تا قدت ای سیم تن کرده ز گل پیرهن
نیست دگر در چمن نخل برآور لذیذ
باز بغیب و شهود نور تجلی نمود
ریخت ز دریای جود بس در و گوهر لذیذ
***
310
بیا ای از رخت چشم بدان دور
مکن از خویش نیکان را تو مهجور
کنون کز ساغر عشرت شدی مست
چنین ما را بغم مگذار مخمور
ز رویت چشم هرگز بر نداریم
که ما را در نظر هستی تو منظور
توان مستور مهرت داشت در دل
اگر ماندی می اندر شیشه مستور
مرا مستی ز لعل و چشم ساقی ست
نه از جام بلور و آب انگور
دلی دیگر نمی بینم در این شهر
که نبود از غم هجر تو مسرور
ز رویت تافته تا نور نوری
تجلی زار گشته عالم از نور
***
311
ای بی خبر از وفای دیگر
هر دم چه کنی جفای دیگر
ما را به جز از هوای عشقت
در سر نبود هوای دیگر
بر روی دل او فتاده بس دل
در کوی تو نیست جای دیگر
راحت بودم اگر چه هر دم
از دوست رسد بلای دیگر
امروز مرا ز نور رویت
افزود بدل صفای دیگر
تا چند بود فراق و وصلت
آن بهر من این برای دیگر
جز درد تو جان دردمندم
جانا چه کند دوای دیگر
بالای تو هر بلا که بخشد
آن هست مرا عطای دیگر
چون نور مرا به جز لقایت
منظور نشد لقای دیگر
***
312
سر نهادم برت به خاک نیاز
تا تو بر گیریش به خنجر باز
کوشش عاشقان ز معشوق است
شمع پروانه را دهد پرواز
گر نه مستش کند کرشمه ی گل
کی ز بلبل برآید این آواز
وصل جویی بروز هجر بسوز
گل چه خواهی بیا به خار بساز
تا تذرو مراد سازی صید
دیده بر بند از همه چون باز
راز وی من به کس نمی گفتم
اشک خونین درید پرده راز
خرم آن دل که باغم عشقش
گشته چون نور در جهان دمساز
***
313
بهار آمد ای بلبل خوش نفس
بنال از اسیری چه من در قفس
چه حاصل ترا زین بهاران به پیش
که خواهد رسیدن خزانش ز پس
مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر
که بر باد تکیه نکرده است کس
به دست آرد امروز سامان کار
که فردا نماند ترا دسترس
مشو رنجه از جوشش مردمان
که با شکر آید هجوم مگس
بدبنال چشم تو آن خال چیست
مگر مستی افکند از پی عسس
چه نورم به تن تا نفس باقی است
کنم هر زمان وصلت ای جان هوس
***
314
درآمد از درم مه خلعتی دوش
گرفتم تا سحر تنگش در آغوش
به پایش خاستم گه دست بر دست
به پیشش گه نشستم دوش بر دوش
نه پیچیدم سر از شیرین و تلخش
بنوشیدم ز دستش زهر با نوش
به عالم هر کرا روز و شبی هست
شب و روز من آن زلف و بناگوش
چگویم من ز صهبای خیالش
که برد از چشم خواب و از سرم هوش
برو واعظ که جز پیغام عشقش
مرا وعظ تو چون باد است در گوش
فراموشش نسازم باری از دل
کند صد بارم از دل گر فراموش
چسان در آتش عشقش نسوزم
که دریای غمش در دل زند جوش
چه نور از عشق گوید هر چه گوید
چرا سازد لب از گفتار خاموش
***
315
نه تنها دین و دل برداز نگاهش
که روزم کرده شب زلف سیاهش
زهی صیادی چشمش که آن صید
کند صد دل به یک تیر نگاهش
به هر جا پا نهد خیزد قیامت
ز سرو قامت و روی چو ماهش
ز حسرت افتدش خورشید در پای
بسر گر بشکند طرف کلاهش
اگر نه شاه خوبان است از چیست
که خیل خوبرویان شد سپاهش
به هر سویی که او رخت سفر بست
الهی بی خطر گردان تو راهش
دم رفتن نکرد او گر وداعم
بهر جا شد خدا پشت و پناهش
سلامت بازش آور باز یا رب
شود تا نور مجرم عذر خواهش
***
316
ای نهان از توام به جام اخلاص
ای به جان از توام نهان اخلاص
جان من چون تو نیست جانانی
که توان داشتن به جان اخلاص
تا به جان کرده جای اخلاصت
با کسم نیست در جهان اخلاص
چون نهان هست با تو اخلاصم
گو نباشد مرا عیان اخلاص
شیشه با جام بین چه می گوید
باشدش پیر با جوان اخلاص
ساقی امشب دلم فزون دارد
بمی همچو ارغوان اخلاص
هر که چون نور با تو خالص شد
بایدش داشت جاودان اخلاص
***
317
ای لعل می آلودت از جوش شکر فیاض
چون بهر کف جودت هر سوز گهر فیاض
گر باد برانگیزد خاکی ز سر کویت
در دیده بود ما را چون کحل بصر فیاض
بس آب گهر کرده در جوی سخن جاری
گر دیده لب خشکم چو ندیده تر فیاض
امساک فقیران را با بخل مده نسبت
نخل ار چه غنی طبعست آمد به ثمر فیاض
معیوب که می کوشد در عیب هنرمندان
چون خود همه ی عیبست نبود چه هنر فیاض
منعم که بود خوانش از نعمت الوانش
باید گهر کانش چون معدن زر فیاض
هرگز به جهان فیضی ظاهر نشد از ظلمت
نور است که می باشد چون شمس و قمر فیاض
***
318
ای که با نیکان طمع داری که یا بی ارتباط
با بدان منشین که با ایشان مضر است اختلاط
رو عدالت پیشه کن هر روز و میکن راستی
تا روی از عدل فردا راست بر روی صراط
چیست این دنیا رباط و خلق دنیا کاروان
کاروان را بار باید بستن آخر از رباط
رسم بی باکی نبخشد جز پریشانی به دست
جمعیت خواهی منه پا جز به راه احتیاط
سالک بی رنج را نبود ز راحت لذتی
جان غمگین بیشتر مسرور گردد از نشاط
این در نظمی که نور از خامه ریزد دور نیست
گر بروی صفحه غلطد همچو گوهر بر بساط
***
319
