شیخ عراقی – فخرالدین ابراهیم همدانی- (610تا 688 هجری قمری)
نام او ابراهیم، لقبش فخرالدین و نام پدر و جدش بوذرجمهر ابن عبدالغفار الجوالقی است. در روستای کتجان از نواحی شهر همدان متولد شد. در هفده سالگی به هندوستان رفت و به شاگردی شیخ بهاء الدین زکریا درآمد و با دختر او ازدواج کرد و بعد از مرگ استاد خود جانشین وی شد. سالها بعد، عزم مکه و مدینه کرد و سپس عازم روم شد. در قونیه، به خدمت جلال الدین مولوی رسید. پس از سالها اقامت در روم به شام رفت و روز هشتم ذوالقعده ۶۸۸ ه.ق.، در دمشق درگذشت.
***
قصاید
***
فی مدح شیخ حمید الدین احمد الواعظ
ای صبا جلوه ده گلستان را
با نوا کن هزار دستان را
بر کن از خواب چشم نرگس را
تا نظاره کند گلستان را
دامن غنچه را پر از زر کن
تا دهد بلبل خوش الحان را
گل خوی کرده را کنی گر یاد
کند ایثار بر تو مرجان را
ژاله از روی لاله دور مکن
تا نسوزد ز شعله بستان را
مفشان شبنم از سر سبزه
به خضر بخش آب حیوان را
تا معطر شود همه آفاق
بگشایند زلف جانان را
بهر تشویش خاطر ما را
برفشان طره ی پریشان را
سر زلف بتان برقص درآر
تا فشانیم بر سرت جان را
برقع از روی نیکوان بربا
تا ببینیم ماه تابان را
ور تماشای خلد خواهی کرد
بطلب راه کوی جانان را
بگذر از روضه قصد جامع کن
تا ببینی ریاض رضوان را
نرم کن طره از رخش وا کن
بنگر آن آفتاب تابان را
حسن رخسار یار را بنگر
گر بـصورت ندیدهای جان را
مجلس وعظ واعظ اسلام
حل کن مشکلات قرآن را
اوست اوحد حمید احمد خلق
کز جلالش نمود برهان را
پیش تو ای صبا، چگویم مدح
گر توانی كادا کنی آن را
برسان از کرم زمین بوسم
ور توانی بگوی ایشان را
خدمت ما بدو رسان و بگو
کای فراموش کرده یاران را
ای ربوده ز من دل و جان را
وی بتاراج داده ایمان را
در سر آن دو زلف کافر تو
دل و دین رفت این مسلمان را
چشم تو میکند خرابی و ما
بر فلک میزنیم تاوان را
گر خرابی همی کند چه عجب
خود همین عادتست مستان را
مردم چشم تو سیه کارند
وین نه بس نسبت است انسان را
همه جایی ترا خوشست ولیک
بی تو خوش نیست اهل ملتان را
شاد کن آرزوی دلها را
بزدای از صدور احزان را
قصه ی درد من بیا بشنو
مینیابم، دریغ، درمان را
باز سرگشتهام همی خواهد
تا چه قصدست چرخ گردان را
خواهدم دور کردن از یاران
خود همین عادتست دوران را
ما چه گویی قضا چو چوگانی
چه از آنجا که گوست چوگان را
میکند خاطرم پیاپی عزم
که کند یک نظاره جانان را
دیده امیدوار میباشد
تا ببیند جمال خوبان را
منتظر ماندهام قدوم ترا
هین وداعی کن این گران جان را
آخر ای جان غریب شهر توام
خود نپرسی غریب حیران را
هر غریبی که در جهان بینی
عاقبت باز یابد اوطان را
جز عراقی که نیست امیدش
تا ببیند وصال کمجان را
من نگویم که حسنت افزونباد
چون بدان راه نیست نقصان را
باد عمرت فزون و دولت یار
تا بود دور چرخ گردان را
***
در مدح شیخ شهاب الدین زكریا ملتانی
لاح صباح الوصال در شموس القراب
صاح قماری الطرب دار کئوس الشراب
شاهد سرمست من دید مرا در خمار
داد ز لعل خودم در عقیق مذاب
چهره ی زیبای او برده ز من صبر و هوش
جام طرب زای او کرده نهادم خراب
من ز جهان بیخبر، کرد دل من نظر
دید جهانی دگر برتر ازین نه نقاب
ساحت آن دلگشای روضه ی آن جانفزای
ذره ی آن آفتاب سایه ی آن مهر ناب
دل متحیر درو کینت جهانی عظیم
جان متعجب درو کینت گشاد عجاب
هاتف مشکل گشای گشت مرا رهنمای
گفت بگویم ترا گر نکنی اضطراب
عکس جمال قدیم نور بهای قدیر
کرد جمال آشکار از تتق بیحجاب
شعشعه ی روی او کرد جهان مستنیر
لخلخه ی خوی او کرد جهان مستطاب
نور جبینش بـروز مشرق صبح یقین
صبح ضمیرش بـشب مطلع صد آفتاب
دیده ی ادراک او ناظر احکام لوح
چشم دل پاک او مشرق امالکتاب
خاطر وقاد او کاشف اسرار غیب
پرتو انوار او محرق نور حجاب
از رغبوتش فراغ وز رهبوتش امان
در ملکوتش خیم در جبروتش قباب
در دم او تافته از دم عیسی نشان
در دلش افروخته ز آتش موسی شهاب
ساقی لطف قدم داده بجام کرم
بهر دلش دم بدم از خم خلقت شراب
کرده دو صد بحر نوش تا شده یکدم ز هوش
باز شده در خروش سینه ی او کاب آب
اصبح مستبشرا من سبحاتالجمال
اشرق مستهترا من سطواتالقراب
لاح من اسراره طلعت صبحالیقین
راح بانواره ظلمت لیل ارتیاب
راهبر اصفیا پیشرو اولیا
هم کنف انبیا صاحب حق کامیاب
شیخ شیوخ جهان قطب زمین و زمان
غوث همه انس و جان معتق مالک رقاب
ناشر علمالیقین کاشف عینالیقین
واجد حقالیقین هادی مهدی خطاب
مفضل فاضل پناه عالم عالم نواز
مکمل کامل صفات عالی عالیجناب
پرسی اگر در جهان کیست امامالامام
نشنوی از آسمان جز زکریا جواب
نیستی ار مستحیل از پس آل رسول
آمدی از حق یقین وحی بدو صد کتاب
در نظر همتش هر دو جهان نیم جو
در کف دریا و شش هفت فلک یک حباب
سالک مسلوک را در بر او بازگشت
طالب مطلوب را از در او فتح باب
سده ی اقبال او قبله ی اهل ثواب
کعبه ی افضال او مامن اهلالعقاب
نظرة انعامه روح قلوب الصدور
تربت اقدامه کحل عیون النقاب
ای بتو روشن جهان ذره چه گوید ثنا
خاطر من شب پره مدح تو خورشید تاب
پیش سلیمان چو مور تحفهای آرم ملخ
مجلس داود را نغمه طنین ذباب
خاک درت را از آن دردسری میدهم
بو که دهد بوی او درد دلم را گلاب
چنگ بفتراک تو زان زدهام بندهوار
تا کنیم روز عرض با خدمت همرکاب
در کنف لطف تو برده عراقی پناه
درگه رحمان بود عاجزکان را مآب
گر شنود مصطفی مدحت حسان تو
گویدم احسنت قد جرت کنوزالصواب
باد بانفاس تو زنده دل عاشقان
تا بود انفاس خلق در دو جهان بیحساب
چاکر درگاه تو اهل سما چون ملوک
خاک کف پای تو اهل زمین چون تراب
***
در مدح شیخ عزیز الدین محمد الحاجی
اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد
دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد
ور از زلفش صبا بویی بـکوی بیدلان آرد
ز هر کویی دو صد بیدل روان افگار در جنبد
ز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد
ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبد
چو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او
دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد
چو از باد هوا دریا بجنبد بس عجب نبود
کزان باد هوای او دل ابرار در جنبد
ولی چون دیده ی منکر نبیند دیده ی باطن
ز ظاهر جنبشی بیند دلش زان کار در جنبد
بیا تا بینی ای منکر دلی از همت مردی
که در صحرای قرب حق همی طیار در جنبد
ولی حق عزیزالدین محمد حاجی آنعاشق
که گرد کعبه ی وحدت همی صدبار در جنبد
همه عالم شود مستغرق انوار او آن دم
که دریای روان او ز شوق یار در جنبد
چو بیند دیده ی جانش جمال یار بخروشد
دلش زانچون عیانگردد رخ دلدار در جنبد
چو انوار یقین بر وی فرود آمد بیارامد
دل و جان و تنش چون زانهمه انوار در جنبد
جمال جانش ار بیند که و صحرا برقص آید
کمال وحدت ار یابد در و دیوار در جنبد
نجنبد تا ضمیر او ندرد پردههای غیب
چو بروی منکشف گردد همه اسرار در جنبد
نشان جام کیخسرو که میگویند بنماید
ضمیر پاک او آندم که از اذکار در جنبد
بر آنخوانی که عیسی خورد روحش دمبدم شیند
در آن آتشکه موسی شد سمندوار در جنبد
ز دست ساقی همت دو صد باده بیاشامد
چو شد سرمست برخیزد ولی هشیار در جنبد
در آنسر وقت کانعاشق شود سرمست اگر ناگه
نظر در کوه اندازد که و کهسار در جنبد
فضای سینه از صورت چو خالی کرد بخرامد
درخت جانش از معنی چو شد پربار در جنبد
بجنبد چونفلک هر سو هزاران پرده پیش او
چوزان یک را بسوزاند همه استار در جنبد
فلک گر زو امان یابد زمین آسا بیاساید
زمین را گر دهد فرمان فلک کردار در جنبد
فلک خود از برای آن همی گرد زمین گردد
که بر روی زمین مردی چنو عیار در جنبد
قلندروار در جنبد ز گفت مطرب خوشگو
چو حق با او سخن گوید از آنگفتار در جنبد
زهی آراسته ذاتت باسمای صفات حق
ز ذکر پیش ذات تو دو عالم خوار در جنبد
زهی خلق کریم تو معطر کرده عالم را
خجل گشته ازو بادی که از گلزار در جنبد
عراقی کی تواند گفت مدح تو ولی مفلس
بدانچش دسترس باشد بدانمقدار در جنبد
اگر پیش سلیمانی برد پای ملخ موری
روا باشد که هر شخصی زاستظهار در جنبد
بانوار یقین بادا دل و جان و تنت روشن
همیشه تاز ذوق تن، دل احرار در جنبد
***
فی مدح شیخ صدرالدین
دل ترا دوستتر ز جان دارد
جان ز بهر تو در میان دارد
گر کند جان بتو نثار مرنج
چه کند دسترس همان دارد
با غمت زان خوشم که جان مرا
غمت هر لحظه شادمان دارد
بر دلم بار هجر بیش منه
آخر این خسته نیز جان دارد
رخ ز مشتاق خود نهان چه کنی
آنچنان رخ کسی نهان دارد؟
بر رخ تو توان فشاندن جان
راستی را رخ تو آن دارد
با خیال لب تو دوش دلم
گفت جان عزم آن جهان دارد
بوسهای ده مرا که نوش لبت
لذت عیش جاودان دارد
از سر خشم گفت: چشم تو دور
نه کسی بوسه رایگان دارد
خوش برآشفت زلف تو که: خموش
زندگانی ترا زیان دارد
کز شکر خواب دیده معذور ست
در درون جان ناتوان دارد
مرهمی، پیش از آنکه از تو دلم
پیش صدر جهان فغان دارد
عرش بابی که مهر همت او
برتر از عرش آشیان دارد
رهنمایی که پرتو نورش
روشن اطراف کن فکان دارد
زان سوی کاینات صحرایی ست
او در آن لامکان مکان دارد
سبق امالکتاب میگیرد
لوح محفوظ خود روان دارد
شمهای از نسیم اخلاقش
روضه ی گلشن جنان دارد
ذرهای از فروغ انوارش
آفتاب شرر فشان دارد
بوی خلق محمد آن بوید
که در آن روضهای قران دارد
سرفراز آن کسی بود که چو چرخ
بر درش سر بر آستان دارد
خاک درگاه او کسی بوسد
کز فلک هفت نردبان دارد
پیش او مهر چون زمین بوسد
زیبد ار سر بر آسمان دارد
ریزه چینیست از سر خوانش
آسمان گر چه هفت خوان دارد
بسکه بر خوان او نواله ربود
در بغل زان دوتای نان دارد
چاشنی گیر او بود رضوان
قدسیان را چو میهمان دارد
گرد خاک درش نگردد دیو
زانکه جبریل آشیان دارد
بگریزد ز سایهاش شیطان
زانکه از نور سایبان دارد
نهراسد ز بیم گرك عدو
رمهای کو چنو شبان دارد
بر سر آمد ز جمله عالمیان
بسکه او علم بیکران دارد
فتح گردد ز فضل او آن در
کز جهان روی سوی آن دارد
منعما، ذکر شکر تو پیوست
خاطرم بر سر زبان دارد
لیک اظهار شرط عاشق نیست
مگر از شوق دل تپان دارد
زنده کردی شکسته را بسه بیت
کز دم عیسوی نشان دارد
حرز جان ساختم سه بیت ترا
که ز صد فتنه در امان دارد
خسته چون خواند نظم تو، ز طرب
پای بر فرق فرقدان دارد
گر کند فخر بر جهان، رسدش
که مربی مهربان دارد
خواستم تا جواب گویم، عقل
گفت: که طاقت و توان دارد؟
عاجز آید ز دست مدح و ثنات
هر که پا در ره بیان دارد
در مدیح تو چون زنم که ز غم
خاطرم قفل بر دهان دارد
باد از انوار تو جهان روشن
تا جهان نور ز اختران دارد
***
ایضا له
طرب، ای دل، که نوبهار آمد
از صبا بوی زلف یار آمد
هان نظاره که گل جمال نمود
هین تماشا که نوبهار آمد
در رخ او جمال یار ببین
که گل از یار یادگار آمد
به تماشای باغ و بستان شو
که چمن خلد آشکار آمد
از صبا حال کوی یار بپرس
که سحرگاه از آن دیار آمد
بر در یار ما گذشت نسیم
زان گل افشان و مشکبار آمد
تا صبا زان چمن گل افشان شد
چون من از ضعف بیقرار آمد
دید چون عندلیب ضعف نسیم
به عیادت به مرغزار آمد
گل سوی فاخته اشارت کرد:
هین نوایی که وقت کار آمد
بلبل از شوق گل چنان نالید
که گل از وجد جان سپار آمد
های و هویی فتاد در گلزار
ناله ی عاشقان زار آمد
گل مگر جلوه میکند در باغ
کز چمن ناله ی هزار آمد
زرفشان میکند گل صد برگ
کش صبا دوش در کنار آمد
گل زرافشان اگر کند چه عجب
کز شمالش بسی یسار آمد
گل زر افشاند و زابر بر سر او
صد هزاران گهر نثار آمد
غنچه از بند او نشد آزاد
زان گرفتار زخم خار آمد
خار کز غنچه کیسهای بر دوخت
می زنندش که مایه دار آمد
نیست آزادهای مگر سوسن
که نه در بند کار و بار آمد
لاله را دل بسوخت بر نرگس
که نصیبش ز می خمار آمد
ابر بگریست بر گل از پی آنک
زین جهان بر دلش غبار آمد
شد ز یاری جدا بنفشه مگر
که چنین وقت سوکوار آمد
جامه ی سوک بر بنفشه برید
زان مگر لاله دلفگار آمد
نقش رنك چمن ز لطف بهار
نقش دیبای پرنگار آمد
خوش بهاریست لیک آن کس را
کز لب یار می گسار آمد
هان عراقی تو و نسیم بهار
کز صبا بوی زلف یار آمد
***
ایضا فی نعت سید المرسلین محمد بن عبدالله صلوات الله علیه وآله وسلم
عاشقان چون بر در دل حلقه ی سودا زنند
آتش سودای جانان در دل شیدا زنند
تا بچنگ آرند دردش دل بدست غم دهند
ور بدست آید وصالش جان بپشت پا زنند
از سر خوان دو عالم بگذرند آزادوار
سنگ آزادی برین نه کاسه ی مینا زنند
از سر مستی همه دریای هستی در کشند
چون بترسند از ملامت خیمه بر صحرا زنند
بگذرند از تیرگی در چشمه ی حیوان رسند
دمبدم بر جان و دل آنجام جانافزا زنند
چون بآب زندگی لب را بشویند خضروار
بوسه بر خاک سرای خواجه ی بطحا زنند
رحمت عالم رسول الله آن کو قدسیان
بر درش لبیک او حی الله ما اوحی زنند
آن شهنشاهی که بهر اعتصام انبیا
عقده ی فتراک او از عروةالوثقی زنند
در ازل چون خطبه ی او والضحی املا کند
نوبتش زیبد که سبحانالذی اسری زنند
چون بساط قرب او از قاب قوسین افگنند
رایت اقبال او بر اوج او ادنی زنند
طره ی مشکین عنبر پاش از یاسین چنند
حلقه ی روی بهشت آساش از طاها زنند
تا نسوزد آفتاب از پرتو نور رخش
سایبان از ابر بر فرق سرش دروا زنند
شمهای از طیب خلقش در دم عیسی نهند
وز فروغ شمع رویش آتش موسی زنند
هشت بستان بهشت از شبنم دستش خورند
نه حباب چرخ و قبه هم در آن دریا زنند
برتر از کون و مکان کعبه است یعنی در گهش
هشت قصر کاینات از خاک او ملجا زنند
چون بود دریم دستش منبع آب حیات
سنگ ریزه هم درو گویا شود ار وا زنند
دو کمان از یک سپر سازند انگشتان او
وز لزومش ناوک الزام بر اعدا زنند
از برای آستان قدر او در هر نفس
صد هزاران خشت جان بر قالب تنها زنند
خیمه ی اطلس برای دود گیر مطبخش
بر سر این هفت طاق آینه سیما زنند
مرکب او شیهه بر میدان علیین کشند
موکب او خیمه بر نه طارم خضرا زنند
مشعله داران کویش هر مهی ماهی کنند
سایبان درگهش زین مهر چتر آسا زنند
گر چه نگرفت از جهان زر، خاک بیزان درش
توده ی زر در ره خورشید زر پالا زنند
چاکران او بدون حق فرو نارند سر
بندگان او قدم بر اولی و اخری زنند
خاصگان او ندیم مجلس خاص قدم
با چنین نسبت کجا دم ز آدم و حوا زنند
دوستی حق نیابی در دلی بی دوستیش
مهر مهر او و مهر حق همه یکجا زنند
هر که او را دوستتر از خود ندارد راندهایست
ور چه دارد یکجهان طاعت برویش وازنند
ور همه عالم گنه دارد چو او را دوست داشت
خمیه ی جاهش درون جنتالمأوی زنند
هر که او دعوی بینایی کند بی پیرویش
رهروانش خاک در چشم جهان پیما زنند
چون عراقی پیرو او شد سزد گر روز حشر
خیمه ی قدرش ورای ذوره ی اعلا زنند
***
در مدح شهاب الدین زكریای ملتانی
روشنان آینه ی دل چو مصفا بینند
روی دلدار در آن آینه پیدا بینند
از پس آینه دزدیده برویش نگرند
جان فشانند برو کانرخ زیبا بینند
چون بدیدند جمالش دل خود را پس از آن
ز آرزوی رخ او واله و شیدا بینند
عارفان چونکه ز انوار یقین سرمه کشند
دوست را هر نفس اندر همه اشیا بینند
در حقیقت دو جهان آینه ی ایشانست
که بدو در رخ زیباش هویدا بینند
چون ز خود یاد کنند آینه گردد تیره
چون ازو یاد کنند آینه رخشا بینند
بر در منظر دل دلشدگان زان شینند
که تماشا گه دلدار هویدا بینند
ناید اندر نظر همتشان هر دو جهان
عاشقان رخ او کی بجهان وا بینند
اسم جان پرور او چون بجهان یاد کنند
در درون دل خود عین مسما بینند
عاقلان گر چه ز هر چیز بدانند او را
نه همانا بشناسند یقین تا بینند
هر صفاتی که عقول بشری دریابد
ذات او زانهمه اوصاف مبرا بینند
خوشدلان از رخش امروز بهشتی دارند
نه بهشتی که دگر طایفه فردا بینند
گر ببینند جمالش نفسی مشتاقان
ز اشتیاقش دل خود واله و شیدا بینند
نفسی باد صبا گر بسر کوش وزد
خوشدمان خوشتر از انفاس مسیحا بینند
تشنگان ار همه دریای محیط آشامند
در دل از آتش سوداش شررها بینند
درد نوشان که همه دردی دردش نوشند
مستی دردی دردش نه ز صهبا بینند
ساغر دل ز می عشق لبالب دارند
دم بدم حسن رخ یار در آنجا بینند
گرمی ساغرشان عکس بر افلاک زند
کل افلاک چو ذرات مجزا بینند
سالکان چونکه هوا را بقدم پست کنند
پای خود بر زبر عرض معلا بینند
سرشان بر سر زانو، رخشان بر در دوست
قبله ی زانوی خود را که سینا بینند
باز محنتزدگان از غم و اندوه فراق
دل چو آتشکده و دیده چو دریا بینند
گر زنند از سر حسرت نفسی وقت تموز
بس که تفسیده دلان زاندم سرما بینند
ور برآرند دگر باره دمی از سر شوق
زان نفس اهل زمستان همه گرما بینند
قدسیان منزلت این چو همه در نگرند
رتبت قطب زمان از همه بالا بینند
از مقامات جلالش همه را رشک آید
که مقامش ز مقامات خود اعلا بینند
همه گویند که آیا که تواند بودن
که جهان روشن از آن طلعت غرا بینند؟
ناگه از لطف زمانی سوی ایشان نگرند
همه مدهوش شوند جانب بالا بینند
خاص حق صاحب قدوس بهاء الاسلام
غوث دین رحمت عالم زکریا بینند
زده یابند سرا پرده ی او در ملکوت
هم نشینش ملکالعرش تعالی بینند
سبحهاش نور و مصلاش ردای رحمان
لجه ی بحر ظهورش متوضا بینند
خاک پایش بتبرک همه در دیده کشند
تا مگر از مددش نور تجلا بینند
قطب وقت اوست همه عالم ازو آسوده
بر درش زبده ابدال تولا بینند
خوبرویان بجهان شیخ هم او را دانند
در جهان نیست جزو شیخ دگر تا بینند
شهسواری که بچوگان قضا گوی مراد
برباید ز قدر، همت او را بینند
آنکه در قبضه ی او هر دو جهان گم گردد
گر بجویند جزو را نه همانا بینند
بیدلان از نظر او دل بینا یابند
مردگان از نفس او دم احیا بینند
خادمان در او آخرت و دنیی را
بر در خدمت او لؤلؤ لالا بینند
خانگاه کهنش از فلک اعلی یابند
جایگاه نو او جنت مأوی بینند
در جهان هر که ز خاک در او سرمه نکرد
دیده ی بخت بدش اعمش و اعمی بینند
بر سر کوش عزیزان بعراقی نگرند
دل محنت زدهاش در کف سودا بینند
بهر او زار بگریند که او را پیوست
از پی فعل بدش بی سر و بیپا بینند
دوستانش چو ببینند بمویند برو
دل او را چو بکام دل اعدا بینند
مکر ما، بر در لطف تو پناه آوردست
بندگان ملجأ خود را در مولی بینند
ز آفتاب نظرت بر سر او سایه فگن
تا مگر بر مگسی سایه ی عنقا بینند
گر چوریم آهن زنگار پذیرست دلش
سوی او کن نظری کاینه سیما بینند
زار گریند بر احوال دلش نرم دلان
که دلش سختتر از صخره ی صما بینند
بگشای از دلش، ای موسی عهد، آب خضر
بعصایی که ترا در ید بیضا بینند
بوسه جای همه پاکان جهان باد درت
کز همه درگه تو ملجأ و مأوی بینند
عالم از نفس شریف تو مبادا خالی
که جهان هر دم از انفاس تو بویا بینند
***
ایضاله
یا نسیم خوش بهار وزید
یا صبا نافه ی تتار دمید
یا سحر باد بوی جان آورد
یا سر زلف یار در جنبید
این همه شادی و نشاط و طرب
در سر خشک مغز ما گردید
هین که گلزار من روان بشکفت
هان که صبح دم سعادتم بدمید
دل من از طرب دمی میجست
ناگهی بر سر مراد رسید
دست در گردن نشاط آورد
پای در دامن سرور کشید
نفس جان فزای خوش نفسی
دل ما را ز لطف جان بخشید
در راحت سرای می کفتم
سعد دینم بدست داد کلید
سعد چرخ ولا فرشته صفت
که چنو سعد کس بچرخ ندید
اول او را عنایت ازلی
بر بسی صوفیان قدس گزید
بر فلک آستین زهد افشاند
دل او رغبت از جهان در چید
پیش چشم ضمیر حق بینش
در جهان هر چه ناپدید پدید
بجهان گوهری گرانمایه
این چنین بندهای گران نخرید
دل من کان جهان معنی دید
صحبتش بر همه جهان بگزید
ناچشیده شراب مست شدم
بسکه از لفظش آب لطف چکید
خاطرم چون نداشت گوهر فضل
هم از آن نظم گوهری دزدید
خواست بر نظم او نثار کند
آن گهر، لیک عقل نپسندید
گفت جان را نثار باید کرد
بر آن عقد خوش، نه مروارید
جان نکردم نثار و معذورم
زانکه جان هم بدان نمیارزید
و آن دعا آنچنان نهان گفتم
که بجز سمع حق کسی نشنید
***
ایضاله
یا رب این بوی چنین خوش ز گلستان آید
یا ز باغ ارم و روضه ی رضوان آید
یا صبا بوی سر زلف نگاری آورد
یا خود این بوی ز خاک خوش کمجان آید
یا شمال از دم عیسی نفسی بویی یافت
کز نسیم خوش او در تن من جان آید
شمس دین، آنکه بدو دیده ی من روشن شد
نور او در همه آفاق درخشان آید
بجمالش سزد ار چشم جهان روشن شد
که همه روی مه از مهر فروزان آید
لطف فرمود و فرستاد یکی درج گهر
که از آن هر گهری مایه ی صد کان آید
تا مرا در نظر آید خط جانپرور او
ای بسا آب که در دیده ی گریان آید
شایدار آب حیات از سخنش میبچکد
زانکه آبشخور او چشمه ی حیوان آید
جان من در شکر آب و شکر اندر خط شد
که خطش چون خط یارم شکرافشان آید
شکر کردم که پس از مدت سی و ششسال
یادش از بندگی بی سر و سامان آید
ای برادر، چه دهم شرح که دور از تو مرا
بر دل تنگ چه غمهای فراوان آید؟
چند سرگشته دویدم چو فلک تا آخر
حاصلم سوز دل و دیده ی گریان آید
آنچه بینی که ندارم ز جهانبر جگر آب
چشم من بین که چگونه جگرافشان آید
این همه هست و نیم از کرم حق نومید
گرچه جانم بلب از محنت هجران آید
كاخر اینبختمن از خواب درآید سحری
روز آخر نظری بر رخ جانان آید
چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان
آخر این گردش من نیز بپایان آید
یافتم صحبت اوتاد اگر روزی چند
اینهمه سنك محن بر سر من زان آید
تا بود در خم چوگان هوا گوی دلم
که مرا گوی غرض در خم چوگان آید
یوسف گمشده چون باز نیابم بجهان
لاجرم سینه ی من کلبه ی احزان آید
بلبلآسا همه شب تا بسحر نعره زنم
بو که بویی بمشامم ز گلستان آید
گر نخواهد که همی با وطن آید لیکن
تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید
بعراق ار نرسد باز عراقی چه عجب؟
که نه هر خار و خسی لایق بستان آید
***
وله
فرستاد دریای فضل و هنر
بدین خشک لب بحری از شعرتر
روان کرد جویی ز بحر روان
که دارد همی ز آب کوثر اثر
روانی لفظ روانبخش او
ببرد آبروی نسیم سحر
دل ناتوانم همانا بدید
فرستاد بهر دل من شکر
چو بر جانم از فضل زیور نیافت
بیاراست جانم بفضل درر
اگر دیدی اشعار جان پرورش
خضر آب حیوان نجستی دگر
اگر چه بسی مادر فضل زاد
بگیتی نیاورد زو به پسر
چو بر فضل صدگونه برهاننمود
ببرهان شد اندر جهان نامور
فرستاد بحری که غواص طبع
برو بر نیارست کردن گذر
در آن بحر کو گشت غواص، من
چه به زانکه باشم ازو بر حذر
چو کشتی دانش نباشد مرا
نیفتم بنادانی اندر خطر
مسلم شد آن بحر آنرا که او
شناسای بحرست و دانای بر
جهان هنر دایمآباد باد
از آن معدن فضل و کان هنر
***
وله ایضا
طاب روح النسیم بالاسحار
این دورالندیم بالادوار
در خماریم کو لب ساقی؟
نیم مستیم کو کرشمه ی یار؟
طرهای کو؟ که دل درو بندیم
چهرهای کو؟ که جان کنیم نثار
غمزه ی یار مست و ما مخمور
لعل او تابدار و ما هشیار
خیز کز لعل یار نوشین لب
بکف آریم جام نوش گوار
که جزین باده باز نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار
در سر زلف یار دل بندیم
که بروز آید آخر این شب تار
زیر هر تار مو نظاره کنیم
صد هزار آفتاب خوش دیدار
از رخش کافتاب ذره ی اوست
بر فروزیم ذره وار عذار
تا همه نور آفتاب بود
نبود بیش ذره را آثار
در چنین حال شاهد توحید
ننماید بعاشقان دیدار
بحقیقت یقین کنند که نیست
جز یکی در جهان جان دیار
نور وحدت چو آشکار شود
متواری شود جهان ناچار
در جهان ذره در فضای قدم
نور او آفتاب ذره شکار
ای دریغا که پرتوی بودی
زانچه روشن شدی ازین گفتار
تا در آیینه ی معاینهام
تافتی عکس نور این اسرار
چون مرازین بهار بویی نیست
چه کنم وصف بوستان بهار؟
چشم خفاش را چه از خورشید؟
مرغ محبوس را چه از اشجار؟
چونکه همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم قرار
کآشکار و نهان او ماییم
لیس فیالدار غیره دیار
ور نشد زین بیان ترا روشن
جام گیتی نمای را بکف آر
کاش بودی بجای دم قدمی
یا ظهوری بجای این اظهار
یا در اول نهان شدی آخر
یا در انوار طی شدی اطوار
تا عراقی جان رسیده بلب
باز رستی ز دست خود یک بار
گر ببودم نبود پیوستی
کردمی آن نفس بجان اقرار
تا ببینی درو که جمله یکیست
خواه یکصد شمارو خواه هزار
هر پراگندهای که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار
گر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
***
ایضاله
راه باریکست و شب تاریک و مرکب لنك و پیر
ای سعادت رخ نمای و ای عنایت دست گیر
تا قدم زین وحشت آباد عدم بیرون نهم
ز آنسرای راحتآباد قدم جویم نصیر
جذبهای، تا بر کشم جانرا ز قعر چاه تن
جرعهای، تا افگنم خود را بدریایی قعیر
چند آخر بر لب دریا نشینم خشک لب؟
تا کی از دون همتی گردم بگرد آبگیر؟
تا که مستغرق شوم در قعر بحر بیخودی
سر بسر دریا شود، نی جوی ماند نی غدیر
تا چو با بحر آشنا گردم برون آرم دری
کز فروغ عکس آن گردد دو عالم مستنیر
در کشم در رشته ی جان آنگهر را سبحهوار
تا ز سبحه بشنوم تسبیح سبوح قدیر
آن بتسبیح جلال و حمد سبوحی سزا
و آن بتقدیس کمال و نعت قدوسی حذیر
و آنسزای آفرین، کز حمد او زنده است جان
وان بدایع آفرین، کز شکر او تابد ضمیر
نی ز تسبیح جلالش ذکر را چاره دمی
نی ز تقدیس کمالش شکر را یکدم گزیر
یاد رویش عاشقانرا خوشتر از عیش نعیم
باد کویش بیدلانرا بهتر از بوی عبیر
هر که باید زو نظر زنده بماند جاودان
هر که از وی زنده شده هرگز نمیرد هر که گیر
در همه هستی حقیقت نیست هستی غیر او
هر چه هست از هستی او از قلیل و از کثیر
غیر او چون خود نباشد کی بود او را شریک؟
چون همه او باشد آخر کی توان بودش نظیر؟
در هوای امر او خورشید چون ذره دوان
در فضای قدر او عالم هباء مستطیر
با تجلی جلالش محو گردد کاینات
با نهیب باد صرصر تاب کی دارد نفیر؟
تاب نور او ندارد چشم عقل دوربین
طاقت خورشید نارد چشم خفاش ضریر
جز بعلم او نداند ذات او را هر علیم
جز بنور او نبیند روی او را هر بصیر
جلوه داده از کرم خود را ز هر ذره عیان
گشته نور او حجاب دیدهای مستنیر
با همه با هم ولیکن ز آشکارایی نهان
با همه آمیخته از لطف چون با آب شیر
صد تجلی کرده هر دم بی تماشای بصر
صد هزاران راز گفته بی تقاضای سمیر
روی او را دیده چشم دل ز روی شاهدان
راز او بشنیده گوش سر ز لحن بم وزیر
ساحت قدسش مبرا از چه و چون و چرا
لطف صنع او منزه ز آلت عون و ظهیر
یک سخن گفته دو عالم زآنسخن جان یافته
یک نظر کرده بآدم گشته در عالم وزیر
گفته با عالم سخن از بهر روی مصطفی
کرده در عالم نظر بهر دل پاک نذیر
چذبهای از نور نارش گشته موسی را دلیل
قطرهای از آب رویش خضر را کرده نضیر
بر بساط رحمتش عالم چو آدم مفتقر
بر در فضلش سلیمان نیز چون سلمان فقیر
در دم عیسی دمیده شمهای از خلق او
تا دهد مژده کالا یا قوم قد جاء البشیر
روز عرض او پیش صف و انبیا استاده پس
اینت سلطان حقیقت، اینت شاهنشاه و میر
از برای پرده داران درش فراش صنع
بر هوا افگنده شادروان نه توی اثیر
شقه ی شش گوشه را از هفت خم داده دو رنك
زیر پای مرکب خنگش کشیده چون حریر
هشت بستان کرده بهر دوستانش پر نعیم
هفت زندان از برای دشمنانش پر زحیر
بهر خاصانش کشیده بر بساط عرش فرش
بهر خصمانش نهاده در کمان چرخ تیر
بر لب جو، از برای کوزهای آب روان
بر یکی دولاب بسته نه سبوی مستدیر
در خور خوانش ندیده چاشنی این جهان
در تنور مطبخش بسته دوتا نان فطیر
از سرانگشت مبارک ماه را کرده دو نیم
خود نخورده عالمی را قوت داده زان خمیر
این همه از بهر او، او فارغ از هر دو سرای
در سرای خاص هر دم با یکی بر یک سریر
چون شوم عاجز ز مدح احمد سبوح خلق
باز گردم بر در قدوس اکبر مستجیر
ای مقدس ذات تو از وصف هر ناپاک و پاک
وی منزه وصف تو از نعت نادان و خبیر
ای ز تسبیح تو تازه چهره ی هر خاص و عام
وی بتقدیس تو زنده جان هر برنا و پیر
ز آفتاب مهر خود حمد مرا نوری ببخش
تا چو ذره در فضای حمد تو یابم مسیر
وز شعاع نور توحیدت، تو توحید مرا
روشنایی ده که ماندم در گو ظلمت اسیر
کی بود کز نور تو روشن شود تیره دلم؟
کی بروز آید شب بیچاره ی خوار حقیر؟
از هوای خود بفریادم، اغثنی یا مغیث
در پناه لطف افتادم، اجرنی یا مجیر
گربیابم از تو بویی ذلک الفوز العظیم
ور بمیرم پیش رویت ذلک الفضل الکبیر
جمله ی امید واران را بکام دل رسان
ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر
***
ایضا له
حبذا صفه ی سرای کمال
خوشتر از روی دلبران بجمال
طیره از زلف او ریاض بهشت
خجل از ذوق او نعیم وصال
هفتمین طارم آستانه ی او
هشتمین بوستان صف نعال
هر یک از جام قبه ی نورش
جام گیتی نما باستقلال
هر یك از طاق بیت معمورش
مشرق نور كاینات ظلال
سایه ی این سرای جانافزا
سر بسر نور آفتاب مثال
خوان این مجلس جهان آرای
مشتمل بر نعیم و جاه و جمال
بر در فیض این سرا پرده
آفرینش طفیل و خلق عیال
وز سر خوان این خزانه ی نور
دو جهان را همیشه برك و نوال
نغمات صدای ایوانش
عاشقان را محرک آمال
نفحات ریاض بستانش
مرده زنده کنند در همه حال
در هوای درست او نبود
هیچ بیمار جز نسیم شمال
در درون ریاض او نرود
هیچ تر دامنی جز آب زال
صورت سایه ی درختانش
هر چه بینی درین جهان اشکال
جنبش موج آب حیوانش
هر چه یابی زمان زمان زاحوال
تا سرایی چنین بدید ملک
میزند در هوای او پر و بال
تا سریر درش شنود فلک
بر درش چرخ میزند همه سال
در نیابند نقش این خانه
نقشبندان کارگاه خیال
عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست
هم نیابد درون خانه مجال
نام این خانه می نیارم گفت
از پی عقل والعقول عقال
خود تو از پیش چشم خود برخیز
تا ببینی عیان بدیده ی حال
خویشتن را درون این حضرت
بر سریر سعادت و اقبال
مطرب آغاز کرد ساز طرب
ساقی آورد جام مالا مال
چون عراقی همه جان سرمست
از می وصل و بیخبر ز وصال
***
وصف كعبه ی معظم
حبذا صفه ی بهشت مثال
برترین آسمانش صف نعال
مجلس نور و جلوه گاه سرور
روضه ی انس و بارگاه وصال
بیت معمور او مقر شرف
سقف مرفوع او سپهر جلال
غرفش خوشتر از ریاض بهشت
شرفش خوشتر از شکوه کمال
زین گرفته بها مدارج قدس
یافته زان بهشت زیب جمال
در بساتین بینهایت او
سدرة المنتهی هنوز نهال
بر سر خوان عالم آرایش
آفرینش طفیل و خلق عیال
آفتاب صفای صفه ی او
ایمن از وصمت کسوف و زوال
ذرههای هوای غرفه ی او
سر بسر نور آفتاب مثال
صورت ذرههای درگه اوست
هر چه بینی درین جهان اشکال
معنی موجهای برکه ی اوست
هر چه یابی زمان زمان احوال
هر یک از ذرهای لطف هواش
جام گیتی نما باستقلال
هر یک از شعلهای عکس صفاش
آفتابیست کاینات ضلال
صفحات سطوح بی نقشش
مشتمل بر نقوش حال و مآل
نفحات ریاض جان بخشش
مرده را زنده کرده اندر حال
تا نسیم هواش یافت ملک
میزند در هوای او پر و بال
تا صریر درش شنید فلک
بر درش چرخ میزند همه سال
در هوای درست او نبود
هیچ بیمار جز نسیم شمال
در ریاض لطیف او نرود
هیچ تر دامنی جز آب زلال
در نیابند نقش این خانه
نقشبندان کارگاه خیال
عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست
هم نیابد درون خانه مجال
نام آن خانه می نیارم گفت
از پی عقل و العقول عقال
خود تو از پیش چشم خود برخیز
تا ببینی عیان بدیده ی حال
خویشتن را درون آن خانه
بر سریر سعادت و اقبال
مطرب عشق برکشید سرور
وصل را داد جام مالامال
چون عراقی همه جهان سرمست
از می وصل و بیخبر ز وصال
***
ایضاله
دوش مانا شنید فریادم
کرد بیمار پرسشی بادم
من هم از روی باد پیمایی
نفسی با نسیم بگشادم
با دلش رمزکی فرو گفتم
به کف او پیامکی داد
گفتم ار چه تو نیز بیماری
خبری ده ز صحت آبادم
نفسی از دم مسیح دمی
بمن آور، که نیک ناشادم
بر سرم سنگ جور از چه رسد
بیمحابا، مگر ز اوتادم؟
همچو غنچه چرا ببند کنند
چون ززر همچون سوسن آزادم؟
نرمکی باد گفت در گوشم:
خود گرفتم که در ره افتادم
بر چهارم فلک چگونه روم؟
بر سر خود چو پای ننهادم
کی چنان جای در شمار آیم؟
من یکی گوشه گرد آحادم
خود تو انگار لحظهای رفتم
بر در او بخدمت استادم
که گذارد مرا بصدر بهشت؟
که کند در طریق ارشادم؟
گفتم: ای باد، باد کم پیمای
که من از باد خود بفریادم
بی تکاپوی تو در آن حضرت
پیک امید را فرستادم
همتی بستهام که از ره لطف
بعیادت کند دمی یادم
ای مسیحا نفس، بیا نفسی
تا رسد از دم تو امدادم
باد انفاس تو شفا ده خلق
تا نفس میزند بنی آدم
***
القصیده
شهبازم و شکار جهان نیست در خورم
ناگه بود که از کف ایام برپرم
چون میتوان ز دست شهان طعمه یافتن
از دست روزگار چرا غصه میخورم؟
بر فرق کاینات چرا پا نمینهم؟
آخر نه خاک پای عزیز پیمبرم؟
آن کاملی که رتبتش از غایت کمال
گوید: منم که عین کمالست منظرم
نورم که از ظهور من اشیا وجود یافت
ظاهر ترست هر نفس انفاس اظهرم
وصاف لایزال ز من آشکار شد
بنگر بمن که آینه ی ذات انورم
روشنترست دم بدم انوار کاینات
از نور بینهایت روح منورم
روشنتر از وجود تجلی ذات حق
بنموده آنچه بود و بود جمله یکسرم
عالم بسوزد از سبحات جلال من
از روی لطف اگر بجهان باز ننگرم
روشنتر از وجود شود ظلمت عدم
گر پرده ی جمال خود از هم فرو درم
آن دم که بود مدت غیبم شهود یافت
بنمود آنچه بود و بود جمله یکسرم
پیش از وجود خلق بـهفتصد هزار سال
شد علم آخرین و نخستین مقررم
بر لوح ممکنات قلم آنچه ثبت کرد
حرفی بود همه ز حواشی دفترم
معنی حرف عالم و سر صفات حق
شد منکشف ز پرتو انوار جوهرم
فیالجمله ورد جمله ی اشیاست ذات من
بل اسم اعظمم، نه که بل اسم مصدرم
زانجا که اسم عین مسماست میدهند
هر لحظه خلعت دگر و تاج دیگرم
سلطان منم که از سر میدان بدین صفت
گوی مراد از خم چوگان همی برم
هر نور کاشکار شد از مشرق شهود
عین منست جمله و زان نیز برترم
چون بنگرم در آینه عکس جمال خویش
گردد همه جهان بحقیقت مصورم
خورشید آسمان ظهورم، عجب مدار
ذرات کاینات اگر گشت مظهرم
حق را ندید آنکه رخ خوب من ندید
باری نظاره کن رخ انوار گسترم
انوار انبیا همه آثار روی من
انفاس اولیا ز نسیم مطهرم
ارواح قدس جمله نمودار معنیم
اشباه انس جمله نگهدار پیکرم
بحر محیط رشحهای از فیض فایضم
نور بسیط لمعهای از نور ازهرم
از من کمال یافت نبوت که خاتمم
بر من تمام گشت ولایت که سرورم
عالیترین معارج ارواح کاملان
نازکترین مدارج والای منبرم
بحر ظهور و بحر بطون قدم بهم
در من ببین که مجمع بحرین اکبرم
موسی و خضر در طلب مجمعی چنین
لب تشنهاند بر لب دریای اخضرم
حسن رخم بصورت آدم پدید شد
در حال سجده کرد فرشته برابرم
کشتی نوح از نظر من نجات یافت
نار خلیل سوخت هم از تاب آذرم
عیسی که مرده زنده همی کرد از نفس
بود آن نفس هم از نفس روح پرورم
امروز هر که سلطنت و جاه من بدید
بیند چو آفتاب عیان روز محشرم
بر تخت اختیار نشسته بعز و ناز
گشته همه مراد ز دولت میسرم
بر درگه خلافت من صف زده رسل
در سایه ی لوای من آسوده لشکرم
هم واصفان شرعم و هم حاملان عرش
جمله بیک زبان شده آنجا ثناگرم
در بحر بینهایت اوصاف مصطفی
گفتم که آشنا کنم و غوطهای خورم
هم در شب فروز ازل آیدم بکف
هم گوهر حیات ابد زو برآورم
نارفته در میانه که موجیم در ربود
وافگند در میانه لآلی و گوهرم
میخواهم این زمان که برآرم دمی از آن
لیکن نمیتوان، که گشت آب از سرم
یک قطره نیز نیست ز دریای نعت او
وصفی که گشته ظاهر ازین گفته ی ترم
سر صفات ظاهر بی منتهای او
پیدا نمیکنم، که ندارند باورم
از من که میبرد بر آن رحمت خدای؟
آن کوست سوی جمله کمالات رهبرم
آنجا که اوست کیست که پیغام من برد؟
یا عرضه دارد این سخنان مبترم
هم لطف او مگر نظری سوی من کند
گیرد عنایتش ز کرم باز در برم
گوید قبول او که: عراقی از آن ماست
احسان او كند ز شفاعت توانگرم
بخشد نوالهای ز سر خوان خاص خود
و آبی دهد بکاس خود از حوض کوثرم
***
در مدح شیخ شهاب الدین زكریا ملتانی
می بیاور ساقیا، تا خویشتن را کم زنیم
کار خود چون زلف خوبان در هم و برهم زنیم
از سر مستی همه دریای هستی بر کشیم
فارغ آییم از خود و هر دو جهانرا کم زنیم
بگسلیم از هم طناب خیمه ی هفت آسمان
خیمه ی همت ورای نیلگون طارم زنیم
لایق میدان ما چون نیست نه گوی فلک
شاید ار چوگان زلف یار خم در خم زنیم
جام کیخسرو بکف داریم پس شاید که ما
دم بدم در بزم وصل یار جام جم زنیم
چون درآید از در او، در پایش اندازیم سر
دست در زلف درازش گاهگاهی هم زنیم
خاک روییم از سر کویش بجاروب وفا
ور بماند گردکی، از دیده او را نم زنیم
پای چون روحالقدس بر دیده ی صورت نهیم
آتشی از سوز دل در سنگر آدم زنیم
خرمن هستی بباد بینیازی در دهیم
دست در فتراک صاحب همت اعظم زنیم
شیخ ربانی بهاء الحق والدین آنکه ما
بوسه بر خاک درش چون قدسیان هر دم زنیم
***
ایضا له
هنوز باغ جهان را نبود نام و نشان
که مست بودم از آنمی که جام اوست جهان
بکام دوست می مهر دوست میخوردم
در آن نفس که ز جان و جهان نبود نشان
بچشم یار رخ خوب یار میدیدم
در آن مقام که میزیستم بجان کسان
تبسم لب ساقی مرا شرابی داد
ز بادهای که شد از لطف او قدح خندان
مرا پیاله چو جام جهان نما باشد
ببین شراب چه باشد، ندیم، خود میدان
شراب داد مرا ساقی از خمستانی
که جرعهچین در اوست روضه ی رضوان
بساط عیش من افگند در گلستانی
که خاکروب در اوست روضه ی رضوان
درین بساط یکی بود ساغر و ساقی
درین مقام یکی بود مطرب و الحان
که دید جام که کار شراب ناب کند؟
که دید می که بود جام او رخ تابان؟
هم از لطافت می میگرفت رنگ قدح
هم از صفای قدح مینمود باده عیان
صفای جام بیامیخت با لطافت می
ظهور یافت ازین امتزاج ساغر جان
درین قدح رخ ساقی معاینه بنمود
ز حسن کرد دوصد رنگ آشکار و نهان
چو هیچ رنگ ندارد شراب ما، ز کجا
پدید میشود این رنگهای بیپایان؟
مگر شراب به جام جهاننما دادند
که می نماید از اجرام جام، این الوان؟
از آنکه نیست مقید به هیچ رنگ آن می
بهر صفت که بود جام بر زند سر از آن
گهی بگونه ی معشوق آشکار شود
گهی بـگونه ی عاشق چو نوبهار و خزان
ز عکس روشن آن باده میشود روشن
جهان تیره کنون دم بدم زمان بزمان
ز عکس می چه عجب گر جهان منور شد؟
که مه ز تابش خورشید میشود رخشان
ببوی جرعه کنون سالهای گوناگون
مئی پدید شود از سرای غیب در آن
همه جهان ز می عشق یار سرمستند
ولیک مستی هر مست هست دیگرسان
نیافت هیچ نصیب از حیات آنکه نیافت
ازین شراب نصیب، از جماد تا حیوان
چنین شراب فلک چون بهفت جام خورد
عجب نباشد اگر میشود بسر غلتان
چو ساقی مه نو ساغری نهد بر کف
هم از برای مه و مهر میرود خندان
ازین شراب اگر جرعه بر زمین نچکد
چرا شکوفه کند باغ و بشکفد بستان؟
شگفت نیست که گل رنگ و بوی می دارد
وگرنه بلبل بیدل چرا زند دستان؟
وگرنه نرگس مخمور یار سرمستست
چرا کند بجهان در خرابی آن فتان؟
سرشتهاند ز می طینتم وگرنه چرا
همیشه مست و خرابم ز غمزه ی جانان؟
وگرنه مردمک چشم آن نگار منم
چراست نام من از جمله ی جهان انسان؟
چو بر زبان عراقی حدیث عشق رود
برو مگیر، که آندم نه آن اوست زبان
***
وله ایضا
قبله ی روی صوفیان بارگه صفای او
سرمه ی چشم قدسیان خاک در سرای او
گوهر بحر اجتبا، مهر سپهر اصطفا
یافته نور انبیا روشنی از ضیای او
تافته حسن ایزدی از رخ خوب احمدی
خضر بقای سرمدی یافته از لقای او
برده ز مرسلان سبق خاتم انبیا بحق
طینت او ز نور حق طلعتش از بهای او
حضرت عزتش وطن خلوت او در انجمن
خاص و ندیم ذوالمنن هر دو جهانسرای او
چاکر درگهش جهان حاجبیش بانس و جان
عرش مجیدش آسمان ساحت قرب جای او
***
وله ایضا
ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
گوی در میدان وحدت کامران انداخته
رایت مهر جمالت لایزال افروخته
سایه ی چتر جلالت جاودان انداخته
تاب انوار جمالت بهر اظهار کمال
پرتوی بر ظلمتآباد جهان انداخته
نور خود را جلوه داده در لباس این و آن
در جهان آوازه ی کون و مکان انداخته
روی خود را گفته ظاهر شو بهر صورت که هست
پس بعالم در، ندای کن فکان انداخته
از فروغ روی خود روی زمین افروخته
پس بهانه بر چراغ آسمان انداخته
خود همه هستی شده وانگه برای روی پوش
نام هستی گه برین و گه بر آن انداخته
چیست عالم بیفروغ آفتاب روی تو؟
کمتر از هیچست در کنج هوان انداخته
پیش ازین بیتو جهان چون بود در کتم عدم؟
هم بر آن حالست حالی همچنان انداخته
در بیابان عدم عالم سرابی بیش نیست
تشنگان را بهر سود اندر زیان انداخته
ظاهر و باطن تویی و طالب و مطلوب تو
و آن دگر نامیست اندر هر زبان انداخته
در محیط هستیت عالم بجز یک موج نیست
باد تقدیرت بهر جانب روان انداخته
صد هزاران گوهر معنی و صورت هر نفس
موج این دریا بپیدا و نهان انداخته
باز دریای جلالت ناگهان موجی زده
جمله را در قعر بحر بیکران انداخته
جمله یک چیزست موج و گوهر و دریا ولیک
صورت هریک خلافی در میان انداخته
روی خود بنموده هر دم در هزاران آینه
در هر آیینه رخت دیگر نشان انداخته
آفتابی در هزاران آبگینه تافته
پس برنگ هریکی تابی عیان انداخته
در همه صورت تویی و نیست خود صورت ترا
وین حقیقت حیرتی در رهروان انداخته
جمله یک نورست، لیکن رنگهای مختلف
اختلافی در میان انس و جان انداخته
تا جمال تو نبینند بینقاب انقلاب
بر رخ از غیرت ردای جاودان انداخته
یک کرشمه کرده با خود جنبشی عشق قدیم
در دو عالم اینهمه شور و فغان انداخته
در گلستان روی خود دیده بچشم بلبلان
غلغلی از بلبلان در گلستان انداخته
جنبش عشق قدیم از خود بخود دیده مقیم
در میانه تهمتی بر بلبلان انداخته
یک سخن با خویشتن گفته و زان هر ذره را
در زبان صد گونه تقریر و بیان انداخته
آشکارا کرده اسرار تو هم گفتار تو
پس بهانه بر زبان ترجمان انداخته
گشتهام سرگشته از وصف کمال کبریات
ای کمال تو یقین را در گمان انداخته
گرچه از دریای توحید آب حیوان میکشم
ماندهام از تشنگی بر لب زبان انداخته
تهمت دریا کشم خواهم که دریایی شوم
کاندرو موجی نباشد هر زمان انداخته
تا عراقی لنگر من شد درین دریای ژرف
کشتی سیر مرا شد بادبان انداخته
***
ایضاله فی التوحید
ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
عکس نورت تابشی بر کن فکان انداخته
نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته
بر بساط لامکان شکل مکان انداخته
چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات
آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته
کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی
چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته
تا شود سیراب ز آب معرفت هر دم گیا
فیض مهرت قطرهای در کشت جان انداخته
کرده عکس روی تو آیینه ی دل گلشنی
بلبل جان غلغلی در گلستان انداخته
یک نظر کرده خروش از عالمی برخاسته
یک سخن گفته غریوی در جهان انداخته
ز استماع آن سخن مستان عشقت صبحوار
جامه پاره کرده و جان در میان انداخته
ز آرزوی قرب تو مرغان قدسی هر نفس
های و هوی فتنهای در آشیان انداخته
آفتاب جذبه ی تو شبنم اشباح را
در زمانی از زمین تا آسمان انداخته
تا دهد از تو نشانی بینشان آدمی
در مثال ذات تو وصف نشان انداخته
تا بنور روی تو بیند جمال روی تو
در دو چشمش نور تو کحل عیان انداخته
برکشیده بهر مشتی خاک ایوان جهان
بر بساطش نه سماط و هشت خوان انداخته
باد سلطان جلالت در نوشته فرش کون
سنگ بطلان در سرای انس و جان انداخته
در فضای لایزالی کوس قدوسی زده
گوی در میدان وحدت جاودان انداخته
نور قدست خرمن چون و چرایی سوخته
خنجر وصفت سر وهم و بیان انداخته
کم زند تا لاف توحید تو هر کس، غیرتت
بر سردار ملامت ریسمان انداخته
خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند؟
هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته؟
در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست
وین خیالی چند ما را در گمان انداخته
کی بانوار تو بینم آخر این ذرات را؟
باز در کتم تواری هم چنان انداخته؟
کی بمیدان تو یابم این دو سه گوی جهان
در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته؟
هم ببینم عاقبت این کشتی افلاک را
موج دریای ظهورت بادبان انداخته
ای خوش ار بینیم بیما گوهر بحر بقات
کشتی ما در محیط بیکران انداخته
غرق دریای حیاتیم و چو دریا خشک لب
دم بدم از تشنگی بر لب زبان انداخته
ذرهای خاکیم حیران در هوای مهر تو
در سر از سودات شوری در جهان انداخته
تا مگر یابیم از عشق تو بوی زندگی
خویشتن را در میان کشتگان انداخته
یک نظر کرده بمشتاقان ز روی دوستی
در سر هریک ز عشقت صد فغان انداخته
زان نظر مسکین عراقی را حیاتی بخش نیز
چند باشد مردهای در خاک دان انداخته؟
***
ایضا له
منم ز عشق سر از عرش برتر آورده
بزیر پای سر نه فلک درآورده
به بحر نیستی از بی خودی فرو رفته
سر خودی ز در بیخودی در آورده
نهاده پای طرب بر سر بساط نیاز
گرفته دست تمنا و بر سر آورده
همای همت من باز کرده بال طرب
دو کون و هر چه درو زیر یک پر آورده
اساس قصر جلالم عنایت ازلی
بسی ز کنگره ی عرش برتر آورده
برید شوق من از خلعت صفات، مرا
بملک وصل مثالی مقرر آورده
ز آسمان بمن از روح قدس هر نفسی
برید جانم روح معطر آورده
ببوستان جهان بهر گلبنان حیات
هزار جوی روان به ز کوثر آورده
برای صدرنشینان درگهم، رضوان
ز شاخ طوبی صد چتر بر سر آورده
فلک بمشعله داری درگهم هر شب
دو صد هزار مشاعل ز اختر آورده
بحضرتم خضر آب حیات جان افزا
بهر صبوح بجام سکندر آورده
محیط خاطر من هر زمان بهر موجی
هزار گوهر الهام بر سر آورده
زمین فهم من از فیض تازه بر دارد
درخت فضل من از غیب نوبر آورده
رسیده شمهای از طیب خلق من بصبا
از آن بصبح نسیم معطر آورده
هزار خم ز می صاف عشق نوشیده
از آن بدرد کشان یک دو ساغر آورده
خراب کرده رسوم جهان بیمعنی
ورای رسم جهان رسم دیگر آورده
بنزد اهل معانی نکرده یک دعوی
هزار شاهد معنی بمحضر آورده
رسیده بر سر گنج جواهر عزت
از آن خزانه دمی بس توانگر آورده
برای غمزدگان منطق طرب زایم
مفرح سخن روحپرور آورده
ز مرغزار عراق آمده بوادی هند
از آن ریاض نسیمی برابر آورده
بهند طوطی نطقم تبرزد افشاند
بمولتان سخنی همچو شکر آورده
***
ایضا له
ای رخت مجمع جمال شده
مطلع نور ذوالجلال شده
عاشق روت لمیزل گشته
شاکر خوت لایزال شده
ذروه ی عرش و قسوه ی ملکوت
زیر پای تو پایمال شده
در نوشته سرادق جبروت
محرم پرده ی وصال شده
با جمال قدم لقای ترا
در ملاقات اتصال شده
هرچه او خواسته شده موجود
وآنچه ناخواسته محال شده
بهر تو نیستی شده همه هست
همه هست از تو با کمال شده
از پی جرعهدان مجلس تو
طینت آدمی سفال شده
ساقی مجلس تو فیض قدم
جرعهای خیر انتیال شده
کرده دعوی عقل کل باطل
معجزاتت گواه حال شده
سایه از تاب آفتاب رخت
در نهان خانه ی زوال شده
از بیان تو شکل میم و دو نون
حل کن مشکلات ضال شده
عقل در مکتب هدایت تو
دیو بوده ملک خصال شده
از شب و روز زلف و رخسارت
عالم مهتری نکال شده
زانعکاس شعاع طلعت تو
آفتاب آینه مثال شده
تا حکایت کند زعکس رخت
روی خورشید با جمال شده
تا نشانی دهد ز ابرویت
ماه در هر مهی هلال شده
تا معطر ریاض قدس شود
از سر کوی تو شمال شده
هر سحر مقبلان قدسی را
روی خوبت خجسته فال شده
دل دیوانگان روحانی
در سر آن دو زلف و خال شده
حلقهداران چرخ بر در تو
حلقه در گوش چون هلال شده
ورد ارواح در جوانب قدس
الف و حا و میم و دال شده
برده نامت مسیح در سر گور
مرده در شور وجد و حال شده
ز آب رویت خلیل را آتش
گلشن و منبع زلال شده
حاجت سایل از در تو روا
بیش از اندیشه ی سؤال شده
ابرش عزم پیروان ترا
ساحت لامکان مجال شده
صفه ی آسمان و صدر بهشت
چاکرت را صف نعال شده
از مدیح تو عاجز آمده عقل
ناطقه در ثنات لال شده
قدر تو در جهان نگنجیده
نعت تو برتر از خیال شده
نظری کن بـمفلس عوری
دل و دین رفته، جاه و مال شده
عمر در ناخوشی بسر برده
عیس بیخوشدلی وبال شده
کرده در شرع تو شروع ولیک
نفس بر پای او عقال شده
بر در قرب تو چگونه بود
مرغکی پر شکسته بال شده؟
راه ده بردرت عراقی را
ای درت جمله را مآل شده
***
ایضا فی مدح شیخ حمیدالدین
که برد از من بیدل بر جانان خبری؟
یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری؟
جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟
جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟
ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟
چند آشفته کنی طره ی هر خوش پسری؟
رو سحر خاک کف پای کریمالدین بوس
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری
آنکه چون من همه کس از دل و جان بنده ی اوست
گرچه در خاطر او نیست کسی را خطری
برسان خدمت و گو: ایرخت از جان خوشتر
چند نالد ز فراق رخ تو لابهگری؟
تو چه دانی که چها کرد فراقت با من؟
داند این آنکه ازین غم بود او را قدری
غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا
که ببینی نشناسی که منم یادگری؟
بدو چشم تو، که چون چشم تو بیمار توام
چه شود گر بفرستی ز دو عالم شکری؟
دوستان منتظر مقدم میمون تواند
بیش ازین خود نشکیبند، بیا زودتری
گر عزیمت کنی، ای دوست، بـسوی ملتان
چه مبارک بود آن عزم و چه نیکو سفری!
