انوری

مقطعات – غزلیات – رباعیات

***

1

در تعریف علم و شأن آن

دیده ی جان بوعلی سینا

بود از نور معرفت بینا

سایه ی آفتاب حكمت او

یافت از مشرق و لوشینا

جان موسی صفات او روشن

به تجلّی و شخص او سینا

ای سفیه فقیه نام تو كی

باز دانی زمرّد از مینا

در تك چاه جهل چون مانی

مسكنت روح قدس مسكینا

***

2

انوری چون خدای راه نمود

مصطفی را به نور لوشینا

برد قدرش به دولت فرقان

پای بر فرق گنبد مینا

نور عرشش به عرش سایه فكند

چون تجلّی به سینه ی سینا

مسكن روح قدس شد دل او

نی دل تنگ بوعلی سینا

سخن از شرع دین احمد گو

بی دلا ابلها و بی دینا

چشم در شرع مصطفی بگشا

گرنه ای تو به عقل نابینا

***

3

موعظه در رفع امل

نزد طبیب عقل مبارك قدم شدم

حال مزاج خویش بگفتم كماجرا

دل را چو از عفونت اخلاط آرزو

محموم دید و سرعت نبضم بر آن گوا

گفتا بدن ز فضله ی آمال ممتلی است

سوء المزاج حرص اثر كرده در قوا

بی شك بود مولّد تب لرزه ی نیاز

نامنهضم غذای امل بر سر غذا

ای دل بعون مسهل سقمونیای صبر

وقتست اگر به تنقیه كوشی ز امتلا

مقصود از این میانه اگر حقنه ی دلست

اوّل قدم ز اكل فضولست احتما

***

4

فی العظة

نگر تا حلقه ی اقبال ناممكن نجنبانی

سلیما ابلها لا بلكه مرحوما و مسكینا

سنائی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید

به شعری در ز حرص آنكه یابد دیده ی بینا

كه یا رب مر سنائی را سنائی ده تو در حكمت

چنان كز وی به رشك آید روان بو علی سینا

و لیكن از طریق آرزو پختن خرد داند

كه با تخت زمرّد بس نیاید كوشش مینا

برو جان پدر تن در مشیت ده كه دیر افتد

ز یأجوج تمنّی رخنه در سدّ و لوشینا

به استعداد یابد هر كه از ما چیزكی یابد

نه اندر بدو فطرت پیش ازین كان الفتی طینا

بلی از جاهدوا یكسر به دست تست این رشته

و لیك از جاهدوا هم برنخیزد هیچ بی فینا

***

5

حكیم بر عقب ناصرالدین به منصوریه رفت او را به بزم گاه راه ندادند این قطعه را سروده بارخواست

ای خصم تو پست و قدر والا

وی عقل تو پیر و بخت برنا

ای كرده به خدمت همایونت

هفت اختر و نه فلك تولّا

ای پار گشاده بند امسال

و امروز بدیده نقش فردا

هم دست تو دستگاه روزی

هم پای تو پایگاه بالا

رأی تو كه كسوت كواكب

بر چرخ كنند ازو مطرّا

ملك چوبنات را كشیدست

در سلك نظام چون ثریا

آنی كه گر آسمان كند دست

با كین تو در كمر چو اعدا

بگشاید روز انتقامت

بند كمر از میان جوزا

من بنده به عادتی كه رفتست

رفتم به در سرای والا

گفتند كه تو خبر نداری

كان كوه وقار شد به صحرا

ای ذرّه به باغ رفت خورشید

وی قطره به كوشك رفت دریا

اینك به درم نشسته حیران

با رشك نهان و اشك پیدا

بر خوانم راحِلون اگر نیست

امّید بمرحبا و اهلا

***

6

در موعظه

هر كه سعی بد كند در حقّ خلق

همچو سعی خویش بد بیند جزا

همچنین فرمود ایزد در نُبی

لَیسَ لِلْاِنْسانِ اِلاّ ما سعی

***

7

ایا صدری كه از روی بزرگی

فلك را نیست با قدر تو بالا

خجل از قدر و رأیت چرخ و انجم

غمی از دست و طبعت ابر و دریا

كله با همّتت بنهاده كیوان

كمر در خدمتت بر بسته جوزا

ثریا با علوّ همّت تو

به نسبت چون ثری پیش ثریا

برِ دست جوادت چرخ سفله

بَرِ رأی صوابت عقل شیدا

كفت پیوسته قسمت گاه روزی

درت همواره مأوا جای آلا

به فضل این قطعه بر خوان تا كه گردد

نهان بنده بر رای تو پیدا

به اقبال تو دارم عشرتی خوش

حریفانی چو بختت جمله بُرنا

مزین كرده مجلس مان نگاری

بنامیزد زهی شیرین و زیبا

نشسته ز اقتضای طالع سعد

بخلوت بارهی چون سعد و اسما

ز زلفش دست من چون روز وامق

ز وصلش روز من چون روی عذرا

موافق همچو با فرهاد شیرین

مساعد همچو با یوسف زلیخا

بر آن دل كرده خوش كز وصل دوشین

كه مان چونین بود امروز و فردا

چو چشمش نیم مستیم و مرا نیست

علاج درد او یعنی كه صهبا

چه صفراهاست كامروز او نكردست

در این یك ساعت از سودای حمرا

به انعام تو می باید كه گردد

نظام مجلس تو مجلس ما

***

8

سمند فخر دین فاخر ز فخرت مفتخر بادا

كمند قهر هر قاهر ز قهرت مقتصر بادا

اگر گردون به یك ذره بگردد بر خلاف تو

همه دوران او ایام نحس مستمر بادا

قوام دولت ما را چو امر قد قضی گشتی

دوام محنت اعدات امر قد قُدِر بادا

اگر كشتی عزّ و جاه جز بار تو برگیرد

همه الواح معقودش جراد مُنتشر بادا

عروس طبع یك دانا اگر جز بر تو عیش آرد

زبان جهل صد دانا به جهلش بر مقر بادا

صفای صفّه ی صدرت به صفّ صابران دین

چو وصف جنّة الفردوس ماءِ منهمر بادا

ز بهر حفظ جانت را به هر جائی كه بخرامی

عنان دولتت در دست الیاس و خضر بادا

***

9

در تهدید

آفتاب سخا حمیدالدین

دور از مجلس تو مرگ فجا

نی شكر گفته ای و می نرسید

شاعرم هم به مدح و هم به هجا

……………………..

……………………..

***

10

در معذرت صاحب

ای بر عقاب كرده تقدّم ثواب را

وی بر خطا گزیده طریق صواب را

در مسی ار ز بنده خطایی پدید شد

مست از خطا نگردد واج عقاب را

گر در گذاری از تو نباشد بسی دریغ

امید رستگاری یوم الحساب را

ور زانكه باز رأی ادب كردنی بود

نیمی مرا ادب كن و نیمی شراب را

***

11

عزل خواجه شهاب را خواهد

ای صدر نایبی به ولایت فرست زود

معزول كن شهابك منحوس دزد را

زرهای بیشمار به افسوس می برد

آخر شمار او بكن از بهر مزد را

……………………………….

………………………………..

***

12

وقتی انوری را درد پایی عارض گشته و ناصرالدین طاهر به عیادت درد پای وی رفته در شكر آن و عذرخواهی این قطعه گفته است

ای فلك پیش طالع نیكت

كرده بردار اختر بد را

فتح باب کفت ببار آرد

قلب دیماه شاخ بسّد را

مستعدّ قبول نطق كند

فیض عقل تو طینت دد را

تو بمان صد قران و گر بشبی

برسد روز همچو من صد را

بكم از فكرتی بود مازار

رأی عالی و جان بخرد را

درد پای من آن محلّ دارد

كه تو درد سری دهی خود را؟

***

13

در شكایت زمانه

خطابی با فلك كردم كه از راه جفا كشتی

شهان عالم آرای و جوانمردان برمك را

زمام حلّ و عقد خود نهادی در كف جمعی

كه از روی خرد باشد برایشان صد شرف سگ را

نهان در گوش هوشم گفت فارغ باش از این معنی

كه سبلت بر كند ایام هر ده روز یك یك را

***

14

در مذمت فرمان برداری از زن

كه را عقل باشد زبر دست شهوت

چرا زیر دستی كند هیچ زن را

عیال زن خویش باشد هر آنكس

كه فرمان بر زن كند خویشتن را

و لیكن كسی را كه زن شوی باشد

كجا در گذارد بگوش این سخن را

***

15

صاحب را به داشتن دو فرزند به نام محمود و مسعود تهنیت گوید

چون بهاء‌الدین اعزّ را شاخ عزّت بارور شد

شكر آن نعمت بواجب كرد اِله العالمین را

كرد گازش در خوروی این دو گوهر داد و هرگز

مثل آن حاصل نیاید بحر ملك و كان دین را

آنچنان محمود سیرت مهتر مسعود طالع

نام سیرت داد آن را نام طالع داد این را

***

16

در هزل گوید

گفت با خواجه یكی روز ازین خوش مردی

خنك آنكس كه زن خوب بمیرد او را

گفت ای خواجه زن خوب تو داری امروز

گفت خوبست اگر مرگ پذیرد او را

زن چرا شاید آن را كه بری بر سر چاه

در چه اندازی و كس به كه نگیرد او را

مارگیری را ماری ز سر سلّه بجست

گفت هِل تا برود هر كه بگیرد او را

***

17

در مدح ملك الوزرا بدرالدین طوطی بك بن مسعود بن علی

طوطی ای آنكه ز انصاف تو هر نیم شبی

بلبل شكر بعیوق كشد زمزمه را

ای شبان رَمه ی آنكه توئی سایه ی او

نیك تیمار خور ای نیك شبان این رمه را

گرگ را دمدمه ی فتنه همی گوید خیز

به غنیمت شمر این تیره شب و این دمه را

تن در آن خدعه مده زانكه یكی زین رمه نیست

كش توان كبش فدا ساختن این دمدمه را

همه با داغ خدایند چه خرد و چه بزرگ

نیك هشدار كه تا حشر ضمانی همه را

***

18

در هجا گوید

می نبینی كه روزگار چه كرد

به فلك بركشید دونی را

بر سر آدمی مسلّط كرد

………………….

***

19

در شکایت گوید

به جای باده ی نابم تو سركه دادی ناب

هلاك جان و دل خود بر آن نبود شراب

…………………………………

………………………………..

***

20

خدایگانا مهمان بنده بودستند

تنی دو دوش بسیكی و نقل و رود و شراب

بطبعِ خرّم و خندان شراب نوشیدند

كه برخماهن گردون فروغ او سیماب

نه در مزاج كسی گرمیی بُد از سیكی

نه در دماغ كسی غلبه كرد قوّت خواب

شرابشان نرسیده است و بنده درمانده

خدایگانا تدبیر بنده كن بشراب

***

21

ایضاً

ایا دقیق نظر مهتری كه گاه سخا

توانی اربچكانی همی از آتش آب

بپیش دست سخی تو از خجالت و شرم

بجای قطره ی باران عرق چكد ز سحاب

سه كس به زاویه ای در نشسته مخموریم

بیاد باده ی دوشینه هر سه مست و خراب

بذروه ی فلك و ماه بركشیده سرود

ز چهره ی طرب و لهو برگرفته نقاب

امیدها پس از ایزد بجود تست كه نیست

ز ساز مجلس ما هیچ جز كباب و رباب

مصاف عشرت ما بشكند زمانه اگر

تو نشكنی بتفضّل خمار ما بشراب

***

22

فی الهجا

گفته بودی كه كاه و جو بدهم

چون ندادی از آن شدم در تاب

بر ستوران و اقربات مدام

كاه كهتاب باد و جو كشكاب

***

23

در طلب شراب گوید

میر حیدر ایا كه خیزد جود

از كف تو چو از شراب طرب

دوستت انوری كه نگشاید

جز بیادت ز دوستداری لب

سه شبانروز شد كه از مستی

باز نشناختست روز از شب

جلبی چند بوده اند حریف

………………………

……………………

***

24

ایضاً

من و نگار من امروز دو رگ زده ایم

من از حرارت عشق و وی از حرارت تب

بزرگ بار خدایی كنی و بفرستی

ورا شراب عناب و مرا شراب عنب

***

25

مطایبه

دستار خوان بود ز دو گز كم بروستا

در وی نهند ده كدوی ترنه بس عجب

لیكن عجب ز خواجه از آن آیدم همی

كو بر كدوی خشك نهد بیست گز قصب

***

26

در شكایت زمان و حبس مجدالدین ابوالحسن عمرانی

گرچه در دور تو ای دریا دل كان دستگاه

مدّتی گرگان شبان بودند و دزدان محتسب

واندرین دوران كه انصاف تو روی اندر كشید

فتنها شد ذوشجون و قصدها شد منشعب

سایه مفكن بر حدیث انقلابی كاوفتاد

كان نه اوّل حادثه است از روزگار منقلب

در خم دور فلك تا عدل باشد كوژپشت

عافیت را كی تواند بود قامت منتصب

كان و دریایی بنه در حبس دل بر اضطراب

زانكه كان پیوسته محبوبست و دریا مضطرب

***

27

در قناعت و صبر گوید

ای بس كه جهان جبّه ی درویش گرفته

از فضله ی زنبور برو دوخته ام جیب

و اكنون همه شب منتظرم تا بفروزند

شمعی كه به هر خانه چراغی نهد از غیب

آن روز فلك را چو در آن شكر نگفتم

امروز درین زشت بود گر كنمش عیب

***

28

در شكر و قناعت گوید

درین دو روزه توقف كه بو كه خود نبود

درین مقام فسوس و درین سرای فریب

چرا قبول كنم از كس آنكه عاقبتش

ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب

مرا خدای تعالی و آسیای فراز

كه عقل حاصل آن را نیاورد بحسیب

چو می دهد همه چیزی بقدر حاجت من

چنانكه بی خبر سیب ماه رنگ بسیب

ز بحر حفظ حیات آنچه بایدم ز كفاف

ز بهر كسب كمال آنچه بایدم ز كتیب

هزار سال اگر عمر من بود بمثل

مرا نیاز نیاید به آسیای نشیب

دو نعمتست مرا كان ملوك را نبود

بروز راحت شكر و بروز رنج شكیب

***

29

در مطایبه گوید

زهی نم كرمت در سخا بهار انگیز

چنانكه گشت هوای نیاز ازو محجوب

دهان لاله رخانم بخنده باز گشای

از ابر جود در آن نم یكی یم مقلوب

***

30

چون قاضی حمیدالدین كتاب مقامات خویش را بپرداخت انوری در تعریف آن این قطعه بگفت

هر سخن كان نیست قرآن یا حدیث مصطفی

از مقامات حمیدالدین شد اكنون ترّهات

اشك اعمی دان مقامات حریری و بدیع

پیش آن دریای مالامال از آب حیات

شاد باش ای عنصر محمودیان را روح تو

رو كه تو محمود عصری ما بتان سومنات

از مقاماتت اگر فصلی بخوانی بر عدو

حالی از نا منطقی جذر اصم یابد نجات

عقل كل خطی تأمل كرد ازو گفت ای عجب

علم اكسیر سخن داند مگر اقضی القضات

دیرمان ای قدر و رایت عالم تأیید را

آفتابی بی زوال و آسمانی با ثبات

***

31

صاحب ناصرالدین را مدح گوید

ای سرافرازی كه از یك سعی تو

پای محكم كرد ملك و سرفراخت

جز تو اركان دولت فتح را

تا بدین غایت كسی آلت نساخت

حق سلطان این چنین باید گزارد

قدر دولت این چنین باید شناخت

***

32

در مدح مجدالدین ابوطالب نعمه

گره عهد آسمان سست است

گره كیسه ی عناصر سخت

آنكه بگشاد هیچ وقت نیست

گره عهد و بندگیش ز بخت

كیست بحری كه موج بخشش اوی

كیسه ی بحر و كان كند پردخت

میر بوطالب آنكه او ثمرست

اسدالله باغ و نعمه درخت

پادشاهیست نسبت او را تاج

شهریاریست همّت او را تخت

جرم ماه از اشارت جدّش

هم بدو نیمه گشت و هم یك لخت

عرش می گفت در اُحد تكبیر

پدرش تیغ فتح می آهخت

در ترازوی همّتش هرگز

حاصل روزگار هیچ نسخت

دست او سایه بر جهان افكند

با عدم برد تنگدستی رخت

باد دستش قوی و از دستش

دشمنش لخت لخت گشته بلخت

***

33

در شرح اشتیاق گوید

بخدائی كه از میان دو حرف

هفت چرخ و چهار طبع انگیخت

بوی كافور و عود و مشك آورد

رنگ طاوس و كبك و زاغ آمیخت

كه مرا درد هجر تو بر سر

خاك اندوه و آتش غم بیخت

از برم دل بخدمت تو رسید

وز تنم جان ز فرقت تو گریخت

انیچنین كارها زمانه كند

با زمانه نمی توان آویخت

***

34

در هجو صفی محمد تاریخی

صفی محمّد تاریخی از خدای بترس

بخانه باش و میا تا گهی كه خوانندت

فصیح و گنگ بتعریض چند گویندت

جوان و پیر بتصریح چند رانندت

گمان بری كه ظریفی ولی نمی دانی

كه پیش مردمك دیده می نشانندت

……………………………..

…………………………………

***

35

در شكایت دنیا

ربع مسكون آدمی را بود دیو و دد گرفت

كس نمی داند كه در آفاق انسانی كجاست

دور دور خشكسال دین و قحط دانشست

چند گوئی فتحبابی كو و بارانی كجاست

من تو را بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل

گر مسلمانی تو تعیین كن كه سلمانی كجاست

آسمان بیخ كمال از خاك عالم بر كشید

تو زنخ می زن كه در من گنج پنهانی كجاست

خاك را طوفان اگر غسلی دهد وقت آمدست

ای دریغا داعی چون نوح طوفانی كجاست

***

36

در شكایت گوید و توقع تلطف كند

چون برگهای طوبی طبعم بنام تو

یك روی بر ثنا و دگر روی بر دعاست

در خاطرم كه بلبل بستان نعت تست

اطراف باغ عمر ابدالدهر پر نواست

با برگ و با نوای چنین بنده ای چو من

هر روز بی نواتر و بی برگ تر چراست

***

37

در مدح گوید

ای سروری كه از گل دل قامت قلم

بی خدمت دولت تو بسته كمر نخاست

بادا همیشه ملك جمال تو منتظم

كز كاف كن فكان چو وجودت گهر نخاست

بی طبع دلگشای تو از سنگ زر نخاست

بی لفظ جانفزای تو از نی شكر نخاست

دعوی همی كنم كه در آفاق چون توئی

از مسند امامت صدری دگر نخاست

***

38

در مدح مؤتمن سرخسی

رتبت و تمكین صدر مؤتمن

همچو قدر و همتش بی منتهاست

آفتابش در سخاوت مقتدیست

واسمان را در كفایت مقتداست

طبع شد بیگانه با آز و نیاز

تا كفش با جود و بخشش آشناست

دست او را خواستم گفتن سخیست

باز گفتم نه غلط كردم سخاست

ای جوادی كز پی مدح و ثنات

بر من از مدح و ثنا مدح و ثناست

عالمی از كبریائی سر بسر

گرچه عالم سربسر كبر و ریاست

زحمتی آورده ام بار دگر

گرچه روز و شب دلت در یاد ماست

كار شاعر زحمت آوردن بود

وانكه رحمت آورد كار شماست

هست مستغنی ز شرح از بهر آنك

شرح كردن زانچه می دانی خطاست

بادت اندر دولت باقی بقا

تا بقا از ایزد باقی بقاست

***

39

در محمدت صاحب ناصرالدین

قدر می خواست تا كار دو عالم

به یكبار از پی سلطان كند راست

چو او اندیشه ی برخاستن كرد

قضا گفته تو بنشین خواجه برخاست

***

40

فی الحكمة

آن شنیدستی كه روزی زیركی با ابلهی

گفت كین والی شهر ما گدائی بی حیاست

گفت چون باشد گدا آن كز كلاهش تكمه ای

صد چو ما ار روزها بل سالها برگ و نواست

گفتش ای مسكین غلط اینك از اینجا كرده ای

آن همه برگ و نوا دانی كه آنجا از كجاست

درّ و مروارید طوقش اشك اطفال منست

لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست

او كه تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است

گر بجوئی تا به مغز استخوانش زان ماست

خواستن كدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج

زانكه گرده نام باشد یك حقیقت را رواست

چون گدائی چیز دیگر نیست جز خواهندگی

هر كه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست

***

41

در مدح مجدالدین ابوطالب نعمه

آنكه بر سلطان گردون نور رایش غالبست

پادشاه آل یاسین مجد دین بوطالبست

آسمان همّت خداوندی كه همچون آسمان

همّتش بر طول و عرض آفرینش غالبست

آنكه او تا در سرای آفرینش آمدست

تنگ عیشی از سرای آفرینش غایبست

بحر در موج شبانروزی دلش را زیر دست

ابر در باران نوروزی كفش را نایبست

آز محتاجان چو كلكش در مسیر آمد بسوخت

آز گوئی دیو و كلك او شهاب ثاقبست

دی همی گفتم كه از دیوان رای صائبش

آفتاب و ماه را هر روز نوری راتبست

آسمان گفتا چه می گوئی كه گوید در جهان

پرتو نور نبوّت را كه رایی صایبست

***

42

بخدائی كه در ولایت غیب

عالم السرّ والخفیاتست

كه غمت شه رخم باسب فراق

آنچنان زد كه بیم شهماتست

***

43

ای كریمی كه در عطا دادن

خاك پایت مرا بسر تاجست

جان شیرین من به تلخ چو آب

بسر تو كه نیك محتاجست

***

44

در هجا گوید

رای مجد الملك در ترتیب ملك

ژاژ چون تذكیر قاضی ناصحست

یا رب اندر ناكسی چون كیست او

باش دانستم چو تاج صالحست

***

45

در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی و شكر نعمت او

از خواص سخای مجد كرم

كه همه دین و دانش و دادست

آنكه گردون در انتظام امور

تا كه شاگرد اوست استادست

آنكه تا بنده می خرد جودش

در جهان سرو و سوسن آزادست

آنكه با اشتمال انصافش

ایمنی را كمینه بنیادست

سال و ماه از تواتر كرمش

كان و دریا ازو بفریادست

معجزی بین كه غور اشكالش

نه بپای توهم افتادست

گوییا لا اله الا الله

از خواص پیمبری زادست

واندرین روزها مگر كرمش

حاجتم را زبان همی دادست

كه ندانی خبر همی داری

كه ز بختت چه كار بگشادست

غایت مهر خواجه بردادن

مُهر زر از پی تو بنهادست

طلبم چون نكرد آن تعجیل

كه در اخلاق آدمی زادست

رغبت همّتش كه رتبت او

از ورای خراب و آبادست

خواجه ای را كه خازن او اوست

معطئی كافتاب ازو رادست

كیست آن كس عطارد فلكی

كه بدو جان آسمان شادست

دوش وقت سحر بدان معنی

كه مرا زانچه گفته ام یادست

نابیوسان ز بخت و طالع من

بتقاضای آن فرستادست

آفرین باد بر چنین مُعطی

كافرینش بنزد او بادست

***

46

بیگاه به حضرت رفت در عذر آن گوید

تو آن فرزانه ی آزاد مردی

كه آزادی ز مادر با تو زادست

دلت گر یك زمان در بند ما شد

به ما بر دست فرمانت گشادست

اگر بی تو نشستی بود ما را

غرامت را به جانی ایستادست

تو گر گوئی كه روز آمد به آخر

حدیثی از سر انصاف و دادست

و لیكن چون توئی روز زمانه

تو را هر گه كه بینم بامدادست

***

47

در طلب جو این قطعه فرموده

ای بزرگی كه دین یزدان را

لقبت صد كمال نو دادست

دان كه من بنده را خداوندی

میوه و گوشتی فرستادست

میوه در ناضج اوفتاد و كسی

اندر این فصل میوه ننهادست

گوشتی ماند و من درین ماندم

زانكه رعنا و محتشم زادست

لبش آهنگ كاه می نكند

چه عجب نه لبش ز بیجا دست

گفتم ای گوسفند كاه بخور

كز علفها همینت آمادست

گفت جو، گفتمش ندارم، گفت

در كدیه خدای بگشادست

گفتمش آخر از كه خواهم جو

اینت محنت كه با تو افتادست

گفت خواه از كمال دین مسعود

كه ولی نعمتی بس آزادست

منعما مكرما درین كلمات

كین زبان بسته ام زبان دادست

بكرم ایستادگی فرمای

كز شره بر دو پای استادست

***

48

بخدائی كه از كمان قضا

تیر تقدیر را روان كردست

چشمه ی آفتاب رخشان را

خازن نقد آسمان كردست

كز نحیفی و ناتوانی و ضعف

دورم از روی تو چنان كردست

كه مرا دور بودن از رویت

هرچه گویم فزون از آن كردست

نتوان شرح داد آنكه مرا

غم هجر تو بر چه سان كردست

***

49

فریدالدین كاتب دام عزّه

مگر چون ده منی سیكیش بردست

بگرمائی چنین در چار طاقش

بدست چار خوارزمی سپردست

بنتوانی شنید آخر كه گویند

كه آن صافی سخن محبوس دُردست

بآبی چند آبش باز روی آر

اگر دانی كه آن آتش نمردست

مصون باد از حوادث نفس عالیت

الا تا نقش گیتی ناستردست

***

50

در شكایت دوری از بزم مخدوم

شاها بدان خدای كه بردست قدرتش

هفت آسمان چو مهره بدست مشعبدست

فرماندهی كه در خم چوگان حكم اوست

این گویهاء زر كه بدین سبز گنبدست

كین بنده تا ز خدمت بزم تو دور ماند

روزی دم خوش از دم او بر نیامدست

***

51

در آرزومندی

بخدائی كه روز را دامن

با گریبان شب گره كردست

پشت چرخ از نهیب تیر قضا

جفته همچون كمان بزه كردست

كارزوی توام جهان فراخ

تنگ چون حلقه ی زره كردست

***

52

بخدائی كه با بزرگی او

چرخ با آنچه اندرو خردست

كه مرا پای در ركاب سفر

دست بوسیدن تو آوردست

***

53

قطعه ی زیر را بخواجه اسحاق پدر خوانده ی خود فرستاده

مرا مقصود فرزندان آدم

ز فرزندان صدق خود شمردست

خداوند اوحدالدین خواجه اسحاق

كه گیتی با بزرگیهاش خردست

گرش بینی بگو ای آنكه پایت

ز رتبت پایه ی گردون سپردست

خبر داری كه فرزند عزیزت

چه پای امروز در خواری فشردست

ز پای اندر میفكن دست گیرش

كه اندر پایمال و دست بردست

***

54

در حبس مجدالدین ابوالحسن عمرانی

آن شد كه جهان لاف همی زد كه من آنم

كز بوالحسنم راتبه هر روز سه مردست

زان روز كه قصد فلك از غصه ی رتبت

در گوشه ی حبسش گرو حادثه كردست

بالله بنان و نمك او كه جهان نیز

جز خون جگر یك شكم سیر نخوردست

***

55

مطایبه

دوش در خواب من پیمبر را

دیدمش كو ز امّت آزردست

گفتمش ای بزرگ چت بودست

طبع پاك تو از چه پژمردست

گفت زین مقریك همی جوشم

رونق وحی ایزدی بر دست

آنچه این ……….می خواند

جبرئیل آن بمن نیاوردست

***

56

از الب ارغون فرش و اسب و زین و خیمه خواسته

ایا خسروی كز پی چاه خویش

فلك را بجاهت نیاز آمدست

ازین یك غلام تو یعنی جهان

كه با خفته بختم براز آمدست

كه داند كه بی صبر كوتاه عمر

برویم چه رنج دراز آمدست

نگوئیش كاندر جفای فلان

ز ما كی تو را این جواز آمدست

بكشتی نوحم رسان هین كه غم

چو طوفان بگردم فراز آمدست

تو را سهل باشد مرا ممتنع

نه پای تو در سنگ آز آمدست

بده زانكه كارم درین كوچ تنگ

تو گوئی مگر تركتاز آمدست

از آن پس كه اسبی و فرشیم نیست

بزینی و یك خیمه باز آمدست

***

57

اظهار اشتیاق كند

بخدائی كه در پرستش خویش

آسمان را ركوع فرمودست

دست حكمش بكلیه ی خورشید

خرمن روزگار پیمودست

كه ز چشمم بعشق خدمت تو

جان به عرض سرشك پالودست

این سخن را عزیز دار كه دوش

چرخ با من در این سخن بودست

***

58

حُسّاد او را به تهمتی منسوب كردند قسمیات در نفی تهمت و ذم شاعری و استغفار گوید

بدان خدای كه در جُست و جوی قدرت او

مسافران فلك را قدم بفردوست

بدست احمد مرسل بكافران قریش

هزار معجزه ی رنگ رنگ بنمودست

ز ناودان قضا آب حكم بگشادست

بلاژورد بقا بام چرخ اندودست

كمال لم یزل و ذات لایزالی اوی

ز هرچه نسبت نقصان بود برآسودست

مقدسی است كه آسیب دامن امكان

بساط بارگه كبریاش نبسودست

ز راه حكمت و رحمت عموم اشیا را

طریق كسب كمالات خاص بنمودست

مشاعل فلكی را ز كارخانه ی صنع

بهین و خوبترین رنگ و شكل فرمودست

چنانكه طرّه ی شب را بقهر شانه زدست

بلطف آینه ی جرم ماه بزدودست

ز عدل شاملش اندر مقام حیز خاك

نهاده هر یكی از چار طبع و نغنودست

خمیر مایه ی بخشش بخاك بخشیدست

بر آنكه مرجع او خاك شد نبخشودست

سوار روح بچوگان یای نسبت او

ز كوی گردون گوی كمال بربودست

دراز دستی ادراك و تیز گامی وهم

طناب نوبتی حضرتش نه پیمودست

جناب قدرت او را بقدر وسعت نطق

زبان سوسن و طوطی همیشه بستودست

كمین سلطنتش در مصاف كون و فساد

سنان لاله بخون دلش بیالودست

سیاه روی سپهر كبود كسوت را

رخش ز زنگ كدورت نخست بزدودست

پس از خزانه ی حسن و جمال خورشیدش

كفاف حسن و زكوة جمال فرمودست

بیاض روز بپالونه ی خوای مشف

هزار سال بر این تیره خاك پالودست

گهی بخرج بخار از بحار كم كردست

گهی بدخل دخان بر اثیر بفزودست

تو را كه میر خراسانی از ره تقدیم

بر آسمان و زمین قدر و جاه افزودست

كه انوری را بی خدمت مبارك تو

هر آنچه دیده ندیدست و گوش نشنودست

در این سه سال چه در خواب و چه به بیداری

خیال رایت و آواز نوبتت بودست

شكستهای امانی بعشوه می بسته است

درشتهای حوادث بحیله می بودست

كنون حواشی جانش از قدوم فرّخ تو

چو برگ گل همه شادیش توده برتودست

كه صورتی كه ز من بنده آشنائی كرد

نه آنكه از لب من هیچ گوش نشنودست

نه بر زبان گذرانیده ام نه بر خاطر

نه بر عقیدت من بنده هرگز این بودست

***

59

عاقلا از سر جهان برخیز

كه نه معشوقه ی وفادارست

گیر كامروز بر سر گنجی

پا نه فردات بردم مارست

***

60

مطایبه در موفّق سبعی

از آن سپس كه بتعریض یك دوبارم رفت

كه مردمی كن و بخشیده بی جگر بفرست

صفی موفق سَبعی چو بارها می گفت

كه گرت هیزم هر روزه نیست خر بفرست

شبی به آخر مستی بطیبتش گفتم

كه آنچه گفتی ار خشك نیست تر بفرست

غلام را بفرستاد بامداد پگاه

نه زان قبل كه ستوری پگاه تر بفرست

بگویم از چه جهت گفت خواجه می گوید

كه آن حدیث بدست آمدست زر بفرست

***

61

بخدائی كه در دوازده میل

هفت پیكش همیشه در سفرست

تخته ی كارگاه صنعت اوست

كوسواد مه و بیاض خورست

چمن بوستان نعت تو را

خاطرم آن درخت بارورست

كه ز مدح و دعا و شكر و ثنا

رایمش شاخ و بیهخ و برگ و بر است

***

62

گشته ام بی نظیر تا كه تو را

بعنایت بسوی من نظرست

كه مرا در وفای خدمت تو

نه بشب خواب و نه بروز خورست

خاك سمّ ستور تو بر من

بهتر از توتیای چشم سرست

زانكه دانم كه پیش همّت تو

آفرینش بجمله بی خطرست

شعرم اندر جهان سمر زان شد

كه شعار تو در جهان سمرست

زاتش عشق سیم نیست مرا

خاطرم لاجرم چو آب زرست

***

63

در مدح سلطان اعظم سنجر

دوش خوابی دیده ام گو نیك دیدی نیك باد

خواب نه بل حالتی كان از عجایب برترست

خویشتن را دیدمی بر تیغ كوهی گفتئی

سنگ او لعل و نباتش عود و خاكش عنبرست

ناگهان چشم سوی گردون فتادی دیدمی

منبری گفتی كه تركیبش ززر و گوهرست

صورتی روحانی از بالای منبر می نمود

گفتئی او آفتابست و سپهرش منبرست

با دل خود گفتم آیا كیست این شخص شریف

هاتفی در گوش جانم گفت كان پیغمبرست

در دو زانو آمدم سر پیش و برهم دستها

راستی باید هنوزم آن تصوّر در سرست

چون برآمد یك زمان آهسته آمد در سخن

بر جهان گفتی كه از نطقش نثار شكرّست

بعد تحمید خدا این گفت كای صاحبقران

شكر كن كاندر همه جائی خدایت یاورست

بار دیگر گفت كای صاحبقران راضی مباش

تا تو را گویند كاندر ملك چون اسكندرست

بازانها كرد كای صاحبقران برخور ز ملك

زآنكه ملكت همچو جان شخص جهان را در خورست

گر سكندر زنده گردد از تواضع هر زمان

با تو این گوید كه جاهت را سكندر چاكرست

حق تعالی با سكندر هرگز این احسان نكرد

خسروا تو دیگری كار تو كار دیگرست

لشكرت را آیت نصر من الله رایت است

رایتت را از ملوك و از ملایك لشكرست

بیخ جور از بأس تو چون بیخ مرجان آمدست

شاخ دین بی عدل تو چون شاخ آهو بی برست

صیت تو هفتاد كشور زانسوی عالم گرفت

تو بدان منگر كه عالم هفت یا شش كشورست

هر كه او در نعمتت كفران كند خونش بریز

زانكه فتوی داده ام كو نیز در من كافرست

بر سر شمشیر تو جز حق نمی داند قضا

حكم شمشیر تو حكم ذوالفقار حیدرست

دینم از غرقاب بدعت سر زرایت بركشید

خسروارای تو خورشید است و دین نیلوفرست

بر من و تو ختم شد پیغمبری و خسروی

این سخن نزدیك هر كو عقل دارد باورست

چون سخن اینجا رسید الحق مرا در دل گذشت

كین كدامین پادشاه عادل دین پرورست

زیور این خطبه هر باری كه ای صاحبقران

بر كه می بندد كه او شایسته ی این زیورست

گفت بر سلطان دین سنجر كه از روی حساب

عقد این صاحبقران چون عقد سلطان سنجرست

شاد باش ای پادشا كز حفظ یزدان تا ابد

بر سر تو سایه ی چترست و نور افسرست

تا موالید جهان را سیزده ركن است اصل

زانكه نه علوی پدروان چار سفلی مادرست

بادی اندر خسروی در شش جهت فرمان روا

تا بر اوج آسمان لشكرگه هفت اخترست

***

64

در مدح اقضی القضاة قاضی حمیدالدین

قطعه ی صدر اجل قاضی قضاة شرق و غرب

آنكه بر عالم نفاذ او قضای دیگرست

خواجه ی ملت حمیدالدین كه از روی قوام

دین و ملت را مكانش چون عرض را جوهرست

آنكه قاضی فلك یعنی كه جرم مشتری

روز بارش از عداد پرده داران درست

چاكران حضرتش نزد من آوردند دی

چاكران حضرتی كو را چو من صد چاكرست

چون نهادم بر سر و بر دیده آن تشریف را

كز عزیزی راست همچون دیدگانم در سرست

دیده از حیرت همی گفت این چه كحل و توتیاست

تارك از دهشت همی گفت این چه تاج و افسرست

بر زبانم رفت كین درج سراسر نكته بین

عقل گفت ای هرزه گو این دُرج تا سر گوهرست

زان سخن پروردنم یكبارگی معلوم شد

كانچه عالی رای ملك آرای معنی پرورست

خاطر و قادش اندر نسبت آب سخن

آتشی آمد كه دودش جمله آب كوثرست

عالم معنیش خواندم عالمم خاموش كرد

گفت عالم چون بود آن كو ز عالم برترست

مهر و كینش موجب بدبختی و نیك اختریست

چون ازین بدبخت شد انصاف از آن نیك اخترست

از خط شیرینش اندر فكرتم كایا مگر

آهوان چین و ماچین را چرا گه عسكرست

با خرد گفتم توانی گفت این اعجوبه چیست

گفت پندارم كه بحری پر ز مشك و شكرست

عشق ازو به گفت گفتا نیك دور افتاده اند

یادگاری از لب معشوق و زلف دلبرست

دیر زی ای آنكه بعد از پانصد و پنجاه سال

نظم و خطّت بر نبوّت حجّت پیغامبرست

***

65

قاضی انوری را به قطعه ی زیر جواب گفته

مرا انوری آن چو دریا توانگر

همی از سخن زاده ی كان فرستند

بنان نا رسیده مرا ترّه او بس

عزیزی مرا نیز مهمان فرستد

چو بی برگی من ورا شد مقرّر

ز خلد برینم همی خوان فرستد

و لیكن چو او بر سر گنج باشد

چنین سفتها زود و آسان فرستد

چو مر گنج را جای ویرانی آمد

همی گنج خود سوی ویران فرستد

بدانست گوئی كه من بسته طبعم

از آنم همی روح و ریحان فرستد

بماناد آن دوست كو دوستان را

غذای تن و راحت جان فرستد

ز بیت الشراب آن پناه كریمان

مرا بی قدح آب حیوان فرستد

دلم را از آن حضرت از بهر تسكین

همی داروی درد و درمان فرستد

اجل مجد دین آنك در نظم عالم

همی سوی افلاك فرمان فرستد

مرا اوحدالدین در ایام بهمن

همی تحفه ی عهد نیستان فرستد

نیم آنک راضی شوم از زمانه

گرم تخت و تاج سلیمان فرستد

الوئی ز باغ رضا نزد طبعم

به از میوهائی كه رضوان فرستد

ز بی دانشی باشد آن كز گزافه

چنین سنگها سوی عمان فرستد

بخندد خرد بر كسی كو ز غفلت

به بلبل چنین لحن و دستان فرستد

***

66

مطایبه

حاجبت رگ ز دست دانستم

از چه معنی از آنكه محرورست

رگ زند هر كه او بُوَد محرور

عذر عذرت مخواه معذورست

خیری خانه گر خراب شدست

غم مخور تابخانه معمورست

من ز خیری بتابخانه شوم

كه نه من لنگم و نه ره دورست

***

67

تا مشقّت ره طاعت نبرد هرگز گفت

كه ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست

چون چنان شد كه بهر گام دوره بنشیند

گر بخدمت نرسد در دو جهان معذورست

همه جور من از این كهنه دو صندوق تهیست

كه به پرّیش گمان همه كس مغرورست

خانه چون خانه ی بوبكر ربابیست و لیك

اندرو هیچ طرب نیست كه بی طنبورست

ای دریغا كه برون رفت بدر عمر و هنوز

در و دیوار تمنّی همه نا معمورست

حال او دور مشو با كرم خویش بگو

تات گوید كه چنین ها ز مروّت دورست

صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار

آخر ار مزد نباشد كم اگر مزدورست

عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر

زانكه كابین شود آنرا خلفی مقدورست

دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن

تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست

***

68

در شكایت و طلب احسان از مخدوم

ای خداوندی كز غایت احسان و سخا

ابر در جنب كفت باطل و دریا زورست

جود و بخل از كف تو هر دو مخنّث شده اند

مگرش طبع سقنقور و دم كافورست

بنده را خدمت پیوسته ی ده ساله مگیر

كز قرابات نفور و ز وطن مهجورست

ده قصیده است و چهل قطعه همه مدحت تو

كه باطراف جهان منتشر و مشهورست

با چنین سابقه كس را به چنین روز كه دید

كر غم راتبه روزش چو شب دیجورست

سعی كن سعی كه در باب چنین خدمتگار

سعی تو اندك و بسیار همه مشكورست

بر سرش سایه فكن هین كه در افواه افتاد

كه ز تقصیر فلان كار فلان بی نورست

اندرین شدّت گرما كه ز تأثیر تموز

بانگ جزد ازتف خورشید چو نفخ صورست

***

69

در هجا

شمس را چیزكی است بر گردن

واندرو چیزها نه یك چیزست

…………………………

………………………….

***

70

در مرثیه

رئیس دولت و دین ای اسیر دست اجل

شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست

زمانه نی در مردی در كرم بشكست

سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست

دلم حریق وفاتت چو كرد خاكستر

یتیم وار بروجان بماتمت بنشست

فغان ز عادت این رنج ساز راحت سوز

فغان ز گردش این جان شكار جور پرست

كه صورتی كه بعمری نگاشت خود بسترد

كه گوهری كه بسی سال سفت خود بشكست

زمانه عقد كمالی گسست وای دریغ

كه آسمان نتواند نظیر آن پیوست

ز دامگاه عناصر چه فائده ست بگو

وزین كشنده دو دام سیه سپید كه هست

كه روزگار پس از انتظار نیك دراز

بدین دو دام همین مرغ صید كرد و بجست

اگرچه در غم هجرت بنوك ناخن اشك

نماند مردمك دیده ای كه دیده نخست

وگرچه هیچ شبی نیست تا ز دست دماغ

هزار دیده نگردد ز اشك میگون مست

زبان حال همی گوید اینت مقبل مرد

كه از چه عید و عروسی كرانه كرد و برست

تو پروریده ی كابوك آسمان بودی

از آن قرار نكردی در آشیانه ی پست

زمانه دل بتو زان در نبست می دانست

كه ماهی فلكی را فرو نگیرد شست

***

71

در نصیحت

اعتقادی درست دار چنانك

اعتمادت بدان نباشد سست

بنده را بی شك از عذاب خدای

نرهاند جز اعتقاد درست

***

72

لغزیست كه در طلب خربزه گفته

ای كریمی كه در زمین امید

هرچه رست از سحاب جود تو رست

لغزی گفته ام كه تشبیهش

هست ز احوال بد سگال تو چست

آنچه از پارسی و تازی او

چون مركّب كنی دو حرف نخست

در زمان هر كه بیندش گوید

نامی از نامهای دشمن تست

وانچه باقی بماند از تازیش

هست همچون شمایلش بدرست

مر مرا در شبی كه خدمت تو

روی بختم بآب لطف بشست

داده ای آن عدد كه بر كف راست

پشت ابهام از ركوع آن جست

بده ار پخته شد و گر نی نی

نه تو در بصره ای نه من در بُست

در دو هستیت نیستی مرساد

تا كه مرفوع هست باشد هست

***

73

ای بزرگی كه جود بحر محیط

در كف چون سحاب تو بستست

مشكل و حلّ آسمان و زمین

در سؤال و جواب تو بستست

خبرت هست كز جماعی چند

در منی ده شراب تو بستست

***

74

با خرد گفتم كه دستور جهان

دست می زد گفت چه دستور و دست

دست نتوان خواندن او را زینهار

پنج كان بر پنج دریا می زدست

***

75

تو كس خواجه ای و هر كه چو تو

كس دیگر كسست همچو خسست

من كس كس نیم بنفس خودم

لاجرم هركه چون منست كسست

نسبت ما دو تن بعیب و هنر

گر همین هر دو بیش نیست بسست

***

76

در حبس مجدالدین ابوالحسن عمرانی

بوالحسن ای كسی كه در احسان

وعده از رغبت تو مأیوسست

دل و دستت كه شاد باد و قوی

بحر معقول كان محسوست

نكبتت عام نكبتی است كزو

شرع منكوب و ملك منکوست

داغ آسیب دور تو دارد

هر اساس ستم كه مدروسست

دوش آز از نیاز می پرسید

كه كنون دور دهر معكوسست

گفت نی گفتش آخر از چه سبب

طالع مكرمات منحوسست

مكرمت بانگ برگرفت از حبس

كه كریم زمانه محبوسست

***

77

لطیفه

ای سروری كه كوكبه ی كبریات را

كمتر جنیبت ابلق ایام سركشست

رای تو در نظام ممالك براستی

تیری كه جیب گنبد گردونش تركشست

اكنون كه از گشاد فلك بر مسام ابر

پیكان باد را گذر تیر آرشست

وز برف ریزه گوشه ی هر ابر پاره ای

تیغست گوئیا كه به گوهر منقّشست

بر حسب حال مطلع شعری گزیده ام

واورده ام به صورت تضمین و بس خوشست

گویم كسی كه چهره ی روزی چنین بدید

خاصه چنین كه طره ی شبها مشوّشست

بر خاطرش هر آینه این شعر بگذرد

كامروز وقت باده و خرگاه و آتشست

چندان بقات باد ز تأثیر نه سپهر

كاندر زمانه طبع چهار و جهت ششست

***

78

در حضرت مخدوم بار خواهد

ای بهمت بر آفتاب دست

آسمان با علوّ قدر تو بست

بهتر از گوهر تو دست قضا

هیچ پیرایه بر زمانه نبست

هیچ دل با تو بد نشد كه فلك

آرزوهاش در جگر نشكست

هیچ سر آستان تو بنسود

كه كله گوشه بر سپهر نخست

باز در طاعت تو كبك نواز

دیو در دولت تو حرز پرست

آن شهابست كلك مسرع تو

كه ازو هیچ دیو فتنه نجست

ابر عدل تو نایژه بگشاد

گرد تشویش از جهان بنشست

همّتت دامن كرم بفشاند

آز هم در زمان ز فاقه برست

ای بجائی كه از علوّ بفكند

بیم دست تو چرخ را از دست

***

79

انوری را ز خرص خدمت تو

چون برآتش بود قدم پیوست

نتواند كه زحمتت ندهد

گاه و بیگه چه هوشیار و چه مست

هست اینك ندیم حلقه ی در

ای جهان بر در تو بارش هست

***

80

مطایبه

دی گفت بطنز نجم قوّال

كای بنده سپهر آبنوست

در زنگوله نشید دانی

گفتم چه دهند از این افسوس

در پرده ی راست راه دانم

وانگاه بخانه ی عروست

***

81

طلب امداد مهمّ خود كند

ای بزرگی كه در بزرگی و جاه

قدرت از چرخ هفتمین بیشست

عقل با دانش تو بی دانش

چرخ با همّت تو درویشست

دیده ی دیده ی ذكاءِ تو است

هرچه در خاطر بداندیشست

باز بی پاس دولتت كبك است

گرگ بی داغ طاعتت میشست

نور در چشم دشمنت نارست

نوش در كام حاسدت نیشست

عالمی در حمایت كف تست

كف تو در حمایت خویشست

بنده را گرچه كمترین هنرست

اینكه نقش جهان بد كیشست

جز به سعی تو برنخواهد گشت

بنده را این مهمّ كه در پیشست

***

82

در مدح منصور عامر

هر جمال و شرف كه دارد ملك

از جمال و جلال اشرافست

خواجه منصور عامر آنكه كفش

از عطا یادگار اسلافست

دخل مدحش ز شرق تا غربست

خرج جودش ز قاف تا قافست

رسمش اندر زمانه تصنیف است

واندرو از بزرگی انصافست

ای هنرمند مهتری كه خرد

با هنرهای تو ز اجلافست

شكّر شكر تو در افواهست

سمر رسم تو در اطرافست

تیر در حضرت تو مستوفی

زهره در مجلس تو دفّافست

گرچه از غایت فصاحت و ذهن

همه دیوان شعرم اوصافست

وصف احسان تو چو من نكند

هر كه اندر زمانه وصّافست

نیستی مسرف و ز غایت جود

خلق را در تو ظنّ اسرافست

بده ای خواجه كز پی بذلت

خاك بزاز و كوه صرّافست

تا اثیر از هوا لطیف ترست

تا هوا چون اثیر شفّافست

باد صافی تر از هوای اثیر

دلت از غم كه از حسد صافست

***

83

ستایش بزم مخدوم كند

این مجلس خواجه ی جهانست

یا شكل بهشت جاودانست

یا منشاء ملك و نشو دین است

یا موقف عرض انس و جانست

اوجش فلكیست كز بلندی

معیار عیار آسمانست

صحنش حرمی كه در حریمش

از سایه و آفتاب امانست

راز دل زُهره و عطارد

در زخمه ی مطربش نهانست

سقفش بصدا پس از دو هفته

بی هیچ مدد نشید خوانست

خورشید مروّق ار ندیدی

در ساغر ساقیانش آنست

تا قبه ی آسمان گردان

گرد كره ی زمین روانست

این قبله نشانه ی زمین باد

چونانكه نشانه ی جهانست

خرّم ز نشستن وزیری

كز مرتبه پادشا نشانست

***

84

بخدائی که بذل جان او را

پایه ی اولین احسانست

كمترین پایه لطف و صنعش را

باد نوروز و ابر نیسانست

كه مرا در فراق خدمت تو

زندگانی و مرگ یكسانست

از هر آسانیی كه بی تو بود

خاطر و طبع من هراسانست

می كشم در فراق سختیها

هجر یاران بگفتن آسانست

دل و جان تا مقیم خوارزمند

وای بر تن كه در خراسانست

خوشدلی در جهان طمع كردن

هم ز سودای طبع انسانست

***

85

در قناعت و آزادگی

آلوده ی منّت كسان كم شو

تا یكشبه در وثاق تو نانست

راضی نشود به هیچ بد نفسی

هر نفس كه از نفوس انسانست

ای نفس برسته ی قناعت شو

كانجا همه چیز نیك ارزانست

تا بتوانی حذر كن از منّت

كاین منّت خلق كاهش جانست

زین سود چه سود اگر شود افزون

در مایه ی نفس نقص نقصانست

در عالم تن چه می كنی هستی

چون مرجع تو به عالم جانست

شك نیست كه هر كه چیزكی دارد

وانرا بدهد طریق احسانست

لیكن چو كسی بود كه نستاند

احسان آنست و سخت آسانست

چندانكه مروّتست در دادن

در ناستدن هزار چندانست

***

86

در مدح سعدالدین و كیفیت سقطه و حسب حال خود

ای سعد سپهر دین كجائی

كاثار سعادتت نهانست

بازم ز زمانه كم گرفتی

وین هم ز كیادست زمانست

این عادت قلة المبالات

آیین كدام دوستانست

زین گونه بضاعت مودّت

در حمل كدام كاروانست

ما را باری غم تو هر شب

همخوابه ی مغز استخوانست

زان روی كه روزی از فراقت

با سال تمام توأمانست

سالیست كه دیده ی پر آبم

بر طرف دریچه دیدبانست

رخساره ی كاه رنگم از اشك

در هجر تو راه كهكشانست

روزم سیهست از آنكه چشمم

از آتش سینه پردخانست

خود صحبت اند ساله بگذار

گو مرد غریب ناتوانست

گرچه زده ی سپهر پیرست

آخر نه چو بخت ما جوانست

برخیزم و بنگرم كه حالش

در حبس تكبّر از چه سانست

از دست مشو ز سقطه ی من

پای تو اگرچه در میانست

سرّی دارم كه اگر بگویم

گوئی بحقیقت آن چنانست

آنشب كه دو عالم از حوادث

گوئی كه دو محنت آشیانست

و اجرام نحوس را بیكبار

در طالع عافیت قرانست

وز عكس شفق هوای گیتی

یك معركه لمعه ی سنانست

گفتم كه چو شب گران ركابست

تدبیر می سبك عنانست

مهمان تو آمدیم یا لیت

یا لیتم از آن دو میهمانست

تا از در مجلست كه خاكش

همتای بهشت جاودانست

سر در كردم اشارتت گفت

در صدر نشین كه جایت آنست

من نیز بحكم آنكه حكمت

بر جان و روان من روانست

بنشستم و گفتم ارچه صدر اوست

عیبی نبود كه میزبانست

القصه چو جای خود بدیدم

كز منطقه نیك بر كرانست

با خود گفتم كه انوری هی

هرچند كه خانه ی فلانست

لیكن بحضور او كه حدّش

حاضر شدن همه جهانست

دانی كه تصدّری بدین حدّ

نه حدّ تو خام قلتبانست

فی الجمله ز خود خجل شدم نیك

خود موجب خجلتم عیانست

اندازه ی رسم دانی من

داند آن كس كه رسم دانست

بر پای نشستم آخر الامر

چونانكه گمان همگنانست

پی كور كنان حریف جویان

زانگونه كه هیچكس ندانست

گفتم كه چو شب سبكترك شد

اكنون گه ساغر گرانست

چون تو بسه گانه دست بردی

برجستم و این سخن نشانست

از گوشه ی طارمت كه سمكش

معیار عیار آسمانست

بر خاك درت نثار كردم

شخصی كه برو نثار جانست

یعنی كه گرم ز روی تمكین

بر سدره ی منتهی مكانست

درگاه سپهر صورتت را

تا حشر سرم بر آستانست

***

87

در مدح صاحب جمال الدین محمد و شكایت از روزگار

كمال دین محمّد، محمّد آنكه برأی

جمال حضرت و صدر و وزیر سلطانست

نفاذ حكم و قضا قدرت و قدر وسع آنك

بحلّ و عقد ممالك منوب دورانست

سپهر بر شده تا رأی روشنش دیدست

ز بر كشیدن خورشید و مه پشیمانست

زمانه در دل كتم عدم ضمیری داشت

كه در وجود نگنجد كمال او آنست

مدار جنبش قدرش ورای خورشیدست

در سرای كمالش فراز كیوانست

برأی روشن پاك آفتاب گردونست

بقدر و جاه و شرف آسمان گردانست

وزارت از سخن او چو جان با جسمست

نیابت از قلم او چو جسم با جانست

به پیش آینه ی طبعش آشكار شود

هر آن لطیفه كه از روزگار پنهانست

ز اتّصال كواكب وز امتزاج طباع

هر آن اثر كه ببینی هزار چندانست

كه او مشیر همه كارهای اقبالست

كه او مدار همه كارهای دیوانست

بجز حمایتش از حادثات امان ندهد

كه این چو كشتی نوحست و او چو طوفانست

بكار خادمش اندیشه ای همی باید

به از گذشته كه اندیشه ناك و حیرانست

ببند وعده ی الوان چه بایدش بستن

كه از زمانه برو بندهای الوانست

بزیر ضربت خایسك محنت و شیون

صبور نیست ولی صبر كار سندانست

بطول قطعه گرانی نكردم از پی آن

كزین متاع درین عرضگاه ارزانست

همیشه تا ز فرود سپهر اركانند

هماره تا ز ورای كمال نقصانست

مباد هیچ بدی از سپهر و اركانش

كه از كمال بزرگی سپهر و اركانست

ز طوق طوعش خالی مباد گردن دهر

كه بس یگانه و فرزانه و سخندانست

***

88

بهشت را چه كنی عرضه بر قلندریان

بهشت چیست نشانی ز بود انسانست

بسرّ سینه ی پاك و بجان معصومان

بدان خدای كه دانای سرو اعلانست

كه نقل رند ز مستان لم یزل خوشتر

ز میوه های بهشت و نعیم رضوانست

***

89

حكیم در اواخر عمر از ملازمت دربار سلاطین احتراز می نموده، وقتی سلطان غور او را طلبید این قطعه را بدو فرستاد

كلبه ای كاندرو بروز و بشب

جای آرام و خورد و خواب منست

حالتی دارم اندرو كه در آن

چرخ در غبن و رشك و تاب منست

آن سپهرم درو كه گوی سپهر

ذرّه ای نور آفتاب منست

وان جهانم درو كه بحر محیط

واله لمعه ی سراب منست

هرچه در مجلس ملوك بُود

همه در كلبه ی خراب منست

رحل اجزا و نان خشك برو

گرد خوان من و كباب منست

شیشه ی صبر من كه بادا پُر

پیش من شیشه ی شراب منست

قلم كوته و صریر خوشش

زخمه و نغمه ی رباب منست

خرقه ی صوفیانه ی ازرق

بر هزار اطلس انتخاب منست

هرچه بیرون از این بُوَد كم و بیش

حاش للسّامعین عذاب منست

گنده پیر جهان جنب نكند

همّتی را كه در جناب منست

زین قدم راه رجعتم بستست

آنكه او مرجع و مآب منست

خدمت پادشه كه باقی باد

نه ببازوی باد و آب منست

این طریق از نمایشست خطا

چکنم این خطا صواب منست

گرچه پیغام روح پرور او

همه تسكین اضطراب منست

نیست من بنده را زبان جواب

جامه و جای من جواب منست

***

90

ناصرالدین طاهر را درد دندان عارض گشته انوری این قطعه هنگام عیادت او گفته و در هر بیت التزام لفظ دندان نموده است

ای بدندان دولت آمده خوش

درد دندانت هیچ بهتر هست

دارد از غصّه آسمان دندان

بر كه بر نفس همّتت پیوست

زانكه هرگز بهیچ دندان مزد

بر سر خوان آسمان ننشست

تیز دندانی حرارت می

درد دندانت چون بخیره بخست

باز بنمود آسمان دندان

تا الم باز پس كشیدی دست

سر دندان سپید كرد قضا

گفتش ای جور خوی عشوه پرست

آب دندان حریفی آوردی

كوش تا رایگان توانی جست

از چنین صید برمكش دندان

مرغ چربست و آشیانی پست

من نگویم كه جامه در دندان

ز انتقامش بجان بخواهی رست

خیز و دندان كنان بخدمت شو

آسمان دیر تر میان دربست

گفت هم عشوه پشت دست بزد

دو سه دندان آسمان بشكست

***

91

امیر یوسف نام وعده ی عطایی كرده و وفا ننموده بود در تهدید او گفته است

میر یوسف سخن دراز مكش

وقت می بین چگونه كوتاهست

گرچه مستغنیم از این سوگند

حق تعالی گواه و آگاهست

كین چنین جوُد اگر بحق گوئی

نه سزاوار آنچنان جاهست

راه آن هیچگونه می نروی

كین جوان مرد بر سر راهست

تا نگوئی كه اینت طالب سیم

كهربا نیز جاذب كاهست

احتیاج ضرورتی مشمار

اینك اشباه را باشباهست

گر توئی یوسف زمانه چرا

دل من ز انتظار در چاهست

ور منم معطی سخن ز چه روی

بعطا نام تو در افواهست

زانچنان بیتها كه كس را نیست

كز پی پنج دانگ پنجاهست

حاش لله مباد یعنی هجو

راستی جای حاش لله است

دوش بیتی دو می تراشیدم

خردم گفت خیز بیگاهست

این یك امشب مكن بقول هوا

كیست كورا هوا نكو خواهست

بو كه فردا وگرنه با این عزم

تا بفردای حشر زین ما هست

هان و هان بیش از این نمی گویم

شیر درخشم و رشته یكتا هست

روز طوفان و باد حزم نكوست

خاصه آن را كه خانه خرگاهست

***

92

در ندامت و شكایت

با آنكه چند سال بدیدم بتجربت

كز كلّ خواجگان جهان بوالحسن بهست

پنداشتم كه به آرزوی احسان قوی ترست

آنجا كه بر كتف علم پیرهن بهست

یا همچو سرو نشؤ در آزادگی كند

آن را كه باغ و بركه و سرو و چمن بهست

یا همچو شمع نور بهر كس رساند آنك

در پیش او نهاده بگوهر لگن بهست

مودود احمد عصمی عشوه ایم داد

گفتم كه او سر است و سر آخر ز تن بهست

راغب شدم بخدمت او تا شدم چنانك

حال سگان بوالحسن از حال من بهست

***

***

94

در موعظه و شكایت دهر

با یكی مردك كنّاس همی گفتم دی

تو چه دانی كه ز غبن تو دلم چون خستست

صنعت و حرفت ما هر دو تو می دانی چیست

آن چرا تیز رو و این ز چه روی آهستست

گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس

اینك ما را ز خیار آتش وزنی جستست

كار فرمای دهد رونق كار من و تو

داند آنكس كه دمی با من و تو بنشستست

كارفرمای مرا پایه ی من معلومست

لاجرم جان من از بند تقاضا رستست

باز چون گاو خراس از تو و از پایه ی تو

كارفرمای تو را دیده چنان بربستست

كه چنان ظنّ برد او كانچ تو ترتیب كنی

كرده ی دانم و پرداخته و پیوستست

یا چنان داند كین عمر عزیز علما

همچو روز و شب جهّال متاع رستست

او چه داند كه در آن شیوه چه خون باید خورد

كه تو را از سر پندار در آن پی خستست

انوری هم ز تو برتُست كه بر بیخ درخت

عقل داند كه ستم نز تبرست از دستست

غصّه خور غصّه كه خود بر فلك از غصّه ی تو

تیر انگشت كزیدست و قلم بشكستست

***

95

لطیفه

صاحبا ماجرای دشمن تو

كه كسش در جهان ندارد دوست

گفته ام در سه بیت چار لطیف

زان چنانها كه خاطرم را خوست

طنز می كرد با جهان كهن

در جهان گفتئی كه تازه و نوست

رنگ او با زمانه در نگرفت

رونق رنگ با قیاس رُكوست

روزگارش گلی شكفت و برو

همچو بر باقلی كفن شد پوست

آسمان در تنعّمش چو بدید

گفت اسراف بیش از این نه نكوست

همچو ریواج پروریده شدست

وقت از بیخ بركشیدن اوست

***

96

در طلب گوشت و مزه بطریق لغز گفته

مقلوب لفظ پارس بتصحیف از كفت

دارم طمع كه علم با من ز دست كوست

تصحیف قافیه كه به مصراع آخرست

گر ضم كنی برآنچه مسمّاست هم نكوست

آن دو لطیف را سیمی هست هم لطیف

وانچش كنی تو قلب بمقلوب اوهم اوست

امروز اگر از این سه برون آریم بجود

فردا بشكر هر سه برون آرمت ز پوست

***

97

سكنجبین از كسی بطرز لغز خواسته

بفرستم ای امیر بتعجیل شربتی

زان كز قوام و نفع چو لفظ بدیع اوست

شیرین و ترش گشته دو جوهر بهم رفیق

این چون حدیث دشمن و آن چون عتاب دوست

آورده زیركان ز پی فائده برون

رز را یكی ز سینه و نی را یكی ز پوست

***

98

در قناعت

بخدائی که معول بهمه چیز بدوست

برسولی که چو ایزد بگذشتی همه اوست

كه باقطاع نخواهم نه جهان بلكه فلك

نه فلك نیز مجرّد فلك و هرچه دروست

***

99

در مدح مؤید الدین مودود شاه

باز آمد آنكه دولت و دین در پناه اوست

دور سپهر بنده ی درگاه جاه اوست

مودودشه مؤید دین پهلوان شرق

كامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست

گردون غبار پایه ی تخت بلند اوست

خورشید عكس گوهر پرّ كلاه اوست

سیر ستارگان فلك نیست در بروج

بر گوشهای كنگره ی بارگاه اوست

چشم مسافران ظفر نیست بر قدر

بر سمت ظلّ رایت و گرد سپاه اوست

ای بس همای بخت كه پرواز می كند

در سایه ای كه بر عقب نیكخواه اوست

هم سبز خنگ چرخ كمین بارگیر اوست

هم دستگاه بحر بهین دستگاه اوست

بر آستان چرخ بمنت قدم نهد

گردی كه مایه و مددش خاك راه اوست

انصاف اگر گواه دوام است لاجرم

انصاف او بدولت دایم گواه اوست

روزش چنین كه هست همیشه بگاه باد

كین ایمنی نتیجه ی روز بگاه اوست

منصور باد رایت نصرت فزای او

كین عافیت ز نصرت تشویش كاه اوست

***

100

بوطیب آنكه سرد و جفا گفت مر مرا

بگذاشتم كه مرد سفیهست و عقربی است

ور زانكه از سفه بهمه عمر در جهان

دشنام من دهد چكنم گرچه مصعبی است

از حرّمت علیكم او تا بقد سلف

هرچ از تبار اوست پلیدست وروسبی است

***

101

نیامدست مرا خویشتن دگر مردم

از آن زمان كه بدانسته ام كه مردم چیست

گرم نشان دهی از روی مردمی چه شود

چو بخت نیك نشانت دهم كه مردم كیست

***

102

با فلك دوش بخلوت گله ای می كردم

كه مرا از كرم تو سبب حرمان چیست

این همه جور تو با فاضل و دانا ز چه جاست

وین همه لطف تو با بی هنر و نادان چیست

فلكم گفت كه این خسرو اقلیم سخن

با منت بیهده این مشغله و افغان چیست

شكر كن شكر كه در معرض فضلی كه تراست

گنج قارون چه بود مملكت خاقان چیست

***

103

مناظره ی بوته ی كدو با درخت چنار

نشنیده ای كه زیر چناری كدو بنی

برجست و بر دوید بروبر بروز بیست

پرسید از چنار كه تو چند روزه ای

گفتا چنار عمر من افزون تر از دویست

گفتا به بیست روز من از تو فزون شدم

این كاهلی بگوی كه آخر ز بهر چیست

گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ جنگ

كاكنون نه روز جنگ و نه هنگام داوریست

فردا كه بر من و تو وزد باد مهرگان

آنگه شود پدید كه نامرد و مرد كیست

***

104

در مطایبه

نشوی سرور اندرین گیتی

گرچه در هر فنیت چالاكیست

بشنو از من اگر سری طلبی

كاین سخن سرّ علم افلاكیست

سینه بر خاك نه مربّع وار

كه قران در مثلّث خاكیست

***

105

در مذمت اصحاب دیوان

خسروا این چه حلم و خاموشیست

صاحبا این چه عجز و مأیوسیست

آخر افسوستان نیاید از آنك

ملك در دست مشتی افسوسیست

اوّلا نائبی كه نیست بكار

راست چون پیر كافر روسیست

ثانیاً این كمال مستوفی

نیك سیاح روی و سالوسیست

ثالثاً این قوام رعنا ریش

بر سر منهئی و جاسوسیست

رابعاً این كریم گنده دهن

مردكی حیلتی و ناموسیست

خامساً این محمّد رازی

بتر از ره زنان چپلوسیست

سادساً این ثقیل مفسد غر

كز گرانی چون كوه بعلوسیست

همه ناز و كرشمه و كبرست

گوئیا از نژاد كاووسیست

سابعاً این فرید عارض لنگ

از در صد هزار طرطوسیست

ثامن القوم آن یمین سرخس

راست چون میل گور قابوسیست

كیست تاسع نتیجه ی مخلص

كه برخ همچو زر برموسیست

مردكی اشقراست و رومی روی

گوئی از راهبان ناقوسیست

عاشر آن اكرم معاشر شر

گوئی از گبركان ناووسیست

اكرم اكرم نعوذ بالله ازو

هیكل مدبری و منحوسیست

چاكر خام قلتبانی اوست

هیچ گوئی كمال عبدوسیست

ما فَرَحْنا معین حدّادی

هست محبوس و اهل محبوسیست

احمد لیث آن مخنّث فش

كه همه خزّ و توزی و سوسیست

از كمال خری و بی خردی

جلّ اسبش كتان قبروسیست

هر یكی را از این رهی مذهب

كفر محض این نجیبك طوسیست

همه از روزگار معكوسست

هرچه در كار ملك معكوسیست

***

106

در فضیلت عقل و شرف انسان بخرد

برترین مایه مرد را عقلست

بهترین پایه مرد را تقویست

بر جمادات فضل آدمیان

هیچ بیرون از این دو معنی نیست

چون از این هر دو مرد خالی ماند

آدمی و بهیمه هر دو یكیست

كافران را كه آدمی نسبند

نصّ بل هم اضلّ از این معنیست

***

107

در شكایت زمانه و مفاخرت خود

عنصری گر بشعر می صله یافت

نه ز ابناء عصر برتری ایست

نیست اندر زمانه محمودی

ورنه هر گوشه صد چو عنصری ایست

***

108

از یكی از اكابر رنجیده بود حسب حال خود و نكوهش او گوید

ز مردمان مشمر خویش را بهیأت و شكل

كه مردمی نه همین هیكل هیولا نیست

بحسن ظاهر و باطن مسلّمت نكنند

كه این دوهم ز صفتهای روح حیوانیست

وگر تو گوئی نطقست مرمرا گویم

كه این حدیث هم از احمقی و كم دانیست

اگر بنطق همی حرف و صوت را خواهی

ز نخ مزن نه قیاسیست این نه برها نیست

كه این نتیجه ی جانست و آن دو قرع هوا

هوا مجسّم و جان نز جهان جسمانیست

برابری چه كنی با كسی كه در ملكش

امیر شهر تو در آروزی سگبانیست

بشغل دیوان بر من تكبّرت نرسد

كه دیوی ارچه ترا صد مثال دیوانیست

تو را اگر عملی داد روزگار چه شد

مرا بجای عمل علمهای یونانیست

بشهوتی كه براندی همی چه پنداری

كه در وجود همان لذتست و آسانیست

بروح من نشوی زنده تات ننمایم

كه از چه نوع مرا عیشهای روحانیست

وگر تو گوئی عیش من و تو هر دو یكیست

غلط كنی كه مرا عقلی و تو را نانیست

تو را به روح بهیمیست زندگی و مرا

بفیض علّت اولی و نفس انسانیست

بدین دلیل كه گفتم یقین شدت باری

كه ملك و ملك مرا باقی و تو را فانیست

بدین شرف كه تو داری و این كرم كه تراست

چه جای این همه مادر غری و كشخانیست

گذشت ظلم تو ز اندازه بر مسلمانان

ز كردگار بترس این چه نامسلمانیست

خدای شرّ تو از روی خلق دور كناد

كا با وجود تو روی جهان بویرانیست

***

109

این قطعه را فتوحی گفت و به انوری بست و مردم بلخ بر حكیم متغیر شدند سوگند نامه در نفی آن گفت

