ابوالقاسم “عارف قزوینی”
ابوالقاسم عارف قزوینی درسال 1300هجری قمری یا اندکی پیش از آن تاریخ در قزوین زاده شده است به نوشته ی خود او پدرش ملا هادی وکیل عدلیه بوده است. وی مقدمات فارسی وعربی رادر قزوین فراگرفت دربحبوحه ی انقلاب مشروطه به تهران رفت وبه مشروطه خواهان پیوست وبه سرودن اشعار وطنی و انقلابی پرداخت وبا صدای گرم خود ترانه های خود را بر مردم می خواند با شروع جنگ جهانی اوّل ناچار با عده ای از آزادی خواهان به استانبول پناه برد ودرآنجا به ساختن تصانیف هیجان انگیز پرداخت عارف از این سفر زود پشیمان شد و شور دیدار وطن به سرش زد و به تهران بازگشت عارف پنج سال آخر عمر خود را در همدان درحال تبعید گذرانید وی در تبعید از مردم گریزان بود وتنها و بیکس می زیست وسرانجام در بهمن 1312 هجری شمسی درهمدان درپنجاه ودوسالگی درگذشت ودر کنار آرامگاه ابوعلی سینا به خاک سپرده شد.
***
فصل اول
قصاید- غزلیات- مثنوی ها و…
***
مرثیه اول
سلام اول ما بر رسول خالق اکبر
دوم به ساقی کوثر، سوم شفیعه ی محشر
سلام چارم و پنجم به مجتبی و شه دین
یکی شهید به زهر و دگر ز نیزه و خنجر
ششم سلام به آن کس که بود عابد و ساجد
به عابدی که شد آخر، اسیر فرقه ی کافر
سلام هفتم ما هست بر محمد باقر
که جمله اند به نزدش مثال بنده و چاکر
سلام هشتم ما، بر ششم امام طریقت
که فاضل است و وثیق و شفیع، حضرت جعفر
نهم به موسی کاظم، دهم به شاه خراسان
که دین ختم رسل را نموده اند منور
سلام یازدهم بر امام عالم و آدم
محمد تقی آن اعلم و یگانه هنرور
سلام می کنم از جان و دل علی نقی را
که اوست بر همه ملا و اوست بر همه سرور
سلام سیزدهم بر وجود باذل عادل
امام یازدهم، عسکری شیر دلاور
سلام چاردهم بر امام قائم بالحق
که گشته غایب و پنهان به امر حضرت داور
ظهور او همه خواهان و مقدمش همه عاشق
که تا بری بنماید جهان ز کفر سراسر
به امر خالق یکتا کند ظهور و همانا
زمانه را کند از عدل، مشکبیز و معطر
شفیع روز جزا شو مرا تو ای شه خوبان
تو ای یگانه شهنشاه دین و حجت و رهبر
***
مرثیه دوم
گفت پیغمبر به فرزندش حسین
کای عزیز خاطرم، ای نور عین
از جفای بی حساب دشمنان
بر تو میگرید زمین و آسمان
در ره حق، رنج ها بینی فزون
دست و پا خواهی زدن، در خاک و خون
دست «عباست» ز تن گردد جدا
وه که افتد لرزه بر عرش خدا
من نمی گویم ز حال «اکبرت»
یا ز تیر و از گلوی «اصغرت»
شرح ندهم بهر تو، این ماجرا
تا مبادا منقلت گردد خدا
«قاسمت»، آن تازه داماد رشید
زیر سم اسب ها گردد شهید
از جفای بی حد «شمر» لعین
می شود ماتمکده، روی زمین
«زینبت» گردد اسیر اشقیا
وای ازین جور و جفای ناروا
کودکانت جملگی باباکنان
زین مصیبت بر سر و سینه زنان
عارفا این داستان پر شرر
«این زمان بگذار تا وقت دگر»
***
مرثیه سوم
باز از افق هلال محرم شد آشکار
باز ابر گریه خیمه فکن شد به جویبار
آمد زمان ماتم و وقت طرب گذشت
چون اوفتاد ماه محرم به نوبهار
گریند آسمان و زمین بهر شاه دین
نالند جن و انس بر آن شاه، زار زار
خوبان همه لباس سیه، بر تن سفید
موی سیه گرفته، چو ابر سیه عذار
چشم غزالشان همه از گریه غرق خون
رنگ عذارشان همه چون لاله داغدار
از هر طرف خرامان، چون کبک خوشخرام
از هر طرف شتابان، چون آهوی تتار
عنقای دل کند طیران، بلکه بهر خویش
بندد یک آشیانه، در آن کوه دره وار
فرصت ز بخت اگر شود آن کوه سیم را
گیرم به سینه سوی بیابان کنم فرار
از دست فکر باطل، خوابم ربود دوش
لیکن خیال یار مرا بود، در کنار
دوشینه نرم نرمک، این شبرو خیال
برجست چست، رایت شب کرد استوار
دل گفت، ای که بی خبر از خویشتن شدی
این راه قاطعان طریقند، بی شمار
جان گفت، ارمغان به بر دوست ار بری
ما را بیا به گرد سر یار کن نثار
آمد برون، عنان نسیم سحر کشید
پا در رکاب کرد به توسن چو شهسوار
آهنگ کرد فرسخکی طی نموده بود
دشتی فراخ دید چو وهم است بی شمار
مقتول عشق هر طرف افتاده چاک چاک
مذبوح رمح هر طرف افتاده، پاره پار
با خط سرخ بر رخ هر یک نوشته اند
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به یار
هی کرد بر نسیم که ای صر صر سحر
وی رف رف شمال چه گردد مآل کار
مرکوب بی مثال، تو ای باد صبحدم
گامی بزن که کام بگیرم ز وصل یار
پرواز کرد باد سحر تا به قرب دوست
آنجا رسید پای ثباتش شد استوار
دید اوفتاده سرو قدی، ماه پیکری
سیمین بدن، چو غنچه دهن، خفته شاهوار
لعل لبش ز سرخی یاقوت، سرخ تر
روئیده خط سبز، به گردش حباب وار
زلف کجش شکن شکن و چین به روی چین
از دوش سر به در زده، همچون سیاه مار
چشمان عشوه خیز، پر از باده ی طهور
مخمور کرده همچو منی را، دو صد هزار
جستم ز جای خویش، چو مهتر نسیم عیار
آهسته پا به بستر نازش گذاشتم
عقلم بگفت پا ز گلیمت برون میار
عقلم بگفت دست در آغوش یار کن
آن کس که عاشق است نترسد ز ننگ و عار
القصه عشق پنجه قوی کرد، عقل دید
جای درنگ نبود، رو کرد بر فرار
تابع به عشق گشتم، مطبوع طبع دل
دیوانگی به عقل چو بنمودم اختیار
دستم دراز گشت به سرقت ز گیسویش
چون دزد تیره بخت که اندر هواب تار
از ابروی کمانش تیری رها نمود
نوکش به دل رسید ز جان بردیم دمار
پرسیدم از خرد که ایا پیر نکته سنج
این شیر بیشه کیست که گشتم وراشکار؟
گفتا خموش باش که در قید زلف او
محبوس مانده همچو تویی بیش از هزار
در درگهش خم است قد کیقباد و جم
قیصر کمر به خدمت او بسته بنده وار
آنگه زبان عجر گشودم به حضرتش
کای نخبه از نواده ی خاقان تاجدار
ای از خدای آیت رحمت به سوی خلق
وی پیروی ز خلق ز رویت به کردگار
ای جان پیر کنعان، ای مصر را عزیز
وی یوسفی که مانده ز یعقوب یادگار
تا چند از فراق تو سزوم، ترحمی
تا کی به خویش پیچم، همچون گزیده مار؟
تعلیم درس عشق ز من گیر، نی از او
ترویج رمز عشق ز گل جوی نی ز خار
خط شکسته گر طلبی لوح دل نگر
مکتوب گشته، دل مشکن دل به دست آر
***
راز دل
از غم هجر تو روزگار ندارم
غیر وصال تو انتظار ندارم
چون خم گیسوی بی قرار تو یک دم
بی رخ ماهت بتا قرار ندارم
بر سر بازار عشقبازی، بر کف
جز سرو جانی بتا نثار ندارم
اشک شراب و دلم کباب، چه سازم
کز خم گیسوی یار تار ندارم
راز دل دردمند خود به که گویم
من که به جز اشک غمگسار ندارم
زلف تو چون سنبل است، روی تو چون گل
گر دهدم دست، بیم خار ندارم
سیل سرشکم چکید و نامه سیه شد
آه که مجبورم، اختیار ندارم
از غم هجر رخت به باغ تصور
چون دل خود، لاله داغدار ندارم
***
خم دو طره
خم دو طره ی طرار یار یکدله بین
به پای دل، زخمش، صد هزار سلسله بین
از آن کمند خم اندر خمش نخواهد رست
دلم، ز بی دلی این صبر و تاب و حوصله بین
نگر قیامت از سرو قد و قامت او
دو صد قیامت و آشوب و سوز و ولوله بین
مکان خال، به دنبال چشم و ابروی یار
مکین چو نقطه ی بائی به مد بسمله بین
به غمزه چشمش زد راه دل، سپرد به زلف
شریک دزد نظر کن، رفیق قافله بین
اگر اثر نکند آه دل مپرس چرا
میان آه و اثر صد هزار مرحله بین
لب و دهان ترا تهمتی به هیچ زدند
شکرشکن ز سخن، مشکلی مسئله بین
اگر فروخته ام دین و دل به غمزه ی یار
هزار سود ز سودای این معامله بین
به راه بادیه ی عشق آی و عارف را
ضعیف و خسته و رنجور و پابر آبله بین
***
قافله سالار دل
تا گرفتار بدان طره ی طرار شدم
به دو صد قافله دل، قافله سالار شدم
گفته بودم که به خوبان ندهم هرگز دل
باز چشمم به تو افتاد و گرفتار شدم
به امید گل روی تو نشستم چندان
تا که اندر نظر خلق جهان خوار شدم
خرقه ی من به یکی جام کسی وام نکرد
من از این خرقه ی تهمت زده بیزار شدم
سرم از زانوی غم راست نگردد چه کنم
حال چندیست که سرگرم بدین کار شدم
گاه در کوی خراباتم و گه دیر مغان
من در این عاقبت عمر چه بیعار شدم
نرگس اول به عصا تکیه زد آن گه برخاست
گفت آن چشم سیه دیدم و بیمار شدم
نقد جان در طلبش صرف نمودم، صد شکر
راحت از طعنه و سرکوب طلبکار شدم
از کف پیرمغان دوش به هنگام سحر
به یکی جرعه ی می عارف اسرار شدم
***
بلای هجر
بلای هجر تو تنها همان برای من است
چه جرم رفت که یک عمر این جزای من است
من این که قیمت وصل تو را ندانستم
فراق آنچه به من می کند سزای من است
برای خاطر بیگانگان نپرسد کاین
غریب از وطن آواره، آشنای من است
بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
به حشر دیدن روی تو خون بهای من است
مرا ز روی نکو منع کی توان کردن
که این معالجه ی درد بی دوای من است
***
سفر بی خبر
بی خبر از سر کوی تو سفر خواهم کرد
همه آفاق پر از فتنه و شر خواهم کرد
فتنه ی چشم تو ای رهزن دل تا به سر است
هر کجا پای نهم، فتنه و شر خواهم کرد
لذت وصل تو نابرده، فراق آمد پیش
سود نابرده، ز سرمایه ضرر خواهم کرد
گله ی زلف تو با روز سیه خواهم گفت
صبح محشر، شب هجر تو سحر خواهم کرد
وقت پیدا اگر از دیده ی خون بار کنم
مشت خاکی ز غم یار به سر خواهم کرد
گفته بودم به ره عشق تو دل خوش دارم
به جهنم که نشد، کار دگر خواهم کرد
خلق گفتند که از کوچه ی معشوق نرو
گر رود سر، من از این کوچه گذر خواهم کرد
تیر مژگان تو روزی ز کمان گر گذرد
اولین بار، منش سینه سپر خواهم کرد
گشت این شهره ی آفاق، که عارف می گفت
همه آفاق ز جور تو خبر خواهم کرد
***
اندیشه ی وصل
از سر کوی تو یک چند سفر باید کرد
ز دل اندیشه ی وصل تو به در باید کرد
ماه رخسار تو گر سر زند از عقرب زلف
صنما، گردش یک دور قمر باید کرد
در ره عشق بتان دست ز جان باید شست
طی این وادی پر خوب و خطر باید کرد
بر سر کوه ز دست تو مکان باید جست
گریه از دست غمت تا به سحر باید کرد
پیش از آنی که جهان گل نکند دیده ی من
مشت خاکی ز غم یار به سر باید کرد
در قمار ره عشقش سر و جان باید باخت
عمدا اندر سر این کار ضرر باید کرد
چشم مستش ز مژه تیر بر ابرو پیوست
ترک مست است و کماندار، حذر باید کرد
عارفا گوشه ی عزت مده از کف، که دگر
از همه خلق جهان، صرف نظر باید کرد
***
درد عشق
جز سر زلف تو دل را سر و سامانی نیست
سر شب تا سحرش غیر پریشانی نیست
تا به ویرانه ی دل جغد غمش مأوا کرد
چون دلم در همه جا کلبه ی ویرانی نیست
با طبیب من رنجور بگویید که درد
درد عشق است، ورا چاره و درمانی نیست
دلم از طره بیفتاد به چاه زنخش
راه جز چاه مگر در خور زندانی نیست
تو به دین حسن اگر جانب بازار آیی
هیچ کس مشتری یوسف کنعانی نیست
خرقه ی زهد بسوزان و مجرد می باش
جامه ای هیچ به از جامه ی عریانی نیست
عارفا عمر به بیهوده تلف شد، من بعد
چه خوری غصه، که سودی ز پشیمانی نیست
***
مس قلب در خور اکسیر
دل به تدبیر بر آن زلف چو زنجیر افتاد
وای بر حالت دزدی که به شبگیر افتاد
دانه ی خال لب و دام سر زلف تو دید
شد پشیمان که در این دام چرا دیر افتاد
گاه و بیگاه ز بس آه کشیدم ز غمت
سینه آتشکده شد، آه ز تأثیر افتاد
به نگاهی دل ویرانه چنان کرد خراب
که دگر کار دل از صورت تعمیر افتاد
عارفا بندگی پیر مغانت خوش باد
مس قلب تو چه شد در خور اکسیر افتاد؟
***
بوسه و جان
دلم ز کف، سر زلف تو را رها نکند
دل از کمند تو وارستگی؟ خدا نکند
اگر چه خون مرا بی گنه بریخت ولیک
کسی مطالبه از یار خونبها نکند
هر آن که از کف معشوق جام می گیرد
نظر به جانب جام جهان نما نکند
بسوخت سینه، ندیدم اثر ز آه سحر
ز من گذشت، کسی بعد از این دعا نکند
به بلبلان چمن از زبان من گویید
به خواب ناز گلم رفته، کس صدا نکند
تو بوسه ده که منت جان نثار خواهم کرد
کسی معامله بهتر از این دو تا نکند
بگفتمش که دلت جای عارف است، بگفت:
کسی به دیر شهان فرش بوریا نکند
***
شکنج طره
شکنج طره ی زلفت شکن شکن شده است
دلم شکنجه در آن زلف پر شکن شده است
نماند قوت رفتن ز ضعف، با این حال
عجب که سایه ی من بار دوش تن شده است
نمود لاغرم از بسکه درد هجرانش
به جان دوست، تهی تن ز پیرهن شده است
به کوی یار رود دل ز من نهان هر شب
امان ز بخت من، این هم رقیب من شده است
نماند در قفس از من به غیر مشت پری
چه سود اگر قفسم باز در چمن شده است
از آن زمان که در آیینه دید صورت خویش
هزار شکر گرفتار خویش شده است
بسوخت شمع چو پروانه را در آتش عشق
ببین چگونه گرفتار خویشتن شده است
خوشم که فقر به من تاج سلطنت بخشید
از این به بعد شهنشه گدای من شده است
صدای عارف، پر کرد صفحه ی آفاق
به این جهت غزلش نقل انجمن شده است
***
گیسوی نگار
شب اگر دست به گیسوی نگاری بزنیم
ره صد قافله دل در شب تاری بزنیم
سخت ها سست شود، درگه همدستی ما
همه همدست اگر دست به کاری بزنیم
شیر گیریم و تهمتن تن و مردافکن و مست
همتی تا که در این شرزه شکاری بزنیم
محتسب تا نرسیده است ز دنبال بیا
ساغری با تو، به یک گوشه کناری بزنیم
حال کشته ی درویش اگر داد به باد
هر که بر خرمنش از ناله شراری بزنیم
***
هاله ی زلف
ز زلف بر رخ همچو قمر، نقاب انداخت
فغان که هاله به رخسار آفتاب انداخت
هلاک ناوک مژگان آن که سینه ی ما
نشانه کرد و بر او تیر بی حساب انداخت
رها نکرد دل از زلف خود به استبداد
گرفت و گفت: تو مشروطه ای، طناب انداخت
از آن زمان که رخت دید چشمم اندر خواب
قسم به چشم تو، عمری مرا به خواب انداخت
نه من، هر آن که به دل مهر دلبری دارد
بدان که نقش خیالی است کاندر آب انداخت
من آن فسرده دل و سر به زیر پر مرغم
که آشیان مرا دید، پر عقاب انداخت
شبی به مجمع عشاق عارفی می گفت:
خوش آن که سر به ره یار، در شتاب انداخت
***
عوض اشک
عوض اشک ز نوک مژه خون می آید
با خبر باش، دل از دیده برون می آید
مکن ای دل هوس سلسله ی زلف بتان
که از این سلسله آثار جنون می آید
اضطرابی به دل افتاد حریفان، بی شک
آن که صید دل ما کرد، کنون می آید
پی قتلم صف مژگان ز چه آراسته ای
بهر یک تن، ز چه صد فوج قشون می آید
همچو ضحاک، دو مار سیه افکنده به دوش
که به مغز سر انسان به فسون می آید
بسکه تیر از مژه بر بال و پر دل زده ای
پر برآورده و بیچاره زبون می آید
خیمه زد پادشه عشق به خلوتگه دل
عقل بیچاره چو درویش برون می آید
گذر باد صبا تا که بر آن زلف افتاد
مشک آمیز شد و غالیه گون می آید
عارف از دست تو با چرخ فلک در جنگ است
که نفاق از فلک بوقلمون می آید
***
مرا هجرت کشد
مرا هجرت کشد آخر نهانی
خوش است آن مرگ، از این زندگانی
تنم رنجور و جان بیمار، وقت است
اگر رحم آوری بر ناتوانی
به مرغان چمن گویید بر من
قفس تنگ است از بی همزبانی
تو در چاک گریبان صبح داری
درازای شب هجران چه دانی
شکیبایی ز عشق از عقل دور است
کجا از گرگ می آید شبانی؟
برو پند جوانان گوی، ناصح
که پیرم کرد عشقش در جوانی
سگ کویت مرا پر کرد دنبال
چه می خواهد ز یک مشت استخوانی
به جز عارف جفا با کس نکردی
تو هم پیداست کز عاجز کشانی
***
شرمسار دیده
خسته از دست روزگار شدم
ماندم آن قدر تا زکار شدم
خون دل آن قدر به دامن ریخت
که من از دیده شرمسار شدم
تن و جان خسته، بار هجر گران
به عجب زحمتی دچار شدم
به امید گل رخت چندان
ماندم ای سرو قد که خوار شدم
نخورد کس شراب عشق که من
خوردم این باده و خمار شدم
به سر زلفت گو قراری گیر
که ز اندازه بی قرار شدم
دیدمش یک نگاه و جان دادم
خوب از این قید رستگار شدم
شب وصل است، من به رغم رقیب
به خر خویشتن سوار شدم
گفت عارف از این خوشم که دگر
با غم یار، یار غار شدم
***
خوشی به گریه
فتادم از نظر آن لحظه ای که دور شدم
خوشم به گریه که از دست هجر کور شدم
گهی به میکده و گاه در خراباتم
هزار شکر که با اهل درد جور شدم
دعاش گفتم و دشنام هم نداد جواب
کجاست مرگ که پیش رقیب بور شدم
به نرد عشق تو عمری به ششدر افتادم
در این قمار، دگر لات و لوت و عور شدم
دو چشم مست تو دنبال شور و شر می گشت
شدم چو مست، به همچشمی اش شرور شدم
بهشت و حوری و کوثر به زاهد ارزانی
بیار می که بری از بهشت و حور شدم
ز دست هجر تو کنجی نشسته عارف و گفت:
چو نیست چاره، ز بیچارگی صبور شدم
***
شاه فراری
نگاهی به شاه و به یاران شه کن
خطاهای مادر خطاها نگه کن
مشاور که بود و چه کس گفت با شه
که خود را مجهز به توپ و سپه کن؟
که گفتت شها حمله ور شو به مجلس
تو با توپ، و یکسانش با خاک ره کن؟
که گفتت درو کن وطن دوستان را
که گفتت برو ملک و ملت تبه کن؟
که گفتت بیا خلق در خاک و خون کش
که گفتت شها روز خود را سیه کن؟
که گفتت چنین و چنان کن، وز آن پس
هم از اوج مه، جای در قعر چه کن؟
ز روسیه آن روسی روسیه گفت
بکش مردم و، خویش را رو سیه کن
کنون بشنو از عارف و شو فراری
ازین کشور و، توبه ها زین گنه کن!
***
شهر عشق
دلی که در خم آن زلف تابدار افتاد
چو صعوه ایست که اندر دهان مار افتاد
به صوفیان خرابات مژده ده امروز
که شیخ شهر حریفان ز اعتبار افتاد
دماغ بسکه کدر شد ز تنگنای قفس
دگر دل از هوس سبزه و بهار افتاد
برو که باز نگردی الهی ای شب هجر
که روز وصل دو چشمم به روی یار افتاد
دلی که از غم روی تواش قرار نبود
چو دید طره ی زلف تو بی قرار افتاد
ز اشک دیده ی من یاد آر اگر وقتی
تو را گذر به لب رود و چشمه سار افتاد
چه هرج و مرج دیاریست شهر عشق، عارف
در آن دیار و در آن شهر شهریار افتاد
***
حکایت هجران
سزد بر اوج سرکشی کند سر من
اگر به طالع من باز گردد اختر من
به حشر، نامه ی اعمال اگر برون آرم
پر از حکایت هجران توست دفتر من
چگونه بر رخ خوبان نظر کنم که مدام
خیال روی تو سدیست، پیش منظر من
هلال ابرویت ای آفتاب کشور حسن
طلوع کرد و چو کتان بسوخت پیکر من
ز واژگونی بخت این گمان نبود مرا
که روزگار نشاند تو را برابر من
خیال زلف تو دوشم به خواب بود، امروز
چو ناف آهوی چین مشکبوست، بستر من
شب فراق تو خوشوقت از آن شدم، که گرفت
ز گریه داد دل از هجر، دیده ی تر من
به یار راز نهانی نگفته باز آمد
رقیب دست نخواهد کشید از سر من
نگفیم که «اگر ناتوان شوی گیرم
به دست دست تو»، وقت است ای توانگر من
***
پیام آزادی
پیام دوشم از پیر می فروش آمد
بنوش باده که یک ملتی به هوش آمد
هزار پرده ز ایران درید استبداد
هزار شکر که مشروطه پرده پوش آمد
ز خاک پاک شهیدان راه آزادی
ببین که خون سیاوش چسان به جوش آمد
هخامنش چو خدا خواست منقرض گردد
سکندر از پی تخریب داریوش آمد
برای فتح جوانان جنگجو جامی
زدیم باده و فریاد نوش نوش آمد
وطن فروشی ارث است این عجب نبود
چرا کز اول آدم وطن فروش آمد
کسی که رو به سفارت پی امیدی رفت
دهید مژده که لال و کر و خموش آمد
صدای ناله ی عارف به گوش هر که رسید
چو دف به سر زد و چون چنگ در خروش آمد
***
زنده باد
آورد بوی زلف توام باد زنده باد
ز آشفتگی نمود مرا شاد زنده باد
جست ار چه در وصال تو خسرو حیات خویش
مرد ار چه در فراق تو فرهاد زنده باد
هرگز نمیرد آن پدری که تو پرورید
و آن مادری که چو تو پسر زاد زنده باد
دلخوش نیم ز خضر که خورد آب زندگی
آن کو به خضر آب بقا داد زنده باد
آنان که در ره وطن از جان گذشته اند
ایران ز خون شان شده آباد زنده باد
نابود باد ظلم چو ضحاک مار دوش
تا بود و هست کاوه ی حداد زنده باد
بر خاک عاشقان وطن گر کند عبور
عارف هر آن کسی که کند یاد زنده باد
***
وادی عشق
وادی عشق چو راه ظلمات آسان نیست
مرو ای خضر که این مرحله را پایان نیست
نیست یک دست که از دست تو بر کیوان نیست
نیست یک سر که ز سودای تو سرگردان نیست
بسکه سر در خم چوگان تو افتد داند
نوح، جز غرق، خلاصیش از این طوفان نیست
ندهید از پی بهبودی من رنج طبیب
درد عشق است، به جز مرگ ورا درمان نیست
خواست زاهد به خرابات نهد پا، گفتم
سر خود گیر که این وادی اردستان نیست
شب هجر تو مرا موی سیه کرد سفید
عمر پایان شد و پایان شب هجران نیست
وقتی ای یوسف گم گشته تو پیدا گردی
که ز یعقوب خبر نی، اثر از کنعان نیست
دل من خون شد و خونابه اش از دیده بریخت
تا بدانی ز توام راز درون پنهان نیست
تا گل روی تو ای سرو روان در نظر است
هیچ ما را هوس سرو و گل و بستان نیست
«ارنی» گویان مشتاق توام، رخ بنما
«لن ترانی» نگو عارف پسر عمران نیست
***
مرگ دوست
به مرگ دوست مرا میل زندگانی نیست
ز عمر سیر شدم مرگ ناگهانی نیست
بقای خویش نخواهم از آن که می دانم
که اعتماد بر این روزگار فانی نیست
خوشم که هیچ کس از من دگر نشان ندهد
به کوی عشق نشان ز بی نشانی نیست
سیاه روی نداری شود، که گر بروم
به بزم دوست، به جز خجلت ارمغانی نیست
خزم به خرقه ی پشمین خود که این گرمی
به خرقه ی خز و در جامه ی یمانی نیست
رهین منت چشمم، نه چشمه ی حیوان
بگو به خضر که این وضع زندگانی نیست
سراغ وادی دیوانگان ز مجنون گیر
جنون عشق بود، این شترچرانی نیست
به پرسش دل من آیی آن زمان که مرا
برای گفتن درد درون زبانی نیست
به زیر خرقه ز من مشتی استخوان مانده است
به جان دوست که در زیر جامه جانی نیست
وحید عصر خودی عارفا بدان امروز
که از برای تو در زیر چرخ ثانی نیست
***
دست به دامان
گر رسد دست من به دامانش
می زنم چاک تا گریبانش
عمرم اندر غمت به پایان شد
شب هجر تو نیست پایانش
درد عشق آنقدر نصیبم کن
که توانی رسی به درمانش
آنچه با من به زندگی کرده است
مرگ من می کند پشیمانش
دست و پا جمع کن که می گذرد
به سر کشته ی شهیدانش
سر دل فاش کرد دیده از آن
که دگر نیست حال کتمانش
چون بنائی به کار عالم نیست
بکن ای سیل اشک بنیادش
هر که از کاسه ی سر جم خورد
باده سازد جهان نمایانش
ساغر می به گردش آر که چرخ
نیست مستحکم عهد و پیمانش
***
رغم چشم
به رغم چشم تو بی پا من از شراب شدم
خدا خراب کند خانه ات، خراب شدم
فروخت خرقه و شیخ آب آتشین می خواست
میان میکده من از خجالت آب شدم
ز دست هجر تو لب ریز گریه ام، چه کنم؟
ز پای تا سر و، سر تا به پا، سحاب شدم
چو ماه، روی تو از ابر زلف بیرون شد
قسم به موی تو، بیزار ز آفتاب شدم
مرا در آتش هجران گداختی یک عمر
چه شد که این همه مستوجب عذاب شدم؟
اگر چه بی گنهم می کشد، ولیک خوشم
که در عداد شهیدانش، انتخاب شدم
سؤال کرد ز من: عارف از پریرویان
وفا چه دیدی؟ من عاجز از جواب شدم
***
غزل اول- پارتی زلف
پارتی زلف تو از بسکه ز دل ها دارد
روز و شب بی سببی عربده با ما دارد
کاش کابینه ی زلفت شود از شانه پریش
کو پریشانی ما جمله مهیا دارد
به که این درد توان گفت که والا حضرت
در نیابت روش حضرت والا دارد؟
بخت یار است ولی بخت بد آنجاست که یار
هر کجا پای نهد دست به یغما دارد
فکر روز بد خود کن مکن آزار کسی
شب تاریک پی روز تو فردا دارد
دارم امید، شود دار مجازات به پا
خائن آن روز به دار است، تماشا دارد
گر به حق گویی حرف تو کسی پی ببرد
عارف هر شعر تو صد گونه معما دارد
***
غزل دوم- خیانت به وطن
دوباره فتنه ی چشم تو فتنه بر پا کرد
دلم ز شهر چو دیوانه رو به صحرا کرد
خدا خراب کند آن کسی که مملکتی
برای منفعت خویش خوان یغما کرد
ز بخت یاری بی جا طلب مکن کاین شوم
چو جغد میان به ویرانه داشت غوغا کرد
رفیق او همدانی است خوب می دانست
که گفت: «کرد غلط هر چه کرد عمدا کرد»
چو در قلمرو خود دید صفحه ی ایران
سیاه و درهم چون صفحه ی چلیپا کرد
جهاد، کشتن نفس است نی چپاول مال
در این مجاهده، عارف مرا چه رسوا کرد
***
دشمن خونی خسروان
به ایران زمین از چه باز آمدی
ز روسیه با برگ و ساز آمدی؟
موفق نخواهی شد ای بدسگال
که برگردنت هست خون «جمال»
تو منفور در چشم هر عاقلی
«ملک» را «جهانگیر» را قاتلی
تویی قاتل جمع آزادگان
که بستند ملت به قتلت میان
تو مشروطه را تا برانداختی
خطا کردی و کار خود ساختی
نگیری اگر پیش راه فرار
شوی کشته بی شک درین کارزار
بیا باز لطفی به مردم بکن
ز ایران برو گور خود گم بکن
زنا زاده خوانده ست بابت تو را
درین گفته تردید نبود روا
بلی صاحب خانه دارد خبر
زنیک و بد خانه و خیر و شر…
مگر آن جنایات کافی نبود
که خوانی ز نو خسروانی سرود؟
منم دشمن خونی خسروان
کز آنان شد ایران چنین ناتوان
خدای وطن کاش معجز کند
ترحم بدین خلق عاجز کند
کند ریشه ی جانی و راهزن
سپارد به ملت زمام وطن
***
مراد دل
گر مراد دل خود حاصل از اختر نکنم
آسمان، ناکسم ار چرخ تو چنبر نکنم
مادر دهر اگر مثل تو دختر زاید
