دیوان انوری
ملک الشعراء والفضلااوحدالدین محمد بن محمدالانوری از شاعران بزرگ قرن ششم هجری قمری است وفات او دربلخ ودرسال 547یا546 هجری قمری اتفاق افتاده است.انوری یکی از بزرگترین ومعروفترین قصیده سرایان ایران است درفن شعر بلاشک از استادان است درقریه ی ابیورد نزدیک مهنه دردشت خاوران خراسان بدنیا آمده ودر مدرسه ی منصوریه در طوس تحصیل کرده ودر معلومات آن عصر حظ وافری حاصل نمودوی در دربار سلطان سنجر مقرب بود انوری در علم نجوم هم دستی داشت وپیش بینی کرد که بواسطه ی اجتماع ثوابت دربرج میزان که در ایام سلطان سنجر رخ داددروقت معین بادی خواهد وزید که سدهای اسکندر ی ویران خواهد شد اتفاقا درشب موعود چراغ کم نوری هم که بالای مناره می سوخت خاموش نگردید واین پیش آمد لطمه ای برشهرت انوری وارد آوردانوری با مرتبه ی بلند شاعری به زندگانی آرام وتحقیق وتتبع در علوم میل داشت در آخر عمر در بلخ بسر بردتاریخ فوت او معلوم نیست ولی قطعا بعد از سنه ی 581 هجری بوده است.
***
قصائد
***
1- در مدح ناصرالدین ابوالفتح
صبا بسبزه بیاراست دار دنیی را
نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را
نسیم باد در اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عیسی را
بهار در و گهر می کشد بدامن ابر
نثار موکب اردی بهشت و اضحی را
مذکران طیورند بر منابر باغ
ز نیم شب مترصد نشسته املی را
چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش
طلوع داده بیک شب هزار شعری را
چه طعنهاست که اطفال شاخ می نزنند
بگونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را
کجاست مجنون تا عرض داده دریابد
نگار خانه ی حسن و جمال لیلی را
خدای عزوجل گوئی از طریق مزاج
باعتدال هوا داده جان مانی را
صبا تعرض زلف بنفشه کرد شبی
بنفشه سر چو در آورد این تمنی را
حدیث عارض گل درگرفت و لاله شنید
بنفس نامیه برداشت این دو معنی را
چو نفس نامیه جمعی ز لشکرش را دید
که پشت پای زدند از گزاف تقوی را
زبان سوسن آزاد و چشم نرگس را
خواص نطق و نظر داد بهر انهی را
چنانکه سوسن و نرگس بخدمت انهی
مرتبند چه انکار، چه دعوی را
چنار پنجه گشاده است و نی کمر بسته است
دعا و خدمت دستور و صدر دنیی را
سپهر فتح ابوالفتح آنکه هست ردای
ز ظل رایت فتحش سپهر اعلی را
زهی بتقویت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضایت دست موسی را
نموده عکس نگینت بچشم دشمن ملک
چنانکه عکس زمرد نموده افعی را
زکنه رتبت تو قاصر است قوت عقل
بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را
قصور عقل تصور کند جلالت تو
اساس طور تحمل کند تجلی را
بخاکپای تو صد بار بیش طعنه زدست
سپهر تخت سلیمان و تاج کسری را
روایح کرمت با ستیزه روئی طبع
خواص نیشکر آرد مزاج کسنی را
حرارت سخطت با گران رکابی سنگ
ذبول کاه دهد کوههای فربی را
دو مفتی اند که فتوی امر و نهی دهند
قضا و رای تو ملک ملک تعالی را
بهر چه مفتی رایت قلم بدست گرفت
قضا چو آب نویسد جواب فتوی را
تبارک الله معیار رای عالی تو
چه واجبست مقادیر امر شوری را
هر آن مثال که توقیع تو بر آن نبود
زمانه طی نکند جز برای حنی را
زغایت کرم اندر کلام تو نی نیست
در اعتقاد تو ضد است نون مگریی را
بهیچ لفظ تو نون هم به یی نپیوندد
وجود نیست مگر در ضمیر تو نی را
ببارگاه تو دایم بیک شکم زاید
زمانه صوت سؤال و صدای آری را
وجود بی کف تو تنگ عیش بود چنان
که امن و سلوت میخواند من و سلوی را
وجود جود تو رایج فتاد اگر نه وجود
بنیمه باز قضا می فروخت اجری را
زهی روایح جودت ز راه استعداد
امید شرکت احیا فکنده موتی را
چو روز جلوه ی انشاد راوی شعرم
ببارگاه در آرد عروس انشی را
برقص در کشد اندر هوای بارگهت
هوای مدح تو جان جریر و اعشی را
اگر چه طایفه ای در حریم کعبه ی ملک
ورای پایه ی خود ساختند مأوی را
بپنج روز ترقی بسقف او بردند
چو لات و عزی اطراف تاج و مدری را
شکوه مصطفویت آخر از طریق نفاذ
ز طاقهاش در افکند لات و عزی را
طریق خدمت اگر نسپرند باکی نیست
زمانه نیک شناسد طریق اولی را
ز چرخ چشمه ی تیغ تو داشتن پر آب
ز خصم نایژه ی حلق بهر مجری را
ز بأس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان
که تیغ بید نماید بچشم خنثی را
همیشه تا که بشمشیر و کلک نظم دهند
بگاه خشم و رضا خوف را و بشری را
ترا عطیه ی عمری چنانکه هیلاجش
کند کبیسه ی سالش عطای کبری را
***
2- در مدح شاهزاده عماد الدین
ای داده بدست هجر ما را
خود رسم چنین بود شما را
بر گوش نهاده ای سر زلف
وز گوشه ی دل نهاده ما را
تا کی ز دروغ راست مانند
زین درد امید کی دوا را
هر لحظه کجی نهی دگرگون
کس در ندهد تن این دغا را
بردی دل و عشوه دادی ایجان
پاداش جفا بود وفا را
ما عافیتی گرفته بودیم
دادی تو بما نشان بلا را
آنروز که گنج حسن کردی
این کنج وثاق بی نوا را
گفتم که کنون ز درگه دل
امید عیان کند وفا را
یکدم دو سخن بهم بگوئیم
زان کام دلی بود هوا را
در حجره ی وصل نانشسته
هجر آمد و در بزد قضا را
جان گفت که کیست گفت بگشای
بیگانه مدار آشنا را
گستاخ بر آمد و در آمد
تهدید کنان جدا جدا را
با وصل بخشم گفت آری
گر من نکشم تو ناسزا را
ناری تو بدامن وفا دست
اندر زده آستین جفا را
خواهی که خبر کنم هم اکنون
زین حال کسان پادشا را
شهزاده عماد دین که تیغش
صد باره پذیره شد وغا را
احمد که ز محمدت نشانیست
هم نامی ذات مصطفا را
آنکو چو بحرب تاخت بیند
بر دلدل تند مرتضی را
گرد سپهش بحکم رد کرد
از حجره ی دیده توتیا را
خاک قدمش بفخر بنشاند
در گوشه ی گوش کیمیا را
ای کرده خجل نسیم خلقت
در ساحت بوستان صبا را
طبع تو که ابر ازو کشد در
یک تعبیه کرده صد سخا را
دست تو که کوه او برد کان
صد گنج نهاده یک عطا را
در بزم امل ز بخشش تو
محروم ندیده جز ریا را
در رزم اجل ز کوشش تو
زنهار نخواست جز وبا را
در عالم معدلت صبا یافت
از عدل تو معتدل هوا را
از غیرت رایتت فلک دید
در خط شده خط استوا را
روزی که فتد خس کدورت
در دیده هوای با صفا را
در گرد زمرد باز دارد
چون ظلمت چشمه ی ضیا را
از رمح چو مار کرده پیچان
چون کرده بدیده اژدها را
از لعل حجاب سازد الماس
رخساره ی همچو کهربا را
گه حسرت سر بود کله را
گه فرقت تن بود قبا را
در دیده ی فتح جای سازد
از کوری دشمنان لوا را
پیش تو زمین اگر نبوسد
منکر المی رسد فنا را
عکس سپهر سهیل شکلت
از پای درآورد سها را
تا روی بخطه ی خراسان
آوردی و مانده مرختا را
اینجا ز صواب رای عالیت
یک شغل نمیرود خطا را
چو نیک نظر کنم نزیبد
چون نام تو زیوری ثنا را
از کعبه چو بگذری نباشد
چون سده ت قبله ی دعا را
از تیغ تو ای بقای دولت
ناموس تبه شود قضا را
آراسته نظم من عروسیست
شایسته کنار کبریا را
آخر ز برای او نگهدار
این پر هنر نکو ادا را
یکدم منه از کنار فکرت
این خوب نهاد خوش لقا را
تا هیچ سبب بود ز ایمان
در دیده ی مردمی حیا را
آن معجزه بادت از بزرگی
در جاه که بود انبیا را
***
3- در مدح وزیر
ای قاعده ی تازه ز دست تو کرم را
وی مرتبه ی نو ز بنان تو قلم را
از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست
گر کار گذاریست قلم را و کرم را
تقدیم تو جائیست که از پس روی آن
افلاک عنان باز کشیدند قدم را
دیدن عرب و ملک عجم از تو تمامست
یارب چه کمالی تو عرب را و عجم را
اجرام فلک یک بیک اندر قلم آرند
گر عرض دهد عارض جاه تو حشم را
بر جای عطارد بنشاند قلم تو
گر در سر منقار کشد جذر اصم را
ای در حرم جاه تو امنی که نیاید
از بویه ی او خواب خوش آهوی حرم را
آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم
همراه دوم گشت حدوث تو قدم را
از بهر وجود تو که سرمایه ی اشیاست
نشگفت که در خانه نشانند عدم را
با دایه ی عفو و سخطت خوی گرفتند
چون ناف بریدند شفا را و الم را
تا خاک کف پای ترا نقش نبستند
اسباب تب لرزه ندادند قسم را
انصاف بده تا در انصاف تو بازست
غمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم را
سوهان فلک تا گل عدل تو شکفتست
تیزی نتواند که دهد خار ستم را
برتر نکشد قدر ترا دست وزارت
افزون نکند سعی شمر ساحت یم را
گر شاه نشان خواجه بود خواجگی اینست
روز است و درو شک نبود هیچ حکم را
از حاصل گیتی چو توئی را چه تمتع
از خاتم خضرا چه شرف خنصر جم را
زین پیش باندازه ی هر طایفه مردم
آوازه ی اعزاز قوی بود نعم را
امروز در ایام تو آن صیت ندارد
بیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم را
دودی که سر از مطبخ جود تو برآرد
آماده تر از ابر بود زادن نم را
آنجا که درآید بنوا بلبل بزمت
جز جغد زیارت نکند باغ ارم را
روزی که دوان بر اثر آتش شمشیر
چون باد خورد شیر علم شیر اجم را
در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج
گر باس تو یاری ندهد کوس و علم را
یک ناله که کلک تو کند در مدد ملک
آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را
بافایده تر زانکه همه سال و همه روز
از شست کمان ناله دهد پشت بخم را
در همت تو کس نرسد زانکه محالست
پیمودن آن پایه مقاییس همم را
خصم ار بکمال تو تشبه نکند به
تا می چکند بازوی بی دست علم را
بختت نه همائیست که ره گم کند اقبال
گر نیل کشد دشمن بدبخت ورم را
بدخواه تو در سکنه ی این تخته ی خاکی
سفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را
حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست
ورهست چنان نیست که اصناف امم را
سبابه ی بقراط قضایک حرکت یافت
شریان عدوی تو و شریان بقم را
جمره است مگر خصم تو زیرا که نپاید
در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را
تا خاک ز آمد هر کاین و فاسد
پرداخته و پر نکند پشت و شکم را
بر پشت زمین باد قرارت بسعادت
کاندر شکم چرخ توئی شادی و غم را
در بارگهت شیوه ی حجاب گرفته
بهرام فلک نظم حواشی و خدم را
در بزمگهت چهره بعیوق نموده
ناهید فلک شعبده ی مثلث و بم را
خاک درت از سجده ی احرار مجدر
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست
کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را
***
4- در مدح امیر سید مجدالدین ابوطالب
زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعه ی تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رأی تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب ز کی از جود
یکچند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
در بست جهان باز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجه ی کف ابر چو دریای روان را
تا بردهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعله ی نار حدثان را
ورنه که بتن باز رسانیدی از این قوم
با کتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را بحقیقت
یا رب تو نگهدار مر این بخت جوان را
***
5- در مدح عماد الدین فیروز شاه
باز این چه جوانی و جمالست جهان را
وین حال که نو گشت زمین را و زمان را
مقدار شب از روز فزون بود بدل شد
ناقص همه این را شد و زاید همه آن را
هم جمره برآورد فرو برده نفس را
هم فاخته بگشاد فرو بسته زبان را
در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل
آن روز که آوازه فکندند خزان را
اکنون چمن باغ گرفتست تقاضا
آری بدل خصم بگیرند ضمان را
بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم
زان حال همی کم نشود سرو نوان را
آهو بسر سبزه مگر نافه بینداخت
کز خاک چمن آب بشد عنبروبان را
گر خام نبسته است صبا رنگ ریاحین
از گرد چرا رنگ دهد آب روان را
خوش خوش ز نظر گشت نهان راز دل ابر
تا خاک همی عرضه دهد راز نهان را
همچون ثمر بید کند نام و نشان گم
در سایه ی او روز کنون نام و نشان را
بادام دو مغزست که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان بخم آورد کمان را
که بیضه ی کافور زیان کرد و گهر سود
بینی که چو سودست مرین مایه زیان را
از غایت تری که هوا راست عجب نیست
گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را
گر نایژه ی ابر نشد پاک بریده
چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را
ورا برنه در دایگی طفل شکوفه است
یازان سوی ابراز چه گشادست دهان را
ور لاله ی نورسته نه افروخته شمعیست
روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را
نی رمح بهارست که در معرکه کردست
از خون دل دشمن شه لعل سنان را
پیروز شه عادل منصور معظم
کز عدل بنا کرد دگر باره جهان را
آن شاه سبک حمله که در کفه ی جودش
بی وزن کند رغبت او حمل گران را
شاهی که چو کردند قران بیکک و دستش
البته کمان خم ندهد حکم قران را
تیغش بفلک باز دهد طالع بد را
حکمش بعمل باز برد عامل جان را
گر باره کشد راعی حزمش نبود راه
جز خارج او نیز نزول حدثان را
ور پره زند لشکر عزمش نبود تک
جز داخل او نیز ردیف سرطان را
گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بی چشم
در قبضه ی شمشیر نشاندی دبران را
ای ملک ستانی که بجز ملک سپاری
با تو ندهد فائده یک ملک ستان را
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج
نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را
تو قرص سپهری و بخواند بهمین نام
خباز گه جلوه گری هیئت نان را
جز عرصه ی بزم گهر آگین تو گردون
هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را
جز تشنگی خنجر خوانخوار تو گیتی
هم کاسه کجا دید فنای عطشان را
آنرا که تب لرزه ی حرب تو بگیرد
عیسی نتند بر تن او تار توان را
گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد
آبستنی نار دهد مادر کان را
در خون دل لعل که فاسد نشود هیچ
قهر تو گره وار ببندد خفقان را
از ناصیه ی کامربا گرچه طبیعیست
سعی تو فرو شوید رنگ یرقان را
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بیهده ران را
در گاز بامید قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشیدن سان را
انصاف تو مصریست که در رسته ی او دیو
نظم از جهت محتسبی داد دکان را
عدل تو چنان کرد که از گرگ امین تر
در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را
جاه تو جهانیست که سکان سوادش
در اصل لغت نام ندانند کران را
بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند
چون مهر فرو شد چه یقین را چه گمان را
روزی که چو آتش همه در آهن و پولاد
بر باد نشینند هزبران جولان را
از فتنه در این سوی فلک جای نبینند
پیکار پرستان نه امل را نه امان را
وز زلزله ی حمله چنان خاک بجنبد
کز هم نشناسند نگون را و ستان را
وز عکس سنان و سلب لعل طراده
میدان هوا طعنه زند لاله ستان را
سرجفت کند افعی قربان و چو آن دید
پر باز کند کرکس ترکش طیران را
گاهی ز فغان نعره کند راه هوا گم
گه نعره بلب در شکند پای فغان را
چشم زره اندر دل گردان بشمارد
بی واسطه ی دیدن شریان ضربان را
در هیچ رکابی نکند پای کس آرام
آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را
بر سمت غباری که زجولان تو خیزد
چون باد خورد شیر علم شیر ژیان را
هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکی
از بس که بچیند چه شجاع و چه جبان را
شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام
کز کاسه ی سر کاسه بود سفره و خوان را
قارون کند اندر دو نفس تیغ جهادت
یک طایفه میراث خور و مرثیه خوان را
تو در کنف حفظ خدائی و جهانی
طعمه شدگان حوصله ی هول و هوان را
تا بار دگر باز جوان گردد هر سال
گیتی و بتدریج کند پیر جوان را
گیتی همه در دامن این ملک جوان باد
تا حصر کند دامن هر چیز میان را
باقی بدوامی که در آحاد سنینش
ساعات شمارند الوف دوران را
قایم بوزیری که ز آثار وجودش
مقصود عیان گشت وجود حیوان را
صدری که بجز فتوی مفتی نفاذش
در ملک معین نکند آیت و شان را
در حال رضا روح فزاینده بدن را
در وقت سخط پای گشاینده روان را
آنخواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش
در بندگی شاه کشد قیصر و خان را
دستور جلال الدین کز در گه عالیش
انصاف رسانند مر انصاف رسان را
آنجا که زبان قلمش در سخن آید
بر معجزه تفضیل بود سحر بیان را
و آنجا که محیط کف او ابر برانگیخت
بر ابر کشد حاصل باران بنان را
از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را
از مرتبه دانیست در آن مرتبه آری
یزدان ندهد مرتبه جز مرتبه دان را
تا هیچ گمان کم نکند روز یقین را
تا هیچ خبر خم ندهد پشت عیان را
این پایگه و تخت کیانی و شهی باد
وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کیان را
شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک
یا رب تو نگهدار مر این ناگزران را
***
6-در مدح خواجه ناصر الدین طاهر
نصر فزاینده باد ناصر دین را
صدر جهان خواجه ی زمان و زمین را
صاحب ابوالفتح طاهر آنکه ز رایش
صبح سعادت دمید دولت و دین را
آنکه قضا در حریم طاعتش آورد
رقص کنان گردش شهور و سنین را
وانکه قدر در ادای خدمتش افکند
موی کشان گردن ینال و تگین را
وانکه بسیر و سکون یمین و یسارش
نطق و نظر داده اند کلک و نگین را
قلزم و کان را نه مستفید نخست اند
کلک و نگین آن یسار و اینت یمین را
پای نظر پی کند بلندی قدرش
رغم اشارت کنان شک و یقین را
قفل قدر بشکند تفحص حزمش
کشف نهان خانهاء غث و سمین را
غوطه توان داد روز عرض ضمیرش
در عرق آفتاب چرخ برین را
حسرت ترتیب عقد گوهر کلکش
در ثمین کرده اشک در ثمین را
بی شرف مهر خازنش ننهادست
در دل کان آفتاب هیچ دفین را
بی مدد عزم قاهرش نگشادست
کوکبه ی روزگار هیچ کمین را
واهب روح از پی طفیل وجودش
قابل ارواح کرده قالب طین را
جز بدر جامه خانه ی کرم او
کسوت صورت نمیدهند جنین را
تا افق آستانش راست نکردند
شعله نزد روز نیک هیچ حزین را
بی دم لطفش بخاک در بنشاندند
باد صبا را نه بلکه ماء معین را
فاتحه ی داغش از زمانه همی خواست
شیر سپهر از برای لوح سرین را
گفت قضا کز پی سباع نوشتست
کاتب تقدیر حرز روح امین را
ای ز پی آب ملک و رونق دولت
دافعه ی فتنه کرده رای رزین را
وز پی احیای دین خزان و بهاری
بر سر خر زین ندیده خنگ توزین را
رای تو بود آنکه در هوای ممالک
رایحه ی صلح داد صر صر کین را
رحم تو بود آنکه فیض رحمت سلطان
بدرقه شد یک جهان حنین و انین را
ورنه تو دانی که شیر رایت قهرش
مثله کند شیر چرخ و شیر عرین را
حصن هزار اسب اگر چه بر سر آن ملک
سد قدیمست حصنهای حصین را
کعبه ی دهلیز شه چو دید فصیلش
سجده کنان بر زمین نهاد جبین را
خود مدد تیغ پادشا چه بکارست
خاصه تهیاء کارهای چنین را
سیر سریع شهاب کلک تو بس بود
رجم چنان صد هزار دیو لعین را
غیبت خوارزم شاه چون پس ششماه
چشمه ی خون دید چشم حادثه بین را
دست بفتراک اصطناع تو در زد
معتصم ملک ساخت حبل متین را
شادزی، ای در ظهور معجز تدبیر
روی سیه کرده رسم سحر مبین را
ناصر تو خیر ناصرست و معین است
طاعت تو خیر طاعتست معین را
باغ وجود از بهار عدل تو چونانک
رشک فزاید نگار خانه ی چین را
ملک و ملک از تو در لباس نظامند
بی تو نه آنرا نظام باد و نه این را
***
7- در مدح علاء الدین ابوعلی الحسن الشریف
سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا
علاء دین که سپهریست از سنا و علا
خلاصه ی همه اولاد خاندان نظام
خلاصه ی بحقیقت خلاصه ی بسزا
نظام داد مقامات ملک را بسخن
چنانکه کار مقیمان خاک را بسخا
خدایگان وزیران که در مراتب قدر
برش سپهر بود چون بر سپهر سها
شکسته طاعت او قامت صبی و مسن
ببسته قدرت او گردن صباح و مسا
سخن ز سر قدر بر کشد بجذب ضمیر
درونه رنگ صواب آمده نه بوی خطا
زباد صولت او خاک خواهد استعفا
ز تف هیبت او آبی گیرد استسقا
نهد رضا و خلافش اساس کون و فساد
دهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجا
اگر نه واسطه ی عقد عالم او بودی
چه بود فائده در عقد آدم و حوا
زه ای رکاب ثبات ترا درنگ زمین
زه ای عنان سخای ترا شتاب صبا
بدرگه تو فلک را گذر بپای ادب
بجانب تو قضا را نظر بعین رضا
بزیر سایه ی عدل تو فتنها پنهان
بپیش دیده ی وهم تو رازها پیدا
نوای تو ببندد همی گذار قدر
اوامر تو بتابد همی عنان قضا
تو اصل دادن و دادی چو حرف اصل کلام
تو اصل دانش و دینی چو صوت اصل صدا
ز رشک طبع تو دارد مزاج دریا تب
گمان مبر که ز موج است لرزه بر دریا
صدف که دم نزند دانی از چه خاصیت است
ز شرم نطق تو و زرشک لؤلوی لالا
ز نور رای تو روشن شده است رای سپهر
و گرنه کی رودی آفتاب جز بعصا
تو آن کسی که ز باران فتح باب کفت
مزاج سنگ شود مستعد نشو و نما
توئی که گر سخطت ابر ژاله بار شود
اجل برون نتواند شدن ز موج فنا
بصد قران بنزاید یکی نتیجه چو تو
ز امتزاج چهار امهات و هفت آبا
بسعد و نحس فلک زان رضا دهند که او
بخدمت تو کمر بسته دارد از جوزا
تبارک الله از آن آب سیر آتش فعل
که بار کاب تو خاکست و با عنانت هوا
بشکل آب رود چون فرو شود بنشیب
بسیر باد رود چون برآید از بالا
زمردین سمش اندروغا بقوت جذب
ز دیده مهره ی افعی برون کشد زقفا
مگر بسایه ی او بر نشاندش تقدیر
و گرنه کی بغبارش رسد سوار ذکا
بدخل و خرج غباری که نعلش انگیزد
کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرا
زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی
بعالمی بردت کاندرو بود فردا
بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست
که باز ماندم از اقبال خدمت تو جدا
جدا نبود زمانی زبان من ز ثنات
چه با خواص و عوام و چه در خلا و ملا
بنعت هر که سخن رانده ام فزون آمد
همم مدیح زاندازه هم طمع ز عطا
مگر بمدح تو کز غایت کمال و بهات
چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا
سخن ببست مرا اندرین قصیده ز عجز
همی چگویم بس نیست این قصیده گوا
اگر بمدح و ثنا هر کسی ستوده شود
تو آنکسی که ستوده بتست مدح و ثنا
بناسزا چه برم بیش ازین مدایح خویش
سزای مدح توئی و تراست مدح سزا
بشبه و شکل تو گر دیگران برون آیند
زمانه نیک شناسد زمرد از مینا
خدای داند کز خجلت تو با دل ریش
که تا بمقطع شعر آمدستم از مبدا
همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان
همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما
همیشه تا که بود در بقای عالم کون
امید عافیت اندر حساب بیم و بلا
حساب عمر تو در عافیت چنان بادا
که چون ابدز کمیت برون شود احصا
بهر چه گوئی قول تو بر زمانه روان
بهر چه خواهی حکم تو بر ستاره روا
بر استقامت حال تو بر بسیط زمین
بر آسمان کف کف الخضیب کرده دعا
***
8- در مدح امیر اجل ابوعلی علاء الدین حسن
سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا
بهاء دین خدا آن جهان قدر و بها
ابوعلی حسن آن مسند سمو و علو
که آفتاب جلالست و آسمان سخا
بقدر واسطه ی عقد جنبش و آرام
بعدل قاعده ی ملک آدم و حوا
کشد زکلک خطا بر رخ قضا و قدر
نهد بنطق حنا بر کف صواب و خطا
همش بخطه ی فرمان درون وحوش و طیور
همش بسایه ی احسان درون رجال و نسا
ایا بپای تو یازان فلک بدست لطف
و یا بسوی تو ناظر قضا بعین رضا
خجل ز رفعت قدر تو رفعت گردون
غمین ز وسعت طبع تو وسعت دریا
بجنب رای تو منسوخ چشمه ی خورشید
بپیش قدر تو مدروس گنبد خضرا
زبان کلک تو ناطق بپاسخ تقدیر
سحاب دست تو حامل بلؤلؤ لالا
بزیر دامن امن تو فتنها پنهان
بپیش دیده ی وهم تو رازها پیدا
بر درنگ رکاب تو بی درنگ زمین
بر شتاب عنان تو بی شتاب صبا
سحاب لطف تو گر قطره بر زمین بارد
حدید و سنگ شود مستعد نشو و نما
سموم قهر تو گر شعله بر سپهر کشد
شهاب وار ببرد زحل ز روی سما
تبارک الله از آن آب سیر آتش فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
گه درنگ ز خاک زمین ربوده قرار
گه شتاب بباد هوا نموده قفا
برفتن اندر بحرش برابر خشکی
بجستن اندر کوهش مقابل صحرا
نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبش
نه کوه و کوه از او کوس خورده در بالا
همیشه تا که نیاید یقین نظیر گمان
مدام تا که نباشد فنا عدیل بقا
گمان خاطرت از صدق باد جفت یقین
بقای حاسدت از رنج باد جنس فنا
گذشته بر تو هر آذار بهتر از کانون
نهاده با تو هر امروز وعده ی فردا
***
9-در مدح ابوالمعالی مجدالدین بن احمد
ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب
خطت کشیده دائره ی شب بر آفتاب
زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب
روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب
آنجا که زلف تست همه یکسره شب است
وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب
باغیست چهره ی تو که دارد ستاره بار
سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب
بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان
در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب
گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست
کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب
از چهره آفتابی و از بوسه شکری
بس لایق است با شکرت همبر آفتاب
انگیختست حسن تو گل با مه تمام
وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب
گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا
در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب
خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک
خواهد همی بخوبی ازو زیور آفتاب
گوئی که نوک خامه ی دستور پادشاه
ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب
مخدوم ملک پرور و صدر جهان که هست
در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب
فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر
دارد ز رأی روشن او رهبر آفتاب
عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست
از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب
لشکرکشی که هستش لشکر گه آسمان
فرمان دهی که هستش فرمان بر آفتاب
بر طالع قویش دعا گوی مشتری
بر طلعت شهیش ثنا گستر آفتاب
هر صبحدم بسوزد بهر بخور او
مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب
کامل ز ذات اوست خرد پرور آدمی
قاهر ز جود اوست گهر پرور آفتاب
بر منبری که خطبه ی مدحش ادا کنند
بوسد ز فخر پایه ی آن منبر آفتاب
زیبد زمانه را که کند بهر مدح او
خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب
ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک
دارد ز رأی روشن تو مفخر آفتاب
ای از محل چنان که زهر آفریده جان
وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب
آنجا پرد که رأی تو باشد دل آسمان
و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب
از گرد موکب تو کشد سرمه حورعین
و ز ماه رایت تو کند افسر آفتاب
نام شب از صحیفه ی ایام بسترد
از رای تو اجازت یابد گر آفتاب
بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو
هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب
تا کیمیای خاک درت بر نیفکند
در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب
سیمرغ صبح را ندهد مژده ی صباح
تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب
چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام
گوئی همی برآید از خاور آفتاب
با بندگانت پای ندارد سرکشان
میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب
آنجا که رزم جوئی و لشکرکشی بفتح
در بحر خون بتابد بی معبر آفتاب
از تف و تاب خنجر مردان لشکرت
در سر کشد بشکل زنان چادر آفتاب
ای آفتاب دولت عالیت بی زوال
وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب
ای چاکری جاه ترا لایق آسمان
وی بندگی رأی ترا در خور آفتاب
هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط
خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب
آیینه ای که جلوه گه روی تو بود
می زیبدش هر آینه خاکستر آفتاب
نشگفت اگر نویسد این شعر انوری
بر روی روزگار بآب زر آفتاب
تا نو بهار سبز بود و آسمان کبود
تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب
سرسبز باد ناصحت از دور آسمان
پژمرده لاله وار حسودت در آفتاب
در جشن آسمان وش تو ریخته بناز
ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب
***
10-در مدح خاقان اعظم کمال الدین
ای از رخت فکنده سپهر ماه و آفتاب
طعنه زده جمال تو بر ماه و آفتاب
آنجا که راستیست ندارد در جمال
پیش رخ تو هیچ خطر ماه و آفتاب
بندند گردهی تو اجازت چو بندگان
در خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب
از موی تو ربوده نشان مشک و غالیه
وز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاب
از ماه و آفتاب بهی تو که نیستند
با دو عقیق همچو شکر ماه و آفتاب
در صف نیکوان بمقام مفاخرت
خواهند از رخ تو نظر ماه و آفتاب
باشند با جمال تو حاضر بوقت لهو
در بزم شهریار بشر ماه و آفتاب
خاقان کمال دولت و دین آنکه بر فلک
از سهم او کنند حذر ماه و آفتاب
محمود صفدری که ز لطف و ز عنف او
گیرند بار نفع و ضرر ماه و آفتاب
بر خصم او کشیده سنان چرخ و روزگار
در پیش او گرفته سپر ماه و آفتاب
بفزود عز و دولت او ملک و جاه را
چونانکه لون و طعم ثمر ماه و آفتاب
از شخص او نگشته جدا جاه و مفخرت
وز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاب
بنموده در ولی و عدو خلقش آن اثر
کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب
آفاق را جمال ز جاه و جلال اوست
جاه و جمال اوست مگر ماه و آفتاب
شاها نهند اگر تو اشارت کنی بفخر
بر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتاب
تو ماه و آفتابی اگر در جبلت اند
محض سخا و عین هنر ماه و آفتاب
بی عزم و بی لقای تو در سرعت و ضیاء
ننهاده گام و نازده بر ماه و آفتاب
اندر ظلال موکب میمون عزم تو
دارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاب
برقمع دشمنان تو هر لحظه می کشند
لشکر بجایگاه دگر ماه و آفتاب
از کنج سعد هر شب و هر روز نزد تو
آرند تحفه فتح و ظفر ماه و آفتاب
تا مانده اند سخره ی فرمان ایزدی
در قبضه ی قضا و قدر ماه و آفتاب
بادا نگون لوای بقای عدوی تو
چونانکه در میان شمر ماه و آفتاب
از روی و رأی تست شب و روز بر فلک
دیده بها و یافته فر ماه و آفتاب
از طارم سپهر بچشم مناصحت
در دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب
***
11- در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
ای جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب
دین حق را مجد و گردون شرف را آفتاب
دست عدلت خاک را بیرون کند از دست باد
پای قهرت بسپرد مر باد را در زیر آب
فکرتت همچون فلک دایم سبک دارد عنان
صولتت همچون زمین دایم گران دارد رکاب
پیش سیر حکم تو چون خاک باد اندر درنگ
پیش سنگ حلم تو چون باد خاک اندر شتاب
از بزرگی اوج گردون زیبدت سقف خیام
وز شگرفی جرم کیوان شایدت میخ طناب
رد و منعت حکم گردون را حنا بر کف نهد
در هر آن عزمی که تو نوک قلم کردی خضاب
کشته ی قهر ترا تقدیر ننماید نشور
چشمه ی فضل ترا ایام ننماید سراب
دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد
کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب
در جهان مصلحت با احتساب عدل تو
قوت مستی همی بیرون توان کرد از شراب
ای ز استسلام انصاف تو جز بخت ترا
یک جهان را برده اندر سایه ی عدل تو خواب
دشمنت را آب نی از خاکساری در جگر
لاجرم بر آتش حسرت جگر دارد کباب
همچو قارون در زمین پنهان کنی بدخواه را
گر بگردون بر شود همچون دعای مستجاب
بر ضمیر خصم تو یاد تو همچو نان رود
کز اثیر اندر هوای تیره شب جرم شهاب
ز اتفاق رأی تو با صدر دین آسوده گشت
عالمی از اضطرار و امتی از اضطراب
در مذاق دهر هست از لطف تو طعم شکر
در دماغ چرخ هست از خوی تو بوی گلاب
شد قوی دل دولت و دین از وفاق هر دو آن
قوت دل زاید آری در طبیعت از جلاب
گر نبودی طبع تو دانش نماندی در جهان
ور نبودی دست او بخشش بماندی در نقاب
چرخ پیش همت تو همچو باطل پیش حق
فتنه پیش بأس او همچون قصب در ماهتاب
تو ز بهر او همی خواهی بزرگی و شرف
او ز بهر خدمت تو زندگانی و شباب
گر برای او نباشد تو نخواهی صدر و قدر
ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب
تا بپیوستست دست عهدتان با یکدگر
دست جور از دهر ببرید اینت پیوند صواب
گر چه استحقاق آن دارد که از سطان وقت
هر حدیثی کو بگوید نزد او یابد جواب
هم باقبال تو می یابد ز سلطان جهان
اسب و طوق و جامه و فرمان و القاب خطاب
گرچه گل بر بار چون بشگفت خود تازه بود
تازگیش آخر صبا می بخشد و تری سحاب
ای زبان راست گویت هم حدیث غیب صرف
وی خیال راست بینت همنشین وحی ناب
تا بود مقدور سعد و نحس گردون خیر و شر
تا بود مجبور سرد و گرم گیتی شیخ و شاب
پایه ی قدرت مباد از گردش گردون فرود
عالم عمرت مباد از آفت گیتی خراب
عرض پاکت همچو ذات عقل ایمن از فساد
سال عمرت همچو دور چرخ بیرون از حساب
بدسگالت در دو گیتی در سقر باد و سفر
نیکخواهت در دو عالم در ثنا و در ثواب
***
12- در مدح صاحب مجدالدین ابوالحسن عمرانی
اینکه می بینم ببیداریست یا رب یا بخواب
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب
آن منم یا رب در این مجلس بکف جزو مدیح
وان توئی یا رب در آن مسند بکف جام شراب
آخر آن ایام ناخوشتر ز ایام مشیب
رفت و آمد روزگاری خوشتر از عهد شباب
گرچه دایم در فراق خدمت تو داشتند
هر که بود از عمر و زید و خاص و عام و شیخ و شاب
اشک چون باران ز کثرت دیده چون ابر از سرشک
نوحه چون رعد از غریو و جان چو برق از اضطراب
حال من بنده ز حال دیگران بودی بتر
حال دعد آری بتر باشد که باشد بی رباب
از جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدم
هر که گفت از اصل گفتست این مثل من غاب خاب
لایق حال خود از شعر معزی یک دو بیت
شاید ار تضمین کنم کان هست تضمینی صواب
اندر آن مدت که بود ستم ز دیدار تو فرد
جفت بودم با شراب و با کباب و با رباب
بود اشکم چون شراب لعل در زرین قدح
ناله چون زیر رباب و دل بر آتش چون کباب
تا طلوع آفتاب طلعت تو کی بود
یک جهان جان بود و دل همچون قصب در ماهتاب
در زوایای فلک با وسعت او هر شبی
ذره ئی را گنج نی از بس دعای مستجاب
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
روز و شب چونانکه ماهی را براندازی ز آب
ما چو برگ بید و قومی از بزرگان در سکوت
دایم اندر عشرتی از خرد برگی چون سداب
انوری آخر نمیدانی چه می گوئی خموش
گاوپای اندر میان دارد مران خر در خلاب
شکر یزدان را که گردون با تو حسن عهد کرد
تا نتیجه ی حسن عهد او شد این حسن المآب
ای سپهر ملک را اقبال تو صاحبقران
وی جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب
آسمانی نی که ثابت رأی نبود آسمان
آفتابی نی که زاید نور نبود آفتاب
سیر عزمت همچو سیر اختران بی ارتداد
دور حزمت چون قضای آسمان بی انقلاب
پای حلم تو ندارد خاک، هنگام درنگ
تاب حکم تو ندارد باد، هنگام شتاب
ملک را کلک تو از دیوان دولت پاک کرد
ملک گوئی آسمانستی و کلک تو شهاب
قهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقار
لطفت اندر کام افعی نوش گرداند لعاب
گر نویسد نام بأست بر در شهر تبت
خون شود بار دگر در ناف آهو مشک ناب
در کفت آرام نادیده ز گیتی جز عنان
دیگران در پایت افتاده ز خواری چون رکاب
تا ابد دود و دخان بارنده گردد چون بخار
گر بیفتد بر فلک چون دست تو یک فتح باب
جود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گل
کی توان کردن جدا رنگ از گل و بوی از گلاب
بخشش بی منت و احسان بی لافت کنند
ابر و دریا را زخجلت خشک چون دود و سراب
بالله ام گر در سر دندان شود بالاف رعد
فی المثل کر بارد آب زندگانی از سحاب
ابر کی باشد برابر با کفی دستی که گر
کان ببخشد نه ثنا دامانش گیرد نه ثواب
کوس رعدو رایت برقش همه بگذاشتم
یک سؤالم را جوابی ده نه چنگ و نه عتاب
جلوه ی احسان خود در عمر کردستی تو نه
گر همه صد بدره زر بودیت و صدر زمه ثیاب
قطره ی باران از او بر روی آبی کی چکید
کو کلاهی بر سرش ننهاد حالی از حباب
خود خراب آباد گیتی نیست جای تو ولیک
گنجها ننهند هرگز جز که در جای خراب
آسمان قدرا زمین حلما خداوندا مکن
با کسی کز تو گزیرش نیست بی جرمی عتاب
خو نکرد ستم بمهجوری مران زین ساحتم
حق همی داند بری الساحتم من کل باب
بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه
آن مثل نشنیده ای باری اذا کان الغراب
چین ابروی تو بر من رستخیز آرد فکیف
روز ها شد تا سلامم را نفرمودی جواب
داشت روشن روز عیشم آفتاب عون تو
وز عنا آمد شبی حتی توارت بالحجاب
لطف تو هر ساعتم گوید که هین الاعتذار
قهر تو هر لحظه ام گوید که هان الاجتناب
من میان هر دو با جانی بغرغر آمده
در کف غم چون تذروی مانده در پای عقاب
خود کرم باشد که چشمی کز جهان روشن بتست
هر شبی پر باشد از خون و تهی باشد ز خواب
از فلک در بندگی تو سپرهم نفکنم
گر بخون من کند تیغ حوادث را خضاب
نیست در علمم که جز تو کس خداوندم بود
هست بر علمم گوا من عنده ام الکتاب
دانی آخر چون توئی را بد نباشد چون منی
چون کنم برداشتم از روی این معنی نقاب
گر تو خواهی ور نخواهی بنده ام تا زنده ام
این سخن کوتاه شد، و الله اعلم بالصواب
تا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستون
تا طناب صبح را نبود گره چونانکه تاب
در جهان جاه لشکر گاه اقبال ترا
خیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طناب
عرض تو چون جرم گردون باد ایمن از فساد
عمر تو چون دور گردون باد فارغ از حساب
از بلندی پایگاه دولتت فوق الفلک
وز نژندی جایگاه دشمنت تحت التراب
***
13-در مدح ناصرالدین طاهر
چون وقت صبح چشم جهان سیر شد زخواب
بگسسته شد زخیمه ی مشکین شب طناب
بنمود روی صورت صبح از کران شب
چون جوی سیم برطرف نیلگون سراب
جستم ز جای خواب و نشستم بخانه در
یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب
باشد که بینم از رخ نسرین او نشان
باشد که یابم از لب نوشین او جواب
کاغذ بدست کردم و برداشتم قلم
والوده کرد نوک قلم را بمشک ناب
اول دعا بگفتم بر حسب حال خویش
گفتم هزار فصل و نماندم بهیچ باب
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز
گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب
کای نوش جانفزای تو چون نعمت حیات
وی وصل دلربای تو چون دولت شباب
در خانه ی فراق تنم را مکن اسیر
بر آتش شکیب دلم را مکن کباب
با دست بر لب من و آبست در دو چشم
از باد با نفیرم و از آب در عذاب
هر صبحدم که موج زند خون دل مرا
سینه هزار شعله بر آرد ز تف و تاب
چرخ بلند را دهم از تاب سینه تف
کف خضیب را کنم از خون دل خضاب
گر هیچگونه از دلم آگه شوی یقین
داری مرا مصیب درین نوحه ی مصاب
بودم در این حدیث که ناگاه در بزد
دلدار ماه روی من آن رشک آفتاب
در غمزه های نرگس او بیشمار سحر
در شاخهای سنبل او بی قیاس تاب
چون والهان ز جای بجستم دوید پیش
بگرفتمش کنار و بر انداختم نقاب
آوردمش بجای و نشاند و نشست پیش
بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب
طیره همی شدم که چنین میهمان مرا
کورا بعمر خویش ندیدم شبی بخواب
چندان درنگ نه که کنم خدمتی بشرط
چندان یسار نه که کنم پاره ی جلاب
می خواستم ز دلبر خود عذر در خلا
وز آب دیده کرده زمین گرد او خلاب
القصه بعد از آنکه بپرسید مر مرا
گفتا چه حاجتست بگویم بود صواب
گفتم بگوی گفت من از گفتهای خویش
آورده ام چو زاده ی طبع تو سحر ناب
تا بی ملامت این را فردا ادا کنی
اندر حریم مجلس دستور کامیاب
آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح
بنوشته خط چند به از لؤلؤ خوشاب
کای کرده بخت رای ترا هادی الرشاد
وی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب
از عدل کامل تو بود ملک را نصیب
وزبخت شامل تو بود بخت را نصاب
شد نیستی چو صورت عنقا نهان از آنک
گفت تو کرد قاعده ی نیستی خراب
گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود
تا روز حشر ژاله ی زرین دهد سحاب
بوسند اختران فلک مر ترا عنان
گیرند سروران زمان مر ترا رکاب
افلاک را زمانه ی اقبال تو نصیب
و اشراف را ستانه ی والای تو مآب
اندر حریم حرمت تو دیده چشم خلق
ایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب
تا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبع
زردی ز زعفران نشود سبزی از سداب
بادا جهان حضرت تو مرجع حیات
بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب
***
14- در مدح
ای سخا را مسبب الاسباب
وی کرم را مفتح الابواب
آستان تو چرخ را معبد
بارگاه تو خلق را محراب
کف تو باب کان پر گوهر
در تو باب بحر بی پایاب
عنف تو در لب اجل خنده
لطف تو در شب امل مهتاب
صاحبا گرچه از پرستش تو
حرمت شیب یافتم بشباب
از حدیث و قدیم هست مرا
آستان مبارک تو مآب
بارها عقل مر مرا می گفت
که از این بارگاه روی متاب
مایه گیرد صواب او ز خطا
گر درنگت شود بدل بشتاب
زود جنبش مباش همچو عنان
دیر آرام باش همچو رکاب
دوش با یار خویش می گفتم
سخنی دوست وار از هر باب
تا رسیدم بدین که عقل شریف
می نماید مرا طریق صواب
کرد در زیر لب تبسم و گفت
ای ترا نام در عنا و عذاب
نه سلام ترا ز بخت علیک
نه سؤال ترا ز بخت جواب
طیره ای گاه سلوت از اعدا
خجلی وقت دعوی از احباب
تو چو هر غافلی و بیخبری
تن ز دستی درین وثاق خراب
روز و شب محرم تو کلک و دوات
سال و مه مونس تو رحل و کتاب
نه ترا راحت بقا و حیات
نه ترا لذت طعام و شراب
رمضان آمد و همی سازند
کدخدائی سرا اولوالالباب
نزنی لاف خدمت اشراف
نکشی بار منت اصحاب
هم غریو تو چون غریو غریب
هم خروش تو چون خروش غراب
چون فلک بی قراری از غم و رنج
چون ملک بی نصیبی از خور و خواب
معده و حلق ناز و نعمت تو
طعمه ی صعوه و گلوی عقاب
گرچه در بذل وجود بنماید
سایه ی صاحب آفتاب و سحاب
گرچه بر خنگ همتش گیتی
هست بی زون تر ز پر ذباب
گرچه اقبال او که دایم باد
از رخ ملک بر گرفت نقاب
تشنگان حدود عالم را
در یکی جام کی کند سیراب
در سمرقند و در بخارا هست
قدری ملک و اندکی اسباب
دخل آن در میان خرج فراخ
دیو آزرم را بود چو شهاب
محرم من توئی مرا هم تو
بسر آن رسان ز بهر ثواب
بشنو این از ره حقیقت و صدق
مشنو این از ره حدیث و عتاب
یکمه از عشق خدمت صاحب
مکش از روی اضطراب نقاب
***
15- در مدح صاحب ناصرالدین طاهر
گشت از دل من قرار غایب
کارم نشود به از نوائب
دل دم خور و دل فریب شادان
غم حاضر و غمگسار غایب
بر ضعف تنم قضا موکل
بر سوز دلم قدر مواظب
افلاک برمح طعنه طاعن
ایام بسیف هجر ضارب
مائیم و شکایت احبا
مائیم و ملامت اقارب
آشفته دل از جهان جافی
آسیمه سر از سپهر غاضب
بر چهره دلیل شمع سوزان
بر دیده رسیل دمع ساکب
آسیب عوایق از چپ و راست
آشوب خلایق از جوانب
هر مستویی ز وصل مغلوب
هر ممتنعی ز هجر واجب
شاخ گل عیش با عوالی
برگ گل انس با قواضب
با اینهمه شوق فتنه مفتی
با این همه قصه عشق خاطب
معشوق بتی که هست پیوست
عشقش چو زمانه پر عجایب
با شمس و قمر برخ مساعد
با شهد و شکر بلب مناسب
از نوش بمل درش لآلی
وز مشک بگل برش عقارب
چین کله بر عقیق چینی
تیر مژه بر کمان حاجب
رخساره چو گلستان خندان
زلفین چو زنگیان لاعب
با روح دو بسدش معاشر
با عقل دو نرگسش معاتب
از توبه بر آمده ز حالش
هر روز هزار مرد تائب
جماش بدان دو چشم عیار
قلاش بدان دو زلف ناهب
شیرینی لطفش از نوادر
زیبائی وصفش از غرائب
زیبا بود آن سخن که باشد
دیباجه ی آفرین صاحب
صدرالوزراء مؤید الملک
دست و دل و دیده ی مراتب
دریای کرم نمای صافی
خورشید فرح فزای صائب
ممدوح ائمه و سلاطین
مشهور مشارق و مغارب
معمور بحشمتش اقالیم
منصور بدولتش کتائب
چون باد صبا بخلق نیکو
چون ابر سخی بدست واهب
از خون مخالفان طاغی
و ز مغز محاربان حارب
آلوده هژبر را براثن
اندوده عقاب را مخالب
مکشوف بکوشش و ببخشش
مشعوف بقادم و بذاهب
در قبضه ی علم او مهمات
در سایه ی صدق او تجارب
یک عالم و صد هزار جاهل
یک صادق و صد هزار کاذب
عقل و نظرش سر مساعی
جود و کرمش در مواهب
در مسکن علم و عدل ساکن
بر مرکب قدر و جاه راکب
مجموع مکارم و معالی
قانون مفاخر و مناقب
ای هر ملکی ترا مخاطب
وی هر ملکی ترا مخاطب
نام تو چو آفتاب معروف
کام تو چو روزگار غالب
درگاه تو عام را مطامع
ایوان تو خاص را مکاسب
گردون بستایش تو مائل
اختر بپرستش تو راغب
گفتار ترا ائمه عاشق
دیدار ترا ملوک طالب
منشور تو درج پر جواهر
ایوان تو چرخ پر کواکب
چون ماه ترا هزار منهی
چون تیر ترا هزار کاتب
چالاکتر از عصای موسی
فرخ قلمت گه مآرب
ای جود ترا بحار خازن
وی حلم ترا جبال نائب
آزاده ی دهر و صدر اسلام
با درد نوائب و مصائب
زنده است بتو که زنده کردی
ادرار جهانیان و راتب
روشن بتو گشت شغل گیتی
شارق ز تو گشت شمس غارب
تا هست علوم را مبادی
تا هست امور را عواقب
حکم تو همیشه باد باقی
عزم تو همیشه باد ثاقب
با چرخ کمال تو مشارک
با دهر جمال تو مصاحب
***
16- در مدح ضیاء الدین اکفی الکفاة مودود بن احمد العصمی
آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات
از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات
در فراق خدمت گرد همایون موکبی
کاندرو نعل از هلالست اسب را میخ از نبات
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
خواجه ی دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة
لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح
لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات
آنکه گردون را بر و ترجیح نتواند نهاد
عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات
داده کلک بی قرارش کار عالم را قرار
داده رأی باثباتش ملک دنیا را ثبات
هر چه در گیتی برو نام عطا افتد کفش
جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات
در غنائی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک
بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات
ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک
وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات
آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال
چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات
از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک
نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات
بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست
بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات
دست انصاف تو بر بدعت سرای روزگار
دست محمودست بر بتخانه های سومنات
گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه
در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات
هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان
هر کرا در جان وفای تست فارغ از وفات
خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم
اعتصام الا بحبل طاعتت بعد از صلات
زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی
همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات
خون دل یابد ز بأس تو چو گردون بشکند
در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات
صد عنایت نامه ی گردون حنا بر کرده گیر
چون ز دیوانت بجان کردند خصمی را برات
خصم را گوهر چه خواهی کن تو و تدبیر ملک
این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر
یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات
بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم
زانکه گشتست از فراق تو سیه دل چون دوات
در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد
آنکه حسرتهاش میداده است هر دم بر فوات
اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن
پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات
گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو
عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات
بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک
چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات
گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد
فی المثل چون حادثاتی از ورای حادثات
هیچکس در یک قوافی بنده را یاری نکرد
هر که بیتی شعر دانست از رعیت و ز رعات
جز جمال الدین خطیب ری که بر خواند از نبی
مسلمات مؤمنات قانتات تایبات
تا کند تقطیع این و یک وزن وز ان سخن
فاعلاتن فاعلتن فاعلاتن فاعلات
جیش تو بادا ببلخ و جشن تو بادا بمرو
بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات
***
17- در مدح خاقان اعظم عماد الدین پیروز شاه
ای زمان شهریاری روزگارت
تا قیامت شهریاری باد کارت
ای ترا پیروزی و شاهی مسلم
باد بر پیروزی و شاهی قرارت
ای بجائی کاسمان منت پذیرد
گردهی جایش کجا اندر جوارت
هر کجا رأی تو شد راضی بکاری
جنبش گردون طفیل اختیارت
هر کجا عزم تو شد جنبان بفتحی
بر سر ره نصرت اندر انتظارت
خنده ی خنجر ز فتح بی قیاست
ناله ی دریا ز بذل بی شمارت
داغ طاعت بر سرین تا وحش و طیرت
مهر بیعت بر زبان تامور و مارت
در مقام سمع و طاعت هر دو یکسان
شیر شادروان و شیر مرغزارت
حق و باطل را که پیدا کرد و پنهان
حزم پنهان و نفاذ آشکارت
دی و فردا را بهم پیش تو آرد
بر در امروز امر کاهکارت
هر مرادی کاسمان در جیب دارد
بازیابی گر بجوئی در کنارت
نقش مقدوری نیارد بست گردون
جز باستصواب رأی هوشیارت
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت
پرده ی شب در گهت را پرده گشتی
گر اجازت یافتی از پرده دارت
باره ی در هم نیارد کرد گیتی
ثابت ارکان تر ز حزم استوارت
افعی پیچان نشد در صف هیجا
تیز دندان تر ز رمح خصم خوارت
از دل خارا نیامد هیچ آتش
فتنه سوزی را چو تیغ آبدارت
گنج را لاغر کند بذل سمینت
ملک را فربه کند کلک نزارت
کلک از دریا کمال خویش یابد
داند این معنی دل دریا عیارت
لازم دست چو دریای تو زان شد
کلک آبستن بدر شاهوارت
تابش خورشید نتواند گرفتن
کشوری از ملک و جاه بی کنارت
چاوش اوهام نتواند رسیدن
تا کجا تا آخر صف روز بارت
در درون پره افتد از برون نی
شیرو و گاو آسمان روز شکارت
شهریارا بخت یارت باد نی نی
آنکه او یاری ندارد باد یارت
روز هیجا کاسمان سیارگان را
در تتق یابد ز گرد کارزارت
رخنه در کوه افکند که؟ کر و فرت
لرزه بر چرخ افکند چه؟ گیر و دارت
بر فلک دوزد بطنازی در آندم
حکم بدر ابیلک گردون گذارت
در عدد افزون نماید در عمل نی
گاه کوشش ده سوار و صد سوارت
هر سوار از لشکر دشمن دو گردد
نز مدد از خنجر چون ذوالفقارت
جوف دوزخ پر کند قهرت بیک دم
گر جدا افتد ز عفو بردبارت
سایه از قهر تو گر آگاه گردد
بگسلد حایل ز خصم خاکسارت
جمع گردد جزو جزوش بار دیگر
کشته ای را کاید اندر زینهارت
پشته چون هامون کند هامون چو پشته
پویه و جولان زرخش راهوارت
بسکه بر سیمرغ و رستم بذله گفتی
گر بدیدی در مصاف اسفندیارت
خسروا اینگونه شعر از بنده یابی
هم تو دانی ای سخندانی شعارت
شاخ دانش مثل تو طوطی ندارد
می نگویم ای چو طوطی صد هزارت
گرچه از این بنده یادت می نیاید
باد صد دیوان سخن زو یادگارت
تا دوام روزگار از دور باشد
دور دولت باد دایم روزگارت
گشته هر امروزت ازدی ملکت افزون
باد چون امروز و دی امسال و پارت
اصل ماتم تیغ هندی در یمینت
اصل شادی جام باده بر یسارت
ای قوی بازو بحفظ دولت و دین
حرز بازو باد حفظ کردگارت
***
18- در مدح ناصر الملة و الدین ابوالفتح طاهر
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست
بلی قضاست بهر نیک و بد عنانکش خلق
بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینه ی تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقش بند حوادث و رای چون و چراست
اگر چه نقش همه امهات می بندند
در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتی که درین نقشها همی بینی
ز خامه ایست که در دست جنبش آباست
بدست ما چو از این حل و عقد چیزی نیست
بعیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گنبد خضراست
چو در ولایت طبعیم ازو گزیری نیست
که بر طباع و موالید والی والاست
کسی چه داند کین گوژپشت مینارنگ
چگونه مولع آزار مردم داناست
نه هیچ عقل بر اشکال دور او واقف
نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست
چه جنبش است که بی اولست و بی آخر
چه گردش است که بی مقطع است و بی مبداست
مر از گردش این چرخ آن شکایت نیست
که شرح آن بهمه عمر ممکن است و رواست
زمانه را اگر این یک جفاست بسیارست
بجای من چه کز این صد هزار گونه جفاست
چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا
که صحن و سقفش بیغاره ی زمین و سماست
چو دید کز پی تشریف نعمت و جاهم
چو بندگان ویم قصد حضرت اعلاست
بدست حادثه بندی نهاد بر پایم
که همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداست
سبک بصورت و چونان گران بقوت طبع
که پشت طاقتم از بار او همیشه دو تاست
نظر بحیله ز اعضا جدا نمی کندش
کراست بند بر اعضا که آنهم از اعضاست
عصاست پایم و در شرط آفرینش خلق
شنیده ای که کسی را بجای پای عصاست
اگر چه دل هدف تیر محنت است و غمست
و گرچه تن سپر تیغ آفتست و بلاست
ز روزگار خوشست این همه جز آنکه لبم
ز دستبوس خداوند روزگار جداست
خدایگان وزیران مشرق و مغرب
که در وزارت صاحب شریعت وزراست
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب
که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست
پناه ملت و پشت هدی و ناصر دین
که دین و ملت ازو جفت نصرتست و بهاست
جهان خواجگی و خواجه ی جهان که بجاه
بخواجگان ممالک برش علو و علاست
زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک
هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست
زبار حلمش در جرم خاک استسلام
زتف قهرش در طبع آب استسقاست
زقدر اوست که تار سپهر با پودست
زعدل اوست که خار زمانه با خرماست
قضاش گفت بدستت دهم زمام جهان
زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست
قدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم
سپهر گفت که او خود بنفس خویش قضاست
در آن ریاض که طوبی نمود سایه بخلق
چه جای غمزه ی بید و کرشمهای گیاست
در آن مصاف که خیل ملائکه صف زد
چه حد خنجر هندی و نیزه ی بطحاست
بخط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور
بزیر سایه ی عدل اندرش رجال و نساست
ایا سپهر نوالی که پیش صدق سخات
سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست
بپیش رفعت تو چرخ گوئیا پست است
بجای دانش تو عقل گوئیا شیداست
ایا زمانه مثالی که امر و نهی ترا
بروزگار بدارند و کار دست و دهاست
تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو
بمادح تو پر از روزگار مدح و ثناست
بدرگه تو فلک را گذر بپای ادب
بجانب تو قضا را نظر بعین رضاست
عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون
عیال دست تو آن موجها که در دریاست
ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است
ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست
نوال دست ترا موج بحر و بذل سحاب
مسیر امر ترا بال برق و پای صباست
ز اعتدال هوائی که دولتت دارد
حماد را چو نبات انتمای نشو و نماست
فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود
مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست
کف جواد ترا هر خواست گفت سخی است
سپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاست
جهان بطبع گراید بخدمت تو که تو
بذات کل جهانی و کل او اجزاست
وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند
که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست
قضا چو ذات ترا دید گفت اینت عجب
جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست
اگر فنا در هستی بگل بر انداید
ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست
و گر بقا نبود در جهان ترا چه زیان
بقا بذات تو باقی نه ذات تو ببقاست
چه هیکلست بزیر تو در که با تک او
بسیط گوی زمین همچو پهنه بی پهناست
تبارک الله از آن آب سیر آتش فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست
بوقت رفتن و طی کردن مسالک ملک
هواش فد فد و دریا سراب و که صحراست
نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک
بکام او بجهان نه نشیب و نه بالاست
جهان نوردی کامروزش ار بر انگیزی
معالمیت رساند که اندرو فرداست
سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد
برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست
نه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تو
دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست
ولیک آمدنم نیست ممکن از پی آن
که رفتنم بسرین و نشستم بقفاست
همی بپشت چو کشتی سفر توانم کرد
که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
که بر تباهی حالم همین قصیده گواست
بلی گناه بزرگ است اگر چه عذری هست
که گر بگویک گویند بر تو جای دعاست
ولیکن ار بدن مرده ریگ نیست چنان
که خدمت تو کند جان زار مانده کجاست
بمن جواب و سؤال امور دیوان را
تعلقی نبود کان شعار و رسم شماست
سؤال کیست در این حالتم بغایت لطف
گمان بنده چنانست کان نه نازیباست
ز غایت کرم تست یا ز خامی من
که با گناه چنین منکرم امید عطاست
بدین دقیقه که راندم گمان کدیه مبر
به بنده، گر چه گدائی شریعت شعر است
سرم بظل عنایت بپوش بس باشد
که عمرهاست که در تف آفتاب عناست
همیشه تا بجهان اندرون ز دور فلک
شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست
شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد
که روز روشن اقبال تو شب اعداست
بخرمی و خوشی بگذران جهان جهان
که هر چه جز خوشی و خرمی همه سوداست
***
19-چون سیدالسادات مجدالدین ابی طالب بن نعمه در بلخ فرمان یافت این مرثیه بگفت
شهر پر فتنه و پر مشغله و پر غوغاست
سید و صدر جهان بار ندادست کجاست
دیر شد دیر که خورشید فلک روی نمود
چیست امروز که خورشید زمین ناپیداست
بارگاهش ز بزرگان و زاعیان پر شد
او نه بر عادت خودروی نهان کرده چراست
دوش گفتند که رنجور ترک بود آری
بار نادادنش امروز بر آن قول گواست
پرده دارا تو یکی در شور و احوال بدان
تا چگونه است بهش هست که دلها درواست
ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان
مردمی کن بکن اینکار که این کار شماست
ور توانی که رهی بازدهی به باشد
تا در آییم و سلامیش کنیم ار تنهاست
ور چنانست که حالیست نه بر وفق مراد
خود مگو برگ نیوشیدن این حال کراست
که تواند که باندیشه در آرد بجهان
کز جهان آنکه جهان صد یک ازو بود جداست
وانکه باقی بمدد دادن جاهش بودی
نعمت و ایمنی امروز نه در حال بقاست
وانکه برخاست ازو رسم بدی چون بنشست
چون چنین است بهین کاری تسلیم و رضاست
آفریده چکند گر نکشد بار قضا
کافرینش همه در سلسله ی بند قضاست
والی ما که سپهر است ولایت سوز است
وای کین والی سوزنده بغایت والاست
اجل از بار خدای اجل اندر نگذشت
گر تو گوئی که ز من در گذرد این سوداست
چه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نیست
دامن از عمر بیفشاند و بیکره برخاست
ای ز اولاد پیمبر وسط عقد مپرس
کز فراق تو بر اولاد پیمبر چه عناست
وی دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نوا
تو چه دانی که جهان بی تو چه بی برگ و نواست
بوفات تو جهان ماتم اولاد رسول
تازه تر کرد مگر سلخ رجب عاشوراست
از فنای چو توئی گشت مبرهن ما را
که تر و خشک جهان رهرو سیلاب فناست
با تو گیتی چو جفا کرد وفا با که کند
وین عجب نیست که خود عادت او جمله جفاست
دایه ی دهر نپرورد کسی را که نخورد
بینی ای دوست که این دایه چه بی مهر و وفاست
گرچه خلقی ز جفاهای فلک مجروحند
اندرین دور که شب حامل تشویش و بلاست
بلخ را هیچ قفائی چو وفات تو نبود
آخر ای دور فلک وقت بدان این چه قفاست
رفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببرد
گر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاست
کی دهد کار جهان نور و تو غایت ز جهان
شب و خورشید بهم هر دو کجا آید راست
تنگ بودی ز بزرگیت جهان وین معنی
داند آنکس که باسباب بزرگی داناست
وین عجبتر که کنون بی تو از آن تنگترست
زانکه از درد تو خالی نه خلا و نه ملاست
گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد
که شبانروزی چون ذکر تو در نشو و نماست
ما چه دانیم که از ما چه سعادت بگذشت
وان تصور نه باندازه ی این سینه ی ماست
کیست با اینهمه کز ناله ی زارش همه شب
سقف گردون نه پر از ولوله ی صوت و صداست
کیست ای بوده چو دریا و چو ابرت دل و دست
کز فراقت نه مژه ابرو کنارش دریاست
تا جهان را نگذاری ز چنان جاه یتیم
که یتیمی جهان گرچه نه طفلست خطاست
تا بخاک اندر آرام نگیری که سپهر
همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست
ای دریغا که ز تو درد دلی ماند بدست
وانکه این درد نه دردیست که درمانش دواست
ای دریغا که غم هجر و غم رفتن تو
نیست آن شب که درو هیچ امید فرداست
ای دریغا که ثناها بدعا باز افتاد
چون چنین است بهین ذکر درین حال دعاست
یاربش در کنف لطف خدائی خوددار
کانچنان لطفی کان در خور آنست تراست
چون رهانیدی از این تفرقها جمعش کن
با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباست
ور بگیتی نظری کرد برو تنگ مکن
که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست
***
20- در صفت خزان و مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست
ناف هفته است اگر غره ی ماه رجبست
برگ ریزان بهمه حال فرو باید ریخت
بقدح آنچه از او برگ و نوای طربست
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت
چکند نامیه عنین و طبیعت عزبست
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدتی شد که برآونگ سرش در کنبست
موی برخیک دمیده ز حسد تیغ زنست
تا بخلوت لب خم بر لب بنت العنبست
گر نه صراف خزان کیسه فشان رفت زباغ
چو چمن ها ز ذهابش همه یکسر ذهبست
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید
گفتی آهو بره مینا سم و بیجاده لبست
یا رب الماس لبش باز که کردو شبه سم
بینی این گنبد فیروزه که چون بلعجبست
این همان سکنه و صحراست که گفتی ز سموم
تربت آن خزف و رستنی این حطبست
خیز از سعی دخان بین و ز تأثیر بخار
تا در این هر دو کنون چند رسوم عجبست
روزن این همه پر ذره ی زرین زره است
عرصه ی آن همه پر پشه ی سیمین سلبست
لمعه در سکنه ی کانون شده بر خود پیچان
افعی کاه ربا پیکر مرجان عصبست
دود حلقه شده بر سطح هوا خم در خم
سطرهائیست که مکتوب بنان لهبست
شعله ی آتش از این روی که گفتم گوئی
در مقادیر کتابت قلم منتجبست
هر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرش
در مزاج از اثر هیبت دستور تبست
صاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتح
جنبش رایت عالیش قویتر سببست
طاهر آن ذات مطهر که سپهرش گوید
صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسبست
آنکه در شش جهت از فضله ی خوان کرمش
هیچ دل نیست که از آز در آن دل کربست
وانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد
همه از بارقه ی خاطر او مکتسبست
ساحت بارگهش مولد ملک عجمست
عدل فریاد رسش داور دین عربست
ضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبی
زان شب اوراد مقیمان فلک قد و جبست
صاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترا
مدحت از حرف برونست چه جای لقبست
نام سلطان نه بدانست که تا خوانندش
بل برای شرف سکه و فخر خطبست
گوشه ی بالش تو چیست کله گوشه ی ملک
وندروهم زنسب رفعت و هم از حسبست
مسندت بر تر از آنست که درصد یک از آن
چرخ را گنج تمنا و مجال طلبست
غرض از کون تو بودی که ز پروردن نخل
گرچه از خار گذر نیست غرض هم رطبست
آسمان دگری زانکه بهمت جنبی
جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضبست
مه بنعل سم اسب تو تشبه می کرد
خاک فریاد برآورد که ترک ادبست
گرد جیش تو بشد بر همه اعضاش نشست
تا که اجرب شد وانک همه سالش جربست
چرخ چون گوز شکستست از آن روی که ماه
چهره چون چهره ی بادام از آن پر ثقبست
خصم اگر لاف تقابل زند از روی حسد
حق شناسد که که بوالقاسم و که بولهبست
ور مقابل نهمش نیز بیک وجه رواست
تو چو خورشید برأس او چو قمر در ذنبست
رتبت شرکت قدرش نشود لازم از آنک
دار او از خشب و تخت تو هم از خشبست
آخر از رابطه ی قهر کجا داند شد
سرعت سیر نفاذت نه بپای هر بست
ور کشد سد سکندر بمثل گرد بقاش
این مهندس که در افعال ورای تعبست
عقل داند که چو مهتاب زند دست بتیغ
ردتیغش نه باندازه ی درع قصبست
همه در ششدر عجزند و ترا داو بهفت
ضربه بستان و بزن زانکه تمامی ندبست
تا که تبدیل بد و نیک بسال و بمهست
تا که ترتیب مه و سال بروزست و شبست
بی تو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد
که ز سر جمله ی آن مدت تو منتخبست
بمی و مطرب خوش نغمه شعف بیش نمای
که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغبست
***
21- در مدح قاضی حمیدالدین بلخی
صدری که ازو دولت و دین جفت ثباتست
آن خواجه شرعست که سلطان قضاتست
آن عقل مجرد که وجود بکمالش
هم قاعده ی جنبش و هم اصل ثباتست
از نسبت او دولت و دین هر دو حمیدند
این دانم و آن ذات که داند که چه ذاتست
اوصاف بزرگیش چه اصلی و چه مالیست
کان را همه اوصاف فلک فرع و زکاتست
گردون ز کفایت بکف آورد رکابش
آری چکند کسب شرف کار کفاتست
طوفان حوادث اگر آفاق بگیرد
بر سده ی او باش که جودی نجاتست
ای آنکه جهت پایه ی جاه تو نیابد
ذات تو جهانیست که بیرون ز جهانست
ای قبله ی احرار جهان خدمت میمونت
در ذمت احرار چو صوم است و صلوتست
تو کعبه ی آمالی وز قافله ی شکر
هر جا که رود ذکر تو گوئی عرفاتست
گر دست بشطرنج خلاف تو برد چرخ
در بازی اول قدرش گوید ماتست
در خدمت میمون تو گو راه وفا رو
آنرا که ز سیلی قدر بیم وفاتست
ای کلک گهر بار تو موصوف بوصفی
کان معجزه ی جمله ی اوصاف و صفاتست
آتش که بر او آب شود چیره بمیرد
وین حکم نه حکمیست که محتاج ثقاتست
کلک تو شهابیست که هرگز بنمیرد
گرچه فلکش دجله و نیلست و فراتست
فرخنده قدوم تو که کمتر اثری زو
تمکین ولاتست و مراعات رعاتست
اقبال جناب تو مرا نشو و نما داد
ابرست قدوم تو و اقبال نباتست
من بنده ی چنان کوفته ی حادثه بودم
گفتی که عظامم ز لگد کوب رفاتست
بوسیدن دست تو در آورد بمن جان
در قلزم دست تو مگر آب حیاتست
تا مقطع دوران فلک را بجهان در
هر روز بتوقیع دگر گونه براتست
بادا بمراد تو چه تقدیر و چه دوران
تا بر اثر نعش فلک دور بناتست
این خدمت منظوم که در جلوه ی انشاد
دوشیزه ی شیرین حرکات و سکناتست
زان راوی خوش خوان نرسانید بخدمت
کز شعر غرض شعر نه آواز رواتست
***
22- در مدح خاقان اعظم پیروز شاه
شاها زمانه بنده ی درگاه جاه تست
اسلام در حمایت و دین در پناه تست
فیروز شاه عادلی و بر دوام ملک
بهرت گواه عدل بود و او گواه تست
گردون غبار پایه ی تخت بلند تو
خورشید عکس گوهر پر کلاه تست
هر آیت از عنا و عنایت که منزلست
در شأن بدسگال تو و نیکخواه تست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشه های کنگره ی بارگاه تست
چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر
بر سمت تو و رایت و گرد سپاه تست
رأی تو گفت خرمن مه را که چیست آن
تقدیر گفت سایه ی چتر سیاه تست
قدر تو گفت چرخ نهم را که کیست این
تعریف خویش کرد که خاشاک راه تست
ای خسروی که واسطه ی عقد روزگار
تا سال و ماه دور کند سال و ماه تست
با نوبتت فلک بصدا هم سخن شده
با نوبتیت گفته که خورشید داه تست
با خاک بارگاه تو من بنده انوری
گفتم که زنده جان نژندم بجاه تست
قسمم ز خدمت تو چرا دوری اوفتاد
گفت انوری بهانه چه آری گناه ست
گفتم که آب جیحون، گفتا خری مکن
بگذر که عالمی همه آب و گیاه تست
گفتم بطالعم خللی هست گفت نیست
عیب از خیالهای دماغ تباه تست
یوسف نئی نه بیژن اگر نه بگفتمی
اندر ازای مجلس شه بلخ چاه تست
گفتم توقف من از این جمله هیچ نیست
ای حضرتی که عرش نمودار گاه تست
زان اعتمادهاست که چون روز روشنم
بر مدت کشیده و روز بگاه تست
گفتا ضمان تو که کند ای شغب فزای
گفتم که حفظ دولت تشویش کاه تست
تا کهربا چو دست تصرف برد بکاه
از عدل شه خطاب رسد کین نه کاه تست
پیروز شاه باد و ندا از زمانه این
پیروز شاه احمد بوبکر شاه تست
***
23- در مدح مجدالدین محمد بن نصر احمد
گر چرخ را در این حرکت هیچ مقصدست
از خدمت محمد بن نصر احمدست
فرزانه ای که بابت گاهست و بالشست
آزاده ای که در خور صدرست و مسندست
با بذل دست بخشش او ابر مدخلست
با سیر برق خاطر او ابر مقعدست
از عزم او طلایه ی تقدیر منهزم
با رأی او زبانه ی خورشید اسودست
چون حرف آخرست ز ابجد گه سخن
وز راستی چو حرف نخستین ابجدست
تا ملک ز اهتمام تو تمهید یافتست
شغل ملوک و کار ممالک ممهدست
ای سروری که حزم تو تسدید ملک را
هنگام دفع حادثه سد مسددست
از عادت حمید تو هر دم بتازگی
رسمیست در جهان که جهانی مجددست
تا دست تو گشاده شد اندر مکاتبت
از خجلت تو دست عطارد مقیدست
اصل جهان توئی و ازو پیشی آنچنانک
اصل عددیکیست ولی نامعددست
چشم نیاز پیش کف تو چنان بود
گوئی که چشم افعی پیش زمردست
خصم ترا بفرق برست از زمانه دست
تا پای تو ز مرتبه بر فرق فرقدست
اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک
ماه و مجره اسب ترا نعل و مقودست
تا شکل گنبد فلک و جرم آفتاب
چون درقه ی مکوکب و درع مزردست
تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغ مهندست
چشم بد از تو دور که در روزگار تو
چشم بلا و فتنه ی ایام ارمدست
***
24- در مدح ملکان غور شهاب الدین و ناصر الدین حسن محمود
عرصه ی مملکت غور چه نامحدودست
که در آن عرصه چنان لشکر نامعدودست
رونق ملک سلیمان پیمبر دارد
عرق سلطان چه عجب کز نسب داودست
چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت
آری آن دولت را منتظمی معهودست
ای برادر سخنی راست بخواهم گفتن
راستی بهتر تا فاستقم اندر هودست
عقل داند که مهیا بوجود دو کسست
هر چه از نظم و ز ترتیب درو موجودست
از یک بازوی اسلام همه ساله قوی
وز دگر طالع دولت ابدا مسعودست
گوهر تیغ ظفر پیشه ی این از فتح است
هیأت دست گهر گستر آن از جودست
مردی و مردمی از هر دو چنان منتشرست
که شعاع از مه و رنگ از گل و بوی از عودست
فضله ی مجلس ایشان چو به یغما دادند
گفت رضوان بر ما چیست همین موعودست
هر چه در ملک جهانست چه ظاهر چه خفی
همه در نسبت این هر دو نظر مردودست
تیغشان گر افق صبح شود غوطه خورد
در زمین ظل زمین اینک ابدا ممدودست
خصم دولت را چون عود سیه سوخته اند
کار دولت چه عجب ساخته گر چون عودست
بر تمامی حسد حاسد اگر بیند کس
چرخ را این ببقا آن بعلو محسودست
نیست القصه کمالی که نه حاصل دارند
جز قدم زانکه قدیمی صفت معبودست
با خرد گفتم کای غایت و مقصود جهان