چار شهرست خراسان در چار طرف

كه وسطشان بمسافت كم صد در صد نیست

گرچه معمور و خرابش همه مردم دارند

بر هر بی خردی نیست كه چندین دد نیست

مصر جامع را چاره نبود از بد و نیك

معدن درّ و گهر بی سرب و بسدّ نیست

بلخ شهریست در آكنده باوباش و رنود

در همه شهر و نواحیش یكی بخرد نیست

مرو شهریست بترتیب همه چیز درو

جد و هزلش متساوی و هری هم بد نیست

حبذا شهر نشابور كه در ملك خدای

گر بهشتیست همانست و گرنه خود نیست

***

110

ای سروری كه چون تو برا دی سحاب نیست

چون رای روشن تو بلند آفتاب نیست

مهمان رسیده اند تنی چندم این زمان

قومی كه شان برفتن از اینجا شتاب نیست

داریم كودكی كه چو روی و چو موی او

گلبرگ نوشكفته و مشك بتاب نیست

در بند خواب او همه حیران بمانده ایم

او نیم مست گشته و ما را شراب نیست

***

111

كیمیائی تو را كنم تعلیم

كه در اكسیر و در صناعت نیست

رو قناعت گزین كه در عالم

كیمیائی به از قناعت نیست

***

112

در مذمت سواری

تو مرا گر پیاده ام منكوه

كه مرا از پیادگی گله نیست

جنبش آسمان بنفس خودست

پای بند طویله و گله نیست

در سواری تو لاف فخر مزن

كه تو را جای لاف و مشغله نیست

تو چو كوهی و در مفاصل كوه

حركت جز بسعی زلزله نیست

***

113

نیست یك تن در همه روی زمین

كو بنوعی از جهان فرسوده نیست

نیست بی غصه بگیتی هیچ كار

در زمانه هیچ شخص آسوده نیست

رنده می باید چنانك آید ز پیش

كار گیتی بر كسی پیموده نیست

***

114

در مذمت زن خواستن

بخدائی كه بی ارادت او

خلق را رنج و شادمانی نیست

كاندرین روزگار زن كردن

بجز از محض قلتبانی نیست

***

115

در مدح بهاء‌الدین علی

بهاءالدین علی كز چرخ جودش

دمی دریا و كان را خوشدلی نیست

دلش با بحر اخضر توأمانست

و لیكن او بدین بی ساحلی نیست

بنادر معده ی آزی بیابی

كه از انعام عامش ممتلی نیست

برد در سایه ی اقبال او رو

كز آن به كیمیای مقبلی نیست

حسودش گفت كز امثال این مرد

جهان آخر بدین بی حاصلی نیست

كرم گفتا بلی لیك از هزاران

یكی همچون بهاءالدین علی نیست

***

116

ای جوانمردی كه هرگز چرخ پیر

گام حكم الّا بكامت برنداشت

از كفایت آنچه دارد طبع تو

خاطر لقمان و اسكندر نداشت

دوستی دارم كه در روی زمین

كس ازو در حسن نیكوتر نداشت

بارها می گفت كایم نزد تو

این سخن از وی دلم باور نداشت

این زمان آمد و لیكن كمترین

در همه كیسه طسوئی زر نداشت

گوشتی و نقل و نان ترتیب كرد

لیك وجه باده ی احمر نداشت

باده ی نابم فرست ای آنكه دهر

در سخاوت چون توئی دیگر نداشت

ورنداری از كس دیگر بخر

وین مثل برخوان كه جحی خر نداشت

***

118

در مرثیه ی مودودشاه و بی وفائی جهان

جهان ز رفتن مودودشه مؤید دین

بما نمود مزاج و بما نمود سرشت

جریده ایست نهاد سیه سپید جهان

كه روزگار درو جز قضای بد ننوشت

چه سود از آنكه از این پیش خسروان كردند

ز رزمگاه قیامت ببزمگاه بهشت

چو عاقبت همه را تا بسنجر اندر مرو

شدست بستر خاك و شدست بالین خشت

كدام جان كه قضاش از ورای چرخ نَبُرد

كدام تن كه فناش از فرود خاك نهشت

بگو كه خوشه ی آسانی از كجا چینم

كه گاو چرخ از این تخم و بیخ هیچ نكشت

بگو كه جامه ی آسایش از كجا پوشم

چو دوك زُهره از این تار و پود هیچ نرشت

مسافران بقا را چو نیست روی مقام

دو روزه منزل و آرامگه چه خوب و چه زشت

خدای ناصر دین را بزرگ اجری داد

كه دهر خرد بساطی ز ملك در ننوشت

***

119

شكلی نهاده اند حكیمان روزگار

اعداد آن به رمز بخواهم همی نوشت

جشن عرب بسال درو اختران چرخ

نقش مهین كعب ببین ای نكو سرشت

میعاد وضع حمل و نماز و خدای عرش

یاران مصطفی و طلاق و در بهشت

***

120

در بی ثباتی جهان

جریده ایست نهاد سیه سپید جهان

كه روزگار درو جز قضای بد ننوشت

جهان نثار گل تیره كرد آب سیاه

وزان زمانه نهفت آنكه سالها بسرشت

زمانه روزی چند از طریق عشوه گری

دهد بهار بقای تو را جمال بهشت

و لیك باد خزانش چو شاخ عمر شكست

بموت بستر و بالین كند ز خاك و خشت

***

121

در تاریخ فوت سلطان سنجر

چاشتگه در شهر مرو آن نامور فخر زمان

خسرو روی زمین سنجر ز عالم درگذشت

رفته از تاریخ هجرت پانصد و پنجاه و دو

روز شنبه از ربیع الاوّل از بعد سه هشت

‌***

122

در اشتیاق

بخدائی كه از صنایع او

روی هر بوستان منقّش گشت

كه مرا در فراق خدمت تو

زندگانی چو مگر ناخوش گفت

***

123

مدح زین الدین عبداله را گوید و حضور میزبان را خواهد

ای بزرگی كز آب و خاك چو تو

دست دوران آسمان نسرشت

تخمی از لطف در زمین كمال

چون تو حرّاث روزگار نكشت

یاد كردی ز انوری بكرم

باز بر پشت روزگار نبشت

غرض او توئی و خدمت تو

نه ملاقات چوب و صحبت خشت

در سرائی كه تو نخواهی بود

در و دیوار او چه خوب و چه زشت

بخدائی كه كعبه خانه ی اوست

كه بود كعبه بی توام چو كُنشت

میزبان اوّل آنگهی خانه

رؤیةُ الله نخست باز بهشت

***

124

فی الحكمة والنصیحة

در حدود ری یكی دیوانه بود

سال و مه كردی بسوی دشت گشت

در تموز و دی بسالی یكدو بار

آمدی در قلب شهر از طرف دشت

گفتی ای آنان كتان آماده بود

زیر قرب و بُعد ازین زرّینه طشت

قاقم و سنجاب در سرما سه چار

توزی و كتّان بگرما هفت و هشت

گر شما را بانوائی بد چه شد

ورچه ما را بود بی برگی چه گشت

راحت هستی و رنج نیستی

بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت

***

125

در مذمت كسی

سراجی ای ز مقیمان حضرت تِرمد

رسید نامه ی تو همچو روضه ای ز بهشت

حدیث فخری منحول اندرو كرده

كه دست و طبعش جز دوك آن حدیث نرشت

غرض چه یعنی دزدیست بی حیا آخر

من این ندانم كز ماده گاو ناید كشت

بكعبه ی سخن اندر چه ذكر او رانی

كه ذكر او نكند هیچ كافری بكنشت

گواهیش كه گواهی خود در این محضر

ز ننگ او بهمه شهر خود دو كس ننوشت

***

126

در مدح

مُكرم مُفضل سدیدالدّین سپهر سروری

ای كفت باغ امل را بهترین اردیبهشت

آن چنان افزون ز روی مرتبت ز ابنای عصر

كافتاب از ماه و چرخ از خاك و كعبه از كُنشت

دست قدرت صورت آدم همی كردی نگار

ذكر اقبال تو بر اوراق گردون می نبشت

نه كه خود آدم بذكر تو تقرّب می نمود

چون صوربخش هیولی خاك آدم می سرشت

سَرْوَرا وقت ضرورت خاصه چون من بنده را

بردن حاجت بنزدش چون كریمان نیست زشت

چون ندارم آنچه با قارون فروشد در زمین

در دلم آنست كانرا قبله كردی زردهشت

در چنین وقتی مرا چون بنده ی امر توام

از كف رادت كه او جز تخم آزادی نكشت

گر نباشد آنچه اسماعیل را زو بُد خلاص

زان بنگریزم كه آدم را برون كرد از بهشت

***

127

نیز مدح و غزل نخواهم گفت

گرچه طبعم بشعر موی شكافت

كانك معشوق بود پیر شدست

وانك ممدوح بود فرمان یافت

***

128

در شكر

من بالماس طبع تا بزیم

گوهر مدحت تو خواهم سفت

تو عطا گر دهی و گر ندهی

بالله ار جز ثنات خواهم گفت

***

129

در عذر مستی

خسروا گوهر ثنای تو را

جز بالماس عقل نتوان سفت

دی چو خورشید در حجاب غروب

روی از شرم رای تو بنهفت

بیتی از گفته باز می گفتم

رای عالی بر امتحان آشفت

گردی ار عقل داشت صحن دماغ

جان بجاروب هیبت تو برفت

نطقم اندر حجاب شرم بماند

خَرَم اندر خلاب عجز بخفت

حیرتم بر بدیهه خار نهاد

تا بباغ بدیهه گل نشكفت

عذر مستی مگیر و بی خردی

آشكارست این سخن نه نهفت

خود تو انصاف من بده چو منی

چون توئی را ثنا تواند گفت

عقل الحق از آن شریفترست

كه شود با دماغ مستان جفت

***

131

ایضاً له

ای ز جانم عزیزتر خاكی

كر زمین عطف دامن تو برُفت

از تو باز آمدن كه یارد خواست

عذر این آمدن كه داند گفت

***

132

صفی الدین موفق هیزمی به انوری وعده كرد و حكیم غلام خود را به طلب آن فرستاد چون به وعده وفا نكرد این قطعه در هجو او گفت

صفی الدّین موفق را چو بینی

بگویش كانوری خدمت همی گفت

همی گفت ای بوقت كودكی راد

همی گفت ای بگاه خواجگی زُفت

اگر از من بپرسد كوچه می كرد

بگو در وصف تو درّی همی سفت

بوصف حجره ی پیروزه دَر بود

كه آمد گنبد پیروزه را جفت

بشب گفت اندرو بودم ز نورش

سواد شب ز چشمم ذرّه ننهفت

غلوّ كرد كز حسنش زمین را

بهاری تا بروز حشر نشكفت

سحاب از آب چشمش صحن می شست

صبا از تاب زلفش فرش می رُفت

درین بود انوری كامد غلامش

كه هیزم نیست چون آتش برآشفت

مرا گفت از چهار انگشت مردم

كه بر چارم فلك طنزش زند سفت

باستدعاء خرواری دو هیزم

زمستانی چو خر در گل همی خفت

***

133

در هجو خواجه صلاح نامی

گفتم آن تو نیست خواجه صلاح

گفت چه گفتم آن دو خلقانت

گفت چون نیست گفتم از پی آنك

گربدو نافذست فرمانت

چون گذاری كه برزند هر روز

قلتبانی سر از گریبانت

***

134

در قناعت و شكایت از روزگار

خسروا روزی ز عمرم گر سپهر افزون كند

یا نگیرد بسته مرگم چون مگس را عنكبوت

گر توانم سجده گاه شكر سازم ساحتت

چون مسیح مریم از صفر حمل تایای حوت

پس چگوئی صرف یارم كرد بر درگاه تو

هر یكی این روزها را از پی یكروزه قوت

بخت را دانی كه یارد كرد حی لا ینام

اعتكاف سدّه ی درگاه حی لا یموت

طالب مقصود را یك سمت باید مستوی

مرد را سرگشته دارد اختلافات سُموت

من چو كِرم پیله ام قانع بیكنوع از غذا

توأمان با صبر چون وتر حنیفی با قُنوت

فضله ی طبعم نسیج الوَحْد از این معنی شدست

فضله ی كرمك نسیج الالف شد با برگ توت

انوری لاف سخن تا كی زنی خاموش باش

بو كه چون مردان مسلّم گرددت ملك سكوت

***

135

ای خواجه رسیدست بلندیت بجائی

كز اهل سموات بگوشت برسد صوت

گر عمر تو چون قدّ تو باشد بدرازی

تو زنده بمانی و بمیرد ملك الموت

***

136

در مدح قاضی حمیدالدین

ای بتو مخصوص اعجاز سخن

چون بوترای وتر در معنی قنوت

سمت درگاهت سعود چرخ را

گشته در دوران كلّ خیرالسّموت

روزگاری در كمال ناقصان

روزگار اطلس كند ز برگ توت

ما چو قرص ارزن و حوت غدیر

تو چو قرص آفتاب و برج حوت

صعوه ی ما مرد سیمرغ تو نیست

تو قوی بازو بفضلی ما بقوت

پیش نظم چون نسیج الوحد تو

چیست نظم ما نسیج العنكبوت

گرچه در تألیف این ابیات نیست

بی سمین غثی و قسبی بی كُروت

رای عالی در جواب این مبند

لایق اینجا السّكوتست السّكوت

ای بحق بخت تو حی لا ینام

بادی اندر حفظ حی لا یموت

***

137

در مدح صاحب ناصرالدین طاهر

صاحبا رای رفیعت كه بمعیار خرد

هست پیوسته چو میزان فلك حادثه سنج

پیش شطرنجی تدبیر چو بر نطع امور

از پی نظم جهان كرد بساط شطرنج

چرخ را اسب و رخی طرح كند در تدبیر

فتنه را بر در شه مات نشاند بی رنج

باز چون دست بشطرنج تفرّج یازی

ای ز دست تو طمع رقص كنان بر سر گنج

شاه شطرنج كه در وقت ضرورت ستده است

بارها خانه ی فرزین و پیاده بسپنج

چون ببیند كه تو را دست بود بر سر او

هم در آن معركه با پیل كند نوبت پنج

***

138

هزار مدح شكر طعم وصف تو گفتم

كزو نگشت مرا تازه یك صبوح فتوح

برادرم كه دو تن تاك را نهد نیرو

همی گسسته نگردد غبوق او ز صبوح

درست شد كه دو تن تاك به ز صد ممدوح

یقین شدم كه دو ممدوح به ز صد ممدوح

***

139

در شكایت

اندرین عصر هركه شعر برد

بامید صلت بر ممدوح

چار آلت ببایدش ورنه

گردد از رنج غم دلش مجروح

دانش خضر و نعمت قارون

صبر ایوب و زندگانی نوح

***

140

از كسی یخ خواهد

ای خداوندی كه هر كز خدمتت گردن كشید

از ره جنبش فلك در گردنش افكند فخ

هم نكو خواهانت را دایم بروی تو نشاط

هم بداندیشانت را دایم به … من ز نخ

ساحت آفاق را اكنون كه فرّاش سپهر

از حزیران صدره گسترد و تموز و آب یخ

بر سپهر اوّل از تأثیر نور آفتاب

حدّت خوی از عذار مه فرو شوید و سخ

میوها سر در كشند از شدّت گرما بشاخ

ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا بشخ

وحش را گردد زبان در کام چون پشت کشف

طیر را گردد نفس در حلق چون پای ملخ

در چنین گرما ز بختم هیچ سردی نی كه نیست

جز یكی كان نسبتی دارد به من یعنی كه یخ

***

141

صاحب ناصرالدین دارو خورده بود او را تهنیت گفته

ای ملك پادشه شده ثابت قدم بتو

بر امر و نهی تو قدمش را ثبات باد

در ذمّت ملوك جهان دین طاعتت

واجب تر از ادای صیام و صلات باد

واندر زمین مملكت از حرص خدمتت

مردم گیاه رُسته بجای نبات داد

نعّال بارگاه تو را گرد دستگاه

بر جای نعل و میخ هلال و بنات باد

در استخوان هر كه ز مهر تو مغز نیست

از پای مال خاك رمیم و رُفات باد

بس بر جگر چو جان به لب آید ز تشنگیش

آب اَر رود ز نایژه ی حادثات باد

از آبهای دشمن تو اشك روشنست

رخساره ی چو نیلش ازو چون فرات باد

هر باد عارضه كه بعرضت گذر كند

با نامه ی شفا و نسیم نجات باد

ای پادشا سكندر ثانی و خضر تو

این شربت مباركت آب حیات باد

***

142

مخدوم حكیم را در سرای خاص جای داد در شكر آن گوید

ای مقرّ عزّ تو از خرّمی دارالقرار

دایم از اقبال چون دارالقرار آباد باد

آن مكان كز تو فلك قدر و زمین بسطت شده است

در نهاد خود فلك سقف و زمین بنیاد باد

گفته ای از روی آزادی نزولی كن درو

جاودان جانت ز بند حادثات آزاد باد

وانكه گفتی طبع ما را شاد كردان گاهگاه

گاه و بیگاهت دل صافی و طبع شاد باد

پایه ی شعر از عذوبت برده ای بر آسمان

آسمان را كمترین شاگرد تو استاد باد

باد شهرت را كه دارد نسبت از باد بهشت

بر سر از تشویر طبعت خاك و در كف باد باد

كمترین بندگان از بندگان خاص تو

ای خداوندیت عام از بندگانت یاد باد

***

143

در تهنیت دارو خوردن مجدالدین

مجد دین ای جهان جود و كرم

دست جود تو ابر و باران باد

ساحت عالم از طراوت تو

چون رخ باغ در بهاران باد

نظر چشم و بوسه های لبت

بلب و چشم گلعذاران باد

شربت خوشگوار امروزت

چون همه عمر خوش گواران باد

***

144

ایضاً در تهنیت دارو خوردن مجدالدین

ای زمان فرع زندگانی تو

زندگانیت جاودانی باد

وی جهان شادمان بصحبت تو

همه عمرت بشادمانی باد

امر و نهی تو بر زمین و زمان

چون قضاهای آسمانی باد

بر در و بام حضرت عالیت

كه بهشتش بنای ثانی باد

روز و شب خدمت قضا و قدر

پرده داری و پاسبانی باد

با فلك مركب دوام تو را

هم ركابی و هم عنانی باد

خضر و اسكندری بدانش و داد

شربتت آب زندگانی باد

تو توانا و ناتوانی را

با مزاج تو ناتوانی باد

تا بپایان رسد زمانه ی پیر

جاه و بخت تو را جوانی باد

هست فرمانت بر زمانه روان

دایمش همچنین روانی باد

ملك و اقبال و دولت و شرفت

این جهانی و آن جهانی باد

***

145

در مدح ملك نصرة الدین

مبشّر آمد و اخبار فتح ختلان داد

نشاط باده كن ای خسرو خراسان شاد

درخت رقص كنان گشت و مرغ نعره زنان

چو برده مژده ی فتحت بباغ و بستان داد

توئی كه هرچ بخواهی خدات آن بدهد

بدان دلیل كزو هرچه خواستی آن داد

توئی كه تیغ تو چون سیل خون برانگیزد

كنند انجم و اركان ز روز طوفان یاد

بعون عدل تو از شیر و یوز بستانند

گوزن و آهو در بیشه و بیابان داد

ز سنگ ریز درِ تست دست دریا پُر

ز فتح باب كف تست ابر نیسان راد

جهان ز خصم تو مخذول تر نیابد كس

مگر ز مادر محنت برای خذلان زاد

چنانكه نصرت دین می كنی ز رایت و رای

بهرچه روی نهی ناصر تو یزدان باد

***

146

در هجا

آن خداوندی كه سال و ماه را

تكیه بر اجزای روز و شب نهاد

مر موالید جهان را سیزده

اصل و فرع و منشاء و مطلب نهاد

چار سفلی را از آن ام نام كرد

نام آن نه علویان را اَب نهاد

هرچه از عالم بخیلی جمع كرد

یك مكان شان مطعم و مشرب نهاد

آن بخیل آباد ممسك خانه را

روز فطرت نام او نخشب نهاد

***

147

در ذمّ طمع

مذلّت از طمع خیزد همیشه

وجودش در جهان نامنتفع باد

طمع آرد بروی مرد زردی

كه لعنتهای ركنی بر طمع باد

***

148

ای ریاحین ملك تازه بتو

راحت از راح قسم روحت باد

شهپر فكرت جهان پیما

قدم قاصد فتوحت باد

از تو بر فتنه نوحه كرده فلك

زندگانی و عمر نوحت باد

نسبت عشق و رغبت باده

مانع توبه ی نصوحت باد

تا بود راح كارساز صبوح

كار هر صبح با صبوحت باد

***

149

عمادالدین پیروز شاه وقتی بخانه ی حكیم بعیادت آمده بود انوری در شكر آن گفته

ای خداوندی كه بنّای جهان یعنی خدای

گوهر پاك تو را اصل نكوكاری نهاد

آستان ساحت جاه تو را چون بركشید

عقل كلّ هم پای برخاكش بدشواری نهاد

فتنه را خواب ضروری دیده از گیتی بدوخت

چون قضا در دیده ی بخت تو بیداری نهاد

دی حیات نو نهادستی مرا در تن چنانك

بالله ار در خواك هرگز ابر آذاری نهاد

عذر آن اقدام چون خواهم كه خاكش را سپهر

سرمه ی چشم خداوندی و جبّاری نهاد

شاد باش ای مصطفی سیرت كه خلق شاملت

بی تكلّف بر تكبّر داغ بیزاری نهاد

از شرف در عرض من عِرقی نهادستی چنانك

مصطفی در نسل بو ایوب انصاری نهاد

***

150

در جواب مكتوب عمادالدین پیروز شاه

مثال عالی دستور چون ببنده رسید

قیام كرد و ببوسید و بر دو دیده نهاد

خدای عزّوجل را چو كرد سجده ی شكر

زبان به شكر خداوند و ذكر او بگشاد

چه گفت گفت زهی ساكن از وقار تو خاك

چه گفت گفت زهی سایر از نفاذ تو باد

توئی كه عاشق عهد بقای تست جهان

مگر كه عهد تو شیرین شد و جهان فرهاد

توئی كه بر در امروز دی و فردا را

اگر بخواهی حاضر كنی ز روی نفاذ

مرا بخدمت شه خوانده ای كه خدمت او

نه من سپهر كند آن زمانه را بنیاد

عماد دولت و دین آنكه حصن دولت و دین

پس از وفور خرابی شدند ازو آباد

شه مظفّر فیروز شه كه فتح و ظفر

ز سایه ی علم و شعله ی سنانش زاد

كدام دولت باشد چو بندگی شهی

كه بندگیش كند سرو و سوسن آزاد

چو سرو و سوسن آزاد بنده ی شاهند

هزار بنده چو من بنده بنده ی شه باد

بسمع و طاعت و عزم درست و رای قوی

تنی بخدمت كوژ و دلی ز دولت شاد

بروز یازدهم از رجب روانه شدم

كه كط ز شهر تموزست و یج از مرداد

اگر زمانه باتمام عزم باشد رام

وگر ستاره باعطای عمر باشد راد

بشكل باد روم زانكه باد در حركت

نیاورد ز بیابان و آب جیحون یاد

چو زیر ران كشم آن مركبی كه رایض او

گه ریاضت او بود باد را استاد

عنان صولت جیحون چنان فرو گیرم

كه از ركاب گرانم برآورد فریاد

چو بگذرم بدر خسروی فرود آیم

كه هم مربّی دینست و هم مراقب داد

بامر یار سلیمان بعزم شبه كلیم

بفرّ قرین فریدون بملك مثل قباد

بعون دولتش از بخت داد بستانم

كه داد بخت من از چرخ دولت او داد

بقاش باد نه چندانكه در شمار آید

كه رونقی ندهد هرچه در شمار افتاد

***

151

اگر بخت یاری دهد چون منی را

جنیبت بدو شاه سنجر فرستد

دو دست و دو پای خر استغفرالله

كه او دوستان را چنین خر فرستد

***

152

اگر عالم سراسر ظلم گیرد

نیابد هیچ مظلوم از فلك داد

همه ظلم از نجوم و از فلك دان

كه لعنت بر نجوم و بر فلك باد

***

152

در عذر

تو آن كریمی كز التفات خاطر تو

نیاز تا بابد در نعیم و ناز افتد

خرد سزای تو تا معنیئی بدست آرد

هزار سال در اندیشه ی دراز افتد

به بیست بیت مدیح تو در كرم بینی

چنان فتد كه باصلاح آن نیاز افتد

عجب مدار كه اندر سرای عالم كون

گهی نشیب فتد كار و گه فراز افتد

ز حرص مدح تو باشد كه از درخت سخن

لطیفه ای مثلا نیم پخته باز افتد

***

153

در مفارقت دوستی

بخدائی كه از شب تیره

روز روشن همی پدید آرد

بی قلم بر بساط آینه فام

صورت آفتاب بنگارد

كز غمت انوری ز آتش دل

آب حسرت ز دیده می بارد

***

154

در مذمّت خزانه دار سلطان گفته و چون با هر گنجی ماریست تعبیر از خزانه دار بحیه كرده است

ای شاه جهان حیه ی صندوق خزانت

از هرچه نه خاص تو شود بانگ برارد

وانجا كه فتد مال تو در معرض قسمت

دُنبك زند و حق طمعها بگزارد

یكماه دگر گر ندهی سوزن عدلش

حقّا كه گر آن حیه تو را جبّه گذارد

***

155

در مدح تركان خاتون

طاعت پادشاه وقت بوقت

هر كه در بندگی بجای آرد

رحمت سایه ی خدای برو

سایه ی رحمت خدای آرد

خاصه آن پادشا كه چترش را

بخت با سایه ی همای آرد

ستر اعلی جلال دولت و دین

كه اگر سوی سدره رای آرد

جبرئیل از پی ركاب رویش

نوبتی بر درِ سرای آرد

آنكه در حلّ مشكلات امور

كلك او صد گره گشای آرد

كاه با اصطناع انصافش

خدمتیهای كهربای آرد

روز حكمش قضای ملزم را

هر زمان زیر دست رای آرد

رشك دستش سحاب نیسان را

گریهای بهای های آرد

آنكه چون عصمتش تُتُق بندد

دور بینندگی بپای آرد

مردم دیده را ز خاصیتش

آسمان از رمد قبای آرد

باد را سوی حضرتش تقدیر

بسته دست و شكسته پای آرد

نفس نامی ز حرص مدحت او

برگ سوسن سخن سرای آرد

ای سلیمان عهد را بلقیس

كس بداود لحن نای آرد

بنده گرچه بدست بُرد سخن

با همه روزگار پای آرد

طبع حسّان مصطفائی كو

تا ثناهای غمزدای آرد

زانكه مقبول مصطفی نشود

هرچه طیان ژاژخای آرد

از سلیمان و مور و پای ملخ

یاد كن هرچه این گدای آرد

تا بود زاده ی بنات زمان

هرچه خاك نبات زای آرد

باد را جور دی چو عدل بهار

رنگ فرسای مشكسای آرد

لاله ی ناشكفته بی رزمی

رمحهای سنان گزای آرد

نرگس نوشكفته بی بزمی

جامهای جهان نمای آرد

جاهت اندر ترقیی بادا

كه مددهای جان فزای آرد

خصمت اندر تراجعی بادا

كه خللهای جانگزای آرد

***

156

خدایگانا از چشم زخم ملك چه باك

چو بخت آتش فتح و سپند می آرد

هنوز ماه ز تأیید تو همی تابد

هنوز ابر ز انعام تو همی بارد

ز خشك سال حوادث چگونه خشك شود

نهال ملك كه اقبال جاودان كارد

لگام حكم تو خواهد سر زمانه و بس

كه كامش از قبل طاعت تو می خارد

اگرچه همّت اعلای تو درین درجه است

كه جود او بسؤالی جهان كم انگارد

ز بند حكم تو بیرون شدن بهیچ طریق

زمانه می نتواند جهان نمی یارد

نه دیر زود ببینی كه بار دیگر ملك

زمام حكم بدستت چگونه بسپارد

ز روزگار مكن عذر كردهاش قبول

كه وام عذر تو جز كردگار نگزارد

تو را خدای چو بر عالم از قضا نگماشت

بجای تو دگری واثقم كه نگمارد

مباد روزی جز ملك تو جهان كه جهان

بروز روشن از آن پس ستاره بشمارد

در این كه هستی مردانه وار پای افشار

كه بر سر تو فلك موی هم نیازارد

در فرج بهمه حال زود بگشاید

چو مردِ حادثه بر صبر پای بفشارد

تو را هنوز مقامات ملك باز پس است

خطاست آنك همی حاسد تو پندارد

تو آفتاب ملوكی و سایه ی یزدان

توئی كه مثل تو خورشید سایه بنگارد

چو آفتاب فلك را غروب نیست هنوز

خدای سایه ی خود را چنین بنگذارد

ز خواب بنده ی خسرو معبّران فالی

گرفته اند كه غمهای ملك بگسارد

بخواب دید كه در پیش تخت شعری خواند

وزان قصیده همین قطعه یاد می آرد

***

157

ای جهانی پر از مكارم تو

انوری در جهان تو را دارد

چون قوی دل بود برحمت تو

هر زمان زحمتت همی آرد

چكند گرچه نیست بر تو عزیز

خویشتن خوار می نپندارد

بسكه كوشد كه با تو دم نزند

كرمت خامشش بنگذارد

مبرمی شرط شاعریست و لیك

بنده را زان شمار نشمارد

اینك این یك مبانیت حكمیست

كه بانصاف حكم بگزارد

اینكه او پشت دست می خاید

همه را پشت پای می خارد

چكنم قصه چون دراز كنم

عیش تلخم همی بیازارد

آب چون آتشم فرست كه باد

بر سرم خاك غم همی بارد

آب انگور بوك سعی كند

تا غمم غوره در نیفشارد

***

158

در عذر تقصیر خدمت

اگر در خدمتت تقصیر كردم

مگر لطف مرا معذور دارد

كه بهتر آن كسی باشد كه هر دم

ز مخدومان گرانی دور دارد

***

159

در مدح نظام الملك بدرالدولة والدین خاصبك طوطی بن مسعود

درخت دولت شاه عجم سر بر فلك دارد

بلی سر بر فلك یازد چو بیخ اندر سمك دارد

سرافرازی و غواصی سزد شاخی و بیخی را

كه آب از چشمه ی شمشیر تیز خاصبك دارد

سپهداری كه در قهر بداندیشان شه طوطی

سپاهش را ظفر منهی و از نصرت یزك دارد

مخالف كی تواند دید عزّ عزّ دین هرگز

چو اندر دیده از پیكان او دایم خسك دارد

خیال تیغ فتح انگیز او دشمن گداز آمد

مگر این دست برد آب و آن طبع نمك دارد

ز بهر بخششی كان هر زمان حشرد گر سازد

مگر كان آنچ دارد با كف او مشترك دارد

بقا باداش اندر عزّ و دولت با فلك همبر

كه اندر خدمت خسرو هنر بیش از فلك دارد

***

160

در شكایت دهر

جور یكسر جهان چنان بگرفت

كه همی بوی عدل نتوان برد

وز بزرگی كه نفس حادثه راست

می شناسم كه فاعلیست نه خُرد

وز طریق دگر شناخته ام

كه ره جور جابران بسپرد

ماند یك چیز اینكه او چو بكرد

تخته ی دیگران چرا بستُرد

نه همه مغز به كه لختی پوست

نه همه صاف به كه بعضی دُرد

ور تو بر اتفاق و بخت نهی

چون كلاهی ببایدش زد و برد

عقل آغاز كار كم نكند

نه در این ماجرا كم است از كرد

وانكه قسمی بخویشتن بربست

خویشتن را شریك ملك شمرد

وانكه دست از چرا و چون بكشید

وقت تسلیم هم قدم نفشرد

خواجه دانی كه چیست حاصل كار

تا نباید عنان بدیو سپرد

متفكّر همی بباید زیست

متحیر همی بباید مرد

***

161

سید مجدالدین بوطالب نعمه را گوید

ای ز تو بنهاده كلاه منی

هر كه نیاید كلهش از دو بُرد

نام تو اوراق سعادت نبشت

جاه تو الواح نحوست سترد

از خلفا ذات دویم چون برفت

نام مبارك پدرت را سپرد

جز تو كرا در صف عرض جهان

عارض تقدیر جهانی شمرد

باد صبای كرمت چون بجست

آتش آز بنی آدم بمرد

قدر فلك با توچه گر سخت باخت

نرد تقدّم نتوانست برد

رو كه در این عهد ز می تلخ تر

صاف توئی باقی خم جمله درد

در شكم خاك كسی نیست كو

پشت زمین چون تو بواجب سپرد

بار بزرگیت زمین كی كشد

كیك و عماری نه محالیست خرد

ای كه ز تو آز شود پایمال

وی كه ز تو حرص برد دست برد

من كه ره از حادثه گم كرده ام

پی سپری می شوم اكنون چو كُرد

عزم برآنست كه عهدی رَوَد

پای برآن عهد بخواهم فشرد

خرقه بپوشم بهمین قافیت

قافیت اوّل یعنی كه بُرد

***

162

كتاب و كلاهی نزد بزرگی داشت در تقاضای آن گوید

بكلاهی بزرگ كرد مرا

آنكه گیتی بچشمش آمد خُرد

آنكه آب كلاهداری چرخ

آب دستار خواجگیش ببرد

هركه پیشش كمر بخدمت بست

بر كله گوشه ی زمانه سپرد

.. در زُهره ی سپهر نمود

تا كلاهه بخورد و لب بسترد

پس چو از قلة المبالاتش

پس از آن كس مرا بكس نشمرد

دست از صحبتم چنان بكشید

پای بر فرق من چنان بفشرد

كه نه محرم شدم بشادی و غم

نه حریف آمدم بصافی و دُرد

گفتم آن را كله چگونه نهم

كه كلاهی ببایدش زد و برد

خیز پیرا كه راه ما غلط است

بسر راه باز گرد چو كرد

آن جوان بخت را بپرس و بگوی

كه سفینه بده كلاه بمرد

***

163

خواجه شمس انوری را پوستینی وعده كرده و در فرستادن آن تأخیر نموده بود این قطعه در تهدید وی گفته

شمس بی نور و خواجه ی بی اصل

چند از این دفع گرم و وعده ی سرد

از سر جوی عشوه آب ببند

بیش از این گرد پای حوض مگرد

تا مرا در میان تابستان

مر تو را پوستین نباید كرد

***

164

در تجدید لقب مؤید الدین مودود شاه

ای برادر نسل آدم را خدای از روی لطف

نامها دادست پیش از ترّ و خشك و گرم و سرد

هر كسی را كنیت و نام و لقب در خورد اوست

پس درآوردست شان اندر جهان خواب و خورد

حاسدا مودود شاه ناصرالدین را لقب

گر مؤید شد تو زین معنی چرا باشی بدرد

دان كه او را نعت دیگر تو نیامد زاسمان

زانكه از روز ولادت خود مؤید بود مرد

بیش از این چیزی دگر حادث نشد در نام او

آن به نیكونامی اندر جمله ی آفاق فرد

چون پدر مودود نامش كرد تأیید خدای

از سیم حرف و چهارم حرف او یكحرف كرد

باد نامش در جهان باقی و ذاتش همچو نام

ملك گیتی دستگاه و حفظ مردان پایمرد

***

165

در هجا

میر طغرل بمرد و من گفتم

ملك الموت كار مردان كرد

برهانید مردمان را زو

مردمی كرد و سخت نیك آورد

قلتبانی كه شصت سال بزیست

یكدرم سنگ نان خویش نخورد

***

166

بخدائی كه كوه و دریا را

خازن درّ و لعل رخشان كرد

كه من از درد فرقت لب تو

آن كشیدم كه شرح نتوان كرد

***

167

در وعظ

شادمانی گزین و نیك خوئی

كه زمانه وفا نخواهد كرد

از سر روزگار گرد برآر

پیش از آن كز سرت برآرد گرد

***

168

درحق سنقر خاص گوید

تابش رای سایه ی یزدان

منّت آفتاب باطل كرد

آنچه با من ز لطف كرد امروز

در بهار آفتاب با گل كرد

كرمش پایمرد گشت و مرا

منّت دستبوس حاصل كرد

خدمت خاك درگهش همه عمر

جان من بنده در همه دل كرد

***

169

بخدائی كه آب حكمت او

از دل خاك می دماند ورد

دست تقدیر او ز دامن شب

بر رخ روز می فشاند گرد

كه رهی در فراق وصلت تو

زندگانی نمی تواند كرد

***

170

بخدائی كه در سپهر بلند

اختر و مهر و مه مركّب كرد

دایه ی صنع و لطف قدرت او

رونق حسن تو مرتّب كرد

كه جهان بر من غریب اسیر

اشتیاق جمال تو شب كرد

***

171

مركب من كه داده ی شه بود

جان فدای مراكب شه كرد

بنده را با پیادگان سپاه

در چنین جایگاه همره كرد

اندر آمد ز بی جوی از پای

رویم از غم بگونه ی كه كرد

سالها گفت باز نتوانم

آنچه با من فلك درین مه كرد

***

172

در مدح پیروز شاه

آنكه او دست و دلت را سیب روزی كرد

درگهت را در پیروزی و بهروزی كرد

یافت از دست اجل جان گرامیش خلاص

هر كه را خدمت جان پرور تو روزی كرد

ای ولینعمت احرار سوی نعمت و ناز

آز را داعی جود تو ره آموزی كرد

با جهانی كفت آن كرد كه با خاك و نبات

باد نوروزی و باران شبانروزی كرد

فضله ی بزم تو فرّاش بنوروز برفت

باغ را مایه بدست آمد و نوروزی كرد

بخت پیروز تو را گنبد فیروزه ی چرخ

تا قیامت سبب نصرت و پیروزی كرد

زبده ی گوهر آن شاه كه از گوشه ی تخت

سالها گوهر تاجش فلك افروزی كرد

پاسبانی جهان گر تو بگوئی بكند

فتنه بی عدل كزین پیش جهانسوزی كرد

وز سرا پرده ی آن شاه كز انگشت نفاذ

ماه را پرده دری كرد و قبادوزی كرد

از شب و روز میندیش كه با تست بهم

آنكه از زلف شبی كرد و ز رُخ روزی كرد

***

173

در نصیحت

در جهان با مردمان دانی كه چون باید گذاشت

آن قدر عمری كه باید مردم آزاد مرد

كاستینها در غم او تر كنند از آب گرم

فی المثل گر بگذرد بر دامن او باد سرد

***

174

شبی در حال مستی از بامی در افتاد این قطعه را گفت

گرچه شب سقطه ی من هر كه دید

پاره ای از روز قیامت شمرد

عاقبت عافیت آموز را

گنج بزرگست پس از رنج خرد

من چو نیم دستخوش آسمان

كی برم از گردش او دست بُرد

نقش طبیعی سَتُرد روزگار

نقش الهی نتواند سترد

پی نبری خاصه در این حادثه

تا نشوی بر سر پی همچو كُرد

واقعه از سر بشنو تا بپای

پای براین راه چه باید فشرد

سوی فلك می شدم الحق نه زانك

تا بشناسم سبب صاف و دُرد

منزلتت گفت و شوی بنگری

تا كلهیت آید از این هفت بُرد

خاك چو از عزم من آگاه شد

روح برو از غم هجرم بمرد

حلم مرا باز برو دل بسوخت

راه نكو عهدی و یاری سپرد

از فلكم باز عنان باز تافت

بار دگر زی كره ی خاك بُرد

***

175

در هجو

……………………………

……………………………

پارسا در خانه ی تونان تست

زانكه نانت را نه زن بیند نه مرد

***

176

مطایبه

جهان گر مضطرب شد گو همی شو

من و می تا جهان آرام گیرد

دلم را اَندُهِ امروز بس نیست

كه می اندوه فردا وام گیرد

***

177

در صفت كسب كمال و مذمّت ابناء عصر

هر كه بورزیدن كمال نهد روی

شیوه ی نقصان ز هیچ روی نورزد

زلزله ی حرص اگر ز هم ببرد كوه

گرد قناعت بر آستانش نلرزد

رفعت اهل زمانه كسب كند زانك

صحبت اهل زمانه هیچ نه ارزد

***

178

در مدح ملك الشرق علاء الدین محمد امیر كوه

امیر الجبال آنكه با جاه جودش

نه گردون براند نه دریا ستیزد

چو دست گهربار او نیست گردون

بپرویزن ابر گوهر چه بیزد

پلنگ خلافش نزد هیچكس را

كه در حال موش اجل بر نمیزد

فلك ساغر ماه نو پیش دارد

كه از جام همّت جراعی بریزد

مگر سیم سیماب شد دستش آتش

هر آنجا كه این آمد آن می گریزد

كه از موج دریای دستش كم آمد

كه گوید كه از كوه دریا نخیزد

***

179

در شكایت دهر

كی بود كین سپهر حادثه زای

جمله از یكدگر فرو ریزد

تا چو پرویزنست او كه مدام

بر جهان آتش بلا بیزد

در جهان بوی عافیت نگذاشت

چند از این رنگ فتنه آمیزد

بر نخیزد مگر بدست ستم

من ندانم كزین چه برخیزد

می نیارم گریخت گر نه نه من

دیو از این روزگار بگریزد

به بیوسی چو گربه چند كنم

زانكه چون سگ زبد نپرهیزد

بالله از بس كه این لئیم ظُفَر

با مقیمان خاك بستیزد

آن چنان شد كه بر فلك بمثل

شیر با گاو اگر برآویزد

زانكه باشد كه در مزاج فلك

چون پلنگان فسادی انگیزد

هر كجا در دل زمین موشی است

سر نگونسار بر فلك میزد

***

180

بخدائی كه وصف بیچونش

همه اسباب عقل برهم زد

كاف كن در مشیتش چو بگشت

صنع بیرنگ هر دو عالم زد

روح را قبّه ی مقدّس بست

طبع را خرگه مجسّم زد

شحنه ی امر و نهی تكلیفش

خیمه بر آب و خاك آدم زد

كه اگر بنده انوری هرگز

بخلاف رضای تو دم زد

***

181

طبیبی را ذم كند

مقبلی آنكه روز و شب ادبار

از سرو ریش او همی ریزد

دست بر نبض هر كسی كه نهاد

روح او از عروق بگریزد

هر كجا كو نشست از پی طب

در زمان بانگ مرگ برخیزد

ملك الموت كوفته دارد

اندر آن داروئی كه آمیزد

***

182

در حكمت و موعظه

روز را رایگان از دست مده

نیست امكان آنكه باز رسد

دست این روزهای كوتاهست

كه بدان دولت دراز رسد

آنچ از آن چاره نیست آنرا باش

بسرت گرچه تركتاز رسد

سایه بر قحبه ی جهان مفكن

تا برت آفتاب ناز رسد

باری از راه خویشتن برخیز

چونكه كارت باحتراز رسد

نفس با بند آرزو برپای

دیر در عقل بی نیاز رسد

مهره و حقّه است ماه و سپهر

كه بشاگرد حقّه باز رسد

مستعدّان بكام خویش رسند

كارها چون بكارساز رسد

عمر بر ناگزیر تفرقه كن

تا ازو چند قسم آز رسد

هر كه را درد ناگزیر گرفت

كی بغم خوردن مجاز رسد

یك غذا شو كه مایه چندان نیست

كه همه چیز را فراز رسد

***

183

در هجا

گر اندك صلتی بخشد امیرت

ازو بستان كزو بسیار باشد

عطای او بود چون ختنه كردن

كه اندر عمر خود یكبار باشد

***

184

شعر تر و خوب بنده گوید

انعام نصیب غیر باشد

این رسم نو آمدست امسال

ان شاء الله كه خیر باشد

***

185

بخدائی كه بی شناس مقیم

در دل و دیده آتشم باشد

مرگ هرچند خوش نباشد لیك

بی رخ دوستان خوشم باشد

***

186

غلام توام چون غلامت نباشد

هر‌ آنكس كه در نام نام تو باشد

چنین صد حوادث تو دانم كه دانی

كه در عهده ی یك پیام تو باشد

چه باشد كه كامم درین بر نیاید

چو امروز گیتی بكام تو باشد

گرفتم غلامت نباشد غلامت

نه آخر غلام غلام تو باشد

***

187

در حبس مجدالدین ابوالحسن

مدت عالم به آخر می رسد بی هیچ شك

طالع عالم نمی بینی كه چون منحوس شد

احتباس روزی خلق آسمان آغاز كرد

آدمیزاد از بقا یكبارگی مأیوس شد

خلق را بی وجه روزی عمر خواهد بود نه

وجه روزی از كجا چون بوالحسن محبوس شد

ای جهان را بوده بنیاد از طریق مكرمت

چون تو مستأصل شدی یكبارگی مدروس شد

***

188

دعا گو اسبكی دارد كه هر روز

ز بهر كاه تا شب می خروشد

غزل می گویم و در وی نگیرد

دوبیتی نیز كمتر می نیوشد

توقّع دارد از اصطبل مخدوم

كه او را كولواری كاه نوشد

وگر كه نیست در اصطبل مخدوم

در این همسایه شخصی می فروشد

***

189

خداوندا رهی را شاهدی هست

كه چرخ از عشق او پروین فروشد

مدام از شاخ زلف و باغ و رخسار

بعاشق سنبل و نسرین فروشد

مرا گوید بمستی هرزه بفروش

كه عاشق وقت مستی آن فروشد

بپیران سرنكوناید كه چاكر

برای لوت او سرگین فروشد

***

190

در طلب احسان

گفتم چو لطف بار خدایم قبول كرد

جانم ز قهر و غصّه ی ایام رسته شد

گفتم چو صبح وعده ی انعام او دمید

روزیم فاضل آمد و روزم خجسته شد

خود بعد انتظار درازم گلو گرفت

نومیدیم كه جانم از آن درد خسته شد

گیرم كه سنّت صله برخاست از جهان

آخر در زكوة چرا نیز بسته شد

***

191

در طلب كاغذ گوید

ای خداوندی كه در معراج قدر و منزلت

تا بجائی همّتت بر شد كه فكرت بر نشد

خاكپای تست آنكش كیمیا داند خرد

بر مسی هرگز فكندش آسمان كان زر نشد

نوك كلك تست آن كش جوهری داند صدف

قطره ای هرگز بدو پیوست كو گوهر نشد

بر هوای دولتت مرغ خلافی كی گذشت

كز سموم انتقامت عاقبت بی پر نشد

در بهار خدمتت شاخ وفاقی كی شكفت

كز صبای اصطناعت جفت برگ و بر نشد

ماجرائی خرده وار اندر میان خواهم نهاد

باورم كن گرچه كس را از من این باور نشد

دسته ای ده كاغذم فرموده ای زانروزها

در تقاضا گرچه زان پس نوك كلكم تر نشد

خواستم تا قطعه ای پردازم امروز اندر آن

زین مطوّل تر و لیكن زین مطوّل تر نشد

زانكه چون اندیشه كردم از بیاضش چاره نیست

حالی از بی كاغذی دستم بنظمش در نشد

لاغری ناید شگفت از بخت من آن بخت تست

كز دوام آروز پهلوی او لاغر نشد

***

192

در علوّ همّت خود گوید

من و این نفس كه با صورت رعنای جهان

چون خسان عشق نبازم نه بسهو و نه بعمد

قدرت دادن اگر نیست مرا باكی نیست

همّت ناستدن هست و لله الحمد

***

193

قاضی حمیدالدین از انوری سؤال كند

اوحدالدین كه در سؤال و جواب

بدهد داد علم و بستاند

ببزرگی جواب این فتوی

بكند چو بفضل برخواند

آنكه داند كه حال عالم چیست

پس تواند كز آن بگرداند

هم برآن گر بماند از چه سبب

عقل اینجا همی فروماند

***

194

انوری در جواب قاضی گوید

افتخار جهان حمیدالدین

كه خرد مدح تو همی خواند

دانكه از هیچ روی نتوان گفت

كه نداند همی و نتواند

ماند یك چیز آنكه خود نكند

گرچه حالی تواند و داند

زانكه بر بی نیاز واجب نیست

كز پی نفع كس قضا راند

لِم در افعال او نیاید از آن

كه سبب در میانه بنشاند

غنی مطلق از غرض دورست

فعل او كی بفعل ما ماند

هیچ تدبیر نیست جز تسلیم

خویشتن بیش از این نرنجاند

***

195

سلطان سنجر انوری را به مجلس خود خوانده بود در شكر آن گفته

انوری را خدایگان جهان

پیش خود خواند و دست داد و نشاند

باده فرمود و شعر خواست ازو

واندر آن سحر كرد و در افشاند

چون به مستی برفت بار دگر

كس فرستاد و پیش تختش خواند

همه بگذار این نه بس كه ملك

نام او بر زبان اعلی راند

بیش از این زمانه دولت نیست

هیچ باقیش در زمانه نماند

***

196

مدح شهاب الدین ابوالفتح كند و اجازه ی دخول به مجلس او خواهد

ای آنكه لقب تاش ثاقب تو

هر شب ز فلك اهرمن رماند

مؤمن زبان بر پس اذا جاء

نام پسر و كنیت تو خواند

خورشید جهان را به هر وظیفت

نور دگر از رای تو ستاند

بر چهره ی گیتی اگر بخواهی

خالی ز سیاهی شب نماند

گیتی به لب خشك نامردان

بی دست تو آبی نمی رساند

وز معركه ی آز بی محابا

بی جود تو كس را نمی رهاند

وز قدر تو اندر حروف مُعجم

كلك تو نهد زانكه او تواند

منشی فلك بافنون انشاء

پیش قلمت هر ز بر نداند

بر سُدّه ی تو كاسمان برغبت

آن خواهد كانجم برو فشاند

چون سایه نشاندست انوری را

عشق تو وزین گونه او نشاند

گر نیست اجازت با دُخُلُوها

باز آیت الرَّاحِلُون بخواند

***

197

در تقاضای راتبه

خداوندا تو می دانی كه بنده

نیارد هیچ زحمت تا تواند

و لیكن چون به چیزی حاجت افتد

ز گیتی مرجع دیگر نداند

نیابد همّتش از نفس رخصت

كه از كس جز شما چیزی ستاند

نه آن دامن كشیدست از تكبّر

كه گردون گرد منّت بر فشاند

كم از بیتی بود والله و بالله

كه گر امروز بر افلاك خواند

بحمدالله باقبال خداوند

كه بختش هرچه باید می چشاند

فذلك چون تو كردی عزم جنبش

قرار كارها چونین نماند

اگرچه راتب معهود بنده

اجلّ معتمد هرمه رساند

تو آنی كز جفا و جور گردون

بیك صولت دلت بازش رهاند

بمان در نعمت و شادی همه عمر

كه آن نعمت بدین نعمت بماند

***

198

مدح قاضی حمیدالدین

با جلال تو ای حمیدالدین

رونق ماه و آفتاب نماند

طلعت فضل و چهره ی دانش

از ضمیر تو در نقاب نماند

بی تو ما را بحقّ نعمت تو

در دل و چشم صبر و خواب نماند

تا من از تو جدا شدم بخطا

در دلم فكرت صواب نماند

جامه ی عیش را طراز برفت

خیمه ی لهو را طناب نماند

شخص اقبال را حیات بشد

جام لذات را شراب نماند

***

199

بسا سخن كه مرا بود وان نگفته بماند

ز من نخواست كس آن را و آن نهفته بماند

سخن كه گفته بُوَد همچو در سفته بود

مرا رواست گر این در من نسفته بماند

***

200

شكایت از دهر

جفای گنبد گردان بپایه ای برسید

كز آن فرازتر اندر ضمیر پایه نماند

خرد چو مورچه در تشت حیرتست از آنك

مدبّرن را تدبیر تشت و خایه نماند

از آفتاب حوادث چنان بسوخت جهان

كه كوه را به مثل دستگاه سایه نماند

كدام طفل تمنّی كنون رسد ببلوغ

چو در سواد و بیاض زمانه دایه نماند

طمع ببر ز سرائی كه نظم عیش درو

بهم سرایه توان داد و هم سرایه نماند

جهان وظایف روزی و امن باز گرفت

مجاهزان فلك را مگر كه مایه نماند

***

201

مطایبه

آن بزرگانی كه در خاك خراسان خفته اند

این دُرِ معنی كه خواهم گفت ایشان سفته اند

عاقلان با تجارب عالمان ذو فنون

دوستی با غزنوی چون آب و روغن گفته اند

***

202

ایمنی را و تندرستی را

آدمی شكر كرد نتواند

در جهان این دو نعمت است بزرگ

داند آن كس كه نیك و بد داند

***

203

در التماس برات انعام گوید كه خبر آن بدو رسید و برات نرسیده بود

ای خداوندی كه بر درگاه حاجت بنده وار

چرخ و انجم سالها اجری و راتب خورده اند

بنده را فخرالزمان اسحاق و چندین كس جزاو

تازه از انعام تو چیزی حكایت كرده اند

گر درستست این سخن معلوم كن تا آن برات

خود كه آوردست و كی باری بمن ناورده اند

***

204

در عارضه ی خاتون عصمة الدین رضیة الملوك

گر خداوند عصمة‌الدین را

عارضه رنجه داشت روزی چند

آن بدان از بد ستاره ی نحس

یا جفای سپهر بد پیوند

دولتی داشت بس بغایت تیز

چون قضا قادر و چو چرخ بلند

بخت بیدار مهربانش گفت

كه بود در كمال بیم گزند

دفع چشم بد جهانی را

همچنین نرم نرم و خنداخند

داشت از روی مصلحت دو سه روز

دل او را كه شاد باد نژند

ور تو كفارتی نهی آن را

من نباشم بدان سخن خرسند

كادمیزاده ای كه بی گنه است

كی بكفارتست حاجتمند

وانكه معصوم هست دست گناه

پای او را نیارد اندر بند

معصیت را به عالم عصمت

وهم هم در نیاورد بكمند

پس چه كفارت این چه كفر بود

یا چه بیهوده باشد و ترفند

لفظ كفارت ای سلیم القلب

بپذیر از من مسلمان پند

هیچ معصوم را چو نپسندی

عصمت صرف را مكن بپسند

ای ز آباء و امّهات وجود

چون تو هرگز نزاده یك فرزند

بخدائی كه نیست مانندش

گرچه مستغنیم از این سوگند

كه ز انصاف روزگار امروز

همه چیزت هست جز مانند

وانكه در عرضگاه كون و فساد

چرخ را نیست هیچ خویشاوند

نظم پروین نداد كاری را

تا به شكل بنات نپراكند

گر نگاری نگاشت باز بشست

ور نهالی نشاند باز بكند

باری از طوبی تو طوبی لك

سالها رفت و بر گلی نفكند

روزگارت جگر نخواهد داد

خصم گو روز و شب جگر می رند

گر گشاید زمانه ور بندد

دل بجز در خدای هیچ مبند

پایت اندر ركاب تأییدست

در نیفتی از این سیاه و سمند

تو كه در حفظ ایزدی چكنی

حرز و تعویذ اهل جند و خجند

حرف و صوت ار قضا بگرداند

مرحبا زند و حبّذا پازند

از كه كرد آتش حوادث دور

در سرای سپنج دود سپند

تا كه در نطع دهر در بازیست

رخ بهرام و اسب مار اسفند

باد فرزین عزّ و عمرت را

از پیاده دوام فرزین بند

شخص و دینت ودیعت ایزد

بی نیاز از طبیب و دانشمند

عدد سالهای مدّت تو

همچو تاریخ پانصد و چل و اند

***

205

در هجای بخیلی گفته

ممسكی جست مر مرا در بلخ

كه همه شهر اندر آن بندند

تا ببینند خواجه خواجه كجاست

كس ندیدست و جمله خرسندند

من ندیدم و لیك تا نه چرا

می ببرند تا بپیوندند

***

206

در تقصیر ملاقات یاران بیكدیگر گوید

كهتر و مهتر و وضیع و شریف

همه سرگشته اند و رنجورند

دوستان گر بدوستان نرسند

اندرین روزگار معذورند

***

207

سرورا از می سخاوت تو

عالمی شاد و خرّم و مستند

هر كه هستند در نشیمن خاك

همه بر بوی جود تو هستند

بنده با شاهدی و مطربكی

این زمان از سه قلتبان جستند

بامیدی تمام بعد الله

هر سه همت در آن كرم بستند

***

 208

لغز

یكی و پنج و سی وز بیست نیمی

وگر قدرت بود فرسنگكی چند

چو زین بگذشت ما و مطرب و می

گناه از بنده و عفو از خداوند

***

209

در مدیح

صاحبا دین و ملك بی تو مباد

كز جهان كار این و آن دارند

زانكه این دو ودیعتند كه خلق

از خدای و خدایگان دارند

ملك و دین را زمان زمان تو باد

كاب و رونق درین زمان دارند

توئی آنكس كه ذكر مدّت تست

تا كه گویندگان زبان دارند

عالمی در پناه نعمت تو

شكّر شكر در دهان دارند

امّتی در وفای خدمت تو

كمر عهد بر میان دارند

دامن عرصه ایست جاه تو را

این كه این چار قهرمان دارند

گوشه ی طارمی است قدرترا

این كه این هفت پاسبان دارند

دوستان از تواتر كرمت

خانه چون راه كهكشان دارند

دشمنان از تراكم سخطت

فتنه در مغز استخوان دارند

ضبط عالم بتیغ و كلك كنند

كه اثرهای بی كران دارند

كلك فرازنگان كارگزار

تیغ تركان كاردان دارند

زین گروه آنكه اهل انعامند

همه از نعمت تو جان دارند

زان گروه آنكه اهل اقطاعند

همه از دست تو جهان دارند

جود می گفت با كرم روزی

كه كسانی كه این مكان دارند

گر جهانداری بشرط كنند

چه نكوتر كه بر چه سان دارند

كرم از سوی تو اشارت كرد

كه كریمان جهان چنان دارند

كیسه پرداز بحر و كان كف تست

كه بدو خرج جاودان دارند

طاعت آموز انس و جان دَرِ تُست

كش همه سر بر آستان دارند

همه در مُهر خازنت بادا

هرچ اضافت ببحر و كان دارند

همه باداغ طاعتت بادند

هر كه نسبت بانس و جان دارند

پای بر خاك هر زمین كه نهی

منّتی تا بر آسمان دارند

***

210

دوستی در سمر كتابی داشت

یك دو صفحه بپیش من برخواند

كه فلان شخص در فلان تاریخ

بیكی بیت بدره ای بفشاند

وان دگر پادشه بیك نكته

عالمی را فراز تخت نشاند

گفتم ای دوست ترّهاتست این

این سخن بر زبان نشاید راند

آخر این قوم عادیان بودند

كه خود از نسلشان كسی بنماند

***

211

پنج قلاشیم در بیغوله ای

با حریفی كو رباب خوش زند

چرخ مردم خوار گوئی خصم ماست

تا چو برخیزیم بر هر شش زند

بی شرابی آتش اندر ما ز دست

كیست كو آتش در این آتش زند

***

212

بیخ دو غماز برانداختند

اصل بشد فرع چه تن می زند

اسعد بندار بدوزخ رسید

مخلص غزّال چه فن می زند

***

213

در وصف سرای مجدالدین ابوالحسن

ای نمودار آفتاب بلند

گشته ایمن چو آسمان ز گزند

صورت فتح و قبّه ی ظفری

اینچنین دلگشای دشمن بند

ساحتت آب قندهار ببرد

صنعتت بیخ نوبهار بكند

سقف تو با سپهر همسایه

صحن تو با بهشت خویشاوند

آسمانی كه نیستت همتا

یا بهشتی كه نیستت مانند

از تو آباد باد و فرّخ باد

آنكه بنیاد فرّخ تو فكند

مجد دین بوالحسن كه هست عقیم

مادر عالم از چو او فرزند

آنكه دستش بدادن روزی

آمد اندر زمانه روزی مند

تا ز تاریخها شود معلوم

كز فلان چند شد ز بهمان چند

عدد سالهای عمرش باد

همچو تاریخ پانصد و چل و اند

***

214

بخدائی كه دست قدرت او

ناوك مجری قدر فكند

دست قهرش مگر ز وعد و وعید

جوز در مغز معصیت شكند

كز ملاقات مردك جاهل

بیخ شادی ز جان و دل بكند

***

215

در تهنیت منصب گوید

احكام دین چو از شرف الدین شرف گرفت

آن را عنایت ازلی تقویت كند

آن كاملست او كه نماند جهان جهل

گر علم را بكلك و نظر تربیت كند

از رأی اوست تابش خورشید عاریت

مه زان بطبع تابش ازو عاریت كند

هر دم ز غایت ورعش كاتب یمینش

همسایه را به عزل همی تعزیت كند

نشگفت اگر بقوّت فتویش بعد از این

با گرگ میش كشته لجاج دیت كند

هان تا بمنصبش نكنی تهنیت كه دین

خود را به منصب شرفت تهنیت كند

***

216

در مدح

ای كریمی كه رأی همت تو

عدم سایلان وجود كند

شرم دارد زمانه با چو توئی

كه ز حاتم حدیث جود كند

حاتم از خاك گر برآرد سر

خاك پای تو را سجود كند

***

217

درخواست روشنائی كند

گنبد پیروزه گون با اختران سیم رنگ

هر شبی تا روز وصف بی نوائی من كند

روزگار بی نوائی وصل را هجران دهد

اتفاق تنگ دستی دوست را دشمن كند

صعب و تاریكست دور از وصل تو شبهای من

شمعها باید كه این تاریك را روشن كند

پاره ای از اعتقاد خویش نزد من فرست

تا شبم را روشن و این حجره را گلشن كند

ورنه فرّاش سرای مكرمت را نصب كن

تا دو دانگی در وجوه یكمنی روغن كند

***

218

ممدوح برای حكیم خلعتی فرستاده در شكر آن گوید

ای خداوندی كه از دریای دستت روزگار

آز مفلس را چو كان تا جاودان قارون كند

گر سموم قهر تو بر بحر و كان یابد گذر

دُرّ این بیجاده و بیجاده ی آن خون كند

ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد

شعله ی او فعل آب دجله و جیحون كند

كلك تو میزان حشر آمد كه در بازار ملك

زشت و خوب از هم جدا و خیر و شر موزون كند

عقل را حیرت همی آید ز كلكت گاه گاه

كو به تنهائی همی ترتیب عالم چون كند

دانكه تشریف خداوند خراسان آیتیست

كز بزرگی نسخ آیتهای گوناگون كند

پاسبانش ز انبساط نسبت همسایگی

كسوت خود را شبی گر تحفه ی گردون كند

از نشاط اینكه این تشریف خدمتگار اوست

در زمان دُرّاعه ی كُحلی ز سر بیرون كند

گرنه این بودی روا بودی كه در تشریف تو

آنكه روز عالمی ذكرش همی میمون كند

از ولوع خویش بر مدح تو ناگه گفتمی

پایگاه كعبه را كسوت كجا افزون كند

شاد بادی تا جهان صد سال دیگر بر درت

همچنین خدمت كند از جان همی كاكنون كند

***

219

دوستی گفت صبر كن ایراك

صبر كار تو خوب و زود كند

آب رفته بجوی باز آید

كار بهتر از آنكه بود كند

گفتم آب ار بجوی باز آید

ماهی مرده را چه سود كند

***

220

شكایت از فلك و مدح صاحب

بخدائی كه قدر قدرت او

ماه را عاجز محاق كند

كاین دل ریش آرزومندم

تا كه با وصلت اتفاق كند

گر زند خیمه بر دروغ زند

ور كند شادی نفاق كند

***

221

مخدوم با نوری جفتی موزه بخشید در شكر آن گوید

ای خداوندی كه پیش لطف خاك پای تو

آب حیوان از وجود خویش بیزاری كند

پای بأست زین اگر بر خنگ ایام افكند

فتنه نتواند كه در ظلمش ستمكاری كند

روی هر خاكی كه از موزه ت جمالی كسب كرد

تا ابد با زمزم و كوثر كله داری كند

موزه ی خاص تو را دستار كردم از شرف

موزه ی خاص تو را زیبد كه دستاری كند

نام میمون تو تا بر ساق او بنوشته اند

ساق عرش از رشك آن دولت همی زاری كند

موزه ای كز افسری بیش است در پایش كنم

حاش لله بنده هرگز این سبكساری كند

آسمان از بهر تاج خسرو سیارگان

روزها شد تا همی از من خریداری كند

هر كه را این دست موزه اش از تفاخر دست داد

بر همه عالم زبردستی و جبّاری كند

شاد و دولت یار بادی تا بسعی آفتاب

درنما نفس نباتی را صبا یاری كند

***

222

درهجا

تو را هجا نكند انوری معاذ الله

نه او كه از شعرا كس تو را هجا نكند

نه از بزرگی تو زانك از معایب تو

چه جای هجو كه اندیشه هم كه را نكند

***

223

در شكایت

كامل العصر نیك نیك بدان

با من این سیف نیك می نكند

غرضم حاصل و دلم فارغ

می تواند و لیك می نكند

مرغزی وار گرچه قافیه نیست

خود سلام علیك می نكند

***

224

در حبس مجدالدین ابوالحسن عمرانی

با فلك دی نیازمندی گفت

چون منت گر نیازمند كنند

زان ستمها كه گردش تو كنند

تو چه گوئی كه با تو چند كنند

آخر این اختران بی معنیت

چند بخت مرا نژند كنند

بی سبب هر زمان چو پایه ی خویش

پایه ی طاقتم بلند كنند

بزمستان گر آتشی یابم

هفت عضوم برو سپند كنند

حلقه ی جیب كهنه در حلقم

هر زمان حلقه ی كمند كنند

عالمی ناپسند احوالند

تا كی احوال ناپسند كنند

در احسان چرا بنگشایند

چاره ی چند مستمند كنند

فلكش گفت بر بروت مخند

كه جهانیت ریشخند كنند

در احسان بگو كه بگشاید

بوالحسن را چو تخته بند كنند

ما در آنیم تا قضا و قدر

زهر آن فتنه باز قند كنند

كه بموئی فلك بیاویزد

گر بموئی برو گزند كنند

***

225

طلب ادرار و راتبه از مخدوم برای یك نفر از شاگردان خود كند

ای خداوندی كه از روی تفاخر بنده وار

نعل اسبت اختران در گوش نه گردون كنند

آفتاب رأی و ابر دستِ گوهر بار تو

آز را از بی نیازی جاودان قارون كنند

لمعه ی رخسار جاه و عكس اشك دشمنت

كهربا را چون عقیق از خاصیت گلگون كنند

بنده را شاگرد خورازمی است شیطان هیكلی

كان چنان هیكل نه در كوه و نه در هامون كنند

معده ای دارد كه سیری را درو امّید نیست

در علاج جوع كلبی كوه اگر معجون كنند

از نهیب او نهنگان رخت بر خشكی كشند

گر شیاطین صورت امعاش بر جیحون كنند

یك دم ار خالی شود حلقش كه زهرش باد و مار

راست چون دیوی بود كش انكژه در … كنند

از شره گوئی همی حلوای صابونی خورد

گر خمیر نان او خود جمله از صابون كنند

حاش لله گر بماند یكمه دیگر بمرو

آه و وایلا كه تا این چند مسكین چون كنند

كز نهیب معده ی او هر شبی تا بامداد

اهل شر و روستا بر نان همی افسون كنند

مخت سوب و بكند او كه از بیخم بكند

طبع موزونم همی ز اندیشه ناموزون كنند

صاحبا یا رب جزایت خیر بادا خیر كن

كندرین موسم بسی خیرات گوناگون كنند

یا غلامی چند را از روی حسبت برگمار

تا شبیخون آورند و دفع این ملعون كنند

یا بكش این كافر زن روسبی را آشكار

پادشاهان از پی یك مصلحت صد خون كنند

یا بگو زان پیش كز عالم برآرد قحط كل

تا بسیلی از حدود عالمش بیرون كنند

یا بفرما اهل دیوان را كه تا من بنده را

زانچه مجری دارم اجرا یكنفر افزون كنند

***

226

ای كریمی كه از نوال كفت

كان و دریا همیشه ناله كنند

روزی خلق چون مقدّر شد

بكف دست تو حواله كنند

عیش خوش بر دلم حرام شدست

با منش باز می حلاله كنند

زر نابم ده از پی كابینش

زانچه از شیشه در پیاله كنند

شادزی تا كه دایگان فلك

در كنارت هزار ساله كنند

***

227

ایضاً

ای بزرگی كه كلك و همّت تو

روی امید را چو لاله كنند

از یك احسان تو شكسته دلان

جبر كسر هزار ساله كنند

بنماز دَرِ تو بگرایند

آن كسان كز نیاز ناله كنند

قحط فرموده قلتبانی چند

كه خری را بیك نواله كنند

در وثاق من آمدند امروز

تا بلا را بمن حواله كنند

دفع ایشان نمی توانم كرد

جز بچیزی كه در پیاله كنند

***

228

در هجا

……………….