بر خیال تو شب و روز همی گریم زار
چه کنم همرهم و میدهمش دردسری
تا نگویی که چرا رفت سراسیمه ی ما
در نمانم ز جوابت بشنو ماحضری
برخود و دیده ی خود غیرتم آمد، رفتم
تا نبیند رخ زیبای تو هر مختصری
من که بر دیده ی خود رشک برم چون بینم؟
که ببیند رخ تو دیده ی کوته نظری؟
از برای دل من روی بـهر کس منمای
کان رخ، انصاف، دریغست بـهر دیدهوری
از درت خسته عراقی سبب غیرت رفت
ورنه بودی بـسر راه تو هر بیبصری
***
وله ایضا
دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی
که با خود در چنان خلوت نگنجی، گر همه جانی
چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی
که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی
تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی
تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی
بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی
ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی
بدو او را چو خواهی دید پس دیده چه میداری؟
بدو چون زنده خواهی ماند پس جانرا چه میمانی؟
بروی او برافشان جان و دیده در ره او باز
ترا معشوق آخر بـه که مشتاقی و پژمانی
مشو چون گوی سرگردان فکن خود را درین میدان
رساند خود ترا چوگان بـجولانگاه سلطانی
همای عشق اگر یک ره ترا در زیر پر گیرد
نه سدرهات آشیان آید، نه از فردوس وامانی
نشین با خویشتن، برخیز و در فتراک عشق آویز
مگر خود را ز دست خود طفیل عشق برهانی
ز بهر راحت تن را مرنجان جان، نکو نبود
که جان را در خطر داری و تن را در تن آسانی
تو خود انصاف ده آخر، مروت کی روا دارد؟
ستوری را شکرخایی و طوطی را مگس رانی؟
درین وحشت سرا امنی نخواهی یافتن هرگز
درین محنت کده روحی نخواهی دید، تا دانی
چو عیسی عزم بالا کن، برون بر جان ازین پستی
میا اینجا، که خر گیرند دجالان یونانی
ولی بیعون ربانی مرو درره، که این غولان
بگردانند از راهت بـتخییلات نفسانی
برون از شرع هر راهی که خواهی رفت گمراهی
خلاف دین هر آن علمی که خواهی خواند شیطانی
ز صرافان یونانی دغل مستان که قلابند
ندارد قلبشان سکه ز دارالضرب ایمانی
ترا دل لوح محفوظ است و علم از فلسفی گیری؟
ترا خورشید همسایه، چراغ از کوچه گیرانی؟
دلت آیینه ی غیب است و هر دانا درو بینی
طلسم عالم جسمی و گنج عالم جانی
ور از خورشید وجدانی شود چشم دلت روشن
نه روی آن و این بینی، نه نقش این و آن خوانی
بشب در آب نتوان دید عکس انجم و افلاک
ولی در روز بنماید ز تاب مهر نورانی
ازین معنی حقیقت بین نظر بر هر چه اندازد
همه انوار حق بیند، نبیند صورت فانی
چنین دولت ترا ممکن، تو از بیدولتی دایم
چو دونان مانده اندر ره، اسیر نفس شهوانی
هوای دنیی دون را تو از بی همتی مپسند
که وامانی بـمرداری درین وادی ظلمانی
چه بینی سبزه ی دنیا؟ که چشم جان کند خیره
تماشای دل خود کن، اگر در بند بستانی
دلی تا باشد اصطبل ستور و گلخن شیطان
نیابد وز مشام جان نسیم روح ریحانی
اگر خواهی که این گلخن گلستانی شود روشن
میان دربند روز و شب عمارت را چو بستانی
اگر شاخ وفا بینی ز دیده آب ده او را
وگر خار جفا بینی بزن راه پشیمانی
بروب از صحن میدانش صفات نفس بدفرمان
برآور قصر و ایوانش بـذکر و شکر یزدانی
مراعات زمین دل بدین سان گر کنی یک چند
گلستانی شود روشن نظاره گاه اخوانی
درو از مشرب عرفان روان صد چشمه ی حیوان
درو از منبع اخلاق جاری هم دو صد خانی
کشیده طوبی ایمان سر از طاعت بـعلیین
غصونش پرتو احسان شمارش ذوق وجدانی
فروزان از سر هر غصن صد قندیل در میدان
نمایان نور هر قندیل خورشیدی درخشانی
خرد در صحن بستانش کمر بسته بـفراشی
ملک بر قصر ایوانش ادا کرده ثنا خوانی
ز یک سو طوطی اذکار خندان از شکر خایی
ز یک سو بلبل اسرار نالان از خوش الحانی
نوای بلبل اسرار کرده عقل را بیدار
که آخر در چنین گلزار خاموش از چه میمانی؟
بعشرتگاه مستان آی، اگر عیش ابد خواهی
بنزهتگاه جانان آی، اگر جویای جانانی
شراب از دست جانان خور، چه نوشی از کف رضوان
بساط بزم رحمان بین، چه بینی بزم رضوانی؟
بساط وصل گسترده، سماط عشرت افكنده
بجام شوق در داده شراب ذوق حقانی
نموده شاهد معنی جمال از پرده ی صورت
ز چشم خویش کرده مست جان انسی و جانی
ز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخایی
برای چشم مشتاقان زرخ کرده گلافشانی
روان کرده لب ساقی لبالب جام مشتاقی
حضورش کرده در باقی حدیث نفس انسانی
عنایت گفته با همت که: اندر منزل اول
چه دیدی؟ باش تا بینی جمال منزل ثانی
چه شینی در گلستانی؟ که دارد حد و پایانی
چه خوش باشی بـبستانی؟ چو طاوس گلستانی
هزار و یک مقام آنجا، اگر چه بگذری، لیکن
ز حد جمله ی اسما تجاوز کرد نتوانی
تجلی صفات آنجا گرت صد نقش بنماید
ترا یک رنگ گرداند، ببینی روی یکسانی
گهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازد
گهی از بسط خوش باشی، گهی از فیض پژمانی
گهی از انس ، همچون برق، خوش خندی درینگلزار
گه از هیبت، بسان ابر، اشک از دیده بارانی
بساط رسم را طی کن، براق وهم را پی کن
ترا عز خدایی بس، که دل در بند فرمانی
برونشو ز آشیان جان مکن منزل درین بستان
نگیرد در قفس آرام سیمرغ بیابانی
مششعبد باز وقت اینجا دمی صد مهره غلتاند
تو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتانی
ورای بوستان دل یکی صحراست بیپایان
بپای جان توان رفتن در آن صحرای حیرانی
در آن صحرا شو و می بین ورای عرش علیین
سرا بستان قدسی و بهشت آباد سبحانی
فضایی سر بسر انوار از سبحات قیومی
ریاضی سر بسر گلزار از نفحات ربانی
ز آثار غبار او منور چشم گردونی
زازهار ریاض او معطر جان روحانی
حضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوار
ظهور اندر ظهور آنجا عیان اسرار کتمانی
ازل آنجا ابد بینی، ابد آنجا ازل یابی
ز نور تابش کیسان ببینی تاب کیسانی
بخود نتوان رسید آنجا، ولیکن گر شوی بیخود
از آن اوج هوا میپر بـبال و پر وجدانی
هزاران ساله ره میبر، بـیک پرواز در یکدم
همی کن کار صد ساله درین یکدم بـآسانی
چه حاجت خود ترا آنجا بـسیر و طیر چون کونین؟
همه در قبض تو جمعند و تو در قبض ربانی
ببینی هر چه هست و بود و خواهد بود در یکدم
بدانی آنچه میبینی، ببینی آنچه میدانی
کند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجا
تنت رنگ روان گیرد، روانت رنگ جسمانی
بنور لم یزل بینی جمال لایزالی را
بعلم سرمدی دانی همه اسرار پنهانی
وگر موج محیط او رباید خود ترا از تو
نه از آتش ضرر یابی و نی از آب تاوانی
نه از حد و نه از قید و نه از وصل و نه از هجران
نه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آسانی
ترا چون از تو بستاند، نمانی جمله او ماند
تو آنگه خواه اناالحق گوی و خواهی گوی سبحانی
عجب نبود درین دریا، گر آویزی بـزلف یار
غریق بحر در هر چیز، آویزد، ز حیرانی
چو با بحر آشنا گشتی شدی از خویش بیگانه
چو آن زلفت بـدست آمد برستی از پریشانی
گرت چوگان بـدست آمد ربودی گوی از میدان
ورین ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطانی
وگر پیش آمدت جبریل مپسندش بـجادویی
وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو بـدربانی
وگر خواهی که دریانی بـعقل این رمز را نتوان
که اندر ساغر موری نگنجد بحر عمانی
عراقی گر کنی ادراک رمز اهل طیر و سیر
چه دانی منطق مرغان؟ نگردی چون سلیمانی
ترا آن بـه که با جانان ثنا گویی سنایی را:
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی
***
ایضا له
ای باد برو، اگر توانی
برخیز سبک، مکن گرانی
بگذر سحری بـکوی جانان
دریاب حیات جاودانی
باری تو نهای چو من مقید
از وی بـچه عذر باز مانی؟
خاک در او ببوس و از ماش
خدمت برسان، چنانکه دانی
دارم بـتو من توقع اینک
چون خدمت من بدو رسانی
گر هیچ مجال نطق یابی
گویی بـزبان بیزبانی:
ما تشنه و آب زندگانی
در جوی تو رایگان، تو دانی
با ما نظر عنایت، ای دوست،
گر بهتر ازین کنی توانی
آندل که بـبوی تو همی زیست
اینک بـتو داد زندگانی
زنده شوم ار ز باغ وصلت
بویی بـمشام من رسانی
بی تو نفسی نیم خوش و شاد
بی من تو خوشی و شادمانی
چون نیست مرا لب تو روزی
چه سود ز عمر و زندگانی؟
بنمای رخت، که جان فشانم
ای آنکه مرا چو جان نهانی
خوشتر بود از حیات صد بار
در پیش رخ تو جان فشانی
مگذار دلم بـدست تیمار
آخر نه تو در میان آنی؟
تقصیر نمیکند غم تو
غم میخوردم بـرایگانی
با اینهمه، هم غم تو ما را
خوشتر ز هزار شادمانی
از یاد لب تو عاشقان را
هر لحظه هزار کامرانی
جانهات فدا، که از لطافت
آسایش صد هزار جانی
هر وصف که در ضمیرم آید
چون درنگرم ورای آنی
عاجز شدم از بیان وصفت
زیرا که تو برتر از بیانی
حال من ناتوان تو دانی
گر بهتر ازین کنی توانی
آندل که بـبوت زنده میبود
اینک بـتو داد زندگانی
تن ماند کنون و نیم جانی
آنهم چو غمت، چنانکه دانی
بی روی تو نیستم خوش و شاد
بیتو چه خوشی و شادمانی؟
بی تو سر زندگی ندارم
بیتو چه خوشی و شادمانی؟
***
مقطعات
***
میان یک دل یاران بسی حکایتهاست
که آن سخن بـه زبان قلم نیاید راست
چه دانم و چه نمایم؟ چه گویم و چه کنم؟
که جان من ز غم عاشقی بخواهد کاست
***
فرزند عزیز، قرةالعین کبیر
بادات خدا در همه احوال نصیر
بپذیر بـیادگار این نسخه زمن
میکن نظری درو ولی یاد بگیر
میخواست پدر که با تو باشد همه عمر
اما چه توان کرد؟ چنین بد تقدیر
***
بطعنه گفت مرا دوستی که: ای زراق
چرا همیشه شکایت کنی ز دست فراق؟
وصال یار نبودت، فراق را چه کنی؟
نشان عشق نداری، چه لافی از عشاق؟
بسی بگفت ازینگونه، گفتمش: بشنو
جواب من ز سر صدق، بیریا و نفاق:
تو گیر خود که نبودست هیچ یار مرا
بهیچ یار نیم در جهان بـجان مشتاق
خیال چهره ی خوبان ندید چشم دلم
بگوش دل نشنیدم خطاب اهل وفاق
گرفتم اینهمه طامات و زرق تلبیسست
مرا نه بس که بـهند اوفتادهام ز عراق؟
***
وله
گر چه بیماری، ای نسیم سحر
خبر من بـمولتان برسان
ورچه در خورد نیست خدمت من
ببزرگان خردهدان برسان
بزبانی که بیدلان گویند
سخن من بدان زبان برسان
خبر از حال من بدان دیده
صبح گاهی بـگلستان برسان
نغمه ی ارغنون ناله ی من
بامدادان بـارغوان برسان
بجناب بزرگ قدوة دین
بندگیهای بیکران برسان
ور ندانی که من چه میگویم
یک بـیک میکنم بیان برسان
اشتیاقم بـخدمتش چندانک
نتوان داد، شرح آن، برسان
شکر احسان او ز من بشنو
پس بگوش جهانیان برسان
سوختم ز آتش جدایی او
دود سوزم بـآسمان برسان
آن دم از من نماند جز نفسی
دادم اینک بـتو روان، برسان
جان شیرینم اوست، میدانی
سخن من بـگوش جان برسان
دل پاکش جنان پر طربست
خبر من بدان جنان برسان
ور جوابی دهد ترا کرمش
بمن شیفته روان برسان
بمن دلشده، اگر بتوان
نامه ی دوست مهربان برسان
بوستان دلم فراق بسوخت
هان، نسیمی بـبوستان برسان
اثری از نسیم خاک درش
بمن زار ناتوان برسان
هر سعادت، که نیست برتر از آن
یارب آن قدوه [را] بر آن برسان
بهر آن تربیت که دل خواهد
شادی آن بـکاممان برسان
چون عراقی صد هزارت بنده
دوستدارانش چاکران برسان
***
دریغا روزگار خوش، که من در جنب میمونت
بدم با بخت هم کاسه، بدم با کام همزانو
رسم گویی در آنحضرت دگرباره من مسکین
عسیالایام آن یرجعن قوما کالذی کانوا
***
دریغا روزگار ما و آن ایام در مهرش
همیگویم بـصد زاری، سر ادبار بر زانو
چو یاد آرم من از ایشان بـهر ساعت همیگویم:
عسیالایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا
***
چو یاد آرم از آن ساعت که خرم طبع بنشستم
لبم پر خنده، با یاران و با احباب همزانو
بر آرم آه سوز ار دل، بـصد زاری و پس گویم:
عسیالایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا
***
راحت دوستان عمادالدین،
چونکه امروز بهترک هستی
در کف محنت خودی امروز؟
یا نه از دست رنج وارستی
همچو ماهی بر آسمان نشاط
یا چو ماهی فتاده در شستی؟
یا بهانه است اینهمه، خود تو
از قدحهای عشق سرمستی؟
خاطر دوستانت غمگینست
تا تو در خانه شاد ننشستی
مرهمی ساز بهر خستهدلان
هر چه زو تر که جمله را خستی
***
مثلث
ای رند قلندر کیش،می نوش ز کس مندیش
انگار همه کم بیش، زیرا که دل درویش
مرهم ننهد بر ریش،از غایت حیرانی
در دیر شو و بنشین،با خوش پسری شیرین
شکر زلبش میچین،تا چند ز کفر و دین
در زلف و رخ او بین،گبری و مسلمانی
گفتم که مگر جستم، وز دام بلا رستم
دل در پسری بستم، کز یاد لبش مستم
چون رفت دل از دستم، چه سود پشیمانی؟
ساقی، می مهرانگیز، در ساغر جانم ریز
چون مست شوم برخیز، زان طره ی شورانگیز
در گردن من آویز،صد گونه پریشانی
ای ماه صبا بگذر، پیش در آن دلبر
گو ای دل غم پرور، چون نیستی اندر خور
بنشین تو و می می خور، خود را بـچه رنجانی؟
با اینهمه هم میکوش،زهر از کف او مینوش
چون حلقه ی او در گوش کردی ز غمش مخروش
چون پخته نهای میجوش از خامی و نادانی
در میکده چون او باش، میخواره شو و قلاش
می میخور و خوش میباش، مخروش و دلم مخراش
جان همچو عراقی پاش، گر طالب جانانی
***
تركیبات
***
عشق ار بـه تورخ عیان نماید
در آینه ی جهان نماید
این آینه چهره ی حقیقت
هر دم بـتو رایگان نماید
یک دایره فرض کن جهان را
هر نقطه ازو میان نماید
این دایره بیش نقطهای نیست
لیکن بـنظر چنان نماید
رو نقطه ی آتشی بگردان
تا دایرهای روان نماید
این نقطه ز سرعت تحرک
صد دایره هر زمان نماید
این نقطه بـتو شهادت و غیب
هم ظاهر و هم نهان نماید
آن نقطه بـتو کمال مطلق
در صورت این و آن نماید
آن سرعت دور نقطه دایم
ساکن بـیکی مکان نماید
هر لمحه بـتو کمال هستی
در کسوت ناقصان نماید
آن نقطه بیان کنم چه چیز است
هر چند ترا گمان نماید
آن نقطه بدانکه ظل نورست
کان نور ورای جان نماید
آن نور دل پیمبر ماست
اکنون بـتو حق عیان نماید
آن بحر محیط بیکرانه
و آن نور بسیط جاودانه
آن بحر، که موج اوست دریا
و آن نور، که ظل اوست اشیا
نوری که جمال جمله هستی
از تاب جمال اوست پیدا
اول ز پی نظاره ی او
شد عین همه جهان مهیا
و آخر هم آفتاب رویش
شد صورت جسم و جان هویدا
او روی حقست و عین حق نیز
بل عین حقیقتست و اعلا
دریاب که اوست اسم اعظم
زو گشت عیان صفات و اسما
آن ذات که حق بود صفاتش
او را بنگر، چه باشد اسما؟
اسمی که بود صفات او حق
بنگر که چه باشدش مسما
و آن نور که حق بدو توان دید
باشد همه والضحی و طاها
فیالجمله کمال صورت اوست
آیینه ی ذات حق تعالی
در آینه مصطفی چه بیند؟
جز حسن و جمال ذات والا
کو عاشق روی حق؟ بیا گو
بنگر رخ خوب مصطفی را
در صورت او حق ارندیدی
اینجا بـیقین ببینی آنجا
در صورت شرح او عراقی
چون دید حقیقت آشکارا
امید که از شفاعت او
حاصل شودش کلام اعلی
تا هر نفسی بـدیده ی حق
بینند همه جمال مطلق
***
ایضا له
ساقی، بیار می، که فرو رفت آفتاب
بنمود تیرهشب رخ خورشید مه نقاب
منگر بدان که روز فروشد، تو می بیار
کز آسمان جام برآید صد آفتاب
بنیاد عمر اگر چه خرابست، باک نیست
خوشتر بود بهار خراباتیان خراب
یاران شدند مست و مرا بخت خفته ماند
بیدار کن بـبوی می این خفته را ز خواب
بگشا سر قنینه، که دربند ماندهام
وز بند من مرا نرهاند مگر شراب
خواهم بـخواب در شوم از مستی آنچنان
کآواز صور برنکند هم مرا ز خواب
مستم کن آنچنان که سر از پای گم کنم
وز شور و عربده همه عالم کنم خراب
تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من
خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب
ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار
صافی و درد، هرچه بود، جرعهای بیار
مستم کن آنچنان که ندانم که من منم
خود را دمی مگر بـخرابات افگنم
فارغ شوم ز شعبده بازی روزگار
زین حقه ی دو رنگ جهان مهره برچنم
قلاش وار بر سر عالم نهم قدم
عیاروار از خودی خود بر اشکنم
در تنگنای ظلمت هستی چه ماندهام؟
تا کی چو کرم پیله همی گرد خود تنم؟
پیوسته شد، چو شبنم، بودم بـآفتاب
شاید که این زمانه «انا الشمس» در زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که: همه مهر روشنم
سوی سماع قدس گشایم دریچهای
تا آفتاب غیب درآید ز روزنم
چون پیش آفتاب شوم همچو ذره باز
معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم
چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه
مطلق بود وجود من، ار چه معینم
چون عکس آفتاب در آیینه اوفتد
آن دم ازو بپرس نگوید که آهنم
ساقی، بیار دانه ی مرغان لامکان
در پیش مرغ همت من دانهای افشان
تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم
پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم
بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست
زانسوی کاینات یکی بال گسترم
در بوستان بیخبری جلوهای کنم
وز آشیان هفت دری جان برون برم
شهباز عرشیم، که بـپرواز من سزد
سدره مقام و کنگره ی عرش منظرم
چه عرش و چه ثری؟ که همه ذرهای بود
در پیش آفتاب ضمیر منورم
نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب،
در بحر ژرف بیخودی ار غوطهای خورم
«سبحانی» آن نفس ز من ار بشنوی بدانک
آن او بود، نه من، بـسوی هیچ ننگرم
ای بیخبر ز حالت مستان با خبر
باری نظاره کن، بـخرابات بر گذر
آنانکه گوی عشق ز میدان ربودهاند
بنگر که: وقت کار چه جولان نمودهاند
خود را، چو گوی، در خم چوگان فکندهاند
گوی مرا از خم چوگان ربودهاند
کشت امید را ز دو چشم آب دادهاند
بنگر برش چگونه فراوان درودهاند
تا سر نهادهاند چو پا در ره طلب
بس مرحبا که از لب جانان شنودهاند
هر لحظه دیدهاند عیان عکس رویدوست
آیینه ی دل از قبل آن زدودهاند
در وسع آدمی نبود آنچه کردهاند
اینان مگر ز طینت انسان نبودهاند
آندم که گفتهاند «اناالحق» ز بیخودی
آندم بدانکه ایشان، ایشان نبودهاند
در کوی بیخودی نه کنون پا نهادهاند
کز ما در عدم همه خود مست زادهاند
آن دم که جام باده نگونسار کردهاند
بر خاک تیره جرعهای ایثار کردهاند
از رنگ و بوی جرعه یکی مشت خاک را
خوشتر هزار بار ز گلزار کردهاند
این لطف بین که بیغرض این خاک تیره را
از دردیی سرشته ی انوار کردهاند
این بوالعجب رموز نگر کز همه جهان
آب و گلی خزانه ی اسرار کردهاند
در صبح دم برای صبوح از نسیم می
مستان خفته را همه بیدار کردهاند
چندین هزار عاشق شیدا ز یک نر
نظارگی خویش بـدیدار کردهاند
نقشی که کردهاند درین کارگاه صنع
در ضمن آن جمال خود اظهار کردهاند
افکند بحر عشق صدف چون بـهر طرف
گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف
چندین هزار قطره ی دریای بیکران
افشاند ابر فیض بر اطراف کن فکان
ناگه در آن میانه یکی موج زد محیط
هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان
در ساحت قدم نبود کون را اثر
در بحر قطره را نتوان یافتن نشان
آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر
توحید بیمشارکت آنجا شود عیان
بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک
او باشد و هم او بود و هیچ این و آن
جمله یکی بود، نبود از دویی خبر
نه عرش، نه ثری، نه اشارت، نه ترجمان
این قطرهای ز قلزم توحید بیش نیست
ناید یقین حقیقت توحید در میان
توحید لایزال نیاید چو در مقال
روشن کنم ضمیر بـتوحید ذوالجلال
برتر ز چند و چون جبروت جلال او
بیرون ز گفت و گو صفت لایزال او
نگذشت و نگذرد نظر هیچ کاملی
گرد سرادقات جمال و کمال او
گر نیستی شعاع جمالش، همه جهان
ناچیز گشتی از سطوات جلال او
ورنه نقاب نور جمالش شدی جلال
عالم بسوختی ز فروغ جمال او
از لطف قهر باز نموده فراق او
وز قهر لطف تعبیه کرده وصال او
هر دم هزار عاشق مسکین بداده جان
در حسرت جمال رخ بیمثال او
بس یافته نسیم گلستان ز رافتش
زنده شده بـبوی نسیم شمال او
ای بیخبر ز نفحه ی گلزار بوی او
آخر بنال زار سحرگه بـکوی او
ای بینیاز، آمدهام بر در تو باز
بر درگه قبول تو آوردهام نیاز
امیدوار بر در لطفت فتادهام
امید کز درت نشوم ناامید باز
دل زان تست، بر سر کویت فکندهام
زیرا بـدل تویی، که تو دانیش جمله راز
گر یک نظر کنی بـدل سوخته جگر
بازش رهانی از تف هجران جان گداز
از کارسازی دل خود عاجز آمدم
از لطف خویش کار دل خستهام بساز
خوارش مکن بـذل حجاب خود، ای عزیز
زیرا که از نخست بپروردهای بـناز
جون بر در تو بار بود دوستانت را
ای دوست، در بـروی طفیلی مکن فراز
بخشای بر عراقی مسکینت، ای کریم
از لطف شاد کن دل غمگینش، ای رحیم
***
وله فی المرثیة المولی بهاء الدین زكریا
چون ننالم؟ چرا نگریم زار؟
چون نمویم؟ که مینیابم یار
کارم از دست رفت و دست از کار
دیده بینور ماند و دل بییار
دل فگارم، چرا نگریم خون؟
دردمندم، چرا ننالم زار؟
خاک بر فرق سر چرا نکنم؟
چون نشویم بـخون دل رخسار؟
یار غارم ز دست رفت، دریغ!
ماندم، افسوس، پای بردم مار
آفتابم ز خانه بیرون شد
منم امروز و وحشت شب تار
حال بیچارهای چگونه بود؟
رفته از سر مسیح و او بیمار
خود همه خون گریستی بر من
بودی ار دوستی مرا غمخوار
روشنایی ده رفت، افسوس!
منم امروز و دیدهای خونبار
آن چنانم که دشمنم چو بدید
زار بگریست بر دل من، زار
خاطر عاشقی چگونه بود،
هم دل از دست رفته هم دلدار؟
سوختم ز آتش جدایی او
مرهمم نیست جز غم و تیمار
روز و شب خون گریستی بر من
بودی ار چشم بخت من بیدار
کارم از گریه راست مینشود،
چه کنم؟ چیست چاره ی این کار؟
دلم از من بسی خراب ترست
خاطرم از جگر کباب ترست
دوش پرسیدم از دل غمگین:
بیرخ یار چونی؟ ای مسکین
دل بنالید زار و گفت: مپرس
چه دهم شرح؟ حال من میبین
چون بود حال ناتوان موری
که کند قصد کعبه از در چین؟
زیر چنگ آردش دمی سیمرغ
بردش برتر از سپهر برین
باز سیمرغ بر پرد بـهوا
ماند او اندر آن مقام حزین
منم آن مور، آنکه سیمرغم
مرغ عرش آشیان سدره نشین
آنکه کرد از قفس چنان پرواز
کاثرش در نیافت روحالامین
چون بـگردش نمیرسد جبریل
چه عجب گر نماندش او بـزمین؟
زیبد ار بفکند قفس سیمرغ
بیصدف قدر یافت در ثمین؟
چون نگنجید زیر نه پرده
شد، سرا پرده زد بـعلیین
از حدود صفات بیرون شد
وندر اقطار ذات یافت مکین
او روان کرده سوی رضوان انس
ما ز شوقش تپان چون روحالقدس
شاید ار شود در جهان فکنیم
گریه بر پیر و بر جوان فکنیم
رستخیزی ز جان برانگیزیم
غلغلی در همه جهان فکنیم
بر فروزیم آتشی ز درون
شورشی در جهانیان فکنیم
سنگ بر سینه لحظه لحظه زنیم
خاک بر سر زمان زمان فکنیم
آب حسرت روان کنیم از چشم
سیل خون در حصار جان فکنیم
غرق خونیم، خیز تا خود را
زین خطرگاه بر کران فکنیم
قدمی بر هوا نهیم، مگر
خویشتن را بر آسمان فکنیم
از پی جست و جوی او نظری
در ریاضات خوش جنان فکنیم
ور نیابیم در مکان او را
خویشتن را بـلامکان فکنیم
مرکب عشق زیر ران آریم
رخت از آنسوی کن فکان فکنیم
پس در آن بارگاه عزت و ناز
عرضه داریم از زبان نیاز
کان تمنای جان حیران کو؟
آرزوی دل مریدان کو؟
ما همه عاشقیم و دوست کجاست؟
دردمندیم جمله ، درمان کو؟
گرد میدان قدس بر گردیم
کاخر آن شهسوار میدان کو؟
بر رسیم از مواکب ارواح
کای ندیمان خاص سلطان کو؟
پیش مرغان عرش لابه کنیم
کاخر این تخت را سلیمان كو؟
شاهباز فضای قدس کجاست؟
آفتاب سپهر عرفان کو؟
پرتو آفتاب سر قدم
در سر این حدوث تابان کو؟
چند اشارت خود، صریح کنیم:
غوث دین، قطب چرخ ایمان کو؟
مطلع نور ذوالجلال کجاست؟
مشرق قدس فیض سبحان کو؟
صاحب حق، بهای عالم قدس،
زکریا، ندیم رحمان کو؟
چه عجب گر بـگوش جان همه
آید از سر غیب این کلمه
کین دم آن سرور شما با ماست
زانکه امروز دست او بالاست
دست او در یمین لم یزلیست
رتبتش برتر از قیاس شماست
منزلش صحن قاب قوسینست
مجلس او رباط او ادنیست
در هوای هویتش جولان
در سرای حقیقش ماویست
هر دو عالم درون قبضه ی اوست
بار او در درون صفه ی ماست
گوهر «کل من علیها فان»
در کف آشنای بحر بقاست
گرچه در جای نیست، لیک ز لطف
هر کجا کان طلب کنی آنجاست
دیده باید که جان تواند دید
ورنه او در همه جهان پیداست
در جهان آفتاب تابانست
عیب از بوم و دیده ی ایماست
هر که خواهد که روی او بیند
گو ببین روی جان، اگر بیناست
دیده ی روح بین بـدست آرید
گرتان آرزوی مولاناست
آنکه او را میان جان جوییم
چون نیابیم، ذکر او گوییم
ای گرفته ولایت از تو نظام
چون نبوت بـمصطفی شده تام
دیده ی مصطفی بـتو روشن
شادمان از تو انبیای کرام
هم تو مطبوع اولیا بـقدم
هم تو معبوط انبیا بـمقام
دل ابدال چاکر تو ز جان
جان اوتاد از دو دیده غلام
بیتو ما بیمراد مانده و تو
یافته از مراد خود همه کام
هیچ باشد که از فراموشی
یاد آری در آن خجسته مقام؟
چه شود گر کند در آنحضرت
ناقصی را عنایت تو تمام؟
چه کم آید که از سخاوت تو
کار بیچارهای شود بـنظام؟
ای رخت تاب آفتاب ازل
روشن از تو قصور دار سلام
ذره بیتاب مهر چون باشد؟
هم چنانیم بیرخت و سلام
گرچه سهلست این ثنا، بنیوش:
مهری از لطف، عیب ذره بپوش
بر تو انوار حق مقرر باد
حسن او بر تو هردم اظهر باد
بتجلی ذات، طلعت تو
چون دلت، لحظه لحظه انور باد
در طربخانه ی وصال قدم
هر زمانت سرور دیگر باد
ز انعکاس صفای آب رخت
منظر قدسیان منور باد
وز نسیم ریاض انفاست
جان روحانیان معطر باد
بجمالت، که مجمع حسنست،
دیده ی جان ما منور باد
هر سعادت که حاصلست ترا
دوستان ترا میسر باد
هفت فرزند تو، که اوتادند،
هر یکی غوث هفت کشور باد
قطبشان صدر صفه ی ملکوت
که مقامش ز عرش برتر باد
بر سر کوی هر یکی گردون
چون عراقی کمینه چاکر باد
دوحه ی روضه ی منور تو
رشک گلزار خلد ازهر باد
***
ترجیعات
***
ای زده خیمه ی حدوث و قدم
در سرا پرده ی وجود و عدم
جز تو کس واقف وجود تو نیست
هم تویی راز خویش را محرم
از تو غایب نبودهام یک روز
وز تو خالی نبودهام یک دم
آن گروهی که از تو باخبرند
بر دو عالم کشیدهاند رقم
پیش دریای کبریای تو هست
دو جهان کم ز قطرهای شبنم
بیوجودت جهان وجود نداشت
از جمال تو شد جهان خرم
چون تجلیست در همه کسوت
آشکارست در همه عالم
که بـغیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
تا مرا از تو دادهاند خبر
از خودم نیست آگهی دیگر
سر بـدیوانگی بر آوردم
تا نهادم بـکوی عشق تو سر
تا ز خاک در تو دور شدم
غرقه گشتم میان خون جگر
خاک پای تو میکشم در چشم
درس عشق تو میکنم از بر
جز تو کس نیست در سرای وجود
نظر اینست پیش اهل نظر
گاه واحد، گهی کثیر شوی
این سخن عقل كی کند باور؟
پیش ارباب صورت و معنی
هست از آفتاب روشنتر
که بـغیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
گر شبی دامنت بـدست آرم
تا قیامت ز دست نگذارم
گرد کویت بـفرق میگردم
بیش ازین نیست در جهان کارم
گر مرا از سگان خود شمری
هر دو عالم بـهیچ نشمارم
چون خیالی شدم ز تنهایی
تا خیال تو در نظر دارم
کار من جز نشاط و شادی نیست
تا بـدام غمت گرفتارم
چون بجز تو کسی نمیبینم
غیر ازین بر زبان نمیآرم
که بـغیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
همه عالم چو عکس صورت اوست
بجز از او کسی ندارد دوست
بمجاز این و آن نهی نامش
بحقیقت چو بنگری همه اوست
شد سبو ظرف آب در تحقیق
عجب اینست کاب عین سبوست
قطره و بحر جز یکی نبود
آب دریا، چون بنگری، از جوست
بر دلش کشف کی شود اسرار؟
هر که راضی شود ز مغز بـپوست
در رخش روی دوست میبینم
میل من با جمال او زآن روست
گر چه خود غیر را وجودی نیست
لیکن اثبات این حدیث نکوست
که بـغیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
تا مرا دیده شد بـروی تو باز
دامن از غیر تو کشیدم باز
مرغ جان من شکسته درون
در هوای تو میکند پرواز
عشق فرهاد و طلعت شیرین
سر محمود و خاک پای ایاز
بکشی گر ز روی دلداری
گره از کار من گشایی باز
هر نفس با دل شکسته ی من
سخن عشق خود کنی آغاز
در حقیقت بجز تو نیست کسی
گر چه پوشیدهای لباس مجاز
گفتم اسرار تو بپوشانم
بر زبانم روانه گشت این راز
که بـغیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
ساقیا، باده ی الست بیار
تا بـمی بشکنیم رنج خمار
آن چنان مستم از می عشقت
که ز مستی نمی شوم هشیار
بی کمال وجود تو نبود
دو جهان را بـنیم جو مقدار
هاتف غیب گفت در گوشم
که: بـتحقیق بشنو این گفتار
اصل و فرع جهان وجود شماست
«لیس فیالدار غیرکم دیار»
بر زبان فصیح میشنوم
از همه کاینات این اسرار
که بـغیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
حسن پوشیده بود زیر نقاب
عشق برداشت از میانه حجاب
هر دو در روی خویش فتنه شدند
هر دو با هم شدند مست و خراب
در خرابات عاشقی با هم
هر دو خوردند بیقدح می ناب
هر کراهست دیده ی بیدار
نرود چشم بخت او در خواب
جزو را هست سوی کل رغیب
قطره را هست سوی یم ابواب
دیدن غیر تو خطا باشد
نظر اینست پیش اهل صواب
چون بجز خود کسی نمیبیند
زان جهت میکند بـخویش خطاب
که بـغیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
ای ز عکس رخت جهان روشن
بخیال تو چشم جان روشن
گشته از رویت آفتاب خجل
شده از نورت آسمان روشن
هست از پرتو جمال رخت
از مکان تا بلامکان روشن
بزبان شرح عشق نتوان گفت
که نمیگردد از بیان روشن
گرچه خود غیر را وجودی نیست
بر عراقی شد این زمان روشن
که بـغیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
***
وله ایضا
طاب روحالنسیم بالاسحار
این دور الندیم بالانوار
در خماریم، کو لب ساقی؟
نیم مستیم، کو کرشمه ی یار؟
طرهای کو؟ که دل درو بندیم
چهرهای کو؟ که جان کنیم نثار
خیز، کز لعل یار نوشین لب
بکف آریم جام نوش گوار
که جزین باده باز نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار
در سر زلف یار دل بندیم
تا بـروز آید آخر این شب تار
ز آفتابی که کون ذره ی اوست
بر فروزیم ذرهوار عذار
چونکه همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم اقرار
کاشکار و نهان همه ماییم
«لیس فیالدار غیرنا دیار»
ور نشد این سخن ترا روشن
جام گیتی نمای را بـکف آر
تا ببینی درو، که جمله یکیست
خواه یکصد شمار و خواه هزار
هر پراگندهای، که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار
گر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
اکئوس تلاء لات بمدام
ام شموس تهللت بغمام؟
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
همه جامست و نیست گویی می
یا مدامست و نیست گویی جام
چون هوا رنگ آفتاب گرفت
هر دو یکسان شدند نور و ظلام
روز و شب با هم آشتی کردند
کار عالم از آن گرفت نظام
گر ندانی که این چه روز و شبست؟
یا کدامست جام و باده کدام؟
سریان حیات در عالم
چون می و جام فهم کن تو مدام
انکشاف حجاب علم یقین
چون شب و روز فرض کن، وسلام
ور نشد این بیان ترا روشن
جمله ز آغاز کار تا انجام
جام گیتی نمای را بـکف آر
تا ببینی بـچشم دوست مدام
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
آفتاب رخ تو پیدا شد
عالم اندر تفش هویدا شد
وام کرد از جمال تو نظری
حسن رویت بدید و شیدا شد
عاریت بستد از لبت شکری
ذوق آن چون بیافت گویا شد
شبنمی بر زمین چکید سحر
روی خورشید دید و دروا شد
بر هوا شد بخاری از دریا
باز چون جمع گشت دریا شد
غیرتش غیر در جهان نگذاشت
لاجرم عین جمله اشیا شد
نسبت اقتدار و فعل بـما
هم از آن روی بود کو ما شد
جام گیتی نمای او ماییم
که بـما هرچه بود پیدا شد
تا بـاکنون مرا نبود خبر
بر من امروز آشکارا شد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ما چنین تشنه و زلال وصال
همه عالم گرفته مالامال
غرق آبیم و آب میجوییم
در وصالیم و بیخبر ز وصال
آفتاب اندرون خانه و ما
در بدر میرویم، ذره مثال
گنج در آستین و میگردیم
گرد هر کوی بهر یک مثقال
چند گردیم خیره گرد جهان؟
چند باشیم اسیر ظن و خیال؟
درده، ای ساقی، از لبت جامی
کز نهاد خودم گرفت ملال
آفتابی زروی خود بنمای
تا چو سایه رخ آورم بـزوال
تا ابد با ازل قرین گردد
دی و فردای ما شود همه حال
در چنین حال شاید ار گویم
گر چه باشد بـنزد عقل محال
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای بـتو روز و شب جهان روشن
بیرخت چشم عاشقان روشن
بحدیث تو کام دل شیرین
بجمال تو چشم جان روشن
شد بـنور جمال روشن تو
عالم تیره ناگهان روشن
آفتاب رخ جهانگیرت
میکند دم بـدم جهان روشن
ز ابتدا عالم از تو روشن شد
کز یقین میشود گمان روشن
مینماید ز روی هر ذره
آفتاب رخت عیان روشن
کی توان کرد در خم زلفت
خویشتن را ز خود نهان روشن؟
ای دل تیره، گر نگشت ترا
سر توحید این بیان روشن
اندر آیینه ی جهان بنگر
تا ببینی همان زمان روشن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
مطرب عشق مینوازد ساز
عاشقی کو؟ که بشنود آواز
هر نفس پردهای دگر سازد
هر زمان زخمهای کند آغاز
همه عالم صدای نغمه ی اوست
که شنید این چنین صدای دراز؟
راز او از جهان برون اوفتاد
خود صدا کی نگاه دارد راز؟
سر او از زبان هر ذره
هم تو بشنو، که من نیم غماز
چه حدیثست در جهان؟ که شنید
سخن سرش از سخن پرداز
خود سخن گفت و خود شنید از خود
کردم اینک سخن برت ایجاز
عشق مشاطهایست رنگ آمیز
که حقیقت کند بـرنگ مجاز
تا بـدام آورد دل محمود
بترازد بـشانه زلف ایاز
نه بـاندازه ی تو هست سخن
عشق میگوید این سخن را باز
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
عشق ناگاه برکشید علم
تا بهم بر زند وجود و عدم
بیقراری عشق شورانگیز
شر و شوری فکند در عالم
در هر آیینه حسن دیگرگون
مینماید جمال او هردم
گه برآید بـکسوت حوا
گه برآید بـصورت آدم
گاه خرم کند دل غمگین
گاه غمگین کند دل خرم
گر کند عالمی خراب چه باک؟
مهر را از هلاک یک شبنم
مینماید که هست و نیست جهان
جز خطی در میان نور و ظلم
گر بخوانی تو این خط موهوم
بشناسی حدوث را ز قدم
معنی حرف کون ظاهر کن
تا بدانی بقدر خویش تو هم
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای رخت آفتاب عالمتاب
در فضای تو کاینات سراب
در نیاید بـچشم تو دو جهان
کی بـچشم تو اندر آید خواب؟
پیش ازین بیرخت چه بود جهان؟
سایهای در عدم سرای خراب
ز استوا مهر طلعت تو بتافت
سایه از نور مهر یافت خضاب
مهر چون سایه از میان برداشت
ما چه باشیم در میان؟ دریاب
اول و آخر اوست در همه حال
ظاهر و باطن اوست در همه باب
گر صدست، ار هزار جمله یکیست
در نیاید بجز یکی بـحساب
برف خوانند آبرا، چو ببست
باز چون حل شود چه گویند؟ آب
آب چون رنگ و بوی گل گیرد
لاجرم نام او کنند گلاب
بر زبان فصیح هر ذره
میکند عشق لحظه لحظه خطاب
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
روی جانان بـچشم جان دیدن
خوش بود، خاصه رایگان دیدن
خوش بود در صفای رخسارش
آشکارا همه نهان دیدن
جز در آیینه ی رخش نتوان
عکس رخسار او عیان دیدن
بوی او را بدو توان دریافت
روی او را بدو توان دیدن
دیدن روی دوست خوش باشد
خاصه رخسارهای چنان دیدن
خود گرفتم که در صفای رخش
نتوانی همه نهان دیدن
میتوان آنچه هست و بود و بود
در رخ او یکان یکان دیدن
در خم زلف او، چه خوش باشد
دل گم گشته ناگهان دیدن!
اندر آیینه ی جهان باری
میتوانی بـچشم جان دیدن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
یارب، آن لعل شکرین چه خوشست؟
یارب، آن روی نازنین چه خوشست؟
با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟
با رخش حسن هم قرین چه خوشست ؟
از خط عنبرین او خواندن
سخن لعل شکرین چه خوشست؟
ور ز من باورت نمیافتد
بوسه زن بر لبش، ببین چه خوشست؟
مهر جانان بـچشم جان بنگر
در میان گمان یقین چه خوشست
من ز خود گشته غایب ، او حاضر
عشق با یار هم چنین چه خوشست
آنکه اندر جهان نمی گنجد
در میان دل حزین چه خوشست
تا فشاند بر آستان درش
عاشقی جان در آستین چه خوشست
در جهان غیر او نمیبینم
دلم امروز هم برین چه خوشست
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
بیدلی را، که عشق بنوازد
جان او جلوهگاه خود سازد
دل او را ز غم بـجان آرد
تن او را ز غصه بگدازد
بخودش آنچنان کند مشغول
که بـمعشوق هم نپردازد
چون کند خانه خالی از اغیار
آن گهی عشق با خود آغازد
زلف خود را بـرخ بیاراید
روی خود را بـحسن بترازد
بر لب خویش بوسها شمرد
با رخ خویش عشقها بازد
چون درون را همه فرو گیرد
ناگهی از درون برون تازد
با عراقی کرشمهای بکند
دل او را بـلطف بنوازد
تا بـمستی ز خویشتن برود
بجهان این سخن دراندازد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
***
ایضا له
در جام جهان نمای اول
شد نقش همه جهان مشکل
جام از می عشق برتر آمد
گشت این همه نقشها ممثل
هر ذره ازین نقوش و اشکال
بنمود همه جهان مفصل
یک جرعه و صدهزار ساغر
یک قطره و صد هزاز منهل
بگذر تو ازاین قیود مشکل
تا مشکل تو همه شود حل
با این همه، این نقوش و اشکال
بگذار، اگر چه نیست مهمل
کین نقش و نگار نیست الا
نقش دومین چشم احوال
در نقش دوم چو باز بینی
رخساره ی نقشبند اول
معلوم کنی که اوست موجود
باقی همه نقشها مخیل
خواهی که بـنور این حقیقت
چشم دل تو شود مکحل
اخلاق و نقوش خود بدل کن
چون گشت صفات تو مبدل
خود را بـشراب خانه انداز
کان جا شود این غرض محصل
زان غمزه ی نیم مست ساقی
گر بتوانی بـوجه اکمل
بستان قدحی و بیخبر شو
از هر چه مفصلست و مجمل
پس هم بـدو چشم مست ساقی
می كن نظری بـچشم اجمل
میبین رخ جانفزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشقست که هم میست و هم جام
عشقست می حریف آشام
این جام جهاننمای اول
عکسی بود از صفای آن جام
وین غمزه ی نیم مست ساقی
نوشد هم ازین می غم انجام
این جام بسر نرفت و زین فیض
گشت آب حیات در جهان عام
زین آب پدید شد حبابی
شد هجده هزار عالمش نام
آغاز جهان ببین چه چیزست؟
بنگر که چه باشدش سرانجام؟
هر چیز از آنچه گشت پیدا
آن چیز بود بـکام و ناکام
آنرا که ز می سرشت طینت
بی می نفسی نگیرد آرام
و آنکس که هنوز در خمارست
هم مست شود ولی بـایام
خرم دل آنکه از لب یار
جام می ناب میکند وام
ای بیخبر از شراب مستی
ننهاده ز خویشتن برون گام
در صومعه چند دیگ سودا
پختیم؟ و هنوز کار ما خام
در میکده نیز روزکی چند
بنشین تو ز وقت روز تا شام
مینوش بـکام دوست باده
پس هم بـدو چشم آن دلارام
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
پیش از عدم و وجود عالم
وز کاف «کن» و کتاب مبرم
از عشق ظهور عشق درخواست
اظهار حروف اسم اعظم
برداشت بـجای خامه انگشت
زد در دهن و نوشت در دم
بر کف بنوشت نام و چه نام؟
نامی که طلسم اوست آدم
در همزه ی او وجود مدرج
در نقطه ی او حروف مدغم
بنوشت و بخواند و باز پوشید
از دیده ی هر که نیست محرم
ای طالب اسم اعظم، این نام
خواهی که ترا شود مسلم؟
مفتاح جهان گشا بـدست آر
بگشا در این طلسم محکم
بینی که همه بـتو مضافست
معنی صریح و اسم مبهم
چون بند طلسم وا گشودی
بینی که تویی خود اسم اعظم
اسمی که حقیقت مسماست
گر دانستی «اصبت فالزم»
ورنه، کم نام و ننگ خود گیر
میزن در میکده دمادم
چون بگشایند ناگه آندر
بگشای دو چشم شاد و خرم
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
پیش از عدم و وجود اغیار
وز سلطنت و ظهور اظهار
سلطان سرای عشق فرمود:
پاکست سرای ما ز اغیار
یعنی که بجز حقیقت او
در دار وجود نیست دیار
واجب شود از شهادت و حکم
کز غیر نه عین بد، نه آثار
لیکن چو بـغیر کرد اشارت
اغیار ظهور کرد ناچار
چندان که همه گواه گشتند
بر هستی وحدتش بـیک بار
دیدند عیان که اوست موجود
وایشان همگی محال و پندار
گشتند همه گواه و رفتند
هم با سر نیستی ، دگر بار
این بود شهادت «اولوالعلم»
وین بود فرشه را هم اقرار
این بود همه بدایت خلق
وین بود همه نهایت کار
این کثرت نفس بهر آن بود
تا وحدت از آن شود پدیدار
چون ظاهر شد که جز یکی نیست
چه فایده از ظهور بسیار؟
گر در نظر تو کثرت آید
وحدت بود آن، ولی بـاطوار
چون سر کثیر جمله دیدی
کثرت همه نقش وحدت انگار
فیالجمله، ز غیر دیده بر دوز
اینست طریق اهل انوار
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق از سر کوی خود سفر کرد
بر مرتبها همه گذر کرد
صحرای وجود گشت در حال
هر کتم عدم، که پی سپر کرد
میجست نشان صورت خود
چون در دل تنگ ما نظر کرد
وا یافت امانت خود آنجا
آنگه چو نظر بـبام و در کرد
خود آن سر کوی بود کاول
زانجا بـهمه جهان سفر کرد
جان را بـامانت خود آنجا
واداشت، لباس خود بدر کرد
در جان پوشید و باز خود را
آن بار لباس مختصر کرد
وآنگاه چو آفتاب تابان
سر از سر هر سرای در کرد
اول که بـخود نمود خود را
انسان شد و نام خود بشر کرد
فیالجمله، بـچشم بند اغیار
ظاهر شد و نام خود دگر کرد
تغییر صور کجا تواند
در نعت کمال او اثر کرد؟
تقلیب و ظهور او در احوال
اظهار کمال بیشتر کرد
ای دیده، تو نیز دیده بگشای
ما را چو ز خویشتن خبر کرد
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق از پس پرده روی بنمود
کردم چو نگاه، روی من بود
پیش رخ خویش سجده کردم
آن لحظه که او جمال بنمود
خود را بـکنار در کشیدم
آنگاه که او کنار بگشود
دادم همه بوسه بر لب خویش
آندم که لبم لبانش میسود
بودیم یکی، دو می نمودیم
نابود شد آن نمود در بود
چون سایه بـآفتاب پیوست
از ظلمت بود خود برآسود
چون سوخته شد تمام هیزم
پیدا نشود از آن سپس دود
گویند که عشق را بپوشان
خورشید بـگل نشاید اندود
آن کس که زیان خویش خواهد
پند من و تو نداردش سود
پروانه که ذوق سوختن یافت
نبود بـشعاع شمع خشنود
این حال اگرت عجب نماید
بشنو ز من، ار توانی اشنود
برخیز، اگر حریف مایی
آهنگ شراب خانه کن زود
میباش خراب در خرابات
ور بتوانی بـچشم مقصود
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
یاریست مرا، ورای پرده
انوار رخش سوای پرده
برداشت ز رخ نقاب و گفتا:
میبین رخ من بـجای پرده
هرچ از دو جهان ترا خوش آید
میدان که منم ورای پرده
عالم همه پرده ی مصور
اشیا همه نقشهای پرده
در پرده چو من سخن سرایم
چون خوش نبود نوای پرده؟
این پرده مرا ز تو جدا کرد
اینست خود اقتضای پرده
نی نی، که میان ما جدایی
هرگز نکند غطای پرده
تو تار ردای کبریایی
ما را نبود ردای پرده
جای تو همیشه در دل ماست
بیرون ز درست جای پرده
من مردم دیده ی جهانم
دیده نبود سزای پرده
گر غیر منست پرده، خود نیست
ورنه منم انتهای پرده
تو هم بـسزای پرده برخیز
وز دیده ی خود گشای پرده
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
آن مرغک نازنین پر و بال
گشتی همه گرد کوه اقبال
بودی شب و روز در تکاپوی
کردی همه ساله کشف احوال
جایی برسید او بـیک دم
کان جا نرسد کسی بـصد سال
در اوج فضای عشق روزی
پرواز گرفت و من بـدنبال
ناگاه عقابی اندر آمد
آورد شکسته را بـچنگال
او را چه محل که هر دو عالم
چون باز کند ز هم پر و بال؟
در قبضه ی او چنان نماید
کاندر رخ خوب نقطه ی خال
خالیست جهان، شکار وحدت
کثرت عدم محال در حال
این حال ترا چو گشت روشن
بگذر ز حدیث پار و امسال
گرد سر کوی حال میگرد
خاک در او بـدیده میمال
تا کشف شود ترا حقیقت
از آینه ی عدوم اعمال
ظاهر گردد ترا بـتفصیل
این راز که گفته شد بـاجمال
دیدی چو یقین که میتوان دید
پس بر در دل نشین چو ابدال
میبین رخ جانفزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
***
ایضا له
در میکده با حریف قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
از خط خوش نگار بر خوان
سر دو جهان، ولی مکن فاش
بر نقش و نگار فتنه گشتم
زان رو که نمیرسم بـنقاش
تا با خودم، از خودم خبر نیست
با خود نفسی نبودمی کاش
مخمور میم، بیار ساقی
نقل و می از آن لب شکر پاش
در صومعها چو می نگنجد
دردی کش و میپرست و قلاش
من نیز بـترک زهد گفتم
اینک شب و روز همچو اوباش
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای روی تو شمع مجلس افروز
سودای تو آتش جگرسوز
رخسار خوش تو عاشقان را
خوشتر ز هزار عید نوروز
بگشای لبت بـخنده، بنمای
از لعل، تو گوهر شب افروز
زنهار! از آن دو چشم مستت
فریاد! از آندو زلف کین توز
چون زلف، تو کج مباز با ما
از قد تو راستی بیاموز
ساقی بده، آن می طرب را
بستان ز من این دل غم اندوز
آن رفت که رفتمی بـمسجد
اکنون چو قلندران شب و روز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای مطرب عشق، ساز بنواز
کان یار نشد هنوز دمساز
دشنام دهد بـجای بوسه
و آن نیز بـصد کرشمه و ناز
پنهان چه زنم نوای عشقش؟
کز پرده برون فتاده این راز
در پاش کسی که سر نیفکند
چون طره ی او نشد سرافراز
در بند خودم، بیار ساقی
آن می که رهاندم ز خود باز
عمریست کز آروزی آن می
چون جام بماندهام دهن باز
گفتی که: بجوی تا بیابی
اینک طلب تو کردم آغاز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
اکسیر حیات جاودانی
می ده، که نمیشود میسر
بیآب حیات زندگانی
هم خضر خجل، هم آبحیوان
چون از خط و لب شکرفشانی
گوشم چو صدف شود گهر چین
زان دم که ز لعل در چکانی
شمشیر مکش بـکشتن ما
کز ناز و کرشمه در نمانی
هر لحظه کرشمهای دگر کن
بفریب مرا، چنان که دانی
در آرزوی لب تو بودم
چون دست نداد کامرانی
در می کده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
وقت طربست، ساقیا، خیز
در ده قدح نشاط انگیز
از جور تو رستخیز برخاست
بنشان شر و شور و فتنه، برخیز
بستان دل عاشقان شیدا
وز طره ی دلربا درآویز
خون دل ما بریز و آنگاه
با خاک درت بهم برآمیز
وآن خنجر غمزه ی دلاور
هر لحظه بـخون ما بکن تیز
کردم هوس لبت، ندیدم
کامی چو از آن لب شکرریز
نذری کردم: که تا توانم
توبه کنم از صلاح و پرهیز
در میکده میکشم سبویی
شاید که بیابم از تو بویی
ساقی، چه کنم بـساغر و جام؟
مستم کن از آن می غم انجام
با یاد لب تو عاشقان را
حاجت نبود بـساغر و جام
گوشم سخن لب تو بشنود
خشنود شد، از لبت، بـدشنام
دل زلف تو دانه دید، ناگاه
افتاد بـبوی دانه در دام
سودای دو زلف بیقرارت
برد از دل من قرار و آرام
باشد که رسم بـکام روزی
در راه امید میزنم گام
ور زانکه نشد لب تو روزی
دانی چه کنم بـکام و ناکام؟
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
دست از دل بیقرار شستم
وندر سر زلف یار بستم
بیدل شدم و زجان بـیک بار
چون طره ی یار برشکستم
گویند چگونهای؟ چه گویم؟
هستم ز غمش چنانکه هستم
خود را ز چه غمش برآرم
گر طره ی او فتد بـدستم
در دام بلا فتاده بودم
هم طره ی او گرفت دستم
ساقی، قدحی، که از می عشق
چون چشم خوش تو نیم مستم
شد نوبت خویشتن پرستی
آمد گه آنکه می پرستم
فارغ شوم از غم عراقی
از زحمت او چو باز رستم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی می مهر ریز در کام
بنما بـشب آفتاب از جام
آن جام جهاننما بـمن ده
تا بنگرم اندرو سرانجام
بینم مگر آفتاب رویت
تابان سحری ز مشرق جام
جان پیش رخ تو برفشانم
گر بنگرم آن رخ غم انجام
خود ذره چو آفتاب بیند
در سایه دلش نگیرد آرام
در بند خودم، نمیتوانم
کازاد شوم ز بند ایام
کو دانه ی می، که مرغ جانم
یک بار خلاص یابد از دام
کی باز رهم ز بیم و امید؟
کی پاک شوم ز ننگ و از نام؟
کی خانه ی من خراب گردد؟
تا مهر درآید از در و بام
در صومعه مدتی نشستم
بر بوی تو، چون نیافتم کام
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بنما رخ نکویت
تا جام طرب کشم بـبویت
ناخورده شراب مست گردد
نظارگی از رخ نکویت
گر صاف نمیدهی، که خاکم
یاد آر بـدردی سبویت
مگذار ز تشنگی بمیرم
نا یافته قطرهای ز جویت
آیا بود آنکه چشم تشنه
سیراب شود ز آب رویت؟
یا هیچ بود که ناتوانی
یابد سحری نسیم کویت؟
از توبه و زهد توبه کردم
تا بو که رسم دمی بـكویت
دل جست و ترا نیافت، افسوس
واماند کنون ز جست و جویت
خوی تو نکوست با همه کس
با من ز چه بدفتاد خویت؟
میگریم روز در فراقت
مینالم شب در آرزویت
بر بوی تو روزگار بگذشت
از بخت نیافتم چو بویت
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
پیش آر حیات جاودانی
می ده، که کسی نیافت هرگز
بی آب حیات زندگانی
در مجلس عشق مفلسی را
پر کن دو سه رطل رایگانی
شاید که دهی بـدوستداری
آن ساغر مهر دوستگانی
برخیزم و ترک خویش گیرم
گر هیچ تو با خودم نشانی
ور از در من غمت درآید
جان پیش کشم ز شادمانی
جان را ز دو دیده دوست دارم
زان رو که تو در میان آنی
از عاشق خود کران چه گیری؟
چون با دل و جانش درمیانی
از بهر رخ تو میکند چشم
از دیده همیشه دیدهبانی
در آرزوی رخ تو بودم
عمری چو نیافتم امانی
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، ز شرابخانه ی نوش
یک جام بیاور و ببر هوش
مستم کن، آنچنان که در حال
از هستی خود کنم فراموش
ور خود سوی من کنی نگاهی
بیباده شوم خراب و مدهوش
سرمست شوم چو چشم ساقی
گر هیچ بیابم از لبت نوش
کی بو که ز لطف دلنوازت
گیرم همه کام دل در آغوش؟
دارد چو بـلطف دلبرم چشم
میدار تو هم بـحال او گوش
مگذار برهنهام ز لطفت
در من تو ز مهر جامهای پوش
چون نیست مرا کسی خریدار
مولای توام، تو نیز مفروش
دیگ دل من، که نیز خامست
بر آتش شوق سر زند جوش
در صومعه حشمتت ندیدم
اکنون شب و روز بر سر دوش
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب آتش افروز
چون سوختیم تمام تر سوز
این آتش من بـآب بنشان
وز آب من آتشی برافروز
می ده، که ز باده ی شبانه
در سر بودم خمار امروز
در ساغر دل شراب افکن
کز پرتو آن شود شبم روز
گفتی که: بنال زار هر شب
ماتم زده را تو نوحه ماموز
چون با من خسته مینسازی
چه سود ز ناله ی من و سوز؟
دل را ز تو تا شکیب افتاد
بر لشکر غم نگشت پیروز
بخشای برین دل جگرخوار
رحم آر بدین تن غم اندوز
من میشکنم، تو باز میبند
من میدرم، از کرم تو میدوز
از توبه و زهد توبه کردم
اینک چو قلندران شب و روز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، سر درد سر ندارم
بشکن بـنسیم می خمارم
یک جرعه ز جام می بـمن ده
تا درد کشم، که خاکسارم
از جام تو قانعم بـدوری
حاشا که بـجرعه سر درآرم
یاد آر مرا بـدردی خم
کز خاک در تو یادگارم
بگذار که بر درت نشینم
آخر نه ز کوی تو غبارم؟
از دست مده، که رفتم از دست
دستیم بده، که دوستدارم
زنده نفسی برای آنم
تا پیش رخ تو جان سپارم
این یک نفسم تو نیز خوش دار
چون با نفسی فتاد کارم
نایافته بوی گلشن وصل
در سینه شکست هجر خارم
در سر دارم که بعد از امروز
دست از همه کارها بدارم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، دو سه دم که هست باقی
در ده مدد حیات باقی
قد فاتنی الصبوح فادرک
من قبل فوات الاعتباق
در کیسه ی نقد نیست جز جان
بستان قدحی، بیار ساقی
کم اصبر قد صبرت حتی
روحی بلغت الی التراق
دردا که بـخیره عمر بگذشت
نابوده میان ما تلاقی
فاستعذب مسمعی حدیثا
مذتاب بذکر کم مذاق
من زان توام، تو هم مرا باش
خوش باش بـعشق اتفاقی
اشقاق الی لقاک، فانظر
لی وجهک نظرة الالاق
بگذار که بر در تو باشد
کمتر سگک درت عراقی
استوطن بابکم عسی ان
یحطی نظرا بکم حداق
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
***
غزلیات
***
هر سحر صد ناله وزاری کنم پیش صبا
تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما
بادمی پیمایم و بر باد عمری میدهم
ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟
چون ندارم همدمی، با بادمی گویم سخن
چون نیابم مرهمی، از باد میجویم شفا
آتش دل چون نمیگردد بـآب دیده کم
میدمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا
تا مگر خاکستری گردم بـبادی بر شوم
وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا
مردن و خاکی شدن بهتر که با تو زیستن
سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا
خود ندارد بیرخ تو زندگانی قیمتی
زندگانی بیرخ تو مرگ باشد باعنا
***
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا
دل زغم رنجور و تو فارغ ازو وز حال او
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟
شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا ترا
دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود
در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟
بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین
این کند هرگز که کرد این آشنا با آشنا؟
هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد
خستهای کامید دارد از نکو رویان وفا
روز و شب خونابهاش باید فشاندن بر درت
دیدهای کز خاک درگاه تو جوید توتیا
دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ
از عراقی دوش پرسیدم که چونست حال تو؟
گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟
***
این حادثه بین که زاد ما را
وین واقعه کاوفتاد ما را
آن یار، که در میان جانست
بر گوشه ی دل نهاد ما را
در خانه ی ما نمینهد پای
از دست مگر بداد ما را؟
روزی بـسلام یا پیامی
آن یار نکرد یاد ما را
دانست که در غمیم بی او
از لطف نکرد شاد ما را
بر ما در لطف خود فرو بست
وز هجر دری گشاد ما را
خود مادر روزگار گویی
کز بهر فراق زاد ما را
ای کاش نزادی، ای عراقی،
کز تست همه فساد ما را
***
کشیدم رنج بسیاری دریغا
بکام من نشد کاری دریغا
بعالم، در که دیدم باز کردم
ندیدم روی دلداری دریغا
شدم نومید کاندر چشم امید
نیامد خوب رخساری دریغا
ندیدم هیچ گلزاری بـعالم
که در چشمم نزد خاری دریغا
مرا یاریست کز من یاد نارد
که دل دارد چنین یاری؟ دریغا
دل بیمار من بیند نپرسد
که چو نشد حال بیماری؟ دریغا
شدم صدبار بر درگاه وصلش
ندادم باریک باری دریغا
زاندوه فراقش بر دل من
رسد هر لحظه تیماری دریغا
بسر شد روزگارم بیرخ تو
نماند از عمر بسیاری دریغا
نپرسد از عراقی تا نه بس ماند
جهان گوید که: مرد، آری دریغا
***
ندیدم در جهان کامی دریغا
بماندم بیسرانجامی دریغا
گوارنده نشد از خوان گیتی
مرا جز غصهآشامی دریغا
نشد از بزم وصل خوبرویان
نصیب بخت من جامی دریغا
مرا دور از رخ دلدار دردیست
که آنرا نیست آرامی دریغا
فروشد روز عمرو بر نیامد
از آن شیرین لبش کامی دریغا
درین امید عمرم رفت کاخر:
کند یادم بـپیغامی دریغا
چو وادیدم عراقی نزد آندوست
نمیارزد بـدشنامی دریغا
***
سر بـسر از لطف جانی ساقیا
خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا
میل جانها جمله سوی روی تست
رو، که شیرین دلستانی ساقیا
زان بـچشم من درآیی هر زمان
کز صفا آب روانی ساقیا
از می عشق ار چه سرمستی، مکن
با حریفان سرگرانی ساقیا
وعدهی میده، اگر چه کج بود
کز بهانه در گمانی ساقیا
بر لب خود بوسه ده، آنگه ببین
ذوق آب زندگانی ساقیا
از لطافت در نیابد کس ترا
زان یقینم شد که جانی ساقیا
گوش جانها پر گهر شد، زانکه تو
از سخن در می چکانی ساقیا
در دل و چشمم، ز حسن و لطف خویش
آشکارا و نهانی ساقیا
نیست در عالم عراقی را دمی
بر لب تو کامرانی ساقیا
***
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافتهام از غمت، روی ز من بر متاب
زنده بـبوی توام، بوی ز من وامگیر
تشنه ی روی توام، باز مدار از من آب
از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن
کز تپش تشنگی شد جگر من سراب
تافته اندر دلم پرتو مهر رخت
میکنم از آب چشم خانه ی دلرا خراب
روزم ار آید بـشب بیرخ تو چه عجب؟
روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟
چون بـسر کوی تو نیست تنم را مقام
چون بـبر لطف تو نیست دلم را مآب
فخر عراقی بـتست، عار چه داری ازو؟
نیک و بدو هرچه هست، هست بتواش انتساب
***
مست خراب یابد هر لحظه در خرابات
گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات
خواهی که راه یابی بیرنج بر سر گنج
میبیز هر سحرگاه خاک در خرابات
یک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد
با صد هزار خورشید افتد ترا ملاقات
ور عکس جام باده ناگاه بر تو تابد
نز خویش گردی آگه، نز جام، نز شفاعات
در بیخودی و مستی جایی رسی، که آنجا
در هم شود عبادات، پی گم کند اشارات
تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی
حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات
تا کی کنی بـعادت در صومعه عبادت؟
کفرست زهد و طاعت تا نگذری ز میقات
تا تو ز خود پرستی وزجست وجو نرستی
میدان که میپرستی در دیر عزی ولات
در صومعه تو دانی میکوش تا توانی
در میکده رها کن از سر فضول و طامات
جان باز در خرابات، تا جرعهای بیابی
مفروش زهد، کانجا کمتر خرند طاعات
لب تشنه چند باشی، در ساحل تمنی؟
انداز خویشتن را در بحر بینهایات
تا گم شود نشانت در پای بینشانی
تا در کشد بـکامت یک ره نهنگ حالات
چون غرقه شد عراقی یابد حیات باقی
اسرار غیب بیند در عالم شهادات
***
دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات؟
فارغ شده ز مسجد وز لذت مباهات
از خانگاه رفته، در میکده نشسته
صد سجده کرده هر دم در پیش عزی ولات
در باخته دل و دین، مفلس بمانده مسکین
افتاده خوار و غمگین در گوشه ی خرابات
نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد
نی محرمی که یابد باو دمی مراعات
نی هیچ گبری او را دستی گرفت روزی
نی کرده پایمردی با او دمی مدارات
دردش ندید درمان زخمش نجست مرهم
در ساخته بـناکام با درد بیمداوات
خوش بود روزگاری بر بوی وصل یاری
هم خوشدلیش رفته هم روزگار، هیهات!