نیست چیزی که بنزدیک تو آن مفقودست
کیستند این دو خداوند بتعیین بنمای
که فلان غایت این شعر و فلان مقصودست
گفت از این هر دو یکی جز که شهاب الدین نیست
گفتم آن دیگر گفتا حسن محمودست
گفتم اغلوطه مده این چه دوئی باشد گفت
دوئی عقل که هم شاهد و هم مشهودست
دیرمان ای بکمالی که در آغاز وجود
بر وجود چو توئی راه دوئی مسدودست
ملکی از حصر برون بادت و عمری از حد
گرچه در عالم محصور بقا محدودست
خالی از ورد ثنای تو مبادا سخنی
تا قلم را چو زبان ورد سخن مورودست
***
25- در مدح امام اجل عالم صفی الدین عمر گحجواری
زمانه ی گذران بس حقیر و مختصرست
از این زمانه ی دون بر گذر که بر گذرست
بحل و عقد جهان را زمانه ایست دگر
که پیشکار قضا و مدبر قدرست
کف کفایت و رای صواب صدر اجل
بحل و عقد جهان را زمانه ی دگرست
صفی ملت اسلام و نجم دین خدای
عمر که وارث عدل و صلابت عمرست
بلند همت صدری که طبع و دستش را
قضا پیام ده است و سخات پیام برست
بجنب فکرت او برق گوئیا ز منست
بجای خاطر او بحر گوئیا شمرست
بقدر هست چو گردون اگر چه در جهتست
برأی هست چو خورشید اگر چه سایه ورست
بر عنایت او سعی چرخ نامشکور
بر عطیت او ملک دهر مختصرست
چو لطفش آید پتیاره ی زمانه هباست
چو قهرش آید اقبال آسمان هدرسنت
ز لطف او مگر اندیشه کرد کلک شکر
از آن قبل که نهان دلش همه شکرست
ز بهر خدمت اندیشه ای که در دل اوست
ز پای تا بسرش صد میان با کمرست
ایا زمانه مثالی که از سیاست تو
چو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرست
توئی که معده ی آز از عطات ممتلی است
توئی که دیده ی بخل از سخات بی بصرست
سحاب دست ترا جود کمترین باران
محیط طبع ترا علم کمترین گهرست
بآتش اندر ز آب عنایت تو نمست
بآب در ز سموم سیاستت شررست
چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست
چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست
سپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیک
که نه طلایه ی حزم ترا از آن خبرست
چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود
رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست
پر از خدنگ نوائب همی بریزد از آنک
همای قدر ترا روزگار زیر پرست
تو آن جهان امانی که در حمایت تو
تذرو باشه و روباه ماده شیر نرست
سماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجب
کنون که پیش حوادث حمایتت سپرست
جهان امن ترا چون ارم دو صد حرمست
سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرست
ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد
که جز بدیده ی بخت تو اندرون سهرست
عدو بخواب درست از فریب کین تو نیز
بدان دلیل که بیدار گنگ و کور و کرست
اگر چه مایه ی خواب از رطوبت طبعست
خلاف نیست که آن از حرارت جگرست
شب حسود تو شاهیست بی کرانه چنان
که روز حشر ز صبحش پگاه خیز ترست
همیشه تا بشری راز روی مایه و سبق
چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست
چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد
کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست
بقدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی
که داد و دین و هنر در جهان ز تو سمرست
مباد جسم تو خالی ز جانت از پی آن
که جان ز جان تو دارد هر آنکه جانورست
بگام کام بساط زمانه را بسپر
که پای همت تو چون ملک فلک سپرست
***
26- در مدح صاحب ناصرالدین و تهنیت منصب
منصب از منصبت رفیع ترست
هر زمانیت منصبی دگرست
این مناصب که دیده ای جزویست
کار کلی هنوز در قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحرست
پای تشریف صاحب عادل
که جهان را بعدل صد عمرست
ذکر تشریف شاه نتوان کرد
کان زسین سخن فراخ ترست
در میانست و خاک پایش را
خاک بوسیده هر که تا جورست
ورنه حقا که گفتمی بر تو
کافرینش بجمله مختصرست
بالله ار گرد دامن تو سزد
هر چه در دامن فلک گهرست
هر چه من بنده زین سخن گویم
همه از یکدگر صوابترست
سخن آرائیی و لافی نیست
خود تو بنگر عیانست یا خبرست
من نمی گویم این که می گویم
تا تو گوئی هباست یا هدرست
بر زبانم قضا همی راند
پس قضا هم بدین حدیث درست
ای جوادی که پیش دست و دلت
ابر چون دود و بحر چون شمرست
استخوان ریزهای خوان تو اند
هر چه بر خوان دهر ما حضرست
هر کجا از عنایتت حصنی است
مرگ چون حلقه از برون درست
هر کجا از حمایتت حرزیست
در الم چون شفا هزار اثرست
بأس تو شد چنانکه کاه ربای
از ملاقات کاه بر حذرست
عنصرت مایه ایست از رحمت
گر چه در طی صورت بشرست
خطواتت ز راستی که بود
همه خطهای جدول هنرست
وقت گفتار و گاه دیدارت
سنگ را سمع و خاک را بصرست
هست با خامه ی تو خام همه
هر چه صد ساله پخته ی فکرست
ناوکت روز انتقام بدی
سپر دور فتنه و خطرست
در دو حالت که دید یک آلت
که همو ناوک و همو سپرست
با سر خامه ی تو آمده گیر
هر چه در قبضه ی قضا ظفرست
گردش آفتاب سایه ی تست
زیر فیضی کز آسمان زبرست
زانکه دایم همای قدر ترا
هر چه در گردش است زیر پرست
شوخی چشمی آسمان دان اینک
بر سرت آفتاب را گذرست
ورنه از شرم تو بحق خدای
کز عرق روی آفتاب ترست
گر کند دست در کمر با کوه
کینت کز پای تا بسر جگرست
بگسلد روز انتقام تو چیست
هر کجا بر میان او کمرست
گر دهد خصم خواب خرگوشت
مصلحت را بخر که عشوه خرست
چرخ داند که ریشخندست آن
نه چو آن ریش گاو کون خرست
یکره این دست برد بنمایش
تا ببیند اگر نه کور و کرست
که بسوراخ غور کین تو در
بمثل موش ماده شیر نرست
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیرست
بخدایی که در دوازده میل
هفت پیکش همیشه در سفرست
تخته ی کارگاه صنعت اوست
گر سواد مه و بیاض خورست
که مرا در وفای خدمت تو
گر بشب خواب و گر بروز خورست
چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا
دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
شعر من در جهان سمر زان شد
که شعار تو در جهان سمرست
گشته ام بی نظیر تا که ترا
بعنایت بسوی من نظرست
آتش عشق سیم نیست مرا
سخنم لاجرم چو آب زرست
تا سه فرزند آخشیجان را
چار مادر چنانکه نه پدرست
ناگزیر زمانه باد بقات
تا ز چار و نه و سه ناگزرست
پای قدرت سپرده اوج فلک
تا جهان را فلک لگد سپرست
***
27- در مدح صدر سعید خواجه سعدالدین اسعد و عرض اخلاص
منت از کردگار دادگرست
که ترا کار با نظام ترست
صدر آفاق و سعد دین که ز قدر
قدمش جای تارک قمرست
این مراتب کنون که می بینی
اثر جزو کلی قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد
کین لطایف نتیجه ی سحرست
ای جوادی که دست و طبع ترا
کان دعا گوی و بحر سجده برست
پیش دست و دل تو نا چیزست
هر چه در بحر و کان زر و گهرست
دم و کلک تو در بیان و بنان
گر چه بر یار و خصم نفع و ضرست
غیرت روح عیسی است این یک
خجلت چوب موسی آن دگرست
هر چه در زیر چرخ دانائیست
راستی پرتوی از آن هنرست
رانده ای بر جهان تو آن احکام
کز خجالت رخ زمانه ترست
پیش دست تو ابر چون دودست
بر طبع تو بحر چون شمرست
ذهن پاک تو ناطق وحی است
نوک کلک تو منشی ظفرست
در حصار حمایت حزمت
مرگ چون حلقه از برون درست
مابقی را ز خوان خود پندار
هر چه بر خوان دهر ما حضرست
مه و خورشید شوخ و بی شرمند
تا چرا بر سر توشان گذرست
جود تو آن شنیده این دیده
مه مگر کور و آفتاب کرست
بحقیقت بدان که مثل تو نیست
زیر گردون مگر که بر زبرست
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیرست
بخدائی که در دوازده برج
هفت پیکش همیشه در سفرست
عمل کارگاه صنعت اوست
که سواد مه و بیاض خورست
بصفای صفی حق آدم
که سر انبیا و بوالبشرست
بدعائی که کرد نوح نجی
که در آفاق از آن هنوز اثرست
برضای خلیل ابراهیم
که بتسلیم در جهان سمرست
حق داود و لطف نعمت او
که ترا در بهشت منتظرست
بنماز و نیاز یعقوبی
در غم یوسفی کش او پسرست
بکف موسی کلیم کریم
بدم عیسیی که زنده گرست
بسر مصطفی شریف قریش
که ز جمع رسل عزیزترست
بصفا و وفا و صدق عتیق
که ز دل جان فروش و شرع خرست
بدلیری و هیبت عمری
که ظهور شریعت از عمرست
بحیا و حیات ذوالنورین
که حقیقت مؤلف سورست
بکف و ذوالفقار مرتضوی
که بحرب اندرون چو شیر نرست
حرمت جبرئیل روح امین
که بعصمت جهانش زیر پرست
حق میکال خواجه ی ملکوت
که ز کروبیان مهینه ترست
بصدا و ندای اسرافیل
که منادی و منهی حشرست
بکمال و جلال عزرائیل
که کمین دار جان جانورست
بصلوة و صیام و حق و جهاد
کاصل اسلام از این چهار درست
بحق کعبه و صفا و منی
حق آن رکن کش لقب حجرست
بکلام خدای عزوجل
که هر آیت ازو دو صد عبرست
حرمت روضه و قیامت و خلد
حق حصنی که نام آن سقرست
بعزیزی و حق نعمت تو
که زیادت ز قطره ی مطرست
بکریمی و لطف و رحمت حق
که گنه کار را امیدورست
که مرا در وفای خدمت تو
نه بشب خواب و نه بروز خورست
چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا
دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
آنچه گفتند حاسدان بغرض
بسر تو که جملگی هدرست
خاک نعل ستور تو بر من
بهتر از توتیای چشم سرست
زانکه دانم که پیش همت تو
آفرینش بجمله بی خطرست
سبب خدمت تو از دل پاک
جان من بسته بر میان کمرست
پس اگر ز اعتماد در مستی
حالتی اوفتاد کان سیرست
تو پسندی که رد کنی سخنم
چون منی را بچون توئی نظرست
چکنم باز گیرم از تو مدیح
بنده را آخر این قدر بصرست
چه حدیث است از تو برگردم
الله الله دو قول مختصرست
چون بعالم توئی مرا مقصود
از در تو بگو دگر گذرست
پس بگویند بنده را حاشاک
مردکی ریش گاو کون خرست
ای جوادی که خاک پایت را
بوسه ده گشته هر که تا جورست
عفو فرمای گر مثل گنهم
خون شپیر و کشتن شپرست
***
28- در مدح ناصرالدین طاهر
می بیاور که جشن دستورست
جشن عالی سرای معمورست
قبه ای کز نوای مطرب او
کوره را در سر از صدا سورست
قبه ای کز فروغ دیوارش
آسمان پر تموج نورست
صورتش را قضای شهوت نیست
که گجش را مزاج کافورست
تری و خشکی موادش را
آب چون آفتاب مزدورست
آفتاب بروج سقفش را
تابش آفتاب با حورست
ماه از آسیب سقفش ار پس از این
نگذرد بر سپهر معذورست
که ز مخروط ظل او همه ماه
خایفست از خسوف و رنجورست
چشم بد دور باد ازو که ز لطف
چشمه ی عرصه ی نشابورست
نی خطا گفتم این دعا ز چه روی
زانکه خود چشم بد ازو دورست
دست آفت بدو چگونه رسد
تا درو نیم دست دستورست
ناصر دین حق که رایت دین
تا که در فوج اوست منصورست
طاهر بن المظفر آنکه ظفر
بر مراد و هواش مقصورست
آنکه ملک بقاش را شب و روز
از سواد و بیاض منشورست
حلم او را تحمل جودی
رای او را تجلی طورست
جرعه ی خنجر خلافش را
چون اجل صد هزار مخمورست
جبر فرمانش را که نافذ باد
چون قضا صد هزار مجبورست
قهر او قهرمان آن عالم
که درو روزگار مقهورست
جود او کدخدای آن کشور
که از او احتیاج مهجورست
عدل او را مگر که آمر عدل
بعد ازو هر که هست مأمورست
امر او مالک الرقابی نیست
که بملک نفاذ مغرورست
رای او نور آفتابی نه
که بتعقیب سایه مشهورست
آتش اندر تب سیاست اوست
طبع او زان همیشه محرورست
ابر را رأفت از رعایت اوست
سعی او زان همیشه مشکورست
جرعه ی جام حکم او دارد
باد از آن در مسیر مخمور ست
ای قدر قدرتی که با عزمت
زور بازوی آسمان زورست
سخره ی ترجمانی قلمت
هر چه در ضمن لوح مسطورست
نشر اموات می کند بصریر
مگرش آفرینش صورست
کشف اسرار می کند برموز
برموزی که در منثورست
وصف مکتوب او همی کردم
بحلاوت چنانکه مذکورست
شهد گفت آن کمر که میدانی
زین سبب بر میان زنبورست
عجبا لا اله الا الله
کز کمالت چه حظ موفورست
تا که مقدور حل و عقد قضا
در حجاب زمانه مستورست
دست فرسود حل و عقد تو باد
هر چه در ملک دهر مقدورست
روزگارت چنانکه نتوان گفت
که درو هیچ رز محذورست
هم از آن سان که بوالفرج گوید
روزگار عصیر انگورست
***
29- ایضا له فی وصف البناء
یا رب این بارگاه دستورست
یا نمودار بیت معمورست
یا سپهرست و ماه مسرع او
مسرع قیصرست و فغفورست
یا بهشتت و حوض کوثر او
جام زرین و آب انگورست
بل سپهرست کاندرو شب و روز
ماه و خورشید مست و مخمورست
بل بهشتست کاندرو مه و سال
باده کش هم فرشته هم حورست
از صدای نوای مطرب او
دایم اندر سیم فلک سورست
وز ادای روات شاعر او
گوش چون درج در منثورست
غایتی دارد اعتدال هواش
که ازو چار فصل مهجورست
تشنه را زان هوا نمی سازد
زان برنج سبات رنجورست
مرده را زنده چون کند بصریر
در او گرنه نایب صورست
بی تجلی چرا نباشد هیچ
صحن او گرنه ثانی طورست
دامن سایه ی کشیده ی اوست
که ازو راز روز مستورست
مسرع صبح اگر درو نرسد
شعله ی آفتاب معذورست
بر بساطش اگر چه نیمشب است
سایها را گذاره از نورست
کز تباشیر صبح رأی وزیر
دست آسیب شب ازو دورست
صاحب عادل افتخار جهان
که جهانش بطبع مأمورست
صدر اسلام و مجد دولت و دین
که برو صدر ملک مقصورست
آنکه در کلک او مرتب شد
هر چه در سلک دهر مقدورست
آنکه در دار دولت از رایش
هر کجا رایتست منصورست
آنکه با ذکر حلم و رأفت او
خاک معروف و باد مذکورست
آنکه تا هست حرص و حرمان را
کیسه مرطوب و کاسه محرورست
قلمش تا مهندس ملکست
فتح معمار و تیغ مزدورست
تا که در جلوه ی عروس بهار
سعی خورشید سعی مشکورست
شب و روزش بهار دولت باد
تا بخورشید روز مشهورست
***
30- در مدح دستور معظم ناصرالدین طاهر بن المظفر گوید
ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست
کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست
کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک
تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست
کلکی که بخواند بصریر آنچه نویسد
وین سهلترین معجز آن کلک و صریرست
منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک
یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست
اقوال خرد بشنود و راز ببیند
زی روی یقین شد که سمیعست و بصیرست
در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست
کاندر سر او مایه ی صد چرخ اثیرست
اشک حدثان هیأت او شاخ بقم کرد
هر چند برخ زردتر از برگ زریرست
بازیست که صیدش همه مرغان دماغند
شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست
چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست
چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست
ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست
تیزیست کزو کار جهان راست چو تیرست
نی نی چو بحق درنگری شاخ نباتیست
بس پیرو چو اطفال هنوزش غم شیرست
این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک
جایش سرانگشت گهربار وزیرست
دستور خداوند خراسان که خراسان
در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست
آن صدر و جلال وزرا کزوز را هست
چونانکه ز انجم مثلا بدر منیرست
هم طاعت او حرز و ضیع است و شریفست
هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست
با ابر کفش حامله ی ابر عقیمست
با بحر دلش واسطه ی بحر غدیرست
جاهش نه باندازه ی بالا و نشیب است
جودش نه بمعیار قلیل است و کثیرست
عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان
حلمش بگه عفو چنان عذر پذیرست
قهرش بدم خصم شود معرکه جویان
عزمش بگه قهر چنان گمشده گیرست
کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد
باری عمری کو بهنرصد چو مجیرست
ای بار خدائی که ز رأی تو جهان را
آن صبح بر آمد که ز خورشید گزیرست
انگشت اشارت بکمال نرسد زانک
از پایه ی او هر چه نه قدر تو قصیرست
در ملک کمال تو همه چیز بیابند
آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست
در موکب رأی تو جنیبت کشیی کرد
خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست
در حضرت عالیت بخدمت کمری بست
بهرام از آن والی اعمال خطیرست
آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست
وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفریست
بر ملک فلک حکم کند دست دوامش
ملکی که درو کلک همایونت وزیرست
هر کار که گردون نه بفرمان تو سازد
هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست
از معرکه ی فتنه بعون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست
تادی مثل او مثل موزه و گل بود
و اکنون مثل او مثل موی و خمیرست
از شیر فلک روی مگردان که حوادث
بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست
این طرفه که چون دایرها بر سرآبند
وان نقش بنزد همه شان نقش حریرست
تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی
ناهید زن مطربه و تیر دبیرست
در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان
تا نام صریر قلم و ناله ی زیرست
بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت
تا بخت جوان شیفته ی عالم پیرست
***
31- در شکایت فلک و مدح صدر سعدالدین
تیر ستم فلک خدنگست
شهد شره جهان شرنگست
گردون نخورد غمت که شوخست
گیتی نخرد دمت که شنگست
بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگست
در کوی هنر مباش کان کوی
اقطاع قدیم شالهنگست
منصب مطلب که هر کجا هست
هر خرواری همین دو تنگست
با جهل پناه کاندرین باغ
بر بید همیشه بادرنگست
بر گردن اختیار احرار
اکنون نه ردیست پالهنگست
در پنجه ی موش خانه ی من
زینست که ناخن پلنگست
تا چهره ی آرزو نبینم
بر آینه ی امید زنگست
بوئی نبرم همی ز شادی
باز این چه گلیم و آن چه رنگست
زیر قدمم همیشه گوئی
کز زلزله خاک بی درنگست
با من که زمین بآشتی نیست
زینست که آسمان بجنگست
من روبه و پوستین بگازر
وین گرسنه شرزه تیز چنگست
تا تیره شده است آبم از سر
اشکم بخلاف آن چو زنگست
پنهان گریم ز مردم چشم
زیرا که جهان نام و ننگست
گویند ز سنگ و هنگ دوری
دانی که نه جای سنگ و هنگست
در حنجرم از خروش مستور
صد نغمه ی زیر نای و چنگست
ای صدر جهان مپرس کز چرخ
در موزه ی بخت من چه سنگست
با دست شکسته پای جهدم
در جستن ناگزیر لنگست
دریاب مرا و زود دریاب
کین دست شکسته نیک تنگست
در زین مراد باد رخشت
تا رخش سپهر بسته تنگست
***
32- در مدح کمال الدین محمود خال
اگر در حیز گیتی کمالست
ز آثار کمال الدین خالست
جهان محمدت محمود صدری
که بر مسند جهانی از رجالست
کمال یافت عالم زو که با او
جز اندر بحر و کان نقصان محالست
ز بیم بخشش متواریانند
که دایم با تو از ایشان وصالست
یکی در حقه ی قعر بحارست
یکی در صره ی جوف جبالست
بعهد او که دایم باد عهدش
کمینه ثروت آمال مالست
طمع کی گربه در انبان فروشد
که بخل امروز با سگ در جوالست
چنان رسم سؤال از دهر برداشت
که پنداری زبان حرص لالست
سؤال ار می کند او می کند بس
سؤالی کان هم از بهر سؤالست
نخوانم کلک او را نال از این پس
که دریای نوالست آن نه نالست
مثال چرخ و خاک بارگاهش
حدیث تشنه و آب زلالست
چو گردونست قدرش نه که آنجا
نهایات جنوبست و شمالست
بحمدالله نه زان جنس است قدرش
که در ذاتش نهایت را مجالست
چو خورشید است رأیش نه که او را
خللهای کسوفست و وبالست
معاذ الله نه زان نوعست رأیش
که او را در اثر تغییر حالست
خداوندا بگو لبیک هر چند
که بر خلقان خداوندی وبالست
تو آنی کز پی فرمان جزمت
میان چرخ را جوزا دوالست
کرشمه ی همت تست آنکه دایم
ز گیتی التفاتش را ملالست
من ار گویم ثنا ورنه تو دانی
صبا را کمترین داعی نهالست
ز نیکو گفت حالش بی نیاز است
کسی را کاسمان نیکو سگالست
علو سده ی مدح تو آن نیست
که با آن فکرتی را پر و بالست
کسی چون در سخن گنجد که مدحش
نه در اندازه ی وهم و خیالست
خود ادراک تو بر خاطر حرامست
گرفتم شعر من سحر حلالست
کمالت چون تن اندر نطق ندهد
چه جای حرف و صوت و قیل و قالست
ترا گردون سفال آید ز رتبت
اگر چند اندر اقصای کمالست
مرا از طبع سنگین آنچه زاید
صدای اصطکاک آن سفالست
پس آن بهتر که خاموشی گزینم
که اینجا از من این خیر الخصالست
الا تا سال و مه را درگذشتن
بد اختر در قیاس نیک فالست
بد اختر خصم و نیکو فال بادی
همی تا کون دور ماه و سالست
هلالی را که بر گردون نسبت
ز تو امید صد جاه و جلالست
ز دوران در تزاید باد نورش
الا تا بر فلک بدر و هلالست
***
33- در مدح خاتون معظم صفوة الدین مریم گوید
هر چه زاب و آتش و خاک و هوای عالمست
راستی باید طفیل آب و خاک آدمست
باز هر کاندر دوام خیر کلی دست او
بر بنی آدم قوی تر بهترین عالمست
گر کسی تعیین کند کان کیست ورنه باک نیست
معنیی دارد مبین گر بصورت مبهمست
عیسی اندر آسمان هم داند ار خواهی بپرس
تات گوید کاین سخن در صفوة الدین مریمست
پادشا سیرت خداوندی که در تدبیر ملک
هر چه رأی اوست رأی پادشاه اعظمست
آنکه در انگشت تدبیر سلیمان دوم
مشهورتهای صوابش را خواص خاتمست
ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات
طوطی معنی منم وینک زبانم ابکمست
حرف را چون حلقه بر در بسته ای پس ای عجب
من چگویم چون لغتها از حروف معجمست
ابجد نعت تو حاصل زان دبیرستان شود
کاوستادش علم الانسان مالم یعلمست
گر بخاطر در نگنجد مدح تو نشگفت از آنک
هر چه عقلش در تواند یافت از قدرت کمست
قدرت اندیشه بر قدر تو شکلی مشکلست
دیدن خورشید بر خفاش کاری معظمست
مسند قدر تو تن در حیز امکان نداد
زان تأسف آسمان اندر لباس ماتمست
خواستم گفت آسمانی رفعتت، گفتا مگو
کاسمان از جمله ی اقطاع ما یک طارمست
تو در آن اندازه ای از کبریا کاندر وجود
هیچکس را دست بر نتوان نهادن کوهمست
باد را در شارع حکمت شتابی دایمست
خاک را از فضله ی حلمت اساسی محکمست
ایمنی باسده ی جاهت چو دمسازی گرفت
فتنه را گفتند کایمان تازه کن کاخر دمست
تا در انعام تو بر آفرینش باز شد
آز را پیوسته در بابی نیازی درهمست
فتح باب دست تو شکلیست کز تأثیر او
دود آتش را میان چون ابر نیسان پر نمست
موج شادی میزند جان جهانی از کفت
اینت غم گرکان و دریا را از آن شادی غمست
سعد اکبر کیست کاندر یک دو گز مقنع ترا
آن سعادتهای دنیا وی و دینی مدغمست
کز ورای بیخ گردون ده یکی زان خاصیت
مشتری را در صد و سی گز عمامه معلمست
تا که از دوران دایم و زخم سقف فلک
با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمست
آتش جود ترا کز دودمنت فارغست
آن سعادت باد هیزمکش که بیرون زین خمست
می نیارم گفت خرم باد عیدت، گو چرا
زانکه خود عید دو گیتی از وجودت خرمست
رایت عز تو بر بام بقا تا در گذر
طره ی شب نیزه ی فوج زمان را پرچمست
***
34- در وصف ربیع و مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
روز عیش و طرب و بستانست
روز بازار گل و ریحانست
توده ی خاک عبیر آمیزست
دامن باد عبیر افشانست
وز ملاقات صبا روی غدیر
راست چون آزرده ی سوهانست
لاله بر شاخ زمرد بمثل
قدحی از شبه و مرجانست
تا کشیده است صبا خنجر بید
روی گلزار پر از پیکانست
فلک از هاله سپر ساخت مگر
با چمن شان بجدل پیمانست
میل اطفال نبات از پی قوت
سوی گردون بطبیعت زانست
که کنون ابر دهد روزیشان
هر کرا نفس نباتی جانست
باز در پرده ی الوان بلبل
مطرب بزمگه بستانست
کز پی تهنیت نوروزی
باغ را باد صبا مهمانست
ساعد شاخ ز مشاطه ی طبع
غرقه اندر گهر الوانست
چهره ی باغ ز نقاش بهار
بنکوئی چو نگارستانست
ابر آبستن دریست گران
وز گرانیش گهر ارزانست
بکف خواجه ی ما ماند راست
نی که آن دعوی و این برهانست
مضمر اندر کف این دینارست
مدغم اندر دل آن بارانست
کثرت این سبب استغناست
کثرت آن مدد طوفانست
بذل آن گه بگه و دشوارست
جود این دمبدم و آسانست
گرچه پیدا نکنم کان کف کیست
کس ندانم که برو پنهانست
کف دستیست که برنامه ی رزق
نام او تا بابد عنوانست
مجد دین بوالحسن عمرانی
که نظیر پسر عمرانست
آنکه در معرکه ی سحر بیان
قلمش همچو عصا ثعبانست
طول و عرض دلش از مکرمتست
پود و تار کفش از احسانست
چرخ با قدر بلندش داند
که برو اوج ز حل تاوانست
ابر با دست جوادش داند
که برو نام سخا بهتانست
نظرش مبدأ صد اقبالست
سخطش علت صد خذلانست
ناوک حادثه ی گردون را
سایه ی حشمت او خفتانست
در اثر بهر مراعات ولیش
خار عقرب چو گل میزانست
بر فلک بهر مکافات عدوش
زخمه ی زهره شل کیوانست
نفخ صورست صریر قلمش
نفخ صوری نه که در قرآنست
کان نشوری دهد آنرا که تنش
بر سر کوی اجل قربانست
وین حیاتی دهد آنرا که دلش
کشته ی حادثه ی دورانست
ای تمامی که پس از ذات خدای
جز کمال تو همه نقصانست
تیر دیوان ترا مستوفی
چرخ عمال ترا دیوانست
زهره در مجلس تو خنیاگر
ماه بر درگه تو دربانست
فتنه از امن تو در زنجیرست
جور از عدل تو در زندانست
بالله ار با سر انصاف شوی
نایب عدل تو نوشروانست
کچو زو درگذری کل وجود
جور عبدالملک مروانست
شیر با بأس تو بی چنگالست
گرگ با عدل تو بی دندانست
آن نه شیر است کنون روباهست
وین نه گرگست کنون چوپانست
هست جرمی که درو شیر فلک
همه پوشیده و او عریانست
قلم تست که چون کلک قضا
ایمن از شبهت و از طغیانست
از پی خدمت تو گوی فلک
نه بصورت بصفت چوگانست
در بر سایه ی تو ذات عدوت
نه بمعنی بصور انسانست
در سرای امل از جود کفت
سفره در سفره و خوان در خوانست
ز آتش غیرت خوان تو مقیم
بر فلک ثور و حمل بریانست
هر چه در مدح تو گویند رواست
جز دو، وان لم یزل و سبحانست
شعر جز مدحت تو تزویرست
شغل جز طاعت تو عصیانست
رمزی از نطق تو صد تألیف است
سطری از خط تو صد دیوانست
پس مقالات من و مجلس تو
راست چون زیره و چون کرمانست
وصف احسان تو خود کس نکند
من کیم ور بمثل حسانست
من چه دانم شرف و رتبت آنک
عقل در ماهیتش حیرانست
از تو آن مایه بداند خردم
که ترا جز بتو نتوان دانست
ای جوادی که دل و دست ترا
صحن دریا و انامل کانست
روز نوروز و می اندر خم و ما
همه هشیار، نه از حرمانست
کس دگر باره درین دم نرسد
پس بخور گرچه مه شعبانست
بخدای ار بحقیقت نگری
مه شعبان و صفر یکسانست
همه بگذار کدامین گنه است
که فزون از کرم یزدانست
تا که نه دائره ی گردون را
حرکت گرد چهار ارکانست
در جهان خرم و آباد بزی
زانکه آباد جهان ویرانست
از بد چار و نهت باد پناه
آنکه بر چار و نهش فرمانست
مدت عمر تو جاویدان باد
تا ابد مدت جاویدانست
***
35- فی مدح الصاحب جلال الدین احمد
ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست
غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست
ایام خز و خر گه گرمست وزین سبب
خر گاه آسمان همه در خز ادکنست
خالی مدار خرمن آتش ز دود عود
تا در چمن ز بیضه ی کافور خرمنست
آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن
گفتی که کارگاه حریر ملونست
سلطان دی بلشکر صرصر جهان بکند
بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست
در خفیه گر نه عزم خروجست باغ را
چون آبگیر ها همه پر تیغ وجوشنست
نفس نباتی ار بعزب خانه باز شد
عیبش مکن که مادر بستان سترونست
باد صبا که فحل بنات نبات بود
مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست
از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست
از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست
در باغ برکه رقص تموج نمیکند
بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست
کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست
کز پای تا بسر همه در بند آهنست
صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک
خاک درش ملوک جهان را نشیمنست
آن پادشا نشان که زتمکین کلک اوست
هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست
آن کز نهیب تف سموم سیاستش
خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست
هر آیتی که آمده در شأن کبریاست
اندر میان ناصیه ی او مبینست
آن قبه قدر است که بر اوج سقف او
خورشید عنکبوت زوایاء روزنست
وان قلعه جاه اوست که گوئی سپهر و مهر
در منجنیق برجش سنگ فلاخنست
جبر رکاب امر و عنان نفاذ او
زاندم که در ریاضت گردون توسنست
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس
مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست
آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست
نصرت سلاح دار و نگهبان مکمنست
کلکش چه قایلست که صاحبقران نطق
یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست
صوت صریر معجزش از روی خاصیت
در قوت خیال چنان صورت افکنست
کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات
ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست
ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو
چون آفتاب و روز جهان را معینست
در شرع ملک آیت فرمان تست و بس
نصی که بی تکلف برهان مبرهنست
در نسبت ممالک جاه تو ملک کون
نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست
در آستین دهر چه غث و سمین نهاد
دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست
از جوف چرخ پر نشود دست همتت
سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست
آن ابر دست تست که خاشاک سیل او
تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست
برداشت رسم موکب باران و کوس رعد
وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست
تنگست بر تو سکنه ی گیتی ز کبریات
در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست
وین طرفه تر که هست بر اعدات نیز تنگ
پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست
خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان
کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست
ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او
گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست
دشمن گریز گاه فنا زان بدست کرد
کاینجا بدیده بود که باجانش دشمنست
صدرا مرا بقوت جاه تو خاطریست
کاندر ازای فکرت او برق کودنست
وانجا که در معانی مدحت بکاومش
گوئی جهازخانه ی دریا و معدنست
گویند مردمان که بدش هست و نیک هست
آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست
در بوستان گفته ی من گرچه جای جای
با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست
در حیز زمانه شمر گربها بسیست
گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست
با این همه چو بنگری از شیوه های شعر
اکنون باتفاق بهین شیوه ی منست
باری مراست شعر من، از هر صفت که هست
گر نامرتبست و گر نامدونست
کس دانم از اکابر گردن کشان نظم
کور اصریح خون دو دیوان بگردنست
تا جلوه گاه عارض روزست و زلف شب
این تیره گل که لازم این سبز گلشنست
دور زمانه لازم عهد تو باد از آنک
از تست روز هر که در این عهد روشنست
وین آبگینه خانه ی گردون که روز و شب
از شعلهای آتش الوان مزینست
بادا چراغ واره ی فراش جاه تو
تا هیچ در فتیله ی خورشید روغنست
***
36- در مدح سلطان سنجر
ملک مصونست و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است
شعله ی بأسست هر چه عرصه ی ملکست
سایه ی عدلست هر چه ساحت دین است
خنجر تشویش با نیام بصلح است
خامه ی انصاف با قرار مکین است
خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست
بلکه بخونابه ی سرشک عجین است
آب که در جوی ملک هست نه تنهاست
بل ز روانی درو دوام قرین است
جام سپهر اوفتاد و درد ستم ریخت
دست جهان گو که دور ماء معین است
عاقله ی آسمان که نزد وقوفش
نیک و بد روزگار جمله یقین است
گرچه نگوید که اعتصام جهان را
از ملکان کیست آنکه حبل متین است
دور زمان داند آنکه وقت تمسک
عروه ی وثقی خدایگان زمین است
شاه جهان سنجر آنکه بسته ی امرش
قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است
دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش
زیر یک آیه هزار سوره مبین است
شیر شکاری که داغ طاعت فرضش
شیر فلک را حروف لوح سرین است
آنکه ز تأثیر عین نعل سمندش
قلعه ی بدخواه ملک رخنه چو سین است
آنکه یسارش ببزم حمل گرانست
و آنکه یمینش برزم حمله گزین است
بحر نه از موج واله تب و لرز است
کز غم آسیب آن یسار و یمین است
تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت
آنکه بد و قایمست ذات من این است
راه حوادث بزد رزانت رایش
خلق چه داند که آن چه رای رزین است
باره نخواهد همی جهان که جهان را
امن کنون خود نگاهبان امین است
عمر نیابد ستم همی که ستم را
روز نخستین چو روز بازپسین است
فکرت او پی برد بجاش اگر چند
در رحم مادر زمانه جنین است
نعمتش از مستحق گزیر نداند
گر همه در طینتش بقیت طین است
با کرم او الف که هیچ ندارد
در سرش اکنون هوای ثروت شین است
ای بسزا سایه ی خدای که دین را
سایه ی چترت هزار حصن حصین است
قهر ترا هیبتی که در شب ظلش
روز سیه را هزار گونه کمین است
حکم ترا روزگار زیر رکابست
رأی ترا آفتاب زیر نگین است
تا شرف خدمت رکاب تو یابد
توسن ایام را تمنی زین است
خطبه ی ملک ترا که داند یا رب
کیست خطیبش که عرش پیش نشین است
نام ترا در کتابه سکه صحیفه است
نعت ترا در قرینه خطبه قرین است
با قلم خود گرفت خازن و همت
هرچه قضا را ز سر غیب دفین است
بی شرف مهر مشرفان وقوفت
کتم عدم را کدام غث و سمین است
مردمک چشم جور آبله دارد
تا که برابر وی احتیاط تو چین است
تا چه قدر قدرتی که شیر علم را
در صف رزم تو مسته شیر عرین است
عکس سنان در کف تو معرکه سوز است
چشم زره در بر تو حادثه بین است
لازم ازین است خصم منهزمت را
آنکه جبینش قفا قفاش جبین است
دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت
آتش خشم خدا و دیو لعین است
بنده در این مختصر غرض که تو گفتی
آیت تحصیل آن چو روز مبین است
قاعده ی تهنیت همی ننهد زانک
خصم نه فغفور چین و غور نه چین است
گرچه هنوز از غریو لشکر خصمت
جمجمه ی کوه پر صدای انین است
ورچه ز تیغ مبارزان سپاهت
سنگ بخون مبارزانش عجین است
با چو تو صاحبقران بذکر نیرزد
وین سخن الهام آسمان برین است
ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست
نام ترا نام کردگار قرین است
گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه
هر که یقینش بشک و ریب رهین است
تا که بآمد شد شهور و سنین در
طی شدن عمر شادمان و حزین است
شادی و عمر تو باد کین دو سعادت
مصلحت کلی شهور و سنین است
ناصر جاهت خدای عزوجل است
کوست که در خیر ناصر است و معین است
***
37- در مدح مودود شاه زنگی
باز آمد آنکه دولت و دین در پناه اوست
دور سپهر بنده ی درگاه جاه اوست
مودود شه مؤید دین پهلوان شرق
کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست
گردون غبار پایه ی تخت بلند او
خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشهای کنگره ی بارگاه اوست
چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر
بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست
ای بس همای بخت که پرواز می کند
در سایه ای که بر عقب نیکخواه اوست
هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر او
هم دستگاه بحر کهین دستگاه اوست
بر آستان چرخ بمنت قدم نهد
گردی که مایه و مددش خاک راه اوست
انصاف اگر گواه دوام است لاجرم
انصاف او بدولت دایم گواه اوست
روزش چنین که هست همیشه بکام باد
کاین ایمنی نتیجه ی روز پگاه اوست
منصور باد رایت نصرت فزای او
کاین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست
***
38- در مدح خاقان اعدل ابوالمظفر عمادالدین پیروز شاه
نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست
چین سر زلف تو رونق عنبر شکست
نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت
کشور دیگر گشاد لشکر دیگر شکست
نسخه ی زلف تو برد آنکه بر اطراف صبح
طره ی میگون شب خم بخم اندر شکست
لعل تو در خنده شد رشته ی پروین گسست
جزع تو سر مست گشت ساغر عبهر شکست
جرعه ی جام لبت پرده ی عیسی درید
نقطه ی نون خطت خامه ی آزر شکست
رهرو امید را عشوه ی تو پی برید
خانه ی اندیشه را غمزه ی تو در شکست
جان من آزرم جوی بس که بتو در گریخت
کبر تو بیگانه وار بس که بمن بر شکست
مشکن اگر جان کشم پیش غمت خدمتی
شیر شکاری بسی آهوی لاغر شکست
با تو نیارد گشاد مهر فلک مره کان
کبر تو چون جود شاه قاعده ی زر شکست
خسرو فیروز شاه آنکه برزم و ببزم
بذلش لشکر فزود بأسش لشکر شکست
تا عدد لشکرش در قلم آرد قضا
از ورق آسمان کاغذ و دفتر شکست
گرد سپاهش بروز شعله ی خورشید کشت
عکس سنانش بشب لمعه در اختر شکست
تیزی تیغش ببرد گرمی آتش ببین
تیغ چه جنس از عرض نفس چه جوهر شکست
کرد بشیر علم خانه ی خورشید دو
گرچه بتمثال چتر قدر دو پیکر شکست
کی بود از روم و چین پیک ظفر در رسد
کان دو سپاه گران شاه مظفر شکست
جوشن چینی بتیر بر تن فغفور دوخت
مغفر رومی بگرز بر سر قیصر شکست
وقت هزیمت چو خصم صر زد و از بیم جان
که ره و بی ره برید گه که و گه در شکست
کیش فدا برگشاد راز نهان گفتیی
زهره بر آن رزمگاه حقه ی زیور شکست
شاه بدان ننگریست گفت که روز حنین
مال مهاجر گرفت جیش پیمبر شکست
وهم نیارد شمرد آنکه شه از حمل و حمل
در پی اشتر سپرد در سم استر شکست
اسب سکندر نبود درخشش چندانک رفت
در ظلمات مصاف گوهر احمر شکست
تا سگ خربندگانش وحشی دنیا گرفت
تا لگد پاسبانش چنبر افسر شکست
آنکه بدو صد هزار بنده و بندی رسید
نایب مؤمن گماشت تا بت کافر شکست
ای ملکی کز ملوک هر که ز تو سر بتافت
سختی دیوار دهر عاقبتش سرشکست
از ملکان عهد تو هر که شکست از نخست
مذهب باطل گرفت بیعت داور شکست
حزم تو از بس درنگ بیخ خطر خشک سوخت
عدل تو از بس شتاب شاخ ستم بر شکست
مرگ ز بأس تو کرد آنچه بچشم ستم
در شد و چون دست یافت پای برادر شکست
ناصیه ی سکه را نام تو مطلوب گشت
چون کله خطبه را نعت تو بربر شکست
پشت ظفر تیغ تست گر نکشی بشکند
شعله چو مستور گشت پشت سمندر شکست
کوس تو در حربگاه زخمه بآهنگ برد
گریه ی خصم از نهیب در فم خنجر شکست
رزق زمین بوس اگر خصم ببرد از درت
زان چه ترا جام بخت بر لب کوثر شکست
از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب
همچو جحی کز خدوک چرخه ی مادر شکست
خصم تو گردی بسی کز پی پیکان زر
تیر تو در چشم و دل هر دو مخیر شکست
سده ی قدرت کجاست وای که سیمرغ وهم
در پی بوسیدنش جمله ی شهپر شکست
دست سخن کی رسد در تو که از بأس تو
تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست
در صف آن کارزار کز فزع کر و فر
زلزله ی رزمگاه گوشه ی محور شکست
شست بپیغام تیر خطبه ی جان فسخ کرد
دست بایمای تیغ منبر پیکر شکست
حدت دندان رح زهره ی جوشن درید
صدمه ی آسیب گرز تارک مغفر شکست
گوهر خنجر چو شد لعل بخون گفتیی
لعب هوا بر سراب اخگر آذر شکست
تشنگی خاک رزم دردی او داج خورد
بر سر ارواح مست مرگ چو ساغر شکست
حمله ی تو تنگ کرد عرصه ی موقف چنانک
پهلوی خصمان چو نال یک بیک اندر شکست
هر چه از آن پس برید تیغ مثنی برید
هر چه از آن پس شکست گرز مکرر شکست
بی مدد عمر و زید جز تو بیک چشم زد
لشکر چون کوه قاف کس بخدا ار شکست
زین همه اندر گذر با سخن خواجه آی
کز سخنش سحر را زیب شد و فر شکست
صاحب صاحبقران چون تو سلیمان نداشت
آصف او صف دیو نیک مزور شکست
باز در ایام تو از پی تسکین ملک
خواجه چه صفهای دیو یک بد گر بر شکست
معرکه ی مکر دیو ظل عمر بشکند
چرخ که نظاره بود دید که منکر شکست
دین بعمر شد قوی گرچه پی از عهد او
باقی ناموس کفر خنجر حیدر شکست
خواجه بتدبیر و رأی سدی دیگر کشید
رخنه ی یأجوج بست سد سکندر شکست
تربیت خواجه کن زانکه نیارد ز بیم
بیعت تدبیر او چرخ مدور شکست
آنچه بکلک او کند خنجر از آن عاجزست
از وزرا کس بکلک صولت خنجر شکست
گرچه ز بس موج جود بحر محیط کفش
هیبت جیحون گسست سد دو کشور شکست
تا که در افواه خلق هست که از چار طبع
اصل فساد جهان فرع دو گوهر شکست
آتش اعدای نوح شوکت طوفان نشاند
گردن کفران عاد سیلی صرصر شکست
بیعتی شاه باد دست جهان کز جهان
پای ستم عدل شاه تا شب محشر شکست
***
39- یمدح الامیر نصیرالدین تاج الملوک ابوالفوارس
ملک هم بر ملک قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک تاج بخش و تاج ملوک
کز یمین ملک در یسار گرفت
آنکه ملکی بیک سؤال بداد
وانکه ملکی بیک سوار گرفت
صبع تیغش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانه ی زهره زونگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت
بزم او را زمانه یاد آورد
فکرتش نقش نوبهار گرفت
سایه ی حلم بر زمین افکند
گوهر خاک ازو وقار گرفت
شعله ی بأس بر اثیر کشید
گنبد چرخ ازو شرار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
نه بانگشت عد و حصر قضا
چرخ جود ترا شمار گرفت
نه بمعیار جزو و کل قدر
بار حلم ترا عیار گرفت
همه عالم شعار عدل تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت
روز چند از سر خطا بینی
ملک ازین خطه گر کنار گرفت
سایه بر کار خصم نفکندی
گرچه ز اندازه بیش کار گرفت
خجل اینک بعذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت
همتت بی ضرورتی دو سه روز
انفرادی باختیار گرفت
گوشه ای از جهان بدو بگذاشت
گوشه ی تخت شهریار گرفت
تا بپایش زمانه خار سپرد
تا بدستش زمانه مار گرفت
روز هیجا که از طراده ی لعل
موکبت شکل لاله زار گرفت
کارزار از هزاهز سپهت
صورت قهر کردگار گرفت
از نهیب تو شیر گردون را
آب ناخورده پیشیار گرفت
فتنه را زارزوی خواب امان
هوس کوک و کو کنار گرفت
ای بخواری فتاده هر خصمی
کاثر خصمی تو خوار گرفت
خصم اگر غره شد بمستی ملک
چون دماغش ز می بخار گرفت
پای در دامن امل بنداشت
دامن ملک پایدار گرفت
ملک در خواب غفلتش بگذاشت
ملکی چون تو هوشیار گرفت
خیز و رأی صبوح دولت کن
هین که خصمانت را خمار گرفت
تا در امثال مردمان گویند
دی چو بگذشت حکم پاره گرفت
روزگار تو باد در ملکی
که نه گیتی نه روزگار گرفت
***
40- در مدح خاقان اعظم سلطان سنجر
ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت
که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت
خسرو اعظم دارای عجم وارث جم
که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت
سایه ی یزدان کز تابش خورشید سپهر
دامن بیعت او دامن هر کام گرفت
آنکه در معرکها ملک بشمشیر ستد
وانکه بر منهزمان راه بانعام گرفت
لمعه ی خنجرش از صبح ظفر شعله کشید
همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت
ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت
آز دستار کشان راه در و بام گرفت
حرم کعبه ی ملکش چو بنا کرد قضا
شیر لبیک زد آهو بره احرام گرفت
داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن
نسخه ی اول ازو شانه ی ایام گرفت
نامش از سکه چو بر آینه ی چرخ افتاد
حرف حرفش همه در چهره ی اجرام گرفت
برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید
چون بکف تیغ زر اندود و لب جام گرفت
کوره ی دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد
کوزه ی جنت جان مایه از آن جام گرفت
ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد
کار فرمای نفاذت بدو پیغام گرفت
هر چه ناکرده ی عزم تو، قضا فسخ شمرد
هر چه ناپخته ی حزم تو، قدر خام گرفت
باره ی عدل تو یک لایه همی شد که جهان
گرگ را در رمه از جمله ی اغنام گرفت
جامه ی جنگ تو یک دور همی گشت که خصم
نطفه را در رحم از جمله ی ایتام گرفت
حرف تیغ تو الف وار کجا کرد قیام
که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت
برکه بگشاد سنان تو بیک طعنه زبان
که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت
صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید
تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت
تا جنین کسوت حفظ تو نپوشید نخست
کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت
بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت
بلب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت
ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد
شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت
هر چه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت
همه را داعیه ی بر تو در دام گرفت
دست خصمت بسخا زان نشود باز که بخل
دستهاشان برحم در همه در خام گرفت
همه زین سوی سراپرده ی تأیید تواند
هر چه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت
تا ظفر یافتگان منهزمان را گویند
که سر خویش فلانی چه بهنگام گرفت
عام بادا ظفرتبر همه کس در همه وقت
که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت
خیز و با چشم چو بادام ببستان می خواه
که همه ساحت بستان گل بادام گرفت
***
41- در مدح ملک عادل یوسف
ملک یوسف ای حاتم طی غلامت
ملوک جهان جمله در اهتمامت
خداوند خاص و خداوند عامی
از آن بندگی میکند خاص و عامت
جهان کیست پرورده ی اصطناعت
فلک چیست دروازه ی احتشامت
نه جز بذل از شهریاری مرادت
نه جز عدل در پادشاهی امامت
رخ خطبه رخشان ز تعظیم ذکرت
لب سکه خندان ز شادی نامت
اجل پرتو شعلهای سنانت
ظفر ماهی چشمهای حسامت
بر اطراف گردون غبار سپاهت
در اوتاد عالم طناب خیامت
بزن بر در خسروی کوس کسری
که زد بی نیازی علم گرد بامت
زهی فتنه و عافیت را همیشه
قیام و قعود از قعود و قیامت
سلامت ز گیتی بپیش تو آمد
پگه زان کند بامدادان سلامت
تو آن ابر دستی که گر هفت دریا
همه قطره گردد نیاید تمامت
عطا وام ندهی عجب اینکه دایم
جهانیست از شکر در زیر وامت
گروهی نهند از کرام ملوکت
گروهی نهند از ملوک کرامت
من آنها ندانم همین دانم و بس
که زیبند اینها و آنها غلامت
اگر لای توحید واجب نبودی
صلیبش بهم در شکستی کلامت
منافع رسان در زمین دیر ماند
بس است این یک آیت دلیل دوامت
چو از تست نفع مقیمان عالم
درو تا مقیمست باشد مقامت
جهانی تو گوئی که هرگز ندارد
جهان آفرین ساعتی بی نظامت
چو در زرم را نی مواکب فزونت
چو در بزم باشی خزاین حطامت
بفردوس بزم تو کوثر در آمد
برون شد ز در چون درآمد مدامت
چو از روی معنی بهشتست بزمت
تو می خور چرا، می نباشد حرامت
فلک ساغر ماه نو پیش دارد
چو ساقی جرع باز ریزد زجامت
همی بینم ای آفتاب سلاطین
اگر سوی گردون شود یک پیامت
که خانم یمانی شود در یمینت
که گوهر ثریا شود بر ستامت
تو خورشید گردون ملکی و چترت
که خیره است ازو خرمن مه غمامت
عجب آنکه نور تو هرگز نپوشد
اگر چند در سایه گیرد مدامت
نه ای منتقم زانکه امکان ندارد
چو خلق عدم علت انتقامت
کجا شد عنان عناد تو جنبان
که حالی نشد توسن چرخ رامت
کجا شد رکاب جهاد تو ساکن
که حالی نشد کار ملکی بکامت
بود هیچ ملکی که صیدت نگردد
چو باشد سخا دانه و عدل دامت
الا تا که صبح است در طی شامی
مدار جهان باد بر صبح و شامت
مبادا که یک لاله ی فتح روید
نه در سبزه ی خنجر سبز فامت
مبادا که خورشید نصرت برآید
جز از سایه ی زرده ی تیز کامت
***
42- در مدح ابوالفتح ناصرالدین طاهر
آفرین بر حضرت دستور و بر دستور باد
جاودان چشم بد از جاه و جلالش دور باد
ملک را از رایت اقبال و رای روشنش
تا که نور و سایه باشد سایه باد و نور باد
رایت و رایش که در نظم ممالک آیتی است
تا نزول آیت نصرت بود منصور باد
من نگویم کز پی تفویض ملک روم و چین
بر درش دایم رسول قیصر و فغفور باد
گویم از بهر نظام ملک سلطان سپهر
در رکابش ز اختران پیوسته صد مذکور باد
هر که همچون دانه ی انگور با او شد دودل
ریخته خونش چو خو خوشه ی انگور باد
تیغ زنگ از آب گیرد ملک نقصان از غرور
زین سپس رایش بملک و جاه نامغرور باد
از برای پاسبان قصر او یعنی زحل
در نه اقلیم فلک تا روز هر شب سور باد
مشتری را از شرف دولت سرای طالعش
چون کلیم الله را خلوت سرای طور باد
در کنار بارگاهش در صف حجاب بار
والی عقرب کمر بربسته چون زنبور باد
آفتاب ار کلبه ی بدخواه او روشن کند
روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
زهره گر در مجلس بزمش نباشد بربطی
در میان اختران چون زاد فی الطنبور باد
گر وزیر آفتاب از خدمتش گردن کشد
از جمالی کافتابش میدهد مهجور باد
منشی ملک فلک در هر چه منشوری نوشت
کلکش اندر عهده ی توقیع آن منشور باد
در زوایای عدم گر بر خلافش واردیست
همچنان در طی ستر نیستی مستور باد
هر چه در الواح گردونست از اسرار غیب
در ورقهای وقوفش بر ولا مسطور باد
آسمان از نیک و بد هر آیتی کاملا کند
شأن او بر اقتضای رأی او مقصور باد
ای بتدبیر آصف ملک سلیمان دوم
جبر امرت را چو انس و جان فلک مجبور باد
ملک معمورست تا معمار او تدبیر تست
تا جهان باقیست این معمار و آن معمور باد
در عمارتهای عالم کز تو خواهد شد تمام
هر کجا رایت مهندس آسمان مزدور باد
نعمت جاه تو عالم را مهنا نعمتیست
حظ بر خورداری عالم ازو موفور باد
فتنه را بخت بد اندیشت نکو همخوابه ایست
هر دو را امکان بیداری بنفخ صور باد
هر کجا گنجی نهد در کان و دریا آفتاب
مه که بیت المال او دارد ترا گنجور باد
گر بجز کام تو زاید شب که آبستن بود
شب عزب ورنه سقنقور قدر کافور باد
هر کرا در سر نه از جام وفاقت مستی است
جانش از درد اجل تا جاودان مخمور باد
خواستم گفتن جهان مأمور امرت باد و باز
گفتم او مأمور و آنکه گویمش مأمور باد
وهم با وصف تو چون خورشید و خفا شندر است
در چنین حیرت گرش سهوی فتد معذور باد
خصم بد عهدت که کهف ملک را هشتم کسست
گر کند خدمت همش جل باد و هم ساجور باد
ورنه دایم چار چشمش در غم یک استخوان
بر در قصاب جان اندر سرش ساطور باد
شاعران از دشمن ممدوح چون ذکری کنند
رسم را گویند کز قهر اجل مقهور باد
بنده می گوید مبادش مرگ بل عمر دراز
همچنان مقهور این دار الغرور زور باد
لیکن از جاه تو هر دم زیر بار غصه ای
کاندران راحت شمارد مرگ را رنجور باد
باغ دولت را که آب آن لعاب کلک تست
با نمای عهد نیسان حاصل باحور باد
وین چهار آزاد سروت را که تعیین شرط نیست
از جمال هر یکی هر دم دلت مسرور باد
تا که بر هر هفت کشور سایه شان شامل شود
نشو در بلخ و هری و مرو و نیشابور باد
تا که «المقدورکائن» شرط کار عالمست
کلک و رایت کارساز کائن و مقدور باد
پیش صدر و مسند عالیت هر عیدی چنین
از فحول شاعران صد شاعر مشهور باد
وانگه از پیرایه ی عدل تو تا عید دگر
گردن و گوش جهان پر لؤلؤ منثور باد
بارگاهت کعبه، مردم حاج و درگاهت حرم
مجلست فردوس و کوثر جام و ساقی حور باد
احتیاجی نیست جاهت را بسعی روزگار
ور کند نوعی بود از بندگی مشکور باد
***
43- در وصف عمارت ممدوح
این همایون مقصد دنیا و دین معمور باد
جاودان چون هست معمور از حوادث دور باد
در حریم او خواص کعبه هست از ایمنی
در اساس استوار او اثبات طور باد
از سر جاروب فراشان او هر بامداد
سقف گردون پرغبار بیضه ی کافور باد
وز نوای پاسبان نوبتش هر نیم شب
در دماغ آسمان از نغمت خوش سور باد
آفتاب ار بی اجازت بگذرد بر بام او
روزدوران از کسوف کل شب دیجور باد
فضله ای کز خاک دیوارش بباران حل شود
در خواص منفعت چون فضله ی زنبور باد
استناد کنگره ش را ماه بادا نیم دست
و اندرو پیوسته عالی مسند دستور باد
چار دیوارش که از هر چار ارکان برترند
از جمالش جاودان این نه فلک مسرور باد
حظ موفور است الحق این عمارت راز حسن
حظ برخورداری صاحب ازو موفور باد
ای سلیمان دوم را آصفی آصف اثر
تخت و بالش تا ابد بر هر دوتان مقصور باد
هر که چون دیو سلیمان بر شما عاصی شود
در سرای دیو محنت دایما مزدور باد
نظم و ترتیب وجود از رایت و رای شماست
سال و مه این رای و رایت صایب و منصور باد
***
44- در مدح امیرالامرا عزالدین طغرلتگین
ایام زیر رایت رای امیر باد
ایام او همیشه چو رایش منیر باد
روزش بفرخی همه نوروز باد و عید
ماهش ز خرمی همه نیسان و تیر باد
میزان آسمان را عدلش عدیل گشت
سلطان اختران را رایش نظیر باد
در بارگاه حضرتش از احترام و جاه
مریخ قهرمان و عطارد دبیر باد
آنرا که دست حادثه از پای بفکند
دست عنایت و کرمش دستگیر باد
وانرا که راه در شب ادبار گم شود
خورشید رای او بهدایت مشیر باد
بهر نظام عالم سفلی بسوی او
هر ساعتی ز عالم علوی سفیر باد
آنجا که از بلندی قدرش سخن رود
چرخ بلند با همه رفعت قصیر باد
وانجا که از احاطت علمش مثل زنند
بحر محیط با همه وسعت غدیر باد
ای دولت جوان تو فرمانده جهان
گردون پیر پیش تو فرمان پذیر باد
آنجا که ظل دامن بخت جوان تست
از جاه جیب پیرهن چرخ پیر باد
گردون ز رفعت تو بپایه بلند گشت
در پای همت تو بعبره عسیر باد
جود تو فتح بابست در خشکسال آز
زان فتح باب دست تو ابر مطیر باد
حلم ترا چو مرکز ارکان قرار داد
حکم ترا چو انجم گردون مسیر باد
گرم و ترست وعده ی وصلت چو روح و می
امید من بمنزلت شهد و شیر باد
سر دست و خشک طبع سنانت چو طبع مرگ
در طبع بدسگالت ازو زمهریر باد
با دیو دولت تو بدیوان ملک در
کلک ترا مزاج شهاب اثیر باد
وان رازها که در سر افلاک و انجمست
از نحس و سعد رای ترا در ضمیر باد
آن خاصیت که از پی نشر خلایقست
تا نفخ صور کلک ترا در صریر باد
تا زیرکان ز زیر بناله مثل زنند
دایم ز چرخ ناله ی خصمت چو زیر باد
از رشک اشک حاسد تو چون بقم شدست
از رنج روی دشمن تو چون زریر باد
از جنبش سپهر یکی باد بی قرار
وز نفرت زمانه یک با نفیر باد
تیر تو بر نشانه ی اقبال و کار تو
دایم براستی و روانی چو تیر باد
وزیاد کرد تیر و کمان تو جان خصم
دایم چو در کمان فلک جرم تیر باد
***
45- در تهنیت نوروز و مدح عمادالدین پیروز شاه
خسروا روزت همه نوروز باد
وز طرب شبهای عمرت روز باد
افسر پیروز شاهی بر سرت
آفتاب آسمان افروز باد
چون قضای گنبد فیروزگون
همتت بر کارها پیروز باد
پیش قدرت پشت و روی آفتاب
همچو اشکال هلالی کوز باد
شیر گردون پیش شیر رایتت
سخره چون آهوی دست آموز باد
بیلکی کز شست میمونت رود
چون اجل جوشن گسل دلدوز باد
آتشی کز نعل یکرانت جهد
چون شهاب چرخ شیطان سوز باد
یوزبانان ترا وقت شکار
جام شاهان کاسهای یوز باد
خصم را در گنبد گردان قرار
همچو بر گنبد قرار گوز باد
تا شب ور وز جهان آینده اند
روزگارت روز و شب نوروز باد
***
46- در مدح علاءالدین
صاحبا عید بر تو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم ویران شد
بتو بنیاد عدل محکم باد
حزم وعزمت چو بر سؤال و جواب
بر قضا و قدر مقدم باد
خدمت چرخ جز بدرگه تو
چون تیمم بساحل یم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
دایم از فتح باب ابر سخات
خشک سال نیاز را نم باد
در یمین تو خامه ی آصف
در یسر تو خاتم جم باد
خواستم گفت ملک هفت زمینت
همه زیر نگین خاتم باد
آسمان گفت گر منم چو نگینش
اندر آن رقعه نام من هم باد
موکب حزمت ار نهفته رود
اشهب روزگار ادهم باد
گرد جیش تو در دماغ ظفر
چون دم آستین مریم باد
از بلندی سرای قدر ترا
سقف افلاک سطح طارم باد
وز نژندی بچشم بد خواهت
اشهب روزگار ادهم باد
دست سگبانت چون قلاده کشد
شیر گردون سگ معلم باد
چرخ اگر بارگاه تو نبود
تا قیامت شکسته طارم باد
زهره خنیاگریت گر نکند
تا ابد سور زهره ماتم باد
فتنه پیش زبان خامه ی تو
چون زبانهای سوسن ابکم باد
پس بشکر تو تا زبان سنان
شاهراه حروف معجم باد
حبس خصم تو با زوال خلاص
چون نهانخانه ی جهنم باد
بر رخی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
قهرمان تو موسوی دستست
ترجمان تو عیسوی دم باد
چتر میمون همت عالیت
سایه دار سپهر اعظم باد
همه سعی تو چون قران سعود
در مراعات نظم عالم باد
همه عون تو چون عنایت حق
در مهمات نسل آدم باد
بنده از مکرمات وافر تو
همچنین سال و مه مکرم باد
در خلاف و رضای تو همه سال
نحس و سعد زمانه مدغم باد
از همه فعلهات باطل دور
با همه رأیهات حق ضم باد
رمحت از جنس معجز موسی
مرکب از نوع رخش رستم باد
گرد سم سمند تو مادام
در دو چشم عدوت توأم باد
دست سرو ار دعای تو نکند
قامتش چون بنفشه پرخم باد
ورمیان جز بخدمتت بندد
نیشکر در میان او سم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
قصبش بر سر از تو دری گشت
اطلسش در بر از تو معلم باد
مدتت با زمانه هم آواز
راست چونانکه زیر بابم باد
دلت ای صد هزار دل بتو شاد
تا دمی در تنست بی غم باد
جانت ای صد هزار جانت فدی
تا بجان زنده است خرم باد
جنبش فتح و آرمیدن ملک
همه در جنبش تو مدغم باد
حاسدت را چوپای در گل ماند
از غم و رنج دست بر هم باد
عدل تو شب چو روز روشن کرد
روز تو همچو عید خرم باد
***
47- در مدح سلطان الخواتین عصمة الدین مریم
هزار سال زیادت بقای خاتون باد
مه مبارک روزه برو همایون باد
هزار سال بمیزان عدل و انصافش
امور دولت و اشغال خلق موزون باد
جهان رفعت و عز و جلال عصمت دین
که عز و عصمت با جانش هر دو مقرون باد
بر آسمان کمالش بهر قرآن که فتد
هزار سال طواف سعود گردون باد
بر آستان جلالش بهر قدم که نهد
هزار دشمنش اندر زمین چو قارون باد
ز شرم فکرت او روی شرم گلگونست
ز خون دشمن او تیغ چرخ گلگون باد
اگر تصرف گردون بکام او نبود
در انتظار وجود از وجود بیرون باد
و گر تفاخر دریا بدست او نبود
بجای در و گهر در دل صدف خون باد
ایا سخای تو توجیه رزق را قانون
برو مزید نباشد هموش قانون باد
زرشک وصعت دریای طبع پر گهرت
کنار دریا از آب دیده جیحون باد
بروزگار تو و رهست فتنه فتنه ی خواب
برو چو بخت حسودت همیشه مفتون باد
زمانه جمله چو بیمار و هم و حادثه اند
ز پاس دامن تو شان باره باد و معجون باد
جریدهای تواریخ عهد دولت تو
زرسمهای تو پر درج در مکنون باد
تمنیی که باقبال روزگارت هست
در انتظار قبول تو باد و اکنون باد
ایا بدست تو در گوهر سخا تضمین
بپای قدر تو در اوج چرخ مضمون باد
خرابه ای که ضروریست بر بساط زمین
ز بس عمارت عدلت چو ربع مسکون باد
اگر نه از شکر شکر تو همیشه ترست
مذاق بنده لعابش چو آب افیون باد
بدشمنان تو بر، هر شب از کمین قضا
سپاه حادثه ی چرخ را شبیخون باد
ببارگاه تو در شیر فرش ایوان را
بخاصیت شرف و فر شیر گردون باد
بخدمت تو درم روزگار میمون گشت
ز جود و جاه تو کت روزگار میمون باد
ز خرمی که دلم عیش تو همی خواهد
بدان همی نرسد فکرتم که آن چون باد
همیشه تا بجهان در کمی و افزونیست
حسود جاه تو کم باد و جاهت افزون باد
***
48- در مدح عمادالدین فیروزشاه امیر خراسان
خدایگانا شال نوت همایون باد
همیشه روز تو چون روز عید میمون باد
بگرد طالع سعدت که کعبه ی فلکست
هزار دور طواف سعود گردون باد
چنانکه رای تو بر امن و عدل مفتونست
زمانه بر تو و بر دولت تو مفتون باد
جهان عمارت و تسکین برأی و عدل تو یافت
همیشه هم بتو معمور باد و مسکون باد
چو بارگاه ترا پر شود ورق ز حروف
در آن ورق الف قد خسروان نون باد
نهال بختی کز باغ دولتت نبرند
چو شاخ خشک ز امکان نشو بیرون باد
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند
ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد
اگر نه لاف سخا از دلت زند دریا
بجای در و گهر در دل صدف خون باد
ور از مراد تو پی باز پس نهد گردون
باضطرار چو گردون بارکش دون باد
ز نام تو دهن سکه گر ببندد چرخ
وجوه ساز معادن قرین قارون باد
ز ذکر تو ورق خطبه گر بشوید دهر
سلام جمعه بتکبیر صور مقرون باد
بروز معرکه سوءالمزاج نصرت را
ز خون خصم تو مطبوخ باد و معجون باد
قدر چو دفتر توجیه رزقها شکند
محرران فلک را کف تو قانون باد
چو ابر چتر تو سیل ظفر برانگیزد
ازو کمینه تکابی فرات و جیحون باد
برآنکه نیست ز فوج تو موج حادثه را
زمان زمان ز کمین قضا شبیخون باد
اگر قضا رخ گردون ز فتنه زرد کند
از آن چه عجز ترا روی بخت گلگون باد
و گر قدر شب فکرت بروز دیر برد
از آن چه باک ترا روز و شب همایون باد
همیشه تا بجهان درکمی و افزونیست
عدوی ملک تو کم باد و ملکت افزون باد
ز کردگار بهر طاعتی که قصد کنی
هزار اجرت و آن اجر غیر ممنون باد
ز روگار بهر نعمتی که روی نهی
هزار خدمت و هر خدمتی دگرگون باد
خدایگانا از غایت غلو و علو
همی ندانم گفتن که دولتت چون باد
دعای بنده مرگ مستجاب خواهد بود
که در دهانش سخن همچو در مکنون باد
بدان دلیل که هر دم سپهر می گوید
همین زمان و همین ساعت و هم اکنون باد
***
49- در مدح صاحب ناصر الملة طاهر
صاحبا جنبشت همایون باد
عید و نوروز بر تو میمون باد
طالع اختیار مسعودت
زبده ی شکلهای گردون باد
صولت و سرعت زمین و زمان
با رکاب و عنانت مقرون باد
در زوایای ظل رایت تو
فتنه بر خواب امن مفتون باد
دفع سوء المزاج دولت را
لطف تدبیرهات معجون باد
خاک و خاشاک منزلت ز شرف
طور سینین و تین و زیتون باد
از تراکم غبار موکب تو
حصن سکان ربع مسکون باد
وز پی غوطه ی حوادث را
موج فوجت چو موج جیحون باد
گرد جیشت که متصل مددست
مدد سمک و کوه و هامون باد
روز خصمت که منفصل عقبست
متصل بر در شبیخون باد
تن که بی داغ طاعتت زاید
از مراعات نشو بیرون باد
زر که بی مهر خازنت روید
قسم میراث خوار قارون باد
گر نه لاف از دلت زند دریا
گوهرش در دل صدف خون باد
ورنه بر امر تو رود گردون
همچو گردون بار کش دون باد
دست سرو ار دعای تو نکند
الف استقامتش نون باد
ور کمر جز بخدمتت بندد
نیشکر آبش آب افیون باد
وقت توجیه رزق آدمیان
آسمان را کف تو قانون باد
جاودان از ترازوی عدلت
حل و عقد زمانه موزون باد
در مصاف قضا بخون عدوت
تا بشمشیر بید گلگون باد
در کمین عدم گرت خصمیست
دهر در انتقامش اکنون باد
در جهان تا کمی و افزونیست
کمی دشمنت بر افزون باد
بضمان خزینه دار ابد
عز و عمرت همیشه مخزون باد
اجر اعمال صالح بنده
از ایادیت غیر ممنون باد
وز قبول تو پیش آب سخنش
خاک در چشم در مکنون باد
ور مشرف شود بتشریفی
قصبش پای مزد اکسون باد
صاحبا بنده را اجازت ده
تا بگویم که دشمنت چون باد
خار در چشم و کلک در ناخن
تیز در ریش و … در … باد
***
50- در مدح سلطان سلیمان شاه
ملکا مملکت بکام تو باد
ملک هم نام تو بنام تو باد
ساحت آسمان زمین تو گشت
خواجه ی اختران غلام تو باد
حشمت از حشمت تو محتشم است
همه حشمت ز احتشام تو باد
هر چه قائم بذات جز اول
همه را قوت از قوام تو باد
مشرق آفتاب ملت و ملک
شرف قصر و طرف بام تو باد
روز می خوردن تو بدر و هلال
خوان نقل تو باد و جام تو باد
تیر چون در هوای تو راست
طرف چون طرف برستام تو باد
اشهب روز و ادهم شب را
پیشه خاییدن لگام تو باد
گرهی کان قضا بنگشاید
سخره ی دست اهتمام تو باد
زرهی کان قدر نفرساید
خرقه ی تیر انتقام تو باد
هر چه در تخته ی ازل سریست
همه در دفتر و کلام تو باد
هر چه در حربه ی اجل قهریست
همه در قبضه ی حسام تو باد
ای چو عنقا ز دام دهر برون
شیر گردون شکار دام تو باد
وی چو کیوان ز کام خصم بری
اوج کیوان بزیر کام تو باد
از پی آنکه تا نگردد کند
نصل تقدیر در سهام تو باد
وز پی آنکه تا نگیرد زنگ
تیغ مریخ در نیام تو باد
چشم ایام بر اشارت تست
گوش افلاک بر پیام تو باد
در جهان گر مقیم نیست مقام
ذروه ی قدر تو مقام تو باد
ور حطام زمانه باقی نیست
نعمت فضل تو حطام تو باد
تا که فرجام صبح شام بود
صبح بدخواه تو چو شام تو باد
در همه کاری از وقار و ثبات
پخته ی روزگار خام تو باد
***
51- در مدح سلطان سنجر
خسروا بخت همنشین تو باد
مشتری در قران قرین تو باد
خواجه ی اختران غلام تو گشت
عرصه ی آسمان زمین تو باد
خاتم و خنجر قضا و قدر
در یسار تو و یمین تو باد
آسمان و مجره و خورشید
تخت و تیغ تو و نگین تو باد
چون قضا رنگ حادثات زند
ناظرش حزم پیش بین تو باد
چون قدر نقش کاینات کند
دفترش صفحه ی یقین تو باد
مشکلی کان کلیم حل نکند
سخره ی دست و آستین تو باد
معجزی کان مسیح پی نبرد
راه تحصیل آن رهین تو باد
در براهین رؤیت ایزد
برترین حجتی جبین تو باد
در وقایع گره گشای امور
رأی رایت کش رزین تو باد
در حوادث گریزگاه جهان
حصن اندیشه ی حصین تو باد
سعد و نحس مدبران فلک
هر دو موقوف مهر و کین تو باد
چرخ را در مصاف کون و فساد
جمله بر وفق هان و هین تو باد
رونق ملک و استقامت دین
دایم از قوت متین تو باد
ابر باران فتح و سیل ظفر
از کمان تو و کمین تو باد
سبز خنگ سپهر پیوسته
نوبتی وار زیر زین تو باد
آفتابی که خازن کانهاست
نایب خازن و امین تو باد
تا کس از آفرین سخن گوید
سخن خلق آفرین تو باد
مدد بی نهایت ابدی
از شهور تو و سنین تو باد
همه وقتی خدای عزوجل
حافظ و ناصر و معین تو باد
***
52- در تهنیت عید و مدح پیروز شاه
ای عید دین و دولت عیدت خجسته باد
ایامت از حوادث ایام رسته باد
گلزار باغ چرخ که پژمردگیش نیست
در انتظار مجلس تو دسته دسته باد
بازار مصر جامع ملک از مکان تو
تا باره ی نهم ز جهان رسته رسته باد
الا ز شست عزم تو تیر قدر قضا
بر هر نشانه ای که زند باز جسته باد
گر نشو بیخ امن بود جز بباغ تو
از شاخهاش در تبر فتنه دسته باد
ور آبروی ملک رود جز بجوی تو
زاب فساد کل ورق کون شسته باد
در هیچ کار بی تو فلک را مباد خوض
پس گر بود نخست رضای تو جسته باد
کیوان موافقان ترا گر جگر خورد
نسرین چرخ را جگر جدی مسته باد
ور مشتری جوی ز هوای تو کم کند
یکباره مرغزار فلک خوشه رسته باد
مریخ اگر بخون حسود تو تشنه نیست
زنگار خورده خنجر و جوشن گسسته باد
ور در شود بر وزن بدخواهت آفتاب
گرد کسوف گرد جمالش نشسته باد
ور زهره جز ببزم تو خنیاگری کند
جاوید دف دریده و بربط شکسته باد
ور نامه ای دهد نه بپروانه ی تو تیر
شغلش فرو گشاده و دستش ببسته باد
ماه ار نخواهد آنکه بود نعل مرکبت
از ناخن محاق ابد چهره خسته باد
و اندر هر آنچه رأی تو کرد اقتضای آن
تقدیر جز بعین رضا ننگرسته باد
تا رسم تهنیت بود اندر جهان بعید
هر بامداد بر تو چو عیدی خجسته باد
بادام وار چشم حسود تو آژده
وز ناله بازمانده دهان همچو پسته باد
***
53- در مدح ابوالحسن مجدالدین علی عمرانی
اکنون که ماه روزه بنقصان در اوفتاد
آه از حجاب حجره ی دل بر در اوفتاد
هجران ماه روزه پیام وصال داد
اینک نهیب او بجهان اندر اوفتاد
گوید بچند روز دگر طبع نفس را
دیدی که رسم توبه ز عالم بر اوفتاد
آن شد که از تقرب مصحف باختیار
از دست پایمرد طرب ساغر اوفتاد
آن مرغ را که بال و پر از شوق توبه بود
هم بال ریخت از خلل و هم پر اوفتاد
عشق و سرور و لهو مرا در نهاد رست
سودای جام و باده مرا در سر اوفتاد
آنکس که از دو کون بیکباره دل بشست
او را دو چشم بر دو رخ دلبر اوفتاد
فرمانده زمین و زمان مجد دین که مجد
با طینت مطهر او در خور اوفتاد
آن ملجأ ملوک و سلاطین که شخص را
از کارها عبادت او خوشتر اوفتاد
بر وسعت ممالک جاهش گواه شد
صیتی که در زمانه ز خشک و تر اوفتاد
چون کین او زمر کز علوی سفر نمود
از بیم لرزه بر فلک و اختر اوفتاد
در باختر سیاست او چون کمان کشید
تیرش سپر سپر شد و در خاور اوفتاد
ای صاحبی که صورت جان عدوی ملک
از قهر تو در آینه ی خنجر اوفتاد
دریا دلی و غرقه ی دریای نیستی
از اعتماد جور تو بر معبر اوفتاد
جائی که عرضه کرد جهان بر و داد ملک
افسار در مقابله ی افسر اوفتاد
روزی که عنف و خشم شد ازیاد چرخ را
آتش ز کارزار تو در چنبر اوفتاد
مرگ از برای دادن دارو طبیب شد
بیمار هیبت تو چو بر بستر اوفتاد
در موضعی که جود تو پرواز کرد زود
در پیش زایران تو زر بر زر اوفتاد
در درج گوشها بنظاره عقود را
از لفظ تو نظر همه بر گوهر اوفتاد
دریای انتقام تو آنجا که موج زد
از کشتی حیات و بقا لنگر اوفتاد
قصد جبین ماه و رخ آفتاب کرد
حرفی که از مدیح تو بر دفتر اوفتاد
از یک صریر کلک تو در نوبت نبرد
از صد هزار سر بفزع مغفر اوفتاد
اقبال تو بچشم رضا روی ملک دید
خورشید بر سرادق نیلوفر اوفتاد
پیغام تو بفکر در افکند اضطراب
از مرتضی نه زلزله در خیبر اوفتاد
از نسل آدم آنکه یقین بود مهر او
بر خدمت تو در شکم مادر اوفتاد
از شاخ خدمت تو که طوبی است بیخ او
هر میوه ای بخاصیت دیگر اوفتاد
الحق محال نیست که بنده چو دیگران
از عشق خدمت تو بدین کشور اوفتاد
او را که شکرها ز شکرریز شعرهاست
زهری بدست واقعه در شکر اوفتاد
از حضرتی حشر بدرش حاضر آمدند
نادیده مرگ در فزع محشر اوفتاد
تیمارش از تعرض هر بی خبر فزود
دستارش از عقیله ی مه معجر اوفتاد
بشنو که در عذاب چگونه رسید صبر
بنگر که در خلاب چگونه خر اوفتاد
با منکران عقل در این خطه کار او
داند همی خدای که بس منکر اوفتاد
کافور در غذاش بافطار هر شبی
از جور این دو سنگدل کافر اوفتاد
از بس که بار داوری این و آن کشید
او را سخن بحضرت این داور اوفتاد
تا آگه است عقل که از خامه ی قضا
نقش وجود قابل نفع و ضر اوفتاد
بادا همیشه طالب آزرم تو سپهر
گرچه ازو عدوی تو در آذر اوفتاد
***
54- در مدح ملک الامرا طغرلتگین
طغرل تگین بتیغ جهان را نظام داد
زو بیشتر گرفت و بکمتر غلام داد
جیشش خراج خطه ی چین و خطا ستد
امنش قرار مملکت مصر و شام داد
ناموس جور و فتنه بخنجر قوی شکست
آرام ملک و دین بسیاست تمام داد
جودش کفاف عمر بخزد و بزرگ برد
عدلش حیات تازه بخاص و بعام داد
از خسروان بسمع و بطاعت جواب یافت
از هر مهم بهر که بدیشان پیام داد
کوسش بحر بگاه چو تکبیر فتح گفت
خصمش نماز خیر و سلامت سلام داد
از عکس تیغ شعله بر آتش وبال کرد
وز نور رأی نور بخورشید وام داد
چون سد ایمنی لگد چرخ رخنه کرد
آن رخنه را بتیغ و برأی التیام داد
دید آسمان که غره ی هر ماه چتر اوست
زین روی ماه یکشبه را شکل جام داد
یا رب دوام دولت و ملک و بقاش ده
چونانکه ایمنی را دورش دوام داد
ای خوب زخمه مطرب خوشخوان مزن جز این
طغرلتگین بتیغ جهان را نظام داد
***
55- در مدح ملک بدر الدین سنقر
عید بر بدر دین مبارک باد
سنقر آن آفتاب دولت و داد
آنکه شغل نظام عالم را
چرخ از عدل او نهد بنیاد
وانکه قصر خراب دولت را
دهر از دست او کند آباد
برق تیغش چو برق روشن و تیز
ابر جودش چو ابر معطی و راد
سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک
سیر حکمش ربوده گوی از باد
همتش آنچنان که از سر عجز
امر او را زمانه گردن داد
در شجاعت بروز حرب و مصاف
آنکه شاگرد اوست هست استاد
پای چون بر فلک نهاد ز قدر
عدل او بر زمانه دست گشاد
ای ترا رام بوده هر توسن
وی ترا بنده گشته هر آزاد
بنده را گر نه حشمتت بودی
کاندرین حادثه شفیع افتاد
که گشادیش در زمانه ز بند
که رسیدیش در زمین فریاد
کاندر اطراف خاوران از وی
هیچکس را همی نیاید یاد
گر نه عدل تو داد او دادی
آه تا کی برستی از بیداد
چکنم از شب جهان که جهان
این نخستین جفا نبود که زاد
همتت چون گشاد دست بعدل
قدر تو بر سپهر پای نهاد
تا بود ز اختلاف جنبش چرخ
یکی اندوهناک و دیگر شاد
هیچ شادیت را مباد زوال
هیچ اندوهت از زمانه مباد
***
56- در مدح صاحب صدر طاهر بن مظفر
باغ سرمایه ی دگر دارد
کان شد از بس که سیم و زر دارد
هیچ طفل رسیده نیست درو
که نه پیرایه ی دگر دارد
می نماید که از رسیدن عید
چون همه مردمان خبر دارد
طبع بر کارگاه شاخ نگر
که چه دیبای شوشتر دارد
گل رعنا بیاد نرگس مست
جام زرین بدست بر دارد
بلبل اندر هوای بزم وزیر
صد نوای عجب ز بر دارد
ابر بی کوس رعد می نرود
تا گل اندر جهان حشر دارد
گر ز بیجاده تاج دارد گل
زیبدش ملک نامور دارد
بر ریاحین بجملگی ملکست
نه سر و کار مختصر دارد
نی کدامست وز کجا باری
که ز فیروزه صد کمر دارد
هر زمانی چنار سوی فلک
بمناجات دست بر دارد
مگر اندر دعای استسقاست
ور نه او با فلک چه سر دارد
پیش پیکان گل ز بیم گشاد
هر شب از هاله مه سپر دارد
با بقایای لشکر سرما
گر صبا عزم کر و فر دارد
تیغ در دست بید می چکند
وز چه معنی زره شمر دارد
در چنین موسمی که باغ هنوز
کس نداند چه مدخر دارد
یاسمین را ببین که تا دو سه روز
بی رفیقان سر سفر دارد
دهن لاله چون دهان صدف
ابر پیوسته پر گهر دارد
لاله گوئی که بر زبان همه روز