این تویی در بر من یا که بود خواب و خیال
که من از بخت خود این واقعه باور نکنم
سر از آن شب که ز بالین تو برداشته ام
خویش را در دو جهان با فلک همسر نکنم
نیست یک شب که من از حسرت چشمت تا صبح
متصل خون دل از دیده به ساغر نکنم
شعله ی آه من آتش به جهان خواهد زد
ز آب چشم خود اگر روی زمین تر نکنم
خون من ریز میندیش تو از حشر که من
شکوه از دست تو غیر از تو به داور نکنم
***
کیفر بدکار
همان خس که او ارشد دولت است
به خود غره و دشمن ملت است
به من گفت آواز خوان، زیر و بم
بگفتم که من زر خریدت نی ام
چو زد سیلی ام آن دد دیو خو
نمودند یاران شماتت به او
کشیدند شمشیرها از نیام
ولی با خوشی گشت مطلب تمام
سرآمد سپس، ماه ها سال ها
فراموش گردید این ماجرا
یک از روزها، غرق اندوه و غم
فرو رفته در خود، قدم می زدم
به ناگاه دیدم بسی رهگذر
که جمعند بر کشته یی درگذر
به میدان دراستاده بس مردمان
به نعشی در آنجا تماشاکنان
یکی گفت کاین ارشدالدوله است
که اینک در انظار شد خوار و پست
به شهنامه فردوسی این سان سرود
که بر روح پاکش هزاران درود
«نگر تا چه گفته ست مرد خرد»
«هر آن کس که بد کرد کیفر برد»
***
یا مرگ یا آزادی
«درباره ی اولتیماتوم روس»
نعره ی «یا مرگ یا آزادی» ملت به جاست
کاین جواب زورگویی های روس ژاژخاست
امر و نهی روس آزادی کش آخر بهر چیست؟
او مگر آگه نمی باشد که ایران ز آن ماست؟
گو به روس کور دل: نیکو ببین کاین خاک پاک
خاک فرزندان ایران است، یا خاک شماست؟
من مخالف با مدرس گرچه می باشم، ولی
این مخالف خوانی اش بینم که بیش از حد رواست
آفرین بر مجلس شورا که با عزمی رزین
تا درین مورد دهد رأی «نه»، قامت کرد راست
اجنبی گو شر خود را از سر ما کم کند
کشور ایران نه از «ژرژ» است و نه از «نیکلا»ست
نیست خصم دون سزاوار سلام و احترام
چون سزای این تبهکاران هزاران ناسزاست
هم قشون خارجی، هم خائنین داخلی
مملکت چون کشتی افتاده در گرداب هاست
تا که استقلال، ما عارف، نگردد پایمال
پافشاری این چنین از مردم ایران به جاست
***
بمیرم تا نمیرم
باز ز ابروی کمان و نوک مژگان زد به تیرم
بارالها چاره ای کن، سخت در چنگش اسیرم
دست از پا پیش شمشیرش خطا کردن نیارم
نیستم ز امرش گریزان، و ز قبولش ناگزیم
ناوک تیر تو گر صد بار از پستان مادر
ننگرم به، کرد بایستی دو صد لعنت به شیرم
تا نفس باقیست نام دوست باشد بر زبانم
تا که جانی هست نقش یار باشد در ضمیرم
از برای گوشه ی چشمت، ز عالم چشم بستم
گر تو ابرو خم کنی از هر دو عالم گوشه گیرم
وعده دادی وقت جان دادن به بالین من آیی
جانم از هجرت به لب آمد، نمی آیی؟ بمیرم؟
ای جوانان از من ایام جوانی گم شد، او را
هر کجا دیدید گوئیدش که پیری کرد پیرم
سطوت دربار فقرم شد چنان، کز روی کرنش
قالی شاهان به خاک افتند در پیش حصیرم
در وصالت دلخوشم از زندگی چون خضر، لیکن
می کشد هجرت، نمی دانم بمیرم یانمیرم؟
زندگی از قدر من کاهید، قدرم کس نداند
دانی آن وقتی که در عالم نبیند کس نظیرم
گر نکردم خدمت، این دانم خیانت هم نکردم
شکر ایزد را که عارف، نی وکیلم، نی وزیرم
***
عهد با جانان
«غزل به یادگار جنون سرایی و انتحار محمد رفیع خان»
من این جانی که دارم عهد با جانان خود کردم
که گر پایش نریزم، دشمنی با جان خود کردم
غمت بنشسته بر دل، برد از من مایه ی هستی
ندانستم در آخر دزد را مهمان خود کردم
ز دست بی سر و سامانی خود ترک سر گفتم
به کوی نیستی فکر سر و سامان خود کردم
زناچاری چو راه چاره شد مسدود از هر سو
همین یک فکر بهر درد بی درمان خود کردم
شدم در انتحار خویش یک دل، من از دست غمت آخر
نمک نشناس دل را، شرمسار خوان خود کردم
گهی بگریستم، گه خنده کردم، گه به دل شوخی
نمودم، گه ملامت دیده ی گریان خود کردم
ز چشم خویش بد دیدم، ندیدم بد ز خاموشی
شدم خاموش، ترک صحبت یاران خود کردم
به کوی عشق سرگردان چو دیدم عقل، برق آسا
فراری عاشقان از عقل سرگردان خود کردم
به فقر و نیستی ز آن روی خو کردم، که یک روزی
گدایی را به کوی یار خود، عنوان خود کردم
ز طفلی عشق را پروردم و پروده ی خود را
در این پیرایه سر عارف، بلای جان خود کردم
***
غم تن
مرا که نیست غم تن چه قید پیراهن
به تنگ جان من از زندگی، ز ننگ تن است
خوش آن زمان که من از قید تن شوم آزاد
چو نیک درنگری این فضا نه جای من است
خلاصی دل من از چه زنخدانش
همان حکایت موراست و قصه ی لگن است
بلای جان من آن چشم فتنه انگیز است
سیاه، روزم از آن طره ی شکن شکن است
چو کند صورت شیرین ز تیشه دانستم
از آن زمان، که همان تیشه خصم کوهکن است
اگر چه پاس حقوق وفا تو نشناسی
ولیک قصد من از رویت حق شناختن است
***
خیال عشق
خیال عشق تو از سر به در نمی آید
ز من علاج به جز ترک سر نمی آید
الهی آن که نبودی نهال قد بتان
که جز جفا ثمر از این شجر نمی آید
وفا و ومهر ز خوبان طمع مکن ز آن روی
که بوی مهر ز جنس بشر نمی آید
برفت دل پی تفتیش کار یار و رقیب
دمی بایست، که دل بی خبر نمی آید
چه حیله کرد زلیخا به کار یوسف مصر
که این پسر به سراغ پدر نمی آید
تو عدل و داد ز نسل قجر مدار امید
که از نژاد ستم، دادگر نمی آید
سروش گفت چو عارف سخنور استادی
نیامده است به دوران، دگر نمی آید
***
***
بیداری دشمن، غفلت دوست
ز خواب غفلت هر دیده ای که بیدار است
بدین گناه اگر کور شد سزاوار است
زده است یکسره خود را به راه بدمستی
قسم به چشم تو ما مست و خصم هشیار است
پلیس مخفی نابود، محتسب به قمار
به خواب شحنه، عسس مست و دزد در کار است
تو را از آن چه، به ساز کدام در رقصیم
مرا چه کار که انگشت کیست در کار است
تو صحت عمل از دزد و راهزن مطلب
از آن که مملکت امروز دزد بازار است
گرفت وجهی و ما را به بیع قطع فروخت
ببین که در همه جا صرفه با خریدار است
بگو به عقل منه پا بر آستانه ی عشق
که عشق در صف دیوانان سپهدار است
هر آن سری که ندارد سر وطن خواهی
الهی آنکه شود سرنگون که سربار است
تو پایداری بین، عارف ار به دارد رود
گمان مدار که از حرف دست بردار است
***
حال دل
حال دل با تو مرا اشک بصر می گوید
راز پنهان من از خانه به در می گوید
سر زد از کوه مرا ناله ولی در گوشش
گویی آهسته سخن لال به کر می گوید
در خم باده فتم تا نکشم ننگ خمار
زآنکه النار و لا العار پدر می گوید
حرف قحط است مگر باز به منبر واعظ
از قضا و قدر عالم ذر می گوید
دست دادند به هم ریشه ی ما را کندند
حال امروز، به از تیشه، تبر می گوید
این سخن، گر بنویسند به زر، جا دارد
الحق عارف سخن سکه به زر می گوید
***
دل خوار کرد
دل خوار کرد در بر هر خار و خس مرا
نگذاردم به حال خود این بوالهوس مرا
از بس که غم کشیده مرا سر، به زیر پر
خوش تر ز عالمی شده کنج قفس مرا
پرسد طبیب درد دلم را، چه گویمش؟
چون نیست اهل درد، همین درد بس مرا
با هر کسی ز مهر زدم دم، چو خود نبود
اهل وفا، نگشت یکی دادرس مرا
مستم، رها کنید بگریم به حال خویش
مست آنقدر نیم که بگیرد عسس مرا
چون نو رسیده ام ز ره، ای پیر می فروش
ای آن شراب کال یکی کام رس مرا
چنگی به دل نمی زندم نغمه های عود
ای تار و نی، شوید دمی همنفس مرا
گفتم که بد معرفی عارف شدی و گفت:
این نام نیک تا ابد الدهر بس مرا
***
بی هنری و تن آسایی
ببند ای دل غافل به خود ره گله را
زیان بس است، ز مردم ببر معامله را
فراخنای جهان بر وجود من تنگ است
تو نیز تنگ تر از این مخواه حوصله را
دل تو ز آهن و من ره بدان از آن جویم
که راه آهن کرده است وصل فاصله را
شدند ده دله و اجنبی پرست، منم
که می رستم ایران پرست یک دله را
تو ای دویده بیابان رنج بهر وطن
به چشم من بنه آن پای پر ز آبله را
به هیچ مملکت و ملک این نبوده و نیست
به دست گرگ شبانی رها کند گله را
مراست رأی کز این بعد انتخاب کنند
وکیل، خولی و شمر و سنان و حرمله را
اگر چه دختر فکر تو حامله ست عارف
بگو مترس و ببین مردهای حامله را
***
لباس مرگ
لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست
چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست
بیار باده که تا راه نیستی گیرم
من آزموده ام آخر بقای من به فناست
گهی ز دیده ساقی خراب، گه از می
خرابی از پی هم در پی خرابی ماست
ز حد گذشت تعدی، کسی نمی پرسد
حدود خانه ی بی خانمان ما ز کجاست
برای ریختن خون فاسد این خلق
خبر دهید که چنگیز پی خجسته کجاست
بگو به هیأت کابینه ی سر زلفش
که روزگار پریشان ما ز دست شماست
چه شد که مجلس شورا نمی کند معلوم
که خانه خانه ی غیر است یا که خانه ی ماست
خراب مملکت از دست دزد خانگی است
ز دست غیر چه نالیم هر چه هست از ماست
اگر به حالت عدلیه پی برد شیطان
کند مدلل، تقصیر ز آدم و حواست
ببین بنای محبت چه محکم است، شکست
به طاق کسری خورده است و بیستون برجاست
اگر که پرده بیفتد ز کار می بینی
به چشم، عارف و عامی در این میان رسواست
***
فتنه ی رقیب
گذشت زاهد و لب تر ز دور باده نکرد
ببین چه دور خوشی دید و استفاده نکرد
به عمد داد سر زلف خود به دست صبا
چه ها که با من هستی به باد داده نکرد
دچار فتنه شد آخر رقیب، خرسندم
چه فتنه ها که به پا این حرامزاده نکرد
دگر به بستر راحت نمی تواند خفت
کسی که خصم خود از پشت زین پیاده نکرد
به مجلس آمد یار از فراکسیون، عجب آنک
به هیچ کار به جز قتل من اراده نکرد
قسم به ساغر می، در تمام عمر عارف
به روی ساده رخان یک نگاه ساده نکرد
***
جور
جور این قدر به یک تن تنها نمی شود
گویی اگرکه می شود حاشا نمی شود
ظالم تر از طبیعت و مظلوم تر ز من
تا ختم آفرینش دنیا نمی شود
ای طبع من، ز زشتی کردار روزگار
گویا دگر زبان تو گویا نمی شود
گویند گریه عقده ی دل باز می کند
خون گریه می کنم، دل من وا نمی شود
بنیانم اشک دیده ز جا کند، ای عجب
کاین سیل کوهکن ز چه دریا نمی شود
با درد هجر ساخته، در چنگ غم اسیر
کاری به نقد، ساخته از ما نمی شود
نام تو گشته ورد زبانم، ولی چه سود
شیرین دهن به گفتن حلوا نمی شود
رجعت اگر دوباره کند ز آسمان مسیح
دردی است درد من که مداوا نمی شود
خاک تمام عالم اگر من به سر کنم
در خاک رفته ی من، پیدا نمی شود
از بعد مرگ یار، ز من گو به زندگی
دیگر سلوک ما و تو یک جا نمی شود
عارف چنان ز ماتم عبدالرحیم خان
گشته است بستری، که دگر پا نمی شود
***
دیدار طاق کسری همراه با حیدر خان عمو اوغلی
بگو چه چاره کنم این دو چشم بینا را
که اشک ساخته ویرانه طاق کسری را
تو غیر گریه ندیدی ز ما، به نوبت پیش
درین مکان ز چه آورده ای دگر ما را
قسم به آن که به نزدت بود عزیز که من
به عالمی ندهم خاک پاک این جا را
وصیت است که در هر زمان سپارم جان
مرا بیار و در این خاک دفن کن، یارا
همین دیار و همین کاخ و بارگه بوده است
که تحت امر خود آورده بود، دنیا را
بدند بنده ی درگاه آن، شهان جهان
به سرزمین مهان با ادب بنه پا را
بیا و گردش گردون دون ببین عارف
که کرده ویران، آن کاخ آسمان سا را
***
یادگار کاوه
«زهد فروشان»
اندر قمار عشق تو بالای جان زدند
هر چند باختند، قماری کلان زدند
با ترک چشم مست تو همدست چون شدند
مستان جور گشته، در دین کشان زدند
لولی وشان ز باده ی گلرنگ، پای گل
افروختند چهره، شررها به جان زدند
چشمش به دستیاری مژگان و ابروان
هر جا دلی گذشت، به تیر و کمان زدند
غافل مشو ز طره و خال و خطش که دوش
دامن بر آتش این (پروپاگان)چیان زدند
آتش به جان چند تن افتد که بی گناه
بی موجبی به ملتی آتش به جان زدند
از پرده کار زهد فروشان برون فتاد
روزی که پا به دایره ی امتحان زدند
ایران چنان تهی شد از هر کسی، که دست
ایرانیان به دامن ما ناکسان زدند
سردارهای مانده از کاوه یادگار
صف زیر بیرق و علم «شونمان» زدند
***
فضولی
«خطاب به رضا علی دیوان بیگی از مهاجرین و همسفران عارف»
دانم از بهر چه کردی داخل
به حمایت سر کی از درکی
خانه ی هیأت دولت چندی ست
شده با خانه ی تو خانه یکی
فکر ناکرده «مشارالدوله»
گفت نزدت سخن بی نمکی
پس تو چون او بد و بیراه مگو
فکر حال من و خود کن کمکی
من به اوضاع جهان می خندم
سر خود گیر و برو، ای کلکی!
***
تیغ زبان- پرده های ریا
محشر هر جا روم آنجا سر پا خواهم کرد
بین چه آشوب من بی سر و پا خواهم کرد
بس که از کرده پشیمان شده ام در هر کار
نتوان گفت کزین بعد چها خواهم کرد
چون به هر کار زدم دست، ریا دیدم، روی
به درمیکده بی روی و ریا خواهم کرد
بدر ای پیر مغان پرده ی ارباب ریا
ورنه در کار خرابات ریا خواهم کرد
گر طبیعت نشود پرده در از مشتی دزد
پرده شان پاره به امید خدا خواهم کرد
گفتی ام مطرب، الحمد که در کشور خویش
آن وظیفه که مرا هست ادا خواهم کرد
منع زاهد سبب خوردن می شد ورنه
محتسب گوید اگر مستی، ابا خواهم کرد
نه ز همسایه، که از سایه ی خود می ترسم
دوری از سایه ی این جنس دو پا خواهم کرد
گفتم «ایران رود هر وقت، تو آن وقت بیا»
در سر وعده من ای مرگ وفا خواهم کرد
***
سلیمان نظیف
ز من بگو به سلیمان نظیف تیره ضمیر
که ای برون تو چون شیر و اندرون چون قیر
برون ز کرد شود اولیا؟ معاذالله!
تنور می شود از چوب ساخت؟ گوش مگیر
تو تا خیال دفاع از دیار بکر کنی
نکرده عطف عنان رفت از کفت ازمیر
فغانت از سر درد است چون که می دانم
فغان کند به ته دیگ چون رسد کفگیر
اگر به مجلس صلح جهان به ترکان راه
نداده اند، ز ایرانیان بود تقصیر؟
نوشته دست قضا حکمتان که: «محکومید
به مرگ» پنجه نشاید فکند با تقدیر
هر آن که زندگیش بار عار آرد و ننگ
نهال عمرش بر کنده به بود از زیر
همیشه روح تمدن ز ترک منزجر است
ز من مرنج، حقیقت چو بشنوی بپذیر
تو را که کودک دیروزی است دولتتان
کجا رواست که شوخی کند به دولت پیر؟
عشیرتی که ندارد درفش و عار و تبار
رسیده است ز دزدی کاخ و تاج و سریر
به دولتی که ز چندین هزار سال بدید
حوادثات ودر ارکان او نشد تغییر
تو را به وجدان (دانم اگر چه نیست تو را)
رواست کان به چنین دولتی کند تحقیر؟
نژاد ایران با ترک آنچنان ماند
که کس شبیه نماید حریر را به حصیر
خیال آذر آبادگانت اندر سر
فتاده بود، تو زین پس بدین خیال بمیر
ز خال لب، شکن طره، چین زلف، به سر
خیال کرده که تا هندو چین کنی تسخیر؟
دگر گمان تو زه زد، زهی خجالت و شرم
کمان بدار، کماندار سخت بی تدبیر
رها نمی کنمت تا که کام من بخشی
گرفتمت که نکردی خیال عالم گیر
اگر چه حافظ بخشید از غلط بخشی
به خال ترک سمرقند را ز عصری دیر
عجب مدار که من هم به یک کرشمه ی چشم
ز بعد صلح اگر سهم ما شود کشمیر
دهم به غمزه ی ترکان هر آنچه باداباد
که این حقیر متاعی ست یادگار حقیر
تو گفتی: «ایرانی بگرفته راه ترکستان
نمی رسد به سوی کعبه ز آن که نیست بصیر»
بدان که کعبه ی ایران دو تا، یکی بلخ است
یکی همان که برون شد ز شست تان چون تیر
ازین دو من به یکی می رسم، تو راحت باش
مراست هاتف غیبی درین امید بشیر
تو را به کعبه چو سگ راه نیست، ترکستان
نگاهدار و ببر راه و پس سر ره گیر
چنان به دست شما گشت مفتضح اسلام
روا بود که یهودی کند ورا تکفیر
نکرده اید خرابش چنانکه گر روزی
محمد آید بتواندش کند تعمیر
مسیح بس که شکایت زنان به ختم رسل
نمود، حضرت از حجت سر فکند به زیر
پس از تفکر بسیار داد پاسخ و گفت
«که نیستند مرا امت این گروه شریر
بدان که رهبر این قوم هیز چنگیز است
بخواه او را در هر جهنمی ست اسیر
کزو بپرسم …..این چه دستوری ست
که داده ای تو به این قوم وحشی بد شیر؟»
چو گشت حضرت (نروو) مسیح خود را باخت
فرار کرد کمیسیون از فقیر و اسیر
من و تمامی حضار مجلس از مجلس
گریختیم چو روبه برون زحمله ی شیر
فرار کردم و گفتم هزار لعنت حق
به ترک و بر پدر ترک از صغیر و کبیر
«نظام سلطنت» ار خویشتن به ترک فروخت
خری خرید، خری پشت ریش و چشم ضریر
اگر مخارج پالان زیاده از خر کرد
کدام زین دو خرند، ای ادیب شوخ و شهیر؟
ازین دو خر تر خر آن کسی بود به جهان
که سرسری شمرد خسروان عالم گیر
تو را به نادر گیتی ستان چه کارای دون؟
برو به کار خود ای کرد پا به سر تزویر
دهان پاک برد نام شاه اسماعیل
که نیست طعمه ی هر مرغ لاشخوار انجیر
خدا نکرده اگر من سلیم را گویم
نبد سلامت، از من نمی شوی دلگیر؟
ادیب باید طرز ادب نگه دارد
نه هر چه لایق ریشش بود کند تحریر
تو را جسارت توهین به دولت ایران
نبود این همه، بی عرضه گر نبود سفیر
***
غم غربت
ندانم در افکنده این سان چرا
به استانبول این چرخ گردون مرا؟
گمان بردم این قوم یار منند
تسلی ده و غمگسار منند
شوم گر به رنج و بلایا دچار
شوندم مددکار و دلسوز و یار
صد افسوس کاین نقش بر آب بود
که اقبال ما سخت در خواب بود
تو ای دوست مانند خصم دنی
کنی از چه با میهنم دشمنی؟
تو گویی که تبریز از آن ماست
زبانش بدین دعوی ما گواست
ز عثمانی است آذر آبادگان
که تاریخ کرده ست این را بیان
«تفو بر تو، ای چرخ گردون تفو»
که عثمانی ایران کند آرزو
«نظامی» که دارد ز پی «سلطنه»
چه خوش بست پیمان به هذه السنه
که همکار و همگام آنان شود
سپس آنچه خواهد دلش آن شود
مشاور که «دیوان بگی» باشدش
همانا ز سر تا به پا شاشدش
***
یاد وطن
هر وقت ز آشیانه ی خود یاد می کنم
نفرین به خانواده ی صیاد می کنم
یا در غم اسارت جان می دهم به باد
یا جان خویش از قفس آزاد می کنم
شاد از فغان من دل صیاد و من بدین
دلخوش که یک دلی به جهان شاد می کنم
جان می کنم چو کوهکن از تیشه ی خیال
بدبختی از برای خود ایجاد می کنم
شد سرد آتش دل و خشکید آب چشم
ای آه آخر از تو ستمداد می کنم
با خرقه ای که پیر خرابات ننگ داشت
وامش کند به باده، من ارشاد می کنم
گه اعتدال و گاه دمکرات، من به هر
جمعیت عضو و کار ستبداد می کنم
با زلف یار تا سر و کارم بود چه غم
بیکار اگر بمانم، افساد می کنم
من بی خبر ز خانه ی خود، چون سر خری
بر هر دری، که مملکت آباد می کنم
اندر لباس زهد چو ره می زنم به روز
با رهزنان شب، ز چه ایراد می کنم؟
سرشارم هر شب از می و لیک از خماریش
هر بامداد ناله و فریاد می کنم
درس آنچه خوانده ام همه از یاد می رود
یاد هر گه از شکنجه ی استاد می کنم
شاید رسد به گوش معارف صدای من
زآنست عارف، این همه بیداد می کنم
***
گدای عشق
گدای عشقم و سلطان حسن شاه من است
به حسن نیت عشقم، خدا گواه من است
خیال روی تو در هر کجا که خیمه زند
ز بی قراریم آنجا قرارگاه من است
به محفلی که تویی صد هزار تیر نگاه
روانه گشته ولی کارگر نگاه من است
هزار برق نظر خیره سوی روی تو لیک
شعاع روی تو از پرتو نگاه من است
برای خود کلهی دوخت زین نمد هرکس
چه غم ز بی کلهی، کآسمان کلاه من است
خرابه ای شده ایران و مسکن دزدان
کنم چه چاره که اینجا پناهگاه من است
اگر چه عشق وطن می کشد مرا اما
خوشم به مرگ، که این دوست خیرخواه من است
ز تربت من اگر سر زند گیاه و از آن
به رنگ خون گلی ار بشکفد، گیاه من است
در این دو روزه ی ایام، غم مخور که گرت
غمی بود، غمت آسوده در پناه من است
ز راه کج چو به منزل نمی رسی برگرد
به راه راست، که این راه شاهراه من است
در اشتباه گذشت عمر من، یقین دارم
که آنچه به ز یقین است، اشتباه من است
اگر چه بیشتر از هر کسی گنه کارم
ولیک عفو تو بالاتر از گناه من است
حقوق خویش ز مردان اگر زنان گیرند
در این میان من و صد دشت زن، سپاه من است
گریزد هر که ز ظلمی به مأمنی عارف
شرابخانه در ایران پناهگاه من است
***
آرزو
بیمار درد عشق و پرستارم آرزوست
بهبود ز آن دو نرگس بیمارم آرزوست
یاران شدند بدتر از اغیار، گو به دل
کای یار غار، صحبت اغیارم آرزوست
ای دیده خون ببار که یک ملتی به خواب
رفته ست و من، دو دیده ی بیدارم آرزوست
ایران خراب تر ز دو چشم تو ای صنم
اصلاح کار از تو در این کارم آرزوست
بیدار هر که گشت در ایران رود به دار
بیدار و زندگانی بیدارم آرزوست
ایران فدای بوالهوسی های خائنین
گردیده، یک قشون فداکارم آرزوست
خون ریزی آن چنان که ز هر سوی جوی خون
ریزد میان کوچه و بازارم آرزوست
در زیر بار حس شده ام خسته، راه دور
با مرگ گو خلاصی از این بارم آرزوست
بیزار از آن بدم که در آن ننگ و عار نیست
امروز از آنچه عمری بیزارم آرزوست
حق واقف است، وقف به چنگال ناکسان
افتاده، دست واقف اسرارم آرزوست
تجدید عهد دوره ی سلطان حسین گشت
یک مرد نو، چو نادر سردارم آرزوست
ما را به بارگاه شه عارف اگر چه راه
نبود ولیک پاکی دربارم آرزوست
***
جمهوری عشق- سلطنت حسن
عشق! مریزادت آن دو بازوی پر زور
قادر و قاهر تویی و ما همه مقهور
سلطنت حسن را دوام و بقایی
نیست، مباش ای پسر مخالف جمهور!
روی مپوشان که بیش از این نتوان دید
جلوه کند آفتاب و روی تو مستور
شانه به زلفت مزن که خانه ی دل هاست
چوب مکن بی جهت به لانه ی زنبور
پای اجانب بریده گردد از ایران
چشم بداندیش اگر ز روی تو شد دور
دست خودی، پای اجنبی ز میان برد
مملکت اردشیر و کشور شاپور
نخوت و کبر این قدر چرا و چرایی
از پی حسن دو روزه این همه مغرور
همدم بیگانگان مباش و بپرهیز
عاقبت از جنس بد، ز وصله ی ناجور
عارف اگر کهنه شد ترانه ی مزدک
نغمه ای از نو علاوه کن تو به تنبور
***
کوی میکده
به کوی میکده، هر کس که رفت باز آمد
ز قید هستی این نشئه بی نیاز آمد
هزار شکر که ایران چو کبک زخمی باز
برون ز پنجه ی شاهین و شاهباز آمد
بگو که پنهان گردند قاطعان طریق
از آن که قافله ی دزد رفته باز آمد
… از ره ترکیه و حجاز و عراق
دوباره چون شتر لوک بی جهاز آمد
چه احترام بر آن حاجی است مردم را
که بی وضو سوی حج رفت و بی نماز آمد
میان دیو و سلیمان چه امتیاز که رفت
سوی سبا و ز کف داد امتیاز آمد
برفت کاش مساوات و بر نمی گردید
که مشت ما بر بیگانه کرد باز آمد
وکیل یزد چو گودرز فاتحی وافور
به کف گرفته چو گرزی و چون گراز آمد
ز من بگوی به لوطی غلامحسین دگر
مگیر معرکه، یک مشت حقه باز آمد
فدای سرو که چون تن به زیر بار نداد
گه نمایش آزاد و سر فراز آمد
به نی بگوی که از ناله در خود آتش زن
که عارف همچو تو نالان به سوز و ساز آمد
***
هیأت کابینه- تکیه ی دولت
نشسته بودم دوش از درم درآمد یار
شکن به زلف و گره بر جبین، عرق به عذار
خراب چون دل من چشم و خشمش اندر خشم
نشست، پشت به من کرد، روی بر دیوار
بگفتمش: ز چه تندی کنی و بدخویی؟
ز خوبرو نتوان دید فعل ناهنجار
جواب گفت: تو سر زیر بال و پر داری
به دام فکر فرو رفته ای، چو بوتیمار
تو حال تشنه چه دانی که بر لب جویی
ز حال مست کی آگاه می شود هشیار!
کجا به فکر وطن مرغ مانده در قفس است
که کرده ترک وطن، خو گرفته با آزار
به عمر خویش تو خوش بوده ای به استبداد
بیا ببین که ز مشروطه شد جهان گلزار
ولیک ترسم کز دست خائنین گردد
همین دو روزه مبدل به گلخن، این گلزار
بگفتمش: به صراحی دراز دستی کن
به شرط اینکه ببندی زبان ازین گفتار
تو را چه کار به مشروطه یا به استبداد؟
تو واگذار کن این کارها به صاحب کار
چو دیگ ز آتش قهر و غضب به جوش آمد
ز روی درد بجوشید همچو رعد بهار
به خنده گفت که: ای رند بی خبر از خویش
به سخره گفت که: ای مست شب به روز خمار
ز حال مملکت و ملک کی تو را خبر است
نشسته ای تو و بردند یار را اغیار
وطن چو نرگس مخمور یار، رنجور است
علاج باید، شاید نمیرد این بیمار
به دست خویش چو دادی به راهزن شمشیر
بیایدت که دهی تن به نیستی، ناچار
گرفت چون زکفت دزد قلچماق چماق
دگر نه دست دفاعت بود، نه راه فرار
امیر قافله لختی بایست، دزد رسید
بدار لحظه ای ای ساربان، زمام و مهار
شده است هیأت کابینه، تکیه ی دولت
که شمر دیروز، امروز می شود مختار
عروس قاسم روزی رقیه می گردد
لباس مسلم می پوشد عابد بیمار
همان که هنده شدی گاه می شود زینب
یزید هم زن خولی شود، چو شد بیکار
کسی ندیده که یک نوعروس و صد داماد
کجا رواست که تا بین یکی و صد سردار
فغان و آه ازین مردمان بی …..
امان ز مسلک این فرقه ی کله بردار
ز اعتدالی خالی اگر جهان نشود
همیشه رنجبران را شود تهی انبار
کجایی آن که بیابان رنج پیمودی
بیا ببین، به خر خویش هر کس است سوار
ز حرف حق زدن عارف نکن دریغ امروز
چه باک از این که در این راه می زننده به دار!