ای خدایت زهر بلاحافظ
من برفتم ترا خداحافظ
غیر حق حافظی نمی بینم
حق ترا باد دائما حافظ
حافظ کشتی ار خداست ببحر
چه غم ار نیست نا خداحافظ
ساقیا می ده وز کس مندیش
زانکه باشد خدای ما حافظ
دیگر از مدعی چرا ترسم
شد حفیظم بمدعا حافظ
آنکه حفظش زمین به پا دارد
دائما هست در سما حافظ
نظم حافظ شنید نور و بگفت
مرحبا نظم و مرحبا حافظ
***
320
گیرم از خلق توانکرد نهان فعل شنیع
کی توان کرد ز خالق که بصیر است و سمیع
هر که چون خاک شود پست به درگاه خدا
سر به زیر قدمش فرش کند عرش رفیع
تا جهانی همه باشند مطیع و تو مطاع
سر به فرمان مطاعش نه و می باش مطیع
دوزخ جان تو با خلق بود تنگی خلق
جنتی گر به جهان هست بود خلق وسیع
با بد و نیک چکارت که پس پرده غیب
تو ندانی که شریفست نهان یا که وضیع
انبیا را ز حق ار اذن شفاعت نبود
عاصیان را به قیامت نبود هیچ شفیع
غصه نور نخواهد شدن آخر دانم
گر همه عمر کند قصه بر خلق جمیع
یکی روز رفتم به گلگشت باغ
که از بلبل و گل بگیرم سراغ
***
321
بدیدم گرفته نهال گلی
به دستی صراحی به دستی ایاغ
صراحی ز غنچه ایاغش ز گل
وز این دو هزاران شده تر دماغ
بخود گفتم این شاهدی بوده است
که دلها بسی کرد، چون لاله داغ
کنون شاخ و برگی دگر بیش نیست
که گه بلبلش بشکند گاه زاغ
بهاران گلست و به دی خاربن
سحر هیزم مطبه و شب چراغ
چو حال همه عاقبت این بود
چه نور از همه به که گیرم فراغ
***
332
مرا اتفاق از هجوم مخالف
زمانی توقف نشد در مواقف
اگر چه توقف نشد حاصل اما
ز سر مواقف شدم جمله واقف
کسی کو دلش شد چو آیینه صافی
به کشف ضمائر همه هست کاشف
سر دلاف عرفان به گیتی کسی را
که عارف شد از جمع و فرق معارف
بود قطع الفت ز اغیار آسان
ولی هست مشکل ز یار مؤالف
خدا راست منت که از خوان نعمت
مرا کرده انعام دخل و مصارف
به توصیف ذات و صفاتش چه یارا
زبان و قلم را که بودند عارف
جوانی چو رفت و به پیری نمودی
الهی در این موقع نیک واقف
به حق رسولت به آل و صحابه
کز این ره مسازم اسیر مخالف
منم نور و امروز اندر ذهابم
ندیم و مصاحب نجیبست و عارف
***
323
کسی که عشق تو بر نقد دل شدش صراف
چو زر خالص از هر غشی نماید صاف
اگر تو طالب اکسیر عافیت هستی
مسوز سیم و زر عمر ز آتش اخلاف
نهی بکوره اسراف نقد و نسیه بچند
خدای دوست نمی دارد این قدر اسراف
ترا به بوته چه حاجت ز کردن زیبق
به ملح ساجی و گوگرد سرخ فرش و لحاف
به تند و شور قناعت بکش توزیبق نفس
که کیمیای تو این است و نیست این به گزاف
نظر ز سیم و زر قلب ناکسان در بند
بدار ضرب محبت چو نور شو صراف
***
324
خدای یکتا بداد ما را
دو یار زیبا نجیب و عارف
دو یار زیبا بداد ما را
خدای یکتا نجیب و عارف
اگر چه رفتم بهر دیاری
بسی بگشتم بجست یاری
دو یار جستم ز فضل باری
حکیم و دانا نجیب و عارف
چه خواست صیدش کند زمانه
دلم به قیدش بسوی دانه
به دفع کیدش ز هر کرانه
شدند پیدا نجیب و عارف
کنون که گردید ذهاب جایم
نهاد خورشید سری بپایم
فلک بکوبد در سرایم
که جویم آنجا نجیب و عارف
چرا نه بینم به قلب صافی
چه نور هر دم جمال کافی
کنون که دارد به موشکافی
دو چشم بینا نجیب و عارف
چو بلبلی که بود آن به گلستان مشتاق
دلم بود به جمال تو دلستان مشتاق
***
325
جهانیان همه گر شوق بوستان دارند
مراست دیده به دیدار دوستان مشتاق
چو دیگران نیم ای دوست با وجود تو من
بسیر و باغ تماشای بوستان مشتاق
دلم نمیرهد ای گل ز خار دیوارت
که هست بلبل نالان به آشیان مشتاق
نظر به غیر تواش نیست بر کرشمه خور
چو نور هر که ترا هست در جهان مشتاق
بیشتر زان که رسد باده ز روییدن تاک
مست دیدار تو بودم به دل و دیده پاک
***
326
بلبل و قمری گلزار تو بودم روزی
که نه از گل اثری بود و نه سر و چالاک
گرد بام حرمت جان طیران داشت دمی
که نبود این همه دور و دوران با افلاک
سالها دل حرکت کرد چو پرگار فلک
تا بکوی تو سکون یافته از مرکز خاک
ذات پاک تو که بیرون بود از دانش و وهم
کی نماید خردش درک به چشم ادراک
هر کرا رو به سوی تست نجاتش باشد
وانکه رویش نه به سوی تو بود هست هلاک
من که نور توام از نار چه اندیشه کنم
کند اندیشه ز نار آنکه بود خود خاشاک
***
327
هر سو که کنی رو تو بدین شکل و شمایل
گردند ترا عارف و عامی همه مایل
هم مایل رخسار تو خورشید جهان تاب
هم سائل دربار تو سلطان قبایل
پامال فراقت نشده سر نتوان کرد
بر گردن وصلت نفسی دست حمایل
هر چند کند جسم مرا خاک و برد باد
از دل نکند سیل فنا نقش تو زایل
عاقل بود آن کس که کند کسب فضیلت
من عاشقم و عشق توام بس ز فضایل
جز عشق تو کان عقده گشای دل من شد
نگشود مرا عقده ی از حل رسایل
عمریست که دل از پی توصیف جمالت
بگشوده بمفتاح سخن نور دلائل
***
328
عمریست تا چو شمع به خدمت ستاده ایم
پروانه وار جهان به هوای تو داده ایم