مدح دستو دادگر دارد
تا که اندر دعا و مدح وزیر
لب لعلش همیشه تر دارد
ناصر دین که شاخ دولت و دین
از معالیش برگ و بر دارد
طاهر بن المظفر آنکه خدای
همه وقتیش با ظفر دارد
آنکه گیتی ز شکر هستی او
یک دهان سر بسر شکر دارد
وانکه از عشق نام و صورت او
خاک سمع و هوا بصر دارد
رأیش اندر نظام کار جهان
از قضا سعی بیشتر دارد
کلکش اندر بیان باطل و حق
کمترین مستمع قدر دارد
دستش ار واهب حیات نشد
در جمادات چون اثر دارد
اثری بیش از این بود که درو
کلک نطق و نگین نظر دارد
کسوت قدر اوست آن کسوت
کز نهم چرخ آستر دارد
در نه اقلیم آسمان حکمش
کارداران خیر و شر دارد
زاتش بأس اوست اینکه هواش
روز و شب شعله و شرر دارد
زده ی پشت پای همت اوست
هر چه ایام خشک و تر دارد
سعد اکبر که از سعادت عام
خویشتن در جهان سمر دارد
هنرش زاسمان بپرسیدم
کز چه این اختصاص و فر دارد
گفت شاگرد رأی دستورست
بس بود گر همین هنر دارد
ای بجائی که رأیت ار خواهد
رسم شب از زمانه بر دارد
ناید اندر کرشمه ی نظرت
هر چه تقدیر منتظر دارد
کلبه ای از جهان جاه تو نیست
فوق و تحتی که جانور دارد
چشم بخت تو در جهانبانی
سال و مه سرمه ی سهر دارد
فتنه زان سوی خوابگاه فنا
روز و شب شیوه ی حذر دارد
عرصه ی ساحت تو چیست سپهر
کاختر و برج و ماه و خور دارد
روضه ی مجلس تو چیست بهشت
که فنا از برون در دارد
حیرت نعت تو چو جذر اصم
یک جهان عقل گنگ و کر دارد
مهر تو از بهشت دارد قدر
خشم تو صولت سقر دارد
عقل آزاد بر تو می نرسد
که جهان جمله زیر پر دارد
مرغ فکرت کجا رسد که هنوز
رشته در دست خواب و خور دارد
نیمه ای زین سوی ولایت تست
هر ولایت که آن فکر دارد
پدر اول آدم آنکه وجود
نه ز مادر نه از پدر دارد
قبله ی آسمانیان زانست
که چو تو در زمین پسر دارد
در دریای دهر کیست؟ توئی
وین سخن عقل معتبر دارد
گوهرت زانکه ز بده ی بشرست
جای در حیز بشر دارد
آفتاب ار زبرترست چه شد
کار گوهر نه مستقر دارد
جرم خاشاک را از آن چه شرف
کاب دریاش بر زبر دارد
بتحمل چو تو نگردد خصم
خود ندارد هنوز و گر دارد
چون کلیم و مسیح کی باشد
هر که چوب کلیم و خر دارد
خصم چندان هوس پزد که ترا
حلم بر عفو ماحضر دارد
دیو چندان علم زند که نبی
مکه بی سایه ی عمر دارد
باخلاف تو دست کیست یکی
که نه یکپای در سقر دارد
نوح پیغمبری که بر اعدا
قهرت اعجاز لاتذر دارد
شکر این در جهان که یارد کرد
آنکه توفیق راهبر دارد
کاب در جوی تست و چرخ چوپل
دشمنان را لگد سپر دارد
تا ز تکرار دور چنبر چرخ
بر جهان خیر و شر گذر دارد
روز عمر تو باد کز پی تست
که شب انس و جان سحر دارد
بر کران بادی از خطر که جهان
بتو دارد اگر خطر دارد
چون گل از خنده لب مبند که خصم
داغ چون لاله بر جگر دارد
***
57- در مدح ملک معظم پیروز شاه
ای بشاهی ز همه شاهان فرد
مشتری طلعت و مریخ نبرد
آسمان مثل تو نادیده بخواب
مجلس و معرکه را مردم و مرد
بر جهان ای ز جهان جاه تو بیش
همتت سایه از آن سان گسترد
که در آن سایه کنون ما در شاخ
همه بی خار همی زاید ورد
بارهت کان نه باندازه ی ماست
با هوای تو کز او نیست گزرد
بر توان آمدن از دریا خشک
بر توان خاستن از دوزخ سرد
بأست ار سوی معادن نگرد
لعل را روی چو زر گردد زرد
مسرع حکم تو صد بار فزون
چرخ را گفته بود کز ره برد
گر نه از عشق نگینت بودی
ز انگبین موم کجا گشتی فرد
ای بجائی که کشد خاک درت
دامن اندر فلک باد نورد
مدتی بود که می کرد خراب
کشور شخص مرا والی درد
من محنت زده در ششدر عجز
بی برون شو شده چون مهره ی نرد
تا یکی روز که در بردن جان
تن بی زور مرا می آزرد
وارد حضرت عالی برسید
چون در آمد زردم بردا برد
ناسگالیده از آن سان بگریخت
که تو هم نرسیدیش بگرد
بنده را پرسش جان پرور تو
شربتی داد که چون بنده بخورد
جان نو داد تنش را حالی
وان بغارت شده را باز آورد
پس از این در کنف خدمت تو
زندگاین بدوجان خواهد کرد
تا که بر گرد زمین می گردد
کره ی گنبد دولابی گرد
در جهان داری و ملکت بخشی
چون سکندر همه آفاق بگرد
***
58- در تعریف قصر و عمارتی که ناصرالدین در باغ ساخته بود(سال 542)
ای نمودار سپهر لاجورد
گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد
هم سپهر از رفعت سقفت خجل
هم بهشت از غرت صحنت بدرد
اشک این چون آب شنگرف تو سرخ
روی آن چون رنگ زرنیخ تو زرد
آسمان چون لاجوردت حل شده
در سرشک از غبن سنگ لاجورد
ساکنی ورنه چه مابین است و فرق
از تو تا این گنبد گیتی نورد
جنتی در خاصیت زان چون ملک
وحش و طیرت فارغند از خواب و خورد
رستنیهای تو بی سعی نما
جمله با برگ تمام از شاخ و نرد
بلبلت را نیست استعداد نطق
ورنه دایم باشدی در ورد ورد
باز و کبکت بی تحرک در شتاب
پیل و گرگت بی عداوت در نبرد
پرده و آهنگ مطرب را صدات
کرده ترکیب از طریق عکس و طرد
آسمانی و آفتابت صاحبست
آفتابی کاسمانی چون تو کرد
آفتابی کاسمان ساکن شود
گر نفاذ امر او گوید مگرد
آفتابی کز کسوف حادثات
دامن جاهش نپذیرفتست گرد
گفته رأیش در شب معراج جاه
آفتاب و ماه را کز راه برد
دست رادش کرده در اطلاق رزق
ممتلی مر آز را از پیش خورد
فاضل روزی بعقبی هم برد
هر کرا آن دست باشد پایمرد
تا نباشد آسمان ار دور دور
تا نگردد آفتاب از نور فرد
باد همچون آسمان و آفتاب
در نظام کل وجودش ناگزرد
گشته گرد مرکز تدبیر او
گاه تدبیر آسمان تیز گرد
بوده در نرد فرح نقشش بکام
تا فرح تاریخ این نقشست و نرد
***
59- در مدح سلطان سنجر
تا ملک جهان را مدار باشد
فرمان ده آن شهریار باشد
سلطان سلاطین که شیر چترش
در معرکه سلطان شکار باشد
آن خسرو خسرو نشان که تختش
در مرتبه گردون عیار باشد
آن سایه ی یزدان که تاج او را
از تابش خورشید عار باشد
آن شاه که در کان ز عشق نامش
زر در فزع انتظار باشد
وز خطبه چو تحمید او برآید
دین در طرب افتخار باشد
تختی که نه فرمان او فرازد
حاشا که پسر عم دار باشد
تاجی که نه انعام او فرستد
کی گوهر آن شاهوار باشد
با تیغ جهادش نمود کاری
ار جمجمه ی ذوالخمار باشد
گردی که برانگیخت موکب او
بر عارض جوزا عذار باشد
نعلی که بیفکند مرکب او
در گوش فلک گوشوار باشد
در مجرفه فراش مجلسش را
مکنون جبال و بحار باشد
آری عرق ابر نوبهاری
در کام صدف خوشگوار باشد
لیکن چو ببازار چرخش آری
در دیده ی خورشید خوار باشد
شاها ز پی آنکه شاعران را
این واقعه گفتن شعار باشد
گفتم که حدیث عراق گویم
گر خود همه بیتی سه چار باشد
چون سلک معانی نظام دادم
زان تا سخنم آبدار باشد
الهام الهی چه گفت، گفتا
آنرا که خرد هیچ یار باشد
چون سایه ی ما را مدیح گوید
با ذکر عراقش چه کار باشد
خسرو بسر تازیانه بخشد
چون ملک عراق ار هزار باشد
ای سایه ی آن پادشا که ذاتش
آزاد ز عیب و عوار باشد
روزی که ز آسیب صف هیجا
صحرای فلک پر غبار باشد
وز زلزله ی حمله ی سواران
اوتاد زمین بی قرار باشد
وز نوک سنان خضاب گشته
اطراف هوا لاله زار باشد
نکبای علم در سپهر پیچد
باران کمان بی بخار باشد
چون رایت منصور تو بجنبد
بس فتنه که در کارزار باشد
میدان سپهر از غریو انجم
پر ولوله ی زینهار باشد
چون شعله کشد آتش سنانت
پروین ز حساب شرار باشد
چون سایه ی رمحت کشیده گردد
بر منهزمان سایه بار باشد
چون لاله ی تیغت شکفته گردد
در عالم نصرت بهار باشد
در دست تو گوئی که خنجر تو
در دست علی ذوالفقار باشد
خون در جگر پر دلان بجوشد
گر رستم و اسفندیار باشد
تا چشم زنی بر ممر سمتی
کاعلام ترا رهگذر باشد
از چشمه ی شریان خصم بینی
دشتی که پر از جویبار باشد
جز رایت تو کسوتی که دارد
کش فتح و ظفر پود و تار باشد
الحق ظفر و فتح کم نیاید
آنرا که مدد کردگار باشد
تا دایه ی تقدیر آسمان را
فرزند جهان در کنار باشد
ملکت چو جهان پایدار بادا
خود ملک چنین پایدار باشد
باقی بدوامی که امتدادش
چون عمر ابد بی کنار باشد
روشن بوزیری که مملکت را
از جد و پدر یادگار باشد
آن صاحب عادل که کار عدلش
در دولت و دین گیر و دار باشد
آن صدر که در بارگاه جاهش
تقدیر ز حجاب بار باشد
آن طاهر طاهر نسب که پاکی
از گوهر او مستعار باشد
طاهر نبود گوهری که نشوش
در پرده ی پروردگار باشد؟
صدرا ملکا صاحبا تو آنی
کت ملک بجان خواستار باشد
تدبیر تو چون کار ملک سازد
بر دست سلیمان سوار باشد
تمکین تو چون حکم شرع راند
بر دوش مسیحا غیار باشد
باد است بدست ستم ز عدلت
چونانکه بدست چنار باشد
خونست دل فتنه از شکوهت
چونانکه دل کفته نار باشد
عفوت ز پی جرم کس فرستد
نفس تو چنان بردبار باشد
حزمت بسر وهم راه داند
رأی تو چنان هوشیار باشد
رازی که قضا رنگ آن نبیند
نزد تو چو روز آشکار باشد
گردون نپذیرد فساد و نقصان
تا قدر ترا یار غار باشد
خورشید کسوف فنا نبیند
تا قصر ترا پرده دار باشد
ملکی که درو عزم ضبط کردی
گر باره ی چرخش حصار باشد
در حال برو رکنها بجنبد
گر چون که قافش وقار باشد
دهلیز سراپرده ی رفیعت
تا روی سوی آن دیار باشد
جنبان شده بینی بسوی حضرت
چون مورچه کاندر قطار باشد
گر سایر آن وحش و طیر گردد
ور ساکن آن مور و مار باشد
زان پس همه وقتی ببارگاهت
وفدی زصغار و کبار باشد
دانی چه سخن در عراق مشنو
کان چشمه ازین مرغزار باشد
تقدیر چنان کن که روی عزمت
در مملکت قندهار باشد
عزم تو قضائیست معبرم آری
مسمار قضا استوار باشد
بی پشتی عزم تو در ممالک
پهلوی مصالح نزار باشد
هرچ آن تو کنی از امور دولت
بی شایبه ی اضطرار باشد
کانجا که مرادت عنان بتابد
در بینی گردون مهار باشد
وانجا که قضا با تو عهد بندد
یزدان بوفا حق گزار باشد
هر چند چنان خوبتر که خصمت
از باد اجل خاکسار باشد
می شایدم از بهر غصه خوردن
گر مدت عمرش دوبار باشد
صدرا بجهان در دفین طبعم
کانرا نه همانا یسار باشد
کز میوه ی تلفیق لفظ و معنی
پیوسته چو باغ ببار باشد
چون کلک تفکر بدست گیرد
بر دست عطارد نگار باشد
در دولت تو همچو دولت تو
هر سال جوانتر ز پار باشد
صاحب سخن روزگارم آری
مردی که چنین کامکار باشد
کاندر کنف خاک بارگاهی
کش چرخ برین در جوار باشد
در مدح وزیری که جان آصف
از غیرت او دلفکار باشد
عمری سخن عذب پخته راند
صاحب سخن روزگار باشد
تا زیر سپهر کبود کسوت
نیکی و بدی در شمار باشد
هر نیک و بدی کز سپهر زاید
چونانکه بدان اعتبار باشد
امکان نزولش مباد برکس
الا که ترا اختیار باشد
جز بر تو مدار جهان مبادا
تا ملک جهان را مدار باشد
***
60- ایضا در مدح سلطان سنجر
گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد
شاه سنجر که کمترین بنده اش
در جهان پادشه نشان باشد
پادشاه جهان که فرمانش
بر جهان چون قضا روان باشد
آنکه با داغ طاعتش زاید
هر که ز ابنای انس و جان باشد
وانکه با مهر خازنش روید
هر چه ز اجناس بحر و کان باشد
دسته ی خنجرش جهانگیرست
گرچه یک مشت استخوان باشد
عدلش ار با زمین بخشم شود
امن بیرون آسمان باشد
قهرش ار سایه بر جهان فکند
زندگانی در آن جهان باشد
مرگ را دایم از سیاست او
تب لرز اندر استخوان باشد
هر کجا سکه شد بنام و نشانش
بخل بی نام و بی نشان باشد
هر کجا خطبه شد بنام و بیانش
نطق را دست بر دهان باشد
ای قضا قدرتی که با حزمت
کوه بی تاب و بی توان باشد
رایتت آیتی که در حرفش
فتح تفسیر و ترجمان باشد
می نگویم که جز خدای کسی
حال گردان و غیب دان باشد
گویم از رأی و رایتت شب و روز
دو اثر در جهان عیان باشد
رأی تو رازها کند پیدا
که ز تقدیر در نهان باشد
رایتت فتنها کند پنهان
که چو اندیشه بیکران باشد
لطفت ار مایه ی وجود شود
جسم را صورت روان باشد
بأست ار بانگ بر زمانه زند
گرگ را سیرت شبان باشد
نبود خط روزیی مجری
که نه دست تو در ضمان باشد
نشود کار عالمی بنظام
که نه پای تو در میان باشد
در جهانی از جهان پیشی
همچو معنی که در بیان باشد
آفرین بر تو کافرینش را
هر چه گوئی چنین چنان باشد
روز هیجا که از درخش سنان
گرد را کسوت دخان باشد
در تن اژدهای رایتهات
باد را اعتدال جان باشد
شیر گردون چو عکس شیر در آب
پیش شیر علم ستان باشد
هم عنان امل سبک گردد
هم رکاب اجل گران باشد
هر سبو کز اجل شکسته شود
بر لب چشمه ی سنان باشد
هر کمین کز قضا گشاده شود
از پس قبضه ی کمان باشد
اشک بر درعهای سیمابی
نسخت راه کهکشان باشد
چون بجنبد رکاب منصورت
آن قیامت که آن زمان باشد
هر که راشد یقین که حمله ی تست
پای هستیش بر گمان باشد
روح روح الامین در آن ساعت
نه همانا که در امان باشد
نبود هیچکس بجز نصرت
که دمی با تو همعنان باشد
هر مصافی که اندرو دو نفس
تیغ را با کفت قران باشد
صد قران طیر و وحش را پس از آن
فلک از کشته میزبان باشد
خسروا بنده را چو دهسالست
که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آنکه بشناسیش
وانگهت رایگان گران باشد
چه شود گر ترا در این یک بیع
دست بوسیدنی زیان باشد
یا چه باشد که در ممالک تو
شاعری خام قلتبان باشد
لیکن اندر بیان مدح و غزل
موی مویش همه زبان باشد
تا شود پیر همچو بخت عدوت
هم درین دولت جوان باشد
تا هوای خزان ببهمن و دی
زرگر باغ و بوستان باشد
باغ ملک ترا بهاری باد
نه چنان کز پیش خزان باشد
خطبها را زبان بذکر تو تر
تا ممر سخن دهان باشد
سکها را دهان بنام تو باز
تا ز زر در جهان نشان باشد
مدتت لازم زمان و مکان
تا زمان لازم مکان باشد
همتت ملک بخش و ملک ستان
تا بگیتی ده و ستان باشد
در جهان ملک جاودانت باد
خود چنین ملک جاودان باشد
***
61- تقاضاء تشریف از مخدوم
ای خداوندی که هر که از طاعتت سر بر کشد
روزگارش خط خذلان تا ابد بر سر کشد
گر سموم قهر تو بر موج دریا بگذرد
جاودان از قعر دریا باد خاکستر کشد
ور نسیم لطف تو بر شعله ی دوزخ وزد
دلو چرخ از دوزخ آب زمزم و کوثر کشد
رونق عالم تصرفهای کلکت می دهد
ورنه تأثیر حوادث خط بعالم در کشد
بر مسیر کلک تو ترتیب عالم واجبست
تا باستحقاقش اندر سلک نفع و ضر کشد
تیر گردون کیست باری در همه روی زمین
کو بدیوان قدر یک حرف بر دفتر کشد
گر ز بهر تیر شه گلبن کند پیکان رواست
بید باری کیست کاندر باغ شه خنجر کشد
صاحبا گر بنده را تشریف خاصت آرزوست
تا بدان دامن ز جیب آسمان برتر کشد
کیست آخر کو نخواهد کز پی تشریف تو
ذیل تاریخ شرف در عرصه ی محشر کشد
آسمان را گر نوید جامه ی سگبان دهی
در زمان ذراعه ی پیروزه از سر بر کشد
تا عروس بوستان را دست انصاف بهار
از ره مشاطگی در حلیه و زیور کشد
رونق بستان عمرت باد تا این شعر هست
کابر آذاری همی در بوستان لشکر کشد
***
67- در مدح جلال الوزراء احمد بن مخلص
خیزید که هنگام صبوح دگر آمد
شب رفت و ز مشرق علم صبح بر آمد
نزدیک خروس از پی بیداری مستان
دیریست که پیغام نیسم سحر آمد
خورشید می اندر افق جام نکوتر
چون لشکر خورشید بآفاق درآمد
از می حشری به که در آرند بمجلس
ز اندیشه چو بر خواب خماری حشر آمد
آغاز نهید از پی می بی خبری را
کز مادر گیتی همه کس بی خبر آمد
بر دل نفسی انده گیتی بسر آرید
گیرید که گیتی همه یکسر بسر آمد
بر بوک و مگر عمر گرامی مگذارید
خود محنت ما جمله زبوک و مگر آمد
ای ساقی مه روی در انداز و مرا ده
زان می که رزش مادر و لهوش پسر آمد
بر من مشکن بیش که من توبه شکستم
زان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمد
از دست گهر گستر دستور شهنشاه
دستی نه، محیطی که نوالش گهر آمد
دستور جلال الوزرا کز وزرا اوست
آن شاخ که در باغ جلالت ببر آمد
صدری که تر و خشک جهان فانی و باقی
بر گوشه ی خوان کرمش ما حضر آمد
جز بر در او قسمت روزی نکند بخت
آری چکند چون در رزق بشر آمد
هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم
آن را که فلک سوی درش راهبر آمد
بی نعمت او بیخ بقا خشک لب افتاد
با همت او شاخ سخا بارور آمد
از همت او شکل جهانی بکشیدند
در نسبت او کل جهان مختصر آمد
ای شاه نشانی که ز عدل تو جهان را
در وصف نیاید که چه بختی بدر آمد
عدل تو همائیست که چون سایه بگسترد
خاصیت خورشید در آن بی خطر آمد
نام تو بسی تربیت نام عمر داد
زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد
سرمایه ی دریا نه ببازوی دلت بود
زین روی دفینش ز کران بر حذر آمد
کان در نظر رأی تو نامد زحقیری
آن چیست که رأی ترا در نظر آمد
بی دست تو کس را بمرادی نرسد دست
بوسیدن دست تو از آن معتبر آمد
در شأن نیاز آیت احساس و ایادیت
چون پیرهن یوسف و چشم پدر آمد
بر تو قدیمیست چنان کز ره تقدیر
نزد همه در کوکبه ی خواب و خور آمد
عزم تو چه عزمیست که بی منت تدبیر
در هر چه بکوشید نصیبش ظفر آمد
عالم که ز نه برد بحیلت کلهی کرد
ترک کله قدر ترا آستر آمد
گردون که پی وهم مهندس نسپردش
آمد شد تأیید ترا پی سپر آمد
اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت
عالم هم زیر آمد و قدرت زبر آمد
صاحب که بسیر قلمش تیغ سکون یافت
حاتم که ز دست کرمش کان بسر آمد
اوصاف تو در نسبت آوازه ی ایشان
وصف نفس عیسی و آواز خر آمد
در امر تو امکان تغیر ننهفتند
گوئی که مثالی ز قضا و قدر آمد
در کین تو امید سلامت ننهادند
گوئی که نشانی ز سعیر و سقر آمد
دشمن کمر کین تو از بیم تو بربست
نی را ز پی حمله ی صرصر کمر آمد
از آتش بأس تو مگر دود ندیدست
کز ساده دلیش آرزوی شور و شر آمد
بأس تو شهابیست که در کام شیاطین
با حرقتش آتش چو شراب کدر آمد
خصم تو چه پروانه شود صاعقه ای را
کان را ز فلک دود و زاختر شرر آمد
تو ساکنی و خصم تو جنبان و چنین به
زیرا که سکون حلیت کل سیر آمد
عنقا که ز نازک منشی جای نگه داشت
هرگز طرف دامنش از عارتر آمد
و زهرزه روی سر چو بهر جای فرو کرد
یک سال زغن ماده و یکسال نر آمد
ای ملک ستانی که ز درگاه تو برخاست
هر مرغ که در عرصه ی ملکی بپر آمد
من بنده کز این پیش نزد زخم درشتی
گردون که نه احوال من او را سپر آمد
در مدت دهسال که این گوشه و سکنه
در قبه ی اسلام مرا مستقر آمد
هر نور و نظامی که در آمد ز در من
از جود تو آمد نه ز جای دگر آمد
گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد
آن تو ز دل بود از آن بی جگر آمد
صدرا تو خداوند قدیمی نه مرا بس
آنرا که هنرهای من او را سمر آمد
اقران مرا زر ز طمع بیش تو دادی
زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد
از خدمت فرخنده ی تو باز نگشتند
هرگز که نه تشریف توشان بر اثر آمد
انعام تو بر اهل هنر گرچه بحدیست
کز شکر تو کام همه شان پر شکر آمد
نظمی که در احوال من آمد همه وقتی
از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد
جانم که درو نقش هوای تو گرفتست
پاینده تر از نقش حجر بر حجر آمد
اقبال ز توقیع تو نقشی بنمودش
هر لحظه که بر غرفه ی سمع و بصر آمد
از تو نگزیرد که تو در قالب عالم
جانی و یقین است که جان ناگزر آمد
تا در مثل آرند که اندر سفر عمر
جان مرکب و دم زاد و جهان رهگذر آمد
یکدم زجهان جان تو جز شاد مبادا
کز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمد
مقصود جهان کام تو بادا که برآید
زان کز تو برآمد همه کامی که برآمد
***
63- در مدح اکفی الکفات امیر ضیاءالدین احمد عصمی
خدای جل جلاله ز من چنین داند
که هر که نام خداوند بر زبان راند
چو از دریچه ی گوش اندر آیدم بدماغ
دلم بدست نیاز از دماغ بستاند
حواس ظاهر و باطن که منهیان دلند
یکی ز جمله ی هر دو گروه نتواند
که پیش خدمت او از دو پای بنشیند
چو دل در آرد و بر جای جانش بنشاند
زهی بنای عقیدت که روزگار ازو
بمنجنیق اجل خاک هم نریزاند
مگر هوای تو اصل حیات شد که قضا
برات عمر بتوقیع او همیراند
خصایصی که هوای تر است در اقبال
خرد درو بتحیر همی فروماند
بخواجگیم رسانید بخت و موجبش این
که روزگار مرا بنده ی تو میخواند
کجا بماند که اقبال تو بدست قبول
طرایف سخنم را همی نگرداند
چو مدحت تو برانگیزد اسب فکرت من
ز جوی قوت ادراک عقل بجهاند
چوپای من بود اندر رکاب خدمت تو
عنان مدت من چرخ برنگرداند
بنعمت تو که گر در مصافگاه اجل
قضا بزور تمامم ز زین بجنباند
مرا اگر هنری نیست این دو خاصیت است
که هر کرا بود از مردمانش گرداند
نه در مناصب اقران حسد بیازارد
نه در صدور بزرگان طمع برنجاند
فلک چو کان گهر دید خاطرم پرسید
که این که دادت و جز راستیت نرهاند
چو نام دولت اکفی الکفات بردم گفت
بکار دولت اکفی الکفات می ماند
توئی که ابر ز تأثیر فتح باب کفت
تواند ار همه آب حیات باراند
بسیم نام نکو میخری زیان نکنی
برین بمان که ز مردم همین همی ماند
عنان بابلق ایام ده که رایض او
سعادتیست که در موکب تو میراند
غبار موکب میمونت از بسیط زمین
سوی محیط فلک چون عنان بپیچاند
ز بهر تکیه ی او گرنه عزم فسخ کند
سپهر گوشه ی مسند ز ماه بفشاند
تو تا مدبر ملکی شکوه تدبیرت
ز بام گیتی تقدیر بد همیراند
جهان بآب وفا روی عهد می شوید
فلک بدست ظفر جعد ملک می شاند
زمانه مهره ی تشویر بازچید چو دید
که فتنه با تو همی بازد و همی ماند
تو در زمانه بسی از زمانه افزونی
اگر زمانه نداند خدای می داند
همیشه تا که ز تأثیر چرخ و گریه ی ابر
دهان غنچه ی گل را صبا بخنداند
لب نشاط تو از خنده هیچ بسته مباد
که خصم را بسزا خنده ی تو گریاند
***
64- در مدح رکن الدین مفتی، در وقتی که حکیم با تاج عمزاد نزاع و دعوائی داشته و مائل بوده که آن مرافعه پیش او برند و تاج عمزاد بمفتی دیگر میل داشته است
در دین چو اعتصام بحبل متین کنند
آن به که مطلع سخن از رکن دین کنند
دین پروری که داغ ستورش مقربان
از بهر کسب مرتبه نقش نگین کنند
ارواح انبیا ز مقامات آخرت
بر دست و کلک و فتوی او آفرین کنند
از شرم رأی او رخ خورشید خوی کند
هر گه که بر سپهر حدیث زمین کنند
اطراف مدرسه اش بزبان صدا چو دید
هر شب مذکریش شهور و سنین کنند
خورشید کیست چاکر رأیش از این سبب
هر بامدادش ابلق ایام زین کنند
نقدیست نکتهاش که دارد عیار وحی
در گنج خانه ی خردش زان دفین کنند
ای تاج با کسی که مدار شریعتست
در شرع از طریق تهاون کمین کنند
صاحبقران شرع بجائی توان شدن
کانجات با مخنث و مطرب قرین کنند
مجلس بدوش گربه شکاران چرا شوی
چون نسبتت بخدمت شیر عرین کنند
یک التفات او ز تو گر منقطع شدی
زان التفاتها که بصوت حزین کنند
منکر مشو ازین که درین پوست نیستی
کازادگان بخیره ترا پوستین کنند
ای نایب محمد مرسل روا مدار
تا با من این مکاوحت از راه کین کنند
چندان بقات باد که تأثیر لطف صنع
از برگ اطلس وز گیا انگبین کنند
شرع از تو سرخ رو تو چو گل تازه روی تا
تشبیه چهره ها بگل و یاسمین کنند
***
65- در مدح امیر عزالدین طوطی بک
خراب کرد بیکبار بخل کشور جود
نماند در صدف مکرمات گوهر جود
وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال
شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود
برفت باد مروت بگشت خاک وفا
ببست آب فتوت بمرد آذر جود
نخفت فتنه و بی جفت خفت شخص هنر
نماند همت و بی شوی ماند دختر جود
فلک بمهر نشد یک نفس مطیع خرد
جهان بکام نشد یک زمان مسخر جود
دریده گشت بزوبین ناکسی دل لطف
بریده گشت بشمشیر ممسکی سر جود
بصدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه
بطبع نیست در این عصر ملک غمخور جود
هلاک گشت عقاب امل ز گرسنگی
مگر نماند ببرج شرف کبوتر جود
چرا فروغ نیابد هوای سال امید
که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود
وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی
که در جهان کرم کس ندید منظر جود
کنون که صبح خساست بشرق بخل دمید
درون پرده شود آفتاب خاور جود
سهیل عدل نتابد بطرف قطب شرف
سپهر ملک نگردد بگرد محور جود
در این هوس که خرامنده ماه من برسید
بشکل عربده بر من کشید خنجر جود
لبش بنوش بیا کنده لطف صانع لطف
رخش بمشک نگاریده صنع داور جود
بخشم گفت که چندین برسم بی ادبان
مگوی مرثیه ی جود در برابر جود
امید جود مبر از جهان کنون که گشاد
فلک بطالع فرخنده بر جهان در جود
بعون همت سلطان عصر و شاه جهان
شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود
خدایگان سلاطین ستوده عزالدین
کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود
جهانگشای ولی نعمتی که همت او
همیشه هست بانعام روح پرور جود
طری بمکرمت جود اوست سوسن ملک
قوی بتقویت کلک اوست لشکر جود
بفهم حکمت او حاصل است مشکل علم
بوهم همت او ظاهر است مضمر جود
نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم
سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود
بیمن دولت او گشت چرخ خادم ملک
بعون همت او هست دهر چاکر جود
زهی بحزم و فر است کمال رتبت و جاه
خهی بعزم و سیاست کمال و زیور جود
توئی بطالع میمون مدام بابت ملک
توئی برأی همایون همیشه در خور جود
باحتشام تو فرخنده گشت طالع سعد
باخترام تو رخشنده گشت اختر جود
ز عکس تیغ تو تأیید یافت بازوی عدل
بنوک کلک تو تشریف یافت محضر جود
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود
ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد
نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود
بنازنید ترا افتخار بر سر تخت
بپرورید ترا روزگار بر بر جود
صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد
مثال نعت تو در انتهای دفتر جود
ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل
ز امن بر تو فربه شدست لاغر جود
شدست نام تو مجموع بر وجود کرم
بدین صفات شدی در زمانه سرور جود
***
66- در مدح امیر علاءالدین محمد
هر کرا در دور گردون ذکر مقصد می رود
یا سخن در سر این صرح ممرد می رود
یا حدیث آن بهشتی چهره کز بدو وجود
همچو خاتونان درین فیروزه مرقد می رود
یا در ان حورا نسب کودک شروعی می کند
کز تصنع گه مخطط گاه امرد می رود
یا همی گوید چرا در کل انسان بر دوام
از تحرک میل و تحریک مجدد می رود
بر زبان دور گردون در جواب هر که هست
ذکر دوران علاءالدین محمد می رود
آنکه پیش سایه ی او سایه خورشید را
در نشستن گفت و گوی صدر و مسند می رود
وانکه جز در موکب رایش نراند آفتاب
رایتش بر چرخ منصور و مؤید می رود
گرچه از تأثیر نه گردون بدست روزگار
ساکنان خاک را انعام بی حد می رود
هر چه رفتست از عطیتهای ایشان تا کنون
حاطه الله زو بیک احسان مفرد می رود
عقل کل کو تا ببیند نفس خاکی گوهری
کز دو عالم گوهر افشانان مجرد می رود
طبعش استقبال حاجتها بدان سرعت کند
کاندر آن نسبت زمان گویی مقید می رود
دست او را در سخا تشبیه می کردم بابر
عقل گفت این اصل باری ناممهد می رود
پیش دست او هنوز اندر دبیرستان جود
بر زبان رعد او تکرار ابجد می رود
خاک پایش را ز غیرت آسمان بر سنگ زد
تا بگاه چرخ موزون نامعدد می رود
گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم
در دیار ما تصرف فرق فرقد می رود
وصف میکردم سمندش را شبی با آسمان
گفتم این رفتار بین کان آسمان قد می رود
گفت دی بر تیغ کوهی بود پویان گفتیی
آفتابستی که سوی بعد ابعد می رود
ماه بشنید این سخن آسیب زد با منطقه
گفت آیا تا حدیث نعل و مقود می رود
ای جوان دولت خداوندی که سوی خدمتت
دولت من سر و قد یاسمین خد می رود
جانم از یک ماهه پیوند تو عیشی یافتست
کز کمالش طعنه در عیش مخلد می رود
ختم شد بر گوهر تو همچو مردی مردمی
در تو این دعوی بصد برهان مؤکد می رود
دور نبود کین زمان در مجلس حکم قضا
بر زبان چرخ و اختر لفظ اشهد می رود
نعت تو کی گنجد اندر بیت چندی مختصر
راستی باید سخن در صد مجلد می رود
چشم بد دور از تو خود دورست کز بس بأس تو
فتنه اکنون همچو یأجوج از پس سد می رود
دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت
آنچه آن با چشم افعی از زمرد می رود
تا عروس روزگار اندر شبستان سپهر
در حریر ابیض و در شعر اسود می رود
وقف بادا بر جمال و جاه و عمرت روزگار
زانکه در اوقاف احکام مؤبد می رود
حاجت بارت سپهداری که در میدان چرخ
حزم را پیوسته با تیغ مهند می رود
ساقی بزمت سمن ساقی که بر قصر سپهر
لهو را همواره با صرف مورد می رود
***
67- در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
طبعم بعرضه کردن دریا و کان رسید
نطقم بتحفه دادن کون و مکان رسید
هم وهم من بمقصد خرد و بزرگ تاخت
هم گام من بمعبد پیر و جوان رسید
این دو دعود شکر که جانست مجمرش
بدرید آسمانه و بر آسمان رسید
انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت
شادی بزاد و منفعت او بجان رسید
رنجور بادیه بفضای ارم گریخت
مقهور هاویه بهوای جنان رسید
بلبل فصیح گشت چو بوی بهار یافت
گل تازگی گرفت چو در بوستان رسید
پرواز کرد باز هوای ثنا و مدح
وز فر او اثر بزمین و زمان رسید
محبوب شد جهان که ز اقلیم رابعش
از چهره ی سخا و سخن کاروان رسید
محنت رود چو مدت عنف از زمانه رفت
نوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسید
عالی سخن بحضرت عالی نسب شتافت
صاحب هنر بدرگه صاحبقران رسید
دستور شهریار جهان مجددین که دین
از جاه او بمنفعت جاودان رسید
محسود خسروان علی بن عمر که عدل
از رأی او برؤیت نوشیروان رسید
آن شه نشان که قدرت شمشیر سرفشان
در عهد او بخامه ی عنبر فشان رسید
نقش بقا چو جلوه گری یافت از ازل
منشور بخت او ز ابد آن زمان رسید
ای صاحبی که از رقم مهر و کین تو
در کاینات نسخه ی سود وز یان رسید
در کار کرد کلک تو خسرو چو فتح کرد
حالی بسایه ی علم کاویان رسید
برخاست چرخ در طلب کبریاء تو
می بودش این گمان که بدو در توان رسید
از کبریاء تو خبری هم نمی رسد
آنجا که مرغ وهم و قیاس و گمان رسید
در منزلی که خصم تو نزل زمانه خورد
از هفت عضو خصم تو یک استخوان رسید
مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو
هر لقمه ای که خصم ترا در دهان رسید
دولت وصال عمر ابد جست سالها
دیدی که از قبول تو آخر بآن رسید
در اضطراب دیده ی تسکین گشاده شد
چون التفات تو بجهان جهان رسید
در کرده ی خدای میاور حدیث رد
کام تو از حرم بچنین خاکدان رسید
ای خرد بارگاه بلا را ز کام تو
اینک ز صد هزار بزرگی نشان رسید
سلطانی از نیاز در خواجگی زند
چون نام خواجگی تو سلطان نشان رسید
نقد وجود چرخ عیار از در تو برد
چون در علو بکار گه امتحان رسید
تقدیر رزق اگر چه بحکم خدای بود
توجیه رزق از تو بانس و بجان رسید
در عشق مال آز روان شد بسوی تو
هم در نخست گام بدریا و کان رسید
مرغ قضا چو بر در حکم تو بار یافت
چشمش بیک نظر بهمین آشیان رسید
صدرا بروزگار خزان دست طبع من
در باغ مدح تو بگل و ارغوان رسید
گلزار مدح تو بطراوت اثر نمود
این طرف تحفه بین که مرا از خزان رسید
شخصم بجد و جهد بفرمان عقل و جان
از آسمان گذشت و باین آستان رسید
سی سال در طریق تحیر دلم بتاخت
اکنون ز خدمت در تو بر کران رسید
آخر فلک ز مقدم من در دیار تو
آوازه درفکند که جاری زبان رسید
نی نی بسوی صدر هم از لفظ روزگار
آمد ندا که بار دگر قلتبان رسید
کس را ز سر کشان زمانه نگاه کن
تا خام قلتبان تر از این مدح خوان رسید
این است و بس که از قبل بخت نیست شد
از باده ی محبت تو سرگران رسید
از فیض جاه باش که از فیض مکرمت
از باختر ثنای تو تا قیروان رسید
تا در ضمیر خلق نگردد که امر حق
نزدیک هر ضعیف و قوی با امان رسید
وز بهره ی زمانه تو بادی که شاه را
از دولت تو بهره دل شادمان رسید
***
68- در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
دی چو بشکست شهنشاه فلک نوبت بار
وز سرا پرده ی شب گرد جهان کرد حصار
روی بنمود مه عید بشکلی که کشند
قوسی از زر طلی بر کره ای از زنگار
جرم او قابل و مقبولش از آن سو تأثیر
سیر او فاعل و مفعولش از این سو آثار
گاهی از دوری خورشید همی شد فربه
گه ز نزدیکی او باز همی گشت نزار
بر ازو بود سبک روح دبیری که بکلک
معنی اندر ورق روح همی کرد نگار
سفهش غالب و چون بخت لئیمان خفته
خردش کامل و چون چشم رقبیبان بیدار
مضمر اندر سخنش هر چه قضا را مقدور
مدغم اندر قلمش هر چه فلک را اسرار
بود بر تخته ی او از همه نوعی آیات
بود در دفتر او از همه وزنی اشعار
کرده درد لو برین منطق و هیأت آسان
کرده در حوت بر آن ابجد و هو ز دشوار
باز بر طارم دیگر صنمی سیم اندام
بکفی بربط سغدی بدگر جام عقار
از تبسم لب شیرینش همی شد خسته
وز اشارت رخ نیکویش همی گشت فکار
توأمان با وتد و فاصله ی موسیقی
هم نوا با وتر و زمزمه ی موسیقار
حضرتی بود بر از طارم او سخت رفیع
سقف او را نه ستون بود و نه دیوار بکار
ملکی همچو خرد عادل و هشیار درو
نیک مستظهر وزو یافته خاک استظهار
گه تهی کرد همی دامن ابر از گوهر
گاه پر کردهمی کیسه ی کان از دینار
صحن و دهلیز سراپرده ی او اوج و حضیض
ادهم و اشهب گرد آخر او لیل و نهار
باد را دخل همی داد بوجهی ز دخان
ابر را خرج همی کرد بوجهی ز بخار
باز میدان دگر بود درو شیر دلی
که ازو شیر فلک خیره شود در پیکار
خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف
ناوکش نامه ی آجال برد وقت شکار
بی گنه بسته همی داشت یکی را در حبس
بی سبب خیره همی کرد یکی را بردار
خواجه ای بود از اینان همه برتر زشرف
مرد موسی کف و عیسی دم و یوسف دیدار
سایه ی عدل پراکنده و نور احسان
رایت و رأیتش بر هفت و شش و پنج و چهار
عالم غیب همی دید و نبودش دیده
املی وحی همی کرد و نبودش گفتار
بر ازو صومعه ای بود و درو هندوی پیر
مدت عمرش بیرون شده از حد شمار
در همه شغلی چون صبر شتابش اندک
در همه کاری چون حلم درنگش بسیار
گاه می دوخت یکی را بکتف بر عسلی
گاه می بست یکی را بمیان بر زنار
عدد انجم بسیار سپهر هشتم
بود چندان که برو چیره نمی شد مقدار
راست گوئی که ز بسیاری انجم هستی
درگه خواجه ز بسیاری شاهان گه بار
مجددین بوالحسن عمرانی آنکه بجود
دل او بحر محیطست و کفش ابر بهار
آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل
وانکه چرخش ز موالید جهان ناردیار
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه
کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار
گشت بر محضر اقبال بزرگیش گواه
هر دو گیتی چو قضا و قدر آورد اقرار
تا نشد ضامن ارزاق خلایق جودش
پود یک معده طبیعت نفکند اندر تار
هست استیلا عدلش بکمالی که کنون
باز را کبک همی طعنه زند در کهسار
زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
زانکه ماننده ی خفاش ندارد منقار
تا زبان قلمش تیر فلک بگشادست
عقل در کام کشیدست زبان چون سوفار
قلمش آنچه بدو راه نیابد طغیان
خردش آنکه برو غیب نباشد دشوار
هست کمیت اشغال جهان را میزان
هست کیفیت احکام فلک را معیار
شادمان باش زهی مهتر با استحقاق
چشم بد دور زهی خواجه ی بی استکبار
در گهت مقصد سادات و برو بر اعیان
مجلست مرجع زوار و بدو در احرار
دخل مدح تو دویده زوضیع و ز شریف
خرج جود تو رسیده بصغار و بکبار
کنی از تقویت لطف عرض را جوهر
کنی از تربیت قهر شفا را بیمار
باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ
خاک در سایه ی حلم تو بود گاه وقار
تابش رأی تو بیرون کند از ماه محاق
کوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمار
خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند
در جهان جز خرد و بخت تو یکتن بیدار
بیسار تو یمین خورد فلک گفت مترس
بیمین تو دهم هر چه مرا هست یسار
همتت بانگ بروزد که نگهدار ادب
کان یمین را زیسار تو همی آید عار
تا برآورد فلک سر ز گریبان وجود
جز که درد امن قدر تو نکردست قرار
هر کجا رایض حزم تو گران کرد رکاب
بر سر توسن افلاک توان کرد فسار
هر کجا منع تو بگشاد در چون و چرا
بر در خانه ی تقدیر توان زد مسمار
گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار
درم افشان دمد از شاخ برون دست چنار
جز فلک با کف پای تو نسودست رکاب
جز عنان در کف دست تو نکردست قرار
خواستم گفت که خورشید برأیت ماند
گفت خورشید که با او سخن من بگذار
در جبین همه اجرام فلک چین افتد
گر فلک را بمثل حکم تو گوید که بدار
در بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتن
کانچنانست و گرنه ز خدایم بیزار
عقل اگر از سر انصاف بجوید امروز
در دیار دو جهان جز تو نیابد دیار
ای روان کرده بهر هفت فلک بر فرمان
وی روا دیده بهر شش جهت اندر بازار
نام من بنده بشش ماه بهر هفت اقلیم
گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار
گر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزد
هم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار
خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال
گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار
در ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفو
در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار
مرد باید چو میان بست بمداحی تو
که ازو گوهر ناسفته ستاند بکنار
همه شب کسب جواهر کند از عالم غیب
تا دگر روز کند در کف پای تو نثار
شعرم اینست و گر کس به از این داند گفت
گو بیار اینک ارکان و بزرگان دیار
حاش لله نه که من بنده همی گویم از آن
که چرا پار نبود این سخنم یا پیرار
این هم اقبال تو می گوید ورنه تو بگوی
کز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بار
همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر
روز را بار خدایا نتوان کرد انکار
تا گسسته نشود رشته ی امروز از دی
تا بریده نشود اول امسال از پار
باد هر سال بسال دگرت ضامن عمر
باد هر روز بروز دگرت پذ رفتار
دایم از روی بزرگی و شرف روز افزون
وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار
دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت
پایه ی جاه تو زاسیب فلک در زنهار
هر دم اقبال نوت باد ز گردون کهن
سال نو بر تو همایون و چنین سال هزار
***
69- در مدح امیر کبیر ضیاء الدین مودود احمد عصمی
دوش از درم درآمد سرمست و بی قرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار
با زلف تابدار دلاویز پر شکن
با چشم نیم خواب جهانسوز پر خمار
جستم ز جای و پیش دوید و سلام کرد
و اوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار
گفت از کجات پرسم و خودکی رسیده ای
چو نی بماندگی و چگونست حال و کار
گفتم که حالم از غم تو بس تباه بود
لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار
تا همچو چنگ تو بکنارم نیامدی
بودم چو زیر چنگ تو با ناله های زار
بنشست و ماجرای فراق از نخست روز
آغاز کرد و قصه ی آن گوی و اشکبار
می گفت و می گریست که آخر چو در گذشت
بی تو ز حد طاقت من بار انتظار
منت خدای را که بهم باز یک نفس
دیدار بود بار دگرمان در این دیار
القصه از سخن بسخن شد چو یک زمان
گفتیم از این حدیث و گرفتیم اعتبار
افتاد در معانی و تقطیع شاعری
بر وزنهای مشکل و الفاظ مستعار
گفتا اگر چه مست و خرابم سؤال کن
رمزی دو زین نمط نه نهان بل بآشکار
گفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوست
گر زیر دور چرخ یمین است یا یسار
در بزم رشک برده برو شاخ در خزان
در بذل شرم خورده از او ابر در بهار
اصل وجود اوست که از بیخ فرع اوی
دارد همان نظام که از هفت و از چهار
گفتا که دست نایب سلطان شرف و غرب
آن از جهان گزیده و دستور شهریار
مودود احمد عصمی کز نفاذ امر
دارد زمام گیتی در دست اختیار
گفتم که چیست آن تن بی جان که در صبی
بودی صباش دایه و مادرش جویبار
زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان
زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار
گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه
گه در کنار نطق کند در شاهوار
گفتا که کلک نایب دستور شرق و غرب
آن لطف گاه بر و سیاست بروز بار
مودود احمد عصمی کز مکان اوست
بنیاد دین و قاعده ی دولت استوار
گفتم قصیده ای اگرت امتحان کنم
در مدح این خلاصه ی مقصود روزگار
طبعت بدان قیام تواند نمود گفت
کم گوی قصه، خیز دوات و قلم بیار
برخاستم دوات و قلم بردمش بپیش
آن یار ناگزیر و رفیق سخن گزار
برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرو نوشت
بر فور این قصیده ی مطبوع آبدار
***
ای روزگار دولت تو روز روزگار
وی بر زمانه سایه ی تو فضل کردگار
قادر بحکم بر همه کس آسمان صفت
فائض بجود بر همه خلق آفتاب وار
حزم تو دام و دانه ی امروز دیده دی
جود تو نقد و نسیه ی امسال داده پار
افلاک را بعز و جلال تو اهتزاز
و ایام را بجاه و جمال تو افتخار
از آب تف هیبت تو بر کشد دخان
وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار
تا سد حزم تو نکشیدند در وجود
عالم نیافت عافیت عام را حصار
عقلی گه ذکا و سحابی گه سخا
بحری گه کفایت و کوهی گه وقار
هم عقل پیش نطق تو شخصی است بی روان
هم نطق پیش کلک تو نقدیست کم عیار
در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند
دست تهی برون ندمد هرگز از چنار
تا در ضمان رزق خلایق نشد کفت
ترکیب معده را نه بپیوست پود و تار
حکم تو همچو باد دهد خاک را مسیر
علم تو همچو خاک دهد باد را قرار
نی چرخ را بسرعت امر تو ره نورد
نه وهم را بپایه ی قدر تو رهگذار
از خاک زور بازوی امرت برد شکیب
وز آب نعل مرکب عزمت کند غبار
آنجا که یک پیاده فرو کرد عزم تو
ملکی توان گرفت بنیروی یک سوار
مهر تو دوستان را در دل شکفته گل
کین تو دشمنان را در جان شکسته خار
چون مور هر که با کمر طاعت تو نیست
بیرون کشد قضای بد از پوستش چو مار
هم غور احتیاط ترا دهر در جوال
هم اوج بارگاه ترا چرخ در جوار
چندین سوابق از پی کام تو آفرید
از تر و خشک عالم خاک آفریدگار
ورنه چو ذات کامل تو کل عالمست
کردی بر آفرینش ذات تو اختصار
تا نیست اختران را آسایش از مسیر
تا نیست آسمان را آرامش از مدار
بادا مسیر امر تو چون چرخ بی فتور
بادا مدار عمر تو چون دور بی شمار
هم فتنه را بدست شکوه تو گوشمال
هم چرخ را ز نعل سمند تو گوشوار
تو بر سریر رفعت و اعدا چو خاک پست
تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوار
***
70- در مدح صدرالزمان علاءالدین محمود خراسانی
باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبار
ابر آذاری علم افراشت باز از کوهسار
این چو پیکان بشارت بر، شتابان در هوا
وان چو پیلان جواهر کش خرامان در قطار
گه معطر خاک دشت از باد کافوری نسیم
گه مرصع سنگ کوه از ابر مروارید بار
بوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتی
روی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهار
مرحبا بویی که عطارش نباشد در میان
حبذا نقشی که نقاشش نباشد آشکار
ابر اگر عاشق نشد چون من چرا گردیده همی
باد اگر شیدا نشد چون من چرا شد بی قرار
مست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراست
چهره ی گل با فروغ چشم نرگس پرخمار
رونق بازار بت رویان بشد زیرا که بود
بوی خطشان گلستان و رنگ رخشان لاله زار
باده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشت
لاله می روید ز خارا گل همی روید ز خار
باده خوردن حوش بود بر گل بهنگام صبوح
توبه کردن بد بود خاصه در ایام بهار
بر گل سوری می صافی حلالست و مباح
خاصه اندر مجلس صدر جهان فخر کبار
مجلس عالی علاءالدین که از دست سخاش
زر زکان خواهد امان و در ز دریا زینهار
عالم علم و سپهر جود محمود آنکه هست
افتخار روزگار و اختیار شهریار
دست جود آسمان از دست جودش مایه خواه
نقد جاه اختران بر سنگ قدرش کم عیار
عقل پروردست گوئی روح او را در ازل
روح پروردست گوئی شخص او را بر کنار
راست کاری پیشه کردست از برای آنکه نیست
در قیامت هیچکس جز راستکاران رستگار
کی شود عالم از او خالی که از بهر بقاش
کرد ایزد روز مولودش فنا را سنگسار
زاب و آتش برد روح و رأی او پاکی و نور
چون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقار
حواستند از حلم و رأی او زمین و آسمان
هر یکی در خورد خود چیزی ز روی افتخار
خود او چون زان سؤال آگه شد اندر حال داد
کوه این را خلعت و خورشید آنرا یادگار
ابر جودش گر بنیسان قطره بارد بر زمین
تا قیامت بادرم آید برون دست چنار
ای بجنب همت تو پایه ی اجرام پست
وی بپیش طلعت تو چشمه ی خورشید تار
دارد از لطف تو بر جیس و زقهر تو زحل
این سعادت مستفاد و آن نحوست مستعار
در پناه درگه اقبال و بام قدرتست
هفت کوکب در مسیر و نه سپهر اندر مدار
ور کسی گوید نشاید بود گویم پس چراست
این نه آنرا پاسبان و ان هفت این را پرده دار
فضل یزدان هست سال و مه یسارت را یمین
رأی سلطان هست روز و شب یمینت را یسار
هر لباسی کز شرف پوشید شخص دولتت
رفعتش بودست پود و عصمتش بودست تار
گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف
ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار
حزم تو آنرا چو ناقه آورد بیرون ز سنگ
چو عزیمت هیبت و خشمت برآرد زان دمار
هست مضمر گوئی اندر طاعت و عصیان تو
نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار
مادحت را گر معانی سست و الفاظ ابترست
ز اهل معنی لاجرم کس نیست او را خواستار
هر که در بند صور ماند بمعنی کی رسد
مرد کو صورت پرست آمد بود معنی گذار
لیک اریک روز بر درگاه تو باشد بپای
پایگاهی یابد از اقران فزون در روزگار
طبع گنگش بی زبان گویا شود چون کلک تو
گرچه کلک تو کمر بندد به پیشت بنده وار
گرچه نزد هیچ دیار این زمان مقبول نیست
گردد از تعریف تو صاحب قبول این دیار
سغبه ی او باشد امروز آنکه منکر بود دی
طاعت او دارد امسال آنکه عصیان داشت پار
تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم
تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار
شاخ اقبالت چو باغ از ابر نیسان باد سبز
شخص بدخواهت چو برگ از باد دی زرد و نزار
چهره ی بدخواهت از انده چو آبی باد زرد
سینه ی بدگوت پر خون از تفکر چون انار
شادمان در دولت عالی و جاه بی کران
کامران از نعمت باقی و عمر بی کنار
***
71- در مدح صاحب سعید جلال الوزرا عمر بن مخلص
هندوئی کز مژگان کرد مرا لاله قطار
سوخت از آتش غم جان مرا هندو وار
لاله راندن بدم و سوختن اندر آتش
هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار
هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب
داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار
هندوان را چه اگر گرم و تر آمد بمزاج
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صد بار
عشق هندو بهمه حال بود سوزان تر
که در انگشت بود عات سوزانی نار
اتفاق فلکی بود و قضای ازلی
عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار
دیدم از پنجره ی حجره ی نخاس او را
او بکاشانه بد و من بمیان بازار
هم بر آن گونه که از پنجره ی ابر بشب
رخ رخشنده ی مه بیند مرد نظار
کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم
اینت افسونگر هندونسب جادو سار
بفسون بین که بدانگونه مسخر کردست
هم ببالای خود از عنبر و از مشک دو مار
آنکه دلال دو گیسوی پر از عطرویست
نیست دلال درین مرتبه هست او عطار
زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک
ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار
دمچه ی چشم کدامست و دماوند کدام
حلقه ی زلف کدامست و کدامست تتار
آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت
وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار
گوبیا روی ببین اینک وانگه بدودست
زو نگهدار دل و دین خود ای صومعه دار
من در آن صورت او عاجز و حیران مانده
دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار
هندوانه عملی کرد وی و من غافل
دلم از سینه برآورده و از فرق دمار
جادوئی کردن جادو بچه آسان باشد
نبود بط بچه را اشنه ی دریا دشوار
چون بنا گاه فرود آمد از آن حجره بشیب
همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار
پای من خشک فرو مانده ز رفتار و مرا
نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار
گفتم ای رشک بتان عشق مبارکبادم
که گرفتم غم عشق تو بصد مهر کنار
خنده می آمدش و بسته همی داشت دو لب
کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار
گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت
که بزر پای رسد بر سر نجم سیار
از خداوند مرا گر بخری فردا شب
بر خوری از من و از وصل من اندوه مدار
گفتم ار زر نبود پی چه بود تدبیرم
گفت یک بدره ی زر فکر کن و ریش مخار
دلم از جای بشد ناگه و بخروشیدم
جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار
نوحه ی زار همی کردم و می گفتم وای
اینت بی سیمی و با سیم همی آید بار
دلش از زاری و از نوحه ی من باز بسوخت
بنوازش بگشاد آن دو لب شکر بار
گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن
رو بر خواجه ی خود شعر بر و سیم بیار
خواجه ی عادل عالم خلف حاتم طی
معطی دهر جلال الوزرا شمع دیار
آنکه آسان بکم از تو مثلا داده بود
ده به از من بیکی راه ترا نه صد بار
نه بسنجد چهل از من بجوی در چشمش
نه بهای چو منی بگذرد از چل دینار
رو میندیش که از بهر توام بخریدی
بمثل قیمت من گر بگذشتی ز هزار
گفتم ای دوست نکو راه نمودی تو ولی
با خداوند کرا زهره از این سان گفتار
گفت لاحول و لا قوة الا بالله
این چه گل بود که بشکفت میانش پر خار
او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع
که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار
درد بی سیمیم آورد بسوی خانه
چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار
در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب
پشت کردم سوی در روی بسوی دیوار
گفتم امشب بسزا بر سر بی سیمی خویش
تا گه صبح یکی ناله کنم زار زار
اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح
آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار
هر شراری که بر انداخت دل از روی رهی
بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار
من درین دمدمه ی کار که سیمرغ سحر
بیکی جوی پر از شیر فرو زد منقار
گرمی و تری آن شیر همانا که مرا
بسوی مغز همان لحظه برآورد بخار
تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم
بر نهالی بزر بر طرف صفه ی بار
گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا
که فرو رفته ای و غمزده چون بوتیمار
پیشتر رفتم و با خواجه بیکبار بشرح
قصه ی عشق کنیزک همه کردم تکرار
خوش بخندید و مرا گفت سیه کار کسی
گفتم ای خواجه سیه به نبود رنگ نگار
هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو
بخر این برده بیار و بثناگوی سپار
رفت و بخرید و بیاورد و بمن بنده سپرد
دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار
نه ولینعمت من بود و نه معشوقه ی من
راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار
وز همه نادره تر آنکه عطا خواست عطا
تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار
ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا
از جهان این سر و سودا بمن ارزانی دار
دور ادبار تو تا چند بپایان آرم
دور اقبال اگر هست بیار ای دیار
ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم
کرم و حلم ترا آمده بی استغفار
از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی
نعره ی زاغ و زغن چون نغم موسیقار
گرچه از قصه درازی ببرد شیرینی
کی بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار
هم بقدر تو که کوتاه نخواهم کردن
تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار
من بر آنم که مدیح تو بخوانم بر خاک
تا شود خاک سیه کن فیکون زر عیار
وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم
بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار
راست گویم چو کف راد گهر بار تو هست
منت زر شدن خاک سیاهم بچکار
آفتاب فلک آرای تو بر جای بود
جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار
تا بنزدیک سر و صدر اطبا آفاق
عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار
دل من باد گرفتار چنین بیماری
تو خداوند مرا داشته هر دم تیمار
***
72- در مدح خاقان اعظم پیروزشاه عادل
حبل متین ملک دو تا کرد روزگار
اقبال را بوعده وفا کرد روزگار
در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ
و آنرا قرین نشو و نما کرد روزگار
هر شادیی که فتنه زما فوت کرده بود
آنرا بیک لطیفه قضا کرد روزگار
با روضه ی ممالک و ملت که تازه باد
سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار
محتاج بود ملک بپیرایه ای چنین
آخر مراد ملک روا کرد روزگار
نظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخل
آخر طریق بخل رها کرد روزگار
ای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرق
دیدی چه خدمتی بسزا کرد روزگار
این آیتی که زبده ی آیات صنع اوست
در شأن ملک خوب ادا کرد روزگار
وین گوهری که واسطه ی عقد دهر اوست
از دست غیب نیک جدا کرد روزگار
گنج قدر ز مایه تهی کرد آسمان
تا خاک را ببرگ و نوا کرد روزگار
سوی تو ای رضای تو سرچشمه ی حیات
دایم نظر بعین رضا کرد روزگار
آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد
بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار
در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنش
بر من یزید فتنه بها کرد روزگار
وانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر تو
بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار
هر سر که از عنایت تو سایه ای نیافت
موقوف آفتاب عنا کرد روزگار
هر تن که از رعایت تو بهره ای ندید
گل مهرهای نقش بلا کرد روزگار
در بندگیت صادق و صافیست هر که هست
وین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگار
ای انوری مداهنت سرد چون کنی
این سعی کی نمود و کجا کرد روزگار
خسرو عماد دولت و دین را شناس و بس
کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار
این کام دل عطیت تأیید جاه اوست
بی عون جاه او چه عطا کرد روزگار
پیروز شه که تا بقیامت ز نوبتش
سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار
آن خسروی که پیش ظفر پیشه رایتش
پیشانی ملوک قفا کرد روزگار
آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او
خورشید را چو سایه گدا کرد روزگار
آنک از برای خطبه ی ایام دولتش
برجیس را ردا و وطا کرد روزگار
وانک از برای خدمت میمون درگهش
بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار
دست چنار دولت فتراک او نیافت
زانش ممر باد هوا کرد روزگار
پشت بنفشه خدمت میمونش خم نداد
زان پیش چون خودیش دو تا کرد روزگار
شاهی که در اضافت قدرش بچشم عقل
از قالب سپهر سها کرد روزگار
خانی که در جهان خلافش بیک زمان
از عز بد سگال عزا کرد روزگار
در موقفی که بیلکش از حبس کیش رست
بر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگار
چون اژدهای نیزه بپیچید در کفش
در دست خصم نیزه عصا کرد روزگار
ای خسروی که فضله ای از خشم و خلق تست
آن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگار
جم دولتی که در نفسی کلبه ی مرا
از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار
با من تو کردی آن چه سخا خواندش خرد
وان دیگران دغانه سخا کرد روزگار
در خدمت تو عذر همی خواهدم کنون
زین پیش با من از چه جفا کرد روزگار
ای پایه ی کمال تو جائی که از علو
اول حجاب از اوج سما کرد روزگار
من بنده را ز عاجزی اندر ثنای تو
تا حشر پایمال حیا کرد روزگار
دست ذکای من بکمال تو کی رسد
گیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار
ذکر ترا چه نام فزاید ثنای من
خود نام تو زحمد و ثنا کرد روزگار
تا در سرای شادی و غم در زبان فتد
چون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگار
اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد
هر امر کان قرین قضا کرد روزگار
در دولتی که پیش دوامش خجل شود
دوران که نسبتش ببقا کرد روزگار
***
73- در مدح امیر اسفهسالار نصرة الدین تاج الملوک ابوالفوارس
ای در نبرد حیدر کرار روزگار
وی راست کرده خنجر تو کار روزگار
معمور کرده از پی امن جهانیان
معمار حزم تو در و دیوار روزگار
در دهر جز خرابی مستی نیافتند
زاندم که هست حزم تو معمار روزگار
واضح بپیش رأی تو اشکال حادثات
واسان بنزد عزم تو دشوار روزگار
رأی تو از ورای ورقهای آسمان
تکرار کرده دفتر اسرار روزگار
زان سوی آسمان بتصرف برون شدی
گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار
قدرت برون بماند چو بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دائره ماندی ز رفعتش
درهم نیامدی خط پرگار روزگار
بعد از قبای قدر تو ترکیب کرده اند
این هفت و هشت پاره کله وار روزگار
جز وی ز ملک جاه تو اقطان اختران
نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار
با خرج جود تو نه همانا وفا کند
این مختصر خزانه و انبار روزگار
پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا
هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار
زانها نه ای که همت تو چون دگر ملوک
تن در دهد ببخشش و ادرار روزگار
ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب
بر تو قضا و بستده اقرار روزگار
تزویر این و آن نه همانا بدل کند
اقرار روزگار بانکار روزگار
زیرا که روزگار ترا نیک بنده ایست
احسنت ای خدای نگهدار روزگار
تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند
الا که سرو و سوسن از احرار روزگار
جودت چو در ضمان بهار وجود شد
بگشاد کاروان قدر بار روزگار
طبعت بچار سوی عناصر چو بر گذشت
آویخت بخل را عدم از دار روزگار
ای در جوال عشوه علی وار ناشده
از حرص دانگانه بگفتار روزگار
تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش
ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار
روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه
پنهان کند طراوت رخسار روزگار
باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را
دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار
در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک
ز انگشت پای پاچه ی شلوار روزگار
و اندر گریزگاه هزیمت بپای در
از بیم سرکشان شده دستار روزگار
تو چون نمک بآب فرو برده از ملوک
یک دشت خصم را بنمکسار روزگار
ترجیح داده کفه ی آجال خصم را
از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار
زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد
ز اسیب او گسسته شود تار روزگار
بیرون کند چو تیع تو گلگون شود بخون
دست قدر ز پای ظفر خار روزگار
چون باد حمله ی تو بدشمن خبر برد
کای جان و تن سپرده بزنهار روزگار
القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست
القاب و کنیتت شده تذکار روزگار
در نظم این قصیده ادب را نگفته ام
القابت ای خلاصه ی اخیار روزگار
هر چند نام و کنیت تو نیست اندرو
ای بد نکرده نام ترا عار روزگار
دانی که جز بحال تو لایق نباشد این
کای در نبرد حیدر کرار روزگار
کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش
کامثال این قصیده ز اشعار روزگار
در مدحتت که زیبد گوید بصد زبان
تاج الملوک صفدر وصف دار روزگار
کس را بروزگار دگر یاد کی بود
وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار
تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون
باشد همیشه رونق بازار روزگار
بادا همیشه رونق بازار ملک تو
تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار
دست دوام دامن جاه تو دوخته
بر دامن سپهر بمسمار روزگار
در عرصه گاه موکب میمون کبریات
کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار
در زینهار عدل تو ایام و بس ترا
حفظ خدای داده بزنهار روزگار
***
74- مدح
ای در هنر مقدم اعیان روزگار
در نظم و نثر اخطل و حسان روزگار
آسان بر نفاذ تو دشوار اختران
پیدا بر ضمیر تو پنهان روزگار
نامانده چون تو اختر در برج شاعری
نابوده چون تو گهر در کان روزگار
حلم ترا کمانه همی کرد آسمان
بگسست هر دو پله ی میزان روزگار
اخلاق تو سواد همی کرد لطف تو
پر شد بیاض و دفتر و دیوان روزگار
با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا
آنرا که هست زبده ی اعیان روزگار
لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت
جز انوری که زیبد لقمان روزگار
گفتم که چیست نام عدویش یکی بگوی
گفتا اگر ندانی کم دان روزگار
چشم زمانه کس بهنر مثل تو ندید
ای گشته در فصاحت سحبان روزگار
بر فرق شاه معنی بکرت نثار کرد
هر صامتی که بود در انبان روزگار
با آنکه موج بحر تو اندر سفینه رفت
ایمن شود ز غرقه ی طوفان روزگار
دست قضا ز کاسه ی جان لقمه ی حیات
داده موافقت را بر خوان روزگار
پای قدر بمالش هر گونه حادثه
کرده مخالفت را برنان روزگار
طفلان نطق صورت معنیت می کنند
پیوسته شهرتی بدبستان روزگار
سلطان داد و دین که زتمکین و قدر اوست
در حل و عقد قدرت و امکان روزگار
چون در تو دید آنچه که هرگز ندیده بود
زان صد یکی ز جمله ی انسان روزگار
کردت بخود گرامی و آن خود همی سزید
خود هرزه کار نبود سلطان روزگار
تیریز کرد دست حوادث ز آستینت
چون دامن تو دید و گریبان روزگار
از پشت دست پاره بدندان بکند چرخ
تا چون خوش آمدی تو بدندان روزگار
تا روزگار آن تو شد هر که بخت را
گفت آن کیستی تو بگفت آن روزگار
با این همه نگشتی هرگز فریفته
چون دیگران بگر به در انبان روزگار
از بهر دفع سحره ی فرعون جهل را
کلکت عصای موسی عمران روزگار
در آرزوی روی تو عمری گذاشتم
پنهان ز چشم و گوش بدوران روزگار
آخر بدیدن تو دلم کرد شادمان
ای صد هزار رحمت بر جان روزگار
ز احسان روزگار غریقم و لیک نیست
بر من جوی ز منت احسان روزگار
از خوانده مر ترا خرد از غایت لطیف
در باغ لطف دسته ی ریحان روزگار
از روزگار عذر مرا باز خواه از آنک
گشتم غریق منت اقران روزگار
آنرا که نیست همت من او طفیلی است
کو سر گران شدست بمهمان روزگار
زین رو که روزگار نکو داردم همی
هستند نه سپهر ثنا خوان روزگار
دادند مهتران لقبم انوری ولیک
چرخم نگر چه خواند خاقان روزگار
گر لاف پاش هست بنزدیک فاضلان
شعرم بر وی دعوی برهان روزگار
ای خر سوار پیش کسی لاف می زنی
کوشد سوار فضل بمیدان روزگار
نی نی بمدح باز شو و پس بگوی زود
کای ثابت از وجود تو ارکان روزگار
گرد کمیت وهم ترا در نیافتند
نی ابلق زمانه نه یکران روزگار
در چشم همت تو نسنجد بنیم جو
نی کهنه ی سپهر نه خلقان روزگار
جزوی ز رأی تست چو نیکو نگه کنند
این روشنی که هست در ایوان روزگار
بی گوهر وجود تو در رسته ی جهان
معلوم بود زینت دکان روزگار
بر چار سوق محنت هر دم عدوت را
آرد قضا بقوت و دستان روزگار
تیغ اجل کشیده و هر سو دویده نیک
آواز را که فرمان فرمان روزگار
گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه
ماند مصون همیشه ز حرمان روزگار
صد یک ز مدح تو نتوانم تمام گفت
صد بار اگر بگردم پایان روزگار
***
75- در تهنیت عید و مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
دی بامداد عید که بر صدر روزگار
هر روز عید باد بتأیید کردگار
بر عادت از وثاق بصحرا برون شدم
با یک دو آشنا هم از ابناء روزگار
در سر خمار باده و بر لب نشاط می
در جان هوای صاحب و در دل وفای یار
اسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیر
وز کاهلی که بود نه سک سک نه راهوار
در خفت و خیز مانده همه راه عیدگاه
من گاه زو پیاده و گاهی برو سوار
نه از غبار خاسته بیرون شدی بزور
نه از زمین خسته برانگیختی غبار
راضی نشد بدان که پیاده شوم ازو
از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار
گه طعنه ای ازین که رکابش دراز کن
گه بذله ای از آن که عنانش فرو گذار
من واله و خجل بتحیر فرو شده
چشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسار
تا طعنه ی که میدهدم باز طیرگی
تا بذله ی که می کندم باز شرمسار
شاگرد کی که داشتم از پی همی دوید
گفتم که خیر هست، مرا گفت باز دار
تو گرم کرده است بنظاره گاه عید
عید تو در وثاق نشسته در انتظار
عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکر
چه تنگها شکر که بخروار ها نگار
گفتم کلید حجره بمن ده تو برنشین
این مرده ریگ را تو بآهستگی بیار
القصه باز گشتم و رفتم بخانه زود
در باز کرد و باز ببست از پس استوار
بر عادت گذشته بنزدیک او شدم
آغوش باز کرد که هین بوس و هان کنار
در من نظر نکرد چو گفتم چه کرده ام
گفت ای ندانمت که چگویم هزار بار
امروز روز عید و تو در شهر تن زده
فردا ترا چگوید دستور شهریار
بد خدمتی اساس نهادی تو ناخلف
گردندگی به پیشه گرفتی و تو نابکار
گفتم چگویمت که درین حق بدست تست
ای ناگزیر عاشق و معشوق حق گزار
لیکن ز شرم آنکه درین هفته بیشتر
شب در شراب بوده ام و روز در خمار
ترتیب خدمتی که بباید نکرده ام
کمتر برای تهنیتی بیتکی سه چار
گفتا گرت ز گفته ی خود قطعه ای دهم
مانند قطعهای تو مطبوع و آبدار
گفتم که این نخست خداوندی تو نیست
ای انوریت بنده و چون انوری هزار
پس گفتمش که بیتی ده برو لا بخوان
تا چیست وزن و قافیه چون برده ای بکار
آغاز کرد مطلع و آواز بر کشید
وانگاه چه روایت چون در شاهوار
***
کای کاینات را بوجود تو افتخار
وی بیش از آفرینش و کم ز آفریدگار
ای صاحب ملک دل و صدر ملک نشان
دستور بحر دست و خداوند کان یسار
امر تو همچو میل فلک باعث مسیر
نهی تو همچو طبع زمین موجب قرار
از همت تو یافته افلاک طول و عرض
وز مدت تو یافته ایام پود و تار
از سیر کلک تو همه آفاق در سکون
وز سد حزم تو همه آفاق در حصار
یک چند بی شبانی حزم تو بوده اند
گرگ ستم سمین، بره ی عافیت نزار
پهلوی ملک بستر عدل آنگهی بسود
کاقبال کرد بالش عالیت آشکار
جائی رسیده پاس تو کز بهر خواب امن
بگرفت فتنه را هوس کوک و کو کنار
از خواب امن و مستی جود تو در وجود
کس نیست جز که بخت تو بیدار و هوشیار
عدل تو سایه ایست که خورشید را زعجز
امکان پیسه کردن آن نیست در شمار
تا حشر منکسف نشود آفتاب اگر
آید بزیر سایه ی عدلت بزینهار
رأی تو بر محیط فلک شعله ای کشید
در سقف او هنوز سفر می کند شرار
حلم تو بر بسیط زمین سایه ای فکند
طبع اندرو هنوز دفین می نهد وقار
قهر تو گر طلایه بدریا کشد شود
در در صمیم حلق صدف دانه ی انار
ور یک نسیم خلق تو بر بیشه بگذرد
از کام شیر نافه برد آهوی تتار
جائی که از حقیقت باران سخن رود
تقلیدیان مختصر از روی اختصار
گویند ابر آب ز دریا بر آورد
وانگه بدست باد کند بر جهان نثار
این خود فسانه ایست همینست و بیش نه
کز خجلت کف تو عرق می کند بحار
بی آبروی دست تو هر کس که آب یافت
از دست چرخ بود چنان کاتش از خیار
ای آفتاب عاطفت ای آسمان محل
وی هم ز آفتاب و هم از آسمانت عار
از گفتهای بنده سه بیت از قصیده ای
کانجا نه معتبر بود اینجا نه مستعار
آورده ام بصورت تضمین در این مدیح
نز بهر آنکه بر سخنم نیست اقتدار
لیکن چو سنتی است قدیمی روا بود
احیای سنت شعرای بزرگوار
ای فکرت مشکل امروز دیده دی
وی همت تو حاصل امسال داده پار
قادر بحکم بر همه کس آسمان صفت
فایض بجود بر همه خلق آفتاب وار
در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند
دست تهی برون دمد هرگز از چنار
تا از مدار چرخ و مسیر ستارگان
چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهار
بادا فرود قدر تو اجرام را مسیر
و اندر وفای عهد تو افلاک را مدار
دست وزارت تو زبردست آسمان
وین بارگاه و مرتبه تا حشر پایدار
بر گوشمال خصم تو مولع سپهر و بس
در گوش او ز نعل سمند تو گوشوار
بر جویبار عمر تو نشو نهال عز
تا باغ چرخ را ز مجره است جویبار
***
76- در تعریف عمارت و مدح صاحب ناصرالدین طاهر
ای بخوبی و خرمی چو بهار
گشته در دیدها بهار نگار
عرصه ی صحن تو بهشت هوا
ذروه ی سقف تو سپهر عیار
از سپهرت برفعت آمده ننگ
وز بهشتت بنزهت آمده عار
گشته باطل ز عکس دیوارت
آن دو رنگی که داشت لیل و نهار
در تو از مشکلات موسیقی
هر چه تقریر کرده موسیقار
کرده زان پس مکرران صدات
هم بر آن پرده سالها تکرار
معتدل عالمی که در تو طیور
همه هم ساکن اند و هم طیار
بلعجب عرصه ای که در تو وحوش
همه هم ثابتند و هم سیار
کرگ تو پیل کشته بر تارک
باز تو کبک خسته در منقار
شیر و گاو تو بی نزاع و غضب
ابدالدهر مانده در بیکار
تیغ ترکان رزمگاه ترا
آسمان کرده ایمن از زنگار
جام ساقی بزمگاه ترا
می پرستان نه مست و نه هشیار
موج در جوی تو فلک سرعت
مرغ بر بام تو ملک هنجار
با تو رضوان نهاده پیش بهشت
چند کرت عصا و پا افزار
عمرها در عمارتت بوده
دهر مزدور و آسمان معمار
سحر نقش ترا نموده سجود
مردم دیده ها هزار هزار
بزمگاه ترا هلال قدح
همه وقتی پر آفتاب عقار
دیلم و ترک رزمگاه ترا
هیچ کاری دگر نه جز پیکار
رمح این چون شهاب آتش سوز
تیغ آن چون مجره گوهر دار
وحش و طیر شکارگاه ترا
خامه بی اضطراب داده قرار
سایه ی تو چنان کشیده شدست
کافتابش نمی رسد بکنار
پایه ی تو چنان رفیع شدست
کاسمان را فرود اوست مدار
آسمان زیر دست پایه ی تست
ور نه کردی ستاره بر تو نثار
باغ میمونت را نشسته مدام
همچو مرغان فرشته بر دیوار
طارم قدر تو چو گردون نه
چمن صحن تو چو ارکان چار
رستنیهاش چون نبات بهشت
فارغ از گردش خزان و بهار
سوسنش همچو منهیان گویا
نرگسش همچو عاشقان بیدار
یک دم از طفل و بالغش خالی
دایه ی نشو را نبوده کنار
پنجه ی سرو او بخنجر بید
بی گنه بر دریده سینه ی نار
سایه ی بید او بچهره ی روز
بی سبب در کشیده چادر قار
صدف افکنده موج برکه ی او
همه اطراف خویش دریاوار
فضله ی سرخ بید او مرجان
لؤلؤ سنگ ریز او شهوار
در عالیش بر زبان صریر
مرحبا گوی زایران هموار
نابسوده در او ز پاس وزیر
سر زلف بنفشه دست چنار
آن قدر قدرت قضا پیمان
آن ملک سیرت ملوک آثار
ناصرالدین که شاخ نصرت و دین
ندهد بی بهار عدلش بار
طاهر بن مظفر آنکه ظفر
همه بر درگهش گذارد کار
آنکه بفزود کلک را رونق
وانکه بشکست تیغ را بازار
وانکه جز بأس او ندارد زرد
فتنهای زمانه را رخسار
دست رأیش بکوفت حلقه ی غیب
بر کشیدند از درون مسمار
دولتش را چو چرخ استیلا
همتش را چو بحر استظهار
بوی بأسش مشام فتنه نیافت
رخت برداشت رنگش از رخسار
نه معالیش پایمال قیاس
نه ایادیش زیر دست شمار
کار عزمش بساختن آسان
غور حزمش بیافتن دشوار
دست جودش همیشه بر سر خلق
پای خصمش مدام بر دم مار
کرده چرخش بسروری تسلیم
داده دهرش ببندگی اقرار
رایت او بجنبش اندک
خانه پرداز فتنه ی بسیار
روزگارش بطبع گفته بگیر
هر چه رأیش بحکم گفته بیار
بسته با حکم او قضا بیعت
گفته با کلک او قدر اسرار
داشته شیر چرخ را دایم
سایه ی شیر رایتش بشکار
ببزرگیش کاینا من کان
داده یک عزم و یک زبان اقرار
کرده دوش یهود را تهدید
احتساب سیاستش بغیار
تا جهان لاف بندگیش زدست
سرو ماندست و سوسن از احرار
ای عجب لا اله الا الله
چون کنند آفتاب را انکار
ای قضا بر در تو جویان جاه
وی قدر بر در تو خواهان بار
مسرع حکم تو زمانه نورد
شعله ی بأس تو ستاره شرار
کوه را با طلایه ی حلمت
گشته قایم جهادهای وقار
جیش عزمت دلیل بوده بسی
فتنه را در مضیقها بعثار
رایتت آیتی است حق گستر
قلمت معجزیست باطل خوار
رتبت کلک دست تو بفزود
تا جهان را مشیر گشت و مشار
چه عجب زانکه خود مربی نیست
کلک را در جهان چو دریا بار
دهرش از انقیاد گفته بگیر
هر چه رأیش بحکم گفته بیار
صاحبانی چرا از آنکه فلک