***
فرقه بازی و جهالت
ز بس به زلف تو دل بر سر دل افتاده
چه کشمکش که میان من و دل افتاده
ز فرقه بازی احزاب دل، در آن سر زلف
گذار شانه بر آن طره مشکل افتاده
دلم بسوخت که بر صورت تو، خال سیاه
به سان ملت محکوم جاهل افتاده
بسوز از آتش رخ این حجاب و روی نما
تو جان بخواه که جان غیر قابل افتاده
ز بس که خون ز غمت ریختم به دل از چشم
دلم چو غرقه ز دریا به ساحل افتاده
به جز جنون نبرد ره به سوی کعبه ی عشق
که بار عقل در این راه بر گل افتاده
گرفته نرو جهانتاب علم عالم و شیخ
پی مباحثه ی بی دلایل افتاده
سپردمت به رقیبان و با تو کارم نیست
از آن که کار به دست اراذل افتاده
تو هرج و مرجی دربار عشق بین، عارف
میان انی همه دیوانه، عاقل افتاده
***
خنده ی پس از گریه
به سر کویت اگر رخت نبندم چه کنم
واندر آن کوی اگر ره ندهندم چه کنم؟
من ز در بستن و واکردن میخانه به جان
آمدم، گر نکنم باز و نبندم چه کنم؟
غم هجران و پریشانی و بدبختی من
تو پسندیدی، اگر من نپسندم چه کنم
مانده در قید اسارت تن من و آن خم زلف
می کشد، می روم، افتاده به بندم، چه کنم؟
من به اوضاع تو ای کشور بی صاحب جم
نکنم گریه، پس از گریه نخندم، چه کنم؟
آیت روی تو ز آتشکده ی زردشت است
من بر آن آتش سوزان چو سپندم، چه کنم؟
خون من ریختی و وصل تو شد کام رقیب
من به ناچار دل از مهر تو کندم، چه کنم؟
شرط عقل است سپس راه جنون گیرم و بس
عارف آسوده من از ناصح و پندم، چه کنم؟
***
خوش آن زمان
خوش آن زمان که دلم پای بند یاری بود
به کوی باده فروشانم اعتباری بود
بیار باده که از عهد جم همین مانده ست
به یادگار، چه خوش عهد و روزگاری بود
به اقتدار چه نازی؟ که روزی ایران را
مزیت و شرف و فخر و اعتباری بود
چو کاوه وقتی سردار نامداری داشت
در این دیار چو سیروس شهریاری بود
به این محیط که امروز بی کس و یار است
کمان کشیده چو اسفندیار، یاری بود
کسی که کرد گرفتار یکه تازان را
اسیر پنجه ی یک طفل نی سواری بود
بنای کاخ تمدن به باد می دادم
اگر به دست من ای چرخ اعتباری بود
کشیده بار فراق تو بارها، این بار
خمیده شد قدم از زحمت، این چه باری بود؟
قرارداد دو چشمش، که خون به شیشه ی دل
سپس نریزد، پیمان شکن قراری بود
به دستیاریت ای دیده دل به خون غلتید
الهی آن که شوی کور، این چه کاری بود؟
دلی است گمشده از من، کس ار نشان خواهد
بگو که یک دل چون لاله داغداری بود
گذار عارف و عامی به دار می افتاد
اگر برای مجازات چوب داری بود
***
ناله ی مرغ
ناله ی مرغ اسیر این همه بهر وطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس، همچو من است
همت از باد سحر می طلبم گر ببرد
خبر از من به رفیقی که به طرف چمن است
فکری ای هموطنان در ره آزادی خویش
بنمائید، که هر کس نکند مثل من است
خانه ای کو شود از دست اجانب آباد
ز اشک ویران کنش آن خانه، که بیت الحزن است
جامه ای کو نشود غرقه به خون بهر وطن
بدر آن جامه، که ننگ تن و کم از کفن است
جامه ی زن به تن اولی تر اگر آید غیر
زآن که بیچاره در این مملکت امروز، زن است
آن کسی را که در این ملک سلیمان کردیم
ملت امروز یقین کرد که او اهرمن است
همه اشراف به وصلت خوش همچون خسرو
رنجبر در غم هجران تو چون کوهکن است
عارف از حزب دموکرات خلاصی چون مور
مطلب، زآن که خلاصی تو اندر لگن است
***
به مرگ راضیم…
به مرگ راضیم از وضع نامنظم ایران
ز پا فکنده مرا سخت غصه و غم ایران
دیار کاوه لگد کوب اجنبی بود آوخ
کجاست «سام» و چه شد «گیونیو» و «رستم» ایران؟
به انگلیس که تلبیس اوست برتر از ابلیس
فروخت خاک وطن را وزیر اعظم ایران
نشسته می بود ای کاش مادرت به عزایت
که از وجود تو ملت گرفت ماتم ایران
شده ست کشور ساسان دچار ننگ و حقارت
زبون و خوار و سرافکنده گشت پرچم ایران
امیدوار نشستم کنون و چشم به راهم
که کی خورد به دهان تو، مشت محکم ایران؟
شما گروه شغالان شوید جمله فراری
در آن دمی که درآید به بیشه، ضیغم ایران
یقین بدان و مخور غصه عارفا که دگر بار
شود منظم، اوضاع نامنظم ایران
ز وضع درهم امروز ما مباش هراسان
که چشم چرخ بسی دیده وضع درهم ایران
***
صباح خماری
دیشب خرابی می ام از حصر و حد گذشت
این سیل کوه ساز خم آمد ز سد گذشت
گفتم حساب جام شماری به دست کیست؟
ساقی جواب گفت چه پرسی؟ ز صد گذشت!
قدم خمیده شد چو کمان تا که دیده دید
همچون مه چهارده آن سرو قد گذشت
با یار صحبت از گله های گذشته بود
آمد رقیب و دید، نماند از حسد، گذشت
نگذاشت دست رد به کس، هر جا نظر فکند
خون ریخت چشم مست تو، بی دست رد گذشت
تعداد کشتگان تو نتوان، همین قدر
اجساد بی شماره ی خون از جسد گذشت
بد کرده را بگوی که بد از تو تا ابد
ای بی خبر بماند، ز ما خوب و بد گذشت
بی صاحبی خانه ی من بین ز هر طرف
هر کس رسید، بی پته و بی سند گذشت
عمری که در نتیجه اش عمرم تمام شد
عارف، هزار شکر، گذشت ار چه بد گذشت
***
اصفهان در عصر صفویه
بود به عهد صفوی در جهان
رشک جنان، نصف جهان، اصفهان
روی ز هر سوی بر او کرد بخت
ساخت چو عباس شه اش پایتخت
گشت چو فردوس برین، وندر آن
کرد مکان آن شه والامکان
آنقدر آن شهر شه آباد کرد
تا که نوین بارگه داد کرد
آنچه بنا ساخت فرح زاد ساخت
تا که بنای «فرح آباد» ساخت
چرخ نهم خاک نشین گشت و پست
در بر کرباس در «هفت دست»
تا که پری با خبر از دلبری
گردد از آیینه ی اسکندری
کرد به پا «آینه خانه» کز آن
دیده شود صنعت صنعتگران
ساخت «نمکدان» که پس از وی مگر
بلکه نمک گیرد چشم قجر
درب «علی قاپوی» میدان شاه
شد ز شه احداث، برای سپاه
چشمه ی خور راه ز هر جو گرفت
تا که نشان از «پل خواجو» گرفت
بر در «تالار طویله» شهان
دست به سر، پای به بند امان
ساخت خیابانی و در وی چنار
کاشت به ترتیب، ز شش رج قطار
دیده به هر سوی که شد دیده بان
منظره ی گل بد و آب روان
بهر خیابان و پل این بیت نغز
ساخته بودند سپردم به مغز
دست نگارین چو به گل می رسید
حرف «نچین» تا سر پل می رسید
چند پل اندر ره «زاینده رود»
ساخت پس از وی عوض آب دود
چشمه ی خورشید فلک تیره کرد
چشم جهان را سوی ما خیره کرد
تا ز جهان آن شه شاهان گذشت
دوره ی خوشبختی ایران گذشت
نام وی از خاطر ایرانیان
محو نخواهد شدن اندر جهان
کاش نبیند به جهان هیچ عین
دوره ی دردآور سلطان حسین
***
سپاه عشق
سپاه عشق تو ملک وجود ویران کرد
بنای هستی عمرم به خاک یکسان کرد
چه گویمت که چه کرده است، خواهی اردانی
بدان که آنچه که ناید به گفتگو آن کرد
چه کرد عشق تو؟ عاجز ز گفتنم، آن کرد
به من که دوره ی شوم قجر به ایران کرد
خدا چو طره ی زلفت کند پریشانش
کسی که مملکت و ملتی پریشان کرد
الهی آن که به ننگ ابد دچار شود
هر آن کسی که خیانت به ملک ساسان کرد
به اردشیر غیور دراز دست بگو
که خصم ملک تو را جزو انگلستان کرد
خرابی آنچه به دل کرد والی حسنش
به اصفهان نتوان گفت ظل سلطان کرد
چو جغد بر سر ویرانه های شاه عباس
نشست عارف و لعنت به گور خاقان کرد
***
رنود و انقلاب
رنود دی خودی اندر خم شراب زدند
نخورده دست به دامان انقلاب زدند
شدند مست علی رغم چشم ساقی بزم
برآمدند ز پا بی گدار آب زدند
خیال و باده بهم دستی تهمتن عشق
ز چشم من ره افراسیان خواب زدند
ز بسکه گوش به زنگ است چشم من تا صبح
نه خفته بس که در این ره دل خراب زدند
به خواب اهل خرابات و خانقاه و حرم
در دل از سر شب تا به آفتاب زدند
به ماز گوشه ی ابرو و زیر چشم بتان
زدند حرف ولی با صد آب و تاب زدند
به مرگ غیر چو دیدند نفع خویش از آن
جماعتی رگ یک ملتی به خواب زدند
زدند نقش خیال خوشی عجب بر آب
نیند آگه کاین غوطه بر شراب زدند
وکیل مجلس جمعی که مغزشان خشک است
ز بس به مدرسه بر فرق هم کتاب زدند
***
در استقبال غزل رئیس الوزراء- 1
ای بارگاه حسن تو محمود ایاز کن
وی خسروان به پیش ایازت نیاز کن
ویرانه ساز کعبه ی دل ها چو سومنات
محمودی ای به کشور جان ترکتاز کن
چشم بهانه گیز تو دنبال فتنه کرد
هی بی جهت به خلق در فتنه باز کن
ابروی چون هلال نوت قد هلال ساز
روی چو خور فروخته ات جان گداز کن
چشمت به دستیاری مژگان زهر کنار
چون صعوه صید دل کن و در چنگ باز کن
عمریست ناز می کشم از مهوشان ولیک
هرگز ندیده ام چو تو مهروی ناز کن
ای بی نیاز از همه چیز همچو بولشویک
هر جا که رو کنی همه را سرفراز کن
تو شمع بزم غیری و من در غمت مدام
پروانه وار شب به سحر سوز و ساز کن
مگذار در غم تو بمیرم به شرط آنک
تا زنده ام تو ناز کن و من نیاز کن
شب شد، چه شد که یار نیامد؟ یقین فتاد
چنگ رقیب روده به صحبت دراز کن
عارف، قسم به عشق و به ناموس عشق، نیست
در راه عشق دوست حقیقت مجاز کن!
***
در استقبال غزل رئیس الوزراء- 2
ای خانه ی تو در به رخ ج.. باز کن
از در برون [شده] همه را ج.. باز کن
ای دست داده دامن عصمت به رغم شوی
با دیگران به مهر ز شوی احتراز کن
ای برده هر چه بود به دزدی و خلق را
محتاج قوت قالب و نان و پیاز کن
هنگام احتیاج صدارت چهار وقت
پشت سر جناب مدرس نماز کن
این نیز بر قرار نماند غمین مباش
ای در قرارداد حقیقت مجاز کن!
***
سلطنت نکبت
سلطنت نکبت سلطان حسین
دوره ی شیون شد و افغان و شین
شاه ریا پیشه ی شهوت پرست
صاحب صد صیغه ئی و عقدی است
چار زن عقدی و صد صیغه ئی
شاهی! خرسی! بگو آخر چه ئی؟
خوار و خرافاتی و خصم خرد
آلت دست دو سه تن پست و بد
برده ز شیطان به خباثت سبق
باعث بدبختی مردان حق
آنکه ز وی خوردن می شد حرام
گشت گرفتار به شرب مدام
بی هنر و خائن و مردم فریب
اهل هوی و هوس و نانجیب
در بر زور و زر و زن، چون غلام
دشمن یزدان و رسول عظام
شاه نگونبخت سفیه جبان
داد ز کف یکسره ملک کیان
ظاهر شه، چشمه ی آب حیات
باطن شه، سیل بلا و ممات
غیر ضرر زین شه نادان خام
هیچ ندیده ست وطن، والسلام
خود تو گمانت که خود اندر وجود
نامده از اصل و به گیتی نبود
گشت قشون منحل و جای سپاه
لشکر زن های حرم شده به راه
اشرف و محمود و گروه دغا
شد بتر از میکرب مالاریا
زد فلک شوم شبیخون به تاج
تاج سرافکنده شد و هاج و واج
جهل ز محبس یله ورسته شد
در به رخ علم و هنر بسته شد
عربده جو در همه جا سر زده
دست به هر فتنه مکرر زده
خلق دل آزرده و تبل شدند
عاجز و تریاکی و مهمل شدند
جمله شدند از پی بیکارگی
تا که رسیدند به بیچارگی
رشته ی تدبیر درانداختند
هیچ به جز جهل نپرداختند
سیل فنا داد وطن را به باد
به که کس آن عهد نیارد به یاد
***
قصر نو
پادشهی ساخت یکی قصر نو
برده ز جنت به نکویی گرو
هر طرفش، گلشن و باغ و چمن
لاله و ریحان و گل و یاسمن
آب به هر سمت چو در خوشاب
گوی سبق برده بسی از گلاب
خرم و خوش بود چو باغ بهشت
بود ز مرمر همه ی سقف و خشت
ساخته چون گشت بدین رنگ و بوی
گفت شهنشه به وزیرش که گوی
تا که بیایند همه مردمان
نیک ببینند تمامی در آن
جمع چو گشتند امیر و وزیر
جاهل و دانا و غنی و فقیر
شاه چنین گفت که ای مهتران
حال ببینید که در این مکان
نقصی اگر هست دهیدم خبر
تا که کنم دور ز قصر این خطر
با خردی چون سخنان را شنفت
لب بگشود و به شهنشه بگفت
کای سر و جانم به فدای تو باد
بیش ز صد قرن بقای تو باد
حیف که این قصر تو فانی بود
دور بقا برق یمانی بود
عیبی ازین نیست فزونتر دگر
چاره کن این نقص توانی اگر
چون که بود نیستی اندر پی اش
گشت چو همدست قدر با قجر
کن فیکون کرد همه سر به سر
رشت و سپاهان، ری و مازندران
پر شد از افواج جنایتگران
کاش یکی نادر گیتی ستان
بار دگر چهره نماید عیان
جان به تن مرده ی ایران دمد
مملکتی را سر و سامان دهد
تا که ز بدخواه برآرد دمار
تا که رهد ملت ازین ننگ و عار
تا که ز بیگانه و از خائنین
پاک کند خطه ی ایران زمین
***
بیرق دشمن
چه خبر دوست ز غم های دل من دارد
که ز خنجر مژه دارد، دل از آهن دارد
اجنبی صاحب ایران شد و این است غمم
آن یکی شاد، که املاک و زر و زن دارد
نشود دامنم آلوده، غم من این است
غیر، خوش حال که گلچهره به دامن دارد
غمم این است که در سفره ی زارع نان نیست
مالکی خوش، که ز گندم دو سه خرمن دارد
خون خائن به زمین ریختن، این قصد من است
دیگری مست، که در زیرزمین دن دارد
کی ز بدبختی و تنهایی و فقرست آگاه
آن که فرزند و زن و خانه ی روشن دارد
آن خودی قطع شود گردن و دستش ای کاش
گر که با اجنبیان دست به گردن دارد
خائنین از غضب چرخ و فلک بی خبرند
کز پس خنده بسی گریه و شیون دارد
نور بخشد به دل از گلشن و گل و زآن سوی
تا که در دل خلدت، خار به گلخن دارد
عارفا! فخر فروشد به تو هر خائن پست
چون که بر سر در خود بیرق دشمن دارد
***
خسرو بیگانه پرست- وکلای خائن
ای طره ات کلف به رخ آفتاب کن
روی تو آفتاب و مه اندر نقاب کن
تیر نگاه چشم تو رستم به غمزه دوز
مویت کمند گردن افراسیاب کن
آهوی جان شکار دو چشمت به گاه خشم
از یک نگاه تند، دل شیر آب کن
آوخ، ز دست مردم چشمت فتاده اند
دنبال خانه ی دل مردم خراب کن
یک مرد انقلابی از این دور انقلاب
ای زن نشد چو چشم تو شهر انقلاب کن
مرد و زن قجر بود این فرقشان که هست
آن مملکت خراب کن، این دل خراب کن
نابود باد خسرو آن کشوری که خواست
بیگانه در قلمرو، مالک رقاب کن
بر باد رفته باد هر آن مجلسی که هست
خاکش وکیل خائن و دزد انتخاب کن
***
هجر و سفر- عارف در به در
عمرم گهی به هجر و گهی در سفر گذشت
تاریخ زندگی همه در دردسر گذشت
گویند این که عمر سفر کوته است و من
دیدم که عمر من ز سفر زودتر گذشت
بستی درم ز وصل و گشودی دری ز هجر
آوخ ببین چه ها به من در به در گذشت
هجر تو خون دل به حسابت حواله کرد
در دوریت، معیشتم از این ممر گذشت
با کوه کوه بار فراغ غمت، به کوه
رفتم، رسید سیل سرشک از کمر گذشت
بازیچه نیست عشق و محبت، مگر نبود
در راه عشق یار، پدر از پسر گذشت؟
سود و زیان و نفع و ضرر، دخل و خرج عشق
کردم، پس از هزار ضرر، سر به سر گذشت
ما را چه خوب دست به سر کرد، تا که چشم
آمد ببیندش، که چو برق از نظر گذشت
کو تا دگر پدید شود گویمش چه ها
بر من ز دست ظلم تو بیدادگر گذشت؟
کاری مکن که خلق ز جورت به جان رسند
ای جور پیشه، ورنه ز من یک نفر گذشت
مشکل بود که از خطر عشق بگذری
عارف تو را که عمر ز چندین خطر گذشت
***
دل کارگر- زلف سرمایه دار
چه گویمت که چه از دست یار می گذرد
به من هر آنچه که از روزگار می گذرد
ز یار شکوه کنم یا ز روزگار؟ چه ها
ز یار بر من و از روزگار می گذرد
چه ها گذشت ز زلفت به دل، چه می دانی
به کارگر چه ز سرمایه دار می گذرد
بس است تا به کی ات سر به زیر پر، صیاد
به غفلت اندر و، وقت فرار می گذرد
به دور نرگس مست تو، نادرست کسی
میان شهر، اگر هوشیار می گذرد
کجاست شحنه، که پنهان هزار خون کرده
دو چشم مست تو، او آشکار می گذرد
به اسم من همه مال التجاره ی غم و درد
ز شهریار ببین بار بار می گذرد
سواره آمد و بگذشت از نظر، گفتم
امان که عمر چو چابک سوار می گذرد
هزار شکر که دیدم رقیب از کویت
گذشت، لیک به خواری چو خار می گذرد
تو خفته ای و چه دانی که در غمت شب هجر
چگونه بر من شب زنده دار می گذرد
به مجلسی که تویی، گفتگوی ما و رقیب
تمام با سخن گوشه دار می گذرد
بدم از این که بد و خوب و ننگ و نام امروز
به یک رویه و در یک قطار می گذرد
مرا که سرمایه ی آن سر و بارور بر سر
نماند، ای به جهنم بهار می گذرد!
ز دست دیده به هر جا که می رود عارف
در آب دیده ی خود بی گدار می گذرد
***
مساوات عشق
در عشق بدان فرق شهنشاه و گدا نیست
کس نیست که در کوی بتان بی سر و پا نیست
در حسن تو انگشت نما هستی و لیکن
در عشق تو جز من کسی انگشت نما نیست
رسوای تو گشتیم من و دل، به جهان نیست
جائی که در آن قصه ی رسوایی ما نیست
مستم، بگذارید بگریم به غم دل
جز اشک کسی در غم دل عقده گشا نیست
این مهر که دارد به تو دل، در همه کس نه
وینجای که داری تو به دل، در همه جا نیست
با یار سخن دوش شد از عالم وحدت
گفتم مشنو هر که تو را گفت خدا نیست
بد گفت رقیب از پی و بشنیدم و گفتم
با یار، که دل بد مکن این نیز به ما نیست
در فتنه ی یغماگری چشم تو ای شوخ
آن چیست که غارت زده در کشور ما نیست
گر پر شود ایران همه از حضرت اشرف
یک بی شرفی مثل رئیس الوزرا نیست
صحبت به ادب کن بر اهل ادب عارف
اینجاست که جای سخن پرت و پلا نیست
***
دمکرات و اعتدالی
مرا عقیده پیرار و پارسالی نیست
خیال روی دمکرات و اعتدالی نیست
ز رنگ های طبیعت که نیست جز نیرنگ
مرا بدیده به جز نقش بی خیالی نیست
مقام و رتبه ی شاهنشهان گرفت زوال
ولیک سلطنت عشق را زوالی نیست
به غیر تار که در پرده گفت قصه ی عشق
کسی به بزم تو محتاج گوشمالی نیست
به یار گوی که ای روح اهل دل از من
به پیشگاه تو جز قالب مثالی نیست
ز دست گریه چنان خشک گشت چشمه ی چشم
که هیچ قرن چنین دور خشکسالی نیست
ز گوشه گیری و از انزوا خوشم که منم
دو گوش و هیچ در این گوشه قیل و قالی نیست
دلم نشیمن رندان و جای اهل دل است
مقام و بارگه بندگان عالی نیست
پی نثار تو پوسیده جانی است مرا
بدان تعارف معمول و خشک و خالی نیست
ز من به غیرت و ناموس و مملکت خواهی
بگو خوشیم به دوریت هم ملالی نیست
ببین که خانه ی ایران پر است مشتی زن
میا تو سرزده همسایه، خانه خالی نیست
***
شکایت تلخ
محیط گریه و اندوه و غصه و محنم
کسی که یک نفس آسودگی ندید منم
منم که در وطن خویشتن غریبم و، زین
غریبت تر که، هم از من غریب تر وطنم
به هر کجا که قدم می نهم به کشور خویش
دچار دزد اداری، اسیر راهزنم
طبیعت از پی آزار من کمر بسته
کنم چه چاره؟ چو دشمن قوی ست، دم نزنم
نهال عمر مرا میوه غیر تلخی نیست
بر آن سرم که من این بیخ را ز بن بکنم
چو شمع آب شدم بس که سوختم، فریاد!
که دیگران ننشستند پای سوختنم
چو گشت محرم بیگانه، خانه به در گور
کفن بیار، که نامحرم است پیرهنم
ز قید تن شوم آزاد، و آن زمان زین بند
برون شوم، نیم آزاد تا اسیر تنم
به چشم من همه گل های گلستان چون خار
خلد، اگر به تماشای گل نظر فکنم
در این دیار، چه خاکی به سر توانم کرد؟
به هر کجا که روم، اوفتاده در لجنم
بگو به یار که اندر پی هلاکت من
دگر مکوش، که خود در هلاک خویشتنم
نبرد لذت شیرینی سخن عارف
به گوش عبرت نشنید گر کسی سخنم
***
از زبان کلنل محمد تقی خان پسیان
ما گروه مهاجرین هستیم
که به این آب و خاک، دل بستیم
چون ز ایران جدا شود قفقاز
شد نیایم به سوی ایران باز
خود ز قفقاز جمله کوچیدند
تابع اجنبی نگردیدند
بوده اجداد ما همیشه امیر
یاور و همدم امیرکبیر
همه بودیم از خواص و عوام
محترم در بر امیر نظام
مولدم خاک پاک تبریزست
کآسمان قدر و قهرمان خیزست
من در آن شهر کرده ام تحصیل
پس به تهران نموده ام تکمیل
بعد از آن در کلاس های نظام
خوانده ام درس پنج سال تمام
باری آنگه شدم بدون درنگ
نایب دوم از وزارت جنگ
نیز گشتم به گردش دوران
نایب اول و سپس سلطان
شدم آنگه به نایب و تابین
من رئیس گروه در قزوین
پس به ژاندارمری شدم آجودان
شغل من حفظ جاده ی همدان
زآنکه آن جاده بود مرگ آور
پر ز آدمکشان غارتگر
بس که نا امن راه ها شده بود
راه ها قتلگاه ها شده بود
تا به حدی که دولت منحوس
بایدم فاش گفت یعنی روس
کرد تهدید کاین ره است نیاز
کنم این راه با قشون خود باز
رهزنان جمله تار و مار کنم
کس نداند سپس چه کار کنم
الغرض روز و شب درین جاده
بودم از بهر خدمت آماده
دزد و جانی ز بس شدند هلاک
راه شد عاقبت ز رهزن پاک
چه بگویم؟ که مدت یک سال
عمر من صرف شد بدین منوال
زین سبب قطعه یی مدال طلا
دولت از بهر من نمود اعطا
پس بروجرد را شدم مأمور
بسته الوار لیک راه عبور
من در آن گیر و دار تیر و تفنگ
زخم برداشتم به عرصه ی جنگ
رؤسا خود به یادم افتادند
رتبه ی یاوری مرا دادند
شد ز ژاندارمری چنین عنوان
که تو هستی رئیس در همدان
چه دهم شرح جنگ و غوغا را
یا همان حمله ی مصلا را
که قشون ظفر نمون تزار
با شجاعت نهاد پا به فرار
خودستایی نه رسم و راه من است
و ندرین گفته حق گواه من است
گر که من خدمتی به جا کردم
داشتم دینی و ادا کردم
ور که صدبار جان فدا سازم
دین خود را کجا ادا سازم
یافتم چونکه انحراف مزاج
سوی آلمان شدم به قصد علاج
ز آن میان رو به درس آوردم
بعد از آن یادی از وطن کردم
تا کنم جان خود نثار وطن
گشت مشهد محل خدمت من
شد نصیبم کنون جهانی غم
که به ژاندارمری رئیس شدم
خون من گر مرا کشند اینان
می نویسد به روی خاک «ایران»
ور به آتش کشند پیکر من
مشت خاکستر من است «وطن»
***
دزد ترکمن
گفتند که دزد ترکمن زد
یک قافله را به راه مشهد
جز پیرزنان و زشت رویان
بردند بتان و مشک مویان
مخدوم به خادمش چنین گفت
بی یار چگونه شب توان خفت؟
او گفت به پاسخش که ارباب
بشنو مثلی نکو در این باب
بردند چو ماه خلخی را
«دریاب کنیز مطبخی را»
***
تکمیل معارف
دل که در سایه ی مژگان تو فارغ بال است
گو ببین چشم بداندیش چه از دنبال است
داد از یک نگهی داد دل و بستد جان
وه چه بد بدرقه چشمت، چه خوش استقبال است
صد پسر سام به گیتی اگر آرد تنها
تربیت آن که ز سیمرغ بگیرد زال است
سعی جز در پی تکمیل معارف غلط است
ملت جاهل، محکوم به اضمحلال است
مستقل نیست دو کس در سر یک رأی ولی
سر هر برزن و کو، صحبت از استقلال است
تا بداخلاقی و اشرافی، فرمانفرماست
تا ابد حالت ایران به همین منوال است
نفس آخر این ملت محکوم به مرگ
در شمار است، بد افتاده و بد احوال است
عارف این خانه کند تربیت جغد، کجا
جای همچون شفقی مرغ همایون فال است؟
***
رؤیای راحتی
در دور زندگی به جز از غم ندیده ام
یک روز خوش ز عمر به عمرم ندیده ام
گفتم ببینم این که شب راحتی به خواب
دیدم ز دست هجر تو؟ دیدم ندیده ام
گفتند دم ز عمر غنیمت توان شمرد
من در شمار عمر خود آن دم ندیده ام
از سال و ماه و هفته و ایام زندگی
یک روز عید غیر محرم ندیده ام
از اولین سلاله ی آدم الی کنون
زین خانواده یک نفر آدم ندیده ام
چندین هزار رشته ی مهر و وفا گسیخت
یک رشته ناگسیخته محکم ندیده ام
با دیده ی خیال و تصور که ممکن است
گردد دو دل به هم یکی، آن هم ندیده ام
جز طره ی پریش تو و روزگار خویش
ز اوضاع چرخ درهم و برهم ندیده ام
جز جام می که عقده گشای غم است و بس
کس در خرابه مملکت جم ندیده ام
عارف به غیر بارگه پیر می فروش
گردن برای کرنش کس خم ندیده ام
***
سر و همسر
میانه ی سر و همسر کسی که از سر خویش
گذشت، بگذرد از هر چه جز ز کشور خویش
هزار چون من بی پا و سر فدای سری
که در سراسر ایران ندید همسر خویش
تنم فدای سر دادگستری کز خون
هزار نقش وطن کرد زیب پیکر خویش
بگو به خصم بداندیش، این گو این میدان
نئی حریف به بازی گران با سر خویش
سرو سران سپه جامه ها درند بر آن
سپبهدی، که بدی سرپرست لشکر خویش
ز سرنوشت تو و سرگذشت خویش به دست
قلم گرفتم و آتش زدم به دفتر خویش
به قبر نادر، ای نادر زمان، بردی
به دست خود، سر در خاک و خون شناور خویش
چو دید نادر از جان گذشته تر از خویش
به پیشگاه تو تقدیم کرد مقبر خویش
به ننگ همسر و هدوش بودنش خوشتر
سری که خفت به راحت به بالش پر خویش
بیار باده که ناسر خوشم، خوشم بیند
قوام سلطنت از روزگار کیفر خویش
نداشت عارف جز این دو چیز و وقف تو کرد
مدام سینه ی سوزان و دیده ی تر خویش
***
دلاکیه
رفت یک شخصی که بتراشد سرش
در بر دلاک از خود خرترش
لنگ بر زیر زنخ انداختش
تیغ اندر سنگ رویین آختش
بر سرش پاشید آب از قمقمه
او نشسته همچو سلطان جمجمه
پس به … خویش مالید آینه
گفت: خوش بین باش به زین جای نه
تیغ را مالید بر قیشی که بود
پیش … در رکوع و در سجود
آن سر بی صاحب بدبخت را
یا سر چون سنگ خارا سخت را
کرد زیر دست و مالیدن گرفت
بعد از یک سو تراشیدن گرفت
اولین بارش چنان ضربی به سر
زد، کز آن ضربت دلش را شد خبر
گفت: آخ استاد ببریدی سرم!