دی لعل می فروش تو پیمود جرعه ی
امروز این چنین همه سرمست باده ایم
نگشاده ایم بر رخ خوبان به هیچ روی
چشمی که بر جمال تو جانا گشاده ایم
ای کرده دستگیری افتادگان بسی
ما را بگیر دست که از پا فتاده ایم
بس لاله ها که بر دمد آخر ز خاک ما
زین داغها که بر دل سوزان نهاده ایم
از ما به غیرعشق مخواه ای پدر که ما
بهر همین ز مادر ایام زاده ایم
نقش دو کون گرچه ز ما ظاهر است لیک
چون نور در جهان ز همه نقش ساده ایم
***
329
ای روی نکرده هیچ سویم
سوی تو بود مدام رویم
هر غم ز شکنج طره تو
چوگان دگر زند بگویم
دستی به دل شکسته ام نه
بر سنگ چرا زنی سبویم
آبم چه نمی زنی بر آتش
آتش مزن از شرار خویم
جز خاک در تو منبعش نیست
این آب که می رود بجویم
سری که مرا ز تست در دل
گر سر برود به کس نگویم
در دیرو حرم چو نور تا چند
باشد ز پی تو جستجویم
زهی مصحف رو که در وی رقم
ز ابرو و انف است نون و القلم
***
330
لب از یاء و دندان ز سین چون نمود
زد از طاوها طره را پیچ و خم
دگر نقش حم هر سو نگاشت
هم گیسویش با دخان قلم
خوشا روی مویش که هر صبح و شام
زد از والضحی و ز واللیل دم
صدش حرف و نقطه چو از خط و خال
رقم یافت بر صفحه بیش و کم
پر از گوهر حمد و اخلاص گشت
زبان و دل از این چنین مصحفم
ز نورت چه نور آیت نور یافت
ز تاریکی دهر دونش چه غم
***
331
اکنون که بطره ات اسیرم
هر دم چه زنی زغمزه تیرم
آزادم و بنده ی رخ تو
صیادم و در کفت اسیرم
خورشید برد ز اخترم نور
هر چند که ذره و حقیرم
با خاک یکیست گنج قارون
پیش من اگر چه بس فقیرم
خاطر ندهم بهر نگاری
تا نقش تو هست در ضمیرم
در خلد برین حرام باشد
بی لعل تو انگبین و شیرم
خمار ازل سرشته چون نور
از باده ی مهر تو خمیرم
***
332
من جز تو کسی دگر ندارم
فریاد رسی دگر ندارم
در سر به جز از هوای عشقت
هرگز هوسی دگر ندارم
جز عقل در انگبین عشقت
بال مگسی دگر ندارم
گفتی جرسی بناقه ام بند
جز دل جرسی دگر ندارم
دانم بر تست التماسم
چون ملتمسی دگر ندارم
من طایر آشیان روحم
جز تن قفسی دگر ندارم
امید حیات بی تو چون بود
بر خود نفسی دگر ندارم
***
333
ز گل گلاب و ز لاله پیاله می جویم
وزین دونیز شراب دو ساله می جویم
هنر اگر نبود زاهدا نباشد عیب
می و پیاله ز گل دور لاله می جویم
نثار تا کنمش دامنی ز مروارید
ز ابر دیده سرشگی چو ژاله می جویم
بیاد چهره ی گلفام و خط ز نگارش
مدام ماه شب افروز هاله می جویم
به بانگ چنگ چو حافظ همیشه گوید نور
که من نسیم حیات از پیاله می جویم
***
334
من خونین جگر داغی که از هجران به دل دارم
ندارد مرهمی دیگر به غیر از وصل دل دارم
ز گلزار سر کویش صبا گر بشکند شاخی
ز شاخ حسرتش بر دل فتد هر لحظه صد خارم
چو ای صیاد سنگین دل نمودم در قفس منزل
چو مرغان دگر نبود هوای باغ و گلزارم
ز زلف بی بها مویی بصد جان گر که بفروشد
در این سودا من مسکین به جان و دل خریدارم
طبیبا بعد از این باشد همه سعی تو بی حاصل
که درمانی به جز دردش ندارد جان بیمارم
اناالحق هیچ ناگفته دری ز اسرار ناسفته
گناهم را نمی پرسی کشی از قهر بردارم
به ظاهر گرچه دیدارش نشد باری مرا حاصل
ولی چون نور در باطن همیشه مست دیدارم
***
335
نه این زمان ز می جلوه ی تو من مستم
که سالهاست از این باده کهن مستم
در این بهار ندانم بسر چها دارم
که دیگران به چمن جرعه نوش و من مستم
اگر نه بلبل زارم چرا به فصل بهار
ز آب و رنگ گل و نکهت چمن مستم
روم به کعبه و دیر و بسوزم این زنار
که آن صنم نکند همچو برهمن مستم
ز چین طره نماید چو نافه بخشایی
کند ز غالیه چون آهوی ختن مستم
زهی حکایت عشقی که بعد چندین سال
کند ز قصه شیرین و کوهکن مستم
لب از عصاره انگور تر چرا سازم
کنون که نور نمود از می سخن مستم
***
336
سالها شد که بدل نقش مرادی دارم
دیده جان برخ حور نژادی دارم
طره عقد گشایش چو ببندد گرهی
از گره بستن آن طره گشادی دارم
گرچه غم ها بود از دوری وصلش بدلم
هر دم از یاد رخش خاطر شادی دارم
کیسه دوست چو غم گر ز زر و سیم تهیست
صاحبی ذوالکرم و شاه جوادی دارم
شکر ایزد که ز لخت جگر و پاره ی دل
در بیابان غمش توشه و زادی دارم
نه سر صلح به کس باشدم و نه دل جنگ
تا در این معمر که با نفس جهادی دارم
صد رهم گر کشد از خنجر بیداد چه نور
رهی از وی تو مپندار که دادی دارم
***
337
بیا که تشنه لعلت چو آب یاقوتم
ببین که خون جگر بی لبت بود قوتم
فریب نرگس سحرآفرین جادویت
نموده محو ز خاطر فسون هاروتم
شهید ناز تو یا کشته ی وصالم من
که نخل سدره طوبی است چوب تابوتم
نهنگ بحر شکافم و لیک یونس وار
نشانده کشتی دوران به سینه حوتم
نیم مقید این تیره دام ناسوتی
که نور مطلق عنقای قاف لاهوتم
ای ز نور تو چشم جان روشن
جان چو باشد همه جهان روشن
***
338
گر نه شب از رخت بتابد نور
کی شود ماه آسمان روشن
آفتاب فلک هم از رویت