دارد از من بدین سخن آزار
اندرین روزها بعادت خویش
مگر اندر میان خواب و خمار
بیتکی چند می تراشیدم
زین شتر گر به شعر ناهموار
منشی فکرتم چو از دو طرف
گشت معنی ستان و لفظ سپار
گفتمت صاحبا فلک بشنید
گفت هان ای سلیم دل زنهار
این ندا هیچ در سخن منشان
وین سخن بیش بر زبان مگذار
آنکه توقیع او کند تعیین
خسرو و صاحب و سپهسالار
وانکه دارند در مراتب ملک
بندگانش ملوک را تیمار
آنکه امرش دهد بخاک مسیر
وانکه نهیش دهد بباد قرار
وانکه هرگز بهیچوجه ندید
فلکش جز بآب و آینه یار
وانکه از روی کبریا دربست
نه بعون سپاه و عرض سوار
وانکه جز عزم او نجنباند
رایت فتح را بگیر و بدار
تخت خاقان بگوشه ی بالش
تاج قیصر بریشه ی دستار
صاحبش خوانی ای کذی و کذی
هات گرت می نخارد استغفار
ای در آن پایه کز بلندی هست
از ورای ولایت گفتار
نیست از تیر چرخ ناطق تر
دست از نطق زید و عمرو بدار
بخدای ار بدین مقام رسد
هم شود بی زبان تر از سوفار
من دلیری همی کنم ورنه
بر بساط تو از صغار و کبار
هیچ صاحب سخن نیارد کرد
این چنین بر سخنوری اصرار
تا بود بزم زهروی را گل
تا بود تیر عقربی را خار
فلک مجلست ز زهره رخان
با چونانکه بشکفد گلزار
دور فرمان دهیت همچو ابد
پای بیرون نهاده از مقدار
داعیان دوام دولت تو
انس و جان بالعشی و الابکار
جاهت از حرز و حفظ مستغنی
جانت از عمر و مال برخوردار
***
77- در مدح امیر ناصرالدین قتلغشاه
شب و شمع و شکر و بوی گل و باد بهار
می و معشوق و دف و رود و نی و بوس و کنار
سبزه و آب گل افشان و صبوحی در باغ
ناله ی بلبل و آواز بت سیم عذار
خوش بود خاصه کسی را که توانائی هست
وای بر آنکه دلی دارد و آنهم افکار
نو بهار آمد و هنگام طرب در گلزار
چه بهاری که ز دلها ببرد صبر و قرار
ساقیا خیز که گل رشک رخ حورا شد
بوستان جنت و می کوثر و طوبیست چنار
مرده خواهد که بجنبد بچنین وقت از جا
کشه خواهد که ز خون لاله کند با گلنار
کار می ساز که بی می نتوان رفت بباغ
مست رو سوی چمن تات کند باغ نثار
بلبل شیفته مست است و گل و سرو و سمن
نپسندند که او مست بود ما هشیار
باد نوروز سحر گه چو ببستان بگذشت
گل صد برگ برون رست ز پیرامن خار
چرب دستی فلک بین تو که بی خامه و رنگ
کرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگار
نقشبندی هوا باز نگه کن بر گل
که دو صد دائره بر دائره زد بی پرگار
شکل غنچه است چو پیکان که بود بر آتش
برگ بیدست چو تیغی که برآرد زنگار
گل نارست درخشنده چو یاقوتین جام
دانه ی نار چو لؤلؤ و چو در جست انار
طفل غنچه عرق آورده ز تب بر رخ از آن
مادر ابر همی اشک برو بارد زار
دی گل سرخ و سهی سرو رسیدند بهم
در میان آمدشان گفت و شنودی بسیار
گل همی گفت ترا نیست بر من قیمت
سرو می گفت ترا نیتس بر من مقدار
گل ازو طیره شد و گفت که ای بی معنی
دم خوبی زنی آخر بکدام استظهار
گوئی آزادم و بر یک قدمی پیوسته
دعوی رقص نمائی و نداری رفتار
سرو لرزان شد و زان طعنه بگل گفت که من
پای بر جایم و همچون تو نیم دست گذار
سالها بودم در باغ و ندیدم رخ شهر
تو که دوش آمدی امروز شدی در بازار
گل دگر بار بر آشفت و بدو گفت که من
هر بیک سال یکی هفته نمایم دیدار
نه پس از یازده مه بودن من در پرده
که کنون نیز بپوشم رخ و بنشینم زار
سوی شهر از پی آن رفتم تا دریابم
بزم خورشید زمین سایه ی حق فخر کبار
نازش ملک و ملک ناصر دین قتلغشاه
که بدو فخر کند تخت بروزی صد بار
آن جوان بخت شه پاکدل پاک سرشت
آن نکو سیرت نیکو سیر نیکو کار
آن خردمند هر دوست که کردست خجل
بحر و کان را بگه بذل یمینش ز یسار
کف او ضامن ارزاق وحوشست و طیور
در او قبله ی ارکان بلادست و دیار
خه خه ای قدر ترا طارم گردون کرسی
زه زه ای رأی ترا صبح منیر آینه دار
هر چه گویم بمدیح تو و گویند کسان
تو از آن بیشتری نیست در آن هیچ انکار
منکران همه عالم چو رسیدند بتو
بر تمیز و خرد و خلق تو کردند اقرار
احتشام تو درختی است بغایت عالی
که نشاط و طرب و ناز و نعیم آرد بار
تو سلیمانی و زیر تو فرس تخت روان
تخت از معجزه بر باد نشسته چو غبار
چون کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه شود
هم تواش باز کنی پوست زتن همچو خیار
با همه سرکشی توسن گردون چوشتر
دست حکم تو ببینیش درون کرد مهار
نیست جز کلک تو گر کلک بود مشک فشان
نیست جز طبع تو گر طبع بود گوهر بار
همچو باران بنشیب افتد بدخواه تو باز
گر ببالا کشدش چرخ دو صد ره چو بخار
دشمنت را چو خرد نیست اگر گنج نهد
نشود مالک دینار بملک و دینار
نشود مشک اگر چند فراوان ماند
جگر سوخته در نافه ی آهوی تتار
علم دولت تو میخ زمین است و زمان
عزت ذات شریفت شرف لیل و نهار
ده ره از نه فلک ایام شنیدست صریح
که تویی واسطه ی هفت و شش و پنج و چهار
گر چو فرعون لعین خصم تو در بحر شود
موکب موسویت گرد بر آرد ز بحار
باز تمکین تو هر جا که بپرواز آید
سر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتیمار
گر نبندد کمر مهر تو چون مور عدوت
زود از پوست برون آردش ایام چو مار
تو چنانی که در آفاق ترا نیست نظیر
بصفا و بحیا و بثبات و بوقار
باز اخوان خردمند ترا چتوان گفت
زیرک و فاضل و دشمن شکن و کار گذار
سرورا، پاکدلا، زین فلک بی سر و پا
زندگانی رهی گشت بغایت دشوار
نقد می بایدم امروز ز خدمت صد چیز
نقدتر از همه حالی فرجی و دستار
بندگانند فراوان ز تو با نعمت و ناز
بنده را نیز چه باشد هم از ایشان انگار
وقت آنست که خواهی ز کرم کلک و دوات
بدری پاره ی کاغذ ز کنار طومار
بر هر آن کس که براتم بنویسی شاید
بکمال الدین باری ننویسی ز نهار
زانکه آن ظالم بی رحم یکی حبه نداد
زان زر و جامه و کرباس و کتان من پار
آن کمالی که چو نقصان من آمد در پیش
زان ندیدم من از آن هدیه ی شاهی آثار
هجو کی خواستمش گفت ولی ترسیدم
که نه بر طبع ملک راست بود آن گفتار
بحلش کردم اگر چند که او ظالم بود
با ویم بیش از این نیز مبادا سر و کار
تا جهان ماند، ماناد وجودت بجهان
بادی از بخت و جوانی و جهان برخوردار
دوستان جمع و ندیمان خوش و دولت باقی
سر تو سبز و دلت شاد و تنت بی آزار
عید فرخنده و در عید برسم قربان
سر بریده عدویت همچو شتر زار و نزار
***
78- در مدح سلطان اعظم سنجر
آب چشمم گشت پر خون زآتش هجران یار
هست باد سرد من بر خاک از آن کافور بار
آب و اتش دارم از هجران او در چشم و دل
از دل چون بادم از دوران گردون خاکسار
آب چشمم زاتش دل نزهت جان می برد
همچو باد تند کاه از روی خاک اندر قفار
گرز آب وصل او این آتش دل کم کنم
من چو باد از خاک کوی او شوم عنبر عذار
تا در آب چشمم و در آتش دل از فراق
همچو بادم من ز خاکی و دویی روزگار
زاب چشم و زاتش دل گر بخواهم در جهان
باد را پنهان کنم در خاک کوه لاله زار
آب چشم و آتش دل را ندارم هیچ دفع
جز نسیم باد مدح و خاک پای شهریار
خسروی کز آب لطف و آتش شمشیر او
باد بی مقدار گشت از دشمن چون خاک خوار
سنجر آن کز آب و آتش گرد و گل پیدا کند
مهر و کین او چو باد و خاک از تیر و بهار
آنکه آب و آتش انگیزند تیغ و تیر او
از دل باد هوا و خاک میدان روز کار
پادشاهی کاب و آتش صولتش را چاکرند
باد را از خاک سم مرکبش هست افتخار
گر رسد بر آب دریا آتش شمشیر او
همچو باد از خاک دریاها برآرد او دمار
آب گردد همچو آتش در دهان آن کسی
کو ندارد همچو باد از خاک درگاهش مدار
آب اگر بر آتش آید از نهیب عدل او
بی گمان گردند همچون باد و خاک آموزگار
هست اندر دست آب و گوش آتش در جهان
باد تأثیرش سوار و خاک عدلش گوشوار
کی شدندی آب و آتش در جهان هر یک پدید
گر نگشتی باد اقبالش درین خاک آشکار
از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست
باد را پاکیزگی و خاک را پر در کنار
ای خداوندی کز آب و آتش جود و سخات
همچو باد و خاک مشهورند اندر هر دیار
تا بیابد آب روی از آتش اقبال تو
باد دولت بر یمین و خاک نصرت بر یسار
انوری از آب مهر و آتش مدحت کند
درج در نظم را چون باد بر خاکت نثار
تا نباشد آب و آتش نیکخواه یکدگر
تا بود از باد و خاک اندر جهان گرد و غبار
همچو آب و آتشت خواهم بقای سرمدی
تا چو باد از پیکر هر خاک گشته کامکار
***
79- در مدح شمس الدین الغ بیک
دوش در هجر آن بت عیار
تا بروزم نبود خواب و قرار
همه با ماه و زهره بودم انس
همه با آه و ناله بودم کار
نه کسی یک زمان مرا مونس
نه کسی یک نفس مرا غمخوار
همه بستر ز اشک من رنگین
همه کشور ز آه من بیدار
رخم از خون چو لاله ی خود رنگ
اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار
بر و رویم ز زخم دست کبود
دل و جانم بتیر هجر فکار
رخم از رنج زرد همچو ترنج
دلم از درد پاره همچو انار
نفسم سرد و سینه آتشگاه
دهنم خشک و دیده طوفان بار
گاه چون شمع قوت آتش تیز
گاه چون زیر جفت ناله ی زار
دست بر سر زنان همی گفتم
کای فلک دست از این ضعیف بدار
تن بفرسود چند ازین محنت
جان بپالود چند از این آزار
تا کی این جور کردن پیوست
چند از این نحس بودن هموار
بر گذر از ره جفا و مرا
روزکی چند بی غمی بگذار
طاقتم نیست از خدای بترس
بیش ازینم بدست غم مسپار
این همی گفتم و همی کردم
خاک بر سر ز گنبد دوار
یار چون نالهای من بشنید
گفت با من بسر در آن شب تار
مکن ای انوری خروش و جزع
که شدت بخت جفت و دولت یار
بار انده مکش که بار دگر
برهانیدت ایزد از غم و بار
بند بگشود چرخ، تنگ مباش
راه بنمود بخت، باک مدار
بتو آورد سعد گردون روی
روی زی درگه خداوند آر
شمس دین پهلوان لشکرشاه
پشت اسلام و قبله ی احرار
خاص سلطان اغلبک آنکه کفش
در سخا هست همچو ابر بهار
موی بر سایلان زبان خواهد
طبعش از بهر بخشش دینار
نظر لطف او بر آنکه فتاد
باز رست از زمانه ی غدار
زیر پر همای دولت او
چه یکی تن چه صد هزار هزار
روز هیجا بر اسب که پیکر
چون برون آید از پی پیکار
مرکب زهره طبع مه نعلش
که تن باد پای خوش رفتار
گه زمین را کند زپویه هوا
گه هوا را زمین کند ز غبار
برباید شهاب ناوک او
انجم از چرخ و نقش از دیوار
پیش او مار و مرغ در صف جنگ
تحفه و هدیه از برای نثار
مهره آرد گرفته در دندان
دیده آرد گرفته در منقار
سایه ی رمح و عکس شمشیرش
گر بیفتد بر جبال و بحار
سنگ این خاک گردد از انده
آب آن قیر گردد از تیمار
ای بملکت چو وارث داود
ای بمردی چو حیدر کرار
ای چو چرخت هزار مدحت گوی
وی چو دهرت هزار خدمتگار
تا چو تیرست کار دولت تو
بی زبانست خصم چو سوفار
تو بشادی نشین که گشت فلک
خود بر آرد ز دشمن تو دمار
بس ترا پشت نصرت یزدان
بس ترا یار دولت دادار
آنکه در دیده ی تو دارد قدر
وانکه بر درگه تو یابد بار
رفعت این را همی دهد تشریف
دولت آنرا همی نهد مقدار
بنده نیز ار بحکم اومیدی
مدحتی گفت ازو عجب مشمار
عالمی را چو از تو شاکر دید
گشت در دام خدمت تو شکار
ور ز اقبال قربتی یابد
پیش تخت تو چون صغار و کبار
جست از جور عالم جافی
رست از مکر گیتی مکار
کرد در منزل قبول نزول
گشت بر مرکب مراد سوار
تا نباشد برنگ روز چو شب
تا نباشد بفعل نور چو نار
شب اعدات را مباد کران
روز شادیت را مباد کنار
پای بد گوی حاسدت در بند
سر بدخواه و دشمنت بردار
***
80- در مدح نظام الملک صدرالدین محمد میراب مرو
شبی گذاشته ام دوش در غم دلبر
بدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحر
چنان شبی بدرازی که گفتیی هر دم
سپهر باز نزاید همی شبی دیگر
هوا سیاه بکردار قیرگون خفتان
فلک کبود نمودار نیلگون مغفر
چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان
وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر
رخم زانده جان زرد و جان بر جانان
لبم ز اتش دل خشک و دل بر دلبر
ز آرزوی لب شکرین او همه شب
بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر
نبود در همه عالم کسی مرا مونس
نبود در همه گیتی کسی مرا غمخور
گهی ز گریه ی من پر فزع شدی گردون
گهی ز ناله ی من پر جزع شدی کشور
رخم زدیده پر از خالهای شنگرفی
بر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفر
ز گرد تارک من چشم علویان شده کور
ز آه ناله ی من گوش سفلیان شده کر
فلک ز انده جان کرده مر مرا بالین
جهان ز آتش دل کرده مر مرا بستر
شب دراز دو چشمم همی ز نوک مژه
عقیق ناب چکانیده بر صحیفه ی زر
نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان
نه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثر
بدست عشوه همه شب گرفته دامن دل
که آفتاب هم اکنون برآید از خاور
رسم بروز و شکایت از این فلک بکنم
بپیش آن فلک رفعت و سپهر هنر
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای
خدایگان وزیران وزیر خوب سیر
محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت
چنانکه دین محمد بداد و عدل عمر
سپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقا
سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر
جهان مسخر احکام او بنیک و ببد
فلک متابع فرمان او بخیر و بشر
یکی بمدحت او روز و شب گشاده زبان
یکی بخدمت او سال و مه ببسته کمر
زمام خویش بتوفیق او سپرده قضا
عنان خویش بتدبیر او سپرده قدر
نه از موافقت او قضا بتابد روی
نه از متابعت او قدر بپیچید سر
نعال مرکب او دارد آن بها و شرف
غبار موکب او دارد آن محل و خطر
کزین کنند عروسان خلد را پاره
وزان کنند بزرگان ملک را افسر
اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر
و گر نسیم نوالش گذر کند بربر
شود ز راحت آن خاک این بخور عبیر
شود ز هیبت این آب آن بخار شرر
اگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجب
که لفظ او همه در زاید و کفش گوهر
و گر سخای مصور ندیده ای هرگز
گه عطا بکف راد او یکی بنگر
ز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشد
همیشه سایل او را زمین راهگذر
ایا بتابش و بخشش ز آفتاب فزون
و یا برفعت و همت ز آسمان برتر
ترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان
فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکر
مرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو
بیاض روز و سیاهی شب و قلم محور
مه از جهان اگر اندر جهان کسی باشد
تو آن کسی که ازو پیشی و بدو اندر
اگر بحکمت و برهان مثل شد افلاطون
و گر بحشمت و فرمان سمر شد اسکندر
زتست حکمت و برهان درین زمانه مثل
بتست حشمت و فرمان درین دیار سمر
تو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزد
تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر
سخا بنام تو پاید همی چو جسم بروح
جهان بفر تو نازد همی چو شاخ ببر
وجود جود و سخابی کف تو ممکن نیست
نه ممکن است عرض در وجود بی جوهر
اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا
بآب عفو تو حاجت بود عجب مشمر
تو آن کسی که اگر با فلک بخشم شوی
سموم خشم تو نسرینش را بسوزد پر
چه غم خوری که اگر بدسگال تو بمثل
بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر
همان کند بعد و تیغ تو که با مه چرخ
بیک اشارت انگشت کرد پیغمبر
همیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب
قوام عالم کون و فساد را در خور
بقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب
ندیم بخت و قرین دولت و معین داور
که قول و رأی صوابت قوام عالم را
بهست از آب و زخاک و ز باد و از آذر
***
81- در مدح یکی از فرزندان نظام الملک است
ای برفعت ز آسمان برتر
نور رأی تو آفتاب دگر
ای تو مقصود جنس و نوع جهان
وی تو مختار خاص و عام بشر
کمترین آستان درگه تست
برترین بام گنبد اخضر
دهر در مدحتت گشاده زبان
چرخ در خدمتت ببسته کمر
نزد عدل تو ای بجود مثل
روز بار تو ای بجاه سمر
نتوان برد نام نوشروان
نتوان کرد یاد اسکندر
در هوای تو عیش خوش مدغم
در خلاف تو بخت بد مضمر
یک نسیم است از رضای تو خیر
یک سموم است از خلاف تو شر
ای جهان لفظ و تو درو معنی
هم ازو پیش و هم بدو اندر
چرخ در جنب همت تو قصیر
بحر در پیش خاطر تو شمر
دست راد تو ابر بی نقصان
طبع پاک تو بحر بی معبر
وهمت آرد ز راز چرخ نشان
کلکت آرد ز علم غیب خبر
کار بندد مسخر و منقاد
امر و نهی ترا قضا و قدر
چون بخوانی خلاف چرخ هبا
چون برانی قبول بخت هدر
پاسبان سرای ملک تواند
نه فلک چار طبع و هفت اختر
نوبت ملک پنج کن که شدست
دشمن تو چو مهره در ششدر
چون تو گردد بقدر خصمت اگر
شبه لؤلؤ شود عرض جوهر
ای زمین حلم آفتاب لقا
وی فلک همت ملک مخبر
ای بزرگی که از بزرگی و جاه
هر که بر خدمت تو یافت ظفر
کرد بیرون ز دست محنت پای
برد در دولتت بکیوان سر
بگذشت از فلک بمرتبه آنک
کرد روزی بدرگه تو گذر
بنده نیز ار بحکم اومیدی
خدمتی گفت ازو عجب مشمر
عاجزی بود کرد با تو پناه
از بد روزگار بد گوهر
مهملی بود دامن تو گرفت
از جفای سپهر دون پرور
طمعش بود کز خزانه ی جود
بی نیازش کنی بجامه و زر
گردد از دست بخشش تو غنی
یابد از فر دولت تو خطر
برهد از نحوست انجم
بجهد از خساست کشور
مدتی شد که تا بدان اومید
چشم دارد براه و گوش بدر
هست هنگام آنکه باز کشد
بر سر او همای جود تو پر
حلقه در گوش چرخ کرده هر آنک
کرد بر وی عنایت تو نظر
بنده را گوشمال داد بسی
بعنایت یکی بدو بنگر
صله دادن ترا سزاوارست
زانکه آن دیده ای ز جد و پدر
بیخ کان را نشاند دست سخات
شاخ آن جز کرم نیارد بر
نیست نادر ز خاندان نظام
دانش و رادی و ذکا و هنر
نور نادر نباشد از خورشید
بوی نادر نباشد از عنبر
تا بود تیره خاک و صافی آب
تا بود تند باد و تیز آذر
عالمت بنده باد و دهر غلام
آسمان تخت و آفتاب افسر
عید فرخنده و قرین اقبال
ملک پاینده و معین داور
چون منت صد هزار مدحت گوی
چون جهان صد هزار فرمانبر
دیرزی شادمان و نهمت یاب
کامران ملک دارو دولت خور
***
82- از زبان اهل خراسان بخاقان سمرقند رکن الدین قلج طمفاج خان پسر خوانده ی سلطان سنجر
به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
نامه ی اهل خراسان ببر خاقان بر
نامه ای مطلع آن رنج تن و آفت جان
نامه ای مقطع آن درد دل و سوز جگر
نامه ای بر رمقش آه عزیزان پیدا
نامه ای در شکنش خون شهیدان مضمر
نقش تحریرش از سینه ی مظلومان خشک
سطر عنوانش از دیده ی محرومان تر
ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع
خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر
تا کنون حال خراسان و رعایا بودست
بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر
نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی
ذره ای نیک و بد نه فلک و هفت اختر
کارها بسته بود بی شک در وقت و کنون
وقت آنست که راند سوی ایران لشکر
خسرو عادل خاقان معظم کز جد
پادشاهست و جهاندار بهفتاد پدر
دایمش فخر بآنست که در پیش ملوک
پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر
باز خواهد ز غزان کینه که واجب باشد
خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر
چون شد از عدلش سر تا سر توران آباد
کی روا دارد ایران را ویران یکسر
ای کیومرث بقا پادشه کسری عدل
وی منوچهر لقا خسرو افریدون فر
قصه ی اهل خراسان بشنو از سر لطف
چون شنیدی ز سر رحم بایشان بنگر
این دل افکار جگر سوختگان می گویند
کای دل و دولت و دین را بتو شادی و ظفر
خبرت هست که از هر چه درو چیزی بود
در همه ایران امروز نماندست اثر
خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بر در دونان احرار حزین و حیران
در کف رندان ابرار اسیر و مضطر
شاد الا بدر مرگ نبینی مردم
بکر جز در شکم مام نیابی دختر
مسجد جامع هر شهر ستورانشان را
پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در
خطبه نکنند بهر خطه بنام غزاز آنک
در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان
بیند، از بیم خروشید نیارد مادر
آنکه را صدره غزز رستد و باز فروخت
دارد آن جنس که گوئیش خریدست بزر
بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف
که مسلمان نکند صد یک از آن با کافر
هست در روم و خطا امن مسلمانان را
نیست یک ذره سلامت بمسلمانی در
خلق را زین غم فریادرس ای شاه نژاد
ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر
بخدائی که بیاراست بنامت دینار
بخدائی که بیفراخت بفرت افسر
که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا
زین فرومایه غز شوم پی غارت گر
وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش
گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر
زن و فرزند و زر جمله بیک حمله چوپار
بردی امسال روانشان بدگر حمله ببر
آخر ایران که ازو بودی فردوس برشک
وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر
سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد
خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر
هر که پائی و خری داشت بحیلت افکند
چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر
رحم کن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز
در مصیبتشان جز نوحه گری کار دگر
رحم کن بر آن قوم که جویند جوین
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر
رحم کن رحم بر آنها که نیابند نمد
از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر
رحم کن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند
از پس آنکه بمستوری بودند سمر
گرد آفاق چو اسکندر بر گرد از آنک
توئی امروز جهان را بدل اسکندر
از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت
از تو عزم ای ملک و از ملک العرش ظفر
همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان
همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر
ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل
حق سپردست بعدل تو جهان را یکسر
بهره ای باید از عدل تو نیز ایران را
گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر
تو خور روشنی و هست خراسان اطلال
نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور
هست ایران بمثل شوره تو ابری و نه ابر
هم بر افشاند بر شوره چو بر باغ مطر
بر ضعیف و قوی امروز توئی داور حق
هست واجب غم حق ضعفا بر داور
کشور ایران چون کشور توران چو تراست
از چه محرومست از رأفت تو این کشور
گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب
غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور
کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند
از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر
پادشاه علما صدر جهان خواجه ی شرع
مایه ی فخر و شرف قاعده ی فضل و هنر
شمس اسلام فلک مرتبه برهان الدین
آنکه مولیش بود شمس و فلک فرمان بر
آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح
وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر
یاورش بادا حق عزوجل در همه کار
تا در این کار بود با تو بهمت یاور
چون قلم گردد این کار گر آن صدر بزرگ
نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر
بتو ای سایه ی حق خلق جگر سوخته را
او شفیع است چنان کامت را پیغمبر
خلق را زین حشر شوم اگر برهانی
کردگارت برهاند ز خطر در محشر
پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت
ای چنو پادشه دادگر حق پرور
دیده ای خواجه ی آفاق کمال الدین را
که نباشد بجهان خواجه ازو کاملتر
نیک دانی که چه و تا بکجا داشت برو
اعتماد آن شه دین پرور نیکو محضر
هست ظاهر که برو هرگز نپوشیده نبود
هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر
روشن است آنکه بر آنجمله که خور گردون را
بود ایران را رأیش همه عمر اندر خور
و اندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت
چه اثر بود ازو هم بسفر هم بحضر
با کمال الدین ابنای خراسان گفتند
قصه ی ما بخداوند جهان خاقان بر
چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز
عرضه این قصه ی رنج و غم و اندوه و فکر
از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها
کز کمال الدین داری سخن ما باور
زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق
که مر او را همه حالست چو الحمد از بر
تا کشد رأی چو تیر تو در آن قوم کمان
خویشتن پیش چنین حادثه ای کرد سپر
آنچه او گوید محض شفقت باشد از آنک
بسطت ملک تو میخواهد نه جاه و خطر
خسروا در همه انواع هنر دستت هست
خاصه در شیوه ی نظم خوش و اشعار غرر
گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم
چون ضروریست شها پرده ی این نظم مدر
هم بر آن گونه که استاد سخن عمعق گفت
خاک خون آلود ای باد با صفاهان بر
بی گمان خلق جگر سوخته را دریابد
چون ز درد دلشان یابد از این گونه خبر
تا جهان را بفروزد خور گیتی پیمای
از جهانداری ای خسرو عادل بر خور
***
83- در مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
مست شبانه بودم افتاده بی خبر
دی در وثاق خویش که دلبر بکوفت در
چون اصطکاک و قرع هوا از طریق صوت
داد از ره صماخ دماغ مرا خبر
بر عادتی که باشد گفتم که کیست این
گفت آنکه نیست در غم و شادیت ازو گذر
جستم چنان ز جای که جانم خبر نداشت
کان دم بپای می روم از عشق یا بسر
در باز کرد و دست ببوسید و در کشید
تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر
القصه اندر آمد و بنشست و هر سخن
گفت و شنید از انده و شادی و خیر و شر
پس در ملامت آمد کین چیست می کنی
یزدانت به کناد که کردست خود بتر
یا در خمار مانده ای از صبح تا بشام
یا در شراب خفته ای از شام تا سحر
تو سر بنای و نوش فرو بوده ای و من
خاموش و سر فکنده که هین بوک و هان مگر
دل گرم کرده ای ز تف عشق من بسست
سردی مکن که گرم کنی همچو دل جگر
باری ز باده خوردن و عشرت چو چاره نیست
در خدمت بساط خداوند خواجه خور
صدر زمانه ناصر دین طاهر آنکه هست
در شأن ملک آیتی از نصرت و ظفر
تا حضرتی ببینی بر چرخ کرده فخر
تا مجلسی بیابی از خلد برده فر
بربسته پیش خدمت اسبان رتبتش
رضوان میان کوثر و تسنیم را کمر
گفتم که پایمرد و وسیلت که باشدم
گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر
فردا که ناف هفته و روز سه شنبه است
روزی که هست از شب قدری خجسته تر
روزی چنانکه گوئی فهرست عشرتست
یک حاشیه بخاور و دیگر بباختر
آثار او چو عدت ایام برقرار
و اوقات او چو صورت افلاک بر گذر
بی هیچ شک نشاط صبوحی کند بگاه
دانی چه کن و گرچه تو دانی خود این قدر
کاری دگر نداری بنشین و خدمتی
ترتیب کن هم امشب و فردا بگه ببر
دوش آنچنانکه از رگ اندیشه خون چکید
نظمی چنانکه دانی رفتست مختصر
گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم
آهسته همچنین بهمین صوت پرده در
***
ای درضمان عدل تو معمور بحر و بر
وی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضر
ای روزگار عادل و ایام فتنه سوز
وی آسمان ثابت و خورشید سایه ور
عدل تو بود اگر نه جهان را نماندی
با خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تر
در روزگار عدل تو با جبر خاصیت
بیجاده از تعرض کاهست بر حذر
گیتی ز فضله ی دل و دست تو ساختست
در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر
وز مابقی خوان تو ترتیب کرده اند
بر خوان دهر هر چه فلک راست ما حضر
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش
بر دوختست از ابره ی افلاک آستر
گردون بر نتایج کلکت بود عقیم
دریا بر لطافت طبعت بود شمر
بر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاه
از راز دهر اگر چه گرفتست پرده بر
در ملک دهر کیست که بودست سالها
زین روی پرده دار و زان روی پرده در
ای چرخ استمالت و مریخ انتقام
ای آفتاب خاطر و ای مشتری خطر
حرص ثنا و عشق جمال مبارکت
گر در قوای نامیه پیدا کند اثر
این در زبان خامش سوسن نهد کلام
وان در طباق دیده ی نرگس نهد بصر
از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم
با انگبین همی نبرد دوستی بسر
نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهر
چون موم نرم سجده ی طاعت برد حجر
قهر تو آتشی است چنان اختیار سوز
کاسیب او دخان کند اندیشه در فکر
از شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هست
هستی و نیستیش بیک بار چون شرر
بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان
کس در جهان ندیده و نشنیده در سمر
طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد
فریاد از اخترانش برآمد که لا تذر
نگذارد ار بچرخ رسد باد قهر تو
آثار حسن عاریتی بر رخ قمر
ور سایه ی تغیر تو بر جهان فتد
در طبع کو کنار مرکب کند سهر
بیند فلک نظیر تو لیکن بشرط آنک
هم سوی تو بدیده ی احول کند نظر
چون زاب تیغ دوده ی سلجوق بیخ ملک
کرد از طریق نشو بهر شش جهت سفر
آمد نظام شاخش و صدر شهید برگ
وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر
دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار
در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر
ز اول که داشت در تتق صنع منزوی
ارواح را مشیمه و اشباح را گهر
در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی
ای مادر جهان بجهانی همه هنر
گفتا چگونه، گفت بآخر زمان ترا
زاید وزیر عالم عادل یکی پسر
هم در نفاذ امر بود پادشا نشان
هم در نهاد خویش بود پادشا سیر
عقلی مجرد آمده در حیز جهت
روحی مقدس آمده در صورت بشر
با سیر حکم او بمثل چرخ کند سیر
با سنگ حلم او بمثل کوه تیز پر
می بود تا بعهد تو بیچاره منتظر
کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر
و امروز چون بکام رسید از نشاط آن
کانچ از قضا شنید همان دید از قدر
گردان بگرد کوی زمانه زمانه ایست
با یکدهان ز شکر قضا تا بسر شکر
دانی چه خود همای بقا در هوای دهر
از بهر مدت تو گشادست بال و پر
ورنه نه آن درشت پسندست روزگار
کو روزگار خویش بهر کس کند هدر
خود خاک درگه تو حکایت همی کند
چونانکه سطح آب حکایت کند صور
کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود
ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر
من این همی ندانم دانم که چون تو نیست
در زیر چرخ و کس نرسیدست بر زبر
در جیب چرخ گر نشود دست امتحانت
در طول و عرض دامن آخر زمان نگر
تا تربیت کنند سه فرزند کون را
ترکیب چار مادر و تأثیر نه پدر
از طوق طوع گردن این چار نرم دار
در پای قدر تارک آن نه فرو سپر
تا واحد است اصل شمار و نه از شمار
دوران بی شمار بشادی همی شمر
بر مرکز مراد تو ایام را مدار
تا چرخ را مدار بود گرد این مدر
جوینده ی رضای تو سلطان دادبخش
دارنده ی بقای تو سبحان دادگر
***
84- در مدح میر آب مرو صاحب سعید صدرالدین نظام الملک
نماز شام چو کردم بسیج راه سفر
درآمد از درم آن سرو قد سیمین بر
ز تف آتش دل و ز سرشک دیده شده
لب چوقندش خشک و رخ چو ماهش تر
در آب دیده همی گشت زلف مشکینش
چو شاخ سنبل سیراب در می احمر
مرا دلی ز غریوش چو اندر آتش عود
مرا تنی ز وداعش چو اندر آب شکر
چه گفت، گفت نه سوگند خورده ای بسرم
که هرگز از خط عشق تو بر ندارم سر
هنوز مدت یک هجر نارسیده بپای
هنوز وعده ی یک وصل نارسیده بسر
بهانه ی سفر و عزم رفتن آوردی
دلت ز صحبت یاران ملول گشت مگر
چه وقت رفتن و هنگام کردن سفرست
سفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقر
مرا درین غم و تیمار و درد دل مگذار
ز عهد و بیعت و سوگند خویشتن مگذر
و گر برغم دل من همی بخواهی رفت
از آن دیار خبر ده مرا و زان کشور
کجاست مقصد و تا چند خواهی آنجا ماند
کجا رسیم دگر بار و کی بیکدیگر
چو این بگفت ببر در گرفتمش گفتم
که جان جان و قرار دلی و نور بصر
سفر مر بی مردست و آستانه ی جاه
سفر خزانه ی مالست و اوستاد هنر
بشهر خویش درون بی خطر بود مردم
بکان خویش درون بی بها بود گوهر
درخت اگر متحرک شدی ز جای بجای
نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر
بجرم خاک و فلک در نگاه باید کرد
که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر
ز دست فتنه ی این اختران بی معنی
ز دام عشوه ی این روزگار دون پرور
همی بخدمت آن صدر روزگار شوم
که روزگار ازو یافتست قدر و خطر
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای
خدایگان وزیران وزیر خوب سیر
محمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملک
همان نظام که دین ز ابتدا بعدل عمر
بزرگواری کاندر بروج طاعت اوست
مدبران فلک را مدار گرد مدر
بر شمایل حلمش نموده کوه سبک
بر بسایط طبعش نموده بحر شمر
چه دست او بسخا در چه ابر در نیسان
چه طبع او بسخن در چه بحر بی معبر
شمر ز تربیت جود او شود دریا
عرض بتقویت جاه او شود جوهر
ز بیم او نچشد شیر شرزه طعم وسن
ز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهر
چو باز او شکرد صید او چه شیرو چه گرگ
چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر
سعادت ابدی در هوای او مدغم
نوایب فلکی در خلاف او مضمر
اگر بوجه عنایت کند بشوره نگاه
و گر ز روی سیاست کند بخاره نظر
شود بدولت او خاک شوره مهر گیا
شود ز هیبت او سنگ خاره خاکستر
با بر بهمن اگر دست جود بنماید
عرق چکد ز مسامش بجای قطر مطر
چو دست دولت او بر زمانه بگشودند
کشید پای بدامن درون قضا و قدر
ایا بجاه و شرف با ستاره سوده عنان
و یا بجود و سخا گشته در زمانه سمر
ببرده نام ز فرزانگان بقدر و بجاه
ربوده گوی ز سیارگان بفخر و بفر
بروز بار ترا مهر بالش و مسند
بروز جشن ترا ماه مشرب و ساغر
کند نسیم رضای تو کاه را فربه
کند سموم خلاف تو کوه را لاغر
بحضرت تو درون تیر کلک مستوفی
بمجلس تو درون زهره ساز خنیاگر
ز تیر حادثه ایمن شد و سنان بلا
هر آفریده که کرد از حمایت تو سپر
بزیر سایه ی عدل تو نیست خوف و رجا
ورای پایه ی قدر تو نیست زیر و زبر
بجز در آینه ی خاطر تو نتوان دید
ز راز چرخ نشان و ز علم غیب خبر
اگر ز حلم تو یک ذره بر سپهر نهند
قرار یابد ازو همچو کشتی از لنگر
نسیم لطف تو ار بگذرد بآتش تیز
ز شعلهاش گشاید بخاصیت کوثر
حسام قهر تو شخص اجل زند بدو نیم
چنانکه ماه فلک را بنان پیغمبر
بنیش کژدم قهرت اگر قضا بزند
عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر
بهیچ داروی و تریاک بر نیارد خاست
ز خاک جز که بآواز صور در محشر
قدر زشست تو بر اختران رساند تیر
قضا ز دست تو بر آسمان گشاید در
چه باره ایست بزیر تو در بنامیزد
که منزلیش بود باختر دگر خاور
هلال نعل فلک قامت ستاره مسیر
زمین نوردی دریا گذار که پیکر
بزور چرخ و بآواز رعد و جستن برق
بقد کوه و تن پیل و پویه ی صرصر
گه درنگ ازو طیره خورده پای خیال
گه شتاب درو خیره مانده مرغ بپر
گه تحرک او منقطع صبا و دبور
بر تحمل او مضطرب حدید و حجر
درخش نعلش سندان و سنگ را در خاک
فروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگر
بزرگوارا دریا دلا خداوندا
ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر
ز شوق خدمت تو عمرها گذشت که من
چو شکرم در آب و چو عود بر آذر
بدان عزیمت و اندیشه ام که تا ننهد
قضا بدست اجل بر بحنجرم خنجر
بجز مدیح توام بر نیاید از دیوان
بجز ثنای توام بر نیاید از دفتر
ز نظم و نثر مدیح تو اندر آویزم
ز گوش و گردن ایام عقدهای گهر
نه نظم بلکه ازین درجهای پر زنکت
نه نثر بلکه ازین درجهای پرز درر
همیشه تا که بروید ز خاکها زر و سیم
همیشه تا که بتابد ز آسمان مه و خور
علو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهر
سرشک و چهره ی خصمت چو سیم باد و چو زر
تو بر میان کمر ملک بسته و جوزا
بپیش طالع سعدت همیشه بسته کمر
جهان مطیع و فلک تابع و ستاره حشم
زمان غلام و قضا بنده و قدر چاکر
درخت بخت حسود ترا نه بیخ و نه شاخ
چو شاخ دولت خصم ترا نه بار و نه بر
***
85- در صفت بغداد و مدح ملک الامرا قطب الدین مودود شاه
خوشا نواحی بغداد جای فضل و هنر
کسی نشان ندهد در جهان چنان کشور
سواد او بمثل چو پرند مینا رنگ
هوای او بصفت چون نسیم جان پرور
بخاصیت همه سنگش عقیق لؤلؤ بار
بمنفعت همه خاکش عبیر غالیه بر
صبا سرشته بخاکش طراوت طوبی
هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر
کنار دجله ز خوبان سیمتن خلخ
میان رحبه ز ترکان ماه رخ کشمر
هزار زورق خورشید شکل بر سر آب
بر آن صفت که پراکنده بر سپهر شرر
بوقت آنکه ببرج شرف رسد خورشید
بگاه آنکه بصحرا کشد صبا لشکر
دهان لاله کند ابر معدن لؤلؤ
کناره سبزه کند باد مسکن عنبر
بشبه باغ شود آسمان بوقت غروب
بشکل چرخ شود بوستان بوقت سحر
بوقت شام همی این بدان سپارد گل
بگاه بام همی آن بدین دهد اختر
برنگ عارض خوبان خلخی در باغ
میان سبزه درفشان شود گل احمر
شکفته نرگس بویا بطرف لاله ستان
چنانکه در قدح گوهرین می اصفر
ستاک لاله فروزان بدان صفت که بود
ز مشک و غالیه آکنده بسدین مجمر
نوای بلبل و طوطی خروش عکه و سار
همی کند خجل الحانهای خنیاگر
بدین لطافت جائی من از برای امید
بفال نیک گزیدم سفر بجای حضر
نماز شام ز صحن فلک نمود مرا
عروس چرخ که بنهفت روی در خاور
بدان صفت که شود غرقه کشتی زرین
بطرف دریا چون بگسلد ازو لنگر
بگرد گنبد خضرا چنان نمود شفق
که گرد خیمه ی مینا کشیده شوشه ی زر
ستارگان همه چون لعبتان سیم اندام
بسوک مهر برافکنده نیلگون معجر
بنات نعش همی گشت گرد قطب چنان
که گرد حقه ی فیروزه گوهرین زیور
بر آن مثال همی تافت راه کاهکشان
که در بنفشه ستان بر کشیده صف عبهر
ز تیغ کوه بتابید نیمشب پروین
چنانکه در قدح لاجورد هفت درر
سپهر گفتی نقاش نقش مانی گشت
که هر زمان بنگارد هزار گونه صور
ز برج جدی بتابید پیکر کیوان
بشکل شمع فروزنده در میان شمر
همی نمود درفشنده مشتری در حوت
چنانکه دیده ی خوبان ز عنبرین چادر
ز طرف میزان می تافت صورت مریخ
بدان صفت که می لعل رنگ در ساغر
چنانکه عاشق و معشوق در نقاب گمان
بتافت تیر در افشان و زهره ی ازهر
برسم لعبت بازان سپهر آینه رنگ
زمان زمان بنمودی عجایب دیگر
فلک بلعبت مشغول و من بتوشه ی راه
جهان ببازی مشغول و من بعزم سفر
درین هوس که خرامان نگار من برسید
بدان صفت که برآید ز کوه پیکر خور
فرو گسسته بعناب عنبرین سنبل
فرو شکسته بخوشاب بسدین شکر
همی گرفت بلؤلؤ عقیق در یاقوت
همی نهفت بفندق بنفشه در مرمر
ز عکس نرگس او می نمود بر زلفش
چنانکه ریخته بر سبزه دانهای گهر
ز بس که بر رخ خورشید زد دو دست بخشم
گلش چو شاخ سمن گشت و برگ نیلوفر
بطعنه گفت که عهد و وفای عاشق بین
بطیره گفت که مهر و هوای دوست نگر
نبود هیچ گمانی مرا که دشمن وار
بدین مثال ببندی بهجر دوست کمر
مجوی هجر من و شاخ خرمی مشکن
متاب رخ زمن و جان خوشدلی مشکر
بجای ملحم چینی منه هوا بالین
بجای اطلس رومی مکن زمین بستر
خدای گفت حضر هست بر مثال بهشت
رسول گفت سفر هست بر مثال سقر
کجا شوی تو که بی روی من نیابی خواب
کجا روی تو که بی روی من نبینی خور
در این دیار بحکمت نیابمت همتا
درین سواد بدانش نبینمت همبر
کمینه چاکر علمت هزاز افلاطون
کهینه بنده ی فضلت هزار اسکندر
ز شکلهای تو عاجز روان بطلیموس
ز حکمهای تو قاصر روان بومعشر
تو آن کسی که ز فضل تو فاضلان عراق
بخاک پای تو روشن همی کنند بصر
جواب دادم کای ماه روی غالیه موی
بآب دیده مزن بر دل رهی آذر
قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد
صبور باش وز فرمان ایزدی مگذر
هوا نکرد تن من بدین فراق و وداع
رضا نداد دل من بدین قضا و قدر
ولیک حکم چنین کرد کردگار جهان
زحکم او نتوان یافت هیچگونه مفر
بصبر باد فلک در حضر ترا ناصر
بعون باد ملک در سفر مرا یاور
وداع کرد بدین گونه چو برفت جهان
بسیم خام بیندود گنبد اخضر
بشکل عارض گلرنگ او همی تابید
فروغ خسرو سیارگان بمشرق در
غلام وار چو هنگام کوچ قافله بود
سوار گشتم بر کره ی هیون پیکر
پلنگ هیأت و قشقاودم گوزن سرین
عقاب طلعت عنقا شکوه طوطی پر
قوی قوائم و باریک دم فراخ کفل
دراز گردن و کوتاه سم میان لاغر
بوقت جلوه گری چون تذرو خوش رفتار
بگاه راهبری چون کلاغ حیلت گر
بگاه کینه هوا در دو پای او مدغم
بوقت حمله صبا در دو دست او مضمر
خروش دد بشنیدی ز روم در کابل
خیال موی بدیدی ز هند در ششتر
بدین نوند رسیدم در آن دیار و زمن
بگوش حضرت شاه جهان رسید خبر
مرا بحضرت عالی تقربی فرمود
بنام شاه بپرداختم یکی دفتر
هزار فصل درو لفظها همه دلکش
هزار عقد درو نکتها همه دلبر
بدان امید که شاه جهان شرف دهدم
شوم بدولت او نیک بخت و نیک اختر
بهر دو سال بسازم ز علم تصنیفی
برای دولت منصور خسرو صفدر
برین مثال بود یاد تازه در عقبی
برین نهاد بود نام زنده تا محشر
بماند نام سکندر هزار و پانصد سال
مصنفات ارسطو بنام اسکندر
جهان نخواست مرا بخت شاعری فرمود
که هیچ عقل نمی کرد احتمال ایدر
ز بحر خاطر من صد طویله در برسید
بمدح شاه جهان چون شدم سخن گستر
بدین فصاحت شعری که چشم دارد کور
بدین عبارت نظمی که گوش دارد کر
بدان خدای که در صنع خویش بی آلت
بیافرید بدین گونه چرخ پهناور
بنور علم که دانا بدو گرفت شرف
بذات حلم که مردم بدو گرفت خطر
بفیض عقل مجرد که اوست منبع خیر
بلطف نفس مفارق که اوست مدفع شر
بنفس ناطقه کوراست پیل گردن نه
بروح عاقله کوراست شیر فرمان بر
بانتهای وجودات اولین ترکیب
بابتدای مقولات آخرین جوهر
بهول جنبش محشر بحق مصحف مجد
بذات ایزد بیچون بجان پیغمبر
باعتقاد اوبکر وصولت فاروق
بترسکاری عثمان و حکمت حیدر
بزور رستم دستان و عدل نوشروان
بجاه خسرو ساسان و ماتم نوذر
بخاکپای جهان شهریار قطب الدین
که هست مفخر سوگند نامها یکسر
در این دیار ندانم کسی که وقت سخن
بجای خصم مناظر نشنیدم همبر
زفضل خویش در این فصل هر چه میرانم
هر آنکسی که ندارد همی مرا باور
اگر چنانکه درستی و راستی نکند
خدای باد بمحشر میان ما داور
هزار سال بقا باد شاه عالم را
که هست گردش گردون ملک را محور
پریر وقت سحر چون نسیم باد شمال
همی رساند بارواح بوی عنبر تر
سرم ز خواب گردان شد بمن نمود هوس
خیال آن بت شمشاد قد نسرین بر
بلطف گفت که عمرت چگونه می گذرد
نبود گوش دلت را نصیحت کهتر
نگفتمت که مکن بد بجای وصلت من
که هر کسی که کند بد بدی برد کیفر
جواب دادم کای ماهر وی سرد مگوی
که کار من شودی هر چه زود نیکوتر
ولیک شاه بفتح بلاد مشغولست
نمی کند بپرستندگان خویش نظر
بمهر گفت که چون نیستت بکام جهان
در این هوس منشین روزگار خویش مبر
بیک قصیده ی غرا بخواه دستوری
ز بارگاه خداوند تاج و زینت و فر
بشرم گفتم طبعم نمی دهد یاری
ز گفته ی تو اگر مدحتی بود در خور
بنام دولت مودود شاه بن زنگی
بیار و مردمی و دوستی بجای آور
بمدح شاه بخواند این قصیده ی غرا
ز نظم خویشتن آن رشک لعبت آزر
***
زهی بقای تو دوران ملک را مفخر
خهی لقای تو بستان عدل را زیور
ببارگاه تو حاجب هزار چون خاقان
ببزم گاه تو چاکر هزار چون قیصر
زامن داشته عزم تو پیش خوف سنان
ز عدل ساخته حزم تو پیش ظلم سپر
زبان تیغ تو پیوسته در دهان عدو
سنان رمح تو همواره در دل کافر
باحتشام تو بنیاد جود آبادان
باحترام تو آثار بخل زیر و زبر
کشیده رخت تو خورشید برنطاق حمل
نهاده تخت تو افضال بر بساط قمر
ز وصف حلم تو باشد بیان من قاصر
ز نعت عدل تو گردد زبان من مضطر
ز ناچخ تو شود گاه خشم شیر نهان
ز خنجر تو کند وقت کینه ببر حذر
شرف بلطف همی پرورد ترا در ملک
هنر بناز همی پرورد ترا در بر
دو شاهزاده که هستند از این درخت سخا
مبارک و هنری کارمان و نام آور
گزیده سیف الدین اختیار ملک و شرف
ستوده عزالدین آن افتخار عدل و هنر
اسیر ناچخ این گشته ژنده پیلی مست
مطیع خنجر آن گشته شرزه شیری نر
سزد ز پیکر خورشید چتر آنرا طوق
رسد ز شهپر سیمرغ تیر این را پر
سخای این شده ایام عدل را قانون
عطای آن شده فرزند جود را مادر
رفیع همت این کرده با ستاره قران
بدیع دولت آن گشته در زمانه سمر
مثال ملکت این فخر ملکت سلجوق
نشان دولت آن تاج دولت سنجر
کمال یافت بدوران ملک این دیهیم
شرف گرفت باقبال عدل آن افسر
بوقت کینه قضا در غلاف این ناچخ
بگاه حمله قدر در نیام آن خنجر
همیشه در شرف ملک شادمان بادند
غلام وار کمر بسته پیش تخت پدر
خدایگانا امید داشت بنده همی
که در ثنای تو بر سروران شود سرور
ببارگاه تو هر روز پیشتر گردد
کنون برسم رسن تاب می شود پس تر
ز دخل نیست منالی و خرج او بی حد
ز نفع نیست نشانی و وام او بی مر
اگر چنانکه دهد شهریار دستوری
غلام وار دهد بوسه آستانه ی در
بسوی خانه گراید زبان شکر و ثنا
بیاد ملک خداوند کرده دایم تر
***
86- در مدح صاحب ناصرالدین نصرة الاسلام ابوالمناقب
چو از دوران این نیلی دوائر
زمانه داد ترکیب عناصر
زمین شد چون سپهر از بس بدایع
خزان شد چون بهار از بس نوادر
درخت مفلس از گنج طبیعت
توانگر شد بانواع جواهر
چنان شد باغ کز نظاره ی او
همی خیره بماند چشم ناظر
ز نور دانه ی نار کفیده
ببیند در دل آبی همی سر
تو گوئی برگ سیب و سیب الوان
سپهرست و برو اجرام زاهر
ز شکل بربط و از دسته ی او
اگر فکرت کند مرد مفکر
همان هیأت که از امر و دو شاخش
بخاطر اندرست آید بخاطر
اگر نه برج ثور و شاخ انگور
دو موجودند از یک مایه صادر
چرا پس خوشه ی انگور و پروین
یکی صورت پذیرفت از مصور
و گرنه شاخها را جام نرگس
بباغ اندر شرابی داد مسکر
چرا چونانکه مستان شبانه
نوان و سرنگو سارند و فاتر
چمن را شاخ چندان زر فرستاد
ز دارالضرب وی پنهان و ظاهر
که هر ساعت چمن گوید که هر شاخ
کف خواجه است با این بخشش و بر
ظهیر دین یزدان بوالمناقب
نصیر ملت اسلام ناصر
کمال فضل و او با فضل کامل
وفور علم و او با علم وافر
بتقدیم قضا رأیش مقدم
بتقدیر قدر حکمش مدبر
بود در پیش حلمش خاک عاجل
بود در جنب حکمش برق صابر
بکلکش در فتوت را خزاین
بطبعش در مروت را ذخایر
امور شرع را عدلش مر بی
رموز غیب را حلمش مفر
ندارد هیچ حاصل عقل کلی
که نه در ذهن او آن هست حاضر
خطابش منهی آمال عاقب
عتابش داعی آجال قاهر
ز سهمش گوئیا اقرار حشوست
بدیوانش اندرون انکار منکر
دهد پیشش گواهی در مظالم
رگ و پی بر فجور مرد فاجر
قضا تأویل سهم او ندار
حریف خویش بشناسد مقامر
براز گردون تاسع کرد مفروض
ز قدر او خرد گردون عاشر
قدر تقدیر قدر او نداند
مقدر کی بود هرگز مقدر
ایا آرام خاکت در نواهی
و یا تعجیل بادت در اوامر
بیان از وصف انعام تو عاجر
زبان از شکر اکرام تو قاصر
ره درگاه تو گوئی مجره است
ز سیم سایلت وز زر زایر
گر از جود تو گیتی دانه سازد
بدام او در آید نسر طایر
ور از لطف تو تن مایه پذیرد
چو روحش در نیابد حس باصر
نیارد چون تو گردون مدور
نزاید چون تو ایام مسافر
بفرمان بردن اندر شرع مأمور
بفرمان دادن اندر حکم آمر
عمارت یافت ازعدلت زمانه
زمانه هست معمور و تو عامر
فرو خورد آب عدلت آتش ظلم
چنان چون مار موسی سحر ساحر
اگر مسعود ناصر تربیت داد
عیاضی را بخلعتهای فاخر
مرا آن داد جاهت کان ندادست
عیاضی را دو صد مسعود ناصر
و گر چند اندرین مدت ندیدست
کسم در خدمتت الا بنادر
بیاد آن حقوق مکرماتت
زبانها دارم از خلق تو شاکر
و گر عمرم بر آن مقصور دارم
بآخر هم نمیرم جز مقصر
بشعر آنرا مقابل کی توان کرد
ولیکن شعر نیکوتر ز شاعر
چو خاموشی بود کفران نعمت
در این معنی چه خاموش و چه کافر
همیشه تا بود ارکان مؤثر
همیشه تا بود گردون مؤثر
چو ارکانت مبادا هیچ نقصان
چو گردونت مبادا هیچ آخر
ز چرخت باد عمری در تزاید
ز بختت باد عزمی بر تواتر
بر احکام قضا حکم تو قاضی
بر اسرار قدر علم تو قادر
سعادت همنشینت در مجالس
هدایت هم حریفت بر منابر
ترا در شرع امری باد جاری
مرا در شعر طبعی باد ماهر
چو عیدی بگذرد تا عید دیگر
بعید دیگرت هر شب مبشر
***
87- در مدح وزیر علاءالدین بوبویه
چو زیر مرکز چرخ مدور
نهان شد جرم خورشید منور
مه عید از فلک رخسار بنمود
نه پیدائی تمام و نه مستر
چو تیغ ناخنی بر چرخ مینا
چو شست ماهیی در بحر اخضر
در اجسام زمین سیرش مؤثر
وز اجرام فلک ذاتش مؤثر
دبیری بود از او برتر بفکرت
چو فکرت بی نیاز از کلک و دفتر
بسی اسرار جزوی کرده معلوم
بسی احکام کلی کرده از بر
هزاران پیکر جنی و انسی
ز نور پیکر او در دو پیکر
بتی بر غرفه ی دیگر خرامان
چو بت رویان چین زیبا و دلبر
ز فرقش تا قدم در ناز و کشی
ز پایش تا بسر در زر و زیور
بدستی بر بطی با صوت موزون
بدیگر ساغری پر خمر احمر
برازوی صحن دیگر بود خالی
چو لشکر گاه بی سلطان و لشکر
گمانی آمدم کانجا کسی نیست
بظاهر از مجاور یا مسافر
خرد گفت این حریم پادشاهیست
بشاهی برتر از خاقان و قیصر
ز عدل او همی بارد هوا نم
ز فیض او همی زاید زمین زر
چنان کامل که نه گرم است و نه سرد
چنان عادل که نه خشک است و نه تر
ولیکن دیدن او نیست ممکن
که شب ممکن نباشد دیدن خور
وزین بر بود دیوانی و در وی
دلاور قهرمانی ترک اشقر
بروز جنگ با دستان رستم
بپیش خصم با پیکار حیدر
درآرد از عدم عنقا بناوک
ببرد خاصیت ز اشیا بخنجر
برازوی خواجه ی چونان ممکن
که تمکین بودش از تمکین مسخر
زعونش از عنایت چار عنصر
ز سیرش با سعادت هفت کشور
غنی و نعمت او دانش و دین
سخی و بخشش او حشمت و فر
وزو بر پیر دیگر بود هندی
بزرگ اندیشه ای چونان معمر
که ذاتش داشت بر آرام پیشی
که زادش بود با جنبش برابر
وفاق او صلاح اهل عالم
خلاف او فساد کون و جوهر
خیالات ثوابت در خیالم
چنان آمد همی بی حد و بی مر
که اندر چرخ کحلی کرده ترکیب
هزاران در و مروارید و گوهر
شهاب تیزرو چون بسدین تیر
گذاره کرده از پیروزه مغفر
مجره گفتییی تیغ گهردار
نهادستی بزنگاری سپر بر
بشاخ ثور بر شکل ثریا
چو مروارید گون بار صنوبر
بنات النعش گرد قطب گردان
گهی از جرم زیر و گاه از بر
چو گرد مرکز رأی خداوند
قضای ایزد دادار داور
وزیر ملک سلطان معظم
نصیر دین یزدان و پیمبر
جهان حمد محمود آنکه از جاه
جهان حمدش گرفت از پای تا سر
مؤخر عهد و در دانش مقدم
مقدم عقل و در رتبت مؤخر
بجنب رأیش اجرام سماوی
چو با خورشید اجرام مکدر
نه اوج قدر او را هیچ پستی
نه بحر طبع او را هیچ معبر
ندارد عقل بی عونش هدایت
نگیرد باز بی سعیش کبوتر
یقینی چون گمان او نباشد
نباشد دیده ی احول چو احور
بوهمش قدرت آن هست کز دهر
بگرداند بد و نیک مقدر
بقدرش قوت آن هست کز سهم
کشد پیش قضا سد سکندر
کفش بحرست و موجش جود و بخشش
خطش تارست و پودش مشک و عنبر
اگر نه نهی کردستی ز اسراف
خدای و نهی او نهیی است منکر
ز افراط سخای او شدستی
جهان درویش و درویشی توانگر
سموم قهرش اندر لجه ی بحر
نسیم لطفش اندر شوره ی بر
برآرد از مسام ماهی آتش
برآرد از غبار تیره عرعر
نه با آرام حلمش خاک را صبر
نه با تعجیل امرش باد را پر
بجنب آن خفیف، اثقال مرکز
بپیش این کسل، اعجال صرصر
گرش بهتان نهد خصم بد اندیش
ورش عصیان کند چرخ ستمگر
لعاب آن شود چون آب افیون
نجوم این شود چون جرم اخگر
اگر نه کلک او شد ناف آهو
و گرنه طبع او شد ابر آذر
چرا بارد بنطق آن در دریا
چرا ساید بنوک این مشک اذفر
در این جنیش اگر جز قوت نفس
فلک را علتی یابند دیگر
نظام کار او باشد که او را
همی از باختر تازد بخاور
ایا طبع تو بر احسان موفق
و یا بخت تو بر اعدا مظقر
توئی آن کس که گر کوشی، بر آری
بقهر از صبح عالم شام محشر
توئی آن کس که گر خواهی برانی
بلطف از دود دوزخ آب کوثر
نیاوردست پوری بهتر از تو
جهان از نه پدر و ز چار مادر
تو عقلی بوده ای در بدو ابداع
هدایت را چنان لابد و در خور
که جز نور تو تا اکنون نبودست
هیولی را بصورت هیچ رهبر
زمین پیش وقار تو مجوف
جهان پیش کمال تو محقر
خرد جز در دماغ تو شمیده
سخن جز در ثنای تو مزور
تو بیش از عالمی گرچه دروئی
چو رمز معنوی در لفظ ابتر
کند با لطف تو دوران گردون
چنان چون با سمندر طبع آذر
بود با تو هدر وسواس شیطان
چنان چون با پسر تعلیم آزر
حوادث چون بدرگاهت رسیدند
نزاید بیش از ایشان فتنه و شر
که شب را تیرگی چندان بماند
که رخ پیدا کند خورشید از هر
چهان از فتنه طوفانست و دروی
پناه و حلم تو کشتی و لنگر
اگر پیروزیی بینی ز خود دان
بزیر دور این پیروزه چادر
و گر من بنده را حرمان من داشت
دو روز از خدمتت مهجور و مضطر
چو دارم حلقه ی عهد تو در گوش
بیک جرمم مزن چون حلقه بر در
تو مخدوم قدیمی انوری را
چنان چو بوالفرج را بوالمظفر
مرا درگاه تو قبله است و دروی
اگر کفران کنم چه من چه کافر
نمی گویم که تقصیری نرفته است
درین مدت که نتوان کرد باور
ولیکن اختیار من نبودست
که مجبور فلک نبود مخیر
از این بی پا و سر گردون گردان
بسر گردانیی بودستم اندر
که گر تقریر آن بودی در امکان
زبانم اندکی کردی مقرر
بابرامی که دادم عذر نه زانک
بود گستاخ تر دیرینه چاکر
همیشه تا بود دی پیش از امروز
همیشه تا بود دی بعد آذر
همه آذرت با دی باد مقرون
همه امروز از دی باد خوشتر
بهر چت رأی بگراید مهیا
بهر چت کام روی آرد میسر
حساب عمر تو چون دور گردون
بتکراری که سر ناید مکرر
چنان چون مرجع اجزا سوی کل
چو کان با دست رادت مرجع زر
نکو خواهت نکو نام و نکو بخت
بد اندیشت بدآیین و بد اختر
همه روزت چو روز عید اضحی
همه سالت نشاط جام و ساغر
***
88- در مدح دستور ناصرالدین طاهر
زهی دست وزارت از تو معمور
چنان کز پای موسی پایه ی طور
زهی معمار انصاف تو کرده
در و دیوار دین و داد معمور
قضا در موکب تقدیر نفراشت
ز عزمت رایتی الا که منصور
قدر در سکنه ی ایام نگذاشت
ز عدلت فتنه ای الا که مستور
تو از علم اولی و زفعل آخر
چه جای صاحبست و صدر و دستور
تو پیش از عالمی گرچه دروئی
چو رمز معنوی در کسوت زور
حقیقت مردم چشم وجودی
بنامیزد زهی چشم بدان دور
سموم قهرت از فرط حرارت
مزاج مرگ را کردست محرور
نیسم لطفت ار با او بکوشد
نهد در نیش کژدم نوش زنبور
نواند داد پیش از روز محشر
قضا در حشر و نشر خلق منشور
بسعی کلک تو کز خاصیت هست
صریرش را مزاج صدمت صور
اگر جاه رفیعت خود نکردست
بعمر خود جز این یک سعی مشکور
که بر گردون بحسبت سایه افکند
ازو بس خدمتی نادیده مبرور
تمامست اینکه تا صبح ابد شد
هم از معروف و هم خورشید مشهور
ترا این جاه قاهر قهرمانیست
که قهرش مرگ را کردست مقهور
حسودت را ز بهر طعمه یکچند
اگر ایام فربه کرد و مغرور
همان ایام دولت روز روشن
برو کرد از تعب شبهای دیجور
جهانداری کجا آید ز نا اهل
سقنقوری کجا آید ز کافور
خداوندا ز حسب بنده بشنو
بحسبت بیت ده منظوم و منثور
اگر من بنده را حرمان همی داشت
دو رزو از خدمتت محروم و مهجور
تو دانی کز فرود دور گردون
مخیر نیست کس الا که مجبور
بیک بد خدمتی عاصی مدانم
که در اخلاص دارم حظ موفور
چو مرجع با رضا و رحمت تست
بهر عذرم که خواهی دار معذور
گرم غفران تو در سایه گیرد
خود آن کاری بود نور علی نور
و گر با من بکرد من کنی کار
بطبعت بنده ام وز جانت مأمور
بیا تا کج نشینم راست گویم
که کژی ماتم آرد راستی سور
مرا الحق ز شوق خدمت تو
دل غمناک بود و جان رنجور
یکی زین کارگیران گفت می دان
که بحر آباد دورست از نشابور
چو اندر موکب عالی نرفتی
مرو راهیست پر ترکان خون خور
یکی در کف قلج سرهال و تازان
یکی بر کف قدح سرمست و مخمور
صفی الدین موفق هم نرفتست
وز آحاد حریفان چند مذکور
مرا از فسخ ایشان فسخ شد عزم
چو انگوری که گیرد درنگ از انگور
الا تا هیچ مقدورست و کاین
که اندر لوح محفوظست مسطور
مبادا کاین از تأثیر دوران
بگیتی بی مرادت هیچ مقدور
سپهر از پایه ی قصر تو قاصر
زمان بر مدت عمر تو مقصور
ترا ملک سلیمان وز سلیمی
عدوت اندر سرای دیو مزدور
***
89- در مدح صدر اجل ضیاءالدین منصور
رئیس مشرق و مغرب ضیاء دین منصور
که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور
باصطناع بیاراست دستگاه وجود
باستناد بیفزود پایگاه صدور
سپهر قدری کاندر ازای قدرت او
شکوه گردون دونست و روز انجم زور
گرفته مکنت او عرصه ی صباح و مسا
ببسته طاعت او گردن صبا و دبور
نوایب فلکی در خلاف او مضمر
سعادت ابدی بر هوای او مقصور
قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان
قدر ندارد رازی ز حزم او مستور
فضاله ی سخطش نیش گشته بر کژدم
حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور
توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا
بپشتی حرم حرمتش ز سایه و نور
زهی موافق احکام تو زمین و زمان
خهی متابع فرمان تو سنین و شهور
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور
بجود اگر چه کفت همچو ابر معروفست
بلاف هرزه چور عدت زبان نشد مشهور
کف تو قدرت آن دارد ار چه ممکن نیست
که خلق را برهاند ز روزی مقدور
چه چشمهاست که آن نسیت از مکارم تو
زهی کریم بواجب که چشم بد ز تو دور
بتیغ قهر تو آنرا که خسته کرد قضا
چو وحش و طیر نیابد بنفخ صور نشور
بآب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید
سپهر بر شده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من خادم و توابع من
همیشه جفت نفیریم از جهان نفور
مرا نه در خور ایام همتی است بلند
همی بپرده دریدن نداردم معذور
مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل
همی براز گشادن نباشدم دستور
زمانه هر چه بزاید بعرصه نتوان برد
که مادریست فلک بر بنات خویش غیور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد بهیچ خرج قصور
بخیره عزل چه جویم که میرسد شب و روز
بدست حادثه منشور در دم منشور
من از فلک بتو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک بمصیبت همی رسند و بسور
همیشه تا که کند نور آفتاب فلک
زمانه تیره و روشن بغیبت و بحضور
شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو
ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور
حساب عمر حسود ترا اگر بمثل
زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور
***
90- در مدح ضیاءالدین منصور
ضیاء دولت و دین خواجه ی جهان منصور
که هست عالم فانی بذات او معمور
بکلک و رای بیاراست پیشگاه هنر
بجاه و قدر بیفزود پایگاه صدور
بپیش عزمش خاک کثیف باد عجول
بپیش حلمش باد عجول خاک صبور
بجنس جنس هنر در جهان توئی معروف
بنوع نوع شرف در جهان توئی مشهور
بجود قدرت آن داری ار چه ممکن نیست
که خلق را برهانی ز روزی مقدور
تو آن کسی که کند پاس دولتت بگرو
ز چشم خانه ی باز آشیانه ی عصفور
بنزد برق ضمیرت پیاده باشد برق
بپیش رای منیر تو سایه گردد نور
صفای طبع تو بفزود آب آب روان
مسیر امر تو بر بود گوی باد دبور
عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم
کتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور
بتیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل
خدای زنده نگردانش بنفخه ی صور
بآب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل
سپهر بر شده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من بنده و توابع من
همیشه جفت نفیریم از جهان نفور
مرا نه در خور احوال عادتیست حمید
همی براز گشادن نباشدم دستور
مرا نه در خور ایام همتیست بلند
همی بپرده دریدن نداردم معذور
زمانه هر چه بپوشد نهان بنتوان کرد
که روزگار بود در بنات دهر قصور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد بهیچ خرج قصور
بخیره عزل چه جویم که میرسد شب و روز
بدست حادثه منشور بر سر منشور
من از فلک بتو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک بمصیبت همی رسند و بسور
همیشه تا بخروشد بپیش گل بلبل
همیشه تا بسراید بپیش مل طنبور
نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار
مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور
حساب عمر بداندیش بد سگال تو باد
همیشه قابل نقصان چنانکه ضرب کسور
ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب
زرشک گونه ی دشمن چو گونه ی محرور
سفید چشم حسود تو چون تن ابرص
سیاه روز حسود تو چون شب دیجور
لگام حکم ترا کام کام برده نماز
چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور
برنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان
مدام دشمن و بد گوت زاختران رنجور
***
91- در مدح صاحب ناصر الملة و الدین ابوالفتح طاهر
ای زرأی تو ملک و دین معمور
شب این روز و ماتم آن سور
حامل حرز نامه ی امرت
صادر و وارد صبا و دبور
دولت تو چو ذکر تو باقی
رایت تو چو نام تو منصور
کلک تو شرع ملک را مفتی
دست تو گنج رزق را گنجور
سد حزم ترا متانت قاف
نور رأی ترا تجلی طور
شاکر حفظ سایه ی عدلت
ساکن و سایر وحوش و طیور
حرم حرمت تو شاید بود
که مفری بود ز سایه و نور
کرم از فیض دستت آورده
در جهان رسم رزق را مقدور
هر کجا صولتت فشرده قدم
زور بازوی آسمان شده زور
فتنه را از کلاه گوشه ی جاه
کرده در دامن فنا مستور
دادی از روزگار دشمن و دوست
روز و شب را جهان ماتم و سور
با روای تو روز نامعروف
با وقوف تو راز نامستور
بوده آنجا که ذکر حامل ذکر
همه آیات شأن تو مشهور
آسمانی که در عناد و غلو
هیچ خصم تو نیست جز مقهور
آفتابی که در نظام جهان
هیچ سعی تو نیست جز مشکور
نه قضائی که در مصالح کل
منشی رأی تو دهد منشور
عزم تو توأمان تقدیرست
که نباشد درو مجال فتور
گر دهد در دیار آب و هوا
مهدی عل تو قرار امور
جوشن کینه بر کشد ماهی
کمر حمله بگسلد زنبور
هر چه در سلک حل و عقد کشد
کلکت آن عالمی بدو معمور
یا بود کنه فکرت خسرو
یا بود سر سینه ی دستور
موقف حشر چیست بارگهت
در او در صریر نایب صور
کز عدم کشتگان حادثه را
متسلسل همی کند محشور
دامنت گر سپهر بوسه دهد
ننشیند برو غبار غرور
بخدای ار بملک کون زند
قلزم همت تو موج سرور
گرچه اندر سبای حضرت تو
باد و دیوند مسرع و مزدور
نشود هوش تو سلیمان وار
بچنان بار نامها مغرور
نشو طوبی نه آن هوا دارد
که تغیر پذیرد از باحور
طبع غوره است آنکه رنگ رخش
بتعدی بگردد از انگور
نفس تو معتدل مزاجی نیست
کز تف کبریا شود محرور
رو که کاملتر از تو مرد نزاد
مادر دهر در سرور و شرور
لاف مردی زند حسود و لیک
نام زنگی بسی بود کافور
معدل جاه بادی از پی آنک
ببقا اعتدال شد مذکور
ای بقای ترا خواص دوام
وی عطای ترا لزوم وفور
وانکه من بنده بوده ام نه بکام
مدتی دیر از این سعادت دور
وین که در کنج کلبه ای امروز
بر فراق توام چو سنگ صبور
تا بدانی که اختیاری نیست
خود مخیر کجا بود مجبور
بخدائی که از مشیت اوست
رنج رنجور و شادی مسرور
که مرا در همه جهان جانیست
وان ز حرمان خدمتت رنجور
از چنین مجلس ای نفیر از بخت
تا چرا داردم همیشه نفور
ای دریغا اگر بضاعت من
عیب قلت نداردی و قصور
تا از این سان که فرط اخلاصیست
حظ قربت بیابمی موفور
تا ز عمر آن قدر که مایه دهند
کنمی بر ثنای تو مقصور
گرچه زانجا که صدق بندگیست
نیستم نزد خویشتن معذور
چه کنم در صدور اهل زمان
ای بساط تو برده آب صدور
سخنم دلپذیرتر ز لقاست
غیبتم خوشگوارتر ز حضور
حال من بنده در ممالک هست
حال آن یخ فروش نیشابور
از چه برداشتم حساب مراد
کان نشد چون حساب ضرب کسور
چون صدف تا که یک نفس نزنم
با کلامی چو لؤلؤ منثور
هر دری نیستم چو گربه ی رس
شایدار نیستم چو سگ ساجور
سگ قصاب حرص را ارزد
استخوان ریزه بر قفا ساطور
جرعه ی جام جود اگر بخورم
نکند درد منتم مخمور
مرد باش ای حمیت قانع
خاک خور ای طبیعت آزور
پادشاهم بنطق دور مشو
شو بپرس از قصاید دستور
آمدم با سخن که نتوان کرد
از جوال شره برون طنبور
دخترانند خاطرم را بکر
همه با شکل و با شمایل حور
در شبستان روزگار عزب
در ملاقات و انبساط حذور
همه را عز و نسبت تو جهاز
همه بر نقش و سایه ی تو غیور
در نگر گر کرای خطبه کند
مکن از التفاتشان مهجور
ای بجائی که هر چه تو گوئی
شد بر اوراق آسمان مسطور
نظری کن بمن چنانکه کنند
تا بدان تربیت شوم منظور
تا فلک طول دهر پیماید
بذراع سنین و شبر شهور
از سنین و شهور دور تو باد
طول ایام و امتداد دهور
روز اقبال تو چو دور سپهر
جاودان فارغ از حجاب ظهور
شب خصم تو تا بصبح ابد
چون شب نیم کشتگان دیجور
سخنت حجت و قضا ملزم
قلمت آمر و جهان مأمور
***
92- در مدح سلطان فیروز شاه
ای بهمت برتر از چرخ اثیر
وز بزرگی دین یزدان را نصیر
برده حکمت گوی از باد صبا
کرده دستت دست برابر مطیر
ای جوان بختی که مثل و شبه تو
کس نیابد در خم گردون پیر
بنده امشب با جمال الدین خطیب
آن برأی و کلک چون خورشید و تیر
عزم آن دارد که خود را یک نفس
باز دارد از قلیل و از کثیر
دیگکی چونان که دانی پخته است
همچو دیگر کارهای ما حقیر
خانه ای ایمن تر از بیت حرام
شاهدی نیکوتر از بدر منیر
تا با کنون چیز لیزی داشتم
زانکه در عشرت نباشد زو گزیر
از ترش رویی و تاریکی که بود
چون جفای عصر و چون درد عصیر
گاو دوشای طربمان این زمان
خشک کرد از خشک سال فاقه شیر
یک صراحی باده مان ده بیش نه
ور دو باشد اینت کاری بی نظیر
تلخ همچون عیش بدخواه ملک
تیره نی چون روی بد گوی وزیر
از صفا و راستی چون عدل و عقل
وز خوشی و روشنی جان و ضمیر
رنگ او یا لعل چون شاخ بقم
ورنه باری زرد چون برگ زریر
گر فرستی ای بسا شکرا که من
از تو گویم با صغیر و با کبیر
ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بی خردگیها می کند
تو بزرگی کن برو خرده مگیر
***
93- در مدح امیر شمس الدین اغلبک
ای بهمت ورای چرخ اثیر
چرخ در جنب همت تو قصیر
ای بقدر و شرف عیدم شبیه
وی بجود و سخا عدیم نظیر
پیش وهم تو کند سیر شهاب
پیش دست تو زفت ابر مطیر
نه بفر تو در کمان برجیس
نه بطبع تو در دو پیکر تیر
قلمت راز چرخ را تأویل
سخنت علم غیب را تفسیر
برق با برق فکرت تو صبور
بحر با بحر خاطر تو غدیر
بگشائی که سؤال و جواب
مشکلات فلک بدست ضمیر
خدمتت حرفه ی وضیع و شریف
درگهت قبله ی صغیر و کبیر
ای جوان بخت سروری که ندید
چون تو فرزانه چشم عالم پیر
بنده را خصم اگر بکین تو کرد
نقش عنوان نامه ی تزویر
مالش این بس که تا بحشر بماند
بی گنه مست شربت تشویر
مبر امیدش از عطای بزرگ
ای بزرگ جهان بجرم حقیر
زانکه جز دست جود تو نکشد
پای ظلم و نیاز در زنجیر
مادری پیر دارد و دو سه طفل
از جهان نفور جفت نفیر
همه گریان و لقمه از اومید
همه عریان و جامه از تدبیر
کرده از حرص تیز و دیده ی کند
دیدها وقف روزن ادبیر
غم دل کرده بر رخ هر یک
صورت حال هر یکی تصویر
دست اقبالت ار بنگشاید
بند ادبار زین معیل فقیر
گاو دوشای عمر او ندهد
زین پس از خشکسال حادثه شیر
پای من بنده چون ز جای برفت
کارم از دست من برون شده گیر
من چه گویم که حال من بنده
حال من بنده می کند تقریر
تا بود چرخ را جنوب و شمال
تا بود ماه را مدار و مسیر
تخت بادت همیشه چرخ بلند
تاج بادت همیشه بدر منیر
اشک بدخواهت از حسد چو بقم
روی بد گویت از عنا چو زریر
قامت دشمنت چو قامت چنگ
ناله ی حاسدت چو ناله ی زیر
***
94- در صفت جشن و مدح صاحب ناصرالدین طاهر بن مظفر هنگام معاودت به نیشابور
ابشروا یا اهل نیشابور اذ جاء البشیر
کاندر آمد موکب میمون منصور وزیر
موکبی کز فرا و فردوس دیگر شد زمین
موکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیر
موکبی کز طول و عرضش منقطع گردد گمان
موکبی کز موج فوجش منهزم گردد ضمیر
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
صاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گیر
ناصر دنیی و دین بوالفتح کز بدو وجود
رایتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزیر
طاهر طاهر نسب صاحب که حکم شرع را
در ازای عرق پاک او محیط آمد غدیر
آنکه آمد روز بأسش رایض ایام تند
آنکه شد بخت جوانش حامی گردون پیر
هر کجا حزمش کند خلوت زمانه پرده دار
هر کجا عزمش دهد فرمان قضا فرمان پذیر
کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم
یافته هرچ آن بامکان اندر آید جز نظیر
آن کند با عافیت عدلش که باران با نبات
وان کند با فتنه انصافش که آتش با حریر
چیست از فخر و شرف کان وصف ذاتی نیستش
آن زواید کز نظام و فخر دارد خود مگیر
وجه باقی خواست عمر او ز دیوان قضا
بر ابد بنوشت والحق بود مقداری قصیر
وجه فاضل خواست جود او ز دیوان قدر
بر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعی حقیر
گر زدست او بیفتد بر فلک یک فتحباب
دود آتش همچنان باران دهد کابر مطیر
ای ترا در حبس طاعت هم وضیع و هم شریف
وی ترا در تحت منت هم صغیر و هم کبیر
سایه ی عدل تو شامل بر فراز و بر نشیب
منهی حزم تو آگاه از قلیل و از کثیر
در خمیر طینت آدم بقوت مایه بود
عنصر تو و رنه تا اکنون بماندستی فطیر
زاب رویت پخته شد نان وجودش لاجرم
صانع از خاکش برون آورد چون موی از خمیر
هر که در پیمان توده تو نباشد چون پیاز
انتقام روزگارش داد در لوزینه سیر
تخت کردار آسمان بر چار ارکان تکیه زد
ز ابتدای آفرینش تا ترا باشد سریر
چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه
تا بدارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر
بفسرد گر صرصر قهرت بگردون بگذرد
آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر
دوش زندان بان قهرت را همی دیدم بخواب
مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر
گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کرده اند
ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر
شکل درگاه رفیعت را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب
لون او شد احسن الالوان و هو المستنیر
صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن
ای بتو دست وزارت چون سپهر از مه منیر
کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی
خاطر من از تفکر خامه ی من از صریر
اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک
نقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیر
گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بی زبان
دارم از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر
عشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جان
زانکه آمد ز ابتدا با گوهرم همراه شیر
تا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدار
تا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیر
در بدو نیک آسمان را باد درگاهت مشار
در کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیر
اشک بدخواهت زدور آسمان همچون بقم
روی بدگویت ز جور اختران همچون زریر
چشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قار
روی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیر
قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ
ناله ی آن از نوایب زار چون آواز زیر
***
95- در مدح صدر معظم کمال الدین مسعود عارض
زهی ز بارگه تو سفیر سفیر
زمان زمان سوی این بنده ی غریب اسیر
زهی بنان تو توجیه رزق را قانون
خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر
بظل جاه تو در پایه ی سپهر نهان
بچشم جود تو در مایه ی وجود حقیر
نوال دست تو بطلان منت خورشید
نسیج کلک تو عنوان نامه ی تقدیر
بسعی نام تو شد فال مشتری مسعود
ز عکس رأی تو شد جرم آفتاب منیر
گه نفاذ زهی فتنه بند کار گشای
گه وقار زهی جرم بخش عذر پذیر
کند روانی حکم تو باد را حیران
دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر
که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای
هر آنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر
بر آستانه ی قدرت قضا نیارد گفت
که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر
سموم حادثه از خصمت ار بگرداند
پیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیر
بانتقام تو نشگفت اگر قضا و قدر
بهانه جوی بلوزینه در دهندش سیر
فکند رأی تو در خاک راه رایت مهر
نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر
صریر کلک تو در حشر کشتگان نیاز
ز نفخ صور زیادت همی کند تأثیر
بزرگوارا در حسب حال آن وعده
که شد بعون تو بیرون زعقده ی تأخیر
بوجه رمز در این شعر بیتکی چندست
که از تأمل آن هیچگونه نیست گزیر
سزد ز لطف تو گر استماع فرمائی
بدان دقیقه که آن بیتها کند تقریر
ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف
ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر
بمن رسید ز همنام چشم و چشمه ی مهر
بقدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر
چنین نمود که جزو دوم همی آرند
درین دو هفته بفرمان شاه و امروز یر
باهتمام خداوند کز عنایت اوست
هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر
دعات گفتم و جای دعات بود الحق
در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر
بلی توقع من بنده خود همین بودست
چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر
بلطف تو که نپذیرفت کثرتش نقصان
بسعی تو که نیالود دامنش تقصیر
همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان
مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر
ز اشک دیده ی بدخواه تو سفید چو قار
زرشک روی بد اندیش تو سیاه چو قیر
***
96- در مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
ای بنسبت با تو هرچ اندر ضمیر آمد حقیر
پایه ی تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر
ای وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجدود نیارا مجیر
صاحب صاحب نشانی خواجه ی سلطان نشان
راستی به می ندانم پادشاهی یا وزیر
حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر
مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر
رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد
جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر
کهربا رنگ آمد اندر بیشه ی قهرت بقم
ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر
در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان
دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر
داده سر هنگان درگاهت دو پیکر را کمر
کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر
طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام
کشت روزی را به از دست تو کوابر مطیر
با دل و دست تو هم در عرض اول گشته اند
آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر
آستان دیگری کی قبله ی عالم شود
در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر
بس بود در معرض آرام و آشوب جهان
کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر
گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند
کاسمان فرمان گذارست و زمین فرمان پذیر
عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار
کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر
زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست
هر چه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر
نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود
کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر
خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را
بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر
لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود
هیچ تار عنکبوت اندر طنین آمد چو زیر
کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان
گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر
مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است
زانکه هرگز بر نیاید هیچ صبحش جز که قیر
بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا
گو جرس چندان که خواهی میکن از جنبش نفیر
آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم
از سپاه دی کی اندیشند تیر و زمهریر
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را
تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر
احتیاج او که هرگز جز بدرگاهت مباد
در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر
گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست
در هوای تو بحمد الله دلی دارم چو تیر
صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار
چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر
عرضه کن بر رأی خود گر هیچ غش یابی درو
بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی بر مگیر
ده زبان چون سوسن و ده دل چو سیرم کس ندید
آخرم تا کی دهی بی جرم در لوزینه سیر
گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت
چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر
تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست
شکل ذاتی احسن الاشکال و هو المستدیر
تا که باشد آفتابی را که عکس رأی تست
لون ذاتی احسن الالوان و هو المستنیر
تابع رأی تو بادا آسمان اندر مدار
مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر
طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف
خدمتت را نرم گردن هم صغیر و هم کبیر
پاسبان و پرده دار حضرتت کیوان و ماه
مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر
***
97- در صفت معشوق و مدح امیر ضیاءالدین مودود احمد عصمی
بر من آمد خورشید نیکوان شبگیر
بقد چو سرو بلند و برخ چو بدر منیر
هزار جان لب لعلش نهاده بر آتش
هزار دل سر زلفش کشیده در زنجیر
گشاده طره ی او بر کمین جانها دست
کشیده غمزه ی او در کمان ابرو تیر
بدین صفت بوثاق من اندر آمده بود
چنانکه آمده بی اختیار و بی تدبیر
نه در موافقتش زحمت رقیب و رهی
نه در مقدمه رنج رسول و گنج سفیر
من از خرابی و مستی بعالمی که درو
خبر نبودم ازین عالم از قلیل و کثیر
بصد لطیفه ببالین من فراز آمد
مرا چو در کف خواب و خمار دید اسیر
بطعنه گفت زهی بی ثبات بی معنی
ز غفلت تو فغان و زعادت تو نفیر
هزار توبه بکردی ز می هنوز دمی
همی جدا نشوی زو چنانکه طفل از شیر
چه جای خواب و خمارست چند خسبی خیز
پذیره شو که درآمد بشهر موکب میر
امیر عادل مودود احمد عصمی
که عدل اوست بهر نیک و بد بشیر و نذیر
بزرگ بار خدائی که گر قیاس کنند
همه جهان ز بزرگیش نیست عشر عشیر
بر آستانه ی قدرش قضا نیارد گفت
که جست باد گمان و نشست گرد ضمیر
هر آنچه خواسته در دهر کرده جز که ستم
هر آنچه جسته ز اقبال دیده جز که نظیر
مدبریست بملک اندرون چنان صائب
که در جنیبت تدبیر او رود تقدیر
نه با عمارت عدلش خرابی از مستی
نه در حمایت عفوش مخافت از تغییر
آیا بدامن جاه تو در سپهر نهان
و یا بدیده ی جود تو در وجود حقیر
فکنده رأی تو در خاک راه رایت مهر
نبشته کلک تو بر آب جوی آیت تیر
کند لطافت طبع تو بحر را حیران
دهد شمایل حلم تو کوه را تشویر
زرشک قدر تو اشک فلک چو شاخ بقم
ز بیم قهر تو روی اجل چو برگ زریر
اگر چه دشمن جاهت همی بخواب غرور
همیشه هیچ نبیند مگر سرور و سریر
هزار بار برفتست بر زبان قضا
که بر زبان سنان تو راندش تعبیر
که بود با تو همه پوست در وفا چو پیاز
که روزگار بلوزینه در ندادش سیر
صریر کلک تو در نشر کشتگان نیاز
ز نفخ صور زیادت همی کند تأثیر
حدیث خاصیت نفخ صور و قصه ی آن
مسلمست و روا نیست اندر آن تغییر
قیاس باشد از آن راست تر در این معنی
دلیل باشد از این خوبتر بر آن تأثیر
که کشتگان جفای زمانه را قلمت
معاینه نه خبر زنده می کند بصریر
زهی بیان تو اسرار غیب را حاکی
زهی بنان تو آیات جود را تفسیر
اگر مقصرم اندر ثنات معذورم
که خاطریست پریشان و فکرتیست قصیر
سخن بپایه ی قدرت نمی رسد ورنه
بقدر قدرت و قوت نمی کنم تقصیر
هزار بار بهر بیت بیش گفت مرا
خرد که کل جهان را مدبرست و مشیر
که هان و هان مبر این شعر پیش خدمت او
که نقدهای نفایه است و ناقدیست بصیر
برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی
برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر
ولیکن ارچه چنین بود داعی شوقم
همی گریست بخون جگر چو ابر مطیر
که این شرف اگر این بار از تو فوت شود
بجان تو که درین جان برآیدم ز زحیر
اگر چه هست بضاعت بضاعت مزجاة
به بی نیازی خود منگر این زمن بپذیر
خلاف نیست که دارم شعارم خدمت تو
بدین وسیلت از این شعر هیچ خرده مگیر
ولیکن از تو چو تشریف نیز یافته ام
دگر چه باید زحمت چه می دهم بر خیر
مرا بگوی چه باقی بود ز رونق شغل
چو در معامله از اصل بگذرد توفیر
مرا غرض شرف بارگاه عالی تست
که ساحتش بشرف باد بر سپهر اثیر
بشرح حال همانا که هیچ حاجت نیست
زبان حال به از من همی کند تقریر
همیشه تا نبود پیر در قیاس جوان
بر وضیع و شریف و بر صغیر و کبیر
بطبع تابع رأی تو باد بخت جوان
بطوع قابل حکم تو باد عالم پیر
ز اشک دیده ی بدخواه تو سفید چو قار
زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر
ز دهر قامت آن کوژ همچو قامت چنگ
ز چرخ ناله ی این زار همچو ناله ی زیر
گرفته موی و ز دنیا برون کشیده اجل
حسود جاه تو را همچو موی را زخمیر
***
98- در مدح امیر فخرالدین محمد امیر آب مرو
بفال نیک درآمد بشهر موکب میر
بطالعی که سجودش همی کند تقدیر
ببارگاه بزرگی نشست باز بکام
جمال مجلس سلطان و بارگاه وزیر
بهاء ملت اسلام و فخر دین خدای
که داد فخر و بها ملک را بصدر و سریر
جهان جاه و محامد محمد آنکه بجود
نمود کار دل و دست اوست ابر مطیر
بیان بپیش بنانش چو پیش معجز سحر
یقین بنزد گمانش چو پیش حق تزویر
بدست قهر نهد قفل ختم بر احداث
بدست عدل کشد پای فتنه در زنجیر
نه با عمارت عدلش خرابی از مستی
نه با حمایت عفوش مخالف از تغییر
همه نواحی کفرش مسخرست و مطیع
همه حوالی عدلش مبشرست و نذیر
ز سنگ خاره برآرد بتف هیبت خون
ز شیر شرزه بدوشد بدست رحمت شیر
زمانه نی و بر امر او زمانه ز من
سپهر نی و بر قدر او سپهر قصیر
ازو زمانه نتابد عنان بنرم و درشت
وزو سپهر ندارد نهان قلیل و کثیر
زمانه کیست که در نعمتش کند کفران
سپهر کیست که در خدمتش کند تقصیر
ایا بقدر و شرف در جهان عدیم شبیه
و یا بجود و سخا در زمین عزیز نظیر
نموده در نظر فکرت تو ذره بزرگ
نموده در نظر همتت وجود حقیر
دهد درنگ رکاب تو خاک را طیره
دهد شتاب عنان تو باد را تشویر
نتیجهای کفت را نموده ابر عقیم
لطیفهای دلت را نموده بحر غدیر
نهد کمال ترا عقل بر فلک تقدیم
اگر وجود ترا بر زمین نهد تأخیر
ببارگاه تو مریخ حاجت درگاه
بحضرت تو عطارد خریطه دار و دبیر
بپیش قدر تو گردون بود بپایه نژند
بجنب طبع تو دریا بود چو عشر عشیر
فتاده نور عطای تو بر وضیع و شریف
چنانکه سایه ی عدل تو بر صغیر و کبیر
بعون رایت عدل تو پشت دهر قویست
ز شیر رایت تو شیر چرخ هست اسیر
نه اوج قدر تو افلاک دید و نه انجم
نه وام جود تو قنطار داد و نه قطمیر
مگر نه جوهر صورست ماده ی قلمت
که آن بصوت کند مرده زنده این بصریر
سپهر کلک ضمیر تو گر بدست آرد
کند بآب روان بر عطاردش تصویر
شهاب کلک تو با دیو دولت تو بسیر
همان کند که بدیوان شهاب چرخ اثیر
ز تف آتش خشم تو بدسگالت اگر
بآب عفو پناهد بخدمتش بپذیر
که روزگارش اگر پای بر زمین آمد
شفیع هم بتو خواهد شدن که دستش گیر
رضا و کین ترا حکم طاعتست و گناه
عتاب و خشم ترا طبع آتشست و حریر
عدو بخواب غرور اندرست و چرخ بدان
که بر زبان سنان تو راندش تعبیر
بزرگوارا گفتم چو مشتری برجوع
ز اوج اول میزان شود بخانه ی تیر
بعون بخت و بتحویل او بمیزان باز
براستی همه کارت شود چو قامت تیر
بفر دولت تو لا اله الا الله
چگونه لایق تقدیر آمد آن تدبیر
از آن ضمیر صواب آن اثر همی بینم
که مثل آن نگذشتست هرگزم بضمیر
بشرح حال در این حال هیچ حاجت نیست
زبان حال به از من همی کند تقریر
همیشه تا نبود آسمان و انجم را
نه مانعی ز مدار و نه قاطعی ز مسیر
ز سیر انجم و اقبال آسمان بادت
بجاه دولت تو هر زمان هزار بشیر
مطیع رأی بلندت همیشه چرخ بلند
غلام بخت جوانت مدام عالم پیر
زرشک، اشک بد اندیش تو عدیل بقم
ز رنج، روی بد آموز تو نظیر زریر
ز دهر قامت این کوژ همچو قامت چنگ
ز چرخ ناله ی آن زار همچو ناله ی زیر
موافقت، ز سعود سپهر جفت مراد
مخالفت، ز جهان نفور جفت نفیر
***
99 – در مدح و تهنیت خدام صاحب ناصرالدین طاهر بن المظفر هنگام باز آمدن از زمین غور بجانب هراة
موکب عالی دستور جهان آمد باز
بسعادت بمقر شرف و عزت و ناز
جاودان در کنف خیر و سعادت بادا
موکبش تا بسعادت رود و آید باز
صاحب و صدر زمین ناصر دین آنکه قضا
کرد بر درگه عالیش در فتنه فراز
باز گیرد پس از این رونق ملک محمود
دهر شوریده تر و تیره تر از زلف ایاز
ز استین داد دگر باره کند دست برون
فتنه در خواب دگر باره کند پای دراز
شعله ی خوف و خطر باز نهد رخ بنشیب
رایت امن و امان باز کشد سر بفراز
گرگ با میش تعدی نکند در صحرا
تیهو از باز تحاشی نکند در پرواز
چنگ در سر کشد از بیم سیاست چو کشف
چه که در پنجه ی شیر و چه که در مخلب باز
داعی شر که همی نعره بعیوق کشد
پس از این زهره ندارد که برادر او از
دست با عهد تو کردست قضا در گردون
گردن از مرتبه چندانکه بخواهی بفراز
ای شده دست ممالک ز ایادی تو پر
وی شده چشم معالی ببزرگی تو باز
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود
قبله ی حکم ترا حکم قضا برده نماز
ببرد بأس تو از روی اجل گونه و رنگ
بدرد و هم تو بر کتم عدم پرده ی راز
سد حزم تو اگر گرد زمانه بکشند
مرگ سرگشته و حیران جهان گردد باز
از رسوم تو خرد ساخته پیرایه ی ملک
وز نوال تو جهان یافته سرمایه و ساز
پایه ی قدر تو جائیست که از حضرت او
چرخ را عقل برون کرد ز در دست انداز
با کف پای تو در خاک وقار آید چرخ
با کف دست تو در جود و سخا آید آز
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این
کز قناعت نکند دست برون پیش نیاز
هر کرا دست تو برداشت بیفزودش عز
جز که دینار که در عمر نکردیش اعزاز
در کفت نامده از بیم مذلت بجهد
همچو از بیم قطیعت بجهد از سر گاز
فلکی نه چه فلک باش که این یک سخنم
طنز را ماند و من بنده نباشم طناز
زحل نحس نداری تو و مریخ سفیه
ماه نمام نداری تو و مهر غماز
عرض تو هست همه مغز چو تجویف دماغ
جرم او باز همه پوست چو ترکیب پیاز
ای ز لطف تو نسیمی بزمین تاتار
وی ز قهر تو نشانی بهوای اهواز
حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد
آبد ندان تر ازو کس نتوان یافت بباز
اجلش در ندب اول گوید برخیز
دست خون باخته شد جای بیاران پرداز
عقل عاجز شود از مدح تو با قوت خود
گرچه اندر همه کاری بنماید اعجاز
نیز من قاصرم از مدح تو در بیتی چند
عذر تقصیر بگفتم بطریق ایجاز
یارب آنشب چه شبی بود که در حضرت تو
منهی حزم حدیث حرکت کرد آغاز
جان ما تیره تر از طره ی خوبان ختن
دل ما تنگتر از دیده ی ترکان طراز
عقد ابروی قضا از پی تسکین شغب
گشته با عقده ی گردون بسیاست انباز
چون رکاب تو گران گشت و عنان تو سبک
شد سبک دل ز پیت عالمی از گرم و گذار
حفظ یزدان ز یمین تو همی کرد انهی
فتح گردون ز یسار توهمی کرد آواز
این همی گفت که من بر اثرم گرم مران
وان همی گفت که من بر عقبم تیز متاز
اینت اقبال که باز آمدی اندر اقبال
تا جهانی ز تو افتاده در اقبال و نواز
تا بهر نوع که باشد نبود روز چو شب
تا بهر وجه کند باشد نبود حق چو مجاز
در جهان گرچه مجازست شب و روزت باد
همچو تقدیر بحق بر همه کس حکم و جواز
تا ابد نایه ی عمر تو مقید بدوام
وز ازل جامه ی جاه تو مزین بطراز
ساحت عز ترا نیست کناری بخرام
عرصه ی عمر ترا نیست کرانی بگراز
***
100- در عذر کم خدمتی و مدح امیر مودود احمد عصمی
زندگانی ولی نعمت من باد دراز
در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز
باد معلوم خداوند که من بنده همی
نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز
از موالید جهانم من و در کل جهان
چیست کان را متغیر نکند عمر دراز
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز
اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز
در بنی آدم چو نانکه صوابست خطاست
کوز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز
این معانی همه معلوم خداوند منست
چون چنین است بمقصود حدیث آیم باز
زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش
پیش تو باز نمایم بطریق ایجاز
اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت
که در کس بسلامی مثلا کردم باز
خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض
بخدائی که جز او را نتوان برد نماز
پایم از خطه ی فرمان تو بیرون نشود
سرم ار پیش تو چون شمع ببرند بگاز
در همه ملک تو انگشت بکاهی نبرم
تا نیابم ز رضای تو بصد گونه جواز
نیست بر رأی تو پوشیده که من خدمت تو
از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز
چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا
بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز
در خیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم
صورت ساحت من قاعده ی کینه مساز
گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب
آخر از وجه نصیحت بتوان گفت بر از
قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به
تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز
دی در آن وقت که بر رأی رفیعت بگذشت
که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز
گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا
از سیاست شده با عقده ی گردون انباز
نه مرا زهره ی آن کز تو بپرسم کان چیست
نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز
ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل
در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز
گر بتشریف جوابم نکنی آگه از آن
دهر بر جامه ی عمرم کشد از مرگ طراز
تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم
تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز
روز و شب جز سبب رأفت و انصاف مباش
سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز
داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر
شسته از آب سخای تو جهان تخته ی آز
نامه ی عمر ترا از فلک این باد خطاب
زندگانی ولی نعمت من باد دراز
***
101- در مدح شمس الدین بهروز
ای بر اعدا و اولیا پیروز
در مکافات این و آن شب و روز
بر یکی جود فایضت غالب
وز دگر جاه قاهرت کین توز
بذل نزدیک همت تو چو وام
کرمت وام توز شکر اندوز
داده بی میل و کرده بی کینه
دور این مایه ساز صورت سوز
قالب دوستانت را دل شیر
حالت دشمنانت را سگ و یوز
ای بحق هر دو در تصرف تو
مالک هر دوی بدر و بدوز
زانکه اقبال خویش را دیدم
با رخ دلگشای جان افروز
گفتمش هان چگونه داری حال
زیر این ورطه تاب حادثه سوز
گفت ویحک خبر نداری تو
که بگو باز گشت آخر گوز
حدثان کرد رای پای افزار
آسمان گشت مرغ دست آموز
شب محنت بآخر آمد و شد
شب من روز و روز من نوروز
روزم از روز بهترست اکنون
از مراعات شمس دین بهروز
باد عمرش چو جاه روز افزون
عمر اعداش عمر روز سپوز
حاسدانش همیشه سرگردان
غم برایشان ز بخت بد فیروز
وقف بر آبریز سبلتشان
آنکه گویند صوفیانش گوز
جاودان از فلک خطابش این
کای بر اعدا و اولیا پیروز
***
102- در مدح مجد الدین ابوالحسن عمرانی
چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس
در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس
چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی
عقل سی روز و طمع ماهی بود راسا بر اس
ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس
وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس
وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل
عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس
تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن
حق شناس بندگان باشد چه عم او را شناس
آنکه از کنه کمالش قاصرت ادراک عقل
راست چونان کز کمال عقل ادراک حواس
آنکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار
وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس
یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز
همچنان کز کیمیاتر کیب زریابد نحاس
خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان
عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس
دست او را ابر چون گوئی و آنجا صاعقه
طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس
دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالی ترند
کز سر تهمت منجمشان بپیماید بطاس
در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید
گفت با خود ای عجب نعم البدن بئس اللباس
ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس
ای برسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس
عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی
اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس
مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال
گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس
بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج
زانکه باشد از همه کس التماست التماس
انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ
کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس
ختم شد بر تو سخا چونانکه بر من شد سخن
این سخن در روی گردون هم بگویم بی هراس
دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت
در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس
شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود
ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس
واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست
سامری کو تا بیابد گوشمال لا مساس
از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع
وز چه خیزد پرزه بر دیبا زنا جنسی لاس
تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک
و اندران دوران نظیر گاو او گاو خراس
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تامه نو گشت زار آسمان را هست داس
تا که باشد این مثل کالیأس احدی الراحتین
بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس
بی سپیده دم شب خذلان بدخواهت چنانک
تا بصبح حشر می گوید احاد ام سداس
***
103- در مدح ناصرالدین طاهر بن مظفر
زهی دست تو بر سر آفرینش
وجود تو سر دفتر آفرینش
فضا خطبه ها کرده در ملک و ملت
بنام تو بر منبر آفرینش
چهل سال مشاطه ی کون کرده
رسوم ترا زیور آفرینش
طرازی نه چون طاهر بن مظفر
بعهد تو در ششتر آفرینش
اگر فضله ی گوهر تو نبودی
حقیر آمدی گوهر آفرینش
گشاد نفاذ تو گردون فطرت
بپردازد از دفتر آفرینش
وگر اختر تو نبودی نگشتی
سعادت رسان اختر آفرینش
بباد عدم بر دهد گر بخواهد
خلاف تو خاکستر آفرینش
فنا بارها کرد عزم مصمم
که تا بشکند چنبر آفرینش
شکوه تو دریافت آن کارا گرنه
بکردی فنا در خور آفرینش
بدیوان جاهت گذارند انجم
خراج نهم کشور آفرینش
وز اقطاع جودت رسانند ارکان
وجوب همه لشکر آفرینش
تو ای سرو آفرینش نبینی
که هر دم قضا مادر آفرینش
بزجر تمام از طبیعت بپرسد
که هم به نشد سرور آفرینش
ترا کردگار از برای تحفظ
موکل کند بر سر آفرینش
تکسر چه باشد که با چون تو شحنه
بگردد بگرد در آفرینش
حوادث چرا بستری گسترد کان
بمعنی بود بستر آفرینش
گوا می کنم بر تو هان ای طبیعت
درین داوری داور آفرینش
که تا گرم و سردی برویش نیاری
که این است خشک و تر آفرینش
الا تا مزاج عناصر بنسبت
زیادت کند پیکر آفرینش
تو بادی که جز با تو نیکو نیاید
قبای بقا در بر آفرینش
دوام ترا بیخ در آب و خاکی
کزو رست برگ و بر آفرینش
بقای تو چندانکه در طول و عرضش
نشاید بجز محور آفرینش
***
104- در مدح امام بزرگ شیخ قطب الدین ابوالمظفر العبادی
ای شادی جان آفرینش
وی گوهر کان آفرینش
ای محرم خلوتی که آنجا
محوست نشان آفرینش
ای بلبل بوستان تجرید
در شوره ستان آفرینش
در جلوه کشیده کشف نطقت
اسرار نهان آفرینش
در بدو وجود گفته پیرت
کای بخت جوان آفرینش
ناجسته ز فکرتت روانتر
تیری ز کمان آفرینش
آزاد مراتب یقینت
زاسیب گمان آفرینش
بی فاتحه ی ثنا نبرده
نام تو زبان آفرینش
در شیوه ی اختراع و ابداع
با تاب و توان آفرینش
گم کرده گران رکابی تو
تیزی عنان آفرینش
در بی جهتی هلال قدرت
فارغ ز بنان آفرینش
در بی صفتی علو نعتت
برتر ز بیان آفرینش
نابسته نبوده تا که بوده
پیش تو میان آفرینش
صیت تو گرفته صد ولایت
زانسوی جهان آفرینش
ده یازده قبول داری
بر کل مکان آفرینش
بیش است زکوة مایه ی تو
از سود و زیان آفرینش
سوگند بجان تو خورده عقل
یعنی که بجان آفرینش
ای نازده آفرینشت راه
عبادی و آن آفرینش
هر نوبت مجلست بهاریست
در فصل خزان آفرینش
سر گم شده نعره ی مریدانت
نواب فغان آفرینش
افتاده بر آستانه ی سمع
مست از تو روان آفرینش
لوزینه ی استعارت تست
آرایش خوان آفرینش
نقد سخنت چو رایج افتاد
در داد و ستان آفرینش
صراف سخن که نفس کلیست
بر طرف دکان آفرینش
پرسید ز عقل کل که آن چیست
گفتا همه دان آفرینش
تا ابلق تند دهر رامست
اندر خم ران آفرینش
در خدمت دور دولتت باد
دوران و زمان آفرینش
شیرین ز زبان شکرینت
تا حشر دهان آفرینش
***
105- در مدح صفوة الدین مریم خاتون
ای نهان گشته در بزرگی خویش
وز بزرگی ز آسمان شده بیش
آفتاب اینچنین بود که توئی
آشکار و نهان ز تابش خویش
تو ز اندیشه آن سوئی و جهان
همه زین سوی عقل دور اندیش
باد بر سده ی تو هم نرسد
باد فکرت نه باد خاک پریش
وهم را بین که طیره بر گشتست
پر بیفکنده پای ز ابله ریش
ای توانگر ز تو بسیط زمین
وز نظیر تو آسمان درویش
بی تو رفتست ورنه در زنبور
در پی نوش کی نشستی نیش
لطفت ار پای در نهد بمیان
گرگ را آشتی دهد با میش
آسمان گر سلاح بر بندد
تیر تدبیر تو نهد در کیش
ماهتاب از مزاج بر گردد
گر بحلق تو بر مالد خیش
ور کند چوب آستان تو حکم
شحنه ی چوبها شود آدیش
جان نو داده ای جهانی را
فرق ناکرده اهل مذهب و کیش
این نه خلقست نور خورشیدست
که ببیگانه آن رسد چو بخویش
شاد باش ای بمعجزات کرم
مریمی از هزار عیسی بیش
تا نگوئی که شعر مختصرست
مختصر نیست چون توئی معنیش
بخدای ارکس این قوافی را
بسخن بر نشاندی بسریش
***
106- در مدح صاحب اوحدالدین اسحق
دوش سرمست آمدم بوثاق
با حریفی همه وفا و وفاق
دیدم از باقی پرندوشین
شیشه ای نیمه بر کناره ی طاق
می چون عهد دوستان بصفا
تلخ چون عیش عاشقان بمذاق
هر دو در تابخانه ای رفتیم
که نبد آشنا هوای رواق
بنشستیم بر دریچگکی
که همی دید قوسی از آفاق
بر یمینم ز منطقی اجزاء
بریسارم ز هندسی اوراق
همه اطراف خانه لمعه ی برق
زان رخ لامع و می براق
شکر و نقل ما ز شکر وصال
جرعه ی جام ما ز خون فراق
نه مرا مطربان چابک دست
نه مرا ساقیان سمین ساق
غزلکهای خود همی خواندم
در نهاوند و راهوی و عراق
ماه ناگه برآمد از مشرق
مشرقی کرد خانه از اشراق
بسخن در شدیم هر سه بهم
چون سه یار موافق مشتاق
ماه را نیکوئی همی گفتیم
که دریغی باجتماع و محاق
ذوشجون شد حدیث و در دادیم
قصه ی چرخ ازرق زراق
گفتم آیا کسی تواند کرد
در بساط زمین علی الاطلاق
منع تقدیر او باستقلال
کشف اسرار او باستحقاق
نه در آن دائره که در تدویر
نتوانند زد نطق ز نطاق
نه از آن طایفه که نشناسد
معنی احتراق از احراق
ماه گفتا که برق وهمی بود
که برین گنبد آمدی ببراق
در خراسان ز امتش دگریست
که برو عاشقست ملک عراق
عصمت ایزدی رکاب و عنانش
مدد سرمدی ستام و جناق
دانی آن کیست اوحدالدین است
آن ملک خلقت ملوک اخلاق
گفتم ای ماه نام تعیین کن
گفت مخدوم و منعمت اسحق
آسمان رتبتی که سجده برند
آسمانهاش خاضع الاعناق
مکنتش بسته با قضا پیمان
قدرتش کرده با قدر میثاق
خلف صدق قدر اوست قدر
چون شود در نفاذ حکمش عاق
فکرتش نسخه ی وجود آمد
راز گردون درو خط الحاق
رایش ار آفتاب نیست چراش
سفر آسمان نیاید شاق
بوی کبریت احمر صدقش
از عطارد ببرده رنگ نفاق
لغو سبع مثانی سخنش
لغت منهیان سبع طباق
خرقه پوشیست چرخ ارنه زدیش
رفعت بارگاه او مخراق
رأی عالیش فالق الاصباح
دست مطیش ضامن الارزاق
بی نیازی عیال همت اوست
صدق او در سخا بجای صداق
رغبتش رغم کان و دریا را
چار تکبیر کرده و سه طلاق
کرمش آز را که فاقه زدست
ز امتلا اندر افکند بفواق
خون کانها بریخت کین سخاش
کوه از آن یافت ایمنی ز خناق
بکرم رغبتش بدان درجه است
که بنظاره رغبت احداق
کم نگردد که کم نیارد شد
طول و عرض هوا باستنشاق
بیش گردد که بیش داند شد
شرح بسط سخن باستنطاق
تا زمان همچو روز باشد و شب
تا عدد همچو جفت باشد و طاق
روزو شب جفت کبریا بادا
در چنین کاخ و باغ و طارم و طاق
عز او در ازاء عز وجود
ناز معشوق و ناله ی عشاق
***
107- در مناجات باری تعالی
مقدری نه بآلت بقدرت مطلق
کند زشکل بخاری چو گنبد ازرق
نه خشت و رشته ی معمار را در و بازار
نه چوب و تیشه ی نجار را درو رونق
بحکمتی که خلل اندرو نیابد راه
ز مهر و ماه گشاده در آن مکان بیرق
حصار بر شده بی آب و گل و لیک بصنع
بگرد او زده از بحر بی کران خندق
نه منجنیق بسقفش رسد نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن بوهق
نه از فراز توان کرد حیلت مرکوب
نه از نشیب توان دید جایگاه نفق
درو بحکم روان کرده هفت سیاره
ز لطف داده وطنشان دوازده جوسق
میان گنبد فیروزه رانده بحر محیط
میان آب چنین خاک توده ی معلق
بدانکه مبدع ابداع اوست بی آلت
گواه بس بود ای شور بخت خام خلق
چه ظن بری که بخود بر شد آسمان بلند
گهی ز گردش او روشنی و گاه غسق
نه بی نمایش خلاق شد مهیا خلق
نه بی کفایت وراق شد نگار ورق
جز او بصنع که آرد چو عیسیی از دم
جز او بلطف که سازد چو موسیی ز علق
که بر فرازد هر بامداد مطلع صبح
که بر گشاید هر شب بضد صبح شفق
که بارد از دهن ابر بر صدف لؤلؤ
که پوشد از اثر صنع در سمن قرطق
تبارک الله از آن قادری که قدرت او
دهان و دیده نماید ز عبهر و فستق
گهی زآب کند تازه چهره ی گلزار
گهی بباد کند باز لاله را یلمق
گهی ذلیل کند قوم فیل را از طیر
گهی هلاکت نمرود را گمارد بق
تراست ملک و توئی ملک دارو ملکت بخش
ترا سزای خدائی بهر زمان الحق
ز دست باد تو بخشی ببوستان سندس
ز چشم ابر تو باری بدشت استبرق
بحکم ماردمان را برآری از سوراخ
ز بهر طعمه ی راسو و لقمه ی لقلق
بدفع زهر بدانا نموده ای تریاق
بنفع طبع به بیمار داده ی سرمق
بباغ بلبل بر یاد تو گشاده زبان
بشاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبق
دوات در طلب آب لطف تو دلخون
قلم ز هیبت نام بزرگ تو سرشق
نه در کنام چرد بی امان تو آهو
نه در هوای پرد بی رضای تو عقعق
ز مار مهره تو آری، ز ابر مروارید
ز گاو عنبر سارا، ز یاسمین زنبق
تو نام سید سادات بگذرانیدی
زهفت کشور و هفت آسمان و هفت طبق
بهر پیام که آورد کرده ام تصدیق
بهر چه از تو رسیدست گفته ام صدق
نه در پیام تو لا گفته ام بهیچ طریق
نه در رسالت او منکرم بهیچ نسق
نه در خلافت بوبکر دم زنم بخلاف
نه در امامت فاروق در مجال نطق
نه در نشستن عثمان چو رافضی بدگوی
نه در شجاعت حیدر چو خارجی احمق
سر خوارج خواهم شکافته چو انار
دل روافض خواهم کفیده چو جوزق
ز زخم خنجر صمصام فعل آینه گون
ز تیر ناوک زهر آب داده خسته حدق
مهیمنا چو بتوحید تو گشادم لب
شد از هدایت فضل تو گفته ام مغلق
سواد نظم مرا گر بود ز آب گذر
کنند فخر رشیدی و صابر و عمعق
اگر چه عادت دق نیست انوری را لیک
بدرگه تو کند یا رب ار نشاید دق
چو در مدیح امیر و وزیر عمر گذشت
چه سود خواندن اخبار بلغه و منطق
منم سوار سخن گرچه نیستم در زین
ز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلق
یکی جریده ی اعمال خود نکردم کشف
هزار کس را کردم بمدح مستغرق
کنون که عذر گناهان خویشتن خواهم
ز دیده خون بچکد بر بدن بجای عرق
***
108- در مدح جلال الدین محمد
ای گشته نوک کلک تو صورت نگار ملک
او بی قرار و داده مسیرش قرار ملک
یا رب چگونه در سر کلکی توان نهاد
چندین هزار تعبیه از کار و بار ملک
تا کلک در یمین تو جاری زبان نشد
نور نگین زبانه نزد در یسار ملک
الا از آن لعاب که منسوج کلک تست
دیباچه ی قضا نکند پود و تار ملک
علم خدای برد و قلم ساخت حل و عقد
آن رازدار غیب شد این رازدار ملک
آن در ازل بکرد بیکبار ثبت حکم
وین تا ابد بساخت بیکبار کار ملک
کلک ترا که عاقله ی نسل آدمست
آورده ناقد طرف از جویبار ملک
ذات ترا که واسطه ی عقد عالمست
پرورد دایه ی شرف اندر کنار ملک
عمریست تا که نشو نبات فساد نیست
با آفتاب رأی تو در نوبهار ملک
الا نوای شکر نزد عندلیب ذکر
از اعتدال دور تو بر شاخسار ملک
بر چارسوی بأس تو قلاب مفسدت
دست بریده باز کشید از عیار ملک
بر شیر مرغزار فلک تب کمین کند
گر بگذرد بعهد تو در مرغزار ملک
ایام امتداد نفاذ ترا بدید
گفتا زهی دوام که دارد مدار ملک
تقدیر گرد باره ی حزم تو طوف کرد
گفتا زهی اساس که دارد حصار ملک
از سایه ی وقوف تو بیرون نیافتند
گرچه ز نور و سایه برون شد گذار ملک
دایم چو خلق ساعت از امداد سعی تو
نونو همی فزاید خویش و تبار ملک
ای بارگاه تو افق آفتاب عدل
وی آستان تو ربض استوار ملک
چون خوانمت وزیر که صد پادشا نشاند
توقیع تو ز تاجوران در دیار ملک
یک مستحق نماند کز انصاف تو نیافت
معراج تخت دولت و معلاق دار ملک
فاروق حق و باطل ملک زمین تویی
احسنت شاد باش زهی حق گزار ملک
خورشید روزکی دو سه پیش از وزارتت
بر پای کرد نوبتئی در جوار ملک
یعنی که ملک را بوزارت سزا منم
برنا گرفته چون همه طفلان شمار ملک
چون در سواد ملک بجنبید رایتت
آن در سواد سایه ی او بیخ و بار ملک
تقدیر گفت خیمه بکن هین که آمد آنک
هست از هزار گونه شرف یادگار ملک
باری کسی که ملک برد انتظار اوی
نه چون توئی که هرزه بری انتظار ملک
ای ملک در بسیط زمین خواستار تو
و اندر بسیط او همه کس خواستار ملک
تا روزگار دست تصرف همی کند
اندر نهان ملت و در آشکار ملک
ای در تصرف تو جهان تا ابد مباد
یک روزه روزگار تو جز روزگار ملک
عهدت قدیم باد و بعهد تو ملک شاد
یارت خدای باد و شکوه تو یار ملک
ملکی که خیمه از خم گردون برون ز دست
در زینهار تو نه تو در زینهار ملک
بر درگهت رکوع و ضیع و شریف عصر
در مجلست سجود صغار و کبار ملک
***
109- در مدح امیر اسفهسالار فخرالدین اینانج بلکا خاصبک
ای سپاهت را ظفر لشکر کش و نصرت یزک
نه یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک
بسته گرد موکبت صد پرده بر روی سماک
کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک
هر کجا حزم تو ساکن موج فوجی از ملوک
هر کجا عزم تو جنبان جوش جیشی از ملک
چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک
روز هیجا ای سپاهت انجم و میدان فلک
قایل تکبیر فتح از آسمان گوید که هین
القتال ای حیدر ثانی که النصرة معک
شیر چرخ از بیم شیر رایتت افغان کنان
کالأمان ای فخر دین اینانج بلکا خاصبک
چشمه ی تیغ تو هم پر آب و هم پر آتش است
چشمه ای دیدی میان آب و آتش مشترک
جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب
چون بآتش در حشیش و چون بآب اندر نمک
فتنه را رایت نگون کن هین که اقرار قضا
ایمنی را تا قیامت کرد بر تیغ تو چک
گر ترا ایزدان بزرگی داد و راضی نیست خصم
خصم را گو دفتر تقدیر باید کردحک
عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار
زید از اهل درج شد عمرو از اهل درک
ور بیزدان اقتدا کردست سلطان واجبست
شاه و الا برنهد چون حق نکو کردست دک
حذو قدر بندگان نیکو شناسد پادشاه
خود تفاوت در عیار زر که داند جز محک
پایه ی قدرت نشان میخواست گردون از قضا
گفت آنک ز آفرینش پاره ای آنسو ترک
ملک بخشاینده در حرمان میمون خدمتت
چون خلافت بی علی بودست و بی زهرا فدک
آسمان از مجلست بفکندش از روی حسد
تاز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسک
او بتاراج قضا در چون غنیمت در مصاف
زو طبایع در جدل کان جز ولی آن عضو لک
پای چون هیزم شکسته دل چو آتش بی قرار
مانده در اطوارد و دودم چو ماهی در شبک
دوستان با یک جگر پر خون که اینک قدمضی
دشمنان با یک دهن پر خنده کانک قد هلک
آسمان خود سال و مه با بنده این دستان کند
در دیش با خیش دارد در تموزش با فنک
شکر یزدان را که این یک دست بوسش داد دست
تا کند خار سپهر از پای بیرون یک بیک
تا نباشد همچو عنقا خاص در عزلت غراب
تا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرک
جان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمر
باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفک
ساحتت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر
مجلست از ساقیان پر اخطی و رای و یمک
***
110- در وصف کوشک صدر سعید ابوالحسن عمرانی
حبذا کارنامه ی ارتنگ
ای بهار از تو رشک برده برنگ
صحنت از صحن خلد دارد عار
سقفت از سقف چرخ دارد ننگ
داده رنگ ترا قضا ترکیب
کرده نقش ترا قدر بیرنگ
صورت قندهار پیش تو زشت
عرصه ی روزگار نزد تو تنگ
وحش و طیرت بصورت و بصفت
همه همراز در شتاب و درنگ
تیر ترکانت فارغ از پرتاب
تیغ گردانت ایمنست از زنگ
داعی ز ایران درت بصریر
هم ز یک خطوه و ز یک فرسنگ
حاکی مطربان خمت بصدا
هم در آن پرده و در آن آهنگ
لب ناییت می سراید نای
دست چنگیت می نوازد چنگ
بوده بر یاد بیگه و گاه
جام ساقیت پر شراب چو زنگ
مجد دین بوالحسن که فرهنگش
خاک را فر دهد هوا را هنگ
آنکه عدلش در انتظام امور
شکل پروین دهد بهفتو رنگ
وانکه سهمش در انتقام حسود
ناف آهو کند چو کام نهنگ
تا بود پشت و روی کار جهان
گه شکر در مزاج و گاه شرنگ
باد پیوسته از سرشک حسد
روی بدخواه تو چو پشت پلنگ
***
111- در مدح دستور نظام الملک صدرالدین محمد
بنیک طالع و فرخنده روز و فرخ فال
بسعد اختر و میمون زمان و خرم حال
ببارگاه وزارت بفرخی بنشست
خدایگان وزیران و قبله ی آمال
نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر
سپهر رفعت و قدر و جهان عزوجلال
محمد آنکه باقبال او دهد سوگند
روان پاک محمد بایزد متعال
زمانه بخشش و خورشید رأی و گردون قدر
کریم طبع و پسندیده فعل و خوب خصال
ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان
گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال
بگام عقل مساحت کند محیط فلک
بنور رأی تصور کند خیال حیال
بجنب قدر بلندش مدار انجم پست
بپیش رأی مصیبش زبان حجت لال
بکینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ
بمهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال
حواله کرد بدیوان و مهر و کینش مگر
خدای نامه ی ارواح و قسمت آجال
بفر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال
بحشمتش بکند دیده تیهو از شاهین
بقوتش بکند پنجه روبه از ریبال
ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست
چو از بخار دخانی زمین گه زلزال
ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب
ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال
دلش ملال نداند همی ببخشش و جود
مگر ز بخشش وجودش ملول گشت ملال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو
از آن عنایت محضی و آدم از صلصال
بقدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی
درست شد که کمالسیت از ورای کمال
اگر بکوه برند از عنایت تو نشان
و گر ببحر برند از سیاست تو مثال
در آن بنفشه بوید بجای خاره ی صلب
وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال
فلک خرام سمند ترا سزد که بود
جهان بزیز رکاب و فلک بزیر نعال
ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند
هلال و بدر بچرخ بلند بر اشکال
مه نوی تو بملک اندر از خسوف مترس
از آنکه راه نباشد خسوف را بهلال
چگونه یازد بد خواه زی تو دست جدل
چگونه آرد بد گوی با تو پای جدال
که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید
فرو شوند هزبران بگوشها چو شکال
نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش
ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال
شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان
کنون گهست که با سگ درون شود بجوال
بزرگوارا من بنده گر چه مدت دیر
بخدمتت نرسیدم ز گردش احوال
بخیر بر تو دعا کرده ام همی شب و روز
بطبع بر تو ثنا گفته ام همی مه و سال
بخدمت تو چنان تشنه بوده ام بخدای
که هیچ تشنه نباشد چنان بآب زلال
ببخت تیره ی برگشته گفتم آخر هم
بکام باز بگردد سپهر خیره منال
جمال جاه تو از پرده برگشاید روی
همای قدر تو بر بنده گستراند بال
بحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمین
که بی تو باز ندانسته ام یمین ز شمال
ببند چرخ بدم بسته تا کنون که گشاد
خدای بر من و بر دیگران در اقبال
بایمنی و خوشی در سرای عمر بمان
بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال
زرشک چهره ی بدخواه تو چو زر عیار
ز اشک دیده ی بد گوی تو چو بحر طلال
مباد اختر خصم ترا سعود و شرف
مباد کوکب بخت ترا هبوط و زوال
***
112- دشمنان از وی دروغی گفته بودند خلوص خود و عذر مخدوم را گوید
ای ترا کرده خداوند خدای متعال
داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال
حق آنرا که زبر دست جهانی کردت
که مرا بیهده بی جرمی در پای ممال
بکرم یک سخن بنده تأمل فرمای
پس بر اندیش و فرو بین و بدان صورت حال
هفته ای هست که در دست تجنیست اسیر
بحدیثی که چو موی کف دستست محال
آخر از بهر خدا این چه خیالست و گمان
واخر از بهر خدا این چه جوابست و سؤال
تو خداوند که بر من بودت منت جان
تو خداوند که بر من بودت منت مال
از من آید که بنق تو زبان بگشایم
یا رب این خود بتوان گفت و درآید بخیال
حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود
با سگ کوی تو این زهره و یارای مقال
دشمنان خاک درین کار همی اندازند
ورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلال
گرچه فرمانت روانست بهرچ آن بکنی
با من عاجز مسکین چه سیاست چه نکال
جهد آن کن که در این حادثه و درد گران
دور باشی ز تهور که ندارند بفال
بنده را نیست غم جان و جوانی و جهان
غم آنست که بیهوده در افتی بوبال
ور چنانست که خشنودی تو در آن هست
کاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوال
کار را باش که کردم ز دل و سینه ی پاک
خون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلال
وعده ای می ننهم هین من و قتال و کنب
مهلتی می ندهم هین من و جلاد و دوال
مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود
نه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قال
سخن بنده همین است و بر این نیفزاید
که نیفزاید ازین بیهده الا که ملال
تا که امید کمالست پس از هر نقصان
بیم نقصانت مباد از فلک ای کل کمال
بچنین جرم و تجنی که مرا افکندند
ای خداوند خدا را مفکن در اقوال
***
113- در مدح کمال الدین ابی سعد مسعود بن احمد المستوفی
خدای خواست که گیرد زمانه جاه و جلال
جمال داد جهان را بجود و جاه و کمال
سپهر معنی مسعود کز قران سعود
نزاد مادر گیتی چو او ستوده خصال
قضا توان و قدر قدرت و ستاره محل
زمانه بخشش و کان دستگاه و بحر نوال
بجنب قدر رفیعش مدار انجم پست
بپیش رأی مصیبش زبان حجت لال
بنوک خامه ببندد ره قضا و قدر
بتیر نکته بدوزد لب صواب و محال
گر ابر خاطر او قطره بر زمین بارد
بجای برگ زبان بر دمد ز شاخ نهال
چو رأی روشن او باشد آفتاب سپهر
گر آفتاب امان یابد از کسوف و زوال
هلال چرخ معالیش منخسف نشود
از آنکه راه نباشد خسوف را بهلال
سپهر بر شده را رای او بخدمت خواند
کمر ببست بجوزا چو بندگان بدوال
ز حرص خدمت او سرنگون همی آیند
بوقت مولد از ارحام مادران اطفال
ز شاخ بادرم آید کف چنار برون
گر از مهب کف او وزد نسیم شمال
ترازوئی که بدان بار بر او سنجند
سپهر کفه ی او زیبد و زمین مثقال
ز حرص آنکه ازو سائلان سؤال کنند
همی سؤال بخواهد ز سائلان بسؤال
ایا محامد تو نقش گشته در اوهام
و یا مآثر تو وقف گشته بر اقوال
خطر ندید هر آنکو ندید از تو قبول
شرف نیافت هر آنکو نجست با تو وصال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
زمانه سال و مه از خدمت تو جوید نام
ستاره روز و شب از طلعت تو گیرد فال
تو آدمی و همه دشمنان تو ابلیس
تو مهدیی و همه حاسدان تو دجال
بدست حزم بمالی همی مخالفت را
زمانه نیز نبیند چو تو مخالف مال
اگر نه کین تو کفرست پس چرا دارد
سپهر خصم ترا خون مباح و مال حلال
عدو حرارت بیم تو دارد اندر دل
ز دست مردمک دیده زان زند قیفال
بزرگوارا شد مدتی که من خادم
بخدمتت نرسیدم ز گردش احوال
نه آنکه از دل و جان مخلصت نبودستم
گواه دارم، وان کیست ایزد متعال
ز مجلس تو گر ابرام دور داشته ام
نه از فراغت تو بود بل ز بیم ملال
وگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتش
قصیده هات بیاورد می چو آب زلال
بجای دیگر اگر اول التجا کردم
بدیدم آنچه مبیناد هیچکس بخیال
خدای داند و کس چون خدای نیست که کس
بعمر خویش ندیدست از آن سمج تر حال
ثنا قبول بهمت کنند اهل ثنا
بلی که مرد بهمت پرد چو مرغ ببال
بدین دلیل تویی خواجه ی باستحقاق
وزین قیاس تویی مهتر باستقلال
نه هر کرا بلقب با کسی مشابهت است
شبیه اوست چنان چون یمین شبیه شمال
که دال نیز چون ذال است در کتابت لیک
بششصد و نود و شش کمست دال از ذال
ببین که میر مغزی چه خوب می گوید
حدیث هیأت بینو و شکل کعب غزال
در این مقابله یک بیت ازرقی بشنو
نه بر طریق تهجی بوجه استدلال
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
و لیک زین بنگین دان کشند از آن بجوال
همیشه تا که بود نعت زلف در ابیات
همیشه تا که بود وصف خال در امثال
سری که از تو بپیچد بریده باد چو زلف
دلی که از تو بگردد سیاه باد چو خال
هزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار
هزار جای تو ممدوح و بنده مدح سگال
***
114-در مدح صدرالامم کمال الدین محمود
ای بهستی داده گیتی را کمال
ملک را فرخنده هروز از تو فال
صدر دنیایی و دنیا را بتو
هست هر ساعت کمالی بر کمال
چون وزارت آسمان رفعت شود
هر کرا جاه تو افزاید جلال
بخت بیدار تو حی لاینام
ملک تأیید تو ملک لایزال
در مراتب آفتابت زیردست
در معالی آسمانت پایمال
اوج جاهت را ثوابت در جوار
غور حزمت را حوادث در جوال
ملک را حزم تو دفع چشم بد
فتنه را دور تو دور گوشمال
اصل اوتاد زمین شد حزم تو
زان چنین ثابت اساس آمد جبال
چیده گوش از نطق تو در ثمین
دیده چشم از کلک تو سحر حلال
ناله از کلک بعدوی شد بخصم
کلک را گوکار خود کردی منال
هر کجا امرت سبک دارد عنان
چرخ بستاند رکاب امتثال
هر کجا قهرت گران دارد رکاب
کوه بر تابد عنان احتمال
چون گره بر ابروی قهرت زدند
آسمان گوید کفی الله القتال
نیستی یزدان، چرا هست ای عجب
مثل و مانند ترا هستی محال
عفو تو تعیین کند عذر گناه
جود تو تلقین کند حسن سؤال
ای جوانمردی که در ایام تو
هست کمتر ثروت آمال مال
آز را از کثرت برت گرفت
در طباع اکنون ز استغنا ملال
گر شود محسوس دریای دلت
اخترش گوهر بود طوبیش نال
اختران را سعیت ار حامی شود
فارغ آیند از هبوط و از وبال
آسمان را نهیت ار منعی کند
منفصل گردد زمان را اتصال
ور کند خورشید رأی روشنت
سوی چارم چرخ رأی انتقال
از سواد شب نماند گرد روز
آن قدر کاید رخش را زلف و خال
اختران کز علمشان خارج نجست
بر جهان بادی و کی بودی محال
جمله اکنون چون بدرگاهت رسند
این از آن می پرسد آیا چیست حال
ای بجایی کز تحیر وصف تو
طوطی نطق مرا کردست لال
چون فلک نسگالدت جز نیکویی
بدسگالت را بدی گو می سگال
چون روان بر آفرینش قول تست
قیل گو چندانکه خواهی باش و قال
طبل را کی سود دارد ولوله
چون باول نافریدندش دوال
ذره گر پنهان کند روی از شعاع
نام هستی هم بر او آید زوال
صاحبا تا شمع و تا پروانه هست
این غرورانگیز و آن صاحب جمال
بر نخیزد گفت و گوی و جست و جوی
گرچه سوزد خویشتن را پر و بال
گوش را از انفعال این سخن
باز خر گو ایهاالساقی تعال
جام مالامال نوش از دست آن
کو بسیارات ننماید جمال
جرعه ی رخسار او از روی عکس
پر می رنگین کند جام هلال
تا که باشد سمت میل آفتاب
گه جنوب از روی دوران گه شمال
سال و مه دورانت اندر سایه باد
ای طفیل دور عمرت ماه و سال
جاودان محروس و محفوظ از هموم
زانکه معصوم آمدستی از همال
سرو اقبال تو تر وز عرق او
باغ دولت را نهال اندر نهال
سد دشمن رخنه چون دندان سین
پشت حاسد کوز چون بالای دال
معتدل اقبال بادی کو چرا
زانکه بنیاد بقا شد اعتدال
***
115- در مدح مخدرة الکبری عصمة الدین مریم خاتون
مرحبا موکب خاتون اجل
عصمة الدین شرف داد و دول
آنکه بردست نهایت به ابد
وانکه بردست بدایت به ازل
آن بجاه و بهنر به زفلک
وان بقدر و بشرف بر ز زحل
با وفاقش الم دهر شفا
با خلافش اسد چرخ حمل
ای باجناس هنر گشته سمر
وی بانواع شرف گشته مثل
دهر نتواندت آورد نظیر
چرخ نتواندت آورد بدل
چرخ با جود تو ایمن ز نیاز
دهر با عدل تو خالی ز خلل
نقش کلکت همه در منظوم
در نطقت همه وحی منزل
با کمال تو فلک یک نقطه است
با وقار تو زمین یک خردل
دست عدل تو اگر قصد کند
دور دارد ز جهان دست اجل
از خداوندان برتر ز تو نیست
جز خداوند جهان عزوجل
ای مه از گوهر آدم بشرف
وی بر از گنبد اعظم بمحل
تیغ مریخ کند قهر تو کند
مشکل چرخ کند کلک تو حل
بنده هر چند بخدمت نرسد
متهم نیست بتقصیر و کسل
اندرین سال که بگذشت برو
آن رسیده است که زان لا تسأل
بندها داشته بی هیچ گناه
عزلها یافته بی هیچ عمل
آن همه مغز چو تجویف دماغ
وین همه پوست چو ترکیب بصل
قرب ماهی نبود بیش هنوز
تا برستست از آن ویل و وجل
تا باول نرسد هیچ آخر
تا چو آخر نبود هیچ اول
باد بی اول و آخر همه عمر
شب و روزت چو شب و روز امل
نوش در کام حسود تو شرنگ
زهر در کام مطیع تو عسل
پای دور فلک و دست قضا
لنگ در تربیت خصمت و شل
***
116- مدح شیخ امام جمال الاسلام
ای کرده درد عشق تو اشکم بخون بدل
وی ایزدم سرشته بمهر تو در ازل
ای بی بدل چو جان بدلی نیست بر توام
بر بی بدل چه گونه گزیند کسی بدل
گشتی بنیکوئی مثل اندر جهان حسن
تا من بعاشقی شدم اندر جهان مثل
ترسم که روز وصل تو نادیده ناگهان
سر بر زند ز مشرق عمرم شب اجل
دردا و حسرتا و دریغا که روز و شب
با صد دریغ و حسرت و دردم ازین قبل
در مشکلی فکند مرا عشق تو که آن
جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حل
صدر امم امام طریقت جمال دین
لطف خدای و روح هنر مایه ی دول
صدری که چون سخن ز سخنهای اورود
ادراک منهزم شود و عقل مبتذل
سری بود مشاهده بی صوت و بی حروف
نطقی بود معاینه بی نحو و بی علل
روح از نهیب آنکه مگر وحی منزلست
اندر فتد بسجده که سبحان لم یزل
رایش فرو گشاده سراپرده ی فلک
قدرش فرو شکسته کله گوشه ی زحل
در روح او دمیده قضا صدق چون یقین
در ذات او سرشته قدر علم چون عمل
با حزم او طریقت و دین فارغ از فتور
با عزم او دیانت و دین ایمن از خلل
خورشید علم را فلک شرح و بسط او
بیت الشرف شدست چو خورشید را حمل
ای در وقار حاکی اخلاق تو زمین
وی در ثبات راوی افعال تو جبل
گر نز پی حسود تو بودی وقار تو
برداشتی ز روی زمین عادت جدل
صافی ترست جوهرت از روح در صفا
عالی ترست منبرت از چرخ در محل
در بحر علم کشتی علم تو می رود
بی بادبان عشوه و بی لنگر حیل
در برق فکرتت نرسد ناوک عقول
در سمع خاطرت نشود عشوه ی امل
نه راه همتت بزند رتبت جهان
نه آب عصمتت ببرد آتش زلل
آن کس که با محاسب جلداز کمال جهل
نشناخت جز بحیله همی اکثر از اقل
گشت از عنایت تو همه دیده چون بصر
زین پیش گرچه بود همه پرده چون بصل
شعرش همه نکت شدن و نظمش همه مدیح
قولش همه مثل شد و درجش همه غزل
آری بقوت و مدد تربیت شوند
باران و برگ و گل گهر و اطلس و عسل
تا باد گلفشان گذرد بر چنار و سرو
تا ابر درفشان گذرد بر حضیض وتل
این در جوار خاک شتابان و تیزرو
چون مرغ زخم یافته در حالت و جل
وان بر بسیط باغ گرازان و خوشخرام
چون بر زمین آینه گون ناقه و جمل
گاه از نسیم این دهن خاک پر عبیر
گاه از نثار آن چمن باغ پر حلل
در باغ علم همچو گل نوشکفته باش
دشمنت چون ببرگ گل تردرون جعل
پای زمانه در تبع تابع تو لنگ
دست سپهر در مدد حاسد تو شل
***
117- در مدح ناصرالدین طاهر و وصف ربیع
حرم خورشید چو از حوت درآید بحمل
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
کوه را از مدد سایه ی ابر و نم شب
پرطرایف شود اطراف چه هامون و چه تل
سبزه چون دست بهم در زند اندر صحرا
لاله را پای بگل در شود اندر منهل
ساعد و ساق عروسان چمن را بینی
همه بربسته حلی و همه پوشیده حلل
پیش پیکان گل و خنجر برق از پی آن
تا نسازند کمین و نسگالند جدل
بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه
بر بسیط کرده از خوید زره پوشد طل
وز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون
سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل
هر کرا فصل دی از شغل نما عزلی داد
شحنه ی نفس نباتیش درآرد بعمل
باد با آب شمر آن کند اندر بستان
که کند با رخ آیینه بسوهان مصقل
وان کند عکس گل و لاله بگردش که بشب
عکس آتش بکند گرد تنور و منقل
مرغزاری شود اکنون فلک و ابر درو
راست چونانکه تو گفتی همه ناقه است و جمل
میل اطفال نبات از جهت قوت و قوت
کرده یک روی براعلی و دگر در اسفل
هر نماز دگری بر افق از قوس قزح
درگهی بینی افراشته تا اوج زحل
بمثالی که بچیزیش مثل نتوان زد
جز بعالی در دستور جهان صدر اجل
ناصر دین و نصیر دول و صاحب عصر
بن مظفر که دول یافت بدو دین و دول
آنکه رایش دهد اجرام کواکب را نور
وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حل
آنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب
همچو اندر کلمات عربی نحو و علل
وانکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا
همچو از معجزهای نبوی زرق و حیل
طبع نامیزد بی رخصتش الوان حدوث
عقل نشناسد بی دفترش اکثر زاقل
زاید از دست و عنانش همه اعجال صبا
خیزد از پای و رکابش همه آرام جبل
نطق پیش قلمش لال بود چون اخرس
عقل پیش نظرش گژ نگرد چون احول
روز مولود موالید وجودش گفتند
مرحبا ای ز عمل آخر و از علم اول
ای باجناس شرف در همه اطراف سمر
وی بانواع هنر در همه آفاق مثل
بس بقائی نبود خصم ترا در دولت
چه عجب رایحه ی گل ببرد روح جعل
ای دعاوی سخا بی کف دستت باطل
وی قوانین سخن بی سر کلکت مختل
بنده سالیست که تا در کنف خدمت تو
غم ایام نخوردست چه اکثر چه اقل
ورنه با او فلک این کرد ازین پیش همی
کاتش و آب کند با گهر موم و عسل
جز در آیینه و آبت نتوان دید نظیر
جز در اندیشه و خوابت نتوان یافت بدل
هم ترا دارد اگر داردت ایام نظیر
هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدل
نه خدائی و دهد دست تو رزق مقدور
نه رسولی و بود نطق تو وحی منزل
هر چه در مدح تو گویم همه دانی که رواست
چیست کان بر تو روانیست مگر عزوجل
مدحتی کان نه ترا گویم بهتان و خطاست
طاعتی کان نه ترا دارم طغیان و زلل
شعر نیکو نبود جز بمحل قابل
شرع کامل نبود جز به نبی مرسل
بود بی بالش تو صدر وزارت خالی
بود بی حشمت تو کار ممالک مهمل
نتوانم که جهان دگرت گویم از آن
کاین جهانیست مفصل تو جهان مجمل
هست با جود تو ایمن همه عالم ز نیاز
هست با عدل تو خالی همه گیتی ز خلل
کهربا چون گره ابروی بأس تو بدید
خاصیت باز فرستاد مزاجش بازل
عدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن
راست شد قاعدها همچو خطوط جدول
دست عدل تو گشادست چنان بر عالم
که فرو بندد اگر قصد کند دست اجل
بر تو واقف نشود عقل کل از هیچ قیاس
وز تو ایمن نبود خصم تو از هیچ قبل
خصمت ار دولتکی یافت مزور وانرا
روز کی چند نگهداشت بتزویر و حیل
آخرالامر در آمد بسر اسب اجلش
تا درافتاد بیک حادثه چون خربوحل
گاه با ضربت رمحی ز سماک رامح
گاه با نکبت عزلی ز سماک اعزل
رویش از غصه ی ایام بر دشمن و دوست
داشتی چون گل دورو اثر خوف و خجل
گوش کاره شود از قصه ی او لا تسمع
هوش واله شود از غصه ی او لا تسأل
بخت بیدار تو بود آنکه برانگیخت چنین
دولت خفته ی او را ز چنان خواب کسل
لله الحمد که تا حشر نمی باید بست
در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل
شد زفر تو همه مغز چو تجویف دماغ
گرچه دی بود همه پوست چو ترکیب بصل
تا محل همه چیز از شرف او خیزد
جاودان بر همه چیزیت شرف با دو محل
درگهت مقصد ارکان و بروباز حجاب
مجلست ملجأ اعیان و درو مدح و غزل
پای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگ
دست آسیب جهان سوی نکوخواه تو شل
روزه پذیرفته و روزت همه فرخنده چو عید
وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل
***
118- در مدح ناصرالدین طاهر و تهنیت رمضان و تحویل حمل
سایه افکند مه روزه و روز تحویل
روز مسعود مبارک مه میمون جلیل
سایه ای نه که شود از رخ خورشید خجل
سایه ای نه که بود بر در خورشید ذلیل
سایه ای کز مدد مد سوادش دادست
دست کحال قضا دیده ی دین را تکحیل
سایه ای کز طرف دامن فضلش دارند
دوش خورشید ردا تارک گردون اکلیل
هر دو فرخنده و میمون و مبارک بادند
چه مه روزه و دیگر چه و روز تحویل
برکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدای
همه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیل
ثانی سایه ی یزان که بعالی عتبه اش
نور خورشید قدم می ننهد بی تقبیل
ای صلاحیت عالم را کلک تو ضمان
رزق ذریت آدم را کف تو کفیل
سایه ی عدل تو واصل بوجود و بعدم
منهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیل
نه سر امر تو در پیش ز شرم تغییر
نه رخ رأی تو بی رنگ ز ننگ تبدیل
حیز حزم تو چونان باصابت مملوست
که درو همچو خلأ گنج نباید تعطیل
جامه ی جاه ترا نقش همی بست قضا
واسمان جامه ی خودرنگ همی کرد بنیل
بسر عجز رسد عون تو بی هیچ نشان
بدم جور رسد عدل تو بی هیچ دلیل
خطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیف
خوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیل
خجلت حلم تو دادست زمین را تسکین
غیرت حکم تو دادست زمان را تعجیل
کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم
ابر اگر دست ترا یاد کند بی تبجیل
کوه را زلزله چون کیک فتد در پاژه
ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل
قبض ارواح کند تف سموم سخطت
بی جواز اجل و واسطه ی عزرائیل
نشر اموات کند صوت صریر قلمت
فارغ از مشغله ی صور و دم اسرافیل
چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد
آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل
خود وجود چو توئی بار دگر ممتنع است
ورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیل
ای شده عرصه ی کون از پی جاه تو عریض
وز پی مدت عمر تو ابد گشته طویل
خصم اگر در پی دیوار حسد لافی زد
زان سعایت چه ترا، کم مکن از سعی جمیل
اصطناع تو دهد روشنی کار خدم
نور اجرام دهد تابش خورشید صقیل
خواب خرگوش بداندیش تو خوش چندانست
کابن سیرین قضا دم نزند از تأویل
مومیائی همه دانند کرا خرج شود
هر کجا پشه به پهلو زدن آید با پیل
انتقام تو نه آن اخگر اختر سوزست
که در امعای شتر مرغ پذیرد تحلیل
کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز
باش تا داغ فنا بر نهدش اسماعیل
مسند تست بحق بارز مجموع وجود
وین دگرها همه ترقین عدم را تفصیل
تا توانند که در تربیت روح نهند
آب حیوان را بر آتش دوزخ تفضیل
باد تأثیر حوادث باضافت با تو
آب دریا و کلیم آتش نمرود و خلیل
حاسدانت ز نوایب همه با هایاهای
گوش پر ولوله ی طبل ولی طبل رحیل
در ممالک اثرت فتنه نشان شهر بشهر
در مسالک ظفرت بدرقه رو میل بمیل
***
119- در مدح مؤتمن الحضرة سعدالدین اسعد بن اسماعیل
مؤتمن اسعد بن اسماعیل
آن بقدر و شرف عدیم عدیل
هست خورشید آسمان جلال
هست مختار مهتران جلیل
آنکه در خاک حلم او آرام
وانکه در باد حکم او تعجیل
خاک با حلم او چو باد خفیف
باد با طبع او چو خاک ثقیل
بر قدرش قصیر قامت چرخ
بر طبعش غدیر قلزم و نیل
سخنش علم غیب را تفسیر
قلمش راز چرخ را تأویل
نیست با عرض و طول همت او
پیکر آسمان عریض و طویل
غاشیه ی همتش کشند همی
بر فلک جبرئیل و میکائیل
نبود در سخاوتش منت
نبود در کفایتش تعطیل
ای بری عفو و عونت از پاداش
وی مصون عهد و قولت از تبدیل
چرخ را رفعت تو گفته قصیر
برق را فکرت تو خوانده کلیل
کوه با عزم محکم تو سبک
ابر با دست بخشش تو بخیل
ای نهاده بخاصیت ز ازل
قدرت اکلیل چرخ را اکلیل
فلک از رشک رتبت و شرفت
در ازل جامه رنگ کرده بنیل
ملک از بهر نامه ی عملت
خویشتن وقف کرده بر تهلیل
نیست اندر جهان کون و فساد
رزق را چون کف تو هیچ کفیل
نیست اندر بیان باطل و حق
عقل را چون دل تو هیچ دلیل
آفتاب از کف تو بخشد نور
همچو از آفتاب جرم صقیل
ای نزاده ترا زمانه بدل
وی ندیده ترا ستاره بدیل
توئی آن کس که در سخا آید
پشه ی تو بچشم گردون پیل
منم آن کس که در سخن شاید
موزه ی من زمانه را مندیل
سخنم شد چنانکه بنیوشد
گوش جانش چو محکم تنزیل
گرچه در هر سخن نهد فلکم
بر جهان و جهانیان تفضیل
نیست سنگم بنزد کس که مرا
سنگها زد زمانه بر قندیل
عیبم این بیش نه که کم بودست
دخلم از خرج دبه و زنبیل
کشته ی دهرم و صریر قلمت
هست مانند صور اسرافیل
بنشورم رسان که دیدستم
بارها گوشمال عزرائیل
گفته بودم که کدیه ای نکنم
اندرین خدمت از کثیر و قلیل
کرمت گفت از آن چه عیب آید
شعر چون بکر بود و مرد معیل
تا کند آسمان همی حرکت
تا کنند اختران همی تحویل
حاسدت ز آسمان مباد عزیز
تابعت ز اختران مباد ذلیل
باد طبع تو یار لهو و لعب
باد خصم تو جفت حزن و عویل
خانه ی دانش از دل تو بپای
دیده ی بخشش از کف تو کحیل
ایمن اندر نظاره گاه سپهر
گوش جانت زبانگ طبل رحیل
زنده اسلاف تو بتو چو بمن
جدم اسحق و جدت اسماعیل
***
120- در صفت افلاک و بروج و مدح ناصرالدین طاهر بن المظفر
جرم خورشید دوش چون گه شام
سر بمغرب فرو کشید تمام
از بر خیمه ی سپهر بتافت
ماه رزین او چو ماه خیام
چون طناب شفق ز هم بگسست
شب فرو هشت پردهای ظلام
گفتیی چرخ پرده ی کحلیست
از پسش لعبتان سیم اندام
بتعجب همی نظر کردیم
من و معشوق من ز گوشه ی بام
گاه در دور و جنبش افلاک
گاه در سیر و تابش اجرام
گفتیی مهرهای سیمابیست
بر سر حقهای مینا فام
این ز تأثیر آن نموده اثر
وان بتدبیر این سپرده زمام
محدث صد هزار آرامش
لیکن اندر نهاد بی آرام
نه یکی را بدایت و آغاز
نه یکی را نهایت و انجام
تیر در پیش چهره ی زهره
از خجالت همی شکست اقلام
زهره در بزم خسرو از پی لهو
بکفی بربط و بدیگر جام
تیغ مریخ در دم عقرب
تخت خورشید بر سر ضرغام
دلو کیوان در اوفتاده بچاه
ماهی مشتری رمیده ز دام
توأمان گشته در برابر قوس
سپر یکدگر بدفع خصام
جدی مفتون خوشه ی گندم
بره مذبوح خنجر بهرام
اسد اندر تحیر از پی ثور
کام بگشاده تا بیاید کام
مایل یکدگر ز نیک و ز بد
کفهای ترازوی اقسام
گه بجویی مجره در سرطان
خارج از استوا همی زد گام
گه بکلک شهاب دست اثیر
بفلک بر همی کشید ارقام
گفتیی کلک خواجه در دیوان
ملک را می دهد قرار و نظام
خواجه ی خواجگان هفت اقلیم
ناصر دین حق رضی انام
بوالمظفر که رایت ظفرش
آیتی شد بنصرت اسلام
آنکه با حکم او قضا و قدر
خط باطل کشیده بر احکام
وانکه از بهر او شهور و سنین
داغ طاعت نهند بر ایام
خواهد از رأی روشنش هر روز
جرم خورشید روشنائی وام
گیرد از کلک و دفترش هر دم
قلم و دفتر عطارد نام
زیبدش مهر چرخ مهر نگین
شایدش طرف چرخ طرف ستام
صلح کرد از توسط عدلش
باز با کبک و گرگ با اغنام
بخل را مائده ی سخاوت او
معده ی آز پر کند ز طعام
زهره در سایه ی عنایت او
تیغ مریخ برکشد ز نیام
ای بوقت کفایت و دانش
پخته ی چرخ پیش علم تو خام
وی بگاه صلابت و کوشش
توسن دهر زیر ران تو رام
شاکر نعمتت وضیع و شریف
زایر درگهت خواص و عوام
عدل تو آیتی است از رحمت
جود تو عالمیست از انعام
پیش دستت بجای قطر مطر
از خجالت عرق چکد ز غمام
بشرف بر گذشتی از افلاک
بهنر در گذشتی از افهام
گر بگویی کفایت تو کشد
بر سر توسن زمانه لگام
ور بخواهی سیاست تو کند
دیده ی باشه آشیان حمام
در حساب تو مضمرست اجل
گوئیا هست او چو جرم حسام
در رضای تو لازمست صواب
گوئیا هست حرف و صوت کلام
رود از سهم در مظالم تو
راز خصم تو با عرق ز مسام
گیرد از امن در حوالی تو
مرغ و ماهی چو در حرم احرام
نکند با عمارت عدلت
آن خرابی که پیش کرد مدام
بر دوام تو عدل تست دلیل
عدل باشد بلی دلیل دوام
نور رایت نجوم گردون را
از حوادث همی دهد اعلام
فیض عقلت نفوس انجم را
بر سعادت همی کند الهام
از پی خدمت تو بندد طبع
نقش تصویر نطفه در ارحام
وز پی مدحت تو زاید عقل
گوهر نظم و نثر در اوهام
نیست ممکن ورای همت تو
که کند هیچ آفریده مقام
خود بر از وی وجود ممکن نیست
بس مقامی نه در وجود کدام
تشنگان شراب لطفت را
یأس تلخی نیارد اندر کام
کشتگان سنان قهر ترا
حشر ناممکن است روز قیام
ای ز طبع تو طبعها خرم
وی ز عیش تو عیشها پدرام
بنده سالیست تا درین خدمت
گه بهنگام و گاه بی هنگام
دهد از جنس دیگرت زحمت
آرد از نوع دیگرت ابرام
آن همی بیند از تهاون خویش
که بدان هست مستحق ملام
وان نمی بیند از مکارم تو
که بشرحش توان نمود قیام
شد مکرم ز غایت کرمت
کرم الحق چنین کنند کرام
تا باجسام قایمند اعراض
تا باعراض باقیند اجسام
بی تو اجسام را مباد بقا
بی تو اعراض را مباد قوام
ساحت آسمانت باد زمین
خواجه ی اخترانت باد غلام
چرخ بر درگه تو از اوباش
بخت در حضرت تو از خدام
بر سرت سایه ی ملوک و ملک
بر کفت ساغر مدام مدام
ماه عیدت بفرخی شده نو
و زتو خشنود رفته ماه صیام
***
121- در مدح ابوالمظفر ناصرالدین طاهر بن مظفر
شرف گوهر اولاد نظام
ملک را باز شرف داد و نظام
صاحب مملکت و خواجه ی عصر
ناصر دین و نصیر اسلام
بوالمظفر که بعون ظفرش
عدل شد ظلم و ضیا گشت ظلام
آن پس از مبدع و پیش از ابداع
آن به از جنبش و پیش از آرام
سیر امرش ببرد کوی صبا
ابر جودش ببرد آب غمام
نهد ار قصد کند همت او
بر محیط فلک اعظم گام
عدلش ار چیره شود بر عالم
دیده ی باشه شود جای حمام
امنش ار خیمه زند بر صحرا
گرگ را صلح دهد با اغنام
ای قضا داده بحکم تو رضا
وی قدر داده بدست تو زمام
کند ار جهد کند دولت او
بر سر توسن افلاک لگام
از پی کثرت خدام تو شد
حامل نطفه طباع ارحام
ای ترا گردش افلاک مطیع
وی ترا خواجه ی اجرام غلام
بنده را بنده خداوندانند
تا که در حضرت تست از خدام
بقبولی که ز اقبال تو دید
مقصد خاص شد و قبله ی عام
تا قیامت شرفی یافت ز تو
که بجایش نتوان کرد قیام
گرچه از خدمت دیرینه ی او
حاصلی نیست ترا جز ابرام
گر بدرگاه تو آبی بودش
نام او پخته شود حکمت خام
علم شعر زند بر شعری
در مدیح تو زند نظم نظام
چون ریاضت ز تو یابد نشگفت
توسن طبعش اگر گردد رام
هم در ایام تو جائی برسد
اگر انصاف بیابد ز ایام
گر بجز پیش تو تا روز اجل
بر کشد تیغ فصاحت ز نیام
کشته ی تیغ اجل باد چنان
که نشورش نبود روز قیام
تابد از روی حسام تو ظفر
راست همچون گهر از روی حسام
وتد قاف ترا میخ طناب
اوج خورشید ترا ساق خیام
پست با قدر تو قدر کیوان
کند با تیغ تو تیغ بهرام
پیش حکم تو کشد کلک قضا
خط طغیان و خطا بر احکام
شایدت روز سواری و شکار
آسمان مرکب و مه طرف ستام
روز عیش تو نهد دست قدر
بر کف جان و خرد جام مدام
زیبدت روز تماشا و شراب
زهره خنیاگر و ماه نو جام
گر بانگشت ذکا بنمائی
نقطه چون جسم پذیرد اقسام
ور در آیینه ی خاطر نگری
دهد از راز سپهرت اعلام
مرکز عالمی از غایت حلم
هفت اقلیم ترا هفت اندام
خواهد از رأی منیرش هر روز
جرم خورشید فلک تابش وام
کاهد از کلک و بنانش هر دم
دفتر و کلک عطارد را نام
واله حکم تو دور افلاک
تابع رأی تو سیر اجرام
اول فکرتی و آخر فعل
که جهان شد بوجود تو تمامک
وز پی شرح رسوم سیرت
قابل نظم و عروضست کلام
روز کین نفس نفیس تو کند
چون در اوهام عمل در اجسام
تا بود از پی هر شامی صبح
باد بدخواه ترا صبح چو شام
گشته بر خصم تو چون کام نهنگ
همه آفاق وزو یافته کام
هر چه تقدیر کنی بی مهلت
وانچه آغاز کنی بی انجام
مسند صدر مقام تو مقیم
شربت عیش مدام تو مدام
***
122- در مدح صاحب نظام الدین محمد
ای گرفته عالم از عدلت نظام
ای نظام ابن النظام ابن النظام
ملک اقبال تو ملک لایزال
بخت بیدار تو حی لاینام
روی تقدیر از شکوهت در حجاب
تیغ مریخ از نهیبت در نیام
کشتگان خنجر قهر ترا
حشر ناممکن بود روز قیام
چرخ برتابد زمام روزگار
هر کجا عزم تو برتابد زمام
رایض اقبال تو کردست و بس
توسن ایام را یکباره رام
لاجرم در زیر ران رأی تو
ابلقش اکنون همی خاید لگام
گر ترا یزدان و سلطان بر کشید
از جهانی تا جهانت شد غلام
حکم یزدان از غرض خالی بود
تا کرا پوشد لباس احتشام
رای سلطان از غرض صافی بود
تا کرا بیند سزای احترام
روز هیجا کز خروش کوس و اسب
آب گردد مغز گردان در عظام
زهرها در بر بجوشد و زنهیب
با عرق بیرون ترابد از مسام
نوک پیکانها چو پیکان قضا
از اجل آرند خصمان را پیام
کوس همچون رعد و شمشیر چو برق
تیر چون باران و گرد چون غمام
زرد گردد روی چرخ نیلگون
سرخ گردد روی تیغ سبز فام
در بر شیر فلک شیر علم
از پی خون عدو بگشاده کام
معرکه مجلس بود ساقی اجل
رمح ریحان خون شراب و خود جام
هر کسی نصرت همی خواهد ز چرخ
وز تو نصرت چرخ میخواهد بوام
رایتت با فتح چون همبر شود
کس نداند این کدامست آن کدام
ای جهان را حزم تو حصن حصین
ملک و دین را رأی تو پشت تمام
دی نه آن چندان تهاون کرده ام
کان بدین خدمت پذیرد التیام
هستم از تشویر آن یک خارجی
تا ابد با خویشتن در انتقام
هست خونم زان گنه بر تو حلال
هست عمرم زیرن سبب بر من حرام
بالبی بر هم بر خرد و بزرگ
باسری در پیش پیش خاص و عام
حق همی داند کز آن دم تا کنون
نیز بر ناورده ام یکدم بکام
آن گنه کارم که نتواند نمود
آسمان در عذر جرم من قیام
گر مرا اندر نیابد عفو تو
ماندم با این ندامتها مدام
گرچه گشتستم ز خذلانی که رفت
در خور صد گونه تأدیب و ملام
چون همی دانی که می کرد آن نه من
عفو فرمای و کرم کن چون کرام
من چه کردم آنچه آن آمد ز من
تو چه کن آنچ از تو آید والسلام
تا نباشد شام را آثار صبح
باد دایم صبح بدخواهت چو شام
قدرت از گردون گردان برده قدر
رایت از خورشید تابان برده نام
بخت را دست نکو خواهت بدست
چرخ را پای بداندیشت بدام
***
123- در مدح ضیاءالدین مودود بن احمد عصمی
مملکت را بکلک داد نظام
ثانی اثنین صدر آل نظام
همچنین جاودان ز کلکش باد
ملک گیتی برونق و بنظام
صدر دنیی ضیاء دین خدای
سد دولت مؤید الاسلام
میر مودود احمد عصمی
آن بر از جنبش و مه از آرام
آنکه در تحت همتش افلاک
وانکه در حبس طاعتش اجرام
شرفش همچو طبع گردون خاص
کرمش همچو جور گیتی عام
سخنش را مزاج سحر حلال