گفت: «راحت باش تا من سرورم
پنبه می چسبانمش تا خون ریش
از سر خونین نریزد روی ریش»
پنبه می چسباند یک لختی دگر
بر سر لختش زدی ضرب دگر
باز فریاد از دل پر خون کشید
تا بجنبد، چند جا را هم برید
هی بریدی آن سر، هی از جیب خویش
پنبه می چسباند بر آن زخم ریش
پوست از آن سر، همه تاراج کرد
صفحه ی سر، دکه ی حلاج کرد
تا رسید آنجا که سر تا سر سرش
غوزه زاری شد سر بار آورش
گفت: «سر این سر از بی صاحبی ست
زآن تو پنداری کدو یا طالبی ست
جمله سرها را برد بی گفتگوی»
تیغ دادن بر کف دلاک مست
به که افتد شاهی احمد را به دست
آن کند زخمی سر و این سر برد
سر ز سرداران یک کشور برد
***
به ادوارد براون
به سال شصتم عمرت نوید جشن رسید
بمان که بعد صد و بیست سال خواهی دید
که روی علم و ادب همچو موی صورت تو
به پیش اهل هنر از تو گشته روی سفید
به کشتزار ادب تا به شصت سال دگر
ز خرمن ثمرات تو خوشه باید چید
به لوح خاطر ایرانیان به نام براون
نوشته با خط برجسته که السعید سعید
هر آنچه مانده ز عمر منست تقدیمت
نمودم ار بتوان عمر را به کس بخشید
تو جاودان به جهان زنده باش و علم و ادب
چو خضر ز آب حیات تو زنده ی جاوید
کدام جان که به شعر و ادب نشد ز تو شاد
کدام دل که سر مو زدست تو رنجید
به قدر عارف کس نیست قدردان براون
مگر کسی که تواند به قدر او فهمید
***
مرد قجر
می خواستی دگر چه کند؟ کرد یا نکرد؟
مرد قجر به مردم ایران چه ها نکرد؟
ای کور دیده مردم خودبین بی خرد
گر نیک بنگرید به جز بد به ما نکرد
با قید التزام خیانت، به مملکت
این پا به سر خطا و خیانت خطا نکرد
بیگانه را به خانه دو صد امتیاز داد
در خانه، باز در به رخ آشنا نکرد
شاهنشهی دوره ی کسرا نمود کسر
تا صفر زآن زیاد به غیر از گدا نکرد
عارف، چه شد که سید ضیاء آنچه را که دل
می کرد آرزو، نتوانست یا نکرد؟
نی شه گرفت، نی دو تن اشراف زد به دار
گر گویمش که بدتر از این کرد یا نکرد
***
میهمان جهنم
خمش ای بد نهاد یاوه سرا
مسرا شعر از برای خدا
شعرهایت تمام مخدوش است
دشمن هوش و آفت گوش است
به جهان ادب تو را ره نیست
دلت زا راز و رمز آگه نیست
نیست این رسم شاعری ای دوست
خود نشستی به داوری ای دوست
در سیاست تویی بسی ناشی
بی ادب بوده یی و می باشی
گر ز اوضاع بی خبر هستی
هزل گویی چرا؟ مگر مستی؟
تو که از مخ علیل و معیوبی
آب در هاون از چه می کوبی؟
بعد از این ای رفیق هجوسرا
زین سخن ها مده عذاب مرا
سال ها خون دل خورد شاعر
عاقبت هم نمی شود ماهر
تو که گشتی به هزل نام آور
بیش ازین آبروی خویش مبر
شعر نیکو، کمال می خواهد
ادب و ذوق و حال می خواهد
شعر عالی لطیفه یی ازلی ست
وز عطایای ذات لم یزلی ست
انبیا اول و سپس شعرا
این چنین مرتبت کجا؟ تو کجا؟
در جهنم تویی و قاآنی
میهمان عبید زاکانی
***
قحط الرجال
دل هیچ گه ز جور تو دل ناگران نبود
بار گران عشق تو بر دل گران نبود
گریم ز دست هجر، از آن ملتم که هیچ
کارش به غیر گریه و آه و فغان نبود
هر گه خیال روی تو کردم، دمی خیال
در کویت ایمن از ستم پاسبان نبود
قحط الرجال گشت در ایران که از ازل
گویی که هیچ مرد در این دودمان نبود
جز اجنبی و خائن و بیگانه محرمی
در آستان شاه ملک پاسبان نبود
در اجنبی پرستی ایرانی آن چنان
داد امتحان، که بهتر از این امتحان نبود
ز اول بنای مجلس آزادی جهان
شرمنده تر ز مجلس ما پارلمان نبود
از هر دری به مجلس بین الملل سخن
آمد میان و صحبت ما در میان نبود
زین سی کرور [کره خر]اولاد یک نفر
عارف کسی به مثل تو بی خانمان نبود
***
خون کلنل
زنده به خون خواهیت هزار سیاوش
گردداز آن قطره خون که از تو زند جوش
عشق به ایران به خون کشیدت و این خون
کی کند ایرانی ار کس است فراموش؟
دارد اگر پاس قدر خون تو، زیبد
گردد ایران هزار سال سیه پوش
همسری نادرت کشاند به جایی
کار، که تا نادرت کشید در آغوش
از پی کسب شرف کشید شرافت
تا نفس آخر از تو غاشیه بر دوش
شعله ی شمع دلاوری و رشادت
گشت در این مملکت ز بعد تو خاموش
جامه ی ننگین لکه دار به تن کرد
دوخت هر آن بی شرف به قتل تو پاپوش
سر سر خود به خاک بردی و برداشت
از سر و سر تو، نبش قبر تو سرپوش
قبرت گر نبش شد چه باک، به یادت
ریخته در مغزها مجسمه ی هوش
مست شد از عشق گل، به نغمه درآمد
بلبل و، عارف ز داغ مرگ تو خاموش
***
عدل مزدک- پایداری عشق
به غیر عشق نشان از جهان نخواهد ماند
بماند عشق ولیکن جهان نخواهد ماند
خزان عمر من آمد، بهار عمر تو شد
بهار عمر تو هم ای جوان نخواهد ماند
به زیر سایه ی دیوار نیستی است، سرم
رهین منت هفت آسمان نخواهد ماند
بدان که مملکت داریوش و کشور جم
به دست فتنه ی بیگانگان نخواهد ماند
به رنجبر ببر از من پیام، کز اشراف
دگر به دوش تو بارگران نخواهد ماند
به کار باش، مده وقت را ز کف من بعد
مجال و وقت به عاجز کشان نخواهد ماند
گدای کوی خرابات را بشارت ده
هم عنقریب شه کامران نخواهد ماند
بماند از پس سی قرن عدل مزدک، لیک
به غیر ظلم ز نوشیروان نخواهد ماند
بگو به عارف بی خانمان خانه به دوش
که جز خدا و تو کس لامکان نخواهد ماند
***
پدر نامه
بار آورنده ی شجر بی ثمر پدر
ای زندگانیت همه بین دردسر پدر
ای مایه ی فلاکت و خون جگر پدر
ای تربیت کننده ی اولاد خر پدر
ای ز آدم بهشت فروشد تو را نسب
عمری فکنده ای تو مرا در غم و تعب
ای بر خلاف علم و ادب همچو بولهب
گشتم ز دست جهل تو حمالة الحطب
در زیر بار زندگیم همچو خر پدر
شاگرد خانه، پادو بازار کردیم
پابست زن، اسیر طلبکار، کردیم
بی علم و بی سواد و خرو خوار کردیم
جز خانه ی خود از همه جا بی خبر پدر
نفرین به خانواده و خوان تو، نان تو
جانم به لب رسید پدرجان به جان تو
آتش به خانمان و تو و آشیان تو
رفتم به کشوری که نیابم نشان تو
آیم دمی که از تو نبینم اثر پدر
***
بهار در دامنه ی الوند
سرخ آن کس که رخ از باده ی گلگون نکند
فصل گل روی همان به که به هامون نکند
پای در دره ی کیخسرو و دارا ننهد
سیر این منظره با خاطر محزون نکند
همه از دامن الوند پر از دامن گل
نیست کس را، ز خود این دامنه، مجنون نکند
دست نقاش طبیعت پی رنگ آمیزی
به یکی چشم زدن، کیست که مفتون نکند؟
تا که شد ریخته خون، آن همه از دختر زر
لاله در طرف چمن ترک شبیخون نکند
کار یک گلبن نو خاسته صد سرو کهن
با براندازگی قامت موزون نکند
باز عمامه به سر بسته، برون شد خشخاش
پس دگر بهر چه خون این همه افیون نکند،
شیخ شد سرزده در میکده و پیرمغان
وای این ننگ گر از میکده بیرون نکند!
نعره ی بلبل ازین روست که دیگر قدرت
خار، در مجلس گل، پشت تریبون نکند
که حقوق خود و بدبختی ما را زین بیش
مجلس این مرتبه مستدعیم افزون نکند؟
کار مشروطه در ایران چو بدین سان گردید
کس چسان شکوه ی ز بد گردی گردون نکند
کشت آزادی، سیراب ز خون باید، لیک
این تمنا کسی از ملت بی خون نکند
عارف از دیدن الوند و دماوند چرا
یاد از سطوت سیروس و فریدون نکند؟
***
از زبان پدر
اشک بعد از تو جهان آب نما کرده به چشم
دوری از دیده ببینی که چه ها کرده به چشم
چشم آن کارگشایی که زدل کرد دلم
خون شد آن قرض ز خونابه ادا کرده به چشم
سینه می سوزد و آن دود کز آن بیرون است
سیل اشکش همه چون ابر سما کرده به چشم
قد بالای تو را مرگ چو از پا افکند
زنگی را چو هیولای بلا کرده به چشم
آن فشاری که تو را کرد به کشتن وادار
بود مرگ تو به دل رخن و جا کرده به چشم
در نظرها همه جا مردمک دیده مرا
خوار چون مردمک بی سر و پا کرده به چشم
زحمت تربیت پای توام دست اجل
برده صد خار درآورده ز پا کرده به چشم
بعد سرو قدت هر گلبن نورسته که دید
در بهاران همه چون هرزه گیا کرده به چشم
بی تو ای پای به سر شرم، سر افکندگیم
پسر غم، پدر شرم و حیا کرده به چشم
چشم بعد از تو به دل آنچه که کرده است به جاست
دل هم البته تلافی به سزا کرده به چشم
بی رخت ملک سلیمان به سلیمان غم دل
حبس اسکندر و زندان بلا کرده به چشم
***
به یاد ضیاء
برای این که مگر از تو دل نشان گیرد
ز هر کنار گریبان این و آن گیرد
اگر چه راه به سوی تو کاروان را نیست
دل از هوس چو جرس راه کاروان گیرد
وکیل و لیدر و سردسته دزد در یک روز؟
گرفته، داد ز دل های ناتوان گیرد؟
چو اوفتاد به دست تو جان خصم امان
چه شد که دادی امان، تا دوباره جان گیرد
چو ارتجاع لگد کوب و پایمال تو شد
بدان که پای بگیرد اگر جهان گیرد
به فکر کهنه خیال کهن دوامی نیست
دوام ملک ز فکر نو و جوان گیرد
ضیاء دیده ی روشندلان تویی و حسود
چو موش کور ز خود کی توان عنان گیرد؟
چه غم ز هرزه درایی و لابه گویی، از آن
که سگ سکوت ز یک مشت استخوان گیرد
زمام ملک چرا گیرد آن که می زیبد
که میل سرمه و سرخاب و سرمه دان گیرد؟
نه فاسق است در ایران ریاست وزرا
که او به تجربه سرمشق از زنان گیرد
به قرن بیست زن مردکش، سپس نباش؟
بروزن! آتش ننگت به دودمان گیرد
قوام سلطنت این دور دور توست بکن!
که انتقام از این دور آسمان گیرد
پس از شهادت کلنل گمان مبر عارف
سکون گرفته و در یک مقر مکان گیرد
***
گریه
مگو، چسان نکنم گریه؟ گریه کار من است
کسی که باعث این کار گشته یار من است
متاع گریه به بازار عشق رایج و اشک
برای آبرو و قدر و اعتبار من است
شده ست کور ز دست دل جنایتکار
دو دیده ی من و دل هم جریحه دار من است
چو کوه غم پس زانو، به زیر سایه ی اشک
نشسته، منظره ی اشک آبشار من است
به تیره روزی و بد روزگاریم یک عمر
گذشت و بگذرد، این روز و روزگار من است
میان مردم ننگین، آن قدر ننگین
شدم که، ننگ من اسباب افتخار من است
تگرگ مرگ بگو سیل خون ببار و ببر
تو رنگ ننگ، که آن فصل خوش بهار من است
مدام خون دل خویشتن خورم، زین ره
معیشت من و، از این ممر مدار من است
به سر چه خاک، به جز خاک تعزیت ریزم
به کشوری که مصیبت زمامدار من است؟
بدان محرم ایرانی اول صفر است
که قتل نادر ناکام نامدار من است
فشار مرگ که گویند بهر تن پس مرگ
به من چه، من چه کنم؟ روح در فشار من است
تدارک سفر مرگ دید عارف و گفت:
در این سفر، کلنل چشم انتظار من است
***
وطن دوستی بی چشمداشت
اندر وطن کسی که ندارد وطن منم
آن کس که هیچ کس نشود مثل من منم
اندر لحد کسی که بدرد کفن به تن
از بهر آن وطن که نشد آن من منم
آن کو به زندگیش معیشت ز خون دل
وز بعد مرگ خویش ندارد کفن منم
آن کشور خراب کزو روح در عذاب
و آن مملکت که جان زوی اندر محن منم
آن کس که عیشگاه جم و کی قباد و کی
از بهر او شده ست چو بیت الحزن منم
آن کس که در قمار در این دور روزگار
بد نقشی اش ببرد سوی باختن منم
آن کس که در میانه ی مردم به سوء خلق
بدخلقی اش کشید سوی سوء ظن منم
آن کس که همچو مور به لغزنده طاس فکر
از دست حس خویش بود در لگن منم
آن مرد با تعصب و غیرت که زندگی
کرده ست در فشار ز درد وطن، منم
عارف قسم به می، تو بمیری، به ذات عشق
اینها که گفته ام، تو ببین مرگ من، منم؟
***
در مدح حضرت مولانا علی بیرنگ
ای تو چو هوشنگ و هوشیار علی جان
گویمت این نکته، هوشدار علی جان
موقع تنهایی همچو ذات خداوند
جفت نداری چو کردگار علی جان
گر تو شدی یا غار، خوش گذرد بر
آن که شود با تو یار غار، علی جان
از دو نفر تا سه، با تو راه توان رفت
آوخ اگر آن سه شد چهار علی جان
گاه چو خم عسل لبالبی از شهد
گاه تو چون برج زهرمار علی جان
گاه تو شیرین تر از شکر، گه دیگر
تلخ ترستی ز زهرمار علی جان
گاه چون قاطر چموش لگد زن
گاه چو دلدل تو راهوار علی جان
نیست کسی کز تو بر دلش ننشسته
حرف سه پهلو و گوشه دار علی جان
روده درازی و چس نفسی گه مستی
این شده بر حضرتت شعار علی جان
هر که گرفتار صحبت تو شود شب
چاره ندارد جز انتحار علی جان
تیغ زبان تو بهر آن که کند قطع
حرف تو بدتر ز ذوالفقار علی جان
چون بود اوضاع هیأتی که تو در وی
صدرنشین، مصلحت گذار، علی جان
وای بر آن مجمعی که باشی و در وی
راه نباشد پی فرار علی جان
وای بر آن کس که در میانه ی مردم
با تو شود یار و همجوار علی جان
وای به حال کسی که از تو بترسد
یا که تو بر وی شوی سوار علی جان
بخشی کنی فحش و حرف تلخ تو در شب
صد نفر ارشد نه سرشمار علیجان
دلبر شربت فروش باش و شکر لب
سر که فروشی بنه کنار، علی جان
لیک به مردانگی و غیرت و همت
یکه حریفی و تک سوار علی جان
راستی این راستان به دهر نبینند
راستی از چرخ کج مدار علی جان
مملکت اشرافی و من و تو به ذلت
مال حلال و سلیقه دار علی جان
کارگر و رنجبر به زحمت، و راحت
مفت خوران نکرده کار، علی جان
کرده قناعت ز زندگی تو و من هم
هر دو به یک شام و یک نهار علی جان
آمده از آسمان برای من و تو
سوره ی واللیل و النهار علی جان
باز به این زندگی من و تو نداریم
راحتی از دست روزگار علی جان
ابره اگر یافتیم آسترش نیست
آستر ار شد نبد نوار علی جان
ما دو گریبان پاره پاره، نپوشیم
پیرهن شیک و تکمه دار علی جان
جامه ی بیچارگی بپوش، بپوشیم
چشم ز دنیای زرنگار علی جان
کوری چشم کسی که خواست نبیند
ما و تو باشیم نونوار علی جان
دانیم ایام هجر چون گذرد، چون
می گذرد روز روزه دار، علی جان
چرخ امانم نداد چند صباحی
گیرم یک گوشه ای قرار، علی جان
کرد طبیعت مرا به کوه و بیابان
دربدر از روی اضطرار علی جان
بس که به فکر اندرم ندانم امسال
آمد و کی رفت بهار علی جان
بود بهارم شبی که چون شفق صبح
صبح شفق بودیم کنار علی جان
دست به گل چون برم نمانده به دستم
جای سلامت ز دست خار علی جان
جان به لب آمد مرا ز بس که رذالت
دیدم از ابنای روزگار علی جان
با که توان گفت درد خویش در این ملک
وز که توان بود امیدوار علی جان؟
شاه و وزیر و وکیل و حاکم و محکوم
رشوه بگیرند و رشوه خوار علی جان
عالم و جاهل به یک ردیف در انظار
خادم و خائن به یک قطار علی جان
عصر تمدن ببین و دور تجدد
از فکلی های لاله زار علی جان
ملت وجدان کش و زبون و ریاکار
بار بر غیر و بردبار علی جان
باربر انگلیس و کارگر روس
مردم بی قدر و اعتبار علی جان
جمعی ماهانه ز انگلیس بگیرند
جیرگی از روس جیره خوار علی جان
جمع کثیری دوان به راه سفارت
دولا دولا، شتر سوار علی جان
شاه و گدا دزد، میر و عسس مست
مملکت از هر طرف دچار علی جان
آن چه به جا مانده، برد شه به اروپا
به به از این شاه و شاهکار علی جان
گنج جواهر ز شاه بازگرفتن
مهره گرفتن بود ز مار علی جان
مجلس ننگین، وکیل خائن و قاتل
دولت و کابینه لکه دار، علی جان
هیز طبیعت، محیط فاسد و مسموم
بشکند این چرخ کهنه کار علی جان
چشم سیاهی کند، تپد دل من از
وحشت این قیرگون حصار علی جان
لعنت بر یارم و دیارم، لعنت
بر پدر تاج و تاجدار علی جان
نفرین بر کشور غم آور و نفرین
بر غم و غمخوار و غمگسار علی جان
تف به تو تف بر من و تفو به تو ای پست
مردم ننگین و شرمسار، علی جان
لعنت بر روح آن که مملکتی کرد
جغدنشین و خرابه زار، علی جان
لعنت بر گور آن پدر که از او ماند
جهل و جهالت به یادگار علی جان
نفرین بر آن پسر که گر بکند بر
همچو پدر روزی افتخار، علی جان
ملت محکوم مرگ و محو و زوال است
گفتم و گویم هزار بار علی جان
آن قدر از دست غم شدم عصبانی
فکر فکورم بود فکار، علی جان
کاش مرا نآفریده بود، که عمری
شاکیم. از آفریدگار، علی جان
گر فتدم فرصتی به دست، برآرم
از فلک و چرخ دون دمار علی جان
گر تو و من متفق شویم، عدو را
بایدش آویختن به دار علی جان
از خودی خود، خدا گواه، برونم
چون شتر مست و بی مهار علی جان
قطع کنم، گر چه در مکالمه باشد
طول سخن به ز اختصار، علی جان
جرگ رفیقان، یکان یکان به یکانی
عرض ارادت، ز جان نثار علی جان
زود رسان، زودتر جواب بده، نیست
طاقت اوقات انتظار علی جان
نامه به مازندران نوشتی، بنویس
عرضه ز من بر حسن برار علی جان
هم به آشان، هم اوشان، حسین قلی را
هر دو به غربت به هم سپار علی جان
عارف ممنون ز حشمت الملک، این مرد
هست حقیقت، بزرگوار علی جان
***
بیابان گرد
بگو به شیخ هر آنچ از تو بر مسلمانی
رسید از اثر جهل بود و نادانی
ندانم این که چه خواهد گذشت بر تو ز خلق
خدا نکرده بدانند اگر نمی دانی
میان اهل دل اهل ریا همین فرق است
که داغ ماست به دل، داغ او به پیشانی
به زلف یار مبادا که بر خورد، زین روی
نمی کنم گله و شکوه از پریشانی
به ضعف بازوی رنجور و ناتوانی ما
نظر مکن، بکن امروز آنچه بتوانی
پرستش زر و محکوم زور گشتن گشت
به قرن بیستم از امتیاز ایرانی
برند سجده ی به گوساله ی زر این ملت
که هست چون گله ی گوسپند قربانی
خیال و فکر و غم و غصه، خون دل، غم عشق
به شهر دل به چه ارزانی و فراوانی
کسم به شهر نبیند شدم بیابان گرد
ز غصه ی کلنل وز غم خیابانی
هوای کوی رضا زاده ی شفق بیرون
نمی رود ز سر عارف بیابانی
***
حشمت الملک
حشمت الملک آن که عنوانش
پیش من این که خواندمی خانش
روز از صحبتش به تنگم و شب
عاجز از قل و قل قلیانش
مزه ی حرف بی رویه زدن
شیره کرده است زیر دندانش
گاه خواهند کند سکوت ولیک
چانه خارج بود ز فرمانش
راه تهران الی به کردستان
این چه خواهی ز یزد و کرمانش
غرقه در قلزم کثافت را
کی کند پاک آب بارانش
کاش کالسکه راه آهن بود
که بمردیم در بیابانش
***
عشق علی
ز طفلی آنچه به من یاد داد استادم
به غیر عشق برفت آن چه بود از یادم
بکند سیل غم عشق بیخ و بنیانم
به باد رفت ز بیداد هجر بنیادم
برای پیروی از دل، ملامتم نکنید
برای این که ز مادر برای این زادم
به غمزه از من بی خانمان خانه به دوش
گرفت هستی و من هر چه داشتم دادم
از آنچه رنگ تعلق به غیر بی رنگی
گرفت، یا که بخواهد گرفتن، آزادم
مرا به آن که به هستی ز نیستی آورد
قسم، به سایه ی دیوار نیستی شادم
ز پا در آمده، در خون نشسته، آن صیدم
که رستم از غم و راحت نشست صیادم.
گرفت جا به دلم کوه ناله، مبهوتم
چه شد که گوش تو نشنیده داد و فریادم
فغان و ناله ز فریاد من جهانی را
فرا گرفت، نیامد کسی به امدادم
به نام همت مولا، به نقش بی رنگی
خوشم به عشق علی، در خیال ارشادم
علی بگوی، اگر ناتوان شدی، عارف!
علی نگفتم و در ناتوانی افتادم
***
نامه
نامه ی من برت از کان شفا می آید
محترم دار که این نامه ز ما می آید
از سیه کاری من گشته گریزان از من
شکوه ها دارد و در پیش شما می آید
گر بگوید سخن بی سر و پا گوش مکن
که به غمازی ما باد صبا می آید
هر که پرسد ز که این نامه رسیده است بگو
از شهنشه منش بی سر و پا می آید
بوی مهر از تو گمان کرده که می آید لیک
دید وقتی که نیامد به صدا می آید
بوی عشق آید باز از من اگر یک روزی
دیدم از جنس بشر بوی وفا می آید
چون به دربار شه عشق رسی کرنش کن
کاندر آنجا به ادب شاه و گدا می آید
رخ نماید، برباید دل و، آید اما
با دو صد عشوه به یغما بر ما می آید
به کجا رو کنم از دست خیالت هر جا
رخت بربندم، با من همه جا می آید
اندرین کوه که من کرده مکان، موسی اگر
آید آنجا، ز کف افکنده عصا می آید
عارف آید برت آن روز که صد سجده ی شکر
جای آری و بگویی: «به خدا می آید!»
***
بار فلک
غم هجر تو نیمه جانم کرد
کرد کاری که ناتوانم کرد
زیر بار فلک نرفتم لیک
بار عشق تو چون کمانم کرد
ضعف، چون آه سینه ی مظلوم
دگر از هر نظر نهانم کرد
نیست باقی جز استخوان، غم عشق
عاقبت صاحب استخوانم کرد
به تصور نیارم آنچه که آن
به تصور نیاید، آنم کرد
دست پرورده ی مرا گیتی
دست دستی بلای جانم کرد
دل چون موم نرم من، به تو ای
سنگ دل، باز مهربانم کرد
بس که بدبین بود دل از چشمم
به دو چشمت که بدگمانم کرد
یار بد داد امتحان صد بار
با وجودی که امتحانم کرد
نیست عارف به از سکوت به من
آنچه می خواست دل، زبانم کرد
***
در رثاء ثقه الاسلام
پند ناصح به من از عشق بتان دشنام است
عقل، در منطقه ی عشق، خیالی خام است
ز چه بیهوده خوری غصه ی بدنامی من
نام، ننگ است در این کشور و، ننگش نام اوست
یکه تازان صف عرصه ی جانبازی بین
که ز هر سو گذری، بانگ سوار آرام است
همچنان فاجعه ی سیصد و سی در تبریز
فکر من دستخوش روز بد ایام است
بعد هنگامه ی آن دور تزار، عاشورا
بهر ایرانی، هنگامه ی بی هنگام است
دل در آشوب چو تبریز، دگر بهر نفس
سینه چون چوبه ی دار ثقة الاسلام است
کشتگان ره آزادی این خاک به خاک
خفته، وین خاک ز خائن بر دشمن وام است
ملتی ننگ و کهن پایه و کج بنیاد است
دولتی گند، ابد مدت و بد فرجام است
از در خانه ی زاهد گذری واپس رو
که به هر جایی از آن کوچه نهی پا، دام است
این غزل گفته ی من نیست، شفق گفت بگو
گفتم این گفته، که تا گفته شود الهام است
تا که چون صبح سعادت شفق از ایران رفت
صبح صادق بر عارف، به حقیقت شام است
***
شکوه
من وز کس گله، حاشا، که این دهن دارم
ز غیر شکوه ندارم، ز خویشتن دارم
مجوی دشمن من غیر من، که من دانم
چه دشمنی است که عمری است من به من دارم
نهان به کوری چشم پلیس مخفی شهر
پی هلاکت خود هر شب انجمن دارم
نخست گر چه کنی کوه، جان بکن، ایراد
ز کند کاری فرهاد کوهکن دارم
ز بس که مردمک دیده دید مردم بد
دگر ز مردمک دیده سوء ظن دارم
چه چشمداشت توان داشتن ز ملتم آخر
که سربلندی و فخر از نداشتن دارم
به تنگ آمدم از دست زندگی، بدرم
به تن اگر چه همین کهنه پیرهن دارم
ز دست بی کفنی زنده ام، بگو با مرگ
مکن درنگ، شنیدی اگر کفن دارم
ز نای ناله ی خود، کف زنم به سر، چون دف
به مشت باز، چه حاجت به کف زدن دارم؟
شده ست خانه ی کیخسرو آشیانه ی جغد
من خرابه نشین دلخوشم وطن دارم
چو مال وقف شریعتمدار می دزد
من از چه ره گله از دزد راهزن دارم؟
چو لیدران خطاکار و زاهدان ریا
از این سپس سر مردم فریفتن دارم
چو مرغ در قفس از بهر آشیان عارف
هوای از قفس تن گریختن دارم
***
طره ی زلف پریشان
دست بر طره ی آن زلف پریشان نرسید
کار من گشت پریشان و به سامان نرسید
ظلم باشد که به دامان وصال تو رسد
دست آن کس که ز دستت به گریبان نرسید
کاشکی کور شود چشم، که غمازی اشک
ریخت بر دایره ی اسرار و به کتمان نرسید
تیپ افواج جهان داد سراسر سان، لیک
هیچ در نظم به آن صف زده مژگان نرسید
جانم از هجر رسیده ست به لب، جان دادن
تلخ شد زآن که خبر از بر جانان نرسید
برسد یا نرسد کار من از کار گذشت
وای بر آن که در این درد به درمان نرسید
گو به این تازه به دور آمدگان خوش باشید
دور من غیر غم از ساقی دوران نرسید
مشکل کار من آسان نکند کس جز مرگ
چه کنم؟ آن که کند مشکلم آسان نرسید
من در این غم که سکندر ز چه ایران آمد
تو به فکری ز چه بر چشمه ی حیوان نرسید؟
من به فکرم شه خائن به سر دار رسد
تو در این غم ز چه عرض تو به سلطان نرسید؟
دور فرعونی اشراف در ایران بگذشت
خبر معجزه ی موسی عمران نرسید
مژده ی کشتن سردار معزز ای کاش
برسد زود که این زیره به کرمان نرسید
عارف از بهر همین آمده، پرسد از چیست
خبر کن فیکون گشتن تهران نرسید؟
***
همای سعادت
رمیده از من و یکباره گشت رام دگر
حریف پنجه ی من بود، گشت خام دگر
به غیر درد سر از ساغر تو ای ساقی
نبود، ساقی دیگر خوش است و جام دگر
در آشیانه ی دل صید قابلی چون نیست
تو ای همای سعادت، بپر به بام دگر
چنان تمام تو شد جان من، که نیم نفس
به جا نماند، که روزی کنم تمام دگر
مرا جنون ز سر افتاده، گوئیا در دل
تو راست میل تماشا، در ازدحام دگر
زبار عام تو، ما را صف سلام شکست
امیدم آن که نبینی صف سلام دگر
اگر هزار قیامت قدت کند برپا
ز پا شکسته توقع مکن قیام دگر؟
دلم گرفته، من از دل گرفته تر، چه کنم
چه بود غیر دل، ار بود هم کلام دگر
اگر ز دام محبت گریختی، بگریز
به شرط آن که نیفتی دگر به دام دگر
چو نام نیک تو، بدنام نام عارف شد
ز نیکنامی چون خود بجوی، نام دگر
***
مینو و مینا
دیگر سرم هوای پریرو نمی کند
جز همسری به کاسه ی زانو نمی کند
چون مرغ پای بند قفس خسته شد به باغ
جز جلگه ی خیال تکاپو نمی کند
ترسیده بس که چشم زهر منظری، نظر
بیرون ز در، چو مردم ترسو نمی کند
چندین هزار طره ی گیسو، کمند زلف
همسر به تار یک موی مینو نمی کند
آن دل که از تو بازگرفتم به پیش سگ
انداختم، بیا و ببین بو نمی کند
در وزن مهر مینو و مینا دلم تو را
ای یار، پارسنگ ترازو نمی کند
در سگ حقیقت است، حقیقت چو در تو نیست
آب من و تو سیر، ز یک جو نمی کند
با خوی سگ چو خلق سگم آشنا شده ست
با خوی زشت ناکس و کس، خو نمی کند
دیگر ز ترس عارف و مینا و مینواش
یک بی صفت عبور از این کو نمی کند
***
دزد انتخاب مکن
مران و از در میخانه ام جواب مکن
مبند در، تو در این باب فتح باب مکن
به هوش باش که تا چشم فتنه بیدار است
تو تا سپیده دم ای دیده، فکر خواب مکن
نقاب زلف چو ابر سیه به روی مگیر
ز من نهان رخ چون قرص آفتاب مکن
چو رخ گشودی، آتش زدی به هستی من
دگر مپوش، دلم قطره قطره آب مکن
سخن مگوی تو در پرده، پاره پرده ی ما
به بزم غیر پس پرده ی حجاب مکن
خدای اجتنبو الرجس گفت، من گویم
بخور شراب، جز از شیخ اجتناب مکن
چو چشمت از پی یک انقلاب خونینی است
به دست جام پس ای ساقی انقلاب مکن
ز خائنین وطن جز به پای چوبه ی دار
میان جمع، تو تفریق در حساب مکن
دل است کعبه ی آمال و مجلس شورا
چو این خراب شد، آن کعبه را خراب مکن
ز دستبرد وکیل و وزیر غارتگر
شدی چو لخت، دگر دزد انتخاب مکن
شدی چو موی ز باریک بینی ای عارف
اگر به دست تو مویی فتد طناب مکن
رسید هر که ز دزدی به مقصدی عارف
تو هم به مقصد خود می رسی، شتاب مکن
***
آتش عشق وطن
از چشم بشد نور و ز تن تاب و توانم
ای مرگ بیا از غم هستی برهانم
چشمم به ره توست بیا سوی من ای مرگ
داری ز چه تردید که پیرم، نه جوانم
سرگشته و فرسوده به کوه و در و دشتم
گه مشهد و گه در ری و گه در همدانم
یکباره زمینگیر شدم، بال و پرم سوخت
تا آتش عشق وطن افتاد به جانم
چون دور «وثوق» است و «قوام» است ازین رو
با «دوله» و با «سلطنه» خواهم که نمانم
عارف نکشد بار فراق کلنل را
ز آنست که من در پی آن دوست روانم
***
غزل پوشالی
چه داد خواهی از این دادخواه پوشالی؟
ز شاه کشور جم جایگاه پوشالی
به جای تاج کیانی و تخت جم مانده ست
حصیر پاره به جا و کلاه پوشالی
به قدر یک سر مویی عدو نیندیشد
از این سپهبد و از این سپاه پوشالی
ز آه سینه ی پوشالی آتش افروزیم
به کاخ و قصر و به این بارگاه پوشالی
ببین چه غافل و آرام خفته این ملت
چو گوسفند، در آرامگاه پوشالی
پناه ملت مجلس بود، چو گردد چاه
پناهگاه، بسوز این پناه پوشالی
بگو چگونه ز دنیا گذشته ای، درویش!