کرده روز جهانیان روشن
وصف روی تو کرده در مجمع
تا شده شمع را زبان روشن
بین چراغان لاله از رویت
هر سحر گه ببوستان روشن
باشد آیینه سان ز عکس رخت
دلم ای دوست جاودان روشن
از رخت نور تو تجلی کرد
شد زمین روشن و زمان روشن
***
339
ندانم آخر از داغ دل من
چه گلها سر بر آرد از گل من
زهی شست و زهی با زورهی تیر
که زد او زخم کاری بر دل من
دلم آن مرغ بسمل گشته تست
بپرس آخر که چون شد بسمل من
کنم در دیده ی دل منزل تو
اگر آیی شبی در منزل من
بسی تخم محبت کاشتم لیک
نشد جز بار محنت حاصل من
چه کم گردد ز دریای وصالت
اگر موجی فتد بر ساحل من
کمالی غیر عشقت بردل ریش
نکرد ارشاد شیخ کامل من
***
340
چو بسمل کردی و بردی دل من
بیا باری بگو کو بسمل من
رود جان از بدن بیرون ز مهرت
نخواهد رفت بیرون از دل من
چو پروانه همه بال و پرم سوخت
رخت کان نیست شمع محفل من
شود تا قابل افتادت مقابل
چه آیینه دل ناقابل من
محبت دادم و محنت گرفتم
وفا کشتم جفا شد حاصل من
ندانی قاتل و مقتول اگر کیست
منم مقتول و عشقت قاتل من
مپرس از منزلم اکنون که چون نور
برون است از دو عالم منزل من
***
341
نه تنها منزل او شد دل من
که شد بر درگه او منزل من
چو طفلان خفته نالان در سحرگاه
به پهلوی غمت هر شب دل من
چگویم زان لب شیرین که لعلش
بود پیوسته نقل محفل من
ز قتلم چند بارت دست و دامان
بخون آغشته دارد قاتل من
ز تابوت اجل آخر چه پرسم
که هست آن نافه و این محمل من
نروید از مزارم جز گل عشق
ز بس عشقش سرشته در گل من
در این ظلمت سرا نبود بر نور
حجابی غیر هستی حایل من
342
دگر بگرفته در کف خنجرش بین
هوای کشتن من در سرش بین
ببین بر زخمهای کاری من
به خون آغشته دست و خنجرش بین
ز بس قتال و خونریز است و خونخوار
بجای باده خون در ساغرش بین
ز زلف و خط و خال و چشم و ابرو
پی تاراج دلها لشگرش بین
ببندد طره حسن جهان گیر
امیر و بنده شاه خاورش بین
به قامت غیرت شمشاد و سروش
به عارض رشک ماه انورش بین
چو هندو زادگان نو مسلمان
به رخ آن خالهای کافرش بین
بصید مرغ دلها دام و دانه
خط مشکین و خال عنبرش بین
ز بس تیر جفا زد بر دل نور
به خون آلوده مرغ بی پرش بین
***
343
دگر دل پای بست دیگرش بین
هوای عشقبازی در سرش بین
همه سر گشت از سودای عشقت
بسر سودای عشق دیگرش بین
ز عشق نامسلمانی شده غرق
صف مژگان و چشم کافرش بین
گواه عشق در شرح محبت
رخ زرد و سرشک احمرش بین
ز زخم چون خودی پر خون و مجروح
دل صد پاره غم پرورش بین
به معشوقی و حسن آشوب خلقی
به عشق عاشقی بی یاورش بین
چو نور از عشق گلرویی گل افشان
ز خوناب جگر چشم ترش بین
دگر آشفته بر قتل منش بین
به خون تشنه دست و دامنش بین
هزاران لاله حمرا بدامن
ز داغ سرخی خون منش بین
ز موی مشکفام و روی زیبا
بشام تیره صبح روشنش بین
به عارض غیرت خورشید گردون
به قامت رشک سرو گلشنش بین
بر غم عاشقان شب تا سحرگاه
به پهلوی رقیبان خفتنش بین
چو نور ار بایدت درج معانی
بر الماس بیان در سفتنش بین
***
344
رخ زیبا چو ماه روشنش بین
قد رعنا چو سرو گلشنش بین
نهان بوی گل اندر رنگ چون است
تن نازک پس پیراهنش بین
چو شاخ نرگس از باد بهاری
گهی برخاستن گه خفتنش بین
ببوی سرو قدش جوی اشگم
روان از دیده خون پیراهنش بین
ز خون بیگناهان کرده رنگین
به رنگ لاله دست و دامنش بین
دل از مهر و محبت جانب غیر
نظر در خشم و کین سوی منش بین
بر غم نور هر شب تا سحرگاه
به بزم دیگران می خوردنش بین
***
345
چندم زنی ای بت جفا جو
تیر مژه از کمان ابرو
رو سوی که آورم که تیرت
بر بست ره مرا ز هر سو
چشمت که ربود از نگاهی
آرامش و رم ز چشم آهو
تا بر زده با فسون و غمزه
در سینه سحر تیر جادو
جز پیش قد تو کی نشیند
سروی که نخیزد از لب جو
نبود عجب ار ز رشک رویت
خورشید زند طپانچه بر رو
در گوشه ی غم چو نور تا چند
با یاد تو سر نهم به زانو
***
346
ساقی مصطب جانم تنناها یاهو
مطرب بزم جنانم تنناها یاهو
شیشه و جام مرا هر دو چو معشوق شدند
عاشق پیر و جوانم تنناها یاهو
مست و مدهوش فتاده بدر میکده ها
گه از این و گه از آنم تنناها یاهو
این دو معشوق که گفتم به حقیقت چو یکند
جز یکی زان دو ندانم تنناها یاهو
وان بود باده توحید که بی شیشه و جام
کرده تر کام و دهانم تنناها یاهو
بعد از این نیست عجب گر بچکد آب حیات
از در نطق و بیانم تنناها یاهو
منکه نور ازلم تا ابد از پرتو خویش
روشنی بخش جهانم تنناها یاهو
***
347
امشب نگارم با روی چون ماه
از در درآمد الحمدلله
زلف درازش حبل المتین است
کان دست ندهد با عمر کوتاه
رازش که عمری در دل نهفتم
امروز فاشش بینم در افواه
گر روی ماهش یک شب نه بینم
سوزم جهانی با آتش آه
گفتم بصدرم کی ره نمایی
گفتا چو بینم خاکت بدرگاه
ساقی نخواهم جام بلورین
اکنون که مستم زان لعل دلخواه
در راه عشقش پایان ندیدم