با این همه، عراقی، امیدوار میباش
باشد که بـه شود حال، گردنده است حالات
***
به یک گره که دو چشمت بر ابراوان انداخت
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟
که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت
دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه
ز آفتاب رخت سایهای بر آن انداخت
رخ تو در خور چشم منست، لیک چه سود؟
که پرده از رخ تو برنمیتوان انداخت
حلاوت لب تو، دوش، یاد میکردم
بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت!
من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک
زبان لطف توام باز در گمان انداخت
قبول تو دگران را بـصدر وصل نشاند
دل شکسته ی ما را بر آستان انداخت
چه قدر دارد، جانا، دلی؟ توان هردم
بر آستان درت صد هزار جان انداخت
عراقی از دل و جان آن زمان امید برید
که چشم جادوی تو چین در ابراوان انداخت
***
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت
سپاه عشق تو از گوشهای کمین بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد
ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت
قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد
مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟
چو در سماع عراقی حدیث دوست شنید
بجای خرقه بـقوال جان توان انداخت
***
عراقی بار دیگر توبه بشکست
ز جام عشق شد شیدا و سرمست
پریشان سر زلف بتان شد
خراب چشم خوبانست پیوست
چه خوش باشد خرابی در خرابات؟
گرفته زلف یار و رفته از دست
ز سودای پریرویان عجب نیست
اگر دیوانهای زنجیر بگسست
بگرد زلف مهرویان همی گشت
چو ماهی ناگهان افتد در شست
بپیران سر، دل و دین داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست
سحرگه از سر سجاده برخاست
ببوی جرعهای زنار بربست
ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
که دل را در سر زلف بتان بست
بیفشاند آستین بر هردو عالم
قلندروار در می خانه بنشست
لب ساقی صلای بوسه در داد
عراقی توبه ی سیساله بشکست
***
ساقی قدح شراب در دست
آمد ز شراب خانه سرمست
آن توبه ی نادرست ما را
همچون سر زلف خویش بشکست
از مجلسیان خروش برخاست
کان فتنه ی روزگار بنشست
ماییم کنون و نیم جانی
و آن نیز نهاده بر کف دست
آندل، که ازو خبر نداریم
هم در سر زلف اوست گر هست
دیوانه ی روی اوست دایم
آشفته ی موی اوست پیوست
در سایه ی زلف او بیآسود
وز نیک و بد زمانه وارست
چون دید شعاع روی خوبش
در حال ز سایه رخت بربست
در سایه مجو دل عراقی
کان ذره بـآفتاب پیوست
***
از پرده برون آمد ساقی، قدحی در دست
هم پرده ی ما بدرید، هم توبه ی ما بشکست
بنمود رخ زیبا گشتیم همه شیدا
چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست
زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست
جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست
در دام سر زلفش ماندیم همه حیران
وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست
از دست بشد چون دل در طره ی او زد چنگ
غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست
چون سلسله ی زلفش بند دل حیران شد
آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست
دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم
گفتا که: لب او خوش، اینک سرما پیوست
با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست
با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست
از غمزه ی روی او گه مستم و گه هشیار
وز طره ی لعل او گه نیستم و گه هست
میخواستم از اسرار اظهار کنم حرفی
ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سرمست
***
دو اسبه پیک نظر میدوانم از چپ و راست
بجست و جوی نگاری، که نور دیده ی ماست
مرا، که جز رخ او در نظر نمیآید
دو دیده از هوس روی او پر آب چراست؟
چو غرق آب حیاتم چه آب میجویم؟
چو با منست نگارم چه میدوم چپ و راست؟
نگاه کردم و در خود همه ترا دیدم
نظر چنین نکند آن که او بـخود بیناست
بنور طلعت تو یافتم وجود ترا
بآفتاب توان دید کآفتاب کجاست
زروی روشن هر ذره شد مرا روشن
که آفتاب رخت در همه جهان پیداست
بقامت خوش خوبان نگاه میکردم
لباس حسن تو دیدم بـقد هریک راست
شمایل تو بدیدم ز قامت شمشاد
ازین سپس کشش من همه سوی بالاست
شگفت نیست که در بند زلف تست دلم
که هرکجا که دلی هست اندران سوداست
بغمزه گر نربودی دل همه عالم
ز عشق تو دل جمله جهان چرا شیداست؟
وگر جمال تو با عاشقان کرشمه نکرد
ز بهر چه شر و آشوب از جهان برخاست؟
وراز جهان سخن سر تو برون افتاد
سزد که راز نگه داشتن نه کار صداست
ندید چشم عراقی ترا، چنانکه تویی
از آن که در نظرش جمله کاینات هباست
***
شوری ز شراب خانه برخاست
برخاست غریوی از چپ و راست
تا چشم بتم چه فتنه انگیخت؟
کز هر طرفی هزار غوغاست
تا جام لبش کدام می داد؟
کز جرعهش هر که هست شیداست
ساقی، قدحی، که مست عشقم
و آن باده هنوز در سر ماست
آن نعره ی شور همچنان هست
وآن شیفتگی هنوز برجاست
کارم، که چو زلف تست در هم،
بیقامت تو نمیشود راست
مقصود تویی مرا ز هستی
کز جام غرض می مصفاست
آیینه ی روی تست جانم
عکس رخ تو درو هویداست
پنهان چه شوی؟ كه عكس رویت
در جام جهان نمای پیداست
گل رنگ رخ تو دارد ، ارنه
رنگ رخش از پی چه زیباست ؟
ور سرو نه قامت تو دیدست
او را کشش از چه سوی بالاست؟
باغیست جهان، ز عکس رویت
خرم دل آن که در تماشاست
در باغ همه رخ تو بیند
از هر ورق گل، آن که بیناست
از عکس رخت دل عراقی
گلزار و بهار و باغ و صحراست
***
از میکده تا چه شور برخاست؟
کاندر همه شهر شور و غوغاست
باری، بـنظارهای برون آی
کان روی تو از در تماشاست
پنهان چه شوی؟ که عکس رویت
در جام جهان نمای پیداست
گل گر ز رخ تو رنگ ناورد
رنگ رخش آخر از چه زیباست؟
ور نه بـجمال تو نظر کرد
چشم خوش نرگس از چه بیناست؟
ور سرو نه قامت تو دیدست
او را کشش از چه سوی بالاست؟
تا یافت بنفشه بوی زلفت
ما را همه میل سوی صحراست
ما را چه ز باغ لاله و گل؟
از جام غرض می مصفاست
جز حسن و جمال تو نبیند
از گلشن و لاله هر که بیناست
***
باز مرا در غمت واقعه ی جانی است
در دل زارم نگر، تا بـچه حیرانی است
دل که ز جان سیر گشت خون جگر میخورد
بر سر خوان غمت باز بـمهمانی است
چون دل تنگم نشد شاد بـتو یک زمان
باز گذارش بـغم، کو بغم ارزانی است
هر كه بخود باز ماند وز سر جان برنخاست
باز گذارش بغم كو بغم ارزانی است
تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم
هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟
از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند
تا ز غمت دیدهام در گهر افشانی است
آه که در طالعم باز پراکندگیست
بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است
رفت که بودی مرا کار بـسامان، دریغ!
نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است
صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است
وصل چو تو پادشه کی بـگدایی رسد؟
جستن وصلت مرا مایه ی نادانی است
خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو
دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است
***
ز خواب نرگس مست تو سر گران برخاست
خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست
چه سحر کرد ندانم دو چشم جادوی تو؟
که از نظارگیان ناله و فغان برخاست
بتیر غمزه، ازین بیش، خون خلق مریز
که رستخیز بـیک باره از جهان برخاست
بدین صفت که تو آغاز کردهای خونریز
چه سیل خواهد ازین تیره خاکدان برخاست!
بیا و آب رخ از تشنگان دریغ مدار
طریق مردمی آخر نه از جهان برخاست؟
چنین که من ز فراق تو سر بر آمدهام
گرم تو دست نگیری کجا توان برخاست؟
تو در کنار من آ، تا من از میان بروم
که هر کجا که برآید یقین گمان برخاست
ببوی آنکه بـدامان تو درآویزد
دل من از سر جان آستین فشان برخاست
عراقی از دل و جان آن زمان امید برید
که چشم مست تو از خواب سرگران برخاست
***
ناگه از میکده فغان برخاست
ناله از جان عاشقان برخاست
شر و شوری فتاد در عالم
های و هویی ازین و آن برخاست
جامی از میکده روان کردند
در پیش صد روان، روان برخاست
جرعهای ریختند بر سر خاک
شور و غوغا ز جرعهدان برخاست
جرعه با خاک در حدیث آمد
گفت و گویی از آن میان برخاست
سخن جرعه عاشقی بشنید
نعره زد وز سر جهان برخاست
بخت من، چون شنید آن نعره
سبک از خواب، سر گران برخاست
گشت بیدار چشم دل، چو مرا
عالم از پیش جسم و جان برخاست
خواستم تا ز خواب برخیزم
بنگرم کز چه این فغان برخاست
بود بر پای من، عراقی، بند
بند بر پای چون توان برخاست؟
***
مهر مهر دلبری بر جان ماست
جان ما در حضرت جانان ماست
پیش او از درد مینالم ولیک
درد آن دلدار ما درمان ماست
بس عجب نبود که سودایی شوم
کایت سودای او در شان ماست
جان ما چوگان و دل سوداییست
گوی زلفش در خم چوگان ماست
اسب همت را چو در زین آوریم
هر دو عالم گوشه ی میدان ماست
با وجود این چنین زار و نزار
بر بساط معرفت جولان ماست
وزن میننهندمان خلقان ولیک
کس چه داند آنچه در خلقان ماست؟
گر ز ما برهان طلب دارد کسی
نور او در جان ما برهان ماست
جنت پر انگبین و شیر و می
بیجمال دوست شورستان ماست
گرچه در صورت گدایی میکنیم
گنج معنی در دل ویران ماست
هاتف دولت مرا آواز داد:
کاین نوایی گو، عراقی، ز آن ماست
***
چنین که حال من زار در خراباتست
می مغانه مرا بهتر از مناجاتست
مرا چو می نرهاند ز دست خویشتنم
بمیکده شدنم بهترین طاعاتست
درون کعبه عبادت چه سود؟ چون دل من
میان میکده مولای عزی و لاتست
مرا که بتکده و مصطبه مقام بود
چه جای صومعه و زهد و وجد و حالاتست؟
مرا که قبله خم ابروی بتان باشد
چه جای مسجد و محراب و زهد و طاعاتست؟
ملامتم مکنید، ار بـدیر درد کشم
که حال بیخبران بهترین حالاتست
ز ذوق با خبری آنکه را خبر باشد
بنزد او سخن ناقصان خرافاتست
خراب کوی خرابات را از آن چه خبر
که اهل صومعه را بهترین مقاماتست؟
اگر چه اهل خرابات را ز من ننگیست
مرا نصیحت ایشان بسی مباهاتست
کسی که حالت دیوانگان میکده یافت
مقام اهل خرد نزدش از خرافاتست
گلیم بخت کسی را، که بافتند سیاه
سفید کردن آن نوعی از محالاتست
کجاست می؟ که بـجان آمدم ز خسته دلی
که پر ز شیوه و سالوس و زرق و طاماتست
مقام درد کشانی که در خراباتند
یقین بدان که ورای همه مقاماتست
کنون مقام عراقی مجوی در مسجد
که او حریف بتانست و در خراباتست
***
ندیدهام رخ خوب تو، روزکی چندست
بیا، که دیده بـدیدارت آرزومندست
بیک نظاره بـروی تو دیده خشنودست
بیک کرشمه دل از غمزه ی تو خرسندست
فتور غمزه ی تو خون من بخواهد ریخت
بدین صفت که در ابرو گره درافکندست
یکی گره بگشای از دو زلف و رخ بنمای
که صدهزار چو من دلشده در آن بندست
مبر ز من، که رگ جان من بریده شود
بیا، که با تو مرا صدهزار پیوندست
مرا چو از لب شیرین تو نصیبی نیست
از آن چه سود که لعل تو سر بـسرقندست؟
کسی که همچو عراقی اسیر عشق تو نیست
شب فراق چه داند که تا سحر چندست؟
***
جانا، نظری، که دل فگارست
بخشای، که خسته نیک زارست
بشتاب، که جان بـلب رسیدست
دریاب کنون، که وقت کارست
رحم آر، که بی تو زندگانی
از مرگ بتر هزار بارست
دیریست که بر در قبولست
بیچاره دلم ، که نیک خوارست
نومید چگونه باز گردد؟
از درگهت، آن کامیدوارست
ناخورده دلم شراب وصلت
از دردی هجر در خمارست
مگذار بـکام دشمن ، ای دوست
بیچاره مرا ، که دوستدارست
رسواش مکن بـکام دشمن
کو خود ز رخ تو شرمسارست
خرم دل آن کسی، که او را
اندوه و غم تو غمگسارست
یادیش ازین و آن نیاید
آنرا که، چو تو نگار، یارست
کار آن دارد، که بر در تو
هر لحظه و هر دمیش بارست
نی آنکه همیشه چون عراقی
بر خاک درت چو خاک خوارست
***
دل، چو در دام عشق منظورست
دیده را جرم نیست، معذورست
ناظرم در رخت بـدیده ی دل
گرچه از چشم ظاهرم دورست
از شراب الست روز وصال
دل مستم هنوز مخمورست
دست ازین عاشقی نمیدارد
دایم از یار اگرچه مهجورست
حال آشفته بر رخش فاشست
شعله و نار پرتو نورست
حکم داری بـهر چه فرمایی
که عراقی مطیع و مامورست
***
ساز طرب عشق که داند که چه سازست؟
کز زخمه ی آن نه فلک اندر تک و تازست
آورد بـیک زخمه، جهان را همه، در رقص
خود جان و جهان نغمه ی آن پرده نوازست
عالم چو صداییست ازین پرده، که داند
کین راه چه پرده است و درین پرده چه رازست؟
رازیست درین پرده، گر آن را بشناسی
دانی که حقیقت ز چه دربند مجازست؟
معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود
پیوسته پریشان سر زلف ایازست؟
محتاج نیاز دل عشاق چرا شد
حسن رخ خوبان، که همه مایه ی نازست؟
عشقست که هر دم بـدگر رنگ برآید
نازست بجایی و بیک جای نیازست
در صورت عاشق چو درآید همه سوزست
در کسوت معشوق چو آید همه سازست
زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت
قسم دل عشاق همه سوز و گدازست
راهیست ره عشق، بـغایت خوش و نزدیک
هر ره که جزینست همه دور و درازست
مستی، که خراب ره عشقست، درین ره
خواب خوش مستیش همه عین نمازست
در صومعه چون راه ندادند مرا دوش
رفتم بـدر میکده، دیدم که فرازست
از میکده آواز برآمد که: عراقی،
در باز تو خود را، که در میکده بازست
***
در کوی خرابات، کسی را که نیازست
هشیاری و مستیش همه عین نمازست
آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز
آنچ از تو پذیرند در آنکوی نیازست
اسرار خرابات بجز مست نداند
هشیار چه داند که درین کویچه رازست؟
تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم بـحقیقت که جزین کار مجازست
خواهی که درون حرم عشق خرامی؟
در میکده بنشین، که ره کعبه درازست
هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فرازست
از میکدهها ناله ی دلسوز برآمد
در زمزمه ی عشق ندانم که چه سازست؟
در زلف بتان تا چه فریبست؟که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایازست
زانشعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گدازست
چون بر در می خانه مرا بار ندادند
رفتم بـدر صومعه دیدم که فرازست
آواز ز می خانه برآمد که: عراقی
در باز تو خود را که در میکده بازست
***
طره ی یار پریشان چه خوشست
قامت دوست خرامان چه خوشست
خط خوش بر لب جانان چه نکوست
سبزه و چشمه ی حیوان چه خوشست
از می عشق دلی مست و خراب
همچو چشم خوش جانانچه خوشست
در خرابات خراب افتاده
عاشق بی سر و سامان چه خوشست
آن دل شیفته ی ما بنگر
در خم زلف پریشان چه خوشست
یوسف گم شده ی ما را بین
کاندر آن چاه زنخدان چه خوشست
لذت عشق بتم از من پرس
تو از آن بیخبری کان چه خوشست
تو چه دانی که شکر خنده ی او
از دهان شکرستان چه خوشست؟
چه شناسی که می و نقل بهم
از لب آن بت خندان چه خوشست؟
گر ببینی که بـوقت مستی
لب من بر لب جانان چه خوشست
یار ساقی و عراقی باقی
وه که این عیش بدینسان چه خوشست!
***
در سرم عشق تو سودایی خوشست
در دلم شوقت تمنایی خوشست
ناله و فریاد من هر نیم شب
بر در وصلت تقاضایی خوشست
تا نپنداری که بیروی خوشت
در همه عالم مرا جایی خوشست
با سگان گشتن مرا هر شب بـروز
بر سر کویت تماشایی خوشست
گرچه میکاهد غم تو جان من
یاد رویت راحت افزایی خوشست
در دلم بنگر، که از یاد رخت
بوستان و باغ و صحرایی خوشست
تا عراقی واله روی تو شد
در میان خلق رسوایی خوشست
***
رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگست
بزیر هر خم زلفش هزار نیرنگست
کرشمهای بکند، صدهزار دل ببرد
ازین سبب دل عشاق در جهان تنگست
اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا
بجای دل سر زلف نگار در چنگست
از آن گهی که خراباتیی دلم بربود
مرا هوای خرابات و باده و چنگست
بدین صفت که منم، از شراب عشق خراب
مرا چه جای کرامات و نام یا ننگست؟
بیار، ساقی، از آن می، که ساغر او را
ز عکس چهره ی تو هر زمان دگر رنگست
بریز خون عراقی و آشتی وا کن
که آشتی بهمه حال بهتر از جنگست
***
شاد کن جان من، که غمگینست
رحم کن بر دلم، که مسکینست
روز اول که دیدمش گفتم:
آنکه روزم سیه کند اینست
روی بنمای، تا نظاره کنم
کارزوی من از جهان اینست
دل بیچاره را بـوصل دمی
شادمان کن، که بیتو غمگینست
بیرخت دین من همه کفرست
با رخت کفر من همه دینست
گه گهی یاد کن بـدشنامم
سخن تلخ از تو شیرینست
دل بـتو دادم و ندانستم
که ترا کبر و ناز چندینست
بنوازی و پس بیآزاری
آخر، ای دوست این چه آیینست
کینه بگذار و دلنوازی کن
که عراقی نه در خور کینست
***
مشو، مشو، ز من خسته دل جدا ای دوست
مکن، مکن، بـکفاندهم رها ای دوست
برس، که بیتو مرا جان بـلب رسید، برس
بیا، که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست
بیا، که بیتو مرا برگ زندگانی نیست
بیا، که بیتو ندارم سر بقا ای دوست
اگر کسی بـجهان در، کسی دگر دارد
من غریب ندارم مگر ترا ای دوست
چه کردهام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست
بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل
برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست
از آن نفس که جدا گشتی از من بیدل
فتادهام بـکف محنت و بلا ای دوست
ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده
مرا بر آتش محنت میازما ای دوست
چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست
مخواه بیش زیان من گدا ای دوست
ز لطف گرد دل بیغمان بسی گشتی
دمی بـگرد دل پر غمان برآ ای دوست
ز شادی همه عالم شدست بیگانه
دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست
ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم
که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست
ز همرهی عراقی ز راه واماندم
ز لطف بر در خویشم رهینما ای دوست
***
کی ببینم چهره ی زیبای دوست؟
کی ببویم لعل شکرخای دوست؟
کی درآویزم بـدام زلف یار؟
کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست؟
کی برافشانم بـروی دوست جان؟
کی بگیرم زلف مشکآسای دوست؟
این چنین پیدا ز ما پنهان چراست؟
طلعت خوب جهان پیمای دوست
همچو چشم دوست بیمارم، کجاست
شکری زان لعل جانافزای دوست؟
در دل تنگم نمیگنجد جهان
خود نگنجد دشمن اندر جای دوست
دشمنم گوید که: ترک دوست گیر
من بـرغم دشمنان جویای دوست
چون عراقی، واله و شیدا شدی
دشمن ار دیدی رخ زیبای دوست
***
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یک دم وصال آن مه خوبانم آرزوست
در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن
یک بار خلوت خوش جانانم آرزوست
من رفته از میانه و او در کنار من
با آن نگار عیش بدین سانم آرزوست
جانا، ز آرزوی تو جانم بـلب رسید
بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست
گر بوسهای از آن لب شیرین طلب کنم
خیره مشو، که چشمه ی حیوانم آرزوست
یک بار بوسهای ز لب تو ربودهام
یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست
ور لحظهای بـکوی تو ناگاه بگذرم
عیبم مکن که روضه ی رضوانم آرزوست
وزروی آن که رونق خوبان زروی توست
دایم نظاره ی رخ خوبانم آرزوست
بر بوی آن که بوی تو دار نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست
سودای تو خوشست و وصال تو خوشترست
خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست
ایمان و کفر من همه رخسار و زلف تست
در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست
درد دل عراقی و درمان من تویی
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست
***
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست
این چشم جهان بین مرا در همه عالم
جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست
وین جان من سوخته را جز سر زلفت
اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست
یک لحظه غمت از دل من می نشود دور
گویی که غمت را جز ازینرای دگر نیست
یکبوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست
فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست
هستند ترا جمله جهان واله و شیدا
لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست
عشاق تو گرچه همه شیرین سخنانند
لیکن چو عراقیت شکرخای دگر نیست
***
هر دلی کاو بـعشق مایل نیست
حجره ی دیو خوان، که آندل نیست
زاغ گو: بیخبر بمیر از عشق
که ز گل عندلیب غافل نیست
دل بیعشق چشم بی نورست
خود بدین حاجت دلایل نیست
بیدلان را جز آستانه ی عشق
در ره کوی دوست منزل نیست
هر که مجنون نشد درین سودا
ای عراقی، بگو که: عاقل نیست
***
ساقی، ار جام می دمادم نیست
جان فدای تو، دردیی کم نیست
من که در میکده کم از خاکم
جرعهای هم مرا مسلم نیست
جرعهای ده، مرا ز غم برهان
که دلم بیشراب خرم نیست
از خودی خودم خلاصی ده
کز خودم زخم هست مرهم نیست
چون حجاب منست هستی من
گر نباشد، مباش، گو: غم نیست
ز آرزوی دمی دلم خون شد
که شوم یک نفس درین دم نیست
بهر دل درهم و پریشانم
چه کنم؟ کار دل فراهم نیست
خوشدلی در جهان نمییابم
خود خوشی در نهاد عالم نیست
در جهان گر خوشی کمست مرا
خوش از آنم که ناخوشی هم نیست
کشت امید را، که خشک بماند
بهتر از آب چشم من نم نیست
ساقیا، یک دمم حریفی کن
کین دمم جز تو هیچ همدم نیست
ساغری ده، مرا ز من برهان
که عراقی حریف و محرم نیست
***
عشق سیمرغی ست، کاورا دام نیست
در دو عالم زو نشان و نام نیست
پی بـکوی او همانا کس نبرد
کاندر آن صحرا نشان گام نیست
در بهشت وصل جانافزای او
جز لب او کس رحیق آشام نیست
جمله عالم جرعه چین جام اوست
گرچه عالم خود برون از جام نیست
ناگه از رخ گر براندازد نقاب
سر بـسر عالم شود ناکام، نیست
صبح و شامم طره و رخسار اوست
گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست
ای صبا، گر بگذری در کوی او
نزد او ما را جزین پیغام نیست:
کای دلارامی که جان ما تویی
بی تو ما را یک نفس آرام نیست
هرکسی را هست کامی در جهان
جز لبت ما را مراد و کام نیست
هر کسی را نام معشوقی که هست
میبرد، معشوق ما را نام نیست
تا لب و چشم تو ما را مست کرد
نقل ما جز شکر و بادام نیست
تا دل ما در سر زلف تو شد
کار ما جز با کمند و دام نیست
نیک بختی را که در هر دو جهان
دوستی چون تست دشمن کام نیست
با عراقی دوستی آغاز کن
گر چه او در خورد این انعام نیست
***
دل، که دایم عشق میورزید رفت
گفتمش: جانا مرو، نشنید رفت
هر کجا بوی دلارامی شنید
یا رخ خوب نگاری دید رفت
هرکجا شکرلبی دشنام داد
یا نگاری زیر لب خندید رفت
در سر زلف بتان شد عاقبت
در کنار مهوشی غلتید رفت
دل چو آرام دل خود بازیافت
یک نفس با من نیارامید رفت
چون لب و دندان دلدارم بدید
در سر آن لعل و مروارید رفت
دل ز جان و تن کنون دل برگرفت
از بد و نیک جهان ببرید رفت
عشق میورزید دایم، لاجرم
در سر چیزی که میورزید رفت
باز کی یابم دل گم گشته را؟
دل که در زلف بتان پیچید رفت
بر سر جان و جهان چندین ملرز
آنکه شایستی بدو لرزید رفت
ای عراقی، چند زین فریاد و سوز؟
دلبرت یاری دگر بگزید رفت
***
آه! بـه یکبارگی یار کم ما گرفت!
چون ندل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت
بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر
نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت
دل بـغمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟
دیده ی گریان مگر بر جگر آبی زند؟
کاتش سودای او در دل شیدا گرفت
خوش دلكی داشتم، با دل پردرد خویش
لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت
دین و دل و هوش من هر سه بـتاراج برد
جان و تن و هرچه بود جمله بـیغما گرفت
خوشدلیی داشتم، بادل پردرد خویش
لشكر هجرش بتاخت در دل ما پا گرفت
هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت
کز همه واماندهای، هیچکسی را گرفت
هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد
لاجرمش عشق یار بیکس و تنها گرفت
***
باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش میزدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
جان ز تن از غصه بیرون خواست شد
محنت آمد دامن جانم گرفت
در جهان یکدم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت
آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگین حیرانم گرفت
تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت
***
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت!
وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت
ور از لطف و کرم یک ره درآید از درم ناگه
زرخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت
دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم
گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت
فراق یار بیرحمت مرا در بوته ی زحمت
گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت
چنینم زار نگذارد ، بـتیماریم یاد آرد
ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت
ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد
وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت
و گر با لطف خود گوید: عراقی را بده کامی
که جان خسته دربازد، زهی دولت زهی دولت
***
کی از تو جان غمگینی شود شاد؟
کی آخر از فراموشی کنی یاد؟
نپندارم که هجرانت گذارد
که از وصل تو دلتنگی شود شاد
چنین دانم که حسنت کم نگردد
اگر کمتر کند ناز تو بیداد
زوصل خود بده کام دل من
که از بیداد هجر آمد بـفریاد
بیخشای از کرم بر خاکساری
که در روی تو عمرش رفت بر باد
نظر کن بر دل امیدواری
که بر درگاه تو نومید افتاد
بجز درگاه تو هر در که زد دل
عراقی را ازان در هیچ نگشاد
***
هر که را جام می بـدست افتاد
رند و قلاش و میپرست افتاد
دل و دین و خرد زدست بداد
هر کرا جرعهای بـدست افتاد
چشم میگون یار هر که بدید
ناچشیده شراب، مست افتاد
وانکه دل بست در سر زلفش
ماهیآسا، میان شست افتاد
لشکر عشق باز بیرون تاخت
قلب عشاق را شکست افتاد
عاشقی کز سر جهان برخاست
زود با دوستش نشست افتاد
هر که پا بر سر جهان ننهاد
همت او عظیم پست افتاد
سر جان و جهان ندارد آنک:
در سرش باده ی الست افتاد
وآنکه از دست خود خلاص نیافت
در ره عشق پای بست افتاد
هان، عراقی، ببر ز هستی خویش
نیستی بهرهات ز هست افتاد
***
باز دل از در تو دور افتاد
در کف صد بلا صبور افتاد
نیک نزدیک بود بر در تو
تا چه بد کرد کز تو دور افتاد؟
یا حسد برد دشمن بد دل
یا مرا دوستی غیور افتاد
ماتم خویشتن همی دارد
چون مصیبت زده، ز سور افتاد
چون ز خاک در تو سرمه نیافت
دیدهام بیضیا و نور افتاد
جان که یک ذره انده تو بیافت
در طربخانه ی سرور افتاد
از بهشت رخ تو بیخبرست
تن که در آرزوی حور افتاد
چون عراقی نیافت راه بـتو
گمرهی گشت و در غرور افتاد
***
عشق شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوته ی سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد
رمزی از اسرار باده کشف کرد
راز مستان جمله بر صحرا نهاد
قصه ی خوبان بـنوعی باز گفت
کاتشی در پیرو در برنا نهاد
از خمستان جرعهای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و حوا نهاد
عقل مجنون در کف لیلی سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد
دم بـدم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
چون نبود او را معین خانهای
هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد
بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد
حسن را بر دیده ی خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد
هم بـچشم خود جمال خود بدید
تهمتی بر چشم نابینا نهاد
یک کرشمه کرد با خود، آن چنانک:
فتنهای در پیرو در برنا نهاد
کام فرهاد و مراد ما همه
در لب شیرین شکرخا نهاد
بهر آشوب دل سوداییان
خال فتنه بر رخ زیبا نهاد
وز پی برگ و نوای بلبلان
رنگ و بویی در گل رعنا نهاد
تا تماشای وصال خود کند
نور خود در دیده ی بینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد
شور و غوغایی برآمد از جهان
حسن او چون دست در یغما نهاد
چون در آن غوغا عراقی را بدید
نام او سر دفتر غوغا نهاد
***
عشق شوقی در نهاد ما نهاد
جان ما را در کف غوغا نهاد
داستان دلبران آغاز كرد
آرزویی در دل شیدا نهاد
قصه ی خوبان بنوعی باز گفت
كاتشی در پیرو دربرنا نهاد
رمزی از اسرار باده كشف كرد
رازمستان جمله بر صحرا نهاد
از خمستان جرعه ای بر خاك ریخت
جنبشی در آدم و حوا نهاد
عقل مجنون در كف لیلی سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد
بهر آشوب دل سوداییان
خال فتنه بر رخ زیبا نهاد
از پی برگ و نوای بلبلان
رنگ و بویی بر گل رعنا نهاد
فتنهای انگیخت، شوری درفکند
در سرا و شهر ما چون پا نهاد
جای خالی یافت از غوغا و شور
شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد
نام و ننگ ما همه بر باد داد
نام ما دیوانه و رسوا نهاد
چون عراقی را، درین ره، خام یافت
جان ما بر آتش سودا نهاد
***
بر من، ای دل، بند جان نتوان نهاد
شور در دیوانگان نتوان نهاد
های و هویی در فلک نتوان فکند
شر و شوری در جهان نتوان نهاد
چون پریشانی سر زلفت کند
سلسله بر پای جان نتوان نهاد
چون خرابی چشم مستت میکند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد
عشق تو مهمان و ما را هیچ نه
هیچ پیش میهمان نتوان نهاد
نیم جانی پیش او نتوان کشید
پیش سیمرغ استخوان نتوان نهاد
گرچه گهگه وعده ی وصلم دهد
غمزه ی تو، دل بر آن نتوان نهاد
گویمت: بوسی بـجانی، گوییم:
بر لبم لب رایگان نتوان نهاد
بر سر خوان لبت، خود بیجگر
لقمهای خوش در دهان نتوان نهاد
بر دلم بار غمت چندین منه
برکهی کوه گران نتوان نهاد
شب در دل میزدم، مهر تو گفت:
زود پابر آسمان نتوان نهاد
تا ترا در دل هوای جان بود
پای بر آب روان نتوان نهاد
تات وجهی روشنست، اینهفتخوان
پیش تو بس، هشت خوان نتوان نهاد
ور عراقی محرم این حرف نیست
راز با او در میان نتوان نهاد
***
بیرخت جان در میان نتوان نهاد
بییقین پا بر گمان نتوان نهاد
جان بباید داد و بستد بوسهای
بیکنارت در میان نتوان نهاد
نیمجانی دارم از تو یادگار
بر لبت لب رایگان نتوان نهاد
در جهان چشمت خرابی میکند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد
چون پریشانی سر زلفت كند
سلسله بر پای جان نتوان نهاد
خون ما ز ابرو و مژگان ریختی
تیربـه زین در کمان نتوان نهاد
گرچه گه گه وعده ی وصلم دهد
خنده ی تو، دل بر آن نتوان نهاد
حال من زلفت پریشان میکند
پس گنه بر دیگران نتوان نهاد
در جهان چون هرچه خواهی میکنی
جرم بر هر ناتوان نتوان نهاد
بر سر خوان لبت، خود بی جگر
لقمه ای خوش در دهان نتوان نهاد
هر چه هست اندر همه عالم تویی
نام هستی بر جهان نتوان نهاد
چون ترا، جز تو، نمیبیند کسی
منتی بر عاشقان نتوان نهاد
بر در وصلت چو کس می نگذرد
تهمتی بر انس و جان نتوان نهاد
عاشق تو هم تو بس، پس نام عشق
گه برین و گه بر آن نتوان نهاد
عشق تو مهمان و ما را هیچ نه
هیچ پیش میهمان نتوان نهاد
تا نگیرد دست من دامان تو
پای دل بر فرق جان نتوان نهاد
نیم جانی پیش او نتوان كشید
پیش سیمرغ استخوان نتوان نهاد
شب در دل می زدم، وصل تو گفت:
زود پا بر آسمان نتوان نهاد
تا ترا در دل هوای جان بود
پای بر آب روان نتوان نهاد
چون عراقی آستین ما گرفت
رخت او بر آسمان نتوان نهاد
***
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
باشد که چو روز آید بروی گذرت افتد
زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که بـامیدی بر خاک درت افتد
آیم بـدرت افتم، تا جور کنی کمتر
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد
ای دوست، مرا نبود از تو طمع پرسش
راضیم بد شنامی آن نیز گرت افتد
من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم
آخر بـغلط روزی بر من گذرت افتد
گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد
در عمری، اگر یک دم، خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد
کم نال، عراقی، زانک این قصه ی درد تو
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد
***
بنمای بـمن رویت، یارات نمیافتد
آری چه توان کردن؟ با مات نمیافتد
گیرم که نمیافتد با وصل منت رایی
با جور و جفا، باری، همرات نمیافتد؟
میافتدت این یک دم کآیی براین پر غم
شادم کنی و خرم، هان یات نمیافتد؟
هر بیدل و شیدایی افتاده بـسودایی
وندر دل من الا سودات نمیافتد
با عشق تو میبازم شطرنج وفا، لیکن
از بخت بدم، باری، جز مات نمیافتد
مآزار زمهجوری كوروت نمی بیند
گر از سر جانبازی در پات نمی افتد
از غمزه ی خونریزت هرجای شبیخونست
شب نیست که این بازی صد جات نمیافتد
افتاد دو صد شیون از جور تو هرجایی
این جور و جفا با من تنهات نمیافتد
بیچاره عراقی، هان، دم درکش و خون میخور
چون هیچ دمی با او گیرات نمیافتد
***
كوسر كه زدست غم در پات نمی افتد؟
كو دل كه در و هر دم سودات نمی افتد؟
بنمای بمن رویت، یارات نمی افتد
آری چه توان كردن؟ بامات نمی افتد
گیرم كه نمی افتد با وصل منت رایی
باجور و جفا، باری، هم رات نمی افتد؟
هر بیدل و شیدایی افتاد بسودایی
وندر دل من الا سودات نمی افتد
از جور تو مینالدهر جای كه مهجوریست
این جور و جفا با من تنهات نمی افتد
از غمزه ی خونریزت هر جای شبیخونیست
شب نیست كه این بازی هر جات نمی افتد
ماز آن توایم و تو بر می شكنی از ما
آری چه توان كردن؟ بامات نمی افتد
با عشق تو می بازم شطرنج وفا، لیكن
از بخت بدم بازی جزمات نمی افتد
می افتدت این یك دم كایی بر این پر غم
شادم كنی و خرم، هان، یات نمی افتد؟
بیچاره عراقی، هان، دم دركش و خون می خور
چون هیچ دمی با او گیرات نمی افتد
***
با شمع روی خوبان پروانهای چه سنجد؟
با تاب موی جانان دیوانهای چه سنجد؟
در کوی عشقبازان صد جان جوی نیرزد
تن خود چه قیمت آرد؟ ویرانهای چه سنجد؟
با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟
در پیش آشنایان بیگانهای چه سنجد؟
در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟
در بزم بحر نوشان پیمانهای چه سنجد؟
از صدهزار خرمن یک دانه است عالم
با صدهزار عالم پس دانهای چه سنجد؟
چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد
چون شاه رخ نماید فرزانهای چه سنجد؟
گرچه عراقی، از عشق، فرزانه ی جهان شد
آنجا که این حدیثست افسانهای چه سنجد؟
***
با عشق عقل فرسا دیوانهای چه سنجد؟
با شمع روی زیبا پروانهای چه سنجد؟
پیش خیال رویت جانی چه قدر دارد؟
با تاب بند مویت دیوانهای چه سنجد؟
با وصل جان فزایت جان را چه آشنایی؟
در کوی آشنایی بیگانهای چه سنجد؟
چون زلف برفشانی عالم خراب گردد
دل خود چه طاقت آرد؟ ویرانهای چه سنجد؟
گرچه خوشست و دلکش کاشانهایست جنت
در جنب حسن رویت کاشانهای چه سنجد؟
با من اگر نشینی برخیزم از سر جان
پیش بهشت رویت غم خانهای چه سنجد؟
گیرم که خود عراقی، شکرانه، جان فشاند
در پیش آن چنان رو شکرانهای چه سنجد؟
***
با عشق قرار در نگنجد
جز ناله ی زار در نگنجد
با درد تو دردسر نباشد
با باده خمار در نگنجد
من با تو سزد که در نگنجم
با دیده غبار در نگنجد
در دل نکنی مقام یعنی
با قلب عیار در نگنجد
در دیده خیال تو نیاید
با آب نگار در نگنجد
بوسی ندهی بـطنز و گویی:
با بوسه کنار در نگنجد
با چشم تو شاید ار ببینم
با جام خمار در نگنجد
آنجا که منم تو هم نگنجی
با لیل نهار در نگنجد
شد عار همه جهان عراقی
با فخر تو عار در نگنجد
***
با عشق تو ناز در نگنجد
جز درد و نیاز در نگنجد
با درد تو درد در نیاید
با سوز تو ساز در نگنجد
بیچاره کسی که از در تو
دور افتد و باز در نگنجد
با داغ غمت درون سینه
جز سوز و گداز در نگنجد
با عشق حقیقتی بـهر حال
سودای مجاز در نگنجد
در میکده با حریف قلاش
تسبیح و نماز در نگنجد
در جلوه گه جمال حسنت
خوبی ایاز در نگنجد
با یاد لب تو در خیالم
اندیشه ی گاز در نگنجد
آنجا که رود حدیث وصلت
یک محرم راز در نگنجد
و آن دم که حدیث زلفت افتد
جز شرح دراز در نگنجد
چه ناز کنی عراقی اینجا؟
جان باز، که ناز در نگنجد
***
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
اندیشه ی وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند اندر جهان نگنجد
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد
جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد
آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد
***
امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد
وز یار چنان پر شد کاغیار نمیگنجد
در چشم پر آب من جز دوست نمیآید
در جان خراب من جز یار نمیگنجد
با این همه غم شادم كاندر دل تنگ من
غم راه نمی یابد، تیمار نمی گنجد
این لحظه ازان شادم کاندر دل تنگ من
غم جای نمیگیرد، تیمار نمیگنجد
این قطره ی خون تا یافت از لعل لبش رنگی
از شادی آن در پوست چون نار نمیگنجد
رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمیگنجد
شیدای جمال او در خلد نیآرامد
مشتاق لقای او در نار نمیگنجد
چون پرده براندازد عالم بسر اندازد
جایی که یقین آید پندار نمیگنجد
هم دیده ی او باید، تا حسن رخش بیند
با دوست مرا در دل آزار نمی گنجد
از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک:
با دوست مرا در دل آزار نمیگنجد
جانم در دل میزد، گفتا که: برو این دم
با یار درین جلوه دیار نمیگنجد
خواهی که درون آیی بگذار عراقی را
کاندر طبق انوار اطوار نمیگنجد
***
امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد
تنگست از آن دروی اغیار نمیگنجد
در دیده ی پر آبم جز یار نمیآید
وندر دلم از مستی جز یار نمیگنجد
با این همه هم شادم کاندر دل تنگ من
غم چاره نمییابد تیمار نمیگنجد
جان در تنم ار بی دوست هربار نمیگنجید
از غایت تنگ آمد کین بار نمیگنجد
کو جام می عشقش؟ تا مست شوم زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمیگنجد
کو دام سر زلفش؟ تا صید کند دل را
کاندر خم زلف او دلدار نمیگنجد
چون طره برافشاند این روی بپوشاند
جایی که یقین آید پندار نمیگنجد
عشقش چو درون تازد جان حجره بپردازد
آنجا که وطن سازد دیار نمیگنجد
این قطره ی خون تا یافت از خاک درش بویی
از شادی آن در پوست چون نار نمیگنجد
غم گرچه خورد جانم، هم غم نخورم زیراک:
اندر حرم جانان غمخوار نمیگنجد
از گفت بد دشمن، آزرده نگردم زانك:
با دوست مرا در دل آزار نمی گنجد
تحفه بر دل بردم جان و تن و دین و هوش
دل گفت: برو، کانجا هر چار نمیگنجد
خواهی که درآیی تو، بگذار عراقی را
کاندر حرم جانان جز یار نمیگنجد
***
در حلقه ی فقیران قیصر چه کار دارد؟
در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟
در راه عشقبازان زین حرفها چه خیزد؟
در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟
جایی که عاشقان را درس حیات باشد
ایبک چه وزن آرد؟ سنجر چه کار دارد؟
جایی که این عزیزان جام شراب نوشند
آب زلال چبود؟ کوثر چه کار دارد؟
وآنجا که بحر معنی موج بقا برآرد
بر کشتی دلیران لنگر چه کار دارد؟
در راه پاکبازان این حرفها چه خیزد؟
بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟
آن دم که آن دم آمد، دم در نگنجد آنجا
جایی که ره برآید، رهبر چه کار دارد؟
دایم، تو ای عراقی، میگوی این حکایت،
با بوی مشک معنی عنبر چه کار دارد؟
***
با پرتو جمالت برهان چه کار دارد؟
با عشق زلف و خالت ایمان چه کار دارد؟
با عشق دلگشایت عاشق کجا برآید؟
با وصل جان فزایت هجران چه کار دارد؟
در بارگاه دردت درمان چه راه یابد؟
با جلوهگاه وصلت هجران چه کار دارد؟
با سوز بیدلانت مالک چه طاقت آرد؟
با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟
گرنه گریخت جانم از پرتو جمالت
در سایه ی دو زلفت پنهان چه کار دارد؟
چون در پناه وصلت افتاد جان نگویی:
هجری بدین درازی یا جان چه کار دارد؟
گر در خورت نیابم، شاید، که بر سماطت
پوسیده استخوانی بر خوان چه کار دارد؟
آری عجب نباشد گر در دلم نیابی
در کلبه ی گدایان سلطان چه کار دارد؟
من نیز اگر نگنجم در حضرتت، عجب نیست
آنجا که آن کمالست نقصان چه کار دارد؟
در تنگنای وحدت کثرت چگونه گنجد؟
در عالم حقیقت بطلان چه کار دارد؟
گویند: نیکوان را نظارگی نباید
کانجا که درد نبود درمان چه کار دارد؟
آری، ولی چو عاشق پوشید رنگ معشوق
آن دم میان ایشان دربان چه کار دارد؟
جایی که در میانه معشوق هم نگنجد
مالک چه زحمت آرد؟ رضوان چه کار دارد ؟
هان، خسته دل عراقی، با درد یار خو کن
کانجا که دردش آمد درمان چه کار دارد؟
***
با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟
از سوز بیدلانت مالک خبر ندارد
با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟
در لعل تست پنهان صدگونه آب حیوان
از بیدلی لب من با آن چه کار دارد؟
هم دیده ی تو باید تا چهره ی تو بیند
کانجا که آن جمالست انسان چه کار دارد؟
گرد در خورت نیایم، شاید، كه بر سماطت
پوسیده استخوانی بر خوان چه كار دارد؟
وهم از دهان تنگت هرگز نشان نیاید
با خاتم سلیمان شیطان چه کار دارد؟
جان من از لب تو مانا که یافت ذوقی
ورنه خیال جاوید با جان چه کار دارد؟
دل میتپد که بیند در دیده روی خوبت
ورنه برید زلفت پنهان چه کار دارد؟
عاشق گر از در تو نشنید مرحبایی
چون حلقه بر در تو چندان چه کار دارد؟
گر بر درت نیایم، شاید که باز پرسد:
پوسیده استخوانی با خوان چه کار دارد؟
در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت؟
جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟
در دل غم عراقی و آنگاه عشق باقی
در خانه ی طفیلی مهمان چه کار دارد؟
***
با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟
با محنت فراقت راحت چه رخ نماید؟
با درد اشتیاقت درمان چه کار دارد؟
گر در دلم خیالت ناید، عجب نباشد
در دوزخ پر آتش رضوان چه کار دارد؟
سودای تو نگنجد اندر دلی که جانست
در خانه ی طفیلی مهمان چه کار دارد؟
دل را خوشست با جان، گر زآن تست، یارا،
بیروی تو دل من با جان چه کار دارد؟
بر بوی وصلت، ای جان، دل بر در تو ماندست
ورنه فتاده در خاک چندان چه کار دارد؟
با عشق تست جان را صد سر سر نهفته
لیکن دل عراقی با جان چه کار دارد؟
***
با عشق دلگشایت حرمان چه كار دارد؟
با وصل جان فزایت هجران چه كار دارد؟
آری عجب نباشد گر در دلم نیایی
در كلبه ی گدایان سلطان چه كار دارد؟
من نیز گر نگنجم در حضرتت، عجب نیست
آنجا كه آن كمالست نقصان چه كار دارد؟
در تنگنای وحدت كثرت چگونه گنجد؟
در عالم حقیقت بطلان چه كار دارد؟
گویند: نیكوان را نظارگی نباید
كانجا كه درد نبود درمان چه كار دارد؟
آری، ولی چو عاشق پوشید رنگ معشوق
آن دم میان ایشان دربان چه كار دارد؟
جایی كه در میانه معشوق هم نگنجد
مالك چه زحمت آرد؟ رضوان چه كار دارد؟
***
خرم تن آن کس که دل ریش ندارد
و اندیشه ی یار ستم اندیش ندارد
گویند رقیبان که ندارد سر تو یار
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
او را چه خبر از من و از حال دل من
کو دیده ی پر خون و دل ریش ندارد؟
این طرفه که من او شد و من او وز من یار
بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد
هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر
کان یار سر صحبت ما بیش ندارد
معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم
عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟
بیچاره دل ریش عراقی که همیشه
از نوش لبان بهره بجز نیش ندارد
***
بیا، کاین دل سر هجران ندارد
بجز وصلت دگر درمان ندارد
بوصل خود دلم را شاد گردان
که خسته طاقت هجران ندارد
بیا، تا پیش روی تو بمیرم
که بیتو زندگانی آن ندارد
چگونه بیتو بتوان زیست آخر؟
که بیتو زیستن امکان ندارد
بمردم ز انتظار روز وصلت
شب هجران مگر پایان ندارد؟
بیا، تا روی خوب تو ببینم
که مهر از ذره رخ پنهان ندارد
ز من بپذیر، جانا، نیم جانی
اگر چه قیمت چندان ندارد
چه باشد گر فراقت والهی را
چنین سرگشته و حیران ندارد؟
وصالت تا ز غم خونم نریزد
عراقی را شبی مهمان ندارد
***
دل، دولت خرمی ندارد
جان راحت بیغمی ندارد
دردا که درون آدمی زاد
آسایش و خرمی ندارد
از راحتهای این جهانی
جز غم دل آدمی ندارد
ای مرگ، بیا و مردمی کن
این غم سر مردمی ندارد
وی غم، بنشین، که شادمانی
با ما سر همدمی ندارد
وی جان، ز سرای تن برون شو
کین جای تو محکمی ندارد
منشین همه وقت با عراقی
کاهلیت محرمی ندارد
***
راحت سر مردمی ندارد
دولت دل همدمی ندارد
ز احسان زمانه دیده بردوز
کو دیده ی مردمی ندارد
از خوان فلک نواله کم پیچ
کو گرده ی گندمی ندارد
با درد بساز، از آنکه درمان
با جان تو محرمی ندارد
در تار حیات دل چه بندی؟
چون پود تو محکمی ندارد
دردا که درین سرای پر غم
کس دولت بیغمی ندارد
دارد همه چیز آدمی زاد
افسوس که خرمی ندارد
گر خوشدلیئی درین جهان هست
باری دل آدمی ندارد
بنمای بـمن دلی فراهم
کو محنت درهمی ندارد
کم خور غم این جهان، عراقی،
زیرا که غمش کمی ندارد
***
نگارا، بیتو برگ جان که دارد؟
دل شاد و لب خندان که دارد؟
به امید وصالت میكنم جان
وگرنه طاقت هجران که دارد؟
غم ار ندهد جگر بر خوان وصلت
دل درویش را مهمان که دارد؟
نیاید جز خیالت در دل من
بجز یوسف سر زندان که دارد؟
مرا با تو خوش آید خلد، ورنه
غم حور و سر رضوان که دارد؟
همه کس می کند دعوی عشقت
ولی با درد بی درمان که دارد ؟
غمت هر لحظه جانی خواهد از من
چه انصافست؟ چندین جان که دارد؟
مرا گویند: فردا روز وصلست
وگرنه طاقت هجران که دارد؟
نشان عشق میجویی، عراقی،
ببین تا چشم خون افشان که دارد؟
***
نگارا، بی تو برگ جان که دارد؟
سر کفر و غم ایمان که دارد؟
بامید وصالت می دهم جان
وگرنه طاقت هجران كه دارد؟
غمت هر لحظه جانی خواهد از من
چه انصاف است؟ چندین جان كه دارد؟
اگر عشق تو خون من نریزد
غمت را هر شبی مهمان که دارد؟
نیاید جز خیالت در دل من
بجز یوسف سر زندان كه دارد؟
دل من با خیالت دوش میگفت:
که این درد مرا درمان که دارد؟
لب شیرین تو گفتا: ز من پرس
که من با تو بگویم: کان که دارد؟
مرا گفتی که: فردا روز وصلست
امید زیستن چندان که دارد؟
دلم در بند زلف تست ور نه
سر سودای بیپایان که دارد؟
اگر لطف خیال تو نباشد
عراقی را چنین حیران که دارد؟
***
تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد
عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند
خوش باش کز جفای تو، این نیز بگذرد
آیی و بگذری بـمن و باز ننگری
ای جان من فدای تو، این نیز بگذرد
هر کس رسید از تو بـمقصود و این گدا
محروم از عطای تو، این نیز بگذرد
ای دوست، تو مرا همه دشنام میدهی
من میکنم، دعای تو، این نیز بگذرد
آیم بـدرگهت، نگذاری که بگذرم
پیرامن سرای تو، این نیز بگذرد
آمدم دلم بـکوی تو، نومید بازگشت
نشنید مرحبای تو، این نیز بگذرد
بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا
دیگر شدست رای تو، این نیز بگذرد
تا کی کشد عراقی مسکین جفای تو؟
بگذشت چون جفای تو، این نیز بگذرد
***
بیا بیا، که نسیم بهار میگذرد
بیا، که گل ز رخت شرمسار میگذرد
بیا، که وقت بهارست و موسم شادی
مدار منتظرم، وقت کار میگذرد
ز راه لطف بـصحرا خرام یک نفسی
که عیش تازه کنم، چون بهار میگذرد
نسیم لطف تو از کوی میبرد هر دم
غمی که بر دل این جان فگار میگذرد
ز جام وصل تو ناخورده جرعهای دل من
ز بزم عیش تو در سر خمار میگذرد
سحرگهی که بـکوی دلم گذر کردی
بدیده گفت دلم: کان شکار میگذرد
چو دیده کرد نظر صدهزار عاشق دید
که نعره میزد هر یک که: یار میگذرد
بگوش جان عراقی رسید آن زاری
ازان ز کوی تو زار و نزار میگذرد
***
بیا، که عمر من خاکسار میگذرد
مدام منتظرم، روزگار میگذرد
بیا، که جان من از آرزوی دیدارت
بلب رسید و غم دل فگار میگذرد
بیا، بـلطف ز جان بـلب رسیده بپرس
که از جهان ز غمت زار زار میگذرد
بر آن شکسته دلی رحم کن، ز روی کرم
که ناامید ز درگاه یار میگذرد
چه باشد ار بگذاری که بگذرم ز درت؟
که بر درت ز سگان صدهزار میگذرد
مکش کمان جفا بر دلم، که تیر غمت
خود از نشانه ی جان بیشمار میگذرد
من ار چه دورم از درگهت، دلم هردم
بر آستان درت چندبار میگذرد
ز دل که میگذرد بر درت بپرس آخر:
که آن شکسته برین در چه کار میگذرد؟
مکش چو دشمنم، ایدوست، ز انتظار، بیا
که این نفس ز جهان دوستدار میگذرد
بانتظار مکش بیش ازین عراقی را
که عمر او همه در انتظار میگذرد
***
پشت بر روزگار باید کرد
روی در روی یار باید کرد
چون ز رخسار پرده برگیرد
در دمش جان نثار باید کرد
پیش شمع رخش، چو پروانه،
سوختن اختیار باید کرد
از پی یک نظاره بر در او
سالها انتظار باید کرد
تا کند یار روی در رویت
دلت آیینهوار باید کرد
تات در بوتهزار بگدازد
قلب خود را عیار باید کرد
تا نهد بر سرت عزیزی پای
خویش، چون خاک، خوار باید کرد
ور تو خود را ز خاک بـه دانی
خود ترا سنگسار باید کرد
تا دهی بوسه بر کف پایش
خویشتن را غبار باید کرد
دشمنی کت ز دوست وا دارد
زودت از وی فرار باید کرد
ور ز چشمت نهان بود دشمن
پس دو چشمت چهار باید کرد
دشمن خود تویی، چو در نگری
با خودت کارزار باید کرد
چون عراقی ز دست خود فریاد
هر دمت صدهزار باید کرد
***
یاد آن شیرین پسر خواهیم کرد
کام جان را پرشکر خواهیم کرد
دامن از اغیار در خواهیم چید
سر ز جیب یار بر خواهیم کرد
آفتاب روی او خواهیم دید
گر بـمه روزی نظر خواهیم کرد
بوی جان افزای او خواهیم یافت
گر بـگلزاری گذر خواهیم کرد
در خم زلفش نهان خواهیم شد
دست با وی در کمر خواهیم کرد
چون کمان ابروان پر زه کند
پیش تیرش جان سپر خواهیم کرد
از حدیث یار و آب چشم ما
گوش و دامن پر گهر خواهیم کرد
ماجرایی رفت ما را با لبش
دوستان را زان خبر خواهیم کرد
تا عراقی نشنود اسرار ما
ماجری را مختصر خواهیم کرد
***
می روان کن، ساقیا، کاین دم روان خواهیم کرد
بهر یک جرعه میت این دم روان خواهیم کرد
دردیی در ده، کزین جا دردسر خواهیم برد
ساغری پر کن، که عزم آن جهان خواهیم کرد
کاروان عمر ازین منزل روان شد ناگهی
چون روان شد کاروان ما هم روان خواهیم کرد
چون فشاندیم آستین بینیازی بر جهان
دامن ناز اندر آن عالم کشان خواهیم کرد
از کف ساقی همت ساغری خواهیم خورد
جرعهدان بزم خود هفت آسمان خواهیم کرد
تافتد در ساغر ما عکس روی دلبری
ساغر از باده لبالب هر زمان خواهیم کرد
درچنین مجلس که میعشقست و ساغربیخودی
ناله ی مستانه نقل دوستان خواهیم کرد
تا درین عالم نگردد آشکارا راز ما
ناگهی رخ را ازین عالم نهان خواهیم کرد
نزد زلف دلربایش تحفه دل خواهیم برد
پیش روی جانفزایش جان فشان خواهیم کرد
چون بگردانیم رو، زین عالم بیآبرو
روی در روی نگار مهربان خواهیم کرد
بر سر بازار وصلش جان ندارد قیمتی
تا نظر در روی خوبش رایگان خواهیم کرد
سالها در جستجویش دست و پایی میزدیم
چون نشان دیدیم، خود را بینشان خواهیم کرد
هر چه ما خواهیم کردن او بخواهد غیر آن
آنچه آن دلبر کند ما خود همان خواهیم کرد
ور عراقی هیچ خواهد گفت: اناالحق، این زمان
بر سر دارش ز غیرت ناگهان خواهیم کرد
***
روی ننمود یار چتوان کرد؟
نیست تدبیر کار چتوان کرد؟
بر درش هر چه داشتم بردم
نپذیرفت یار، چتوان کرد؟
از گل روی یار قسم دلم
نیست جز خارخار چتوان کرد؟
بودهام بر درش عزیز بسی
گشتم این لحظه خوار چتوان کرد؟
بر مراد دلم نمیگردد
گردش روزگار چتوان کرد؟
غم بسیار هست و نیست، دریغ،
با غمم غمگسار چتوان کرد؟
از پی صید دل نهادم دام
لاغر آمد شکار چتوان کرد؟
چند باشی، عراقی، از پی دل
درهم و سوگوار چتوان کرد؟
***
روی ننمود یار چتوان کرد؟
چیست تدبیر کار چتوان کرد؟
در دو چشم پر آب نقش نگار
چون نگیرد قرار چتوان کرد؟
در هر آیینهای نمیگنجد
عکس روی نگار چتوان کرد؟
هر سراسیمهای نمییابد
بر در وصل بار چتوان کرد؟
رفت عمر و نرفت در همه عمر
دست در زلف یار چتوان کرد؟
کشت ما را بـدوستی، چه کنیم؟
با چنان دوستدار چتوان کرد؟
کشته ی عشق اوست بر در او
چون عراقی هزار چتوان کرد؟
***
من رنجور را یک دم نپرسد یار چتوان کرد؟
نگوید: چون شد آخر آن دل بیمار چتوان کرد؟
تنم از رنج بگدازد دلم از غم بـجان آرد
چنینست، ای مسلمانان مرا غم خوار چتوان کرد؟
ز داروخانه ی لطفش چو دارو جان نمییابد
بسازد با غم و دردش بنالم زار چتوان کرد؟
دلا، بر من همین باشد که جان در راه او بازم
اگر آن ماه ننماید مرا رخسار چتوان کرد؟
چو از خوان وصال او ندارم جز جگر قوتی
بخایم هم ازین دندان جگر ناچار چتوان کرد؟
سحرگاهان بـکوی او بسی رفتم بـبوی او
بسی گفتم: قبولم کن، نکرد آن یار چتوان کرد؟
چنان نالیدم از شوقش که شد بیدار همسایه
ز خواب این دیده ی بختم نشد بیدار چتوان کرد؟
مرا چون نیست از عشقش بجز تیمار و غم روزی
ضرورت میخورم هر دم غم و تیمار چتوان کرد؟
عراقی نیک میخواهد که فخر عالمی باشد
ولیکن یار میخواهد که باشد عار چتوان کرد؟
***
از دریار گذر نتوان کرد
رخ سوی یار دگر نتوان کرد
ناگذشته ز سر هر دو جهان
بر سر کوش گذر نتوان کرد
زان چنان رخ، که تمنای دلست
صبر ازین بیش مگر نتوان کرد
با چنین دیده، که پرخونابست
بچنان روی نظر نتوان کرد
چون حدیث لب شیرینش رود
یاد حلوا و شکر نتوان کرد
سخن زلف مشوش بگذار
دل ازین شیفتهتر نتوان کرد
قصه ی درد دل خود چه کنم؟
راز خود جمله سمر نتوان کرد
غم او مایه ی عیش و طربست
از طرب بیش حذر نتوان کرد
گرچه دل خون شود از تیمارش
غمش از سینه بـدر نتوان کرد
ابتلاییست درین راه مرا
که ازان هیچ خبر نتوان کرد
گفتم: ای دل، بگذر زین منزل
محنت آباد مقر نتوان کرد
گفت: جایی که عراقی باشد
زود از آنجای سفر نتوان کرد
***
بدین زبان صفت حسن یار نتوان کرد
بطعمه ی پشه عنقا شکار نتوان کرد
بگفتگو سخن عشق دوست نتوان گفت
بجست و جو طلب وصل یار نتوان کرد
بدان مخسب که در خواب روی او بینی
خیال او بود آن، اعتبار نتوان کرد
دو چشم تو، خود اگر عاشقی، پر آب بود
بر آب نقش لطیف نگار نتوان کرد
بچشم او رخ او بین، بـدیده ی خفاش
بآفتاب نظر آشکار نتوان کرد
بچشم نرگس کوته نظر بـوقت بهار
نظاره ی چمن و لالهزار نتوان کرد
شدم که بوسه زنم بر درش، ادب گفتا:
ببوسه خاک در یار خوار نتوان کرد
بنیم جان، که تو داری و یک نفس که تراست
حدیث پیشکشش زینهار نتوان کرد
بـرو بپیش سگان درش فكن جان را
که این متاع بر آن رخ نثار نتوان کرد
بلابـه پیش خیالش شبی همی گفتم
که : دشمنی همه با دوستدار نتوان کرد
بگوی تا نکند زلف تو پریشانی
که بیش ازین دل ما بیقرار نتوان کرد
بتیغ غمزه ی خون خوار جان مجروحم
هزار بار، بـروزی، فگار نتوان کرد
دلی که با غم عشق تو در میان آمد
بهر گنه ز کنارش کنار نتوان کرد
بدان که نام وصال تو میبرم روزی
بدست هجر مرا جان سپار نتوان کرد
جواب داد خیالش که: با سلیمانی
برای مورچهای کار زار نتوان کرد
میان هجر و وصالش، گر اختیار دهند
ز هر دو هیچ یکی اختیار نتوان کرد
رموز عشق، عراقی، مگو چنین روشن
که راز خویش چنین آشکار نتوان کرد
***
بدین زبان صفت حسن یار نتوان كرد
بطعمه ی پشه عنقا شكار نتوان كرد
بگفت و گو سخن عشق دوست نتوان گفت
بجست و جو طلب وصل یار نتوان كرد
بدان مخسب كه در خواب روی او بینی
خیال او بود آن، اعتبار نتوان كرد
از آنكه چشم تو از عاشقی پر آب شود
بر آب نقش لطیف نگار نتوان كرد
شدم كه بوسه زنم بردرش، ادب گفتا:
ببوسه خاك دریار خوار نتوان كرد
بنیم جان، كه تو داری و یك نفس كه تراست
حدیث پیش كشش زینهار نتوان كرد
بچشم او رخ او بین، بدیده ی خفاش
بآفتاب نظر آشكار نتوان كرد
بچشم نرگس كوته نطر بوقت بهار
نظاره ی چمن و لاله زار نتوان كرد
چه به كه پیش سگان درش فشانی جان
كه این متاع بر آن رخ نثار نتوان كرد
بخواب در سحری، با خیال او گفتم
كه: دشمنی همه با دوستدار نتوان كرد
بگوی تا نكند زلف تو پریشانی
كه بیش ازین دل مابی قرار نتوان كرد
بتیغ غمزه ی خون خوار جان مجروحم
هزار بار، بروزی، فگار نتوان كرد
دلم كه با غم عشق تو در میان آید
بهر گنه ز كنارش كنار نتوان كرد
بدان كه نام وصال تو برده ام روزی
بدست هجر مرا جان سپار نتوان كرد
بخشم گفت خیالش كه: با سلیمانی
برای مورچه ای كار زار نتوان كرد
میان هجرو وصالش گر اختیار دهند
زهر دو هیچ یكی اختیار نتوان كرد
نه ای چو شاد، عراقی، بمیر از غم یار
كه زندگانی بی غمگسار نتوان كرد
***
بتم از غمزه و ابرو همه تیر و کمان سازد
بغمزه خون دل ریزد بـابرو کار جان سازد
چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتارست
چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟
خرابیها کند چشمش که نتوان کرد در عالم
چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد؟
دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش
که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعهدان سازد
غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد
لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد
بتی کز حسن در عالم نمیگنجد، عجب دارم
که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟
عراقی، بگذر از غوغا، دلی فارغ بـدست آور
که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد
***
چنین که غمزه ی تو خون خلق میریزد
عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد
فتور غمزه ی تو صدهزار صف بشکست
که در میانه یکی گرد برنمیخیزد
ز چشم جادوی مردافگن شبه رنگت
جهان، اگر بتواند، دو اسبه بگریزد
فروغ عشق تو تا کی روان من سوزد؟
فریب چشم تو تا چند خون من ریزد؟
مرنج، اگر بـسر زلف تو در آویزم
که غرقه هرچه ببیند درو بیآویزد
تو را، چنانکه تویی، تا کسیت نشناسد
رخ تو هر نفسی رنگ دیگر آمیزد
اگر چه خون عراقی بریزی از دیده
بخاکپای تو کز عشق تو نپرهیزد
***
اگر یک بار زلف یار از رخسار برخیزد
هزاران آه مشتاقان ز هر سو زار برخیزد
وگر غمزهاش کمین سازد دل از جان دست بفشاند
وگر زلفش برآشوبد ز جان زنهار برخیزد
چو رویش پرده بگشاید که و صحرا بـرقص آید
چو عشقش روی بنماید خرد ناچار برخیزد
صبا گر از سر زلفش بـگورستان برد بویی
ز هر گوری دو صد بیدل ز بوی یار برخیزد
نسیم زلفش ار ناگه بـترکستان گذر سازد
هزاران عاشق از سقسین و از بلغار برخیزد
نوای مطرب عشقش اگر در گوش جان آید
ز کویش دست بفشاند قلندروار برخیزد
چو یاد او شود مونس ز جان اندوه بنشیند
چو اندوهش شود غم خور ز دل تیمار برخیزد
دلا، بیعشق او منشین، ز جان برخیز و سر در باز
چو عیاران مکن کاری که گرد از کار برخیزد
درین دریا فگن خود را، مگر دری بـدست آری
کزین دریای بیپایان گهر بسیار برخیزد
وگر موجیت برباید، زهی دولت، ترا آن به
که عالم پیش قدر تو چو خدمتکار برخیزد
حجاب ره تویی برخیز و در فتراک عشق آویز
که بیعشق آن حجاب تو ز ره دشوار برخیزد
عراقی، هر سحرگاهی بر آر از سوز دل آهی
ز خواب این دیده ی بختت مگر یکبار برخیزد
***
آنرا که چو تو نگار باشد
با خویشتنش چه کار باشد؟
ناخوش نبود کسی که او را
یاری چو تو در کنار باشد
ناخوش چو منی بود که پیوست
دل خسته و جان فگار باشد
مآزار ز من، اگر بنالم
ماتم زده سوکوار باشد
وآن دیده که او ندید رویت
شاید اگر آشکار باشد
آن کس که جدا فتاد از تو
دور از تو همیشه زار باشد
بیچاره کسی که در دو عالم
جز تو دگریش یار باشد
خرم دل آن کسی که او را
اندوه تو غمگسار باشد
تا کی دلم، ای عزیز چون جان،
بر خاک در تو خوار باشد؟
نامد گه آن که خستهای را
بر درگه وصل بار باشد؟
تا چند دل عراقی آخر
در زحمت انتظار باشد؟
***
تا بر قرار حسنی دل بیقرار باشد
تا روی تو نبینم جان سوکوار باشد
تا پیش تو نمیرد جانم نگیرد آرام
تا بوی تو نیابد دل بیقرار باشد
جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب
تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟
آنرا مخواه بیدل کو بیتو جان نخواهد
آنرا مدار دشمن کت دوستدار باشد
درمان اگر نداری، باری بـدرد یاد آر
کز دوست هرچه آید آن یادگار باشد
با درد خوش توان بود عمری بـبوی درمان
با غم بسر توان برد گر غمگسار باشد
خواهی بساز کارم، خواهی بسوز جانم
با کار پادشاهان ما را چه کار باشد؟
از انتظار وصلت آمد بـجان عراقی
تا کی غریب و خسته در انتظار باشد؟
***
دیده ی بختم، دریغا، کور شد
دل نمرده، زنده اندر گور شد
دست گیر، ای دوست، این بخت مرا
تا نبیند دشمنم کو کور شد
بارگاه دل، که بودی جای تو
بنگر اکنون جای مار و مور شد
بیلب شیرینت عمرم تلخ گشت
شوربختی بین که عیشم شور شد
دل قوی بودم بـامید تو، لیک
دل ندادی، خسته زان بینور شد
شور عشقت تا فتاد اندر جهان
چون دل من عالمی پر شور شد
عارت آمد از عراقی، لاجرم
بیتو، مسکین، بینوا و عور شد
***
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از باده ی دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
تا هست ز نیک و بد در کیسه ی من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد
آن رفت که میرفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد
از توبه و قرابی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد
از دوست بـهر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار بـهر زخمی افگار نخواهم شد
چون یار من او باشد بییار نخواهم ماند
چون غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غم خورم او باشد غم خوار نخواهم شد
چون ساخته ی دردم در حلقه نیارامم
چون سوخته ی عشقم در نار نخواهم شد
تا هست عراقی را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد
***
گر نظر کردم بـروی ماه رخساری چه شد؟
ور شدم مست از شراب عشق یکباری چه شد؟
روی او دیدم سر زلفش چرا آشفته گشت
گر نبیند بلبل شوریده گلزاری چه شد؟
چشم او با جان من گر گفته رازی، گو: بگوی
حال بیماری اگر پرسید بیماری چه شد؟
دشمنم با دوستان گوید: فلانی عاشقست
عاشقم بر روی خوبان، عاشقم، آری چه شد؟
در سر سودای عشق خوبرویان شد دلم
وز چنان زلف ار ببستم نیز زناری چه شد؟
گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه باک؟
گر بـپیران سر شکستم توبه یکباری چه شد؟
چون شدم مست از شراب عشق، عقلم گو: برو
گر فرو شست آب حیوان نقش دیواری چه شد؟
گر میان عاشق و معشوق جرمی رفت رفت
تو نه معشوقی نه عاشق، مر ترا باری چه شد؟
زاهدی را کز می و معشوق رنگی نیست نیست
گر کند بر عاشقان هر لحظه انکاری چه شد؟
های و هوی عاشقان شد از زمین بر آسمان
نعره ی مستان اگر نشنید هشیاری چه شد؟
از خمستان نعره ی مستان بـگوش من رسید
رفتم آنجا تا ببینم حال میخواری چه شد؟
دیدم اندر کنج می خانه عراقی را خراب
گفتم: ای مسکین، نگویی تا ترا باری چه شد؟
***
ناگه بت من مست بـبازار برآمد
شور از سر بازار بـیک بار برآمد
بس دل که بـکوی غم او شاد فروشد
بس جان که ز عشق رخ او زار برآمد
در صومعه و بتکده عشقش گذری کرد
مؤمن ز دل و گبر و ز زنار برآمد
در کوی خرابات جمالش نظر افگند
شور و شغبی از در خمار برآمد
در وقت مناجات خیال رخش افروخت
فریاد و فغان از دل ابرار برآمد
یک جرعه ز جام لب او میزدهای یافت
سرمست و خرامان بـسر دار برآمد
در سوختهای آتش شمع رخش افتاد
از سوز دلش شعله ی انوار برآمد
باد در او بر سر آتش گذری کرد
از آتش سوزان گل بی خار برآمد
ناگاه ز رخسار شبی پرده برانداخت
صد مهر زهر سو بـشب تار برآمد
باد سحر از خاک درش کرد حکایت
صد ناله ی زار از دل بیمار برآمد
کی بو که فروشد لب او بوسه بـجانی؟
کز بوک و مگر جان خریدار برآمد
***
ناگه بت من مست بـبازار برآمد
شور از سر بازار بـیک بار برآمد
مانا بـکرشمه سوی او باز نظر کرد
کین شور و شغب از سر بازار برآمد
با اهل خرابات ندانم چه سخن گفت؟
کاشوب و غریو از در خمار برآمد
در صومعه ناگاه رخش پرده برانداخت
فریاد و فغان از دل ابرار برآمد
آورد چو در کار لب و غمزه و رخسار
جان و دل و چشم همه از کار برآمد
تا جز رخ او هیچ کسی هیچ نبیند
در جمله صور آن بت عیار برآمد
هر بار بـرنگی بت من روی نمودی
آن بار بـرنگ همه اطوار برآمد
و آن شیفته کز زلف و قدش دار و رسن یافت
بگرفت رسن، خوش بـسر دار برآمد
فیالجمله: برآورد سر از جیب بزودی
هر دم بـلباسی دگر آن بار برآمد
و آن سوخته کاتش همه تاب رخ او دید
زو دعوی «النار ولاالعار» برآمد
المنة لله که پس از محنت بسیار
مقصود و مرادم ز لب یار برآمد
دور از لب و دندان عراقی همه کامم
زان دو لب شیرین شکر بار برآمد
***
غلام حلقه بـه گوش تو زار باز آمد
خوشی درو بنگر، کز ره دراز آمد
بلطف کار دل مستمند خسته بساز
که خستگان را لطف تو کارساز آمد
چه باشد ار بنوازی نیازمندی را؟
که با خیال رخت دم بـدم بـراز آمد
چه کردهام که ز درگاه وصل جان افزا
نصیب خسته دلم هجر جان گداز آمد؟
بر آستان درت صدهزار دل دیدم
مگر که خاک سر کوت دلنواز آمد؟
غبار خاک درت بر سر کسی که نشست
ز سروران جهان گشت و سرفراز آمد
بهر طرف که شدم تا که شاد بنشینم
غم تو پیش دل من دو اسبه باز آمد
بروی خرم تو شادمان نشد افسوس!