درگهش را خواص بیت حرام
مطرب بزمگاه او ناهید
حاجب بارگاه او بهرام
روضه ی خلد مجلسش ز خواص
موقف حشر درگهش ز عوام
دست حکمش گشاده بر شب و روز
داغ طوعش نهاده بر دد و دام
با کفش ابر می ندارد پای
با دلش بحر می نیارد نام
تشنگان امید لطفش را
یأس تلخی نیارد اندر کام
کشتگان را ز گرگ بستاند
دیت اندر حمایتش اغنام
ای ترا گردش زمانه مطیع
وی ترا خواجه ی سپهر غلام
مشکل چرخ پیش کلک تو حل
توسن دهر زیر ران تو رام
عالمی دیگری تو در عالم
هفت اقلیم تو ز هفت اندام
گر ز جود و سخات دام نهند
نسر طایر درآید اندر دام
ور بیادت ذکات می نوشند
جام گیتی نمای گردد جام
رود از سهم در مظالم تو
راز خصم تو با عرق ز مسام
عالم و عادلی بلی چه عجب
عدل بی علم بر ندارد گام
بر دوام تو عدل تست دلیل
عدل باشد بلی دلیل دوام
چکد از شرم با انامل تو
عرق خجلت از مسام غمام
ای تمامی که بعد ذات خدای
هیچ موجود نیست چون تو تمام
گر ز گیتیت بر گزیدستند
پادشاه جهان و صدر انام
چون تو کس نیست اهل این تخصیص
جز تو کس نیست اهل این انعام
رای اعلی آن و عالی این
که ادب نیست باز گفتن نام
نیک دانند نیک را از بد
سره دانند پخته را از خام
بتو باشد قوام این منصب
که عرض را بجوهرست قوام
اینکه امروز دیده ای چندست
باش باقی بسیست بر ایام
باش تا صبح دولتت پس از این
تیغ خورشید بر کشد ز نیام
تا کنی از طناب صبح طناب
تا کنی از خیام چرخ خیام
ای بر آورده پای از آن خطه
که باوصاف آن رسد اوهام
بنده شد مدتی که در خدمت
گه بهنگام و گه بناهنگام
دهد از جنس دیگرت زحمت
آرد از نوع دیگرت ابرام
آن نمی بیند از مکارم تو
که بشرحش توان نمود قیام
وان نمی بیند از تهاون خویش
که بدان نیست مستحق ملام
بکرم عذر عفو می فرمای
که بزرگان چنین کنند و کرام
تا که فرجام صبح شام بود
باد صبح مخالف تو چو شام
محنت دشمن تو بی پایان
مدت دولت تو بی فرجام
بر سرت سایه ی ملوک مقیم
بر کفت ساغر مدام مدام
دوستت دوستکام باد و مباد
هیچ دشمنت جز که دشمن کام
***
124- در صفت افلاک و بروج و مدح صاحب ناصرالدین
دوش سلطان چرخ آینه فام
آنکه دستور شاه راست غلام
از کنار نبردگاه افق
چون بدست غروب داد زمام
دیدم اندر سواد طره ی شب
گوشوار فلک ز گوشه ی بام
گفتم آن نعل خنگ دستورست
قرة العین و فخر آل نظام
آسمان گفت کاشکی هستی
که نهد خنگ او بما بر گام
گفتم آن چیست پس بگو برهان
آسمان با دریغ و درد تمام
گفت ربی و ربک الله گوی
گفتم آوخ هلال ماه صیام
گفت آری مدام نتوان کرد
بر بساط وزیر شرب مدام
شبکی چند احتباس شراب
روزکی چند احتماء طعام
همچو انعام تا کی از خور و خواب
نوبت فاتحه است و الانعام
طیره گشتم ازو و الحق بود
جای آن طیرگی در آن هنگام
ماه چون در حجاب مینوشد
از سرای سپهر مینا فام
خیمه ای دیدم از زمانه برون
و اندران خیمه درج کرده خیام
مجمعی از مخدرات درو
همه آتش لباس و آب اندام
سکنه شان را مدار بی آغاز
ساکنان را مسیر بی فرجام
تیر در هجر چهره ی زهره
گشته از اشتیاق بی آرام
زهره در پیش چشم بهمن و دی
بکفی بربط و بدیگر جام
تیغ مریخ پیش صیقل قلب
تخت خورشید زیر سایه ی شام
دلو کیوان در اوفتاده بچاه
ماهی مشتری بجسته ز دام
توأمان در ازاء ناوک قوس
منع را خصم وار کرده قیام
حدی مفتون خوشه ی گندم
بره مذبوح خنجر بهرام
اسد اندر کمین کینه ی ثور
کام بگشاده تا بیابد کام
در ترازوی چرخ چیزی نه
جز مراد لئام و غبن کرام
جویبار مجره را سرطان
زیر پی در کشیده بود و خرام
هر زمانی مسیر کلک شهاب
بر زبان رقم بوجه پیام
ساکنان سواد مسکون را
دادی از راز روزگار اعلام
راست همچون مسیر کلک وزیر
که دهد ملک را قرار و نظام
صاحب آن ذوالجلالتین که هست
بر ازو ذوالجلال و الاکرام
افتخار انام ناصر دین
صدر اسلام و اختیار انام
طاهر بن مظفر آنکه ظفر
رایتش را ملازمست مدام
آنکه از بهر خدمتش بندد
نقش تصویر نطفه در ارحام
آنکه از بهر مدحتش زاید
گوهر نظم و نثر در اوهام
آن تمامی که روز استغناش
نه ز نقصان نشان گذاشت نه نام
متصل مدتی که باقی شد
بطفیل بقای او ایام
آنکه خشمش طلایه ی زحمت
وانکه عفوش بهانه ی انعام
آنکه خورشید آسمان بگزارد
سایه ها را ز نو رأیش وام
ژاله خورشید شعله بارد اگر
در جهد برق خاطرش بغمام
آسمان در ازاء حکم روانش
خط باطل کشید بر احکام
دور او آنگه آسمان را حکم
آسمان باری از کجا و کدام
ای ز پاس تو تیره آب ستم
وز شکوه تو نان حادثه خام
تیغ بأس تو تا کشیده شدست
حادثه خنجرست و حبس نیام
چون جلال خدای جای تو خاص
چون عطای خدای جود تو عام
اصطناعت چو آب جان پرور
انتقامت چو خاک خون آشام
شاکر نعمتت وضیع و شریف
عاشق خدمتت خواص و عوام
زیر طوق تو گردن شب و روز
لوح داغ تو شانه ی دد و دام
بی زمین بوس نور و سایه نداد
سده ی ساحت ترا ابرام
که بود دهر کت نبوسد خاک
چکند چرخ کت نباشد رام
جذب عدلت بخاصیت بکشد
با عرق راز مجرمان زمسام
بر دوام تو عدل تست دلیل
عدل باشد بلی دلیل دوام
بانفاذت ز گرگ بستانند
دیت کشتگان خود اغنام
تشنگان زلال لطفت را
نکند تلخ نا امیدی کام
کشتگان سموم قهر ترا
حشر ناممکن است روز قیام
خون خصمت حلال دارد چرخ
ور بود در حریم بیت حرام
خاضع آید کلاه گوشه ی عرش
گوشه ی بالش ترا بسلام
فیض عقلت نفوس انجم را
بسعادت همی کنند الهام
عالیا پایه ی مدیح تو وای
که چه پرها بریختند اوهام
من کیم تا بآستانش رسد
دست نطقم ز آستین کلام
انوری هم حدیث لا احصی
بس دلیری مکن لکل مقام
سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام
ای جوادی که ازدحام سحاب
با کفت هست التیام لئام
تا باجسام قائمند اعراض
تا باعراض باقیند اجسام
بی تو اجسام را مباد بقا
بی تو اعراض را مباد قیام
گل عز تو در بهار وجود
تازه باد و عدم گرفته زکام
با مرادت سپهر سست مهار
با حسودت زمانه سخت لگام
درگهت را سیاست از حجاب
حضرتت را سیادت از خدام
***
125- در مدح صاحب معظم جلال الدین احمد بن مخلص
ای باستحقاق شاه شرق را قایم مقام
وز قدیم الدهر شاهان پیشوای خاص و عام
قدر تو کیوان و او را مشتری در کوکبه
رای تو خورشید و او را آسمان در اهتمام
فتنها از بخت بیدار تو در زندان خواب
تیغها از عهده ی کلک تو در حبس نیام
کلک تو جذر اصم را بشنو انداز صماخ
هر چه بر شاخ خواطر از سخن پخته است و خام
گوش گردون بر صریر کلک تو دانی ز چیست
زانکه در ترتیب عالم کلک تست او را امام
راستی به با کف و کلک تو بیرون برده اند
نام صاحب از کفاة و نام حاتم از کرام
ملک را حبل متین جز دامن جاهت نبود
لاجرم تنبیهش افتاد و بدو کرد اعتصام
تا چه فعالی که چرخ مستبد هرگز نداد
در یکی فرمان میان امر و نهیت التیام
رتبت تو بر تو مقصورست چون خورشید و نور
چون توئی را از وزارت کی فزاید احترام
ز آسمان قرآن تمام آمد هم از بدو نزول
آنکه می گوید هم از تذهیب مصحف شد تمام
ای ترا در سلک بیعت هم ضعیف و هم قوی
وی ترا در داغ طاعت هم خواص و هم عوام
لطف تو از قهر تو پیدا چو آب اندر زجاج
عفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظام
مسندت گر جوهری قایم بذات آمد رواست
عقل ازین تسلیم هرگز باز پس ننهاد گام
ملک و ملت چون عرض شد باری اندر جنب او
زانکه هست این هر دو را دایم بدین مسند قوام
بدر در اصل لغت ماه تمام آمد ولیک
تو نه آن بدری بگویم تو کدامی او کدام
تو تمام با ثباتی باز بدر آسمان
از دو نقصان در تحیر از خلف هم از امام
پایه ی قدر ترا از مه نشان می خواستم
گفت او تن کی دهد با ما در این خلقان خیام
سبز خنگ آسمان در زیر زرین قدر تست
زان زماهش نعل کردستند و از پروین ستام
دایه ی جود ترا گفتم کرا خواهی رضیع
گفت باری آز را کو نیست امکان فطام
ابر را گفتم چه گوئی در محیط دست او
گفت هان در می کشی یا نه زبانت را بکام
گفتمش چون گفت هرگز دیده ای ای ساده دل
فتوی از محض کرم مفتی زابنای لئام
رعد را معنی دیگر نیست الا قهقهه
برق چون در نسبت دستش نخندد بر غمام
تا چه کردستند بحر و کان بجای دست او
اینچنین کومی کشد زین هر دو مسکین انتقام
صاحبا صدرا خدا و ندا چه خوانم در ندات
کز علو پایه و صفت می نگنجد در کلام
می نیارم از ره فکرت رسیدن در تو وای
چون توان بر آسمان آخر شدن از راه بام
خسرو صاحبقران طوطی که از انصاف تو
باز راتیهو هوا خواهست و شاهین را حمام
ملک او را هست رایت چون سکندر را خضر
تیغ او را هست کلکت چون ملکشه را نظام
هر کجا با تیغ چونان شد چنین کلکی قرین
چرخ در فرمان بری بالله اگر خاید لگام
هر کجا تیغی چنان کلک چنین راشد معین
فتنه جو در خوابگه حقا اگر سازد مقام
تیغ او کلک ترا هر ساعتی گوید ببین
کار من کشور گشادن کار تو دادن نظام
آن حشم کز اختیار آسمان بیرون شدند
داده اند اکنون بدست اختیار تو زمام
وان کسان کابنای شاهانشان غلامی کرده اند
گشته اند اکنون بسمع و طاعتت یکسر غلام
آنکه زرشد در مسام کان ز بیم او عرق
می رود رازش کنون پیشت عرق وار از مسام
وانکه نشنیدی پیام آیتی در شأن عدل
می برد اکنون ز عدلت سوی مظلومان پیام
تا نه بس گر تو بوی در خدمت این پادشاه
من همی بینم که زاید توأمان جاهت مدام
سکه را لب گشته از شادی نامش خنده ناک
خطبه را رخ گشته از تأثیر ذکرش لعل فام
ملک را رأی تو گر افزون کند نشگفت از آنک
صید کم ناید چو مستظهر بود از دانه دام
عالمی معمور خواهد شد ز عدل تو چنانک
عون تو بیرون نهد رخت خرابی از مدام
صاحبا من بنده را بی خدمت میمون تو
هیچ شب حامل نشد الا بصبحی همچو شام
گرچه انعام تو عام آمد ادای شکر آن
خاصه اندر ذمت من بنده دارد حکم وام
زانکه بر من همچو روزی دایم و بی سابقه است
خرد باشد اینچنین انعام وانگه بر دوام
گر چو سوسن ده زبان گردم چو بلبل صد لغت
هم نیارم کرد تا باشم بشکر آن قیام
از فلک با این همه گر در همایون خدمتت
مدتی باشم طبیعی چون دگر یاران بکام
گر نه از آب سخن پیدا کنم سحر حلال
در مدیحت بر تنم باد جهان بادا حرام
ای حروف آفرینش را کمال تو الف
وانگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام
ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات
هر چه مدحست اندرین مصراع گفتم والسلام
تا نباشد چاره هرگز بعد را از اتصال
تا نباشد چاره هرگز جسم را از انقسام
منقسم خاطر مبادی هرگز از گردون دون
متصل اقبال بادی دایم از اجرام رام
از بهشتت باد ساقی وز رحیقت باد می
از سپهرت باد مجلس وز هلالت باد جام
از اقالیم نفاذ تو توقف را خروج
در گلستان بقای تو تباهی را زکام
از وجودت جاودان سعد علو پاینده ذات
یعنی از هستیت مسعود و علی پاینده نام
***
126- در تهنیت ماه رمضان و مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
مرحبا نو شدن و آمدن عید صیام
حبذا واسطه ی عقد شهور و ایام
خرم و فرخ و میمون و مبارک بادا
بر خداوند من آن صدر کرم فخر کرام
مجددین بوالحسن عمرانی آنکه بجود
کف دستش ید بیضا بنماید بغمام
آنکه فرش ببرد آب زکار برجیس
وانکه سهمش ببرد رنگ ز روی بهرام
صاعد و هابط گردونش ببوسند رکاب
اشهب و ادهم گیتیش بخایند لگام
روضه ی خلد بود مجلس انسش ز خواص
موقف حشر بود در گه بارش ز عوام
دولتی دارد طفل و خردی دارد پیر
شرفی دارد خاص و کرمی دارد عام
در غنائیست جهان از کرم او که زکوة
عامل از عجز همی طرح کند بر ایتام
هر کرا چرخ بتیغ سخطش کرد هلاک
نفخه ی صور نشورش ندهد روز قیام
هر کرا از تف کینش عطشی داد قضا
جگرش تر نکند چرخ جز از آب حسام
ای ترا گردش نه گنبد دوار مطیع
وی ترا خواجه ی هفت اختر سیاره غلام
پایه ی قدر و کمال تو برون از جنبش
مایه ی حلم و وقار تو فزون از آرام
کند از رأی مصیب تو ملک فائده کسب
خواهد از قدر رفیع تو فلک مرتبه وام
توئی آن کس که کشیده است بر اوراق فلک
خطوات قلمت خط خطا بر احکام
مه ز دور فلکی زیر فلک راست چنانک
معنی مه ز کلام آمده در تحت کلام
نیست برتر ز کمال تو مقامی معلوم
بلی از پرده ی ابداع برون نیست مقام
مستفاد نظر تست بقای ارواح
مستعار کرم تست نمای اجسام
دست حکم تو گشادست قضا بر شب و روز
داغ طوع تو نهادست قدر بردد و دام
حکم بر طاق مراد تو نهادند افلاک
حزم در سلک رضای تو کشیدند اجرام
شرح رسم تو کند تیر چو بر دارد کلک
یاد بزم تو خورد زهره چو بردارد جام
از پی کثرت خدام تو بخشند قوی
نطفه را صورت انسی همه اندر ارحام
وز پی شرح اثرهای تو پوشند نفوس
جوف را کسوت اصوات همی در اوهام
مرغ در سایه ی امن تو پرد گرد هوا
وحش از نعمت فیض تو چرد گرد کنام
اگر از جود تو گیتی بمثل دام نهد
طایر و واقع گیتیش در آیند بدام
هر کجا غاشیه ی منهی پاس تو برند
باز در دوش کشد غاشیه ی کبک و حمام
هر کجا حاشیه ی مهدی عدل تو رسید
کشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنام
بر دوام تو دلیلست قوی عدل تو زانک
بر نگردند ز هم تا بابد عدل و دوام
امن را بازوی انصاف تو می بخشد زور
چرخ را رایض اقبال تو می دارد رام
چون همی بینم با پاس تو بر پنجم چرخ
تیغ مریخ ابد مانده در حبس نیام
در سخا خاصیتی داری و ان خاصیت چیست
نعمت اندک و آفاق رهین انعام
چرخ را گو که بقدر کرمت هستی ده
پس از آن باز بیا و ز تو در آموز اکرام
یک سؤالست مرا از تو خداوند و در آن
راستی نیستم اندر خور تهدید و ملام
نه که در حکم فلک ملک جهان آمد و بس
وان ندیدست که چندست و درو چیست حطام
گیرم امروز بتو داد چو شب را بدهی
بهر فردات جهان دگرش کو و کدام
ای فلک را ببقای تو تولای بزرگ
وی جهان را بوجود تو مباهات تمام
بنده را در دو مه از تربیت دولت تو
کارها شد همه با رونق و ترتیب و نظام
گشت در مجلس ارکان جهان از اعیان
تا که در خدمت درگاه تو شد از خدام
چون گران مایه شد از بس که ستاند تشریف
چون گران سایه شد از بس که نماید ابرام
ظاهر و باطنش احسان تو بگرفت چنانک
عرق از جود تو میزایدش اکنون ز مسام
عزم دارد که بجز نام تو هرگز نبرد
تا از او در همه آفاق نشان باشد و نام
گر جهان را ننماید بسخن سحر حلال
در مدیح تو بر و عیش جهان باد حرام
نیز دربان کسش روی نبیند پس ازین
نه بمداحی کان روی ندارد بسلام
مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت
لاجرم ماند طمعهاش بآخر همه خام
دید در جنب تو امروز که هستند همه
رنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بام
سخنش صدق چه لذت رهد از سوز سماع
مثل راست چه قوت دهد از قوت لئام
تا زمام حدثان در کف دورست مقیم
تا عنان دوران در کف حکمست مدام
باد بر دست جنیبت کش فرمانت روان
فلک تز عنان تا بابد نرم لگام
دوستکام دو جهان بادی و اندر دو جهان
دشمنی را مرساناد قضا بر تو بکام
آن مپیچاد مگر سوی مراد تو عنان
وان متاباد مگر سوی رضای تو زمام
محنت خصم تو چون دور فلک بی پایان
مدت عمر تو چون عمر ابد بی فرجام
بخت بیدار و همه کار مقیمت بمراد
عیش پدرام و همه میل مدامت بمدام
***
127- قال فی التفاخر و شکایة الزمان
تا آمد از عدم بوجود اصل پیکرم
جز غم نبود بهره زچرخ ستمگرم
خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس
بی خار غم ز گلشن شادی گلی برم
پیموده گشت عمر به پیمانه ی نفس
گوئی بکام دل نفسی کی بر آورم
کردم نظر بفکر در احکام نه فلک
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم
هستم یقین که در چمن باغ روزگار
بی بر بود نهال امیدی که پرورم
در بزمگاه محنت گیتی بجام عمر
جز خون دل ز دست زمانه نمی خورم
زیرا که تا بر آرم از اندیشه یک نفس
پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم
از کحل شب چو دیده ی ناهید شب گمار
روشن شود چو اختر طبع منورم
خورشید غم ز چشمه ی دل سر بر آورد
تا کان لعل گردد بالین و بسترم
حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر
درویشم از نشاط و زانده توانگرم
دست زمانه جدول انده بمن کشید
زیرا که چون قلم بصفت سخت لاغرم
ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف
گوئی عرض گشاده شد از بند جوهرم
از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند
پیوسته بی قرار چو سیماب و اخگرم
وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب
بر تخته نرد رنج و بلاد در مششدرم
بی آب شد چو چشمه ی خورشید روزگار
در عشق او رواست که بنشیند آذرم
بر من در حوادث و انده از آن گشاد
کز خانه ی حوادث چون حلقه بر درم
خواندم بسی علوم ولیکن بعاقبت
علمم وبال شد که فلک نیست یاورم
کوته کنم سخن چو گواه دل منند
چشم عقیق بارم و روی مزعفرم
صحرای عمر اگر چه خوش آمد بچشم عقل
از رنج دل بپای نفس زود بسپرم
کین چرخ سر کشست و نباشد موافقم
وین دهر توسن است و نگردد مسخرم
ای چرخ سفله پرور دلبند جان شکر
شد زهر با وجود تو در کام شکرم
واقف نمی شوی تو بر اسرار خاطرم
فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم
گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار
در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم
ای بی وفا جهان دلم از درد خون گرفت
دریاب پیش از آنکه رسد جان بغرغرم
یکتا شدم بتاب هوای تو تاکنون
از بار غم دو تا شده بر شکل چنبرم
ای روزگار شیفته چندین جفا مکن
آهسته تر که چرخ جفا را نه محورم
چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد
راه وفا سپر که جفا نیست در خورم
در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار
بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم
وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن
چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم
چون روشن است چشم جهان از وجود من
تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست
در علم هر زمان بتفکر فزون ترم
زان کز برای دیدن گلهای معرفت
در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم
ملک خرد چو نیست مقرر بنام من
هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد
بادی گرفت در سر یعنی که من زرم
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند
همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم
گشتم غلام همت خویش از برای آنک
با روشنان چرخ بهمت برابرم
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار
بی بار چون چنارم و بی بر چو عرعرم
در صفه ی دل از پی آزادی جهان
هر ساعتی بساط قناعت بگسترم
روح آرزو کند که چو این چرخ لاجورد
بندد ز اختران خرد بخش زیورم
لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم
کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم
تا از حد جهان ننهم پای خود برون
گردون ببندگی ننهد دست بر سرم
حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش
من چون خیال بسته ی تمثال آزرم
در آرزوی لفظ فلکسای من جهان
بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم
با من سپهر آینه کردار چند بار
گفت این سخن ولیک نمیگشت باورم
گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان
در عالم خیال چه باشد چو بنگرم
در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد
استاد غیب تخته ی تهدید در برم
چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل
فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم
داند که از مکارم اخلاق در صفا
چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم
بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع
با دست کار گردش چرخ مدورم
از من بدی نیامد و ناید ز من بدی
کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم
بر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون مشتری بنور خرد سعد اکبرم
از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک
چون بنگرم بعقل فلک را چو دلبرم
در دیده ی جهان ز لطافت چو لعبتم
بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم
در آشیان عقل چو عنقای مغربم
بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم
روحست هم عنانم اگر چه مرکبم
عقل است هم نشینم اگر چه مصورم
در مجلس مذاکره علمست مونسم
در منزل محاوره فضلست رهبرم
از خلق روزگار نیاید چو من پسر
در پرده ام چه دارد آخر نه دخترم
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند
در پرده ی جهان چو حوادث مسترم
داند یقین که از نظر آفتاب عقل
در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم
در دانشی که آن خردم رازیان شدست
بر آسمان جان چو عطارد سخنورم
گلهای بوستان سخن را چو گلبنم
عنقای آشیان خرد را چو شهپرم
از باغ فضل بالطف دسته ی گلم
و ز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترم
ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب
گوئی بر آسمان سخن چشمه ی خورم
ز اول بپای فکر شدم در جهان علم
تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم
بر من چو باز شد در بستان سرای جان
زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم
باده ی لطیف نظم مرا بین که کلک چون
سرمست می خرامد بر روی دفترم
معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید
سوگند خورد و گفت بزلف معنبرم
کز خط روزگار چنین خط دلربای
پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم
با این کفایت و هنرم در نهاد عمر
اسباب یک مراد نگردد میسرم
هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت
بگذارم این سرای مجازی و بگذرم
***
128- در مدح امیر ضیاءالدین مودود احمد عصمی و تهنیت او به تشریف سلطان
مبارک باد و میمون باد و خرم
همایون خلعت سلطان عالم
بلی خود خلعت سلطان بهرحال
مبارک باشد و میمون و خرم
ترا بیرون ز تشریف شهنشاه
که حد و قدر ان کاریست معظم
نیارد داد گردون هیچ دولت
که نه قدرش بود از قدر تو کم
ایا در امر تو تعجیل مضمر
و یا در نهی تو تأخیر مدغم
مقدم عهد و در دولت مؤخر
مؤخر عهد و در فرمان مقدم
فلک را قدر تو و الا ذعالی
جهان را حزم تو بنیاد محکم
کند امن تو آب فتنه تیره
کند سهم تو سور زهره ماتم
زمین تاب عنان تو ندارد
چه جای این حدیثست آسمان هم
ستم تا پای عدلت در میان بست
نهادست از تحیر دست بر هم
کفت را خواستم گفتن زهی ابر
دلت را خواستم گفتن زهی یم
قضا گفتا معاذالله مگو این
که ما را اندرین حکمیست ملزم
دلش را گفته ام عقل مجرد
کفش را گفته ام جود مجسم
بقدرت آسمانی زان زمین شد
تصرفهای کلکت را مسلم
ز کلک بی قرار تست گوئی
قرار ملک سلطان معظم
نباشد منتظم بی کلک تو ملک
حدیث رستمست و رخش رستم
بکلک و رأی در ملک آن کنی تو
که در عمر آن نکردست از کف و دم
باعجاز عصا موسی عمران
بایجاب دعا عیسی مریم
چه اندر صدر تو دیوان طغری
چه اندر دست دیوان خاتم جم
توئی کز فتح باب دست تو هست
همیشه خشکسال آز را نم
جراحتهای آسیب فلک را
ز داروخانه ی خلق تو مرهم
همه اسلام را در راحت و رنج
همه آفاق را در شادی و غم
برد یمن از یمینت نوک خامه
دهد یسر از یسارت نقش خاتم
چو تو در دور آدم کس ندیدست
کریم ابن کریمی تا بآدم
غرض ذات تو بود ار نه نگشتی
بنی آدم بکرمنا مکرم
بیانم هست از وصف تو عاجز
زبانم هست در نعت تو ابکم
سخن کوتاه شد گر راست خواهی
تویی مانند تو والله اعلم
الا تا از خم گردون برون نیست
نه صبح اشهب و نه شام ادهم
مبادا صبح تأیید ترا شام
مبادا پشت اقبال ترا خم
ابد با مدت عمرت هم آواز
چو از روی تناسب زیر با بم
کمینه پاسبانت بخت بیدار
فروتر بارگاهت چرخ اعظم
***
129- در ستایش اسب صاحب ناصرالدین و تخلص بمدح او
ای زرین نعل آهنین سم
ای سوسن گوش خیزران دم
ای باد صبا گرفته در گل
با آتش تو چو ساق هیزم
سیر تو بگرد خط ناورد
چون گرد سپهر سیر انجم
بر دامن کسوت بهیمه ات
بر بسته قضا خواص مردم
با نرمی حشوهای شانه ات
بر کنده قدر بروت قاقم
ره گم نکنی و در تحرک
چون گوی ز پای سر کنی گم
مضطر نشوی ز بستن نعل
دردی ندهی ز اول خم
وقت جو اگر ز عجلت طبع
بر گوشه ی آسمان زنی سم
از بهر قضیم تو شود جو
در سنبله ی سپهر گندم
در خدمت داغ و طوق صاحب
بس تجربهات بی تعلم
آن عالم کبریا که عامست
چون رحمت ایزدش ترحم
وهم از پی کبریاش می رفت
تا غایت این رونده طارم
چون عاجز شد بطیره برگشت
یعنی که نمی کنم تبرم
زان پس خبرش نیافت آری
آنجا که برد پی تسنم
ای پایه ی کبریات فارغ
از ننگ تصرف توهم
ای حکم ترا قضا پیاپی
وی امر ترا قدر دمادم
صدر تو بپایه تخت جمشید
اسب تو بسایه رخش رستم
با رای تو ذره ایست خورشید
با طبع تو قطره ایست قلزم
گردون بسر تو خورد سوگند
سر سبزی یافت از تراکم
بیدار نشد سپیده دم تاش
رأی تو نگفت لاتنم قم
فرمان ترا که باد نافذ
جایز شده بر قضا تقدم
عهد تو و در زمانه تقدیم
آب آمده وانگهی تیمم
با دست تو از ترشح ابر
دایم لب برق با تبسم
از لطف تو زاده نوش زنبور
وز عنف تو رسته نیش کژدم
فتنه نکند همی تجاسر
تا عدل تو می کند تجشم
از جمله ی کاینات کانست
کز دست تو می کند تظلم
خالی نگذاشتست هرگز
ای عزم تو خالی از تعلثم
مدح تو ضمیری از تفکر
شکر تو زبانی از ترنم
تا شکر مزید نعمت آرد
بادی همه ساله در تنعم
تا حکم نه آسمان روانست
بر هفت زمین ترا تحکم
***
130- مدح سلطان غیاث الدین ابوشجاع سلیمان شاه بن محمد
ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالم
وی گوهر مطهر تو روی نسل آدم
ای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمر
وی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغم
حزمت بهر چه رأی کند بر قضا مسلط
عزمت بهر چه روی نهد بر قدر مقدم
آورده بیم رزم تو مریخ را بمویه
وافکنده رشک بزم تو ناهید را بماتم
خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم
در اژدهای رایت از باد حمله ی تو
روح الله است گوئی در آستین مریم
هم جور کرده دست ز آوازه ی تو کوته
هم عدل کرده پای بر اندازه ی تو محکم
در زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
دستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمان
کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم
تألیف کرده از کف تو کار نامهاء کان
مدروس کرده با دل تو بار نامهاءیم
آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم
دست چنار هرگز بی زر برون نیامد
ابرار بیاد دست تو بارد ز آسمان نم
با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن
دستی ورای دستت در کارهای عالم
گفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمان
آن خسرو مظفر شاهنشه معظم
آن قدرتست او را بر حل و عقد گیتی
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم
تا پایدار دولت او در میانه هستم
همراه با سیاست او با دو دست بر هم
گفتم که بار دارد تأثیرهات رایش
گفتا که می چگوئی تقدیرها را هم
تا چند روز بینی سگبانش بر نهاده
شیر مرا قلاده همچو سگ معلم
ای باد پای مرکب تو فکرت مصور
وی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسم
ای لمعه ی سنان تو در حربگاه کرده
بر خصم طول و عرض جهان عرصه ی جهنم
در هر یکی ز بیکک تو چرخ کرده تضمین
از سعد و نحس دولت و دین کارهای معظم
من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز
در چشم روزگار مبادی بجز مکرم
زانگه که خاک در گه عالیت بوسه دادم
در هیچ مجلسی نزدم جز بشکر تو دم
عزمی بکرده ام که ز دل بنده ی تو باشم
عزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصمم
کز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردم
آخر وفای بندگی چون توئی از این دم
زین پس مباد چشمم بی طلعت تو روشن
زین پس مباد عیشم بی خدمت تو خرم
همواره تا که دارد مشاطگی نیسان
رخسار لاله رنگین زلف بنفشه پرخم
با آفتاب و سایه روان باد امر و نهیب
تا آفتاب و سایه موافق نگشت با هم
یا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیده
خصم تو یا چو لاله بخون روی شسته از غم
***
131- در مدح عمادالدین پیروز شاه و خواجه جلال الوزرا
ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالم
وی گوهر شریفت مقصود نسل آدم
برنامه ی وجودت شد چار حرف عنوان
کان چار حرف آمد پس چار طبع عالم
هم نام فرخت را زی نامه برد عیسی
کین بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کم
بر پنج عمده بودی دین را اساس و اکنون
تا تو عماد دینی شد شش همه معظم
ای آفتاب رأیت بر آفتاب غالب
وی آسمان قدرت بر آسمان مقدم
برنامه ی وجودت نام رسول عنوان
بر طینت نهادت حفظ خدای مدغم
در عرصه ی ممالک پیش نفاذ امرت
هم دست جور کوته هم پای عدل محکم
دین از تو چون ارم شد ذات عماد ربی
زین بیش می تو گفتی هستی بکنه طارم
بأست فرو گشاید از خاک صبر و صولت
حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتم
خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم
در شیر رایت تو باد هوای هیجا
روح الله است گوئی در آستین مریم
لطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ
قهر گران رکاب آتش کند ز زمزم
تکبیر فتح گوید سیاره چون برانی
با فکرت مصور با نصرت مجسم
از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد
تألیف آیت آری هست از حروف معجم
بی رونقا که باشد بی بأس تو سیاست
بی هیز ما که باشد بی تیغ تو جهنم
از بوستان بزمت شاخی درخت طوبی
بر آستان جاهت گردی سپهر اعظم
پیش شمال امرت پای شمال در گل
پیش سحاب دستت دست سحاب بر هم
آنجا که در زه آرد دستت کمال بخشش
ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم
دست چنار هرگز بی زر برون نیاید
گر از محیط دستت بردارد آسمان نم
در شاهراه دوران با عزم تیز گامت
گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم
در مشکلات گیتی با رأی پیش بینت
اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم
صایب تر از کمانت یک راه رو نزد پی
صادق تر از کلامت یک صبحدم نزد دم
از خلوت ضمیرت بوئی نبرد هرگز
جاسوس و هم کانجا بر وهم گم شود شم
در هر سخن که گوئی گوید قضا پیاپی
ای ملک طفل اسمع ای پیر چرخ اعلم
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن
دستی ورای دستت در کارهای عالم
سوی تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش
حکمی چگونه حکمی همچون قضای مبرم
آن قدر تست او را بر حل و عقد گیتی
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم
گفتم نفاذ حکمش در تو مؤثر آید
گفتا که می چه گوئی در ما ورای من هم
تا روز چند بینی سگبانش بر نهاده
شیر مرا قلاده همچون سگ معلم
ای یادگار دولت، دولت بتو مشرف
وی حقگزار ملت، ملت بتو مکرم
در مدتی که بودی غایب ز دار دولت
ای در حضور و غیبت شأن تو شأن معظم
آن ورطه دید حاشا دولت که کنه آنرا
غایت خدای داند و الله جل اعظم
تقریر حال دولت چندان که کم کنی به
زان فتنه ی پیاپی زان آفت دمادم
در دی مه حوادث از بیخ و بن برآمد
ملکی که بود عمری چون نوبهار خرم
الحق نبود در خور با آنچنان دو وقعت
این نیمه ی رجب را وان اخر محرم
حالی که رأی عالی داند چو روز روشن
من بنده چند گویم چندین صریح و مبهم
در جمله ملک و دین را با آن دو زخم مهلک
هر روز تازه گشتی دیگر جراحتی ضم
یا رب کجا رسیدی پایان کار ایشان
گر جاه تو نکردی این سودمند مرهم
گیتی خراب گشتی گر در سرای گیتی
سوری چنین نبودی بعد از چنان دو ماتم
همواره تا که باشد در جلوه گاه بستان
پیش زبان بلبل سوسن زبان ابکم
در باغ آفرینش از حرص خدمت تو
همچون بنفشه هرگز پشتی مباد بی خم
هم خانه با سعادت بختت چو راز با دل
هم گوشه با زمانه عمرت چو زیر با بم
دست گهر فشانت تا صبح حشر باقی
جان خرد نگارت تا شام دهر بی غم
روزت چو عید فرخ عیدت چو روز میمون
وز روزه ی تنفس بر بسته خصم را دم
***
132- مدح مفخر السادة مجدالدین ابوطالب نعمه
ای کلک تو پشت ملک عالم
وی روز تو عید دور آدم
هرچ آمده زیر آفرینش
ز اندازه ی کبریای تو کم
وقتی که هنوز آسمان طفل
آدم بطفیل تو مکرم
در سلسله ی زمان مؤخر
بر هندسه ی جهان مقدم
عدل تو شبی چو روز روشن
روز تو چو روز عید خرم
با رأی تو چرخ در مصالح
الحاح کنان که هان تکلم
با عزم تو دهر در مسالک
اصرار کنان که هین تقدم
صدر تو بپایه تخت جمشید
خنگ تو بسایه رخش رستم
در موکب تو بمیخ پروین
مه بر سم مرکبانت محکم
در کوکبه ی تو طره ی شب
بر نیزه ی بندگانت پرچم
وز عکس طراز رایت تو
آن رفعت و نصرت مجسم
بر دوش فلک قبای کحلی
در چشم قضا نموده معلم
در دست تو کارنامه ی جود
با جاه نو بارنامه ی جم
بر آب روان نگاه دارد
حفظ تو نشان نقش خاتم
در شوره ز فتح باب دستت
با نامیه هم عنان رود یم
در گرد جنیبت نفاذت
هرگز نرسد قضای مبرم
در خشم تو عودهای رحمت
با زخم تو سفتهای مرهم
سبحان الله که دید هرگز
در آتش دوزخ آب زمزم
نوک قلم ترا پیاپی
خاک قدم ترا دمادم
اعجاز کف کلیم عمران
آثار دم مسیح مریم
اسرار قضا نهاده کلکت
در خال و خط حروف معجم
آنجا که صریر او مقرر
در معرض او عطارد ابکم
توقیع تو در دیار دولت
تفویص همی کند مسلم
هر صدر بصاحبی مؤید
هر تخت بخسروی معظم
در عدل تو آوخ ار نبودی
معماری کاینات مدغم
زیر لگد نحوس هستی
هر هفت فلک شکسته طارم
باطل شده ی قضای قهرت
حاصل نشود بحشر اعظم
کز بیم ملامت نشورش
در منفذ صور بگسلد دم
گر قهر تو بر فلک نهد پای
در محور عالم افکند خم
تاب سخطت زمین ندارد
چه جای زمین که آسمان هم
تا عرصه ی عالم عناصر
خالی نبود ز شادی و غم
شادی و سعادت تو بادا
با عنصر انتظام عالم
عمرت همه ملک و ملک باقی
دورت همه عید و عید خرم
واندر دو جهان مخالفت را
با عجز و عنا و رنج درهم
یا سخره ی سیلی حوادث
یا کوره ی آتش جهنم
نازان ز تو در صدور فردوس
جد و پدر و برادر و عم
***
133- در مدح رضیة الدین مریم
ای فخر همه نژاد آدم
ای سیده ی زنان عالم
روح القدس از پی تفاخر
مهر تو نهاد مهر خاتم
سلطانت کریمة النسا خواند
شد ذات شریف تو مکرم
راضی ز تو ای رضیة الدین
جبار تو ذوالجلال اکرم
در خدمت طالع تو دارد
سعد فلکی دو دست برهم
بر خستگی نیازمندان
پیوسته ز لطف تست مرهم
اسبی که عنان کش تو باشد
ز اقبال شود چو رخش رستم
عمرت ندب هزر گردد
نراد فلک اگر زند دم
روح الله اگر چه بود عیسی
تو راحت روح و آن دل هم
موجود شد از تو جود و احسان
چونانکه مسیح شد ز مریم
اقبال تو بر فزون بهروز
در دولت خسرو معظم
آن پادشهی که خسروان را
از هیبت او فرو شود دم
از ورد و تضرعت سحرگاه
بنیاد بقای اوست محکم
با خاک در تو ز ایران راست
بر چهره صفای آب زمزم
در مدح و ثنات شاعران راست
تشریف و صلات خز معلم
ارواح ملک بناله آمد
صوت تو گرفت چون ترنم
جز بر تو ثنا و مدح گفتن
باشد چو تیمم و لب یم
احباب ترا بزیر رانست
ز اقبال تو بارگی و ادهم
اعدای ترا زه گریبان
طوقیست بسان مار ارقم
از قربت تو سرور و شادی
وز فرقت تو مراست ماتم
گیرد فلک ار بخشک ریشم
من در ندهم بخویشتن نم
بودی پدرم بمجلس تو
یاری سره و حریف محرم
تو شاد بزی که رفت و زو ماند
میراث بماندگان او غم
ارجو که رهی شود ز لطفت
بر اغلب مادحان مقدم
تا هشت سپهر و چار طبع اند
آمیخته ز امتزاج برهم
بادات بقا و عز و اقبال
بیش از رقم حروف معجم
ماه رمضان خجسته بادت
تا پیش صفر بود محرم
***
134- در شکر مجلس صاحب ناصرالدین
ای بارگاه صاحب عادل خود این منم
کز قربت تو لاف زمین بوس می زنم
تا دامن بساط ترا بوسه داده ام
بر جیب چرخ می سپرد پای دامنم
تا پای بر مساکن صحنت نهاده ام
پیوسته با تجلی طورست مسکنم
با برکه ی تو رأی نباشد بکوثرم
با روضه ی تو یاد نیاید ز گلشنم
دور از سعادت تو درین روزها دلم
کز دوری بساط تو خون بود در تنم
با جان دلشکسته که در عهد من مباد
گر عهد خدمت تو همه عمرم بشکنم
می گفت بی بساط همایون چگونه ای
گفتا چنانکه دانی جانی همی کنم
لیکن ز هجر خدمت میمون صاحبست
نی از فراق بارگهش اشک و شیونم
آن دوستکام خواجه ی دنیا کز اعتقاد
بی بندگیش دشمن خویش و چه دشمنم
ای صدر آفرینش از اقبال آفرینت
با طبع پر لطیفه چو دریا و معدنم
با این همه کمال تو در هر مباحثه
آن لکنتم دهد که تو پنداری الکنم
زایندگی خاطر آبستنم چه سود
چون از نتیجه ی خلف اینجا سترونم
از روز روشن و شب تیره نهفته اند
اندازه ی کمال تو وین هست روشنم
چون تیر فکرتم بنشانه نمی رسد
معذور باشم ار سپر عجز بفکنم
با جان من اگر نه هوای ترار گیست
خون خشک باد در رگ جان همچو روینم
یک جو ز صدق کم نکنم در هوای تو
تا بر نچیند مرغ اجل همچو ارزنم
چون نی شکر همه کمرم بندگیت را
آزاد چند باشم نه سرو و سوسنم
در خرمن قبول تو کاهی اگر شوم
گردون برد بکاهکشان کاه خرمنم
ورسایه ی عنایت تو بر سرم فتد
خورشید و مه بتهنیت آید بر وزنم
زین پیش با عنا چو می و شیر داشتی
دستان آب و روغن ایام توسنم
و امروز در حمایت جاهت بخدمتی
اندر چراغ می کند از بیم روغنم
در بوستان مجلس لهو ار ز خارجی
چون در میان سرو و سمن سیر و راسنم
با باد در لطافت ازین پس مری کنم
گر خاک درگه تو بماند نشیمنم
از کیمیای خدمت تو زر کان شوم
گر چه کنون بمنزلت زنگ آهنم
در نظم این قصیده که فتوی همی دهد
ابیات او بصدق مباهات کردنم
در نظم این قصیده چه گر درج کرده ام
یعنی حدیث خویش کزین سان وزان فنم
گر از سر مدیح تو اندر گذشته ام
زین صد هزار خون معانی بگردنم
تو برتر از ثنای منی لاجرم سخن
همچون لعاب پیله بخود برهمی تنم
وصف تو آن چنانکه توئی هیچکس نگفت
من کیستم چه دانم آخر نه من منم
وین در زمین عافیت اعقاب خویش را
تخمیست کز برای شرف می پراکنم
تا گرد باد را نبود آن مکان که او
گوید که من بمنصب باران بهمنم
باد از مکان و منصب تو هر که در وجود
در منصبی که باشد گوید ممکنم
***
135- در صفت بارگاه ملک الوزرا مخلص الدین از زبان صفه
من که این صفه ی همایونم
دایه ی خاک و طفل گردونم
در نهاد از فلک نمودارم
در علو از زمانه بیرونم
از شرف پاسبان کهسارم
وز شرف پادشاه هامونم
نه ز سعی جمال محرومم
نه بفوت کمال مغبونم
در قیامت بصد زبان همه شکر
پای مرد سدید حمدونم
آنکه آن دارد از زمانه منم
که بقامت الف بخم نونم
با چنین فر و زیب و حسن و جمال
که چو لیلی بسی است مجنونم
چه شود گر بزرگواری شد
زایر سده ی همایونم
تا بیفزود گرد دامن او
آب روی جمال میمونم
مخلص الدین که نام و ذاتش را
حوت گردون و حوت ذوالنونم
آنکه با دست گوهر افشانش
قسمت رزق را چو قانونم
با دل او عدیل دریایم
با کف او نظیر جیحونم
آنکه ز اقبال او هر آیینه
صدف چند در مکنونم
از یکی کان حسن اخلاقم
وز دگر بحر نطق موزونم
در چو من کس کمان قصد مکش
کز تو در انتقام افزونم
گنج قارون بکس دهم ندهم
تا نشد جای حبس قارونم
دعویی می کنم که در برهان
نشود زری روی گلگونم
خود خلاف از میانه برداریم
تو نه گرگی و من نه شعمونم
تا که گوید ترا که مردودی
تا که گوید مرا که مطعونم
با من ای دوست این چه بوالعجبی است
آشنا شو نه ناکس دونم
من چنان بوده ام که اکنونی
تو چنان بوده ای که اکنونم
گر بر این مایه اختصار کنی
هم تو بینی که در وفا چونم
ورنه می دان که تا بروز فنا
معتکف بر در شبیخونم
یک زمان ساکنت رها نکنم
تا ز سکان ربع مسکونم
یا ز غیرت هدر کنم خونت
یا بطوفان تلف شود خونم
***
136- مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
آفرین باد بر چو تو مخدوم
ای نکو سیرت خجسته رسوم
ای بصورت فرود دور فلک
وی بمعنی ورای سیر نجوم
دخل مدح تو از خواص و عوام
خرج جود تو بر خصوص و عموم
خلق نادیده در جبلت تو
هیچ سیرت که آن بود مذموم
راست استاد کار آن دیوان
که دهند آفتاب را مرسوم
همتت پشت دست زد کان را
زر شد از مهر خاتمت مختوم
گر نبودی ز عشق نقش نگینت
ز انگبین کی کناره کردی موم
تا قدم در وجود ننهادی
معنی مکرمت نشد مفهوم
ای عجب لا اله الا الله
این چه خاصیت است و این چه قدوم
پاک برداشتی بقوت جود
از جهان رسم روزی مقسوم
دست فرسود جود تو شده گیر
حشو گردون دون و عالم لوم
پیش دست و دلت چهل سالست
کابر و دریا معاتب اند و ملوم
تو شناسی دقیقهای سخا
ذوق داند لطیفهای طعوم
بخششت گاه نیستی پیشی است
صفر پیشی دهد بلی برقوم
ای سپهرت زبندگان مطیع
وی جهانت زخادمان خدوم
گر حسودت بسی است باکی نیست
حمله ی باز بین و حیله ی بوم
خصم را در ازاء قدرت تو
شک مکن حرفها بود موهوم
لیک چونانکه دفع بوی پیاز
در موازات قهر باد سموم
آمدم با حدیث خویش و مباد
کز هزارت یکی شود معلوم
بخدائی که قایمست بذات
نه چو ما بلکه قایمی قیوم
که مرا در فراق خدمت تو
جان ز غم مظلم است و تن مظلوم
باز مرحوم روزگار شدم
تا که از خدمتت شدم محروم
هر که محروم شد ز خدمت تو
روزگارش چنین کند مرحوم
ظلم کردم ز جهل بر تن خویش
پدرم هم جهول بود و ظلوم
ای دریغا که جز سخن بنماند
زان همه کارها یکی منظوم
هین که معلومم از جهان جا نیست
وان چو معلوم صوفیان شده شوم
باز خر زین غمم چه می گویم
حاش للسامعین چه غم که غموم
گرچه در فوج بندگانت نیم
جز بدین بندگی نیم موسوم
فرق این است کز خراسانم
باری از هند بودمی وز روم
تا بود در قرینه پشتاپشت
با قضای فلک قضای سدوم
جانت باد از قضای بد محفوظ
مجلست از قرین بد معصوم
گل عز تو بر درخت بقا
روز و شب تازه و فنا مزکوم
شاخ عمر تو در بهار وجود
سال و مه سبز و مهرگان معدوم
***
137- مدح صدر تاج الدین ابراهیم
اختیار ملوک هفت اقلیم
تاج دین خدای ابراهیم
باز بر تخت بخت کرد مقام
باز در صدر ملک گشت مقیم
کرد خالی شهاب کلکش باز
فلک ملک را ز دیو رجیم
صد رملکش فلک مسلم کرد
تا جهانی بدو کند تسلیم
زود کز عدل او صبا و دبور
بمشام فلک برند نسیم
آنکه قدرش رفیع و رأی منیر
وانکه شبهش عزیز و مثل عدیم
نه سؤالش در انتقام درشت
نه جوابش در احترام سقیم
جودش ار والی جهان گردد
ابر نیسان شود هوای عقیم
سهمش ار بانگ بر زمانه زند
خون شود ژاله ی سحاب از بیم
گر سموم سیاستش بوزد
تشنه میرد در آب ماهی شیم
ور نسیم عنایتش بجهد
روح یابد ازو عظام رمیم
عقل خواندش حکیم بازش گفت
حکمت صرف خوانمش نه حکیم
دهر گفتش کریم بازش گفت
کرم محض گویمش نه کریم
کلک او داد نفس انسی را
آنچه معلوم کس نشد تعلیم
ذهن او داد عقل کلی را
آنچه مفهوم کس نشد تفهیم
درگذر از طلایه ی عزمش
کوه دریا بود بعبره سلیم
باوقار و سیاستش در ملک
آب و آتش بود حرون و حلیم
ای برأیت بر آفتاب مزید
وی بقدرت بر آسمان تقدیم
خردی در کفایت و دانش
فلکی در جلالت و تعظیم
کوه با حلم تو خفیف و لطیف
روح با لطف تو کثیف و جسیم
نه بجود اندرت عطای رکیک
نه بطبع اندرت خصال ذمیم
بر بقای تو کند تیغ اجل
با کمال تو خرد عرش عظیم
حرم عدل تو چنان ایمن
که جهان راز فتنه گشت حریم
وعده ی فضل تو چنان صادق
که فلک را بوعده خوانده لئیم
همتت برتر از حدوث و قدم
فکرتت آگه از حدیث و قدیم
نفست وارث دعای مسیح
قلمت نایب عصای کلیم
نوک کلک تو بحر مسجور است
و اندرو صد هزار در یتیم
لوح ذهن تو لوح محفوظست
و اندرو سعد و نحس هفت اقلیم
جز بانگشت ذهن و فطنت تو
نشود نقطه قابل تقسیم
هر چه معلوم تو فرود تو اند
کیست برتر ز تو خدای علیم
ابر را گر کف تو مایه دهد
بشکند پنجه ی چنار از سیم
معده ی آز را بوقت سؤال
نعمتت امتلا دهد ز نعیم
جان بدخواه تو بروز اجل
عنف تو سرنگون کشد بجحیم
آب رفق تو شد شراب طهور
آتش کین تو عذاب الیم
تیغ کینت نعوذبالله ازو
روح را چون بدن زند بدونیم
تا که از روی وضع نقش کنند
شین پس از سین وحا فرود از جیم
پشت خصمت چو جیم باد و جهان
بر دلش تنگتر ز حلقه ی میم
دولتت را کمال باد قرین
مدتت را زمانه باد ندیم
کوس تو بر فلک رسیده و باز
طبل خصمت بمانده زیر گلیم
اختیارات تو چنان مسعود
که تولا بدو کند تقویم
***
138- در مدح ابوالفتح طاهر بن مظفر وزیر
بحکم دعوی زیج و گواهی تقویم
شب چهارم ذی حجه ی سنه ی ثامیم
شبی که بود شب هفدهم ز ماه ایار
شبی که بود نهم شب ز تیر ماه قدیم
نماز دیگر یکشنبه بود از بهمن
که بی ودال سفند ارمذ بد از تقویم
چو درگذشت ز شب هشت ساعت رصدی
بر آن قیاس که رأی منجمست و حکیم
بجزو اصل رسید آفتاب نه گردون
بخیر در نهم آفتاب هفت اقلیم
خدایگان وزیران که جز کمال خدای
نیافت هیچ صفت بر کمال او تقدیم
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آنکه سپهر
ابد ز زادن امثال او شدست عقیم
نه صاحبی ملکی کز ممالک شرفش
کمینه گلشن و گلخن چو جنتست و جحیم
برد ز دردی لطفش حسد شراب طهور
کند ز شدت قهرش حذر عذاب الیم
ز مرتبت فلک جاه او چنان عالی
که غصه ها خورد از کبریاش عرش عظیم
بخاصیت حرم عدل او چنان ایمن
که طعنها کشد ازر کنهاش رکن حطیم
ببندگیش رضا داده کائنا من کان
بطوع و رغبت و حسن تمام و قلب سلیم
زهی ز روی بقا در بدایت دولت
زهی ز وجه شرف در نهایت تعظیم
اگر خیال تو در خواب دیده می نشدی
شبیه تو چو شریک خدای بود عدیم
تویی که خشم تو بر جرم قاهریست مصیب
تویی که عفو تو بر خشم قادریست رحیم
کریم ذات تو در طی صورت بشری
تبارک الله گوئی که رحمتیست جسیم
تو منتقم نه ای از چه از آنکه در همه عمر
خلاف تو نه مخالف قضا نکرد از بیم
نه یک سؤال تو آید در انتقام درست
نه یک جواب تو آید در احتشام سقیم
نسیم لطف تو با خاک اگر سخن گوید
حیات و نطق پذیرد ازو عظام رمیم
سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند
پشیزه داغ شود بر مسام ماهی شیم
بتیغ کره تو بازوی روزگار بحکم
نغوذ بالله جان را زند میان بدو نیم
ز استقامت رأی تو گر قضا کندی
دقیقه ای فلک المستقیم را تفهیم
بماندی الف استواش تا بابد
ز شرم رأی تو سر پیش در فکنده چو جیم
گل قضا و قدر نا دریده غنچه هنوز
تبسمت ز نهانش خبر دهد ز نسیم
بعهد نطق تو نز خاصیت دهان صدف
نفس همی نزند بل ز ننگ در یتیم
ملامت نفست می برد دعای مسیح
غرامت قلمت می کشد عصای کلیم
مسیر کلک تو در معرض تعرض خصم
مثال جرم شهابست و رجم دیو رجیم
چه قایلست صریرش که از فصاحت او
سخن پذیرد جذر اصم بگوش صمیم
بشست خلقت آتش بآب خلق تو روی
که در اضافه ی طبع نعامه گشت نعیم
ببست باد خزان بادم حسود تو عهد
که در برابر ابر بهار گشت لئیم
صبا نیابت دست تو گر بدست آرد
کنار حرص کند پر کف چنار ز سیم
بزرگوارا با آنکه آب گفته ی من
ز لطف می ببرد آب کوثر و تسنیم
بخاکپای تو گر فکرتم بقوت علم
نطق زند مگرش جاه تو کند تعلیم
ثنای تو بتحیر فکنده وهم مرا
اگر چه نقطه ی موهوم را کند تقسیم
ورای لفظ خداوند چیست لفظ خدای
زبان در آن نکنم کان تجاوزیست ذمیم
لطیفه ای بشنو در کمال خود که در آن
ملوک نه که ملک هم مرا کند تسلیم
و گر برسم خداوند گویمت مثلا
چنان بود که کسی گوید آفتاب کریم
مرا ادب نبود خاصه در مقام ثنا
حلیم گفتن کوه ار چه وصف اوست قدیم
که بر زبان صدا از طریق طیره گری
مداهنت نکند باز گویدم که حلیم
خدای داند و کس چون خدای نیست که نیست
کسی بوصف تو عالم بجز خدای علیم
همیشه تا نکند گردش زمانه مقام
بکام خویش همی باش در زمانه مقیم
عریض عرصه ی عز ترا سپهر نظیر
طویل مدت عمر ترا زمانه ندیم
بمان ز آتش غوغای حادثات مصون
چنان کز آتش نمرود بود ابراهیم
موافقان تو بر بام چرخ برده علم
مخالفان ترا طبل مانده زیر گلیم
مبارک آمده تحویل و انتهات چنان
که اقتدا و تولا کند بدو تقویم
***
139- در مدح امیر عادل ضیاءالدین مودود احمد عصمی
نماز شام چو خورشید گنبد گردان
بکوه رفت فرود و ز چشم گشت نهان
بفال نیک برون آمدیم و رای صواب
بعزم خدمت درگاه پیشوای جهان
بطالعی که ببسته است ز ابتدای وجور
بپیش طالع عالیش بر سپهر میان
تکاورانی در زیر زین بدولت او
چو ابر گاه مسیر و چو پیل گاه توان
ز نعلهاشان سطح زمین گرفته هلال
ز گوشهاشان روی هوا گرفته سنان
نه در مفاصل این سستیی زبار رکاب
نه در طبیعت آن نفرتی ز باد عنان
بکوهسار و بیابانی اندر آوردیم
جماز گان بیابان نورد که کوهان
چو بیشه بیشه درو درزهای خار و خسک
چو پاره پاره درو خامهای ریگ روان
کسی ندیده فرازش مگر بچشم ضمیر
کسی نرفته نشبیش مگر بپای گمان
بغارهاش درون مار گرزه از حشرات
بناوهاش درون شیر شرزه از حیوان
ز تنگ عیشی بر ذروهاش برده همای
ز استخوان مسافر ذخیرهای گران
کسی بروز سفید و شب سیاه درو
بجز کبودی گردون همی نداد نشان
زبیم دیو بدل در همی گداخت ضمیر
ز باد سرد بتن در همی فسرد روان
هزار بار بهر لحظه بیش گفت دلم
که یارب این ره دلگیر کی رسد بکران
زمان زمان دهدم آن قدر که بوسه دهم
زمین حضرت آن مقصد زمین و زمان
ضیاء دین خدای آنکه حسن عادت او
زمانه دارد در زیر سایه ی احسان
امیر عادل مودود احمد عصمی
که هست جوهری از عدل و عصمت یزدان
بزرگ بار خدائی که طبع و دستش را
همی نماز برد بحر و سجده آرد کان
بود عنایتش از نایبات چرخ پناه
دهد حمایتش از حادثات دهر امان
بغیرت از نفسش روح عیسی مریم
بخجلت از قلمش چوب موسی عمران
ز آب گرد برآرد بیاد باد افراه
ز شیر کین بستاند بشیر شادروان
هر آن کمر که نه از بهر خدمتش زنار
هر آن سخن که نه در شکر نعمتش هذیان
بناشناسی تشبیه خواستم کردن
سر انامل او را بابر در نیسان
خرد قلم بستد از اناملم بشکست
چه گفت گفت زهی غیبت و زهی بهتان
بابر نیسان آخر چه نسبت است او را
کزین همیشه گهر بارد و از آن باران
باضطرار بود بذل آن و آن دشوار
باختیار بود جود این و این آسان
عنان این چو سبک شد بیا ببین نعمت
رکاب آن چو گران شد بیا ببین طوفان
ایا محامد تو وقف گشته بر اقوال
و یا مدایح تو نقش گشته بر اذهان
محامد توهمی در نیایدم بضمیر
مدایح توهمی در نگنجدم بدهان
تو آن کسی که نیارد بصد هزار قرون
تو آن کسی که نیارد بصد هزار قران
سپهر مثل تو از اتصال هفت اختر
زمانه مثل تو از امتزاج چار ارکان
حکایتی است ز فر تو فر افریدون
تشبهیست ز عدل تو عدل نوشروان
کمر ببسته بسودای خدمتت جوزا
کله نهاده ز تشویر رفعتت کیوان
مضای خشم تو برنامه ی اجل توقیع
نفاذ امر تو بر دعوی قضا برهان
قضا و امر ترا آن یگانگیست بذات
که دست و پای دویی در نمیرسد بمیان
بزیر دامن کین تو فتنها مستور
بپیش دیده ی وهم تو رازها عریان
سپهر حلقه ی حکم تو در کشیده بگوش
زمانه داغ هوی تو برنهاده بران
سپهر کیست که در خدمتت کند تقصیر
زمانه کیست که در نعمتت کند کفران
دهد لطایف طبع تو بحر را حیرت
کند شمایل حلم تو کوه را حیران
جهان ز عدل تو یارب چه خاصیت دارد
که شیر محتسب است اندرو و گرگ شبان
نه ای نبی و سر کلک تست قابل وحی
نه ای خدای و کف دست تست واهب جان
قوای غاذیه را در طباع جای نبود
اگر نه جود تو بودی برزق خلق ضمان
جهان سفله نبیند بجود چون تو جواد
سپهر پیر نیارد بجاه چون تو جوان
بامتلا چو قناعت شوند آز و نیاز
اگر طفیلی خوان تو شان برد مهمان
ز شوق خدمت خوان تو در تنور اثیر
هزار بار حمل کرد خویش را بریان
تو آن جهان جلالی که در مراتب ملک
بهر چه از بدو نیک جهان دهی فرمان
سپهر گفت نیارد که این چراست چنین
زمانه زهره ندارد که آن چراست چنان
گر آسمان چو مخالف نداردت طاعت
و گر زمین چو موافق نیاردت عصیان
سیاست تو کند اختران آن اخگر
عنایت تو کند خارهای این ریحان
بزرگوارا احوال دهر یکسان نیست
که بد چو نیک نزاید ز دفتر حدثان
زمانه را بهمه عمر یک خطا افتاد
بر آستان خداوند و درگه سلطان
بحکم شرعش کافر مدان بیک زلت
ز روی عفوش طاغی مخوان بیک طغیان
بعذر ماضی تاکین ز خصم بستاند
نشسته بر سر پایست و بر سر پیمان
چنان ز خواب کند بازشان که کس پس از این
خیال نیز نبیند بخواب در زیشان
نه دیر زود که خربندگان لشگرگاه
بپالهنگ ببندند گردن الخان
چنان شود که شود موی بر تنش مسمار
چنان شود که شود پوست بر تنش زندان
بهر دیار که باشد مقام آن ملعون
بهر مقام که باشد مکان آن شیطان
بتف تیغ ز آبش بر آورند بخار
بنعل اسب ز خاکش بر آورند دخان
همیشه تا زورای کمال نیست کمال
همیشه تا ز ورای سپهر نیست مکان
همیشه باد مکان تو از ورای سپهر
همیشه باد کمال تو ایمن از نقصان
کشیده جامه ی جاه ترا دوام طراز
نوشته نامه ی عمر ترا ابد عنوان
***
140- چون مجدالدین ابوالحسن عمرانی از سمرقند باز آمد بر او افتریها کردند در دفع آن افتریها انوری این قصیده بگفت
سه ماهه فراقت بر اهل خراسان
بسی سال بودست آسان و آسان
بجانت که گر بی خبرهاء خیرت
خبر داشت کس را تن از دل دل از جان
زبان بود در کامها بی تو خنجر
نظر بود در دیده ها بی تو پیکان
یکی از تف سینه در قعر دوزخ
یکی از نم دیده در موج طوفان
ز بس خار هجر تو در دیده و دل
ز خونابه رخسارها چون گلستان
چنان روز بر ما سیه کرد بی تو
که کس مان ندیدی سپیدی دندان
از آن بیم کز کافریهای گردون
نباید که کاری رود نابسامان
دعا گوی جان تو خلقی موحد
مدد خواه جاه تو شهری مسلمان
کدامین سعادت بود بیشتر زین
که باز آمدی در سعادات الوان
مگر طاعتی کرده بودست خالص
زمین سمرقند در حق یزدان
اگر این نبودست آلوده گشتست
زمین خراسان بنوعی ز عصیان
که مستوجب فرقتت شد سه ماه این
که مستسعد خدمتت شد سه ماه آن
ایا چرخ در پیش قدر تو واله
و یا ابر در پیش دست تو حیران
توئی آنکه در مجلست بخت ساقی
توئی آنکه بر درگهت چرخ دربان
بکوی کمال تو در، عقل ناقص
بخوان سخای تو بر، جود مهمان
کند حل و عقد تو بر چرخ پیشی
دهد امر و نهی تو بر دهر فرمان
زمین هر کجا امن تو نیست فتنه
جهان هر کجا عدل تو نیست ویران
کمر پیش حکم تو بربسته جوزا
کله پیش قدر تو بنهاده کیوان
اثرهای کین تو چون نحس عقرب
نظرهای لطف تو چون سعد میزان
ز مسطور کلکت شود مرده زنده
مگر در دوات تو هست آب حیوان
زهی فکرتت اختران را مدبر
زهی دامنت آسمان را گریبان
بتشریف اقبال اگر بر کشیدت
چه سلطان عالم چه گردون گردان
ز عالم توئی اهل اقبال گردون
ز گیتی توئی اهل تشریف سلطان
منزه بود حکم گردون ز شبهت
مجرد بود رأی سلطان ز طغیان
از آن دم که چشم بد روزگارم
ز چشم خداوند کردست پنهان
گمانم بلطفت همین بود کاری
مرا پیش خدمت باعزاز و احسان
گمانی ازین به یقین شد نشاید
امیدی از این به وفا کرد نتوان
نگر تا ندانی که تأخیر بنده
در این آمدن بود جز محض حرمان
بذات خداوند و جان محمد
بتعظیم اسلام و اجلال ایمان
بتأکید هر حکمی از شرع ایزد
بتغییر هر حرفی از نص قرآن
بحق دم پاک عیسی مریم
بحق کف دست موسی عمران
بتیمار یعقوب و دیدار یوسف
بتقوی یحیی و ملک سلیمان
بجود کف راد دینار بخشت
که برنامه ی رزق خلقست عنوان
بنور دل پاک اسرار بینت
که بر دعوی آفتابست برهان
که در مدتی کز تو محروم بود
جهان بود بر جان من بندو زندان
نفس کرده بر رویم اشک فسرده
اسف کرده در جانم اندیشه بریان
دلی پر مواعید تأیید یزدان
سری پر اراجیف وسواس شیطان
تن از ایستادن بخانه شکسته
دل از بازگشتن ز خدمت پشیمان
تو دانی که تا یک نفس بی تو باشم
دلی باید از سنگ و جانی ز سندان
کنون نذر عهدی بکردم بکلی
که باطل نگردد بتأویل و دستان
که تا دست مرگم گریبان نگیرد
من و دامن خدمت و دست پیمان
حدیث نکوخواه و بدخواه گفتن
بمدح اندرون باز بردن بدیوان
طریقی قدیمست و رسمی مؤکد
همه کس بگوید چه دانا چه نادان
من آن دانم و هم توانم و لیکن
از آن التفاتی نکردم بایشان
که از عشق مدحت سر آن ندارم
که گویم فلانکس فلانست و بهمان
خداوند خود خصم را نیک داند
من این مایه گفتم تو باقی همی دان
الا تا ز نقصان کمالست برتر
الا تا ز گردون فرودند ارکان
ز آثار ارکان و تأثیر گردون
مبادا کمال ترا بیم نقصان
دو عیدست ما را ز روی دو معنی
که خوشی و خوبیش را نیست پایان
همایون یکی هست تشریف خسرو
مبارک دگر عید اضحی و قربان
بدان عید بادت قضا تهنیت گو
بدین عید بادت قدر محمدت خوان
***
141- مدح
چون شمع روز روشن از ایوان آسمان
ناگه در اوفتاد بدریای بیکران
روشن زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان
آورد پای مهر چو در دامن زمین
بگرفت دست ماه گریبان آسمان
برطارم فلک چو شه زنگ شد مکین
در خاک تیره شد ملک روم را مکان
تا هم میان صرح ممرد بپیش چشم
بر روی او فشاند همه گنج شایگان
گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن
وز در و لعل چتر سکندر برو نشان
زهره چو گوی سیمین بر چرخ و بر درش
دنبال برج عقرب مانند صولجان
بهرام تافت از فلک پنجمین همی
چونانکه دیده سرخ کند شرزه ی ژیان
پروین چو وقت حمله گران ترکنی رکاب
جوزا چو گاه پویه سبکتر کنی عنان
گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون
یکسر بجوی آبخور آید ز آشیان
برجیس چون شمامه ی کافور پر عبیر
کیوان چو بر بنفشه ستان برگ ارغوان
دیو از شهاب گشته گریزان بر آن مثال
چون خصم منهزم ز سنان خدایگان
اندر چنین شبی که غضنفر شدی ذلیل
وندر چنین شبی که دلاور بدی جبان
من روی سوی راه نهاده بفال سعد
امید خود بریده ز پیوند و خانمان
راهی چنان که آید ازو جسم را خلل
راهی چنانکه آید ازو روح را زیان
ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو پشک مار
زین طبع را عفونت وزان عقل را فغان
در آب او سمک نرود جز بسلسله
بر کوه او ملک نرود جز بنردبان
هر چند سنگ و ریگ و که وغار او نمود
رنج دل و بلای تن و آفت روان
زان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز
راندم همی مدیح خداوند بر زبان
قطب جلال شاه معظم که روزگار
بر حصن قدر و حشمت او هست بادبان
گردون بهفت کوکب و گیتی بچار طبع
یک تن نپرورید قرینش بصد قران
تیرش بگاه حمله چو پوید بسوی خصم
کلکش بگاه پویه چو جنبد بپرنیان
این داعیست دست امل را بسوی دل
وان هادیست پای اجل را بسوی جان
شاهان همی روند ز عصان او نگون
مرغان همی پرند در ایام او ستان
ای برهزار میر شده میر و شهریار
وی تا دو پشت جد و پدرشاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تواندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو ابر تند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
جان را بود ز هیبت رمح تو سر بسنگ
دل را شود ز هیبت گرز تو سرگران
سازند کار جنگ شجاعان جنگجو
از بهر روز کینه دلیران کاردان
گرزت چنان بکوبد خصم ترا بحرب
کش چون خوی از مسام برون جوشد استخوان
گوئی که شرزه شیر گشاید همی کمین
وقتی که در مصاف شهابر کشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی زبیم تو ترکش ز دو کدان
ای گشته جفت رأی ترا همت بلند
وی طبع و رأی پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی درگه عالی نهاده روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
یابد اگر قبول خداوند بی خلاف
حاصل شود هوای دل بنده بی گمان
تا بید گل نگردد و شمشاد یاسمین
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بقا بپای
و اندر سرای جاه و جمال و بهابمان
***
142- مدح
ای ز کلک تو راست کار جهان
صاحب و صدر و افتخار جهان
گوهرت روی کائنات وجود
مسندت پشت شهریار جهان
نظرت حافظ نظام امور
قلمت محور مدار جهان
مسرع عزم تو برید قضا
باره ی حزم تو حصار جهان
کار معمار عدل شامل تست
حفظ بنیان استوار جهان
هر دم از جاه نو شونده ی تو
نو مردایست در کنار جهان
خارج از ظل رایت تو نماند
هیچ دیار در دیار جهان
از وقوفت نهان نیارد شد
نه نهان و نه آشکار جهان
جنبش رایت تو داند داد
بکم از هفته ای قرار جهان
بر محک جلالت تو زدند
مهر تا کم شد از عیار جهان
گر جهان خواستار تو نبدی
نشدی امن خواستار جهان
گر بداند که اختیار تو چیست
همه آن باشد اختیار جهان
رو که سیمرغ همت تو نشد
بفریب امل شکار جهان
گر نظر کردیی بآفاقش
در میان آمدی کنا رجهان
کم کند گر خدای چرخ سخات
بکم از مدتی کنار جهان؟
دشمنت کز عداد مردم نیست
ناردش چرخ در شمار جهان
کیست او تا چو مردمان بندد
ناقه ی خویش در قطار جهان
تا سپهر از مدار خالی نیست
بر تو بادا مدار کار جهان
بر مراد تو دار و گیر قضا
بر بساط تو کار و بار جهان
حافظت باد هر کجا باشی
گاه و بیگاه کردگار جهان
بودن اندر جهان شعار تو باد
تا گذشتن بود شعار جهان
***
143- مدح یکی از اقوام پادشاه کند
ای بنیک اختر شده هم سلف سلطان جهان
از وفاق تست اکنون خلق عالم شادمان
حور و غلمان بر مبارک عقد تو گاه نثار
تحفها برده ز شادی یکدگر را در جنان
عقد تو گشتست عقد مملکت را واسطه
سور تو گشتست لفظ تهنیت را ترجمان
خطبه ی تو بوده اندر نیکنامی معجزه
وصلت تو گشته اندر شادکامی داستان
بود خواهد عقد تو درعقد چون دنیا و دین
رفت خواهد عهد تو در عهده ی امن و امان
گاه خطبه خواندن تزویج فرخ فال تو
بر تنت بوده نثار رحمت از هفت آسمان
عقد تو عین عقیدت بود خواهد روز و شب
سور تو عین سرور و شادمانی جاودان
زیر طاق عرش طاوس ملایک جبرئیل
از نثار تو شده یاقوت پاش و درفشان
هم بر آن طالع که با زهرا علی مرتضی
وصلتی کردی بتوفیق خدای مستعان
مه بتسدیس زحل کرده نظر با آفتاب
وصلتی کردی برسم بخردان باستان
نوزده روز از مه روزه گذشته روز نیک
اختیاری بود کان باشد ز بهروزی نشان
خاندان خان و سلطان از تو زینت یافتند
کز تو خواهد گشت معمور این دو میمون خاندان
خاندان خان بتو آباد خواهد گشت از آنک
خان بتو تسلیم کرد و جان بتو پرداخت خان
ای عطاهای بزرگت اصل رزق مرد و زن
وی سخنهای لطیفت انس انس و جان جان
عز دین مسعود فرخ را تو فرخ اختری
دختر فرخ همیشه بر تو بوده مهربان
خصم با سلطان نداند در جهان پهلو زدن
تا تو سلطان جهان را بود خواهی پهلوان
هر کجا سلطان بود با او تو باشی همرکاب
هر کجا سلطان رود با او تو باشی هم عنان
رایت تدبیر تو گیرد سپهر اندر سپهر
مرکب اقبال تو گیرد عنان اندر عنان
از کفایت شد کف تو ضامن ارزاق خلق
ضامنی کو را بود توفیق در ضمن ضمان
زاغ اگر بر نام تو در آشیان بیضه نهد
زاغ را طاوس گردد بچه اندر آشیان
آفتاب رای تو گر روشنی کمتر دهد
قیرگون گردد جهان از قیروان تا قیروان
گر زخاک نهروان آید خلاف تو پدید
نهر خون گردد ز شمشیر تو شهر نهروان
کرد زهر چشم تو بر سیستان روزی گذر
زان شد از خار سلیب آکنده ریگ سیستان
حزم تو حصن رزانت را بود چون کوتوال
عزم تو سیل صیانت را بود چون دیده بان
ای گران زخم سبک حمله برزو معرکه
بنده ات کیسه سبک دارد همی نرخ گران
***
144-مدح سید اجل عمادالدین ابوالفضل طورانی
چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن
فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن
چو بر کشید شفق دامن از بسیط هوا
شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن
هلال عید پدید آمد از کنار فلک
منیر چون رخ یار و بخم چو قامت من
نهان و پیدا گفتی که معنی ایست دقیق
ورای قوت ادراک در لباس سخن
خیال انجم گردون همی بحسن و جمال
چنان نود که از کشت زار برگ سمن
یکی چو فندق سیم و یکی چو مهره ی زر
یکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدن
بچرخ بر بتعجب همی سفر کردم
بکام فکرت و اندیشه از وطن بوطن
بهیچ منزل و مقصد نیامدم که درو
مجاوری نبد از اهل آن دیار و دمن
مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم
دراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدن
بپیش خویش برای حساب کون و فساد
نهاده تخته ی مینا و خامه ی آهن
وزو فرود یکی خواجه ی ممکن بود
بر وی و رأی منیر و بخلق و خلق حسن
خصال خوبش چون روی دلبران نیکو
ضمیر پاکش چون رأی زیرکان روشن
به پنجم اندر زایشان زمام کش ترکی
که گاه کینه ببندد زمانه را گردن
بگرز آهن سای و بنیزه صخره گذار
بتیر موی شکاف و بتیغ شیر اوژن
فرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدم
بنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقن
رخش زمی شده چون لعل و بربطی بکنار
که بانوای حزینش همی نماند حزن
وزان سپس بجوانی دگر گذر کردم
که بود در همه فن همچو مردم یک فن
صحیفه نقش همی کرد بی دوات و قلم
بدیهه شعر همی گفت بی زبان و دهن
خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان اهریمن
نجوم کرکس واقع بجدی در گفتی
که پیش یک صنمستی بسجده در دوشمن
زبس تزاجم انجم چنان نمود همی
مجره از بر این کوژپشت پشت شکن
که روز بار ز میران و مهتران بزرگ
در سرای و ره بارگاه صدر زمن
جلال دین پیمبر عماد دولت و ملک
مدار داد و دیانت قرار فرض و سنن
جهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوست
نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن
سپهر قدری کاندر زمین دولت او
شکال شیر شکارست و پشه پیل افکن
بپای همت او نا رسیده دست ملک
بشاخ دولت او ناگذشته باد فتن
نه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهر
نه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسن
ز بیم او بتوان دید در مظالم او
ضمیر دشمن او در درون پیراهن
ز تف هیبت او در دلش ببندد خون
چنانکه بر رخ عناب و در دل روین
بجنب رأی منیرش سیاه روی خرد
بجای قدر رفیعش فرود قدر پرن
بپیش دستش و طبعش گه سخا و سخن
دفین دریا زیف و زبان عقل الکن
از آن جدا نتوان کرد جود را بحسام
بر آن دگر نتوان بست بخل را برسن
حکایتی است از آن طبع آب در دریا
روایتی است از آن دست ابر در بهمن
هنر ز خدمت آن طبع یافتست شرف
گهر ز صحبت آن دست یافتست ثمن
ایا بپیش تو در بسته گردش ایام
و یا بمدح تو بگشاده گیتی توسن
یکی هزار کمر بی طمع چو کلک شکر
یکی هزار زبان بی نصیب چون سوسن
جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست
جهان چنانکه بجانست زندگانی تن
بفر بخت تو دایم بشش نتیجه ی خوب
ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن
صدف بگوهر و نافه بمشک و نی بشکر
شجر بمیوه و خارا بزر و خار بمن
از آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواند
برنگ زر عیار و بعهد سرو چمن
ز فر این بود آن سرفراز در بستان
ز شرم این بود این زرد روی در معدن
ز بهر رتبت درگاه تست زاینده
ز بهر مالش بدخواه تست آبستن
بسیط مرکز هامون بگونه گونه گهر
محیط گنبد گردان بگونه گونه محن
اگر چه قارن و قارون شود بقوت و مال
مخالفت ز گزاف زمانه ی ریمن
بخاک در کندش هم ستاره چون قارون
بباد بردهدش هم زمانه چون قارن
و گرز غبطت و غیرت بشکر تو تر نیست
زبان لال و لب پژمریده ی دشمن
از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا
چو سال و ماه بتوفیق ایزد ذوالمن
بمدحت تو زبان زمانه تر بودست
از آن زمان که ترا تر شده است لب بلبن
همیشه تا که کند باد جنبش و آرام
هماره تا که کند ابر گریه و شیون
با بر جود تو در باد خلق را روزی
بباد بذل تو بر باد ملک را خرمن
موافقان تو پیوسته یار نعمت و زر
مخالفان تو همواره جفت محنت ورن
چو طبل رحلت روزه همی زند مه عید
بشکر رؤیت او رایت نشاط بزن
هزار عید چنین در سرای عمر بمان
هزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن
***
145- در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
درآمد موکب عید همایون
که بر صاحب مبارک باد و میمون
سپهر مجد مجدالدین که شاهان
ز مجدش ملک را کردند قانون
عدو بندی که کلکش در دهاده
کند گل راز خون فتنه گلگون
بکاهد وقت خشمش عمر در مرگ
بغلطد گاه کینش مرگ در خون
ازو دشمن چو دارا از سکندر
ازو حاسد چو ضحاک از فربدون
زهی جود از تو در قوت چو قارن
زهی آز از تو در نعمت چو قارون
عتابش بر زمین بارد صواعق
نهیبش بر زبان آرد شبیخون
امیران تو جباران گیتی
مطیعان تو بیداران گردون
زمانه تیره و رأی تو روشن
خلایق تشنه و دست تو جیحون
غلط را سوخت حکمت بر در سهو
چرا را کشت امرت بر در چون
چه عالی همتی یا رب که هر دم
یکی در آفرینش بینی افزون
ندادی دل بدنیی و بعقبی
نبستی وهم در والا و در دون
قضا تدبیر دور چرخ می کرد
که بر ذات تو گشت اقبال مفتون
قدر ساز وجود دهر می ساخت
که بر عرش تو شد اقبال مقرون
چو گیرد آتش خشم تو بالا
نیابد از دو عالم نیم کانون
چو از تو بگذری نزدیک آن قوم
نبیند کس مگر محرور و مدفون
چه خیزد آخر از قومی که هستند
غلام آلتی مولای التون
بمردی و مروت کی رسیدند
در انگشت تو این یک مشت مرهون
در آن موقف که از مصروع پیکار
زبان رمح گردان خواند افسون
رساند آتش کوشش حرارت
بایوان مسیح و جیش ذوالنون
ز پشته پشته گشته ناظران را
نماید کوه کوه اطراف هامون
ز اشک بیدل و خون دلاور
همه میدان کنی جیحون و سیحون
خداوندا ز مدح تست حاصل
رخ رنگ مرا رنگ طبرخون
شنیدستم که پیش تخت اعلی
بزرگی خواند شعر قافیه خون
نه بر وجهی که باشد رونق او
در آخر کرد ذکر آب و صابون
جهان داند که معزولی نیابد
ربیع نطق را در ربع مسکون
هنوز از استماع شعر نیکوست
خرد را گوش درج در مکنون
سزای افتخار آن شعر باشد
که افزون باشدش را وی موزون
ز شعر باطل هر کس زبانم
نمی گفته است حقی تا باکنون
همیشه تا که حسن و عشق باشد
مثلها شاهد از لیلی و مجنون
جناب دوستانت باد جنت
طعام دشمنانت باد طاعون
شبت فرخنده و روزت خجسته
خزانت خرم و عهدت همایون
***
146- در مدح فیروز شاه گفته و التزام آنچه حضرت سلیمان داشته از مراتب جاه و نعمت نموده
کو آصف جسم گو بیا ببین
بر تخت سلیمان راستین
پیشش بدل دیو و دام و دد
درهم زده صفهای حورعین
بادی که کشیدی بساط او
بر درگه اعلاش زیر زین
مهری که وحوش و طیور را
در طاعتش آورد بر نگین
از بیم سپاهش سپاه خصم
چون مور نهان گشته در زمین
پای ملخی بیش نی بقدر
در همت او ملک آن و این
بر تخت چو عرش سبای او
از عرش رسولان آفرین
چون صرح ممرد شراب صرف
بی ورزش انصاف آب و طین
در سایه ی پر همای چتر
طی کرده اقالیم ملک و دین
بی سابقه ی وحی جبرئیل
اسرار وجودش همه یقین
بی واسطه ی هدهدش خبر
از جنبش روم و قرار چین
بی عهده ی عهد پیمبری
آیات کمالش همه مبین
وقتش نشود فوت اگر نه روز
در حال کند از قفا جبین
چون دیو بمزدوری افکند
آنرا که خلافش کند لعین
بر چرخ کشد پایه چون شهاب
آنرا که وفاقش بود قرین
چون رای زند در امور ملک
بحر سخنش را گهر ثمین
چون صف کشد اندر مصاف خصم
شیر علمش را صفت عرین
هم در کتف دایگان رضیع
هم در شکم مادران جنین
از بیعت او مهر بر زبان
وز طاعت او داغ بر سرین
در جنبش جیشش نهفته فتح
چون موم در اجزای انگبین
در دولت خصمش نهان زوال
چون یاس در ایام یاسمین
عزمش بوفاق فلک ضمان
رأیش بصلاح جهان ضمین
گر عزم فلک خود بود وفی
گر رای ملک خود بود رزین
سدش نشود رخنه از غرور
حصنی که چو حزمش بود حصین
زورش نکشد طعنه از فتور
حبلی که چو عهدش بود متین
با کوشش او شیر آسمان
شیریست مزور ز پوستین
با بخشش او دست آفتاب
دستی است معطل در آستین
در ملک زمینش نبوده عار
باری چو ملک باشی این چنین
مثل ملک و ملک روزگار
حوت فلک و آب پارگین
با شین شهی آمد از عدم
زان تاجور آمد چو حرف شین
مذکور بفرزند تاج بخش
آنجا بفریدون شد آبتین
مشهور بفرزند تاجدار
اینجا بملک شه طغان تکین
روزی که بمردی کنند کار
وقتی که چو مردان کشند کین
چون زخمه گذارند شستها
آید وتر چرخ در طنین
چون حمله پذیرند پر دلان
آید کره ی خاک در حنین
وز نعل سمند و سیاه و بور
چون کار درافتد بهان و هین
در خاره فتد عقدها چو عین
در پشته فتد رخنها چو سین
در مغز عدو حفرها برد
تا گوهر خنجر کند دفین
وز ابر سنان ژاله ها زند
تا سوده ی ناچخ کند عجین
دیدست بکرات بی شمار
در معرکها چرخ تیزبین
با بیلک او مرگ همعنان
با رایت او فتح همنشین
چین گره ابروی اجل
در روی املها فکنده چین
دندان سنان آسمان خراش
آغوش کمند آشتی گزین
از خرج عرق سرکشان نزار
وز دخل ورم خستگان سمین
یک طایفه را نعرها بلند
یک طایفه را ناله ها حزین
در قلب چنان ورطه ی خشن
در عین چنان فتنه ی سجین
از جانب او جز کمان نکرد
در حمله چو بی طاقتان انین
وز لشکر او جز اجل نبرد