چون نور هر چند پیمودم این راه
***
348
زهی بر جمالت جمال آینه
زهی بر جلالت جلال آینه
جمال و جلال ترا در دو کون
ظهور و بطون کمال آینه
دلت را چه نبود رخ بی چراغ
فراقت شده بر وصال آینه
شد آیینه خانه دلم بس نها
بیاد رخت از خیال آینه
ز اشکم بگیر آینه کافتاب
ندارد چو آب زلال آینه
بهار رخت گر که گیرد به پیش
ز هر برگ و باری نهال آینه
در این واقعه نیست کس زاهل و جد
چه نورت به رخسار خال آینه
***
349
ای کرده تلف عمر گرامی به مناهی
بگذر ز مناهی و مکن بیش تباهی
زین جمله مناهی که نمودی چه ربودی
بنمای چه داری تو ز عرفان الهی
عرفان الهی اگرت نیست چه حاصل
گیرم که شدی شهره تو از ماه به ماهی
زین کهنه و نوحق نتوان یافت به تحقیق
نه از نمد فقر و نه از اطلس شاهی
پیری به طلب تا که چه نورت بزداید
از چشم تو این رنگ سفیدی و سیاهی
***
350
ای خفته در این سرای فانی
برخیز که رفت زندگانی
عمرت به چهل رسید و ترسم
در جهل چو کودکان بمانی
پیرانه سر از خدا طلب کن
علمی که ترا دهد جوانی
وان علم کجا کنی تو معلوم
تا ابجد عشق را نخواهی
صد حرف ز نقطه ی شناسی
گر علم شریف عشق خوانی
بی معرفت خدای هیچست
هم علم بیان و هم معانی
از دفتر فضل اوست حرفی
این چار کتاب آسمانی
چون قدرت فضل خویش ظاهر
می خواست بانسی و بجانی
نقش دو جهان و کاف و نونی
بنمود عیانی و نهانی
ای کرده طمع به دیدن او
گر خام نه ی ز پختگانی
با دیده ی دل توانیش دید
کز دیده ی سر نمی توانی
رب ارنی چو گفت موسی
بشنید جواب لن ترانی
زان پیش که بایدت سبک رفت
در طاعت او مکن گرانی
جز معرفتش دلا فرو شوی
چون نور کتاب نکته دانی
***
351
ساقی ز چه روی سرگرانی
بگذار سبک ز سرگرانی
بین چهره ی زردم و درافکن
در جام شراب ارغوانی
نبود عجب ار ز باده یابند
پیران کهن ز نوجوانی
باری ز درت نمی شوم دور
صد بار گرم ز در برانی
شب تا به سحر در آستانت
هستم چو سگان پاسبانی
کو خضر که یابد از لب تو
سرچشمه آب زندگانی
دلشاد کسی که جز بر تو
ظاهر نکند غم نهانی
جز نور که مخلصت ز دل شد
اخلاص همه بود زبانی
***
352
کهن پیرا چو عهد نوجوانی
گذشت و رفت از کف زندگانی
بود بیهوده همچون کودکان دل
نهادن بر بقای عمر فانی
مجو جاوید در دنیا نشیمن
که دنیا نیست جای جاودانی
ز پنجه سال سامانی سرانجام
نشد این پنج روزه کی توانی
بکشت آخرت تخمی به دنیا
بیفشاندی ندانم کی توانی
زمانی تا ز کار عمر باقی ست
مشو غافل ز کار خود زمانی
چو نور آرامت از دل برنخیزد
اگر در دل دلارامی نشانی
***
353
تو در خوبی به این خوبان نمانی
که خوبان جمله جسمند و تو جانی
چو برخیزی ز بالای بلاخیز
هزاران فتنه در دلها نشانی
لب جان پرورت گر خضر دیدی
ننوشیدی از آب زندگانی
به جرم پیریم آخر به بخشای
که شد صرف توام نقد جوانی
چو داند دشمنیهای دلت نور
که داری دوستیهای زمانی
***
354
نهان با بر نخواهی گر آفتاب تجلی
منه ز طره مشکین رخ نقاب تجلی
سحر که خسرو خاور علم برافرازد
کند ز شعشعه رویت اکتساب تجلی
بپیش دیده حجابی که داشتم برداشت
رخت که شد ز حیا در پس حجاب تجلی
ز کلک حسن و ملاحت به خط زنگاری
نوشته مصحف رویت دو صد کتاب تجلی
در این حدیقه ندیدم گلی ز رخسارت
که آن ز چشمه خورشید خورده آب تجلی
به رنگ لاله زند موج در پیاله نور
ز عکس عارض چون لاله شراب تجلی
***
355
دم رفتن نکرد او گر وداعی
چه باز آید نداریمش نزاعی
دلم پر خون و شیشه خالی از بند
در این حالت کجا ماند سماعی
ببازاری که آرد جنس حسنش
بصد نقد روان ارزد متاعی
شود هر ذره خورشید جهانتاب
ز خورشید من ار تابد شعاعی
مده جز مستی عشقش بسر جای
ز مخموری نیابی تا صداعی
چو نور از اختراع نفس بگذر
مکن هر دم ز نفست اختراعی
***
356
ابروی تو آیینه انوار الهی
انوار الهی ز رخت فاش کماهی
هرگز نبود صرفه به جز تیرگی بخت
چشم تو که از سرمه کند بخت سیاهی
زیبا نبود بر قد کس ایشه خوبان
زینسان که به قد تو بود جامه شاهی
از همت عشق من و تأثیر دعاهاست
حسن تو که تا ماه گرفته است ز ماهی
حاصل نشد از وصل توام گر رخ گلگون
چون نور پس از هجر توام چهره کاهی
***
زین العابدین رحمت علیشاه شیرازی(1208تا1278هجری قمری)
ترجیع بند (1)
ای نام تو ورد هر زبانی
بی نام تو کی بود زمانی
در هیچ دهن مجو نشانش
بی نام تو گر بود زبانی
گویا برخ از هلال ابرو
تیر نگهت کشد کمانی
چون زلف و رخت ندیده چشمی
آشوب دلی بلای جانی
گمگشته وادی غمت را
جز نام کجا بود نشانی
شبها بنگر چگونه تا صبح
با خون جگر بهر مکانی
بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم و زانتظار گریم
ای چون تو ندیده کس به عالم
قدسی گهری ز سلک آدم
جسمت که چو جان عزیز دلهاست
گنجیست طلسم اسم اعظم
با لذت زخمت ایندل ریش
از کس نکند قبول مرهم
صد خرمن عمر داده بر باد
کاهی طلبت بوادی غم