………………

***

229

خدایگانا آنی كه دوستدارانت

ز نور رای تو دانم ستاره رای شوند

قبول درگه تو چون بیافتند بقدر

چو ساكنان مجرّه سپهرسای شوند

به بنده خانه ی تو بر امید آنكه مگر

بیمن طائر بختت طرب فزای شوند

نشسته چار حریفند شاهد و شیرین

بدانكه تا زمی لعل سرگرای شوند

شرابشان نرسیدست زان همی ترسم

كه شاهدان همه نا گاده باز جای شوند

بیك دو ساغر پرشان كه در دهد ساقی

بكام بنده همین هر سه چار پای شوند

اگر عزیز كنی شان بشیشه ای دو شراب

حریف و بنده ی تو تا شراب گای شوند

***

230

در تهدید و هجو قاضی هری

بخشك ریش گری در هری ندیدستی

ز هجو روی سیاهی كه نوبتی بیند

كنون بخیمه زدن دانه ای پراكندی

كه مرغ ذكر تو تا جاودان از آن چیند

در آن دو لفظ سخن چاردست و پای شتر

چنان نشیند كان شیوه عقل بگزیند

مكن بعذر و تلطّف دل مرا دریاب

كه چوب خیمه در آن نیز نیك بنشیند

***

231

در نكوهش فلك

آسمان آن بخیل بد فعلست

كه ازو جز كه فعل بد نجهد

نان و آبش مخور كه هر كه خورد

هرگز از دست او بجان نرهد

خاك از او به كه گر كسی بمثل

مشتكی جو بنزد او بنهد

چون كریمان از او قبول كند

پس به هر دانه بیست باز دهد

***

232

خسروا آب آسمان نشود

كه كمال تو نور خور ندهد

لقمه ی بی جگر نمی یابم

شد چنین عمر او نظر ندهد

گرده گاه جهان شكافته باد

كه یكی گرده بی جگر ندهد

ملك الموت را ملامت نیست

كه به بیمار گل شكر ندهد

تو جهان نیستی جهانداری

این اشارت بتو ضرر ندهد

تو بكن زیبد ار قضا نكند

تو بده شاید ار قدر ندهد

كمر عمر تو مبادا سست

تا فلك را قبا كمر ندهد

نقش نام زمانه افروزت

سكّه از دوستی بزر ندهد

كافران را چه باك باشد اگر

خشم تو مایه ی سقر ندهد

داد بنده نمی دهد در تو

حبّذا گر دهد و گر ندهد

جود تو حق از آن فراوانست

كار او بود اگر وگر ندهد

دست میمون تو از آن دستست

كه بكشت طمع مطر ندهد

وای آن رزمگه كه حمله ی تو

دهد و نصرت و ظفر ندهد

جز تو كس را نشاید آدم گفت

عقل مشاطگی بخر ندهد

گرچه بسیار درد دل دارد

جز باندازه درد سر ندهد

حرمت تو نه آن درخت بود

كه بسالی هزار بر ندهد

خاك درگاه تو نه آن سرمه است

كه بچشم هنر بصر ندهد

***

233

در مذمت زنان

زن چو میغست و مرد چون ماهست

ماه را تیرگی ز میغ بود

بدترین مرد اندر این عالم

به بهینه زنان دریغ بود

هر كه او دل نهد بمهر زنان

گردن او سزای تیغ بود

***

234

در التماس موزه

توئی آن صدر كه بر پایه ی قدرت نرسد

بمثل گر سر خصم تو بر افلاك بُوَد

دست در دامن جاه تو زند هر كه ورا

دامن دولتش از دست فلك چاك بود

ز هر آسیب زمانه نكند هیچ خلل

هر كه را خدمت درگاه تو تریاك بود

زاستین كرم تست اگر در همه عمر

دامنی بینی كز گرد فلك پاك بود

پس پسندی ز پسندیده خصالت كه سه روز

پای من چون سر بدخواه تو بر خاك بود

چه خبر باشد از لشكر جاهت كه درو

بحسب مشرف و عارض دهد باك بود

***

235

در هجا

چه خیر باشد در خیل و لشكری كه درو

نجیب مشرف و عارض فرید لنگ بود

شكست پای یكی زود تا نه دیر رسد

خبر كه دست دگر نیز زیر سنگ بود

***

236

در نكوهش روزگار

یكچند روزگار نه از راه مكرمت

بر ما دری ز نعمت گیتی گشاده بود

چون چیز اندكی بهم افتاد باز برد

گفتی كه نزد ما بامانت نهاده بود

و امروز هر كه گویدم آن نیم ثروتی

كز مادر زمانه بتدریج زاده بود

چون باتو نیست گویمش آن بازخواست زود

گوئی دهنده از سر جودی نداده بود

گردون چو سگ بفضله ی خود بازگشت كرد

بیچاره او كه كارش با این فتاده بود

***

237

كسی را كه بد مست باشد، قفا

چنان كن بسیلی كه نیلی بود

كه پیران هشیار دل گفته اند

كه درمان بد مست سیلی بود

***

238

اجازت خواهد

ای شاه ز نقدها كه باشد

در كیسه ی صبح و شام موجود

در كیسه ی عمر انوری نیست

الّا نفسی سه چار معدود

وان نیز بیند و مهر او نیست

تا خرج كند چو نقد معهود

گیرم كه یكی دو زان بدزدد

تا رأی فلك رسد بمقصود

نی دست تصرّفش ببرّند

وین عاقبتی بود نه محمود

آنگه چه زند چو دست نبود

در دامن جست و جوی معبود

دانی كه چو حال بنده این است

ای عنصر عدل و رحمت و جود

شب خوش بادیش كن بكلّی

نه شاعر و شعر هست مفقود

ای تا بابد شب تمنّیت

آبستن روزهای مسعود

***

239

هر كه زی خویشتن گران آید

ببر دیگران گران نبود

وانكه گوید كه من سبك روحم

زو گران تر درین جهان نبود

از سبك، روح راحت افزاید

وز گران جز فساد جان نبود

***

240

گفتم تو را مدیح دریغا مدیح من

خود كرده ام ندارد با كرد خویش سود

چون احتلام بود مرا مدح گفتنت

بیدار گشتم آب نه در جای خویش بود

***

241

در وصف بنا و مدح میر عمید

كرد عالی بنای این مجدود

اختر سعد و طالع مسعود

از برای نزول میر عمید

صدر دنیا ضیاء دین مودود

آنكه حكمش دهد ز روی نفاذ

آتش و آب را نزول و صعود

بتفكّر رسد بسرّ فلك

بتجسّس رسد بوهم حسود

دل او بُرده بارنامه ی بحر

كف او كرده كارنامه ی جود

هست فرمانش رهنمای قضا

هست احسانش نقش بند وجود

نیست بر رأی او غلط ممكن

نیست از عقل كل خطا معهود

ای ز حزم تو در حوالی ملك

دولت و فتنه در قیام و قعود

وی ز عدل تو در نواحی دهر

جور و انصاف در صدور و ورود

پیش ذهن تو غیب برده ركوع

پیش كلك تو كرده وحی سجود

بكمال خدای گر بجز اوی

هست كامل تر از تو یك موجود

تا كه افلاك را در این حركت

نیست كون و فساد كس مقصود

باد عمر تو در حصول مراد

همچو دوران چرخ نامعدود

***

242

از كسی درخواست پنبه كند

زهی صاحب ملك پرور كه گیتی

سخای تو را چرخ یكروزه آید

ز لعل نگین تو در حكم مطلق

همی لرزه در چرخ پیروزه آید

چووهم تو در سیر برهان نماید

ازوباد را سنگ در موزه آید

اگر آز من نعمت تو بداند

در ایام تو نوبت روزه آید

ز دهر سیه كاسه الحق چنانم

كه از پشت من دسته ی كوزه آید

هوا ماه دیگر چنان گرم گردد

كه دوزخ بدنیا بدریوزه آید

اگر آن نخواهم كه از پیله باشد

بباید مرا آنچه از قوزه آید

***

243

برای در آمدن بخانه ی اكفی الكفاة بار خواهد

ای خداوندی كه از ایام اگر خواهی بیابی

جز نظیر خویش دیگر هرچت از خاطر برآید

باد اگر خاك سم اسبت بدوزخ برفشاند

تا ابد از آتش او فعل آب كوثر آید

كمترین بندگانت انوری بر در بپایست

چون حوادث باز گردد یا چو اقبال اندر آید

***

244

شاهدی دارم ای بزرگ چنانك

چاكرش آفتاب می باید

تا دلم تل سیم او بیند

یك جهان زر ناب می باید

نشود راست تا بود هشیار

گند مستی خراب می باید

تا ستونم رسد بخیمه ی او

سه قدح می طناب می باید

نقل و اسباب و لوت حاصل شد

یك صراحی شراب می باید

تو بده تا تو را ثواب بود

گر دلت را ثواب می باید

***

245

حضور دوستی را خواهد

جائیست نشسته چاكر تو

جائی كه درو طرب فزاید

با مطربه ای چو ماه تابان

چنگی تر و خوش همی سراید

اسباب نشاط جمله داریم

جز طلعت تو كه می بباید

درخواست همی كنیم هر دو

تشریف دهد سبك بیاید

***

246

در تقاضای انعامی كه حواله شد و نیافت فرماید

مفتی شرع كرم عاقله ی ملّت جود

آنكه از مادر احرار چنو كم زاید

فتوی بنده چو از روی كرم برخواند

حكم فتوی بكند مشكل آن بگشاید

خواجه ای بنده ی خود را نه بتكلیف سؤال

بمراد دل خود مكرمتی فرماید

مدّتی بنده نیابد خبری زان انعام

هم در آن بی خبری عمر همی فرساید

چون خبر یافت هم از خواجه بپرسد كانكیست

كه مرا آنچه تو فرمودی ازو می باید

خواجه گوید كه فلانست برو زو بطلب

بنده دم در كشد و هیچ بدان نفزاید

چون دگر روز بپرسد كه فلان خواجه كجاست

تا بدو بگرود و پس بادا بگراید

مردكی بیند از این بیهده گو چاكر كی

مشت كلپتره و بیهوده بهم درخاید

گویدش خواجه ی ما رفت كنون ده روزست

تا رسیدست برو دایه و زن می گاید

بنده چون از پس آن رفته نخواهد رفتن

عوض آن اگر از خواجه بخواهد شاید

ور نشاید كه عوض خواهد ازو آیدش آن

كه حوالت نپذیرد پس از آن تا ناید

***

247

در قضا و قدر

خدای كار چو بر بنده ای فرو بندد

بهرچه دست زند رنج دل بیفزاید

وگر بطبع شود زود نزد همچو خودی

ز بهر چیزی خوار و نژند باز آید

چو اعتقاد كند كز كسش نباید چیز

خدای قدرت والای خویش بنماید

بدست بنده ز حلّ وز عقد چیزی نیست

خدای بندد كار و خدای بگشاید

***

248

حكیم رنجور بود و دوستی او را عیادت نكرد در شكایت و طلب حضور او گوید

ای بدیع الزمان بیا و ببین

كه ز بدعت جهان چه می زاید

دوستان را برنج بگذاری

تا فلكشان بغم بفرساید

من بدین دوستی شدم راضی

كه تو را این چنین همی باید

گرچه در محنتی فتادستم

كه دل از دیده می بپالاید

بسر تو كه هیچ لحظه دلم

از تقاضای تو نیاساید

بدَرَم هر كه دست باز نهد

گویم این بار او همی آید

تو ز من فارغ و دلم شب و روز

چشم بر در تو را همی پاید

خود به از عقل هیچ مفتی نیست

زانكه او جز بعدل نگراید

قصه با او بگوی تات برین

بنكوهد اگرت نستاید

این ندانم چگویمت چو فلك

پایم از بند باز نگشاید

با سر و روی و ریش تو چكنم

رحمت تو كنون همی باید

كاهنم پشت پای می دوزد

وافتم پشت دست می خاید

این دو بیتك اگرچه طیبت رفت

تا دگر صورتیت ننماید

گر بدین خوشدلی و آزادی

خود دلم عذرهات فرماید

ورنه باز اندر آستینم نه

گر همی دانت بیالاید

جدّبی هزل زیركان گویند

جان بكاهد ملالت افزاید

طعنه ی دشمنان گزاینده است

طیبت دوستان بنگزاید

پوستینم مكن كه از غم و درد

فلكم پوست می بپیراید

آسیای سپهر دور از تو

هر شبم استخوان همی ساید

عكس اشك و رخم چو صبح و شفق

سقف گردون همی بیاراید

نالهائی كنم چنانكه بمهر

سنگ بر حال من ببخشاید

دستم اكنون جز آن ندارد كار

كز رخم رنگ اشك بزداید

كیل غم شد دلم كه چرخ بدو

عمرها شادیی نه پیماید

دَرِ عمرم فلك بدست اجل

می بترسم كه گل برانداید

چكنم تا بلا كرانه كند

یا مرا از میانه برباید

***

249

اذن دخول بمجلس صاحب خواهد

ای خاك درت سرمه شده چشم ولی را

از بسكه كف پای تو بر خاكِ درآید

بر درگه تو بند بپایست بخدمت

دستوری او چیست رود یا كه درآید

***

250

مخدوم بحكیم جام شرابی بخشیده در شكر آن و طلب شراب گوید

ای بجود و بقدر بَر ز فلك

گر سجودت برد فلك شاید

دست جودت جهان همی بخشد

پای قدرت فلك همی ساید

فلكت پشت پای از آن بوسد

حاسدت پشت دست از این خاید

همّتت از سر علوّ و سموّ

بجهان دست می نیالاید

اخترت از پی سعود و شرف

بفلك بر همی نیاساید

شبه تو چرخ هم تو را آرد

مثل تو دهر هم تو را زاید

هر كه را در دل از هوای تو مهر

با دلش چرخ راز بگشاید

هر كه را بر تن از قبول تو حِرز

المش چون شفا بنگراید

دشمنت دشمن خودست چنان

كه برو ذات او نبخشاید

خنجر كین او چه پیرائی

خود زبانش سرش بپیراید

ای نیاز از می سخای تو مست

با توام كی بكس نیاز آید

مشربی دادیم كه شربت آن

غم بكاهد طرب بیفزاید

از لطافت چنانكه جز بعرض

جوهرش سوی سفل نگراید

ظل او بر زمین نه بیند كس

زانكه او چون هوا به ننماید

با منش چون خرد بدید چه گفت

گفت چون تو تو را كه بستاید

چون بشکلت نگه كنم گویم

كس بگل آفتاب انداید

گر بجرمت نگه كنم گویم

كس بگز ماهتاب پیماید

تا در آن مشرب آن بُوَد شربت

كه ز دل رنگ رنج بزداید

باد بردست تو مئی كه بعكس

رنگ رخسار لاله برباید

صرف و پالوده ای چنانكه بلطف

زابگینه چو ضو بپالاید

رأی و فرمانت بر زمانه روان

تا خرد رای بد نفرماید

جامه ی عمر تو بفرسوده

تا قضا آسمان نفرساید

سخن آرای مدح تو چو خرد

تا سخن را خرد بیاراید

ای بجاه تو جان ما خُرّم

روح را راح تو همی باید

جام از بهر می همی بایست

جسم از بهر جان همی باید

***

251

در هجو شخصی كه بعلی مهتاب مشهور بود

طبع مهتاب را دو خاصیت است

كه ببندد بدان و بگشاید

بیكی جان چو جور بخراشد

به دگر دل چو عدل بزداید

ماهتابیست این علی مهتاب

كه اخص الخواص می زاید

سیب انصاف را ببندد رنگ

قصب عهد را بفرساید

گل آزادگی نكرده فزون

در زكام جفا بیفزاید

مَدّ دریای مكرمت نكند

تا بجوی ثنا برون ناید

باز در جزر می كند تأثیر

تا چو آب و گلشن بیالاید

این چنین ماهتاب دانی چه

گازر حادثات را شاید

تا گرش در حساب كون و فساد

كز شش و هفت جام درباید

بذراع فجی بدست قضا

ناگهان بر فناش پیماید

***

252

ای بزرگی كه رای روشن تو

همه كار صواب فرماید

هر سؤالی كه در زمانه كنند

جودت آن را جواب فرماید

كهتران را چو مهتران بكرم

یك صراحی شراب فرماید

***

253

بر كار جهان دله منه ایرا كه نشاید

كین خوبی و ناخوبی هم دیر نپاید

چندانكه بگفتم مهل كاخر روزی

آن سیم سیه گردد و آن حلقه بساید

پندم نپذیرفتی و خو كی شدی آخر

وامروز در این شهر كسی خوك نگاید

هم با دل پر دردی و هم با رخ پر موی

ای سرو لقا محنت از این بیش نیاید

***

254

در مرثیه

در مرثیه ی مؤیدالدّین

هر كس اثری همی نماید

گفتم كه تشبّهی كنم نیز

باشد كه تسلّیی فزاید

لیكن پس از آن جهان معنی

خود طبع سخن همی نزاید

با این همه شرح حال شرطست

شرطی نه كه طبع هرزه لاید

در جوف سپهر تنگدل بود

عنقا بقفص درون نیاید

می گفت كجاست باد فضلی

كم زین سر خاك در رباید

یزدان كه گره گشای فضلش

بند قدر و قضا گشاید

بشنید باستماع لایق

چونانكه جز آنچنان نشاید

لطفش برسالت اجل گفت

كاین زبده ی صنع می چه باید

بر شاخ مزاج بلبل جانت

تا چند نوای غم سراید

گر مختصرست عالم كون

رای تو بدو نمی گراید

بخرام كه سكنه ی دگر هست

تا آن دگرت چگونه آید

***

255

در مفارقت

خدایگانا نزدیك شد كه صبح ظفر

ز ظل گوهر چترت شود سیاه و سفید

ایا وجود ترا فیض جود واهب كل

بعمر ملك سلیمان و نوح داده نوید

توئی كه سایه ی عدلت چنان بسیط شده

كه رخنه كردن آن مشكل است بر خورشید

نهیب رزم تو بگسست جوشن بهرام

شكوه بزم تو بشكست بر بط ناهید

شود چو غنچه ی گل چاك ترك دشمن تو

گرش بنام تو بر سر زنند خنجر بید

برد یمین تو را سجده خامه ی تقدیر

دهد یسار تو را بوسه خاتم جمشید

بدان خدای كه خورشید آسمان را داد

جوار سكنه ی بهرام و حجره ی ناهید

بدان خدای كه در كارگاه صنعت كرد

رخ سیاه مه از نور آفتاب سفید

كه در مفارقت بارگاه چون فلكت

مرا ز سایه بخورشید عمر نیست امید

***

256

صاحبا سقطه ی مبارك تو

نه ز آسیب حادثات رسید

دوش این واقعه چو حادث شد

منهیی زاسمان ببنده دوید

ماجرائی از آن حكایت كرد

بنده بر گویدت چنانكه شنید

گفت دی خواجه ی جهان ز چمن

ناگهانی چو سوی قصر چمید

مگر اندر میان آن حركت

چین دامن ز خاك ره برچید

خاك در پایش اوفتاد و بدرد

روی در كفش او همی مالید

یعنی از بنده در مكش دامن

آسمان انبساط خاك بدید

غیرت غیر برد بر پایش

قوّت غیرتش چو در جنبید

رخ ترش كرد و آستین برزد

سیلی خصم وار باز كشید

خاك مسكین ز بیم سیلی او

مضطرب گشت و جرم در دزدید

پای میمونش از تزلزل خاك

مگر از جای خویشتن بخزید

هم از این بود آنكه وقت سحر

دوش گیسوی شب ز بن ببرید

هم ازین بود آنكه زاوّل روز

صبح بر خویشتن قبا بدرید

یا ربش هیچ تلخیئی مچشان

كه از این سهل شربتی كه چشید

نور بر جرم آفتاب فسرد

خوی ز اندام آسمان بچكید

***

257

فی الاشتیاق

بخدائی كه دست قدرت او

نیل شب بر عذار روز كشید

كین برادر ندید یك لحظه

بی شما راحت و نخواهد دید

بی شما هیچ بر گل دل او

باد شبگیری و صبا نوزید

هیچ یك از دریچه ی جانش

مرغ لذّات و عیش خوش نپرید

***

258

در عذر

بنده گر در هنر عطارد نیست

ای برامش قوی تر از ناهید

هر زمان از كدم زهره و دل

بار خواهد بمجلس خورشید

***

259

در مذمت اهل سوق

روزی پسری با پدر خویش چنین گفت

كان مردك بازاری از آن زرق چه جوید

گفتا چه تفحّص كنی احوال گروهی

كز گند طمعشان سگ صیاد نبوید

عاقل بچنان طایفه ی دون نگراید

مردم به سوی مزبله و جیفه نپوید

بازار یكی مزرعه ی تخم فسادست

زان تخم در آن خاك چه پاشی كه چه روید

امید مكن راستی از پشت بنفشه

تا روی تو چون لاله بخونابه نشوید

قولی نبود راست تر از قول شهادت

زان در همه بازار یكی راست نگوید

***

260

اگر انوری خواهد از روزگار

كه یك لحظه بی زاء زحمت زید

مگس را پدید آورد روزگار

كه تا بر سر راء رحمت رید

***

261

اسب پیری را مذمت كند

خسرو از اصطبل معمورت كه آن معمور باد

كام ور اعمار اسبان شیخ ابوعامر رسید

مركب میمون ادام الله توفیقه كه هست

یادگار نوح پیغمبر كه در كشتی كشید

گفتم ای پیر مبارك خیر مقدم مرحبا

قصه ی آن كو كه گوش و چشم تو دید و شنید

از خبرهای صریر آسمان گوشت چه یافت

وز خطرهای سپهری دیده ی سرّت چه دید

اندر آن وقتی كه عالم جمله اسبان داشتند

مجلس شیخ الشیوخی سبزها چون می چرید

حال آدم گوی و نوح و قصه ی ذبح خلیل

ناقه ی صالح چه بود و رخش رستم چون دوید

شهسوار سرّ اسری در شبی هفت آسمان

بر براق تیز تك ره چون بپیمود و برید

بیعت بوبكر و آن فضل اقیلونی چه بود

مصلحت دید علی وان فتنها چون خوابنید

حیدر كرّار حرب عمر و عنتر چون شكست

رستم دستان صف گردان لشكر چون درید

اسب اندر خشم شد الحق ندانی تا چه گفت

پشت دست از غبن من آنجا بدندان می گزید

گفت ای استغفر الله این سؤال از چون منی

وه وه این اشكال بین كاین بر سر من آورید

گفتمش اسبا قدیما خرنه ای آخر بگوی

تا مبارك مقدمت در دور عالم كی رسید

گفت تو بسیار ماندی هیچ می دانی كدام

آن نخستین جانور كایزد تعالی آفرید

***

262

ای برادر پند من بشنو اگر خواهی صلاح

در معاش خویش بر قانون من كن یك مدار

ور قرارت نیست برگفتم یقین دادن كز اسف

بر فوات آن نگردی ناصبور و بی قرار

مرد باش و ترك زن كن كاندرین ایام ما

زن نخواهد هیچ مرد با تمیز و هوشیار

باشد اندر اصل خود خر پس شود تصحیف حُر

آنكه خواهد اصل هر اندوه مر تیمار دار

ور اسیر شهوتی باری كنیزك خر بزر

سرو قدّی ماه روئی سیم ساقی گلعذار

این قدردانی كه چون خیزی بوقت بامداد

روی مال خویش بینی نه بروی وام دار

……………………………………………..

……………………………………………….

………………………………………………

……………………………………………..

………………………………………………

……………………………………………..

***

263

قبا از بزرگی خواسته

ای بر قد تو راست قبای سخا و جود

حرفیست در لباس مرا با تو گوش دار

در تن مراست كهنه قبائی كه پاره اش

دارد ز بخیه كاری ادریس یادگار

آدم بدست جود خودش پنبه كاشته

حوّا بسعی دوك خودش رشته پود و تار

سوراخهای او كندم وام ریشخند

از هر طرف كه پیش گروهی كنم گذار

لطفی نما كه هست براه قبای تو

سوراخها بهر طرفی چشم انتظار

***

264

با خار قناعت ار بسازی یكبار

از هر قدمی برویدت صد گلزار

با خار كشان نشین كه اندر دو سه روز

صد برگ بساخت گل ز یك دسته ی خار

***

265

مطایبه ی ملكشاه پدر سلطان سنجر با مرد اعرابی

حكایتی است بفضل استماع فرمایند

بشرط آنكه نگیرند از این سخن آزار

بروزگار ملكشه عرابیی خج كول

مگر ببارگهش رفت از قضا گَهِ بار

سؤال كرد كه امسال عزم حج دارم

مرا اگر بدهد پادشاه صد دینار

چو حلقه ی در كعبه بگیرم از سر صدق

برای دولت و عمرش دعا كنم بسیار

چو پادشه بشنید این سخن بخازن گفت

كه آنچه خواست عرابی برو دو چندان آر

برفت خازن و آورد و پیش شه بنهاد

بلطف گفت شه او را كه سید این بردار

سپاس دار و بدان كین دویست دینارست

صدست زاد تو را و كرای و پای افزار

صد دگر بخموشانه می دهم رشوت

نه بهر من ز برای خدای را زنهار

كه چون بكعبه رسی هیچ یاد من نكنی

كه از وكیل دربد تباه گردد كار

***

266

در عذر تقصیر نرفتن پیش ممدوح

گر بنده بخدمتت نیامد

زو منّت بی شمار می دار

ور یك دو سه روز كرد تقصیر

در خدمت تو عبث مپندار

زیرا كه تو كعبه ی جلالی

نتوان سوی كعبه رفت بسیار

***

267

آزاده گر كریم نیابد ورا چه عیب

گرزی خسیس طبع گراید باضطرار

سوی سگان گراید از بهر قوت را

شیری كه گور و غرم نیابد بمرغزار

***

268

از ممدوح التماس كفش بمعما كرده است

ای مستفاد لطف تو اقبال آسمان

وی مستعار جود تو آثار روزگار

انوار آن ز سایه ی جود تو مستفاد

واثار این ز عادت خوب تو مستعار

دوش از حساب هندو جمل بنده ی تو را

بیتی دو شعر گفته شد از روی اختصار

مال چهار بنگر و جذرش برو فزای

پس ضرب كن تمامت این مال در چهار

اینك دو حرف گفته شد اندر دو نیم بیت

چون رأی تو متین و چو حزم تو استوار

یك حرف دیگرست كه بی آن تمام نیست

معنی آن دو خواه نهان خواه آشكار

مجموع این حساب همین هر دو حرف راست

چون در سه ضرب شد شود این كار چون نگار

اینست التماسش وگر ناروا بود

از تو روا ندارد هم تو روا مدار

***

269

من و سه شاعر و شش درزی و چهار دبیر

اسیر و خوار بماندیم در كف دو سوار

دبیر و درزی و شاعر چگونه جنگ كنند

اگر چه چارده باشند وگر چهار هزار

***

270

با یكی مزاح و دوخنیا گرو سه تا حریف

دوش نزدیك من آمد آن پسر وقت سحر

پیشش آوردم شراب لعل چون چشم خروس

نزدش آوردم كمربندی مرصع از گهر

آن حریفان و ندیمانش به من كردند روی

كای بلاغت را بلاغ و وی بصارت را بصر

چون دهان نبود مر او را در كجا ریزد شراب

چون میان نبود مر او را در كجا بندد كمر

***

271

دهر و افلاك و انجم و اركان

همه شرّند اگر نه مایه ی شرّ

خود جهان خرف ندارد خیر

تا كه هست از وجود خیر خبر

تا نداری امید خیر كه نیست

حامل ذكر او قضا و قدر

چیست عنقا بهر دو عالم خیر

كه ازو نام هست و نیست اثر

ایدل از كار خویش هیچ مرنج

نیست كار دگر برنگ دگر

نقد و نسیه چو هفده و هژده ست

بل دو پنج است و ده نه به نه بتر

***

272

در مدح بدرالدین الغ جاندار بك اینانج بلكا سنقر

خداوندا تو آنی كافرینش

بكلّی هست چون دریا و تو دُر

جهان را پهلوان چون تو نباشد

زهی از تو جهان را صد تفاخر

ندارد بیشه ی دولت چو تو شیر

نزاید مادر گیتی چو تو حرّ

بگیتی فتنه كی بنشستی از پای

اگر نه تیغ تو گفتیش اُلتر

فلك با اختران گفتا كه آن كیست

كه هست از خیل او چشم ظفر پر

ركاب تو ببوسیدند و گفتند

الغ جاندار بك اینانج سنقر

***

273

قاضی هری مبتلا بمرض جرب شده و حكیم بعیادت او رفته و او از خانه بیرون نیامده این قطعه را در هجو او گفته است

قاضی از من نصیحتی بشنو

نه مطوّل به از طویله ی در

بارها گفتمت خر از كفه دور

خربغائی مكن تو گرد آخر

پند احرار دامنت نگرفت

ای بتصحیف تا قیامت حُر

كیك دریاچه ی من افكندی

وینكت سنگ اوفتاده بسُر

هین كه شاخ هجا ببار آمد

بیش از این بیخ نام و ننگ مبُر

خشك ریشی گری كری نكند

هان و هان چار دست و پای شتر

این زمان بیش از این نمی گویم

ایها الشیخ بِالسَّلامةِ مُر

پس از این خون تو بگردن تو

گر بدان آریم كه گویم پر

***

274

مطایبه با باغبانی كه ازو كدوی تر خواسته

بردم بكدوی تر بدو حاجت

انگشت نهاد پیش من بر سر

گفتا بكدوی خشك من گر هست

اندر همه باغ من كدویی تر

***

275

شكایت از روزگار

اندرین دور بی كرانه كه هست

آخر كار هوشیاران شكر

نعمتی كان بشكر ارزد چیست

پس مه اندیش هم مصحف شكر

***

276

نكته ی پسندیده

باده خوردن بسانكینی در

از هنر نیست بلكه هست خطر

خفتن و رفتن است حاصل او

وز خطرهای مجلس اینت بتر

كردن قذف و كینه جستن مهر

گفتن ناصواب و جستن شر

هر كه او خورد ساتكینی زان

جز چنین چیزها نبندد بر

چون همه رنج هست و راحت نی

مردمی كن مرا بده تو مخور

***

277

در طلب شكّر و عود

ای هنر از آتش طبع تو بویا همچو عود

وی فلك در خدمتت چون نیشكر بست كمر

كار من با شكّر و عود آمدست اندر زفاف

وین محقّر نزد آن مهتر ندارد بس خطر

عود و شكّر ده بمن كین غم بمن آن می كند

كاب و آتش می كند پیوسته با عود و شكر

***

278

در موعظه

هر كه تواند كه فرشته شود

خیره چرا باشد دیو و ستور

تا نكنی ای پسر ناخلف

ملك پدر در سر شیرین و شور

چیست جهان قعر تنور اثیر

خود چه تفرّج بود اندر تنور

جان كه دلش سیر نگردد ز تن

مرغ و قفص نیست كه مرده است و گور

خشم چو دندان بزند همچو مار

حرص چو دانه بكشد همچو مور

طیره توان داد ملك را بقدر

سخره توان كرد فلك را بزور

چشمه ی خورشید شو از اعتدال

تا برهی از قصب و از سَمور

خاك بشهوت مسپر چون سپهر

تا نه زنت غتفره گیرد نه پور

بو كه گریبانت بگیرد خرد

خود كه گرفتست گریبان عور

گیر كه گیتی همه چنگست و نای

گیر كه گردون همه ما هست و هور

طبع تو را زانچه كه گوشیست كر

نفس تو را زانچه كه چشمیست كور

***

279

مطایبه

هركس كه جگر خورد و بخردی هنر آموخت

در دور قمر گو بنشین خون جگر خور

نزدیك كسانی كه بصورت چو كسی اند

با صورت ایشان نفسی می زن و برخور

پیغام زنان می بر و دیبای بزر پوش

یا مسخرگی می كن و حلوای شكر خور

***

280

در اشتیاق

بخدائی كه از مشیت او

رنج رنجور و شادی مسرور

كه مرا در همه جهان جانیست

وان ز حرمان خدمتت رنجور

***

281

در مرثیه

هرگز گمان مبر كه كمال الزمان بمرد

كو روح محض بود نه جسم فناپذیر

می دان كه ساكنان فلك سیر گشته اند

از مطربی زهره بدین چرخ گنده پیر

خواهش گری بنزد كمال الزّمان شدند

كو بود در زمانه درین علم بی نظیر

گفتند زهره را ز فلك دور كرده ایم

ای رشك جان زهره بیا جای او بگیر

***

282

اثر خشمش از نوش پدید آرد نیش

نظر لطفش از سیر برون آرد شیر

از یكی دو كند آنگه كه بكف گیرد تیغ

وز دوئی یك كند آنگه كه بیندازد تیر

***

283

مطایبه

آزرده رفت مانا تاج الزمان ز ما

زیرا كه وقت رفتن رفتم نگفت نیز

اسراف از او طمع نتوان داشت شرط نیست

لفظش درست و مرد حكیمست و دُر عزیز

***

284

روزم از روز بهتر است اكنون

از مراعات شمس دین فیروز

جاودان از فلك خطابش این

كی بر اعدا و اولیا پیروز

***

285

چهار چیز همی خواهم از خدای تو را

بگویم ار تو بگوئی كه آن چهار چه چیز

بپات اندر خار و بدستت اندر مار

بریشت اندرها و بسبلت اندر تیز

***

286

در هجا

دی از كسان خواجه بكردم یكی سؤال

گفتم بخوان خواجه نشینند چند كس

گفتا بخوان خواجه نشیند دو كس مدام

از مهتران فرشته و از كهتران مگس

***

287

صاحبا بهر رهی یك قدری می بفرست

نه از آن می كه بود در خور پیمانه و طاس

زان می بی شر و بی شور كه بی سیمان را

ساغر او كف دستست و صراحی كریاس

***

288

خواهی كه بهین كار جهان كار تو باشد

زین هر دو یكی كار كن از هرچه كنی بس

یا فائده ده آنچ بدانی دگری را

یا فائده گیر آنچ ندانی ز دگر كس

***

289

در تقاضا

ای باقلیم كبریای تو در

آسمان شحنه آفتاب عسس

چند گوئی چه خورده ای بوثاق

تو بدانی اگر نداند كس

چه خورم خون پنج و شش روزان

نپزد مطبخیم جز كه هوس

بخدائی كه مجمل روزی

بتفاصیل او رساند و بس

كه زمین و هوای خانه ی من

نه همی مور بیند و نه مگس

هین كه اسباب زندگیم امروز

هیچ معلوم نیست جز كه نفس

***

290

در مدیح

ای خداوندی كه كمتر بنده در فرمان تو

آسمان ابلق است و روزگار آبنوس

گشته قدرت را سر گردون گردان پایمال

كرده دستت را لب خورشید رخشان دستبوس

خاك طوس از نعل یكران تو باشد پر هلال

آسمان هر ساعتی گوید كه آوخ ای فسوس

كاشكی در ابتدای آفرینش كردگار

بنده را فرموده بودی تا كه بوسد خاك طوس

***

291

سر زلفت بجز دست تو حیفست

لب لعلت ببوس جز تو افسوس

سر زلف تو باری هم تو می كش

لب لعل تو باری هم تو می بوس

***

292

در هجو صلاح صالحی

…………………….

……………………

اگر حوّا و آدم زنده گردند

بمكر و حیلت و دستان و تلبیس

بگردانی دل حوّا ز آدم

كنی در ساعتش عاشق بابلیس

***

293

در ذل سؤال

بودن اندر عذاب چون جرجیس

یا شدن در جحیم چون ابلیس

بهترست از سؤال كردن و طمع

و ایستادن بپیش مرد خسیس

***

294

در نصیحت نفس

انوری بهر قبول عامه چند از ننگ شعر

راه حكمت رو قبول عامه گو هرگز مباش

رفت هنگام غزل گفتن دگر سردی مكن

راویان را گرمی هنگامه گو هرگز مباش

تاج حكمت با لباس عافیت باشد بپوش

جان چو كامل شد طراز جامه گو هرگز مباش

در كمال بوعلی نقصان فردوسی نگر

هر كجا آمد شفا شهنامه گو هرگز مباش

تا كی از تشبیه تیغ و خامه خامی بایدت

تیر بهرامی تو تیغ و خامه گو هرگز مباش

آرزو خود كام زادست و قناعت خوش منش

باد او شو كام از خودكامه گو هرگز مباش

***

295

شب سیاه بتاریكی ار نشینم به

كه از چراغ لئیمان بمن رسد تابش

جگر بر آتش حرمان كباب اولیتر

كه از سقایه ی دو نان كنند سیر آبش

***

296

در مرثیه

آن خواجه كز آستین رغبت

دست كرم بزرگوارش

برداشت ز خاك عالمی را

در خاك نهاد روزگارش

ننشست نظیر او و لیكن

بنشاند عزای پایدارش

صد گونه چو من یتیم احسان

بر خاك دریغ یادگارش

***

297

مطایبه بمحبوب كند

شعرم بهمه جهان رسیدست

مانند كبوتران مُرعش

شوخ آن باشد كه وقت پاسخ

ما را بدهد جواب ناخوش

شكّر ز لبش چو خواستم گفت

بگذر ز سر حدیث زركش

***

298

ای كریمی كه از سخاوت تو

روید از سنگ خاره مرزنگوش

تا جهان اسب دولتت زین كرد

چرخ را هست غاشیه بر دوش

آنكه او تای خدمتت نزند

چون ربابش فلك بمالد گوش

چنگ مدح تو ساختم چه شود

كه چو بر بط شوم عتابی پوش

***

299

دوش دور از تو ای مدبّر عقل

نه بتدبیر عقل دور اندیش

پیشت از گونه گونه بی نفسی

كه نگون باد نفس كافر كیش

كرده ام آنكه یاد آن امروز

می كند جانم از خجالت ریش

هیچ دانی چگونه خواهم گفت

عذر می خوردگی و مستی خویش

***

300

بخدائی كه كرد گردون را

كلبه ی قدرت الهی خویش

كه ندیدم ز كارداری خویش

هیچ سودی مگر تباهی خویش

***

301

از نجیب الدین كاتب سیاهی خواهد

اگر برنج ندارد اجل نجیب الدین

كه هیچ رنج مبادش ز عالم بد كیش

بپاره ای سیهی بر سرم نهد منّت

بشرط آنكه دگر درد سر نیارم بیش

بوقت خواندن این قطعه دانم این معنی

بگوشه ی دل او بگذرد كه ای درویش

دل من از سیهی دادن تو سیر آمد

دل تو سیر نگشت از سپید كاری خویش

***

302

امیر شجاعی شاعر در قدح انوری گفته

هر بلائی کز آسمان آید

گرچه بر دیگری قضا باشد

بر زمین نارسیده می گوید

خانه ی انوری کجا باشد

***

303

حكیم در جواب شجاعی گوید

ای شجاعی كز تو بد دل تر ندیدم در جهان

تیرت از تركش برون ناید مگر از بیم خویش

گر باقلیمی دگر تیری ز تركش بركشند

خفته گردی چون كمان از بیم در اقلیم خویش

آن برد زر تو را كو از تو زر بیرون كند

وان خورد سیم تو را كو در تو ریزد سیم خویش

***

304

در مذمت شعرا

عادت طرح شعر آوردند

قومی از حرص و بخل گنده ی خویش

نام حكمت همی نهند آنگاه

بر خرافات ژاژ ژنده ی خویش

گرگ و خرّاز این لئیمان اند

همه دوزنده و درنده ی خویش

انوری پس تو نیز یاد آور

طیرگیهای زهر خنده ی خویش

پیش همچون خودی ز سیلی آز

سرك پیش درفكنده ی خویش

شكر كن كین زمانش می بینی

خواجه ی دیگران و بنده ی خویش

***

305

در عذر

ای فلك با كمال تو ناقص

وی جهان بی نوال تو درویش

گم كند راه مصلحت تقدیر

گرنه تدبیر تو بود در پیش

همچو معنی كه در بیان باشد

در جهانی و از جهانی بیش

دوش دور از تو ای مدبر عقل

نه بتدبیر عقل دور اندیش

جمع ضدین كرده در زنبور

لطفت از نوش انتقام از نیش

پیشت از گونه گونه بی نفسی

كه نگون باد نفس كافر كیش

كرده ام آنكه یاد آن امروز

می كند جانم از خجالت ریش

هیچ دانی كه روی عذری هست

تا بخواهم زنابكاری خویش

***

306

ای فلك پیش قدر تو ناقص

وی جهان پیش دست تو درویش

دولتت را زوال بیگانه

مدّتت را خلود آمده خویش

در بزرگی ز روی نسبت و قدر

ذاتت از كلّ آفرینش بیش

حلم تو زود عفو دیر عتاب

حزم تو پیش بین دور اندیش

دوش در پیش خدمت تو كه باد

آسمانش بخدمت آمده پیش

آن تجاوز نكرده ام كه توان

داشت جایز بهیچ مذهب و كیش

هیچ دانی چه گونه خواهم خواست

عذر بی خردگی و مستی خویش

***

307

در منع توزیع با جمال الدین مسعود گوید

ای بطالع چو نام خود مسعود

وی بهمّت چو رأی خویش رفیع

آسمان آن مطاع عالم كون

امر و نهی تو را بطوع مطیع

تیره ماه امید را داده

بصبای وفا مزاج ربیع

دو طلایه است حزم و عزم تو را

سیرشان جاودان بطیء و سریع

مدّتی شد كه در مصالح من

بوده ای هم تو خصم و هم تو شفیع

عاطفتهای خاص تو دادست

صد رهم بی نیازی از توزیع

بدعتی نو منه در این مدّت

كه بود از خصایص تو بدیع

بخدائی كه جز بدو سوگند

هست شرك خفی و فحش شنیع

كه بترویج این خطم هرگز

این توقّع نبود از آن توقیع

***

308

در شكایت از ممدوح خویش حمیدالدین

دراز گشت حدیث دراز دستی ما

سپید گشت بیك ره سپید كاری برف

زمین و آب دو فعلند پر منافع سخت

هوا و آب دو بحرند پرعفونت ژرف

فغان من همه زین عیش تلخ و روی ترش

چنانكه قلیه افعی خوری بریق ترف

فغان من ز خداوند من حمیدالدین

كه از وجود من او را فراغتیست شگرف

در اینچنین مه و موسم كه درع ماهی را

ز زور لرزه ی دریا نه قُبّه ماند و نه ظرف

بصد هزار تكلّف بخدمتش بردم

قصیده ای كه نه نقدش عیار یافت نه صرف

ز عرض كردن و ناكردنش چنانكه كنند

خبر نكرد مرا بعد هفته ای بدو حرف

***

309

طلب وظیفه كند

ایا كان مروّت صدر والا

مكان مردی و گنج لطائف

نظیرت در سخا مردمی نیست

نه در مرو و نه بغداد و نه طائف

بدان معنی كه فرداتا بمحشر

سفیدت باشد اندر كف صحائف

بفرمائی برای انوری را

ز جود مكرمت یكشب وظائف

***

310

در مذمّت زنان

مار نون نكاح چون بزدت

ای بحرّی و رادمری طاق

هان و هان تاز كس طلب نكنی

هیچ تریاق به ز طای طلاق

***

311

جامه ی ازرق همی پوشی و نزدیك تو نه

از حلال كسب تا نان گدائی هیچ فرق

چون الف كم كردی از ازرق تو یعنی راستی

حاصلی نامد از آن ازرق تو را الا كه زرق

***

312

عزالدین نامی را ستایش كند

ای بزرگی كه شد دل و رایت

حارس ملك دوده ی سلجوق

متعجب بمانده بر گردون

در كمال علوّ تو عیوق

بوده در بذل و جود چون حاتم

گشته در عدل و داد چون فاروق

روز و شب در عبادت خالق

سال و ماه در رعایت مخلوق

نزهت افزای چون می صافی

مجلس آرای چون رخ معشوق

عزّ دین مر تو را لقب داده

سعد دین خواجه ی اجل مرزوق

***

313

در مطایبه

هر كه مخلوق را كند خدمت

چون بود حُرّ و فاضل و مرزوق

عمر باید كه بگذراند خوش

پیش مخلوق با می و معشوق

پس از این در تهی نیاید نیز

از زر و جامه كیسه و صندوق

چون ز خدمت به كف نیاید این

…………………………….

***

314

غذای روح بود باده ی رحیق الحق

كه لون او كند از لون دور گل راوق

بطعم تلخ چو پند پدر و لیك مفید

بنزد مبطل باطل بنزد دانا حق

حلال گشته باحكام عقل بر دانا

حرام گشته بفتوی شرع بر احمق

برنگ زنگ زداید ز جان انده گین

همای گردد اگر جرعه ای بیابد بق

***

315

ای خواجه ی مبارك بر بندگان شفیق

فریاد رس كه خون رهی ریخت جاثلیق

لختی ز خون بچه ی تا كم فرست از آنك

هم بوی مشك دارد و هم گونه ی عقیق

تا ما بیاد خواجه دگر بار پر كنیم

از باده خون اكحل و قیفال و باسلیق

***

316

در هجو

نه نجیب از پی آن شد بفلك بر كو را

همّتی بود كه آن می شد و او بر فتراك

و اینكه در خاك فتادست كنون هم زان نیست

كه گزافیست ز دوران و بدی از افلاك

فلك از دور همی دیدش كی دانست او

كه نه با صورت خوبست و نه با سیرت پاك

بر كشیدش ز جهان تا بمقامی كه از وی

هر كه برتر شود ایمن بود از بیم هلاك

چون بدیدش كه كسی نیست رها كردش باز

تا دگر باره نگونسار در افتاد بخاك

***

317

در شكایت

ایا رادی كه اندر ناف آهو

ز بوی خُلق تو خون می شود مشك

تو را دستیست چون دریا گشاده

چرا بر من فروبستی چنین خشك

***

318

در تمثیل

صاحبا از نیكخواه و بد سگالت یك مثال

دیده ام از چرخ دولاب و در آنم نیست شك

میل دورش چون بگردش می در آید دیده ای

یك طرف سوی زمین دیگر طرف سوی فلك

قصد و میل نیكخواه و بد سگالت همچنوست

در ترقی زی دَرَج واندر تراجع زی درَك

این كنار از كام دل بر می شود سوی سماك

وان دماغ از مغز خالی می شود سوی سمك

***

319

در شكر

منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی

نان جو می خورد و پیشش پاره ای بز موی و دوك

گفتش ای مسكین نگر با آنچنان روزی و عیش

پیر دهقان گفت من لذّاتِنا اَینَ المُلوك

***

320

در تعریف عمارت و مدح صاحب

ای نمودار ارتفاع فلك

ساكنانت مقدّسان چو ملك

اَوج سقف تو رازدار سماك

بیخ صحن تو همنشین سمك

در تمیز میان جنّت و تو

رای رضوان در اوفتاده بشك

پختكی داشت دیك دهر و نداشت

راستی بی حلاوت تو نمك

فلكی كوكبت عزیزالدین

او نه كوكب و رای او نه فلك

آن در ابداع و امتحان علوم

رای عالیش كیمیا و محكّ

آنكه در حفظ خدمت میمونش

با حصول دَرج خلاص دَرَك

آنكه تعیین پایه ی قدرش

ز افرینش بود فراز ترك

كرده تاریخ رسم او منسوخ

سمر رسم دوده ی برمك

عدد سالهای عمرش باد

همچو تاریخ پانصد و چل و یك

***

321

در وصف كوشك و سرای مجدالدین ابوالحسن عمرانی

حَبّذا كارنامه ی ارژنگ

ای بهار از تو رشك برده برنگ

صحنت از صحن خلد دارد عار

سقف از سقف چرخ دارد ننگ

داده رنگ تو را قضا تركیب

كرده نقش تو را قدر بیرنگ

صورت قندهار پیش تو زشت

عرصه ی روزگار نزد تو تنگ

وحش و طیرت بصورت و بصفت

همه همواره در شتاب و درنگ

تیر تركانت فارغست از تاب

تیغ گردانت ایمنست از زنگ

داعی زایر صریر درت

هم ز یك خطوه هم ز یك فرسنگ

حاكی مطربان خمت بصدا

هم در آن پرده هم بر آن آهنگ

لب نائیت می سراید نای

دست چنگیت می نوازد چنگ

بوده بر یاد خواجه بی گه و گاه

جام ساقیت پر شراب چو زنگ

مجد دین بوالحسن كه فرهنگش

خاك را فر دهد هوا را هنگ

آنكه عدلش در انتظام امور

شكل پروین دهد بهفتو رنگ

وانكه سهمش در انتقام حسود

ناف آهو كند چو كام نهنگ

تا بود پشت و روی كار جهان

گه شكر در مذاق و گاه شرنگ

باد پیوسته از سرشك حسد

روی بدخواه تو چو پشت پلنگ

***

322

قسم بر بی گناهی

مرگ از آن به كه مرا از تو خجل باید بود

نه كتابی و نه حرفی و نه قیلی و نه قال

سخن بنده همینست و بر این نفزاید

كه نیفزاید از این بیهده الّا كه ملال

تا كه امّید كمالست پس از هر نقصان

بیم نقصانت مباد از فلك ای كلّ كمال

بچنین جرم و تجنّی كه مرا افكندند

ای خداوند خدایت مفكن در اقوال

***

323

در مطایبه

گویند كه در طوس گه شدت گرما

از خانه ببازار همی شد زَنَكی لال

بگذشت بدّكان یكی پیر حصیری

بر دل بگذشتش كه اگر نیست مرا مال

تا چون دگران نطع خرم بهر تنعّم

آخر نبود كم ز حصیری بهمه حال

بنشست و یكی كاغذ كی چكسه برون كرد

حاصل شده از كدیه بجوجو نه بمثقال

گفتا دَه دَه دَه گز حَصصیری سره را چند

نی از لُلُلُخ وز ككنب وزنه نه نال

شاگرد حصیری چو اَداءِ سُخنش دید

گفتش برو ای قحبه ی چونین بسخن زال

تدبیر نمد كن بنمد گر شو ازیراك

تا نرخ بپرسی تو بدی ماه رسد سال

جان من و آن وعده ی نطع تو همین است

از بس كه زنی قرعه و گیری بِاَدا فال

هان بر طبق عرض نهم حاصل این ذكر

هین در ورق هجو كشم صورت این حال

***

324

سخن كمالی را ستاید

شعرهای كمالی آن بسخن

پای طبعش سپرده فرق كمال

گرچه نزدیك دیگران نظم است

مجمل از مفردات وهم و خیال

سخن چند معجزست مرا

در سخنهاش سخت لایق حال

گویم آن در خزانهای ازل

بود موزون طویلهای لآل

مایه شان داده از مزاج درست

صدف جود ایزد متعال

همه همچون ازل قدیم نهاد

همه همچون فلك عزیز مثال

همه را دیده چشم صرف خرد

همه را سفته دست سحر حلال

بمعانی فزوده قدر و بها

چون جواهر بگردش احوال

از نقاب عدم چو رخ بنمود

آن بلند اختر مبارك فال

آن جواهر چنانكه رسم بود

دُرفشان بر مراقد اطفال

ریخت بر آستان خاطر او

روز مولودش آستین جلال

چون چنان شد كه در سخن نشناخت

حلقه ی زلف را ز نقطه ی خال

دست طبعش برشته ی شب و روز

بست بر گوش و گردن مه و سال

اوست كز خاطر چو آتش تیز

شعر راند همی چو آب زلال

خاطر من كه گوی برباید

بكفایت ز جادوی محتال

چون بدید آن سخن پشیمان گشت

از همه گفتها صواب و محال

ای مسلّم بنكته در اشعار

وی مقدّم ببذله در امثال

طبع پاكت چو بر سؤال جواب

وهم تیزت چو بر جواب سؤال

تا زند دست آفتاب سپهر

آب عرض جنوب و عرض شمال

آفتاب شعار و شعر تو را

بر سپهر بقا مباد زوال

***

325

در مطایبه

تا نشست خواجه در گلشن بُوَد

شاید ار ایمن نباشد از اجل

او جعل را ماند از صورت مدام

وانگهی حال جعل بین در مثل

كز نسیم گل بمیرد در زمان

چون گلبرگ اندرون افتد جُعل

***

326

در بیان حال خود

خاطری چون آتشم هست و زبانی همچو آب

فكرتی تیز و ذكائی رام و طبعی بی خلل

ای دریغا نیست ممدوحی سزاوار مدیح

وی دریغا نیست معشوقی سزاوار غزل

***

327

التماس انعام

ای تو را آفتاب حاجب بار

حشمتت را ستارگان در خیل

چرخ جاه تو را معالی برج

بحر جود تو را مكارم سیل

بوده در وقت فطرت عالم

گوهرت را وجود جمله طفیل

شرر شعله ی سیاست تست

از سُهاء سپهر تا بسُهیل

سُدّه ی ساحت تو منبع امن

خانه ی دشمن تو معدن ویل

خرمن جود تو نپیماید

گر قضا از سپهر سازد كیل

بنده گستاخیی نخواهد كرد

گر تو را سوی عفو باشد میل

هیچ دانی كه یاد هست امروز

رای عالیت را كَلام اللیل

***

328

تكلف میان دو آزاده مرد

بود ناپسندیده و سخت خام

بیا تا تكلف بیك سو نهیم

نه از تو ركوع و نه از من قیام

بسنّت كنیم اقتدا زین سپس

سلام علیكم علیك السلام

***

329

شاعری در مدح انوری گفته

فرخنده اوحدالدین فرزانه انوری

ای آنكه از تو عالم وحدت منورست

شخص عزیز تو كه همه لطف و مردمی است

منّت خدای عزّوجلّ را كه بهترست

روزی كه از بلندی آمد بروشنی

ذات مكرّم تو و جان مطهرّست

فرخنده طالعت را بود اندر آن خطر

بی بر كه همچو معنی نظم تو دلبرست

یعنی بعلم و همّت اگرچه برازهواست

با خاك ره بحلم و تواضع برابرست

***

330

ستایش ملك الشعرا ارشدالدین

هیچ دانی ارشدالدین كز كف و طبع تو دوش

من چه شربتهای آب زندگانی خورده ام

آن ندانم تا تو چون پرورده ای آن قطعه را

این همی دانم كه من زان قطعه جان پرورده ام

گرچه ایمانم بدان خاطر قوی بوده است و هست

راستی به دوش ایمانی دگر آورده ام

تا تو تعیین كرده ای یعنی كه شعر تست شعر

پاره ای بر گفته ی خود اعتمادی كرده ام

نام من گسترده شد یكبارگی از نظم تو

ای مزید آورده بر نامی كه من گسترده ام

***

331

الب ارغو یكی از ممدوحان حكیم را میل كشیدند در آن باب گفته است

شاها بدیده ای كه دلم را خدای داد

در دیده ی تو معنی نیكو بدیده ام

چون كردگار ذات شریفت بیافرید

گفت ای كسی كه بر دو جهانت گزیده ام

راضی بدان نیم كه بغیری نگه كنی

زیرا كه از برای خودت پروریده ام

چشم جهانیان ز پی دیدن جهان

وان تو بهر دیدن خویش آفریده ام

تكحیل آن ز هیچ كس اندر جهان مدان

كان كحل غیرتست كه من دركشیده ام

***

332

از بزرگی درخواست كاغذ سپید كند

زندگانی مجلس سامی در اقبال تمام

چون ابد بی منتها باد و چو دوران بر دوام

آرزومندی بخدمت بیش از آن دارد دلم

كاندرین خدمت توان كردن بشرح آن قیام

هست اومیدم بصنع و لطف حق عزّ اسمه

كاتّصالی باشدم با مجلس عالی بكام

باد معلومش كه من خادم بشعر بلفرج

تا بدیدستم ولوعی داشتستم بس تمام

شعر چند الحق بدست آورده ام فیما مضی

قطعه ای از عمرو و زید و نكته ای از خاص و عام

چون بدان راضی نبودستم طلب می كرده ام

در سفر گاه مسیر و در حضر گاه مقام

دی همین معنی مگر بر لفظ من خادم برفت

با كریم الدین كه هست اندر كرم فخر گرام

گفت من دارم یكی از انتخاب شعر او

نسخه ای بس بی نظیر و شیوه ای بس با نظام

عزم دارم كان بروزی چند بنویسم كه نیست

شعر او مرغی كه آسان اندرون افتد بدام

لیكن از بی كاغذی بیتی نكردستم سواد

هست اومیدم كه این خدمت چو بگزارد تمام

حالی ار دارد بتائی چند به یا ناسره

دستگیر آید مرا اِمّا عطا اِمّا بوام

از سر گستاخیء رفت این سخن با آن بزرگ

تا بدین بی خردگی معذور دارد والسلام

***

333

در نقدی كه یكی از امرا در مرثیه ی سید ابوطالب نعمه بدو كرده بود گوید

بنظم مرثیه ای در كه چون ز موجب آن

یتیم وار تفكّر كنم بر آشوبم

امیر عادل در یك دو بیت نقدی كرد

هنوزش از سر انصاف خاك می روبم

وزان نشاط كه آن نظم ازو منقح شد

چو سرو نو ز صبا پای حال می كوبم

زهی مفید كه تنبیه كرد بی زجرم

زهی ادیب كه تعلیم داد بی چوبم

***

334

قاضی حمیدالدین در مدح حكیم گفته و بدو فرستاده

اوحدالدین انوری ای من مرید طبع تو

وی هوای عشق و مهر تو مراد طبع من

هم ببینم دولت وصل تو اندر ربع خویش

گر محل دولت و اقبال گردد ربع من

***

335

انوری در جواب این قطعه گفته و او را ستوده است

بحمد و ثنا چون كنم رای نظمی

نه دشوار گویم نه آسان فرستم

و لیكن بحامی جناب حمیدی

اگر وحی باشد هراسان فرستم

ز فضل و هنر چیست كان نیست او را

بگو تا مرا گر بود آن فرستم

همی شرم دارم كه پای ملخ را

سوی بارگاه سلیمان فرستم

همی ترسم از ریشخند ریاحین

كه خار مغیلان ببستان فرستم

من و قطره ای چند سؤر سباعم

چگوئی كه بر آب حیوان فرستم

من و ذرّه ای چند خاك زمینم

چگوئی كه بر چرخ كیوان فرستم

بآبان گر از نكهت میوه بادی

نسیمی بدزدم بنیسان فرستم

چه فرمائی از صدمت سنگ و آهن

درخشی بخورشید رخشان فرستم

همه ی روضه ی من حشیش است یكسر

شوم دسته بندم برضوان فرستم

همه لقمه ای نیست بر خوان طبعم

كز آن زلّه ای پیش لقمان فرستم

كرا گرد دامن سزد گوی گردون

برش تحفه گوی گریبان فرستم

كسی را كه نوباوه ی وحی دارد

بقایای وسواس شیطان فرستم

سخن هست فرزند جانم و لیكن

خلف می نیاید مگر جان فرستم

نه شعرست سحرست از آن می نیارم

كه نزدیك موسی عمران فرستم

غرض زین سخن چیست تا چند گویم

فلان را همی پیش بهمان فرستم

بمعبود طیان و ممدوح حسّان

اگر ژاژ طیان بحسّان فرستم

بهانه است این چند بیت ار نه حاشا

كه من زیره هرگز بكرمان فرستم

فرستاده شد گرچه نیكو نباشد

كه زنگار آهن سوی كان فرستم

ز كم دانشی گاو گردون چوبین

بر شیر گردون گردان فرستم

وگرنه چرا با چو رستم سواری

چنین خر سواری بمیدان فرستم

***

336

بشخصی تکلف فرماید

امیر زنگی چون بامداد باز آید

نبشته عرض كنم وان كلاه بفرستم

نبشته بودی كان جزو بیتها بفرست

سپاس دارم فردا پگاه بفرستم

حسین گفت كه جو خواستست حق داند

كه جو بزیر نماندست كاه بفرستم

وگر بعیب نخواهی شمرد با دو سه مرغ

منی دو آردت از بهر راه بفرستم

***

337

از دوستی سیم گرمابه خواهد

دوش در خواب دیو شهوت را

زیور دختری گسستستم

بی شك امروز شحنه ی احداث

خواهد انصاف و من تهی دستم

جز بسعی تو دفع می ناید

این جنایت كه دوش كردستم

***

338

در تقاضا

شعری بسان دیبه ی زربفت بافتم

وانگه بسوی صدر مجیری شتافتم

عیب من اینكه نیستم از شعری سپهر

ورنه بفضل موی معانی شكافتم

گر پرسدم كسی كه ز جودش چه یافتی

ای آفتاب جود بگویم چه یافتم؟

***

339

در عذر غیبت از مجلس مخدوم

من بد عهد را چه می گوئی

هرچه گوئی سزای آن هستم

حاكم ار جرم من بود مردم

داور ار لطف تو بود جستم

لطف باری بریده باد از من

تا بخدمت چرا نپیوستم

می ندانم ز پای سر زین غم

تا برفت آن سعادت از دستم

خواستم تا بیایم و گویم

كز حریفان دینه چون رستم

بسر تو كه ذات هشیاریست

كه هنوز این زمان چنان مستم

كه گشادن نمی توانم چشم

وین قوافی بحیله بربستم

***

340

فی الاشتیاق

بخدائی كه عقل كلی را

بر درش سر بر آستان دیدم

از پی وصف حضرت عزّش

دهن نطق بی زبان دیدم

كه من از دوری تو دور از تو

بی تكلّف هلاك جان دیدم

بی تو تاریك شد جهان بر من

كه برویت همه جهان دیدم

***

341

بجز تو در دو گیتی كس ندیدست

كریم ابن الكریمی تا بآدم

زمین تاب عتاب تو ندارد

چه جای این حدیث است آسمان هم

غرض ذات تو بود ار نه نگشتی

بنی آدم بكرّمنا مكرّم

سخن كوتاه شد گر راست خواهی

توئی آنكس دگر والله اعلم

***

342

بمجلس صاحب بار خواهد

خداوندا بفرّ دولت تو

اگر كبك ضعیفم باز گردم

بدیدار تو هستم آرزومند

درآیم یا هم از درباز گردم

***

343

در آینه چون نگاه كردم

یك موی سفید خود بدیدم

ز اندیشه ی ضعف و وهم پیری

در آینه نیز ننگریدم

امروز بشانه ای از آن موی

دیدم دو سه تار و برطپیدم

شاید كه خورم غم جوانی

كز پیری خود چو بر رسیدم

ز ایینه معاینه بدیدم

وز شانه بصد زبان شنیدم

***

344

در اشتیاق دوستی و طلب مكاتبات ازو

ز روزگار بیك نامه ی تو خرسندم

كه در دعا همه آن خواهم از خداوندم

شنیده ام كه بخرسند كم گراید غم

غمم چراست كه از تو بنامه خرسندم

ز هرچه باشد خرسند را بسنده بود

چرا كه بی تو همی عمر و عیش نپسندم

مرا و حال مرا بی جمال طلعت تو

صفت ندیدم از این به چو دل برافكندم

چنانكه تشنه بآب حیات و مرده بجان

بجان تو كه بدیدارت آرزومندم

***

345

در شكایت

نرسد گرد سر فراز همی

خواجه در خدمت تو دستارم

از گریبان من نداری دست

تا دگر دامنی بدست آرم

***

346

در حسب حال و وارستگی خویش

امید و بیم دهد خلق را مسخّر خویش

بدین دو خویشتن از خلق باز پس دارم

مرا چو در دل از این هر دو هیچ نیست ازو

هزار ناكس پیشم گرش بكس دارم

***

347

در طلب صاحب

اگر بیائی و من بنده را دهی تشریف

نه در خور تو و لیكن خرابه ای دارم

وگر هوای شراب مروّقت باشد

چو اعتقاد تو صافی قرابه ای دارم

***

348

خدایگانا سالی مقیم بنشستم

ببوی آنكه مگر به شود ز تو كارم

همی نیاید نقشی بخیره چه خروشم

همی نگردد كارم نفیر چون دارم

نه ماه دولتم از چرخ می دهد نورم

نه شاخ شادیم از باد می دهد بارم

نه پای آنكه ز دست زمانه بگریزم

نه دست آنكه در این رنج پای بفشارم

نه پشت آنكه ز اقبال روی برتابم

نه روی آنكه دگر پشت بر جهان آرم

نه حرفتی كه بدان نعمتی بدست آرم

نه غمخوری كه خورد پیش تخت تیمارم

گهی بباخته ی این سپهر منحوسم

گهی گداخته ی این جهان غدّارم

گهی بكنجی اندر بمانده چون مورم

گهی بغاری اندر خزیده چون مارم

گهی چو باد بهر جایگاه پویانم

گهی چو خاك بهر بارگاه در خوارم

گهی ز آب دو دیده مدام در بحرم

گهی ز آتش سینه مقیم در نازم

گهی باجرت خانه گرو بود كفشم

گهی بنان شبانه برهن دستارم

گهی نهند گرانجان و ژاژخا نامم

گهی دهند لقب احمق و سبكبارم

بحدّ و وصف نیاید كه من ز غم چونم

بوهم خلق نگنجد كه من چه سان زارم

خدای داند زین گونه زندگی كه مراست

بجان و دیده و دل مرگ را خریدارم

از آنچه گفتم اگر هیچ بیش و كم گفتم

ز دین ایزد و شرع رسول بیزارم

***

349

در مدح تاج الدین ابوالمعالی محمد المستوفی گوید و عرق نسترن خواهد

ایا بعالم عهد از تو نوبهار وفا

چرا چنین ز نسیم صبات بی خبرم

بخاصه چون تو شناسی كه رنگ و بوی نداد

خرد بباغ سخن بی شكوفه ی هنرم

بصد زبانت چو سوسن بگفته بودم دی

كه چون بنفشه ز سستی فروشدست سرم

گر اندكی عرق نسترن بدست آری

بمن فرست وگرنه بگوی تا بخرم

زبان چو لاله بگردد دهان درافگندی

كه گر نیارمت از سبزه ی دمن بترم

فروخت روی نشاطم چو بوستان افروز

بدان امید كزین ورطه بو كه جان ببرم

برون شدی و فرو برد سر چو نیلوفر

بآب غفلت و دانسته كاب می نخورم

دو روز رفت كه چون شنبلید پژمرده

ز تشنگی بغایت نه خشكم و نه ترم

ز تف چو ظاهر تفّاح زرد گشت رُخم

ز غم چو باطن او پاره پاره شد جگرم

چو گوش این سخنت همچو پیل گوش نمود

كه چیست عارضه یا من بمعرض چه درم

نه بی وفات چو ایام یاسمن خوانم

نه زین سپس همه رنگت چو ارغوان شمرم

تو آن چه بینی این بین كه با فراغت تو

هنوز دیده چو نرگس نهاده می نگرم

چو دستهای چنارست هر دو دستم سست

وگرنه پیرهن از جور تو چو گل بدرم

***

350

در بیان هنرهای خود و جهل ابناء عصر

گرچه در بستم در مدح و غزل یكبارگی

ظن مبر كز نظم الفاظ و معانی قاصرم

بلكه در هر نوع كز اقران من داند كسی

خواه جزوی گیر آن را خواه كلّی قادرم

منطق و موسیقی و هیأت بدانم اندكی

راستی باید بگویم با نصیب وافرم

وز الهی آنچه تصدیقش كند عقل صریح

گر تو تصدیقش كنی بر شرح و بسطش ماهرم

وز ریاضی مشكلی چندم بخلوت حل شده است

واندر آن جز واهب از توفیق كس نه یاورم

وز طبیعی رمز چند ار چند بی تشویر نیست

كشف دانم كرد اگر حاسد نباشد ناظرم

نیستم بیگانه از اعمال و احكام نجوم

در بیان او بغایت اوستاد و ماهرم

چون ز لقمان و فلاطون نیستم كم در حكم

ور همی باور نداری رنجه شو من حاضرم

با بزرگان مستفیدم با فرودستان مفید

عالم تحصیل را هم وارد و هم صادرم

غصها دارم ز نقصان از همه نوعی و لیك

زین یكی آوخ كه نزدیك تو مردی شاعرم

این همه بگذار با شعر مجرّد آمدم

چون سنائی هستم آخر گرنه همچون صابرم

هر یكی آخر از ایشان بی كفافی نیستند

این منم كز مفلسی چون روز روشن ظاهرم

خود هنر در عهد ما عیب است اگر نه این سخن

می كند برهان كه من شاعر نیم بل ساحرم

خاطرم در ستر دیوان دختران دارد چو حور

زهره شان پرورده در آغوش طبع زاهرم

گر ز یك خاطب یكی را روز تزویج و قبول

برتر از احسنت كابین یافتستم كافرم

در چنین قحط مُروّت با چنین آزادگان

وای من گر نان خورندی دختران خاطرم

اینكه می گویم شكایت نیست شرح حالتست

شكر یزدان را كه اندر هرچه هستم شاكرم

در غرض از آفرینش غایتم بس اوّلم

گرچه در سلك وجود از روی صورت آخرم

قدر من صاحب قوام الدین حسن داند از آنك

صدر او را یادگار از ناصرالدین طاهرم

***

351

در مطایبه

عقل صد مسهل بطبعم بیش داد

تا چنین در نظم و نثرش كرد نرم

چون بدانستم كه بی اسهال او

مجلس سردان نخواهد گشت گرم

كافرم گر قطره ای زین پس …

در دهانشان جز بآزرم و بشرم

***

352

كیسه ای بحكیم وعده كرده اند آن را با كاردی طلب می كند

ای كمال زمان بیا و ببین

كه ز عشقت چگونه می سوزم

با بهار رخت تواند گفت

شب یلدا كه روز نوروزم

در فراق رخ چو خورشیدت

روشنائی نمی دهد روزم

كیسه ای دادیم در این شبها

كه همی وام صحبت اندوزم

روزها رفت و من نمی دانم

كه بر آن كیسه كیسه ای دوزم

یا رب ار كاردی بود با آن

كه بدان كین دشمنان توزم

سر چو سرو از نشاط بفرازم

رخ ز شادی چو گل برافروزم

وگر این كار هست بیهوده

تن زن آنگاه كاسه ی یوزم

سایه بر كار این سخن مفكن

زانكه چون سایه بر تو آموزم

***

353

در شكایت

بزرگوارا دانی كز آفت نقرس

ز هرچه ترشی من بنده می پرهیزم

شراب خواستم و سركه ی كهن دادی

كه گر خورم بقیامت مصوص برخیزم

شراب دار ندانم كجاست تا قدحی

بگوش و بینی آن قلتبان فرو ریزم

***

354

نكته ی موزون

جائی كه من نشینم بیكار كی نشینم

یا خطكی نویسم یا بیتكی تراشم

خطّی نه سخن نیكو زیبا خطی بلابه

زین شعر كی نه نیكو بل شعر كی بهاشم

***

355

در شكر تشریف

خدایگان وزیران و پادشاه صدور

كه با نفاذ تو هست از قضا فراموشم

یكی ز آتش جور سپهر بازم خر

كه از تجاوز او همچو یك می جوشم

عجب مدار كه امروز مر مرا دیدست

در آن لباچه كه تشریف داده ای دوشم

ز بهر خسرو سیارگان همی خواهد

كه عشوه ای بخرم وان لباچه بفروشم

وگرنه جفته نهد با قبای كحلی خویش

همی برآید از این غصه دمبدم هوشم

ستارگان را صدره بمن شفیع آورد

بگو چگونه كنم با كدامشان كوشم

بدان بهانه كه تا آستینش بوسه دهد

هزار بار گرفته است اندر آغوشم

ز چاپلوسی این گربه هیچ باقی نیست

و لیك من نه حریفان خواب خرگوشم

مرا زبون نتواند گرفت روبه وار

كه در پناه تو من شیر شیر او دوشم

بكردگار كه انصاف من ازو بستان

كزو بكف چو حسود تو خون همی نوشم

نه آنكه بر من و بر آسمانت فرمان نیست

هموت بنده و هم منت حلقه در گوشم

مرا بدفع چنو خصم التفات تو بس

كه بعد از این سخن او بگوش ننیوشم

بنعمتت كه ورقهاش جمله محو كنم

ز جاه تست كه در مجلس تو خاموشم

خطی كشیده ام ار خط در این ورق بكشد

بدان نگه نكنم منكه بی تن و توشم

یقین شناس كه گر دیگران سخن گویند

دماغ مه بخراشم ز بسكه بخروشم

بدو چگونه دهم كسوتی كه از شرفش

كلاه گوشه ی عرشست ترك و شبوشم

ز پرده دار تو تشریف باشد آنچه دهد

بلی و باز تفاخر كند ازو دوشم

وگر برهنه بمانم چو آفتاب و مهش

قبای كحلی او كافرم اگر پوشم

***

356

و له ایضاً

راحت چگونه یابم فضلست مانعم

قصّه چگونه خوانم عقلست وازعم

در روی هر كه خندم از آنكس قفا خورم

كس را گناه نیست چنین است طالعم

نزد خواص حشو وجودم چو واو عمرو

پیش عوام چون الف بسم ضایعم

اینست عیب من كه نه دو رو نه مُفسدم

وینست جرم من كه نه خائن نه طامعم

در شغل شاكرم بگه عزل صابرم

گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم

در حلّ مشكلات چو خورشید روشنم

در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم

بر عقل و پاك دلی فضل من گواست

یار موافقم نه كی خصم منازعم

***

357

مكوش تا بتوانی بجنگ و صلح گزین

كه جنگ و صلح بر دره بسوی شادی و غم

پس ار عدو نكند صلح و جنگجوی بود

تو جنگ جوی و منه بر طریق صلح قدم

بكوش نیك كه تا از عدو نمانی پس

بجوش سخت كه تا در جدل نیابی كم

***

358

شود زیادت شادی و غم شود نقصان

چو شكر و صبر كنی در میان شادی و غم

ز شكر گردد نعمت بر اهل نعمت بیش

بصبر گردد محنت بر اهل محنت كم

***

359

ای از برادر و پدر افزون دوبار صد

وز تیر آسمان بتازی چهار كم

بفرست حور زاده بحكم دو سه تیر

با چنبر مصحف و بیخی بدان بهم

بادا بقای نام تو چندان بروزگار

كاید برون ز صورت بی دو دویست كم

***

360

در افلاس و رنجوری خود

بخدائی كه زنده و باقیست

كه من امروز طالب مرگم

باورم دار این حدیث از آنك

صعب رنجو و نیك بی برگم

***

361

در عذر

ای همه سیرت توهنگ و ثبات

چكنم بی ثبات و بی هنگم

گر خطائی برفت بر قلمم

هست از آن شرم چون قلم رنگم

تا نگوئی كه شعر نیرنگیست

حاش لله نه مرد نیرنگم

از جهانی بتست فخرم و بس

گرچه هست از جهانیان ننگم

الحق الحق بدانچه كردستم

در خور هر عتاب و هر جنگم

چه شود از من این گران مشمر

هم تو دانی كه بس سبك سنگم

بد مشو با من و مكن دل تنگ

كه ز بد كرده نیك دلتنگم

***

362

لنگ خواهی مرا روا باشد

دل از این من چگونه تنگ كنم

تا تو را من بقلتبانی تو

حاش لله كه هیچ ننگ كنم

آن تو را از زن و مرا ز خدا

چون بمیزان خود بسنگ كنم

تو بدان صلح كرده ای با زن

من بدین با خدای جنگ كنم

***

363

التماس كفش كند

فخر دین یك التماسست از توام

روزها شد تا همی پنهان كنم

خرده اكنون در میان خواهم نهاد

بر تو و بر خویشتن آسان كنم

كبشكی داری اگر بخشی بمن

خویشتن در پیش تو قربان كنم

شكرهای آن كنم وانگاه چه

تا بكی تا كائِناً مَن كان كنم

ور بفرمائی كه دندان بركشم

سهل باشد بركشم فرمان كنم

بر میانم گر معدّ نبود خلال

چوبكی یابم كه در دندان كنم

لیك از این پس در میان دوستانت

بس مساوی كز برای آن كنم

چیزهائی گویمت حقّا كه سگ

نان نبوید نیز اگر بر نان كنم

***

364

در حسب حال

از سخنهای عذب شكّر طعم

در دهان زمانه نوش منم

لیكن از ردّ سمع مستمعان

با زبانی چنین خموش منم

در زوایای رسته ی معنی

مفلس كیمیا فروش منم

***

365

در نصیحت

غم بتكلّف بسر من مبار

زانكه بسعی تو تن آسان شوم

من خود اگر مادر غم اژدهاست

تا كه بزاید بسر آن شوم

پرسی و گوئی كه ز من بد مگوی

روز دگر با تو دگر سان شوم

چون تو نیم من كه بهر خورده ای

گه بفلان گاه ببهمان شوم

***

366

در اشتیاق

بخدائی كه درّ موجودات

جز بامرش نمی شود منظوم

كه بماندم چو قالبی بی روح

تا ز دیدار تو شدم محروم

***

367

در عزلت و قناعت و جواب سائلی كه از حكیم قصه ی شعر گفتنش پرسید گوید

دی مرا عاشقكی گفت غزل می گوئی

گفتم از مدح و هجا دست بیفشاندم هم

گفت چون گفتمش آنحالت گمراهی رفت

حالت رفته دگر باز نیاید ز عدم

غزل و مدح و هجا هر سه بدان می گفتم

كه مرا شهوت و حرص و غضبی بود بهم

این یكی شب همه شب در غم و اندیشه ی آن

كز كجاوز كه و چون كسب كنم پنج درم

وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند

كه كند وصف لب چون شكر و زلف بخم

وان سه دیگر چو سگ خسته تسلّیش بدان

كه زبونی بكف آرم كه ازو آید كم

چون خدا این سه سگ گرسنه را حاشا كم

باز كرد از سر من بنده ی عاجز بكرم

غزل و مدح و هجا گویم یا رب زنهار

بس كه با نفس جفا كردم و با عقل ستم

انوری لاف زدن سیرت مردان نبود

چون زدی باری مردانه بیفشار قدم

گوشه ای گیر و سر راه نجاتی بطلب

كه نه بس دیر سر آید بتو بر این دو سه دم

***

368

كارها را طلب مكن غایت

تا نمانی ز كار دل محروم

زیر كان این مثل نكو زده اند

طلب الغایه ای برادر شوم

***

369

بخدائی كه قائمست بذات

نه چو ما بلكه قایم و قیوم

كه مرا در فراق خدمت تو

جان ز غم مظلمست و تن مظلوم

باز مرحوم روزگار شدم

تا كه گشتم ز خدمتت محروم

هر كه محروم شد ز خدمت تو

روزگارش چنین كند مرحوم

***

370

در ریاضت خاطر

چون من بره سخن فراز آیم

خواهم كه قصیده ای بیارایم

ایزد داند كه جان مسكین را

تا چند عنا و رنج فرمایم

صد بار بعقده در شوم تا من

از عهده ی یك سخن برون آیم

***

371

مذمت ممدوحی كه وعده ی صله بدو داده و وفا نكرده

كردگارا مشته رندی ده جهان را خوش تراش

تا كه از قومی كه هم ایشان و هم ما تیشه ایم

شعر بردم خواجه را حالی جوابی باز گفت

لفظ و معنی همچنان یعنی كه ما هم پیشه ایم

قصه تا كی گویم از بس خواب خرگوش خسان

راست چون شیران بشب آتش زده در بیشه ام

خاطر از اندیشه عاجز گشت و نقد كیسه این

دیر شد معذور می دار اندر آن اندیشه ام

***

372

در مدح

ای غلامت چو شاد بخت فلك

ما غلامان خاص و عام توایم

تا كه در خانه ی فلك باشیم

همه در خانه ی غلام توایم

***

373

در اشتیاق

خداوندا همی خواهم كه از دل

تو را تا عمر باشد من ستایم

و لیكن این دم از جور زمانه

برنجید این دل انده نمایم

***

374

از زبان پسران میرداد كه یكی طوطی بیك ملقب به ناصرالدین و دیگر عضدالدین است گفته و آنها را ستایش كرده است