که دل نمی کنی از خانقاه پوشالی؟
بهار آمد و عارف نمی شود سرسبز
ز باغ و لاله و خرم گیاه پوشالی
***
صدای ناله ی مظلوم
تو دادگر شو اگر رحم دادگر نکند
بکن هر آنچه دلت خواست، او اگر نکند
صدای ناله ی مظلوم در دل ظالم
به سنگ خاره کند گر اثر، اثر نکند
ببین به بین النهرین انگلیس آن ظلم
که کرد، در همه گیتی به بحر و بر نکند
به روح عالم اسلام زین جهت کاری
که کرد، طفل به گنجشک کنده پر نکند
ز نو بباید یک خلقت دگر کابقا
به خانواده ی ننگین بوالبشر نکند
به شیخ شهر زمستان بگو که بیش از حد
به حد غیر، تجاوز ز حد بر نکند
به زور مشت ز اشراف زر بگیر که تا
وکیل بهر تو تعیین به زور زر نکند
وکیل توده ی ملت برای هر خائن
که شد وزیر، سر و سینه را سپر نکند
جز این مدار توقع، سر خیانتکار
به دار تا نرود، رفع دردسر نکند
ز بعد کشتن پروانه شمع صبح نکرد
وکیل خائن امید است سال سر نکند
کسی که هست طرفدار اجنبی خود را
بگو به حقه طرفدار رنجبر نکند
در انتخاب به تخریب مملکت ای کاش
کمک به بی شرف ارباب، برزگر نکند
رعیتی که بر تاک و خم کمر خم کرد
روا بود به نه افلاک، خم کمر نکند
بدان که تا نشود زیر و رو، نریزد خون
به جای آب در این کشت نو، ثمر نکند
به شاه کشور جمشید جم، پس از تبریک
بگو خرابه ی جم را خراب تر نکند
چگونه گشت طرفدار رنجبر عارف
کسی که خرد تن و گردنش تبر نکند؟
***
مژه و نیشتر
نمود با مژه کاری که نیشتر نکند
به دل بگو که از این غمزه بیشتر نکند
خدنگ غمزه ی کاریت، با دلم آن کرد
که هیچ وقت توانگر به کارگر نکند
دو طره ی تو به شوخی و بازی آن کرده ست
به دل، که طفل به گنجشک کنده پر نکند
لب تو آب حیات است و کشت تشنگی ام
بگو لبت لب لب تشنه، تشنه تر نکند
به بی حسابی خوناب دل به صورت و چشم
ببین که چشم خود از کینه این ضرر نکند
به پای نخل قدت سنگ عشق سینه زدم
رقیب گو سر هر کوچه نوحه سر نکند
من از دعای سحر زاهدا شدم مأیوس
نگفته بهتر، وقتی که حرف اثر نکند
مرا در این سر پیری به حال خود ای کاش
گذاردم دل و، زین بیش در به در نکند
رقیب دست به سرگشت گوش شیطان کر
خدا کند که از این رهگذر گذر نکند
بگو به عارف از این بیش سر به سر مگذار
ز جان گذشته تفکر به ترک سر نکند
***
خواب و خیال
بیست و پنجم گذشته بود از عمر
هیجده سال قبل از این تمثال
همچو نقش بر آب افکندم
عکس بر شیشه همچو آب زلال
زندگی را به چشم خود دیدم
آنچه بگذشت، خواب بود و خیال
***
صبح شد باز
دل ز می دست بر نمی دارد
دست تا هست بر نمی دارد
صبح شد باز از گریبانم
زندگی دست بر نمی دارد
تن من تا به خاک نسپارد
از سرم دست بر نمی دارد
خون دل ریخت چشم مستش و این
قتل، خون بست بر نمی دارد
هیچ کس هیچ چیز غیر از دل
چون که به شکست بر نمی دارد
طره ی شب رواش به طراری
یار و همدست بر نمی دارد
آن چنان دل شکسته شد که دگر
هیچ پیوسته بر نمی دارد
مفت دادم اجازه ی دل و این
خانه دربست بر نمی دارد
عارفا دل مده به رذل که مهر
فطرت پست بر نمی دارد
***
ستاره ی صبح
تو ای «ستاره ی صبح» وصال و روز امید
طلوع کن که چو شب تیره بخت شد «ناهید»
بکش به رشته ی تحریر نظم و نثر سخن
ز بحر فکر گهرخیز، همچو مروارید
چو آبگینه ی اسکندری و جام جمی
که هر که نقش بد و خوب در تو خواهد دید
تو همچنان ورق گل به دست باد صبا
به هر دیار پراکنده شو، چو پیک و برید
بگو که «نامه ی ناهید» را تبه کاران
سبب شدند که شیرازه اش ز هم پاشید
ز شادی و غم ایام زین مکن دل خوش
که ابر طرف چمن گریه کرد و گل خندید
مگوی نوبت او درگذشت، نوبت ماست
که این شتر به در خانه خواهدت خوابید
مرا ز روز بد اندیشه نیست، نی شاید
ستیزه باید، باید ز روز خوش ترسید
به سد یأجوج از روزنامه بنویسی
در این محیط نخواهی مصون شد از تنقید
تهران 1302«در موقع توقیف روزنامه ی ناهید که به جای آن ستاره ی صبح منتشر شده است»
***
غزل های جمهوری
غزل اول (ماهور):
به مردم این همه بیداد شد ز مرکز داد
زدیم تیشه بر این ریشه هر چه بادا باد
ازین اساس غلط، این بنای پایه بر آب
نتیجه نیست به تعمیر این خراب آباد
همیشه مالک این ملک ملت است که داد
سند به دست فریدون، قباله دست قیاد
مگوی کشور جم، جم چه کاره بود، چه کرد؟
مگوی ملک کیان، کی گرفت، کی به که داد؟
به زور بازوی جمهور بود کز ضحاک
گرفت داد دل خلق، کاوه ی حداد
شکسته بود، گر امروز بود، از صد جای
چو بیستون، سر خسرو ز تیشه ی فرهاد
کنون که می رسد از دور رایت جمهور
به زیر سایه ی آن زندگی مبارک باد
پس از مصیبت قاجار، عید جمهوری
یقین بدان بود امروز بهترین اعیاد
خوشم که دست طبیعت گذاشت در دربار
چراغ سلطنت شاه بر دریچه ی باد
به یک نگاه اروپا بباخت خود را شاه
در این قمار کلان تاج و تخت از کف داد
تو نیز فاتحه ی سلطنت بخوان عارف
خداش با همه بد فطرتی بیامرزاد
خرابه کشور ما را هر آن که باعث شد
کزی سبب شود آباد، خانه اش آباد!
به دست جمهور، هر کس رئیس جمهور است
همیشه باد در انظار راد مردان، راد
***
غزل دوم (بیات ترک):
سوی بلبل دم گل باد صبا خواهد برد
خبر مقدم گل تا همه جا خواهد برد
مژده ده، مژده ی جمهوری ما تا همه جای
هاتف غیب به تأیید خدا خواهد برد
سر بازار جنون، عشق شه ایران را
در اروپا چه خوش انگشت نما خواهد برد
کس نپرسید که آن گنج جواهر کز هند
نادر آورد، شهنشه به چه جا خواهد برد؟
زاهد ار خرقه ی سالوس به میخانه برد
آبروی همه ی مکیده ها خواهد برد
شیخ طرار به تردستی یک چشم زدن
اثر مصحف و تسبیح و دعا خواهد برد
تاج کیخسرو و تخت جم اگر آبرویی
داشت، آن آبرو این شاه گدا خواهد برد
باد سردار سپه زنده در ایران عارف
کشور رو به فنا را به بقا خواهد برد
***
آتش جمهوری
دل اگر جا به سر طره ی جانان گیرد
به پریشان وطنی سازد و سامان گیرد
دل شود رام در آن زلف دلارام اگر
گوی آرام ز کج تابی چوگان گیرد
برق آسا روی و سینه خروشان چون رعد
ابر چشمم سر ره بر تو چو باران گیرد
باید از جانب جمهوری دل ها دل من
از سر زلف تو داد دل یاران گیرد
شعله ی آتش جمهوری ایران باید
اول از دامن تبریز به تهران گیرد
دود این شعله طرفدار قجر کور کند
شررش تا به سر تربت خاقان گیرد
دودمانی که از او مملکتی شد ویران
گو چه باقی ست کزین کشور ویران گیرد؟
کشوری را که شه از دیدن او بیزار است
پولش از کیسه ی ملت به چه عنوان گیرد؟
تا کی این شاه پری پرور و حوری لشکر
باج عیاشی خود از زن دهقان گیرد؟
تا ازین سلطنت خانه برافکن نامی
هست، ایران نتواند سر و سامان گیرد
***
عشق آذربایجان
چه آذرها به جان از عشق آذربایجان دارم
من این آتش خریدارش به جانم تا، که جان دارم
پرستشگاهم این آتش بود، گو هستیم سوزد
که اش ز آتشکده ی زردشت، در این دودمان دارم
به بی پروایی من، کس در این آتش نمی سوزد
مرا پروا نه، چون پروانه کی پروای جان دارم؟
مرا قومیت از زردشت و گشتاسب بود محکم
به پیشانی باز این فخر از پیشینیان دارم
مسلمان یا که ترسا، این دو در دستور ملیت
ندارد فرق، ز آن بیگانگی با این و آن دارم
بکن ترک زبان ترک کز تاریخ خونینش
من از خون لاله گون، کوه ارس، دشت مغان دارم
به رغم آن که با ملیت ما دشمن است ای دوست
مکن منعم، که از جان دشمنی با این زبان دارم
تو باید عذر این ناخوانده مهمان را از این منزل
بخواهی، دزد را من دوست تر زین میهمان دارم
زبانی کو ندارد جز زیانکاری، ببر او را
برای قطعش از تیغ زبان، خوش امتحان دارم
رها کن یادگار دوره ی ننگین چنگیزی
برادر کشتگی با دوره ی چنگیزیان دارم
تو گر کور و کر و لال و خمش باشی از این بهتر
که گویی از زبان ترک و تازی این نشان دارم
برای آبروی کشور دارا چه می ماند
که در وی حکمران از دودمان ترکمان دارم؟
علی را روشنی بک دیده در تاریکی از کوری
بگو از کوری جهل آی بیرون تا عیان دارم
روان شاه اسمعیل عارف شاد بادا، من
عقیده ی پاک آن شاهنشه خلد آشیان دارم
***
ستایش تبریز
ز عشق آتش پرویز آنچنان تیز است
که یک شراره ی سوزان سوار شبدیز است
سوار باد چو آتش شود، کجا محتاج
دگر به نیش رکاب است و نوک مهمیز است؟
ز عشق آذر آبادگانم آن آتش
نهان به سینه و در هر نفس شرر ریز است
چسان نسوزم و آتش به خشک و تر نزنم
که در قلمرو و زردشت حرف چنگیز است؟
زیان حافظ و سعدی چه عیب داشت که اش
بدل به ترک زبان کردی؟ این زبان هیز است
رها کنش که زبان مغول و تاتار است
ز خاک خویش بتاران که فتنه انگیز است
دچار کشمکش و شر فتنه ای زین آن
الی الابد به تو تا این زبان گلاویز است
به دیو خوی سلیمان نظیف گوی که خوب
درست غور کن، آنقوره نیست، تبریز است
ز استخوان نیاکان پاک ما این خاک
عجین شده است و مقدس تر از همه چیز است
صبا به مجلس خائن پرست تهران گوی
پناه عارف، تبریزی است و تبریز است!
***
درویش بیابانی
با من این روح سبک سیر، گران جانی کرد
تنم از پای درآورد و رجز خوانی کرد
همچو سهراب مرا رستم غم کشت و سپس
چاک زد سینه و اظهار پشیمانی کرد
غم به ویرانه ی دل کرد همان کار که اش
موکب شاهی با کلبه ی دهقانی کرد
آن چنان کز غرض شخصی ویران وطنی است
زندگی با من یک عمر غرض رانی کرد
حس من با من آن کرد که عالم دانند
مخبر السلطنه با روح خیابانی کرد
ز محیط از چه کنم شکوه؟ به هرجا که غمی
بود، آورد دو دستی به من ارزانی کرد
زورق راحت و آسایش و آرامش من
مرکز خائن و بی عاطفه طوفانی کرد
اجنبی پروری و روح خیانتکاری
چه بگویم که چه با کشور ساسانی کرد؟
قدر نشناسی یک ملتم این آخر عمر
به در از شهر، چو درویش بیابانی کرد
پر تو نور تجدد ز خیابان جدید
روح امثال خیابانی نورانی کرد
عارف از جاده ی راست قدم کج ننهاد
رفت و بس شکر که از باعث این بانی کرد
پیشرفت آنچه در این صفحه امیر لشکر
کرد، از پرتو اقبال رضا خانی کرد
***
داد حسنت به توتعلیم
داد حسنت به تو تعلیم خودآرایی را
زیب اندام تو کرد این همه زیبایی را
قدرت عشق تو بگرفت به سر پنجه ی حسن
طرفةالعین ز من قوه ی بینایی را
هم مگر فتنه ی چشم تو بخواباند باز
در تماشای تو آشوب تماشایی را
ای بت شرق بنه پا به اروپا تا پای
به زمین خشکد بت های اروپایی را
کرد سودای سر زلف تو دیوانه مرا
چه نهی سر به سر این آدم سودایی را؟
فقط اندوخته در عشق شکیبایی بود
کرد تاراج، غم عشق، شکیبایی را
دل به دریا زد و سر راه بیابان بگرفت
دل دریایی من بین، سر صحرایی را
به یکی خضر ره عالم و حدت شد و هیچ
کس نیابد به از این عالم تنهایی را
اغلبم جا به سر کوچه ی بی سامانی است
با چنین جا چه خورم غصه ی بی جایی را؟
منحصر شد همه ی دار و ندارم به جنون
در چه ره خرج کنم این همه دارایی را؟
سر دل تا که نخورده است به یک سندگلی
پند سودی ندهد هرزه و هر جایی را
حس من، دشمن جان کیست؟ نمی دانستم
که به من دشمنی است این همه دانایی را
عارف از خطه ی تهران سوی تبریز گریخت
تا تحمل نکند آن هم رسوایی را
***
نتوان گفت
به یار شرح دل پرملال نتوان گفت
نگفته بهتر، امر محال نتوان گفت
خیال یک شبه ی هجر تا به دامن حشر
اگر شود همه روزه وصال، نتوان گفت
به سان نقش خیال از تصورات خیال
شدم تمام و به کس این خیال نتوان گفت
تو راست پنبه ی غفلت به گوش و من الکن
به گوش کر، سخن از قول لال نتوان گفت
نهان به پرده ی اسرار عشق یک سر موی
به آن که گشته نهان در جوال، نتوان گفت
سخن ز علم مگو پیش جهل، در بر جغد
حدیث طایر «فرخنده فال» نتوان گفت
خموش باش که در پیشگاه حسن و جمال
سخن ز مکنت و جاه و جلال نتوان گفت
دگر ز طره ی آشفته اش مگو سخنی
از این مقوله به آشفته حال نتوان گفت
به ملتی که ز تاریخ خویش بی خبر است
به جز حکایت محو و زوال نتوان گفت
به پیش شیخ ز اسرار می فروش مگوی
که حرف رست به شیطان خیال نتوان گفت
مجال آن که دهم شرح زندگانی خویش
به دست خامه، به عمری مجال، نتوان گفت
بس است شکوه و دلتنگی این قدر عارف
بد از محیط، علی الاتصال نتوان گفت
***
پیام سروش
مدام یک نفسم سینه بی خروش نبود
اگر پیام سروشم به گوش هوش نبود
زبان نبود گر آزاد بهر آزادی
به شهر هستی محتاج سر به گوش نبود
من آنچه دیدم، غیر از وطن فروش کسی
به شادکامی در ملک داریوش نبود
هزار سال نفهمید ملتی که به فهم
دراز پوش فزون از دراز گوش نبود
از آن زمان که شدم سرشناس پیش سران
سری که گفته شود نیست بار دوش، نبود
برای کشت ز سنگ آبداده ی دهقان
کم از ملخ حذر جنس کم فروش نبود
چه شد که بخش من از دو زندگانی تلخ
و نیش و نوش جهان، نیش بود و نوش نبود
شگفت نیست پس از سوختن خموشی، کاش
شراره ای که زد آتش به من، خموش نبود
نبود گفته ی عارف به گوش خوش آهن
به گوش عارف اگر گفته ی سروش نبود
***
خانه به دوش
دوش دیدم شنل انداخته سردار به دوش
همچو افعی زده می پیچم از اندیشه ی دوش
خانه اش کاش عزاخانه شود ز آن که نهاد
پا به هر خانه از آن خانه برآورد خروش
آخر از صحبت و از قصه ی نقال گذر
چه بری فایده جز دردسر و زحمت گوش؟
داروی درد چو از گریه فراهم آید
چون مصیبت زده از هر خوشی یی چشم بپوش
ز آب بی آبرویی، آتش ملیت ما
شد چو آتشکده ی آذر برزین خاموش
خواهی ار گریه کنی از سر غیرت، بگذر
از مدائن سوی استخر، از آن سو سوی شوش
به ز مستی و فراموشی و خاموشی نیست
هیچ غفلت مکن ار داری ازین دارو نوش
مخور اندوه و ز بدخواه میندیش دگر
کهنه شد شر خری مردم سالوس فروش
گو فرود ای سپس از خر شیطان امروز
دور طیاره بهل قاطر بد چشم و چموش
بود در سینه نفس تنگ ترم از دل تنگ
دوشم این مژده ی جانبخش چه خوش داد سروش
دوره ی خانه به دوشیت سرآید عارف
همچو جان خاک وطن گیردت اندر آغوش
***
استقبال از غزل دوخا محمد
ابرویش تا رقم قتل من امضاء می کرد
مژه این حکم برون نآمده اجرا می کرد
به چه حالی؟ که دل سنگ به حالم می سوخت
چشم خون ریز وی این حال تماشا می کرد
قدش از هر قدمی فتنه به پا می انگیخت
لبش از هر سخنی مفسده بر پا می کرد
همه در واهمه این مردم از آن مردم چشم
این همه همهمه یک بی سر و بی پا می کرد
از در دیده ی هر کس که گذر کرده ، هنوز
دور از دیده نگردیده به دل جا می کرد
هر دلی را که شدی خیل خیالش داخل
محو چون داخله ی مملکت ما می کرد
من به هر شاخی از این باغ ز بیداد محیط
آشیان بستم از آنجا پر من وا می کرد
کار رسوایی دل بین که مرا در نظر
کشوری این همه رسوا شده، رسوا می کرد
تلخ کامی من از زندگی این بس که دلم
شهد آسایش از مرگ تمنا می کرد
پیش از آنی که زند سبزه سر از خاکش کاش
دل عارف هوس سبزه و صحرا می کرد
***
در انتقاد از رضا شاه
به عهد چشم تو یک دل امیدوار نشد
برو که عهد تو برگردد، این که کار شد
به روزگار تو یک روز خوش به کس نگرفت
خوشت مباد که این روز و روزگار نشد
نریخت باده به دور تو در گلوی کسی
که در شکنجه ی اندیشه ای خمار نشد
به پای گلبن نومیدی تو کس ننشست
که بر نخاسته، زخمی ز نیش خار نشد
شکفته گشت، به یک گل ولی بهار نشد
قرار زلف تو و بی قراری دل ما
به این قرار نمی ماند، این قرار نشد
فکنده از چه پی صید مرغ خانه کمند؟
شکار کرکس و شاهین کن، این شکار نشد!
ز قتل عالم لرستان و فتح خوزستان
چو هند و نادر، اساب افتخار نشد
نهال مردی و مردانگی چنان خشکید
که سال ها شد و یک نادر آشکار نشد
زمام مملکت آن سان به دست غیر افتاد
که بی لجام کس از وی زمامدار نشد
چه ملتی است؟ که نابود باد تا به ابد
چه دولتی است؟ که خود سر چو او، به کار نشد
نه نام ماند، نی ننگ، زین دو در گیتی
شوند محو که این شهر و شهریار نشد
ز شاه سازی و دربار بازی این ملت
مگر ندید دو صد بار، بار بار نشد؟
مدار چشم توقع به آن که چشم طمع
به مال دارد، این مملکت مدار نشد
نداشت عارف عیبی جز از نداری و گفت
که گفت این که نداری که عیب و عار نشد!
***
تربیت روزگار
گر نکنی خم پی تعلیم پشت
چرخ کند خم کمرت را به مشت
ملتی از دانش اگر ماند دور
جهل برد زنده ورا سوی گور
تا به ابد زاده ی فضل و هنر
زنده و جاوید بود ای پسر
در همه گیتی سزدش کهتری
آنکه دهد داد هنرگستری
در دو جهان مفتخر است آن نژاد
کش بودش تربیت اندر نهاد
علم به اجبار و یا اختیار
بایدت آموخت ز آموزگار
نیست به تعلیم چو اجبار عار
تن پی تحصیل به اجبار آر
حرف حقت ناصر، منصور وار
گوید اگر حق شنوی سر مخار
راه هنر پوی که در قرن بیست
بی هنران را نگذارند زیست
پیر خرد پند حکیمانه ای
داد اگر عاقل فرزانه ای
پای به سر هوش شو و گوش کن
هر چه جز این پند فراموش کن
دادت اندرزی نغز و بدیع
کت برساند به مقامی رفیع
این بود آن گفته ی پیر خرد
بشنو کاین گفته خرد پرورد
تربیت آن کو که نبندد به کار
زود کند تربیتش روزگار
***
اسیر سال و ماه و هفته
درین نوروز و عید باستانی
که هر کس خواهد از نو زندگانی
چنان از زندگانی بیزار و سیرم
که روز مرگ خود را عید گیرم
پریشان خاطر و آشفته تا کی؟
اسیر سال و ماه و هفته تا کی؟
اسیر سال و ماه و هفته و روز
شدم، در سرزمینی خانمانسوز
چنان غم کرده سر در آستینم
که خواهم رنگ «فروردین» نبینم
سرشتی را که زشتش سرنوشت است
کی اش خاطر خوش از «اردیبهشت» است
سراسر سال گیرم گشت «خرداد»
چه حاصل؟ دل نشد خوش، فکر آزاد
چنان بیزار دیدار بهارم
که خواهم سر ز خلوت برنیارم
بدان سان ورشکست از هر نشاطم
که وا خوردی برات از هر بساطم
نه دل باقی ست برجا، نی دماغی
درین صورت، چه روی آرم به باغی؟
دماغ خسته از گل بو نگیرد
دل بگرفته با کس خو نگیرد
من از روزی که با سگ خو گرفتم
نظر از حسن و رنگ و بو گرفتم
چو در یک ملتی روح طرب نیست
منم گر شاعر ملی، عجب نیست
***
عارف در بوستان
عارف با یک دو تن از دوستان
آمده امروز به یک بوستان
فصل بهار است و هوا معتدل
گل به گلستان بنگر پا به گل
چهچهه ی بلبل و آواز سار
از دل من برده غم بی شمار
صوت دلاویز و فرحبخش تار
می برد از آینه ی دل غبار
زلف عروسان چمن را نگر
رقص کنانند ز باد سحر
همهمه ی شاخه ی پر برگ و بار
ریزش آب از زیر آبشار
زمزمه ی چنگ و نوای سه تار
قهقهه ی قمری و کبک و هزار
کرده یک «ارکست» نوینی پدید
داده مرا عشرت و شادی نوید
عشوه ی گلچهره ی سیمین عذار
برده ز عارف دل و دین و قرار
***
نور صبح معارف
زری سوی همدان رخت بست و بار گشاد
یگانه راد تقی زاده ی بزرگ نهاد
زبان شدم ز زبان تمام تا گویم
به پیشگاه تو پیغام جمع تا افراد
خوش آمدی، ز خوش آمد گذشته ی همه کس
به سان موکب گل مقدمت مبارک باد
بهار بهر پذیرایی تو گسترده است
بساط سبزه ز اردیبهشت تا خرداد
به گلبنان دبستان دانش همچون گل
شکفته گشتی، رویت شکفته، روحت شاد
میان ملت ایران و آمریکا کرد
خود این ورود تو روح یگانگی ایجاد
قوی بماند آن دولت قوی بنیان
جوان زید ز نو این ملت کهن بنیاد
ز پرتگاه سیه روز شام گمراهی
ز نور صبح معارف بخواه استمداد
به روزگار نژادی که داد دانش داد
چه شد که گشت ز بی دانشی نژند نژاد؟
چو بوم شوم از آن مرز و بوم خیزد جهل
همای دانش در کشوری که تخم نهاد
به سرنگونی ضحاک جهل چیره شود
همیشه علم از این پس چو کاوه ی حداد
خراب کشور ایران ز دست مدرسه گشت
مگر دوباره ز دارالفنون شود آباد
برای صرف معارف محل به جز اوقاف
نبود و نیست، من این گفتم هر چه بادا باد
***
دودمان دل
آتش الهی آن که بیفتد میان دل
نابود هم چو دود شود، دودمان دل
مانند خاندان گل از صرصر خزان
هستی به باد داده شود، خانمان دل
احوال دل مپرس که خون ریزد از قلم
وقتی که می رسم سر شرح بیان دل
با این که کرده خاک نشینم، سر درست
مشکل برم به گور، ز دست زبان دل
رسوا شدم ز دست دل، آن سان که هر که را
بینی، حدیث من بود و داستان دل
از من بریده الفت و با سگ گرفته خوی
دل مهربان به سگ شده، سگ پاسبان دل
چشمم ندیده روی خوشی در تمام عمر
بدبخت دیده ای که بود دیده بان دل
افتاده در کمند خم طره ای به دام
از آشیان، عقاب بلند آشیان دل
دل را به طره ی تو سپردم تو را به حق
هر جا که هست جان تو ای دوست جان دل
دیگر به چشم خویش نیم مطمئن از آنک
برداشت پرده از سر سر نهان دل
شد اشک محرم دل و از راه دوستی
راه بهانه داد کف دشمنان دل
خوبان یک هزار ز تحصیل درس عشق
بیرون نیامدند خوش از امتحان دل
گر لامکان و خانه به دوشم تو را چه غم
کاندر جوار جانی و، اندر مکان دل
یار ار نشان عارف بی نام از تو خواست
بر گو به آن نشان که گرفتی نشان دل
***
احترام ایرانی
بزرگی است و شرافت مرام ایرانی
که باد باده ی عزت به جام ایرانی
بود به فخر و شرف زنده زین جهت به جهان
همیشه زنده بماناد نام ایرانی
مپاش دانه، تو بیگانه نیز برچین دام
وگرنه سخت درافتی به دام ایرانی
به سوی پستی اش ای اجنبی مبر زیرا
به راه بد نرود پیش، گام ایرانی
بدینشاه و به دین رسم و راه معتقدست
کی افکنی خللی در مرام ایرانی؟
به بین تو نادر گیتی ستان و شاه عباس
به ندرت است خسی چون قوام ایرانی
به احترام سخن گو، مگر نمی بینی
نگاه داشت جهان احترام ایرانی؟
بس احترام به جای آور و مؤدب باش
شوی تو عارف اگر همکلام ایرانی!
***
زرتشت
به نام آنکه در شأنش کتاب است
چراغ راه دینش آفتاب است
مهین دستور دربار خدایی
شرف بخش نژاد آریایی
دو تا گردیده چرخ پیر را پشت
پی پوزش به پیش نام زردشت
به زیر سایه ی نامش توانی
رسید از نو به دور باستانی
ز هاتف بشنود هر کس پیامش
چو عارف جان کند قربان نامش
شفق چون سر زند هر بامدادش
پی تعظیم خور شادم به یادش
چو من گر دوست داری کشور خویش
ستایش بایدت پیغمبر خویش
به ایمانی ره بیگانه جویی
رها کن تا کی این بی آبرویی
به قرن بیست گر در بند آیی
همان به، دین به دینان گرایی
به چشم عقل آن دین را فروغ است
که خود بنیان کن دیو دروغ است
چو دین کردارش و گفتار و پندار
نکو شد بهتر از یک دین پندار
در آتشکده ی دل بر تو باز است
در آ، کاین خانه ی سوز و گداز است
هر آن دل که نباشد شعله افروز
به حال ملک و ملت نیست دلسوز
در این آتش اگر مأمن گزینی
گلستان چون خلیل، ایران ببینی
در این کشور چه شد این شعله خاموش
فتادی دیگ ملیت هم از جوش
تو را این آتش اسباب نجات است
در این آتش نهان آب حیات است
چنان یک سر سراپای مرا سوخت
که باید سوختن را از من آموخت
اگرچ از من به جز خاکستری نیست
برای گرمی یک قرن کافی است
چه اندر خاک خفتم زود یا دیر
توانی جست از آن خاکستر اکسیر
به دنیا بس همین یک افتخارم
که یک ایرانی والاتبارم
به خون دل نیم زین زیست، شادم
که زردشتی بود خون و نژادم
در دل باز چون گوش تو و راه
بود مسدود، باید قصه کوتاه
کنونت نیست چون گوش شنفتن
مرا هم گفته ها باید نهفتن
بسی اسرار در دل مانده مستور
که بی تردید بایستی برم گور
***
پاسخ به رضاشاه
به عهد ما به جز از هیز و دزد و جانی نیست
به غیر اصل زر و زور و خانخانی نیست
وطن پرست دهد جان خود به راه وطن
به حرف یاوه و جان دادن زبانی نیست
به نام خود کنی املاک خلق، شرمت باد
که قلدری بود، این طرز قهرمانی نیست
ندیده کس به چپاول به پهلوانی تو
شدی تو راهزن، این رسم پهلوانی نیست
زمانه هر دو سه روزیست با یکی، هشدار
که گفت با تو که این عز و جاه فانی نیست؟
صعود کرده ای اما به دست اجنبیان
که رتبت تو به تأیید آسمانی نیست
تو گفته ای که بود شوستر اجنبی، ز چه گفت
مدیح وی، مگر این گفته از فلانی نیست؟
تو جاه و سود کلان برده ای ز اجنبیان
مرا نصیب به جز فقر و ناتوانی نیست
من از برای وطن لب گشوده ام به سخن
ز بهر مال و منال و زر و اوانی نیست
کسی نگفت تو را، لیک گویدت عارف
درین زمان چو تو کس زورگوی و جانی نیست
***
نثار وطن
شادم که چو خوش گشت نثار وطن من
آن بود و نبود من و این جان و تن من
بیچاره و درمانده کسی نیست چو من، لیک
درمانده و بی چاره تر از من، وطن من!
سنگ تو و نیش تو و خار تو همانا
باشد گهر و نوش و گل و نسترن من
گفتند کسی آمده کاو همچو فرشته است
دیدم که بود دیو من و اهرمن من
اینک ز وجود تو ره و رسم جنایات
شد بار دگر نو، به دیار کهن من
تو قائد من، منجی من، نیستی ای دون!
هستی تو همان دشمن من، راهزن من!