هشدار که چشم مرگ باز است
تا دیده نهاده ایم بر هم
از سیل سرشگ من عجب نیست
دیوار سپهر گر کشد نم
رفتی و نیامدی و ترسم
با آمدنت به کنج ماتم
بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم و زانتظارم گریم
ای نرگس فتنه های جادوت
باطل کن سحرهای هاروت
یاقوت لبت نسفته کس را
بی قوت و صبر و خون دل قوت
یوسف زنخ تو از ته چاه
یونس نگه تو از دل حوت
گنج ملکوت را طلسمی
نبود چه تو در سرای ناسوت
بال جبروت چون گشایی
نبود چو تو در سرای ناسوت
گر زانکه بمردنم نیایی
تا حشر به کنج قبر و تابوت
بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم و زانتظارم گریم
ای دل به شمایل تو مایل
مایل به شمایل تو ای دل
انسان ز رخ گره گشایت
هر عقده که بر دلی ست مشکل
تیر نگهت به صید دل ها
یک دم فکند هزار بسمل
مقتول تو خواهد ار خداوند
جان ها که کند فدای قاتل
بینی ز رخت من آنچه دیدم
با آینه گر کنی مقابل
سیلاب سرشکم از گریبان
تا دامن بحر برده ساحل
تا چند بسوی گنج وصلت
در کنج فراق کرده منزل
بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم و زانتظارم گریم
ای از تو نشان آفرینش
این سوز و فغان آفرینش
جانی تو و آفرینشت جسم
ای جان تو جان آفرینش
در کان چو تو گوهری ندارد
ای گوهر کان آفرینش
جز نقد غمت مرا متاعی
نبود بدکان آفرینش
نتوان ز هزار جز یکی گفت
وصفت به زبان آفرینش
بی نام تو کی بود زبانی
گویا به زمان آفرینش
با سوز درون چو نور خواهم
بیرون ز جهان آفرینش
بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم و زانتظارم گریم
***
ترجیع بند (2)
ای آنکه طلب کنی خدا را
آیینه حق شناس ما را
رندانه در آتو در خرابات
جامی بکش و ببین صفا را
پشمینه زهد را قبا کن
وانگاه بمی ده آن قبا را
بیگانه ز خویش تا نگردی
دیدار نه بینی آشنا را
هرگز نرسی بگنج الا
تا نشکنی این طلسم لا را
خوش آنکه براه کوی وصلش
گم کرده ز شوق دست و پا را
ای شیخ ز روی واحدیت
نشناخته ی اگر تو ما را
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
ماییم ز خویش بی خودانه
سرمست ز باده ی مغانه
از هستی خویشتن مجرد
مطلق ز علایق زمانه
از ما اثری نمانده جز یار
چون آتش عشق زد زبانه
ماییم نشان بی نشانی
هر چند ندارد او نشانه
ما بر خط و خال دوست حیران
زاهد به خیال دام و دانه
پیدا و نهان به جز خداوند
غیری نبود چو در میانه
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
ما زانوی زهد را شکستیم
در میکده سالها نشستیم
تسبیح به خاک ره فکندیم
ز نار ز زلف یار بستیم
هویی ز میان جان کشیدیم
بند دل زاهدان گسستیم
پیوند از این و آن بریدیم
از دردسر زمانه رستیم
پیوسته فتاده در خرابات
از گردش چشم یار مستیم
تا جام جهان نمای باقیست
دردی کش باده الستیم
در ظاهر اگر چه بس فقیریم
در باطن خویش هر آنچه هستیم
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
دوشم ببر آمد آن دلارام
بگرفت به خلوت دل آرام
زانوار تجلی جمالش
افزوده صفای باده در جام
بگشود چو آفتاب حسنش
از چهره صبح و پرده شام
افکند ز لطف ساقی عشق
آوازه ی و اشربوا در ایام
زان باده هر آنکه خورد جامی
دید اول کار تا به انجام
در آیند دید عکس خود را
افتاد به زلف خویش در دام
چون از غم یار من زدم جوش
آمد ز سروش غیب پیغام
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
گشتیم مقیم بر در دل
دیدیم جمال دلبر دل
سلطان غمش علم برافراخت
شاهانه گرفت کشور دل
بس دل که بصید گاه عشقش
چون صید فتاده بر سر دل
در قلزم عشق یار ما را
پرورده شده به کشور دل
اسرار نهان ز روی ساقی
گردیده عیان ز ساغر دل
از دیده جان کنیم دایم
نظاره حق به منظر دل
پرواز کنان بگلشن جان
خوش گفت سحر کبوتر دل
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
رو جبه ما و من قبا کن
فانی شو و جای در بقا کن
در دیده ی ما در آ و بنشین
نظاره صورت خدا کن
از دردی ما بنوش جامی
درد دل خویشتن دوا کن
چون قطره در آی اندرین بحر
خود را به محیط آشنا کن
گر طالب گنج لایزالی
در کنج دلست دیده وا کن
مردانه ز خویشتن برون آی
رو بر در کعبه ی رضا کن
بگذر ز خودی خود چو منصور
رو بر سر دار این ندا کن
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
ما مهر سپهر لامکانیم
بیرون ز جهان جسم و جانیم
مفتاح رموز کنت کنزیم
مجموعه ی سر کن فکانیم
از هر نظری بصیر و بینا
گویا به زبان این و آنیم
مستیم و خراب و لاابالی
از خلق کنار و در میانیم
با حضرت خاص و خویش همدم
با سید آخر الزمانیم
در هیچ دری رهش نباشد
آن را که ز خویشتن برانیم
چون نور علی مدام با خویش
گوییم به هر زبان که دانیم
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
***
ترجیع بند(3)
بزم ما بزم عاشقان باشد
نقل ما نقل عارفان باشد