گیتی بسر سنان گشادیم

پس از سر تازیانه دادیم

ملك همه خسروان گرفتیم

سدّ همه دشمنان گشادیم

بنیاد جهان اگر كهن بود

از عدل جهان نو نهادیم

قایم بوجود ماست گیتی

بس آتش و آب و خاك و بادیم

شادند بعدل ما جهانی

ما لا جرم از زمانه شادیم

تا ظنّ نبری که ما بشاهی

امروز بتازگی فتادیم

كز مادر خویش روز اوّل

شایسته ی تخت و تاج زادیم

سنجر كه جهان سراسر او داشت

از ماست و ما از آن نژادیم

مسمار سه ملك بر كشیدیم

جائی كه دو دم بایستادیم

گر عادل و راد بود سنجر

شكرست كه عادلیم و رادیم

بیداد و ستم نیاید از ما

كاخر پسران میر دادیم

***

375

در تمثیل

خصم تو و قاعده ی ملك تو

آن شده از بدو جهان مستقیم

چون دو بنا بود برافراشته

وان دو یكی مُحدث و دیگر قدیم

زلزله ی قهر تو شان پست كرد

زَلزَلةُ السّاعَةِ شَیئٌ عَظِیمٌ

***

376

معما

علم آصف گنج قارون صبر ایوب رسول

یاد كرد اندر كتاب این هر سه لقمان حكیم

هر كه بازد عاشقی با این سه چیز ای نیكنام

لام او هرگز نبیند روی ضاد و روی میم

***

377

ای ز نور شرابخانه ی تو

روی آفاق همچو دست كلیم

یك صراحی شراب ناب فرست

باشد آن نزد همّت تو سلیم

هست نایاب باده اندر شهر

ورنه از دولت تو دارم سیم

***

378

لغز باسم سلطان سنجر و بیان آنكه عدد نام سنجر با پیغمبران مرسل یكیست

ای خردمند اگر گوش سوی من داری

قطعه ای بر تو بخوانم كه عجب مانی از آن

در جهانداری و فرماندهی خلق خدای

بر سزاواری سلطان بنمایم برهان

سیصده و سیزده پیغمبر مرسل بودند

كه فرستاده بهر وقت یكی را یزدان

نام سلطان بجمل چون عدد ایشانست

پس بود قاعده ی نظم جهان چون ایشان

فرّ او هر كه ببیند دهد انصاف كه او

پادشاهیست بحق بر همه معمور جهان

گر تو را شبهت و شكّیست در این دانی چه

شبهت و شك تو را حلّ نكند جز قرآن

شو اولی الامر بخوان پس عدد آن بشناس

بجساب جمل و مبغل آن نیك بدان

تا بُوَد راست حسابش چو حساب سنجر

چونكه واوی كه نه مقروست كنی زو نقصان

گر كسی گوید ما صد همه سنجر نامیم

گویمش نی نی مِنْكُم چو اولوُ الاَمر بخوان

زانكه مِنكم ز شما باشد از روی لغت

باز از روی حساب ار تو بدانی سلطان

پس یقین شد كه پس از باری و پیغمبر حق

نرسد بر همه آفاق جز او را فرمان

ای سه قرن از مدد عدل تو و رحمت حق

بوده سكّان زمین بی خبر از دور زمان

ای بحقّ سایه ی آن كس كه تو را حافظ اوست

تا بود سایه ی خورشید در آن حفظ بمان

***

379

در طلب عفو

بزرگا گر خطائی كرده آمد

مگیر از من اگر باشد بزرگ آن

خطای بندگان باید بهر حال

كه تا پیدا شود عفو بزرگان

***

380

مطایبه

چو غزنینی بمحشر زنده گردد

بسنجد طاعتش ایزد بمیزان

كم آید طاعتش گوید خدایا

ترا زو چشمه دارد سر بگردان

***

381

در اظهار نیك نفسی خود گفته است

من توانم كه نگویم بد كس در همه عمر

نتوانم كه نگویند مرا بد دگران

گر جهان جمله ببد گفتن من برخیزند

من و این كنج و بعبرت بجهان در نگران

در بدو نیك جهان دل نتوان بست از آنك

گذرانست بد و نیك جهان گذران

جز نكوئی نكنم با همه تا دست رسد

كه بر انگشت نپیچند بدم بیخبران

نفس من برتر از آنست كه مجروح شود

خاصه از گَب زدن بیهده ی بی بصران

گاو در خرمن من هست مرا می شاید

ریش گاوی بود آبستنی از كون خران

***

382

در غیبت پیروز شاه از بلخ و تهنیت قدوم او

احمد مرسل ز خاك مكّه چون هجرت گزید

مدّتی آن خطّه بود انگشت نومیدی گزان

باز چون باز آمد از اقبال میمون موكبش

تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان

بلخ را پیروزشاه احمد همان هجرت نمود

تا فرو بارید از هم همچو برگ اندر خزان

باز چون در ظلّ عالی رایتش آرام یافت

زنده شد بار دگر چون از صبا شاخ رزان

شكر یزدان را كه شد آباد و خرّم تا بحشر

قبّه ی اسلام ازین و كعبه ی اسلام از آن

***

383

در شكایت اهل زمان

روبهی می دوید از غم جان

روبه دیگرش بدید چنان

گفت خیرست باز گوی خبر

گفت خر گیر می كند سلطان

گفت تو خر نئی چه می ترسی

گفت آری و لیك آدمیان

می ندانند و فرق می نكنند

خر و روباهشان بود یكسان

زان همی ترسم ای برادر من

كه چو خر بر نهندمان پالان

خر ز روباه می بنشناسند

اینت … خران و بی خبران

***

384

نصیحت

كم عیالی سعادتیست كه مرد

نرود جز برای خویش بدان

مرد را نیز بند تخته و غل

جز عیال گران مدان بجهان

گرچه مردانگی بجهد كند

نتواند شد از میان بكران

در كواكب نگاه كن بشگفت

تا ببینی دلیل این بعیان

ماه تنهاست زین سبب شب و روز

می كند گرد آسمان جولان

گاه باشد بشرق و گاه بغرب

گاه در حوت و گاه در سرطان

نعش مسكین كه دختران دارد

لاجرم والهست و سرگردان

نه طلوعست مر ورا نه غروب

صعب كاریست این عیال گران

***

385

روی بخت خواجه خرّم همچو گل

باد تا هر سال گل آرد جهان

بسته دولت عهد با دورانش باد

تا بود پیوسته با دوران زمان

باد حاجت خرّمی را با دلش

حاجتی كه جسم دارد با روان

تیغ او جفت طبیعی با ظفر

رایتش با سرفرازی توأمان

سوی اقلیمی كه یك ره بنگرد

ابر آنجا فیض بارد جاودان

سوی هر لشكر كه آرد روی قهر

گوش دوران نشنود جز الامان

اهل حاجت را درش دارالشفا

سایه ی تیغش بود دارالامان

جاودان خلق جهان را مدحتش

چون كلام انوری ورد زبان

گر بود بر خوان احسانش دمی

جوع نفتد حاجتش دیگر بنان

شاخ طوبی با قلم در دست اوست

نونهال باغ جنّت نایبان

***

386

در مرثیه

ای جهانت بمهر دل جویان

آسمان هم در این هوس پویان

مویه گر گشته زهره ی مطرب

بر جهان و جهانیان مویان

عمر خوش خوی روترش كرده

بی تو بر زندگان چو بدخویان

كرده اجرام ماتمت بروی

چرخ رایان مشتری رویان

من ز حجّ زیارتت عاجز

وانگه آن كعبه را بجان جویان

روزم از دود آتش تقدیر

تیره چون طرّه ی سیه مویان

خوانم از نعمت تو بود و نهاد

در كمی روی و داردش روی آن

زانكه پیوسته مردم چشمم

هست روی از غمت بخون شویان

ایكه مستور عدّت كف تست

قطره در ابر همچو بی شویان

نور و ظلمت ز پویه ی قدمت

خاك كویت چو عاشقان بویان

نفس تو تازیان و در منزل

تازه گلهای اِرجعی رویان

تو و سكّان سدره در نبست

همه همشریان و هم كویان

عرش رخ در جنابت آورده

قَدَسّ اللهُ رُوحَه گویان

***

387

در قناعت

ما را برون ز حكمت یونانیان چو هست

تقلید مكّیان و قیاسات كوفیان

نان حلال كسب خوریم از طریق علم

ادرار چون خوریم چو جهّال صوفیان

***

388

خواجه اسفندیار می دانی

كه برنجم ز چرخ روئین تن

من نه سهرابم و ولی با من

رستمی می كند مه بهمن

خرد زال را بپرسیدم

حالتم را چه حیلتست و چه فن

گفت افراسیاب وقت شوی

گر بدست آوری از آن دو سه من

باده ای چون دم سیاووشان

سرخ نه تیره چون چه بیژن

گر فرستی توئی فریدونم

ورنه روزی نَعُوذُ بالله من

همچو ضحّاك ناگهان پیچم

مارهای هجات بر گردن

***

389

طلب پنبه و روغن كند

ایا خورشید و مه در پیش رایت تیره و تاری

بروز و شب گهی خورشید و ماهم ثقبه ی روزن

پس این سردی و تاریكی كه در من هست بازم خر

ازین سردی و تاریكی باندك پنبه و روغن

***

390

نكته ی موزون

نشاید بهر آداب ندیمی

دگر بر جان و دل محنت نهادن

زبان كردن بنظم و نثر جاری

ز خاطر نكتهای بكر زادن

كه باز آید همه كار ندیمان

بسیلی خوردن و دشنام دادن

***

391

در علوّ همت و كمال نفس خود

سگ خشم و خر شهوت كه زبون گیری نیست

تیز دندان تر از این هر دو در این خاك كهن

نفس من كو ملك مملكت شخص منست

هر دو را سخره ی خود كرده بتأدیب سخن

ترك و تازیك شما جمله سگانند و خران

كه بجز خوردن و كردن نشناسند ز بن

تو چه گوئی كه كند نفس ملك همّت من

گر تو گوئیش بیا خدمت این طایفه كن

***

392

پیراهن كتان سنبلی از فرید الدین كاتب خواهد

ای پایه ی دانش از دلت عالی

وی دیده ی بخشش از كفت روشن

آمال و نسیم و بوی خلق تو

یعقوب و نسیم و بوی پیراهن

پیراهن مدّت تو دوران را

تا حشر فرو گرفته پیرامن

همچون زه و جیب قدر و رایت را

دست مه و آفتاب در گردن

ایام گریز پای سرگردان

بر پای تو سر نهاده چون دامن

آیا بچه فن توانمت دیدن

ای در همه فن چو مردم یك فن

از جیب كتان سنبلیء تو

سر بر زده قلتبانی یعنی من

***

393

در شكایت

من از تأثیر این گردنده گردون

بر این ساكن نیم یك لحظه ساكن

مرا گوئی جهان اینست خوش باش

همی كوشم كه خوش باشم و لیكن

***

394

از بزرگی مسحی و رانین خواهد

حسام دولت و دین ای خدای داده تو را

جمال احمد و جود علی و نام حسین

نهاد آدم لفظ و تو چون مراد از لفظ

سواد عالم عین و تو چون سواد از عین

عنایت ازلی صورت تو چون بنگاشت

نوشت نسخه ی روشن ز حاصل كونین

سعادت فلكی طینت تو چون بسرشت

نمود از دل و دست تو مجمع البحرین

رخ تو آب حیاتست و تشنه تر هر روز

بدیدن تو خداوند صد چو ذوالقرنین

چو ذكر جاه تو كردند آسمان مَن هو

چو عرض قدر تو دادند اخترانِ من اَین

ز حسب حال در این قطعه رمز كی بشنو

چنانكه بینك رفتست دی پریر، و بین

مرا كه طوطی نظمم در اینچنین وحلی

چو چوژه پای بگل در نباشد آخر شین

اگرچه بط و همایم كند كرامت تو

بچه بزیور مسحی و زینت رانین

شوم چو هیأت كبك دری سراسر زیب

شوم چو پیكر طاوس نر سراسر زین

كنم چو فاخته در گردن از سپاس تو طوق

از آنكه هست درین گردن آفرین تو دین

سرایمت همه جائی بشكر بلبل وار

وگرنه نایبه كش بادم از غُراب البین

بقات باد بخوبی و خرّمی چندان

كه ابجدش ننهد بار جز بمنزل غین

حسود جاه تو را آن الم كه در همه عمر

حنین او نكند كم علاجهای حُنین

***

395

در مدح

ای جوان بخت پیر ملّت و ملك

صدر دنیا امین دولت و دین

ای چهل سال نام و كنیت تو

بوده نقش نگین دولت و دین

چیست دانی محمّد یوسف

علم آستین دولت و دین

خاتم و خامه ی تواند هنوز

در یسار و یمین دولت و دین

تخم ذكر جمیل كاشته ای

سالها در زمین دولت و دین

داغ نام نكو نهادستی

عمرها بر سُرین دولت و دین

دیده در عزم تو قضا پیدا

هم شك و هم یقین دولت و دین

كرده در حزم تو قدر پنهان

همه غثّ و سمین دولت و دین

نظر صائب تو را گوید

آسمان پیش بین دولت و دین

قلم منصف تو را خواند

چرخ حبل متین دولت و دین

چشم زخم قران كجا بیند

تا تو باشی قرین دولت و دین

راستی به ترا توان گفتن

خواجه ی راستین دولت و دین

از تو معمور بود چندین گاه

حصنهای حصین دولت و دین

بی تو دیدی كه از پی یك سهو

چون قفا شد جبین دولت و دین

تا قیامت چو باز دوخته چشم

مانده شیر عرین و دولت و دین

دیرمان ای بگونه گونه شرف

اختیار و گزین دولت و دین

تا كس از آفرین سخن گوید

بر تو باد آفرین دولت و دین

***

396

در مذمّت دشمنان صاحب

چهار چیز ز اركان بارگاه تو باد

مخالف تو كزو هست عیش تو شیرین

دو نیمه تن چو ستون و دریده دل چو شرج

چو میخ كوفته سر چون طناب راه نشین

***

397

فی اقتراح الذهب

ای فلك قدری كه در انگشت قدر و همّتت

از شرف مهر فلك زیبد همی مُهر نگین

هست یسر از خاتم تو در یسار

هست یمن چاكران از خامه ی تو در یمین

مادحت را تا بدان رخ بر فروزاند چو شمع

آن زهر كامی جدا چونانكه موم از انگبین

آن نمی باید كه آدم را برون كرد از بهشت

آن همی باید كه با قارون فرو شد در زمین

***

398

زین الدین عبدالله از استر افتاده و حكیم بعیادت او نرفته بود

این قطعه در عذر تقصیر خویش گفته

ای بزرگی كه از شمایل و قدر

ملك را زینتی و دین را زین

نور رأی تو فالِقُ الاصباح

كف و كلك تو مَجْمَعُ الْبَحرین

روزی خلق تا بیوم الدّین

گشته در ذمّت سخای تو دین

ز اسمان تا بپایه ی شرفت

از زمین تا بآسمان مابین

سقطه ی تو سواد مسكون را

ای ز سكّانش چون سواد از عین

بمن از كربت و بلا آورد

كه نیاورد كربلا بحسین

نبود شین اگر بود عاجز

ای ز گیتی نه عجز دیده نه شین

قطره ای از تحمّل كشتی

اشتری از تحمّل كونَین

ای سلامت بصحبتت عطشان

چون بآب حیات ذوالقَرْنین

ز ارزوی علاجت از دل پاك

در حنین آمده عظام حُنین

گفته بودم بخدمتت برسم

خردم گفت انّنَا من اَین

نزد سیمرغ تب از آن خوشتر

كش عیادت كندن غُرابُ البَین

***

399

در مذمت افلاك

ای پسر تا بفلك ظنّ سخاوت نبری

كانچه بدهد بیسارت بستاند بیمین

آفتابش كه در این دعوی رایت بفراشت

اگر انصاف دهی آیت بخلیست مبین

از بخیلی نبود آنكه كسی داده ی خویش

بركشد از سر آن تا فكند در بر این

پاره ی ابر سیه را ندهد بهره ی نور

تا باندازه ی آن باز نخواهد ز زمین

***

400

در مدح سلطان ملكشاه ثانی

شاد باش ای خسرو عادل عماد دین و داد

دیر زی ای ناصر جاه امیرالمؤمنین

ای ملكشاه معظّم ای خداوند جهان

ای تو دارای زمان و ای هم تو دارای زمین

خسروانت زیر فرمان پهلوانان زیر حكم

آفتابت زیر رایت آسمان زیر نگین

روز بخشش آفتابی جام زرّین بر یسار

وقت كوشش آسمانی تیغ هندی بر یمین

ای تو را تا مرغ و ماهی مهر بیعت بر زبان

وی تو را تا آب و آتش داغ طاعت بر سُرین

ای نظام آفرینش بسته در انصاف تو

هر زمان از آفرینش بر تو بادا آفرین

***

401

در مدیح

بخدائی كه ذات لم یزلش

باشد از سرّ بندگان آگاه

دست صنعش ز اقتدار نهد

بر سر آفتاب و ماه كلاه

زر فشاند ز صبح هر روزی

در خَم این زمرّدین خرگاه

برسولی كه بد سبابه ی او

سبب جامه خرقه كردن ماه

بامینی كه آورید بدو

ز اسمان امر و نهی بی اكراه

بكتابی كه تا بدو داریم

از گناهان بروز حشر گواه

بكلامی كه مهر ایمانست

چیست آن لا اله الا الله

كه اگر هست یا بخواهد بود

ملك و دین را نظیر همچو تو شاه

تا جهان باشد از تو نازان باد

رایت و چتر و تخت و تاج و كلاه

***

402

ز ابتدا كاندر آمدی بعمل

بیش از این بود بارنامه و جاه

كار با آب و گل نبودت بیش

باز خواهی شدن بر آن ناگاه

نه بآب و گلی كه سلطان راست

بگل تیره و بآب سیاه

***

403

پارگكی كاه و نبیذم فرست

رنج دل شاعر سلطان بكاه

شكر چو شكر كنم از بهر می

منـّت چون كوه بدارم ز كاه

***

404

در جواب مكتوب دوستی

هست در دیده ی من خوب تر از روی سپید

روی حرفی كه بنوك قلمت گشته سیاه

عزم من بنده چنانست كه تا آخر عمر

دارم از بهر شرف خط شریف تو نگاه

***

405

در قناعت و خویشتن داری

ای بدریای عقل كرده شناه

وز بد و نیك این جهان آگاه

چون كنی طبع پاك خویش پلید

چكنی روی سرخ خویش سیاه

نان فرو زن بخون دیده ی خویش

وز در هیچ سفله سركه مخواه

***

406

مطایبه

چند مهتاب بر تو پیماید

این و آن در بهای روی چو ماه

ای دریغ آن بر چو سیم سپید

كه فروشی همی بسیم سیاه

***

407

در مذمت شاعری

شعر دور از تو حیض مردانست

بعد پنجاه اگر نبندد به

مرد عاقل بناخن هذیان

جگر خویش اگر نرندد به

بر سپیدی كه جای گریه بود

آن ندانم چه گر نخندد به

***

408

سلطان سنجر را گوید

ای جهان را عدل تو آراسته

باغ ملك از خنجرت پیراسته

حلقه ی شب رنگ زلف پرچمت

روزها رخسار فتح آراسته

در دودم بنشانده از باران تیر

هر كجا گرد خلافی خاسته

خسروان نقش نگین خسروی

نام را جز نام تو ناخواسته

گنجها خواهان ز دستت زان شدند

كز پی خواهنده داری خواسته

در بلاد ملك تو با خاك بیز

راستی ناید ز خاك آراسته

ای بقدر و رأی چرخ و آفتاب

باد ماه دولتت ناكاسته

***

409

در ذمّ فتوحی شاعر

ای بر در بامداد پندار

فارغ چو همه خران نشسته

نامت بمیان مردمان در

چون آتشی از چنار جسته

ما را فلك گزاف پیشه

بر آخُر شركت تو بسته

نارسته ز جهل و برده هر روز

نوباوه ی احمقی برسته

با شومی جهل هر كه در ساخت

فالش نكند فلك خجسته

طفلند ممیزان و زینند

احرار چو دایه سینه خسته

باری چو درخت سست بیخی

كم ده به تبر زِ شاخ دسته

در مجلس روزگارت این بس

كز درزه رسیده ای بدسته

طوفان منازعت مینگیز

ای ساكن كشتی شكسته

اُف از خور و خواب اگر نبودیم

در سلك تناسب از تو رسته

***

410

یك دو منك می سه تن بچار جوانب

پنج قدح شش زمان بخورده و خفته

هفت فلك شد گوا كه هشت تن از دل

نه ره ده بار دُرِّ مدح تو سفته

مفخر دهری بده زبان و بنه روی

هشت جنان هفت چرخ مدح تو گفته

می شش و نان پنج من چهار منی گوشت

زین سه دو دارم یكی فرست نهفته

***

411

وزیر ملك پرور صدر دنیی

زهی احسان تو دنیی گرفته

وفا در طبع تو تسكین گزیده

سخا در دست تو مأوی گرفته

جهان در آفتاب دولت تو

وطن در سایه ی طوبی گرفته

ز دارالملك اقبال تو ترمد

جلال گنبد اعلی گرفته

ز اقبال تو درج گوهر كون

فروغ گوهر معنی گرفته

فلك در پیش عالی درگه تو

ز حیرتها كم دعوی گرفته

حسام فتح تو دنیی گشاده

كمند خیر تو عقبی گرفته

***

412

حضور دوستی خواهد

ای زمین را ز بهر خدمت تو

آسمان بارها ثنا گفته

وی بالماس خاطر وقّاد

دَر اسرار اختران سفته

ز اعتدال بهار خاطر تو

بوستان كمال بشكفته

دامن همّت تو گرد فساد

از محیط فلك فرو رُفته

من ز بیداری قضا و قدر

روزها همچو بخت خود خفته

تو نپرسی كه آخرت چون زد

بر زمین و آسمان آشفته

***

413

بار خدایا بفضل بنده ی خود را

گر بتوانی فرست پاره ی باده

زان می آسوده كز پیاله بتابد

چون ز بلور سپید بسدّ ساده

زانكه بدوتند كرّه رام توان كرد

زانكه ازو گردد ایستاده فتاده

زانكه مرا كرّه ایست تند و زنخ سخت

سركش و بدخو میانه ی گله زاده

بنده بدو جز بمی سوار نگردد

ور نبود می بماند بنده پیاده

***

414

چاكر ز روی عجز سؤالی همی كنی

از روی مهتری سخنم را جواب ده

مهمان رسیده باده ندارم ز مكرمت

یا چون خودی نمای مرا یا شراب ده

***

415

شب تاریك و باد سرد و ابر تند و بارنده

غلاما خیز و آتش كن كه هیزم داری افكنده

اگر از دود آن آتش تو را مهمان فراز آید

تو از مال من آزادی كه مهمان بهتر از بنده

***

416

در مرثیه ی مجدالدین ابوالحسن عمرانی

هیچ می دانی كه در گیتی ز مرگ بوالحسن

چرخ جز قحط كرم دیگر چه دارد فائده

ای دریغا آنكه چون یادش كند گوید جهان

ای دریغا حاتمِ طائی و معن زائده

روزه ی روزی درآمد خواجه بی روزی مباش

یاد می كن ربّنا اَنْزِل عَلَینا مائِده

***

417

در مدح پادشاه زمان

ای خدایت بپادشاهی خلق

از ازل تا ابد پسندیده

ابد از كشت زار مدّت تو

خوشه ی عمر جاودان چیده

آبروی خدایگانی تو

خاك آدم ببیع بخریده

ابر عدلت كه عافیت مطرست

سایه بر كاینات پوشیده

فتنه از بیم بخت بیدارت

شب فترت بخواب نادیده

گوش چرخ از صدای نوبت تو

جز نوای نفاذ نشنیده

آفرینش بچشم همّت تو

التفات نظر نه ارزیده

خصم در مجلس تو مسخره وار

گردن از كاج در ندزدیده

رایت از هرچه نام هستی یافت

دادن دین و داد بگزیده

بسر تیغ ملك بگرفته

بسر تازیانه بخشیده

***

418

در طلب هیزم

ای ز دست تجاسر خادم

شربهای ملال نوشیده

اختلالی كه حال من دارد

نیست بر خاطر تو پوشیده

بدو ایام بیض و من صایم

وز خطا در صواب كوشیده

نیم جوشیده دیگكی دارم

قلقلش گوش تا نیوشیده

از طریق كرم توانی كرد

بدو چوبش تمام جوشیده

***

419

بنزدیك خواجه بدم چند روز

بِلا نَفع دُنیا و لا آخره

دگر باره رفتم بنزدیك او

فَتِلكَ اِذاً كَرّةٌ خاسِرَه

***

420

طلب قبا از مخدوم كند

شهاب دولت و دین ای كسی كه هست مدام

نیاز راز تو عید و سؤال را روزه

ستاره را ز رواء‌ تو كیك درپاچه

زمانه را ز سخای تو ریگ در موزه

ز سرخ روئی توفیق تست نزد خرد

سپید كار و سیه كاسه چرخ پیروزه

ز آب روی سخای تو روزكی چندست

كه آز را بنبشته است آب در كوزه

ز تست پسته ی سر بسته ی سپهر حرون

سبك اجابت و نازك شكن چو چلقوزه

بدانكه موسم آنست مثل و جنس مرا

كه روز چند برآرند رنگ بربوزه

عجب مدار كه اندیشه مندیی دارم

بتازه كردن این كهنه های نادوزه

زداه ریزه ام آكنده خانه ایست چو گور

همه دو دست بهم بر نهاده چون كوزه

اگر كرامت و دلسوزیی كنی چه عجب

كه باد عالمت از دوستان دلسوزه

***

421

در حسب حال خویش گوید

تو با من نسازی كه از صحبت من

ملالت فزاید شما را و تا سه

تو زر خواهی و من سخن عرضه دارم

تو در فاژه افتی و من در عطاسه

نه هر جا كه باشد سخن زر نباشد

كه پابند زر دیده ام صد حماسه

نه من بوفراسم امیر قبیله

تو خود می شناسی بعلم فراسه

كتاب و كراسه است اینجا تجمّل

چه آید تو را از كتاب و كراسه

گرفتم بود گندمین نان چو پاسخ

نباشد نه خوردی خدنگ و نه كاسه

***

422

در طلب سركه و آبكامه

ای حكم تو را قضای یزدان

داده چو قدر گشاد نامه

تو عمده ی ملكی و ممالك

لوحست و كفایت تو خامه

در خاك نهاده آب و آتش

پیش سخط تو بارنامه

در جنب كفت سیاه كاسه است

حاشا فلك كبود جامه

آن شب كه در آن جناب میمون

با عیش چنان مع الغرامه

در حجر گك نصیر خبّاز

بودیم چه خاصه و چه عامه

از چنگ خیال پر سماتی

وز باده دماغ پر شمامه

بر دست چپم یگانه ای بود

در كسوت جبّه و عمامه

او را بطلب بگو چه كردی

ما را بدو وعده شادكامه

در آتش صبر چند باشم

ساكن چو سمندر و نعامه

این قصه چنین برآب منویس

هم سركه بده هم آبكامه

***

423

در تهنیت تشریف

تو آن سپهر اثر صاحبی كه پیك قدر

به نیك و بد ز بساط تو می برد نامه

بتازه كردن تاریخ رسمهای تو دهر

كجا بماند كه روزی نكرد هنگامه

ستارگان ز یمین و یسار آصف و جم

بخدمتی بتو آورده خاتم و خامه

ز قصد حادثه ایمن چو وحش و طیر حرم

بزیر سایه ی عدل تو خاصه و عامه

شریف كسوت خاص خلیفه را كه قضا

بمشتری ندهد بر سپهر خودكامه

جهان موازنه می كرد با كمال تو گفت

كه كعبه را چه تجمّل فزاید از جامه

***

424

معما در مدح رشیدالدین

خرد دوش از من بپرسید و گفتا

كه ای پیش نطق تو منطق فسانه

بگو چیست آن طرفه صیاد دلها

كه از لفظ و معنیش دامست و دانه

دلم گفت خاموش تا من بگویم

كه من حاكم عدلم اندر میانه

هوا و نفاق از میان برگرفتم

كلام رشید آن خداوند خانه

رشید اختیار زمانه است و طبعش

در این فن چو در زلف ژولیده شانه

قوی باشد اندر زمان تو الحق

كه گردد كسی اختیار زمانه

زه تربیت بر كمانی نهادی

كه آمد همه تیر او بر نشانه

بمانید با یكدگر تا جهان را

چهار آستانست و نه آسمانه

***

425

ای بر سر سروران یگانه

بحر كرم تو بی كرانه

سیمرغ جلالت تو كرده

بر قبّه ی عرش آشیانه

می گیر جهان بر وی خنجر

می بخش بپشت تازیانه

گر قصه ی بنده را كنی گوش

آن سود تو را بود زیان نه

در خانه نشسته بود داعی

مخمور ز باده ی شبانه

در كنج خزیده چون كشیشی

آتشكده كرده تا بخانه

وز بهر شراب لعل درپیش

سیب و به و نقل خسروانه

وز بهر كباب كرده بر سیخ

كبك و بط و تیهو و سمانه

ساقی و شراب و شاهد خوب

شمعی دو نهاده در میانه

زین جمله كه گفته ام ندارم

جز سبلت و ریش ابلهانه

از میر شراب و شاهد و شمع

دریوزه كنم بدین بهانه

اسباب معاشرت مهیا

از لوح كمانچه و چغانه

طنبور و كتاب و نرد و شطرنج

چنگ و دف و نای و شاخ و شانه

بنهاد بپیش انوری را

گنجشك و كبوتر كلانه

***

426

لطیفه

مرا دی یاسمن پیغام دادست

بتو ای صاحب و صدر یگانه

ز هر نوعی سخن گفتست پنهان

غرض را درج كرده در میانه

چه فرمائی كنون پیغام او را

بسمع تو رساند بنده یا نه

مرا گفتست فردا كاتش صبح

زند از كوره ی مشرق زبانه

بگو او را كه می گوید فلانی

كه ای خلقت چو جودت بی كرانه

چو در سالی مرا ده روز افزون

نباشد نوبت از گشت زمانه

پس از ده روز خود تأخیر كردم

شوم تا سال دیگر آفسانه

كنون درخواستی دارم ز خلقت

همانا ناورد با من بهانه

دو روزك نیز در صحن چمن آی

بگو تا مطرب آرند و چغانه

بزیر سایه ی گل شادمان باش

مرا از لطف خود كن شادمانه

چو من بهر تو آیم خوب نبود

من اندر باغ و تو در تابخانه

***

427

از كریم الدین  خواهد

منم امروز و شاهدی زیبا

مونس ما كتاب و افزون نه

خورده ایم از برای قوّت نفس

یكمنی از كباب و افزون نه

هیچت افتد كریم دین كه دهی

یكمنی مان شراب و افزون نه

***

428

در نصیحت نفس خود

انوری شعر و حرص دانی چیست

این یكی طفل و آن دگر دایه

پایه ی حرص كدیه و طمعند

تا نگردی بگرد آن پایه

تاج داری خروس وار از علم

چكنی همچو ماكیان خایه

گردن و گوش نفس مردم را

همّت آمد بهینه پیرایه

عمر تو گوهری گران مایه است

تو یكی شاعر گران سایه

بیش بر یاد ژاژ شعر مده

ای گران سایه آن گران مایه

***

429

ازلالابک تقاضائی کند

ای جهان را دفین بدست تو در

چون معادن هزار سرمایه

دولتت را دوام همخانه

مدّتت را زمانه همسایه

گردن و گوش آفرینش را

رسمهای تو گشته پیرایه

جود را پروریده همّت تو

راست چونانكه طفل را دایه

ملكی در محاسن و اخلاق

زان نداری محاسن و خایه

آفتابی و در مراتب جاه

آفتابت فرو ترین پایه

چیست كز تابش تو در نورند

همه آفاق و بنده در سایه

***

430

ای رخ و فرزین نهاده چرخ را در حلّ و عقد

جز تو كس را اطلاعی نیست بر اسرار او

چون رخ شطرنج پیش خدمت آمد انوری

می دهش چندان كه چون فرزین شود رفتار او

***

431

در طلب حضور دوستی گوید

ندارد مجلس ما بی تو نوری

اگرچه نیست مجلس در خور تو

چه فرمائی چه گوئی مصلحت چیست

تو آیی نزد ما یا ما بر تو

***

432

در مدح و تهنیت

ای جهان را موسم آزادگی ایام تو

بنده كرده یك جهان آزاد را انعام تو

سرمه ی چشم ملك گردی و آن از راه تو

حلقه ی گوش فلك حرفی و آن از نام تو

دست تقدیر آسمان را پی كند گر دور او

گام بردارد نه بر وفق مراد و كام تو

تو جهان كاملی اندر جهان مختصر

هفت اقلیمت كه باقی باد هفت اندام تو

جنبش فیض كرم وارام طوفان نیاز

تا ابد مقصور شد بر جنبش و آرام تو

آز در آب و گل آدم نیامد تا ندید

غایت سیری خویش اندر عطای عام تو

طبل بدخواه تو در زیر گلیم حادثه است

تا فلك زد بی نیازی را علم بر بام تو

از تصرّف دست بر بندد كفت بر بحر و كان

آسمان را گر اجازت یابد از پیغام تو

از محمّد وز عمر شد كفر باطل دین قوی

لاجرم احیاء آن ایام كرد ایام تو

ای در آن اندازه بزم جان فزایت كاندرو

آفتاب و ماه نو زیبد شراب و جام تو

وام بودت گوهری بر آسمان مه زاسمان

آن رسانید و شد از وجه دگر در وام تو

آسمان از وام تو هرگز برون ناید از آنك

دارد استظهار دور از دور بی انجام تو

تا كه صبح و شام باشد در قفای روز و شب

در قفای یكدگر بادند صبح و شام تو

چشمت از روی كرم بر انوری باد و مباد

كام او را اعتقاد پاك جز در كام تو

مكث محسن در جهان بسیار باشد لاجرم

بالغ او طفل تست و پخته ی او خام تو

***

433

ای مقصد كشور چهارم

در نیك و بد آستانه ی تو

وی رفعت آسمان هفتم

باطل شده در زمانه ی تو

بر شاخ وجود بنده مرغیست

منسوب بآشیانه ی تو

در دام حریف نو فتادست

اومید همه بدانه ی تو

خطّی بوكیل لهو بنویس

یعنی بشرابخانه ی تو

***

434

در طلب جو

ای ز قدر تو آسمان در گو

آفتاب از تو در خجالت ضو

قدر ورای تو از ورای سپهر

آفتابی و آسمانی نو

دل و دست تو گاه فیض و سخا

برده از ابر و آفتاب گرو

بنده را صاحب استری دادست

استری ماه نعل و گردون دو

خلقت آسیاءكی دارد

صفت آسیای او بشنو

سنگ زیرین او همیشه روان

گو در او آب و باد هیچ مرو

ناو او از درون و او معكوس

دلو او از برون و او در گو

آسیابی چنین و باری نه

بی شبانروز آسیابان رو

انوری این همه مزیح ز چیست

چند ازین ترهات شو هاشو

خود بیك ره بگو كه بی كارست

آس دندانش ز آس كردن جو

تا تو را جود صدر دولت و دین

برهاند ز انتظار درو

او تواند كه كشت همّت او

هیچ بی ارتفاع نیست برو

***

435

قطعه ی زیر از حكیم شجاعی است كه به انوری نوشته است

ای انوری توئی كه بفضل و هنر سزند

احرار روزگار و افاضل تو را رهی

بودند در قدیم امیران و شاعران

واكنون شدت مسلّم بر شاعران شهی

هستت خبر كه هستم دور از تو ناتوان

اشكم چو ناردانه و رخسار چون بهی

مشغول بوده ای كه نكردی عیادتم

یا خود مرا محلّ عیادت نمی نهی

نی نی ز ابلهی است مرا از تو این طمع

خیزد چنین طمع بحقیقت ز ابلهی

با رنج ناتوانی ای دوستان مرا

دل گشت پر ز انده و از صبر شد تهی

گوید طبیب بهتری امروز غم مخور

اینك برفت علّت و آغاز شد بهی

غم این غمست و بس كه ز من فوت می شود

در بزم صدر عالم رسم سه شنبهی

آن جنّت نعیم اگر در جهان بود

ممكن ظهور جنّت ماوی، فَتِلْكَ هی

***

436

انوری در جواب شجاع الدین خالد بلخی گفته و عذر تقصیر خواسته است

شجاعی ای خط و شعر تو دام و دانه ی عقل

هزار مرغ چو من صید دام و دانه ی تو

ز من زمین خداوند من ببوس و بگوی

كه ای زمانه ی فضل و هنر زمانه ی تو

نزاد مادر گیتی بصد هزار قران

نه چون تو یا چو جگر گوشه ی یگانه ی تو

چو گردكی كه رساند زمین بدامن تو

چو مو یكی كه ستاند هوا ز شانه ی تو

اگر ز روی ضرورت كرانه كردم دوش

ز خدمت تو و بیرون شدم ز خانه ی تو

تو بر زمانه نه آن پر گشاده سیمرغی

كه خوابگاه مگس شاید آشیانه ی تو

ز جاه تو چه عجب كاختران كرانه كنند

بر آسمان ز موازات آسمانه ی تو

مرا ز خدمت تو جاه تست مانع و بس

كه حایلست مرا جاه بی كرانه ی تو

وگرنه مردمك چشم من چه خواهد آن

كه معتكف بنشیند بر آستانه ی تو

***

437

ستایش سرای مجدالدین ابوالحسن عمرانی

این همایون در فرخنده سرای

تا ابد باد در اقبال بپای

چوبش ایمن شده از فرسودن

زیر این گنبد گیتی فرسای

اندرو خاصیت مغناطیس

كاهن از طبع درو گیرد جای

نتوانند ز رفعت پیمود

آستانش انجم گیتی پیمای

لفظ و معنی صریرش همه این

مرحبا خواجه در آخواجه درآی

مجد دین بوالحسن عمرانی

كه ز احسانش سرشته است خدای

آسمانی نه بتدبیر بقدر

آفتابی نه بتحویل برای

كان چو قدرت نبود روز افزون

وین چو رایت نبود نور افزای

ای تصاویر سخا را قلمت

گشته ز انگشت كرم چهره گشای

دشمنانت همه انگشت گزای

دوستانت همه انگشت نمای

دست تو گلبن باغ كرمست

بلبل كلك برو وحی سرای

تا فلك در پی تحصیل كمال

دایم از شوق بود ناپروای

كار از روی بزرگی و شرف

كارفرمای فلك را فرمای

طبل بدخواه تو در زیر گلیم

وز غم حادثه نالنده چو نای

***

438

بزرگی بخانه ی انوری رفت در تهنیت قدوم او گوید

مرحبا مرحبا درآی درآی

اثر خیر اثیر دین خدای

ای زمام قضا گرفته بدست

وی محیط فلك سپرده بپای

نه به از خدمت تو آلت جاه

نه به از همّت تو مكنت جای

از نهیبت ستاره بی آرام

وز ركابت زمانه ناپروای

ای بر افلاك دست كرده بقدر

وی ز خورشید گوی برده برای

بسر كوی بوده ای كه همی

بسجود اندر آمدست سرای

كای فلك با تو پست ره بگذار

وی جهان با تو خرد رخ بنمای

بكرم بر زمین من بخرام

بقدم در نهاد من بفزای

منزل ار در خور قدوم تو نیست

چه شود ساعتی بفضل بپای

تو همائی بفرّ و پر فكند

بر تر و خشك سایه پرّ همای

ای كمر بسته پیشت اختر سعد

اختر من توئی كمر بگشای

كردی آراسته سرای مرا

همچنین سال و مه همی آرای

چون رسم زحمتی همی آرم

چو رسی خدمتی همی فرمای

تا بود آسمان زمانه نورد

تا بود اختران فلك پیمای

باد عمر تو با زمانه قرین

باد قدر تو با فلك همتای

***

439

ای آنكه جویبار جهان از نهال جود

خالیست تا تو سرو سعادت برسته ای

الا نظیر خویش كه آن را وجود نیست

از روزگار یافته ای هرچه جسته ای

دست از سرم بعلّت تقصیر بر مگیر

تو كار خویش كن كه نه شیران مسته ای

پارم سه دسته كاغذ نیكو بداده ای

امسال از آن حدیث ورق چون بشسته ای

***

440

چنان زندگانی كن ای نیك رای

بوقتی كه اقبال دادت خدای

كه خایند از بهرت انگشت دست

گرت بر زمین آمد انگشت پای

***

441

بر آفتاب حوادث بسوزم اولیتر

كه بهر سایه بود بر سرم سپاس همای

از این سپس من و كنجی و خانه ی تاریك

كه سرد شد دل من بر هوای باغ و سرای

***

442

در قناعت

یا رب بده مرا بدل نعمتی كه بود

خرسندی حقیقت و پاكیزه توشه ای

امنی و صحتی و پسندیده طاعتی

نانی و حرفه ای و نشستن بگوشه ای

***

443

سرخس از جور بی آبی و آبی

دریغا روی دارد در خرابی

ز بی آبی خلاصش دادی اما

خداوندا خلاصش ده ز آبی

***

444

غرض از این لغز ریواس است

آن چیست كز آن طبق همی تابد

چون عاج بزیر شعر عنابی

ساقش بمثل چو ساعد حورا

دستش بمثال پای مرغابی

***

445

در هجو كسی گفته

نكنم خواجه را بشعر هجا

لیك برخوانم آیتی ز نبی

اِنّ قارونَ كانَ مِنْ موسی

خواجه آنست كاید از پی فی

***

446

شها چون پیل و فرزین شه پرستم

نه چون اسبست كارم رخ پرستی

رهی آمد چو رخ پیشت پیاده

چو فرزین می رود اكنون ز مستی

***

447

در هجو قاضی ناصح

آنكه سایه اش كس ندید از غایت ستر و صلاح

باصلاح صالحی شد آفتاب از واضحی

گرچه رأی هوشیارت ناصح احوال تست

یك نصیحت گوش دار از بنده قاضی ناصحی

هر كه بر درگاه و اندر مجلس تست از خدم

در صلاح كارتست الاّ صلاح صالحی

***

448

در وصف بزرگی و كرم صاحب ترمد

دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ

از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی

گفت گیتی را سه دریا داد گیتی آفرین

هر یكی زیشان محیط از غایت بی برزخی

آن بترمد وان بموصل وان سه دیگر در هرات

كیست بهتر زین سه عالی موج دریای سخی

گفتم او را حاش لله این تساوی شرط نیست

لاله هرگز كی كند رمحی و سوسن ناچخی

این میان صوفیان باشد كه هنگام خطاب

شیخ هدهد را اخی خواند سلیمان را اخی

زانكه اندر خدمت این صاحب صاحبقران

مدحتی گویم كه حكمش طاعتست از فرّخی

منتظم گردد ز ملك موصل و حصن هرات

امتحان را این بهشتی غصّه را آن دوزخی

مجلسش را میوه كش باشد جمال موصلی

مطبخش را دیگ شو گردد اثیر مطبخی

شادمان زی ای قدر قدرت خداوندی كه هست

جای مغلوبی فلك را گر كنون با او چخی

از متانت حبل اقبالت چو شعر بوالفرج

وز عذوبت مشرب عیشت چو نظم فرخی

***

449

در مدح عصمة الدین

خداوند من عصمة الدین همیشه

بجز ساكن ستر عصمت مبادی

ز غم جاودان باد در خواب خصمت

تو از بخت بیدار اندی كه شادی

توئی عالم داد و دین را مدبّر

نه بل خود تو هم عالم دین و دادی

ز كلّ جهان كس نظیری نزادت

از آن روز كز مادر دهر زادی

تو از عصمت صرف و تأیید محضی

نه از آتش و آب زر خاك و بادی

سؤالیست من بنده را بشنو از من

بحقّ بزرگی و حرّی و رادی

از آن پس كه چندین سوابق نبودم

نگوئی بچندان كرم چون فتادی

بهر فرصت از بس رعایت كه كردی

بهر موسم از بس عطاها كه دادی

چه بد خدمتی كردم آخر كه اكنون

چو بد خدمتانم بصحرا نهادی

دو هفته است تا خدمتی در عیادت

مزین بچندین هزار اوستادی

بستر رفیعت رسیدست بنگر

كه تازان بنیك و ببد لب گشادی

چو گردون به بیداد برخاست با من

تو نیز از عنایت فرو ایستادی

نشاید فراموش كردن كسی را

كه در هر دعا و ثنایش بیادی

چه گر در دعا قافیه دال گردد

چو لفظ مبادی مثل یا منادی

بیك قافیه سند عیبی نباشد

نگویم كه ناید ز من سند بادی

معادی مبادت وگر چاره نبود

مبادی تو هرگز بكام معادی

***

450

در مدح امیر فخرالدین ابوالمفاخر آبی

ای بتدبیر قطب آن گردون

كه ز تقدیر ساختست جُدَی

وی ز تشویر خاطرت خورشید

غوطها خورده در تموّج خوی

هرچه مكنون خطّه ی اشیاست

همه با مكنت تو ادنی شیء

حكمت اندر نفاذ گشته چنان

كه نگنجد در انقیادش كی

ظلّ جاهت از آن كشیده ترست

كه كند دور روزگارش طی

سیر حكمت از آن سریع ترست

كه برد مسرع ضمیرش پی

گر تقلد کنی عمارت عصر

نشود هیچکس خراب از می

آدم از نسبت وجود تو یافت

اختصاص خَلَقْتُه بیدَی

چون عنان قلم روان كردی

آب گردد روان صاحب ری

چون ركاب كرم گران كردی

خاك بوسد عظام حاتمِ طَی

قدرتت گفت روز عَرضِ اَلست

چون جدا كرد اَخطل از اَخطی

كای علی خرج این حشم بركیست

همّتت گفت قد ضَمنتُ عَلی

دوش با آسمان همی گفتم

بر سبیل سؤال مطلبِ اَی

كه مدار حیات عالم كیست

روی سوی تو كرد و گفتا وَی

گفتم این را دلیل باید گفت

هیچ دانی كه می چگوئی هی

میر آبست و حق همی گوید

وَ مُنَ الماءِ كلّ شییء حی

تا كه نَی را چو سرو نیست قوام

در بهار و تموز و آذر و دَی

باد پیشت جهان چو سرو بپای

پای تا سر كمر ببسته چو نَی

پوست بر دشمنت كفن گشته

همچو بر كرم قز تَراكُم قَی

***

451

مرا سعد دین داد پیراهنی

كه از دیدنش دیده حیران شدی

ز فرسودگی وقت پوشیدنش

تن مرد پوشیده عریان شدی

بهرجا كه آسیب سر یافتی

باندازه ی تن گریبان شدی

***

452

در نصیحت و موعظه

عادت كن از جهان سه خصلت را

ای خواجه وقت مستی و هشیاری

زیرا كه رستگار بدان گردی

امید رستگاری اگر داری

با هیچكس نگشت خرد همره

كان هر سه را نكرد خریداری

در هیچ دین و كیش كسی نشیند

هرگز از این سه مرتبه بیزاری

دانی كه چیست آن بشنو از من

رادی و راستی و كم آزاری

***

453

بخدائی كه ذات بیچونش

از همه عیبها بریست بری

كه مرا باز ماندن از خدمت

در همه كیشها خریست خری

***

454

روزی بد مستی كرده بود در عذر آن گوید

خداوندا كه داند خواست عذر لطف دوشینت

چه سازم وز كه خواهم یا رب امروز اندرین یاری

ندارد بنده استحقاق این چندین خداوندی

و لیكن تو خداوندا خداوندی آن داری

بمستی خارجیها كرده ام چندانكه از خجلت

نمی یارم كه عذری خواهم امروزت بهشیاری

اگر چه دم نمی یارم زدن لیکن چنانک آید

بشوخی می برم در پیش تو لنگی بر هواری

بچیزی دیگر این تشریف را تشبیه نتوان كرد

حدیث مصطفی می دان و بو ایوب انصاری

***

455

فی الموعظة

چهار چیزست آیین مردم هنری

كه مردم هنری زین چهار نیست بری

یكی سخاوت طبعی چو دستگاه بود

به نیكنامی آن را ببخشی و بخوری

دو دیگر آنكه دل دوستان نیازاری

كه دوست آینه باشد چون اندرو نگری

سه دیگر آنكه زبان را بگاه گفتن زشت

نگاه داری تا وقت عذر غم نخوری

چهارم آنكه كسی كو بجای تو بد كرد

چو عذر خواهد نام گناه او نبری

***

456

در مدیح

آنی كه گر بخواهی از اقبال و سروری

ترّی ز آب و خشكی از آتش برون بری

داری مفرّحی كه دهد روح را غذا

سازی طریفلی كه كنی دیو را پری

دست مبارك تو بخواهد همی درست

از خط راست نامه ی شكل صنوبری

یارب چه طالعست كه خود بی معالجت

بیمار به شود چو تو زان راه بگذری

***

457

در شكایت و تقاضای الطاف صاحب

ای صاحبی كه صدر وزارت ز جاه تو

با اوج آفتاب زند لاف برتری

فرمان تو كه زیر ركابش رود جهان

با روزگار سوده عنان در برابری

بر هركه ابر عاطفتت سایه افكند

تا حشر باقیست چو دریا توانگری

دست تو رازقست و ضمیر تو غیب دان

بی دعوی خدائی و لاف پیمبری

احوال مبرمی و گدائی شاعران

دانند همگنان كه مه شعر و مه شاعری

شد مدّتی كه عزم زمین بوس تازه كرد

در خدمت مبارك میمونت انوری

واكنون بر آستانه ی عالیت روز و شب

كش آسمانه باد پر از ماه و مشتری

از لطف شامل تو طمع دارد این قدر

كاخر چه می كنی و كجائی چه می خوری

***

458

در عذر قی كردن در مجلس شراب گفته

ای برادر گر مزاج از فضله خالی آمدی

آدمی پس یا ملك یا دیو بودی یا پری

ورقو ای ماسك و دافع نبودی در بدن

طفل را از پایه ی اوّل نبودی برتری

طبع اگر دست تصرّف بركشیدی وقت خواب

شخص را بر دم زدن هرگز نبودی قادری

نزد عاقل هیچ فرقی نیست گاه مصلحت

آنچه بولی می كنی تا زانج آبی می خوری

گر طبیعت را بدست آدمی بودی زمام

خنده ی بی وقت را خندیده كردی داوری

دیده بر آواز واجب دار تا بی شبهتی

از چنین گردابهای ژرف جان بیرون بری

باد را منكر نه ای بی اختیار اندر نماز

چیز دیگر را چرا در خواب و مستی منكری

فعل طبع از راه تسخیرست بی هیچ اختیار

در جماد و در نبات آنگاه در ما بر سری

راه حكمت رو كه در معنی این جنس از علوم

ره بدشواری توان برد از طریق شاعری

چون بوقت هوشیاری بر نیائی بافواق

گاه مستی با حریفان چون همان ره نسپری

گوش و دل جنبان و ساكن دار اگر فاعل توئی

زانكه اینجا از طریق جبر چون در نگذری

در گرانی كی شود هرگز عنان آفتاب

گرچه بسیاری بكوشد چون ركاب مشتری

خود بیا تا كژ نشینم راست گویم یك سخن

تا ورق چون راست بینان زین كژیها بستری

اشك فضله است و عرق فضله است و دافع هم مزاج

این یكی را در عداد آن دو چون می نشمری

گر تو خواهی گفت مخرج دیگرست آن فضله را

فضله ی زنبور را هم چون بمخرج ننگری

دفع افزونی بنسبت مختلف گردد از آنك

هست بازو بند را در گاو بحری عنبری

معده گر درقی همی امساك واجب داشتی

كی نهادی كرم قزاز جسم اساس ششتری

علم را زینها علم هرگز كجا گردد نگون

رفتن بازار نارد رخنه در پیغمبری

خواجه فخری ای مشامت بوی حكمت یافته

گر حكیمی زین معانی رنگ، هان تا ناوری

آنچه حالی در ضمیر آمد همین ابیات بود

كاندرین محضر بخط خویش بنوشت انوری

***

459

در تقاضا

خداوندا همی دانم كه چیزی نیست در دستت

گرم چیزی ندادستی بدین تقصیر معذوری

و لیكن گر كسی پرسد چه دادستت روا داری

كه گویم عشوه اوّل روز و آخر روز دستوری

***

460

در مذمت كسی گفته

ز جنس مردمان مشمار خود را

گرت یزدان زری دادست و زوری

هنر باید چه روباهی چه شیری

خرد باید چه قارونی چه عوری

ز خشم غالب و از حرص با برگ

همین دارند هر ماری و موری

ز اسب و تخت تو رشكم نیاید

نه من همچون توام كرّی و كوری

چه رشك آید از آن چیزم كه گردون

اگر پیش آردت تلخی و شوری

از این داغی بماند یا دریغی

وزان دودی برآید از تنوری

چو بر تختی جمادی بر جمادی

چو بر اسبی ستوری بر ستوری

***

461

حسب حال

كسی كه مدّت سی سال شعر باطل گفت

خدای بر همه كامیش داد پیروزی

كنون كه روی نهد جمله در حقیقت شرع

چه اعتقاد كنی باز گیردش روزی

برو كه عاقل از این اختیار آن بیند

كه كشت تشنه نبیند ز ابر نوروزی

ز شعر نفس تو آن بارهای عار كشید

كه چون هلال بطفلی درآیدش كوزی

ز شرع جان تو آن شعلهای نور كشد

كزو بهر فلكی آفتابی افروزی

و لیك تا تو همان عود وزن می سازی

و لیك تا تو همان عود بحر می سوزی

تو حرف شرع كی آری برون ز مخرج شعر

تو علم آنت نباشد كزین در آن توزی

تو راء شرع بآخر همی بری و خطاست

چو عین شعر بآخر بری بیاموزی

***

462

در مدح فیروزشاه

ای رفته بفرّخی و فیروزی

باز آمده در ضمان بهروزی

از لاله ی رمح و سبزه ی خنجر

در باغ مصاف كرده نوروزی

چون تیر نهاده كار عالم را

یكساعته در كمان تو كوزی

تو ناصر دینی و ازین معنی

یزدان همه نصرتت كند روزی

در حمله درنده ای و دوزنده

صف می دری و جگر همی دوزی

پروانه سمندر ظفر باشد

چون مشعله ی سنان برافروزی

فرزین بنهی بعرصه رستم را

آنجا كه بلعب اسب كین توزی

صد شه بپیاده ای براندازد

آن را كه تو بازیی درآموزی

می ساز باختیار من بنده

تا خرمن فتنها همی سوزی

ای روز مخالفانت شب گشته

می خور بمراد دل شبانروزی

***

463

در هجا

خوان خواجه كعبه است و نان او بیت الحرام

نیك بنگر تا بكعبه جز برنج تن رسی

بر نبشته بر كنار نان او خطی سیاه

لم تكونوا بالغیه الا بشق الانفس

***

464

نه تو آنی كه دی دل تو نبود

در جهان جز بانوری راضی

چون كه امروز هیچ می نبری

بزبان نام حالت ماضی

در سر قاضی ار كله كردی

بتصنّع دواج مقراضی

دوستان را بپرس بر منشین

مشو آبستن از خر قاضی

***

465

در تهنیت

ای خداوندی كه بر روی زمین فرمان تو

چون قضای آسمان شد نافِذٌ فی كلّ شیی

پیش قدرت پشت گردون از تواضع داده خم

نزد رایت روی خورشید از خجالت كرده خوی

سرو آزاد ار قبول بندگی یابد ز تو

پای تا سر هم در آن ساعت كمربندد چونی

نقشبند كلّ ز تأثیر صبای لطف تو

بوستان را نقش نیسان بندد اندر ماه دی

شاد زی كامروز در اقطاع عالم سر بسر

ای بسیطش سیر فرمان تو صدره كرده طی

دوستان و دشمنانت در دو مجلس می كنند

هر دو سنگ انداز و سنگ اندازه ی آن تا بكی

دشمنانت تا بروز حشر سنگ انداز عیش

دوستانت تا بروز عید سنگ اندازمی

***

466

صبر كن تا زمانه خو نشوی

پیشه كن گاه گاه نیكیكی

نرد عمر تو خوش زمانه ببرد

ندبی زو و از تو سیكیكی

***

467

ای سراز كبر بر فلك برده

گشته گردان چوانجم فلكی

بعقابی رسیده از مگسی

بسماكی رسیده از سمكی

بس بس اكنون كه بیش از این نرسد

حاش لله دیو را ملكی

بر جهان خواجگی همی رانی

هنرت چه و نسبت تو بكی

نمك دیك خواجگی جودست

نه بخیلی و خشم و بی نمكی

ای كه خرچنگ و خارپشتی تو

صدفی آید از تونی فنكی

خواجه دانم كه پیش جیش سخاش

موج دریا همی كند یزكی

باز اگر تو فقع خوری بمثل

چوبك كوزه ی فقع بمكی

از تو یك قطره خون بحیله چكد

دور از اینجا اگر زهم بچكی

خواجه هستی چرا نیاموزی

خواجگی كردن از شهاب زكی

***

468

ای كریمی كه جرم هفت اختر

هست با عرض لطف تو پیكی

تویی آن مكرمی كه عالم را

ضبط كردی بمختصر نیكی

هست مهمانكی مرا امروز

ترككی تنگ چشمكی قیكی

او ز مستی بیك دومی گروست

من بدو داد خواهم از سه یكی

هیچ باشد تو را ظرافت آن

كه فرستی بمن صُراحیكی

***

469

در تقاضا

خداوندا حریفان آمدستند

كه تا با من كنند امشب عدیلی

بزرسیكی نمی یابم در این شهر

وگرنه نیست در طبعم بخیلی

اعانت كن مرا امشب بسیكی

و یا برون كن اینها را بسیلی

***

470

در ناخن گرفتن صاحب

سحرگاهی بنزد خواجه رفتم

كه بفزاید مرا جاهی و مالی

بدست خواجه در، ده بدر دیدم

كز آن هر بدر بود او را ملالی

درآمد مرغكی وانگه بمنقار

ربود از فرق هر بدری هلالی

***

471

قسم در توبه و انابه

بخدائی كه بازگشت بدوست

كه مرا بازگشت نیست بمی

مگر از بهر حفظ قوّت و بس

فارغ از چنگ و نای و بربط و نی

نكنم خدمت و نگویم شعر

گر جهان پر شود ز حاتم طی

جز كه پیروز شاه عادل را

آنكه پیروزیست راتب وی

دگر آن كز دروغ باشم دور

فی المثل گر بود با دَنی شیی

مگر اندر سه گونه حكم نجوم

چه بود پس كجا بود پس كی

نسگالم نفاق اگرچه جهان

پر شدست از سهیل تا بجُدی

نه خیانت كنم نه اندیشه

انوری باش می چگوئی هی

خود كند هیچكس كه دیده بود

از پس سُور مهر ماتمِ دَی

بد نگویم بگو چرا گویم

ممتلی را بود كه افتد قی

چون من از هیچكس نباشم پُر

اخطل آنجا همان بود كاخطی

نام كار دگر همی نبرم

كه ندارد عاقلانش پی

كه اگر گویم ار نه محفوظ است

عرق پاكم چنانكه نور از فی

دزد را نیك داند از كالا

پاسبان خلقته بیدی

ره ز نامرد گم شود بر مرد

ورنه پیدا شدست رشد از غی

خورا صحبت مباش تا باشی

صاحب صد هزار صاحب ری

قصه كوته شد آن كنم همه عمر

چونكه توفیق دادم ایزد حی

كه اگر بركفم نهی پس از آن

از ندامت رخم نیارد خوی

گر كنم خیره ارنه خود سوزم

گفته اند آخرالدّواء الكی

ای همه گفتم و همی گفتند

غضب و شهوت از سلُول و اُبی

عهده بر كیست این دعاوی را

همّتم گفت قد ضَمنتُ عَلی

***

472

شكایت از زمانه

گر نیستی زمانه بجنگ و نبرد خلق

پیوسته با زمانه كجا در نبردمی

ور آسیای چرخ بر غمم نگرددی

در جوی آسیا متوطّن نگردمی

آب مراد زیر پل كس نمی رود

ورنه قفا ز ورطه ی طوفان نخوردمی

با من غم خرابی عالم بكلبه ای

كی جفت گرددی اگر آزاد و فردمی

نفسی كه گر بدان دگری مبتلا شدی

من در خلاص او بمثل حمله بردمی

یا در مدد چو مهره میان بندمی بمهر

یا گوئیا كه حادثه را ناگزر دمی

یا كعبتین جانب خود باز مالمی

یا خود بساط حاصل خود در نوردمی

برهر كه عرضه داشتم از من كرانه كرد

گوئی كه صورت غم و تیمار و دردمی

از خواجگان شهر چو یاری نیافتم

گر خواجه شهریار نبودی چه كردمی

آزادگیست حلیه ی مردان و ای دریغ

آن دستگاه كو كه من آزاد مردمی

***

473

در هجو سیف الدین نامی گفته

تو ای سیف زنگ اجل چون نگیری

كه الحق بانصاف در خورد آنی

بدین تیزی و روشنائی و گوهر

تو را در كجا می خورد زندگانی

نه در دست تقدیر ملكی بگیری

نه در حرب ایام خونی برانی

تو را ذوالفقار علی خود گرفتم

گران قلتبانی گران قلتبانی

حقوقی كه در گردنت هست واجب

بگوش دلت چون فرو می نخوانی

بدین مایه داد و ستد بعد ماهی

چه تأخیر سر دست چون می توانی

چرا قدر مردم ندانی و لیكن

تو مردم نه ای قدر مردم چه دانی

خرابی عالم ز تو هست پیدا

مباد آنكه اندر جهان تو بمانی

***

474

نصیحت

چون تو را روزگار داد بداد

تو چرا داد خویش نستانی

تا توانی بگرد شادی گرد

كایدت گاه آنكه نتوانی

***

475

معما

ای رای ملك شه معظّم

مه پرور سال بخش ثانی

ای كرده كلیم وار عدلت

آبان خدای را شبانی

حقّا كه شوی بمهر مه بر

دیماه بموسم خزانی

در دولت تو كراست نیسان

كان دولت هست جاودانی

بادی همه ساله شاد تا هست

روز رجب اصل شادمانی

ای خواجه ی فیلسوف فاضل

كز فضل یگانه ی جهانی

گر معنی این لغت بواجب

پیدا كردن نمی توانی

تا آخر هر مهی كه گفتم

از اوّل سالش ار برانی

آنگه بشهور نی بایام

معنیش هر آینه بدانی

***

476

در حسب حال

گویند كه چیست حاصل تو

ای بی حاصل ز زندگانی

گویم خطكی و بیتكی چند

از نعمتهای این جهانی

خطی نه چنین چنانكه باید

بیتی نه چنان چنانكه دانی

***

477

در موعظه

ای خواجه مكن تا بتوانی طلب علم

كاندر طلب راتب هر روزه بمانی

رو مسخرگی پیشه كن و مطربی آموز

تا داد خود از كهتر و مهتر بستانی

نی گوشه ی كنجی و كتابی بر عاقل

بهتر ز بسی گنج و بسی كامروانی

گر بی خردان قیمت این ملك ندانند

ای عقل خجل نستم از تو كه تو دانی

فرعون و عذاب ابد و ریش مرصّع

موسی كلیم الله و چوبی و شبانی

***

478

ای قطعه در شكایت از ملكشاه و نظام الملك گفت و متغیر شدند و فتوحی آن را جواب گفت

كار كار ملك و دوران دوران وزیر

این ز آصف بدل و آن ز سلیمان ثانی

عالمی از كرم این همه در آسایش

امّتی از قلم آن همه در آسانی

جود ایشان رقم رغبت روزی بخشی

عدل ایشان علم كسوت آبادانی

تا جهان بیعت فرمان بری ایشان كرد

هیچ مختار نزد یك دم بی فرمانی

غرض چرخ كمالیست كه ایشان دارند

چون براید برهد زین همه سرگردانی

حبّذا عرصه ی ملكی كه درو جغد همی

بی دریغا نبرد آرزوی ویرانی

مرحبا بسطت جاهی كه درو منقطع اند

مسرع سایه و خورشید ز بی پایانی

نگذرد روزی بر دولت ایشان بمثل

كه نه بر مهره ی گردن بودش پیشانی

در چنین دولت و من یكتن قانع بكفاف

بیم آنست كه آبم ببرد بی نانی

نظم و نثری كه مرا هست در این ملك مگیر

كه از آن روی بصد عاطفتم ارزانی

ملك مصر چه باید كه ز اهل كنعان

بی خبر باشد خاصه كه بود كنعانی

معتبر گر سخنست آنكه از آن مجموعست

خازن خاص ملك دارد اگر بستانی

بس بخوانی نه بر آن شكل كه طوطی الحمد

بلكه تفتیش معانی كنی ار بتوانی

هم تو اقرار كنی كانوری از روی سخن

روح پاكیزه برد از سخن روحانی

در حضورست از این نقش یقین می شودم

خاصّه با مهره در ششدر بی سامانی

گر مرا معطی دینار ازین خواهد برد

بی نیازند و مرا فاقه ی جاویدانی

تو كه پوشیده همی بینی از دور مرا

حال بیرون و درونم نه همانا دانی

طاق بوطالب نعمه ست كه دارم ز برون

وز درون پیرهن بالحسن عمرانی

انوری این چه پریشانی و بی خویشتنی است

هیچ دانی كه سخن بر چه نسق می رانی

بر سر خوان قناعت شده همكاسه ی عقل

چند پرسی چو طفیلی خبر مهمانی

پسر سهل گدا گر شنود حال آرد

كایت كدیه چو عباس خوشك می خوانی

***

479

فتوحی شاعر بفرموده ی شاه و وزیر جواب حكیم را گفت

انوری ای سخن تو بسخا ارزانی

گر بجانت بخرند اهل سخن ارزانی

در سر حكمت و فطنت ز كرامت عقلی

در تن دانش و رامش بلطافت جانی

حجت حقی و مدروس ز تو باطل شد

اوحدالدینی و در دهر نداری ثانی

بگرانمایگی و جود روانی و خرد

وز روان و خرد ار هیچ بود به زانی

گفتی اندر شرف و قدر فزون از ملكم

باری اندر طمع و حرص كم از انسانی

غایت همتت ار كردت سلطان سخن

آیت كدیه چو ارذال چرا می خوانی

پیش خاصان مطلب نام ز حكمت چندین

چون خسان در طلب جامه و بند نانی

زاب حكمت چو همی با ملكان ننشینی

آتش حرص چرا در دل و جان بنشانی

نفس را باز كن از شهوت نفسانی خوی

تا دمت در همه احوال بود روحانی

از پس آنكه بیك مُهر دو الف ملكی

داشت در بلخ ملكشاه بتو ارزانی

وز پس آنكه هزارد گرت داد وزیر

قرض آن پیر سرخسی شده تركستانی

وز پس آنكه ز انعام جلال الوزراء

بتو هر سال رسد مهری پانصدگانی

ای بدانائی معروف چرا می گوئی

در ثنائی كه فرستادی از نادانی

طاق بوطالب نعمه ست كه دارم ز برون

وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی

چه بخیلی كه بچندین زر و چندین نعمت

طاقی و پیرهنی كرد همی نتوانی

پانزده سال فزون باشد تا كشته شدست

بوالحسن آنكه ز احسانش سخن می رانی

پیرهن كهنه ی او گرت بجایست هنوز

پس مخوان پیرهنش گوزره و خفتانی

باقی عمر بس آن پیرهن و طاق تو را

شاید ار ندهی ابرام و دگر نستانی

كدیه و كفر در اشعار شعارست تو را

كفر در مدحی و در كدیه همه كفرانی

با قضا و قدر استاخ چرائی تو چنین

گر قضا و قدر حكم خدا می دانی

مغز فضل و حكم و محض معالی مانند

گر ز دیوان خود این یك دو ورق گردانی

نعمت آنراست زیادت كه همه شكر كند

تو نه ای از در نعمت كه همه كفرانی

صفت كفر بشعر تو در افزود چنانك

بق بق از فاضلی و طنطنه از خاقانی

بر تو ار چند در انواع سخن تاوان نیست

اندرین شعر شكایت ز در تاوانی

گر بفرمان سخنی گفتم مازار از من

زانكه كفرست در این حضرت نافرمانی

***

480

در موعظه

پیشی ز هنر طلب نه از مال

اكنون باری كه می توانی

هان تا بخیال بد چو دونان

در حال حیوة این جهانی

افزون نكنی برانچه داری

قانع نشوی بدانچه دانی

مشغول مشو بتن نه اینی

فارغ منشین ز جان نه آنی

گر جانت بعلم در ترقی است

آنكه تو و ملك جاودانی

ورنه چو بمرگ جهل مردی

هرگز نرسی بزندگانی

دانی چه قیاس راست بشنو

بر خود چه كتاب عشوه خوانی

زین سوی اجل ببین كه چونی

زان سوی اجل چنان بمانی

***

481

هر آنگه كه چون من نیابم نخوانی

چنان باشد ایدون كه آیم برانی

نخوانی مرا چون نخوانی كسی را

كه مدح تو خواند چو او را بخوانی

كرا همسر خویش چون من گزینی

كرا همبر خویش چون من نشانی

ندیمی مرا زیبد از بهر آن را

كه آداب آن نیك دانم تو دانی

اگر نامه باید نوشتن نویسم

بكلك و بنان دیبه ی خسروانی

و گر شعر خواهی كه گویم بگویم

هم از گفته ی خود هم از باستانی

و گر نرد و شطرنج خوانی ببازم

حریفانه سحر حلال از روانی

و گر هزل خوانی سبك روح باشم

نباشد ز من بر تو بیم گرانی

ز مطرب غزل آرزو در نخواهم

نگویم فلانی دگر یا همانی

نه چشمم چرا گه كند روی ساقی

نه گوشم بدزدد حدیث نهانی

معربد نباشم كه نیكو نباشد

كه می را بود جز خرد قهرمانی

یكی كم خورم خوش روم سوی خانه

غلامی بود مر مرا رایگانی

***

482

ایضاً در هجا

گمان مبر كه ز بی عیبی عبادست آن

كه هجو او نكنم یا ز عجز و كم سخنی

مدیح گفت هجا كرده من بسم بعماد

برای من كه هجا را بدو هجا نكنی

***

483

در شكایت

مرا پیام فرستی همی كه پرسش تو

چو چشم دارم بر من سلام چون نكنی

كشند پای بدامن درون بلی شعرا

چو دست بخششت از آستین برون نكنی

***

484

مطایبه

دوش مهمان خواجه ای بودم

اینت نامردمی و اینت سگی

دوش تا روز هر دو نغنودیم

او ز سیری و من ز گرسنگی

***

485

در شكایت

تو وزیری و منت مدحت گوی

دست من بی عطا روا بینی

شو وزارت بمن سپار و مرا

مدحتی گوی تا عطا بینی

***

486

صاحب بحكیم اسبی وعده كرد در تقاضای‌‌ آن این قطعه را گفته

زهی نفاذ تو در سرّ كارهای ممالك

گرفته نسبت اسرار حكمهای الهی

مثال رفعت قدر تو پیش رفعت گردون

حدیث پایه ی ما هست پیش پستی ماهی

چو وقفنامه ی دولت قضا بنام تو بنوشت

چهار عنصر و نه چرخ بر زدند گواهی

توئی كه مسرع امرت ندید وهن توقف

توئی كه عرصه ی جاهت ندید ننگ تباهی

ز رشك رای منیر تو هیچ روز نباشد

كه صبح جامه ندرد بر آسمان ز پگاهی

اگر برنج نداری كه هیچ رنج مبادت

ز حسب واقعه بنویس چند بیت كماهی

بیاد تست همانا حدیث بخشش اسبی

كه كهرباش چو بیند كند عزیمت كاهی

برون نمی شود از گوشم آن حدیث و تو دانی

حدیث اسب نیابد برون ز گوش سپاهی

وگر بها بود آن را بها پدید نباشد

پیادگی و فراغت به از عقیله و شاهی

بعون تست پناهم كه از عنایت گردون

چنانت باد كه هرگز بهیچكس نپناهی

مرا ز صورت حالی كه هست قصّه ی غصّه

روا بود كه بگویم بناخوشی و تباهی

بدان خدای كه اندر زمانه روز و شب آرد

اگرچه روز تمنّی شبی بود بسیاهی

مرا ز حادثه حالیست آنچنانكه نخواهم

توانی ار بعنایت چنان كنی كه بخواهی

ببذل كوش كه از مال و جاه حاتم طی را

اثر نماند بجز بذلهای مالی و جاهی

بقات باد كه تا مهر آسمان گیه گون

بخاصیت بنماید ز شوره مهر گیاهی

***

487

مدح سدید فقیهی

جهان را دلم گفت لطفی كن آخر

دلت سر ناید ز چندین سفیهی

جهان گفت از من لطافت نیاید

سدید فقیهی سدید فقیهی

***

488

در ستایش سخن خود

بزرگوارا با آنكه معرضم ز سخن

چنانكه باز ندانم كنون زردف روی

هنوز با همه اعراض من چو درنگری

سخن چنانكه چنان به بود ز من شنوی

***

489

در حكمت و موعظه

صفه ای را نقش می كردند نقّاشان چین

بشنو این معنی كز این خوشتر حدیثی نشنوی

اوستادی نیمه ای را كرد همچون آینه

اوستادی نیمه ای را كرد نقش مانوی

تا هر آن نقشی كه حاصل باشد اندر نیمه ای

بینی اندر نیمه ی دیگر چو اندر وی روی

ای برادر خویشتن را صفه ای دان همچنان

هم بسقفی نیك عالی هم ببنیادی قوی

باری از آن نیمه ی پر نقش نتوانی شدن

جهد آن كن تا مگر آن نیمه ی دیگر شوی

***

490

در قناعت و خویشتن داری

مرا دوستی گفت آخر كجائی

چرا بیشتر نزد ما می نیائی

بتشویر گفتم كه از بی ستوری

به بیگانگی می كشد آشنائی

مرا گفت چون بارگیری نخواهی

كه از خدمتت نیست روی رهائی

ببیت عمادی جوابش بگفتم

چه گفتمش گفتم كه ای روشنائی

مرا از شكستن چنان باك ناید

كه از ناكسان خواستن مومیائی

***

491

در هجا

در كف خشم و شهوت و خور و خواب

این چنین عاجز و زبون كه توئی

خویشتن آدمی همی شمری

……………………….