از من شنو این نکته که در هیچ زمانی
حمدی نشنیده است ز من، ذوالمنن من
آیا سخن از جاه و جلال تو سرایم
تا باد به گوش تو رساند سخن من؟…
«ای باده، فدای تو همه جان و تن من»
تا مرگ نیاید به در کلبه ی عارف
شک نیست که پایان نپذیرد محن من
***
میهمان سفارت
به من کسروی گفت با انگلیس
تویی ای تقی زاده یار و انیس
به روزی که بستند مجلس به توپ
فراریدی از پیش توپ کروپ
نوان و گریزان و لرزان شدی
چو موشی به سوراخ پنهان شدی
نگویم که خود را به کشتن بده
ولی نام سر کرده بر خود منه
مگو پیشوا مقتدا رهبرم
درین صحنه من یکه بازیگرم
تو آنی که گشتی سفارت نشین
به خاک سفارت نهادی جبین
نباشی تو جز برده یی کاسه لیس
که گشتی پناهنده ی انگلیس
وطن دوستان جمله دادند جان
ولی در سفارت تویی میهمان
پس از شام و ناهار ترکن لبی
ز کنیاک و شامپانی اجنبی
به دستور لندن به لطف سفیر
ز ایران برفتی زبون و حقیر
تو ای مرد آزاده دانی چرا
سلامت ببردند از ایران تو را؟
نه آزاده یی تو نه میهن پرست
تویی اجنبی خواه و بدجنس و پست
فتادند میهن پرستان ز پا
خیانتگرانند شادان به جا
سفیری که مانع زیر غوی توست
نه خود عاشق چشم و ابروی توست
تو را با چه قصدی فرا رانده است
در آب نمک از چه خوابانده است؟
تو را زنده خواهد که روزی مگر
پی خدمت وی ببندی کمر
به نحوی که او خواست جبران کنی
ز جان خدمت انگلستان کنی
زیان است ما را و او راست سود
که هست این دو بی شبهه چون تار و پود
یکی می برد نفع و آن یک ضرر
یکی در بهشت و یکی در سقر
یکی در امانت سپرده است جان
یکی از خیانت خوش و شادمان
وطن دوستان قامت افراختند
به مشروطه جان را فدا ساختند
ببستند نک بار خود بارها
خیانتگران و تبهکارها
ز بهر وطن جز زیان از تو چیست؟
به زودی شوی کاش نابود و نیست
هلاکت کند خالق ذوالجلال
که بهر خیانت نیابی مجال!
***
ای حضرت شفق!
ایران پرست واقعی اندر عذاب و رنج
ایران فروش در طرب ای حضرت شفق
جمع وطن فروش شدند اندرین دیار
مشغول فتنه و شغب ای حضرت شفق
شادان، عزیز کاشی بی آبروی پست
غمگین، غفیف و منتجب ای حضرت شفق
افتاده پاسبانی و حفظ حرمسرا
در دست عده یی عزت ای حضرت شفق
وای ار که سرنوشت مریدان مصطفی
افتد به دست بولهب ای حضرت شفق
امروزه دم ز عرض و ز ناموس می زنند
قومی خبیث و زن جلب ای حضرت شفق
این مردمند جیره خور انگلیس و روس
من مانده مات ودر عجب ای حضرت شفق
رفت آبروی نادر و سیروس و اردشیر
پامال شد حسب نسب ای حضرت شفق
اعصابم ار خراب بود این عجیب نیست
ز آهن نبد مرا عصب ای حضرت شفق
گر این چنین شکسته و از پا فتاده ام
البته نیست بی سبب ای حضرت شفق
خلقند خصم شاعر ملی ازین جهت
دیگر نخواهم این لقب ای حضرت شفق
عارف شمار از پی دیدار حضرتت
پیوسته ماه و روز و شب ای حضرت شفق
خون شد دلم به روز و شب ای حضرت شفق
هستم همیشه در تعب ای حضرت شفق
جایم به دوزخ است در اینجا از آن که من
در آتشم ز سوز تب ای حضرت شفق
خائن به ناز و نعمت و خادم ذلیل و خوار
این دوره ایست بوالعجب ای حضرت شفق
بنگر تفاوت کس و ناکس که می خوریم
ما حنظل و ملک رطب ای حضرت شفق
تصنیف من به نام خودش نشر داد و شد
اینک ز بیخ و بن عرب ای حضرت شفق
دیدی وطن پرست دروغین و حالیا
بنگر ادیب بی ادب ای حضرت شفق
خندان لبان بی سر و پایان دون، ولی
ما را رسیده جان به لب ای حضرت شفق!
***
پاسخ به معاندان
نویسنده را بایدی چار چیز
دل و دست و افکار و وجدان تمیز
و گر اینکه ناپاک شد این چهار
ز ناپاکی صاحبش شک مدار
چه خوش گفت سعدی خدای سخن
به تحریف آن گفته بشنو زمن
فتد تیغ اگر دست زنگی مست
از آن به قلم در کف خودپرست
قلم چون گرفتی دو رویی مکن
غرض ورزی و کینه جویی مکن
به کف خاک، چشم فتوت مپاش
گرفتی قلم بی مروت مباش
سخن بی شمار است و مطلب هزار
مگو حرف بی مغز نا استوار
ره راستی و درستی گزین
جز از راستی و درستی مبین
قلم گیر و همچون قلم راست باش
نه هرچش خیال کجت خواست، باش
کجی گر، ز شمشیر جویی به جاست
قلم راست باید، چو کج شد خطاست
قلم کز پی زحمت مردم است
قلم نیست نیش دم کژدم است
مشو خار راه خیال کسی
که اندیشه ز اندیشه باید بسی
رخ زشت چون خبث طینت مپوش
به گمنامی و بازگوشی مکوش
ز نام تو ای ننگ باد حامی ات
چه دیدم که بینم ز گمنامی ات
مقاله نویسی و بسط مقال
چه لازم به زیر چپیه عقال؟
گرت ننگ و رسوایی و عار نیست
به گمنام بودنت اصرار چیست؟
درآ از پس پرده ی استتار
نه مردی تو هم؟ سر به مردی برآر
زنان را هم از پرده نک رم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود؟
به خوی تو مزمن شد این ناخوشی
که یک عمر کوشی به وجدان کشی
چرا عاریت جامه ات در بر است
خر ار جل اطلس بپوشد خر است
ز تغییر رنگ و به تبدیل نام
تو را می شناسم من ای بدلجام
تو را باب حرص است و مام تو آز
تو زاییده ی آزی ای حقه باز
مزن بر رسیده دمل نیشتر
مدر پرده ی خویش زین بیشتر
تو نه اهل رزمی و نه اهل بزم
تو دزدی و غارتگر نثر و نظم
مکرر به گوش من این داستان
فرو رفته از گفته ی راستان
شنیدم چو طومار عمر «بهار»
به پیچید اجل زد خزانش به بار
ز شروان سوی طوس آمد فرود
به خان تو مهمان کش آمد فرود
شدی میزبان سیه کاسه اش
ببردی به تاراج سرمایه اش
چو از تن برون شد روان جان او
به دست تو افتاده دیوان او
به عمری بدش هر چه اندوخته!
تو اندوختیش ای پدر سوخته
اگر زنده از مرگ او نام توست
حقیقت نمی میرد ای نادرست
من این راز بنهفته بودم مگر
که خود فاش گردد به دست دگر
چه سازم تو ناجنس نگذاشتی
میان من و خود ره آشتی؟
تو آنی و جز این نمی شایدت
وزین پس تخلص «خزان» بایدت
فرومایه، با مایه ی دیگران
به سرمایه داران چه ای سرگران؟
تو خود دانی ای شاعر مستطاب
که در زندگانی نداری کتاب
چو دزد کتاب است عنوان تو
به ماتحت طبع است دیوان تو
ز ما تحت طبع آنچه آید برون
ز افکار توست ای خراب اندرون
فزون است پیش من اسرار تو
زکردار ناپاک و پندار تو
در این باب بنویسم ار یک کتاب
نگردم به بابی از آن کامیاب
طبیعت نیارد به صد قرن و نسل
بهاری که هر آن شود چهار فصل
به نیرنگ بازی تو عالیجناب
نماند آنکه رنگی نریزی به آب
من ای چاپلوس آدم بازگوش
نیم چون تو هرگز عقیده فروش
به عهده قوام و به دور وثوق
ز رسوائیت خسته شد کوس و برق
تو اسباب قتل حسین لله
شدی ای دمکرات پست دله
ز عشق گل روی پول قجر
به دست تو عشقی شد عمرش به سر
کنون می نویسی که شد انتحار
در ایران ز گفتار من پایدار؟
اگر هست در گفت من این اثر
تو دیگر چه می گویی ای بی هنر؟
ز اشعار آزادی من تمام
گرفتید سرمشق، خود هر کدام
چه شد اینک از شاعران وطن
همه عیب جویند ز اشعار من؟
به عالم عیان گشت پستی تو
درستی من، نادرستی تو
مرا مادر پاک، زایید پاک
یقین دان به پاکی روم سوی خاک
به عمر ار چه یک روز نآسوده ام
ولی چون تو دامن نیالوده ام
من از دوستان گر جدا مانده ام
به یک رنگ ثابت به جا مانده ام
تو آنی و من این، ز نزدیک و دور
گواهند یک ملتی مست و کور
دگر اندرین مملکت کس نماند
که باید قلم پشت تا گور راند؟
کسی را که در شرق و غرب است نام
سر هر زبانی به اعزاز تام
چه اندیشه از چون تو بی آبرو
پریشیده فکر و پراکنده گو؟
دهان پاک باید، قلم پاک تر
کز او نام تا گور آید به در
وجودی که نابود بد چون سراب
چه گوید به دریای پر التهاب؟
تو چون موش کوری و تا گور نور
سزد گر گریزد ز خور موش کور
چو خورشید تابنده شد نور باش
چو خفاش اگر عاجزی کور باش
دگر کورکورانه این ره مپوی
ز تا گور هندوستانی مگوی
از این راه دیگر برای تو پول
محال است یک غاز گردد وصول
به هندوستان پول هر قدر بود
ربودند پیش از تو آن را رنود
چنین است حرفت که تا گور کیست
وگر هر که باشد همان اجنبی است
شگفت است از چون تویی این سخن
و یا غیر از این رفته در ذهن من
تو کز اجنبی بار خود بسته ای
چه شد اینک از اجنبی خسته ای؟
تو با خویش از اجنبی بدتری
چه می گویی از اجنبی پروری؟
پرستش اگر ز اجنبی این بود
مرا این پرستشگه آیین بود
به تا گور از جان و دل بنده ام
من امثال او را ستاینده ام
گر از جنس این سان از ایشان نبود
هم از اصل ای کاش انسان نبود
به چشم خردمند پوشیده نیست
که فکر کسی چون تو پوسیده نیست
نبودند از این مردم ار در بشر
چه چیزی از آدم بدی غیر شر؟
دگر ار چه آگاهیت ای حکیم
نبوده است از ایران و هند قدیم
از این پس به تردسی از این و آن
چو تاریخ دزدیدی، آن را بخوان!
و یا آن که از حضرت کسروی
بدانسان که کش رفته گر کش روی
توان آگهی یابی از عهد جم
چه بد حال هندوستان و عجم
وزآن عهد، تا دور ساسانیان
نبدشان به جز دوستی در میان
از آن روز تا روزگار عرب
که شد بر عجم روز چون تیره شب
همه خاندان های والاتبار
از ایران سوی هند بستند بار
از این خانه بیرون به خواری شدند
فراری به صد سوگواری شدند
ندادند تن در ره بندگی
کشیدند سر از سرافکندگی
گریزان ز ننگ اسارت شدند
فراری ز قید حقارت شدند
برستند از این خاک خائن پرست
ببستند رخت و بشستند دست
سوی خاک هندوستان تاختند
در آن خاکدان خانمان ساختند
شدی خاک زرخیز هندوستان
ز جان زر خرید وطن دوستان
هزار و سه صد سال در آن دیار
ببودند تا عزت و افتخار
مرا نیست شکی در این اعتقاد
یقینا هر ایرانی پاکزاد
خود این تخم امید کارد بدل
که هندوستان کی شود مستقل
تو گر بچه ی بازگوش ار کری
خوش این پند در گوش دل بسپری
نهالی که جز رنجشش نیست بار
از این بیش بین دو ملت مکار
اگر سر به پیچی تو ای بازگوش
ز پندم پس این پند سعدی نیوش
که از کودکی دارم این گفته یاد
چه خوش گفت، ای روح گوینده شاد
«مزن بی تأمل به گفتار دم
نکر گوی اگر دیرگویی چه غم؟»
نوشتی یک از علت اشتهار
بود مرگ در صفحه ی روزگار
از این رو نمی میرد عارف چرا
که ملت به قبرش سرود ورا
بخوانند، از او قدردانی کنند
چو من بهر او ریزه خواری کنند؟
از این لطف مخصوص شرمنده ام
وز این مهر تا زنده ام بنده ام
ولی نیست این قدر هم انتظار
از این مردمان فراموشکار!
مرا یک سؤالی ست بی گفت و گو
تو را گر جوابی ست با من بگو
به من از چه روی این همه دشمنید؟
برای چه راضی به مرگ منید؟
سزاوار بی مهری از چیستم؟
من ایرانیم، اجنبی نیستم!
به من از چه اید این همه سرگران؟
چه گوئیدم ای بی پدر مادران؟
گر این است اسباب بی مهریم
که گفتند من شاعر ملیم
غلط کرد هر کس که این حرف گفت
مگرهر که گفت هر چه، باید شنفت؟
نه ملت مرا داند از خویشتن
نه بر من وطن گوید اولاد من
کسی بی وطن تر ز من در جهان
بهر جای جوید نگیرد نشان
همه مهر این مادر پیر گیج
بود صرف در راه اولاد بیج
وطن آنچنان داد پاداش من
که لب سوز شد کاسه ی آش من
شدم دشمن هر که، بهر وطن
شد آخر وطن دشمن جان من
وطن استخوان مرا آب کرد
به هر روز یک سوی پرتاب کرد
مرا خسته و خوار و رنجور کرد
همین بس که ام زنده در گور کرد
بدی آنچه در حق من کرد خواست
ز عشق وطن چیزی از من نکاست
وطن حاصل عمر من باد داد
وطن یادم «ای داد و بیداد» داد
شما دیگرای زادگان وطن؟
چه خواهید از قالب خشک من
مرا ننگ از شعر و از شاعری ست
خود این کار پستی ز سوداگری است
اگر طبع شاعر چو طبعش گداست
نه من شاعرم، شعر حق شماست!
نبودم همه عمر موقع شناس
خوش آمد نگفتم خدا را سپاس
از این راه چیزی نیندوختم
چو دیگر کسان شعر نفروختم
به ندرت اگر شعر من گفته ام
برای دل خویشتن گفته ام
از این کار جز زحمت و درد و سر
نشد حاصلم هیچ چیز دگر
به ایرج چه خوش گفت دکتر حسن
که احسن بر آن فکر بکر حسن
بود گفتن شعر، خود حرف مفت
نباید پس از حد برون مفت گفت
تو از مفت عارف همی سوختی
هم از پوستش پوستین دوختی
بلی کسب شهرت ز من گر نبود
به گمنامی از این جهان رفته بود
به مرگ من ار چشمتان بر در است
شتر پوستش پوستین خر است
بلی مرگ حق است و حق پایدار
پس از مرگ حق می شود آشکار
به وقت حساب سفید و سیاه
رسد مرگ بی یک قلم اشتباه
در آخر چو بایست ازین در گذشت
کنون نیز باید ازین درگذشت
مرا تاکنون خودنمایی نبود
حقیقت شنو، خودستایی چه سود؟
طبیعت هنر داد بر من چهار
که آن چار در صفحه روزگار
نداده ست و ندهد ازین پس دگر
به تنهایی آن چار بر یک نفر
بود قرن ها مام ایران عقیم
ز پروردن چون منی، ای ندیم!
ولیکن ز هر کوره ده ده نفر
گدا طبع شاعر درآید به در
که هر یک وحید سخن پرورند
بهار ادب را گل صد پرند
مبین کاین چنین سر به زیر پرم
در این صحنه من یکه بازیگرم
به موسیقیم اولین اوستاد
نشاید که منکر شد این از عناد
مرا دید اگر فاریابی به خواب
برون نامد از قریه ی فاریاب
درآوازه بیرون ز اندازه ام
به پیچید در چرخ آوازه ام
شدی زنده سعدی خدای سخن
اگر شعر خود می شنیدی ز من
اگر بود داود، صوتش گره
به حلقش زدی، همچو حلقه ی زره
سپر پیشم از عجز انداختی
ز ره بازگشتی زره ساختی
به نزدیک من بود چون کودکی
اگر بود در دور من رودکی
دهان بستی و چنگ خود سوختی
به نزد من آهنگ آموختی
خداوند و خلاق آهنگ کیست؟
جز از من کس ار گفت، جز شرک نیست
ز شعر ار سخن گویی ، اینت جواب
«من و گرز و میدان افراسیاب»
ز چوگان اندیشه، گوی سخن
به میدان فکندم، بیا و بزن!
به گفتار بگذشته ات اعتبار
نباشد، بیا تازه داری بیار!
بود روشن افعال و اعمال من
به چندین هنر، این بود حال من
تو بودی در این مدت ارجای من
طمع بانگ می زد که ای وای من
ولی من چه دارم به این حال؟ هیچ!
تو با هیچ همه چیز داری، مپیچ!
بود رختخوابم ز حاجی وکیل
که خصمش زبون باد و عمرش طویل
اگر پهن فرشم به ایوان بود
سپاسم ز الطاف کیوان بود
سیه روی از روی اقبالی ام
که دیگ وی از مطبخ خالی ام
پر از شکوه، وارونه در زیر طاق
فتادست، دلتنگ و قهر از اجاق
و گر میز و گر یک دو تا صندلی ست
ز دکتر بدیع است، از بنده نیست
اثاثیه ی عارف بی اساس
سه تا سگ، دو دستی ست کهنه لباس
من این زندگانی ناپایدار
به زحمت از آن کردمی اختیار
که از هر بداندیش بد نشنوم
ز بدگوی و بدخواه راحت شوم
ندانستمی یک دل صاف نیست
درین مملکت یک جو انصاف نیست
نکردم من آن را که بایست کرد
نفهمیده بودم چه بایست کرد
نکردم به سان همه دوستان
وطن زادگان و وطن دوستان
وطن را از اول بهانه کنم
فراهم زر و ملک و خانه کنم
مپندار این را هم از بد دلی
که از بهر من یک اطاق گلی
در این کشور پهن یغما شده
نمی شد که باشد مهیا شده
نه، این نیست، این قدر کوته نظر
نبودم بسازم به این مختصر
زبوشهر و ز پهلوی تا ارس
وز آنسوی تا خانقین این هوس
به سر بود، ایران همه سر به سر
بود کشور من، چه خواهم دگر؟
تن و روح و خون من ایرانی است
خود این کالبد را خود او بانی است
اگر جان به قربان نامش کنم
تن و جان هم از او بود، من کیم؟
منی در میان نیست تا بهر تن
بگوید فلان چیز ایران ز من
من این بودم اینم، شما کیستید؟
بداندیش و بد خواهم از چیستید؟
چو با خویش بدخواه و بیگانه اید
سر خویش گیرید، دیوانه اید!
***
لعنت
نوشتند در روزنامه به من
که ای شاعر نامدار وطن
ممان بیش ازین، کن به مردن شتاب
که بر روی قبرت به چنگ و رباب
بخوانیم تصنیف های تو را
بگیریم نیکو عزای تو را
بگفتم که این هست نثر بهار
که مرگ مرا دارد او انتظار
بگفتند ازو نیست از دیگرست
ز صورت گرست و ز سیرت خرست
جوانی ست از دوستان علی
به آزست و بد طینتی ممتلی
عجب دارم از دشتی بی پدر
که دم خور شود با چنین کره خر!
نبودی تو دشتی که در اصفهان
دم خویش دادی برایم تکان؟
نکردی چرا شرمی از روی من؟
که بودی در آنجا سگ کوی من!
زدند و برونت نمودند اگر
در آن بوده ام من مقصر مگر؟
برایم خبر بعدا آورده اند
که از خانه بیرون تو را کرده اند
تو بی ربط از چشم من دیده ای
پس آنگاه بیهوده رنجیده ای
عزیزان بیائید و لعنت کنید
به صورتگر و دشتی، ایرج، وحید!
***
در استقبال غزل شهریار
زان سبو دوش که در میکده ساقی بر دوش
داشت، جامی زدم، امشب خوشم از نشئه ی دوش
از بناگوش تو با برگ گلم حرفی رفت
که خود آن حرف به گوش تو رسد گوش به گوش
می گذارم قدم ناز تو را بر سرو چشم
بار دوش سر دوشت کشم از دوش به دوش
همچو مرغ قفس از دام گرفتاری رست
تا که زلف سیهت زد به دلم، چون قره قوش
چند در پرده و بی پرده بری دل یک بار
یا که از رخ بفکن برقع و یا چهره بپوش
چشم مست تو شکیبایی هشیاران برد
این سیه مست ندانم که کی آید سرهوش
دور ونزدیک نمی ماند به جا خشک و تری
آتش دل اگر از دیده نمی گشت خموش
چاک کن پیرهن از پنجه، ز ناخن بخراش
سینه ای را که ز جوش تو بیفتد ز خروش
گر جهان تنگ گرفته ست به من، سخت مگیر
که به خود باز بود جای تو در هر آغوش
جامه ی خانه به دوشی نبرازد به کسی
این قبا دوخته شد بهر من خانه به دوش
عارف از تعزیه گردانی گردون این بس
شهریار غزل او گشت و تو گشتی خز پوش
حکمیت ز دو کس خواسته در این دو غزل
او ز شیدوش، من از حضرت عیسی سروش
***
کوی یار
بهتر ز کوی یار، دل اندر نظر نداشت
یا چون من فلک زده جای دگر نداشت
چندین هزار یار گرفتم، یک از هزار
همچون «هزار» از دل زارم خبر نداشت
گفتم من آنچه راست، به گوشی اثر نکرد
کشتم هر آنچه تخم حقیقت، ثمر نداشت
جز قطره خون، که دیده نثار ره تو کرد
دل در بساط، آه دگر در جگر نداشت
یک عمر ریختیم به دل خون و حاصلش
این قطره گشت و هیچ ازین بیشتر نداشت
آنی غم از خرابی بنیان عمر من
غفلت نکرد، بیشتر از این هنر نداشت
تا آن دقیقه ای که نکرد استخوانم آب
از سر هوای عشق وطن، دست بر نداشت
ز اول قدم جدا شدم از همرهان، که کس
در این طریق، یک قدم راست بر نداشت
ایران پیر، همچو جوانان دور ما
بی عفت و خطا روش و بدگهر نداشت
ببریده آن درخت که بودش سرشت تلخ
برکنده آن هال کش امید «بر» نداشت
امیدم آن که طرف نبندد به زندگی
هر ناخلف پسر، که نشان از پدر نداشت
دردش به تخم چشم جوانان بد، که فارس
چون «زند دخت» دختر نیکو سیر نداشت
وجدان و حس، دو دشمن فولاد پنجه اند
آن کس که داشت، دشمن از اینان بتر نداشت
سوگند می خورم به حقیقت که در جهان
روح بشر ز روح حقیقت خبر نداشت
از عشق سگ، ملامت عارف مکن که
گفت جز این به هر چه دست زدم جز ضرر نداشت
***
حاجی بی عقیده
حاجی بی عقیده تاجر دزد
که از این هر دو اجر خواهد و مزد
در همه عمر راه کج رفته
از همان راه کج به حج رفته
تا ندارد، تو تاش از سر گیر
به زیر برگذار نقطه ی زیر
خانه ی کعبه را زیارت کرد
بعد مال یتیم غارت کرد
ره حج را چو راه گردنه ساخت
وندر آن ره به رهزنی پرداخت
گشته یک خانواده سرگشته
پیش این از خدای برگشته
***
همدان
همدان بوده مأمن عرفا
هم مکان گروهی از حکما
خطبایی سترگ داشته است
ادبایی بزرگ داشته است
«عین قضات» داشت اکباتان
قبل از آن نیز «طاهر عریان»
اصل «مسعود سعد» ازین جا بود
کآنچنان شعرهای نغز سرود
کس بداند طراز تا «عراقی» خفت
غزلیات عارفانه نگفت
بود ادیبی طبیب «خواجه رشید»
که چو او چشم روزگار ندید
مدتی شد وزیر و جان را باخت
«رفت و منزل به دیگری پرداخت»
تو به عهد قدیم و عصر جدید
چون «بدیع الزمان» نخواهی دید
که نظیرش جهان دون خسیس
نآورد فاضل و مقامه نویس
باری، آن سروران کجا رفتند؟
و آن سخن گستران چرا رفتند؟
که چنین سوت و کور شد همدان
وحشت آور چو گور شد همدان…
***
خودکشی
وای از دست بدیع الحکما
نگذارد دمی آسوده مرا
آن برای تو بد است، این خوب است
آن ضرر دارد و این مطلوب است
بذر مهرم به دلش کاشته است
که مرا زنده نگهداشته است
خودکشی نیست برایم مشکل
لیک ترسم شکند او را دل
زین دو، امرار حیات است مرا
ذات حق یک، دو بدیع الحکما
***
خوشا شیراز
خوشا شیراز و عهد باستانش
درخشان دوره ی دور کیانش
درود پاک نیکان بر روان
نکو کیخسرو گیتی ستانش
فرح گستر سراسر کوه و دشتش
نشاط آور زمین و آسمانش
همه دانش، پژوه و مملکت دوست
بزرگ و کوچک و پیر و جوانش
از آن گلزار دانش تا ابد ماند
ز سعدی بوستان و گلستانش
همه چیزش فزن ز اندازه نیکو
نکوتر از همه چیزش، زبانش
زبان فارس را باید روان کرد
به سر کوبی آذربایجانش
زیان آور زبانی کاندر آن بوم
نشیمن کرد، کوبد آشیانش
ز دل تبریک باید گفت و تقدیس
نمود از جان، به نامه ی بانوانش
چو این اوراق پاک از زند دخت است
اوستا سا بخواهم جاودانش
در افشان دامن افکار پاکش
به پیش خامه ی گوهر فشانش
چو شد آباد از او راه خرابات
زید سرسبز و خرم مرزبانش
دل عارف چو هر جائی ست جانش
همان برخی آذربایجانش
***
ای زن نادان دهاتی
بیچاره و حیران شده ام کاین همه هستی
بیچاره چرا، ای زن نادان دهاتی؟
هر روزه دو صد باز کنی با عمل خویش
مبهوت مرا، ای زن نادان دهاتی
هر چند خری، لیک تو زین آدمیانی
بهتر به خدا، ای زن نادان دهاتی
فارغ ز دغل باشی و عاری ز تقلب
وز ریب و ریا، ای زن نادان دهاتی
جز من چه کسی هست که بیش از همه خواهد
«مینا» و تو را، ای زن نادان دهاتی؟
***
تیر دعا
شهید عشق تو کارش به دست و پا نرسد
به داد آن که تو راندی ز خود، خدا نرسد
رسید عمر به پایان، گذشت جان ز لبم
رسید بر لب جانان، ولی به جا نرسد
هوای سایه ی بالای آن کسم به سر است
که بر سر کسی این سایه بی بلا نرسد
گذشت کار من از حرف، باز از پی من
به غیر یاوه سرایی ژاژخا نرسد
اگر به حرف اثر بود، زین میانه چرا
در آسمان به هدف تیر یک دعا نرسد؟
عقیده عقده، کلک مسلک و محن میهن
به من ز عشق وطن، غیر از ابتلا نرسد
به شهر نیستی آن سان غریب افتادم
که سال ها شد و یک یار آشنا نرسد
تو نارسایی اقبال من ببین که رسا
رسید بر همه، در هر کجا، به ما نرسد
چه شد که دست تو عارف شد آن قدر کوتاه
که هر چه کردی بر دامن رسا نرسد؟
***
رشک آفتاب
دیشب به یاد روی تو ای رشک آفتاب
شستم ز سیل اشگ من از دیده نقش خواب
تا صبحدم که جیب افق چاک زد شفق
صد رنگ ریخت دل به خیال رخت بر آب
بنشسته ام میانه ی سیلاب خون که گر
بینی، گمان بری که حبابی ست روی آب
شد مست دل ز غمزه ات آن سان که مستی اش
افزون بود ز نشئه ی یک خم شراب ناب
چشمت به زیر چشمی با یک اشاره کرد
در هر کجا دلی است، طرفدار انقلاب
محروم شد ز روی تو زاهد، همیشه باد
محروم ز آستین خطا، دامن صواب
با خانه ی خرابه ی دل آنچه را که کرد
چشمت، به کعبه آن نکند پیرو وهاب
افتاد طره بر سر مژگانت آگه است
گنجشک اوفتاده به سر پنجه ی عقاب
از مهوشان، شفق چو تو را انتخاب کرد
تبریک گفتمش عارف از این حسن انتخاب
***
میهمان وطن
به لب رسیده مرا جان، قسم به جان وطن
که چند روز نیم بیش، میهمان وطن
به دشمنان وطن کن نظر، که شاد و خوشند
ولی دچار عذابند، دوستان وطن
نگاه کن به وطن دوستان کشور جم
که جمله اند پی سود خود، زیان وطن
کسان که همت شان امن ساخت ایران را
بریده اند همان ناکسان امان وطن
چه خواهد از من آواره، آن که با زر و زور
گرفته در کف خود، این زمان عنان وطن؟
به من پیام پیاپی ریسده از همه سوی
که بعد از این ندهم شرح، داستان وطن
«زبان بریده به کنجی نشسته صم بکم»
منی که در همه جا بوده ام زبان وطن
سکوت کرده گرفتار مانده ام عارف
که تا دهند مرا لقمه ای ز خوان وطن!
***
پائیز عمر شد
پائیز عمر شد، به سر آمد بهار عمر
شادم از آن که خاتمه بگرفت کار عمر
عمری به غیر زحمت و محنت ندیده ایم
دارد چه سود، روز و شب رنجبار عمر؟
کو عمر، چیست عمر، چه بود و چگونه است؟
رنج و عذاب را تو مدان در شمار عمر!
آتش به جان عمر من افتد که از ازل
آتش گرفت هستی من، از شرار عمر
بی بار و برگ مانده درختم، که در شباب
کندم به دست خود همه ی برگ و بار عمر
گر خود به فکر خویش نباشیم، عاقبت
گرییم زار زار به حال نزار عمر
باز آمدم ز مستی و دانم کنون که من
ارزان فروختم گهر شاهوار عمر
فرصت گذشت و نیست تو را چاره، عارفا!
آوخ که خرد شد کمرت زیر بار عمر
***
حرف آخر
به من لعن کرد و شماتت بهار
که بودی تو مداح این نابکار
بگفتی ز جمهوری این سان سخن
که این هست تنها علاج وطن
بگفتم به سالی دو، گر بد کند
طریق بقا بهر خود سد کند
بدی گر که می کرد با شیخ و شاب
نمی شد به دور دگر انتخاب
شما لیک در جام سم ریختید
که آن رسم نیکو به هم ریختید
به امثال من تیغ کین آختید
«موقت» به «دائم» بدل ساختید
چو دیدم چنین است، با حال زار
به سوی در و دشت کردم فرار
نه در بزم و جشنش نهادم قدم
نه لب برگشودم به لا و نعم
چو گفتند چون پیش کاری بکن
فراری شدم تا نگویم سخن
چنین سر نهادم به صحرا و کوه
کز آن ناکسان آمدم در ستوه
درین کنج ویرانه هم این و آن
گشایند از بهر پندم دهان
که این مملکت این شد و آن شده ست
نظر کن که دوزخ چو رضوان شده ست!