هر نفس جان تازه ی از غیب
از تن عاشقان روان باشد
هر که آمد ببزم ما بنشست
فارغ از ملک دو جهان باشد
دل چو پروانه مراد بسوخت
شمع خلوت سرای جان باشد
آفتاب جمال روز افزون
از گریبان شب عیان باشد
هر که از خویشتن شود فانی
باقی ملک جاودان باشد
به زبان فصیح می گویم
تا مرا نطق در زبان باشد
که همه فانی اند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
صورت ما چو جام و معنی می
باطنا نایی است و ظاهر نی
از وجودش وجود ما موجود
بی وجودش وجود ما لاشی
مطلب خود ز خود طلب می کن
زانکه مقصود خود خودی هی هی
در ره عاشقان خرد لنگست
کی ز عقل تو گردد این ره طی
هر که نوشید باده عشقش
برده در آب زندگانی پی
وانکه شد کشته در ره جانان
گشته در کیس عشقبازان حی
گوش جان بر گشا و شو خاموش
سر نایی عیان شنو از نی
که همه فانی اند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
نور رویش به دیده پیدا کن
دیده از نور روش بینا کن
جام گیتی نما به دست آور
عکس ساقی در او تماشا کن
از خودی بگسل و به او پیوند
رو وصال خدا تمنا کن
غیرحق گر کنی ز دل بیرون
حق بگوید که روی با ما کن
چشم جان بر گشا ببین رویش
دیده بر حسن یار بینا کن
همچو قطره در آ در این دریا
خویشتن را غریق دریا کن
گر به دیوان دل فرو رفتی
این به لوح ضمیر انشا کن
که همه فانی اند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
دور پرگار در میان آمد
نقطه در دایره عیان آمد
سر توحید قطب عالم شد
مهدی آخرالزمان آمد
عکس دلدار در دلم بنمود
وین مبرا از این و آن آمد
هر که سرباخت اندرین دریا
سرور جمله عاشقان آمد
سر وحدت یقین ز حال نمود
کثرت زلف در کمان آمد
دل چو مشغول ذکر حق گردید
این سخن حاصل زبان آمد
که همه فانی اند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
نقش او در خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
آب حیوان و چشمه کوثر
جرعه ی زان زلال می بینم
نقش غیری اگر خیال کنم
آن خیال محال می بینم
بزم عشق است و عاشقان سرمست
همه در وجد و حال می بینم
عیش دنیا و عشرت مردم
سر به سر قیل و قال می بینم
مجلس عاشقان بوجد آمد
ذوق اهل کمال می بینم
چون به دریای دل فرو رفتم
در زبان این مقال می بینم
که همه فانی اند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش آن ساقی قدح در دست
از در ما درآمد و بنشست
توبه ی سالخورده ی ما را
خوش سبک جام و باده را بشکست
دیده نقش جمال او چون دید
نقش غیری دگر خیال نبست
کی کند یاد چشمه ی حیوان
هر که نوشید باده آن مست
خرم آن رند مست عالم سوز
که ز بود و نبود خود وارست
هر که با مادر آمد اندر دیر
از خودی رست و با خدا پیوست
این سخن خوش بگفت مردانه
در خرابات با من سرمست
که همه فانی اند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
آفتاب سپهر یزدانی
شاه مردان علی عمرانی
بر همه رهروان شد اولادش
هادی و رهنمای ربانی
شده در راه حق رضا تسلیم
کرده مسند به تخت سلطانی
مهدی آخر الزمان باشد
صاحب خاتم سلیمانی
مستی ما ز باده ی دگر است
تو ننوشیده ای چه میدانی
ما مریدان سید سرمست
هادی وقت پیر روحانی
تا به بینی عیان تو نورعلی
این سخن را بذوق میدانی
که همه فانی اند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
***
ترجیع بند(4)
رو وصال خدا طلب ای یار
بگذر از خویش و بگسل از اغیار
چشم جان برگشا ببین در دل
متجلی است جلوه دلدار
جان حجاب است در ره جانان
خویشتن را از آن حجاب برآر
رو به پای حریف سرمستان
خوش بینداز این سر و دستار
دور بر دور نقطه توحید
خط کشان می در آی چون پرگار
موج و بحر و حباب هر سه یکی ست
جز یکی نیست اندک و بسیار
وحده لا شریک له خواهی
خوش بشو گوش و بشنو این گفتار
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
زاهدا چند باشی اندر خواب
رو وصالش به جان و دل دریاب
خوش بگو بر در سرای مغان
افتتح با مفتح الابواب
چشم دل باز کن ببین در دل
آفتاب منیر در مهتاب
یک زمان نزد ما در آ و نشین
در خرابات عشق مست و خراب
با لب لعل ساقی باقی
یک دو ساغر بنوش باده ناب
خوش در آ در کنار بحر و ببین
عین یکدیگرند موج و حباب
دل ز ظاهر چو رو به باطن کرد
آمد آندم به گوش جانش خطاب
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
هر که از خویشتن شود یکتا
ره برد در حریم او ادنی
گر کسی نور حق عیان بیند
دیده از دیدنش شود بینا
جمله او گشت و از خودی برخاست
هر که بنشست یک زمان با ما
غرقه بحر بیکران گردید
هر حبابی که شد از آن دریا
تا بکی بند دی و فردایی
دی گذشت و نیامده فردا
ظاهر و باطن اول و آخر
یک مسماست این همه اسما
بزبان فصیح و لفظ ملیح
سر توحید می کنم انشا
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
در دلم عکس یار پیدا شد