دل عراقی از آن دم که عشقباز آمد
***
بیا، که بیرخ زیبات دل بـجان آمد
بیا، که بیتو همه سود من زیان آمد
بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت
بیا، که بیتو دلم جمله در میان آمد
بیا، که خانه ی دل گرچه تنگ و تاریکست
دمی برای دل ما درون توان آمد
بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ
جز آب دیده که بر چشم من روان آمد
نگر: هر آنچه که بر هیچ کس نیامده بود
برین شکسته دلم از غم تو آن آمد
دل شکستهام آن لحظه دل ز جان برداشت
که رسم جور و جفای تو در جهان آمد
ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من
چنانکه بخت عراقیست هم چنان آمد
***
ز اشتیاق تو، جانا، دلم بـجان آمد
بیا، که با غم تو بر نمیتوان آمد
بیا، که با لب تو ماجری نکرده هنوز
بجای خرقه دل و دیده در میان آمد
بچشم مست تو گفتم: دلم بـجان آید
لب تو گفتا: اینک دلت بـجان آمد
بدید تا نظر از دور ناردان لبت
بسا که چشم مرا آب در دهان آمد
نیامد از دو جهان جز رخ تو در نظرم
از آنگهی که مرا چشم در جهان آمد
ز روشنایی روی تو در شب تاریک
نمیتوان بـسر کوی تو نهان آمد
***
آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست میدارمت بـبانگ بلند
دلم از جان نخست دست بشست
بعد از آن دیده بر رخت افکند
عاشقان تو نیک معذورند
زانکه نبود کسی ترا مانند
دیدهای کو رخ تو دیده بود
خواه راحت رسان و خواه گزند
ای ملامت کنان مرا در عشق،
گوش من نشنود ازین سان پند
گرچه من دور ماندهام زبرت
با خیال تو کردهام پیوند
آن چنان در دلی که پنداری
ناظرم در تو دایم، ای دلبند
تو کجایی و ما کجا هیهات!
ای عراقی، خیال خیره مبند
***
آنرا که غمت ز در براند
بختش همه دربدر دواند
و آن را که عنایت تو ره داد
جز بر در تو رهی نداند
وآن را که قبول عشقت افتاد
جان را بدهد، غمت ستاند
عاشق که گذر کند بـکویت
جان پیش سگ درت فشاند
با وصل بگو که: عاشقان را
از دست فراق وارهاند
بیچاره دلم که کشته ی تست
دور از رخ تو نمیتواند
بویی بـنسیم کوی خود ده
تا صبح دمی بـدل رساند
کاین مرده به بوت زنده گردد
وز عشق رخت کفن دراند
مگذار که خسته دل عراقی
بیعشق تو عمر بگذراند
***
این درد مرا دوا که داند؟
وین نامه ی اندهم که خواند؟
جز لطف توام که دست گیرد؟
جز رحمت تو کهام رهاند؟
بنمای رخت بـدردمندی
تا بر سر کوت جان فشاند
آیا بود آنکه بی دلی را
لطف تو بـکام دل رساند؟
افتادم بر در قبولت
امید که از درم نراند
کار دل من عنایت تو
گر بهتر ازین کند، تواند
مهری ز قبول بر دلم نه
کین قلب کسی نمیستاند
چون حلقه برین دری، عراقی،
میباش و مگرد، بو که داند
***
بنمای رخت، نه هوش ماند
تا پیش رخ تو جان فشاند
افتادم بر در قبولش
امید كه از درم نراند
كار دل من عنایت تو
گر بهتر از ین كند، تواند
مهری ز قبول بر دلم نه
كین قلب كسی نمی ستاند
چون حلقه برین در، ای عراقی،
می باش بگرد او، كه داند؟
***
در من نگرد یار دگر بار که داند؟
زین پس دهدم بر در خود بار که داند؟
از یاد خودم کرد فراموش بـیک بار
یادآورد از من دگر آن یار که داند؟
خون شد جگرم از غم و اندیشه ی آندوست
خشنود شود از من غم خوار که داند؟
بیمار دلم، خسته جگر از غم عشقش
آید بـعیادت بر بیمار که داند؟
ای دشمن بدخواه، چه باشی بـغمم شاد؟
باشد که شود دوست دگربار که داند؟
در بند امید، ای دل، بگشای دو دیده
باشد که ببینی رخ دلدار که داند؟
روشن شود این تیره شب بخت عراقی
از صبح رخ یار وفادار که داند؟
***
ای دل، چو در خانه ی خمار گشادند
مینوش، که از می گره کار گشادند
در خود منگر، نرگس مخمور بتان بین
در کعبه مرو، چون در خمار گشادند
از خود بدرآ، در رخ خوبان نظری کن
در خان منشین چوندر گلزار گشادند
بنگر که دو صد مهر بـیک ذره نمودند
از یک سر مویی که ز رخسار گشادند
تا باز گشادند سر زلف ز رخسار
از روی جهان زلف شب تار گشادند
تا مهر گیاهی ز گل تیره برآید
بر روی زمین چشمه ی انوار گشادند
تا لاله رخی در چمن آید بـتماشا
از چهره ی گل پرده ی زنگار گشادند
از پرتو مل پرده ی خورشید دریدند
وز خنده ی گل مبسم اشجار گشادند
تا کرد نسیم سحر آفاق معطر
در هر چمنی كلبه ی عطار گشادند
ما ناکه صبا کرد پریشان سر زلفین
کز بوی خوشش نافه ی تاتار گشادند
در گوش دلم گفت صبا دوش: عراقی
در بند در خود که در یار گشادند
چشم سر اغیار ببستند ز غیرت
آنگاه در مخزن اسرار گشادند
***
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند
لب میگون جانان جام در داد
شراب عاشقانش نام کردند
ز بهر صید دلهای جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند
بگیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
سر زلف بتان آرام نگرفت
ز بس دلها که بیآرام کردند
چو گوی حسن در میدان فگندند
بیک جولان دو عالم رام کردند
ز بهر نقل مستان از لب و چشم
مهیا پسته و بادام کردند
از آن لب، کز درصد آفرینست
نصیب بیدلان دشنام کردند
بمجلس نیک و بد را جای دادند
بجامی کار خاص و عام کردند
بغمزه صد سخن با جان بگفتند
بدل ز ابرو دو صد پیغام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند
بیک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا بـدست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند
نهان با محرمی رازی بگفتند
جهانی را از آن اعلام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بد نام کردند؟
***
نگارا، جسمت از جان آفریدند
ز کفر زلفت ایمان آفریدند
جمال یوسف مصری شنیدی؟
ترا خوبی دو چندان آفریدند
ز باغ عارضت یک گل بچیدند
بهشت جاودان زان آفریدند
غباری از سر کوی تو برخاست
وزان خاک آب حیوان آفریدند
غمت خون دل صاحبدلان ریخت
وزان خون لعل و مرجان آفریدند
سراپایم فدایت باد و جان هم
که سر تا پایت را جان آفریدند
ندانم با تو یک دم چون توان بود؟
که صد دیوت نگهبان آفریدند
دمادم چند نوشم درد دردت؟
مرا خود مست و حیران آفریدند
ز عشق تو عراقی را دمی هست
کزان دم روی انسان آفریدند
***
اگر شکسته دلانت هزار جان دارند
بخدمت تو کمر بسته بر میان دارند
شدند حلقه بـگوش ترا چو حلقه بـگوش
چه خوش دلند که مثل تو دلستان دارند
کسان که وصل تو یک دم بـنقد یافتهاند
ازین طلب طرب و عیش جاودان دارند
چو بگذری بـتعجب تو ماهروی بـراه
چو ماه ماهرخان دست بر دهان دارند
خرد ازان زره زلف تو پناه گرفت
که چشم و ابروی تو تیر در کمان دارند
مجاهدان رهت تا عنایت تو بود
چه بیم و باک بـعالم ازین و آن دارند؟
ز آب دیده و تاب دلست غمازی
وگرنه راز تو بیچارگان نهان دارند
غلام غمزه ی بیمارتم که از هوسش
چه تن درستان خود را كه ناتوان دارند!
اگر کسی بـشکایت بود ز دلبر خویش
ز تو عراقی و دل شکر بی کران دارند
***
چو چشم مست تو آغاز کبر و ناز کند
بسا که بر دلم از غمزه ترکتاز کند
مرا مکش، که نیاز منت بکار آید
چو من نمانم حسن تو با که ناز کند؟
مرا بـدست سر زلف خویش باز مده
اگر چه همچو خودم زود سرفراز کند
منم چو مردم چشمت، بـمن نگاهی کن
که اهل دیده بـمردم نگاه باز کند
چگونه دوست ندارد ایاز را محمود؟
که او نگاه بـچشم خوش ایاز کند
ز جور تو بگریزم، برم بـعشق پناه
که از غم تو مرا عشق بینیاز کند
نیاز و ناز من و تو فرو برد بـدمی
نهنگ عشق حقیقت دهن چو باز کند
ازین حدیث، اگرچه ز پرده بیرونست،
زمانه پرده ی عشاق بس که ساز کند
بآب دیده عراقی وضو همی سازد
چو قامت تو بدید آنگهی نماز کند
***
باز دلم عیش و طرب میکند
هیچ ندانم چه سبب میکند
از می عشق تو مگر مست شد
کین همه شادی و طرب میکند؟
تا سر زلف تو پریشان بدید
شیفته شد ، شور و شغب می کند
تا دل من در سر زلف تو شد
عیش همه در دل شب میکند
برد بـبازی دل جمله جهان
زلف تو بازی چه عجب میکند؟
طره ی طرار تو کرد آن چه کرد
فتنه نگر باز که لب میکند
میبرد از من دل و گوید بـطنز:
باز فلانی چه طلب میکند؟
از لب لعلش چه عجب گر مرا
آرزوی قند و طرب میکند
گر طلبد بوسه، عراقی، مرنج
گرچه همه ترک ادب میکند
***
خسته دلم باز طرب می كند
باز طرب از چه سبب می كند؟
از می عشق تو مگر مست شد
كین همه شادی و طرب می كند؟
تا سر زلف تو پریشان بدید
شیفته شد شور و شغب می كند
غمزه ی غماز تو كرد آنچه كرد
فتنه نگر باز كه لب می كند
طره ی طرار تو در دلبری
بوالعجبی های عجب می كند
هیچ نگویی، صنما، باغمت
از من مسكین چه طلب می كند؟
بوالعجبی بین كه بدستان و مكر
می برد از من دل و خب می كند
بی ادبی كرد دلم لاجرم
هجر تواش نیك ادب می كند
روز نگوید بعراقی دلم
آنچه بد و هجر تو شب می كند
***
هر که او دعوی مستی میکند
آشکارا بتپرستی میکند
هستی آن را میسزد کز نیستی
هر نفس صدگونه هستی میکند
هر که از خاک درش رفعت نیافت
لاجرم سر سوی پستی میکند
دل که خورد از جام عشقش جرعهای
بیخبر شد، شور و مستی میکند
دل چو خواهم باختن در پای او
جان ز شوقش پیش دستی میکند
چند گویی کو جفا تا کی کند؟
ای عراقی، تا تو هستی میکند
***
بخرابات شدم دوش مرا بار نبود
میزدم نعره و فریاد ز من کس نشنود
یا نبد هیچ کس از باده فروشان بیدار
یا خود از هیچ کسی هیچ کسم در نگشود
چونکه یک نیم ز شب یا کم یا بیش برفت
رندی از غرفه برون کرد سر و رخ بنمود
گفت: خیرست، درین وقت تو دیوانه شدی
نغز پرداختی آخر تو نگویی که چه بود؟
گفتمش: در بگشا، گفت: برو، هرزه مگوی
تا درین وقت ز بهر چو تویی در که گشود؟
این نه مسجد که بـهر لحظه درش بگشایم
تا تو اندر دوی، اندر صف پیش آیی زود
این خرابات مغانست و درو زندهدلان
شاهد و شمع و شراب و غزل و رود و سرود
زر و سر را نبود هیچ درین بقعه محل
سودشان جمله زیانست و زیانشان همه سود
سر کوشان عرفاتست و سراشان کعبه
عاشقان همچو خلیلند و رقیبان نمرود
ای عراقی، چه زنی حلقه برین در شب و روز؟
زین همه آتش خود هیچ نبینی جز دود
***
هر که در بند زلف یار بود
در جهانش کجا قرار بود؟
وانکه چیند گلی ز باغ رخش
در دلش بس که خار خار بود
وانکه یاد لبش کند روزی
تا قیامت در آن خمار بود
کارهایی که چشم یار کند
نه زیاری روزگار بود
فتنهایی که زلفش انگیزد
همه خود نقش آن نگار بود
از فلک آنکه هر شبی شنوی
ناله ی بیدلان زار بود
نفس عاشقان او باشد
آن کزو چرخ را مدار بود
یک شبی با خیال او گفتم:
چند مسکین در انتظار بود؟
روی بنما، که جان نثار کنم
گفت: جانرا چه اعتبار بود؟
تا تو در بند خویشتن مانی
کی ترا نزد دوست بار بود؟
نبود عاشق آنکه جوید کام
عشق را با غرض چه کار بود؟
عاشق آنست کو نخواهد هیچ
ور همه خود وصال یار بود
ای عراقی، تو اختیار مکن
کانکه بـه بود اختیار بود
***
تا کی از ما یار ما پنهان بود؟
چشم ما تا کی چنین گریان بود؟
تا کی از وصلش نصیب بخت ما
محنت و درد دل و هجران بود؟
این چنین کز یار دور افتادهام
گر بگرید دیده جای آن بود
چون دل ما خون شد از هجران او
چشم ما شاید که خون افشان بود
از فراقش دل ز جان آمد بـجان
خود گرانی یار مرگ جان بود
بر امیدی زندهام ورنه کرا
طاقت آن هجر بیپایان بود؟
پیچ بر پیچست بی او کار ما
کار ما تا کی چنین پیچان بود؟
محنت آباد دل پر درد ما
تا کی از هجران او ویران بود؟
درد ما را نیست درمان در جهان
درد ما را روی او درمان بود
چون دل ما از سر جان برنخاست
لاجرم پیوسته سرگردان بود
چون عراقی هر که دور از یار ماند
چشم او گریان، دلش بریان بود
***
ای خوشا دل کاندرو از عشق تو جانی بود
شادمان جانی که او را چون تو جانانی بود
خرم آن خانه که باشد چون تو مهمانی درو
مقبل آن کشور که او را چون تو سلطانی بود
زنده چون باشد دلی کز عشق تو بویی نیافت؟
کی بمیرد عاشقی کو را چو تو جانی بود؟
هر که رویت دید و دل را در سر زلفت نبست
در حقیقت آدمی نبود که حیوانی بود
در همه عمر ار برآرم بی غم تو یک نفس
زان نفس بر جان من هر لحظه تاوانی بود
آفتاب روی تو گر بر جهان تابد دمی
در جهان هر ذرهای خورشید تابانی بود
در همه عالم ندیدم جز جمال روی تو
گر کسی دعوی کند کو دید، بهتانی بود
گنج حسنی و نپندارم که گنجی در جهان
و آن چنان گنجی عجب در کنج ویرانی بود
آتش رخسار خوبت گر بسوزاند مرا
اندر آن آتش مرا هر سو گلستانی بود
روزی آخر از وصال تو بـکام دل رسم
این شب هجر ترا گر هیچ پایانی بود
عاشقان را جز سر زلف تو دستآویز نیست
چه خلاص آنرا که دستآویز ثعبانی بود؟
چون عراقی در غزل یاد لب تو میکند
هر نفس کز جان برآرد شکر افشانی بود
***
وه که کارم ز دست میبرود
روزگارم ز دست میبرود
خود ندارم من از جهان چیزی
وآنچه دارم ز دست میبرود
یک دمی دارم از جهان و آن نیز
چون برآرم ز دست میبرود
بر زمانه چه دل نهم؟ که روان
همچو یارم ز دست میبرود
در خزان ار دلی بـدست آرم
در بهارم ز دست میبرود
از پی صید دل چه دام نهم؟
که شکارم ز دست میبرود
چه کنم پیش یار جان افشان؟
که نثارم ز دست میبرود
نیست جز آب دیده در دستم
زان نگارم ز دست میبرود
طالعم بین که در چنین غمها
غمگسارم ز دست میبرود
بخت بنگر که پای بردم مار
یار غارم ز دست میبرود
دستگیرا، نظر بـه کارم کن
بین که کارم ز دست میبرود
***
اندرین ره هر که او یکتا شود
گنج معنی در دلش پیدا شود
جز جمال خود نبیند در جهان
اندرین ره هر که او بینا شود
قطره کز دریا برون آید همی
چون سوی دریا شود دریا شود
گر صفات خود کند یک باره محو
در مقامات بقا یکتا شود
هر که دل بر نیستی خود نهاد
در حریم هستی او تنها شود
از مسما هر که یابد بهرهای
فارغ و آسوده از اسما شود
ور کند گم صورت هستی خویش
صورت او جملگی معنی شود
ور نهنگ لاخورش زو طعمه ساخت
زنده ی جاوید در الا شود
صورتت چون شد حجاب راه تو
محو کن تا سیرتت زیبا شود
گر ازین منزل برون رفتی، یقین
دان که منزلگاهت او ادنی شود
ما بـجانان زندهایم، از جان بری
تا ابد هرگز کسی چون ما شود؟
هر که آنجا مقصد و مقصود یافت
در دو عالم والی والا شود
هر که را دل راز دار عشق شد
کی دلش مایل سوی صحرا شود؟
هم بالا در رسد بیعقل و دین
گر عراقی محو اندر لا شود
***
نگارینی که با ما مینپاید
بما دل خستگان کی رخ نماید؟
بیا، ای بخت، تا بر خود بموییم
که از ما یار آرامی نماید
اگر جانم بـلب آید عجب نیست
بحیله نیم جانی چند پاید؟
بنقد این لحظه جانی می کن، ایدل،
شب هجرست، تا فردا چه زاید؟
مگر روشن شود صبح امیدم
مگر خورشید از روزن برآید
دلم را از غم جان وا رهاند
مر از من زمانی در رباید
عراقی، بر درش امید در بند
که داند؟ بو که ناگه واگشاید
***
مرا، گرچه ز غم جان میبرآید
غم عشقت ز جانم خوشتر آید
درین تیمار گر یک دم غم تو
نپرسد حال من، جانم برآید
مرا شادی گهی باشد درین غم
که اندوه توام از در در آید
مرا یک ذره اندوه تو خوشتر
که یک عالم پر از سیم و زر آید
اگرچه هر کسی از غم گریزد
مرا چون جان ، غم تو درخور آید
مرا در سینه تاب انده تو
بسی خوشتر ز آب کوثر آید
چو سر در پای اندوه تو افکند
عراقی در دو عالم بر سر آید
***
زان پیش که دل ز جان برآید
جان از تن ناتوان برآید
بنمای جمال، تا دهم جان
كان سود برین زیان برآید
ای کاج بـجان برآمدی کار
این کار کجا بـجان برآید؟
کارم نه چنان فتاد مشکل
کان بیتو بـاین و آن برآید
هم از در تو گشایدم کار
کامم همه زان دهان برآید
بر درگهت آمدم بـکاری
کان بر تو بـرایگان برآید
نایافته جانم از تو بویی
مگذار که ناگهان برآید
بنواز بـلطف جانم، آن دم
کز کالبدم روان برآید
کام دل خسته ی عراقی
از لطف تو بیگمان برآید
***
آخر این تیره شب هجر بـپایان آید
آخر این درد مرا نوبت درمان آید
چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟
آخر این گردش ما نیز بـپایان آید
آخر این بخت من از خواب درآید سحری
روز آخر نظرم بر رخ جانان آید
یافتم صحبت آن یار، مگر روزی چند
این همه سنگ محن بر سر ما زآن آید
تا بود گوی دلم در خم چوگان هوی
کی مرا گوی غرض در خم چوگان آید؟
یوسف گم شده را گرچه نیابم بـجهان
لاجرم سینه ی من کلبه ی احزان آید
بلبلآسا همه شب تا بـسحر ناله زنم
بو که بویی بـمشامم ز گلستان آید
او چه خواهد؟ که همی با وطن آید، لیکن
تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید
بعراق ار نرسد باز عراقی چه عجب؟
که نه هر خار و خسی لایق بستان آید
***
صبا وقت سحر گویی ز کوی یار میآید
که بوی او شفای جان هر بیمار میآید
نسیم خوش مگر از باغ جلوه میدهد گل را
که آواز خوش از هر سو ز خلقی زار میآید
بیا در گلشن، ای بیدل، بـبوی گل برافشان جان
که از گلزار و گل امروز بوی یار میآید
گل از شادی همی خندد، من از غم زار میگریم
که از گلشن مرا یاد از رخ دلدار میآید
ز بستان هیچ در چشمم نمیآید، مگر آبی
که در چشمم زیاد او دمی صدبار میآید
اگر گلزار می آید کسی را خوش، مرا باری
نسیم کوی او خوشتر ز صد گلزار میآید
مرا چه از گل و گلزار؟ کاندر دست امیدم
ز گلزار وصال یار زخم خار میآید
عراقی خسته دل هردم ز سویی میخورد زخمی
همه زخم بلا گویی برین افكار میآید
***
صبا وقت سحر گویی ز کوی یار میآید
که بوی او شفای جان هر بیمار میآید
نسیم او مگر در باغ جلوه میدهد گل را
که آواز خوش بلبل زهر سو زار میآید
بیادر گلشن، ای بیدل، ببوی گل برافشان جان
كه از گلزار و گل امروز بوی یار میآید
گل از شادی همی خندد، من از غم زار می گریم
كه از گلشن مرا یاد رخ دلدار میآید
زبستان هیچ در چشمم نمی آید، مگر آبی
كه در چشمم زیاد او دمی صد بار میآید
اگر گلزار می آید كسی را خوش، مرا باری
نسیم كوی او خوشتر ز صد گلزار میآید
مرا چه از گل و گلزار؟ كاندردست اومیدم
زگلزار وصال یار زخم خار می آید
مگر از زلف دلدارم صبا بویی بـباغ آورد
که از باغ و گل و گلزار بوی یار میآید
از آن چون بلبل بیدل زرنگ و بوی گل شادم
که از گلزار در چشمم رخ دلدار میآید
گر آید در نظر کس را بجز رخسار او رویی
مرا باری نظر دایم بر آن رخسار میآید
مرا از هرچه در عالم بـه چشم اندر نیامد هیچ
مگر آبی که در چشمم دمی صد بار میآید
چو اندر آب عکس یار خوشتر میشود پیدا
از آن رو آب در چشمم مگر بسیار میآید
جهان آبست و من در وی جمال یار میبینم
ازین جا خواب در چشمم مگر بسیار میآید
عراقی در چنین خوابی همی بیند چنان رویی
از آن در خاطرش هر دم هزاران کار میآید
***
گهی درد تو درمان مینماید
گهی وصل تو هجران مینماید
دلی کو یافت از وصل تو درمان
همه دشوارش آسان مینماید
مرا گه گه بـدردی یاد میکن
که دردت مرهم جان مینماید
بپرس آخر که بی تو چونم؟ ای جان،
که جانم بس پریشان مینماید
مرا جور و جفا و رنج و محنت
غمت هردم دگرسان مینماید
ز جان سیر آمدم بیروی خوبت
جهان بر من چو زندان مینماید
عراقی خود ندارد چشم ورنه
رخت خورشید تابان مینماید
***
مرا درد تو درمان مینماید
غم تو مرهم جان مینماید
مرا، کز جام عشقت مست باشم،
وصال و هجر یکسان مینماید
چو من تن در بلای عشق دادم
همه دشوارم آسان مینماید
بجان من غم تو، شادمان باد،
هر آن لطفی که بتوان مینماید
اگر یک لحظه ننماید مرا سوز
دگر لحظه دو چندان مینماید
دلم با این همه انده، ز شادی
بهار و باغ و بستان مینماید
خیالت آشکارا میبرد دل
اگر روی تو پنهان مینماید
لب لعل تو جانم مینوازد
بنفشه آب حیوان مینماید
ندانم تا چه خواهد فتنه انگیخت
که زلفش بس پریشان مینماید
بدوران تو زان تنگست دلها
که حسن تو فراوان مینماید
چو ذره در هوای مهر رویت
عراقی نیک حیران مینماید
***
ای باد صبا، بـکوی آن یار
گر بر گذری ز بنده یاد آر
ور هیچ مجال گفت یابی
پیغام من شکسته بگزار
با یار بگوی: کان شکسته
این خسته جگر، غریب و غمخوار
چون از تو ندید چاره ی خویش
بیچاره بماند بیتو ناچار
خورشید رخت ندید روزی
بینور بماند در شب تار
نی این شب تیره دید روشن
نی خفته عدو، نه بخت بیدار
میکرد شبی بـروز کاخر
روزی بشود که بـه شود کار
کارش چو بـجان رسید میگفت:
کای کرده بـتیغ هجرم افكار
ای کرده بـکام دشمنانم
با یار چنین چنین کند یار؟
آخر نظری بـحال من کن
بنگر که چگونه بیتوام زار
یک بارگیم مکن فراموش
یاد آر ز من شکسته، یاد آر
مآزار ز من که هیچ هیچم
از هیچ، کسی نگیرد آزار
من نیک بدم، تو نیکویی کن
ای نیک، بدم، بـنیک بردار
بگذار که بگذرم بـکویت
یکدم ز سگان کویم انگار
بگذاشتم این حدیث، کز من
دارند سگان کوی تو عار
پندار که مشت خاک باشم
زیر قدم سگ درت خوار
القصه بـجانم از عراقی
مگذار، کزو نماند آثار
بالجمله تو باشی و تو گویی
او کم کند از میانه گفتار
***
دل در گره زلف تو بستیم دگر بار
وز هر دو جهان مهر گسستیم دگربار
جام دو جهان پر ز می عشق تو دیدیم
خوردیم می و جام شکستیم دگربار
شاید که دگر نعره ی مستانه برآریم
کز جام می عشق تو مستیم دگربار
المنة لله که پس از محنت بسیار
با تو نفسی خوش بنشستیم دگربار
چون طره ی تو شیفته ی روی تو گشتیم
هیهات که خورشید پرستیم دگربار
ما ترک مراد دل خود کام گرفتیم
تا هرچه کند دوست خوشستیم دگربار
با عشق تو ما راه خرابات گرفتیم
از صومعه و زهد برستیم دگربار
در بندگی زلف چلیپات بماندیم
زنار هم از زلف تو بستیم دگربار
تا راز دل ما نکند فاش عراقی
اینک دهن از گفت ببستیم دگربار
***
دل در گره زلف تو بستیم دگربار
در دام سر زلف تو شستیم دگربار
از نرگس مخمور تو مخمور بماندیم
وز جام می لعل تو مستیم دگربار
از باده ی عشق تو یکی جرعه چشیدیم
صد توبه بـیک جرعه شکستیم دگربار
ما قبله ی خود روی چو خورشید تو کردیم
هیهات که خورشید پرستیم دگربار
با عشق تو ما راه خرابات گرفتیم
از صومعه و زهد برستیم دگربار
دل در گره زلف تو بستیم و برآنیم
جویای سر زلف چو شستیم دگربار
کان جان که نسیم سر زلف تو بـما داد
هم با سر زلف تو فرستیم دگربار
در بندگی زلف چلیپات بماندیم
زنار هم از زلف تو بستیم دگربار
از پیشگه وصل چو برخاست عراقی
با تو دمکی خوش بنشستیم دگربار
***
رخ سوی خرابات نهادیم دگربار
در دام خرابات فتادیم دگربار
از بهر یکی جرعه دو صد توبه شکستیم
وزدرد مغان روزه گشادیم دگربار
در کنج خرابات یکی مغ بچه دیدیم
در پیش رخش سر بنهادیم دگربار
آن دل که بـصد حیله ز خوبان بربودیم
در دست یکی مغ بچه دادیم دگربار
یک بار ندیدیم رخش وزغم عشقش
صدبار بمردیم و بزادیم دگربار
دیدیم که بیعشق رخش زندگیی نیست
بیعشق رخش زنده مبادیم دگربار
غم بر دل ما تاختن آورد ز عشقش
با این همه غم بین که چه شادیم دگربار
شد در سر سودای رخش دین و دل ما
بنگر دل و دین داده بـبادیم دگربار
عشقش بـزیان برد صلاح و ورع ما
اینک همه در عین فسادیم دگربار
با نیستی خود همه با قیمت و قدریم
با هستی خود جمله کسادیم دگربار
تا هست عراقی همه هستیم مریدش
چون نیست شود، جمله مرادیم دگربار
***
نظر ز حال من ناتوان دریغ مدار
نظاره ی رخت از عاشقان دریغ مدار
اگر سزای جمال تو نیست دیده، رواست
خیال روی تو باری ز جان دریغ مدار
بپرسش من رنجور اگر نمیآیی
عنایتی ز من ناتوان دریغ مدار
ز خوان وصل تو چون قانعم بـدیداری
تو نیز این قدر از میهمان دریغ مدار
بمن، که گرد درت چون سگان همی گردم
نواله گر ندهی، استخوان دریغ مدار
چو دوستان را بر تخت وصل بنشانی
زمن، که خاک توام، آستان دریغ مدار
چو با ندیمان جام شراب نوش کنی
نصیب جرعهای از خاکیان دریغ مدار
***
غلام روی توام، ای غلام، باده بیار
که فارغ آمدم از ننگ و نام باده بیار
کرشمهای خوش تو شراب ناب منست
درآ بـمجلس و پیش از طعام باده بیار
بغمزهای چو مرا مست میتوانی کرد
چه حاجتست صراحی و جام؟ باده بیار
بمستی از لب تو وام کردهام بوسی
گر آمدی بـتقاضای وام باده بیار
مگر که مرغ طرب درفتد بـدام مرا
شدست تن همه دیده چو دام باده بیار
کجاست دانه ی مرغان؟ که طوطی روحم
فتاد از پی دانه بـدام باده بیار
نظام بزم طرب از میست، مجلس ما
چو می نگیرد بی می نظام باده بیار
زبون گرفت مرا توسن جهان، ساقی،
مگر زبون شود آن بدلگام باده بیار
عنان ربود ز من توسن طرب، ساقی،
مگر زبون شود این بدلگام باده بیار
ز انتظار چو ساغر دلم پر از خون شد
مدار منتظرم بر دوام، باده بیار
اگر چه روز فروشد، صبوح فوت مکن
که آفتاب برآید ز جام باده بیار
درین مقام که خونم حلال میداری
مدار خون صراحی حرام، باده بیار
بوقت شام، بیا تا قضای صبح کنیم
اگر چه صبح خوش آید، بـشام باده بیار
نمیپزد تف غم آرزوی خام مرا
برای پختن سودای خام باده بیار
منم کنون و یکی نیم جان رسیده بـلب
همی دهم بـتو، بستان تمام، باده بیار
بمستی از لب تو میتوان ستد بوسی
مگر رسم ز لب تو بـکام باده بیار
مرا ز دست عراقی خلاص ده نفسی
غلام روی توام، ای غلام، باده بیار
***
مرا از هر چه میبینم رخ دلدار اولیتر
نظر چون میکنم باری، بدان رخسار اولیتر
تماشای رخ خوبان خوشست آری ولی ما را
تماشای رخ دلدار از آن بسیار اولیتر
بیا، ای چشم من، جان و جمال روی جانان بین
چو عاشق میشوم باری، بدان رخسار اولیتر
زرویش هرچه بگشایم نقاب روی او اولی
ززلفش هر چه بر بندم، مرا زنار اولیتر
کسی کاهل مناجاتست او را کنج مسجد به
مرا، کاهل خراباتم، در خمار اولیتر
فریب غمزه ی ساقی چو بستاند مرا از من
لبش با جان من در کار و من بیکار اولیتر
چو زان می درکشم جامی، جهانرا جرعهای بخشم
جهان از جرعه ی من مست و من هشیار اولیتر
بیک ساغر در آشامم همه دریای مستی را
چو ساغر میکشم باری قلندروار اولیتر
خرد گفتا: بـپیران سر چه گردی گرد میخانه؟
ازین رندی و قلاشی شوی بیزار اولیتر
نهان از چشم خود ساقی مرا گفتا: فلان، می خور
که عاشق در همه حالی چو من میخوار اولیتر
عراقی را بـخود بگذار و بیخود در خرابات آی
که این جا یک خراباتی ز صد دیندار اولیتر
***
نی ام چون یک نفس بی غم دلم خون خوار اولیتر
ندارم چون دلی خرم، تنی بیمار اولیتر
نیابد هر که دلداری، چو من زار و حزین اولی
نبیند هر که غمخواری، چو من غمخوار اولیتر
دلی کز یار خود بویی نیابد تن دهد بر باد
چنین دل در کف هجران اسیر و زار اولیتر
وصال او نمییابم تن اندر هجر او دارم
به شادی چون نیم لایق، مرا تیمار اولیتر
چو درد او بود درمان تن من ناتوان خوشتر
چو زخم او شود مرهم دلم افگار اولیتر
چو روزی من از وصلش همه تیمار و غم باشد
بهر حالی مرا درد و غم بسیار اولیتر
دلا، چون عاشق یاری، بـدرد او گرفتاری
همی کن ناله و زاری، که عاشق زار اولیتر
هر آن چش آرزو داری برو از درگه او خواه
ز هر در، کان زند مفلس، در دلدار اولیتر
عراقی، در رخ خوبان جمال یار خود میبین
نظر چون میکنی باری بـروی یار اولیتر
***
سر بـسر از لطف جانی ای پسر
خوشتر از جان چیست؟ آنی ای پسر
میل دلها جمله سوی روی تست
رو که شیرین دلستانی ای پسر
زان بـچشم من درآیی هر زمان
کز صفا آب روانی ای پسر
از می حسن ار چه سرمستی، مکن
با حریفان هر گرانی ای پسر
وعده ای می ده، اگر چه کج بود
کز بهانه درنمانی ای پسر
بر لب خود بوسه زن، آنگه ببین
ذوق آب زندگانی ای پسر
زان شدم خاک درت کز جام خود
جرعهای بر من فشانی ای پسر
از لطیفی مینماند کس بـتو
زان یقینم شد که جانی ای پسر
گوش جانها پر گهر در حضرتت
کز سخن در میچکانی ای پسر
در دل و چشمم، ز حسن و لطف خویش
آشکارا و نهانی ای پسر
نیست در عالم عراقی را دمی
بی لب تو زندگانی ای پسر
***
آب حیوانست، آن لب، یا شکر؟
یا سرشته آب حیوان با شکر؟
نی خطا گفتم، کجا لذت دهد
آب حیوان پیش آن لب یا شکر؟
کس نگوید نوش جانها را نبات
کس نخواند جان شیرین را شکر
لعل تو شکر توان گفت، ار بود
کوثر و تسنیم جان افزا شکر
قوت جانست و حیات جاودان
نیست یار لعل تو تنها شکر
ای بـرشک از لعل تو آب حیات
وی خجل زان لعل شکرخا شکر
وامق ار دیدی لب شیرین تو
خود نخستی از لب عذرا شکر
نام تو تا بر زبان ما گذشت
میگدازد در دهان ما شکر
از لب و دندان تو در حیرتم
تا گهر چون میکند پیدا شکر؟
تا دهانت شکرستان گشت و لب
در جهان تنگست چون دلها شکر
من چرا سودایی لعلت شدم
از مزاج ار میبرد سودا شکر؟
گرد لعل تو همی گردد نبات
نی، طمع دارد ازان لبها شکر
گرد بر گرد لب شیرین تو
طوطیان بین جمله سر تا پا شکر
لعل و گفتار تو با هم در خورست
باشد آری نایب حلوا شکر
طبع من شیرین شد از یاد لبت
ای عجب، چون میشود دریا شکر؟
لفظ شیرین عراقی چون لبت
میفشاند در سخن هر جا شکر
***
ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر
چاره ساز آن را که از تو نیستش یک دم گزیر
مانده در تیه فراقم، رهنمایا، ره نمای
غرقه ی دریای هجرم، دستگیرا، دست گیر
در دل زارم نظر کن، کز غمت آمد بـجان
چاره کن، جانا، که شد در دست هجرانت اسیر
سوی من بنگر، که عمری بر امید یک نظر
ماندهام چون خاک بر خاک درت خوار و حقیر
از تو بو نایافته، نه راحتی دیده ز عمر
ساخته با درد بیدرمان تو، مسکین فقیر
دل که سودای تو می پخت آرزویش خام ماند
کو تنور آرزو تا اندرو بندم فطیر؟
دایه ی مهرت بـشیر لطف پروردست جان
شیرخواره چون زید، کش باز گیرد دایه شیر؟
ز آفتاب مهر بر دل سایه افگن، تا شود
در هوای مهر روی تو چو ذره مستنیر
گرفتد بر خاک تیره پرتو عکس رخت
گردد اندر حال هر ذره چو خورشید منیر
وز نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
خوشتر از خلد برین گردد درکهای سعیر
***
بر درت افتادهام خوار و حقیر
از کرم افتادهای را دست گیر
دردمندم، بر من مسکین نگر
تا شود درد دلم درمان پذیر
از تو نگزیرد دل من یک زمان
کالبد را کی بود از جان گزیر؟
دایه ی لطفت مرا در بر گرفت
داد جای مادرم صد گونه شیر
چون نیابم بوی مهرت یک نفس
از دل و جانم برآید صد نفیر
دل که با وصلت چنان خو کرده بود
در کف هجرت کنون ماندست اسیر
باز هجرت قصد جانم میکند
کشتهای را بار دیگر کشته گیر
***
بدست غم گرفتارم، بیا، ای یار، دستم گیر
برنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر
یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
چو کار از دست شد بیرون، بیا، ای یار دستم گیر
ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم
از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر
کنون در حال من بنگر که عاجز گشتم و مضطر
مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر
بجان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بیپایان
ندارم طاقت هجران، بـجان زنهار، دستم گیر
همیشه گرد کوی تو همی گردم بـبوی تو
ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر
چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم
مکن، جانا، فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر
شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم
کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر
نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غمخواری
ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر
عراقی، چون نهای خرم، گرفتاری بـدست غم
فغان کن بر درش هر دم، که: ای غمخوار، دستم گیر
***
بیدلی را بی سبب آزرده گیر
خاکساری را بـخاک اسپرده گیر
خستهای از جور عشقت کشته دان
والهی از عشق رویت مرده گیر
گر چنین خواهی کشیدن تیغ غم
جانم اندر تن چو خون افسرده گیر
چند خواهی کرد ازین جورو ستم؟
بیدلی از غم بـجان آزرده گیر
بردهای هوش دلم، اکنون مرا
نیم جانی مانده وین هم برده گیر
گر بخواهی کرد تیمار دلم
از غم و تیمار جانم خرده گیر
ور عراقی را تو ننوازی کنون
عالمی از بهر او آزرده گیر
***
ای مطرب درد، پرده بنواز
هان! از سردرد در ده آواز
تا سوختهای دمی بنالد
تا شیفتهای شود سرافراز
هین! پرده بساز و خوش همی سوز
کان یار نشد هنوز دمساز
دلدار نساخت، چون نسوزم؟
سوزم، چو نساخت محرم راز
ماتم زدهام، چرا نگریم؟
محنت زدهام، چه میکنم ناز؟
ای یار، بساز تا بسوزم
یا با سوزم بساز و بنواز
یک جرعه ز جام عشق در ده
تا بو که رهانیم ز خود باز
ور سوختن منست رایت
من ساختهام، بسوز و بگداز
گر یار نساخت، ای عراقی،
خیز از سر سوز نوحه آغاز
در درد گریز، کوست همدم
با سوز بساز، کوست همساز
***
چون تو کردی حدیث عشق آغاز
پس چرا قصه شد دگرگون باز؟
من ز عشق تو پرده بدریده
تو نشسته درون پرده بـناز
تو ز من فارغ و من از غم تو
کرده هر لحظه نوحهای آغاز
من چو حلقه بمانده بر در تو
کردهای در بـروی بنده فراز
آمدم با دلی و صد زاری
بر در لطف تو، ز راه نیاز
من از آن توام، قبولم کن،
از ره لطف یک دمم بنواز
آمدم بر درت بـامیدی
ناامیدم ز در مگردان باز
***
از غم عشقت جگر خونست باز
خود بپرس از دل که او چونست باز
هر زمان از غمزه ی خونریز تو
بر دل من صد شبیخونست باز
تا سر زلف ترا دل جای کرد
از سرای عقل بیرونست باز
حال دل بودی پریشان پیش ازین
نی چنین درهم که اکنونست باز
از فراق تو برای درد دل
صد بلا و غصه معجونست باز
تا جگر خون کردی، ایجان، ز انتظار
روزی دل، بیجگر، خونست باز
از برای دل ببار، ای دیده، خون
زانکه حال او دگرگونست باز
گر چه میکاهد غم تو جان و دل
لیک مهرت هر دم افزونست باز
من چو شادم از غم و تیمار تو
پس عراقی از چه محزونست باز؟
***
کار ما، بنگر، چه خام افتاد باز
كار با پیک و پیام افتاد باز
من چه دانم در میان دوستان
دشمن بد گو کدام افتاد باز؟
این همی دانم که گفت و گوی ما
در زبان خاص و عام افتاد باز
عاشق دیوانه نامم کردهاند
بر من آخر این چه نام افتاد باز؟
روز بخت من چو شب تاریک شد
صبح امیدم بـشام افتاد باز
توسن دولت، که بودی رام من،
آن هم اکنون بدلگام افتاد باز
باز اقبال از کف من بر پرید
زاغ ادبارم بـدام افتاد باز
مجلس عیش دلافروز مرا
باطیه بشکست و جام افتاد باز
در گلستان میگذشتم، صبح دم،
بوی یارم در مشام افتاد باز
در سر سودای زلفش شد دلم
مرغ صحرایی بـدام افتاد باز
تا بدیدم عکس او در جام می
در سرم سودای خام افتاد باز
تا چشیدم جرعهای از جام می
در دلم مهر مدام افتاد باز
من چو از سودای خوبان سوختم
پس عراقی از چه خام افتاد باز؟
***
بیجمال تو، ای جهان افروز
چشم عشاق تیره بیند روز
دل بـایوان عشق بار نیافت
تا بـکلی ز خود نکرد بروز
در بیابان عشق پی نبرد
خانه پرورد لایجوز و یجوز
چه بلا بود کان بـمن نرسید؟
زین دل جان گداز درداندوز
عشق گوید مرا که: ای طالب،
چاک زن طیلسان و خرقه بسوز
دگر از فهم خویش قصه مخوان
قصه خواهی؟ بیا ز ما آموز
بنشان، ای عراقی، آتش خویش
پس چراغی ز عشق ما افروز
***
ساقی، ز شکر خنده شراب طرب انگیز
در ده، که بـجان آمدم از توبه و پرهیز
در بزم ز رخسار دو صد شمع برافروز
وز لعل شکربار می و نقل فروریز
هر ساعتی از غمزه فریبی دگر آغاز
هر دم ز کرشمه شر و شوری دگر انگیز
آن دل که بـرخسار تو دزدیده نظر کرد
او را بـسر زلف نگونسار درآویز
و آن جام که بـدام سر زلف تو درافتاد
قیدش کن و بسپار بد آن غمزه ی خونریز
در شهر ز عشق تو بسی فتنه و غوغاست
از خانه برون آ، بنشان شور شغب خیز
چون طینت من از می مهر تو سرشتند
کی توبه کنم از می ناب طرب انگیز؟
ای فتنه، که آموخت ترا کز رخ چون ماه
بفریب دل اهل جهان ناگه و بگریز؟
خواهی که بیابی دل گم کرده، عراقی؟
خاک در می خانه بـغربال فرو بیز
***
در بزم قلندران قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
تا ذوق می و خمار یابی
باید که شوی تو نیز قلاش
در صومعه چند خود پرستی؟
رو بادهپرست شو چو اوباش
در جام جهاننمای می بین
سر دو جهان، ولی مکن فاش
ور خود نظری کنی بـساقی
سرمست شوی ز چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی
از لوح ضمیر پاک بخراش
باشد که ببینی، ای عراقی،
در نقش وجود خویش نقاش
***
تماشا میکند هر دم دلم در باغ رخسارش
بکام دل همی نوشد می لعل شکر بارش
دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی
همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش
چه خوش باشد دل آن لحظه، که در باغ جمال او
گهی گل چیند از رویش، گهی شکر ز گفتارش!
گهی در پای او غلتان چو زلف بیقرار او
گهاز خال لبش سرمست همچون چشم خونخوارش
از آن خوشتر تماشایی تواند بود در عالم
که بیند دیده ی عاشق بـخلوت روی دلدارش؟
چنان سرمست شد جانم ز جام عشق جانانم
که تا روز قیامت هم نخواهی یافت هشیارش
بهار و باغ و گلزار عراقی روی جانانست
ز صد خلد برین خوشتر بهار و باغ و گلزارش
***
بکشم بـناز روزی سر زلف مشک رنگش
ندهم ز دست این بار، اگر آورم بـچنگش
سر زلف او بگیرم، لب لعل او ببوسم
بمراد، اگر نترسم ز دو چشم شوخ شنگش
سخن دهان تنگش بود ار چه خوش، ولیکن
نرسد بـهر زبانی سخن دهان تنگش
چون نبات میگدازم، همه شب، در آب دیده
بامید آنکه یابم شکر از دهان تنگش
بروم، ز چشم مستش نظری تمام گیرم
که بدان نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش
چو کمان ابروانش فکند خدنگ غمزه
چه کنم که جان نسازم سپر از پی خدنگش؟
زلبش عتاب، یارب، چه خوشست! صلح او خود
بنگر چگونه باشد؟ چو چنین خوشست جنگش
دلم آینه است و در وی رخ او نمینماید
نفسی بزن، عراقی، بزدا بـناله زنگش
نرسد بـهر زبانی سخن دهان تنگش
نه بـهر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش
لب لعل او نبوسد، بـمراد، جز لب او
رخ خوب او نبیند بجز از دو چشم شنگش
لب من رسیدی آخر ز لبش بـکام روزی
شدی ار پدید وقتی اثر از دهان تنگش
بمن ار خدنگ غمزه فكند چه باک؟ لیکن
سپرش تنست، ترسم که بدور رسد خدنگش
چو مرا نماند رنگی همه رنگ او گرفتم
که جهان مسخرم شد چو برآمدم بـرنگش
منم آفتاب از دل، که ز سنگ لعل سازم
منم آبگینه آخر، که کند خراب سنگش
ز میان ما عراقی چو برون فتاد، حالی
پس ازین نمانده ما را سرآشتی و جنگش
***
صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش
شراب و نقل فرو ریخته بـمستانش
بیا، که بزم طرب ساخت خوان عشق نهاد
برای ما لب نوشین شکر افشانش
تبسم لب ساقی خوشست و خوشتر ازان
خرابیی که کند باز چشم فتانش
بیک کرشمه چنان مست کرد جان مرا
که در بهشت نیارد بـهوش رضوانش
خوشا شراب و خوشا ساقی و خوشا بزمی
که غمزه ی خوش ساقی بود خمستانش!
ازین شراب که یک قطره بیش نیست که تو
گهی حیات جهان خوانی و گهی جانش
ز عکس ساغر آن پرتویست این که تو باز
همیشه نام نهی آفتاب تابانش
ازین شراب اگر خضر یافتی قدحی
خود التفات نبودی بـآب حیوانش
نگشت مست بجز غمزه ی خوش ساقی
ازان شراب که در داد لعل خندانش
نبود نیز بجز عکس روی او در جام
نظارگی که بود همنشین و همخوانش
نظارگی بـمن و هم بـمن هویدا شد
کمال او، که بـمن ظاهرست برهانش
عجب مدار که چشمش بـمن نگاه کند
برای آنکه منم در وجود انسانش
نگاه کرد بـمن، دید صورت خود را
شد آشکار ز آیینه راز پنهانش
عجب، چرا بـعراقی سپرد امانت را؟
نبود در همه عالم کسی نگهبانش
مگر که راز جهان خواست آشکارا کرد
بدو سپرد امانت که دید تاوانش
***
کردم گذری بـمیکده دوش
سبحه بـکف و سجاده بر دوش
پیری بـدر آمد از خرابات
کین جا نخرند زرق، مفروش
گفت از سر وقت خویش با من:
كین جانخرند زرق، مفروش
تسبیح بده، پیاله بستان
خرقه بنه و پلاس درپوش
در صومعه بیهده چه باشی؟
در میکده رو، شراب مینوش
گر یاد کنی جمال ساقی
جان و دل و دین کنی فراموش
ور بینی عکس روش در جام
بیباده شوی خراب و مدهوش
خواهی که بیابی این چنین کام
در ترک مراد خویشتن کوش
چون ترک مراد خویش گیری
گیری همه آرزو در آغوش
گر ساقی عشق از خم درد
دردی دهدت، مخواه سر جوش
تو کار بدو گذار و خوش باش
گر زهر ترا دهد بکن نوش
چون راست نمیشود، عراقی،
این کار بـگفت و گوی، خاموش!
***
باز غم بگرفت دامانم، دریغ
سر برآورد از گریبانم دریغ
غصه دمدم میکشم از جام غم
نیست جز غصه گوارانم، دریغ
ابر محنت خیمه زد بر بام دل
صاعقه افتاد در جانم، دریغ
مبتلا گشتم بـدرد یار نو
کس نداند کرد درمانم، دریغ
در چنین جان کندنی کافتادهام
چاره جز مردن نمیدانم، دریغ
الغیاث، ای دوستان، رحمی کنید
کز فراق یار قربانم، دریغ
جور دلدار و جفای روزگار
میکشد هر یک دگرسانم، دریغ
گر چه خندم گاه گاهی همچو شمع
در میان خنده گریانم، دریغ
صبح وصل او نشد روشن هنوز
در شب تاریک هجرانم، دریغ
کار من ناید فراهم، تا بود
درهم این حال پریشانم، دریغ
نیست امید بهی از بخت من
تا کی از دست تو درمانم؟ دریغ
لاجرم خون خور، عراقی، دم بـدم
چون نکردی هیچ فرمانم، دریغ
***
حبذا عشق و حبذا عشاق
حبذا ذکر دوست را عشاق
حبذا آن زمان که پرده ی عشق
بیخود از سر کنند با عشاق
نبرند از وفا طمع هرگز
نگریزند از جفا عشاق
خوش بلاییست عشق، از آن دارند
دل و جان را درین بلا عشاق
آفتاب جمال او دیدند
نور دادند ازان ضیا عشاق
دادهاند اندرین هوس جانها
چون سکندر در آن هوا عشاق
بگشادند در سرای وجود
دری از عالم صفا عشاق
ای عراقی، چو تو نمیدانند
این چنین درد را دوا عشاق
***
بیا، که خانه ی دل پاک کردم از خاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک
بلطف صید کنی صدهزار دل هر دم
ولی نگاه نداری تو خود دل غمناک
کدام دل که بـخون در نمیکشد دامن؟
کدام جان که نکرد از غمت گریبان چاک؟
دل مرا، که بـهر حال صید لاغر تست
چو می کشیش، میفگن، ببند بر فتراک
کنون اگر نرسی، کی رسی بـفریادم؟
مرا که جان بـلب آمد کجا برم تریاک؟
دلم که آینهای شد، چرا نمیتابد
درو رخ تو؟ همانا که نیست آینه پاک
چو آفتاب بهر ذره مینماید رخ
ولیک چشم عراقی نمیکند ادراک
***
بیا، که خانه ی دل پاک کردم از خاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک
هزار دل کنی از غم خراب و نندیشی
هزار جان بـلب آری، ز کس نداری باک
کدام دل که ز جور تو دست بر سر نیست؟
کدام جان که نکرد از جفات بر سر خاک؟
دلم، که خون جگر میخورد ز دست غمت،
در انتظار تو صد زهر خورده بی تریاک
کنون که جان بـلب آمد مپیچ در کارم
مکن، که کار من از تو بماند در پیچاک
نه هیچ کیسه بری همچو طرهات طرار
نه هیچ راهزنی همچو غمزهات چالاک
بطره صید کنی صدهزار دل هر دم
بغمزه بیش کشی هر نفس دو صد غمناک
دل عراقی مسکین، که صید لاغر تست،
چو می کشیش میفگن، ببند بر فتراک
***
دلی، که آتش عشق تواش بسوزد پاک
ز بیم آتش دوزخ چرا بود غمناک؟
ببوی آنکه در آتش نهد قدم روزی
هزار سال در آتش قدم زند بیباک
گرت بیافت در آتش کجا رود بـبهشت؟
و گر چشد ز کفت زهر، کی خورد تریاک؟
مرا، که نیست ازین آتشم مگر دودی،
فرو گرفت زمین دلم خس و خاشاک
کجاست آتش شوقت که در دل آویزد؟
چنانکه برگذرد شعله ی دلم ز افلاک
ز شوق در دل من آتشی چنان افروز
که هر چه غیر تو باشد بسوزد آنرا پاک
اگر بسوخت، عراقی، دل تو زین آتش
ببار آب ز چشم و بریز بر سر خاک
***
گر آفتاب رخت سایه افکند بر خاک
زمینیان همه دامن کشند بر افلاک
بمن نگر، که بـمن ظاهرست حسن رخت
شعاع خور ننماید، اگر نباشد خاک
دل من آینه ی تست، پاک میدارش
که روی پاک نماید، بود چو آینه پاک
لبت تو بر لب من نه، ببار و بوسه بده
چو جان من بـلب آمد چه میکنم تریاک؟
بتیر غمزه مرا میزنی و میترسم
که بر تو آید تیری که می زنی بیباک
برای صورت خود سوی من نگاه کنی
برای آنکه بـمن حسن خود کنی ادراک
مرا بـزیور هستی خود بیارایی
و گرنه سوی عدم نظر کنی؟حاشاک
اگر نبودی بر من لباس هستی تو
ز بینیازی تو کردمی گریبان چاک
مده ز دست بـیک بارگی عراقی را
کف تو نیست محیطی که رد کند خاشاک
***
تنگ آمدم از وجود خود، تنگ
ای مرگ، بـسوی من کن آهنگ
بازم خر ازین غم فراوان
فریاد رسم ازین دل تنگ
تا چند آخر امید، یابیم؟
تا کی بـامید بوی یا رنگ؟
کی بود که ز خود خلاص یابم
فارغ گردم ز نام و از ننگ؟
افتادم در خلاب محنت
افتان خیزان، چو لاشه ی لنگ
گر بر در دوست راه جویم
یک گام شود هزار فرسنگ
ور جانب خود کنم نگاهی
در دیده ی من فتد دو صد سنگ
ور در ره راستی روم راست
چون در نگرم، روم چو خرچنگ
ورزانکه بـسوی گل برم دست
آید همه زخم خار در چنگ
دارم گلها، ولی نه از دوست
از دشمن پر فسون و نیرنگ
با دوست مرا همیشه صلحست
با خود بود، ار بود مرا جنگ
این جمله شکایت از عراقیست
کو بر تن خود نگشت سرهنگ
در جام جهان نمای اول
شد نقش همه جهان ممثل
خورشید وجود بر جهان تافت
گشت آن همه نقشها مشکل
یک روی و هزار آینه بیش
یک مجمل و این همه مفصل
بگذر تو ازین قیود مشکل
تا مشکل تو شود همه حل
هست این همه نقشها و اشکال
نقش دومین چشم احول
در نقش دوم اگر ببینی
رخساره ی نقشبند اول
معلوم کنی که اوست موجود
یابی همه چیزها مخیل
اشکال عراقی ار نبودی
گشتی همه مشکلات منحل
***
ای دیده، بدار ماتم دل
كو در خطری فتاد مشکل
خون شد ز فراق یار و از یار
جز خون جگر دگر چه حاصل؟
عمری بتپید بر در یار
آن خسته جگر، چو مرغ بسمل
چون دید بـعاقبت که دلدار
در خانه ی او نکرد منزل
دل در پی وصل یار جان داد
و آن یار نشد، دریغ، حاصل
بر خاک درش فتاد و جان داد
آن قطره ی خون که خوانیش دل
چون یاور نیست بخت با ما
از بهر چه می سرشتمان گل؟
ای کاش که بود ما نبودی!