***

492

نصیحت

تو اگر شعر نگوئی چكنی خواجه حكیم

بی وسیلت نتوانی كه بدرها پوئی

من اگر شعر نگویم پی كاری گیرم

كه خلاصی دهد از جاهلی و بدخوئی

من همه شب ورق زرق فرو می شویم

تو همه روز رخ آز بخون می شوئی

قیمت عمر من و عمر تو یكسان نبود

كانچه من جویم از این عمر تو آن كی جوئی

باد رنگین بدل عمر كه در خانه نهند

بوی آن می برم الحق تو همانا اوئی

ضایع از عمر من آنست كه شعری گویم

حاصل از عمر تو آنست كه شعری گوئی

***

غزلیات

***

1

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را

چو ما را یك نفس باشد نباشی یك نفس ما را

ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم

ز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

كم از یكدم زدن ما را اگر در دیده خواب آید

غم عشقت بجنباند بگوش اندر جرس ما را

لبت چون چشمه ی نوش است و ما اندر هوس مانده

كه بر وصل لبت یك روز باشد دست رس ما را

بآب چشمه ی حیوان حیاتی انوری را ده

كه اندر آتش عشقت بكشتی زین هوس ما را

***

2

جرمی ندارم بیش از این، كز جان وفادارم تو را

ور قصد آزارم كنی، هرگز نیازارم تو را

زین جور جانم كنون، دست از جفا شستی بخون

جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم تو را

رخ گر بخون شویم همی، آب از جگر جویم همی

در حال خوم گویم همی، یادی بود كارم تو را

آب رخان من مبر، دل رفت و جان را در نگر

تیمار كار من بخور، كز جان خریدارم تو را

هان ای صنم خواری مكن، ما را فرازاری مكن

آبم بتاتاری مكن، تا درد سر نارم تو را

جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی

هرگز نگوئی انوری، روزی وفادارم تو را

***

3

ای كرده خجل بتان چنین را

بازار شكسته حور عین را

بنشانده پیاده ماه گردون

برخاسته فتنه ی زمین را

مگذار مرا بناز اگر چند

خوب آید ناز نازنین را

منمای همه جفا گه مهر

چیزی بگذار روز كین را

دلداران بیش از این ندارند

با درد قرین چو من قرین را

هم یاد كنند گه گه آخر

خدمتگاران اوّلین را

ای گُم شده مه ز عكس رویت

در كوی تو لعبتان چین را

این از تو مرا بدیع ننمود

من روز همی شمردم این را

سیری نكند مرا ز جورت

چونانكه ز جود مجد دین را

***

4

ای كرده در جهان غم عشقت سمر مرا

وی كرده است دست عشق تو زیر و زبر مرا

از پای تا بسر همه عشقت شدم چنانك

در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا

گر بی تو خواب و خورد نباشد مرا رواست

خود بی تو در چه خورد بود خواب و خور مرا

عمری كمان صبر همی داشتم بزه

آخر بتیر غمزه فكندی سپر مرا

باری بعمرها خبری یابمی ز تو

چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا

در خون من مشو كه نیازی بدست باز

گر جوئی از زمانه بخون جگر مرا

***

5

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا

كی بود ممكن كه باشد خویشتن داری مرا

سودكی دارد بطرّاری نمودن زاهدی

چون ز من بر بود آن دلبر بطرّاری مرا

ساقی عشق بتم در جام امّید وصال

می گران دادست كارد آن سبكساری مرا

زان بتر كز عشق هستم مست با خصمان او

می بباید بردن او مستی بهشیاری مرا

زارم اندر كار او وز كار او هر ساعتی

كرد باید پیش خلق انكار و بیزاری مرا

این شگفتی بین و این مشكل كه اندر عاشقی

برد باید علّت لنگی و رهواری مرا

***

6

گر باز دگر باره ببینم مگر او را

دارم ز سر شادی بر فرق سر او را

با من چو سخن گوید جز تلخ نگوید

تلخ از چه سبب گوید چندین شكر او را

سوگند خورم من بخدا و بسر او

كاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را

چندانكه رسانید بلاها بسر من

یا رب مرسان هیچ بلائی بسر او را

هر شب ز بَرِ شام همی تا بسحرگه

رخساره كنم سرخ ز خون جگر او را

***

7

از دور بدیدم آن پری را

آن رشك بتان آ‍زری را

در مغرب زلف عرض داده

صد قافله ماه و مشتری را

بر گوشه ی عارض چو كافور

برهم زده زلف عنبری را

جزعش بكرشمه در نوشته

صد تخته ی تازه كافری را

لعلش بستیزه در نموده

صد معجزه ی پیمبری را

تیر مژه بر كمان ابرو

بر كرده عتاب و داوری را

بر دامن هجر و وصل بسته

بدبختی و نیك اختری را

ترسان ترسان بطنز گفتم

آن مایه ی حسن و دلبری را

كز بهر خدای را كرایی

گفتا بخدا كه انوری را

***

8

جانا بجان رسید زعشق تو كار ما

دردا كه نیستت خبر از روزگار ما

در كار تو ز دست زمانه غمی شدم

ای چون زمانه بد، نظری كن بكار ما

بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی

فریاد و نالهای دل زار زار ما

دردا و حسرتا كه بجز بار غم نماند

با ما بیادگاری از آن روزگار ما

بودیم بر كنار ز تیمار روزكار

تا داشت روزگار تو را در كنار ما

آن شد كه غمگسار غم ما تو بوده ای

امروز نیست جز غم تو غمگسار ما

آری باختیار دل انوری نبود

دست قضا ببست در اختیار ما

***

9

ای غارت عشق تو جهانها

بر بادِ غم تو خان و مانها

شد بر سر كوی لاف عشقت

سرها همه در سر زبانها

در پیش جنیبت جمالت

از جسم پیاده گشته جانها

در كوكبه ی رخ چو ماهت

صد نعل فكنده آسمانها

نظارگیان روی خوبت

چون در نگرند از كرانها

در روی تو روی خویش بینند

زینجاست تفاوت نشانها

گویم كه ز عشوهای عشقت

هستیم ز عمر بر زیانها

گوئی كه تو را از آن زیان بود

الحق هستی تو خود از آنها

تا كی گوئی چو انوری مرغ

دیگر نپرد از آشیانها

داند همه كس كه آن چه طعنه ست

دندانست بتا در این دهانها

***

10

ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب

وز شب طپانچه ها زده بر روی آفتاب

بر سیم ساده بیخته از مشك سوده گرد

بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب

خطّ تو بر خد تو چو بر شیر پای مور

زلف تو بر رخ تو چو بر می پر غراب

دارم ز آب و آتش یاقوت و جزع تو

در آب دیده غرق و بر آتش جگر كباب

در تاب و بند زلف دلاویز جان كشت

جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب

گه دست عشق جامه ی صبرم كند قبا

گه آب چشم خانه ی رازم كند خراب

چون چشمت از جفا مژه برهم نمی زند

چشمم بخون دل مژه تا كی كند خضاب

هم با خیال تو گله ای كردمی ز تو

بر چشم من اگر نشدی بسته راه خواب

ای روز و شب چو دهر در آزار انوری

ترسم كه دهر باز دهد زودت این جواب

***

11

خه خه بنام ایزد آن روی كیست یارب

آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب

در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب

بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج كوكب

مسرور عیش او را این عیش عادتی غم

بیمار هجر او را این مرگ صورتی تب

نقشی نگاشت خطش از مشك سوده بر گل

دامن فكند زلفش بر روز روشن از شب

دامیست چین زلفش عقل اندرو معلّق

جزعیست چشم شوخش سحر اندرو مركّب

گه مشك می فشاند بر مه ز گرد موكب

گه ماه می نگارد در ره ز نعل مركب

در پیش نور رویش گردون بدست حسرت

بر بست روی خود را بشكست نیش عقرب

بردارد ار بخواهد زلف و رخش بیك ره

ترتیب كفر و ایمان آیین كیش و مذهب

در من یزید وصلش جانی جوی نیرزد

ای انوری چه لافی چندین ز قلب و قالب

***

12

خه از كجات پرسم چونست روزگارت

ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت

در آرزوی رویت دور از سعادت تو

پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت

ما را نگوئی ایجان كاخر بچه جنایت

بیگانگی گرفتی از یار دوستدارت

ای جان و روشنائی به زین همی بباید

تو بركناری از ما، ما در میان كارت

با مات در نگیرد مائیم و نیم جانی

یا مرگ جان گزینم یا وصل خوشگوارت

گر بخت دست گیرد ور عمر پای دارد

یكبار دیگر ای جان گیریم در كنارت

***

13

در همه عالم وفاداری كجاست

غم بخر وارست غمخواری كجاست

در دل چندانكه گنجد در ضمیر

حاصلست از عشق دلداری كجاست

گر بگیتی نیست دلداری مرا

ممكن است از بخت دل باری كجاست

اندرین ایام در باغ وفا

گر نمی روید گلی خاری كجاست

جان فدای یار كردن هست سهل

كاشكی یار بسی یاری كجاست

در جهان عاشقی بینم همی

یك جهان بی كار با كاری كجاست

***

14

غم عشق تو از غمها نجاتست

مرا خاك درت آب حیاتست

نمی جویم نجات از بند عشقت

چه بندست آنكه خوشتر از نجاتست

مرا گویند راه عشق مسپر

من و سودای عشق این ترّهاتست

ز لعب دو رخت بر نطع خوبی

مه اندر چارخانه شاه ماتست

دل و دین می بری و عهد و قولت

چو حال و كار دنیا بی ثباتست

عنایت بر سر هجرم بآیین

هم از جور قدیم و حادثاتست

چنان ترسد دل از هجر تو گویی

شب هجران تو روز وفاتست

بجان و دل ز دیوان جمالت

امیر عشق را بر من براتست

براتی گر شود راجع چه باشد

نه خط مجد دین شمس الكفاتست

***

15

تا دل مسكین من در كار تست

آرزوی جان من دیدار تست

جان و دل در كار تو كردم فدا

كار من این بود دیگر كار تست

با تو نتوان كرد دست اندر كمر

هر چه خواهی كن كه دولت یار تست

دل تو را دادم وگر جان بایدت

هم فدای لعل شكّر بار تست

شایدم گر جان و دل از دست رفت

ایمنم اندی كه در زنهار تست

***

16

جرم رهی دوستی روی تست

آفت سودای دلش موی تست

دل نفس از عشق تو تنها نزد

در همه دلها هوس روی تست

ناوك غمزه مزن او را كه او

كشته ی هر غمزده ی خوی تست

هست بسی یوسف یعقوب رنگ

پیرهنی را كه درو بوی تست

از در خود عاشق خود را مران

رحم كن انگار سگ كوی تست

***

17

دل در آن یار دلاویز آویخت

فتنه اینست كه آن یار انگیخت

دل و دین و می و عهد و قوّت

رخت بر سر بیكی پای گریخت

دل من باز نمی یابد صبر

همه آفاق بغربال تو بیخت

ور نمی یابد آن سلسله موی

كار جانم بیكی موی آویخت

دل بسوی دل برفتی بر درش

چشمم از اشك بسی چشم آویخت

یار گلرخ چو مرا بار ندارد

گل عمرم همه از پای بریخت

***

18

ای بدیده دریغ خاك درت

همه سوگند من بجان و سرت

گوش را منّتست بر همه تن

از پی آن حدیث چون شكرت

اشك چون سیم و رخ چو زر كردم

از برای نثار رهگُذرت

مایه ی كیمیاست خاك درت

كی درآید بچشم سیم و زرت

دل بی رحم تو رحیم شود

گر ز حال دلم شود خبرت

***

19

رخت مه را رخ و فرزین نهادست

لبت بیجاده را صد ضربه دادست

چو رویت كی بود آن مه كه هر كه

سه روز از مركب خوبی پیادست

كجا دیدست بیجاده چنان خال

كه فرزین بند نعلت را پیادست

ز مادر تا تو زادی كس ندیدست

كه یك مادر مه و خورشید زادست

از این سنگین دلی با انوری بس

كه بی تو سنگها بر دل نهادست

***

20

گلبن عشق تو بی خار آمدست

هر گلی را صد خریدار آمدست

عالمی را از جفای عشق تو

پای و پیشانی بدیوار آمدست

حسن را تا كرده ای بازار تیر

فتنه از خانه ببازار آمدست

باز كاری در گرفتستی مگر

نو گرفتی تازه در كار آمدست

تا تو را جان جهان خواند انوری

در جهان شوری پدیدار آمدست

***

21

پایم از عشق تو در سنگ آمدست

عقل را با تو قبا ننگ آمدست

نام من هرگز نیاری بر زبان

آری از نامم تو را ننگ آمدست

هرچه دانی از جفا با من بكن

كت زبونی نیك در چنگ آمدست

هر كسی آمد باستقبال من

اندهانت چند فرسنگ آمدست

انوری پایت ز راهی بازكش

كاندران هر مركبی لنگ آمدست

***

22

كارم ز غمت بجان رسیدست

فریاد بر‌ آسمان رسیدست

نتوان گله ی تو كرد اگرچه

از دل بسر زبان رسیدست

در عشق تو بر امید سودی

صد بار مرا زیان رسیدست

هرجا كه رسم برابر من

اندوه تو در میان رسیدست

این آب ز فرق بر گذشته است

وین كارد بر استخوان رسیدست

***

23

حسن را از وفا چه آزارست

كه همه ساله با جفا یارست

خود وفادار وجود نیست پدید

وین كه در عادتست گفتارست

از برون جهان وفاهم نیست

كاثرش ز اندرون پدیدارست

چه وفا این چه ژاژ می گویم

كه ازو حسن را چه آزارست

تا مصاف وفا شكسته شدست

علم عافیت نگونسارست

عشق را عافیت بكار نشد

لاجرم كار عاشقان زارست

دست در كار عافیت نشود

هر كجا عشق بر سر كارست

عشق در خواب و عاشقان در خون

دایه بی شیر و طفل بیمارست

آرزو می پزیم چتوان كرد

سود ناكرده سخت بسیارست

اینكه امروز بر سر گنجی

پای فردات بر دم مارست

انوری از سر جهان برخیز

كه نه معشوقه ی وفادارست

***

24

معشوقه برنگ روزگارست

با گردش روزگار یارست

برگشت چو روزگار و آن نیز

نوعی ز جفای روزگارست

بس بوالعجب و بهانه جویست

بس كینه كش و ستیزه كارست

این محتشمیست با بزرگی

گر محتشم و بزرگوارست

بوسی ندهد مگر بجانی

آری همه خمر با خمارست

در باغ زمانه هیچ گل نیست

وان نیز كه هست جفت خارست

ای دل منه از میان برون پای

هر چند كه یار بركنارست

امید مبر كز آنچه مردم

نومید ترست امیدوارست

هرچند شمار كار فردا

كاریست كه آن نه در شمارست

بتوان دانست هر شب از عمر

آبستن صد هزار كارست

***

25

ز عشق تو نهانم آشكارست

ز وصل تو نصیبم انتظارست

ز باغ وصل تو گل كی توان چید

كه آنجا گفتگوی از بهر خارست

ولی در پای تو گشتم بدان بوی

كه عهدت همچو عشقم پایدارست

دلم رفت و ز تو كاری نیامد

مرا با این فضولی خود چكارست

چو گویم بوسه ای گوئی كه فردا

كرا فردای گیتی در شمارست

ببند روزگارم چند بندی

سخن خود بیشتر در روزگارست

بعهدم دست می گیری و لیكن

كه می گوید كه پایت استوارست

تو را با انوری زین گونه دستان

نه یكبار و دوبارست و سه بارست

***

26

ای یار مرا غم تو یارست

عشق تو ز عالم اختیارست

با عشق تو غم همی گسارم

عشق تو غمست و غمگسارست

جان و جگرم بسوخت هجران

خود عادت دل نه زین شمارست

جان سوختن و جگر خلیدن

هجران تو را كمینه كارست

در هجر ز درد بی قرارم

كان درد هنوز برقرارست

ای راحت جان من فرج ده

زان درد كه نامش انتظارست

در تاب شدی كه گفتم از تو

جز درد مرا چه یادگارست

***

27

یارب چه بلا كه عشق یارست

زو عقل بدرد و جان فكارست

دل برد و جمال كرد پنهان

فریاد كه ظلم آشكارست

گر جان منست ازو بجانم

من هیچ ندانم این چكارست

ناید برِ من خیال او هیچ

وینهم ز خلاف روزگارست

كارم چو نگار نیست با او

زان بر رخ من ز خون نگارست

زو هیچ شمار برنگیرم

زیرا كه جفاش بی شمارست

***

28

هر شكن در زلف تو از مشك دالی دیگرست

هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست

ناید اندر وصف كس آن چشم و زلف از بهر آنك

در خیال هر كس از هر یك خیالی دیگرست

هر چه دل با خویشتن صورت كند زان زلف و چشم

عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست

هر كسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند

وان گمانها نیز از هر یك محالی دیگرست

گرچه در عین کمالست از نکوئی گوئیا

از ورای آن کمال او کمالی دیگرست

من بحالی دیگرم از عشق او هر لحظه ای

زانكه او در حسن هر ساعت بحالی دیگرست

***

29

امید وصل تو كاری درازست

امید الحق نشیبی بی فرازست

طمع را بر تو دندان گرچه كندست

تمنّا را زبان باری درازست

ره بیرون شد از عشقت ندانم

در هر دو جهان گوئی فرازست

بغارت برد غمزه ت یكجهان جان

لبت را گو كه آخر تركتازست

در این ماتم سرا یعنی زمانه

بسا عید و عروسی كز تو بازست

نگوئی كاینچنین عید و عروسی

طرب در روزه عشرت در نمازست

حدیث عافیت یكبارگی خود

چنان پوشیده شد گوئی كه آزست

نیاز ای انوری بس عرضه كردن

كه معشوق از دو گیتی بی نیازست

***

30

مهرت بدل و بجان دریغست

عشق تو باین و آن دریغست

وصل تو بدان جهان توان یافت

كان ملك بدین جهان دریغست

كس را كمر وفا مفرمای

كان طرف بهر میان دریغست

با كس بمگوی نام تو چیست

كان نام بهر زبان دریغست

قدر چون توئی زمین چه داند

كان قدر بآسمان دریغست

در كوی وفای تو بانصاف

یكدل بهزار جان دریغست

***

31

ای برادر عشق سودائی خوشست

دوزخ اندر عاشقی جائی خوشست

در بیابان رهروان عشق را

زاب چشم خویش دریائی خوشست

غمگنان را هر زمان در كنج عشق

یاد نام دوست صحرائی خوشست

با خیال روی معشوق ای عجب

جام زهر آلود حلوائی خوشست

عمرها در رنج چون امروز و دی

بر امید بود فردائی خوشست

***

32

كار دل از آرزوی دوست بجانست

تا چه شود عاقبت كه كار در آنست

كرد ز جان و جهان ملول بجورم

با همه بیداد و جور جان جهانست

عشوه دهد چون جهان و عمر ستاند

در غم او عشوه سود و عمر زیانست

عشق چو رنگی دهد سرشك كسی را

روی سوی من كند كه رسم فلانست

بوالعجبی می كند كه راز نگهدار

روی بخون تزچه روز راز نهانست

خصم همی گویدم كه عاشق زاری

خیره چه لعب الخجل كنم كه چنانست

عاشقی ای انوری دروغ چگوئی

راز دلت در سخن چو روز عیانست

***

33

عشق تو از ملك جهان خوشترست

رنج تو از راحت جان خوشترست

خوشترم آن نیست كه دل برده ای

دل دَر جان می زند آن خوشترست

من بكرانی شدم از دست هجر

پای ملامت بمیان خوشترست

دل ببدی تن زده تا به شود

خوردن زهری بگمان خوشترست

وصل تو روزی نشد و روز شد

سود نه و مایه زیان خوشترست

عمر شد و عشوه بدستم بماند

دخل نه و خرج روان خوشترست

از پی دل جان بتو انداختیم

بر اثر تیر كمان خوشترست

كیسه ی عمرم ز غمت شد تهی

بی رمه مرسوم شبان خوشترست

این همه هست و تو نه با انوری

وین همه در كار جهان خوشترست

***

34

عشق تو قضای آسمانست

وصل تو بقای جاودانست

آسیب غم تو در زمانه

دور از تو بلای ناگهانست

دستم نرسد همی بشادی

تا پای غم تو در میانست

در زاویهای چین زلفت

صد خرده ی عشق در میانست

این قاعده گر چنین بماند

بنیاد خرابی جهانست

با حسن تو در نواله ی چرخ

رخساره ی ماه استخوانست

وز عافیتی چنین مروّح

در عشق تو عمر بس گرانست

با آنكه نشان نمی توان داد

كز وصل تو در جهان نشانست

دل در غم انتظار خون شد

بیچاره هنوز در گمانست

گفتم كه بتحفه پیش وعده اش

جان می نهم ار سخن در آنست

دل گفت كه بر دَر قبولش

هرچه آن نرود بدست جانست

بازار سپید كاری تو

اكنون بروائی آنچنانست

كانجا سر سبز بی زر سرخ

چون سیم سیاه ناروانست

زر بایدت انوری و گر نیست

غم خور كه همیشه رایگانست

بی مایه همی طلب كنی سود

زان گاهی سود و گه زیانست

***

35

هر كه چون من بكفرش ایمانست

از همه خلق او مسلمانست

روی ایمان ندیده ای بخدا

گر بایمان خویشت ایمانست

ای پسر مذهب قلندر گیر

كه درو دین و كفر یكسانست

خویشتن بر طریق ایشان بند

كه طریقت طریق ایشانست

دست ازین توبه و صلاح بدار

كاندرین راه كافری آنست

راه تسلیم رو كه عالم حكم

دام مرغان و مرغ بریانست

ملك تسلیم چون مسلّم گشت

بهتر از ملكت سلیمانست

مردم صومعه مسلمان نیست

گر همه بوذرست و سلمانست

ساقیا در ده آن میی كه ازو

آفت عقل و راحَت جانست

حاكی رنگ روی معشوقست

راوی بوی زلف جانانست

مجلس از بوی او سمن زارست

خانه با رنگ او گلستانست

از لطافت هوای رنگینست

وز صفا آفتاب تابانست

در قدح همچو عقل و جان در تن

آشكارست اگرچه پنهانست

توبه ی خویش و آن من بشكن

كین نه توبه است زور و بهتانست

یكزمانم ز خویشتن برهان

كز وجودم ز خود پشیمانست

چند گوئی كه می نخواهم خورد

كه ز دشمن دلم هراسانست

می خور و مست خسب و ایمن باش

مجلس خاص خاص سلطانست

***

36

مرا دانی كه بی تو حال چونست

بهر مژگان هزاران قطره خونست

تنم در بند هجر تو اسیرست

دلم در دست عشق تو زبونست

غم عشق تو در جان هیچ كم نیست

چه جای كم كه هر ساعت فزونست

بوجهی خون همی بارم من از دل

كه در عشق توام غم رهنمونست

اگر بخشود خواهی هرگز ای جان

براین دل جای بخشایش كنونست

***

37

جمالت بر سر خوبی كلاهست

بنامیزد نه رویست آن كه ماهست

توئی كز زلف و رخ در عالم حسن

تو را هم نیمشب هم چاشتگاهست

بسا خرمن كه آتش درزدی باش

هنوزت آب خوبی زیر كاهست

پی عهدت نیاید جز در آن راه

كز آنجا تا وفا صد ساله راهست

ز عشوت روز عمرم در شب افتاد

وزین غم بر دلم روز سیاهست

پس از چندی صبوری داد باشد

كه گویم بوسه ای گوئی پگاهست

شبی قصد لبت كردم از آن شب

سپاه كین چشمت در سپاهست

بتیر غمزه مژگانت انوری را

بكشتند وبرین شهری گواهست

لبت را گو كه تدبیر دیت كن

سر زلف مبر كو بی گناهست

***

38

عشق تو دل را نكو پیرایه ایست

دیده را دیدار تو سرمایه ایست

تیر مژگان تو را خون ریختن

در طریق عشق كمتر پایه ایست

از وفا فرزند اندوه تو را

دل ز مادر مهربانتر دایه ایست

بنده گشت از بهر تو دل دیده را

گرچه دل را دیده بد همسایه است

زان مرا وصلت بدست هجر داد

كز پی هر آفتابی سایه ایست

***

39

هر كس كه غم تو را فسانه ست

دست خوش آفت زمانه ست

هر كس كه غم تو را میان بست

از عیش زمانه بر كرانه ست

تو یار یگانه ای و بایست

یار تو كه همچو تو یگانه ست

عشق تو حقیقت است ای جان

معلوم دلی و در میانه ست

در عشق تو صوفی ایم و ما را

دیگر هم عشقها فسانه ست

ما را دل پر غمست و گو باش

اندی كه دل تو شادمانه ست

درد دل ما ز هجر خو پرس

هجران تو از میان خانه ست

دارم سخنی هم از تو با تو

مقصود توئی سخن بهانه ست

به زین غم كار دوستان خور

وین پند شنو كه دوستانه ست

***

40

باز ماندم در غم و تیمار او تدبیر چیست

بازگشتم عاجز اندر كار او تدبیر چیست

باز خون عقل و جانم ریخت اندر عشق او

دیده ی شوخ كش خونخوار او تدبیر چیست

باز بار دیگرم در زیر بار غم كشید

آرزوی لعل شكّر بار او تدبیر چیست

پیش از این عمری بباد عشق او برده ام

باز گشتم عاشق دیدار او تدبیر چیست

در میان محنت بسیار گشتم ناپدید

از غم و اندیشه ی بسیار او تدبیر چیست

شیوه ی عهدش دگر با انوری بخرند باز

خویشتن بفروخت در بازار او تدبیر چیست

***

41

دل بی تو بصد هزار زاریست

جان در كف صد هزار خواریست

در عشق تو ز اشك دیده دل را

الحق ز هزار گونه یاریست

در راه تو خوارتر ز خاكم

ای بخت بد این چه خاكساریست

كردیم بكام دشمن ای دوست

دانم كه نه این ز دوستاریست

هجران سیه گر توام گشت

این نیز هم از سپید كاریست

***

42

ماه چون چهره ی زیبای تو نیست

مشك چون زلف گل آرای تو نیست

كس ندیدست رخ خوب تو را

كه چو من بنده و مولای تو نیست

كردم از دیده و دل جای تو را

گرچه از دیده و جان جای تو نیست

چه دهی وعده ی فردا كه مرا

دل این وعده ی فردای تو نیست

سینه ی كس نشناسم بجهان

كه در آن سینه تقاضای تو نیست

***

43

از تو بریدن صنما روی نیست

زانكه چو رویت بجهان روی نیست

تا تو ز كوی تو برون رفته ای

كوی تو گوئی كه همان كوی نیست

گرچه غمت كرد چو موئی مرا

فارغم از عشق تو یك موی نیست

روی تو را ماه نگویم از آنك

ماه چو آن عارض دلجوی نیست

زلف تو را مشك نخوانم از آنك

مشك بدان رنگ و بدان بوی نیست

چون لب تو باده ی خوش رنگ نه

چون رخ تو لاله ی خودروی نیست

زلف تو چوگان و دلم گوی اوست

كیست كه چوگان تو را گوی نیست

طعنه ی بدگوی نباشد زیانش

هر كه ورا دلبر بدخوی نیست

انوری از خوی بد تست خوار

از سخن دشمن بدگوی نیست

***

44

روی برگشتم از روی تو نیست

كه جهانم بیكی موی تو نیست

زان ز روی تو نگردانم روی

كه بجز روی تو چون روی تو نیست

هیچ شب نیست كه اندر طلبت

بسترم خاك سر كوی تو نیست

هیچ دم نیست كه بر جان و دلم

داغی از طعنه ی بدگوی تو نیست

نیست با این همه آزرم ازو

زانكه بی تعبیه ی بوی تو نیست

***

45

جانا دلم از خال سیاه تو بحالیست

كامروز برآنم كه نه دل نقطه ی خالیست

در آرزوی خواب شب از بهر خیالت

حقّا كه تنم راست چو در خواب خیالیست

بی روز رخ خوب تو دانم خبرت نیست

كاندر غم هجران تو روزیم چو سالیست

هر دم بغمی تازه دلم خوی فرا كرد

تا هر نفسی روی تو را تازه جمالیست

وامروز غم من چو جمالت بكمالست

یارب چكنم گر پس ازین نیز كمالیست

آن كیست كه او را چو كف پای تو روئیست

وان كیست كه او را بكف از دست تو مالیست

پیغام دهی هر نفسم كانوری از ماست

من بنده ی این مخرقه هرچند محالیست

***

46

عشق تو بی روی تو درد دلیست

مشكل عشق تو مشكل مشكلیست

بی تو در هر خانه دستی بر سریست

وز تو در هر كوی پائی در گلیست

بر در بتخانه ی حسنت كنون

دست صبرم زیر سنگ باطلیست

شادی وصلت بهر دل كی رسد

تا تو را شكرانه بر هر غم دلیست

حاصلم در عشق تو بی حاصلیست

هیچ نتوان گفت نیكو حاصلیست

از تحیر هر زمانی در رهت

روی امیدم بدیگر منزلیست

كشتیی بر خشك می ران انوری

كاخر این دریای غم را ساحلیست

***

47

در همه مملكت مرا جانیست

هر زمان پای بند جانانیست

در كنارم بجای دمسازی

تا سحرگه ز دیده طوفانیست

در كجا می خورد مرا غم عشق

در همه خانه ام یكی تا نیست

یك دم از درد عشق ناساید

دادم انصاف رنج كش جانیست

گفتم او را كه صبر كن كه بصبر

هر غمی را كه هست پایانیست

این همه هست كاشكی باری

كار او را سری و سامانیست

***

48

مكن ای دل كه عشق كار تو نیست

بار خود را ببر كه بار تو نیست

مردی از عشق و در غم دگری

گرچه این هم باختیار تو نیست

دیده راز تو فاش كرد از آنك

دیده در عشق راز دار تو نیست

نوبهار آمد و جهان بشكفت

زان تو را چه چو نوبهار تو نیست

***

49

بی مهر جمال تو دلی نیست

بی مهر هوای تو گلی نیست

بگذشت زمانه وز تو كس را

جز عمر گذشته حاصلی نیست

تا از چه گلی كه از تو خالی

در عالم آب و گل دلی نیست

در دائره ی جهان محدث

چون حادثه ی تو مشكلی نیست

در تو كه رسد كه در ره تو

جز منزل عجز منزلی نیست

در بحر تحیر تو پایاب

كی سود كند كه ساحلی نیست

***

50

یار با من چون سر یاری نداشت

ذره ای در دل وفاداری نداشت

عاشقان بسیار دیدم در جهان

هیچكس كس را بدین خواری نداشت

جان بترك دل بگفت از بیم هجر

طاقت چندین جگرخواری نداشت

تا پدید آمد شراب عشق تو

هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت

دل ز بی صبری همی زد لاف عشق

گفت دارم صبر پنداری نداشت

بار وصلش در جهان نگشاد كس

كاندرو در هجر سرباری نداشت

درد چشم من فزون شد بهر آنك

توتیای از صبر پنداری نداشت

***

51

باز كی گیرم اندر آغوشت

كی بیارم بدست چون دوشت

هرگز آیا بخواب خواهم دید

یك شبی دیگر اندر آغوشت

تا بدیدم بزیر حلقه ی زلف

حلقه ی گوش بر بنا گوشت

گشت یكبارگی دل ریشم

حلقه ی گوش حلقه در گوشت

***

52

رایت حسن تو از مه برگذشت

با من این جور تو از حدّ درگذشت

آتش هجر توام خوش خوش بسوخت

آب اندوه توام از سر گذشت

نگذرد بر هیچكس از عاشقان

آنچ دوش از عشق بر چاكر گذشت

گریه ی من شور در عالم فكند

ناله ی من از فلك برتر گذشت

دوش باز آمد خیالت پیش من

حال من چون دید از من درگذشت

دیده ام در پای او گوهر فشاند

تا چو می بگذشت بر گوهر گذشت

در گذشت اشك من از یاقوت سرخ

گرچه در زردی رخم از زر گذشت

پایه ی حسنت بهر شهری رسید

لشكر عشقت بهر كشور گذشت

***

53

یار ما را بهیچ برنگرفت

وانچه گفتیم هیچ در نگرفت

پرده ی ما دریده گشت و هنوز

پرده از روی كار برنگرفت

در نیامد ز راه دیده بدل

تا دل از راه سینه بر نگرفت

خدمت ما بجز هبا نشمرد

صحبت ما بجز هدر نگرفت

جز وفا سیرت دلم نگذاشت

جز جفا عادتی دگر نگرفت

هیچ روزی مرا بسر نامد

كه دلم عشق او ز سر نگرفت

***

54

سخت خوشی چشم بدت دور باد

سال و مه و روز و شبت سور باد

بنده ی زلفین تو شد غالیه

خاك كف پای تو كافور باد

خادم و فرّاش تو رضوان سزد

چاكر و دربان درت حور باد

عاشق محنت زده چون هست شاد

حاسد خرّم شده مهجور باد

وصل تو بادا همه نزدیك ما

هجر تو جاوید ز ما دور باد

***

55

از بس كه كشیدم از تو بیداد

از دست تو آمدم بفریاد

فریاد از آن كنم كه آمد

بر من ز تو ای نگار بیداد

داد از دل پر طمع چه دارم

بر خیر چرا كنم سر از داد

مردی چه طلب كنم ز آتش

نرمی چه طلب كنم ز پولاد

شادی ز دل منست غمگین

در عشق تو ای بت پری زاد

هرگز دل من مباد بی غم

گر تو بغم دل منی شاد

من جان و جهان بباد دادم

ای جان جهان تو را بقا باد

***

56

مرا با دلبری كاری بیفتاد

دلم را روز بازاری بیفتاد

مسلمانان مرا معذور دارید

دلم را ناگهان كاری بیفتاد

قبای عشق مجنون می بریدند

دلم را زان كله واری بیفتاد

دلم سجاده ی عشقش برافشاند

از آن سجاده زنّاری بیفتاد

دلم با عشق دست اندر كمر زد

بسی كوشید و یكباری بیفتاد

مرا افتاد با بالای او كار

نه بر بالای من كاری بیفتاد

جهان را چون دل من بر زمین زد

كنون از دست دلداری بیفتاد

***

57

هر كس كه ز حال من خبر یابد

بد عهدی تو بجمله دریابد

بر من غم تو كمین همی سازد

جانم شده گیر اگر ظفر یابد

عشقت ببهانه ای دلم بستد

ترسم كه بهانه ی دگر یابد

خواهم كه دمی برآورم با تو

بی آنكه زمانه زان خبر یابد

دی بنده بدل خرید وصل تو

امروز بجان خرد اگر یابد

زان می ترسم كه هر متاعی را

چون نرخ گران شود بتر یابد

***

58

جان ز رازت خبر نمی یابد

عقل خوی تو در نمی یابد

چون تو بازارن گاتر كستان

می نیارد مگر نمی یابد

وصل چون دارم از تو چشم كه چشم

بر خیالت ظفر نمی یابد

گشت قانع بپاسخ تو دلم

وز لبت این قدر نمی یابد

غم عشق تو با دلم خو كرد

گوئی از من گذر نمی یابد

آری این جور و ظلم با كه كند

چون ز من سخره تر نمی یابد

***

59

در دور تو كم كسی امان یابد

در عشق تو كم دلی زبان یابد

خود نیز نشان نمی توان دادن

زان كس كه ز تو همی نشان یابد

وصل تو اگر بجان بیابد دل

انصاف بده كه رایگان یابد

تنها تو همه جهانی و آن كس

كو یافت تو را همه جهان یابد

در آینه گر جمال بنمائی

از نور رخت خیال جان یابد

ور سایه ی تو بر آفتاب افتد

منشور جمال جاودان یابد

از روز عیان تری و جوینده

از راز دلت همی نهان یابد

روی تو كه دل نیاردش دیدن

دیده كه بود كه روی آن یابد

نشگفت كه در زمین توئی چون تو

ماهی تو و مه بر آسمان یابد

زین قرن قرین تو كی آید كس

تا چون تو یكی بصد قران یابد

***

60

حسنت اندر جهان نمی گنجد

نامت اندر دهان نمی گنجد

راز عشقت نهان نخواهد ماند

زانكه در عقل و جان نمی گنجد

با غم تو چنان یگانه شدم

كه دل اندر میان نمی گنجد

طمع وصل تو ندارم از آنك

وعده ات در زبان نمی گنجد

آخر این روزگار چندان ماند

كه دروغی در آن نمی گنجد

روی پنهان مكن كه رازم دلم

بیش از این در نهان نمی گنجد

گوئی از نیكوئی رخ چو مهم

در خم آسمان نمی گنجد

چه عجب شعر انوری را نیز

معنی اندر بیان نمی گنجد

***

61

یار گرد وفا نمی گردد

حاجتی زو روا نمی گردد

ما بگرد درش همی گردیم

گرچه او گرد ما نمی گردد

یك زمان صحبت جدائی یار

از بر ما جدا نمی گردد

هیچ شب نیست تا ز خون جگر

بر سرم آسیا نمی گردد

مبتلا ام بعشق و كیست كه او

بغمش مبتلا نمی گردد

***

62

عشق تو بر هر كه عافیت بسر آرد

هر دو جهانش بزیر پای در آرد

عقل كه در كوی روزگار نپاید

بر سر كوی تو عمرها بسر آرد

صبر كه ساكن ترین عالم عشق است

زلف تو هر ساعتش برقص در آرد

با توبه بیشئی صبر در نتوان بست

زانكه بیك روزه غم شكر ز بر آرد

بوی تو باد اَر شبی برد بطوافی

جمله ی عشّاق را ز خاك بر آرد

گفتم یارب چه عیشها كنمی من

گر ز وصال توام كسی خبر آرد

هجر تو را زین حدیث خنده برافتاد

گفت كه آری چنین بود اگر آرد

***

63

یار دل در میان نمی آرد

وز دل من نشان نمی آرد

سایه بر كار من نمی فكند

تا كه كارم بجان نمی آرد

وز بزرگی اگرچه در كارست

خویشتن را بدان نمی آرد

كی بپیمان من در آرد سر

چونكه سر در جهان نمی آرد

روز عمرم گذشت و وعده ی وصل

شب هجرش كران نمی آرد

عمر سرمایه ایست نامعلوم

تاب چندین زیان نمی آرد

بسر او كه عشق او بسرم

یك بلا رایگان نمی آرد

بدروغی بر انوری همه عمر

گر سر آرد توان نمی آرد

***

64

عشق هر محنتی بروی آرد

مكن ای دل گرت نمی خارد

وز چه رویت همی شود غم عشق

روی سركش كه روی این دارد

دامن عافیت ز دست مده

تا بدست بلات نسپارد

گوئی اندر كنار وصل شوم

تو شوی گر فراق بگذارد

وصل هم نازموده ای كه بلطف

خون بریزد كه موی نازارد

مرد بینی كه روز وصل چو شمع

در تو می خندد اشك می بارد

گیر كامروز وصل داغت كرد

هجر داغ فراق باز آرد

برگرفتم شمار عشق آن به

كه تو را از شمار نشمارد

***

65

زلف تو تكیه بر قمر دارد

لب تو لذّت شكر دارد

عشق این هر دو ای نگار مرا

با لب خشك و چشم تر دارد

پرس از حال من ز زلف خبر

زانكه از حالم او خبر دارد

آنكه روی تو دید باز از عشق

نه همانا كه خواب و خور دارد

خاك پای تو را ز روی شرف

انوری همچو تاج سر دارد

***

66

تا ماه رویم از من رخ در حجیب دارد

نه دیده خواب یابد نه دل شكیب دارد

هم دست كامرانی دل از عنان گسسته

هم پای زندگانی جان در ركیب دارد

پندار درد گشتم گوئی كه در دو عالم

هر جا كه هست دردی با من حسیب دارد

بفریفت آن شكر لب ما را بعشوه آری

بس عشوهای شیرین كان دلفریب دارد

***

67

مرا تا كی فلك رنجور دارد

ز روی دلبرم مهجور دارد

بیك باده كه با معشوق خوردم

همه عمرم در آن مخمور دارد

ندانم تا فلك را زین غرض چیست

كه بی جرمی مرا رنجور دارد

دو دست خود بخون دل گشادست

مگر بر خون من منشور دارد

***

68

با قدّ تو قدّ سرو خم دارد

چون قدّ تو باغ، سرو كم دارد

وصلت ز همه وجود به لیكن

تا هجر تو روی در عدم دارد

شادم بتو و یقین همی دانم

كین یك شادی هزار غم دارد

در كار تو نیست عقل بر كاری

كار آن دارد كه یك درم دارد

دایم چو قلم بتاركم پویان

زان قامت و قدّ كه چون قلم دارد

در راه تو انوری تو خود دانی

عمریست كه تا ز سر قدم دارد

گر سرزنش همه جهان خواهی

آن نیز بدولت تو هم دارد

***

69

جان نقش رخ تو بر نگین دارد

دل داغ غم تو بر سُرین دارد

تا دامن دل بدست عشق تست

صد گونه هنر در آستین دارد

چشم تو دلم ببرد و می بینم

كاكنون پی جان و قصد دین دارد

وافكنده كمان غمزه در بازو

تا باز چه فتنه در كمین دارد

گوئی كه سخن مگوی و دم دركش

انصاف بده كه برگ این دارد

تا چند كه پوستین بگازرده

خرّم دل آنكه پوستین دارد

در باغ جهان مرا چه می بینی

جز عشق تویی كه در زمین دارد

در خشك و تر انوری بصد حیلت

در فرقت تو دلی حزین دارد

***

70

یار با هر كسی سری دارد

سر بپیوند من فرو نارد

این چنین شرط دوستی باشد

كه بخواند بلطف و بگذارد

دل و جانم بلابه بستاند

پس بدست فراق بسپارد

ناز بسیار می كند لیكن

نیك بنگر كه جای آن دارد

جان همی خواهد و كرا نكند

كه بجانی ز من بیازارد

***

71

دلبر هنوز ما را از خود نمی شمارد

با او چكرد شاید با او كه گفت یارد

جانم فدای زلفش تا خون او بریزد

عمرم هلاك چشمش تا گرد از او برآرد

جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد

دل را محل چه باشد گر درد او ندارد

گیتی بسی نماند گر چهره باز گیرد

زنده كسی نماند گر غمزه برگمارد

آوازه ی جمالش دلها همی نوازد

لیكن بر وصالش كس را نمی گذارد

***

72

تا كار مرا وصل تو تیمار ندارد

جز با غم هجر تو دلم كار ندارد

بی رونقی كار من اندر غم عشقت

كاریست كه جز هجر تو بربار ندارد

دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی

هجر تو چنین كار به بیگار ندارد

گوئی كه ندارد بتو قصدی تو چه دانی

این هست غم هجر تو نهمار ندارد

با هجر تو گفتم كه چه خیزد ز كسی كو

از گلبن ایام نه گل خار ندارد

گفتی كه چو دل جان بده انكار نداری

جانا تو نگوئیش كه انكار ندارد

چون می ننیوشد سخن انوری آخر

یك ره تو بگو گفتِ تو را خوار ندارد

***

73

به بیل عشق تو دل گل ندارد

كه راه عشق تو منزل ندارد

قدم بر جان همی باید نهادن

در این راه و دلم آن دل ندارد

چو دل در راه تو بستم ضمان كیست

كه هجرت كار من مشكل ندارد

بهین سرمایه صبر و روزگارست

دلم این هر دو هم حاصل ندارد

كرا پایاب پیوند تو باشد

كه دریای غمت ساحل ندارد

***

74

دلم را انده جان می ندارد

چنان كاید جهانی می گذارد

حدیث عشق باز اندر فكندست

دگر بارش همانا می بخارد

چه گویم تا كه كاری برنسازد

چه سازم تا كه رنگی بر نیارد

چه خواهد كرد چندین غم ندانم

كه جای یك غم دیگر ندارد

بزاری گفتمش در صبر زن دست

اگر عشقت بدست غم سپارد

مرا گفتا تو را با كار خودكار

مسلمان، مردم این را دل شمارد

بنامیزد دلم در منصب عشق

بآئین شغلهائی می گذارد

***

75

آرزوی روی تو جانم ببرد

كافریهای تو ایمانم ببرد

از جهان ایمان و جانی داشتم

عشق تو هم این و هم آنم ببرد

غمزهات از بیخ و ز بام بكند

عشوهات از خان و از مانم ببرد

شحنه ی عشقت دلم را چون بخواند

از حساب جُعل خود جانم ببرد

عقل را گفتم كه پنهان شو برو

كین همه پیدا و پنهانم ببرد

گفت اگر این بار دست از من بداشت

باز باز آمد بدستانم ببرد

انوری چند از شكایتهای عشق

كو فلان بگذاشت و بهمانم ببرد

این همه بگذار و می گوی انوری

آرزوی روی تو جانم ببرد

***

76

بدیدم جهان را نوائی ندارد

جهان در جهان آشنائی ندارد

بدین ماه زرّینش در خیمه منگر

كه در اندرون بوریائی ندارد

بعمری از آن خلوتی دست ندهد

كه بیرون از این خیمه جائی ندارد

بنادر اگر بازی راست بازد

نباشد كه با آن دغائی ندارد

نیاید بسنگی در انگشت پائی

كه تا او درو دست و پائی ندارد

بمعشوق نتوان گرفتن كسی را

كه تا اوست با كس وفائی ندارد

بكش انوری دست از خوان گیتی

چنین چرب و شیرین ابائی ندارد

***

77

بتی دارم كه یكساعت مرا بی غم بنگذارد

غمی كز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد

نصیحت گو مرا گوید كه بركن دل ز عشق او

نمی داند كه عشق او رگی با جان من دارد

دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر كف

مگر از جان بسیر آمد دلم كش باز می خارد

مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی

چگوئی جان بدان ارزد كه او از من بیازارد

نتابم روی از او هرگز اگر چه در غم رویش

مرا چرخ كهن هر دم بلائی نوبروی آرد

***

78

عشقم این بار جان بخواهد برد

برد نامم نشان بخواهد برد

در غمت با گران ركابی صبر

دل ز دستم عنان بخواهد برد

موج طوفان فتنه ی تو نه دیر

عافیت از جهان بخواهد برد

نرگس چشم و سر و قامت تو

زینت بوستان بخواهد برد

رخ و دندان چون مه و پروینت

رونق آسمان بخواهد برد

با همه دل بگفته ام كه مرا

غم عشق تو جان بخواهد برد

من خود اندر میانه می بینم

كه زمان تا زمان بخواهد برد

چكنم گو ببر گر او نبرد

روزگار از میان بخواهد برد

در بهار زمانه برگی نیست

كه نه باد خزان بخواهد برد

انوری گر حریف نرد این است

ندبت رایگان بخواهد برد

***

79

حلقه ی زلف تو بر گوش همی جان ببرد

دل ببرد از من و بیمست كه ایمان ببرد

در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است

كه همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد

خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه

كه همی زلف تو از راه دل آسان ببرد

از خم زلف تو سامان رهائی نبود

هیچ دل را كه همی سخت بسامان ببرد

عشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتم

كین مرا زود كه از خدمت سلطان ببرد

برد از خدمت سلطانم از آن می ترسم

كه كنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد

***

80

روی تو آرام دلها می برد

زلف تو زنهار جانها می خورد

تا برآمد فتنه ی زلف و رخت

عافیت را كس بكس می نشمرد

منهی عشقت بدست رنگ و بوی

راز دلها را بدرها می برد

وقت باشد بر سر بازار عشق

كز تو یك غم دل بصد جان می خرد

بر سر كوی غمت چون دور چرخ

پای كس جز بر سر خود نسپرد

هست دل در پرده ی وصل لبت

لاجرم زلف تو پرده اش می درد

پای در وصل لبت نتوان نهاد

تا سر زلف تو در سر ناورد

گویمت وصلی مرا گوئی كه صبر

تا دلم آن را طریقی بنگرد

جمله در اندیشه سازی كار وصل

تا تو بندیشی جهان می بگذرد

وعده را بر در مزن چندین بعذر

زندگانی را نگر چون می برد

گوئی از من بگزران ای انوری

چون كنم می نگزرد می نگزرد

***

81

صبر كن ای تن كه آن بیداد هجران بگذرد

راحت تن چونكه بگذشت آفت جان بگذرد

خویشتن در بند نیك و بد مكن از بهر آنك

زشت و خوب و وصل و هجران در دو درمان بگذرد

روزگاری می گذار امروز از آن نوعی كه هست

كانچه مردم بر خود آسان كرد آسان بگذرد

تا در این دوری ز داروی و ز درمان چاره چیست

صبر كن چندان كه این دوران دو نان بگذرد

گرچه مهجورم تن اندر درد هجران كی دهم

روزی آخر یاد ما بر یاد جانان بگذرد

گرچه مهجورم تن اندر درد هجران كی دهم

روزی آخر یاد ما بر یاد جانان بگذرد

گرچه در پیمان تست این دم چنان غافل مباش

كین جهان مختصر آباد ویران بگذرد

ماه رو یا تكیه بر عشق من و خوبی خویش

بس مكن زیرا كه هم این و هم آن بگذرد

شرم دار آخر كه هر دم الغیاث انوری

تازه بر سمع بزرگان خراسان بگذرد

***

82

عشق تو را خرد نباید شمرد

عشق بزرگان نبود كار خرد

بار تو هر کس نتواند کشید

خار تو هر پای نیارد سپرد

جز بغنیمت نشمارم غمت

وز تو توان غم بغنیمت شمرد

چون ز پی تست چه شادی چه غم

چون ز می تست چه صافی چه درد

باری از آن پای شوم پایمال

باری از آن دست برم دستبرد

با تو كله بنهم و سر بر سری

گرچه نیاید كلهم از دو برد

چیست تو را آن نه سزاوار عشق

گیر كه خوبی و بزرگی بمرد

حسن تو همچون سخن انوری

رونق بازار جهانی ببرد

***

83

ای مانده من از جمال تو فرد

هجران تو جفت محنتم كرد

چشمیست مرا و صد هزار اشك

جانیست مرا و یك جهان درد

گردون كبود پوش كردست

در هجر تو آفتاب من زرد

در كار تو من هنوز گرمم

هان تا نكنی دل از وفا سرد

جفت غمم و خوشست آری

اندی كه منم ز درد تو فرد

با منّت چون توئی توان ساخت

زهر غم چون توئی توان خورد

***

84

جمالش از جهان غوغا برآورد

مه از تشویر واویلا برآورد

چو دل دادم بدو جان خواست از من

چو گفتم بوسه ای صفرا برآورد

ز بی آبی و شوخی در زمانه

هزاران فتنه و غوغا برآورد

غم و تیمار عشقش عاشقان را

هم از دین و هم از دنیا برآورد

ندیدم از وصالش هیچ شادی

فراق او دمار از ما برآورد

همه توقیعها را كرد باطل

لبش از مشك چون طغری برآورد

همی ساز انوری با درد عشقش

كه خلق از عشق او آوا برآورد

***

85

باز دستم بزیر سنگ آورد

باز پای دلم بچنگ آورد

برد لنگی براهواری پیش

پیشم از بس كه عذر لنگ آورد

پای در صلح نانهاده هنوز

ناز از سر گرفت و جنگ آورد

چون گل از نازكی ز باد هوا

چاك زد جامه بازو رنگ آورد

خواب خرگوش داد یك چندم

عاقبت عادت پلنگ آورد

خوی تنگش بروزگار آخر

بر دلم روزگار ننگ آورد

انوری را چو نام و ننگ ببرد

رفت و دعوی نام و ننگ آورد

***

86

حسنش از رخ چو پرده برگیرد

ماه واخجلتاه در گیرد

چون غم او درآید از در دل

صبر بیچاره راه برگیرد

شاهد جانم و دلم غم اوست

كین بپا آورد آن ز سر گیرد

عشق عمرم ببرد و عشوه بداد

تا ببینی كه سر بسر گیرد

دل همی گویدم بباقی عمر

بوسه ای خواه بو كه در گیرد

صد غم از عشق او فزون دارد

انوری گر شمار بر گیرد

گر دهد بوسه ای و گر ندهد

اندر آن صد غم دگر گیرد

***

87

هر كه را با تو كار درگیرد

بهره از روزگار برگیرد

بسخن لب زهم چو بگشائی

همه روی زمین شكر گیرد

چون زند غمزه چشم غمّازت

دو جهان را بیك نظر گیرد

چشم تو آهوئیست بس نادر

كه همه صید شیر نر گیرد

***

88

مرا صورت نمی بندد كه دل یاری دگر گیرد

مرا بیكار بگذارد سر كاری دگر گیرد

دل خود را دهم پندی اگر چه پند نپذیرد

كه بگذارد هوای او هواداری دگر گیرد

ازو دوری نیارم جست ترسم زانكه ناگاهی

خورد زنهار با جانم وفاداری دگر گیرد

اگر زان لعل شكّر بار بفروشد بجان موئی

رضای او بجوید جان خریداری دگر گیرد

گل باغ وصالش را رها كردم بنادانی

بجای گل ز هجر او همی خاری دگر گیرد

***

89

نه دل كم عشق یار می گیرد

نه با دگری قرار می گیرد

از دست تو آن سرشك می بارم

كانگشت ازو نگار می گیرد

سرمایه ی صد هزار غم بیش است

آن را كه بغمگسار می گیرد

صبری نه كه سازگار دل باشد

با غم بچه كار كار می گیرد

هر غم كه نه از میان دل خیزد

پنداری ازو كنار می گیرد

عمری ببهانه ی وداع او را

می بوسد و در كنار می گیرد

آری غم عشق اگر بحق گوئی

دل را نه باختیار می گیرد

***

90

دل راه صلاح بر نمی گیرد

كردم همه حیله در نمی گیرد

معشوقه دگر گرفت و دیگر شد

دل هرچه كند دگر نمی گیرد

الحق نه دروغ راست باید گفت

معذور بود اگر نمی گیرد

من تخته ی عاشقی ز سر گیرم

هر چند كه او ز سر نمی گیرد

دادم دو جهان بباد در عشقش

ما را بدو حبّه بر نمی گیرد

***

91

نه وعده ی وصلت انتظار ارزد

نه خمر هوای تو خمار ارزد

هم طبع زمانه ای كه نشكفته است

كس را ز تو هیچ گل كه خار ارزد

بر باد تو داد روزگارم دل

وان چیست تو را كه روزگار ارزد

منصوبه منه كه با دغای تو

حقّا كه اگر نه شش چهار ارزد

گوئی بهزار جان دهم بوسی

زیرا كه یكی بصد هزار ارزد

وانجا كه كناری اندر افزائی

صد ملك زمانه یك كنار ارزد

برگیر شمار حسن خویش آخر

تا بوس و كنار برشمار ارزد

گوئی كه بصد چو انوری ارزم

آری شبه درّ شاهوار ارزد

***

92

جانا دهان تنگ صد تنگ شكّر ارزد

اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد

هرچند دلربائی زلفت بجان خریدم

كاو از مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد

با عاشقان كویت لافی زنیم گه گه

آن دل كجاست ما را كاندوه دلبر ارزد

از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده

كشت بهشت خرّم كاریز كوثر ارزد

گوئید ملك سنجر از قاف تا بقافست

بوسی از آن لب تر صد ملك سنجر ارزد

***

93

درد تو صد هزار جان ارزد

گرد تو نور دیدگان ارزد

نه غمت را بها بجان بكنم

كه برآنم كه بیش از آن ارزد

گرچه بر من یزید عشق غمت

دل و عقل و تن و روان ارزد

هجر تو بر امید وصل خوشست

دزد مطبخ جزای خوان ارزد

از ظریفان بخاصه از چو توئی

قصد جانی هزار جان ارزد

درد از چاكرت دریغ مدار

سگ كوی تو استخوان ارزد

یاد كن بنده را بیاد كنی

دزد دشنام پاسبان ارزد

***

94

از وصل تو آتش جگر خیزد

وز هجر تو ناله ی سحر خیزد

سرگشته ی عالم هوای تو

هر روز ز عالم دگر خیزد

دیوانه ی زلف و خسته ی چشمت

هر فردائی ز دی بتر خیزد

گوئی بهلاك جانت برخیزم

برخاسته گیر از این چه برخیزد

هنگام قیام خاكپایت را

خورشید فلك بفرق سر خیزد

مه چون سگ پاسبانت ار خواهی

هر لحظه ز آستان در خیزد

ما را ز دهان تنگ شیرینت

زان چه كه بتنگها شكر خیزد

كانجا سخن زر بخروارست

وانجا سخنت ازین چه برخیزد

روی چو زرست انوری را بس

وز كیسه ی او زر این قدر خیزد

***

95

چون كسی نیست كه از عشق تو فریاد رسد

چكنم صبر كنم گر ز تو بیداد رسد

گر وصال تو بما می نرسد ما و خیال

آرزو گر بگدایان نرسد یاد رسد

چه رسیدست بلاله ز رخت جز حسرت

حسرت آنست كه بر سوسن آزاد رسد

خاك درگاه تو را سرمه ی خود خواهم كرد

آری از خاك درت این قدرم باد رسد

از تو هر روز غمی می طلبم از پی آنك

سیری دینه بامروز چه فریاد رسد

***

96

دست در وصل یار می نرسد

جز غمم زان نگار می نرسد

عشق را گرچه آستانه بسیست

هیچ در انتظار می نرسد

از شمار وصال دوست مرا

جز غم بی شمار می نرسد

در غم هجر صبر من برسید

دل بمقصود كار می نرسد

چند در انتظار خواهی ماند

خبر وصل یار می نرسد

***

97

در دم فزود و دست بدرمان نمی رسد

صبرم رسید و هجر بپایان نمی رسد

در ظلمت نیاز بجهد سكندری

خضر طرب بچشمه ی حیوان نمی رسد

بر خوان از آنكه طعمه ی جانست هیچ تن

آنجا بپای عقل بجز جان نمی رسد

جان داده ام مگر كه بجانان خود رسم

جانم برون شدست و بجانان نمی رسد

خوانی كه خواجه ی خرد از بهر جان نهاد

مهمان عقل بر سر آن خوان نمی رسد

گفتم بمیزبان كه مرا زلّه ای فرست

گفتا هنوز نقل بدربان نمی رسد

فتراك این سوار بتو كی رسد كه خود

گردش هنوز بر سر سلطان نمی رسد

طوفان رسید در غمت و انوری هنوز

قسمت سرای نوح بطوفان نمی رسد

***

98

هر چه با من كنی روا باشد

برگ آزار تو كرا باشد

چون تو در عیش و خرّمی باشی

گر نباشد رهی روا باشد

چند گوئی كه از بلا بگریز

كه ره عشق پر بلا باشد

از بلای تو چون توان بگریخت

چون دلم بر تو مبتلا باشد

با بلا و غم تو عرض كنم

گر جهان سر بسر مرا باشد

***

99

نه چو شیرین لبت شكر باشد

نه چو روشن رخت قمر باشد

با سخنهای تلخ چون زهرت

عیش من خوشتر از شكر باشد

تو بزر مایلی و نیست عجب

میل خوبان همه بزر باشد

كار عاشق بسیم گردد راست

عشق بی سیم دردسر باشد

دایم از نیستی عشق توام

هر دو لب خشك و دیده تر باشد

در فراق تو عاشقان تو را

همه شبهای بی سحر باشد

عشق و افلاس در مسلمانی

صدره از كافری بتر باشد

***

100

رنگ عاشق چو زعفران باشد

هر كه عاشق بود چنان باشد

روی فارغ دلان برنگ بود

رنگ غافل چو ارغوان باشد

قاصد عشق او ز ره چو رسید

كمترین پایمرد جان باشد

عشق چون در حدیث وعده شود

عدّت جان خان و مان باشد

یعلم الله كه گرد موكب عشق

گر بجانست رایگان باشد

***

101

تو را كز نیكوان یاری نباشد

مرا نزد تو مقداری نباشد

نباشد دولت وصلت كسی را

وگر باشد مرا باری نباشد

تو را گر كار من دامن نگیرد

ز بخت من عجب كاری نباشد

گلی نشكفت باری این زمانم

اگر در زیر این خاری نباشد

مرا كاندر كیائی خود دلی نیست

تو را بر دل از آن باری نباشد

ببازاری كه جان را نرخ خاكست

دلی را روز بازاری نباشد

دل ایمن دار و بردار انوری را

كزو بهتر وفاداری نباشد

گر از پیوند او فخریت نبود

چنین دانم كه هم عاری نباشد

گران آنكس برآید بر تو كو را

چو مجدالدین خریداری نباشد

***

102

مرا گر چون تو دلداری نباشد

هزاران درد دل باری نباشد

چو تو یا كم ز تو یاری توان جست

چه باشد گر ستمكاری نباشد

مرا گوئی كه در بستان این راه

گلی بی زحمت خاری نباشد

بود با گرد ران گردن و لیكن

بهر جو سنگ خرواری نباشد

اگرچه پیش یاران گویم از شرم

كزو خوش خوی تر یاری نباشد

تو خود دانی كه از تو بلعجب تر

ستمكاری دل آزاری نباشد

چگونه دست یابد بر تو آن كس

كش اندر كیسه دیناری نباشد

چو اندر هیچ كاری پاسخ من

ز گفتار تو خود آری نباشد

اگر فارغ بود سنگین دل تو

ز بخت من عجب كاری نباشد

***

103

بی عشق توام بسر نخواهد شد

با خوی تو خوی در نخواهد شد

آوخ كه بجز خبر نماند از من

وز حال منت خبر نخواهد شد

گفتم كه بصبر به شود كارم

خود می نشود مگر نخواهد شد

گیرم كه ز بد بتر شود گو شو

دانم ز بتر بتر نخواهد شد

ور عمر بكام من نشد كاری

دیرم نشدست اگر نخواهد شد

با عشق در آمدم بدلتنگی

كاخر دل او دگر نخواهد شد

هجرانت بطعنه گفت جان میكن

وز دور همی نگر نخواهد شد

جز وصل توام نمی شود در سر

زین كار چنین بسر نخواهد شد

خون شد دلم از غمت چه می گویم

خون شد دل و بس جگر نخواهد شد

تا كی سپری بر انوری آخر

در خاك لگد سپر نخواهد شد

***

104

حسن تو بر ماه لشكر می كشد

عشق تو بر عقل خنجر می كشد

خدمتش بر دست می گیرد فلك

هر كه را دست غمت بر می كشد

دست عشقت هر كه را دامن گرفت

دامن از هر دو جهان در می كشد

از بر تو گر غمیم آرد رسول

جان بصد شادیش در بر می كشد

از همه بیش و كمی در مهر و حسن

دل بهر معیار كت بر می كشد

آنكه می گوید كه از زلفت بتنگ

باد شب تا روز عنبر می كشد

من كه باری سر برشوت می دهم

زلف تو با این همه سر می كشد

انوری بر پایه ی تو كی رسد

تا قبولت پایه بر تر می كشد

***

105

بدرود شب دوش كه چون ماه برآمد

ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد

زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست

مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد

نقلم همه شد شكّر و بادام كه آن بت

با چشم چو بادام و لب چون شكر آمد

زان قدّ چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ

صد شاخ نشاطم چو درآمد ببر آمد

از خجلت رویش بدهان تیره فرو شد

هر ماه كه دوش از افق جام برآمد

بودیم بهم در شده با قامت موزون

وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد

ما بی سر و سامان ز خرابی و زمانه

فریاد همی كرد كه شبتان بسر آمد

شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش

شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد

***

106

زلف چو بدلبری درآمد

بس كس كه ز جان و دل برآمد

هم رایت خوشدلی نگون شد

هم دولت بی غمی سرآمد

دل گم نشود در آنچنان زلف

كز فتنه جهان بهم برآمد

كاندیشه بحلقه ایش در شد

كم گشت و چو حلقه بر درآمد

چشم سیه سپید كارت

در كار چنان سیه گر آمد

كز كبر بدست التفاتش

پهلوی زمانه لاغر آمد

چندان حذر من از غم تو

آوخ كه غم تو بهتر آمد

در موكب تركتاز غمزه ت

بشكست در دل و در آمد

بیرنگ رخ تو چون برد حسن

ماه آمد و در برابر آمد

هر خط كه خریطه دار او داشت

در حسن همه مزوّر آ‌مد

حسن تو چو شعر انوری نیز

گوئی بمزاج دیگر آمد

***

107

مرا تأثیر عشقت بر دل آمد

همه دعوی عقلم باطل آمد

دلم بردی بجانم قصد كردی

مرا این واقعه بس مشكل آمد

ز دل نالم ز روی تو چه نالم

برویم هرچه آید زین دل آمد

حساب وصل با عشقت بكردم

مرا صد ساله محنت فاضل آمد

مرا زلفت عمل فرمود در عشق

همه درد دلم زو حاصل آمد

همه روی زمین یاری گزیدم

و لیكن در وفا سنگین دل آمد

***

108

با روی دلفروزت سامان بنمی ماند

با زلف جهان سوزت ایمان بنمی ماند

در ناحیت دلها با عشق تو شد والی

جز شحنه ی عشقت را فرمان بنمی ماند

زین دست عمل كاكنون آورد غم عشقت

آن كیست كه در عشقت حیران بنمی ماند

در حقّه ی جان بردم غم تا بنداند كس

هرچند همی كوشم پنهان بنمی ماند

***

109

جانا دلم از غمت بجان آمد

جانم ز تو بر سر جهان آمد

از دولت این جهان دلی بودم

آن نیز بدولتت گران آمد

آری همه دولتی گران آید

چون پای غم تو در میان آمد

در راه تو كارها بنامیزد

چونانكه بخواستم چنان آمد

در حجره ی دل خیال تو بنشست

چون عشق تو در میان جان آمد

جان بر در دل بدرد می گوید

دستوری هست در توان آمد

از دست زمانه داستان گشتم

چون پای دلم در آستان آمد