در خفیه چو بی آلتان کمین
رمحش نه عصای کلیم بود
وز خوردن اعدا نشد بطین
عفوش نه دعای مسیح بود
وز کثرت احیا نشد غمین
تا غصه خورد ناقص از تمام
تا طعنه کشد خاین از امین
در غصه ی این ملک باد رای
در طعنه ی آن خسروی تکین
ساعات بقای ملک شهور
ایام نفاذ ملک سنین
در بزم شهی یسر بر یسار
در رزم شهان یمن بر یمین
دوران جهان تابع و مطیع
دارای جهان ناصر و معین
***
147- در مدح فخرالسادات مجدالدین ابوطالب نعمه
آیت مجد آیتی است مبین
منزل اندر نهاد مجدالدین
سید و صدر روزگار که هست
ز آل یاسین چو از نبی یاسین
میر بوطالب آنکه مطلوبش
نیست در ملک آسمان و زمین
آنکه در شأن او ثنا منزل
وانکه در ذات او کرم تضمین
آنکه بی داغ طوع او نکشد
توسن روزگار بار سرین
وانکه از چرخ جود او بشکست
خازن کوهسار مهر دفین
رأی او دامن ار بیفشاند
بر توان چیدن از زمین پروین
جاه او مرکب ار برون راند
جو اول دهد بعلیین
حلم او جوهرست و خاک عرض
قدر او شاه و آسمان فرزین
بسته دست خلقتنی من نار
بأس او بر خلقته من طین
امر او با عناد کردن طبع
کبک پرور برآورد شاهین
نهی او با ستیزه روئی چرخ
روز بد را قفا کند ز جبین
بر کشد زور بازوی سخطش
کسوت صورت از نهاد جنین
بمقاصد همیشه پیش رسد
عزمش از مسرع شهور و سنین
قدرتش با قدر مقارن شد
خرد آنرا جدا نکرد از این
خود چو ممزوج شد چگونه کند
شیر و می را ز یکدگر تعیین
رأی او را متین نیارم گفت
حاش لله نه زانکه نیست متین
زانکه یک بار جنس این گفتم
ادب آن بیافتم در حین
اندرین روزها که می دادم
شعر خود را بمدح او تزیین
نکته ای راندم از رزانت رأی
عقل را سخت شد برابر و چین
گفت خامش چه جای این سخنست
وصف آن رأی این بود که رزین
آفتابیست کاسمان نکند
پیش او آفتاب را تمکین
آسمانی که در اثر بیش است
تیغش از آفتاب فروردین
ای بجائی که در هزار قران
چرخ و طبعت نپرورید قرین
اوج قدرت وزای پست و بلند
راز حزمت نهان ز شک و یقین
بحر طبع تو کرده مالامال
درج نطق ترا بدر ثمین
فحل وهم تو کرده آبستن
نوع کلک ترا بسحر مبین
طوطی کلک راست گوی تو کرد
عقل را در مضیقها تلقین
رایض بخت کاردان تو کرد
اشهب و ادهم جهان را زین
ای نمودار رحمت و سخطت
آب و حیوان و آتش برزین
دان که در خدمت بساط وزیر
که خدایش مغیث باد و معین
عیش من بنده پار عیشی بود
چون جوانی خوش و چو جان شیرین
گفتم از غایت تنعم هست
دولتم را زمانه زیر نگین
کار برگشت و غم بسکنه گرفت
گوشه ی مسکن من مسکین
چرخ در بخت من کشید کمان
دهر بر عیش من گشاد کمین
می کند رخنه نظم حال مرا
در چنان دار و گیر و هیناهین
لگد فتنه ای که رخنه کند
حصن ملکی چو حصن چرخ حصین
دارم اکنون چنانکه دارم حال
نتوان گفتنت بیا و ببین
چتوان کرد اگر چنان بنماند
بنماند همیشه نیز چنین
حالی از جور آسمان باری
که نه مهرش بموضع است و نه کین
آن همی بینم از حوادث سخت
که ندیدست هیچ حادثه بین
نشناسم همی یمین ز یسار
تا تهی دارم از یسار یمین
عرصه تنگست و بند سخت و مرا
در همه خان و مان نه غث و سمین
مکرمی نیست در همه عالم
کاضطراب مرا دهد تسکین
گوئیا از توالد احرار
شب سترون شد آسمان عنین
تو کن احسان که دیگران نکنند
سرانگشت جز فرا تحسین
خود گرفتم کنند و نیز نهند
پای بر پایه ی الوف و مائین
بهر انگشت کاید اندر سنگ
ار سبک سنگم ار گران کابین
خویشتن پیش ناکسان و کسان
همچو هنگامه گیر و راه نشین
گربه ی به بیوس نتوان بود
هم در این بیشه بوده شیر عرین
شعر من بنده در مدیح ببلخ
این نخستین شناس و باز پسین
تا عروس بهار جلوه کند
زلف شمشاد و عارض نسرین
بادی اندر بهار دولت خویش
تازه چون گل نه چون بنفشه حزین
آب آتش نمای در جامت
طرب انگیزتر زماء معین
جاهت اندر امان حفظ خدای
که خداوند حافظست و معین
***
148- در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
ای جهان را جمال و جاه تو زین
اسم و رسم تو اسم و رسم حسین
در و دست تو مقصد آمال
دل و طبع تو مجمع البحرین
عرصه ی همتت چنان واسع
که در آن عرصه گم شود کونین
نزد عهدت وفا برابر دین
پیش طبعت عطا برابر دین
حال من بنده و حوالت من
گشت آب حیات و ذوالقرنین
ای چو الیاس و خضر بر سر کار
عزم تزویج کن مگو من این
انتظارم مده بده ز کرم
گر همه نقد نیست بین البین
من نگویم که می نخواهم جنس
تو مگو نیز من ندارم عین
خود چو معطی توئی وسائل من
بیش از این عشوه شین باشد شین
ای چو سیمرغ جفت استغنا
بیش از این باش با غراب البین
***
149- فخرالدین خالد قطعه ای بمطلع زیر به انوری نوشته و او را مدح گفته
سلام علیک انوری کیف حالک
مرا حال بی تو نه نیکست باری
انوری در جواب فخرالدین قصیده ی ذیل را گفته و پسر او را که طفل بوده ستوده
و علیک السلام فخرالدین
افتخار زمان و فخر زمین
ای نهفته مخدرات سخنت
چهره از ناقد گمان و یقین
ای تلف کرده منفقان سخات
در هم آورده ی شهور و سنین
سخره ی داغ و طوق عرق شماست
سخن از گردن و سخا ز سرین
سخنت رفت یا تو خود بردی
بطفیل خودش بعلیین
باری از گفته ی تو باید گفت
که ز تزویر نیستش تزیین
نا پذیرفته رتبتش هرگز
ننگ احسان و جلوه ی تحسین
غور ناکرده اندرو منحول
گنج نادیده اندرو تضمین
شربهائیست نطق و لفظ تو عذب
وز معانیش چاشنی متین
پیش خطت که جان بخندد ازو
نه جهان خوش بود نه جان شیرین
خواستم گفت در سخن من و تو
از مکانت نیافتم تمکین
بانگ بر زد مرا خرد که خموش
تو که ای باری این چنین و چنین
شاید ار در مقاومت نکند
شیر بالش حدیث شیر عرین
دست از کار او برون کن هان
از پی کار خویشتن شو هین
آسمان گر برنگ فیروزه ست
تن در انگشتری دهد چو نگین
ای بنسبت جهانیان با تو
حیله ی کبک و حمله ی شاهین
تا نباشد مجال هیچ محال
کرد بادامنت همیشه بکین
آتش خاطرت نموده قیام
بجواب خلقته من طین
کرده ترجیح حشو اشعارت
بارز صیت دیگران ترقین
کفو کو تا بنات طبع ترا
دهد از کاف کن فکان کابین
دیرمان کز وجود امثالت
شد زمان بکر و آسمان عنین
گفته بودم که خود نطق نزنم
خود بر آن عزم جبر کرد کمین
وین دو بیتک نیارم اندر بست
با گرانباری من مسکین
کای بنزدیک مدتی من و تو
در سخی داده داد غث و سمین
وی ز شعر من و شعار تو فاش
سهل نا ممتنع چو سحر مبین
تا بدور تو در زمانه نبود
ای زمان تو دور دولت و دین
هیچ در یتیم را هرگز
عقب از بهر عاقبت آیین
دی مگر بر کنار بود ترا
آن همو فتنه و همو تسکین
از زوایای آشیانه ی قدس
عقل کل تان بدید و روح امین
عقل گفتا کلیم با پسر اوست
روح گفتا مسیح با پدر این
صب کن تا نتیجه ی خلفت
باز داند شمال را ز یمین
تا ببینی که در نظام امور
دختر نعش را کند پروین
تا ببینی که در عناو علو
آسمان را قفا کند ز جبین
در صبی از صبای طبع دهد
طبع دی را مزاج فروردین
تو که در چشم تو نیاید کون
این زمانش بچشم خویش مبین
باش تا این پیاده ی فلکی
بر بساط بقا شود فرزین
باش تا بر براق نطق نهند
رایض نفس ناطقش را زین
باش تا بر قرینه بشناسد
زلف شمشاد از رخ نسرین
تا ز تأثیر صد قران یابند
در خم آسمانش هیچ قرین
نیز در ثمین مخوانش دگر
پایه ی نازلش مکن تعیین
زان که تا بنگری بگیرد از او
عرصه ی روزگار در ثمین
اوست آن کس که قفل احداثش
بود بعضی هنوز در زرفین
کز پی مهد عهد او تأیید
گاه بستر شدی و گه بالین
عالمی در حنین عشقش و او
در میان رحم هنوز جنین
تا که از جان بود حیات بدن
تا که از کان بود جهاز دفین
جان پاکت که کانی از معنی است
در سرای حزن مباد حزین
تو و نخبت که دام عز کما
هر دو در حفظ حافظ اند و معین
***
150- مدح ملک الاسخیا ابوالمفاخر امیر فخرالدین
افتخار زمان و فخر زمین
بوالمفاخر امیر فخرالدین
آنکه در دست او سخا مضمر
وانکه در کلک او هنر تضمین
آسمانیست آفتابش رای
آفتابیست آسمانش زین
آن بلند اختری که پیش درش
خاک بوسند اختران بجبین
گفته عقلش بکردها احسنت
کرده حرفش بگفتها تحسین
آن دبیرست کز قلم بفزود
دفتر تیر چرخ را تزیین
وان جوادست کز سخا بشکست
بترازوی حرص بر شاهین
در زوایای دولت از حزمش
حصنها ساخت روزگار حصین
در موالید عالم از جودش
مایها کرد آفتاب عجین
گر عنان فلک فرو گیرد
در رباط کواکب افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد
شبش از روز بگسلد در حین
هر کجا سایه افکند از حلم
رخت بر دارد از طبیعت کین
هر کجا باره بر کشد از امن
قفل بیزار گردد از زرفین
عدل او دست اگر دراز کند
دست یابد تذور بر شاهین
سهمش ار مهر بر حواس نهد
نقش با مهر گل فرستد طین
ای ترا حکم بر زمین و زمان
وی ترا امر بر شهور و سنین
ز یسار تو دهر برده یسار
بیمین تو جود خورده یمین
نوک کلک تو راز دار قضا
نور ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین
گر ز رأی تو قوتی یابد
آفتاب دگر شود پروین
ور ز قدر تو تربیت بیند
خاک سر برکشد بعلیین
آسمان را زبان کلک تو داد
در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد
ساز صورتگران فروردین
ذات تو عین عقل گشت چنان
که خردشان نمی کند تعیین
نتواند که گوید آنک آن
نتواند که گوید اینک این
چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر رایت شود چو شیر عرین
بحسد کی شود ضعیف قوی
بورم کی شود نزار سمین
یا رب آن نقشبند مصری چیست
که بود با انامل تو قرین
هست بیدار و بی قرار و ازوست
فتنه را خواب و ملک را تسکین
هست عریان و در صریرش عقل
گنجها دارد از علوم دفین
نه شهابست و بفکند هر روز
سیرش از چرخ ملک دیو لعین
نیست غواص و بر کشد هر دم
نوکش از بحر غیب در ثمین
ای ترا طرف چرخ طرف ستام
وی ترا مهر چرخ مهر نگین
داشت اندیشه کارد از پی مدح
در مدیح تو شعرهای متین
و اندر ابیات او معانی بکر
چون خط و زلف تو خوش و شیرین
چون چنان دید روزگار خسیس
که مرورا عزیمتیست چنین
از حسد در دلش کشید کمان
وز جفا برتنش گشاد کمین
تا تن از حادثات گشت ضعیف
تا دل از نایبات ماند حزین
وانچنان سیر چون رخ شطرنج
بدلش زد بجنبش فرزین
آخر این روزگار جافی را
که بجاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب
که چه می خواهد از من مسکین
تا چو زین بسترم خلاص دهد
آستان تو باشدم بالین
تا زمین را طبیعتست آرام
تا زمان را گذشتنست آیین
از زمانت بخیر باد دعا
وز زمینت بمهرباد آمین
عالمت بنده باد و دهر غلام
ایزدت یار باد و چرخ معین
***
151- در مدح ملک عضدالدین طغرل تکین
ای جهان را ایمنی از دولت طغرلتکین
جاودان منصور بادا رایت طغرلتکین
نعمت انصاف عالم را ز عدل عام اوست
کیست آنکو نیست اندر نعمت طغرلتکین
نور و ظلمت از حضور و غیبت خورشید دان
امن و تشویش از حضور و غیبت طغرلتکین
خسروان دل برقرار ملک آن گاهی نهند
کاوردشان آسمان در بیعت طغرلتکین
پهلوانان دل ز جان و جاه آنگه بر کنند
کافکندشان روزگار از طاعت طغرلتکین
اختیار تاج و تختش نیست ورنه چیست کم
از دگر شاهان شکوه و شوکت طغرلتکین
کو فریدون گوبیا نظاره کن اندر جهان
تا ببینی خویشتن در نسبت طغرلتکین
ملک اگر در دولت سنجر بآخر پیر شد
شد جوان بار دگر در نوبت طغرلتکین
هفت کشور زیر فرمان کرد و هم نوبت سه زد
صبر کن تا پنج گردد نوبت طغرلتکین
قدرت طغرلتکین نوعی است گوئی از قدر
بر جهان زان غالب آمد قدرت طغرلتکین
چرخ را گفتم دلیری می کنی در کارها
گفت از خود نه ولی از صولت طغرلتکین
کهربا در کاه نتواند تصرف کرد نیز
بی اجازت نامه ای از حضرت طغرلتکین
لشکر طغرلتکین بر هم زنندی خاک و آب
گرنه ساکن داردیشان هیبت طغرلتکین
تنگ میدان ماندی فتح و نگون رایت طفر
گر نباشندی طفیل نصرت طغرلتکین
از پی آسایش خلقست و آرام جهان
هر چه هست از آلت و از عدت طغرلتکین
ور نه آخر ملک عالم کیست با این طول و عرض
تا بدو مغرور گردد رغبت طغرلتکین
با خرد گفتم که بیرون سپهر احوال چیست
گفت دانی از که پرس از همت طغرلتکین
باز گفتم عادت طغرلتکین در ملک چیست
گفت انصافست و بخشش عادت طغرلتکین
رحمتی دیدی که جویای گنه باشد مدام
رحمت یزدان شناس و رحمت طغرلتکین
حاجت از طغرلتکین شاید که خواهی بهر آنک
جز بیزدان نیست هرگز حاجت طغرلتکین
نیست کس را بر جهان منت جز او را گرچه نیست
در عطا منت نهادن سیرت طغرلتکین
قربت طغرلتکین را نیکبختی لازمست
نیک بختا انوری از قربت طغرلتکین
چون خداوندی از این خدمت همی حاصل شود
ما و زین پس آستان و خدمت طغرلتکین
بر جهان چون سایه ی ابرست و نور آفتاب
بخشش بی وعده و بی منت طغرلتکین
چون جهان از دولت طغرلتکین دارد نظام
تا جهان باقیست بادا دولت طغرلتکین
مدت طغرلتکین چندانکه دوران سپهر
وام خواهد روزگار از مدت طغرلتکین
***
152- در مدح جلال الوزرا مجدالدین علی
ای جهان خاتم جان بخش ترا زیر نگین
آسمان را ز جمال تو نظر سوی زمین
طیره از طره ی خوشبوی تو عطار ختن
خجل از عارض نیکوی تو صورتگر چین
حسن روی تو نماینده ترست از طاوس
چنگ عشق تو رباینده ترست از شاهین
عقل در کوی تو اعراض نمود از فردوس
طبع با روی تو بیزار شد از حورالعین
دل بر آنست که تنها بکشد بار فراق
تو بر این باش که تنها بکشی بار سرین
هوس بار سرین تو بیفزود مرا
که ترا هست همه بار سرین بار سرین
سخن من ز پس پشت منه از پی آنک
روی آن نیست که بی روی تو باشم چندین
مسکن درد شد از هجر تو مسکین دل من
مسکن دردهمان به که نباشد مسکین
آنکه گفتت که مرا بر سر آتش بنشان
گودگر جای شور و بی خبر از من بنشین
از قرین تو همی رشک برم گرچه مرا
کرد با عز ابد لطف خداوند قرین
صاحب عالم و عادل غرض علم و علو
صدر کونین جلال الوزرا مجدالدین
آنکه در ملک مرادش ز عدم کرد وجود
وانکه در عقل ضمیرش ز گمان ساخت یقین
عقلها را هنرش داد بلاغت تعلیم
تیغها را قلمش کرد شجاعت تلقین
ملکان یافته از طاعت او مسند و گاه
خسروان داشته از دولت او تاج و نگین
رای او داده فلک را خبر سود و زیان
وهم او گفته جهان را سخن غث و سمین
شاد باش ای کف تو مایه ی صد ابر مطیر
دیر زی ای در تو جلوه گه چرخ برین
حق گزاران هوای تو قلوب اند و رقاب
کارداران رضای تو شهورند و سنین
پر کند نقد سخای تو زمین را دامن
بشکند بار عطای تو فلک را شاهین
بر امید مدد رزق بسوی در تو
هم باول حرکت سجده کند جان جنین
گر شود عرق زمین ممتلی از هیبت تو
سربرآرد ز مسامش چو عرق یوم الدین
در دیاری که بود حشمت تو مالک عنف
خاک را هست بخون ملک الموت عجین
اختر بوالعجب از مهر تو می نگذارد
زیر نه حقه ی فیروزه یکی مهره ی کین
تا سپر بفکند از خنجر قهر تو جهان
از جگر آب خورد نقش بدش چون زوبین
گر شود قدرت کلک تو مصور در شیر
بنظر آب کند زهره ی شیران عرین
صورت دولت تو چون ز ازل رایت ساخت
کرد تقدیر ابد را بازل در تضمین
کبریای تو چنان قابض ارواح شدست
که وجودش صفت کون و مکان است مکین
کلک تو چون صفت سیر بایشان بنمود
اضطراب دو جهان مایه گرفت از تسکین
در عالی تو آن سجده گه محترمست
که رخ کعبه بود از حسد او پرچین
صاحبا شعر من از مدح تو بفزود بها
من بتفضیل چگویم سخن این است ببین
نامه ی تربیت من بهمه نوع بخوان
که بود تربیت من مدد شعر متین
آخر از تربیتی قیمت و مقدار گرفت
شعر حسان که همی کرد رسولش تحسین
تا همی طبع بود از لب دلبر می خواه
تا همی دیده بود از رخ جانان گل چین
قد اعدا زعنا همی دار چو لام
دل حساد بغم رخنه همی دار چو سین
در زبانها سخن سال نو و ماه نوست
ناگزیران طرب را طرب و باده گزین
تا بود رایت مدحت با یادی منصور
تا بود آیت اعزاز باقبال مبین
دولتت در همه احوال قوی باد قوی
ایزدت در همه آفاق معین باد معین
بر تو میمون و مبارک سر سال و مه نو
لذت عیشت از آن و طرب طبعت از این
***
153- در مدح امیر طغرل تکین
ای در شاهی در طغرلتکین
شحنه ی دین خنجر طغرلتکین
نوبتی ملک بزین اندرست
تا بابد بر در طغرلتکین
پشت زمین کرد چو روی سپهر
دست گهر گستر طغرلتکین
روی زمین شست ز گرد ستم
عدل جهان پرور طغرلتکین
در شب کین صبحدم فتح را
نور دهد مغفر طغرلتکین
چرخ چو سوگند بمردی خورد
دست نهد بر سر طغرلتکین
فتنه گر اندیشه شود نگذرد
بر طرف کشور طغرلتکین
غصه ی بیغاره خورد روز بزم
ماه نو از ساغر طغرلتکین
نیست یقین را و گمان را وقوف
بر عدد لشکر طغرلتکین
دور فلک با همه فرماندهی
کیست یکی چاکر طغرلتکین
مه ز فزونی و کمی کی رهد
تا نشود افسر طغرلتکین
فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند
در حشم صفدر طغرلتکین
تا بشرف در بود اختر قوی
باد قوی اختر طغرلتکین
پیشرو کارکنان قضا
عزم قضا پیکر طغرلتکین
چشم جهان جست بسی هم نیافت
هیچ شهی همسر طغرلتکین
***
154- در مدح ناصرالدین طاهر بن مظفر
صاحب روزگار و صدر زمین
نصرت کردگار ناصر دین
طاهر بن المظفر آنکه ظفر
هست در کلک و خاتمش تضمین
آنکه بی داغ طاعتش تقدیر
ناید از آسمان بهیچ زمین
وانکه بی مهر خازنش در خاک
ننهد آفتاب هیچ دفین
قدرش ار بر سپهر تکیه زند
قاب قوسین را دهد تزیین
ور قلم در جهان کشد قهرش
بارز کون را کند ترقین
رأی او چون در انتظام شود
دختر نعش را کند پروین
نهی او چون در اعتراض آید
حدثان را قفا کند ز جبین
بشکند امتداد انعامش
بموازین قسط بر شاهین
آسمان چون نگینش پیروزه ست
دهر از آن آمدش بزیر نگین
گر عنان فلک فرو گیرد
بخط استوا در افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد
شبش از روز بگسلد در حین
هر کجا حلم او گذارد پی
پی کند شعلهای آتش کین
هر کجا امن او کشد باره
نکشد بار قفلها زرفین
بأس او دست چون دراز کند
دست یابد تذرو بر شاهین
ای ترا حکم بر زمین و زمان
وی ترا امر بر شهور و سنین
از یسار تو دهر برده یسار
بیمین تو چرخ خورده یمین
بر در کبریای تو شب و روز
اشهب روز و ادهم شب زین
نوک کلک تو راز دار قضا
نور ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین
آسمان را زبان کلک تو داد
در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد
ساز صورتگران فروردین
قدرت تو بعینه قدرست
خود خردشان نمی کند تعیین
نتواند که گوید آنک آن
نتواند که گوید اینک این
چون تو صاحبقران نباشد از انک
همه چیزیت هست جز که قرین
لاف نسبت زند حسود و لیک
شیر بالش نشد چو شیر عرین
بجسد کی شود ضعیف قوی
بورم کی شود نزار سمین
صاحبا بنده را در این یکسال
در مدیح تو شعرهاست متین
و اندر ابیات آن معانی بکر
چون خط و زل تو خوش و شیرین
هر که او را وسیلتی است چنان
نه همانا که حالتیست چنین
گه ز خاک تحیرش بستر
گه ز خشت تحسرش بالین
سخنش چون دهد نتیجه که هست
سخنش بکر و دولتش عنین
همه از روزگار باید دید
شادی شادمان و حزن حزین
شاه مات عنا شدم که نکرد
یک پیاده عنایتش فرزین
چه کنم گو کشیده دار کمان
چه کنم گو گشاده دار کمین
آخر این روزگار جافی را
که بجاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب
تا چه می خواهد از من مسکین
فلک تند را نگوئی هان
دولت کند را نگوئی هین
وقت کوچ است و عرصه تنگ و مرا
دل بتیمار چرخ راه رهین
نیست در سکنه ی زمانه کسی
کاضطراب مرا دهد تسکین
تو کن احسان که هر که جز تو بود
ننهد پای زانسوی تحسین
تا زمین را طبیعت است آرام
تا زمان را گذشتن است آیین
از زمانت بخیر باد دعا
وز زمینت بطبع باد آمین
ساحت بارگاه عالی تو
برتر از بارگاه علیین
یمن و یسری که از زمان زاید
دایمت بر یسار باد و یمین
روزگار آفرین شب و روزت
حافظ و ناصر و مغیث و معین
***
155- در مدح ملک معظم عمادالدین فیروز شاه
ای باد خاک مرکب گردون شتاب تو
آتش بخار چشمه ی تیغ چو آب تو
گردون کجاست بر در قدر بلند تو
خورشید کیست پرتو رأی صواب تو
از آسمان که نام و لقب را نزول ازوست
پیروزشاه عالم عادل خطاب تو
ایام در مواکب قلب سپاه تست
و اسلام در حمایت عالی جناب تو
در کشت زار روزی برگی نگشت سبز
الا باهتمام کف چون سحاب تو
خود ابر جود نایژه بر خلق کی گشاد
تا دست تو نگفت منم فتح باب تو
در حزم باد رنگی و در عزم با شتاب
عالم گرفته گیر درنگ و شتاب تو
گردو ز خست شعله ی نوک سنان تست
ور کوثر است جرعه ی جام شراب تو
گیتی ز خشم تو برضای تو در گریخت
آری پناه رحمت تست از عذاب تو
آنجا که از زبان سنان در سخن شوی
در عرصه ی جهان ندهد کس جواب تو
بیداری است با تو چنان در مقام حزم
کانجا بخواب هم نتوان دید خواب تو
چون صبح چاک سینه درآید بمعرکه
دشمن ز عکس خنجر چون آفتاب تو
تاب تو صد هزار سلاطین نداشتند
قیصر چگونه دارد و فغفور تاب تو
زودا که آسمان ممالک تهی کند
از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو
ای دولت جوان تو مالک رقاب خلق
پاینده باد دولت مالک رقاب تو
***
156- در مدح امیر اسفهسالار فخرالدین اینانج بلکا خاصبک
ای فخر کرده دین خدای از مکان تو
وی پشت ملک و روی جهان آستان تو
ای کرده ملک را متمکن مکان تو
وی مقصد زمین و زمان آستان تو
ای چرخ پست از بر رأی رفیع تو
وی ابر زفت در بر بذل بنان تو
ذات مقدس تو جهانیست از کمال
یک جزو نیست کل کمال از جهان تو
گر بر قضا روان شودی امر هیچکس
راه قضا ببستی امر روان تو
آرام خاک تابع پای و رکاب تست
تعجیل باد واله دست و عنان تو
رازی که از زمانه نهان داشت آسمان
راند در این زمانه همی بر زبان تو
اسرار عالمش بحقیقت یقین شود
هر کو کند مطالعه لوح گمان تو
جوزا بپیش طالع سعدت کمر ببست
چون دست بخت بست کمر بر میان تو
الا زبان رمح ترا آسمان نگفت
کای سر فتح سخره ی کشف و بیان تو
بر آتش اثیر نهادند اختران
رمح سماک از چه، زشرم سنان تو
گر با زمانه تیغ تو گوید که آب فتح
اند کدام چشمه بود گوید آن تو
بر ذروه ی وجود رساند خدنگ خویش
شست شهاب اگر بکف آرد کمان تو
دست اجل عنان املها کند سبک
چون استوار گشت رکاب گران تو
گر بر جهان جاه تو گردون گذر کند
ره تا ابد برون نبرد ز استان تو
جاهت جهان تست و دو گیتی باسرها
شهری و روستائی اندر جهان تو
از رسمهای خوب تو اصل زمانه را
فهرست نامهای هنر شد زمان تو
وز وعده ی طبیعی وجود تکلفی
نام و نشان نماند ز نام و نشان تو
آن روز کافرینش آدم تمام شد
شد در ضمان روزی نسلش بنان تو
جاوید از امتلا چو قناعت شود نیاز
گریکرهش طفیل برد میهمان تو
با پادشا منادی اقبال هر زمان
گوید که ای زمین و زمان در امان تو
تو قهرمان ملک خدائی و ظل او
وینانج باد ظل تو و قهرمان تو
ای حکم تو چو حکم قضا بر جهان روان
ساکن مباد مسرع حکم روان تو
زودا که حکم تو بره ی مرغزار چرخ
بر خوان مه نهاده برد سوی خوان تو
من بنده مدتی است که در پیش خاص و عام
رطب اللسانم از تو و آیین و سان تو
گاهم حدیث خنجر گوهر نگارتست
گاهم ثنای خاطر گوهر فشان تو
عمریست تا دو دیده چو نرگس نهاده ام
در آرزوی مجلس چون بوستان تو
آخر خدای عزوجل کرد روزیم
بوسیدن دو دست چو دریا و کان تو
تا آسمان بماه مزین بود مباد
ماه بقا فروشنده از آسمان تو
جان ترا بقای فلک باد و بر فلک
سوگند اختران ببقا و بجان تو
حزم تو پاسبان جهان باد و در جهان
دایم قضا بعین رضا پاسبان تو
افتاده تا که سایه بود ضد آفتاب
بر چرخ پیر سایه ی بخت جوان تو
فرخنده و مبارک و میمون و سعد باد
نوروز و مهرگان و بهار و خزان تو
***
157- در مدح پیروز شاه عادل
ای شمس دین و شمس فلک آسمان تو
ای صدر ملک و صدر جهان آستان تو
ای چرخ پست همبر رأی رفیع تو
وی ابر زفت همبر بذل بنان تو
آرام خاک تابع پای رکاب تست
تعجیل باد واله دست و عنان تو
اسباب دهر داده ی دست سخای تو
اشکال عقل سخره ی کشف و بیان تو
ذات مقدس تو جهانیست از کمال
یک جزو نیست کل کمال از جمال تو
گر لامکان روا بودی جای هیچکس
از قدر و از مکان تو بودی مکان تو
ور بر قضا روان شودی امر هیچکس
راه قضا ببستی امر روان تو
رازی که از زمانه نهان داشت آسمان
راند در این زمانه همی بر زبان تو
گر با زمانه کلک تو گوید که در زمین
منظور کیست حکم قضا گوید آن تو
اسرار عالمش بحقیقت شود یقین
هر کو کند مطالعه لوح گمان تو
مریخ را بخنجر تو سرزنش کند
گر دیده ی سپهر ببیند سنان تو
شکل هلال و بدر ز تأثیر شمس نیست
این هست عکس جام تو وان ظل خوان تو
جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست
چون دست تو شده است مگر بر میان تو
واندر مراتب هنر ابنای ملک را
آیین وسان دگر شد از آیین و سان تو
بر ذروه ی وجود رساند خدنگ خویش
شست شهاب اگر بکف آرد کمان تو
تا شاخ را ز باد صبا تربیت بود
بیخ فنا برآمده از بوستان تو
***
158- در مدح ضیاءالدین مودود احمد عصمی بعد از حبس
سپاس ایزد کاندر ضمان دولت و جاه
بکام باز رسیدی بصدر مسند و گاه
چه داند آنکه ندیدست کاندرین مدت
چه نالهای حزین بود و حالهای تباه
ز فرقت تو دلی بود و صد هزاران درد
ز غیبت تو دمی بود و صد هزاران آه
در انتظار تو چشم عوام گشته سپید
وز افتراق تو روی خواص گشته سیاه
چو صد هزار خلایق ز بهر آمدنت
همه دو گوش بدر بر، همه دو چشم براه
ز شوق خدمت تو بر زبان خرد و بزرگ
سخن همین دو که واحسرتاه و واشوقاه
ز بهر آنکه ز تقدیر آگهی یابند
ز هر دلی بفلک بر هزار کار آگاه
زمانه همچو توئی را بدست بد افکند
زهی زمانه ی دون لا اله الا الله
بزرگوارا یاری خدای داد ترا
نه زید داد و نه عمرو و نه مال داد و نه جاه
چو کارهای تو دایم خدای ساز بود
ز زید هیچ مساز و ز عمرو هیچ مخواه
باضطرار درین ورطه اوفتاد و برست
یکی اگرچه یکی را نبود هیچ گناه
بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه شاه و چه داه
ز خون کشته چنانست رود مرو هنوز
که در گذار بمانند ماهیان ز شناه
بدشتهاش ز بس کشته بعد چندین سال
عجب مدار که از خون بود نمای گیاه
ترا که دل بقضای خدای داد رضا
خدای عزوجل داشت زان قضات نگاه
بلی بسوزد چشم قضا ز روی رضا
از آن بعین رضا می کند سوی تو نگاه
توئی که پشت و پناهی بخلق خلقی را
خدای لاجرمت یار بود و پشت و پناه
خلاص داد سپهرت گرت سپاه نبود
بهر طریق که باشد سپهر به که سپاه
ایا ببسته جهان پیش خدمت تو کمر
ویا نهاده فلک پیش خدمت تو کلاه
کجا که نی سمر رسم تست در اقوال
کجا که نی شکر شکرتست در افواه
هوا بقوت حلم تو کوه بردارد
چنانکه قوت بیجاده برندارد کاه
نه به ز قهر تو یک قهرمان شرع رسول
نه به ز پاس تو یک پاسبان دین اله
ز شبه و مثل بعیدی از آن نیاری دید
بجز در آینه امثال و جز در آب اشباه
سپهر طوق مراد ترا نهد گردن
بطبع بی اجبار و بطوع بی اکراه
بعون رأی تو بردارد آفتاب فلک
اگر بخواهد یکباره رسم سایه ی چاه
حکایتی است ز قدر تو اوج گنبد چرخ
تشبهیست بخوان تو شکل خرمن ماه
دراز دستی جودت بغایتی برسید
که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه
اگر ز حاتم طائی مثل زنند بجود
که نان چند بدادی برسم بیگه و گاه
توئی که جان بخطر دادی از حمیت دین
زهی چو حاتم طائی غلام تو پنجاه
نه حاتم آنکه چو حاتم هزار بنده ی اوست
ببندگانت نویسنده عبده و فداه
حدیث قدرت تو بر سخا و قوت او
حدیث حمله ی شیرست و حیله ی روباه
ایا نهاده بعزم درست و طالع سعد
بسوی قبه ی اسلام روی و حضرت شاه
ز عزم بلخ تو شد عیش ما مصحف بلخ
زهی عزیمت انده فزای شادی کاه
نعوذبالله از آن دم که این و آن گویند
که خواجه زد بسر راه خیمه و خرگاه
هنوز داغ اراجیف مرو بر دلهاست
گمان بلخ کرا بود و ظن لشکرگاه
مرا مقام سرخس از برای خدمت تست
بر این حدیث که گفتم خدای هست گواه
چو خدمت تو که مقصودم اوست حاصل نیست
مرا یکیست نشابور و بلخ و مرو و هراه
همیشه تا که نباشد مسیر اسب چو رخ
چنان کجا نبود رفتن پیاده چو شاه
بپیل حادثه شهمات باد عمر عدوت
ببازی فلکی از عرای باد افراه
فتاده سایه ی قدرت بر آسمان و بطوع
چو سایه برده زمین بوست اختران بجباه
مباد و خود نبود تا شبانگاه ابد
شب حسود ترا هیچ بامداد پگاه
***
159- فی مدح ملک العادل ابوالفتح ملکشاه
آمد بسلامت بر من ترک من از راه
پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه
چون سرو سهی قامت و شایسته تر از سرو
چون ماه دو هفته رخ و بایسته تر از ماه
سروست اگر گوی زند سرو بمیدان
ماهست اگر چنگ زند ماه بخرگاه
تا وقت سحرگه من و او در شب دوشین
بی مشغله و بی غلبه یک دل و یکتاه
در صحبت او به که بوی در شب و شبگیر
با صورت او به که خوری می گه و بیگاه
من باده همی خوردم و او چنگ همی زد
من شعر همی خواندم او ساخت همی راه
تا روز همی گفت که چون بود بیک روز
فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه
قیصرش همی باج فرستد بخزینه
فغفور همی حمل فرستدش بدرگاه
ابناء زمین را بجز او نیست خداوند
شاهان جهان را بجز او نیست شهنشاه
از طاعت او هست همه مرتبت و قدر
وز طلعت او هست همه منفعت و گاه
راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ
نقصان نکند نقره ی صافی شده درگاه
آن کس که همی کرد بگیتی طلب ملک
وامد بمصاف اندر چون شیر دژ آگاه
آگاه شد از پایگه خویش و لیکن
در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه
برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر
بر کنده سراپرده و غارت شده بنگاه
با پنج پسر بسته مر او راه و سپاهش
چون کوه بجنگ آمده و پس شده چون کاه
پیش همه شان محنت و نزد همه شان عم
جفت همه شان حسرت و گفت همه شان آه
چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش
هم دید ز بند آهن و هم دید ز تن چاه
بیگانه نکو خواه به از خویش بداندیش
زین روی سخن کرد همی باید کوتاه
ای چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگیر
وی چون پدر و جد، تو ولی دار و عدو کاه
چندان که عدو بود ببستی بیکی روز
چندانکه جهانست گشادی بیکی ماه
تا باز شکاری نشود صید شکاری
تا شیر دلاور نشود سخره ی روباه
در بند تو زینگونه بماناد بد اندیش
از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه
تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد
تو یار خداوند حق و یار تو الله
***
160- مدح خاقان المعظم طفقاج خان
شاها صبوح فتح و ظفر کن شراب خواه
نرد و ندیم و مطرب و چنگ و رباب خواه
از دست آنکه غیرت ماهست و آفتاب
در جام ما نو می چون آفتاب خواه
وزخد آنکه قطره ی آبست و برگ گل
تا گرد رزمگه بزدائی گلاب خواه
یاقوت ناب و آب فسرده است جام می
آب طرب روان کن و یاقوت ناب خواه
از کام شیر ملک چو کردی برون بتیغ
فارغ ز گردران گوزنان کباب خواه
روز مصاف خصم بجیش خطا شکن
وقت صلاح ملک ز رای صواب خواه
شبها که دشمن تو ز بیم تو نعنود
گردون بطعنه گویدش از بخت خواب خواه
هر پایه ای که خصم ترا برکشد سپهر
گوید قضا تمام شد اکنون طناب خواه
روزی که رجم دیو کنی بر سپهر فتح
از ترکش گهر کش خود یک شهاب خواه
وقتی که حکم جزم کنی بر بسیط خاک
از منشیان حضرت خود یک خطاب خواه
برگشت عافیت چو بخیلی کند سپهر
از چتر و تیغ خویش سپهر و سحاب خواه
در موقف جزای مطیعان و عاصیان
از لطف و قهر خویش ثواب و عقاب خواه
نی نی که انتقام تو خواهد خود آسمان
روزی شکار کن تو و روزی شراب خواه
در شأن داد آیت حق بود میرداد
اوباب تست زندگی از نام باب خواه
ایام گر بکرد خطائی در آن مبند
خوش باش و انتقام ز رأی صواب خواه
انجا که تاب حمله ندارد زمین رزم
از رخش و رمح خویش توان جوی و تاب خواه
چون خاک بی درنگ شود چرخ بی شتاب
از حزم و عزم خویش درنگ و شتاب خواه
دنیا خراب و دین بخلل بود و عدل تو
آباد کرد هر دو کنون طشت و آب خواه
کاهی که از جهان ببرد کهربا بغصب
در عهد عدل تست ز عدلت جواب خواه
بی عدل مستجاب نگردد دعای شاه
شاها دعای خویش همه مستجاب خواه
آباد دار ملک زمین خسروا بداد
طوفان باد ملک هوا گو خراب خواه
***
161- مدح سلطان سنجر
ای ممالک را مبارک پادشاه
ای سزای خاتم و تخت و کلاه
تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح
عفو جان بخشت خریدار گناه
روز کوشش بحر گردون کر و فر
وقت بخشش چرخ دریا دستگاه
شاه احمد نام موسی معرکه
شاه یوسف صدق یحیی انتباه
عز دین و ملک دولت آنکه هست
عز و دین و ملک و دولت را پناه
ساحت عرشست خاک حضرتت
کاندرو جز کبریا را نیست راه
روزبارت خاکبوسان ره دهند
آفتاب و سایه را در بارگاه
آسمان چشم حوادث بر کند
گر کند در سایه ی چترت نگاه
برامید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصه گاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
چرخ و ارکان فوق تحتی بیش نیست
این بجودت شد مسلم آن بجاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
باثبات جاه تو کردی پناه
عرصه ی تنگ سپهر تنگ چشم
کی تواند دیدن اندر سال و ماه
بر ثبات دولت آثارت دلیل
بر دوام ملک انصافت گواه
بر در ملکت کرا آید شگفت
گر کمر بندد نشابور و هراه
صادقان از خدمتت فارغ نیند
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
تا که دارد آفتاب آسمان
از فلک میدان و از انجم سپاه
آفتاب آسمانت باد تاج
و آسمان آفتابت باد گاه
بخت روز افزون و فرخ روز و شب
جاودان دولت فزا و خصم کاه
***
162- در مدح سیدة الخواتین عصمة الدنیا و الدین ترکان خاتون
ای بگوهر تا به آدم پادشاه
در پناه اعتقادت ملک شاه
ستر میمونت حریم ایزدست
کاندرو جز کبریا را نیست راه
از سیاست آسمان بندد تتق
گرچه در اندیشه سازی بارگاه
ناوک عصمت بدوزد چشم روز
گر کند در سایه ی چترت نگاه
پیش مهدت چاوشان بیرون کنند
آفتاب و سایه را از شاهراه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصه گاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات دولتت کردی پناه
گر وجود تو نبودی در حساب
آفرینش نامدی الا تباه
گر کسی انکار این دعوی کند
حق تعالی هست آگاه و گواه
قدر ملکت کی شناسد چرخ دون
شکر جودت کی گذارد دهر داه
منصب احمد چه داند کنج غار
قیمت یوسف چه داند قعر چاه
بوی اخلاقت بروم ار بگذرد
در حجاب جاودان ماند گناه
نسبت از صدق تو دارد در هدی
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
گوهر افراسیاب از جاه تو
راند بر تقدیم آدم آب و جاه
خاک ترکستان ز بهر خدمتت
با گهر زاید همی مردم گیاه
خون کانها کینه ی دستت بریخت
می چگویم کون شد بی دستگاه
از تعجب هر زمان گوید سخا
اینت دریا دست و کان دل پادشاه
ای ز عدل سرخ رویت تا ابد
کهربا را روی زرد از هجر کاه
عدل تو نقش ستم چونان ببرد
کز جهان برخاست رسم دادخواه
تا که دارد خسرو سیارگان
در اقالیم فلک ز انجم سپاه
در سپاهت بر سر هر بنده ای
از شرف سیاره ای بادا کلاه
تارک گردونت اندر پایمال
ابلق ایامت اندر پایگاه
سایه ی سلطان که ظل ایزدست
بر سر این سروری بیگاه و گاه
بخت روز افزون و حزم شب روت
جاودان دولت فزای و خصم کاه
***
163- مدح کمال الدین ابوالمحاسن نصر
کمال کل ممالک جمال حضرت شاه
ابوالمحاسن نصر آن نصیر دین اله
امیر عادل و صدر اجل مهذب دین
که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاه
نظام داد همه کارهاء معظم من
اگر چه بود از این پیش بی نظام و تباه
سپهر رفعت و خورشید روزگار که هست
مدار جنبش قدرش ورای گردش ماه
گشاده هیبت او از میان فتنه کمر
نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه
زفوق قدرش گردون بمانده اندر تحت
ز اوج جاهش کیوان بمانده اندر چاه
بوهم از دل کتم عدم برآرد راز
بکلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چه حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
بباد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون
بآب لطف برآرد ز شوره مهر گیاه
بیک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
بیک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
صمیم فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر برحم کند سوی شور و فتنه نظر
و گر بخشم کند سوی شیر شرزه نگاه
دهد عنایت او شور و فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شرزه را روباه
ایا موافق امر ترا زمانه مطیع
ایا متابع حکم ترا ستاره سپاه
ز همت تو سخا مستعار دارد جود
ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاه
توئی که عدل تو گر دست را دراز کند
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت جود تو نیست در افواه
از آسمانه ی ایوان کسری اندر قدر
ترا رفیع ترست آستانه ی درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین ندارد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همه کس را ز خصم همچو حرم
حریم حرمت او چون بدو کنند نگاه
بزرگوارا این بنده را بدولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رأی تو بودی برویم آوردی
سپید کاری گردون هزار روز سیاه
مرا اگر بخلاف تو متهم کردند
بران دروغ تمامست این قصیده گواه
بخون زرق بیالود خصم پیرهنم
و گرنه پاکتر از گرگ یوسفم بگناه
همیشه تا که بسیط است صحن این میدان
هماره تا که محیطست سقف این خرگاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عیش
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
یکی موافق رأی تو باد در بد و نیک
دگر مسخر حکم تو باد بیگه و گاه
بکلک مشکل گردون گشای و دشمن بند
بعدل حرمت ایمان فزای و کفر بکاه
***
164- در مدح صدر کمال الدین محمد
جلال صدر وزارت جمال حضرت شاه
اجل مفضل کامل کمال دین الله
سزای حمد محمد که از محامد او
پیاده بودم فرزین شدم چه فرزین شاه
نظام و رونق و ترتیب داد کار مرا
که بی عنایت او بی نظام بود و تباه
قضا توان و قدر قدرت و ستاره یسار
فلک عنایت و خورشید رأی و کیوان جاه
مثال رفعت گردون بجنب رفعت او
حدیث پستی ماهیست پیش پایه ی ماه
کلاه داری قدرش بغایتی برسید
که آسمانش سریرست و آفتاب کلاه
زفوق قدرش گردون نماید اندر تحت
ز اوج جاهش گیتی نماید اندر چاه
بوهم از دل کتم عدم برآرد راز
بکلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چو حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
قضا بقوت باران فتح باب کفش
بخاصیت بد ماند ز شوره مهر گیاه
بیک سموم عتابش چو گاه گردد کوه
بیک نسیم نوازش چو کوه گردد گاه
ضمیر فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر برحم کند سوی شور فتنه نظر
و گر بخشم کند سوی شیر شرزه نگاه
دهد عنایت او شور فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شرزه را روباه
ایا موافق حکم ترا زمانه مطیع
و یا متابع امر ترا ستاره سپاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت شکر تو نیست در افواه
از آسمانه ی ایوان کسری اندر ملک
ترا رفیع ترست آستانه ی درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین نیابد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همه کس را زخصم او چو حرم
حریم حرمت تو چون بدو کنند پناه
توئی که دست حمایت اگر دراز کنی
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بزرگوارا من بنده را بدولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رأی تو بودی برویم آوردی
سپید کاری گردون هزار روز سیاه
نظر بچشم کرم کن بهر که باشد از آنک
قضا بعین رضا می کند سوی تو نگاه
عتاب چون توئی اندر ازای طاعت من
حدیث حمله ی شیرست و حیله ی روباه
مرا اگر بخلاف تو متهم کردند
بر آن دروغ تمامست این قصیده گواه
بخون زرق مرا پیرهن بیالودند
و گرنه پاکتر از گرگ یوسفم بگناه
همیشه تا که بسیطست خاک را میدان
همیشه تاکه محیطست چرخ را خرگاه
بسیط این بمراد تو باد در بد و نیک
محیط آن برضای تو باد بیگه و گاه
نتایج قلمت فتنه بند و قلعه گشای
لطایف سخنت جانفرای و حاسد کاه
ترا بتربیت من زبان چو سوسن تر
مرا بخدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه
بکلک مشکل گردون گشای و دشمن بند
بعدل حرمت ایمان فزای و کفران کاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عز
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
***
165- در مدح فیروز شاه عادل و وصف الحال رفتن بترمد و ستایش سلطان السادة سید ترمد
حبذا بخت مساعد که سوی حضرت شاه
مردمی کر دور هم داد پس از چندین گاه
بعد ما کز سر حسرت همه روز افکندی
سخن رفتن و نا رفتن من در افواه
اندر آمد ز در حجره ی من صبحدمی
روز بهمنجنه یعنی دوم از بهمن ماه
سال بر پانصد و سی و سه ز تاریخ عجم
گفت برخیز که از شهر برون شد همراه
چه روی راه تردد قضی الامر فقم
چه کنی نقش تخیل بلغ السیل زباه
چون برانگیخت مرا رفت و چراغی بفروخت
بی تحاشی چو رفیقی که بود از اشباه
تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم
بشتابی که وداعم نه رهی کرد و نه راه
او برون برد بدر مفرش و آورد دستور
محملی بست مرا کرد چو شاهی بر گاه
گفت ساکت شو و هشدار و بتعجیل براند
آنچنان کز ره و بیراه نبودم آگاه
منتی داشتم از وی که ندارد بمثل
اعمی از چشم و فقیر از زرو عنین از باه
اتفاقا بدر رحبه بوفدی برسید
همه اعیان و بزرگان نشابور و هراه
همچنین جمله ی راهم بسلامت می برد
نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه
تا بجائی که مرا داد همی مسحی و کفش
تا بحدی که همی داد خرم را جو و کاه
خوف جیحون مگر اندر سخنم پیدا شد
که حدیثم همه ره بود زانهار و میاه
رخ بمن کرد و مرا گفت کزین جوی مترس
ای ز ناجسته و ناگشته ز جویت آگاه
بشنا کرد مرا گفت که این جوی ببین
ای بسا جسته و من دیده ز جوی و از چاه
اندر آن عهد که تعلیم همی داد آنجا
چند کرت بزبان راند که ماشاءالله
بالله ار نیمه ی این باشد جیحون صد بار
عبده پیش نبشستست بدین جوی و فداه
گفتم آری چو چنین است مرا باکی نیست
که ز ما منع نیاید ز شما استکراه
چون بجیحون برسیدیم ز من هوش برفت
گفت لاحول و لا قوة الا بالله
باز از آن ساده دلیهای حکیمان آورد
چکنم تا نکند مصلحت خویش تباه
رفت و بر بست از اری و بجیحون در جست
دست اندازان بگذشت بیکدم بشناه
باز باز آمد و گفتا که بدیدی سهلست
در نشین خیز و مکن وقت گذشتن بیگاه
کشتی آورد و نشستیم درو هر دو بهم
چون دو یار او همه یاری ده و من یاری خواه
او چو شیری بیکی گوشه ی کشتی بنشست
من سر اندر زن و بیرون زن همچون روباه
آخر الامر چو کشتی بسلامت بگذشت
جستم از کشتی و آمد بلب کشتی گاه
عرصه ای دیدم چون جان و جوانی بخوشی
شادی افزای چو جان و چو جوانی غم کاه
گفتم ای بخت بهشتست سواد ترمد
گفت راضی مشو از روضه ی رضوان بگیاه
باش تا شهر ببینی و درو بار ملک
باش تا قلعه ببینی و درو عرض سپاه
تا درین بودم گردی ز در شهر بخاست
گفتم آن چیست مرا گفت جنیبت کش شاه
آفرین کردم بر شاه که اندر دو جهانش
آفریننده ز هر حادثه داراد نگاه
آمد القصه و آورد جنیبت پیشم
دیده ی من چو در آن شکل و شبه کرد نگاه
استری بود سیه زیر مغرق زینی
راست چون تیره شبی بسته بر و یک شبه ماه
بوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه
گفتم ای روز براق از تو چو رنگ تو سیاه
بسعادت بسوی آخر خود باز خرام
که ترا پایه بلندست و مرا ره کوتاه
این همی گفتم و او دست همی کوفت که نی
ترک فرمان بهمه روی گناهست گناه
متنبه شدم و قصد عنانش کردم
بخت آنجا بمن و پایه ی من کرد نگاه
گفت ما را بدرشاه فراموش مکن
که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاه
گفتم آخر نه همانا که من آن کس باشم
که بپاداش چنین سعی کنم باد افراه
کردمش خوشدل و پس پای درآوردم و راند
تا بدان سده که از سدره فزونست بجاه
سده ی درگه اعلای خداوند جهان
که سلاطین جهان سجده برندش بجباه
شاه حیدر دل هاشم تبع احمد نام
که ز گردونش سریرست و ز خورشید کلاه
آنکه با خنجر او هست قضا کار افزای
وانکه در حضرت او هست قدر کار آگاه
در شدم جان بطرب رقص کنان در پی بخت
گوئی اندر سر من هوش نوائی ز دو راه
چون ازو حاجب بارم بستد مسکین گفت
آه آمد بسرم آنچه گمان بردم آه
حاجبش گفت معاذ الله ازو باز مگرد
ویحک آن رشته همه ساله چنین باد دو تاه
هر دو ماه را بسر مائده بردند که چشم
تا نشد صایم ما زاغ نگفتند صلاه
چون ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد
گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه
زین قدم من چو روی گشته و بختم چو ردیف
حالها نیز بگردد ز نسق گاه بگاه
نه کلیمی تو برین کوه که گیری کم تیه
نه عزیزی تو درین مصر که گیری کم چاه
بیتکی چند بخوان لایق این حال و برو
بر غلامان ملک تنگ چه داری خرگاه
همچنان کردم و این شعر ادا کردم و رفت
جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاه
پای یالیت ز پس دست مناجات ز پیش
کای بهستی تو بر هر چه وجودست گواه
بخت بیدار ملک را ملکا دایم دار
تا جهان هرگز ازین خواب نگردد آگاه
***
167- در مدح صدراعظم زین الدین عبدالله و شکر صحت یافتن او از بیماری
از محاق قضا برون شد ماه
وز عرای خطر برون شد شاه
باز فراش عافیت طی کرد
بستری غم فزای و شادی کاه
باز برداشت وهن ملت و ملک
باز بفزود قدر مسند و گاه
زینت ملک پادشاه جهان
زین دین خدای عبدالله
آنکه از دامن جلالت اوست
دست تأثیر آسمان کوتاه
وانکه در طول و عرض همت اوست
رأی سلطان اختران گمراه
پیش پاسش قضا گشاده کمر
پیش قدرش قدر نهاده کلاه
باز بی حرز دولتش تیهو
شیر بی طوق طاعتش روباه
وانکه از چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه
عزمش از سر اختران منهی
حزمش از راز روزگار آگاه
آنکه از رأی روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایه ی چاه
عرصه ی همتش چو گنبد چرخ
یک جهان خیمه دارد و خرگاه
ای ز رسم تو پر سمر اقوال
وی ز شکر تو پر شکر افواه
آسمانت زمین طارم قدر
وافابت نگین خاتم جاه
زین سپس در حمایت جاهت
طاعت کهربا ندارد کاه
حرمی شد حمایت تو چنانک
باشد از آفتاب و سایه پناه
ملک را ز آفتاب رای تو هست
ابدالدهر بامداد پگاه
جز بدرگاه عالی تو فلک
ننبشته است عبده و فداه
جز بعین رضا نخواهد کرد
دیده ی روزگار درتو نگاه
شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه
هست بر وقف نامه ی شرفت
نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حشیش
مهر و کین تو طاعتست و گناه
بر دماند ز شعله ی آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه
کرده ای از دراز دستی جود
از جهان دست خواستن کوتاه
در هنر خود چنین تواند بود
بشری لا اله الا الله
ای بتو زنده سنت پاداش
وی ز تو تازه رسم باد افراه
بنده زین سقطه ی چو آتش تیز
بر سر آتش است بیگه و گاه
حاش لله چو روز سقطه ی تو
شب گیتی نزاد روز سیاه
شکر ایزد که باز روشن شد
بتو صدر وزیر و حضرت شاه
نشد از سقطه قربتت ساقط
بلکه بفزود بر یکی پنجاه
تا کند اختلاف جنبش چرخ
نقش بیرنگ روزگار تباه
هر که نبود بروزگار تو شاد
روزگارش مباد نیکی خواه
امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور و مرو و بلخ و هراه
***
168- در مدح امیر علاءالدین اسحاق
خاص سلطان علاء دین اله
میر اسحاق صدر مجلس شاه
آسمانیتس آفتابش رای
آفتابیست آسمانش گاه
آن بلند اختری که پیش درش
خاک روبند اختران بجباه
آنکه با عزمش آسمان عاجز
وانکه با رأیش آفتاب سیاه
همتش فتنه را گشاده کمر
حشمتش چرخ را نهاده کلاه
قدرش از قدر آسمان برتر
علمش از راز اختران آگاه
قهر او قهرمان شرع رسول
پاس او پاسبان دین اله
باز با پاس دولتش تیهو
شیر با طوق طاعتش روباه
آنکه از رأی روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایه ی چاه
وانکه با چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه
خشم او از فلک برآرد گرد
حکم او بر قضا ببندد راه
صحن درگاه دولتش را هست
گنبد چرخ کمترین درگاه
ای ز جمشید بر گذشته بملک
وی ز خورشید بر گذشته بجاه
شب ادبار حاسدت را نیست
در ازل هیچ بامداد پگاه
سمر رسم تست در اقوال
شکر شکر تست در افواه
شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه
زین سپس در حمایت عدلت
طاعت کهربا ندارد کاه
دست اقبال آسمان نکشد
برتر از درگه تو یک درگاه
چرخ تا در پناه دولت تست
عالمی را شدست پشت و پناه
جز بدرگاه عالی تو فلک
ننبشتست عبده و فداه
جز بعین رضا همی نکند
دیده ی روزگار در تو نگاه
هست بر وقف نامه ی ملکت
نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حریر
مهر و کین تو طاعتست و گناه
لطف تو دست اگر دراز کند
دست قهر اجل شود کوتاه
بد ماند ز شعله ی آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه
در هنر خود چنین بود که توئی
بشری لا اله الا الله
ای بتو زنده سنت پاداش
وی بتو تازه رسم بادا فراه
بنده از شوق خاک درگه تو
بر سر آتش است بیگه و گاه
بپذیرش که بنده ی تو سزد
او و پیوستگان او پنجاه
پیش تختت بود چو سر و بپای
تا کند چون بنفشه پشت دو تاه
گیرد از دیگران کناره چو رخ
صدرها گر بدو دهند چو شاه
تا کند اختلاف گردش چرخ
نقش بیرنگ روزگار تباه
هر که چون چرخ نبودت خواهان
روزگارش مباد نیکوخواه
تابعت باد یار شادی و عز
حاسدت باد جفت ناله و آه
در نفسهای دشمنت تضمین
هر زمان صد هزار وا اسفاه
امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور و مرو و بلخ و هراه
***
169- در تهنیت عید و مدح صاحب ناصرالدین طاهر
ای سرا پرده ی سپیده و سیا
ای بلند آفتاب و والا ماه
شعله ی صبح روزگار دو رنگ
در زد آتش بآسمان دو تاه
از افق بر کشید شیر علم
در جهان اوفتاد شور سپاه
هین که بر کرد مرغ و ماهی را
شغب از خوابگاه و خلوتگاه
شد یکی را سبک عنان شتاب
دیگری را گران رکاب شناه
ای بخار بحار کله ببند
وی عروس بهار حله بخواه
ای مرصع دوات و مصری کلک
وی همایون بساط و میمون گاه
روز عیدست و تهنیت شرطست
عید را تهنیت کنند بگاه
بملاقات بزم صاحب عصر
بزمین بوس صدر ثانی شاه
ناصرالدین که نوک خامه ی اوست
چهره پرداز نصر دین اله
طاهر بن المظفر آنکه ظفر
جز پی رایتش نداند راه
آنکه در زیر سایه ی عدلش
طاعت کهربا ندارد کاه
وانکه در جنب سایه ی قدرش
خواجه ی اختران نجوید جاه
وانکه او یونس است و گردون حوت
وانکه او یوسف است و گیتی چاه
رأی او را مگر ملاقاتی
خواست افتاد با فلک ناگاه
اتفاقا بوجه گستاخی
سوی او آفتاب کرد نگاه
هر چه این می گشاد بند قبا
آن فرو می کشید پر کلاه
ای غلامت بطبع بی اجبار
وی مطیعت بطوع بی اکراه
هر چه در زیر دور چرخ کبود
هر چه بر پشت جرم خاک سیاه
قدرتت گشته در ازاء قدر
حمله ی شیر و حیله ی روباه
دست عدلی دراز کردستی
هم بپاداش و هم بباد افراه
که نه بس روزگار می باید
ای قضاه قهر روزگار پناه
تا کنی از تصرفات زمین
دست تأثیر آسمان کوتاه
عدل دایم بود گواه دوام
بر دوام تو عدل تست گواه
دهر در دور دست تو نگذاشت
هفت اقلیم را دو حاجت خواه
دست تو فتح باب بارانیست
که برآرد ز شوره مهر گیاه
ای خلایق بجمله جزوو توکل
و آفرینش همه پیاده تو شاه
نه خدائی و داشتست خدای
جاودانت از شریک و شبه نگاه
شبهت از خواب و آب و آینه خاست
ورنه آزاد بودی از اشباه
زین فراتر نمی توانم شد
خاطرم تیره شد دماغ تباه
عاجزم در ثنای تو عاجز
آه اگر همچنین بمانم آه
یک دلیری کنم قرینه ی شرک
نکنم لا اله الا الله
تا که ذکر گناه و طاعت هست
سال و ماه اوفتاده در افواه
از مقامات بندگی خدای
هر چه جز طاعت تو باد گناه
سوی تدبیر تو نوشته قضا
گاه تقدیر عبده و فداه
همتت ملک بخش و ملک ستان
دولتت دوستکام و دشمن کاه
یک نفس حاسدان بی نفست
بر نیاورده جز که وا اسفاه
***
170- در مدح سلطان سنجر
ای نهال مملکت از عدل تو بر یافته
وی همای سلطنت از عدل تو پر یافته
در جهانداریت گردون فتنه در سر داشته
وز ملکشاهیت عالم رونق از سر یافته
از مثال تو جهان در نقش الله المعین
مایه ی کافور خشک و عنبرتر یافته
بی نهیب روز محشر طالبان آخرت
در جوار صدر تو طوبی و کوثر یافته
از شمر اعجاز تو اسباب دریا ساخته
وز عرض اقبال تو آثار جوهر یافته
روضهای خطه ی اسلام در ایام تو
از بهار عدل تو هم زیب و هم فریافته
شاخهای دوحه ی انصاف در اقلیم تو
از نمای فضل تو هم برگ و هم بر یافته
مدت همنام تو از سعی تیغ و کلک تو
در ثبات عمر تو بی روز محشر یافته
پایه ی تخت تو را هنگام بوسیدن خرد
از ورای قلعه ی نه چرخ برتر یافته
گمرهان آفرینش در شب احداث دهر
از فروغ صبح تأیید تو رهبر یافته
گاه ضرب و طعن در میدان زبان رمح تو
رام نطق از گفتن الله اکبر یافته
آسمان را بر زمین در لحظه ای اندیشه وار
مرکب اندیشه رفتار تو اندر یافته
دیده بر خاک جناب تو بروز بار تو
جلوگاه از چهره ی فغفور و قیصر یافته
از برای چشمه ی حیوان مدحت جان و عقل
وهم را در صحبت عزم سکندر یافته
همچو ابناء هنر از بهر حاجت سال و ماه
چرخ را دربان تو چون حلقه بر در یافته
کیسه از جود تو سلطان و رعیت دوخته
بهره از بر تو درویش و توانگر یافته
ناظران علوی و سفلی ز بذل عام تو
بحر و کان را در فراق گوهر و زر یافته
تا دماغ کاینات از خلق تو مشکین شود
خلقت تو در ازل خلق پیمبر یافته
تا همی در بزم گیتی باشد از جنس نبات
در دماغش از دل و جان جام و ساغر یافته
خسروی را نسبت فیروزی از نام تو باد
خسروان از خاک درگاه تو افسر یافته
***
171- مدح سلطان سعید سنجر بن ملکشاه
ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته
هر چه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته
ای زرشک رونق بزمت سلیمان را خدای
از تضرع کردن هب لی پشیمان یافته
منبر از یادت جناب خطبه عالی داشته
دولت از نامت دهان سکه خندان یافته
هر چه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین
روزگار از پایه ی تخت تو برهان یافته
اختران را شوکتت بر سمت طاعت رانده
آسمان را همتت در تحت فرمان یافته
بارها از شرم رأیت آسمان خورشید را
زیر سیلاب عرق در موج طوفان یافته
پیش چوگان مرادت گوی گردون را قضا
بی تصرف سالها چون گوی میدان یافته
کرده موزن حل و عقد آفرینش را قدر
تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته
منهیان ربع مسکون زاب روی عدل تو
فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته
در میان دولتی با حلق ملکی گشته سخت
هر کمندی کز کف عزم تو دوران یافته
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بدسگالت را حریف آب دندان یافته
زلف وارش سر ز تن ببریده جلاد اجل
بر دل هر ک از خلافت خال عصیان یافته
از مصافت قایل تکبیر حیران مانده باز
وز نفاذت نامه ی تقدیر عنوان یافته
هم زبیم لمعه ی تیغ تو جاسوس ظفر
مرگ را در چشمه ی تیغ تو پنهان یافته
جرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساخته
ابلق ایام را افتان و خیزان یافته
زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار
یک نشان معجز از موسی عمران یافته
ناقه ی صالح، عصای موسی و روح پدر
هر سه را در بطن ما در دیده بیجان یافته
سالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تو
وحش و طیر و دام و دد را چرخ مهمان یافته
هر کجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزم
اژدهای رایت از باد ظفر جان یافته
آفتاب از سمت رزمت چون بمغرب آمده
چهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافته
وز گشادت روز دیگر چون بخود پرداخته
دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته
وز بخار خون خصمانت هوای معرکه
بی مزاج انجم استعداد باران یافته
پس بمدتها ز خاک رزمگاهت روزگار
رستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته
خسروا من بنده در اثناء این خدمت که هست
گوش و هوش از گوهرش سرمایه ی کان یافته
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت
عقل گفت ای خاطرت آسیب نقصان یافته
چون نگوئی هر چه ذوالقرنین ملک و ملک داشت
هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته
شاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منم
کز قبول حضرتت اقبال حسان یافته
تا توان گفتن همی با خسرو سیارگان
کای ز کیوان پاسبان و ز ماه دربان یافته
بادت اندر خسروی سیاره از فوج حشم
ای مه منجوق چترت قدر کیوان یافته
هر چه پنهان قضا حزم تو پیدا داشته
هر چه دشوار قدر عزم تو آسان یافته
***
172- از دوستی قدری ارزن برای فاخته خواسته
ای همای همتت سر بر سپهر افراخته
کس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناخته
دوربین چون کرکس و خصم افکنی همچون عقاب
باز هنگام هنر گردن چو باز افراخته
طوطیان نظم کلام و بلبلان زیر نوا
جز بیاد مجلست ناداده و ننواخته
بخت بیدارت خروسان سحرگه خیز را
از پگه خیزی که هست از چشم صبح انداخته
تا بتاج هدهد و طاوس در کین عدوت
نیزهای پر ز دست و تیغهای آخته
قهر شاهین انتقامت اخگر دل در برش
چون در امعاء شتر مرغ از اسف بگداخته
نیک پی آن بنده ات ای بندگانت نیک پی
از تجملها بکف کردست جفتی فاخته
طوق قمری بر قفا خون تذر و اندر دو چشم
با چنین فر و بها دلها ز غم پرداخته
نرد زیب از کبک و تیهو برده پس بی اختیار
مانده اندر ششدر حبس قفس ناباخته
هر یک را همچو لقلق مار باید صعوه کرم
سوی آب و دانه بینی دایم اندر تاخته
چون حواصل هیچ سیری می ندانند از علف
وین غلامک وجه بنجشکی ندارد ساخته
مکرمت کن پاره ای ارزن فرستش کز شره
چون دوز اغنداین دو شهر آشوب کشور تاخته
***
173- مدح سلطان سنجر انارالله برهانه
ای جهان را عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته
حلقه ی شبرنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تیر
هر کجا گرد خلافی خاسته
خسروان نقش نگین خسروی
نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان دستت زان شدند
کز پی خواهنده دادی خواسته
در بلاد ملک تو با خاک پیر
راستی باید ز خاک آراسته
ای بقدر و رأی چرخ و آفتاب
باد ماه دولتت ناکاسته
***
174- مدح
زهی کارت از چرخ بالا گرفته
حدیثت ز چین تا بصنعا گرفته
رکاب ترا چرخ توسن بسوده
عنان ترا بخت والا گرفته
بنامت هنر فال فرخنده جسته
بیادت خرد جام صهبا گرفته
زهی نعل شبدیز و لعل کلاهت
ز تحت الثری تا ثریا گرفته
بهنگام جود و بگاه سخاوت
دل و همتت رسم دریا گرفته
ز لفظ خطیبان مدحت سرایت
همه عرصه ی عالم آوا گرفته
بیک حمله در خدمت شاه عالم
همه ملک جمشید و دارا گرفته
بفر و باقبال سلطان عالم
سرو افسر و ملک دنیا گرفته
زمان و زمین را بساط کلامت
چو خورشید بالا و پهنا گرفته
سر تیغت از خون او داج دشمن
ز شنگرف و سیماب سیما گرفته
گه از خون دل رنگ یاقوت داده
گه از رنگ خون رنگ مینا گرفته
توئی سرفرازی که هست آفرینت
ز اقصای چین تا ببطحا گرفته
من مدح خوان را شب و روز نکبت
در انواع تیمار تنها گرفته
ز آمیزش عالم و طبع عالم
دلم نفرت و طبع عنقا گرفته
شب محنت من ز امداد فکرت
درازی شبهای یلدا گرفته
مرا صنعت چرخ توسن شکسته
مرا صولت دهر رعنا گرفته
گهم نکبت چرخ اخضر گرفته
گهم حلقه ی دام سودا گرفته
من از وحشت دل سوی حضرت تو
چو موسی ره طور سینا گرفته
ز خورشید رأی تو و نور دستت
همه دهر نور تجلی گرفته
ز برهان جیب تو و معجزاتت
سواد زمین دست بیضا گرفته
من اندر شکایات امروز و امشب
در عشوه ی شب ز فردا گرفته
سر دامن و آستین بلا را
چو وامق سر زلف عذرا گرفته
ز بس دهشت جان و دل دست کل را
رها کرده و پای اجزا گرفته
ز قرآن ربوده کمال فصاحت
وز انجیل خط معما گرفته
در خدمتت اختیاری نمانده
در حضرتت جمع غوغا گرفته
همیشه که نامست از حسن یوسف
جهانی حدیث زلیخا گرفته
بمان ای خداوند و مخدوم عالم
که هست از تو دین قدر والا گرفته
***
176- مدح
زهی ملک سنجر بخنجر گرفته
ز نامت جهان صیت سنجر گرفته
فلک بر درت پنج نوبت نهاده
چو تأیید تو هفت کشور گرفته
بیک حمله صد صف هیجا دریده
بیک لمحه صد شهر و لشکر گرفته
عنان خروج تو گردون کشیده
رکاب جلال تو اختر گرفته
ز رأی تو روی ستم رخ نهفته
ز رمح تو شاخ طفر برگرفته
حسامت ز استاد یعنی که نصرت
دکان هر کجا بوده برتر گرفته
خدنگت بپیکان کین کرده آنرا
که پیکانش از مهر در بر گرفته
ز تیغ تو اعدات در صف هیجا
بیک زخم شکل دو پیکر گرفته
حسودت باندیشه ی راه دوزخ
بکوی خلاف تو در جر گرفته
عناد تو در منع تدبیر فاسد
گریبان چرخ ستمگر گرفته
بعهد تو در داوری شیر و آهو
ز درگاه عدل تو داور گرفته
عرض در زمان تو از فرط قوت
بترک ملاقات جوهر گرفته
ز عدل جهان بان تو باز و شاهین
رقیبی کبک و کبوتر گرفته
هماییست عدل تو انصاف سایه
اقالیم آفاق در پر گرفته
نفاذت بدست ترحم زمان را
ز خاک خطر بارها بر گرفته
مثال تو در نسبت ملک گیتی
چو شیریست خرگوش لاغر گرفته
ببام جهان بر علم زن که خصمت
عقوریست سر در بر برگرفته
نه بس دیر مدت براند که بینی
سپاه تو سد سکندر گرفته
ز آوازه ی جنبش جان شکارت
جهان لرزه ی باد صرصر گرفته
علمهای شب رنگ گردون خراشت
چو تیر سخن سمت خاور گرفته
همه توده بر توده چون ابر بهمن
در و دشت کین گرد لشکر گرفته
زمین خطا روی دیگر نموده
هوای ختن رنگ دیگر گرفته
دل خسروان را شهاب خدنگت
در آتش وطن چون سمندر گرفته
زکان کندن رمح رامح سنانت
همه دشت یاقوت احمر گرفته
گروهی تماثیل مانی شکسته
گروهی تصاویر آزر گرفته
ز آسیب گرز گران مغز گردان
هم اندر زمان رنگ مغفر گرفته
ز تکبیر جیش تو تا صف گردون
هوا جمله الله اکبر گرفته
ز فرط غنیمت محقرترین کس
دفین دو قارون محقر گرفته
قرار خرد باد هیجا ربوده
رکاب جگر آب خنجر گرفته
ز آمد شد ناله ی بی برون شو
نفس چون گره نای خنجر گرفته
ز بس منهزم راه نخجیر و آهو
همه راه در کوه و کردر گرفته
یکی داغ چون لاله بر دل نهاده
یکی دست چون سبزه بر سر گرفته
گروهی نوان بر پدر تکیه کرده
گروهی دوان دست مادر گرفته
کنار اسیران ز باران مژگان
شمروار خون مقطر گرفته
تو بر پشت رخشی چو رستم خرامان
بکف ذوالفقاری چو حیدر گرفته
حصین تر حصاری که وهمش نگیرد
در آن کر و فر وهن خیبر گرفته
شبستان فغفور از انفاس ایشان
درفشیدن جمر و اخگر گرفته
نگینی که امروز دیاره دارد
تو در حلقه ی فرج استر گرفته
چو خصمان ملک تو یک یک بتحسین
ز شمشیر و تیر تو کیفر گرفته
چو بر سمت خوارزم لشکر کشیده
همه راه ترکان صفدر گرفته
چو گرد سپاهت بجیحون رسیده
درازا و پهنای معبر گرفته
چو بر پشت آن پشته بگذشته جیشت
بیابان صهیل تکاور گرفته
بمرو آمده دل ز فغفور فارغ
زمین رتبت چرخ اخضر گرفته
چو گشتاسب یک ماه جشنی نهاده
همه قلعه در زر و زیور گرفته
بعالی ترین طالعی رفته در وی
رکابت رسولان قیصر گرفته
درو رسمهای کیان تازه کرده
رسوم مشاهیر اختر گرفته
بتخت کیانی برآورده بختت
کله بر سرت حکم افسر گرفته
هم از خطبه ذکر تو بر مه رسیده
هم از سکه نام تو در زر گرفته
یک صحن بزم تو چون روی تیغت
ز دریای دست تو گوهر گرفته
گه از دست فردوسی دستت بعشرت
می خوشتر از آب کوثر گرفته
تو در ملک جاوید و جاوید ملکت
از آن پس که هم خشک و هم تر گرفته
بدست سپیده دم روز دولت
سر گیسوی شام محشر گرفته
الا تا نباشد در این دور دایم
ره آسمان بدو گرفته
تو بادی نگهبان گیتی و گیتی
زباست کمر آب و آذر گرفته
در آسایش عدل عامت جهانی
حیات و جوانی مکرر گرفته
تو در مجلس انس و اطراف مجلس
بتانی چو سرو و صنوبر گرفته
بدستی سر زلف مشکین ساقی
بدست دگر کعب ساغر گرفته
***
177- در مدح عمادالدین فیروز شاه عادل
ای تیغ تو ملک عجم گرفته
انصاف تو جای ستم گرفته
اقبال جناب ترا گزیده
باقی جهان جمله کم گرفته
پشتی شده در نیک و بد جهان را
هر پشت که پیش تو خم گرفته
از نام خدای و رسول نامت
ترکیب حروف و رقم گرفته
و آنگه ز زبان بی عناء سکه
در چهره ی زر و درم گرفته
اطراف بساط عریض جاهت
آفاق حدوث و قدم گرفته
اسرار فلک مشرف وقوفت
تا شام ابد در قلم گرفته
گه سقف سپهر از خیال بزمت
آرایش باغ ارم گرفته
گه قطر زمین از ثبات رزمت
تا پشت سمک رنگ و نم گرفته
فرمان تو آن مستحق طاعت
بی عنف رقاب امم گرفته
انصاف تو در ماجرای شیران
آهو بچگان را حکم گرفته
عفو تو قبول شفا شکسته
خشم تو مزاج الم گرفته
بذلت در و دیور آرزو را
در نقش و نگار نعم گرفته
هر هفته ای از جنبش سپاهت
گیتی همه کوس و علم گرفته
در موکب تو اژدهای رایت
شیران عرین را بدم گرفته
هر جا که سپاه تو پی فشرده
در سنگ نشان قدم گرفته
حفظ تو جهان را چو بر باری
در سایه ی فضل و کرم گرفته
شام و شفق از آفتاب رأیت
دو کان ز بر صبحدم گرفته
در لوح زبان جای خاکپایت
اندازه ی واو قسم گرفته
عدل تو باحداث عشقبازی
بس تیهو و شاهین بهم گرفته
از تخت تو وقت سؤال سائل
تا عرش صداء نعم گرفته
آز از کرب امتلاء دائم
ویرانه ی کتم عدم گرفته
در عرض سپاه تو مرغ و ماهی
یکسر همه حکم حشم گرفته
در پیکر دیو از شهاب رمحت
خون صورت شاخ بقم گرفته
بدخواه تو را خاک مادر آسا
از پشت پدر در شکم گرفته
از ناله ی خصم تو گوش گردون
خاصیت جذر اصم گرفته
چشمش که زباست بوقت خوابش
از نم صفت لاتنم گرفته
او آمده و فتنه را بعمیا
در دزدی آن متهم گرفته
ای تو ز ثنا بیش و خسروان را
دامن خسک مدح و ذم گرفته
حاسد بکمالت کند تشبه
لیکن چو بفربه ورم گرفته
تا در حرم آسمان نگردد
بر کس در شادی و غم گرفته
شادی تو باد ای حریم گیتی
از عدل تو امن حرم گرفته
در سلک سماطین روزبارت
کیوان سر صف خدم گرفته
در حلقه ی خنیاگران بزمت
خاتون فلک زیر و بم گرفته
عمر تو مقامات نوح دیده
جاه تو ولایات جم گرفته
هر عید عرب تا بروز محشر
جشن تو سواد عجم گرفته
***
178- در مدح ملک معظم فیروزشاه عادل
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ز خسروان چو توئی در زمانه نابوده
جهان بتیغ درآورده جمله زیر نگین
پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشه ی سلجوقیان بیک جولان
شکاریی که بصد سال کرده بر بوده
هزار بار ز بهر طلایه ی حزمت
بسیط خاک جهان باد وار پیموده
چو دیده نیستیی بی سؤال بخشیده
چو دیده عاجزیی بی ملال بخشوده
زبان نداده بجود و عطا رسانیده
وعید کرده بجرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو
طراز توزی و تار قصب نفرسوده
بدست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم
سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانه ی خورشید کی بروز مصاف
چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه بگوش
که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
بروز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو
ز هیچ روی بخصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی
در آن دیار شبی تا بروز نغنوده
اثر ز دود خلافت بروزنی نرسید
که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تو نرود خون چو کشته گشت که خون
ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گوئی که از شرایط او
نه کاسته است فلک هر گزو و نه افزوده
ز سعی غنچه ی پیکان تست گلبن فتح
شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو بعینه نتایج خردست
که همگنانش پسندیده اند و بستوده
ز تست نصرت دین و ز خدای نصرت تو
دراز باد سخن تان که نیست بیهوده
تو می روی و زمین و زمان همی گویند
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
***
179- در مدح صاحب جلال الدین احمد مخلص
ای رایت دولت ز تو بر چرخ رسیده
وی چشم وزارت چو تو دستور ندیده
بر پایه ی تو پای توهم نسپرده
بر دامن تو دست معالی نرسیده
با قدر تو اوج زحل از دست فتاده
با کلک تو تیر فلک انگشت گزیده
در نظم جهان هر چه صریر قلمت گفت
از روی رضا گوش قضا جمله شنیده
اعجاز تو در شرع وزارت نه بحدیست
کز خلق بمانند یکی ناگرویده
ای مردم آبی شده بی بأس تو عمری
در دیده ی احرار جهان مردم دیده
دی خانه فروش ستم آنر که برانداخت
انصاف تو امروز بجانش بخریده
از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته
اطفال در آن عهد که ابهام مکیده
آرام زمین بر در حزم تو نشسته
تعجیل زمان در ره عزم تو دویده
تخم غرض بخت تو بر خاره برسته
مرغ عمل خصم تو از بیضه پریده
بر خاک درت ملک تو گوئی که ز آرام
طفلی است در آغوش رقیبی غنویده
در کام جهان آب شد از تف ستم خشک
جز آب حیات از سر کلکت نچکیده
گردون که یکی خوشه چنش ماه نو آمد
تا سنبله از خرمن اقبال تو چیده
آنجا که گران گشت رکاب سخط تو
از بوالعجبی فتنه عنان باز کشیده
بی آب رخ طالع مه پرور تو ماه
تا عهد تو چون ماهی بی آب طپیده
پشتی شده در نیک و بد ابنای جهان را
هر پشت که در صدر تو یک روز خمیده
دندان خزان کند بر آن شاخ که بروی
یکبار نسیمی ز رضای تو وزیده
زنبور خزر فضله ی لطف تو سرشته
آهوی ختن کشته ی خلق تو چریده
در عهد نفاذ تو ز پستان پلنگان
آهو بره در خواب ستان شیر مکیده
شیر فلک آن شیر سراپرده ی دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده
می بینم از این مرتبه خورشید فلک را
چون شب پره در سایه ی حفظ تو خزیده
بدخواه تو چون کرم بریشم کفن خویش
از دوک زبان بر سر و بر پای تنیده
بر چرخ ممالک ز شهاب قلم تست
بر یکدگر افتاده دو صد دیو رمیده
کورا که تب و لرزه اش از بیم تو دارد
یک چاشنی از شربت قهر تو چشیده
غور تو نه بحریست کز و عبره توان کرد
گیرم که جهان پر شود از خیک دمیده
تو در چمن دولت و در باغ وزارت
چون ابر خرامیده و چون سرو چمیده
دیروز بجای پدر و جد تو بودست
مسعود علی آن دو ملک شان بگزیده
امروز اگر نوبت ایشان بتو آمد
نشگفت عطائیست سزاوار و سزیده
تا تار شب و روز چنان نیست کزیشان
سهم رسن پیشه خورد مار گزیده
خصم تو چو شب باد همه جای سیه روی
وز حادثه چون صبح دوم جامه دریده
رخسار چو آبی ز عنا گرد گرفته
دل در برش از نایبه چون نار کفیده
هر ساعتش از غصه گلی تازه شکفته
وان غصه چو خارش همه در دیده خلیده
***
180- در صفت قصر و باغ منصوریه و مدح ناصرالدین طاهر
ویحک ای صورت منصور یه باغی و سرای
یا بهشتی که بدنیات فرستاد خدای
گر بعینه نه بهشتی نه جهانی که جهان
عمر کاهست و تو بر عکس جهان عمر فزای
نیلگون برکه ی عنبر گل بسد عرقت
آسمانیست که در جوف زمین دارد جای
جویبار تو گهر سنگ شده دریاوار
شاخسار تو صدف وار شده گوهر زای
برده رضوان ز بهشت از پی پیوندگری
از تو هر فضله که انداخته بستان پیرای
بوده نقاش قضا در شجرت متواری
گشته فراش صبا در چمنت ناپروای
لب گل گشته بشادی وصالت خندان
دل بلبل شده از بیم فراقت دروای
شکن آب شمرهای ترا رقص هوا
سایه ی برگ درختان ترا فر همای
دست فرسود خزان ناشده طوبی کردار
نو بهار تو در این گنبد گیتی فرسای
سایه ی قصر رفیع تو نپیموده تمام
بذراع شب و روز انجم گیتی پیمای
گفته با جمله ی زوار صریر در تو
مرحبا بر مگذر خواجه فرود آی و در آی
هین که آمد بدرت موکب میمون وزیر
هر چه دانی و توانی ز تکلف بنمای
بلب غنچه ی گل دست همایونش ببوس
بسر زلف صبا گرد رکابش بزدای
مجمر غنچه پر از عود قماریست بسوز
هاون لاله پر از عنبر ساراست بسای
آصف ملک سلیمان دوم خیمه بزد
هین چو هدهد کلهی بر نه و در بند قبای
ارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیست
ما حضر فاخته را گو که نشیدی بسرای
تا چو گل در نفتد جام بمستی ز کفت
همچو نی باش میان بسته و چون سر و بپای
قمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوان
تا بیایند و بسازند بهم بربط و نای
مجلس خواجه ی دنیاست توقف نسزد
خیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپای
خواجه ی کل جهان آنکه خدایش کردست
جاودان بر سر احرار جهان بار خدای
آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجود
فلکش پای سپر شد ملکش دست گرای
آنکه در خاصیت انصافش اگر خوض کند
سخن کاه نگوید ابدا کاه ربای
وانکه در ناصیه ی روز نبیند تقدیر
از کجا زاینه ی رأی ممالک آرای
ای زمان بی عدد مدت تو دور قصیر
وی جهان بی مدد عدت تو دست گزای
آفتابی اگر او چون تو شود زاید نور