کز بودن ماست کار باطل
ای یار، مبر ز من بـیک بار
پیوسته ازین شکسته مگسل
در بحر فراق تو فتادم
دریاب، مگرفتم بـساحل
مگذار که هم چنین بماند
بیچاره عراقی از تو غافل
***
مبند، ای دل، بجز در یار خود دل
امید از هر که داری جمله بگسل
ز منزلگاه دونان رخت بربند
ورای هر دو عالم جوی منزل
برون کن از درون سودای گیتی
ازین سودا بجز سودا چه حاصل؟
منه دل بر چنین محنت سرایی
که هرگز زو نیابی راحت دل
دل از جان و جهان بردار کلی
نخست آنگه قدم زن در مراحل
که راهی بس خطرناکست و تاریک
که کاری سخت دشوارست و مشکل
نمیبینی چو روی دوست، باری
حجابی پیش روی خود فروهل
ز شوق او تپان میباش پیوست
میان خاک و خون چون مرغ بسمل
چو روی حق نبینی دیده بر دوز
نباید دید، باری، روی باطل
تو هم بربند بار خود از آنجا
که همراهانت بربستند محمل
قدم بر فرق عالم نه، عراقی،
نمانی تا درین جا پای در گل
***
خوشتر از خلد برین آراستند ایوان دل
تا بـشادی مجلس آراید درو سلطان دل
هم ز حسن خود پدید آرد بهشت آباد جان
هم بـروی خود برآراید نگارستان دل
در سرای دل چو سلطان حقیقت بار داد
صف زدند ارواح عالم گرد شادروان دل
جسم چبود؟ پردهای پرنقش بر درگاه جان
جان چه باشد؟ پردهداری بر در جانان دل
عقل هر دم نامهای دیگر نویسد نزد جان
تا بود فرمان نویسی بر در دیوان دل
مرغ همت برتر از فردوس اعلی زان پرد
تا مگر یابد نسیم روضه ی رضوان دل
حسن بیپایان دل گردر جهان ظاهر شود
هر کرا چشمی بود باشد چو جان حیران دل
خضر جان گرد سرابستان دل گردد مدام
تا خورد آب حیات از چشمه ی حیوان دل
سر بر آر از جیب وحدت، تا ببینی آشکار
صدره ی نه توی عالم کوته از دامان دل
ظاهر و باطن نگه کن، اول و آخر ببین
تا ترا روشن شود کز چیست چار ارکان دل
طاق ایوانش خم ابروی جانان منست
قبله ی جان من آمد زین قبل ایوان دل
تا بـرنگ خود برآرد هر که یابد در جهان
شعلهای هر دم برافروزد رخ تابان دل
چون نگار من بـهر رنگی بر آید هر زمان
لاجرم هر دم دگرگون میشود الوان دل
خود دو عالم در محیط دل کم از یک شبنمست
کی پدید آید نمی در بحر بیپایان دل؟
از بهشت و زینت او در جهان رنگی بود
کان بهشت آراستند، اعنی سرابستان دل
بر بساط دل سماط عیش گستردند، لیک
در جهان صاحبدلی کو تا شود مهمان دل؟
حیف نبود در جهان خوانی چنین آراسته
وانگهی ما بی خبر از حسن و از احسان دل؟
از ثنای دل عراقی عاجز آمد بهر آنک
هر کمالی کان بیندیشد بود نقصان دل
***
اکئوس تلالات بمدام
ام شموس تهللت بغمام
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
همهجا مست و نیست گویی می
یا مدامست و نیست گویی جام
چون هوا رنگ آفتاب گرفت
رخت برگیرد از میانه ظلام
چون شب و روز در هم آمیزند
رنگ و بوی سحر دهند بـشام
جام را رنگ و بوی می دادند
تا ز ساقی و می دهد اعلام
رنگ جام ارچه گشت گوناگون
از چه افتاد بر وی این همه نام؟
از دو رنگی ماست این همه رنگ
ورنه یک رنگ بیش نیست مدام
مجلس آراستند صبح دمی
تا صبوحی کنند خاصه و عام
خاص را باده خاصگی دادند
عام را دردیی بـرسم عوام
عامه از بوی باده مست شدند
خاص خود مست ساقیند مدام
مست ساقی بـرنگ و بو چکند؟
حاضران را چه کار با پیغام؟
بادهنوشان، که کار آب کنند،
خاک را تیزتر کنند مسام
جرعهای کان ز خاک نیست دریغ
بر چو من خاکیی چراست حرام؟
ساقی، ار صاف نیست دردی ده
باش، گوهر چه هست، پخته و خام
چه شود گر کنی درین مجلس
ناقصی را بـنیم جرعه تمام ؟
در دو عالم نگنجم از شادی
گر مرا بوی تو رسد بـمشام
سر این جام و باده کشف کنم
نزند تا غلط ره اوهام
باز گویم که: این چه رنگ و چه بوست
می کدامست و جام باده کدام؟
بوی وجدست و رنگ نور صفات
می تجلی ذات و جام کلام
***
از دل و جان عاشق زار توام
کشته ی اندوه و تیمار توام
آشتی کن بامن، آزرمم مدار،
من نه مرد جنگ و آزار توام
گر گناهی کردهام بر من مگیر
عفو کن، من خود گرفتار توام
شاید ار یک دم غم کارم خوری
چون که من پیوسته غمخوار توام
حال من میپرس گه گاهی بـلطف
چون که من رنجور و بیمار توام
چون عراقی نیستم فارغ ز تو
روز و شب جویای دیدار توام
***
باز در دام بلا افتادهام
باز در چنگ عنا افتادهام
این همه غم زان سوی من رو نهاد
کز رخ دلبر جدا افتادهام
یاد ناورد آن نگار بیوفا
از من بیچاره، تا افتادهام
دست من نگرفت روزی از کرم
تا ز دست او ز پا افتادهام
ننگ میدارد ز درویشی من
چون کنم؟ چون بی نوا افتادهام
بر درش گر مفلسان را بار نیست
پس من مسکین چرا افتادهام؟
هم نیم نومید از درگاه او
گرچه درویش و گدا افتادهام
عاقبت نیکو شود کارم، چو من
بر سر کوی رجا افتادهام
هان! عراقی، غم مخور، کز بهر تو
بر در لطف خدا افتادهام
این دم منم که بی دل و بییار ماندهام
در محنت و بلا چه گرفتار ماندهام؟
با اهل مدرسه چو بـا قرار نامدم
با اهل مصطبه چه بـانکار ماندهام؟
در صومعه چو مرد مناجات نیستم
در میکده ز بهر چه هشیار ماندهام؟
در کعبه چونکه نیست مرا جای، لاجرم
قلاش وار بر در خمار ماندهام
ساقی، بیار درد و ز درد تو یک زمان
بازم رهان، که با غم و تیمار ماندهام
در کار شو کنون، غم کارم بخور، که من
از کار هر دو عالم بیکار ماندهام
کاری بکن، که کار عراقی ز دست رفت
در کار او ببین که چه غم خوار ماندهام
***
یاران، غمم خورید، که غم خوار ماندهام
در دست هجر یار گرفتار ماندهام
یاری دهید، کز در او دور گشتهام
رحمی کنید، کز غم او زار ماندهام
یاران من ز بادیه آسان گذشتهاند
من بیرفیق در ره دشوار ماندهام
در راه باز ماندهام، ار یار دیدمی
با او بگفتمی که: من از یار ماندهام
دستم بگیر، کز غمت افتادهام ز پای
کارم کنون بساز، که از کار ماندهام
وقتست اگر بـلطف دمی دست گیریم
کاندر چه فراق نگونسار ماندهام
ور در خور وصال نیم مرهمی فرست
از درد خویشتن، که دلافگار ماندهام
دردت چو می دهد دل بیمار را شفا
من بر امید درد تو بیمار ماندهام
بیمار پرسش از تو نیاید، بـدرد گو:
تا باز پرسدم، که جگر خوار ماندهام
مانا که بر در تو عراقی عزیز نیست
کز صحبتش همیشه چنین خوار ماندهام
***
ساقی، چو نمیدهی شرابم
خونابه بده بجای آبم
خون شد جگرم، شراب در ده
تا کی دهی از جگر کبابم؟
دردی غمم مده، که من خود
از درد فراق تو خرابم
از تابش می دلم برافروز
تا روی دل از جهان بتابم
در کیسه ی من چو نیست نقدی
دانم ندهی شراب نابم
چون خاک در توام ، کرم کن
یاد آر بـجرعهای شرابم
می ده، که ز هستی عراقی
یک باره مگر خلاص یابم
***
دل گم شد، ازو نشان نیابم
آن گم شده در جهان نیابم
زان یوسف گم شده بـعالم
پیدا و نهان نشان نیابم
تا گوهر شب چراغ گم شد
ره بر در دوستان نیابم
تا بلبل خوشنوای گم شد
بوی گل و بوستان نیابم
تا آب حیات رفت از جوی
عیش خوش جاودان نیابم
سرمایه برفت و سود جویم
زانست که جز زیان نیابم
آن یوسف خویش را چه جویم؟
چون در چه کن فکان نیابم
هم بر در دوست باشد آرام
از خود بجزین گمان نیابم
بر خاک درش چرا ننالم ؟
چاره بجز از فغان نیابم
چون جانش عزیز دارم، آری
دل، کز غم او امان نیابم
تا بر من دلشده بگرید
یک مشفق مهربان نیابم
تا یک نفسی مرا بود یار
یک یار درین زمان نیابم
یاری ده خویشتن درین حال
جز دیده ی خون فشان نیابم
بر خوان جهان چه مینشینم؟
چون لقمه جز استخوان نیابم
بیحاصل ازین دکان بخیزم
نقدی چو درین دکان نیابم
خواهم که شوم بـبام عالم
چه چاره چو نردبان نیابم؟
خواهم که کشم ز چه عراقی
افسوس که ریسمان نیابم!
***
دل گم شد، ازو نشان نمییابم
آن گم شده در جهان نمییابم
زان یوسف گم شده بـعالم در
پیدا و نهان نشان نمییابم
تا گوهر شب چراغ گم کردم
ره بر در دوستان نمییابم
تا بلبل خوش نوا ز باغم رفت
بوی گل و گلستان نمییابم
تا آب حیات رفت از جویم
عیش خوش جاودان نمییابم
سیر آمدم از حیات خود، زیراک
بی او ز حیات آن نمییابم
سرمایه برفت و سود میجویم
زانست که جز زیان نمییابم
آن یوسف خویش را کجا جویم؟
چون در همه کن فکان نمییابم
هم بر در دوست باشد ار باشد
از خود بجزین گمان نمییابم
بر خاک درش روم بنالم زار
چاره بجز از فغان نمییابم
چون جانش عزیز دارم، اریابم
دل، کز غم او امان نمییابم
تا بر من دلشده بگرید زار
یک مشفق مهربان نمییابم
تا یک نفسی مرا دهد یاری
یک یار درین زمان نمییابم
یاری ده خویشتن درین ماتم
جز دیده ی خونفشان نمییابم
بر خوان جهان چه مینشینم من؟
چون لقمه جز استخوان نمییابم
برخیزم ازین جهان بی حاصل
نقدی چو درین دکان نمییابم
خواهم که شوم بـبام عالم بر
چه چاره؟ که نردبان نمییابم
خواهم که کشم ز چه عراقی را
افسوس که ریسمان نمییابم
***
هیهات! کزین دیار رفتم
ناکرده وداع یار رفتم
چه سود قرار وصل جانان؟
اکنون که من از قرار رفتم
چون خاک در تو بوسه دادم
با دیده ی اشکبار رفتم
بگذاشتم، ای عزیز چون جان،
دل نزد تو یادگار رفتم
زنهار! دل مرا نگهدار
چون من ز میان کار رفتم
بردند بـاضطرارم، ای دوست،
زین جا نه بـاختیار رفتم
غم خواره و مونسم تو بودی
بیمونس و غمگسار رفتم
از خلق کریم تو ندیدم
یک عهد چو استوار، رفتم
چون از لب تو نیافتم کام
ناکام بـهر دیار رفتم
نایافته مرهمی ز لطفت
دل خسته و جان فگار رفتم
شکرانه بده، که از در تو
چون محنت روزگار رفتم
تو خرم و شاد و کامران باش
کز شهر تو سوگوار رفتم
در قصه ی درد من نگه کن
بنگر که چگونه زار رفتم
***
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد ، من رفتم
بیا در من خوشی بنگر، شبت خوش باد من رفتم
نگارا، بر سر کویت دلم را هیچ اگر بینی
ز من دلخسته یاد آور، شبت خوش باد من رفتم
ز من چون مهر بگسستی خوشی در خانه بنشستی
مرا بگذاشتی بر در، شبت خوش باد من رفتم
تو با عیش و طرب خوش باش، من با ناله و زاری
مرا کان نیست این بهتر، شبت خوش باد من رفتم
مرا چون روزگار بد ز وصل تو جدا افکند
بماندم عاجز و مضطر، شبت خوش باد من رفتم
بماندم واله و حیران میان خاک و خون غلتان
دو لب خشک و دو دیده تر ، شبت خوش باد من رفتم
منم امروز بیچاره ز خان و مانم آواره
نه دل در دست و نه دلبر، شبت خوش باد من رفتم
مرا گویی که: ای عاشق، نه ای وصل مرا لایق
ترا چون نیستم در خور، شبت خوش باد من رفتم
همی گفتم که: ناگاهی، بمیرم در غم عشقت
نکردی گفت من باور، شبت خوش باد من رفتم
عراقی میسپارد جان و میگوید ز درد دل:
کجایی؟ ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد من رفتم
***
من باز ره خانه ی خمار گرفتم
ترک ورع و زهد بـیک بار گرفتم
سجاده و تسبیح بـیک سوی فکندم
بر کف می چون رنگ رخ یار گرفتم
کارم همه با جام می و شاهد و شمعست
ترک دل و دین بهر چنین کار گرفتم
شمعم رخ یارست و شرابم لب دلدار
پیمانه همان لب که بـهنجار گرفتم
چشم خوش ساقی دل و دین برد ز دستم
وین فایده زان نرگس بیمار گرفتم
پیوسته چنین می زده و مست و خرابم
تا عادت چشم خوش خونخوار گرفتم
شیرین لب ساقی چو می و نقل فرو ریخت
بس کام کزان لعل شکربار گرفتم
چون مست شدم خواستم از پای درآمد
حالی سر زلف بت عیار گرفتم
آویختم اندر سر آن زلف پریشان
این شیفتگی بین که دم مار گرفتم
گفتی: کم سودای سر زلف بتان گیر،
چندین چه نصیحت کنی؟ انگار گرفتم
با توبه و تقوی تو ره خلد برین گیر
من با می و معشوق ره نار گرفتم
در نار چو رنگ رخ دلدار بدیدم
آتش همه باغ و گل و گلزار گرفتم
المنة لله که میان گل و گلزار
دلدار در آغوش دگربار گرفتم
بگرفت بـدندان فلک انگشت تعجب
چون من بـدو انگشت لب یار گرفتم
دور از لب و دندان عراقی لب دلدار
هم باز بـدست خوش دلدار گرفتم
***
من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟
نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟
چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟
من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟
جرمم این دان که ز جان دوستترت میدارم
از پی دوستی تو بـبلا افتادم
حاصلم از غم عشق تو نه بجز خون جگر
من بیچاره بـعشق تو کجا افتادم؟
پایمردی کن و از روی کرم دستم گیر
که بشد کار من از دست و ز پا افتادم
تا چه کردم؟ چه گنه بود؟ چه افتاد؟ چه شد؟
چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟
چند نالم ز عراقی؟ چه کند بیچاره؟
که درین واقعه ی بد ز قضا افتادم
***
اگر فرصت دهد، جانا، فراقت روزکی چندم
زمانی با تو بنشینم، دمی در روی تو خندم
در آ شاد از درم خندان که در پایت فشانم جان
مدارم بیش ازین گریان، بیا، کت آرزومندم
چو با خود خوش نمیباشم، بیا ، تا با تو خوش باشم
چو مهر از خویش ببریدم، بیا، تا با تو پیوندم
نیابی نزد مهجوران، نپرسی حال رنجوران
بیا، زان پیش کز عالم بکلی رخت بربندم
بیا، کز عشق روی تو شبی خون جگر خوردم
میآزار از من بیدل، که سر در پایت افکندم
مرا خوش دار، چون خود را بـفتراک تو بر بستم
بیا، کز آرزوی تو دمی صد بار جان کندم
ز لفظ دلربای تو بـیک گفتار خشنودم
ز وصل جان فزای تو بـیک دیدار خرسندم
وصالت، ای ز جان خوشتر، بیابم عاقبت روزی
ولی ار زنده بگذارد فراقت روزکی چندم
وطن گاه دل خود را بجز روی تو نگزینم
تماشاگاه چشم جان بجز روی تو نپسندم
ز هستی عراقی هست بر پای دلم بندی
جمال خوب خود بنما، گشادی ده ازین بندم
***
درآ شاد ازدرم، چندان كه خوش در روی تو خندم
مدارم بیش ازین گریان، بیا، كت آرزومندم
بیا، بنشین خوش و خندان بپیشم، تا من حیران
بتو بر می فشانم جان و در روی تو میخندم
چو با خود خوش نمیباشم، بیا تا با تو خوش باشم
چو مهر از خویش ببریدم، بیا تا با تو پیوندم
نیایی نزد مهجوری، نپرسی حال رنجوری
برس، زان پیش كز عالم بكلی رخت بربندم
بیا، كز عشق روی تو بسی خون جگر خوردم
بیا، كز آرزوی تو دمی صد بارجان كندم
مرا خوش دار، چون خود را بفتراك تو بربستم
میازار از من بیدل، كه در پایت سرافكندم
ز لفظ دلربای تو بیك گفتار خشنودم
زوصل جان فزای تو بیك دیدار خرسندم
وصالت، ای ز جان خوشتر، بیابم عاقبت روزی
ولیك ار زنده بگذارد فراقت روزكی چندم
وطن گاه دل خود را بجز روی تو نگزینم
تماشا گاه جسم و جان بجز روی تو نپسندم
زهستی عراقی هست بر پای دلم بندی
جمال خوب خود بنما، گشادی ده ازین بندم
***
در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم
از خود شدم مبرا، وانگه بـخود رسیدم
در خلوتی که ما را با دوست بود آنجا
گفتم بـبیزبانی، بی گوش هم شنیدم
خورشید وحدت اینک از مشرق وجودم
طالع شدست، ازان من چون ذره ناپدیدم
باری، دری که هرگز بر کس نشد گشاده
سر ازل مرا داد، از لطف خود، کلیدم
چون محو گشتم از خود همراه من عراقی
بر آشیان وحدت بیبال و پر پریدم
***
در حسن رخ خوبان پیدا همه او دیدم
در چشم نکورویان زیبا همه او دیدم
در دیده ی هر عاشق او بود همه لایق
وندر نظر وامق عذرا همه او دیدم
دلدار دل افگاران، غمخوار جگرخواران
یاری ده بییاران، هرجا همه او دیدم
مطلوب دل در هم او یافتم از عالم
مقصود من پر غم ز اشیا همه او دیدم
دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس،
او بود، همه او، بس، تنها همه او دیدم
آرام دل غمگین جز دوست کسی مگزین
فیالجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم
دیدم گل بستانها ، صحرا و بیابانها
او بود گلستانها ، صحرا همه او دیدم
هان! ای دل دیوانه، بخرام بـمی خانه
کاندر خم و پیمانه پیدا همه او دیدم
در میکده و گلشن، مینوش می روشن
می بوی گل و سوسن، کینها همه او دیدم
در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو
جویای عراقی شو، کو را همه او دیدم
***
آن بخت کو که بر در تو باز بگذرم؟
وآن دولت از کجا که تو بازآیی از درم؟
میخواستم که با تو برآرم دمی بـکام
نگذاشت روزگار که گردد میسرم
از عمر من کنون چو نمانده است هم دمی
باری، بیا، که با تو دمی خوش برآورم
جانا، روا مدار که با دیده ی پر آب
نایافته مراد ز کوی تو بگذرم
زین گونه سرکشی که تو آغاز کردهای
از دست جور تو نه همانا که جان برم
دست غم تو بس که مرا پایمال کرد
مگذار هجر را که نهد پای بر سرم
با وصل هم بگو که: عراقی از آن ماست
از لطف تو که یاد کند بار دیگرم
***
تا کی از دست تو خونابه خورم؟
رحمتی، کز غم خون شد جگرم
لحظه لحظه بترم، دور از تو
دم بـدم از غم تو زارترم
نه همانا که درین واقعه من
از کف انده تو جان ببرم
چه شود گر بگذاری تا من
چون سگان بر سر کویت گذرم
آمدم بر درت از دوستیت
دشمن آسا مکن از در بدرم
دم بـدم گرد درت خواهم گشت
تا مگر بر رخت افتد نظرم
خود چنین غرقه بـخون در، که منم
کی توانم که بـرویت نگرم؟
تا من از خاک درت دور شدم
نامد از تو که بپرسی خبرم؟
کرمت نیز نگفت از سر لطف
که غم کار عراقی بخورم
***
چه خوش بودی، دریغا، روزگارم
اگر با من خوشستی غمگسارم
بآب دیده دست از خود بشویم
کنون کز دست بیرون شد نگارم
نگارا، بر تو نگزینم کسی را
تویی از جمله خوبان اختیارم
مرا جانی، که میدارم ترا دوست
عجب نبود که جان را دوست دارم
مرا تا کار با زلف تو باشد
پریشانتر ز زلف تست کارم
مرا کآرامگه زلف تو باشد
ببین چون باشد آرام و قرارم؟
ببوی آنکه دامان تو گیرم
نشسته بر سر ره چون غبارم
در آویزم بـدامان تو یک شب
مگر روزی سر از جیبت برآرم
عراقی، دامن او گیر و خوش باش
که من با تو درین اندیشه یارم
***
چه خوش بودی، دریغا، روزگارم
اگر در من نگه کردی نگارم
بدیدی گر فراقش چونم آخر
بپرسیدی دمی حال فگارم
نکرد آن دوست از من یاد روزی
بکام دشمنان شد روزگارم
چرا خواهد بـکام دشمنانم
چو میداند که او را دوست دارم؟
عزیزی بودم اول بر در او
عزیزان، بنگرید آخر چه خوارم؟
فرو شد روز من بیمهر رویش
چو شب تیره شدست این روزگارم
نه دلداری که باشد مونس دل
نه غمخواری که باشد غمگسارم
نمیدانم که دامان که گیرم؟
که تا از جیب محنت سر برآرم
عراقی، دامن غم گیر و خوش باش
که هم با تو درین تیمار یارم
***
بر من نظری کن، که منت عاشق زارم
دلدار و دلارام بـغیر از تو ندارم
تا خار غم عشق تو در پای دلم شد
بیروی تو گلهای چمن خار شمارم
نی طاقت آن تا زغمت صبر توان کرد
نی فرصت آن تا نفسی با تو برآرم
تا شام درآید، ز غمت، زار بگریم
باشد که بـگوش تو رسد ناله ی زارم
کم کن تو جفا بر دل مسکین عراقی
ورنه، بـخدا، دست بـفریاد برآرم
***
نگارا، بیتو برگ جان ندارم
سر کفر و غم ایمان ندارم
بامید خیالت میدهم جان
وگرنه طاقت هجران ندارم
مرا گفتی که: فردا روز وصلست
امید زیستن چندان ندارم
دلم دربند زلف تست، ورنه
سر سودای بیپایان ندارم
نیاید جز خیالت در دل من
بخر یوسف، سر زندان ندارم
غمت هر لحظه جان میخواهد از من
چه انصافست؟ چندین جان ندارم
خیالت با دل من دوش میگفت
که: این درد ترا درمان ندارم
لب شیرین تو گفتا: ز من پرس
که من با تو بگویم کان ندارم
وگر لطف خیال تو نباشد
عراقی را چنین حیران ندارم
***
هر زمان جوری ز خوبان می کشم
هر نفس دردی ز دوران میکشم
خون دل هر دم دگرگون میخورم
جام غم هر شب دگرسان میکشم
باز دست غم گریبانم گرفت
گرچه بر افلاک دامان میکشم
جور دلدار و جفای روزگار
گرچه دشوارست، آسان میکشم
از پی عشق پری رخسارهای
زحمتی هر دم ز دیوان میکشم
جور بین، کز دست دوران دم بـدم
ساغر پر زهر هجران میکشم
چون ننالم از جفای ناکسان؟
کین همه بیداد ازیشان میکشم
تا نباید دیدنم روی رقیب
هر نفس سر در گریبان میکشم
با خیال دوست همدم میشوم
وز لب او آب حیوان میکشم
تن چو سوزن کردهام، تا روز و شب
مهر او در رشته ی جان میکشم
نازنینا، ناز کن بر جان من
ناز تو چندان که بتوان میکشم
از تو چیزی دیدهام ناگفتنی
وین همه محنت پی آن میکشم
***
ای راحت روانم، دور از تو ناتوانم
باری، بیا که جانرا در پای تو فشانم
این هم روا ندارم کایی برای جانی
بگذار تا برآید در آرزوت جانم
بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت
بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟
دارم بسی شکایت، چون نشنوی چه گویم؟
بیهوده قصه ی خود در پیش تو چه خوانم؟
گیرم که من نگویم، لطف تو خود نگوید:
کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟
ای بخت خفته، برخیز، تا حال من ببینی
وی عمر رفته، بازآ، تا بشنوی فغانم
ای دوست، گاه گاهی می کن بـمن نگاهی
آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم
بر من همای وصلت سایه از آن نیفکند
کز محنت فراقت پوسیده استخوانم
ای طرفهتر که دایم تو با منی و من باز
چون سایه در پی تو گرد جهان دوانم
کس دید تشنهای را غرقه در آب حیوان
جانش بـلب رسیده از تشنگی؟ من آنم
زان دم که دور ماندم از درگهت نگفتی:
کاخر شکستهای بد، روزی بر آستانم
هرگز نگفتی، ای جان: کان خسته را بپرسم
وز محنت فراقش یک لحظه وارهانم
اکنون سزد ، نگارا، گر حال من بپرسی
یادم کنی، که این دم دور از تو ناتوانم
بر دست باد کویت بوی خودم فرستی
تا بوی جان فزایت زنده کند روانم
باری، عراقی این دم بس ناخوشست و در هم
حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟
***
ای راحت روانم، دور از تو ناتوانم
باری، بیا، كه جانم در پای تو فشانم
گیرم كه من نگویم، لطف تو خود نگوید:
كین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟
ای بخت خفته، برخیز، تا حال من ببینی
وی عمر رفته، بازآی، تا بشنوی فغانم
ای دوست، گاه گاهی می كن بمن نگاهی
آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم
بر من همای وصلت سایه ازان نیفكند
كز محنت فراقت پوسید استخوانم
این طرفه تر كه دایم تو با منی و من باز
چون سایه در پی تو گرد جهان روانم
كس دید تشنه ای را غرقه در آب حیوان
جانش بلب رسیده از تشنگی؟ من آنم
خواهم كه یك زمان من با تو دمی برآرم
از زحمت عراقی آن هم نمی توانم
***
جانا، نظری که ناتوانم
بخشا، که بـلب رسید جانم
دریاب، که نیک دردمندم
بشتاب، که سخت ناتوانم
من خسته که روی تو نبینم
آخر بـچه روی زنده مانم؟
گفتی که: بمردی از غم ما
تعجیل مکن که اندر آنم
اینک بـدر تو آمدم باز
تا بر سر کوت جانفشانم
افسوس بود که بهر جانی
از خاک در تو بازمانم
مردن بـه از آن که زیست باید
بیدوست بـکام دشمنانم
چه سود مرا ز زندگانی
چون از پی سود در زیانم؟
از راحت این جهان ندارم
جز درد دلی کزو بجانم
بنهادم پای بر سر جان
زان دستخوش غم جهانم
کاریم فتاده است مشکل
بیرون شد کار میندانم
درمانده شدم، که از عراقی
خود را بـچه حیله وارهانم؟
***
کجایی، ای دل و جانم؟ که از غم تو بجانم
بیا، که بی رخ خوب تو بیش مینتوانم
بیا، ببین، نه همانا که زنده خواهم ماندن
تو خود بگوی که: بی تو چگونه زنده بمانم؟
چگونه باشد در دام مانده حیران صید
ز جان امید بریده؟ ز دوری تو چنانم
هوات تا ز من دلشده چه برد؟ چه گویم؟
جفات تا بـمن غمزده چه کرد؟ چه دانم؟
ببرد این دل و اندر میان بحر غم افگند
سپرد آن بـکف صد بلا و رنج روانم
بلا بـه پیش خیال تو گفت دوش دل من
که: پای پیشترک نه، ز خویشتن برهانم
ز گوشهای غم تو گفت: میخورم غم کارت
ز جانبی ستمت گفت: غم مخور که در آنم
درین غمم که: عراقی چگونه خواهد مردن؟
ندیده سیر رخ تو، برای او نگرانم
***
دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمیدانم
همه هستی تویی، فیالجمله، این و آن نمیدانم
بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
بجز غوغای عشق تو درون دل نمییابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمیدانم
یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمیدانم
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه میخواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمیدانم
دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیآزاری
چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم
اگر مقصود تو جانست، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمیدانم
مرا با تست پیمانی، تو با من کردهای عهدی
شکستی عهد یا هستی بر آن پیمان؟ نمیدانم
ترا یک ذره سوی خود هواخواهی نمیبینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمیبینم
چه بیروزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم!
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمیدانم
چو اندر چشم هر ذره چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمیدانم
بامید وصال تو دلم را شاد میدارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمیدانم؟
نمییابم ترا در دل، نه در عالم نه در گیتی
کجا جویم ترا آخر، من حیران؟ نمیدانم
عجبتر آنکه میبینم جمال تو عیان، لیکن
نمیدانم چه میبینم من نادان؟ نمیدانم
همیدانم که روز و شب جهان روشن بـروی تست
ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمیدانم
به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمیدانم
***
با من دلشده گر یار نسازد چه کنم؟
دل غمگین مرا گر ننوازد چه کنم؟
بر من آنست که با فرقت او میسازم
وصلش ار با من بیچاره نسازد چه کنم؟
جانم از آتش غم سوخت، نگویید آخر
تا غمش یک نفسم جان نگدازد چه کنم؟
خود گرفتم که سر اندر ره عشقش بازم
با من آن یار اگر عشق نبازد چه کنم؟
یاد ناورد ز من هیچ و نپرسید مرا
باز یک بارگیم پست نسازد چه کنم؟
چند گویند مرا: صبر کن از لشکر غم؟
بر من از گوشه ی ناگاه بتازد چه کنم؟
من بدان فخر کنم کز غم او کشته شوم
گر عراقی بـچنین فخر ننازد چه کنم؟
***
شاید که بـدرگاه تو عمری بنشینم
در آرزوی روی تو، وانگاه ببینم
دریاب، که از عمر دمی بیش نماندست
بشتاب، که اندر نفس باز پسینم
فریاد! که از هجر تو جانم بـلب آمد
هیهات! که دور از تو همه ساله چنینم
دارم هوس آنکه ببینم رخ خوبت
پس جان بدهم، نیست تمنی بجزاینم
آن رفت، دریغا! که مرا دین و دلی بود
از دولت عشق تو نه دل ماند و نه دینم
از بهر عراقی بـدرت آمدهام باز
فرمای جوابی، بروم یا بنشینم؟
***
شود میسر و گویی که در جهان بینم؟
که باز با تو دمی شادمانه بنشینم؟
بگوش دل سخن دلگشای تو شنوم؟
بچشم جان رخ راحت فزای تو بینم؟
اگر چه در خور تو نیستم، قبولم کن
اگر بدم و اگر نیک، چون کنم؟ اینم
بسوی من گذری کن، که سخت مشتاقم
بحال من نظری کن، که سخت مسکینم
ز بود من اثری در جهان نبودی، گر
امید وصل ندادی همیشه تسکینم
بدان خوشم که مرا جان بـلب رسید، آری
ازان سبب دو لب تست جان شیرینم
***
نیست کاری بـه آنم و اینم
صنع پروردگار میبینم
صبر از تو نکرد دل، والله
نیست پروای عقلم و دینم
سخنی کز تو بشنود گوشم
خوشتر آید ز جان شیرینم
در جهان گر دل از تو بردارم
خود که بینم، که بر تو بگزینم؟
کرمی کن، گرم بخواهی کشت
هم بدان ساعدان سیمینم
با عراقی، که عاجز غم تست
خردهگیری مکن، که مسکینم
***
مرا جز عشق تو جانی نمیبینم نمیبینم
دلم را جز تو جانانی نمیبینم نمیبینم
ز خود صبری و آرامی نمییابم نمییابم
ز تو لطفی و احسانی نمیبینم نمیبینم
ز روی لطف بنمارو، که دردی را که من دارم
بجز روی تو درمانی نمیبینم نمیبینم
بیا، گر خواهیم دیدن، که دور از روی خوب تو
بقای خویش چندانی نمیبینم نمیبینم
بگیر، ای یار، دست من، که در گردابی افتادم
که آن را هیچ پایانی نمیبینم نمیبینم
ز راه لطف و دلداری، بیا، سامان کارم کن
که خود را بی تو سامانی نمیبینم نمیبینم
عراقی را بـدرگاهت رهی بنما، که در عالم
چو او سرگشته حیرانی نمیبینم نمیبینم
***
بر در یار من سحر مست و خراب میروم
جام طرب کشیدهام، زآن بـشتاب میروم
ساغری از می لبش دوش سؤال کردهام
وقت سحر بـکوی او بهر جواب میروم
از می ناب جزع او گرچه خراب گشتهام
تا دهد از کرشمهام باز شراب، میروم
بر سر خوان درد او درد بسی کشیدهام
تا کشم از دو لعل او باده ی ناب میروم
جذبه ی حسن دلکشش میکشدم بـسوی خود
از پی آن کشش دگر، همچو ذباب میروم
برقع تن ز شوق او پیش رخش گشادمی
لیک ز شرم روی او بسته نقاب میروم
در سر باده میکنم هستی خویش هر زمان
خاک رهم، رواست گر بر سر آب میروم
شحنه ی عشق هر شبی بر کندم ز خواب خوش
در هوس خیال او باز بـخواب میروم
شاید اگر هوای او میکشدم، که در رهش
بر سر آب چشم خود همچو حباب میروم
بیخود اگر ز صومعه بر در میکده روم
گر تو خطا گمان بری راه صواب میروم
نیست مرا ز خود خبر، بیش ازین که در جهان
مست و خراب آمدم، مست و خراب میروم
***
من آن قلاش و رند بینوایم
که در رندی مغان را پیشوایم
گدای درد نوش می پرستم
حریف پاکباز کم دغایم
ز بند زهد و قرابی برستم
نه مرد زرق و سالوس و ریایم
ردا و طیلسان یکسو نهادم
همه زنار شد بند قبایم
مگر خاکم ز می خانه سرشتند؟
که هر دم سوی می خانه گرایم؟
کجایی، ساقیا، جامی بـمن ده
که یک دم با حریفان خوش برآیم
مرا برهان زخود، کز جان بـجانم
درین وحشت سرا تا چند پایم؟
زمانی شادمان و خوش نبودم
از آنم کاندرین وحشت سرایم
مرا از درگه پاکان براندند
به صد خواری، که رند ناسزایم
برون کردندم از کعبه بـخواری
درون بتکده کردند جایم
درین ره خواستم زد دست و پایی
بریدند، ای دریغا! دست و پایم
بماندم در بیابان تحیر
نه ره پیدا، کنون، نه رهنمایم
امید از هر که هست اکنون بریدم
فتاده بر در لطف خدایم
از آنست این همه بیداد بر من
که پیوسته ز یار خود جدایم
ز بیداد زمانه وارهم من
عراقی گر کند از کف رهایم
***
ما چو قدر وصلت، ای جان و جهان، نشناختیم
لاجرم در بوته ی هجران تو بگداختیم
ما که از سوز دل و درد جدایی سوختیم
سوز دل را مرهم از مژگان دیده ساختیم
بسکه ما خون جگر خوردیم از دست غمت
جان ما خون گشت و دل در موج خون انداختیم
در سماع دردمندان حاضر آ، یارا، دمی
بشنو این سازی که ما از خون دل بنواختیم
عمری اندر جستو جویت دست و پایی میزدیم
عمر ما، افسوس، بگذشت و ترا نشناختیم
زان چنین ماندیم اندر ششدر هجرت، که ما
بر بساط راستی نرد وفا کژ باختیم
چون عراقی با غمت دیدیم خوش، ما همچو او
از طرب فارغ شدیم و با غمت پرداختیم
***
ما دگرباره توبه بشکستیم
وز غم نام و ننگ وارستیم
خرقه ی صوفیانه بدریدیم
کمر عاشقانه بر بستیم
در خرابات با می و معشوق
نفسی عاشقانه بنشستیم
از می لعل یار سرمستیم
وز دو چشمش خمار بشکستیم
شاید ار شور در جهان فكنیم
کز می لعل یار سر مستیم
چون بدیدیم آفتاب رخش
از طرب، ذرهوار، بر جستیم
چنگ در دامن شعاع زدیم
تا بدان آفتاب پیوستیم
ذره بودیم، آفتاب شدیم
از عراقی چو مهر بگسستیم
این همه هست، خود نمیدانیم
کاین زمان نیستیم یا هستیم؟
***
افسوس! که باز از در تو دور بماندیم
هیهات! که از وصل تو مهجور بماندیم
گشتیم دگر باره بـکام دل دشمن
کز روی تو، ای دوست، چنین دور بماندیم
ماتم زدگانیم، بیا، زار بگرییم
بر بخت بد خویش، که از سور بماندیم
خورشید رخت بر سر ما سایه نیفکند
بی روز رخت در شب دیجور بماندیم
از بوی خوشت زندگیی یافته بودیم
واکنون همه بیبوی تو رنجور بماندیم
روشن نشد این خانه ی تاریک دل ما
از شمع رخت، تا همه بینور بماندیم
ناخورده یکی جرعه ز جام می وصلت
بنگر، چو عراقی، همه مخمور بماندیم
***
گر چه ز جهان جوی نداریم
هم سر بـجهان فرو نیاریم
زان جا که حساب همت ماست
عالم همه حبهای شماریم
خود با دو جهان چه کار ما را؟
ما شیفته ی یکی نگاریم
کی صید جهان شویم؟ چون ما
در بند کمند زلف یاریم
در دل همه مهر او نویسیم
بر جان همه عشق او نگاریم
این خود همه هست، بر در او
از خاک بتر هزار باریم
ما خود خجلیم از رخ یار
با آنکه ز عشق زار زاریم
از کرده ی خود سیاهروییم
وز گفته ی خویش شرمساریم
رویش بـکدام چشم بینیم؟
وصلش بـچه روی چشم داریم؟
ما در خور او نهایم، لیکن
با این همه هم امیدواریم
ای دوست، گناه ما همین است
کز دیده و جانت دوست داریم
باری، بـنظارهای برون آی
بنگر که: چگونه جان سپاریم
بر بوی نظاره ی جمالت
دیریست که ما در انتظاریم
یک ره بنگر سوی عراقی
بنگر که: چگونه جان سپاریم
***
ما، کانده تو نیاز داریم
دست از تو چگونه باز داریم؟
شادان بـغم تو چون نباشیم؟
کز سوز غم تو ساز داریم
با سوز تو از چه رو نسازیم؟
چون لطف تو چاره ساز داریم
تیمار تو گر چه جان بکاهد
از جانش، چو جان، نیاز داریم
سر بر قدمت نهیم روزی
چون همت سرفراز داریم
جانبازی ما عجب نباشد
چون ما دل عشقباز داریم
گر جان برود، چه باک ما را؟
جانا، چو تو دلنواز داریم
دریاب، کز آتش فراقت
اندیشه ی جانگداز داریم
بنما، که در انتظار رویت
پیوسته دو چشم باز داریم
***
من، که هر لحظه زار میگریم
از غم روزگار میگریم
دلبری بود در کنار مرا
کرد از من کنار، میگریم
از غم غمگسار مینالم
وز فراق نگار میگریم
دوش با شمع گفتم از سر سوز
که: من از عشق یار میگریم
ماتم بخت خویش میدارم
زان چنین سوگوار میگریم
با چنین خنده گریه ی تو ز چیست؟
کز تو بس دل فگار میگریم
داشتم، گفت: دلبری شیرین
زو شدم دور، زار میگریم
چون عراقی حدیث او بشنید
زارتر من ز پار میگریم
***
گر ز شمعت چراغی افروزیم
خرمن خویش را بدان سوزیم
در غمت دود آن بـعرش رسد
آتشی کز درون برافروزیم
آفتاب جمال بر ما تاب
زانکه ما بیرخت سیه روزیم
تا ببینیم روی خوبت را
از دو عالم دو دیده بردوزیم
مایه ی جان و دل براندازیم
به ز عشقت چه مایه اندوزیم؟
همچو طفلان بـمکتب حسنت
ابجد عشق را بیآموزیم
در غم عشق اگر رود سر ما
ای عراقی، برو، که بهروزیم
***
گر چه دل خون کنی، از خاک درت نگریزیم
جز تو فریاد رسی کو که درو آویزیم؟
گذری کن، که مگر با تو دمی بنشینیم
نظری کن، که خوشی از سر و جان برخیزیم
مشت خاکیم بـخون جگر آغشته همه
از چنین خاک درین راه چه گرد انگیزیم؟
هم بسوزیم ز تاب رخ تو ناگاهی
همچو پروانه ز شمع ارچه بسی پرهیزیم
بیم آنست که در خون جگر غرق شویم
بسکه بر خاک درت خون جگر میریزیم
تا دل گم شده را بر سر کویت یابیم
همه شب تا بـسحر خاک درت میبیزیم
نیک و بد زان توایم، باد گریمان مگذار
با تو آمیختهایم با دگری نامیزیم
راه ده باز که نزد تو پناه آوردیم
بو که از دست عراقی نفسی بگریزیم
***
ناخورده شراب میخروشیم
بنگر چه کنیم اگر بنوشیم
از بیخبری خبر نداریم
پس بیهده ما چه میخروشیم؟
تا چند پزیم دیگ سودا؟
کز خامی خویشتن بجوشیم
دل مرده، برون کشیم خرقه
وز ماتم دل پلاس پوشیم
این زهد مزوری، که ما راست
کس می نخرد، چه میفروشیم؟
با آنکه بـما نمیشود راست
این کار، ولیک هم بکوشیم
باشد که ز جام وصل جانان
یک جرعه بـکام دل بنوشیم
شب خوش بودیم بیعراقی
امروز در آرزوی دوشیم
***
ناخورده شراب میخروشیم
خود تا چه کنیم؟ اگر بنوشیم
آنگاه شنو خروش مستان
این لحظه هنوز ما خموشیم
کو تابش می که پخته گردیم؟
از خامی خویش چند جوشیم؟
چون می نخرند زهد و تقوی
پس بیهده ما چه میفروشیم؟
دل مرد، برون كشیم خرقه
در ماتم دل پلاس پوشیم
از جام طرب فزای ساقی
یاران همه مست و ما بـهوشیم
گر غمزه ی مست او ببینیم
هیهات! که باز چون خروشیم؟
هر چند بدو رسید نتوان
لیکن چه کنیم؟ هم بکوشیم
شب خوش بودیم بیعراقی
امروز در آرزوی دوشیم
***
خیزید، عاشقان، نفسی شور و شر کنیم
وزهای و هو جهان همه زیر و زبر کنیم
از تاب سینه آتشی اندر جگر زنیم
وز آب دیده سینه ی تفسیده تر کنیم
در ماتم خودیم، بیا، زار بگرییم
خاکستر جهان همه بر فرق سر کنیم
نعره ز جان زنیم همه روز تا بـشب
ناله ز درد دل همه شب تا سحر کنیم
تا چند چاشت ما همه از خوان غم بود؟
تا کی وجوه شام ز خون جگر کنیم؟
آهی برآوریم سحرگه ز سوز دل
وین بخت خفته را دمی از خواب برکنیم
زاری کنان بـدرگه دلدار خود رویم
نعرهزنان بـپیش سرایش گذر کنیم
باشد که یک نفس نظری سوی ما کند
دزدیده آن نفس بـرخ او نظر کنیم
آن لحظه از عراقی، باشد که وارهیم
گر زو رها شویم، سخن مختصر کنیم
***
خیز، تا قصد کوی یار کنیم
گذری بر در نگار کنیم
روی در خاک کوی او مالیم
وز غمش نالهای زار کنیم
بزبانی، که بیدلان گویند
رمزکی چند آشکار کنیم
هجر او را، که جان ما خون کرد
بکف وصل در سپار کنیم
حاش لله کزو کنیم گله!
گله از بخت و روزگار کنیم
ما، اگر بر مراد او سازیم
ترک تدبیر و اختیار کنیم
زود پا در بساط وصل نهیم
دست با دوست در کنار کنیم
چون لب یار شکرافشان شد
ما بـشکرانه جان نثار کنیم
عشق رویش چو پرده برگیرد
گر نمیریم پس چه کار کنیم؟
از عراقی چو رو بگردانیم
روی در روی غمگسار کنیم
***
تا کی از دست فراق تو ستمها بینیم؟
هیچ باشد که ترا بار دگر وابینیم؟
دل دهیم، از سر زلف تو چو بویی یابیم
جان فشانیم، اگر آن رخ زیبا بینیم
روی خوب تو، که هر دم دگران میبینند
چه شود گر بگذاری تو دمی ما بینیم؟
ما، که دور از تو ز هجرانت بـجان آمدهایم
از فراق تو بگو: چند بلاها بینیم؟
خورد زنگارت غمت آینه ی دل بـفسوس
نیست ممکن که جمال تو در آنجا بینیم
گم شد آخر دل ما، بر در تو آمدهایم
تا بود کان دل گم کرده ی خود وابینیم
گر بیابیم دلی، بر سر کویت یابیم
ور ببینیم رخی، در دل بینا بینیم
روی بنمای، که امروز ندیدیم رخت
ای بسا حسرت و اندوه که فردا بینیم
روی زیبای تو، ایدوست، بـکام دل خویش
تا عراقی بنمیرد نه همانا بینیم
***
ز غم زار و حقیرم، با که گویم؟
ز غصه می بمیرم با که گویم؟
ز هجر یار گریانم ندانم
که دامان که گیرم؟ با که گویم؟
ز جورش در فغانم، چند نالم؟
گذشت از حد نفیرم، با که گویم؟
مرا از خود جدا دارد نگاری
که نیست از وی گزیرم، با که گویم؟
ببوی وصل او عمرم بـسر شد
فراقش کرد پیرم، با که گویم؟
شب و روز آتش سودای عشقش
همی سوزد ضمیرم، با که گویم؟
مرا خلقان توانگر میشمارند
من مسکین فقیرم، با که گویم؟
چنان سوزد مرا تاب غم او
که گویی در سعیرم، با که گویم؟
هر آن غم، کز فراقش بر من آید
بدیده میپذیرم، با که گویم؟
بفریادم شب و روز از عراقی
بدست او اسیرم، با که گویم؟
***
ز دلتنگی بـجانم با که گویم؟
ز غصه ناتوانم، با که گویم؟
ز تنهایی ملولم، چند نالم؟
ز بییاری بـجانم، با که گویم؟
بعالم در، ندارم غمگساری
نمیدارم، ندانم با که گویم؟
ز غصه صدهزاران قصه دارم
ولی پیش که خوانم؟ با که گویم؟
چو مرغ نیم بسمل در غم یار
میان خون تپانم، با که گویم؟
فتاده چون بود در دام صیدی؟
زمحنت هم چنانم، با که گویم؟
بکام دوستان بودم، کنون باز
بکام دشمنانم، با که گویم؟
مرا از زندگانی نیست سودی
ز هستی در زیانم با که گویم؟
همه بیداد بر من از عراقیست
ز بودش در فغانم، با که گویم؟
***
ای دوست، بیا، که ما تراییم
بیگانه مشو، که آشناییم
رخ بازنمای، تا ببینیم
در بازگشای، تا درآییم
هر چند نهایم در خور تو
لیکن چه کنیم؟ مبتلاییم
چون بیتو نهایم زنده یک دم
پیوسته چرا ز تو جداییم؟
چون عکس جمال تو ندیدیم
بر روی تو شیفته چراییم؟
آن کس که ندیده روی خوبت
در حسرت تو بمرد، ماییم
ماییم کنون و نیم جانی
بپذیر ز ما، که بینواییم
تا دور شدیم از بر تو
دور از تو همیشه در بلاییم
بس لایق و در خوری تو ما را
هر چند که ما ترا نشاییم
آنچ از تو سزد بـجای ما کن
نه آنچه که ما بدان سزاییم
هم زان توایم هر چه هستیم
گر محتشمیم و گر گداییم
از عشق رخ تو چون عراقی
هر دم غزلی دگر سراییم
***
بیا، ای دیده، تا یک دم بگرییم
نیم چون خوشدل و خرم بگرییم
دمی بر جان پر حسرت بموییم
زمانی بر دل پر غم بگرییم
گهی از درد بیدرمان بنالیم
گهی از زخم بیمرهم بگرییم
دل ما مرد، بر تن خوش بموییم
چو عیسی رفت، بر مریم بگرییم
چو کار از دست رفت، این گریه ی ما
ندارد هیچ سودی، هم بگرییم
خوشا آن دم که با ما یار خوش بود
کنون در حسرت آن دم بگرییم
نشد جان محرم اسرار جانان
بر آن محروم نامحرم بگرییم
تن بیمار ما درهم شد از غم
بر آن بیچاره ی درهم بگرییم
ز عمر ما دوسه دم ماند باقی
بیا، کین یک دو دم بر هم بگرییم
عراقی را کنون ماتم بداریم
بر آن مسکین درین ماتم بگرییم
***
تا کی همه مدح خویش گوییم؟
تا چند مراد خویش جوییم؟
بر خیره قصیده چند خوانیم؟
بیهوده فسانه چند گوییم؟
ای دیده، بیا، که خون بگرییم
وی بخت، بیا، که خوش بموییم
ما را چو بـکام دشمنان کرد
آن یار که دوستدار اوییم
نگذاشت که با سگان کویش
گرد سر کوی او بپوییم
دانم که روا ندارد آن خود
کز باغ رخش گلی ببوییم
زین بـه نبود کز آب دیده
خیزیم و گلیم خود بشوییم؟
گردیست بـراه در، عراقی
آن گرد ز راه خود بروییم
***
شهری ست بزرگ و ما دروییم
آبی ست حیات و ما سبوییم
بویی به مشام ما رسیده ست
ما زنده بدان نسیم و بوییم
بازیچه مدان، تو خواجه، ما را
ما از صفت جلال اوییم
چوگان حیات تا بخوردیم
در راه بـسر دوان چو گوییم
تا خوی صفات او گرفتیم
نشناخت کسی که در چه خوییم
میگفت عراقی از سر سوز:
ما نیز برای گفت و گوییم
***
بگذر ای غافل، ز یاد این و آن
یاد حق کن، تا بمانی جاودان
تا فراموشت نگردد غیر حق
در حقیقت نیستی ذاکر بدان
چون فراموشت شد آنچه دون است
ذاکری، گرچه بجنبانی زبان
خود نیابی چاشنی ذکر دوست
تا کنی یاد خود و سود و زیان
چون ز خود وز یاد خود فارغ شوی
شاهد مذکور گردی بی گمان
بگذری از ذکر اسماء و صفات
چون شود مذکور جانت را عیان
ذکر جانت را فراگیرد چنانک
نایدت یاد از دل و جان و روان
واله و مدهوش کردی آن نفس
در جمال لایزالی بینشان
هر چه خواهی آن زمان یابی ازو
خود کسی خود را نخواهد آن زمان
این چنین دولت نخواهی تو مگر
بر کنی دل را ز یاد این و آن
یاد ناید هیچ گونه حق ترا
تا تو یاد آری ز یار و خان ومان
ای عراقی، غیر یاد او مکن
تا مگر یاد آیدت با ذاکران
***
مبتلای هجر یارم، الغیاث ای دوستان
از فراقش سخت زارم، الغیاث ای دوستان
میتپم چون مرغ بسمل در میان خاک و خون
ننگرد در من نگارم، الغیاث ای دوستان
از فراق خویش همچون دشمنانم میکشد
زانکه او را دوست دارم، الغیاث ای دوستان
دیدهاید آخر که چون بودم عزیز در گهش؟
بنگرید اکنون چه خوارم، الغیاث ای دوستان
غصههای نامرادی میکشم از دست او
زهره نه کآهی برآرم، الغیاث ای دوستان
یاد نارد از من مسکین، نپرسد حال من
هم چنین یارست یارم، الغیاث ای دوستان
هم بـنگذارد مرا تا با سگان کوی او
روزگاری میگذارم، الغیاث ای دوستان
قصهها دارم ز جور او میان جان نهان
با کسی گفتن نیارم، الغیاث ای دوستان
جان فرستم تحفه نزد یار و نپذیرد ز من
غم فرستد یادگارم، الغیاث ای دوستان
باز پرسد از من بیچاره ی ماتم زده
کز فراقش سوگوارم؟ الغیاث ای دوستان
یار من باشید کز ننگ عراقی وارهم
کز پی او شرمسارم، الغیاث ای دوستان
***
مقصود دل عاشق شیدا همه او دان
مطلوب دل وامق و عذرا همه او دان
بینایی هر دیده ی بینا همه او بین
زیبایی هر چهره ی زیبا همه او دان
یاری ده محنت زده مشناس جزو کس
فریاد رس بیکس تنها همه او دان
در سینه ی هر غمزده پنهان همه او بین
در دیده ی هر دلشده پیدا همه او دان
هر چیز که دانی جز ازو، دان که همه اوست
یا هیچ مدان در دو جهان، یا همه او دان
بر لاله و گلزار و گلت گر نظر افتد
گلزار و گل و لاله و صحرا همه او دان
ور هیچ چپ و راست ببینی و پس و پیش
پیش و پس و راست و چپ و بالا همه او دان
ور آرزویی هست بجز دوست ترا هیچ
بایست، عراقی، و تمنا همه او دان
***
در کف جور تو افتادم، تو دان
تن بـهجران تو در دادم، تو دان
الغیاث! ای دوست، کز دست جفات
در کف صد گونه بیدادم، تو دان
بر امید آنکه بینم روی تو
لب ببستم، دیده بگشادم، تو دان
دل که از دیدار تو محروم ماند
بر در لطفت فرستادم، تو دان
سالها جستم، ندیدم روی تو
از طلب اکنون بـاستادم، تو دان
چون نیم نومید ز امید بهی
بر در امیدت افتادم، تو دان
گر کسی حالم نداند، گو: مدان
از همه عالم چو آزادم، تو دان
میگدازد تابش هجرت مرا
بریخست، ای دوست، بنیادم، تو دان
گر ز نام من همی ننگ آیدت
خود مبر نامم، که من بادم، تو دان
ور همی دانی که شادم ز اندهت
هم بـاندوهی بکن شادم، تو دان
چند نالم، چون عراقی، در غمت؟
روز و شب در سوز و فریادم، تو دان
***
رفت کار دل ز دست، اکنون تو دان
جان امید اندر تو بست، اکنون تو دان
دست و پایی میزدم، تا بود جان
شد، دریغا! دل ز دست، اکنون تو دان
شد دل بیچاره از دست وفات
زیر پای هجر پست، اکنون تو دان
رفت عمری کآمدی کاری ز من
چونکه عمرم برنشست، اکنون تو دان
نیک نومیدم ز امید بهی
حالم از بد بدترست، اکنون تو دان
از گل شادی ندیدم رنگ و بوی
خار غم در جان شکست، اکنون تو دان
چون عراقی را ندادی ره بـخود
گمرهی شد خودپرست، اکنون تو دان
***
ماهرخان، که داد عشق، عارض لاله رنگشان
هان! بـحذر شوید از غمزه ی شوخ و شنگشان
ناله ی زار عاشقان، اشک چو خون بیدلان
هیچ اثر نمیکند در دل همچو سنگشان
با دل ریش عاشقان، وه! که چها نمیکنند؟
ابرو چون کمانشان، غمزه ی چون خدنگشان
از لب و زلف و خال و خط دانه و دام کردهاند
تا که برین صفت بود دل که برد ز چنگشان؟
ما چو شکر گداخته، ز آب غم و عجبتر آنک:
در دل ماست چو شکر غصه ی چون شرنگشان
بیش مپرس حال من، زآنکه بـشرح میدهد
از دل و دست ما نشان چشم و دهان تنگشان
غم مخور، ای دل، ار بود یک دو دمی چو دور گل
دولت بیثباتشان، خوبی بیدرنگشان
ابر صفت مریز اشک، از پی هجر و وصلشان
زانکه چو برق بگذرد مدت صلح و جنگشان
جان عراقی از جهان گشت ملول و بس حزین
كآهوی او رمید از آن عادت چون پلنگشان
***
ز دل، جانا، غم عشقت رها کردن توان؟ نتوان
ز جان، ای دوست، مهر تو جدا کردن توان؟ نتوان
اگر صد بار هر روزی برانی از بر خویشم
شد آمد از سر کویت رها کردن توان؟ نتوان
مرا دردیست دور از تو که نزد تست درمانش
بگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان
دریغا! رفت عمر من ندیدم یک نفس رویت
کنون عمری که فایت شد قضا کردن توان؟ نتوان
رسید از غم بـلب جانم، رخت بنما و جان بستان
که پیش آن رخت جان را فدا کردن توان؟ نتوان
چه گویم با تو حال خود؟ که لطفت با تو خود گوید
که: با کمتر سگ کویت جفا کردن توان؟ نتوان
عراقی گر بـدرگاهت طفیل عاشقان آید
در خود را بـروی او فرا کردن توان؟ نتوان
***
نگارا، از سر كویت گذر كردن توان؟ نتوان
بخوبی در همه عالم نظر كردن توان؟ نتوان
چو آمد در دل و دیده خیالت آشنا بنشست
زملك خویش سلطان را بدر كردن توان؟ نتوان
مرا این دوستی با تو قضای آسمانی بود
قضای آسمانی را دگركردن توان؟ نتوان
چو با ابروی تو چشمم بپنهانی سخن گوید
ازان معنی رقیبان را خبر كردن توان؟ نتوان
چو چشم مست خونریزت ز مژگان ناوك اندازد
بجرجان پیش تیر تو سپر كردن توان؟ نتوان
گرفتم خود كه بگریزم ز دام زلف دلگیرت
ز تیر غمزه ی مستت حذر كردن توان؟ نتوان
نگویی چشم مستت را، كه خون من همی ریزد
ز خون بی گناه او را حذر كردن توان؟ نتوان
بگو با غمزه ی شوخت، كه رسوای جهانم كرد
بپیران سر عراقی را سمر كردن توان؟ نتوان
***
عاشقی دانی چه باشد؟ بیدل و جان زیستن
جان و دل بر باختن، بر روی جانان زیستن
سوختن در هجر و خوش بودن بـامید وصال
ساختن با درد و پس با بوی درمان زیستن
تا کی از هجران جانان ناله و زاری کنم؟
از حیات خود بـجانم، چند ازین سان زیستن؟
بس مرا از زندگانی، مرگ کو، تا جان دهم؟
مرگ خوشتر تا چنین با درد هجران زیستن
ای ز جان خوشتر، بیا، تا بر تو افشانم روان
نزد تو مردن بـه از تو دور و حیران زیستن
بر سر کویت چه خوش باشد بـبوی وصل تو
در میان خاک و خون افتان و خیزان زیستن
از خودم دورافگنی، وانگاه گویی: خوش بزی
بیدلان را مرگ باشد بیتو، ای جان، زیستن
هان! عراقی، جان بـجانان ده، گران جانی مکن
بعد ازین بیروی خوب یار نتوان زیستن
***
سهل گفتی بـترک جان گفتن
من بدیدم، نمیتوان گفتن
جان فرهاد خسته شیرینست
کی تواند بـترک جان گفتن؟
دوست میدارمت بـبانگ بلند
تا کی آهسته و نهان گفتن؟
وصف حسن و جمال خود خود گوی
حیف باشد بـهر زبان گفتن
تا بـحدیست تنگی دهنت
که نشاید سخن در آن گفتن
گر نبودی کمر، میانت را
کی توانستمی نشان گفتن؟
ز آرزوی لبت عراقی را
شد مسلم حدیث جان گفتن
***
تا توانی هیچ درمانم مکن
هیچ گونه چاره ی جانم مکن
رنج من میبین و فریادم مرس
درد من میبین و فرمانم مکن
جز بـدشنام و جفا نامم مبر
جز بـدرد و غصه درمانم مکن
گر نخواهی کشتنم از تیغ غم
مبتلای درد هجرانم مکن
ور بر آن عزمیکه ریزی خون من
جز بـتیغ خویش قربانم مکن
از من مسکین بـهر جرمی مرنج
پس بـهر جرمی مرنجانم، مکن
گر گناهی کردم از من عفو کن
ور خطایی رفت تاوانم مکن
تا عراقی ماند در درد فراق
درد با من گوی و درمانم مکن
***
ماهرویا، رخ ز من پنهان مکن
چشم من از هجر خود گریان مکن
ز آرزوی روی خود زارم مدار
از فراق خود مرا بیجان مکن
از من مسکین مبر یکبارگی
من ندارم طاقت هجران، مکن
بیکسی را بیدل و بیجان مدار
مفلسی را بیسر و سامان مکن
گر گناهی کردهام از من مدان
خویشتن را گو، مرا تاوان مکن
هر چه آنکس در جهان با کس نکرد
با من بیچاره هر دم آن مکن
با عراقی غریب خسته دل
هر چه از جور و جفا بتوان مکن
***
بیرخت جانا، دلم غمگین مکن
رخ مگردان از من مسکین، مکن
خود ز عشقت سینهام خون کردهای
از فراقت دیدهام خونین مکن
بر من مسکین ستم تا کی کنی؟
خستگی و عجز من میبین، مکن
چند نالم از جفا و جور تو؟
بس کن و بر من جفا چندین مکن
هر چه میخواهی بکن، بر من رواست
بی نصیبم زان لب شیرین مکن
بر من خسته، که رنجور توام
گر نمیگویی دعا، نفرین مکن
در همه عالم مرا دین و دلیست
دل فدای تست، قصد دین مکن
خواه با من لطف کن، خواهی جفا
من نیارم گفت: کان کن، این مکن
با عراقی گر عتابی میکنی
از طریق مهر کن، وز کین مکن
***
ای یار، بیا و یاریی کن
رنجه شو و غمگساریی کن
آخر سگک در تو بودم
یادم کن و حقگزاریی کن
ای نیک، ز من همه بد آمد
نیکی کن و بردباریی کن
بر عاشق خود مگیر خرده
ای دوست، بزرگواریی کن
ای دل، چو ترا فتاد این کار
رو بر در یار زاریی کن
ای بخت، بموی بر عراقی
وی دیده، تو نیز یاریی کن
***
ای رخ جان فزای تو گشته خجسته فال من
باز نمای رخ، که شد بی تو تباه حال من
ناز مکن، که میکند جان من آرزوی تو
عشوه مده، که میدهد هجر تو گوشمال من
رفت دل و نمیرود آرزوی تو از دلم
عمر شد و نمیشود نقش تو از خیال من
باز نگر که: میکشد بی تو مرا فراق تو
چاره ی من بکن، مجو، بی سببی زوال من
ز آرزوی جمال تو نیست مرا ز خود خبر
طعنه مزن، که نیستی شیفته ی جمال من
بر سر کوی وصل تو مرغ صفت پریدمی
آه! اگر نسوختی آتش هجر بال من
آمدمی بـدرگهت هر نفسی هزار بار
گر نه عراقی آمدی سد ره وصال من
***
چه کنم که دل نسازم هدف خدنگ او من؟
بچه عذر جان نبخشم بـدو چشم شنگ او من؟
بکدام دل توانم که تن از غمش رهانم؟
بچه حیله واستانم دل خود ز چنگ او من؟
چو خدنگ غمزه ی او دل و جان و سینه خورده
پس ازین دگر چه بازم بـسر خدنگ او من؟
ز غمش دو دیده خون گشت و ندید رنگ او چشم
نچشیده طعم شکر ز دهان تنگ او من
دل و دین بـباد دادم بـامید آنکه یابم
خبری ز بوی زلفش، اثری ز رنگ او من
چو نهنگ بحر عشقش دو جهان بدم فرو برد
بچه حیله جان برآرم ز دم نهنگ او من؟
لب او چو شکر آمد غم عشق او شرنگی
بخورم بـبوی لعلش، چو شکر شرنگ او من
بعتاب گفت: عراقی، سر صلح تو ندارم
همه عمر صلح کردم بـعتاب و جنگ او من
***
بپرس از دلم آخر، چه دل؟ که قطره ی خون
که بیتو زار چنان شد که من نگویم چون
ببین که پیش تو در خاک چون همی غلتد؟
چنانکه هر که ببیند برو بگرید خون
بمانده بی رخ زیبای خویش دشمن کام
فتاده خوار و خجل در کف زمانه زبون
نه پای آنکه ز پیش زمانه بگریزد
نه روی آنکه ز دست بلا شود بیرون
کنون چه چاره؟ که کار دلم ز چاره گذشت
گذشت آب چو از سر، چه سود چاره کنون؟
طبیب دست کشید از علاج درد دلم
چه سود درد دلم را علاج با معجون؟
علاج درد عراقی بجز تو کس نکند
تویی که زنده کنی مرده را بـکن فیکون
***
چو دل ز دایره ی عقل بی تو شد بیرون
مپرس از دلم آخر که: چون شد آن مجنون؟
دلم، که از سر سودا بـهر دری میشد
چو حلقه بین که بمانده است بر در تو کنون
کسی که خاک درت دوستتر ز جان دارد
چگونه جای دگر باشدش قرار و سکون؟
دلم، که حلقه بـگوش در تو شد مفروش
که هیچ قدر ندارد بهای قطره ی خون
چو رایگانست آب حیات در جویت
چرا بود دل مسکین چو ریگ در جیحون؟
دل عراقی اگر چه هزار گونه بگشت
ولی ز مهر تو هرگز نگشت دیگرگون
***
ای حسن تو بیپایان، آخر چه جمال است این؟
در وصف توام حیران، آخر چه کمال است این؟
رویت چو شود پیدا ابدال شود شیدا
ای حسن رخت زیبا، آخر چه جمال است این؟
حسنت چو برون تازد، عالم سپر اندازد
هستی همه در بازد، آخر چه جلال است این؟
عشقت سپه انگیزد، خون دل ما ریزد
زین قطره چه برخیزد؟ آخر چه قتال است این؟
در دل چو کنی منزل، هم جان ببری هم دل
از تو چه مرا حاصل؟ آخر چه وصال است این؟
وصلت بتر از هجران، درد تو به را درمان
منع تو بـه از احسان، آخر چه نوال است این؟
میدان دل ما تنگ، قدر تو فراخ آهنگ
ای با دو جهان در جنگ، آخر چه محال است این؟
از عکس رخ روشن، آیینه کنی گلشن
ای مردم چشم من، آخر چه مثال است این؟
عقل ار همه بنگارد، نقشت بـخیال آرد،
کی تاب رخت دارد؟ آخر چه خیال است این؟
جان ار چه بسی کوشد، وز عشق تو بخروشد
کی جام لبت نوشد؟ آخر چه مجال است این؟
زلف تو کمند افکند، و افکند دلم در بند
در سلسله شد پابند، آخر چه عقال است این؟
آن دل که بـکوی تو، میبود بـبوی تو
خون گشت ز خوی تو، آخر چه خصال است این؟
با جان من مسکین، چه ناز کنی چندین؟
حال دل من میبین، آخر چه دلال است این؟
***
ای دل و جان عاشقان شیفته ی جمال تو
هوش و روان بیدلان سوخته ی جلال تو
کام دل شکستگان دیدن تست هر زمان
راحت جان خستگان یافتن وصال تو
دست تهی بـدرگهت آمدهام امیدوار
روی نهاده بر درت منتظر نوال تو
خود بـدو چشم من شبی خواب گذر نمیکند
ورنه بـخواب دیدمی، بو که شبی، وصال تو
من بـغم تو قانعم، شاد بـدرد تو، از آنک
چیره بود بـخون من دولت اتصال تو
تو بـجمال شادمان، بیخبر از غمم دریغ!