گفتم كه تو از زمانه به باشی

خود هر دو نواله استخوان آمد

یكباره سپر بر انوری مفكن

با او همه وفت بر توان آمد

***

110

عجب عجب كه تو را یاد دوستان آمد

درآ درآ كه ز تو كار ما بجان آمد

مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش

مكن مكن كه غمت سود و دل زیان آمد

چه می كنی بچه مشغولی و چه می طلبی

چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد

مزن مزن پس از این در دل آتشم كه ز تو

بیا بیا كه بدین خسته دل غمان آمد

چنانكه بود گمان رهی ببد عهدی

بعاقبت همه عهد تو همچنان آمد

كرانه كردی از من تو خود ندانستی

كه در ز عشق تو یكباره در میان آمد

مكن تكبّر و بهر خدای راست بگوی

كه تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد

***

111

رخ خوبت خدای می داند

كه اگر در جهان بكس ماند

ماه را بر بساط خوبی تو

عقل بر هیچ گوشه ننشاند

شعله ی آفتاب را بكشد

حسنت ار آستین برافشاند

در جهان برنیابد آب بآب

عشقت ار آب بر جهان راند

گفتمت جان ببوسه ای بستان

گفتی ار خصم بوسه بستاند

بستدی جان و بوسه می ندهی

این حدیثت بدان نمی ماند

چون مزاج دلم همی دانی

كه نداند شكیب و نتواند

با خیالت بگو نخواهم داد

تا بگوش دلم فرو خواند

انوری بر بساط گیتی كیست

كه نه ناباخته همی ماند

***

112

نه در وصال تو بختم بكام دل برساند

نه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاند

چو برنشیند عمرم مرا كجا بنشیند

اگر زمانه بخواهد كه با توام بنشاند

ز من مپرس كه بی من زمانه چون گذرانی

از آن بپرس كه بر من زمانه می گذراند

مرا مگوی ز رویم چه غم رسیده برویت

رسید آنچه رسید و هنوز تا چه رساند

دلی ببرد كه یك لحظه باز می نفرستد

غمی بداد كه یك ذره باز می نستاند

مرا بدست تو چون عشق باز داد وفا كن

جفا مكن كه همیشه جهان چنین بنماند

ببرد حلقه ی زلفت دلم نهان زد و چشمت

چنانكه بانگ برآمد كه این كه کرد و كه داند

بغمزه چشم تو گفتش كه اگر تو داری ورنه

من این ندانم و دانم بكارهای تو ماند

***

113

هر چه مرا روی تو بروی رساند

ناخوش و خوش دل بروی خوش بستاند

هست برویت نیازم از همه روئی

گرچه همه محنتی بروی رساند

در غم تو سر همی ز پای ندانم

گر تو ندانی مدان خدای تو داند

رغم كسی را بخانه در چه نشینی

كاتش دل را بآب دیده نشاند

هجر تو بر من همی جهان بفروشد

گو مكن آخر جهان چنین بنماند

دامن من گر بدست عشق نگاریست

وصل چه دامن ز كار من بفشاند

رو كه چنین خواهمت كه تن ز نی ای وصل

تا بكند هجر هر جفا كه تواند

***

114

مرا مرنجان كایزد تو را برنجاند

ز من مگرد كه احوال تو بگرداند

در آن مكوش كه آتش ز من برانگیزی

كه آب دیده ی من آتش تو بنشاند

اگر ندانی حال دلم روا باشد

خدای عزّوجل حال من همی داند

مرا ببندگی خود قبول كن زان پیش

كه هر كه دیده مرا بنده ی تو می خواند

مباش ایمن بر حسن و كامرانی خویش

كه هرچه گردون بدهد زمانه بستاند

***

115

حسن تو گر بر همین قرار بماند

قاعده ی عشق استوار بماند

از رخ تو گر بر این جمال بمانی

بس غزل تر كه یادگار بماند

هر نفس از چرخ ماه را بتعجّب

چشم در آن روی چون نگار بماند

بی تو مرا در كنارم ار بنمانی

خون دل و دیده در كنار بماند

از غم تو در دلم قرار نمانده ست

با غم تو در دلی قرار بماند

***

116

طاقت عشق تو زین بیشم نماند

بیش از این بی تو سر خویشم نماند

راست می خواهی نخواهم بی تو عمر

برگ گفتار كما بیشم نماند

شد توانگر جانم از تیمار و غم

زان دل بی صبر درویشم نماند

تا گرفتم آشنائی با غمت

در جهان بیگانه و خویشم نماند

چون كنم تدبیر كارت چون كنم

چون دل تدبیر اندیشم نماند

انوری تا كی از این كافر بچه

كاعتقاد مذهب و كیشم نماند

***

117

درد تو دلا نهان نماند

اندوه تو جاودان نماند

از عشق مشو چنین شكفته

كان روی نكو چنان نماند

آواز تو فرو نشیند

وز محنت تو نشان نماند

گر با همه كس چنین كند دل

یك دلشده در جهان نماند

از درد تو دل نماند و بیمست

كز بی رحمیت جان نماند

از كار جهان كرانه ای دل

كازار درین میان نماند

آن سود بسم كه تو بمانی

بل تا همه سوزیان نماند

***

118

در همه آفاق دلداری نماند

در همه روی زمین یاری نماند

گل نماند اندر همه گلزار عشق

راستی باید نه گل خاری نماند

عقل با دل گفت كاندر باغ عشق

گر چه بر شاخ وفا باری نماند

یادگاری هم نماند آخر از آن

دل ببادی سرد گفت آری نماند

در جهان یك آشنا نگذاشت چرخ

چرخ را گوئی جز این كاری نماند

گوئی آخر این همه بیگانه اند

این ندانم آشنا یاری نماند

عشق را گفتم كه صبرم اند كیست

گفت اینت بس كه بسیاری نماند

انوری با خویشتن می ساز از آنك

در دیار یار دیاری نماند

***

119

عشق تو ز دل برید نتواند

وصل تو بجان خرید نتواند

روی تو اگر نه آفتاب آید

چونست كه درست دید نتواند

طرفه شكریست آن لبان تو

هر طوطی ازو مزید نتواند

هر جا كه تو دام زلف گستردی

یك پشه ازو پرید نتواند

خواهد كه كند مر انوریت را

تیغ غم تو شهید نتواند

***

120

گل رخسار تو چون دسته بستند

بهار و باغ در ماتم نشستند

صبا را پای در زلف تو بشكست

چو چین زلف تو بر هم شكستند

كه خواهد رست از ای آسیب فتنه

كه نوك خار و برگ گل نرستند

كه را در باغ رخسارت بود راه

از آن دلها كه در زلف تو بستند

كه در هر گلستانش گاه و بیگاه

ز غمزه ت یك جهان تركان مستند

چو در پیش لبت از بیم چشمت

همه خواهندگان لبها ببستند

منه بر كار این بیچارگان پای

چه خواهی كرد مشتی زیردستند

***

121

آن شوخ دیده دیده چو برهم نمی زند

دل صبر پیشه كرد و كنون دل نمی زند

زو صد هزار زخم جفا دارم و هنوز

چون دست یافت زخم یكی كم نمی زند

گه گه بطعنه طال بقائی زدی مرا

و اكنون چو راه دل بزد آنهم نمی زند

كی دست دل كنون در شادی زند ز عشق

الاّ بدست او در یك غم نمی زند

یا رب چه فتح باب بلائی است آن كزو

یك ابر دیده نیست كزو نم نمی زند

چشمش كدام زاویه غارت نمی كند

زلفش كدام قاعده برهم نمی زند

القصّه در ولایت خوبی بكام دل

زد نوبتی كه خسرو عالم نمی زند

***

122

هر كه را عشقت بهم بر می زند

عاقبت چون حلقه بر در می زند

طالعی داری كه از دست غمت

هر كه را دستیست بر سر می زند

در هوای تو ملك پر بفكند

اینچنین كت حسن بر در می زند

من كیم كز عشق تو بر سر زنم

بر سر از عشق تو سنجر می زند

عشق را در سر مكن جور و جفا

عشق با ما خود برابر می زند

رای وصلت خواستم زو هجر گفت

این حریف این نقش كمتر می زند

درد هجرانت گرم اشكی دهد

عشق صد بارم بسر بر می زند

این نه بس كز عیش تلخ من لبت

خنده ی شیرین چو شكّر می زند

تیر غمزه ت را بگو آهسته تر

گرنه اندر روی كافر می زند

تو نشسته فارغ اندر گوشه ای

وین دعا گو حلقه بر در می زند

عاشقی هرگز مباد اندر جهان

عاشقی با كافری بر می زند

از تو خوبی چون سخن از انوری

هر زمانی لاف دیگر می زند

***

123

هرج از وفا بجای من آن بی وفا كند

آن را وفا شمارم اگر چه جفا كند

با آنكه جز جفا نكند كار كار اوست

یا رب چه كارها كند او گر وفا كند

آزادگان روی زمینش رهی شوند

گر راه سركشی و تكبّر رها كند

از كام دل رها كندش دست روزگار

آن را كه دست عشق وی از دل جدا كند

از بسكه كبریای جمالست در سرش

بر عاشقان سلام بكبر و ریا كند

گر فوت گرددش همه ی عمر یك جفا

خوی بدش قرار نگیرد قضا كند

***

124

نوبت حسن تو را لطف تو گر پنج كند

عشق تو خاك تلف بر سر هر گنج كند

قبله ی روی تو را هر كه شبی برد نماز

چار تكبیر دگر روز بر این پنج كند

نرگس مست تو هشیارترین مرغی را

سینه چون نار كند چهره چو نارنج كند

عقل بر سخت لبت را بسخن گفت این است

زانكه در مهد همی طفل سخن سنج كند

رخ و اسبی بنهد روز و رخت را آن كس

كز مه یك شبه هر مه رخ شطرنج كند

غم و رنج تو اگر نام و نشانم ببرد

بی غم و رنج مبادم اگرم رنج كند

دامن چون تو پری دست گهر گیرد و بس

وای آنكس كه طمع در تو بنیرنج كند

***

125

گر وفا با جمال یار كند

حلقه در گوش روزگار كند

ماه دست از جمال بفشاند

گر بر این پای استوار كند

نازها می كند جفا آمیز

ور بنالم یكی هزار كند

با چنین اعتماد بر خوبی

نكند ناز پس چكار كند

چشمش از بیشها جفا داند

زلفش از كارها شكار كند

این دعا خوش بر آستین بندد

وین سزا نیك در كنار كند

دل و دینم ببرد و سود كنم

گر بر این مایه اختصار كند

باركش انوری كه یار گر اوست

زین بتر صد هزار بار كند

***

126

معشوق دل ببرد و همی قصد دین كند

با آشنا و دوست كسی اینچنین كند

چون در ركاب عهد و وفا می رود دلم

بیهوده است جور و جفا چند زین كند

دل پوستین بگازر غم داد و طرفه آنك

روز و شبم هنوز همی پوستین كند

گوید كه دامن از تو و عهد تو در كشم

تا عشق من سزای تو در آستین كند

از آسمان تا بزمین منّت است اگر

با این و آن حدیث من اندر زمین كند

چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنك

باری گمان خلق بیك رده یقین كند

بریخ نوشت نام وفا كانوری چرا

نامم ز بهر مرتبه نقش نگین كند

***

127

جان وصال تو تقاضا می كند

كز جهانش بی تو سودا می كند

بالله ار در كافری باشد روا

آنچه هجران تو با ما می كند

در بهای بوسه ای از من لبت

دل ببرد و دین تقاضا می كند

بارها گفتم كه جان هم می دهم

همچنان امروز و فردا می كند

غارت جان می كند چشم خوشت

هیچ تاوان نیست زیبا می كند

زلف را گو یاری چشمت مكن

كانچه بتوان كرد تنها می كند

چند گوئی راز پیدا می كنی

راز من ناز تو پیدا می كند

آتش دل گرچه پنهان می كنم

آب چشمم آشكارا می كند

آنچنان شوخی كه گر گویند كیست

كانوری را عشق رسوا می كند

گرچه می دانم و لیكن غم را

گوئی ای مرد آن بعمدا می كند

***

128

دل بعشقش رخ بخون تر می كند

جان ز جورش خاك بر سر می كند

می خورد خون دل و دل عشوهاش

می خورد چون نوش و باور می كند

گرچه پیش از وعده سوگندان خورد

آنهم از پیشم فراتر می كند

گفتمش بس می كند چشمت جفا

گفت نیكو می كند گر می كند

عقل را چشم خوشش در نرد عشق

می دهد شش ضرب و ششدر می كند

زانكه تا دست سیاهش برنهند

زلفش اكنون دست هم در می كند

زر ندارم لاجرم بی موجبی

هر زمانم عیب دیگر می كند

گفت زر گفتم كه جان، گفتا كه خه

الحق این نقدم توانگر می كند

گفتم آخر جان به از زر گفت نه

لاجرم كار تو چون زر می كند

چون كنی خاكش همی بوس انوری

گرچه با خاكت برابر می كند

***

129

حسن تو عشق من افزون می كند

عشق او حالم دگرگون می كند

غمزه ای از چشم خونخوارش مرا

زهره كرد آب و جگر خون می كند

خنده ی آن لعل عیسی دم مرا

هر دمی از گریه قارون می كند

بر تنم یك موی ازو آزاد نیست

من ندانم تا چه افسون می كند

حسن او در نرد خوبی داو خواست

خطش اكنون داو افزون می كند

***

130

یار در خوبی قیامت می كند

حسن بر خوبان غرامت می كند

در قمار حسن با ماه تمام

دعوی داو تمامت می كند

از كمال ابروان كرد آنچه كرد

وای آن كز تیر قامت می كند

فتنه بر فتنه است زو و همچنان

غارت صبر و سلامت می كند

بی شك از حسنش ندارد آگهی

هر كه در عشقم ملامت می كند

وز نكو روئی چو شعر انوری

راستی باید قیامت می كند

***

131

زلفش اندر جوی تلقین می كند

رخ پیاده حسن فرزین می كند

در ركابش حسن خواهد رفت اگر

اسب حسن این است كو زین می كند

بر كمالش خط نقصان می كشد

هر كه اندر حسن تحسین می كند

با رخ و دندانش روز و شب فلك

پوستین ماه و پروین می كند

بر سر بازار عشقش در طواف

دل كنون دلاّلی دین می كند

با چنین تمكین نباشد كار خرد

گر فلك را هیچ تمكین می كند

هرچه دستش در تواند شد ز جور

بر من مهجور مسكین می كند

عیش تلخ من كند معلوم خلق

گرچه بازیهای شیرین می كند

با كه خواهد كرد از گیتی وفا

كز جفا با انوری این می كند

***

132

عالمی در ره تو حیرانند

پیش و پس ره نمی دانند

عقل و فهم ارچه هر دو تیز روند

چون بكارت رسند درمانند

جان و دل گرچه عزّتی دارند

بر در تو غلام و دربانند

دوستان را اگرچه درد ز تست

مرهم درد خود تو را دانند

ورچه فریاد خوان شوند از تو

هم بفریاد خود تو را خوانند

***

133

گر تو را دل همی چنان خواهد

كه دل از بنده رایگان خواهد

بنده را كی محل آن باشد

كانچه خواهی تو جز چنان خواهد

بسر تو كه جان دهد بنده

گر دل تو ز بنده جان خواهد

یك زمان از تو دور باد دلم

گر بجان ساعتی زمان خواهد

وین همه هست هم امان دهمش

از فراق تو گر امان خواهد

خود همینست عادت معشوق

كانچه خواهی تو، او جز آن باشد

***

134

یارم این بار، بار می ندهد

بخت كارم قرار می ندهد

خواب بختم دراز شد مگرش

چرخ جز كو كنار می ندهد

روزگارم ز باغ بوك و مگر

گل نگویم كه خار می ندهد

بخت یاری نمی دهد نی نی

این بهانه است یار می ندهد

نیك غمناكم از زمانه از آنك

جز غمم یادگار می ندهد

این همه هست خود و لیكن اینك

با غمم غمگسار می ندهد

زانكه تا دل بگریه خوش نكنم

اشك بی انتظار می ندهد

انوری دل ز روزگار ببر

كه دمی روزگار می ندهد

هیچكس را ز ساكنان زمین

آسمان زینهار می ندهد

***

135

هر كه دل بر چون تو دلداری نهد

سنگ بر دل بی تو بسیاری نهد

وانكه را محنت گلی خواهد شكفت

روزگارش اینچنین خاری نهد

وانكه جانش همچو دل نبود بكار

خویشتن را با تو در كاری نهد

تحفه سازد گه گهم آن دل ظریف

آرد و در دست خونخواری نهد

نیك می كوشد خدایش یار باد

بو كه روزی دست بر یاری نهد

عشق گفت این هجر باری كیست و چیست

خود كسی بر دل ازو باری نهد

یار پای اندر میان خواهد نهاد

تا بوصلت روز بازاری نهد

هجر گفت از جانب تو راست شد

اینت سودا و هوس آری نهد

یار پای اندر میان ننهد و لیك

انوری سر در میان باری نهد

***

136

دوش آنكه همه جهان ما بود

آراسته میهمان ما بود

سوگند بجان ما همی خورد

گر چند بلای جان ما بود

بودش همه خرّمی و خوبی

شكر ایزد را كه آنِ ما بود

از طالع سعد ما براند

فالی كه نه در گمان ما بود

بنشست میان ما و برخاست

آزار كه در میان ما بود

***

137

من آن نیم كه مرا بی تو جان تواند بود

دل زمانه و برگ جهان تواند بود

نهان شد از من بیچاره راز محنت تو

قضای بد ز همه كس نهان تواند بود

خوش آنكه گوئی چون همی توانی نه

در اینچنین سرو توشم توان تواند بود

اگر ز حال منت نیست هیچگونه خبر

كه حال من ز غمت بر چه سان تواند بود

چرا اگر بهمه عمر ناله ای شنوی

بطعنه گوئی كار فلان تواند بود

جفا مكن چه كنی بس كه در ممالك حسن

برات عهد و وفا نا روان تواند بود

در این زمانه هر آوازه كز وفا فكنند

همه صدای خم آسمان تواند بود

اگر ز عهد و وفا هیچ ممكنست نشان

در این جهان چو نیابی در آن تواند بود

***

138

آن روزگار كو كه مرا یار یار بود

من بر كنار از غم و او در كنار بود

روزم بآخر آمد و روزی نزاد نیز

زان گونه روزگار كه آن روزگار بود

امروز نیست هیچ امیدم بكار خویش

بدرود دی كه كار من امیدوار بود

دایم شمار وصل همی برگرفت دل

این هجر بی شمار كجا در شمار بود

با روی چون نگار نگارم هزار شب

كارم ز خرّمی و خوشی چون نگار بود

واكنون هزار بار شبی با دریغ و درد

گویم كه یا رب آن چه نشاط و چه كار بود

***

139

دوش تا صبح یار در بر بود

غم هجران چو حلقه بر در بود

دست من بود و گردنش همه شب

دی همه روز اگر چه بر سر بود

با بَرِ همچو سیم ساده ی او

كارم از عشق چون زربر بود

گرچه شبهای وصل بود خوشم

شب دوشین ز شكل دیگر بود

یا من از عشق زارتر بودم

یا ز هر شب رخش نكوتر بود

كس نداند كه آن چه طالع بود

من ندانم كه آن چه اختر بود

از فلك تا كه صبح روی نمود

انوری با فلك برابر بود

***

140

ای دلبر عیار تو را یار توان بود

غمهای تو را با تو خریدار توان بود

با داغ تو تن در ستم چرخ توان داد

با یاد تو اندر دهن مار توان بود

بر بوی گل وصل تو سالی نه كه عمری

از دست گل وصل تو پر خار توان بود

در آرزوی شكّر و بادام تو صد سال

بر بستر تیمار تو بیمار توان بود

صد شب بتمنّای وصال تو چو نرگس

بی نرگس بیمار تو بیدار توان بود

آنجا كه مراد تو بجان كرد اشارت

با خصم تو در كشتن خود یار توان بود

***

141

آنچه بر من در غم آن نا مسلمان می رود

بالله ار با مؤمن اندر كافرستان می رود

دل بدلال غمش دادم بدستم باز داد

گفت نقدی ده كه این با خاك یكسان می رود

آنچنان بی معنیی كارم بجان آورد و رفت

این سخن در یار بی معنی نه در جان می رود

گفتم از بی آبی چشم زمانه ست این مگر

پیشت آب من كنون تیره بدستان می رود

دل كدامی سگ بود جائی كه صد جان عزیز

در ركاب كمترین شاگرد سگبان می رود

در تماشاگاه زلفش از پس ترتیب حسن

باد با فرمان روائی هم بفرمان می رود

باد باری زلف او را چون بفرمان شد چنین

دیو زلفش گرنه با مهر سلیمان می رود

عید بودست آنچه در كشمیر می رفتست ازو

كار این دارد كه اكنون در خراسان می رود

در میان آتش دل گرچه هر شب تا بروز

جانم از یاد لبش در آب حیوان می رود

هر زمان گوید چه خارج می رود اكنون ز من

دم نمی یارم زدن ورنه فراوان می رود

آب لطف از جانب او می رود با انوری

بلكه از انصاف و عدل و داد سلطان می رود

خسرو آفاق ذوالقرنین ثانی سنجر آنك

قیصرش در تحت فرمان همچو خاقان می رود

***

142

آب جمال جمله بجوی تو می رود

خورشید در جنیبت روی تو می رود

ای در رکاب زلف تو صد جان پیاده بیش

دل در ركاب روی نكوی تو می رود

هر روز هست بر سر كوی اجل دو عید

دردا از آنكه بر سر كوی تو می رود

هر دم هزار خرمن جان بیش می برد

بادی كه در حمایت بوی تو می رود

جان خواهیم ببوسه و باز ایستی ز قول

چون كاین مضایقت همه سوی تو می رود

در خاك می نجویم جور زمانه را

با آنكه در زمانه ز خوی تو می رود

رنگی نماند انوری اندر ر كوی وصل

وین رنگ هم ز جنس ر كوی تو می رود

***

143

دست در روزگار می نشود

پای عمر استوار می نشود

شاهد خوب صورتست امل

در دل و دیده خوار می نشود

روز شادی چو راز گردونست

لاجرم آشكار می نشود

هیچ غم را كران نمی بینم

تا دو چشمم چهار می نشود

پای بر جان نیست حاصل دهر

عشق از آن پایدار می نشود

هیچ امسال دیده ای هرگز

كه دگر سال پار می نشود

پر شد از خون دل كنار زمین

واسمان دل افكار می نشود

شادمی زی كه در عروسی دهر

رنگ چندین بكار می نشود

یك تسلیست وان تسلّی آنك

مرگ در اختیار می نشود

خرّم آنكس كه نیست بر سر خاك

تا چنین خاكسار می نشود

انوری در میان این احوال

هیچكس بر كنار می نشود

***

144

وصلت بآب دیده میسّر نمی شود

دستم بحیلهای دگر در نمی شود

هرچند گرد پای و سر دل برآمدم

هیچم حدیث هجر تو در سر نمی شود

دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان

یكذرّه ش آرزوی تو كمتر نمی شود

با آنكه كس بشادی من نیست در غمت

زین یك متاعم این همه در خور نمی شود

گفتم كه كارم از غم عشقت بجان رسید

گفتی مرا حدیث تو باور نمی شود

جانا از این حدیث تو را خود فراغتیست

گر باورت همی شود و گر نمی شود

گوئی چو زر شود همه كارت چو زر بود

كارت ز بی زریست كه چون زر نمی شود

منّت خدای را كه ز اقبال مجد دین

رویم از این سخن بعرق تر نمی شود

در هیچ مجلسی نبود تا چو انوری

یك شاعر و دو و سه توانگر نمی شود

چندانك از زمانت برآید بگیر نقد

در خاوران نیم كه میسّر نمی شود

***

145

چون نیستی آنچنان كه می باید

تن در دام چنانكه می آید

گفتی كه از این بتر كنم خواهی

الحق نه كه هیچ در نمی یابد

با این همه غم كه از تو می بینم

گر خواب دگر نبینیم شاید

با فتنه ی روزگار تو عیدست

هر فتنه كه روزگار می زاید

گفتم كه دلم ببوسه خرسندست

گفتی ندهم و گرچه می باید

زین طرفه ترت حكایتی دارم

دل بین كه همی چه باد پیماید

بوسی نه بدید و هر زمان گوید

باشد كه كناری اندر افزاید

دستی برنه كه انوری ایدل

از دست تو پشت دست می خاید

***

146

دوستی یكدلم همی باید

و گرم خون دل خورد شاید

خود نگه می كنم بمادر دهر

تا بعمری از این یكی زاید

هیچكس نیست زیر دور فلك

كه نه زان بهترك همی باید

دست گرد جهان برآوردم

پای اهلی بدست می ناید

انوری روزگار قحط وفاست

زین خسان جز جفات نگشاید

با كسی گر وفا كنی همه عمر

عاقبت جز جفات ننماید

***

147

دل در هوست ز جان برآید

جان در غمت از جهان برآید

گو جان و جهان مباش اندیك

مقصود تو از میان برآید

سودیست تمام اگر دلی را

یك غم ز تو رایگان برآید

همخانه ی هر كه شد غم تو

زودا كه ز خان و مان برآید

وانكس كه فرو شود بكویت

دیرا كه از او نشان برآید

گوئی كه اگر چه هست كامم

تا كام دل فلان برآید

لیكن ز زبان این و آنست

هر طعنه كه از زبان برآید

نشنیدستی چنان توان مرد

ای جان جهان كه جان برآید

دل طعنه ی تو بدید بخرید

تا دیده ی این و آن برآید

ارزان مفروش انوری را

گر باز خری گران برآید

***

148

ز هجران تو جانم می برآید

بكن رحمی مكن كاخر نشاید

فروشد روزم از غم چند گوئی

كه میكن حیله ای تا شب چه زاید

سیه روئی من چون آفتابست

بروز آخر چراغی می بباید

بیك برف آب هجرت غم چنان شد

كه از خونم فقعها می گشاید

گرفتم در غمت عمری بپایم

چه حاصل چون زمانه می نپاید

درین شبها دلم با عشق می گفت

كه از وصلت چگویم هیچم آید

هنوز این بر زبانش ناگذشته

فراقت گفت آری می نماید

***

149

آن را كه غمت ز در درآید

مقصود دو عالمش برآید

در پای تو هر كه كشته گردد

از كلّ زمانه بر سر آید

با رنج تو راحت دو عالم

در چشم همی محقّر آید

خود گر سخن از وصال گوئی

كان كیست كه در برابر آید

كس نیست كه بر بساط عشقت

از صفّ نعال برتر آید

مائیم و سری و اندكی زر

تا عشق تو را چه در خور آید

پس با همه دل بگفته كای مرد

هرچه آید بر سر و زر آید

گر در همه عمر گویم ای وصل

هجرانت ز بام و در درآید

زان تا ز تو بر نیایدم كام

كار دو جهان بهم برآید

تسلیم كن انوری كه این نقش

هر بار بشكل دیگر آید

***

150

صبر با عشق بس نمی آید

یار فریاد رس نمی آید

دل ز كاری كه پیش می نرود

قدمی باز پس نمی آید

عشق با عافیت نیامیزد

نفسی هم نفس نمی آید

بی غمی خوش ولایتست و لیك

زیر فرمان كس نمی آید

داد در كاروان خرسندیست

زان خروش جرس نمی آید

چكنم عسكری كه نی شكرش

بی خروش مگس نمی آید

گوئی از جانت می برآید پای

چه حدیثست بس نمی آید

***

151

درد سر دل بسر نمی آید

پای از گِل عشق بر نمی آید

آوخ عمرم برخنه بیرون شد

وین بخت ز رخنه در نمی آید

گفتم شب عیش را بود روزی

این رفت و زان خبر نمی آید

دل خانه فروش نام و ننگم زد

دلبر ز تتق بدر نمی آید

از هرچه كند خجل نمی گردد

وز هرچه كنی بتر نمی آید

هم دست زمانه شد كه در دستان

رنگش دو چو یكدگر نمی آید

پركنده شدم وز آشیان او

یك مرغ وفا بپر نمی آید

بر هجر نویس انوری كارت

چون كارت بجهد بر نمی آید

***

152

یا وصل تو را عنایتی باید

یا هجر تو را نهایتی باید

صد سوره ی هجر می فرو خوانی

در شأن وصال آیتی باید

دل عمر بعشق می دهد رشوت

آخر ز تو در حمایتی باید

بوسی ندهی و گر طمع دارم

گوئی ببها ولایتی باید

الحق به از این بهانه نتوان جست

در هر كاری كفایتی باید

آخر ز تو در جهان پس از عمری

جز جور و جفا حكایتی باید

وانگه ز منت چه عیب می جوئی

جز مهر و وفا شكایتی باید

در خون منی چرا نیندیشی

كین دل شده را جنایتی باید

***

153

ز عمرم بی تو درد دل فزاید

گر این عمرم نباشد بی تو شاید

دلم را درد تو می باید و بس

عجب كو را همی راحت نیاید

مرا این غم كه هرگز كم مبادا

بحمدالله كه هر دم می فزاید

بدست هجر خویشم باز دادی

كه تا هر دم مرا رنجی نماید

اگر لافی زدم كان توام من

بدین جرمم چه مالش واجب آید

***

154

از نازكی كه رنگ رخ یار می نماید

گل با همه لطافت او خار می نماید

وانجا كه سایه ی سر زلفش رخش بپوشد

روز آفتاب بر سر دیوار می نماید

داعی عشق او چو ببازار دین برآید

سجّاده ها بصورت زنّار می نماید

در باغ روزگار ز بیداد نرگس او

تا شاخ نرگسی بمثل دار می نماید

فردای وعده هاش چنان روزگار خواهد

كامسال با بهانه ی او پار می نماید

گفتم كه بوسه گفت كه زر گفتمش كه جان

گفت این زبون نگر كه خریدار می نماید

گفتم كه جان به از زر گفتا كه گر چنین است

زانم ازین متاع بخروار می نماید

تدبیر چه كه هر که ز گیتی بكاری آمد

در كار او فروشد و هم كار می نماید

زینسان كه مانده اند كرا كار ازو برآید

چون كار انوری ز غمش زار می نماید

***

155

چو كاری ز یارم همی بر نیاید

چو نوری بكارم همی در نیاید

چه باشد كه من در غم او سرآیم

چو بر من غم او همی سر نیاید

ولیكن همین غم به آخر كه با این

همی هیچ شادی برابر نیاید

مرا كز در دل درآید غم او

ز صد شادی دیگر آن در نیاید

بپیغامش از حال خود بازگویم

كش از من نیاید كه باور نیاید

جوابم فرستد كزین می چه جوئی

اگر باورم آید و گر نیاید

تو را با غم خویشتن كار باشد

كه از تو جز این كار دیگر نیاید

تو ای انوری گر نباشی چه باشد

ازین هیچ طوفان همی برنیاید

***

156

بعمری در كفم یاری نیاید

ورآید جز جگر خواری نیاید

بنامیزد ز بستان زمانه

ز گل قسمم بجز خاری نیاید

كنون نقشم كسی می باز مالد

كه با او از دوشش چاری نیاید

بجانی بوسه ای می خواستم گفت

بهر جانی یكی باری نیاید

مرا در مذهب عشقش گر او اوست

ز ده سجاده زنّاری نیاید

بصرف جان چو در بازار حسنش

بصد دینار دیداری نیاید

برو چون كیسه ای دوزم كه هرگز

مرا در كیسه دیناری نیاید

مرا گوید نیاید هیچت از من

چگویم گویمش آری نیاید

مبند ای انوری در كار او دل

تو را زو رونق كاری نیاید

***

157

ز عهد تو بوی وفا می نیاید

كه از خوی تو جز جفا می نیاید

جهانیست حسنت كه جز تخم فتنه

بر آن آب و خاك و هوا می نیاید

مگر بر كجا آمد آسیب هجرت

نشان ده بگو بر كجا می نیاید

چنان دست بر خون روان كرد چشمت

كه یك تیر غمزه اش خطا می نیاید

بنامیزد از دوستان زمانه

یكی با یكی آشنا می نیاید

از این پس وفا رسم هرگز میاگو

چو در نوبت عشق ما می نیاید

خوش آن كم تو گوئی برو از پی تو

كسی می نیاید چرا می نیاید

غم تو كس تست و هرگز نبینی

كه پی در پیم در قفا می نیاید

بساز انوری با بلا كز حوادث

بر آزادگان جز بلا می نیاید

***

158

طاقتم در فراق تو برسید

صبر یكبارگی ز من برمید

تا گرفتار عشق شد جانم

بر دلم باد خرّمی نوزید

چرخ بر روزنامه ی عمرم

همه گوئی نشان هجر كشید

عقل كوشید با غمت یكچند

عاقبت هم طریق عجز گزید

***

159

غارت عشقت بدل و جان رسید

آب ز دامن بگریبان رسید

جان و دلی داشتم از چیزها

نوبت آن نیز بپایان رسید

گفتم جانی بسر آید مرا

عشق تو آخر بسر آن رسید

با تو چه سازم كه چو افغان كنم

زانچه بمن در غم هجران رسید

بشنوی افغانم و گوئی بطنز

كار فلان زود بافغان رسید

رقعه ی دردم ز تو بیچاره وار

نیم شبان دوش بكیوان رسید

گر تو توئی زود كه خواهند گفت

سوز فلان در تن بهمان رسید

***

160

ساقیا باده ی صبوح بیار

دانه ی دام هر فتوح بیار

قبله ی ملّت مسیح بده

آفت توبه ی نصوح بیار

هین كه طوفان غم جهان بگرفت

می همزاد عمر نوح بیار

وز پی نفی عقل و راحت روح

راح صافی چو عقل و روح بیار

دلم از شعر انوری بگرفت

ای پسر قول بوالفتوح بیار

***

161

هیچ دانی كه سر صحبت ما دارد یار

سر پیوند چو من باز فرود آرد یار

كاشكی هیچكسی زو خبری می دهدی

تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار

تو ببینی كه مرا عشوه دهان خنداخند

سالها زار بگریاند و بگذارد یار

یارت ار جور كند خود چكند چون بعتاب

خون بریزد كه همی موی نیازارد یار

انوری جان جهان گیر و كم انگار دلی

پیش از آن كت بهمین روز كم انگارد یار

***

162

سلام علیك ای جفا پیشه یار

كجائی و چون داری احوال كار

اگر بخت با من مخالف شدست

تو با وی موافق مشو زینهار

چگویم مرا با غم تو خوشست

كه جز غم ندارم ز تو یادگار

خطائی كه كردم بمن برمگیر

جفائی كه كردم ز من در گذار

جواب سلام رهی باز ده

سلام علیك ای جفا پیشه یار

***

163

ای غم تو جسم را جانی دگر

جان نیابد چون تو جانانی دگر

ای بزلف كافر تو عقل را

هر زمانی تازه ایمانی دگر

وی ز تیره غمزه ی تو روح را

هر دم اندر دیده پیكانی دگر

نیست بر اثبات یزدان نزد عقل

از تو بهتر هیچ برهانی دگر

گر به بیند روی خوبت اهرمن

بی گمان گوید كه یزدانی دگر

ای فرو برده بوصلت از طمع

هر دلی بیهوده دندانی دگر

وی برآورده ز عشقت در هوس

هر كسی سر از گریبانی دگر

نیست بیمار غم عشق تو را

بهتر از درد تو درمانی دگر

دل بفرمانت بترك جان بگفت

ای به از جان هست فرمانی دگر

***

164

دلدار بطبع گشت رام آخر

وین كار بصبر شد تمام آخر

آن كرّه ی سر كشیده ی توسن

بی رایض گشت خوش لگام آخر

وان مرغ رمیده وز قفس جسته

باز آمد چون دلم بدام آخر

هر كس كه بصبر پای بفشارد

روزی برسد چو من بكام آخر

منشوری نیست دور محنت را

چون یابد دولت دوام آخر

***

165

ای شده از رخ تو تاب قمر

وی شده از لب تو آب شكر

از رخ و زلف خویش در عالم

فتنه ای در فكندی ای دلبر

چهره پنهان مكن كه در خوبی

چون تو صاحب جمال نیست دگر

عاشقان تو را بدین اومید

تا ببینندت ای پری پیكر

در هوای تو مانده اند بدرد

چهره پر خون و سینه پر اخگر

نیست چون انوری یكی عاشق

با لب خشك و با دو دیده ی تر

***

166

ای پسر برده ی قلندر گیر

پرده از روی كارها برگیر

كفر و اسلام كار كس نكند

آشیان زین دو شاخ برتر گیر

این دو معشوقه ی دو قوم شدست

تو برو مذهب سه دیگر گیر

پای در بند آن و این چه كنی

خودسری باش و كار از سر گیر

رهبران تو رهزنان تواند

كم این مشتی احمق خر گیر

پیش كین رهبران رهت بزنند

راه بت خانهای آزر گیر

***

167

دلا در عاشقی جانی زیان گیر

وگرنه جای بازی نیست جان گیر

جهان عاشقی پایان ندارد

اگر جانت همی باید جهان گیر

مرا گوئی چنین هم نیست آخر

چنان كت دل همی خواهد چنان گیر

من اینك در میان كارم ای دل

سر و كاری همی بینی كران گیر

در آن میزنی كز غم شوی خون

برو هم عافیت را آستان گیر

ببوی وصل خود رنگش نبینی

بحرمت جان هجران در میان گیر

***

168

ای جهان را بحضرت تو نیاز

در جاه تو تا قیامت باز

درگهت قبله ای كه در كه و مه

خدمت او فریضه شد چو نماز

گره ابروی سیاست تو

آشتی داده كبك را با باز

نظر رحمت و رعایت تو

ایمنی داده آز را ز نیاز

در زوایای سایه ی عدلت

فتنه در خواب كرده پای دراز

گر جهان را بود ز حزم تو سدّ

مرگ حیران ز دهر گردد باز

ور فلك را بود ز رای تو مهر

در شب تا ابد كنند فراز

آن حقیقت كمال تست كه نیست

آسمان را درو محال مجاز

وان سعادت وجودتست كه نیست

حدثان را برو امید جواز

ای ز جاهت شب ستم در سنگ

خرّمت باد روز سنگ انداز

***

169

تخته ی عشق بر نوشتم باز

بر نویس ای نگار تخته ی ناز

تا بر استاد عاشقی خوانیم

روزكی چند باب ناز و نیاز

ورقی باز كن ز عهد قدیم

باز كن خاك عشوه از سر آز

هین كه روز و شب زمانه همی

ورق عمرمان كنند فراز

چند گوئی زمانه در پیش است

بر وفای زمانه هیچ مناز

قصه كوتاه كن كه كوته كرد

روز امید انتظار دراز

***

170

قیامت می كنی ای كافر امروز

ندانم تا چه داری در سر امروز

بطعنه زهر پاشیدی همی دی

بخنده می فشانی شكّر امروز

دو هاروت تو كردی بود جان بر

دو یاقوت تو شد جان پرور امروز

لبت تا دست گیرد عاشقان را

برون آمد بدستی دیگر امروز

توئی سلطان بت رویان كه در حسن

ندارد چون تو سلطان سنجر امروز

بحقّ آنكه داد ای بت جمالت

بحال بنده یك دم بنگر امروز

***

171

جمالت عشق می افزاید امروز

رخت غارت كنان می آید امروز

مه و خورشید در خوبی و كشّی

غلام روی خوبت شاید امروز

سر زلفت سر آن دارد اكنون

كه راز عاشقان بگشاید امروز

بساجان منتظر بر لب رسیده

كه تا عشقت چه می فرماید امروز

بنامیزد نگارا از نكوئی

چنانی كت چنان می باید امروز

***

172

چاره ی عش تو نداند كس

نامه ی وصل تو نخواند كس

نقش هجران تو كه مالد باز

تو توانی اگر تواند كس

در ركابت فلك فرو ماند

همعنانی چگونه راند كس

بغمی چون دلی بنستانی

از تو انصاف چون ستاند كس

از تو هر چم بتر بروی رسید

خود بروی كس این رساند كس

هم برین دل اگر بخواهی ماند

تا نه بس در جهان نماند كس

***

173

جانا بغریبستان چندین بنماند كس

باز آی كه در غربت قدر تو نداند كس

صد نامه فرستادم یك نامه ی تو نامد

گوئی خبر عاشق هرگز نرساند كس

در پیش رخ خوبت خورشید نیفروزد

در پیش سواران خر هرگز بنراند كس

هر كو ز می وصلت یك جام بیافشاند

تا زنده بود او را هشیار نخواند كس

***

174

سر زلف بدست جز تو حیف است

لب لعلت ببوس جز تو افسوس

سر زلف تو باری هم تو می كش

لب لعل تو باری هم تو می بوس

***

175

نگارا بر سر عهد و وفا باش

در آیین نكو عهدی چو ما باش

چنانك از ما جدائی ماه رویا

ز هرچ آن جز وفا باید جدا باش

مرا خصمست در عشق تو بسیار

نیندیشم تو بر حال رضا باش

چو با جانم غم تو آشنا شد

مكن بیگانگی و آشنا باش

نگارینا تو را باشم همه عمر

خداوندی كن و یك دم مرا باش

***

176

باز دوش آن صنم باده فروش

شهری از ولوله آورد بجوش

صبحدم بود كه می شد بوثاق

چون پرندوش نه بیهش نه بهوش

دست بركرده بشوخی از جیب

چادر افكنده ز شنگی بر دوش

دامن از خواب كشان در نرگس

دام دلها زده از مرزنگوش

لاله اش از آتش می پروین پاش

زهره اش از باد سحر سنبل پوش

پیشكارش قدح باده بدست

او یكی چنگ خوش اندر آغوش

راهوی كرده بعمدا پرده

تا بود پرده درو پرده نیوش

طَلَعَ الصّبُحُ عَلی اَسعَدِ فال

آن كش فتنه كش آفت كوش

بم سه تا در عمل آورده چنانك

میر عالم نشنیدست بگوش

قول این صوت چنان مطرب او

وای اگر شهر برآشفتی دوش

ای بسا شربت خون كز غم اوی

دوش گشتست بر آوازش نوش

روستائی بچه ای شهر بسوخت

كس در این فتنه نباشد خاموش

گر شبی دیگر از این جنس كند

درگه میر خراسان و خروش

***

177

دوش در ره نگارم آمد پیش

آن بخوبی ز ماه گردون بیش

گشته از روی و زلف خونخوارش

خاك گلرنگ و باد مشك پریش

چون مرا دید ساعتی از دور

آن بت نیكخواه نیك اندیش

باشارت نهان ز دشمن گفت

كالسلام علیك ای درویش

***

178

بجان آمد مرا كار از دل خویش

غمی گشتم ز كار مشكل خویش

در آن دریا شدستم غرقه كانجا

بجز غم می نبینم ساحل خویش

براه وصل می پویم و لیكن

همه در هجر بینم منزل خویش

مبادا هیچ آسایش دلم را

اگر جز رنج بینم حاصل خویش

اگر كس قاتل خود بود هرگز

منم آنكس نخستین قاتل خویش

***

179

كه را در شهر برگویم غم دل

كه آید در دو عالم محرم دل

دلی دارم همیشه همدم غم

غمی دارم همیشه همدم دل

دل عالم نمی دانم یقین دان

از آن افتاده ام در عالم دل

دلی و صد هزاران آه خونین

ز حد بگذشت الحق ماتم دل

كنار مرحمت ار بازگیری

بخرواران فرو ریزم غم دل

***

180

ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام

باده را در جام جان ریز ای غلام

با حریف جنس درساز ای پسر

در شراب لعل آویز ای غلام

چند گوئی مست گشتم می بنه

وقت مستی نیست مستیز ای غلام

چند پرهیزی از این پرهیز چند

از چنین پرهیز پرهیز ای غلام

بیش از این بدخوئی و تندی مكن

ساعتی با ما بیاویز ای غلام

در پناه باده شو چون انوری

وز غم ایام بگریز ای غلام

***

181

مست از درم درآمد دوش آن مه تمام

در برگرفته چنگ و بكف بر نهاده جام

بر روز روشن از شب تیره فكنده شد

وز مشك سوده بر گل سوری نهاده دام

آهنگ پست كرده بصورت حزین خویش

شكّر همی فشانده ز یاقوت لعل فام

گفتی كه لعل ناب و عقیق گداخته است

در جام او ز عكس رخ او شراب خام

بنشست بر كنار من و باده نوش كرد

آن ماه سرو قامت و آن سرو كش خرام

گفت ای كسی كه در همه عمر از جفاء‍ِ چرخ

با من شبی بروز نیاورده ای بكام

اینك من و تو و می لعل و سرود و رود

بی زحمت رسول و فرستادن پیام

با چنگ بر كنار بُد اندر كنار من

مخمور تا بصبح سفید از نماز شام

در گوشه ای كه كس نبد آگه ز حال ما

زان عشرت بغایت و زان مستی تمام

نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف

او بود و انوری و می لعل والسلام

***

182

تا بمهر تو تولاّ كرده ام

از همه خوبان تبرّا كرده ام

هر غمی كاید بروی من ز تو

جای آن در سینه پیدا كرده ام

كی فرود آید غمت جای دکر

چون من اسبابی مهیا كرده ام

در بهای هر غمی خواهی دلی

وانگهی گوئی محابا كرده ام

بس كه در امید فردا در غمت

با دل مسكین مدارا كرده ام

***

183

بدو چشم تو كه تا زنده ام

تو خداوندی و من بنده ام

سر زلف تو گواه منست

كه من از بهر رخت زنده ام

برخ خویش بنازی چنان

كه من از عشق تو تا زنده ام

چه زنم خنده كه در عشق تو

ز دو صد گریه بود خنده ام

***

184

تا رنگ مهر از رخ روشن گرفته ام

بی رنگ او ببین كه چه شیون گرفته ام

دریای من غذای دل تنگ من شدست

دریای كشتیء كه بسوزن گرفته ام

آهن دلا دلم ز فراق تو بشكند

کورا بدست صبر در آهن گرفته ام

یک روز دامن تو بگیرم که چند شب

در تو با شك خویش بدامن گرفته ام

تا خود مرا ز بهر تو بودست دوستی

زان بی تو خویشتن را دشمن گرفته ام

ترسم كه جان من كم من گیرد از جهان

كز جمله ی جهان كم جان من گرفته ام

***

185

یعلم الله كه دوستدار توام

عاشق زار بی قرار توام

بی تو ای جان و دیده ی روشن

چون سر زلف تابدار توام

در سر من خمار انده تست

تا كه بی روی چون نگار توام

ارغوانم چو زعفران بی درد

تا كه بی چشم پرخمار توام

هر شبی در كنار غم جستم

تا چرا دور از كنار توام

یار درد و غمم مدار كه من

آخر ای ماه روی یار توام

***

186

روی ندارم كه روی از تو بتابم

زانكه چو روی تو در زمانه نیابم

چون همه عالم خیال روی تو دارد

روی ز رویت بگو چگونه بتابم

حیله گری چون كنم بعقل چو گم كرد

عشق سر رشته ی خطا و صوابم

نی ز تو بتوان برید تا بشكیبم

نی بتو بتوان رسید تا بشتابم

من چو شب از محنت تو هیچ نخسبم

شاید كاندر خیال وصل بخوابم

راحتم از روزگار خویش همین است

این كه تو دانی كه بی تو در چه عذابم

گفتی خواهم كه نام من نبری هیچ

زانكه از این بیش نیست برگ جوابم

عربده بر مست هیچ خرده نگیرد

با من از اینها مكن كه مست و خرابم

***

187

كس نداند كز غمت چون سوختم

خویشتن در چه بلا اندوختم

دیدنی دیدم از آن رخسار تو

جان بدان یك دیدنت بفروختم

بركشیدم جامه ی شادی ز تن

وز بلا دلقی كنون نو دوختم

هرچه دانش بود گم كردم همه

در فراقت زرگری آموختم

زر براندودم برین رخسار سیم

آتش اندر كوره ی دل سوختم

***

188

آخر در زهد و توبه در بستم

وز بند قبول آن و این رستم

بر پرده ی چنگ پرده بدریدم

وز باده ی تاب توبه بشكستم

با آن بت كمزن مقامر دل

در كنج قمارخانه بنشستم

چون نوبت حسن پنج كرد آن بت

زنّار چهارگانه بر بستم

از رخصت عشق رخنه ای جستم

وز عادت مادر و پدر جستم

چون پای بلا بجور بگشادم

بی باده مباد یك نفس دستم

در بتكده گاه مؤمن گبرم

در مصطبه گاه عاقل مستم

دستم ز زبان خصم كوته شد

كامروز چنانكه گویدم هستم

***

189

دل از خوبان دیگر برگرفتم

ز دل نو باز عشقی درگرفتم

ندانستم كه اصل عاشقی چیست

چو دانستم رهی دیگر گرفتم

فكندم دفتر و جستم ز طامات

خراباتی شدم ساغر گرفتم

عتاب دوستان یكسو گرفتم

كتاب عاشقی را برگرفتم

ز بهر عشق تو در بت پرستی

طریق مانی و آزر گرفتم

***

190

ای زلف تابدار تو را صد هزار خم

وی جان غمگسار مرا صد هزار غم

خالی نگردد از غم عشق تو جان من

تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم

بر عارض تو حلقه ی زلف تو گوئیا

كز مشك چشمهاست بگلبرگ تر رقم

یا سلسله است از شبه برگرد آفتاب

یا بیخهای شب زده بر روی صبحدم

ای در خجالت رخ و زلف تو روز و شب

وی در حمایت لب و چشم تو شهد و سم

ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو كوژ

وی بخت من ز یمن تو چون چشم تو دژم

جانم ز جزع و لعل تو پر درد و پر شفاست

طبعم ز روی و موی تو پر نور و پر ظلم

از پای تا بسر همه بندست زلف تو

زان روی بسته داردم از فرق تا قدم

از بند تو چگونه بود روی جستنم

كاندم كه از تو دورترم با توام بهم

در چشم دل مرا تو چنانی كه دل چو خصم

پیوسته داردم بوصال تو متّهم

ای در دلم خیال تو شكّی به از یقین

وی در سخن لب تو و جودی كم از عدم

كم كن ز سر تكبّر و بنشین كه انوری

در عشق چون میان و لبت گشت كم ز كم

***

191

دردا و دریغا كه دل از دست بدادم

واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم

آبی كه مرا نزد بزرگان جهان بود

خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم

با وصل تو نابوده هنوزم سر و كاری

سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم

دل در سخن زرق زر اندود تو بستم

تا در غم تو خون دل از دیده گشادم

مپسند كه با خاك برم درد فراقت

چون دست غم عشق تو برداد ببادم

با آنكه نباشی نفسی جز بخلافم

هرگز نفسی جز برضای تو مبادم

***

192

برآنم كز تو هرگز برنگردم

بگرد دلبری دیگر نگردم

دل اندر عشق بستم، ور همه عمر

جفا بینم هم از تو برنگردم

مرا اسلام ماندست اندر آن كوش

كه از هجران تو كافر نگردم

چنانم من ز هجرانت نگارا

كز این غم تا زیم بهتر نگردم

***

193

ای مسلمانان ز جان سیر آمدم

بی نگارم از جهان سیر آمدم

گر نبودی جان كه دیدی هجر او

از وجود خود از آن سیر آمدم

شادیی باید ز غم آخر مرا

از غم آن دلستان سیر آمدم

از دلم هرگز نپرسد آن نگار

از مراعات زمان سیر آمدم

گفتم از صفرا ز من سیر آمدی

گفت آن كافر كه هان سیر آمدم

***

194

در دست غم یار دلارام بماندم

هشیارترین مرغم و در دام بماندم

بر دم ندب عشق ز خوبان جهان من

از دست دل ساده سرانجام بماندم

یك گام بكام دل خود كامه نهادم

سرگشته همه عمر در آن گام بماندم

آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد

دلسوخته شد آخر و من خام بماندم

بر بام طمع رفتم تا وصل ببینم

بشكست قضا پایم و بر بام بماندم

یاران همه رفتند ز ایام حوادث

افسوس كه من در گو ایام بماندم

***

195

بدان عزمم كه دیگر ره بمیخانه كمربندم

دل اندر وصل و هجر آن بت بیدار گربندم

برندی سر برافرازم بباده رخ برافروزم

ره میخانه برگیرم در طاعات بربندم

چو عریان مانم از هستی قباهای بقا دوزم

چو مفلس گردم از هستی كمرهای بزربندم

گرم یار خراباتی بكیش خویش بفریبد

بزنّارش كه در ساعت چو او زنّار دربندم

ز خیر و شرّ چو حاصل شد سر از گردون برارد خود

من نادان چه معنی را دل اندر خیر و شر بندم

چو كس واقف نمی گردد همی بر سرّ كار او

همین بندم دل آخر به كه در كار دگر بندم

***

196

دل باز بعاشقی درافكندم

بر داد بباد عهد و سوگندم

پیوست بعشق تا دگر باره

ببرید ز خاص و عام پیوندم

بركند بدست عشوه از بیخم

تا بیخ صلاح و توبه بركندم

پندم بدهد همی شود درسر

این بار كه نیك نیك دربندم

چون بسته ی بند عاشقی باشم

كی سود كند نصیحت و پندم

از مرهم وصل فارغم زیرا

كز یار بدرد هجر خرسندم

آخر شب هجر بگذرد بر من

گر بگذارند روزكی چندم

***

197

زیر بار غمی گرفتارم

كاندرو دم زدن نمی آرم

عمر و عیشم برنج می گذرد

من از این عمر و عیش بیزارم

در تمنّای یكدمی بی غم

همه شب تا بروز بیدارم

تا غمت می كشد گریبانم

دامنت چون ز دست بگذارم

حاصل دولت جوانی خویش

دامنی پر ز آب و خون دارم

***

198

هر چند بجای تو وفا دارم

هم از تو توقع جفا دارم

در سر ز تو همچنان هوس دارم

در دل ز تو همچنان هوا دارم

از من چو جهان مبر كه تو دانی

كز دولت این جهان تو را دارم

بیگانه مشو چو دین و دل با من

چون با غم تو دل آشنا دارم

گوئی كه مگوی راز با خصمان

حاشا لله كه این روا دارم

لیكن بگل آفتاب چون پوشم

چون پشت چو ماه نو دوتا دارم

***

199

بیا كه با سر زلف تو كارها دارم

ز عشق روی تو در سر خمارها دارم

بیا كه چون تو بیائی بوقت دیدن تو

ز دیدگان قدمت را نثارها دارم

بیا كه بی رخ گلرنگ و زلف گل بویت

شكسته در دل و در دیده خارها دارم

بیا كه در پس زانو ز چند روز فراق

هزار ساله فزون انتظارها دارم

چو آمدی مرو از نزد من كه در همه عمر

ببوسه با لب لعلت شمارها دارم

نه جور بخت من و روزگار محنت تو

ذخیر های بسی روزگارها دارم

مرا از یاد مبر آن مبین كه در رخ و چشم

ز گوش و گردن تو یادگارها دارم

خطاست اینكه همی گویم این طمع نكنم

كه دست برد طمع چند بارها دارم

قرارهای مرا با تو رنگ و بوئی نیست

كه با زمانه ی اینها قرارها دارم

ز كار خویش تعجّب همی كنم یا رب

چو ناردان فروبسته كارها دارم

***

200

تا بكوی تو رهگذر دارم

كس نداند كه من چه سر دارم

دل ربودی و قصد جان كردی

رسم و آیین تو ز بر دارم

داستانی ز غصه ی همه سال

قصّه ی عمر جان شكر دارم

جز غم عاشقی ز بی سیمی

صد هزاران غم دگر دارم

عهد و پیمان شكسته ای برهم

سر بر آورده ای خبر دارم

هر غمی كز تو باشدم حقّا

ای دو دیده بدیده بردارم

***

201

درد دل هر زمان فزون دارم

چكنم بی وفاست دلدارم

همه با من جفا كند لیكن

بجفا هیچ ازو نیازارم

بار اندوه و رنج محنت او

بكشم زانكه دوستش دارم

یاد وصلش كنم معاذ الله

كی بود این محل و مقدارم

تا توانم حدیث هجرش كرد

می رود صد هزار بیكارم

گفته بودم كزو كنم درخواست

تا نماید ز دور دیدارم

این قدر التماس خود چه بود

سالها شد كه تا در آن كارم

باورم می كنی بنعمت شاه

كین قدر نیز هم نمی یارم

***

202

عشقت اندر میان جان دارم

جان ز بهر تو در میان دارم

تا مرا بر سر جهان داری

بسرت گر سر جهان دارم

گوئی از دست هجر جان نبری

غافلم گرنه این گمان دارم

بر سرم هر چه عشق بنوشتست

یك بیك بر سر زبان دارم

از اثرهای طالع عشقت

چون قضاهای آسمان دارم

بیش پای از قفای هجر منه

من بیچاره نیز جان دارم

جانم اندر بهار وصل بخر

گرچه بر هجر دل زیان دارم

گوئی از جان كسی حدیث كند

چكنم در كیائی آن دارم

برتو احوال انوری پیداست

بتكلّف چرا نهان دارم

***

203

هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم

هر كس كه مرا بیند داند كه غمی دارم

گفتم كه فرو گویم با تو طرفی زین غم

ز اندیشه ی غم خون شد هم زهره نمی دارم

با آنكه بهر فرصت صد نكته دراندازم

هم در تو نمی گیرد چه سرد دمی دارم

گوئی كه چو زر آری كار تو چو زر گردد

حقّا كه اگر جز جان وجه در می دارم

از انوری و حالش دانم كه نه ای بی غم

وز بلعجبی گوئی كین غم چه كمی دارم

***

204

جز سر پیوند آن نگار ندارم

گرچه ازو جز دل فكار ندارم

هر نفسم یاد اوست گرچه ازو من

جز نفس سرد یادگار ندارم

شاد بدانم كه در فراق جمالش

جز غم او هیچ غمگسار ندارم

زان نشوم رنجه از جفاش كه در عشق

سیرت عشّاق روزگار ندارم

وز غم هجران او بكاستن تن

هیچ غم دیگر اعتبار ندارم

***

205

داری خبر كه در غمت از خود خبر ندارم

وز تو بجز غم تو نصیبی دگر ندارم

هستم بخاكپای و بجان و سرت بحالی

كامروز در غم تو سرپای و سرندارم

منمای درد هجر از این بیشتر كه دانی

از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم

دردا كه بر امید وصال تو در فراقت

از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم

ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته

هان تا ز روی راز نهان پرده بر ندارم

اشك چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم

كاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم

دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را

شب نیست تا بخون جگر دیده تر ندارم

***

206

یارم توئی بعالم یار دگر ندارم

تا در تنم بود جان دل از تو برندارم

دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم

زاندل سخن چگویم كز وی خبر ندارم

دارم غم تو دایم با جان و دل برابر

زیرا كه جز غم تو چیزی دگر ندارم

هر ساعتی فریبم دل را بعشوه ی تو

گوئی كه عشوه ی تو یك یك ز بر ندارم

گفتی كه صبر بگزین تا كام دل بیابی

صبر از چنان جمالی نشگفت اگر ندارم

صبرم چگونه باشد از عشق ماهروئی

كاندر زمانه كس را زو دوستر ندارم

***

207

اگر نقش رخت بر جان ندارم

بزلف كافرت ایمان ندارم

ز تو یك درد را درمان مبادم

اگر صد درد بی درمان ندارم

ز عشقت رازها دارم و لیكن

ز بی صبری یكی پنهان ندارم

صبوری را مگر معذور داری

دلی می باید و من آن ندارم

مرا گوئی ز پیوندم چه داری

چه دارم جز غم هجران ندارم

گر از تو بوسه ای خواهم بجائی

تو گوئی بوسه ی ارزان ندارم

لبت دندانم از جا بركشیدست

چو گوئی با لبت دندان ندارم

***

208

نگارا جز تو دلداری ندارم

بجز تو در جهان یاری ندارم

بجز بازار وسواس تو در دل

بجان تو كه بازاری ندارم

اگرچه خاطرم آزرده ی تست

ز تو در خاطر آزاری ندارم

ز كردار تو چون نازارم ای دوست

كه در حقّ تو كرداری ندارم

تو را باری بهر غم غمخوری هست

غم من خور كه غمخواری ندارم

بسان انوری در گلستانم

چه بدبختم كه خود خاری ندارم

***

209

گر عزیزم بر تو گر خوارم

چكنم دوستت همی دارم

بر دلم گو غمت جهان بفروش

با چنین صد غمت خریدارم

سایه بر كار من نمی فكنی

این چنین نور كی دهد كارم

هیچ گل ناشكفته از وصلت

هجر تا كی نهد بجان خارم

گویمت جان من بیازاری

ور تو جانم بری نیازارم

خویشتن را بدین میار چو من

خویشتن را بدان نمی آرم

گوئی ار جز خدای دارم و تو

انوری از خدای بیزارم

هم تو دانی كه این چه دستانست

رو كه شیرین همی كنی كارم

***

210

بیا تا ببینی كه من بر چه كارم

نیائی میا برگ این هم ندارم

بجانی كه بی تو مرا می برآید

چه باید جهانی بهم بر نیارم

دلی دارم آنجا نه بی پایمردم

غمی دارم آنجا نه بی دستیارم

مرا گوئی از عشق من بر چه كاری

اگر كار این است بر هیچ كارم

منم گاه و بیگاه در دخل و خرجی

غمی می ستانم دمی می سپارم

غمت با دلم گفت كز عشق چونی

نفس برنیاورد یعنی كه زارم

چگوئی غم تو بدان سر درآرد

كه در سایه ی دولتش سر برآرم

فراقا بروز خودت هم ببینم

اگر هیچ باقی است بر روزگارم

***

211

عمر بی تو بسر چگونه برم

كه همی بی تو روز و شب شمرم

خونها از دو دیده پالودم

رخنه رخنه شد از غمت جگرم

تو ز شادی و خرّمی برخور

كه من از تو بجز جگر نخورم

مگر این بود بخششم ز فلك

كه ز دست غم تو جان نبرم

چند برتافتم ز كوی تو روی

با قضا برنیامد آن حذرم

***

212

كارم بجان رسید و بجانان نمی رسم

دردم ز حد گذشت و بدرمان نمی رسم

ایمان و كفر نیست مرا در غمش كه من

در كار او بكفر و بایمان نمی رسم

راهیست بی كرانه غم عشقش و مرا

چون پای صبر نیست بپایان نمی رسم

یاریست بس عزیز بمازان نیم رسد

صیدیست بس شگرف بدو زان نمی رسم

گوید بما ز حرمت ما كم همی رسی

حرمت بهانه ایست ز حرمان نمی رسم

سلطان عشق او چو دلم را اسیر كرد

معذورم ار بخدمت سلطان نمی رسم

***

213

دل رفت و این بتر بر دلبر نمی رسم

كان می كنم و لیك بگوهر نمی رسم

درویش حال كرد غم عشق او مرا

زان در وصال یار توانگر نمی رسم

باغ وصال را بهمه حالها درست

گمره شدم ز هجر بدان در نمی رسم

دارد وصال یار یكی پایه ی بلند

آری مرا چه جرم بود بر نمی رسم

هجران یار هست مرا گر وصال نیست

با او بساختم چو بدیگر نمی رسم

***

214

پای بر جای نیست همنفسم

چكنم اوست دستگیر و كسم

در پی گرد كاروان غمش

از رسیلان ناله ی جرسم

بر سر كوی او شبی گذرم

كه حمایت كند سگ و عسسم

محرم پسته ی لبت نشدم

تا نگفتم طفیلی و مگسم

گفتمش دل وصال می طلبد

راستی منهم اندرین هوسم

گفت با دل بگو كه حالی نیست

ما حضر جز بهجر دست رسم

دل مرا گفت هم به از هیچت

رایگان هجر یافتم نه بسم

گویدم انوری در این پیوند

پای در پیش و پای بازپسم

گویم اینك از اینت می گویم

پای بر جای نیست همنفسم

***

215

كار جهان نگر كه جفای كه می كشم

دل را بپیش عهد وفای كه می كشم

این نعرهای گرم ز عشق كه می زنم

ای آههای سرد برای كه می كشم

بهر رضای دوست ز دشمن جفا كشند

چون دوست نیست بهر رضای كه می كشم

دل در هوای او ز جهانی كرانه كرد

آخر نگویدم كه هوای كه می كشم

ای روزگار عافیت آخر كجا شدی

باری بیا ببین كه برای كه می كشم

***

216

نو بنو هر روز باری می كشم

بار نبود چون ز یاری می كشم

ناشكفته زو گلی هرگز مرا

هر زمان زو رنج خاری می كشم

گر بلایش می كشم عیبم مكن

كین بلا آخر بكاری می كشم

زحمت سرمای سرد از ماه دی

بر امید نوبهاری می كشم

عشق هر دم در میانم می كشد

گرچه خود را بركناری می كشم

كار من روزی شود همچون نگار

كاین غم از بهر نگاری می كشم

فخر وقت خویشتن دانم همی

اینكه از خصمانش عاری می كشم

بار او نتوان كشید از هجر و وصل

پس مرا این بس كه باری می كشم

تو مرا گوئی كشیدی درد و غم

من چه گویم كه آری می كشم

***

217

ای آرزوی جانم در آرزوی آنم

كز هجر یك شكایت در گوش وصل خوانم

دانی چگونه باشم در محنتی چنینم

زان پس كه دیده باشی در دولتی چنانم

با دل بدرد گفتم كاخر مرا نگوئی

كان خوشدلی كجا شد دل گفت می ندانم

آری گرت بیابم روزی بكام یابم

ورنه چنانكه باشد زین روز در نمانم

گه گه بآب دیده خرسند كردمی دل

كار آنچنان شد اكنون آنهم نمی توانم

من این همه ندانم دانم كه می برآید

جانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم

***

218

ای دوست تر از جانم زین بیش مرنجانم

مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم

جان بود و دلی ما را دل در سر كارت شد

جان مانده چه فرمائی در پای تو افشانم

مكن با تو جفا نكنم تو عادت من دانی

با من تو وفا نكنی من طالع خود دانم

با دلشده ی مسكین چندین چه كنی خواری