آسمانی اگر او چون تو بود ثابت رای
عفو بخشی نبود چون کرمت عذر پذیر
فتنه بندی نبود چون قلمت قلعه گشای
گر چو خورشید شود خصم تو گوشو که شود
دست قهرت بگل حادثه خورشید اندای
ور برآرد بمثل مار بافسون ز زمین
اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای
تا جهان را نبود از حرکت آسایش
در جهان ساکن وز اندوه جهان می آسای
مجلس لهو تو پر مشغله و هو یا هو
خانه ی خصم تو پر ولوله و ها یا های
هست فرمانت روان بر همه اطراف جهان
در جهان هر چه مراد تو بود می فرمای
***
181- در مدح فخر السادة مجدالدین ابوطالب نعمه
آخر ای قوم نه از بهر من ز بهر خدای
دست گیرید مرا زین فلک بی سر و پای
حال من بنده بوجهی که توان کشف کنید
بر خداوند من آن صورت تأیید خدای
عالم مجد که بر بار خدایان ملکست
مجد دین آن بسزا بر ملکان بار خدای
میربوطالب بن نعمه که بی نعمت او
آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای
آنکه با نقش وجودش ورق فتنه بشست
عالم نامیه بخش و فلک حادثه زای
آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید
وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای
آنکه پیش گره ابروی بأسش بمثل
نام که زهره ندارد که برد کاه ربای
بر سر جمع بگوئید که ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دست گرای
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش
گشته از طعنه ی حلمت دل خاک اندر وای
خشک سال کرم از ابر کفت یافته نم
وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای
ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت
پنجه ی قهر تو دارد گل خورشید اندای
چیست کلک تو یکی کاتب اسرار نگار
چیست نطق تو یکی طوطی الهام سرای
تو که در ناصیه ی روز ببینی تقدیر
از کجا زاینه ی رأی ممالک آرای
آنکه او در همه دل عشق تو دارد همه وقت
آنکه او با همه کس شکر تو گوید همه جای
اعتقادی که فلان را بخداوندی تست
دیده باشی بهمه حال در آیینه ی رای
مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز
هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای
خدمت حضرت تو یکدو سه بارک دریافت
اندر آن موسم غم پرور شادی فرسای
بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر از آنک
تا نباید که کسی گویدش از خواجه کم آی
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن
باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای
طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای
نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای
بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش
این بود بس که دل از راز حوادث مگشای
لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت
همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای
چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا
شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای
انوری لاف مزن قاعده بسیار منه
بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای
بارنامه نکشد بار خدائی که سپهر
هست از پاور کاب پدرش گشته دو تای
داغ داری بسرین بر نتوانی شد حر
پست داری بدهان بر نتوانی زد نای
خویشتن داری تو غایت بی خویشتنی است
خویشتن را چو تو دانی که که ای پس مستای
سیم گرمابه نداری بزنخ باد مسنج
نان یک ماهه نداری بلگد آب مسای
خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر
عاقلان حامل اندیشه نباشند برای
چند بی برگ و نوا صبر کنی شرم بنه
گو خداوند مرا برگ و نوائی فرمای
دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار
بر مگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای
گر زخاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی
ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای
چون بفرمود برو راه تنعم برگیر
بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای
چمنی داری در طبع، درو خوش می گرد
گل معنی می چین سرو سخن می پیرای
گشت بی فائده کم زن که نه بادی نه دخان
بانگ بی فائده کم کن که نه نائی نه درای
شعرا گر گوئی پس بار خدایت ممدوح
دامن این سخن پاک بهر کس مالای
تا که آفاق جهان گذران پیماید
آفتاب فلک دائر دوران پیمای
ای بحق سید و صدر همه آفاق مباد
که گزندیت رساند فلک خیره گزای
تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب
تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای
تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت
روز و شب در طرب و کام و هوا می آسای
فلک از مجلس انس تو پر از هو یا هو
عالم از گریه ی خصم تو پر از ها یا های
***
182- در تهنیت عید و مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
جشن عید اندرین همایون جای
که بهشتی است در جهان خدای
فرخ و خرم و همایون باد
بر خداوند این همایون جای
مجددین بوالحسن که طیره کند
چرخ و خورشید را بقدر و برای
آنکه با عدل او نمی گوید
سخن کاه طبع کاه ربای
وانکه با فر او نمی فکند
سایه بر کار خویش فرهمای
قدر او را سپهر پای سپر
حزم او را زمانه دست گزای
پیش جاهش سر فلک در پیش
پیش حلمش دل زمین در وای
کرمش عفو بخش و عذر پذیر
قلمش فتنه بند و قلعه گشای
در هوای اصابت رأیش
آفتاب سپهر ذره نمای
در کمین سیاست کینش
پشه ای ز انتقام پیل ربای
رعد را ابر گفته پیش کفش
وقت این لاف نیست هرزه ملای
موج را بحر گفته پیش دلش
روز این عرض نیست ژاژ مخای
ذهن او خامه ایست غیب نگار
کلک او ناطقیست وحی سرای
ای بر اشراف دهر فرمان ده
وی بر ابنای عصر بار خدای
زور عزم تو آسمان قدرت
گل قهر تو آفتاب اندای
با کفت حرص را فرو رفته
هر زمانی بگنج دیگر پای
همه عالم عیال جود تواند
وای اگر جود تو نبودی وای
باس تو آتشی است حادثه سوز
امن تو صیقلیست فتنه زدای
حرمی چون در سرای تو نیست
ایمنی را درین سپنج سرای
نیز تبدیل روز و شب نبود
گر تو گوئی زمانه را که بپای
دی برجعت شود بفردا باز
گر اشارت کنی که باز پس آی
گر خیالت نیامدی در خواب
کس ندیدیت در جهان همتای
عقبت نیست زانکه هست عقیم
از نظیر تو چرخ نادره زای
ای صمیم کفت بخیل نکوه
وی صریر دلت دخیل ستای
نعمت آلوده بیش نیست جهان
دامن همتت بدو مالای
رنگ پالوده ی سر کویست
امتحانش کن و فرو پالای
دست فرسوده جود تو شده گیر
تر و خشک جهان جان فرسای
ای اثرهای تو ثنا گستر
وی هنرهای تو مدیح آرای
گر حسودت بسی است عاجز نیست
اژدها از جواب مار افسای
چون بود دولت تو روز افزون
چه زیان از حسود کار افزای
آب جاه تو روشن است از سر
خصم را گو که باد می پیمای
گرچه در عشرتند مشتی لوم
وز چه در اطلسند چند گدای
چه بزرگی بود در آن نه نه اند
هم در آن آشیان و مأوی جای
بلبلان نیز در مساع و سرود
هدهدان نیز با کلاه و قبای
پدران را ندیده اند آخر
این گدازادگان یافه درای
وز پی کاروان جاه شما
از پی نان و جامه ناپروای
آن یکی گه نفیر گرد نفر
وان دگر گه رسیل بانگ درای
چه شد اکنون که در لغتهاشان
آسمان شد سما و ماهش آی
بشب و روزشان سپار که نیست
زین نکوتر دو پوستین پیرای
این یکی شرزه ایست خیره شکر
وان دگر گرزه ایست هرزه گرای
زین سپس بر سپهر گردن کش
پس از این بازمانه پهلو سای
تا ز گردش فلک نیاساید
در نعیم جهان همی آسای
مجلس عشرتت بهو یا هو
گریه ی دشمنت بها یا های
طبل بدخواه تو بزیر گلیم
وز ندامت ندیم ناله چو نای
هست فرمانت بر زمان روان
هر چه رأیت بود همی فرمای
***
183- مدح ابوالمفاخر امیر فخرالدین میر آب مرو معروف به آبی
ای قبله ی کوی خاکی و آبی
وی فخر همه قبیله ی آبی
ای یافته هر چه جسته از گیتی
جز مثل که این یکی نمی یابی
اجرام ز رشک پایه ی قدرت
پوشیده لباسهای سیمابی
عدل تو ز روی خاصیت کرده
با آتش فتنه سالها آبی
بر چرخ ز بهر اختیاراتت
خورشید همی کند سطرلابی
کرده صف اختران گردون را
درگاه تو اند سال محرابی
دارالضربی است کرد و گفت تو
ایمن شده از مجال قلابی
چون خاک بگاه خشم بشکیبی
چون باد بوقت عفو بشتابی
درگاه تو باب اعظم عدلست
مهدی شده نامزد ببوابی
زاسیب تو از فلک فرو ریزند
انجم چو کبوتران مضرابی
از کار عدوت چون روان گردد
تعلیم توان ستد رسن تابی
از سیم مخالفت سخا ناید
نشنیدستی ز سیم اعرابی
تاریخ تفاخرست تشریفت
هم اسلافی مرا هم اعقابی
زودا که بدلوشان فرودادست
این گنبد زود گرد دولابی
ای چشم نیازیان ز جود تو
چون بخت مخالفت بخوش خوابی
گفتم که بشکر آن پدید آیم
رخ کرده جلالت توعنابی
گفتا ز گرانی رکاب من
زودا که عنان بعجز برتابی
فتح البابی بکردم آخر هم
با آنکه تو از ورای این بابی
تا هست ز شصت دور در سرعت
ایام چو تیرهای پرتابی
خصم تو و دور چرخ او بادا
طینت قصبی و طبع مهتابی
چون دانه ی نار اشک بدخواهت
وز غصه رخش چو چهره ی آبی
اسباب بقات ساخته گردون
در جمله نه صنعتی نه اسبابی
***
184-در مذمت شعر و شاعری و فضیلت علم و حکمت
ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری
تا زما مشتی گدا کس را بمردم نشمری
دان که از کناس ناکس در ممالک چاره نیست
حاش لله تا نداری این سخن را سرسری
زانکه گر حاجت فتد تا فضله ای را کم کنی
ناقلی باید تو نتوانی که خود بیرون بری
کار خالد جز بجعفر کی شود هرگز تمام
زان یکی جولاهگی داند دگر برزیگری
باز اگر شاعر نباشد هیچ نقصانی فتد
در نظام عالم از روی خرد گر بنگری
آدمی را چون معونت شرط کار شرکتست
نان ز کناسی خورد بهتر بود کز شاعری
آن شنیدستی که نهصد کس بباید پیشه ور
تا تو نادانسته و بی آگهی نانی خوری
در ازاء آن اگر از تو نباشد یاریی
آن نه نان خوردن بود دانی چه باشد مدبری
تو جهان را کیستی تا بی معونت کار تو
راست می دارند از نعلین تا انگشتری
چون نداری بر کسی حقی حقیقت دان که هست
هم تقاضاریش گاوی هم هجا …خری
از چه واجب شد بگو آخر بر این آزاد مرد
اینکه می خواهی ازو وانگه بدین مستگبری
او ترا کی گفت کاین کلپترها را جمع کن
تا ترا لازم شود چندین شکایت گستری
عمر خود خود می کنی ضایع ازو تاوان مخواه
هم تو حاکم باش تا هم زانکه بفروشی خری
عقل را در هر چه باشی پیشوای خویش ساز
زانکه پیدا او کند بدبختی از نیک اختری
خود جز از بهر بقای عدل دیگر بهر چیست
این سیاستها که موروثست از پیغمبری
من نیم در حکم خویش از کافریهای سپهر
ورنه در انکار من چه شاعری چه کافری
دشمن جان من آمد شعر چندش پرورم
ای مسلمانان فغان از دست دشمن پروری
شعر دانی چیست دور از روی تو حیض الرجال
قایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتری
تا بمعنیهای بکرش ننگری زیرا که نیست
حیض را در مبدأ فطرت گزیر از دختری
گر مرا از شاعری حاصل همین عارست و بس
موجب توبه است و جای آنکه دیوان بستری
اینکه پرسد هر زمان آن … خر این ریش گاو
کانوری به یافتوحی در سخن یا سنجری
راستی به بو فراس آمد بکار از شاعران
وان نه از جنس سخن یا از کمال قادری
زانکه او چون دیگران مدح و هجا هرگز نگفت
پس مرنج ار گویدت من دیگرم تو دیگری
آمدم با این سخن کز دست بنهادم نخست
زانکه بی داور نیارم کرد چندین داوری
ای بجائی در سخندانی که نظمت واسطه است
هر کجا شد منتظم عقدی ز چه از ساحری
چون ندارد نسبتی با نظم تو نظم جهان
در سخن خواهی مقنع باش و خواهی سامری
گنج اتسز گنج قارون بود اگر نی کی شدی
از یکی منحول چندان کم بهارا مشتری
مهتران باشین شعرند ار نه کی گشتی چنین
منتشر با قصه ی محمود ذکر عنصری
کو رئیس مرو منصور آنکه در هفتاد سال
شعر نشنید و نگفت اینک دلیل مهتری
تا نپنداری که باعث بخل بود او را بدان
در کسی چون ظن بری چیزی کزان باشد بری
زانکه امثال مرا بی شاعری بسیار داد
کاخهای چار پوشش باغهای چل گری
مرد را حکمت همی باید که دامن گیردش
تا شفای بوعلی بیند نه ژاژ بحتری
عاقلان راضی بشعر از اهل حکمت کی شوند
تا گهر یابند، مینا کی خرند از گوهری
یا رب از حکمت چه برخوردار بودی جان من
گر نبودی صاع شعر اندر جوالم بر سری
انوری تا شاعری از بندگی ایمن مباش
کز خطر در نگذری تا زین خطا در نگذری
گرچه سوسن صد زبان آمد چو خاموشی گزید
خط آزادی نبشتش گنبد نیلوفری
خامشی را حصن ملک انزوا کن ور بطبع
خوش نیاید نفس را گو زهر خند و خون گری
کشتیی بر خشک می ران زانکه ساحل دور نیست
گو مباشت پیرهن دامن نگهدار از تری
***
185- در مدح صدر اجل خواجه مجیرالدین محمد
زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری
بعونش کرده مدتها جهانداران جهانداری
مجیر دولت و دنیا و اندر دیده ی دولت
ز رأی تست بینائی ز بخت تست بیداری
جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت
سپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواری
بآسانی فکندی سایه ی حشمت بر آن پایه
که نور آفتاب آنجا نگردد جز بدشواری
بزرگیهات را روزی تصور کرد عقل کل
نهایت را درو سر گشته دید از چه ز بسیاری
اگر بر گوهر می سایه ای افتد ز پاس تو
نه بیند تا قیامت هیچ مستی پشت هشیاری
و گرداند که تشریف قبول خدمتت یابد
ستاند سایه از پس رفتن خصم تو بیزاری
تو آن صدری که عالم را کمال آمد وجود تو
نگر تا خویشتن را کمتر از عالم نپنداری
در اوصاف تو عاجز گشته ام یا رب کجا یابم
کسی کاندر بیابان این دهد طبع مرا یاری
زلطف آن کرده ای با جان غمناکم که در شبها
کند با کشتهای تشنه بارانهای آذاری
بتشریف زیارت رتبتی دادی مرا کاکنون
چو اقبال تو در عالم نمی گنجم ز جباری
مرا اندازه ی تمهید عذر آن کجا باشد
ولیکن چون کنم لنگی همی پویم بر هواری
ترا لطف تو داعی بود اگر نه کس روا دارد
که رخت کبریا هرگز بچونان کلبه ای آری
نزولت نزد من بود ای پیت از پی مبارک تر
نزول مصطفی نزدیک بو ایوب انصاری
همین می کن که جاویدان مدد باد از توفیقت
که هرگز کس پشیمانی ندیدست از نکوکاری
سه عادت داری اندر جمله ی ادیان پسندیده
یکی را دی دگر چه راستی پس چه کم آزاری
الا تا خاک را از گوهرش خیزد گران سنگی
الا تا باد را از عنصرش زاید سبکساری
روانی باد فرمان ترا چون آب در گیتی
که چون آتش ببرتر بودن از گیتی سزاواری
بمان چندانکه گیتی عمر در عهد تو بگذارد
که تا دوران گیتی را بکام خویش بگذاری
موافق مضطرب از نکبتی نه از طربناکی
مخالف سرخ رو از نعمتی نه از نگونساری
***
186- در مدح دستور جلال الدین عمر
ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری
چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری
مسندتست آن کزو عالی نسب شد کبریا
پایه ی تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری
سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام
گر زجاه خویش در عالم بساطی گستری
تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد
گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری
تو در آن مجمع بدین منصب رسیدستی کزو
ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری
بازپس ماند ز همراهیت اگر آصف بود
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری
آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی برأی
گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری
فرق باشد خاصه اندر جلوه گاه اعتبار
آخر از نقش الهی تا بنقش آزری
آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب
آنکه بی تمکین او ناید ز افسر افسری
گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد
کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری
آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست
همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری
گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند
درع داودی کند در دستها زین پس پری
ای بجائی در خداوندی کز آنسو جای نیست
می توانی چون همی از آفرینش بگذری
بر بساط بارگاهت جای می جست آفتاب
چرخ گفتش خویشتن را چند بر جائی بری
باد را هر دم بساطت گوید ای بیهوده رو
عرش داری زیر پاهان تا بغفلت نسپری
در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود
سمت وزن و قافیت بر بو نواس و بحتری
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی می کند از خدمت تو انوری
تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا می ننگری
گر خلافی رفتش اندر وعده روزی در گذار
مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری
ورز روی بندگی ترتیب نظمی می کند
تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری
عقل فتوی می دهد کین یک تجاوز جایزست
ورنه حسان کیست خودر معرض پیغمبری
راستی به، طوطیان خطه ی اسلام را
با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری
نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی
بی تقاضا خود خداوندا نه آن غم می خوری
اندرین نوبت خرد تهدید می کردش که هان
جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری
عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن
شاعری سودا مپزر و ساحری کن ساحری
لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت
تا طریق فرخی گوئی و طرز عنصری
چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر
مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری
سایه ی او بس ترا بر سر که اندر ضمن او
نور بخش اختران ننهاد جز نیک اختری
چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت
بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری
تا بود در کارگاه عالم کون و فساد
چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری
بسته بادا بر چهار ارکان بمسمار دوام
دور عمرت زانکه عالم را تور کن دیگری
پایه ی گردون مسلم دور گردون زیر دست
سایه ی سلطان مر بی حفظ یزدان بر سری
از جهان بر خور بدان منگر که در خورد تو نیست
نیست او در خورد تو لیکن تو او را در خوری
***
187- در مدح صدر معظم فخرالدین محمد بن ابراهیم سری
حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری
کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری
این بانواع هنر معروف در فرزانگی
وان با جناس شرف مشهور در پیغامبری
حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون
رأی این در حل و عقد از قدح هر قادح بری
داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی
دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری
حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری
همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری
بود بر درگاه حکم آن جهان فرمان پذیر
هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری
هر که شد در طاعت آن داد دهرش زینهار
هر که شد در خدمت این داد بختش یاوری
طاعت آن واجبست از بهرامن و عافیت
خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری
آن محمد بود از نسل براهیم خلیل
وین محمد هست از صلب براهیم سری
آنکه رأیش را موافق گیتی پیمان شکن
وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری
در سخا از دست او جزویست جود حاتمی
وز هنر از رأی او نوعیست علم حیدری
راست پنداری که هستند ابرو بحر و چرخ و مهر
چون بدست و طبع و قدر و رأی او در بنگری
نور رأی او اگر محسوس بودی بی گمان
ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری
حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون
راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری
دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست
کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری
سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم
چون زبان نطق بگشاید بالفاظ دری
در ارادت اول و در فعل گوئی آخرست
گر بفکرت بر سر کوی کمالش بگذری
ذره ای از حلم او گر در گل آدم بدی
در میان خلق ناموجود بودی داوری
بخشش بی منت و طبع لطیف او فکند
شاعران عصر را از شاعری در ساحری
سایلانش در ضمان جود او از اعتماد
گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری
ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل
وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری
دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست
پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری
تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانی اندو بس
باز تو در هر هنر گوئی جهانی دیگری
چون توئی از دور آدم باز یک تن بود و آن
هم توئی هان تا نداری کار خود را سرسری
در جهان آثار مردم زادگی با تست و بس
شاید ارجز خویشتن کس را بمردم نشمری
دست از این مشتری محال اندیش خام ابله بدار
نه بزیر منت این جمع بی همت دری
شعر من بگذار و یک بیت سنائی کار بند
کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری
همچنین با خویشتن داری همی زی مردوار
طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گری
چند روز آرام کن با دوستان در شهر خویش
تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری
ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی
روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری
شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار
شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری
تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی
تا کند باد صبا در باغ نقش آزری
جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک
در بقای عیسوی و دولت اسکندری
زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای
دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری
***
188 – در صفت بزم و مدح ملک اعظم عمادالدین فیروز شاه و دستور بزرگ
حبذا بز می کز و هر دم دگرگون زیوری
آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری
کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان
از چنین بزمی تواند داد هر دم زیوری
مجلسی کو دعوی فردوس را باطل کند
گر میان هر دو بنشانند عادل داوری
با هوای سقف او رونق نبیند نافه ای
با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری
در خیال نقش بت رویان او واله شوند
گر ز دور هر گریبان سر بر آرد آزری
جنتست آن عرصه گر بی وعده یا بی جنتی
کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری
ساغرش پر باده ی رنگین چنان آید بچشم
کز میان آب روشن بر فروزی آذری
آتش سیال دیدستی در آب منجمد
گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری
هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت
روزگار از عرصه ی او یک عرض را جوهری
آسمان دیگر است از روی رتبت گوئیا
و اندرو هر ساکنی قایم مقام اختری
آفتاب و ماه او پیروز شاه و صاحبند
شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری
دیرمان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر
خاک را حاصل نخواهد گشت مثلت دیگری
تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی
هر زمان از سده ی قصر تو سازد خاوری
آفتابی گر بخواهد بر گشاید نوراوی
جاودان از نیم روز اندر شب گیتی دری
گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر
هر یکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری
جرم کیوان آن معمر هندوی باریک بین
پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری
مشتری اندر ادای خطبه ی این خسروی
معتفک بنشسته بودی روز و شب بر منبری
والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات
بر درش بودی بهر دستی کشیده خنجری
زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب
بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری
تیر مستوفی بدیوان در چو شاگردان او
می بریدی کاغذی یا می شکستی دفتری
ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد
شاخ هستی را ندادند از تو کامل تر بری
آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت
ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری
چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی
چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری
جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید
بزم را سائل نوازی رزم را کین آوری
بوستان ملک را چه از شبیخون خزان
تا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهری
گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب
آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری
ور نشاندی نائبی بر چار سوی آسمان
زهره هرگز در نیاید نیز جز با چادری
ابر می بارید روزی پیش دستت بی خبر
برق می خندید و می گفت اینت عاقل مهتری
ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود
قطره ی باران کند از هر حشیشی عرعری
معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا
هر یکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری
در چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیش
ز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادری
بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا
پهلوئی در ایمنی هرگز نسودی بستری
دختران روزگارند این حوادث وین بتر
کوچو زاید دختری دخترش زاید دختری
روز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه را
تا سوار خویش را یابد بباید رهبری
از پس گرد سپه برق سنان آبدار
همچنان باشد که اندر پرده ی شب اخگری
آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه
تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری
هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژاله وار
هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش بادجان برخیزد از هر پیکری
لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی
ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری
اژدهای رمح تو خلقی بیک دم در کشد
وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری
عقل بارمح تو فتوی می دهد اکنون که چوب
شاید ار ثعبان شود بی معجز پیغمبری
خنجرت سبابه ی پیغمبرست از خاصیت
زان بهرایما چومه از هم بدرد مغفری
با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است
بر سر خصم لعین چه مفغری چه معجری
بر زبان خنجرت روزی بطنازی برفت
کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری
گفت نصرت نی مرا بازوی شه می پرورد
لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری
خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه
گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری
تا مرا از لجه ی دریای حرمان دوست وار
فی المثل بر تخته ای بردی کشان یا معبری
هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی
چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری
لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار
مانده ام در قعر دریای عنا چون لنگری
روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها
آن چنان بی رحمتی نامهربانی کافری
هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی
تا نبودی چون منش باری شکایت گستری
تا صبا از سر جهان را هر بهاری بی دریغ
در کنار دایه ی گردون نهد چون دلبری
بی دریغت باد ملک اندر کنان خسروی
تا نیاید گردش ایام را پیدا سری
خصم چون پرگار سرگردان و رأی صایبت
استوای کارهای ملک را چون مسطری
آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب
از سعود آسمان گردت مجاور معشری
***
189- مدح خاقان اعظم رکن الدین قلج طفغاج خان
ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پری
کوش تا آب سلیمان پیمبر نبری
زانکه در نسبت ملک تو که باقی بادا
هست امروز همان رتبت پیغامبری
توئی آن سایه ی یزدان که شب چتر تو کرد
آنکه در سایه ی او روز ستم شد سپری
نامه ی فتح تو سیاره بآفاق برد
که بشارت بر فتح تو نشاید بشری
خسروا قاعده ی ملک چنان می فکنی
ملکا جاده ی انصاف چنان می سپری
که بدین سده ی ناموس فریدون بکنی
که بدان پرده ی آوازه ی کسری بدری
تو که صد سد سکندر کنی از گرد سپاه
خویشتن را سزد ار صد چو سکندر شمری
ای موازی نظر رأی ترا نقش قدر
چه عجب ناقد اسرار قضا و قدری
رأی اعلای ترا کشف شود حالت بلخ
گر برحمت سوی آباد و خرابش نگری
در زوایاش همه طایفه ای منقطعند
بوده خواهان تو عمری بدعای سحری
تو سلیمانی و این طایفه موران ضعیف
همه از خانه برون و همه از دانه بری
ظاهر و باطن ایشان همه پای ملخ است
چه شود کز سرپای ملخی درگذری
***
190- سوگند نامه ای که انوری در نفی هجوقبة السلام بلخ گفته و اکابر بلخ را مدح کرده
ای مسلمانان فغان از دور چرش چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری
کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست
شغل خاک ساکن اندر سکنه ی من صرصری
آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار
وقت شادی بادبانی گاه اندر لنگری
گر بخندم وان بهر عمریست گوید زهر خند
ور بگریم وان همه روزیست گوید خون گری
بر سر من مغفری کردی کله وان در گذشت
بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری
روزگارا چون زعنقا می نیاموزی ثبات
چون زغن تا چند ، سالی مادگی سالی نری
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
همچنان کز پارگین امید کردن کوثری
از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست
واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری
گوئیا تا آسمان را رسم دوران آمده است
داده اندی فتنه را قطبی بلا را محوری
گر بگرداند بپهلو هفت کشور مرا ترا
یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری
بعد ما کاندر لگد کوب حوادث چند سال
بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری
خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری
قبه ی اسلام را هجوای مسلمانان که گفت
حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری
آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش
مکه داند کرد معمور جهان را مادری
افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من
کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری
مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو
عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری
آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او
در دل اغصان کند باد صبا را رهبری
آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود
در جبین عالم آرایش ببیند مهتری
در پناه سده ی جاه رعیت پرورش
بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری
هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب
کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری
مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته
آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری
آنکه پیش کلک و نطقش آندو سحر آنگه حلال
صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
از میان هر دو بردارد شکوهش داوری
کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ
مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری
در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت
گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری
خواجه ی ملت صفی الدین عمر در صدر شرع
آنکه نبود دیو را با سایه ی او قادری
مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش
عرش زیبد منبرش کوتاش کردی منبری
حکم دین هر ساعت از فتوای او فربه ترست
دیده ای فربه کنی چون کلک او از لاغری
احتساب نقوی او دید ناگه کز کسوف
آفتاب اندر حجاب مه شد از بی چادری
از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان
کیست آن کو نیست فال مشتری را مشتری
ذوالفقار نطق تاج الدین شریعت را بدست
آن بمعنی توأمان با ذوالفقار حیدری
بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او
صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری
توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش
هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری
من نمی دانم که این جنس از سخن را نام چیست
نی نبوت می توانم گفتنش نی ساحری
ساقیان لهجه ی او چون شراب اندر دهند
هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری
بازوی برهان ز تقریر نظام الدین قویست
آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری
آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی
از ورقهای ضمیرش یک ورق گربنگری
نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام
گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری
وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست
علم و تقوی بی نهایت پس تواضع بر سری
در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
لاشه ی ما کی رسد آنجا که رخش او کشند
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری
با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند
فارغ آید چرخ اعظم از چه از بی زیوری
هجو گویم بلخ را هیهات یا رب زینهار
خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری
بالله ار بر من توان بستن بمسمار قضا
جنس این بد سیرتی یا نوع این بد گوهری
خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن
افترا کردن بد و در گیرد از دیو و پری
هجو گویم بلخ را هیهات یا رب زینهار
خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری
بالله ار بر من توان بستن بمسمار قضا
جنس این بد سیرتی یا نوع این بد گوهری
خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن
افترا کردن بدو در گیرد از دیو و پری
باز دان آخر کلام من زمنحول حسود
فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری
عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز
چربک او همچنان چون جان شیرین می خوری
مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست
بد مزاجان راقی افتد در مجالس از پری
چون مر او را واضع خر نامه گیر دریش گاو
گاو او در خرمن من باشد از کون خری
آن نمی گویم که در طی زبان ناورده ام
آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری
گر بخاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش
یابیم چونانکه گرگ یوسف از تهمت بری
جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو
هست در بازار دین صراف جان را بی زری
آن توانائی و دانائی که در اطوار غیب
دام بدبختی نهاد و دانه ی نیک اختری
آنکه تأثیر صبای صنع او را آمدست
گل فشان اختران بر گنبد نیلوفری
آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را
شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری
تا بزلف سایه ی شب خاک را تزیین نداد
روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری
باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد
در خم ابروی گردون دیدهای عبهری
بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت
آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری
آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او
بی اساس مایه ای از مایهای عنصری
داد یک عالم بهشتی روی از رق پوش را
خوشترین رنگی منور بهترین شکلی کری
و آنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس
پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری
آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری
آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست
این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری
آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی
وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری
آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ
کار او باشد نهادن کارگاه ششتری
آنکه در احشای زنبوری کمال رأفتش
نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری
آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او
جام گه خوزی نهد برد دستها گه عسکری
آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل
گفت می را گوشمالش ده بدست مسکری
آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش
وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری
آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود
گر نه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری
آنکه قوم نوح را از تند باد لا تذر
در دودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری
آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند
شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری
آنکه دشتی جادوئی را در عصائی گم کند
یک شبان از ملک او بی تهمت مستنکری
آنکه نیل مادری بر چهره ی مریم کشید
حفظ او بی آنکه باطل شد جمال دختری
آنکه از مهری که بودی مصطفی را بر کتف
مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری
آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد
از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری
آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند
در زبان سوسمار آورد حجت گستری
آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی
از نخستین آستان حضرتش در نگذری
آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک
جز بذاتش گر بعزم و قصد سوگندی خوری
اندرین سوگند اگر تأویل کردم کافرم
کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری
خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن
تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
دق مصری چادری کردست و رومی بستری
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بی افسری
دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده
گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری
با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا
ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری
این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش
کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری
پس چگوئی هجو گویم خطه ای را کز درش
گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری
تا تو فرصت جوی گردی وز کمین گاه حسد
غصه ی ده ساله را باری بصحرا آوری
هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند
اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری
دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست
جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری
این دقایق من چنان ورزم که از بی فرصتی
سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود
گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری
چند رنجی کز قبولم تازه شاخی می دمد
هر کجا پنداری ای مسکین که بیخی می بری
رو که از یأجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد
خاصه در سدی که تأییدش کند اسکندری
یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش
تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری
دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست
بلخ گفت اینهم کمال اوست چندار منکری
او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا
آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری
خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان
هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری
حبذا تاریخ این انشا که فرمانده ببلخ
رایت طغرلتکینی بود و رأی ناصری
***
191- در مدح سلطان اعظم سنجر بن ملکشاه
ای ز تیغ تو در سرافرازی
ملک ترکی و ملت تازی
روزگاری بحل و عقد و سزد
بچنین روزگار اگر نازی
بحر سوزی چو در سخط رانی
کان فشانی چو با کرم سازی
بسر تیغ ملک بستانی
بسر تازیانه در بازی
بمباهات آسمان بصدا
کرده با کوس تو هم آوازی
فتح را با سپید مهره ی رزم
بوده در موکب تو دمسازی
آسمانت شکارگاه مراد
واختران بازهای پروازی
روز هیجا که ترکیان گردند
زیر ران مبارزان تازی
تیغ بینی زمرد و مرد از تیغ
هر دو نازان ز روی دمسازی
زلف پرچم نگارد اندر چشم
شکل جرارهای اهوازی
باشد از روی نسبت و صولت
سوی دشمن چو حمله آغازی
تیغ تو تیغ حیدر عربی
کوس او طبل حیدر رازی
چون گشاد تو در هوای نبرد
کرد شاهین فتح پروازی
نوک پیکانت بر فلک دوزد
حکم آینده را بطنازی
مرگ در خون کشته غوطه خورد
گر در آن کر و فر درو یازی
تو که از رعد کوس و برق سنان
در دل دیو راز بگدازی
در چنان موقفی ز حرص سخا
خصم را در سؤال بنوازی
ور تو جان رفته خواهد باز
بسر نیزه در وی اندازی
ملک می کرد با ظفر یک روز
فتنه را در سکوت غمازی
کاینچنین خصم در کمین و تو باز
فارغ از هر سوئی همی تازی
رونق کار من که خواهد داد
گر تو روزی بمن نپردازی
ظفر آواز داد و گفت ای ملک
چه حذوریست این و مجتازی
سایه ی ایزد آفتاب ملک
آن ظفر پیشه خسرو غازی
شاه سنجر که کار خنجر اوست
فتنه سوزی و عافیت سازی
آنکه چون آتش سنانش را
باد حمله دهد سرفرازی
فتح بینی که با زبانه ی او
چون سمندر همی کند بازی
آنکه در ظل رایتش عمریست
تا بهنهمت همی سرافرازی
وانکه بر طرف رسته ی عدلش
شیر دکان ستد بخرازی
وانکه در مصر جامع ملکش
قرص خورشید کرد خبازی
ای زمان تو بی تناسخ نفس
کبک را داده در هنر بازی
وی ز خرج کفت مجاهز کان
کرده با آفتاب انبازی
تا خزان و بهار توبه نکرد
این ز صرافی آن ز بزازی
باغ ملک ترا مباد خزان
تا درو چون بهار بگرازی
***
192- در مدح ناصرالدین طوطی بک
ای رفته بفرخی و فیروزی
باز آمده در ضمان به روزی
بر لاله ی رمح و سبزه ی خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی
چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعت در کمان تو گوزی
تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی
در حمله درنده ای و دوزنده
صف می دری و جگر همی دوزی
پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعله ی سنان بیفروزی
فرزین بنهی بطرح رستم را
آنجا که بلعب است کین توزی
صد شه بپیاده پی براندازد
آنرا که تو بازیی بیاموزی
می ساز باختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی
ای روز مخالفانت شب گشته
می خور بمراد خود شبانروزی
***
193- در مدح
ای کرده ز تیغت فلک تحاشی
فتحت ز حشم نصرت از حواشی
پیروزی و شاهی ترا مسلم
بر جمله ی آفاق بی تحاشی
در بندگی تو سپهر و ارکان
یکسان شده از روی خواجه تاشی
هندوی تو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک را وثاق باشی
پیشانی شیر فلک خراشد
روباه درت آسمان خراشی
از سایه ی رایت زمانه پوشی
وز دامن همت ستاره پاشی
گر هندسه ی مدح تو نبودی
قادر که شدی بر سخن تراشی
ای روز جهان از تو عید دولت
آن روز مبادا که تو نباشی
***
194- مدح ناصرالدین طوطی بیک و عضدالدین کندکز
یافت احوال جهان رونق جاویدانی
چرخ بنهاد ز سر عادت بی فرمانی
در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه
بر رخ روز در آرند شب ظلمانی
باز در معرکه چون صبح سنان شان بدمد
دل شب همچو رخ روز شود نورانی
دو جهان گیر و دو کشور ده و اقلیم ستان
نه بیک ملک بصد ملک جهان ارزانی
عضد دولت و دین آن همه افریدونی
ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی
رأی آن بر افق عدل کند خورشیدی
قدر این بر فلک ملک کند کیوانی
عدل شان گوئی خاصیت لاحول گرفت
چون قضا تهنیه شان گفت بگیتی بانی
زانکه در سایه ی او می نتواند که زند
هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی
پاسشان حبس زمین است و درو قارون وار
فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی
گر زمین را همه در سایه ی انصاف کشند
جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی
ور جهان را گره ابروی کین بنمایند
بگریزد ز جهان صورت آبادانی
ور بچشم کرمی جانب بالا نگرند
چرخ بیرون شود از ورطه ی سرگردانی
ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند
هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی
گشته بخشودن ایشان سبب آسایش
گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی
بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او
مرحبا گویان اقبال کند رضوانی
رزم ایشان چو سعیرست که در حفره ی او
اخسئوا خوانان شمشیر کند نیرانی
هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی
موجها خاسته از خون عدو طوفانی
تا چه ابریست کمانشان که چو باران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی
تیغشان گر بضیافت چو خلیل الله نیست
دام و دد را چکند روز وغا مهمانی
دستشان گرید بیضای کلیم الله نیست
چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی
شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید
گفت برنامه ی ما چون نکنی عنوانی
ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست
زان امیری برسیدند بدین سلطانی
ملک یزدان بغلط کی دهد آخر سریست
اندرین ملک بدین منتظمی تادانی
هر چه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد
کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی
مدح ایشان بسزا چرخ نیارد گفتن
انوری داد بده رو که تو هم نتوانی
لیک با این همه ای در بر روح سخنت
روح بی فائده اندر سخن روحانی
گرچه درانشی نظمی که در ایشان گوئی
راه بر قافیه می گم نشود از حیرانی
مصطفی سیرتی و هر دو بدان آوردت
که در این ملک همه عمر کنی حسانی
تا که بر چار سوی عالم کونست و فساد
روی نرخ امل خلق سوی ارزانی
عدل ایشان سبب عافیت عالم باد
ملک را عدل دهد مدت جاویدانی
کار گیتی همه فرمان بری ایشان باد
کار ایشان بجهان در همه فرمان رانی
***
195- در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
دلم ای دوست تو داری دانی
جان ببر نیز که می بتوانی
بدلی صحبت تو نیست گران
چه حدیثست بجان ارزانی
گویمت بوسه مرا گوئی جان
این بده تا مگر آن بستانی
گویم این نیست بدان دشواری
گوئی آن نیست بدین آسانی
نی گرم بوسه دهی جان منی
که گرم جان ببری هم جانی
گاهم از عشوه گری می خوانی
گاهم از طیره گری می رانی
گرچه در پای تو افتم چه شود
گر سری در سخنم جنبانی
با فلک یار مشو در بد من
ای بهر نیکوئی ارزانی
که چو از حد ببری فاش کنم
قصه ی درد ز بی درمانی
تا ترا از سر من باز کند
مجد دین بوالحسن عمرانی
آنکه از رأی کند خورشیدی
وانکه از قدر کند کیوانی
آنکه لطفش مدد آبادی
وانکه قهرش سبب ویرانی
آنکه در حبس سیاست دارد
فتنه و جور و ستم زندانی
بنده ی نعمت او هرانسی
بسته ی طاعت او هر جانی
ابرهای کرمش آذاری
موجهای سخطش طوفانی
صورت مجلس او فردوسی
سیرت حاجب او رضوانی
نز پی منع بود دربانش
کز پی رسم بود دربانی
ای هنرهای تو افریدونی
وی اثرهای تو نوشروانی
توئی آن کس که اگر قصد کنی
خاک بر تارک چرخ افشانی
مایه از جود تو دارد نه ز طبع
نامی و معدنی و حیوانی
توئی آن کس که اگر منع کنی
باد را از حرکت بنشانی
اول فکرتی و آخر فعل
آنی از هر چه توان گفت آنی
نه ز آسیب قضا کوب خوری
نه باشکال قدر درمانی
بسر کوی کمالت نرسد
پای اندیشه ز سر گردانی
هر کجا نام وقار تو برند
خاک بر خاک نهد پیشانی
هر کجا شرح صفای تو دهند
آب آبی شود از حیرانی
در شکار از پی سائل تازی
در نماز آیت احسان خوانی
آفتابی که رسد منفعتت
بخرابی و بآبادانی
معنی از کلک تو گیرد نه ز عقل
قوت ناطقه ی انسانی
انتقامت نه ز پاداش و جزا
همه کس داند و تو هم دانی
که نه آزرده ی یک مکروهی
که نه آلوده ی یک احسانی
پیشی از درو بتمکین و جواز
گرچه در دایره ی دورانی
برتر از نه فلکی در رفعت
گرچه در حیز چار ارکانی
دامن امن تو دارد پنهان
صد هزاران صفت شیطانی
کرم طبع تو دارد پیدا
صد هزاران ملک روحانی
حزم سنگین تو دولت راهست
باره ی محکم ناجسمانی
عرض پاک تو جهان ثالث
عزم جزم تو قضای ثانی
ای نمودار حیات باقی
روی بازار جهان فانی
بنده روزی دو گر از خدمت تو
مانده محروم ز بی سامانی
بروانی و نفاذ فرمانت
کان نرفتست ز نافرمانی
حکمها بود که مانع بودند
بیشتر طالعی و یزدانی
گر بدین عذر نداری معذور
دیگری دارم و آن کم دانی
تا که نقاش فلک ننگارد
روز روشن چو شب ظلمانی
همه عمر از اثر دور فلک
باد چون روز شبت نورانی
مدت عمر تو چون مدت دور
بی کران از مدد نفسانی
***
196- فی مدح مجدالدین ابوالحسن العمرانی اذا شرفه السلطان بالتشریف
اختیار سکندر ثانی
زبده ی خاندان عمرانی
مجد دین خواجه ی جهان که سزاست
اگرش خواجه ی جهان خوانی
کار دولت چنان بساخت که نیست
جز که در زلف شب پریشانی
بیخ بدعت چنان بکند که دیو
ملکی می کند نه شیطانی
آنکه از رأی کرد خورشیدی
وانکه از قدر کرد کیوانی
آنکه فیض ترحم عامش
بر جهان رحمتیست یزدانی
نوبهار نظام عالم را
دست او ابرهای نیسانی
کشت زار بقای دشمن را
قهر او ژالهای طوفانی
آنکه زندان پاس او دارد
چون حوادث هزار زندانی
رسم او کرده روی باطل و حق
سوی پوشیدگی و عریانی
تا نه بس روزگار خواهی دید
فتنه در عهده ی جهانبانی
نکند آسمان بدشواری
آنچه عزمش کند بآسانی
نامهای نفاذ حکمش را
حکم تقدیر کرده عنوانی
در چنان کف عجب مدار که چوب
از عصائی رسد بثعبانی
قلمش معجزیست حادثه خوار
خاصه در کارهای دیوانی
نکند مست طافح کینش
جرعه از دردی پشیمانی
بدسگالش زحرص مرگ بمرد
چون طفیلی ز حرص مهمانی
مرگ جانش همی بجو نخرد
از چه از غایت گرانجانی
ای جهان از عنایت تو چنانک
جغد را یاد نیست ویرابی
عدل تو راعی مسلمانان
جاه تو حامی مسلمانی
بارگاه تو کرده فردوسی
پرده دار تو کرده رضوانی
تو در آن منصبی که گر خواهی
روز بگذشته باز گردانی
تو در آن پایه ای که گر بمثل
کار بر وفق کبریا رانی
نایبی را بجای هر کوکب
بر سپهری بری و بنشانی
چون بجنبی ز گوشه ی مسند
مسند ملکها بجنبانی
محسنی لاجرم ز قربت شاه
دایم الدهر غرق احسانی
گرچه ارکان ملک یافته اند
عز تشریفهای سلطانی
آن نه آنست با تو گویم چیست
آصف و کسوت سلیمانی
ای چهل سال یک زمان کرده
مصطفی معجز و تو حسانی
وانکه من بنده خواستم که کشم
اندرین عقد گوهر کانی
بیتکی چند حسب و در هر یک
رمز کی شاعرانه پنهانی
از تو وز پادشاه و از تشریف
عقل درهم کشیده پیشانی
گفت تشریف پادشا وانگه
تو بوصفش رسی و بتوانی
هان و هان تا ترا عمادی وار
از سر ابلهی و نادانی
در نیفتد حدیث مصحف و بند
کان مثل نیست نیک تا دانی
این همی گوی کای ز کنه ثنات
خاطرم در مضیق حیرانی
وی ز لطف خدایگان و خدا
بچنین صد لطیفه ارزانی
وی در این تهنیت بجای نثار
از در جان که بر تو افشانی
بنده از جان نثاری آوردست
همه گوهر و لیک روحانی
او چو از جان ترا ثنا گوید
جان فشانی بود ثنا خوانی
تا که در من یزید دور بود
روی نرخ امل بارزانی
دور تو عمر باد و چندان باد
کز امل داد بخت بستانی
بلکه از بی نهایتی چو ابد
که نگنجد درو دو چندانی
***
197- در مدح امیر اجل فخرالدین ابوالمفاخر معروف به آبی
دو عیدست ما را ز روی دو معنی
هم از روی دین و هم از روی دنیی
همایون یکی عید تشریف سلطان
مبارک دگر عید قربان واضحی
بصد عید چونی فلک باد ضامن
خداوند ما را ز ایزد تعالی
امیر اجل فخر دین بوالمفاخر
امیری بصورت امیری بمعنی
بپیش کف راد او فقر و فاقه
چو پیش زمرد بود چشم افعی
نتابد بر آن آفتاب حوادث
که در سایه ی عدل او ساخت مأوی
ایا دست تو وارث دست حاتم
و یا کلک تو نایب چوب موسی
کند چرخ بر احترام تو محضر
دهد دهر بر احتشام تو فتوی
زامن تو در پای فتنه است بندی
ز عدل تو بر دست ظلمست حنی
شود بر خط عز جاه تو ضامن
کشد بر خط رزق جود تو اجری
ز عدلت زمین است چونانکه گوئی
فرود آمد از آسمان باز عیسی
دهد حزمت اندر و غا امن و سلوت
دهد عزمت اندر بلا من و سلوی
صریر قلمهای تو نفخ صورست
که آید ازو لازم احیاء موتی
بلب هست خاموش و زو عقل گویا
بتن هست لاغر وزو ملک فربی
نهد کشت قدر ترا ماه خرمن
بود آب تیغ ترا روح مجری
ز آب حسامت بسردی ببندد
مزاج عدو چون بگرمی زد فلی
بسبزی و تلخی چون کسنی است الحق
عجب نیست آن خاصیت زاب کسنی
دل حاسد از باد عکس سنانت
چنانست چون طور گاه تجلی
چو تو حکم کردی قضا هم نیارد
که گوید چنین مصلحت هست یا نی
اشارات تو حکمهائیست قاطع
چه از روی فرمان چه از روی تقوی
بتشریف و انعام اگر بر کشیدت
چه سلطان اعظم چه دستور اعلی
بتشریف آن جز تو کس نیست در خور
بانعام این جز تو کس نیست اولی
چو من بنده در وصف انعام و شکرت
کنم نثری آغاز یا شعری انشی
رسد در ثنای تو نثرم بنثره
کشد در مدیح تو شعرم بشعری
عروسان طبعم کنند از تفاخر
ز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخری
چو انشا کنم مدحتی گوئی احسنت
چو پیدا کنم حاجتی گوئی آری
در آریت مدغم دو صد گونه احسان
در احسنت مضمر دو صد گونه حسنی
روا نیست در عقل جز مدحت تو
چو مدحت همی بایدم کردباری
الا تا که دوران چرخ مدور
کند بر جهان سعد چون نحس املی
همه سعد و نحس فلک باد چونان
که باشد ز دوران چرخت تمنی
بقدرت مباهات اجرام گردون
بقصرت تولای ایوان کسری
***
198- در مدح صدر کمال الدین عارض
ای عاقله ی چرخ بنام تو مباهی
نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی
ای چهره ی ملک از قلم کاه ربایت
لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی
تا جاه عریض تو بود عارض این ملک
گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی
مسعودی و در دادن اقطاع سعادت
چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی
گر عرصه ی شطرنج بعرض تو درآید
دانی که پیاده چکند دعوی شاهی
ور نام جنینی مثلا در قلم آری
ای لوح و قلم هر دو بنام تو مباهی
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
با خود خروس آید و با جوشن ماهی
رأی تو که از ملک شب فتنه برون برد
با صبح قدر خاسته از روی پگاهی
جاه تو که در دایره ی درو نگنجد
ایمن شده از طعنه ی آسیب تباهی
با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت
کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی
آن کاه ربائیست که خاصیت جذبش
بر چرخ دهد سنبله را صورت کاهی
یک عزم تو از عهده ی تأیید برون نیست
تأیید کند هر چه کند فضل الهی
هر پیک تمنا که روان شد ز در آز
ره سوی تو داند چکند مقصد راهی
قدر تو باندازه ی بینائی من نیست
خود دیدن اشیا که توانست کماهی
این دانم اگر صورت جسمیش دهندی
گردونش قبائی کندی مهر کلاهی
ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت
یا رب که جهان را چه قوی پشت و پناهی
من بنده در این خدمت میمون که بعونش
خضرای دمن کسب کند مهر گیاهی
دارم همه انواع بزرگی و فراغت
خود می دهد این شعر بدین شکر گواهی
آن چیست ز انعام که در حق منت نیست
هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی
با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش
با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی
در تربیت مادح و در مالش دشمن
گوئی اثر طاعت و پاداش گناهی
تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند
کارت بجهان در همه آن باد که خواهی
در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت
کز سعد بیفزائی و ز نحس بکاهی
در خدمت تو تیر ز نواب ملازم
در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی
***
199-در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل
ای برده ز شاهان سبق شاهی
با تو همه در راه هواخواهی
هم فتح ترا بر عدد افزونی
هم وهم ترا از عدم آگاهی
واثق شده بر فتح نخستینت
گیتی که تو پیروزترین شاهی
پاس تو گر اندیشه کند در کان
رنگ رخ یاقوت شود کاهی
گردون ز پس کسب شرف کرده
از نوبتی جاه تو خرگاهی
در نسبت شیر علم جیشت
شیر فلک افتاده بروباهی
عدل تو جهان را بسکون آمر
زجر تو فلک را ز ستم ناهی
در دور تو دست فلک جائر
چون سایه ی شمعست بکوتاهی
در حزم ره راست روی مهری
در حمله چپ و راست روی ماهی
قادر نبود فکرت و زین معنی
در هر چه کنی خالی از اکراهی
تا خارج حفظت نبود شخصی
دارنده ی بدخواه و نکوخواهی
افواه پر است از شکر شکرت
ار شکر ولی نعمت افواهی
محوست ز شبهت ورق امکان
یا رب چه منزه که ز اشباهی
ای روز بد اندیش تو آورده
در گردن شب دست ز بیگاهی
من بنده که در یک نفسم دادی
صد مرتبه هم مالی و هم جاهی
این حال که در بلخ کنون دارم
از خوف پریشانی و گمراهی
زین پیش اگر وهم گمان بردی
آن مخطی کوته نظر ساهی
بزعبره ی جیحون نه بآموزش
چون بط بطبیعت شدمی راهی
تا در کنف حفظ تو چون یونس
بگذشتمی اندر شکم ماهی
آری ز قدر شد نه ز بی قدری
یوسف ز میان دگران چاهی
تا کارکس آن نیست که او خواهد
کارت همه آن باد که آن خواهی
عمر تو و ملک تو در افزایش
تا عدل فزائی و ستم کاهی
***
200- در عذر نارفتن عیادت و مدح صدر معظم مجدالدین ابوالحسن عمرانی
ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی
منشی فلک داده بر این قول گواهی
جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان
ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی
ناخورده مسیر قلمت وهن توقف
نادیده نظام سخنت ننگ تناهی
نفس تو نفیس است در آن مرتبه کوهست
بل نسخه ی ماهیت اشیاست کماهی
زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد
بی رایحه ی خاصه ز اسرار الهی
با جذبه ی نوک قلم کاه ربایت
پذیرفته هیولای سخن صورت کاهی
چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد
تقدیر براند باثر بر چو سپاهی
خصم ار بکمال تو تشبه نکند به
خضرای دمن می چکند مهر گیاهی
معلوم شد از عارضه ی تو که کسی نیست
بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی
خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند
یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی
گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر
گم کرد سررشته ی صحبت ز تباهی
بودند بر من همه اصحاب مناصب
وز جنس شما تا که باصحاب ملاهی
الا تو و دانی که زیانیت نبودی
از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی
بالله که بجان خدمت میمون تو خواهم
وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی
لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید
گر باشم وگرنه نه فزائی و نه کاهی
ای رأی تو آن روز که از غیرت او صبح
هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی
من چون رسم اندر شب حرمان بتو آخر
تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی
تا از ستم انصاف پناهست چنان باد
حال تو که در عمر بغیری نه پناهی
لایق بکمال تو همین دید که تا حشر
کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی
***
201- در مدح عمادالدین پیروز شاه عادل
زهی بگرفته از مه تا بماهی
سپاه دولت پیروز شاهی
جهانداری که خورشیدست و سایه
یکی شاهنشهی دیگر الهی
خداوندی که بنهادند گردن
خداوندیش را تا مرغ و ماهی
همش بر آسمان دست اوامر
همش بر اختران حکم نواهی
جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست
ندارد منت مالی و جاهی
اگر پیروزه در پاسش گریزد
که آمر اوست گیتی را و ناهی
بکلی رنگ رویش فارغ آید
چو رنگ روی یاقوت از تباهی
و گر خورشید روی او بخواهد
فرو شوید ز روی شب سیاهی
ز رأیش چاه یوسف بی اثر بود
و گرنه یوسفی کردی نه چاهی
در آبادی عالم تو توانی
که از هستی خرابی را بکاهی
زهی باقی بعونت عهد عالم
چنان کز عدل باشد پادشاهی
نه پیش آید نفاذت را توقف
نه دریابد دوامت را تناهی
جهان همت تست آنکه طوبی
کند در روضهای او گیاهی
یکی عالم توئی وان کت ببیند
ببیند کل عالم را کماهی
در آن موقف که از بیجاده گون تیغ
شود رخساره ی ارواح کاهی
سنان خندان بود او داج گریان
خرد مخطی شود ادراک ساهی
بهم آوازی تکبیر گردد
صدای گنبد گردون مباهی
امل چون صبح شمشیرت برآید
بدرد جامه چون صبح از پگاهی
کند اعدای ملک از ننگ عصیان
بدل گویان کجا بد بی گناهی
تن تیغ ترا از تن قبائی
سر رمح ترا از سر کلاهی
جهانی یک بدیگر می پناهند
تو از یزدان بیزدان می پناهی
الا تا بلبل از یک گونه گفتار
دهد بر دعوی بستان گواهی
جهان بستان بزمت باد و بلبل
درو نوعی ز اصحاب ملاهی
قضا را حجت آن بادا که گوئی
جهان را شیوه آن بادا که خواهی
***
202- در مدح سید سادات
با خاک در تو آشنائی
خوشتر ز هزار پادشائی
دیده رخ راز مه ببیند
بر عارض تو ز روشنائی
از نکته ی طوطی لب تو
سیمرغ گزید پارسائی
جائی که ز لب حیات بخشی
عیسی بود از در گدائی
مهر تو و سینه ی چو من کس
طاوس و سرای روستائی
در خدمت عشق تست ما را
دل عاریتی و جان بهائی
بردی ز پری و آدمی هوش
یک راه بگوی تا کرائی
در خانه ی صبر فرقت تو
افکند هزار بی نوائی
در دعوی حسن خود سخن گوی
تا ماه دهد بر آن گوائی
از کوی چو آفتاب از کوه
در خدمت تاج دین برآئی
صورتگر عز پناه دولت
معبرده دولت علائی
آن جان خرد که مر خرد را
با طاعت اوست آشنائی
در نسبت آن شرف توان دید
چون فضل خدای در خدائی
نه چرخ گرفت و هفت اختر
یک فکرت او بتیزپائی
ای دیده ی ناظر نبوت
در ذات تو دیده مصطفائی
چون روی خلف نخواندت عقل
شاید که ز پشت مرتضائی
خسود عقل ترا کمال هرگز
داند که ز جاه تا کجائی
پیش در تو قبول کرده
پیشانی سدره خاک پائی
مرغ دل جبرئیل گیرد
در مدحت تو سخن سرائی
اولاد بزرگ مرتضا را
یا رب چه بزرگ پیشوائی
کبر تو کم است و کبریا بیش
از کبر نه ای ز کبریائی
آن روز که عمر در غم مرگ
معزول بود ز خوش لقائی
نیلوفر تیغ چشمها را
چون لاله کند بکم بقائی
از نسبت فعل سایه گیرد
در صدمت صور صوت نائی
از ساغر خوف تشنه ی جنگ
سیراب شود ز بی رجائی
جانهای مبارزان ز تنها
بینند ز تیغ تو جدائی
این خاطر من ز غیبت تو
محروم ز پادشا ستائی
دل در غم خدمت تو یک دم
نا یافته از عنا رهائی
تا آمد مرگ جان غمگین
گشته ز هوای تو هوائی
زنهار مرا مگو که رو رو
تو در خور شهر و بوریائی
در غیبت تو خوش است ما را
آن به که بدین طرف نیائی
آخر بطریق لطف یکبار
بنویس که خیز چند پائی
در خدمت دیگران چه کوشی
چون بنده ی خاندان مائی
در جستن کرده گرد عالم
گردنده چو سنگ آسیائی
در شکر علاء دین و دولت
پیوسته چرا شکر نخائی
از حضرت ما که روی کونست
دوری ز چه روی می نمائی
تا فائده ی نبات یابند
اشکال زمینی و سمائی
حکم تو گسسته باد یا رب
ار علت چونی و چرائی
***
203- در مدح عزیزالدین طغرائی
خرد را دوش می گفتم که ای اکسیر دانائی
همت بی مغز هشیاری همت بی دیده بینائی
چگوئی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد
که تو با آب روی خویش خاک پای اوشائی
کسی کاندر جهان بی هیچ استکمال از غیری
جهانی کامل آمد خود باستقلال و تنهائی
زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله
که ممکن نیست در تعجیل او گنجی شکیبائی
زمین در احتمال بار حلم او چنان عاجز
که صد منزل هزیمت شد از آن سوی توانائی
درآمد شد بچین دامن همت فرو رفته
غبار نیستی پذیرفتن از گردون مینائی
چنان عالی نهاد آمد ز رفعت پایه ی قدرش
که گرد و نیست بیرون از نهم گردون خضرائی
نظام عالم از تأیید قدر او پدید آمد
وگرنه غوطه دادستی جهان را موج رسوائی
ز حسن یوسف آرایش بمصر چرخ چارم در
دل خورشید با یک خانمان درد زلیخائی
بجذب همت اردور زمان را باز گرداند
کند امروز برعکس والی باز فردائی
گر از حزمش قضا سدی کشیدی بر جهان شامل
نکردی روزگار اندر حریمش عمر فرسائی
و گر بر آسمان حلمش بحشمت سایه افکندی
زمان را دست بودی بر زمین در پای برجائی
حریم حرمتش در ایمنی آن خاصیت دارد
که از روی تقرب گر بخاکش رخ بیالائی
بخاک پای او یعنی ردای گردن گردون
که از ننگ تصرف کردن گردون برآسائی
هوا با آب گفتا گرد خیل موکب او شو
اگر خواهی که چون آتش سراندر آسمان سائی
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنائی
بدست آرد ضمیرش ز آفرینش نسخه ی روشن
اگر یک لحظه در خلوت سرای فکرتش آئی
نه از موجست قلزم را شبانروزی تب لرزه
ز طبع اوست تا چون می کند کانی و دریائی
ز بس کز غصه ی طبعش تفکر می کند شبها
شدست اندر عروق لجه ی او ماده سودائی
ببیند بی نظر نرگس بگوید بی لغت سوسن
اگر طبعش بیاموزد صبا را عالم آرائی
اگر نه فضله ی طبعش جهان را چاشنی بودی
صبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیبائی
چو نسیان گر کنار خاک پر گوهر کند شاید
چو سوسن محض آزادی نه چون گل عین رعنائی
ز نطقش در خوی خجلت روان صاحب وصابی
ز دستش در طی نسیان رسوم حاتم طائی
قضا هر ساعتی با دست او گوید نه تو گفتی
که در بخشش نه دینی مطلبی دارم نه دنیائی
ولیکن در کرم واجب بود درویش بخشودن
چو کان درویش گشت از تو چرا بروی نبخشائی
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
برین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمائی
خرد زان طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
بگز مهتاب پیمائی بگل خورشید اندائی
عجب تر اینکه میدانی و میدانی که می دانم
پسم هر ساعتی گوئی نشانی باز ننمائی
گرم باور نمی داری نمایم چونکه بنمایم
عزیزالدین طغرائی عزیزالدین طغرائی
الا تا گاه در کاهش بود گاهی در افزایش
ذراع روز و شب همواره در تاریخ پیمائی
از آن کاهش نصیب دشمنش جان کاستن بادا
وزان افزایش او را تا قیامت زینت افزائی
بهر کاری که روی آورده خصمش گفته نومیدی
ترا این کار برناید تو با این کار برنائی
***
204- در مدح سلیمانشاه
ای ملک ترا عرصه ی عالم سر کوئی
از ملک تو تا ملک سلیمان سر موئی
بی موکب جاه تو فلک بیهده تازی
با حجت عدل تو ستم بیهده گوئی
خاقانت نخوانم که سزوار خطابت
حرفی نستد هیچ زبانی ز گلوئی
تو سایه ی یزدانی و بی حکم تو کس را
از سایه ی خورشید نه رنگی و نه بوئی
مهدی جهانی تو که دجال حوادث
از حال بحالی شده و زخوی بخوئی
جز در جهت باره ی عدل تو نیفتد
هر کس که اشارت کند امروز بسوئی
جز رحمت و انصاف تو همخانه نیابند
هر صادر و وارد که در آیند بکوئی
جستند و زکان تو برآمد گهر ملک
آری نرسد ملک بهر گمشده جوئی
بدخواه تو خود را ببزرگی چو تو داند
لیکن مثلست آنکه چناری و کدوئی
در نسبت فرمان تو هستند عناصر
چون چار عیال آمده در طاعت شوئی
بی رای تو خورشید نتابد غم او خور
کو نیز در این کوکبه دارد تک و پوئی
با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جائی که تو باشی که کند یاد چنوئی
گفتم که جهان جمله چو گوئیست بصورت
گفتند حدیثیست محال از همه روئی
المنة لله که همی بینمش امروز
اندر خم چوگان مراد تو چو گوئی
نصرت بلب چشمه ی شمشیر تو بگذشت
آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جوئی
سقای سر کوی امل خصم ترا دید
فریاد برآورد که سنگی و سبوئی
ای خصم ترا حادقه چون سایه ملازم
آن رنگ نیابد به از آن هیچ رکوئی
حال بد بدخواه تو مانند پیازیست
موئی نبرد در مزه توئیش به توئی
تا هست فلک باعث نرمی و درشتی
تا هست شب آبستن زشتی و نکوئی
در ملک تو اوراد زبانها همه این باد
کای ملک ترا عرصه ی عالم سرکوئی
***
205- درمدح
ای خداوندی که مقصود بنی آدم توئی
کار ساز دولت و فرمان ده عالم توئی
آفرینش خاتمی آمد در انگشت قضا
گر جهان داند وگرنه نقش این خاتم توئی
ماتم سنجر اگر قتل ملکشه تازه کرد
ای ملکشاه معظم سور آن ماتم توئی
ملک مشرق گر ترا شد ملک مغرب هم تراست
شاه ایران گر توئی دارای توران هم توئی
هر که دارد از تو دارد اسم و رسم خسروی
شاه اعظم شان تست و خسرو اعظم توئی
مور و مار و مرغ و ماهی جمله در حکم تواند
گم مکن انگشتری کاکنون بجای جم توئی
یوسف و موسی و عیسی نیستی لیک از ملوک
شاه یوسف روی و موسی دست و عیسی دم توئی
حمله بی شرکت پذیری جمله بی منت دهی
خسروا در یک قبا صد رستم و حاتم توئی
پادشاه نسل آدم تا جهان باشد تو باش
زانکه اهل پادشاهی از بنی آدم توئی
فایض است از رایت و از پرچمت صبح و سحر
آنکه او را صبح رایت وز سحر پرچم توئی
***
206- درمدح
زهی ز روی بزرگی خلاصه ی دنیی
علو قدر تو برهان آسمان دعوی
باهتمام تو دایم عمارت عالم
ز التفات تو خارج عداوت دنیی
توئی که مفتی کلک تو در شریعت ملک
بامر و نهی امور جهان دهد فتوی
توئی که منهی رأی تو بی وسیلت وحی
ز گرم و سرد نهان قضا کند انهی
سپهر گفت بجاه از زمانه افزونی
بصد هزار زبان هم زمانه گفت آری
چو کان عریق بود گوهرش نفیس آید
شناسد آنکه تأمل کند در این معنی
کدام گوهر و کان عریق تر که بود
گهر محمد مسعود و کان علی یحیی
***
207- در مدح سید السادات جعفر علوی
ای بدرگاه تو بر قصه رسان صاحب ری
ره نشین سر کوی کرمت حاتم طی
اختران در هوس پایه ی اعلای سپهر
سوی ایوان تو آورده بعلیین پی
و آسمان در طلب واسطه ی عقد نجوم
روی در رای تو آورده که وی شاهد وی
فلک جاه ترا خارج عالم داخل
قطب تدبیر تو را عروه ی تقدیر جدی
جاه تست ای زجهان بیش جهانی که درو
وهم را پر ببرد حیرت و فکرت را پی
چه نبی چون تو کنی یاد پیمبر چه ابی
باز اگر او کند این لطف چه جعفر چه بنی
صاحب و صدر جهانی و جهان زنده بتست
عقل داند که بجان زنده بود قالب حی
ملک را رأی تو معمور چنان می دارد
که بتدبیر برون برد خرابی از می
صبح را رأی تو گر پرده ی کتمان بدرد
نیز کس چهره ی خورشید نبیند بی خوی
نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال
قصر میمون ترا ناقص از آن گردد فی
اندر آن معرکه که گر حمله ی شبگیر قضا
عالم عافیت از دست حوادث شد طی
چرخ می گفت که بر کیست تلافی وجود
همتت دست ببر برزد و گفتا که علی
خویشتن بر نظرت جلوه همی کرد جهان
آسمان گفت که خود را چکنی رسواهی
التفات تو عنان چیست از آن کرد که بود
در ازای نظرت نیسه و نقدش لاشئی
بخلافت پدرت سر چو نیاورد فرود
بوزارت که کند رأی ترا قانع کی
وحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند
عقل صرفی که نظیرت ندهد مطلب ای
بر حواشی کملات تو آید پیدا
گرچه در اصل کشیدند طراز بیدی
بر نکو خواه تو مشکل نشود وحی از خواب
بر بداندیش تو ظاهر نشود رشد از غی
قطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد
زانکه غم در نفسش تعبیه دارد مه دی
دشمنت کرمک پیله است که بر خود همه سال
کفن خود تند این را بدهان آن ازقی
تا زبان زخمه بود چون بحدیث آید عود
تا دهان نغمه بود چون بخروش آیدنی
سرو وش در چمن باغ معالی می بال
تا جهانی کمر امر تو بندند چونی
در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست
داروی باز پسین باد برو یعنی کی