من شده پایمال غم، از غم گوشمال تو
ناز ز حد بدر مبر، باز نگر که: در خورست
ناز ترا نیاز من، چشم مرا جمال تو
بسکه کشید ناز تو، مرد عراقی، ای دریغ!
چند کشد، تو خود بگو، خسته دلی دلال تو؟
***
ای دل و جان عاشقان شیفته ی لقای تو
سرمه ی چشم خسروان خاک در سرای تو
مرهم جان خستگان لعل حیات بخش تو
دام دل شکستگان طره ی دلربای تو
در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان
کیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو؟
دست تهی بـدرگهت آمدهام امیدوار
لطف کن، ار چه نیستم در خور مرحبای تو
آینه ی دل مرا روشنیی ده از نظر
بو که ببینم اندرو طلعت دلگشای تو
جام جهان نمای من روی طرب فزای تست
گر چه حقیقت منست جام جهان نمای تو
آرزوی من از جهان دیدن روی تست و بس
رو بنما، که سوختم از آرزوی لقای تو
کام دلم ز لب بده، وعده ی بیشتر مده
زانکه وفا نمیکند عمر من و وفای تو
نیست عجب اگر شود زنده عراقی از لبت
کاب حیات میچکد از لب جان فزای تو
***
ای آرزوی جان و دلم ز آرزوی تو
بیمار گشته بـه نشود جز بـبوی تو
باری، بپرس حال دل ناتوان من
بنگر چگونه میتپد از آرزوی تو؟
از آرزوی روی تو جانم بـلب رسید
بنمای رخ، که جان بدهم پیش روی تو
حال دل ضعیف چنین زار کی شدی؟
گر یافتی نسیم گلستان کوی تو
در راه جست و جوی تو هر جانبی دوید
در ره بماند و راه نیاورد سوی تو
از لطف تو سزد که کنون دست گیریش
چون بازمانده، گم شده در جست و جوی تو
***
ای همه میل دل من سوی تو
قبله ی جان چشم تو و ابروی تو
نرگس مستت ربوده عقل من
برده خوابم نرگس جادوی تو
بر سر میدان جانبازی دلم
در خم چوگان ز زلف و گوی تو
آمدم در کوی امید تو باز
تا مگر بینم رخ نیکوی تو
من جگر تفتیده بر خاک درت
آب حیوان رایگان در جوی تو
ای امید من، روا داری؟ مكن
باز گردم ناامید از کوی تو
لطف کن، دست جفا بر من مدار
من ندارم طاقت بازوی تو
روزگاری بودهام بر درگهت
چشم امیدم بمانده سوی تو
تا مگر بینم دمی رنگ رخت
تا مگر یابم زمانی بوی تو
چون ندیدم رنگ رویت، لاجرم
ماندهام در درد بیداروی تو
بر من مسکین عاجز رحم کن
چون فروماندم ز جست و جوی تو
در غم تو روزگارم شد دریغ!
ناشده یک لحظه همزانوی تو
هم مشام جانم آخر خوش شود
از نسیم جان فزای موی تو
خود عراقی جان شیرین کی دهد؟
تا بـکام دل نبیند روی تو
***
ترک من، ای من غلام روی تو
جمله ترکان جهان هندوی تو
لعل تو شیرینتر از آب حیات
زان نكو خوشتر چه باشد؟ روی تو
خرم آن عاشق، که بیند آشکار
بامدادان طلعت نیکوی تو
فرخ آن بیدل، که یابد هر سحر
از گل گلزار عالم بوی تو
حیف نبود ما چنین تشنه جگر؟
و آب حیوان رایگان در جوی تو
دل گرفتار کمند زلف تو
جان شکار غمزه ی جادوی تو
غمزه ی خونخوار تو کرد آنچه کرد
تا چه خواهد کرد با ما خوی تو؟
من چو سر در پای تو انداختم
بر سر آیم عاقبت چون موی تو
چون دل من در سر زلف تو شد
هم شود گه گاه همزانوی تو
هم ببیند جان جمال تو عیان
چون نهان شد در خم گیسوی تو
هم زمان جایی دگر سازی مقام
تا نیابد کس نشان و بوی تو
هر نفس جایی دگر پی گم کنی
تا عراقی ره نیابد سوی تو
***
آن مونس غمگسار جان کو؟
و آن شاهد جان انس و جان کو؟
آن جان جهان کجاست آخر؟
و آن آرزوی همه جهان کو؟
حیران همه ماندهایم و واله
کان یار لطیف مهربان کو؟
با هم بودیم خوش، زمانی
آن عیش و خوشی و آن زمان کو؟
ای دلشده، دم مزن ز عشقش
گر عاشق صادقی نشان کو؟
گر باخبری ازو نشان چیست؟
ور بیخبری ز جان فغان کو؟
گر یافتهای ز عشق بویی
خون دل و چشم خون فشان کو؟
ور همچو من از فراق زاری
دل خسته و جان ناتوان کو؟
ای دل، منگر سوی عراقی
سرگشته مباش همچنان کو
***
ساقی، قدحی می مغان کو؟
مطرب غزل تر روان کو؟
آن مونس دل کجاست آخر؟
و آن راحت جان ناتوان کو؟
آیینه ی سینه زنگ غم خورد
آن صیقل غمزدای جان کو؟
از زهد و صلاح توبه کردم
مخمور میم، می مغان کو؟
اسباب طرب همه مهیاست
آن زاهد خشک جان فشان کو؟
گر زهد تو نیست جمله تزویر
ترک بدو نیک و سوزیان کو؟
ور از دو جهان کران گرفتی
جان و دل و دیده در میان کو؟
با شاهد و شمع در خرابات
عیش خوش و عمر جاودان کو؟
در صومعه چند زهد ورزیم؟
صحرا و گل و می مغان کو؟
چون بلبل بینوا چه باشیم؟
بوی خوش باغ و بوستان کو؟
ما را چه ز باغ و بوی گلزار؟
بوی سر زلف دلستان کو؟
با دل گفتم: مرا نگویی
کان یار لطیف مهربان کو؟
آن جان و جهان كجاست آخر؟
و آن آرزوی همه جهان كو؟
گر با خبری ازو نشان چیست؟
ور بی خبری ازو فغان كو؟
ور یافتهای ازو نشانی
خونابه ی چشم خون فشان کو؟
با هم بودیم روزکی چند
آن عیش کجا و آن زمان کو؟
دل گفت: هر آنچه او ندانست
از وی چه نشان دهیم: آن کو؟
با این همه جهد می کنم هم
باشد که دمی شود چنان کو
خواهد که فدا کند عراقی
جان در ره او، ولیک جان کو؟
***
ساقی قدحی می مغان كو؟
مطرب غزل تو روان كو؟
آن مونس جان كجاست آخر؟
و آن راحت جان ناتوان كو؟
آیینه ی سینه زنگ غم خورد
آن صیقل غمزدای جان كو؟
از زهد و صلاح توبه كردم
مخمور میم، می مغان كو؟
اسباب طرب همه مهیاست
آن زاهد خشك جان فشان كو؟
كر ترك تو نیست جمله تزویر
ترك بدو نیك كن، زیان كو؟
ور از دو جهان كران گرفتی
جان و دل و دیده در میان كو؟
وربی خبری زدین، عراقی
زنار بجای طیلسان كو؟
***
مانا دمید بوی گلستان صبح گاه
کاواز داد مرغ خوشالحان صبح گاه
خوش نغمهایست نغمه ی مرغان صبح دم
خوش نعرهایست نعره ی مستان صبحگاه
وقتی خوشست و مرغ دل ار نغمهای زند
زیبد، که باز شد در بستان صبح گاه
از صد نسیم گلشن فردوس خوشترست
بادی که میوزد ز گلستان صبح گاه
در خلد هرچه نسیه ترا وعده دادهاند
نقدست این دم آن همه بر خوان صبحگاه
خوش مجلسیست: درد ندیم و دریغ یار
غم میزبان و ما همه مهمان صبح گاه
جانا، بخور ساز درین بزم، تا مگر
خوشبو كند بخور تو ایوان صبح گاه
تا ز آتش فراق دل عاشقی نسوخت
خوشبو نشد نسیم گلستان صبح گاه
خواهی چو صبح سر ز گریبان برآوری
کوته مکن دو دست ز دامان صبح گاه
باشد که قلب ناسره ی تو سره شود
میسنج نقد خویش بـمیزان صبح گاه
دامان صبح گیر، مگر سر برآورد
صبح امید تو ز گریبان صبح گاه
چون دانهای، دل تو که چون جو زغم شدست
انداز پیش مرغ خوش الحان صبح گاه
شب خفته ماند بخت عراقی، از آن سبب
محروم شد ز روح فراوان صبح گاه
***
ای جمالت برقع از رخ ناگهان انداخته
عالمی در شور و شوری در جهان انداخته
عشق رویت رستخیزی از زمین انگیخته
آرزویت غلغلی در آسمان انداخته
چشم بد از تاب رویت آتشی افروخته
چون سپندی جان مشتاقان در آن انداخته
روی بنموده جمالت باز پنهان کرده رخ
در دل بیچارگان شور و فغان انداخته
دیدن رویت، که دیرینه تمنای دلست
آرزویی در دل این ناتوان انداخته
چند باشد بیدلی در آرزوی روی تو؟
بر سر کوی تو سر بر آستان انداخته
بیتو عمرم شد، دریغا! و چه حاصل از دریغ؟
چون نیاید باز تیر از کمان انداخته
ماندهام در چاه هجران، پای در دنبال مار
دست در کام نهنگ جان ستان انداخته
هیچ بینم باز در حلق عراقی ناگهان
جذبهای دلربایی ریسمان انداخته؟
***
ای راحت روح هر شکسته
بخشای بـلطف بر شکسته
بر جان من شکسته رحم آر
کاشکستهترم ز هر شکسته
پیوسته ز غم شکسته بودم
این لحظه شدم بتر شکسته
ای بار غمت شکسته پشتم
تو رخ ز شکسته برشکسته
بر سنگ مزن تو سینه ی ما
بیقدر شود گهر شکسته
ای تیر غمت رسیده بر دل
پیکان تو در جگر شکسته
بی لطف تو کی درست گردد؟
جانا دل من بـسر شکسته
آمد بـدرت ندیده رویت
زان شد دل من مگر شکسته
در کوی تو جان سپرد دگر بار
آن مرغک بال و پر شکسته
دل بنده ی تست در همه حال
گر غمزده است و گر شکسته
***
ای در میان جانم گنجی نهان نهاده
بس نکتهای معنی اندر زبان نهاده
سر حکیم ما را در شوق لایزالی
در من یزید عشقش پیش دکان نهاده
در جلوهگاه معنی معشوق رخ نموده
در بارگاه صورت تختش عیان نهاده
از نیست هست کرده، از بهر جلوه ی خود
وانگه نشان هستی بر بینشان نهاده
روحی بدین لطیفی در چاه تن فگنده
سری بدین عزیزی در قعر جان نهاده
خود کرده رهنمایی آدم بـسوی گندم
ابلیس بهر تأدیب اندر میان نهاده
خود کرده آنچه کرده، وانگه بدین بهانه
هر لحظه جرم و عصیان بر این و آن نهاده
بعضی برای دوزخ، بعضی برای انسان
اندر بهشت باقی امن و امان نهاده
کس را درین میانه چون و چرا نزیبد
هر کس نصیب او را هم غیبدان نهاده
عمری درین تفکر، از غایت تحیر
گوش دل عراقی بر آستان نهاده
***
ای هر دهن ز یاد لبت پر عسل شده
در هر دهن خوشی لب تو مثل شده
آوازه ی وصال تو کوس ابد زده
مشاطه ی جمال تو لطف ازل شده
از نیم ذره پرتو خورشید روی تو
ارواح حال گشته و اجسام حل شده
جانها ز راه حلق بر افکنده خویشتن
در حلقهای زلف تو صاحب محل شده
ترک رخت، که هندوک اوست آفتاب
آورده خط بـخون من و در عمل شده
ای از کمال روی تو نقصان گرفته کفر
وز کافری زلف تو در دین خلل شده
بر تو چو من بدل نگزینم، روا مدار
آبی که می خورم ز تو با خون بدل شده
***
در صومعه نگنجد، رند شرابخانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟
ساقی، بـیک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مراز من باز زان چشم جاودانه
تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه
زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه
چه خوش بود خرابی افتاده! در خرابات
چون چشم یار مخمور از مستی شبانه
آیا بود که بختم بیند بـخواب مستی
او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟
ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
در جام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمه ی چغانه
اینست زندگانی، باقی همه حکایت
اینست کامرانی، دیگر همه فسانه
می خانه حسن ساقی، می خواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه
در دیده ی عراقی جام شراب و ساقی
هر سه یکیست و احول بیند یکی دوگانه
***
در صومعه نگنجد رند شرابخانه
ساقی، بده مغی را، درد می مغانه
ره ده قلندری را، در بزم دردنوشان
بنما مقامری را، راه قمارخانه
تا بشکند، چو توبه، هر بت که میپرستد
تا جان نهد، چو جرعه، شکرانه در میانه
بیرون شود، چو عنقا، از خانه سوی صحرا
پرواز گیرد از خود، بگذارد آشیانه
فارغ شود ز هستی وز خویشتن پرستی
بر هم زند ز مستی نیک و بد زمانه
در خلوتی چنین خوش چه خوش بود صبوحی!
با محرمی موافق، با همدمی یگانه
آورده روی در روی با شاهدی شکر لب
در کف می صبوحی، در سر می شبانه
ساقی شراب داده هر لحظه از دگر جام
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
باده حدیث جانان، باقی همه حکایت
نغمه خروش مستان، دیگر همه فسانه
نظاره روی ساقی، نظارگی عراقی
خم خانه عشق باقی، باقی همه بهانه
***
بازم از غصه جگر خون کردهای
چشمم از خونابه جیحون کردهای
کارم از محنت بـجان آوردهای
جانم از تیمار و غم خون کردهای
خود همیشه کردهای بر من ستم
آن نه بیدادیست کاکنون کردهای
زیبدار خاک درت بر سر کنم
کز سرایم خوار بیرون کردهای
از من مسکین چه پرسی حال من؟
حالم از خود پرس تا چون کردهای
هر زمان بهر دل مجروح من
مرهمی از درد معجون کردهای
چون نگریم زار؟ چون دانم که تو
با عراقی دل دگرگون کردهای
***
تا تو در حسن و جمال افزودهای
دل ز دست عالمی بربودهای
در جهان این شور و غوغا از چه خاست؟
گر جمال خود بـکس ننمودهای
گوی در میدان حسن افگندهای
نیکوان را چاکری فرمودهای
پرده از چهره زمانی دور کن
کآفتابی را بـگل اندودهای
چون نباشم من سگ درگاه تو؟
چون بدین نام خوشم بستودهای
در جهان بیهوده میجستم ترا
خود تو در جان عراقی بودهای
***
تا زخوبی دل ز من بربودهای
کمترک بر جان من بخشودهای
تا مرا بر خویش عاشق کردهای
روی خوب خود بـمن ننمودهای
بر من مسکین نمیبخشی، مگر
نالهای زار من نشنودهای؟
از وفا و دوستی کم کردهای
در جفا و دشمنی افزودهای
کی خبر باشد ترا از حال من؟
من چنین در رنج و تو آسودهای
کاشکی دانستمی باری که تو
هیچ با من یک نفس خوش بودهای؟
تا در خود بر عراقی بستهای
صد در از محنت برو بگشودهای
کاشکی دانستمی باری که تو
با عراقی یک نفس خوش بودهای؟
***
ای یار، مکن، بر من بییار ببخشای
جانم بـلب آمد ز تو، زنهار ببخشای
در کار من غمزده، ای دوست، نظر کن
بر جان من دلشده، ای یار، ببخشای
زان پیش که از حسرت روی تو بمیرم
بس دور بماندم ز تو بیمار، ببخشای
اینک بـامیدی بـدرت آمدهام باز
این بار مکن همچو دگربار، ببخشای
مرغ دل من بیپر و بیبال بماندست
در دام فراق تو نگونسار، ببخشای
آن رفت که آمد ز من دلشده کاری
اکنون که فرو ماندهام از کار، ببخشای
از کرد عراقی خجل و خوار بماندم
مگذار چنینم خجل و خوار، ببخشای
***
در کار من ِ درهم آخر نظری فرمای
بر حال من پر غم آخر نظری فرمای
بر خوان جگر خواری وز دست غمت زاری
نابوده دمی خرم، آخر نظری فرمای
تا کی بود این محنت؟ تا چند کشم زحمت؟
مردم ز غمت یک دم، آخر نظری فرمای
خون جگرم خوردی، جانم بـلب آوردی
تا کی دهی، ای جان، دم؟ آخری نظری فرمای
بس جان و دل مرده کز بوی تو شد زنده
بر نه بـدلم مرهم، آخر نظری فرمای
در کار من بیدل، نابوده بـکام دل
یک لحظه درین عالم، آخر نظری فرمای
گر زانکه عراقی نیست شایسته ی راز تو
چون هست دلش محرم، آخر نظری فرمای
***
ای دوست، الغیاث! که جانم بسوختی
فریاد! کز فراق روانم بسوختی
در بوته ی بلا تن زارم گداختی
در آتش عنا دل و جانم بسوختی
دانم که سوختی ز غم عشق خود مرا
لیکن ندانم آنکه چه سانم بسوختی
میسوزیم درون و تو در وی نشستهای
پیدا نمیشود که نهانم بسوختی
زاتش چگونه سوزد پروانه؟ دیدهای؟
ز اندیشه ی فراق چنانم بسوختی
سود و زیان من، ز جهان، جز دلی نبود
آتش زدی و سود و زیانم بسوختی
تا کی ز حسرت تو برآرم ز سینه آه؟
کز آه سوزناک زیانم بسوختی
بر خاک درگه تو تپیدم بسی ز غم
چو مرغ نیم کشته تپانم بسوختی
تا گفتمت که: کام عراقی رلب بده
کامم گداختی و زبانم بسوختی
***
نگارا، گر چه از ما برشکستی
ز جانت بندهام، هر جا که هستی
ربودی دل ز من، چون رخ نمودی
شکستی پشت من چون برشکستی
چرا پیوستی، ای جان، با دل من؟
چو آخر دست، از من میگسستی
ز نوش لب چو مرهم میندادی
ز نیش لب چرا جانم بخستی؟
ز بهر کشتنم صد حیله کردی
چو خونم ریختی فارغ نشستی
اگر چه یافتی از کشتنم رنج
ز محنتهای من، باری، برستی
مرا کشتی، بـطنز آنگاه گویی:
عراقی، از کف من نیک جستی!
***
ای بـتو زنده جسم و جان، مونس جان کیستی؟
شیفته ی تو انس و جان، انس روان کیستی؟
مهر ز من گسستهای، بادگری نشستهای
رنج ز من شکستهای، راحت جان کیستی؟
چونكه ز من جدا نهای، چیست که آشنانهای؟
یک دم از آن مانهای، آخر از آن کیستی؟
نز تو بـمن رسد اثر، نه بـرخت کنم نظر
از تو دو کون بیخبر، پس تو عیان کیستی؟
صید دلم بـدام تو، توسن چرخ رام تو
ای دو جهان غلام تو، جان و جهان کیستی؟
یافتمی بـروز و شب از لب لعل تو رطب
هیچ ندانم از دو لب شهد فشان کیستی؟
بر سر کوت چون سگان هر سحری کنم فغان
هیچ نگویی: ای فلان، تو ز سگان کیستی؟
***
پیش ازینم خوشترک میداشتی
تا چه کردم؟ کز کفم بگذاشتی
باز بر خاکم چرا میافگنی؟
چون ز خاک افتاده را برداشتی
من هنوز از عشق جانی میکنم
تو مرا خود مردهای انگاشتی
تا نیابم یک دم از محنت خلاص
صد بلا بر جان من بگماشتی
تا شبیخونی کنی بر جان من
صد علم از عاشقی افراشتی
من ندارم طاقت آزار تو
جنگ بگذار، آشتی کن، آشتی
هان! عراقی، خون گری کامید تو
آن چنان نامد که میپنداشتی
***
ای ز غم فراق تو جان مرا شکایتی
بر در تو نشستهام، منتظر عنایتی
گر چه بمیرم از غمت هم نکنی بـمن نظر
ور همه خون کنی دلم، هم نکنم شکایتی
ورچه نثار تو کنم جان، نرهم ز درد تو
نیست از آنکه تا ابد عشق ترا نهایتی
دل ز فراق گشت خون، جان بـلب آمد از غمت
زحمتم آید، ار کنم از غم تو حکایتی
برد ز من هوای تو جان عزیز، ای دریغ!
کشت مرا جفای تو بیسبب جنایتی
گرچه برانی از برم باز نگردم از درت
چون ز در عنایتت یافتهام هدایتی
خسته عراقی آن تست، دور مکن ز درگهش
تا نرود فغان کنان از تو بـهر ولایتی
***
ای عشق، کجا بـمن فتادی؟
وی درد، بـمن چه رو نهادی؟
ای هجر، بـجان رسیدم از تو
بس زحمت و دردسر که دادی
از یار خودم جدا فکندی
آخر تو بـمن کجا فتادی؟
هرگز نکنم ترا فراموش
ای آنکه مرا همیشه یادی
خرم بـغم تو چون نباشم؟
چون تو بـغمم همیشه شادی
تا چند خوری، دلا، غم جان؟
با غم همه وقت در جهادی
بگذر ز سر جهان، عراقی،
انگار نبودی و نزادی
***
چه کردهام؟ که دلم از فراق خون کردی؟
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟
چرا ز غم دل پر حسرتم بیآزردی؟
چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی؟
نخست ار چه بـصد زاریم درون خواندی
بآخر از چه بـصد خواریم برون کردی؟
همه حدیث وفا و وصال میگفتی
چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
زاشتیاق تو جانم بـلب رسید، بیا
نظر بـحال دلم کن، ببین که چون کردی؟
لوای عشق برافراختی چنان در دل
که در زمان علم صبر سرنگون کردی
کنون که با تو شدم راست چون الف یکتا
ز بار محنت پشتم دو تا چو نون کردی
نگفته بودی: بیداد کم کنم روزی؟
چو کم نکردی، باری، چرا فزون کردی؟
هزار بار بگفتی: نکو کنم کارت
نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
بدشمنی نکند هیچ کس بـجای کسی
که تو بـدوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم، گداختی جگرم
به آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا بـدرگه وصل تو ره توانم یافت؟
چو تو مرا بـدر هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقر
گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی
***
جانا، نظری بـما نکردی
با خویشتن آشنا نکردی
یک دم بـمراد ما نبودی
یک کار برای ما نکردی
یک وعده ی خود بسر نبردی
یک حاجت ما روا نکردی
ما را بـوصال وعده دادی
و آن وعده ی خود وفا نکردی
هر لابه که بر در تو کردیم
نشنیدی و گوش وا نکردی
در کوی تو آمدیم و ما را
بر خاک درت تو جا نکردی
پس در دل تو چگونه گنجم؟
چون بر در خود رها نکردی
درد دل خسته ی عراقی
دیدی، بـکرم دوا نکردی
***
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟
که ناگه دامن از من درکشیدی
چه افتادت که از من برشکستی؟
چرا یک بارگی از من رمیدی؟
بهر تردامنی رخ مینمایی
چرا از دیده ی من ناپدیدی؟
ترا گفتم که: مشنو گفت بد گوی
علیرغم من مسکین شنیدی
مرا گفتی: رسم روزیت فریاد
عفا الله نیک فریادم رسیدی!
دمی از پرده بیرون آی، باری
که کلی پرده ی صبرم دریدی
هم از لطف تو بگشاید مرا کار
که جمله بستگیها را کلیدی
نخستم برگزیدی از دو عالم
چو طفلی در برم میپروریدی
لب خود بر لب من مینهادی
حیات تازه در من میدمیدی
خوشا آن دم که با من شاد و خرم
میان انجمن خوش میچمیدی
ز بیم دشمنان با من نهانی
لب زیرین بـدندان میگزیدی
چو عنقا، تا بـچنگ آری مرا باز
ورای هر دو عالم میپریدی
مرا چون صید خود کردی، بـآخر
شدی با آشیان و آرمیدی
تو با من آن زمان پیوستی، ای جان،
که بر قدم لباس خود بریدی
از آن دم بازگشتی عاشق من
که در من روی خوب خود بدیدی
من ار چه از تو میآیم پدیدار
تو نیز اندر جهان از من پدیدی
مراد تو منم، آری، ولیکن
چو وابینی تو خود خود را مریدی
گزیدی هر کسی را بهر کاری
عراقی را برای خود گزیدی
***
چه کردم؟ دلبرا، از من چه دیدی؟
که کلی از من مسکین رمیدی
چه افتادت که از من سیر گشتی؟
چرا یک بارگی از من بریدی
من از عشقت گریبان چاک کردم
تو خوش خوش دامن از من در کشیدی
نگویی تا چه بد کردم بجایت؟
که روی نیکو از من در کشیدی
بسی گفتم که: مشنو گفت دشمن
علی رغم من مسکین شنیدی
اگر کام تو دشمن کامیم بود
بکام خویشتن، باری، رسیدی
چرا کردی بـکام دشمنانم؟
نگویی تا درین معنی چه دیدی؟
بتیر غمزه جان و دل چه دوزی؟
که از رخ پرده ی صبرم دریدی
نچیده یک گل از بستان شادی
ز غم صد خار در جانم خلیدی
مکن آزاد و مفروشم، اگر چه
به خوبی صد چو من بنده خریدی
گزیدی هر کسی را بهر کاری
عراقی را ز بهر غم گزیدی
***
آمد بـدرت امیدواری
کو را بجز از تو نیست یاری
محنت زدهای، نیازمندی
خجلتزدهای، گناهکاری
از گفته ی خود سیاهرویی
وز کرده ی خویش شرمساری
از یار جدا فتاده عمری
وز دوست بمانده روزگاری
بوده بـدرت چنان عزیزی
دور از تو چنین بمانده خواری
خرسند ز خاک درگه تو
بیچاره بـبوی یا غباری
شاید ز در تو باز گردد؟
نومید، چنین امیدواری
زیبد که شود بـکام دشمن
از دوستی تو دوستداری؟
بخشای ز لطف بر عراقی
کو ماند کنون و زینهاری
***
ای دل، بنشین چو سوگواری
کان رفت که آید از تو کاری
وی دیده، ببار اشک خونین
بی کار چه ماندهای تو، باری؟
وی جان، بشتاب بر در دوست
چون نیست جزوت هیچ یاری
گو: آمدهام بـدرگه تو
تا در نگری بـدوستداری
گر بپذیرم، اینت دولت
ور رد کنی، اینت خاکساری
نومید چگونه باز گردد
از درگه تو امیدواری؟
یاد آر ز من، که بودم آخر
در بندگی تو روزگاری
چون از تو جدا فکندم ایام
ناکام شدم بـهر دیاری
بیروی تو هر گلی که دیدم
در دیده ی من خلید خاری
بیبوی خوشت نیایدم خوش
بوی خوش هیچ نوبهاری
بی دوست، کرا خوش آید آخر
بوی گل و رنگ لاله زاری؟
و اکنون که ز جمله ناامیدم
بی روی تو نیستم قراری
دریاب، که ماندهام بـره در
در گردن من فتاده باری
بشتاب، که بر درت گداییست
مانا که عراقی است، آری
***
تا چند عشق بازیم بر روی هر نگاری؟
چون میشویم عاشق بر چهره ی تو باری
از گلبن جمالت خاریست حسن خوبان
مسکین کسی کزان گل قانع شود بـخاری
خواهی که همچو زلفت عالم بهم بر آید؟
بنمای عاشقان را از طره ی تو تاری
آن خوشدلی کجا شد؟ وان دور کو که ما را
دیدار مینمودی، هر روز یک دو باری؟
ما را ز هم جدا کرد ایام ورنه ما را
با دولت وصالت خوش بود روزگاری
در پرده چند باشی؟ برگیر برقع از روی
تا روی تو ببیند یک دم امیدواری
در انتظار وصلت جانم رسید بر لب
از وصل تو چه حاصل، ما را جز انتظاری؟
جام جهان نمایت بنمای، تا عراقی
اندر رخت ببیند رخسار هر نگاری
***
نگارا، کی بود کامیدواری
بیابد بر در وصل تا باری؟
چه خوش باشد که بعد از ناامیدی
بکام دل رسد امیدواری
بده کام دلم، مگذار، جانا
که دشمن کام گردد دوستداری
دلی دارم گرفتار غم تو
ندارد جز غم تو غمگساری
چنان خو کرد با دل غم، که گویی
بجز غم خوردن او را نیست کاری
بیا، ای یار و دل را یاریی کن
که بیچاره ندارد جز تو یاری
بغم شادم ازان، کاندر فراقت
ندارم از تو جز غم یادگاری
چه خوش باشد که جان من برآید
ز محنت وارهم یک باره، باری
عراقی را ز غم جان بر لب آمد
چه میخواهد غمت از دل فگاری؟
***
نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟
چو شادم میتوانی داشت، غمگینم چرا داری؟
چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم بـجان آری
چه غم خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری
بکام دشمنم داری و گویی: دوست میدارم
چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟
چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری
بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری
مرا گویی: مشو غمگین، که خوشدارم ترا روزی
چو میگردم هلاک از غم تو آنگه خوش مرا داری
عراقی کیست تا لافد ز عشق تو؟ که در هر کو
میان خاک و خون غلتان چو او صد مبتلا داری
***
نمیدانم چه بد کردم، که نیکم زار میداری؟
تنم رنجور میخواهی، دلم بیمار میداری
ز درد من خبر داری، ازینم دیر میپرسی
بزاری کردنم شادی، از آنم زار میداری
دلم را خسته میداری ز تیر غم، روا باشد
بدست هجر جانم را چرا افگار میداری؟
چه آزاری ز من خود را؟ بـآزاری نمیارزم
که باشم؟ خود کیم؟ کز من چنین آزار میداری؟
مرا دشمن چه میداری؟ که نیکت دوست میدارم
مرا چون یار میدانی چرا اغیار میداری؟
مرا گویی: مشو غمگین، که غم خوارت شوم روزی
ندانم آن، کنون باری، مرا غم خوار میداری
نهی بر جان من منت که: خواهم داشت تیمارت
دلم خون شد ز تیمارت، نکو تیمار میداری
دریغا آنکه گه گاهی بـدردم یاد میکردی
عزیزم داشتی اول، بـآخر خوار میداری
بدردی قانعم از تو، بـدشنامی شدم راضی
درین هم یاریم ندهی، چگونه یار میداری؟
درین هم یاریم ندهی، بـدشنامی عزیزم کن
بدردی قانعم از تو، چگونه یار میداری؟
بهر رویی که بتوانم من از تو رو نگردانم
اگر بر تخت بنشانی وگر بر دار میداری
بتو هر کس که فخر آرد، نداری عار ازو، دانم
عراقی نیک بدنامست، از آن رو عار میداری
***
چه خوش باشد، دلا، کز عشق یار مهربان میری
شراب شوق او در کام و نامش بر زبان میری
چو با تو شاد بنشیند ز هر چت هست برخیزی
چو از رخ پرده برگیرد بـپیشش شادمان میری
چو عمر جاودان خواهی بـروی او بر افشان جان
بقای سرمدی یابی چو پیشش جان فشان میری
بمعنی زیستن باشد که نزد دوست جان بازی
حقیقت مردن آن باشد که دور از دوستان میری
در آن لحظه که بنماید جمال خود عجب نبود
که از حسرت سرانگشت تعجب در دهان میری
ببینی عاشقانش را که چون در خاک و خون خسبند؟
تو نیز ار عاشقی باید که اندر خون چنان میری
اگر تو زندگی خواهی دل از جان و جهان بگسل
نیابی زندگی تا تو ز بهر این و آن میری
مقام تو ورای عرش و از دون همتی خواهی
که چون دونان درین عالم ز بهر یک دو نان میری
بنوعی زندگانی کن که راحت یابی از مردن
ببین چون میزیی امروز، فردا آن چنان میری
اگر مشتاق جانانی چو مردی زیستی جاوید
و گر عشقی دگر داری ندانم تا چسان میری
بدو گر زندهای، یابی ز مرگ آسایش کلی
و گر زنده بـجانی تو، ضرورت جان کنان میری
عراقی، گفتنت سهلست ولیکن فعل میباید
و گر تو هم از آنان بـمردن هم چنان میری
***
چو برقع از رخ زیبای خود براندازی
بگو نظارگیان را صلای جانبازی
ز روی خوب نقاب آنگهی براندازی
که جان جمله جهان ز انتظار بگدازی
نقاب روی تو، جانا، منم که چون گویم:
رخ از نقاب برافگن، مرا براندازی
ز رخ نقاب برانداز، گو بسوز جهان
که شمع روشنی آنگه دهد که بگدازی
عجبتر آنکه جهان را ز تو برون انداخت
بصد زبان و تو با وی هنوز دمسازی
ز نقش روی تو با هیچ کس نشان ندهد
زمان زمان ز رخت نقش دیگری آغاز
رخ تراز همه عالم آشکارا کرد
بلی، عجب نبود ز آفتاب غمازی
زرخ نقاب برانداز و پس تماشا کن
که عاشقان تو چون میکنند جانبازی؟
بتیر غمزه چرا خسته میکنی دلها؟
چو چاره ی دل بیچارگان نمیسازی
دلم که در سر زلف تو شد، طمع دارد
ز پای بوس تو بر گرد نان سرافرازی
اگر تنست و اگر جان فدای تست همه
بهیچ وجه مرا نیست با تو انبازی
بساز با من مسکین، که ساز بزم توام
ز پردهساز نباشد غریب دمسازی
صدای صوت توام، گرچه زار مینالم
بدان خوشم که تو با نالهام همآوازی
از آن خوشست چو نی نالهام بـگوش جهان
که هیچ دم نزنم تا توام بـننوازی
بهر چه مینگرم چون رخ تو میبینم
بگویم: از همه خوبان بـحسن ممتازی
کمال حسن ترا چون نهایتی نبود
چگونه بر رخ زیبات برقع اندازی؟
همای عشق عراقی چو بال باز کند
کسی بدو نرسد از بلند پروازی
***
از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی
که ندارم بجز از لطف تو فریاد رسی
روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهم
چه زیان دارد اگر سود کند از تو کسی؟
در سرم نیست بجز دیدن تو سودایی
در دلم نیست بجز پیش تو مردن هوسی
پیش از آن کز تو مرا جان بـلب آید ناگاه
نظری کن تو، مرا عمر نماندست بسی
تو خود انصاف بده: بلبل جان مشتاق
بیگلستان رخت چند تپد در قفسی؟
آتش هجر تو پنهان جگرم میسوزد
لیکن از بیم نیارم که برآرم نفسی
مکن از خاک سر کوی عراقی را دور
باش، گو، کم نشود قیمت گوهر ز خسی
***
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی
دلم بیتو بـجان آمد، بیا، تا جان من باشی
دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی
مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی
بغم زان شاد میگردم که تو غم خوار من گردی
از آن با درد میسازم که تو درمان من باشی
بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم
ببوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی
منم دایم ترا خواهان، تو و خواهان خود دایم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی
چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟
اگر تو آن من باشی، ازین و آن نیندیشم
ز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ایمان من باشی؟
ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم
بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی
فلک پیشم زمین بوسد، چو من خاک درت بوسم
ملک پیشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشی
عراقی، بس عجب نبود که اندر من بود حیران
چو خود را بنگری در من، تو هم حیران من باشی
***
خوشا دردی! که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی
خوشا چشمی! که رخسار تو بیند
خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی!
همه شادی عشرت باشد، ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی
گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی
چه باک آید ز کس؟ آنرا که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی
مپرس از کفر و ایمان بیدلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی
مشو پنهان از آن عاشق، که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی
برای آن بـترک جان بگوید
دل بیچاره، تا جانش تو باشی
عراقی طالب دردست دایم
ببوی آنکه درمانش تو باشی
***
چه خوش باشد که دلدارم تو باشی
ندیم و مونس و یارم تو باشی
دل پر درد را درمان تو سازی
شفای جان بیمارم تو باشی
ز شادی در همه عالم نگنجم
اگر یک لحظه غم خوارم تو باشی
ندارم مونسی در غار گیتی
بیا، تا مونس غارم تو باشی
اگر چه سخت دشوارست کارم
شود آسان، چو در کارم تو باشی
اگر جمله جهانم خصم گردند
نترسم، چون نگه دارم تو باشی
همی نالم چو بلبل در سحرگاه
ببوی آنکه گلزارم تو باشی
چو گویم وصف حسن ماهرویی
غرض زان زلف و رخسارم تو باشی
اگر نام تو گویم ور نگویم
مراد جمله گفتارم تو باشی
از آن دل در تو بندم چون عراقی
که میخواهم که دلدارم تو باشی
***
الا قم، واغتنم یوم التلاقی
ودر بالکأس وارفق بالرفاق
بده جامی و بشکن توبه ی من
خلاصم ده ازین زهد نفاقی
مشعشعة اذا اسکرت منها
فلا اصحوا الی یوم التلاقی
ازان باده که اول دادی، ای دوست
بده بار دگر، گر هست باقی
و ان لم یبق فیالدن الحمیا
تدارک بالرحیق من الحداقی
مرا باده مده، بوی خودم ده
که از بوی تو سرمستیم، ساقی
اما تسقی کئوس الوصل یوما
الی کم کأس هجران تساق
بوصلت شاد کن جانم، کزین بیش
ندارد طاقت هجران عراقی
***
اندوهگنی چرا؟ عراقی
مانا که ز جفت خویش طاقی
غمگین مگر از فراق یاری؟
شوریده مگر ز اشتیاقی؟
خون خور، که درین سرای پر غم
با هجر همیشه هم وثاقی
یاران ز شراب وصل سر مست
مخمور تو از شراب ساقی
ناگشته دمی ز خویش فانی
خواهی که شوی بـدوست باقی؟
جان کن، که نه لایق وصالی
خون بار، که در خور فراقی
چون در خور وصل نیست بودت
ای کاش نبودی، ای عراقی
***
فمالی لم اطا سبع الطباقی
و لم اصعد علی اعلی المراقی
چرا خر بنده ی دجال باشم؟
چو کردم با مسیحا هم وثاقی
علی اعلی المعارج و المعالی
مطاء المجد اوحی کالتراق
به از هشتم بهشت آید مرا جای
ورای این رواق هفت طاقی
و انی لم اصرح باتحاد
ولکن ان فنیت اکون باق
مگو: من او و او من نیک میدان
که او را خود نباشد جفت و طاقی
و کیف تبین فی ثیار بحر
قطیرات جرین من السواق
مکن فاش این سخنها همچو حلاج
بیاویزندت از دار، ای عراقی
***
لقد فاح الربیع و دار ساقی
وهب نسیم روضات العراق
صبا بوی عراق آورد گویی
که خوش گشت از نسیم او عراقی
الا یا حبذا! نفحات ارض
جوی المشتاق یشفی باشتیاق
دریغا! روزگار نوش بگذشت
ندیمم بخت بود و یار ساقی
بلیت الآن صبحی بالبلایا
الاق مرور ایام التلاقی
ز جور روزگار ناموافق
جدا گشتم ز یاران وفاقی
ادر، یا ایها الساقی، ارحنی
زمانا من خمار الافتراق
دلم را شاد کن، ساقی، که نگذاشت
جدایی بر من از غم هیچ باقی
و عل لعل لطیفی نار قلبی
و قلبی من تراکم فی احتراقی
بده جامی، که اندروی ببینم
جمال دوستان هم وثاقی
جرعت من التفرق کل یوم
و اجریت الدموع من المآقی
بنال، ای دل، ز درد و غم، که پیوست
گرفتار غم و درد فراقی
الا یا اهل العراق، تحذ قلبی
الیکم و اشتمل من اشتیاقی
عراقی، خوش بموی و زار بگری
که در هندوستان از جفت طاقی
***
آن جام طرب فزای ساقی
بنمود مرا لقای ساقی
در حال چو جام سجده بر دم
پیش رخ جان فزای ساقی
ننهاده هنوز چون پیاله
لب بر لب دلگشای ساقی
ترسم که کند خرابیی باز
چشم خوش دلربای ساقی
پیوسته چو جام در دل آتش
در سر هوس و هوای ساقی
با چشم پر آب چون قنینه
جان میدهم از برای ساقی
باشد چو پیاله غرقه در خون
چشمی که شد آشنای ساقی
عمریست که میزنم در دل
یعنی که در سرای ساقی
باشد که رسد بـگوش جانم
از میکده مرحبای ساقی
آیینه ی سینه رنگ غم خورد
کو صیقل غم زدای ساقی؟
تا بستاند مرا ز من باز
اینست خود اقتضای ساقی
باشد که شود دل عراقی
چون جام جهان نمای ساقی
***
جانا، ز منت ملال تا کی؟
مولای توام، دلال تا کی؟
از حسن تو بازمانده تا چند؟
بر صبر من احتمال تا کی؟
بردار ز رخ نقاب یک بار
در پرده چنان جمال تا کی؟
از پرتو آفتاب رویت
چون سایه مرا زوال تا کی؟
یک باره ز من ملول گشتی
از عاشق خود ملال تا کی؟
بی وصل تو در هوای مهرت
چون ذره مرا مجال تا کی؟
خورشید رخا، بـمن نظر کن
از ذره نهان جمال تا کی؟
در لعل تو آب زندگانی
من تشنه ی آن زلال تا کی؟
وصل خوش تو حرام تا چند ؟
خون دل من حلال تا کی ؟
فریاد من از تو چند باشد؟
بیداد تو ماه و سال تا کی؟
از دست تو پایمال گشتم
آخر ز تو گوشمال تا کی؟
ای دوست، بـکام دشمنان باز
کام دل بدسگال تا کی؟
دل خون شده، جان بـلب رسیده
از حسرت آن جمال تا کی؟
با دل بـعتاب دوش گفتم:
کای دل، پی هر خیال تا کی؟
اندیشه ی وصل یار بگذار
سرگشته پی محال تا کی؟
در پرتو آفتاب حسنش
ای ذره، ترا مجال تا کی؟
آشفته ی روی خوب تا چند؟
دیوانه ی زلف و خال تا کی؟
از مهر رخ جهان فروزش
ای سایه، ترا زوال تا کی؟
از حلقه ی زلف هر نگاری
بر پای دلت عقال تا کی؟
در عشق خیال هر جمالی
پیوسته اسیر خال تا کی؟
بر بوی وصال عمر بگذشت
آخر طلب محال تا کی؟
در وصل ترا چو نیست طالع
از دفتر هجر فال تا کی؟
نادیده رخش بـخواب یک شب
ای خفته، درین خیال تا کی؟
هر شب منم و خیال جانان
من دانم و او و قال تا کی؟
دل گفت که: حال من چه پرسی؟
از شیفتگان سؤال تا کی؟
من دانم و عشق، چند گویی؟
با بیخبران جدال تا کی؟
دم در کش و خون گری، عراقی
فریاد چه؟ قیل و قال تا کی؟
***
دلربایی دل ز من ناگه ربودی کاشکی
آشنایی قصه ی دردم شنودی کاشکی
خوب رخساری نقاب از پیش رخ برداشتی
جذبه ی حسنش مرا از من ربودی کاشکی
ای دریغا! دیده ی بختم بخفتی یک سحر
تا شبی در خواب نازم رخ نمودی کاشکی
در پی سیمرغ وصلش عالمی دل خستهاند
بودی او را در همه عالم وجودی کاشکی
چون دلم را درد او درمان و جان را مرهمست
بر سر دردم دگر دردی فزودی کاشکی
حلقه ی امید تا کی بر در وصلش زنم؟
دست لطفش این در بسته گشودی کاشکی
از پی بود عراقی زو جدا افتادهام
در همه عالم مرا بودی نبودی کاشکی
***
از غم دلدار زارم، مرگ بـه زین زندگی
وز فراقش دل فگارم، مرگ بـه زین زندگی
عیش بر من ناخوشست و زندگانی نیک تلخ
بی لب شیرین یارم، مرگ بـه زین زندگی
زندگی بیروی خوبش بدترست از مردگی
مرگ کو؟ تا جان سپارم، مرگ بـه زین زندگی
هر کسی دارد ز خود آسایشی، دردا! که من
راحتی از خود ندارم، مرگ بـه زین زندگی
کاشکی دیدی كه من مسکین چگونه در غمش
عمر ناخوش میگذارم، مرگ بـه زین زندگی
هر دمی صد بار از تن می برآید جان من
وز غم دل بیقرارم، مرگ بـه زین زندگی
کار من جان کندنست و ناله و زاری و درد
بنگرید آخر بـکارم، مرگ بـه زین زندگی
در چنین جان کندنی کافتادهام، شاید که من
نعرها از جان برآرم، مرگ به زین زندگی
هیچ کس دیدی که خواهد در دمی صدبار مرگ؟
مرگ را من خواستارم، مرگ بـه زین زندگی
از پی آن کز عراقی مرگ بستاند مرا
مرگ را من دوستدارم، مرگ بـه زین زندگی
***
الا، قد طال عهدی بالوصال
و مالی الصبر عن ذاک الجمال
بوصلم دست گیر، ای دوست، آخر
بزیر پای هجرم چند مالی؟
یضیق من الفراق نطاق قلبی
و یشتاق الفؤاد الی الوصال
چه خوش باشد که پیش از مرگ بینم
نشسته با تو یکدم جای خالی
فراقک لا یفارقنی زمانا
فمالی للجهر مولائی و مالی
دلا، درمان مجو، با درد خو کن
بجای وصل هجرانست، حالی
اما ترثی لمکتئب حزین
یان من النوی طول اللیالی
دلا، امیدوار وصل میباش
ز درد هجر آخر چند نالی؟
زمانا کنت لا ارضی بوصل
فصرت الآن ارضی بالخیال
بدل نزدیکی، ار چه دوری از چشم
دلم را چون همیشه در خیالی
احن الیک و العبرات تجری
کما حق العطاش الی الزلال
عراقی، تا بـخود میجویی او را
یقین میدان که دربند محالی
***
گر بـرخسار تو، ای دوست، نظر داشتمی
نظر از روی خوشت بهر چه برداشتمی؟
چون من بیخبر از دوست دهندم خبری
باری، از بیخبری کاش خبر داشتمی
در میان آمدمی چون سر زلفت با تو
از سر زلف تو گر هیچ کمر داشتمی
گر ندادی جگرم وعده ی وصلت هر دم
کی دل و دیده پر از خون جگر داشتمی؟
گفتیم: صبر کن، از صبر برآید کارت
کردمی صبر ز روی تو، اگر داشتمی
خود کجا آمدی اندر نظرم آب روان؟
گر ز خاک در تو کحل بصر داشتمی
دل گم گشته ی خود بار دگر یافتمی
بر سر کوی تو گر هیچ گذر داشتمی
گر ز روی و لب تو هیچ نصیبم بودی
بهر بیماری دل گل بشکر داشتمی
کردمی بر سر کویت گهرافشانیها
بجز از اشک اگر هیچ گهر داشتمی
گر عراقی نشدی پرده ی روی نظرم
برخ خوب تو هر لحظه نظر داشتمی
***
در جهان گر نه یار داشتمی
با جهان خود چه کار داشتمی؟
دست کی شستمی بـخون جگر
گر بـکف در نگار داشتمی؟
گر نبردی قرار و آرامم
حالی، آخر قرار داشتمی
ور مرا عشوه کمترک دادی
قول او استوار داشتمی
ور بـکارم دمی نظر کردی
به ازین کار و بار داشتمی
دل اگر در میانه گم نشدی
دلبر اندر کنار داشتمی
با سپاه غمت برآمدمی
با خود ار بخت یار داشتمی
با عراقی، اگر دلاورمی
روز و شب کارزار داشتمی
***
گرنه سودای یار داشتمی
کی چنین ناله زار داشتمی؟
ورنه غیرت دمم فرو بستی
ناله هر دم هزار داشتمی
بر در دوست گر رهم بودی
روز و شب زینهار داشتمی
ور وصالش بساختی کارم
با فراقش چه کار داشتمی؟
چه غمم بودی؟ ار درین تیمار
با غمش غمگسار داشتمی
یار در کارم ار نظر کردی
بهترین کار و بار داشتمی
زان فراموش عهد دشنامی
کاشکی یادگار داشتمی
روزگارم شد، ار نه عاقلمی
ماتم روزگار داشتمی
بیرخ یار ناخوشست حیات
چه خوشستی که یار داشتمی!
گر عراقی برون شدی ز میان
دلبر اندر کنار داشتمی
***
ای که از لطف سراسر جانی
جان چه باشد؟ که تو صد چندانی
تو چه چیزی؟ چه بلایی؟ چه کسی؟
فتنهای؟ شنقصهای؟ فتانی؟
حکمت از چیست روان بر همه کس؟
کیقبادی؟ ملکی؟ خاقانی؟
بدمی زنده کنی صد مرده
عیسیی؟ آب حیاتی؟ جانی؟
بتماشای تو آید همه کس
لالهزاری؟ چمنی؟ بستانی؟
روی در روی تو آرند همه
قبلهای؟ آینهای؟ جانانی؟
در مذاق همه کس شیرینی
انگبینی؟ شکری؟ سیلانی؟
گر چه خردی، همه را در خوردی
نمکی؟ آب روانی؟ نانی؟
آرزوی دل بیمار منی
صحتی؟ عافیتی؟ درمانی؟
گه خمارم شکنی، گه توبه
می نابی؟ فقعی؟ رمانی؟
دیده ی من بـتو بیند عالم
آفتابی؟ قمری؟ اجفانی؟
همه خوبان بـتو آراستهاند
کهربایی؟ گهری؟ مرجانی؟
مهر هر روز دمی در بندهات
سحری؟ صبحدمی؟ خندانی؟
همه در بزم ملوکت خوانند
قصهای، مثنویی؟ دیوانی؟
***
ترسا بچهای، شنگی، شوخی، شکرستانی
در هر خم زلف او گمراه مسلمانی
از حسن و جمال او حیرت زده هر عقلی
وز ناز و دلال او واله شده هر جانی
بر لعل شکر ریزش آشفته هزاران دل
وز زلف دلاویزش آویخته هر جانی
چشم خوش سرمستش اندر پی هر دینی
زنار سر زلفش دربند هر ایمانی
بر مائده ی عیسی افزوده لبش حلوا
وز معجزه ی موسی زلفش شده ثعبانی
ترسا بـچهای رعنا، از منطق روحافزا
صد معجزه ی عیسی بنموده بـبرهانی
لعلش ز شکر خنده در مرده دمیده جان
چشمش ز سیه کاری برده دل کیهانی
عیسی نفسی، کز لب در مرده دمد صد جان
بهر چه بود دلها هر لحظه بـدستانی؟
تا سیر نیارد دید نظارگی رویش
بگماشته از غمزه هر گوشه نگهبانی
از چشم روان کرده بهر دل مشتاقان
از هر نظری تیری وز هر مژه پیکانی
از دیر برون آمد، از خوبی خود سرمست
هر کس که بدید او را واله شد و حیرانی
شماس چو رویش دید خورشید پرستی شد
زاهد هم اگر دیدی رهبان شدی آسانی
ور زانکه بـچشم من صوفی رخ او دیدی
خورشید پرستیدی، در دیر، چو رهبانی
یاد لب و دندانش بر خاطر من بگذشت
چشمم گهرافشان شد، طبعم شکرستانی
جان خواستم افشاندن پیش رخ او دل گفت:
خاری چه محل دارد در پیش گلستانی؟
گر خاک رهش گردم هم پا ننهد بر من
کی پای نهد، حاشا، بر مور سلیمانی؟
زین پس نرود ظلمی بر آدم ازین دیوان
زیرا که سلیمان شد فرمانده دیوانی
نه بس که عراقی را بینی تو ز نظم تر
در وصف جمال او پرداخته دیوانی
***
چنانم از هوس لعل شکرستانی
که میبرآیدم از غصه هر نفس جانی
امید بر سر زلفش بـخیره میبندم
چگونه جمع کند خاطر پریشانی؟
در آن دلی، که ندارم، همیشه مییابم
ز تیر غمزه ی تو لحظه لحظه پیکانی
بیا، که بیتو دل من خراب آبادست
جهان نمیشود آباد جز بـسلطانی
چه جای تست دل تنگ من؟ ولی یوسف
گهی بـچه فتد و گه بـبند و زندانی
چنانکه چشم خمارین تست مست و خراب
بسوی ما نکند التفات چندانی
چو نیست در دل تو ذرهای مسلمانی
چگونه رحم کند بر دل مسلمانی؟
زمان زمان که دلم یاد چهر تو بکند
شود ز عکس جمالت دلم گلستانی
اگر چه چشم عراقی بـهر بتی نگرد
بجان تو، که ندارد بجز تو جانانی
سر عشقت کس تواند گفت؟ نی
در وصفت کس تواند سفت؟ نی
دیده ی هر کس بـجاروب مژه
خاک درگاهت تواند رفت؟ نی
از گلستان جمال دلگشات
هیچ بیدل را گلی بشکفت؟ نی
آفتابا، در هوایت ذرهام
آفتاب از ذره رخ بنهفت؟ نی
حلقه بر در میزدم، گفتی: درآی
اندر آن بودم که غیرت گفت: نی
آخر این بخت مرا بیداریی
هیچ کس را بخت چندین خفت؟ نی
از برای تو عراقی طاق شد
از همه خوبان و با تو جفت نی
***
کی بود کاین درد را درمان کنی؟
کی بود کین رنج را آسان کنی؟
کی بسازی چاره ی بیچارهای؟
بیدلی را کی دوای جان کنی؟
کی برون آیی ز پرده آشکار؟
چند روی خوب را پنهان کنی؟
چند رو گردانی از سرگشتهای؟
عاجزی را چند سرگردان کنی؟
در بیابان غمم، وقت این دمست
کابر رحمت بر سرم باران کنی
بسکه غم خوردم ز جان سیر آمدم
چند بر خوان غمم مهمان کنی؟
دود سوز من گذشت از آسمان
تا کیم در بوته ی هجران کنی؟
همچو ابراهیم از لطفت سزد
کز میان آتشم بستان کنی
چون عراقی سر نهاده بر درت
هم سزد گر درد او درمان کنی
***
نگویی باز: کای غم خوار چونی؟
همیشه با غم و تیمار چونی؟
كجایی؟ با فراقم در چه کاری؟
جدا افتاده از دلدار چونی؟
مرا دانی که بیمارم ز تیمار
نپرسی هیچ: کای بیمار چونی؟
نیاری یاد از من: کای ز غم زار
درین رنج و غم بسیار چونی؟
مرا گر چه ز غم جان بر لب آمد
نخواهی گفت: کای غم خوار چونی؟
تو گر چه بینیم غلتان بـخون در
نگویی آخر: ای افگار چونی؟
سحرگه با خیالت دیده میگفت:
که هر شب با من بیدار چونی؟
خیالت گفت: کآری نیک زارم
ز بهر تو، که هر شب زار چونی؟
سگ کویت عراقی را نگوید
شبی: کای یار من، بی یار چونی؟
***
بیا، تا بیدلان را زار بینی
روان خستگان افکار بینی
تن درماندگان رنجور یابی
دل بیچارگان بیمار بینی
بکوی عاشقان خود گذر کن
که مشتاقان خود را زار بینی
میان خاک و خون افتاده حیران
زهر جانب دو صد خونخوار بینی
بسا جان عزیز مستمندان
که بر خاک در خود خوار بینی
یکی اندر دل زار ضعیفان
نظر کن، تا غم و تیمار بینی
نبینی هیچ شادی در دل ما
ولی اندوه و غم بسیار بینی
دلا، با این همه امید دربند
که هم روزی رخ دلدار بینی
چو افتادی، عراقی، رو مگردان
اگر خواهی که روی یار بینی
***
ای خوشتر از جان، آخر کجایی؟
کی روی خوبت با ما نمایی؟
بیتو چنانم کز جان بـجانم
هر سو دوانم، آخر کجایی؟
بیمار خود را میپرس گه گه
پیوسته از ما مگزین جدایی
جانا، چه باشد؟ گر در همه عمر
گرد دل ما یک دم برآیی
تا کی ز غمزه دلها کنی خون؟
چند از کرشمه جان را ربایی؟
چون میبری دل، باری، نگهدار
بیچارهای را چند آزمایی؟
دربند خویشم، بنگر سوی من
باشد که یابم از خود رهایی
***
ای ربوده دلم به رعنایی
این چه لطفست و آن چه زیبایی؟
بیم آنست کز غم عشقت
سر بر آرد دلم بـشیدایی
از خجالت خجل شود خورشید
گر تو برقع ز روی بگشایی
زیر برقع چو آفتاب منیر
اندر ابر لطیف پیدایی
در جمالت لطافتیست که آن
در نیابد کمال بینایی
منقطع میشود زبان مرا
پیش وصف رخ تو گویایی
آن ملاحت که حسن روی تراست
کس نبیند، مگر که بنمایی
نیست بیروی تو عراقی را
بیش ازین طاقت شکیبایی
***
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبسته ی ما بگشایی؟
نظری کن، که بـجان آمدم از دلتنگی
گذری کن، که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو بـجان آیی تو
من بـجان آمدم، اینک تو چرا میآیی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم بـخیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم بـتو میبینم و این نیست عجب
بکه بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز ترا نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجب تر که تو خود روی بـکس ننمایی
گفتی: از لب بدهم کام عراقی روزی
وقت آنست که آن وعده وفا فرمایی
***
بیا، که بیتو بـجان آمدم ز تنهایی
نماند صبر و مرا بیش ازین شکیبایی
بیا، که جان مرا بیتو نیست برگ حیات
بیا، که چشم مرا بیتو نیست بینایی
بیا، که بیتو دلم راحتی نمییابد
بیا، که بیتو ندارد دو دیده بینایی
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
ترا چه غم؟ که تو خو کردهای بـتنهایی
حجاب روی تو هم روی تست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بسکه پیدایی
عروس حسن ترا هیچ درنمییابد
بگاه جلوه، مگر دیده ی تماشایی
ز بسکه بر سر کوی تو نالها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی
ندیده روی تو، از عشق عالمی مرده
یکی نماند، اگر خود جمال بنمایی
ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی
بپرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی
بپرسش دل بیچارهای برون آیی؟
نظر کنی بـدل خسته ی شکسته دلی
مگر که رحمتت آید، برو ببخشایی
دل عراقی بیچاره آرزومندست
امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟
***
پسرا، ره قلندر سزد ار بـمن نمایی
که دراز و دور دیدم ره زهد و پارسایی
پسرا، می مغانه دهی ار حریف مایی
که نماند بیش ما را سر زهد و پارسایی
قدحی می مغانه بـمن آر، تا بنوشم
که دگر نماند ما را سر توبه ی ریایی
می صاف اگر نباشد، بـمن آر درد تیره
که ز درد تیره یابد دل و دیده روشنایی
کم خانقه گرفتم، سر مصلحی ندارم
قدح شراب پر کن، بـمن آر، چند پایی؟
نه ره و نه رسم دارم، نه دل و نه دین نه دنیی
منم و حریف و کنجی و نوای بینوایی
نیم اهل زهد و توبه، بـمن آر ساغر می
که بـصدق توبه کردم ز عبادت ریایی
تو مرا شراب در ده، که ز زهد تو به کردم
ز صلاح چون ندیدم جز لاف و خودنمایی
ز غم زمانه ما را برهان ز می زمانی
که نیافت جز بـمی کس ز غم زمان رهایی
چو ز باده مست گشتم، چه کلیسیا چه کعبه؟
چو بـترک خود بگفتم چه، وصال و چه جدایی؟
بقمار خانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو بـصومعه رسیدم همه یافتم دغایی
چو شکست توبه ی من مشکن تو عهد، باری
بمن شکسته دل گو که: چگونهای؟ کجایی؟
بطواف کعبه رفتم، بـحرم رهم ندادند
که برون، در چه کردی، که درون خانه آیی؟
در دیر میزدم من، ز درون صدا بر آمد
که: درآی، ای عراقی، که تو خود حریف مایی
***
چه بود گر نقاب بگشایی؟
بیدلان را جمال بنمایی؟
مفلسان را نظارهای بخشی؟
خستگان را دمی ببخشایی؟
عمر ما شد، دریغ! ناشده ما
بر سر کوی تو تماشایی
با وصالت نپخته سودایی
از فراقت شدیم سودایی
چه توان کرد؟ یارمینشوی
هیچ باشد که یار ما آیی؟
جان ما را بـچهره شاد کنی؟
دل ما را بـغمزه بربایی؟
بی تومان جان و دل نمیباید
دل ما را بـجان تو میبایی
پرده بردار، تا سر اندازیم
بسر کوی تو، ز شیدایی
ور بر آنی که خون ما ریزی
غمزه را حکم کن، چه میپایی؟
مفلسانیم بر درت عاجز
منتظر گشته تا چه فرمایی؟
چون عراقی امید در بسته
تا در بسته، بو که، بگشایی
***
در کوی تو لولیی، گدایی
آمد بـامید مرحبایی
بر خاک درت گدای مسکین
با آنکه نرفته بود جایی
از دولت لطف تو، که عامست
محروم چراست بینوایی؟
پیش که رود؟ کجا گریزد؟
از دست غمت شکسته پایی
مگذار که بی نصیب ماند
از درگه پادشه گدایی
چشمم ز رخ تو چشم دارد
هر دم بـمبارکی لقایی
جانم ز لب تو میکند وام
هر لحظه بـتازگی بقایی
جستم همه جای را، ندیدم
جز در دل تنگ جایگایی
بی روی تو هر رخی که دیدم
ننمود مرا جز ابتدایی
دل در سر زلف هر که بستم
دادم دل خود بـاژدهایی
در بحر فراق غرق گشتم
دستم نگرفت آشنایی
در بادیه ی بلا بماندم
راهم ننمود رهنمایی
در آینه ی جهان ندیدم
جز عکس رخت جهان نمایی
خود هر چه بجز تو در جهانست
هست آن چو سراب یا صدایی
فیالجمله ندید دیده ی من
از تیرگی جهان صفایی
اکنون بـدر تو آمدم باز
یابم مگر از درت عطایی
در چشم نهادهام که یابم
از خاک در تو توتیایی
در گلشن عشق تو عراقی
مرغیست که نیستش نوایی
***
دلی دارم، چه دل؟ محنت سرایی
که در وی خوشدلی را نیست جایی
دل مسکین چرا غمگین نباشد؟
که در عالم نیابد دلربایی
تن مهجور چون رنجور نبود؟
چه تاب کوه دارد رشته تایی؟
چگونه غرق خونابه نباشم؟
که دستم مینگیرد آشنایی
بمیرد دل چو دلداری نبیند
بکاهد جان چو نبود جان فزایی
بنالم بلبلآسا چون نیابم
ز باغ دلبران بوی وفایی
فتادم باز در وادی خون خوار
نمیبینم رهی را رهنمایی
نه دل را در تحیر پای بندی
نه جان را جز تمنی دلگشایی
درین وادی فرو شد کاروانها
که کس نشنید آواز درایی
درین ره هر نفس صد خون بریزد
نیارد خواستن کس خون بهایی
دل من چشم میدارد کزین ره
بیابد بهر چشمش توتیایی
روانم نیز در بستست همت
که بگشاید در راحت سرایی
تنم هم گوش میدارد کزین در
بگوش جانش آید مرحبایی
تمنا میکند مسکین عراقی
که دریابد بقا بعد از فنایی
***
ز اشتیاق تو جانم بـلب رسید، کجایی؟
چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی؟
نگفتیم که: بیایم، چو جان تو بـلب آید؟
ز هجر جان من اینک بـلب رسید، کجایی؟
منم کنون و یکی جان، بیا، که بر تو فشانم
جدا مشو ز من این دم، که نیست وقت جدایی
گذشت عمر و ندیدم جمال روی تو روزی
مرا چهای؟ و ندانم که با کسی دگر آیی؟
کجا نشان تو جویم؟ که در جهانت نیابم
چگونه روی تو بینم؟ که در زمانه نپایی
چه خوش بود که زمانی نظر کنی بـدل من؟
دل ز غم برهانی، مرا ز غم برهایی
مرا ز لطف خود، ای دوست، ناامید مگردان
کامیدوار بـکوی تو آمدم بـگدایی
فتادهام، چو عراقی، همیشه بر در وصلت
بود که این در بسته بـلطف خود بگشایی؟
***
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت، شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
همه شب نهادهام سر، چو سگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید بـبهانه ی گدایی
مژهها و چشم یارم بـنظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه بازست؟
بامید آنکه شاید تو بـچشم من درآیی
سر برگ گل ندارم، بـچه رو روم بـگلشن؟
که شنیدهام ز گلها همه بوی بیوفایی
بکدام مذهبست؟ این بـکدام ملتست این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
بطواف کعبه رفتم، بـحرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درونخانه آیی؟
بقمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو بـصومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر میزدم من، که یکی ز در در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
***
زهی! جمال تو رشک بتان یغمایی
وصال تو هوس عاشقان شیدایی
عروس حسن ترا هیچ در نمییابد
بگاه جلوهگری دیده ی تماشایی
بدین صفت که تویی بر جمال خود عاشق
بغیر خود، نه همانا، که روی بنمایی
حجاب روی تو هم روی تست در همه حال
نهانی از همه عالم، ز بسکه پیدایی
بهر چه مینگرم صورت تو میبینم
ازین میان همه در چشم من تو میآیی
همه جهان بـتو میبینم و عجب نبود
ازان سبب که تویی در دو دیده بینایی
ز رشک تا نشناسد ترا کسی، هر دم
جمال خود بـلباس دگر بیارایی
ترا چگونه توان یافت؟ در تو خود که رسد؟
که هر نفس بـدگر منزل و دگر جایی
عراقی از پی تو دربدر همی گردد
تو خود مقیم میان دلش هویدایی
***
سحرگه بر در راحت سرایی
گذر کردم شنیدم مرحبایی
درون رفتم، ندیمی چند دیدم
همه سر مست عشق دلربایی
همه از بیخودی خوش وقت بودند
همه ز آشفتگی در هوی و هایی
ز رنگ نیستیشان رنگ و بویی
ز برگ بینواییشان نوایی
ز سدره برتر ایشان را مقامی
ورای عرش و کرسی متکایی
نشسته بر سر خوان فتوت
بهر دو کون در داده صلایی
نظر کردم، ندیدم ملک ایشان
درین عالم، بجز تن، رشتهتایی
ز حیرت در همه گم گشته از خود
ولی در عشق هر یک رهنمایی
مرا گفتند: حالی چیست؟ گفتم:
چه پرسی حال مسکین گدایی؟
***
کشید کار ز تنهایی ام بـشیدایی
ندانم این همه غم چون کشم بـتنهایی؟
ز بسکه داد قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی و رفتهای ز برم
چو خوش بود اگر، ای عمر رفته، بازآیی؟
زبان گشاده، کمر بستهایم، تا چو قلم
بسر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی
باحتیاط گذر بر سواد دیده ی من
چنانکه گوشه ی دامن بـخون نیالایی
نه مرد عشق تو بودم ازین طریق، که عقل
درآمدست بـسر، با وجود دانایی
درم گشای، که امید بستهام در تو
در امید که بگشاید؟ ار تو نگشایی
بآفتاب خطاب تو خواستم کردن
دلم نداد، که هست آفتاب هر جایی
سعادت دو جهانست دیدن رویت
زهی سعادت، اگر زان چه روی بنمایی!