سر پنهان همه هویدا شد
هر حبابی که بود از این دریا
چون به دریا رسید دریا شد
سر وحدت چو در دلم بنمود
دل حریم خدای یکتا شد
بی نشانش همه نشان گردید
دل ز صورت چو سوی معنا شد
غیر نور خدا نخواهد بود
دیده ی کو بنور بینا شد
لذت درد ما اگر جویی
از دل دردمند شیدا شد
چون به ذکر خدا شدم مشغول
در زبان این مقال گویا شد
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
چون نهان تو در عیان دیدم
بی نشان تو در نشان دیدم
حق مطلق بدل هویدا شد
این منزه ز جسم و جان دیدم
از حجاب خودی شدم به کنار
بارها پرده در میان دیدم
نور معنی واحد مطلق
در همه صورتی عیان دیدم
میر سرمست لاابالی را
سرور جمله عاشقان دیدم
چون به ذکر خدا شدم بینا
سر توحید در زبان دیدم
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
شاه دل دل سوار می بینم
صاحب ذوالفقار می بینم
دم به دم در تجلیات ظهور
جلوه ی روی یار می بینم
عکس صانع به جان و دل دیدم
صنعت کردگار می بینم
جز خدا نیست در نظر ما را
گر یکی در هزار می بینم
مذهب عاشقان قرار گرفت
دین خود برقرار می بینم
دوستان غرقه در میان محیط
دشمنان در کنار می بینم
چون بدریای جان شدم پنهان
هر نفس آشکار می بینم
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
ما مرایای عین اشیائیم
مظهر سر جمله اسمائیم
گاه فانی شویم و گه باقی
گاه پنهان و گاه پیداییم
ما حریفان سید سرمست
بر در دیر باده پیماییم
گاه عاشق شویم و گه معشوق
گاه مطلوب و گاه جویاییم
در خرابات عشق مست و خراب
فارغ از عیش دی و فرداییم
گه نشیب و گهی فراز شویم
گاه پستیم و گاه بالاییم
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
***
ترجیع بند (5)
ای مظهر ذات کبریایی
زیبد به تو گر کنی خدایی
از شاهی عالم است بهتر
بر درگه تو مرا گدایی
خورشید به رخ نقاب بندد
گر پرده ز روی برگشایی
خوش نیست بتاز کف رها کن
آیین جفا و بی وفایی
زین بیش منه چو لاله داغم
بر سینه ز آتش جدایی
ای نور فزای چشم مردم
از دیده من نهان چرایی
یکبار به بزم ار خرامی
از راه وفا و آشنایی
برخیزم و سر نهم به پایت
بنشینم و جان کنم فدایت
ای کوی تو طرف لاله زارم
وی روی تو نوگل بهارم
باری نگذاریش چو مرهم
مجروح مکن دل فکارم
ز ابروی کمان و تیر مژگان
هر لحظه بنو کنی شکارم
دل بر نکنم ز خاک کویت
بر باد اگر رود غبارم
بس لاله ز داغ حسرت تو
روید پس مرگ از مزارم
بی روی تو چند همچو باران
خونابه ی دل ز دیده بارم
بر بسته میان و رو گشاده
باری گذر از تو بر ندارم
برخیزم و سر نهم به پایت
بنشینم و جان کنم فدایت
بردار ز رخ نقاب یا را
مگذار بدل حجاب ما را
باری چه شود بشکر شاهی
بنوازی اگر دمی گدا را
اسرار نهان ز مهرت ای جان
در مخزن دل شد آشکارا
مهری چو تو ای مه دلفروز
کی در نظر آرد این ها را
کی ثبت کنم بلوح سینه
جز نقش خیال تو نگارا
در کوی تو راه چون بیابم
کانجا نبود رهی صبا را
روزی قدم ار تو رنجه سازی
در کلبه محنتم خدا را
برخیزم و سر نهم به پایت
بنشینم و جان کنم فدایت
از دیده چو اشکم ار فکندی
دست آر دلم به نوشخندی
در هر شکنی فکنده زلفت
بر گردن جان من کمندی
این خال به منظرت نشسته
یا بر مجمر بود سپندی
کی دل بکنم زنخل قدت
گر ریشه هستیم بکندی
بس چشم بدیدم و ندیدم
چون چشم تو هیچ چشم بندی
سوزد دلم از همین که دایم
پیش رخت ای نگار چندی
خواهم که نهان ز چشم اغیار
پیش رخت ای نگار چندی
برخیزم و سر نهم به پایت
بنشینم و جان کنم فدایت
ای قد خوش تو سرو نازم
دامن مکش از کف نیازم
باری چه شود ز لطف سازی
در سایه خویش سرفرازم
بیروی از سرشک غماز
گردیده عیان ز پرده رازم
در کعبه نماز کی گذارم
تا قبله ز ابرویت نسازم
از وصل تو کی بیابم اکسیر
در بوته هجر می گدازم
کی کم شودم عیار چون زر
گر خود بری از دهان گازم
ای آنکه ز نور رخ نهفتی
بنمایی رخ اگر تو بازم
برخیزم و سر نهم به پایت
بنشینم و جان کنم فدایت
جانا چه شود که گاهگاهی
بر سوی من افکنی نگاهی
در فقر کمال بی نظیری
در مصر جمال پادشاهی
آوازه حسن وصیت خویت
بگرفته ز ماه تا بماهی
هر دم چو کشی به قصد جانم
از خال خطت صف سپاهی
شاها چه شود ز خاک پایت
بر سر بنهم اگر کلاهی
از حادثه ام چه غم که دارم
از ظل حمایتت پناهی
باری بگذار ای جفا جوی
تا من برهت به عذر خواهی
برخیزم و سر نهم به پایت
بنشینم و جان کنم فدایت
در مصر رخت مرا نباتی
فرمای به آن لبان براتی
چشمت کشدم اگر بغمزه
وز بوسه دهد لبت حیاتی
هم زینت کعبه ی به بطحا
هم زیور بت به سومناتی
اشیا به وجود تو دمادم
یابند حیاتی و مماتی
از قهر بقوم و لطف قومی
توفان بلایی و نجاتی
گردیده جهات از تو پیدا
در ذات اگر چه بی جهاتی
هر چند که حد من نباشد
خواهم که مدام چون حیاتی
برخیزم و سر نهم به پایت
بنشینم و جان کنم فدایت
***