ز اقدام دارنده ی تاج و تخت
خرافات ازین مملکت بسته رخت
چو خلق اند خوش پوش و آزاد و شاد
تو دیگر مکن از غم و غصه یاد
بیا و دگرسان بکن خلق و خو
سخن ها ز عصر طلایی بگو
مراخاک باید به سر کاین زمان
کنم مدح و توصیف غارتگران
ز من گو نخواهند تغییر رنگ
که آلوده، نامم نگردد به ننگ
دهم جان و مدحی نگویم ز کس
مرا حرف آخر همین است و بس!
***
تیمور تاش نامه
چنین گفت رندی به تیمور تاش
خیانت اگر کردی ایمن مباش
بهار خوش و خرمی شد چو طی
رسد شام تاریک یلدای دی
نهان گر که نیرنگ بردی به کار
درد پرده ات پرده دار آشکار
بیندیش ز اندیشه ی بد که بد
بداندیش را سوی دوزخ برد
تو ای بنده ی گمره ناسپاس
تو ای ناجوانمرد حق ناشناس
بگو راست، ای دشمنی راستی
فزون ز آنچه بودی چه می خواستی؟
چه شد با همه هوش و عقل سلیم
به دیگ افتادی ز هول حلیم
ز دریا همه بار نتوان به چنگ
گهر برد بی بیم کام نهنگ
ز پایان تو کاشکی خائنین
بگیرند عبرت درین سرزمین
قلم، روسیه مانده ی کار توست
فرومانده در ننگ افکار توست
تو ای زشتخو، چون گلیم سیاه
شدی حاجب دادخواهان و شاه
شب و روز عمرت به مستی گذشت
به مستی و شهوت پرستی گذشت
به میدان بی عصمتی یکه تاز
نبودی به فکر نشیب و فراز
تو گر دامن عفتی لکه دار
نمودی، تلافی کند روزگار
ز بد کاریت آنچه بشنیده گوش
نگویم، که داند خداوند هوش
کنون مانده در یاد من این مثل
که بهتر از اینجا ندارد محل
ز انسان، سگ ار دارد افغان و سوز
خود این درد، سگ داند و پاره دوز
نبود از تو خوشبخت تر کس اگر
نیفتادی آخر درین دردسر
چو یک عمر بودی تو مست غرور
خماریش این است، چشم تو کور!
چه خوش بود هر روزه ات خط سیر
چطوری تو؟ آ مشهدی، شب بخیر!
سپس باید از خاک بستر کنی
ز رنج خوشی خستگی در کنی
بسی دست ها از تو شد زیردست
چه خوش دست تقدیر دست تو بست!
سر بدسگالان چو افعی بکوب
محال است از فکر بد کار خوب
هر آن کو خیانت به این آب و خاک
کند، باید اینگونه گردد هلاک
تو با دشمن مملکت ساختی
ولی نعمت خویش، نشناختی
کشانیده ای در خیانت به ننگ
همه نام ننگین تیمور لنگ
ز تخم حرام مغول یا تتار
جز از اینکه دیدی توقع مدار
هویت ز هر بی هویت مجوی
به غیر از خطا آنچه دیدی بگوی
چو گنجشک از دیدن روی بوم
مرا دل تپد زین سجل های شوم
پس از هفتصد سال کز روزگار
گذشته ست، ماند از تو این یادگار
که گویند بعد از تو یاران تو
سیه کارها هم قطاران تو
که تیمو لنگ ار یکی بود تاش
نبود آن یکی غیر تیمور تاش
یکی نکته باقی ست از من به گوش
نگهدار همچون پیام سروش
به مادر کسی جان فدا ساخته ست
که از خون او پرورش یافته ست
به مام وطن، هر که مأنوس نیست
زنازاده در بند ناموس نیست
هر آن کس که خون خورد عمری چو من
ازو باید آموخت عشق وطن
وطن دوستان دیده ام من بسی
چه داند وطن چیست هر ناکسی؟
وطن چار دیوار ملک است و باغ
وطن دوست جز این، ندارم سراغ
به راه وطن آن کسی سوخته ست
که در دیده زین خاک اندوخته ست
ز تن های ناپاک و خون نجس
نباید وطن دوستی کرد حس
به جان دوست دارد کس این آب و خاک
که خونش بود چون می ناب پاک
وطن دوست، ایرانی خالص است
نه چون خالصی زاده ی ناقص است
وطن دوستانی درین مردمند
که در کشور خویش سردرگمند
دعاشان به درگاه پروردگار
جز این نیست درباره ی این دیار
کند دشمن خانگی را هلاک
کند شر بیگانه زین آب و خاک
خیانتگران آنچه هستند کاش
ببینند کیفر! چو تیمور تاش
***
شهر عشق و آوارگی
ز شهر عشق و آوارگی نشان من است
در این ره آنچه که بی قیمت است جان من است
هر امتحان که از آن سخت تر به وادی عشق
تصورش نتوان کرد امتحان من است
چنان به عشق شدم شهره هر کجا گذری
ز شهر و کوچه و بازار داستان من است
بهار عمر جوانی که فصل خرمی است
ز حادثات زمان موسم خزان من است
هوای قامت بالا بلند سرو قدی
فتاد بر سر و چون سایه سایبان من است
الهی آن که شود خانه ی حجاب خراب
اسیر من شده جان، تن حجاب جان من است
درون پیرهن تن چو شمع در فانوس
زبان کشیده و می سوزد استخوان من است
من آنقدر شده ام بدگمان ز خلق، یقین
هر آنچه پی به حقیقت برد گمان من است
مرا علاج زیان مشکل است، می دانم
که هر چه بر سر من آمد از زبان من است
خوشم همیشه که وجدان پاک من همه جا
عنان نفس گرفته ست و پاسبان من است
ملامتم مکن از عشق، کآتش است عارف
سمندرم من و این آتش آشیان من است
***
کوی عشق
به کوی عشق آن کو ناتوان تر
غمش افزون تر و بارش گران تر
کس از من مهربان تر با تو نبود
نه یی از من به کس نامهربان تر
تو را رخساره گر چون شمع افروخت
من از پروانه ام آتش به جان تر
چه پویی راه مهر؟ هرگز بخوبی
ز خود با خود نه از خود مهربان تر
طبیعت رذل و دنیا پست، از آن یار
به هر رذلی چو دنیا رایگان تر
من اهل دوزخم، زین رو که هرکس
جنایتکارتر، جنت مکان تر
هر آن محکوم مرگی را که بینی
در این کشور بود حکمش روان تر
گرفت الفت به من سگ، زآن که کس نیست
ز من امروز صاحب استخوان تر
***
جهل و فقر
شهی بد سرشت و سیاه اندرون
امیری تبهکار و خونریز و دون
«نشستند و گفتند و برخاستند»
سپاه از پی جنگ، آراستند
که جمعی بیابانی هم وطن
تمامی چه کودک، چه مرد و چه زن
به قتل آورند و ز پای افکنند
سپس زین جنایت تفاخر کنند
که مائیم رزم آورانی دلبر
که موشی ست در پیش ماه نره شیر
که ما ساختیم این ددان را هلاک
شد از لوثشان پاک این خاک پاک
ندانی که بس ننگ و عار آورد
جنایت کجا افتخار آورد؟
گروهی که در جهل و نادانی اند
خدا را، سزاوار کشتن نی اند
تو این نکته ها را ندانی چرا
که از جهل و فقرست خبط و خطا؟
معارف ببر بهر این جاهلان
که گردند آگه ز وضع زمان
چو شد صاحب دانش و علم و فن
نخواهد شدن جانی و راهزن
چه گویم که یاسین به گوش خرست
که او خود تبهکار و غارتگرست
***
تاریخ قزوین
ز تاریخ قزوین، بسی داستان
شنیدم من از دوره ی باستان
سپس، شد چو قوم عرب حمله ور
شد این شهر، ویران و زیر و زبر
دگر بار، آباد این خانه شد
به دوران تهماسب شد پایتخت
ازین رو بدین شهر رو کرد بخت
چو عباس شد پادشه، این دیار
شد آبادی و رونق اش بی شمار
درین پایتخت از دیاران دور
بسی داشتند از سفیران حضور
فزون داشت این شهر جاه و جلال
همه چیز بودش به حد کمال
ز روزی که شد اصفهان پایتخت
ز قزوین ما، بخت بربست رخت
به دور قجر گرچه بد هم نبود
به قوس نزولی در افتاد زود
گروهی خبیث و جنایت شعار
درآورده اند از اهالی دمار
ز مأمور و فراش و قداره بند
بود مرد و زن در عذاب و گزند
فراری چو من خلق ازینجا روند
نرفتند امروز فردا روند
هرآنجا که نبود به امن و امان
در آنجا دگر لحظه ئی هم ممان…
چو گفتی که این را به نظم آورم
کنون کن قبول از من ، ای دلبرم
تو ای آن که هستی به چشمم چو بدر
نوشتم برای تو این چند سطر
***
اجنبی را زخانه بیرون کن
این زمان گشته خطه ی قزوین
جایگاه جماعتی بی دین
تنگ چشم و حسود و خود بین اند
دم ز دین می زنند و بی دین اند
حقه بازند و رهزن و رمال
جمله بیچاره و پریشان حال
خود ز بیچارگی ست کاین سان اند
بدی کار خود نمی دانند
با زرنگی که خاص اینان است
باز هم وضعشان پریشان است
در کثافت ز پا الی فرق اند
سخت در بحر مسکنت غرق اند
بخت برگشته و تهی دستند
آخر این ها چرا چنین هستند؟
درد و اندوهشان دلم خون ساخت
روزگار مرا دگرگون ساخت
کز چه در چنگ غم گرفتارند
خوار و زار و دچار ادبارند؟
همه هستند بی سر و سامان
مضطرند از برای لقمه ی نان
و آن که مستغنی است خاک به سر
نیست در فکر مردمان دگر
کار در دست عده یی ناپاک
خلق را افکند به خاک هلاک
تا اقلیت است پا به رکاب
اکثریت بود به رنج و عذاب
چه اقلیتی؟ که چون مارند
جانی و دزد و پست و طرارند
نوکر انگلیس و هم روسند
همه بی غیرتند و دیوثند
هم امیران غلام اجنبی اند
هم وزیران غلام اجنبی اند
شاه را اجنبی نگهبان است
و آشکار است این،نه پنهان است
رشت و قزوین و مرکز و زنجان
به لب مردمانش آمده جان
فقر خلق و جهالت افراد
چه بگویم، که می کند بیداد
کوشش و جنبشی کن ای ملت
خویشتن را رهان ازین ذلت
همچنان شیر بگسلان زنجیر
بکش آن شاه و این امیر و وزیر
عاقلی گر تو، کار مجنون کن
اجنبی را ز خانه بیرون کن
کآن وکیل و وزیر اجنبی اند
هیچ یک اهل این دیار نی اند
عارفا طرد کن ازین خانه
برده و جیره خوار بیگانه
***
سر دل
منم که سر دل از سینه گوشزد کردم
به جز حکایت از دست بد، چه بد کردم؟
دمی ز پا ننشستم نگفتنی گفتم
فغان ز چرخ به حدی که می رسد کردم
ز کیقباد و جم و داریوش و کیخسرو
یکان یکان به نظرها رسانده رد کردم
ثنا و مدح سلاطین تاج بخش عجم
به بزم دوست به کوری خصم بد کردم
برای خاطر اثبات حرف خود این یک
غزل ز گفته ی عارف به کف سند کردم
***
غم دوست
جان از غم دوست رستنی نیست
زین دام هلاک جستنی نیست
آن فتنه که خواستی و برخاست
تا ننشانی، نشستنی نیست
بگسست علاقه ای، که اش من
پنداشتمی گسستنی نیست
از کردن توبه، توبه کردم
این توبه دگر شکستنی نیست
آن سبزه ی عشق کو نخورد آب
از چشمه ی چشم، رستنی نیست
از ق… و هیز، عشق و عفت
زینهار مجو، که جستنی نیست…
***
بیماری عشق
من و جان بردن از بیماری عشقت؟ محال است این
تو و از حال این بیمار پرسیدن؟ خیال است این
به صد امید عشق آموختم، ترک هوس کردم
ندانستم که در نزد تو نقص است آن، کمال است این
مرا آمد به لب جان و نمی آیی مرا بر سر
به حال مرگم و حالم نمی پرسی، چه حال است این؟…
***
نازم آن دست
داده چشمان و دو ابروی بتم دست به هم
«فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم»
سخن از کشتن من بر لب شیرین دارد
نه عجب، موت و حیات من اگر هست به هم
بینی، آن سان که تو بینی، به میان دست به تیغ
ایستاده، که نیفتند دو بدمست به هم
نرگسش چشم و دهان غنچه و زلفش سنبل
نازم آن دست که این دسته ی گل بست به هم …
***
تو باشی و من
ازین سپس من و کنجی و دلبری چون حور
دگر بس است مرا حصبت هپور و چپور
تو باشی و من و من باشم و تو، شیشه ی می
کمانچه باشد و نی، تار و تنبک و تنبور
به می مصالحه کردیم چشمه ی کوثر
برو به کار خود ای واعظ تفنن جور
***
بد نمی شد
یا اگر بیگانه با اغیار می شد بد نمی شد
وز صمیم قلب با ما یار می شد بد نمی شد
جاگزین مسند درباریان سفله پرور
جنس قاطر چی و سردمدار می شد بد نمی شد
کعبه ی افراد جانی قصر شاه جورگستر
گر که ویران بر سر زوار می شد بد نمی شد
این جراید کز پی تنویر افکارند یکسر
واجبی مالیده بر افکار می شد بد نمی شد
***
دوبیتی ها
***
آشفته حال
یک روز نیست، هفته نه، این ماه و سال نیست
عمری ست همچو من کسی آشفته حال نیست
این است سرنوشتم، از روی زندگی
بخشم به جز تأثر و رنج و ملال نیست
***
مدافع حریت
ای محترم مدافع حریت عباد
ای قائد شجاع، هواخواه عدل و داد
کردی پی سعادت ما، جان خود فدا
پاینده باد نام تو، روحت همیشه شاد!
***
شیفته ی افکار
به توام شیفته از هر جهت افکار تو کرد
دیده نادیده، مرا تشنه ی دیدار تو کرد
آنچه از خامه ی پندار پدید آوردی
شد یقین، نسخ یقین همه، پندار تو کرد
***
آواره
آواره که به کوه و دشت و صحرا شده ام
مجنونم و دیوانه ی لیلا شده ام
آن کو پی آبرو بود عاشق نیست
من عاشق صادقم که رسوا شده ام
***
پریشانی من
سرم از زانوی غم راست نگردد، چه کنم؟
که مرا کرد زبون بی سر و سامانی من
گریه کردم به پریشانی ملت یک عمر
خندد این آخر عمری به پریشانی من
***
افکار نغز
به روشنایی افکار نغز پی نبرد
قلم که راه نپیمود جز به تاریکی
در این خیال، ز دست خیال باریکم
به صورت قلم افتاده ام ز باریکی
***
تک بیت ها
***
آن که هر جا نخورد هر آش است
شخص دیوان بیگی کلاش است
*
زلف و خالت دانه و دام دل است
با چنین دل، زندگانی مشکل است
*
فرود آی، ار پسندیدی مکان کن
دل من خانه ی صاحبدلان است
*
گنه از صورت زشت من و این منظره را
ترک می بایدم، از آینه تقصیری نیست
*
مرا ز عشق وطن دل به این خوش است که گر
ز عشق هر که شوم کشته، زاده ی وطن است
*
تو که شادی و خوش چه می دانی
به من از دست زندگی چه گذشت؟
*
هر کار بدی کان پدر بی پدرش کرد
وارونه ی آن را به تلافی پسرش کرد
*
ز بیداد توام این مانده در یاد
که گویم دمبدم ای داد و بیداد
*
ستایش مرآن ایزد تابناک
که پاک آمدم، پاک رفتم به خاک
*
او خودش «لام» بود و خسرو «میم»
هست این هر دو جایشان به جحیم
*
در «شفق» من به ذات حق قسم است
آنچه دیدم صفات حق دیدم
*
سرشته اند ز اندوه و غصه آب و گلم
بیا ببین که چه غمخانه ای شده ست دلم؟
*
عمرم چنان گذشت به تلخی که یک نفس
در بند خوش گذشتن آینده نیستم*
*
بعد از هزار مرتبه در راه مهر دوست
مردن، دوباره زنده شدن، باز زنده ایم
*
می خواهم آن که عشق بکاهد چنان تنم
کافتم به شبهه، کاین پر کاه است یا منم؟
*
هیچ کاری نشد اسباب سرافرازی من
آبرومندتر است از همه سگ بازی من
*
یک روز خوشی دیدم و یک سال مصیبت
ای پیک خوشی گور شو و دور شو از من
*
مرا که عمر به سختی گذشت می دانم
که از گذشته توان برد پی به آینده
*
ای دل نشدی سیر تو از بیهده گردی
تا چند بیائیم و تو در خانه نباشی؟
*
صلاح نیست به ویرانه یی که جغد از آن
فراری است، تو ای دوست آشیان گیری
*
نقطه از خامه ی نقاش ازل افتاده ست
برگلستان رخت، یا تو به عمدا زده یی
*
جهان آنچنان کرده با من بدی
که هرگز نکرده ست با بخردی
*
باز نموده ست ز خلوت دری
دل به رخ عادل خلعتبری
*
با این محیط فاسد و این مردم دنی
احمق کسی که تن دهد اندر فروتنی
***
تصنیف ها
***
اولین تصنیف
دیدم صنمی…
دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
گر گویم سروش، نبود سرو خرامان
این قسم شتابان، چو کبک خرامان
این قسم شتابان، چو کبک خرامان
ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
این نیست مگر آینه ی لطف الهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
صد بار گدائیش به از منصب شاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
***
تصنیف دوم: شور
مشروطه
ای امان از فراقت، امان
مردم از اشتیاقت، امان
از که گیرم سراغت، امان(امان امان امان امان)
مژده ای دل که جانان آمد
یوسف از چه به کنعان آمد
دور مشروطه خواهان آمد (امان… الخ)
عارف و عامی سر می نشستند
عهد محکم به ساقی بستند
پای تو را بشکستند (امان …الخ)
***
تصنیف سوم: افشاری
نمی دانم چه در پیمانه کردی…
1
نمی دانم چه در پیمانه کردی(جانم)
تو لیلی وش مرا دیوانه کردی
(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دیوانه کردی)
چه شد اندر دل من جا گرفتی (جانم)
مکان در خانه ی ویرانه کردی
(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دیوانه کردی)
ای تو تمنای من، یار زیبای من، تویی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی
(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دلم، دیوانه کردی)
2
(به ترتیب فوق)
زدی از هر طرف آتش چو شمعم
مرا بیچاره چون دیوانه کردی
پریشان روز عالم شد از آن روز
که بر زلف پریشان شانه کردی
ای یار سنگین دلم، لعبت خوشگلم، سراپا دلم
به فقیران نظر شاهانه کردی… الخ
3
(ایضا به ترتیب دوره ی اول)
شدی تا آشنای من از آن روز
مرا از خویشتن بیگانه کردی
چه گفتت زاهدا پیر خرابات
که ترک سبحه ی صد دانه کردی
ای تو تمنای من، یار زیبای من، تویی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی… الخ
به رندی شهره شد نام تو عارف
که ترک دین و دل رندانه کردی
***
تصنیف چهارم: سه گانه
افتخار آفاق
افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
به سر زلف پریشان تو دل های پریش
همه خو کرده چو عارف به پریشان وطنی
ز چه رو شیشه ی دل می شکنی؟
تیشه بر ریشه ی جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی
اگر درد من به درمان رسد چه می شه؟
شب هجر آگر به پایان می رسد چه می شه؟
اگر بار دل به منزل رسد چه می شه؟
سر من اگر به سامان رسد چه می شه؟
گر عارف نظام السلطان شود چه می شه؟
ز غمت خون می گریم
بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد
ز جگر خون می آید
افتخار دل و جان می آید
یار بی پرده عیان می آید
تو اگر عشوه بر خسرو پرویز کنی
همچو فرهاد رود در عقب کوه کنی
متفرق نشود مجمع دل های پریش
تو اگر شانه بر آن زلف پریشان نزنی
ز چه رو شیشه ی دل می شکنی؟
تیشه بر ریشه ی جان از چه زنی؟
شیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی (سست پیمانی و پیمان شکنی)
به چشمت که دیده از صورتت نگیرم
اگر می کشی وگر می زنی به تیرم
تو سلطان حسن و من کمترین فقیرم
گزندم اگر ز سلطان رسد چه می شه؟
گر عارف نظام السلطان شود چه می شه؟
ز غمت خون می گریم
بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد
ز جگر خون می آید
خون صد سلسله جان می ریزد
بر سر کشته ی جان می آید
***
تصنیف پنجم: افشاری
همه شب من اختر شمرم…
نکنم اگر چاره دل هر جایی را
نتوانم و تن ندهم رسوایی را
نرود مرا از سر سودایت بیرون
اگرش بکوبی تو سر سودایی را
همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح
مه من چه دانی، تو غم تنهایی را؟
چه خوش است اگر دیده رخ دلبر بیند
نبود جز این فایده ای بینایی را
چه قیامت است این که تو در قامت داری
بنگر به دنبالت عجب غوغایی را
به چمن بکن جلوه که تا سرو آموزد
نه چو وامقی همچون من گیتی دیده ست
نه نشان دهد چرخ چو تو عذرایی را
همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد
چو ندید خوش تر ز دلم مأوایی را
تو جهان پر از شهد سخن کردی عارف
ز تو طوطی آموخته شکر خائی را
***
تصنیف ششم: افشاری
تاج سرخسروان
1
تو ای تاج، تاج سر خسروانی
شد از چشم مست تو بی پا جهانی
تو از حالت مستمندان چه پرسی
تو حال دل دردمندان چه دانی
خدا را نگاهی به ما کن، نگاهی برای خدا کن، به عارف خودی آشنا کن
دو صد درد من، از نگاهی دوا کن
حبیبم طبیبم، عزیزم، تویی درمان دردم، ز کویت برنگردم
به هجرت در نبردم، به قربان تو گردم
2
ز مژگان دو صد سینه آماج داری
دل سنگ در سینه ی عاج داری
سر فتنه و عزم تاراج داری
ندانم چه بر سر تو ای تاج داری؟
به کوی تو غوغای عام است
چه دانی که عارف کدام است؟
می ات در صراحی مدام است
نظر جز به روی تو بر من حرام است
تو شاهی، تو ماهی، الهی گواهی
تو یکتا در جهانی، تو چون روح و روانی
ز سر تا پا تو جانی، خدای عاشقانی!
***
تصنیف هفتم: سارنگ- ابوعطا
دل هوس…
1
دل هوس سبزه و صحرا ندارد (ندارد)
میل به گلگشت و تماشا ندارد (ندارد)
دل سر همراهی با ما ندارد (ندارد)
خون شود این دل که شکیبا ندارد (ندارد)
ای دل غافل، نقش تو باطل، خون شوی ای دل، خون شوی ای دل!
دلی دیوانه داریم، ز خود بیگانه داریم
ز کس پروا (جانم پروا، خدا پروا)نداریم
چه ظلم ها که از گردش آسمان ندیدیم
به غیر مشت دزد، همره کاروان ندیدیم
در این رمه به جز گرگ دگر شبان ندیدیم
به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم
به کوی یار جز حاجب پاسبان ندیدیم
2
(به ترتیب فوق)
خانه ز همسایه ی بد در امان نیست
حب وطن در دل بد فطرتان نیست
سگ به کسی بی سببی مهربان نیست
رم کن از آن دام که آن دانه دارد
ای دل غافل…الخ
دلی دیوانه داریم… الخ
چه ظلم ها… الخ
3
یوسف مشروطه ز چه بر کشیدیم
آه که چون گرگ خود او را دریدیم
پیرهنی در بر یعقوب دریدیم
هیچ زاخوان کسی حاشا ندارد
ایضا…
4
چند ز پلتیک اجانب به خوابید؟
تا به کی از دست عدو در عذابید؟
دست برآرید که مالک رقابید
مرد به جز مرگ تمنا ندارد
5
همتی ای خلق گر ایران پرستید
از چه در این مرحله ایمن نشستید
منتظر روزی ازین بدترستید؟
صبر ازین بیش دگر جا ندارد
ایضا…
6
گر نبری رنج توانگر نگردی
این ره عشق است دلا برنگردی
شمع صفت سوز که تا کشته گردی
عارف بی دل سر پروا ندارد
ایضا…
***
تصنیف هشتم: دشتی
شوستر
1
ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود (حبیبم)
جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود (برود)
گر رود شوستر از ایران رود ایران بر باد(حبیبم)
ای جوانان مگذارید که ایران برود(برود)
به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی
تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی!
خدا کند بمانی، خدا کند بمانی!