***
همی گردم بـگرد هر سرایی
نمییابم نشان دوست جایی
وگر یابم دمی بوی وصالش
نیابم نیز آن دم را بقایی
وگر یکدم بـوصلش خوش برآرم
گمارد در نفس بر من بلایی
وگر از عشق جانم بر لب آید
نگوید: چون شد آخر مبتلایی؟
چنان تنگ آمدم از غم، که در وی
نیابی خوشدلی را جایگایی
عجب زین محنت و رنج فراوان
که چون میباشد اندر تنگنایی؟
ازین دریای بیپایان خون خوار
برون شد کی توان بیآشنایی؟
مشامم تا ازو بویی نیابد
نیابد جان بیمارم شفایی
مرا یاریست، گر خونم بریزد
نیارم خواست از وی خون بهایی
غمش گوید مرا: جان در میان نه
ازین خوشتر شنیدی ماجرایی؟
***
شدم از عشق تو شیدا، کجایی؟
بجان میجویمت جانا، کجایی؟
همی پویم بـسویت گرد عالم
همی جویم ترا هر جا، کجایی؟
چو تو از حسن در عالم نگنجی
ندانم تا تو چونی، یا کجایی؟
چو آنجا که تویی کس را گذر نیست
ز که پرسم؟ که داند؟ تا کجایی؟
تو پیدایی ولیکن جمله پنهان
وگر پنهان نهای، پیدا کجایی؟
ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست
چه دانم تا درین غوغا کجایی؟
فتاد اندر سرم سودای عشقت
شدم سرگشته زین سودا، کجایی؟
درین وادی خونخوار غم تو
بماندم بی کس و تنها، کجایی؟
دل سرگشته ی حیران ما را
نشانی در رهی بنما، کجایی؟
چو شیدای تو شد مسکین عراقی
نگویی: کاخر، ای شیدا، کجایی؟
***
نی ام بیتو دمی بیغم، کجایی؟
ندارم بیتو دل خرم، کجایی؟
ببویت زندهام هر جا که هستی
برویت آرزومندم، کجایی؟
نیایی نزد این رنجور یک دم
نپرسی حال این درهم، کجایی؟
چو روی تو نبینم هر سحرگاه
بنالم زار: کای همدم، کجایی؟
ز من هر دم برآید ناله و آه
چو یاد آید رخت هر دم، کجایی؟
درآ شاد از درم: کز آرزویت
بجان آمد دل پر غم، کجایی؟
***
درین ره گر بترک خود بگویی
یقین گردد ترا کو تو، تو اویی
سر مویی ز تو، تا با تو باقیست
درین ره در نگنجی، گر چه مویی
کم خود گیر، تا جمله تو باشی
روان شو سوی دریا، زانکه جویی
چو با دریا گرفتی آشنایی
مجرد شو، ز سر برکش دو تویی
درین دریا گلیمت شسته گردد
اگر یک بار دست از خود بشویی
ز بهر آبرو یک رویه کن کار
که آنجا آبرو ریزد دورویی
چو با تست آنچه میجویی بـهرجا
بهرزه گرد عالم چند پویی؟
نخستین گم کنند آنگاه جویند
تو چون چیزی نکردی ؟ گم، چه جویی؟
ترا تا در درون صد خار خارست
ازین بستان گلی هرگز نبویی
پس در همچو جاروبی که پیوست
میان در بسته بهر رفت و رویی
ترا رنگی ندادند از خم عشق
از آن در آرزوی رنگ و بویی
بهش نه پا درین وادی خون خوار
که ره پر سنگلاخ و تو سبویی
درین میدان همی خور زخم، چون تو
فتاده در خم چوگان چو گویی
نیابی از خم چوگان رهایی
عراقی، تا بـترک خود نگویی
***
درین ره گر بـترک خود بگویی
ببینی کان چه میجویی خود اویی
تو جانی و چنان دانی که جسمی
تو دریایی و پنداری که جویی
تویی در جمله عالم آشکارا
جهان آیینه ی تست و تو اویی
نمیدانم چو بحر بی کرانی
چرا پیوسته در بند سبویی؟
ز بیرنگی ترا چون نیست رنگی
از آن در آرزوی رنگ و بویی
بگرد خود برآ، یک بار، آخر
بگرد هر دو عالم چند پویی؟
مراد خود هم از خود بازیابی
عراقی، گر بـترک خود بگویی
***
گر از زلف پریشانت صبا بر هم زند مویی
برآید زان پریشانی هزار افغان ز هر سویی
ببوی زلف تو هر دم حیات تازه مییابم
وگر نه بیتو از عیشم نه رنگی ماند و نه بویی
بیاد سرو بالایت روان در پای او ریزم
ببالای تو گر سروی ببینم بر لب جویی
چو زلفت گر برآرم سر بـسودایت، عجب نبود
چه باشد با کمند شیرگیری صید آهویی؟
ز کویت گر رسد گردی بـاستقبال برخیزد
ز جان افشانی صاحبدلان گردی ز هر کویی
چنان بنشست نقش دوست در آیینه ی چشمم
که چشمم عکس روی دوست میبیند ز هر سویی
رقیبان دست گیریدم، که باز از نو در افتادم
بدست بیوفایی، سست پیمانی، جفاجویی
ملولی، زود سیری، نازنینی، ناز پروردی
لطیفی همچو گل نازک ولی چون سرو خودرویی
نیارد جستن از بند کمندش هیچ چالاکی
ندارد طاقت دست و کمانش هیچ بازویی
اگر چه هر سر مویم ازو دردی جدا دارد
دل من کم نخواهد کرد از مهرش سر مویی
ز سودا عاشقانش همچو این گردون چوگان قد
بگرد کوی او سرگشته میگردند چون گویی
نگیرد سوز مهر جان گدازش در دل هر کس
مگر باشد چو شمع آتش زبانی، چرب پهلویی
بسودای نکو رویی اگر دل گرمیی داری
تحمل بایدت کردن جواب سرد بدخویی
***
نه از تو بـمن رسید بویی
نه وصل توام نمود رویی
اندیشه ی هجر دردناکت
آویخته جان من بـمویی
سودای تو در دلم فکنده
هر لحظه بـتازه جست و جویی
با آنکه ز گلشن وصالت
دانم نرسد بـبنده بویی
لیکن شدهام بـآرزو شاد
مآزار تو، کم ز آرزویی
سودای محال در دماغم
افكنده بـهرزه های و هویی
داده سر خویش را عراقی
زیر خم زلف تو چو گویی
***
رباعیات
با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا
لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا
با این همه راضیم بـدشنام از تو
از دوست چه دشنام؟ چه نفرین؟ چه دعا؟
***
عیشی نبود چو عیش لولی و گدا
افکنده کله از سر و نعلین ز پا
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا
بگذاشته از بهر یکی هر دو سرا
***
ای دوست، بـدوستی قرینیم ترا
هر جا که قدم نهی زمینیم ترا
در مذهب عاشقی روا نیست که ما:
عالم بـتو بینیم و نبینیم ترا
***
ای دوست، فتاد با تو حالی دل را
مگذار ز لطف خویش خالی دل را
زیبد بـجمال خود بیارایی دل
زیرا که تو بس لایق حالی دل را
***
سودای تو کرد لاابالی دل را
عشق تو فزود غصه حالی دل را
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی
نزدیک منی چو در خیالی دل را
***
تا با توام، از تو جان دهم آدم را
وز نور تو روشنی دهم عالم را
چون بیتو بوم، قوت آنم نبود
کز سینه بـکام خود برآرم دم را
***
تا ظن نبری که مشکلی نیست مرا
در هر نفسی درد دلی نیست مرا
مشکلتر ازین چیست؟ که ایام شباب
ضایع شد و هیچ منزلی نیست مرا
***
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را
وز تو نبرم ستیزه ی ایشان را
گر عمر مرا در سر کار تو شود
عهد تو بـمیراث دهم خویشان را
***
از باده ی عشق شد مگر گوهر ما؟
آمد بـفغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می را بر می
ما درسر می شدیم و می در سر ما
***
ای روی تو آرزوی دیرینه ی ما
جز مهر تو نیست در دل و سینه ی ما
از صیقل آدمی زداییم درون
تا عکس رخت فتد در آیینه ی ما
***
گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه
سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت
***
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت
وز دیده بسی خون دل ساده بریخت
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین
کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت
***
ای جمله ی خلق را ز بالا وز پست
آورده ز لطف خویش از نیست بـهست
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟
در سایه ی عفو تو چه هشیار و چه مست؟
***
پیری ز خرابات برون آمد مست
دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست
جز مست کسی ز خویشتن باز نرست
***
گفتم: دل من، گفت که: خون کرده ی ماست
گفتم: جگرم، گفت که: آزرده ی ماست
گفتم که: بریز خون من، گفت برو
کآزاد کسی بود که پرورده ی ماست
***
ماییم که بیمایی ما مایه ی ماست
خود طفل خودیم و عشق ما دایه ی ماست
فیالجمله عروس غیب همسایه ی ماست
وین طرفه که همسایه ی ما سایه ی ماست
***
آن دوستی قدیم ما چون گشتست؟
ماندست بـجای؟ یا دگرگون گشتست؟
از تو خبرم نیست که با ما چونی
باری، دل من ز عشق تو خون گشتست
***
در دام غمت دلم زبون افتادست
دریاب، که خسته بیسکون افتادست
شاید که بپرسی و دلم شاد کنی
چون میدانی که بی تو چون افتادست؟
***
هرگز بت من روی بـکس ننمودست
این گفت و مگوی مردمان بیهودست
آن کس که ترا بـراستی بستودست
او نیز حکایت از کسی بشنودست
***
معشوقه و عشق عاشقان یک نفسست
رو هم نفسی جو، که جهان یک نفسست
با هم نفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمر آن یک نفسست
***
دل رفت بر کسی که بیماش خوشست
غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوشست
جان میطلبد، نمیدهم روزی چند
جان را محلی نیست، تقاضاش خوشست
***
عشق تو، که سرمایه ی این درویشست
ز اندازه ی هر هوسپرستی بیشست
شوریست، که از ازل مرا در سر بود
کاریست، که تا ابد مرا در پیشست
***
شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشقست
ذهنی، که رموز عشق داند، عشقست
مهری، که ترا از تو رهاند، عشقست
لطفی، که ترا بدو رساند، عشقست
***
بیمار توام، روی توام درمانست
جان داروی عاشقان رخ جانانست
بشتاب، که جانم بـلب آمد بیتو
دریاب مرا، که بیش نتوان دانست
***
این دوره ی سالوس، که نتوان دانست
میباش بـناموس، که نتوان دانست
خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن
پای همه میبوس، که نتوان دانست
***
پرسیدم از آن کسی که برهان دانست:
کان کیست که او حقیقت جان دانست؟
بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای
این منطق طیرست، سلیمان دانست
***
كردیم هر آن حیله که عقل آن دانست
تا راه توان بـوصل جانان دانست
ره مینبریم و هم طمع می نبریم
نتوان دانست، بو که نتوان دانست
***
چشمم ز غم عشق تو خون بارانست
جان در سر کارت کنم، این بار آنست
از دوستی تو بر دلم باری نیست
محروم شدم ز خدمتت، بار آنست
***
اول قدم از عشق سر انداختن است
جان باختنست و با بلا ساختن است
اول اینست و آخرش دانی چیست؟
خود را ز خودی خود بپرداختن است
***
از گلشن جان بیخبری، خار اینست
میلت بـطبیعتست، دشوار اینست
از جهل بدان، گر تو یکی ده گردی
در هستی حق نیست شوی، کار اینست
***
با حکم خدایی، که قضایش اینست
میساز، دلا، مگر رضایش اینست
ایزد بـکدامین گنهم داد جزا؟
توبه ز گناهی، که جزایش اینست
***
هر چند که دل را غم عشق آیینست
چشمست که آفت دل مسکینست
من معترفم که شاهد دل معنیست
اما چه کنم؟ که چشم صورت بینست
***
ایزد، که جهان در کنف قدرت اوست
دو چیز بـتو بداد، کان سخت نکوست
هم سیرت آن که دوست داری کس را
هم صورت آن که کس ترا دارد دوست
***
در دور شراب و جام و ساقی همه اوست
در پرده مخالف و عراقی همه اوست
گر زانکه بـتحقیق نظر خواهی کرد
نامیست بدین و آن و باقی همه اوست
***
هر چند کباب دل و چشم تر هست
هجر تو ز وصل دیگری خوشتر هست
تو پنداری که بی تو خواب و خور هست؟
بی روی تو خواب و خور کجا در خور هست؟
***
گردنده فلک دلیر و دیرست که هست
غرنده بسان شیر و دیرست که هست
یاران همه رفتند و نشد دیر تهی
ما نیز رویم دیر و دیرست که هست
***
ابر آمد و دوش بر سر سبزه گریست
بی باده ی گلرنگ نیم باید زیست
این سبزه، كه امروز تماشاگه ماست
تا سبزه ی خاك ما تماشا گه كیست؟
***
بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست
در آرزوی روی تو خونابه گریست
بیچاره بماندهام، دریغا! بی تو
بیچاره کسی که بی تواش باید زیست
***
اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست
مستان شدهاند و هیچ می پیدا نیست
مردان رهش ز خویش پوشیده روند
زان بر سر کوی عشق پی پیدا نیست
***
ای دوست، بیا، که بی تو آرامم نیست
در بزم طرب بیتو می و جامم نیست
کام دل و آرزوی من دیدن تست
جز دیدن روی تو دگر کامم نیست
***
دل سوختگان را خبر از عشق تو نیست
مشتاق هوا را اثر از عشق تو نیست
در هر دو جهان نیک نظر کرد دلم
زان هیچ مقام برتر از عشق تو نیست
***
رخ عرضه کنیم، گوی: این زر سره نیست
جان پیش کشیم، گوی، گوهر سره نیست
دل نپسندی، که مایه ی ناسره است
هر مایه که قلبست عجب گر سره نیست!
***
عشق تو ز عالم هیولانی نیست
سودای تو حد عقل انسانی نیست
ما را بـتو اتصال روحانی هست
سهلست گر اتفاق جسمانی نیست
***
بگذر ز چراغ مسجد و دود كنشت
بگذر ز زیان دوزخ و سود بهشت
پس بر سرلوح شو، كه استاد قلم
اندر ازل آنچه بودنی بود نوشت
***
دیشب دل من خیال تو مهمان داشت
بر خوان تکلف جگری بریان داشت
از آب دو دیده شربتی پیش آورد
بیچاره خجل گشت ولیکن آن داشت
***
افسوس! که ایام جوانی بگذشت
سرمایه ی عیش جاودانی بگذشت
تشنه بـکنار جوی چندان خفتم
کز جوی من آب زندگانی بگذشت
***
دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت
از گلبن وصل تو بجز خار نیافت
عمری بـامید حلقه زد بر در او
چون حلقه برون در، دگر بار نیافت
***
عالم ز لباس شادی ام عریان یافت
با دیده ی پر خون و دل بریان یافت
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید
هر صبح که خندید مرا گریان یافت
***
زنجیر سر زلف تو تاب از چه گرفت؟
و آن چشم خمارین تو خواب از چه گرفت؟
چون هیچ کسی برگ گلی بر تو نزد
سر تا قدمت بوی گلاب از چه گرفت؟
***
در عشق توام واقعه بسیار افتاد
لیکن نه بدین سان که ازین بار افتاد
عیسی چو رخت بدید دل شیدا شد
از خرقه و سجاده بـزنار افتاد
***
چون سایه ی دوست بر زمین میافتد
بر خاک رهم ز رشک کین میافتد
ای دیده، تو کام خویش، باری، بستان
روزیت که فرصتی چنین میافتد
***
غم گرد دل پر هنران میگردد
شادی همه بر بیخبران میگردد
زنهار! که قطب فلک دایرهوار
در دیده ی صاحبنظران میگردد
***
از بخت بـفریادم و از چرخ بـدرد
وز گردش روزگار رخ چون گل زرد
ای دل، ز پی وصال چندین بمگرد
شادی نخوری ولیک غم باید خورد
***
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد
صد بار دلم از آن پشیمانی خورد
جانا، بـیکی گناه از بنده مگرد
من آدمیم، گنه نخست آدم کرد
***
نرگس، که ز سیم بر سر افسر دارد
با دیده ی کور باد در سر دارد
در دست عصایی ز زمرد دارد
کوری بـنشاط شب مکرر دارد
***
حسنت بـازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم بـناز در کتم عدم
حسن تو بـدست خویش بیدارم کرد
***
دل در غم تو بسی پریشانی کرد
حال دل من چنانکه میدانی کرد
دور از تو نماند در جگر آب مرا
از بسکه دو چشمم گهرافشانی کرد
***
بازم غم عشق یار در کار آورد
غم در دل من، بین، که چه گل بار آورد؟
هر سال بهار ما را گل آوردی بار
امسال بجای گل همه خار آورد
***
دل در طلبت هر دو جهان میبازد
وز هر دو جهان سود و زیان میبازد
ماننده ی پروانه که بر شمع زند
بر عین تو جان خود چنان میبازد
***
آنجا که تویی عقل کجا در تو رسد؟
خود زشت بود که عقل ما در تو رسد
گویند: ثنای هر کسی برتر ازوست
تو برتر از آنی که ثنا در تو رسد
***
مسکین دل من! که بیسرانجام بماند
در بزم طرب بی می و بیجام بماند
در آرزوی یار بسی سودا پخت
سوداش بپخت و آرزو خام بماند
***
از روز وجودم شفقی بیش نماند
وز گلشن جانم ورقی بیش نماند
از دفتر عمرم سبقی باقی نیست
دریاب، که از من رمقی بیش نماند
***
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند
خود را بـمیان ما در انداختهاند
خود گویند راز و خود میشنوند
زین آب و گلی بهانه بر ساختهاند
***
در سابقه چون قرار عالم دادند
مانا که نه بر مراد آدم دادند
زان قاعده و قرار، کان دور افتاد
نی بیش بـکس دهند و نی کم دادند
***
زان پیش که این چرخ معلا کردند
وز آب و گل این نقش معما کردند
جامی ز می عشق تو بر ما کردند
صبر و خرد ما همه یغما کردند
***
بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟
بی بوی خوشت بـبوی سنبل چه کند؟
آن کس که ز جام عشق تو سرمستست
انصاف بده، بـمستی مل چه کند؟
***
هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند
در پرده ی اسرار شدن نتوانند
صندوقچه ی سر قدم بس عجبست
در بند و گشادش همه سرگردانند
***
قومی هستند، کز کله موزه کنند
قومی دیگر، که روزه هر روزه کنند
قومی دگرند ازین عجبتر ما را
هر شب بـفلک روند و دریوزه کنند
***
در کوی تو عاشقان درآیند و روند
خون جگر از دیده گشایند و روند
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم
ورنه دگران چو باد آیند و روند
***
ملک دو جهان را بـطلب کار دهند
وین سود و زیان را بـخریدار دهند
بویی که صبا ز کوی جانان آورد
وقت سحر آنرا بـمن زار دهند
***
دل جز بـدو زلف مشکبارش ندهند
جان جز بـدو لعل آبدارش ندهند
در بارگه وصل، جلالش میگفت:
این سر که نه عاشقست بارش ندهند
***
در بند گرهگشای میباید بود
ره گم شده رهنمای میباید بود
یک سال و هزار سال میباید زیست
یک جای و هزار جای میباید بود
***
مازار کسی، کز تو گزیرش نبود
جز بندگی تو در ضمیرش نبود
بخشای بر آن کسی، که هر شب تا روز
جز آب دو دیده دستگیرش نبود
***
ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟
در عالم جان رهگذرت نیست، چه سود؟
جز حرص و هوی، که بر تو غالب شده است
اندیشه ی چیز دگرت نیست، چه سود؟
***
حاشا! که دل از خاک درت دور شود
یا جان ز سر کوی تو مهجور شود
این دیده ی تاریک من آخر روزی
از خاک قدمهای تو پر نور شود
***
دل دیدن رویت بـدعا میخواهد
وصلت بـتضرع از خدا میخواهد
هستند شکرلبان درین ملک بسی
لیکن دل دیوانه ترا میخواهد
***
ای از کرمت مصلح و مفسد بـامید
وز رحمت تو بـبندگان داده نوید
شد موی سفید و من رها کرده نیم
در نامه ی خود بجای یک موی سفید
***
یاری که نکو بخشد و بد بخشاید
گر ناز کند و گر نوازد شاید
روی تو نکوست، من بدانم خوشدل
کز روی نکو بجز نکویی ناید
***
عالم ز لباس شادی ام عریان دید
با دیده ی گریان و دل بریان دید
هر شام که بگذشت مرا غمگین یافت
هر صبح که خندید مرا گریان دید
***
این عمر که بردهای تو بییار بسر
ناکرده دمی بر در دلدار گذر
جانا، بنشین و ماتم خود میدار
کان رفت که آید ز تو کاری دیگر
***
افتاد مرا با سر زلفین تو کار
دیوانه شدم، بـحال خویشم بگذار
دل در سر زلفین تو گم کردستم
جویای دل خودم، مرا با تو چه کار؟
***
اندیشه ی عشقت دم سرد آرد بار
تخم هجرت ز میوه درد آرد بار
از اشک، رخم ز خاک نمناکترست
هر خار، که روید گل زرد آرد بار
***
در واقعه ی مشکل ایام نگر
جامیست ترا عقل، در آن جام نگر
ترسم که بـبوی دانه در دام شوی
ای دوست، همه دانه مبین دام نگر
***
ای در طلب تو عالمی در شر و شور
نزدیک تو درویش و توانگر همه عور
ای با همه در حدیث و گوش همه کر
وی با همه در حضور و چشم همه کور
***
اندر همه عمر خود شبی وقت نماز
آمد بر من خیال معشوق فراز
برداشت ز رخ نقاب و می گفت مرا:
باری، بنگر، که از که میمانی باز؟
***
دل ز آرزوی تو بیقرارست هنوز
جان در طلبت بر سر کارست هنوز
دیده بـجمالت ارچه روشن شد، لیک
هم بر سر آن گریه ی زارست هنوز
***
بیزار شد از من شکسته همه کس
من ماندهام اکنون و همان لطف تو بس
فریاد رسی ندارم، ای جان و جهان
در جمله جهان بجز تو، فریادم رس
***
ای دل، سر و کار با کریمست، مترس
لطفش چو خداییش قدیمست، مترس
از کرده و ناکرده و نیک و بد ما
بی سود و زیانست، چه بیمست؟ مترس
***
ای دل، قلم نقش معما میباش
فراش سراپرده ی سودا میباش
ماننده ی پرگار بـگرد سر خویش
میگرد و بـطبع پای بر جا می باش
***
امشب چو جمال دادهای خب میباش
مه طلعت و گل رخ و شکرلب میباش
ای شب، چو من از تو روز خود یافتهام
تا صبح قیامت بدمد شب میباش
***
آمد بـسر کوی تو مسکین درویش
با چشم پرآب و با دل پاره ی ریش
بگذار که در پای تو اندازد سر
کاو بیرخ خوب تو ندارد سر خویش
***
در دل همه خار غم شکستیم دریغ!
وز دست غم عشق نرستیم دریغ!
عمری بـامید یار بردیم بسر
با یار دمی خوش ننشستیم دریغ!
***
حاشا! که کند دل بـدگر جا منزل
او را ز رخ که گردد از عشق خجل
گردیده بـکس در نگرد عیبی نیست
کاو شاهد دیده است و او شاهد دل
***
خاک سر کوی آن بت مشکین خال
میبوسیدم شبی بـامید وصال
پنهان ز رقیب آمد و در گوشم گفت:
میخور غم ما و خاک بر لب می مال
***
در کوی خرابات نه نو آمدهام
یاری دارم ز بهر او آمدهام
گر یار مرا کوزه کشی فرماید
من هم بـکشیدن سبو آمدهام
***
ای جان و جهان، ترا ز جان میطلبم
سرگشته ترا گرد جهان میطلبم
تو در دل من نشستهای فارغ و من
از تو ز جهانیان نشان میطلبم
***
عمریست که در کوی خرابی رفتم
در راه خطا و ناصوابی رفتم
کار من سر بسر پریشان شده را
دریاب، که گر تو درنیابی رفتم
***
ای یار رخ تو کرده هر دم شادم
یک دم رخ تو نمیرود از یادم
با یاد تو، ای دوست، همی بودم خوش
زاندم که ز نزدیک تو دور افتادم
***
آن وصل تو باز آرزو میکندم
گفتن بـتو راز آرزو میکندم
خفتن ببرت بـناز تا روز سپید
شبهای دراز آرزو میکندم
***
بی روی تو، ای دوست، بـجان در خطرم
در من نظری کن، که ز هر بد بترم
جانا، تو بیک بارگی از من بمبر
کز لطف تو من امید هرگز نبرم
***
دل نزد تواست، اگر چه دوری ز برم
جویای توام، اگر نپرسی خبرم
خالی نشود خیالت از چشم ترم
در کوزه ترا بینم اگر آب خورم
***
دل پیشکش نرگس مستت آرم
جان تحفه ی آن زلف چو شستت آرم
سرگردانم ز هجر، معلومم نیست
در پای که افتم که بـدستت آرم؟
***
امشب نظری بـروی ساقی دارم
ای صبح، مدم، که عیش باقی دارم
شاید که بر افلاک زنم خیمه، از آنک
با همدم روح هم وثاقی دارم
***
امشب نظری بروی ساقی دارم
وز نوش لبش حیات باقی دارم
جانا، سخن وداع در باقی کن
کاین باقی عمر با تو باقی دارم
***
ای دوست، بیا، که با تو باقی دارم
با هجر تو چند وثاقی دارم؟
در من نظری کن، که مگر باز رهم
زین درد که از درد عراقی دارم
***
در سر هوس شراب و ساقی دارم
تا جام جهان نمای باقی دارم
گر بر در میخانه روم، شاید، از انک
با دوست امید هم وثاقی دارم
***
جانا، ز دل ار کباب خواهی؟ دارم
وز خون جگر شراب خواهی؟ دارم
با آنکه ندارم از جهان بر جگر آب
چندان که ز دیده آب خواهی دارم
***
اندر غم تو نگار، همچون نارم
میسوزم و میسازم و دم برنارم
تا دست بـگردن تو اندر نارم
آکنده بـه غم چو دانه اندر نارم
***
یارب، بـتو در گریختم بپذیرم
در سایه ی لطف لایزالی گیرم
کس را گذر از جاده ی تقدیر تو نیست
تقدیر تو کردهای، تو کن تدبیرم
***
چون قصه ی هجران و فراق آغازم
از آتش دل چو شمع خوش بگدازم
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید
میسوزم و در فراقشان میسازم
***
بگذار، اگر چه رندم و اوباشم
تا خاک سر کوی تو بر سر پاشم
بگذار که بگذرم بـکویت نفسی
در عمر مگر یک نفسی خوش باشم
***
پیوسته صبور و رنجکش میباشم
وندر پی عاشقان ترش میباشم
دل در دو جهان هیچ نخواهم بستن
با آنکه مرا خوشست خوش میباشم
***
با نفس خسیس در نبردم، چه کنم؟
وز کرده ی خویشتن بـدردم، چه کنم؟
گیرم که بـفضل در گزاری گنهم
با آنکه تو دیدی که چه کردم، چه کنم؟
***
آوازه ی حسنت از جهان میشنوم
شرح غمت از پیر و جوان میشنوم
آن بخت ندارم که ببینم رویت
باری، نامت ز این و آن میشنوم
***
آزاده دلی ز خویشتن میخواهم
و آسوده کسی ز جان و تن میخواهم
آن بـه که چنان شوم که او میخواهد
کاین کار چنان نیست که من میخواهم
***
در عشق تو زارتر ز موی تو شدیم
خاک قدم سگان کوی تو شدیم
روی دل هر کسی بـروی دگریست
ماییم که بتپرست روی تو شدیم
***
وقتست که بر لاله خروشی بزنیم
بر سبزه و گلخانه فروشی بزنیم
دفتر بـخرابات فرستیم بـمی
بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم
***
امروز بـشهر دل پریشان ماییم
ننگ همه دوستان و خویشان ماییم
رندان و مقامران رسوا شده را
گرمی طلبی، بیا، که ایشان ماییم
***
چون درد نداری، ای دل سرگردان
رفتن ببر طبیب بیفایده دان
درمان طلبد کسی که دردی دارد
چون نیست ترا درد چه جویی درمان؟
***
هر دم شب هجران تو، ای جان و جهان
تاریکترست و مینگیرد نقصان
یا دیده ی بخت من مگر کور شدست؟
یا نیست شب هجر ترا خود پایان؟
***
هر شب بـسر کوی تو آیم بـفغان
باشد که کنی درد دلم را درمان
گر بر در تو بار نیابم، باری
از پیش سگان کوی خویشم بمران
***
تا چند مرا بـدست هجران دادن؟
آخر همه عمر عشوه نتوان دادن
رخ باز نمای، تا روان جان بدهم
در پیش رخ تو میتوان جان دادن
***
هان! راز دل خسته ی ما فاش مکن
با یار عزیز خویش پرخاش مکن
آن دل که بـهر دو کون سر در ناورد
اکنون که اسیر تست رسواش مکن
***
خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن
این وصل مرا بـهجر تبدیل مکن
خواهی که جدا شوی ز من بیسببی؟
خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن
***
ای نفس خسیس، رو تباهی میکن
تا جان خسته است روسیاهی میکن
اکنون چو امید من فگندی بر خاک
خاکت بـسرست، هر چه خواهی میکن
***
آخر بدمد صبح امید از شب من
آخر نه بـجایی برسد یارب من؟
یا در پایت فكنده بینم سر خویش
یا بر لب تو نهاده بینم لب من
***
ای یاد تو آفت سکون دل من
هجر و غم تو ریخته خون دل من
من دانم و دل که در فراقت چونم
کس را چه خبر ز اندرون دل من؟
***
ای دل، پس زنجیر تو دیوانه نشین
در دامن درد خویش مردانه نشین
ز آمد شد بیهوده تو خود را پی کن
معشوق چو خانگی ست در خانه نشین
***
گر زانکه بود دل مجاهد با تو
همرنگ شود فاسق و زاهد با تو
تو از سر شهوتی، که داری، برخیز
تا بنشیند هزار شاهد با تو
***
ای مایه ی اصل شادمانی غم تو
خوشتر ز حیات جاودانی غم تو
از حسن تو رازها بـگوش دل من
گوید بـزبان بیزبانی غم تو
***
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی، از آنم همه من
من نیست شدم در تو، از آنم همه تو
***
آن کیست که بیجرم گنه زیست؟ بگو
بیجرم و گناه در جهان کیست؟ بگو
من بد کنم و تو بد مکافات کنی
پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو
***
در عشق تو بیتو چون توان زیست؟ بگو
و آرام دلم جز تو دگر کیست؟ بگو
با مات خود این دشمنی از بهر چه خاست؟
جز دوستی تو جرم ما چیست؟ بگو
***
دارم دلکی بـتیغ هجران خسته
از یار جدا و با غمش پیوسته
آیا بود آنکه بار دیگر بینم
با یار نشسته و ز غم وارسته؟
***
چندان که خم بادهپرستست بده
چندان که در توبه نبستست بده
تا این قفس جسم مرا طوطی عمر
در هم نشکستست و نجستست بده
***
دل در طلب دنیی دون هیچ منه
بر دل غم او کم و فزون هیچ منه
خواهی که بـبارگاه شاهی برسی
از کوی طلب پای برون هیچ منه
***
آنم که توام ز خاک برداشتهای
نقشم بـمراد خویش بنگاشتهای
کارم بـمراد خود چو نگذاشتهای
میرویم از آنسان که توام کاشتهای
***
ای لطف تو دستگیر هر بیسر و پای
احسان تو پایمرد هر شاه و گدای
من لولیکم، گدای بیبرگ و نوای
لولی گدای را عطایی فرمای
***
پیری بدر آمد ز خرابات فنای
در گوش دلم گفت که: ای شیفته رای
گرمی طلبی بقای جاوید، مباش
بیباده ی روشن اندرین تیرهسرای
***
عشقی نبود چو عشق لولی و گدای
افگنده کلاه از سر و نعلین از پای
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدای
بگذاشته از بهر یکی هر دو سرای
***
عیشی نبود چو عیش لولی و گدای
او را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جای
اندر ره عشق میدود بیسر و پای
مشغول یکی و فارغ از هر دو سرای
***
نی بر سر کوی تو دلم یافته جای
نی در حرم وصل نهاده جان پای
سرگشته چنین چند دوم گرد جهان؟
ای راهنما، مرا بـخود راهنمای
***
ای کاش! بـسوی وصل راهی بودی
یا در دلم از صبر سپاهی بودی
ای کاش! چو در عشق تو من کشته شوم
جز دوستی توام گناهی بودی
***
با یار بـبوستان شدم رهگذری
کردم نظری سوی گل از بیبصری
آمد بر من خیال، در گوشم گفت:
رخسار من این جا و تو در گل نگری؟
***
خورشیدی و بر طرف چمن می گذری
كردم نظری سوی گل از بی خبری
آمد بر من نگار و در گوشم گفت:
رخسار من اینجاست، تو در گل نگری؟
***
نی کرده شبی بر سر کویت گذری
نی بوی خوشت بـمن رسیده سحری
نی یافته از تو اثری، یا خبری
عمرم بگذشت بیتو، آخر نظری
***
بردی دلم، ای ماهرخ بازاری
زان در پی تو ناله کنم، بازاری
جان نیز بـخدمت تو خواهم دادن
تا بو که دل برده ی من باز آری
***
چون در دلت آن بود که گیری یاری
برگردی ازین دلشده بیآزاری
چون روز وداع بود بایستی گفت؛
تا سیر ترت دیده بدیدی، باری
***
ای منزل دوست، خوش هوایی داری
پیداست که بوی آشنایی داری
خاک کف تو چو سرمه در دیده کشم
زیرا که نشان از کف پایی داری
***
در عشق، اگر بسی ملامت ببری
تا ظن نبری جان بـقیامت ببری
انصاف ده از خویشتن، ای خام طمع
عاشق شوی و جان بـسلامت ببری؟
***
از آتش غم چند روانم سوزی؟
وز ناوک غمزه چند جانم دوزی؟
گویی که: مخور غم، چه کنم گر نخورم؟
چون نیست مراز تو بجز غم روزی
***
هر لحظه ز چهره آتشی افروزی
تا جان من سوختهدل را سوزی
چون دوست نداری تو بدآموزان را
ای نیک، تو این بد ز که میآموزی؟
***
هم دل بـدلستانت رساند روزی
هم جان بر جانانت رساند روزی
از دست مده دامن دردی که تراست
کاین درد بـدرمانت رساند روزی
***
آیا خبرت شود عیانم روزی؟
تا بر دل خود دمی نشانم روزی
دانم که نگیری، ای دل و جان، دستم
در پای تو جان و دل فشانم روزی
***
ای کرده بـمن غم تو بیداد بسی
دریاب، که نیست جز تو فریاد رسی
جانا، چه زیان بود اگر سود کند
از خوان سگان سر کویت مگسی؟
***
گر شهره شوی بـشهر شرالناسی
ور گوشه گرفتهای، تو در وسواسی
به زان نبود، گر خضر و الیاسی
کس نشناسد ترا، تو کس نشناسی؟
***
چون خاک زمین اگر عناکش باشی
وز باد هوای دهر ناخوش باشی
زنهار! ز دست ناکسان آب حیات
بر لب ننهی، گرچه در آتش باشی
***
ای کاش! بدانمی که من کیستمی؟
تا در نظرش بهتر ازین زیستمی
یا جمله تنم دیده شده، تا شب و روز
در حسرت عمر رفته بگریستمی
***
گر مونس و همدمی دمی یافتمی
زو چاره و مرهمی همی یافتمی
از آتش دل سوختمی سر تا پای
از دیده اگر نمی نمی یافتمی
***
گر من بـصلاح خویش کوشان بدمی
سالار همه کبود پوشان بدمی
اکنون که اسیر و رند و میخوار شدم
ای کاش! غلام میفروشان بدمی
***
حال من خسته ی گدا میدانی
وین درد دل مرا دوا میدانی
با تو چه کنم قصه ی درد دل ریش؟
ناگفته چو جمله حال ما میدانی
***
در عشق ببر از همه، گر بتوانی
جانا طلب کسی مکن، تا دانی
تا با دگرانت سر و کاری باشد
با ما سر و کارت نبود، نادانی
***
گفتم که: اگر چه آفت جان منی
جان پیش کشم ترا، که جانان منی
گفتا که: اگر بنده ی فرمان منی
آن دگران مباش، چون زآن منی
***
ای کرده غمت با دل من روی بـروی
زلف تو کند حال دلم موی بـموی
اندر طلبت چو لولیان میگردم
دور از در تو، دربدر و کوی بـکوی
***
تو واقف اسرار من آنگاه شوی
کز دیده و دل بنده ی آن ماه شوی
روزیت اگر بـروز من بنشاند
از حالت شبهای من آگاه شوی
***
هر بوی که از مشک و قرنفل شنوی
ز دولت آن زلف چو سنبل شنوی
چون نغمه ی بلبل ز پی گل شنوی
گل گفته بود هر چه ز بلبل شنوی
***
ای لطف تو دستگیر هر رسوایی
وی عفو تو پردهپوش هر خود رایی
بخشای بدان بنده که اندر همه عمر
جز درگه تو دگر ندارد جایی
***
«عشاق نامه» یا «ده نامه»
*****
هر که جان دارد و روان دارد
واجب است آنکه درد جان دارد
حمد بیحد کردگار احد
صمد لم یلد و لم یولد
آنکه ذاتش بری ست از آهو
الذی لا اله الا هو
مالک الملک قادر بیعیب
صانع عالم شهادت و غیب
ربنا جل قدره و علا
آنکه از بدو فطرت اولی
خلق در دست قدرت او بود
قدرتش دستبرد صنع نمود
صانعی، کز مطالع ابداع
او برآرد حقایق انواع
پس چهل طورشان در آن اشکال
برد از جا بـجا و حال بـحال
روحها داد روح را زان راح
بصبوحی اربعین صباح
امر او بر طریق کن فیکون
هم چنان کاف نا رسیده بـنون
آفریننده ی زمان و مکان
در جهات طبایع و ارکان
خلق را در جهان کون و فساد
هست او مبدأ و بدوست معاد
زان پدر هفت کرد و مادر چار
تا سه فرزند را بود اظهار
صنعش از آب و خاک و آتش و باد
جسم را طول و عرض و عمق او داد
زان طرف روشنی و نزدیکی
زین طرف بعد بود و تاریکی
چون شد از خاک تیره طینت تن
کرد امرش بـنور جان روشن
***
اندر جوهر انسان
مبدأ امر جوهر انسان
قابل علم کرد در پی آن
آلتی از کرم بدو بخشید
که بدان نیک را ز بد بگزید
دادش ایجاب و سلب هر تحقیق
در جهان تصور و تصدیق
چون رقم بر وجود انسان راند
«اعملوا صالحا» بریشان خواند
ما همه ناقصیم و اوست تمام
ابدا ذوالجلال و الاکرام
وحدت او مقدس از تمثیل
صنعت او منزه از تحلیل
من نگویم که جان جانست او
هر چه گویم ورای آنست او
او مبراست از «هنا» و «هناک»
ز اول فکر و آخر ادراک
نیست سوی حقیقت الله
نفی و اثبات «لا» و «هو» را راه
هر چه ادراک آن کند افهام
یا بود در تصور اوهام
گر همه مغز هست و گر همه پوست
هر چه موجود، ازوست، بل همه اوست
جز وجود خدای در دو جهان
دومین نقش چشم احول دان
امر را اوست اول و آخر
خلق را اوست باطن و ظاهر
خانهای تن از دریچه ی جان
هست روشن بـنور «الرحمان»
هست او نور آسمان و زمین
پرتو نور اوست روح امین
هر کرا در میان جان نورست
مغز جانش برای آن نورست
کند اندر زجاجه ی مصباح
شام مشکوة را بدل بـصباح
جان چو با نور همنشین باشد
آهن از آتش آتشین باشد
دوست تشبیه نور کرد بـنار
نیک از آن روز گشت ما را کار
چون که معشوق روی بنماید
بصرم را بصیرت افزاید
هیچ کس زان نظر سبق نبرد
تا بـنور خدای مینگرد
گر تو کردی بـچشم خویش نگاه
«انه ناظرا بنور الله»
چون تقرب کنی بـطاعت دوست
چشم و گوش و زبان و مغز تو اوست
چون بدو گویی و بدو شنوی
پیش هستی او تو نیست شوی
چون ز خورشید شد ضیا پیدا
چون نگردد ستاره ناپیدا؟
هیچ طالب بـخود درو نرسید
روی او هم بدو توانی دید
خاک را نیست ره بـعالم پاک
جان مگر هم بـجان کند ادراک
در ثنایش کسی که خاموشست
نیش اندیشه در دلش نوشست
گنگ گشتم درو و «ما احصی»
« و ثناء علیه لااحصی»
***
در تصفیه ی نهاد گوید
سر او در سر یقین و گمان
مایه ی کفر دان و هم ایمان
حسن او راست آینه عالم
روی او شد وجود و پشت عدم
روی آیینه را چه داری تار؟
نیست آیینه بهر آینهدار
آهن خویش را بـآینه ساز
روی آیینه را نگر ز آغاز
زنگ از آیینه ی درون بزدای
پس بـایوان شاه حسن درآی
همچو آیینه دیده شو همه تن
تا کنی چشم جان بدو روشن
پشت بر خویش کن، مگر با اوی
شوی، آیینه خوی، روی بـروی
مثلی گوش کن بدیع و غریب:
مثل خورشید دان تو نور حبیب
دل عاشق چو جرم مه صافی
ذوق پیش آمده بـوصافی
ماه را نور بیحساب بود
چون برابر بـآفتاب بود
زین صفت هر که قرب دید بدوست
دیده ی او دریچه ی دل اوست
دیدهای را که روشنی نفزود
ز آفتابش نصیب گرمی بود
نور خورشید در جهان فاشست
گنه از دیدههای خفاشست
آفتابی چنین، که میتابد
چشم خفاش در نمییابد
دیده ی ما، اگرچه بینورست
دان که نزدیک بین هر دورست
ساکنست او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
من نیارم شدن بـپای منی
مگر این راه را تو قطع کنی
زانکه هرگز بـچشم بینایان
زین بیابان ندید کسی پایان
چشم ما را تعلق ازلیست
نقد بازار ملک لم یزلیست
در فضایی که هست در دو جهان
نقد جود وجود اوست روان
عرش در جنب قدرتش موری
عقل نزدیک وحدتش دوری
بر درش عالمان عامل خوی
«رب انی ظلمت نفسی» گوی
در ره او بلا و محنت و حلم
پیشه ی «الذین اوتوا العلم»
فعل و فعال و وجد و ماهیت
محو دان در ره الهیت
دیده را نیز روی آن نورست
کز کثافت لطافتش دورست
گیر کز عشق بایدت کم عقل
عشق بیرون بود ز عالم عقل
ور ترا نور ازین چراغی نیست
در تجاویف هر دماغی نیست
کی کنی سر عاشقان را فهم
تا نیایی فراز قله ی وهم؟
از شواغل دماغ خالی کن
خیز و سودای لاابالی کن
تا کی آخر بـبند برهانی؟
خویشتن را ز بند نرهانی؟
بستر الواح این طبایع را
کن رقم ابجد شرایع را
***
در نعت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
نقل کن از وبال کفر بدین
مصطفی را دلیل مطلق بین
خاتم انبیا، رسول هدی
صاحب جبرئیل، امین خدا
قصد و مقصود و آخر و اول
اولین خلق و آخرین مرسل
پادشاه دیار جود و وجود
مقصد علم و عالم مقصود
حافظ صفحه ی معانی دل
چشمه ی آب زندگانی دل
صوفی خانقاه الرحمان
عالم علم «علم القرآن»
آنکه پوشیده خلعت «لولاک»
وز بلندیش پست شد افلاک
خواجه ی بارگاه کونین اوست
سالک راه قاب قوسین اوست
تیر دینش چو بر نشانه زدند
پنج نوبت بـهفت خانه زدند
شرعش از علم گسترید فنون
در نواحی چرخ بوقلمون
چاکرش آفتاب و بنده سهیل
روی او «والضحی» و مو «واللیل»
***
در نصیحت
تا کی، ای مست خواب غفلت و جهل
گوش سوی مقلد نااهل؟
تا بـمقصد درین طریق ترا
کی رساند دلیل نابینا؟
سازده، یار گیر دانش و عقل
رخت بر بند ازین سراچه ی نقل
نفسی از همه تبرا کن
ساعتی چشم خویشتن وا کن
لحظهای درگذر ازین پس و پیش
لمحهای در نگر بـعالم خویش
چند مانی تو این چنین خفته؟
همره از راه منزلی رفته؟
بطلب در جهان چه میپویی؟
چو تو گم گشتهای، چه میجویی؟
دیده بگشای، ای که در خوابی
خویشتن را طلب، مگر یابی
چندین ازین اشتغال بیحاصل؟
دیگران را و خود ز خود غافل؟
تا تو در خویشتن نظر نکنی
وانگه از خویشتن گذر نکنی
نرسانی نظر بـعین کمال
نشناسی فراق را ز وصال
ایزد آخر نیافریدت تن
همه از بهر خوردن و خفتن
اندرین صورت ضعیف اساس
جان معنیست، سعی کن، بشناس
تا کی، ای همچو گاو سر در پیش
طعمهای گرگ نفس را چون میش؟
تن تو خاک تیره را شد فرش
دل و جان تو تاج قبه ی عرش
صورتی را، که جان معنی هست
منجنیق اجل اگر بشکست
مغز او را ز پوست بـه بیند
باز گشتن بـدوست به بیند
ای که غافل ز حال خود شدهای
چون بدانجا روی که آمدهای
از تو آخر بپرسد ایزد پاک
گوید: ای جرم کرده ی ناپاک
کرده بودی بـمردمی دعوی
حاصلت کو ز صورت و معنی؟
روزی اندر سراچه ی شاهی
کار ناکرده مزد میخواهی؟
هر که دل در امور سفلی بست
ببلاهای جاودان پیوست
هر دلی کو هوای دنیا خواست
در تن افزود، لیک از جان کاست
هر که در ملک جان امین نبود
خازن نقد ماء و طین نبود
گوهری پیش مفلسی ننهند
این بلندی بـهر کسی ندهند
عاشقان راست این مقام، آری
عاشقان را سزد چنین کاری
***
سبب نظم كتاب
جان من چون بـعالم دل شد
با صفا جمع گشت و حامل شد
گشت حاصل ز فیض ربانی
در وجودم جنین روحانی
چون محبت بـشوق تسویه داد
قابله ی عشق یافت چون میزاد
دیدمش، چون ز غیب روی نمود
قرةالعین نیک موزون بود
در مهاد هواش پیوسته
بقماط هوس فرو بسته
داد پستان فکر من، بـصفا
شیر «حولین کاملین» او را
شب و روزش غذا ز اشواقست
گر چه طفلست، پیر عشاقست
صورتش همچو معنیش زیبا
خالی از حشو و صافی از ایطا
هیچ چشمی ندیده در خوابش
رخ ندید آفتاب و مهتابش
راه خور از دریچه ناداده
سایهاش بر زمین نیفتاده
ساکن حجره ی امانت بود
در پس پرده ی صیانت بود
نقش او را، ز صانعی که ببست
از معانی هر آنچه خواهی هست
مستم از باده ی هوایش، مست
که جگر گوشه ی لطیف منست
منزل او شریف جایی بود
زانکه در کوی آشنایی بود
راستی هست مونسی خوش خوی
نیک خاموش، لیک شیرین گوی
لفظ و معنی او همه مطبوع
عشق را بیتهای او ینبوع
فصل او را هزار نوع بهار
گه بود گلستان و گه گلزار
غزلیات و مثنویاتش
چون حکایات او بـغایت خوش
بیقدم در جهان همی پوید
بیزبان مدح خواجه میگوید
***
در مدح صاحب دیوان
حق تعالی میان هر عصری
از سعادت بنا کند قصری
اندر آن جایگه نهد گاهی
بر نشاند بـمسندش شاهی
صحن عالم ازو کند مأمن
چشم دولت بدو کند روشن
سایهاش نور مرحمت باشد
چار دیوار و شش جهت باشد
دولت ملک و دین تمام کند
کار آفاق با نظام کند
ز بر تخت حکم شاه شود
پشت اسلام را پناه شود
تا ازو در زمانه وا گویند
دایمش مرد و زن دعا گویند
خود ببین ظاهرش درین دوران
حضرت صاحب زمین و زمان
سرور سروران روی زمین
خواجه ی روزگار شمسالدین
صدر اسلام، صاحب اعظم
افتخار عرب، جمال عجم
آصف روزگار، صدر جهان
شاه را خواجه، صاحب دیوان
آنکه اندر سرای کون و فساد
مثل او مادر زمانه نزاد
فلک مملکت بدو معهود
سعد اکبر ز طالعش مسعود
دین و دولت بـصحبت او شاد
ملک حکمت بـهمتش آباد
سایه ی او چو قبه ی خضرا
هست هجده هزار عالم را
عدلش آراسته جهان چو ارم
هم بـانصاف و هم بـجود و کرم
جود او عاشقست بر سایل
کرمش سابقست بر مایل
بکفش نسبتی چو کرد سحاب
زان شد آبستن او بـدر خوشاب
ذات او گوهرست و ملک صدف
از کف جود اوست کان چون کف
دل مستغنیش بـبخشش و جود
از خزاین بسی نماند وجود
نظر لطف او مرارت سم
انگبین کرده بر لب ارقم
طبع موزون او سرشته ز نور
از مناهی و از ملاهی دور
ذات پاکش، که از علوم غنیست
از صفات و مدیح مستغنیست
زانکه در وصف او هنرمندان
هر چه گویند هست صد چندان
خوبرو را چه حاجت زیور؟
وصف خود خویشتن کند گوهر
چیست کان نیست ذات پاکش را؟
تا بخواهم من از خدا بـدعا
گوهر کان و بحر معدلتست
پایه ی او ورای منزلتست
ای چو خورشید نور ورز جلال
وی چو بدر منیر محض کمال
هست رای تو نور امن و امان
که بدو روشنست جمله جهان
درگه تو چو مجمع فضلاست
سایه ی حق ز نور تو پیداست
هر خدنگی، که شست قهر گشاد
هدفش جان دشمنان تو باد
چشم معنی ز صورتت روشن
تا شود کور دیده ی دشمن
***
در نصیحت ملوك
گفت استاد عالم عاقل:
از دو حالست آدمی کامل
اولین اکتساب علم خدا
که حیاتست نفس ناطقه را
زنده کردن روان خود بـعلوم
بزدودن ز روح زنک ظلوم
از مناهی دین حذر کردن
میوه ی شاخ «واتقوا» خوردن
دوم از ملک ناشدن غافل
هم نشینان صالح و عاقل
کامران بودن از طریق عدول
لطف و قهری بجای هر معمول
خاطر اهل دل طلب کردن
دور بودن ز مردم آزردن
رتبت اهل حق بـجان جستن
آشکارا و از نهان جستن
این صفتها، که سیرت سلفست
صاحبان خلیفه را خلفست
اندر ایام او بـحمدالله
خواجه دارد همه بـدولت شاه
آن مشارالیه اهل هنر
آن سرشته ز نور پا تا سر
علم علم با نهایت عقل
رایت اوست در ولایت عقل
علم علم بینهایت ملک
آب و آتش که دیده در یک سلک؟
چشم بد دور از آن جمال و کمال
دایمش پایدار باد اقبال
***
حكایت
چون سکندر ز منزل عادات
شد مسافر بـعزم آب حیات
اندر آن عزم و آن طلب، بانی
بود با او حکیم یونانی
نیز گویند کو وزیرش بود
در قضایای ناگزیرش بود
کرد ارسطو بر سکندر یاد
که: شه ما همیشه باقی باد
چون مسخر شدست باد ترا
تا جهانست عمر باد ترا
چون سکندر ازو شنید دعا
گفت در پاسخش که : ای دانا
این دعاییست معتبر، لیکن
ای دریغا! که هست ناممکن
بسکندر چنان نمود حکیم
که: بمانی تو در زمانه مقیم
هر که بد شد فعال او «قدمات»
که نکو نام یابد آب حیات
نیست مخلوق آنکه دایم زیست
هر که باقیست ذکر او باقیست
عاقل از پایه ی معانی دهر
کی خورد آب زندگانی دهر؟
هر که او نیک نامی اندوزد
در جهان کسوت بقا دوزد
هر کرا علم و ملک و دین باشد
عین آب حیات این باشد
مصطفی گفت و یاد میگیرند:
در جهان مؤمنان نمیمیرند
سرمهای کش ز خاک کوی حبیب
و آب حیوان طلب ز جوی حبیب
التفاتی بکن بـمجلس ناز
نفسی شو بـآستان نیاز
بندگانت پرند، حر بطلب
هست دریا بر تو، در بطلب
خاطرم در این معانی سفت
نکتهای بس مفید و موجز گفت
از کم و بیش و از پس و پیشی
آخرست آنکه اول اندیشی
***
اندر ابتدای كتاب
صاحبا، راز اندرون ز نهفت
تا نپرسی ز من، نخواهم گفت
بنده را خاطریست ناخرسند
عاشق هجر یار، لیک بـبند
که پسندد چو من هنرمندی
لبب ببسته، اسیر دربندی؟
بنده را شاعری نپنداری
زین گدایان خام نشماری
چون در گنج دوست وا کردند
بمن این شیوه را عطا کردند
روز و شب درد درد مینوشم
در خروشم، اگر چه خاموشم
از تلطف بـمن نما گل را
در حدیث اندر آر بلبل را
تا نوایی ز عشق آغازم
وین چنین تحفهها بپردازم
کلماتیست از مخارج اصل
اندرو هست مندرج ده فصل
***
فصل اول
حبذا عشق و حبذا عشاق
حبذا ذکر دوست را عشاق
حبذا آن زمان که در ره عشق
بیخود از سر کنند پا عشاق
نبرند از وفا طمع هرگز
نگریزند از جفا عشاق
خوش بلاییست عشق، از آن دارند
دل و جان را درین بلا عشاق
آفتاب جمال او دیدند
نور دارند از آن ضیا عشاق
دادهاند اندرین هوا جانها
چون شکستند از آن هوا عشاق
ای عراقی، چو تو نمیدانند
این چنین درد را دوا عشاق
نگشادند در سرای وجود
دری از عالم صفا عشاق
***
مثنوی
عاشقان ره بـعشق میپویند
درس تنزیل عشق میگویند
از می عشق اگر چه بیخبرند
راه جانان بـجان همی سپرند
از شراب الست مستانند
تا ابد جمله می پرستانند
از می شرق دوست مست شدند
همه در پای عشق پست شدند
خویشتن را ز دست از آن دادند
کاندر آن کوی رخت بنهادند
از می نیستی چو بیخبرند
راه عشقش بسر چگونه برند؟
عشق را رهگذر دل و جانست
اولش طعنه در دل و جانست
دلم این مستی از الست آورد
این طلب زان هوا بـدست آورد
دوست آنجا نظر چو بر ما کرد
اثر آن ظهور پیدا کرد
این صفا زان نظر پدید آمد
عشق را آنجا مگر پدید آمد
آرزومند آن نظر ماییم
روز و شب اندرین تمناییم
شده در هر دلیش پیوندی
کرده در پای هر یکی بندی
***
غزل
بی جمال تو، ای جهان افروز
چشم عشاق تیره بیند روز
دل بـایوان عشق بار نیافت
تا بکلی ز خود نکرد بروز
در بیابان عشق ره نبرد
خانه پرورد «لایجوز» و «یجوز»
چه بلا بود کان بـمن نرسید؟
زین دل جان گداز درداندوز
عشق میگویدم که: ای عاشق
چاک زن طیلسان و خرقه بسوز
دیگر از فهم خویش قصه مخوان
قصه خواهی، بیا ز ما آموز
بنشان، ای عراقی، آتش خویش
پس چراغی ز عشق ما افروز
***
مثنوی
دل ما، چون چراغ عشق افروخت
خرمن خویشتن بـعشق بسوخت
انجم افروز اندرون عشقست
علت حکم کاف و نون عشقست
چون ز قوت سوی کمال آمد
کرسی تخت لایزال آمد
عشق معنی صراط عشاقست
عشق صورت رباط عشاقست
تا ازین راه بر کران نشوی
در خور خیل صادقان نشوی
چون تویی صورت و تویی معنی
مکن از عشق خویشتن دعوی
خویشتن را مبین، چو عشق آمد
شربت عشق بیخود آشامد
هر که زین باده جرعهای بخورد
بتن و جان خویش کی نگرد؟
اندرونی که درد او دارد
هرگز او را زیاد نگذارد
هر محبت، که در دلی پیداست
بی شک آن انقطاع غیر خداست
ابجد عشق، هر که خواند نخست
ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست
چون دلت تخته را فرو شوید
با تو این راز خود دلت گوید
ای دل، ای دل، خمیر مایه تویی
طفل را هست شیر و دایه تویی
جای عشقی و جای معشوقی
همگی از برای معشوقی
میروی در سرای خستهدلان
این کرم بین تو با شکستهدلان
منزلش دل شد و هوایش عشق
دوستش دل شد، آشنایش عشق
***
غزل
دل من، چون بـعشق مایل شد
عشق در گردنش حمایل شد
چون دل و عشق متفق گشتند
دل من عشق گشت و او دل شد
گاه بر رست چون نبات از گل
از دلم عشق و گاه نازل شد
روی بنمود و دل ببرد و نشست
کار من در فراق مشکل شد
من نمیدانم این بلا دل را
از چه افتاد وز چه حاصل شد؟
ای عراقی، مکن شکایت دل
این بس او را که عشق منزل شد
***
مثنوی
آفت عاشقی نه از سرماست
این بلا خود ز انبیا برخاست
داشت بر یوسف و زلیخا دست
در جهان خود ز دست عشق که رست؟
تا دلم را هوای باطل بود
جانم از ذوق عشق عاطل شد
چون ز سیمرغ دید شهپر عشق
همچو داود میزند در عشق
با دلش مهر خود بیامیزد
پس بـمویی دلش بیآویزد
عشق، چون دستبرد بنماید
انبیا را ز کیش برباید
اندرین کوی از آرزوی غزال
خوکبانی همی کنند ابدال
عاشق ار راز خود بپوشاند
وز ورع شهوتش فروماند
بحقیقت مرید عشق بود
چون بمیرد شهید عشق بود
بعد ازین دست ما و دامن عشق
ما شده خوشه چین خرمن عشق
***
فصل دوم
بود در کنج خانه صبح دمی
خاطر من بخود فتاده دمی
غزلی دلپذیر میگفتم
درر از عشق دوست میسفتم
نفسی وصف یار میراندم
ساعتی لوح دوست میخواندم
دل ز احوال نیک و بد آزاد
هر زمانم نتیجهای میداد
عقل گردون نورد گردنکش
جمع کرده دل از چهار وز شش
فکر عالم نمای معنی خوان
در دماغ خیال سرگردان
ذوق لذت شناس شاهد باز
کرده در عشق نغمها آغاز
طبع رعناگرای شیرین کار
کرده حسن عروس فکر نگار
کلک نقاش خوی معنی جوی
کرده معنی روان، چو آب بـجوی
خامه ی نقشبند چابک دست
بتکی چند را صور میبست
آمد از عالم خفا بـظهور
یک یک از دل معانی مستور
در چنان حالتی که جان لرزد
دوست ناگاه حلقه بر در زد
صوت بر در زنان، ز قرع هوا
از ره گوش هوش گفت مرا:
خیز و بگشای در، که یار آمد
میوه از شاخ عمر بار آمد
بی خبر گشت عقل سرمستم
بیخود از جای خود برون جستم
بگشودم درش، چو رخ بنمود
در جنت بـروی من بگشود
اندر آمد، ز ماه تابانتر
ز سهی سرو بس خرامانتر
سایه ی غم برفت از سر من
کآفتاب اندر آمد از در من
بر رخش همچو موی آشفتم
مست و حیران شدم، بدو گفتم:
وه! که بس خوب و دلکش آمدهای
مرحبا! مرحبا! خوش آمدهای
بس لطیفی و نیک زیبایی
حوری و از بهشت میآیی
آدمی را چنین نباشد نور
ملکی؟ یا پری؟ بتی؟ یا حور؟
تا جهانست، مثل تو قمری
در نیامد بـدلبری ز دری
چه ملک پیکری! بنام ایزد
کآفریدت ز روح تام ایزد
ماه رویی و آفتاب جبین
آدمیزاد کسی ندید چنین
لب لعلش، کزو زنم لبیک
کرد اشارت که: «السلام علیک»
گفتمش: صد دلت فدای سلام
«و علیک السلام و الاکرام»
از شراب غرور خوبی مست
موزه بر کند و ساعتی بنشست
سوی اشعار گفته مینگرید
این غزل بر ورق نوشته بدید:
***
غزل
ای ملامت کنان بیحاصل
سعی کمتر کنید در باطل
هستم آشفته بر رخی، که برو
شد پری واله و ملک مایل
هست وصف جمال و نعت لبش
برتر از فکر سامع و قایل
دل دیوانه در سر زلفش
کی بـزنجیرها شود عاقل؟
هرکه یکبار در همه عمرش
التفاتی کند، شود مقبل
از خیالش چه شاکرم؟ کو نیز
نیست از حال عاشقان غافل
ای صبا، ای صبا، غلام توام
گر گذاری کنی بدان منزل
حال بیچارگان بادیه را
برسانی بیار در محمل
گو: عراقی در آرزوی رخت
جان همی داد و حسرت اندر دل
***
مثنوی
چون بدید این غزل بدین سان خوب
ملتفت شد بـطالب آن مطلوب
دست یازید و بر گرفت و بخواند
در بد و نیک این سخن میراند
چون بـآخر رسید خوش بگریست
گفت: بیچاره این عراقی کیست؟
گفتم: ای جان جان، من مسکین
در بیابان عشق گفتهام این
گفت: آنگه شود مرا باور
که بدین قافیت یکی دیگر
بر بدیهه بگویی اندر حال
باشد این در فراق و آن ز وصال
آن غزل در فراق جانان بود
وین یکی در وصال باید زود
گفتم: ای مایه ی سخن گفتن
از تو بنوشتن و ز من گفتن
گفت: کو کاغذ و دوات و قلم؟
دادمش: تا نوشت این غزلم:
***
غزل
ای ز روی تو آفتاب خجل
وز لبت آب زندگی حاصل
عاشقان را خیال عارض تو
در شب تیره نور دیده و دل
زانکه روی ترا ز غایت لطف
برگ گل شرمسار و لاله خجل
ز آرزوی قد تو سرو سهی
خشک بر جای مانده پا در گل
ای لبت را اسیر آب حیات
وی رخت را غلام شمع چگل
از برای کمند گیسویت
رشته ی جان عاشقان مگسل
رمقی بود باقی از جانم
که تو ناگه بدو شدی واصل
وای اگر خاطرت بـجانب ما
لحظهای دیرتر شدی مایل
اتفاقی عجب: عراقی و وصل!