ای كافر سنگین دل آخر نه مسلمانم

بشكست غمت پشتم با این همه عزم آنست

تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم

***

219

جانا ز غم عشق تو امروز چنانم

كاندر خم زلف تو توان كرد نهانم

بر چهره عیان گشت بیكبار ضمیرم

وز دیده نهان كرد بیكبار نشانم

زین بیش ممان در غم خویشم كه از این پس

دانی كه اگر بی تو بمانم بنمانم

از دست فراقت اگرم دست نگیری

زودا كه فراق تو برد دست بجانم

هرچند كه اندیشه كنم تا غرض تو

از كشتن من چیست همی هیچ ندانم

***

220

تو دانی كه من جز تو كس را ندانم

توئی یار پیدا و یار نهانم

مرا جای صبر است و دانم كه دانی

تو را جای شكرست و دانی كه دانم

برانی كه خونم بخواری بریزی

برای رضای تو من برهمانم

مرا گوئی از من بجز غم نبینی

همین است اگر راست خواهی گمانم

گر از وصل تو شاد گردم وگرنه

بهرسان كه باشد ز غم در نمانم

میان من و تو هم اندر هم آمد

چو در جست و جوی تو جان برمیانم

عجب نیست كز انوری بر كرانی

مرا بین كه اویم و زر بر كرانم

***

221

ره فراكار خود نمی دانم

غم من نیستت بغم زانم

عاشقم بر تو و همیدانی

فارغی از من و همی دانم

نكنی جز جفا كه نشكیبی

نكنم جز وفا كه نتوانم

كافری می كنی در این معنی

كافرم گر كنون مسلمانم

گفتیم تا ببوسه فرمانست

گفتمت تا بجان بفرمایم

گرچه برخاستی تو از سر این

من همه عمر بر سر آنم

كی بجان بركشم ز تو دندان

چون ز جان خوشتری بدندانم

مُهر مِهر تو بر نگین دلست

تاج عهد تو بر سر جانم

با چنین ملك در ولایت عشق

انوری نیستم سلیمانم

***

222

تو را من دوست می دارم ندانم چیست درمانم

نه روی هجر می بینم نه راه وصل می دانم

نپرسی هرگز احوالم نسازی چاره ی كارم

نه بگذاری كه با هركس بگویم راز پنهانم

دلم بردی و آنگاهی بپندم صبر فرمائی

مكن تكلیف ناواجب كه بی دل صبر نتوانم

اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان

كه بی وصل تو اندر دل و با دل بود جانم

***

223

از عشقت ای شیرین صنم گرچه بسر بر می زنم

نه یار دیگر می كنم نه رای دیگر می زنم

تو شاه خوبانی و من تا روز بر رخسار خود

هر شب بدار الضرب غم بر نام تو زر می زنم

تا شد دلم آویخته در حلقه ی زلفین تو

سر از هوای دلبران چون حلقه بر در می زنم

دل برد و دامن دركشید تا پای بند وصل تو

هر شب دو دست از هجر غم تا روز بر سر می زنم

***

224

بیا ای راحت جانم كه جان را بر تو افشانم

زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم

ز حال دل كه معلومست كه هم این بود و هم آن شد

بگویم شمّه ای با تو تو را معلوم گردانم

بدندان مزد جان خواهی كه آیی یكزمان با من

گواه آری روا باشد حریف آب دندانم

مرا گوئی چه داری تو كه پیش من كشی آن را

چه دارم هر چه دارم من نشاید آن تو را دانم

یكی دریای خون دانم كه آنرا دیده می گویم

یكی وادی غم دانم كه آن را دل همی خوانم

***

225

من كه باشم كه تمنّای وصال تو كنم

یا كیم تا كه حدیث لب و خال تو كنم

كس بدرگاه خیال تو نمی یابد راه

من چه بیهوده تمنّای وصال تو كنم

گله ی عشق تو در پیش تو نتوانم كرد

ساكتم تا كه شبی پیش خیال تو كنم

از سر مردمیی گر تو كلاهی نهیم

مردم چشم و سرم طرف دوال تو كنم

ور بچشم تو درآید سخنم تا بزیم

در غزلها صفت چشم غزال تو كنم

شعر من سحر شد و شد بكمال از پی آن

كه همی وصف جمال بكمال تو كنم

چشم تو سحر حلالست و حرامست مرا

شاعری هرچه نه بر سحر حلال تو كنم

***

226

باز چون در خورد همّت می كنم

سر فدای تیغ نهمت می كنم

قیمت یك بوس او صد بدره زر

گر كنم با او خصومت می كنم

من دهان خوش می كنم لیكن كجاست

وه كه یك جو زانچ قیمت می كنم

دوشم آن دلبر گرفت اندر كنار

یك زمان یعنی كه رحمت می كنم

بر سر آن نكته ای دریافتم

گرچه دانستم كه زحمت می كنم

چشم كردم شوخ و گفتم ای نگار

بر سر پا نیز خدمت می كنم

***

227

تا نپنداری كه دستان می كنم

اینكه از دست تو افغان می كنم

كارم از هجران بجان آورده ای

جان خوشست این ناخوشی زان می كنم

دوستی گوئی نه از دل می كنی

راست می گوئی كه از جان می كنم

نفی تهمت را اگر دشوار عشق

پیش هركس بر دل آسان می كنم

بی لب و دندان شیرین تو صبر

از بن سی و دو دندان می كنم

بر من از خورشید هم پیداترست

كان بگل خورشید پنهان می كنم

دامن از من در مكش تا هر دمت

رشوتی نو در گریبان می كنم

زر ندارم لیكن از دریای طبع

هر زمانت گوهر افشان می كنم

اهل شو در عشق تا چون انوریت

جلوه ی اهل خراسان می كنم

***

228

بی تو جانا زندگانی می كنم

وز تو این معنی نهانی می كنم

شرم باد از كار خویشم تا چرا

بی تو چندین زندگانی می كنم

تو نه و من در جهان زندگان

راستی باید گرانی می كنم

صبر گویم می كنم لیكن چه صبر

حیلتی چونین كه دانی می كنم

از غمم شادی و تا بشنیده ام

از غم خود شادمانی می كنم

در همه راه تمنّا كردمی

بر سر ره دیده بانی می كنم

***

229

هر غم كه ز عشق یار می بینم

از گردش روزگار می بینم

بیداد فلك از آنكه دی بودست

امروز یكی هزار می بینم

تا شاخ زمانه كی گلی زاید

اكنون همه زخم خار می بینم

در بند دمی كه بی غمی باشم

بنگر كه چه انتظار می بینم

در هر دل دوستی بنامیزد

صد دشمن آشكار می بینم

آن می بینم كه كس نمی بیند

آری نه به اختیار می بینم

با دست زمانه در جهان حقّا

گر پای كس استوار می بینم

گردون نه شمار با یكی دارد

نام همه در شمار می بینم

با دهر مساز انوری كاری

كین كار نه پایدار می بینم

***

230

دل را بغمت نیاز می بینم

كارت همه كبر و ناز می بینم

وان جامه كه دی وصل ما بودی

اكنون نه بر آن طراز می بینم

صد گونه زیان همی پدید آید

سرمایه ی دل چو باز می بینم

آن را كه فلك همی كند نازش

او را بتو هم نیاز می بینم

هین چند كه زلف گرده ی تو

بر دست غمت دراز می بینم

***

231

سر آن دارم كامروز بر یار شوم

بر آن دلبر دردی كش عیار شوم

بخرابات و می و مصطبه ایمان آرم

وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم

چونكه شایسته سجاده و تسبیح نیم

باشد ای دوست كه شایسته ی زنّار شوم

كار می دارد و معشوق و خرابات و قمار

كی بود كی كه دگر بر سر انكار شوم

خورد بر عیش خوشم توبه فراوان زنهار

ببرمی همی از توبه بزنهار شوم

تو اگر معتكف توبه همی باشی باش

من همی معتكف خانه ی خمار شوم

رو تو و قامت موذن كه مرا زین مستی

تا قیامت سر آن نیست كه هشیار شوم

***

232

روز دو از عشق پشیمان شوم

توبه كنم باز و بسامان شوم

باز بیك وسوسه ی دیو عشق

بار دگر بر سر دیوان شوم

بس كه ز عشق تو اگر من منم

گبر شوم باز و مسلمان شوم

بلعجبی جان من از سر بنه

كانچه كنی من بسر آن شوم

دوست توئی كاج بدانستمی

كز تو بپیش كه بافغان شوم

من تو نگشتم كه بهر خرده ای

گه بفلان گاه ببهمان شوم

از بن دندان بكشم جور تو

بو كه تو را بر سر دندان شوم

***

233

چگوئی با تو درگیرد كه از بندی برون آیم

غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم

ندارم جای آن لیكن چو تو با من سخن گوئی

من بیچاره پندارم كه از جائی همی آیم

مرا گوئی كزین آخر چه میجوئی چه می جویم

كمر تا از تو بربندم فقع تا از تو بگشایم

غمی دارم اگر خواهی بگویم با تو ورنه نه

بدارم دست از این معنی همان دستی همی خایم

بجان گر بوسه ای خواهم بده چون دل گرو داری

مترس ار چه تهی دستم و لیكن پای برجایم

اگر دستی نهم بر تو نهادم دست بر ملكی

وگرنه بی تو تنگ آید همه آفاق درپایم

فراقت هر زمان گوید كه بگریز انوری رستی

اگر می راستی خواهی چو هندو نیست پروایم

***

234

تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم

بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم

در كار تو جان را بجفا نیست گرفتیم

در راه تو رخ را بوفا راست نهادیم

در آرزوی روی تو از دست برفتیم

واندر طلب وصل تو از پای فتادیم

چون فتنه ی دیدار تو گشتیم بناكام

در بندگی روی تو اقرار بدادیم

تا بسته ی بند اجل خویش نگردیم

از بند غم عشق تو آزاد مبادیم

نی نی باجل هم نرهیم از غم عشقت

با عشق تو میریم كه با عشق تو زادیم

***

235

آخر بمراد دل رسیدیم

خود را و تو را بهم بدیدیم

از زلف تو تابها گشادیم

وز لعل تو شربها چشیدیم

بی آنكه فراق هم نفس بود

با تو نفسی بیارمیدیم

بر دست تو توبها شكستیم

بر تن ز تو جامها دریدیم

ناز تو بطبع دل ببردیم

راز تو بگوش جان شنیدیم

با ما بزبان رسم و عادت

زرقی كه فروختی خریدیم

سر بر خط عهد تو نهادیم

خط گرد زمانه در كشیدیم

***

236

ای روی خوب تو سبب زندگانیم

یك روزه وصل تو طرب جاودانیم

جز با جمال تو نبود شادمانیم

جز با وصال تو نبود كامرانیم

بی یاد روی خوب تو ار یك نفس زنم

محسوب نیست آن نفس از زندگانیم

دردی نهانیست مرا از فراق تو

ای شادی تو آفت درد نهانیم

***

237

دل بدادیم و جان نمی خواهیم

خلوتی جز نهان نمی خواهیم

از نهانی كه هست خلوت ما

پای دل در میان نمی خواهیم

خدمت تو مرا ز جان بیش است

شاید ارزانكه جان نمی خواهیم

هستی جان و دل خصومت ماست

هستی هر دوان نمی خواهیم

با تو بوی وجود جان نه خوشست

لقمه بر استخوان نمی خواهیم

من و معشوقه و بر این مفزای

زحمت دیگران نمی خواهیم

گر بود شیشه ای نباشد بد

مطربی قلتبان نمی خواهیم

***

238

درمان دل خود از كه جویم

افسانه ی خویش با كه گویم

تخمی كه نروید آن چه كارم

چیزی كه نیابم آن چه جویم

آورد فراق زرد روئی

دور از رخت ای صنم برویم

ای یوسف عصر بی رخ تو

بیت الاحزان شدست كویم

اندر ره حرص با دو همراه

چون بیم و امید چند پویم

من تشنه بر آن لبم و گر چند

بر چهره همی رود دو جویم

بی سنگ شدم ز فرقت آری

وقتست اگر نه سنگ و رویم

***

239

ای بنده ی روی تو خداوندان

دیوانه ی زلف تو خردمندان

بازار جمال روی خوبت را

آراسته رسته رسته دلبندان

در هر پس در مجاوری داری

گریان و در انتظار دل خندان

چندین چكنی بوعده در بندم

ایام وفا نمی كند چندان

گوئی مشتاب تا كه وقت آید

گر خواهی و گر نه از بن دندان

از خوی بدت شكایتی دارم

كان نیست نشان نیك پیوندان

هجرت بجواب آن پدید آمد

گفت اینت غم انوری سرو سندان

***

240

عشق بر من سر نخواهد آمدن

پا از این گل بر نخواهد آمدن

گرچه در هر غم دلم صورت كند

كز پیش دیگر نخواهد آمدن

من همی دانم كه تا جان در تنست

بر دل این غم سر نخواهد آمدن

بر نیاید چرخ با خوی بدش

صبر دائم بر نخواهد آمدن

عمر بیرون شد بدرد انتظار

وصلش از در در نخواهد آمدن

چون بحسن از ماه بیش آمد بجور

زاسمان كمتر نخواهد آمدن

گویمش حال من از عشقت بپرس

كز منت باور نخواهد آمدن

گویدم جانی كم انگار انوری

بی تو طوفان بر نخواهد آمدن

***

241

عاشقی چیست مبتلا بودن

با غم و محنت آشنا بودن

سپر خنجر بلا گشتن

هدف ناوك قضا بودن

بند معشوق چون به بستت پای

از همه بندها جدا بودن

زیر بار بلای او همه عمر

چون سر زلف او دوتا بودن

آفتاب رخش چو رخ بنمود

پیش او ذره ی هوا بودن

بهمه محنتی رضا دادن

وز همه دولتی جدا بودن

گر لگد كوب صد جفا باشی

همچنان بر سر وفا بودن

عشق اگر استخوانت آس كند

سنگ زیرین آسیا بودن

***

242

هم مصلحت نبینی روئی بما نمودن

ز آیینه ی دل ما زنگار غم زدودن

زانجا كه روی كارست خورشید آسمان را

با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن

برچیست این تكبر وین را همی چه خوانند

آخر دلت نگیرد زین خویشتن ستودن

در دولت تو آخر ما را شبی بباید

زلف كژت بسودن قول خوشت شنودن

احسنت والله الحق داری رُخان زیبا

كردم تو را مسلّم در جمله دل ربودن

گفتی كه خون و جانت ما را مباح باشد

فرمان تو راست آری نتوان برین فزودن

***

243

آتش ای دلبر مرا بر جان مزن

در دل مسكین من دندان مزن

شرط و پیمان كرده ای در دوستی

دوستی كن شرط بر پیمان مزن

هجر و وصلت درد و درمان منست

مردمی كن وصل بر هجران مزن

دیده ی بخت مرا گریان مكن

گردن بخت مرا خندان مزن

چشم را گو در رخم خنجر مكش

زلف را گو بر دلم چوگان مزن

پرده ی یاقوت بر پروین مبند

خیمه ی سنجاب بر سندان مزن

جان و دل هر دو همراه تواند

گر مسلمانی ره ایشان مزن

***

244

بعمری آخرم روزی وفا كن

ببوسی حاجتم روزی روا كن

جفا كن با من آری تا توانی

تو همچون روزگار آری جفا كن

برنجم از تو رنجم را شفا باش

بدردم از تو دردم را دوا كن

چو در عشق تو سخت افتاد كارم

تو نیز این راه بی رحمی رها كن

***

245

ای بت یغما دلم یغما مكن

شادمان جان مرا شیدا مكن

روی خوب از چشم من پیدا مدار

راز پنهان مرا پیدا مكن

ملك زیبائی مسلّم شد تو را

شكر آن را باز نازیبا مكن

در سر كبر و جفا هر ساعتی

با چو من سودائیی صفرا مكن

بدهم ار امروز جان خواهی ز من

چون باحام می فردا مكن

***

246

ز من حجره ی خویش پنهان مكن

جهان بر دل من چو زندان مكن

سلامی كه می گفته ای تا كنون

اگر بیشتر نیست كم زان مكن

اگر در دل تو مسلمانی است

پس آهنگ خون مسلمان مكن

سخن بازگیری ز چاكر همی

مكن جان مكن جان مكن جان مكن

***

247

روی خوب خویش را پنهان مكن

دل بدست تست قصد جان مكن

حجره ی بیدار آبادان مخواه

خانه ی صبر مرا ویران مكن

هر زمان گوئی بریزم خون تو

رغم بدخواهان مگوی و آن مكن

سر مگردان از من و ای جان مرا

در هوای خویش سرگردان مكن

انوری را بی جنایت ای نگار

در غم هجرن خود گریان مكن

***

248

شرم دارم آخر جفا چندین مكن

قصد آزار من مسكین مكن

پائی از غم در ركاب آورده ام

بیش از این اسب جفا را زین مكن

در غم ماه گریبانت مرا

هر شبی دامن پر از پروین مكن

چند گوئی یار دیگر می كنم

هرچه خواهی كن و لیكن این مكن

بوسه ای خواهم طمع در جان كنی

نقد كردم گیر و هان و هین مكن

چون سبكروحی گران كابین مباش

جان شیرین ناز ناشیرین مكن

عشق را گوئی فلان را خون بریز

عشق را خون ریختن تلقین مكن

ای پسر عید تو را قربان بسی است

انوری را از میان تعیین مكن

***

249

ز من برگشتی ایدلبر دریغا روزگار من

شكستی عهد من یكسر دریغا روزگار من

دلم جفت عنا كردی بهجرم مبتلا كردی

وفا كردم جفا كردی دریغا روزگار من

دلم در عشق تو خون شد خروش من بگردون شد

امید من دگرگون شد دریغا روزگار من

تو با من دل دگر كردی بشهر و ده سمر كردی

شدی بار دگر كردی دریغا روزگار من

***

250

ای باد صبحدم خبری ده ز یار من

كز هجر او شدست پژولیده كار من

او بود غمگسار من اندر همه جهان

او رفت و نیست جز غم او غمگسار من

بی كار نیستم كه مرا عشق اوست كار

بی یار نیستم چو غمش هست یار من

هر گونه ای شمار گرفتم ز روز وصل

هرگز نبود فرقت او در شمار من

كو آن كسی كه كرد شكایت ز روزگار

تا بنگرد بروز من و روزگار من

پر خون دل و كنار همی خوانم این غزل

بربود روزگار تو را از كنار من

***

251

چو كرد خیمه ی حسنت طناب خویش مكین

خروش عمر برآمد ز آسمان و زمین

جهانیان همه واله شدند و می گفتند

یكی كه كو تن و جان در یكی كه كو دل و دین

شگفت ماندم در بارگاه دولت تو

از آنكه دیدم از این دیده ی حقیقت بین

رواق حجره ی دل ساخت سمت بهر تو بخت

براق روضه ی جان كرد عقل بهر تو زین

سؤال كردم دوش از خیال بوالعجبت

كه از چه حیله شوم زان دو لعل شكر چین

چو یافت موی تو در كوی دلبری امكان

چو یافت روی تو در راه عاشقی تمكین

ز جزع حاصل در حال شد روان پیدا

بجادوان حزین و بساكنان حزین

یكی بحیله همی گفت موسی آمد هان

یكی بمرو همی گفت عیسی آمد هین

***

252

ایمن ز عارض تو این خط سیاه تو

گوئی كه بروم آمد از رنگ سپاه تو

بر غبغب چون سیمت از خط سیه گوئی

مشك است طرازنده بر طرّه ی ماه تو

تا ابر تو را دیدم بر گرد مه روشن

چون رعد همی نالم هر لحظه ز ماه تو

***

253

ای قبای حسن بر بالای تو

مایه ی خوبی رخ زیبای تو

یاد زلفت برد آب روی صبر

آتش غم گشت خاك پای تو

صد هزاران دل بغوغا برده ای

شهر پر شورست از غوغای تو

هرچه خواهی از ستمكاری بكن

می نگردد چرخ جز بارای تو

گر بخدمت كم رسد معذور دار

كز غم تو نیستم پروای تو

***

254

تُرك من ای من سگ هندوی تو

دورم از روی تو دور از روی تو

بر لب و چشمت نهادم دین و دل

هر دو بر طاق خم ابروی تو

من بگردت كی رسم چون باد را

آب رویت پی كند در كوی تو

گوئی از من بگذران می نگزرد

این كمان را هم تو و بازوی تو

نیست یك نیرنگ تو بی بوی خون

گر مرا رنگیست در پهلوی تو

روز را رویت بسیلی خواست زد

گرنه دستی بر نهادی موی تو

زلف مرزنگوش را دور قبول

با سری شد با سر گیسوی تو

ماهی از خوبی خطا گفتم نه ای

پوست سوی اوست مغز از سوی تو

***

255

ای جان من بجان تو كز آرزوی تو

هست آب چشم من همه چون آب جوی تو

ای من غلام آن خم گیسوی مشكبوی

افتاده در دو پای تو از آرزوی تو

هر شب خیال روی تو آید بپیش من

تا روز من كند بسیاهی چو موی تو

بر بند نامه موی بنزدیك من فرست

تا جان بجای نامه فرستم بسوی تو

در كوی تو ببوی تو جان می دهم چو باد

گر بوی تو بمن بدهد خاك كوی تو

***

256

جرم رهی دوستی روی تو

آفت سودای دلش موی تو

دل نفس عشق تو تنها زند

در همه دلها هوس روی تو

ناوك غمزه مزن آندان كه او

كشته هر غمزه ی خوی تو

هست بسی یوسف یعقوب رنگ

پیرهنی كوست درو بوی تو

از در خود عاشق خود را مران

رحم كن انگار سگ كوی تو

***

257

ای مردمان بگوئید آرام جان من كو

راحت فزای هر كس محنت رسان من كو

نامش همی نیارم بردن بپیش هر كس

گه گه بناز گویم سرو روان من كو

در بوستان شادی هر كس بچیدن گل

آن گل كه نشكفیدست در بوستان من كو

جانان من سفر كرد با او برفت جانم

باز آمدن از ایشان پیداست آن من كو

هرچند در كمینه نامه همی نیرزم

در نامه ی بزرگان زو داستان من كو

هركس بخان و مانی دارند مهربانی

من مهربان ندارم نامهربان من كو

***

258

ای برده دل من و جفا كرده

با فرقت خویشم آشنا كرده

آخر بجفا مرا بیازردی

در اوّل دوستی وفا كرده

روی از تو بتا چگونه گردانم

پشت از غم عشق تو دو تا كرده

هر روز مرا هزار بدگوئی

من بر تو هزار شب دعا كرده

ای رنج فراق روی و موی تو

جان و دل من ز من جدا كرده

وانگه من مستمند بی دل را

در محنت عاشقی رها كرده

***

259

ای ایزد از لطافت محضت بیافریده

واندر كنار رحمت و لطفت بپروریده

لعلت بخنده توبه ی كروبیان شكسته

جزعت بغمزه پرده ی روحانیان دریده

بر گلبن امل چو تو یك شاخ ناشكفته

در بیشه ی ازل چو تو یك مرغ ناپریده

مشاطگان عالم علوی زرشك خطت

حوران خلد را بهوس نیل بركشیده

ای سایه ی كمال تو بر شش جهت فتاده

و آوازه ی جمال تو در نه فلك شنیده

ای از خیال روی تو اندر خیال هركس

ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده

در آرزوی سایه ی قدّ تو هر سحرگه

فریاد خاك كوی تو بر آسمان رسیده

ما را برایگان بخر از ما و داغ برنه

ای درد و داغ عشق تو را ما بجان خریده

***

260

ای رخت رشك آفتاب شده

آفتاب از رخت بتاب شده

آفتابیست آن دو عارض تو

زلف تو پیش او نقاب شده

زود بینم ز تیر غمزه ی تو

عالمی سر بسر خراب شده

گرچه هست ای پریوش مه رو

بتگری را رخت مآب شده

هست بر آتش غم هجرت

جگر انوری كباب شده

***

261

هرگز از دل خبر نداشته ای

بر دلم رنج از آن گماشته ای

سپر افكنده آسمان تا تو

رایت جور برفراشته ای

كه خورد بر ز تو كه تو هرگز

تخم پیوند كس نكاشته ای

همرهی جسته ای ز من وانگه

در میان رهم گذاشته ای

***

262

تا دل من برده ای قصد جفا كرده ای

نی بر من بوده ای نی غم من خورده ای

هست بنزدیك خلق جرم من و تو پدید

من رخ تو دیده ام تو دل من برده ای

ای ز من دلشده بی گنهی سر متاب

یا خبری بازده گر ز من آزرده ای

دل ببری وانگهی باز كشی دل ز من؟

من نه درین پرده ام گر تو درین پرده ای

چون بتو دارم امید روی مگردان ز من

زانكه مرا پیش از این چون نه چنین كرده ای

***

263

سهل می گیرم چو با ما كرده ای

گرچه می گیرم كه عمدا كرده ای

من خود از سودای تو سرگشته ام

هر زمان با من چه صفرا كرده ای

كشتی صبرم شكسته از غمت

چشمم از خونابه دریا كرده ای

جان نخواهم برد امروز از تو من

وصل را چون وعده فردا كرده ای

ناز دیگر می كنی هر ساعتی

شاد باش احسنت زیبا كرده ای

روی خوبت را بسی پشتی ز موست

این دلیریها از آنجا كرده ای

انوری چون در سر كار تو شد

بر سر خلقش چه رسوا كرده ای

***

264

مسكین دلم بداغ جفا ریش كرده ای

جور از همه جهان تو بمن بیش كرده ای

در ریش شد هنوز جفا می كنی بر او

ای پر نمك دلم همه بر ریش كرده ای

بر عاشقان جفا كنی ای دوست روز و شب

لیكن ز جمله بر دل ما بیش كرده ای

گفتی كه از فراق چه رنجت همی رسد

آری قیاس ما ز دل خویش كرده ای

***

265

بر مه از عنبر عذار آورده ای

بر پرند از مشك مار آورده ای

بر حریر از قیر نقش افكنده ای

بر گل از سنبل نگار آورده ای

هرچه خوبان را بكار آید ز حسن

در خط مشكین بكار آورده ای

بیش رخ منمای كاندر كارتن

روح را چون زیر و زار آورده ای

دوش می كردی حساب عاشقان

انوری را در شمار آورده ای

***

266

تا كه دستم زیر سنگ آورده ای

راستی را روز من شب كرده ای

از غم عشق تو دل خون می خورد

وای آن مسكین كه با او خورده ای

یك بریشم كم كن از آهنگ جور

گر نه با ایام در یك پرده ای

دل همی دزدی و منكر می شوی

بازیی نیكو بكو آورده ای

با چنین دست اندرین بازی مگر

سالها این نوع می پرورده ای

انوری دم دركش و تسلیم كن

كین ستم بر خویشتن خو كرده ای

***

267

دامن اندر پای صبر آورده ای

پس به بیداد آستین بركرده ای

هر زمان گوئی چه خوردم زان تو

بیش از این چبود كه خونم خورده ای

یك بدستم كم كن از آهنگ جور

گرنه با ایام در یك پرده ای

خون همی ریزی و فارغ می روی

بازیی نیكو بكو آورده ای

باری از خون منت گر چاره نیست

هم تو كش چون هم توام پرورده ای

انوری خود كرده را تدبیر چیست

زهر خند و خون گری خو كرده ای

***

268

زرد رویم ز چرخ دندان خای

تیره رایم ز عمر محنت زای

نه امیدی كه سرخ دارم روی

نه نویدی كه تازه دارم رای

با كه گویم كه حقّ من بشناس

با كه گویم كه بند من بگشای

از قیاسی كه تكیه گاه منست

باز جستم زمانه را سر و پای

روشنم شد كه در بسیط زمین

نیك عهدی نیافرید خدای

***

269

جانا بكمال صورتی ای

در حسن و جمال آیتی ای

وصف رخ تو چگونه گویم

می دان كه برخ قیامتی ای

با وصل تو ملك جم نخواهم

زیرا كه توبه ز ملكتی ای

انصاف اگر دهیم جانا

آراسته خوب صورتی ای

گفتی كه تو را ام انوری باش

لیكن چكنم كه ساعتی ای

***

270

گر مرا روزگار یارستی

كار با یار چون نگارستی

برنگشتی چو روزگار از من

گرنه با روزگار یارستی

بركنارم زیار اگر نه مرا

همه مقصود در كنارستی

نیست در بوستان وصل گلی

این چه ژاژست كاش خارستی

هجر بر هجر می شمارم و هیچ

بار یك وصل در شمارستی

بیش از این روی انتظارم نیست

كاشكی روی انتظارستی

روزگارست مایه ی همه كار

ای دریغا كه روزگارستی

باركش انوری حدیث مكن

كه اگر بر خریت بارستی

در همه نامهات نامستی

در همه كارهات كارستی

***

271

همچون سر زلف خود شكستی

آن عهد كه بارهی ببستی

بد عهد نخوانمت نگارا

هر چند كه عهد من شكستی

كس سیرت و خوی تو نداند

من دانم و دل چنانكه هستی

از شاخ وفا گلم ندادی

وز خار جفا دلم بخستی

از هجر تو در خمارم امروز

نایافته ای ز وصل هستی

با این همه میل من سوی تو

چون رفتن سیل سوی پستی

از جان من ای عزیز چون جان

كوتاه كن این دراز دستی

***

272

یا بدان رخ نظری بایستی

یا از آن لب شكری بایستی

یا مرا در غم و اندیشه ی او

چون دل او دگری بایستی

نیست از دل خبرم در غم او

از دل او خبری بایستی

مدّتی تخم وفا كاشته شد

بجز امید بری بایستی

آخر این تیره شب عیش مرا

سالها شد سحری بایستی

یا رب این یا رب بی فائده چیست

آخر این را اثری بایستی

رشته ی صحبت ما را پس از این

به از این پا و سری بایستی

همه بگذاشتم آخر بدلش

انوری را گذری بایستی

***

273

ای دیر بدست آمده بس زود برفتی

آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی

چون دوستی سنگدلان زود برفتی

زان پیش كه در باغ وصال تو دل من

از داغ فراق تو بر آسود برفتی

ناگشته من از بند تو آزاد بجستی

ناكرده مرا وصل تو خشنود برفتی

آهنگ بجان من دلسوخته كردی

چون در دل من عشق بیفزود برفتی

***

274

چه نازست آنكه اندر سر گرفتی

بیك باره دل از ما برگرفتی

ز چه بیرون بنازی در گرفتم

برون ز اندازه نازی برگرفتی

تو را گفتم كه با من آشتی كن

رها كرده رهی دیگر گرفتی

دریغ آن دوستی با من بیكبار

شدی در جنگ (و) خشم از سر گرفتی

نهادی بر شكر ماشوره ی سیم

پس آنگه لعل در شكّر گرفتی

مرا در پای غم كشتی و رفتی

هوای دیگری در بر گرفتی

***

275

ای دل تو مرا بباد دادی

از بس كه نمودی اوستادی

از دست تو در بلا فتادم

آخر تو كجا بمن فتادی

چند از تو مرا نكوهش آخر

كم داغ بداغ بر نهادی

آزرم ز پیش برگرفتی

خونابه ز چشم من گشادی

خود را و مرا بغم فكندی

نادیده هنوز هیچ شادی

غمخوار شدست جانم ای دل

از خوردن غم تو شاد بادی

***

276

دیدی كه پای از خط فرمان برون نهادی

دیدی كه دست جور و جفا باز برگشادی

بردم ز پای بازی تو دست برد عمری

بازم بدست بازی تو دست برنهادی

بر كار من نهی بجفا پای هر زمانی

كارم ز دست رفت بدین كار چون فتادی

در خون و خاك پیش تو می گردم وز شوخی

در چشمت آب نیست ندانم كه برچه بادی

شاد آن زمان شوی كه مرا در غمی ببینی

غم طبع شد مرا چو بغم خوردنم تو شادی

گوئی از این پست بهمه رنج یار باشم

نه رنجهات می رسد احسنت شاد بادی

در طالعم ز كس چو وفا نیست از تو ماند

از مادر زمانه بهر طالعی كه زادی

عشقت بكار بردم و بردم چنانك بردم

عمری بباد دادی و دادی چنانك دادی

ای انوریت گشته فراموش یاد بادت

كو را هنوز در همه اندیشها بیادی

***

277

ای دوست بکام دشمنم كردی

بردی دل و زان پسم جگر خوردی

چون دست ز عشق بر سر آوردم

از دست شدی و سر بر آوردی

آن دوستیی چنان بدان گرمی

ای دوست چنین شود بدین سردی

گفتم كه چو روزگار برگردد

تو نیز چو روزگار برگردی

گفتی نكنم چنین معاذ الله

دیدی كه بعاقبت چنان كردی

در خورد تو نیست انوری آری

لیكن بضرورتش تو در خوردی

***

278

گر تو را روزی ز ما یاد آمدی

دل كجا از غم بفریاد آمدی

خرمن اندوه كی ماندی بجای

گر ز سوی وصل تو باد آمدی

كاشكی بر دست كار چاپكی

بخت ما با چشمت استاد آمدی

نام بیداد از جهان برخاستی

گر ز زلفت گه گهی داد آمدی

ور بجانی وصل تو ممكن شدی

عاشقت پیوسته دلشاد آمدی

***

279

بس دل افروز و دلارام آمدی

خه بنام ایزد بهنگام آمدی

بسكه بودم در پی صید چو تو

آخرم امروز در دام آمدی

كار آن عشرت ز تو اندام یافت

زانكه تو چیست و باندام آمدی

خام خوانندم كه توبه بشكنم

چون تو با من با می و جام آمدی

***

280

گر تو را طبع داوری بودی

در تو وصف پیمبری بودی

آلت دلبری جمالت هست

طبع دربار بر سری بودی

گفتن اندر همه مسلمانی

چون توئی هست كافری بودی

مشتری گر بتو رسیدی هیچ

بدل و جانت مشتری بودی

با همه زهد گر اویس تورا

دیده بودی قلندری بودی

***

281

یاد می دار كانچه بنمودی

در وفا برخلاف آن بودی

حال من دید در كشاكش هجر

وصل را هیچ روی ننمودی

ناز تنهات بود عادت و بس

خوش خوش اكنون جفا درافزودی

بوسه ای خواستم نبخشیدی

نالها كردم و نبخشودی

وعدهائی دهی بدان دیری

پس پشیمان شوی بدین زودی

راستی باید از لبت خجلم

كه بسی خرجهاش فرمودی

خدمت من بدو رسان و بگو

چونی از درد سر بر آسودی

انوری این چه شیوه ی غزلست

كه بدان گوی نطق بربودی

دامن از چرخ بركشید سخن

تا تو دامن بدو بیالودی

***

282

بی دلم ای یار همچنان كه تو دیدی

دیده گهربار همچنان كه تو دیدی

در كف عشق تو جان ممتحن من

هست گرفتار همچنان كه تو دیدی

وز گل رخسارت ای نگار سمن بر

بهره ی من خار همچنان كه تو دیدی

كوژ چو چنگ تو همچو ناله ی زیرست

ناله ی من زار همچنان كه تو دیدی

پرسی و گوئی چگونه ای تو چگویم

بی دل و بی یار همچنان كه تو دیدی

***

283

دلم بردی نگارا وارمیدی

جزاك الله خیراً رنج دیدی

بجان چاكرت ار قصد كردی

بحمدالله بدان نهمت رسیدی

خطا گفتم من از عشقت بحكمت

معاذ الله كه از من این شنیدی

نیابد بیش از این دانم غرامت

كه خط در دفتر جانم كشیدی

كنون باری بوصلت درپذیرم

چو با این جمله عیبم در خریدی

***

284

بدخوی تری مگر خبر داری

كامروز طراوتی دگر داری

یا می دانی كه با دل و چشمم

پیوند و جمال بیشتر داری

روزی كه بدست ناز برخیزی

دانم ز نیاز من خبر داری

در پرده ی دل چوهم توئی آخر

از راز دلم چه پرده برداری

گوئی كه از این پست وفادارم

گویم بوفا و عهد اگر داری

برپای جهی كه قصه كوته كن

امشب سرما و درد سر داری

ای آیت حسن جمله در شأنت

زین سورت عشوه صد زبر داری

دشنام دهی كه انوری یا رب

چون طبع لطیف و شعر تر داری

چتوان گفتن نه اوّلین داغست

كز طعنه مرا تو در جگر داری

***

285

روزی چون ماه آسمان داری

قد چون سرو بوستان داری

دل تو داری غلط همی گویم

نه بجان و سرت كه جان داری

در میان دلی و خواهی بود

خویش را چند بر كران داری

راز من در غمت چو پیدا شد

روی تا كی ز من نهان داری

گر نهانی و بی وفا چه عجب

جانی و عادت جهان داری

از غمت روی بر زمین دارم

وز جفا سر بر آسمان داری

چند ازین گرچه برگ این دارم

چند از آن گرچه جای آن داری

چون گرانی همی بخواهی برد

سر چه بر انوری گران داری

***

286

ما را تو بهر صفت كه داری

دل گم نكند ز دوستداری

هر دم بوفا یكی هزارم

گرچه بجفا یكی هزاری

هیچت غم هیچكس ندارد

فرّخ تو كه هیچ غم نداری

عمر از تو زیان و عشوه سودست

معشوقه نئی كه روزگاری

پیراهن صبر عاشقان را

شاید كه ز غم قبا نداری

گویم كه ز دوری تو هستم

دور از تو بصد هزار زاری

گوئی كه مرا چكار با آن

احسنت و زهی سپید كاری

در پای غم تو خرد گشتم

هم سركشی و بزرگواری

در سر داری مگر كه هرگز

دستی بسرم فرو نیاری

خود از تو ندارد انوری چشم

كاین قصه بگوش درگذاری

***

287

تو گر دوست داری مرا ور نداری

منم همچنان بر سر دوستداری

بهر دست خواهی برون آی با من

ز تو دست برد و ز من بردباری

چه دارم ز عشق تو عمری گذشته

نیاری بدین خاصیت روزگاری

چو گویم كه خوارم ز عشق تو گوئی

هم از مادر عشق زادست خواری

من از كار تو دست باری بشستم

زهی پایداری زهی دست كاری

تو داری سرآن كه در كار خویشم

ز پای اندر آری و سر درنیاری

دل آنجا نهادم كه عهدی بكردی

بپای وفا بر كدام استواری

همان به كه با خوی تو دل نبندم

كه الحق چنین خوب خوئی نداری

***

288

گرفتم كز غم من غم نداری

عفاك الله دروغی هم نداری

ببند عشوه پایم بسته می دار

كز این سرمایه باری كم نداری

بدشنامی كه دشمن را بگویند

دلم در دوستی خرم نداری

برو كاندر ستمكاری چو عالم

نظیری در همه عالم نداری

مرا گوئی چو زی دستی كه هستی

چرا پای دلت محكم نداری

جواب راست چون دانی كه تلخ است

لب شیرین چرا بر هم نداری

دلم در دست تست آخر مرا نیز

در این یك ماجرا محرم نداری

بدیدم گرچه درد انوری را

توئی مرهم تو هم مرهم نداری

***

289

یك دم بمراعات دلم گرم نداری

یك ذره مرا حرمت و آ‍زرم نداری

من دوست ندارم كه تو را دوست ندارم

تو شرم نداری كه ز من شرم نداری

این مركب بیداد تو توسن چو دل تست

وانرا چو بر خویش چرا نرم نداری

در دفتر تندی و درشتی كه همانا

یك سوره برآید كه تو آن برم نداری

***

290

ندارم جز غم تو غمگساری

نه جز تیمار تو تیمار داری

مرا از تو غم تو یادگارست

از این بهتر چه باشد یادگاری

بدان تا روزگارم خوش كنی تو

بر آن امید بودم روزگاری

همه امید در وصل تو بستم

بسر شد عمر و هم نگشاد كاری

***

291

ای كار غم تو غمگساری

اندوه غم تو شاد خواری

از كبر نگاه كرد رویت

در چشمه ی خور بچشم خواری

از تابش روی و تاب زلفت

شب روشن گشت و روز تاری

فقر غم تو ز باغ دلها

بركند نهال كامگاری

ای شربت بوسه ی تو شافی

وی ضربت غمزه ی تو كاری

داری سر‌ آنكه بیش از اینم

در بند فراق خود بداری

گویی بی من دل تو چونست

چونست بصد هزار زاری

روزی كه غم نوم نمائی

آن را بغنیمتی شماری

با یاران این كنند احسنت

چشم بد دور نیك یاری

امروز بر اسب جور با من

هر گوشه همی كنی سواری

ترسم فردا گه مظالم

تاب ثقة الملوك ناری

***

292

با من اندر گرفته ای كاری

كان بعمری كند ستمكاری

راستی زشت می كنی با من

روی نیكو چنین كند آری

بعد از این هم بكش روا دارم

هیچ ممكن شود كه یكباری

روزگارم گلی شكفت از تو

كه بعمری چنان نهد خاری

گویمت بوسه ای مرا گوئی

گفته اند این حدیث بسیاری

لیكن ار عشوه بایدت بدهم

نبود یاد كرد خرواری

بوسه در كار تو كنم چه شود

گر بر آری بخنده ای كاری

چون رخانم سیاه خواهی كرد

سر دندان سپید كن باری

جان بدلال وصل تو دادم

گفتم این را بود خریداری

گفتم ار رایگانكم ندهی

بخرندت بتیز بازاری

***

293

نگفتی كزین پس كنم سازگاری

بنام ایزد الحق نكو قول یاری

بهانه چه جوئی كرانه چه گیری

بیا در میان نه بحق هر چه داری

همی گوئی انصاف تو بدهم آری

تو معروف باشی بانصاف كاری

همه عذر لنگست كز تو بدیدم

سر ما نداری بهانه چه آری

بانصاف بشنو چنین راست ناید

كه دل می ربائی و غم می گذاری

غم دل چه گویم تو زین كار دوری

بهر زه چکوبم در خواستگاری

همان به كه این درد سر باز دارم

كنم با تو در باقی آن دوستداری

***

294

ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری

كان سنگدل دلم را خواری نمود خواری

چون دوستان یكدل دل پیش تو نهادم

بسته بدوستی دل بنموده دوستداری

گفتم كه دل ستانم ناگاه دل سپردم

بر طمع دلستانی ماندم بدل سپاری

كی باشد این بخیلی با وی بدادن دل

كی باشد از لبانش یكباره سازواری

گوید همی چه نالی یاری چو من نداری

یاریست آنكه ندهد هرگز ببوسه یاری

دشمن همی ز دشمن یك روز داد یابد

من زو همی نیابم بوسی بصبر و زاری

جز صبر و بردباری روئی همی نبینم

چون عاشقم چه چاره جز صبر و بردباری

***

295

الحق نه دروغ محتشم یاری

نازت بكشم كه جای آن داری

ناز چو توئی توان كشید ای جان

با این همه چابكی و عیاری

با روی تو در تفكّرم كایزد

از رحمتت آفرید پنداری

در عشق تو گردنان گردون را

گردن ننهم همی ز جبّاری

گر سر بفلك برم روا باشد

چون سر بكسی چو من فرود آری

چون عاشق زار تو شدم باری

از من مستان بخیره بیزاری

مفروش مرا چو كردم ای دلبر

غمهای تو را بجان خریداری

نگذارمت ار بجان رسد كارم

تا بی سببی مرا تو نگذاری

گر برگردم نه انوری باشم

از تو بدو صد ملامت و خواری

***

296

گرفتم سر بپیمان در نیاری

سر جور و جفا باری چه داری

چو یاران گر بپیغامی نیرزم

بدشنامی چرا یادم نیاری

بغم باری دلم را شاد می دار

اگر عادت نداری غمگساری

من از وصلت فقع تا كی گشایم

چو تو نامم بیخ بر می نگاری

شمار از وصل تو كی بر توان داشت

تو كس را از شماری كی شماری

تو را گویم كه به زین باید این كار

مرا گوئی تو باری در چه كاری

تو داری دل كه خواهد داد دادم

توئی یار از كه خواهم خواست یاری

دل بی معنیء تو كی گذارد

كه این معنی بگوش اندر گذاری

تو را چه در میان غم انوری راست

تو بی معنی از این غم بر كناری

***

297

جانا اگر بجانت بیابم گران نباشی

جانم مبادا گر بعزیزی چو جان نباشی

هان تا قیاس كار خود از دیگران نگیری

كار تو دیگرست تو چون دیگران نباشی

عشقت بدل خریدم و حقّا كه سود كردم

جانم بغم بخر كه تو هم بر زیان نباشی

چون من در شمار هیچ بد و نیك برنگیرم

از كارهای خویش كه تو در میان نباشی

ای در میان كار كشیده بیك رهم را

واجب چنان كن كه چنین بر كران نباشی

جز هجر تو بگرد جهان داستان نباشد

با دوستان بوصل چو همداستان نباشی

گوئی كه جز بجان و جهان یار كس نباشم

جانا بهرچه باشی جز رایگان نباشی

بخرید انوریت بجان و جهان بشرطی

كز وی نهان و دور چو جان و جهان نباشی

***

298

مرا وقتی خوشست امروز و حالی

قدحها پر كنید و حجره خالی

كه داند تا چه خواهد بود فردا

بزن رود و بیاور باده خالی

رهی دلسوزتر از روز هجران

میی خوشتر ز شبهای وصالی

ز طبع خود نخواهد گشت گردون

اگر زو شكر گوئی یا بنالی

قدح بر دست من نه تا بنوشم

بیاد مجد دین زین المعالی

***

299

گر جان و دل بدست غم تو ندادمی

پای نشاط بر سر گردون نهادمی

گر بیم زلف پر خم تو نیستی مرا

این كارهای بسته ی خود برگشادمی

ور بر سرم نبشته نبودی قضای تو

شهری پر از بتان بتو چون اوفتادمی

واكنون چه اوفتاد دل اندر بلای تو

ای كاش ساعتی بجمال تو شادمی

گر بی تو خواست بود مرا عمر كاجكی

هرگز نبودمی وز مادر نزادمی

***

300

گر من اندر عشق جز درد یاری دارمی

هر زمانی تازه با وصل تو كاری دارمی

ور نكردی خوار تیمار توام در چشم خلق

وز غم و تیمار تو تیمار داری دارمی

هم ز باغ وصل تو روزی گلی می چیدمی

گرنه هر دم از فلك بر دیده خاری دارمی

نیستی فریاد من چندین ز جور روزگار

گرچو دیگر مردمان خوش روزگاری دارمی

ناله ی من هر شبی كم باشدی از آسمان

در غمت گر جز كواكب غمگساری دارمی

چون نمی گیرد قرار كار من با وصل تو

كاشكی چون عاقلان باری قراری دارمی

روزم از عشقت چو شب تاریك بگذشتی اگر

جز لقب از نور رویت یادگاری دارمی

***

301

یك زمان از غم نیاسایم همی

تا كه هستم باده پیمایم همی

می كنم تدبیر گوناگون و لیك

بسته ی تقدیر نگشایم همی

چند باشم در وفای دلبران

چون دمی زیشان نیاسایم همی

جان و دل را در هوای مهوشان

جز غم و تیمار نفزایم همی

می روم هرجا و می جویم مراد

عاقبت نومید باز آیم همی

***

302

بختی نه بس مساعد یاری چنانكه دانی

بس راحتی ندارم باری ز زندگانی

ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی

وی یار ناموافق آخر تو با كه مانی

جانی خراب كردم در آروزی رویت

روزم سیاه كردی دردا كه می ندانی

گفتی ز رفتن آمد آنكه بدی برویت

بایست طیره روئی رو جان كه ننگ جانی

عمری بباد دادم اندر پی وصالت

تا خود چه گونه باشد احوال این جهانی

***

303

آگه نه ای ز حالم ای جان و زندگانی

دردا كه در فراقت می بگذرد جوانی

عمری همی گذارم روزی همی شمارم

روزی چنانكه آید عمری چنانك دانی

هرگز ز من ندیدی یك روز بی وفائی

هرگز ز تو ندیدم یك روز مهربانی

در كار من نظر كن بر حال من ببخشای

تا چند بی وفائی تا كی ز بدگمانی

ای یار ناموافق رنجیست بی نهایت

وی بخت نامساعد كاریست‌ آسمانی

***

304

بنامیزد بچشم من چنانی

كه نیكوتر ز ماه آسمانی

اگر چون دیده و دل بودیم دی

بیا كامروز چون جان جهانی

بیك دل وصلت ارزانم برآمد

چه می گویم بصد جان رایگانی

اگر با من نئی بی تو نیم من

عجب هم در میان هم بر كرانی

خیالت رنجه گردد گه گه آخر

تو نیز این مایه گر خواهی توانی

تو را بر من بدل باشد كه یارم

مرا از تو گذر نبود كه جانی

من از تو روی برگشتن ندانم

تو گر برگردی از من آن تو دانی

***

305

ای غایت عیش این جهانی

ای اصل نشاط و شادمانی

گر روح بود لطیف روحی

ور جان باشد عزیز جانی

گفتی كه چگونه ای تو بی ما

دور از تو بتا چنانكه دانی

از درد تو سخت ناتوانم

رنجی برگیر اگر توانی

كردیم بپرسشی قناعت

زین بیش همی مكن گرانی

گر دست رسی بُدی ببوسی

كاری بودی هزارگانی

***

306

گرد ماه از مشك خرمن می زنی

واتش اندر خرمن من می زنی

پرده ی شب را بدین دوری چرا

بر فراز روز روشن می زنی

من ز سودای تو بر سر می زنم

تو نشسته فارغ و تن می زنی

ای ببردستی بطرّاری ز من

من ندانستم كه این فن می زنی

آستین بشكرده ای بركشتنم

طیل خود در زیر دامن می زنی

تیر مژگان را بگو آهسته تر

كو نه اندر روی دشمن می زنی

بوسه ای من بر كف پایت دهم

مدّتی آن بر سر من می زنی

***

307

دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بی معنی

چه بود آخر تو را مقصود از این آزار بی معنی

نگارا زین جفا كردن بدان تا من بیازارم

روا داری كه خوانندت جهانی یار بی معنی

وگر جائی دگر تیزست روزی چند بازارت

مشو غرّه نگارینا بدان بازار بی معنی

همی گفی كه تا عمرم تو را هرگز بنگذارم

كنون حیران بماندستم از این گفتار بی معنی

***

308

نام وصل اندر زبانی افكنی

تا دلم را در گمانی افكنی

راست چون جان بر میان بندد دلم

خویشتن را بر كرانی افكنی

از جهان آن دوست داری كاتشی

هر زمان اندر جهانی افكنی

چشمت اندر تیر بارانش افكند

زلف چون در حلق جانی افكنی

چون قرین شادیی خواهم شدن

بر سپهر غم قرانی افكنی

گر كنم در عمر دندانی سپید

در نواله ام استخوانی افكنی

پادشاهی در نكوئی چت زیان

گر نظر بر پاسبانی افكنی

طالعی دارم كه خورشیدی شود

سایه گر بر آسمانی افكنی

هجر را گوئی كه كار انوری

بوك با نام و نشانی افكنی

با سر و كاری چنینش در خورست

اینكه در پای چنانی افكنی

***

309

سر آن داری كامروز مرا شاد كنی

دل مسكین مرا از غمت آزاد كنی

خانه ی صبر دلم كز غم تو گشت خراب

زان لب لعل شكر بار خود‌ آباد كنی

خاك پای توام و زاتش سودای مرا

بر زنی آب و همه انده بر باد كنی

آخرت شرم نیاید كه همه عمر مرا

وعده ی داد دهی و همه بیداد كنی

شد فراموش مرا راه سلامت ز غمت

چه شود گر بسلامی دل من شاد كنی

***

310

بی گناه از من تبرّا می كنی

آنچه از خواریست با ما می كنی

سهل می گیرم خطا كاری تو

ور چه می دانم كه عمدا می كنی

من خود از سودای تو سرگشته ام

هر زمان با من چه صفرا می كنی

كشتی عمرم شكستست ای عجب

چشمم از خونابه دریا می كنی

جان نخواهم برد امروز از غمت

وعده ی وصلم بفردا می كنی

ناز دیگر می كنی هر ساعتی

شاد باش احسنت زیبا می كنی

روی خوب تو تورا پشتی قویست

این دلیریها از آنجا می كنی

انوری چون در سر كار تو شد

بر سر خلقش چه رسوا می كنی

***

311

آخر ای جان جهان با من جفا تا كی كنی

دست عهد از دامن صحبت رها تا كی كنی

چون بجز جور و جفا كاری نداری روز و شب

پس مرا بیغاره ی مهر و وفا تا كی كنی

باختم در نرد عشقت این جهان و آن جهان

چون همه در باختم با من دغا تا كی كنی

چون كلاه خواجگی یكباره بنهادم ز سر

جان من پیراهن صبرم قبا تا كی كنی

از وفای انوری چون روی گردانیده ای

شرم دار از روی او آخر جفا تا كی كنی

***

312

از من ای جان روی پنهان می كنی

تا جهان بر من چو زندان می كنی

آشكارا گشت رازم تا ز من

خنده ی دزدیده پنهان می كنی

خون دلهای عزیزان ریختن

گرچه دشوارست آسان می كنی

زهره كی دارد بكردن هیچكس

آنچه تو از مكر و دستان می كنی

هرچه ممكن گردد از جور و جفا

با دل مسكین من آن می كنی

***

313

ناز از اندازه بیرون می كنی

وز جگر خوردن دلم خون می كنی

هرچه من از سركشی كم می كنم

در كله داری تو افزون می كنی

ماه رخسارت نه بس در میغ هجر

نیز با این جور گردون می كنی

چون بیك نوع از جفا تن در دهیم

تازه صد نوع دگرگون می كنی

اینت دستی كاندرین بازی توراست

نیك خار از پای بیرون می كنی

هر زمان گوئی كه من نیك آورم

این سخن باری بگو چون می كنی

در حساب انوری هرگز نبود

كز تو این آید كه اكنون می كنی

***

314

باز آهنگ بلائی می كنی

قصد جان مبتلائی می كنی

با وفاداری كه در بند تو شد

هر زمان قصد جفائی می كنی

كی شود واقف كسی بر طبع تو

زانكه طرفه شكلهائی می كنی

گه گهی گرمی كنی ما را طلب

آن نه از دل از ریائی می كنی

كیمیای وصل تو ناید بدست

زانكه هر دم كیمیائی می كنی

هست هم چیزی درین زیر گلیم

یا مرا طال بقائی می كنی

گردی از عشّاق كشتن شادمان

راست پنداری غزائی می كنی

***

315

دوستا گر دوستی گر دشمنی

جان شیرین و جهان روشنی

در سر كار تو كردم دین و دل

انده جانست وان در می زنی

بر نیارم سر گرم در سرزنش

ساعتی صد بار در پای افكنی

تا همیدانی كه در كار توام

رغم را پیوسته در خون منی

چند گوئی خونت اندر گردنت

بس بسر بیرون مشو گر کردنی

با منت چندین چه باید كارزار

چون مصاف من ببوسی بشكنی

چون فلك با انوری توسن نگشت

مردمی كن در گذر زین توسنی

***

316

در حسن قرین نوبهار آیی

در جور نظیر روزگار آیی

چون شاخ زمانه ای كه هر ساعت

از رنگ دگر همی بیارایی

هر وعده كه بود در میان آمد

ماند آنكه تو باز در كنار آیی

در كار تو می فرو شود روزم

آخر تو چه روز را بكار آیی

گوئی بسرم كه از تو برگردم

تا با سر نالهای زار آیی

سوگند مخور كه من تو را دانم

دانم كه بقول استوار آیی

گر عشق ز انوری درآموزی

حقّا كه بكفر یار غار آیی

***

317

این همه چابكی و زیبایی

این چنین از كجا همی آیی

چون مه چارده بنیكویی

چون بت آزری بزیبایی

مه نخوانم تو را معاذالله

مه نهانست تا به پیدایی

ماه سرد و ترست و رنگ آمیز

شب دو و بی قرار و هر جایی

كی توان كردنت همی مانند

كه تو خورشید عالم آرایی

***

318

ای همه دلبری و زیبایی

بر دلم هیچ می نبخشایی

دل مسكین فدای رنج تو باد

شاید اندی كه تو برآسایی

ای سرم را ز دیده لایق تر

خونم از دیده چند پالایی

كارم از دست چرخ پر گرهست

چرخ را دست برد ننمایی

گر بخواهی بحكم یك فرمان

گره هفت چرخ بگشایی

دل بتو دادم و دهم جان نیز

انوری را دگر چه فرمایی

***

319

خه مرحبا و اهلا آخر تو خود كجائی

احوال ما نپرسی نزدیك ما نیائی

ما خود نمی شویمت در روی اگر نه آخر

سهلست اینكه گه گه رویی بما نمائی

بی خرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید

بدخوی خوبروئی بیگانه آشنائی

گفتم غمت بكُشتم گفتا چه زهره دارد

غم آن قدر نداند كاخر تو آنِ مائی

الحق جواب شافی اینك چنینت خواهم

دادی بیك حدیثم از دست غم رهائی

گوئی بدان میارم كز بد بتر كنم من

من زین سخن نه لنگم تو با كه در كجائی

نه برگ این ندارم هان خیر می چگوئی

نی دست آن نداری هین زود می چه پائی

گر انوری نباشد گم گیر تیره روزی

تو كار خویش می كن ای جان و روشنائی

***

320

ای روی تو آیت نكوئی

حسن تو كمال خوبروئی

راتب شده عالم كهن را

هر دم ز تو فتنه ای بنوئی

معروف لبت بتنگ باری

چونانكه دلت بتنگ خوئی

بردی دل و در كمین جانی

یا رب تو از این همه چه جوئی

گویی شب وصل با تو گویم

الحق تو كنی خود آنچه گوئی

در كوی غمت بجان رسیدم

گفتم تو كجا و در چه کوئی

گفتا بدو روزه غیبت آخر

تا چند ز یك سخن كه گوئی

من هم بجوار زلف آنم

كز عشوه تو در جوال اوئی

***

321

ای خوبتر ز خوبی نیكوتر از نكوئی

بدخو چرا شدستی آخر مرا نگوئی

در نیكویی تمامی در بد خوبی بغایت

یا رب چه چشم زخمست خوبیت را نكوئی

گه دوستی نمائی گه دشمنی فزائی

بیگانه آشنائی بدخوی خوبروئی

گیرم كه برگرفتی دست عنایت از من

هر ساعتی بخونم دست جفا چه شوئی

جرمی نهی و گوئی دارم هزار دیگر

ای زود سیر دیرست تا تو بهانه جوئی

***

322

قرطه بگشای و زمانی بنشین بیش مگوی

روی بنمای كه امروز چنین دارد روی

در عذر و گره موی ببند و بگشای

كه پذیرای گره شد تنم از مویه چو موی

ای شده پای دلم آبله در جستن تو

چون بدست آمدیم دل بنه و جست مجوی

سنگ عشق تو چو بشكست سبوی دل من

باز یابد زدن آخر بهم این سنگ و سبوی

انوری پای نخواهد ز گل عشق تو شست

گر تو زو دست بشوئی چكنم دست بشوی

***

رباعیات

***

1

پیوسته حدیث من بگوشت بادا

قوتم ز لب شكر فروشت بادا

بی من چو شراب ناب گیری در دست

شرمت بادا و لیك نوشت بادا

***

2

ای هجر مگر نهایتی نیست تو را

وی وعده ی وصل غایتی نیست تو را

ای عشق مرا بصد هزاران زاری

كشتی و جز این كفایتی نیست تو را

***

3

نه صبر بگوشه ای نشاند ما را

نه عقل بكام دل رساند ما را

چون یار ز پیش می براند ما را

كو مرگ كه زین باز رهاند ما را

***

***

5

گفتم كه بپایان رسد این درد وعنا

دستی بزند بشادمانی دل ما

دل گفت كدام صبر ما را و چه كام

ور غم سختست شادكامی ز كجا

***

6

ای دل چو شب جوانی و راحت و تاب

از روی سپیده دم برافكند نقاب

بیدار شو این باقی شب را دریاب

ای بس كه بجوئی و نیابیش بخواب

***

7

هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب

هم رغبت از آن شراب چون آتش ناب

ای دل تو عنان ز شاهدان نیز بتاب

كاریست ورای شاهد و شعر و شراب

***

8

زان روی كه روز وصل آن در خوشاب

در خواب شبی برآتشم ریزد آب

با دل همه روزم این سؤالست و جواب

كاخر شبی آن روز ببینم در خواب

***

9

آن شد كه بنزدیك من ای در خوشاب

دشنام تو را طال بقا بود جواب

جانا پس از این نبینی این نیز بخواب

بر آتش من زد سخن سرد تو آب

***

10

بوطالب نعمه ای سپهرت طالب

بر تابش آفتاب رایت غالب

در دور زمانه یادگاری نگذاشت

بهتر ز تو گوهری علی بوطالب

***

11

هرچند كه بر جزو بود كل غالب

باشد همه جزو كلّ خود را طالب

جزویست كه كلّ خویش را ماند راست

بوطالب نعمه از علی بوطالب

***

12

ای گوهر تو بر آفرینش غالب

چون رحمت ایزد همه خلقت طالب

از جمله ی اولاد نبی چون تو كراست

فرزند تو و هر دو علی بوطالب

***

13

بس شب كه بروز بردم اندر طلبت

بس روز طرب كه دیدم از وصل لبت

رفتی و كنون روز و شب این می گویم

كای روز وصال یار خوش باد شبت

***

14

با بخل بود بغایتی پیوندت

كز قوت حكایتی كند خرسندت

وینك ز بلای بخل تو ده سالست

تا نشخور شیر می كند فرزندت

***

15

دل باز چو بر دام غم عشق آویخت

صبر آمد و گفت خون غم خواهم ریخت

بس بر نامد كه دامن اندر دندان

از دست غم آخر بتك پای گریخت

***

16

ای سغبه ی آنانكه نمی جویندت

شهری و دهی ز دور می بویندت

نوبت چو بما رسید توسن گشتی

ای آن و از آن بتر كه می گویندت

***

17

همواره چو بخت خود جوانی بادت

چون دولت خویش كامرانی بادت

ای مایه ی زندگانی از نعمت تو

این شربت آب زندگانی بادت

***

18

ای گشته ضمیر چون بهشت از یادت

انگیخته دولت جهان دل شادت

ای روز جهان مبارك از دولت تو

روز نو و سال تو مبارك بادت

***

19

سیاره بخدمت سپرد خاك درت

خورشید كه باشد كه بود تاج سرت

شد هر دو جهان ببندگی تو مقرّ

چونانكه ببندگی جد ّ‌و پدرت

***

20

گفتند كه گل چمن بیكبار آراست

برخاست و كلید باغ و كاشانه بخواست

گل گفت كه با او نبود كارم راست

دانی چه گلابخانه را راه كجاست

***

21

در كوی تو هیچ كار من ناشده راست

ایام بكین خواستن من برخاست

واخر بدلت گذر كند چون بروم

كان دلشده كی رفت و چگونه ست و كجاست

***

22

دوشینه شب ارچه جانم از رنج بكاست

چون تو بعیادت آمدی رنج رواست

بر بوی عیادت تو امشب همه شب

زایزد بدعا درد همی خواهم خواست

***

23

در وصل تو عزم دل من روز نخست

آن بود كه عمر با تو بگذارم چست

كی دانستم كه بعد از آن عزم درست

آن روز بخواب شب همی باید جست

***

24

آتش بسفال برنهادی ز نخست

پس با خاكم بدر برون رفتی چیست

با این همه باد كبر كاندر سر تست

از آب سبو كی آیدم با تو درست

***

25

دستم كه بگوهر قناعت پیوست

پُر بود و نبود آز را بر وی دست

بادست طمع مگر شبی عهدی بست

روز دگرش غیرت همت بشكست

***

26

ای عهد تو عید كامرانی پیوست

افتاد بهار پیش بزم تو ز دست

زیبنده تر از مجلس تو دست بهار

بر گردن عید هیچ پیرایه نبست

***

27

جدّت ورق زمانه از جور بشست

عدل پدرت سلسلها كرد درست

ای بر تو قبای جاهشان آمد چست

هان تا چكنی كه نوبت دولت تست

***

28

هجری كه بروز غم مبادا دل و دست

بر دامن دل كه گرد ننشست نشست

وصلی كه چو دل بدست بودی پیوست

دردا كه ازو درد دلی ماند بدست

***

29

جانا بتن شكسته و عزم درست

عمریست كه دل در طلب صحبت تست

وامروز كه نومید شد از وصل توچست

در صبر زد آن دست كز امید بشست

***

30

ای شاه ز قدرتی كه در بازوی تست

تیر تو بناوك قضا ماند چست

ورنه كه نشاند این چنین چابك و چست

پیكان دوم بر سر سوفار نخست

***

31

با موزه بآب در دویدی بنخست

تا خرمن من بباد بردادی چست

چون نیز شد آتش دلم گشتی سست

خاكش بر سر كه او نه خاك در تست

***

32

كار تنم از دست دلم رفت ز دست

بیچاره دلم بماتم چان بنشست

جان دل ز جهان برید و رخت اندر بست

سازم همه این بود كه در كار شكست

***

33

ای شاه جهان ملك جهان حسب تر است

وز دولت و اقبال شهی كسب تر است

امروز بیك حمله هزار اسب بگیر

فردا خوارزم و صد هزار اسب تر است

***

34

دل در خم آن زلف معنبر بنشست

جان گفت كه دل رفت و زین غم كده رست

من هم پی دل روم بهر حال كه هست

مسكین چو بلب رسید پایش بشكست

***

35

بوطالب نعمه ای گشاده دل و دست

با دست و دلت بحر و فلك ناقص و پست

هر زیور كان خدای بر جدّ تو بست

جز نام پیمبری دگر جمله ت هست

***

36

ای صبر ز دست دل معشوقه پرست

این بار بدامن تو خواهم زد دست

كو باز مرا بر آتش دل بنشاند

واندر سر زلف یار ساكن بنشست

***

37

دی می شد و از شكوفه شاخی در دست

گفتم بشكوفه وعده بود این آن هست

برگشت و بطعنه گفت ای عشوه پرست

نشنیدی كه هرچه بشكفت نه بست

***

38

از حادثه ای كه هرچه زو گویم هست

هرچند كه بشكست مرا هیچ نبست

گفتند شكسته ای بدست آوردست

آورده ام آن شكسته لیكن هم دست

***

39

دی با تو چنان شدم بیك خاست و نشست

كز من اثری نماند جز باد بدست

از شرم بمیرم ار بپرسی فردا

كان دلشده زنده هست گویند كه هست

***

40

گفتند كه شعر تو ملك داشت بدست

گفتم عجبا و جای این معنی هست

او فرع و چنان دلیر در بحر نشست

من اصل و به بیم در ز جیحون پیوست

***

41

در سایه ی آن زلف مشوش كه تراست

ای بس دل سرگشته ی غمكش كه تراست

من بر دل و می ده غم و فارغ می رو

دور از دل من زهی دل خوش كه تراست

***

42

…………………………………….