2
شد مسلمانی ما، بین وزیران تقسیم
هر که تقسیمی خود کر د به دشمن تقدیم
حزبی اندر طلبت بر سر این رأی مقیم
کافریم ار بگذاریم که ایمان برود
به جسم مرده جانی… الخ
3
مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر
تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر
دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر
تو اگر رفتی از این مملکت عنوان برود
به جسم مرده جانی… الخ
4
شد لبالب دگر از حوصله پیمانه ی ما
دزد خواهد به زمختی ببرد خانه ی ما
ننگ تاریخی عالم شود افسانه ی ما
بگذاریم اگر شوستر از ایران برود
به جسم مرده جانی… الخ
5
سگ چوپان شده با گرگ چو لیلی مجنون
پاسبان گله امروز شبانی ست جبون
شد به دست خودی این کعبه ی دل کن فیکون
یار مگذار کز این خانه ی ویران برود
به جسم مرده جانی.. الخ
6
تو مرو گر برود جان و تن و هستی ما
کور شد دیده ی بدخواه ز همدستی ما
در فراقت به خماری بکشد مستی ما
ناله عارف از این درد به کیوان برود
به جسم مرده جانی… الخ
***
تصنیف نهم: دشتی
از خون جوانان وطن…
1
هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطه ی ری رشگ ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کج رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سرکین داری ای چرخ
نه دین داری، نه آئین داری (نه آئین داری) ای چرخ
2
(به ترتیب فوق)
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه ی گل بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کج رفتاری … الخ
3
(به ترتیب فوق)
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ی ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
چه کج رفتاری… الخ
4
(ایضا)
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ی ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن
چه کج رفتاری… الخ
5
(ایضا)
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کج رفتاری … الخ
6
(ایضا)
عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده ست
جز جام به کس دست چو خیام نداده ست
دل جز به سر سزلف دلارام نداده ست
صد زندگی ننگ به یک نام نداده ست
چه کج رفتاری … الخ
***
تصنیف دهم: افشاری
عشق و جنون
1
نه قدرت که با وی نشینم
نه طاقت که جز وی ببینم
شده ست آفت عقل و دینم
ای دلارا، سرو بالا
کار عشقم چه بالا گرفته
بر سر من جنون جا گرفته
جای عقل عشق یک جا گرفته (جای عقل عشق یک جا گرفته)
آفت تن، فتنه ی جان
رهزن دین، دزد ایمان
ترک چشمت نی ز پنهان
آشکار، آشکار (آشکار) ای نگارا
خانه ی دل به یغما گرفته (خانه ی دل به یغما گرفته)
سوزم از سوز دل ریش
خندم از بخت بد خویش
گریم از دست بداندیش
خواهمش بینم کم و بیش
گریه راه تماشا گرفته
گریه راه تماشا گرفته
2
به صبح رخ همچون شب تار
ز مور ریختی مشک تاتار
درازی و تاریکی ای یار
ای پری روی عنبرین موی
زلف از شام یلدا گرفته
کارم آشفتگی ها گرفته
عشقت اندر سراپا گرفته (عشت اندر سراپا گرفته)
چشم مستت همچو چنگیز
ترک خونخوار است و خونریز
گشته با خلقی دلاویز
زینهار، زینهار، (زینهار) ای نگارا
آتش فتنه بالا گرفته (آتش فتنه بالا گرفته)
بر دل ریش من مزن نیش
ز آه مظلومان بیندیش
کن حذر از آه درویش
گویئت دل ای جفا کیش
سختی از سنگ خارا گرفته (سختی از سنگ خارا گرفته)
3
ز عشق تو ای شوخ شنگول
شد عقلم چو سلطان معزول
چه خوش خورد از اجنبی گول
یار مقبول عقل معزول
قدرت عشق عجب پا گرفته
دشت و کهسار و صحرا گرفته
همچو مشروطه دنیا گرفته (همچو مشروطه دنیا گرفته)
آفت تن فتنه ی جان
رهزن دین دزد ایمان
ترک چشمت نی ز پنهان
آشکار، آشکار (آشکار) ای نگارا
خانه ی دل به یغما گرفته، (خانه ی دل به یغما گرفته)
سوزم از سوز دل ریش
خندم از بخت بد خویش
گریم از دست بداندیش
خواهمش بینم کم و بیش
گریه راه تماشا گرفته (گریه راه تماشا گرفته)
4
تو سللطان قدرت نمایی
مکن جان من، با گدایی
چو عارف تو زورآزمایی
کو به کوی تو مأوا گرفته
ترک دنیا و عقبی گرفته
با غمت خانه یک جا گرفته (با غمت خانه یک جا گرفته)
چشم مستت همچو چنگیز
ترک خونخوارست و خونریز
گشته با خلقی دلاویز
زینهار، زینهار، (زینهار) ای نگارا
آتش فتنه بالا گرفته (آتش فتنه بالا گرفته)
بر دل ریش من مزن نیش
ز آه مظلومان بیندیش
کن حذر از آه درویش
گویئت دل ای جفا کیش
سختی از سنگ خارا گرفته (سختی از سنگ خارا گرفته)
[تهران- زمستان 1290]
***
تصنیف یازدهم:بیات زند
باد بهاری
باد فرح بخش بهاری وزید
پیرهن عصمت گل بر درید
ناله ی جانسوز ز مرغ قفس
تا به گلستان رسید (تا به گلستان رسید)
قهقه ی کبک دری، بود چو از خودسری
پنجه ی شاهین چرخ، بی درنگ
زد به چنگ، رشته ی عمرش برید
تا به قفس اندرم، ریخته یک سر پرم
بایدم از سرگذشت، شاید از این در پرید
کشمکش و گیرو دار اگر گذارد
کجروی روزگار اگر گذارد
پای گل از باده تر کنم دماغی
نیش جگر خوار خارا گر گذارد
این دل بی اختیار، اگر گذارد
گوشه کنم اختیار اگر گذارد
ز آه دل آتش زنم به عمر بدخواه
دیده ی خونابه بار اگر گذارد
[تهران- اردیبهشت ماه 1291]
***
تصنیف دوازدهم: دشتی
گریه را به مستی
1
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشم برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
همچو چشم مستت جهان خراب است
از چه روی، روی تو در حجاب است
رخ مپوش کاین دور، دور انتخاب است
من تو را به خوبی نشانه کردم
دلا خموشی چرا، چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز (پرده راز، پرده راز)، تو پرده پوشی چرا؟
2
شد چو ناصر الملک مملکت دار
خانه ماند و اغیار، لیس نفس فی الدار
زین سپس حریفان، خدا نگهدار
من دگر به میخانه خانه کردم
ناله ی دروغی اثر ندارد
شام ما چو از پی سحر ندارد
مرده بهتر آن کو هنر ندارد
گریه تا سحر عاشقانه کردم
دلا خموشی چرا، چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز (پرده راز، پرده راز)، تو پرده پوشی چرا؟
3
راز دل همان به، نهفته ماند
گفتنش چو نتوان، نگفته ماند
فتنه به که یک چند، خفته ماند
گنج بر در دل، خزانه کردم
باغبان چه گویم به ما چه ها کرد
کینه های دیرینه برملا کرد
دست ما ز دامان گل جدا کرد
تا به شاخ گل، آشیانه کردم
دلا خموشی چرا، چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز (پرده راز، پرده راز)، تو پرده پوشی چرا؟
4
بهتر است مستی ز خودپرستی
فارغم ز هستی قسم به مستی
مستی است بهتر عارفا ز هستی
تکیه من بر این آستانه کردم
از چه روی چون ارغنون ننالم
از جفایت ای چرخ دون ننالم
چون نگریم از درد چون ننالم
دزد را چو محرم به خانه کردم
دلا خموشی چرا، چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز (پرده راز، پرده راز)، تو پرده پوشی چرا؟
***
تصنیف سیزدهم: افشاری
قرار دل…
از کفم رها، شد قرار دل
نیست دست من، اختیار دل
هیز و هرزه گرد، ضد اهل درد
گشته زین و آن، در مدار دل
بی شرف تر از دل مجو که نیست
غیر ننگ و عار، کار و بار دل
خجلتم کشد، پیش چشم از آنک
بود بهر من در فشار دل
بس که هر کجا رفت و برنگشت
دیده شد سفید، ز انتظار دل
عمر شد حرام، باختم تمام
آبر و نام، در قمار دل
بعد از این ضرر، ابلهم مگر
خم کنم کمر زیر بار دل؟
هر دو ناکسیم، گر دگر رسیم
دل به کار من، من به کار دل
داغدار چون لاله اش کنم
تا به کی توان بود خار دل
همچو رستم از تیر غم کنم
کور چشم اسفندیار دل
خون دل بریخت از دو چشم و من
خوش دلم از این، انتحار دل
افتخار مرد در درستی است
وز شکستگی ست اعتبار دل
عارف این قدر لاف تا به کی
شیر عاجز است از شکار دل
مقتدرترین خسروان شدند
محو در کف اقتدار دل
***
تصنیف چهاردهم: ماهور
بلبل شوریده
بلبل شوریده فغان می کند
شکوه ز آشوب جهان می کند
دامن گل گشته ز دستش رها
ناله و فریاد و امان می کند
باد خزان پرهن گل درید
دامن گل شد ز نظر ناپدید
سرو چو یعقوب ازین غم خمید
غصه قد سرو، کمان می کند
خارجه در مجلس ما جا گرفت
نرگس شهلا ره ایما گرفت
لاله ازین داغ به دل جا گرفت
عاقبت این هیز زیان می کند
شد پر تیوا پی غارتگری
نه گل به جا ماند و نه باغی
ریخته دزدان عوض مشتری
هر یک ز هر سو به سراغی
دزد ز هر سوی به غارتگری
خیره سری بین که چه ها می کند
***
تصنیف پانزدهم: شور
بهار دلکش
1
بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از این که دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده می گفت:
مه جبینان را، نازنینان را، وفا نباشد
2
اگر تو با این دل حزین عهد بستی
حبیب من، با رقیب من، چرا نشستی؟
چرا عزیزم دل مرا از کینه خستی؟
بیا برم شبی از وفا ای مه الستی
تازه کن عهدی که با ما بستی
3
به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم
چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم
روا نباشد اگر ز من کناره جویی
که من ز بهر تواز جهان کناره کردم
ای پری پیکر، سرو سیمین بر، لعبت بهاری
مهوشی جانا، دلکشی اما، وفا نداری
4
به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم
ز گلشنت از مراد دل گلی نچیدم
به خاک کوی تو لاجرم وطن گزیدم
ببین در وطن از رفیقانت،
وز رقیبانت، در وطن خواهی چه ها کشیدم؟
5
ز جشن جمشید جم، دلی نمانده خرم
از آن که اهرمن را مکان بود به کشور جم
به پادشاه عجم بده ز باده جامی
مگر پادشه عجم زدل برد غم
خسرو ایران، باد جاویدان، به تخت شاهی
دشمنش بی جان، ملکش آبادان، چنان که خواهی
6
ز جنگ بین الملل مرا خبر نباشد
ز بارش تیرآهنین حذر نباشد
مرا به غیر از غمت غم دگر نباشد
تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو
از رقیبانم حذر نباشد
***
تصنیف شانزدهم: شوشتری
باد صبا
1
باد صبا بر گل گذر کن (گل گذر کن، گل گذر کن)
از حال گل ما را خبر کن
ای نازنین، ای مه جبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق، ناله تا کی؟
یا دل مده یا ترک سرکن، ترک سر کن
2
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من
ببین چشم تر من
3
گل چاک غم بر پیرهن زد (پیرهن زد، پیرهن زد)
از غیرت آتش در چمن زد (در چمن زد در چمن زد)
بلبل چو من شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشه اش را (تیشه اش را)
آخر به پای خویشتن زد (آخر به پای خویشتن زد)
4
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند غرض، تا کی دو دلی؟
تا چند نفاق، تا کی دغلی؟
آخر بس است این کج عملی
بس است این منفعلی
***
تصنیف هفدهم: حجاز
دست اتحاد
1
ترک چشمش ار فتنه کرد راست
بین دو صد از این (خدا) فتنه فتنه خواست (خدا فتنه خواست)
ای صبا زیر دست را بگوی
دست دیگری (خدا) روی دست هاست (جامم روی دست هاست)
حرص بین و آز، پنجه کرده باز، بهر صعوه باز
بی خبر ز سرپنجه ی قضاست
(خدا پنجه ی قضاست، امان پنجه ی قضاست)
ما خرابیم چو صفر اندر حسابیم
چو صید اندر طنابیم
جهان را برده آب و ما بخوابیم
شد عالم غرق خون مست شرابیم
همه بدخواه خود از شیخ و شابیم
2
در حقوق خویش نعره ها زدیم
کس نگفت که این (خدا) ناله ازچه جاست؟ (جانم ناله از چه جاست؟)
هان چه شد که فریاد می کند
پس حقوق بین الملل کجاست؟ (وای ملل کجاست؟)
سر به سر جهان، برده رایگان
تنگ دیدگان، بین طمع که باز، چشمشان به ماست
(خدا چشمشان به ماست، جانم چشمشان به ماست)
ما چه هستیم، عجب بی پا و دستیم، چه شد مخمور و مستیم؟
همه عاجز کش و دشمن پرستیم؟
ز نادانی و غفلت زیر دستیم؟
به رغم دوست با دشمن نشستیم؟
فکر خود کنید ملت ضعیف
که این همه هیاهو سر شماست (وای سر شماست)
هر که بهر خویش تیشه می زند
ویلهلم و ژرژ، یا که نیکلاست (خدا که نیکلاست)
ماه در کمند ملتی نژند، حس در این نژاد، داستان سیمرغ و کیمیاست
(خدا مرغ و کیمیاست، مرغ و کیمیاست)
وقت جوش است، چه شد دل پرده پوش است، خمود است و خموش است؟
بنال ای چنگ هنگام خروش است
به بیع قطع ایران در فروش است
ز دشمن پر سرای داریوش است
3
کفر و دین به هم در مقاتله است
پیشرفت کفر در نفاق ماست (خدا در نفاق ماست)
کعبه یک خدا یک کتاب یک
این همه دوئیت کجا رواست (وای کجا رواست؟)
بگذر از عناد، باید اینکه داد دست اتحاد،
کز لحد برون (خدا) دست مصطفی است
(خدا دست مصطفی است، امان دست مصطفی است)
وقت کار است، دل از غم بی قرار است، غم دل بی شمار است
مدد کن ناله دل اندر فشار است
مرا زین زندگی ای مرگ عار است
غمش چون کوه و عارف بردبار است
***
تصنیف هجدهم
ناله ی فراق
گو به ساقی کز ایاغی تر کن دماغی
زان شرابی که شب مانده باقی
ای نگارا می گسارا ما را بیاور
شمعی و شهدی اندر اطاقی
چرخ پر کین دهر پر شور هرگز ندارد
جز دو رنگی و رسم نفاقی
خیل عشاق جمع مشتاق چرا ندارید
شوری و شوقی و اشتیاقی؟
منزل یار جای اغیار شد برآرید
ناله ی الفراق الفراق الفراقی
از فراقش شد دلم خون مطربا گو
به آواز ترک و حجاز و عراقی
من همیشه می ستایم ماه و مهرم
در کسوف و در خسوف و در محاقی
التفاتی کن به حالم ورنه از آن
در جهان بر زنم احتراقی
چرخ گردون دور وارون هرگز ندارد
بهر آزادگان جز نفاقی
ای وطن ما جمله از دل برکشیدیم
ناله ی الفراق الفراق الفراقی
در غیابت شد فراقت در مجلس ما
آتش افزون جان های باقی
چون نگریم خون نگریم کز صلح جویان
هیچ نامانده غیر از نفاقی
گو به عارف تعزیت باد بهر ایران
خوش به لحن حجاز و عراقی
***
تصنیف نوزدهم: سه گاه
استقلال ارمنستان
1
بماندیم ما مستقل شد ارمنستان (ارمنستان، ارمنستان، شد ارمنستان)
زیردست شد زیردست زیردستان (دستان، زیردستان، زیردستان)
اگر ملک جم شد خراب گو به ساقی (گو به ساقی تو باش باقی تو باش باقی)
صبوحی بده زان شراب شب به مستان (بده به مستان، بده به مستان)
بس است ما را هوای بستان
که گل دو روز است در گلستان
بده می که دنیا دو روز بیشتر نیست
مخور غم که ایران ز ما خرابتر نیست
بد آن ملتی کز خرابیش خبر نیست (جانم خبر نیست)
آه که گر آه پر بگیرد
دامن هر خشک و تر بگیرد
بی خبران را خبر رسانید
ز شان بر ما خبر بگیرد
2
ز دارالفنون به جز جنون نداریم
معارف نه مالیه نی قشون نداریم
برفت حس ملت آن چنان که گویی
به تن جان به جان رگ به رگ خون نداریم
به غیر عشق جنون نداریم
چه خون توان خورد که خون نداریم؟
نداریم اگر هیچ، هیچ غم نداریم
ز اسباب بدبختی هیچ کم نداریم
وجودی که باشد به از عدم نداریم
پند پدر گر پسر بگیرد
دامن فضل و هنر بگیر
ما ز نیاکان نشان چه داریم
تا که ز ما آن دگر بگیرد؟
3
به ترتیب بند اول
پسر نی کله لیک فوج فوج سردار
به هر ده یراغ اسب بین سرو سالار
ز دربار دولت پی فروش هر روز
لقب با جوال می برند خرک وار
پسر اگر شام شب نداریم
چه بد است ار لقب نداریم
تهی تو به سان دهل پر از صدائیم
همه شاه وارث، چه باک اگر گداییم؟
***
تصنیف بیستم: شور
شاه ناز
1
چه شورها که من به پا، ز شاهناز می کنم
در شکایت از جهان، به شاه باز می کنم
جهان پر از غم دل (جهان پر از غم دل از)، زبان ساز می کنم (می کنم)
ز من مپرس چونی، دلی چو کاسه ی خونی
ز اشک پرس که افشا، نمود راز درونی (نمود راز درونی، نمود راز درونی، نمود راز درونی)
اگر چه جان ازین سفر، بدون دردسر
اگر به در برم من، به شه خبر برم من
چه پرده های نیرنگ ز شان، به بارگاه شه درم من (زشان به بارگاه شه درم من)
2
حکومت موقتی چه کرد؟ به که نشنوی
گشوده شد در سرای جم به روی اجنبی
به باد رفت خاک و کاخ (به باد رفت خاک و کاخ) و بارگاه خسروی (بارگاه خسروی)
سکون ز بیستون شد، چو قصر کن فیکون شد
صدای شیون شیرین، به چرخ بوقلمون شد (به چرخ بوقلمون شد، به چره بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد)
شه زنان، به سر زنان و موکنان
به گریه گفت: کو سران ایران، دلاوران ایران؟
چه شد که یک نفر مرد، نماند از بهادران ایران (نماند از بهادران ایران)؟
3
کجاست کیقباد و جم، خجسته اردشیر کو؟
شهان تاج بخش و خسروان باجگیر کو؟
کجاست گیو پهلوان (کجاست گیو پهلوان)
و رستم دلیر کو (رستم دلیر کو؟)
ز ترک این عجب نیست، چه که اهل نام و نسب نیست
قدم به خانه ی کیخسرو، این ز شرط ادب نیست (این ز شرط ادب نیست، این ز شرط ادب نیست)
ز آه و تف، اگر چه کف، زنی چو دف، بزن به سر، که این چه بازی است؟
که دور ترک بازی است
برای ترک سازی عجب زمینه سازی است.(عجب زمینه سازی است)
4
زبان ترک از برای قفا کشیدن است
صلاح پای این زبان، ز مملکت بریدن است
دو اسبه با زبان فارسی، (دو اسبه با زبان فارسی)
از ارس پریدن است، (خدا جهیدن است)
نسیم صبحدم خیز، بگو به مردم تبریز
که نیست خلوت زردشت، جای صحبت چنگیز (جای صحبت چنگیز)
زبانتان شد از میان، به گوشه ای نهان
سیاه پوش و خاموش، زماتم سیاووش
گر از نژاد اوئید، نکرد باید این دو را فراموش (نکرد این دو را فراموش)…
5
مگر سران فرقه؟ جمع ارقه، مشتی حقه باز…
بدین سیاست آب رفته (بدین سیاست آب رفته)
کی شود به جوی باز؟ (خدا به جوی باز)
ز حربه ی تدین، خراب مملکت از بن
نشسته مجلس شورا به ختم مرگ تمدن (به ختم مرگ تمدن، به ختم مرگ تمدن)
چه زین بدتر؟ ز بام و در، به هر گذر، گرفته سر به سر
خریت، زمام اکثریت
گر این بود مساوات
دوباره زنده باد بربریت (دوباره زنده باد بربریت)
6
به غیر باده زاده ی حلال کس نشان نداد
از این حرام زادگان یکی خوش امتحان نداد
رسول زاده ری به ترک (رسول زاده ری به ترک)
از چه رایگان نداد (رایگان نداد)؟
گذاشت و بهره برداشت، هر آن چه هیزم تر داشت
به جز زیان ثمر از این «اجاق ترک» چه برداشت؟
یا خود این چه ثمر داشت (یا خود این چه ثمر داشت)؟
به غیر اشک و دود، هر آنچه هست و بود
یا نبود بی اثر ماند، ز سودها ضرر ماند
برای آنچه باقی است، ببین هزارها خطر ماند (ببین هزارها خطر ماند)
***
تصنیف بیست و یکم:دشتی
شانه بر زلف پریشان
شانه بر زلف پریشان زده ای به به به
دست بر منظره ی جان زده ای به به به
صف دل ها همه بر هم زده ای ماشاء الله
تا به هم آن صف مژگان زده ای به به به
گر که عابد شود آشفته ی مویت، چه عجب؟
گول صد مرتبه شیطان زده ای به به به
آفتاب از چه طرف سر زده امروز، که سر
به من بی سر و سامان زده ای؟ به به به
صبح، از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تا سر از چاک گریبان زده ای به به به
من خراباتیم، از چشم تو پیداست که دی
باده در خلوت رندان زده ای به به به
بود پیدا ز تکاپوی رقیب این که تواش
همچو سگ سنگ به دندان زده ای به به به
تن یک لائی من، بازوی تو، سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زده ای؟ به به به
رخ چون آیه ی رحمت ز می افروخته ای
آتش ای گبر به قرآن زده ای به به به
عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زده ای به به به
***
تصنیف بیست و دوم
رحم ای خدای دادگر…
رحم ای خدای دادگر کردی نکردی
ابقا به فرزند بشر کردی نکردی
بر ما در خشم و غضب بستی نبستی
جز قهر اگر کار دگر کردی نکردی
طاعون، وبا، قحطی، بگو دنیا بگیرد
یک مشت جو گر بارور کردی نکردی…
صرف نظر گر زین پدر کردی نکردی
گیتی و هرچ اندر، ز خشک و تر بسوزان
شفقت اگر با خشک و تر کردی نکردی
یک دفعه عالم بی خبر زیر و زبر کن
جنبنده ای را گر خبر کردی نکردی
این راه خیری بد نهادم پیش پایت
با جبرئیل ار خیر و شر کردی نکردی
این اشرف مخلوق زشت و بی شرف را
با جنس سگ همسر اگر کردی نکردی…
جز خر کسی تن زیر بار غیر ندهد
ملک کیانی را قجر چون دستخوش کرد
کوتاه اگر دست قجر کردی نکردی
ایران هنرور را به ذلت اندر آرد
عارف اگر کسب هنر کردی نکردی
***
تصنیف بست و سوم: رهاب
آذربایجان
جان برخی آذربایجان باد
این مهد زردشت، مهد امان باد (مهد امان باد)
هر ناکست کو، عضو فلج گفت
عضوش فلج گو، لالش زبان باد (لالش زیان باد)
کلید ایران تو، شهید ایران تو، امید ایران تو
درود بر روانت از روان پاکان باد، از نیاکان باد
ای ای ای، فدای خاکت جان، جهان باد
صبا ز من بگو به اهل تبریز
که ای همه چو شیر شرزه خون ریز
ز ترک و از زبان ترک بپرهیز
زبان فرامش نکنید
بگفت زردشت کز آب
خموش آتش نکنید
(خموش آتش نکنید)
***
تصنیف بیست وچهارم : افشاری
فرشته ی رحمت …
امروز ای فرشته ی رحمت، بلا شدی
خوشگل شدی، قشنگ شدی، دلربا شدی
پا تا به سر کرشمه و سر تا به پای ناز
زیبا شدی، لوند شدی ، خوش ادا شدی
خود ساعتی در آینه اطوار خود ببین
من عاجزم از این که بگویم چه ها شدی
به به چه خوب شدی که گرفتار چون خودی
گشتی و خوب تر که تو هم مثل ما شدی
ما را چه شد که دست به سر کرده ای ، مگر
از ما چه سر زد این که تو پا در هوا شدی؟
نامت شفای هر مرض عاشقان شده ست
ای مایه ی حیات، حدیث کسا شدی
هر کس به دل زیارت کویت کند هوس
مشهد، مدینه، مکه شدی کربلا شدی
***
سرود مارش در مایه ی ماهور
1
از خراسان در اعصار
شد دو نادر پدیدار
هر دو با روح سرشار
روح آن شاد ـ زنده این باد
روح آن شاد ـ زنده این باد
2
ما از امرش
تا که جانی
هست باقی
سر نتابیم
تا دمار از روزگار دشمنان دون برآریم
«مارش برای ژاندارمری کلنل پسیان در مشهد»
***
تصنیف بیست و پنجم : بیات زند
علیه قاجاریه
رحم ای خدای دادگر کردی نکردی
ابقا به اعقاب قجر کردی نکردی
از این سپس میدان شاهان جهان را
گر از حلب تا کاشغر کردی نکردی
پیش ملل شرمندگی مان کشت ، زین روی
ما را ازین شرمنده تر کردی نکردی
در کینه خواهی خرابی های ایران
ما را به شه گر کینه ور کردی نکردی
از تارک شاه قدرت اگر دور
این تاج با دست قدر کردی نکردی
در سایه ی این شاخ هرگز گل نروید
با تیشه قطع این شجر کردی نکردی
ملک کیانی را قجر چون دستخوش کرد
کوتاه اگر با دست قجر کردی نکردی
با مجلس شوری ز عارف گو جز این کار
فردا اگر کار دگر کردی نکردی
***
تصنیف بیست و ششم : دشتی
گریه کن
1
گریه کن، که گر سیل خون گری ثمر ندارد
ناله ای که ناید ز نای اثر ندارد
هر کسی که نیست اهل دل، ز دل خبر ندارد
دل ز دست غم مفر ندارد
دیده غیر اشک تر ندارد
این محرم و صفر ندارد
گر زنیم چاک، حبیب جان چه باک،
مرد جز هلاک، هیچ چاره ی دگر ندارد
زندگی دگر ثمر ندارد
2
شاه دزد و شیخ دزد و میر و شحنه و عسس دزد
دادخواه و آن کس که او رسد به داد و دادرس دزد
میرکاروان کاروانیان تا جرس دزد
خسته دزد بس که داد زد دزد
داد تا به هر کجا رسد دزد
کشوری بدون دست رد دزد
بشنو ای پسر، زاین وکیل خر، روح کارگر، می خورم قسم، خبر ندارد
که این وکیل جر ضرر ندارد
3
دامنی که ناموس عشق داشت می درندش
هر سری که سری ز عشق داشت می برندش
کو به کوی و برزن به برزن همچو گو برندش
ای سرم فدای همچو سر باد
یا فدای آن تنی که سر داد
سر دهد زبان سرخ بر باد
مملکت دگر، نخل بارور، کاو دهد ثمر، جر تو هیچ ، یک نفر ندارد
چون تو با شرف پسر ندارد
4
ریشه ی خیانت ز جنگ مرو اندر ایران
ریشه کرد ز آن شد دو نخل بارور نمایان
یک وثوق دولت، یکی قوام سلطنت، ز آن
این دو بد گهر چه نکردند
در خطا بدان خطا نکردند
آن چه بد که آن به ما نکردند
چرخ حیله گر، زین دو بی پدر، ناخلف پسر، زیر قبه ی قمر ندارد
آن شجر جزاین ثمر ندارد
***
تصنیف بیست و هفتم: شور
کابینه ی سیاه
1
ای دست حق پشت و پناهت بازآ
چشم آرزمند نگاهت بازآ
وی توده ی ملت سپاهت بازآ
قربان کابینه ی سیاهت بازآ
سرخ و سفید و سبز و آبی
پشت گلی قهوه ای، عنابی
یک رنگ ثابت زین میان کی یابی؟
ای نقش هستی خیر خواهت بازآ
بازآ که شد باز، با دزد دمساز، یک عده غماز
کرسی نشین دور از بساط بارگاهت بازآ
2
کابینه ی اشراف جر ننگی نیست
این رنگ ها را غیر نیرنگی نیست
دانند بالای سیه رنگی نسیت
قربان آن رنگ سیاهت بازآ …
3
این آن قوام السلطنه است ایمن شد
زن بود و در کابینه مرد افکن شد
اسکندر اشراف بنیان کن شد
ای آه دل ها خضر راهت بازآ
چون افعی زخمی رها شد بد شد
گرگ از تله پا در هوا شد بد شد
رو به گریزان از بلا شد بد شد
جز این دگر نبود گناهت بازآ
ز اشراف بی حس، ز اشرار مجلس، ما با مدرس
سازیمشان قربانیان خاک راهت بازآ
4
ایران سراسر پایمال از اشراف
آسایش و جاه و جلال از اشراف
دلالی نفت شمال از اشراف
ای بی شرف گیری گواهت بازآ
کابینه ات از آن سیه شد نامش
هر رو سیاهی را تو بودی دامش
بر هم زدی دست بد ایامش
منحل شد از چند اشتباهت بازآ
بذری فشاندی، تخمی نشاندی، رفتی نماندی
بازآ که تا گل روید از خرم گیاهت بازآ
***
تصنیف بیست وهشتم : بیات اصفهان
قید نقاب
1
تا رخت مقید نقاب است
دل چو پیچه ات به پیچ و تاب است
مملکت چو نرگست خراب است
چاره ی خرابی انقلاب است
یا درستی اندر انتخاب است
سنگدل بت آیینه رو باش
با بدان چو سنگ با سبو باش
خانمان نگون کن عدو باش
تا عدوی مملکت به خواب است
ریشه ی بدان، بر کن از جهان، گشته امتحان
تو این بدان، (تو این بدان، تو این بدان، تو این بدان)
هست امید، ریشه تا در آب است
امان که خصم خیره گردد
در انتخاب چیره گردد
بدان که روزگار ملت
چو طره ی تو تیره گردد
شحنه مست و شیخ بی کتاب است
2
سر بسر ز رشت و یزد و کرمان
فارس، تا به صفحه ی صفاهان
ز اشگ رنجبر به روی آب است
عقل نیست جان در عذاب است
عبرت از گذشته ات گرفتن
بایدی، بس است خورد و خفتن
رستم انتخاب کن که دشمن
کینه جو افراسیاب است
جمله پیچ و خم، کار ملک جم، چون رخت صنم
ز بیش و کم، (ز بیش و کم، ز بیش و کم، ز بیش و کم)
این دو پشت پرده ی حجاب است
امان ز اجنبی پرستی
فغان ز روزگار پستی
مباد دست کس کند با
دو طره ات دراز دستی
ز آن که دست غیر در حساب است
***
تصنیف بیست و نهم: ابو عطا
بهار نو
1
بهار نو رسید
گل از بستان دمید
ای گلعذار! نه وقت خواب است
ای رویت صبح عید
در این عید سعید
باده حلال، بوسه ثواب است
خرابم کن ز می
ز بانگ چنگ و نی
که ملک جم، یکسر خراب است
2
برای انتخاب
در این ملک خراب
وطن فروش، مشغول کار است
وکیلان را بگو
بس است این تکاپو
دور از بهشت، شیطان و مار است
3
ما و عشق رخ دوست
قبله ی ما ابروی اوست
ماندهیم دل خود جز به یار
ما نکنیم اعتماد بر اغیار
4
مطرب مجلس، بکش این نغمه را
از پرده بیرون
ساقی مهوش، بده جامی از آن
باده ی گلگون
5
ای وطن من، تو لیلای منی
من بر تو مجنون
پاینده بادا، درفش کاویان
تیغ فریدون
ای دل غافل
بر احوال وطن
خون گریه کن، خون
من به تو مایل
بر احوال وطن
خون گریه کن، خون.
***
مارش خون
1
خون چو سرچشمه ی آب حیات است
پیش خون نقش هر رنگ مات است
خون مدیر حیات و ممات است
خون فقط خضر راه نجات است
رنگ خون رنگ میمون مینوست
دشت بی لاله دیدن نه نیکوست
گل به دربار خون تهنیت گوست
قوه ی مجریه ی کاینات است
خسرو خون، گر شبیخون، اورد چون لاله ی گلگون
سازد از خون، شهر و بیرون، دشت و هامون (دشت و هامون)
گر از این دل خود سر خود خون نریزم
همه خون خودم از مژه بیرون نریزم
2
گل اگر شبنم از خون بگیرد
از سموم خزانی نمیرد
تا ابد رنگ هستی پذیرد
خون نگهدار ذات و صفات است
شیر اگر خون نکرده حرامت
ای پسر شیر پستان مامت
زنده با نقش خون باد نامت
نقش این زندگی را ثبات است
خون چو در یک ملتی نیست، کیست یا چیست؟
نسیت باد آن ملتی کز هستی غیر کند زیست- (زان که فانی است)
چه خوش آن که ز خون آسیا بگردد!
شهر خون، قریه خون، رهگذر خون
کوه خون، دره خون، بحر و بر خون
دشت و هامون ز خون سر به سر خون
رود خون، چشمه خون تا قنات است
خون به خون ریختن باید انگیخت
خون فاسد ز هر فاسدی ریخت
طرحی از نو ز خون بایدی ریخت
کاین کهن پی بنا بی ثبات است
ای هواخواهان خوانخواه، آه، صد آه
تیره چون آه دل مظلوم باید، صبح بد اندیش و بدخواه
چون زمام به دست معاندین دون است
ره چاره ی ما همگی به دست خون است
4
تا شده ننگ نام نیاکان
جز به خون شستن این ننگ نتوان
مشکل از هر جهت کار ایران
خون خود حلال این مشکلات است
صد فلاطون ز ماهیت خون
خورده خون سر نیاورده بیرون
داندش چون خداوند بیچون
کآفریننده ی حسن ذات است
عارف از بدنام گردد، چون تو نامش
آنچه خون در زندگانی، خورده
آن خون همچو آن زندگانی حرامش
دل غرقه به خون شد یار غار عارف
نه قرار دل وی و نی قرار عارف
***
مارش جمهوری
1
روی دلکش، موی دیجور
روی اندر موی ، مستور
دست کز این غرفه این حور
کو کشد جز دست جمهور
ساقی از این دور خسته
ساغر زرین شکسته
مطربا، ای پی خجسته
پاره کن این سیم ناجور
دل شکستی، دل شکستی، زین پس دگر با جان رنجوران، مکن
بازی، تو ای چشم مخمور
2
ساز از نو باز کن ساز
یک نوای تازه بنواز
چون درآمد شور شهناز
تار را کن کوک ماهور
پایه ی جم جایگاهی
دور کیوان بارگاهی
و آن قدر قدرت گواهی
وسمه بود و ابروی کور
ترک نغمه ی خسروانی
بایدت در زندگانی
از سروش، از سروش آسمانی، نغمه های روح بخش پهلوی، بشنو از دور
3
سلطنت کو رفت گورو
نام جمهوریت از نو
همچو خور افکند پرتو
بخ که شد نور علی نور
دور باید شد ز اوهام
باید برچیدن این دام
سلطنت را هم چو بهرام
زنده باید کرد در گور
دور شاهی را چو دجال
واژگون گشته ست احوال
سر زد اقبال، سر زد اقبال، از رایت فتح، آیت مهدی جمهوریت عصر منصور.
4
نیست دوران قجر باد
این شجر بی یار و بر باد
تا قیامت دادگر باد
بازوی پر زور جمهور
کار ایران روبره باد
نام شاهی روسیه باد
زنده سردار سپه باد
با غریو کوس و شیپور
توده ی ملت نمیراد
دامن غفلت نگیراد
تا ابد شد، تا ابد شد مقهور ملت، از سلطنت و شاه و
شاهنشاه و ز امپراتور
***
تصنیف سی و یکم
ظلم خزان
باد خزانی، زد ناگهان، کرد آنچه دانی
بر هم زد ایام نشاط و روزگار کامرانی
ظلم خزان کرد، با گلستان کرد، دانی چسان کرد
آن سان که من کردم، به دور زندگی با زندگانی
چون من فراری بلبل، به خواری، با سوگواری
گل از نظرها محو شد، همچو خیالات جوانی
کار گلزار، زار شد زار، شد پدیدار
دیو دی، با خود بلای آسمانی
***
2
از لشکر دی، شد عمر گل طی
آمد دمادم، طیاره ی ابر، از آسمان هر سو پیاپی
خود کرد مستور، چون فارسی نور، جا کرد با زور
دی چو زبان ترک اندر مغز آذربایجانی
آرام جان باش، شیرین بیان باش، سعدی زبان باش
در خاک فردوسی طوسی، توسن ترک از چه رانی
راه جان پوی، فارسی گوی، دست دل شوی
زود از این الفاظ زشت بی معانی
***
3
کوه و در وبر، از برف یکسر، چون وضع کشور
دور گلستان، چون دور ساسان، رفت از زمستان
شد جانشین دور ساسان، همچو دور ترکمانی
ای باد نوروز، بشتاب امروز، با فتح و فیروز
رو مژده آر از فر فروردین، بستان مژدگانی
گو بهارا، خود بیارا، تا که ما را
از کف ایام جان فرسا رهانی
ای ابر آذار، طرف چمنزار، بگری، چو من زار
چون آتش زرتشت، پر کن لاله در اطراف لاله زار
ای یار اکنون، زد خیمه بیرون، همچون فریدون
در پرچم گلبن ببین، نقش درفش کاویانی
تا عید جمشید، تا شیر و خورشید، باقی ست امید
دارم به ایران جان و آذربایجانا خود تو جانی
جای انکار، اندرین کار، نیست ای یار
آن که فرق خادم و خائن ندانی
***