زانکه آشفته گم کند منزل
***
مثنوی
آن غزال این غزل چو زیبا دید
بکرشمه بـسوی من نگرید
زد چو طوطی یکی شکرخنده
گفت: ذوقت مزید و پاینده
کاندر آماج نطق معنی جوی
تیر فکر تو میشکافد موی
گرچه بسیار مینواختمت
بحقیقت کنون شناختمت
انعمالله نعمت عشقت
بچنین شعر و حکمت عشقت
زین صفت درها که طبع تو سفت
خوب گفتی و نیک خواهی گفت
گفتمش: مثل این نگفته کسی
گفت: ازین نوع گفتهاند بسی
شعر، در عالمی که مردانند
بازی کودکان همی خوانند
شاعری منقطع کند نورت
خاصه دعوی گری درین صورت
نشنیدی تو این حدیث صواب؟
از نبی: «کل مدع کذاب»
شعر آن بـه که خود ندانندش
زانکه «حیض الرجال» خوانندش
رو بـتحصیل علم شو مشغول
که جز آن جمله فاضلست و فضول
ورنه، دعوی مکن، بـمعنی کوش
رو بـکنجی درون نشین، خاموش
در مقامات عاشقان مست آی
ورنه بنشین و خویشتن مستای
خود ستوده است هر که اهل بود
خودستایی نشان جهل بود
یا سوار آی در سخنرانی
یا خطی بازده بـنادانی
یا درون شو بتابخانه ی عشق
یا برون نه قدم ز خانه ی عشق
بس که گفتند هر یک از هوسی
غزل و قطعه و قصیده بسی
گر تو پر مایهای درین بازار
نمطی تازه و غریب بیار
گفتم: ای نور چشم ناخفته
همه گفتند، چیست ناگفته؟
ای بـبوی تو زنده جان و تنم
من کیم؟ تا کجا رسد سخنم؟
گفت هی هی، نه اینچنین، نه چنان
خویشتن را حقیر مایه مدان
سخن دل ز شاعری دورست
نثر منظوم و نظم منثورست
منشأ این سخن هم از جاییست
موجب عشق حسن زیباییست
در جهان هیچ کس مشوش عشق
نشد، الا ز سوز آتش عشق
هر زبانی سخن نداند گفت
هر بصیری گهر نداند سفت
همه را نیست، گر چه جان و تنست
جان معنی، که در تن سخنست
مرد، اگر بر فلک رسانندش
تا نگوید سخن، ندانندش
سخنی کز سر صفا گویند
آن نکوتر که برملا گویند
تو نه آنی کز اصل دیده نهای
شربت وصل را چشیده نهای
از صفا خاطر تو دارد نور
هستی از «حب ماسوی الله» دور
باز مانده نهای بـصورت و بس
فرق دانی میان عشق و هوس
باز دانستهای حقیقت عشق
زانکه ورزیدهای طریقت عشق
اندرین شیوه تحفهای بردار
نزد عشاق یادگار بیار
پای در نه بـجاده ی تحقیق
از تو آغاز و از خدا توفیق
از عراقی سلام بر عشاق
از جگر خستگان درد فراق
***
فصل سوم
آن غریبان منزل دنیی
آن عزیزان جنتالماوی
محرمان سراچه ی قدسی
لوح خوانان سر نه کرسی
سالکان طریقه ی علیا
راه داران جاده ی سفلا
زنده جانان مرده در غم یار
مست حالان جان و دل هشیار
پادشاهان تخت روحانی
غوطهخواران بحر نورانی
شاهبازان در قفس مانده
پیش بینان بازپس مانده
از حدود وجود گم گشته
وز عقول و نفوس بگذشته
بکسیشان، ز دوست پروا، نه
سوخته، چون ز شمع، پروانه
همچو پروانه ز اشتیاق رخش
خویشتن را فگنده در آتش
در ره دوست پا ز سر کرده
ابجد عشق را ز بر کرده
چون ز کتاب دهر جیفه شده
بر سریر صفا خلیفه شده
یار خود دیده در پس پرده
تن بـجان مانده، جان فدا کرده
می نخورده شده بـبویی مست
دوست نادیده دل بداده ز دست
بر ره یار منتظر مانده
نمک شوق بر دل افشانده
بار محنت کشیده چون ایوب
زهر فرقت چشیده چون یعقوب
نظر جان ز جسم بگسسته
صدق «میعاد» باز دانسته
کرده از جان بسوی کوش چوروی
«لیس فی جبتی سوی الله» گوی
جان «اناالحق» زنان و تن بردار
فارغ از جنت و گذشته ز نار
علم اتحاد بر بسته
لشکر خشم و آز بشکسته
بن و بیخ خیال برکنده
گشته آزاد و هم چنان بنده
***
غزل
جنت قرب جای ایشانست
نور رضوان صفای ایشانست
جان من در هوای ایشانست
تن من خاک پای ایشانست
عقل کل هست گنگ و لایعقل
هر کجا ماجرای ایشانست
آفتابی، که عرش ذره ی اوست
مطلعش بر سمای ایشانست
بازل، چون قبول یافتهاند
ابد اندر بقای ایشانست
همه در عشق خود فنا طلبند
که بقا در فنای ایشانست
حلم و ترک و حیا نشانه ی شان
علم و تقوی لوای ایشانست
از جناب خدای در دو جهان
این مراتب برای ایشانست
این مراتب بـذات ایشان نیست
کین کرم از خدای ایشانست
هرچه اندر جهان عراقی یافت
اثری از عطای ایشانست
***
مثنوی
آنکه ایشان برو نظر کردند
اولش عاشقی خبر کردند
عشق در هر دلی که جای گرفت
دست برد اندرون و پای گرفت
عشق در هر دلی که سر بر زد
خیمه از عقل و علم برتر زد
هر دلی کو بـعشق بینا شد
منزلش زیر بود و بالا شد
هر دلی را که عشق روی نمود
هر زمانی ارادتش افزود
هر ارادت که عشق را شاید
از رضا و موافقت زاید
هر ارادت که از محبت شد
یا ز انعام یا ز رایت شد
اولش عام و آخرش خاصست
محض لطفست و عین اخلاصست
در کلام خدای میخوانی
که: «علیک محبت منی»
چون محبت رسد بـعین کمال
در دل و جان و الهان جمال
عشق نامش نهنذ اولوالاشواق
چون رسد آن بـحد استغراق
اندرین بحر اگر غریق شوی
تو خود استاد این طریق شوی
گر شنیدی و شد ترا معلوم
رو بخوان تا نکو شود مفهوم
***
حكایت
بود معروف زادهای عاقل
مستعد و محصل و فاضل
کرده تحصیل علم حکمت و شرع
طالب اصل کار و تارک فرع
مرد سالک، جوان صاحب درد
رخ سوی خانقاه شبلی کرد
بارادت درآمد از در او
تا رهاند ز بار خود سر او
شیخ شبلی ز عالم تجرید
عشق فرمود اولا بـمرید
گفتش: اول بـحسن عاشق شو
وندر آن عشق نیک صادق شو
پس بیا، چون صفات شد حاصل
تا رسانم ترا بـعالم دل
چون مرید آن سخن شنید از شیخ
این اشارت بـجان خرید از شیخ
امر شیخش چو آن چنان آمد
بخرابات عاشقان آمد
گوش کن تا چها مقدر فرد
در کرامات شیخ تعبیه کرد
چونکه از خانقه برون آمد
بوی شوقش بـاندرون آمد
در گذرگه کسی که اول دید
دل بدو داد و عشق او بخرید
حسن او را بـچشم عشق بدید
عشق او بر وجود خویش گزید
زو دماغ دلش معطر شد
در دلش عشق او مقرر شد
گشت ناگاه از هوای دلش
بسته در دام عشق پای دلش
وانکه بربود ناگهان دل وی
بخرابات رفت و او در پی
بخرابات رفت و سر بنهاد
با خراباتیان خراب افتاد
قرب سالی مرید عاشق مست
در خرابات بود باده بـدست
ز آتش عشق دوست میجوشید
باده ی عشق او همی نوشید
چون خودی خودش زیاد برفت
خرمنش جملگی بـباد برفت
عشق «اویی» او ازو بربود
او نه معدوم ماند و نه موجود
شیخ شبلی بـچشم حال بدید
که بـغایت رسید کار مرید
از خراباتیش طلب فرمود
نقد آن عشق را عیار افزود
زان مجازش حقیقتی بنمود
قفل غم از در دلش بگشود
زان میانش بـخلوتی بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند
مرد عاشق چو پیر خلوت شد
از می مهر مست حضرت شد
چونکه در راه عشق صادق شد
مقتدای هزار عاشق شد
***
مثنوی
«انما العاشقون مذبوحون»
«عندباب الحبیب مطروحون»
عاشقان کشتگان زنده دلند
ز آتش عشق دوست مشتعلند
عاشقان را نه دود و نه عودست
ناله ی عشق لحن داودست
دل عاشق ز عشق بیمارست
ناله ی زیر عاشقان زارست
وصف معشوق را ز عاشق پرس
حسن عذرا ز چشم وامق پرس
وصف شیرین بـنزد خسرو گوی
مهر لیلی ز طبع مجنون جوی
سوز پروانه شوق پروین دان
اصل سودای ویس و رامین دان
همه عالم، اگر پر از هوسست
بشر را اشتیاق هند بسست
جان فرهاد، اگر چه شیرین بود
عاقبت هم برای شیرین بود
هر که او را دلی بود، باری
ناگزیرش بود ز دلداری
ای که عاشق نهای، حرامت باد
زندگانی، که میدهی بر باد
***
غزل
هر دلی کان بـعشق مایل نیست
حجره ی دیو دان، که آن دل نیست
زاغ، گو، بیخبر بمیر از عشق
که ز گل عندلیب غافل نیست
دل بیعشق چشم بینورست
خود ببین حاجب دلایل نیست
بیدلان را جز آستانه ی عشق
در ره کوی دوست منزل نیست
هر که مجنون شود درین سودا
ای عراقی، مگو که عاقل نیست
***
مثنوی
هر که بر خوان این هوس خامست
نیست معنی درو، همه نامست
هر که از عشق بیخبر باشد
اندرین ره بسان خر باشد
بیخبر در بریدن منزل
قند بر دوش و کاه و جو در دل
روز و شب، سال و ماه آواره
در بیابان نفس اماره
هر که عاشق نگشت در معنی
آدمی صورتست و خر معنی
***
حكایت
آن شنیدی که عاشقی جانباز
وعظ گفتی بـخطه ی شیراز؟
سخنش منبع حقایق بود
خاطرش کاشف دقایق بود
روزی آغاز کرد بر منبر
سخنی دلفریب و جان پرور
بود عاشق، زد از نخست سخن
سکه ی عشق بر درست سخن
مستمع عاشقان گرم انفاس
همه مستان عشق بی می و کاس
گرم تازان عرصه ی تجرید
پاکبازان عالم توحید
عارفی زان میان بپا برخاست
گفت: عشاق را مقام کجاست؟
پیر عاشق، که در معنی سفت
از سر سوز عشق با او گفت:
نشنیدی که ایزد وهاب
گفت: «طوبی لهم و حسن مآب»؟
این بگفت و برانداز سر شوق
سخن اندر میان، بـغایت ذوق
ناگهان روستاییی نادان
خالی از نور دیده ی دل و جان
ناتراشیده هیکلی ناراست
همچو غولی از آن میان برخاست
لب شده خشک و دیدهتر گشته
پا ز کار اوفتاد، سر گشته
گفت: کای مقتدای اهل سخن
غم کارم بخور، که امشب من
خرکی داشتم، چگونه خری؟
خری آراسته بـهر هنری
خانهزاد و جوان و فربه و نغز
استخوانش، ز فربهی، همه مغز
من و او، چون برادران شفیق
روز و شب همنشین و یار و رفیق
یک دم آوردم آن سبک رفتار
بتفرج میانه ی بازار
ناگهانش ز من بدزدیدند
از جماعت بپرس: اگر دیدند؟
مجلس گرم و غرقه در اسرار
چون در آن معرض آمد این گفتار
حاضران خواستندش آزردن
خر ز مسجد بپا گه آوردن
پیر گفتا بدو که: ای خرجو
بنشین یک زمان و هیچ مگو
نطق دربند و گوش باش دمی
بنشین و خموش باش دمی
پس ندا کرد سوی مجلسیان:
کاندرین طایفه، ز پیر و جوان
هرکه با عشق در نیامیزد
زین میانه بـپای برخیزد
ابلهی، همچو خر، کریه لقا
چست برخاست، از خری، برپا
پیر گفتا: تویی که در یاری
دل نبستی بـعشق؟ گفت: آری
بانگ بر زد، بگفت: ای خر دار
هان! خرت یافتم، بیار افسار
ویحک! ای بیخبر ز عالم عشق
ناچشیده حلاوت غم عشق
خر صفت، بار کاه و جو برده
بیخبر زاده، بیخبر مرده
از صفاهای عشق روحانی
بیخبر در جهان، چو حیوانی
طرفه دون همتی و بیخبری
که ندارد بـدلبری نظری
هر حرارت که عقل شیدا کرد
نور خورشید عشق پیدا کرد
هر لطافت که در جمال افزود
اثر عشق پاکبازان بود
گر تو پاکی، نظر بـپاکی کن
منقطع از طباع خاکی کن
سوز اهل صفا بـبازی نیست
عشقبازی خیالبازی نیست
رو، در عشق آن نگارین زن
که تو از عشق او شدی احسن
هر که عشقش نپخت و خام بماند
مرغ جانش اسیر دام بماند
عشق ذوقیست همنشین حیات
بلکه چشمیست بر جبین حیات
عشق افزون ز جان و دل جانیست
بلکه در ملک روح سلطانیست
گاه باشد که عشق جان گردد
گاه در جان جان نهان گردد
گاه جان زنده شد، حیاتش عشق
گاه شد چون زمین، نباتش عشق
آب در میوه ی خرد عشقست
بلکه آب حیات خود عشقست
لذت عشق عاشقان دانند
پاکبازان جان فشان دانند
***
فصل پنجم
مطربا، نغمه ی حزین بر دار
یک زمانم دماغ جان تر دار
از نه آهنگ خرده ی عشاق
نغمهای گو، ز پرده ی عشاق
مردم از هجر دوست، یک دمهای
دل من زنده کن بـزمزمهای
تا من اندر سماع عشق آیم
مجلس عاشقان بیارایم
نفسی بگذرم ازین پس و پیش
ساعتی بنگرم بـهستی خویش
چونکه پی گم کنم ازین هستی
راه یابم بـعالم مستی
همچو مستان سماع برگیرم
نعره ی شوق دوست درگیرم
ساعتی همچو آرزومندان
ز اشتیاق حبیب در میدان
مرغ بسمل صفت، زنم پر و بال
وآیم از روزگار حال بـقال
شرح عشق محب و حسن حبیب
بدهم یک بـیک علیالترتیب:
روز اول، چو جوهر انسان
مایل عشق بود و خالی از آن
واهب اصل آلتی بخشید
که بدو نیک راز بد بگزید
در زمانه بدید تو بر تو
حسن با قبح و زشت با نیکو
گشت ناظر بـصورت هر دو
ز صفا و کدورت هر دو
چون شد اندر دلش صفا غالب
نشد او جز جمال را طالب
روی زیبا ز روی بد بگزید
بد نخواهد کسی، چو نیکو دید
هر کجا حسن دلربایی دید
چشم جانش همی درو نگرید
هر دمش کسوتی لطیف نمود
هر زمانش ارادتی افزود
هر که عاشق بـدیده ی جان شد
گلخنی وار پیش سلطان شد:
***
حكایت
بود مردی همیشه در گلخن
گلخنش بود سال و مه گلشن
گرد حمام نفس میگردید
گلخن جسم را همی تابید
زان مقامش ملال پیدا شد
بتفرج بـسوی صحرا شد
یکدم از گلخن بدن بپرید
گرد صحرای روح می گردید
دید آب روان و سبزه و گل
مرده در پای حسن گل، بلبل
گرد آن مرغزار میگردید
باز دانست پاک را ز پلید
گفت با خویشتن که: این گلشن
هست بسیار خوشتر از گلخن
ناگهان دلبری فرشته لقا
اندر آن مرغزار شد پیدا
مرکب حسن را سوار شده
صد چو یوسف رکابدار شده
از رخ خوب و عارض پر نور
رشک صد آفتاب و منظر حور
صد دل شاهد شکر گفتار
برده از ره بـطره ی طرار
صد ستاره مهش عرق کرده
آفتابی ز نو برآورده
صد هزاران دلی بـغم خسته
برده، در دام زلفها بسته
چشم مستش چو ابروی دلکش
خوب با خوب دیده خوش با خوش
قطره ی ژاله بر گل خندان
نسبتی دان بدان لب و دندان
تن و جانش چنان مطهر و پاک
که تو گفتی نداشت بهره ز خاک
عزم نخجیرگاه کرده و مست
تیرش اندر کمان، کمان در دست
راست گویی مگر بـغمزه ی خود
عاشقان را بـتیر خواهد زد
گلخنی بینوا و ناموزون
از بن گلخن آمده بیرون
عارضی آن چنان منور دید
شاهزاده چو سوی او نگرید
زورش از پا برفت و دل از دست
شد درو، از شراب حیرت، مست
خون ز سودای دل ز چشمان ریخت
بس بـغربال چشم خون میبیخت
جامه ی گلخنی ز تن بدرید
در پی آن پسر همی گردید
شاهزاده چو سوی او نگرید
بوی عشقش ز خون دل بشنید
از تعجب بـحال او نگران
بادپا را فروگذاشت عنان
سوی نخجیر گاه شد بـشتاب
گلخنی اوفتاده مست و خراب
ناوک فرقتش جگر خسته
وز ملاقات امید بگسسته
دل بداده ز دست و شوریده
از تن و جان امید ببریده
با دلی خسته و درونی ریش
غرقه در خون ز اشک دیده ی خویش
روز دیگر، چو شاه وا گردید
گلخنی را هنوز در خون دید
مست مست اندرو نگاهی کرد
گلخنی دوست دید و آهی کرد
آن نگارین ره حرم برداشت
گلخنی را بدان صفت بگذاشت
وامقی گشته در پی عذرا
گاه در شهر و گاه در صحرا
گاه سودای آن پری پختی
گاه با خویشتن همی گفتی:
چه خیالست؟ پادشاهی را
بگدایی کجا بود پروا؟
گر بپرسد کسی ز من حالم
من چه گویم که: از که می نالم؟
نیست یارای گفتنم: با کس
که دلم را بـوصل کیست هوس؟
منزلم دور و بس گرانبارم
چون کنم؟ چیست چاره ی کارم؟
جگرش سوخته، دلش بریان
سال و مه خسته، روز و شب گریان
باطنش مست و ظاهرش هشیار
در پی یار و بیخبر ز اغیار
گر بـشهر آمدی، بـهر ایام
نزدی جز بـکوی دلبر گام
پیش هیچ آفریده ندریده
پرده ی راز آن پسندیده
با نم چشم و اشک چون باران
راز یاران نهفته ز اغیاران
با سگ کوی دوست همدم شد
بچنین فرصتی چه خرم شد؟
کرده در چشم جان، بـبوی حبیب
خاک پای سگان کوی حبیب
مدتی با دل ز غم بـدو نیم
بود در کوی آن نگار مقیم
تا غلامی برو شبیخون کرد
زان مقامش بـزور بیرون کرد
بیدل و جان همی دوید بسر
تا بـجای سگان آن دلبر
چون دو هفته برآمد از ایام
آن نگارین، دو هفته ماه تمام
صفت نخجیر را مطول کرد
عزم نخجیر گاه اول کرد
عاشق مستمند بی چاره
بود در کوه و دشت آواره
دیده پر خون، دماغ پر سودا
جان ز آشوب عشق در غوغا
غم هجران تنش چو مو کرده
در میان وحوش خو کرده
در بیابان عشق سرگردان
همچو مجنون مشوش و عریان
گشته فارغ ز گلخن و حمام
آشنایی گرفته با دد و دام
ناگهان دل فگار شد آگاه
که بـنخجیر خواهد آمد شاه
آهویی دید کشته، بخروشید
پوست برکند ازو و در پوشید
پوست در سر کشید آهووار
تا بـتیرش مگر زند دلدار
شاهزاده، چو در رسید از راه
کرد گرد شکارگاه نگاه
صورتی دید، همچو آهویی
غافل از عادت تك و پویی
گفت: غافل نشسته است این دد
اندر آورد تیر و بر وی زد
گلخنی زخم تیر در دل خورد
جان و تن نیز در سردل کرد
بیخود آنپوست دور کرد ز تن
گفت: دستت درست باد، بزن!
تیر کز شست دلبران آید
هدفش جان عاشقان آید
چشمه ی خون روانش از دل ریش
رقص میکرد از طرب، بیخویش
ذره چون آفتاب را بیند
در هوایش ز رقص ننشیند
در رگش چون نماند خون برجا
سست شد، اندر اوفتاد ز پا
بر گذرگاه دوست بر خون خفت
جان همی داد و این غزل می گفت:
***
غزل
در هوای تو جان و تن بارست
جان فدا کرد عاشق و وارست
صید خود را چرا زنی تو بـتیر؟
کو بـدام تو خود گرفتارست
در هلاک دلم چه میکوشی؟
چونکه بیچاره خود درین کارست
دل بسی در غمت بـخون غلتید
لیکن اینبار خود سبکبارست
ای شبم روز با تو، بیرخ تو
روز روشن مرا شب تارست
عاشقان پیش چون تو صیادی
جان فدا میکنند و ناچارست
من ز تیرت امان نمیطلبم
لیکنم آرزوی دیدارست
***
مثنوی
آن پری، بعد از آنکه تیر انداخت
گلخنی زخم خورده را بشناخت
اندر آمد ز اسب و پیشش شد
مرهم اندرون ریشش شد
نفسی راه لطف پیش گرفت
سر او برکنار خویش گرفت
عاشقان را بـلطف بنوازند
دلبران، بعد از آنکه اندازند
تا خدنگی ندوختش بر جان
نگرفتش بـناز بر سر ران
تاب وصلش نداشت آن پر درد
جان بداد و وداع جانان کرد
گر تو از عاشقان قلاشی
کم از آن گلخنی چرا باشی؟
عاشقی با بلاکشی باشد
کار مجنون مشوشی باشد
چونکه توی تو شد بدل بـصفا
خواه تیر جفا و خواه وفا
هدفی را که بیم سر نبود
خوردن تیر را خطر نبود
تیر معشوق را هدف شایی
از دل و جان اگر برون آیی
همگی روی تا نیارد دوست
بتو تیری نمیزند بر پوست
***
غزل
تیری، ایدوست، برکش از ترکش
پس بـابروی چون کمان درکش
هان! دلم گر نشانه میخواهی
زدن از تست و از من آهی خوش
کی ز تیرت الم رسد؟ که مرا
دیده در حیرتست و دل در غش
یابم از دیدن تو آب حیات
ور بسوزانیم تو در آتش
خواه نوشست و خواه زهرآلود
شربت از دست دوست خوش درکش
ور دهد غیر شربت نوشت
نیش دان و بـخاک ریز و مچش
بعراقی مگو: بیا بر من
خویشتن را بگوی، ای دلکش
***
مثنوی
هر که را نیست عیش خوش بیدوست
این مناجات میکند: کاری دوست
جان ما گوهریست بیش بها
کالبدهای ما چو مزبلها
اندرین مزبله چه میپاییم؟
روی بنمای، تا برون آییم
گرچه از تو بـبوی خرسندیم
هم بـدیدارت آرزومندیم
عاشقا، راز عاشقان بشنو
هم ز بیدل حدیث جان بشنو
گوش کن سر این فسانه ز من
گلخنی جان تست و گلخن تن
گرچه در جان تست کان علوم
در تنت هست گلخنی ز ظلوم
آنکه در جان ترا اصول نهاد
لقب جسم تو جهول نهاد
تا تو از خویشتن برون نایی
دیده ی دل بـدوست نگشایی
چون برون آمدی، فدا کن جان
تا ببینی مگر رخ جانان
***
فصل ششم
ساقیا، باده ی صبوح بده
عاشقان را غذای روح بده
باده ی عشق ده بـما مستان
می بده «مای» ما ز ما بستان
در دلم نه حلاوت مستی
تا شود نیستی من هستی
زان صراحی، که جام رضوانست
بادهای ده، که جرعهاش جانست
ای که بر یاد لعل دلجویت
باده ناخورده، مستم از بویت
نفسی بازپرس مستان را
راحتی بخش میپرستان را
سوختم، سوختم، در آتش شوق
بیخودم کن دمی بـباده ی ذوق
عجب آید مرا ز بادهپرست
باده ی عشق ناچشیده و مست
در بیابان، بـفصل تابستان
چون ببارد بـتشنه ای باران
گرچه یک لحظه زآن بیاساید
هم بـآب اشتیاقش افزاید
می بیفزا ، چو شوقم افزودی
روی پنهان مکن ، چو بنمودی
باز مخمور عشق را می ده
چون مدامم دهی، پیاپی ده
تا دگربار مستی آغازم
وین غزل را انیس خود سازم:
***
غزل
دل و جانیست با من مشتاق
بتو نزدیک و تن اسیر فراق
روی زیبا ز من چرا پوشی؟
«این تحریمه علیالعشاق»؟
تو طبیبی و ما چنین بیمار
تو ملولی و ما چنین مشتاق
بر دلم ساحران غمزه ی تو
«رامیات با سهم الاماق»
مست شوق توایم و باده ی وصل
نرسیدست هم چنان بـمذاق
از محیط غم تو جان نبرند
غوطه خوران بحر استغراق
در بیابان عشق تو دل ما
«صار حیران مشرق الاشراق»
***
مثنوی
نکند جز که شوق دیدارت
خانه ی صبر عاشقان غارت
آرزوی تو هردم از دل ریش
راتبی میبرد بـعادت خویش
نه فراغی بـجست حال منت
نه مجالی که بشنوم سخنت
سخنی کان از آن لب دلجوست
باد جانش فدا ، که جان داروست
عالم عاشقان ز حیرت او
در بدر میروند و کوی بـکو
گرچه دردیست، عشق، بیدرمان
هست درمان درد ما جانان
راه تو موضع سرم گردد
طالبم، گر میسرم گردد
تا بـسودای تو گرفتارم
کافرم، گر ز خود خبر دارم
تا بـگوشم حکایت تو رسید
دیگر از دیگران سخن نشنید
حسنت آوازه در جهان افکند
هردلی، کان شنید، جان افکند
خیل حسن تو ملک جان بگرفت
صیت حسنت همه جهان بگرفت
آرزوی تو آشکار و نهان
میدواند مرا بـگرد جهان
***
حكایت
پسری داشت شحنه ی تبریز
حسن او دلفریب و شورانگیز
خلعت ذات او، ز موزونی
صورت لطف و صنع بیچونی
شیخ عالم، امام غزالی
آن جهان علوم را والی
گشت آگاه زان گزیده خصال
صفتش فهم کرد از استدلال
خبر حسن او بـشیخ رسید
صبر و آرام از دلش برمید
اسب عزم از زمین ری زین کرد
میل دیدار آن نگارین کرد
از می اشتیاق او شد مست
پای در ره نهاد و دل بردست
چون بـنزدیک شهر رفت فقیر
عرضه کردند حال او بـامیر
گفت شحنه که: باشد آن سالوس
بامید آمد و شود مایوس
شیخ صورت پرست و زراقست
شهره ی شید اندر آفاقست
مگذارید اندرین شهرش
تا رود باز پس، کشد زهرش
قاصدی شد ز شهر بر سر راه
کرد از آن حال شیخ را آگاه
چونکه بشنید شیخ صاحب درد
در دو فرسنگ شهر منزل کرد
چون بـجیب افق فروشد هور
روشنی شد ز صحن عالم دور
شد بـخرگه، هوای بستر کرد
دامن خیمه پر ز گوهر کرد
شحنه را نیز خواب در پیچید
گوش کن تا که او بـخواب چه دید:
دید در خواب، کش رسول خدا
داد مشتی مویز و گفت او را:
بستان این مویز و رو حالی
خود ببر پیش شیخ غزالی
چون درآمد بـصبح شحنه ز خواب
بر گرفت آن مویز و کرد شتاب
شیخ چون دید شحنه را از دور
در پی افتاده آن سرشته ز نور
پیش از آن کش بـنزد خویش آورد
طبق پر مویز پیش آورد
کانچه امشب نبی بر تو گذاشت
هان! نشانش ازین طبق برداشت
متاله روان راه اله
بمویزی جهان برند از راه
حسن را صورتی مبین و مدان
بمویزی ز راه باز ممان
باصره، چونکه با کمال بود
لذتش راتب جمال بود
گر طبیعت چشیدنش خواهد
بیند و هم رسیدنش خواهد
سیب سیمین برای چیدن نیست
زو نصیب تو غیر دیدن نیست
***
فصل هفتم
ما مقیمان آستان توایم
عندلیبان بوستان توایم
گر رویم از درت و گر نرویم
از تو گوییم و هم ز تو شنویم
چون که در دام تو گرفتاریم
از تو پروای خویش چون داریم؟
چون دم از آشنایی تو زنیم
میل بیگانگی چگونه کنیم؟
سرما و آستانه ی در تو
منتظر تا رویم در سر تو
تو مپندار کز در تو رویم
بسر تو، که در سر تو رویم
تا ز عشق تو جرعهای خوردیم
دل بدادیم و جان فدا کردیم
تا بـکوی تو راهبر گشتیم
جز تو، از هرچه بود برگشتیم
تا ز جان با غم تو پیوستیم
رخت هستی خویش بربستیم
تا ز شوق تو مست و حیرانیم
ره بـهستی خود نمیدانیم
چون بـسودای تو گرفتاریم
سر سودای خود کجا داریم؟
تاب حسن تو آتشی افروخت
دل ما را بدان بخواهد سوخت
***
غزل
گر ز شمعت چراغی افروزیم
خرمن خویش را بدان سوزیم
در غمت دود از آن بـعرش رسد
آتشی کز درون برافروزیم
آفتاب جمال بر ما تاب
زانکه ما بیرخت سیه روزیم
تا ببینیم روی خوبت را
از دو عالم دو دیده بردوزیم
مایه ی جان و دل براندازیم
به ز عشقت چه مایه اندوزیم؟
همچون طفلان بـمکتب عشقت
ابجد عشق را بیاموزیم
در غم عشق اگر رود سر ما
ای عراقی، بیا، که فیروزیم
***
مثنوی
تا غمت با من آشنایی کرد
لم از جان خود جدایی کرد
تا غم تو قبول کرد مرا
هستی خود ملول کرد مرا
در سماع توام، چو حال گرفت
از وجود خودم ملال گرفت
آیت عشق تو چو بر خواندم
مایه ی جان و دل برافشاندم
هر کجا آفتاب حسن تو تافت
عاشقان را بجست و نیک بیافت
اگر، ای آفتاب جانافروز
شب ما از رخ تو گردد روز
اندر آن بس بود ز روی تو تاب
گو: دگر آفتاب و ماه متاب
ای ز عشاق گرم بازارت
به ز من عالمی خریدارت
من کیم، تا زنم ز عشق تو لاف؟
نیست دعوای این سخن ز گزاف
***
حكایت
یکی از عاشقان جمالت را
بود نجم اکابر کبری
آن معین شریعت احمد
آن قرین دل و قریب احد
بود بر چرخ انجم اخیار
آفتاب معانی اسرار
آن گره سالکان، که ره بردند
اقتباس کمال ازو کردند
بربود از مقام آزادی
دل او حسن مجد بغدادی
بربودش بتی چنان مقبل
ناگهان از مقام عالی دل
حسن زیباش خیل عشق آورد
صبر و آرام او بـغارت برد
گفت: آیا بر من آریدش؟
هست جان او، بر تن آریدش
در زمان نزد شیخش آوردند
خاطر شیخ گشت رسته ز بند
زو بپرسید: تا چه دارد دوست؟
و آن چه باشد که دوست عاشق اوست؟
دردمش چون ازو بپرسیدند
میل شطرنج باختن دیدند
شیخ شطرنج خواست، وقت گزید
با حریف ظریف میبازید
چونکه مغلوب کرد خیلش را
همگی جذب کرد میلش را
حب شطرنج از دلش بربود
بازیی چند بس نکوش نمود
فرس دولتش چو بازین شد
بیدق همتش بـفرزین شد
شاه نفسش ازان عری برخاست
ماهرخ عرصهای نکوتر خواست
دستها بازداشت زین دستان
یل او کرد یاد هندستان
چند روزی بـخلوتش بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند
چون ز ذوق صفاش بیهش کرد
همه در عشق او فرامش کرد
هست عشق آتشی، که شعله ی آن
سوزد از دل حجاب هر حدثان
چون بسوزد هوای پیچاپیچ
او بماند چو زو نماند هیچ
او سراپای تخت انوارست
او مطایای رخت اسرارست
و رساند ز شوق روحانی
بجمال و جلال رحمانی
عشق ز اوصاف کردگاریکیست
عاشق و عشق و حسن یاریکیست
بود معبود خالق رزاق
نفس خود را بـنفس خود مشتاق
آن جمیلی، که او جمال آراست
«کنت کنزا» بگفت و آنگه خواست
تا در گنج ذات بنماید
بکلید صفات بگشاید
چون بـاوصاف خاص ظاهر شد
پیش انسان بـذات حاضر شد
بجمال صفا تجلی کرد
عشق را یار اهل معنی کرد
یافتش عاشق از ظهور صفت
علمش از علم و قدرت از قدرت
سمعش از سمع و هم بصر ز بصر
در کلام از کلام شد بخبر
وز ارادت ارادتش حاصل
وز حیاتش حیات شد واصل
از جمالش جمال روی نمود
وزبقایش بقای عشق فزود
از محبت محبتش بشناخت
وز تجلی عشق عشقش باخت
زین صفتها چو بوی دوست شنید
خویشتن را ندید و او را دید
مظهر روی دوست را بنهفت
«لیس فی جبتی سوی الله» گفت
چونکه برکند جبه را وارست
جبه بر کن، که پات بر دارست
«مابه الاشتراک» را بنشان
«مابه الامتیاز» را بر خوان
چون ز «سبحان» شدی تو «اعظمشان»
گرد هستی خود ز خود بنشان
***
فصل هشتم
ای هوای تو مونس جانم
مایه ی درد و اصل درمانم
مرغ جان تا بیافت دیده ی باز
در هوای تو می کند پرواز
گفت و گوی تو روز و شب یارم
جست و جوی تو حاصل کارم
دلم از عشق تست دیوانه
تا تو شمعی، تراست پروانه
نیک در کار خویش حیرانم
درد خود را دوا نمیدانم
در غم دوستان مهر گسل
دشمنان را بسوخت بر من دل
ما همه مشتری بیپایه
او و کالای او گرانمایه
ای ز سوداییان درین بازار
فارغ از مثل من هزار هزار
خواب خواهم من از خدا بـدعا
تا ببینم مگر بـخواب ترا
نکند خود بـخاطرت گذری
که کنی سوی بیدلی نظری
چون سرماست خاک سودایت
فرصتی، تا نهیم در پایت
میسزد جز بـوقت دل بردن
التفاتی بـبیدلی کردن
بتلطف ز ما ربودی دل
بتکبر کنون زیاد مهل
تو بـخود عاشقی، زهی مشکل!
که ز ما بگذرد ترا در دل
تو سبق بردهای ز نیکویان
ما ز عشق تو این غزل گویان:
***
غزل
ای شده چشم جان من بـتو باز
از تو در دل نیاز و در جان آز
شب اندوه من نگردد روز
تا نبینم جمال روی تو باز
تو ز فارغی و ما داریم
بر درت سر بر آستان نیاز
در دلم آرزوی عشق ترا
نیست انجام، اگر بود آغاز
مرغ جانم ز آشیانه ی تن
جز بـکویت کجا کند پرواز؟
بیش ازینم ز خویش دور مدار
تا نگردد دریده پرده ی راز
آخر، ای آفتاب جان افروز
سایهای بر من ضعیف انداز
از تو ما را گذر نخواهد بود
گر اهانت کنی وگر اعزاز
در غمت هر نفس عراقی را
با خیالت حکایتیست دراز
***
مثنوی
ای غم تو مجاور دل من
وز زمانه غم تو حاصل من
تا دلم باد، مبتلای تو باد
دایما بسته ی بلای تو باد
دیده را دیدن تو میباید
وگرم قصد جان کنی شاید
دل ما را فراغت از جانست
زندگانی ما بـجانانست
عشق، روزیکه درد من بفزود
شد حقیقی اگر مجازی بود
در ترقیست کار ما در عشق
بلکه اخلاص شد ریا در عشق
***
حكایت
بود صاحبدلی بـدانش و هوش
در نواحی فارس ترهفروش
از قضای خدا و صنع اله
میگذشت او بـراه خود ناگاه
پیش قصری رسید و در نگرید
صورت دختر اتابک دید
صورتی خوب دید و حیران شد
دل مجموع او پریشان شد
قرب سالی ز عشق مینالید
که رخ خوب دوست باز ندید
دایم از گریه دیده پرخون داشت
چشمها چشمههای جیحون داشت
بجز اوصاف او نخواند و نگفت
دایم از حسرتش نخورد و نخفت
با سگ کوی او همی گردید
سگ کویش بر آدمی بگزید
تا بدو خادمی پیام آورد
كین گذشت از حکایت آن کرد
سر خود گیر و گوش کن سخنی
چون تویی را کجا رسد چو منی؟
گر تو سودای عاشقی داری
شاید ار قصر شاه بگذاری
تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
در بیابان و آرزوی فرات؟
لیک اگر صادقی درین معنی
راه برگیر و بگذر از دعوی
بفلان کوه رو، مقامی ساز
کنج گیر و مگوی با کس راز
طاعت کردگار عادت کن
صانع خویش را عبادت کن
روزگاری بدین صفت میباش
خود شود طاعت نهانی فاش
در تو مردم ارادت افزایند
بتبرک بـخدمتت آیند
هیچ چیزی ز کس قبول مکن
نیز با هیچ کس مگوی سخن
چون شوی در میان خلق علم
باتابک رسد حدیث تو هم
چون اتابک ترا مرید شود
اندهت را فرح پدید شود
چونکه عاشق پیام دوست شنید
امر او را بـجان و دل بگزید
شد بـکوهی که او اشارت کرد
چار دیوارکی عمارت کرد
وندر آنجا، چنانکه دختر گفت
از عبادت نیارمید و نخفت
***
غزل
عاشقی ترک خواب و خور کرده
جای خود را ز گریه تر کرده
حیرت حسن دوست جانش را
از تن خویش بیخبر کرده
دایم اندر نماز و روزه ی عشق
درس عشاق را ز بر کرده
پیش تیر ارادت معشوق
جگر خویش را سپر کرده
کارش از دست خود بدر رفته
یارش از کوی خود بدر کرده
در ره کوی دوست بیسر و پا
دل و جان داده، پا ز سر کرده
همت عالیش عراقی را
سفر راه پرخطر کرده
عاشق بیقرار، از سر درد
بریا مدتی چو طاعت کرد
از ریا دور بود اخلاصش
برد سوی عبادت خاصش
بوی تحقیق از آن مجاز شنود
دری از عاشقی برو بگشود
دایما مشتغل بـذکر خدای
نه بـشه راه داد و نی بـگدای
نه شنید از کسی، نه با کس گفت
در عبادت بـآشکار و نهفت
هم رعیت مرید و هم شاهش
همه از ساکنان درگاهش
شبی، آن مه، چو جمله خلق بخفت
زد در شیخ و در جوابش گفت:
آنکه معشوق تست؟ گفت: آری
گر تو آنی، من آن نیم، باری
زد بسی در ولیک سود نداشت
نگشود و بر خودش نگذاشت
شاه خوبان، چو دید آن حالت
متاثر شد از چنان حالت
در خود از درد عشق دردی دید
باز گردید و جای می نگزید
چونکه در قصر خویش منزل کرد
با هزاران هزار انده و درد
سینه پر سوز ازو و دل بریان
جان بـدریا غریق و تن بـکران
گشت بیمار، چون نخورد و نخفت
دایما با خود این سخن میگفت:
طالبم را نگر، که شد مطلوب
یا محب مرا، که شد محبوب
ای پدر، بهر من طبیب مجوی
رو، ز بیمار خویش دست بشوی
کو نداند دوا عنای مرا
چاره مردن بود بلای مرا
درد دل را مجو دوا ز طبیب
به نگردد، مگر بـبوی حبیب
چونکه درد من از طبیب افزود
هیچ دارو مرا ندارد سود
نیست در دل ز زهر غم آن درد
که بـتریاق دفع شاید کرد
من خود این درد را دوا دانم
لیکن از شرم گفت نتوانم
چون بـیک بارگی برفت از کار
باتابک رسید این گفتار
گفت اتابک که: محرم او کیست؟
باز پرسید ازو بـخفیه که: چیست؟
سر عنقاست؟ یا دماغ نهنگ؟
زیر دریاست؟ یا بـهفت اورنگ؟
چون بپرسید محرمش، بـنهفت
راز خود را، چنانکه بود، بگفت
عشق نقلی و چارهسازی او
بر غم خویش و بینیازی او
وآنکه آن شب برفت و وا گردید
كه چه بیالتفاتی از وی دید
بتنی خسته و دلی پر غم
همه تقریر کرد با محرم
چونکه محرم شنید ازو این راز
گفت در خدمت اتابک باز
گفت، اتابک چو این سخن بشنید:
باید این درد را دوا طلبید
با بزرگان عهد او بر شیخ
بتضرع بخواست از در شیخ
تا گشاید برو طریق وصول
کند از راه خادمیش قبول
زین نمط پیش او بسی راندند
قصه ی راز پس فرو خواندند
رقتی در میانه پیدا شد
اثر عشق او هویدا شد
شیخ، از راه حق، فراغت را
برضا گفت آن جماعت را
این بنا بر مراد من منهید
لیک او را مراد او بدهید
پس اتابک گرفت او را دست
پیر عقد نکاح او در بست
پیش دختر از آن خبر بردند
همدمش ساعتی بیاوردند
یار محبوب و پس محب مرید
چونکه در آستان شیخ رسید
زد سرانگشت بر درش در حال
بار دادش، کنون که بود حلال
عفت عشق و صدق یار نگر
حسن تدبیر و ختم کار نگر
نیست دل را، بـهیچ نوع، از دوست
آن صفا کز معاملات نکوست
چونکه بنیاد را بر اصل نهاد
بر دل خود در مراد گشاد
عشق او را چو خانه روشن کرد
خاندانش جهان مزین کرد
***
فصل نهم
مرحبا! مرحبا! محبت دوست
کز درون آمدی، نه از ره پوست
دلم از جز تو خانه خالی کرد
با تو سودای لاابالی کرد
تا غمت ساکن دل من شد
از چراغ تو خانه روشن شد
ما گرفتار دام عشق توایم
همه سرمست جام عشق توایم
ای که حسن رخت دل افروزست
شب ما با خیال تو روزست
حسنت از روضه ی جنان خوشتر
یادت از هرچه در جهان خوشتر
هر که در صورت تو حیران نیست
صورتش هست، لیکنش جان نیست
من چو در عارض تو حیرانم
لوح محفوظ عشق میخوانم
دیدهای کان جمال دیده بود
مهر رویت بـجان خریده بود
با خود، از بیخودی، ترا بینم
گر تو با من نهای چرا بینم؟
چون نظر بر رخ تو میفگنم
میبرد از دیار جان و تنم
بکسی گفتن این نمییارم:
که ترا نیک دوست میدارم
***
غزل
آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست میدارمت بـبانگ بلند
دلم از جان خویش دست بشست
بعد از آن دیده بر رخ تو فکند
عاشقان تو نیک معذورند
زانکه نبود کسی ترا مانند
دیدهای کو رخ تو دیده بود
بخیال تو کی شود خرسند؟
روی بنما، نظر تو باز مگیر
از من مستمند زار نژند
بر تن ما تو حاکمی، ای دوست
خواه راحت رسان و خواه گزند
ای ملامت کنان مرا در عشق
گوش مینشنود ازینسان پند
گرچه من دور ماندهام ز برت
با خیال تو کردهام پیوند
آن چنان در دلی، که پندارم
ناظرم در تو دایم، ای دلبند
تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
ای عراقی، خیال خیره مبند
***
مثنوی
دیدهای پاک بین همی باید
تا که حسنش جمال بنماید
حسن جانان بـجان توان دیدن
نه بـهر دیده آن توان دیدن
ای که خوانی بـعشق مغرورم
هیچ عیبم مکن، که معذورم
گر جمال بتم نظاره کنی
بدل سیب دست پاره کنی
گر تو شکل و شمایلش بینی
قد و گیسو حمایلش بینی
همچو من، دل اسیر او شودت
بت پرستیدن آرزو شودت
کیست کو را دو چشم بینا بود
پس رخ خوب او دلش نربود؟
هیچ کس دیده ی بصیر نداشت
كه دل و جان بـحسن او نگذاشت
از جمالش نمیشکیبد دل
میبرد عقل و میفریبد دل
آن لطافت که حسن او دارد
دل صاحبدلان بـدام آرد
عشق رویش همی کند پیوست
حلقه در گوش عاشقان الست
***
حكایت
پیر شیراز، شیخ روزبهان
آن بـصدق و صفا فرید جهان
اولیا را نگین خاتم بود
عالم جان و جان عالم بود
شاه عشاق و عارفان بود او
سرور جمله واصلان بود او
چون بـایوان عاشقی بر شد
روز بـه بود و روز بهتر شد
سالها با جمال جانافروز
روز شب کرده بود و شبها روز
داشت او دلبری فرشته نهاد
که رخش دیده را جلا میداد
اتفاقا مگر سفیهی دید
کان پری پای شیخ میمالید
رفت تا درگه اتابک سعد
تیز روتر ز سیر برق از رعد
گفت: ای پادشاه دین، فریاد!
پای خود شیخ دین بـامرد داد
سعد زنگی، ز اعتقاد که داشت
در حق شیخ افترا انگاشت
کرد روزی مگر عیادت شیخ
دید حالی که بود عادت شیخ
دلبری دید، همچو بدر منیر
چیست در بر گرفته پای فقیر
چون اتابک بـچشم خویش بدید
از حیا زیر لب همی خندید
بود نزدیک شیخ سوزنده
منقلی پر ز آتش آکنده
پایها از کنار آن مهوش
چست در زد بـمنقل آتش
گفت: چشمم اگر چه حیرانست
پای را پیش هر دو یکسانست
آتش از تن نصیب خود طلبد
سوزش مغز بیخرد طلبد
گل آتش بـپیش ابراهیم
وز تجلی نسوخت جسم کلیم
نظر ما بـچشم تو جانیست
میل دل را نتیجه روحانیست
نظری ، کز سر صفا آید
بطبیعت مگر نیالاید
گر ترا نیست با غمش کاری
دایما من مقیدم، باری
***
غزل
نیست کاری بـآنم و اینم
صنع پروردگار میبینم
حیرتم غالبست و دل واله
نیست پروای عقل یا دینم
سخنی کز تو بشنود گوشم
خوشتر آید ز جان شیرینم
در جهان، گر دل از تو بردارم
خود که بینم؟ که بر تو بگزینم؟
کرمی کن، گرم نخواهی کشت
هم بدان ساعدان سیمینم
در جهان غیر عشق نپرستم
عشقبازیست رسم و آیینم
با عراقی، که عاجز غم تست
خردهگیری مکن، که مسکینم
***
مثنوی
ای خوش و فارغ، از غم ما پرس
عاشقان ضعیف را واپرس
عجز من بین، دعای من بپذیر
میتوانی، بـلطف دستم گیر
داری از عاشقان خویش ملال
خون ایشان چراست بر تو حلال؟
بکسی التفات کن نفسی
که ندارد بجز تو هیچ کسی
فارغی از درون صاحب درد
مکن، ای دوست، هرچه بتوان کرد
گر تو خوبی و ما ضعیف و فقیر
تابت، ای خور، ز ذره باز مگیر
رخ بـما مینما و جان میبخش
بر دل ریش عاشقان میبخش
***
فصل دهم
عاشقان در کمین معشوقند
ساکنان زمین معشوقند
عاشقان را ز دوست نگزیرد
بلبل اندر هوای گل میرد
اندرین ره، اگر مقامی هست
هست ماوای عاشقان الست
چونکه حسن آمد از عدم بـوجود
عشق در نور او ملازم بود
جان، چو مامور شد بـامر احد
منتظر یافت عشق بر سر حد
گر تو از عشق فارغی، باری
من ندارم بـغیر ازین کاری
هست جانم چنان بـعشق غریق
که ندارد گذر بـهیچ طریق
***
غزل
ای ربوده دلم بـرعنایی
این چه لطفست و این چه زیبایی؟
بیم آنست کز غم عشقت
سر برآرد دلم بـشیدایی
از جمالت خجل شود خورشید
گر تو برقع ز روی بگشایی
زیر برقع، چو آفتاب منیر
اندر ابر لطیف پیدایی
در جمالت لطافتیست، که آن
در نیابد کمال بینایی
آن ملاحت، که حسن روی تراست
کس نبیند، مگر تو بنمایی
منقطع میشود زبان مرا
پیش وصف رخ تو، گویایی
روز و شب جان بـعاشقان دادن
از برای تو و تو خود رایی
نیست بیروی تو عراقی را
بیش ازین طاقت شکیبایی
***
مثنوی
عکس هر مویت، ای بت رعنا
در دماغم رگیست از سودا
از وصال قد تو، ای دلدار
نیست جز گیسوی تو برخوردار
فرق کردن بـچشم سر نتوان
موی فرق ترا، ز موی میان
شد دلم، تا شدم گرفتارت
بطمع طرههای طرارت
موی زلفت فراز عارض خوش
سوخت ما را، چو موی در آتش
ای ربوده دلم بـپیشانی
الحق آن نیز هم بـپیشانی
نور ماهست، یا شعاع جبین؟
شمع پروانه سوز، یا پروین؟
مانده زان غمزه در شگفتم من
هست بیمار و مست و مردافکن
رخ تو خسته جان تواند دید
چون بدین دیده آن تواند دید؟
لب لعلت، که روح بخش دلست
برگ گل از لطافتش خجلست
عاشقان تو پاکبازانند
صید عشق تو شاهبازانند
***
حكایت
شیخ السلام امام غزالی
آن صفا بخش حالی و قالی
واله حسن خوبرویان بود
در ره عشق دوست جویان بود
بود چشم صفای آن صادق
برنگاری، بـجان، چنان عاشق
که همی شد سوار اندر ری
وز مریدان فزون ز صد در پی
دلبری دید همچو بدر تمام
که برون آمد از یکی حمام
کرده از لطف و صنع ربانی
تاب حسنش جهان نورانی
شیخ را چون نظر برو افتاد
صورت دوست دید، باز استاد
از دل و جان درو همی نگرید
هر نظر او بـروی دیگر دید
شده مردم بـشیخ در، نگران
شیخ در روی آن پری حیران
صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند
لیک پیری، که بود غاشیهدار
شیخ را گفت: بگذر و بگذار
تبع صورت از تو لایق نیست
شرمت ازین همه خلایق نیست؟
شیخ گفتش: مگوی هیچ سخن
«رؤیة الحسن راحة الاعین»
گر نیفتادمی بـصورت زار
بودیم جیرئیل غاشیهدار
عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جام عشق مینوشند
ز اندرون غافلست بیرون بین
روی لیلی بـچشم مجنون بین
حسن صورت چو آلتست ترا
پس بـکاری حوالتست ترا
مغز خود ز اندرون پوست ببین
زان شعاعی ز نور دوست ببین
گر تو بی مغز نام دوست بری
باشی از عشق روی دوست بری
هر که از دوست دوست میخواهد
جوهرش را عرض نمیکاهد
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
هست آرام جان من مهرش
هست سود و زیان من مهرش
دلم از حسن او لقا خواهد
دیدهام دید، دل چرا خواهد؟
پای دل را بـدام او بستم
وز می اشتیاق او مستم
فارغست او ز ما و ما جویان
ز اشتیاق رخش غزل گویان
***
غزل
دل دیوانه باز بر در عشق
بدمی درکشید ساغر عشق
باز جانم بـمهر دربندست
مهره گرد آمده بـششدر عشق
کرد بازم مشام جان خوشبو
نکهتی از بخور مجمر عشق
وه! که ناگه بسر برآید باز
دیگ سودای ما بر آذر عشق
نامه ی دوست زیر پر دارد
در هوای دلم کبوتر عشق
حسن روی تو میرباید دل
ورنه دل را نبود خود سر عشق
گر عراقی بدی خریدارت
لایق وصل بود و در خور عشق
***
مثنوی
اگر، ای آرزوی جان که تویی
باز بینم ترا چنانکه تویی
شوم از قید جسم و جان فارغ
بتو مشغول وز جهان فارغ
گر تو روزی بـگفتن سخنی
التفاتی کنی بـمثل منی
چون حدیث تو بشنود گوشم
رود از حال خویشتن هوشم
دیده را دیدن تو میباید
دیدنت گرچه شوق افزاید
بسته ی عقل و هوش را زین پس
چشم جادو و خال شوخ تو بس
هر نفس چشم شوخت، از پی ناز
شیوه ی تازه میکند آغاز
لبت آب حیات جان منست
شوق پیدا غم نهان منست
با لبت، کو حیات شد جان را
قدر نبود خود آب حیوان را
مشکن دل، چنانکه عادت تست
که دلم مخزن محبت تست
نه فراغت بـجست حال منت
نه مجالی که بشنوم سخنت
گر بـسالیت نوبتی بینم
بود احیای جان مسکینم
با تو بینم رقیب و من گذران
دیده بر هم نهاده، دل نگران
جان ما را تعلقی که بـتست
با خود آوردهایم، آن ز نخست
هر چه دل را بدان نباشد آز
دیده فارغ بود ز دیدن باز
دل بخواهد که دیده را بیند
دیده حیران، که تا کجا بیند؟
اندران ره کزو نشان جویند
سر فدا کرده، ترک جان گویند
***
غزل
سهل گفتی بـترک جان گفتن
من بدیدم، نمیتوان گفتن
جان فرهاد خسته شیرینست
کی تواند بـترک جان گفتن؟
دوست میدارمت بـبانگ بلند
تا کی آهسته و نهان گفتن؟
وصف حسن جمال خود خود گو
حیف باشد بـهر زبان گفتن
تا بـحدیست شکر دهنت
که نشاید سخن در آن گفتن
گر نبودی کمر، میانت را
کی توانستمی نشان گفتن؟
ز آرزوی لبت عراقی را
شد مسلم حدیث جان گفتن
***
مثنوی
جز حدیث تو من نمیدانم
خامشی از سخن نمیدانم
در کمند غم تو پا بستم
وز می اشتیاق تو مستم
دیده ی ما، اگر چه بینورست
لیک نزدیک بین هر دورست
ساکنست او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
گرچه ما خود نه مرد عشق توایم
لیک جویان درد عشق توایم
طالبان را ره طلب بگشای
راه مقصود را بـما بنمای
دل و دنیای خویش در کویت
همه دادم بـدیدن رویت
یارب، این دولتم میسر باد
که بـدیدار دوست گردم شاد
***
حكایت ماضیه
چون درآمد بـشهر دوست فقیر
کرد اوصاف حسن او تقریر
اندر آمد بـمسجد جامع
زو کرامات اولیا لامع
بعد از آن چون نماز جمعه بکرد
با جماعت، فقیر صاحب درد
از مصلی فراز منبر شد
مجلس عاشقان منور شد
بر زبان سری از حقیقت راند
که از آن فهم خلق عاجز ماند
گفت: کافهام اگرچه در ماند
آخر این چوب پاره میداند
منبر از جای خویشتن برخاست
وز زمین در هوا همی شد راست
شیخ گفتش: ادب نگه میدار
حرکت را بـعاشقان بگذار
منبر، آنجا که بود، باز استاد
قرب پنجاه مجلسی جان داد
شیخ گفت: آنکه نور مجلس ماست
چون بـمجلس نیامدست کجاست؟
مجلسم بیلقاش تاریکست
سخن عشق نیز باریکست
عذر دارد هرآنکه باریکی
در نیابد میان تاریکی
صحن جان را چراغ پیدا نیست
مگر آن دل شکار اینجا نیست؟
چون نیامد بـمجلس عشاق
جان بدادند عاشقان ز فراق
یاد او بر زبان با برکت
چون نبخشد جماد را حرکت؟
داند آن کس کزو نشان دارد
که ز شوقش جماد جان دارد
عاشقانش چو در حدیث آیند
در و دیوار گوش بگشایند
عاشق از هجر او همی میرد
چوب منبر هوا همی گیرد
گر ندانی تو این سخن بـیقین
رو سریرش بـصحن مسجد بین
***
خاتمة الكتاب
مرحبا! مرحبا! نسیم صبا
خبر از دوست چیست؟ باز نما
حال ما بین درین پریشانی
باز گو تا ازو چه میدانی؟
این چنینم هنوز بگذارد؟
یا عزیمت بدین طرف دارد؟
گوییا تخم مهر ما کارد
یا خود از ما فراغتی دارد
سخن بیدلان بـیاد آرد؟
یا خود او این سرود نشمارد؟
باشدش هیچ میل و رغبت ما؟
یا فراموش کرده صحبت ما؟
گوییا در دلش وفا با ماست
یا هنوزش سر جفا با ماست
خاطرش هیچ سوی ما نگرد؟
یا دگر نام بیدلان نبرد؟
هیچ داند که حال ما چونست؟
یا ز ما خود دلش دگرگونست؟
دوری از ما هنوز میجوید؟
یا ز ما خود سخن نمیگوید؟
از جمالش اگرچه محرومم
هر چه خواهد کند، که مظلومم
جز مرادش مرا مرادی نیست
غیر او خاطری و یادی نیست
هست جانم چنان بدو مشغول
که ندانم فراق را ز وصول
خود ندانم که در چه کارم من؟
با وی از خود خبر ندارم من
در کمندش چنان گرفتارم
که خلاصی طمع نمیدارم
گرچه او خود نمیبرد نامم
تا برفت او، برفت آرامم
هرکه جانش ز روی دوست بود
میل جانش بـسوی دوست بود
دیده کو طالب جمال تو شد
باعثش قوت خیال تو شد
***
غزل
دل چو در دام عشق منظورست
دیده را جرم نیست، معذورست
ناظرم بر رخت بـدیده ی جان
گرچه از چشم ظاهرم دورست
از شراب الست روز وصال
جان مستم هنوز مخمورست
دست از عاشقی نمیدارد
دایم از یار اگرچه مهجورست
جان آشفته بر رخش فاشست
شعله ی نار پرتو نورست
چشم مستت بلای عشاقست
خاک پای تو تاج فغفورست
حکم داری بـهرچه فرمایی
که عراقی مطیع و مامورست
***
مثنوی
از تو مهرم چو در نهاد بود
من کیم؟ تا مرا مراد بود ؟
جز مرادت مرا مرادی نیست
غیر ازین خاطری و یادی نیست
هرکه او بر غم تو دل بنهاد
آرزوها بـآرزوی تو داد
شوق دلها ارادت تو بود
ذوق جانها عبادت تو بود
تا که خاک درت پناه منست
آستان تو سجدهگاه منست
من ز کویت بدر ندانم رفت
زانکه زین در کجا توانم رفت؟
زین سخنها خلاصه دانی چیست؟
آنکه: دور از تو من ندانم زیست
گرچه داری چو من هزار هزار
ختم گشت این سخن برین گفتار
***
تكمله ی دیوان
ساقی، قدحی، كه نیم مستیم
مخمور صبوحی الستیم
از صومعه پا برون نهادیم
در میكده معتكف نشستیم
از جور تو خرقها دریدیم
وز دست تو توبها شكستیم
جز جان گروی دگر نداریم
بپذیر، كه نیك تنك دستیم
مارا برهان زما، كه تا ما
با خویشتنیم بت پرستیم
با هر چه كه داشتیم پیوند
از بهر تو آن همه گسستیم
بر درگه لطف تو فتادیم
در رحمت تو امید بستیم
گر نیك و بدیم ور بدو نیك
هم آن توایم، هر چه هستیم
در ده قدحی، كه از عراقی
الا بشراب وا نرستیم
در میكده می كشم سبویی
باشد كه بیابم از تو بویی