چون استر بد لایق داو افتادست

در صدر وزارتت كه در عشق زرست

چون از پس راءِ عمر و واو افتادست

***

43

در حق ابوالحسن عمرانی گفته

تا حادثه قصد آل عمران كردست

كس نیست كه او حدیث احسان كردست

احسان ز كسان بوالحسن بود مگر

كو همچو كسانش روی پنهان كردست

***

44

شاها بخدائی كه تو را بگزیدست

گر ملك چو تو خدایگانی دیدست

الا تو كه بودست كه صد باره جهان

روزان بگرفتست و شبان بخشیدست

***

45

آن چهره كه هر كه وصف او بشنیدست

بر چهره ی آفتاب و مه خندیدست

ماه نو عید دیده ام دوش بدو

بر ماه تمام كس مه نو دیدست

***

46

زلف تو از آن دم كه دلم بربودست

از زیر كله روی بكس ننمودست

مانا بحكایت از لبت بشنودست

كز جمله ی عاشقان چشمت بودست

***

47

فرمان تو بر جهان قضای دگرست

كلك تو گره گشای بند قدرست

هر نامه كه در نظم امور بشرست

توقیع برو ابوالمعالی عمرست

***

48

در هر طرفی اگر چه یاری دگرست

واندر هر گوشه غمگساری دگرست

در سر ز غمت مرا خماری دگرست

معشوقه توئی و عشق كاری دگرست

***

49

دیدار تو در جهان جهانی دگرست

رخسار تو ماه آسمانی دگرست

گر جان بشود رواست اندر غم تو

ما را غم تو بنقد جانی دگرست

***

50

چون حسن تو رنج من بعالم سمرست

كارم چو سر زلف تو زیر و زبرست

دیدم ز غمت بسی جفاها لیكن

تا دیدن تو ز هرچه دیدم بترست

***

51

بارای تو صبح ملك بیگه خیزست

با عزم تو آب تیغ فتح آمیزست

چون خواجه توان گفت كسی را كه بحكم

جمشید نشان و كیقباد انگیزست

***

52

دل بر سر عهد استوار خویش است

جان در غم تو بر سر كار خویش است

از دل هوس هر دو جهانم برخاست

الا غم تو كه برقرار خویش است

***

53

عدل تو زمانه را نگهدار بس است

تأیید تو دین و ملك را یار بس است

چون كار جهان كلك تو می دارد راست

تا هست جهان كلك تو بر كار بس است

***

54

دل در هوس شراب گلرنگ خوشست

با بر بط و با نای و دف و چنگ خوشست

روزی ز كس فراخ نیكو نبود

روزی فراخم از در تنگ خوشست

***

55

آن چیست كه مقصود جهانی آنست

آن طرفه كه از جهانیان پنهانست

در دانش عقل و جان و تن حیرانست

آن به كه چنان بود كه بتوان دانست

***

56

با دل گفتم چو یار بی فرمانست

این صبر هوس پختن بی پایانست

دل گفت نفس مزن كه تدبیر آنست

هم پختن این هوس كه نتوان دانست

***

57

با آنكه دلم در غم هجرت خونست

شادی بغم توام ز غم افزونست

اندیشه كنم هر شب و گویم یا رب

هجرانش چنین است وصالش چونست

***

58

پائی كه ز بند عالمی بیرونست

پالود بخون و زین غمم دل خونست

ای تاج سر زمانه آخر كم از این

كای دست خوش زمانه پایت چونست

***

59

گر شرح نمی دهم كه حالم چونست

یا از تو مرا چه درد روز افزونست

پیداست چو روز نزد هر كس كه مرا

با این لب خندان چه دل پرخونست

***

60

تا خرمن آز را دلت پیمانه ست

نزدیك تو جز حدیث نان افسانه ست

خوش باش كه یك نیمه مرا در خانه ست

در سنبله ی سپهر اگر یك دانه ست

***

61

عشقی كه همه عمر بماند این است

دردی كه ز من جان بستاند این است

كاری كه كسش چاره نداند این است

وان شب كه بروزم نرساند این است

***

62

از تو طمعم یكی صراحی باده است

زیرا كه مرا حریفكی افتاده است

چون مست شود مرا بخواهد دادن

زیرا كه مرا وعده بمستی داده است

***

63

هجران تو دوش چون بمن در نگریست

بنشست و به های های بر من بگریست

گریان بر وصل شد كه تدبیرم چیست

تا چند بجان دیگران خواهی زیست

***

64

می آمد و از دیده ی ما می نگریست

می رفت و دگر باره قفا می نگریست

با جلوه ی خویشتن خوشش می آمد

یا از سر مرحمت بما می نگریست

***

65

از وصل تو بر كناره می باید زیست

با سینه ی پاره پاره می باید زیست

بی دل بهزار حیله می باید بود

بی جان بهزار چاره می باید زیست

***

66

در مدح ابوطالب نعمه

بوطالب نعمه طالب نعمت نیست

زان در كرمش تكلّف و منّت نیست

در همّت او هر دو جهان مختصرست

جز وی ز پیمبریست آن همّت نیست

***

67

پائی كه نه در هوای تو در گل نیست

رائی كه نه رای تو برو مشكل نیست

القصه ز هرچه نام شادی دارد

در عالم عشق جز غمت حاصل نیست

***

68

ای شاه نجیب كفشگر دانی كیست

آنكس كه ازو خزینت از مال تهیست

سیمت ز كل حبه طلب ورنه ازو

سگ داند و كفشگر كه در انبان چیست

***

69

پای تو اگرچه در وفا محكم نیست

در دست تو یك درد مرا مرهم نیست

با این همه از غمت گزیرم هم نیست

دل بی غم دار كز تو دل بی غم نیست

***

70

تا چند طلب كنم وفای تو كه نیست

تا كی گیرم كسی بجای تو كه نیست

گفتی كه تو را جان و جهان جز من نیست

ای جان جهان بخاكپای تو كه نیست

***

71

گر در خور قدر همّتم سیمی نیست

چون من بهتر كس اندر اقلیمی نیست

عیبی نبود گر فلكم سیم نداد

چونانكه زنان استدنم بیمی نیست

***

72

ای دل یارت كه سر بسر كبر و منیست

بازیچه ی غمزهاش پیمان شكنیست

سودای لب چنین كسی نتوان پخت

با خویشتن آی این چه بی خویشتنیست

***

73

تا دست امیدها شكستیم ز دوست

زیر لگد فراق پستیم ز دوست

دشمن بدعای شب چرا برخیزد

چون ما بچنین روز نشستیم ز دوست

***

74

هر دم ز تو گر تازه غمی باید هست

در دور فلك نو ستمی باید هست

در عشق تو گرچه ایچ می باید هست

این بس نبود كانچ نمی باید هست

***

75

چون آتش سودای تو جز دود نداشت

مسكین دل من امید بهبود نداشت

در جستن وصل تو بسی كوشیدم

چون بخت نبود كوششم سود نداشت

***

76

گر بنده دو روز خدمتت را بگذاشت

نه نقش عیادت تو بر آب نگاشت

تقصیر از آن كرد كه چشمی كه بدان

بیماری چون توئی توان دید نداشت

***

77

اندوه تو چون دلم بشادی انگاشت

وز بهر تو پیوند جهانی بگذاشت

گیرم ز جفاش باز نتوانی برد

دایم ز وفاش باز نتوانی داشت

***

78

اندوه تو چون دلم بشادی نگذاشت

آخر ز وفاش باز نتوانی داشت

هرچند ز تو بجز جفا حاصل نیست

من تخم وفاداری تو خواهم كاشت

***

79

دلبر ز وفا و مهر یكسر بگذشت

تا كار دلم ز دست دلبر بگذشت

چون دید كزو قدم بر آتش دارم

بگذاشت مرا و آبم از سر بگذشت

***

80

محنت زده ای كه كلبه ای داشت بدشت

در نعمت و ناز دیدمش بر می گشت

گفتمش كه گنج یافتی گفتا نه

بوطالب نعمه دی بر این دشت گذشت

***

81

عمری كه تر و خشك من آن بود گذشت

وان مایه كه كردمی بدان سود گذشت

افسوس كه روز بی غمی دیر رسید

پس چون شب وصل دلبران زود گذشت

***

82

با دل گفتم كه آن بتم دوش نهفت

جان خواست ز من چون گل وصلش بشكفت

دل گفت مضایقت مكن زود بده

با او بمحقّری سخن نتوان گفت

***

83

با گل گفتم شكوفه در خاك بخفت

گل دیده پر آب كرد از باران گفت

آری نتوان گرفت با گیتی جفت

بنمای گلی كه ریختن را نشكفت

***

84

چشمم ز غمت بهر عقیقی كه بسفت

بر چهره هزار گل ز رازم بشكفت

رازی كه دلم ز جان همیداشت نهفت

اشكم بزبان حال با خلق بگفت

***

85

سلطان كه جهان جواد ازو بیش نیافت

آن كیست كزو فراغت خویش نیافت

در دولت او عامل اموال زكات

صد باره جهان بگشت و درویش نیافت

***

86

عیشی كه نمودم از جوانی همه رفت

عهدی كه خریدم از جهان دمدمه رفت

هین ای بزلنگ آفرینش بشتاب

وین سبزه ی عاریت رها كن رمه رفت

***

87

سلطان كه جهان بعدل آراست برفت

سرو چمن ملك بپیراست برفت

چون كژ رویی بدید از دور فلك

كژ را بكژان داد و ره راست برفت

***

88

حامی ز جهان ز جور افلاك برفت

بنیاد نظام عالم خاك برفت

آن زهر زمانه را چو تریاك برفت

او رفت و سعادت از جهان پاك برفت

***

89

معشوق مرا عهد من از یاد برفت

وان عهد و وفا بباد برداد و برفت

پایم بحیل ببست و آزاد برفت

آتش بمن اندرزد و چون باد برفت

***

90

آن بت كه بانصاف نكو بود برفت

حورا صفت و فرشته خو بود برفت

آسایش عمرم همه او داشت ببرد

آرایش جانم همه او بود برفت

***

91

دلبر چو دلم بعشوه بربود برفت

غمهای مرا بغمزه بفزود برفت

بس دیر بدست آمد و بس زود برفت

آتش بمن اندر زد و چون دود برفت

***

92

چون با غم عشق تو دلم ساز گرفت

چشمم ز طلب خون دل آغاز گرفت

تو دست بخون ریختنم رنجه مدار

هجران تو این مهم بجان باز گرفت

***

93

آن بت كه دلم بزلف چون شست گرفت

عالم بخمار نرگس مست گرفت

بس دل كه كنون بقهر در پای آورد

زین تیشه كه آن نگار بردست گرفت

***

94

ای دل بخر آن زلف كه دستت نگرفت

جز غمزه ی آن نرگس مستت نگرفت

می لاف زدی كه صبر دستم گیرد

از پای درآمدی و دستت نگرفت

***

95

با یار مرا زور و ستم در نگرفت

زاری و فغان و لابه هم در نگرفت

از شعر ترم چو سنگ نم در نگرفت

تدبیر درم كنم كه دم در نگرفت

***

96

از شعله ی لاله جهان نور گرفت

وز چهره ی گل روز زمین حور گرفت

صحرا سلب بزم ملكشه پوشید

بستان صفت مجلس دستور گرفت

***

97

از گردش این هفت مخالف بر هفت

هر هفت در افتیم بهفتاد آگفت

می ده كه چو گل جوانیم در گل خفت

تا كی غم عالمی كه چون رفتی رفت

***

98

ای روزی خصم پیش خورد حشمت

جزویست قیامت از نبرد حشمت

اندیشه ی پل مكن كه جیحون شاها

انباشته شد جمله ز گرد حشمت

***

99

تا روز بشب چو سوسنم بی رویت

بیدار چو نرگسم بگرد كویت

چون لاله شوم سوخته دل گر بنهم

مانند گل دو رویه رو بر رویت

***

100

عمری بادت كزو برشك آید نوح

راحی بكفت كزو خجل گردد روح

شام همه شبهات بصبح آبستن

صبح همه روزهات ضامن بصبوح

***

101

عمری جگرم خورد ز بدخوئی چرخ

یك روز نرفت راه دلجوئی چرخ

آورد و بدست جور مرّیخم داد

با زُهره گرفتست مرا گوئی چرخ

***

102

در مدح پیروز شاه طغان تكین

از چرخ كه كامی بمرادم ننهاد

وز بخت كه بندی ز امیدم نگشاد

پیروز شه طغان تكین دادم داد

پیروز شه طغان تكین باقی باد

***

103

با قدر تو آب آسمان ریخته باد

با خاك درت ستاره آمیخته باد

گر كم كند از سر تو یك موی فلك

خورشید ازو بموئی آویخته باد

***

104

دادم بامید روزگاری بر باد

نابوده ز روزگار خود روزی شاد

زان می ترسم كه روزگارم نبود

چونانكه ز روزگار بستانم داد

***

105

در چشمه ی تیغ بی كفت آب مباد

در زلف زره بی كنفت تاب مباد

بی یاد مبارك تو در دست ملوك

در آب فسرده آتش ناب مباد

***

106

هرگز دلم از وفای تو فرد مباد

یك دم ز غم تو بی دم سرد مباد

گر وصل تو درمان دلم خواهد كرد

پس یك نفس از درد تو بی درد مباد

***

107

ای شاه زمین دور زمان بی تو مباد

تا حشر سعود را قران بی تو مباد

آسایش جان ز تست جان بی تو مباد

مقصود جهان توئی جهان بی تو مباد

***

108

حسن تو مرا ز نیكوان شاهی داد

عشق تو مرا بخیره گمراهی داد

از راستی ام نخواهی آگاهی داد

تا چند مرا پرده ی كژ خواهی داد

***

109

جوهر كه ز ایزدش همی نامد یاد

وز مرتبه آفتاب را بار نداد

از مرگ بیك تپانچه در خاك افتاد

احسنت ای مرگ هرگزت مرگ مباد

***

110

با هر كه زبان چرخ رازی بگشاد

چون پای نداشت پای تا سر بنهاد

زان داد سخن همی بنتوانم داد

كابستن رازها بنتواند زاد

***

111

گر دوست مرا بكام دشمن دارد

یا خسته دل و سوخته خرمن دارد

گو دار كزین جفا فراوان بیش است

آن منّت غم كه بر دل من دارد

***

112

بیننده كه چشم عاقبت بین دارد

می خوردن و مست خفتن آیین دارد

تا جان دارم بدست بر خواهم داشت

تلخی كه مزاج جان شیرین دارد

***

113

باد سحری گذر بكویت دارد

زان بوی بنفشه زار مویت دارد

در پیرهن غنچه نمی گنجد گل

از شادی آنكه رنگ رویت دارد

***

114

دل گرچه غمت ز جان نهان می دارد

اشكم همه خرده در میان می دارد

جان بی تو كنون فراق تن می طلبد

دل بی تو كنون ماتم جان می دارد

***

115

صد پرده شبی فلك ز من بردارد

تا روز چو شب ز پرده بیرون آرد

از دست شب و روز بشب بگریزد

هركس كه چو روز من شبی بگذارد

***

116

گر یك شبه وصل بتم آواز آرد

یكساله فراقش فلك آغاز آرد

صدر روز ازین كه می گذارم بدهم

گر دور فلك از آن شبی باز آرد

***

117

نه دل ز وصال تو نشانی دارد

نه جان ز فراق تو امانی دارد

بیچاره تنم همه جهان داشت بتو

واكنون بهزار حیله جانی دارد

***

118

شب رایت مشك رنگ بر كیوان برد

تقدیر بدم نامه بر طوفان برد

ای روی تو روز وصل تو كشتی نوح

انصاف بده بی تو بسر بتوان برد

***

119

دل در غم تو گر بمثل جان نبرد

سر در نارد بصبر و فرمان نبرد

زان می ترسم كه عمر كوتاه دلم

این درد دراز را بپایان نبرد

***

120

مریخ سلاح چاوشان تو برد

گوی تو زحل؟ بپاسبانی سپرد

در ملكت تو چه بیش و كم خواهد شد

گر چاوش تو بپاسبان برگذرد

***

121

با آنكه غم عشق تو از من جان برد

وان جان بهزار درد بیدرمان برد

تا دست رسی بود مرا در غم تو

انگشت بهیچ شادیی نتوان برد

***

122

خود عهد كسی كسی چنین بگذارد

كاندر بدو نیك هیچ یادش نارد

جانا ز وفا روی مگردان كه هنوز

خاك در تو نشان رویم دارد

***

123

چون نیست یقین كه شب چه خواهد آورد

پیشش غم نا آمده نتوانم خورد

فردا چو ندانم كه چه خواهد بودن

امروز چه دانم كه چه می باید كرد

***

124

آن نور كه ملك یافت از روی تو فرد

از هیچ فلك بدست نتوان آورد

وان سایه كه بر زمانه عدلت پوشید

خورشید بنور پیسه نتواند كرد

***

125

عاقل چو بحاصل جهان در نگرد

خشك و تر آسمان بیك جو نخرد

كو هر چه دهد یا كه بیارد ببرد

حاشا چو سگی كه قی كند خود بخورد

***

126

هر تیره شبی كه ره بروزی نبرد

گردون بحساب عمر من برشمرد

با این همه ماتم فراقش دارم

گرچه بهزار گونه محنت گذرد

***

127

آن كو بمن سوخته خرمن نگرد

رحم آرد اگر بچشم دشمن نگرد

آن را كه بعشق رغبتی هست كجاست

تا رنجه شود نخست و در من نگرد

***

128

سی سال درخت بخت من بار آورد

چرخ این سه شبم بروی تیمار آورد

زان روی برویم این قدر كار آورد

تا دشمنم از دوست پدیدار آورد

***

129

بوطالب نعمه آن جهانی همه مرد

هرگز غم این جهان خونخواره نخورد

هر طالب نعمت كه بدو روی آورد

از نام پدر دامن حرصش پر كرد

***

130

این عمر كه سرمایه ی ملكیست نه خرد

چون بی خبران همی بسر باید برد

وز غبن چنین زندگیی پیش از مرگ

روزی بهزار مرگ می باید مرد

***

131

موری كه بچاه شست بازی گذرد

بی تو شب من بدان درازی گذرد

وان شب كه مرا با تو ببازی گذرد

گوئی كه همی بر اسب تازی گذرد

***

132

در حق بوطالب نعمه

در عرصه ی ملكی كه كمی نپذیرد

با چند هنر كز چو منی نگریزد

خورشید فراغتم فرو می میرد

بوطالب نعمه كو كه دستم گیرد

***

133

روی تو بدلبری جهان می گیرد

زلف تو زره گری از آن می گیرد

جزعت بنظر زبان دل می بندد

لعلت بشكر طوطی جان می گیرد

***

134

روی تو كه شمع لاله زو درگیرد

گل پرده ز روی با تو چون درگیرد

برخیز و بعزم گلستان موزه بخواه

تا چادر غنچه باز در سر گیرد

***

135

گر دست غم تو دامن من گیرد

كمتر غم جان بود كه در من گیرد

از دوستی تو برنگردانم روی

گر روی زمین بجمله دشمن گیرد

***

136

خاك قدم تو تاج خورشید ارزد

یك روزه غمت بعمر جاوید ارزد

شكر ایزد را كه از تو نومید شدم

وین نومیدی هزار امید ارزد

***

137

رای تو كه صبح روز ملك انگیزد

در حادثه ای چو رنگ قهر آمیزد

تعجیل حقیقی از فلك بگریزد

آرام طبیعی از زمین برخیزد

***

138

جانا غم تو بهر عطائی ارزد

وصلت بكشیدن بلائی ارزد

در تهمت تو اگر بریزندم خون

این تهمت تو بخون بهائی ارزد

***

139

رایت كه جهان بپشت پای اندازد

از مسند و استناد او كی نازد

تو پای بخاك بر نه ای صدر جهان

تا چرخ ازو مسند ملكی سازد

***

140

روزی كه خرد سرشك رنگین ریزد

اندیشه چگونه رنگ شعر آمیزد

نور از رخ آفتاب هم بگریزد

چون سایه ی ایزد از جهان برخیزد

***

141

تشریف هوای تو بهر جان نرسد

ملك غم تو بهر سلیمان نرسد

درمان طلبان ز درد تو محرومند

كان درد بطالبان درمان نرسد

***

142

نه مشكل روزگار حلّ خواهد شد

نه دور فلك همی بدل خواهد شد

زین پس من و عشق و می كه این روزی دو

تا روز دو بر باد اجل خواهد شد

***

143

از عشق تو در جهان سمر خواهم شد

وز دست غمت زیر و زبر خواهم شد

وانگه ز پس هزار شب بیخوابی

گریان گریان بخواب در خواهم شد

***

144

عدل تو چو سایه بر ممالك پوشد

كان ماند وبس كه از كفت بخروشد

چون می نوشی كه نوش بادت گوئی

خورشید بماه مشتری می نوشد

***

145

آخر دل من بوصل پیروز نشد

شایسته ی صحبت دل افروز نشد

دردا كه بعشوه روز عمرم ز غمش

شب گشت و شب فراق او روز نشد

***

146

رای تو بهیچ رای خرسند نشد

تا بر همه خسروان خداوند نشد

رایات تو از پای فلك بنشیند

تا ملك خراسان چو سمرقند نشد

***

147

با آنكه زمانه جز بدی نسگالد

وز جور توام زمان زمان می نالد

از خوردن آن زهر نمی نالد دل

از منّت تریاك خسان می نالد

***

148

زلف تو بفتنه باز بیرون آمد

آن كار كه داند كه كجا انجامد

آرام دهش دو روز در زیر كلاه

باشد كه از این فتنه فرو آرامد

***

149

تا رای تو از قدح بشمشیر آمد

گرد سپهت زبر فلك زیر آمد

نصرت بزبان تیغ تیزت می گفت

تا باز كه از ملك جهان سیر آمد

***

150

آنی كه کـَفـَت ضامن ارزاق آمد

آنی كه درت قبله ی آفاق آمد

مقصود جهان تو بودی آخر بوجود

اوّل حسن علی اسحق آمد

***

151

رنجی كه مرا ز هجر آن ماه آمد

گوئی كه همه بكام بدخواه آمد

افزون ز هزار بار گویم هر شب

هان ای اجل ار نمرده ای گاه آمد

***

152

رخسار تو چون سوسن آزاد آمد

زلفین تو چون دسته ی شمشاد آمد

بر چنگ تو گوئی كه ز بیداد آمد

كز دست تو همچو من بفریاد آمد

***

153

آن روز كه جان نامه ی عشق تو بخواند

دل دست ز جان بشست و دامن بفشاند

وان صبر كه خادمت بدان آسودی

آن نیز بقای عمر تو باد نماند

***

154

خوی تو ز دوستی چو دامن بفشاند

ننشست كه تا بروز هجرم ننشاند

گوئی كه اگر چنین بمانی چكنم

دل ماتم جان نداشت دیگر چه بماند

***

155

ای دل ز هزار دیده خون می راند

عشقی كه تو را سلسله می جنباند

خوش خوش بدعای شب میفكن كارت

بنشین كه بروز محنتت بنشاند

***

156

ای دیده دل آیت بلا می خواند

هشدار كه در خونت بسی گرداند

این بار گرش موافقت خواهی كرد

من بیزارم تو دانی و دل داند

***

157

با آنكه همه كار جهان او راند

آنگه بنشین كه نزد خویشت خواند

با آنكه همه ملوك نامم دانند

نامردم اگر یكی نشانم داند

***

158

خورشید بروشنی رایت ماند

گردون ز شرف بخاك پایت ماند

دوزخ بعتاب جان گزایت ماند

فردوس بعرصه ی سرایت ماند

***

159

هم ابر بدست درفشانت ماند

هم برق بتیغ جان ستانت ماند

هم رعد بكوس قهرمانت ماند

هم ژاله بباران كمانت ماند

***

160

با روی تو از عافیت افسانه بماند

وز چشم تو عقل شوخ و دیوانه بماند

ایام ز فتنه ی تو در گوشه نشست

خورشید ز سایه ی تو در خانه بماند

***

161

فی المرثیه

مسعود سعادت جهان بود نماند

فهرست سعود آسمان بود نماند

گو خواه بمان جهان كنون خواه ممان

چون آنكه ازو خلاصه آن بوده نماند

***

162

ما را بجز از نیاز هیچ چیز نماند

در كیسه ی عقل نقد تمییز نماند

گه گاه بآب دیده دل خوش شدمی

چندان بگریستم كه آن نیز نماند

***

163

چندانكه مرا دلبر من رنجاند

گر هیچكسی نداند ایزد داند

یك دم زدن از پای فرو ننشیند

تا بر سر آب و آتشم ننشاند

***

164

چون روز علم زد بحسامت ماند

چون یك شبه ماه شد بجامت ماند

تقدیر بعزم تیز كامت ماند

روزی بعطا دادن عامت ماند

***

165

یكباره مرا بلایت از پای نشاند

بر یك یك مویم آب رنجوری ماند

چون سیم و زرم بر آتش تیز گداخت

وان سیم و زری كه بود بر خاك فشاند

***

166

تا طارم نه سپهر آراسته اند

تا باغ چهار طبع پیراسته اند

در خار فزوده و ز گل كاسته اند

چتوان كردن چو این چنین خواسته اند

***

167

چشم و دل من كه هرچه گویم هستند

در خصمی من بمشورت بنشستند

اوّل پایم بر در غم بشكستند

واخر دستم ز بی غمی بربستند

***

168

یاران بجهان چشم چو گل بگشادند

هر یك دو سه روز رنگ و بوئی دادند

چون راست كه بر بهار دل بنهادند

از بار یگان یگان فرو افتادند

***

169

زان پس كه دل و دیده بر من سپرند

با عشق یكی شوند و آبم ببرند

صبرا بتو آیم غم كارم بخوری

ای صبر نگوئی كه تو را با چه خورند

***

170

مرثیه ی مجدالدین ابوالحسن عمرانی

بس دور كه چرخ و اختران بگذارند

تا مرد وشی چو بوالحسن باز آرند

كو حیدر هاشمی و كو حاتم طی

تا ماتم مردمی و مردی دارند

***

171

چون سایه دویدم از پسش روزی چند

وز صحبت او بسایه ی او خرسند

امروز چو آفتاب معلومم شد

كو سایه برین كار نخواهد افكند

***

172

ای دل چه كنی بعشوه خود را خرسند

پای تو فرو گلست و این پایه بلند

بالغ شده ای ببر ز باطل پیوند

چون طفل ز انگشت مزیدن تا چند

***

173

پست افكندم غم تو ای سرو بلند

شادم كه مرا غمت بدین روز افكند

داد من و بیداد تو آخر تا كی

عذر من و آزار تو آخر تا چند

***

174

زلف تو مصاف عنبر تر شكند

لعل تو نهال شهد و شكّر شكند

گل كیست كه با رخ تو در باغ آید

وانگه دو سه روز خویشتن برشكند

***

175

دلدار دل مرا ز من دور افكند

وز زلف كمانم بسخن دور افكند

امروز كه پی بچین زلفش بردم

برد از پس گوش خویشتن دور افكند

***

176

دلبر چو ز من قوت روان باز افكند

دل صحبت من بدان جهان باز افكند

صبر از پی دل هم شدنی بود و لیك

روزی دو سه از برای جان باز افكند

***

177

گردون بخیال سیر نانت نكند

تا خون دل آرایش خوانت نكند

وانگاه دلش ز غصه خالی نشود

تا غارت جان و خان و مانت نكند

***

178

در بزم گهی كه مطربی كوس كند

بر تیر قضا تیر تو افسوس كند

رایات تو گر روی ببغداد نهد

دجله بدر ریش زمین بوس كند

***

179

خوش خوش چو مرا دَمِ تو در دام افكند

در دست فراق و پای ایام افكند

ای دوست بدین روز كه دشمنت مباد

من سوخته دل را طمع خام افكند

***

180

شادم بتو گر فلك حزینم نكند

وانچه از تو گمانست یقینم نكند

اكنون باری دست من و دامن تست

گر چرخ سزا در آستینم نكند

***

181

گلها چو بباغ جلوه را ساز كنند

وز غنچه نخست هفته ای ناز كنند

چون دیده بدیدار جهان باز كنند

از شرم رخت ریختن آغاز كنند

***

182

سلطان غمت بنده نوازی نكند

تا خواجه ی هجر تركتازی نكند

از والی وصل تو نشانی باید

تا شحنه ی غم دست درازی نكند

***

183

این طایفه گر مروت آیین نكنند

زیشان نه بس اینكه بخل را دین نكنند

رفت آنكه بنظم و شعر احسان كردی

امروز همی بسحر تحسین نكنند

***

184

شمشیر تو با خصم تو پیمان نكند

تا ملك عراق چون خراسان نكند

اسب تو ز تاختن فرو ناساید

تا پیش در خلیفه جولان نكند

***

185

قومی كه در این سفر مرا همراهند

از تعبیه ی زمانه كم آگاهند

ما می كوشیم و آسمان می گوید

نقش آن باشد كه نقشبندان خواهند

***

186

گردون چو نشست و خاست تو می بیند

با خلق همان شیوه چرا نگزیند

چون بنشینی باد سخا برخیزد

چون برخیزی گرد ستم بنشیند

***

187

گل یكشبه شد هین كه چو گستاخ شود

در پیش تو دسته دسته بر كاخ شود

خیز ای گل نوشكفته در شو بچمن

تا جامه دریده غنچه بر شاخ شود

***

188

آخر غم غور از دلم دور شود

وین ماتم هجر دوستان سور شود

لشكر كش گردون چو درآید بحمل

فرمانده گیتی بنشابور شود

***

189

آن را كه خرد مصلحت آموز شود

كی در غم عید و بند نوروز شود

عیدی شمرد كه روز نوروز شود

هر شب كه بعافیت برو روز شود

***

190

تسلیم چو بر حادثه پیروز شود

هم حادثه یار و حیله آموز شود

هر سان كه بود چو حالها گردانست

روزی بشب آید و شبی روز شود

***

191

هر كو نه بخدمت تو خرسند شود

آفاق برو حبس و زمین بند شود

وان را كه ببندگی پذیری یك روز

شب را بهمه حال خداوند شود

***

192

با آنكه غم از دلم برون می نشود

از تلخی صبر دل زبون می نشود

با این همه غصه سخت جانی دارد

این دیده كه از سرشك خون می نشود

***

193

دوشم ز فراق تو همه شیون بود

چشمم چو پر از خون شده پرویزن بود

بر هر مژه خونی كه مرا در تن بود

چون دانه ی نار بر سر سوزن بود

***

194

شبها ز غمت ستم كشم باید بود

وز محنت تو برآتشم باید بود

پس روز دگر تا پی غم كور كنم

با این هم ناخوشی خوشم باید بود

***

195

گردون بوصال ما موافق زان بود

كین تعبیه ی هجر در آن پنهان بود

امروز رهین شكر او نتوان بود

كان روز وصال هم شب هجران بود

***

196

یك نیم دمم از جهان بدست آمده بود

وصلش ببهای جان بدست آمده بود

ارزانش ز دست من برون كرد فلك

افسوس كه بس گران بدست آمده بود

***

197

چشم تو در آیینه بچشم تو نمود

بر چشم تو فتنه گشت هم چشم تو زود

چشم خوش تو چشم تو را كرد بچشم

پس آفت چشم تو هم از چشم تو بود

***

198

بر عید رخت دلم چو پیروز نبود

از عید دل سوخته جز سوز نبود

گویند كه چون گذشت روز عیدت

ای بی خبران چو عید خود روز نبود

***

199

گفت آنكه مرا ره سلامت بنمود

كان بت نكند وفا و برگردد زود

دی آن همه گفتها یقین گشت و نبود

وامروز نداردم پشیمانی سود

***

200

دل در خور صحبت دل افروز نبود

زان بر من مستمند دلسوز نبود

زان شب كه برفت و گفت خوش باد شبت

هرگز شب محنت مرا روز نبود

***

201

دستت بسخا چون ید بیضا بنمود

از جود تو در جهان جهانی بفزود

كس چون تو سخی نه هست نه خواهد بود

گو قافیه دال شو زهی عالم جود

***

202

با دل گفتم كه عشق چون روی نمود

در دامن صبر چنگ محكم كن زود

دل گفت مرا كه بر تو باید بخشود

گر معتمد صبر تو من خواهم بود

***

203

در مستی اگر ببرد خوابم شاید

من دیده ببندد ارچه دل بگشاید

بیدار ز مادران چو تو كم زاید

بخت تو نیم كه هیچ خوابم ناید

***

204

جان یك نفس از درد تو می ناساید

وز دل نفسی بی تو همی برناید

یكبار دگر وصل تو در می باید

وانگه پس از آن اگر نمانم شاید

***

205

یك در فلك از امید من نگشاید

یك كار من از زمانه می برناید

جان می كاهد غم تو می افزاید

در محنت من دگر چه می درباید

***

206

لایق بجهان شاه جهانی باید

زین جمله دهی جمله ستانی باید

زین طایفه امن آدمی ممكن نیست

اینها همه گر گند شبانی باید

***

207

بس راه كه پای همّتم پیماید

تا مشكل یك راز فلك بگشاید

بس روز سیه از غلط پیش آید

تا از شب شك صبح یقینی زاید

***

208

دی قهر تو گفتی كه اجل می زاید

و امروز بقا بعدل می افزاید

آن قهر جهانگیر چنان می بایست

وان عدل جهان دار چنین می باید

***

209

مدح پیروز شاه طغان تكین

هم توسن چرخ زیر زین را شاید

هم گوهر خورشید نگین را شاید

تا ظن نبری كه آن و این را شاید

پیروز شه طغان تكین را شاید

***

210

وصل تو كه از سنگ برون می آید

در كوكبه ی خیال چون می آید

با هجر همی گوید ازین رنگرزی

من می دانم كه بوی خون می آید

***

211

تا رای تو از قدح بشمشیر آید

گرد سپهت برین فلك زیر آید

نصرت بزبان تیغ تیزت می گفت

با یار كه از ملك بقا سیر آید

***

212

زلف تو كه در فتنه كنون می آید

از غارت جان و دل نمی آساید

وای از شب زلف تو كه گر كار اینست

بس روز قیامت كه جهان آراید

***

213

گر بنده ز آب می بترسد شاید

مكتوب تو هم دلیریی ننماید

آخر دو سه خدمتم از آن سو آمد

باید كه یكی جواب از این سو آید

***

214

با گل گفتم ابر چرا می گرید

ماتم زده نیست بر كجا می گرید

گل گفت اگر راست همی باید گفت

بر عمر من و عهد شما می گرید

***

215

باری بنگر كه چشم من چون گرید

هر شب ز شب گذشته افزون گرید

از چشم ستاره بار خون افشانم

گر چشم بود ستاره را خون گوید

***

216

گفتم ز فراق یاسمن می گرید

این بار كه زار بر چمن می گرید

گل گفت بپای خویشتن برشكنم

بر خنده ی یك هفته ی من می گرید

***

217

یك شب مه گردون برخت می نگرید

وز اشك ز دیده خون دل می بارید

یك قطره از آن برزخ زیبات چكید

وان خال بدان خوشی از آن گشت پدید

***

218

آن روز كه بنده خاك خدمت بوسید

بر خدمت تو هیچ سعادت نگزید

وامروز چو رنگ و رونق خویش ندید

ابرام بخانه برد و امید برید

***

219

بیداد فلك پرده ی رازم بدرید

تیمار جهان امیدم از جان ببرید

ای دل پس ازین كناره ای گیر و برو

كین كار مرا كناره ای نیست پدید

***

220

زان پس كه وصال روی در پرده كشید

و اندوه فراق پرده بر من بدرید

گفتم كه مگر توانمش دید بخواب

خود خواب همی بخواب نتوانم دید

***

221

شد عمر و زمانه را جوادی نرسید

وز نامه ی آرزو سوادی نرسید

دستی كه بدامن قناعت نزدیم

دردا كه بدامن مرادی نرسید

***

222

ای عشق بجز غمم رفیقی دگر آر

وی وصل غرض توئی سر از پیش برآر

وی هجر بگفته ای بریزم خونت

گر وقت آمد بریز و عمرم بسر آر

***

223

در دست غمت دلم زبونست این بار

وین كار ز دست من برونست این بار

وین طرفه كه با تو نرد جان می بازم

دست تو بهست و دست خونست این بار

***

224

دی ما و می و عیش خوش و روی نگار

وامروز غم جدائی و فرقت یار

ای گردش ایام تو را هر دو یكیست

جان بر سر امروز نهم دی باز آر

***

226

در محنت تازه چاشنی كرد آخر

سوگند هلاك جان من خورد آخر

عشقی كه فرو برد جهانی بزمین

می جست و هم از زمین برآورد آخر

***

227

بر من شب هجر تو سرآید آخر

این صبح وصال تو برآید آخر

دستی كه ز هجران تو بر سر دارم

از وصل بگردنت درآید آخر

***

228

ما این همه غم با كه گساریم آخر

وین غصه دمی با كه برآریم آخر

كس نیست كه با او نفسی بتوان زد

تنها همه عمر چون گذاریم آخر

***

229

ای ماه تمام بر نیائی آخر

جانی كه همی رخ ننمائی آخر

چون جان بلطافت و چو ماهی بجمال

جان من و ماه من كجائی آخر

***

230

رای تو كه آفتاب فضلست و هنر

گر یاد كند نیمشب از نیلوفر

ناكرده برو تمام رأی تو گذر

از آب بخاصیت برافرازد سر

***

231

خورشید ز رای مقتفی دارد نور

وز دولت سنجریست گیتی معمور

وز رایت این رایت دین شد منصور

احسنت زهی خلیفه سلطان دستور

***

233

ای رای تو آفتاب و ای كلك تو تیر

وی چون تو جوان نبوده در عالم پیر

دانی همه علمها مگر غیب خدای

داری همه چیزها مگر عیب و نظیر

***

234

هشتم شب و روز و روز و شب در تدبیر

تا خصم تو را چون كشم ای بدر منیر

هان تا ز قصاص من نترسی كه مرا

هم گردن تیغ هست و هم گردن تیر

***

235

منصوریه هرگزت درآمد بضمیر

كاید بدرت موكب میمون وزیر

هین كو لب غنچه گو بیا دست ببوس

كو دست چنار گو بیا دست بگیر

***

236

ای چرخ نفور از جفای تو نفیر

وی بخت جوان فغان از این عالم پیر

ای عمر گریزان ز توام نیست گزیر

وی دست اجل ز دست غم دستم گیر

***

237

ای دل هم از ابتدا دل از جان برگیر

وانگه بفراغت پی آن دلبر گیر

یا نی مزن این حلقه و راه اندر گیر

وین هم بمزاج آن صد دیگر گیر

***

238

از دست تو بنده داستانی شده گیر

وز مهر نشانه ی جهانی شده گیر

دل رفت و نماند جان و تن بر خطرست

من ماندم و عشق و نیم جانی شده گیر

***

239

جز بنده رفیق و عاشق و یار مگیر

غمخوار توام عمر مرا خوار مگیر

در كار تو كارم ار بجان یابد دست

تو پای بكار بر منه كار مگیر

***

240

از آرزوی خیال تو روز دراز

در بند شبم با دل پر درد و نیاز

و ز بی خوابی همه شب ای شمع طراز

می گویم كی بود كه روز آید باز

***

241

ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز

وی بی سببی گرفته پای از من باز

دی دست ز آستین برون كرده بعهد

و امروز كشیده پای در دامن ناز

***

242

آن شد كه من از عشق تو شبهای دراز

با مه گله كردمی و با پروین راز

جستم ز تو چون كبوتر از چنگل باز

رفتم نه چنانكه دیگرم بینی باز

***

243

زان شب كه بروز برده ام با تو بناز

روز و شبم از غمت سیاهست و دراز

بس روز چنین بی تو بسر خواهم برد

تا با تو شبی چنان بروز آرم باز

***

244

دل شادی روز وصلت ای شمع طراز

با صد شب هجر بیش گفتست براز

تا خود پس از این زان همه شبهای دراز

با روز وصال بی غمی گوید باز

***

245

گر در طلب صحبتم ای شمع طراز

دوش آبله كرد پایت از راه دراز

امشت بر من بیای تا بانگ نماز

چون آبله بر دست همی باش بناز

***

246

ای دل بخریدی دم آن شمع طراز

وی دیده حدیث گریه كردی آغاز

ای عشق كهن ناشده نو كردی دست

وی محنت ناگذشته آوردی باز

***

247

گرمابه بكام انوری بود امروز

كانجا صنمی چو مشتری بود امروز

گویند بگرمابه همین دیو بود

ما دیو ندیدیم پری بود امروز

***

248

آن دل كه تو دیده ای فكارست هنوز

وز عشق تو با ناله ی زارست هنوز

وان آتش دل بر سر كارست هنوز

وان آب دو دیده برقرارست هنوز

***

249

نائی بر من بخانه ای شورانگیز

وانگه كه بیائی بهزاران پرهیز

چون بنشینی خوی بدت گوید خیز

نا آمده بهتری تو چون دولت تیز

***

250

ای ماه ز سودای تو در آتش تیز

چون سوخته گشتم آبرویم بمریز

چون چرخ ستیزه روی با من مستیز

من در تو گریختم تو از من مگریز

***

251

بازار قبول گل چو شد خوش خوش تیز

گفتم كه بباغ در شو ای دلبر خیز

گل گفت كه آب قدمش خیره مریز

ما دست گلابگر گرفتیم و گریز

***

252

در مدح پیروز شاه

پیروز شه ای خورده سپهر از تو هراس

هر ساعت و بس كرده زمین بوس و سپاس

زیرا كه كنی بخنجر چون الماس

از هفت فلك بیك زمان چارده طاس

***

253

در حسب حال خود

مائیم درین گنبد دیرینه اساس

جوینده رخنه ای چو مور اندر طاس

آگاه نه از منزل امید و هراس

سرگشته و چشم بسته چون گاو خراس

***

254

در منزل دل غم تو می آید و بس

در سكنه ی جان غم تو می باید و بس

تا صبح جمال فتنه زای تو دمید

گوئی كه ز شب غم تو می زاید و بس

***

255

ای دل تو برو بنزد جانان می باش

ساعت ساعت منتظر جان می باش

ای تن تو بیا ندیم هجران می باش

جان می كن و خون می خور و خندان می باش

***

256

ای ماه ركاب خسرو گردون رخش

وی ملك ستان سكندر گیتی بخش

در ملك خدای ملك چون بلخ تو نیست

بر گرد و ببنده بخش ویرانه ی وخش

***

257

هر تیر جفا كه داری اندر تركش

چون سر ز وفا نمی كشم گردن كش

من دست ز آستین برون كردم و عشق

تو خوش بنشین و پای در دامن كش

***

258

روزی كه كنم هجر تو را بر دل خوش

گویم چكنم تن زنم اندر آتش

چون راست كه در پای كشم دامن صبر

عشق تو گریبان دلم گیرد و كش

***

259

مائیم و دو شیشكك می روشن و خوش

یك حوضك نقل و یك تنورك آتش

با قلیككی و نانكی پنج از شش

گر فرمائی جمال ده بی تركش

***

260

چون بندگی شهت نمی آید خوش

با ملك چو آب و دولت چون آتش

برخیز و بسیج آن جهان كن خوش خوش

اینجا علف گلخن دوزخ بمكش

***

261

گفتم كه گهی چند نپرسم خبرش

تا بوك برون شود تكبّر ز سرش

خود هست كرشمه هر زمان بیشترش

اكنون من و زاری و شفیعان درش

***

262

دوش از كف وصل آن بت عشوه فروش

تا روز می طرب همی كردم نوش

امشب من و صد هزار فریاد و خروش

تا كی شب دیگرم بود چون شب دوش

***

263

از خاك درت ساخته ام مفرش خویش

بر خیره بباد داده عیش خوش خویش

بنمای بمن تو آن رخ مهوش خویش

هان تا برم آب تو از آتش خویش

***

264

یك چند نهان از دل بی حاصل خویش

با صبر پناه كردم از مشكل خویش

كام دلم آن بود كه سرگشته شوم

گردان گردان شدم بكام دل خویش

***

265

داری ز جهان زیاده از حصّه ی خویش

در باقی كن شكایت و قصه ی خویش

تا كی ز پی شكم بدرها كردی

بنشین و بخور طعام ذا غصه ی خویش

***

266

گل روز دو عرض می دهد مایه ی خویش

زنهار میفكن تو بر سایه ی خویش

او خود چو ببیند پس از آن پایه ی خویش

در پای تو ریزد همه پیرایه ی خویش

***

267

با خاك برابرم ز بی سنگی خویش

وز دل خجل از دوام دلتنگی خویش

یا رب بدهم شرم ز بی شرمی خویش

تا باز رهم ز ننگ بی ننگی خویش

***

268

تا دست طمع بشستم از عالم خاك

از گرد زمانه دامنی دارم پاك

امید بقا یكی شد و بیم هلاك

چون من ز جهان برفتم از مرگ چه باك

***

269

زین رنگ برآوردن بر فور فلك

خون شد دلم و نیافتم غور فلك

در جمله گریز نیست از جور فلك

تا رخت برون نبردی از دور فلك

***

270

ای جاه تو چون سماك و عالم چو سمك

یك شقه ز نوبتی جاه تو فلك

یك چند تو را ركاب بر دست ملوك

یك چند تو را غاشیه بر دوش ملك

***

271

در منزل آبگینه هنگام درنگ

چون بی تو دل شكسته را دیدم تنگ

گفتم كه چگونه ای دلا گفت مپرس

چونانك در آبگینه اندازی سنگ

***

272

ای چشم زمانه كرده روشن بجمال

در گوش تو برده خوشترین لفظ سؤال

رائی داری چو آفتاب اوّل روز

عمری بادت چو سایها بعد زوال

***

273

زین عمر بتعجیل دوان سوی زوال

دانی كه جهان چه آیدم پیش خیال

دشتی آید ز درد دل میلامیل

طشتی آید ز خون دل مالامال

***

274

در هجر همی بسوزم از شرم خیال

در وصل همی بسوزم از بیم زوال

پروانه ی شمع را همین باشد حال

در هجر نسوزد و بسوزد ز وصال

***

275

ای مسند تو قاعده ی دولت گل

خصمت كه ز عزّتست دست خوش ذل

بی قدر چو خار باد و كم عمر چو گل

چون آب خروشان و لگد كوب چو پل

***

276

ای گوهر تو خلاصه ی عالم گِل

باد از تو دو قوم را دو معنی حاصل

چون آب نكو خواه تو را حكم روان

چون لاله بداندیش تو را سوخته دل

***

277

منزل دورست و روز بی گاه ایدل

زین رو مكش انتظار همراه ای دل

بشتاب كه منقطع فراوان هستند

زین راه دراز و روز كوتاه ای دل

***

278

آخر شب دوش بی تو ای شمع چگل

بگذشت و گذاشت در غمم خوار و خجل

تو فارغ و من بوعده تا روز سپید

در بند تو بنشسته و برخاسته دل

***

279

آمیختم از بهر تو صد رنگ وحیل

هم دست اجل قوی تر آمد بجدل

گر جان مرا قبول كردی بمثل

پیش از اجلش كشیدمی پیش اجل

***

280

ای دل طمع از وصال جانان بگسل

سر رشته ی آرزو بدندان بگسل

زان پیش كه بگسلند جان از تن تو

از بهر خدا علایق جان بگسل

***

281

صف زد حشم بهار پیرامن گل

ابر آمد و پر كرد ز در دامن گل

با این همه جان نماند اندر تن گل

گر تو بچمن درآیی ای خرمن گل

***

282

پیراهن گل دریده شد بر تن گل

شلوار تو بی نما چو پیراهن گل

ای خرمن كون تو به از خرمن گل

جائی كه بود كون تو كون زن گل

***

283

تاب رخ یار من ندادی ای گل

جامه چه دری رنگ چه آری ای گل

سودت نكند تا كه بخواری ای گل

از بار خجل فرو نیاری ای گل

***

284

چرخا زحلت نحس ترست یا بهرام

زهره ت غر و مشتریت مغرور بنام

تیرت ز منافقی نه پخته ست و نه خام

خورشید تو قحبه است و ماهت نه تمام

***

285

در مدح طوطی بك

ای زیر همای همّتت چرخ مدام

كبك از نظرت گرفته با باز آرام

اقبال تو شاهین و كبوتر ایام

سیمرغ نظیر خسرو طوطی نام

***

286

رفتم چو نبود بیش از این جای مقام

هر چند بنزدیك تو بودم آرام

كس را بجهان مباد ای سیم اندام

رفتن نه باختیار و بودن نه بكام

***

287

در ناخن گرفتن مخدوم

از مشرق دست گوهر آل نظام

ده ماه تمام را طلوعست مدام

اینك بنگر كه آن خداوند كرام

بفكند مه نوی ز هر ماه تمام

***

288

هر مرحله ای كه رخت برداشته ام

از خون جگر مرحله تر داشته ام

از تو خبر وصل مبادم هرگز

گر بی تو ز خویشتن خبر داشته ام

***

289

دل فرق نمی كند همی دانه ز دام

راهیش بجامعست و راهیش بجام

با این همه ما و می و معشوقه بكام

در مصطبه پخته به كه در صومعه خام

***

290

با یاد تو ای ریخته عشقت آبم

نشگفت اگر بود بر آتش خوابم

روی از غم چون توئی چرا برتابم

تا به ز غمت كدام شادی یابم

***

291

بختی نه كزو نصیب جز غم یابم

روزی نه كه در جهان دو همدم یابم

شادی مگر از جهان برونست از آنك

هرچند كه بیش جویمش كم یابم

***

292

من غرّه بگفتار محال تو شدم

زان روی سزای گوشمال تو شدم

وین طرفه كه آزمود صد بار تو را

هم باز بعشوه در جوال تو شدم

***

293

نه در غم عشق یار یاری دارم

نه همنفسی نه غمگساری دارم

بس خسته نهان و آشكاری دارم

یا رب چه شكسته بسته كاری دارم

***

294

آخر ز تو چون روی بخون تر دارم

در عشق ز هیچ روی باور دارم

بردار ز روی پرده ورنه پس از این

من پرده ز روی راز دل بردارم

***

295

در كوی غمت هزار منزل دارم

وز دست تو پای صبر در گل دارم

در راه تو كار سخت مشكل دارم

دل نیست پدید و صد غم دل دارم

***

296

نام تو نویسم ار قلم بردارم

كوی تو گذارم چو قدم بردارم

جز روی تو را نبینم ای جان جهان

در عمر خود ار دیده ز هم بردارم

***

297

راز تو ز بیم خصم پنهان دارم

ورنه غم و محنت تو چندان دارم

گوئی كه ز دل نداریم دوست همی

آری ز دلت ندارم از جان دارم

***

298

ای دل ز وصال تو نشانی دارم

وی جان ز فراق تو امانی دارم

بیچاره تنم همه جهان داشت بتو

واكنون بهزار حیله جانی دارم

***

299

من با تو كه عشق جاودانی دارم

یك مهر و هزار مهربانی دارم

با من صنما چو زندگانی نكنی

من بی تو بگو چه زندگانی دارم

***

300

از غم صدف دو دیده پر دُر دارم

وز حادثه پوستین بگازر دارم

دردا كه تهی دامنم از زر درست

وز دست شكسته آستین پر دارم

***

301

دی كرد وداع بر جناح سفرم

تا دست فراق كرد زیر و زبرم

او میشد و جان نعره همی زد ز پیش

آهسته ترك تاز كه من بر اثرم

***

302

روزی كه بحیلت بشب تیره برم

می گویم شكر و باز پس می نگرم

بنگر كه ز عمر در چه خون جگرم

تا روز گذشته را غنیمت شمرم

***

303

زلف تو دلم برد و بجان در خطرم

گیرم كه ز بیم پی بزلفت نبرم

باری دمی از زیر كله بیرون كن

چندانكه ز دور در دل خود نگرم

***

304

سودای تو بیرون شده یكسر ز سرم

وز كوی تو ببرید خرد رهگذرم

دست طلب تو باز در كوفت درم

تا با سر كار برد بار دگرم

***

305

بفروختمت سزد بجان باز خرم

ارزان بفروختم گران باز خرم

باری خواهم ز دوستان ای دلبر

تا بو كه ز دشمنان تو را باز خرم

***

306

چون روی ندارم كه برویت نگرم

باری بسر كوی تو بر می گذرم

در دیده كشم ز آرزوی رخ تو

گردی كه ز كوی تو بدامن سپرم

***

307

در كار تو هر روز گرفتار ترم

غمهای تو را بجان خریدار ترم

هر روز بچشم من نكو روی تری

هرچند كه بیش بینمت زارترم

***

308

ای دل ز فلك چرا نیوشی آزرم

هم بادم سرد ساز و با گریه ی گرم

دلبر ز تو وز ناله كجا گردد نرم

آن را كه هزار دیده باشد بی شرم

***

309

آنم كه ندانم نه وجود و نه عدم

دانم كه ندانم نه حدوث و نه قدم

می دانم و مطرب و حریفی همدم

مستی و طرب فزون و هشیاری كم

***

310

ای خورده بواجبی چو مردان غم علم

در تحت تصرّف تو بیش و كم علم

در عمر دمی نا زده الاّ دم علم

هم عالم عالمی هم عالم علم

***

311

دردا كه فروشد لب شادی را غم

پر گشت و نگون نگشت پیمانه ی غم

دشواری بیش گشت و آسانی كم

و این ماند ز عالم كه دریغا عالم

***

312

من بنده كه كمتر سگ كویت باشم

این بس باشد كه مدح گویت باشم

اقبال نیم كه سال و ماه و شب و روز

واجب باشد كه پیش رویت باشم

***

313

بینم دل خویش گر دهانت اندیشم

یابم تن خویش گر میانت اندیشم

یادم ناید ز سر بجان و سر تو

الا كه ز خاك آستانت اندیشم

***

314

خوار و خجلم خوار و خجل باد دلم

آسیمه سر و پای بگل باد دلم

در دست غمم اسیری از دست دلست

چونانكه منم، اسیر دل باد دلم

***

315

بر چرخ رسید از تو دمِ سرد دلم

بر دامن غم فشانده ی گرد دلم

خون دلم از دیده بپالود دلم

دردا دل فارغ تو از درد دلم

***

316

پر شد ز شراب عشق جانا جامم

چون زلف تو بر هم زده گشت ایامم

در عشق تو این بود مراد و كامم

كز جمله ی بندگان نویسی نامم

***

317

در خدمت تست عقل و هوش و جانم

گر پیش برون روم ور از پس مانم

اقبال نیم كه سال و ماه و شب و روز

واجب باشد كه در ركابت رانم

***

318

ای دل چو بغمهای جهان درمانم

از دیده سرشكهای خونین رانم

خود را چه دهم عشوه یقین می دانم

كاندر سر دل شود بآخر جانم

***

319

می نوش كنم و لیك مستی نكنم

الا بقدح دراز دستی نكنم

دانی غرضم ز می پرستی چه بود

تا همچو تو خویشتن پرستی نكنم

***

320

بازیچه ی دور آسمانم چه كنم

سرگشته ی گردش جهانم چه كنم

از هرچه همی كنم پشیمان گردم

آیا چكنم تا كه بدانم چه كنم

***

321

چون حرب كنم هیچ محابا نكنم

چون عفو كنم هیچ مدارا نكنم

من سایه ی یزدانم و نیكو نبود

گر قدرت و رحمت آشكارا نكنم

***

322

شبها چو ز روز وصل او یاد كنم

تا روز هزار گونه فریاد كنم

ترسم كه شب اجل امانم ندهد

تا باز بروز وصل دلشاد كنم

***

323

كس نیست غم اندوخته تر زین كه منم

با درد تو آموخته تر زین كه منم

گفتی كه نه ای بعشق در پخته هنوز

خامی چكنی سوخته تر زین كه منم

***

324

بر آتش هجر عمری ار بنشینم

بر خاك دَرِ تو هم بدل نگزینم

از باد همه نسیم زلفت بویم

در آب همه خیال رویت بینم

***

325

آن دیده ندارم كه بخوابت بینم

یا آن رخ همچو آفتابت بینم

از شرم رخ تو در تو نتوان نگریست

می ریزم اشك تا در آبت بینم

***

326

ای گوهر تو اصل طفیل آدم

وی ذات تو معنی و عبارت عالم

تا حكم كفت نكرد روزی ده خلق

وز خلقت آدمی نیاورد شكم

***

327

من دل بكسی جز از تو آسان ندهم

چیزی كه گران خریدم ارزان ندهم

صد جان بدهم در آرزوی دل خویش

وان دل كه تو را خواست بصد جان ندهم

***

328

چون پای همی تحفه برد هر جایم

وز پای بپای آمدنی می آیم

دستم شكند فلك من این را شایم

آری چو گزیر نیست باری پایم

***

329

ای عشق در آفاق بسی تاختیم

تا از دل و دلدار برانداختیم

آخر حق صحبتی كه با تست مرا

بشناس و همان گیر كه نشناختیم

***

330

دی یك دو قدح شراب صافی خوردیم

با همنفسی شبی بروز آوردیم

امروز چنان شد كه بناچار دو دست

در گردن درد و رنج و هجران كردیم

***

331

سبحان الله غمی بپایان نبریم

الاّ كه ازو در دگری می نگریم

آن شد كه ستاره می شمردیم بروز

اكنون همه روز و شب نفس می شمریم

***

332

با گل گفتم چون بچمن برگذریم

چون از همه باغ آرزوی تو بریم

گل گفت مرا چو نیك در می نگریم

از روی بقا برابر یكدگریم

***

333

از زبان پادشاه گفته

اندیشه ی انتقام چون جزم كنیم

قهر همه دشمنان بیك عزم كنیم

با چرخ چو با آتسزا گر رزم كنیم

گردون بسم اسب چو خوارزم كنیم

***

334

ای سایه ی آنكه ملك او هست قدیم

تا چند از این ملك چو گوزی بدونیم

یك رویه كن این كار كه سهلست و سلیم

ملكست نه بازیچه، والملك عقیم

***

335

شكر ایزد را كه خسرو هفت اقلیم

آن شاه مبارك قدم آن ذات كریم

از آتش فتنه بر كران شد چو خلیل

وز آب خطر بساحل آمد چو كلیم

***

336

در موج خطر مرفهی همچو كلیم

وز آتش فتنه شاد چون ابراهیم

ای مفخر آنكه ماه كردی بدو نیم

معصومان را از آتش و آب چه بیم

***

337

ای دل مگذار عمر چون بی خبران

ایمن منشین ز روزگار گذران

تو طاق نه ای با تو همان خواهد كرد

ایام كه كرد و می كند با دگران

***

338

شخصی دارم زنده بجان دگران

عمری بهزار درد و محنت گذران

جان بر لب و دل بر اثر او نگران

دور از لب و دندان شما بی خبران

***

339

زلفت بر سنهاش برآورد كشان

هر جان و دلی كه داشت در شهر نشان

زان پیش كه دستار نگه نتوان داشت

روزی دو سه در زیر كلاهش بنشان

***

340

چون روی حیل نبود پایاب جهان

یكباره ورق بشستم از تاب جهان

گفتم چو مقیم نیست اسباب جهان

خاكش بر سر كه خوش خورد آب جهان

***

341

باغیست چو نوبهار از رنگ خزان

عیشی كه بعمرها توان گفت از آن

یاران همه انگشت زنان گر درزان

من در غم تو نشسته انگشت گزان

***

342

ای ساخته گشته از تو كار دگران

من یار غم تو و تو یار دگران

من كرده كنار پر ز خون دیده

از بهر تو و تو در كنار دگران

***

343

آیا گهر وصل تو یارم سفتن

راه تو امیدوار یارم رفتن

می روشن و حجره خالی و موسم گل

ای گلبن نوشكفته یارم گفتن

***

344

ای دل چو نمی نهد سپهرت گردن

نتوان بخروش و زور بخت آوردن

بر من چه بود جز كه بكف خون خوردن

دیگر چه كنم دلا چه دانم كردن

***

345

زرق است جهان تو زرق كن از هر فن

كَه می خور و كُه می كن و لوتی می زن

خوش خور تو جهان و یادمی آر از من

تا روزی چند جمله را سر كن زن

***

346

زین جور اگر گذر توان كرد بكن

در حال من ار نظر توان كرد بكن

با بنده ز روی مردمی آشتی ای

یكبار دگر اگر توان كرد بكن

***

347

هرچ از چو توئی نزیبد ای دوست مكن

وین خیره كشی گرچه تو را خوست مكن

گفتی ببرم جان تو و باكی نیست

جانا نه ز بهر جان نه نیكوست مكن

***

348

ای دل ز سر نهاد پرواز مكن

فرجام نگر حدیث آغاز مكن

خاك از سر این راز نهان باز مكن

خود را و مرا در سر این راز مكن

***

349

جانا لبم از شراب غم خشك مكن

چشمم ز سرشك هیچ دم خشك مكن

در عشق گران ركاب صبری داری

زنهار نمد زینِ ستم خشك مكن

***

350

ای دل چو غم نوت دهد چرخ كهن

چون كار ندید گان مشو بی سر و بن

یا عشوه ی كودكانه می خر بسخن

یا تن زن و عاقلانه صبری میكن

***

351

هستم ز تو دلشكسته ای عهد شكن

وز دوستی تو با جهانی دشمن

گیرم نبود دست من و دامن تو

بتوان كردن دست من و دامن من

***

352

در دام غم تو بسته ای هست چو من

وز جور تو دل شكسته ای هست چو من

برخاستگان عشق تو بسیارند

در عهد وفا نشسته ای هست چو من

***

353

می سوز تو خرمن شكیبائی من

تا می نهم از غم تو خرمن خرمن

دامن بحدیث درد من باز مزن

من دانم و اشك لعل دامن دامن

***

354

مائیم و صراحی و شراب روشن

مرغی دو و نان چند وزیشان دو سه تن

وز میوه و ریحان قدری سیب و سمن

برخیز و بیا چنانك دی نزد تو من

***

355

حضور دوستی را خواهد

چشمم ز همه جهان فرازست اكنون

وین دیده بدیدار تو بازست اكنون

گفتار همه جهان مجازست اكنون

ما را بجمال تو نیازست اكنون

***

356

ای گنده دهان چو شیر و چون گرگ حرون

چون خرس كریه شخص و چون خوك نگون

چون بوزنه سخره و چو كفتار زبون

چون گربه دهن دریده و چون سگ دون

***

357

شاها ز خزانه ی تو ریحان و سمین

دارند نهان ذخیره درهای ثمین

كو زر كه همین بر سر گنج است و همان

كو سر كه همان از درِ تیغست و همین

***

358

بوطالب نعمه ای همه دولت و دین

در خود نگر و جمله جهان نیك ببین

كز همّت وجود آفتابی و سحاب

وز رفعت و حلم آسمانی و زمین

***

359

شاهان ممالك تو مودود و معین

دارند خزانها نهان درّ ثمین

گوهر كه همین بر سر گنجست و هم این

با هر كه همان از در تیغست و همین

***

360

آن ماه كه ماه تو سزد یاره ی او

خورشید می نشاط نظاره ی او

چون گیرد عكس از لب می خواره ی او

سر بر زند از مشرق رخساره ی او

***

361

ای راحت آن نفس كه جان زد با تو

یك داو دلم در دو جهان زد با تو

هجر تو چنین است اگر وصل بود

یا رب كه چه عیشها توان زد با تو

***

362

رفتم چو نماند هیچ آبم بر تو

در چشم تو خوارتر ز خاك در تو

با این همه روز و شب بر آتش باشم

زان بیم كه باد بگذرد بر سر تو

***

363

دستی نه كه گستاخ بكوبد در تو

پائی نه كه آزاد بپوید بر تو

با ناز تو هر سری ندارد سر تو

دانی كه كشد بار تو را هم خر تو

***

364

دل هر چه ز بد دید پسندید از تو

وز جمله جهان برید و نبرید از تو

گفتی كه نبیند دلت از من غم هجر

دیدی كه بعاقبت همان دید از تو

***

365

گر هیچ سعادتم رساند بر تو

جان پیش كشم مباش گو در خور تو

گاهی چو زمین بوسه دهم بر پایت

گاهی چو فلك گردم گرد سر تو

***

366

جان درد تو یادگار دارد بی تو

اندوه تو در كنار دارد بی تو

با این همه من ز جان بجان آمده ام

جان در تن من چكار دارد بی تو

***

367

دورم ز قرار و خواب از دوری تو

وز پرده برون شدم بمستوری تو

گوئی كه كراست برگ مهجوری من

انگشت بخود كشم بدستوری تو

***

368

آن صبر كه حامی منست از غم تو

موئی نبرد ز عهد نا محكم تو

وین وصل كه قبله ایست در عالم عشق

از گمشدگان یكیست در عالم تو

***

369

دست تو كه جود در سجود آید ازو

سرمایه ی نزهت وجود آید ازو

دستارچه ی كه یكدمش خدمت كرد

تا نیست نگشت بوی عود آید ازو

***

370

آن دل كه نشان نیست مرا در بر ازو

جز درد و بدرد می زنم بر سر ازو

باز آمد و محنتی در افكنده چو دود

هرگز نبود حرام روزی تر ازو

***

371

آن بت كه بدست غم گرفتارم ازو

وز دست همی درگذرد كارم ازو

بیزار شدست از من و من زارم ازو

دل نی و هزار درد دل دارم ازو

***

372

گفتی چه شود كار فراقت یكسو

چون اشك چو شمع گرم باشم بی تو

آن روز ز روبهای اشكت بكجا

وان گرم سریهای چو اشكت پس كو

***

373

ای نحس چو مریخ و زحل بی گه گاه

چون زهره غرو چو مشتری غرّه بجاه

چون تیر منافق نه سفید و نه سیاه

غمّاز چو آفتاب و نمّام چو ماه

***

374

با روز رخ تو گرچه ای روت چو ماه

از روز و شب جهان نبودم آگاه

بنمود چو چشم بد فروبست این راه

شبهای فراق تو مرا روز سیاه

***

375

از بهر هلال عید آن مه ناگاه

بر بام دوید و هر طرف كرد نگاه

هركس كه بدید گفت سبحان الله

خورشید برآمدست و می جوید ماه

***

376

با من بسخن درآمد امروز پگاه

آن لاغری كه دارمش از پی راه

گفتا كه طمع نیست مرا باری جو

چندانكه ببویم ای مسلمانان كاه

***

377

بر من در محنت و بلا باز مخواه

درد من دل داده ی جان باز مخواه

جانی كه بعاریت دو دم یافته ام

چندانك دمی بینمت آن باز مخواه

***

378

ای امر تو ملك را عنان بگرفته

فتراک تو دست آسمان بگرفته

روزی بینی سپاه تا زنده ی تو

پیروز شد و ملك جهان بگرفته

***

379

ای لشكر تو روی زمین بگرفته

نام تو دیار كفر و دین بگرفته

روزی ببهانه ی شكاری بینی

از روم كمین كرده و چین بگرفته

***

380

دی طوف چمن كرده سه چاری خورده

آهنگ حزین و پرده حزّان كرده

او چون گل و سرو و گرد او عاشق وار

گل جامه دریده سرو حال آورده

***

381

كسری كه كمان عدل او كرد بزه

حاتم كه ز كان بجود بگشاد گره

رستم كه بگرز خوی كردی چو زره

پیروز شه از هر سه درین هر یك به

***

382

چون باز كنی ز زلف پرتاب گره

احسنت كند چرخ و فلك گوید زه

بر چشم جهانیان نگارا كه و مه

هر روز نكوتری و هر ساعت به

***

383

آیا كه مرا تو دست گیری یا نه

فریادرسی در این اسیری یا نه

گفتی كه تو را ببندگی بپذیرم

خدمت كردم اگر پذیری یا نه

***

384

در راه فرید كاتب فرزانه

بگشاد شبی در تناسل خانه

آورده بصحرای جهان مردانه

خوارزمیكی باره و دندانه

***

385

ای فتنه ی روزگار شب پوش منه

و ابدالان را غاشیه بر دوش منه

زلفی كه هزار جان ازو در خطرست

از چشم بدان بترس و بر گوش منه

***

386

در مرتبه از سپهر پیش آمده ای

وز آدم در وجود بیش آمده ای

نشكفت كه سلطان لقبت داد ملك

تو خود ملك از مادر خویش آمده ای

***

387

بر چرخ همیشه هم عنان رانده ای

بر ماه غبار موكب افشانده ای

آدم پدر منست و زو فخرم نیست

از تست كه تو برادرم خوانده ای

***

388

پائی كه مرا نزد تو بُد راهنمای

دستی كه بدان خواستمت من ز خدای

آن پای مرا چنین بیفكند از دست

وآن دست مرا چنین درآورد ز پای

***

389

زان شب كه نشستیم بهم با طربی

كردیم فراق را بوصلت ادبی

بس روز كه برخسته ام با تك و تاز

در آرزوی چنان نشستی و شبی

***

390

دوش ارنه وقارت بزمین پیوستی

فریاد و دعایت بزمین كی بستی

ور حلم تو بر دامن او ننشستی

از زلزله سقف آسمان بشكستی

***

391

دوش از سر درد نیستی در مستی

گفتم فلكا نیست شدم گر هستی

گفت این چه علی لاست كه بر ما بستی

بوطالب نعمه بر زبان ران رستی

***

392

گر دل پی یار گیردی نیكستی

یا دامن كار گیردی نیكستی

چون عمر همی دهد قرار همه كار

گر عمر قرار گیردی نیكستی

***

393

گر شعر در مراد می بگشادی

یا كار كسی بشعر نوری دادی

آخر بسه چار خدمتم صدر جهان

از ملك چنان یك صله بفرستادی

***

394

گر همّت من دل بجهان بر نهدی

طبعم بذخیره گنج گوهر نهدی

ور بخت بگویم قدم اندر نهدی

جود كف من جهان دیگر نهدی

***

395

دی در چمن آن زمان كه طوفی كردی

با گل گفتم كز آن شرابی خوردی

گل گفت كه سهل بود گفتم كه برو

چون جامه دریدی ز چه رنگ آوردی

***

396

ای دل تو بسی كه از غمش خون خوردی

چندین مخروش و باش تا چون كردی

آری شب عشق دیر بازست و سیاه

لیكن تو سپید كار زود آوردی

***

397

جانا برِ نور شمع دود آوردی

یعنی كه خط ارچه خوش نبود آوردی

گر آتش آه ماست دیرت بگرفت

ور خط بخون ماست زود آوردی

***

398

دیروز كه در سرای عالی بودی

رمزی گفتی اشارتی فرمودی

گر هست بده ورنه در آن بند مباش

انگار كه از من این سخن نشنودی

***

399

در كفر گریزم ار تو ایمان گردی

با درد بسازم ار تو درمان گردی

چون از سر این حدیث برخاست دلم

دل بركنم از تو گر مثل جان گردی

***

400

با دل گفتم گرد بلا می گردی

مغرور شدی بصبر و پی گم كردی

من نیز بدان رسن فرو چاه شدم

دیدی كه تو خوردی و مرا آزردی

***

401

ای  دل بنشین بعافیت كو داری

تا باز نیفكنی مرا در كاری

از تلخی عیش اگر تو را سیری نیست

من سیر شدم ز جان شیرین باری

***

402

مسعود قزل هست نه ای هشیاری

یكدم چه بود كه مطربی بگذاری

زر بستانی ازاركی برداری

ما را گل و باقلی و ریواس آری

***

403

بر سنگ قناعت ار عیاری داری

از نیك و بد جهان كناری داری

وربا همه كس بهر خلافی كه رود

در كار شوی دراز كاری داری

***

404

گفتی كه بهر قطعه مرا هر باری

از خواجه بتازگی برآید كاری

دوران شماست ای برادر آری

ما را بسه چار و پنج خدمت داری

***

405

ای دل بغم عشق بدین دشواری

آسان آسان پرده مگر برداری

ور هست و گر نیست بكامت باری

آن دم كه بكام دل یاری یاری

***

406

هر شب بت من بوقت باد سحری

دل باز فرستدم بصاحب خبری

دل با همه بی رحمی و بیداد گری

آید بر من نشیند و زارگری

***

407

كوئی كه درو مست و بهش درگذری

زنهار بخاك او بحرمت نگری

نیكو نبود كه از سر بی خبری

تو زلف بتان و چشم شاهان سپری

***

408

ای شب چو ز نالهای من بی خبری

بر خیره كنون چند كنم نوحه گری

ای روز سپید وقت نامد كه مرا

از صحبت این شب سیه باز خری

***

409

در بنده بدیده ی دگر می نگری

با این همه خوش دلم چو در می نگری

هر روز سپس ترست كارم با تو

در من نه بچشم پیشتر می نگری

***

410

دل سیر نگرددت ز بیدادگری

چشم آب نگیردت چو در من نگری

این طرفه كه دوست تر ز جانت دارم

با آنكه ز صد هزار دشمن بتری

***

411

با دلبرم از زبان باد سحری

گل گفت نیائی بچمن در نگری

گفت آیم اگر تو جامه بر خود ندری

چون رنگ آری بخنده بیرون نبری

***

412

چون چنگ خودم بعمری ار بنوازی

هم در ساعت پرده ی خواری سازی

آن را كه چو زیر كرد گویا غم تو

چون زیر گسسته اش برون اندازی

***

413

چون صبح درآمد بجهان افروزی

معشوقه بگاه رفتن از دلسوزی

می گفت و گری كه با من غم روزی

صبحا ز شفق چون شفقت ناموزی

***

414

بر جان منت نیست دمی دلسوزی

بر وصل توام نیست شبی پیروزی

در عشق كسی بود بدین بد روزی

وای من مستمند هجران روزی

***

415

در سعی كسب علم گوید

هر كو بمواظبت بخواند چیزی

با او بهمه حال بماند چیزی

آخر پس از آن، از آن بچیزی برسد

چیزی نبود هر كه نداند چیزی

***

416

ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی

بی نوبت تو مباد عالم نفسی

آوازه ی نوبتت بهر كس برساد

لیكن مرساد از تو نوبت بكسی

***

417

هم در حق ابوطالب نعمه گوید

دی درویشی براز با همنفسی

می گفت كریم در جهان مانده كسی

از گوشه ی چرخ هاتفی گفت خموش

بوطالب نعمه را بقا باد بسی

***

418

با دل گفتم كه ای همه قلاشی

چونی و چگونه ای كجا می باشی

دل دیده پر آب كرد و گفتا كه خموش

در خدمت خیل دختر جماشی

***

419

تا چند ز جان مستمند اندیشی

تا كی ز جهان پر گزند اندیشی

آنچ از تو توان شدن همین كالبدست

یك مزبله گو مباش چند اندیشی

***

420

در مدح سید ابوطالب نعمه گوید

ای نسبت تو هم به نبی هم بعلی

عمر ابدی بادت و عزّ ازلی

باقی بوجود تو پس از پانصد سال

هم گوهر مصطفی و هم نام علی

***

421

ای پیش كفت جود فلك زرّاقی

ابنای ملوك مجلست را ساقی

من بنده ز پای می درآیم ز نیاز

دریاب كه جز دمی ندارم باقی

***

422

كو آنكه ز غم دست بجائی زدمی

یا در طلب وصل تو رائی زدمی

بر حیله گری دست رسم نیز نماند

آن دولت شد كه دست و پائی زدمی

***

423

گر عقل عزیز را بفرمان شومی

ناریخته آبم از پی نان شومی

زین قصه ی دیرباز چون البقرة

هم با سر درس آل عمران شومی

***

424

در تأسف از فوت مجدالدین ابوالحسن عمرانی گوید

در ملك چنین كه وسعتش می دانی

با شعر چنین كه روز و شب می خوانی

آبم بشد از شكایت بی نانی

كو مجدالدین بوالحسن عمرانی

***

425

ای دل طمعم زان همه سرگردانی

نومیدی و درد بود و بی درمانی

این كار نه بر امید آن می كردم

باری تو كه در میان كاری دانی

***

426

شاها چو تو مادر زمان زاید نی

بخشد چو تو هیچ شاه و بخشاید نی

تا حشر چو تیغ و تازیانه ات پس از این

یك ملك ستان و ملك بخش آید نی

***

427

صدرا چو تو چشم آسمان بیند نی

خورشید بپایه ی تو بنشیند نی

آنجا كه تو دامن كرم افشانی

از خاك بجز ستاره كس چیند نی

***

428

ای گل گهر ژاله چو در گوش كنی

وز سایه ی ابر ترك شب پوش كنی

آن كت ز چمن یار برون كرد اینجاست

امسال چه خویشتن فراموش كنی

***

429

گر من ز فلك همی شكایت كنمی

هرچ او كندی جمله حكایت كنمی

افسوس كه دست من بدو می نرسد

ورنه شر او جمله كفایت كنمی

***

430

گر در همه عمر یك نكوئی بكنی

صد گونه جفا و زشت خوئی بكنی

گوئی كه بر غم تو چنین خواهم كرد

داری سر آنكه هرچه گوئی بكنی

***

431

ای شاه گر آنچه می توانی نكنی

زین پس بجز از دریغ و آوخ نكنی

اندر رمه ی خدای گرگ آمد گرگ

هیهات اگر تو شان شبانی نكنی

***

432

با بوعلی اب اربهم بنشینی

شخصی نبود شش جهتش جز بینی

گر دیده بدیدن رخش چار كنی

چندانكه ازو بینی بینی بینی

***

433

رو رو كه تو بار چو منی كم بینی

وی پس همه مرد جلد محكم بینی

من با تو وفا كردم از آن غم دیدم

با اهل جفا وفا كنی غم بینی

***

434

عمزاده و عمزاد خریدند بری

عمزاد گكی قدیمشان اندر پی

اینك چو دو نوبهار بین با یك دی

عمزاد همی رود دو عمزاد ز پی

***

435

ای چرخ جز آیت بلا خوانی نی

بر كس قلمی ز عافیت رانی نی

چیزی ندهی كه باز نستانی نی

ای كوژ كبود خود جز این دانی نی

***

436

مرّیخ بخنجر تو جوید فتوی

ناهید بساغر تو پوید مأوی

زانست كه می كند بعید اضحی

از بهر تو را آن حمل این ثور فدی

***

437

شب نیست دلا كه از غمش خون نشوی

وز دیده بجای اشك بیرون نشوی

چون نیست امید آنكه برگردد كار

ای دل پس كار خویشتن چون نشوی

***

438

هر روز بنویی ای بت سلسله موی

جان دگری بدوستی در تك و پوی

ماهی تو و ماهرا چنین باشد خوی

هر روز بمنزل دگر دارد روی

***

439

گفتم كه نثار جان كنم گر آیی

گفتا بر خم كه باد می پیمائی

تو زنده بجان دگران می باشی

از كیسه ی خویش چون فقع بگشائی

***

440

ای محنت هجر بر دلم سرنائی

وی دولت وصل از درم درنائی

از بخت چو هیچ كار بر می ناید

ای جان ستیزه كار هم برنائی

***

441

چون دیده فرو ریخت برخ بینائی

وز دل اثری نماند جز رسوائی

ای جان تو چه می كنی كرا می پائی

نیكو سرو كاریست تو در می بائی

***

442

با دل گفتم گرد بلا می پوئی

بنشین كه نه مرد عشق آن مه روئی

دل گفت ز خواب دیر بیدار شدی

خرجست و رسن برد كنون می گوئی

***

443

صورت گر فطرت ننگارد چو توئی

دوران فلك برون نیارد چو توئی

هرچند همه جهان تو داری لیكن

ای صدر جهان جهان ندارد چو توئی

***

444

ای نامتحرّك حـَـیـَوانی كه توئی

ای خواجه ی رایگان گرانی كه توئی

ای قاعده ی قحط جهانی كه توئی

ای آب دریغ كاهدانی كه توئی

***

تكمله

چند قطعه زیر در موقع چاپ قطعات از قلم افتاده بود در اینجا آورده شد

493

مصطفی چون ز مكّه هجرت كرد

مدّتی مكّه جفت هجران گشت

عزّت كعبه عار عزّی دید

حرم كعبه جای حرمان گشت

دین از آن دردناك هجرت او

كند شمشیر و تنگ میدان گشت

كفر از آن بی مراد رفتن او

تیز چنگال و تیز دندان گشت

پس در آخر زمان كه صرف زمان

حامی كفر و خصم ایمان گشت

شاه اسلام چون ز بلخ برفت

حال سكّان او بتر زان گشت

اندر آن دور قبّه ی اسلام

زان جدائی چو بیت احزان گشت

هر چه در نامه ی سپهر كبود

نكته ای بود خطّ عنوان گشت

وز لگد كوب فتنه ی دائم

همه آباد عیش ویران گشت

مسرع صبح را فلك پی كرد

گوهر روز را فلك كان گشت

قوّت اختیار باطل شد

طاعت روزگار عصیان گشت

هنر از غایت كساد كه داشت

هر كه اظهار كرد پنهان گشت

دم دجّال سمع مهدی شد

سدّ یاجوج حبس انسان گشت

هم ز آغاز فتح باب بلا

دیدها ابر اشك باران گشت

در ریاض بهشت دولت و دین

كار آدم بكام شیطان گشت

در بروج سپهر ملّت و ملك

ماه بهرام و مهر كیوان گشت

در ترازوی عزّت و خواری

مگس و جبرئیل یكسان گشت

شكر و منّت خدای را كه كنون

چرخ از این كردها پشیمان گشت

كرد میدان فرصتی كه ببود

بس كه دل گوی و پشت چوگان گشت

پیش ضرّاب طاعتی كه نماند

بس كه كف پتك و سینه سندان گشت

صرصر دی مه ممالك باز

بمزاج صبای نیسان گشت

در مقامات من یزید خلاص

موت احمر برابر جان گشت

قلعه ی نای گشت شخص و درو

جان چو مسعود سعد سلمان گشت

پادشا با مقرّ ملك رسید

كار دنیا و دین بسامان گشت

وان نسب زاده ی خضر را باز

آب در كوزه آب حیوان گشت

هركجا خاره بود ریحان رُست

هر كجا شوره بود بستان گشت

باز اطراف ملك ساكن شد

باز دشوار شرع آسان گشت

فتنه در خواب و ایمنی بیدار

عدل پیدا و جور پنهان گشت

هر كرا در زمانه دردی بود

همه زین اتّفاق درمان گشت

خسروا گر زمانه سهوی كرد

كه بدان مستحقّ خذلان گشت

یا ندانست حقّ نعمت تو

تا سزاوار نام كفران گشت

رقم عفو بر گناهش كش

چون ز سر مؤمن و مسلمان گشت

یاد كن زانكه مدّتی دیوی

مالك خاتم سلیمان گشت

نه كه نوح نبی ز فتنه ی قوم

آرزومند آب طوفان گشت

نه خلیل الله از سعایت چرخ

چون سمندر ندیم نیران گشت

نه كلیم الله از ضرورت حال

گرد فرعون و گرد هامان گشت

شكر كن شكر كن كه همچو خلیل

بر تو آن شعله باز ریحان گشت

شكر كن شكر كن كه همچو كلیم

در كف رمح باز ثعبان گشت

بیت معمور ملك بار دگر

از قدوم تو ثابت اركان گشت

سقف مرفوع دین چو روز نخسن

از نزول تو تازه بنیان گشت

خود بیا تا براستی نگریم

كه رهین خلاف نتوان گشت

نه كه از حمله ی گران تو بود

كه بختلان غنیمت ارزان گشت

نه كه یك فوج از سپاه تو كرد

آنك تا كابلت بفرمان گشت

ته ز بأس تو بود آن كه سه سال

عجز و عزلت قرین سلطان گشت

نه كه دشنه ات چو میزبانی كرد

سر سلطان غور مهمان گشت

چو بتقدیر حال گردان بود

كان ملك كرد حال انسان گشت

حال مانده ست از نظام نخست

هم بتقدیر حال گردان گشت

لله الحمد كانچ اصل او بود

عصمت ایزدش نگهبان گشت

شاه محفوظ حفظ یزدان ماند

ملك منظور لطف یزدان گشت

یا توان گفت كز عروس بهار

باغها روضهای رضوان گشت

یا توان گفت كز نثار خزان

شاخها هم ز برگ عریان گشت

زانكه در عین نوبهار كمال

چو كه ده برگ ازو پریشان گشت

آفتاب از مسیر ساكن شد

آسمان از مدار حیران گشت

***

323

شب تیره چو بگشاید هوا چون زنگیان گیسو

شود شب چون سر زنگی و عالم چون رخ هندو

چو یاد آید دیار یار و آن ایام احبابم

نشینم من بغم یكسو و بیچاره دلم یكسو

خلاف غم كنم خاطر قرین جان كنم سودا

ندیم دل كنم غفلت ستون سر كنم زانو

در آن زاری و بیداری نشینم تا سحرگاهان

زنم بر پرنیان نشتر نهم بر كهربا لؤلؤ

همی گویم بآوازی كه جز جان را خبر نبود

عَسَی الایام اَن یرجعنَ قَوماً كالَذی كانوُا

***

494

آمد از آن رگ زن مسیح پرست

نیش الماس گون گرفته بدست

طشت زرّین و آبدستان خواست

دست سیمین شاه را بر بست

نیش بگرفت و گفت عزّ علیك

این چنین دست را كه یارد خست

نیش بر دست شاه بوسی داد

خون ز مژگان نیش بیرون جست

ز نخ ساده ی ورا بگرفت

وز دو لعلش یكی شكر بشكست

گفت شاها خطا نشاید كرد

دست هر سو زدن چو مردم مست

شاه گفتا خطا نكردستم

ور بكردم جوابم اینك هست

زانك شرط است وقت كردن فصد

گوی سیمین گرفتن اندر دست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا