• ديوان آشفته شيرازي

محمد کاظم آشفته شیرازی متوفی 1288قمری شاعر و مستوفی و خوشنویس –اجدادش از بزرگان شیراز واز دیرباز علاوه بر منصب کدخدایی منصب کلانتری حومه شیراز را نیز داشتند وی در نجف اشرف مدفون است.

بسم الله الرحمن الرحيم

اي تو زآغاز و انتها همه دانا

قدرت تو کرده خاک مرده توانا

بال فروريخت مرغ و هم زاوجت

لال بوصفت زبان فکرت دانا

قطره باران کجا و چشمه خورشيد

قطره کجا ميشود محيط بدريا

در رحم و در صدف زقطره ناچيز

در سخنگو کني و لؤلؤ لالا

وصف تو از وسمت عقول منزه

ذات تو زآلايش صفات مبرا

گه کني از خاک کيمياي سعادت

لعل بدخش آوري زصخره صما

مي تند از کرم پيله تار بريشم

گلبن و آب آورد زخار و زخارا

من که بکفران نعمت اندرم امروز

بر نکنم سر زخجلت تو بفردا

چاشني قدرتت دهد چه حلاوت

نوش زنيش و زخار آرد خرما

ساخته حلوا زغوره مشک ترازخون

آورد از آب گنده صورت زيبا

حيف که ذرات عالمند چو خفاش

نور تو چون آفتاب بر همه پيدا

چون بپرد در هواي اوج جلالت

کسوت فقرت کند چو راست بر اعضا

تاج بسلطان دهد کرامت درويش

پشه لاغر کند شکار زعنقا

در خور آشفته نيست ذکر مديحت

کامده احمد بعجز معترف آنجا

***

پرده برافتاد از جمال محمد

شد زعلي ظاهر اعتدال محمد

درخور اکملت دينکم چه عمل کرد

شد بدو عالم عيان کمال محمد

اينکه طلب کار وصل شاهد غيبي

گو بطلب در جهان وصال محمد

عالم امکان و ماوراي تو هم

سايه نشينند در ظلال محمد

صدرنشين گشته عرش در شب معراج

تا که جبين سود بر نعال محمد

قرص مه و خور که روشني جهانند

آينه دارند از جمال محمد

فسحت امکان بود بجلوه او تنگ

ساحت واجب بود مجال محمد

اين همه مجد و بزرگئي که شهانراست

آمده يک پرتو از جلال محمد

آيت وحدت بگوش خلق نخوردي

گر نشنيدي کس از بلال محمد

تيغ دو پيکر که ذوالفقار علي بود

بود چو ابري چون هلال محمد

شايد اگر خانه خداش بخواني

رخنه بد گر کند خيال محمد

همچو خضر جاودان زعمر خورد بر

هر که کشد دردي از زلال محمد

گر کني آشفته ميل مدح سرائي

مدح محمد بگوي و آل محمد

بسته بر آفتاب چو مشکين نقابرا

پرده نشين نموده زشرم آفتاب را

پروانه جمال تو شد شمع آفتاب

شايد کزين شعاع بسوزي حجابرا

ملک دلم خراب از آن کردست عشق

تا آفتاب بيش بتابد خرابرا

آنرا که با شب سر زلفت بود حساب

انديشه نيست پرسش روز حسابرا

جز مرغ دل که با خم زلف تو عهد بست

هم آشيان بصعوه که ديده عقابرا

خضر از هواي لعل تو آب حيات خورد

چون تشنه ي که آب شمارد سرابرا

آندم که تو سوار شوي بر سمند ناز

از حلقه ي هاي چشم بسازم رکابرا

اي لعل نوشخند مکن کم خداي را

از مدعي عنايت و از ما عتابرا

خوبم دلا زمردم ديده طمع مدار

طوفان زده بديده دهد راه خوابرا

عيسي که مرده زنده نمودي بيک خطاب

استاده کز لبت شنود آنخطابرا

آشفته دل بنرگس مستت نياز کرد

عاقل زمست منع نکرده کبابرا

وقت صبوحست اي پسر برخيز و در ده جام را

تا فرصتي داري بدست از کف مده هنگام را

خيز ايغلام و رقص کن چون صوفيان اندر سماع

مطرب بزن چنگي بدف ساقي بياور جام را

در دفتر زهد و ريا از آب مي آتش فکن

تا پختگي حاصل شود اين زاهدان خام را

زآن آب آذرگون بده کامد نسيم آذري

باد صبا بر بلبلان از گل ببر پيغام را

زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف

نفريبد از اين دانه کس بردار از ره دام را

نام نکو در کيش ما ننگست بهر عاشقان

خيزو ببر مژده زما آنشيخ نيکو نام را

چشمانش و آن ابروان داني چه باشد في المثل

گر ديده تيغي چون بکف ترکان خون آشام را

امشب شب وصلست هان نوبت مزن اي نوبتي

مرغ سحر گو بر مکش آواز نافرجام را

آغاز اين شب نيک شد آوخ سحر نزديک شد

يا رب که چون آغاز ما نيکو کني انجام را

خاصان بزم عشق را از شنعت عامي چه غم

هر کس ببزم خاص شد پروا ندارد عام را

گيرد دو عالمرا فرو آشفته کفر زلف او

اين کافران از جادوئي رونق برند اسلام را

مشک فشان شد زتو باد صبا

اي خم زلفين دو تا مرحبا

حلقه عشاق بهم ميزند

محرم اين حلقه چرا شد صبا

مرغ سليمان توئي اي نيک پي

حجله بلقيس بيار از سبا

پاي منه بر سر ميدان عشق

سر بقضا تا ننهي در رضا

طاعت و عصيان نخرد شرع عشق

خوف از اين نيست وز آنم رجا

تازه و تر مانده خطت گرد لب

خصر بود زنده زآب بقا

خون شده گرچه دلم از عشق تو

کي بکسي جز تو کند ماجرا

زخمي پيکان تو مرهم نخواست

درد تو از کس نپذيرد دوا

زيب کف پادشهان کي شود

گوي زچوگان نخورد گر قفا

نيست دگر زاهد خلوت نشين

حسن تو چون پرده کشد برملا

از همه بيگانه شدم در جهان

تا بسگان تو شدم آشنا

دم مزن آشفته چو خم لب به بند

کاز دهل از کوفتن آيد صدا

بگشت باغ و گلستان مخوان مرا يارا

که کرده کوي تو فارغ زبوستان ما را

زناشکيبي بلبل مرنج اي گل از آنک

پسند کس نکند عاشق شکيبا را

اگر بمنظر زيبا نظر حرام بود

بگوي کز چه خدا ساخت روي زيبا را

گه از هجوم مگس گه زمشتري نالد

شکر فروش براي چه پخت حلوا را

بگرد قامت تو فاخته زند کوکو

اگر بباغ دهي جلوه سرو بالا را

اگر بباغ و بصحرا تو نيستي با ما

کني چو چشمه سوزن بچشم صحرا را

اگر شکايت ليلي کني نه ي مجنون

نه وامق است که نالد جفاي عذرا را

برفت معجز عيسي زديده مردم

خداي را بگشا باز لعل گويا را

بغارت دل آشفته پارسي تر کيست

که برده است بتاراج ملک يغما را

اگر تو پرده بگيري زچهره در شب داج

چو روز عيد شمارم شبان يلدا را

بتان بمجمر رخساره عود زلف نهند

که آتشي نفزايند ديک سودا را

زبلبلان عجبي نيست گر بفصل بهار

زشور گل بچمن افکنند غوغا را

زعندليب شنيدن سزاست قصه گل

شنو زگفته درويش مدح مولا را

ما که برديم بسر مرحله مهر و وفا را

از چه اي عشق رعايت نکني خدمت ما را

هر که سوداي تو دارد سر خود گو نبخارد

سپر از ديده کنند اهل وفا تير جفا را

اي گروهي که نداريد بدل درد محبت

در قيامت چه بگوئيد چو خوانند شما را

بقمار غم عشق تو دهم نقد دل و دين

پاک بازان تو بازند چنين نرد وفا را

دلم از چشم تو دارد بجهان چشم عنايت

وه که بيمار طلب کرده زبيمار دوا را

دردمند شمرد راحت جان رنج محبت

تاج سر مي شمرد عاشق تو تيغ بلا را

دل مجروح من از باد صبا داشت شکايت

زانکه در زلف تو ره نيست بجز باد صبا را

گر خلد خار بپايش بسر آيد بتکاپو

طالب کعبه شناسد بطلب کي سر و پا را

جاي در کعبه دل از چه دهي نقش بتان را

هان مکدر چکني آينه صنع خدا را

نبري ره بطريقت نروي سوي حقيقت

اگر ايشيخ متابع شده ي نفس و هوا را

مهر آشفته فزون گشت چو سرزد خط سبزش

اندرين سبزه ببين خاصيت مهر و گيا را

خواهم که درهم بشکنم اين طاق مينا فام را

زين چار طبع مختلف بر جا نمانم نام را

گم شده ره ميخانه ام از دست شد پيمانه ام

دستي بگير اي نوجوان اين پيردرد آشام را

سگ از ره مهر و وفا هم صحبت اصحاب شد

لابد سگ نفس و هوا رسوا کند بلعام را

بلبل بباد صبحدم گفته حديث از بيش و کم

گل گوش داده تا صبا حالي کند پيغام را

عمرت بچل گر ميرسد چون در فراقش ميرود

عاشق زعمر خويشتن گو مشمر اين ايام را

شد پرنياني بسترم چون نوک خار و نشترم

تا غير هم آغوش شد يار حرير اندام را

جانان جان قوت روان روشن از او چشم جهان

رامش گزين دلها از آن کز دل ببرد آرام را

شايد که درويش سرا از فقر آيد در غنا

برخوان يغما زد صلا سلطان چو خاص و عام را

زاهد زعشق و عاشقي فراروش هارب بود

بر آتش سوداي تو پائي نباشد خام را

آشفته مستوري مکن از مي کشان دوري مکن

ساقي بياد مرتضي در دور افکن جام را

در آن سرا که برانند پادشاهي را

کجا مجال بود ره نشين گدائي را

زخاک ميکده جو سر جم که مي بينم

بپاي هر خم جام جهان نمائي را

خلاف رسم از آن چشم فتنه خيز فلک

بر آسمان ززمين ميبرد بلائي را

صفاي صفه دير مغان نديده مگر

که شيخ طوف کند مرده صفائي را

علاج هجر کند وصل يار ورنه طلب

کجا علاج کند درد بيدوائي را

زاشتياق نيستان بنالد اندر بزم

زني اگر شنوي آتشين نوائي را

قباي غنچه دريدي و جامه گل را

بسرو ناز چو پيراستي قبائي را

کشي زسلسله زهد پارسائي دست

اگر بدست کشي طره رسائي را

غبار من نرود از سراي تو بيرون

بسر اگر نهيم سنگ آسيائي را

شکنج زلف تو آشفته آن زمان گيرد

که پشه صيد کند در هوا همائي را

مقيم ميکده شد آدم و بهشت بهشت

مگر زکوي مغان به نديده جائي را

پناه برد بخاک نجف زروي شعف

کند بچشم مگر سرمه خاکپائي را

گفتمش وقت تو کرديم دل ويران را

گفت کس جاي بويرانه دهد سلطان را

ناوکش خواستم از سينه کشم کز سر عجز

دل گرفتش بدو دستي که مکش پيکان را

گفتمش رخنه کنم در دل سنگين از آه

تير پرتاب کجا رخنه کند سندان را

خط و خال و مژه و زلف تو خوش دام رهند

کافران نيک به بستند ره ايمان را

جز خم زلف تو کاو سايه بر آن چهره فکند

سايبان بر مه و خورشيد که کرده بان را

تا کي آشفته علي جوئي و گوئي از غير

هر که واجب طلبد نفي کند امکان را

شيخ پيمانه شکن رفت خدا را مددي

که به پيمانه مي تازه کنم ايمان را

باد آورده بگلشن مژده نو روز را

گل نود از شاخساز آن موکب فيروز را

دوستان در بوستان رخت اقامت ميبرند

ما بکاخ اندر کشيم آن شمع شب افروز را

حاصلي هستي برده اندوختم با صد اميد

مژده بر از من صبا آن برق خرمن سوز را

غير چشمت کاو بدل پيوسته ناوک ميزند

کس نشان تير کرده صيد دست آموز را

شد روان تازه بتن از لذت پيکان تو

بر مکش از سينه ام آن ناوک دلدوز را

عاصيان را بهره افزون تر بود از لطف حق

مژده بر مر زاهد زهد و ريا اندوز را

نيستش آشفته فردا آرزوي باغ خلد

هر که اندر ميکده منزل گزيد امروز را

گر زمن جان طلبد سر بنهم فرمان را

گوي گو گردن تسيلم بنه چوگان را

با لب نوش ت من آب خضر نستانم

کي مريضت زمسيحا طلبد درمان را

ماني از گرد گل روي تو بيند خط سبز

خط بطلان زند از شرم نگارستان را

رمضان ميرسد اي ساقي مستان مددي

که زپيمانه مي تازه کنم پيمان را

بيتو مي خوردن من کي زچه باور داري

گر بگويند که خائيده کسي سندان را

مژه برهم منه اي چشم پي منع سرشک

که بخاشاک نبندند ره طوفان را

غيرت عشق چه شد يوسف و زندان نه سزاست

اي زليخا که بزنجير کشد مهمان را

مطرب از پرده عشاق بزن شور حجاز

که سر طوف خرابات بود مستان را

نقش تو بود بدل ديده از او عکس گرفت

ورنه در ديده چرا جاي بود انسان را

يک جهان در بگمانند و حکيمان گريان

بتکلم بگشا آن دو لب خندان را

سودها برد زسوداي تو آشفته بنقد

گر بکفر سر زلفين تو داد ايمان را

گفتمش دل بود آرام گه تو بنشين

گفت کس جا بخرابه ندهد سلطان را

ساقي آن باده سرشار مغاني بمن آر

تا کنم وصف بمستي ولي امکان را

مظهر سر ازل شاه رضا والي طوس

که بسامان ببرد هر سر بي سامان را

بيدوست پايدار نباشد نشست ما

اما چه چاره چاره نيايد زدست ما

بنشست نقش دوست و برخاست ماسوا

در بزم غير هم بتو باشد نشست ما

دل خون شده است و ريخته در ساغرم چو مي

بگذر تو محتسب زچه خواهي شکست ما

قتلي اگر که مست کند لاجرم خطاست

خاصه که از ختا بود اين ترک ماست

از رشته دو زلف بتي اهرمن فريب

زنار بسته است دل بت پرست ما

آشفته پي بمرتبه مرتضي که برد

بر اوج عشق ره نبرد عقل پست ما

حق رتبه اش شناسد و احمد وليک من

دانم طفيل اوست همه بود و هست ما

اي لب لعل تو روح بخش مسيحا

پرتو رويت فروغ سينه سينا

عاشق و ديوانه ي تو وامق و مجنون

مظهر رخساره ي تو ليلي و عذرا

جادوي بابل سحر چشم تو پنهان

معجز موسي بزير زلف تو پيدا

آينه دار جمال تو مه و خورشيد

بنده ي لعل و قد تو کوثر و طوبي

خال سياهت سواد ديده غلمان

زلف درازت کمند گردن حورا

نافه چين در نگار خانه ما ني

يا بگل عارض تو زلف چليپا

آب ز گل ميبري و تاب زسنبل

برف کني در چمن چو پرده بعمدا

وصف گل روي تو صبا بچمن گفت

گشت گل آتش بجان و بلبل شيدا

دل نشکيبد ننوشد از لب لعلت

تشنه نگردد نخورده آب شکيبا

زد ره آشفته کفر زلف کج تو

ترسمش آخر بري بملت ترسا

تا که مگر دل رهد زغمزه خوبان

بر در پير مغان بريم تولا

چشم تو بربست از فسون بر خلق راه خواب را

زلفت پريشان ميکند جمعيت احباب را

گفتم دل سودائيم دارد دوا بگشود لب

گفتا نه بيني در شکر پرورده ام عناب را

مي نغنود شب تا سحر چشمم زهجرت اي پسر

کي خواب آيد در نظر افتاده در غرقاب را

زلفت بهر جامي کشد دل در هوايش ميرود

ناچار ماهي مي رود تا مي کشد قلاب را

آبي که اسکندر نخورد چندان کش از پي دستبرد

من جسته ام در آن دهان آن گوهر ناياب را

شب بر سر کوي تو من گويم زهر بابي سخن

شايد که با صد مکر و فن خواب آورم بواب را

در حقه نافش اگر گمشد دلم عيبم مکن

هم نوح کشتي بشکند بيند گر اين گرداب را

من در آن چاه ذقن افتاده ام ايسيمتن

کزدام تو نبود گريز ايشوخ شيخ وشاب را

آشفته از آن تار مو در بزم تا کي گفتگو

آخر پريشان ميکني جمعيت اصحاب را

بباغ حسن که کشت اين نهال رعنا را

که دل گرفت زگل بلبلان شيدا را

کمند رشته مهر بتان بتاب چنان

که سوي باديه آري زحي تو ليلا را

کشي چو سلسله اشتياق اي يعقوب

به بيت حزن کشي يوسف و زليخا را

حديث جوهر فرد است عقده ي اما

دهان تنگ تو حل کرده اين معما را

حديد شد دل خوبان تو باش مقناطيس

که برکني ززمين کوه پاي برجا را

چنان بحضرت او متحد شوي اي وامق

که در درون نگري نقش روي عذرا را

اگر تو عاشق شمعي بسوز پروانه

و گرنه جان پدر ترک کن تو دعوا را

بخويشتن بدرد گل حجاب تو بر تو

بباغ بلبل شيدا کشد چو غوغا را

ميان عاشق و معشوق نيست بعد سفر

زمن بگوي حريفان دشت پيما را

ميان واجب و امکان چه بعدهاست ولي

تو آينه شو و در خويش جوي سلما را

بشوي نقش بتان از درون سينه بجهد

که يار در تو نمايد همه سر و پا را

گرفت خاک من آشفته بوي مهر علي

بجوز تربت درويش بوي مولا را

از شوق گل رويت رفتم بگلستانها

همرنگ رخت يک گل نشکفته ببستانها

از خار جفا بلبل مجروح ببوي گل

گلچين بطرب از گل انباشته دامانها

با نوگل بستاني بلبل بنوا خواني

من ياد تو ميکردم با ناله و افغانها

ياقوت لب لعلت تا در کف غير افتاد

من ريختم از حسرت از ديده چه مرجانها

تا کرده کنار از من آن گوهر يکدانه

از اشک روان ديده ديد است چه طوفانها

هستند گواه من دستان خضاب از خون

کان سنگدلان خونم خوردند بدستانها

تا از حشم ليلي شايد که نشان يابم

مجنون صفتم هر روز در طوف بيابانها

کي حال دلم داني در حلقه گيسويش

اي آنکه نگرديدي گوي خم چوگانها

آن دل که پريشانست از زلف پريشاني

حاشا که برآسايد از سنبل و ريحانها

گر ترک کماندارت در قصد دل ما نيست

هر سوز مژه در کف دارد زچه پيکانها

از زلف پريشانت صد سلسله آشفته

وز چاک گريبانت صد چاک گريبانها

باز دامان که زداين آتش سوداي مرا

که بود شور دگر اين دل شيداي مرا

زلف بر آتش رخسار تو دامان ميزد

مشتعل کرد از آن آتش سوداي مرا

يار خورشيد و تو خفاش و منش حربايم

زاهد انکار مکن ديده بيناي مرا

باغبانا زگل و سرو کناري گيري

گربه بيني بچمن نو گل رعناي مرا

ناي بربندد و برگل نکشد نغمه هزار

گر دهد گوش بسوداي تو غوغاي مرا

گفتمش از بت و زنار ندارم خبري

گفت بر چهره ببين زلف چليپاي مرا

آتش عشق تو سرزد زگريبانم دوش

سوخت چو شمع سحرگاه سراپاي مرا

باز ديوانه و زنجيري زلفين تو شد

تا چه افتاد دگر اين دل داناي مرا

غير از آن زلف که بر گردن دل سلسله بست

کي کس آشفته برنجير کشد پاي مرا

کمانداري که نتواند کشيدن کس کمانشرا

مرا سينه هدف گرديده تير امتحانش را

بود در کاروان مصر گر پيراهن يوسف

سزد جا ديده يعقوب گرد کاروانش را

ننوشم آب از کوثر نجويم چشمه حيوان

بکام دل ببوسم گر شبي شيرين دهانش را

اگر نه کوي سيمين سرين آويزه اش بودي

زموي فرق کي فرقي بدي موي ميانش را

کهن نخلم شود برنابرم از خاربن خرما

اگر پيرانه سر خدمت کنم نخل جوانش را

بپيش قاضي و مفتي بخون خوددهم فتوي

که نتواند بگيرد در قيامت کس عنانش را

بجاي ناله و زاري کند از سرو بيزاري

اگر قمري به بيند در چمن سرو چمانش را

بد عهد و پيمان را نشايد وصل جانان را

کند هر کس دريغ اندر طريق عشق جانش را

دل آشفته بيرون کن زچين و زلف و خوش بنشين

بگو اين نکته در گوش آن حريف نکته دانش را

دهد بباغ اگر جلوه قد دل جو را

کناره جوي شود سرو بن لب جو را

بغير هندوي خال تو اي بهشتي روي

نداده جاي کسي در بهشت هندو را

کنند عيد خلايق اگر بماه صيام

زطرف بام نمائي هلال ابرو را

کمند رستمت ار بايد و چه بيژن

به بين بطرف زنخدان درست گيسو را

تو را رسد که بروئين تني زني نوبت

زره کني چو بتن حلقه حلقه ي مو را

روم بصيدگه آهوان که در نخجير

مگر خورم بغلط تير غمزه او را

چه جادوئيست خدا راکه چشم فتانت

بر آفتاب کشيده است تيغ ابرو را

فتد بطره شيرين هر آنکه چون خسرو

بمشک چين ندهد خاک کوي مشکو را

زچهره پرده فروهل گره بزلف مزن

که برگ گل بنهد رنگ و غاليه بو را

کني خيال شبيخون اگر بترک نگاه

بغمزه در شکني اردوي هلاکو را

زدست برد دل آشفته را خم زلفت

بدان طريق که چوگان پادشه گو را

خديو ايران کز بيم او بهامون شير

زمهر پرورد اندر کنار آهو را

بگويم ارزغم عشق داستانيرا

چو خويش واله و شيدا کنم جهاني را

ببوي آنکه شوم طعمه سگان درش

نهفته ام ببدن مشت استخواني را

نمانده است تميزي ميانه من و غير

بکش براي خدا تيغ امتحاني را

شعيب عشق چه شدرهنمون بطور ظهور

امين سينه سينا کند شباني را

بدست پير مغان اوفتد چو نقش بتم

به بتکده ببرد طرفه ارمغاني را

بغير چشم که برابردي تو حکم براند

کسي چگونه کشيد آنچنان کماني را

عجب زدل شدگان نيست اينعجب باشد

که دل زکف بستانند دلستاني را

زعمر خويش شود بهره ور چو خضر کسي

که دستگير شود پير ناتواني را

کند بديده يعقوب جا چو کحل نسيم

برد زمصر اگر گرد کارواني را

زدادخواهي مردم تو را بعرصه حشر

براي من نگذارند يک زماني را

بسرو فخر کند باغبان و آشفته

بديده آب دهد شاخ ارغواني را

گر اين کرشمه بود آن نگار ترسا را

سزد که سجده کم بعد از اين کليسا را

کشان کشان زحرم شيخ را بدير آرد

دهد چه تاب خم طره چليپا را

بحي چه جلوه کند با جمال جان افزا

بعشوه سازد مجنون خويش ليلا را

بمصر اگر گذرد با لب شکر افشان

زمهر يوسف دل برکند زليخا را

به پرده دل وامق خيالش ار گذرد

زخويشتن طلبد عذر عشق عذرا را

زعکس رويش يک پرتو آتش موسي

زلعل اوست دم جان فزا مسيحا را

شکست رونق اسلام ابروان کجش

چو ذوالفقار دو سرپشت خيل اعدا را

چو ذوالفقار همان تيغ آبدار که بود

بکف بروز دغا شير دشت هيبحا را

علي وصي رسول آنکه در صباح غدير

نبي بشأنش فرمود کنت مولا را

از آن زمان که زمين حرم شدش مولد

شرق بگنبد خضراست سطح غبرا را

نميدانم چه افغانست در گلشن هزاران را

که غير از رنگ و بوئي نيست ايام بهاران را

چو گل هر ساعتي در دست گلچيني بگلزاري

دلا سنجيدي و ديدي وفاي گلعذاران را

بزاري لاله را از خاک بيرون با دل خونين

بهارا تازه کردي باز داغ داغداران را

اگر با آن قد موزون خرامي جانب بستان

نخواهي ديد پا برجاي سرو جويباران را

حديث مدعي بگذار و بنشين خوش بمي خوردن

غنميت ميشماري ايکه وصل دوستداران را

درا اي ساقي ساده زدر با ساغر باده

که بيتو هيچ رنگي نيست بزم مي گساران

بيا در ميکده درويش و تاج سلطنت بستان

که خاکش تاجداري داده خيل خاکساران را

دل مرده خدازردان و مي آمد محک او را

نباشد از محک انديشه کامل عياران

نه هر سر قابل فتراک زلف مهوشان افتد

مگر ياري نمايد بخت فوج بختياران

کفن از خون کنم گلگون و آيم از لحد بيرون

بخاکم گر گذر افتد شه گلگون سواران را

صفا از زاهدان آشفته کمتر جوا گر رندي

که نبود اين کرامت غير پير باده خواران را

علي پرده نشين خلوت اسرار او داني

که از رازش خبر هرگز نبوده پرده داران را

هر که ببازار عشق آرد جنس وفا

من شومش مشتري جان دهمش دربها

گر تو درآئي بدير کعبه مقبل شود

ور تو روي از حرم کعبه فتد از صفا

آخرت اي کعبه نيست خون ذبيحي قول

زين همه قربانئي کايدت اندر منا

ناقه ليلي گذشت از بر مجنون بخشم

ميرود و ميکند رو زوفا در قفا

ساي اين مي که بود ميکده او کجاست

کز اثر نشاءاش سوخت همه ماسوا

خوش به نهان داشتم داغ بتي در درون

تا بکي اي چشم تر فاش کني ماجرا

گر دل ما آهن است چشم تو آهن رباست

غمزه جادوي تو کوه برآرد زجا

جاذبه عشق تو مي کشدم کو بکو

کاه رود لاعلاج بر اثر کهربا

معدن اين مي مگر بارگه کبرياست

کز اثرش بشکند شوکت شاه و گدا

ساقي اين باده کيست دست خدا شير حق

آنکه بميخانه زد باده کشانرا صلا

هر که چو آشفته کرد خاک درش تاج سر

گشته مسلم بر او کشور فقر و فنا

عين درمان شمرد عاشق بيماريرا

که طلبکار تو عزت شمرد خواريرا

کشه عشق حيات از لب جانان دارد

دردمندت بخرد بستر بيماريرا

هر که در مصر دلش پرتو يوسف باشد

کي خريدار شود يوسف بازاريرا

خيل ترکان که پي غارت جان بسته کمر

کسب کردند چشمان تو خونخواريرا

نکهتي زان سر زلف ار ببرد باد صبا

نگشايند بچين دکه عطاريرا

خط و خال و مژه و زلف تو با هم گفتند

دزد از اين سلسله آموخته طراريرا

حذر از غمزه فتان دو چشمت که بشهر

ختم کرده بجهان شيوه ي عياريرا

من بي سيم و زر و عشق بت سيم تني

که بيک ذره زر مي نخرد زاريرا

چهره زرد سزاوار بود عاشق را

عشق از کس نخرد عارض گلناريرا

کي وفا ديده ي آشفته از اين سنگدلان

طلب از پير مغان رسم وفاداريرا

آن طبيب دل مجروح علي نفس شفا

که به بيمار دلان کرده پرستاريرا

زلف جادو بگسلاند حلقه زنجير را

عاقلان ديوانه ام کو چاره ي تدبير را

تا که پيران عشق ميورزند با اين نوجوان

من نميگويم دگر عيب جوان و پير را

از کمان چرخ تيري کايد از شصت قضا

زابروي و مژگان تو دارد کمان و تير را

افکند خود را سراسيمه زچين در دشت فارس

گر بچين طره ات چشم اوفتد نخجير را

رسم اين باشد که شير آهو کند دايم شکار

آهوان تو کند نخجير غمزه شير را

تيغ بر دست تو و مي آيد از ره مدعي

جهد کن بر کشتنم کافت بود تأخير را

سوختن در آتش دوزخ اگر تقدير ماست

من گريزم در تو چون تو قادري تقدير را

از پي تقصير آشفته بکوي خود مپيچ

حاجي اندر کعبه لابد ميکند تقصير را

رشته مهر علي حبل المتين دين بود

زاهدا بردار از ره دانه تزوير را

هر که را حرفتي و عشق بود پيشه ما

شير را خانه به ني برق بود بيشه ما

از پس مرگ زند شاخه ام از ميکده سر

کاندرين باغ بجا ماده بسي ريشه ما

غير عکس تو نيفتاد در آيينه دل

جز خيال تو نگنجد در انديشه ما

ما بسر تيشه زديم اي دل و فرهاد بسر

هست خونريزتر از تيشه او تيشه ما

مشکن ساغر آشفته تو زاهد بگذر

عکس ساقيست که رنگين شد ازو شيشه ما

ساقي بده آن جوهر ياقوت نسب را

مطرب بنواراست کن آن ساز طرب را

افسر دگر از سردي خون برگ و پي

گرمي بده از آتش سياله عصب را

از آن آب که از کوثر و تسنيم بر درنگ

بر دوزخيان باز نشان نار غصب را

نوروز بزرگي بزن از پرده عشاق

نوروز کن از لحن عرب ماه رجب را

حوران بهشتي را بر بند تو زيور

بر قامت غلمان کن ززنار سلب را

پا بست بهر خاربني چند در اين باغ

آن نخله مريم ببر آور در طب را

امروز برآمد زحرم مظهر بيچون

امروز بود ميلاد آن مير عرب را

امروز عيان کرد رخ آنشاهد غيبي

بر کون و مکان کرد عيان سر عجب را

شد خانه خدا ظاهر و بنشست بکعبه

شد روز که ديگر نکني قصه شب را

هان دست خدا آمد تابت نگذارد

بر بام حرم نصب کند رايت رب را

اين روز طرب خيز بود نوبت شادي

آشفته وداعي بکن آن رنج و تعب را

اي از شکنج زلف تو برپاي دل زنجيرها

بگسسته تار طره ات عقد همه تدبيرها

در پيشه ي عشق اررسي بيني عجايبها بسي

کانجا بصيد شيرها آموخته نخجيرها

زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف

کاين سبحه صد دانه شد دام همه تزويرها

جام مي بيغش بکش تا قلب تو صافي شود

کز خاک پاک ميکده شد مايه اکسيرها

ساقي زيک خم دادمي ديوانه و فرزانه را

يک باده و از نشه ي اش پيدا شده تغييرها

هم نرم شد سنگين دلش هم غير رفت از محفلش

آري زآه نيمشب آيد چنين تأثيرها

پيکان بجاي استخوان اندر بدن دارم نهان

از بس از آن ابرو کمان در سينه دارم تيرها

چشمت چو ترکان ختن خونخوار و مست وراهزن

زابرو بقصد جان من دارد بکف شمشيرها

زنجير اگر عاقل کند ديوانه را اي عاقلان

آشفته شد ديوانه تر از حلقه زنجيرها

مدعي پنداشتي دور ازدر جانان مرا

دور شد تن ليک مانده پيش جانان جان

با صبا هر صبحدم آيم بطوف کوي دوست

چشم اگر داري بجو در خاک آن ايوان

بشنوي گر هر سحر بانگ جرس از غافله

هست با هر کارواني ناله پنهان

از پي در گر رود غواص اندر قعر بحر

هست اندر خاک کوي دوست بحر و کان

ديده طوفان ميکند گر هر شب از موج سرشگ

نوح چون همره بود نبود غم از طوفان

پيکرم سر تا قدم راهست زان تابنده نور

گرچه چون خورشيد بيني با تن عريان

از حبيبم زخم به تا نوشدارو و از طبيب

من خوشم با درد نبود حاجت درمان

نه بهشت جاودان خواهم نه غلمان و نه حور

کرده روي و کوي او فارغ از اين و آن

گر بصورت دورم از طوس و درهشتم امام

مهر او جا کرده چون جا در رگ و شريان

مرغ روحم پرفشان دائم بگلزار رضاست

گرچه منزلگاه بشيراز است يا طهران

از گدايان درش آشفته انعامم رسيد

نيست بر جان منتي از حاتم وقاآن

هم بجاي نيکيش يا رب جزاي نيک ده

زآنکه قدرت نيست بر پاداش آن احسان

داد ناگفته عطا و کرد ناخوانده سخا

جان و تن آسوده کرد از منت دونان مرا

عشق بعقل بارها کرده کارزارها

کرده از او فرارها داده باو قرارها

عقل چو بختي اشتران عشق بر اوست ساربان

برده از او قطارها کره از او مهارها

در غم آن عقيق لب از دل و ديده روز و شب

رويد لاله زارها جوشد چشمه سارها

وه چه لب آن عقيقها و چه رخان شقيقها

برده از آن نگارها کرده از آن بهارها

چون رخ ماه پارها باغ پر از ستارها

چون قد گلعذارها سرو جويبارها

داده دو ترک تو صلا باز سپاه ناز را

تا که بخاک و خون کشد عاشق نو نياز را

آهوي دشت عشق را شير اسير دام شد

صعوه کوه تو درد سينه شاهباز را

طايف کعبه بنگرد گر بحريم معنوي

گرد مقام کوي تو طوف بود حجاز را

آشفته پاکباز شو اين ورق دغل بنه

چند بششدر افکني رند قمارباز را

روي بهر طرف کنم قبله اهل دل توئي

شايد اگر بشش جهة فرض نهم نماز را

ترک ستم شعار من بو که شوم اسير تو

ترک مکن خدايرا غارت و ترکتاز را

مويه سزاست بعد از اين راست روان پارس را

ريخت چودر عراق خون پادشه حجاز را

اي بلبل شوريده بکن تازه نفس را

شکرانه که بشکسته ي امروز قفس را

زاهد بچمن آمد و بلبل بفغان گفت

اين بوي ريا چيست که بربست نفس را

جستند رقيبان زنوا محمل ليلي

اي کشا که از نافه گشايند جرس را

غوغاي رقيبان بلب تو عجبي نيست

شايد بشکر راه به بندند مگس را

اي محتسب عقل چو آئي سوي بازار

در مجلس عشاق مده راه عسس را

داري تو بسر ذوق تماشاي گلستان

ناچار بگلزار ببر زحمت خس را

جز خوردن حلوا نبود مقصد اغيار

از عشق نباشد خبر ارباب هوس را

اي کاش گرفتار شدي اهل ملامت

تا عيب نگويند بسوداي تو کس را

ني را که بهر بند حديثي است نهاني

محرم نشمرده است مگر نائي و بس را

ما سوخته گانيم و تغافل نه ثوابست

چون برق خدا را مجهان تند فرس را

مقصود وي آشفته بد از عشق شعاعي

موسي که تمنا کرد از طور قبس را

خبر از حي مگر آورده کسي مجنون را

که گشوده بره قافله جوي خون را

از پي پرسش دل سلسله موئي آمد

تا که زنجير فرستاد دگر مجنون را

گريه از کشته شدن نيست از آن ميگريم

که بشوئي زسرانگشت نشان خون را

گذر قافله بر چشم ترم گر افتد

بعد از اين دجله نخوانند دگر جيحون را

بسکه بحرين دويده زغمت درافشاند

به پشيزي نستانند در مکنون را

همه اسباب نشاطم اگر آماده کنند

چون نيائي چه نشاط است دل محزون را

از تو پيوسته تمام است از او گه ناقص

با مه روي تو فرق است مه گردون را

پرده بردار که آن نرگس فتان بيند

تا دگر عيب نگويند من مفتون را

گفت آشفته که زنجير کند رفع جنون

زلفت آشفته کند از چه دل محزون را

رفع آشفتگي از اين دل شيدا نشود

تا مگر وصف کني آينه بيچون را

علي عالي اعلي ولي و مظهر حق

کاورد پنجه او در حرکت گردون را

اي رفته و نشناخته قدر دل ما را

باز آي که مرديم زهجر تو خدا را

هر روزه جفا کردي و گفتي که وفا بود

طفلي زوفا فرق نکردي تو جفا را

گردد بجفاي تو گرفتار اديبت

کاداب وفا هيچ نياموخت شما را

دل خانه حق است خرابش چه پسندي

غم نيست که نشناخته ي خانه خدا را

بختم نشود يار که روي تو ببينم

در منزل خورشيد کجا بار سها را

درد از تو و درمان زتو بهر چه طبيبا

در دم بفرستي و کني منع دوا را

آشفته نگفتم که مکن رخنه بمويش

کاشفته کني همچو خود آنزلف دو تا را

در مذهب ما خاک نجف آب حيات است

گو خضر طلبکار بود آب بقا را

بر عرض تفاخر کند ار خاک تو شايد

زيرا که در او خانه بود شير خدا را

کيست که مژده آورد زان مه نوسفر مرا

يا که خبر بياورد زاندل در بدر مرا

تا که زمصر مرحمت رحم بچون مني کن

همره کاروان کند پيرهن پسر مرا

تا که شده است مشتعل تازه بهارم الحذر

يا بخطر گذار دل يا بنشان شرر مرا

مردم چشم تو بخون غوطه ورند منع کن

تا نخورند بعد از اين خون دل و جگر مرا

چند بخون کشانيم چند زدر برانيم

جز سر کويت اي صنم نيست ره دگر مرا

شرم مکن زپاسبان با سگ آستان بگو

تنگ نبود جا بر او راند چرا زدر مرا

نامه نوشته ام زخون مهر زديده کرده ام

تا که بسوي او برد نامه مختصر مرا

گفتم سير بينمت گر برسم بوصل تو

نرگس فتنه جوي تو بسته ره نظر مرا

سوخت زبرقي انجمن آه دل فکار من

در تو اثر نمي کند ناله بي اثر مرا

آشفته دوش طره اش بود بخواب در کفم

گر اثري کند شود پرچمي از ظفر مرا

تا ببرم سوي نجف از سر شوق با شعف

رحم بيار و باز کن بند زبال و پر مرا

که بر زلف سنبل زد اين تابها

که داد بگلبرگ اين آب ها

که افکند پرتو بآتشکده

که ابرو نموده بمحراب ها

که سودا بزلف نکويان نهاد

که از لعلشان ساخت عنابها

بطاوسها چتر الوان که داد

بکبکان که پوشيد سنجاب ها

که پرورد الحان بمزمارو ناي

که در پرده ره داد مضراب ها

که از نيش زنبور آورد نوش

که داد از صدف در خوشاب ها

کرامت نگر ساقي ميکشان

زيک خم دهد دردها تاب ها

زحسن ازل عشق آمد پديد

فراهم شد از عشق اسباب ها

زهر ذره نورش هويدا بود

چو از پنجره نور مهتاب ها

منجم بگيرد زذرات او

چو از پرتو خور صطرلاب ها

زيک بحر اين موجها خواسته است

همه موج ها نقش بر آب ها

زدريا نيند آگه اين ماهيان

فتاده زحيرت بگرد آبها

بود شهر علم الهي علي

گشوده زدست علي بابها

تو آشفته سر را ازين در مپيچ

دهد فيض باران نه ميزاب ها

بيا ساقي شراب خوشگواري کرده ام پيدا

شراب خوشگوار بيخماري کرده ام پيدا

زرنج باده دوشين حريف اردردسر دارد

بميخانه حريف مي گساري کرده ام پيدا

شکست ار تار مطرب يا که مزمارش نميخواند

بقانون دگر در پرده تاري کرده ام پيدا

اگر صياد ما را عار باشد از شکار ما

براي صيد دلها جانشکاري کرده ام پيدا

دلا با مسافر شو ازين کشور بکش مفرش

کزين عالم برون شهر و دياري کرده ام پيدا

خزان چندانکه ميخواهد بتازد اسب در گلشن

براي خويشتن من نوبهاري کرده ام پيدا

بيا يعقوب خاک راه يوسف را بکن سرمه

که من اين توتيا را از غباري کرده ام پيدا

اگر گم کرده ي قاتل بيا اي کشته پيش من

که خونت را من از دست نگاري کرده ام پيدا

نخواهم برد منت من زعطاران پي نافه

که من آهوي چين در مرغزاري کرده ام پيدا

رقيب زشت خو بايد که باشد پاسبان او

براي حفظ گلشن طرفه خاري کرده ام پيدا

اگر تو حرف حق گفتي و راز از خلق ننهفتي

شدي منصور و از بهر تو داري کرده ام پيدا

سخن بي پرده گو آشفته از زاهد چه ميترسي

که من سر خدا را پرده داري کرده ام پيدا

علي داماد پيغمبر در او سر خدا مضمر

که از نسلش شه گلگون سواري کرده ام پيدا

در جواب محتشم فرمايد

با رخ تو مقابله کرده ام آفتاب را

تافت وليک روز کي بيش نداشت تاب را

اي خم زلف اندکي زانمه رو کناره کن

با تو که گفت اي سيه پرده شو آفتاب را

مدرس عشقرا بس است آيت قامت بتان

نيست بجز الف در او خوانده ام آن کتاب را

نوح بران خدايرا کشتي و بحر را بگو

موج مزن بچشم من جلوه مده سراب را

از چه حناي مدعي بر کف دست هشته اي

پنجه بزن بخون من پاک کن اين خضاب را

جام بدست ميرسد ساقي مي پرست را

خيز وداع عقل کن عذر بگوي خواب را

پرده تن حجاب شد از پي ديدن رخت

دست کجا که برکشم از رخ تو حجاب را

سوخت شرار هجر دل شربت وصل تو کجا

تا بنشانم از جگر سوزش و التهاب را

آشفته بسمل تو شد ناوک ديگرش بزن

باز نشان زصيد خود حالت اضطراب را

حادثه موج ميزند گر همه روزه گو بزن

منکه پناه جسته ام درگه بوتراب را

مطرب برقص آورده ي آن لعبت طناز را

گو زهره بشکن در فلک ازرشک امشب ساز را

در بزم اگر تو شاهدي زاهد گذارد زاهدي

آري برقص از بيخودي صوفي شاهد باز را

بينند گر آهو بچين از تير صيدش مي کنند

در چين و موي اوببين آهوي تيرانداز را

من عاشق آن مهوشم مفتون موي دلکشم

عاشق که رسوا ميشود پنهان ندارد راز را

آمد بباغ آن گل بدن با نغمه صوت حسن

اي گل تو بگريز از چمن بلبل مکش آواز را

بر تربتم روزي بيا از عشق برگو ماجرا

بشنو زهر بندم جدا چون ني همين آواز را

چون شهد ريزد در آن دو لب آشفته نبود بس عجب

خواند اگر کان شکر کس بعد از اين شيراز را

دارد عجايبها بسي اين عشق سحر انگيز ما

صعوه بجنگل ميدرد در دشت او شهباز را

من صيد پر بشکسته ام در دام عشقت خسته ام

چون بند برپا بسته ام امکان کجا پرواز را

در عشقت اي پيمان گسل از گريه کي گردم کسل

شب تا سحر با خون دل بيرون کنم غماز را

اي شهسوار لافتي در دام نفسم مبتلا

بر دفع سحر مفتري بگشا کف اعجاز را

پند بيهوده مگو ناصح بيهوش را

آتشي هست که مي آرد در جوش مرا

ضيمران رويدم از گلشن خاطر همه شب

در ضميراست چه آنزلف بناگوش مرا

همه شب دست در آغوش رقيبان تا صبح

وه که يکشب نشدي دست در آغوش مرا

روزگاريست که چون خاک نشينم برهت

کردي از صحبت اغيار فراموش مرا

نه پس از هجر بود وصلي و نوش از پس نيش

خورده ام نيش بسي لطف کن آن نوش مرا

گفت آشفته تو با من چکني حور طمع

يوسفم من بزر ناسره مفروش مرا

رحمي اي ساقي ميخانه وحدت رحمي

بيکي ساغر مستانه ببر هوشمرا

سرو گو جامه سبز چمني را برکن

که چمد در چمن آن سرو قباپوش مرا

دوش بود آن بر دوشم همه شب در آغوش

کي رود از نظر آن لطف بر دوش مرا

بصيد خلق بتان تا گشاده بازو را

شکار شير بياموختند آهو را

کند زتير نظر صيد رستم دستان

کمان سخت ببينيد و زور بازو را

محيط ماه وخوري اي خطوط ريحاني

به بين چه خاصيت است اين طلسم جادو را

اسير چنگل شاهين حکم تو شد چرخ

چنانکه چرخ بگيرد دراج و تيهو را

کمان حسن تو را ماه آسمان نکشد

کشيده ي چه بخورشيد تيغ ابرو را

عبث بلجه عمان چه ميرود غواص

مگر بدرج عقيقش نديده لؤلؤ را

تو راکه قلعه دلها گشوده شد زنظر

برخ متاب خدا را کمند گيسو را

زموي فرق و ميان تو فرق ميبايد

گشوده ي زقفا از چه سنبل مو را

فريب سينه سيمين مهوشان مخوريد

که دل زسنگ بود يار آينه رو را

محک زمهر علي جسته ايم آشفته

ازين تميز داد زشت و نيکو را

چند غواص بري گوهر عماني را

طلب از شط قدح جوهر رماني را

نقش روي تو بچين برده مبرهن کردم

تا که بر صفحه شکستم قلم ماني را

به نگه راز درون مردم چشمت دانست

اين سيه از که بياموخت زبان داني را

زاهد شهر از آن مجتنب آمد زشراب

که محک آمد مي جوهر انساني را

عندليبي که بگلزار و بگل نغمه سراست

از گل روي تو آموخت نوا خواني را

موج دريا ببرد طالب گوهر بشعف

بخرد طالب جانان خطر جاني را

قرص خوررا بربايد زسرخوان فلک

چند درويش خورد انده بي ناني را

عندليبا تو چو آشفته گل باقي جوي

بيهده يار چه خواني تو گل فاني را

علم نصرمن الله بکش از نام علي

تا بسوزي زشرر رايت عثماني را

گر فهم کند طوطي شيرين سخنش را

بر تنک شکر نيک گزيند دهنش را

آن لب که در او هيچ مجال سخني نيست

کس را چه دهن تا که بگويد سخنش را

ترسم که کند رنجه تنش را ورق گل

از نکهت گل گر بکند پيرهنش را

از سلطنت مصر کند ميل تک چاه

يوسف نگرد باز چو چاه ذقنش را

آئي چه مسيح ار بسر خاک شهيدان

از شوق تو مرده بدراند کفنش را

شيرين که دريدي شکم از خنجر خسرو

ميخواست ملاقات کند کوهکنش را

از ني شکر آرد بهواي لب نوشت

آشفته به بين خامه شکر شکنش را

نخلش ندهد بار بجز ميوه مدحت

کز مهر تو داد آب همه بيخ و بنش را

جامه پوشيد و بياراست قد رعنا را

پرده افکند وعيان کرد رخ زيبا را

ترک يغمائي اگرغارت يکخانه کند

نازم آن را که به يغما ببرد يغما را

هر که دارد چو تو غلمان بهشتي امروز

هوس جنت و حورش نبود فردا را

چشم مخمور شراب است گرت از مي دوش

ساقي لعل تو بگرفته بکف صهبا را

برسر کوي تو گاهي چو صبا ميگذرم

زهره ي کو که نهم بر سر کويت پا را

آخر اي مجمع خوبي و لطافت روزي

زان خم زلف بجو حال دل شيدا را

اي حکيم از چه کني منع از آن رخسارم

منع از ديدن خورشيد مکن حربا را

پرده بردار که تا پرده مردم بدري

تا دگر عيب نگويند من رسوا را

گفتي آشفته زسر آتش سودا بگذار

گرچه سر ميرود از سر ننهم سودا را

من که مستم زشراب غم عشق حيدر

پشت پائي زده ام دنيي و هم عقبي را

دوري از هم نفسان اندکي از خانه ما

کامشب افراشت علم برق بکاشانه ما

ساقي ميکده چون مي بحريفان پيمود

عوض باده شرر ريخت به پيمانه ما

نه سر زلف بتانست که دست ازلي

ساخت زنجير براي دل ديوانه ما

ديده آگاه شد از سوز درون طوفان کرد

آه اگر فاش شود پيش کس افسانه ما

من ببحرين غمش بيهده در غرقابم

زانکه غواص دگر برده دردانه ما

پير ميخانه سحر مژده بمستان ميداد

که خطابخش بود عفو کريمانه ما

دل و دين عقل و خرد گو بنهد طالب دوست

جان بتنها نسزد تحفه جانانه ما

نه حمامم که بگندم بفريبد دامم

زلف دام است و بود خال سيه دانه ما

همه خاموش نشينند ملايک از ذکر

بفلک گر برسد نعره مستانه ما

خواست از پير مغان سالکي اکسير مراد

گفت خاکست بر همت مردانه ما

هندوي آتش عشقست دل آشفته

شمع هر جمع نسوزد پر پروانه را

عشق چه مشعله طور ازل نور علي

که بود روشن از او در دو جهان خانه ما

سوداي پريرويان بر همزده سامانها

سيلاب کند از جا بي شايبه بنيانها

زين شعله جواله کز عشق بتان خيزد

چون شمع برآرد سر از چاک گريبانها

تنها نه مرا دامان آلوده به بدنامي

کالوده نکو نامان از عشق تو دامانها

با چشم سيه کردم صف برزده چون مژگان

بشکسته بهم دايم پيمانه و پيمانها

زلف و خط و خال و چشم در قصد دل و دينند

کفار شده همدست در غارت ايمانها

بگذر تو طبيب امشب از بستر عاشق زود

درديست که مستغني است از جمله درمانها

من دل بگلي بستم کو نيست در اين گلشن

مفريب مرا بلبل از نغمه و دستانها

يکشب شدمش محرم در خلوت دل بي غير

بسيار ببايد ديد محرومي و حرمانها

دادند مرا کسوت همرنگ بخود کردند

کردند سگان تو در حق من احسانها

گفتم بعلاج دل شايد بگشايد لب

بر زخم دلم بگشود لبريز نمکدانها

حاجي چه کند تقصير ناچار کشد قربان

شايسته اين تقصير آريم چه قربانها

احرام حرم بستيم بر بتکده پيوستيم

آن قطع بيابانها اين غايت ايمانها

در دام هواي نفس مردند بسي زهاد

ديوان بکمين پنهان در قصد سليمانها

بر مطرب و مي و قفست گوش و لب و چشمانم

انعام خدائي را داديم چه فرمانها

آشفته زره رفتي برخيز و بزن دستي

بر دامن شير حق با اين همه عصيانها

اگر نه پرده بر بسته برخ آن شاهد رعنا

نمينالد چرا چنگ و نمي گريد چرا مينا

نه مطرب ماند نه ساقي نه مي در مشربه باقي

نه گل در بوستان رعنا نه بلبل در چمن گويا

فتاده صوفي از وجد و مغني از نواسنجي

نمي آيد زمي مستي اثر بيرون شد از صهبا

چه ديده است اين تماشائي که اندر ساحت گلشن

نه بيند لاله حمرا نبويد سنبل بويا

نه جام جم صفا دارد نه ملک کي بقا دارد

نماند آئينه اسکندر و نه کسوت دارا

زعشق روي عذرا عذر ميخواهد زخود وامق

نميخواند دگر مجنون حديث از طره ليلا

فلاطون شد زخم بيزار و عيسي دارا را راغب

بجيب وآستين موسي نهان کرده يد و بيضا

بجاي گوهر از عمان برآيد لؤلؤ خونين

بگو غواص را بگذر تو خود از غوص اين دريا

نه در آتشکده آتش نه رند ميکده سرخوش

نه بلبل را نوا دلکش نه گل را چهره زيبا

بهاران خاصه در شيراز شورانگيز بديارب

مگر از فتنه آخر زمان تبديل شد سودا

مگر دست خدا آيد بخل عقده مشکل

و گرنه مانده لا يعقل در اين ره فکرت دانا

علي آن خواجه مطلق علي آن رهنماي حق

که آشفته است در مدحش چه در پنهان چه در پيدا

برفکن از بدن دلا زرق سيه پلاس را

آينه شو که تا بري لذت انعکاس را

زاهد و ميگسار را نيک شناخت پير ما

شيخ زمانه گو بنه کسوت التباس را

قامت تو کجا سزد خلعت اتحاد را

تا نکني زتن برون عاريتي لباس را

نيست قياس و وهم را راه بعشق سرمدي

گو بحکيم بشکند آينه قياس را

ساقي ميکشان بده مرهم قلب خستگان

تا که زکيمياي مي زر کنم اين نحاس را

پنج حواس وقف شد بر لب و چشم و زلف و خط

جادوي خمسه کزفسون پنج کند حواس را

رايض مدح شاه را توسن طبع رام شد

تا چو فرس بزين کشم حکمت بوفراس را

آشفته بر فلک پاي گذاري از شرف

بوسه زني بخاک اگر شاه فلک اساس را

ساقي بزم لم يزل مظهر شاهد ازل

دست خدا که بر درش ره نبود هراس را

از سر ببرد هوش و خرد آن پسر مرا

اين چشم شوخ تا چه بيارد بسر مرا

زين سان که جلوه ميکند آن مغبچه بدير

در مسجد و حرم تو نبيني دگر مرا

زآن مي که ميبرد زو جودم سوي عدم

ساقي از آن شراب بيار و ببر مرا

من شبنم آفتاب جهان تاب چهره ات

با جلوه ات بجاي نماند اثرمرا

تا چشم مردمت شده جولانگه ظهور

مژگان بمردمک بزند نيشتر مرا

چون پرتو تو شمع شبستان دل بود

گو از فلک نتابد هرگز قمر مرا

مرهم که مينهد بدلم جز لبان لعل

مجروح کرده است چه تير نظر مرا

از برق منتي نبرم بهر سوختن

در آشيان بس است زآهي شرر مرا

افتاده پر شکسته دلم پيش ناوکش

شايد زتير او بدمد بال و پر مرا

گفتم بروز وصل خبر گويمت زهجر

غافل که نيست پيش تو از خود خبر مرا

زلفش اگر چه مايه آشفتگي بود

آشفته کرده از همه کس بيشتر مرا

سقاي آستان تو تا گشته مدعي

جز آستين نمانده بر چشم تر مرا

هر چند شاخ بيدم و ايد زمن ثمر

مدح علي زفيض ازل شد ثمر مرا

من آن سگم که پير شدم در وفاي او

انصاف نيست خواجه براند زدر مرا

سينه شد زآتش دل جلوه گه طور مرا

تا چه آيد بدل از اين سر پرشور مرا

ديده طوفان کند از شعله کانون درون

گو بيا نوح و بخوان فار التنور مرا

پشه وادي عشقم به هما فخر کنان

کند اين عشق مخوان زاهد مغرور مرا

وامق ار گرد عذار تو ببيند خط سبز

عذر عذرا نهد و دارد معذور مرا

گر در اين دير خرابم نبود آبادي

کرده معمار غم عشق تو معمور مرا

ميکنم پيل بنخجير گه عشق شکار

گر بصورت نبود جثه عصفور مرا

زاريم پير مغان ديد و جمم کرد بجام

گر چه آشفته ندادند زرو زور مرا

پير ميخانه توحيد رضا قبله طوس

که بچشم است زخاک در او نور مرا

بي تو با غير نداني که چه شد دوش مرا

بود بر جاي پري ديو در آغوش مرا

حسرت آن بر دوشم بدل افروخت شرر

سوخت چون شمع زسر تا بقدم دوش مرا

درد سر ميکشم از عقل کجائي ساقي

قدحي هوش زدا تا ببري هوش مرا

قصه از اژدر موسي مکن و دست کليم

بس بود قصه آن زلف و بناگوش مرا

گو ميفکن بسرم سايه دگر سرو سهي

گر خرامد بسرا سرو قباپوش مرا

تا لبت تر شده از باده اغيار چو جام

همچو خم خون دل از رشک زند جوش مرا

پرده ديده کنم فرش رهت گر آئي

زيب ده از قدمت خانه مفروش مرا

بنگاهي شود آشفته تو را بنده بجان

بخرايخواجه بيک نظره و مفروش مرا

خم شده پشت من از بار گنه دستم گير

رحمتي بار گران برفکن از دوش مرا

طوطي نطق مرا قوتي اي شير خدا

تا نخوانند دگر بلبل خاموش مرا

دور بادا چشم بد بگشود روي خوب را

داد بر يغما صلا ترکان شهر آشوب را

ناصح بدگو اگر داند که واقع احول است

بد نگويد دوستداران جمال خوب را

از هم آغوشي من عارت نيايد رو ببين

باغبان هم بر گل بستان ببندد چوب را

زهره چون گردد قرين مشتري زايد شرف

يارت آمد پاس دار اين ساعت مرغوب را

کي نشيند از طلب گر صد بيابانش به پيش

طالب از بي پرده بيند طلعت مطلوب را

پرده بست آن نور چشم اهل دل کاين خوشتر است

کس نديدم دوست دارد ديده محبوب را

نازم آن طغرا کشي کز مشک تر بر برگ گل

زد رقم از معجزه آنخط خوش اسلوب را

قاصدي آوردم و نامه نوشتم از فراق

سوخت ناگه برق آهم قاصد و مکتوب را

لاجرم آشفته فايض گردد از ديدار دوست

ديده ي کو تاب آرد جلوه محبوب را

عيبت اندر بينش است ار بنگري جز روي خوب

گز لکي بستان بکن اين ديده معيوب را

دين ودل رفته يغما ليک جان جاي عليست

وقف سلطان کرده ايم اين کشور منهوب را

مدد اي عشق که مغلوب هوائيم هوا

تو طبيب و همه محتاج دوائيم دوا

اسم اعظم توئي و دافع آفات و بلا

همتي زآن که گرفتار بلائيم بلا

ابر نيسان تو و ما کشته محتاج به آب

کان احسان تو و ما جمله گدائيم گدا

ره حي گم شده مجنون صفتم سرگردان

همگي گوش بر آواز درائيم درا

ما مريضيم و شفاخانه رحمت در تست

دردها مزمن و جوياي شفائيم شفا

عملي کاو نبود بهر خدا عين رياست

وه که از زمره ارباب ريائيم ريا

عشق آشفته کدام است علي دست خدا

دست بر دامن آن دست خدائيم خدا

عشق به بندد چو ره هوش را

پنبه نهد عقل و خرد گوش را

يوسف گل شاهد گلزار شد

مژده ببر بلبل خاموش را

اي که نخوردي مي صوفي فکن

عيب مگو صوفي مدهوش را

آتش سودا که شود مشتعل

ديگ درون کي بنهد جوش را

گر بکشي باده زجام قدم

ياد کني عهد فراموش را

دوش مرا بي تو شب کور بود

عذر بنه واقعه دوش را

ترک نگه تير بترکش نهاد

ديد مگر خط زره پوش را

ماشطه زلف تو از ساحري

غاليه ميسود برو دوش را

عيب بخورشيد نشايد گرفت

کور بود ديده اگر موش را

ياد کن از تيغ علي در مصاف

در نگري چون خم ابروش را

تا کنم آشفته جهاني چو خويش

باز کنم حلقه گيسويش را

سوي صحراي جنون ميبرم اين سودا

تا زانديشه مجنون ببرم ليلا را

تنگ شد سينه در اين باديه فريادکنان

چون جرس عيب مکن گر بکشم غوغا را

کثرتم کشت بده آن مي وحدت ساقي

که يکي بيش نه بينم همه تنها را

ملک ويران دلم ميل بمعموري کرد

ترک يغمائي من ترک مکن يغما را

حاجي ار باديه کعبه بسر مي پويد

با تو اي خار مغيلان چه محل ديبا را

شکر وصل تو از زهز کند شهد بکام

صبر در هجر تو حنظل کندم حلوا را

فرو شوکت بدو جود در سفر عشق که سوخت

برق او شهپر جبريل فلک فرسا را

نيست اندر حرم عشق بجز عشق کسي

نفس ليلي است که او وصف کند ليلا را

اگر آشفته ند مدحت حيدر چه عجب

منع از پرتو خورشيد مکن حربا را

در دل و ديده ام اي دلبر جانانه بيا

پي تشريف تو پاکست مرا خانه بيا

خلوتي کرده ام از غير و مي ومطرب هست

عذر يکسونه و بي پرده و رندانه بيا

گر رقيب است تو را مانع ديدار حبيب

رو خرابش بکن از يکدوسه پيمانه بيا

تا بکي صومعه و مسجد و سالوس وريا

مي صاف کش و مستانه بميخانه بيا

پرچم از عنبر تر بر سرمه زن از موي

کله از سرنه و با تاج ملوکانه بيا

همه شب گرد تو پروانه پرافشان در بزم

شبي اي شمع پي پرستش پروانه بيا

ميدهد وسوسه عقل و خرد رنج و صداع

رفع کن درد سر از باده و مستانه بيا

چند خاموش نشيني تو چو صوفي غمناک

بذله گو عيش کن ايشوخ و ظريفانه بيا

گرچه آشفته ات ايدست خدا روسيه است

تو ببالين وي از لطف کريمانه بيا

تو شه مملکت حسني و در کشور دل

با سپاه و حشم و کوکب شاهانه بيا

گل هزار است صحن بستان را

بلبل آهسته تر کش افغان را

گل من برفزود بر گلزار

نيست انصاف بوستان بان را

دل بخوبان اين ديار مده

که نپايند عهد و پيمان را

عاشقان را چه کيش زا سلامست

عشق برقي است کشت ايمان را

داشت طغرا بخون ماخطت

سر نهاديم خط و فرمان را

روز وصلم بريز خون و بگوي

که به عيد است فخر قربان را

باغبانا گل مرا بگذار

ورنه آتش زنم گلستان را

ابر چشمم چو قطره افشاند

ببرد سيل باغ و بستان را

اي که دامن کشانا روي بچمن

خارت آويخته است دامان را

تو چو صرصر روان و من چو غبار

پويمت از قفا بيابان را

حاجي از شوق کعبه نشناسد

لاجرم سبزه و مغيلان را

هم نفس لب مرا بنه بر لب

تا که چون ني برآرم افغان را

گر بهر بنده من نهي انگشت

نشنوي جز نواي هجران را

حلقه زلف سرکشت داند

حال آشفته پريشان را

درد دل را مسيح دست خداست

از طبيبان مجوي درمان را

سخت ببسته آسمان کار زشش جهت مرا

راه گريز بسته شد چون نقطه عاقبت مرا

هر طرفي که رو کنم کس نگشايدم دري

عشق چو گشت خضر ره کرده يکجهت مرا

غير نواي عشق تو نيست بعضو عضو من

بند زبند اگر بري هر دم ني صفت مرا

خواند گداي خويشتن پير مغان از کرم

گو بفلک ملک زند نوبت سلطنت مرا

رند شراب خواره ام جهد بکن بچاره ام

من چکنم که کرده ي زينسان تربيت مرا

عقل و خرد زياد شد دين و دلم بباد شد

عشق بيا بسلطنت خاليست مملکت مرا

آشفته بر در علي روي اميد کرده ام

زانکه بس است آن در از دنيي و آخرت مرا

چشمت از غمزه زکف برد دل شيدا را

چون توان باز پس از ترک ستد يغما را

گرد حي لابه کند همچو سگان شب همه شب

خبر ازحالت مجنون که برد ليلا را

نه تواناست خداوند بهر چيز که هست

از خدا خواسته ام جمع من و سلما را

آه عاشق گذرد از سر گردون جبريل

گو تو مگشاي دگر بال فلک پيما را

زلف تو گه بکف غير و گهي همدم باد

از چه بر همزده ي سلسله دلها را

صوفي ار دست فشاند ازسرمستي بجهان

من بيک عشوه ساقي بدهم عقبا را

نقص پيمان صنما در همه گيتي گنهست

حيف و صد حيف که تو عهد نپائي ما را

برم از فتنه چشم تو بسلطان يرغو

تا ستاند مگر از ترک تو او ياسا را

مي کند فتنه بسي چشمت و غوغا حسنت

شه نشاند مگر آن فتنه و اين غوغا را

پارس از معدلت مير مؤيد امن است

تو چه گستاخ زمردم ببري يغما را

تير باران اجل از سر تو آشفته

حاش لله که برد يکسر مو سودا را

نيست سودا بسرم جز غم عشق حيدر

مهر خور از ستم از دل نرود حربا را

نقش يوسف تا بکي نقاش بر ديوارها

يوسف ار داري بياور بر سر بازارها

باغبانا گر تو بيرون ميکني ما را زباغ

بوي گل شايد شنيد از رخنه ديوارها

من که دارم يکختن نافه ززلفت در ضمير

منت بيجا نخواهم بردن از عطارها

کي بگوش از سينه و دل آيدت بانگ سرود

نشنوي جز ناله اندر منزل بيمارها

حرفها آموخت رندي دوشم از اسرار عشق

بود در هر حرف او پنهان بسي اسرار ها

شايدش گر فاش گويد سر حق در انجمن

هر که چون حلاج خوش کرده است جابردارها

هر چه بر ذرات عالم عرضه شد روز ازل

من گزيدم عشق خوبان را زديگر کارها

بار دلها داشت زلفش دل بزير بار زلف

وه که بر بار دلم افزوده شد سربارها

نه بديرم هست راه و نه حرم اي همرهان

عشق بازان فارغند از سبحه و زنارها

گر بگيرد شحنه ام يا شيخ تکفيرم کند

کسوت مستان تو عاري بود از عارها

مشکل آشفته نگشايد زشيخ خانقاه

عقده کس حل نشد جز بر در خمارها

تا نسوزم زآتش عصيان ببالا دوختم

کسوتي کز حب حيدر داشت پود و تارها

راه ايمان ميزند آن چشمکان کافرت

بر که شايد داوري بردن از اين عيارها

بر در ميرمؤيد آنکه چون نوشيروان

هست از ديوان عدلش در جهان آثارها

کرد وقف غير لعل شکرين خويش را

بر مگس آخر صلا زد انگبين خويش را

خط گرفته گرد لب گو يا سليمان رخت

تا زدست اهرمن گيرد نگين خويش را

ساحران جمعند گو آن چشم جادو يک نظر

بهر اعجار آرد آن سحر مبين خويش را

در صدف پرورده چشمم لؤلؤ رنگين زاشک

تا نثار تو کند در ثمين خويش را

آفت دينند اين کافر دلان پارسي

پارسايان گو نگه دارند دين خويش را

افعي زلفت بقصد مردم چشمان تست

گر غزال چين بينديشد کمين خويش را

مرده زنده ميکند ترسائي از لب اي سپهر

مژده ي ده عيسي گردون نشين خويش را

چون متاع دين و دل آماده ديدم لاجرم

مشتري گشتم مه زهره جبين خويش را

عاشقان با پرده دار دوست محرم گشته اند

آسمان دارد امين روح الامين خويش را

يوسف ثانيت خواندم ليک با يوسف بيا

تا مقدم بشمرد او دومين خويش را

آسمانا عرش اعظم جسته ام اندر زمين

کي بعرش تو دهم خاک زمين خويش را

هر کس آشفته بزلف تابداري شد اسير

من ببر بگرفته ام حبل المتين خويش را

رشته مهر علي حبل الله مطلق بود

من زکف هرگز نخواهم داد دين خويش

تا عشق و رنديست بعالم شعار ما

نام است ننگ و کسوت عقلست عار ما

ما ساکنان خطه عشقيم از ازل

شاه و وزير و شحنه ندارد ديار ما

ما را بشيخ و واعظ اين شهر کار نيست

جز رند مي گسار نيايد بکار ما

سجاده رفت و خرقه و سبحه برهن مي

بي اعتباريست کنون اعتبار ما

پوشيده ايم کسوت مهر تو چون خليل

هر جا که آتشيست بود لاله زار ما

ضحاک ماست لعل لب نوشخند تو

بر دوشت آن دو عقرب جرارمار ما

در زير بار غم همه چون بختيان مست

در دست عشق تست زمام مهار ما

تا عشق شد بملک درون صاحب اختيار

ناچار شد زدست برون اختيار ما

روز و شبان بياد رخ و زلف تو گذشت

بيماه و مهر آمده ليل و نهار ما

پرورده است ريشه ما زآبشار خم

چون نخل طور ميوه دهد شاخسار ما

از جم مگير خاتم زنهار زينهار

آشفته دست حق چو دهد زينهار ما

گرفتم نوبهارم دست داد و گشت و بستانها

ولي بيدوست گلخنها بود طرف گلستانها

سماع عاشقان از نغمه قانون عشق آيد

چه بگشايد که بر گلها عنادل راست دستانها

عجب نبود گر اطفال چمن سرسبز و خندانند

که همچون دايه ابر از شير پر کرده است پستانها

خط و زلف و رخ جانان بهشتي جاودان باشد

اگر گرد سمن زاري بنفشه هست و ريحانها

اگر مست شرابستي و جوياي کبابستي

بکانون درون هست از جگر آماده بريانها

خيال خواب در شبهاي هجران توام حاشا

که در رگهاي چشمانم بود نشتر زمژگانها

علاج درد عاشق جز طبيب عشق نشناسد

طبيبان جهان گر جمله پيش آرند درمانها

درين فصلي که هر خشکيده شاخي در طرب باشد

نيفزايد بجز غم بر دل مسکين پژمانها

مرا بد خاطري خرم بشيراز و بنوروزش

بطوسم نيست غير از غم زگشت باغ و بستانها

مگر رو بر حرم آرم بشاه محترم آرم

رضا آن شافع فردا کز او شد تازه ايمانها

شها زآشفتگي آشفته ات ديوانه شد رحمي

زبس ليلا همي جويد چو مجنون در بيابانها

سرا پا گر خطا باشد به او جاي عطا باشد

که اندر مدحت از نظم دري آراست ديوانها

فزونتر سوزدم امشب زهر شب آتش سودا

که چون شمع آتش پنهان دل شد از زبان پيدا

ميان کاروان ليلي چه بندد بر شتر محمل

چو افغان مي کند مجنون جرسرا گو مکن غوغا

مرا شوريست اندر سرکه برده عقل و دين و دل

تو خواهي عشق خوانش اي حکيم و خواهيش سودا

مخوانش طالب کعبه که خودخواه است و تن پرور

که با خار مغيلان تو خواهد بستر ديبا

معاذالله که از حسنش بکاهد ذره ي اي دل

بچشم احولان گر دوست باشد زشت يا زيبا

نباشد نقص خورشيد ار بگويد عيب خفاشش

که روز و شب بود يکسان به پيش چشم نابينا

زشمعت رخ نمي تابم بسوزي گر سراپايم

که از پر سوختن پروانه را نبود بسر پروا

رفيقان رفته و من خفته از غفلت در اين وادي

کجا خضري که برهاند مرا زين پرخطر بيدا

مگر از همت مردان غيب ايدل مدد خواهم

که سوي کعبه مقصود بندم رخت از اين صحرا

کدامين کعبه ارض طوس کوي قبله هشتم

که آيد بهر طوف او ملک از طارم اعلا

رضا آن مايه ايمان رضا آن شافع عصيان

امام راستان شاه خراسان خسرو بطحا

بکش دست عنايت بر رخ آشفته از رحمت

که ترسم اين سودا الوجه دارينش کند رسوا

اي ترک پارسي گو اي ماه مجلس آرا

هي هي مکن تو غفلت برخيز و مي بده ها

پرده زرخ بيفکن بر گل گلاله بشکن

پائي بکوب و برخيز بزم طرب بيارا

زان بذله هاي شيرين زان نکته هاي رنگين

بر روي تلخکامان تنگ شکر تو بگشا

مي نوش و گل برافشان برخيز و مي بگردان

مرده برقص آور زين راح روح افزا

ما کشته صحاري تو ابر نوبهاري

رحمي روان ببخشا ما مرده تو مسيحا

عيدي بود طرب خيز باده بساغرم ريز

از محتسب مينديش مي ريز بي محابا

از دست غاصب حق چون اوفتاد بيرق

خيز و لواي شادي برکش بطاق خضرا

آشفته را تولا بر مرتضي و آل است

وز غاصبين حقش اندر جهان تبرا

برضا جوئي اغيار زدر راند مرا

آن که ميراند در آخر زچه رو خواند مرا

بسگان در او محرم و يکرنگ شدم

از دو رنگي رقيبان زدرش راند مرا

تازه نخلي که رطب داشت تمنا دل از او

از چه در کام زکين حنظل افشاند مرا

منم آن شير کز افسون شدمش سر بکمند

صيد او کيست که از سلسله برهاند مرا

راند آشفته بصورت اگرم از در خويش

تا قيامت بدرون داغ غمش ماند مرا

دل درويش بدست آر تو ايدست خدا

از غرور ار صنمي خاطر رنجاند مرا

برو اي قيصر و بر مملکت خويش مناز

که نهان پير مغان دي سگ خود خواند مرا

ساقي آن باده در افکند به پيمانه ما

که چه سيماب برقص آمده کاشانه ما

چند غواص بري رنج بعمان پي در

طلب از قلزم دل گوهر يکدانه ما

هر که مجنون شود از شور و هواي ليلي

چون فلاطون بود او عاقل و فرزانه ما

شمع روي تو بود آفت پروانه جان

آتش طور نسوزد پر پروانه ما

دل پي خال تو ميرفت دو چشمت گفتا

لاجرم بسته دامت کند اين دانه ما

قصه ليلي و مجنون ززبانها افتاد

تا که در عشق تو مشهور شد افسانه ما

اصل اين مي زکجا ساقي او کيست که باز

سجده گاه ملکوت آمده ميخانه ما

از من اي شيخ حرم گو بخليل از سر شوق

کعبه ات طوف کند بر در ميخانه ما

آري اين ميکده رحمت يزدان نجف است

کاندر او خانه خدا آمده جانانه ما

تشنه آشفته و تو چشمه فيض ازلي

پر کن امشب زکرم ساغر و پيمانه ما

داد اجازه بر سخن آن لب نوشخند را

باش که پسته بشکند باز رواج قند را

تا نرسد بدامنت گرد ملالتي زما

خاک شديم در رهت تند مران سمند را

عقل حريص دانه مژده دام ميدهد

پند چو نشنوي دلا سر بگذار بند را

سر بکمند ميروم نه بخود از قفاي او

بند چو محکم اوفتد سود چه بود پند را

آهوي سر بريسمان کايدت از قفا دوان

اي که سواره ميروي تند مکش کمند را

هر چه بجام ريزدت نوش کن و سخن مگوي

نيست چو اختيار رو برنه چون و چند را

ترک نگاه را بگو تا زسپاه غمزه اش

چين و چگل بهم زند کاشعز و خجند را

مدحت مرتضي بگو آشفته مدح بخوان

چون صله تو مي کند آن لب نوشخند را

خط و زلفت چيست با آن روي همچون آفتاب

صبح روشن شام تيره غنبر ترسيم ناب

خصم عقل و دين و صبر هوشم اين چارند مست

غمزه کافر چشم جادو خال هند و لب سراب

چار چيز از چار چيزم کرده مستغني بدهر

لب زکوثر قد زطوبي رخ زگل بوي از گلاب

در شبان تار اين چار است مستان تو را

ناله مطرب اشک باده ديده ساغر دل کباب

زهد و تقوي سبحه دفتر وقف بر اين چار شد

اين بخاک و آن بباد و اين بآتش آن بآب

چار چيز آشفته در بحر وجودم شد عيان

عشق نوح و شوق کشتي صبر لنگر اشک آب

دست ما و دامن مهر علي آن بحر جود

کامده کشتي نه افلاک در بحرش حباب

درده خبري بما هم امشب

کز سينه برآمد آهم امشب

گو شمع ميار در شبستان

کامد بشبانه ما هم امشب

آمد بسياه چالم آن مه

با يوسف خود بچاهم امشب

در ظلمت زلف خضر خطت

داده بلب تو راهم امشب

معشوق مرا گداي خود خواند

از دولت عشق شاهم امشب

ساقي قدحي بياد او بخش

کايزد بخشد گناهم امشب

هر چند گناهکار عشقم

اشکم شده عذرخواهم امشب

در دل نبود بغيردلدار

باشد دل من گواهم امشب

دادم بنگاه تو دل و دين

شرمنده آن نگاهم امشب

تا سر بنهم بپاي خورشيد

چون شمع بصبحگاهم امشب

آشفته شب اسير تا راست

اي زلف بده پناهم امشب

بچهره ات شده آنزلف مشکفام نقاب

بدان صفت که حواصل بزير پر عقاب

تو را بزلف نژند آمده حجاب جمال

که دود تيره بر آتشکده شده است حجاب

نه دل خراب تو شد زاولين نظر اي عشق

براي چيست که لشکرکشي بملک خراب

زسيم خام تو ابريشم دلم بگسيخت

کمند تافته شصت خم بچهره متاب

بباغبان که بگويد حديث از آن لب لعل

که خون خلق بخورد آن دو غنچه سيرآب

پي گزند دلم زلف بر رخت لرزان

چو عقربي که برآيد بسير در مهتاب

دهان تنگ تو رانيست جاي گفت و شنيد

که فارغم زسؤالش که نيست جاي جواب

کجا سفينه دلرا سکون پديد آيد

مرا که مردم ديده فتاده در غرقاب

تو را که آب حيات است در کف ايساقي

بيا و تشنه لبي را بجرعه درياب

تو را که نفس پرستي چه لاف حق گوئيست

مگو که باشد آشفته مدعي کذاب

دست ساقي آتش افکنده در آب

کاتشم بر جان زد اين جام شراب

دفتر تقوي بآب مي بشوي

نيست درس عشق محتاج کتاب

مستي و مستوري آتش دان و ني

مي بده تا مي بسوزاني حجاب

هر که سر خوش آمد از صهباي عشق

هست مستغني زمستي شراب

حيله و دستان او از من مپرس

بنگر از خون منش دستان خضاب

چشم خواب آلود مست رهزنت

برد از افسونگري از ديده خواب

باز کن آشفته از زلفش گره

تا نگويد کس حديث از مشک ناب

نوبهار است و عروس گل کشيد از رخ نقاب

رخت عيش از کاخ اندر باغ آور با شتاب

عندليب از شاخ گلبانگ صبوحي ميزند

يعني از غفلت برون آئيد از مستان خواب

من غزلخوان تو بلبل نغمه سنج از گل بباغ

چنگ مطرب در رباب و جام ساقي پرشراب

شاهد گلزار بي پرده است مي ده ساقيا

تا مگر پرده نشين من درآيد بي حجاب

شاخ طوبي در بر بالاي رعناي تو خم

آب کوثر پيش لعل مي پرست تو سراب

با مدادي عنبرين نقاش شيرين کار صنع

زد رقم بر آن گل رخسار خط انتخاب

تير اگر بارد زديدار بتان ديده مدوز

تيغ اگر آيد زميدان نکويان رخ متاب

تا نگريم من نخندد غنچه آن لعل لب

آري آري خنده گل باشد از اشک سحاب

نيست حايل نه حجابش پيش چشم حق شناش

هر که چون آشفته بيند روي شاهد بي نقاب

زما تو بي سبب اي آفتاب روي متاب

که هست ماه رخت شمع محفل اصحاب

زبيم نرگس فتان تست پرده نشين

نه اينکه فتنه آخر زمان بود در خواب

حديث شوق تو را مينگاشت نيست عجب

اگر بجاي مداد از قلم چکد خوناب

شدم بمژده وصلت اميدوار امشب

بعکس هجر توام کرده سوگوار امشب

زاشک و آه کران تا کران گرفت دلم

باين سپاه کنم با تو کارزار امشب

براي ديدن رويت اگر چه مرد رقيب

بيا ببين که بمردم هزار بار امشب

زخون دل مي صافم بساغر است ولي

شراب غير بتو گشته سازگار امشب

بموج آمده سيلاب چشم در کويش

بيا رقيب و از اين بحر کن کنار امشب

چو گرد از سر کويش رسيده ام يعقوب

سراغ يوسف خود گير از اين غبار امشب

نيامدي چو ببالين مرا براي علاج

بيا طبيب زمانيم بر مزار امشب

قرارگاه رقيب است زلفش آشفته

مجو قرار اين جان بيقرار امشب

نديده ايم زامکان يکي نظير علي

زممکنات گسستيم پود و تار امشب

حجاب نه توي گردون زآه خواهم سوخت

اگر که برفکند پرده پرده دار امشب

تا برد رنج خمار و تا زدايد رنج خواب

ساغر مي از خم گردون برآورد آفتاب

يا رب اين مي از کجا خورده که همچون بخت من

نرگس مخمور ساقي برنميخيزد زخواب

مطرب زهره جبين بذله بخوان چنگي بزن

تا بنوشم باده گلگون بگلبانگ رباب

ساقي خمخانه در ده آن شراب آتشين

کز شعاع او بسوزم پرده اين نه حجاب

طره حوراوشي دارم که در باغ بهشت

مي نهم بر گردن حوري و غلمان زان طناب

در خيال ماه رويت يکدمم ديده نخفت

چون نکو ديدم همه شب ميزدم نقشي بر آب

تا چه يونس دل برون آمد زبطن حوت عشق

هفت دريا در نظر آيد مرا موج سراب

برنپيچم سر زجور بيحسابت از کمند

دستت از دامن نميدارم الي يوم حساب

گر بهشتم بي تو منزلگه بود بئس المصير

با تو گر دوزخ مرا مأوا بود حسن المآب

هر که را اندر ولاي تو شکي باشد بدل

گر در آبش افکني آتش شود بي ارتياب

کاروان گم کرده امشب زاشک مجنون پي در آب

ترسم اي ليلي کزين طوفان شود گم حي در آب

عکس جام و ساقي و مي شد عيان در آب صاف

ميتواني جست اي مخمور مفلس پي در آب

برق آه نائي اندر نيستان افتاد دوش

زآتش پنهان او ترسم بسوزد ني در آب

دفتر پرهيز خود شستم زآب ميکده

گشت آن طومارسي ساله بيکدم طي در آب

بحر عشق است و ندارد هيچ پايان و کنار

تا تواند گو براند نوح کشتي هي در آب

خون دلرا ديده خورد وزو سراغي کرديار

اين دل سرگشته را گم گشت آخر پي در آب

زاشک و آه خود کناري کن دمي آسوده باش

تابکي در آتشي آشفته و تاکي در آب

منکه پرداخته خانه زاغيار امشب

از چه بي پرده نيايد ببرم يار امشب

هست از شور مخالف بسرم غوغائي

مطرب بزم بگردان ره از اين تار امشب

بي حضورت دلم از کعبه و بتخانه گرفت

بگسلم رابطه سبحه و زنار امشب

طور ميخانه زانوار تجلي است چو روز

گو بموسي که بود نوبت ديدار امشب

نه همين ماه بگفتار بود در مجلس

کامده سرو در اين خانه برفتار امشب

آن لب باده فروشت چه بکام است دلا

گو ببندند در خانه خمار است امشب

تا زليخا صفتي مشتري دل شودم

يوسف خويش کشم بر سر بازار امشب

من که اسرار حقيقت همه افشا کردم

همچو منصور روم گو بسردار امشب

سر اغيار شد آويزه آنزلف دو تا

وه که اين بار بخاطر شده سربار امشب

موج خيز است زبس سيل سرشکم ترسم

نگذار زمن دلشده آثار امشب

ميکنم وصف از آنزلف سيه آشفته

تا شود بزم پر از نافه تارتار امشب

سر من خاک ره تو بود اي مير نجف

از سر رحمتش از خاک تو بردار امشب

فکند آن پنجه داور گهي از راست گاهي چپ

زمرحب سر زخيبر درگهي از راست گاهي چپ

علي يکتن در آن غوغا ولي در عرصه هيجا

هزيمت کرد از او لشکرگهي از راست گاهي چپ

سهيل برق تک رخش و بدخشي ذوالفقار او

يکي برق و يکي تندر گهي از راست گاهي چپ

دو پيکر صارم تيزش بقلب لشکر کافر

نمايد هر يکي نشتر گهي از راست گاهي چپ

سرانگشتان معجز زا براي بندگي خور را

زمغرب برد در خاور گهي از راست گاهي چپ

بروم وچين و بحر و بر اگر خاقان و گر قيصر

از آن سر برد وزين افسرگهي از راست گاهي چپ

حسام برق فام و نيزه اژدر خصال او

بلاي جوشن و مغفر گهي از راست گاهي چپ

بر آن نيلوفري خرگه چه باشد تير و ناهيدش

دبيرستي و خنياگر گهي از راست گاهي چپ

قسيم دوزخ و جنت براي کافر و مؤمن

شفيع عرصه محشرگهي از راست گاهي چپ

فلک را گر دو قطب آمد منجم ديده را بگشا

بهر قطبي است او محور گهي از راست گاهي چپ

شها آشفته ات تنها ميان يکجهان اعدا

بيفکن سايه اش بر سرگهي از راست گاهي چپ

چيست آن رخساره در مشکين نقاب

دل دل شب مينمايد آفتاب

زلف چون چوگان رستم در مصاف

تير مژگان ناوک افراسياب

در زنخدان چاه دارد يوسفم

بر سر چه طره اش مشکين طناب

توسن نازت بود در زير زين

من کنم از حلقه چشمت رکاب

دائمت با غير هستي مهربان

باري از من کم مکن خشم و عتاب

مهر و مه با تو چو ذره پيش مهر

سلسبيلت بالبان موج سراب

خسروان از عهد آدم تاکنون

بنده و تو خسرو مالک رقاب

بوترابي و بکويت بارها

عرش گفته ليتني کنت تراب

چون حساب حشر با حيدر بود

غم مدار آشفته از روز حساب

يار از ما کناره کرد امشب

رشته مهر پاره کرد امشب

ماه من رخ نهفته و زهجران

دامنم پرستاره کرد امشب

غيرتم ميکشد که غير از دور

بزم ما را نظاره کرد امشب

خواست اندوه ما و عيش رقيب

به چه کيش استخاره کرد امشب

جاي دل بود سيخ مژگانش

که بحالش قناره کرد امشب

چشم آشفته چون منجم شهر

خيل انجم شماره کرد امشب

غير داروي مدحت حيدر

درد دل را که چاره کرد امشب

بيا که پرده اسرار پاره شد امشب

چه رازهاي نهان آشکاره شد امشب

ميانه دل و دلدار رشته محکم شد

اگر چه خرقه و دستار پاره شد امشب

لباس ليل که ستار کار صوفي بود

چو صبح پيرهنش از چه پاره شد امشب

چو ماه من بمحاق است و مدعي بوثاق

زاشک دامن من پرستاره شد امشب

شمرده ام عدد اشگ من فزونتر شد

بيا که لشکر انجم شماره شد امشب

چو از مقام حقيقت بروز کرد مجاز

ازين مقام بعهدم کناره شد است

تو اي طبيب که گفتي دوا ندارد عشق

برو برو که بناچار چاره شد است

براي تجربها عمر خضر کافي نيست

که احتياج بعمر دوباره شد است

بکن قباي محبت بپوش رخت هوس

که اين لباس بتن بيقواره شد امشب

مگر خطاي نظر ديده شد زآشفته

که پيش اهل نظر او نظاره شد امشب

بشوي دفتر الفت بآب مهر علي

مرا زپير مغان اين اشاره شد امشب

دل گمشد و معشوق دل من در سراغ او در طلب

گاهي بحي گه باديه گه در عجمم گه در عرب

دل داشت رنگ خون ولي معشوق دلرا چون کنم

نه رنگ دارد نه نشان نه نام دارد نه نسب

سنبل نرويد از سمن زنارکي بندد شمن

خور سر زند در غاليه مه ديده مشکين سلب

سنگين دلست و سيم تن از ارغوان دارد بدن

شيرين دهان پيمان شکن جان از دهان او بلب

هم از نمک ريزد شکر در لعل او لؤلؤتر

تيرش بجانها کارگر دلها از او در تاب و تب

باريک مو تاريک دل روشن روان پيمانگسل

مهر و مهنداز وي خجل هم در حسب هم در نسب

دل آتش مجمر بود معشوق دل عنبر بود

دودش عيان بر سر بود در بزم سوزد روز و شب

آشفته دل معدوم شد معشوق دل مفهوم شد

معلوم شد معلوم شد حيدر بود هان بي ادب

چه شکر گويمت اي بخت کارساز امشب

که آمدم ببر آن يار دل نواز امشب

بناز آمد و بنشت و گفت خيز و بساي

بشکر چهره بدرگاه بي نياز امشب

چو هست دامن يارت بدست و جام شراب

مکن زشنعت اغيار احتراز امشب

حريف الفتي اظهار کلفتت بيجاست

مپوش راز دل خود زاهل راز امشب

شب مديح علي خوشترست از شب قدر

بپرس اين سخن از اهل امتياز امشب

قلاده سگ حيدر مگر بگردن يافت

که بينم آمده آشفته سرفراز امشب

يا نديمي هذه شيئي عجاب

قداتيت سائلان اين الجواب

درمني و نيستي در من عجب

عکس اندر آينه يا مه در آب

تا بکي اي چشمه خضري نهان

تشنه گان مردند در موج سراب

جان پروانه مقيم کوي شمع

چشم حربا وقف روي آفتاب

چون توئي کي گنجد اندر چون مني

کي بگنجد هفت دريا در حباب

ليک فيضي گر نمي بيند زبحر

کي تواند رشحه افشاند سحاب

ما حجاب راه و بي پرده است يار

شعله ي کو تا بسوزاند حجاب

از خمار زهد دارم بس صداع

ساقيا قم فاسقني کاس الشراب

يکشبم پيرانه سر بر در برت

تا بياد آرم زنو عهد شباب

تشنه يکجرعه زان لعل لبم

العطش ساقي زسوز التهاب

با خلوص مرتضي زآتش چه باک

پاک تر زآتش برآيد زرناب

کيست اين مطرب که در پرده نواخت

ارغنون و بربط و عود و رباب

بي طناب اين خيمه نيلي بپاست

رشته مهر تو شد او را طناب

لاجرم ذرات عالم يک بيک

ذره اند و مهر رويت آفتاب

چون و چند آشفته در عشقش مزن

بس کن اين ما و مني ما للتراب

اي برق خانه سوز که ابرت بود رکيب

صبرم بود زآب درين شعله بي شکيب

باري وفا اگر نکني کم مکن بتا

از مدعي عنايت و از دوستان عتيب

هر ساله حاجيان بحجاز آورند روي

عشاق راست روز و شبان روي در حبيب

گر خود کتاب قتل من آمد بخط يار

از شوق جان ببازم و بر سر نهم کتيب

مهرت عيان زآينه جان دل مرا

چون مي کز آبگينه بپوشي بر او حجيب

پنجه هزار ساله که روز قيامت است

شام فراق بشکندش صولت از نهيب

گلزار معنويست سراپا بتم که هست

خندان چو غنچه تازه چو گل سرخ رو چو سيب

زيب و طر از جامه توئي اي بت طراز

گر نيکوان زجامه زرين کنند زيب

ميزان عقل قدر تو سنجيد با سپهر

اين در فراز کفه و آن ماند در نشيب

از فيض لعل ساقي کوثر بروزگار

آشفته راست نکته شيرين دلفريب

شاه قمر رکاب علي شهسوار قدس

کاورا بود قضا و قدر پيرو رکيب

کردار بدان نيايد از خوب

خوبست هر آنچه کرد محبوب

بر طالب کعبه خستگي نيست

چون پرده کشد جمال مطلوب

بر طالب کعبه خستگي نيست

چون پرده کشد جمال مطلوب

اي عشق چه آفتي که دايم

تو غالب و کاينات مغلوب

اي يکه سوار عرش ميدان

بيرق بفراز نه فلک کوب

آن دل که بدوست راغب آمد

رغبت نکند بهيچ مرغوب

گفتي که زچهره زاده خالش

زنگي بچه با مهست منسوب

از چشم تو دل که باز گيرد

ترکست و گرفته خانه مغضوب

اي عشق کفايتي که ما را

عقل است تباه و نفس معيوب

کتمان حديث عشق شرطست

اين سر نسزد بصفحه مکتوب

آشفته بکسوت سگ تست

اين کسوت ازو مکن تو مسلوب

سگ مي نرود زآستانت

چندان که زني بسنگ يا چوب

تو راکب دلدلي وليکن

نه خنک فلک تو راست مرکوب

اين چه غوغاست که در چنگ و ربابست امشب

وين چه مستي است که در جام شرابست امشب

باده بي پرده بده ساقي مستان و مترس

محتسب نيز چو مامست و خرابست امشب

مستي اي نرگس جادو و بکف سيخ مژه

بر سر سيخ تو دلهاي کبابست امشب

نعمت وصل بکف شکوه هجران بر لب

اين شب قدر يا روز حسابست امشب

من بتعجيل سر و جان به نثار آوردم

بهر قتل دگرانت چه شتابست امشب

باده ي از خم اغيار فکندي بقدح

خون عشاق از اين درد چو ابست امشب

مطرب از پرده عشاق نوا سر کن راست

کاز مخالف دل ما در تب و تابست امشب

اين چه بحر استت که مستغرق او را بنظر

هفت دريا چو يکي موج سرابست امشب

نبرم منت ساقي نکشم زنج خمار

زآن لب لعل بکامم مي نابست امشب

شاهد مست و مي و مطرب و چنگ آشفته

باز پيرانه سرت عهد شبابست امشب

مي خور و مدح علي گوي و برافشان سرودست

فتنه را تا که دمي ديده بخوابست امشب

در نهايت نظري بود باغيار امشب

که زتب سوخت چو شمعم دل بيمار امشب

بشب ديگرت اين سوزن درون شرح دهم

که مبادا بدرد پرده اسرار امشب

ارني گويم و از پاي طلب ننشينم

تا زطورم نرسد وعده ديدار امشب

مستيت بود بهانه همه شب بهر رقيب

فاش همصحبت اغياري و هشيار است امشب

طمع سيم و زر از غير مکن کيسه بيار

زاشک و رخ سيم و زرم هست چو بسيار امشب

نه بود مهلت ديدار و نه جاي گفتار

هست با ناله شبگير سر و کار امشب

حيف از آن سينه سيمين که شد اندوده بقير

از چه آئينه ات آلوده بزنگار امشب

محک آوردمت اي مدعي از بهر بتان

برگرفتم ززر قلب تو معيار امشب

زر قلبت نخرد صيرفي عشق برو

حبشي زاده مکن يوسف بازار امشب

گر تو چون دايره آن مه بميان بگرفتي

ما همان پاي بجائيم چو پرگار امشب

سرو جان داد و دل و دين و خريدش زازل

چون تو آشفته نبود است خريدار امشب

غير چون رحم نکرد و بخطا ديد بدوست

کار با دست خداوند تو بگذار امشب

من بلبل غريبم و اين آشيانان غريب

گلبن بود غريب تر و گلستان غريب

گر راندت زگلشن و گلبن عجب مدار

اي بلبل غريب بود باغبان غريب

پيش از نسيم صبح شکفته است گل بباغ

کاز بلبلان رسيد بگوشش فغان غريب

دشمن هر آنچه کرد نه جاي شکايتست

بر دوستان بود ستم از دوستان غريب

دل از کمان ابرو و تير نظر شکار

صيدي غريب و تير غريب و کمان غريب

گل گوش خود گرفت زدستان عندليب

از من شنو زقصه که بد داستان غريب

چون طفل اشک در بدرو کو بکودوان

گواي دو ديده چند بود آنچنان غريب

تنها نه دل بشام غريبان زلفت تست

کامد اسير هر خم او يک جهان غريب

عمريست درد نوش خراباتم و وليک

حيران ستاده ام بدر ميکشان غريب

اي عشق خود چه شد که بشهر و ديار تو

هرگز بياد ناورد از خانمان غريب

شاها تو خود غريبي و آشفته ات غريب

رحمي که بر غريب بود مهربان غريب

ميکشد عاقبتم درد غم عشق حبيب

بود آيا که کند چاره اين درد طبيب

همه ياران سفري گشته و من مانده بجا

خرم آن روز که گوئي سفري گشت رقيب

تا تو اي روح روان پاي نهادي برکاب

روح من گرد صفت رفت بدنبال رکيب

منم آن مرغ که غربت بودم صحن چمن

زآشيان مرغي اگر دور شود هست غريب

دام تزوير بود سبحه و زنار دلا

خويشتن را تو باين دام بيا و مفريب

ناشکيب است بلي عاشق صادق از دوست

عاشق آن نيست که در دل بودش صبر و شکيب

عجب آن نيست که از غير خطا رفت بدوست

گر خطائي زود از دوست بتو هست عجب

نه مسلمان بمن آشفته وفا کرد نه گبر

ببرم رشته سبحه شکنم عود و صليب

دادخواهي بعلي کن زخطاي اغيار

که بود دست خداوند و رقيب است و حبيب

و کيف اشکر من حبيب مغاضب

وان شکوت لست صديقا مصاحب

و لم ار عقلا الا اسير بعشقه

بلي غلبت العشق و العقل هارب

يقولون للمرء عيش بعمره

و ما عيشي من العمر الا لمصائب

رايتک مشهودا بعيني مشاهدا

فوالله فيما بيننا ليس حاجب

فلا يکن الاشعار من الهوي

لرقه قرطاس و حرقه کاتب

آشفته يرجو عليا في معاونته

لانه مبتلي بايادي النواصب

و لست براج من سواک ويعلم

و لم اخف الميزان انک حاسب

آفتاب طلعتت رازلف مشکين شد سحاب

عز من قال ان شمس قد توارت بالحجاب

گفتمش يا ليت بودي خاک راهت سر بگفت

قد يقول الکافر يا ليتني کنت تراب

بي حساب اين قوم تا کي خون مردم ميخورند

انهم کانوا و لا يرجون من ربي حساب

کل من لم يعشق الوجه الحسن في شرعنا

کافرو الکافر في حقهم سوء العذاب

گر قرار دل بحرمان شد له بئس القرار

ور بقربان تو شد جانها لهم حسن المآب

زد سليمان لاف حشمت با گدايان درت

رب اغفرلي زدعوي گفتي و ثم اناب

عاشقي چبود ولاي شاه مردان مرتضي

مخزن علم لدني آيت ام الکتاب

هر که اينجا بي بصيرت شد بود در حشر کور

جهد کن آشفته ميلي کش بچشم ارتياب

گفتي بلب رسانم از اشتياق جانت

جان من است آن لب امشب بيار بر لب

از سرو و گل چو خواهي امشب که هست در بر

مهر وي سر و قامت مشکبوي سيم غبغب

از تاب جعد مويت وز آفتاب رويت

يکدل هزار سودا يکجان و يکجهان تب

زان لب بگو حديثي تا نيشکر نکارند

برقع فکن که پوشد رخساره ماه نخشب

ميگفت سبزه خط با آهوان چشمت

هذا نبات خضر يرتع بها و يلعب

آشفته وار امشب برگو مديح حيدر

از آن دهان شيرين کاين است عين مطلب

که باز در برخ اهرمن گشاد امشب

که غير پا بسر کوي تو نهاد امشب

زدي به نشتر مژگان رگ رقيب نهان

که جوي خون زرگ ديده ام گشاد امشب

اشارهاي نهاني بچشم گو نکند

که از نهان و عيان پرده برفتاد امشب

نگارم آينه واي رقيب تو کوري

عبث مقابلت آئينه ايستاد امشب

نه مستي مي امشب چه هر شبست ايشوخ

بدستت اين مي ممزوج تا که داد امشب

مخور فريب رقيبان که ديو و راهزنند

کنم نصيحت جانا تو را زياد امشب

مکن که خرمن حسنت بآه ميسوزد

بکن بگفته آشفته اعتقاد امشب

بخوان تو نادعلي بهر دفع اهرمنان

بکن تو حرز زتعويذ اوستاد امشب

تو شاه کشور حسني درآي از در عدل

مباد بر در حيدر بريم داد امشب

غنيمت دان دلا اين عيش را در بوستان امشب

تمتع گير نه از گل زوصل دوستان امشب

مگر حوري بباغ آمد و يا غلمان سوي بستان

که شد رشگ بهشت عدن باغ و بوستان امشب

چو شاخ ارغوان من چمان اندر چمن آمد

بيا ساقي بساغر کن مي چون ارغوان امشب

بده فرصت که تا بيند تماشائي گل باغت

بيا بلبل بنه از سر تو اين آه و فغان امشب

زآهنگ مخالف ره بگردان مطرب مجلس

نواي راست را در پرده شو تو نغمه خوان امشب

جرس مانند مجنون در بيابان گرم افغان شد

مگر گم کرده راه کوي ليلي ساربان امشب

بگو يعقوب بگشايد در بيت الحزن ديگر

زراه مصر ميآيد بکنعان کاروان امشب

اگر خاراست اندر ره و گر تار است اين منزل

کنم فرش رهت از ديده فرش پرنيان امشب

اگر ساقي کند تقصير اندر حق ميخواران

برم آشفته برغو بردر پير مغان امشب

علي آن پير ميخانه که وحدت ريزد از جامش

چو بخشد جرعه بر مستان زجود بيکران امشب

دردمندان غم عشق تو را نيست طبيب

مرگ بايست و يا داروي ديدار حبيب

زخمي يارم و مرهم نستانم از غير

شکوه از درد حبيبان نکنم پيش طبيب

شکوه چندان نکنم من زجفاي احباب

داغ از آنم که بمن رحمتي آيد زرقيب

عود وعنبر چکني عطر چه ميسائي خيز

بوي معشوق بعشاق بود خوشتر طيب

گر نيم لايق انعام بده دشنامي

گر عنايت نبود ساخته ام من به عتيب

تا مرا بود دلي صبر بهجران کردم

چون دل از دست بشد با چه کنم صبر و شکيب

عشقت از کعبه و بتخانه چنان راند مرا

که نه زاسلام بجاسبحه نه از کفر صليب

وه چه ميخانه در رحمت حق خاک نجف

که اگر عرش شود خاک درش نيست غريب

دست آشفته گراي شه بعنانت نرسد

آيدت گرد صفت ناچار دنبال رکيب

علي الصباح که ريزد بباغ اشک سحاب

بعذر توبه شکن ميکشان مست و خراب

از آن شراب شبانه کرم کن ايساقي

که تا زخاطر مستان بري کسالت خواب

خمار و خواب زسر کي رود مگر از مي

قدح بيار پيا پي مکن دريغ شراب

اگرچه در رمضان بسته بود ميخانه

هزار شکر گشودش مفتح الابواب

گذشت آنکه زدي طبل را بزير گليم

بگو مغني مجلس ببانگ و چنگ رباب

صلاي عيش بنوروز داده است ملک

غمين دگر ننشينند يا اولي الالباب

مهل به بيهده فيض سحاب در گلزار

که مغتنم شمري فيض صحبت اصحاب

تهي و ساده عيش و نشاط در بستان

برغم دشمن بدگوي و شادي احباب

ترانه گوي عنادل زمقدم گل نو

غزل سرائي آشفته مدحت اطياب

کدام سلسله پاکان نبي و آل کرام

خصوص آنکه بغيب اندر است و بسته نقاب

ميان ما و تو الفت حکايتي است عجيب

که تو بعهد شبابي و من بنوبت شيب

اگر تو مرکب تازي بخاک من تازي

چو گرد روح روان خيزدت زسم رکيب

صليب بستن اگر کار بت پرستانست

بت من از چه فکنده ززلف عود صليب

همين نه هندوي خال تو ذوق از آن لب يافت

بهشتيان همه دارند از اين شراب نصيب

مگر که بر دل مجروح عاشقان زد دست

که خون چو سيل روانست زآستين طبيب

من از عتاب تو شکوه کنم غلطا حاشا

بيار هر چه توداري براي دوست عتيب

نه عاشقست که خود مدعي و کذابست

محب اگر که شکايت کند زجور حبيب

بچنگ غير بود زلف يارم آشفته

فغان که رشته عمرم بود بدست رقيب

اگر چه نامه سياهم ولي خوشم با اين

که داوري نبود جز علي بروز حسيب

هر جاي که بدخاک بسربيختم امشب

تا طرح سر کوي تو را ريختم امشب

چون حلقه کعبه که درآويخت بخانه

خود را بدر قصر تو آويختم امشب

در خلوت انس تو پريزاد کشم رخت

از ديو و دد و خلق چه بگريختم امشب

چون مرغ شب آويز بزلف تو زنم چنگ

تا رشته زاغيار تو بگسيختم امشب

تيغ دو زبان علي آشفته عيان کرد

تيغ قلم تيز که آهيختم امشب

از غمزه فتان و سر زلف تو ديدم

اين فتنه که در بزم برانگيختم امشب

گويند نهان شد گهر پاک تو در خاک

زان هر چه بود خاک بسر بيختم امشب

اي فتنه چشم سيهت راهزن خواب

وي روي تو گلزار جهان را گل شاداب

من شب همه شب از غم ديدار توبيدار

چشمان تو سرمست و تو دايم بشکر خواب

اي آنکه تو را منظر چشمم شده منزل

هشدار که اين خانه بود در ره سيلاب

مژگان من آن قصه خونين درون را

بر چهره من نقش هميکرد زخوناب

بر آتش سوداي تو دل صبر ندارد

بر نار کجا صبر کند قطره سيماب

وقتست که تا سر بنهم بر سر طوفان

کاندر سر اين ورطه صبرم شده ناياب

با مدعي وصل مخوان قصه هجران

آسوده بساحل نشناسد غم گرداب

سوداي تو بس نيست همينم کشد آخر

کت وقف رقيبان شده آن لعل چو عناب

آشفته حديث تو بايجاز نگنجد

کز رشته آنزلف رسا مي کشد اطناب

زلفت که کمند شد حبل الله مطلق

شاهنشه آفاق علي فاتح ابواب

بر آفتاب مکن ماه من حجاب سحاب

که آفتاب نشايد نهفت زير حجاب

هميشه برق به ني زار ميزدي از ابر

بجست برق زني امشب و بسوخت سحاب

من از نواي ني ار آمدم بوجد چه باک

کزين سماع برقصند زمره اصحاب

مکن بزهر تو آلوده شکرين لب را

مبر تو نام زاغيار در بر احباب

گدا چه طالب پابوس پادشه باشد

بگو چسان نبرد جور حاجب و بواب

زحال مردمک ديده جستجو کردم

بگفت چون بود احوال مانده در غرقاب

دلم بر آتش سودا چگونه بنشيند

چسان بر آتش سوزنده جا کند سيماب

زموي طره ليلاست قيد مجنونرا

کمند رستمش ار آوري نيارد تاب

کدام سلسله اند عاشقان سودائي

همه گسسته عنان و همه بريده طناب

خطت اشاره بدل کرد بوسه زانلب نوش

چو نوش داروي رستم بچاره سهراب

مکن نواي طرب ساز مطرب عشاق

که عاشقان زغمش برده لذت اطراب

دل از هواي لبت گر نگشته خون چونست

مر زمردمک ديده ميچکد خوناب

زشش جهت برخم در ببسته آشفته

که ميگشايدش الا مفتح الابواب

عليست دست خدا و گشاد و بست ازوست

مپيچ تا بتواني تو چهره از اين باب

بسوداي پريشانيست يا رب کار من هر شب

که در دست رقيبانست زلف يار من هر شب

چو دست مدعي زد چنگ همچون شانه بر زلفش

بود چون مرغ شب آويز افغان کار من هر شب

مسلمانان زکفر ممن همه بيزار و هر روزه

به ننگ و عار کفارند از کردار من هر شب

سرم را از کجا پيدا شود سامان از اين رندي

که رهن باده بايد خرقه و دستار من هر شب

اگر آتشکده خاموش شد در پارس چون يا رب

رود تا گنبد گردون شرار نار من هر شب

حرم را طوف اگر کردم فريب من مخور زاهد

بکعبه جلوه گر گردد بت فرخار من هر شب

جواب لن تراني پاسخ آمد رب ارني را

بکوي ميفروشان وعده ديدار من هر شب

صلا زد ساقي مستان که جام از کف منه حاشا

که در مي هست پيدا پرتو رخسار من هر شب

کدامين بحر زخار است اندر سينه ام پنهان

که مدح حيدر آرد کلک گوهربار من هر شب

زبان چون شمع دارم آتشين آشفته در مدحش

بسر گر تيغ راند دشمن خونخوار من هر شب

تا چند آيم بر درت با عجز و لابه نيمشب

بينم ترا با مدعي مست مي و گرم طرب

تابم کجا با مهر تو من شبنم و خور چهر تو

تو آتشي و من نيم تو ماهتاب و من قصب

سندان دل و سيمين تني در سيم داري آهني

داري بخلد اهريمني بس ساحري اي بوالعجب

بالات نخل بارور و زلب رطب آورده بر

وان غبغب چون سيم تر چون کوزه نخل رطب

باشد چو مويت مشک تر مشک ار کشد مه را بسر

تابد چو روي تو قمر گرمه کند عنبر سلب

در جمع خيل دلبران تو شاه و باقي چاکران

در دفتر جان پروران روي تو فرد منتخب

من خود نبينم پيش تو چون نوش نوشم نيش تو

قربان منم در کيش تو بر من چه مي آري غضب

زلف تو هندو اي پسر هندو کشد گر خور ببر

خالت بود زنگي اگر زنگي زمه دارد نسب

من خود گدا تو محتشم اي خاک کويت جام جم

در منزلت شاه عجم در مرتبت مير عرب

تو بوتراب اي پادشه خصمت بود خاک سيه

بس فرق باشد در شبه از مصطفي تا بولهب

آشفته خواهد چون غبار آرد بکوي گو گذار

برخيز و اسبابش بيار اي آفرينش را سبب

يا رب آمن روعتي يا صاحبي في غربتي

يا مونسي في وحشتي يا راحتي عند التعب

اي خرد طفلي از دبستانت

عقل مدهوش چشم مستانت

شير نخجير آهوي نگهت

پور دستان اسير دستانت

خيز اي شير عقل کاتش عشق

شرر افکند در نيستانت

شاهد مست شب چوپرده فکند

شمع بيرون کن از شبستانت

نار پستان اگر نجوئي به

گر بود يار نار پستانت

آب آتش مزاج آتش رنگ

ببرد سردي زمستانت

گر چمد سرو قامتي در باغ

چه تمتع زسرو بستانت

خط سبزت بگرد لب سرزد

طوطي آمد بشکرستانت

گفتي آشفته را چه نام و کدام

عندليبي است از گلستانت

گر مرا رد کني زخيل سگان

من پناه آورم بسلمانت

جز عشق من بيسر و پا را هنري نيست

نخلي است وجودم که جز اينش ثمري نيست

يکنظره بر آن منظرم از پاي درافکند

بگريز که پيکان نظر را سپري نيست

سيخ مژه داري بکباب دل عشاق

در رهگذري نيست که دود جگري نيست

يک گام زخود دور ترک منزل يار است

در مرحله عشق بجز اين سفري نيست

بردار محبت نزند لاف انا الحق

آنرا که بسر باختن خويش سري نيست

افغان عنادل سبب دوري گل شد

فرياد از آن ناله که او را اثري نيست

در ميکده ديدم بگرو خرقه زاهد

هاشا که بمسجد زخرابات دري نيست

گر غيرت سينا شودم دل عجبي نيست

زيرا که چو عشق تو در آنجا شرري نيست

در عشق بآشفته ملامت نکند سود

پروانه بر شمع زخويشش خبري نيست

ساحت کون و مکان عرصه ميدان اوست

گوي زمين و سپهر در خم چوگان اوست

تا خم زلف دو تا ريخته اندر قفا

سلسله کائنات جمله پريشان اوست

درد چه درمان کدام چشم بنه بر قضا

مدعي درد آنک طالب درمان اوست

تا زده طغراي خط گرد عذارت رقم

هندي تاتار ترک در خط فرمان اوست

جام گرفت از رقيب بر سر بيمهريست

گر بخورد خون من غايت احسان اوست

ذوق ندارد تذرو تا نگرد سوي سرو

تا که ببستان چمان سرو خرامان اوست

جانب کنعان بر باد صبا و بگو

يوسف مصرات اسير پاي بزندان اوست

هر که بگلزار عشق پاي نهد چون خليل

آتش افروخته لاله بستان اوست

نغمه بلبل بباغ نيست بجز شور گل

آن همه شور و نوا کرده دستان اوست

ناقه آشفته خفت شيخ بکعبه رسيد

قسمت گم گشته گان طوف بيابان اوست

دست تولا زنم باز بدست خدا

گر برهاند مرا همت سلمان اوست

اي طلعت محبوب ازل را زتو مرآت

من باز بگيرم نظر از روي تو هيهات

مشهود چو شد روي تو در چشم يقينم

از لوح دل و ديده بشوئيم خيالات

تا نور تو در طور دلم کرد تجلي

شايد که بسوزيم ازين شعله حجابات

نشناخته معبود چه حاصل زعبادت

نايافته مقصود چه کعبه چه خرابات

ايشيخ صفت را چکني ذات طلب کن

تا چند چو خر در گلي از نفي وز اثبات

مطبوع تو گر خود همه نقص است کمالست

گر نيست قبول تو نقص است کمالات

از لوث صفت خرقه آلوده بمي شوي

تا پير مغانت بدهد جام مي ذات

در دفتر اعمال مرا نيست بجز عشق

روزي که بپاداش بيارند مکافات

تا طوق سگ آل عبا کرده بگردن

آشفته کند بر همه آفاق مباهات

چه نانها خوردم از خوان محبت

که شرمم باد از احسان محبت

محبت عشق شد در آخر کار

خرابم کرد طغيان محبت

بگفتا بگذر از جان و دل و دين

بسر برديم پيمان محبت

سرار داري بنه پا در ره عشق

بود اين گوي چوگان محبت

بود از کسوت زرتار عارم

چو خور گشتم چو عريان محبت

چه مينازي بکيوانت سپهرا

شد او دربان ايوان محبت

زپيکان زهجر همچون شهد خوردم

بود اين شير پستان محبت

خليلا خوش برو در نار نمرود

که بيني گشت گلزار محبت

بريد آشفته دستم از همه جا

زدم دستي بدامان محبت

بو هر جسم را جاني بناچار

علي شد جان جانان محبت

اگر اين نکهت از آن طره چين در چينست

نتوان گفت که نافه زغزال چين است

جان شيرين زکفش رفت بتخلي و هنوز

گوش فرهاد براه سخن شيرين است

تو بتنهائي عاشق کش خونخوار شدي

يا مگر رسم و ره شهر نکويان اين است

يوسف از حيله اخوان به چه و گرگ بدشت

آنگه از راز درون پيرهن خونين است

گر چه خونست دل از نافه مشکين مويت

هم سيه موي تو از دود دل مسکين است

يار اگر بر سر مهر است تفاوت نکند

آسمان گر بسر مهر بمن يا کين است

چشم صاحب نظران در رخ تو حيرانست

تا چه جاي نظر مردم کوته بين است

من و غلمان بهشتي و شي و باده صاف

چشم زاهد همه بر کوثر و حور العين است

عشق آن طرفه عروسي که چو شد نامزدت

دل و دين شير بها و خردش کابين است

آه از آن لب شيرين که کند تلخ بفحش

حيف از آن سينه سيمين که دلش سنگين است

خون آشفته نمي شوئي و ترسم مردم

بشناسندت از آن خون که کفت رنگين است

با نکويان عاشقان را آشنائي مشگلست

پشه را پرواز با فر همائي مشگلست

مرغ شب را ديدن مهر منير آمد محال

از گداي ره نشيني پادشائي مشگلست

جسم و جان را لاجرم روزي جدائي اوفتد

ليکن از جانان دل و جان راجدائي مشگلست

بگسلد هر قيد را سرپنجه دست اجل

ليک عاشق را زعشق تورهائي مشگلست

قطره ناچيز را گو لاف عماني مزن

دعوي خورشيي و جرم سهائي مشگلست

مدعي را گو مزن دم از مقامات علي

نيست را البته لاف از کبريائي مشگلست

گرچه از خون نافه در ناف غزال آمد پديد

ليک هر خون را دم از مشک ختائي مشگلست

شبنمي با خورنمي تابي دم از هستي مزن

زاغي و با طوطيت اين ژاژخائي مشگلست

مرده ي مرده تو را با معجز عيسي چکار

بنده ي بنده تو را لاف خدائي مشگلست

گر آفتاب فلک پرده از سحاب گرفت

بچهره ماه من از مشک تر نقاب گرفت

گرفت ساقي مستان بدست ساغر و گفت

که ماه چارده بر دست آفتاب گرفت

مکن دريغ زکوة رحت زمسکينان

کنون که دولت حسنت بتا نصاب گرفت

پي عمارت دلها تفقدي بايد

چرا که غمزه تو ملک بي حساب گرفت

نمانده گردن ديگر که در کمند آري

از آن زمانه تو را مالک الرقاب گرفت

چو خوي فشاند زرخساره باغبان گفتا

که بي حرارت آتش زگل گلاب گرفت

به هجر و وصل تو هر يک رقيب آشفته

سمندر آتش و ماهي وطن در آب گرفت

حسن آن گوهر که عمانيش نيست

عشق آن دريا که پايانيش نيست

هر سري کاو خاليست از سر عشق

خانه ي باشد که بنيانش نيست

چشم عاشق گر نبارد سيل اشک

هست آن ابري که بارانيش نيست

حاجب سلطان عقلم جان بسوخت

عشق را نازم که دربانيش نيست

گرد هستي دامنت آلوده کرد

اي خوش آن رندي که دامانيش نيست

واجب آمد حلم با امکان صبر

آه از آن بيدل که امکانيش نيست

تا خم زلفش شد آشفته زدست

اين سر شوريده سامانيش نيست

خون ريخته و بفکر يغماست

آن ترک نگر چه بي محاباست

اي گوهر شب فروز باز آي

کز هجر توام دو ديده درياست

زان چشم سياه و حلقه زلف

بربسته ره من از چپ وراست

آن طره زلف و آن بناگوش

يا مارسيه بدست موسي است

زان زلف سياه ناگزير است

هر دل که اسير دام سود است

هر فتنه که در جهان پديد است

زان غمزه فتنه خيز برجاست

هند و بچه مقيم کوثر

يا خال نشان بلعل گوياست

ترسا بچه چو تو که ديده

کاندر لب او دم مسيحاست

از شور مگس هميشه در شهر

در کوي شکر فروش غوغاست

نبود عجب از هجوم عشاق

کاشوب بکوي يار برپاست

هر جا که چو من صنم پرستي است

آشفته طره چليپاست

هر رهروي که خار مغيلان بپاي اوست

ديدار کعبه مرهم زخم و دواي اووست

نفي مکان بديهي عقل است و اي عجب

آنرا که جاي نيست دل خسته جاي اوست

نازم به پير ميکده کاين تيره خاکدان

افشانده مشت گرد زطرف رداي اوست

رويش نديده ديده و زاين بحيرتم

کز هر گذر که ميگذرم ماجراي اوست

نائي اگر چه دم بدم ني دمد ولي

گر نغمه ي زني شنوي از نواي اوست

آزاد بنده ي که کند بندگي عشق

در راحت آن دلي که قرين بلاي اوست

خضر ار بآب زنده دل ما ببوي او

آري بقاي عاشق اندر بقاي اوست

گر از سپهر عشق کند کوکبي طلوع

خورشيد ذره وار برقص از هواي اوست

سالک بدير و کعبه مساوي زند قدم

زنار ما و سبحه شيخ از براي اوست

ارکان کشتي ار بکف ناخدا بود

سالک سلوک کشتي او با خداي اوست

زان غايب از نظر دل آشفته دردمند

غافل از آن که يار مقيم سراي اوست

پري گذشت ازين کوچه يا ملک ميرفت

که نورها بسماوات از سمک ميرفت

بعرش نعره مستان زکاخ ميکده رفت

مگو که زمزمه ذکري از ملک ميرفت

بگريه بود صراحي بچشم خون پالا

زذوق قهقه جام بر فلک ميرفت

مژه نهشت شب هجر خسبدم ديده

بپاي مردمک چشم چون خسک ميرفت

بماند لنگ و و بايوان جاه تو نرسيد

خيال من که چنان اسب تيز تک ميرفت

تو رفتي وز نظر رفت روشني بصر

گمان مردم اگر چه بمردمک ميرفت

نجات داد زطوفان شها ولاي تواش

و گرنه نوح مخاطب لقد هلک ميرفت

بنار عشق مس قلب شد زر خالص

عيار صيرفي آشفته بر محک ميرفت

گل از يقين خليل آمد آتش نمرود

يقين بدان که در آتش نه او بشک ميرفت

وعده قتلم دهي پيوسته و دشوار نيست

اين بود مشگل که گفتارت بود کردار نيست

عشق دل تسخير کرد و رخت بيرون برد عقل

منزل يار است اينجا خانه اغيار نيست

هست در هر حلقه ي منظور عارف ذکر دوست

عاشقان را فرقي اندر سبحه و زنار نيست

بر نيارم خاستن تا نفخه صور از لحد

گر بدانم در قيامت وعده ديدار نيست

خرقه و دستار چبود دوست را در دست آر

زانکه شرط بندگي در خرقه و دستار نيست

سرخ رومي بينمت زاهد مگر دردي کشي

زانکه اين دارو بجز در خانه خمار نيست

نافه مشک من آشفته شکنج زلف اوست

کاين اثر در مشک چين و نافه تاتار نيست

مرا سزد که نگنجم چو غنچه اندر پوست

که برشکفت بباغ دلم گل رخ دوست

بناف آهوي چين اندر است نافه مشک

تو را لطيمه عنبر ملازم آهوست

کناره ميکند از چشم تر سهي سروم

که گفت سرور و انرا مقام بر لب جوست

چگونه جان برم از چشم تو که از دو طرف

کمند طره زلف و کشاکش ابروست

سواد زلف کجت قبله گاه مشک تتار

به پيش هندوي خال تو غاليه هندوست

شکنج زلف تو مش و رخ تو گل خواندم

نه گل برنگ رخ تو نه مشک را آن بوست

فريب سينه سيمين او مخور ايدل

که زير سيم سفيدش نهفته آهن و روست

حذر زنرگس جادو فريب جماشش

که سحر و حيله و نيرنگ و فتنه از جادوست

نه هر دلي که پريشان ببيني آشفته

مرا سزاست که آشفته ام زطره دوست

اي بلاي ناگهان در پيش بالا ميرفت

اي بهشت جاودان اندر تماشا ميرمت

سر سوداي توام اندر سويداي دلست

سودها دارم که در اين شور و سودا ميرمت

نيستم خفاش تا گويم حديث از نفي مهر

در بر خورشيده رخساره چو حربا ميرمت

من نيم از خاکيان اي بحر طوفان خيز عشق

ماهي بحر توام خواهم بدريا ميرمت

عضو عضوت را نميدانم تميز اي ماهروي

من نميدانم سر از پا در سرا پا ميرمت

گر بآن دست نگارين ريخت خواهي خون من

شکر گويان پيش آن دست محنا ميرمت

گر شبي در چنگ آرد زلفت آشفته بخواب

ترسم از حرمان بيداري برؤيا ميرمت

گر ميسر نيست فيض خدمتت اي شير حق

بس مرا اين آرزو کاندر تولا ميرمت

بي تو يکشب گر سرم بر بستر است

نوک مژگان بر دو چشمم نشتر است

بي مه روي توام تار است شب

گر روان بر چهره ام بس اختر است

عکس ما در آينه شد جلوه گر

وهم آمد در گمان کاين دلبر است

اين چه ساقي بود کامد با قدح

اين چه صهبا بود کاندر ساغر است

در خور ذکر تو نه اين سبحه است

در خور عشق تو نه اين دفتر است

هر گوهر از چار گوهر شد پديد

عشق را گوهر زبحر ديگر است

مي کشان بر لطف حق مستظهرند

شيخ شهر ار بر عمل مستظهر است

ني سواران راست مرکب شير عقل

عشق آن مرغي که برقش شهپر است

در خم زلفت دل آشفته گفت

آه از آن زخمي که مشکش بستر است

ديوانه اي که از تو در او وجد و حالتست

گر حرف کفر گفت نه جاي ضلالتست

بر فتوي حکيم بده مي ببانگ چنگ

زاهد که منع باده کند از جهالتست

پيغمبران بخلق کنند ار رسالتي

جبريل عشق را برسولان رسالتست

زنگ ملال زآينه دل بشو زمي

کائينه خانه را نه محل ملالتست

سرد رهت فکنده و ايستاده منفعل

سر بر نياورم که مقام خجالتست

صوفي بوجد و حال نيابد سماع عشق

حالات عشق را نه مقام و مقالتست

درندگان دشت پرستاريش کنند

ليلا گرش بحالت مجنون کفالتست

عشقت پي خرابي دل ميکشد سپاه

شه را بملک خود نظر استمالتست

آشفته پا زسلسله زلف او مکش

عمري که صرف عشق نگردد بطالتست

جهدي بکن که خاک شوي بر در مغان

کاکسير را بمس اثر استحالتست

شاه نجف امير عرب خسرو عجم

کاسلام را زتيغ کج او دلالتست

زينهار از دو ترک خونخوارت

حذر از عقربان جرارت

داده خاتم لبت بزنهارم

زآنسيه مست ترک خونخوارت

زآه درويش چون نينديشي

توئي آئينه آه زنگارت

از چه ميخانه ي تو اي ساقي

که پرستند مست و هشيارت

سرو خود را بيارم اي قمري

تا که سازم زسرو بيزارت

گر تو شيرين پسر بمصر آئي

يوسف از جان شود خريدارت

نخرم سحر جادوي بابل

در بر چشمکان سحارت

تو که شب خفته ي ببستر ناز

چه غم از عاشقان بيدارت

غير خود بينيم که حاجب تست

کس نه بينم که باشد اغيارت

برفکن بار نفس را از دوش

تا بمنزل برد سبک بارت

فارغ از قيد اين و آن باشد

هر که چون من شود گرفتارت

ساقيا مي حلال خواهد خورد

هر که در جام ديد ديدارت

زاهد و برهمن چو آشفته

گرد دير و حرم طلبکارت

پرده دل بود مقام علي

رو بدر پرده هاي پندارت

نافه چين بخون خورد غوطه

در بر زلفکان عطارت

گمان مبر که مرا با تو ماجرائي هست

و گر بعمد کشي گويمت خطائي هست

ميانه من و شيخ اين حديث معهود است

که اين ثواب و گنه را مگر جزائي هست

زجام جم بودش عار و تاج کيخسرو

اگر بساحت دير مغان گدائي هست

چه شد که ميکشدم دل بسوي بزم رقيب

مگر بمحفل بيگانه آشنائي هست

طبيب زحمت بيجا مبر زما بگذر

بدرد عشق گمان ميبري دوائي هست

تمام کعبه دل سر بسر صفا باشد

بکعبه گل اگر مروه و صفائي هست

مجو زاهل صناعت دلا دگر اکسير

زخاک کوي مغانت چو کيميائي هست

از اين و آن بجهان نااميدم آشفته

بود زشير خدا گر مرا رجائي هست

کسش ديت ننويشد که خود تواش ديني

شهيد عشق تو را طرفه خونبهائي هست

جامه کعبه چو خم موي تست

قبله عشاق در ابروي تست

يوسف مصري که برآمد زچاه

چنبر دلوش رسن موي تست

اژدر موسي که بود سحرخوار

پي سپر نرگس جادوي تست

اين چه گلابست زخاک درت

در گل حمرا اثر از روي تست

طائف بيت الله تو جاي ماست

خانه کعبه حرم کوي تست

ساقي کوثر توئي و خضر وقت

کوثر و تسنيم هم از جوي تست

مشعله افروز درت ماه و مهر

چرخ جنيبت کش اردوي تست

در گل بستان که نشان از تو ديد

بلبل گلزار سخن گوي تست

خاطر آشفته پريشان مساز

زآنکه پريشانيش از موي تست

گرچه زهر سود رود اسب سخن

ليک زهر سوي رخش سوي تست

هر کرا عشق در کمند انداخت

بست و از قيد عقل فارغ ساخت

ريخت در جام عقل باده عشق

آتشي بود کابگينه گداخت

پاکبازش نميتوان گفتن

هر که با تو قمار عشق نباخت

پيک خيل خيال دوست رسيد

کشور دل زغير او پرداخت

فخرم اين بس که پاسبانش دوش

در ميان سگان مرا بنواخت

داشتم طوق عشق در گردن

داغ پيشانيم چو ديد شناخت

شوق شکر لبانت آشفته

شور شيرين بگفتگو انداخت

دل و دين خلق برده خط و خال دلفريبت

بکه آوريم يرغو زجفاي بي حسيبت

بزمان واپسينم همه حيرتم از اين است

که مباد بعد از اين غير بجان خرد عتيبت

چه مقام داري اي عشق فراز تو ندانم

بقياس وهم عرش است بپا يه نشيبت

گل بوستان که تازه است چه حاجتش بغازه

تو نه آن بتي که زيبا بکند کسي بزيبت

زکتاب هفت ملت چه غم ار خبر ندارم

همه اين بسم که اسمم شده ثبت در کتيبت

چه غم ار بپاس خاموش شد آتش مغاني

که بپارسي زد آتش رخ پارسا فريبت

تو اگر برون نيائي که زپرده رخ نمائي

نبود حجاب باقي که ببينم از حجيبت

بگذار سيب بستان و به بهشت زاهد

که به است آن زنخدان زهزار گونه سيبت

چه شکيب باشد آنرا که زعشق ناشکيب است

تو نه عاشقي که بيدوست بجا بود شکيبت

چه جلال داري اي عشق مگر که حيدرستي

که مکان و لامکان شد متزلزل از نهيبت

منت از دو حلقه چشم رکابدار و در خشم

تو عنان کشان روان و همه خلق در رکيبت

بنماي عود زلفت بصليب بت پرستانت

که چو آشفته بت پرستي بکنند با صليبت

آن را که کشوري بنگاهي مسلم است

چون جم جهانيش همه در زير خاتم است

خورشيد آسمان که جهان روشن است از او

در پيش آفتاب جمال تو شبنم است

هر چند عهد بشکني و مهر بگسلي

ليکن ازين طرف که منم عهد محکم است

محراب را روا نبود سجده بر صنم

از چيست ابروان رخت اي صنم خم است

يکدم غنيمت است لبي بر لبم نهي

گر خود بود مسيح که محتاج اين دم است

بر خاک کشتگان قدمي نه پس از وفات

زيرا که خاکپاي تو روح مکرم است

خالت بر آن عذار بهشتي است گندمي

انسان ديده شيفته بروي چو آدم است

هر کس که مردد در سر کوي تو زنده است

آن دل که شد قرين غم عشق خرم است

لعل لب تو جوهر فرد مجسم است

عشاق را دو زلف تو برهان مسلم است

در سينه ات نه دل که بود سنگ زير سيم

در پيرهن نه تن که روان مجسم است

احرام طوف کعبه ببندد تمام عمر

رندي که در حريم خرابات محرم است

شايد گره گشايدش آنزلف تابدار

آشفته را که کار پريشان و درهم است

بيا و پرده برانداز از جمال ايدوست

بعاشقان بنما حسن لا يزال ايدوست

بتا زعاشق صادق مپوش روي جميل

چرا که آينه شد مظهر جمال ايدوست

مرا که در سم گلگون تو نشد سر خاک

چگونه سر بدر آرم زانفعال ايدوست

حضور غير بکويت ملالت از چه دهد

که در بهشت نديده است کس ملال ايدوست

به احتمال وفا عمرها بسر بردم

نمانده است دگر جاي احتمال ايدوست

سواد چشم من آن خال و زلف رشته جان

کجا زره بردم کس بزلف و خال ايدوست

مرا دو هفته مها بيتو صبر هفته نبود

چه شدکه کار کشيده بماه و سال ايدوست

درآ بخانه ام اي ماه مشتري غبغب

برآر کوکب آشفته از وبال ايدوست

اگر مسيح که محتاج يکدم از لب تست

و گر که خضر بود تشنه زلال ايدوست

پناه ماست در آستان حضرت تو

اگر چه هست مرا خصم بدسگال ايدوست

اگر زمانه پلنگ افکنست و روبه باز

بگير سلسله سر ذوالجلال ايدوست

کنونکه پير مغانم زاهل ميکده خواند

بجام جم ندهد کاسه سفال ايدوست

مزن دلا در ديگر بهر زه بهر طلب

که نيست در دو جهان جز علي و آل ايدوست

آنرا که دوست هست چه پرواي دشمن است

با شب گر آفتاب بود روز روشن است

سبحه نهم زپنجه و زنار بگسلم

تا رشته دو زلف توام طوق گردن است

چشم تو ترک جادو و مژگان سپاه تو

زلفت کمند ساز و خط سبز جوشن است

از چاک چاک سينه و دل پرتو رخت

چون شعله هاي شمع نمايان زروزن است

تا شعله ي زعشق تو زد بر دلم شرر

آتشکده نه سينا در سينه من است

تنها نه من بقيد علايق معلقم

گر خود بود مسيح که در بند سوزن است

آب خضر معلق آن چاه غبغب است

ظلمات را بزلف سياهت نشيمن است

يک خوشه ام بجا نگذارد زعقل و دين

گر عشق خانه سوز مرا برق خرمن است

خال تو هندوئي که بر آتش مجاور است

زلفين تو بر آتش دل باد بيزن است

آن مغبچه که بود که تا پرده برگرفت

دير مغان زپرتو او طور ايمن است

آشفته دست و دامن پيريست کز ازل

سر وقف خاک راهش و دستش بدامن است

آن پير مي فروش محبت شه نجف

کش صد هزار رستم در چه چو بيژن است

خون ميخوري و نيستت از خلق مخافت

تا چند کني شوخي تا چند ظرافت

اي حسن و صباحت اثري از گل رويت

از چاه زنخدان تو خورد آب لطافت

بوي ميش آورد سوي خانه خمار

زاهد که مکان داشت ببازار خرافت

در راه طلب راحت و رنج است مساوي

عاشق بود آسوده زآسايش و آفت

قرب در جانان طلب دور شو از خود

کاين دوريت از سر ببرد بعد مسافت

اي مغبچه در دير مغان پرده برافکن

تا کعبه سوي دير شتابد بشرافت

مهمان نتوان بود مگر خوان بلا را

گر عشق نهد سفره ي از بهر ضيافت

آشفته بجز مهر تو در دل ندهد راه

بر غير علي نيست سزا تخت خلافت

در هر دو جهان مالک ملکي بحقيقت

بر کون و مکان جمله خدائي باضافت

تا خم و خمخانه بدست عليست

هر که درين نشاء مست عليست

سبحه و زنار همه آلتند

رشته اين کار بدست عليست

مست چه ميخانه چه و مي کدام

اين همه در نرگس مست عليست

هر چه پذيرفته نقش بقا

هست همه بود زهست عليست

مي علي و شد دل آشفته خم

هان مشکن خم که شکست عليست

عشق بتان حاصل ايام ماست

کام نجستن ثمر کام ماست

عشق بتان و بت بتخانه چيست

بشکنم اين جمله که اصنام ماست

تا که نعيم ابدي يافتم

هر دو جهان حاصل انعام ماست

زين همه حلوا که دهان مملو است

زهر هلاهل زچه در کام ماست

عشق زآلايش عاشق بريست

عشق در اينمرحله بدنام ماست

آنکه تو گوئيش که او دلبر است

گر نگري غايت اوهام ماست

طره شبرنگ تو چون باز شد

صبح ازل در کنف شام ماست

تا که دلم محرم کوي تو شد

کعبه همه عمر با حرام ماست

زلف تو زنار دلم از چه شد

کفر چرا رهزن اسلام ماست

دل بهواي دگري طاير است

سبحه و زنار چرا دام ماست

گفتمش آشفته که بوده است گفت

سوخته ي در هوس خام ماست

مستي عشق بجز غمزه ي چشمان تو نيست

زآنکه اين نشاء بجز در خم مستان تو نيست

تا که سيخ مژه را تافته بر آتش روي

نيست يکدل که بر اين آتش بريان تو نيست

لعل شيرين تو سايد نمکم بر دل ريش

شور عشاق جز از طعم نمکدان تو نيست

جادوي چشم رسن باز چه شد از خم زلف

يوسفي نيست که در چاه زنخدان تو نيست

دردمندان تو را کار فتاده بطبيب

درد اين قوم مگر قابل درمان تو نيست

باغبان سوي گلزار دگر رفت دلم

چونکه آن گلبن نوخيز ببستان تو نيست

باز کن حلقه فتراک و سرما بگذار

زانکه گويم صنما لايق چوگان تو نيست

رخش نفس از سر ميدان تعلق بجهان

عرصه کون و مکان در خور جولان تو نيست

حيرت اينجاست که زلفين تو چون ديده خلق

يکسر موي نمانده است که حيران تو نيست

آفتاب و مه و سياره چو ما عريانند

بلکه يک ذره نمانده است که عريان تو نيست

گرچه هر بذله شيرين بهواي لب تست

همچو من طوطي اندر شکرستان تو نيست

همه جا قصه از آن زلف پريشان گفتم

تا نگويند که آشفته پريشان تو نيست

نام نامي تو عنوان کلام است مرا

گرچه هر خاتمه خارج عنوان تو نيست

طايف خيمه ليلي نبود جز مجنون

کعبه ما بجز از طوف بيابان تو نيست

اي شه مرکز وحدت علي عمراني

که دو صد موسي عمران چو سلمان تو نيست

آمد زدرم خراب و سرمست

شيشه بکف و پياله در دست

زان فتنه که کرده بود برپا

کرديم هزار سعي و ننشست

از منظر خوب ماهرويان

حاشا که ره نظر توان بست

خون دل ما بخورد چشمت

پرهيز کجا زمي کند مست

اي کوي مغان چه رفعتست اين

کت عرش برين بخاک پستست

غير از در پير ميفروشان

حاشا که مرا در دگر هست

آن پير طريقت و حقيقت

کش شرع مبين بخانه بنشست

آشفته شوي بدوست ملحق

وقتي که زخويشتن توان رست

از سلسله فارغ است فردا

هر کس که بحلقه تو پيوست

جا کرده ميان جان من دوست

چون مغز که کرده جاي در پوست

گفتم بقد تو سرو ماند

کي دلبر و دلفريب و دلجوست

بالاي تو سرو ناز خواندم

گفتم چو مهت عذار نيکوست

بر سرو کجا رخي است چون ماه

بر ما کجا هلال ابروست

نبود عجب ار بريخت خونم

ترکست و ستمگر است و بدخوست

عقلم بشکنجه کرد ياسا

اي عشق بيا که وقت يرغوست

رد کرده بچهره زلف و خالت

آتشکده قبله گاه هندوست

اين معجزه زان دو لعل گوياست

اين سحر از آن دو چشم جادوست

گه جان دهد و گهي کشد زار

اين کشتن و زنده کردن از اوست

گفتم بر چشم زلف مشکين

گفتا نه بچين مقام آهوست

ما راست دل خراب بغداد

مژگان تو لشکر هلا کوست

آشفته دلم که کرده ناسور

همخابه زلف عنبرين بوست

آورد هجوم لشکر خصم

بگريز دلا بحضرت دوست

ديد چو ديده دو بين در همه روشنائيت

بر در اين و آن زند حلقه آشنائيت

تلخ بود مذاق من با لب شکرين تو

تيره شبست روز من با همه روشنائيت

دعوي خواجگي کند بنده خاک سار تو

نوبت سلطنت زند هر که کند گدائيت

طاير جان زشوق تو خواست که بشکند قفس

بسکه شنيد او زدل قصه دلربائيت

تنگ بود بتو زمين خيمه بر آسمان بزن

کوفته در فلک ملک نوبت پادشائيت

بوالهوسان بکوي تو تانشوند مجمتع

عرضه باين و آن دهم شکوه بيوفائيت

گر بقيامتم عمل زشت بود سزاي آن

آتش دوزخم بده باز ستان جدائيت

صرصر هجر توت کند گرد وجود ما فنا

باز مکش زخاکيان دامن کبريائيت

آشفته عشق و زاهدي پرده شاهدان بکش

کان بت پارسي درد پرده پارسائيت

مطرب اين شور که در پرده عشاق نواخت

زهره از رشک بوجد آمد و بربط بنواخت

سرو دستار گر انداخته صوفي چه عجب

ساقي از اين مي ممزوج که در جام انداخت

خسر و حسن تونازم که بجولانگه ناز

بر سر ماه و خور از غاليه پرچم انداخت

حيرتم از چه نظر از من و دل باز گرفت

آن که کار دو جهانرا بنگاهي ميساخت

غمزه مست بتسخير دو گيتي کافيست

ترک چشمت زدو س تيغ دو ابرو زچه آخت

خال و زلف و مژه همدست پي غارت دل

لشکر کفر بتسخير مسلمانان تاخت

حاش لله که زند او در ديگر همه عمر

تا که آشفته در پير خرابات شناخت

پير ميخانه توحيد علي دست خدا

کز تف تيغ خس و خار جهانرا پرداخت

وقت آنست کش اکسير زني بر مس قلب

زآنکه در بوته مهر تو همه عمر گداخت

مانده در شش در حيرت برهانش زکرم

جز قمار غم تو با دگري نرد نباخت

خلقت هر چيز از آب و گل است

عشق را منشاء تقاضاي دل است

نار نمرود است گلزار خليل

موج طوفان بهر سالک ساحل است

هر کرا جز عشق باشد قبله گاه

در طريقت آن عبادت باطل است

کشتگان ديگران را خونبهاست

چشم ما فردا بدست قاتل است

بيخبر از سوختن پروانه نيست

شمع را مسکين بجان مستعجل است

برق ما را خانه زاد خرمن است

تا نگوئي کشت ما بيحاصل است

از چه از زلفت دلم ديوانه شد

گر زهر زنجير مجنون عاقل است

هر که داغ عشق دارد برجبين

گرچه آشفته است بختش مقبل است

جان و ايمان را نباشد منزلت

هر که را در کوي جانان منزل است

نيست غافل مست جام عشق باز

هر که زين باده ننوشند غافل است

مانده ام من زنده در هجران دوست

جسم بيجان زيستن بس مشگل است

چيست داني عشق سرکش مرتضي

کاو قضا و هم قدر را عامل است

پيرانه سر هواي جواني بسر مراست

وزآن هوا هواي جواني پسر مراست

يعقوب وش ببيت حزن چشم خونفشان

در شاهراه مصر بياد پسر مراست

گر آئيم بمهمان جانت بخوان نهم

از خون دل بدست همين ما حضر مراست

اي ترک غمزه سينه مردم مکن هدف

آخر نه ديده وقف بتير نظر مراست

دلرا هواي گشت و گل و لاله زار نيست

تا داغ عشق لاله رخان بر جگر مراست

از برق خانه سوي بهارم چه منت است

زآه سحر بسينه و دل تا شرر مراست

مهر عليست ميوه نخل مراد و بس

از باغ روزگار همين يک ثمر مراست

آشفته زآفتاب قيامت مرا چه غم

تا سايه شهنشه عالم بسر مراست

خورشيد رخت زير خم زلف نهانست

ليکن چه نهاني که بشب ماه عيانست

چشم تو چو ترکيب کماندار که از زلف

آويخته پيوسته کمندش بکمانست

لعلت سخني گفت و يقينم شده حاصل

در جوهر فردي که همه وهم و گمانست

سودست بسوداي تو سر دادن عشاق

کي عاشق صادق بغم سود و زيانست

يک بوسه از آن لعل مي آلود خدا را

کان شکر و ياقوت دواي خفقانست

غم نيست کسي را که بهشت است نشمين

کي پير شود هر که اسير تو جوانست

چون زردي رخساره نشاني بود از عشق

عشاق تو را زان همه رنج يرقانست

هر صبح بگلزار هوا غاليه بيزاست

تا زلف که در راه صبا مشک فشانست

ما نيک بجستيم نشان تو در آفاق

رنگي نه که گوئيم که بهمان و فلانست

انوار تو در جمله ذرات هويدا

بيش از همه در مهدي وهادي زمانست

ديدن نتوان هيچت و پيداست که هستي

چون روح که اندر تن و معني نه بيانست

تا ساقي دور است شه بزم ولايت

آشفته کجا چشم بدست دگرانست

اي سر زلف سيه هم دست و همدستان تراست

جان و دل در بند داري هم دل و هم جان تر است

جادوئي و سحر ساز و اژدهاي سحر خوار

وز رخ دلدار دست موسي عمران تراست

يک جهان ديوانه داري اي تو زنجير جنون

هر چه خواهي کن بمردم درد و هم درمان تراست

نه زره سازي همين اعجاز داود است و بس

تو زره سازي زعنبر معجز و برهان تراست

حاجب باغ بهشتي پرده دار جنتي

در نظر اهريمني و منصب رضوان تراست

کافرت زنار سازد مسلمت سبحه کند

گر بصورت کفري اما باطن ايمان تراست

در دل شب روز آري روز سازي نيمشب

کافتاب و ماه اندر آستين پنهان تراست

زير هر تاري زمويت گردن روئين تني

بس عجب نبود کمند رستم دستان تراست

گوي سيمين فلک آويزه چوگان تست

هان بزن گوئي که اينک گوي و هم چوگان تراست

زنگيان را سروري ملک حبش را قنبري

بر سرمه افسري و رايت کيوان تراست

بئده شير خدائي خواجگي کن در جهان

زان يد و بيضا که داغ زاده عمران تراست

چون سرو سامان آشفته بسوداي تو رفت

شايدش مجموع داري چون سر و سامان تراست

گر ببخشائي بهشتم ور بسوزي در جحيم

پيش حکم تو بود يکسان که اين و آن تراست

اي مهين دست خدا اي باب علم مصطفي

اين ثناخوان گر بود دانا و گر نادان تراست

عندليبا در چمن آوازه آواز تست

شورها در پرده عشاق باز از ساز تست

از نشاط نغمه تو غنچه خندد هر سحر

گوش را گل پهن کرده صبح بر آواز تست

چون بنوروز همايون راست برداري نوا

ترک آذربايجان را تکيه بر شهناز تست

اين نياز بلبل شيدا ببانگ زير و بم

اي گل نوخيز در گلشن براي ناز تست

غنچه را چون چنگل شهباز کردي بهر صيد

صعوه مسکين اسير چنگل شهباز تست

حسن تو اي گل قديم و عشق بلبل حادثست

هر کجا خيمه زني او لاجرم انباز تست

گر کني دارش زخار آماده حق بر دست تست

کز چه افشا کرد سرت چون امين راز تست

ليک گر منصور وش سر انا الحق گفت فاش

گر کني بردار يا سايش که سرافراز تست

باري اي گل تو بحسن پنج روز خود مناز

نازم آن گل را که بويش مايه ابراز تست

گر بود بر عندليبت فخر آشفته رواست

کي گل گلزار همچون گلبن طناز تست

آن گل باقي که اندر گلشن وحدت شکفت

عشق او شور افکن طبع سخن پرداز تست

تا نگارين کرده ي صفحه بوصف عارضش

ماني چين بنده پيش کلک افسونساز تست

اي گل باغ ولايت اي بهار جاودان

بي تفاوت در نظر انجام با آغاز تست

ار پرش سوزي بر آتش ارزد ايشمع ازل

زانکه گر پروانه را پر باشد از پرواز تست

از شعله آه من جهان سوخت

تنها نه زمين که آسمان سوخت

اين آتش و آب ديده و دل

هم وهم بشست و هم گمان سوخت

کي سوز دلم نهان بماند

زين داغ که مغز استخوان سوخت

اين سوز نهفته درون را

گفتم که بگويمش زبان سوخت

فرياد که پيک آه مجنون

در قافله بود کاروان سوخت

اين خضر که بود کاندرين راه

از آب حيات همرهان سوخت

آه دل من شدت عنان گير

هشدار که اسب وهم عنان سوخت

مرغ دل من بسينه از شوق

ققنس صفت اندر آشيان سوخت

بلبل زفراق گل چو ناليد

تنها نه که باغ باغبان سوست

ميخواست که سوز عشق سنجد

آشفته مرا بامتحان سوخت

نه عقل بجا بماند و نه دين

از شعله عشق اين و آن سوخت

نام جانرا نتوان برد که جانان اينجاست

منه آن زلف که سوداي دل و جان اينجاست

زاهد آمد زدر و ديد بت حور سرشت

گفت اينجا نه بهشتست که غلمان اينجاست

هر طرف حور وشي جام زکوثر بر کف

در گمانم که مگر جنت رضوان اينجاست

خضر خطت بلب لعل اشارت ميکرد

تشنگان مژده که سرچشمه حيوان اينجاست

بور اي عقل که دل منزل عشق ازل است

بگذر اي ديو که مأواي سليمان اينجاست

غنچه خامش بنشين کان گل خندان آمد

ابر گو لاف مزن ديده گريان اينجاست

مست پيمان شکنم آمده پيمانه بکف

جاي بشکستن پيمانه و پيمان اينجاست

پيش زلفش نتوان سر بسلامت بردن

گو زميدان ببرد چون خم چوگان اينجاست

گفتي آشفته پريشانيت امشب از چيست

چکنم حلقه آن زلف پريشان اينجاست

چه خونها ريختي ساقي زچشم فتنه انگيزت

چه دلها در کمند افکنده زلفين دلاويزت

زخفتان بگذراني تير غمزه با چه چالاکي

که روئين تن سپر افکنده پيش ترک خونريزت

زمين را ايمني از فتنه آخر زمان بودي

چو بخت من نخفتي گردو چشم فتنه انگيزت

برآميزي بلب نام رقيب و نقل مي بخشي

حذر از لعل مي آلود وقند زهر آميزت

چه شيريني خدا را اي شکر گفتار کز شورت

بود در بيستون عشق صد فرهاد و پرويزت

تو اندر خواب نوشيني و خارت خفته در بستر

چرا اي گل نينديشي زمرغان سحر خيزت

نمي پرهيزي آشفته از اين سوداي بيحاصل

که سوزد عشق عالم سوز آخر زهد پرهيزت

دلي که روز و شبان از پي نظر ميگشت

ززخم تيز نظر دوش بيخبر ميگشت

کسي که پا نکشيدي زکعبه در همه عمر

بطوف ميکده ميديدمش بسر ميگشت

بلي مسير قمر عقربست و اين عجبست

که دوش عقرب زلف تو بر قمر ميگشت

اگر تو موي ميانرا بجلوه ننمودي

کس اين خيال نکردي که مو کمر ميگشت

نخوردي آب ني کلکم ار زچشمه خضر

نه ميوه سخنش تازه بود و تر ميگشت

چنان ببزم طرب دوش چنگ زد مطرب

که گوش زهره زمزمار و عود کر ميگشت

چه بود لذت اين سوختن که آشفته

نهاد خرمن و اندر پي شرر ميگشت

حساب حشر نداشتم چه ميشدي با خلق

اگر نه حيدر کرار دادگر ميگشت

بغير ساحت ليلي اگر چه صحرائيست

گمان مدار که مجنون پي تماشائيست

زدشت عقل گذر کن که جاي پرخطر است

بکوي عشق بکش رخت را که خوش جائيست

ميان تهي شمرندت که نيست پاي شکيب

دهل صفت گرت از ضرب دست غوغائيست

اگر بکشور يغماست جاي لشکر ترک

بترک چشم تو نازم که شهر يغمائيست

بجز بياد لبت باده گر کشد باد است

بروزگار تو هر جا که باده پيمائيست

اگر که منزل ديوانگان بود زنجير

چرا به هر خم موي تو جاي دانائيست

کسي که دست کش او راست حلقه کعبه

چه غم که خار مغيلان شکسته در پائيست

زقيد قامت سرو چمن شدم آزاد

چرا که دل بکمند بلند بالائيست

تو آستين چه فشاني که عاشقان نروند

که لاجرم مگسي هست تا که حلوائيست

ندانمت زکجا و چه مظهري ايعشق

به هر سري زتو در روزگار سودائيست

چه غم زضربه طوفان عشق آشفته

چو نوح هست چه انديشه ات که دريائيست

حذر زسطوت سلطان کجا بود درويش

تو را که همچو علي در زمانه مولائيست

زهول روز حسابت نباشد انديشه

گرت زغير تبرا بر او تولائيست

تو را سري در آن موي ميان هست

در آن سرت بهر مو يک نشان هست

شبم تار است بي خورشيد رويت

اگر صد ماهرو اندر جهان هست

علاج عشق را گفتم کند عقل

روان شد عقل و عشقم همچنان هست

شده تا خار کويت بستر من

نپندارم بساط پرنيان هست

بيا برگير از خاکم که گويند

همائي را هواي استخوان هست

نهان شد کاروان و رفت محمل

ولي بانگ دراي کاروان هست

در فردوس اگر رضوان ببندد

چه غم ما را خرابات مغان هست

نپندارم که جز کوي تو باشد

خدا را گر بهشت جاودان هست

سگت را با من الفت ماند برجا

همانا استخواني در ميان هست

فرونايد مرا بر آسمان سر

مرا تا راه بر آن آستان هست

ببري گر سرم چون شمع بر خلق

کنم روشن حديثت تا زبان هست

حديث نکته ي موهوم وهم است

گماني گر بود در آن دهان هست

علي پير خرابات است و از جان

کنم آشفته وصفش تا که جان هست

مرا تو حاصل گفتاري از جهان ايدوست

بهاي هر نظرت صد هزار جان ايدوست

نه صعوه جا نکند در دهان افعي و مار

چرا بزلف تو دل کرده آشيان ايدوست

بر آستان که اگر جم بود ندارد فخر

سريکه مي نه بسودت بر آستان ايدوست

مراست قطره خوني نثار مقدم تست

بيا و تيغ بيار و بريز هان ايدوست

شوم چو عظم رميم و وليک همچون ني

نواي عشق تو خيزد زاستخوان ايدوست

نه هر کجا که بود گو رود پي چوگان

مرا سريست چرائي تو سرگران ايدوست

خضر زچشمه حيوان بقا گرفت تو را

دميده خضر بر اطراف آندهان ايدوست

بشوق بال فشاني است جان بخاک درت

مرا زتنگي اين خانه وارهان ايدوست

ندانم که از پريشان شد است آشفته

ولي بزلف تو دارد دلم گمان ايدوست

بعشق معتقدم من که آن ولي خداست

باعتقاد بمرديم همچنان ايدوست

هر کرا خسرو دل در گرو شيرين است

باغ فردوس دلش منزل حور العين است

خاک فرهاد چه بر باد دهي اي خسرو

که برآميخته خاکش بغم شيرين است

عنکبوتست که در پرده مگس صيد کند

آنکه بي پرده کبوتر ببرد شاهين است

آه اگر دست بخون دگران آلايد

آنکه سر پنجه اش از خون دلم رنگين است

خار پشتست و مغيلان شب هجرم بستر

گر زديبا و حريرم همه شب بالين است

نوبهارم زفراق تو دهد رنگ خزان

گر بديماه بود وصل تو فروردين است

بوي ليلي بسر تربت مجنون چو رسيد

خيزد و گويد روح الله منظور اين است

شاه بيعشق گدائيست بسي بي تمکين

گرچه درويش بود عاشق با تمکين است

بدعا خواسته آشفته چو وصلت از خدا

همه شب ذکر ملايک بسما آمين است

زلوليان چو بتم شاهدي بشنگي نيست

برنگ لعبت من لعبت فرنگي نيست

خيال قافيه جز آن دهان نينديشم

که هيچ قافيه چو آن هان بتنگي نيست

اگر چه رستم دستان بود که کشته تست

که همچو چشم تو در رزم ترک جنگي نيست

زچيست کرده بروي تو جاي خال سياه

بباغ خلد اگر هندوان زنگي نيست

چو چنگ ناله آشفته در فلک پيچيد

بغير زهره مگو در سپهر چنگي نيست

مگر ليلي ميان کاروان است

که مجنون در قفاي ساربان است

نه تنها من در اين وادي اسيرم

که بس کشته در اين ريگ روان است

سليماني تو و باد است ناقه

تو خورشيدي و محمل آسمان است

چگويم آن عماري چيست و آن مه

بود جسمي که جانش در ميان است

منجم گو بيا و ين طرفه بنگر

که بر مه عنبر تر سايه بان است

بنا ميزد زماه پرنيان پوش

که عارض از حرير و پرنيان است

حجاب چهره کردي زلف مشکين

و يا روزيست کاندر شب نهان است

بنه کوه و منه بار غم هجر

که اين بارم بجان و دل گران است

کشم جور و ندارم رشگ بر غير

بحمدالله بتم نامهربان است

نخواهم پا کشيدن از در تو

سري کاندر وفا کردم همان است

زماني را که عشقم کرد تمکين

بگفتم عقل را آخر زمان است

محبت کشتم و بر دشمني داد

وفا کردم جفا پاداش آن است

اگر پيرم من آشفته غمي نيست

که بر سرسريم از آن جوان است

بهاي عشق که داند که در جهان چنداست

همين بس است که بر عشق ماسوا بند است

پي بهشت برد شيخ روز و شب زحمت

مگر بهشت بديدار دوست مانند است

چگونه بگسلم از تو که تارهاي وجود

بتار زلف تواش بستگي و پيوند است

تو آن بتي که بفرقان و آيه و برهان

بروي و موي تو حق را عظيم سوگند است

بجلوه رخ تو بنگرد بديده دل

بشاهد ازلي هر کس آرزومند است

متاع اين دل مسکين من که بشناسد

زبسکه قافله دل بکويت افکند است

کجا صبور بمانم چسان بهوش زيم

که سيل عشق تو بنياد عقل برکند است

حديثي از لب تو گفته مدعي در بزم

بزخمهاي درونم نمک پراکند است

گشاد و بست جهان نيست جز به پنجه او

چراکه دست علي پنجه خداوند است

غلام همت آنم که در طريق وفا

هر آن جفا که ببيند زدوست خرسند است

حديث زلف تو آشفته مينوشتي دوش

که رشحه قلم تو عبير آکند است

نسيم لطف علي چون در اهتزاز آيد

چه غم که بار گناه تو کوه الوندست

چشمه خور براي ديدن نيست

آتش از بهر آرميدن نيست

سر برند از درخت و سرسبز است

نخل را تاب سر بديدن نيست

گر بگويد حديث عشق زبان

گوش را طاقت شنيدن نيست

جسم بر جان حجاب جانان است

لاجرم چاره جز دريدن نيست

وه که جبريل را بمقدم عشق

چاره جز بال گستريدن نيست

دهر فرزند از چه ميزايد

کش سر بچه پروريدن نيست

عشق هست آن کمان که رستم را

قوت اين کمان کشيدن نيست

هر که لعل لب بتي نگزيد

حاصلش غير لب گزيدن نيست

شجر عشق راست ميوه شرر

اين ثمر از براي چيدن نيست

هر که دل کرد وقف تير نظر

چاره اش جز بخون طپيدن نيست

زلف چوگان و گوي او سرماست

عادت گو بجز دويدن نيست

روح آشفته مرغ گلشن تست

جز بکوي تواش پريدن نيست

هر که شد مست جام عشق علي

کوثرش را سر چشيدن نيست

وه که جز جور و جفا رسم نکورويان نيست

بيوفا هست گل باغ و چه گل رويان نيست

کيميائيست وفا گرچه در اين دور زمان

کيست کز جان و دل اکسير مرا جويان نيست

بس سکندر زپي چشمه حيوان جا داد

نتوان گفت که کس در طلبش پويان نيست

هر کرا بار بود در حرم خلوت يار

غمش از سرزنش گفته بدگويان نيست

گر کسي يار نکو روي در آغوش کشيد

فارغ از شنعت پي در پي بدجويان نيست

عاقلش آدمي آشفته نخواند هرگز

هر که ديوانه زنجير پريرويان نيست

در بر اهل ادب صاحب ديوان نبود

هر کرا نام علي زيب ده ديوان نيست

بت پرستنده بت رويت

کفر زنار بند گيسويت

جامه کعبه حلقه مويت

قبله خانه طاق ابرويت

چه تفاوت مرا زدير و حرم

زين دو من روي کرده بر رويت

اي بلا خانه زاد بالايت

فتنه مفتون چشم جادويت

زورمندان اسير بيمارت

شير مردان شکار آهويت

قند و شکر زلعل شيرينت

مشک و عنبر زخاک مشکويت

با همه ناز سرو آزاده

بنده شد پيش قد دلجويت

گل که در رنگ و بو بود ممتاز

عاريت کرده رنگ و هم بويت

چاه بيژن نگون زغبغب تو

خام رستم کمند گيسويت

خيل روئين تنان بعرصه رزم

در حذر از کمان ابرويت

با چنين لطف پنجه و ساعد

کوه لرزد زدست و بازويت

در بشر نيست اين کمال و جمال

مگر از حيدر است نيرويت

تن لطيف و سخن شکر چکنم

دل سنگين و تندي خويت

دل آشفته بين که از زلفت

کرده آشفته حلقه مويت

اين شکل بشر زمشکلاتست

ممکن چو تو کي زممکنانست

اين جمله صفات کبريائي

تفسير بيان حسن ذاتست

حاشا که بجز خط تو باشد

بر تنگ شکر اگر نباتست

پيش گل روي تو گلستان

چون نقش بر آب بي ثباتست

کي ذات تو را صفت توان کرد

کاوصاف تو برتر از صفاتست

بر ديده ما بران سفينه

کاين دجله آن دگر فراتست

در بتکده رو که بشکني بت

کي چون تو صنم بسومناتست

صبحست قفاي شام هجران

در ظلمت چشمه حياتست

هر چيز بود جهت پذيرد

جز عشق که خارج از جهاتست

در بازي عشق خسرو عقل

شاه است ولي اسير و ماتست

آشفته ميفروش نوح است

ميخانه سفينه نجاتست

از خاک نجف تو رو مگردان

کاين خانه پناه کايناتست

در وصف عليست عقل حيران

نه واجب نه زممکناتست

اي قضا و قدر ايستاده بحکم و رايت

ماه و خور آينه راي جهان آرايت

تو کدامين شهي اي عشق که چون تکيه زدي

هيچ سلطان نتوان تکيه زند بر جايت

جان بکاهد غم ايام وزتو جان بخشست

بود اين خاصيت اندر غم جان افزايت

در سويداي درون عشق تو منزل دارد

گر سرم ميرود از دل نرود سودايت

سرو جانيست بکف بهر نثار قدمت

تا اشارت کني افشانمش اندر پايت

همره عشق بافلاک مرو اي جبريل

که زپرواز فتد بال جهان پيمايت

هر که از چاشني تير تو خوش کرده مذاق

جاي در سينه دهد ناوک جان آسايت

توئي آن شاهد يکتا که بمرآت جهان

فنکي عکس نه عکسي که بود همتايت

فاش آشفته بگو خلوت وحدت زعليست

سر توحيد بيان کن چه غم از اعدايت

رنگ جامه جانرا بخم مهر علي

تا که از رنگ علايق نبود پروايت

گر کست تيغ زند تا که بريزي مهرش

حاش لله که بشمشير بگردد رايت

لبش هنوز زطفلي نشسته از شير است

که آهوي نگهش در کمينگه شير است

علاج اين دل شيدا ززلف آمد و بس

که گفت چاره ديوانه غير زنجير است

بدستم آن خم گيسو فتاد و طره زلف

اگر بود اثري هم در آه شبگير است

بغير آهوي چشمت که شير گير آمد

کي آهوان دگر را هواي نخجير است

بدستياري ابرو ببرد دل چشمت

که ترک عربدجو تکيه اش بشمشير است

فريب زاهد و تسبيح او مخور ايدل

بهوش باش که اين رشته دام تزويراست

علاج اين دل سودائي ار لبش نکند

بگو طبيب که بيمار را چه تدبير است

اگر نه زلف وي آشفته کي بمن آموخت

چرا چو طره او من گره گير است

فزود عقلم و از سر ببرد رنج خمار

در اين شراب خدا را بگو چه تأثير است

دل از دو جهان کرده بعشق تو قناعت

جان سوده بخاک حرمت جبهه طاعت

دل اهل رياضت بود و با دهنت ساخت

با هيچ کند صبر به تنگي قناعت

از طعنه دشمن نروم من زدر دوست

گو سنگ ملامت بزن و تير شناعت

ما را بجز از بار گنه نيست متاعي

جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت

شايد مس قلب من خاکي شود اکسير

از خاک سيه زر بکنند اهل صناعت

جز جان پي ايثار توام نيست متاعي

جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت

شايد مس قلب من خاکي شود اکسير

از خاک سيه زر بکنند اهل صناعت

جز جان پي ايثار توام نيست متاعي

با قيمت يوسف چکند تنگ بضاعت

گفتي بدم مرگ بود ساعت وصلم

من روز و شبان ميشمرم آندم و ساعت

پروانه صفت گرد سر شمع بگرديم

کز سوختنش بزم فروزند جماعت

هر کس باميد عمل آيد بصف حشر

آشفته درآيد زدر عجز و ضراعت

المنت لله که ثمر حب علي داد

تخمي که در اين مزرعه کرديم زراعت

دين و دل و صبر و خرد و جان و تني بود

در دادم و شرمنده زتنگي بضاعت

طفلي بصف عشق بجولان چه درآيد

رستم نزده لاف زمردي و شجاعت

خار ره عشق بوستان است

گل عاريتي زبوستان است

کي هاله زحسن مه بکاهد

خط زينت روي دلستان است

مرغي که پرد بوادي عشق

در حلقه دامش آشيان است

روي تو زغايت ظهورش

از ديده اين و آن نهان است

از رتبه عشق لوحش الله

کش عرش کمينه آستان است

آهسته بران که ساربانا

مجنون بقفاي کاروان است

عشق ازلست سرنوشتم

تا اشم ابد سخن همان است

اين طفل که بود کز شکوهش

رستم بمصاف ناتوان است

از بهر نثار خاک راهت

هر چند بود حقير جان است

آشفته مديح حضرتي گوي

کش سر خدا زرخ عيان است

در خاک نجف مکان حيدر

جستي و باوج لامکان است

زتن بريدن جان پيش عاشق آسانست

زجان بريدن جانان هزار چندانست

چه نور بود ندانم بنار ابراهيم

که آتشش همه باغ گلست و ريحانست

اگر تو زهر فرستي بکام من حلواست

نمک بساي بداغم که عين درمانست

نظر زکوي تو کردن بسوي کعبه خطاست

که دل بغير تو دادن خلاف ايمانست

اگر تو حکم کني سر بنه بتيغ نهم

که بندگان تو را سر بخط فرمانست

ننالم ار بخورم صد هزار زخم از تو

اگر بنالم گاهي زداغ هجرانست

تفاوتي که زعشاق هست بازهاد

همان تفاوت بين الدواب و انسانست

مرا نظر بگل خويش و بوستان بانرا

گمان که اين زتماشائيان بستانست

کمينه ابجدي مکتب فلاطونست

که عقل در بر عشق تو طفل نادانست

شکنج زلف پريشان در آينه بنگر

مکن تو عيب بر آشفته گر پريشانست

ميان ممکن و واجب عليست واسطه اي

که واجب است ولي در لباس امکانست

هر کرا چشم هر نفس بکسي است

نيست عاشق يقين که بوالهوسي است

دل منه بر عروس ملک جهان

کاو بپنهان بعهد چون تو بسي است

جز بدامان دوست دست مزن

تا تو را پا بجا و دست رسي است

نفسي دامنش مده از دست

در جهانت اگر که هم نفسي است

روح در سينه بي هم آوازي

همچو مرغي که بسته در قفسي است

گو بحلوائيش که منع مکن

بر عسل پرفشان اگر مگسي است

روح مجنون ميان قافله بود

تو مپندار ناله جرسي است

کيست آشفته در گلستانت

افتاده بباغ خار و خسي است

اي علي اي امير عرش سرير

ناکسي گر گريخت در تو کسي است

ما را که بر زبان نبود غير نام دوست

با غير هم بيان نکنم جز پيام دوست

ما گوش وقف کرده بغوغاي دشمنان

باشد که استماع نمايم کلام دوست

خضر ارزآب چشمه حيوان حيات يافت

ما جاودانه عمر گرفته زجام دوست

آدم اگر زروضه دارالسلام رفت

ما را بود مقام بدارالسلام دوست

درويش را وطن نبود جز بملک فقر

کانجا زنند سکه دولت بنام دوست

يوسف اگر عزيز شد اندر ديار حسن

در مصر دلبريست بذلت غلام دوست

تکيه بجاي عشق زند عقل خودپسند

دشمن بگو مکان نکند در مقام دوست

او را سزاست لاف سليماني ار زند

موري که يافت حشمتي از احتشام دوست

دامن مکش زکام نهنگان لجه خوار

آشفته شايدت که رساند بکام دوست

عشق است در طريقت ما جانشين عقل

در ملک دل شده قائم مقام دوست

هر غير که بنگري زيار است

اين نقش و نگار از نگار است

سر پنجه آن نگار ساده

از خون جهانيان نگار است

هرگز خطر گهر ندارد

هر کو که زبحر برکنار است

آتش نه قرارگاه هندوست

زلفين تو از چه بيقرار است

نقصان نکند چو زر در آذر

هر کس که بعشق پايدار است

درمان نپذيرد از طبيبان

آن دل که زدرد تو فکار است

گويند دل است منزل عشق

دل رفته و عشق بر قرار است

آشفته زجام عشق سر خويش

نه مست چنان نه هوشيار است

از ميکده علي بکش مي

کان باده خالي از خمار است

ما را بجز شراب محبت شراب نيست

جز صدق در طريقت عاشق ثواب نيست

ساقي بدور من چه رسد بوسه ده نه مي

ما را خمار هجر بود از شراب نيست

گر محتسب ببزم در آيد مرا چه غم

مستان عشق را خبر از احتساب نيست

من بي سؤال در صف محشر روم بخلد

حب تو هست جاي سؤال و جواب نيست

يک شهسوار در صف ميدان حسن نيست

کز حلقه هاي چشم من او را رکاب نيست

اي عشق تا بنام تو شد دور سلطنت

ملک دلي نماند که از تو خراب نيست

حاجب ميان عاشق و معشوق جان بود

اين پرده هاي نه توي گردون حجاب نيست

پروانه زنده باز نگردد زطوف شمع

اين کار در ولايت عشاق باب نيست

لب تشنگان باديه عشق را بگو

کشتي نهيد بحر بود اين سراب نيست

عاشق اگر دو ديده بهم مينهد شبي

خلوت کند که روي تو بيند بخواب نيست

گردن بطوق بندگي مرتضي بنه

جز او بهر دو کون چو مالک رقاب نيست

آشفته خاک راه تو خواهد نه سلسبيل

مستسقي وصال تو را شوق آب نيست

منظر روي بتان قبله اهل نظر است

نظر پاک بکعبه است نه جاي دگر است

گر مراد تو زديده است همان حلقه چشم

نرگس باغ باين قاعده صاحب نظراست

بودي ار بال و پرم سوختيم پرتو شمع

آنکه پروانه بمقصود رسانيد پر است

خبر از حالت من گير و زحسن رخ خويش

قصه ليلي و مجنون که شنيدي خبر است

ديد موران خطش گرد دهان گفت حکيم

آخر اين تنک شکر قسمت اين جانور است

آبت اي بحر محبت نبود گر آتش

اين چه سراست که مستغرق تو تشنه تر است

نائي از آن لب شيرين سخني باني گفت

بر لب آورد و بخنديد که اين نيشکر است

جان فشانم بتو از رخنه دل از سر شوق

بگذر از تن که ميان من و جانان سپر است

يافتم سلطنت کون و مکان در ره فقر

خاک راه در درويش مرا تاج سر است

نکشد پا زدر ميکده آشفته بتيغ

طالب کعبه چه داند که بيابان خطر است

وه چه ميخانه که ساقيست در او دست خدا

کافتابش بدرخانه چو مسمار در است

آن فتنه زانجمن چو برخاست

شد قامت او قيامتي راست

شنعت نزند بعشق بازان

هر کس که زرمز عشق داناست

بالاي تو گر بلاست شايد

هر فتنه و هر بلا زبالاست

بر خواسته ي زبزم و اما

نقش تو گمان مبر که برخاست

از غارت دل نميشوي سير

اي ترک مگر که خوان يغماست

از چيست زه کمانت اي عشق

کش چوبه تير نخل خرماست

تو کسوت زشت خود بيفکن

کان نقش ازل تمام زيباست

آئينه صاف زنگ بگرفت

از رنگ تعلقي که بر ماست

آشفته سگ در علي شد

اين مرتبت از خداي ميخواست

از خاک در تو سر نپيچم

زيرا که پناه آدم اينجاست

جز عشق کسي را بدرون سلطنتي نيست

مغشوق تر از ملک دلم مملکتي نيست

جبريل کجا دم زند از رتبه عاشق

کو را بجز از بام فلک منزلتي نيست

ذات همه کس را بصفت مي نشناسد

زان ذات چگويم که برنگ صفتي نيست

هان جهد کن و کسوت جان گير زجانان

کاين جامه جسمت بجز از عاريتي نيست

اغيار هم از خوان عطايش برد انعام

با هيچکسش نيست که خود مرحمتي نيست

کي معرفت شاهد معني کند ادراک

آن شخص که در خويشتنش معرفتي نيست

خاصيت درمان دهدت درد محبت

خوش باش باين داغ که بيخاصيتي نيست

سلطان زپي مصلحت ملک کند خون

درويش بود آن که پي مصلحتي نيست

بر کشته هر کس ديتي شرع نويسد

جز کشته عشقت که بجز توديتي نيست

عشق تو مرا تربيت از حب علي داد

آشفته به از اين بجهان تربيتي نيست

مجوي چشمه حيوان بجان طلب لب دوست

نه خضر زنده آب بقاست زنده اوست

زشب که بس بسرم کوفت نوبتي فراق

دهل صفت نبود هيچ مغزم اندر پوست

مرا که سينه بود وقف غمزه ترکان

چه غم که ترک نگاه تو مست و عربده جوست

چنان گذشت زسر موج لجه عشقم

که بحر قلزم و عمان به پيش چشمم جوست

مرا که نغمه مطرب بگوش و هوش نشست

چه جاي موعظه واعظان بيهده گوست

چگونه سر بسر چون مني فرود آري

تو را که در خم چوگان سپهر همچون گوست

اگر تو زهر فرستي بکام ما حلواست

که هر چه دوست فرستد بجاي دوست نکوست

غرور حسن تو زان زلف و رخ عجب نبود

غرور فضل گل باغبان برنگ و ببوست

صلاح و رندي با يکدگر نميسازد

حديث عقل بر عشق کار سنگ و سبوست

نهم بگردن غم پالهنگ آشفته

گرم قلاده بگردن نهد سگ در دوست

گزيده شير خداوند ذوالجلال علي

که گرد دامن او اين جهان تو بر توست

عقرب زلف کجت بماه قرين است

ما رسيه خازن بهشت برين است

زهره چنگي که مشتريست غلامش

مشتري آن غلام زهره جبين است

گفتمش از کعبه برد جانب ديرم

گفت مکن شکوه رسم عشق چنين است

جم که مسخر نمود ساحت عالم

نام تواش زيب بخش مهر و نگين است

عقل بسوداي خال تست که از چيست

هندوي آتش پرست خلد نشين است

من بدم واپسين خوشم که تو گفتي

وعده وصلم بروز بازپسين است

ترک نگاهت اشاره کرد بيغما

صبر و خرد برد و نوبت دل و دين است

لعل و قدت را نمونه کوثر و طوبي

باغ جمالت بهشت روي زمين است

من نخورم بي لبت شراب زکوثر

زهر بود بي تو گر چه ماء معين است

هر کسي آشفته با کسي بودش کار

حيدر صفدر ترا امام مبين است

گر جهانم يار باشد کيست باري چون تو دوست

ور دو عالم دوست گيرم در نيابم چون تو دوست

پيش آه آتشينم هفت دوزخ شعله ايست

دجله و صيهون و جيهون پيش چشمم آب جوست

جان بود چون کاه مهر روي جانان کهرباست

دل همان طفلي که با عشق تو او را طبع و خوست

ديگري بايد که گويد وصف چوگان تو را

از دل عاشق چه ميپرسي که سرگردان چو گوست

تا که پا تا سر شوم جانان زجان کردم وداع

تا سراسر لب شوم از تن برون کرديم پوست

خطه چين است روي تو مگر کز چشم و زلف

توده اش عنبرفشان و آهوانش مشکبوست

لاف از بالا و رخسار تو زد کاينک بباغ

گل بخاري مبتلا و سرو پا در گل فروست

عشق چون ورزيدي آشفته نماني پارسا

زاهدي و عاشقي چون صحبت سنگ و سبوست

بر در ميخانه توحيد گشتم جبهه سا

زانکه مي عشق و علي مرتضي ساقي اوست

خاک هر کوئي همي بيزم که دل گم کرده ام

هر که او گم کرده ي دارد يقين در جستجوست

بيداري خيال تو از خواب خوشترست

زهر حبيب از شکر ناب خوشترست

لب تشنگان باديه شوق را زتيغ

آبي بده که کشته سيراب خوشترست

دل گرد طوف کعبه زلف تو از شعاع

بر شبروان باديه مهتاب خوشترست

گفتم دو ديده باز کن از خواب بامداد

گفتا خموش فتنه در خواب خوشترست

بستر کنم زنشتر اندر شب فراق

زيرا که خار بي تو زسنجاب خوشترست

نه ماهيم سمندر عشقم خداي را

گو آتشم بيار که از آب خوشترست

در صحبت رقيب چه ذوقت ززندگيست

جان باختن بمقدم احباب خوشترست

بنويس نسخه زان لب شيرين مرا طبيب

کان گلشکر بطبع زجلاب خوشترست

گر دعوتم کنند اعادي سوي بهشت

درد و زخم بصحبت احباب خوشترست

آشفته در حديث زهر باب درببند

وصف علي و آل زهر باب خوشترست

سر اين سوختن ايشمع اگر نيست عيانت

زآه پروانه بود کاتشي افتاده بجانت

تا بکي سرکشي از ناز و نپرسي زاسيران

از غم فاخته آزاد بود سرو روانت

معني نقطه موهوم شود حل بحکيمان

بتکلم چو گشائي زره لطف دهانت

تو نداري نگران دل سوي عشاق و زهر سو

چشمها مينگرم باز و بحسرت نگرانت

خرمن زهد بسوزان مي گلرنگ بياور

که سبکبار نسازد بجز از رطل گرانت

توبه را عذرا بخواهم چو توئي ساقي مستان

غم پيري نخورم چون نگرم نخل جوانت

ببرد مغبچه ي هر طرف آشفته دل و دين

هم مگر دست بگيرد زکرم پير مغانت

اي خاطر مشتاقان مشتاق به پيغامت

گر نيست دعا باري شاديم بدشنامت

چون کنج قفس بشکست اندر نظرش گلشن

مرغي که نشيمن کرد اندر شکن دامت

از تلخي کام من آيا چه خبر داري

اي تنک شکر در تنک از چاشني کامت

ايشيخ به بتخانه ترسا بچه اي دارم

کز چهره زند آتش بر خرمن اسلامت

در کوت نمي آيم تا پي نبرد اغيار

تا مي نشناسندت هرگز نبرم نامت

تا عشق نسوزاند اين پرده پندارت

بر فتوي پير عقل خوانند همه خامت

تا عقل بسر داري معشوق رمد از تو

مجنون شو اگر بايد وحشي صفتان رامت

صبحم رخ نيکويت شام خم گيسويت

زان صبح شبم تيره روزم سيه از شامت

از کوثر و تسنيمش آشفته چه حظ باشد

همچون خضر ار نوشد ته جرعه اي از جامت

خلق مشتاق و نديده رخ همچون قمرت

نه مباح است در اين ماه من سفرت

ناقه رهوارو تو ليلي صفت اندر محمل

دل من چو سگ ليلي زقفاي اثرت

تا ميان تنگ نه بستي پي خون ريختنم

نشد آگه دل سرگشته زسر کمرت

معني منظر تو بي بصران کي دانند

نشناسد بحقيقت مگر اهل نظرت

گر متاع دو جهان سربسر آرند بها

نفروشم برضا يکسر موئي زسرت

گرنه آتشکده شد سينه ات آشفته چرا

برق سان شعله فروميچکد از شعر ترت

تو همه شب مي گلگون کشي از ساغر غير

چه غم ار خون بخورد عاشق خونين جگرت

يارب اين پيکر مطبوع چه نفس عجبست

کافت ملک عجم فتنه خيل عربست

زهر کز دست تو ريزد باياغم شکر است

تير کز شست تو آيد بمذاقم رطبست

دلم ار خواهش وصل از تو کند رنجه مباش

کار ديوانه تو داني که برون از ادبست

دوش آن لعل مي آلود مرا سرخوش داشت

شيخ پنداشت که مستيم زماء العنبست

در شب هجر خدا را بلبم نه لب لعل

تا ببينند مرا خلق که جانم بلبست

بجز آن خال سيه کز رخ تو گشته عيان

هيچ هند و نشنيدم که زماهش نسبست

بسر زلف تو تابست دل آشفته زجان

روز خوش هيچ نبيند که گرفتار شبست

گره زکار چو نگشود زاهدا زعبادت

زخاک ميکده جوئيم کيمياي سعادت

بکي باده فروشان اگر خرند فروشم

بيک کرشمه ساقي هزار ساله عبادت

نماز روي ارادت نمودن است بجانان

که اين قيام و قعودت بود طبيعت و عادت

بآن اميد که دامان قاتلم بکف افتد

مرا بعرضه محشر ضرورتست اعادت

هزار بنده تو خواجه گر خرد همه روزه

ببر کهن نشود بنده را لباس ارادت

بغير آهوي چشمت که شير گير فتاده

کسي زآهوي وحشي نديده است جلادت

بدر کن اين دل آشفته را زحلقه زلفت

که هر نفس شود آشفتگي بموت زيادت

نبرد نام علي در اذان که واجب نيست

بگو بحشر باسلام تو دهد که شهادت

زهجر زلف تو گفتم شبي کنيم شکايت

فغان که اين شب تيره نميرسد بنهايت

نميدهد دلم از دست دامن شب يلدا

که در درازي و تاري ززلف تست کنايت

بسوزي ار بعدالت ببخشي ار زکرامت

زتست بخشش و رحمت زماست جرم و جنايت

دعا کنم چو بدشنام نام من بلب آري

که فحش از آن لب شيرين کرامتست و عنايت

حديث عشق زپروانه پرس وصدق از او جو

که سوخت جانش و از سوختن نکرد شکايت

بغير شمع که ميسوخت شب بحالت زارم

کسي بشام فراق توام نکرد حمايت

بديده رشگ برد دل براي ديدن رويت

ببين که بخل چه قدر است و رشگ تا به چه غايت

بجز نسيم سحر کو شميم زلف تو آورد

کسي بزخمي ناسور دل نکرد رعايت

فراق نامه آشفته گر بکوه بخواني

بسنگ خاره کند آه درمند سرايت

زعشق روي تو هر کو مرا نمود ملامت

بيک مشاهده از عمر رفته داشت شکايت

کسي زشنعت اعدا زدوست روي نتابد

که همدمند زآغاز عاشقي و ملامت

تمام وحشت مردم بحشر اين بود و بس

که شام هجر درآيد بجاي روز قيامت

گناه ديگري از ديگري نخواسته ايزد

مراست ديده نظرباز و دل کچيده غرامت

طمع زجان ببرد هر که جا گزيد در آتش

زعشق دم نزند هر که راست ميل سلامت

زنو قيامت ديگر کني بپاي همانا

بمحشر ار بخرامي بتا بآن قد و قامت

زکوي ميکده کي رو کنم بصومعه زاهد

که من زپير مغان ديده ام هزار کرامت

گذر زکوي تو کردن بخلق بس شده مشگل

زبسکه قافله دل فکنده رحل اقامت

زخلق راز من آشفته کي نهفته بماند

که هست چهره و اشکم بدرد عشق علامت

اگر آنزلف و بناگوش بود و آن قد و قامت

دل و دين صبر و خرد را بنه ورو بسلامت

گل درد پرده خود چون نگرد آن رخ زيبا

سر از باغ رود بيند اگر آن قد و قامت

يک کنايه نبود بيش از آن قامت موزون

اينکه واعظ سخني گفت زآشوب قيامت

عاشق صادق و انديشه از شنعت حاشا

که بود سينه عاشق هدف تير ملامت

شايدت دعوي اعجاز که روح الله و موسي

عاريت از لب و دست تو نمودند کرامت

خونم آن چشم سيه ريخت ولي پادشه عشق

بر لب لعل تو بنوشت مرا خط غرامت

برد آشفته کجا کوه صفت سيل زجايش

هر که افکنده در اين کوي چو من رحل اقامت

مرا که هجر تو در ششدر هلاک انداخت

پس از تو نرد غم عشق با که خواهم باخت

زهر چه هست بپرداختيم خانه ولي

زدوست خانه دل را نميتوان پرداخت

بمزدقان برو اي باد مژگاني بر

که ترکي از تو همه فارس را مسخر ساخت

بر آن نگار زرندي چه شد مسلم فارس

لواي حسن دگرباره بر عراق افراخت

شد است خاک من اکسير عشق پنداري

تنم زبوته مهرت فلک زبسکه گداخت

رسد بکعبه مقصود آن طلبکاري

که پاي را زسر اندر ره طلب نشناخت

اگر خداي نميخواست کردن آشفته

چرا شکنج سر زلف تو پريشان ساخت

آن غمي را که کران نيست غم حرمانست

آن شبي را که سحر نيست شب هجرانست

غيرت عشق نداري اثري در تو مگر

يوسف تست زليخا که در اين زندانست

مي نشايد که برد منت بيجا زطبيب

درمند تو که مستغني از درمانست

بهر خنديدن گل تا کي و چند اندر باغ

ابر نيسان چو من سوخته دل گريانست

هر يکي رشحه از چشمه چشم تر ماست

اين که گويند که اين قلزم و آن عمانست

وه که هر روز که خواهم غمت از دل بنهم

شوق من بر رخ زيباي تو صد چندانست

رفت چون گلشن شيراز بتاراج خزان

بر سر آشفته کنونم هوس تهرانست

هر که را سر زوفا خاک ره مقصود است

بخت مقبل بود و طالع او مسعود است

شعله طور بود يا که گلستان خليل

پرتو عارض تو يا شرر نمرود است

سر زخاکم نزند زآتش دل هيچ گياه

ور گيا رويد از او لاله خون آلود است

صبح نوراني وصل تو مرا عيد سعيد

شب ظلماني هجرت اجل موعود است

حاش لله که نهد کس بسرش دست قبول

هر که در حلقه صاحب نظران مردود است

پير ميخانه برهنش نستاند چکنم

که مرا خرقه و سجاده ريا آلود است

گفتي آشفته چه جنس است ترا رخت وجود

تارش از زلف بتان رشته و عشقش پود است

لعل شکربار يار من نمکين است

من نستانم شکر اگر نمک اين است

سرو بباغ است و ماه در فلک اما

سرو بکاخ من است و مه بزمين است

کوه بلورين بمو زسحر شد آونگ

يا بميان تو بسته کوه سرين است

آئيه جم جمال و لعل تو ضحاک

زلف تو ماران کش از يسار و يمين است

بود بهشتي بهي بدست و نگارم

سيب زنخدان نمود کان به از اين است

مذهب من عشق و کعبه خانه جانان

رشته گيسوي دوست حبل متين است

سرو بگل ماند از خرام تو در باغ

ماه زشرم رخ تو پرده نشين است

خاطر آشفته را که نيست تعلق

پيش خم طره کج تو رهين است

حبل متين مرتضي و کعبه نجف دان

عشق علي کاوستاد روح امين است

روز قيامت است که امشب بپاي خاست

يا سرو قامتي زپي رقص گشت راست

مطرب ره عراق بگردان که در سماع

نايد بجز نواي حسيني بوجد راست

خود را اگر چه روشني او بود دليل

اما به پيش بينش خفاش درخفاست

گفتم فريب خال تو دل را بدام داد

خال تو نيز در شکن زلف مبتلاست

دريا نورد تکيه ندارد بجز خداي

در ظاهر ار خدائي کشتي بناخداست

بي تصفيه بباديه عشق پا منه

شرط قبول کعبه يکي سعي در صفاست

آشفته غم مدار زظلمات زلف او

چون خضر خط بچشمه حيوانت ره نماست

خضر را راه بسرچشمه حيوان تو نيست

اهرمن را خبر از مهر سليمان تو نيست

تا کمان ابروي تو کرده بزه تير کمان

سينه اي نيست که مجروح بپيکان تو نيست

تا خم زلف بگرد ذقنت حلقه زده

يوسفي نيست که در چاه زنخدان تو نيست

زاهدي نيست در اين شهر که با زهد و ورع

کاو خراب از اثر غمزه فتان تو نيست

اگر اي کعبه دهد دست طواف حرمت

حاجيان را غمي از خار مغيلان تو نيست

گر بجولانگه تو رستم دستان آيد

که بدستان و حيل در خور جولان تو نيست

من بهر جمع حديث خم زلفت گويم

تا نگويند که آشفته پريشان تو نيست

طوطي خط چه عجب پرزند ار گرد لبت

شکري نيست که در کنج نمکدان تو نيست

نرود حرف در آن نقطه موهوم حکيم

نکته اي نيست که در لعل سخندان تو نيست

کرده در غنچه نهان تنک شکر کاين دهنست

ريزه قند زلب ريزد و گويد سخنست

گر در اسلام بهند و نه حلال است بهشت

از چه بر عارضت آنخال سيه را وطنست

شهره شهر شد از عشق تو گر دل چه عجب

عشق شيرين سبب شهره گي کوهکنست

يوسف از چاه برون آمد و بر شد از ماه

باز يعقوب ستمديده ببيت الحزنست

کاروان خطش از دست بگيرد شايد

يوسف دل که گرفتار بچاه ذقنست

هم قضا از خطر تيز نظر در حذر است

فتنه مفتون تو اي زلف شکن در شکنست

منم آشفته و شيدائي و سودائي عشق

تا که سر سرو زلفت بسويداي منست

به پير ميفروشان بر بشارت

که زاهد کرد خمخانه زيارت

بمي سجاده رنگين کرد زاهد

شد از وسواس فارغ بيمرارت

مبر زحمت پي تعمير مسجد

بيا دير مغان را کن عمارت

حذر زان مغبچه کز کفر زلفش

متاع دين و دل را کرد غارت

تا در آغوش کيست گل بدنت

که صبا داشت بوي پيرهنت

يوسفي را که سالها گم کرد

جست يعقوب در چه ذقنت

نکند ميل عندليب و شکر

گل زآواز و طوطي از سخنت

پيرهن کن بتا زنکهت گل

که زگل رنجه ميشود بدنت

سر و پايم نثار پا و سرت

تن و جانم فداي جان و تنت

ناز از سر نهاد و بنده شدت

تا چمان ديد سرو در چمنت

در دهانت سخن نميگنجد

اين سخنها که گفت از دهنت

چند اي خاتم سليماني

بنگرم زيب دست اهرمنت

تو گلي بلبلي بدست آور

نسزد شوق زاغ با زغنت

با بناگوش و آن خم گيسو

کس فروشد بسنبل و سمنت

اين همه شور و مشتري که تو راست

کي گذارند يک زمان بمنت

دل مردم چو ناقه پرخون کرد

که ختائيست آهوي ختنت

آخر اين داغ عشق آشفته

لاله گردد برويد از کفنت

يا علي خصم سرکش است بکش

از نيام آن حسام سرفکنت

بوفايت يکي از خيل نکورويان نيست

چون گل روي تو در گلشن گلرويان نيست

جويمت باز و گمانم که نه آدم باشد

هر که گم کرده ما را بجهان جويان نيست

نه ره کعبه عشقت من تنها پويم

نيست يکتن زنکويان که ترا جويان نيست

منکه چون شير و شکر در تو در آميخته ام

در مذاقم اثر از تلخي بدگويان نيست

نبود عيب نکوئي تو بدخوئي تو

نيست يکتن که در اين راه بسر پويان نيست

آنکه دل برد پريوار و زمردم بگريخت

نبود مردم و از جنس پريرويان نيست

مظهر نور علي بود خود آشفته مگر

ورنه آتش بجهان قبله هندويان نيست

سنبل بوستان ززلف تو سحرگه تا بداشت

نرگس مسکين زشرم چشم مستت خواب داشت

گل چوليلا برکشيده از رخ زيبا نقاب

ابر همچون چشم مجنون در مزه سيلاب داشت

عقل را سوداي شاهي بود بر سر ناگهان

کوس عشقت شهربند عقل در طبطاب داشت

شيخ کوتا گيردش غافل که چشم مست تو

مست بود و شب همه شب تکيه بر محراب داشت

گفتيم تقوي نگه دار ارچه عاشق گشته اي

عشق آتش بود و تقوي حالت سيماب داشت

بود لعلت در تبسم باز بردي نام غير

در ميان تنک شکر از چه زهر ناب داشت

بحر وحدت برنتابد گوهري چون مرتضي

شهر امکان با وجودش کي ندانم تاب داشت

دوش در کويش سگ خويشم همي خواند از کرم

حبذا آشفته کز لطفش بسي القاب داشت

زخم دل بهبود شد لعل نمک پاشي کجاست

کشت زهدم اي حريفان رند قلاشي کجاست

ميکشد زاهد بناچارم بسوي خانقاه

کو سراي ميکشان ورند او باشي کجاست

شد فزون شور جنون زنجير زلف يار کو

ملک دل معمور شد ترک قزلباشي کجاست

گشته خون دل فزون کز چشم پالايد همي

تا بنوشد خون او را ترک جماشي کجاست

همنشين شد غير با يار ايعزيزان همتي

تا کشد از پاي دل اين خار مقاشي کجاست

ثبت کردم در درون سينه نقش مرتضي

تا نظير او کشد آشفته نقاشي کجاست

از اين آتش که عشقت در من افروخت

سمندر سوختن را از من آموخت

زند هندو از آن خود را بر آتش

که از عکس تو آن آتش برافروخت

بلي اين آتش از سوداي عشقست

که او هم شمع و هم پروانه را سوخت

نثار گوهر يکدانه اي کرد

گهرهائي که بحر ديده اندوخت

سراپا آتشم آشفته چون شمع

مرا تا کسوت عشقش بتن دوخت

مرا کان لب شراب سلسبيل است

مي خلد ار خورم خونم سبيل است

رطب زان لعل شيرين چاشني يافت

اگر خرما ببستان بر نخيل است

تو را اي ناخدا يا رب چه نام است

که آب بحرت از خون قتيل است

گذار کاروان افتد بکويت

مسافر را چه پرواي رحيل است

نخسبد چشم مجنون ليلة الهجر

که راه کوي ليلي بس طويل است

چه ميپرسي زفرسنگ ره عشق

که آه عاشقان در راه ميل است

تو را نه سرمه ميسايد نه وسومه

در آن صورت نه جاي کحل و ميل است

دو ابرويتو بيوسمه و سيم است

سيه چشم تو بي سرمه کحيل است

بود عقل ار سليمان پيش عشقت

چو مور افتاده اندر پاي پيل است

خدا جنت بميخواران کرم کرد

اگر واعظ کند کتمان بخيل است

جمال شاهد خود را بنازم

که از آغاز بيغازه جميل است

بدان نسبت که باري بي شريکست

نگار ما بياري بي بديل است

نخواهم دور ماند از آب حيوان

مرا خضر محبت تا دليل است

گرت معني بود آشفته در سر

سخن جز مدح حيدر قال و قيل است

تو را که سينه زسيم است دل چرا سنگست

زسيم و سنگ تفاوت هزار فرسنگست

زخيل عشق هزيمت نمود لشکر عقل

که آبگينه بود عقل و عشق چون سنگست

بريز بر سر ميدان عشق خون مرا

که زنده آمدن از رزم نيکوان ننگست

دگرنه چشم بمطرب کنم نه گوش بچنگ

مرا که طره چون چگ يار در چنگست

بود زنائي و چنگي سماع و وجد خواص

گمان عام که اين ناله از ني و چنگست

گرفته تير و کمان چشمت از چه بر سر چنگ

اگر نه با دل عشاق بر سر جنگست

ببوسه اي زدهان تو دل شده قانع

بلي معيشت عاشق بعهد تو تنگست

سرشت ما زولاي علي است آشفته

چنانکه لاله بسرخي سرشه خود رنگست

کشيد تيغ زابرو دو ترک خونريزت

بگو بقتل که ات اي نگار آهنگست

فکنده از نظرم گرچه چشم مدهوشت

گمان مکن که کنم از نظر فراموشت

مرا بکوي تو هر شب رقيب ميطلبد

براي آنکه ببينم باو هم آغوشت

دهان عاشق از زهر هجر تو تلخ است

بکام مدعيان شد چرا لب نوشت

از اين خمار زده کي تو ياد خواهي کرد

شراب بزم رقيبان ببرده از هوشت

بود از آن دل چون سگ بيخبر ناصح

حرير تن نگرد لعل پرنيان پوشت

اگر بخنده شيرين نشد لبت ضحاک

چرا فتاده دو مار سياه بر دوشت

ببين بنقش نگارين ياري ام نقاش

برو بسوز بآتش کتاب منقوشت

المنتة لله که زنو عهد بهار است

بلبل بنواخواني و گل بر سربار است

غوغاي عنادل همه از رفتن گل بود

گل آمده و نوبت افغان هزار است

در طبع هواخاصيت آب حياتست

در خاک چمن نافه آهوي تتار است

آتش زند از برق و زابر آب ببارد

در خاک چمن باد ندانم به چه کار است

نقاش ربيع است چو صورتگر چيني

کز خانه او دشت پر از نقش و نگار است

چون ديده يعقوب سفيد است شکوفه

با يوسف گل گر چه هم آغوش و کنار است

سرو است چو صوفي همه در وجه زمستي

از حالت او فاخته کو کوزن و زار است

ساقي چمن نرگس مخمور چو مستان

از ساغر او لاله همانا بخمار است

صد شکر که آشفته علي رغم رقيبان

با شاهد ساقي بچمن باده گسار است

نوشد مي گلرنگ بآهنگ عنادل

از مدحت شاهش در معني بکنار است

شاهنشه غيبي علي آن شاهد لاريب

کز نکهت لطفش همه آفاق بهار است

دوست بخلوتگه دل برنشست

در برخ خيل رقيبان ببست

نوبت شادي بزن اي نوبتي

کامدم آن دولت رفته بدست

گرچه بود عقل که مفتون تست

ور همه عنقا زکمندت بخست

آهوي ايندشت نيفتد بدام

ماهي اين دجله نيايد بشست

ميل بمرهم نکند اي طبيب

از نمک عشق چو داغي بخست

شوق بدل آمد و صبرم گريخت

عشق بپا خواست و عقلم نشست

بست بمن در شب دوشينه عهد

از چه ببست وز چه رو بر شکست

داده ام اندر ره تو آنچه بود

خود تو ببر هر چه ببيني که هست

پرتو تو يافته در بتکده

سجده به بت کرد از آن بت پرست

ريخت مي عشق علي تا بجام

هر دو جهان آمده زآن نشئه مست

بندگي کس نتوانيم کرد

داغ تو داريم زروز الست

هر که شد آشفته زسوداي تو

از همه قيدي بجهان باز رست

خوش سروناز و آن قد دلجوي خوشتر است

با ماهتاب ماه سخن گوي خوشتر است

خوش شاهديست جام بکف گل بطرف باغ

ساغر بدست شاهد گلبوي خوشتر است

خوش جلوه ميکند بلب جو بنفشه زار

بر طرف گل بنفشه خودروي خوشتر است

خوش نعمتي است دولت رفته فتد بدست

اما وصال يار وفا جوي خوشتر است

جوشن خوشست بهر مجاهد برزمگاه

خفتان ززلف يار زره موي خوشتر است

زاهد تو و بهشت و من و درگه مغان

ما را هواي دلکش آن کوي خوشتر است

آشفته پا نهاد بطوف شه نجف

با سر براه کعبه تکاپوي خوشتر است

من بخود مشغول و يار از دست رفت

چون کنم ياران که کار از دست رفت

روزگارم صرف شد در انتظار

تيغ برکش روزگار از دست رفت

عقل و دين و صبر و هوشم بد دريغ

عشق آمد هر چهار از دست رفت

باز پس نايد دگر زان چين زلف

دل که ما را چند بار از دست رفت

دل ندادم تا که بودم اختيار

چون کنم چون اختيار از دست رفت

تا که با پيمانه شد عهد و قرار

عهد و پيمان و قرار از دست رفت

هست آشفته علي چون يار دل

از چه ميگوئي که يار از دست رفت

بکمان ابروان بست دو زلف چون کمندت

که زني بتيرش آندل که گريخته زبندت

نه عجب سپند گر سوخت عجب از آنم

که گرفته خوبآتش زچه خال چون سپندت

بخدا گلي نماند بر روي دل فريبت

نچمد بباغ سروي بر قامت بلندت

زوفا ببخش ليلي تو بر او که هست مجنون

چو سگي بلا به آيد بقفاي گوسفندت

تو طبيب درد عشقي و دواي دل لب تو

زوفا ترحمي کن بعليل مستمندت

بفريب خالش اي دل بشکنج زلف ماندي

بهواي دانه رفتي و بدام درفکندت

بولاي حيدر آشفته بجو بجان تمسک

که زهول روز محشر نبود دگر گزندت

غير سرت بسر و غير تو در خاطر نيست

نيست ازاهل نظر هر که بتو ناظر نيست

شاهد غيبي و بي پرده و درعين ظهور

ظاهر اين است که اين بر همه کس ظاهر نيست

هر چه بيني زبدايت بنهايت برسد

غير عشق تو کش اول نبدو و آخر نيست

عاشق گل نبود و آن همه لافست و گزاف

بلبل باغ که بر خار جفا صابر نيست

نکند فهم سخن گوش کسان ورنه بدهر

نبود سنگ و کلوخي که تو را ذاکر نيست

نبض من ديد طبيبي و همي گفت و گريست

درد عشق است و فلاطون بدو قادر نيست

نادر آنست که کس زنده رود از ميدان

گر جهان کشته آن دست شود نادر نيست

گفته بودم که چو غايب شود او شکوه کنم

نيست يک لحظه که در ديده و دل حاضر نيست

بمصاف دو جهان کي طلبد نصرت کس

هر کرا غير علي در دو جهان ناصر نيست

در مديح تو زآشفته اگر رفت قصور

يکزبان نيست که در مدحت تو قاصر نيست

بي تو نتوانم نشستن تاب تنهائيم نيست

بي حضورت لحظه ي برگ شکيبائيم نيست

عشق و رسوائي بهم همخانه آمد از ازل

عاشقم من عاشق و پروا زرسوائيم نيست

سرو چون آن قامت موزون تو در باغ ديد

پست شد در خاک و گفتا پاي بالائيم نيست

گر برآرم ناله اي در بوستان از شوق نو

بلبلان باغ را تاب هم آوائيم نيست

گر بفرمايند خوبان سجده بر آتش مرا

باخداوندان معني راي خودرائيم نيست

گر نهي صد کوه بر کاه وجودم ميبرم

ليک اندر بار هجرانت توانائيم نيست

طبع من جز بر مديح مرتضي مايل نشد

گر شدم آشفته اما طبع هر جائيم نيست

بر جحيمم کرد مالک عرضه بهر تجربت

گفت با حب علي اندر تو گيرائيم نيست

سرو چالاکي اگر سروي برفتار آمده است

ماه افلاکي اگر ماهي بگفتار آمده است

حور را ماني اگر حوري بدنيا بگذرد

يا پريزادي پري گر خود بديدار آمده است

گفتم اين چشم تو زابرو کرد اشارت سوي زلف

گفت اينش نافه وين آهو زتاتار آمده است

پرده افکندي عزيزا تا که در بازار حسن

يوسف و مصر و زليخايت خريدار آمده است

تا که در بتخانه چين نقش رويت برده اند

برهن همچون بت چين نقش ديوار آمده است

اي بشير ار سوي کنعان ميروي تعجيل کن

مژده بر يعقوب را يوسف ببازار آمده است

عقل گويد دين تبه شد گرد مهرويان مگرد

عشق ميگويد که حسن از بهر اين کار آمده است

گر بقبرستان مشتاقان زرحمت بگذري

مرده ميگويد مسيحائي دگر بار آمده است

حال دل ناصح چه داند در خم زلف کجت

گوي ميداند که در چوگان گرفتار آمده است

زخمه زد مطرب از ناخن بجان ناليد چنگ

چون ننالد دل که بروي زخم بسيار آمده است

عالمي خاموش شد زان لعل گويا در جهان

يکجهان ازان چشم خواب آلود بيدار آمده است

پرده دار شاهد غيبي علي مرتضي

ممکنست آشفته و واجب باويار آمده است

آدمي وار عيان گشت و پري وار برفت

از پسش جامه دران خلق بيکبار برفت

تا صبا نافه زچين سرو زلفش بگشود

مشک خجلت زده در طبله عطار برفت

خواست تا منع زعشقم کند و حسن تو ديد

عقل شد بيخود و زين واقعه از کار برفت

ديد از لعل تو در ساغر مستان اثري

شيخ پيمانه شکن از سر انکار برفت

بت بپنداشت که مسجود جهان خواهد بود

ديد آن جلوه و در پرده پندار برفت

لب چو ضحاک و سر زلف تو ماران بر دوش

اي بسا مغز خرد بر سر اين مار برفت

زاهد و برهمنت زلف چليپا ديدند

سبحه تبديل شد و رشته و زنار برفت

خون من ريخت و آزرده زکشتن نشدم

تا بيازاردم آن شوخ دل آزار برفت

منم آن بلبل عاشق که بسازم برقيب

تا نگويند که از سرزنش خار برفت

من پي حق بروم سوي نجف آشفته

موسي ار جانب سينا پي ديدار برفت

حقا که ملامتگر روي تو نديده است

معني نشينده است و بصورت نگرديده است

پيغام که آورد سحر باد که از شوق

ديوانه شده بلبل و گل جامه دريده است

اي حلقه بگوش خم زلفين تو خورشيد

خط تو خط باطله بر ماه کشيده است

من سينه بناخن بشکافم بره عشق

نشکفت که فرهاد حزين سنگ بريده است

فرهاد نخورده است بجز تيشه خون ريز

خسرو سخن تلخ زشيرين نشنيده است

بي ناوک دلدوز تو دل در بر عشاق

چون ماهي بي آب که در خاک طپيده است

از عشق نديديم بجز آتش سوزان

کس از شجر طور جز اين ميوه نچيده است

نازم رخ بي مثل و نظير تو که ديده

جز در بر آئينه نظير تو نديده است

گو دم مزن از وجد و سماع و طرب و حال

صوفي که زصهباي محبت نچشيده است

شرح غم زلف تو نگارد عجبي نيست

از خامه آشفته اگر مشک چکيده است

زاهد تو و محراب که عاشق بعبادت

محراب بجز آن خم ابرو نگزيده است

ما و رخ زيباي علي آنکه چو نقشش

نقاش ازل بر ورق کن نکشيده است

فتنه کي از قد موزون تو چالاک تر است

باده کي از لب نوش تو طربناک تر است

گرچه اهريمن جادوي بسي ناپاکست

نتوان گفت زجادوي تو ناپاکتر است

گرچه هر جامه که پوشي ببر تو زيباست

کسوت ناز ببالاي تو چالاکتر است

گرچه آلوده بود دامن ما بوالهوسان

عشق را دامن تقديس از اين پاکتر است

گفتي اي برق جهان سوز بسوزم خاشاک

نخل خشکيده ما از همه خاشاکتر است

گفتي آشفته اگر خاک شدي اکسيري

وه که اکسير بخاک در تو خاکتر است

خاک راه عليم فخر کنم بر افلاک

کاستان درش از نه فلک افلاکتر است

بيدردي اي دل من و گوئي طبيب نيست

گر دردمند شکوه کند بس غريب نيست

پندم مگو حکيم و نصيحت که نشنوم

جز عشق در ديار محبت اديب نيست

صاف از خم طبيعت چون مي درآ دلا

ورنه تو را زدرد حقيقت نصيب نيست

عنبر ززلف و گل زرخ و از عرق گلاب

در مجلس حبيب تمناي طبيب نيست

دارم عجب زخضر که جاويد مانده است

عشاق را حيات ابد بس عجيب نيست

ما را که جوشني است از آن زلف چون زره

پروا زتير دشمن و طعن رقيب نيست

خالش ببين بچهره غريب و ثنا بگو

رومي اگر که زنگي زايد غريب نيست

گل گوش پهن کرده بافغان بلبلان

او را گمان مکن که غم عندليب نيست

آشفته هر کس به حبيبي غزل سراست

ما را بجز علي ولي کس حبيب نيست

سودابه خم گيسو ضحاک لب نوشت

چشم تو شه ترکان دل گشته سياوشت

اي سرو قد چالاک گر نيست لبت ضحاک

سر کرده چرا چون مار زلفين تو در گوشت

تا چهره عيان کردي هوش از دو جهان بردي

آورده ام آئينه کز سر ببرم هوشت

با غاليه شد همرنگ سمين بردوش تو

آن غاليه مو سوده از بس ببرو دوشت

من خشک شده چوب و تو گلبن نوخيزي

نبود عجب ار گيرم پيوسته در آغوشت

رخساره خطر دارد زان ناوک چشمک زن

زان روي نهان کرده در خط زره پوشت

بر آتش عشق او آشفته نهادي ديگ

تا شعله بود بر جاي از سر نرود جوشت

گويا که زميخانه بوئي بدماغت خورد

شد سرزنش مستان اي شيخ فراموشت

بر صفحه رقم کردم نام علي اعلي

ماني تو بشو در آب آن دفتر منقوشت

فکرم دقيق گشت بسي در ميان دوست

نه زان ميان خبر شد و نه از دهان دوست

رحمي خدايرا بمن اي باغبان يار

خاشاک چون برون بري از بوستان دوست

حاشا که گنجد آن بقلم يا که بر زبان

سري که در ميان منست و ميان دوست

گفتي که چيست آن مژه بر دست ترک چشم

تيري زغمزه مينهد اندر کمان دوست

خضري اگر حيات ابد خواست از خدا

خواهد براي آنکه شود جانفشان دوست

روزي اگر سواره بخاکم گذر کني

خيزم چو گرد و باز بگيرم عنان دوست

گوئي که شکر است برآميخته بزهر

از بس که نام غير رود بر زبان دوست

چون خاک ميشوم بهل اينجا روم بخاک

اي پاسبان مران تو مرا زآشينان دوست

هندو در آفتاب نشان تو جسته است

هر ذره اي که هست درو چون نشان دوست

ترسم که مهربان برقيبان شود دلش

نامهربان کنيم دل مهربان دوست

آشفته در طلب پي آنزلف خم بخم

سر ميدود چو گوي پي صولجان دوست

حب علي بعشق نکويان مرا فکند

دشمن پرست گشته دل اندر گمان دوست

آهسته ران خدا را جانها فداي جانت

نه دست در رکيبند ياران مهربانت

يکشهر از دهانت انگشت در دهانند

حرفي بگو که دانند تا چيست دردهانت

اغيار در قفا و آه منت عنان گير

شوق که شهسوارا تا مي کشد عنانت

خواههم نسيم باغ زين سود گر نيايد

تاره برند اغيار زين بو ببوستانت

خاکي در آستانت لابد ضرور باشد

بگذار تا بميرد عاشق در آستانت

گفتم که روبرويت راز درون بگويم

چون آينه عيانست سر دل از نهانت

آويخت چاه بيژن معکوس بر زنخدان

بسته کمند رستم بر گوشه کمانت

از تو نه شکوه بودم گر ناله اي نمودم

شب خواب مير بودم از چشم پاسبانت

بومند و شوم اغيار در آستان مده راه

تو خود هما و سيمرغ بايد هم آشيانت

از فتنه زمانه آشفته غم چه داري

بر سر چو سايه باشد از صاحب الزمانت

شد کيميا مس ما زاکسير حب حيدر

فقرش غنا ببخشد از هر که در جهانت

مرا که زلف تو آشفته کرد و چشم تو مست

کجا رود زسر آشفتگي دل تا هست

بگو خليل ننازد به بت شکستن خويش

بتي زکعبه عيان شد که بتکده بشکست

زسوزن مژه راه نظر بديده بدوخت

به سحر غمزه زچشمم خيال خواب ببست

سزاي من نبود غير حلقه زنجير

اگر زحلقه زلف تو من بخواهم رست

چه عزتست کسي را که او ذليل کند

چه مرهمست دلي را که او بخواهد خست

بدام عشق ندانم که اين چه تأثير است

که هيچ صيد نديدم کزين کمند بجست

بشامگاه ابد باز معتقد بتوام

که من بعهد تو بودم زبامداد الست

چنانکه غمزه ساقيست بر سر يغما

نه هوشيار بجا مانده در جهان و نه مست

زحادثات زمانه کجا زجا خيزد

چنانکه نقش تواندر ضمير ما بنشست

تو اي محيط محبت بگو چه بحرستي

که ماهي تو نيايد بهيچ حيله بدست

زآه سينه آشفته چون نپرهيزي

که دوزخي شود آتش اگر بهم پيوست

رقم چو خامه تو ميزند بنام علي

سزد چو نافه چينش برند دست بدست

جلوه صبح ازل يک پرتوي از روي اوست

تاري شام ابد اندر شکنج موي اوست

قاب و قوسين و کمان رستتم و تيغ دو سر

اين همه اندر اشارات خم ابروي اوست

کعبه و دار السلام و وادي طورو بهشت

يک مقام امن از خيل گداي کوي اوست

اژدهاي سحرخوار ان طره جادو فريب

دست موسائي نهان اندر خم گيسوي اوست

هندوان گر ميپرستند آفتاب آسمان

آفتاب و ماه و انجم يکسره هندوي اوست

آفرينش بسته يک نکته از لعل لبش

معجزات انبيا در غمزه جادوي اوست

حاجيان روبر هجير و بت پرستان روبدير

روي آشفته از اين و آن همه بر روي اوست

نوح و آدم را نجاتي هست از طوفان حشر

زانکه ايشان را پناه وجاي در پهلوي اوست

حيف باشد آبروي او بريزد پيش خصم

اي امام راستان آنرا که رودرروي اوست

زشور آن لب شيرين که در جهان انداخت

گمان مکن که شکر در ميان توان انداخت

چه نقشها که عيان شد زسيم ساده او

زطرح کينه که آن ماه مهربان انداخت

سخن زنقطه موهوم رفت و باز حکيم

حديث لعل سخنگويت در ميان انداخت

بصحن باغ نه گلهاي آتشين است اين

که عکس روي تو آتش ببوستان انداخت

چه جلوه بود که حسن تو کرد بي پرده

چه فتنه بود که موي تو در ميان انداخت

زطن غير رهائي نيافت با همه جهد

اگر چه عيسي خود را بآسمان انداخت

سري بحلقه عشاق برکند عاشق

بپاي دوست اگر سر نهاد و جان انداخت

چه شمع آتشي آشفته داشت پنهاني

که شور عشق تواش شعله در زبان انداخت

چه عشق پرتو شمع ازل علي ولي

که روح بر در او چوآسمان انداخت

بحيله با سگ کويت گرفته ام الفت

که خويش را بتوانم در آستان انداخت

باز با ما رقيب عربده داشت

تخم کين در زمين دل ميکاشت

بي خبر بود از حکومت عشق

شحنه عقل در درون بگماشت

رآيت آفتاب ديد نهان

بغلط مرغ شب علم افراشت

عيب من گفت و خويشتن بستود

ادعا بود و خود گواه نداشت

همچو زنگي که چون در آينه ديد

نسبت خود بآينه بگذاشت

گو بخفاش پرده اي بربند

که زرخ مهر پرده را برداشت

گو بدجال ميرسد مهدي

شبنم البته تاب مهر نداشت

ضعف آشفته ديد و قوت خويش

بي خبر زان که او اميري داشت

علي مرتضي امير عرب

که همه عمر مدح او بنگاشت

دريغ نعمت وصل بتان که در گذر است

خوشست لؤلؤ رنگين و بحر پرخطر است

بهار و باغ و گل و عندليب سرخوش مست

زتندباد خزاني هنوز بي خبر است

مجو زنخل محبت ثمر بجز حرمان

که باغبان بودش عشق وآبش از بصر است

اگر که جلوه يار است طالبان سوزد

اگرچه نخله طور است بار او شرر است

حديث روز قيامت که گفت طولانيست

زشام هجر تو يک شمه ليک مختصر است

رقيد عقل برستم سمر شدم بجنون

مگوکه تخم وفا اي عزيز بي ثمر است

بزخم تير و سنان شايد ار نهي مرهم

هلاک آن دل خونين که زخمش از نظر است

دو چشم وقف براه غبار قافله است

دو گوش در ره پيغام يار نوسفر است

بهشت و حوري وغلمان چه ميکند يعقوب

که خاطرش متعلق بصحبت پسر است

بطوف کوه و کمر چند ميروي با سر

خوشا کسي که بياد تو دست در کمر است

بگير دامن آه سحر تو آشفته

که در جهان اثر ار هست از دم سحر است

بصبر کوش که تا ميوه مراد بري

که ريشه تا که درآ بست قابل ثمر است

در وصال گشايد بپنجه غيبي

علي که فاتح ابواب دوست دادگر است

کاش پاينده شدي وصل تو چون هجرانت

کاش ناياب شدي درد تو چون درمانت

تا نديدند از آن درد نصيبي اغيار

تا در آن وصل بماندند بسي يارانت

اثر از ناله خود بلبل شيدا مطلب

شرط آنست که گل گوش کند افغانت

بسکه پيوسته بهم تير نظر ميترسم

زين ميان غير بناحق بخورد پيکانت

سينه خالي کن از اين وسوسه شيطاني

کازيمن بود که بيارد نفس رحمانت

کي بمرآت دلت پرتو واجب افتد

تا که در نفس بود کش مکش اسکانت

بگدائي در ميکده خوش باش دلا

گو براند زدر خود زستم سلطانت

عشق همخابه بود نيست غم از شحنه عقل

نوح همراه بود نيست غم از طوفانت

چون خليلست گرت ريشه خلت در گل

نار نمرود شود باغ گل و ريحانت

تا شنيدند که زندان بودت حلقه زلف

يوسف مصر بخواهد بدعا زندانت

منم آشفته آلوده بعصيان دامان

عملم نيست مران دست من و دامانت

بولاي تو که جز حب توام نيست عمل

گر تو گوئي ببرد بار مرا سلمانت

صياد زد بتيرم وبالم شکست و رفت

از کثرت شکار ببندم نبست و رفت

با صد نياز خواستم از وي نشستي

آمد بناز بر سرم و برنشست و رفت

از عقل بس عقال نهادم بپاي دل

دستي نمود و رشته عقلم گسست و رفت

نزديک بود زخم درون به شود که يار

آمد بنوک تير نظرباز خست و رفت

کردم جگر کباب و زخون درون شراب

خورد آن شراب بامزه گرديد مست و رفت

نقش بتان بشستم و شد جلوه گر بتي

آشفته را نمود زنو بت پرست و رفت

مشغول غير بود که حيدر پديد شد

آورد بازياد زعهد الست و رفت

اي خوش آنعاشق بدنام که او نام نداشت

کامجوي آنکه در اين دير سرکام نداشت

شور بلبل بگلستان نبود پنداري

از گل اين باد سحرگاهي پيغام نداشت

شاهد خاص ازل رفت سوي پرده غيب

زانکه بالجمله سر گفتگوي عام نداشت

عاشق سوخته را خواندم ديوان غزل

جز تمناي وصالت سخن خام نداشت

مرغ دل پرزد و گرديد اسير خم زلف

دانه خال بديد و خبر از دام نداشت

اول و آخر هر کار پديد است بدهر

غير عشقت که هم آغاز و هم انجام نداشت

از شب هجر تو نالم که ندارد سحري

روز وصل تو بنازم که زپي شام نداشت

اين بتان را که تو در کعبه دل جا دادي

هيچ بتخانه بدين صورت اصنام نداشت

چون بياراست صف رزم سپهد ار ازل

چون علي پيش رو لشگر اسلام نداشت

شيعيانت همه مبرم که بکويت برسند

همچو آشفته در اين کار کس ابرام نداشت

دوش با سر بدر دوست دويدم بطواف

با مژه رخنه نمودم که ره گام نداشت

زاهد که همي گفت مي ناب حرام است

ميخورد و بگفت آنکه حرام است کدام است

حوران بهشتي بجوار تو جواريست

غلمان بسر کويت استاده غلام است

گر حکمتي آموخت زخم بود فلاطون

ور حشمت جمشيد زيک پرتو جام است

عمريست که زلفين تو بر آتش رخسار

ميسوزد و چون مينگري عنبر خام است

عنبر نستانم زکس ونافه نبويم

بوي سر زلفين توام تا بمشام است

گر زاهد شهرست که از جام تو مستست

گر آهوي وحشيست که در دام تو رام است

نقص است بمه نسبت آن روي که از ماه

هر روز شود ناقص وز دوست تمام است

بي تو نکنم عيش اگر باغ بهشت است

من با تو خورم باده اگر ماه صيام است

چشمان تو بر چهره جادوست ببابل

در زلف بناگوش تو شعرا که بشام است

فرهاد که جان داد زشوق لب شيرين

جانبازي و ناکامي او غايت کام است

آشفته چه غم باشدش از هول قيامت

آنرا که علي رهبر و مولي و امام است

اي ترک گر آزردن دلهات خيالست

آزردن عشاق زتيغ تو محالست

عشاق حيات ابد از تيغ تو ديدند

بس کشتن اين طايفه ايدوست محالست

گر قصد بود قتل منت روي بگردان

چون موت و حياتم بفراق است و وصالست

پا تا سر او چيست همه غشوه و ناز است

سر تا قدمش چيست همه غنج و دلالست

حور است پري نه ملک و ماه فرشته

کز هر چه بوهم آيد برتر بجمالست

حور و پري اين رسم ندانند و بکويند

يا کي ملک و ماه باين خوي و خصالست

گفتند حکيمان سخن از مسئله جزء

اما زدهان تو نه ياراي مقالست

رستم بگريزد زمصاف سپه عشق

مسکين دل سودا زده ما به چه حالست

آشفته نورزي بجز از عشق نکويان

هر دين که جزا نيست همه عين ضلالست

جز مدح علي هيچ نخواني که حرامست

جز مهر علي هيچ نورزي که نکالست

ساقي قدحي در ده از باده انگورت

مگذار بدرد سر ميخوراه و مخمورت

اي بلبل خوش الحان برخيز و نوا سرکن

کز پرده برون آمد آن نوگل مستورت

عذري بطلب از شيخ وزتوبه بکن توبه

کز عفو کريمانه حق داشته معذورت

در طارم مينائي در کاخ مسيحائي

مطرب بفکن غوغا از ناله طنبورت

گو از ستم خسرو بر سر رودش تيشه

فرهاد کجا از سر شيرين بنهد شورت

فسق من و زهد تو در پرده پندار است

زاهد عمل مجهول دارد زچه مغرورت

دشمن شود ار عالم ما و در ميخانه

خواند از سگ خويشت دوست عار است زمغفورت

ساقي چ زدر آمد با ساغر پر از مي

مه تابد و هم خورشيد اندر شب ديجورت

بر کوري دشمن هي ساقي بقدح مي کن

هان عيد رسيد از پي کو ساغر بلورت

عيدي همه شايد خيز جانبخش و فرح انگيز

گو شيخ که باطل شد آن آيت مسحورت

شد غاصب حق حق امشب بدرک ملحق

مطرب بنواز از نو چنگ و ني و طنبورت

مي نشئه مسروريست و زمد عيان دوريست

آشفته تمتع گيرهان از مي و منظورت

مي عشق و علي ساقي باقي همه الحاقي

منظور چو شد حيدر هم نار شود نورت

دريغ و درد که جان را سر مهاجرت است

قمر ببر مه ما را سر مسافرت است

مرا نه جاه و نه مالي بود نه فضل و کمال

بود زعشق گرم بر جهان مفاخرت است

تو را رقيب بود دررکيب و وه که مرا

بجان و دل زفراق و حسد مصادرت است

تمام حيرت از آميزش رقيبم و تو

که ديو را به پري از کجا معاشرت است

شراب نقد گرفت اين و کوثر آن نسيه

ميان زاهد و دردي کش اين مشاجرت است

زاشتياق تو من زنده ام چو خضر بآب

چرا تورا زمن خسته دل مسافرت است

نه هر کسي است بکس در زمانه مستظهر

بحسن روي تو عشق مرا مظاهرت است

رقيب وصل تو ميجست و من رضاي تو را

ميان بوالهوس و عاشق اين مغايرت است

بذکر اهل دل و در مذاکره طلاب

بياد عشق تو آشفته را مذاکرت است

نواي راست بخوان مطرب از مديح علي

که از نواي دگر طبع را مزاجرت است

کبوتر حرمم ليک عازم سفرم

بآستان تو جان را سر مجاورت است

محکي در ميان دشمن و دوست

نيست جز دل ازو بجو که نکوست

دل چو آئينه کن ززنگ بري

تا ببيني خلاف دشمن و دوست

عيب خود را زدشمنان بشنو

که خطاي تو دوست دارد دوست

دل احباب بسته بر موئي است

نگسلي رشته را که آن يکموست

غنچه از يک تبسم اندر باغ

فاش کرد آنچه را زتو بر توست

مهر اگر سر بمهر داري به

تا ندانند يار اين يا اوست

عاشقان برد بار و نرم و سليم

نازنين تند و سرکش و بدخوست

روي اين طايفه زآينه است

دل ايشان زسنگ و آهن روست

ليک گر تو چو نافه پوشي عشق

مشک سازد عيان که در او بوست

هر که آهو گرفته بر عشاق

بيخبر زان دو آهوي جادوست

هر که آشفته چشم بر سوئي

دل ما زين و آن همه يکسوست

دل و جان را مجوي جز به نجف

که مقيم و مجاور آن کوست

خاطرت هست که جز ياد در تو خاطر نيست

من شهيد نظر و يار بمن ناظر نيست

ظاهرا گفت رقيب از نظرش افتادي

آري آن نظره که با من بودش ظاهر نيست

آخرين داروي دردم زطبيب آيد کي

داغ عشق است از آن درد مرا آخر نيست

نيست ثابت بر اصحاب صناعت در عشق

هر که بر آتش سوداي بتان صابر نيست

نامش از چه نبري از سر رحمت هرگز

آن که جز ذکر تو را در دو جهان ذاکر نيست

زنبق خام که هارب شود از آتش تند

خام بر پختگي البته بدان قادر نيست

نادر آنست که بيزخم کس از تير تو جست

گر دلي زخمي تير تو شود نادر نيست

روي بر کعبه و بر نقش بتان سجده کني

چه نمازت بود ار قبله تو حاضر نيست

گر جهاني به تو دشمن شود آشفته چه باک

ناصرالدين شه غازي مگرت ناصر نيست

يار بي پرده بر اصحاب نظر چهره نمود

ظاهر اينست که بر اهل هوس ظاهر نيست

همت من شده مقصود بمدح حيدر

دست کوته بود و همت من قاصر نيست

زلف تو يکجهان پريشان داشت

از همه دل زمن دل و جان داشت

اين چه سحر است کز لب و دندان

لؤلؤ تر بکان مرجان داشت

درمند فراق دوست طبيب

غير عناب لب چه درمان داشت

بجز از بحر بيکران غمت

گرچه بحر محيط پايان داشت

گر نديدي چو تو بهشتي روي

روي کي در بهشت رضوان داشت

زاشتياق گل رخت در باغ

چاکها غنچه در گريبان داشت

داشت گل عندليب نغمه سرا

همچو آشفته کي غزلخوان داشت

زان تجلي که کرد شمع رخت

سنگ آتش بسينه پنهان داشت

از علي جو مراد در دو جهان

چشم بر غير دوست نتوان داشت

اين دود که دوش از دل سودازده برخاست

چون شمع مرا سوخت ولي بزم بياراست

ما را چه خوش افتاد بتن کسوت عشقت

چون خلعت خوبي که ببالاي تو زيباست

تيز نظرش بگذرد از جوشن فولاد

با لطف بدن ساعد بازوش تواناست

زين قلب شکن لشکر مژگان که تو داري

خون دل عشاق بريزي زچپ و راست

در صورتت آن چشم که ديد آيت معني

صاحبنظرانش همه گويند که بيناست

يک شهر رقيب و همه با دوست هم آغوش

تنهائي در هجر نصيب من تنهاست

دارد سر تسليم دلم پيش نگاهت

با کافر خونخوار چه بهتر زمداراست

در کوي تو غوغاي رقيبان عجبي نيست

لابد مگس آنجا بزند جوش که حلواست

دلدار چو در کام تو و باده بجام است

از چه نکني عيش که اسباب مهياست

هر کس برد از جلوه روي تو نصيبي

گر هست قصوري صنما از طرف ماست

آشفته بدامان تو زد دست تولا

اي دست خدا دست تو چون از همه بالاست

ما از دو جهان روبه تو آورده باميد

کز غير تو حاجت بدو عالم نتوان خواست

بر آن سرم که برآرم زدل نهال محبت

که بارهاست بجانم زاحتمال محبت

هر آنچه تخم وفا کشته ام جفا ثمرش بود

کسي نچيده جز اين ميوه از نهال محبت

چگونه صرف خيالش توان و عطف عنانم

که عمر من همه شد صرف در خيال محبت

چه غم که رفت سر و جان و مال و جاه زدستم

نه بذل مال و سر و جان بود کمال محبت

اگر وصال محبت نشد نصيب بدوران

همين بس است که دريافتي وصال محبت

کند بسيم و زر صيرفي تفاخر بيحد

مسي که پاک برون آمده زقال محبت

مکن تو شکوه که خون حبيب ريخت محبت

که نيک آمده اين کارها بفال محبت

اگر چه يوسف مصر است حسن او نخرد کس

بچهره اي که نيفتاده است خال محبت

درون جميل کن از جلوه جمال حبيبت

که تا زآينه بنمايدت جمال محبت

حديث کوثر و تسنيم آب خضر نگوئي

زجام عشق بنوشي اگر زلال محبت

نه عشق زاده حب است و مظهر رخ حيدر

مباد آنکه شوي غافلي از جلال محبت

اگر بدام تو آشفته را شکست پر و بال

پرد بگرد در و بام تو ببال محبت

از هر خوشي بدور جهان عشق خوشتر است

تن گر بکاست عشق ولي روح پرور است

عاشق زخويش غايب و حاضر ببزم دوست

گر بينيش بحلقه که مشغول ديگر است

آهم زبسکه مشعله زد در شب فراق

بزمم بشام تيره صباح منور است

هرگز هواي جنت رضوان نميکند

هر دل که او رهين سر کوي دلبر است

شايد که از دري تو سري برکني چو ماه

مسکين دلم زشوق شتابان بهر در است

عود است آن نه زلف بر آن آتشين عذار

خط نيست گرد عارض تو دود مجمر است

زلف دراز سلسله بر طرف عارضت

در بامداد عيد عيان روز محشر است

زينت کنند مردم اگر از عمل بحشر

ما را زداغ عشق تو بر جبهه زيور است

آشفته گفتي ار طلبي وصل جان بباز

آنم اگر مجال شد اينم ميسر است

خواهم رسم بخاک در دوست در نجف

آن قطره ام که الفت در يام بر سر است

يارب اين درد که درمان نپذيرد از چيست

وين که بر داغ درون تازه نمک پاشد کيست

عجز دارند طبيبان جهانم زعلاج

لاعلاجم چکنم چاره چه تدبيرم چيست

گر چه نالد دل بيمار بسينه پنهان

نيست يکدل بهمه شهر کز و نالان نيست

عجبي نيست که در هجر تو مردند بسي

عجب آنست که يکتن بفراق تو بزيست

بارها گفتي بنشينم و خونت بخورم

باري اي عهد شکن بر سر پيمانت بايست

مردمان غرقه خونند و زخود بيخبرند

ديده ام گرچه نهان دوش زمردم بگريست

غوطه در خون زند ار چشم بپاداش خطاست

گنهش اينکه بترکان خطائي نگريست

لاف عشقت بود و بوالهوسي آشفته

معني ار هست بياور که سراسر دعويست

لاجرم درديت ار هست روان شو بنجف

که طبيب دل سودازده گان جمله عليست

گلم ميار خدا را تو باغبان عنايت

خزان ما زبهار تو کي رسد بنهايت

بهل که به نشود داغ دل زمرهم اعيار

عتاب دوست بسي به که از رقيب عنايت

مگر بروز فراقت حديث هجر بگويم

که شام هجر ندارد باين حديث کفايت

هزار دوست گرفتم ولي بشام فراقت

بغير مردم چشم کسي نکرد حمايت

بکشت غيرت عشقم اگر چه پا بدرستي

ببين که رشک محبت رسيده تا به چه غايت

نه زهر عشق چشيدي نه بار هجر کشيدي

بدان که فرق بسي از روايتست و درايت

زبيم برنکشم آه در قفاي رکيبش

مباد شعله آهم کند بدوست سرايت

چنان که يوسف و يعقوب را رساند بکنعان

مگر خدا برساند تو را بمن زعنايت

بآتش دل درويش هيچکس چو نبخشد

مگر که ساقي کوثر کند زلطف شفايت

گلوي تشنه نخورد آب خوش زجدول تيغت

اگر چه غير بقتلم بسي نمود سعايت

ززلف تو کند آشفته جلوه ي بتو حاشا

کسي زمنزل مألوف خود نکرده شکايت

برهان مرا تو يارب زکرم زدام حيرت

که شدست صرف عمرم همه در مقام حيرت

چه شراب درقدح ريخت ببزم ساقي ما

که زمين و آسمان مست شده زجام حيرت

چه ديار بود عشقت که بعاشقان گذشته

همه روز روز حرمان همه شام شام حيرت

دو جماعت مخالف بسلوک رند و زاهد

همه سوخته زسودا و تمام خام حيرت

حکما که شهسوارند مصاف معرفت را

نکشيده تيغ فکرت يکي از نيام حيرت

برسول عقل گفتم چه بود پيام گفتا

همه سر بمهر نامه بودم بنام حيرت

بعقال عقل بستم همه بختيان امکان

بکفم نيفتاده بجز از زمان حيرت

نه تو خضر روزگاري و ولي کردگاري

تو بگير دست آشفته درين مقام حيرت

گه رحمت است ايشاه باهل فارس الحق

که شدند جمله مغلوب زازدحام حيرت

هوس ساده زخامم سر سودائي سوخت

شرر عشق بتان خرمن دانائي سوخت

شوق شکر دهنان دوخت لب گفتارم

طوطي طبع مرا قوه گويائي سوخت

بنشين در قفس ايدل زتماشا بگذر

کآه بلبل بچمن خيل تماشائي سوخت

ترک در کشور يغما چو تو يغمائي نيست

کزدم تيغ کجت چيني و يغمائي سوخت

برقي از آه دل خسته برون جست بدشت

دل کوه از شررش با همه خارائي سوخت

خود بياراست در آئينه بر آتش زد مشک

آينه ديد چون آن طرز خود آرائي سوخت

جگر زاهد اگر سخت بکانون زريا

خرقه رند قدح خوار برسوائي سوخت

اين چه باده است که تاريخت زمينا در جام

اثر آتش او گنبد مينائي سوخت

بزن آبي بدل سوخته آشفته

کاندر آتش بهواي بت هر جائي سوخت

شمه عشق تو روزي به نيستان گفتم

آتشي خاست زني کز اثرش نائي سوخت

خواست ديده که شود آگه از نور علي

چون تف چشمه خور حاصل بينائي سوخت

عجبي نيست اگر سوخت مگس را پر و بال

شکري بود کزو دکه حلوائي سوخت

اين کجکله ترک قزلباش کدامست

آشوب دل و دين بود اين فتنه چه نامست

ماهي بسرسر و کله گوشه شکسته

يا ماه بخرگاهست يا سرو ببامست

دزديده برو ديد مي از بيم رقيبان

چون نيک بيني تو يکي ماه تمامست

او نيز نظر کرد بتندي بمن از خشم

کاين رند نظرباز چه نامست و کدامست

گفتم بدل از بيم باين عربده جو ترک

نه قدرت گفتارم نه جاي سلامست

در مشرب او خون دل خلق حلال است

در مذهب او پرسش عشاق حرامست

در پيرهنش سينه نه يک صفحه زسيم است

دل نيست در آن سينه که در سيم رخامست

چشمش چو يکي ترک معربد بصف جنگ

شمشير بکف دارد و از اهل نظامست

شيرين لب و شکردهن و عقل فريبست

آهو روش و سرو قد و کبک خرامست

گر حور بهشت است که او را زجواريست

غلمان بخيلش چو يکي طرفه غلامست

کوتاه بود در بر زلفش شب يلدا

باطرف بناگوشش صد صبح چو شامست

آشفته تو را غاليه بو شد نفس از چيست

زان زلف مگر بوئيت امشب بمشامست

از خاک در ميکده جو نعمت وصلش

کاز باده فروشست که هر کار بکامست

گر خضر بود زنده بيک جرعه آبست

ور جم بود او بنده بيک گردش جامست

دست ازل آن باده فروش خم معني

کو پيشرو اهل يقين است و امامست

از فلک عقد ثرياست که بر خاک آويخت

يا مگر خوشه انگور که از تاک آويخت

ملک از آه من افروخت چراغ ار نه زچيست

اين قناديل که بر کنگر افلاک آويخت

همچو شاهين که خورد خون کبوتر بچگان

طاير تير تو بر اين دل صد چاک آويخت

اين کمندي که تو اي ترک کمانکش داري

سر صد رستم و سهراب بفتراک آويخت

هر دلي برد بچستي نگه طرارت

در خم زلف تو اي دلبر چالاک آويخت

زاهد از بيم تف گرمي آتش بفسرد

رند ميخانه در آن آب طربناک آويخت

مست قلاش بمي خرقه و سجاده بشست

شيخ از وسوسه در سبحه و مسواک آويخت

گر شکايت بکند کس زفريب شيطان

دل آشفته بآن غمزه ناپاک آويخت

تا مگروا رهدم نفس از آن رنگ و فريب

دل بدامان نبي صاحب لولاک آويخت

آنکه از تيغ جهانسوز علي نايب او

برق در خرمن کفار چو خاشاک آويخت

تن بي محبت و لاف زجان آدميت

که بداغ عشق بسته است نشان آدميت

شرفست آدميرا بملک زعشق ورنه

چه ميانه ملک بود و ميان آدميت

حيوان و مردمان را چه تميز عشق نه جان

که دواب راست جاني و نه جان آدميت

چو حديث عشق عاشق نه بگوش سر نيوشد

سخني بگوي واعظ بربان آدميت

چه بصورت آدمي گشت مکان عشق اقدس

همه لامکان ببيني بمکان آدميت

نه حيات جاودانيست زآب زندگاني

که خضر بماند باقي بروان آدميت

بنهاد بال جبريل و بعرش رفت احمد

بگشاي چشم و بنگر طيران آدميت

نه که آدميت اول هم از آدم صفي بود

زعلي شنيد آشفته بيان آدميت

چکني تو غوص عنان که دراز صدف برآري

که بخاک درگه او شده کان آدميت

آفتاب عشقبازان حسن عالمگير تست

معني سر ازل در پرده تصوير تست

تا که طغرا از که داري در نهان آنخط سبز

که قضا و هم قدر اندر خط تسخير تست

ايدل شيدا چه بيماري که ماندي بيعلاج

گر فلاطون زمان پيوسته در تدبير تست

ايدل سودائي از بند تعلق چون رهي

کش زنخدان است زندان گيسوان زنجير تست

گر بود قوس و قزح همسنگ شد با ابرويت

گر شهاب ثاقب او قايم مقام تير تست

کيست ايعشق آن مؤثر کاين اثر در تو نهاد

فاعل و قابل هم از کيفيت تأثير تست

سبحه را بردار از ره دانه وسواس چيست

زاهدا اين فتنه ها از رشته تزوير تست

دور بزم ميفروشان کار ساز عالمست

تا نگوئي کاسمان خاصيت از تدوير تست

بر قضا گر حکم راند قدرت او دور نيست

زانکه تقدير قدر هم در کف تقدير تست

حادثات دهر را باشد تغير لاجرم

پايدارتر از آن ميانه عشق بي تغير تست

اين جوانيها که باشد روزگار پير را

جمله آشفته زتأثير وجود پير تست

شاه مردان شير يزدان مرتضي کز لطف عام

در خراب آباد دوران از پي تعمير تست

گر تو اقامت کني بآن قد و قامت

روز قيامت عيان کني زکرامت

چون روم از کوي تو به پند ونصيحت

من که وطن کرده ام بکوي ملامت

دامن وصلت زدست بيهده داديم

بر سرخود بيختيم خاک ندامت

قدر بهشت وصال هر که ندانست

سوخت زنار فراق تو بغرامت

شاهد روشن نداشت چون مه رويت

دعوي سرو چمن که کرد بقامت

محرم کعبه گرت بباد به بيند

عمره و حج را بدل کند با قامت

تا که کني عرضه کشتگان خود ايشوخ

محشر ديگر بپا کني بقيامت

گنج نيايد هر آنکه زنج نبيند

گو بنشيند طالبان سلامت

سلطنت باغ خلد برد مسلم

هر که زداغت بجبهه داشت علامت

دست ازل از کرم در اول نوروز

بر سر حيدر نهاد تاج کرامت

گر شده آشفته بنده تو عجب نيست

بندگي تو بزرگي است و فخامت

هر که سوداي بتان در دل ديوانه گذاشت

همچو مرغي است که شب برق بکاشانه گذاشت

آن پري دوش خم زلف دلاويز گشود

باز زنجير بپاي دل ديوانه گذاشت

آتش شمع مپندار که از سوز دلست

زآتشي بود که اندر پر پروانه گذاشت

طالب دوست عجب نيست که بيجان زنده است

زآنکه جان در طلب دلبر جانانه گذاشت

زاهد شهر که پيمانه مستان بشکست

دوش پيمان بسر ساغر و پيمانه گذاشت

خال و زلف تو کدام است که صيدم کرده

آنکه اندر شکن دام تو اين دانه گذاشت

مردم ديده بسي غوص گهر کرد و بريخت

ليک در بحر دل آن گوهر يکدانه گذاشت

رفت آنشوخ پريوار و جهان مجنون کرد

نتوان گفت که يک عاقل و فرزانه گذاشت

خانه هاي دل سودازدگان کرد خراب

تا که پا در خم زلفين کجت شانه گذاشت

دوشم اين سيل که از ابر مژه گشت روان

نتوان گفت که در شهر بجا خانه گذاشت

رفت زين باديه چون محمل ليلي سوي حي

وه که جز بر سر مجنون زوفا پا نگذاشت

گنه خويش بحيدر چو بخواند آشفته

قلم عفو برو لطف کريمانه گذاشت

زينهار از دهان شيرينت

آه از پنجه نگارينت

نکند ميل خسرو فرهاد

گر ببيند بخواب شيرينت

چشم شهلا بغمزه کردي باز

نرگس باغ گشت مسکينت

نکني جز هما بچرخ شکار

تا چه چالاک بوده شاهينت

روي آئينه و دلت از سنگ

قتل و غارت گريست آئينت

اي فلک رشک روي ماه وشي

عقدمه بر گسست و پروينت

زين همه يار تو که بگرفتي

رفته از ياد يار پارينت

بعبث رنجه ميکني پنجه

مردم از نظره نخستينت

چون عروسان بيا بحجله دل

تا کنم جان و سر بکابينت

آهو از من مگير اي خم زلف

بخطا خوانده ام اگر چينت

تو مپو راه عشق را کاي شيخ

باز شد چشم مصلحت بينت

کفر اسلام چيست آشفته

که بود عشق نيکوان دينت

خيز و از جان دعاي شاه بگو

تا ملايک کنند آمينت

اي علي اي امير عرش سرير

رحمتي بر غلام ديرينت

شهريست حسن و زلف و رخت صبح و شام اوست

عشقت شهست و سکه دولت بنام اوست

از بعد حشر گر بخرامد برستخيز

شور قيامت دگر اندر قيام اوست

سودائيان علاج بعناب کرده اند

سوداي ما زشکر عناب فام اوست

تا وحي آورد برسولان زاوج عرش

جبريل منتظر بوصول پيام اوست

ابرو کمان و غمزه کماندار و من شکار

صياد ترک چشم تو و زلف دام اوست

بي پرده آنغلام چو يعقوب بنگرد

گويد هزار يوسف مصري غلام اوست

ليک دري که طوق بگردن نهاده است

باشد نشان که بنده طرز خرام اوست

از تلخ کام عشق تو حسرت بسي برد

خضري که آب چشمه حيوان بکام اوست

ايکاش جرعه اي دهد آشفته را زلطف

ساقي سلسبيل که کوثر بجام اوست

فاني مگو که وجه خدايست و باقيست

بي شبهه با دوام حقيقت دوام اوست

آدم کمينه خاک نشين درش بجان

خلد برين بسايه دارالسلام اوست

من کيستم که وصف کنم از جمال دوست

ما ذره آفتاب حقيقت جمال دوست

چون دوست گر بدست فتد ديگري گر

تا وصف گويد او زجمال کمال دوست

گر آفتاب تيغ بعالم کشد صباح

بر آفتاب تيغ کشيده هلال دوست

از سرو ناز معتدلت باغبان مگو

کامد بجلوه قامت باعتدال دوست

پروانه وقت سخت از خود خبر نداشت

مشغول خويشتن نشد از اشتغال دوست

نقاش عاجز است چو از نقش آن نگار

آشفته عاشق است بنقش خيال دوست

يکقطره است بحر محبت زجوي عشق

يک ميوه است حسن بتان از نهال دوست

جم را که آن جلال و حشم داد روزگار

اين حشمتش کرانه بود از جلال دوست

با هجر او بسازم و سوزم همي چو شمع

نبود اگر ميسر ما را وصال دوست

اين جمله نقش ماست کز آئينه شد عيان

وصفي که شد زلف و رخ و خط و خال دوست

ما را سؤال در صف محشر زحيدر است

عاشق نداشت غير جواب سؤال دوست

در دوستي چو سيرت دشمن گرفته ايم

سر برنياوريم هم از انفعال دوست

نتوان گفت جز آن سلسله موياري هست

يا بجز عشق بتان در دو جهان کاري هست

ايخوش آن سر که سزاوار سرداري هست

خرم آن جان که پسند قدم ياري هست

نتوان جست در آن زلف دل غمزده را

که در اين سلسله هرگوشه گرفتاري هست

کافر عشق مسلمان نبود در همه کيش

منکرانرا خبري کن اگر انکاري هست

بسکه مستغرق سوداي گل آمد بلبل

خبرش نيست که در صحن چمن خاري هست

گفتمتش از چه براني که سگ کوي توام

گفت در خيل سگانم چو تو بسياري هست

اينچنين نافه که عنبر دهد و مشک ختن

بخطا گفت که در طبله عطاري هست

پيش تير نظر تو سپر انداخت قضا

کسي قدر را ببر قدر تو مقداري هست

نقش آنزلف و رخ آشفته بفر خار ببر

تا نگويند که در بتکده زناري هست

همه خوبان جهان مظهر نور علي اند

يوسف ماست که در هر سربازاري هست

درد دلرا نتوان گفت چه درد است طبيب

ميتوان گفت که بيماري و آزاري هست

کنج کاوي کند آن غمزه فتان بدلم

ميتوان يافت که با جان منش کاري هست

اي قافله سالار زليلي خبري نيست

بانگ جرسي هست و زمجنون اثري نيست

بر بست ميان تنک بقتلم که مگر خلق

در شهر نگويند که او را کمري نيست

حرمان ثمر تخم وفا کشت در اين باغ

اي نخل محبت بجز اينت ثمري نيست

اول قدم از آتش نمرود گذر کن

در شاهره عشق جز اين رهگذري نيست

اي برق جهانسوز که در جلوه ي امشب

بگذر که در اين دشت دگر خشک و تري نيست

با اين همه فرزند که يعقوب ببر داشت

جز ديدن يوسف بخيال پسري نيست

بر بي سر و پايان اگر اي پير نبخشي

چون من بهمه ميکده بي پا و سري نيست

جز ديدن منظور چه حاصل بودت چشم

افسوس بر آن ديده که او را نظري نيست

بازا که در ديده و دل بهر تو باز است

کاينجا نه بغير از تو سراي دگري نيست

آن را که دلي نيست خورد خون جگر را

فرياد زآشفته که او را جگري نيست

روبه صفتانرا بهل و رو بعلي کن

در بيشه ايجاد جز او شير نري نيست

گلزار مگوئيد که قصري زبهشت است

ساقي نه پري کادمي حور سرشت است

نه باده بساغر بود و محمل مستان

کان چشمه کوثر بود آن باغ بهشت است

جويند ترا شيخ و برهمن چه تفاوت

کاين بر در کعبه بود آن رو به کنشت است

زاهد من و ميخانه ملامت نکند سود

در دفتر تقدير ببين تا چه نوشت است

خشت از سر خم با ادب اي رند تن برگير

باشد سر جمشيد مپندار که خشت است

خاليست مجاور بخم زلف سياهت

اين دانه ندانم که بر آن دام که هشتست

با اين همه حسن و لطافت که چمن راست

بي يار گلندام يکي خانه زشت است

آشفته و مهر علي از حاصل اعمال

در مزرعه دک بجز اين تخم نکشت است

خوش حالت آن رند قلندر که بيادست

اسباب بهشتي همه يکسوي بهشتست

چون نسيم از برم آن ماه بناگاه گذشت

بر من آن رفت که بر شمع سحرگاه گذشت

نيمي از آن خم گيسو بکفم بود و گرفت

آه از آن عمر درازم که چه کوتاه گذشت

بوي پيراهن يوسف نشنيدم و دريغ

همه عمرم چو گدايان بسر راه گذشت

واعظ از طول قيامت چکني قصه برو

آزموديم و همه روز بيک آه گذشت

مرک چون تاختن ارد به بني نوع بشر

بر گدا نيز همان رفت که بر شاه گذشت

سيخ کمانا چه بزه ميکني از ناز کمان

وه که از کوه گران غمزه جانکاه گذشت

ليلي از حالت مجنون چه بپرسي که چه شد

سايه وار از پي تو بوده و همراه گذشت

گفتي اي ماه دو هفته که مهي در سفرم

سالها بر من آشفته در اين ماه گذشت

از فراق تو پناهم بدرشاه نجف

آنکه از نه فلکش پايه درگاه گذشت

رسيد از عالم غيبم بشارت

که آمد بر سر آن رنج ومرارت

سليمانرا بگو مشکو بيارا

که آمد از سبا پيک بشارت

تو ايساقي چو معمار وجودي

خراب آباد دل را کن عمارت

بچم چون شاخ گل ايشاهد بزم

بخوان اي مطرب شيرين عبارت

چو وصل ترک يغمائي دهد دست

چه باک از دين و دل دادم بغارت

سراي ميشکان دارالا مانست

بمستان منگر از چشم حقارت

پيام دوست را قاصد نگنجد

نمي آيد زجبريل اين سفارت

نبي را جايگه سر حقيقت

مقام او مجاز و استعارت

جهان بفروش و حب مرتضي گير

که من بس سود ديدم زين تجارت

خراب عشقي آشفته عجب نيست

که هم عشقت کند رفع خسارت

اگر حکمش بگرداند قضا را

بدامان برکشد پاي جسارت

اي ماه و خور از آينه داران جمالت

طوبي خجل از جلوه نو خيز نهالت

حقا که فراموش کند چشمه حيوان

گر خضر چشد جرعه اي از جام زلالت

نه حوري و غلمان تو کدامي که نديدم

حورا بجمال تو و غلمان بخصالت

شيرين تر از آني که بگويند حديثت

زيبا تر از آني که نگارند مثالت

اسباب پريشاني عشاق شده جمع

پيوسته بهم کاکل و زلف خط و خالت

در جيب نسيم ار نبود نافه از آنزلف

ايدل که گشايد زصبا يا که شمالت

شسته است سرشک از نظرم نقش دو عالم

حاشا که بشوئيم زدل نقش خيالت

من شبنم تو چشمه خورشيد جهان سوز

هيهات که انديشه توان کرد وصالت

دوران که بود بنده فرمان بر کويت

امکان چه بود مظهر آثار جلالت

جبريل نگهدار قدم منزل عشق است

ترسم که بسوزد زشعاعش پر و بالت

گر خود نکني وصف خود از خامه قدرت

کي و هم فرومايه برد ره بکمالت

آشفته گر از فرقت خورشيد بنالي

چون ابر همه خلق بگريند بحالت

چون عمر به بيهوده رود مدح علي گوي

آن به که شود صرف در اين ره مه وسالت

سود ره عشق چيست جمله زيان است

سود من است ار زيان اهل جهان است

عاشق صادق زيان و سود نداند

عاقل کامل بفکر سود و زيان است

زردي رخساره با طبيب بگفتم

گفت مي سرخ دافع يرقان است

گفته جانانه ات مفرح ياقوت

صحبت بيگانه مورث خفقان است

سر زکمندت جوان و پير نپيچند

زلف دراز تو دام پير و جوان است

غمزه مست تو خصم مردم هشيار

فتنه چشمت بلاي دور زمان است

عشق بجز کشور يقين نکند جا

حالت سودا قرين ظن و گمان است

ظن حسن سر زند زحسن شريرت

در حق اهل قياس ظن من آن است

حالت آشفته دوش ديد حکيمي

گفت پريشانيش بزلف بتان است

گو نکشد ابروي تو تيغ بمردم

کز خط سبزت بدست خط امان است

خط نه که طغراي مدح حيدر صفدر

کز رخ خوبان روزگار عيان است

داني چه تميز است ميان تن و جانت

تو جان جهاني و بود جسم جهانت

با تلخي جان باختنم کام نه تلخ است

نامم ببري گر دم رفتن بزبانت

ظلمات خم زلف سيه من چو سکندر

خضر است خطت چشمه خضر آب دهانت

با مهر منير تو کجا ماه بتابد

کي سرو چمد با قد چون سرو روانت

بر سرو نياميخته آن سنبل گيسو

بر ماه کجا باشد ابروي کمانت

گر مشتري دين و دلت تاجر عشق است

يکسان بنمايد بنظر سود و زيانت

تحسين بحسن تو بجز عجز نداريم

اين نکته مبين نشود جز به بيانت

رويت که عيان ديده مگر عين حقيقت

کذب است که گفتند که ديديم عيانت

آشفته بداغ تو کند فخر بعالم

گر داغ شده به که بجا هست نشانت

جانان جهاني تو علي مظهر حقي

جان بهر تو ميخواهد آشفته بجانت

عشق است که بر درد دل خسته طبيب است

شوق است که غارتگر صبر است و شکيب است

چشم است که از کفر برد رونق اسلام

زلف است که پيرايه زنار و صليب است

سرمايه عشاق چو عجز است و نياز است

کار بت طناز چه ناز است و عتيب است

اي ميوه گلزار نکوئي تو بفرما

کز سيب زنخدان تو دلرا چه نصيب است

عاشق که کند عيش بياد سر زلفت

با بوي عبير تو چه محتاج بطيب است

با اينکه شد آويزه فتراک تو سرها

دست دل سودا زده گانت برکيب است

حلوا نکنم ترک که شور مگسي هست

زان کو نتوان رفت که غوغاي رقيب است

در گلشن حسن تو بس آن سيب زنخداان

باغ است که محتاج به به يا که بسيب است

چون جوئيش آشفته از اين پست و بلندي

آنرا که مکان نه بفراز و بشيب است

گفتي که بود عشق علي مخزن اسرار

آنست که بر منبر توحيد خطيب است

پيرايه ببنديد بخويش ار همه عالم

از حب تو ايشاه مرا زينت و زيب است

نقش رخ يار سرو قامت

بر دل بنشست تا قيامت

کي سود کند مرا نصيحت

سودا ننشيند از ملامت

گشتيم بپا و سر جهان را

کرديم بکوي تو اقامت

هر کار که کرده ايم جز عشق

حاصل نشدش بجز ندامت

مگريز زعشق عافيت سوز

کو آفت دين شد و سلامت

شايد شوم ار علم برندي

کز عشق تو باشدم علامت

آشفته بکوي ميکشان رو

وز پير مغان بجو کرامت

آن صاحب رتبه سلوني

آن والي کشور امامت

از شيخ طمع ببر که هرگز

نايد زلئيم جز لئامت

تيغ بکف ميرسد شاهد غضبان کيست

تشنه خونست يار خون بسر خوان کيست

غارت دل ميکند غمزه فتان دوست

کفر سر زلف او رهزن ايمان کيست

آتش طور است اين مايه نور است اين

شمع شبستان که برق نيستان کيست

دلشده چون گوي رفت در صف ميدان عشق

شاه سواران من در خم چوگان کيست

شور بعالم فکند از لب شيرين سخن

اين نمک خوان حسن تا زنمکدان کيست

اژدر سحر آفرين از خم گيسو نمود

پنجه موسي بگو سر بگريبان کيست

گفتمش آن لعل لب خوش رطبي نور سست

گفت رسيده ولي در خور دندان کيست

غنچه تبسم نمود تا لب لعل که بود

ابر شده سيل خيز ديده گريان کيست

گفتمش اين نرگس است بر رخ تو خيره ماند

گفت نظر کن ببين ديده حيران کيست

گفتمش آشفته کرد وصف لبت دوش گفت

طوطي شکر شکن بلبل خوشخوان کيست

عيد بود ايجوان سر بره دوست نه

پير چو شد گوسفند لايق قربان کيست

خاتمه اين ورق مدحت شير خداست

جهد کن ايدل ببين نامه بعنوان کيست

چون کنم با سر که سامانيم نيست

گو بکش دردم که درمانيم نيست

تنگ شد اين عرصه هستي بما

وسعتي کو جاي جولانيم نيست

واجب آمد احتمال صبر و عشق

شرط امکانست و امکانيم نيست

گفتم ايديده چه شد بينائيت

گفت چون بينم که انسانيم نيست

عشق در کارم گره افکند است

مشگل است و کار آسانيم نيست

گفتم ايجان از چه رفتي بازگفت

چون بجا مانم که جانانيم نيست

گر بتازد اهرمن بر من چه باک

مورم و تخت سليمانيم نيست

گر شدم کافر زسوداي بتان

در گذر يار مسلمانيم نيست

گفتمش دامان تو گيرم بحشر

گفت بگذر زانکه دامانيم نيست

محرمم تا در حريم عاشقي

لاجرم جز درد حرمانيم نيست

گفتم از زلفت پريشان شد جهان

گفت همچون تو پريشانيم نيست

روز ديوان دستم ايمولي بگير

غير مدح تو چو ديوانيم نيست

نيست آشفته بجا جز نقش دوست

چون بغير از عشق بنيانيم نيست

تا چمن پيرايه از گلهاي صحرائي ببست

آه بلبل ره بگلچين و تماشائي ببست

لاجرم از لوح ديده شست نقش ديگران

تا که مجنون در ضميرش نقش ليلائي ببست

ديده بگشودم نيفتم تا بدام مهوشان

دست عشق آمد برون و چشم بينائي ببست

صورتي منظور بودش خامه صنع ازل

زاين همه صورت که براين طاق مينائي ببست

اندر اين ره دين و دل بر عارف و عامي نماند

راه تا بر دين و دل آن ترک يغمائي ببست

عاشق و مستور حاشا پرده پرهيز چيست

عشق اول عهد الفت را برسوائي ببست

چشم شوخم در طلب رسم نظربازي گرفت

تا که دل پيمان بآن دلدار هر جائي ببست

طالب دينند و دنيا عارف و عامي ولي

عاشق تو ديده از دنيي و دنيائي ببست

نيست هيچ آشفته اما همچو خار بوستان

خويش را بر حضرت بيچون مولائي ببست

آينه دار آزل آن پرده دار سر حق

کو بکثرت خويش را بر تار يکتائي ببست

آن که با ياد خدا خود را نمي ديدي بچشم

گرچه بر خود کسوت و رخت خودآرائي ببست

مرا جز عشق و سوداي تو دين نيست

که در آئين ما دين غير از اين نيست

کمانداري در اين لشکر نديدم

که جان خسته اي را در کمين نيست

کجا يارا که پيش حکم و رايش

که تا گويم چنان است و چنين نيست

از آن غم را که بشادي ميگزينم

که جايت جز دل اندوهگين نيست

خطا گفتم که چشم مستش آهوست

که اين آهو بتاتار و بچين نيست

عجب نبود بر آن لب شور اغيار

که بي زنبور هرگز انگبين نيست

نجوشد شهد هرگز از نمکزار

ميان برگ گل ماء معين نيست

زدست ساقي ما هر که مي خورد

بفکر سلسبيل و حور عين نيست

بصورت آدمي ليکن زنوري

که اين خاصيت اندر ماء و طين نيست

اگرچه خصم دعوي کرد جا هست

وليکن سحر با معجز قرين نيست

اگر خاتم زجم بربود ديوي

بمعني صاحب تاج و نگين نيست

مهل آشفته سايد جبهه بر خاک

که جز داغ تو او را برجبين نيست

علي مولاي ما تا صاحب عصر

جز اينم اولين و آخرين نيست

آن لعل شکربار که صد بار نمک داشت

بر قلب حريفان زخط سبز محک داشت

گر بود نمکزار چرا قند و شکر ريخت

گر تنک شکر بود زچه شور نمک داشت

در مسئله جزء دهانت سخني گفت

کاورد يقين هر که در اين مسئله شک داشت

اين سرو خرامان نشنيدم زچمن خاست

وين ماه سخن گوي نديدم که فلک داشت

لعل تو نگين جم و خط بال فرشته

جا اهرهن جادو بر بال ملک داشت

بيگلشن رويت شب دوشين بگلستان

جا مردم چشمم همه بر خار و خسک داشت

با ترک نگاه تو نتابد دل مسکين

دل يکتن و او لشکر ترکان بکمک داشت

ناچار گريزم به پناه شه مردان

حيدر که ازو بيم سماتا بسمک داشت

آشفته از آن غمزه جادو نبرد جان

کاو راست بسي لشکر و اين عجر زيک داشت

تو را که يوسف اندر چه زنخدانست

چه غم که صد چو منت مبتلاي زندانست

بدشت عشق زبس تشنه کام گرديدم

سراب ديم و گفتم که آب حيوانست

تو رفتي و نبود بينشم بچشم بصبر

اگر بديده بود بينشي زانسانست

زعرش ميگذرد آهم و بتو نرسيد

گرفتم آنکه تو را آستان بکيوانست

دليل بر ستم و بيوفائي خوبان

حديث يوسف مصري و پير کنعانست

نه آب و خاک و نه از آتش و نه از باد است

که عشق اقدس بيرون زچار ارکانست

بعيش خلوت صوفي چو رند شاهد باز

نمود خرقه بمي رنگ و پاکدامانست

فقيه شهر نداند رموز وحدت را

زواجبش چه خبر پاي بند امکانست

اگر چه هست فلاطون بمکتب عشقت

اديبش ار تو نه اي کودک دبستانست

هوس موز زو مگو عشق مطلق است مرا

ميان کعبه و بتخانه صد بيابانست

بداغ عشق بسوز و بر طبيب منال

که هر که عاشق او درد عين درمانست

چه غم خوري تو زديوان حشر آشفته

تو را که نام علي زيب بخش ديوانست

مپيچ در خم زلف بتان کز اين سودا

مدام خاطرت آشفته وپريشانست

بدل رسيد سحر پيکي از ديار محبت

که روزگار نوي يافت از بهار محبت

چو کيمياي نظر کرد زر مس عشاق

فزود صيرفي عشق بر عيار محبت

فشاند رشحه چو ابر بهار عشق ببستان

شکفت صد گل خوش رنگ و بو زخار محبت

سري نماند که با صولحان چو گونه ربودش

سمند تاخت بميدان چو شهسوار محبت

تنور وش زچه رو زآتشش درون همه تفتيد

اگر نه لاله باغ است داغدار محبت

زباغ عشق نچيند کسي بجز گل خونين

که بوي خون شنوم من زلاله زار محبت

گداي شهر دهد تاج اعتبار بسلطان

عجب چه ميکني اينها زکار و بار محبت

زفيض سر ازل سربلند شد منصور

نه هر سري بجهان شد سزاي دار محبت

غبار قافله مصر کحل ديده يعقوب

مرا بديده جان سرمه شد غبار محبت

ببين که با همه جاويد زيستن بزمانه

خضر برد بجهان رشک روزگار محبت

بود زلؤلؤ شهوار تاج بر سر سلطان

زتيغ تاج بسر داشت تاجدار محبت

علي ولي ازل تاجدار کشور وحدت

که نقد حب وي افزود اعتبار محبت

زپرده صوفي مجلس پي سماع درآيد

اگر که زخمه زند مطربي بتار محبت

زکاينات شد آشفته نااميد همه عمر

بغير آنکه بماندم اميدوار محبت

از دل خسته چه پرسي که دلم در بر اوست

نمک داغ درونم لب چون شکر اوست

طلب انس از آن ترک پريزاد خطاست

زانکه غلمان پدر و حور پري مادر اوست

گرچه صد حور نمايد رخ خوب از منظر

نظر عاشق دل باخته بر منظر اوست

سخني نيست که خورشيد پرستد هندو

هندوي زلف تو چونست که مه بستر اوست

من کجا لاف زاسلام زنم کاندر شهر

دين اسلام مطيع نگه کافر اوست

چنبر زلف کزو کس بسلامت ندهد

چون نکو مينگري شيفته چنبر اوست

برگ نيلوفر اگر تازه زآبست چرا

تازه در آتش رخ زلف چو نيلوفر اوست

گر نشان جوئي از آن پادشه کشور حسن

شهسواريست که از مشک طري افسر اوست

عالم عشق بنازم که فراز افلاک

آسمانيست که خورشيد کمين اختر اوست

عالم عشق کجا درگه سالار نجف

که سراسر دو جهان خاک ره قنبر اوست

سايد آشفته کله گوشه فقرش بفلک

زانکه از خاک ره قنبر شه افسر اوست

زعمر رفته دارم بس ندامت

بجامي گيرم از ساقي غرامت

مقيم آستان ميکشان شو

که دوران را نباشد استقامت

بزن چندان که خواهي شنعت اي غير

که عاشق غم ندارد از ملامت

بلاي عشق برق عافيت سوز

نيستانست بستان سلامت

نماز ميکشان آنگه قبول است

که در پاي خم اندازد اقامت

چو قمري پر زند بر گرد او سرو

ببستان گر چمد آن سرو قامت

تو با آن قامت موزون برفتار

کجا بنشيند آشوب قيامت

بر او آشفته خوبي شد مسلم

بتو رندي و بر حيدر امامت

بداغ عشق تو معروف شهرم

غلامان را شناسد از علامت

ممکني را گرچه ممکن چاره اي در کار نيست

ليک چون من هيچکس در کار خود ناچار نيست

آتشي دارم که نتوانم نهفتن در درون

هست سري در دلم که ام قوه اظهار نيست

ليک غماز است اشک و پرده در آه است آه

دوست و دشمن خبر شد حاجت گفتار نيست

مستم و خواهم زهوشياران دواي درد خويش

آه کاندر دور ما يک عاقل و هشيار نيتس

گر بکوهي درد دل گويم بنالد با صدا

پس اگر خواهم بگويم کس به از ديوار نيست

کو طبيبي تا کند درمان آزار دلم

کس نمي بينم که ما را در پي آزار نيست

من گرفتار يار نبود که ام برد باري زدل

باري آن ياري کجا کز او بدوشم بار نيست

نيست اندر مسجد و ميخانه مطلب جز يکي

حق پرستي بيگمان در سبحه و زنار نيست

صرف مهر اين و آن آشفته کردي عمر خويش

گر جفا از اين و آن ميبري بسيار نيست

چاره گر خواهي بکار خود مدد جو از عل

آنکه عالم را جز او کس نقطه پرگار نيست

اگر نه ذره اي از مهر روي معشوقست

مقام عشق چرا بر فراز عيوقست

بدشت عشق بهر گام پا نهي ايدل

نياز عاشق مسکين و ناز مشعوقست

چه نقش کرده به پرچم دلا سپهبد عشق

که سر بسرد و جهانش بزير منجوقست

بکوي باده فروشان بگو چه استغناست

که کيميا برايشان زماد محروقست

بخاکساري و افتادگيست درويشي

نشان فقر نه کشکول و خرقه و بوقست

طراز نطق من آشفته از مديح عليست

عيان نشان ولايش مرا زمنطوقست

مگر که دست بگيرد مرا در اين غوغا

علي که بنده خالق خداي مخلوقست

سرو و گل گوئي از چمن برخاست

سرو گل رو از انجمن برخاست

نه بسواي گل ببوي تو بود

شور بلبل که از چمن برخاست

رفت و بنشست با رقيب ببزم

راست خواهي بقتل من برخاست

نيست کس را ببزم جاي نشست

تا که آن سرو سيم تن برخاست

پي آثار ليلي و سلمي

لاله از ربع و از دمن برخاست

خضر کي ديده گرد آب حيات

اين نباتت که از دهن برخاست

گر بلائيست زآن قد و بالاست

فتنه زآن چشم پرفتن برخاست

نم آبي فشاند چشمم دوش

کز ره جان غبار تن برخاست

داغها داشتم نهان در جان

لاجرم دودم از کفن برخاست

نيست جز نور شمع پروانه

پرتوي گر زپيرهن برخاست

سر نهد بحر عشق را چو حباب

هر کس اينجا بما و من برخاست

بر سر کوي تست خاک نشين

گر زبتخانه برهمن برخاست

در درون جلوه کرد نور علي

چون پري آمد اهرمن برخاست

شد گره در دل من آشفته

هر چه زان زلف پرشکن برخاست

ساقيا مي که سلخ شبان است

شب توديع مي پرستان است

زاهدان ميکنند استهلال

ساغر مي چوبدر تابان است

مطرب امشب بزن تو پرده عيش

کاخرين بزم عيش مستان است

در ميخانه امشبي باز است

بعد از اين مي بشيشه پنهان است

هر که امشب نخورد باده صاف

چو بفردا رسد پشيمان است

صبح بيني که شيخ در مسجد

هر طرف باز کرده دکان است

پهن کرده بساط سالوسي

زينتش سبحه است و قرآن است

هر خطيبي بمنبري بنوا

گوئيش مرغکي نواخوان است

آن يکي در فروغ درمانده

و آن دگر در اصول حيران است

و آن دگر از بهشت گويد و حور

و آن يکي از جحيم ترسان است

شعر گويد که مبطل صوم است

حاش لله کس ار غزلخوان است

مي کشي هر کجاست با لب خشک

چشم او همچو شيشه گريان است

خندد آشفته و بخواند شعر

آنکه مدح علي عمرانست

بمددکاري عشقت زهوس شايد رست

عشق هر جا بدرون شد در شهوت بربست

عقل را بار ندادند بخلوتگه عشق

کي بود بار گدا را چو شهنشاه نشست

عيب رندي و هوسناکي عشاق مکن

کاين مجازيست که لابد بحقيقت پيوست

نه گمانم که در آفاق پذيرد مرهم

ناوک تير نظر در دل هر کس بشکست

طاير بي پر و بال دل و رستن از دام

وه که جبريل باين بال از اين دام نجست

هم مگر بوسه نهد ريش درون را مرهم

نمک قند لبت چون دل مجروح بخست

تو اگر زاهد خود بيني و گر عارف حق

لاجرم هيچکس از طعنه اغيار نرست

همچو پرگار بسر ميدوم از هر طرفي

اختياري چو در اين دايره ام نيست بدست

نبرد منت ساقي بهمه دور حيات

هر که آشفته کشد جرعه اي از جام الست

در حرم خانه دل نور علي همچو خليل

هر کجا نقش بتي ديد سرا پا بشکست

عکس ساقي بقدح نه مي گلگون پيداست

مينمايد بدرون آنچه زبيرون پيداست

اين نه خط گرد رخ دوست خطا کرده نظر

دود دل زآينه آنرخ گلگون پيداست

طلب خيمه ليلي چه کني اي مجنون

ليلي از هر طرف از دشت و زهامون پيداست

خواستم تا کنم انکار زقاتل چکنم

که از آن پنجه سيمين اثر خون پيداست

هر چه خوبيست در آنجا مه نهانست چو جان

هر چه ناز است از آن قامت موزون پيداست

هست اندر اثر نظره ساقي پنهان

آنچه در جام مي و نشئه افيون پيداست

لاجرم فيض زخم يافت بميخانه عشق

سر حکمت که از آثار فلاطون پيداست

تا کجا دوش کشيدي مي گلگون کامشب

اثر باده ات از آن لب ميگون پيداست

همچو آئينه زبس صاف شد از صيقل عشق

همه ليلاست که از چهره مجنون پيداست

هر گرفتار نه مفتون خم طره تست

اين نشان نيک در آشفته مفتون پيداست

مهر حيدر به نهان خانه دل طالع شد

همچو خورشيد که برگنبد گردون پيداست

اين فتنه که چشم تو برانگيخت

بس خون که زمردمان فروريخت

چون شمع زبسکه سوختم دوش

پروانه بدامنم در آويخت

تا زلف تو شد کمند دلها

زنار بريد و سبحه بگسيخت

پرويزن چرخ در فراقت

بس خاک بفرق عاشقان بيخت

نام تو شنيدم از لب غير

اين زهر که با شکر در آميخت

تا مرغ دلم گرفت بالي

در زلف تو طرح آشيان ريخت

اي شير خدا زسطوت هجر

آشفته بدرگه تو بگريخت

مرا بساخت ميخانه تا که راهي هست

گمان مکن که مرا ره بپادشاهي هست

از آن زمان که گشودم دو چشم برويت

دو ديده کور اگر بر کسم نگاهي هست

هم از تو شکوه کنم پيش تو بعرصه حشر

مگر بغير تو آن روز دادخواهي هست

برو که تا نکند ناز سرو در بستان

بيا که چرخ بنالد بخود که ماهي هست

کجاست برق جهانسوز من بگو او را

بيا بسوز دراين دشت اگر گياهي هست

بپوش ساعد سيمين بگاه دعوي خلق

جز آن دو دست نگارين مگر گواهي هست

حديث نقطه موهوم يافت دل زلبش

مگر حکيم در اين نکته اشتباهي هست

دلا تو يوسف و سيمين ذقن بتان هر سو

زهر طرف چه شتاب آوري که چاهي هست

در دگر چه زني غير عشق آشفته

بغير کوي مغانت مگر پناهي هست

گناه کهنه درويش شست مدحت تو

بشو زآب گر او را زنو گناهي هست

چو روسياهي آشفته بنگري زکرم

بگو بخيل غلامان من سياهي هست

ميان واجب و امکان که ملکهاست وسيع

بجز علي تو مپندار پادشاهي هست

در سري نيست که از زلف بتي سودا نيست

در دلي نيست که از عشق گلي غوغا نيست

گو بمجنون بعبث ربع و دمن ميگردي

نيست دشتي که در او خيمه اي از ليلا نيست

بوي سنبل چکنم زآن خم مو نافه بيار

سنبل باغ چو آنزلف دو تا بويا نيست

در کدامين صدفت جا بود اي در يتيم

ديده اي نيست که اندر طلبت دريا نيست

زآن بناگوش و گريبان دم از اعجاز بزن

معجز موسوي الا به يد بيضا نيست

تو فرشته سير و حور لقا در نظري

نتوان گفت بدنيا ملک و حورا نيست

خيزد از ساغر و ميناي مي اسباب معاش

کار با ساغر ماه فلک مينا نيست

چه کليسا و چه مسجد چه کنشت و چه حرم

هيچ کوئي نبود کز تو در او غوغا نيست

مظهر جلوه حق وعلي اعلائي

که تو را غير پيمبر بجهان همتا نيست

هر که سوداي بتي دارد و پخته هوسي

سر آشفته ما را بجز اين سودا نيست

هر کرا بيني بکيش خويش دارد استقامت

اي مسلمانان من از اسلام خود دارم ندامت

چون قمر گرچه سريع السيرم اندر دور اديان

چون زحل بر آسمان عشق دارم استقامت

بس سفر کردم بکعبه باز گرديدم پشيمان

اي خوشا آن روز کافکندم بميخانه اقامت

خورد خونم روز سي روز و بفتوي تو ساقي

من خورم خونش بيکشب مرحبا از اين غرامت

رهروان اندر طريق عشق سر دادند خوشدل

گو سر خود گيرو بگذر ايکه ميجوئي سلامت

اي حريف شخ کمان عشق هان مردش نخواني

هر که رو گرداند در ميدانت از تير ملامت

لاجرم آشفته آزاد است از آتش بمحشر

هر که از داغ علي دارد بپيشاني علامت

آنچه در مذهب رندان طريقت گنه است

ميگساري نه که آزار دل مرد ره است

خوردن خون رزان را تو گنه ميداني

خوردن خون کسن هيچ نگوئي گنه است

لافد از جامه و عمامه اسپيد از شخي

آفتش باده گلناري و چشم سيه است

داد منصور چه سر بر سر دار عبرت

ميتوان گفت که او خسرو صاحب کله است

گو مخوانند بفردوس برينش زنهار

هر که را خاک در ميکده آرامگه است

از گدايان ره عشق گرفته کسوت

آنکه در مملکت حسن کنون پادشه است

نگه مست تو کافيست پي مستي عشق

سرخوش آشفته و مست تو از آن يک نگه است

گر تو را روي بيار است تفاوت نکند

اگرت جاي بدير است و يا خانقه است

اي بسا قاصد آهم که بکويت آمد

خبري باز نياورده و چشمم بره است

رحمي اي نوح بساحل برسانم زکرم

که مرا کشتي اميد بدريا تبه است

چون توئي دست خداوند بيا دستم گير

دوستت از گنه آشفته اگر روسيه است

سوداي پريشانم يک عمر پريشان داشت

غافل که ززلف تو سودا زده سامان داشت

با مار سر زلفت عمريست که ميسازم

گر صبر بسي ايوب در محنت کرمان داشت

ترجيح کجا دارد بر لعل تو آب خضر

انسان زچه چشم خويش بر چشمه حيوان داشت

اين بي بصيران هر روز ببينند برخساري

کي جز رخ تو ديده آن ديده که انسان داشت

منت ننهم بر تو گر جان برهت دادم

جان را چکند عاشق گرچشم بجانان داشت

بنهاد سگ کويت بر گردن من طوقي

بر گردن من يکعمر صد طوق زاحسان داشت

دشنام لب شيرين کي تلخ بود رد کام

نيشش بخورد آنکه شوق شکرستان داشت

درمان دل عاشق يا مرگ بود يا وصل

کي زين دو برون يک کس گفته است که درمان داشت

هر جا که وفا کردم پاداش جفا ديدم

هر تخم که من کشتم او حاصل حرمان داشت

از غير چه بشيندي کز دوست تو ببريدي

گر سيم و زرت آورد اين نيز سر و جان داشت

من عهد تو نشکستم با غير نه پيوستم

کز روز ازل جانم با مهر تو پيمان داشت

از بوالهوسان بگريز با دست خدا مستيز

کاشفته ات از آندست يکعمر نگهبان است

چون زلف تو آشفته است امشب همه اشعارش

آشفته در اين سودا چون فکر پريشان است

آتشين روي تو را زلف نگويم دود است

بلکه آن شعله طور است که مشک آلود است

خط بر آن آتش رخساره نه دود عود است

يا رياحين خليل و شرر نمرود است

عيب مستان چکني زاهد پيمانه شکن

عهد ما با مي و مطرب زازل معهود است

خويشتن بين نيم اي شيخ نکن سرزنشم

عکس ساقيست که در جام و قدح مشهوداست

بند پير مغان شو در ديگر چه زني

که دو کونش چو يکي جام بکف موجود است

گفتيم از حرم کعبه فروريخت بتان

بلکه از خلقت کعبه بت ما مقصود است

نه رجيم است همي ديود که يک سجده نکرد

هر که در حلقه عشاق نشد مردود است

صاف نوشان خم عشق چه مستي کردند

شور آشفته ازين ماده دردآلود است

هر که بيني بجهان نقش عبادت دارد

پير ما بود که هم عابد و هم معبود است

جزدر ميکده عشق که دايم باز است

هر دري هست گهي باز و گهي مسدود است

چه در است آن در شاهنشه آفاق عليست

که در ميکده همت و بحرجود است

مطرب عشق بقانون دگر پرده نواخت

کاندر اين بزم مرا بيخبر و بيخود ساخت

شمع ما شاهد عامست ولي پروانه

جان خود سوخ تاز اين رشگ که اغيار نواخت

هر کرا دل بيکي هست چه پروا از جمع

چشم بر غير ندارد کسي از يار شناخت

شمع گوئي به نسيم سحري عاشق بود

زآنکه شب برد بپايان و سحرگه جانباخت

در وحدت زن و بگذر تو زکثرت که مسيح

زتجرد علمي بر سر افلاک افراخت

بسته بودم در چشم و در دل از خوبان

بيخبر خيل نظر در دل و جان اسب بتاخت

عشق برقي شد و در خرمن امکان افتاد

دوست بر جاي خودو خانه ز دشمن پرداخت

شکوه زآدم نکنم تا نشوم عاق پدر

گرچه از جنت فردوس بخاکم انداخت

آدم آئينه عشق است و نگنجيد بخلد

از پي تصفيه در ميکده بيرق انداخت

صدف يبود و در او گوهر شهوار نهان

دست غواص از آن بحر برونش انداخت

گوهر نور علي بود نهان در صدفش

ديد در آينه چون عکس علي اصل شناخت

بود آشفته مرا خاطر مجمع امشب

قصه زلف بتي رفت و پريشانم ساخت

ساقي عشق چو مي در قدح مستان ريخت

شحنه عقل چو بشنيد زمجلس بگريخت

چه کمند است خم زلف نکويان يا رب

هر که پيوست بدين حلقه زعالم بگسيخت

دوست باز از لب شيرين سخن از دشمن گفت

شهد با زهر هلاهل زچه يارب آميخت

اين نه خطست بر آن عارض گلرنگ که دوش

زلفکان بر گل رخساره تو غاليه بيخت

پير ميخانه ما بود در آنجا طراح

چونکه معمار ازل طرح جهان را ميريخت

شير حق دست خداوند که از يک جولان

اسب قدرت بهمه ساحت امکان انگيخت

دست آشفته و دامان شما آل عبا

همچو خاريست که بر دامن گلها آويخت

رعنا غزالم فصل بهار است

مشکوي گلزار رشگ تتار است

تا کي چو نرگس مخمور باشي

در جام لاله مي خوشگوار است

بر عمر رفته افسوس تا چند

عيد نو آمد عمر دو بار است

ابرست و ژاله باغ است و لاله

اين ميفروش و آن ميگسار است

گل پادشه وار بنشسته بر تخت

شد آن که گفتي شوکت به خار است

خوشبو نسيمي آمد زبستان

گوئي بر آتش عود قمار است

ساقي زدوري کن عمر تازه

کاين دور دوران بي اعتبار است

از جم چه جوئي جام مي آورد

زر يا سفالين زو يادگار است

در کش پياپي جام لبالب

دوران نگوئي بر يک مدار است

از جان فرو شو رنگ تعلق

کاين گرد هستي در ره غبار است

نوروز آمد فيروز و خرم

از فر حيدر چون تاجدار است

بلاي جان من خسته سرو بالائيست

زخوان عشق مرا نعمتي والائيست

مراد دل طلبيدن زدوست خودکاميست

نه عاشقست که جز دوستش تمنائيست

مرو تو از پي دل گر چه طالب وصلست

که رفتن از پي دل منتهاي خود رائيست

چو شمع انجمن افروز خاص و عام مباش

که قدر خود شکند شاهدي که هر جائيست

مرا زصحبت تنها چو جان و تن فرسود

کنون بگوشه عزلت هواي تنهائيست

بگوش تو نرسيد ار فغان من شب هجر

زضعف بود مپندار کز شکيبائيست

چو ديد ديده زلف و رخت بدل ميگفت

محيط مرکز خورشيد شام يلدائيست

ببخش بار خدايا بجرم آشفته

که گرچه زشت ولي مدح خوان زيبائيست

زشور عشق علي شهره ام بشيدائي

چو عندليب که مشهور گل بشيدائيست

بر آستان تو با سر مگر طواف کنم

چرا که وادي ايمن نه جاي هر پائيست

از عالمش چه غم که خداوند يار اوست

کون و مکان همه بکف اختيار اوست

بحر حقيقتي که جهان غرقه ي ويند

چون بنگري بچشم يقين در کنار اوست

مجنون بعهد ليلي اگر عقل و دين بباخت

ليلا بدشت و الهي از روزگار اوست

آسوده از بهشت مقيمان گلشنش

فارغ زنوشدارو مجروح خار اوست

داني که کيمياي سعادت بود کدام

خاکي که گاه گاهي در رهگذار اوست

هر کس که دم زند خلافت نه حد اوست

اين کار بيخلاف زحقست و کار اوست

امکان تمام کرده از نقش صورتش

اين قدرتي زصنعت صورت نگار است

او دست کردگار بود اين کرامتش

آيا چها به پنجه پروردگار اوست

از عرش و فرش و کرسي و کروبيان مپرس

بالجمله اين تمامي خدمتگذار اوست

آشفته رخ نسايد بر درگه کسي

جز بر در علي که خداوندگار اوست

ترک من زلف سمن سا چو برخ بربشکست

رونق برگ گل و توده عنبر بشکست

زده بر تارک مه تاجکي از مشگ طري

تاج دارا بسر و افسر قيصر بشکست

پرده بردار زرخ تا بمنجم گويم

کاختري دستگه خسرو خاور بشکست

سخني از لب شيرين تو گفتند بمصر

نرخ بازار شکر قند مکرر بشکست

غمزه جادوي تو کرد اشارت بمژه

پشت اسلام از اين لشکر کافر بشکست

نقش تو اي صنم پارس پو بردند بچين

ماني از شرم رخت خامه بدفتر بشکست

سر تابيد هر آن کوز کمندت ايعشق

گر کله گوشه بخورشيد زند سر بشکست

دل آشفته شکستي و شکستت سر زلف

بمکافات تو را عنبر و افسر بشکست

شکوه بردم زجفايت بدر پادشهي

کز دو انگشت در از قلعه خيبر بشکست

شيوه لاله رخان گر همه جور است و جفاست

شکوه در مرحله عشق زمعشوق خطاست

همگي عين صوابست خطاي معشوق

ميشمارند وفا گرچه همه جور و جفاست

به طبيبان چه حوالت کنيم چاره حبيب

درد عشق است و مريضان تو را وصل شفاست

بنوائي بنوازم زکرم مطرب عشق

که دل غمزده عاشق بي برگ و نواست

خواست کابين تو دل مادر ايام بگفت

صبر و دين عقل و خرد مهر تو را شير بهاست

غلط ار رفت زتو شکوه ببخشاي بمن

بخطاکار کرم کردن و اغماض کجاست

همه گلهاي چمن خار بود در چشمم

تا گلم را زستم خار جگردوز بپاست

زگزند نظر خلق تو را تا چه رسيد

که نظر بستي و ما را همگي جا به فناست

همه بيماري چشمان تو بر جان بخرم

که بلا هر چه بعشاق ببارند رواست

از شفاخانه توحيد دوايت جستم

همه آمين ملايک پي امضاي دعاست

ايشه ملک ازل ساقي ميخانه علي

جرم آشفته ببشاي که درويش سراست

پسته دهن بسته زخنديدنت

آينه حيران شده از ديدنت

خون بدل کبک دري ميکني

آه از اين طرز خراميدنت

ساخته با بوي خوشت بلبلان

چون نرسد دست بگلچيدنت

خواست بسنجد رخ تو با قمر

عقل فرماند زسنجيدنت

قتل جهان بهر تو گر راحتست

نيست کسي را سر رنجيدنت

خاطر مطبوع تو مشگل پسند

کس چکند بهتر پسنديدنت

زاغ فزون شد بچمن عندليب

نيست بگل وقت سرائيدنت

نعل بر آتش چو نهد زلف تو

غمزه بس از بهر گرائيدنت

چند زليخا تو زني لاف عشق

نيست زيوسف سر پرسيدنت

زلف وي آشفته بدست رقيب

ماند و بخود بايد پيچيدنت

دامن حيدر بکف افتد اگر

از همه بايست که ببريدنت

رفتي و سايه صفت دلشدگان دنبالت

تا کجا سايه دهد سرو همايون فالت

گرچه صورتگر اوهام ببندد هر نقش

حاش لله که بگنجد بگمان تمثالت

عجبي نيست که تعجيل کني در رفتن

لاجرم عمري عادت بود استعجالت

عنبر از رشک خم زلف تو دايم در نار

مشک چين خو نشده در نافه زشرم خالت

چند در نقطه موهوم حکيما اشکال

بتبسم لب او رفع کند اشکالت

چشم نرگس نگرانست که در باغ آئي

سرو برخواسته از جاي به استقبالت

گر کواکب همه ادبار کنند آشفته

نظر پير مغان سعد کند اقبالت

کرده اي چون بدرشاه خراسان نوروز

فال نيکوست سراسر همه در اين سالت

حال نيکو کندت نظره سلطان غريب

گر نپرسيد کس از اهل وطن احوالت

خوب باشد گر زخوبان سر زند کردار زشت

احولي باشد که کس زشتي به بيند در بهشت

گر تو در کعبه نباشي اي بدا حال حرم

ور تو در بتخانه آئي اي خوشا وقت کنشت

کوثر وغلمان جنت را نياري در نظر

گر بنوشي مي زدست ساي حورا سرشت

قصه حوري وغلمان بهشتي تابکي

گر بهشتي روي ياري باشدت بر طرف کشت

در جهان زاهد نصيب ما بهشت نقد کرد

آنکه بر طرف بناگوش بتان اين خط نوشت

خاک ما را گل کن اي معمار مستان از شراب

تا زخاکم دست دو ران برنياوره است خشت

از چه داني ساخت جم جام جهان بين اي حکيم

از همان خشتي که بهر تجربت بر خم بهشت

مو بمو آشفته را در حلقه زلف تو بست

دست قدرت کز ازل اين رشته صد تار رشت

حال کون و مکان پيشش نمي ارزد جوي

دانه حب علي هر کس بدشت دل نه کشت

نوبهاري ظريف و دل بند است

باد را روح راح پيوند است

وه که از گريه هاي ابر بباغ

صبحدم غنچه در شکرخند است

بار هجر تو بر دل مشتاق

بر سر کاه کوه الوند است

وه که بر عاشقان بود گلخن

بي تو گلشن سمرقند است

آنچه ساقي بجام ريخت بنوش

هان نگوئي که چون يا چنداست

مطرب باغ بلبل عاشق

شور در بوستان درافکنده است

پرده دل دريد زخمه عشق

رگ چنگش بموي پيوند است

من وآن سنبل دو زلف سياه

باغبان از بنفشه خرسند است

نرود دل زحلقه زلفت

چه کند مرغ پاي در بند است

باغبان گو زسرو ناز مناز

کي کجا اينچنين برومند است

گفتمش کي رسد بوصل لبت

دل مسکين که آرزومند است

گفت جانش رود بر جانان

هر که او کرد تن پراکند است

کيست جانان علي حقيقت عشق

کافرينش از او برومند است

بسکه وصف شکر لب تو نوشت

کلک آشفته را ثمرقند است

تا سوز دل از آن لب لعل نمکين است

زخمي که نمک سوده بر او حالتش اينست

زخم از مژه دارد دل و دار و زلب لعل

وز نافه مو بستر و بالين که چنين است

يک چين بجهانست و در او نافه آهو

گر نيست خطا هر خمي از زلف تو چين است

ماهي و سخن گوئي و سروي و رواني

گوئيد که اين معجز يا سحر مبين است

گر چشمه کوثر به بهشتست عجب نيست

او را بنمک زار عجب ماء معين است

غلمان بغلامي درت ميکند اقرار

حورت پي خدمت چو يکي بنده کمين است

من خود نه بر آنم که توئي کعبه مقصود

هر کس که بود عاشق روي تو بر اينست

خانه است اگر کعبه تو خود خانه خدائي

جبريل زتو گفته اگر روح الامين است

آشفته برد سجده بجز کوي تو حاشا

تا داغ غلامي تواش زيب جبين است

ساقيا خيز که يک نيمه زشعبان بگذشت

باده پيش آر که چون باد بهاران بگذشت

فصل گل ميرسد و ماه صيامش از پي

اين خزانيست که از نو بگلستان بگذشت

ميخور امروز بگلزار که فردا فرداست

هر که اين صرفه زکف داد پشيمان بگذشت

مژده کز مصر بشير آمد و آورد پيام

رفت آن صدمه که بر پير بکنعان بگذشت

اهرمن گو بدهد باز پس آن خاتم ملک

کان قضاهاي بد از ملک سليمان بگذشت

نوبتي نوبت عشرت بزن امشب زطرب

که شب وصل شد و نوبت هجران بگذشت

شب مولود شهنشاه زمان مهدي عصر

که زيمن قدمش خاک زکيوان بگذشت

ماه ثاني عشر آن کز شرف ميلادش

بر ملايک زشرف رتبه انسان بگذشت

چند در پرده اي ايشمع ازل پرده بسوز

که بسي تيره بمن آنشب حرمان بگذشت

شرک بگرفت جهان را بکش آن تيغ دو سر

بجهان اسب که دجال بجولان بگذشت

دست آشفته بگير از سر رحمت ايشاه

آنکه گر عرق گناهست ثناخوان بگذشت

از سر کوي تو هر کو بسلامت ميرفت

خود به پيش و زپيش خيل ملامت ميرفت

خضر از ميکده چون رفت پي آب حيات

دردهان کرده سر انگشت ندامت ميرفت

ماند پا در گل و يک جوي سرشکش بکنار

سرو چون ديد که با آن قد و قامت ميرفت

خون مردم همه آن چشم سيه ريخت ولي

بوسه آن لب شيرين بغرامت ميرفت

يک فروغ از خم مي تافت بطور سينا

موسي آنجا زپي کسب کرامت ميرفت

همه آفاق بود پر زنشان ليلي

از چه مجنون پي آثار و علامت ميرفت

اختر سعد مي و بيت و شرف جام بلور

زاهد از ديدنش از بيم شئامت ميرفت

شکوه زلف وي و شام فراق آشفته

صحبتي بود که تا روز قيامت ميرفت

هيچ مشکل نگشايد زمسک تا بسماک

اين سخنها بسر انگشت امامت ميرفت

اي دل بسينه ميطپي اين اضطراب چيست

جانت بلب رسيده دگر اين شتاب چيست

چون جام مي بکف بود و لعل او لب

جان شادکام شد بدل اين اضطراب چيست

عاشق بدوست ديده حق بين چو برگشود

غيري بجا نماند دگر اجتناب چيست

منعم زقدر نعمت اگر بيخبر بود

ماهي چو اوفتد بزمين داند آب چيست

جان را حجاب چهره جانان چه ميکني

بردار پرده را زميان اين حجاب چيست

گر سرخوشند مدعيان ساقي از شراب

من مستم آنچنان که ندانم شراب چيست

اي چشم فتنه خيز کز افسون ساحري

مردم بدور تو نشناسند خواب چيست

خيز و بيا بطوف خرابات زاهدا

تا گويمت که حاصل دير خواب چيست

مطرب بزن ناي حسيني به پرده راست

تا بشنوي که فتوي و چنگ و رباب چيست

با حب مرتضي روي آشفته چون بحشر

داني در آن مصاف گناه و صواب چيست

گفتم اين لاله است گفت از داغداران منست

گفتم اين نرگس بگفت از ميگساران منست

گفتم اين جنت بگفتا قطعه از کوي ماست

گفتم اين طوبي بگفت از شاخساران منست

گفتمش گل گفت برگي از کتاب حسن ماست

گفتمش بلبل گفت از بيقراران منست

گفتمش حوري و غلمان گفت اينان بنده اند

گفتمش کوثر بگفت از جويباران منست

گفتمش سرو چمن گفتا بگويم پا بگل

گفتمش باغ سمن گفت از بهاران منست

گفتمش خنگ فلک گفتا زخيلم توسني

گفتمش خورشيد گفت از نيزه داران منست

گفتم اين باشد زحل گفتا زخيلم هندوئي

گفتمش مه گفت اين از پرده داران منست

گفتم امکان گفت گردي خواسته از دامنم

گفتم آشفته بگفت از جان نثاران منست

اي سلطنت امکان کم پايه زخدامت

تقدير و قضا هر روز سر در خط احکامت

از چيست سليمانرا شد ملک جهان در حکم

بر خاتم انگشتش گر نقش نشد نامت

تو مظهر يزداني تو آيت سبحاني

آغاز تو کي دانم گوئيم زانجامت

عيسي دم روحاني بگرفته زلعل تو

اين زندگي جاويد برده خضر از جامت

نشنيده کلام حق کس جز زدهان تو

جبريل نياورده جز گفته و پيغامت

ذات الله عليائي وجه الله مولائي

هر روز حرم گردد بر گرد درو بامت

آشفته زهر در روي در کوي تو آورده

درويش سرا باشد شايسته انعامت

چه شد آن فتنه که ناگاه زمحفل برخاست

که زبرخواستنش طاقتم از دل برخاست

آتشي بود نهان در دل تنگم چون شمع

بازم آتش بسرآمد چو زمحفل برخاست

ملک و حوري و غلمان شمرندش از خويش

آن پريزاده گل چهره که از گل برخاست

من گرفتم که بصورت تو زمحفل رفتي

کي زدل نقش تو اي کعبه مقبل برخاست

وصف آن لب زلب غير شنيدم امشب

وه که آب خضر از زهر هلاهل برخاست

يک چمن سرو چماني تو و يک جنت حور

آدمي کي به چنين شکل و شمايل برخاست

ارني گفت در اين باديه مجنون چو کليم

پرتو عارض ليلي چو زمحمل برخاست

در تو اي بحر محبت چه اثر بود که نوح

ديد طوفان تو از کشتي و ساحل برخاست

من زخون خواهي خود دم نزدم پيش کسي

جرم خوني است که از پنجه قاتل برخاست

رفع ديوانگي از سلسله شد آشفته

همه ديوانگي ما زسلاسل برخاست

شعله عشق تو جانان تن و جان جمله بسوخت

شکر لله زميان پرده و حايل برخاست

هر که بسته بميان رشته مهر حيدر

از سر سبحه و زنار و حمايل برخاست

از برم آن سرو خرامان گذشت

برق يماني به نيستان گذشت

گر بجهان هجر و وصالي بود

ود که مرا عمر به هجران گذشت

جوهري عقل چو لعل تو ديد

از هوس لعل بدخشان گذشت

باز چرا منتظر رحمتم

کز برم آن شاهد غضبان گذشت

مردمم چشمم چونم اشک ديد

گفت که بر نوح چه طوفان گذشت

آه من اندر دل او کرد اثر

تير نظر بين که زسندان گذشت

سوز درونم بسر آمد چو شمع

آتش پنهان زگريبان گذشت

گوهر ما تا که بدرمان کيست

کاين همه امواج زدامان گذشت

کعبه عشق تو فدا از که خواست

تا که خليل از سر قربان گذشت

تا که پريشاني زلف تو ديد

اين دل آشفته زسامان گذشت

آدمئي کو بنجف راه يافت

چون پدر از جنت رضوان گذشت

زآن ملک حذر کن که در او پادشهي نيست

آنشه نکند زيست که او را سپهي نيست

جز از دهن تنگ تو دلها نگشايد

جز از خم زلف تو بخاطر گرهي نيست

بيحد دلم از خانقه ايشيخ به تنگست

زين خانه بميخانه همانا که رهي نيست

آن گلبن عشق است که پيوسته ببار است

گل بر سر شاخ ارچه گهي هست گهي نيست

از حشمت موران ره عشق چگويم

بي شبهه سليمان بچنين دستگهي نيست

گر گشته ات آيد پي دعوي بقيامت

جز ناخن مخضوب تو او را گوهي نيست

اي اطلس زرتار غم عشق چه جنسي

کاين ديبه بيرنگ بهر کارگهي نيست

در مسلک عشاقش جز ميته نخوانند

آن مرغ که او بسمل تير نگهي نيست

هر کس به پريشاني آشفته زند طعن

او را خبر از حلقه زلف سيهي نيست

عشق است علي مظهر حق نور ولايت

جز در دل ويرانه اش آرامگهي نيست

کيم من تا توانم دهر زد از هستي بدرگاهت

که برتر از قياس و وهم آمد پايه جاهت

چو عنقا پر گر افشانم رسيدن برتو نتوانم

مگر افتم بسر اندر پي مردان آگاهت

بسي چون نوح و يونس مانده اندر قعر بحر تو

هزاران يوسف مصري فتاده در ته چاهت

نسيم قهرت ار جنبد نماند کوه را تمکين

زجا سيلش نجنباند اگر لنگر کند کاهت

اگر کري هدايت بيند از تو خضر خواهد شد

ندارد ره سوي مقصد اگر خضر است گمراهت

مدام اندر يک احوالي پري از شبه و امثالي

بود کافر کسي کاندر گمان آورده اشباهت

سلاطين را بگاه اندر نبيند کس مگر گاهي

توئي کاندر حور آيند اندر گاه و بيگاهت

بود کاشفته را اندر دل صد پاره جا گيري

اگر در ساحت دلهاي ويرانست خرگاهت

مرا از کثرت عصيان نباشد ره بسوي تو

بگيرم دامن حيدر که ره يابم بدرگاهت

مرا حديث شکفتي است در کمال غرابت

که از گداي طريقت بشه رسيد مهابت

بکوي عشق عجب ميکني زعجز سلاطين

گداي او بشه از عجز کرده شد زغرابت

نثار خاک در دوست ميکند دو جهانرا

دعاي عاشق صادق اگر کنند اجابت

بيک مناظره عشق مانده است فلاطون

مگو که راي حکيمان بود قرين اصابت

چه غم که عاشق تو زنده پوش بيسرو پاشد

فروغ عشق بس او را پي دليل نجابت

بود چه بار گران بار عشق روي تو يا رب

که کوه تاب نياورد با هزار صلابت

زديدنت برقيبان چسان حسد نبرم من

که دل بديده حسد ميبرد زفرط رقابت

برغم غير زد آشفته جامي از مي وصلت

دعاي خسته دلان ميرسد گهي باجابت

علي است نايب اول وليک صادر دوم

بغير عشق که دارد بجاي عقل نيابت

تا با رقيب يار دمي گرم صحبت است

آهي زدل بر آر که فرصت غنيمت است

از قصر طاقديست و خورنق نشان نماند

کاخي که پايدار بماند محبت است

باز آمدي و نيست متاعي بغير جان

بي چيز را زمقدم مهمان خجالت است

اي کاشکي زبيخ فکنديش باغبان

نخل وفا که ميوه او جمله حسرت است

حسرت زجم نميبرد و جام ميکشد

آنرا که در زمانه بسر چشم عبرت است

درويش را که بخت نيارد گذشت چيست

سلطان زتخت اگر گذرد عين همت است

عاقل کسي که برد تمتع زدلبري

آن را که عشق نيست گرفتار غفلت است

شنعت مکن مذلت عشاق را حکيم

هر ذلتي که عشق دهد عين عزت است

اهل نظر بمعني خوبان به بسته دل

صورت پرست چون حيوان گرم شهوت است

گر خود هواي نفس زليخا نداشتي

بر يوسف عزيز بگو اين چه تهمت است

داراي خرمني تو و ما خوشه چين حسن

درويش را مران که خلاف مروت است

چون بنگرد دهان تو را در سخن حکيم

ناچار در دهانش انگشت حيرت است

ساقي بده شراب فرخ خيز عشق دوست

آشفته را که سخت گرفتار محنت است

هر جا که دولتي است بدوران فنا شود

ما را زگنج مهر علي طرفه دولتست

منم که بنده ي مملوکم و عبيد جلالت

چه جرم رفت که ميرانيم زبزم وصالت

حرام باد مرا زندگي بشام فراقت

بکش ببزم وصالت که خون بنده حلالت

فشاندم از مژه آبي که برنخيزد از آن گرد

بهل که خاک شود تن بر آستان جلالت

زخون دل شده ميراب عمريش مژه من

کنون که شد ثمري غير گو مچين زنهالت

اگرچه خضر شوم غوطه ور بچشمه حيوان

که چون سکندر لب تشنه ام بجام زلالت

زمن بر آينه ات گر نشسته گرد ملالي

بشوي آينه از آب عفو گرد ملالت

غلام حلقه بگوشت منم مرا مفروش

اگر چه خلق جهانند هندوي خط و خالت

گمان مدار که کفران نعمت تو نمودم

که هست قوت شبانروزيم زخوان نوالت

زکواة حسن زدرويش خويش باز گرفتي

بآن گمان که فزايد مگر بگنج جمالت

ولي کمال چو دادت خداي مال ببخشاي

مباد اينکه رسد آفتي بعين کمالت

اگر ببزم خود آشفته را دوباره بخواني

دوام عمر بخواهد همي زحيدر و آلت

علي که داد تميزت علي که کرد عزيزت

علي که داد جمالت علي که داد جلالت

اين روز پي خجسته ميلاد احمد است

روز بروز پرتو انوار سرمد است

هم فرش را بعرش تفوق زمقدش

هم خاک را تفاخر بر فرق فرقد است

از مشعلش چراغ کواکب منور است

از مطبخش سپهر بخاري مصعد است

مريم اگر بفخر زروح مجسم است

آن جان پاک غيرت روح مجرد است

او را بهشت عدن کمين ميهمان سراست

جم را گر افتخار بصرح ممرد است

هر جا که طفل مکتب فضلش زبان گشود

آنجا حکيم عقل بتحصيل ابجد است

منسوخ گشت جمله اديان ما سلف

بشري لکم که نوبت دين مجدد است

امي ولي معلم علم لدني است

بي سايه ليک سايه او ظل ممتد است

فحش شيرين زلعل شکرخاست

زهر از دست نيکوان حلواست

زشتي اي عاشق قباحت فهم

کانچه زيبا کند همه زيباست

بلبل باغ خار نشناسد

که همه چشم بر گل رعناست

از هجوم رقيب در آن کو

چه عجب گر قيامتي برپاست

هر کجا ميپزند حلوائي

از هجوم مگس همين غوغاست

شوقم اندر کمند عشق افکند

رفت شوق و تعلقم برجاست

عقل ديوانه خم زلفش

چشم او رهزن دل داناست

همچو آئينه ام زصيقل عشق

کاز سراپايم آن صنم پيداست

خار رشکم شکسته است بدل

تا تو را جامه زاطلس و ديباست

دست بگرفتمش که بوسم لب

گفت هي هي برو مگر يغماست

گفتي آشفته زلف او بگذار

فکر سودائيان هميشه خطاست

گر بدنياست چشم اهل معاش

ديده زاهد از پي عقباست

من آشفته زين دو آسوده

چشم بر دست حضرت مولاست

ماه من ماه را نخستين است

وقت تجديد عهد پارين است

ماه ماتم برفت و عيش آمد

ساقيا فال نيکوئي اين است

ماه نو جز بجام کي بيند

هر کرا ديده جهان بين است

ماه نو شد شراب کهنه بيار

کز مي کهنه بزم رنگين است

تلخ چون صبر عاشق مشتاق

کاخر صبر عيش شيرين است

ارتفاع از قدح بگيرد خور

کافتابي منير و مشکين است

مطرب از راست کن نواي حجاز

که رحيل مخالف دين است

مه ميلاد احمد مرسل

پادشاهي که شرعش آئين است

مي کش و بر دعاي شه کن جهد

که ملک در فلک بآمين است

دين آشفته چيست مدح علي

سنتش طعن دشمن دين است

خون همه آفاق بخوردي و بست نيست

بردي دل و دين همه پرواي کست نيست

از شورش اغيار تو را رنجه نشد طبع

تو شکري و باک زشور مگست نيست

تو خود گل نوخيزي و مغرور زحسني

انديشه زگلچين و غم از خار و خست نيست

مجنون بفغان است در اين قافله ليلا

خوش خفته تو و گوش ببانگ جرست نيست

آئينه اي از زنگ بپرهيز خدا را

آلوده شوي بيم چو زاهل هوست نيست

اي مرغ هما با مگسي چند بپرواز

تو طوطي و هر زاغ و زغن هم قفست نيست

يرغو مبر آشفته تو جز بر در حيدر

زيرا که بجز دست خدا دادرست نيست

اندر حريم حسن بتان غير ناز نيست

در کيش عشق هم صنما جز نياز نيست

پروردگان نعمت عشق اند اين گروه

عشاق را بکعبه ظاهر نماز نيست

گفتي ميا که سوزمت از پرتوي چو شمع

پروانه را زدادن جان احتراز نيست

در خورد و خواب آدم و حيوان مشار کند

جز عشق در ميان سبب امتياز نيست

از کشف سر شد ار سر منصور زيب دار

چون او کسي بر اهل نظر سرفراز نيست

در گوش بجز عشق توام زمزمه اي نيست

در سر بجز از شور توام همهمه اي نيست

در دير و حرم مطرب و مؤذن همه در ذکر

جز ياد تو هر جا شنوم زمزمه اي نيست

از صدر ازل هر چه بگفتند و بگويند

از دفتر حسن تو بجز شر زمه اي نيست

از سلمي و شيرين و زليلا و زعذرا

مقصود يکي بوده و باشد همه اي نيست

اي شيخ جهاني زتو فردا بتظلم

بر ما بجز از خون رزان مظلمه اي نيست

اي خواجه چه نازي زحشم يا خدم خويش

آسوده کسي کش گله اي و رمه اي نيست

آشفته بود از شب هجر تو مشوش

از روز حسابش بدرون واهمه اي نيست

من خود زسگان در شاهنشه طوسم

اعمال بجز حب بني فاطمه اي نيست

مائيم وولاي تو و بيزاري از اغيار

جز محکمه حيدر هم محکمه اي نيست

در اول و آخر زعلي گوي و زقائم

عنوان بجز از آن و جز اين خاتمه اي نيست

گويند بهار است و جهان رشگ بهشت است

اطراف چمن پر زبت حور سرشت است

از عکس بهشتي بتکان ساحت گلزار

اندر نظر باده کشان باغ بهشت است

شيخ و حرم و بلبل و گل مؤبد و دانش

ما را نه سر کعبه نه گلشن نه کنشت است

اي هم نفسان باغ و گلستان بشما خوش

زيرا که مرا کنج قفس دست نوشت است

بر طارم کيوان بودم پاي زرفعت

هر چند بميخانه سرم بر سر خشت است

خشت در کرياس علي قبله هشتم

کز بهر من آشفته بسي به زبهشت است

گرچه جهان خرم است و فصل بهار است

بي گل رويتو گل بديده چو خار است

گر بگلي بلبلي غزل بسرايد

يا که بهر گلبني به نغمه هزار است

بر دل عاشق بغير غم نفزايد

زآنکه بگلزار ديگرش سر و کار است

مطرب همسايه برد رنگ زناهيد

ساقي خمخانه مست و باده گسار است

راست شد از تار دل نواي غم انگيز

باده اي لعل لبت دواي خمار است

مرغ غريب ار رود بگلشن فردوس

باز نواخوان بياد يار و ديار است

سرووش آزاده ام زبار تعلق

تا که بخاطر مرا زعشق تو بار است

ميروي و صد هزار دل برکيبت

رنج پياده چه داند آنکه سورا است

در قفس اي مرغ دل چه شکوه زصياد

چون بتواش نظره اي در آخر کار است

گلشن شيراز باد خوش بحريفان

خاک در طوس به زباغ و بهار است

بود مس آشفته و زفيض در شاه

گو بنگر صيرفي که زر عيار است

زردي روي مرا آن رخ گلگون باعث

قامت خم شده را آن قد موزون باعث

نافه زلف تو دلرا سبب ناسور است

پي خون خوردنم آن لعل طبرخون باعث

شود شيرين بود از تلخي کام فرهاد

از پي شهرت ليلي شده مجنون باعث

پخته گرديدن درويش بود سر وجود

تا نگوئي که بود گردش هامون باعث

شبنم ديده هجران زده اي طوفان کرد

تو مپندار که شد دجله و جيحون باعث

دل آشفته اگر چه همه سودا مي پخت

ليک آن حلقه گيسو شدش افزون باعث

خاکبوس در سلطان خراسان نتوان

مگر آندم که شود بخت همايون باعث

تو آن شهي که زافلاکيان ستاني باج

زخاک درگه تو روح قدس سازد تاج

قمر رکابي و کيوان جناب و مي زيبد

که هندوان تو گيرند زآفتاب خراج

گر آفتاب جمالت نميشدي طالع

هنوز صبح ازل بد نهان بظلمت داج

کمينه پايه تخت جلال تو کرسيست

اگر سرير سليمان بدي زتخته عاج

اگر کليم که در طور نور روي تو ديد

و گر مسيح زلعل لب تو يافت علاج

اگر نه پنجه خيبر گشاي توبودي

که داد دين پيمبر بدست و تيغ رواج

عيان حقيقت حقت بود زسر تا پا

چو نور شمع که پيداست از سراج زجاج

لسان حقي و دست خدا که گفت و شنيد

به پشت پرده نبيت بليلة المعراج

اگرنه واسطه بودي تو آفرينش را

چهار طبع مخالف نميگرفت مزاج

کمين سگي زسگان در تو آشفته است

بآستان جلال تو بار يابد کاج

مؤذن ميخانه زد بانگ صبوح

بر کف ساقي است مفتاح فتوح

خرقه تن چند باشد بارجان

خرقه را بگذار و بستان راح روح

آنچه من ديدم زچشم خويش دوش

کي زطوفان ديده در يکعمر نوح

شب نشينان خمار عشق را

نيست درد سر باميد صبوح

از شهيدان غمش آشفته گفت

قال بشر هم بريحان و روح

وقت آنست که بيرون فکني رخت از کاخ

تنگ شد خانه ببر رخت سوي باغ فراخ

سزد ار يار گل اندام بگلزار چمد

سرو بالاي سهي قد بنشين گو در کاخ

تا بکي صورت گل نقش کني بر ديوار

بود اکنون که بچيني گل سوري از شاخ

گو نواسنج شود بلبل شيدا در باغ

زاغ تا چند نشنيد بگلستان گستاخ

توبه در فصل گل آشفته زمستان مطلب

مي بده کم نرود گفته زاهد بصماخ

پرده بگرفت زرخ آن گل رعنا گستاخ

نغمه برداشت زدل بلبل شيدا گستاخ

بت پرستان مگر از زشتي ما باخبر است

که زرخ پرده کشيد آن بت زيبا گستاخ

آتش طور بود چهره اش ديده عبث

بهر ديدار چرائي بتماشا گستاخ

زاهدان دار بپا کرده بقتل عاشق

چون يهودان شده در کشتن عيسي گستاخ

گفتم اي طوطي خط بر چه زني بر لب گفت

هست بر تنک شکر مرغ شکرخا گستاخ

لب شيرين نفسي بر لب آشفته بنه

که شکر بشکنهد اين طوطي گويا گستاخ

آب خضر و دم عيسي بخرابات بجوي

که در آن خانه نشد خضر و مسيحا گستاخ

من زجنس دگرم نيستم از عالم خاک

ماهيم ميزنم از شوق بدريا گستاخ

نيستم شب پره آخر که گريزم از مهر

دوختم ديده بخورشيد چو حربا گستاخ

نه توئي اهرمن ايزلف و رخش بال ملک

بر سر بال فرشته چو نهي پا گستاخ

قدمت خدمت آن باده فروش از ليست

که کنون آدم و نوحند در آنجا گستاخ

عکسي اي ساقي توحيد بيفکن در جام

تا بنوشم زطرب ساغر صهبا گستاخ

شده غواص بعمان مديح حيدر

تا برآرم زصدف لؤلؤ لالا گستاخ

هر که از عين امتحان بيند

در زمين نقش آسمان بيند

زين سبب غرقه محيط فنا

خود زغرقاب در کران بيند

تاجر بي متاع گو خود را

فارغ از کيد رهزنان بيند

چشم يعقوب در ره يوسف

غير بر گرد کاروان بيند

چشم مجنون اگر چه بربندند

ليلي از عين ديگران بيند

هر کجا آتشي بر افروزند

خويش رامغ در آن ميان بيند

شمع چون انجمن کند بر در

جان پروانه پاسبان بيند

هر که آمد خليل ملک يقين

نار نمرود گلستان بيند

طالب کعبه در بيابانها

خار همرنگ پرنيان بيند

بسمل از تير چاشني جويد

غير بر تير و کمان بيند

مرغ بر شاخ عشق چون بنشست

برق با خود هم آشيان بيند

سم داروي عشق ترياق است

کو مذاقي که آنچنان بيند

خويش را شير اندرين نخجير

زخمي از شاخ آهوان بيند

هر کرا ميدهند خاتم جم

خويش را مهر بردهان بيند

گر کسي رو نهد بساحت عشق

پير آن ملک را جوان بيند

گر بظلمات صبر کرد خضر

بهره از عمر جاودان بيند

جان عارف غريق بحريقين

چشم زاهد همي گمان بيند

تو بمنزل رسيده ما خسته

خضر بايد برهروان بيند

گر علي را مکان بود به نجف

چشم حقش به لامکان بيند

آنچه بر ماسوا بود پنهان

چشم حقست او عيان بيند

کاش بار دگر بنظره لطف

باز بر حال شيعيان بيند

شدتم کشت و موقع فرج است

گو طبيبي بناتوان بيند

فعل دجال سيرتان ناچار

مهدي صاحب الزمان بيند

هر کرا داغ اوست آشفته

خود زآفات در امان بيند

هر که ما را خراب ميداند

نه خطا بر صواب ميداند

عارفان سرخوش از خم توحيد

گرچه شيخ از شراب ميداند

هر که يدده است موج لجه عشق

بحر قلزم حباب ميداند

هر که بوسيده است آن لب نوش

آب حيوان سراب ميداند

چشم تو بيحساب خونريز است

ترک کي خود حساب ميداند

ماهي دور مانده از دريا

حالت اضطراب ميداند

گل خبر دارد از لطافت دوست

بوي او را گلاب ميداند

خون ما بسته بر سر انگشتان

ناخن خود خضاب ميداند

تيغ او باخبر زسوز دل است

حال مستسقي آب ميداند

يار محجوب نيست آشفته

هستي خود حجاب ميداند

زان مژه بازپرس حال دلم

سيخ حال کباب ميداند

کعبه خويش را محب علي

درگه بوتراب ميداند

هر که نقش تو بست عالم را

همه نقش بر آب ميداند

ميکند حل مشگلات علي

کيميا گر عقاب ميداند

اي خوش آن صيدي که صياد باورام بود

خنک آنمرغ که باغش شکن دام بود

هر که ليلي دهدش سر به بيابان جنون

همچو مجنون همه جا وحش باورام بود

هر که را عقرب زلفت نکند پخته به نيش

گر چو سيماب صد آتش دهيش خام بود

عشق جانانه کند از حيوان ممتازت

ورنه در کالبد اين جان غرض عام بود

اي صبا دوش پيام از که رساندي کامشب

بلبل و گل همه را گوش به پيغام بود

کف نفس از سر و جان بايدش ايکعبه عشق

هر که را درحرم تو سر احرام بود

مسلم آن نيست که کوشد بنماز و روزه

شيخنا حب علي مايه اسلام بود

برکن اي دست خدا نقش بتانم از دل

تا بکي خانه تو وقف بر اصنام بود

بيم آشفته از رد و قبول ازلست

خلق را گرچه همه وحشت از انجام بود

خويش را متن بتو بستم بجهان خواه مخواه

سگ کوي عليم در همه جا نام بود

غيرت تو نپسندد که کمين بنده تو

در جهان در بدر از گردش ايام بود

رنج فقرم ببر و گنج مرادم در ده

زان که درويش سرا لايق انعام بود

رندي که او بکوي مغان ره نشين بود

شايد که بحر و کانش در آستين بود

سر نايدش فرود بتاج قباد و کي

آنرا که داغ بندگيت بر جبين بود

با اينکه رام کس نشود توسن سپهر

نه مهر و مه که داغ تواش بر سرين بود

هر شب زبوي موي تو آرد صبا بچين

گر نافهاي مشگ زآهوي چين بود

چشمت کمان کشيده چو ترکان راهزن

در قصد دين و دل همه شب در کمين بود

غمناک کس بميکده هرگز شنيده اي

حاشا که در بهشت دل کس غمين بود

گفتي چه جنس بوده خدنگ کمان عشق

تيريست شهپرش پر روح الامين بود

نازم بقاتلي که پي ضرب دست او

از کشتگان بلند همه آفرين بود

داني که چيست خاتم جم کاو جهان گرفت

نام تواش معاينه نقش نگين بود

آني که روزگار باين امتداد قدر

در سايه وجود تو راحت گزين بود

آشفته رخ متاب زخاک در علي

حاشا که کيميا بدو عالم جز اين بود

زلف او چون بجان درآويزد

دل در او رايگان در آويزد

گشته خم بسکه بار دل دارد

شايدش گر بجان در آويزد

شه سر دشمنان کشد بکمند

زلف تو دوستان در آويزد

يک سر مو اگر که بگشايد

اندر او يک جهان در آويزد

ترک يغمائي وز چشمانت

با کمند و کمان در آويزد

باغبانيست حسن تو کز زلف

مشک بر ارغوان درآويزد

جز دو گيسو بر آتش رويت

کي بر آتش دخان درآويزد

دل بزلفت چو مرغ شب آويز

همه شب بافغان در آويزد

چند اي ترک شخ کمان چشمت

با دل ناتوان درآويزد

ساقي لامکان علي که برزم

با همه کن فکان درآويزد

خاک کرباس ميکشان نازم

که باو آسمان درآويزد

گو بزلفش مپيچ با خطش

پيرکي با جوان در آويزد

بشفاعت بدامنش در حشر

همه کون و مکان درآويزد

چند آشفته اي تجلي طور

کو بمشت خسان در آويزد

آن چه گل بود که در شهر زبستان آمد

وين چه سرو است که از باغ بايوان آمد

گل کجا بذله کشد دلکش و چون سرو چمد

سرو کي رفت چنين نغز و خرامان آمد

بجز آن لؤلؤ خندان بعقيق لب او

معدن لؤلؤ کي لعل بدخشان آمد

شايد ار سرو چو صوفي بدر آيد بسماع

زآنکه بلبل بچمن مست و حدي خوان آمد

پرده دار حرم جاه تو شد ماه زفخر

خود بدرگاه تو با پيکر عريان آمد

تو نشستي بسمند و همه مردم گفتند

بر سر باد صبا تخت سليمان آمد

ميرسد تيغ بکف بر سر من پنداري

بت پيمان شکنم بر سر پيمان آمد

زلف خم در خمش افتاد بکف آشفته

سر سودازدگان باز بسامان آمد

آبي اي ساقي مستان تو بر آتش بفشان

کاين ثناخوان بدرت با لب عطشان آمد

پير آتشکده عشقي و من هندويت

سجده کوي توام غايت ايمان آمد

در سحاب مژه ام موج زند سيل سرشگ

گو بکشتي بنشين نوح که طوفان آمد

آن کيست تا بر گوش جان پيغام جانان آورد

پيغام بلقيس از سبا سوي سليمان آورد

تا جان سوي جانان شود تن پاي تا سر جان شود

مشتي غبار از ره برد صد روح و ريحان آورد

نالد غريبانه دلم از بي طبيبي روز و شب

تا دردمند عشق را لعل که درمان آورد

راز درون بنهفته به اسرار دل ناگفته به

شايد طبيبي رحمتي بر درد پنهان آورد

در بوستان با دوستان مشغول عيش و عشرتم

آن کيست تا گلزار من سوي گلستان آورد

اي گلشن معني بيا تا رونق از گلشن رود

بر قالب افسرده ام ديدار تو جان آورد

گلزار روحاني توئي اين باغ و گل صورت بود

کي با بهشت جاودان کس نام بستان آورد

با سحر چشم مست تو کس دم زند از دين و دل

با کفر زلفين کجت کس نام ايمان آورد

کو هدهد شهر سبا يعني طبيب من صبا

آشفته را يک نکهت از ملک سليمان آورد

الحان پنهان پرورد جز عشق کس اندر جهان

کاو بلبلان شيدا کند مطرب غزلخوان آورد

کلک سخن پرداز من شرم آيدش از حضرتت

تا زيره در کرمان برد لؤلؤ بعمان آورد

در بارگاه شوکتت اي شير حق باريم نه

گو تا ثنا گو پارسي رخ سوي سلمان آورد

وه که دوشم بچمن ياري و دمسازي بود

گلي و بلبلي و حسني و آوازي بود

گرد بي برگ و نوائي زدرون ميرفتم

که بقانون بنوا مطربي و سازي بود

همگي اهل وطن انجمن آرا بچمن

در غريبي بميان قصه شيرازي بود

تلخ بود ارچه مرا کام زصبر اندر هجر

سخن از شکري و مصري و اهوازي بود

مرغ دل بود بجان در قفس تن تنها

خرم از زمزمه مرغ هم آوازي بود

نازنين سرو من ار رفت بباغ دگران

يادگاري زقدمش سروک طنازي بود

بلبلي شکوه زگل داشت من از گلروئي

در غم عشق مرا همدم و همرازي بود

گر شد آن روح مجرد زنظر آشفته

از مسيحاي بهاري دم و اعجازي بود

همت شاه غريبان کندت نيک انجام

زآنکه در بندگيت سبقت و آغازي بود

اگر که قاصد آن ماه نوسفر زدر آيد

اميد هست که نخل اميد ما ببر آيد

کجا چو روي تو رويد گلي بگلشن کاب

کجا چو قد تو سروي بباغ کاشغر آيد

فغان زترک کماندار تو که از سرشستش

هر آنچه تير رها شد بسينه کارگر آيد

هجوم خط عجبي نيست گرد آن لب شيرين

هجوم مور بلي گرد بسته شکر آيد

زنوک ناوک فولاد بازوان نايد

هر آنچه بر جگر و دل زناوک نظر آيد

زاعتبار فتد سرو و سيم را نخرد کس

چمان بصحن چمن تا که سرو سيمبر آيد

حديث مستي عشقت زهيچکس نشنيدم

که هر که خورد از آن مي زخويش بيخبر آيد

مگر براه صبا آه کرد عاشق مسکين

که از نسيم سحر بوي سوزش جگر آيد

فشاند آتشي آشفته باز نظم روانت

چگونه آب روان شعله خيز چون شرر آيد

مران تو بنده مدحتگراي ولي ولايت

زهر درش که براني تو از در دگر آيد

بي شايبه زنگ ازدل ديدار تو بزدايد

يوسف چو بمصر آيد بازار بيارايد

جان قيمت بوسش بود عشاق فزون کردند

چون مشتري افزون شد بر نرخ بيفزايد

آن دل که بود عطشان از شوق لب نوشت

از خوردن آب خضر حاشا که بياسايد

من عاشق سودائي تو شاهد هر جائي

دلدار چنان زيبد دلداده چنين بايد

آن گوهر نايابي کز لعل شکر ريزي

حاشا که چنين لؤلؤ از بحر برون آيد

ياد تو نسيم صبح من غنچه بستانم

بازآ که دل تنگم از بوي تو بگشايد

شد غاليه بو خورشيد مه مشک فشان گرديد

زلفت بمه و خورشيد تا غاليه مي سايد

نسل تو بود زآدم يا زاده حورائي

آدم که بيارد حور حوري که پري زايد

شور لب شيرينت سابد نمکم بر دل

مجروحم اگر حرفم گاهي بزبان آيد

در سينه دل سختت چون آهن سيم اندود

زآهن بجز از سختي هرگز که نمي آيد

افکند زرخ پرد دل برد نهان شد باز

آن شوخ پريزاده بنمايد و بربايد

با داغ تو آشفته مي سوزد و مي سازد

شايد که بر او روزي لعل تو ببخشايد

تابد بهمه آفاق چون مهر کند اشراق

کس چشمه خور با گل هر چند بيندايد

ذرات جهان يکسر خورشيد بود حيدر

خفاش بود منکر زان نفي تو بنمايد

اگر بسينه دل دغدار من باشد

هزار لاله و گل در کنار من باشد

اسير گل شدن و پيش شمع جان دادن

نه کار بلبل و پروانه کار من باشد

چه غم که سنبل و گل رفت از چمن بيرون

که خط و خد بتان نو بهار من باشد

کهن سمندر عشقم نيم چو پروانه

از آن قرار در آتش قرار من باشد

حديث چهره عذرا مگو بر وامق

در انجمن چو بت گلعذار من باشد

برزم پيل تنانش بخاک رخ مالند

پياده گر چه بت شهسوار من باشد

مگو که جنس وجودت زچيست آشفته

زتار زلف بتان پود و تار من باشد

اگر چه بختي مستم زجوش باده شوق

کمند عشق نکويان مهار من باشد

مرا که کسوت فقر است زيب قامت صدق

زتاج کسوت جمشيد عار من باشد

بشرب چشمه تسنيم و کوثرم چه هوس

زحوض ميکده آبشار من باشد

زخيل فتنه آخر زمان مرا چه غمست

اگر ولايت حيدر حصار من باشد

اگر چو شمع زتو آتشم بسينه نبود

زچيست هر شبم از دل بسر برآيد دود

کسي که شوق طواف حرم بسر دارد

عجب مدار بسر گر که باديه پيمود

زعشق منت بيحد بود بگردن من

که کرد بندم و از بند عالمم بربود

مرا از آن چه که اندام تست نقره خام

درون سينه دلت آهني است سيم اندود

مکن ملامت پرده دري زليخا را

بمصر حسن چو يوسف زپرد روي نمود

هزار جان بخرم پيش تيغت اندازم

بقتل همچو مني گر تو ميشوي خوشنود

بشام هجر تو دل مرده است آشفته

چسان بگو تن بيروح زنده خواهد بود

شهيد عشق شوم زآنکه عشق دست خداست

که هست شاهد غيبش در آينه مشهود

علي ولي خدا مظهر جلال و جمال

که هفت قلعه خيبر زناخني بگشود

گداي ميکده در دست جام جم دارد

چه هست جام جهان بين زجم چه کم دارد

هر آنکه جاي گرفته بگلخن کويت

کي اشتياق گل و گلشن ارم دارد

بپاي ره نبرد رهروي بکعبه عشق

کسي بسر برد اين ره که سر قدم دارد

بدير برهمن و شيخ در حرم در رقص

که ساز عشق بسي نغمه زير و بم دارد

بده بمستي هستي که حاصلي نبري

ازين وجود که مرجع سوي عدم دارد

مجو زشيخ حرم راز پرده غيبي

به پير ميکده نازم که اين شيم دارد

زممکنات همه حادثند غير ازعشق

که حادث است ولي جلوه قدم دارد

بعرصه گاه قيامت رود چو آشفته

زاحتساب خدائي شها چه غم دارد

لبت ببوسه اهل هوس نشان گرديد

چرا بخاتم جم ديو کامران گرديد

خريطه سگ ليلي بگردن مجنون

فتاد و فخر کنان روبحي روان گرديد

شبي ززلف و رخت ريخت خوي بدامن باغ

که پر زسنبل بو ياو ارغوان گرديد

فتاد سايه تو چون بباغ بر سر سرو

ببندگي تو آزاد از خزان گرديد

سپهر بر سر کويت بسالهاي دراز

هزار دوره بزد تا که آستان گرديد

گداي ميکده صد خم برايگان بخشيد

نصيب خسرو اگر گنج شايگان گرديد

طپيده بود دل ما بخون زتير نظر

دوباره غمزه بر او تير امتحان گرديد

شنيد بوي پسر را زقافله يعقوب

سزد چو گرداگر گرد کاروان گرديد

چه لذتست بطوف حريمت ايکعبه

که خار باديه ات رشک پرنيان گرديد

براه قافله چندان گريست شب مجنون

که راه باديه اش گم بساربان گرديد

مباد تا که بدربان تو بسازد غير

نهفته ديده بکوي تو پاسبان گرديد

گرفته با سر زلف تو الفت آشفته

قفس بمرغ گرفتار آشيان گرديد

مرا ضمان چو بود صاحب الزمان دردهر

چه غم که دشمن خونخوار من زمان گرديد

يکدم آنرا که فراغت زدو عالم باشد

گر بکف جام سفالين بودش جم باشد

آدم آنست که بر سيرت و خلق بشر است

آدميت نه همين صورت آدم باشد

دوري از نوع بني آدم از آن ميجويم

که نديدم يک ازين طايفه محرم باشد

ديو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد

ميتوان گفت کز ارواح مکرم باشد

مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن

در جهان بر نبي و آل مسلم باشد

نبود سيرت و اخلاق سليمان اورا

اهرمن را بکف ار چند که خاتم باشد

دمي از عشق مکن غفلت و غافل منشين

که همه عيش جهان بسته باين دم باشد

طالب ليليم آشفته چو مجنون در دشت

وحشي آسا زبني آدمم اررم باشد

ليلي ما که بود شير خدا مظهر حق

که طفيلي درش آدم و عالم باشد

امشب دل ديوانه غوغاي دگر دارد

کان دلبر هر جائي رخ جاي دگر دارد

ني راست نوائي نو کافزوده بسر شورم

با نائي بزم عشق خود ناي دگر دارد

عاشق بملامت ماند عاقل بسلامت رفت

هر صاحب فتوائي خود راي دگر دارد

مجنون دل من بيجا ليلا طلبد از حي

کان ليلي مجنون سوز صحراي دگر دارد

نه گلبن بستانست نه سرو گلستانست

او راست دگر رنگي بالاي دگر دارد

در کعبه و بتخانه جستيم نشان از او

مأوا نبود او را مأواي دگر دارد

عاشق نه پي عقبي است نه در طلب دنيا

عقباي دگر جويد دنياي دگر دارد

غواص مپيما بحر بيهوده ببوي در

کان در گرانمايه درياي دگر دارد

در کشور دل اي عقل نوبت مزن و بگذر

کاين ملک خراب آباد داراي دگر دارد

عشقست بدل سلطاتن عشقست شه امکان

کز عرش برين برتر مأواي دگر دارد

گر هفت بود آبا و رچار بود مادر

آن زاده نور حق آباي دگر دارد

اي عالم يوناني وصفش تونميداني

اين علم دگر باشد داناي دگر دارد

تا زلف پريشانش در دست که افتاده

کامشب سر آشفته سوداي دگر دارد

عجب که بي تو شبي عاشقان بياسايند

که طالبان حرم ره شبانه پيمايند

مبارزان جهان گرچه سخت بازويند

به پيش پنجه آهن زعهده برنايند

نشان عاشق شيدا چه پرسي آن باشد

که در ميانه شهرش بخلق بنمايند

کبوتران حرم سايرند و ما ثابت

که عاشقان تو مرغان رشته برپايند

بچشم و غمزه خوبان چه خاصيت دادند

که دل زآهن و فولاد و سنگ بربايند

بس است ناخن مخضوب مهوشان بگواه

چه حاجتست که دستم بخون بيالايند

زما بغير جهالت بعمر سر نزده

مگر بهمت پيران بما ببخشايند

گر از حرم سوي ديرم همي بري آيم

مريد صادق آن ميکند که فرمايند

باين اميد برآيند ماه و خور زسپهر

که رخ بخاک در آستان تو سايند

بعهد ليلي و مجنون کمال نيست اگر

زحسن و عشق من و تو بر او بيفزايند

به بسته اند در خير زاهدان در شهر

در سراي مغانرا مگر که بگشايند

بخاک درگه حيدر گريز آشفته

که نوح و آدم در سايه اش بياسايند

با اينکه چشمانت بدل خنجر بسي بشکسته اند

عقد خم زلفين تو دلها بهم پيوسته اند

گر نه گشاد ملک دل اندر نظر دارند باز

خوبان باين تنگي چرا يارب کمر را بسته اند

با آهوي چشمت بگو تعويذي از خط برنهند

يک خيل ترک تيرزن پهلوي او بنشسته اند

بسته بشيخ و برهمن زلفت همانا رشته اي

کاين سبحه و زنار را از يکديگر بگسسته اند

با اينکه در لعل لبان داري دواي خستگان

بر گو چرا چشمان تو بيمار و زار و خسته اند

اين بت پرستان بعد از اين سجده به تو آرند چون

در هر کجا باشد بتي از شرم تو بشکسته اند

آشفته جز ليلا دگردر خود نه بيند جلوه گر

آنان که از قيد هوا مجنون صفت وارسته اند

منت زآب ديدگان دارم بسي اندر جهان

کز دل بجز مهر علي هر نقش ديگر شسته اند

ديدي دلا که اهل جهان را وفا نبود

وقتي اگر که بوده در ايام ما نبود

گفتي وفا بدهر چو سيمرغ و کيمياست

جستيم کيميا و شنان از وفا نبود

بر من جفا پسندي و بر من مدعي وفا

آن در خور جفا و اين را وفا نبود

آيا چه شد که اهل هوس خانه کرده اند

در آن حرم که محرم باد صفا نبود

بي پرده گفت مردم چشمم رموز دل

ورنه مرا بدوست سر ماجرا نبود

در کوي ميفروش چه حشمت بود که دوش

ديدم گداي او که بفکر غنا نبود

دردي که ميدهند دوايش مقرر است

جز دردمند عشق که هيچش دوا نبود

بگذشت شام وصل بيک شکوه از فراق

آوخ که دور عمر جز اينش بقا نبود

او را هزار سلسله دل در قفا روان

گرچه بغير زلف کسش در قفا نبود

اي هم نفس که هر نفسم بي تو دوزخيست

پاداش غير لايق کردار ما نبود

بي قوت مرده بود مريض غم تو دوش

او را زخون ديده و دل گر غذا نبود

مجنون نشان زمحمل ليلي چگونه يافت

گر رهنما بقافله او را درا نبود

آشفته را که جز سر سوداي تو نداشت

راندن زچين حلقه زلفش سزا نبود

رفتند هر يکي زحريفان بدرگهي

ما را بجز رهي بدر مرتضي نبود

يادم از آن لب شيرين شکر بار آمد

طوطي ناطقه ام باز بگفتا آمد

حيرتي داشتم از بستن زنار مغان

يادم از حلقه آنزلف چو زنار آمد

پرتو عشق بدان حمله به تغير لباس

گه گلستان شد و گه نور و گهي نار آمد

گاه زاهد شد و محراب عبادت بگزيد

گاه ساقي شد و در خانه خمار آمد

گه فلاطون شد و بنشست بخم سالي چند

گاه فارابي و با نغمه مزمار آمد

گاه بي پرده چو خورشيد بعالم تابيد

گه نهان از نظر خلق پريوار آمد

سخن زلف تو تا برد سخن چين در چين

بوي خون صبحدم از نافه تاتار آمد

يار بيرنگ بود نقش مخالف بگذار

آن نه ياراست که در پرده پندار آمد

دور ديگر بزن ايساقي دوران در بزم

تا بگويم که چه بر سبحه و زنار آمد

تار شد روز جهان پرده کش ايشمع ازل

ارني گوي شدم نوبت ديدار آمد

بحقيقت بشکافند اگر پرده غيب

کي کسي غير علي محرم اسرار آمد

هر چه آشفته بديوان ازل سنجيدم

طلعتش مطلع ديباچه انوار آمد

هفت دوزخ بکشد ذره از حب علي

اين چه اکسير که يک قطره بقنطار آمد

کالاي جان نه چيزيست کش سرسري توان داد

يا دل که هر دم او را بر دلبري توان داد

حق جوي همچو حلال تا سر بدار بازي

ورنه بپاي هر خس کي خود سري توان داد

خود در طلب ميازار يوسف بجو ببازار

کاندر بهاي حسنش مشت زري توان داد

ما بسمليم از عشق کو يار سيم ساعد

کز شوق خنجر او خود خنجري توان داد

خاريم ما در اين باغ چون عشق تربيت کرد

از آبياري او لابد بري توان داد

ساقي تو صاف داري خامند اينحريفان

خيز و بجو حريفي کش ساغري توان داد

مرغ دلم بدامت جانا چو خانه زاد است

او را زنوک پيکان بال وپري توان داد

ويران سراي دلرا دادي بخيل غمزه

ملکي بود گر آباد بر لشکري توان داد

دادي بترک چشمت از چه حکومت دل

کي کشور مسلمان بر کافري توان داد

جز مصطفي و آلش کس در جهان نديدم

کاندر نثار مدحش شعرتري توان داد

آشفته مدح خوان شد يارب به حيدر و آل

از هشت باب خلدت او را دري توان داد

خطا بر دوست بگرفتي خطا بود

خطا پوشي طريق آشنا بود

خطاي ما از آن آهوي چشمت

که باشد ترک واصلش از ختا بود

رضاي دشمنان جستي بکينم

و گرنه دوست را کي اين سزا بود

بمردم ماجرا گفت اشک جاري

نگوئي دل بفکر ماجرا بود

مگو سروي نگنجد جز بگلشن

مگو مه را مکان فوق السما بود

که من ديدم مهي بسته کمر تنگ

که من ديدم که سروي در قبا بود

مرا بر دل زني ناخن زمژگان

که در بزم تو محتاج حنا بود

دل از آهن دلان شهر بردي

نگاه تو مگر آهن ربا بود

تو دل بردي و او را ميل اينست

که عاشق کاه و جاذب کهربا بود

رضاي خود مجو بر گفته دوست

که گر جستي نه عشق آن ادعا بود

دل آشفته بزلفش داشت پيغام

سرو کار من امشب با صبا بود

بظلمات درون مهر علي جست

همانا خضر امشب رهنما بود

چه شد نائي که اندر ني تو را راه فغان گمشد

زدم سردي حديث اشتياقت در دهان گمشد

نميدانم اسير زلف شد يا کشته غمزه

هميدانم که مرغ دل زسينه پرزنان گمشد

زاشک و آه يعقوب و زليخا اندرين وادي

در ابر تيره و باران بشير و کاروان گمشد

مرا شد پاي فرسوده توئي اي کعبه آسوده

ترحم کن که بس ممل درين ريگ روان گمشد

هما خواندم تو را اي عشق وزان بر تو تو را منزل

که اندر جستجويت طاير وهم و گمان گمشد

بگفتم در ميان آرم مگر موي ميانش را

بگفتا رو که بس فکر دقيقم در ميان گمشد

چه خاصيت بود در غمزه جادوي چشمانت

که تيرش تارها شد از کمان اندر نشان گمشد

تو را من اي بلا بالا سرا پا فتنه ميدانم

که در دوران چشمت فتنه آخر زمان گمشد

ببر نامش تو در خيل سگان خويش اي مولا

که از گمنامي آشفته ميان همرهان گمشد

توئي شاهنشه امکان بظاهر خفته اي در طوس

وجودت گوهري يکتا که در اين خاکدان گمشد

باد دي در بوستا اظهار شوکت ميکند

گلستان را خاروش در قيد ذلت ميکند

من سرا پا دردم از اين نخوت دي ساقيا

داروي ميخانه تو رفع علت ميکند

آتش مي پخته کرده صوفيان خام را

نار نمرودي بلي تکميل خلت مي کند

بت پرست ار بنگرد زنار زلفينت برخ

بگذرد زآئين ولابد ترک ملت ميکند

ترک مال و جاه گفتم ليک هستم منفعل

گر سر و جان داد عاشق رفع خجلت ميکند

يوسف آسا آخر از چاهت برد بر اوج ماه

گر برادروار دوران با تو حيلت ميکند

فضل حيدر مينگارد چون نهان و آشکار

لاجرم آشفته دعوي فضيلت ميکند

سحرم نوبتي شاه چو زد نوبت عيد

از در ميکده ام مژده رحمت برسيد

کاي خراباتي مخمور بهل خواب و خمار

کانچه ميخواستي از بخت ميسر گرديد

آمد از پرده برون آن بت پيمان شکن

حرم از مقدم او رشک کليسا گرديد

صنمي را که همه کون و مکانند طفيل

طفل سان پرده برانداخت در آن عيد سعيد

آنکه گردي بود از دامن او موجودات

از عدم سوي وجود آمد و برقع بکشيد

دورها ديده گردون بقدومش نگران

سرو آسا سوي اين باغ در اين روز چميد

تا که شد خاک حرم مشرق انوار رخش

خاکيان را هه بر عرش بود فخر و مزيد

تا که شد مطلع خورشيد منور مکه

نور ايمان بهمه کشور امکان تابيد

شکوه از بستن ميخانه مکن اي خمار

کامده پير مغان و بکف اوست کليد

بت پرستان چه پرستيد بتان فرخار

که بت مکي ما پرده بتها بدريد

گو کليما ارني گوي بسوي کعبه بيا

کز تجلي رخش نوبت ديدار رسيد

شکوه از آتش نمرود خليلا چکني

کز گلستان دهد اين جنت جاويد نويد

اي مسيحا بسردار تو دلگير مباش

که دم روح قدس بر همه آفاق دميد

دست قدرت همه در ديد اعدا بنشاند

خارهائي که زغم در دل احباب خليد

گو به يعقوب که فارتد بصيرا بر خوان

که بشيراز بر يوسف زره مصر رسيد

تا کي آشفته بنوميدي و غم باده بنوش

که بود در کف ساقي همه مفتاح اميد

بجنت قامت تو سرو را قيام نماند

به پيش طلعت تو گل علي الدوام نماند

بجز مسافر دل کو بشام زلف تو ماند

مسافري بعراق و حجاز و شام نماند

گداي ميکده نازم که حشمتش ابديست

و گرنه بر کي و جمشيد احتشام نماند

چنانچه آتش روي تو شعله زد بجهاني

بغير عنبر زلف تو هيچ خام نماند

چو کام خويش گرفتم زوصل روي نکو

در آرزوي بهشتم هواي کام نماند

بپارس تا تو صنم پرده از رخ افکندي

بسومنات دگر يک بت از رخام نماند

زازدحام دگر وحشيان از آن خم زلف

مقام مرغ نوآموز تو بدام نماند

همين نه رند خرابات از تو بدنام است

بدور عشق تو يک شيخ نيکنام نماند

زبسکه بود پريشان چو حال آشفته

مرا بزلف تو ديگر ره پيام نماند

مرا چو نقطه گرفتند در ميان اعدا

بغير تيغ علي ديگر انتقام نماند

اگر عقد ميفروشت زشراب حل نسازد

بگذر که حل مشگل بجز از اجل نسازد

بقمار عشق دارم سر پاکبازي اما

بکجاست آن حريفي که ره دغل نسازد

همه چون شهاب ثاقب بگريز از آن مصاحب

که بکعبه پشت کرد و به بت وهبل نسازد

زبلند و پست هامون نکند حديث مجنون

نبود حريف ليلي که بکوه و تل نسازد

فلک ار بکين بگردد خللي کنم بکارش

تو بگو بکارمستان پس از اين خلل نسازد

ره دل بر آستانت چو ببست پاسبانت

بسگان تو نشايد که علي الاقل نسازد

ندهد زنيش زنبور زدست نوش لعلت

مگر آن مذاق بيذوق که با عسل نسازد

جسدي و نفس و روحي زمي مغانه جستم

تو بگو که کيميا گر جز ازين عمل نسازد

زعلي بجوي آشفته تو حل مشگل خود

که حکيم دهر مشگل بزمانه حل نسازد

زقتل بنده اگر خواجه ميشود خوشنود

زيان کند سرو خرسندي از تو گيرد سود

ذبيحه گر چه با ضحي بهر ديار کشند

قبول کعبه بمقدار حاجيان افزود

زداغ عشق توام دل چو لاله خود رنگست

زآب و تيغ نشايد که رنگ لاله زدود

تو را زنکهت گل جامه دوختيم بپا

بدر که پيرهن گل تو را بدن فرسود

بسنگ خاره نهان کرده اي تو آتش عشق

که از دم تو بگيرد چو شمع نفط اندود

پسند يار چو شد جان رقيب خشم گرفت

زخشم غير چه غم دوست چون بود خوشنود

تو نيم خود زعنبر بفرق مه داري

چه حاجتست بميدان بسر گذاري خود

اگر زصبر خورد آب باغ اميدت

زحنظلت رطب آرد زمقل شفتالود

زآه نيم شبم نرم گشت سنگ دلش

دگر مگوي بسوهان که آهني ميسود

بآتش رخ تو زلف دودي افکنده است

چنانکه عود نمايد بدور مجمر دود

چه تخم در دل آشفته کشد بد دهقان

که حاصلي بجز از حب مرتضي نه درود

اگر که دست قضا ريزدم جسد از هم

در استخوان بجز از مهر او نخواهد بود

مهرت آورد ملايک بر آدم بسجود

حکمت آورد ازين پرده عدم را بوجود

دوزخ از شعله نار غضب تو سوزان

خلد از انعام نعيم تو مخلد بخلود

آدم آنست که داغ تو به پيشاني داشت

مشمر آدمي اين جانوران معدود

همه را آرزوي بوسه اي از مقدم تست

گو عيونست و جفونست و خدود است و قدود

پيروانت زهدايت همه هود و صالح

عاديانت همه مردودتر از عاد و ثمود

گرچه از مصر خدائي زتو دارد فرعون

رود نيلت بکشد آخر فرعون جنود

من همان بر حسد آنسگ کو در رشکم

منفعل گر بو آن روز زمحسود و حسود

گو محبت چکند با عمل خويش بحشر

گر بجنت نکند عفو خداوند ودود

بي ولاي تو ندارند نماز مقبول

زاهدان روز و شبان گر بقيامند و قعود

از سر کوي علي روي مپيچ آشفته

کادم و نوح از اين در طلبيده مقصود

زاهدا من بنجف رقص کنان خواهم رفت

وعده ما بهشت است بروز موعود

سعدي عصر نيم اختر سعدم نبود

شايدم يمن مديح تو نمايد مسعود

نه گمانم آدمي زاده بدين جمال باشد

نشنيده ام فرشته که باين کمال باشد

مگر از پري و غلمان کند ازدواج و آنگه

چو تو آدمي بزايد که بدين جمال باشد

بکدام شهر رسمست و کدام ملک يا رب

که بسروش آفتاب و بمهش هلال باشد

نکند دوام عقلم بر آفتاب عشقت

که بقاي شبنم و مهر بسي محال باشد

سر کوي تو بهشت است و منم مجاور آنجا

نه بهشتيم خدا را اگرم ملال باشد

بمن آنکه کرد شنعت که چرا شدي پريشان

خم زلف ديد و دانست مرا چه حال باشد

شب وصل برنتابد بحديث روز هجران

بصباح حشر گويم اگرم مجال باشد

نبرم زخضر منت پي جرعه زلالش

که بخون دل بجامم همه شب زلال باشد

نکنم شکايت از هجر و پزم زصبر حلوا

که بحنظل فراقت شکر وصال باشد

زچه خال را بپوشي و کشي بديده ميلم

که نه مردمک بچشمم که سواد خال باشد

زکدام ملت استي زکه داشتي تو فتوي

که زکافر و مسلمان بتو خون هلال باشد

زشميم طره دوست نسيم شد معطر

که نه لطف در صبا بود و نه در شمال باشد

سخني زلعلت آشفته چو گفت همچو طوطي

همه دختران طبعش شکرين مقال باشد

بفشاند آستين شيخ بنظم ما و غافل

که بجز مديح حيدر نه مرا خيال باشد

ايخوش آنشب که روز غيروز دريار درآيد

باب اندوه ببندد در شادي بگشايد

گر پري ما در و غلمان بهشتي پدرت نه

آدميزاده کجا حور پري چهره بزايد

مطرب از نغمه دل مژمن و کافر بفريبي

ساقي اين مي که تو داري دو جهان غم بزدايد

حسرت از وسمه خورم گرچه بابروي تو پيوست

رشک از سرمه برم گرچه بمژگان تو سايد

بگشا لعل و بگو مسئله جزء بيونان

تا فلاطون زتعجب سرانگشت بخايد

نه گريزان زجهنم نه طلبکار بهشتم

گر لقاي تو دهد دست مرا اين دو نبايد

هندوي کوي تو بودم به تو گر سجده نمودم

سست عهد است که بر آتش عشق تو نپايد

گر بشمشير کس آزرده شود از تو بعالم

شايد آزردن آفاق بعشاق نشايد

چشم حربا بجز از پرتو خورشيد نه بيند

کلک آشفته بجز وصف جمالت نسرايد

سر چو گو در سم يکران علي نه بارادت

که چو گونه فلک اندر خم چوگان بربايد

شد مگر داغ غلامي تو از چهره نمايان

که بهر شهر کس ار ديد بخلقم بنمايد

گرد عسلي لعل تو مور و مگسانند

يا خط نظر بند بصاحب هوسانند

ما هيچکسان جز تو کس ايعشق نداريم

اين طايفه را از چه نپرسي چه کسانند

ليلا تو بمحمل درو مجنون تو عالم

رحمي تو که اين قافله از باز پسانند

از پرتو رخسار تو دودي قبس طور

از نور تو خورشيد و قمر مقتبسانند

آنان که مسلمان و بدل منکر عشق اند

کافر همه از قلب و مسلمان بلسانند

ايشمع تو از آه سحرخيز بپرهيز

زيرا که در اين سلسله صاحب نفسانند

عشاق کدامند و چه نامند بکويت

در رهگذر جلوه ات اي برق خسانند

در کوي تو آشفته و اغيار هم آواز

با بلبل و با زاغ و زغن هم قفسانند

انديشه نداريم دلا زآتش دوزخ

ما را بدرشاه نجف گر برسانند

گرچه نقش قلم صنع همه زيبا شد

زهر در کامي و در کام يکي حلوا

شد يکي در شکرستان و يکي سوي خزان

آن يکي زاغ و دگر طوطي شکرخا شد

عشق آموخت باو حکمت عقل و دانش

ورنه اين کودک نادان زکجا دانا شد

با سهي سرو تو شمشاد و چمن سنجيدم

کوته از قامت والات بصد بالا شد

برو اي ماه که خورشيد زمشرق سرزد

بنشين فتنه که اين چشم سيه پيدا شد

هر که انسان شد و نفس حيواني بگذاشت

حور وغلمان سير ماه ملک سيما شد

جاي تو اي در يکتا صدف ديده کيست

اي بسا ديده که اندر طلبت دريا شد

در کليسا و حرم شورو عجب ديدم باز

بر سر شاهد ناديده چرا غوغا شد

هر که آشفته صفت خار گلستان عليست

در گلستان جهان تازه گلي رعنا شد

وصل ميخواست دل و کار به هجر تو کشيد

از گلستان وفا جز گل حرمان ندميد

هر که يوسف بزرناسره در مصر فروخت

گر بها جان کندش پس نتوان که خريد

گنج بيرنج ميسر نشود گل بيخار

گر که با گنج بود مار که بايد طلبيد

برو اي عقل که بي عشق نشستن نتوان

ببراي تيغ که از دوست نخواهيم بريد

گر جهان آينه گردند نه بيند جز يار

هر که در آينه ي دل رخ زيباي تو ديد

وصف از شکر و حلوا نتواند گفتن

هر که از آن لب شيرين سخن تلخ شنيد

دوش چون جان بلبم بود لب او همه شب

امشب از حسرت آن لعل بلب جان برسيد

غافل از حيله اخوان منشين اي يعقوب

گرک از دشت برون آمد و يوسف بدريد

نه همين دل شده از ناوک مژگان تو خون

نيست يک مرغ که از تير تو در خون نطپيد

فرق در عاشق و زاهد که گذارد جز عشق

عشق تمييز دهد لاجرم از پاک و پليد

نيمه شب آن مه چو از حجاب برآمد

عقل گمان کرد کافتاب برآمد

کاوش مژگان چنان بسينه اثر کرد

کز گل قبرم پر عقاب برآمد

تا که گريزند مهر و ماه چو خفاش

پرده بيفکند و از نقاب بر آمد

جوش زنان ريخت مي زچشم صراحي

آتش افروخته از آب برآمد

من پي قاتل دوان بشهر که ناگاه

ساعد سيمين بخون خضاب برآمد

باد بيک سو فکند زلف سياهش

برق جهان سوز از سحاب برآمد

سيخ کبابش بدست بود و بيفکند

دود دل من چو از کباب برآمد

تازه جواني زسحر غمزه جهان سوخت

الحذر از جان شيخ و شاب برآمد

گو بفلاطون خم نشين که سحرگاه

صد خمم از جرعه ي شراب برآمد

خواب حرام است و فتنه آمده بيدار

ترک سيه مست من زخواب برآمد

نوبت سلطان غيب صاحب عصر است

شحنه عدلش باحتساب برآمد

محتسب از حکم اوست خسرو ايران

زآنکه جوان بخت و کامياب برآمد

خاک شد آشفته ليک طاير روحش

گرد درو بام بوتراب برآمد

خيل ترکان چو بشهر از پي يغما آيند

نه نهان از نظر خلق که پيدا آيند

هست در قتل خطا گرديتي اندر شرع

چو ديت هست بر اين قوم که عمدا آيند

نعره از حلقه مستان چو بافلاک رسيد

قدسيان از اثر نعره بغوغا آيند

زآن برآيند بگرد درو بامت مه و خور

که شب روز بکويت بتماشا آيند

از پي غازه رخساره خود حور العين

پيش خاک قدم تو بتمنا آيند

گردوبين نيست تو را ديده احول ايشيخ

کعبه و دير بچشمان تو يکتا آيند

عرصه ي جز صف محشر تو بيار اي شوخ

تا شهيدان غم عشق تو آنجا آيند

شاهدان نور حقند و همه در پرده غيب

خنک آن روز که از پرده بصحرا آيند

زاهدان از پي احرام حرم در تک و پوي

بت پرستان پي تعظيم کليسا آيند

من آشفته طلب کار در شاه نجف

که ملايک پي تعظيم هم آنجا آيند

مرا تا نفس خود کامه گرفتار هوا ماند

شعاع شمع عشقم در درون دل کجا ماند

هواي ماهروئي در دل ديوانه جا کرده

که خورشيد جهان تابش چو ذره در هوا ماند

زتنگي جهان شکوه کند درويش کي حاشا

دو روزي کس بزندان گر بحکم پادشا ماند

گرفتم از گل و سنبل تو را گلزار مشحون شد

برنگ و بو کجا اي باغبان بر يار ما ماند

اگر عشقت زند سيلي مگردان رخ زتأديبش

قضا گر ميزند چوگان کجا گو در قفا ماند

زهر بندم جدا آيد نواي جان گزا چون ني

شبي کز آن لب شيرين لبان من جدا ماند

بنوشان زهرم و فحشي بگو از آن لب شيرين

که زهرم با لبت شهدست و دشنامت دعا ماند

مريض عشق جانانم خبر گرديد يارانم

طبيبم گر بود لقمان که دردم بي دوا ماند

نصيحت گو کجا دارد خبر از حال آشفته

مگر آن دل که در زلفي بموئي مبتلا ماند

اگر با غمزه کافر زرخ پرده براندازي

کجا در پارس از زهاد يکتن پارسا ماند

علي را با دگر ياران تواني نسبتي دادن

تواني گفت گر بوجهل را بر مصطفي ماند

مگر گوساله ي زرين خداي خويشتن خواني

مگر اعجاز را گوئي بسحر مفتري ماند

بيا اي جسم فاني شو بخاک آستان او

که تا دور فناي تو بدوران بقا ماند

آنان که حجاب تن و جان را بدريدند

در پرده بجز شاهد جانانه نديدند

پيمانه بدادند و قدح باز گرفتند

گفتند هنيئا لک و پاسخ بشنيدند

يک طايفه ي رشته تسبيح گرفتند

يک سلسله زنار و چليپا بگزيرند

جمعي بخرابات بجامي شده آباد

قومي بمناجات مرادند و مريدند

بي سعي گروهي همه در کعبه مجاور

يک قوم طلبکار و بکعبه نرسيدند

اکسير زخاک در ميخانه گرفتيم

بيهوده کسان از زر و زيبق طلبيدند

نازم بخرابات که مستان خرابش

پيمانه و ساغر نه که خمخانه کشيدند

آنان که زدي دست ملامت بزليخا

يوسف چو بديدند همه دست بريدند

فوجي بتجمل کمر و تاج ستاندند

قومي زتغافل زسر خويش رميدند

صد سلسله دل داشت بزلف تو نشيمن

مرغ دل آشفته چو ديدند پريدند

بر کس نسزد کسوت والاي ولايت

اين جامه ببالاي تو از ناز بريدند

آنان که به تو دست خدا دست ندادند

رفتند و سر انگشت بحسرت بگزيدند

قومي که زتو روي باغيار نمودند

از کعبه به بتخانه آزر گرويدند

اين زنده رود ديده زبس آب ميدهد

ناچار هر چه هست بسيلاب ميدهد

لنگر فکن بميکده اين يک دو روز عمر

دوران چو کشتي تو بغرقاب ميدهد

دل دردمند عشق و شفاخانه لبت

ما را دوا بشکر و عناب ميدهد

خاريم ما بگلشن ايام و باغبان

ما را طفيل سنبل و گل آب ميدهد

درياي حسن موج زد اندر کنار يار

نافش عيان نشانه زگرداب ميدهد

ترکي که گردم باده اغيار شد سرش

کي گوش دل بصحبت احباب ميدهد

نازم بصيرفي خرابات کز کرم

مس ميستاند از تو زرناب ميدهد

باب الله است حيدر و شيخ از در غلط

ما را عبث نشانه بهر باب ميدهد

رندان خرابات در ميکده بستند

رفتند بپاي خم و آسوده نشستند

ديدند خمار من و يک جرعه ندادند

چون تو به دل عهد محبت بشکستند

در بند تعين همه بالاف تجرد

آزاد زخلقند و نه از خويش برستند

بشکسته بت و سبحه و زنار گسسته

چون نيک به بيني همه خود را بپرستند

از جام مي سرخ نديدند چو مستي

آن سبز گيا را زپي نشئه بجستند

درخرمن عقل و خرد و دين زده آتش

دود است که پيوسته بر افلاک فرستند

ابليس به بينند و بگويند خدائي

زين قوم بپرهيز که مردود الستند

بيزار بود پير خرابات ازينان

کازباده خرابند وز توحيد نه مستند

آشفته تو و ميکده و سر سلوني

غم نيست اگر بر تو در ميکده بستند

در همه عمر ار شبي وصل ميسر شود

حيف ندارم گرم عمر بر اين سر شود

هر که چو منصور رفت بر سر سوداي حق

بر سر دارش چه باک گر زستم سر شود

آتش سينا بخواست کشته قبطي بسوخت

تا ارني گو کليم باز کجا بر شود

بوالعجب اي نور عشق تا تو کدام اختري

کز تو مه و مهر را چهره منور شود

خاک درميکده مايه اکسيرهاست

هر که مس آنجا فکند لاجرمش زر شود

کعبه زلفين يار گو بدلم در مبند

بام حرم را به ببين جاي کبوتر شود

آنچه تو خوانيش کفر غايت ايمان ماست

رانده مردود شيخ پير قلندر شود

گوهر مقصود عشق زود بر آرد بکف

هر که در اين بحر ژرف نيک فروتر شود

پيکر مطبوع دوست لايق تصوير نيست

بت بود و بشکنش هر چه مصور شود

اشک چو نيسان ببار هر شبه زابر مژه

تا که همه قطره ات لؤلؤ و گوهر شود

قدرت پروانه چيست پر زدن و سوختن

عاشق آتش بگو تا که سمندر شود

هر که بطوفان دهر عشق شدش بادبان

زآب کران تا کران پاش کجا تر شود

خصم اگر لشکري است دوستي شاه و بس

از تن روئين چه کم گردم خنجر شود

کوه گنه هيچ نيست بر دل آشفته بار

حيدر صفدر اگر شافع محشر شود

عجب مکن گرت آن ترک سيم تن بکشد

بلي نسيم سحر شمع انجمن بکشد

چه باک دارد اگر صد هزار خون بخورد

بر او چه جرم اگر صد هزار تن بکشد

حذر زمار دو گيسو و لعل ضحاکش

که دل زخنده شيرين آن دهن بکشد

زهي حريف که ماتم ببازي عشقش

که هم ببردنم او هم بباختن بکشد

شکر زبوسه شيرين بکام خسرو رفت

بخنده ام لبت ايشوخ بي سخن باشد

بغير زلف تو کامد کمند گردن بت

شنيده اي بچليپا بتي و ثن بکشد

چه مذهبش بود آن ترک مست خون آشام

که شيخ و برهمن از قهر مرد و زن بکشد

بپاکدامني او دو عالمند گواه

اگر بهر نفسي او دو صد چو من بکشد

ببزم شمع من آشفته گر برافروزد

سزد زغيرت اگر شمع خويشتن بکشد

درديست غم عشق که درمان نپذيرد

بگذار مريض تو باين درد بميرد

ناچار رسد مرگ بني نوع بشر را

هر کس بود از حلقه عشاق بميرد

بنماي بناصح خم زلفين چليپا

تا خرده بسودا زدگان تو نگيرد

مجبول طبيعت بودش عشق حکيما

عاشق نتواند که نصيحت بپذيرد

آشفته و قلاشم و سر حلقه او باش

پرهيز بکن کاتش ما در تو نگيرد

زحمت چه بري کاتب اعمال که درويش

دامان علي را بصف حشر بگيرد

از جرم دو عالم چه غم ار بر تو نويسند

ايزد زعلي تا که شفاعت بپذيرد

بده ساقيا باده زآن جام سرمد

که با عقل شد نفس سرکش ممهد

از آن مي که تابد از او نورحيدر

از آن مي که نازد باو شرع احمد

از آن مي که آمد علي ساقي او

از ان مي که سرخوش از او شد محمد

از آن مي که نوشيد شاه شهيدان

تأسي از او بر پدر کرد و برجد

از آن مي که نوشيد در نجد مجنون

بزنجير ديوانگي شد مقيد

کران تا کران مست از آن نشئه بينم

چه برو چه بحر و چه کوه و چه سرحد

برين تخت تکيه نکرده است عاقل

که جم جام بنهاد و کاوس مسند

گر آئي بيايد مرا عمر رفته

مگو نيست در دهر عمر معود

زمجد و بزرگي دوران تو بگذر

که گردي بروز قيامت ممجد

بآشفته زان جام وحدت ببخشا

که توحيد گويد بتائيد سرمد

بميري دلا گر تو در حب حيدر

بماني تو باقي بعالم مخلد

خامه تا نقش تو مصور کرد

عشق بر حسن تو نماز آورد

همچو شيطان رجيم شد زازل

هر که بر خاک پات سجده نکرد

با تو زهر مذاب شيرين است

بي تو قند و شکر نشايد خورد

صدف بحر صنع را نازم

کاينچنين گوهر ثمين پرورد

گر زخار مژه نينديشي

ديده فرشي براه تو گسترد

همه دلها گريخت در مويت

چشم مست تو بسکه عربد کرد

روي دلدار کي عيان بيني

تا نخيزي تو از ميان چون گرد

قول ناصح چو باد و عشق آتش

آتشم کي زبان گردد سرد

آدمي کاو نه دوستدار عليست

آدمي روست ني زنست و نه مرد

طايف کعبه بي ولاي علي

گو بگرد مقام و رکن مگرد

دل آشفته راست درد دوا

گو بميرد طبيب از اين درد

هر که او را چشمه حيوان زکنج لب بجوشد

لاجرم خضر خط او ديبه خضرا بپوشد

گر بشيرت بوي پيراهن سوي يعقوب آرد

يوسف و مصر و رليخا را بآن بو ميفروشد

شمع گو چندان مپوشان چهره در فانوس از کين

تا بود پروانه را پر در وفا داري بکوشد

برنشين اي آه در دل برنشان اين آب چشم

سوخته دودي ندارد پخته بر آتش نجوشد

من زشوق مرتضي آشفته نالم تا بگويند

زآتش سوداي گل بلبل بگلشن ميخروشد

تو آن نه اي که جفاي تو دل بيازارد

هلاکت غم تو جان رفته باز آرد

بدهر چون شب هجر تو نيست پاينده

اگر هزار چو يلدا شب دراز آرد

چه حاجتست باکسير کاوزرنابست

مسي که آتش عشق تو در گداز آرد

اگر که صرصر عشقت بباغ و دشت وزد

نه سرو کوه که باشد باهتزاز آرد

از آن بدار کند عشق تو سر منصور

که کشتگان تو در حشر سرفراز آرد

بيا و پرده برافکن بتا تو در فرخاز

که سومنات به پيش توبت نماز آرد

مگر مديح علي مينوشت آشفته

که خامه اش همه اشعار دلنواز آرد

تنگست حرم سر زخرابات برآريد

مستانه سرا زخرقه طامات برآريد

تا صومعه داران فلک را بنشانند

سرمست هياهوي مناجات برآريد

سر بر در ميخانه بسائيد سحرگاه

تا روح صفت سر بسموات برآريد

زهاد زکين ريخته خون خم مي را

اي باده کشان دست مکافات برآريد

اين دفتر آلوده بمي رنگ کن امشب

گو سبحه و سجاده بهيهات ب راريد

از رخت وجودم بزدا رنگ تعلق

هان کسوتم از آب خرابات برآريد

آشفته علي حاصل نفي آمد و اثبات

عالم همه از نفي و زاثبات برآريد

ساقيا زان مي کهنه که مه نو سرزد

رفت غم پيک طرب حلقه زنو بر در زد

سفري شد صفر و ماه ربيع آمد باز

شد زره خار غم و نوگل شادي سرزد

بسته بد خون دو ماهه بگلوي مينا

ساقي از ماه نو امروز بر او نشتر زد

گردش جام طلب گردش گردون فانيست

غلط است اينکه کسي تکيه به هفت اختر زد

چار مادر بهل و هفت پدر و اين سه پسر

صادر از کف بنهد عارف و بر مصدر زد

سعد و نحس زحل و مشتري از بيخبريست

باخبر باش که از نظره ساقي سر زد

ساقي آمد بصفا نقل و مي و ساغر داد

مطرب آمد بنوا چنگ ني و مزمز زد

خوندل چند توان خورد در اين دير چو خم

خنک آن کاو زکف ساقي ما ساغر زد

يار بيرنگ برنگ دگر آمد در بزم

مطرب عشق در اين پرده ره ديگر زد

بود آن ماتم از او شادي و عشرت هم از اوست

سرزد آن روز زتن باز بسر افسر زد

گاه در بتکده و گاه بدير و بکنشت

گه حرم گه بمني گاه ره مشعر زد

نيست از چشمه خورشيد چو آگه ذره

لاف هرگز نتواند زشناس خود زد

ذات نشناخته پرداخت بتوصيف صفات

ديد مظهر نتوانست دم از مظهر زد

همه جا سير کنان گشت به تغيير لباس

خيمه سلطنت آنگاه در اين کشور زد

طوس را پرتو او جلوه سينا بخشيد

رب ارني چو کليم از همه عالم سر زد

سر زند کار الهي گهي از عبداله

چون نکو مينگري باز سر از داور زد

ساخته آشفته زخاک درت اکسير مراد

سيم و زر ساخته و سکه تو برزر زد

ماراست دوست يک دو جهان جمله دشمنند

يک سينه پيش نه همه گر تير ميزنند

اي سرو سرفراز که در باغ دلبري

آزاد خلق و دست تعلق بدامنند

بگذر بسومنات تو بت روي سيم تن

تا نقش بت زبتکده کفار برکنند

مرهم از آن دو لب مطلب دغدار عشق

کاينان بزخم خلق نمک ميپراکنند

گفتم چه پيشه اند دو چشمت بغمزه گفت

ايشان براي کشتن مردم معينند

لبريز شد زباده عشق تو جام دل

بر گو بشيخ و شحنه که آن جام بشکنند

نام تو برد مطرب و در بزم صوفيان

من گوش بر سماع و همه چشم بر منند

آشفته احولان نشناسند سر حق

شايد اگر بديده احمد نظر کنند

شمعي چو تو ميبايد تا بزم بيارايد

شايد نبود گر شمع بيدوست نمي شايد

جز ماه رخت کآورد خال سيه هندو

هرگز نشنيدم ماه هندو بچه اي زايد

آئينه بکف دارد نه بهر خود آرائيست

خواهد دل خود از کف بيشايبه بربايد

گر خواند و گر راند ور خود کشد و بخشد

سر بر خط فرمانم تا حکم چه فرمايد

آنرا که سر انگشتان از خون شهان آلست

از خون من درويش کي پنجه بيالايد

هر جا که بود دلبر ما راست بهشت و حور

بيدوست بهشت و حور ما را بچه کار آيد

مجنون نکند ميلي ديگر برخ ليلي

بي پرده بحي يارم رخساره چو بنمايد

صيدي چو کشد صياد ناچار بر او بخشد

فرياد که ترک ما بر کشته نبخشايد

اي خضر خدايت داد چون آب بقا در دست

يکجرعه بمسکينان کاين عمر نمي پايد

اسرار مي و مستي آشفته زمستان پرس

مستانه بيا کاين جا هشيار نميبايد

دارم بدل ايساقي بس عقده لاينحل

جز دست علي يا رب اين عقده که بگشايد

آئي چو در قيامت محشر بهم برآيد

از شعله وجودت دود از عدم برآيد

کوي تو گر بکاوند از نقش پاي عشاق

تا هفتمين زمين هم نقش قدم برآيد

گفتي که دم فروبند تا کام گيري از من

لب بسته ام زشکوه ترسم که دم برآيد

ميگفت پير دهقان با عاشقان که هرگز

نخل و فامکاريد کز او ندم برآيد

رسوا شديم و شاديم زيرا که در حقيقت

رسوائي آورد عشق شادي زغم برآيد

رحمي به نيم جانم اي شخ کمان خدا را

گر تير تو برايد جان نيز هم بر آيد

پيران براي تعظيم خم کرده پشت پيشت

با سر پي سجودت طفل از رحم برآيد

غير از علي در امکان آشفته کس نديده

کز حادثي بدوران فعل قدم برآيد

آتش بعالم افتاد از آتش درونم

نبود عجب کزاين سوز دود از قلم برآيد

بلا مفتون بالاي تو باشد

قمر روي دل آراي تو باشد

اگر سروي رود يا مه بگويد

توان گفتن که همتاي تو باشد

گرفتم عکسي از روي تو بگرفت

کي آئينه بسيماي تو باشد

اگر زيبا بود حور بهشتي

کجا چون روي زيباي تو باشد

چو صبح ار از افق چهره نماني

همه آفاق يغماي تو باشد

فلک گرچه بگردش هست مجبور

نمي گردد اگر رأي تو باشد

تو مغروري بحسن خويش امروز

دلم در فکر فرداي تو باشد

مخوان آشفته را ديوانه ايزلف

که آشفته زسوداي تو باشد

تو اي دست خدا از خاک بردار

سري کو وقف در پاي تو باشد

کسي سر از قدم يار برنميگيرد

که جان دهد دل از اين کار برنمگيرد

تو برق عالم اسراري و عجب که زتو

شرر به پرده اسرار برنميگيرد

عبث بچشم تو گفتم که خون خلق مخور

که مست عادت هشيار برنميگيرد

بتن چو بار گرانست جان بگو جانان

چرا زدوش من اين بار برنميگيرد

بزن تو تيغ بسر مدعي که من سپرم

به تيغ يار دل از يار برنميگيرد

چرا که سوز درونست همچو شمع بدل

عجب که شعله بيک بار برنميگيرد

مگو که کشته تيغ تو جان بسختي داد

که دل زلذت ديدار برنميگيرد

اگر بدوزخ آشفته را بسوزاني

که دل زحب ده و چار برنميگيرد

تا غمزه ات شبيخون در کشور سکون زد

چون غرقه مردمک دوش غوطه بموج خون زد

عقلم زسر گريزان جسمم چو شمع سوزان

عشق آتشي فروزان در پرده درون زد

شد چهره زعفراني اشکم شد ارغواني

تا عشق نغمه سازم در سينه ارغنون زد

کردي بحي تجلي روزي زروي ليلي

مجنون به نجد از وجد لابد دم از جنون زد

در لامکان نگنجد کس را مکان خدا را

فراش عشق آنجا خيمه بگو که چون زد

عشق است و بس که ريشه از کوه کند فرهاد

عشق است و بس که تيشه بر طاق بيستون زد

در طور عشق حيدر آشفته سوخت چون خس

جان شد نثار جانان خرگه زتن برون زد

هر کرا عشق نهاني بزبان ميايد

شمع سان آتش پيدايش بجان ميآيد

باغبانرا خبري ميدهد و گلچين را

عندليبي بگلي گر بفغان ميآيد

هر که او حالت طوفاني عشق تو بديد

حاش لله که زدريا بکران ميآيد

هر که در دوست شود فاني و هستي بنهد

نه از او نام بيابي نه نشان ميآيد

تا که در قصد که و خون که خواهد خوردن

ترک چشم تو که با تير و سنان ميآيد

لذتي ديده از آن ابر و مژگان که دلم

پيش آن تير و کمان رقص کنان ميآيد

صيدي ارچاشني از تير و کمان تو برد

جان بکف از پي آن تير و کمان ميآيد

همه دانند که من کشته چشمان توام

ناوک تير نظر گرچه نهان ميآيد

بيکي حمله بهم بشکنم از صولت عشق

گر برزمم سپه هر دو جهان ميآيد

من که باشم که زذات تو بگويم سخني

وصف رويت بحکايت بزبان ميآيد

آتشي داشت حديثي که بدفتر بنوشت

کلک آشفته که دود از سر آن ميآيد

هر کرا بنده بخواني تو که دست ازلي

عارش از خواجگي کون و مکان ميآيد

چه شود گر سگ خويشش شمري اي مولا

زآنکه بر درگه تو روز و شبان ميآيد

بجز از لب تو پسته بجهان شکر نريزد

بجز از قد تو از سرو عبير تر نريزد

نه همين بلعل شيرين خط سبز برفشاند

به شکر لب تو طوطي نبود که پر نريزد

سر خود نهاده آشفته براه زلفت آري

چو بصولجان رسد گوي چگونه سر نريزد

زحديث درد هجران بنويسم ار حديثي

نبود شبي که کلکم بورق شرر نريزد

من خاکي ار زحيدر نکم طمع نشايد

که سحاب آب بر گل نتواند ار نريزد

اسدالله آنکه نامش چو برند در نيستان

نشود که پنجه از بيم زشير نر نريزد

طرب ايبلبلان بهار آمد

شاخ گل در چمن ببار آمد

حشمت گل شکست شوکت خار

دي برون رفت و نوبهار آمد

زاغ در باغ گو مکن غوغا

نوبت غلغل هزار آمد

آب تبت ببرد خاک چمن

ناف گل نافه تتار آمد

نرگس از سر نهاد خواب و خمار

ساقي لاله ميگسار آمد

سرو طوبي و گلبنان حورا

سلسبيل آب جويبار آمد

خاک نو کرد جامه نوروز

جامه نو کن که کهنه عار آمد

خاتم جم زدست اهرمنان

در کف شاه تاجدار آمد

صاحب تاج هل اتي علي آنک

کار فرماي ذوالفقار آمد

دل آشفته با هزاران غمم

در چنين روز کام کار آمد

عاشقي را کز لب لعلي شرابش ميدهند

از دل بريان خود لابد کبابش ميدهند

هر دلي کاو چنگ زد در تار زلف مهوشان

گوشمال از دستها همچون ربابش ميدهند

هر که گستاخانه ارني گوي شد در طور عشق

لن تراني چون کليم اخر جوابش ميدهد

حبذا نقشي که بندد خامه بيرنگ عشق

همچو چشم من ثباتي اندر آبش ميدهند

عاشقان تا باز نشناسند خون خود بحشر

در سر انگشت بتان رنگ خضابش ميدهند

ذره ي کاندر هواي مهر رويت رقص کرد

حکم بر تسخير ماه و آفتابش ميدهند

هر کرا در کف بود خاک در پير مغان

مي ستانند و بمنت زر نابش ميدهند

هر که باشد حب حيدر در دل او بيحساب

ايمني از پرسش روز حسابش ميدهند

جا کند آشفته وش هر کس بکوي مرتضي

کسي ستاند گر بهشت هشت بابش ميدهند

نيک باشد هر آنچه يار کند

عاشق اين قول اختيار کند

مار ضحاک و جادوي بابل

پيش زلف تو زينهار کند

با تو گل روست احتمال رقيب

بلبلي شکوه کي زخار کند

هر کرا عقل و دين بسودا رفت

گرنه عاشق شود چکار کند

آهوي جان شکار چشمانش

بنظر شير را شکار کند

جرعه اي از شراب خانه عشق

رفع درد سر خمار کند

بگشا لب برفع شک حکيم

تا باين نقطه اختصار کند

جان ميدهم بسوغات باد ار پيامت آرد

کاين جان بپاي جانان قدر اينقدر ندارد

در نوبهار عشقت ابريست بي طراوت

تا ابر ديدگانم بر نوگلي نيارد

هر کاو که عکس ساقي در جام مي ببيند

سر را زپاي مينا چون جام برندارد

آن خورده زخمه عشق وان ديده جلوه حسن

گر مطربي بنالد يا بلبلي بزارد

جز زان لبان نوشني مرهم کجا پذيرد

داغي که لاله روئي در سينه اي گذارد

نخل وجود ما را جز غم ثمر نباشد

حاشا که نخل حرمان جز اين رطب برآرد

هر کو که ديد چوگان آن زلفکان فتان

چون گو سر از ارادت در پاي او سپارد

دنيا بخاک کن پست بر آخرت فشان دست

آشفته مستي عشق بنگر چه نشئه دارد

جز بر علي و آلش ديگر نظر حرامست

عاشق چو گشت صادق دل بر تو مي گمارد

اگر جانان زدر آيد چه انديشه زجان باشد

که جان در مجلس جانان متاعي رايگان باشد

توئي با طلعت زيبا درون جامه ديبا

که حورا در حرير است و پري در پرنيان باشد

چو خم عمريست در ميخانه عشق تو پابرجا

مدامم خون دل در جوش و مهرم در دهان باشد

مبادا که زاسرار دل من چشم غمازم

همان بهتر که راز عشق از مردم نهان باشد

مقام عشق را گفتن نباشد حد من اما

هميدانم که عرشش فرش راه آستان باشد

سري در پاي تو کردم مباد آندم که برگردم

روان پايم بسر برنه که مقصود روان باشد

من اندر دجله ي غرقم که بگذشت آب از فرقم

چو پيکانم بدل جا کرد کي بيم از کمان باشد

مرا آن ماه گل رو زينت ايوان بود امشب

که گويد گل ببستانت و مه در آسمان باشد

معلق تريکي کوه و دگر آويزه دلها

همين فرقت زموي فرق تا موي ميان باشد

بگفتم تا تني دارم بود شوقت چو جان در تن

غبار تن هوا بگرفت و شوقم همچنان باشد

عشق نگوئي که بر قرار نماند

حسن تو چون ديد مستعار نماند

بلبل شيدا بنه هواي گل از سر

کاين گل و اين باغ و اين بهار نماند

گر بکشي تيغ امتحان تو بميدان

عاشق تو جز يک از هزار نماند

پنجه که گفتي کنمن بخون تو رنگين

کودکي و عهدت استوار نماند

زآه من اي آينه بيا و بپرهيز

تا که برخساره ات غبار نماند

گر بچمد سرو قد تو بگلستان

سرو باين ناز و اعتبار نماند

پرده فروهل بتا زروي نگارين

تا که جهانت بانتظار نماند

محو نگردد نشان کشته عشقت

نقش انا لحق بجا و دار نماند

خط تو دارد نشان زلشکر حسنت

وه که بدست کس اختيار نماند

بي دهنت نيست نقل عيش مهيا

بي لب تو باده خوشگوار نماند

راست چو تيغ شهست آن خم ابرو

کش تني اندر بکارزار نماند

شاه ولايت چراغ راه هدايت

آنکه جز او کس بکردگار نماند

ساغري آشفته وار کش زشرابش

تا بسرت دردي از خمار نماند

شکر از لعل تو گفتم که نشاني دارد

کي چو آن لعل شکربار بياني دارد

وعده وصل بفردا دهدم پنداري

باز بر هستيم آنشوخ گماني دارد

هوس جنت فردوس ندارد فردا

هر که در ميکده امروز مکاني دارد

نه عجب سوختن خرمنش از آتش شوق

هر که همخانه بخود برق يماني دارد

هدف تير نظر کاش کند مرغ دلم

ترک مست تو که در دست کماني دارد

جز زسرو قد تو از همه قيد آزاد است

هر که قمري صفت از عشق نشاني دارد

سرو پيش قد تو جلوه تواند حاشا

يا که پيش لب تو غنچه دهاني دارد

کرده طي در قدم اول جولانگه عمر

توسن عشق چه بگسسته عناني دارد

همه شب در غم هجران جمالت چون شمع

سوزد آشفته و پرشعله زباني دارد

اگر آن ترک سيه چشم بشيراز آيد

بخت برگشته عشاق زدر باز آيد

هر که منصور صفت جا بسردار گزيد

در ميان صف عشاق سرافراز آيد

هر کجا ماه رخي چهره فروزد چون شمع

دل سراسيمه چو پروانه به پرواز آيد

در جنون نيک سرانجام بود چون مجنون

هر که در مکتب عشق تو زآغاز آيد

نشنوي وصف گل الا بچمن از بلبل

گرچه هر مرغ در اين فصل نواساز آيد

بهواي گل رويت همه شب مرغ دلم

همره مرغ سحرگاه بآواز آيد

خون بسي خورد دل و کرد نهان قصه عشق

مي ندانست که چشم ترغماز آيد

گر سرو چو بالاي تو چالاک نباشد

ور گل چو جمال تو طربناک نباشد

بيباک بود ترک بخونريزي مردم

چون ترک سيه مست تو بيباک نباشد

ناپاک بود اهرمن جادوي رهزن

چون غمزه خونريز تو ناپاک نباشد

چون آينه در بزم صفا پاکدلي نيست

ليکن چو دل اهل نظر پاک نباشد

تا چشم تو از زلف بر آويخت کمندي

سر نيست که در آن خم فتراک نباشد

اين حسن و صباحت زگل باغ نديدم

وين لطف سخن در مه افلاک نباشد

دل نيست که از حسرت آن غنچه خندان

چون گل ببرش سينه صد چاک نباشد

در ساحت ميخانه مجو يکدل ناشاد

هر کس ببهشت آمد غمناک نباشد

آن ميکده فيض در شاه ولايت

کادم نه که بر درگه او خاک نباشد

آن خسرو اقليم خلافت که بجز او

کس وارث شاهنشه لولاک نباشد

آشفته بگلزار ولاي تو در آويخت

در باغ نشايد خس و خاشاک نباشد

با قامت تو باغبان سرو صنوبر برکند

با عارضت حور جنان از خويش زيور برکند

ترک کمان کرده بزه پوشيده از خطت زره

تا جوشن اندر داوري از طوس نوذر برکند

اختر شناس ار اختري با تو نمايد هم سري

با گز لک غيرت چو خور او چشم اختر برکند

اي ماه و خور هندوي تو جانها اسير موي تو

در صولجان دل گوي تو کي شوقت از سر برکند

بنماي چشم و زلفکان بر باغبان در بوستان

تا ضيمران بيرون کند وز ريشه عبهر برکند

آن طاق ابرو را ملک تا بر سما برد از سمک

نقاش قدرت از فلک نقش دو پيکر برکند

کي عقل داند جاي تو کانجا که سايد پاي تو

رفرف بماند از تک و جبريل شهپر برکند

آشفته را کو سايه اي از آفتاب محشري

گر خيمه رحمت نبي از صحن محشر برکند

پير ميخانه چرا دوش مرا بار نداد

خاميم ديد وز آن آب شرربار نداد

شاخ اميد که از رشحه خم خرم بود

اندرين فصل بهارم زچه رو بار نداد

اثر نيک و بدي ها بنهاد من و توست

ساقي دور کرا باده بمعيار نداد

من بي پا و سرو طوف حريمش هيهات

بس کليم آمدش و راه بدربار نداد

بار زلفين تو گفتم که زدل بردارم

دست و پاها زدم وباز دلم بار نداد

نافه مشک بود خشک که از چين و ختاست

اين چنين مشک طري آهوي تاتار نداد

شکوه از شيخ و برهمن بکه گويم چکنم

آن براند از حرمم اين ره خمار نداد

کيست در ميکده يا رب که شکوهش امشب

مست را راند زدر راه به هشيار نداد

لعل ضحاک چه خونها که زهر ديده بريخت

زلف چون مار دلي نيست که آزار ندارد

طوق کافر نشد و زينت دست مسلم

رشته تا زلف تو بر سبحه و زنار نداد

کي سليمان شديش زير رنگين ملک جهان

تا باو لعل لبت خاتم زنهار نداد

بجز از احمد و حيدر که دو نور احدند

راه کس را به پس پرده اسرار نداد

کرده انکار خدائي و نبوت بيقين

هر کسي او بولاي علي اقرار نکرد

باري آشفته تو را دست بگيرد حيدر

راند گر شيخت و خمار گرت بار نداد

تا دم روح فزايش مدد روح نشد

دم عيسي اثري بر تن بيمار نداد

خوابم چو با خيال جمالت يکي شود

بر ديده هرمژه زغمت ناوکي شود

آنرا که غوص لؤلؤئي اندر نظر بود

بحر محيط در نظرش اندکي شود

گو ديده دوبين بکند يار متحد

تا اين دوئي بچشم حقيقت يکي شود

خلقي اگر زجوهر فردند در گمان

زاهل يقين زلعل تو رفع شکي شود

آشفته چون بطفلي پيري نديده اي

پيرانه سر دليل رهت کودکي شود

عاقل بکيش عشق زديوانگان بود

هر کاو که يافت ذوق جنون زيرکي شود

درويش را زکسوت فقراست سلطنت

خاک در علي بسرش تاجکي شود

آندم که زنم از عشق فرخنده دمي باشد

در دادن سر ما را ثابت قدمي باشد

شايسته درويشان افتاده ملامتها

خاصه که دل درويش با محتشمي باشد

نه بتکده تنها شد جاي صنم چيني

مقبل بود آن کعبه کاو را صنمي باشد

چشم تو خطا نبود گر ميرمد از زلفت

آهوي خطائي را از دام رمي باشد

در ملک وجودت نيست راهي بسوي کعبه

خوش آنکه بفرمانش ملک عدمي باشد

زير علم حيدر برديم پناه آري

هر کس بتمنائي زير علمي باشد

شايد که زند آبي بر آتش دل گاهي

چون ديده عاشق را پيوسته نمي باشد

فرخنده سري بايد شايسته سودايت

خرسند دلي کاو را از عشق غمي باشد

زخمه خورد از مژگان مسکين دل آشفته

چون بربطش از ناله تا زير و بمي باشد

حاشا که هلد افغان تا ميزندش چوگان

داني که دهل يکدم خاموش نميباشد

المنة لله که شب هجر سرآمد

خورشيد مراد از افق وصل برآمد

گر دور بود منزل و ور راه خطرناک

غم نيست که لطف خضرم راهبر برآمد

بسمل شده امروز بدانديش و نماناد

آن تير دعاي سحري کارگر آمد

چونسوخت سراپاي تو ايشمع زآتش

از سوزش پروانه ات آنگه خبر آمد

پرواز نکرده نکند شمع هلاکش

از حق مگذر دشمن پروانه پر آمد

ميخور که زپا محتسب شهر در افتاد

آنروز که ميخواره غمين بود سر آمد

بيدادي اگر رفت بتو هيچ عجب نيست

بس داد که از دست تو بر دادگر آمد

آن نخل که از خون دل ما شده سيراب

اکنون به رطبهاي عجب بارور آمد

در خواب سر زلف تو آشفته مگرديد

کامروز زهر روزش آشفته تر آمد

هر که در گلشن دل سرو سمن بردارد

بايدش دل زگل و سرو سمن بردارد

حالت بسمل عشق و مژه فتانش

داند آن خسته که دل برسر خنجر دارد

کرده چون پهلوي دارا دل مجروهم چاک

آنکه ابروي چو شمشير سکندر دارد

نبود آرزوي کوثر و حورش در دل

آنکه دلبر ببرو باده بساغر دارد

تاج جمشيد بسرکي نهد و افسر کي

هر که از خاک در ميکده افسر دارد

کار ناصح بسر زلف تو افتادي کاش

تا بديدي دل آشفته چه بر سر دارد

تنها نه ترک بچه من تندخو بود

اين خوي تند لازم روي نکو بود

بلبل زدرد تست گل آگه فغان مکن

آن به که کار عاشق بي گفتگو بود

با رنج باد بيزن وجور شکرفروش

سازد مگس گرش بشکر آرزو بود

خاک کدام باده کش پاک طينت است

کاندر سراي باده فروشان سبو بود

زين ره گذشت محمل ليلي چو برق دوش

مجنون عبث بباديه در جستجو بود

گفتم تو سيم تن زچه سنگين دلي بگفت

سنگين دل است هر کس آئينه رو بود

از زلف خويش حالت آشفته بازپرس

کاو باخبر زحال دلم مو بمو بود

گفتم مگر بزخم درون مرهمي نهم

پيکانت آن نکرده جاي رفو بود

اي سرو با قدش چه زني لاف همسري

کاو در خرام و پاي تو در گل فرو برد

ترک من چون سر آن زلف معنبر شکند

قيمت مشک ختا رونق عنبر شکند

در بهشت رخت از لعل تو ساقي گردد

در بهشت ابدي رونق کوثر شکند

عاشق خاص بود محرم خلوتگه يار

اين مقامي است که جبريل در او پر شکند

همچو خورشيد که خيل مه و سياره شکست

مه من دستگه خسرو خاور شکند

ترک چشم تو ندانم که چه مذهب دارد

که خورد خون مسلمان دل کافر شکند

گر برد نقش رخت تحفه کس از فارس بچين

ماني ازخجلت خود خامه بدفتر شکند

اين غزل خواند اگر مطرب خوش نغمه بهند

هيچ طوطي نکند ميل که شکر شکند

بسته از شش جهتم خصم چو مژگان بتان

مگرش تيغ کج فاتح خيبر شکند

وصي و بن عم و داما نبي شير خدا

که بشمشير دو سر فرغظنفر شکند

زشرف پاي گذارد بسردوش نبي

تا بت آذري از بام حرم برشکند

کرده بر گردن خود طوق سگش آشفته

تا که از فخر بسر افسر قيصر شکند

اگر آه مرا اندر شب هجران اثر باشد

کفايت خرمن کون و مکان را يکشرر باشد

نديدي حالت يعقوب و حسن ماه کنعانرا

جفاکار است و زيبارو اگر چه خود پسر باشد

دهان بگشا و حرف قتل عاشق در ميان آور

که تا معلوم گردد کت دهان هست و کمر باشد

قدت را سرو گفتم ليک حيرانم که در بستان

ثمرکي سرورا عناب و بادام و شکر باشد

نيارد منع عاشق از نظر بازي آن منظر

نصيحت گو اگر از زمره اهل نظر باشد

تراکت غنچه وش پرخنده لب باشد نه اي عاشق

نشان عشاق را لبهاي خشک و چشم تر باشد

مکن از من دريغ اي باد خاک مقدم او را

که خاک پاي او آشفته را کحل البصر باشد

برون از ديده غواص صد درياي خون آمد

که تا يک گوهر ارزنده از دريا برون آمد

زبس دلهاي خونين کرده جا در نافه زلفش

عجب نبود گر از آن موي مشکين بوي خون آمد

مگر زلف نژند تو کمند خاطر من شد

که هر جا ميکشد دل در قفايش بيسکون آمد

مرنج از راستي کز سرو موزون بر بيالائي

بمه سنجيده ام حسن رخت صدره فزون آمد

زکف شد دامن دلدار اکنون باد در دستم

چها زين پس بمن يا رب زبخت واژگون آمد

چگونه ره برم در شام هجران بر سر کويش

اگر نه بوي زلف عنبرينش رهنمون آمد

اگر ديوانه زنجير زلف آن پري روئي

برت آشفته صد مجنون پي درس جنون آمد

اگر آن ماه پيکر پرده از رخسار برگيرد

زخجلت ابر را خورشيد چون معجر بسر گيرد

چو گو افتاده ام اندر سم گلگون سمند او

مگر چوگان زلفش روزيم از خاک برگيرد

برآيد آتشين آهم گر از دل در شب هجران

از آن ترسم که آتش در تمام خشک و تير گيرد

عجب نبود بباغ ار ميوه خونين ببار آرد

نهالي کاو زسيلاب سرشک من ثمر گيرد

اگر ريزد بعمان قطره اشکم عجب نبود

صدف کز شاخ مرجان بار نه عهد گهر گيرد

کشم هر چند جور از يار ما فارغ از رشکم

خنک آن کاو که چون من دلبر بيدادگر گيرد

متاع حسن کاسد شد که سر زد خط زرخسارش

کسادي آرد آري هاله چون گرد قمر گيرد

بگو ديوانه اي ديدم گسسته سلسله شيدا

گر آن زنجير مو از حال آشفته خبر گيرد

عاشقان را بسر ار تير بلا ميبارند

جانب دوست همان به که فرونگذارند

ايدل آنانکه ميسر شدشان ملک يقين

چون خليل آتش افروخته گل انگارند

از چه رحمي بدل خسته عاشق نکند

هر دو چشم تو که همچو دل بيمارند

به که چون گوي فتد در خم چوگان اجل

آن سري کز شعف اندر قدمت بسپارند

تا قيامت مه و خور پرده زرخ برنکشند

پرده از روي نگارين تو گر بردارند

پرده بردار زرخ ايگل رعنا در باغ

که عروسان چمن ميل تماشا دارند

گذري کن سوي گلزار که سرو و شمشاد

پيش قد تو کمر بسته و خدمتکارند

خار و گلچين شده همدست در اين باغ بهم

خاطر بلبل دلسوخته ميآزارند

سر نهاده بسر دست بکوي خوبان

مگر آشفته سگ خويش مرا بشمارند

دل سودازده را کار بسامان نرسد

تا مرا دست بآن زلف پريشان نرسد

دل من تنگ و غم هجر فراوان چکنم

گر بامداد من آن ديده گريان نرسد

گر بدامان نرسد دست منت نيست عجب

دست درويش همانا که بسلطان نرسد

هر چه را مينگرم هست بعالم پايان

شب هجر از چه ندانم که بپايان نرسد

چشم يعقوب سفيد است ببيت الاحزان

آه اگر قافله مصر بکنعان نرسد

کي صدف حامله لؤلؤي لالا گردد

شب گر از چشم ترم اشک بعمان نرسد

سيل اشکم شده پيوسته بهم در شب هجر

عجب ار قامت اين موج بطوفان نرسد

هر چه چون گوي بميدان طلب گرديدم

دست من در خم آنزلف پريشان نرسد

بهر آشفته مبر زحمت بيهوده طبيب

درد عشق است همان به که بدرمان نرسد

دوستان دلبر بدست افتاد دستي برزنيد

زآن مي کهنه بياريد و زنو ساغر زنيد

دست افشان پاي کوبان بذله سنج و نغمه خوان

چشم بگشائيد و قفل آهنين بر در زنيد

جان سپند آسا زشادي بر سر آتش نهيد

وز شرار شوق شعله در دل مجمر زنيد

مطربان دفها بکف آريد با ضرب اصول

چنگ اندر چنگ ناي و بربط و مزمر زنيد

از براي استراق سمع گر آيد رقيب

از شهاب ثاقب آهش بجان آذر زنيد

گر بگردد گرد خانه نيمشب مير عسس

سنگها از توبه بشکسته اش بر سر زنيد

از نواي کوس شادي گوش گردون کر کنيد

تير آه آتشين درديده اختر زنيد

کشور دل را چراغان کرده از انوار دوست

خطبه ها خوانده بنامش سکه ها برزر زنيد

صحن مسجد را زآب باده شست و شو کنيد

شيخ را آتش بزرق و خرقه و دفتر زنيد

حلقه زلفش بجاي حلقه کعبه بدست

در دل شب صبح جويان حلقه اي بر در زنيد

يعني ازکون و مکان يکسر بگردانيد رو

همچو آدم تکيه بر خاک در حيدر زنيد

هان و هان اين موهبت را ما و تو در خور نه ايم

بوسه اي بر خاک سليمان و در قنبر زنيد

تا نيفتد ديگ سوداي غم عشقش زجوشن

آتش آشفته را پيوسته دامن برزنيد

زيبا صنما اين همه زيبا نتوان بود

رعنا پسرا اين همه رعنا نتوان بود

در حسن زني نوبت يکتائي و وحدت

آخر نه خدائي تو و يکتا نتوان بود

گر خود ملکي از چه مجاور بزميني

گر حوري و غلمان که بدنيا نتوان بود

ترکان همه خونريزو ندارند محابا

ليکن چو تو بي خوف و محابا نتوان بود

از نخل تو تا چند نچيدن رطب وصل

عمري بتماشا و تمنا نتوان بود

بر کوه نهي بار غم عشق بنالد

بالله که چون کوه توانا نتوان بود

چون ديگ زند جوش اگر دل عجبي نيست

آسوده بر اين آتش سودا نتوان بود

گر سرو سهي بالا ور ماه تمام است

هرگز که باين چهره و بالا نتوان بود

دارند بتان ناخن مخضوب زحنا

با پنجه سيمين مهنا نتوان بود

گيرم که شوي رستم دستان بشجاعت

مانند علي والي و والا نتوان بود

آشفته شکر ريز شدي زآن لب شيرين

گويا چو تو اي مرغ شکر خا نتوان بود

چو ياد زلف توام در ضمير ميآيد

زگفته ام همه بوي عبير ميآيد

تو آهوي ختني يا رب اين چه افسونست

که شير بيشه بدامت اسير ميآيد

بسنگ خاره کند رخنه ناوک مژه ات

چو سوزني که برون از حرير ميآيد

ميان خيل بتان شهسوار کج کلهم

چو در ميانه لشکر امير ميآيد

زخون حلق من اي ترک شخ کمان بگذر

که صيدهاي چنين کم بتير ميآيد

بغير آينه کانهم رخ تو عاريه کرد

کجا تو را بدو عالم نظير ميآيد

اگر بکوي تو آشفته شکسته پرم

ولي زگلشن خلدم صفير ميآيد

دوباره ماني اگر نقش صد نگار کند

کجا چو نقش رخت دلپذير ميآيد

سواره تيغ بکف ميرسد پي قتلم

چو آن بلا که زبالا بزير ميآيد

دلبر از کين بنگر با من دلداده چه کرد

غم آن سرو سهي با دل آزاده چه کرد

گر مرا خرقه برهن مي نابست چه باک

زاهد شهر نداني که بسجاده چه کرد

زده از مشگ ختن خال معنبر بر گل

بنگر اين نقش که با آينه ساده چه کرد

دل که ديوانه و زنجيري او نيست کجاست

چابکي بين که بيک جلوه پريزاده چه کرد

ساقي از بوي ميش کرد مرا آشفته

با حريفان بنگر نشئه آن باده چه کرد

زآن غنچه که از پرده بيک بار برآمد

گلزار بجوش آمد گل زار برآمد

کردند زگل دوري مرغان گلستان

تا آن گل نوخيز بگلزار برآمد

بيزار شد از سرو چمن قمري خوشخوان

تا با قد چون سرو برفتار برآمد

بس خرقه پرهيز که شد در گرومي

سرمست چو از خانه خمار برآمد

عاقل نتوان جست دگر در همه آفاق

تا در نظر خلق پريوار برآمد

تسبيح بخاک افکن و سجاده بمي شوي

کان مغبچه با زلف چو زنار برآمد

صوفي که بد از زرق رخش زرد همه عمر

از ميکده با چهره گلنار برآمد

آورد پشيماني بيع مه کنعان

تا نقش بديع تو ببازار برآمد

آشفته چو آن زلف سيه ديد بدل گفت

اين مشک کي از طبله عطار برآمد

آن دو چشم تو که در زير دو ابروي خمند

چون دو مستند که پيوسته پي قصد همند

چشمهايت زنگه و آن دو لبان از خنده

آفت خيل عرب فتنه ملک عجمند

شبنم آسا بر خورشيد جمالت عدمند

مه و خورشيد که در منطقه ثابت قدمند

خضر عهدند و جوان بخت و نديده ظلمات

سبزهائي که بگرد لب نوشت بدمند

صوفياني که بذوق تو بوجند و سماع

فارغ از زمزمه مطرب و از زير و بمند

آه از آن ترک کمانکش که قدر انداز است

حذر از آن دو خم زلف که پرپيچ و خمند

بي وجود تو مرا زندگي آنسان تنگست

که برم حسرت از آنان که بخواب عدمند

چه عجب الفت چشمان تو با مرغ دلم

وحشيان هيچ زديوانه شنيدي برمند

نه زياد است بسوداش اگر سر دادم

خوب رويان وفا پيشه نداني که کمند

پي نبرده بگلستان تو چون آشفته

بعبث بيهده جمعي پي باغ ارمند

از مردم چشم تو دل زلفت بيغما ميبرد

جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا ميبرد

ترکي که از ملک دلم طاقت بيغما ميبرد

ترک نگاهش يک تنه يغما زتن ها ميبرد

از غمزه غارتگرش يرغو بسلطان ميبرم

بيباک بين کز چابکي دل بيمحابا ميبرد

گفتم بخالش کي سيه بگريز از اين آتشکده

گفتا در آتش جايگه هندو بعمدا ميبرد

زلفش شکن اندر شکن چشمش بقصد جان من

اين جادو و آن راهزن يا ميکشد يا ميبرد

دل گبر و وي زردشت او ايمان من در مشت او

خون دلم انگشت او از بهر حنا ميبرد

آن ترک آذربايجان افروختم آذربايجان

باد صبا خاکسترم اينک بصحرا ميبرد

آن نرگس خمار او و آن زلف چون زنار او

گاهي بديرم ميکشد گه در کليسا ميبرد

شايد که تا آشفته را جان وارهد از اين بلا

بر دامن زلف بتان دست تولا ميبرد

مغبچگان گرد مغان صف زنيد

نغمه سرائيد و بکف دف زنيد

زاهد اگر لشکر زهد آورد

با سپه غمزه بر آن صف زنيد

برهمنان را بچليپا کشيد

هم ره اسلام بمصحف زنيد

خشکي ترياک سرم خيره کرد

آتش تر ساغر قرقف زنيد

تکيه بر اين قصر مقرنس دهيد

پاي بر اين کاخ مسقف زنيد

ساغر باده زکف ساده گان

مي زکف ترک مزلف زنيد

تا که بشوئي زکثافت دهان

جامي از آن آب ملطف زنيد

تا چو خضر عمر مضاعف کنيد

نوبت من دور مضاعف زنيد

گر ندهد ساقي ميخانه مي

شکوه او بر در آصف زنيد

تا بدهد خلعت آشفته را

تهنيت خلعت او دف زنيد

عيد همايون زقفا ميرسد

تهنيت صاحب رفرف زنيد

بار به بنديد زشيراز و باز

خيمه بر آن ارض مشرف زنيد

تا رود جان از تن ما ميرود

داند اين معني بعمدا ميرود

دل نگيرد بعد از اين اينجا قرار

دلبرش هر جا هست آنجا ميرود

خار ديبا ترسمش بر پا رود

گر که خود بر فرش ديبا ميرود

فوج غمزه جابجا داده قرار

ترک يغمائي بيغما ميرود

تا که گيرد فيضي از لعلش مسيح

مرده سان سويش مسيحا ميرود

اشگ من هر شب بپروين عقد بست

تير آهم بر ثريا ميرود

آن پسر را بر پدر بس فخرهاست

فخر مردم گر به آبا ميرود

دل زکويش ميکند عزم سفر

بلبل از گلشن بغوغا ميرود

بر سر زلف بتان دل بسته اي

عمرت آشفته بسودا ميرود

سر بنه بر درگه شاه نجف

کار درويشانا بمولا ميرود

لعل دارد از لب تو آب و رنگ

در زچشم ما بدريا ميرود

هر که دل در خم آنزلف پريشان دارد

داند آنحال که گو در خم چوگان دارد

چشم من ديده منجم بشب هجر و بگفت

نظري هست در اين خانه که باران دارد

ميزند خون دلم موج همي بر سر موج

قلزم ديده ام امشب سر طوفان دارد

آورد موج سرشکم در خونين بکنار

کي چنين لؤلؤ مرجان کون عمان دارد

ايمن از آفت اهريمن خط کي ماند

خاتم لعل تو گر نقش سليمان دارد

اگر آن پنجه سيمين و کمند گيسوست

دست بربسته دو صد رستم دستان دارد

مرغ روح است پرافشان بهواي قد تو

گرد سرو چمن از فاخته افغان دارد

دردمند غم عشقيم طبيبا بگذر

اين نه درديست که پنداري درمان دارد

هست بيشک خبر از سينه صد چاک منش

هر که اندر نظر آن چاک گريبان دارد

چشم تو منظر زيباي تو در آينه ديد

خبر ازحالت آشفته حيران دارد

گر در حريم عشق کسي محرم اوفتد

در سر هواي کعبه و ديرش کم اوفتد

از جم بيار ياد چو جام طرب کشي

کز صد هزار شاه يکي چون جم اوفتد

گر مريمي زروح قدس بارور شود

شايد که زاده اش چو تو عيسي دم اوفتد

تعويذ خط بيار بر آن لعل لب زمشک

ترسم بدست اهرمن اين خاتم اوفتد

گردد مثل بطرز خوي افشاني رخت

بر برگ لاله گر بچمن شبنم اوفتد

شايد که حور زايد چون تو پري نژاد

حور و پري که جفت بني آدم اوفتد

گفتم رخ تو بدر و کمان ابرويت هلال

بر بدر کي هلال سيه توام اوفتد

شد عالمي خراب بجز طاق ميکده

نازم بآن بنا که چنين محکم اوفتد

شادي دهر را ثمري نيست غير غم

خرسند خاطري که قرين غم اوفتد

گر بر دلي جراحتي آيد زبون شود

جز داغ عشق کاو بدرون مرهم اوفتد

جز گفته پريشان زآشفته نشنوي

چون از خيال زلف کجت درهم اوفتد

زجانان ناگزير است آنکه را در جسم جان باشد

که بي جانانه جان در تن چو جسمي بي روان باشد

بهر گنجيست لابد پاسبان ماري و زلفينت

بود ماري که کارش پاس گنج شايگان باشد

توئي آن خسرو شيرين که با لعل شکرخندت

جهان گر سربسر قندمکرر رايگان باشد

فروهل پرده از عارض که گل بر شاخ ميبالد

بچم تابنده بالات سرو بوستان باشد

بعهد ياريت دايه ميان بربسته برمهدم

همان عهدم بپايان لحد اندر ميان باشد

بمهر مهر تو گنج ازل در سينه بنهفتم

گرم از قهر ميراني که مهر من همان باشد

مرا مغبچه ي ساقي بکوي ميفروشان بس

اگر گويند حوري در بهشت جاودان باشد

ستاده جان بکف يعقوب با شوق و شعف در ره

مگر پيراهن يوسف ميان کاروان باشد

بسوزانند چون شمعم اگر آشفته سر تا پا

بگويم شرح عشقش تا که در کامم زبان باشد

کدامين عشق حيدر نور سرمد مظهر واجب

که در کرياس او يک پرده هفتم آسمان باشد

مستان تو از جام ازل باده خورانند

تا صبح ابد از دو جهان بيخبرانند

در راه طلب سر بنهد طالب مقصود

آنان که بنالند زپا نو سفرانند

زهاد پس از زهد بميخانه گرايند

يک عمر نشايد که بغفلت گذرانند

در باغ بيا تا که ببيني گل و بلبل

از شوق همه نعره زنان جامه درانند

شنعت نپسندند بزنجيري زلفت

آنان که گرفتار باين بند گرانند

چوگان تو را کي سر گوي چو مني هست

کافتاده چو گو در سم اسب تو سرانند

بگذر سوي بتخانه که گردند پشيمان

قومي که بآن لعبت بيجان نگرانند

خفاش ندارد خبر از پرتو خورشيد

اين قوم ملامتگر ما بي بصرانند

آشفته بجز من که از آن شمع شدم دور

پروانه نديديم که از بزم برانند

فرهاد تو شکر لبم اي خسرو خوبان

در شهر اگرچه همه شيرين پسرانند

تا بکي راز غم عشق تو ناگفته بود

تا بکي گوهر اسرار تو بنهفته بود

تا بکي بر نکن چشم خود از خواب خمار

فتنه هر چند که به باشد گر خفته بود

چهره بنماي در آئينه ام اي شاهد غيب

زآنکه مرآت دل از زنگ هوس رفته بود

گفتم اين شوخي و آئين ظرافت بگزار

گفت خوش باش که معشوق تو آلفته بود

مطرب از بهر خدا راست بزن پرده وصل

سخني گوي از اين قصه که نشنفته بود

گفته بودم که بگويم ببرت شوخ فراق

پيش چشمان تو هر راز نهان گفته بود

در سويداي دلم نيست بجز سر جنون

تا که سوداي تو اندر سر آشفته بود

روزگاريست که افلاک بکين ميگذرد

کار عشاق بدور تو چنين ميگذرد

چند گوئي که مه از بام فلک ميتابد

بنگر آن ماه که بر سطح زمين ميگذرد

خويش را مشتري از بام سپهر اندازد

با چنين جلوه گر آن زهره جبين ميگذرد

آهوي چشم تو چون ديد بچين خم زلف

از سر نافه مشگ آهوي چين ميگذرد

کيست آن شعله جواله که بر برق نشست

که تف شعله اش از خانه زين ميگذرد

خط بگرد لب تو فتوي خونم بنوشت

کار شاهان همه از خط و نگين ميگذرد

مه و خورشيد کشيده بدم از اژدر زلف

معجزه ميکند و سحر مبين ميگذرد

هر که بر کفر سر زلف تو ايمان آورد

آري آشفته صفت از دل و دين ميگذرد

هر که دادند رهش بر در ميخانه عشق

همچو آدم زسر خلد برين ميگذرد

جا بکرياس نجف گر بدهندش زشرف

از سر رتبه خود روح امين ميگذرد

پير کنعان من و تو هر دو پسر گم کرديم

به تو يارب چه گذشته بمن اين ميگذرد

فتنه در نرگس فتان تو مفتون گرديد

نافه چين بخم زلف تو مرهون گرديد

بعد از اين سينه خلقت بود آماج خدنگ

هر کجا بود دلي از ستمت خون گرديد

لعل و ياقوت و نمک شکر و شير و مرجان

بهم آويخته شد لعل تو معجون گرديد

عاقلي جانب ليلي بملامت ميرفت

نارسيده بدر خيمه که مجنون گرديد

حسن مه کاهد چون بگذرد از چار دهش

چارده از تو شد و حسن تو افزون گرديد

يک دو قطره زسرشگم بزمين جاري شد

آن يکي شط فرات آن يک جيحون گرديد

زاهدار کرد بدل وصل تو با حور بهشت

در قيامت شودش فاش که مغبون گرديد

از پي عقل دويدم بدبستاني چند

نيست جز زمزمه عشق تو دستاني چند

دل زسوداي گل روي تو چون بلبل باغ

ريخت از خون جگر طرح گلستاني چند

خيزدم ناله زهر بند جدا همچون ني

زاستخوان در بدنم رسته نيستاني چند

نيست يک سرو چو بالايت و يک گل چو رخت

بلبل و فاخته گشتيم ببستاني چند

طوطيانند خط سبز تو بر گرد هان

تنک بر تنگ بگرد شکرستاني چند

لوحش الله از آن طره جادو که زهجر

ساخت در چشمه خورشيد شبستاني چند

راه گم کرده سوي کعبه شدم کز در دير

خورد بر گوش دلم نعره مستاني چند

گفت آشفته بيا کعبه عشاق اينجاست

از چه بيهوده روان در عربستاني چند

نجف است اين و در و خيل ملايک زشرف

پي تعليم شده طفل دبستاني چند

تاکي کمان نمايد و پيکان نهان کند

صيدي که رام اوست چرا امتحان کند

در باغ غير سرو قدش تا بکي چمد

عشاق را چو فاخته کو کوزنان کند

تير نظر بعمد بزد چشم او بدل

ترکست و آزمايش تير و کمان کند

قيفال چشم ميزند از نشتر مزه

چشمش که خون زمردم ديده روان کند

خاکش دهد حيات ابد همچو آب خضر

خرم کسي که جاي بکوي مغان کند

ليلي بخواب ناز بمحمل خداي را

مجنون براه باديه تا کي فغان کند

بلبل اگر هزار زبانش بود بباغ

از وصف گل چگونه حديثي بيان کند

گر عشق زورمند نبخشد باو مدد

اشتر کجا تحمل بار گران کند

بر جاي آب خضر زميخانه خورده آب

عمري اگر خضر بجهان جاودان کند

خون دلم بشيشه و سرخوش بياد دوست

کو محتسب که بيند و مستم گمان کند

آن نوجوان کجاست که پيرانه سرشبي

مستم ببر بگيرد و بازم جوان کند

ايزد پي پناه خلايق بروز حشر

خاک نجف زحادثه دارالامان کند

آتش زنم بشعله برق از شرار دل

گر خوش را بناله من همعنان کند

يعقوب را چو مژه بيارند از پسر

کحل البصر زخاک ره کاروان کند

آن را که طوف کعبه مقصود دست داد

کي ياد خار باديه و رهروان کند

گفتم زمان وصل کنم نقد جان نثار

آشفته تا که نقد بقا را ضمان کند

ايدل غم عشق ريشه ات کند

از کوي بتان تو رخت بربند

از تير نظر بخون نشستي

اي ديده در نظر فروبند

تو مور و بود حريف تو پيل

تو کاهي و عشق کوه الوند

حاشا که بود تو را نصيبي

جز زهر از آن لب شکرخند

اين نغمه کيست کايد ازني

جانسوز نوائيد زهر بند

شدجاي دلم بکوي تو تنگ

از بسکه بروي هم دل افکند

فرصت ندهند مشتري را

زين سان که مگس نشسته بر قند

ناسور نمود زخمت ايدل

نه از پند تو راست سود و نه بند

چون نيست تو را دگر علاجي

اين است صلاح تو که يکچند

آشفته صفت بري زاغيار

با مهر علي کني تو پيوند

از بلبل زند خوان بياموخت

زردشت کتاب زند و پا زند

مجنون شده اي زشور ليلي

يعقوب شدي زمهر فرزند

ببر تو رخت ببستان که نوبهار آمد

شکست شوکت دي شاخ گل ببار آمد

شکفت لاله زخاک و گرفت جام شراب

چو ديد نرگس بيمار با خمار آمد

در آب ميکده يا رب بگو چه اکسير است

که هر که خورد مس او زر عيار آمد

نو از عشق در اين پرده مختلف برخاست

نوا بگوش گر از چنگ و عود و تار آمد

نسيم باغ زجيب و بغل فشاند مشک

بباغ قافله پنداري از تتار آمد

در اين هوا بجز از مستيش نباشد کار

بروزگار اگر مرد هوشيار آمد

بشکر وصل گل اي عندليب نغمه طراز

که ناله هاي سحر گاهيت بکار آمد

نمود کشف حقايق شقايق نعمان

زعشق لاله زآغاز داغدار آمد

نرفته است زرستم بجان روئين تن

بدل هر آنچه از آن طفل ني سوار آمد

زرنگ و بوي تو گل شد زشرم غرق عرق

چها زناز تو بر سرو جويبار آمد

بنال مطرب عاشق بگلبن مجلس

چه فايده بگل ار نغمه خوان هزار آمد

بهار گلشن توحيد دست حق حيدر

که از عنايت او هر خزان بهار آمد

امير مشرق و مغرب پناه آشفته

که نه سپهر زکويش يکي غبار آمد

مغان به پيش بتي گر شبي سلام کنند

به پيش خويش همه هندوان غلام کنند

ولي تو بت چو درآئي بسومنات از ناز

بتان بسجده در آينده و احترام کنند

برايضي چو بتان طره دو تا تابند

رسن بگردن بس عقل بدلگام کنند

مخور فريب دلا زآنکه مرغ زيرک را

زخال دانه نهند و اسير دام کنند

زطعن مدعيان عاشقان نينديشند

نيند خاص که پروا بحرف عام کنند

زشرم غنچه آن لب بخويش ميخندند

ببوستان همه گلها گر ابتسام کنند

چه حکمتست ندانم که زاهدان در شهر

حلال خون کسان خون رز حرام کنند

ببين بهندوي آتش پرست زلفينت

که سجده بر رخ خوب تو بر دوام کنند

بهشت چهره ساقي ززلف خط برخاست

که هر کجا که نکوتر در آن مقام کنند

سپر بود بملامت دو ديده عشاق

نيند عاشق اگر شکوه از ملام کنند

براي پختگي آشفته عاشقان تمام

حديث عشق بخامان ناتمام کنند

درود گو به نبي و بخوان مديح علي

بجبرئيل امين هر شب اين پيام کنند

مطرب امشب راه ديگر ميزند

پرده دل را به نشتر ميزند

تا که آرد صوفيان را در سماع

ساز بر قانون ديگر ميزند

من مسلمان بودم اي اسلاميان

راه دين اين چشم کافر ميزند

داشت با مژگان تو دل عربده

پنجه با شاهين کبوتر ميزند

ميطپد دل در درون سينه ام

تا که يارب حلقه بر در ميزند

ساقي امشب باده رنگين تو

طعنه بر تسنيم و کوثر ميزند

ياد زلف کيست عود مجمرم

کز هوايش شعله مجمر ميزند

هر که بنويسد حديث اشتياق

آتشي بر کلک و دفتر ميزند

عاشق تو در صف ميدان جنگ

يک تنه بر خيل لشکر ميزند

پسته شيرين آن شکر دهان

خنده بر قند مکرر ميزند

آتشي دل ناله نائي بود

کز نوا بر جانم اخگر ميزند

از هجوم مشتري بر شکرت

چون مگس دل دست بر سر ميزند

گر برآيد ناله زارم زدل

آتشي بر هفت اختر ميزند

در شب هجر تو در پهلو و دل

نشترم ديباي بستر ميزند

ناوک مژگان آن ابرو کمان

بر دل آشفته خنجر ميزند

هر که از قيد دو عالم بگسلد

دست بر دامان حيدر ميزند

فردا که شهيدان تو در حشر بيارند

فرياد اگر دست شکايت بدر آرند

آيند زبس خيل قتيلت بتظلم

در عرصه محشر ديگرانرا نگذارند

با اين همه غوغا چو تو از پرده درآئي

رويت نگرند وز ديه نام نيارند

خوبان که جهان را ثمر نخل وجودند

در مزرع دلم تخم وفا از چه نکارند

جز سر انا الحق نکند نشر زمنصور

صد سال تنش گر بسر دار بدارند

آشفته چه پروا بود از هول قيامت

بر خاک در دوست تنم گر بسپارند

زينت ده آفاق علي مخزن اسرار

کز خاک درش خيل ملک تحفه بيارند

ماه در زلف سياهش نگريد

در شب تيره بماهش نگريد

کعبه حاجي بشناسد زحجر

زير مو خال سياهش نگريد

زد علم خطت و حسنت بگريخت

عاشقان گرد سپاهش نگريد

زلف چوگان و سر مشتاقان

همچو گو بر سر راهش نگريد

از کمان ابروي او پرسيدي

در دلم تير نگاهش نگريد

مه و خور سوخت زدرد دل ريش

بر دل خسته و آهش نگريد

گشتي آشفته بپاداش وفا

دوستان جرم و گناهش نگريد

شاهدم پنجه خون آلود است

کرده حاشا بگواهش نگريد

من زمحشر بگريزم به نجف

اهل معني به پناهش نگريد

کشتن عاشق اگر عقاب ندارد

ليک باين قدر هم ثواب ندارد

هست حسابي بکار و روز جزائي

کار نگوئي که تو حساب ندارد

خوي برخ تست يا گلاب چکيده است

گرچه گل آتشين گلاب ندارد

چهره و زلفت مگر که ماه و سحابست

ليک مه اين عنبرين سحاب ندارد

گو بکن از خون ما تو دست نگارين

پنجه سيمينش ار خضاب ندارد

خواب کند بخت من ولي بشب وصل

ديده عاشق مگو که خواب ندارد

گفت که خونت بريزم از دم خنجر

با همه طفلي چرا شتاب ندارد

اي بت شيرين نهي تو زين چه بگلگون

هست دو چشم من ار رکاب ندارد

تخم فشانديم و آب ديده ضرورست

آه که اين چشمه هيچ آب ندارد

گفتمش آشفته را جواب سلامي

گفت برو حرف تو جواب ندارد

اين دل سودازده که مانده پريشان

راه بجز کوي بوتراب ندارد

سوداي زلف آن پري ما را بصحرا ميکشد

ناچار درد عاشقي آخر بسودا ميکشد

شد مردم چشمم بخون از شوق رويت غوطه ور

غواص از شوق گهر خود را بدريا ميکشد

کي باشد از صوفي عجب در حالت و جد و طرب

گر پا بعقبي ميزند دامن زدنيا ميکشد

هر کس به نيل عاشقي زد جامه پرهيز را

تسبيح مسلم ميبرد زنار ترسا ميکشد

در کعبه کوي تو من هر روزه قربان ميشوم

حاجي اگر قربان بحج در روز اضحي ميکشد

ماني اگر بار دگر صورتگري عنوان کند

چون نقش روي دلکشت کي نقش زيبا ميکشد

چشمش چو ناوک ميزند آن لعل مرهم مينهد

زلفش زعاشق پروري بار دل ما ميکشد

آن چشم مست راهزن ترک دل عاشق کند

کي ترک يغما دست را از خون يغما ميکشد

سازد اگر با پاسبا يا حيله ورزد با سگان

ناچار مجنون خويش را در کوي ليلا ميکشد

هر رهروي در ميکده آشفته وار آموخت ره

رخت از حرم بيرون برد پا از کليسا ميکشد

ميخانه شير خدا خورشيد اوج انما

کانجا بخاکش مهر و مه خود را چو حربا ميکشد

جهد کن جهد که تيرش زکمان ميگذرد

هر که آن تير و کمان ديد زجان ميگذرد

عمر سان ميگذرد جان جهانش برکيب

جهدي اي جان که زره جان جهان ميگذرد

يکجهان فتنه بياورد چو آمد در شهر

تا چه از رفتن آن مه بجهان ميگذرد

گفته بودي که زماني به لبت لب بنهم

هان دم بازپسين است و زمان ميگذرد

يک فلک اخترش افتند بلرزه چو سهيل

به يمن گر شبي آن برق يمان ميگذرد

پيش رخسار بديع تو بسي مختصر است

وصف عشاق که از شرح و بيان ميگذرد

افتدش آتش غيرت بدهان آشفته

شمع سان نام تواش چون بزبان ميگذرد

من و سوداي تو از سود وزيانم چه غمست

عاشق روي تو از سود و زيان ميگذرد

هر کرا داغ غلامي علي بر جبهه است

از سر سلطنت کون و مکان ميگذرد

هر کرا نقش بجانست کي از دل برود

و گرش جان برود نقش تو مشگل برود

روح مجنون چو جرس پيش رود ليلي را

گراز اين دشت بصد مرحله محمل برود

تو چمان گر بچمي با گل رخساره بباغ

پاي سرو و گل از اين خجلت در گل برود

ميروي عکس تو در ديده ما ميماند

همچو آئينه که مهرش زمقابل برود

بحر عشق است نباشد بجز از طوفانش

عجب از نوح از اين بحر بساحل برود

دادخواهان همه نالند زقاتل در حشر

دادخواهي من آنست که قاتل برود

هر که بيند نظري بر تو برد بهره زعمر

آه از آن ديده که از کوي تو غافل برود

تا که آئينه بود نقش تو در او باقيست

پيش آئينه چو آن طرفه شمايل برود

ديده گر بر تو فتد وقف تو ماند نظرش

رستم ار آيد در کوي تو بيدل برود

زاهدا باده کش و نکته توحيد بگوي

ترسمت عمر گرانمايه بباطل برود

چه غم آشفته گر از شور تو مجنون گرديد

هر که ديوانه شد از عشق تو عاقل برود

زنمک نديده بودم که کسي شکر بريزد

نه رطب زسرو هرگز چو لب تو تر بريزد

خط سبز بي سبب نيست که بر لبت نشسته

بشکر لب تو طوطي چو رسيد پر بريزد

نکني ملامت دل که سرشک اوست غماز

که چو شمع سوخت اشکي نتواند ار بريزد

تو بگوي فحش از آب لب که کسم دعا نگويد

تو بريز خون عاشق که کس دگر بريزد

همه طرح خوب ريزد بصحيفه ماني صنع

بخدا زخامه طرحي زتو خوبتر بريزد

تو چه چشمه حياتي که زشوق تو نشايد

که زچشم آب حيوان برهت خضر بريزد

چو حديث اشتياقت بصحيفه مينويسم

نشود شبي که کلکم بجهان شرر بريزد

تو چه گوهري همانا که زبحر کبريائي

بصدف چو گوهر تو بجهان بشر بريزد

منم آن نهال آشفته که ميوه ام بود عشق

بجز از ولاي حيدر زبزم ثمر نريزد

خيره شد عشق که از عقلم نيرو برود

چون بچوگان بزني لاجرمت گو برود

سرو آزاده چه حدداشت که آيد با تو

پيش رويت بچه جلوه گل خوشبو برود

با نسيم سحري بود مگر بوي کسي

که چو شمع سحري جانم با او برود

قوت پنجه عشق است ببازوي بتان

تو مپندار که اين زور زبازو برود

نيکمرد آنکه چو آشفته گريزد بدرت

گو بيا زشت که از کوي تو نيکو برود

گرچه بر دشت ختن آهوي مشکين گذرد

نشنيدم که بمه يک ختن آهو برود

طوطي باغ ولاي توام اي شير خدا

مهل از گلشنت اين مرغ سخن گو برود

از چه از چشم تر من بکناري اي سرو

سرو گلزار کجا از طرف جو برود

آمد رمضان و در ميخانه ببستند

پيمانه چو پيمان نکويان بشکستند

بي پرده سويکعبه بتم جلوه گر آمد

سکان حرم شايد اگر بت به پرستند

درد دل خسته بکه گوئيم خدا را

کاين نوش دهانان دل عاشق بخستند

شيخت بکمين است بکش پرده که دايم

لبهات مي آلوده و چشمان تو مستند

داميست گره در گره اين طره خوبان

خرم دل آنان که از اين دام بجستند

ديدند بهشتي رخ و خال تو چو زهاد

هندو صفت از شوق بر آتش بنشستند

بستند در ميکده شهر خدا را

ايدست خدا باز کن آن در که ببستند

امکان چو حبابند و تو خود بحر محيطي

يک موج بزن تا که نگويند که هستند

در رشته مهر علي آنانکه اسيرند

آشفته صفت از همه آفاق برستند

عاشقان را باغ لالستان بود از داغ و درد

عاقلان در طرف بستان درهواي باغ و ورد

جنت فردوس را از آه دوزخ ميکنم

آتش دوزخ کنم چون زمهرير از اشک سرد

از هوس بگذر هوا بگذار و عشق محض ورز

در جهان نفس لازم هست آري جهد مرد

خرقه عجب و تکبر را بآب مي بشوي

دفتر و طومار هستي را بمستي در نورد

چون زنان تا چند در خانه پي آرايشي

مردوش در رزم نفس آي و زميدان برمگرد

دل نيامد در فغان تا زان مژه زخمي نخورد

چنگ تا زخمي نخورد از ناخني آهي نکرد

ميتواني سوخت چون شمعم که در شام فراق

سينه سوزانست و اشکم گرم و رنگ چهره زرد

گر خليل آسا در آئي مطمئن در نار عشق

انبت الخضراء من نار و عندالحربرد

هر که را آشفته وش داغيست از عشق علي

گو بود داغت چو باغ ورد و درمانست درد

چه برخيزد از اين سودا کزو دايم شرر خيزد

چه سود از اين عمل داري کزو دايم ضرر خيزد

هواي نفس بگذار و حديث عقل را بشنو

که خير از عقل ميآيد ولي از نفس شر خيزد

بهار طول امل اي دل زدامان عمل مگسل

چه ميآيد از آن عهدي کزو بوک و مکر خيزد

دگر جانوران از پيشه غير شير هم آمد

بنازم نيستان عشق کز وي شير نر خيزد

اگر نه نار ابراهيم آمد گلشن رويت

چرا اندر ميان آتشش گلهاي برخيزد

بيا موسي بکوي عشق وارني گوي خوش بنشين

چه کوهست اينکه هر شب نخل طورش ازکمر خيزد

نشايد خواندنش بستان چه فرقست از بيابانش

چو بيد از بوستاني گر درخت بي ثمر خيزد

سپر سازند در ميدان چو خيزد از کمان پيکان

حذر کن اي دل از تيري که از شست نظر خيزد

جهان درياي پرموج است و رخت ازو بساحل بر

اگر از قعر اين دريا همه لعل و گهر خيزد

بود پيدا که داري آتشي چون شمع پنهاني

از اين دودي که آشفته تو را هر شب زسر خيزد

بدفتر وصف حيدر مينويسي و عجب نبود

تو را گر ازني خامه همه قند و شکر ريزد

دوست بيدوست بگلشن بتماشا نرود

گو سکندر سوي ظلمات بتنها نرود

چون بگيسوي تو منسوب بود شام فراق

به که نايد سحر و اين شب يلدا نرود

هر که در کعبه کوي تو طوافي کرده است

آيد از کعبه بطوفش که از آنجا نرود

ساکن گلشن کوي صنم گلرخسار

بتفرج بگلستان و بصحرا نرود

هر کرا خار محبت بخلد اندر دل

بستر از خار کند بر ديبا نرود

سرو زيبا رود و آيد از باد شمال

چون تو رعنا نبود همچو تو زيبا نرود

لاله باغ وفائيم به تغيير زمان

داغ سوداي تو هرگز زسويدا نرود

عاشقي گر نرود از در جانان بفغان

عندليبي است که از باغ بغوغا نرود

گفتم از نقطه موهوم و نگويم زآن لب

کاندرين نکته همانا سخن ما نرود

عشق در فطرت عشاق سرشته زازل

که بشمشير و بزور و بمدارا نرود

شهر يغما همه ترکان ستمگر دارد

هر کس اين ترک ببيند سوي يغما نرود

گر کسي گوهر مقصود بيايد در خاک

بعبث در هوس در سوي دريا نرود

جان آشفته مقيم سر کوي علي است

روح مجنون زسر تربت ليلا نرود

اگر زلف دلاويزش صبا وقتي برافشاند

هزاران سلسله دلرا بيک جنبش بجنباند

اگر افتد بدست آن طره طرار صوفي را

بوقت وجد بر کون و مکان دامن برافشاند

اگر بند نقاب از آن گل رخساره بگشائي

نه پندارم که ديگر بلبلي وصف گلي خواند

مدد از عشق اگر باشد عجب نبود زتأثيرش

که موري پادشاهي سليمانرا بگرداند

کسي گر يکدلي رنجاند صد کعبه شکست از او

چه خواهد ديد پاداشش اگر صدل برنجاند

از اين سوداي آشفته بپرهيزيد اي ياران

که اين شوري که او را هست عالم را بشوراند

برو زاهد مده پندم تو اندر عشق مهرويان

نميداني که عاشق پند تو افسانه ميداند

مرا گفتي که از آن حلقه گيسو دلت بستان

دلي هر کس که با کس داد هرگز بازنستاند

طمع دارم زلطف حق گر چه نيستم قابل

مرا در خاک کوي مرتضي آخر بميراند

مگر نتوان بدل کردن شقي را بر سعيد ايدل

که گر خواهد علي از لطف عام اين کار بتواند

روزي که آن پري زنظرها نهان شود

شور جنون زيک يک مردم عيان شود

عاشق رخت ببيند و نقد روان دهد

بيند بهشت خويش و روان زينجهان شود

بيش از اجل عجول بمرگ عاشقست از آنک

در روز واپسين زاجل کامران شود

آنرا که در بهشت بخوانند از درت

با آه و ناله از سر کويت روان شود

در پيش چشم تو نکنم درد دل زبيم

ترسم ببستر اوفتد و ناتوان شود

هر دم براي پرسش بيمار چشم تو

ما را نظر برسم عيادت روان شود

در لعل تست داروي دل بيسبب طبيب

تا کي پي دوا ببر اين و آن شود

خونخواره گان بمعرض محشر درآورند

از ترک چشم تو دل من بدگمان شود

زد بر مس وجودم اکسير حب دوست

عشقش بقلب ما محک امتحان شود

غير از شکستگي پي وصفت چه آورم

سوسن صفت اگر قلمم صد زبان شود

دور زمان بپرورد آشفته اي چو من

تا مدح گوي مهدي آخر زمان شود

آزار اگر از يار است آزار نباشد

هر يار که آزرده شود يار نباشد

دين و دل و سرباختن اندر کف پائي

اندک بود اي کار که بسيار نباشد

سنجيده خرد بار همه کون و مکان را

جز بار فراق تو بدل بار نباشد

چون خواب بهر چشم گذشتم بشب هجر

يک ديده عاشق نه که بيدار نباشد

تا چشم تو از بستر عشاق شده دور

يک دل نشنيديم که بيمار نباشد

لاقيدي و بر کفر بدل کردن اسلام

عاشق کند اين کار و در انکار نباشد

آنکس که گرفتار بود نفس و هوا را

اندر قفس عشق گرفتار نباشد

زآئينه دل گرد خودي گر بفشاني

بالله که در اين آينه زنگار نباشد

اندر نفس قاصد اسفار نکويان

لطفي است که در آين آينه زنگار نباشد

عشقت گهر و بند او مصر محبت

يوسف مبر آنجا که خريدار نباشد

حاشا که به بتخانه و کعبه ببرم طوف

گر نقش نکوي تو بديوار نباشد

آندل نه پريشان بود آشفته که يکعمر

در حلقه آن طره طرار نباشد

جز صبح بناگوش تو در آن خم گيسو

صبحي بشب هجر پديدار نباشد

گفتار من از عشق علي بود و دگر هيچ

ورنه دگري قابل گفتار نباشد

خيمه را ليلي چو بالا ميکند

از چه مجنون رو بصحرا ميکند

سرو مايل از دو جانب او بغير

تا چرا او ميل از ما ميکند

ماني اندر نقش روي دلکشت

صحف انگليون تماشا ميکند

آنکه خار کعبه را دارد بپا

تا چرا وصفي زديبا ميکند

هر کجا آن ترک يغما بگذرد

گر بود کعبه که يغما ميکند

دل بپوشاند مرا اسرار عشق

مردم چشم آشکارا ميکند

گر کند آباد غيرم گو مکن

ور خرابي زوست هل تا ميکند

زشتي از ما بود ورنه نقشها

نقش بند صنع زيبا ميکند

گفتي آشفته بزلف من چه کرد

آنچه با زنار ترسا ميکند

هر که دل بر آتش سودا نهاد

آخرش ديوانه سودا ميکند

هست هر کس را تمنائي بدهر

وصل او عاشق تمنا ميکند

لاجرم درويش اگر چه مجرم است

خويش را بسته بمولا ميکند

تا که مجنون در حي آمد خويش را

از سگان کوي ليلا ميکند

ساقيا باده که ايام طرب ميآيد

شوق در دل زپي لهو و لعب ميآيد

زاده زهد و ريا نيست بجز ماتم غم

نازم آن آب کزو بوي طرب ميايد

نوجوانان بکرشمه دل پيران ببرند

عشق و پيري زمنت از چه عجب ميآيد

سبب مستي ما پرتو ساقيست بجام

تا نگوئي اثر از آب عنب ميآيد

دختر رز ادب آموخت زچوب اندر خم

زآن پي تربيت اهل ادب ميآيد

پرده بگرفت که تا پرده صوفي بدرد

سالک از رايحه او بطلب ميآيد

تا بتابد به شبستان حريفان چون خور

لاجرم در بر رندان همه شب ميآيد

دوره عمر کند تازه بمستان ارچه

جام را جان بهمه دور بلب ميآيد

هر چه راهست بعالم نسب و نام وليک

بجز از عشق که بي نام و نسب ميآيد

گر مسبب بجهانست خداوند حکيم

عشق در عالم اسباب سبب ميآيد

عشق سرمد چه بود مطلع انوار ازل

که گهي مظهر اسما و لقب ميآيد

گاه سيف الله مسلول و گهي باب الله

گاه آشفته علي مير عرب ميآيد

صحبتي از جان مگر در پيش جانان گفته اند

نور پيدا را حديث از نار پنهان گفته اند

قصه دلهاي زار عاشقان با زلف تو

گرچه جمعي گفته اند اما پريشان گفته اند

سر بلند است ار سرش بردار ياسا ميزند

چون گدائي را شکايت پيش سلطان گفته اند

تيره خاکي در بر اکسير اعظم برده اند

نام ديوي زشت رانزد سليمان گفته اند

با لبت گفتند درد دل مرا از دشمني

دوستي شد درد را چون بهر درمان گفته اند

اشتياق پير کنعان بهر يوسف برده اند

حالت بستان جنت را برضوان گفته اند

همچنان گفتند کامد يارت امشب در وثاق

مژده تشريف يوسف را بزندان گفته اند

عشق را سودا شما رند ار حکيمان عيب نيست

آنچه را با چشم ظاهر ديده اند آن گفته اند

سر پنهان دل ار مانده است آه و آب چشم

هر دو در يک لمحه از سر تا بپايان گفته اند

گر بدل مدحت بسي گفتند از اهل سخن

دلنشين تر آمد آن مدحي که از جان گفته اند

شيخ گفت آشفته در وصف علي کرده علو

بيش از اين ميدانمت جانا که ايشان گفته اند

از که نالم که چنين يا که چنان با ما کرد

نفس خودکام هوس پيشه مرا رسوا کرد

موج شهوت زازل کشتي عشقت بشکست

جست طوفان و مرا غرقه اين دريا کرد

عشق پنداشتم و رفتمش از پي با سر

خود هوس بود مرا شيفته سودا کرد

گاه برگردنم افکند خم زلف بتي

کش کشان برد سوي دير و مرا ترسا کرد

گه نمودم خم ابروي که اينست محراب

پيش آن قبله کج عابد پابرجا کرد

گاهيم کشور دل داد بترک نگهي

کز درونم بفسون صبر و خرد يغما کرد

خواستم آب حياتي بلبي داد نشان

جستمش خضر اشارت بخط خضرا کرد

آتش افروخت زرخسار و مرا هندو ساخت

گاه خورشيد عيان کرد و مرا حربا کرد

گاه پيمود شرابم که بخور از کوثر

گاه پيمانه صفت سجده گهم مينا کرد

ساده جلوه گر آورد که اين غلمانست

لولي شنگ بجست و بدل حورا کرد

الغرض عمر گرانمايه بخيره بگذشت

کارش اين بوده بعالم نه بمن تنها کرد

مگر آشفته تولاي علي گيرد دست

ورنه واي از صف محشر که خدا برپا کرد

سفري چون سفر عشق خطرناک نبود

کاتشين بوده ره از آب نه از خاک نبود

کرد چون عاشق سالک بدر عشق طواف

پست تر پايه ي از طارم افلاک نبود

کودکي داشت کمندي و شکاري ميکرد

يک سرش نيست که آويزه فتراک نبود

بس سکندر که بظلمات لب تشنه نمرد

هيچ دارا نه که در پهلوي او چاک نبود

غير آب در ميخانه که اصل طرب است

در همه کون و مکان آب طربناک نبود

نتوانست مژه منع کند سيل سرشک

بستن طوفان اندر خور خاشاک نبود

دوش بي نوش لبت صحبت اغيارم کشت

لاجرم زهر اثر کرد چو ترياک نبود

گر نبودي زازل حسن کجا بودي عشق

از کجا بود مي صاف اگر تاک نبود

شادمان هيچ نديديم که باشد ببهشت

گر دلي از الم عشق تو غمناک نبود

آتشين آه مرا سوخته بودي چونشمع

در شب هجر تو گر ديده نمناک نبود

گر نبودي علي آن دست خدائي بجهان

اثر از دين نبي صاحب لولاک نبود

آب روي من آشفته زخاک نجفست

که مرا سجده گهي غير بر آن خاک نبود

دل بسي غوص گهر کرد ببحرين وجود

گوهري چون گهر آل نبي پاک نبود

عقل ادراک هويت نکند خامش باش

آن همان است که در حيز ادراک نبود

عشق تا حلقه سحر بر در دلها ميزد

عقل از کشور دل خيمه بصحرا ميزد

خرمن دين و دل از برق تجلي ميسوخت

طعنها بر شرر سينه سينا ميزد

بودترسا بچه اي همره او کز نيرنگ

راه مردم بخم زلف چليپا ميزد

کافري عشوه گري کز نگه چشم سياه

راه مجنون بدر خيمه ليلا ميزد

عذر عذرا همه شب در بر وامق ميخواست

گاه در ربع و دمن طعنه بسلما ميزد

مار گيسو به بناگوش فکنده بفسون

طعنه بر معجزه اژدر موسي ميزد

چهره افروخته ميسوخت بر او عود ززلف

بر دل مجلسيان آتش سودا ميزد

زآتش لعل لبش سوخته ياقوت بکان

نيش دندان بدل لؤلؤ لالا ميزد

زد خط باطله بر آب بقاء خضر خطش

روح وش دم دهنش بردم عيسي ميزد

کرده از نغمه خوش نسخ نواي داود

شرر اندر جگر بلبل شيدا ميزد

هر زمان خواست که تا تيره کند روز جهان

دست در حلقه آن زلف شب آسا ميزد

گاه آشفته صفت مست شده در مستي

پشت پا بر حرم و دير و کليسا ميزد

گاه ميشد زلب لعل چو من شکر ريز

دم زمدح علي عالي اعلا ميزد

نام نامي تو آموخت باو ايزد پاک

آدم آنجا که دم از علم الاسما ميزد

دل که چندي از علايق رسته بود

دوش ديدم در کمندي بسته بود

مردم ديده که کرد افشاي راز

ديدمش چون دل بخون بنشسته بود

دل که زخمش روي بر بهبود داشت

شکر کز تير نگاهي خسته بود

زآه من افلاکيان اندر فغان

من گمان کردم که آه آهسته بود

حاجيان را کعبه چون ميداد دست

خار راه باديه گل دسته بود

بر در آن خيمه چون ميخم که زلف

بر گلوي جان طنابي بسته بود

گفتمش مشکن دلم اي ترک مست

گفت اين دل در ازل بشکسته بود

گفتي آشفته چه شد او را بجوي

کو بزلفم عهد الفت بسته بود

ديدمش در دام ترکي رام دوش

صيد وحشي کز کمندت رسته بود

ديدمش فارغ رقيد اين و آن

زآنکه با حب علي پيوسته بود

اين قوم که غارتگر عقل و دل و دينند

بيشک زنگه رهزن اصحاب يقينند

زلفين سياهت رسن جادوي بابل

چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبينند

ما را نبود تير بجز آه سحرگاه

با سخت کمانان که مرا خوش بکمينند

در حلقه زهاد مرو نيک حذر کن

زين راهزناني که در اين شهر امينند

زين سلسله درويش بينديش تو شاها

هر چند که اين طايفه خود راه نشينند

انديشه نمايند کجا از خطر بحر

قومي که طلبکار تواي در ثمينند

گر خون من آشفته حلال است بخوبان

من نيز برآنم که بتان نيز بر اينند

ما و غم آن قوم که از پرتو واجب

داراي مکانند و در اين عرصه مکينند

آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه

سلطان زمانند و خداوند زمينند

در ساغر اگر باه گلنار بخندد

نبود عجب ار مست به هوشيار بخندد

آن رند که در سلسله عشق نهد پاي

شک نيست که بر سبحه وزنار بخندد

ديوانه و عريان سر کوي نکويان

هر جا نگرد خرقه و دستار بخندد

آنرا که تو کل بخدا همچو خليل است

بر صولت نمرودي و بر نار بخندد

ايعاشق دلداده تو از گريه بپرهيز

بگذار ملامتگر بيکار بخندد

هرگه که تبسم کند آن لعل شکرخند

در حقه مرجان در شهوار بخندد

تا مشگ شميم سر زلف تو شنيده

بر آهوي چين نافه تاتار بخندد

درويش اگر کسو فقر تو بپوشد

بر تاج کي و جامه زرتار بخندد

در ماتم پروانه اگر شمع بگريد

بر سوختن خويش بناچار بخندد

شوق حشم ليليش از بس که بسر هست

مجنون تو در وادي خونخوار بخندد

چون آينه اش کاشف اسرار يقين شد

منصور عجب نيست که بر دار بخندد

يعقوب کند گريه بيوسف همه عمر

يوسف بخود اندر سر بازار بخندد

با گريه ابر و اثر ناله بلبل

نبود عجب ار غنچه بگلزار بخندد

خرسند شده زاهد از توليت وقف

کر کس چو رسد بر سر مردار بخندد

آشفته ثناخوان تو شد ايشه مردان

بر حالت او دشمن مگذار بخندد

آن مست که در ميکده مستانه بگريد

از شيخ حرم به که بافسانه بگريد

از خاصيت عشق بعالم عجبي نيست

گر شمع شب از ماتم پروانه بگريد

خوني که بساغر رود از چشم صراحي

خون خورده و از دوري خمخانه بگريد

ساغر زپه بر گريه مينا زده خنده

مينا زچه بر خنده پيمانه بگريد

ديوانه همه عمر بگريد زپري ليک

آخر پري از حالت ديوانه بگريد

اين جور و جفائي که تو بر دوست پسندي

نه دوست که بر حالش بيگانه بگريد

گريان نبود شمع که جان سوخته او را

چون ميرود از محفل جانانه بگريد

در سينه دلم ناله کنان در شب هجران

چون جغد که در گوشه ويرانه بگريد

محروم شد آشفته چو از درگه حيدر

شايد همه عمر غريبانه بگريد

باده ندهند وز خضر آب بگيرند

يک عمر اگر بر در ميخانه بگريد

آتشي ميلي ببالا ميکند

يا که برقي رو بصحرا ميکند

يا نشست آن آتشين چهره بزن

يا بتم عزم تماشا ميکند

نه ببستان سر دايم مايل اتس

سرو تو کي ميل با ما مي کند

آنکه را با خار عشقت بستر است

تکيه کي بر فرش ديبا ميکند

شهر يغما گر بترکان شد شهير

ترک تو صد شهر يغما ميکند

بايدش در انجمن چونشمع سوخت

هر که سري آشکارا ميکند

عشق بر عقلم بچستي چيره شد

هر چه خواهد گو بهل تا ميکند

ناتمامي از قبول قابل است

ورنه فاعل نقش زيبا ميکند

زر شود مس از قبول کيميا

تا چه با ما مهر مولا ميکند

گرچه آشفته است اهل جنت است

هر که بر حيدر تولا ميکند

شيعيانت را تولا تام نيست

گرنه زاعدايت تبرا ميکند

دو جهان در نظر پاک يکي ميآيد

بيندار ديو بچشمش ملکي ميايد

شکر و ملح بود ضد و زافسون لبت

شد مکرر که زشکر نمکي ميآيد

عقل وعشقند دو سلطان وجود و ناچار

چون يکي ميرود از ملک يکي ميآيد

عشق وارد شد و عقل و خردم کرد فرار

بر زر قلب حريفان محکي ميآيد

عشق در پيش زپي حب علي ره سپر است

مژده کز شاه بلشکر يزکي ميآيد

فرس خامه بميدان سخن جولان زد

اسب چوبين نه عجب برق تکي ميآيد

بده آشفته زصهباي يقينش جامي

در مقام علي آنرا که شکي ميآيد

دوشم بدر خيمه ليلي گذر افتاد

مجنون صفتم شور جنوني بسر افتاد

از نظره آن چشم چه پرسي که زسحرش

بيحس شده عقل و دل و دين بيخبر افتاد

تابنده بود پرتو ليلي زدر و دشت

مجنون نه عبث بود اگر در بدر افتاد

نه برق بود اين که بگلزار گذر کرد

کز ناله بلبل بگلستان شرر افتاد

بر بستر ناز است تو را تکيه چه داني

حال دل آن خسته که در رهگذر افتاد

فرياد که از پرده دريهاي سر شکم

هر راز که در پرده نهفتم بدر افتاد

ديدم خم زلفين رسا تا کمرت دوش

تشکيک در آنموي توام تا کمر افتاد

طوفان زده ي کوکه بپرسد زترحم

از مردم چشمم که بغرقاب در افتاد

اي عاشق صادق چه کني شکوه زهجران

نخلي است محبت که فراقش ثمر افتاد

اي سخت کمان ترک چه پرسي زدل زار

بسمل شده اي رخنه اش اندر جگر افتاد

نور علي از روي تو تابيد از آنروي

ابروي سياه تو چو تيغ دو سر افتاد

جلال طبيبان بمزاجش نکند سود

آشفته که سوداي تو او را بسر افتاد

شايد گرش ايدست خدا دست بگيري

او را که سر و کار بتو دادگر افتاد

دلم جز دوست منظوري ندارد

که سينا جز زحق نوري ندارد

بهشتت را مخوان اوصاف زاهد

که چون غلمان من حوري ندارد

نباشد نام تو گر ذکر صوفي

سماعش ذوق مذکوري ندارد

چه تأثير است اندر ساحت عشق

که شاهين تاب عصفوري ندارد

چه بيمار است چشم دلفريبت

که هرگز فکر رنجوري ندارد

مگر بخشي زرحمت بر دل زار

که آشفته زرو زوري ندارد

مخوانش دل که دلداري نخواهد

نظر نبود که منظوري ندارد

نداند قيمت نوش عسل را

که تاب نيش زنبوري ندارد

مران درويش خود شاها که گويند

سليمان ميل با موري ندارد

سزاي دار باشد يارب آن سر

که از عشق علي شوري ندارد

خضر گر خوش زندگاني ميکند

زندگاني جاوداني ميکند

گر ببيند ساعد و تيغ تو را

کي بکشتن سرگراني ميکند

غمزه تو در نگاهش مضمر است

دلبري کاو دلستاني ميکند

از دل سنگين تو دارد نشان

گر بتي نامهرباني ميکند

روز و شب با کودکان هم بازيم

پير چل ساله جواني ميکند

مصحف عشق است باغ چهره ات

خط سبزت ترجماني ميکند

گر غباري خيزدت از آستان

بر ثريا آسماني ميکند

پيش قدر تو قضا و هم قدر

لابه اي از ناتواني ميکند

حال دل گشته دگرگون يا رب اين سودا چه بود

رفت نائي از ميان اندرني اين غوغا چه بود

نوح کشتي ساخت و بگذشت از طوفان دريغ

نوح را بشکست کشتي موج اين دريا چه بود

در بيابان هر که گم شد رهنماي اوست خضر

خضر گمشد اندر اين وادي در اين صحرا چه بود

مرد مجنون و هنوزش داغ ليلي در درون

جان فنا شد عشق باقي ماند در ليلا چه بود

چنگ مطرب برشکست اين نغمه در پرده که زد

سوخت جام از آتش مي اندر اين صهبا چه بود

گر نديده عکس ساقي خنده ساغر زچيست

ور نديده مستي ما گريه مينا چه بود

منع ما زآن آفتاب چهره اي ناصح مکن

در گذر اي مرغ شب طعن تو بر حربا چه بود

با خيال آن دهن تسنيم و کوثر هيچ نيست

با هواي قامت او سدره و طوبي چه بود

گفتمش يکشب بود کان چين زلف افتد بدست

گفت بگذر زين هوس آشفته اين سودا چه بود

در درون سينه جز نور علي هرگز نتافت

غير نور حق بگو در طور و در سينا چه بود

نفي و اثبات من و تو زاهد آورد اين حديث

ورنه بس بود لا اله از پيش لا الا چه بود

عرش فرش راه احمد بود و يارش در سرا

رفتن معراج او در ليلة الاسري چه بود

نه بحيدر عهد بستي شيخنا اندر غدير

با همه کفرت بگو آن رب آمنا چه بود

زهر کناره بيغماي گل چه ميکوشند

زبلبلان چه عجب گر بباغ بخروشند

کسان که مهر تو در سينه کرده اند نهان

بر آفتاب جهانتاب پرده ميپوشند

مگر خداي نه ستار شد چرا زهاد

بهتک پرده صاحبدلان همي کوشند

زهندوان بر آتشکده مقيم مپرس

دو زلف تست که ساکن بر آن بناگوشند

نه تکيه کرده بر ابرو دو چشم ترکانند

که اوفتاده بمحراب مست و مدهوشند

شرار حسن تو از طورعشق تا بر خاست

جهان بر آتش سودا چو ديگ ميجوشند

مده تو پند و منه بگذر اي ناصح

عبث مکوش که عشاق پند مينوشند

به تست نسبت عشاق نسبت يعقوب

نه مصريند که يوسف بهيچ بفروشند

گر آفتاب پرستند هندوان خوشباش

که هندوان تو با آفتاب هم دوشند

شوند ساکن ميخانه منکران شراب

زجام عشق چو آشفته گر دمي نوشند

بجز ولاي علي در جهان نمي ورزند

کسان که صاحب عقل و فراست و هوشند

بي تو اي قوت روان دل را قوت نبود

بي غذا ماندن بيمار مروت نبود

شهسوارا زچه در کشتن من جهد کني

قتل درويش در آئين فتوت نبود

قوت عشق کند اين همه دلها از جا

ورنه در يک خم مو اين همه قوت نبود

يوسف من تو که امروز عزيزي در مصر

غافلي از پدر اين شرط نبوت نبود

منت از عشق برم کاو پدر ايجاد است

بر من آدم را آن حق ابوت نبود

طلب از خاک در ميکده اکسير مراد

که جز آن خاک تو را مايه ثروت نبود

غير پاي علي آن محرم سر آشفته

قدمي پي سپر مهر نبوت نبود

چنان پيش رخت مهر منير از تاب ميافتد

که در مهتاب وقتي کرمکي شب تاب ميافتد

رگم ببريدي و پيوند جان شد با تو محکمتر

که گفت اين رشته مهر و وفا از تاب ميافتد

بود اين بحر عشق اي نوح زين ورطه کناري کن

که آخر کشتيت از لطمه در گرداب ميافتد

چرا آتش بجان دارد دلم از لعل پرتابت

علاج خسته سوا اگر عناب ميافتد

طبيبا نوشداروئي بياور زآن لب نوشين

شبي کز تاب تب بيمار دل بيتاب ميافتد

مپرس از مردم چشمم که چون شد در شب هجران

چه باشد حالت آن کاو که در غرقاب ميافتد

زدي بر تار دل زخمه بتا از ناخن مژگان

حذر کن کاتش از اين پرده در مضراب ميافتد

در اين سودا شکيبائي زدل آشفته کمتر جو

کجا ماند بجا آتش چو در سيماب ميافتد

علي باب الله واز وسوسه اين نفس سرکشرا

بآئين گدايان کار در هر باب ميافتد

محب مرتضي هرگز نخواهد رفت در دوزخ

که چون خالص بود زر از چه در تيز آب ميافتد

دوش بي لعل تو صد ره بلبم جان آمد

باز ميگشت چو ميگفتم جانان آمد

کردم از ديده هدف ناوک دلدوز تو را

ناگهان تير نظر بر سپر جان آمد

در خيال خم زلفين و بناگوش بتان

عمرها روز و شبم دست و گريبان آمد

جان يعقوب بود وقت بشير اي يوسف

گويد ار قافله مصر بکنعان آمد

نرگس باغ که بد چشم و چراغ بستان

ديدمش ديده بديدار تو حيران آمد

جلوه روي تو بتخانه آذر بشکست

کفر زلف کج تو رهزن ايمان آمد

عشق را سلسله اي بود قوي از آغاز

حلقه زلف تواش سلسله جنبان آمد

خط بيرنگ لب لعل تو بگرفت دريغ

کاهرمن محرم اسرار سليمان آمد

سبحه شيخ بري رشته زنار مغان

تا چها از تو بکفار و مسلمان آمد

وه چه عاليست مقامت مه من بيخبري

زآه شبگير که از دل سوي کيوان آمد

بسکه سوداي سر زلف تو پخت آشفته

در دماغش همه سوداي پريشان آمد

حل کند مشکل آشفته مگر دست خداي

که همه مشکل عالم برش آسان آمد

شوخ چشمان دلي چو بخراشند

نمک از لعل لب بر او پاشند

رنج بردن بکوه حاجت نيست

گو بعشاق سينه بخراشند

حاجيان روزها بشب آرند

تا شبي بو که در حرم باشند

عارفان ار تو را شناخته اند

چه غم ار در لباس او باشند

رنگ تزوير زاهدان دارند

عاشقان مي پرست و قلاشند

خواجه تاش تو آفتاب و مهند

ابر و باد آب پاش وفراشند

بت پرستان بنقش بت مفتون

حق پرستان بياد نقاشند

منکران ولاي حيدر را

گو بانکار خويشتن باشند

در دل آشفته راست نقش نگين

بملامت چگونه بتراشند

بتان که دشمن دين از کرشمه و نازند

بسحر و غمزه چو ترکان خانه پردازند

بمعجزات کليم ارچه سحر شد باطل

بساحران تو نازم که صاحب اعجازند

مکن ملامت از آن لب شکرپرستان را

مگس وليک هماي بلند پروازند

بزخم تير نظر سينه چاک و مجروحند

که کشتگان تو در روز حشر ممتازند

زحرف حق نکنند احتراز حق گويان

روند ب ر سر دار و ولي سرافرازند

بخود مبال تو اي عندليب خوش الحان

که زاغ باغ محبت همه خوش آوازند

دهان تست شکر خيز و بيهده مردم

عبث مسافر در هند و مصر و اهوازند

بهشت و حوري و غلمان ندارد اينهمه خط

خوشا کسان که شب و روز با تو دمسازند

براي صيد دل خلق و رفع تير نظر

بر آهوان تو مژگان نه چنگل بازند

زراز عشق ندارد خبر کس آشفته

بجز نبي و ولي کان دو محرم رازند

مکن ملامت صاحبدلان که درويشان

سرشته زآب ولاي علي زآغازند

بزگوار اميرا همه محب تواند

دل محب تو افزون چو من بشيرازند

ساقي امشب زرخت نور دگر ميتابد

آفتابي تو و يا قرص قمر ميتابد

خود بطلعت مهي و ساغر مي خورشيد است

زين دو نور است که بر بام و بدر ميتابد

پرتو روي تو يا شعشعه جام شراب

يا مگر آتش موسي زشجر ميتابد

آفتاب ار تو کشي پرده بپوشاند رو

کرم شب تاب کجا پيش قمر ميتابد

تاب اين جلوه ندارند جهان چهره بپوش

حسن بر شعله مپندار که برميتابد

جام جم گشت ضميرم همه از پرتو عشق

نور تو در دل آشفته مگر ميتابد

توئي آن نور خداوند علي مظهر حق

که فروغت همه بر بحر و به بر ميتابد

طايف کعبه گر شبي بر حرم تو بگذرد

فسخ کند عزيمت و سر بدر تو بسپرد

وجد و سماع صوفيان نيست عجب زچنگ و ني

عشق چو نغمه ساز شد کوه برقص آورد

بي مه عارضت بتا عاشق دردمند تو

کوکب چند ريزد و چند ستاره بشمرد

گر بمرور ميبرد نقش حجر مطر ولي

نقش تو را زلوح دل ريزش اشک نسترد

وه که زعمر بر خورد کشته تيغ نيکوان

خضر بود بلي چو کس زآب حيات برخورد

ايکه عجب همي کني سير نبي بر آسمان

طاير آه ما ببين کز سر عرش بگذرد

شيشه پر زمهر دل بود بمهر تو ولي

حيف که اشک پرده در پرده خلق ميدرد

گر بنهند سلسله بر سرو پاي من جهان

موي توام بجنبشي جانب خويش ميبرد

آشفته بند بند من گر ببرند همچو ني

دل زشکنج زلف او رشته مهر کي برد

بگذردش زعرش سر طوف کند برو ملک

بر در حيدر از وفا پاي کس ار نبفشرد

هر که کشد بميکده باده زدست مهوشان

نام بهشت و حور او کي بزبان بياورد

آزادگان بقيد تعلق کم او فتند

ور زانکه لغزشي برود محکم او فتند

شکوه زنيکوان نتوانم که گفته اند

خوبان باوفا بزمانه کم او فتند

نازم بآن دو لعل نمک پاش کز سخن

بر داغهاي سينه و دل مرهم او فتند

چون زلف تست شب همه شب در کف رقيب

عشاق را عجب نه اگر در هم او فتند

خورشيد و مه که مشعله افروز عالمند

در پيش آفتاب تو چون شبنم او فتند

يا رب چه نشئه داشت محبت که عاشقان

اندوهناک عشق وي خرم او فتند

يک جام کرد تعبيه جمشيد و خسروان

در سجده تا بحشر بپاي خم او فتند

در پرده عشق نغمه سرا گشت و مطربان

اندر گمان نغمه زير و بم او فتند

جز قتل نيست شيوه خوبان اين ديار

با اينکه اين گروه مسيحا دم او فتند

از روح غافلند نصاري و از قياس

تا تهمتي نهند پي مريم او فتند

آشفته کي رها شوي از آن شکنج زلف

ديوانگان بسلسله مستحکم او فتند

خوش وقت آن گروه که در سايه علي

تا بامداد حشر دل بيغم او فتند

دوستان زود از اين شهر کناري گيريد

غير شيراز ره شهر و دياري گيريد

جز زيان سود که ديده است زکار دوران

گر توانيد از اين به سر و کاري گيريد

وقت آنست که در کشف حقيقت در شهر

همچو منصور مکان بر سر داري گيريد

بر در ميکده گيريد مکان شب همه شب

باده هر صبح پي دفع خماري گيريد

زين شب و روز بجز فتنه نزايد خيزيد

غير از اين روز و شبان ليل و نهاري گيريد

نيست در مرکز آفاق بجز رنج و ملال

از ولاي علي و آل حصاري گيريد

نغمه زير و بم مطرب دوران بنهيد

چون ني از سوز درون ناله زاري گيريد

اي بسا پرده عصيان که بود حاجب جان

از پي سوختن پرده شراري گيريد

گلشني را که خزان هست گذارند بخاک

بي خزان طرف گلستان و بهاري گيريد

چهره شاهد غيبي ننمايد در خاک

تا توانيد از آئينه غباري گيريد

پشت آشفته دو تا آمده از بار گناه

رحمي از دوش وي اي قافله باري گيريد

شهر شيراز شد از زلزله بي صبر و سکون

تا که در خاک نجف بلکه قراري گيريد

شاهدان گيسو چليپا ميکنند

مسلمين را باز ترسا ميکنند

آتشين دارند روي و عود زلف

آتشي بر ديگ سودا ميکنند

شکوه از هجرانست يا شکر وصال

بلبلان کاين شور و غوغا ميکنند

شاه ترکان زد صلا بر قتل عام

خون که ترکان بي محابا ميکنند

باز نقاش صبا فراش باد

بوستان را فرش ديبا ميکنند

مهوشان پارسي يغمائيند

کاز نگاهي شهر يغما ميکنند

در کمين اين شخ کمانان هر طرف

رخنه از مژگان بدلها ميکنند

چون پري رخساره ميپوشند و باز

عاشق آشفته رسوا ميکنند

جز مديح مرتضي اهل سخن

مدحتي گر کرده بيجا ميکند

زلفت اصراري که در آزار مردم ميکند

رم ززخم نيش او پيوسته کزدم ميکند

گرنه اي ضحاک جادو اي لب شيرين چرا

مار زلفت رخنه ها درمغز مردم ميکند

غنچه گر شب تنگدل باشد چو باد آرد پيام

صبحدم از مژده وصلت تبسم ميکند

رحم در دور تو زان چشم سيه جستن خطاست

کافر خون خواره کي بر کس ترحم ميکند

گفتم ايدل حال خالش چيست بر آنچهره گفت

هندوئي ديدم که در جنت تنعم ميکند

هر کرا در دل خليده خار عشق گلرخان

کي کجا او ياد از سنجاب وقاقم ميکند

اي منجم زآسمان و انجمت ديگر مناز

ديده هر شب دامن من پر زانجم ميکند

چشم مستش راه هوشياران مجلس ميزند

زلف او سررشته عقل و خرد گم ميکند

کشتي از گرداب نافش بگذراند نوح عقل

موج حسنش در کنار از بس تلاطم ميکند

شمع رخسار تو بي پرده اگر بيند کليم

کي زطور و آتش سينا تکلم ميکند

لاجرم از حکم معزولست عقل خودپسند

اندر آن کشور که عشق او تحکم ميکند

از دلي کز چنگ زلف دلبري ديده گزند

نغمه مطرب کجا رفع تألم ميکند

لعل تو نه خاتم انگشت جم بود اي پري

اهرمن تا کي باين خاتم تختم ميکند

حاش لله گر کند آشفته جز مدح علي

مرغ عاشق کي بجز بر گل ترنم ميکند

تکوين خير و شر نه زشمس و قمر بود

عشقست و بس که صادر از او خير و شر بود

زآنزلف پر شکن بود و چشم فتنه خيز

آشوب فتنه اي که بدور قمر بود

عشقي که سوخت بيخ هوس خير عاشقست

ور تابع هواست زشرش اثر بود

گردد خبر زفکر دقيق مهندسان

دستي که با خيال تو شب در کمر بود

آهم کشيد شعله که سوزد جهان تمام

بس منتم بجان و دل از چشم تر بود

کردم شکايتي زخم زلف تو بحشر

ناگفته ماند قصه زمان مختصر بود

سرمايه تجارت عشق است جان و سر

عاشق نه قيد نفع و غمين از ضرر بود

ايديده طفل اشک بدامان چه پروري

بيرون کنش زخانه که پر پرده در بود

شايد علاج زخمي زوبين و تيغ و تير

مسکين دلي که خسته تير نظر بود

فرزند ديگران چه وفا ميکند بکس

يعقوب را که شکوه بود از پسر بود

رعنا غزال من ننهي پا بدشت عشق

کاينجا بدام بسته بسي شير نر بود

حاصل کجا برند از اين کشته عاشقان

هر جا که خرمني است بوقف شرر بود

گو گنج را بپوش خداوند سيم و زر

درويش را زخاک بسي گنج زر بود

آشفته صاحبان نظر رابصيرتست

نه هر کراست چشم بسر با بصبر بود

بر مرتضي است چشم خداوند عقل را

هرگز جز اين نکرده که عقلش بسر بود

خنک آنقوم که در کف مي روشن دارند

بزم از شعله مي وادي ايمن دارد

تا بميخانه چه رفتست که امشب مستان

همه در مسجد و محراب نشيمن دارند

بگذر از سيمبران ايدل شيدا کاين قوم

روي از آئينه دل از روي و آهن دارند

من و کنج قفس و جور و جفاي صياد

گرچه مرغان چمن جاي بگلشن دارند

در ره باديه ترکان بکمينند اما

نتوان گفت چو چشمان تو رهزن دارند

برفوي دل صد پاره ام اينان آيند

رشته از زلف و زمژگان همه سوزن دارند

در صف حشر که يعقوب گريزد زپسر

اي خوش آنان که تو را دست بدامن دارند

گرچه آشفته سوداي علي شد دو جهان

تو نپندار که سوداي تو چون من دارند

زاهدان را چو بزلف تو سر و کار افتد

کار با سبحه و زنار به پيکار افتد

خيز و در کوي مغانش بده اي شيخ بمي

چند سجاده و تسبيح تو بي کار افتد

جز ملامت ثمري ايدل شيدا نبري

سرو کار تو چو با مردم هوشيار افتد

گرچه زنار بود حلقه آن زلف نژند

کاش بر حلق من آن حلقه زنار افتد

شاهدم رقص کنان جلوه کند چون در بزم

زاهدان را همگي کيک بشلوار افتد

نيست ممکن که دگر باز برويت بيند

نظر هر که برخسار تو يک بار افتد

منع چشمت نتوان کرد که خونم نخورند

ترک چون مست شود لابد خونخوار افتد

قدر آن صدمه که من ميخورم از دل داني

گر سر و کار تو يکروز به بيمار افتد

از سر کوي خود آشفته چه راني نرود

خار در ساحت گلزار بناچار افتد

از غم بي عملي شکوه مکن اي درويش

در صف حشر بحيدر چو سر و کار افتد

آن چه گردون که چنين اختر تابان دارد

وان چه باغيست که اين نوگل خندان دارد

تند ميراند سمند و بتکبر ميگفت

بر سر باد صبا تکيه سليمان دارد

آن غلامي تو که بيرون کشي از جنت حور

باغ فردوس کجا همچو تو غلمان دارد

عشق کاين شور و نوا در همه عالم افکند

نمکي زآن لب شيرين بنمکدان دارد

جادوي بابلي اين سحر نه خود تنها کرد

با سر زلف چليپاي تو پيمان دارد

پيکرش چيست مگوئيد که يک گردون ماه

همه تن سرو و گل و سنبل و ريحان دارد

کي شنيدي که کند مه بسر سرو طلوع

يا کجا ماه قد سرو خرامان دارد

بيم دارند زشيطان همه مردم ايشوخ

بيم از مردم چشمان تو شيطان دارد

اين اميد است که آشفته زدامت برهد

چون بسر شوق در شاه خراسان دارد

معاشران دغل صاف عشق مينوشند

بهتک پرده اصحاب راز ميکوشند

نه صاحبان نظر راست بينشي کامل

لباس عشق هوس پيشه گان چه ميپوشند

صبو صفت بفغان مدعي ولي عشاق

چو خم لبالب و در جوش صاف و خاموشند

بکيش اهل هوس کامجوئي است روا

که عاشقان تو از ياد خود فراموشند

مده شراب بمستان عشق ايساقي

که اين گروه از آغاز مست و مدهوشند

زهوشمندي خود اي حکيم مغروري

نه آن دو جادوي عيار رهزن هوشمند

همه اسير چو آشفته در خم موئي

کدام سلسله اين قوم حلقه در گوشند

چه کم زتو اگرت عيبجو بود منکر

تو آفتابي و اين کور ديدگان موشند

تو شاه کشور معني علي و مظهر حق

که بندگان تو با پادشاه همدوشند

مرغ نوآموز تنگ حوصله باشد

زآن سبب از گل مدام درگله باشد

سلسله جنبان عشق گشت چو ليلي

گفت بمجنون که مير سلسله باشد

چون تو پسر خواهد از خداي دوباره

مريم اگر بر مسيح حامله باشد

ابروي تو چيست پيش صورت زيبا

سوره نور است و مد بسلمله باشد

چنگ بغلغل که شيخ شهر بخوابست

پنبه چرا در دهان بلبله باشد

تا چه اي صرصر فراق عزيزان

کز تو بعالم مدام زلزله باشد

بدر فلک گرچه خود بحسن تمامي

کي بمه من تو را مقابله باشد

شعله زنان آه من بکوي تو هر شب

هيچ نپرسيدي اين چه مشعله باشد

از سرو جان بگذر و برو بر جانان

هستي تو در ميانه فاصله باشد

عشق بياموز ورند باش و قدح نوش

خوشتر ازينت بگو چه مشغله باشد

شيوه آشفته مدح حيدر و آل است

عاشق صادقبعشق يکدله باشد

يار با ما در انجمن باشد

عيش خلوت نصيب من باشد

نفس سالک اگر بود سياح

گو سياحت در انجمن باشد

گفت روح الله مجرد فاش

يار بر دوش روح تن باشد

مرده و زنده هر دو در کسوت

گرچه جامه است يا کفن باشد

حسن گلرا بوصف شد ممتاز

صوت بلبل از آن حسن باشد

شمع را گو مريز اشک مدام

کار پروانه سوختن باشد

شمع خواهي تو بگذر از فانوس

سد پروانه پيرهن باشد

جاي سلمي و خيمه ليلي

گاه در ربع و گه دمن باشد

نکند آرزوي جنت و حور

هر که را ميکده وطن باشد

تا که گل لاف زد به پيش رخت

غنچه را خنده در دهن باشد

از خود آشفته را مران اي گل

گرچه او خار آن چمن باشد

هر که جز وصف عشق حيدر گفت

بايدش خاک در دهن باشد

زباغ وصل تو بوي فراق ميآيد

زنخل تو ثمر افتراق مي آيد

مگر شرار فراق تو زد بباغ که باز

دلم چو لاله اي در احتراق مي آيد

بشام هجر اگر شهد ريزيم در کام

چو صبر و حنظلم اندر مذاق مي آيد

نفاق پيشه سپهرا تو سخت بيمهري

زدوستي تو بوي نفاق مي آيد

کنند عرضه بتو برک کاهي ار زفراق

اگر که کوه شوي طاقتت بطاق آيد

چو ني اگر ببري بند بند من در گوش

نواي عاشقي و اشتياق مي آيد

گرفته حسن تو اي ماه چارده چو کمال

عجب نباشد اگر در محاق مي آيد

گرفتم اي گل رعنا هزار يارت هست

وليک همچو منت يار اتفاق آيد

چو روز عيد شمارم بخود همايونش

شبي که ماه من اندر وثاق مي آيد

صبوري از غم هجران يار آشفته

مرا بجان همه تکليف شاق مي آيد

بوصل خود بنوازش وگرنه آشفته

زپارس شکوه کنان در عراق ميآيد

بآستان شه لافتي ولي خدا

که روز حشر بصد طمطراق مي آيد

رقيب دعوي عامي بصحن بستان کرد

ولي ببوي گلي خود هزار دستان کرد

گرفت وعده زدشمن بشوق مقدم دوست

هواي گل نظرش وقف خار بستان کرد

زتيز هوشي اهل نظر نداشت خبر

عبث به بيهده يک عمر صرف مهمان کرد

فکند دامي وز اطراف دام دانه بريخت

فتاد باد بدستش زدانه خسران کرد

بکيش اهل طرقت نبود خدعه حلال

مگر بشيوه زهاد و غير عنوان کرد

فريب نفس مخور گر تو آدمي هشدار

که آنچه کرد بانسان فريب شيطان کرد

بآن طمع که سر زلف تو بچنگ آرد

خيال خام وي آشفته را پريشان کرد

تو را چه کار که تو مدح خوان مولائي

هر آنچه کرد خطا با علي عمران کرد

قضاي عشرت ماه صيام بايد کرد

شراب سي شبه امشب بجام بايد کرد

بريخت خون خم ار زاهدي زتيغ هلال

بحکم شرع از او انتقام بايد کرد

تو را چه سود زسي روز و شب قيام و قعود

قعود زآن و بر اين يک قيام بايد کرد

مدام خشک لب از روزه بودنت تا کي

دواي خشکي لب از مدام بايد کرد

هلال عيد چو از طرف بام رخ بنمود

چو ماه جلوه بر اطراف بام بايد کرد

بود حرام مي و ميکده است بيت حرام

الا طواف به بيت الحرام بايد کرد

کدام ميکده ميخانه محبت عشق

بکديه جرعه آن مي بجام بايد کرد

شدي چو مست از آن باده همچو آشفته

بکوي ساقي کوثر سلام بايد کرد

دلي زينش مژه گر جراحتي دارد

کجا جز آن لب پر نوش راحتي دارد

ببوسد آن لب نوش و بنالد اين دلريش

بنالد از نمک آن کاو جراحتي دارد

مگو که چون خم زلف تو شب بود تاري

و يا که صبح چو رويت صباحتي دارد

زکبر بگذري و ننگري بدرويشان

مگر غريب نوازي قباحتي دارد

شکر زلعل نمک خيز تو حلاوت يافت

نمک زشکر آن لب ملاحتي دارد

زرنگ و بوي تو گل دم زد و قبيح بود

به پيش چشم تو نرگس وقاحتي دارد

تو نور ايزد و زانوار تست کون و مکان

کدام عنصر زين سان سماحتي دارد

از آن شکر دهن آشفته گويد اين سخنان

کجاست طوطي هندار فصاحتي دارد

مديح خوان علي شد خموش و ناگويا

وليک گفت رهي خوش صراحتي دارد

سياه نامه و جز حب تو عمل نبود

چرا که نفس شريرم وقاحتي دارد

ولي نسوزدم آتش که دوستدار توام

باو محب علي کي اباحتي دارد

مطرب اين نغمه که بر ساز طرب ميبندد

از نوا راست عرب را بعجم ميبندد

نه خود از خويش نوا سنجد ونه نغمه زساز

از مسبب بود ار کس بسبب ميبندد

باغبان بيني و نخلي که رطب بار آرد

که بود آنکه حلاوت بر طب ميبندد

عارفان مست از آن نشئه فروش ازلي

زاهد ار مايه مستي به عنب ميبندد

زآن قصب پوش همه چابکي اين جلوه گرست

نه از آنست که اين تار قصب ميبندد

قوت ناميه از شاخ شکوفه آرد

که بود کاين حرکت را به حطب ميبندد

زديش نقش عجب ماني نقش بناز

کيست کاز اصل خود اين نقش عجب ميبندد

تاري و روشني اززلف و بناگوش تو بود

غلط آشفته که بر روز و به شب ميبندد

فخر آشفته بود بندگي خسرو طوس

هر که خود را به حسب يا به نسب ميبندد

عيد است مطرب را بگو چنگي بمزمربر کشد

تا زهره در بزم فلک از وجد معجر برکشد

ساقي صلا زد محتسب مي در قدح کن برملا

صوفي شکسته توبه و خواهد که ساغر برکشد

زاهد که بودي زرد رو ميديدمش در جستجو

گويا طبيبش گفته کاو زآن راح احمر برکشد

هل من مزيد صوفيان از بزم شد بر آسمان

هر کو کشيده ساغري خواهد مکرر برکشد

چون آفتاب او ميکشد پرده زعارض بر فلک

چون هندوان خور بر جبين خط مزعفر برکشد

چون نوبت پير مغان گويند بر بام حرم

نبود عجب واعظ که مي بر فوق منبر برکشد

آن ميفروش بزم دل آن ماوراي آب و گل

آنکو فلک را متصل گردن بچنبر برکشد

آن شهسوار لافتي آن تاجدار هل اتي

کز دست قدرت درو غادر را زخيبر برکشد

چون دستاو شد دست حق نبود عجب کز معجزه

در مشرق از مغرب اگر خورشيد خاور برکشد

گلبنان انجمن خاص بياراسته اند

بلبلان خوش بنوا سنجي برخاسته اند

شاهدان چمن از لطف تقاضاي بهار

غازه کردند رخ خويش و خود آراسته اند

ليک گلچهره بتان در همه فصل و همه وقت

آنچنانند نه خود يک سر مو کاسته اند

عارفاني که بگل نغمه چو بلبل سنجند

گلبننانند که از گلبن دل خاسته اند

همه درويش تو آشفته صفت اي مولا

کسوت مهر تو بر خويش به پيراسته اند

گرجان نبود زنده بجانانه توان بود

جانان چونباشد به چه افسانه توان بود

پيمان که به بستيم که پيمانه ننوشيم

پيمانه شکستيم بپيمانه توان بود

در کعبه نبرديم بسر عمر بسالوس

گر عمربود بر در ميخانه توان بود

در صومعه با ذکر نشد زيست ميسر

در ميکده بانعره مستانه توان بود

عشق آن گهر پاک که از بحر فنا خاست

با جان پي آن گوهر يکدانه توان بود

اي شيخ زعشاق مجو عقل و فراست

با عشق کجا عاقل و فرزانه توان بود

اي ترک پريزاده که از خلق نهاني

تا چند بسوداي تو ديوانه توان بود

آشفته باين جرم ثناخوان علي شد

آسوده بآن همت مردانه توان بود

تا مهم از خانه سر بر ميزند

آفتابش بوسه بر در ميزند

شکوه از صيادم اين باشد که تير

تا چرا بر صيد ديگر ميزند

از کمان ابروي او جستم چو تير

ترک چشم او بخنجر ميزند

من نشاندم نونهالي را بچشم

باغبان گر دم زعرعر ميزند

عاشق آن نخل رطب آور بود

کاو نگارش سنگ بر سر ميزند

جان فزايد غمزه ات در هر نظر

بر رگ جان گرچه نشتر ميزند

عشق چون مستور ماند کافتاب

هر چه پوشي پرده سر بر ميزند

شرح عشق آشفته با خامه مگو

کاين نيم آتش بدفتر ميزند

شمع را چون آتش پنهان بود

لاجرم وقتي بسر در ميزند

کيست آن شاعر که در اقليم شعر

همچو سعدي سکه برزر ميزند

اوست حلوائي و هر کس چون مگس

برد کانش دست بر سر ميزند

بر جسارتهاي آشفته به بخش

کاور قم بر نام حيدر ميزند

وه که بيدار دلان خواب از افسانه شدند

آشنايان طريقت همه بيگانه شدند

يارب آنان که زند دي دم عقل و حکمت

تا چه افتاد که از راه بافسانه شدند

زاهدان کاين همه پيمانه مي بشکستند

باز پيمان شکن اندر سر پيمانه شدند

بفلک خيل ملک آمده از ذکر خموش

تا خبردار از آن نعره مستانه شدند

دل ديوانه زبس بسته در آن سلسله موي

ميتوان گفت که يک سلسله ديوانه شدند

نافه خون ميخورد و عود در آتش چو عبير

تا که آگه زسيه کاريت اي شانه شدند

عاقلان راه بآن زلف پريشان بردند

چون کنم با من ديوانه چو همخانه شدند

شيخ و زاهد که مقيمند بکعبه همه عمر

بنگر همچو مغان عابد بتخانه شدند

جان پروانه و شمع است سبيل ره عشق

جان خود باخته تا محرم جانانه شدند

رنگ سالوس و دغل جز سوي مسجد نبرند

پاکبازان بصفا محرم ميخانه شدند

پير ما گفت مي عشق فزايد دلکش

ميکشان واقف از اين پند حکيمانه شدند

همچو آشفته گدايان بدر پير مغان

همه مستغني از آن همت مردانه شدند

پير آتشکده عشق علي صاحب سر

آن که هندوي درش کعبه و بتخانه شدند

پيروانش همگي محرم اسرار يقين

سرکشان رهش از دين همه بيگانه شدند

زاهدان بيحد خلل در کار مستان ميکنند

ميکده بستند و منع مي پرستان ميکنند

گوئي آگه نيستند از بينش پير مغان

کاين همه قلب و دغل در کار مستان ميکنند

مطرب عشاق دستان سازکن از تار عشق

گو بهل در کار ما چندان که دستان ميکنند

ميکشد در روز روشن رند بازاري قدح

زاهدان اين کار را اندر شبستان ميکنند

عرض روبه بازي زاهد بنائي ميکنم

لاجرم شيران مکان اندر نيستان ميکنند

پيش ازين طفلان مزن تو لاف از حکمت حکيم

گر فلاطوني تو را طفل دبستان ميکنند

چون خليل آشفته داري صبر اگر اندر بلا

آتش نمرود را بر تو گلستان ميکنند

جست برق ذوالفقار از دست پير ميفروش

زد بآنانيکه عيب مي پرستان ميکنند

بي رقيبت شبي ار وصل ميسر گردد

در بهشت ابدت حور مقدر گردد

گرد هر شمع چو پروانه چه گردي زهوس

سگ نه بيني که همه عمر بيک در گردد

در دونان چه زني خواجه پي لقمه نان

روزي ار روز تو باقيست مقرر گردد

مهر و کين آتش و مشکست نهان در دل مرد

زان درون سوزد وز آن بزم معطر گردد

پاک کن پاک تو خود لوح دل از نقش خلاف

کاينه لاجرم از زنگ مکدر گردد

نيست از حلقه خط تو برون راه دلم

گرچه پرگار در اين دايره با سر گردد

نظر غير نهاني چو به بستم با دوست

مژه ام بر رک ديده همه نشتر گردد

خون آشفته حرام است که صيد حرم است

بر در و بام علي همچو کبوتر گردد

آتشين مرغ دلم چون بسخن ميآيد

شمع سان آتشم از دل بدهن ميآيد

من نخواهم که شکايت بنويسم که قلم

آتشي دارد و هر شب بسخن ميآيد

از شهيدان خود دار خواسته باشي تو نشان

کشته عشق تو دودش زکفن ميآيد

هر که در چاه غم عشق چويوسف افتاد

نتوان گفت که عارش زرسن ميآيد

صحبتش يافته اصحاب وليکن بلباس

بوي رحمن سوي احمد زيمن ميآيد

کرم شب تاب مزن لاف بر ماه تمام

کي خسي جلوه کنان سوي چمن ميآيد

قدر نشناخته ياران زپيمبر غم نيست

مژده اکنون که اويسي زقرن ميآيد

شکرستان لبت خال سياهي بگرفت

جاي طوطي زچه مأواي زغن ميآيد

دل در آن حلقه خط مانده و بيرون نرود

مور بيچاره برون کي زلگن ميآيد

آهوان تو دوجين مشگ بدنباله کشند

اين خطا گفت که اينها زختن ميآيد

اي بسا داغ که بر خاک گذارد سلمي

تا دگر باره سوي ربع و دمن ميآيد

مطلب کار علي را تو زياران دگر

کار مردان تو نگوئي که ززن ميآيد

روح آشفته چو پرواز کند سوي نجف

چون غريبي است که او سوي وطن ميآيد

چون حسين و حسنش هست شفيع عرصات

روسيه رفته و با وجه حسن ميآيد

شيخ زدين شه زاحتشام بنازد

عاشق درويش از کدام بنازد

مور ضعيف و شکستگي است نهادش

گرچه سليمان زاحتشام بنازد

رند سحرخيز را زآه سپاه است

مير سپهبد گر از نظام بنازد

من بت جان بخش برده در حرم دل

برهمن ار از بت رخام بنازد

دولت باقي عشق باد سلامت

گر کسي از مال بي دوام بنازد

مژده قتل ارچه از زبان رقيب است

عاشق مشتاق از آن پيام بنازد

همت پير مغان خم است مرا جام

اين همه جمشيد اگر زجام بنازد

رند خرابات هم زننگ نترسد

شيخ نکوکار اگر زنام بنازد

يوسف ما عشق و مصر اوست دل زار

بانوي مصري گر از غلام بنازد

نازش آشفته از مديح علي بود

نه زر زروسيم چون لئام بنازد

گر همه نازند از امير و وزيري

شيعه صادق همه از امام بنازد

زليلي حسن کس افزون ندارد

خبر زين جلوه جز مجنون ندارد

نواي عشق را تار دگر هست

اگر ساقي مي گلگون ندارد

حريفي گر بود مست محبت

هواي باده و افيون ندارد

بدل دستي مرا ننهد طبيبي

که دايم آستين پرخون ندارد

عبث ميخانه را بگشوده خمار

خبر از آن لب ميگون ندارد

لبت را غنچه خواندم قامتت سرو

که نيکوئي جز اين مضمون ندارد

خرد گفتا که غنچه کي سخن گفت

ببين سرو آن قد موزون ندارد

بماني چهره بنما تا نگويند

جز او کس صحف انگليون ندارد

حريف از زور بازو گشته مغرور

خبر از پنجه بيچون ندارد

علي دست خدا سرپنجه حق

که کس قدرت از او افزون ندارد

مرا آشفته سودائي بسر هست

که اين سودا بجز مجنون ندارد

گراهل عقل کار به تدبير بسته اند

ديوانگان مدار به تقدير بسته اند

بر کف نهاده ما سرتسليم پيش دوست

گر عاقلان قرار بتدبير بسته اند

ما خوانده سر عشق زرخسار نيکوان

قومي اگر بمصحف وتفسير بسته اند

چندين اثر که گفته حکيمان در آب رز

تا بر شراب عشق چه تأثير بسته اند

ايمان و کفر سبحه و زنار نيست نيست

بر خود عبث عبادت و تکفير بسته اند

همچون که خضر زنده آب بقا بود

جانهاي عاشقان بدم تير بسته اند

چشمان سحر ساز تو از طره رسا

آشفته را بدام و بزنجير بسته اند

ما را نظر بدست خدا مرتضي بود

مردم دل ار چه بر کرم پير بسته اند

اين ديده باشي هندوئي کز مهر و مه بستر کند

يا جادوئي کز مشک تر خورشيد در چنبر کند

گيرم توئي خورشيد و مه اين دو کي از زلف سيه

تاجي زعنبر برنهد وز مشک تر افسر کند

سروي کي آيد از چمن در رقص اندر انجمن

ماهي کجا گويد سخن کي گل قبا در برکند

پير ميخانه پي دعوت مستان چو درآيد

حق کند عفو گناهان در رحمت بگشايد

پرده برجا نگذارد همه افلاک بسوزد

آه مستي سحر از سينه سوزان چو برآيد

ساقيا ما همه عطشان و تو خود خضر زماني

تو مسيحي و همه خلق چنين مرده نشايد

اين چه جلاد که کس از دم تيغش نگريزد

وين چه صياد که وحشي بکمندش بگرايد

باز در پرده دل پرتو دلدار رسيد

پرده داران خبري نوبت ديدار رسيد

سر حق گفت چو منصور گذشت از سر جان

تا بمعراج حقيقت بسر دار رسيد

مژده ده اي دل بيمار پرستانرا

که طبيبي زوفا بر سر بيمار رسيد

آه عشاق بود گرد رخت نه خط سبز

تا بر آئينه بداني زچه زنگار رسيد

شايد ار شيخ برهمن شود و هندوي بت

تا که در کعبه عيان آن بت فرخار رسيد

عشق حيدر شدت اکسير مراد آشفته

که زر قلب تو امروز بمعيار رسيد

دوش سوداي جنونم بسوي صحرا برد

کرد مجنونم و اندر طلب ليلا برد

غافل از اينکه بود در حشم دل ليلي

بي سبب شور جنونم بسوي صحرا برد

ساحت خيمه ليلي همه بر مجنون بود

من گمانم که باين کار مرا تنها برد

من زآغاز دل ودين خرد باخته ام

دزد اول قدم از دست من اين کالا برد

عقل را کوه شمردم بره موجه عشق

وه که آن سيل دمان کوه گران از جا برد

گرچه سوداي دو زلف تو بخاکم افکند

سوي معراج مرا جلوه آن بالا برد

وه چه معراج سر کوي علي غيرت عرش

کز بلا آدم و هم نوح پناه آنجا برد

ثمر از حب علي جوي نه مهر دگران

کس بجز نخل کي از خار بني خرما برد

همه سوداست بسوداي تو او را نه زيان

سر آشفته اگر عشق در اين سودا برد

مگر که شهر دگر باز در نظر دارد

کز اين ديار مه من سر سفر دارد

گشود مملکت پارس را به نيم الارض

بفتح ترک و عرب تا چه در نظر دارد

دو روز نيست فزون تر بمنزلي ساکن

مهم به تندروي حالت قمر دارد

خبر زحال دلم داد اشک خونينم

که تازه آمده از خانه و خبر دارد

هر آن دعا که پي ماندنش رقم کردم

ببين زبخت بدم واژگون اثر دارد

ثمر بغير دهد نونهال نوسفرم

دريغ نخل محبت که اين ثمر دارد

تو را که خرمن حسنست در کمال نصاب

زخوشه چين گدائي کجا ضرر دارد

اگر چه گلشن حسن تو را خزاني نيست

زبرق آه سحرگاهي صد شرر دارد

تو سنگدل که زآتش نميکني پرهيز

بترس زآتس آهي که در جگر دارد

بکن رعايت درويش گرچه سلطاني

کز آه مور سليمان بسي حذر دارد

بکن بحلقه گيسوي خويشتن رحمي

کز آه سينه آشفته بس خطر دارد

بکن رعايت درويش خويش اي سلطان

که او زمهر علي کسوتي ببر دارد

اگر رقيب بود حيله ساز چون روباه

مگو بسوز که اين بيشه شير نر دارد

دل ديوانه ززلفت چو رها ميگردد

هست مرغي که زکاشانه جدا ميگردد

تا که مهر رخ تو شمع درونست مرا

مه چو پروانه بگرد سرما ميگردد

ليک آنرا که بود مهر تو با جان پيوند

حاش لله که زدام تو رها ميگردد

اين قماري که دلم باخت حريفان در عشق

در همه عمر پي نقش وفا ميگردم

دل آشفته گر از زلف تو پيوست بخط

از پي خاصيت مهر و گيا ميگردد

زاهد ار طوف کند خانه کعبه بگمان

ليک عارف زپي خانه خدا ميگردد

سعي در مروه ندارد بقياس اين مقدار

گرد ميخانه چو رندي بصفا ميگردد

در ميخانه توحيد علي آن که سپهر

بطواف در او بي سرو پا ميگردد

عاشق آنست که در هجر شکيبا نشود

گر شکيبد بشبي باز بفردا نشود

گو بگردن ننهد سلسله زلف بتان

هر که او خواهد ديوانه و شيدا نشود

ديدمش خرقه و دستار بميخانه گرو

صوفي شهر که ميخواست که رسوا نشود

گرچه اسباب طرب جمله مهياست مرا

بي تو اي شمع چگل عيش مهيا نشود

بعد از اين فکر خردمندي و دانش دارم

فتنه پشم تو گر رهزن دانا نشود

خواست گل جامه برنگ تو بپوشد در باغ

هر که در کسوت زيبا شد زيبا نشود

گر چمد در چمن و سر بکشد بر افلاک

سرو چون قامت رعناي تو والا نشود

مده آن گوهر يکدانه بدست غيار

خواهي ار ديده عشاق تو دريا نشود

نکني سود دلا در سفر عشق بتان

تا متاع دل و دينت همه يغما نشود

سر آشفته رودگر بسر سودايت

محو صرف غمت او را زسويدا نشود

زاغ طوطي نه و روبه نشود شير ژيان

مدعي چون علي عالي اعلا نشود

خيزيد و بمي دفتر پرهيز بشوئيد

حرفي بجز از زمزمه عشق نگوئيد

اي بوالهوسان نقش حقيقت ندهد رنگ

اين نقش بتان را زدل و ديده بشوئيد

مانند خضر در طلب چشمه حيوان

چون سبزه بهر جوي از اين بعد مروئيد

کعبه بقفا مانده و اين راه کنشت است

بيفايده در وادي خونخوار مپوئيد

دنياست يکي طرفه نمکزار نه باغست

ريحان و گل و لاله در اين شوره مجوئيد

از تربت آشفته اگر لاله برويد

سودا و جنون آرد زنهار مبوئيد

از وسوسه عشق مجازي بگريزيد

جز مدح علي هيچ مخواهيد و مگوئيد

روزگاريست که ارباب ريا معتبرند

اهل تزوير بر اصحاب صفا مفتخرند

بي بصر بوالهوسان بسکه شده محرم راز

همه در سرزنش و شنعت اهل نظرند

موي سان عاشق صادق پي دلجوئي دوست

کامجويان زميان دست هوس در کمرند

خفته گان را زده سر کوکب طالب زافق

شب نشينان هوا خواه ستاره شمرند

نوبت بال فشاني همه با مرغ شب است

آه از اين قوم در اين دور که صاحب نظرند

جام اغيار لبالب زمي وصل نگار

خيل عشاق همه خسته و خونين جگرند

بسکه بيگانه فراوان شده در کشور عشق

آشنايان وفا پيشه بفکر سفرند

هر کجا سر بنهي پاي نهندت بر سر

گوئي اين طايفه مردن نه زجنس بشرند

هر کجا مال کني بذل پي جان تواند

تو بآنان که دهي نفع تو را بر ضررند

يکجهان خيل منافق شده در شهري جمع

اولياي تو همانا که بملک دگرند

دست آشفته بگير ايکه توئي دست خدا

کاين حريفان دغل جمله مطيع عمرند

عزت شمرا ار يار تو را خوار پسندد

گل را نبود قدر چو او خار پسندد

مردود بود سبحه اگر دوست نخواهد

مقبول بود يار چو زنار پسندد

مي خور بهمه روزه گرت يار بخواهد

در عيد بکن تو به چو هشيار پسندد

چون چنگ دو تا کن کمري از پي طاعت

چون ني بنواي آي چو مزمار پسندد

تاريک چو شب روز اگر چهره بپوشد

از روز بسي به چو شب تار پسندد

بندم دهن از گفتن اگر خواست خموشي

صحت نکنم ياد چو بيمار پسندد

مالک بودش عشق پي حسن فروشي

گر يوسف خود بر سر بازار پسندد

مشغول چو خواهد بهمه شغل در آميز

بگذار همه کار چو بيکار پسندد

هر صاحب حسني نبود يوسف مصري

مقبل بود آن کاو که خريدار پسندد

در حق علي سر حقيقت مکن افشا

منصور شو آشفته اگر دار پسندد

هر که با موي و ميان تو مياني دارد

ميتوان گفت که از عشق نشاني دارد

آن که منظور نظر هست در اين خوبان نيست

شاهد ماست که اين دارد و آني دارد

بي نشان است مرا يار به تهمت گفتند

کاين نشان هست که بهمان و فلاني دارد

بر در ميکده بس خضر روانبخش بود

گر بظلمات خضر آب رواني دارد

گلشن حسن بنازم که در او نيست خزان

ورنه هر باغ که بني تو خزاني دارد

آرش از آن خم ابرو قدر اندازي يافت

اين که گويند که او تير و کماني دارد

توسن بخت شدش رام و سمند گردون

نفس را هر که زعشق تو عناني دارد

حل نشد مسئله جزء حکيمان گرچه

وهمم اندر دهن دوست گماني دارد

لامکانست بفتواي خرد حضرت عشق

حرف بيجاست که او جاي و مکاني دارد

ني کلکم زشکرخند لبانت دم زد

زآن شکر ريز و گهرخيز بياني دارد

شايد آشفته نخوانند تو را اهل خرد

نظمت ار زلف پريشان چو نشاني دارد

دست فتنه بود از دامن امنش کوتاه

هر که از دست خدا خط اماني دارد

نفس وصل تو تمنا ميکند

پشه ميل صيد عنقا ميکند

ساعد و سر پنجه ات رنگين زخون

با گواهي چند حاشا ميکند

هست ليلي را حشم در چشم و دل

از چه مجنون طوف صحرا ميکند

شاهد مادر نگنجد در خيال

جلوه در سلمي و ليلا ميکند

هر که را در سر هاي لؤلؤات

کي حذر از موج دريا ميکند

آه گر با ماه رويت آن کند

آنچه آهم با ثريا ميکند

ناوک دلدوز ترک غمزه ات

رخنه ها در سنگ خارا ميکند

گفتيم چشمم چه کرده با لبت

آنچه اسکندر به دارا ميکند

شاهدان در پرده شاهد باز و مست

عاشق اينها بي محابا ميکند

هر چه ميپوشم حديث عاشقي

اشک و آهم باز رسوا ميکند

گفت لب سودائيان عشق را

از دو عنابي مداوا ميکند

ليک اين سودائي آشفته را

چاره زآن زلف چليپا ميکند

عکس حيدر ديده چون در آفتاب

پيش او سجده چو حربا ميکند

کره اي افشاي سر منصور وار

باش تا دارت مهيا ميکند

نقاب از زلف مشکين چون بروي چون قمر بندد

حجابي از شب تيره بروي روز بربندد

کند چنبر چو زلف عنبرين باده هلال آن مه

تو گوئي چنبري بر گردن شمس و قمر بندد

ميان و موي او را فرق نتوانم زباريکي

مگر آندم که بر قتلم زروي کين کمر بندد

بشوق خرمني کز برق گرد دشت ميگردد

مرا خرمن زشوق سوختن ره بر شرر بندد

کشيده لشکري از خط زهر سو ترک چشم تو

کز اين جادو به روي مردمان راه نظر بندد

خط سبزت عبث بر آن لب شيرين نپيوسته

بلي طوطي زند پرتا که خود را بر شکر بندد

رخت خواندم گل کابل قدرت را سروي از کشمر

که نتواند کسي تشبيه زاين دو خوبتر بندد

گل کابل کجا آيد ميان انجمن خندان

کمر کي در ميان خلق سرو کاشمر بندد

بجز تو سجده بر روئي نميآرم که چشمانم

نظر از تو نميگيرد که بر جاي دگر بندد

توئي کعبه توئي قبله توئي مقصد زبيت الله

خليفه جز تو نبود حق که بر خير البشر بندد

حديث زلف او گفتم زشعرم بوي خونآيد

بلي در ناف آهو نافه از خون جگر بندد

گريزد در پناه حضرتت آشفته در محشر

در آن معرض که آتش راه را بر خشک و تر بندد

در سينه بازم آتش نمرود ميرود

زآن آتشم چو شمع بسر دود ميرود

نمرود کو که از نم چشمم حذر کند

کز اين نمم بدجله و شط رود ميرود

پاکست همچو آينه قلبش زآب و مي

رندي اگر که خرقه مي آلود ميرود

زاهده عمل بشرک برد پيش صيرفي

بنگر دغل که قلب زراندود ميرود

نه طالب نعيم نه در بيم از جحيم

عاشق پي رضاي تو خشنود ميرود

او را بدل زنور محبت اثر نبود

با تو اگر زکوي تو مردود ميرود

هر کاو نواي بربط عشقش بود بگوش

از ره کجا زچنگ و ني و عود ميرود

شيخي که روي تافت زميخانه بر حجاز

کورانه رو بکعبه مقصود ميرود

آشفته را گناه فزونست از حساب

اما روان ببارگه جود ميرود

حيدر که با ولايت او از طرب خليل

خندان چو گل در آتش نمرود ميرود

دست تهي است تحفه بر صاحب کرم

زان بنده بي عمل بر معبود ميرود

زاهد و محتسب و شيخ بهم پيوستند

تا در ميکده را بر رخ رندان بستند

گر به بندند در ميکده يا بگشايند

خيل مستان خم عشق تو بي مي مستند

جملگي عقرب جراره و با نيش جفا

بتقاضاي طبيعت دل مستان خستند

تا که رفته ززمين جانب افلاک امشب

کز پي رقص ملايک بهوا مي جستند

غمزه و خال و خط و زلف تو اندر ره دل

آه کاين سلسله طرار بهم همدستند

گر زمستان تو گستاخ زند سر سختي

که سلاميت بگويند و دعا بفرستند

نام سامان نبري در بر عشاق ايدل

که چو آشفته بآن سلسله مو پيوستند

عارفان کز خم زلف تو کمندي دارند

جمله زنجير تعلق زجهان بگسستند

دست افتاده زپايان ره عشق بگير

زآنکه تو دست خدائي و همه بي دستند

کس نمک با شکر برآميزد

يا بمه مشک تر برآميزد

لعل تو اين کند بشيريني

چون رطب با قمر برآميزد

چون تو غلمان حوروش زايد

کز پري يا بشر برآميزد

کي بود تاب جلوه تو مها

خس کجا با شرر برآميزد

کفر و اسلام را زچهره و زلف

يار با يکديگر برآميزد

فتنه حسن است گرچه خواهد شد

حسن چون با نظر برآميزد

هر که لب بي لبت بجام برد

مي بخون جگر برآميزد

ناله شبگير و آه عرش مسير

کاشکي با اثر برآميزد

عارفان بچشم خود ديدند

شيخ گر با خبر برآميزد

برخوري از نهال عيش جهان

بيد گر با ثمر برآميزد

فکر يعقوب چيست در همه عمر

که دمي با پسر برآميزد

گر درآئي تو نيمه شب از در

شب ما با سحر برآميزد

هيچ در دست جز خيالش نيست

هر که با آن کمر برآميزد

هر که آشفته تاجر عشق است

همه جا با ضرر برآميزد

آهوي مست آن بت چيني

همه با شير نر برآميزد

جز علي کيست از بشر ممکن

که بخير البشر برآميزد

فرخنده بسملي که به تير نظر کشد

کاو را دهد حيات باين تير اگر کشد

خضر آورد حيات ابد نازشست او

گر داندش که يار بتير نظر کشد

عشاق جان بکف بره ناوک نظر

فرياد گر مرا بطرق دگر کشد

شيرين که هست خسرو شکر لبان عصر

فرها را چرا زاجل تلختر کشد

زهري کشنده تر نبود از فراق دوست

آوخ که تير طعن رقيبم بتر کشد

عاشق زهجر و طعنه اغيار جان نداد

يارش بضرب تيغ تغافل مگر کشد

آهوي جان شکار تو صياد مردمست

صياد گر بدشت همي جانور کشد

مرد ار حکيم بر سر سر نهان غيب

ما را خيال آن دهن وآن کمر کشد

عشاق را زنظره قاتل ديت دهند

زرنيست خونبها چو بت سيمبر کشد

گر کشتگان بداوري آيند روز حشر

باکيست داوري چو شه دادگر کشد

آشفته گو کبوتر بام حرم شود

صياد ما چو صيد حرم بيشتر کشد

نازم بدست و بازوي شاهي که يکنفس

از خاوران گرفته تا باختر کشد

سلطان عصر و شبل اسد قائم بحق

آنکه چو نوح خلق بيک لاتذر کشد

عاشق از جور بتان گرچه ملالي دارد

گو جميل است جفا زآنکه جمالي دارد

تو زخورشيد مجاور بنمائي دو هلال

آسمان گرچه بهر ماه هلالي دارد

ديد بر ماه رخت دل خط و زو آه بگفت

حيف کاين کوکب مسعود وبالي دارد

دل و جان هر دو بسوداي دهان و کمرت

هر کس از دوست هوائي و خيالي دارد

رند ميخانه هم از باده شوقت مست است

صوفي صومعه گر وجدي و حالي دارد

آفتاب رخ آن ماه بعقرب همه روز

خانه خورشيد بعقرب چو نشاني دارد

هست در چشمه خورشيد تو را آب حيات

خضر در ظلمت اگر آب زلالي دارد

خون منصور زند نقش انا الحق بزمين

نيست آن عشق که از مرگ رواني دارد

جم عهد خود و کيخسرو زرين کله است

هر که با دلبري آشفته وصالي دارد

ادب و حکمت و فضل و هنرت نيست کمال

هر کرا حب علي هست کمالي دارد

رفته صبا پيرامنش کاز خواب بيدارش کند

وز گل کند پيراهنش ترسم که آزارش کند

سوزد کليم از طور اگر خاکش دم از ارني زند

کو چشم مستي کز نگه يک غمزه در کارش کند

چشمت بگو تا ننگرد بر حال دل بهر خدا

ترسم که آزار دلم ناگاه بيمارش کند

يوسف فروش بي بصر نشناخته قدر پسر

اندر هواي مشت زر لابد ببازارش کند

عاشق خورد خون جگر هر روز در هجران او

هر شب شراب وصل را در جام اغيارش کند

آشفته جسمم جان شده جانم همه جانان شده

منصور انا الحق ميزند تا کيست بردارش کند

آن کاو مقيم کعبه بد زاسلام ميزد لافها

سجده به بت ميآورد کز سبحه زنارش کند

رو بر در پير مغان کاندر حريم لامکان

چون پا نهد حق در نهان داراي اسرارش کند

از باده مهر علي در جام دارم اندکي

گر ساقي دور از کرم اين باده سرشارش کند

نقاش صنع کاين همه نقش و نگار کرد

نقش تو را زجمله نقوش اختيار کرد

گردي زخاکپاي تو برخاست از نخست

ايزد بناي نه فلک از آن غبار کرد

هر کس بآستان تو ناکام جان سپرد

او را چو خضر زآب بقا کامکار کرد

حسن تو گنج خسروي و تا بود نهان

از بهر پاسباني گيسو چو مار کرد

تا نقش تو بصفحه امکان نزد رقم

معلوم کس نگشت که ايزد چکار کرد

گل از شعاع چهره تو کرد است آتشين

سنبل زتاب طره تو تابدار کرد

از ناي و سيم و پوست کجا خيزد اين نوا

شورت اثر به پرده مزمار و تار کرد

تو بنده بحق و وصي محمدي

آشفته بندگي تو را اختيار کرد

در باخت صبر و دين و دل و عقل لاجرم

هر کاو که با حريف غم تو قمار کند

ساقي زجام کشف از اين راز ميکند

کابواب خير پير مغان باز ميکند

منصور وار ميکشدش بر فراز دار

آنرا که مير عشق سرافراز ميکند

مردود هر در است و بود خار هر نظر

آنرا که پير ميکده اعزاز ميکند

روي نياز ما نبود جز بکوي دوست

بگذار تا زمانه بما ناز ميکند

حاشا که رنگ و بي تو در ديگري بود

خود را اگر که گل بتو انباز ميکند

داني چه کرد با دل من لشکر مژه

با صعوه آنچه چنگل شهباز ميکند

آشفته جاي زلف تو گيرد زمام خسر

اطناب را بدل چه به ايجاز ميکند

بسکه برخاست مرا از دل غمفرسا دود

زآتشين روي تو برخاست نگارينا دود

آينه رو صنما اين دل سنگين بگذار

آه از آندم که برآيد زدل شيدا دود

چند سوداي سر زلف نکويان ايدل

که برآمد زدماغ من از اين سودا دود

دود عود است که از مجمره برخاسته است

يا که از روي تو از زلف غبيرآسا دود

قرص خور را نبود دود رخت را چه فتاد

بلکه پيچيده در او زآه درون ما دود

آن خط غاليه آسا چه برو ديده پديد

گفت پيدا شده از مهر جهان آرا دود

آتشين آه من آشفته بشبهاي فراق

همچو خاشاک بر آرد زدل دريا دود

آخر اي شمع تو را سوز درون واننشست

تا زپروانه برآوردي بي پروا دود

مگر از خاک نجف سرمه کنم چشمان را

ورنه ناچار کند ديده ما اعمي دود

باد گل بوي سحر مژده زبستان آورد

که هزاران زطرب جمله بدستان آورد

اقحوان زر کند و سيم شکوفه به نثار

گوئيا مژده گل را به گلستان آورد

از دهانت سخني گفت صبا وقت سحر

غنچه دست از سر غيرت بگريبان آورد

چشم يعقوب شده باز همانا که بشير

خبر يوسف مصري سوي کنعان آورد

کوري زاهد پيمانه شکن مغبچه اي

يک سبو مي بصبوحي بر مستان آورد

صوفيان بي مي و مطرب همه مستند و خراب

از خربات که اين نشئه برندان آورد

جز خم زلف تو کاو گوي زنخدان زد و برد

گوي خورشيد که اندر خم چوگان آورد

هدهد ار تاج بسر داشت عجب نيست که دوش

خبر از شهر سبا سوي سليمان آورد

اين همه عيش و طرب چيست از آنست که باد

مژده مقدم احباب زطهران آورد

وه چه اصحاب شتابان همه در موکب مير

وه چه ميري که قدومش بجهان جان آورد

داشت سوداي سر زلف تو آشفته که دوش

بزبان جمله سخنهاي پريشان آورد

ني غلط اين شب قدر است که سلطان ازل

روي از ساحت واجب سوي امکان آورد

ولي و حجت دين قائم بالحق مهدي

که قدومش بجهان مايه ايمان آورد

خامه گر بهر نثار تو در نظمي سفت

در بدريا برود زر بسوي کان آورد

يابد ايمان زولاي تو کمال و با عجز

رو بدرگاه تو درويش ثنا خوان آمد

سبزه از خاک برآورد سرو لاله دميد

مي گلرنگ بچنگ آرو بنه جام نبيد

هر چه داري بده و جام زساقي بستان

صرفه آن برد که يوسف بزر و سيم خريد

بنده عشق تو آزاد بود از عالم

هر که پيوست بتو از دو جهان جمله بريد

سرو کز ناز زدي لاف سر دعوي داشت

ديد چون قامت تو پاي بدامان بکشد

غنچه را جامه قبا گشته و گل را دل چاک

تا که آن شاخ گل تازه بگلزار چميد

گرنه سوداي تو بودش بسر اي گلبن نو

از چمن بلبل سودازده بهر چه پريد

نخورد باده زکوثر نخرد آب حيات

هر که از ميکده عشق تو يک جرعه چشيد

سر انگشت ندامت بگزد تا بلحد

هر که بر سيب بهشتي به بستان بگزيد

از سياهي و سفيدي غرض آن معرفتست

مرد حق را نشناسند بدستار سفيد

اثر مهر گياهست خط سبز تو را

اين نه آن مهر و گياهي است که از خاک دميد

نسر طاير بکمند آمدم از قهوه عشق

روزي باده کشان بي خبر از غيب رسيد

آهوي شيرشکار نگهت را نازم

که بچنگال مژه سينه شيران بدريد

من خود آشفته نبودم زازل ميداني

دل آشفته ززلف تو پريشان گرديد

دستي اي دست خدا بر در اميدم زن

زآنکه انگشت تو شد بهر در بسته کليد

اگر نه بخت من او دايم از چه خواب کند

وگرنه جان من از چيست اضطراب کند

مدام مي کشد آن چشم مست زآن لب لعل

بلي چو ترک شود مست ميل خواب کند

مگر زپرسش روزحساب غافل شد

نگاه او که بدل ظلم بيحساب کند

کمال رحم و مروت بود که صيادي

بقتل بسمل در خون طپان شتاب کند

چه کرد گفتيم آن زلف با رخ جانان

هر آنچه با رخ خورشيد و مه سحاب کند

دهان تست اگر انگبين و کان شکر

چرا بپاسخ تلخم همي جواب کند

کند بآينه ي رويت آه مشتاقان

همان که ابر سيه رو بآفتاب کند

سگان خيل خود آنگه که يار بشمارد

مرا اميد کز آنجمله انتخاب کند

مدام طوق بگردن فکنده آشفته

که خويش را سگ درگاه بوتراب کند

در جهان برخم بسته اند آشفته

مگر که دست خداوند فتح باب کند

در آن مقام که در جلوه ماه من باشد

چه جاي شمع که خورشيد انجمن باشد

کجا زکوثر و تسنيم دل شود محفوظ

اگر شراب لبانت نصيب من باشد

زوصل لعل تو گر مدعي سليمان شد

ولي نه خوي سليمان در اهرمن باشد

بزاغهاي بهشتي که خالهاي تواند

بگو بهشت چرا منزل زغن باشد

اگر نه سوز تو در دل نهفته است چو من

زبان شمع چرا آتشين سخن باشد

غريبم ار به بهشتم برند در محشر

مرا بکوي خرابات چون وطن باشد

سخن بغير حق آشفته نشنود زتو کس

مديح شاه زمانت چو در دهن باشد

خديو کشور امکان علي امام نخست

که آخرين پسرش صاحب زمن باشد

ستوده مهدي قائم که هشت باغ بهشت

زلطف نکهت خلقش کمين چمن باشد

شمع گر هر نفسي انجمني بگزيند

چشم پروانه بجز پرتو او کي بيند

مور خط بر لب شيرين تو گر کرده هجوم

مور گو خوشه اي از خرمن حسنت چيند

زآشيان بلبل شيدا چو پرافشان گردد

حاش لله که بجز با گل خود بنشيند

قطره پيوست چو با بحر و چو ذره با مهر

نسزد گر خودي خود زميانه بيند

روح آشفته که ازخاک درت پرورده

گرد تن تا نفشاند بدرت ننشيند

سر سپرده به تو درويش تو اي دست خدا

بولايت اکه اگر جز تو ولي بگزيند

اسيرعشق شدن عقل را قرار نبود

نظر بمنظر خوبان باختيار نبود

قرار داد که من بيقرار او باشم

دريغ و درد که آن عهد برقرار نبود

ندانم اينکه دلم صيد نيم بسمل کيست

بدشت حسن جز آن ترک شهسوار نبود

زسلسبيل لبت بسکه باده گشت سبيل

حز آن دو نرگس بيمار در خمار نبود

بناز آمد و دامن فشان زمن بگذشت

مگر که خرمن خاکي بره غبار نبود

هزار گل زگل از فيض نوبهار دميد

بغير لاله در اين باغ داغدار نبود

چهار طبع مخالف بشمع عرضه نمود

بمشربش بجز از نار سازگار نبود

چه شد که صومعه بربست و ميکده بگشود

که اين گمان بتو اي دور روزگار نبود

مگو زگفتن حق داده باد سر حلاج

سزاي کاشف اسرار غير دار نبود

اگر نه خلق نبي بود و ذوالفقار علي

بخلق سر خدا هرگز آشکار نبود

اگر نه عفو تو بودي سزاي بندگيت

که بود کز عمل خويش شرمسار نبود

نبود کار تو مدح حيدر آشفته

تو را بهر دو جان هيچ افتخار نبود

اگر نه داغ توام بود زيب پيشاني

مرا بکعبه و بتخانه اعتبار نبود

بود آيا که گل نو بچمن باز آيد

گرد او بلبل شوريده بآواز آيد

راستي پرده عشاق نگهدار آخر

ناخنت مطرب خويش بذله چو بر ساز آيد

خوش بود مستي ايام جواني و بهار

خاصه آن لحظه که با عشق هم انباز آيد

نيست تغيير در انجام طلب عاشق را

گر بپاکي بره عشق از آغاز آيد

کي بسر منزل او راه برد عنقائي

مگسي گر بهواي تو به پرواز آيد

گفت بي پرده بمردم غم دل چشم ترم

چکنم مردمک ديده چو غماز آيد

دل اسير مژه ترک تو شد حالش چيست

صعوه کافتاده سر پنجه شهباز آيد

شکرستان شده از آن لب شيرين شيراز

گو چه حاجت شکر از هند و زاهواز آيد

مه باين جلوه نتابيده گهي بر افلاک

سرو در باغ نديدم که باين ناز آيد

شرمسار آنکه برد جان بسلامت از عشق

هر که سر باخت در اين رزم سرافراز آيد

ميل تن پروري و عشق زهي لاف دروغ

شايد اينکار گر از عاشق جانباز آيد

سرو سر حلقه عشاق علي بوده و هست

که خطابش همه از انجمن راز آيد

پشت آشفته خم از بار گنه شد مددي

تا سبکبار بکويت به تک و تاز آيد

آن پري را خاتم جم لعل مي آلود بود

چهره دست موسوي خط خوش داود بود

دوشت آوردم نثار از لؤلؤ تر در کنار

ليک چون سفتم زمژگان جمله خون آلود بود

صفوت از آب در ميخانه عشق تو يافت

مشت خاکي کاو ملايک را همه مسجود بود

بسکه دود عود زلف از آتشين روي تو خاست

مشعل خورشيد از تاثير او پردود بود

من گرفتم سرو چون بالاي تو شد معتدل

سرو را کي بار از سيب و به و امرود بود

شد خليل خالت از آن آتشين رو تازه تر

باغ ابراهيم آري آتش نمرود بود

شايد ار پير مغان داناست از راز نهفت

کاز ازل او پرده دار شاهد مقصود بود

شب همه شب بندگي ميکرد در کوي اياز

خاتم ملک ار بصورت در کف محمود بود

خضرش آخر شد دليل و بردش اندر کوي يار

سالکي کز شش جهت در بر رخش مسدود بود

دين و دل سرمايه بود و داود و سودايت خريد

عاشق صادق کجا بند زيان و سود بود

گر نبودي مرتضي بيرنگ بودي ممکنات

زآنکه امکان از ازل او را طفيل بود بود

سر چو پيچيد از ولايت سجده بر آدم نکرد

بس عجب نبود که شيطان از ازل مردود بود

لاجرم آشفته را آتش نسوزاند که داشت

کسوتي کش رشته مهر تو تار و پود بود

گفت تا کن هر دو کون از گفت او آمد پديد

هر دو عالم در ميان لعل او موجود بود

طرب آن نيست که ايام بهاري برسد

عيش آنست که پيغام نگاري برسد

دل سودازده از سينه بزلفت پيوست

چون غريبي که زغربت بدياري برسد

آه من ميگذرد باخبر اي خرمن حسن

هان مبادت که از اين برق شراري برسد

عشق پيل افکن و رخ تافتن از وي صعبست

مات مانديم مگر شاه سواري برسد

طالب آب بقا راه بمقصد نبرد

که نه خضرش بسر راه گذاري برسد

هر که حق گفت نه از اهل حقيقت شمرش

تا نه منصور صفت بر سرداري برسد

نوح گر بگذرد از ساحل بحر غم عشق

کي تواند که زبحرش بکناري برسد

مگذر بر من خاکي زترحم اي ترک

چون بدامان تو ترسم که غباري برسد

نقد شد زراندود تو ايصوفي شهر

آه از آن روز که نقدت بعياري برسد

آنچنانست که آيد اجل بيماري

شيخ شهرار بسر باده گساري برسد

حالت طايف کعبه چه بود بر در دير

حال گمگشته رهي کاو بحصاري برسد

روز هجران مرا روي تو تابد زآنسان

که شب گور مرا شمع مزاري برسد

توئي آن نور هدايت علي و مظهر حق

که کند نور شعاعت چو بناري برسد

کي هراسان شوم از حول نکيرين بقبر

گر بسر وقت من آشفته ياري برسد

ابر صفت همي کنم خنده و گريه کار خود

خنده زنم بکار او گريه کنم بکار خود

عمر در از صرف شد بر سر زلف مهوشان

کردم از اين خيال کج تيره روزگار خود

حال تباه شد مرا نامه سياه شد مرا

هم مگرم مدد کند ديده اشکبار خود

خوشه اي از کرم دهد صاحب خرمني مگر

من که بباد داده ام حاصل کشتزار خود

باغ و بهار ديگران تا چه ثمر دهد مرا

وقف سموم کرده ام اين همه نوبهار خود

چون نبود عمل مرا خيز و مهل کسل مرا

ساقي ميکشان بده باده خوشگوار خود

يکدمم از نظر نشد طره و چهره بتان

صرف باين و ان کنم ليل خود و نهار خود

هر که بطرف گلشني گرم حديث با گلي

ترک مکن خدايرا صحبت گلعذار خود

تا که بدامن آوري دلبر سرو قامتي

زاشک روان بساز جود امن وهم کنار خود

اي تو ولي محترم مرحمتي که از کرم

تا من خاکي آورم بر در تو غبار خود

آشفته روسيه منم عاصي پرگنه منم

مدح علي نموده ام مايه اعتبار خود

ميخوارگان بساط طرب چون بگسترند

اول زپرده دختر رز را برآورند

از گيسوان حور بروبند بزم را

از بهر فروش بال فرشته بگسترند

مه طلعتان ساده بيارند از بهشت

ناهيد و بربطش پي رامش بياورند

سينا کنند سينه خويش از فروغ مي

وآنگه زنخل طور در آن بزم برخورند

روشن کنند شمع زرخساره بتان

بادام و شکر از لب و چشمانشان برند

آيد برقص ساقي و مي افکند بدور

دوري کشند و پرده بر افلاک بردرند

هشياره گان ستاره شمار و منجم اند

دوري که ميزند قدح و جام بشمرند

خيزند صوفيان و نشينند عارفان

دستي زنند و سر بگريبان فرو برند

مستان خراب يک دو سه پيمانه شراب

مستان عشق خم زده و پا بيفشرند

مستان مي زعقل همي برگذشته اند

مستان تو زدين و دل و عقل بگذرند

مستان مي سرود بگويند با غزل

مستان عشق مدحت حيدر بياورند

آشفته وار هر که کشد مي زجام عشق

او را بخاک درگه ميخانه بسپرند

از سر چو کله در برم آن ترک براندازد

هر کس نظري دارد در پاش سراندازد

بي ديده نميبيند رخسار نگارين را

هر کو بصري دارد بر تو نظر اندازد

گر بگذري از کنعان اي يوسف روحاني

يعقوب زدل بيرون مهر پسر اندازد

در طور غم عشقت چون شعله زند آتش

صد کوه چو سينا را پرت از کمر اندازد

آنرا که نظر روزي افتاد بر آن منظر

حاشا که نظر هرگز جاي دگر اندازد

کو ساقي ميخانه کز لطف کريمانه

از هر دو جهان ما را خوش بيخبر اندازد

هر چند بپوشاني خورشيد تو در منظر

ناچار که خور پرتو بر بام و در اندازد

آشفته غم هجرش بنوشتي و ميترسم

کاتش ني کلک تو در خشک و تر اندازد

اکسير شود خاکم برتر شوم از افلاک

گر پير مغان از مهر بر من نظر اندازد

آن دست خدا حيدر آن حيدر اژدر در

کز هر نظر امکان را طرح دگر اندازد

عشق آن باشد که عاشق را زعالم باز دارد

کارش اين باشد که جا اندر حريم راز دارد

غمزه جادوي خونريزش که گفتي ساحرست او

ميکند سحري که ميپنداريش اعجاز دارد

پسته بگشايد بشير از ار بت شيرين دهانم

شکري هرگز نگويد اين شکر اهواز دارد

هر که در زلف تو دلرا ديد گفتا از تعجب

آشيان عصفوري اندر چنگل شهباز دارد

در نياز آيد چو بنمائي ببستان آنقد و قامت

باغبان گر سرو و گل اندر بهاران باز دارد

ملک دل بر تو مسلم شد که تو سلطان روحي

عشق عالم سوز کي در مملکت انباز دارد

بر فرشته آدمي را اين شرف اول نبودي

کسوتي پوشيد عشقش کز ملک ممتاز دارد

اين شب وصل است آشفته نه روز شکوه کردن

قصه هجران دراز و عمر ما ايجاز دارد

از حديث آن لب شيرين زبان بگشود گوئي

کاين حلاوت در سخن کلک سخن پرداز دارد

مدح حيدر ميسرايد هر شب آشفته بمحفل

اين کرامت لاجرم از سعدي شيراز دارد

آنکه گفتي که بلب سر نهاني دارد

بسخن آمد و ديدم که دهاني دارد

دل ندارد مگر آنکس که بعشق تو سپرد

کشته تير غم تست که جاني دارد

در وجودش نکند سستي پيري اثري

هر که در سر هوس تازه جواني دارد

کرد صاحب نظرش گرد ره گله عشق

کي کليمش شمرد هر که شباني دارد

نرگس از نشئه چشمت بچمن مخمور است

لاله از داغ تو در باغ نشاني دارد

کسوت ناز تو را عاريه برخود بربست

از خزان سرو اگر خط اماني دارد

گفتي اين تير زشستت که نشست بر دل

روز از او پرس که در دست کماني دارد

زلف زانبوهي دل از کمر افتاد و فتد

هر که بر دوش چنين بار گراني دارد

کشتي نوح بگرداب محبت غرق است

گرچه پيداست که اين بحر کراني دارد

نکند مرد سخن سنج بجز مدح علي

هر سخن جائي و هر نکته مکاني دارد

وقف بر مدحت حيدر بود و عترت او

اگر آشفته زباني بياني دارد

آنان که بشمع تو پروانه صفت سوزند

شايد که بهر محفل آتشکده افروزند

رخسار تو خورشيد است زاغيار چه ميپوشي

کاينان همه خفاشند ناچار نظر دوزند

عشاق تو ميسوزند در آتش و ميسازند

اين بلبل و پروانه در عشق نو آموزند

جز کشته عاشق را برق تو نخواهد سوخت

صد خرمن اگر در دشت زهاد براندوزند

آيا چه طمع دارند از وصل تو در فردا

آنان که همه منکر در عشق تو امروزند

عشق گفتي گنهست و گنهي بايد کرد

خضر جستيم و بظلمات رهي بايد کرد

اين عروسان مقنع همه رنگند و فريب

روي بر درگه صاحب کلهي بايد کرد

عشق پيکان قضاراست سپر قصه مخوان

حذر از غمزه چشم سيهي بايد کرد

اين زر قلب که يکجو نخرد صيرفيش

سکه ناچارش بر نام شهي بايد کرد

مردم ديده کجا نقش جمال تو کجا

لابد از پرده دل کار گهي بايد کرد

شب تار است و وزان باد خلاف از چپ و راست

شمع افسرده بهل فکر مهي بايد کرد

ايکه روح از دم تو زنده بود در افلاک

جانب خسته دلان هم نگهي بايد کرد

کشتگان را به تو دعوي و توي داور شهر

از کجا جز تو خيال گوهي بايد کرد

هست وجه الله اعظم علي آشفته بجد

شوق او دارم و فکر شبهي بايد کرد

شبه او کيست بجز قائم بالحق امروز

سر براهش پي گرد سپهي بايد کرد

تا بجوئيم از آن مظهر واجب اثري

رو بهر ميکده و خانقهي بايد کرد

ساقيا باده که ايام طربناک آمد

داروئي ده که دواي دل غمناک آمد

جامه ناز تو افتاده مگر در بستان

سرو آن جامه به بر کرده و چالاک آمد

چه شرابست بجام تو که در مستي عشق

زهر در مشرب مستان تو ترياک آمد

صفت از رنگ رخ و بوي تو در باغ شنيد

گل که با جامه خونين و دل چاک آمد

لاجرم عشق در آئينه او جلوه گر است

هر که از شايبه و زنگ هوسناک آمد

ديدم آهوي دو چشم تو بچين خم زلف

اين چنين صيد که ديده که بفتراک آمد

آنچنان رفت بمن زآمدن و رفتن دوست

برق سوزنده که بر خرمن خاشاک آمد

آخر اي عشق کدامي تو و جاي تو کجاست

که فزون جاه تو از حيز ادراک آمد

عشق سرمد علي عالي اعلا حيدر

که برتبت وصي صاحب لولاک آمد

نفس باد بهاري دم عيسي دارد

گر شود خضر صفت زنده چمن جا دارد

جيب هر شاخ پر است از گل خورشيد مثال

موسي طور گلستان يد بيضا دارد

مزن اي ماني ارژنگ دم از نقش و نگار

صنعت اين است که کلک چمن آرا دارد

وقت آنست که درويش بسلطان نازد

گر چه او ملک جم و افسر دارا دارد

منت از باده کوثر نکشد در فردا

هر که امروز بکف ساغر صهبا دارد

بيد مجنون صفت آمد بتماشاي چمن

که زهر گوشه گلي طلعت ليلا دارد

صوت هر مرغ دل از جا نبرد مردم را

اين اثر زمزمه بلبل شيدا دارد

گل بجز ناله بلبل نکند گوش بطبع

زاغ در باغ اگر غلغل و غوغا دارد

چمن از شاخ شکوفه فلک پروينست

که زازهار نمودار ثريا دارد

من بشاهد کنمش ثابت کاينست بهشت

مدعي گرچه در اين مسئله دعوا دارد

ليک ميل چمن و لاله و نسرين نکند

هر که در گلشن خاطر گل رعنا دارد

ميگساري که مي از لعل شکرخندي خورد

ميتوان گفت که او عيش مهنا دارد

ميل بوئيدن سنبل نکند در بستان

هر که آشفته وش از زلف تو سودا دارد

رند ميخواره ندارد غم امروز بدل

چشم اميد چو بر شافع فردا دارد

ميفروشان مددي کار زحد مشگل شد

پنبه شد رشته و آن سعي طلب باطل شد

رفتم از ياد حريفان و نمي پرسندم

مگر از ذکر غم عشق دلم غافل شد

چه توان گفت از اين لجه پرموجه عشق

که هر آن بحر بجنبش بنهي ساحل شد

سحرش بر در ميخانه بجامي دادم

آنچه درمدرسه از وسوسه ام حاصل شد

ننهد نقطه صفت پاي برون تا باشد

هر که در دايره عشق بتان داخل شد

نکنم وصف تو اي عشق کمالت اين بس

تا که دم از تو نزد عقل کجا کامل شد

آتش رشک بسوزد پر پروانه مدام

که چرا شمع رخت شاهد هر محفل شد

ترسم آلوده شود دامن پاکت بنشين

که زآب مژه ام عرصه امکان گل شد

تا که شد سينه تو را مطلع انوار شهود

لاجرم کعبه اصحاب حقيقت دل شد

توئي آن پير مغان ساقي ميخانه عشق

که بترتيب عوالم نظرت فاعل شد

گر مهم من آشفته بسازي چه عجب

که مهمات جهان را کرمت کافل شد

علي عالي اعلا توئي و مظهر حق

واي بر آن که زياد تو دمي غافل شد

باده صافي شد و گل پرده زرخسار افکند

بايدت با خم مي رخت بگلزار افکند

مصريان گو نشناسيد دگر دست و ترنج

کز وفا يوسف ما پرده زرخسار افکند

لاجرم چاره بيچارگي خويش کند

هر که خود را بدر ميکده ناچار افکند

مرغ آزاد چه ديده است زصياد که دوش

خويش را در قفس مرغ گفتار افکند

چون خراميد بگلزار بت سرو قدم

هر کجا سرو سهي بود زرفتار افکند

در چه حالند مقيمان سرا پرده مير

که زکشفش سر جمعي بسر دار افکند

جلوه اي کرد و رخ از خلق بيکبار نهفت

شور در مردم اين شهر پريوار افکند

زتبسم بلب غنچه خموشي آموخت

طوطيان را بشکر خنده و گفتار افکند

حال مستان تو چونست که ميگون لب تو

بيسر و پا همه جا مردم هشيار افکند

چون به بتخانه فرخار شد آن طرفه صنم

هر کجا بود بتي از در و ديوار افکند

آن صنم بود مگر نور علي مظهر حق

کز پي بت شکني بود بيک بار افکند

بود بارش زازل وصف لب شيرينش

که ني خامه آشفته شکربار افکند

بعهد عشق کجا شيخ و پارسا ماند

چو جست برق يمان خس کجا بجا ماند

عمل نماند که تا خود رساندم در حشر

مگر بدست من آن طره رسا ماند

هوا وعشق بيکدل مگو که ميگنجد

چو عشق هست هوا در ميان کجا ماند

گر آفتاب هزار از سپهر برتابد

به پيش روي تو چون ذره در هوا ماند

هزار سعي کند کعبه بهر طوف درت

گرش تو ره ندهي مرو بيصفا ماند

مريض عشق علاج ار نيافت از دلدار

بگو بهل که دل خسته بي دوا ماند

شهيد تو نکند خونبها طلب در حشر

که ضرب دست تواش بهر خونبها ماند

گهرفشان چو شود دست پير ميخانه

گمان مکن که در آفاق يک گدا ماند

غريب هر دو جهانست گرچه آشفته

ولي سگان درت را بآشنا ماند

مباد آنکه شوم خاک جز بخاک نجف

مرا بروز لحد يارب اين دعا ماند

خطا مگير گر از عاشقي خطائي رفت

چو عفو هست بعاشق کجا خطا ماند

بوالهوسان گرد تو غوغا کنند

اين مگسان طوف بحلوا کنند

خرمن سيم تو به يغما برند

سيم و زرت گرچه مهيا کنند

يوسف من خودنفروشي بسيم

گرچه به تو گنج درم وا کنند

ليک گر آيد بميان امتحان

آن همگي دعوي بيجا کنند

طرفه بپرهيز زاهل هوس

تا سر خود بر سر سودا کنند

زآنکه همه صادق و آشفته اند

در رخ تو چشم بمولا کنند

باد آن نوشين دهانم کام شيرين ميکند

ميکشان را ياد باده بزم رنگين ميکند

خنجر خونريز جلادان نکرده با کسي

آنچه با من ساعد و دست نگارين ميکند

تلخکامي کي بماند در لحد فرهاد را

گر کسش تلقين ببالين نام شيرين ميکند

چين اگر مشکين بود از ناف آهوئي و بس

چين يکمويت همه آفاق مشکين ميکند

کار تو با يار تو اندر ميان دارد مهم

حاش لله ياد اگر از يار پارين ميکند

حبذا نقش بديعي کز صفاي منظرش

نقش بند صنع بر خود فخر و تحسين ميکند

خنجر مژگان بود کافي بقتل عاشقان

رنجه بر قتلم چرا او دست سيمين ميکند

شايد ار بخشد گنه آشفته را داراي حشر

کاو مديح مرتضي آن داور دين ميکند

دولت شه را دعا باشد سزا صبح و مسا

اين دعا را چون ملک پيوسته آمين ميکند

ببزم جلوه گر ار روي ماه من باشد

چه جاي ماه فلک شمع انجمن باشد

خواص خويش دهد ليک ديو جم نشود

نگين جم که در انگشت اهرمن باشد

زره زحلقه زلفين تو بتن پوشم

اگر کمان قضا در کمين من باشد

گرفته خال و خطت گرد آن لب شکرين

خوش اتحادي در طوطي و زغن باشد

که ديده سرو چمن را کله نهاده بسر

که ديده ماه فلک را که در سخن باشد

زباغ خلد بدامت نشست آشفته

که چين حلقه زلف تواش وطن باشد

بگو تو حرفي و خلق ازگمان برون آور

که هر چه دل همه خواهد در آن دهن باشد

چه غم زتابش خورشيد در صف محشر

مرا که تکيه بسلطان اباالحسن باشد

مژده ايدل که اويسي زقرن ميآيد

بوي رحمن بمن از سمت يمن ميآيد

عشق چو نور نبي در دل من جلوه گر است

عجبي نيست اويس ار زقرن ميآيد

شوکت خار شد و نوبت دم سردي دي

بلبلان مژده که گل سوي چمن ميآيد

زاغ گو نغمه ناخوش مرا اندر باغ

که سحر بلبل با صوت حسن ميآيد

گو به يعقوب دو چشمان تو روشن که بشير

اينک از مصر سوي بيت حزن ميآيد

دل بيمار چه ماني که مسيحي بره است

کازدمش روح روان باز بتن ميآيد

باد مشاطه گلزار همه روزه بباغ

بهر آرايش سوري و سمن ميآيد

شده در عين غم آشفته طربناک مگر

بسوي طوس رفيقي زوطن ميآيد

خاک بوسي شه طوس مبارکبادش

که بايد سر سودائي من ميآيد

آفرينش را گروهي چار گوهر گفته اند

قوم ديگر هفت ابا چار مادر گفته اند

عاشقان زين چار بيرون گوهري جسته لطيف

اخترش را برتر از اين هفت اختر گفته اند

ديگرانش علت غائي شمارند و سبب

اهل حقش مرتبت از اين فزونتر گفته اند

چيست داني عشق اقدس کز نخستين جلوه اش

قدسيان تسبيح و تهليل مکرر گفته اند

تالي عقل نخستين صادر دوم علي

کش يدالله خوانده اند او را و حيدر گفته اند

غالي اندر حق او جمعي و برخي قالي اند

حق بحق او خداوند و پمبر گفته اند

هيچکس نشناخت او را جز خدا و مصطفي

وصف او را اين دو بر معيار و در خور گفته اند

در ميان واجب و ممکن بود ربطي عجب

بهر حقش آينه خوانند و مظهر گفته اند

صد هزار آشفته لال اندر مديح حضرتش

زآنکه مدح او خدا و هم پيمبر گفته اند

عاقل مدار کار به تدبير مينهد

عارف زمام امر به تقدير مينهد

هر جا که از کمان قضا ميجهد خدنگ

عاشق دو ديده را بدم تير مينهد

اهل نظر بکعبه معني برد نماز

صورت پرست روي بتصوير مينهد

هر دل که شد خراب در او جاي دلبر است

ويرانه رو بحليه تعمير مينهد

داني که چيست تکيه چشمت بر ابروان

مستست و سر بقبضه شمشير مينهد

رند خراب بر در ميخانه در سماع

زاهد زسبحه دام به تزوير مينهد

از آن بي اثر دو جهان تيره شد بچشم

در آه و ناله کيست که تأثير مينهد

باشد مؤثري که تغير پذير نيست

هر دم قرار کار به بتغيير مينهد

زافتاده کمند محبت مکن سؤال

چونست آن که پا به دم شير مينهد

آشفته گفتمت که بزلفش مپيچ گفت

ديوانه پا بحلقه زنجير مينهد

در اين ميانه کيست که محکوم او قضاست

حيدر که پشت پاي به تقدير مينهد

ما ميرويم در پي خمار در کنشت

آري مريد روبدر پير مينهد

عشق تا در خم زلف تو گرفتارم کرد

فارغ از وسوسه سبحه و زنارم کرد

من که بار دو جهان بود بدوشم زگناه

ساقي از جرعه عشق تو سبکبارم کرد

من که بيگانه زهفتاد و دو ملت بودم

ميفروش از قدحي محرم اسرارم کرد

به چه از حيله اخوان دو سه روز افتادم

يوسف آسا سبب گرمي بازارم کرد

وه که در مصر کله گوشه مرا سوده بماه

گرچه در چاه زتلبيس نگونسارم کرد

باد بوئي سحر از چين خم زلف داشت

فارغ از غافله تبت و تاتارم کرد

نقش حق ماند زمن تا به ابد چون حلاج

خضم خود بين زجفا گر بسر دارم کرد

صد نوا بود بهر بند زعشقم چون ني

کامد از در بتي و صورت ديوارم کرد

شمع ميسوخت زغم شب همه شب تا دم صبح

دوش چون يک نفسي گوش بگفتارم کرد

دوش از پير خرد راه حقيقت جستم

ره نمائي بدر خانه خمارم کرد

رفتم و داد مي و مست و خرابم افکند

چون دم صبح دمي بر زد و هشيارم کرد

ياردل کرد چو بي پرده تجلي از طوس

شوق غربت زوطن لابد بيزارم کرد

طور طوس است بلي جلوه گه نور علي

گو بموسي که بحق وعده ديدارم کرد

شد مس قلب من آشفته سراپا اکسير

تا بخاک در کرياس شه احضارم کرد

ايکه زحي ميرسي حالت ليلا چه بود

در حق مجنون چه گفت از که سخن ميشنود

بود کرا عزتي پيش سگان درش

در زوفا پاسبان بر رخ که ميگشود

در خم چوگان زلف داشت سري يا نداشت

گوي سعادت بگو تا که زميدان ربود

تخم وفا کاشتم تا بر وصلش خورم

کشته عشاق را تا که در آنجا درود

نور تجلي بطور بود بعين ظهور

ديده ما منتظر جلوه کجا مينمود

ساقي مستان بيا باده صافي بيار

زآينه تا گويمت زنگ چه خواهد زدود

آيت يأسش جواب آمدي اندر خطاب

خواست چو بيند کليم يار بعين شهود

ساز دلم برشکست ناله زحد گشت پست

چنگي بزمش که بود نغمه که اش ميسرود

بود بکام کسان لعل لبش تا سحر

از لب شيرين نمک تا که بزخم که سود

هفت سپهر دگر گشت پديد از دخان

بسکه بر افلاک رفت زآه دل خسته دود

بود سر بازگشت بر سر خاک منش

آيت يحيي العظام هيچ تکلم نمود

خواند سگ خويشتن از کرم آشفته را

نزد رقيبان مرا مرتبه اي ميفزود

آينه صيقلي مظهر ليلا علي

باعث ايجاد کون مايه اصل وجود

همگي دشمن جان آفت دينند و دلند

يا رب اين طايفه خوبان نه خود از آب و گلند

نه تو را سينه سيمين و دل سنگين است

هر کجا سيم تنانند همه سنگدلند

همه در برج مهي ماه ولي ماه تمام

همه در باغ بهي سرو ولي معتدلند

از تو عشاق بيک لمحه جدائي نکنند

زآنکه چون حسن و نظر جمله به تو متصلند

تا که در سينه سينا که دگر جلوه گر است

که جهان چون شجر طور همه مشتعلند

جلوه اي کن تو به بتخانه فرخار و ببين

بت پرستان همه از کرده خود منفعلند

وه که با غمزه جادو و رخ تا بنده

رشک آهوي ختن غيرت شمع چگلند

نقش بندان بت چين که بخود مفتخرند

بت رويت چو ببينند تمامي خجلند

گو برآميز بهم عاشق و زاهد همه عمر

در صف حشر چو آيند زهم منفصلند

زاهدان جمله رفتار عمل آشفته

عاشقان حب علي ريخته در آب و گلند

چند انديشه از آخر کني اي شيخ برو

باده خواران خم عشق از اول بهلند

کسي که با سگ کوي تو آشنا نبود

باو مصاحبت عاشقان روا نبود

بميکده بگدائي هر آنکه چهره نسود

اگر چه خود جم عهد است پادشا نبود

مکن خلاف محبت که در طريقت عشق

بکيش اهل محبت جز اين خطا نبود

حکايت از تو و بدعهديت نخواهم کرد

که حسن را بجز اين کار اقتضا نبود

اگر تو دام نهي يا کمند بر چيني

که هيچ صيد زقيدت بتارها نبود

بغير نرگس مستت بپارس فتنه نماند

بغير آن قد و بالا دگر بلا نبود

از غير گرچه محبت بود که عين جفاست

زدوست گرچه ستم ميرسد جفا نبود

بکوي ميکده جويند ميکشان اکسير

زشيخ شهر کسي چشم بر عطا نبود

گداي تو بود آشفته يا علي درياب

فکندنش بدر اين و آن روا نبود

شبي گر بوسه زان شيرين دهانم اتفاق افتد

مرا در عين ظلمت آب حيوان در مذاق افتد

مي و معشوق درخلوت چو بي غيرت ميسر شد

غنيمت دان که اين نعمت تو را کم اتفاق افتد

فروزد گر بکاخت پرتو شمع رخ جانان

عجب نبود که خور پروانه وارت در رواق افتد

کند ساعد اگر رنگين زخون عاشق مسکين

کند او را بهل چشمش چو بر آن سيم ساق افتد

بدوشم گر نهي کوه احد بر دل گران نايد

ولي بار فراقت بر دلم تکليف شاق افتد

زدرد اشتياقم دم زند گر نائي مجلس

زوحشت ناي را اندر گلو دردم حناق افتد

بچم در بوستان تا سرو ناز اندر نياز آري

بکش پرده که گل در بوستان از طمطراق افتد

تو را طاق ابروان آرامگاه مدعي گشته

دلم را بس عجب نبود اگر طاقت بطاق افتد

حجاز و کعبه او را فرامش سازم از خاطر

مرا آشفته گر رحل اقامت در عراق افتد

عراق درگه حيدر علي داماد پيغمبر

که بر عرش درش در پويه رفرف بابراق افتد

بلي صعبست دوري تن و جان صعبتر از آن

اگر اندر ميان جان و جانانت فراق افتد

تا سپردي بمن از آن خم مو تاري چند

بر سر ما و دل آورده غمت کاري چند

لعل خندان تو ضحاک و زجادوئي زلف

رخنه ها کرده بمغزم زفسون ماري چند

بوده آن حلقه مو منزل دلهاي خراب

که از او ميشنوم ناله بيماري چند

لاجرم عقرب جراره نهفتم در جيب

عجبي نيست کز او ميکشم آزاري چند

دل با فغان و چه خاموش نشيند مجروح

که بود مرهم او نافه تاتاري چند

بارها بود بر آن مو زدل مشتاقان

وه که سر بار دل غمزده شدي باري چند

دل و دين پيش تو ماند اي بت ار من شيرين

مانده بر گردنم از زلف تو زناري چند

که چه ديوانه زنجير گسسته در وجد

که اسيرم چو غريبان بشب تاري چند

نه قمر سير بعقرب کند و ماه تر است

بر قمر سير کنان عقرب سياري چند

نه همين شد سر من در خم آنزلف گرو

داده بر باد زهر سو سرو دستاري چند

شبي آهسته بده گوش بآن زلف نژند

بشنو ناله دلهاي گرفتاري چند

تا تو غايب شده اي با خم زلفت دارد

هر شب آشفته زسوداي تو گفتاري چند

ديدي دلا که عهد شباب و طرب نماند

آن نقشهاي مختلف بوالعجب نماند

نخلي بود جواني و او را رطب طرب

پيري شکست شاخش و بروي رطب نماند

عمرت بود کتان و قصب دور ماهتاب

از تاب ماه تاب کتان و قصب نماند

رنگ طرب بر آب عنب بسته اند و بس

خشکيده پاک تاک و اثر از عنب نماند

آن لب که بود بر لب جانان و جام مي

اينک بغير نيمه جانش بلب نماند

روحي که همچو مي رگ و پي سخت کرده بود

رفت و بغير سستيت اندر عصب نماند

پائيد دير چون شب يلدا شب فراق

آمد صباح وصل و نشاني زشب نماند

عمري بخاکبوس شه طوس در طلب

اين آرزو بجان تو اندر طلب نماند

چون خضر جا بچشمه حيوان گرفته اي

بي برگيت زچيست که شاخ حطب نماند

دست خدا زکعبه نقش بتان بشست

در دل بغير نقش اميرعرب نماند

از عمر رفته شکوه مکن جام مي بگير

آب حيات هست چه غم گر رطب نماند

آشفته شد مجاور درگاه شاه طوس

ماهي بدجله آمد آن تاب و تب نماند

بود آيا که زما پير مغان ياد کند

بيکي جرعه ام از قيد تن آزاد کند

دل تو را بيند و خاموش شود چون غنچه

بلبل آنست که گل بيند و فرياد کند

بشکر خنده آن خسرو شيرين دهنان

افکند شوري و خلقي همه فرهاد کند

منکه از وسوسه عقل سراپاي غمم

هم مگر باز غم عشق توام شاد کند

با دل آن کرد بت من که به بتخانه خليل

کو خليلي که زنو خانه اي بنياد کند

من خرابم زازل پير خرابات کجاست

که به معماري پيمانه ام آباد کند

اين بديها که سرشته بگلم روز نخست

عشق گو نيست کند و از نوم ايجاد کند

عشق چه دست خدا نو رهدي مظهر حق

که سليمان زدمش تکيه ابر باد کند

علي عالي اعلا که نبي مدني

از وجودش همه جا فخر به داماد کند

خاکبوس شه طوسش بدهد آشفته

هر کرا پير طريقت چو تو ارشاد کند

شعاع آن مه نو چون بطرف بام ميافتد

بپابوسش زبام چرخ ماه تام ميافتد

بتي درد که بر رخساره اش کعبه بود طايف

زرونق از صفايش کعبه اسلام ميافتد

کشد مي زير خرقه شيخ شهر و پاکدامان شد

نخورده مي اگر عاشق بود بدنام ميافتد

چه تدبير است جز تسليم او را اي هواداران

گذار مرغ زيرک چون بسوي دام ميافتد

بزن زآن آتش پخته که در جام و سبو داري

گذارت گر بسوي زاهدان خام ميافتد

بشام هر خم زلف تو شعرائي مجاور شد

اگر شعرا گذارش وقتي اندر شام ميافتد

بغير از خاطر دلبر نجويد کام دل عاشق

بلي هر جا هوس پيشه بود خودکام ميافتد

چرا صوفي نهاده سر بپاي جام در مجلس

اگر نه پرتو ساقي چو مي در جام ميافتد

نگويم کز غم عشقت سرا پا همچو ني سوزم

و گر بنويسم آتش در ني اقلام ميافتد

بنازم آن بت سيمين که چون در کعبه ميآيد

زبام کعبه بر تعظيم او اصنام ميافتد

الا اي شاهد غيبي علي اي نور لاريبي

چو آشفته گدائي لايق انعام ميافتد

بخود پيرايه چون آن سرو سيم اندام ميبندد

بسوري سنبل و بر ماه مشک خام ميبندد

بناميزد از اين مشاطه نازم باغبانيرا

که بر مه غاليه سايه بگل بادام ميبندد

نمايد در دل شب صبح صادق را زهر جانب

بروي روز روشن بامدادان شام ميبندد

لب تو باده خلر دو چشمت ماه را ساغر

که بر مي نشئه يا خود باده را بر جام ميبندد

حذر زان غمزه کافر فغان زآن چشم افسونگر

که بيخ کفر ميسوزد در اسلام ميبندد

بنازم آهوي مردم شکار چشم مستت را

که خلقي را بموئي ميکشد در دام ميبندد

بتي دارم که دارد کعبه و بتخانه راتوام

ره کعبه زده در بر رخ اصنام ميبندد

کميت فکر آشفته زتک افتاده در وصفش

که از رفعت گذر بر طارم اوهام ميبندد

علي آن پرد دار سر که دست حق بود دستش

که هم آغاز بگشوده است و هم انجام ميبندد

مطرب نوا بپرده عشاق ساز کرد

کاز شور در عراق هواي حجاز کرد

برگشته از حجاز سوي ميکده بسر

زاهد سوي حقيقت ميل از مجاز کرد

حل گشت بر حکيم معما زگفتي

لعل شکرفشان بتکلم چو باز کرد

عاشق بخواب نيست در چشم اگر به بست

کز بهر ديد غير بخود در فراز کرد

پيشي زهم گرفته بقربانگه اين و آن

کز خون رقم بچهره چو خط جواز کرد

برخاسته بپيش قدت با نياز وعجز

بر شاهدان باغ اگر سرو ناز کرد

کوته نظر مخوانش چون زاهدان شهر

کاشفته صرف زلف تو عمر دراز کرد

شيخ ار رود بطوف حرم رند پاکباز

رو بر در حريم علي با نياز کرد

زاهد نبرده سجده بخاک در مغان

او را بشرع عشق نگوئي نماز کرد

يکجهان غم زچه در سينه تنگم جا کرد

ياد زلف که زسر تا قدمم سودا کرد

آنکه از دايره کون و مکان بيرون بود

حيرتم کز چه سبب در دل تنگم جا کرد

گرچه شد سينه سينا به تجلي معروف

جلوه روي تو بس سينه و دل سينا کرد

عکس رخساره ساقي چو در افتاد بجام

سجده اندر قدم ساغر مي مينا کرد

گل زديباچه رويت روقي برد بباغ

لاجرم بلبل شوريده چو من شيدا کرد

بلبل آورد تماشائي و گلچين بچمن

بسکه در وصف گل او نعره زد و غوغا کرد

گوهر آرند زدريا و غمت آن گهر است

که دل ما صدف و ديده ما دريا کرد

کرد روح الله اگر مرده ي احيا بجهان

لب جانبخش تو او را بدمي احيا کرد

گفتيم سر رودت بر سر سوداي بتان

هر که دل باخت کي از دادن سر پروا کرد

آتشين بود زبان قلمش همچون شمع

منشي عشق که شرح غم تو انشا کرد

سر منصور از آن شد بسردار آونگ

که چرا سر حقيقت بزبان افشا کرد

رفت در پرده دل عشق پي پرده دري

کرد آشفته ام و در دو جهان رسوا کرد

در بدر شد دل ديوانه بسوداي علي

بود مجنون و زهر سو طلب ليلا کرد

اي بهشتي گاه حوري گه پري گاهي بشر

از دهن گه مي دهي گاهي نمک گاهي شکر

جاء عشقي راح عقلي يا نديمي بالهدر

ضامن قلبي ما تفرج طال شوقي ما قصر

تير مژگانت بسينه يا که سوزن در حرير

شرح عشق تست در دل يا که نقشي در حجر

رفتي و بي تو ميسر نيست ما را زندگي

کيف يبقي الجسم يا صاح و روحي قد هجر

عاجزم اندر تو نامت چيست اي رشگ ملک

سرو بستانت بخوانم يا که غلمان يا قمر

در شب هجر تو طوفان کرد چشمم وقت شد

تا برآرم نوح وش فرياد ربي لا تذر

کي عجب باشد که نالد عاشقي از اشتياق

العجب ثم العجب في هجره ممن صبر

الحذر گويان از آن قامت زهر سو مسلمين

في القيامه ان يقول الکافر اين المفر

قامتت را آتش طور است بر سر از جمال

طور سينا ميوه اي گر آتشين داد از شجر

گفت با من عقل از سر برنه اين سوداي خام

قلت للقلب ان عشقي قد نهي فيما امر

گر بدين ودل شکيبي اينک اينک دين و دل

گر بجان دادن کفايت هست سهل است اينقدر

گفت شيخ شهر با آشفته بگريز از بلا

قال ان هذا البلا يا مدعي مال خطر

اينکه گفتي صبرم اندر هجر آن يوسف جمال

پير کنعان را نفرمايد کسي صبر از پسر

انتظارم کشت اي شمع ازل پرده بسوز

قائما بالحق امام العصر عدل المنتظر

دارم بسر زباده دوشين بسي خمار

ساقي بجان پير خرابات مي بيار

عاشق بگو وضو نکند جز بخون دل

خواهد اگر بکعبه ي يارش دهند بار

داريد گلرخان خبر از خار خار دل

رحمي زپاي او بدر آريد نوک خار

مجذوب عشق او نشکيبد زسلسله

اشتر چو مست شد نشود رام از مهار

يک خنده بيشتر نکند گل ببوستان

بلبل اگر که ناله کند در چمن هزار

باز آ که تاخودي بگذارند خاکيان

تو صرصري و عاشق جان سوخته غبار

تو صبح صادق و من جان سوخته چو شمع

تا جان دهم بمقدم تو يک نفس برآر

لازم بود رقيب در آن کو که گفته اند

خار است پاسبان گل و گنج راست مار

جولانگهي است عشق که از حمله ي برزم

 رستم شکار ميکند آن طفل ني سوار

مطرب اگر بپرده عشق اين نوا زند

در رقص آورد زطرب مرده رمزار

زهاد اگر زحلقه ميخوارگان رمند

آري زنوريان بگريزند اهل نار

گر چاريايند گروهي زمسلمين

بر چار يار ما بفزوديم چارچار

آشفته مست عشق علي گشت و آل او

ساقي گرش شراب نياورد گو ميار

خيمه زد ليلي گلي باز بطرف گلزار

ابر چون ديده مجنون بچمن شد خونبار

تا به بندد در اين فصل دکان عطاران

باز کن نافه از آن زلف دو تا در گلزار

بسکه زد شانه صبا زلف بنفشه زنسيم

اندر اين ملک دگر کس نخرد مشک تتار

لاله چون ساقي مستان مي گلگون در کف

تا که از نرگس مخمور کند رفع خمار

خار با گل شده همدوش برغم بلبل

چون رقيبي که کند جاي به پهلوي نگار

باغبان فکر گلابست و بيغما گلچين

غنچه خون ميخورد و خامش از افغان هزار

دل نگهدار از آن غمزه خونريز که هست

مست و خنجر بکف و عربده جوي و جرار

زلفت اين رشته کفري که بهم پيوسته

شيخ تسبيح کند پاره برهمن زنار

من و آن گلبن نوخيز که در گلشن دل

هر نفس تازه زشوقش شودم فصل بهار

خال هندو بچه اي گشته مقيم کوثر

زلف بر بتکده ات وقف نموده زنار

وقتي از چشمت حال دل آشفته بپرس

زآنکه بيمار خبردار شود از بيمار

ور نترسي تو زمن ميبرمت شکوه بشاه

شاه خيبر شکن آن حيدر عاليمقدار

کمتر بنفشه بوي کن اي غيرت بهار

ترسم که باغ روي تو گردد بنفشه زار

نه حاجتي بگل بودش نه بسنبلي

آنرا که باغ چهره بهار است و مو تتار

اي بوستان معنوي از داغ صورتت

زاطراف عاشقان تو چون لاله داغدار

گلراست پنجروزه تو را حسن بر دوام

آنرا خزان قرين و تو را نوبهار يار

گر بلبلي بنالد بر گلبني زشوق

عشاق در نوا بگل روي تو هزار

سرو از تو ناز دارد و نسرين زتو صفا

حسن گلست از تو بگلزار مستعار

آشفته را مران تو زگلزار خويشتن

بي عندليب نيست سزا طرف لاله زار

وانگاه عندليبي و دستان سراي شاه

حيدر که آفرينش از او جويد افتخار

اي بچين سر زلفت دل عشاق اسير

نگهت آفت دلهاي جوان فتنه پير

درخم زلف تو گر دل کند افغان چه عجب

بشب تيره کند ناله فزون مرغ اسير

خواهي ار وارهدت نرگس بيمار زدرد

بدو گيسوت بگو تانفروشند عبير

بسفر رفته و برگشته و مشتاق توام

وه اگر اردم امشب خبر وصل بشير

بجز آن چشم سيه زير خم ابرويت

کي کماندار بود آهوي چين در نخجير

بي سبب غمزه ملازم نبود چشم تو را

هيچ شه بي سپهي ملک نکرده تسخير

يوسف آسا بتک چاه زنخدان ماندم

اي خم زلف دلاويز توام دست بگير

دل بي گنج غم دوست بويراني رفت

خيز اي عشق که عقل آمده بهر تعمير

حبشي زاده خال تو بروم است غريب

يا به بتخانه هندو بچه اي در کشمير

يوسف دلشده زنداني زلفت رحمي

ميهمانرا نکشد هيچکس اندر زنجير

نه عجب باشد اگر ترک کند نقش نگار

گر کند صورت زيباي تو ماني تصوير

چشم من وقف کمانخانه ابروي تو شد

برمکش سخت کمانا زدلم ناوک تير

دوش با زلف تو در خواب هم آغوش شدم

خواب آشفته ما را که نمايد تعبير

آهوي تو شير کرده نخجير

گيسوي تو مه کشد بزنجير

اي سوره نور صورت تو

خط تو بر او نوشته تفسير

کردند به بندگيت اقرار

خوبان ختا بتان کشمير

دل بتکده شد زمهر رويت

شايد اگرم کنند تکفير

از آب سراي ميفروشان

شستيم زسينه نقش تزوير

آن بت چو به بتکده درآمد

زاصنام بلند گشت تکبير

در خواب بهشت عدن ديدم

دوشم بوصال رفت تعبير

عشق تو که گنج شايگان است

ويرانه دل نمود تعمير

آن تير دعا که در کمان بود

از شست برفت امشب آن تير

تا عهد بطره بتان بست

آشفته گسست عقد تدبير

زلف تو کمند آفتاب است

ابروت بمه کشيده شمشير

آنان که بتان چين پرستند

روي تو نکرده اند تصوير

در معرض حشر و روز پرسش

ايدست خدا تو دست من گير

تقدير من است اگر چه دوزخ

در کش قلمي بخط تقدير

بخور مجلس عاشق نه از عود است و نه عنبر

که ياد زلف و خالش عود و عنير سينه اش مجمر

بهشت ماست ميخانه در او مغبچه ي ساقي

که حورش هست خدمتکار و غلمانش بود چاکر

بيمن عشق در منظر بهشتي طلعتي دارم

بلطف جنت و حورا برنگ طوبي و کوثر

چه ترکي در کدامين خيل کاندر رزم جانبازان

گه از نافه زره پوشي گه از عنبر کني مغفر

نخواهد پارسا ماندن بتي در پارس اي بت رو

اگر لعلت فروشد باده و چشمت دهد ساغر

بجز زلف دلاويزت که بر آن چهره مايل شد

که بر مه سلسله بندد که بر خور مينهد چنبر

تو را تا غير آمد ايگل نوخيز بر بالين

گه ازخارم بود بالين گه از خارا کنم بستر

نواي عشق عاشق را بوجد آرد نه چنگ و ني

چه سود ار زهره ي چنگي بود در بزم خنياگر

ندارم منت از رضوان که بخشد کوثر و حورم

که ما را پير ميخانه بجامي کرده مستظهر

علي آن مظهر رحمت مقيم خلوت وحدت

که باشد سلسبيل و کوثرش در جام مي مضمر

نه تو آشفته ي در حلقه زلفش بزن چنگي

اگر آسوده گي خواهي بيازين سلسله مگذر

فوج مژگان از اشارات دو چشمت اي پسر

ريخت خون از مردمک چون خون مردم نيشتر

بزم مستان غمت را نقل و مي حاجت نبود

کز دهان و چشم و لب مي هست و بادام و شکر

کي برم ازچشم و زلفت دين و دل کاندر رهند

ترککان جان شکار و جادوان سحرگر

اي تو را بالا بلا وي چشمکانت فتنه زا

فتنه ام بر آن بلا زين فتنه از خود بيخبر

مرحبا اي برق عالم سوز از نو جلوه کن

تا بسوزي خرمن هستي ما از خشک و تر

واعظ ار از فتنه روز قيامت وصل کرد

خواست تا گويد حديث شام هجران مختصر

جز حديث زلفت آشفته نگويد روز و شب

رآنکه او را نيست ره زين حلقه تا محشر بدر

خواند دل حورت و شد معترف اينک بقصور

آن غلامي تو که بيرون کشي از جنت حور

از چه با مردم ديده شده ي همخانه

گر پري زآدميانست بعالم مستور

قامتت را نتوان خواند که سرو چمنست

عارف از همت عالي ننمايد مقصور

طاير عقل فروريخت پراز صولت عشق

پيش شهباز چه پرواز نمايد عصفور

از شب هجر حکايت مکن و روز فراق

که رسد از پي شب و روز و پس از ظلمت نور

هر کرا چشم بود مي نتوان گفت بصير

مگر آنرا که نظر وقف بود بر منظور

گفته بودم که شکايت کنم از غيبت تو

غيبتي نيست که گوئيم حکايت بحضور

بجز از عشق ندارد دل افسرده سماع

مرده گان را نکن زنده مگر نفخه حور

زير آن زلف بناگوش عيان شد گوئي

صبح عيد است نمايان بشبان ديجور

عاقبت گرد لب لعل تو را خط بگرفت

خاتم از دست سليمان بستد لشکر مور

آتش افشان زچه رو گشته زبانش در کام

نشده سينه آشفته اگر وادي طور

با تيغ بر سرم تاخت آن ترک ماه منظر

ماهي هلال بر کف مهري کشيده خنجر

چشمان دو ترک خوانخوار ابروي چون دم مار

عقرب دو زلف جرار آکنده خوي بمنظر

بگشوده چين گيسو کرده گره بر ابرو

خائيده لب بدندان بر لعل سوده گوهر

برجسته از شکر خواب وز خشم در تب و تاب

پر از عتاب عناب آلوده زهر و شکر

پوشيده ترک مستش از خط سبز خفتان

زلف زره مثالش داودوش زره گر

مشکينه درغ گيسو پوشيده دوش بر دوش

از کاکل معنبر مغفر نهاده بر سر

لشکر کشيده مژگان غمزه بر او سپهبد

با اين سپه همي کرد تسخير هفت کشور

زآن ساعد بلورين و آن پنجه نگارين

بس خون روان زديده بس دستها به داور

خال و خط نگاهش با چشم دل سياهش

بهر شکست اسلام پيوسته خيل کافر

تن بود سيم خام و آهن در او نهفته

دل بود سنگ خارا رخ آينه سکندر

بس خون بي گناهش در سينه بود مدغم

بس قتل داد خواهش اندر ضمير مضمر

دل ديد چون چنانش واله بماند و حيران

از تن بشد روان و شد گونه ام معصفر

در اضطراب جانم لاحول گو زبانم

تعويذ اسم اعظم کردم بسي مکرر

دستم زچاره کوتاه عقلم بخيره گمراه

شد خضر راه عشق و آموخت نام حيدر

آگه شدم از آن راز تعويذ کردم آغاز

شد وحشتم زيکسو بيمم روانه يکسر

نام علي چو بشنيد سروش چو بيد لرزيد

خشمش برفت و خنديد برخير شد بدل شر

آهسته گفت و نرمک کاي عاشق ستم کش

با عشوه گفت و لابه کاي طوطي سخن ور

بر دل مگير از من آوردم ار عتابت

آئينه ات مبادا از زنگ غم مکدر

معشوق عاشقان را بس تجربت نمايد

تا رفع غش کنندش آتش همي خورد زر

اکنون چو زر خالص سنجيدام عيارت

من صيرفي عشقم هان قلب خود بياور

عشق تو نه مجاز است ميلت نه حرص و آز است

قلب تو کان راز است از جرم رفته بگذر

هان بوسه هر چه خواهي مي بخشمت بپاداش

نقل و ميت بيارم از لعل لب بکيفر

درباره تو لغو است سعي رقيب از اين پس

در حق تو ندارم من حرف غير باور

آشفته الستي و زجام عشق مستي

کس را نمي پرستي جز نايب پيمبر

آن شمع بزم وحدت آن ناجي غوايت

خضر ره هدايت ساقي حوض کوثر

وه که از ما جز گنه بر مي نيايد هيچکار

نفس سرکش کرد صرف خودپرستي روزگار

گرچه احصامي نشايد کرد عصيان مرا

در شمار اما نيايد پيش عفو کردگار

قاصر آمد چون زبان از شکر آلاي الله

عجز بايد پيش شکر نعمت پروردگار

ميل طاعت بودم و تقوي و پرهيز ايدريغ

عقل شد مغلوب نفس شوم ناپرهيزگار

نيست دردم زآتش دوزخ بپاداش عمل

دردم اين باشد که هستم زاهل محشر شرمسار

ليک بااميد فضل و رحمت و احسان حق

مينهم بر دوش جان بار گناه صد هزا

توبه ميفرمايدم هر روزه عقل متقي

ليک تا عشقم بود کي توبه ماند برقرار

تا برون آري زتاريکي نفسم از کرم

آفتابي از شبستان اميد من برار

نيست اندر دفتر اعمال من جز سيئات

حرف خرجم چيست تا باشم بدين اميدوار

جز ولاي مرتضي و الله ما را هيچ نيست

درگذر آشفته و او را بحيدر واگذار

پيمان بغير بسته و عهدم شکست يار

دست کسان بجاي دل ما بدست يار

بس اعتبارم اينکه سگ خويش خواند دوست

فخر من اين بس است که با من نشست يار

چندانکه دام باز نهادم ببحر عشق

ماهي صفت زشست حريفان بجست يار

مستي گرت هواي کباب و شراب هست

خونين سرشک و پاره دل هر دو هست يار

ايدل عبث شدي تو بنخجيرگاه دوست

از ضعف از شکار تو طرفي نه بست يار

پيمان شکستنم نکشد اين کشد که باز

عهدي که برشکست باغيار بست يار

دل کشتي محبت و عشق است نوح او

آشفته تا چه رفت که کشتي شکست يار

ما ميکشان ميکده عشق حيدريم

ما را خراب کرده زروز الست يار

مرهم نهاد زان لب نوشين بزخم غير

از آن ميانه خاطر ما را بخست يار

نه گلشن است از شرر برق در خطر

اي باغ حسن زآه من خسته الحذر

انديشه کن که تازه بهارت خزان شود

آهم زدل برآيد اگر در دم سحر

چون چشم عاشقان نبود ابر سيل خيز

چون آه خستگان نبود برق را شرر

تو صد پدر مجاور بيت الحزن کني

يعقوبي ارچه کور شد از فرقت پسر

از وي وفا چگونه زليخا طمع کند

يوسف که اين ستم به پسنديد بر پدر

دلرا اگر که با شب يلداست الفتي

دارد بکف نمونه آن زلف مختصر

صياد را به صيد وحوش است رغبتي

آشفته رام او شدي افتادي از نظر

در پرده بود نور خدا کز رخ علي

ناگاه شد در آينه قلب جلوه گر

خسران کند کسي که دهد کوي تو بخلد

يوسف بزر فروخته آري کند ضرر

من پرت از آن کمر زميان تو در گمان

تا دست مدعي بودت در ميان کمر

مجنون صفت زخيمه ليلي فتاده دور

در دشت عشق تا دل شيداست در بدر

تا بدبستان دل عشق شد آموزگار

کس زفلاطون عقل مي نبرد انتظار

باده که غفلت زده است مست کند هوشيار

ساقي خاصان بيار آينه کردگار

بيهده نبود نظر وقف رخ هر نگار

کاينه رويان شدند مظهر پروردگار

شاهد بزم ار توئي شمع ندارد فروغ

ساقي دور ار توئي باده ندارد خمار

وه چه ديار است حسن کاب و هوايش کند

لشکر طفلان در او صف شکن و ني سوار

مردم هشيار را طاقت بار تو نيست

بختي سرمست را عشق کشد زيربار

زخم تو گر ميزني مرهم جان پرور است

زهر تو گر ميدهي به زمي خوشگوار

بر رخ چون آفتاب اژدر گيسو بتاب

تا يد بيضا کني معجز موسي بيار

عشق تو تا در دل است منع فغانم نکن

ديگ نيفتد زجوش تانه نشيند شرار

هستي تو شد غبار آينه يار را

آب برير از مژه تا بنشاني غبار

صبر و قرار و سکون از من مسکين مخواه

خواسته آشفته را زلف تو چون بيقرار

دفتر اشعار من غيرت عمان شده

بسکه در مدح سفت خامه گوهر نثار

مدح ولي خدا شمع هدي مرتضي

شافع روز جزا حيدر اژدر شکار

يارش مخوان که شکوه کند از جفاي يار

يا بر رضاي خود نه پسندد رضاي يار

گر کار يار حمل کني بر خطا خطاست

بايد صواب محض شماري خطاي يار

قربان کشند و خوان بنهند از براي دوست

ما خويشتن بخون بکشيم از براي يار

نام حبيب کس نبرد پيش مدعي

حاشا که با رقيب بگويم جفاي يار

هيهات کز جفا بنهم دامنش زدست

با تيغ برندارم سر را زپاي يار

ما را هواي حور و قصور بهشت نيست

جا کرده است در سر ما تا هواي يار

باغ نعيم بي تو بود آتش جحيم

طوطي و حور کس ننشاند بجاي يار

آشفته شيخ شهر بذکر و نماز شب

ما راست ورد صبح و شبانگه دعاي يار

آفاق سربسر همه در سايه علي است

ما افتاده سايه صفت از قفاي يار

اي چشم بدان زديدنت دور

ظلم است فراق ظلمت و نور

ما چشم بديگران نداريم

وقف است نظر بروي منظور

در حشر که نوبت نشور است

هنگام بروز حکم و منشور

عاشق برضاي دوست طالب

زاهد بهواي جنت وحور

هر کس که بخاک کوي تو خفت

از جا نرود بنفخه صور

مستسقي عشق کي شکيبد

از کوثر و سلسبيل و کافور

هر کس که اسير زلف يار است

باشد خبرش زشام ديجور

کاو شد بهلاک خويش ناچار

باباز چو پنجه کرد عصفور

عشقت نتوان نهفت در دل

آتش نشود به پرده مستور

ايمان نه به روزه و نماز است

زاهد نشوي بخويش مغرور

اي آب حيات رحمتي کن

کز هجر تو سوخت جان مهجور

هر چند زديده دور رفتي

حاشا که زچشم دل شوي دور

آشفته که بود آنکه آورد

شکر زني و عسل ززنبور

تا مهر علي بسينه جا کرد

شد کعبه دل چو بيت معمور

تا پاي سگ درش ببوسم

من جهد کنم بقدر مقدور

وه که مطرب بود امشب بسر راي دگر

پرده عشق کند ساز و زند جاي دگر

در ره کعبه عشق تو بپا نتوان رفت

بايد از سر کنم اندر طلبت پاي دگر

گر رضاي تو بود خوردن خون عشاق

جز رضاي تو نداريم تمناي دگر

لاجرم همرهشان وامق و مجنوني هست

گر بيارند زنو ليلي وعذراي دگر

دشت امکان ببر خازن عشقش تنگست

خيمه زن اي دل عاشق تو بصحراي دگر

بتماشاي تو آيند عروسان چمن

که گل روي تو را هست تماشاي دگر

شادي ار رفت و غم آمد بدر دل چه غمست

که زدل برد غم عشق تو غمهاي دگر

نوبت خوشدلي امشب بزن اي مطرب بزم

تا که نوروز کنم عيد بفرداي دگر

غاصت حق علي ميرود آشفته بنار

زانکه جز دوزخ او را نبود جاي دگر

اي کلک قضا را خط تو حاصل تحرير

وز نقش نظير تو خجل خامه تقدير

يک دوره زکرياس تو حاشا که کند طي

صددور گر افلاک درآيند بتدوير

سوداي تو افزود جنون کاست دل ودين

گم شد بکف از زلف تو سررشته تدبير

زنار ببر بت شکن و سبحه فروهل

تا چند دهي رشته باين دانه تزوير

بر گردن خورشيد ززلف تو کمندي

برپاي مه چارده از خط تو زنجير

رخساره نوراني تو آيه نور است

خط تو بر آن آيه نور آمده تفسير

زلف تو زره ساز چو داود باعجاز

ابروي تو چون تيغ علي گشت جهانگير

زلف تو چه دامي شده صياد کدامست

کاهوي سيه مست تواش آمده نخجير

تا دور شد از حلقه آنزلف شب آسا

آشفته ندارد بجز از ناله شبگير

سازند زخاکم همه اکسير و عجب نيست

تا بر من خاکي زده از مهر تو اکسير

ديده برهم ننهم جز بحضور اغيار

نکنم خواب مگر زير خم تيغ نگار

کام شيرين نکنم جز بغم تلخي عشق

بزم رنگين نکنم جز بجمال دلدار

عيش مشتاق نباشد بجز از ساحت دوست

عاشقان را چه تمناي گل و باغ و بهار

توئي آن تازه بهاري که تفاوت نکند

در رخ و زلف تو سنجند اگر ليل و نهار

اي زآهوت بخون غرقه غزال ختني

اي خم زلفت کجت کعبه مشک تاتار

نقش روي تو صنم هر که برد تحفه بچين

در برش سجده نمايند بتان فرخار

بي تو نيش است و صداع است و خمار و غم و رنج

ناي و نوش و مي و مطرب دف و عود و مزمار

با تو باغست و بهار است و گل و لاله و مل

فصل دي داغ درون زهر بلا زحمت و خار

تا تو اي برق جهانسوز کني جلوه بدشت

خرمن هستي آشفته بود وقف شرار

تا بسوزيش شود فاني و خاکستر او

ببرد باد صبا بر در حيدر چو غبار

پرده دار حرم سر خدا مظهر حق

کافتابش بدرخانه بود چون مسمار

چه اي زلف که گه مشگ دهي گه عنبر

که بود چين و ختا در همه چينت مضمر

تو و داود زره گر شده بي آتش ليک

او زره ساخت زآهن تو زمشک و عنبر

سبحه شيخ زتو پاره و زنار مغان

هم مسلمان زتو در شکوه بود هم کافر

گه زني مروحه بر آتش دلهاي کباب

گه شوي عود و زخط دود کني در مجمر

گاه از سحر بپوشي يد بيضا از خلق

گه شوي در کف موسي پي معجز اژدر

مار ضحاک شوي گاه و کني رخنه بمغز

گاه هندو شوي و سجده کني بر آذر

گر تو هندوئي و خورشيد پرستي ايزلف

بالش از ماه چرا کردي و ازخور بستر

گه مجاور شده اي بر سر چاه بيژن

گه کمند از تو کند رستم و طوس و نوذر

سختتر از زرهي نرم تر از ابريشم

بسياهي شب هجران به درازاي محشر

گا زنجير شوي از پي تدبير جنون

گاه ديوانه کني خلق چو ديو کافر

گرنه فتراک علي صاحب تيغ دو سري

از چه آويخته اي خويش بر ابروي دو سر

لاجرم زآن شده آشفته بقيد تو اسير

که شبيه است شکنجت بکمند حيدر

باغبا زحسد چند فرو بندي در

که رود بلبل باغت بگلستان دگر

عاشق است و گل ديگر بکف آرد ناچار

که بر او عرضه کند عشق بهر شام و سحر

خوشه چين صاحب خرمن چه براند زدري

گو مرانش که بخرمن زند از آه شرر

داري اي زلف بسي بار دل مشتاقان

هان خدا را چکني تکيه بر آن موي کمر

در شب هجر تو اي يوسف مصري ديدم

آنچه يعقوب کشيده است زهجران پسر

دل و دين و سر و جان کرد مهيا به نثار

کو بشيري که برد مژده يوسف بپدر

رخت صبر و خردم برد بتاراج جنون

آن پريزاده که پوشيده بتن رخت بشر

غير زلف تو که بر مجمر رخ تازه بماند

عود بر آتش سوزان نبود تازه و تر

يکجهان جان بتن خسته دلان باز آيد

اگر آن يار سفر کرده بيايد زسفر

حال آشفته چه داند که پريشانت نيست

حالت گوي نداند که نرفته با سر

مگر اين شور که دارد دل ديوانه ما

بهر بهبود کند جاي بکوي حيدر

زشهر تا مه بيمهر من شده است مسافر

مرا بر آتش غم همچو دود ساخت مجاور

مه دو هفته من ماههاست در سفرستي

زشهر کي قمري جز مهي شده است مسافر

بهفت دفتر و آثار هر ملل که رسيدم

بهر کتاب شده منکران عشق تو کافر

به نرد عشق تو خوش باختيم عقل و دل و دين

که پاک باز نکوتر بود حريف مقامر

بفکر امر خطريست هر کسي و مرا خود

نکرده جز خطر عشق تو خطور بخاطر

نه ماه راست چوسروت چمان قدي متمايل

زسرو کي بدمد گل بدين صفت متواتر

وفور نعمت حسنت نديده است همانا

که گفت نعمت باغ بهشت آمده وافر

من و محبت تو غير از اين بگو عملم کو

اگر چه زاهد شهر است بر عمل متظاهر

حساب روز قيامت چو با تو شد سر وکارش

چه غم بفسق گر آشفته تو شد متجاهر

سحر زهاتف غيبي شنيدم اين که هميگفت

عليست باطن و ظاهر عليست اول و آخر

تو را جواهر منظوم چون نثار علي شد

سزد نثار بيارندت ار زعقد جواهر

پسته خندان گشود و لعل شکربار

شکر که نرخ شکرشکست ببازار

دلبر شيرين بلي چو کرد تبسم

پسته عجب نيست کاورد شکري بار

اينکه ببازار رفتي از پي يوسف

سر بنه ار زر بکيسه نيست بمقدار

شيشه بگو تا کند زسنگ کناري

صحبت نااهل را ثمر بود آزار

نشکندش قيمت وز نرخ نکاهد

گر گهري را عيان نگشت خريدار

دفتر پرهيز زآب ميکده شستيم

خرقه و دستار رهن خانه خمار

ميدهدم شيخ دردسر که مخور مي

بيخبرند از خمار مردم هشيار

گر شکني آن شکنج زلف پريشان

نافه چين بشکني و طبله عطار

شور حق از سر منه دلا تو چو منصور

تا که سرافرازيت دهد بسر دار

روي نمود و جهان اسير جنون کرد

چهره زمردم نهفت باز پريوار

هست شبي در قفاي روز و ززلفت

روز مرا آمده عيان دو شب تار

حال دل آشفته چيست در خم زلفش

صعوه که منزل گرفته در دهن مار

از پي افسون مار جادوي ضحاک

به که پناه آورم بحيدر کرار

بي گل رويت يکيست بوي گل و نيش خار

فرش حرير است خار در ره جوياي يار

مجمر روي تو را خال مجاور شده

کي بود اسپند را بر سر آتش قرار

فرق من و شيخ شهر چيست بگويم تمام

او بعمل نازد و ما بتو اميدوار

اشترت ار در قطار هست بر او بار نه

من که گسستم قطار چند کشي زير بار

لاجرمم زينهار بر در حيدر کشد

ترک ستمکار من بسکه خورد زينهار

تير گر از شست تست طعم رطب بخشدم

زهر گر از دست تست چيست مي خوشگوار

بنده آنم که خفت جاي نبي بر سرير

غير بگو خوش برو تو زپي يار غار

تا بخدا بنده شد شير خدا دست حق

او بهمه کاينات گشت خداوندگار

شايدش از اين مديح برد وجهان افتخار

دفتر آشفته را غير مديح تو نيست

ديده نظر باز و رخت بي نظير

بگذرم از جان زتوام ناگزير

سر خوش مي را چه غمست از خمار

اهل غنا را چه خبر از فقير

چهره و خطت چه بود في المثل

مجمر افروخته دود عبير

ياد تو بيرون نرود از خيال

نقش تو بيرون نرود از ضمير

رحم باين خسته کن اي شخ کمان

بسملم و طالب يک نوک تير

به که نگويم غم پنهان خويش

چون تو بصيرفي و عليم و خبير

عشق چه دامنست که از شوق او

ميل رهائي ننمايد اسير

گر چه زدرويش خطائي برفت

عفو کند حاکم پوزش پذير

مدح علي کرده رقم لاجرم

خامه آشفته فشاند عبير

دست مرا گير که بيچاره ام

رحم بدرويش نمايد امير

زينهار اي معاشران زنهار

زآن دو آهوي مست شير شکار

ساحر و ترک و مست و عربده جوست

کافر و دل سياه و نيزه گذار

خوانمش چشم يا که فتنه دهر

يا که رم کرده آهوان تتار

نرگس باغ يا که بادامي

حيرتم سرخوشي تو يا بيمار

هوشياري ندانمت يامست

خفته خوانم تو را و يا بيدار

مردم عاقل از تو رو بگريز

ساغر باده اي و يا خمار

تير در کيشت و کمان درچنگ

گاه خونريزي و گهي خونخوار

ليليي گرد تو نشسته حشم

ياغيي لشکرت بگرد حصار

هندو و جادوو و ستم پيشه

شب رو و دزد و رهزن و عيار

تو سپهدار لشکر ترکي

شخ کماني و چابک و غدار

چکند با فسونت آشفته

داوري ميبرد بر دادار

تا پناهش دهد بدار امان

خاک درگاه حيدر کرار

زآن صافي صوفي زآن درد صفا پرور

يک جام بصوفي بخش يک نيمه بمن آور

زآن آتش سياله زآن شعله جواله

بر سرد دل ما زن تا بار دهد آذر

من شاخک خشکيده تو آب بقا داري

همچون شجر طورم شايد که کني مثمر

من قالب افسرده تو روح روان در کف

عيسي زمان هست بر مرده دلان بگذر

عکس دگران ايدل اين نقش مخالف بست

تو آينه صافي در خويش دمي بنگر

تنگست ترا امکان رو عرصه ديگر جوي

شايد که بکام دل خاکي بکنم بر سر

طوف حرمت ايدل حاشا که ثمر بخشد

تا شد بضمير تو اين نقش بتان مضمر

اي طايف بيت الله کعبه نبود بالله

اين راه رو دير است و اين بتکده آذر

سوداي سر زلفش پيداست زدود طول

ناچار برآرد دود عود است چو بر مجمر

آشفته مس قلبت از حب علي زر شد

لابد اثري دارد کبريت چو شد احمر

کي شنيدستي هلالي خيزد از بدر منير

يا در آتش تازه و تر مانده عنبر يا عبير

پرخطر راهيست اين وادي کجائي رهنما

سر قدم کرم زشوقت پا ندارم دستگير

رند از ميخانه ام رانده است و شيخ از خانقه

نه جوان را ميل صحبت با من افتاده نه پير

شوق کعبه هر کرا در سر در افتد لاجرم

زير پهلو سنگ خارا نرمتر شد از حرير

ناشکيبا تشنه کي از خواب بتواند شکيب

جسم از جانست لابد در حقيقت ناگزير

زمهريرم گر بود جا دوزخش سازم زآه

ور بدوزخ بگذرم از آه گردد زمهرير

زير سم مرکبت اين صيد بسمل را بکش

چون نيم آنمرغ لايق کم نپنداري به تير

رشته جان مرا پيوند با جانان بود

کي زباران حوادث شويدم نقش ضمير

فيض تو عامست زآشفته نظر باري مگير

گرچه خار و خس بود بارد بر او ابر مطير

نيستم چون طاعتي جرمم بهمت در گذر

عذر ميخواهم زرحمت پوزشم را در پذير

يا علي گر صاحب خانه زسگ دارد نفور

سود کي دارد زسگ گر لابه دارد يا نفير

خرامد گر بفرخار آن بت مهروي و مه پيکر

بنقش او بماند خيره همچون نقش بت بتگر

باين پيکر نزايد آدمي حوراي غلمان وش

باين منظر نيايد حور مهروي و پري پيکر

بعارض گل بخنده مل بقد سرو و بمو سنبل

بنفشه بر سمن دارد بدرج لعل لب گوهر

تف رخساره اش نيران سلاسل کردش آويزان

کشيده گردن خورشيد و مه از زلف در چنبر

زچشم خواب آلودش زگرد خط چون دودش

شراري دارم اندر دل خماري دارم اندر سر

زسحر غمزه چشمانش زتير و نيزه مژگانش

دهد او دوست را رامش دهد او خصم را کيفر

وصالش جنت رضوان فراقش دوزخ نيران

جزا بيند از او مؤمن سزا گيرد از او کافر

بسينه سيم و دل آهن زگل پوشيده پيراهن

بطره دام اهريمن عفي الله شوخ جادوگر

ذنب آويخته از راس ماه و مشتري غبغب

زحل بنشانده بر زهره عيان خورشيد مه منظر

بصد غنج و دلال آنمه درآمد از درم ناگه

زمي شد رامش جان و زچنگ و عود رامشگر

کله از سر نهاد و جام پيمود و بدور افکند

بدستي ساغر صهبا بديگر دست چنگ اندر

چو گل خندان شدو بلبل صفت اندر نوا آمد

چو مرغ طبع آشفته بمدح حيدر صفدر

علي آن کاو خدا را او شناسا و نبيش را

علي آن کاو که او را حق بود داماد پيغمبر

عقل را از جنون بنه زنجير

که نمايد کفايت از تدبير

باري اي عشق چون خراب توئيم

چشم داريم هم زتو تعمير

پس رضا ده دلا بحکم قضا

بسته بند را چه جاي گريز

گو بساقي که باده پيمايد

تا بشويد زلوح دل تزوير

اي مصور ببين بصورت دوست

نقش ماني چه ميکني تصوير

از من اي کعبه گر خطائي رفت

حاجي البته ميکند تقصير

هر که شد مست از مي عشقت

باده در او کجا کند تأثير

باده داني چه خاصيت دارد

فاش سازد بدوست سر ضمير

عاشقان را شراب الفت بس

مي بمعشوق ده بهر تقدير

نظم آشفته گر پريشان است

شرح زلف تو ميکند تفسير

همه گويند وصف پادشهان

من بمدح امير کل امير

جز بدست خدا گشايش نيست

ايکه هستي بدام نفس اسير

غمزه بود مست و نظر هوشيار

سحر مبين است ببين چشم يار

تير نظر اوج چو گيرد زچشم

خط نظر بند نيايد بکار

مطرب عشاق مخالف مزن

ساقي مستان مي گلگون بيار

انجمن افروز بود شمع و گل

بلبل و پروانه بود جان نثار

شيخ حرم ساکن بتخانه شد

زاهد پيمانه شکن ميگسار

طرف کنارم شده عمان زاشک

گوهر من کرده زمن تا کنار

شاخ گلت تا که چميدن گرفت

سرو ندارد بچمن اعتبار

چون تو يکي در صف ميدان حسن

وز سپه لاله رخان صد هزار

گفتمش آيا رخ تو ديدني است

گفت اگر پرده نهد پرده دار

وه که غريبان سر کوي عشق

ياد نيارند زيار و ديار

خضر بافسوس همي گفت و رفت

حيف که صرف تو نشد روزگار

سر انا الحق بود از نخل طور

هر شجر اين ميوه نيارد ببار

خيز تو آشفته که خود حاجبي

تا ننشيني ننشيند غبار

مدحت حيدر نبود حد تو

بنده چه گويد زخداوندگار

گرفت پرده زرخسار شاهد منظور

که آفتاب نيارد که باز پوشد نور

و ان يکاد بر آن چهره زد رقم خطت

که باد چشم بدان از جمال خوبان دور

تو را که خار غم گل رخي بپاي دل است

خروش بلبل شوريده داريش معذور

به نيمه شب چو در آئي ببزم منتظران

بصبح وصل مبدل کني شب ديجور

بپيش غمزه سحار و زلف جادويت

بود کرامت موسي چو آيت مسحور

مراست لؤلؤ منظوم بر زبان قلم

تو را بدرج عقيق است لؤلؤ منثور

بکيش عاشقي آشفته نيست مستوري

که هيچ مست نديديم در جهان مستور

بپارس لشکر فتنه بسي بود انبوه

مگر زغيب بيارند رأيت منصور

لواي شاهد غيبي ولي و حجت حق

که حب اوست بدلها چنانکه دل بصدور

گر توئي ساقي ما باده خلر چه ضرور

ور توئي شاهد ما لعبت کشمر چه ضرور

بهر تسخير دلم صف زده خيل مژه ات

از پي ملک خراب اين همه لشکر چه ضرور

مردم ديده چو ديد آن مژه با خود گفتا

خون زقيفال روانست به نشتر چه ضرور

شب وصلست و مه ما بوثاق است امشب

بر فلک تابش اين کوکب و اختر چه ضرور

عنبر خام سر زلف بس و آتش رخ

عود ميسوزي از اين بعد بمجمر چه ضرور

چون غبار در او هست چه حاجت با کحل

هست چون خاک در دوست به بستر چه ضرور

چند آشفته بري بر در اغيار پناه

بر در پير مغان رو در ديگر چه ضرور

طلب از خاک در ميکده اکسير مراد

سجده جز بر قدم حيدر صفدر چه ضرور

هر کرا نقش نبسته بضمير آيه نور

گو بخوان فاتحه و صورت او بين از دور

با پري آدمئي گر بمثل جمع شود

شايد ار زايد همچون تو بهشتي رو حور

هر کرا شب چو تو غلمان بهشتي بسراست

گر بفردا طلبد حور بود عين قصور

تا بصبح رخ تو شمع صفت سربازم

سوخت سر تا بقدم جان بشبان ديجور

بگذر از حلقه زهاد که عاشق گردند

عيسي آري بقدم زنده کند اهل قبور

نشمارند زاهل نظرش ديده روان

هر کرا نيست نظر وقف جمال منظور

تو که بي پرده چو خورشيد بتابي همه جا

چون پري از چه شدستي زخلايق مستور

غلط ار شکوه کس از غيبتت ايدوست کند

غيبتي نيست که گوئيم شکايت بحضور

شکر و قند زموران خطت گشت پديد

گر عسل گشته هويدا زلعاب زنبور

کلک من از لب شيرين تو گر وصف کند

ميتواند که بشيرين سخني شد مشهور

غيرت عشق زآشفته عجب ميداري

که هوس پيشه بود عاشق اگر نيست غيور

من به تيغ علي و بازو او مينازم

مدعي گرچه کند فخر بمن از زر و زور

دانشوران بفضل و هنر کرده افتخار

بخت آوران بطالع ميمون اميدوار

زاهد بزهد غره و صوفي بوجد حال

غازي بتيغ و مطرب از زخمهاي تار

خور از شعاع و ماه بنازد بروشني

گل خود زرنگ و بوي سهي سرو از اعتبار

بلبل بصوت دلکش و گلشن زسرو و گل

دريا و کان زگوهر پاک و زر عيار

طوطي بنطق و باده بنشئه شکر بطعم

عارف بذوق و مست زمي باغ از بهار

ما عاشقان که هيچ کسانيم در جهان

جز عشق بر که فخر کنيم اندر اين ديار

ساقي بيا برغم امير و حکيم و شيخ

آن جام مرد افکن مردانه را بيار

تا مست گردم از مي و پرده برافکنم

سوزم همه حجاب و نشانم همه غبار

گيرم دو زلف يار و در آغوشش آورم

بستانم آنچه حاصل عمر است و روزگار

آنگه که مست گشتم و سرخوش شدم زوصل

گويم مديح مظهر حق دست کردگار

زآشفته دست گير که از پا فتاده است

اي سايه خداي زمن سايه برمدار

منم بگرفته دل از وصل دلبر

بود بي دلبرم کوهي بدل بر

خليلا بر تو آذر گشت گلزار

شد آذر مه مرا بيدوست آذر

همي آهم جهد از سينه چون برق

همي سيلم رود از سينه تر

ترا خوش باد طرف باغ و بستان

مرا داغ تواز باغ است خوشتر

نگفتم در نهان ياري باغيار

نگفتم با رقيبان باشدت سر

قسم خوردي بآن روي دلا را

قسم خوردي بآن موي معنبر

چو من بار سفر بستم بر افتاد

از آن راز نهان پرده سراسر

بريدي رشته محکمتر از جان

شکستي عهد چون سد سکندر

چو گل با خاربن گشتي هم آغوش

زدي با مدعي در بزم ساغر

نه بيني من سگ کوي رضايم

نمي بيني که در طوسم مجاور

نترسيدي جفاکارا زپاداش

نينديشي ستمکارا زکيفر

که از مژگانزند نشتر بچشمت

نهد بر گردنت از زلف چنبر

بحث حکمت چه ميکني برخيز

دفتر معرفت در آب بريز

نام اغيار ذکر آن لب نوش

ما هوا خواه شهد زهرآميز

چهره او ززلف غاليه بود

زلفکانش بماه عنبر بيز

در خرابات رفتم و دادم

دفتر زهد و خرقه پرهيز

عشق چون در مصاف پنچه گشاد

عقل مسکين نداشت پاي ستيز

همچو روباه پيش پنجه شير

سر قدم کرد و جست راه گريز

تشنه گان وصال جانان را

ميدهد آب نوک خنجر تيز

راست کيشان بطوف ميخانه

شيخ با سر دوان براه حجيز

تلخ کامم بکشت چون فرهاد

عشق شيرين لبان شورانگيز

خواهي آشفته گر علاج جنون

دل بزنجير زلف يار آويز

رشته زلف اوست حبل الله

که نجاتت دهد زرستاخيز

عشق کرد آدم از ملک ممتاز

نبود مردمي بديده باز

گل بستان ندارد اين همه لطف

سرو را مي نباشد اين همه ناز

مرغ روحم بگرد شمع رخت

همچو پروانه ميکند پرواز

تا بغير از توام نظر نبود

در چشم از جهان نموده فراز

هر کس از بانگ عشق زنده نشد

مرده آسا بر او کنند نماز

کيستم من کهن سمندر عشق

امتحان کن در آتشم بگداز

عشق و تقوي مخالفند بهم

کفر و ايمان کجا شود انباز

بعد از آلايشست آسايش

بحقيقت رساندت زمجاز

مردم ديده گفت راز درون

پرده خلق ميدرد غماز

هر که بر دار رفت چون منصور

نيستش فرق در نشيب و فراز

ناز او را خريدم آشفته

چهره سودم بر آستان نياز

روح من طوف ميکند به نجف

قالبم اوفتاده در شيراز

اي به بالات راست کسوت ناز

دو جهان بر درت بعجز و نياز

کوته است از حصار قلعه عشق

دست فتنه اگر چه گشت دراز

دل مسکين طپان از آن خم زلف

چون کبوتر که شد بچنگل باز

هر که افتاد در کمند بتان

نگذارند تا که آيد باز

دوخته بازويش زديدن غير

هر کرا چشم شد بري تو باز

در سرائي که ميهمان شد عشق

لوث عقلش زشش جهت پرداز

پرتو شمع خواست پروانه

گو بسوز از جفاي يار و بساز

چشم بودم بر آن کمان ابرو

غافل از چشمکان تيرانداز

پرنيان است خار راه حجاز

ذلت اندر طريق عشق اعزاز

ببرد عشقت اي نگار خجند

ببرد شوقت اي بت طناز

شوق ليلي زخاطر مجنون

ذوق محمود را زروي اياز

گل چو از چهره پرده بردارد

بلبل مست برکشد آواز

اي شهنشاه کشور توحيد

اي علي اي امين پرده راز

همچو مرغي که اوفتد بقفس

مانده آشفته تو در شيراز

باز کن بال او زدست کرم

تا کند در هواي تو پرواز

شب قدر است اين يا صبح نوروز

که کوکب سعد گشت و بخت فيروز

نباشد در شب قدر اين سعادت

ندارد اين صباحت صبح نوروز

بشير از مصر ميآرد بشارت

که کنعان نور ديگر دارد امروز

زنو آتشکده از پارس برخاست

بشارت بر به پير آتش افروز

دل ار نالد شبي در دام زلفت

نگيري خرده از مرغ نوآموز

سلامت بگذر اي زاهد سلامت

چه ميخواهي زعشق عافيت سوز

بگيرم گوش از گفتار ناصح

اگر گويد زخوبان ديده بردوز

رسيد آن برق عالم سوز از راه

برو چندان که خواهي خرمن اندوز

نورزي غير عشق آل طه

طريق عشق زآشفته بياموز

پرشکوه دلي دارم از خون جگر لبريز

لبريز چو گردد خم شايد که کند سر ريز

از آه جگرسوزم کانون درون تفته

ايساقي آتش دست آبم تو بر آتش ريز

خواهي که برقص آري حوران بهشتي را

اي لعبت چين بر رقص دستي بزن و برخيز

عشق آمده در ميدان با او سپهي انبوه

اي عقل تنک مايه زين خيل وحشم بگريز

در سلسله زهاد جز سردي و خشکي نيست

زين سلسله بيرون رو در سلسله آويز

ايدل بسر زلفش اين عربده ات از چيست

با بازتو اي گنجشک پنجه مکن و مستيز

آشفته چه خواهد کرد زين صاف که مينوشد

صوفي که بود در رقص زين باد درد آميز

شد صفحه پر از عنبر مشکين بودم دفتر

تا مدح علي بنوشت اين خامه عنبر بيز

مجروح شدي ايدل بگذر زخم مويش

ناسور شده زخمت از غاليه کن پرهيز

از ما کند دريغ چو جور و جفا هنوز

کي طبع اوست مايل مهر و وفا هنوز

صياد روزگار که آفاق ديده است

اين آهوان نديده بچين و ختا هنوز

آهو زناف نافه دهد او زچين زلف

چين و ختاش ميدود اندر قفا هنوز

از خاک شيخ شهر سبو کرد مي فروش

کز آن شراب آيد بوي ريا هنوز

رشک آيدم بکوي وي ار بگذرد نسيم

با اينکه ره نبرده بزلفش صبا هنوز

گر فارغي زعشق اسير تعلقي

ما را نکرده عشق نکويان رها هنوز

اي اشک پرده در زچه رو ماجرا کني

ما را بدوست نيست سر ماجرا هنوز

ليلا برفت و ناله کنان قيسش از قفا

آيد براه باديه بانگ درا هنوز

همچون منند ميکش و قلاش لاجرم

از شيخ و محتسب نشد بر ملا هنوز

قرباني نکرده خليل آيدش فدا

قربانيان کعبه تو در منا هنوز

آويخته بحلقه کعبه بذکر شيخ

عشاق بسته اند دهان از دعا هنوز

خيز اي طبيب و نسخه مفرما بدرد عشق

مستغني است درد درون از دوا هنوز

جمعي اميد جنت و قومي بخوف نار

آشفته است مانده بخوف و رجا هنوز

دستم بگير مالک دوزخ بکش بنار

دست منست و دامن آل عبا هنوز

در صفحه دلست سوداي زنقش غير

گويا نخورده بر مس ما کيميا هنوز

از جهان و جهانيان بگريز

از زمين و از آسمان بگريز

کعبه دل مکن تو بتخانه

زود از صحبت بتان بگريز

زين پري چهرگان خوانخواره

آشکارا وهم نهان بگريز

زآن کمان ابروان تيرانداز

تيروش زود از کمان بگريز

رهزنند اين گروه زاهد و شيخ

زود بر درگه مغان بگريز

فتنه آخر الزمان برخاست

بدر صاحب الزمان بگريز

بمکان وصل يار ممکن نيست

جهد کن سوي لامکان بگريز

گر نداري عمل تو آشفته

بدر دوست مدح خوان بگريز

خواهي ار عمر خضر سوي نجف

تو زشيراز جاودان بگريز

رنگ دلدار چيست بيرنگي

هر چه رنگت دهد از آن بگريز

اي پسر بهر امتحان دو سه روز

زآنچه گفتم بامتحان بگريز

نيست پيدا کناره جهدي کن

زود از اين بحر بيکران بگريز

حلاوتي که چشيدم از آن دهان امروز

شکرفشان سزدم گر بود زبان امروز

گذشت تلخي شبهاي هجر مژده بيار

که يافت طعم شکر دل از آن دهان امروز

اگر چه کام روا پادشه زسلطنست

ببوسه شد دل من از تو کامران امروز

نمانده است غزالي که صيد تير تو نيست

براي کيست بزه کرده اي کمان امروز

بتر بت شهدا رانده اي زنار سمند

بخاک من که رسيدي بکش عنان امروز

گشوده باز در بيت حزن را يعقوب

زمصر ميرسد البته کاروان امروز

بشب نرفته اي اي دل بکوي يار از بيم

شتاب کن که بخوابست پاسبان امروز

زسرو ناز مزن باغبان تو لاف و مناز

که سرو ماست ببازار و کو روان امروز

سزد که پرچم حسن تو بر فلک بندند

که زلف تست بخورشيد سايبان امروز

نميروم سوي ظلمات بهر آب بقا

که يافتم چو خضر عمر جاودان امروز

تو را مکان بدل خويش داد آشفته

مگر که نيست مکانت به لامکان امروز

تو شير حقي و من مدح خوان تو زکرم

مرا سپار تو بر صاحب الزمان امروز

تا چند نافه ريزي از آنزلف مشک بيز

بيمار شد دو چشم تو از بوي مشک خيز

از زلف و خال و عود سپندي برخ بسوز

در جام و کام نقل ميم زآن لبان بريز

عشق تو آمد و دو جهانش بلا زپي

داماد دهر ديده عروسي باين جهيز

داني کز آب بحر شود نار مشتعل

بر آتش دل آب تواي چشم تر مريز

ديباي عشق را که در اين کارگاه ساخت

کش تار و پود بافته از تير و تيغ تيز

برخاستي زجا و خرامان شدي بناز

غوغا بود بشهر که برخاست رستخيز

نه علاقان زخصم بپرهيز اندرند

ايدل زنفس خويش بکن اندک احتريز

مهر علي بکعبه دل گر نباشدت

خواهي بسومنات رو و خواه در حجيز

آشفته در پناه تو خواهد گريختن

در روز رستخيز که نبود ره گريز

امشب ايشمع انجمن افروز

پر پروانه را زمهر مسوز

تا بوصل تو خوش بود يکشب

گو بسوزد دگر همه شب و روز

بامدادش تو در سرا آئي

هر کرا کوکبي بود فيروز

چشم عاشق چو دوخت بر رخ دوست

بر نگيرد بناوک دلدوز

ديد حربا چو پرتو خورشيد

نتوان گفتمش که ديده بدوز

دل آشفته بسته اي بکمند

کس نه بستست مرغ دست آموز

مهر حيدر بورز و ميخور فاش

بگذر از زاهد ريا اندوز

بر گل فشاند غاليه از زلف مشک بيز

ناسور شد جراحتت ايدل زجاي خيز

ايشمع از شعاع جمالت جهان بسوخت

اشکي سحر بماتم پروانه ات بريز

ايدل بخواند آيت فارالتنور چشم

فرصت غنيمت است تو خاکي بسر به بيز

چون شد که دل بحلقه زلفت پناه برد

زخمي زبوي مشک اگر دارد احتريز

تا تيغ امتحان زميان آخت ترک من

ممتاز کرد عاشق از اغيار بي تميز

مردم بطوف کعبه و اين بوالعجب که من

ديدم که طوف گرد بتي ميکند حجيز

آن بت کدام نور خدا خانه زاد حق

حيدر شفيع خيل خلايق برستخيز

چشمت بخاص و عام ببسته ره نظر

زلفت بوحش و طير به بسته ره گريز

جز مدح حيدر ار سخن آشفته گفته اي

دادي بسيم ناسره اين يوسف عزيز

خيز اي کمند آه و در زلف او درآويز

او را بخويشتن کش با او دمي درآويز

هر چند بزم عامست و آنشمع زيب محفل

پروانه جان برافشان و زمدعي بپرهيز

نرخ شکر شکستي آب نبات بردي

تا تو حديث گفتي زآن پسته شکر ريز

اي باغبان بچشمت گر خود بصيرتي هست

با سرو گو که بنشين وي سرو معتدل خيز

آهوي شير افکن نبود بجز دو چشمت

تير نظر براه است آهوي من بپرهيز

اينجا هزار شير است اندر کمند نخجير

تو خود غزال چيني از دام عشق بگريز

زاسرار عشق امروز چون باخبر شدت دل

آشفته را زرحمت آبي بر آتشين ريز

تا از ولي امکان خواهد دواي دردت

آرد بپارس ترکت گر خود بود بتبريز

ايساقي آتش دست زآن آب شرار انگيز

از خم بسبو افکن از شيشه بساغر ريز

افسرده دلم مطرب پژمرده گلم ساقي

بنشين و بده جامي دستي بزن و برخيز

آتشکده کن دلرا زآن شعله جواله

خضرت بفزا جان را زآن آب شرار انگيز

گر شاهد و ساقي هست جشني کن و خوش بنشين

ور زاهد و شيخ آمد جهدي کن و هان بگريز

زاهد چه بري حسرت از عشرت ميخواران

اين عيش خداداد است با حکم قضا مستيز

ساقي چو بود ساده در دست بط و باده

در آب فکن تقوي بر باد بده پرهيز

سايد نمکم بر دل آن خنده شکربار

ناسور بود زخمم زآن زلفک عنبربيز

چندان که کند تکفير شيخم بسر منبر

آشفته بگويد باز آن نکته کفر آميز

گر مهر علي کفر است سرشارم از آن باده

ناچار کند سر زي ساغر چو شود لبريز

بساز مطرب مجلس نواي شورانگيز

که تا بري زرهم زآن اصول رنگ آميز

بيار آتش سياله ساقي مستان

بسوز خرمن تقوي و حاصل پرهيز

بناي دهر زعشق است و عشق زآدم خاست

بيا بتجربه طرحي زخاک آدم ريز

غلام همت آن کشته ام که همچو خضر

مدام زنده بود آبشار خنجر تيز

زدم بعجز بحبل المتين عشق تو چنگ

که نيستم بجز اين روز حشر دست آويز

بروز معرکه گر جوشنت زمهر عليست

اگر جهان همه لشکر شود بيا مگريز

بگوي مدحت حيدر که با گران باري

تو رستگار برآئي بروز رستاخيز

ميان آينه و ديده شد غبار حجاب

عليست آينه تو گرد از ميان برخيز

عبادتت ندهد سود بي ولاي علي

بياد او برو آشفته چون روي بحجيز

آن را که با تو نيست مجال کنار و بوس

بر عمر رفته شب همه شب ميخورد فسوس

ما را که گوش پر شده زآواز طبل عشق

از نوبتي چه باک که کوبد ببام کوس

عاشق که گوش و هوش بگفتار يار داد

حاشا که جا بگوش دهد گفته خروس

از پرتو جمال تو آتش پديد شد

سجده از آن کنند بر آتشکده مجوس

شرطست صلح عاشق و معشوق در جهان

گو جنگ باش در عرب و هند و رم و روس

گردد نشان تير نظر گر برزم عشق

رستم بخاک و خون بطپد همچو اشکبوس

گر در حريم عشق روي عقل کن نثار

در حجله رو نما طلبد لاجرم عروس

گو از کمان چرخ ببارد هزار تير

آشفته را پناه بود چون حريم طوس

دستي که جز بدامن يار است گو ببر

در قطع عضو هست علاج شقا قلوس

درد چون دادي طبيب از ناتوان خود بپرس

گر نمي پرسي زدرد از امتحان خود بپرس

اي گل نوخيز حال باغبان پير را

از پي شکرانه نخل جوان خود بپرس

حالت شبها که در کويت بروز آورده ام

گر نگفته پاسبانت از سگان خود بپرس

گفتي از تير نگاه کيستت مجروح دل

من نميگويم تو از تير و کمان خود بپرس

گفتيم رخساره تو زعفراني از چه شد

سر اين روزي زشاخ ارغوان خود بپرس

زخم ناسور دلم زآن ناوک مژگان بجوي

تلخي کام من از شيرين دهان خود بپرس

ما خزان بسيار ديديم اي بهار باغ حسن

ميشوي آخر پشيمان از خزان خود بپرس

چند گوئي کز چه لاغر گشته اندامت چو موي

سر اين باريکي از موي ميان خود بپرس

گفتي از ديده چرا کردي دو جوي خون روان

قصه آن جوي از سرو روان خود بپرس

از غرور حسن اي گل گر فغانم نشنوي

حال زار عندليب از باغبان خود بپرس

آن تن سيمين چرا دادي بسيم قلب غير

طفلي از پيران گهي سود و زيان خود بپرس

نيست در راهت بجز خار مغيلان حاج را

آخر اي کعبه گهي از رهروان خود بپرس

طوطي از آن پسته شکرفشان آگاه نيست

وصفش از آشفته شيرين زبان خود بپرس

شب چو در گوشت رسد اي ليلي افغان جرس

حالت مجنون گهي از ساربان خود بپرس

در قيامت چون بتابد آفتاب روز حشر

اي علي مرتضي از شيعيان خود بپرس

دل چو افغان برکشد پروا نميدارد زکس

مرغ عاشق را نه بيم از بند باشد نه قفس

عشق چون در دل نشست انديشه غفلت خطاست

رند کز مي مست شد پروا ندارد از عسس

ديده را نبود نظر جز جانب منظور دل

منظر دل لاجرم خلوتگه يار است و بس

از همچو مشتري گر عار دارد شکري

يا شکر پنهان کند يا پر ببندد از مگس

باغبان ما را مران از گلشن کوي نگار

کاب و رنگ او نکاهد از هجوم خار و خس

محمل ليلي مگر در ره بود اي ساربان

کامده دل در بر مجنون بافغان چون جرس

تا توئي در محفل آشفته غزلخوانست و مست

با حضور گل نبندد بلبل شيدا نفس

کاشف اسرار يزدان مشعله افروز طور

آنکه ساجد کرد موسي را زانوار قبس

گل علي مرتضي و جاي او گلزار دل

بلبل طبعم بمدح او نواخوانست و بس

رتبه عشق برونست زادراک قياس

عقل مستأصل چونست قرين افلاس

پايه اش گاه بفر شست و گهي بر سر عرش

پرتو عشق زآفاق عيان و زانفاس

شاه را گر نبود تاج و نگين سلطان نيست

عشق را رتبه نکاهد بود ار کهنه پلاس

عشق در کسوت درويش اگر جلوه کند

قدر لؤلؤ نشود کم چه بپوشي افلاس

عقل شير است ولي عشق بود آتش طور

شير را لاجرم از شعله نار است هراس

ساقيا تو خضري و جام ميت آب حيات

رحمتي بر من عطشان بچشان از اين کاس

مانده آشفته گم گشته به تيه حيرت

همچون آن مور که بيچاره فتاده در طاس

بزن ايدست خدا بر مسم اکسير مراد

کيميا زر کند ار ذره اي افتد بنحاس

نبرد ره بکوي ليلي کس

گر نگردد دليل راه جرس

هر کجا با شکر کنم خلوت

انجمن گردد از هجوم مگس

عشق سرکش بعقل شده چيره

دين و دل گو ببند راه نفس

دزد بر شحنه چون شود حاکم

کي بينديشد از هجوم عسس

پرتو شمع تو بجانها کرد

با کليم آنچه کرد نور قبس

ميروي تند و نيست دسترسي

تا نگهدارمت عنان فرس

چه گواه آرمت بخون ريزي

شاهدم پنجه نگارين بس

نکهت گل تو را سزد جامه

نه که گل پس چه ميکني اطلس

تو مگر نور شمع لم يزلي

که زبان شد بوصف تو اخرس

گلشنت را خسي است آشفته

باغبانا مران زباغت خس

رفت صياد و مرا بگذاشت تنها در قفس

ورنه کي نالم که او داده مرا جا در قفس

نالدم در سينه دل بي همنفس از سوز جان

نه کند غوغا بود مرغي چو تنها در قفس

تا مبادا مرغ ديگر رام دام او شود

ميکنم از مصلحت پيوسته غوغا در قفس

گرچه محرومم زاوج شاخ اي برق يمان

هست زآه آتشين برقم مهيا در قفس

گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو بط

زاشک و آه آتشکده داريم و دريا در قفس

کي شکار افکن کند بر صيد بسته اعتنا

لذت تيري نديدم مانده ام تا در قفس

هست خاک کوي صيادم چو گلگشت چمن

روز و شب باشد مرا عيش مهنا در قفس

زان لبان شکرينم طعمه اي ده لاجرم

کرده اي صياد چون مرغ شکرخا در قفس

نه همين آشفته مانده در قفس کاورا بپاست

دام ديگر باد آنزلف چليپا در قفس

گلشن رضوان نجف شد يا علي شيراز دام

بسته اين مرغ نواخوان تو اينجا در قفس

در آبحلقه مستان زننگ و نام مترس

حريص دانه خالي زبند دام مترس

اگر بمصر محبت غلام عشق شدي

هزار يوسف مصرت شود غلام مترس

اگر بود بخرابات صد هزار خطر

چو خضر ساقي دور است از اين پيام مترس

گر آفتاب جمالش بصبح ميتابد

بسوز شمع زسر تا قدم تمام مترس

اگر چه محتسب اندر کمين مستانست

چو عکس ساقي دورت فتد بجام مترس

زمهر و قهر علي گو مگو زجنت و نار

بياد طلعت مويش زصبح و شام مترس

وصي خاص نبي مرتضي است باده بيار

بگير مذهب خاص وز گفت عام مترس

زشکرين لبش آشفته بوسي ار دهدت

گشاي روزه بحلوا و از صيام مترس

کي در بهاران ديده اي بلبل فرو بندد نفس

يا در ميان کاروان بي غلغله ماند جرس

پائي بدامان ميکشم در ديده افغان ميکشم

فرياد پنهان ميکشم چون نيستم فريادرس

ديگر بياد گلستان بيجا بود آه و فغان

صياد اگر شد مهربان سازيم با کنج قفس

دارم فراغ از بال کشت من با تو اي حورا سرشت

ور بي تو باشم در بهشت باشد بچشمم چون قفس

از قيد هستي رسته ام وز زندگاني خسته ام

تا دل بعشقت بسته ام برکنده ام بيخ هوس

اي هوشمندان الحذر از راه عشق پرخطر

وهم گمان را زين سفر فرسوده شد پاي حرس

دين و خرد در باختم تا توشه ره ساختم

جانان جان بشناختم خود جان نخواهم زين سپس

از کعبه و ديرم مگو زنار و تسبيحم مجو

زين هر دو دارم بر تو رو محرابم ابروي تو بس

گيتي مرا دشمن بود دوران بقصد من بود

آشفته ات يکتن بود جز تو ندارد هيچکس

فرمانده کيهان توئي شاهنشه دوران توئي

چون شحنه امکان توئي پروا ندارم از عسس

اي صاحب عصر و زمان اي خضر راه گمرهان

من مانده دور از کاروان وين رهزنان از پيش و پس

حذر از تير آن ترک قزلباش

که چشم مست دارد غمزه جماش

برم يرغو بر سلطان ترکان

که ترکي خون مردم ميخورد فاش

بيا و دست رنگين کن بخونم

که من پاي تو ميپوشم بپاداش

چه افيون کرد در مي ساقي ما

که امشب زاهدان گويند ايکاش

حديثي زآن شکر لب گفت با غير

که شد بر زخم مشتاقان نمک پاش

بنازم رند بي خيل و حشم را

که ابرش خيمه گشت و باد فراش

زتصوير تو عاجز گشت اوهام

کجا اين آرزو را کرد نقاش

نکرده آن تصرف در دل جان

که شايد ديگري بگزيد بر جاش

باغيارش همه شيرين زبانيست

باحبابش نباشد غير پرخاش

چو عکس دوست آشفته است از مي

از آن شد ميپرست و رند و قلاش

به خيل مرتضي حلقه بگوشم

اگر سر حلقه ام در خيل اوباش

شهد آن بوسه که خوردم زلب شيرينش

زهر در کام شد از مهر رقيب و کينش

جان فرهاد بتلخي زکفش رفت برون

خسروا فاش مکن قصه بر شيرينش

پرده ام چرخ دريده است بيک چشم زدن

بگسلانم زمژه عقدمه و پروينش

دامن از لاله و گل پر بودم زابر مژه

باعبان گو ببرد باغ گل و نسرينش

نبود نرگس مشتاق بجز چشم حبيب

دل زشهلا نشود ساکن و از مشکينش

گفته بودم نبرم نام زقاتل بر غير

چکنم با سر انگشت بخون رنگينش

چه عجب گر تو فراموش شدي از نظرش

يار نو هست کجا ياد کند پارينش

استخواني بسر کوي تو آشفته کشيد

گو سگانت بستانند پي تسکينش

گر زند شيخ حرم لاف زاسلام ولي

کفر زلف کج تو رخنه کند دردينش

رحمي اي شاه بدرويش ثنا گستر خويش

که ولاي تو بود در دو جهان آئينش

تا که پروانه اغيار پر آنجا نزند

سوختم شمع صفت شب بسر بالينش

نرم شد زآتش اگر آهن تو اي حداد

زآه من نرم نشد از چه دل سنگينش

آنکه سلامت جهان آمده در سلامتش

خون دو عالم ار خورد من نکنم ملامتش

جلوه بباغ اگر کند تازه نهال قامتش

سرو سهي زجا رود با همه استقامتش

قصد هلاک و ترک سر سينه چاک و چشم تر

گفتمت اين بود پسر عاشقي و علامتش

غمزه که خورد خون دل چون دهيش جواب اگر

لعل لبت ببوسه اي مي ندهد غرامتش

بار خداي رحم کن بر دل پرگناه من

کامده عذرخواه او اشک دي ندامتش

با دو جهان گنه مرا دل شده قائم از وفا

کار چو با علي بود در سفر قيامتش

شايد اگر بخواندم بر در ميکده شبي

پير مغان که عام شد بر دو جهان کرامتش

آشفته اندر اين سفر نام عليست حرز دل

گو ببرند در وطن مژده اي از سلامتش

هست يد خدا علي نايت مصطفي علي

لعن بخارجي کن و منکر بر امامتش

چمن امروز شده از اثر باران خوش

مژده ساقي که بود وقت بميخواران خوش

گفت رندي که بود دل حرم خاص خدا

کعبه نزديک شده وقت طلبکاران خوش

زي زلفين تو چشمان ببرند آسان دل

در شب تار بود حالت طراران خوش

سرو زآزادگي خويش نديده ثمري

بنده شوبنده که شد حال گرفتاران خوش

از شميم سر زلف تو معطر شده مشک

گر شد از مشک ختن طبله عطاران خوش

ما به تو سرخوش و چشمان تو مستند از مي

مست را نيست بجز صحبت خماران خوش

عجبي نيست که دل در خم زلفت نالد

زآنکه در شب نبود حالت بيماران خوش

شمع زد شعله بفانوس بيا پروانه

رفت مانع زميان روز هواداران خوش

شرح کن قصه از آن زلف دو تا آشفته

تا از اين قصه نمائي تو شب ياران خوش

هر کرا خواندي از نکويانش

لاجرم نيست عهد و پيمانش

هر که سرو و گلش در ايوانست

نرود دل بسوي بستانش

چشم هر کاو بر آن دو ابرو دوخت

گو بکن سينه وقف پيکانش

مور بگرفت خاتم لعلش

آن که بد حشمت سليمانش

معجز عيسويش در لب نوش

دست موسي است در گريبانش

حلقه زد زلف تا که بر رويت

عقل پنداشت چشم حيرانش

من و ساقي حوروش در باغ

زاهد و خلد و حور و غلمانش

کي مرا ره دهد بچاه ذقن

آنکه يوسف بود بزندانش

در دل آشفته را بسي گره است

از خم طره پريشانش

اين چه بلبل که چو گوش کند آوازش

غنچه طوطي صفت آيد زپي پروازش

نقش او بسته صورتگر و بازش نکشد

با نياز آمده ام تا کشم از جان بازش

عکس ساقي بدرون داشت نهان باده ناب

وه که اي جام بلورين کند افشا رازش

بگدائي در ميکده سازد درويش

که سلاطين دو عالم بکنند اعزازش

زخمه بر پرده عشاق زن ايمطرب عشق

که زآهنگ دگر شور گرفته سازش

دل سودازده آن مرغ که پرواز گرفت

نه چنان رفته که بينند دگر ره بازش

يوسف مصري اگر بندگي عشق نکرد

که نودي بعزيزي زجهان ممتازش

دل آشفته ززلفت گذرد چون بپرد

صعوه اي را که گرفتست بچنگل بازش

تا کي اين سبحه و آن دفتر آلوده بزرق

سعي کن در قدم پير مغان اندازش

پير ميخانه وحدت علي آن مخزن عشق

که بجز عقل نخستين نبود انبازش

اي خوشا طوس و خوش آن روضه جنت تمثال

وقت آنست که آنجا بري اي شيرازش

هر کرا بار ميدهد يارش

دامن وصل گونگه دارش

تلخ شد کام کوهکن شيرين

زنده کن زآن لب شکربارش

سرو پابست او شود چو تزرو

در چمن بنگرد چو رفتارش

دل چو مستسقي و لب تو فرات

تشنه ام بوسم از دو صد بارش

ميبرد نام غير را بنگر

لب شيرين تلخ گفتارش

بود يک گونه اش کم از دگري

خال مشکين فزود مقدارش

يوسف آمد بمصر چهره مپوش

بشکني تا که نرخ بازارش

قدر مقدار يار زآن بيش است

که بود جا بکوي اغيارش

دل آشفته وقف طره تست

گر کني شاد يا که آزارش

ليک گاهي دلش بدست آور

که بود با علي سر و کارش

آن شه عرش آشيان که بود

عرش سايه نشين ديوارش

ساقيا مستند چشمانت دمي هشيار باش

خواب ميآرد فسون غمزه ات بيدار باش

عقل بر دين ميکند ترغيب و عشق او بکفر

کفر عشق اسلام دان و زعقل و دين بيزار باش

لعل او دارد مسيحائي نهان در زير لب

ايدل من مرده واي چشم او بيمار باش

لعل قد او ببين سنگست لعل سرو چوب

بنده لعل سخنگو سرو خوش رفتار باش

چند اي موسي سينا روي با جد و جهد

گو بيا در طور عشق و طالب ديدار باش

من که در بيت الحزن يعقوب وش افتاده ام

صد هزاران يوسفم گو بر سر بازار باش

خواهشي آشفته چو گل گر بشکفتي در باغ خلد

در گلستان ولاي مرتضي گو خار باش

تا که در ميخانه وحدت علي شد ميفروش

با بقاي ميفروش اين خم نمي افتد زجوش

زاهد آن لحظه شود صوفي که گردد خرقه پوش

صوفي آنساعت شود صافي که گردد درد نوش

خانه کي سارند اندر راه سيل اصحاب عقل

جاي اندر بزم مستان کي کند ارباب هوش

دوش بر دوشند خيل عقل و دينش از قفا

تا که آنمه زلف مشکين را در افکنده بدوش

مطربي دارد نهان در پرده ضرب و اصول

گر دهل غوغا کند يا چنگ و ني دارد خروش

عاشق ميخواره را از گفته واعظ چه غم

پند عامي را نخواهد داد عارف جابگوش

کي کند آشفته ترک ميپرستي در جهان

تا که در ميخانه وحدت علي شد ميفروش

حديثي ديگري کرده مگر گوش

که بلبل عهد گل کرده فراموش

چو بلبل رفت از گلشن بکهسار

توهم ايگل زبلبل رخ فراپوش

مرا تا آتش سوداست بر سر

نخواهد افتاد اين ديگ از جوش

کجا منت برد از ميفروشان

کسي کامد زساقي مست و مدهوش

مرا غير از تو در خاطر نگنجد

بيا و گفته اغيار مي نوش

ندارم چشم جز بر دست ساقي

نگوئي قول واعظ ميکنم گوش

بجز آن جامه رنگين بجامي

توهم اين کسوت تلبيس بفروش

اگر تو آفتي اين دين و آندل

اگر تو رهزني اين عقل و آن هوش

منم ذره تو خورشيدي و خاشاک

که گنجد ذره را مهري در آغوش

مرا گويند آشفته که در بزم

چو چنگ از گوشمال عشق مخروش

ولي تا زخمه از مطرب خورد چنگ

نخواهد بودن اندر بزم خاموش

هر که سري بسر نهد يارش

گو بجان سر او نگهدارش

هر که چون بلبل است طالب گل

جاي بر ديدگان دهد خارش

هندوئي کاو فتاده در آتش

نار گلزار اوست بگذارش

صد چو موسي بطور ارني گوي

مرد در آرزوي ديدارش

هر که گويد زدوست دست بکش

دشمنست آن بدوست مشمارش

نيستش جز بکشتگان سر و کار

عشق اينست و اين بود کارش

گر چه جبريل تيز بال بود

نپرد جز بپاي ديوارش

عشق داني که چيست نور علي

که شناسد خداي مقدارش

آنچه آشفته جستي از واجب

ممکن است اندر او بدست آرش

چه اختر بود طالع در شب دوش

که با آن ماه رو بودم در آغوش

به ترکستان رويش چي گيسو

فتاده کارواني دوش بر دوش

مژه از ابروي مشکين کمانش

عذر از خط زنگاري زره پوش

من از آن لعل ميگون سرخوش و مست

حريفان از مي و پيمانه مدهوش

صراحي وار خونم ريخت از چشم

زبس چون خم زدي خون دلم جوش

همه شب چشم من بيدار از شوق

رقيبان جملگي در خواب خرگوش

گهي در حلقه زلفش زدم چنگ

کشيدم عقل و دين را حلقه در گوش

کله افکند از سر زآنکه هرگز

نگنجد آفتابي زير سر پوش

اگر بزمي بعمرت شد ميسر

که با او مي بنوشي پند مينوش

عوض گر ميدهندت جنت و حور

بيا يوسف بهيچ اي خواجه مفروش

بيا آشفته دم درکش زگفتار

که هر کاو باخبر شد گشت خاموش

بگو از صاحب سر سلوني

حديث آزمندي کن فراموش

بر عشق صبر ميکنم و بر جراحتش

وز عقل ميگريزم و داروي راحتش

ملک دلي که خيمه واجب در او زنند

ممکن چگونه پاي گذارد بساحتش

زآن منظر صبيح چگويم که در جهان

صبح ازل نمونه بود از صباحتش

محتاج چاشني است اگر خوان پادشاست

تا چاشني گرفته نمک از ملاحتش

در آينه قبيح نمايد رخ قبيح

غفلت مکن حکيم زوجه قباحتش

عارف شراب ناب کشد گرچه شد حرام

زاهد بآب ساخته و با اباحتش

ماهي اگر که راحت خود را در آب ديد

جويد سمندر آتش بر استراحتش

گفتي چو چشم يار بود نرگس چمن

بگشاي چشم و نيک ببين در وقاحتش

شايد اگر که خيره بماند در او عقول

بيند چو لطف عنصر او در سماحتش

پيغمبري که گفت انا افصح از ازل

کندست در حقيقت واجب فصاحتش

آشفته يافته نمک مدح مرتضي

شايد که التيام پذيرد جراحتش

گرم چو جامه بگيري شبي تو در بر خويش

چو شمع صبح بپايت فدا کنم سر خويش

گرت شکي است در اخلاص عاشق صادق

ببين در آينه يعني برأي انور خويش

به کيقباد و جمم افتخارهاست بسي

اگر مرا بشماري زخيل چاکر خويش

گمان مبر که روي از برابرم هرگز

گرم براني دايم تو از برابر خويش

ملامتم نکني شايد از نظربازي

اگر در آينه بيني بماه منظر خويش

شبي که خاتم لعلت مرا بدست افتد

بملک جم ندهم کلبه محقر خويش

بغير شاهد معني نگنجدم در دل

چه صورتست که من کرده ام مصور خويش

بجز بياد حق آشفته زيستن غلطست

بغير ياد علي ره مده بخاطر خويش

چشم مهجور کي بود خوابش

که بر آبست صبر و پايابش

حاش لله اگر بيارامد

آنکه کشتي شکسته سيلابش

نبودش اشتياق آب بسر

ماهئي کاوفتد بقلابش

هر که دارد هواي صحبت دوست

گو ببر جورها زاصحابش

طالب بارگاه سلطاني

نازو منت کشد زبوابش

دردمندي که شد زعشق عليل

نيست جز بوسه تو جلابش

هر که مستسقي است از تف هجر

نکند غير وصل سيرابش

دل من با رخت نمي تابد

نقص باشد کتان زمهتابش

وه چه بازي بود محبت را

که بشش در درند احبابش

يک شب آشفته و حکايت زلف

مختصر کن مده تو اطنابش

کشته عشق را ديت بمثل

گوسفند است و تيغ قصابش

گر کني غوص بحر وحدت را

جز علي نيست در نايابش

زلفين تو تا مروحه دارند بر آتش

از آتش سوداي تو دل گشته مشوش

خواهي که نسوزند زسوداي تو اسلام

هندو بچه گان را منشان بر سر آتش

گيسوي تو شد سلسله جنبان رقيبان

افتاده از اين سلسله جمعي بکشاکش

در بوته هجران چه گداري دل ما را

تا چند بر آتش بگذاري زر بيغش

مخمور شراب غم عشق تو احبا

اغيار زصهباي وصالت همه سر خوش

بر نرگس جادوي تو افسون نکند کار

گر زلف تو دارند مرا نعل بر آتش

آشفته در آن طره سرکش چو اسيري

داري خبري از دل عشاق بلاکش

بگذار بجان منتم ايمطرب خوشگوي

بر دار زدل بار گران ساقي مهوش

تا مست شوم مدح شهنشاه بخوانم

آن شه که بمعراج نبي تاخته ابرش

عام است پير ميکده ما کرامتش

مطرب بخوان تو فاتحه بهر سلامتش

يکعمر بيش صرف وفاي تو کرده ايم

اي بيوفا بگو زکه گيرم غرامتش

آنرا که احتمال وصالي بود بعشق

آسان بود تحمل بار ملامتش

آن مشتري خصال گرت هست در وثاق

از مشتري چه خواهي و از استقامتش

صد جوي خون زديده رود در کنار اگر

زيب کنار غير بود سرو قامتش

بيهوده صرف مهر بتان گشت عمر ما

آوخ زدرد عاشقي و از ندامتش

آشفته ميرود که شود خاک در نجف

کاسودگي دهند زهول قيامتش

دل نمک سود لعل خندانش

جان بر آتش زآب دندانش

نوک پيکانت ار خورد طفلي

چه تمتع زشير پستانش

هر که دارد چنين گلي رعنا

نبود شوق گشت بستانش

ساکن کوي آن بهشتي روي

نيست حاجت بحور و غلمانش

گو به يعقوب تا که جويد باز

يوسف اندر چه زنخدانش

ما و يک بوسه زآن لب نوشين

خضر نازد بآب حيوانش

هر که شد مطمئن خليل آسا

نار نمرود دان گلستانش

اين چه وادي بود که چون مجنون

همه ليلي است در بيابانش

آفتابش چه گوست در خم زلف

تا خورد لطمه ي زچوگانش

هر کرا سر بعهد ياري رفت

ناگزير است عهد يارانش

هر کرا چشم و دل بابروئيست

سينه شد وقف تيربارانش

جان آشفته خاک کوي عليست

واعظ از اين و آن مترسانش

نقد روان مرا بکف تا به تو برفشانمش

دل بگمان که از جفا من زتو واستانمش

دل بهواي روي تو خون شد و ريخت از مژه

تا که رسد بکوي تو هر طرفي دوانمش

در تو نمي کند اثر هيچ زاشک و آه من

گيرد اگر زمين همه پا بفلک رسانمش

شمع صفت در آتشم ليک بسوختن خوشم

شمع بميرد آنزمان کاتش وانشانمش

راه بخويش اگر دهد غير خيال تو دلم

خون کنم و زهر مژه بر در او چکانمش

رشته عمر کوتهم نيست بدست و ميرود

زلف تو دست اگر دهد جانب خود کشانمش

سلسله اي بپاي دل مينهم از دو زلف تو

تا زکمند اين و آن آشفته وارهانمش

توسن نفس سرکشم رام شود اگر بعشق

بر سر کوي مرتضي از دو جهان جهانمش

شبي کان کودکم آيد در آغوش

کنم صبح جواني را فراموش

غلام لعبت حوري نژادم

که شد غلمان بخلدش حلقه در گوش

اگر نوشم چو خضر آب حياتش

نخواهم گفت حرف از چشمه نوش

اگر چون دوش بر چشمم زني تير

نميگيرم دو چشم از آن بر دوش

اگر خير است در کيش تو قربان

منت قربان شوم در خير ميکوش

پريشان بر رخ او زلف مشکين

بمهر از غاليه بنهاده سرپوش

نخواهد اوفتاد از جوش خونم

زنند اغيار تا در بزم تو جوش

چه گلزار است يا رب عشق کانجا

لب بلبل بود چون غنچه خاموش

حريفان مست مي سرخوش زباده

من آشفته زساقي مست و مدهوش

چه ساقي ساقي بزم محبت

علي کاور است امکان حلقه در گوش

روزگاريست که کاري عجبم آمده پيش

من دوان از پي دل زپي دلبر خويش

شوق آن سيب زنخدان بگلو گشته گره

همچو طفلي که خورد لقمه اي از حوصله بيش

عاشقان راست بکف گنج زر از بهر نثار

من بيمايه زخجلت فکنم سر در پيش

ياد زلفت بضمير است چه حاجت به عبير

در ره باد بر آتش بنهم من دل ريش

من و خاموش نشستن بشب وصل عجب

نبود خاموش اگر گنج بيابد درويش

زاهد و کسوت ميخواره نگنجد با هم

عشق با خرقه سالوس نچسبد بسريش

کفر زلفت نه همين رونق اسلام شکست

کافران نيز گذشته زسر ملت خويش

اي شبان چيست تو را چاره پي حفظ گله

زاهد گرگ صفت پوشد اگر خرقه ميش

من و در عشق تو انديشه زشنعت حاشا

عاشقان بيم ندارند زبيگانه و خويش

دل من زخمي زلف تو و ميرد ناچار

گر کسي را بزند عقرب جراره به نيش

در علاج دل آشفته مبر رنج طبيب

درد عشقست برو چاره ديگر انديش

ايدل نگفتمت بنشين خوش بجاي خويش

رفتي برزم عشق و کشيدي سزاي خويش

در هر دلي که خيمه معشوق ميزنند

عاشق گذشته است زنفس و هواي خويش

چوگان چو گوي ميطلبيدش بسر زشوق

او را بگوي تا نگرد از قفاي خويش

خود بد کني و بد شنوي شکوه ات زکيست

گو نفس را منال بجز از جفاي خويش

گر تخت جم بود که رود عاقبت بباد

سلطان کسي که ساخته با بورياي خويش

ما را گناه از نظر او را خطا زچشم

بر من گناه معترف او بر خطاي خويش

پاياب من برفت و بچاه اوفتاده ام

عاشق نگاه مي نکند پيش پاي خويش

ما را جز از رضاي تو گر زانکه دوزخست

زاهد بهشت عدن شمارد جزاي خويش

دل عمر خويش صرف زنخدان يار کرد

يوسف نگر که چاه بسازد براي خويش

گر او رضا بدادن دين است و جان و دل

آري رضاي دوست بجو نه رضاي خويش

آئي اگر بحشر بدعوي کشتگان

عاشق بنظره اي ببرد خونبهاي خويش

اي پادشاه کون و مکان اي علي زلطف

آشفته را بخوان تو خدا را گداي خويش

شد اتفاق شب دوش گفتگو بمنش

حديث نقطه موهوم حل شد از دهنش

زشمع عارض او سوخت تن چو فانوسم

که هيچ پرده نديدم بغير خويشتنش

زبسکه بر سر هم ريخته است بشکسته است

دل درست چه جوئي ززلف پرشکنش

غلام عارف بي کسوتم که گاه سماع

چو جاي جامه که شد پوست بار بر بدنش

بچم بقامت موزون تو سيمتن بچمن

که باغبان بکند دل زسرو و نسترنش

که بسته سنبل بويا به برگ نسترنش

بارغوان که برآميخته است ياسمنش

غريب وش دلم از هجر مويت ار نالد

غريب نيست که مويد زدوري وطنش

بتي که گل بلطافت به پيش اوست خجل

سزد زنکهت گل گر کنند پيرهنش

بگرد عارضت آن خط مشکبو بنما

که نوبهار ننازد بسبزه چمنش

دلي که داغ غم عشق تو بگور برد

عجب نباشد اگر لاله رويد از کفنش

سخن شناس برآشفته نکته اي نگرفت

که جز مديح علي نيست در جهان سخنش

عاشق ار کامل است ايمانش

کفر و اسلام هست يکسانش

زخمي تير عشق را نازم

که بدل مرهم است پيکانش

مصحف عشق آيه قتل است

خاتمه ديده ايم و عنوانش

شمع را آتشي بود پنهان

که عيان برزد از گريبانش

خط جادوي اهرمن سيرت

ميبرد خاتم سليمانش

کرد آزاد عشقم از دو جهان

لاجرم بنده ام باحسانش

در چمن پرده برکشد چو چمان

سرو و گل ميشوند حيرانش

نام آشفته را مبر که بهيچ

نخرد کافر و مسلمانش

ميبرم اين متاع سوي شهي

که بود گرد راه امکانش

ره نبردم اگر بکوي علي

ميروم در پناه سلمانش

لاجرم پيش شه چو بارت نيست

بوسه اي زن بپاي دربانش

بلبلي را که گل رخي باشد

باغبان گو مخوان ببستانش

هر کرا نعمتي بخانه دراست

گو نخواهد کسي بمهمانش

باغبانت چون صلا در داد در گلزار خويش

شکر کن اي بلبل شيدا بوصل يار خويش

تا تو اي پروانه هستي نيست از وصلت نصيب

تا اثر از شمع بيني محو کن آثار خويش

تا بکي در چاه کنعان اسير و دردمند

گرم کن اي يوسف مصري زنو بازار خويش

فارغم از منت شيخ و برهمن بعد از اين

چون گسستم سبحه و ببريده ام زنار خويش

صبحدم بگذر بچين طره طرار دوست

دم مزن باد صبا از نافه تاتار خويش

خار عشق تو بدل دارم چه ذوق از گلشنم

باغبان منت منه من ساختم با خار خويش

در کش اي منصور دم دارت سزاي گفتن است

عاشق صادق چرا گويد بکس اسرار خويش

وصف حيدر گوي واعض صحبت دونان بهل

افسري بر سر نه و بگسل زسر افسار خويش

تا بگلزار ولاي مرتضي شد نغمه سنج

لاجرم من عاشقم آشفته بر گفتار خويش

روزه دارم همچو مريم در جهان مادام عمر

تا که بگشايم بآب ميکده افطار خويش

عقل همسايه بود با نفس و نفس اندر خطاست

دل گرفتاري چرا بيند مجرم جار خويش

نفي خور خفاش تا کي کوري خود را بگو

منکر فضل علي را گو بکن انکار خويش

ساقيا فصل بهار است غنيمت دانش

شيخ پيمانه شکن را بشکن پيمانش

دور دوران ندهد هيچ گشايش ساقي

افتتاحي بکن از جام مي و دورانش

ملک فاني چه محل دارد و عيش و طربش

يار باقي طلب و صحبت جاويدانش

گريه ابر ببين ديده خونبار بجوي

عشوه گل چه خري و دهن خندانش

بسکه خون دل عشاق بخورد آن لب لعل

گوئي آلوده بخون است در دندانش

جرعه مي بکف تست و مرا جان بر لب

خيز ساقي بده آن جرعه و خوش بستانش

زر که منعم بنهد کز پس مرگش بدهند

نوشدارو که پس از مرگ کند درمانش

هر که در دشت عمل تخم نکارد بشتاء

چه تتمع برد از حاصل تابستانش

هر که بر دامن حيدر نزند دست امروز

گرچه نوح است بفردا ببرد طوفانش

هر چه بيني بجهان فاني و پايانش هست

دولت سرمد عشق است و مجو پايانش

سر عشق ار بلب آشفته بيارد چون شمع

آتشي دارد نتوان که کند پنهانش

اي باغبان که گفت که گل را به خار بخش

بر کم عيار دشت تو زر عيار بخش

ساقي وباغ باده کشان از ازل تو راست

زهاد خشک را تو مي خوشگوار بخش

حور و بهشت و کوثر از بهر شيخ نه

ساقي و جام و شاهد بر ميگسار بخش

سجاده را بشوي بآب در مغان

سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش

نه خاکرا زکاس کرام آمده نصيب

زان جام قطره اي بمن خاکسار بخش

دين و دلي بفصل بهاران گرت بجاست

اين بر گل آن بسرو لب جويبار بخش

ما را اگر مصاحب اغيار ديده اي

اين جرم را بخاک کف پاي يار بخش

آشفته يا رب ار چه خطاکار و مجرم است

او را بداغ مهر خداوندگار بخش

بي پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر

ما را بدست خود علي پرده دار بخش

بازآ صنما نرمک بنشين بسرا خوشخوش

گه بذله شيرين گو گه باده رنگين کش

نه فصل ديست آخر نه وقت ميست آخر

پس وقت کيست آخر مخموري و شو سرخوش

گر سرو چمن رفته تو سرو چمان بازآ

ور رفته گل حمرا تو پرده زرخ برکش

چون غنچه چه دلتنگي خنديده چو گل ساغر

از سردي دي غم نيست با مشعله آتش

صوفي چو بود صافي از مي نکند پرهيز

زآتش نکند پرهيز البته زر بيغش

پرداخته بزم از غير ظلمست نخوردن مي

با چون تو بتي ساده يا چون تو نگاري کش

پاکيزه تو را دامن پاکست مرا ديده

بازآ که بنظم آريم با هم غزلي دلکش

در مدحت شير حق آن پادشه مطلق

کاوراست سمند چرخ در رزم کمين ابرش

در ناحيه امکان يک صيد بجا نبود

اي سخت کمان زين تير داري چو تو در ترکش

کي مينهدت حيدر کافتي بجحيم اندر

هر چند سزا باشد آشفته تو را آتش

ايکه با عشق آشنائي از خرد بيگانه باش

سوزدت گر شمع سان در سوختن مردانه باش

آتشي خواه از جنون و عقلرا خرمن بسوز

گوشه گير از مردمان و با پري همخانه باش

قبله من ابروي جانانه دير و حرم

خوهي اندر کعبه اي بت خواه در بتخانه باش

خضر و ابليس اند با هم اندر اين ره هوشدار

چشم بگشا راه رو چاهست تو فرزانه باش

زينت معموره جز فرش و چراغي بيش نيست

آفتاب و گنج گر خواهي برو ويرانه باش

دوست جويان را زخود بيرون شدن لابد بود

طالب شمعي اگر بالي بزن پروانه باش

عشق ليلا ورز شو تير ملامت را هدف

بعد از اين مجنون صفت درعاشقي افسانه باش

تا بکي درويش جوئي کيميا از اين و آن

همچو آشفته بيا خاک در ميخانه باش

پير ميخانه علي داراي اکسير وجود

خاک پاي او ببوس و از همه بيگانه باش

خرقه صورت بسوزان کسوت معني بپوش

از خم کثرت برآي و ساغر وحدت بنوش

گرچه از کوشش نگردد هيچ زنگي روسفيد

تا تواني در صفاي قلب زنگ اندود کوش

شاهدان بي پرده اند و مطربان اندر نوا

نشنوي يا خود نمي بيني تو با اين چشم و گوش

قطره اي وقتي زابر عشق بر خاکم چکيد

لاجرم خون شياوشست ميآيد بجوش

حيرتم بر حيرت افزوده بظلمات سلوک

خضر راهي کو که بگشايد مرا او هوش گوش

بت پرست ار نقش بتگر را ببندد در نظر

لاجرم از کعبه خاطر فرو شويد نقوش

تا مگر از خاک سوي عالم پاکش برند

گوش جان آشفته را باشد بپيغام سروش

راند شيخ از مسجدم اي ميگساران همتي

تا مگر راهي دهندم در سراي ميفروش

ميفروش بزم وحدت ساقي مستان علي

آنکه او را مدح گويند گويا و خموش

دلي کز هجر طاق ابرويت طاقت بود طاقش

بزن با ناوک مژگان که از جانست مشتاقش

اگر مستي بدور عشق بسته عهد مستوري

بيک پيمانه بشکن ساقيا پيمان و ميثاقش

خوشا طوفاني بحري که گردابش بود ساحل

خوشا مسموم عشق تو که باشد زهر ترياقش

نشد گر آفتاب مي زشرق جام زر طالع

چرا تابيد مستان را بجان انوار اشراقش

بگردان مطرب آهنگ مخالف را در اين پرده

حصاري را بدست آور که شد مغلوب عشاقش

پر پروانه را چون سوخت شمع آتش بجان آمد

که از سوز درون خويش آگه شد زاخراقش

عبث آشفته جستن از منافق کام دل تا کي

بخواه از پير ميخانه که بس عام است انفاقش

علي آن ساقي کوثر علي شاه سخاپرور

که باشد ريزه خوار خوان همه امکان و آفاقش

بود چون طلعت تو مه اگر او را دهن باشد

بود چون قامت تو سرو اگر سيمين بود ساقش

آن غزالي که من از غمزه شدم نخجيرش

بخت آن کو که به تدبير کنم تسخيرش

دل سراي تو و ويران تر از او جائي نيست

خانه اي را که نشستي نکني تعميرش

گرن اکسير شدي اي مي صافي در خم

هر که نوشيد تو را از چه دهي تغييرش

آهم آتشکده اي داشت نهان وقت سحر

دل سنگين تو انداخته از تأثيرش

صورتت سوره نور است و زلطف بيچون

خط تو از رقم مشک کند تفسيرش

هر که ديوانه سوداي پريرويان است

همچو آشفته زيک موي بود زنجيرش

نازم آن ترک مجاهد که بجولانگه حسن

سوده بر عارض خورشيد دم شمشيرش

رشته زلف تو اندر کف اغيار افتاد

دل ديوانه بگو تا چه بود تدبيرش

بسته عاشق بميان از خم زلفت زنار

زاهد شهر بگو تا که کند تکفيرش

پنجه قدرت حق است بود دست خداي

علي عالي اعلا که تو خواني شيرش

سر نهم بر درش ار بخت کند تعجيلي

خاک آن در شوم ار عمر بود تأخيرش

چشم دارم مرا نظارت بخش

معني از لطف بر عبارت بخش

رند و آلوده دامنم ساقي

از مي صافيم طهارت بخش

بر من اي نوبهار روحاني

چون چمن از دمي خضارت بخش

دين و دنيا بغمزه اي دادم

خيز و زآن لب مرا خسارت بخش

تلخکاميم زآن لب شيرين

بوسه اي چند بي مرارت بخش

خود ستايند لشکر ترکان

ملک يغما بيک اشارت بخش

نو عروسان فکر بکر مرا

از کرم عصمت و طهارت بخش

تا نگويم بجز مديح علي

معنيم باز در عبارت بخش

گر پيامت بود بساحت عرش

آه آشفته را سفارت بخش

چو خليلم در آتش نمرود

تو سلامت از اين حرارت بخش

يافتي از کمند هجر خلاص

حمدي ايدل بخوان تو از اخلاص

زرخالص کند بر آتش صبر

کاب و رنگش فزون شود زخلاص

خون خم را اگر صراحي خورد

ساقيا خون او بخور بقصاص

تو کدامي که آفتاب سپهر

در هوايت چو ذره شد رقاص

جز علي گوهري بدست نکرد

هر که در بحر عشق شد غواص

تو گلي ديگران شها همه خار

تو زري ديگران نحاس و رصاص

اي کرده آفتاب زروي تو تاب قرض

عطري زخاک کوي تو کرده گلاب قرض

ماه و ستاره را نرسد لاف روشني

جائي که نور از تو کند آفتاب قرض

گل آب و رنگ کرده زرخساره تو وام

کرده زچين زلف تو چين مشک ناب قرض

مستان برند از دل خونين من کباب

کرده زلعل نوش تو نشئه شراب قرض

داني بمهر و ماه چرا ابر شد حجاب

اينان زشرم روي تو کرده نقاب قرض

مطرب نه وجد عارف از نغمه تو بود

کاز عشق کرده نغمه چنگ و رباب قرض

مستغني است زآب بقا آن لبان نوش

آب خضر نکرده زموج سراب قرض

مسکين دل از لب تو طلبکار بوسه ايست

بايد ادا نمود بحکم کتاب قرض

نبود عجب که همچو کمان خم کنند پشت

گر برنهي تو بر سر اين نه حجاب قرض

اي دست حق حساب خلايق بدر شود

آيد اگر بمعرض يوم الحساب قرض

شايد گر از خرانه غيبش ادا کني

آشفته تو را که بود بيحساب قرض

دولت چو بر نصاب رسد بايدش زکوة

من چون کنم که رفته زحد نصاب قرض

عشق پيرانه سرم انگيخته در دل نشاط

بر هوا گسترده ام از نو سليمان وش نشاط

پرچم زلف بتي افکند بر سر سايه ام

تا زنم بر بام گردون پرچم عيش و نشاط

قافله سالار عشقم کاروان پربار دل

مشتري مغبچگان و کوي ميخانه رباط

اختلاط ماه و تو هست از ازل چون نور و چشم

گر بچشم مردمانم نيست پيدا اختلاط

ربط جان زآن تار زلفين دو تا کي بگسلد

تا که باشد در ميان جان و جانان ارتباط

دست معمار وجودم چون بنا کرد از ازل

خشت من از عشق کرد و مهر مهرويان ملاط

ما در گيتي مرا در پاي خم زاد از ازل

دايه ام شد ميفروش و خاک ميخانه قماط

احتياطي داشتم از ديدن روي بتان

ناگهان تير نظر از دست برد آن احتياط

عيش باقي جوي در کوي مغان منزل گزين

در بسيط خاک چون نبود بساط انبساط

درگه پير مغان خاک نجف دارالامان

اين صراط مستقيم آشفته و نعم الصراط

سعي کن ايدل که تا گردي غبار درگهش

تا کله گوشه زکيوان بگذراني از نشاط

آفتاب عشق در آئينه جان زد شعاع

الوداع اي صبر و عقل ودين و ايمان الوداع

چنگ بر دل ميزند چنگي زنقش وقت شد

تا که بيمطرب درآيم صوفي آسا در سماع

ساقي از جام حقيقت صندلي باده بيار

کز خمار اين هوسناکي بسر دارم صداع

کسوت فقرم بده درويش صاحب منزلت

تا کنم اين جامهاي عاريت را انتزاع

جلوه اي کن در درون سينه اي نور علي

تا زبام کعبه دل افکني لات و سواع

وقت خوش مستي بود بيت الشرف کوي مغان

زآفتاب جام ساقي خوش گرفته ارتفاع

تابکي آشفته از زلف و خط خوبان حديث

صفحه دل را بشوي از خط تعليق و رقاع

هلال غره شعبان زچرخ کردطلوع

به پيش جام و صراحي برد سجود و رکوع

قعود يار پري رو قيام شاهد مست

باهل حال فزايد فزون خضوع و خشوع

زخاک ميکده گو تا برد حيات ابد

سکندر ارچه زآب خضر بود ممنوع

نواي مطرب عشاق راست زد تکبير

منه بجانب محراب عشق روي خضوع

فغان کند دل شيدا زديدن رويت

بلي بناله برآيد چو ديد مه مصروع

بحيرتم که بسبعين هجر چون ماندم

مراکه بي تو نبودي قرار در اسبوع

شکر زدست رقيبم چو حنظل است بطبع

زدست دوست بود زهر چون شکر مطبوع

چو شمع پا بجا ايستاده ام در بزم

مکن تو خدمت جان باختن بکس مرجوع

نظر بلاله رخان ليک چشم دل با تست

که عکس ها همه دارند سوي اصل رجوع

چه جاي پرتو شمع است و تابش اختر

چو آفتاب حقيقت کند زشرق طلوع

اصول مطرب و مدح علي بس آشفته

زمن مپرس تو اي شيخ از اصول و فروع

کافور بيخت ابر چو بر بوستان باغ

کنجي بجوي و همدمي و از جهان فراغ

بر جاي سرو و گل بنشان يار معتدل

مي نه بجاي لاله و نرگس کن از اياغ

شمعي بدست آر که پروانه اش شوي

روشن کني بخلوت دل از رخش چراغ

بگذار بلبله زمي و بذله اي بگوي

بلبل اگرچه رفت و چمن کرد وقف زاغ

ساقي اگر چه جام بکف آيدت زدر

از چهره و شراب توان کرد طرح باغ

بردار از دهان صراحي تو پنبه را

تا دست ساقيت بنهد پنبه اي بداغ

ليلي نشسته در حشم دلبري بناز

مجنون عبث بباديه حيران بکوه و راغ

آشفته شاهباز شو و کبک کن شکار

مردار خور مباش تو چون زاهد و کلاغ

شور علي بکاسه سر جاي ميدهدم

سوداي مختلف بزدائيم از دماغ

شاهي که در غدير رسول جهانيان

او را خليفه خواند که کامل شدش بلاغ

نميتابي چرا ايشمع در کاشانه عاشق

نمي آئي چرا اي گنج در ويرانه عاشق

برم يرغو بر سلطان که زلفت جاي غير آمد

چرا کردي نزول اي بيمروت خانه عاشق

گرفتم من کنم قصه زسوز دل برت هر شب

اثر کي در دل سنگت کند افسانه عاشق

غم جلانرا مخور هرگز که در عشقش تلف کردي

که رجحان بس بجان دارد دلا جانانه عاشق

بذکر شيخ تو مفتون زطوف کعبه ي مغبون

زميخانه شنو آن نعره مستانه عاشق

بمحفل گر دهي بارم چو شمع صبحدم جانا

بشکرانه بسوزد خرقه رندانه عاشق

از آن رخسار آتشگون خبر بشنو زآشفته

خبر دارد زشمع انجمن پروانه عاشق

مي مهر علي در جام دل بين محتسب بگذر

مزن سنگ جفا زين پس تو بر پيمانه عاشق

رود هر وقت غواصي بدريائي پي لؤلؤ

بخاک درگه حيدر نهان دردانه عاشق

تا گل روي تو از شرم که شد غرق عرق

که گل از شرم تو در آب فروشسته ورق

قامت معتدل وچهره گلناري تو

بزده از سرو و گل کشمر کابل رونق

برد با دست بلورين چو بلب جام شراب

کرد در بزم عيان در دل شب صبح و شفق

خط تو خضر و لبت چشمه آب حيوان

چهره ات بدر دجي طره تو ذات غسق

مات در عرضه حسنت شه انجم اي رخ

وقت پيل افکني تست نراني بيدق

مانده در تيه غمت موسي عمران حيران

نوح در ورطه عشق تو شکسته زورق

حيرتم از تو ندانم که کدامي اي عشق

که وجود دو جهان شد زوجودت مشتق

دل سودائي و در عشق شکيبا حاشا

صبر بر آتش سوزنده ندارد زيبق

نفس کشت و همه ليلي شد از آن رو مجنون

در صف عشق زعشاق گرو برد و سبق

پرچم زلف تو زد بر سر خورشيد علم

شايد ار بر سر افلاک بکوبي بيرق

شير حقي تو و دست ازل و خازن سر

گويد آشفته مديحت بودش تا که رمق

صد گل شگفت صبحدم از بوستان عشق

جز در درون لاله نديدم نشان عشق

مرغان باغ گر همه دستانسرا شوند

از عندليب گل شنود داستان عشق

سهراب وار بسمل بازوي رستمست

رستم اگر که تير خورد از کمان عشق

شايد که دم زرتبه عين اليقين زند

در آن سري که کرده سرايت گمان عشق

روئينه تن بود به بر خنجر اجل

آن دل که از ازل بود اندر ضمان عشق

عشاق راست زهر بلا باده زلال

از لخت دل کباب خورد ميهمان عشق

کي راه برد خضر بسر چشمه حيات

نايافته هدايت از رهروان عشق

کشتي نوح غرقه بحر فنا شدي

گر ناخدا در او نشدي بادبان عشق

گر کيمياي اهل صناعت ززر بود

اکسير ماست خاک در آستان عشق

يعقوب شد زقافله مصر ديده ور

کحل من است گرد ره کاروان عشق

چون سرو تا ابد بود ايمن زباد دي

در هر چمن که پاي گذارد خزان عشق

اين خرمي و تازگي نوبهار حسن

باشد زحسن تربيت باغبان عشق

عيسي شود ببزم محبت مريض شوق

موسي شود بطور سعادت شبان عشق

ايمن بود زحادثه دهر تا ابد

هر کس که جاي کرده بدار الامان عشق

سوزم چو شمع و قصه وقت بيان کنم

آشفته آتشين بود آري زبان عشق

عاقلان ديوانه تدبير عشق

عاشقان را خانه در زنجير عشق

گر در اين ميدان کشد طفلي کمان

ترسمش گردد نشان تير عشق

نازم اين آب و هوا کز هر طرف

شيرها بيني همه نخجير عشق

رهروان را برد تا دير مغان

لوحش الله از صفاي پير عشق

گر بود در آتش شوقت ثبات

بر مس قلبت خورد اکسير عشق

نيست او را آرزوي آب خضر

هر که آمد کشته شمشير عشق

فاش گويد مي کشم عشاق را

هست اندر راستي تزوير عشق

اي بسا دل کز غمت ويرانه شد

تا که آبادش کند تعمير عشق

گر قلم گردد شجر دريا مداد

عاجز آيد از پي تحرير عشق

شوکت شاهان عالم بشکند

چون بجولانگه درآيد مير عشق

دامن آلايد هوسناکي اگر

حاش لله گر بود تقصير عشق

عشق آن معني که لاينحل بماند

حسن خوبان ميند تفسير عشق

بر بي نياز قابل نبود نماز عاشق

مگر اينکه قبله باشد بت دلنواز عاشق

نه بمسجد است و محراب نماز عشقبازان

بخم دوابروي دوست بود نماز عاشق

همه روي در حجيزند پي عبادت اما

سر کوي يار باشد بجهان حجاز عاشق

زجهان به بينيازي بزنند دم حريفان

که براي ناز معشوق بود نياز عاشق

نکني زغير شکوه رخ زرد و اشگ گلگون

فکند زپرده بيرون همه روزه راز عاشق

بده آن شراب ساقي که هوس زدايد از دل

بحقيقتي رساني تو گر مجاز عاشق

تو که دست کردگاري گرهي زکار بگشا

نبود بجز تو در دهر چو کارساز عاشق

مدتي بستم لب از گفتار عشق

تا نگويم با کسي اسرار عشق

لاجرم سر انا الحق فاش شد

ميروم منصور وش بر دار عشق

عاشق از کس راز نتواند نهفت

کازجبينش ظاهر است آثار عشق

آتش نمرود نبود هوشدار

گو خليلا پا منه در نار عشق

ميل گلشن هرگزت نبود دلا

گر خلد در پاي جانت خار عشق

مشتري گو جان بياور کامده

يوسفي در جلوه در بازار عشق

گر نبخشايد طبيب عاشقان

کي شفا جويد زکس بيمار عشق

هر چه را بيني عياري کرده اند

صيرفي کو تا کند معيار عشق

حيرتم از کار نساجان صنع

کاز چه ميبافند پود و تار عشق

عشق اقدس مرتضي و عاشقان

غافلند از قدر و از مقدار عشق

امشبم خورشيد سرزد از وثاق

ماه از اين خجلت فتاد اندر محاق

کي چمد سرو چمن در انجمن

ماه کي ديدي نشيند در رواق

مطربا چنگي و ساقي ساغري

کاينچنين شب نادر افتد اتفاق

در درون بلبله خون رزان

بسته کامشب در گلو دارد حناق

آفت دل شاهدان بذله گوي

دشمن دين ساقيان سيم ساق

از نگيني بد سليمان را حشم

داشت جم از فيض جامي طمطراق

سده کرد از آب مي مينا بريز

در قدح شايد گشايد از فواق

من نميدانم گنه را از ثواب

شرع آشفته بود صدق و وفاق

از نجف هرگز نمي آيم بخلد

شيخنا بگذر مکن تکليف شاق

بس عجب داري که ديدي لعل خوبان از نمک

قدرت اين باشد که کرده شکرستان از نمک

از نمک پاشي لب شيرين تو فارغ نشد

تا فکندي شوري اندر بزم مستان از نمک

پسته خندان گشوده بذله شيرين بگفت

نرخ شکر کرد آن شکر لب ارزان از نمک

قند از شکر کند قنادي اي بس اين عجب

کان نمکدان از حلاوت ريخته آن از نمک

بر سر سيخ مژه بس دل زدي ايچشم مست

مستي و داري کباب و خيز بستان از نمک

گر بزخمي کس نمکسايد کند افغان زدرد

جز لبت کاوريش دلرا کرده درمان از نمک

جز بنفشه خط که سر زد از نمک زار لبت

کي بنفشه سر زده يا شاخ ريحان از نمک

خضر آسا تازه و تر خط سبزت از چه ماند

گر نخورشيد است هرگز آبحيوان از نمک

دوش وصف آن لب شکرفشان خامه نگاشت

کرد پرآشفته يکسر جيب و دامان از نمک

چون نمک نام علي را هم عدد شد لاجرم

زان سخن را چاشني بخشد سخندان از نمک

اي رفته و باز آمده سرمست وغضبناک

از مهر تو برگردم با کين تو حاشاک

مخضوب بود ناخنت اي پنجه سيمين

تا خون کرا خورده اي اي ترک غضبناک

مردم هم صيد تو چه پرواي وحوش است

هشدار کز انبوه سران خم شده فتراک

صوفي زخم صاف محبت قدحي نوش

کان مي کند آئينه ات از زنگ هوس پاک

جان رفت و سرم بر سر سوداي تو ليکن

سوداي تو از سر ننهد طبع هوسناک

پنداشته ام عشقش و گويند هوس بود

افسوس که نشناخته ام زهر زترياک

مه کرد درو بام تو هر شب بطوافت

خورشيد نهد روي بدرگاه تو بر خاک

از خضر طلبکار شدم آب بقا را

خط تو اشارت بلبت کرد که هذاک

در کعبه بود دل همه گر نقش بتانست

آشفته همي گفت بتو نعبد اياک

اي شير خدا مظهر حق در تو گريزيم

لامهرب لامنجاء لا ملجاء الاک

نوبهار است و برآورد گل رعنا خاک

لعبتان کرده عيان نغز و خوش و زيبا خاک

تا که عيش که بود در چمن و عشرت کيست

که چمن باز حلي کرد قبا ديبا خاک

گو بموسي گلستان دم از ارني نزني

که بسي مشعله افروخته چون سينا خاک

گل خورشيد بپرورده بدامان از مهر

خود بر او ديده فرو دوخته چون حربا خاک

رسته از خاک بسي لاله خونين پيداست

داغها داشته پنهان بدل از سودا خاک

زادگانش همه مستانه چمان رقص کنان

خورده از خمکده ابر زبس صهبا خاک

تا که آيا بتماشاي چمن ميآيد

کاين همه گنج بگسترده بي پروا خاک

بوستان کافر زمرد شد و لعل زرو سيم

بشتابيد که داد است صلا يغما خاک

نوبت سلطنت حق بود و عيد عجم

کز شعف سوده کله بر فلک اعلي خاک

جان بياسايدت آشفته زآتش فردا

اگر امروز کني تن بدر مولي خاک

گل پيش رخ تو باخته رنگ

شکر زدهان تست در تنگ

پيش ذقنت به بهشتي

بردار سياست است آونگ

برخاست به پيش پاي تو سرو

بودش قدمي بمعذرت لنگ

اي لعل چو دم زني از آن لب

گو گوهر خود مزن تو بر سنگ

طغرائي خط بگوش او گفت

من نسخ کنم کتاب ارژنگ

برهان مطلب زعاشق اي شيخ

کاو شسته کتاب عقل و فرهنگ

ميميرم از اين حسد که امشب

بر کشتن غير کردي آهنگ

ما رنگ و نواز عشق سازيم

مطرب چه زني نواي سارنگ

آشفته به بين چه دست و پا کرد

بر دامن مرتضي زده چنگ

من نامورم زمدحت شاه

او راست گر از مديح من ننگ

ترک چشمت صنما گر چه عليل است عليل

ليک هر جا نگري خيل قتيل است قتيل

بار هجرت بدل زار گرانست گران

گو بنه کوه که بالله نه ثقيل است ثقيل

آب حيوان که سکندر زپيش رفت و نيافت

خضر خط تو بر آن چشمه دليلست دليل

مه کنعاني من ايکه عزيزي در مصر

سوي يعقوب نظر کن که ذليلست ذليل

گرچه صورت گر چين نقش نکند صد لعبت

پيش عشاق جمال تو جميل است جميل

نيستم هيچ غم از حادثه دهر بدل

که مرا پير خرابات کفيل است کفيل

ميرد از حسرت ديوانگي مستانت

شيخ فرزانه ما گرچه عقيل است عقيل

عشقت از آتش نمرود بود گو ميباش

که مرا نار تو گلزار خليل است سبيل

روز وصلم بکش و هيچ مينديش از آنک

خون قربابي در عيد سبيل است جليل

گنه باده کشان گرچه بزرگست بزرگ

عفو دادار خطا بخش جليل است جليل

با سر زلف وي آشفته گرت پيغاميست

با نسيم سحري گو که دليل است دليل

عمره و حج نکند کاملت ايشيخ برو

مهر مولات در اين کار دخيل است دخيل

من زدم دست بدامان حسين شاه شهيد

که تو را شبل و بو خشور سليل است سليل

حسن بديع تو اي خجسته شمايل

فتنه ايام گشت و شور قبايل

بار دل عاشقانت زلف دو تا کرد

ورنه نبودي بدين صفت تمايل

از که بپوشم حديث عشق که باشد

چهره و اشکم بدرد عشق دلايل

خواهي اگر خم نشين شوي چو فلاطون

در خم باده بشو کتاب فضايل

مشکلي افتاده بود نقطه موهوم

کرد به حرفي لب تو حل مسائل

بندد اگر بت پرست رشته زرنار

بر بت رويت چراست زلف حمايل

گفته آشفته پيش زلف تو گفتي

هر دو برقص آمدند سامع و قائل

وصل تو جانانه بود قسمت جانم

گر نشدي جان ميان ما و تو حايل

عشق علي شست نقش مهر بتان را

ملت احمد نمود نسخ اوايل

خسرو شيرين لبان توئي بشمايل

کعبه کوي تو قبله گاه قبايل

شايدت ار مصريان شوند زليخا

يوسف عصري بتا بشکل و شمايل

حالت مجنون بجو نه حکمت لقمان

عشق بود برق کشت زار فضايل

گر تو بخواني بگو که راندم از در

ور تو براني که خواندم بوسايل

حسن تو مستغي از دليل حکيمان

پرتو خور بر صفاي اوست دلايل

چشم بدان دور کرده اند زرويت

تير نظر دوز و جادوان حمايل

وه که زياد تو اين صفت نشود دور

تو همه مستوحشي و ما همه مايل

ليلي و عذرا توئي و سلمي و شيرين

رفته به تغيير در لباس اوايل

نقش تو بر چشم تر نماند و شگفت است

نقش تو آب و نشد زحادثه زايل

از پي تعويذ چشم بد شبي از مهر

دست بگردن در آرمت بحمايل

دلي که عشق بود در طبيعتش مجبول

کجا عدول نمايد بحکمت معقول

گرم چو شمع بسوزي من آن نخواهم بود

که با حضور تو خاطر کنم بخود مشغول

گهي بمردم و گه زنده گشتمي ورنه

خبر نبود مرا هيچ از خروج و دخول

خبر نداش زاسرار يار ما جبريل

ميان عاشق و معشوق عشق بود رسول

زخونبها نزند دم بحشر کشته عشق

که رمزهاست نهان پيش قاتل و مقتول

مسلم است دو عالم بعشق و بس زازل

که تا ابد نشود از زسلطنت معزول

حديث دلبر خود با دگر بتان چکنم

اگر تميز نداري زفاصل و مفضول

ميانه علي و ديگران همين فرق است

که تيغ چوبي و سيف مهند مسلول

حديث زلف تو مي گفت دوش آشفته

ندا رسيد که بس کن که الحديث يطول

جز عشق نيکوان که بود اصل هر اصول

باشد مذاهب دگر انديشه فضول

نبود عجب بصيد دلم گر بود حريص

طفل است و برگرفتن صعوه بود عجول

بر اوج کوي او نرسد طاير قياس

در دشت عشق لنگ بود توسن عقول

بار امانت غم عشقت بدوش کرد

بيچاره آدمي که ظلوم آمد و جهول

قاصد ميان عاشق و معشوق شرط نيست

جز آه در ميان نبود ديگري رسول

پندش کجا بحلقه مستان اثر کند

واعظ که خود عدول نمايد زما يقول

گو زاهدش براند از کعبه و صفا

آنرا که طوف ميکده عشق شد قبول

قربانيان کوي تو از بس بود فزون

ترسم دلت زريختن خون شود ملول

از منع پاسبان نکند وهم و از عسس

هر کس که راه يافته در پرده اصول

خورشيد آسمان که بود شمع خاوري

خواهد زشمع روي تو پروانه دخول

شوقم بجاي ماند و تحمل زدست رفت

عقلم زوال يافت و العشق لا يزول

آشفته کوهها بدل از عشق اوست بار

زلفش ببين که بار دلم را شده حمول

خورشيد مرتضي و جهان جمله ذره اند

فرع است کاينات و علي اصل هر اصول

حديث عشق بازي را مپرس از عارف عاقل

که کس نشناخت ليلي را بجز مجنون لا يعقل

سبکتر ران زرحمت ساربانا ناقه ليلي

که امشب اشک مجنون راه را بربسته بر محمل

نخواهم خونبها در حشر و گويم شکر از اين کشتن

همينم بس که رنگين شد زخونم پنه قاتل

بخوانم بر کليم امشب حديث لن تراني را

که کرده آتش سوداي تو در طور دل منزل

کسي کش عشق شد پيشه ثمر کي باشد از عقلش

چو برقش در کمين باشد زخرمن کي برد حاصل

نه تنها پاي من در گل بود از بار عشق تو

که هر جا کوه را بيني از اين سوداست پا در گل

مده در حلقه زلفت خدا را راه آه کس

بيا مپسند اين بار گران آشفته را بر دل

اگر خواهي نجات ايدل بکوي مرتضي جا کن

که بهر نوح در طوفان شدي درگاه او ساحل

مرا بغير تو خاطر کجا شود مشغول

تو در دلي زچه دل را کنم بغير ملول

بکشتگان تو تکليف آب خضر خطاست

که قتل عاشق او راست غايت مأمول

بشوي ديده زخوناب بهر ديدن يار

که طوف حج نکند غير مردم مغسول

نه طرف کعبه کند نه مجاور دير است

کسي که در حرم عشق يافت راه وصول

رموز نعره بلبل زعاشقان بشنو

که عاقلان نشناسند گفته بهلول

بيا تو مطرب مجلس بساز پرده عشق

که عارفان بسماع آوري بضرب اصول

کجا رود زخم گيسوي تو آشفته

که پاي تا سر در سلسله بود مغلول

دلم خراب زعشق است و اين کند آري

کند بمنزل درويش پادشه چو نزول

بغير عشق مگوي و بغير عشق مخوان

که در فنون ديگر نيست جز خيال فضول

کدام عشق علي آن دليل ذات ازل

که از وضوح ندانم دليل از مدلول

بکشت زار جهان چون که بگذري اي برق

مرا بسوز که قربانيم شود مقبول

بشوق عشق تو خواهد ملک بآن پاکي

که تا چو من شود اندر جهان ظلوم و جهول

شب فراق درآمد برفت روز وصال

چو نيست پيکر مطبوع ما و شخص خيال

بديده سرمه توان کرد خاکپاي جمال

اگر که ليلي ما پرده برکشد زجمال

نبود فرصت بدگو ميانه من و دوست

دريغ و درد که در دستش اوفتاد مجال

گواه نيست مرا جز دو چشم فتانش

که ريخت خون دل من بغمزه قتال

زهي زملت ترکان که خون مردم را

چو شير مادر بر خويشتن کنند حلال

فسون آهوي تو صيد کرده شيردلان

عجب که شير بافسون رود بدام غزال

تو خضري و خبر از سوز تشنگانت نيست

که ماهيان نشناسند قدر آب زلال

بحکم عقل کجا ترک عشق بتوان گفت

که ترک عشق تو گفتن تصوريست محال

عجب مدار که من زنده مانده ام در هجر

که زندگاني عاشق بود اميد وصال

ملولم از غم دوران دهر ايساقي

مگر زذکر تو شويم زسينه زنگ ملال

گرت بکوي مغان نيست راهي آشفته

دمي بحلقه مستان شبي درآي و بنال

که شايد از کرم عام پير ميخانه

ببخشد از خم خاصت اياغ مالامال

علي ولي خدا ساي مي توحيد

که عقل را بنهد عشق او بپاي عقال

بچشم خويش ملايک کشيده نعلينش

که رفت خاک رهش روح قدس با پر و بال

بده اي ساقي آتشي سيال

که لب جام از او زند تبخال

ميزند جوش خون صراحي را

از رگ چشم او بزن قيفال

بده آن مي که عمر خضر دهد

تا بتأخير افکني آجال

جام لبريز کن مکن غفلت

قولايزد که ذره مثقال

بده آن باده ام که در رمضان

افکند مست بلکه تا شوال

بده آن مي که صعوه چون نو شد

او زشهباز برکند شه بال

بده آن مي که گر خورد پشه

پيل را زير پا کند پا مال

بده آن مي که از ازل چو کشي

تا ابد مستيش نکرده زوال

بده آن باده ام که چون موسي

برکنم بيخ جاوي محتال

ساغر چون هلال را برگير

بده آن آب آفتاب مثال

تا شوي ماه آفتاب بدست

تا زنده آفتاب سر زهلال

بده آن داروي سليماني

بده آن اهرمن کش قتال

آن شرابي که چون کني بقدح

جام جم سازد ار چه هست سفال

زآن شراب خم فلاطوني

که شود ناطق ار بنوشد لال

زآن شرابي که گر خورد درويش

پادشه را دهد قباي جلال

تا بنوشد از آن مي آشفته

تا رسد نقص او باوج کمال

چيست اوج کمال درگه شاه

شاه که شير ايزد متعال

شکار کيستم يا رب بخاک و خون طپان بسمل

کمانداري کجا کز ناوکي حل سازد اين مشگل

منم صيد تو حيف آيد بفتراک دگر افتم

بگو روبه مخور شيري شکاري گر کند بسمل

فلاطون را بگو از من که تا کي خم نشين باشي

تو را حکمت نياموزد مگر مجنون لايعقل

مده از دست ملک دل که در او سلطنت کردي

نگين جم بود حاشا زحال دل مشو غافل

زني تو لاف عشق شمع و ميسوزي زيک پرتو

برو پروانه و ديگر مکن تو دعوي باطل

ملک از آتش عشقت نميسوزد عجب دارم

که نگذارد بجان برق نه عالي و نه سافل

رموز عشق از عاشق شنو نه مفتي و قاضي

بلي فرقست بي پايان ميان عالم و جاهل

بقاي خويشتن در سوختن ديده است پروانه

که ميآيد چو آشفته بخون خويش مستعجل

چه غم داري از اين درياي بي پايان پهناور

که نوحت عشق و کشتي شوق و کوي ميکده ساحل

در ميخانه وحدت علي آئينه درا حق

که آمد رشحه جودش بارزاق جهان کافل

ميرفت و هزار دل دنبال

سر پنجه زخون مرد و زن آل

سمين ذقنش چو چاه بيژن

گيسوش کمند رستم زال

ميرفت چو آهوان وحشي

ميکرد گهي نظر بدنبال

ميکرد گه از مژه اشارت

ميريخيت زچشم خلق قيفال

ميرفت الف صفت مجرد

زلفش بقفا خميده چون دال

چون سايه منش دويدم از پي

در پاي فتادمش چو خلخال

گفتم مرو اي روان عشاق

گفتم مرو اي هماي اقبال

تو رفتي و ديده ماند بي نور

تو جاني و بي تو تن بزلزال

گر مطلب تست خون عاشق

برخيز چه ميکني تو احمال

من بسمل و غافل است صياد

گو شير بدردم بچنگال

خم کرد کمان ابروان را

بگذاشت در او خدنگ قتال

گفتا بگذار دامنم را

ورنه کنمت زخون قبا آل

آشفته تو بسته کمندي

اي صعوه چه ميزني پر و بال

چون عشق بزورمندي آمد

از کار افتاد عقل فعال

بر دامن مرتضي بزن چنگ

بنشين همه عمر فارغ البال

مدعي تا چند ميپرسي تو از اسرار دل

چشم تر افکند بيرون نقطه پرگار دل

رشته زنار بگسستي ولي بت در بغل

گر تواني بگسل اي جان رشته زنار دل

شاهد معني بود بيرنگ آئينه بيار

زرد و سرخ و سبزدان از پرده زنگار دل

پرتو رحمن نتابد در درون سينه ات

تا که داري نقش شيطان بر در و ديوار دل

وصل جانانت ميسر نيست جز ايثار جان

جان نخواهد صاف شد الا باستظهار دل

هر که از نفس و هوا بگذشت و بيرون شد زتن

پاي تا سر جان شود بي شبهه برخوردار دل

غير نقش مرتضي اندر درون پرده نيست

لاجرم گر پرده برداري شبي از کار دل

تا بکي آشفته گوشت وقف موسيقي بود

گوش جان بگشاي بر الحان موسيقار دل

عقل موسي و قبس عشق است و سينا سينه اش

نور سينا نيز باشد پرتوي از نار دل

بختي عقلم بگسسته عقال

عشق خلاصي دهد از ما يقال

خس صفت از جنبش باد شمال

چند روي سوي يمين و شمال

کعبه جانان دل و سوي حجاز

شيخ کند بيهده شد رحال

عيش محال است در اين غمکده

هان چه شوي طالب امر محال

گر بودت باده چو جم لاجرم

آئينه اي ساز زجام سفال

جام مي و پنجه ساقي ببزم

بدر کش اطراف بود ده هلال

چيست تو را توشه در اين راه دور

برگ بساز اي که بيابي مآل

مطرب و ني قرقف و راح و عقال

خوش که کند ملک جهان انتقال

چهره ساقي زنظرها ببرد

حسن نکويان بديع الجمال

جام شرابي که نمايد در او

چهره رخسار جمال و جلال

شاهد غيبي علي مرتضي

مظهر حي صمد لا يزال

تا کشد آشفته از آن يک قدح

بشنود از حوري و غلمان تعال

تکيه شيخ است بعلم و عمل

من نکنم جز بعلي اتکال

زهمرهان مجازي کناره کن ايدل

کمند الفت اغيار پاره کن ايدل

چو آفتاب حقيقت برآمد از مطلع

از اين ستاره وشان رو کناره کن ايدل

گرت هواست که صبحت برآيد از مشرق

زاشک دامن خود پرستاره کن ايدل

زکشتگان مگرت در نظر بيارد دوست

تو خويش بر مژه او قناره کن ايدل

طبيت حاذق در شهر بند امکان نيست

پي معالجه خويش چاره کن ايدل

برو که سبحه زهاد دام تزوير است

بيا بعود صليب استخاره کن ايدل

بيفکن از تن خود جامهاي عاريتي

قبا و کسوت از اين نه قواره کن ايدل

بجز سراي مغان فتنه زاست قلعه دهر

پي تحصن خود فکر باره کن ايدل

پياده گر بودت پاي کوته آشفته

عزيمت در حيدر سواره کن ايدل

محرمي کو که بگويم غم ديرينه دل

در حضورش ببرم زنگ زآئينه دل

پس از اين با که شمارم غم ايام فراق

گفته بودم بصبا قصه پيشينه دل

ساقي آن برق ريا سوز زخم کن بسبو

تا بسوزم زنقش خرقه پشمينه دل

ديده شوخي کند و دل شده خون کيست که باز

طلب از اين دو نظر باز کند کينه دل

چشم کردم سپر تير نظر چون ديدم

تيرها راست نشسته همه بر سينه دل

گر کمان ابروي تو منکر تيراندازيست

آرمت پيش نظر پرده پارينه دل

مهر حيدر که بود در ثمين آشفته

جستم اين گوهر ناياب زگنجينه دل

با دبستان غمت انس گرفتست چنان

که يکي شد بجهان شنبه و آدينه دل

بايدت ديد نه با ديده سر ديده جان

سينه منزلگه يار است ولي سينه دل

زبحر عشق مجوئيد همرهان ساحل

که گرچه نوح بود کشتيش بود باطل

خلاف يوسف يعقوب کرد يوسف ما

که در سفر به پدر آمده است هم محمل

بجاست محمل و ليلي ميان قافله نيست

چه آيد از تن بيجان چو روح شد راحل

غبار سان زرکيبش دمي جدا نشوم

زاتصال من و دوست مدعي غافل

زرشک اينکه تو پرتو دهي بمحفل عام

بسوختن شده پروانه تو مستعجل

فکند شاهد ما پرتوئي بميخانه

که طوف ميکده ام گشته کعبه مقبل

زبعد قتل کنم گريه ها مگر شويم

نشان خون زسرانگشت پنجه قاتل

نه اي تو بلبل عاشق برو سمندر باش

چه حاجتست از اين گفتگوي بيحاصل

ولي زخون نتوان شست رنگ خون زآن دست

فغان که سعي دل و ديده هر دو شد باطل

سواره کي خبر از حال خستگان دارد

که فرقهاست بدوران زراحل و راجل

زحسن طلعت ليلا چو نيستت خبري

برو ملامت مجنون مکن تو اي غافل

بکعبه فخر کند بي گزاف آشفته

ميان بتکده اي گر علي کند منزل

بغير من که فتاد است بارم اندر گل

کشيده رخت همه همرهان سوي منزل

مرا زاشک روان راه باديه گل شد

بلي بسر نرسد راحله که ره شد گل

اگر نه نوح شود دستگير با کشتي

از اين محيط کشم رخت کي سوي ساحل

بشوق پرتو شمعي ببزم دشمن و دوست

بخون خويش چو پروانه ايم مستعجل

خبر زدوست نداري زخود چه باخبري

رسي بدوست چو از خويشتن شدي غافل

از آن به است که نقصان بود در اسلامش

کسي بکفر شود ملتش اگر کامل

زسر عشق سري نيست خالي از امکان

که پايدار زعشق است عالي و سافل

حکيم گرچه زاسرار حکمت آگاه است

اگر زعشق ندارد خبر زهي جاهل

اگر محبت حيدر نباشدت ايشيخ

عبادت ثقلين ار کني بود باطل

ترحمي من آشفته را زروي کرم

که بار من بگل افتاد و بارها بر دل

خوش آن برهمن حق جوي فارغ از تثليث

که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل

بر برگ سمن ميزني از مشک طري خال

وحشي است غزال تو و خلقيش زدنبال

از خال تو روشن بودم ديده نبيني

بي نور بود چشم چو خاليست از آن خال

مژگان تو آن نشتر فصاد که از نيش

از مردمک ديده مردم زده قيفال

جز آينه کاو روي تو را عاريه کرده است

نقاش کجا بندد نقش تو به تمثال

زلفت بقفاي نگه مست کدامست

شاهين که غزالي بگرفتست بچنگال

خشکيده گر از روزه لب لعل تو يکچند

ترکن بمي صافش در غره شوال

ساقي بده آن آب که از گرمي طبعش

افتد بتن جام تب و آرد تبخال

آن آب که آتشکده خيزد زفروغش

آن آب کزو رنگ زريري شده چون آل

ترکن تو دماغ من و دل گرم کن از مي

کز سردي و خشکي شده ام منقلب احوال

تا مست شوم زآن مي و مستانه بگويم

بي پرده مديح علي آن مظهر متعال

داري جهان والي امکان ولي حق

همسايه واجب شه دين مصدر اجلال

با آن همه تفصيل که تنزيل خدائيست

ايزد نکند وصف توالا که با جمال

گر کرده بمن پشت جهان گو همه ميکن

با اين همه ادبار تواش ميکني اقبال

سنجند بميزان چو مرا جرم بخروار

در کفه ديگر نهم از مهر تو مثقال

بنشست بتا نقش تو تا در حرم دل

نقش حرم دير بديده شده باطل

فکر دهن تنگ تو در وهم محال است

حل شد زلبت گرچه بدل عقده مشگل

زاهد نگشايد گره از کار تو روزه

افطار زمي کن که شود حل مسائل

روحي تو و در آينه عکست نتوان ديد

عاجز بودت وهم بتصوير شمايل

در مزرعه دل بجز از عشق نکويان

هر تخم که کشتيم ندامت شده حاصل

چون روح که اندر همه اعضا شده ساري

عشق تو روانست بشريان و مفاصل

يکحرف الف بس بود از دفتر عشقت

يکعمر حکيما چکني کسب فضايل

در خيل عرب ليلي اگر مير قبيله است

نازم به بت خود که بود مير قبايل

آشفته خم زلف بتان حبل متين است

از جمله جهان بگسل و زين سلسله مگسل

عالم همه طوفاني و دنياست يکي بحر

کشتي است علي نوح نبي ميکده ساحل

آن ميکده وحدت و آن کوثر تحقيق

کامد زدم او اثر از فاعل و قايل

ابر برکشت من ار گشت زامساک بخيل

رشحه افشاني بحر کف ساقيست کفيل

قطره اي از سر رحمت بزن اي ابر کرم

که در اين مزره خشکيده بسي زرع و نخيل

ندهد شير باطفال چمن دايه ابر

که شده لاله و نرگس همه خونين و عليل

چشم ما نيست به تخمي که بخاک افشانديم

ساقي آن آب بده گرنه کثير است قليل

قوت جان قوت دل اصل روان نور بصر

مي که در باغ بقا رويد از او اصل اصيل

راه گمگشته بظلمات سکندر دارم

خضر کو تا شودم بر سر آن چشمه دليل

قطره خون منت کي بنظر ميآيد

که بود خون جهان بر سر کوي تو سبيل

آب و آتش نشناسم زتو رحمت خواهم

کز توهم خون شد و هم آب روان دجله نيل

از سر دار بر افلاک بري عيسي را

ميکني از نظري نار گلستان خليل

دست تو دست خدا ميشمرد آشفته

از تو هر کار که آيد بنظر هست جميل

گفتي زفراق يار چونم

چون مردم ديده غرق خونم

بي ماه رخ تو کوکب از چشم

ريزد زستارگان فزونم

در ظلمت هجر راه گمشد

اي خضر تو باش رهنمونم

تا گشت مسلمم غم دوست

در مدرس عشق ذي فنونم

مگذار بزير تيغ غيرم

غيرت کن و خود بريز خونم

من تشنه و دوست آبحيوان

بي يار بيا ببين که چونم

اي حلقه زلف از ترحم

زنجير بيار بر جنونم

گفتا ظفر از منست زلفت

پرچم شده گرچه سرنگونم

با جادوي چشم گو خدا را

کز ره نبرند از فسونم

رفتي تو و آسمان هميخواست

کز اين حرکت برد سکونم

تا چشم رقيب شد سرايت

صد عين روان شد از عيونم

بر مردم ديده بي جمالت

نشتر همه شب زند جفونم

اي شير خدا زلطف برهان

از منت روزگار دونم

اي ابر مژه بزن زرحمت

آبي تو بر آتش درونم

آشفته تو بود گرفتار

بگسل تو علاقه جنونم

زلفين تو را موي بمو گشتم و ديدم

جز دود دل خلق در آن حلقه نديدم

با شيخ نگو نکته توحيد که شرکست

اين زمزمه دوش از ني و مزمار شنيدم

حاشا که گهي چيده کليم از شجر طور

آن گل که من از گلشن رخسار تو چيدم

بادام تو تا انس گرفتم من وحشي

وحشي صفت از آدميان جمله رميدم

خوش باش که بيماري دل رفت زيادم

تا حالت بيماري چشمان تو ديدم

دستيم نمانده که بسر برزنم از هجر

از بس که سر انگشت بحسرت بگزيدم

تابو که غبار درت ايدوست بيابم

چون باد صبا بر سر هر کوي دويدم

تا غنچه تو بوسه گه مدعيان شد

سر تا بقدم جامه چو گل باز دريدم

اي تير کمان خانه ابرو بکجائي

بازآ که کمان وار زهجر تو خميدم

پاي طلبم لنگ شد و هيچ غمم نيست

با سر بدر کعبه مقصود رسيدم

آشفته کجا کعبه در خانه حيدر

آن کاو که جز او سر خداوند نديدم

دوش با باد دمي شکوه زهجران کردم

باد را از نفسي آتش سوزان کردم

آتش از شرح غمت در ني کلکم افتاد

من چرا شير صفت جا به نيستان کردم

غيرتم ميکشد ايدوست که نامت بردم

که چرا گوشزد خيل رقيبان کردم

رفتي و کرد عيان راز دورن مردم چشم

گرچه عمريست من اين واقعه پنهان کردم

شوق آنزلف و بناگوش چو بر سر بودم

همه جا روز و شبي دست و گريبان کردم

نقش رخسار تو بردم بزماني در چين

تا زصورتگرش نيک پشيمان کردم

از پي قافله ات گرد صفت ميآيم

که در اين راه سراغ مه کنعان کردم

دل ببر داشت فغاني و گمان ميکردم

که بغوغاي جرس قطع بيابان کردم

رفت چون برق زره محمل ليلي مجنون

از چه خود را بره باديه حيران کردم

تا که انسان دو چشمم بتو حور انس گرفت

قطع از انس پريزاده و انسان کردم

ريختم نافه از آنزلف بدامان تو دوش

ياد داري تو صبا با تو چه احسان کردم

از من ايمان مطلب در ره آن در يتيم

شيخ شهرم همه را صرف يتيمان کردم

دوش ديوانه عشق تو شنيدم ميگفت

که من اين حکمت تعليم بلقمان کردم

گفتم آشفته حديثي زخم زلفش باز

عالميرا من از اين گفته پريشان کردم

داد يکجرعه ميم از سر رحمت خمار

طوف ميخانه چو با ديده گريان کردم

ساقي ميکده عشق علي دست خدا

که بمدحش زازل طبع نوا خوان کردم

با تف عشق ما در افتاديم

شمع وش شعله بر سر افتاديم

بارها داده سر در اين سودا

با سر نو باو در افتاديم

هفت درياي عشق را گشتيم

رسته زين يک بديگر افتاديم

در خرابات عمرها خوش بود

آخر عمر خوشتر افتاديم

چه عجب دامن ار بمي آلود

چون بميخانه با سر افتاديم

چون بغربت گرفته جاجانان

ماهم از خانمان در افتاديم

طوس را ما بپارس بگزيديم

داده دل پيش دلبر افتاديم

چون تجلي طور اينجا بود

ارني گو بر او در افتاديم

ليل مظلم بديم و ماه شديم

ذره بوديم چون خور افتاديم

رند مست و خراب آشفته

زلف او را بچنبر افتاديم

بي سر و پا رسيده بر در شاه

در خور تاج و افسر افتاديم

عاشق و مي پرست و شيدائيم

رانده از کعبه و کليسائيم

نه پسند برهمنيم و نه شيخ

پيش اين هر دو فرقه رسوائيم

بگسستيم سبحه و زنار

نه مسلمان کنون نه ترسائيم

وقت وصف شکرلبان لاليم

گرچه ما طوطيان گويائيم

ما ندانيم هيچ در عالم

ليک بر جهل خويش دانائيم

گر به تشخيص حسن او کوريم

وه که بر عيب خويش بينائيم

گرچه پنهان بظلمت نفسيم

ليک در نور عشق پيدائيم

گلشکر زآن لبان لعل بيار

زآن که ما دردمند سودائيم

گرد نعلين صاحب معراج

دشت پيما و عرش فرسائيم

متکثر بکثرت امکان

وقت توحيد فردو تنهائيم

تا دل و ديده وقف خوبانست

گرچه زشتيم ليک زيبائيم

هوشياري مبادم آشفته

ما که سرمست عشق مولائيم

گرچه لا شئي و پست و ناچيزيم

قطره متصل بدريائيم

حسب ما بچار مادر نيست

به نسب نه زهفت آبائيم

خانه زاديم عشق سرمد را

بهمه کاينات مولائيم

چار تکبير بر جهان زده ايم

مرده گان را دم مسيحائيم

من و شمع دوش حرفي بميان نهاده بوديم

دو زبان آتش افشان به بيان گشاده بوديم

زمن آتشي بجست و بنشست در دل شمع

بمقابله قراري چو بهم نهاده بوديم

همه شب بسوخت شمع و بگريست تا سحرگه

به نسيم صبح هر دو ززبان فتاده بوديم

بنواي مرغ شب خيز که کوفت نوبت بام

زده عطسه اي بجستيم که قرار داده بوديم

زگلي حديث کرد او من و دل زگلعذاري

بعيار عشق دلبر من و دل زياده بوديم

بگزيد او تعلق من و عشق ساده رويان

من و شيخ هر دو آشفته نخست ساده بوديم

من و کوي ميفروشان تو و خانقاه زاهد

بکه خضر رهنمون گشت که ما بجاده بوديم

بسم اين تفاخر ايدل که بخواب ديدم امشب

که من و سگ در دوست بيک قلاده بوديم

بده اي يدالله از لطف مرا کلاه عزت

که بجاي پاي با سر بدر ايستاده بوديم

وصال دوست بمحشر زبس يقين دارم

بزندگاني خود چون رقيب کين دارم

براي اينکه بپوشم بعيب خود پرده

هزار دلق ملمع در آستين دارم

چو خاتم لب لعلت مرا بدست افتاد

چو جم دو عالم در زير اين نگين دارم

کنون که خرمن حسنت زمهر و مه چربيد

گمان مدار که پرواز خوشه چين دارم

حديث زلف وي آشفته مينوشتم دوش

بآستين همه گوئي غزال چين دارم

اشاره کرد بابرو زغمزه چشمش و گفت

کمان کشيده بقصد جهان کمين دارم

نمود در ازلم جلوه اي و چهر نهفت

بواپسين سر ديدار اولين دارم

باولين در کرياس عشق سودم سر

که پا چو عيسي بر چرخ چارمين دارم

نماز و روزه و حج قبول از زاهد

من و محبت حيدر عمل همين دارم

اي من اسير زلف خم اندر خمت شوم

همچون صبا بحلقه مو محرمت شوم

نه خضر يافت زندگي از تيغ عشق تو

اي من قتيل لعل مسيحا دمت شوم

گفتم زبوي زلف تو ناسور زخم دل

لعلش بخنده گفت که من مرهمت شوم

در پرده راست پرده عشاق ميزني

مطرب فداي نغمه زير و بمت شوم

خورشيد گرچه آفت شبنم بود ولي

من دارم آرزو بچمن شبنمت شوم

تا مي زلعل ساقي مجلس گرفته ام

جام سفال گفت که جام جمت شوم

تو آهوي ختائي ورم کردنت سزاست

باز آي از خطا که فداي رمت شوم

با ما کمست مهر تو و با رقيب بيش

قربان مهرباني بيش و کمت شوم

شادي نصيبه دگران بود و من بجهد

آشفته گشته ام که اسير غمت شوم

هستند نوح و آدمت ايشاه در پناه

من در پناه نوح و سگ آدمت شوم

همچو يعقوب زنو مصلحتي ساخته ام

تازه نرد نظري با پسري باخته ام

بهوا داري آن طرفه غزال چيني

دام در رهگذر آهوئي انداخته ام

تا چه آيد بمن آخر زهوسناکي دل

که بگل بلبل و بر سرو سهي فاخته ام

گر بتازد بسرم لشکري از جا نروم

تا علم بر سر ميدان تو افراخته ام

گفتم ابرو برخت يا که کمانيست بخم

گفت نه تيغ که بر مهر و بمه آخته ام

تا که نقش علي آشفته بدل صورت بست

خانه زاغيار بصد جهد بپرداخته ام

بصد اميد سوي کوي دلستان رفتم

گرفته دل بکف و بهر امتحان رفتم

مباد آنکه سگش را زمن برنجاند

بکوي او زرقيبان شبي نهان رفتم

گرچه خار مغيلان براه باديه بود

بشوق کعبه چوبر فرش پرنيان رفتم

شدم بجلد سگانش که پاسبان نشناخت

گهي چو خواب بچشمان پاسبان رفتم

ببوي آنکه خورم تير کاري از نگهش

گشوده سينه سوي ترک شخ کمان رفتم

زدار طعن رقيب يهودوش رستم

کنون چو روح مجرد بر آسمان رفتم

شميم پيرهن يوسف آمدم بمشام

اگر چو گرد بدنبال کاروان رفتم

بکوي باده فروش است گوئي آب خضر

که پير آمدم آنجا ولي جوان رفتم

زشوق حلقه چوگان زلفش آشفته

بسر چو گوي از آن کو از آن روان رفتم

زشوق روي علي در زمان وجد و سماع

چنان برون شدم از خود که از ميان رفتم

نه همين عشق تو آمد پي تسخير دلم

که بود مهر تو آميخته در آب و گلم

جان طلب ميکند آن شوخ زن بهر نثار

نيم جانيتس مرا در کف و زين هم خجلم

وعده قتلم بمن داد رقيبانرا کشت

بارها هست بدل زآن بت پيمان گسلم

خون من چيست که آيد بقلم در صف حشر

که زناقابلي خويش بسي منفعلم

خرقه و سبحه و سجاده بميخانه برم

تا کند پير خرابات زعصيان بهلم

لاجرم ابر سيه گردد و طوفان آرد

اشک و آهي که برآميخت بهم متصلم

نروم جانت سينا پي ديدار که دوش

کرد نور علي آشفته تجلي بدلم

رند و مستم دگر نميدانم

بيخود ستم دگر نميدانم

تا بود نقش تو بکعبه دل

بت پرستم دگر نميدانم

توبه و عهد ساغراي زاهد

دي شکستم دگر نميدانم

سبحه زرق و رشته زنار

بر گسستم دگر نميدانم

برگسستم علاقه از عالم

بر تو بستم دگر نميدانم

خسته ام از طلب بکوي مغان

بر نشستم دگر نميدانم

کيست آشفته مدح خوان عليست

آنچه هستم دگر نميدانم

خاک شيراز اگرچه شده دامن گيرم

نتوانم دل از اين نوسفران برگيرم

گرچه خم شد چو کمان قامتم از پيري و ضعف

ميدواند سوي او شوق بسر چون تيرم

از چه يکشب بمه خرگهي ما نرسد

بگذرد گرچه زماه آه دل شبگيرم

من نه خود سر زقفاي تو بسر ميآيم

حلقه زلف بگو تا نکشد زنجيرم

منزل مدعيان شد شکن زلف کجت

من ديوانه بگو تا چه بود تدبيرم

گر ميان من و ليلي است بصد مرحله بعد

ليک مجنون نيم ار ديده ازو برگيرم

محرم کوي توام گر نظري رفت خطا

کعبه قربان شومت در گذر از تقصيرم

گر نصحيت بکنندم که مرو از پي دوست

حاش لله که نصيحت زکسي بپذيرم

سوي تو آيم اگر بخت کند تعجيلي

روي تو بينم اگر مرگ کند تأخيرم

آرمت سوي خود از آه سحرگاه شبي

تا نخندي تو بر اين ناله بي تأثيرم

يک اذان بيش نگفتم زپيش وقت رحيل

گر دهد گوش زهر سو شنود تکفيرم

نبرم رشته زنار سر زلف بتان

زاهد شهر بگو تا بکند تکفيرم

جان گر آشفته رود مهر علي برجا هست

که برآميخته مهرش زازل با شيرم

نغمات عجب زند تارم

که زهم برگسست او تارم

مطرب اين پرده را بگردان زود

که برافتاد پرده از کارم

عود زلفم بس است و مجمر دل

گو چه زخمه زني بمزمارم

گفته بودم که دل زکف ندهم

آه از ديده خطاکارم

راز دل با نسيم ميگفتم

همه عالم گرفت اسرارم

تا چه آرم بجاي مي امشب

بگرو خرقه رفت و دستارم

خيز و رطل گران بده ساقي

تا که از غم کني سبکبارم

تا زچشمان مست تو دورم

همچو بيمار بي پرستارم

خورد تا تير غمزه تو رقيب

هدف تير طعن اغيارم

همچو کانون درون پر از آتش

شعله چون شمع بر زبان دارم

بسملم تيرديگرم کافيست

رنجه کن پنجه اي دگر بارم

وه که از کفر زلف ترسائي

نه بجا سبحه و نه زنارم

همچو يعقوب در ره يوسف

چشم بر راه قافله دارم

تا در اين کفر جويم ايماني

دست بر دامن علي دارم

بر درت خاک گشت آشفته

خير و از خاک راه بردارم

همه شب هم سفر باد سحرگاه شدم

کز مه خرگهي خويشتن آگاه شدم

تو نسيم سحري آگهيت هست زمن

که من سوخته ات شمع سحرگاه شدم

گفتم از آه من اين خيمه نيلي برپاست

ماه ميگفت منش قبه خرگاه شدم

تا مگر راه برم در خم آنزلف سياه

خود زسر تا بقدم همروش آه شدم

شيخ شد هم سفر و برد سوي صومعه ام

دو قدم همره او رفتم و گمراه شدم

رنج کرمان دهدم صحبت اغيار بدل

همچو ايوب زدرد غمت آگاه شدم

پاسبان کرد گمانم که سگ کوي ويم

بس که من در سر کويش گه و بيگاه شدم

تا کجا خيمه زدي کت نبود نام و نشان

که زماهي بطلب بر زبر ماه شدم

دين و دل داده پي عشق بتان آشفته

من چرا مشتري اين غم جانکاه شدم

سگ اصحاب رقيم ارچه بخود ميبالد

فمر من اين که علي را سگ درگاه شدم

همتي ساقيا که مخمورم

منتي نه بقلب رنجورم

درد سر دارم از فسرده دلان

آتشي زن زآب انگورم

پرده بردار زآتش سينا

تا بسوزي حجاب مستورم

از تو کشف غطاء آيد و بس

بخشش در ديده يقين نورم

نسکه شوق عسل بسر دارم

کرده در خانه جاي زنبورم

با هواي شکرلبان چه عجب

رخنه گردر سرا کند مورم

من بچنگال شاهباز غمت

چون اسير افتاده عصفورم

خيز و از خاک راه ميخواران

سرمه اي کن بديده کورم

اين هوسناکيم که در سر هست

آخر ازعشق ميکند دورم

عذر ميخواهمت زبوالهوسي

داري ايعشق گر تو معذورم

نافه بگشا صبا از آن سر زلف

زآنکه به گشته زخم ناسورم

آتشي زن زعشق برجانم

تازه کن آن تجلي طورم

آن بهشتم بيار در مجلس

که رهاني زجنت و حورم

شيخ را گر غرور از عمل است

من زعفو کريم مغرورم

من آشفته مدح حيدر و آل

که جز اين کار نيست مقدورم

شور از آن لعل پرشکر دارم

نمکي تازه بر جگر دارم

چهره اش بر فراز قامت گفت

ماه بر شاه نيشکرم دارم

سرو قدش بلب اشارت کرد

که چه شيرين رطب ثمر دارم

گفت خطش که طرقه تعويذي

از پي بستن نظر دارم

کو ه عشقش بجلوه آمد و گفت

من بسي طور در کمر دارم

شش جهت بسته اند طراران

از کدامين ره گذر دارم

جوشن از حب مرتضي کردم

ورنه زينان بسي حذر دارم

گفتي آشفته کي پريشانشد

من آشفته کي خبر دارم

تا مگر از دري نمايد روي

دل ديوانه در بدر دارم

زمشکين موي و روي اي لعبت روم

تو چين و روم آوردي در اين بوم

وجودت گر نبودي عالم آرا

بعالم بديکي موجود و معدوم

زتقسيم ازل دل آن دهان برد

از آن تنگست ما را رزق مقسوم

کجا پنهان شدي اي چشمه نوش

که خضرت چون سکندر گشته محروم

نظر را طلعت يار است منظور

مشامم را ززلف دوست مشموم

بگو لؤلؤي منثورت صدف چيست

که لعلش پرورد لؤلؤي منظوم

جهاني در گمان از جوهر فرد

بحرفي کشف کردي سر مکتوم

نمي بستي ميان خود اگر تنگ

نمي شد اين دقيقه هيچ مقهوم

تب هجران بکشت از التهابم

طبيبي گو عيادت کن بمحموم

چو عاشق گشتي از شنعت نينديش

زلازم ناگزير افتاده ملزوم

مرا ترياق از مهر علي هست

طبيبم داد گر جلاب مسموم

گنه کاري آشفته عجب نيست

که جز آن چارده کس نيست معصوم

سالها رفت که اي عشق نگيري خبرم

باز غوغا کن و سودا شو و باز آبسرم

سر بي شور نگنجد به تن عاشق مست

خبري زآمدنت کو که کند باخبرم

تو بهر رنگ درآئي زدرم زيبائي

بسرو سينه و دل پاي نه و بر بصرم

اندر اين باغ ندارم زچمن پيرا چشم

من که از داغ غمت لاله خونين جگرم

بوئي از مصر محبت سوي من آر بشير

پير کنعانم و مشتاق ببوي پسرم

منکه سايم بدر پير مغان جبهه زعجز

کي شود خم پي تعظيم سلاطين کمرم

توئي اي دوست شمال و منم آن مشت غبار

با حضور تو مپندار که ماند اثرم

در بر تابش خورشيد نماند شبنم

در بر جلوه تو نام خودي مي نبرم

بطواف حرم آشفته رسيدم با سر

بشکستند گر از سنگ جفا بال و پرم

کردم از پارس سفر بر در شاهنشه طوس

وه که از بخت بلند است مبارک سفرم

مس قلبي که مرا بود باکسير رسيد

احمد لله تعالي که سراپاي زرم

مانده بر دست اين دل صد پاره ام

دوستان از دست رفته چاره ام

تا که دارم اين دل خونين بدست

هست با من دلبر خون خواره ام

کار سازم خلق را از يمن عشق

تا نگوئي عاجز و بيکاره ام

چاره کار جهانم در دمست

گرچه خود در کار خود بيچاره ام

در بر دل دلبر و دل در طلب

من عبث در شهرها آواره ام

سنگها خوردم زدوران تاکنون

لعل ميبخشد زسنگ خاره ام

عاشق و رند و نظرباز و خراب

شيخ گو زين بيش گو درباره ام

جوشن از مهر علي دارم برزم

نيست بيم از توپ و از خمپاره ام

گو بدنيا حرز ما نام عليست

کي فريبد شاهد مکاره ام

ذره ام اما زفر شاه طوس

مهر و مه آيد پي نظاره ام

تا عطف عنان کرد زآفاق خيالم

شد پير مغان خضرم و داد آب زلالم

هر در که زدم خانه خدا جز تو نديدم

زآن از همه جا سوي تو برگشت خيالم

بارم بده اي يار که من تشنه تو آبي

و از صحبت اغيار سراپاي ملالم

من رانده دير و حرمم ور تو بخواني

با اين شرف انديشه نباشد زوبالم

منکر نيم از پرسش گورو زنکيرين

با مهر تو آيا چه جواب و چه سؤالم

دزديده بچشمت نگران ديده کز اطراف

ترکان نظر دوز ندادند مجالم

با داغ قبول تو بديها همه نيکوست

ور تو نه پسندي همه نقص است کمالم

بنماي هلال خم ابرو چو مه نو

کاين حاصل عمر است مها در همه سالم

يکروز سگ خويشتنم خوان زعنايت

تا خلق بدانند که داراي جلالم

اکسير زخاک در ميخانه گرفتم

پرداخته شد کيسه اگر از زور و مالم

از سفره تو بهره برد دشمن و هم دوست

درويش توام چون ننهي خوان نوالم

وجه الهي و لم يزل و من بتو پيوند

با بود تو اي عشق محالست زوالم

در رتبه حيدر که خدايش شده وصاف

آشفته چه گويم که ثنا گستر و لالم

داماد مديحت زسرانگشت عنايت

خوش پرده برانداخت زربات حجالم

رحمي اي ساقي که از دير و حرم بيگانه ام

نه مقيم کعبه ام نه ساکن بتخانه ام

بس عجب داري که من بيگانه ام زاسلام و کفر

آشناي عشقم و از اين و آن بيگانه ام

منکه سرمستم زجام عشق جانان از ازل

محتسب گو سنگ زن بر شيشه و پيمانه ام

ليلي او در حشم ليلاي من هر جائيست

صعب تر از قصه مجنون بود افسانه ام

آمدي اي برق خرمن سوز ومن بيحاصلم

ليک مشتي خس بود آماده در کاشانه ام

بر خرابيهاي ملک دل مخند ايشاه حسن

گر کني کاوش بسي گنجست در ويرانه ام

کشتي صبرم شکست از لطمه طوفان هجر

زآن حباب آسا بروي آب باشد خانه ام

من گذشتم از حيات جاودان و آب خضر

خضر مستان گو نمايد ره سوي ميخانه ام

ميکده درياي رحمت مخزن سر ازل

کاندر او رخشد چو خور آن گوهر يکدانه ام

مضجع شاه خراسان مهبط روح الامين

کاز دو عالم وارهاند از همت مردانه ام

منت از دونان نخواهم برد از بهر دونان

چون مقرر شد نوال از سفره شاهانه ام

گر نباشد مي من آشفته زساقي سرخوشم

ورد رود جان زنده جاويد از جانانه ام

محراب نخواهم خم ابروي تو دارم

زنار نبندم شکن موي تو دارم

زاهد بحرم نازد و راهب بکليسا

من فارغم از اين دو سر کوي تو دارم

گر بت بپرستم من روي تو صنم بس

ور کعبه ستايم خم گيسوي تو دارم

يکهفته نپائيد و بتاراج خزان رفت

ميگفت گل ار رنگ تو و بوي تو دارم

حاشا که برم منتي از سد ره و طوبي

در گلشن دل تا قد دلجوي تو دارم

من تشنه و خال از لب نوشين تو سيراب

من مسلمم و رشک بهندوي تو دارم

شير فلکت چشم سيه ديد و همي گفت

من شيرم و انديشه زآهوي تو دارم

گر خضر بظلمات پي آب بقا رفت

من آرزوي خاک سر کوي تو دارم

بدست خدا دستي و برهان زجهانم

چون روي اميد از دو جهان سوي تو دارم

همچون گل آميخته با گل بودم خاک

هر کس گذرد داند من بوي تو دارم

با پنجه پولاد بمن خصم جهاني

آشفته ام و تکيه به نيروي تو دارم

زني گر تير پرتابم که روي از عشق برتابم

کنار از بحر نتوانم که رفت از دست پايابم

دلم بربود و دين فرسود و جان تاراج و خرسندم

و گر شکوه کنم از دوست دشمن دان و کذابم

سرآبست آنچه بنمائي اگر چه قلزم ايساقي

که دارد شربتي از چشمه نوش تو سيرابم

مسلمانان نگوئيدم که از کعبه چرا رفتي

که در بتخانه فرخار پيدا گشته محرابم

بمرگ خويش مشتاقم طلبکارم قيامت را

اگر دانم که در محشر وصال دوست دريابم

بنالد دل که اي ديده مگو راز نهانم را

بگريد مردم ديده که از سر برگذشت آبم

کجا يارب توانم گفت با کس درد پنهاني

که خون خوردند اصحاب و جفا کردند احبابم

زمستان فراقت را بود نوروز از وصلت

شب يلداي هجران را جمال تست مهتابم

من از عشق و وفاداري شدم رسوا در اين عالم

بمن رحمت نمي آرند احباب و نه اصحابم

تو را اي کعبه پرده پرنيانست و کجا داني

که چون شب بر بيابان مغيلانت برد خوابم

زهر در روي آشفته بکوي تست اي مولا

توئي باب الله مطلق چه ميراني از اين بابم

تا بسرشوري از آن خسرو شيرين دارم

کي بشکر دهنان من سر تمکين دارم

دل اگر مرغ نوآموز شد و ناله غريب

عجبي نيست که دلدار نوآئين دارم

گرنه از بد عملي بود ندانم از چيست

که پري کشت مرا ديو ببالين دارم

غير بر جاو بکلي اثر از يار نماند

باد و ناسور درون ناله چه تسکين دارد

خون من قابل سر پنجه سيمين تو نيست

لاجرم خجلت از آن دست نگارين دارد

گفتمش در خم زلفش چه کني ايدل گفت

صعوه ام خانه بسر پنجه شاهين دارد

آهوان تو زچين خم مو نافه دهند

گر خطا گفت که من آهوي مشکين دارم

پرده نه توي افلاک بآهي بدرم

شکوه گر هست از اين پرده زيرين دارم

نکشم منت ساقي نخورم باده زجام

من که در ساغر دل باده رنگين دارم

من که با کينه کس سر نکنم يکدمه عمر

ليک از مهر تو با هر دو جهان کين دارم

ميبرم نام رقيبان و کنم وصف لبت

تلخ گفتارم اگر قصه شيرين دارم

گفتم اي سرو تو هم قامت ياري گفتا

من کجا گل بسرو ساق بلورين دارم

تا زدامادي عشقم چه رسد شير بها

منکه بکر خردش بسته بکابين دارم

دين من عشق بود و عشق علي مظهر حق

کافرم گر بجهان من بجز از اين دارم

سگ کوي تو شد آشفته و گويد زشعف

کز شرف فخر بسلطان سلاطين دارم

نشايدم چو دل از مهر يار برگيرم

ضرورتست کز اينجا ره سفر گيرم

بچشم من شده شيراز تر چون کنعان

بشير کو که زيوسف از او خبر گيرم

زديده خواست سپردل بدفع تير نظر

کجا مجال که در پيش او سپر گيرم

در آسمان محبت بسير چون زحلم

نه تير کز نظري صاحب دگر دارم

ببامم ار گذرد برق در شبان فراق

شوم چو شعله ي و دامن شرر گيرم

بدست مردم چشمت مژه چو نشتر داد

بيا که من رگ جان پيش نيشتر گيرم

وجود من چو بود بيدبن در اين بستان

بگو چه ميوه از اين نخل بي ثمر گيرم

عزيز من سفري شد چه فرق دشمن و دوست

خبر زهر که درآيد از آن پسر گيرم

شدم دقيق چو مويت بياد موي و ميان

مگر بحيله دستي بر آن کمر گيرم

اگر که سيم و زرم هست حاصلش اينست

که تا فروشمش و يار سيمبر گيرم

يار ساغري ايماه آفتاب بدست

که عيب خور کنم و نکته بر قمر گيرم

مرا که گوشه ميخانه منزل امنست

جهان و هر چه در او هست مختصر گيرم

کدام ميکده آشفته خاک کوي علي

که من زخاک درش سرمه بصر گيرم

لاابالي وار تارند و قلندر گشته ايم

با همه بي کسوتي داراي افسر گشته ايم

پيش ساقي در نماز و گرد خم اندر طواف

گوئيا از خاک ميخانه مخمر گشته ايم

خرمن ايمان بباد و سوخته محصول زهد

همدم پيمانه و ساقي و ساغر گشته ايم

گوش بربسته زپند واعظان و ناصحان

همنشين عود و رود و چنگ و مزمر گشته ايم

نکته اي خوانديم از آيات عشق و عاشقي

واقف از آيات در هر چار دفتر گشته ايم

هر يکي زين هفت اختر شد مربي دهر را

ما مربي از دمي بر هفت اختر گشته ايم

ليک از بس ناخلف بوديم در فرمان حق

وه که عاق هفت آبا چار ما در گشته ايم

خاتم جم را که عشق اوست از کف داده ايم

تا که ديو نفس را ايدل مسخر گشته ايم

پير ميخانه چو ديد اين خجلتم از لطف گفت

بر مس قلب تو ما گوگرد احمر گشته ايم

ما محبان علي را دستگيري ميکنيم

شيعيان را ما شفيع روز محشر گشته ايم

گو بيا در سايه اقبال ما آشفته وار

زآنکه ما روح القدس رازيب شهپر گشته ايم

رحمي اي عشق که من مانده بچنگ هوسم

رحمت اي شحنه و برهان تو زقيد عسسم

هر کجا شمع رخي طوف چو پروانه کنم

هر کجا قند لبي هست من آنجا مگسم

هر کجا يوسف مصريست زليخا لقبم

هر طرف ناقه ليلي است من آنجا جرسم

مي ستايند کسانم که چنيني و چنان

چون به بيني بحقيقت بجهان هيچکسم

روسيه زاغم و غوغاي عنادل بزبان

نوبهاري کنم و باد خزان شد نفسم

هر کجا سرو قدي هست منش فاخته ام

هر کجا لاله ستانيست منش خار و خسم

شهسواري مگر از لطف بگيرد دستم

لنگ شد بر سر ميدان طلب چون فرسم

ميزنم لاف که در حلقه عشقم محرم

بحقيقت سرو سر حلقه اهل هوسم

من عمل هيچ ندارم بجز از کذب و دغل

مهر حيدر مگر آشفته شود داد رسم

عشق عقل سوز ببخشا بحالتم

کز پند عاقلان بجهان در ملالتم

ساقي بيار باده ي نو دور تازه کن

کز اين شراب کهنه فزودي کسالتم

گم گشتگان وادي عشقيم همتي

اي خضر يکقدم بنه اندر دلالتم

تکفير مکن که بمجنون حرج نماند

آميخته بکفر اگر چه مقالتم

آشفته گرچه جز مس قلبت بکف نماند

اکسير حب دوست کند استحالتم

ملکي خراب دارم و يرغوبرم بشاه

تا نايب نبي بکند استمالتم

باطل هر آنچه جز غم عشق تو خوانده ايم

دارم غرامت ار تو ببخشي بطالتم

بي مادر و پدر به ره افتاده ام ذليل

طفلم بگو که عشق نمايد کفالتم

وحشي صفت از خلق رميديم رميديم

در حلقه دام تو طپيديم طپيديم

تا شاهد ليلي وش ما پرده برافکند

مجنون صفت از غير رميديم رميديم

دادند بما جام شراب ازلي را

پيمانه چو خمخانه کشيديم کشيديم

ميگفت که اين شور و نوايم زدگر جاست

اين زمزمه از ناي شنيديم شنيديم

چون راه ندادند بپرواز گلستان

در زير پر خويش خزيديم خزيديم

بتخانه و بت بود چو اسباب تعلق

ما رشته زنار بريديم بريديم

جز درد سر از عشق مجازي نبرد دل

بسيار در اين کوچه دويديم دويديم

پرداخته بازار دل از جلوه اغيار

تا يوسف مصر تو خريديم خريديم

ديديم که در کوي حرم کس نکشد صيد

آشفته از آن بام پريديم پريديم

مدتي بود که دور از در جانان بودم

دور از آن روح ران صورت بيجان بودم

صرف شد عمر درازم همه در ظلمت هجر

خضر وش در طلب چشمه حيوان بودم

زلفش ار سلسله برپاي دلم ننهادي

همچو مجنون بجهان بي سر و سامان بودم

خواستم بر تو شمارم غم ايام فراق

در شب وصل به تو واله و حيران بودم

تا که بيمار غم عشق تو شد اين دل زار

يعلم الله که اگر طالب درمان بودم

وه که دستان خم زلف توام دست ببست

گر بمردي بمثل رستم دستان بودم

اگرم اهرمن زلف تو نگرفتي دست

خاتم لعل تو بوسيده سليمان بودم

کعبه گو بازگشايد در رحمت بر من

که همه عمر بپا خار مغيلان بودم

اي زليخا تو زنداني خود باز بپرس

که چو يوسف بتک چاه زنخدان بودم

گفتم اي صبح بناگوش چساني بازلف

گفت عمريست بشب دست و گريبان بودم

نکنم شکوه از آن زلف پريشان ديگر

من خود آشفته زآغاز پريشان بودم

آخر اي پير خرابات نه من مخمورم

گر زنم حلقه بدر مي طلبم معذورم

از چه در حلقه مستان تو را هم ندهند

من که در سلسله دردکشان مشهورم

ميکشانت همه کشتي بشط مي راندند

در سراب از چه من مست بگو مخمورم

نه مرا خرقه و سجاده نه سيم و زر و زور

زاري آورده ام و نيست جز اين مقدورم

کفر و اسلام زمن هردو گريزند زننگ

چه غم از آن که از اين هر دو توئي منظورم

دستي اي دست خدا بهر نجاتم زکرم

زانکه در پنجه شاهين قضا مقهورم

راه در پرده جانان نبرم آشفته

در حجاب تن و جان تا چو تو من مستورم

دهر گر گرد برانگيخته از هستي من

چون تو معمار وجودي بخدا معمورم

غم غربت اگرم سخت سرا پا چون شمع

چون که در بزم رضا سوخته ام مسرورم

شيخ غره زعمل شد زسپاه و زر و ملک

من زخاک در کرياس علي مغرورم

چون نيست ره که بر سر کوي تو بگذريم

بگذار آينه که بعکس تو بنگريم

گاهي ززهد خشک بجانم که از خمار

آن به که راه مسجد و ميخانه نسپريم

در نزد پاسبان تو او راست عزتي

ديدي که از سگي بدر دوست کمتريم

ما از شعاع پير مغان آفريده ايم

خاکستريم ليک چوبشکافي اخگريم

آئينه ايم و زنگ تعلق گرفته ايم

ساقي شراب صاف بده گر مکدريم

ترشد دماغ شيخ زتأثير نوبهار

زين پس ببانگ چنگ بگلزار مي خوريم

هر موي گر زبان شود اندر بدن مرا

نتوان يک از هزار زشکر تو بشمريم

ساقي اگر تو دست نگيري بساغرم

ما داوري زدست تو بر داور آوريم

آن پير باده خانه وحدت علي که ما

جوياي خاک پاش نه خواهان کوثريم

صورت پرست نيستم اي برهمن برو

معني چو نيست از بت و بتخانه بگذريم

شايد که يک از اين دو قبول وي او فتد

دستي بدل گرفته دگر دست بر سريم

گر نيست ره بحلقه احباب او مرا

آشفته حلقه وار مجاور بر آن دريم

سيل اشکم بشب هجر چو پيوست بهم

کشتي و نوح بيک موجش بشکست بهم

خواستم نقش مه و سنبله از کلک قضا

نقش رخساره و گيسوي تو پيوست بهم

جز خط و زلف که پيوست بهم کس نشنيد

خضر و اهريمن و جادو که دهد دست بهم

چشمکان در خم ابروي کجت داني چيست

تيغها آخته در حمله دو بدمست بهم

دل ديوانه آشفته چو زنجيري ديد

حلقه هاي خم زلف تو به پيوست بهم

گردر ميکده شهر به بستند چه غم

سايه تاک مباد از سر ميخواران کم

مکن اي پير خرابات زمن جام دريغ

که بيک جام تو مستغنيم از کشور جم

تا بخلوتگه انسيم بکوري رقيب

پاسبان گو بکند در برخم مستحکم

ابر گريان شده چون ديده مجنون در دشت

تا مگر ليلي گل چهره نمايد زحشم

ناي بلبل بنوا آمده از مقدم گل

واعظ هرزه درا گو بنهد دم بر دم

کشتي اندر شط مي افکن و حکمت مفروش

تا زمي حل کنمت قاعده جز رواصم

گشت گلشن خوش و مي بيغش و ساقي مهوش

لاجرم باده خمار آورد و شادي غم

روي سوي ميکده کن و زدردونان بگذر

که بود خاک در پير مغان کان کرم

زلف دلدار بکف داري و لب بر لب جام

امشب آشفته شکايت مکن از بخت دژم

ياد باد آنکه گلستان پر از گل بودم

زيب دامان و کنار از گل و سنبل بودم

جلوه گر تازه گلي هر طرفي زينت باغ

من نواسنج در آن باغ چو بلبل بودم

گاه بر گوش و دلم حلقه زگيسو ميکرد

گاه درکش مکش طره و کاکل بودم

گاه از گريه مينا زدمي خنده چو جام

گاه خاموش چو خم گاه بغلغل بودم

زير زلفش گاه رخسار و لبش ميخانه

اندر آن حلقه فراغت زگل مل بودم

گاهي از لعل لبي باده خلر در جام

گاهي از چهره بتي بس گل کابل بودم

گاه زافسونگري غمزه بخوابم ميکرد

سرخوش از وصل و گهي مست تغافل بودم

گيسويش داد کمندم بکف ابروش کمان

از کمند و زکمان رستم زابل بودم

خواست تا بار سفر بندد و از ذوق وصال

صبر ميکردم و امکان تحمل بودم

آتشي بود برافروخته گرچه عشقش

چون خليلش همه در باغ توکل بودم

از پي رفتن اغيار و پي خفتن يار

گاه تعجيل و بگه گاه تعلل بودم

گه چو خالش شدم آشفته بر آتش ساکن

گاه در حلقه زلفش بتزلزل بودم

گرچه بد سلسله زلف بتان زنارم

ليک بر دست خدا دست توسل بودم

شافع حشر علي قاسم نيران و نعيم

که ولايش بصف محشر چون پل بودم

عهد کردم که بجز حرف غم عشق نگويم

يا رهي جز طلبت با قدم صدق نپويم

هر چه جز نقش تو زآئينه خاطر بزدايم

هر چه جز ياد تو از لوح دل و ديده بشويم

باده بر پاک دلان صلا خسرو دوران

بگذر اي محتسب و سنگ ميکفن بسبويم

از غم عارض جان پرورت از ناله چو نالم

بي خم زلف دلاويز تو از مويه چو مويم

گفته بودي که گلو تر کنمت زآب بلارک

تيغ برکش که رسيده زعطش جان بگلويم

تا که دور است زچشمان تو آن سرو چمانم

چه تمتع که بود سرو چمن بر لب جويم

بشب هجر بخوانم همه جا قصه از آن مو

تا همه خلق بدانند که آشفته اويم

جام جم راح آتشين دارم

مي گلگون بساتکين دارم

رخ چو انگشت ليک از تف مي

بدمي چهره آتشين دارم

ايخوش آن مي که شاهدش ساقيست

حبذا من هم آن هم اين دارم

از خم زلف يار زهره جبين

چنگ در چنگ رامتين دارم

از وبال ستاره ام چه غمست

زهره و مشتري قرين دارم

از چه با قطره اي درآميزم

من که دريا در آستين دارم

تا بکام است آن لب نوشين

در دهان شير و انگبين دارم

بجز از آن دهان نگفته سخن

کز ني خامه شکرين دارم

از مديح تو اي سليل خليل

بس تفاخر بماء وطين دارم

تو يداالله و مظهر حقي

در کف اين رشته متين دارم

سحرهاي مبين کند کلکم

که امامي چنين مبين دارم

از جم و خاتمش مرا چه کمست

زانکه نام تو برنگين دارم

راست دانند راستان سخنم

کاين دم از شاه راستين دارم

زنده زآغاز بودم از دم تو

چشم بر روز واپسين دارم

روز پرسش بپرس زآشفته

گو يکي بنده کمين دارم

تا خماري بسر از نشه اي دوشين دارم

ميل يک بوسه اي از آن لب نوشين دارم

بيستون وش بکنم سينه چو فرهاد از شوق

تا که در ملک دل آن خسرو شيرين دارم

گفتم اين عقد گهر را بجمال تو که بست

گفت بر گرد قمر عقد زپروين دارم

من و همصحبتي گبر و مسلمان حاشا

کافرم گر بجز از عشق تو آئين دارم

گرد ميخانه نه بيجاست طواف من مست

که در آن خانه سراغ مي ديرين دارم

من و خونخواهي خود در صف محشر حاشا

که بسي شرم از آن دست نگارين دارم

باغبان سوسن و نسرين منشان کز خط و زلف

من يکي باغ پر از سوسن و نسرين دارم

ساعدي برزده و خنجر خونريز بکف

من همه چشم بر آن ساعد سيمين دارم

گفته بودي که خورم خون دل مسکينان

من سودازده هم يکدل مسکين دارم

گفتم آن چشم سيه چيست بروي چو مهت

گفت در کشور روم آهوي مشکين دارم

گو مياريد دگر نافه ام از راه ختا

که دل آشفته در آن طره پرچين دارم

تا که بر طور دل اين آتش سودازده ايم

آتش غيرت بر سينه سينا زده ايم

رشته و سبحه زنار گسستيم زهم

دست تا در خم آن زلف چليپا زده ايم

تا که در گلشن عشق تو نواسنج شديم

طعنها بر گل و بر بلبل شيدا زده ايم

بحر عشق است و بکشتي نتوان کرد عبور

از پي گوهر مقصود بدريا زده ايم

مصحف زهد ريائي بنهم در آتش

کاتشين مي زکف آن بت ترسا زده ايم

رفت مجنون زپي ليلي اگر اندر حي

ما سراپرده بسر منزل سلمي زده ايم

تا که احرام ره کعبه عشقت بستيم

پشت پا بر حرم و دير و کليسا زده ايم

زير لب خنده زنان شاهد قدسم ميگفت

ما دم روح قدس در دم عيسي زده ايم

حاصل ذکر ملک نعره مستانه توست

تا بميخانه سحر ساغر صهبا زده ايم

نازم آن ساغر مينا که زتأثير ميش

خيمه بالاتر از اين گنبد مينا زده ايم

هر کس آشفته زده چنگ بدامان کسي

ما بدامان علي دست تولا زده ايم

تا در آئينه رويت صنما مينگرم

کافرم گر بجز از نور خدا مينگرم

چشم ظاهر بکنم ديده دل باز کنم

تا نگوئي به تو از نفس و هوا مينگرم

هر چه آيد زتو گر خود همه جور است و جفا

هم در آن جور اثر مهر و وفا مينگرم

خضر خطت ننمايد بمن آن چشمه نوش

با وجود لبت از آب بقا مينگرم

ترک غمزه کند اخراجم از آن چين دو زلف

گر بآهوي دو چشمت بخطا مينگرم

تا تو اي کعبه صلا داديم از بهر طواف

نيستم حاجي اگر بر سر و پا مينگرم

در ره کعبه گذارم بخرابات افتاد

اين بصيرت زکجا بوده کجا مينگرم

فکر درمان چکني از پي بيماري دل

دردمند تو نيم گر بدوا مينگرم

ميرود جانم و جانان زقفا آشفته

نيست انديشه بيشم بقفا مينگرم

من علي را نستايم بخدائي اما

اندر آئينه رويش بخدا مينگرم

تا خم زلف بتان آمده زنار دلم

بت پرستي زميان و پرستار دلم

يوسف مصر مکان کرده ببازار دلم

من زليخا صفت امروز خريدار دلم

مرغ طبعم بنوا آمده چون بلبل باغ

زين گل تازه که بشکف بگلزار دلم

گفتم اي مردم ديده زچه خونبار شدي

غوطه در خون زدو ميگفت که خونبار دلم

خون من خورد دل و ديده فشاندش زمژه

دل کجا رفت بگيريد که خونخوار دلم

زلف او خم شده از بار دل مشتاقان

بار زلف کج دلدار شده بار دلم

مدتي راست نشد نغمه اي از پرده دل

ناخني زد مژه اي باز باو تار دلم

سر سوداي تو بيرون نشدي از سينه

مردم ديده نگفتي اگر اسرار دلم

تا که منزلگه دلدار شده کعبه دل

محرم کعبه نيم بلکه طلبکار دلم

دل و دلدار زبس متحد و يکجهتند

از پي ديدن او طالب ديدار دلم

دل گرفتار چو شد در خم آن زلف نژند

من آشفته از آن روز گرفتار دلم

بر بهشت رخت آن خال که ديدم گفتم

من چو آدم زپي گندم جنت افتم

گفتمش پاي بجا طاق منم پيش رخت

ابرويت گفت در اين مرحله با تو جفتم

اشک غماز شدش پرده در مردم چشم

راز عشق تو که در پرده دل بنهفتم

توبه ام داد که آيم سوي مسجد از دير

شيخ پنداشت که من وسوسه اش پذرفتم

گه به بتخانه چين بودم و گه در تبت

با خيال رخ و زلفت چو ببستر خفتم

تو مي لعل بلب داشتي از ساغر غير

من زالماس مژه لؤلؤ تر ميسفتم

بامدادان زدرم آمد و بر گريه من

غنچه وش کرد تبسم که چو گل بشکفتم

با خيال تو نگنجد بدلم غير از تو

که من اين خانه پي مقدم سلطان رفتم

پير ميخانه توحيد علي سر الله

که بجز از لب او سر خدا نشنفتم

دل آشفته که جا در خم زلفينش کرد

گفت آشفته زسوداي تو من آشفتم

از ديدنت همي نه زخود بيخبر شدم

کز برق جلوه تو سراپا شرر شدم

از سوزن تعلق خود پا برشته ام

گيرم که چون مسيح بر افلاک بر شدم

هر جا کمان ابروي تو ناوکي گشاد

من در برابرش بدل و جان سپر شدم

ديگر هواي باده کوثر نميکنم

کز نشئه شراب محبت خبر شدم

امشب مگر شميم تو دارد صبا که من

يعقوب وش ببوي پسر ديده در شدم

ديدم که شمع نيز چو من جان سپرده بود

در خلوتت چو همره باد سحر شدم

از ساقي زمانه چه منت برم که من

مملو چو خم باده زخون جگر شدم

حاجي زشوق کعبه نداند سر از قدم

خرده مگير کز سر کويت بسر شدم

آشفته خواست جمع کند طره نژند

دارد گمان که از خم زلفش بدر شدم

نه پندارم که ديگر در جهان اغيار مي بينم

که در آئينه دل طلعت دلدار مي بينم

زشوق چشم مستانت بر قصد برهمن با شيخ

نه مست عشقم ار يکتن بجا هشيار مي بينم

مکن خون در دل مسکين بده ساقي مي رنگين

که امشب در قدح عکس رخ دلدار مي بينم

ترا تا تار خواندم طره زلف و خطا کردم

که در هر چين او صد نافه تاتار مي بينم

بياد بت به بتخانه برهمن بسته زناري

چه شد يا رب که بت را بسته زنار مي بينم

مگر از غمزه جادو رخ تو کافرستان شد

که هر سو کافري خنجر بکف خونخوار مي بينم

همانا بحر طوفان خير چشم من بموج آمد

که امشب ساحت آفاق را خونبار مي بينم

گر آن لعل شکرخند ضحاک است آشفته

که از هر جانبش زلف سيه چون مار مي بينم

زدند از چار جانب نوبت شاهي پس از احمد

وليکن من علي را مظهر دادار مي بينم

برخيز تا بکوي مغان التجا کنيم

داغ درون خسته بجامي دوا کنيم

آن به که صرف خدمت دردي کشان شود

عمري که صرف فسق و فجور و ريا کنيم

فسق و فجور و زهد وغرور و ريا خطاست

فکر صواب از پي رفع خطا کنيم

سعي و صفا و مروه بکعبه ثمر نکرد

در ميکده بحلقه مستان صفا کنيم

يکشب در سراي مغان گر کنند باز

سي روزه روزه را بصبوحي قضا کنيم

زاهد زخوف دين نکند جا بميکده

در خوفگاه جا باميد رجا کنيم

افتاده عکس ساقي ما در درون جام

ساقي بيار باده که رو در خدا کنيم

بارم دهد بميکده گر پير ميفروش

منزل بصحن بارگه کبريا کنيم

يعني که حلقه در شاه نجف علي

گيريم و عمر دولت شه را دعا کنيم

آشفته جست رشته حبل المتين دين

زنار زلف او زچه از کف رها کنيم

گر ميشکي بساعد سيمين بروز حشر

حاشا که از تو ما طلب خونبها کنيم

قلب وجود ما بدر دوست چون رسد

از خاک کوي ا همه تن کيميا کنيم

در چه نخشب ماهي ديدم

يوسفي در تک چاهي ديدم

بر لب چشمه نوش از خط سبز

اثر مهر گياهي ديدم

ميدويدم پي خونخواره دل

زآن سرانگشت گواهي ديدم

سرو ديدم که قبا پوشيده

بر سر ماه کلاهي ديدم

آخته تيغ بقتل اسلام

کافر چشم سياهي ديدم

خط و خال و مژه و زلف سياه

صف بصف خيل و سپاهي ديدم

من گريزان شده آشفته زبيم

تا بميخانه پناهي ديدم

پير ميخانه مگر حيدر بود

کش گدايان همه شاهي ديدم

بطلب گرد دو گيتي گشتم

کي بجز کي تو راهي ديدم

سروشي دوش در مستي زجانان کرد پيغامم

که گر مشتاق مائي عکسي افتاده است در جامم

زشب تا صبح بودم بر در ميخانه رحمت

سحر پير مغان جامي زرأفت کرد انعامم

بزن زآن آتشين صهبا تو ساقي آتشم بر جان

که من در بزم ميخواران يکي ميخواره خامم

بشو سجاده ام در مي که من آلوده زرقم

ببر رختم بميخانه که من در زهد بدنامم

حديثي زآن لب شيرين بگو مطرب در اين محفل

که با تلخي مي شير و شکر ريزي تو در کامم

گرم سوزي چو ني اعضا پس از صد سال از رحلت

نواي عشق ميآيد زهر بندي از اندامم

حديث از نافه چين بس کن اي عطار در مجلس

که من آشفته آنزلف مشکين سيه فامم

در خرابات مغان تا که پناهي داريم

بسموات و به اهلش همه راهي داريم

بي سر و پاي در ميکده از پرتو جام

بهتر از افسر جمشيد کلاهي داريم

به هجوم ار شکند قلب سپه لشکر خصم

ما همه زخم بر گشته سپاهي داريم

آن دو زلفين رسن باز بيوسف گفتند

کز زنخدان بسر راه تو چاهي داريم

باشارت دو لب نوش تو گفتند بخط

بر لب آب خضر مهر گياهي داريم

بنده پير خراباتم و انعام مدام

اگر از مير زمانه گه و گاهي داريم

گر درآئي بصف حشر بدست مخضوب

کشتگانت همه گويند گواهي داريم

نيست در کفه ميزان بجز از کوه گناه

از عمل مي نتوان گفت که گاهي داريم

قلزم مهر علي در دل ما موج زنست

همچو آشفته اگر نامه سياهي داريم

تا بقلب سپه خصم شکستي آريم

در کمين شب همه شب ناوک آهي داريم

خواهي که بخاک ره بميرم

تا روي زپات برنگيرم

از دام تو کي دلم گريزد

کز دانه خال ناگزيرم

تا بندي زلف مهوشانم

من پند کسي نمي پذيرم

درويش تو و بفقر شام

سلطانم و پيش تو فقيرم

از دولت وصل نوجوانان

بخت است جوان اگر چه پيرم

از حسرت آن کمان ابرو

جا کرده بدل هزار تيرم

اي نفخه باد صبحگاهي

در پيش نسيم تو بميرم

چون ميگذري بسنبل باغ

برگو که بزلف او اسيرم

سيمين بدنش بناز ميگفت

بر تن نه سزا بود حريرم

آشفته بياد چين زلفش

سنبل ميرويد از ضميرم

با تو عمريست که تا نرد نظرم ميبازم

از تو حاشا که نظر بر دگري پردازم

من همه عمر بگويم که تو بي انبازي

مدعي نيز در اين قول بود انبازم

آيد از باغ و هم آواز شود با من مست

منم آن صعوه که بگرفته بچنگل بازم

تا بکي چند تغافل کني اي مايه ناز

بجواب و بعتابي بکش و بنوازم

خواهد ار راز دلم گفت بدفتر خامه

من زبانش ببرم تا که نگويد رازم

بود چون چاشني عشق تو اندر سخنم

زان باهواز شکر ميرود از شيرازم

دل آشفته سراپرده مهر عليست

بايد از مدعيان خانه جان پردازم

منکه در ميکده منزل بود از آغازم

شايد ار شيخ بمسجد نکند در بازم

خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوي

کز مي ناب سرشتند گل از آغازم

من دل خون شده در دست نگارين ديدم

پنجه با ساعد سيمين تو چون اندازم

با شهيدان چو درآيم بقيامت يکرنگ

داغ عشق تو کند از دگران ممتازم

آخرت نيز ببازيم بسوداي غمت

ديني آنقدر ندارد که به تو در بازم

شمع بزم دگران تا شده اي از غيرت

همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم

زلفش آشفته گرم دست بگيرد زکرم

خويشتن را بدر پير مغان اندازم

کيميائي کنم از خاک در دوست بچشم

اين مس قلب باکسير غمت بگدازم

عکس جمال اين و آن هر چه فتاد در دلم

ميرود و نميرود روي تو از مقابلم

پرتو شمع خاوري تافت زمشرق دلم

شمع بريد يک نفس همنفسان زمحفلم

بانگ جرس زهر طرف ميرسدم بگوش جان

ميشنوم صدا ولي نيست اثر زمحملم

مانده تيه حيرتم غرقه بحر کثرتم

نوح کجاست تا برد رخت بسوي ساحلم

کشته اين و آن کند دعوي خونبها بحشر

من بخلاف کشتگان شکر گذار قاتلم

شوق برد مرا بسر بر سو کوي آن پسر

وه که نديده طلعتش بر رخ دوست مايلم

گفتم بت شکسته ام از کف غير رسته ام

آشفته طره بتي گشته چو بت حمايلم

شبي که بي تو بود شمع برنيفروزم

که خود چو شمع بسوزم که تا رسد روزم

گر از کمان ملامت زنند صد تيرم

گمان مبر که زروي تو ديده بردوزم

مباد ياد سر زلف تو رود زسرم

بديده دو کشم گر چو شمع ميسوزم

از آتش رخ مغبچه اي بخواهد سوخت

هزار خرمن تقوي اگر براندوزم

تو آب ميزدي اي چشم تر بر آتش دل

خبر نداشتي از آه آتش افروزم

بزير زلف شکن در شکن بناگوشت

نمود در شب يلدا صباح نوروزم

حديث زلف تو آشفته ميکند تحرير

چه شکرهاست در اين شب زبخت فيروزم

ايکه شد ما در فکرت پي وصف تو عقيم

عقل در معرفت ذات تو چون راي سقيم

سر من قابل فتراک کمند تو نبود

لاجرم در سم گلگون تو کردم تسليم

مرغ شب گر بتواند صفت مهر منير

ره سوي کنه کمال تو برد وهم حکيم

غمزه از جا ببرد خلق و گرنه اين کار

نايد از نرگس مکحول و زابروي و سيم

تا که آن لعل سخن گوي تو آمد بحديث

شده از گفته تو حادث اسرار قديم

عقل در پرده عشاق ندارد راهي

پرده عصمت کبري ندرد ديو رجيم

ايشه ملک حقيقت علي اي معني عشق

که بود عقل بخاک سر کوي تو مقيم

شايد آشفته زحب تو درآيد به بهشت

داخل خلد نشد جز سگ اصحاب رقيم

شکايت از خم زلفين يار چون گويم

که من ملازم چوگان موي چو گويم

مباد آنکه رسد نام تو بگوش رقيب

زاشتياق تو ديگر سخن نميگويم

بآن رسيده که زخم درون شود بهبود

بزن تو تير ديگر زآن کمان ابرويم

مرا به بتکده اي برهمن مخوان ديگر

که من غلام در مهوشان بت رويم

اگر چه سلسله از آهن است قيدي نيست

که من مقيد ترکان سلسله مويم

تعلقي است مرا با کمند زلفينش

که هر طرف که روم ميکشد بآن سويم

مگو که از چه چو ديوانه دشت پيمائي

بجهد باديه از شوق کعبه مپيويم

بهر دري نتوان سود روي عجز و نياز

زخاک کوي مغان آب ميخورد رويم

مگر نه اين ظلماتست و شد سکندر گم

بچين زلف تو بيهوده دل چرا جويم

نسوخته دل مسلم بهندوان از چيست

بسوخت آتش آن خالهاي هندويم

اگر چه چشمه خضرم برايگان بدهند

که خاک پاي تو را من زرخ نميشويم

مخوان بباغ بهشتم ميار گل پيشم

که با وجود تو ديگر گلي نمي بويم

بآفتاب بگفتم که تو در آن کوي

بگفت زآينه داران طلعت اويم

اگر چه بستري از گل نهم بشام فراق

شود چو خار مغيلان بزير پهلويم

مرا که خاک شدم ازوفا در آن سر کوي

چگونه صرصر قهرت برد از آن کويم

چه جاي آن رخ و قد است چشم آشفته

چه حاجتست گل و سرو بر لب جويم

ما زازل رند و مست و باده پرستيم

بر در ميخانه الست نشينيم

سبحه و زنار را کمند بريديم

توبه و پيمانه را بهم بشکستيم

مغبچه گان مي بکف زمزمه گويند

مژده که ما ماه آفتاب بدستيم

سلسله زلف يارتا که کشيديم

قيد علايق زاين و آن بگسستيم

زآتش مستي بسوخت خرمن هستي

دوست بدست آمد و زخويش برستيم

مطرب مجلش مکش نوا که خرابيم

ساقي مهوش مده شراب که مستيم

اين خوشم آمد زقدسيان که بگفتند

عرش سريريم ليک پيش تو پستيم

عاشق تو شبنم است و عشق تو خورشيد

تهمت بيجا بما مبند که هستيم

زلف تو آشفته را کمند جنون شد

تا که نگويند ما زبند تو جستيم

شاهد بزم ازل خطيب سلوني

آنکه بعهد ارادتش زالستيم

گرچه برآمد هزار دست بدستان

عهد بجز دست کردگار نبستيم

تا که در حلقه زلف تو پناهي داريم

با همه سلسله ي ربطي و راهي داريم

بجز از مرتع حسنت نکند دل خوش جاي

تا که از سبزه خط مهر و گياهي داريم

ما همه يوسف مصرغم عشقيم و براه

جز زنخدان تو مپندار که چاهي داريم

ترک چشم تو بقلب دل عشاق چو زد

گفت اين فتح زبرگشته سپاهي داريم

لشکر غمزه خوبان نکند رخنه در او

تا که در کشور دل همچو تو شاهي داريم

نگه مست تو از کعبه بديرم افکند

اين همه مرتبه از نيم نگاهي داريم

گفت از آه سر زلف من آشفته شده

تو مپندار که ما قوت آهي داريم

لاله آشفته چو من زآن خم مو دلخون است

هر دو در سينه نهان داغ سياهي داريم

تا که خاک در کرياس علي افسر ماست

کي سر افسري و فکر کلاهي داريم

چون خال هندوي تو بر آتش نشسته ايم

سوزان وليک تازه و تر خوش نشسته ايم

برد و سلام خواند بر او جبرئيل عشق

در باغ چون خليل و بر آتش نشسته ايم

رد و قبول در کف صورت نگار و ما

چو لعبتي بکاخ منقش نشسته ايم

عشق تو آتشي است پي امتحان و ما

اندر خلاص چون زر بيغش نشسته ايم

مست شراب رنجه زدرد سر خمار

ما از شراب عشق تو سر خوش نشسته ايم

قومي کنند بر سر دنياي دون نزاع

ما فارغ از نزاع و کشاکش نشسته ايم

آشفتگي ما چو زسوداي زلف تست

مجموع خاطريم و مشوش نشسته ايم

تارايض است مهر علي چرخ رام ماست

نشکفت اگر بتوسن سرکش نشسته ايم

ما زرنه ايم ليک خود از معدن زريم

پهلوي زرناب چو مرقش نشسته ايم

وقتي زفراق رنجه بودم

صبر دل خسته آزمودم

ديدم سر عاشقان کني گوي

منهم بهوس سري نمودم

خوش آنکه بکار زار عشقت

چوگان تو همچو گو ربودم

از شور لب تو تلخ کامم

وانگشت بر آن نمک نسودم

کام دل خويشتن گرفتم

دشنامي از آن دهن شنودم

صد حکمت اگر بيارمت پيش

چون تو نپسنديش چه سودم

نازد بحرم اگر کبوتر

من پر بحريم تو گشودم

ديريست که عشق نقش جان است

حاشا که رود زسينه زودم

آتشکده شد فسرده و عشق

آتشکده ساخته زدودم

آشفته زخاک ميکشان است

هم خاک شوم چنانکه بودم

در جلد سگان تو شدم دوش

بر رتبه خويش ميفزودم

نساج غم تو بافت ما را

از مهر عليست تار و پودم

بر آن سرم که بگرد وفا و مهر نگردم

که همچو ذره زمهر تو بر هوا شده گردم

طبيب عشق که گفت آخر الدواء الکي

نشد علاج و شد اين داغ درد بر سر دردم

نمانده باده بکاسه نه زر بکيسه خدا را

برفت سرخي و مانده بجاي چهره زردم

منه تو ديگ تمنا چو کشتي آتش سودا

که ديگ عشق نيايد بجوش زآتش سردم

بغير دردسر و صدمه خمار نديدم

که بود ساقي و اين باده از کجاست که خوردم

بيا و پرده بگردان دمي تو مطرب مجلس

که زخم تازه کند زخمهاي تار تو هر دم

هوا گرفته دل آشفته را بسان کبوتر

پرم زبام حرم تا که کشتني گردم

خيال جستن از دام نفس و قيد هوا را

کنم بهمت مردان که خود نه آن مردم

رفت بخشم دلبر و رحم نکرد بر دلم

واي به بخت واژگون آه زکار مشگلم

تا که کشيد سر زمن سرو قد تو مانده ام

دست فسوس بر سر و پاي خيال در گلم

من نه بميل خويشتن ميدوم از قفاي تو

جادوي زلف را بگو تا نکشد سلاسلم

در کف تو زمام من هودج دل مقام تو

رفته زدست ليلي و مانده شکسته محملم

چون نرود کشان کشان دل بهواي طره اش

بافته تار موي تو در رگ و در مفاصلم

چون گسلم ززلف تو کاو شده متصل بجان

چون بتوان زجان خود تار اميد بگسلم

درد فراق را دوا تخم زصبر کشته ام

تا چه ثمر همي دهد تخم اميد باطلم

گفتم رفتي از نظر دل بنهم بديگري

آينه دار عشق تو کي رود از مقابلم

پند حکيم نشنوم منکه زخويش غايبم

ميل دوا نمي کنم منکه زدرد غافلم

طالب روشنائيم آه کشان در آشيان

برق برد بروشني راه مگر بمنزلم

دوش حکيم عقل را آشفته چاره خواستم

گفت علاج عشق را با همه علم جاهلم

تا چه شکوه بود از اختر نامسعودم

که به تعداد سگان در شه معدودم

گرچه برديم بسي رنج زايام فراق

برد در کوي اياز عاقبت محمود

لله الحمد که در کوي مغان معتبرم

اگر از خانقه و کعبه دلا مردودم

نکنم طوف حرم رخ ننهم سوي کنشت

با تو سازم که از اين هر دو توئي مقصودم

جلوه نور تو بر سجده آدم سبب است

من هم از پرتو مهرت بملک مسجودم

بي تو گر عمر خضر ميدهدم معدومم

ور شوم در تو فنا در دو جهان موجودم

منت از ديده ندارم پي ديدار بتان

منکه شاهد بود از پرده دل مشهودم

تا مبادا که کند در تو اثر آتش من

سوختم از تو نهان تا که نه بيني دودم

رنگ مي کي رود از جامه مرا اي زاهد

کاز ازل خرقه تن بوده شراب آلودم

بافت در کارگه عشق تو نساج مرا

از ولاي تو و اولاد تو تار و پودم

بعد از اين چهره نسايم بدري آشفته

که بخاک درشه جبهه طاعت سودم

باگه در ملک فقر سلطانيم

جان نثاران کوي جانانيم

شيوه ما بجز خطا نبود

گر ببخشي و گر کشي آنيم

ما پناهي در اين جهان خراب

جز بکوي مغان نميدانيم

گر بميدان عشق بارد تير

سر نخاريم و رخ نگردانيم

صوفي آسا بوقت وجد و سماع

آستين بر دون کون افشانيم

اوستاديم اهل دانش را

در دبستان عشق نادانيم

در گلستان تو نواسنجيم

تا بداني هزار دستانيم

تا گلي همچو او بدست آريم

روز و شب در طواف بستانيم

خم نشينيم گر فلاطون وار

ليک در سر عشق حيرانيم

گو مده آب خضر جاي شراب

جاي اکسير خاک نستانم

ميتوان ترک خويش آشفته

ليک ما ترک عشق نتوانيم

هر چه کرديم غير عشق بتان

بغرامت از او پشيمانيم

عشق همسايه است با واجب

تا نگوئي اسير امکانيم

گمان مدار که من از گزند مار بنالم

مگر زعقرب جرار زلف يار بنالم

مرا که افعي زلفت به پيچ وتاب فکند

عجب مدار که گاهي ززخم مار بنالم

خمار مستيم افزوده شد زنرگس ساقي

که مي کشم همه شب باده و زخمار بنالم

بتار زلف ببند و بکش بتير نگاهم

نيم مبارز عشق ار زکار زار بنالم

مرا بهار و خزان جمله بي تو صرف فغان شد

نيم چو بلبل کز گل بهر بهار بنالم

بناله شب همه شب همدمم بمرغ شب آهنگ

اگر بحلقه آن زلف تابدار بنالم

هر آنکه دور بود از ديار خويش بنالد

خلاف من که غريبانه در ديار بنالم

خبز زخنجر مژگان نداري و خم زلفش

تو را گمان که از آن طفل ني سوار بنالم

اگر که اشتري آشفته از مهار بنالد

بيا به بين که چو بگسستيم مهار بنالم

بلا چه پنجه قوي کرد و نيست قوه دفعش

زدست او ببر دست کردگار بنالم

در سلسله ارد کاش آنزلف دلاويزم

تا شور دل شيدا زآن سلسله انگيزم

حلواي لبت گفتم کي دست دهد گفتا

موران چو هجوم آرند بر لعل شکر ريزم

ساقي زدرم آمد با آتش سياله

کافتاد از آن آتش در خرقه پرهيزم

گفتم بخم زلفش برگو به چه کارستي

گفتا بمه و خورشيد من غاليه ميبيزم

من صعوه مسکينم تو عربده جو شاهين

با چون تو قوي بازو کو قوه که بستيزم

از تيزي پيکانم حاشا که حذر باشد

تا رخنه بجان کرده تير نظر تيزم

فرهاد تو شيرينم مجنون تو ليلايم

نه در هوس شکر چون خسرو پرويزم

سرو آمده در جولان گل سر زده در بستان

برخيز و گل افشان کن اي گلبن نوخيزم

در سلسله اي زد چنگ هر کس بتمنائي

من هم بتولائي در زلف تو آويزم

از مهر علي مستم ساقي چه دهي ساغر

چون باده صافي هست دردش زچه آميزم

از گرمي روز حشر نبود چو مفر کس را

در سايه تو ناچار بايست که بگريزم

هماي عشق تو افکند سايه ي بسرم

فتاد سلطنت روزگار از نظرم

زدور مجلس مستان گشايدت دل تنگ

من اين فتوح بدور فلک گمان نبرم

بس است هر چه بغم صرف گشت عمر عزيز

چو هست باده بدستم بهرزه غم نخورم

مرا بفرقت تو روز و شب بود يکسان

نه آفتاب دهد بي تو نور نه قمرم

چو شمع خلوتيان تا بصبح ميسوزم

که آيدم سحر و سر بپاي تو سپرم

بآن اميد که عکس تو اندر او افتد

بياد روي تو دايم در آينه نگرم

به تيغت آب حيات و منم چو مستسقي

که هر چه ميکشيم من بقتل تشنه ترم

غريق عشقم و پيوسته آب ميجويم

که من چو ماهي از آن آب بحر بي خبرم

مباد سر تو افشا شود بمحفل عام

بکام خلوتيان را زبان چو شمع برم

خيال زلف تو آشفته را پريشان کرد

غم زمانه مپندار زد بيکدگرم

مرا چو رشته مهر عليست حبل متين

باين اميد بحشر از صراط در گذرم

زلف تو تا گرفته ام با همه در کشاکشم

خال تو تا گزيده ام هندوي دل در آتشم

از نمکين لب توام بوده غذاي روح و بس

گيردم آن نمک اگر من نمک دگر چشم

مستم و نيست درد سر تا بصباح محشرم

تا لب مي پرست تو داده شراب بيغشم

باده نخورده چشم تو مستي اوست از کجا

و از اثرش عجب که من باده نخورده سر خوشم

تا که بپرده درون نقش نگار کرده ام

رشک نگار خانه شد اين صحف منقشم

ني زد لاف از شکر خامه زوصف آندهان

گفت خجل نميشوي از سخنان دلکشم

منکه حديث عشق را شرح هزار گفته ام

پيش لب تو غنچه سان بسته دهان و خامشم

عشق تو گفتم از سرم مرگ مگر برون برد

خاک شد استخوانم و عشق نشد فراموشم

خصم اگر چه شخ کمان کرده کمين بقصد جان

تير ولاي مرتضي هست نهان بتر کشم

گفت بزلف او دلم از چه مشوشي بگو

تا تو بحلقه ام دري آشفته من مشوشم

از اثر شراب تو وز رخ بيحجاب تو

آگهم ارچه والهم عاقلم ارچه بيهشم

لاف مزن زمهر و مه کز خم طره دو تا

حلقه بگش مهر و مه کرده نگار مهوشم

چه زنم لاف که اوصاف تو را ميدانم

منکه اندر صفت هستي خود حيرانم

هر چه در دفتر رخسار بتان مينگرم

رقم قدرت و طغراي تو را ميخوانم

ليلي اندر حي و مجنون به بيابان طلب

يار در خانه و من بيهده سرگردانم

لب تو چشمه نوش و من مسکين عطشان

گر اجابت کندم آتش دل بنشانم

گفتيم تا تو در آتش نروي ننشينم

من در آتش بنشينم که تو را بنشانم

رفت ان گلبن نوخيز چو از طرف چمن

گو بتاراج برد باد خزان بستانم

هر چه از دست تو آيد بنهم بر سر چشم

سپر از ديده کنم گر بزني پيکانم

اگر از دادن جان دست دهد جانانم

نيستم عاشق اگر بيم بود از جانم

پير کنعان من و تو يوسف مصري بمثل

ترک ديدار پسر جان پدر نتوانم

کاروان رفت و بجا نيست زليلي اثري

من چو مجنون بسر نقش قدم ميمانم

هست تا داغ غلامي علي زيب جبين

باشد آزاده گي آشفته زاين و آنم

زاهد شهر نيم تا به تو تزوير کنم

عاشقم عاشق با عشق چه تدبير کنم

گوشمالم دهي اي عشق بتان همچون چنگ

که چو بربط همه شب ناله بم و زير کنم

منکه دانم که کند گنج بويرانه مکان

دل ويرانه خود بهر چه تعمير کنم

گفت ترک تو مرا ملک ستان شايد گفت

دو جهاني بيکي تجربه تسخير کنم

چون نسيمم بکف افتد اگر آن زلف سياه

مو بمو شرح پريشاني تقرير کنم

گفت آهم من اگر برق جهان سوز شوم

عجب است ار بدلي سنگين تأثير کنم

مکن ملامت دل کاو بخالت از ره رفت

که مرغ زيرک از اين دانه اوفتد در دام

بعقل ره نبرد سوي خيمه ليلي

خوشا کسي که بديوانگي برآرد نام

عجب مدار که خاصان زعشق تو سوزند

که همچو شمع تو بي پرده اي بمحفل عام

مريض عشق نخسبد از آن که چشمانت

بگويدش عجبا للعليل کيف ينام

من و طواف حريم وصال تو حاشا

که ريخت بال در اين راه طاير اوهام

اگر چه دفتر آشفته شد سيه چه عجب

که دود آتش عشقت برآمد از اقلام

سياه نامه من آن زمان سپيد شود

که شويمش بمي عشق ساقي ايام

امام عصر و ولي خدا و حجت حق

که بهر مصلحتش ذوالفقار شد به نيام

بود چو زهر رقيب ار بياورد شکرم

اگر تو زهر دهي نوشم و شکر نخورم

مکن دريغ زمن اي کمان ابرو تير

که عمرهاست که من پيش غمزه ات سپرم

مرا که روز و شبان بي جمال تست يکي

به آفتاب چه حاجت بود و يا قمرم

بشست نقش دو عالم زآب ديده سرشک

ولي نرفت خيال جمالت از نظرم

درخت شادي دوران نداد بر جز غم

هم ارغم از تو بود شاديست غم نخورم

زسوز ناله بلبل خبر نبود مرا

گذر فتاد بگلزار نوبت سحرم

زخويش بيخبرم آنچنان و غرق شهود

که گاه گاه زشوقت بخويش مينگرم

مگر شود دل عطشان زلعل تو سيرآب

که ريخت چشمه خضرم بکام و تشنه ترم

اگرچه بيخبرم کرده ذوق مستي عشق

گمان مدار تو زاهد چو خويش بيخبرم

حديثي از گل رويت بعندليبان گفت

زبان سوسن آزاد از قفا ببرم

حجاب ما و تو اين هستي است و خودبيني

خوشا دمي که من اين پرده را بخود بدرم

بريده دست من آشفته دهر از همه جا

مگر که دست بدامان مرتضي ببرم

شاهد عيد از در آمد شد زدل اندوه بيم

ساقي گلچهره کو مطرب کجائي کو نديم

بعد از اين دل مرده نتوان بود کز لطف هوا

مرده گان را زنده ميدارد از اين جنبش نسيم

همره ما باش تا بنمايمت دير مغان

زاهدا اينست رندانرا صراط مستقيم

ميزند در پرده مطرب نکته توحيد را

فهم اين معني نخواهد کرد جز ذوق سليم

عکس ساقي را بجام مي همي بيند بصير

آنچنان کز مي کند حل معما را حکيم

ارتکاب معصيت را گرچه شد انسان عجول

نيست چندان در بر حلم خداوند حليم

ميکنم من در گنه اصرار کاندر روز حشر

تا توانم کرد ميزانش بر عفو رحيم

هست شيطان را طمع آمرزش از عفو خداي

رحمت و انعام ايزد بس که شد عام عميم

با وجود بسمله نبود ضرر در هيچ شبي

مي بده ساقي به بسم الله الرحمن الرحيم

گفتمش بسته آن طره پرچين توام

گفت هي نافه ببر آهوي مشکين توام

گفتمش دکه فروبسته عطار بشهر

گفت من تبت و تاتار تو و چين توام

گفتمش رفت گل و لاله و نسرين از باغ

گفت من باغ و گل و لاله و نسرين توام

گفتمش اين شب ديجور نتابد اختر

گفت من مهر و مه و زهره و پروين توام

گفتمش جامه خونين زچه داري تو بتن

گفت از آنست که اندر دل خونين دارم

گفتمش دين و دل بردي و جان و خردم

گفت من جان و دل و عقل تو و دين توام

گفتمش من بره عشق تو چون فرهادم

گفت منهم بجهان خسرو و شيرين توام

گفتمش آيت اسلام کهن شد رحمي

گفت غم نيست که من يار نوآئين توام

گفتمش حسن تو را من همه جا وصافم

گفت منهم زکرم از پي تحسين توام

گفتمش کيستي اي مظهر رحمت برگو

گفت از بعد نبي پير نخستين توام

علي عالي اعلا که بکرياس درش

عرش ميگفت که من پايه زيرين توام

من آن نيم که بجز بار عشق يار کشم

نيم حمول که جز بار دوست بار کشم

کناره جوي شوم من زباغ کون و مکان

مگر چو جو قد سرو تو در کنار کشم

قرار ما زال نيست غير جان بازي

گمان مدار که من دست از اين قرار کشم

نه مرديست گريزان شدن زعرصه عشق

زني زسر بنهم بار مرد وار کشم

من و تحمل در جور مدعي حاشا

جفاي مدعيان از براي يار کشم

چو دست ميدهدم نشئه محبت دوست

چه حاجتست که درد سر خمار کشم

گل وصالش آشفته چون بدست افتاد

سزد بباغ اگر منتي زخار کشم

بآان اميد که تازد بخاک من روزي

هزار منت از آن ترک شهسوار کشم

اگر غبار در مرتضي بيارد باد

بچشم يکدوسه ميلي از آن غبار کشم

هر که در ميکده عشق شد امروز مقيم

نيست فردا بدلش آرزوي باغ نعيم

گر بپاداش عمل دوزخيم من چه عجب

بنشان آتش هجران که عذابيست اليم

گو شفاعت نکند مست مرا زاهد شهر

بر سر خوان لئيمان نرود مرد کريم

خوي بدرا نشود يار مگر مرد غيور

حسن را بار کشي نيست مگر عشق سليم

گنه هر دو جهان خاص من ار شد غم نيست

که خداوند کند عفو بالطاف عميم

بيم و اميد زحقست مرا باده بيار

که مرا نيست از اين خلق نه اميد و نه بيم

بود آشفته هواخواه حسين شاه حجاز

که سرو جان بره دوست نموده تسليم

چگونه از لب جانانه کام برگيرم

مگر که از سر و جان يکدو گام برگيرم

بزير زلف مرا کام دل حوالت کرد

زکام اژدر برگو چه کام برگيرم

بهشت و حوري و غلمان گرم به پيش آرند

نه عاقلم دل اگر زآن غلام برگيرم

بهاي سيم تنان نيست خرمن زر و سيم

بنقد چون دل از آن سيم خام برگيرم

اگر بطوف خرابات ره دهند مرا

دل از زيارت بيت الحرام برگيرم

رسيد ساقي مهوش بدست ساغر مي

بيا بگوي که دل از کدام برگيرم

هلال گوشه ابرو از آن نمود که من

زسر کسالت ماه صيام برگيرم

بجهد بر در ميخانه دوش آشفته

نهاده جامه تقوي که جام برگيرم

بسايه علم مرتضي کشيدم رخت

که دل زوحشت روز قيام برگيرم

مرا چه کار بشکر لبان سيم اندام

که گر دعا کنم آيد سزاي او دشنام

خبر زسوز محبت شود چو پروانه

کسي که سوخت سراپاي او چو شمع تمام

ملول گشت ملامتگر ار زرندي ما

تو شاد باش و مينديش از ملال ملام

بندم از زلف و خط سلسله مويان زنار

تا که شايسته ات آشفته به تکفير کنم

چيست زنار کمند خم زلف جانان

کفر بيشايبه بر عشق تو تفسير کنم

نه اي عشق بجز دست خدا گر قدرت

بقفا گوئي همواره چه تقدير کنم

خواستم شرح مديحت زدبير افلاک

گفت جف القلم آشفته چه تحرير کنم

ببست غمزه شوخت بزلف دلبندم

بخويش بست و زعالم گسست پيوندم

بکشتزار درون تخم مهرت افکندم

نهال دوستي اين و آن زدل کندم

مرا که خاک در دوست داده اند بنقد

اگر بهشت بياري بها که نپسندم

مرا که هيچ نسودم لبي بر آن لب نوش

چرا بحق نمک ميدهي تو سوگندم

خبر نداري از اسرار ذوق مستي عشق

به بيهده مده اي شيخ بيخبر پندم

بيوسف دگران مايلم نه چون يعقوب

که جا بسينه کند مهر روي فرزندم

مراست لذتي از چاشني تير نگاه

بيا بيا که بآن نشئه آرزومندم

اگر شکايتي آشفته کردم از زخمش

نيم صديق که دعوي بخوبش ميبندم

بتا زهجر لبان تو تلخ شد کامم

بيار بوسه اي از آن لب شکر خندم

براي آنکه شوم سرفراز در صف حشر

بپاي دلدل حيدر چو گو سرافکندم

چند همچون مرغ شب از تاب خور پنهان شوم

وقت شد تا پرفشان چون بلبل بستان شوم

تا بکي چون زاغ اندر باغ آيم با خزان

عندليبم کن که تا زيب بهارستان شوم

تا بکي باشم سکندروار در ظلمات نفس

جرعه اي بخشا مرا تا چشمه حيوان شوم

چيستم من مشت خاکي تيره آلوده برنگ

قطره اي افشان بخاکم تا سراپاجان شوم

ذره زآن کيميا ده تا که اکسيرم ني

تا شوم قابل که با خاک درت يکسان شوم

چون فلاطون چند جويم سر حکمت را زخم

لقمه اي بخشا از آن خوانم که تا لقمان شوم

ساقيا از آبشار معرفت رطلي بيار

تا شناسم يار و بر اغيار دست افشان شوم

پارسي گو الکن و آشفته شيرازيم

منطقم بگشا که در مدح نبي سحبان شوم

مرتضي را وصف گويم تا امام عسکري

بعد از آن مدحت سراي صاحب امکان شوم

من عاشق بتانم و اين کار ميکنم

بر کار عاشقان زچه انکار ميکنم

گر عندليب راست بگل هفته حديث

من عمر صرف آن گل رخسار ميکنم

من مرغ وحشي و بکسم هيچ انس نيست

خود را بدام عشق گرفتار ميکنم

پروانه ام گريز ندارم زروي شمع

ميسوزم و دو ديده بديدار ميکنم

هرچ افتد بدست اگر سر و گر که جان

ميگيريم و نثار ره يار ميکنم

هرگه که تلخ ميشودم کام از فراق

ذکر لب و دهان تو تکرار ميکنم

عشق تو آتشي بنهان زد بجان من

بر من مگير خرده گر اظهار ميکنم

آشفته ما و حلقه زنار زلف دوست

بس سبحه ها که بر سر زنار ميکنم

از منجنيق چرخ گر آمد هزار سنگ

جا در پناه خانه خمار ميکنم

ميگيرم از علي دو سه جام از شراب عشق

سرمست جا بمخزن اسرار ميکنم

مرده گان را از دم عيسي حياتي تازه بود

کم زعيسي نيستي من عظمکي دارم رميم

هر چه جز عشق است آشفته خطاکردم خطا

غير مدح مرتضي استغفرالله العظيم

آن ترک که غارتگر صبر است و سکونم

گو باز بيا تا که کشي پنجه بخونم

آن روز که زد طاق نهان خانه عشقت

من بار تو بر فرق نهاده چو ستونم

در اوج محبت دو سه بالي بزدم بيش

گنجشک صفت در کف شهباز زبونم

آهم شرر افکند بر افلاک سحرگاه

پنهان نتوان کرد زکس سوز درونم

چون بيندم از سلسله داران تو مجنون

بر گردن طاعت بنهد طوق جنونم

آشفته ام وعشق علي ورزم و گويم

گر عشق نورزم بجهان زاهد دونم

گشتيم جهان در طلب باز نشستيم

و از کون و مکان رشته اميد گسستيم

هر جا که دري بود زديم و نگشودند

باز آمده در خانه خمار نشستيم

ما شبنم و تو مهر جهانتاب بتحقيق

در پيش تو دعوي نتوان کرد که هستيم

از شست تو هر تير رها شد به نشان خورد

از ناوک تير دگران سينه نخستيم

پر باده بود ساغر اغيار ببزمت

جز ما که بدورت صنما باد بدستيم

ساقي بحريفان تو بپيما مي و بگذار

ما را که زشيرين لب ميگون تو مستيم

در کعبه بتي آمد و بتها همه بشکست

بالله نبود کفر گر آن بت بپرستيم

آن بت که سردوش نبي بتکده اوست

ديديم خدا را و بتان را بشکستيم

دستي که شد آشفته ات از دست خدا را

اي دست خدا جز تو بکس عهد نبستيم

بوسيدن درگاه تو گردست رسم نيست

عمري بدرشاه خراسان بنشستيم

گر رشته اميد گسستيم زآفاق

از جان و دل آن رشته در اين سلسله بستيم

از که آوردي اي صبا پيغام

کز توام بوي جان رسد بمشام

غمزه کافرش مسلمان شد

يا بود باز رهزن اسلام

ترک او کرده ترک خون خوردن

يا همان هست مست و خون آشام

طره او بقصد طراري است

يا که برچيده است از ره دام

چيست احوال چشم بيمارش

که بدوران اوست خواب حرام

حال هندوي خال او چونست

که بر آتش نشسته خوش بدوام

گر زچشم و لبش حديث کني

نقل و مي هست شکر و بادام

لب او هيچ نام ما بردي

خواه باشد دعا و يا دشنام

مشتري بر شکر فراوان داشت

يا گرفته مگس زشور آرام

آمده وقت پرسش خاصان

يا هنوزش بود هجوم عوام

ابروانش هنوز خونريز است

يا که کرده است تيغ را به نيام

زلفش از راه غير دام گرفت

کايد آشفته و رسد بمقام

بازگو از منش زراه نياز

بازگو از منش بعجز تمام

اي زعشق تو مرد و زن رسوا

وي زسوداي تو جهان بدنام

اگرت ميل جويبار صفاست

باز در گلشن وفا بخرام

شوقت ارکاست از هوسناکان

عشق ما هست همچنان بدوام

من و ناکامي بلاي فراق

توسن عقل را بريده لجام

گر تو را از شکاما عار است

دل وحشي بکس نگردد رام

يا دل خسته باز پس بفرست

يا بيا و السلام و نامه تمام

و گر اين دو نميکني ناچار

شکوه آرم زتو به مير کرام

کار فرماي آسمان و زمين

علي عالي آن امام همام

اي آفت دين و خصم اسلام

اي فتنه دهر و شور ايام

اي رهزن پارسا و زاهد

اي صوفي شهر از تو بدنام

گفتي که بکوي من وطن کن

شايد بسگان من شوي رام

تا پوست و استخوانيم بود

کردند از او نهار يا شام

اکنون که زهستي اوفتادم

رانند مرا زهر در و بام

من ماندم و دل که صيد وحشي است

با هيچکسي نميشود رام

تو سر خوش و با رقيب در بزم

گه بوسه دهي و گه کشي جام

يا مرغ اسير خودرها کن

يا زود بکش که گيرد آرام

از آتش ما خبر ندارد

مشنو تو حديث زاهد خام

آشفته زوصل روي خوبان

خواهي که بري تمتع و کام

پرواز کن از ديار شيراز

بر طوف در نجف کن اقدام

ورنه بنشين و از خم دل

چون من قدحي زخون بياشام

چگونه چشمه خورشيد را بخاک بپوشم

چو هست آتش عشقم بجان چگونه نجوشم

جنان نظاره ساقي ببرد دوش زهوشم

که ره نيافت زمستي بگوش بانگ سروشم

بکشف راز چو غماز گشت مردم چشم

حديث عشق زمردم بگو چگونه بپوشم

بوصل آن بر دوشم بگير دست من ايزلف

که بارهاي گران عشق تو نهاده بدوشم

ميان تهيست دهل نالد ار زصدمه چوگان

گرم تو گوش بمالي چو چنگ من نخروشم

چگونه جاي بگوشم کند نصيحت مردم

که کرده حلقه زلفت هزار حلقه بگوشم

اسير پاي ببندم رها مکن زکمندم

غلام حلقه بگوشم بيا بکس نفروشم

حديث نسيه زاهد مخوان نه مرد رهم من

بنقد از کف ساقي اگر شراب بنوشم

بجاي خاک در تو بهشت عدن نگيرم

مگو تو پند که با بند پند کس نه نيوشم

بدرگه علي آشفته شد ززمره خدام

بقد وسع قبولم اگر کنند بکوشم

گلعذاران گلستاني داشتم

بلبلان من هم فغاني داشتم

برق ميآيد بطوف بوستان

کاش منهم آشياني داشتم

وصف ميکرديم هر يک از گلي

از هزاران هم زباني داشتم

بي سبب پيرم مبين اي باغبان

در چمن نخل جواني داشتم

گر براه مصر بودم در طلب

يوسفي در کارواني داشتم

ناله گر ميکردم از ناسور دل

طره عنبر فشاني داشتم

ميزدم گر لاف مردي در مصاف

زابرويش تير و کماني داشتم

داشت از راز نهان من خبر

چون صبا تا راز داني داشتم

شب بخلوت پيش شمع انجمن

گفتم ار راز نهاني داشتم

تا که زد مهر خموشي بر لبم

دوستان منهم زباني داشتم

گر عنان گيرم زترکي کج کلاه

کج کله چابک عناني داشتم

گاه بودم در وصال و گه بهجر

هم بهار و هم خزاني داشتم

گر روان ميشد زچشمم جوي خون

جلوه سرو رواني داشتم

چندانکه وفا کردم و اظهار ارادت

جز جور و جفا زآن بت طناز نديدم

آشفته نهفتم بدرون گنج غم عشق

جز سينه کسي محرم اين راز نديدم

مطرب زعنايت ره اين پرده بگردان

زيرا که ره راست از اين ساز نديدم

درد دل سودا زده با آل عبا گو

کز خلق جز اين سلسله اعجاز نديدم

وقت کاخ است همان به که بصحرا نرويم

مي گلرنگ کشيم و بتماشا نرويم

لاله مي يار گل و مطرب خوشخوان بلبل

ما که داريم چنين عيش مهنا نرويم

ترک يغمائي ما سفره به يغها گسترد

پي ترکان بسوي خلج و يغما نرويم

ليک از پارس رود موکب فيروز به ري

جان نثاران همه رفتند چه سان ما نرويم

سايه وار از پي اعلام ظفر بايد رفت

تا چو خورشيد بهر در بتمنا نرويم

ساخت بايست بسختي ره و سردي دي

رنج احباب برويم و سوي اعدا نرويم

گر بجلد سگ ليلي نروم چون مجنون

سوي ديگر حشم از خيمه ليلا نرويم

حاجيان خار ره کعبه حرير انگارند

خار اين ره بخريم و پي ديبا نرويم

خضر چون راه نما شد چه خطر از ظلمات

ناخدا نوح بود از چه بدريا نرويم

بت ساده بط باده گل آتش ني و چنگ

بگذاريم و بگلگشت و بصحرا نرود

شکر است آن لب شيرين و نه کم از مگسم

آستين گو مفشانند کز آنجا نرود

خسروا شخص تو روح و بمثل ما همه جسم

خود بفرما برويم از در تو يا نرويم

مگس کوي تو را خاصيت فر هماست

ما پي سايه بسر منزل عنقا نرويم

زلف دلدار بافسانه اغيار مهل

همچو آشفته دگر بر سر سودا نرويم

بعد سلطان نپذيريم زجز تو فرمان

جز علي بر در يار ار بتولا نرويم

ما ساک کوي مي فروشيم

وز باده کشان درد نوشيم

بي ساقي و باده در سماعيم

بي مطرب و چنگ در خروشيم

لبريز چو ساغريم از راز

سربسته چو خم ولي بجوشيم

بر چهره ساقيان همه چشم

بر گفته مطربان چو گوشيم

برخيز که خرقه در خرابات

مستانه بجرعه اي فروشيم

شايد زلبت رسد پيامي

جان بر کف و گوش در سروشيم

مدهوش شراب ناب عشقيم

سر تا پا تمام هوشيم

آشفته و خانه داده بر باد

ما عاشق خان و مان بدوشيم

تا مدح عليست ورد جانم

از مدحت ديگران خموشيم

بسکه مستغرق سوداي تو بي خويشتنم

پا زسر فرق نميدانم و جان را زتنم

همه جا ليلي و اما نشناسم که توئي

همه مجنون تو ببيني و نپرسي که منم

بده آن تيشه فرهاد کش عشق که من

ريشه عقل از اين مزرع سودا بکنم

کو نهنگي که بدم در کشدم چون يونس

چند چون کرم بر اين پيله هستي بتنم

از عقيق لب شيطان صفتان خونشد دل

بوي رحمان مگر آرند زسمت يمنم

تا نه بينم بجز از پرتو جانان درمي

بده ايساقي از آن جام اويس قرنم

مگر ديده کني روشن اي نور علي

يوسف مهر تو چون هست به بيت الحزنم

تا شوم مست از آن باده و سرخوش بسماع

بجهان دست برافشانم و پائي بزنم

مرغ شيدائي و آشفته سودائي عشق

حلقه زلف پريشان بتان شد وطنم

دوزخي زآتش هجرت بدل خسته نهان

آه از اين آتش پنهان که بسوزد کفنم

گفتم که بمي آتش عشقت بنشانم

غافل که زآتش تف آتش ننشانم

هر شب زخم گيسوي تو نافه بچينم

هر روز ززلفين تو عنبر بفشانم

ايعشق بچوگان زن اين گوي دلم را

تا اسب هوس از سر ميدان بجهانم

من صعوه و زلفين کجت چنگل شاهين

حاشا که از اين دام بريدن بتوانم

جوياي توام کوي بکوي خانه بخانه

هر شب که بخون اين دل مسکين بکشانم

تا ناوک آهم نخورد بر جگر غير

من کام از آن لعل جگرگون نستانم

سودائي و آشفته آن زلف نژندم

دل را نکنم چاره که از قيد رهانم

هر کس که دلي داشت بدلدار سپرده است

من گمشده دلرا زکه يارب بستانم

نه دل بکفم آمد ونه دامن دلدار

اين سر عجب جز بدرشاه نخوانم

سر دفتر عشاق ازل محرم اسرار

حيدر که جز او شاه بآفاق ندانم

آيا که داده فتوي بر بي گناهيم

کز خون من گذشته ترک سپاهيم

من خود دهم بفتويخونم تو را سند

گر وحشتت بدل بود از دادخواهيم

خونم چو ريختي سرانگشت خود بشوي

تا ناخن خضاب تو ندهد گواهيم

از چه مرا به بند نبندي که وحشيم

از چه مرا بشست نگيري که ماهيم

من برندارم از سر کوي تو سر به تيغ

بر سر اگر نهي کله پادشاهيم

مغرور ابروي چو کماني و بي خبر

از تير آه نيم شب و صبحگاهيم

آشفته بود بلبل باغت بگوز چيست

اي گل خداي را که چنين خار خواهيم

من ميگريزم از تو بخاک در نجف

باشد مکان بسايه لطف الهيم

خواستم حرف عشق ننگارم

شورش آن لم يکن نبنگارم

مطربم باز پرده اي بنواخت

که بيفکند پرده از کارم

چند ناخن زني بتار طرب

دل سودا زده ميازارم

ناله ناي را چو بشنيدم

برق زد ناله شرر بارم

از حجابات نيلگون خيمه

وقت آن شد که پرده بردارم

باز منصوروار از حرفي

شوقت آورد بر سر دارم

شور و سوداي يوسفي امشب

ميکشاند بشهر و بازارم

تار زلفت بدست غير افتاد

وه که بگسست پود و هم تارم

من همه شب بيار همراهم

گو بدانند يار اغيارم

خم شده قامتم زبار فراق

چند بر دوش مينهي بارم

زين همه ناله و فغان ترسم

که خزان ره برد بگلزارم

چون يهودان بروز عيد مطر

از سحاب غم تو خونبارم

رحمتي کن بمن تو اي گل نو

کز جفاي رقيب تو خارم

خواستم روشنائي قمرت

ميگزد عقربان جرارم

قصه گويم زمويش آشفته

عقل و دين بهر جمع نگذارم

زآن سرو زلف نافه بگشايم

گو بخوانند خلق عطارم

مدح مولا نيايد از درويش

سگ خود اي علي تو بشمارم

شهسوارا نه من شهيد توام

روزي آخر زخاک بردارم

جز عشق شررخيز زآغاز نديدم

ميسوختم و موقع ابراز نديدم

رازي که همه عمر دل از ديده نهان کرد

اي ديده تو گفتي چو تو غماز نديدم

يک انجمن از روشني شمع بعيشند

پروانه برو جز تو بپرواز نديدم

گلچين پي يغما و حريفان بتماشا

با گل بجز از بلبل دمساز نديدم

در حشر شهيدان تو گلگون کفنانند

يک قوم چو اين طايفه ممتاز نديدم

هر جا که دري بود زدم خانه اميد

يک در بجز از دير مغان باز نديدم

گشتم همه اطراف گلستان زسردرد

جز بلبل شوريده همه آواز نديدم

هر کس سفري کرد بمنزل رود ايدل

رفتي تو من آمدنت باز نديدم

عمرم همه شد صرف وفاداري خوبان

يک اهل وفا در همه شيراز نديدم

نام آشفته ببر باري بگو

طوطي شکر فشاني داشتم

گر گنه کردم بسي ايشيخ شهر

چون نجف دارالاماني داشتم

مجالي نيست کز شور رقيبان با تو پيوندم

همان بهتر که از کوي تو امشب رخت بربندم

زشب تا صبح ميپختم خيال آن لب ميگون

نمک بر زخمهاي پرده دل ميپراکندم

نه آزادم کني نه ميکشي نه دانه ميريزي

عبث خود را بدام چون تو صيادي برافکندم

رفيق حجره و گرمابه و صحراي اغياري

نميدانم به چه لطف از تو اي بيرحم خرسندم

زخون مدعي رنگين مکن ناخن نگارينا

که من بر پنجه سيمين تو اين ننگ نپسندم

مرا هم بود نخلي بارور در گلشن خاطر

باميد تو اي رعنا نهال از بيخ برکندم

غرور حسن نگذارد که حال چون مني پرسي

ولي روزي شوي جويا و خواهي باز آرندم

بملک حسن چون آرد شبيخون لشکر خطت

شود چشمان بيمار تو جويا و نه بينندم

بسم از اين هوسناکي برو آشفته عاشق شو

که اندر حلقه عشاق سر دفتر شمارندم

زعشق مرتضي کن پر سراپاي وجود ايدل

که همچون ني نواي عشق باز آيد زهر بندم

حاشا که بجز تو بخيال دگرستم

در کعبه و بتخانه اگر مينگرستم

تا هندوي خال تو بر آتشکده روست

نشگفت که هندو شوم آتش بپرستم

دم ميزنم از زندگي و کشته عشقم

من غرق تو گشتم زخودي کي خبرستم

با کفر سر زلف تو زاسلام بريدم

با بستگي عشق تو از عقل برستم

دارد دل سودا زده با زلف تو پيغام

جز آه سحرگاه ندانم که فرستم

بشکستي اگر توبه و گر جام و گر عهد

گر سر برود بر سر پيمان درستم

ابرم من آشفته و او غنچه بستان

خندان شود آن لحظه که من خون بگرستم

در پرده دل گشت عيان طلعت ليلا

مجنون شدم و سلسله عقل گسستم

برخواسته ام گرد صفت از سر کونين

تا خاک شده بر در حيدر بنشستم

تو مگو که ناسزا بود خدايت ار بگفتم

تو بتي و من برهمن سزد ار بسجده افتم

منم آه آن گل زرد ببوستان صنعت

تو چنين بپروريدي نه بخويشتن شکفتم

بدل آتشم نهان بود و چو شمع شعله اي زد

بفکنده پرده از راز که بارها نهفتم

بهواي آنکه آئي تو بخلوت درونم

همه پاي تا بسر جان زغبار تن برفتم

بخيال لعل نوشت که رقيب قوت جان کرد

همه شب زنوک مژگان در آبدار سفتم

تو که شير کردگاري سگ خود مران خدا را

سر خود نهاده بر دست بدرگهت بخفتم

سخني بجذبه آشفته مگو که کس نگيرد

چو بخويش آمدي باز بگو که من نگفتم

من که نتوانم هوس را پاي در دامن کشم

کي توانم عشق را دستي بپيرامن کشم

گر عروسان چمن پيشت بخوبي دم زنند

از قفا بيرون زبان هرزه سوسن کشم

تا مسم را زر کند اکسير سازي در کجاست

روي آنم نيست تا خود منت از آهن کشم

من جم بي خاتمم بر مسند اقليم فقر

خجلت از بي خاتمي بايد زاهريمن کشم

عشقم اندر سينه و دل تابع نفس هوا

دوستم هم کاسه و من باده با دشمن کشم

چشم شاهد باز و دل شد مبتلاي اين و آن

نفس در عصيان و فردا اين غرامت من کشم

رحمتي ايعشق تا کي من برم منت زعقل

آخر اي جان همتي تا چند بار تن کشم

جلوه ي اي يوسف مصري که شد چشمم سفيد

چند بايد انتظار بوي پيراهن کشم

از سر آشفته بگردن منتي باشد مرا

تا بزير …مهر مرتضي گردن کشم

زد هجر بصبح وصال فالم

خور داد نشان از آن جمالم

خورشيد اگر بخانه باشد

اختر چه غم است ازو بالم

سوداي جمال آن پري روي

هم خواب ببرد و هم خيالم

هر روز زفرقت تو سالي است

چون است فراق تو بسالم

عناب لبت ببزم بوسيد

خون خورد زعذر بدسگالم

مستقبل و ماضيم چه پرسي

بر وصل کنون خوش است حالم

زآئينه زدود آب مي رنگ

شادي برهاند از ملام

گر شکوه اي از فراق او رفت

الحمد که شاهد وصالم

سيراب شدم زلعل نوشش

اي خضر چه ميدهي زلالم

بر درد دل احتمال درمان

گفتند و نبود احتمالم

الا که بگيرم آن سر زلف

در شام فراق بر تو نالم

آشفته سگ در علي شو

تا فخر کني باهل عالم

حاشا که توانم گفت آن راز که من دانم

کاتش فکند چون شمع اندر لب و دندانم

شب بر سر بالينم گر صبح صفت آئي

چون شمع سحرگاهي سر در رهت افشانم

گر چهره برافروزي هستي مرا سوزي

من شبنم و تو خورشيد حاشا که بجا مانم

گر ميکشيم در نار ور ميدهيم جنت

من بنديم و بنده سر در خط فرمانم

من وامق و تو عذرا عذر دگران برنه

مجنون تو ليلايم عشق تو بيابانم

در بند تو محبوسم با جور تو مأنوسم

در ذکر تو مدهوشم و زنام تو حيرانم

اي مهر توام در گل وي جاي توام در دل

از خويش گريزم هست اما زتو نتوانم

بردار زره خرمن اي کشته باغ حسن

روزي که زند شعله اين آتش پنهانم

مجموع دلي بودم آشفته شدم واله

سوداي سر زلفي کرده است پريشانم

از شمع چه ميگوئي پروانه چه ميجوئي

تو خوبتر از ايني من سوخته تر زآنم

ساقي بيار بوسم کز مي خمار دارم

وز بحر هستي امشب ميل کنار دارم

ناصح مده تو پندم کز عشق ناگزيرم

مستم بکن تو ساقي کز عقل عار دارم

در آينه شهودم کي يار رخ نمايد

تا من زگرد هستي بر رو غبار دارم

تا شد زدست بيرون دامان آن نگارين

عارض زخون ديده دايم نگار دارم

گر بر سرم ببارد سنگ جفا رقيبت

چون آسياي زيرين پاي استوار دارم

چوگان طره ات را گوئي زسر بسازم

گوهر زبحر چشمت بهر نثار دارم

آشفته شد جهاني زين گفته پريشان

آشفته تا که سودا با زلف يار دارم

گفتم که از سگانت بشمارم از عنايت

گفتا که چون تو در خيل من صد هزار دارم

ساقي بزم وحدت شاهنشه ولايت

کز بندگيش از جم در دهر عار دارم

اي مظهر جان آفرين جاني تو از سر تا قدم

هر جاو جودي شد عيان پيش وجودت شد عدم

اي آسمانت آستان گرد رهت کون و مکان

بر لوح کن بي امر تو کي کار فرمايد قلم

گفتم بنخلي ماند او کز لب رطب افشاند او

کي نخل ميآرد رطب اي باغبان سر تا قدم

پرده زعارض باز کن قتل جهان آغاز کن

بر مهر و بر مه ناز کن تو شاه مهر و مه خدم

لا تقتلوا صيد الحرم گفته نبي محترم

تقصير نبود لاجرم صيدار کشد صاحب حرم

او قصد اگر زحمت کند عاشق از او راحت کند

دشمن اگر رحمت کند بر دوستان باشد ستم

کم کن جرس اين ولوله ليلي است چون در قافله

گر طي کند صد مرحله بر ساربانانش چه غم

از زلف عقده بر گسل بر دست اغيارش مهل

آشفته را بر جان و دل مپسند جانا اين ستم

اي نور طور از نار تو عرش برين بازار تو

از آينه ي رخسار تو پيداست انوار قدم

تو شمع بزم وحدتي محفل فروز کثرتي

الحق مقام حيرتي اي حيدر صاحب کرم

گفته بودي که زکويت بملامت بروم

دل بر تست کجا من بسلامت بروم

من بميخانه زدم خرقه سالوس به آب

رندم ايشيخ نگوئي بملامت بروم

مدتي زيسته ام دور زجانان بوطن

گر بغربت بدهم جان بغرامت بروم

بي سؤالم در جنت بگشايند بقبر

با ولايش چو بصحراي قيامت بروم

مرده گان زنده کنم چون ببرندم بلحد

ميبرم نام علي تا بکرامت بروم

از نجف تا بگلستان بهشتم خوانند

من آشفته از آن در بندامت بروم

ميروم داغ غلامي تو دارم بجبين

در صف حشر باين داغ و علامت بروم

نه توبه زاهد پيمانه بد که بشکستم

نه عهد با تو که پيمان بمي کشان بستم

اگرچه رشته جان بافته بمهر جهان

بريدم از همه عالم بدوست پيوستم

غبار گشتم و افتادم از پي محمل

گمان مدار که يک لحظه بي تو بنشستم

شدم ببتکده و سجده بر صنم بردم

گسسته سبحه و زنار بر ميان بستم

چگونه دست بداور برم بخون خواهي

اگر که دامنت افتد بحشر در دستم

برو تو زاهد و منعم مکن زباده پرستي

که من شفيع گنه پيشه گان بروز الستم

علي ولي خدا آن پناه آشفته

که از طفيلش دعوي کنم که من هستم

منصور صفت سر بسردار بديديم

گفتيم سخن حق و بمطلب برسيديم

شور تو پري از دل ديوانه نيفتاد

هر چند بر او حرز يماني بدميديم

مجنون بفغان بود پي محمل ليلي

نه بانگ جرس بود که در دشت شنيديم

خضر خط سبز تو بر او راه نمون شد

آن چشمه که اندر ظلماتش طلبيديم

جز داغ نديديم از اين لاله خودروي

جز خار از اين نخل محبت نچشيديم

حاشا که زنم شکوه اي از خار مغيلان

هر چند بسر بود ره کعبه بريديم

لعل لب دلدار گزيدند رقيبان

چندانکه سر انگشت بحسرت بگزيديم

داديم بچين سر زلفت دل شيدا

در چنگل شاهين چو کبوتر بطپيديم

المنة لله که زجان دست بشستيم

پروازکنان از قفس تن برهيديم

گو نوبتي امشب بزند کوس بشارت

کان پرده که بدحاجب ديدار دريديم

آشفته سحابي بر خورشيد ولايت

جز پرتو خورشيد بگو هيچ نديديم

اين مي که داد کز او سر بي خمار دارم

بحرش کجا کزين موج در در کنار دارم

زنار برگسستم زاسلام توبه کردم

ننگ است بت پرستي از سبحه عار دارم

تن خاک راه او شد اريار ديد و بگذشت

دامن کشيد وگفتا در ره غبار دارم

نقش نگار بتها از بتکده بشوئيد

زيرا که من خليلم نقش و نگار دارم

در بوستان عشقت جنباندم اگر باد

چون سرو در ارادت پاي استوار دارم

ياقوت و لعل و مرجان ريزم زديده هر شب

دامان پر از جواهر بهر نثار دارم

آشفته ام نه عاقل بگسستم ار سلاسل

ديوانه ام مخوانيد سوداي يار دارم

جز لن ترانيت نيست موسي بطور سينا

چون طور تو بسينه من صد هزار دارم

يارب که دهد آب باين تخم که کشتيم

دست که دهد تاب باين رشته که رشتيم

حنظل ندهد شکر و شوره ندهد گل

تا خود چه دهد بار از اين خار که کشتيم

بر دست خداوند بود محو و هم اثبات

ما غير گنه هيچ بدفتر ننوشتيم

گر نفس نکشتيم زشهوت عجبي نيست

خود در طلب نفس ستمکاره بکشتيم

بگذار مرا با مغ و مغ زاده تو زاهد

ما از سر حوران بهشت تو گذشتيم

دست از لي خاک من از عشق سرشته است

ما خود گل خود را بازل بر نه سرشتيم

ليلي بدرون دل ما بيهده پويان

سودا زده مجنون صفت آواره دشتيم

از صبح ازل خواب همي کرد در اين مهد

عمر آمده و رفته و بيدار نگشتيم

بودم چو مگس دست بسر از سر حسرت

تا دامن مقصود خود از دست نهشتيم

طوفان بود اين وسوسه و ما چو حبابيم

دريا بود اين مرحله و ما و تو خشتيم

شمشير صفت پيش گرفتيم کجي را

همچون سپر آئينه ولي در پس پشتيم

آشفته مگر دست بگيرند نکويان

ورنه طمع از نيک بريديم که زشتيم

ما بر در حيدر بنشينيم باميد

با دوزخيان گوي که دربان بهشتيم

بباغ عشق بجز ميوه فراق نديدم

زجان گذشته و جانانه را بوصل رسيدم

زدل گذشتم و پيمان دلبران نشکستم

زجان بريدم و از عهد دوستي نبريدم

بترک دوستيم دشمنان اگر چه بگفتند

بجان دوست که افسوس دشمنان نشنيدم

گسستم از دو جهان و بزلف يار ببستم

فروختم دل و دين عشق او بجان خريدم

ببوي دانه خالت ببند عشق بماندم

زدام عقل زوحشت چو آهوان برميدم

کمان کشيده نگاه تو تا از آن خم ابرو

هزار تير بجان خورده روي در نکشيدم

هزار سال بکويش نشسته گفت کدامي

هزار ره بسرم پا نهاد و گفت نديدم

نبود آن خم چوگان زلف بر سر رحمت

مگو چو گوي و بسر در ره طلب ندويدم

زتلخ کامي عقلم خمار برد سحرگه

زلعل ساقي مجلس شراب عشق چشيدم

بجاي کوي مغان شيخ شهر از سر رأفت

بهشت عدن بمن عرضه کرد و برنگزيدم

کدام کوي مغان آستان شاه ولايت

که کرده کوثرش آسوده از شراب نبيدم

کبوتر حرم مرتضي است آشفته

که جز بگرد درو بام کعبه اش نپريدم

آن لب شيرين چو جام بوسيدم و باز آمدم

تنک شکر بسته و از هندو اهواز آمدم

بي حضور دوست عاشق چون زيد در بوستان

در بهشتم خواند زاهد رفتم و باز آمدم

بال و پر بشکسته بودم ليکن از رخنه قفس

گلستاني ديدم و لابد بپرواز آمدم

تاختي زد از مژه بر پرده دل شاهدي

لاجرم چون چنگ در مجلس باواز آمدم

بي سماع چنگ و باده مست و ميرقصم زوجد

بي تو ايمطرب بساز و ني نوا ساز آمدم

نام تو بردم بمحفل سوختم خود را چو شمع

تا چرا در راز عشق دوست غماز آمدم

تار گيسو و بناگوش تو دارم زيبدم

گويم ار موسي صفت از بهر اعجاز آمدم

همچو منصورم بدار امتحان کردي و من

در ميان کشتگان تو سرافراز آمدم

با سر زلفت چو بد آشفته همزاد از ازل

با پريشاني از آن همدوش از آغاز آمدم

اي امام هشتمين نشناخته پا را زسر

تا ببوسم درگهت از ملک شيراز آمدم

بروزگار اگر کار اختيار کنم

بغير عشق چه کاري بروزگار کنم

بباغ عشق خزان و بهار يکرنگ است

نه بلبلم که بگل ناله در بهار کنم

بخمرخانه خمار جز خمار نبود

بده صبوحي تا رفع اين خمار کنم

از آن شراب مرا مست کن تو ايساقي

که مست اوفتم و عيب هوشيار کنم

باوج خويش مبال اي حصار چرخ که شب

به تير آه تو را رخنه در حصار کنم

هزار سر بتن ار باشدم چو گو يکدم

نثار مقدم آن ترک شهسوار کنم

نماز و روزه اگر غير گويدم نکنم

وليک ترک دل و دين بحکم يار کنم

چه حاجتست بباغ و بهار و لاله که من

زرنگ اشک به هر دشت مرغزار کنم

چنين که دامن گل را غرور حسن گرفت

در او اثر نکند ناله گر هزار کنم

اگرچه زلف تو ماراست من هم آن مرغم

که آشيان بطلب در دهان مار کنم

مگو که دين و دلت بردم از دغل بازي

حريف عشقم و دانسته اين قمار کنم

براه آخرت ايدل جهان شکسته پليست

باين شکسته پل آخر چه اعتبار کنم

بغير ننگ تو را نام چيست آشفته

مگر بمدحت شير حق افتخار کنم

گنه اگر چه برون است از شمار مرا

نيم محب تو گر بيمي از شمار کنم

مه روزه است بيا ساز ريا برگيريم

گوشه مسجد و سجاد و منبر گيريم

يازده ماه ديگر معتکف دير شديم

جاي در کعبه در اين ماه بکيفر گيريم

جام بگذار و سبو ترک صبوحي برگو

با لب خشکي لبي از لب ساغر گيريم

پند واعظ شنويم و سوي زاهد گرويم

عوض بربط و دف سبحه و دفتر گيريم

جامه اسپيد و عصا بر کف و دستار بسر

سبحه در مشت و بلب ذکر مکرر گيريم

مصحفي هيکل و آئيم بصف بهر نماز

بگذاريم ادا نافله از سر گيريم

ذکر تهليلي و تکبير و مکبر شنويم

گوش از بانگ ني و بربط و مزمز گيريم

گرچه اين جمله اعمال ريا آلود است

همه ريزيم در آب و ره ديگر گيريم

دست بر دامن حيدر بزنيم از سر صدق

جام فردا زکف ساقي کوثر گيريم

روي از مسجد و ميخانه مپيچ آشفته

تا مراد دو جهان را هم از اين در گيريم

بزني اگر بتيرم نظر از تو برنگيرم

منم آن مريض مجنون که دوا نمپيذيرم

همه شب خيال زلفت بضمير ماست مضمر

چه عجب که ضيمران زار شود همه ضميرم

جه نهي بپاي بندم چه گره زني کمندم

که گريز پا زبستان و زدام ناگزيرم

بهل اين حديث يکسو منما بر آينه رو

که خوري بخويش سوگند که فرد و بي نظيرم

بجهنمم چه با تو همه شب غنوده ام خوش

به بهشتم ارچه بي تو بفلک رسد نفيرم

چه کني تو گنج و گوهر که گدا نمي نوازي

که تو اصل کيميا و من ره نشين فقيرم

بهواي مشکموئي دل ما و هاي و هوئي

نفسي خوش است امشب چو شميمه عبيرم

نه بمرگ و قتل آشفته زدامنت کشد دست

چو شهيد عشق گشتم بخدا که من نميرم

با همه کثرت چه شد تا دم زتنهائي زدم

يا باين زشتي چرا من لاف زيبائي زدم

کنده ام با کز لک توحيد چون چشم دوبين

با همه کثرت از آن نوبت زيکتائي زدم

عشق بر يأجوج عقلم چون سکندر سد به بست

پشت پا بر طارم اين کاخ مينائي زدم

پنبه بودم رشته گشتم در کف نساج صنع

حلقه ها بر حلق عجب و کبر و خورائي زدم

رام گشته توسن عقلم چو رايض گشت عشق

خوش بپاي نفس پا بند شکيبائي زدم

شد فلاطون خم نشين و بحر حکمت شد دلش

من ببحرمي فتادم لاف دانائي زدم

گوهر حب علي پروده ام تا در صدف

طعنها بر لؤلؤ لالاي دريائي زدم

مرتع رعنا غزالانست دشت خاطرم

لاجرم از فخر گاهي دم زرعنائي زدم

بر کبوترهاي بام کعبه دارم فخر از آنک

چرخها بر آستان قرب مولائي زدم

سينه ام آشفته آمد غيرت سيناي طور

تا که بر دل آتش از اين عشق سودائي زدم

غباري گردم و روزي بدامان تو بنشينم

شوم آئينه و بر کام دل روي ترا بينم

شوم ابريشم و در جامه ات خود را کنم پنهان

که افتد اتفاق بوسه بر آن دست سيمينم

من آن فرهادم و يکدل هوس پيشه نيم خسرو

نه سوداي شکر دارم که خوش در خواب شيرينم

مگو بي دين بود عاشق نيم اين طعن را لايق

که شد محراب و ميخانه بود عشق بتان دينم

مناز اي آسمان بر ماه و پروينت که بي آن مه

به هر شب اوفتد از چشم تر صد عقد پروينم

سري از تن برآوردم چو گو چندين قفا خوردم

کنون بي سرهمي آيم ببخش ايشه که مسکينم

شب رحلت ببالين گر کسي را شمع افروزند

به آن اميد ميميرم که باشي شمع بالينم

اگر چه بلبلم گل را بهنگام نواخواني

بتيمارم چو نايد گل چو بوتيمار بنشينم

مبادا تا گلي بينم بگلزار جهان جز تو

بگرد چشم هر شب از مژه خاشاک ميچينم

چو سفتم گوهر مدح علي با خامه آشفته

سزد گر مير بزم امشب گشايد لب به تحسينم

دوش بي شمع جمالت بزم عيش افروختم

عود وش از ياد زلفينت بر آتش سوختم

چون صدف ديده بدامان ريخت در شام فراق

آن گهرهائي که از خون جگر اندوختم

جز فغان و سوختن اندر طريق عاشقي

بلبل و پروانه را من شيوه ها آموختم

دوش همچون شيخ صنعان بر در دير از وفا

دين و دل در عشق آن ترسا بچه بفروختم

جامهاي عاريت آشفته افکندم بزير

تا که بر تن کسوت مهر علي را دوختم

بکام دل شبي گر بوسي از لعل تو بستانم

اگر چه يکجهان جان باشدم دامن برافشانم

اگرچه در همه عمرم بپيش ايدوست ننشيني

ولي من گر همه جانست بر جاي تو ننشانم

کنم هر شب بدل پيمان که توبه بشکنم ديگر

سحرگه بر سر پيمانه خواهد رفت پيمانم

نخواهم راه بردن سوي کعبه من از اين وادي

که بر دامان بسي آويخته خار مغيلانم

نهان ماند کجا رازم که باشد اشک غمازم

دريغا گفت بي پرده بمردم راز پنهانم

فلاطون را زدرد عشق گفتم مختصر حرفي

بگفت اين درد را درمانده ام درمان نميدانم

کشيدم هفت دريا و همان مستسقي عطشان

مسيحا عجز ميآرد که خواهد کرد درمانم

بگفتم از هوسناکي کنم پرهيز و بي باکي

بگفتا عقل مسکين من علاج نفس نتوانم

من آن حلوائيم کز شکرم خالي بود دکان

بيا از خنده شيرين رواجي ده بدکانم

زند تر خنده بر گلزار کابل غنچه آنلب

که من بي زحمت خار از گل عارض گلستانم

مگر حب علي آشفته گيرد دست در محشر

و گرنه من در آن تيه ضلالت مانده حيرانم

بيهده عمري بصرف مهر خوبان کرده ايم

درد بود است آنچه او را فکر درمان کرده ايم

لطمه ها چون گو بسي خورديم از چوگان زلف

بر سر ميدان عشقت تا که جولان کرده ايم

نيست در اين شهر طفلي کاو نخوانده درس عشق

خويشتن را تا اديب اين دبستان کرده ايم

ما که پيکان قضا را همچو پستان ميمکيم

تا چها در کودکي با شير پستان کرده ايم

خاتم عشق تو زيب دست نامحرم چراست

اهرمن وش تا خيانت با سليمان کرده ايم

چون زليخا تهمتي از عشق بر خود بسته ايم

يوسف خود را عبث در کند و زندان کرده ايم

خود قلندروار داده خرقه تقوي بمي

بر در ميخانه بيجا عيب زندن کرده ايم

در هواي آن پري رو کز ميان خلق رفت

يکجهان جانرا نثار راه ديوان کرده ايم

تا کشد آن چشم مستم بر سر سيخ مژه

خويش را بر آتشين روي تو بريان کرده ايم

صرف زلف مهوشان آشفته کرده عمر خود

خاطر خود را عبث ايدل پريشان کرده ايم

سبحه بر زنار زلف گيسوان کرده بدل

کفر را آورده ايم و نام ايمان کرده ايم

زشکنجه گر بميرم نظر از تو برنگيرم

چون زتست درد درمان زکسي نمي پذيرم

تو زحسن بي نظيري بديار ماه رويان

من دلشده نظرباز و بعشق بي نظيرم

چه رها کني زبندم که سراست در کمندم

نه گريز آيد از ما که دل است ناگزيرم

بخيال زلف و خطت چو شبي کنم تفکر

همه ضيمران برويد زحديقه ضميرم

نه همين فغانم از خلق ببرد خواب راحت

که بمردگان دمد صور زناله نفيرم

تو که کان کيميائي تو که نور کبريائي

تو که شاه اوليائي نظري که من فقيرم

چو خضر زجوي شمشير تو خورد آب حيوان

بزن آبيم بر آتش که زتشنگي نميرم

زلبت حکايتي دوش شنيدم و نوشتم

که بيادگار ماند سخنان دلپذيرم

چه حلاوتم بمنقار و چه شکرم بنطق است

که زآشيان جنت همه شب رسد صفيرم

دست گفتيم بران زلف چليپا بزنيم

بر سر عقل دگر رشته سودا بزنيم

لن تراني است جواب ارني چون موسي

ما زديدار دگر لاف تمنا نزنيم

طوطيان خط سبز تو بلب کرده هجوم

تکيه آن به که بر آن لعل شکرخا نزنيم

ما که داريم بسي کوکب رخشان از اشک

طعنه شب نيست که بر عقد ثريا نزنيم

چون بود ناوک آهي بکمان از چه دلا

تير بر بند کمر ترکش جوزا نزنيم

ليک هر جا که فروزان شود آنشمع جمال

نتوانيم چو پروانه پري تا نزنيم

عهد بستيم بميخانه در مجلس انس

بي لب لعل بتان ساغر و صهبا نزنيم

ما که هندوي رخ آن بت خورشيد وشيم

بهتر آنست که خود طعنه بحربا نزنيم

همه جا ساحت طور است زعکس رخ دوست

خويش را بر شرر سينه سينا نزنيم

سحر طور علي وادي ايمن نجف است

از چه آشفته بجان خيمه در آنجا نزنيم

تا که درويش ثناگستر حيدر شده ايم

جز بدامان علي دست تولا نزنيم

ايکه دل برده اي از دست زچشم سيهم

بنده ام کرده اي از چيست نداري نگهم

خاک آندر شدم و بوسه زدم بر پايت

تا بداني زمقيمان در بارگهم

خرقه اي از سگ کوي تو بتن پوشيدم

عارم از کسوت جم هست که با دستگهم

تلخ کاميست بسي زآن لب شکر شکنم

عقدها زد بدل آنزلف گره در گرهم

منکه جز راه حرم هيچ نميپيمودم

طره آن بت ترسا بچه برده زرهم

نيست پيکان که از او جان ببرم يا خفتان

کشته غمزه آن جادوي عنبر زرهم

گرچه آشفته بجز ننگ ندارم نامي

فخرم اينست که مدحت گري از پادشهم

عشق خضر است و من گمشده اندر ظلماتم

نيست گر آب حياتي بده اي خضر نجاتم

شوم ار خاک در ميکده او روزي

منت از خضر چرا باشد و از آب حياتم

حالتي بس عجبم دست دهد در شب هجران

سينه آتشکده وز ديده رود شط فراتم

من چو سيماب تو همچون زر نابي بحقيقت

نيست در آتش عشق تو بتا پاي ثباتم

ايکه سررشته امکان بسر کلک تو بسته

شب قدر است زرحمت بده اي شاه براتم

خرمن حسن ترا حد نصاب است خدا را

مستحقم من مسکين ندهي از چه زکاتم

شاه عشق است به پيل افکني رخ بمن آرد

چون کنم بيدق خود را که در اين مرحله ماتم

در حريم دلم ايدست خدا پاي نهادي

تا که از بام حرم برفکني لات مناتم

صرف شدعمر من آشفته در آن حلقه گيسو

تا کجا خضر که بيرون برد از اين ظلماتم

مقبول ميفروش گر افتاد خدمتم

شايد ملک زند بفلک کوس دولتم

خضر خطت چو راهنما شد بر آن دهان

از دل ببرد وحشت ظلمات حيرتم

آلوده بود خاطرم از لوث کيدوشيد

پير مغان بشست بدرياي رحمتم

مفطور جام مي نه امروزم اي حکيم

کز مي سرشته اند زآغاز فطرتم

من خود بطيب نفس نيم طالب لبت

کامد معاش تنگ زديوان قسمتم

ديدم که شمع محفل بيگانگان شدي

از فرق سوخت تا بقدم نار غيرتم

تير دعا نهفته ام اندر کمان بسي

اندر کمين نشسته مهياي فرصتم

من آشناي ديرم رندان پاک باز

چون ميروم بکعبه گرفتار غربتم

آشفته راست دادن جان آرزوي دل

در خاک کويت ار بدهد مرگ مهلتم

هر چند ذره ام ننشينم مگر بمهر

از يمن عشق دوست بلند است همتم

عمريست کز سگان تو دارم خط قبول

ايدست حق مران تو خدا را زحضرتم

ثمر از نخل عيش دهر غير از غم نمي بينم

بجز حرمان ثمر از کشته عالم نمي بينم

مسيحم گر طبيب آيد که جز دردت نميخواهم

که غير از زخم پيکانت بدل مرهم نمي بينم

دمي گر همدمم باشي و بگذاري لبم بر لب

همان دم جان دهم چون جز لبت همدم نمي بينم

نشسته ميکشان غمناک گرداگرد ميخانه

بهشتست اين چرا در او دل خرم نمي بينم

چه طوفان ديد دوش از اشک يا رب مردم چشمم

که امشب هفت دريا را بجز شبنم نمي بينم

ببستم ديده بر اغيار بگشودم در دل را

که بينم يار بي اغيار آنرا هم نمي بينم

نپندارم ملک چون ما بود سرمست عشق تو

که من اين ذوق را جز در بني آدم نمي بينم

گداي کوي ميخانه بسي خاتم بجم بخشد

بدست جم اگر چه غير يک خاتم نمي بينم

در تو برتر از عرش است اي دست خدا الحق

که من عرش برين را آنچنان اعظم نمي بينم

آتش کيست که من ديگ صفت در جوشم

با همه جوش چرا غنچه صفت خاموشم

قرب شمع است بلي آفت پروانه ولي

سر رود بر سر اين کار بجان ميکوشم

بنده و بندي عشقت نه من امروز شدم

کز ازل حلقه زلف تو بود در گوشم

گر برم لب بلب جام شبي بي لب تو

گر مي صاف بود خون جگر مينوشم

چون از اين دلق ريائي نشدم حاصل هيچ

ميروم خرقه و سجاده بمي بفروشم

گر رود سر بسر مهر تو چون شمع مرا

کي توانم که بدل آتش عشقت پوشم

من بخود وصف تو گفتن نتوانم چون ني

هر چه نائي بدمد بردم من مينوشم

هر کجا باده کشيديم بود هوش زدا

مي عشق تو بنازم که فزايد هوشم

هست بر دوش من آشفته گناه دو جهان

تا مگر دست خدا بار برد از دوشم

بکفر زلف آن ترسا بچه تا دين و دل دادم

صليب رشته تسبيح زاهد رفته از يادم

مرا زاين بستگي بس فخر بر آزادگان باشد

مباد آندم که بگشايد زرحمت پاي صيادم

نيم خسرو که گر شيرين نباشد شکري جويم

مقيم بيستون عشق پابرجاي فرهادم

زآب ديده آتش زد بخاکم بخت وارونم

شدم چون کوه و هجر تو چو کاهي داد بر بادم

بده مي کز فروغش خرقه و دفتر بسوزانم

بمستي از سر اين سبحه و زنار برخيزم

بکش آن سرمه در چشمم که غير از دوست نشناسم

بسازم ساز صلح کل و از پيکار برخيزم

زلطف اي شاخ طوبي بر سر من سايه اي افکن

که از وجد و شعف از سايه ديوار برخيزم

بکن در ميکده خاکم که وقت نفخ صور از جا

چو گرد از آستان خانه خمار برخيزم

بدوزخ چون بري آشفته را با مهر حيدر بر

که با دامان پرگل چون خليل از نار برخيزم

گمان کردم که در هجرت شبي خاموش بنشينم

بر آتش ديگدان دارم کجا از جوش بنشينم

منم آن بلبل شيدا که گلزارم شده يغما

بگو خود ايگل رعنا که چون خاموش بنشينم

بود تا هوشم اندر سر از اين سودا بجوشد دل

کرم کن ساقيا رطلي که تا مدهوش بنشينم

کنم چون ني همي ناله بنوشم خون دل چون مي

چو بي روي تو يکشب من بناي و نوش بنشينم

مرا نار هوا در دل مرا سوداي تو بر سر

سراپايم گرفت آتش کجا از جوش بنشينم

حريم کعبه دل را مقيم آستانستم

بيادت چند در اين کشور مغشوش بنشينم

زشوق حلقه گيسوي تو رفتم سوي کعبه

بمحراب از براي قبله ابروش بنشينم

نيارم سر فرود آشفته بر تخت جم و قيصر

اگر با آن سگ کو دست در آغوش بنشينم

در ميخانه رحمت بود خاک نجف ايدل

بود با آن سگ کو يکدمک همدوش بنشينم

نوبتي نو ميزني اي نوبتي امشب بنام

اين چه شادي بود و اين نوبت چه وين عشرت کدام

هست عيدي تازه يا نوروز فيروزي طلب

مژده فتح است اين يا نوبت دولت بنام

صوفي آسا از تو در رقصند ذرات وجود

بازگو کاين عيد فرخ روز را آخر چه نام

تا چه شد کام صلاي عيش عام از محتسب

مطربان را چنگ بر کف ساقيانرا مي بجام

مغبچه حوري و غلمان مي شراب کوثري

ميفروشان همچو رضوان ميکده دارالسلام

هر کجا رندي فشاند آستين بر زاهدي

هر کجا مستي کشد از شيخ و واعظ انتقام

شيخ بسته خانقه کنجي گرفته سوگوار

ميکشان را دل شکسته ميگساران شادکام

آري آري غاصب حق علي شد در جهيم

لاجرم بر شيعيان لازم بود عيش مدام

خيز آشفته بزن جامي و دستي برفشان

دوست را عشرت حلال و عيش بر دشمن حرام

در نيکوئي افسانه اي از آشنا بيگانه اي

چون شمع در هر خانه ما نيز هم بد نيستيم

اي غيرت شمع چگل اي ماوراي آب و گل

اي آرزوي جان و دل ما نيز هم بد نيستيم

نوح است با تو گر قرين آدم بکويت ره نشين

آشفته ات مدحت گزين ما نيز هم بد نيستيم

قومي زنند لاف که اهل شريعتيم

جمعي ديگر بياوه که پير طريقتيم

معني بلفظ لازم و جان از براي جسم

معني چو نيست لعبتکي بي حقيقتيم

بي پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست

ناصح سخن مگو که نه اهل نصيحتيم

شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستاي

با اين صفات منکر اهل فضيلتيم

با دشمنان معاشر و مشغول منکرات

با دوستان بخدعه و با خود بحيلتيم

گوئيم لفظ الله و مقصود ما زر است

مسلم نه ايم و کافر تا در چه ملتيم

سينه بود پر از حسد و دل پر از نفاق

رحم اي طبيب عشق که رنجور علتيم

نه گفته حکيم بود عز من قنع

ما ذله خوار ذلت و جوياي عزتيم

لهو و لعل سرور شماريم اي دريغ

کاز شومي نفوس گرفتار محنتيم

نشنيده ايم آيت وحدت موحديم

توحيد از کجا که خود از عين کثرتيم

شايد که دستگير شود دست حق علي

کز حب او سرشته در آغاز فطرتيم

مشغول در مناهي از امر در گريز

آشفته با چه روي طلبکار جنتيم

زخمها از شيخ و زاهد بي حد و مر خورده ام

تا شکايت بر در پير مغان آورده ام

گو منه تا جم بسر اي مدعي کاندر ازل

سر بجز بر آستان ميکشان نسپرده ام

آگهي اي پير ميخانه تو از اسرار من

گرچه من از درد دل از صيد يکي نشمرده ام

فقر تو فخر من است و بندگيت خواجگي

نيستم درويش غير از تو طلب گر کرده ام

نشکفم جز از نسيم نوبهار نوصل دوست

کاز سموم هجر تو آن گلبن افسرده ام

خضر ميخانه توئي ساقي عيسي دم کجاست

گو بده جامي که از جور زمان دل مرده ام

گر نمک سائي تو بر زخمم خنک داغ درون

ور کشم مرهم زخميست از نو خورده ام

از عنايات بزرگان جهان آشفته وار

التجا بر درگه شاه ولايت برده ام

ساقي ميخانه وحدت علي پير طريق

کاز همه کون و مکان رو بر درش آورده ام

زعقلم جان بتنگ آمد دل ديوانگي دارم

بجانم زآشنائيها سر بيگانگي دارم

نه دير و نه حرم تسبيح و زنارم زکف رفته

بشمع که نميدانم سر پروانگي دارم

برآنم تا نهم زنجير زلف آن پري از کف

کنيد آماده زنجيرم سر ديوانگي دارم

خمار آلوده بودم خواستم پيمانه از ساقي

لب ميگون او گفتا شراب خانگي دارم

نظر بر شاهد و دل پيش ساقي گوش بر مطرب

حکيما خود بگو کي قوه فرزانگي دارم

زبس شاگردي عشقت بمکتب خانه ها کردم

بدرس عشق چون مجنون بعصر خويش استادم

زموج اشک پي در پي گسسته لنگر صبرم

سکون در دل کجا ماند که بر آبست بنيادم

مناز اي باغبان از سرو آزادت نيم قمري

که من با بندگي قامتش از سرو آزادم

بکوثر نيستم محتاج و تشنه نيستم فردا

بکوي ميفروشان تا که کرده خضر ارشادم

زهول عرصه محشر ندارم اضطراب ايدل

کند پير خرابات ار بيکجرعه مي امدادم

ثناخوان علي آشفته و درويش مدحت گر

گداي درگه حيدر نه ابدال و نه اوتادم

چو کوفت نوبتي پادشاه نوبت بام

چو آفتاب بر آمد مهي بگوشه بام

بصبح روشن رويش چو شام گيسو بود

برنگ کسوت عباسيان لباس ظلام

عيان زطره شبرنگ او بسي کوکب

دلي چو سنگ ولي نرم چون حرير اندام

دلم زشوق پر آتش دو ديده طوفان خيز

که از ورد دلارام دل گرفت آرام

بگفتم آيت رحمت نزول کرده زعرش

و يا که بر لب بام آمده است ماه تمام

بگفت فال همايون شدت زاول صبح

مبارکست چو آغاز لاجرم انجام

بدين بهانه ابر زير پيراهن پيدا

چنانکه جام بلورين باده گلفام

ميانه تن و روحش تميز هيچ نبود

بخيره عقل که روحش کدام و جسم کدام

بدست ساغر صهبا گرفت و گفت بنوش

که هست شرب مدامت نصيب و عيش دوام

بغمزه گفت ززاهد مترس و فاش بخور

که اين شراب حلال است و نيست آب حرام

شراب ميکده رحمتست آشفته

که چاشني چو شکر بخشدت بکام و کلام

بخوان مديح علي ور که شيخ طعنه زند

بانتقام کشد شاه تيغ کين زنيام

اي ماهروي خرگهي اي صاحب تاج مهي

تو باغ خوبي را بهي ما نيز هم بد نيستيم

گر ميسرايد بلبلي در باغ و بستان بر گلي

بايد شنيد اي گل ولي ما نيز هم بد نيستيم

بلبل کند غوغا و بس گر گل شود رعنا و بس

اين واله آن زيبا و بس ما نيز هم بد نيستيم

شور تو در هر مجلسي نام تو ورد هر کسي

دارند سودايت بسي ما نيز هم بد نيستيم

مه کي خرامد در زمي حوري نژاد از آدمي

تو چشم جان را مردمي ما نيز هم بد نيستيم

در کاخ نايد سرو بن خورشيد کي گويد سخن

کو سرو و مه دعوي کن ما نيز هم بد نيستيم

تا که عکس تو به بتخانه آذر افتاد

از حرم شوق تو کرده است عنان معطوفم

گفتم آشفته برو از خم زلفش بيرون

گفت حاشا که گذارم وطن مألوفم

منکه وقف است زبانم بمديح حيدر

حاش لله که کس اين کار کند موقوفم

يار در پرده و ساقي بده آن جام صفا

شايد از لطف تو اين پرده شود مکشوفم

چنان بطره ليلاي خويش مفتونم

که در فنون جنون اوستاد مجنون

زپرده هاي درون اي مژه چه ميجوئي

که غنچه وش نبود غير قطره خونم

بيار زآن مي گلرنگ ساقي مجلس

که کام تلخ بود عمرها زافيونم

چه احتياج باين نه سرادق نيلي

که خيمه هاست بسي بر فراز گردونم

مرا که يار بکامست و مي بجام امشب

چه شکرها که بگويم زبخت ميگونم

منکه در دشت جنون پيشرو مجنونم

شايد ار ليلي ايام شود مفتونم

يار لب بر لب من دارد و مست از مي غير

خون بدل جان بلب از آن دو لب ميگونم

غرقه بحر خودي شد تن من نوح کجاست

تا از اين ورطه مگر رخت کشد بيرونم

شايد کس نستاند زگرو تا صف حشر

منکه خود در عوض خرقه بمي مرهونم

گفتم اي عشق گرامي ملکي يا انسان

گفت از دايره کون و مکان بيرونم

چنگ بر دامن حيدر زده آشفته بجد

تا رهائي دهد از منت دهر دونم

اي زده بر خط مشکين بر گل سوري رقم

کوفته از عنبر سارا بفرق مه علم

عنبر تر پروري در آتش اينت معجزه

معجزه ديگر نمک از قندي ريزد دمبدم

دست موسي داري و پيچيده اژدر ساحري

سحر تو با معجز موسي زند پهلو بهم

زلف تو مجنون و سرگردان بگرد عارضت

چشم تو ليلا و مژگان گرد او همچون حشم

سوره و الشمس و والليلي بقرآن خوانده اي

بر رخ و زلف تو ايزد ميخورد آنجا قسم

ماه تامت خواندم اين تشبيه ناقص بوده است

نور تو هر روزه بيش وضو او هر لحظه کم

عاشق افروخته رخسار و خندان کس نديد

خشک لب بايست عاشق چهره کاهي ديده ام

آفتاب حشر اگر تابد برون از اعتدال

سايه زلفت مبادا از سر آشفته کم

داور دنيا و ديني ساقي حوض رسول

راست کردي دين احمد را تو از آن تيغ خم

هم عرب را ميري و هم ترک ديلم را ظهير

رحمتي اي پادشه بر اين ثناخوان عجم

بوستان باغ بهشتست و عيان مي بينم

نيستم آدم اگر بي تو در او بنشينم

هيچ داني زچه از کف ننهم جام شراب

زآنکه عکس رخ دلدار در آن مي بينم

شدم آشفته همسايه بعشق خانه سوز امشب

منم آن خس که با شعله سر هم خوابگي دارم

مگر دست خدا برهاندم زين آتش سوزان

و گرنه من کجا آن قدرت مردانگي دارم

تا کرد اديب عشق يک نکته مرا تعليم

در راه وفا کردم جان و سرو دل تسليم

اي شاهد هر جائي وي دلبر يغمائي

کاندر برما نائي داراي زکه اين تعليم

گفتي زخط و رخسار اينک کنمت اظهار

يک دايره از سيم است وز مشگ ختن يکنيم

ايشيخ تو و جنت ماو در ميخانه

عيبي نبود ما را بالله در اين تقسيم

افتاد گذاري دوش در دير خراباتم

ديدم که حرم ميکرد بر خاک درش تعظيم

گر شوق کشيشت هست اين ساقي و اين باده

ور ميل بهشت هست آن حوري و آن تسنيم

اندر قدمم گفتي جان و دل و دين برنه

فرمان برمت جانا خدمت کنمت تقديم

خواندند سحر مستان آشفته سگ خويشم

کردند گدائي را در دير مغان تکريم

آن ميکده رحمت آن بارگه سطوت

کز جان گنه کاران شورند در آنجا بيم

گر زاد سفر نبود ور مرکب تازي نيست

با سر روم اين ره را وزجان کنمش تصميم

آن روز که بگشودند اين دفتر هستي را

بر لوح دل و جانم شد نام علي ترسيم

ناله زار زير و بم اشک روان دمبدم

سوخت نشاط خاطر و ريخت بجامم آب غم

قصه عشق بر زبان گفتم تا نياورم

شور نمي هلد مرا تا دمم اوفتد بدم

قاضي و شيخ و محتسب واله ميگساريم

زآنکه مدام مستم و مي نچشيده لاجرم

من بهوايت از عدم سوي وجود آمدم

باز ببوي عشق تو رخت کشم سوي عدم

نيست زدستگاه جم جز سخني در اين ميان

جام بيار تا کنم عرضه به تو حديث جم

قيس هزار آيدش بسته حلقه جنون

ليلي اگر برآورد بار دگر سر از حشم

زهره زبام آسمان روي بزير آورد

مطرب بزم عاشقان ساز کند چو زير و بم

بلبل بينوا مخورغم زخزان مکن فغان

يکدمه وصل روي گل دار عزيز و مغتنم

لاجرم از گناه من آشفته بگذرد

کي بخدم جز اين کند شاه عزيز محتشم

من به بيداري شبهاي غمت معروفم

بصفات سگ کويت صنما موصوفم

نيست محروم تر از وصل تو کس چون من زار

گرچه در عشق تو اندر همه جا معروفم

باميدي که دم قتل ببينم رويت

جان بکف منتظر از کشتن خود مشعوفم

ما دين و دل چو جم بکف جام داده ايم

آغاز اين بود که در انجام داده ايم

هر سوي کش کشان کشدم موي دلبري

دامن بدست اين هوس خام داده ايم

گفتي پيام ميرسدت جان نثار کن

ما سر بحکم و گوش به پيغام داده ايم

مرغان ببوي دانه بدام اندر اوفتند

تا دل بدانه تو پي دام داده ايم

چندانکه منع خدمت خاصان همي کنند

کي دل باين عوام کالانعام داده ايم

ننگست پيش ناصح اگر نام عاشقي

ما تن به ننگ عشق پي نام داده ايم

همچو کبوتران بهواي حريم دوست

خاطر بطوف هر درو هر بام داده ايم

تا پاي بست سلسله عشق گشته ايم

نه خود بدست کفر و نه اسلام داده ايم

ما محرمان کعبه دلدار و دين و دل

اينها براي بستن احرام داده ايم

حاشا که ما نهيم زکف جام باده را

از کف براي مصلحت عام داده ايم

چاوش وش بطوف خرابات عشق دوست

آشفته ما بعالمي اعلام داده ايم

کوي مغان بهشت جهان مضجع علي

کز حب او بجان و دل آرام داده ايم

ما زسوداي گل و از بوستان آسوده ايم

نوبهاري جسته ايم و از خزان آسوده ايم

اصل جانان هست گو يکسر جهان فاني بود

يکجهان جان برده ايم و از جهان آسوده ايم

گر بهشت نسيه اي دارند وقتي زاهدان

ما بنقد از همت پير مغان آسوده ايم

گر بلا پيوسته بارد زآسمان ما را چه غم

زآنکه اندر سايه دارالامان آسوده ايم

ما بخاک ميکده جستيم آب زندگي

خضر را گو کز حيات جاودان آسوده ايم

مژده کامد آن پري کاندر ميان مردمان

ما زطعن مردمان اندر جهان آسوده ايم

يوسفي در مصر دل جستم عزيز ايدوستان

از تمناي بشير و کاروان آسوده ايم

ما متاع دين و دل داديم بر تاراج عشق

از خطرهاي ره وز رهزنان آسوده ايم

برده عشقت از دل پير و جوان تاب و توان

خوش زتير طعنه پير و جوان آسوده ايم

آن زره موي کمان ابرو که اندر خيل ماست

ما زتيغ تيز وز تير و کمان آسوده ايم

تا که آشفته امام عصر را شد مدح خوان

از بلاي فتنه آخر زمان آسوده ايم

زآن دهانم داد دشنامي که من ميخواستم

بعد عمري ديد دل کامي که من ميخواستم

جست دل زلف دلارامي که من ميخواستم

يافته امشب دلارامي که من ميخواستم

سوزي اندر بلبلان افکند و آتش زد بگل

داشت باد صبح پيغامي که من ميخواستم

از چه پير ميفروشانم زجامي خم نکرد

بود در پاي خم آنجا مي که من ميخواستم

بود چشم شوخ او را زلف خالي توامان

داشت بر کي دانه و دامي که من ميخواستم

زاهدي را ديد عاشق گشته رندي دوش گفت

جمع شد آن کفر و اسلامي که من ميخواستم

بگذر از سرخي رنگم که چو لاله در باغ

داغ دار است دل و چهره زخون رنگينم

شست و شوئي کنم از آب در ميخانه

تا شوم پاک مگر پاکدلي بگزينم

دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو

شوم آزاده و دامن زجهان برچينم

بر تو ننگ است جهان ليک بدل جلوه گري

تا چه وسعت بود آيا بدل مسکينم

بسکه آشفته حديث از خم زلف تو نوشت

نافه ريزد چو غزال از قلم مشکينم

يد و بيضا کند از مدح يدالله چو کليم

معجز آميز بود خامه سحر آگينم

شکوه از مدعيان جز بر داور نبرم

تا کشد تيغ دو سر را و بخواهد کينم

گفته بود بتفاخر سگ کوي عليم

فخر اينست اگر چند که کمتر زينم

رند و ميخواره و قلاشم و آشفته شهر

ليک جز مدحت حيدر نبود آئينم

زتو چون خبر بگيرم که زخود خبر ندارم

بکه بنگرم که جز تو بکسي نظر ندارم

بشب فراق چون شمع که بسوزد اشتياقم

چکنم بشام وصلت که زخود خبر ندارم

من از اين شکر دهانان همه عمر صبر کردم

زدرخت صبر زين بس طمع شکر ندارم

ثمر وفا و مهر است که بباغ عشق آن گل

منم آن نهال بي بر که جز اين ثمر ندارم

همه جاي رانده گشتم چه زکعبه چه خرابات

تو از اين درم چه راني که در دگر ندارم

بهواي پرفشاني بقفس زجاي جستم

خبرم نبود از خويش که بال و پر ندارم

همه تن شدم چو آتش زشرار عشق اما

بتو سنگدل خدا را چکنم اثر ندارم

منم و دو ديده دل بمصاف ترک چشمت

زبراي تير مژگان بجز اين سپر ندارم

تو بمصر حسن يوسف من و عشق پير کنعان

نتوانم اينکه گويم که غم پسر ندارم

بعلي بريم آشفته شکايت از اعادي

که جز او بهر دو عالم شه دادگر ندارم

بغير دست دل خود که بود بر دستم

نبود کس که زکوي تو رخت بربستم

هزار خار مغيلان بپا شکستم بيش

ولي عزيمت احرام کعبه نشکستم

من ارچه شبنمم اما شدم بچشمه مهر

اگر چو قطره ام اما ببحر پيوستم

بر آتش رخ تو خال تا که خوش بنشست

سپندوار بر آتش زشوق ننشستم

به همدمان معاشر بده قدح ساقي

مرا بخويش بهل کز نگاه تو مستم

سر ارچه در قدمش رفت و دين و دل برهش

ولي بقاعده کاري نيايد از دستم

علاج زخم دل آشفته کرد از لب و گفت

که مرهمست گر آشفته خاطرت خستم

بده مي کز فروغش خرقه و دفتر بسوزانم

بمستي از سر اين سبحه و زنار برخيزم

بکش آن سرمه در چشمم که غير از دوست نشناسم

بسازم ساز صلح کل و از پيکار برخيزم

زلطف اي شاخ طوبي بر سر من سايه اي افکن

که از وجد و شعف از سايه ديوار برخيزم

بکن در ميکده خاکم که وقت نفخ صور از جا

چو گرد از آستان خانه خمار برخيزم

بدوزخ چون بري آشفته را با مهر حيدر بر

که با دامان پرگل چون خليل از نار برخيزم

گمان کردم که درهجرت شبي خاموش بنشينم

بر آتش ديگدان دارم کجا از جوش بنشينم

منم آن بلبل شيدا که گلزارم شده يغما

بگو خود ايگل رعنا که چون خاموش بنشينم

بود تا هوشم اندر سر از اين سودا بجوشد دل

کرم کن ساقيا رطلي که تا مدهوش بنشينم

کنم چون ني همي ناله بنوشم خون دل چون مي

چو بي روي تو يکشب من بناي و نوش بنشينم

مرا نار هوا در دل مرا سوداي تو بر سر

سراپايم گرفت آتش کجا از جوش بنشينم

حريم کعبه دل را مقيم آستانستم

بيادت چند در اين کشور مغشوش بنشينم

زشوق حلقه گيسوي تو رفتم سوي کعبه

بمحراب از براي قبله ابروش بنشينم

نيارم سر فرود آشفته بر تخت جم و قيصر

اگر با آن سگ کو دست در آغوش بنشينم

در ميخانه رحمت بود خاک نجف ايدل

بود با آن سگ کو يکدمک همدوش بنشينم

نوبتي نو ميزني اي نوبتي امشب بنام

اين چه شادي بود و اين نوبت چه وين عشرت کدام

هست عيدي تازه يا نوروز فيروزي طلب

مژده فتح است اين يا نوبت دولت بنام

صوفي آسا از تو در رقصند ذرات وجود

بازگو کاين عيد فرخ روز را آخر چه نام

تا چه شد کامد صلاي عيش عام از محتسب

مطربان را چنگ بر کف ساقيانرا مي بجام

مغبچه حوري و غلمان مي شراب کوثري

ميفروشان همچو رضوان ميکده دارالسلام

هر کجا رندي فشاند آستين بر زاهدي

هر کجا مستي کشد از شيخ و واعظ انتقام

شيخ بسته خانقه کنجي گرفته سوگوار

ميکشان را دل شکسته ميگساران شادکام

آري آري غاصب حق علي شد در جهيم

لاجرم بر شيعيان لازم بود عيش مدام

خيز آشفته بزن جامي و دستي برفشان

دوست را عشرت حلال و عيش بر دشمن حرام

مقبول ميفروش گر افتاد خدمتم

شايد ملک زند بفلک کوس دولتم

خضر خطت چو راهنما شد بر آن دهان

از دل ببرد وحشت ظلمات حيرتم

آلوده بود خاطرم از لوث کيد و شيد

پير مغان بشست بدرياي رحمتم

مفطور جام مي نه من امروزم اي حکيم

کز مي سرشته اند زآغاز فطرتم

من خود بطيب نفس نيم طالب لبت

کامد معاش تنگ زديوان قسمتم

ديدم که شمع محفل بيگانگان شدي

از فرق سوخت تا بقدم نار غيرتم

تير دعا نهفته ام اندر کمان بسي

اندر کمين نشسته مهياي فرصتم

من آشناي ديرم رندان پاک باز

چون ميروم بکعبه گرفتار غربتم

آشفته راست دادن جان آرزوي دل

در خاک کويت ار بدهد مرگ مهلتم

هر چند ذره ام ننشينم مگر بمهر

از يمن عشق دوست بلند است همتم

عمريست کز سگان تو دارم خط قبول

ايدست حق مران تو خدا را زحضرتم

ثمر از نخل عيش دهر غير از غم نمي بينم

بجز حرمان ثمر از کشته عالم نمي بينم

مسيحم گر طبيب آيد که جز دردت نميخواهم

که غير از زخم پيکانت بدل مرهم نمي بينم

دمي گر همدمم باشي و بگذاري لبم بر لب

همان دم جان دهم چون جز لبت همدم نمي بينم

نشسته ميکشان غمناک گرداگرد ميخانه

بهشتست اين چرا در او دل خرم نمي بينم

چه طوفان ديد دوش از اشک يا رب مردم چشمم

که امشب هفت دريا را بجز شبنم نمي بينم

ببستم ديده بر اغيار بگشودم در دل را

که بينم يار بي اغيار آنرا هم نمي بينم

نپندارم ملک چون ما بود سرمست عشق تو

که من اين ذوق را جز در بني آدم نمي بينم

گداي کوي ميخانه بسي خاتم بجم بخشد

بدست جم اگر چه غير يک خاتم نمي بينم

در تو برتر از عرش است اي دست خدا الحق

که من عرش برين را آنچنان اعظم نمي بينم

آتش کيست که من ديگ صفت در جوشم

با همه جوش چرا غنچه صفت خاموشم

قرب شمع است بلي آفت پروانه ولي

سر رود بر سر اين کار بجان ميکوشم

بنده و بندي عشقت نه من امروز شدم

کز ازل حلقه زلف تو بود در گوشم

گر برم لب بلب جام شبي بي لب تو

گر مي صاف بود خون جگر مينوشم

چون از اين دلق ريائي نشدم حاصل هيچ

ميروم خرقه و سجاده بمي بفروشم

گر رود سر بسر مهر تو چون شمع مرا

کي توانم که بدل آتش عشقت پوشم

من بخود وصف تو گفتن نتوانم چون ني

هر چه نائي بدمد بردم من مينوشم

هر کجا باده کشيديم بود هوش زدا

مي عشق تو بنازم که فزايد هوشم

هست بردوش من آشفته گناه دو جهان

تا مگر دست خدا بار برد از دوشم

بکفر زلف آن ترسا بچه تا دين و دل دادم

صليب رشته تسبيح زاهد رفته از يادم

مرا زاين بستگي بس فخر بر آزادگان باشد

مباد آندم که بگشايد زرحمت پاي صيادم

نيم خسرو که گر شيرين نباشد شکري جويم

مقيم بيستون عشق پابرجاي فرهادم

زآب ديده آتش زد بخاکم بخت وارونم

شدم چون کوه وهجر تو چو کاهي داد بر بادم

زبس شاگردي عشقت بمکتب خانه ها کردم

بدرس عشق چون مجنون بعصر خويش استادم

زموج اشک پي در پي گسسته لنگر صبرم

سکون در دل کجا ماند که بر آبست بنيادم

مناز اي باغبان از سرو آزادت نيم قمري

که من با بندگي قامتش از سرو آزادم

بکوثر نيستم محتاج و تشنه نيستم فردا

بکوي ميفروشان تا که کرده خضر ارشادم

زهول عرصه محشر ندارم اضطراب ايدل

کند پير خرابات ار بيکجرعه مي امدادم

ثناخوان علي آشفته و درويش مدحت گر

گداي درگه حيدر نه ابدال و نه اوتادم

چو کوفت نوبتي پادشاه نوبت بام

چو آفتاب برآمد مهي بگوشه بام

بصبح روشن رويش چو شام گيسو بود

برنگ کسوت عباسيان لباس ظلام

عيان زطره شبرنگ او بسي کوکب

دلي چو سنگ ولي نرم چون حرير اندام

دلم زشوق پر آتش دو ديده طوفان خيز

که از ورود دلارام دل گرفت آرام

بگفتم آيت رحمت نزول کرده زعرش

ويا که بر لب بام آمده است ماه تمام

بگفت فال همايون شدت زاول صبح

مبارکست چو آغاز لاجرم انجام

بدين بهانه ابر زير پيراهن پيدا

چنانکه جام بلورين باده گلفام

ميانه تن و روحش تميز هيچ نبود

بخيره عقل که روحش کدام جسم کدام

بدست ساغر صهبا گرفت و گفت بنوش

که هست شرب مدامت نصيب و عيش دوام

بغمزه گفت ززاهد مترس و فاش مخور

که اين شراب حلال است و نيست آب حرام

شراب ميکده رحمتست آشفته

که چاشني چو شکر بخشدت بکام و کلام

بخوان مديح علي ور که شيخ طعنه زند

بانتقام کشد شاه تيغ کين زنيام

اي ماهروي خرگهي اي صاحب تاج مهي

تو باغ خوبي را بهي ما نيز هم بد نيستيم

گر ميسرايد بلبلي در باغ و بستان بر گلي

بايد شنيد اي گل ولي ما نيز هم بد نيستيم

بلبل کند غوغا و بس گر گل شود رعنا و بس

اين واله آن زيبا و بس ما نيز هم بد نيستيم

شور تو در هر مجلسي نام تو ورد هر کسي

دارند سودايت بسي ما نيز هم بد نيستيم

مه کي خرامد در زمي حوري نژاد از آدمي

تو چشم جان را مردمي ما نيز هم بد نيستيم

در کاخ نايد سرو بن خورشيد کي گويد سخن

کو سرو و مه دعوي کن ما نيز هم بد نيستيم

در نيکوئي افسانه اي از آشنا بيگانه اي

چون شمع در هر خانه ما نيز هم بد نيستيم

اي غيرت شمع چگل اي ماوراي آب و گل

اي آرزوي جان و دل ما نيز هم بد نيستيم

نوح است با تو گر قرين آدم بکويت ره نشين

آشفته ات مدحت گزين ما نيز هم بد نيستيم

قومي زنند لاف که اهل شريعتيم

جمعي ديگر بياوه که پير طريقتيم

معني بلفظ لازم و جان از براي جسم

معني چو نيست لعبتکي بي حقيقتيم

بي پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست

ناصح سخن مگو که نه اهل نصيحتيم

شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستاي

با اين صفات منکر اهل فضيلتيم

با دشمنان معاشر و مشغول منکرات

با دوستان بخدعه و با خود بحيلتيم

گوئيم لفظ الله و مقصود ما زر است

مسلم نه ايم و کافر تا در چه ملتيم

سينه بود پر از حسد و دل پر از نفاق

رحم اي طبيب عشق که رنجور علتيم

نه گفته حکيم بود عزمن قنع

ما ذله خوار ذلت و جوياي عزتيم

لهو و لعب سرور شماريم اي دريغ

کاز شومي نفوس گرفتار محنتيم

نشنيده ايم آيت وحدت موحديم

توحيد از کجا که خود از عين کثرتيم

شايد که دستگير شود دست حق علي

کز حب او سرشته در آغاز فطرتيم

مشغول در مناهي از امر در گريز

آشفته با چه روي طلبکار جنتيم

زخمها از شيخ و زاهد بي حد و مر خورده ام

تا شکايت بر در پير مغان آورده ام

گو منه تا جم بسر اي مدعي کاندر ازل

سر بجز بر آستان ميکشان نسپرده ام

آگهي اي پير ميخانه تو از اسرار من

گرچه من از درد دل از صد يکي نشمرده ام

فقر تو فخر من است و بندگيت خواجگي

نيستم درويش غير از تو طلب گر کرده ام

نشکفم جز از نسيم نوبهار وصل دوست

کاز سموم هجر تو آن گلبن افسرده ام

خضر ميخانه توئي ساقي عيسي دم کجاست

گو بده جامي که از جور زمان دل مرده ام

گر نمک سائي تو بر زخمم خنک داغ برون

ور کشم مرهم زخميست از نو خورده ام

از عنايات بزرگان جهان آشفته وار

التجا بر درگه شاه ولايت برده ام

ساقي ميخانه وحدت علي پير طريق

کاز همه کون و مکان و بر درش آورده ام

زعقلم جان بتنگ آمد دل ديوانگي دارم

بجانم زآشنائيها سر بيگانگي دارم

نه دير و نه حرم تسبيح و زنارم زکف رفته

بشمع که نميدانم سر پروانگي دارم

برآنم تا نهم زنجير زلف آن پري از کف

کنيد آماده زنجيرم سر ديوانگي دارم

خمار آلوده بودم خواستم پيمانه از ساقي

لب ميگون او گفتا شراب خانگي دارم

نظر بر شاهد و دل پيش ساقي گوش بر مطرب

حکيما خود بگو کي قوه فرزانگي دارم

شدم آشفته همسايه بعشق خانه سوز امشب

منم آن خس که با شعله سر هم خوابگي دارم

مگر دست خدا برهاندم زين آتش سوزان

و گرنه من کجا آن قدرت مردانگي دارم

تا کرد اديب عشق يک نکته مرا تعليم

در راه وفا کردم جان و سرو دل تسليم

اي شاهد هر جائي وي دلبر يغمائي

کاندر بر ما نائي داراي زکه اين تعليم

گفتي زخط و رخسار اينک کنمت اظهار

يک دايره از سيم است وز مشگ ختن يکنيم

ايشيخ تو و جنت ماو در ميخانه

عيبي نبود ما را بالله در اين تقسيم

افتاد گذاري دوش در دير خراباتم

ديدم که حرم ميکرد بر خاک درش تعظيم

گر شوق کشيشت هست اين ساقي و اين باده

ور ميل بهشتت هست آن حوري و آن تسنيم

اندر قدمم گفتي جان و دل و دين برنه

فرمان برمت جانا خدمت کنمت تقديم

خواندند سحر مستان آشفته سگ خويشم

کردند گدائي را در دير مغان تکريم

آن ميکده رحمت آن بارگه سطوت

کز جان گنه کاران شورند در آنجا بيم

گر زاد سفر نبود ور مرکب تازي نيست

باسر روم اين ره را وزجان کنمش تصميم

آن روز که بگشودند اين دفتر هستي را

بر لوح دل و جانم شد نام علي ترسيم

ناله زار زير و بم اشک روان دمبدم

سوخت نشاط خاطر و ريخت بجامم آب غم

قصه عشق بر زبان گفتم تا نياورم

شور نمي هلد مرا تا دمم اوفتد بدم

قاضي و شيخ و محتسب واله ميگساريم

زآنکه مدام مستم و مي نچشيده لاجرم

من بهوايت از عدم سوي وجود آمدم

باز ببوي عشق تو رخت کشم سوي عدم

نيست زدستگاه جم جز سخني در اين ميان

جام بيار تا کنم عرضه به تو حديث جم

قيس هزار آيدش بسته حلقه جنون

ليلي اگر برآورد بار دگر سر از حشم

زهره زبام آسمان روي بزير آورد

مطرب بزم عاشقان ساز کند چو زير و بم

بلبل بينوا مخور غم زخزان مکن فغان

يکدمه وصل روي گل دار عزيز و مغتنم

لاجرم از گناه من آشفته بگذرد

کي بخدم جز اين کند شاه عزيز محتشم

من به بيداري شبهاي غمت معروفم

بصفات سگ کويت صنما موصوفم

نيست محروم تر از وصل تو کس چون من زار

گرچه در عشق تو اندر همه جا معروفم

باميدي که دم قتل ببينم رويت

جان بکف منتظر از کشتن خود مشعوفم

تا که عکس تو به بتخانه آذر افتاد

از حرم شوق تو کرده است عنان معطوفم

گفتم آشفته برو از خم زلفش بيرون

گفت حاشا که گذارم وطن مألوفم

منکه وقف است زبانم بمديح حيدر

حاش لله که کس اين کار کند موقوفم

يار در پرده و ساقي بده آن جام صفا

شايد از لطف تو اين پرده شود مکشوفم

چنان بطره ليلاي خويش مفتونم

که در فنون جنون اوستاد مجنونم

زپرده هاي دورن اي مژه چه ميجوئي

که غنچه وش نبود غير قطره خونم

بيار زآن مي گلرنگ ساقي مجلس

که کام تلخ بود عمرها زافيونم

چه احتياج باين نه سرادق نيلي

که خيمه هاست بسي بر فراز گردونم

مرا که يار بکامست و مي بجام امشب

چه شکرها که بگويم زبخت ميگونم

منکه در دشت جنون پيشرو مجنونم

شايد ار ليلي ايام شود مفتونم

يار لب بر لب من دارد و مست از مي غير

خون بدل جان بلب از آن دو لب ميگونم

غرقه بحر خودي شد تن من نوح کجاست

تا از اين ورطه مگر رخت کشد بيرونم

شايدم کس نستاند زگرو تا صف حشر

منکه خود در عوض خرقه بمي مرهونم

گفتم اي عشق گرامي ملکي يا انسان

گفت از دايره کون و مکان بيرونم

چنگ بر دامن حيدر زده آشفته بجد

تا رهائي دهد از منت دهر دونم

اي زده بر خط مشگين بر گل سوري رقم

کوفته از عنبر سارا بفرق مه علم

عنبر تر پروري در آتش اينت معجزه

معجزه ديگر نمک از قندي ريزي دمبدم

دست موسي داري و پيچيده اژدر ساحري

سحر تو با معجز موسي زند پهلو بهم

زلف تو مجنون و سرگردان بگرد عارضت

چشم تو ليلا و مژگان گرد او همچون حشم

سوره و الشمس و والليلي بقرآن خوانده اي

بر رخ و زلف تو ايزد ميخورد آنجا قسم

ماه تامت خواندم اين تشبيه ناقص بوده است

نور تو هر روزه بيش وضوي او هر لحظه کم

عاشق افروخته رخسار و خندان کس نديد

خشک لب بايست عاشق چهره کاهي ديده ام

آفتاب حشر اگر تابد برون از اعتدال

سايه زلفت مبادا از سر آشفته کم

داور دنيا و ديني ساقي حوض رسول

راست کردي دين احمد را تو از آن تيغ خم

هم عرب را ميري و هم ترک ديلم را ظهير

رحمتي اي پادشه بر اين ثناخوان عجم

بوستان باغ بهشتست و عيان مي بينم

نيستم آدم اگر بيتو در او بنشينم

هيچ داني زچه از کف ننهم جام شراب

زآنکه عکس رخ دلدار در آن مي بينم

بگذر از سرخي رنگ که چو لاله در باغ

داغ دار است دل و چهره زخون رنگينم

شست و شوئي کنم از آب در ميخانه

تا شوم پاک مگر پاکدلي بگزينم

دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو

شوم آزاده و دامن زجهان برچينم

بر تو تنگ است جهان ليک بدل جلوه گري

تا چه وسعت بود آيا بدل مسکينم

بسکه آشفته حديث از خم زلف تو نوشت

نافه ريزد چو غزال از قلم مشکينم

يد و بيضا کند از مدح يدالله چو کليم

معجز آميز بود خامه سحر آگينم

شکوه از مدعيان جز بر داور نبرم

تا کشد تيغ دو سر را و بخواهد کينم

گفته بودم بتفاخر سگ کوي عليم

فخر اينست اگر چند که کمتر زينم

رند و ميخواره و قلاشم و آشفته شهر

ليک جز مدحت حيدر نبود آئينم

زتو چون خبر بگيرم که زخود خبر ندارم

بکه بنگرم که جز تو بکسي نظر ندارم

بشب فراق چون شمع که بسوزد اشتياقم

چکنم بشام وصلت که زخود خبر ندارم

من از اين شکردهنان همه عمر صبر کردم

زدرخت صبر زين بس طمع شکر ندارم

ثمروفا و مهر است که بباغ عشق آن گل

منم آن نهال بي بر که جز اين ثمر ندارم

همه جاي رانده گشتم چه زکعبه چه خرابات

تو از اين درم چه راني که در دگر ندارم

بهواي پرفشاني بقفس زجاي جستم

خبرم نبود از خويش که بال و پر ندارم

همه تن شدم چو آتش زشرار عشق اما

بتو سنگدل خدا را چکنم اثر ندارم

منم و دو ديده دل بمصاف ترک چشمت

زبراي تير مژگان بجز اين سپر ندارم

تو بمصر حسن يوسف من و عشق پير کنعان

نتوانم اينکه گويم که غم پسر ندارم

بعلي بريم آشفته شکايت از اعادي

که جز او بهر دو عالم شه دادگر ندارم

بغير دست دل خود که بود بر دستم

نبود کس که زکوي تو رخت بربستم

هزار خار مغيلان بپا شکستم بيش

ولي عزيمت احرام کعبه نشکستم

من ارچه شبنمم اما شدم بچشمه مهر

اگر چو قطره ام اما ببحر پيوستم

بر آتش رخ تو خال تا که خوش بنشست

سپندوار بر آتش زشوق ننشستم

به همدمان معاشر بده قدح ساقي

مرا بخويش بهل کز نگاه تو مستم

سر ارچه در قدمش رفت و دين و دل برهش

ولي بقاعده کاري نيايد از دستم

علاج زخم دل آشفته کرد از لب و گفت

که مرهمست گر آشفته خاطرت خستم

ما دين و دل چو جم بکف جام داده ايم

آغاز اين بود که در انجام داده ايم

هر سوي کش کشان کشدم موي دلبران

دامن بدست اين هوس خام داده ايم

گفتي پيام ميرسدت جان نثار کن

ما سر بحکم و گوش به پيغام داده ايم

مرغان ببوي دانه بدام اندر اوفتند

تا دل بدانه تو پي دام داده ايم

چندانکه منع خدمت خاصان همي کنند

کي دل باين عوام کالانعام داده ايم

ننگست پيش ناصح اگر نام عاشقي

ما تن به ننگ عشق پي نام داده ايم

همچو کبوتران بهواي حريم دوست

خاطر بطوف هر درو هر بام داده ايم

تا پاي بست سلسله عشق گشته ايم

نه خود بدست کفر ونه اسلام داده ايم

ما محرمان کعبه دلدار و دين و دل

اينها براي بستن احرام داده ايم

حاشا که ما نهيم زکف جام باده را

از کف براي مصلحت عام داده ايم

چاوش وش بطوف خرابات عشق دوست

آشفته ما بعالمي اعلام داده ايم

کوي مغان بهشت جهان مضجع علي

کز حب او بجان و دل آرام داده ايم

ما زسوداي گل و از بوستان آسوده ايم

نوبهاري جسته ايم و از خزان آسوده ايم

اصل جانان هست گو يکسر جهان فاني بود

يکجهان جان برده ايم و از جهان آسوده ايم

گر بهشت نسيه اي دارند وقتي زاهدان

ما بنقد از همت پير مغان آسوده ايم

گر بلا پيوسته بارد زآسمان ما را چه غم

زآنکه اندر سايه دارالامان آسوده ايم

ما بخاک ميکده جستيم آب زندگي

خضر را گو کز حيات جاودان آسوده ايم

مژده کامد آن پري کاندر ميان مردمان

ما زطعن مردمان اندر جهان آسوده ايم

يوسفي در مصر دل جستم عزيز ايدوستان

از تمناي بشير و کاروان آسوده ايم

ما متاع دين و دل داديم بر تاراج عشق

از خطرهاي ره وز رهزنان آسوده ايم

برده عشقت از دل پير و جوان تاب و توان

خوش زتير طعنه پير و جوان آسوده ايم

آن زره موي کمان ابرو که اندر خيل ماست

ما زتيغ تيز وز تير و کمان آسوده ايم

تا که آشفته امام عصر را شد مدح خوان

از بلاي فتنه آخر زمان آسوده ايم

زآن دهانم داد دشنامي که من ميخواستم

بعد عمري ديد دل کامي که من ميخواستم

جست دل زلف دلارامي که من ميخواستم

يافته امشب دلارامي که من ميخواستم

سوزي اندر بلبلان افکند و آتش زد بگل

داشت باد صبح پيغامي که من ميخواستم

از چه پير ميفروشانم زجامي خم نکرد

بود در پاي خم آنجا مي که من ميخواستم

بود چشم شوخ او را زلف خالي توامان

داشت بر کي دانه و دامي که من ميخواستم

زاهدي را ديد عاشق گشته رندي دوش گفت

جمع شد آن کفر و اسلامي که من ميخواستم

با بناگوش تو شد دست و گريبان گيسويت

همعنان شد صبحي و شامي که من ميخواستم

شيخ زد طعنه که آشفته سگ کوي عليست

شکر شد ناميده بر نامي که من ميخواستم

چند روزي شد که شور عشقم افتاده بسر

وه که آمده باز ايامي که من ميخواستم

آن کبوتر که هوا بگرفت از بام حرم

شد مجاور بر در بامي که من ميخواستم

در گلستان محبت گل داغي دارم

کز گل ياسمن باغ فراغي دارم

دمد از تربت من لاله از آن فصل بهار

تا بداني بدل از عشق تو داغي دارم

سرو من قامت دلدار و چمن گلشن دل

لوحش الله که عجب سروي و باغي دارند

طالب سينه سينا نشوم همچو کليم

تا بطور دل از آن شعله چراغي دارم

جم عهدم من درويش که از همت عشق

بکف از باده گلرنگ اياغي دارم

شکرين لعل تو چون خال سيه ديد بگفت

طوطيان گرد من و ميل بزاغي دارم

ندهم آن سر زلفين پريشان از دست

کز دل گمشده آشفته سراغي دارم

تا بود پيشه من عشق و بود عشق علي

لله الحمد زهرکار فراغي دارم

بيا تا آفتاب مي بماه ساغر اندازيم

زاخترهاي رخشان طرح چرخ ديگر اندازيم

بتان سوزند چون مجمر زروي آتشين امشب

زخال و زلف عود وعنبري در مجمر اندازيم

بده مي مطرب ساقي بآهنگ هوالباقي

که خوني در دل تسنيم و حوض کوثر اندازيم

قضا چندانکه بستيزد بلا چندانکه برخيزد

يکي را پاي بربنديم و آنرا سر براندازيم

بوجد آئيم صوفي وار دست افشان و پاکوبان

که غلمانرا برقص آريم و حور از منظر اندازيم

تو شاه عرصه حسني بتاب از زلف چوگاني

که از شوق و شعف چون گوي در پايت سر اندازيم

هجوم آريم ما و مطرب و ساقي و ميخواران

درآويزيم با گردون و با اختر دراندازيم

اگر خنجر کشد مريخ ور رامح زند نيزه

به يرغو دادخواهي بر امير داور اندازيم

امير مشرق و مغرب خديو مکه و يثرب

که ما بارگنه پيشش بروز محشر اندازيم

شها آشفته ات را خم شد از بار گنه قامت

بکن رحمي که تا خود را بکوي تو در اندازيم

روزگاريست بميخانه گذاري دارم

با سگان در آن خانه قراري دارم

هر کرا حصن حصيني است بربع مسکون

من هم از دير خرابات حصاري دارم

ساکن خطه عشقيم که اقليم بقاست

بي سرو پايم اگر شهر و دياري دارم

باغ ما حسن نکويان و بهارش عشق است

لوحش الله است که عجب باغ و بهاري دارم

زلف او گفت اگر عقل شود بختي مست

من بيکموي به بينيش مهاري دارم

شب و روزم چه بود زلف و بناگوش بتان

خارج از رسم جهان ليل و نهاري دارم

خنده زد گفت که ضحاکم و باور نکني

به بر دوش ببين ريسه ماري دارم

چشم او گفت که آهوي ختا راست منم

که بهر نافه مو چين و تتاري دارم

عنکبوتش نکند صيد مگس نيست دلم

گرچه نخجير شدم شير شکاري دارم

هر کرا پيشه و کاريست براي گذران

من بجز عشق مپندار که کاري دارم

هر کس آشفته شعاري بودش در اسلام

من بمدح علي و آل شعاري دارم

گر زند تيغ حوادث بدو عالم پهلو

تا مرا جاي بجوديست کناري دارم

گرچه تار است شب کور من نامه سياه

وه که از مهر علي شمع مزاري دارم

عشق چوپان بود و ما همه عالم گله ايم

حسن قصاب و بکشتن همگي يکدله ايم

وسعت حوصله کون و مکان يکنفس است

تا نگويند بماخلق که بي حوصله ايم

زلف تو سبحه مسلم شد و زنار مغان

چون نکو مينگرم جمله زيک سلسله ايم

اندر اين خانه بجز پرتو شمعي نبود

ما همه پنجره سان روشن از آن مشعله ايم

همه مجنون و يکي محمل ليلي نشناخت

چون جرس بيهده شور افکن اين قافله ايم

رحمي اي خضر که شب آمد و دزدان از بر

همرهان رفته و ما مانده در اين مرحله ايم

قاسم جنت و دوزخ چو توئي غم نبود

همچو آشفته گر آويخته در سلسله ايم

عملي نيست بجز نامه سياهي يا رب

چون مديح علي آورده بياد صله ايم

مرتع ماست محبت عليش مهر و گياست

گر جز اين خواب و خوري هست برون زين گله ايم

همتي اي ميفروشان تشنه کامم تشنه کام

رحمتي بر خسته اي چون فيضتان عام است عام

عاشق و درويش و محتاج در ميخانه ايم

بر گدايان رحمتي اي صاحبان احتشام

الغياث اي خضر چون داري بکف آب بقا

ساقيا مرديم عطشان فاسقنا کاس الکرام

گردمي همدم شوي بر خسته جاني مستمند

عهد حسن و دولت وجاهت بماند بر دوام

عمرها آشفته در کويت بسر برد از وفا

از غرور ايمه نپرسيدي کدامست و چه نام

من مقيم بر در ميخانه رحمت بجان

گر نمايد شيخ طوف ساحت بيت الحرام

کعبه ما ميپرستان آستان ميکده است

ميکده خاک نجف آن روضه دارالسلام

بگلزار غم عشق تو من آنمرغ خاموشم

که شد از بيم گلچين نغمه پردازي فراموشم

چو غنچه تا که زد مهر خموشي بر دهان من

که من با صد زبان چون سوسن آزاده خاموشم

تن بي روحم و چون توام بادام دور از تو

نمايانست جاي خاليت جانا در آغوشم

دل خونين چو خم گر ميزند جوشي عجب نبود

که تا هست آتش سودا بجان چون ديگ در جوشم

خدا را ساقيا صهبا به ياران دگر پيما

که من از غمزه آن ترک سرخوش مست و مدهوشم

زشام هجر زلفت تا قيامت شکوه ها دارم

مگر صبحي شود طالع از آن طرف بناگوشم

بجان هندوي زلف و خال آن ترک قزلباشم

که کرده هندوي مويش هزاران حلقه در گوشم

پريشان گفته آشفته کي افتد قبول شه

مگر اکسير عشق تو خورد بر قلب مغشوشم

بزير بار عصيان مانده ام در اين سفر يا رب

مگر دست خدا بار گران بردارد از دوشم

ما گدايان در ميخانه ايم

در گدائي شهره و افسانه ايم

هر کجا سرزد گلي ما بلبليم

هر کجا شمعي بود پروانه ايم

کعبه و دير ديگر را طايفيم

نه مقيم کعبه نه بتخانه ايم

سبحه و زنار را بگسسته ايم

ما حريف ساغر و پيمانه ايم

يار را عمريست جويائيم ليک

چون نکو ديديم در يک خانه ايم

نرگس جادو وشان را سرمه ايم

گيسوي مه پارگانرا شانه ايم

گوهر اسرار حق را مخزنيم

گنج عشق دوست را ويرانه ايم

ما غريبان ديار راحتيم

زآشنايان وطن بيگانه ايم

صوفيان از ساز مطرب در سماع

ما برقص از نعره مستانه ايم

هر که مجنون شد زسودائي دلا

ما زسوداي علي ديوانه ايم

همچو آشفته بدرياي وجود

طالب آن گوهر يکدانه ايم

چندان بکويت ما پا فشرديم

تا سر باخلاص آنجا سپرديم

طوق سگانت کرده بگردون

خود را به تلبيس زآنها شمرديم

گر بود عقلي و ربود ديني

بالجمله پيشت تسليم کرديم

گر فحش گفتي کردم دعايت

گر زهر دادي چون قند خورديم

ساقي زرحمت درياب درياب

گر صاف نبود ممنون درديم

در پيش تو غير تا جان فدا کرد

ار رشک خجلت صد بار مرديم

ما را عمل نيست آشفته مطلق

يک کوه عصيان همراه برديم

اي نور سرمد اي صهر احمد

ما از سگانت خود را شمرديم

شب وصلست بيا باده بساغر فکنيم

خانه خلد است بساغر مي کوثر فکنيم

دم غنيمت شمر اين دم که لبت بر لب اوست

عيش اين دم زچه رو بر دم ديگر فکنيم

زان دهان شکرين حرف مکرر گوئيم

آتشي بر جگر قند مکرر فکنيم

خال مشکين تو بر مجمر رخ ميسوزد

کو سپندي که بشکرانه بمجمر فکنيم

تا دم نشتر مژگان تو خونريز شده

تا رگ ديده همه بر دم نشتر فکنيم

شايد اختر شمرم خواني و از اهل رسد

بسکه از نوک مژه کو لب و اختر فکنيم

بي تو لطفي نبود خوابگه ديبا را

خار و خاشاک همان به که ببستر فکنيم

وه که هر لحظه شود زردي رخسار فزون

بي لبت هر چه بساغر مي احمر فکنيم

گر نيائي تو بوعده بسر بالينم

داوري از تو همان به که بداور فکنيم

عار داري اگر از بنده گي آشفته

خويشتن را بدر خواجه قنبر فکنيم

پرده باده کشان گر بدري اي زاهد

پرده از کار تو در هر دو جهان برفکنيم

بتا از غمزه کافر ربودي چون دل و دينم

بساط زهد و تقوي را همان بهتر که برچينم

دلارا ما تو چون رفتي برفت آرام و صبر از دل

بيا بنشين بدامانم مگر آرام بنشينم

چو عطاران چه حاجت رفتنم در چين پي نافه

که زير چين هر مويت هزاران دانه برچينم

اگر تلخ است جان دادن اگر آئي دم مردن

بشيريني دهم جان چون تو باشي شمع بالينم

ميان مردم از چشمم فکنده چشم تو اما

مبادم چشمم کز مردم بچشمان جز تو بگزينم

تو که مست شرابستي گهي سرخوش بخوابستي

بيادت من همه شب همنشين ماه و پروينم

مي کهنه کشي هر شب تو از خم با حريف نو

کي آري ياد از اين مخمور و گوئي يار ديرينم

گراي خسرو چو فرهادم کشي از رشک شيرينت

بتلخي جان شيرين رفت و من بر ياد شيرينم

حديث از چشمه نوش و لب کوثر مکن واعظ

که من لب تشنه يکبوسه از آن لعل نوشينم

بخوابم دوش ايزد داد حور و جنت و کوثر

بعينه کرد اثر آشفته امشب خواب دوشينم

بهشتم ميکده حور است ساقي جام مي کوثر

دعاي پير تا کردم فرشته گفت آمينم

چو مينا برندارم سر زپاي جام تا محشر

که در جام و قدح عکس رخ دلدار مي بينم

شده شکرشکن تا طوطي نطقم اديب من

بجز مدح علي حرفي دگر کي داده تلقينم

همرهان همتي که نوسفرم

رهروان مژده اي که بيخبرم

همچو يوسف فتاده ام در چاه

گو به يعقوب تا رسد پسرم

گفتمش چو ني ايدل مجروح

گفت بستر بود زمشک ترم

چون توانم گريختن از برق

منکه در آشيان بود شررم

نفس سرکش چو آتش و من ني

چون نسوزم که شعله را ببرم

سيلم اندر قفا و من خاشاک

کي بجا ماند از وجود اثرم

کشته نخلم پي رطب دهقان

حيرتم کاز چه مقل شد ثمرم

چيستم شبنمي برابر مهر

يا کتان در مقابل قمرم

هست هر سو بزه خدنگ قضا

نيست جز عشق در جهان سپرم

من نظر برنگيرمت از چشم

مژه چون تير دوزد از نظرم

گرچه پرتم کند رقيب از کوه

وه که با دوست دست در کمرم

گوهر حب مرتضي دارم

تا نه پنداريم که بدگهرم

شايد آشفته ره برم بحرم

ره اين باديه که مي سپرم

نيست راهي بحرم تا که مناجات بريم

رخت ناچار سوي دير خرابات بريم

خرقه آلوده بمي سينه پر از شرک و ريا

با چه رو روي بحق بهر مناجات بريم

حکمت فلسفي و دفتر بي معني فقه

که خرد گرنه ببازار خرافات بريم

آفت عجب و حسد خرمن طاعات بسوخت

بخرابات پناه از همه آفات بريم

نشناسي بحقيقت تو اگر پير مغان

بنشان ره بدر او بکرامات بريم

نفس چون بختي مست است بر او بار گناه

تحفه اين است نداريم که طاعات بريم

يکجهان حاجت روي سيه و نااميد

طلب آشفته سوي قاضي حاجات بريم

چند اي شيخ تو در ورطه نفي و اثبات

ما برونت دمي از نفي وز اثبات بريم

ذات عليا علي ار چشم بود بشناسش

کاز صفاتش نتوان پي بسوي ذات بريم

چنديست که از زمزمه عشق خموشم

مطرب بزن آن پرده که چون ني بخروشم

خون ميخورم و مهر خموشي بدهانم

وقتست که همچون خم لبريز بجوشم

لبريز چو شد خم زسرش باده بريزد

بيهوده باخفاي تو اي عشق چه کوشم

تا زمزمه عشق تو در گوش خرد هست

اين پند حکيمان همه باد است بگوشم

ساقي لب ميگون تو کافيست بمستي

با هوش زدا چند بري عقلم و هوشم

پيغام تو دوش از دهن غير شنيدم

بنگر که چو يک کاسه بود نيشم و نوشم

نه دوش بر دوش تو بد دست کش غير

فرياد که امشب گذرد باز چو دوشم

گر باده فروشم نخرد دفتر اعمال

اين دفتر باطل به که يا رب بفروشم

پندم چه دهي پند ندارد اثر اي شيخ

تا هوش بسر دارم پندت ننيوشم

آشفته بدل ذره از مهر علي هست

گر بار گناه دو جهان هست بدوشم

با مهر علي کس نشود زنجه زدوزخ

در گوش خوش اين نکته هميخواند سروشم

من زفعل زشت خود اي همدمان مستوحشم

خرقه آلوده دارم مستحق آتشم

شرم ميدارم زشيخ خانقاه و برهمن

نه مسلمانم نه گيرم زين سبب مستوحشم

رحمي ايدست خدا پير طريقت از کرم

وارهانم چون اسير دام نفس سرکشم

نيست جز جهل مرکب در وجودم ايدريغ

ميزنم لاف خردمندي که اهل دانشم

گر بپاداش عمل در دوزخم خواهند برد

اهل دوزخ در فغانند از نفير موحشم

اي طبيب درد پنهان اي علي مرتضي

تو مسيحي من زسودا عمرها شد ناخوشم

شايد ار صيد مراد آشفته نخجيرم شود

نيست جز تير مديح مرتضي در ترکشم

زهره چنگي برقص آيد ببزم آسمان

مطرب ار خواند بالحان اين حديث دلکشم

عذرم ار افتد قبول و عجزم ار آيد پسند

در نجف از پارس خواهد برد دوران مفرشم

مگو که شرح فراق تو را شماره نکردم

شبي نشد که کناري پر از ستاره نکردم

غريق بحر و خود مستحق طوفانم

چرا که از نم چشمان تر کناره نکردم

زچاک سينه عيان است مرغ دل بنگر

مگو که جامه جان از غم تو پاره نکردم

طبيب عشق چه خوش گفت با مريضان دوش

که گفت درد دل خوش را که چاره نکردم

نرفته لذت قربان شدن مرا از کام

دريغ و درد که جانرا فدا دوباره نکردم

هزار آيت غم ديده ام از اين سودا

مگر بمصحف روي تو استخاره نکردم

چه پرسي از من بيدل که چاه يوسف کو

مگر بسيب زنخدان تو اشاره نکردم

غمم زکشته شدن نيست اين غمم گشته

که از چه دردم کشتن تو را نظاره نکردم

صنم پرست نه آشفته و نديده صمد را

بجز بمظهر حق مرتضي اشاره نکردم

مگير خرده که زنار و سبحه بگسستم

وليک رشته مهر و وفات پاره نکردم

زسيل اشک نشايد نشاند آتش دل را

که آب شور زدم چاره شراره نکردم

بجانت اي جوان کز جان خويشت دوست تر دارم

نپنداري که سر با تيغ از پاي تو بردارم

من اي شيرين پسر رو از تو بردارم غلط حاشا

برنج باد زن سازم که سوداي شکر دارم

مرا منع نظر ناصح مکن از منظر خوبان

که من اين دين و دل را وقف بر تير نظر دارم

اگر چه صد خطر اندر بيابان حجاز آمد

بشوق طوف کعبه زآن خطرها کي حذر دارم

خبر از من چه ميگيري که در هجرش چها ديدي

که من مستغرق اويم کجا از خود خبر دارم

تو خفته شب همه شب سرخوش اندر بستر راحت

ببالينت چو شمع اتش بجان من تا سحر دارم

چو با موي ميانت دست خود خواهم کمر سازم

همه شب با خيال خويش دستي در کمر دارم

تو خورشيد جهانتابي و بر هر جاي ميتابي

منم حربا کجا غير از تو خورشيد دگر دارم

مزن دستم بدل ترسم بسوزد آستين تو

که همچون سنگ آتش زن شررها در جگر دارم

مکن وحشي غزالم دوري از من رحم کن بر خود

که از آه سحر بس تيرهاي کارگر دارم

گره شد در دلم آهي که گر آيد برون ناگه

زتأثيرش همه کون و مکان از جاي بردارم

بزن تو نوبت صلح و بنه جنگ و جدل يکسو

که بهر دادخواهي رو بشاه دادگر دارم

امير مشرق و مغرب علي ابن ابيطالب

که پيش تيغ فتنه از ولاي او سپر دارم

نخواهم خفتن آشفته زسوداي سر زلفش

که شب از خار مژگان بردو ديده نيشتر دارم

آنروز که از خواب عدم ديده گشوديم

جز دوست نديم و دگر باره غنوديم

بيدار دل آن کاو که بياد تو کند خواب

ما چشم بغوغاي رقيب از چه گشوديم

سرگشته چو گوئيم از آن در خم چوگان

کز روز ازل گوي زميدان بربوديم

از رهزني ديو طبيعت بود عاري

بر خاک در ميکده گر جبهه نسوديم

زين آمدن و رفتن ما تا چه اثر ماند

رفتيم چو از دايره گوئي که نبوديم

ما همچو حبابيم در اين قلزم مواج

يعني همگي فرع بر آن اصل وجوديم

جامي بده اي ساقي مستان که بمستي

گوئيم کيانيم و که هستيم و که بوديم

خاريم از آن گلشن انباشته از گل

در آتش افروخته طور چو دوديم

در آئينه دل بجز از عين علي نيست

آشفته تو هشدار که در عين شهوديم

ما غير بدي هيچ نکرديم وليکن

از هر طرفي وصف عطاي تو شنوديم

سرمايه نداريم جز اميد بعفوت

خورسند باين توشه نه از آنچه دروديم

برآ زجامه نيل اي نگار سيم اندام

که شد مهي که در او بود جشن و عيش حرام

بود ربيع نخستين و ماه عيش و طرب

بپوش جامه گلگون بدور افکن جام

غزل سراي و نواسنج و بذله گوي و بچم

بسوز عود و بزن رود و باده مي آشام

مي مغانه چه حاجت که خانگي است شراب

بيار از آن لب و چشمم تو شکر و بادام

بنوش باده و سرخوش شو و برآي برقص

که سرو و ماه بمانند از قعود وقيام

بخوان مديح علي از زبان آشفته

که تا کنم در مکنون تو را نثار کلام

صله اگر طلبد از تو طبع مدح گذار

ببوسه زآن دهنش ساز شاد و شيرين کام

مطرب چه پرده زد که زپرده برآمديم

چون شمع بهر دادن جان باسر آمديم

رندان وزاهدان بهم آميخته زوجد

بي پا و سر تمام زيکدر درآمديم

در آب آتشين مي عشق جمله غرق

گوئي سمندريم که در آذر آمديم

ما از نواي عشق و مي شوق سرخوشيم

در وجد نه زساز و مي و مزمر آمديم

تا ارتفاع از قدح و مي گرفته ايم

حاکم بچار ما در و هفت اختر آمديم

ما را شکر دهد زني خامه شعر تر

در اين چمن چو بيد اگر بي بر آمديم

آشفته است و وجدي و هم مشربان خاص

با يک زبان بمدحت حيدر درآمديم

مطرب تو راه ميزني از ساز دلکشم

ساقي صفا دهد زمي صاف بيغشم

تا تن زآب ميکده عشق شسته ام

ماهي صفت در آب و سمندر در آتشم

مردم همه زديد پري در جنون و من

ديوانه از نديدن ماه پريوشم

احرام طوف حج خرابات بسته ام

شايد اگر ببال ملک بسته مفرشم

گفتم بزلف او زچه اي بيقرار گفت

در آتشم معلق از آنرو مشوشم

ساقي شراب مجلسيان را بده که من

از چشم مست و باده لعل تو سرخوشم

گوئي که جانم از تن افسرده ميرود

هرگه زسينه ناوک دلدوز ميکشم

خالم کجا زششدر حيرت برون برد

آورده چون حريف دغل باز در ششم

خواهم شدن بکون و مکان آستين فشان

آشفته وار گر قدح عشق در کشم

گفتي گناهکاري و آتش مقام تست

مداح حيدرم تو مترسان زآتشم

خبرت هست که چون با تو در آميخته ام

با تو پيوسته زعالم همه بگسيخته ام

نقد دل گمشده در خاک در تو زازل

بيهده خاک سر کوي بتان بيخته ام

مرغ دل در خم زلفت نه کنون منزل کرد

آشياني است که طرحش زازل ريخته ام

همه شب هم نفس مرغ شب آويزم من

عجبي نيست که در زلف تو آويخته ام

تا حوادث نبرد ره بمن طعن رقيب

بدر ميکده رحمت بگريخته ام

دست حق آنکه پي تفرقه اهل هوس

تيغش آشفته بصد جهد برآهيخته ام

يا علي دست مرا گير که از خلق جهان

همه بگريخته در دامنت آويخته ام

منم آن نهال بي بر که زعشق برگرفتم

چه غم ار چه نخل سينا همه بر شرر گرفتم

بخدنگ غمزه ديدم نظر بخست بستي

بجهان به هر چه جز تست در نظر گرفتم

بهواي عشق و خاک در ميکده مقيمم

چه عجب کز آب و آتش بجهان اثر گرفتم

زرموز عشق صادق چه عجب کني حکيما

که بجذبه محبت پسر از پدر گرفتم

تو عزيز مصر حسني و مراست ديده بر تو

هم اگر چه پير کنعان همه را پسر گرفتم

غم تو خريده بر جان و نثار کردمت سر

نه که داده يوسف از دست و بهاش زر گرفتم

بجز از مديح حيدر نزدم رقم بدفتر

چه عجب کني که آفاق بشعر تر گرفتم

زسگان کويش آشفته قلاده وام کردم

که زيمن او زقيصر کله و کمر گرفتم

سر قدم کردم زشوق و دست از پا ميکشم

در رهت اي کعبه کي منت زاينها ميکشم

منکه از بحرين ديده دامن پر گوهر است

کي کجا منت زغواص و زدريا ميکشم

ذره ام اما برقص اندر هواي آفتاب

نيستم خفاش تا حسرت زحربا ميکشم

اي نسيم صبح اگر از آن سر کو ميرسي

خاک راهت سرمه وش در چشم مينا ميکشم

نيستم ديوانه تا نشناسم از اغيار يار

خويش را مجنون صفت در کوي ليلا ميکشم

تنگ شد چون چشم سوزن شهرم از سوداي عشق

رخت خود آخر از اين سودا بصحرا ميکشم

آنچه وامق ديده و فرهاد و مجنون در جهان

من بدوش اندر غمت اين بار تنها ميکشم

گفت لعلت روح بخشم از تبسم چون مسيح

گفت خطت من بخون خلق طغرا ميکشم

لاجرم از زخمه مطرب در افغان است چنگ

تا نگوئي من زعشقت ناله بيجا ميکشم

هر که تخم افشاند امروز و کند فردا درو

من ندارم تخمي و خجلت زفردا ميکشم

لاجرم آشفته ام درويش مداح علي

خويش را در سايه ايوان مولا ميکشم

نار ابراهيم شد نور کليم

کرد حادث يار اطوار قديم

عرش شد لوح و قلم کرسي وامر

کن رقم زد شد عيان نار و نعيم

نقطه شد وانگه الف بر صفحه راست

باشد و تا دال و ذال خاوجيم

زر شد اندر کان و گوهر در صدف

جلوگر شد باز در سيماي سيم

بتکده شد سجده گاه برهمن

کعبه و زمزم شده رکن حطيم

علم الاسماء بر آدم بخواند

پس شهابي گشت بر ديو رجيم

بحر طوفان خيز شد عالم گرفت

نوح کشتي ساز شد بر رفع بيم

روح شد اندر دم عيسي دميد

تا روان بخشيد بر عظم رميم

جبرئيل و حامل اسرار شد

تا باحمد برد پيغام رحيم

احمد مرسل شد و معراج يافت

شد بخلوتگاه اوادني مقيم

مرتضي شد پرده دار سر حق

با نبي هم کاسه بر خوان کريم

هفت اگر شد کوکب افلاکيان

چارده شد کوکب عرش عظيم

جمله را فرمان برد از جان و دل

هر که باشد بر صراط مستقيم

خاصه مهدي قائم آخر زمان

کز وجود اوست چار ارکان قويم

اي ولي حق امام راستان

داد تو داده مرا طبع سليم

وارهان آشفته ات را از سؤال

تا بتابد رخ از اين مشتي لئيم

مظهر اللهي و عبداللهيم

غير از اين استغفرالله العظيم

از دهان تو حديثي چو بوهم انديشم

عقده نقطه موهوم شود حل پيشم

تا زابروي کجش يافته ام خط امان

از کجيهاي تو اي چرخ کجا انديشم

گر بود ساقي ما بر سر پيمان الست

من به پيمانه کشي از همه مستان پيشم

شايد از کيش زچرخم پي قربان آرند

زانکه قرباني تو اي بت کافر کيشم

تاج سر خاک رهت کسوت من مهر رخت

در طريقت عجبي نيست اگر درويشم

من و بوسيدن نوشين لب به از عسلست

که چو زنبور زنند از همه جانب نيشم

منکه از ناوک خونريز نظر مجروحم

آه از آن روز که بهبود پذيرد ريشم

بر درت طوق بگردن رسد آشفته شها

که سگانت بشمارند زلطف از خويشم

دشت پرگرگ بود مرتعم ايدست خدا

تو بر آن گله شباني و منت آن ميشم

زبسکه مهر تو آميخته بجان و تنم

توئي ندانم يا من درون پيرهنم

نهفته سوز غمت بسکه همچو جان بتنم

چو شمع شعله برآيد زچاک پيرهنم

زخاک کوي تو گر بوئي آردم دم صبح

زآب خضر و دم روح قدس دم نزنم

زشور آن لب شيرين چو در حديث آيم

نمک بريزد و شکر مدام از دهنم

بياد تو بلحد خضر زنده و جاويد

بجامه غافل از تو چو مرده در کفنم

هواي زلف تو خونم زبس بسوخت بجسم

کنند مشک زخونم که آهوي ختنم

مرا که شوق تو چون کهربا زجابر کند

بروز عشق بسي کوهها زجا بکنم

به بهشت نشد گر نصيب من غم نيست

بدست آمده زاهد چو سيب آن ذقنم

عجب مدار که چون خس بسوخت خرمن غم

که من بگلشن تو مرغ آتشين سخنم

دلم بشام غريبان زلف تو خو کرد

بدان صفت که فراموش گشته از وطنم

اگر چه رند و قدح خوار و مستم آشفته

بدين خوشم که سنگ آستان بوالحسنم

ريمن بندگي شاه اينک اندر طوس

زبندگان شما خوان خسرو زمنم

مهين سلاله شه نايب الاياله راد

که با وجود کف او زبحر دم نزنم

ما زآزادگان پادشهيم

پادشه را مقيم بارگهيم

ملک گيريم گرچه بي سپهيم

تاج بخشيم گرچه بي کلهيم

رشک بر ماه اوج اونبريم

ماکه با يوسفي چنين بچهيم

سود بر مه کلاه گوشه فقر

روشني بخش آفتاب و مهيم

پيش ارباب صنعت اکسيريم

در نظرها اگر چه خاک رهيم

بر بساط جم است تکيه ما

گرچه بر باد داده دستگهيم

تو زاغماض عفو خود آگاه

ما بتقصير خويشتن گوهيم

زده بر چهره آب مهر علي

گرچه زاعمال خويش روسيهيم

عشق آشفته گر گناه بود

ما بفتواي عشق بي گنهيم

ايکه بجاه و منزلت ره نبرد خيال من

از خم زلف مو بمو باز بپرس حال من

ناله زير و بم کشم تا که رسد بگوش تو

تا که چو چنگ ميدهد زلف تو گوشمال من

عيد کنند خلق اگر در مه روزه از هلال

عيد منست روي تو ابروي تو هلال من

زهره بمشتري قران گرچه بسي کند ولي

سعد نه تا نشد به تو نوبت اتصال من

راند بکام دشمنان دوست مر او ريخت خون

گو بنشين و عيش کن دشمن بدسگال من

گفتم جان بکف روم تا که بدستش آورم

وصل تو محتمل نشد با همه احتمال من

آشفته آفتاب را سجده مکن که گويدم

عکس علي عيان شود زآينه جمال من

چند با چشمه خور روي تو نتوان ديدن

چند قانع شوم از وصل بهجران ديدن

از نظر غايبي وليک توان چون خورشيد

از تو در هر سر کو نور فراوان ديدن

توئي آن بي سر و سامان که مکانت نبود

شايدت سوي چو من بي سر و سامان ديدن

رشک دارم بصبا گرچه شدت محرم راز

غير را گرد در و بام تو نتوان ديدن

گل رخسار تو ميبايد آن قد ورنه

گو چه خيزد زگل سرو خرامان ديدن

با خم طره اش و آن لب نوشين اي خضر

فارغ از ظلمتم و چشمه حيوان ديدن

نه از آن غبغب سيمين و شکنج خم زلف

گوي سيمين نتوان در خم چوگان ديدن

باغبانا چو دهد دست خط و چهره دوست

تابکي در چمن لاله و ريحان ديدن

چند در بند تن اي دل شده اي خون زفراق

کار آسان شده جان دادن جانان ديدن

گفتمش زلف تو در خواب بدست آمد دوش

گفت آشفته بس اين خواب پريشان ديدن

لابه کردم که نکوتر کن از اين تعبيري

رفع اشکال کنم شايدت آسان ديدن

گفت آري بوصالم رسي آندم که توان

خويشتن را بدرشاه خراسان ديدن

شک نيست که شکر لب و بسته دهن است آن

اما نه سزاي لب و دندان من است آن

رخساره نگويم که رخت باغ بهشت است

بالاي تو طوبي است نه سرو چمن است آن

نرمي تن اوست دليل دل مسکين

هشدار که آهن دل و سيمين بدن است آن

اي غير مبادا که شوي همسفر دوست

گرگي تو و خود يوسف گل پيرهن است آن

خدين تو بر قامت رعنا به چه ماند

بر سرو سهي رسته دو برگ سمن است آن

برخيز ززلفش که نيفتي سلاسل

بگريز از آن چشم که ذات الفتن است آن

زين نيست گريزم که درو دل شده مفتون

زآنست گريزم که شکن در شکن است آن

جانان نگذارم که بها جان بستاند

يوسف نفروشم که محقر ثمن است آن

منصور اگر گفت انا لحق منکش عيب

زيرا که در آن زمزمه بي خويشتن است آن

هر دل که در او نيست ولاي شه مردان

مردش بحقيقت مشماري که زن است آن

شاهنشه آفاق علي بحر ولايت

کش گوهر بحرين حسين و حسن است آن

گر رستم و روئين تنت آمد بصف رزم

هر درع که پوشيد برزمت کفن است آن

تا خاتم مدح تو شدش زينت انگشت

آشفته سليمان شده گر اهرمن است آن

بي دوست گرت جنت فردوس ببخشند

بالله نه بهشت است که بيت الحزن است آن

طره عنبرين پريشان کن

مرغ دلها بر او پرافشان کن

آتشي برفروز از رخسار

دل بر آتش گذار و بريان کن

باز کن در حديث غنچه لب

درد سودا طبيب درمان کن

خنده زن از دهان شکربار

فکر اين ديده هاي گريان کن

برفکن زلف بر بناگوشت

روز و شب دست در گريبان کن

برکش اين عندليب باغ نوا

مدد بلبل خوش الحان کن

تا همه صوفيان برقص آري

خيز آشفته را غزلخوان کن

تا که آبي زني بر آتش دل

آتشين چهره را خوي افشان کن

لعل لب بوسه گاه غير مکن

رحم بر خاتم سليمان کن

گر نميخواستي تو شور مگس

تا که گفتت که شکر ارزان کن

تا که گفته است قند و شکر را

ظاهر از لعل چون نمکدان کن

اگرت ميل شکرافشاني است

مدحتي از شه خراسان کن

مگذر از خانواده عصمت

جان و تن را نثار ايشان کن

هندوي خال را چليپا کش

کافر چشم را مسلمان کن

اي آه خدا را سوي ليلا سفري کن

او را زدل خسته مجنون خبري کن

مگذار حريفان دغا را تو در اين کوي

اي آن جهان سوز من امشب اثري کن

از هستي من گرد برانگيخت فراقت

اين تجربه يکچند بيا با دگري کن

جز ميوه حرمان کس از اين باغ نچيده

اي نخل محبت بجز از اين ثمري کن

تا چند شوي جلوه گه غير خدا را

اي آينه از آه دل ما حذري کن

اي ترک چو گلگون بسر خاک بتازي

بر خاک شهيدان زعنايت گذري کن

گاه ار بتماشاي گل و لاله خرامي

بر حالت خونين کفنانت نظري کن

نه بر سر پروانه کند شمع دمي صبح

با ما تو هم ايشمع وفا تا سحري کن

داري تو اگر شوق سر دار محبت

منصور صفت در ره حق فکر سري کن

بيت الحزني داري و کنعاني و چشمي

يعقوب شور و ناله بياد پسري کن

مرغ ار بپرد کس نکند صيد به تيرش

از بهر خود آشفته بيا فکر پري کن

در مصر اگر چند عزيزي بر مردم

اي يوسف گمگشته تو فکر پدري کن

دردت نکند چاره بجز حيدر صفدر

زين ملک سبک خيز و بکويش سفري کن

اي مار زلفين سيه اي عقرب جرار من

تا کي زني نيشم بدل تا کي کني آزار من

دفتر بگير و جام ده کام من بدنام ده

با آن چليپا طره ات تبديل کن زنار من

چشم تو خورده خون من چون من که خوردم خون دل

زلف تو دارد بار دل چون دل که دارد بار من

در عشق تو افسانه ام شمع تو را پروانه ام

کار تو باشد قتل من جان باختن شد کار من

در قتل من آهنگ کن دستان بحنا رنگ کن

بر مدعي کن مشتبه خون من اي خونخوار من

نالد چو ني در انجمن گريند از وي مرد و زن

دارد بهر بندي نهان از نالهاي زار من

تو با رقيبان در طرب من از شکايت بسته لب

نالم نهاني روز و شب اي محرم اسرار من

شکرفروش بوسه اش خوش گفت دوش اين نکته را

تنگ از هجوم مشتري بر خلق شد بازار من

در عشق تو رسوا شدم اي مغبچه ترسا شدم

اقرار کردم کفر را ديگر مکن انکار من

کفرم تو اسلامم توئي ننگم تو و نامم توئي

عشق است دين و مذهبم بشنو بتا اقرار من

در کعبه کوي علي گشتي خليل آشفته تو

طوفان چه باشد در نظر آتش بود گلزار من

کمتر بگرد شمع او اي مدعي پروانه شو

پرهيز کن پرهيز کن از آه آتشبار من

گو بمجنون کز من آموزد دگر درس جنون

زآنکه دوشم خيمه زد ليلي بصحراي درون

اشگ يعقوب از هواي يوسف آمد سوي مصر

آب رود نيل اندر چشم قبطي کرد خون

سوز عشقت جا گرفت در درون جان من

وين نخواهد رفت از دل تا نيايد جان برون

تو کشي صهباي گلرنگ از اياغ مدعي

من خورم از خون دل هر شب شراب لاله گون

تير افکندي بمن آمند غلط بر جان غير

وين نمي بينم مگر از تيره بخت واژگون

ميکند آشفته گر زنجير مجنون را علاج

تو اسير زلف ياري و جنونت شد فزون

دفع اين سودا نبايد از طبيبان جهان

جز علي کاندر کف او بود امر کاف و نون

عشق بنشاند بدل بيخ هوس را برکند

زانکه او دانا بود بر علم ما کان و يکون

تا که زنجير جنون شد طره طرار او

ما بدل کرديم عقل خويشتن را بر جنون

نيمه شب اي برق آه من شرري زن

شعله ببالا و پست و خشک و تري زن

از تو چو پروانه شمع چهره نهان کرد

جهد کن و خويش را تو بر شرري زن

تا بکي ايجان به بند جسم اسيري

از قفس اي مرغ بسته بال پري زن

عقرب جراره تو اي خم گيسو

تکيه که گفته تو را که بر قمري زن

اي خم مو خون بناف آهوي چين کن

طعنه اي اي لب به بسته شکري زن

آن لب شکرفشان بکام رقيب است

همچو مگس دست حسرتي بسري زن

با لب او گفت دل که هيچ کدام است

گفت برو اين لطيفه بر دگري زن

حالت يوسف مگو مگر بر يعقوب

شکوه برو از پسر تو بر پدري زن

حاجت تير و کمان بکشتن من نيست

بسمل خود را بناوک نظري کن

عاشق بي سيم و زر بهيچ نيرزد

جهد کن آشفته خود بسيم و زري زن

گر زر و سيمت بود نثار کن و خيز

دست بدامان سرو سيمبري زن

سيم تنان گر کشند سر زتو آنگاه

شکوه از ايشان برو بدادگري زن

شاه ولايت علي وصي پيمبر

بر در او چهره اي بساي سري زن

اي کرده نهان تنگ شکر را بنمکدان

بس آفت مرد و زني از آن لب و دندان

انگشت بدندان بگزد عقل زحيرت

هر گه که فرو ريزي شکر زنمکدان

يک مصر زليخات اسير خم گيسو

صد يوسفت آويخته در چاه زنخدان

خود تا که نگوئي سخني زآن لب شيرين

اين وصف نميگنجد در وهم سخندان

آن تازه بهاري که تو داري زطراوت

قد سرو رخت گل دهنت غنچه خندان

ليليست سيه چشمت و مژگان حشم او

رخ مصر و دلم يوسف و زلفين تو زندان

ابرو و خم زلفش آشفته چه باشد

شمشير و کمند علي اندر صف ميدان

نميگردد سپهر الا بحکم راي درويشان

قضا و هم قدر دارند سر در پاي درويشان

نشان شاهد غيبي و شمع نور لاريبي

ببين در آينه يعني که در سيماي درويشان

اگر نه اطلس زرتار گردونرا براندازي

بصد بالا بود کوتاه در بالاي درويشان

الا اي شيخ کز طاعت طمع داري زحق جنت

برو چندي بکن خدمت تو در مأواي درويشان

بميدان تجرد خرقه تن گر براندازي

بسي روح مجرد بيني از تنهاي درويشان

زذوق شکر و قندت طبيعت رنجه خواهد شد

حلاوت گر مذاقت يافت از حلواي درويشان

بنه پرواي سيم زر پدر بگذار با مادر

بود اين شمه اي از عشق بي پرواي درويشان

اگر حق خواني حق گوئي و حق جوئي اي سالک

مقام حق نبيني جز دل داناي درويشان

دوبين معني نمي بيند بهر صورت برد سجده

که در هر بزم رقصد شاهد يکتاي درويشان

حيات جاودان و قصه ظلمات بگذارد

خضر گر جرعه نوشد از کف سقاي درويشان

الا اي زلف خم در خم که کارم از تو شد درهم

ببخش آشفته را سري تو از سوداي درويشان

بجاي جم زند تکيه بهر جا هست سلطاني

ولي تکيه نمي آرد کسي بر جاي درويشان

گرت بايست سلطاني نجف را خاک بوسي کن

بيا دستي بزن بر دامن مولاي درويشان

دلا با خوبرويان عهد بستن

بود پيمان عقل و دين شکستن

دلي کاو پرنيان عشق پوشد

هوس خارش شود در پاي خستن

از آن سيمين تنان آهنين دل

خطا باشد وفا و عهد جستن

بسي به از کف غير آب خوردن

بپيش دوست بر آتش نشستن

در دل بازو عشق تست طرار

چه ميآيد بگو از ديده بستن

گهي خندم چو صبح و باز چون شمع

بحال خود مرا بايد گرستن

گسستم از جهان قيد تعلق

زقيد عشق نتوانم گسستن

خرامد گر گلم در باغ ايگل

نميبايد تو را از خاک رستن

بدامان علي بايد زدن چنگ

زخلق آشفته ميبايست رستن

چون دست رس نداري اي دل بوصل جانان

برخيز جان فدا کن در پاي پاسبانان

گفتم که کفر بر دين چربيد و عشق بر عقل

زين کار مشگل من خندند کار دانان

گفتم بدل که پيمان با گلرخان نبندي

پيمان شکن چو ديدم اين خيل دلستانان

گر کشتگان عشقت آيند در قيامت

محشر تمام گيرد غوغاي دادخواهان

بر تير طعن دشمن مشتاق دوست سازد

سازم بجور اينان از بهر مهر آنان

با خار خار هجران تن داده ايم از جان

منت بريم تا چند اي گل زباغبانان

گرگان برند ناچار زين گله شب پياپي

غافل زگوسفندان خسبند اگر شبانان

با تن گرفته اي خو در رنگ غرقي و بو

محروم ماندي اي جان آخر زمهر جانان

صوفي که در سماع است از وجد حال در بزم

بيني بهر دو کونش خوش آستين فشانان

نام علي بياور اي طوطي مغني

کاشفته تلخ کام است از اين شکر دهانان

چه اي اي عشق که ديدار تو نتوان ديدن

وصل چون نيست بسازيم بهجران ديدن

من همان روز که دل شد گرو مهر بتان

شدم آماده بجان داغ فراوان ديدن

ايدل از سر سر زلف بتانت چه گشود

بجز از سلسله ها بي سر و سامان ديدن

چشم آن تاب ندارد که ببيند رخ تو

راستي چشمه خورشيدي و نتوان ديدن

غير جويد قد موزن تو از چشم ترم

بر لب جوي تو آن سرو خرامان ديدن

من چو مستسقيم اي خضر علاجم چه بود

که عطش خيزدم از چشمه حيوان ديدن

ناگزير است دل از صدمه آنزلف سياه

گوي لابد بود از لطمه چوگان ديدن

جز توکل که بود راهبر باغ خليل

خوش در آتش شدن و لاله و ريحان ديدن

چاره هجر چه و وصل کدام است بگوي

دل و دين و سرو جان دادن و جانان ديدن

تا خيال خم زلفت همه شب همره اوست

رهد آشفته از اين خواب پريشان ديدن

اصل ايمان علي آن آينه مظهر حق

که توان در رخ او شاهد پنهان ديدن

دايره وار بگرد در ميخانه بگرد

تا تواني اثر از مرکز ايمان ديدن

اي زسنبل پرده بسته بر سمن

وي رطب آورده از سرو چمن

از سمن هرگز بنفشه سرزده

يا شکر داد است سرو سيمتن

موسي ار پروانه ات گردد رواست

شمع طور آورده اي در انجمن

طالب کعبه نداند پا زسر

عاشق صادق نخواند جان و تن

چون بشير از مصر ميآيد مرا

بشکنم امشب در بيت الحزن

آب آتش گون بده پرده بسوز

از تن خاکي حجابي برفکن

در ره عاشق نگنجد بحر و بر

در حديث عشق نبود ما و من

چيست آن لعل لبان عين الحيان

چيست چشمان سيه ام الفتن

ديده اي بلبل برنگ و بوي گل

گل شنيدي صاحب صوت حسن

با چنين آواز دلکش بذله سنج

در مديح پرده دار ذوالمنن

شاه مردان شير يزدان مرتضي

مير اژدر در شه خيبر شکن

مرده از شوقش برآيد از لحد

رستم از بيمش بدراند کفن

داورا امکان خدايا حيدرا

وارهان آشفته را از قيد تن

تا پذيرد عذر عصيان مرا

آورم پيشت حسين وهم حسن

چگونه شکر گويم زطالع ميمون

که شمع محفل انس است ماه روز افزون

مرا رسد که باين طبع سست از سر شوق

نثار قامتش آرم قوافي موزون

گرت کباب ببايست اينک اينک دل

گرت شراب کفايت ندارد اينک خون

کدام ماه و چه خورشند غير رخسارت

که نيم دايره مشکش بود به پيرامون

بخواست عذر زعذار زعشق تو وامق

ببرد نقش تو ليلي زخاطر مجنون

ميان انجمن آن شمع آتشينم من

که شعله هاي زبانم بود زسوز درون

غلام ميکده و ميفروش و مغبچه را

اگر بجنت و غلمان دهم شوم مغبون

نه من زفتنه چشمت خراب و مستم و بس

که فتنه نيز بچشمان تو بود مفتون

اگر زسلسله ديوانه خاصيت بيند

چرا ززلف تو آشفته را فزود جنون

اگر کنند سرم زيب دار چون منصور

چگونه گفتن حقم زسر رود بيرون

علي است مظهر حق حق بود بدست علي

از اين زياده نگويم که نيستم مأذون

حديث دوستان عيب است پيش دشمنان گفتن

چنان کز دوست منعست درد خويش بنهفتن

دريغا حال آن مجنون که باشد بر پري مفتون

که نه او را تواند ديد و نه حرفي توان گفتن

گلي پيدا کن اي بلبل که آزاد از خزان باشد

که از شوقش تواني هر سحر چون غنچه بشکفتن

نگويم ماه و سروستي که پيش عارض قدت

نه با اين طاقت ماندن نه او را قوت رفتن

کمال طالب آن باشد که جويد وصل جانانرا

کمال عاشق صادق چه باشد ترک جان گفتن

اشارت گر تو شيرين لب کني فرهاد عاشق را

اگر صد بيستون باشد بمژگان ميتوان سفتن

گمانم آنکه در خوابت ببينم اي پري يکشب

خيالت باز ميدارد شبم تا صبح از خفتن

ببزم بي حجاب آئي و هر شب چهره بنمائي

غبار هستي خود را توانم گر زره رفتن

تو اي زلف سيه داني چرا چون من پريشاني

که تا داري دل آشفته بايستت برآشفتن

حرامت باد جز در عشق مهرويان غزلخواني

نشايد جز علي و آل او را دوست بگرفتن

اگر از دوست برگردم زنم حقا که نه مردم

نصيحتگو مده پندم ندارم گوش پذرفتن

نديدم دشمنان گشته حبيبان

فغان از گل دريغ از عندليبان

نه چندانم کشد هجران احباب

که اندر وصل غوغاي رقيبان

تو با اغيار چون بادام توام

چو پسته چاک شد ما را گريبان

لب شکرفروشت خان يغماست

همه در کام ما از بي نصيبان

تو سرگرم تماشائي عزيزا

چو يوسف مانده اي در چنگ ذئبان

حديث عشق از مطرب کنم گوش

اگر صد خطبه خوانند اين خطيبان

تو خون آشنايان خورده چون آب

چه غم داري زقتل اين غريبان

حکيم از نقطه موهوم غافل

لبت آموخت لبي بر لبيبان

مرا تا عشق استاد سخن شد

فرامش کرده ام درس اديبان

علاج ماست وصل آشفته ورنه

شکيبا کي شوند اين ناشکيبان

مگو جز با علي و آل او درد

شفا رنجور جويد از طبيبان

در آن دهان نگنجد از اين بيشتر سخن

زيرا که نيست بر لب تو راهبر سخن

عاشق بهيچ قانع يعني به آن دهان

افتد بشک حکيم چو آئي تو رد سخن

طوطي خط مجاور شکرفشان لبت

زيرا که طعمه ميدهدش شکرسخن

حرف دگر مپرس که غير از حديث عشق

من توبه کرده ام که نگويم دگر سخن

جز آنکه کرده اند نظر وقف روي دوست

هرگز نرفته است در اهل نظر سخن

زآن لب اگر چه فحش بود يکسخن بگوي

ما را به تو نباشد جز انقدر سخن

شايد که سرو و ماه بخوانم ترا بحسن

گر سرو رفته است و بگويد قمر سخن

اشک روان و سوز درون شد چو متصل

از آتشين زبانم از آن ريخت بر سخن

چون مدح مرتضي است سراپاي دفترم

از کلک درفشان بنويسد بزر سخن

اهل سخن بنام علي اعتنا کنند

آشفته را اگر نبود معتبر سخن

دوستت گر دست داد انديشه دشمن مکن

تير دلدوز نظر را غير جان جوشن مکن

پير کنعان را بگو يوسف عزيز مصر شد

خويشتن را ممنون عبث از بوي پيراهن مکن

پاي بند سوزني مانده مسيحت بر فلک

گو بمريم رشته از اين دست بر سوزن مکن

من که لالستان کنم دامان و جيب از اشک سرخ

باغبان گو لاله ام بر جيب و بر دامن مکن

جوشن خط است موي چون زره در رزم عشق

کوره را داود از فولاد و از آهن مکن

گر در آيد يار در بزمت چراغت گو بمير

شب چو تابد آفتابت شمع را روشن مکن

بي خزان دارم گلي شاداب در گلزار حسن

گو به بلبل زآفت باد خزان شيون مکن

ره مده خط را که گردد چيره بر لعل لبت

خاتم جم را تو وقف دست اهريمن مکن

يوسفي تو خانه اغيار چون گرگان بره

گر کني آنجا سفر جان پدر بي من مکن

گر گلستان بايدت ايمرغ جان بشکن قفس

سوي جانان ميروي خود را اسير تن مکن

صرصر مرگت کشد در اين هوا چونشمع عمر

در چراغ آزرو اي نفس گو روغن مکن

با زبان بي زباني شرح عشق آشفته گفت

مدعي گو صد زبان خود را تو چو سوسن مکن

وصف حيدر کي بگنجد در همه کون و مکان

آبرا بيهوده اي عطشان به پرويزن مکن

از علي و يازده فرزند او مگرا بغير

دامن مردان مهل تکيه بمشتي زن مکن

فحشي زلبت تو وقف ما کن

درد دل بيدوا دوا کن

گفتي شب وصل ريزمت خون

بازآي بعهد خود وفا کن

توروز و شبان بياد غيري

روزي بغلط تو ياد ما کن

ما را بکمند خويش بگذار

هر صيد که باشدت رها کن

در بر رخ مدعي فروبند

ازدل گر هم زلطف وا کن

بيگانه هلاک خويش مپسند

اين رحم بخويش و آشنا کن

عشق تو بلا و ما ذليلت

ما را ببلات مبتلا کن

اي آنکه قدر بگفته تست

تبديل بگفتني قضا کن

آشفته اگرچه زاشقيا شد

او را بنظر زاوليا کن

بگشاي تو لعل عيسوي دم

بر مرده از کرم دعا کن

زيرا که تو دست ذوالجلالي

ما را بجز از خدا جدا کن

مبند الفت دلا با ماه رويان

که بي قيدند اين زنجير مويان

فکنده هر طرف صيدي و از حرص

بدنبال دگر صيدند پويان

ازين سودا نديده جز زيان کس

منه دل را بسوداي نکويان

نه ناسور است زخمت ايدل من

نه پرهيزي چرا زين مشک بويان

بشويم چشم اگر از اشک زارم

چو نصراني بعيد خارج شويان

مجو آشفته مهر از خيل ترکان

چو خو کردي تو با اين تندخوبان

چو بلبل عندليب طبعم امشب

بمدح مرتضي گرديد گويان

چشمکان چنگيز و رخ روم و خم گيسوختن

جادوي خون خواره چون آئينه ذات الفتين

پرتو روي تو بر دل تافت و جانرا بسوخت

شمع چون شد مشتعل لابد بسوزد پيرهن

چيست نرگس در گلستان چشم خونريز بتان

لاله در بستان کدام آنعاشق خونين کفن

خط خونينم رقم هر دم زند بر گرد لب

چون بخار آهم آيد از جگر سوي دهن

يوسفي و چاه وارون بر زنخ آورده اي

بر سر آن چاه وارون بسته اي مشکين رسن

چهره ات بت طره اي زنار و دلي دارم عجب

در کدامين بتکده زنار مي بندد سمن

رطلهاي يکمني ساقي بيار از صاف عشق

تا برآرم ريشه عقل و بسوزم ما و من

دوري از صورت چه باشد قرب معني را بجوي

مصطفي را وصف بشنو از اويس اندر قرن

نغمه اي جز عشق مشنو مي مخور جز جام عشق

ساقي آن باده بيار و مطرب آن پرده بزن

در طريقت پا نهادي سر بنه تاجي بگير

دست برکن زآستين بيخ هوا ازدل بکن

ميکند نقش بتان بازي بدل اي دست حق

از فراز کعبه ي دل اين بتان را برفکن

تا بکي باشد پريشان از هوا آشفته ات

خانه تو تنگ باشد پيش دشمن مرتهن

زاهدا ذوق بهشتت هست بر آن روبين

چشمه ي تسنيم و کوثر در دهان او ببين

نافه مشک ختن گر آيد از آهو پديد

يک لطيمه عنبرش پيرامن آهو ببين

حيله ي هاروت و ماروتش نگر در چين زلف

سحر بابل را عيان زان نرگس جادو ببين

کعبه ي اهل دلش گيسو حجرخال سياه

قبله ي اهل نظر در آن خم ابرو ببين

حوري و غلمان چه خواهي آن رخ دلکش بخواه

سدره و طوبي چه جوئي آن قد دلجو ببين

آينه عيبت نگويد روبرو از کف بهل

تا بداني زشتي خود در رخ نيکو ببين

از شبان تيره تا کي روز ميداري طمع

صبح صادق را عيان زان حلقه ي گيسو ببين

صد دل شيدا شهيد خنجر مژگان او

صد سر سودائيش آويزه ي آن مو ببين

تا که چوگان کرده ترکم طره ي طرار زلف

قرص خورشيدش اسير صولجان چون گو بين

ميکني تقرير وصف چين زلف آن پري

بزم را آشفته از اين گفتگو خوشبو ببين

مظهر واجب بود مانا علي مرتضي است

اسم او را مرتسم اي عارف اندر هو ببين

با کثرت رقيب کنم خلوت انجمن

تا با زبان دل بتو گويم دمي سخن

روئين تنان که از اثر زخم سالمند

دارند بيم از مژه ي يار سيمتن

وران دشت عشق همه پيل افکنند

آهوي اين ديار کشند شير در رسن

صرصر بود مسخر پشه در اين هوا

برقست هارب از خس و از خار انجمن

من رشک ميبرم که صبا داشت تو بتو

يعقوب زنده گشت از آن بوي پيرهن

ليلي عبث مخواه تو مجنون ازين حشم

سلمي مجوي بيهده در ربع و بر دمن

همخانه با تو ليلي و تو کو بکو دوان

تو در سفر بغربت و او با تو در وطن

کي چشم نور خويش شناسد بمرتبت

يا تن تميز روح کجا داده در بدن

بلبل ترانه سنج بگلهاي بوستان

آشفته بذله گوي حسين آمد و حسن

تا پرده برگرفته اي ايشاخ گل بباغ

گلشن تمام چشم شد از شاخ نسترن

يار نبي زطلعت او بود بيخبر

ناديده اش اويس صفت گفت درين

صرف خيال دوست شد منصب و جاه و مال من

کرد کمال من فلک از چه سبب وبال من

غنج دلال و عشوه ات ناز تو و کرشمه ات

گشت نصيب اين و آن واي من و خيال من

آه که کرد مدعي وه که نکردم دلبرم

شرم زآب ديده ديده و رحم بر انفعال من

گر تو بمحمل اندري من دومت چو سگ زپي

قافله جمله غافلند از من و اتصال من

خون جگر بخورد او دادم و پروريدمش

چيد رقيب عاقبت ميوه زنونهال من

خيزم و افتمت زپي ايمه کاروان من

گر نگري به باز پس گريه کني بحال من

يا که به پيچ مرحله يا برسان بقافله

چون شود از خداي را رد نکني سئوال من

آشفته من کبوترم بر درو بام حيدرم

وه که زسنگ حادثه چرخ شکسته بال من

طوف کنم به بتکده درد کشم بميکده

خضر بگو که جرعه اي نوش کن از زلال من

دعوي عشق ميکنم کذب شده دعاي من

رفتي و مانده ام بجا واي من و وفاي من

تنگ شده است عيش دل بيگل گلستان دل

رفت بهار و شد خزان تا چه کند خداي من

چون جرسم بغلغله طي نشده چه مرحله

باد صبا بقافله خيز و ببر دعاي من

مردم ديده خون شوي وز نظرم برون شوي

تا نه کني به پيش کس فاش تو ماجراي من

آه سحرگهي بود محرم ماه خرگهي

نامه دل باو رسان قاصد بادپاي من

دم زنوا فروهلد برقش از درون جهد

گر بشبي در انجمن ني شنود نواي من

در غم عاشقي زدل خواست گواه مدعي

چهره و اشک و آه من شاهد مدعاي من

وه که خليل کي کند بابت بتکده چنين

کان بت پارسي کند با دل پارساي من

آشفته جز از علي بيم و اميد خود نبر

کاز تو بود بهر دو سر خوف من و رجاي من

من بهواي نوگلي نغمه سرا و بلبلان

از گل بوستان خود جمله شدند بدگمان

گلشن ماست بيخزان گلبن ما درونهان

منبت بيهده مبر جان پدر زباغبان

يوسف ما بقافله دل چو جرس بولوله

گرد صفت فتاده ام من بقفاي کاروان

درد محبت ار بود لازم اوست غيرتي

نکته ي عشق اين بود گو بحريف نکته دان

شيخ مقيم در حرم برهمن است يا صنم

همتي اي خضر که من بازپسم زهمرهان

همدم مدعي شدن بس نبود که در خفا

نيش زنند بر دلم از سر طعنه همدمان

طفلي و خو گرفته اي با پدر از ره وفا

ليک خبر نباشدت از من پير ناتوان

آشفته عاشق ويم گر ببري رگ و پيم

گو دو جهان بحق من جمله شوند بدگمان

عاشق مرتضي منم بنده مجتبي منم

دشمن جان من شوند از چه کران تا کران

بدرد خوي گرفته دل از پي درمان

ببوي عيد توان صبر کرد بر رمضان

بياد يوسف کنعان بگرگ هم سفرم

ببوي الفت رحمان جليس با شيطان

ببوي اينکه در اين خانه بوده جاي پري

بريم زحمت بيجا زصحبت ديوان

بشوق روز بسازيم با شبان دراز

که مدغمست بظلمات چشمه حيوان

مکن ملامت بلبل که ساخته برقيب

بذوق گل شده با خار يار در بستان

تو در بلاي محبت چه دعويت از صبر

ببين بحالت ايوب و محنت کرمان

اگر خليل نميکرد صبر بر آتش

چگونه بهره ي او ميشدي گل و ريحان

بوصل دوست زليخا اگر عجول نبود

عزيز او زچه ميشد مجاور زندان

بياد يوسف و رحمت به پير کنعان گفت

که نيست غير ملالش زصحبت اخوان

عجب مدار که غواص در بدامن کرد

که موجهاي عجب خورده است از عمان

زلاله زار کنارم عجب مدار که هست

زاشک ابر چمن پرشقايق نعمان

مرا زآتش عشق است التهاب درون

طبيب شهر عبث صرع خواند و خفقان

اگرچه ساغر پيمانه بشکند زاهد

ببوي ساغر و پيمانه بشکند پيمان

ببر تو نام علي را بمقطع عزلت

زحسن خاتمه اش ساز زيب بر نوان

اگر چه خاطر آشفته را پريشان کرد

شکنج زلف تو بازش برد سوي سامان

مرا سوداي آن گيسوي پرچين

فراغت ميدهد از نافه چين

بت سيمين ما صد چين بمو داد

اگر چين را بود بتهاي سيمين

شدي بر آفتاب روخوي افشان

نثار ماه کردي عقد و پروين

بياد طره شکر دهاني

شده ويران دلم مشکوي شيرين

بخون ناحق من در صف حشر

گوهي بس بود دست نگارين

چرا پامال کردي خون احباب

بخون غير کردي پنجه رنگين

شب وصل است اي خورشيد چون ماه

تو هم در گوشه اي با ماه بنشين

دهل زن گو مزن نوبت که امشب

من اين نوبت نخواهم کرد تمکين

اگر عشقت مدد بخشد به نخجير

ملخ ريزد زناخن خون شاهين

چه نقش است اينکه نقاش ازل کرد

بحسن روي تو پيوسته تحسين

نزايد مادر ايام چون تو

که آيا زين تصرف گشته عنين

چه شد آشفته زان زلف و بناگوش

نه از سنبل تراشايد نه نسرين

وه که بناف خون شود نافه آهوان چين

تا که بباد داده اي طره و زلف عنبرين

گر ببري هزار دل نيستشان خبر زهستيم

بسکه سکنج زلف تو خم بخم است و چين بچين

يار زراه ميرسد غاليه سوده بر سمن

باد زباغ ميوزد مشک ختن در آستين

گرد لبت چه ديد خم و هم فتاد بر غلط

گفت هجوم مور بين باز بگرد انگبين

کاخ تمام لاله شد تا تو کشيده اي نقاب

بزم پر از ستاره شد خوي چو فشاندي از جبين

پرده عشق ساز کن مطرب بزم عاشقان

تا که بمزد چنگ تو بذل کنيم عقل و دين

سرو چمان من چو خضر ار گذرد بسوي دشت

جاي گناه سر زند ناز و کرشمه ار زبين

زلف سياه هندويش غمزه چشم جادويش

آن زيسار ميبرد و آن کشدم سوي يمين

منع نظر نميکند آشفته زاهدم دگر

بنگرد ار بچشم ما آينه خداي بين

ايکه زباده ي ازل هست بلعل تو نشان

آب بيار و آتشم از مي و لعل وانشان

ساقي بزم ميکشان از لب لعل و جام مي

باده بزاهدان بده نشاء بعارفان چشان

مست زساقي اند پس باده کشان بزم عشق

هوش زد خدايرا از چه دهي به بيهشان

تا که بود بکامشان لذت درد عشق تو

ميل خوشي نميکنند از سر شوق ناخوشان

شوق نزول عشق را داد بغافلان خبر

مرده زبرق ميبرد پيش فسرده آتشان

من نه خود از قفاي تو ميدوم از جفاي تو

زلف سياه سرکشت ميکشدم کشان کشان

عشق تو بي نشان بود نام نداشت عاشقت

ذکر دهان تو بود ورد زبان خوامشان

باده خوشگوار کو عارف هوشيار کو

مست زدر چو ميرسد ساقي بزم ميکشان

گشته باهوان چين زاهو چشم طعنه زن

بر مه و آفتاب شد زلف تو آستين فشان

همچو کتان زنور مه گشته دل تو منهدم

آشفته دل نهاده تا که بمهر مه وشان

کاه بود گناه ما در بر کوه رحمتش

آنکه ميان بخدمتش بسته فلک زکهکشان

مظهر شاهد ازل شاهده بزم لم يزل

شاه نجف که همچو او ممکن ني بفروشان

تابکي ايچشم مست فتنه برانگيختن

دست نگارين بس است از پي خونريختن

خون خود آخر بخاک بر درت آميختم

با تو ميسر نشد گرچه برآميختن

توسن نازت چو شد رام بميدان حسن

گرد زهستي خلق بايدت انگيختن

چشم تو بست از مژه راه باهل نظر

جز بخم زلف تو کو ره بگريختن

تلخي دشنام تو زانلب شيرين عطاست

چاره سودائيان گلشکر آميختن

هر که چو آشفته کرد بيم زچاه ذقن

در خم زلفين تو بايدش آويختن

نسزد بباد دادن خم زلف عنبر افشان

بخطا چه مي پسندي که عبير گردد ارزان

بسپهر بزم مستان بنگر بجام و ساقي

که گرفته با هلالي مهي آفتاب رخشان

سحرش خمار دارد دل و جان فکار دارد

نخوري فريب ايدل زسرود عيش مستان

چه کشي زرخ نقاب و بچمي بطرف گلشن

نسزد بماه جلوه نزيد بسرو جولان

زشکنج زلفش آشفته تو داد دل گرفتي

که درو بماندي آنقدر که شده چو تو پريشان

حذر کن اي دل از زخم کمند غمزه خوبان

که از فولاد مي آرد گذر اين آهنين پيکان

شبي سرخوش بميخانه شدم در حلقه مستان

گروهي پاک دل ديدم بري از مکر و از دستان

مرا کز مسجد و ميخانه راند برهمن يا شيخ

نشايد خواندنم کافر نبايد گفت با ايمان

نپائي لاجرم پيمان و لابد بشکني عهدم

که هر سنگين دلي ناچار آخر بشکند پيمان

مرا ديده است طوفان خيز و آهم برق سوزنده

چه منت دارم از برق و چه خجلت دارم از باران

بنه اين عاريت جامعه براي نفس خودکامه

که چون خورشيد نورافشان شوي با اين تن عريان

سيه گشته ورق ايدل ببازار ديده خونابه

که حاصل نيست عاشق را بجز از ديده ي گريان

چمان سروي چو من داري اگر در بوستاندل

نياري در چمن رفتن نخواهي ماند در بستان

سر زلف پريشانت بدست غير کمتر ده

به بخشا از سر رحمت تو برآشفته حيران

رقيب کرده بباغ تو عزم گرديدن

بود نظاره گلچين براي گلچيدن

ميان بلبل و گلچين از آن بود غوغا

که اين بغارت و او از براي گل ديدن

اگر چه گفت سخن چين حديثي از دهنت

ولي بهيچ نبايد زدوست رنجيدن

رسيد موکب سلطان عشق عقل بنه

بساط کهنه ببايد زخانه برچيدن

جناب عشق بلند است اي حکيم برو

کجا بوهم توان اين قياس سنجيدن

بغير خار نيايد بزير پهلويم

روم به بستر چون بي تو بهر خسبيدن

زدام تو نتواند گريخت آشفته

که مرغ بسته نيارد زجاي جنبيدن

ابريست کاو ندارد آثار فيض باران

چشمي که گريه اش نيست روز وداع ياران

لعل تو در شکرخند پرگريه چشم عاشق

بر خنده گل آري ابر است اشکباران

جانا قرار رفتن بهر سفر نهادي

گويا حذر نداري از آه بيقراران

غوغاي دوستداران در فرقتت عجب نيست

در هجر گل عجب نيست نالند اگر هزاران

در هيچ گلستاني بي خار بن نبيني

خارند عشق بازان در کوي گلعذاران

در ميکده چه سر است يا رب که اندر آنجا

گيرند تاج شاهي از خيل خاکساران

درويش کسوت فقر بر تن اگر کند راست

عار آيدش که پوشد تشريف شهرياران

يارب چه زور و پنجه است در کودکان اينشهر

يک ني سوار از اين خيل تازد بشهسواران

گفتي بوقت رفتن بردار توشه از وصل

درد خزان نداند آسوده در بهاران

کي يادگار باشد از قامت دلارام

گر سرو صد هزار است در طرف جويباران

نشناختي زوصلش آشفته هجر آيد

باشد عذاب دوزخ بهر گناه کاران

من نتوانم زدوست ديده فرو دوختن

عشق زحربا مرا بايدم آموختن

خاصيت شمع چيست چهره برافروختن

عادت پروانه چيست پر زدن و سوختن

مشعله اي بر فروز زاتش رويت بروز

تا نکند آفتاب ميل به افروختن

برق عطاي کريم آمده چون جرم سوز

خرمن عصيان بجد بايدم اندوختن

جامه پرهيز را خرقه بسي دوختم

عشق چنان بردريد کش نتوان دوختن

صرفه ندامت بري زين درم ناسره

يوسف خود را بمصر بردن و بفروختن

کسب حلاوت کند زان لب شيرين شکر

طوطي آشفته ات در سخن آموختن

بخرند ناز معشوق بجان نيازمندان

بمژه چو شمع گريان و بلب چو صبح خندان

نظري که وقف باشد بنگاه جادوي تو

برود زره ازين پس بفسون چشم بندان

نکني بعاشقي عيب گرش قدم بلغزد

که بعقل استوار است قرار هوشمندان

تو چه شاهدي خدا را که دمي برقص آري

همه زاهدان و مستان همه عابدان و رندان

بسياه چال هجران همه شب بود زليخا

نه که يوسف است تنها بميان و بند و زندان

چو تو دلپسند آئي چه غم از جفاي دشمن

که بجان و دل پسنديم ستم زناپسندان

اگر از حديث مجنون سخني کند محدث

بگزند دست حيرت همه عاقلان بدندان

بلباس زرق آشفته مرو ببزم مستان

که تو گرگي و نشائي بلباس گوسفندان

تو مگر بجد درآئي به پناه آل طه

که همه جهان بگريند و توئي بذوق خندان

زين باديه چون رفت مه نوسفر من

کاين دشت همه دجله شد از چشم تر من

خوش باد بمرغان چمن وقت که صياد

در دام شکسته است همه بال و پر من

شد چاشني کام رقيبش شکر وصل

آن نخل که خورد آب زخون جگر من

دادي تن سيمين بزر و نيست بيادت

از اشک چه سهم من و روي چو زر من

اي يوسف کنعاني در مصر عزيزي

هرگز نکني ياد که چونشد پدر من

اين برق جهانسوز که بر حاصل ما رفت

هيهات که بر جاي گذارد اثر من

از کوه غم عشق تو آمد سحر آواز

مژده که دو صد طور بود در کمر من

آشفته چه سوز است بجانم که در اين باغ

همچون شجر طور شرر شد ثمر من

بگفت سحر پير خرابات بمستان

سرچشمه کوثر بود از خاک در من

آن باده فروش خم توحيد الهي

کش خاک کف پاي بود تاج سر من

مرا ز عشق بسي منت است بر گردن

که بازداشته شوقم زخواب و زخوردن

نه بار کس ببرد گردنم نه گوش حديث

که حلقه هاست ززلفت بگوش و بر گردن

چنان بنان جوم خوش که برنجان شهان

نمانده حالت رشک و نه آرزو بردن

گرت هواست که در سولجان زلف افتي

سري چو گوي بميدان ببايد آوردن

بيا بطوف گلستان عشق اي بلبل

کزين چمن بگريزد سموم پژمردن

زسر عشق مزن لاف بعد ازين درويش

اگر بسر بودت شوق نفس پروردن

کسي که طالب جانان بود ببزم وصال

زجان بيايدش اول مفارقت کردن

مرا زطعن رقيبان چه کم شود از مهر

زنيش طالب نوشت نداند آزردن

برفت چون شب عمرت بگو مپاي انجمن

که شمع را بسحرگاه بايد افسردن

بمير در ره مهر علي تو آشفته

که زندگي دهدت در هواي او مردن

اي سرا پا فتنه واي فتنه بر روي تو من

آفت پير و جوانستي بلاي مرد و زن

چهره يک گلزار کابل جلوه يک کشمير سرو

زلف تو يک ملک تبت چشم يک کشور فتن

وصف آنرخساره و لب تا صبا در باغ گفت

گل دريده جامه و غنچه فروبسته دهن

روي تو ماهست و خطت مشک ايشمع چگل

گر بياميزند با مه مشک و سنبل ياسمن

هندوان تو بهشتي زنگيان تو زروم

عقربانت ماه منزل چشمت آهو خط ختن

حسن تو ملک سليمان نوبت حشمت مکوب

لعل تو انگشتري و زلف جادو اهرمن

خيل غمزه در کمين و چشم جادو پرفسون

الامان زان شبروان و الحذر زين راهزن

گرگ بدنام است اي يعقوب ديده باز کن

حيله اخوان دريده يوسفت را پيرهن

تا چه ديد از حالت پروانه ي پرسوخته

شمع را کو ديده گريان بود اندر انجمن

طلعت ليلاست اين يا داغ مجنون توامان

لاله هاي داغ داري کو برويد از دمن

کشته گان عشق را هر يک نشاني داده اند

داغ حيدر رويد آشفته چو گل از خاک من

مدعي تا چند ميکوشي تو در آزار منم

رحمتي نايد تو را بر ناله هاي زار من

من سگ کوي مغانم رتبه من پاس دار

طوق اخلاسم بگردن بين بدان مقدار من

سر عشقي بود پنهان در درونم سالها

از چه اي ديده دريدي پرده اسرار من

نه شهاب ثاقب آمد آفت ديو رجيم

تو نه پرهيزي چرا از آه آتشبار من

من که چون زر تفته ام از آتش اخلاس عشق

چون محک اي دل سيه جوئي چرا معيار من

رخت سالوسم نباشد بت پرستم برملا

فخرها بر سبحه ي تو دارد اين زنار من

گر بظاهر برکني تو کسوت فقرم زتن

چون کني کز مهر حيدر بافت تار و پود من

گر طمع در منصب و مالم کني با جان و سر

در حقيقت کرده اند اندک سبکتر بار من

نه زر ونه زور نه تدبير و نه خيل و حشم

بر علي مستظهرم اين باشد استظهار من

من اثر در خود نمي بينم مؤثر ديگريست

گر تو خواهي محو سازي از جهان آثار من

لاجرم آشفته ام مدحت سراي مرتضي

رحم کن بر جان خود بگذر تو از آزار من

دلا مسافرت از اين ديار ويران کن

بکوي دوست چو مجنون سري بسامان کن

زانس آدميانت بغير وحشت نيست

چو وحشيان تو قراري زنوع انسان کن

طبيب نيست درين شهر بند و تو رنجور

پي علاج خود ايدل تو فکر درمان کن

تو راز کسوت صحبت بجز ملال نخواست

بيا و خويشتن از اين لباس عريان کن

قناعتي کن و رو کنج عزلتي بگزين

زکنج فقر تفاخر به پادشاهان کن

براي آنکه بخندي چو غنچه وقت سحر

به نيم شب مژه چون ابر خيز و گريان کن

نگين خاتم جم در نجف بدست علي ست

وداع اهرمن کشور سليمان کن

بجوي بر در کرياس مرتضي راهي

زافتخار و شرف جا بفرق کيوان کن

تو را در آتش نمرود شهوتست و مقام

بترک نفس تو آذر بخود گلستان کن

بحرص و شهوت و آزي اسير در شيراز

ببر تو بيخ هوس را و ترک شيطان کن

بجوز زلف نکويان کناري آشفته

تو را که گفت که خود را چنين پريشان کن

بنه مرکب تازي تو زين و رخت به بند

بجان عزيمت خاک شه خراسان کن

اي حرف سر زلف تو سوداي حريفان

اين طرفه که دل ميبري از دست ظريفان

چون باد خزان است و زان در چمن دهر

کرديم عبث خدمت سرو و گل و ريحان

پيمانه کشم تازه کنم عهد بساقي

بشکست اگر يار کهن شيشه پيمان

آشفته بجز زلف بتان جا نگرفتم

شد عمر گرانمايه بسوداي پريشان

در دست نماند است بجز باد مرا هيچ

ناچار علي را بزنم دست بدامان

حديث عشق از مستان شنو ايدل نه هوشياران

که هرگز خفته را نبود خبر از کار بيداران

زاشک و آه من اندر شب هجران حذر بايد

که خيزد لاجرم طوفان چو باشد بادبا باران

نهد تسبيح و سجاده بگيرد ساغر باده

گذار زاهد افتد گر شبي در کوي خماران

در آن غوغا که بگشايد در ميخانه رحمت

بمحشر دم نيارد زد کس از جرم گنهکاران

گشاده نافه از زلف دو تا بهر کساد چين

گشودي طره و بستي بتا بازار عطاران

بيا بي پرده در بازار مصر و چهره اي بنما

پشيمان کن زکار يوسف مصري خريداران

بصيد بسته پر صياد را باشد سر رحمت

خوشا کنج قفس ايخوش بر احوال گرفتاران

دو چشم رهزنت ديدم بچين طره و گفتم

بطراران شده سر حلقه از هر گوشه عياران

نسوزد زآتش دوزخ محب مرتضي هرگز

بلي زاهد همين باشد جزاي نيک کرداران

وفا از نيکوان دهر آشفته چه ميجوئي

بجوي از حيدر آن سر حلقه خيل وفاداران

خبر زمصر که دارد بشير کيست عزيزان

که جان بکف بسر ره ستاده پير بکنعان

هزار سلسله دل ناگهان زجاي بجنبد

مگر که زلف سياه تو بود سلسله جنبان

بهندوان تو نازم هزار بار کز افسون

بر آفتاب و بر آتشکده شد است نگهبان

زباغ بلبل اگر رفت گو برو که سر آمد

بشاخسار محبت هزار مرغ خوش الحان

بهوش باش تو ايشيخ پارسا که همه شب

بکفر زلف دو تا ميزند بتي ره ايمان

چرا به تيره شب عاشقان تو رحم نداري

تو را که شد يد و بيضا عيان زچاک گريبان

نه سودمند بسوداي عشق آمده عناب

بيار بوسي و فارغ کنم زدست طبيبان

تو ميروي همه جا آفتاب وار درآئي

من از قفاي تو آيم چو سايه از همه پنهان

زآب ديده سرشکم بشست نامه و گفتي

زچيست نامه آشفته را بخون شده عنوان

مگر که سلسله حب مرتضي زعنايت

برون کند زسر آشفته را خيال پريشان

تا چند چو گوئي تو بچوگان نکويان

بگريز از اين سلسله و سلسله مويان

با اين همه ناسور جراحت که به دل هست

پرهيز نداري تو از اين غاليه مويان

خونت بخورند و ننمايند به تو روي

جز سنگدلي نيست در اين آينه رويان

سر کرده قدم در ره کعبه بتکاپوي

از خار ندارند خبر باديه پويان

زهاد بجز وسوسه تو به نگويند

اي باده کشان دوري از اين وسوسه جويان

در رقص بيارد بفلک زهره چنگي

مطرب شود از پرده عشاق چو گويان

آشفته پي چشمه حيوان چو خضر باز

از خاک در حيدر و آبش شده جويان

دور از او چشم بد بزم وصالست اين

بخت برآمد زخواب يا که خيالست اين

چشم در رقيبان نخفت ديده انجم بدوخت

ورنه من و وصل دوست طرفه محالست اين

نقش بتان در نظر کعبه ات اندر قفا

راه حقيقت کجاست عين ضلالست اين

خون رزانت حرام خون جهانت حلال

خود چه حرامست آن يا چه حلالست اين

شادي دوران غمست عشرت او ماتمست

غم بطرب مدغم است عين ملالست اين

يکدمه ديدار دوست مغتنم است اي پسر

نقش رقيبست نقض محض کمالست اين

غره شهر رجب موسم عيش و طرب

باده ننوشي عجب نيک بفالست اين

از تو جهان شد جميل پرده که برداشتي

پرتو سينا و طور يا که جمالست اين

مدح علي را بگو دفتر فکرت بشو

خيز که آشفته را موسم حالست اين

گشوده اند در خانه باز خماران

که تا تدارک روزه کنند ميخواران

تو شمع خلوت انسي مرو بمحفل عام

بحفظ خويش نپردازي و پرستاران

متاع دين و دل از زلف و چشم او که برد

که راه قافله را بسته اند طراران

بيا چو باد سحرگه که جان بيفشانند

چو شمع صبحگهي در رهت هواداران

دواي اين دل مجروح را زبوسه بيار

نهان بود بلبت چون شفاي بيماران

حديث عشق زآشفته بشنود بلبل

اگر چه دعوي بيهوده کرده بسياران

اگر دلي بودت وقف کن بمهر علي

مباد آنکه دهي دل بخيل دلداران

دلا به راه سحرگاه شمع روشن کن

درآ بخانه تار و بخويش شيون کن

بياد آر که جز معصيت نکردي هيچ

شماره گنه خويشتن معين کن

هزار توبه شکستي بآرزو دادي

بيا و روي از اين پس زروي و آهن کن

تو را عمل به پشيزي نميخرد چون کس

پي ذخيره درآ اشک را بدامن کن

نسيم آه سحر ميبرد خس عصيان

برآر آهي و اين خار زار گلشن کن

براي جلوه حق اندرآ بطور دعا

درآ بسجده و خود را شبان ايمن کن

بجز خلوص عقيدت مبر در آن بازار

پي خريدن يوسف زري معين کن

خلوص نيت تو چيست حب آل رسول

بيا و برد در صدق و صفا نشيمن کن

بپيچ روي زهر باب و قطع کن اميد

بصد اميد بخاک نجف تو مسکن کن

اگر زفقر الهي زني دم اي درويش

بيا و کسوت مهر علي تو بر تن کن

بگوي مدح علي روز و شب تو آشفته

جهان تمام پر از مشک و عود و لادن کن

همايون است امشب بخت و دولت شد قرين من

که در صحن ارم شد حور جنت همنشين من

بگفتم چين زلفش را که اين مشک از ختا خيزد

بگفتا اين خطا باشد بود نافه بچين من

چه خوش گفت اژدر گيسو بخورشيد بناگوشت

بهل اعجاز موسي را ببين سحر مبين من

بيک نظاره کردم صلح خون خويش ناقابل

رقيبانم بر برشک اند از نگاه واپسين من

برد نام رقيبان از لب شيرين و ميگويد

که آري چاشني از زهر دارد انگبين من

برو زاهد مخوان افسانه از حور و قصور امشب

که مغبچه است حور و ميکده خلد برين من

سليمان گفت با آصف خوش اين سر نهاني را

که از لعل بتان بگرفت خاصيت نگين من

هزارش مشتري از آسمان سوي زمين آيد

چو پرده برکشد از رخ بت زهره جبين من

درون پرده غيبي بجز نور علي نبود

بکش پرده که افزايد از اينمعني يقين من

زبانم گر بري آشفته همچون شمع ميگويم

که جز مهر علي در هر دو عالم نيست دين من

پا بر سر خم نهاده مستان

بنگر بغرور مي پرستان

مطرب بهواي تو نواسنج

يا بر سر گل هزار دستان

اي پنجه و ساعد نگارين

خون دل ما خوري بدستان

بگشا بسخن دهان شيرين

تا بزم کني تو شکرستان

اين حکمت و عقل از که آموخت

طفلي که نرفته در دبستان

گوئي که بشهد دانه آميخت

آن شير که خورده اي زپستان

از غمزه کافر و خط زلف

رخساره نموده کافرستان

از کاخ ببوستان بکش رخت

تا رقص کند سرو بستان

آشفته نخواست جلوه طور

تا شمع تو ديد در شبستان

مائيم و نواي عشق حيدر

بلبل بنواست در گلستان

از بيشه عشق برحذر باش

شير است بسي در اين نيستان

نيش غم تو نوش جان حنظل عشق قند من

ميل خوشي نميکند خاطر دردمند من

خط چو نبات خضر شد بر لب نوشخند تو

وه که بمصر ميرود تحفه نبات و قند من

زلف تو هر طرف کشان دل بقفاي او دوان

منکه بخود نميروم گو نکشد کمند من

گر ببري رگم زپي بند به بند همچو ني

قصه عشق بشنوي باز زبند بند من

بر دل چاک چاک من خنده زني و بگذري

زآن نمکين دهان کني چند تو ريشخند من

ديد بخويش مست شد عاشق خودپرست شد

ديد در آينه چو خود آن بت خودپسند من

کعبه زدوري رهت نيست مرا غمي که شد

خاک در تو پرنيان خار رهت پرند من

تاخت سمند فکرتم در هم عمرت از قفا

ليک بگرد توسنت ره نبرد سمند من

نيست قياس و وهم را راه بآستان تو

پاکتر است دامنت از چه و چون و چند من

مرهم اگر نمي نهي زآن لب نوش بر دلم

کيست که مرهم آورد بر دل مستمند من

مدحت مرتضي بگو مرهم دل از او بجو

چون دم عيسوي شمر گفته سودمند من

منکه جنون عشق را آشفته سر نهاده ام

گو ندهند عاقلان بهر خداي پند من

ساقيا منکه خرابم زنو آبادم کن

تشنه ام خضري و از جرعه ي امدادم کن

زازل گرچه نهادند مرا بنيان کج

راست خواهي تو خرابم کن و آبادم کن

در وجود من خاکي نبود آب طرب

بکش از خاک در ميکده ايجادم کن

همه شب همنفس مرغ گلستانم من

يکنفس اي گل نو گوش بفريادم کن

مطرب از ساز حقيقت بزن اين پرده

ساقي از رنگ تعلق زمي آزادم کن

بچم اي گلبن مه روي سهي قد در باغ

فارغ از جلوه سرو و گل و شمشمادم کن

کو اجازت که بسر برد در تو طوف کنم

همتي بدرقه طوسم و بغدادم کن

بسمل تير نظر منتظر يک نگهست

فارغ از کمکش دام و زصيادم کن

بيستون غم عشق تو بناخن کندم

بده آن تيشه خونريزم و فرهادم کن

رهروان جمله بکعبه من آشفته بدير

آخراي پير خرابات تو ارشادم کن

پاي تا سر غمم از کثرت اغيار بيا

بي خبر از درم و از همه غم شادم کن

رفته بباغ و و بوستان دسته بدسته دوستان

تا زجمال دوستان ساخته باغ و بوستان

دسته گل نبسته ام شاخ سمن نچيده ام

تحفه چه آورم بگو لايق بزم دوستان

بلبل اگر که عاشقي بوي گلت کفايت است

برد زبوي پيرهن باد بمصر ارمغان

ناله من دهد خبر پيش زآمدن تو را

بانگ جرس بلي رسد پيش زپيش کاروان

گريه فزود ژاله ام داغ نمود لاله ام

کز دل و ديده عاشقان اين دو همي دهد نشان

نشئه مجو زباده اي کز پي اوست دردسر

طوف من بگلشني کز عقبش رسد خزان

صيرفي ار بصير شد زر بمحک نميزند

دوست اگر شناختي نيست سزاي امتحان

تا نخلد بپاي گل خار بحکمت و عمل

باد بباغ ميبرد باز بساط پرنيان

من بهواي دلستان ترک هوا نگفته ام

عاشق دوست کي بود در پي مثل اين و آن

خون رقيب ريزي و بسمل طوطيان بخون

از که خلاف سر زده باز بگو در اين ميان

نازش هر که در جهان هست زجاه و منزلت

آشفته بر در مغان روي بخاک آستان

منصب و مال و عزتم حشمت و جاه و دولتم

نيست بدست وشا کرم بر در درگه مغان

هست پناه ما علي مظهر جلوه جلي

گو بزمين ببارها فتنه هزار آسمان

پيران زچاره عاجز در کار اين جوانان

کاينان بسحر و اعجاز گشتند درس خوانان

بي مهر ساقي ما جز خون نکرد در جام

شرب مدام اينست در بزم مهربانان

باني بگوي نائي اسرار دل کماهي

کس راز دل نپوشد از خيل راز دانان

چون نيست قدرت آن کايم در آستانت

چون سگ بلا به افتم در پاي پاسبانان

پيمانه چشمکانت عالم بغمزه بگرفت

لشکرشکن که ديده اينگونه ناتوانان

هستند پاسبانان در ميکده که ديدم

گشتند آسمان ساي اين سر بر آستانان

در حلقه اي رسيدم آشفته دوش در سير

مشغول ذکر ديدم فوجي زبي زبانان

آنان همه قلندر آن ذکر نام حيدر

جمله زجان گذشته مشغول ياد جانان

فخرت اي جم بجز از جام چه خواهد بودن

ور نداني که سرانجام چه خواهد بودن

گر در ايام جواني نکني عيش مدام

پس تو را حاصل ايام چه خواهد بودن

ديدم آن دانه خال تو و دام خم زلف

غير دل صيد تو در دام چه خواهد بودن

اي خوشا خلوت انس مي و معشوق و سماع

عيش در انجمن عام چه خواهد بودن

ديد ميخواره چو عکس رخ ساقي در جام

گفت مستانه که فرجام چه خواهد بودن

غم ناکامي ايام مخور باده بيار

گر برآيد زجهان کام چه خواهد بودن

عاشقان را نبود نام بجز ننگ بگو

ننگ آشفته بجز نام چه خواهد بودن

نبري نام علي زاهد خود بين بنماز

پس بگو آيه اسلام چه خواهد بودن

گر بهنگام غزل مدح نگوئي زامير

سخن و حرف بهنگام چه خواهد بودن

خيز يک ساغر شراب بزن

وز شط مي بر آتش آب بزن

اين حجابات تن بسوزاني

يکدو پيمانه بي حجاب بزن

خاک ميخانه است آب خضر

پشت پائي بر اين سراب بزن

باز شد ميکده که گفتت باز

تا در خلد هشت باب بزن

کشتي خود بران بورطه مي

خيمه بر فرق نه حباب بزن

بنشان از دل آتش سودا

بر رخ از خوي نم گلاب بزن

چشم اگر خفته غمزه بيدار است

بفسوني تو راه خواب بزن

چهره ات حسن راست ديباچه

از خطش خط انتخاب بزن

آفتاب قدح بگردش آر

خط بطلان بر آفتاب بزن

محتسب هوشيار اگر ديدي

آن زمان دم زاحتساب بزن

هر دو عالم زجام ما مستند

تو هم از اين شراب ناب بزن

همچو آشفته مست و سرخوش شو

بوسه بر خاک بوتراب بزن

گر حسابت کند محاسب حشر

پاي بر دفتر حساب بزن

شبها ببزم غير توئي شمع انجمن

چون شام کور ميگذرد هر شبي بمن

پروانه اي که گرد سرت پر زند منم

در محفلي که روي تو شد شمع انجمن

بازآي چون نسيم سحرگه ببوستان

تا غنچه همچو گل بدرد بر تو پيرهن

هر دل که شد بشام غريبان زلف تو

تا صبح روز حشر ندارد غم وطن

آنرا که سرو و گل بنظر جلوه ميکند

هرگز نديده سرو گلندام سيمتن

عيسي صفت بمقبره کشتگان بيا

کز شوق تو کنند قبا بر بدن کفن

از آب چشم و آه من اي شوخ الحذر

کاين برق خانه سوز است آن سيل خانه کن

زآن دام زلف و دانه خالت که بر لبست

يوسف هزار افکني اندر چه ذقن

هر کس که گفت مشگ بود از ختا کجاست

نيکو نديده نافه آنزلف پرشکن

پرچين کند چو حلقه آنزلف مشکبوي

در هر شکن اسير کند آهوي ختن

آشفته از خودي بگذر تا رسي بدوست

کاندر حريم عشق نگنجيده ما و من

آن خاک عرش فرش سر کوي مرتضي

آن شهسوار عرصه امکان ابوالحسن

گوش بر افسانه اغيار سنگين دل مکن

کار را بر خويش و بر ما اي صنم مشکل مکن

ما رضاي دوست را بر خود مقدم داشتيم

بي سبب در حق ما انديشه باطل مکن

ما زتو يک لحظه اي آرام جان غافل نه ايم

اين تغافل را بهل خود را زما غافل مکن

جاهلند اهل هوس در علم و عشق و عاشقي

گوش جز بر قول رند عالم کامل مکن

نيست در عهد جوانان و نظربازان ثبات

اي پسر جز خدمت پيران صاحبدل مکن

چون ببحرت گوهر مقصود ميافتد بکف

با وجود در دگر انديشه ساحل مکن

نقش رويت اي صنم در کعبه دل جا گرفت

زآب بي مهري زدل اين نقش را زايل مکن

نيست جاهل در ميان ما و جانان غير جان

گر دهد جانانه بارت بيم از جاهل مکن

حاصل کون و مکان آشفته مهر مرتضي است

عمر خود را صرف هر سوداي بيحاصل مکن

دري بود نصيحت جانا بگوش کن

بشنو نواي ناي و مي ناب نوش کن

اين پنبه دردهان صراحي است تا بچند

خيز و برون تو پنبه غفلت زگوش کن

هشيار را بمنزل دلدار راه نيست

از جام عشق باده کش و ترک هوش کن

مينوشد ار نگار و بخونت کند نگار

جان دستمزد گوش حقيقت نيوش کن

دوشم سروش غيب زکعبه بدير خواند

بگشاي چشم و گوش ببانگ سروش کن

خود را ببحر ميزن و برگير آب از آن

چون ابر نوبهار ببستان خروش کن

از خم برآر باد صاف و بجام کن

وآنگه صفا طلب زمن درد نوش کن

خوردي فريب سيم و زر غير را بتا

ورنه که گفت ترک من ژنده پوش کن

آشفته بسته اند بقتلت کمر جهان

خواهي اگر مدد طلب از ميفروش کن

نام علي بيار مبر نام ديگران

از ذکر غير حق تو زبان را خموش کن

اي خسروان صورت رحمي باين گدايان

تا جامه خانه داريد رحمي به بي قبايان

منشان بدل رقيبان در کعبه بت نگنجد

انسان بديده بنشان بگذر زناسزايان

خوردي چون خون عشاق مگذار کشتن غير

بر ما رواست اين کار بگذر زناروايان

برگ طرب بود مي از ني نا بزن هي

برگ و نوا بياريد بر خيل بي نوايان

از زاهدان مپرسيد اسرار حق شناسي

بيگانگان چه دانند احوال آشنايان

آتشکده برافروز زآن طلعت جهان سوز

تا بر تو سجده آرند در پارس پارسايان

بر بندگان مسکين اين خسروان ببخشند

ياد از خدا نيارند اين خيل خودستايان

ما دردمند عشقيم درمان ما بود وصل

رحم اي طبيب آخر بر درد بي دوايان

آشفته عندليبان بر گل همه نواسنج

ما هم بمدح حيدر گشته غزل سرايان

بآن اميد که مطلب بر او شود روشن

شبان طور رود سوي وادي ايمن

بدست حسن بتان نيست غير باد بدستت

که خوشه چين نبرد دانه اي از آن خرمن

زعجز و لابه به عاشق در او اثر نکند

که هست با تن سيمين دل بتان آهن

بعشق و رندي و مستي سمر شدم چکنم

نه زاهدم که بپوشم لباس شيد بتن

بدست غير مده لعل لب زبوالهوسي

نگين جم چکني زيب دست اهريمن

مکن تو دست بگردن رقيب را زنهار

که خون عاشق مسکين بگيردت دامن

گمان مکن که گذاريم دامنت از دست

اگر تو دست فشاني و برکشي دامن

تو غنچه لب چه بزه کرده اي خدنگ نظر

چو گل شهيد تو پوشد زخون خويش کفن

ياد زلف تو آشفته شب بود افزون

که شب غريب بود بيشتر بياد وطن

بخبث نفس گنه کار من شکي نبود

بآب مدح علي ليک شسته ام سروتن

مگر که نافه چينم زخامه ميريزد

که بوي مشگ شنيدند مردمم زسخن

ساقي شراب مجلسيان در پياله کن

ما را بلعل باده فروشت حواله کن

گه زسر باده پرستي اگر نه اي

لبريز شد چو جام نظر در پياله کن

خورشيد مي بماه قدح ريز و فيض بخش

خوان جهان زپرتو او پر نواله کن

آفتاب چهره خوي افشان بصحن باغ

دامن پر از ستاره چمن پر زلاله کن

اين عمر رفته را بدل از جام باده گير

چل ساله دفع غم زشراب دوساله کن

راز کمند عشق کند عقل سرکشي

زنجيريش زطره مشکين کلاله کن

مطرب بزن به پرده قانون نواي راست

از شور عشق گوش فلک پر زناله کن

مدح علي بگوي مغني بصوت خوش

باغ بهشت را بدو بيتي قباله کن

آشفته گر کسي زتو پرسد نشان او

تعبير نام دوست بلفظ جلاله کن

شاهي طلبي خود بدر عشق گدا کن

چون شمع در اين مرحله ترک سر و پا کن

دردي که بدرمانش درمانده فلاطون

از بوسه ساقي و لب جام دوا کن

بنماي هلال خم ابرو همه روي

زين جلوه تو خورشيد و مه انگشت نما کن

بخرام بباغ اي گل و بر جا بنشان سرو

چون غنچه تبسم کن و گل جامه قبا کن

در عرصه محشر که شهيدان تو جمعند

بر جاي ديت گوشه چشمي سوي ما کن

اي خازن جنت بعمل خانه فروشي

در بر رخ ما باز تو از بهر خدا کن

گويند گر آشفته بود رند و گنه کار

بر ما تو نظر نه برخ آل عبا کن

برق زند بباغ ما ابر بکشت ديگران

نيک بود بفال ما طالع زشت ديگران

تا که مراست خرمني آتش خانه سوز من

بهر خدا تو نگذري هيچ بکشت ديگران

حور فرشته سيرتي آدم حور طينتي

زآب و گل است از ازل جمله سرشت ديگران

رشته طره ات بود سبحه ذکر مقبلان

کعبه عاشقان تو هست کنشت ديگران

جنت ما وصال تو دوزخ ما فراق تو

گر بقيامت اوفتد نار و بهشت ديگران

آشفته خاک در لحد ليک برشک تا ابد

گرچه شد آستان تو راست زخشت ديگران

هر چه کتاب خوانده اي در حق بوتراب دان

حجت خويش کرده ام دست تو دست ديگران

نه همين مهر تو آميخت بآب و گل من

که مخمر شده زآغاز زمهرت دل من

دل من مشگل من بود همانا بجهان

تا نشد خون دل من حل نشد اين مشگل من

تو بدل اندري و دل همه جا در پي تست

چند غفلت کند از خويش دل غافل من

بهر دستان تو آريم بهر دستان چون

ناخن از خون کسان رنگ مکن قاتل من

دوش عشق تو ندا داد بآواز بلند

منم آن دجله که شد بهر فنا ساحل من

تخمها کشته حريفان و درودند بکام

تخم ناکشته خدا را چه بود حاصل من

ندهم دامنت از دست من اي دست خدا

گر تو گوئي برو آشفته نه اي قابل من

شبي زشمع رخت بزم ما منور کن

مشام جان زسر زلف خود معطر کن

اگر بروي تو بندند در رقيبانم

بيا زراه نظرباز و جا بمنظر کن

بخور مجلس عشاق نيست عنبر و عود

به بزم انس از آنزلف عود و مجمر کن

مها زچهره رخشان بپوش روي قمر

بيا زپسته خندان کساد شکرکن

زنند لاف رعونت چو شاهدان چمن

تو سرو ناز بچم فخر بر صنوبر کن

شعاع طور تجلي زچشم مردم رفت

تو پرده برکش و آن جلوه را مکرر کن

اگر که عقل فريبت دهد که عشق مورز

نگار ساده بدست آر و مي بساغر کن

و گر زخشکي زهدت بسر رود سودا

بيا بميکده وز مي دماغ جان تر کن

اگر هزار گنه گرده باشي آشفته

بيا و کسوت مهر علي تو در بر کن

کدورتي گر از آئينه بشرداري

دوباره طينت آدم زمي مخمر کن

شها معيشت درويش تو بسي تنگ است

زلطف روزي او را زنو مقرر کن

کله بست از مشک تر صبح همايون فال من

مهر دارد در گريبان حبذا اقبال من

کوکب مسعود ارم کاخترم در روز تافت

عيد نوروز است گوئي روز و ماه و سال من

چند درهم بشکني پيوسته آنزلف بخم

آخر اي باد صبا رحمي بکن بر حال من

راست بودم بر صراط مستقيم اسلاميان

کفر زلف هندويي شد مايه اضلال من

ناله زير و بم بربط فرامش ميکند

بشنود گر ناله مطرب از اين چون نال من

گردو روزي ناله کردم يا که رفتم در حرم

بگذراي پير مغان از زشتي اعمال من

حالت آشفته از زلفين خود با شانه پرس

تا بگوش تو بگويد مو بمو احوال من

نام تو امد زدم چون از کتاب عشق فال

يا علي فرخنده آمد تا بآخر فال من

عيد است نگارينا سرپنجه نگارين کن

با دست نگارين مي در جام بلورين کن

حنا ندهد گر دست خونين دل عاشق هست

از خون دلم ساعد برخيز نگارين کن

جامي زمي کهنه جامه زحرير نو

با يار کهن تجديد آنعهد نخستين کن

اي يارک ديرينم من عاشق پارينم

بگذر تو زيار نو ياد از من پارين کن

گو نافه چين در پارس اي ترک نيارد کس

يک نافه زمو بگشا يک ملک همه چين کن

زرد است مرا رخسار در ده مي گلناري

اين کاه ربا از مي بيجاده ورنگين کن

هم ساقي مستاني هم شاهد ياراني

هم مرغ خوش الحاني هر کار بآئين کن

دين داري و عشق ايدل سنگ است و سبو هشدار

چون عشق بتان داري رو ترک دل و دين کن

آشفته عروس عشق آمد چو بعقد تو

از مدحت شيرين حق بيتيش بکابين کن

از گفته آشفته مطرب چو غزل خوان شد

اي پادشه خوبان خوش بشنو و تحسين کن

بلبل خوش نوا بکش نغمه زصوت خار کن

گل چو صلاي وصل زد نوبت خوشدلي بزن

مطرب بزم عاشقان پرده عشق ساز کن

ساقي بزم مي بده ريشه غم زدل بکن

شاهد پارسي بچم مست شو و قدح بده

نقل و ميم بيارهان زآن لب لعل و زآن دهن

مرده دلي چو زاهدان چند زغم فسرده اي

راح مسيح دم بکش زنده شو و بدر کفن

راح سبک بيارهي رطل گران بگير هان

تا همه جان جان شوي چند کشي تو بار تن

بوسه بده تو پي زپي تلخي هجر تا بکي

زآنکه بکنج آن لبان شهد نهفتي و لبن

خيز بيا بسر مرا تنگ بکش ببر مرا

تا که دو تن يکي شود هر دو درون پيرهن

من زسماع چنگ و ني رقص کنان چو صوفيان

تا که برقص آورم شاهد و شمع انجمن

از در آشتي درآ عهد مؤالفت بپا

دولت حسن باشدت خلق نکو کن و حسن

آشفته قصه اي بگو آن خم زلف مشکبو

تا که زگفته ات برد نافه صبا سوي ختن

مدح شه جهان بگو زآن شه راستان بگو

مهدي صاحب الزمان آنشه عصر و الزمن

ساقي بجان جم ميم اندر پياله کن

بادام و قندم از لب و چشمت حواله کن

در آب بسته آتش سياله کن روان

مرغولهاي عنبر بر برگ گل کلاله کن

اي ماه چهارده زدوساله شراب ناب

تدبير کار مرده هفتاد ساله کن

صوفي صفت برقص درآي و بچم چو سرو

از صوت زير و بم بنواگاه ناله کن

آشفته نوعروس مديح علي تو راست

باغ بهشت را بدو بيتي قباله کن

گلنار مي بکش که گلت بشکفد زگل

محفل زرنگ و بو چمني پرزلاله کن

يک نکته بيش نيست حکيما حديث عشق

تفسير خواهيش تو بچندين رساله کن

نوروز عجم آمده و عيد همايون

نوروز عرب ساز کن از پرده قانون

شايد بنوائي برساني دل عشاق

گر راست زني رنگ بآهنگ همايون

گلبانگ عراقي برد از راه حجازم

از مويه حصاري شده ام با دل محزون

رخساره ضريري کند افيون وحشيشت

اي ساقي گلچهره بده باد گلگون

هر چند زنم آتشم آن آب شررخيز

درده که بود جان و دل از آب تو ممنون

زآن آتش جواله سياه بياور

تا سوزيم و آريم از دايره بيرون

آن باده که سوزنده تر از آتش طور است

دلدار کند عرضه در او طلعت ميمون

زآن مي که سلامت بردت تا کوي سلمي

زآن مي که کشد ليلي از حي سوي مجنون

آشفته کشد زآن مي سرمست بگويد

مدح علي عالي آن مظهر بيچون

ايدل سمندر نا شده بر آتش روشن مزن

طلقي چو اهل شعبده اي مدعي بر تن مزن

اين شر زسرت شد عيان خود بر شرابش بسته

اي باده خوار دل سيه لاف از مي روشن مزن

روشن مکن بزم رقيب ايشمع بزم عاشقان

پروانه ديگر مسوز آتش بجان من مزن

زآن آتشين عارض مگو بر بند لب از گفتگو

من آتشتي دارم نهان بر آتشم دامن مزن

اي سالک راه هدي مطلب مجو جز از خدا

تا دوست داري دست رس هرگز در دشمن مزن

نه تير آه خستگان دارد گذر از آسمان

ايمدعي روهان هان تو لاف از جوشن مزن

موران دشت عشق را از حشمت جم باک نه

در بارگاه کبريا گو دم زما و من مزن

نام علي بر بر زبان تا خصم تو آيد بجان

جز اسم اعظم ناوکي بر جان اهريمن مزن

آتش فشاني از دهن تا کي چو شمع انجمن

آشفته آتش بيش از اين بر جان مرد و زن مزن

در شب تاريک هجران جز مي روشن مزن

جز شهاب آتشين بر جان اهريمن مزن

مطربا چون ساز کردي پرده عشاق را

جز نواي راست درهر کوي وهر بزن مزن

سوختي اي برق عالم سوز هر جا حاصليست

تا که گفتت اين گدا را شعله بر خرمن مزن

اي مسيحا پاک بندي در فلک برتر خرام

خواهي ار عين تجرد را دم از سوزن مزن

ايکه اندر دولتي شنعت من درويش را

گرچه داري گلشني رو طعنه بر گلخن مزن

اندرآ در برم عشق وسر و گلرو را ببين

باغبانا بعد از اين لاف از گل و گلشن مزن

خواهي آشفته اگر از ورطه طوفان نجات

جز علي و آل او را دست بر دامن مزن

ماند بزير بار ناز اين دل نو نياز من

باز کرشمه ميکند دلبر عشوه ساز من

ناز تو کي خرد کسي جز دل مستمند من

عاشق يکديگر بود ناز تو و نياز من

رنگ رود زبرگ گل سرو فتد زسرکشي

گر بچمن چمان شود گلبن سرفراز من

کاش که پرده برکشد آن مه خرگهي زرخ

تا بسحر بدل شود تيره شب دراز من

خون شوي ايدل از چه رو ميکشيم تو کو بکو

چند تو فاش ميکني طفل سرشک راز من

بيهده عنکبوت شد مضطرب شکار خود

صيد مگس نميکند هرگز شاهباز من

مهر عليست در دل و مدح عليست بر زبان

بر دگران از آن بود آشفته امتياز من

غير تو نگروم بکس غير تو ننگرم بکس

دوخته ناوک نظر هر سو چشم باز من

شيخ بکعبه حجار ارچه مفاخرت کند

کعبه من در علي دشت نجف حجاز من

مدد اي عشق که از عقل در آزارم من

رحمتي کن برهانم که گرفتارم من

خيز اقبال کن اي ساقي مستان با جام

که زهشياري از اين دور در ادبارم من

منکه با کفر سر زلف تو بستم پيمان

کافر عهدم و شايسته زنارم من

کوکب ديگرم از برج دگر طالع کن

که بس آزرده از اين ثابت و سيارم من

ساغري از خم ميخانه وحدت بمن آر

که بدرد سر از اين باده خمارم من

غير عناب مي آلود تواش نيست علاج

دل که گفت از نگه مست تو بيمارم من

غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم

وه که با لشکر کفار بپيکارم من

گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران

خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من

دور نو کن زکرم ساقي و مشگل بگشا

که گره بر دل از اين گنبد دوارم من

آيت برد و سلامي بمن اي روح بيار

که زنمرود زمان دايم در نارم من

چاره اي دست خدا بهر خدا در کارم

زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من

بقضا و بقدر قادري اي شه مددي

آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من

رحمي اي عشق خدا را تو بحيراني من

که گذشته است زحد بي سر و ساماني من

از تو هر جمع پريشان و پريشان تو زجمع

وقت شد جمع شد اسباب پريشاني من

آنچنان از تو خرابم که زمن جغد گريخت

آخر اي گنج ببخشا تو بويراني من

رحمتي خاتم جم برده زکف اهرمنم

هان مهل ديو برد ملک سليماني من

سر برآور زگريبان شب تيره چون صبح

رحم کن رحم بر اين سر بگريباني من

سبحه از کف بشد و رشته زنار گسيخت

نه بجا کفر و نه آثار مسلماني من

قصه عشق که يک عمر نهفتم از خلق

وه که افسانه شد اينقصه پنهاني من

ناوک تست نه روحست به تن برکش هان

بود آن زيستن من زگران جاني من

گل بود فاني و گلزار تو باقي اي عشق

بلبل از گل بنوا بر تو غزلخواني من

تو کدامي و چه نامي بحقيقت اي عشق

که گدائي تو شد مايه سلطاني من

عشق ميگفت منم مظهر حق دست خدا

کانبيا را نبود رتبه سلماني من

سختي چاه شد و زحمت اخوان بگذشت

رو عزيزي بکن اي يوسف زنداني من

مهي تابيده از مشکوي مشکين

که شکر خنده اش را بند شيرين

دو صد چين نافه دارد هر غزالش

اگر چين را بود آهوي مشکين

دلش از سنگ و سر پنجه زفولاد

حرير اندام دارد سينه سيمين

نگارينا نخواهد خون بها کس

برآور زآستين دست نگارين

عيان عکس رخت زآئينه دل

چو عکس باده از جام بلورين

گل انداما بغيري تا هم آغوش

مرا از خارو خارا گشته بالين

مرا نيش است بي تو نوش دارو

ولي با توست نيشم راح نوشين

شراب کهنه و يار نوات باد

زسر پرواي جانبازان ديرين

مه و پروين گواه اشک و آهم

که هر شب بگذرد از ماه و پروين

بنه گر مرد راهي دين و دل را

عروس عشق را اين است کابين

مکانت لامکان دادند اي عشق

که در امکان نميگنجي زتمکين

تو سراللهي و آئينه حق

نمي بيند کست جز چشم حق بين

منم مجنون ليلاي ولايت

نه فرهادم که بازم جان شيرين

غريب افتاده آشفته بکويت

ترحم کن که درويش است و مسکين

تا کي اي پير مغان ميکده را در بستن

جان يکسلسله مخمور زحسرت خستن

کف تو مقسم رزق است و دو گيتي مرزوق

چند شايد در روزي بدو عالم بستن

کهربائي تو و ما کاه يکي جذبه زلطف

که بکوشش نتوانيم به تو پيوستن

از عدم تا بوجود اين کشش از تست اي عشق

مرغ بي بال و پر از دام کي آرد جستن

تا تو در را نگشائي همه درها بسته است

بستن از تست نيايد زکسي بشکستن

عشق را پيشه چو مشاطگي حسن بتان

کار عشاق کدام است زجان بگسستن

تا سزاي من و تو چيست بفردا زاهد

من و توبه شکني ها تو و خم بشکستن

تو که صاحب کرمي رد نکني سائل خويش

کار درويش چه باشد بطلب بنشستن

عمري آشفته بود بر در تو خاک نشين

از تو نان خواهد و از منت دونان رستن

مرحبا اي سحاب درافشان

اي زتو آب در در عمان

مردگان از تو زنده همچو مسيح

جسم پوسيده از تو يافت روان

کوري موش سيرتان بخيل

برف چون آرد ريزي از انبان

گواز انبار رايگان برجو

آنکه ميجست که زکاهکشان

محتکر نرخ گندمت بدوجو

نان عطا کرد ايزد منان

آب سرچشمه هاي خوشيده

بنگري صحبدم چو اشگ روان

دود آه ارامل و اتيام

از زمين شد بر آسمان چو دخان

از نهيق طيور و بانگ دواب

وز فغان و خروش پير و جوان

موج زد بحر رحمت ايزد

تيره آه که خورد تا به نشان

گرچه مائيم مستحق عذاب

بسکه روز و شبيم در عصيان

باز از عفو کردگار رحيم

کرد در حق عاصيان احسان

شد زفيض وجود حجت حق

اين عنايت زداور سبحان

کار فرماي آسمان و زمين

صاحب عصر و حکمران زمان

آخرين نايب نبي مهدي

که زعدلش جهان بمهد امان

مژده آشفته کز عنايت او

هم غم نان برفت و هم غم جان

گفتي اين درد بي دواست طبيب

لاجرم يافت از علي درمان

تا چند حديث از جم روجام دمادم زن

جامي کش و پشت پا بر مملکت جم زن

منت زملک بيجاست کز عشق بود خالي

جهدي کن و دست و دل بر دامن آدم زن

اول علم تجريد بر گنبد گردون کش

آنگه زتجرد دم چون عيسي مريم زن

از بند نقاب آن گل بگشود گره در باغ

گو بلبل شيدا را لاف از گل خود کم زن

برخيز پريشان کن آن کاکل مشک افشان

يعني که بفرق ماه از غاليه پرچم زن

برهم زدن ار خواهي جمعيت دلها را

يک سلسله مو بگشا صد سلسله برهم زن

ساقي زدهان و لب ما را شکر و مي بخش

مطرب زني و بربط گه زير و گهي بم زن

سررشته جان بربند با دام سر زلفت

بر پرده دل تيري زآن ابروي توأم زن

صد ملک دلت امروز از غمزه مسلم شد

رو نوبت خوبي را بر خويش مسلم زن

از طرز خرام خوش خون در دل طوبي کن

آتش زرخ دلکش بر نير اعظم زن

چون يونس اگر خواهي از سر دل آگاهي

با قطره چه آويزي رو پهلو بر يم زن

گر ميل رهائي هست زآن سيل خطر مندت

رو دست تولا را بر مير معظم زن

گر دست نخواهد داد بوسيدن آن درگه

خيز و سگ کويش را بوسي دو بمقدم زن

دستان مکن از دستان از دست خدا برگو

مردانه بميدان طعن بر صولت رستم زن

زنجيري زلفت تست آشفته نگاهش دار

ديوانه عشق تست سنگش زن و محکم زن

خلد است وصال او دوزخ غم هجرانش

کم قصه زجنت خوان کم دم زجهنم زن

ماه ذيعقده است اي ساقي قعود از جنگ کن

خون مردم بس زخون رز رخي گلرنگ کن

نوبتي زد نوبت عشرت بزن بر طبل چنگ

مطربا ساز طرب کن جنگ اندر چنگ کن

شاهد گلرو بمحفل پرده بگرفت از جمال

بلبل عاشق کجائي نغمه ي آهنگ کن

تابکي شور مخالف راست زن راه حجاز

زنگ غم را پاک کن از زنگوله سارنگ کن

چند سالوس و دورنگي زاهد نيرنگ ساز

خويش را چون ميکشان از آب خم يکرنگ کن

همچو گل بر شاخ عشرت خنده زن وقت سحر

تا که گفته در چمن دل را چو غنچه تنگ کن

ماني نوروز گيتي رشک انگليون نمود

خامه سحرآميز دار و صفحه را ارژنگ کن

تاز در دشت سخن اسب مديح مرتضي

ادهم مدحت سرايان جهان را لنگ کن

گر کشد از چنبر حکمت فلک آهسته سر

دست حق داري سر خصمت بدار آونگ کن

ساقيا مخوري از مي خيز و جامي نوش کن

پند من مينوش و فکر مردم مدهوش کن

نوبهار است و صبوح و مي زخم کن در سبو

هم بمخموران بنوشان باده هم خود نوش کن

بر دل افسردگان زن آتش از کانون خم

آتش سودائيان زآب سبو خاموش کن

چون شدي سر خوش زصهبا برشکن طرف کله

حلقه ها از زلف مهر و ماه را در گوش کن

زاهدان را زآن دو چشم مست دين و دل ببر

هم حکيمانرا زغمزه رخنه ها در هوش کن

اي پري گسترده ديده فرش استبرق بيا

مردم آسا جاي در آنخانه مفروش کن

باغبانا منع گلچين گر ترا مقصود بود

تا که گفتت بلبلانرا در چمن خاموش کن

دوش با اغيار هم آغوش بودي تا سحر

باش با ياران و امشب را خيال دوش کن

جسم بي جان است بي معشوق عاشق در خيال

از کرم آشفته را دستي تو در آغوش کن

گر نيم قابل شها کز بندگانم بشمري

با سگان کوي خويشم از وفا همدوش کن

پاي تا سر عيبم و عريان بحشر اي دست حق

کسوتم بخشا و بر آن عيبها سرپوش کن

مطرب از راستي نوا سر کن

شور عشاق را فزونتر کن

چند در پرده عراق و حجاز

ره قانون عشق يکسر کن

يکدو بيتي بگو زترک و دو گاه

چنگ درچنگ عود و مزمر کن

تو بنوروز اي مسيحا دم

نقش دل مردگان مصور کن

دم منصوري از خجسته بزن

از چنين نغمها مکرر کن

زنگ غم را ببر ززنگوله

از رهاوي تو مويه اي سر کن

حور و غلمان غلام ساقي دور

بزم را رشگ خلد و کوثر کن

پارسي گوي ترک شيرين لب

شعر آشفته را تو از بر کن

محفل انس چون بيارانيد

خيز مستانه مدح حيدر کن

رحمي اي عشق بيا بر سر سودائي من

که هوسناک شده اين دل شيدائي من

من همه عمر بسوداي تو سر دادم و جان

تو نپرسي که چه شد عاشق سودائي من

مردم از مردمک و من زتو بينا و بصير

رفتي و رفت زهجران تو بينائي من

تا که بر صفحه حسن تو رقم زد خط سبز

زد خط باطله بر دفتر دانائي من

عشق شد جلوه گر و گفت بآواز بلند

هر که زشت است بود منکر زيبائي من

بي نيازم زفراز و زنشيب اما هست

در خور ديد کسان پستي و بالائي من

رنگ شرکش بود و نيست زاهل توحيد

هر کس اقرار نکرده است به يکتائي من

منم آن عين خدا مظهر واجب که ملک

کوفت بر بام فلک نوبت دارائي من

ذ ات عليا ولي حق علي عمرانم

در صف حشر بود وقت خودآرائي من

منم آن چشمه خورشيد حقيقت که بود

همچو آشفته بسي شهر بحربائي من

ثاني کلک من از وصف دهانت دم زد

طوطيان مانده بحيرت زشکرخوائي من

افتاده سرشکم زپي نرگس جادو

چون طفل سراسيمه که رفت از کف آهو

يکجا نظرم وقف کمانخانه ابروست

يکسو دل شيدا بکمند خم گيسو

من ترک مي و صحبت معشوق نگويم

هر چند کند محتسب شهر هياهو

خوش گفت مرا دوش حکيمي بنصيحت

زنهار مگو ترک مي و طلعت نيکو

خوش رايحه شد زلف تو از پرتو رخسار

تا عود بر آتش نگذاري ندهد بو

ميناي مي و ما وسر زلف نکويان

ايشيخ تو و کوثر و حور و در مينو

ساقي چو حريف است چه انديشه غلمان

ميخانه چو مينوست بهل قصه بيکسو

اي موت و حياتم بلب لعل تو پنهان

آباد و خرابم به اشارت دو ابرو

اي کودک سر خوش چو توئي ساقي مستان

شيخ از چه کند طوف حرم را به تکاپو

اين سان که تو را جاي بچشم من شيداست

کي سرو چنين معتدل آيد بلب جو

گر بختي عقلم بکند سرکشي امروز

از عشق عقالش بنهم بر سر زانو

زنجير کجا رافع سودا شود او را

آشفته که عمريست پريشان شده زآن مو

يک قبه زايوان تو اين سبعه سيار

يک پرده زکرياس تو اين پرده نه تو

اي مايه توحيد علي شاه ولايت

من در تو گريزانم از گفته بدگو

دريغ از گردش دوران و دور بي ثبات او

که هر لحظه به شوئي رام ميگردد بنات او

چه حرمان خيز اين صحرا چه آتش زاست اين بيدا

که زايد تشنگي در کام جانها از فرات او

بجم هم عهد جام وي سريرش خوابگاه کي

از اين دو بر دو صد پرداخته بنگر ثبات او

عجوزي عشوه گر دوران و خواهانش بود اعمي

بتي سيمين بود دنيا و دلها سومنات او

الا اي آنکه محصولي درودي اندر اين مزرع

بمسکينان ببخشا تا که بتواني زکوات او

اسير چار طبع مختلف تا کي در اين ديري

مجو عهد از مواليد ثلاث اومهات او

جهان فاني بود آشفته و لابد فنا گردد

نماند هيچ باقي غير وجه حق و ذات او

ما دردمند عشقيم عطار که دوا کو

گمگشتگان راهيم آنخضر ره نما کو

اي کعبه با خرابات داري اگر چه دعوي

کو آن مقام امن و در مروه ات صفا کو

عهد مرا نپائي بر غير آختي تيغ

گيرم وفا نداري اي نازنين جفا کو

نبود اثر زليلي نايد صداي مجنون

گر غافله گذشته پس ناله درا کو

گفتم حديث هجرش پرسم زمردم چشم

آمد بموج اشکم هنگام ماجرا کو

عاشق بباخت جان و دارد رقيب دعوي

آن صدق را جزا چيست و آن کذب را سزا کو

چشمش بزلف ميگفت تو نافه من غزالم

با اين اثر که در ماست آهو کجا ختا کو

آب و هواي شيراز گفتند عيش خيز است

عيش و طرب کجا رفت آن آب و آن هوا کو

خاک سراي حيدر مفتاح مشکلات است

مشکل شده است کارم آشفته آنسرا کو

تا که بکام مدعي شد لب جانفزاي تو

شب همه شب بلب رسد جان من از هواي تو

گر تو بغير من بسي يار گرفته هر کسي

من همه خصم عالمي آمده ماسواي تو

غير گريزد از جفا ميطلبد زتو وفا

زين دو گزيده من بجان در دو جهان رضاي تو

حاجي اگر ذبيحه اي کرد فدات در منا

من طلبم هزار جان تا که کنم فداي تو

طالب صبح سر کند با شب تيره لاجرم

وعده قيامت ار بود ميطلبم بقاي تو

گوش دلم بمطربان وقف سماع شد از آن

چون ززبان چنگ و ني ميشنوم نواي تو

عشق گرفته دامنم گرچه فنا شود تنم

مانده بجاي اي صنم عشق تو بالقاي تو

مفتخرند قدسيان زآنکه شدند عرش سا

من زهمه گزيده ام خاک در سراي تو

توشه بزم وحدتي مشعله سوز کثرتي

حيدر احمد آيتي شاه بود گداي تو

دل شده گنج حکمتش ديده چراغ وحدتش

آشفته در ميان جان داده بتا چو جاي تو

اي نوسفر که سوختم اندر هواي تو

ترسم که اشک فاش کند ماجراي تو

تو آفتاب روشن و چون ماه در روش

من سايه وش بسر دوم اندر قفاي تو

پر شد زعکس تو دل و ديده چو آينه

اي غايب از نظر که نشنيدي بجاي تو

با پاسبان بگو که زکويت نراندم

چون خو گرفته ام بسگان سراي تو

يوسف فروش نيستم اي مشتري برو

يعقوبم اي عزيز و شناسم بهاي تو

اي کعبه سعي باديه کردن چه حاجت است

در کوي ميفروش چو ديدم صفاي تو

اي ني زيار نوسفرم ميدهي خبر

کاميخته است بانگ جرس با نواي تو

پروانه وش بسوز بشمع جمال دوست

گر صادق است مدعيا ادعاي تو

آن سحر از کجاست که چشم تو داد راست

دست کليم را بدم اژدهاي تو

اغيار پاي بند وفاي تواند و بس

بس شاکرم بتا بوفاي جفاي تو

آشفته غير عشق نداري تو کسوتي

يکتا بود چو سرو بعالم قباي تو

اي عشق خانه سوز من اي مظهر علي

من کافرم اگر بپرستم وراي تو

تا نکنم بپيش کس شکوه زتند خوي او

عذر اقامه ميکند حسن بهانه جوي او

عشق تو را سمندرم باغ گل است اخگرم

طالب آتش از چه رو شکوه کند زخوي او

بلبل باغ هر سحر گويد با دو چشم تر

گلچين عشق گل مرا بهر تو رنگ بوي او

عاشقم و نه بوالهوس روز و شبان مراست بس

وقف تو باد مدعي جلوه روي و موي او

منزل اوست متصل صحن حرمسراي دل

گر تو گرفته اي مکان روز و شبان بکوي او

تازه عروس دهر را من سه طلاق گفته ام

تا تو بکام دل شوي يکدوسه روز شوي او

تا چه شنيد از آن دهن غنچه که بسته لب چو من

غرقه بخون دل بود پرده توبه توي او

اصل شناس عارفان عکس پرست احولان

عکس دهد بهر طرف آينه دو روي او

گو دل صاف ما بنه پيش رقيب عيبجو

کاينه وش بگويدش عيبش روبروي او

گر نکند بسوي من در همه عمر روي خود

من کنم از جهانيان جمله رو بسوي او

از خم لامکان کشد باده شرابخوار ما

سنگ تو زاهد ار خورد روزي بر سبوي او

هان بهواي رنگ و بو گلشن عشق را مجو

لاله خون چکان دمد لابد زآب جوي او

گو همه شب نماز کن کي بقبول او رسد

تا نبود زخون دل عاشق او وضوي او

فسق منست مشتهر زهد تو باد معتبر

هر که بقدر خويشتن تحفه برد بکوي او

آشفته دلبري بجو نکته شناس و بذله گو

تا که بکام دل بري بهره زگفتگوي او

عشق علي و آل او در دو جهان زکف منه

بيم مکن ززاهد و قصه و هاي و هوي او

گرنه زشکر و نمک آميخت کام تو

اين چاشني که ريخته اندر کلام تو

در کام اژدها شدن آسان بود بسي

اي دل شود چو آن لب شيرين بکام تو

گفتي که بوي خون زچه دارد نسيم باغ

گويا رسيده بوي دلم بر مشام تو

ترسم بره نسيم بر اغيار بگذرد

کو محرمي که تا بگذارم پيام تو

فرزانه جهانم و ديوانه غمت

جان سوخته بر آتش سوداي خام تو

اي ساقي اين شراب که در ساغر تو ريخت

کافتاد عکسهاي مخالف بجام تو

از حلقه هاي زلف تو پيداست چهره ات

ديدم چه روزهاي مکرر زشام تو

اي عشق لايزال آشفته شد گواه

بر بي ثباتي دو جهان و دوام تو

تا زند مردمان بملک در هواي دوست

بر خاص فخرها کند امروز عار تو

شير خدائي و علي و مظهر جلال

زد سکه ولايت ايزد بنام تو

رضوان بود برشک زدربان درگهت

غلمان کند غلامي کمتر غلام تو

کماني سخت تر نبود زابرو

مگرد اي دل پي پيکان زهر مو

ززلفش دل نگيري بهر کعبه

نتابي ره سوي خورشيد از ابرو

که خورشيد است کاو دارد نه صورت

که کعبه است آنکه او دارد نه گيسو

کبوتروار دل آمد به پرواز

که بر خورشيد او پر زد پرستو

فريب او مخور پنجه ميفکن

که سيمين ساعد است و سخت بازو

همانا در تمام مصر جان نيست

که با زر گشت يوسف هم ترازو

بخاک کوي تو يارب چه بو بود

که آنجا ناف ميمالند آهو

بيارد بوسه اي گر زآن لب لعل

زبحرين مژه ريزيم لؤلؤ

مجاور زلف و خالت بر جمالند

کز آتش ناگزير افتاده هندو

غريق عشق را طوفان نباشد

که دارد هفت دريا تا بزانو

سکندروار تيغ ابروانش

مرا دادار صفت بشکافت پهلو

بهشت عارضت را جادوانند

ببابل سحر گر ميکرد جادو

نديده شاهد ما خاص يا عام

چرا غوغاي او باشد بهر کو

اگر مهر علي يارب گناهست

ببخش آشفته کش ذنبي است معفو

اي يار سفر کرده نيايد خبر از تو

يوسف نرسد نامه بسوي پدر از تو

اي کاش که خون گردي و از ديده برآئي

اي دل که دود ديده من دربدر از تو

اي آه مگر خواسته اي از دل زارم

ايد همه شب بوي کباب جگر از تو

از باده اغيار مگر سرخوشي اي ترک

کامشب شنوم بوي شراب دگر از تو

گل قسمت گلچين شد و برجاي بود خار

اي بلبل شوريده فغان سحر از تو

اغيار بعيش اند زوصلت بشب و روز

ما راست همه قست بوک و مکر از تو

پرده چه کني باز که همسايه نه بيند

پر گشته چو خورشيد همه بام و در از تو

مرهم نشود جز لب نوشين تو او را

آنرا که بدل خورده تير نظر از تو

اي باغ بهشت از تو تمتع نتوان برد

ديده زازل در بدري بوالبشر از تو

چون موي شدن در شب هجران وي از من

اي مدعي آن موي ميان و کمر از تو

بهتر بود از تاج که اغيار گذارند

آن تيغ که بر فرق بيايد بسر از تو

اي کاش که از بيخ و بنت ريشه نبودي

اي نخل محبت که نبودي ثمر از تو

برگوي که در مصر عزيز است دلارام

يعقوب چه پرسند سراغ پسر از تو

گم ناميش اي شير خدا بر تو سزا نيست

آشفته که گشته بجهان نامور از تو

حذر کن اي دل از آن چشم و ابرو

که ترکست و کمانکش هست و جادو

اگر هندو پرستد آفتابي

تو را خورشيد رو زائيده هندو

ززلف و خط چرا پوشيده جوشن

اگر داود نبود آن زره مو

زتيغ ابروانش بر دل آن رفت

که بر بغداد از تيغ هلاکو

بگرد سرو قدت مرغ روحم

زند چون فاخته پيوسته کوکو

تو را منزل بود بر ديده و دل

کند گر سرو بن جابر لب جو

نه خود آشفته بودم من زآغاز

مرا آشفته کرد آن تار گيسو

ملک دل و جان گرفت عشق جهانگير او

عقل هزيمت نمود از دم شمشير او

دل بيکي غمزه رفت عربده از نو مساز

ملک تو شد گو مبر زحمت تسخير او

دل که بديوانگي شهره آفاق شد

سلسله موئي ززلف ساخته زنجير او

مرغ دلم پر بريخت از شکن دام عشق

بال و پرش باز داد شهپري از تير او

کار به تدبير نيست عاشق ديوانه را

گو سر تسليم نه در ره تقدير او

عاشق نوبت پرست زلف تو زنار اوست

گو بکند شيخ شهر حکم به تکفير او

کش مکش زلف تو سبحه زاهد گسيخت

شکر خدا را گسست رشته تزوير او

زير خم ابروان چشم تو دل ديد و گفت

فتنه بخواب اندر است در خم شمشير او

آهوي چشمش گرفت تير کماني بدست

تا نکني از قياس ميل به نخجير او

مطرب مجلس چو خواند گفته آشفته را

بربط زهره شکست بانگ مزامير او

شور حسينت برد راست براه حجاز

گوش کني گر زجان صوت بم و زير او

آنچه ببغداد کرد تيغ هلاکو

کرد بملک دل آن بلارک ابرو

ترک تو چنگيز را کشيد بياسا

کافر حربي برد بچشم تو يرغو

جادوي بابل بسحر چشم تو مفتون

فتنه بروي تو آن دو نرگس جادو

عطر برد خسرو از دو سنبل شيرين

مشک ختن از خطا برند بمشکو

دف صفتش سينه ام هدف شود از شوق

گر زندم تيري آن کمانچه ابرو

چشم فسونساز تو ززلف رسن باز

قرص قمر ميکشد بچنبر گيسو

غير دو آهوي مست شير شکارت

شير شکاري کسي نديده زآهو

رزم پشن را مخوان و قصه قارن

حسن تو چين و ختن گرفته به نيرو

باده مينا و باغ و ساقي مهوش

لذت حورم ببرد و حسرت مينو

کوي مغانت امان دهد زحوادث

رخت زمسجد ببرد لاسوي آن کو

دم مزن آشفته خون دل خور و خامش

راه بکويش نبرده کس بهياهو

با مه و آفتاب شد طلعت تو چو روبرو

عيب عيان چو آينه گفت زهر دو مو بمو

از همه سوي ميوزد نفخه چين گيسويت

سوي ختا و چين روم من بهواش سو بسو

نيست بفرقامتت نيست چو آب ديده ام

خيز و بجوي در چمن سرو بسرو جوبجو

مرغ پرنده است دل طفلم و صعوه کرده گم

از پي دل که ميدوم خانه بخانه کو بکو

دست بدست ميرود تا گل من در انجمن

خون دلم زرشک او بسته چو غنچه تو بتو

گل چکني ببوسان شاهد گلبدن ببين

نافه چين چه ميکني طره مشکبوي او

آشفته جا بطره ات کرد مگر که تا شبي

حالت خويش مو بمو گويد با تو روبرو

مصحف را گر زبان بود بسمله تا بخاتمه

نام علي بگويدت نقطه بنقطه هو بهو

عاشق گريختن نتواند زبند او

گر شش جهة اسير بود در کمند او

عاقل اگرچه پند حکيمانه ميدهد

عاشق چگونه گوش گذارد به پند او

اي عشق از کدام درختست ميوه ات

کز وهم برتر است نهال بلند او

آمد بشکل نعل سبک خنک او هلال

بر آسمان گذشته همانا سمند او

مرهم بداغ دل چه نهي اي طبيب شهر

درمان زکس طلب نکند مستمند او

از ملک عشق عقل نيارد گريختن

گرد جهان حصار شود شهربند او

طوطي حديث آن لب شيرين چو بشنود

تنگ شکر نثار کند پيش قند او

مردم نهند مرهم بر ريش اندرون

سايد نمک بداغ درون دردمند او

آشفته سر عشق نداند بجز خداي

بيجا حکيم دم مزن از چون و چند او

عشق است مرتضي دو جهان جلوه گاه وي

امکان بود تمام اسير کمند او

شور جنونم ميکشد زنجير کو زنجير کو

بيچاره ام اي دوستان تدبير کو تدبير کو

از بهر قتل عاشقان بنماي تيغ ابروان

افکنده ام از جان سپر شمشير کو شمشير کو

نه هر شبي ميسوخت نه پرده افلاک را

اي آه آتشبار من تأثير کو تأثير کو

غازي چو يکتن ميکشد تکبير از دل ميکشد

تو صد هزاران کشته اي تکبير کو تکبير کو

گفتي بکفر زلف من اسلام خود را کن بدل

زنار بستم بر ميان تکفير کو تکفير کو

تا بلکه نخجيرم کند زلفت فکنده دامها

تا در کمندت اوفتد نخجير کو نخجير کو

من مي شنيدم کز وفا تعمير دلها ميکني

بهر دل ويران من تعمير کو تعمير کو

در خواب زلف آنصم در دست بودي تا سحر

آشفته خواب دوش را تعبير کو تعبير کو

خواهم زمدح مرتضي گويم حديثي جان فزا

من الکنم در اين نوا تقرير کو تقرير کو

بنده پير خراباتم و پيمانه او

که پناه فلک آمد در ميخانه او

حاش لله که رود مستي عشقش از سر

هر که نوشيد چو ما باده زپيمانه او

من بپاي خم اگر خاک نشينم چه عجب

سجده گاه ملکوت آمده خمخانه او

سبحه زاهد و زنار مغان تاج ملوک

همه وقف است بخاک در ميخانه او

چشم زهاد بود بر عمل و مستان را

گوش اندر ره الطاف کريمانه او

اگرت آرزوي نکته توحيد بود

بشنو وقت سحر نعره مستانه او

شاهي کون و مکان را بگدائي بخشد

بلکه امکان بود از همت مردانه او

واجبش خواند گروهي و گروهي ممکن

عقل حيران شده آشفته در افسانه او

کيست آن بحر ولايت علي آن کاو زشرف

يازده در ثمين آمده دردانه او

شايد آن گنج نهان جاي بويرانه کند

دل سودازده گان آمده ويرانه او

بيا که چون خم زلفت مشوشم بي تو

تو خوش به بزم رقيبان و ناخوشم بي تو

تو آتشي زده اي بر عذرا از مي غير

چو زلف و خال نکويان در آتشم بي تو

اگر چه زهر مذابست بي تو مينوشم

و گرچه باده کوثر نمي چشم بي تو

زبيم آنکه شود برق و آيدت زقفا

گمان مدار که من آه بر کشم بي تو

بگفتمش که زهجر تو من پريشانم

جواب داد که آشفته من خوشم بي تو

اين دل غمزده يکي وان لب لعل فام دو

هوش کي آيدش بسر مست يکي و جام دو

بيش نديده نکته اي عارف و عامي از لبت

معني مختلف دهد نقطه يکي کلام دو

کرد دلم چو سرکشي بست دو گيسويش به بند

رايض عشق اين کند اسب يکي لجام دو

حور اگر چه خواندمت يا که پري بگفتمت

نکته شناس گو بود ياريکي و نام دو

چهره تو صباح من زلف شبان تيره ام

هست بشهر عاشقان صبح يکي و شام دو

کرد بديده و دلم جا خم ابروي کجت

هست دو سر ولي بود تيغ يکي نيام دو

روز قيامت ار شود قامت دوست جلوه گر

واي بحال مردمان حشر يکي قيام دو

ميکشدم زهر طرف آن دو شکنج گيسوان

زنده کجا رود برون صيد يکي و دام دو

در رمضان هجر تو من شب وروز روزه ام

آشفته چاره اي که شد ماه يکي صيام دو

حاصل ارض و اين سما خلقت مرتضي بود

کس نشنيده در جهان زاده يکي و نام دو

باز بهم برآمده طره مشکبوي تو

تا بخطا چه ميکند نافه تو بتوي تو

نافه بناف آهوان خون شده زلف وامکن

پرده مکش که گل درد پرده خود ببوي تو

گه بهواي سرمه و گاه ببوي غاليه

حور بگيسو و مژه خاک برد زکوي تو

نام زلال کي برد آب حيات کي خورد

خضر اگر که يکنفس آب خورد زجوي تو

بت بنهفته در بغل سجده بکعبه ميکند

تا بتو کي وفا کند بوالهوس دو روي تو

رشته زلف او مهل اي دل پاره پاره ام

بو که زسوزن مژه يار کند رفوي تو

روي تو جان بپرورد خوي تو سوخت پيکرم

شيفته ام بروي تو شکوه کنم زخوي تو

يار بقصد کشتن و تو بهواي زندگي

کام زدوست کي برد ايندل کامجوي تو

دعوي خون بها کنم در صف حشر کي غلط

هست مجالي ار مرا گر نظري بروي تو

نقد من ار بود دغل پاک بباز تو عمل

در بر صيرفي برد زشت من و نکوي تو

آشفته آرزوي من خاک در علي بود

وه که بخاک ميبرم آخر آرزوي تو

خيز اي صوفي سالوس وز ميخانه رو

دامنت تا نشد آلوده از اين خانه برو

زرق و طامات در اينجا نخرد کس برخيز

تا که گفتت که زمسجد سوي ميخانه برو

سعي در ريختن خون صراحي چکني

بگذر از سر خون خود و رندانه برو

آشنايان طريقت زخودي بيخبرند

خودشناسي چو تو در سلسله بيگانه برو

ساکن ميکده افسانه جنت نخرد

بر در صومعه زود از پي افسانه برو

عقل و دانائي و مستي چه بود سنگ و سبوست

تا نخوردي قدحي عاقل و فرزانه برو

بستي آشفته تو پيمان نکشي پيمانه

عهد و پيمان بشکن بر سر پيمانه برو

ران سبکروح گران سنگ بکش رطل گران

بگذر از اين تن و جان بر در جانانه برو

شمع رخسار علي کرده تجلي بنجف

پرفشان وارني گوي چو پروانه برو

دارد قرابتي دل من با دهان تو

دارد شباهتي تن من با ميان تو

گوئي که اين دو بده يکي نقطه از ازل

يک نيمه شد دل من و نيمي دهان تو

و آندم که نقشبند قدر جسم من کشيد

گوئي که چشم داشت بموي ميان تو

وقتي کمر ببستي و گفتي حکايتي

ورنه خبر که داشت زسر نهان تو

با ابروي کمانکش تو قوتم نماند

رستم کجا کشيده بقوت کمان تو

عالم فروگرفته و بيرون زعالمي

اي بي نشان زکه جويم نشان تو

با آنکه کس زسر دهانت نشان نيافت

آيا که ساخت اين سخنان از زبان تو

بي جان تو مباد جهان را بجسم و جان

زيرا که زنده اند جهاني بجان تو

طوبي و سرو و سد ره ندارند جلوه اي

در آن چمن که سر بکشد ارغوان تو

آشفته گر مسافر کعبه شدي منال

کردند خار راه حرم پرنيان تو

مقصود تو نه کعبه خانه خداي اوست

باشد حرم بسايه پير مغان تو

از هول حشر ايمن و آسوده خوش بخواب

خاک نجف شد است چو دارالامان تو

اي دست حق مرا گنه از حد بدر بود

تو غيرت الله و منم اندر ضمان تو

تو يکه تاز عرصه حشر و من آن غبار

هر جا که ميروي نگذارم عنان تو

اي صيد نگاه تو در چين و ختن آهو

واي غاليه بو مويت چون نافه تو بر تو

خورشيد نهد هر روز بر خاک درتو رو

مشک ختني گيرد از چين دو زلفت بو

با چشمه خور اي ماه يک روز مقابل شو

تا آينه وش گوئي عيبش همه روبرو

نرخ شکر خنده آن خسرو شيرين برد

گيسوش سر فرهاد آويخت بتار مو

از چنبر آن گيسو سر تافته کس حاشا

کاندر خم چوگانش خورشيد فلک شد و

از اني انا الله دم آنشوخ نزد هيهات

چون شد شجر سينا يک پرتو حسن او

گر مدح علي گويد بشنو سخن مطرب

واعظ کند ار منعت مشنو سخن بدگو

چون خواجه کريم آمد غم نيست تهي دستي

نيکست مرا معشوق گر زشتم اگر نيکو

آشفته ام و شيدا بي پرده و بي پروا

نه سعدي ونه حافظ سلمان نيم و خواجو

گر شعر مرا مقدار نبود بر دانشور

قلب است زرم اما شد سکه بنام او

دلا بگريزم از زاهد و يا خمار يا هر دو

ببرم رشته تسبيح يا زنار يا هر دو

دو چشمت خفته است و غمزه ات بيدار دل بردن

بپرهيزم زخواب آلوده يا بيدار يا هر دو

دو زلفين تو طراران دو ترکان تو عياران

ستيزم من بآنا عيار يا طرار يا هر دو

بسحر غمزه هشياري بچشمان مست و خونخواري

شکايت گويم از آن مست يا هشيار يا هر دو

بريزد خون من يار و ببخشايند اغيارم

بنالم لاجرم از يار يا اغيار يا هر دو

شکستي رونق کعبه ببردي آب بتخانه

تو خصمي با مسلمانان و يا کفار يا هر دو

دلم رسواي عالم کرده و دلدار کردش خون

زدل شکوه بگويم يا که از دلدار يا هر دو

اگر گويم شوم رسوا نگويم سوزدم سودا

بسوزم از خموشي يا که از گفتار يا هر دو

بسوداي گلي با خار و گلچين همعنانستم

بگلچين صبر بايد کردنم يا خار يا هر دو

لبش ضحاک جادو زلف او مار است آشفته

پريشان مغزت از ضحاک شد يا مار يا هر دو

نسيم آورد بوي زلف يار و مشک تاتارم

ببويم زلف او يا نافه تاتار يا هر دو

بود حب علي کردار و مدح اوست گفتارم

مباهاتم بگفتار است يا کردار يا هر د

گر بختا و چين برد باد شميم موي تو

نافه بناف آهوان خون کند آرزوي تو

تا که بار مغان برد باد بباغ بوي تو

هر سحر از شرف نهد پاي بخاک کوي تو

خامه زرشک بشکند در کف نقشبند چين

گر بنمايدش کسي نسخه روي و موي تو

بگذرد ارز کوي تو از پس مرگ بنگرم

گيرد زندگي زسر قالب من زبوي تو

بلبل اگر حديث گل گويد در بهار و بس

گشت تمام عمر من صرف بگفتگوي تو

روي ترش مکن که من دانمت آنشکر لبي

چاشني سخن کند چاره تند خوي تو

سوي بهشت و حور او ميل نميکند ديگر

هر که چو من ببرد ره حور وشا بسوي تو

هر دم آشفته ام کند طره و زلف دلبري

ليک نه آن چنانکه شد شيفته دل زموي تو

کشته دهقان درود در نگر اين شيوه نو

خرمن حسن تو را سبزه خط کرده درو

حسنت از لشکر خط گشت فراري بحصار

عشق ما هست خود از سابقه نوميد مشو

خوشه ي چيني بردار خوشه اي از خرمن عشق

خرمن هر دو جهانرا نستاند بدو جو

شمع بردار که يار آمد و روز است نه شب

پيش خورشيد فلک شمع ندارد پرتو

شب وصل است نظر باز کن و لب بربند

حاصل عمر دهد عاقل بر گفت و شنو

هر که را سيم و زري بود گر و باز گرفت

منم و نقد دل آن نيز بزلف تو گرو

گو به پيران مشو ايمن که مکافاتي هست

لاجرم خون سياوش طلبد کيخسرو

بس خطرها بره عشق بود اي سالک

خضر اگر نيست دليل تو از اين راه مرو

شوي آشفته سبک بار بمنزل نزديک

بار جان را بفکن در پي جانانه برو

کيست جانانه علي مضجع او خاک نجف

که بگفتش بجز از حق نبود هيچ غلو

گرم رقيب براند بتا زمنزل تو

برنگ شمع برآيم شبي بمحفل تو

پري صفت زنظرها نهفته ميگذري

مگر زروح مجرد سرشته شد گل تو

تو خود زرحمت محضي و اين عجب باشد

که هيچ رحم نبايد بمردم از دل تو

هزار نوح بگرداب تو بغرقاب است

که راه ميبرد اين بحر غم بساحل تو

چه جلوه بود ترا کاو فتاده چون مجنون

هزار قافله ليلي قفاي محمل تو

بغير سلسله آتشش سزا نبود

هر آنکه سر کشد از زلف چون سلاسل تو

هزار شب بدعا دست برفراشته ام

بود شبي که خدا را کنم حمايل تو

مريز خون زرگ آشفته گرچه گفت طبيب

که غير او نبود در رگ مفاصل تو

بود چو روح روان در تن تو مهر علي

ببين که از چه سرشته خداي تو گل تو

بتان نماز برندش چو بت پرست به بت

فتد به بتکده گر عکسي از شمايل تو

تو نور حقي و آئينه دار سر ازل

خداي داند و احمد شها فضايل تو

جان کيست تا که سر بکشد از کمند تو

دل چيست تا بجان نشود پاي بند تو

ديوانه هواي تو فرزانه جهان

آزاد بنده اي که بود در کمند تو

اي هشت خلد در خم زلفين تو نهان

طوبي بزير سايه قد بلند تو

نه هر کجاست سرو قدي نازنين بود

اين ناز جامه ايست بقد بلند تو

کس يادي از بساط سليمان نياورد

در زير ران چو گرم عنان شد سمند تو

گر آيدش مسيح ببالين پي علاج

کي دم زند زدرد درون دردمند تو

شکرفروش خنده زند بر نبات مصر

گر بشنود حکايت شيرين قند تو

مجروح تير غمزه جان کاه چشم مست

مرهم نخواست جز زلب نوشخند تو

غلمان و حور جنتش ار آوري بحشر

حاشا که جز تو را طلبد مستمند تو

چونانکه چون و چند نزيبد بحق حق

جز حق که آگهست کس از چون و چند تو

آشفته از خلاف زمان يا علي بطوس

کرده پناه خود خلف ارجمند تو

سنبل باغ شانه زد گيسو

دي برون برد رخت و شد يکسو

جسته از خواب نرگس بيمار

با بنفشه نشسته هم زانو

زير لب خندخند غنچه سحر

گفت بس رازهاي تو بر تو

فاخته باخته دل و از شوق

بر سر سرو ميزند کوکو

قطره زد بسکه ابر مينائي

گشت گلزار غيرت مينو

بسکه نافه فشاند ابر بهار

شد ختا نافه ختن آهو

بتماشاي شاهدان چمن

سرو استاده است بر لب جو

عندليب چمن چو صوفي مست

بر گل ناز ميزند هوهو

لخلخه سا شده هواي چمن

بسکه برخاست باد عنبر بو

ساقيا خيز و در قدح افکن

آنچه در خم نهفته اي و سبو

دور نو کن زمي در اين دوران

تا کني زخمه هاي کهنه زنو

گلشن ما بود بدشت نجف

خيز تا رو کنيم در آن کو

ظاهرا پنهان گذشت از کوي تو

کاز نسيم صبح آمد بوي تو

از چه دارد نافه در جيب و بغل

گر صبا نگشوده چين موي تو

روز و شب پيوسته ام اندر نماز

تا بود محراب من ابروي تو

رم کند از دام ناچار ار غزال

رام شد با دام زلف آهوي تو

عکس خود بينند در آئينه خلق

من نديدم غير تو در روي تو

تا هوسناکان گريزند از درت

عاشقان شکوه کنند از خوي تو

باغبان و طرف جوي و سرو ناز

ديده ما و قدي دلجوي تو

نوک پيکان رويد از بستر مرا

شب که باشد غير در پهلوي تو

آسمانا هر سحر از تير آه

ميدرم اين پرده نه توي تو

ايکه بحر عشق را طي کرده اي

هفت دريا هست تا زانوي تو

ساقيا زآب خضر مستغني است

هر که نوشد جرعه اي از جوي تو

تو ولي حق امام هشتمي

شد نهم چرخ آستان کوي تو

از کرم زآشفته خود رخ متاب

کز جهان آورده او روي سوي تو

ماه دو هفته هفته اي از رخ نهفته اي

در دل تو حاضري اگر از ديده رفته اي

اي غنچه بديع زخون جگر تو را

پروردم و بگلشن مردم شکفته اي

اي زلف يار حال مني بسکه درهمي

اي چشم دوست بخت مني بسکه خفته اي

سرمن است در دل و راز تو با صباست

با من که راز گفت تو از که شنفته اي

خونين سرشک ريختي اي ديده از مژه

بهر نثار لؤلؤ شهوار سفته اي

اي غنچه گشته خون جگر در دلت گره

گويا از آن دهان سخني باز گفته اي

کي عشق جلوه گر بدرونت شود که تو

گرد هوا زآينه دل نرفته اي

آشفته درد خويش مگو جز بشير حق

توبه بکن از آنچه باغيار گفته اي

بسومنات اگر ساختند بتکده اي

بغمزه بشکندش آنصنم بعربده اي

سراچه دل تنگ مرا چه وسعتهاست

که هر کناره زنقش بتي است بتکده اي

اگر نه وقف بديدار نيکوان ميشد

نداشت ديده بينا بدهر فايده اي

بدست باد صبا تا تو داده اي خم زلف

فتاده خانه خرابند خيل غمزده اي

بياد مغبچه ميفروش شب تا صبح

کنم طواف چو کعبه بگرد بتکده اي

بيار آتش سيال زآب مي ساقي

بزن بخرمن مستان تو نار موصده اي

بشير و شکر لعل لبت نخواهم داد

گر از بهشت خدايم دهاد مائده اي

بشوي دفتر تقوي بباده آشفته

اگر بحلقه دردي کشان درآمده اي

چه غم زکش مکش روز حشر اي درويش

مگر نه دست بدامان مرتضي زده اي

ابرويت چيست مد بسم الله

صورتت سوره کتاب الله

قرب جو در جوار حق چندان

که نگنجد جواب غير الله

صورت خويشتن اگر بنهي

زآينه بنگري تو وجه الله

سر مکتوم نقطه دهنت

سخنان تو چيتس امر الله

ما زامکان بريده ايم اميد

بر در تو زديم شيئي الله

زتوبود آن همه تجلي طور

که شجر گفت اني الله

نه خدائي و نه پيمبر ليک

اشهد انک ولي الله

بکش از آن شراب منصوري

تا که فاني ترا کند في الله

گر بگويد کسي که مادر دهر

مثل تو زاده است لا والله

دست آشفته است و دامن تو

دست من گير يا علي الله

دوش در آمد از درم ماهي نه فرشته اي

داشت بخون مرد و زن سبز خطش نوشته اي

گفتمش اي پري سير رفته بکسوت بشر

حور نه آدمي نه اي لابد تو فرشته اي

شمس و قمر بهم زده ريخته طرفه چهره اي

بسته بحلق مهر و مه از خم زلف رشته اي

بلبل باغ را زرخ از سرگل زمائده

مهر خموشي از دهان بر لب غنچه هشته اي

زآب سراي ميکشان آدم گر سرشته شد

قالب ميفروش را گوبه چه اش سرشته

نافه بجيب بينمت گوئي بي خبر زدل

از خم زلف آن پري باد صبا گذشته

آشفته خون خويش را از تو کجا طلب کند

چون من صد هزار را چون تو بغمزه کشته اي

برق چو ابر آذري آب دهد بحاصلت

تخم ولاي مرتضي تا تو بسينه کشته اي

گرنه بخون مردمان تشنه بود دو چشم تو

غمزه کافرت چرا ساخت زکشته پشته اي

دوش خوردم از مي وحدت سحر پيمانه اي

آشنا ديدم بخود زآن نشه ي هر بيگانه اي

ذکر تسبيح ملک در گوش من افسانه بود

اندر آن مستي که بودم نعره مستانه اي

پاي بر فرق سلاطين مينهادم از شعف

تا بدريوزه گرفتم جامي از ميخانه اي

اين دبستان را اديب آيا که باشد کز شرف

حکمت آموزد بلقمان از جنون ديوانه اي

داشتم فرمان آزادي بکف از هر دو کون

در گدائي داشتم بس منصب شاهانه اي

عار بود از خلعت ديباي سلطاني مرا

راست بودي بر تنم چون کسوت رندانه اي

شمع رخسار که يا رب در تجلي بود دوش

کامدي از مهر و ماه انجمش پروانه اي

پرده دارم بود ماه و هندوي بامم زحل

داشتم بالاتر از قصر زحل چون خانه اي

يکجهان جان بودم و يکعالم از روح روان

زآنکه بودم جان نثار شاهد جانانه اي

منت بيجا زغواصان عمان کي برم

من بخاک ميکده تا جسته ام دردانه اي

اين ثمرها از کجا آشفته چون نبود عمل

منکه جز حب علي در دل نکشتم دانه اي

چو ترک چشم تو خونخوار شد آهسته آهسته

دلم خون ديده ام خونبار شد آهسته آهسته

تجلي کرد تا شمع رخت در سينه تنگم

چو سينا مهبط انوار شد آهسته آهسته

بشارت بر بشيراز مصر امشب پير کنعانرا

که يوسف شاهد بازار شد آهسته آهسته

مکن از خار هجران عندليبا ناله از اين پس

که گل از آتش گلزار شد آهسته آهسته

زبس امروز و فردا کرد اندر وعده وصلم

بمحشر وعده ديدار شد آهسته آهسته

تو را زهره جبينا مشتري جز من نبود اول

خريدار غمت بسيار شد آهسته آهسته

شد از سوداي زلفت رشته اسلام از کفها

مبدل سبحه بر زنار شد آهسته آهسته

همان زاهد که اندر صومعه بودش مقام امن

مقيم خانه خمار شد آهسته آهسته

بوصف شکرستان لب شيرينش آشفته

ني کلکم چه شکربار شد آهسته آهسته

گفتم از سلسله زلف تو دارم گله اي

زير لب خنده زنان گفت چه بي حوصله اي

کاکل و زلف تو پيوست بهم سلسله اي

زد ببطلان تسلسل خط تو باطله اي

همرهان در سفر عشق بسي بگريزند

بازگشتند و نبردند بسر مرحله اي

نه گمانم زکمند تو رهائي طلبد

وحشئي را که بپايش بنهي سلسله اي

عاشقي پيشه کن و دست بشو از همه کار

که نديدم بجهان خوشتر از اين مشعله اي

گفت گفتي که بود مشک زچين فکر خطاست

از حبش آمده در روم کنون قافله اي

آتش عشق تو در شهر درافتاده مگر

زآتشين چهره برافروخته ي مشعله اي

بوي روح آيدت از باده صافي اي خم

همچو مريم بمسيحا تو مگر حامله اي

دل آشفته چو آورد مديحت بزبان

از لبان تو بجز بوسه نخواهد صله اي

سوره حسن بفرقان محبت خواندم

جز خم ابروي تو نيست برو بسمله اي

مرکبم عشق بود مهر علي توشه ره

ما جز اين زاد نداريم و جز اين راحله اي

حسنت نهاده دانه دامي عجب براه

کاندر کمند زلف کشد آهوي نگاه

خورشيد سر برهنه بپاي تو سر بسود

کز خاک مقدم تو بسر برنهد کلاه

غنچه چو کل به پيش رخت جامه بردريد

شد آفتاب مقتبس از طلعتت چو ماه

نبود مجال سلطنت عقل چون بناز

بر ملک دل سپهبد غمزه کشيد شاه

گفتم حذر کنم زخدنگ نگاه او

ديدم که نيست جز خم زلفش گريزگاه

در مصر اگر تو چاه زنخدان بياوري

از اوج تخت يوسف مصري فتد بچاه

اکنون که لعل يار بکام است جان بده

امشب که زلف يار بدست است مي بخواه

اسکندر آب خضر همي جست و ره نبرد

آب حيات خورده عاشق زخاک راه

گفتم مگر که ترک ختائيست چشم تو

چين و ختن ندارد اين ترک دل سياه

آهم بدل گره شده است از جفاي تو

ترسم به پيش آينه تو برآرم آه

زاهد مرا زحشر مترسان و درگذر

ما و مي صبوح و تو و ورد صبحگاه

طوفان اگر دوباره بگيرد جهان چو نوح

آشفته ميبرد بدر ميکده پناه

ميخانه محبت حق مضجع علي

خاکي که سوده اند ملايک بر او جناح

عاشقانرا جز لب تو باده مستانه نه

ميکشان را غير چشمت ساغر و پيمانه نه

گو در افکن کشتي عشاق را در شط مي

در خور مستي مستان غمت خمخانه نه

هم طلبکارت برهمن هم هواخواه تو شيخ

ديده کس مأواي تو کعبه نه و بتخانه نه

گر جهان غواص خواهد بود در بحر وجود

بحر وحدت را بود دري چو تو دردانه نه

گر براندازي تو اي ليلا زرخ پرده بحي

همچو آشفته تو را مجنون بود ديوانه نه

بزنجير جفائي گر نشد بخت دژم بسته

سگ ليلي بمجنون از چه رو راه حشم بسته

مرا حسن ار کرشمه بسته در زلف سياه او

گدائي را بزنجيري آميزي محتشم بسته

فراري گفتم از کويش کنم بهر قرار دل

مرا راه گريز آن گيسوي پرپيچ و خم بسته

ره دلهاي مسکين ميزند طرار جادويش

نمي بيني که در يک چين مو صد دل بهم بسته

زليخا طلعتي در چاه غبغب کرده زندانم

که صد چون يوسف مصري بزنجير ستم بسته

نه تنها من دل و دين کرده ام کابين بجام مي

که عقد دختر رز را بجان زين پيش خم بسته

بنازم غمزه ترکت که از مژگان و از ابرو

عرب را خيل غارت کرده و ره بر عجم بسته

مگو آشفته طوفانرا نشايد بست راه از حسن

نمي بيني که مژگان راه بر چشم چويم بسته

دانست و هست و بود تو را مظهر آينه

روزي که کرد تعبيه اسکندر آينه

نتوان زدود نقش رخت از ضمير او

چون جان گرفته عکس تو را در بر آينه

مستي من زآينه نبود عجب که هست

لعل لبت شراب بود ساغر آينه

عکس تو را و آه مرا عاريت گرفت

روشن اگر که هست و مکدر گر آينه

در آينه چو ديد جمالت کليم گفت

کرده شعاع طور تجلي در آينه

دارد چرا گرنه بهشتست هر طرف

طوبي و حور در بر و هم کوثر آينه

آشفته داوري نبرد پيش شه زتو

اندر ميان ما و تو بس داور آينه

جز در رخ علي نتوان ديد نور حق

بهر جمال غيب بود حيدر آينه

در همه شهر حاضري در بر ما نشسته اي

چهره بدل گشاده اي پرده بچشم بسته اي

بافته زلف سرکشش در رگ و ريشه ام رسن

تا نکني تصوري کش زکمند رسته اي

داغ تو از آرزوي دل زخم زن و نمک بهل

تير بزن که از خوشي مرهم جان خسته اي

بسمل تير عشق را آب زخنجر آرزوست

دانه چه ميدهي دگر ايکه پرم شکسته اي

آشفته زلف دلبرت شايد دام دل شود

تا زعلايق جهان رشته جان گسسته اي

آن مي که از شعاعش آتش زند زبانه

درده سحر که دارم درد سر شبانه

زآن آب شادي افزا غم را بشوي از دل

کاتش بجام افکند درد و غم زمانه

ساقي بتير غمزه جان مرا سپر کن

مطرب بناخن عشق دلرا مکن نشانه

اي لعل ناردان رنگ از نار اشتياقت

نار کفيده ام دل اشکم چو نار دانه

جز دل که از سر شوق در زلف تو کند جا

در کام باز صعوه کي کرده آشيانه

ديوانه هوايت هر سوي صد فلاطون

عقل از نظام عشقت خوره است تازيانه

از هول روز محشر نبود مرا هراسي

گر ميدهد پناهم اندر شرابخانه

ته جرعه اي ببخشد ساقي گرم زرحمت

چون خضر بهره گيرم از عمر جاودانه

اندر هواي عشقت ايشمع بزم وحدت

بلبل کشد نوائي مطرب زند ترانه

اي نايب پيمبر غوغاست در قيامت

تو دستگير ما شو يا رب در آن ميانه

زآشفته گر بخواهد ايزد حساب محشر

گو جا دهد بخلدش بي عذر و بي بهانه

اصل ناپيدا و عکسي در ميان افکنده اي

کيميا پنهان و غوغا در جهان افکنده اي

گل شدت آئينه دار رنگ و بو در بوستان

سوز از آن در عندليب نغمه خوان افکنده اي

بر ظهورت متفق قومي شده زاهل يقين

قوم ديگر را بخفيه در گمان افکنده اي

تا کنم حل بر حکيمان نقطه موهوم را

گفتگوئي از دهانت در ميان افکنده اي

تا کشم در رشته توصيف توحيد تو را

لؤلؤ منظوم از آنم در دهان افکنده اي

شمه اي از وصف رخسار تو نتوانم نگاشت

گرچه استعدا در کلک و بيان افکنده اي

بر زبان کس نميگنجد چون اوصاف تو

زآن سبب نام علي را بر زبان افکنده اي

از پي تمييز قلب صاف در بازار کون

اين محک را در ميان بر امتحان افکنده اي

اي طبيب درد عيسي اي علي مرتضي

رحم کن آشفته را کش ناتوان افکنده اي

ايکه جان داري فدا کن در ره جانانه اي

سوختن تن را بنه گر شمع را پروانه اي

تا نگردد موج زن عمان چشمت سالها

در کنار خود نه بيني زين صدف دردانه اي

کفر و اسلام ارچه سرگردان تو شد کوبکو

ايکه نه در کعبه اي پيدا نه در بتخانه اي

در قيامت مست صوفي وش درآيد در سماع

هر که نوشد از شراب عشق تو پيمانه اي

زاهد ار خواهي بداني حاصل ذکر ملک

بر در ميخانه بشنو نعره مستانه اي

نازم آن ديوانه کو مجنون ليلي شد بحي

ورنه در هر شهر و کو عريان بود ديوانه اي

در دل درويش جو مهر علي را لاجرم

کافتاب و گنج را يابند در ويرانه اي

از فسون واعظان کي از سرش بيرون رود

هر که خواند از دفتر عشق بتان افسانه اي

کسوت تقوي قلندر وار آشفته بسوز

تا بدوزندت حريفان خرقه رندانه اي

هر سرو موي تو صد دل را بود کاشانه اي

از چه ويران ميکني صد خانه را از شانه اي

ما را عبث نبود که از بزم رانده اي

گويا رقيب را ببر خويش خوانده اي

نخل وفاي من که ثمر داشت کنده اي

تخم دگر بسينه دل برفشانده اي

زآن لب بجاي آب حيات آب خورده اي

اي خضر از آن تو زنده و جاويد مانده اي

مرغ دلم بر آتش غيرت کباب شد

بر غير تا شراب محبت چشانده اي

دامن کشان روان شده در بزم مدعي

ما را چو مرغ بسمل در خون نشانده اي

گلگون شده سمندت و خونت ززين گذشت

مرکب مگر بخاک شهيدان دوانده اي

صد مرغ دل درافکني ار در شکنج زلف

ما راگمان مکن که زدامت رهانده اي

راه نظر چو بستي و منظور مردمي

بر خون خويش مردم چشمم نشانده اي

گل رخت برگرفت ببازار و شهري و کوي

اي عندليب بيهده در باغ مانده اي

يکسر بجا نماند که چوگان تو نبرد

تا تو سمند ناز بميدان جهانده اي

وحشي غزال من تو شدي رام اين و آن

دل را زمن چو آهوي وحشي رمانده اي

آشفته دل ه مرغ شکاريست شد شکار

بازش مجو که باز شکاري پرانده اي

افتاده اي بعقده ي مشکل دلا مگر

نام علي زدفتر معني نخوانده اي

گرنه اي چشم سيه بهر شکار آمده اي

تير مژگان بکف از بهر چکار آمده اي

دلنشيني عجب اي ناوک مژگان پيداست

کز کمانخانه ابروي نگار آمده اي

بتماشاي گل و سرو و سمن حاجت نيست

کز خط و چهره و قد رشک بهار آمده اي

آه عشاق نکرد ار رخ تو گرد آلود

از چه اي آينه پنهان بغبار آمده اي

از کميني که کشي سلسله اي را بکمند

از چه اي سلسله زلف قطار آمده اي

همه پيوسته بهم بار تو از مشک و عبير

مگر اي قافله از چين وتتار آمده اي

فتنه دهر ندانم زچه بالا بگرفت

گر نه اي فتنه افاق سوار آمده اي

نبود چون تو گلي در همه گلزار جهان

حيف و صد حيف که هم صحبت خار آمده اي

محتسب کرده کمين در گذر ميخواران

از چه اي چشم بگو باده گسار آمده اي

نيست جز در سر آشفته بسوداي بتان

اين چه مي کز اثر او بخمار آمده اي

رفع دردسر عاشق نکند جز مي عشق

خاصه آن عشق گلي کش تو هزار آمده اي

مگرت دست بگيرد زکرم شاه نجف

که تواش در همه جا مدح گذار آمده اي

اي نسيم از چيست زلفش را پريشان کرده اي

صد دل شيدا بهم دست و گريبان کرده اي

صد چو مجنون آشکارا در بيابان طلب

خويش را ليلي صفت در خيمه پنهان کرده اي

ميزند موج سرشکت لطمه بر کشتي چرخ

از تنور سينه باز اي ديده طوفان کرده اي

اي زليخا بارسن بازي گيسوي دراز

صد چو يوسف در تک چاه زنخدان کرده اي

عاشقان بردند نامت مدعي شد در طلب

وه که ايشان را به آن گفتن پشيمان کرده اي

غمزه را گفتي که بشکن توبه زهاد را

فتنه مخمور را ساقي مستان کرده اي

ارغوان رخ تن سمن شمشاد قد مو ضميران

پاي تا سر خويش را رشک گلستان کرده اي

زلف زنار و رخت ميخانه محراب ابروان

قبله گاهي رسم اندر کافرستان کرده اي

جاي طوطي خطت بنشانده خال سياه

زاغ را بهر چه جا در شکرستان کرده اي

کس دگر آشفته شکرباز نشناسد زهند

تا شکر ريزي تواند ملک ايران کرده اي

از ني کلک تو ميريزد مديح مرتضي

شکرستاني عيان از اين نيستان کرده اي

شکر گويم يا شکايت از تو اي شاه سياه

ما تو تابنده ماه من همان در خوابگاه

آه بر ليلا چه رفته تا نيايد در حشم

بسته راه او مگر مجنون زخيل اشک و آه

گر براه مصر بيني ساربانا چشمه اي

چشم يعقوب است مانده منتظر در عرض راه

دوزخي در سينه دارم بي تو جيحوني بچشم

اشک و آه و رنگ رخسارم بر اين دعوي گواه

اي زليخا تو بخواب ناز خفته با عزيز

ناز پرور يوسفت افتاده اندر قعر پاه

اشک بي روي تو گلگون ديده از حسرت سفبيد

چهره از غم کهربائي جسم از هجر تو کاه

ميکند شبگير هر جا هست در عالم سفر

من بيک شبگير بر گردون فرستم پيک آه

تا ببيندت مگر خواهند خون خويشتن

کشتگان تو بمحشر زين تظلم دادخواه

از سياهي شب هجران ندارم چاره اي

هم مگر آشفته بر زلفش برم اين شب پناه

کافتاب و ماه دارد زلف او در آستين

دادخواهان راست چون زنجير عدل پادشاه

آن شهنشاه فلک ايوان علي شير خدا

کش بود عرش برين کم پايه اي از بارگاه

اي زلف پرشکن تو سرا پا شکسته اي

گويا زبار خاطر عشاق خسته اي

عاشق نه ي چيست سرافکنده اي به پيش

ديوانه نيستي و سلاسل گسسته اي

مجنون نه ي براي چه حيران و والهي

هندو نه ي زچيست بر آتش نشسته اي

چون شاخ پر ثمر متمايل زهر طرف

از بس که سربحلقه فتراک بسته اي

آيا بقصد کيست نگاهت که کرده راست

هر سو روان زطره طرار دسته اي

آشفته دل بحلقه خطش اسير ماند

زلفش در اين گمان که تو از بند جسته اي

در مدحت علي زبانت چو عجز داشت

اي خامه زآن سبب سرخود را شکسته اي

عيد است و ساقي با قدح سرمست و خمار آمده

مي خورده و سرخوش شده در شهر و بازار آمده

زاهد بياور سبحه را زنار بستان در عوض

کان مغبچه در بتکده با زلف و زنار آمده

جمشيد فرخ کوکبه در بزم گردون هر شبه

خوردي مي از اين مشربه اينک پديدار آمده

افراشت زلفش رايتي از کفر دارد آيتي

اي بت پرستان همتي کاين بت زفرخار آمده

من آزمودم بارها مي ميبرد آزارها

گلنار بس رخسارها زين آب گلنار آمده

زآن باده منصور دم بر ريشه من صور دم

تا خيز از خواب عدم سر بر سردار آمده

بگشا در ميخانه را گردش بده پيمانه را

از سر بنه افسانه را کاين عيد خمار آمده

آن قامت چالاک بين آن روي آتشناک بين

آن لعل چون ضحاک بين با زلف چون مار آمده

از زلف مشکين سلسله پرنافه شد اين مرحله

مشک است بار قافله از چين وتاتار آمده

اي عاقلان تدبير کو ديوانه زنجير کو

آن ماه با روي نکو چهره پري وار آمده

مطرب مجلس کجاست چنگ و چغانه

راست کن از پرده حجاز ترانه

زلف بتان را زشانه تربيتي هست

چشم زند از مژه بزلف تو شانه

مهر منيرم نمود در دل شب ماه

ساغر مي در کف حريف شبانه

گر توئي اي زلف سحر ساز رسن باز

چاه نه يوسف درافکني بچانه

مقصد از ايجاد کاينات توئي تو

خلقت کون و مکان چه بود بهانه

غير خدايت بجاي هيچ نماند

گرد خودي گر برافکني زميانه

زآتش تنهائيم چو شمع عجب نيست

گر ززبان آتشم زده است زبانه

خلوت توحيد را تو شاهد خاصي

ذات تو چون ذات کردگار يگانه

مهر تو آشفته راست مذهب تحقيق

غير مديح تو هر چه گفت فسانه

جسم خطاکار ما تو خاک نجف کن

تير دعاي مرا بزن به نشانه

از تو نيايد بغير فضل و کرامت

از من خاکي بغير جرم خطا نه

شب گذشته چو مه زد علم بر اين خرگاه

درآمد از درم آن ماه خرگهي ناگاه

يکي ببرگ سمن بسته سمبل بويا

يکي بمشک ختن بر نهفته پيکر ماه

يکي بسرو بپوشيده پرنيان حله

يکي زمشک بمه بسته طيلسان سياه

زتير بسته يکي جعبه بر چشم سيه

زنيزه داده بسي زخمها بترک نگاه

هزار سلسله دل پاي بند زلفينش

هزار قافله جان خاک گشته بر سر راه

يکي دهان که نگنجد بتنگي اندر وهم

يکي دهان که نيايد بوصف در افواه

کمند زلف رسا دام راه عقل و خرد

نگاه چشم سيه فتنه دل آگاه

دو چشم جادوي عابد فريب و گيسويش

بسحر جادوي بابل فکنده اندر چاه

زنخ کدام يکي چاه سرنگون از سيم

چه چاه يوسف مصري برو ببرده پناه

کشيده ساغري و گشته مست و جام بدست

شکسته بر سر سرو سهي زنار کلاه

من و نديم شبانه بپايش افتاديم

چو زلف بر قدم او زعجز سوده جباه

بگفت وقت تواضع نماند جاي نشست

زجاي خيز و بخوان چامه بمدحت شاه

شهي که جام بکف ايستاده بر سر حوض

بقول يشرب عينا بها عبادالل

بده به تشنه لب آشفته جامي ايساقي

که از دو کون بکوي تو جسته است پناه

امام مشرق و مغرب امير کل امير

شفيع عرصه محشر علي ولي الله

شبها که شمع من توئي هم خود شبان داج به

گر ترک يغمائي توئي سرمايه بر تاراج به

خوشتر شکنج دام تو از گشت باغ و بوستان

با شاهي کون و مکان در کوي تو محتاج به

گر مدعي نوش آورد من را غم نيش آورد

مرهم نهد غير ار بدل بر تير تو آماج به

بردار غيرت ار سرت خواهد شدن مگذر زحق

از هر سري کو بنگري باشد سر حلاج به

داغ غلامي علي آشفته شد زيب جبين

خاک در مولا بود درويش را از تاج به

گر ازدواج اين جهان از چار گوهر شد عيان

هم جوهر فردش توئي اين فرد از آن ازدواج به

دوش نبي معراج تو معراج احمد بر فلک

شايد اگر گوئي بود معراج از آن معراج به

ما را شده کشتي تبه غرقيم در بحر گنه

از موج بر بر ساحلم بحر گنه مواج به

غواص لؤلؤ ميبرد من موج بحرت ميخورم

از لؤلؤ و مرجان او اين لطمه امواج به

بمسجد رخنه اي بگشاي اي زاهد زميخانه

که از نورش کني چون طور روشن صحن کاشانه

در آن موقف که ساقي ساغر توحيد ميبخشد

توهم جامي بزن کز خويش خواهي گشت بيگانه

زبان عقل و سود عشق بر مستان بود واضح

تو هم بهر زيان و سود عاقل باش و فرزانه

زهي بزمي که روشن گشته از نور مه ساقي

که شمع خاوري در پيش شمع اوست پروانه

بود تا سر سوداي بتان اندر سويدايم

بگوش من نخواهد رفت ناصح پند دانانه

بيا از خانقه بيرون بهل افسانه و افسون

که جز پير مغان ديگر نديدم مرد و مردانه

بخم بنشين چو مي تا صاف گردد درد عقل تو

فلاطون کسب حکمت کرد از مستان ديوانه

بجز شور علي آشفته نبود در دماغ من

مرا از کاسه سر عشق تا بگشود دندانه

ارغوان است که با غاليه آميخته اي

يا که بر برگ سمن سنبل تر ريخته اي

شهر برهم زده آشوب دو چشم سيهت

اين چه فتنه است ندانم که برانگيخته اي

نيست در طره خوبان بجز از فکر خطا

تا کي ايدل تو در اين سلسله آويخته اي

نام اغيار شده ذکر لب شيرينت

اين چه نوش است که با نيش درآميخته اي

لاجرم مردم چشمان تو بيمار بماند

بسکه مشک از خم زلفين سيه بيخته اي

مظهر نور علي گرنه اي فتنه شهر

زابروان تيغ دودم از چه برآهيخته اي

راه بر اوج جلالش نبري آشفته

گرچه جبريل شوي بال فروريخته اي

با سپاه مژه از قتل که باز آمده اي

که بخون غرقه تو چون چنگل باز آمده اي

غاشقان تو چو پيرامن تو شعله شمع

محفل افروز ولي دوست گداز آمده اي

بحرم خانه دلهاي خرابت ره نيست

که تو اي شيخ همه ره بحجاز آمده اي

حال دل با خم زلفش سحر آهسته بگو

چون تو اي باد صبا محرم راز آمده اي

ره مده شانه و مقراض بخود بهر خداي

چون تو اي زلف مرا عمر دراز آمده اي

چو نياز آرمت اي قبله عشاق به پيش

که سراپاي همه عشوه و ناز آمده اي

طوف کعبه نبود فخر تو را فخر آنست

بردر ميکده گر خود به نياز آمده اي

با همه مستيت اي نرگس جادوي نگار

در محراب چرا بهر نماز آمده اي

تا که طغرات بمهر که بوداي خط سبز

که بخون دو جهان خط جواز آمده اي

ننوازي دل آشفته چرا اي خم زلف

گر تو اي سلسله ديوانه نواز آمده اي

بر در ميکده اي عرش کني طوف بسر

چه شدت تا زنشيبي بفراز آمده اي

اندر اين خانه مگر پرتو حيدر ديدي

که بخاک در او بهر نياز آمده اي

اي هجر تو چو کوه و دل مستمند کاه

اين کوه را زکاه بگردان بيک نگاه

با غير مهرباني و با دوست سرگران

نامهربان بتا زدل سنگ آه آه

با روز و هجر و شام فراقم بسوز و ساز

مهر است شمع روشن و ماهم بود گواه

ما و رقيب را بود اين فرق در جهان

کاو با تو روبرو بود و چشم ما براه

بي مهر ماه من برقيب است مهربان

اين مهر و کين که ديده بدو ران زمهرو ماه

برکش خدايرا زميان تيغ امتحان

تا رفع گرددت زمن و غير اشتباه

در کوي ميفروش نباشد نعال و صدر

يکسان بود بمحفل مستان گدا و شاه

از بسکه داد زلف رسن بازو ريسمان

يوسف صفت فکنده دل عاشقان بچاه

دستت بشو زخون که نباشد گواه حشر

بنماي رخ که داد بگيري زدادخواه

در راه عشق دين و دل و جان سپرده اي

در اين سرا کسي نرسيده بمال و جاهلي

ليلي بگو که بارش گيرد زاشتران

کامشب گرفته راه تو مجنون زاشک و آه

آشفته دل برشته مهر علي ببند

تا بگسلد علاقه جانت زماسواه

شاهنشه ولايت معني ولي حق

آئينه دار سر ازل مظهر الله

خصم با انبوه لشکر آمد و خيل سپاه

الغياث اي ديده و دل الغياث اي اشک و آه

آه من بگذر زماه و اشک من ماهي بگير

گر گرفته لشکر اعدا زماهي تا بماه

کعبه اي دل بود خصم دغا اصحاب فيل

هان ابابيلي بکن خود نيمه شب بر اين سپاه

گرچه فرعون است دشمن رود نيل از چشم ساز

خصم را با لشکرش در لجه خود کن تباه

خصم اگر نمرود باشد يا که خود تو پشه

همتي خواه از خليل و مغز دشمن را بکاه

کاروان لطف حيدر آمد از پي غم مخمور

گرچه يوسف وارت افکندندن از حيلت بچاه

گر جهان دشمن بود جويم مدد از ذوالفقار

برق سوزد گر بود آشفته يک عالم گناه

آيد از عشق کار شايسته

من و آن کار بار شايسته

روزگاري بعشق کردم سر

ياد از آن روزگار شايسته

فاش کردند سر حق عشاق

گو بياد آر دار شايسته

نيست هر دغدار بنده عشق

منم آن داغدار شايسته

هر بهاري خزان زپي دارد

جسته ام نوبهار شايسته

بختي عقل را ززلف بتان

شد به بيني مهار شايسته

گر هزاران حديث گل گويند

نبود چون هزار شايسته

ميرسد کاروان مصر زراه

سرمه کن زآن غبار شايسته

مدعي رفت جهد کن که بود

وقت بوس و کنار شايسته

کشت دردسرم بده ساقي

زآن مي بي خمار شايسته

کسوت حسن نيکوان يا رب

از چه پود است و تار شايسته

داري آشفته چون قرار بعشق

بگذر زآن قرار شايسته

که بود عشق پرتو ازلي

علي آن پرده دار شايسته

گوي داند که بچوگان کسي افتاده

که بسر رفته بميدان و بسي افتاده

حالت عاشق بي دين و دل آري داند

هر که را کار دل و دين بکسي افتاده

همه تن حيرتم از آب و هواي ره عشق

که هما از چه شکار مگسي افتاده

دل مجنون بفغان ناقه ليلاش زپي

کاروان از پي بانگ جرسي افتاده

دل ببوي سر زلف تو شکار نظر است

درد شب بين که بدست عسسي افتاده

عقل اندوخته خرمن بره پرتو عشق

در ره برق عجب مشت خسي افتاده

توئي آن نور که از طور ولايت جستي

که کليمت بشعاع قبسي افتاده

غم فردا مخور آشفته که کارت بعليست

داد خواهي بعجب دادرسي افتاده

گلزار عشق چون تو نهالي نيافته

رخسار حسن همچو تو خالي نيافته

جز ابروان بروي تو هرگز منجمي

بر آفتاب بدر هلالي نيافته

چندي حکيم نقطه موهوم جست و باز

غير از دهان دوست خيالي نيافته

ميخواست حسن دوست که تا جلوه اي کند

جز عرصه خيال مجالي نيافته

مجنون بدانش آنکه نه ديوانه تو شد

عاشق نباشد آنکه کمالي نيافته

صد دوره زد سپهر و مه و سال پس نديد

خوشتر زوقت وصل تو سالي نيافته

با اينکه خضر خورده زلال حيات را

چون لعل دلکش تو زلالي نيافته

چندانکه آدمي و ملک وصف کرده عقل

مانند تو فرشته خصالي نيافته

پروانگان زپرتو شمع تو سوختند

آشفته ات چرا پر وبالي نيافته

نور خدا در آينه اوليا بتافت

همچون علي جلال و جمالي نيافته

ساقي بباد دوست کرم کن پياله اي

درويش را زسفره يغما نواله اي

برخيز زلف و رخ بنما و بچم که دل

خواهد بنفشه زار و گل و سرو لاله اي

محتاج درس و حکمت يونانيان چراست

خواند از کتاب عشق تو هر کس نواله اي

طغراي خط بگرد رخت دل چو ديد گفت

دارد بکف بفتوي خونم رساله اي

خوي بر گل عذار تو گوئي بصبحدم

بر برگ گل زابر چکيده است ژاله اي

گفتم که ماهي و نبود ماه را کلاه

سروي بسر زمشگ نبسته کلاله اي

بهر کساد حسن خطت ميزند سلاح

وقت کساديست مه آرد چه هاله اي

مطرب ززخمه اي که تو بر پرده ميزني

هر زخم دل بنغمه او داشت ناله اي

آشفته سرنوشت ازل داده لاجرم

ما را به پير باده فروشان حواله اي

آن پير باده خانه وحدت علي که بود

امکان تمام از خم جودش فضاله اي

گسترده اند مستان از پرنيان ساده

در دور بزم ساقي سيمين تنان ساده

ساقي بکوي غلمان غلمان زباغ رضوان

سرويست ماه پيکر بر سر کله نهاده

خورکي کمر ببسته مه کي کله شکسته

يا کي چميده سروي بند قبا گشاده

خواندم گلشن برخسار گفتم مهش بديدار

کي گل نشسته در بزم مه کي بپا ستاده

سنبل نرويد از گل زلفين تو کدام است

هندو پرستد آتش خالت برو فتاده

اي ماه روي ساقي اي دلبر عراقي

بنشين بزن نوائي خيز و بيار باده

اي مطرب خوش آهنگ چون ساز ميکني چنگ

جز اين غزل نخواني پيش امير زاده

شهزاده معظم داراي کشور جم

کاو را سپر بر در هر روز بوسه داده

اي پادشه امکان اي فر و دست يزدان

آشفته چون سگ تست او را بنه قلاده

تو ساقي بهشتي زانوار حق سرشتي

من تشنه ام زکوثر جامم بده زياده

اي دل بيا و نقش بتان بر کنار نه

بربط بهل بمطرب و مي بر خمار نه

عذرا بده بوامق و شيرين بکوهکن

سرو چمن بفاخته گل را بخار نه

زنار بر برهمن و بت را به بتکده

سبحه بشيخ و باده بر ميگسار نه

چند از خزان شکايت و چند از بهار لاف

پيرو جوان بفکر خزان و بهار نه

تيغ و کمند و تير بترکان مست ده

تازي سمند سرکش بر شهسوار نه

آب بقا بخضر و زر و لعل را بکان

دور جهان باهلش و گنجش بمار نه

مجنون بياد ليلي و يوسف بشهر مصر

گلشن بباغبان و گلشن بر هزار نه

شيراز را وداع کن و رو بطوس کن

غربت گزين وطن تو باهل ديار نه

خاکت اگر بباد دهد روزگار دون

رخ را بر آستانه شه چون غبار نه

ور مدعي بخصميت آشفته تيغ آخت

تو کار خصم را بدم ذوالفقار نه

هر کاو خلاف کرد در آئين دوستي

بگذر تو از خلافش بر کردگار نه

گر تو پروانه بآتش نکني بازي به

بخطر گر تو پر خويش نيندازي به

خوي شمعست که پروانه بسوزد ناچار

يار اگر با تو نسازد تو باو سازي به

گرچه منزلگه دلدار بود سينه ولي

خلوت دل اگر از غير بپردازي به

قصه عشق که فرجام ندارد ايدل

گر از اين قصه سخن هيچ نياغازي به

يار يکتا بود و عشق چنان بي انباز

ننهي مايه در اين عقد بانبازي به

بر سردار چه خوش گفت بمستان منصور

سر در اين راه نهادن زسرافرازي به

منم از هر دو جهان روي به تو آورده

بنده مخلص ديرين چو تو بنوازي به

منکه از تير نظر لاجرم افتم از پاي

گرم از غمزه تو از پاي در اندازي به

گرچه دل خون شد و اغيار از او بي خبرند

اگر اي ديده نيائي تو بغمازي به

گل رخساره ساقي است زبستان خوشتر

مطرب از بلبل گلشن بخوش آوازي به

صفت عشق زهر عاشق صادق نه نکوست

گويد ار اين سخن آشفته شيرازي به

عشق چه مظهر حق نور علي سر ازل

گر از اين کار بهر کار نپردازي به

خوشتر از شعر عرب نيست بقانون ادب

ميتوان گفت که اين پارسي از تازي به

مس نگداخته کي قابل اکسير شود

کيميا عشق و تو مس هر چه که بگذاري به

با سيخ مژه آمده آن يار سرابيده

دارد بر هر سيخ دلهاي کبابيده

ترسم که بگيرندش کاين قاتل درويش است

کز خون دل عشاق سر پنجه خضابيده

جز غاليه مويت بر عارض نيکويت

از غاليه کس هرگز بر ماه بتافيده

يک نيمه زرخسارت افتاده برون از زلف

خورشيد زشرم او بر چهره سحابيد

تابيده بود گر ماه آبيده بود گرگل

حاشا که بود او را اين سنبل تابيده

بر دير خراب آباد خوش دست برافشانم

يکشب ببرم آئي گر مست و خرابيده

با پرتو او خوش باش در بزم بزن بالي

کز شمع تو در فانوس پروانه حجابيده

از حال دلم چشمت آگاه نخواهد بود

بيداري ما دانند کي مردم خوابيده

شمشير بکف آمد از ترک نگه مستش

بر قتل که يا رب باز اين ترک شتابيده

خوشتر زنواي عشق در پرده نزد اي دل

مطرب که به بزم امشب چنگيده ربابيده

جز مهر علي ما را در دفتر دل نبود

گر کاتب اعمالم صد يار حسابيده

شوق لب شيرينت از خار عسل بارد

زنبور عسل هرگز زينگونه لعابيده

ديباچه اوراقش جز نام نکويت نيست

آشفته اگر در عشق يکعمر کتابيده

زابروان تيغ دو سر بر مه و مهر آخته اي

رتبه خود چه توان کرد که نشناخته اي

هيچکس راه نبرده که کجا منزل تست

چون کليسا و حرم هر دو بپرداخته اي

گفتي اي عقل که با عشق کنم ساز نبرد

پنجه اي صعوه بشاهين زچه انداخته اي

مطربا راست نوازي ره عشاق بيار

اينچنين نغمه از اين پرده تو ننواخته اي

اين صف آرائي مژگان سيه حاجت نيست

که بيک غمزه تو کار دو جهان ساخته اي

دين و دل صبر و خرد رفت بتاراج نظر

تا تو اي عشق دو اسبه بسرم تاخته اي

نوبت سلطنت امروز بزن کز خم زلف

پرچم از غاليه بر مهر و مه افروخته اي

سروناز که در اين باغ شده جلوه گهت

که تو را طوق بگردن بود و فاخته اي

شايد آشفته اي که اکسير مرادت بزنند

زانکه در بوته اخلاصش بگداخته اي

کعبه دل زعلي جا چه دهي نقش بتان

بازي عشق و چنين نرد دغل باخته اي

زانبوه رقيبانم مجال ديد دلبر نه

مگس چندانکه مردم را نظر بر تنک شکر نه

مرا گفتي شبي آيم بخوابت ديده بر بستم

ولي از بخت خواب آلوده ام اين حرف باور نه

پي خورسندي دشمن بريزي خون احبابت

پسندد هيچ مسلم اين ستم گاهي بکافر نه

تو را بادا گوارا باده لعل لب دلبر

که جز خون جگر اي مدعي ما را بساغر نه

از آن ساعت که با اغيار هم بالين شدي ايمه

تو پنداري که آمد يک سر از ياران به بستر نه

بغمزه ساحر چشمش همي ميگفت با زلفش

که اين عود قماري را جز اين زيبنده مجمر نه

آمد بگفتار آن لعل دلخواه

حل شد معمي الحمدلله

نيکست انجام ايجان ناکام

کامشب بکام است آن لعل دلخواه

ببردت زتلبيس از راه ابليس

ره رو شود گم از پير گمراه

از مرکز خاک تا سطح افلاک

سوزيم و شوئيم از اشک و از آه

از لطف آن قد و زحسن آن خد

نه دل بسرو و نه چشم بر ماه

خورشيد هر روز آيد بکويت

تا چهره سايد بر خاک درگاه

منت زدونان تا کي پي نان

همت زحيدر رزق از خدا خواه

ميخانه ظلمات آب خضر مي

خضر است آگاه زين رسم و اين راه

از عشق بازي خوشتر نديدم

زاوقات عشاق صد لوحش الله

آشفته در ذکر از زلف و رويش

هم در شبانه هم در سحرگاه

از هر چه جز عشق کرديم توبه

جز مدح حيدر استغفرالله

ما نداريم نظر بر مي و بر ميخانه

کز لب و چشم تو مي ميکشم و پيمانه

نظره ساقي مستان پي مستي کافيست

مست اين نشئه گريزد زمي و ميخانه

طاق ابروي تو را تا که مهندس بوده

کش بود کعبه باطراف و ميان بتخانه

چکند آدم بيچاره که از ره ببرد

اهرمن زلف و بهشتت رخ خالت دانه

لب نوشين تو شکر به نمکدان دارد

درد ودرمان تو غير تو کجا همخانه

همه مستغرق وصل تو و نالان از هجر

آشنائي بجهان وز همه کس بيگانه

هم جنون خيزد از آن زلف دو تا هم زنجير

زآن گرفتار تو شد عاقل و هم ديوانه

شمع و گل راست اگر بلبل و پروانه نديم

خود تو هم شمعي و گل بلبل و هم پروانه

گفت آشفته که جان تحفه بجانانه ببر

چون نکو ديد تو هم جاني و هم جانانه

من بيکتائيت اي دست خدا بستايم

گر چه جز ذات خداوند کسي يکتانه

چند زين زن صفتان منت بيهوده بريم

دست من گير تو اي دست خدا مردانه

اي لبت بر خون مردم تشنه چشمت گرسنه

آن به بيداري بريزد خون و آن اندر سنه

جوشن ترکان غازي آهنين شد تا کمر

بر تو عنبر شد زره از فرق سر تا پاشنه

مردم ديده غلط پنداشت خطي بر رخت

آه مشتاقان اثر کردت مگر در آينه

ماه و خور پروانه سان آيند بر بام و درت

گر بتابد پرتو شمعت شبي از روزنه

پارس را کرده مسخر غمزه جادوي تو

تاخت آرد بر سپاهان ترک چشمت يک تنه

سوخت زآه آتشيم خرقه و نبود عجب

لاجرم آتش فتد در پنبه از آتش زنه

تا کجا يرغو برم از ترک چشم کافرت

خون هر مؤمن بگردن دارد و هر مؤمنه

وارهاند جان آشفته از اين خونخواره گان

آنکه سلمان را گرفت از شير دشت ارژنه

اندر آن معرض که تابد آفتاب روز حشر

جز بزير سايه ات ما را پناهي هست نه

شهر بيدار از آن مردم خواب آلوده

خلق سرمت از آن مست شراب آلوده

جز دو چشم تو که صد قافله دل بسته به بند

نشنيد است کسي رهزن خواب آلوده

زاهد وعارف و عامي زنگاه تو خراب

نبود کس که نشد از تو خراب آلوده

گر به پيرانه سرم شب ببر آئي سرمست

سازيم باز به تشريف شراب آلوده

گر حصاري زولاي تو بود گرد جهان

هيچ طوفان نکند خاک بآب آلوده

من گرفتم نکنم دعوي خونم بر خلق

چه توان کرد بآن دست خضاب آلوده

شعر رنگين و تر آشفته گرت ميبايد

دفتر خويش بکن ازمي ناب آلوده

نبري ذوق از آن لب که برد نام رقيب

نوش داروست پس از زهر مذاب آلوده

هر کرا حب علي نيست بديوان عمل

دفتر اوست بديوان حساب آلوده

گر براني زسگان در خويشم بعتاب

سر نهاديم بر آن حکم عتاب آلوده

ممکن است و نگرفته است صفات امکان

بوتراب است نگشته به تراب آلوده

از جرس ديدي فغان برخاسته

ناله از دل آنچنان برخاسته

کيميا دارد نشان سيمرغ نام

از وفا نام و نشان برخاسته

رسم کجرفتاري اهل زمين

اولا از آسمان برخاسته

استخوان دنيا و گردش ما سگان

زآن محبت از ميان برخاسته

نيشکر آورده حنظل نخل صبر

بو زگل و زگلستان برخاسته

کافران بگسسته زنار و صليب

رسم اسلام از جهان برخاسته

نشئه از مي رفته و نغمه زرود

شمع را سوز از زبان برخاسته

ناي را گشته نفس در دل گره

وز دل بربط فغان برخاسته

خضر گمگشته در اين ظلمت سرا

آب حيوان از ميان برخاسته

نوح را کشتي تبه گشته مگر

زين ميانه بادبان برخاسته

آتش نمرود سوزان و خليل

آه و فريادش زجان برخاسته

عاشق سودازده از آن ميان

از سر سود و زيان برخاسته

از پي حرز امان از هر بلا

مرغ طبعم مدح خوان برخاسته

پرزنان آشفته شد سوي نجف

روي بر دار الامان برخاسته

بر چهره باز زلف چليپا شکسته اي

زنار زلف خويش و دل ما شکسته اي

گر بت پرست راست چليپا نشان کفر

بر بت چرا صنم تو چليپا شکسته اي

لؤلؤ پراکني بعذار چو آفتاب

بر قرص ماه عقد ثريا شکسته اي

بشکست چشم مست تو دلرا بغمزه دوش

پنداشتي که ساغر صهبا شکسته اي

گر صف شکن شوند بيغما بتان ترک

تو ترک چين و خلخ و يغما شکسته اي

بس شيشه ها بسهو شکستي و چون کني

تا شيشه ي دلم که بعمدا شکسته اي

از چهره تو شمع فلک بي فروغ شد

از زلف نرخ عنبر سارا شکسته اي

بازار حسن يوسفي از تو بود کساد

در مصر نرخ کار زليخا شکسته اي

اي خامه تا مديح علي ميزني رقم

بازار قند و طوطي گويا شکسته اي

آشفته تا مقيم در مرتضي شدي

با پاي طاق کاخ مسيحا شکسته اي

زمويت سنبل بويا شکسته

زرويت لاله حمرا شکسته

رخت کرده کساد گل بگلزار

قدت سرو سهي را پا شکسته

غلامان سر کوي تو غلمان

بهشتت جنت حورا شکسته

دلم بشکست چشم مستش و گفت

که مستي شيشه صهبا شکسته

که پيوست آن شکست طره با هم

بنام ايزد چه پا برجا شکسته

نکردت رخنه در دل از چه شيرين

اگر چه کوهکن پارا شکسته

باوج آسمان عشق جبريل

پر و بال جهان پيما شکسته

زسنگ انداز بام قلعه عشق

سر نه گنبد مينا شکسته

دل آشفته را ميماني ايزلف

که مي آئي زسر تا پا شکسته

کلاهي دارم از خاک در دوست

که تاج قيصر و دارا شکسته

سپاه خصم را درويش اين در

بيمن همت مولا شکسته

اي مو بر آفتاب تو مشکين کلاله اي

اي خط بماه عارض دلدار هاله اي

از احسن القصص نکند ياد يوسفش

خواند از کتاب حسن تو هر کس مقاله اي

از ماه تا بماهي و از عرش تا بفرش

هر کس برد زخوان عطايت نواله اي

گفتم مديح حسن تو طغرائي خطت

دادم ببوسه بر لب نوشت حواله اي

اندوختيم خرمن سالوس ساقيا

زآن آب آتشين بمن آور پياله اي

اي خوي زتو طراوت آنچهره برفزود

بر گل نگر تو شبنم و بر لاله ژاله اي

چون نيک بنگري دل خونين عاشق است

گر داغدار سر زند از خاک لاله اي

جانان جان و مظهر ذاتي و اصل نور

از ماء وطين نه تنها فرخ سلاله اي

معني باء بسمله قرآن ناطقي

دست خدا و مظهر لفظ جلاله اي

آشفته را نزاده بجز مدحت علي

اي بکر طبع تا تو مرا در حباله اي

اي زلف تا قرين تو شد اين دل پريش

مجنون دل شکسته و حيران و واله اي

زآن دل آرا بگويم يا نه

از دل زار بگويم يا نه

همچو خورشيد و پريوار نهان

صفت يار بگويم يا نه

شعله طور از او يک قبس است

وصف ديدار بگويم يا نه

عشق را کار بود پرده دري

سر اين کار بگويم يا نه

دهنش هيچ ميان است گمان

شرح اسرار بگويم يا نه

آن شکر خند لبت ضحاک است

وصف آن مار بگويم يا نه

زير زلفين چليپات بتي است

نام زنار بگويم يا نه

عشق حق گفت بقول منصور

شکوه از دار بگويم يا نه

مي بشويد زدرون زنگ ريا

کار خمار بگويم يا نه

نيست چون محرم اين رنج طبيب

درد با يار بگويم يا نه

يار دل مخزن سر دست خدا

با وي اسرار بگويم يا نه

دلم بهرزه بسوداي خام افتاده

زحرص دانه کبوتر بدام افتاده

چگونه طبل نهاني زنم بزير گليم

مرا که طشت حريفان زبام افتاده

تو را که کام زحلواي وصل شيرينست

چه غم که دلشده اي تلخ کام افتاده

رميده گشت زمن دل چو آهوي وحشي

غزال وحشي من با که رام افتاده

کناره ميکنم از کوي ميکشان گوئي

مرا بسر هوس ننگ و نام افتاده

گرفته محتسب و شيخ گرد عاشق مست

فغان که صحبت خاصان بعام افتاده

اگر چه آه پيام دلم دهد جان گفت

زچيست کار تو را با پيام افتاده

مريز خون دلم زابروان کج اي ترک

که ذوالفقار پي انتقام افتاده

به پيش سنگ دلت اي صنم دلم به نياز

چو بت پرست به پيش رخام افتاده

بيار ساقي مستان شراب زنگ زدا

مرا که آينه اندر ظلام افتاده

عبث بزلف تو منزل نکرد آشفته

نصيب خيل غريبان بشام افتاده

حذر نميکني اي ترک دلشکن هشدار

که داوريت به پيش امام افتاده

ولي و حجت حق صاحب زمان مهدي

که دهر را بکف او زمام افتاده

جسمم چو شمع در غم جانان گداخته

تنها نه تن که در بدنم جان گداخته

بگداخت جان بجسمم و بس خوش دلم که هست

خالص زري کز آتش سوزان گداخته

پروانه سوخت زآتش ديدار و دم نزد

افسوس از آن که از تف حرمان گداخته

از چاک سينه جست زبس آه شعله دار

سر همچو شمع تا بگريبان گداخته

شد همچو زيب چشم و فرو ريخت از مژه

کاندر چراغ در شب هجران گداخته

اشکم گداخت در صدف ديده ايعجب

لؤلؤ که ديده در دل عمان گداخته

خود از کجا همي جهد اين برق خانه سوز

کز او تمام دشت و بيابان گداخته

خون است لاله سربسر اما نميچکد

خونش بدل زداغ گلستان گداخته

تو آبشار رحمت و ساقي کوثري

آشفته ات زتابش نيران گداخته

يک پشته مشک تاتار بر دوش خويش بسته

در چين هر شکنجش چين و ختن شکسته

دزديده بين برويش کز سحر چشم جادو

راه نظر بمردم از تير غمزه بسته

نه دل بدست آيد نه دلبرم چه سازم

کز دام رفته آهو ماهي زشست جسته

از هر کناره فوجي از تير گشته بسمل

وز هر کرانه جمعي درخاک و خون نشسته

داروي دردمندان در لعل تست پنهان

رحمت چرا نياري بر عاشقان خسته

تا آن دو زلف ستار بگشوده اي برخسار

سبحه زدست رفته زنار شد گسسته

با توشه توکل در نار اگر خرامي

همچون خليل بيني گلهاي دسته دسته

هر کس که بست خود را بر بندگي حيدر

از منت جهاني آشفته وار رسته

بجز زلف تو کفر و غير چشمان تو ساحر نه

بجز رويت بهشت و جز لب لعل تو کوثر نه

بدست چشم مستت زابروان تيغ دو سر ديدم

بجز در پنجه حيدر سر تيغ دو پيکر نه

ني خامه شکر ريزد زوصف آن لب شيرين

مگو غير ازني هندوستان را هست شکر نه

اگر اي دست حق دستم نگيري از سر رحمت

زخيل ممکناتم هست گوئي يار و ياور نه

بپاداش عمل آشفته را دوزخ بود درخور

ولي با عفو جام تو مرا اين حرف باور نه

مرا کز عشق تو در هر سخن صد داستان بسته

غمت مرغ شکر گفتار نطقم را زبان بسته

شتربان را بگو تا محمل ليلي بخواباند

که امشب اشک مجنون راه را بر کاروان بسته

زکعبه لاف زد زاهد کز اينجا کار بگشايد

در ميخانه را بر امتحان پير مغان بسته

کس از طعن حسود ايدل نخواهد رست در عالم

اگر چه خويش را عيسي صفت بر آسمان بسته

قدش را سرو بن گفتم خرد گفتا خطا گفتي

کجا بر سرو بستان مهر و مه را باغبان بسته

دل بيمار را جستم دوا بگشود لب گفتا

لب نوشين من اينک شکر بر ناردان بسته

ندانم آن حرير اندام را دل چيست اندر بر

همي دانم که سنگ خاره را در پرنيان بسته

ندانم ترک چشمت با کدامين خيل ميتازد

که پيوسته کمند زلف بر چاچي کمان بسته

حذر از کشتزار خود بکن دهقان در اين وادي

که مرغي زآشيانه راه بر برق يمان بسته

ببار اي آسمان چندانکه خواهي فتنه در عالم

نديدي خويش را آشفته بر دارالامان بسته

در ميخانه رحمت نجف آن مضجع حيدر

که خود را بر مکانش از شرافت لامکان بسته

بر اين جا آن بلا بالا گرفته

بلا اندر زمين بالا گرفته

حذر کن شهسوار از آب چشمم

که سيلش کوه تا صحرا گرفته

اگر نه مردم آبي است چشمم

نشيمن از چه در دريا گرفته

زمخموري چشمت شب خبر داشت

که بر کف ساغر صهبا گرفته

چو پروانه زجانش نيست پرا

کسي کاو ياربي پروا گرفته

زتو خورشيد کسب نور کرده

زمن ياد اين هنر حربا گرفته

از اين سوز نهاني شمع آسا

مرا آتش زسر تا پا گرفته

زسنگ خاره سيم آرند بيرون

بسيمت جا چرا خارا گرفته

عبث مجنون بحي ليلا چه جوئي

که کوه و دشت را ليلا گرفته

بخون کيست چشمت داده فتوي

که رخسارت زخط طغرا گرفته

بسوداي سر زلف تو سر داد

زسر آشفته اين سودا گرفته

بخاک آستان طوس منزل

ميان عقبي و دنيا گرفته

بدستي ميزند بر سر زحسرت

بدستي دامن مولا گرفته

دوش بي ما صنما ساغر صهبا زده اي

نوش بادت مي دوشينه که بي ما زده اي

مي گلرنگ پسنديده بود خاصه بهار

سخن اينجاست که اينجا نه دگر جا زده اي

بي تو ما جرعه ننوشيم تو خمخانه زني

سخت بي مهري بدعهدي تنها زده اي

من و مخموري و دردسر شب تا دم صبح

عيش تو خوش که سبو از بت مينا زده اي

تلخ کامي مرا ياد کن و بوسه بيار

زآن دهاني که مي و نقل مهنا زده اي

من و آن شعله که از طور دلم جست کليم

ارني گوي تو بر سينه سينا زده اي

پر زليلي است همه برزن و کوي اي مجنون

بعبث بيهده تو خيمه بصحرا زده اي

چون نصيب تو نشد آب خضر اسکندر

تيغ از خشم چه بر پهلوي دارا زده اي

از من خسته سلامي برسان باد صبا

چون تو خود را بسراپرده سلما زده اي

سر موهوم لبت بود معماي حکيم

بيش حرفي زپي حل معما زده اي

گاه از زلف کشي اژدر موسي در دم

گه زلب طعنه بر اعجاز مسيحا زده اي

دست از دامن امکان نگسل آشفته

تا بدامان علي دست تولا زده اي

تا بميخانه رحمت شده اي محرم راز

پشت پا بر حرم و دير و کليسا زده اي

چه اعتبار بسرو است چون تو در چمني

چه احتياج بشمع است چون در انجمني

تو را که مشگ زمو نافه نافه ميريزد

خطاست آنکه بگويند آهوي ختني

بسحر چشم فسونگر عدوي زهادي

بچين زلف چليپا بلاي برهمني

بغير گل نسزد جامعه دگر به تنت

که سرو سيم تن و ارغوان گل بدني

تبسم لب تو غنچه را خموشي داد

که ديد نيست به پيش لب تواش دهني

تو اي نسيم صبا گر زمصر ميآئي

مرا بيار زيوسف شميم پيرهني

بياد طلعت ليلا و داغ مجنون است

اگر که لاله زند سر بدامن دمني

شهير در همه شهري بدلبري ايشوخ

ولي چه سود که بد عهد ترک دلشکني

سزد که بخت نوي بخشدت بکسوت عمر

حسام سلطنه را چونکه بنده کهني

شهي که ملک سليمان بزير خاتم اوست

ولي بخاتم او ره نبرده اهرمني

بزلف و چشم نه او فتنه ميکند تنها

که تو بشعرتر آشفته فتنه زمني

نيست يعقوب را چو تو پسري

ورنه با يوسفش نبود سري

اينکه در راه عشق نوسفري

تو زپا نالي و مراست سري

اين جمال و کمال و خلق نکو

ملکي يا که حور يا بشري

شمع پروانه را بسوخت چنان

کز وجودش بجا نماند اثري

به تو مستغرقم چنان ايشوخ

که ندارم زخويشتن خبري

من نظر از تو برنميگيرم

گر تو بر من نميکني نظري

آنکه چون برق ميرود زنظر

ريخت در آشيان ما شرري

ميتوان کردنش به تو نسبت

کله بندد زمشگ گر قمري

از شب هجر روز محشر را

کرد ايزد حديث مختصري

گفتمش رو مپوش آشفته

گفت با آينه تو بي بصري

تو که در چشم چنين غمزه کافر داري

دين اسلام تواني زميان برداري

سجده آرند به تو شيخ و برهمن با هم

که دو محراب به بتخانه آذر داري

حاجيان گرد حرم صف زده کاين خانه تست

تو مگر جز دل ما خانه ديگر داري

گاه از چهره کني آتش نمرود عيان

گاه گلزار خليل و لب کوثر داري

بار ده تا گذرد در خم زلف تو نسيم

خواهي ار ساعت گلزار معطر داري

چون بريزد زمژه خون دلم در مژگان

بر رگ مردم چشمم همه نشتر داري

هندوان بت نپرستند بفرخار ديگر

اين ملاحت که تواي لعبت کشمر داري

کشتگانت بقيامت چو بمحشر آيند

از پس حشر تو خود محشرديگر داري

نبري نام رقيبان زتغافل بر لب

زهر آميخته با قند مکرر داري

شايد ار شيردلان صيد کمند تو شوند

تا بکف تيغ کج شاه مظفر داري

ابروي تست که بر ما کشيده شمشير

تو که از مشک ختن جوشن مغفر داري

نصرت دولت و دين مالک ملک جمشيد

که زخاک درش آشفته تو افسر داري

بر سمن تا خطي از غاليه تحرير نکردي

آيت حسن و صباحت همه تفسير نکردي

کور شد اي مه کنعان زغمت ديده يعقوب

رحمي اي تازه جوان بر پدر پير نکردي

قاصدا نام مرا بردي و غمگين شده يارم

خوب شد شرح غمم را همه تقرير نکردي

تا کمان ابروي تو کرده بزه تير نظر را

نيست صيدي که در اين ناحيه نخجير نکردي

کي تو نقاش تواني که کشي نقش نگارم

تو که هيچ آن دهن شيرين تصوير نکردي

گر نه اي آهوي مشکين نظر شير شکاري

از چه مرغ دل مسکين هدف تير نکردي

مي کهنه ببرد اندوه ديرينه حکيما

داروي دفع غم اينست تو تدبير نکردي

مستي اي نرگس جادو که زدي تکيه بر ابرو

مست مي تا نشدي تکيه بشمشير نکردي

ايکه هست از نظر لطف تو آبادي عالم

دل ويرانه ما را زچه تعمير نکردي

تا که افتاده بکف سبحه ات اي زاهد خودبين

نيست يکتن که باو حيله و تزوير نکردي

خوش اثر کرد سر زلف تو زنجير جنون شد

خواب آشفته ما را که تو تعبير نکردي

ايکه بر عارض افروخته بر دل ناري

از چه رحمت بدل سوختگانت ناري

بت پرستان جهان راست حمايل زنار

بر بت و چهره تو از زلف کني زناري

گر زليخا نگرد روي تو بي پرده به مصر

حاش لله که به يوسف بودش بازاري

مار زلفين تو عمدا بزند زخم بجان

عقرب آسوده شود تا نکند آزاري

لوث زهدت نرود از دل و جان اي زاهد

تا بکفاره شوي خاک بود در خماري

لاجرم سلطنت کون و مکانش بخشند

هر که بر بندگي عشق کند اقراري

وه که در ساحت دل نيست جز اقليم خراب

زآنکه جز عشق در اين خانه بود معماري

تهمت دل به که بندم که بسينه گم شد

که در اين خانه بجز تو نبود دياري

تا که آشفته حديث سر زلف تو نوشت

طبله مشک ختن را نخرد عطاري

تو هم اي مرغ دل بر گل بخوان از عشق دستاني

که دستان ساز شد هر بلبلي بر طرف بستاني

نشان از خيمه ليلي در اين وادي نمي بينم

کنم مجنون صفت هر روز گر طوف بياباني

لبت دارد دواي دردم و ناچار ميميرد

مريضي را کز آن عناب بنويسند درماني

نيايد در خم چوگانشان جز گوي مهر و مه

اگر ترکان بسازند از سر زلف تو چوگاني

کجا اين بي بضاعت را شماري از خريداران

کز اين زنجير صد يوسف دراندازي بزنداني

کمانداران زهر سوئي بتيري خسته آهوئي

تو هم تير مژه داري بساز اي چشم پيکاني

نخواندي گر حديث زلف او بر غير در محفل

چرا آشفته پيوسته از اين گفته پريشاني

چند مسافرت دلا سوي حجاز ميکني

کعبه دل طواف کن گر تو نماز ميکني

طوف دل شکسته کن ميل درون خسته کن

چون بحقيقي رسي ترک مجاز ميکني

گفتمش اين نياز من گفت نه يکهزار نه

خود تو اگر زناز ما کسب نياز ميکني

برگ حجاز عشق را توشه بجز صفا منه

زاد سفر زآب و نان بيهده ساز ميکني

نرگس مست خفته اش ديده مردمان ببست

نرگس باغ چشم خود بيهده باز ميکني

قصه اين و آن مخوان وصفي از آن دهان بگو

رفت سبکتکين و تو وصف اياز ميکني

گفتم آشفته را زتو بود عجب فسانه

گفت بگو ز زلف اگر قصه دراز ميکني

آفت دين و دل و فتنه هر مرد و زني

آوخ اي غمزه جادو که چه پرمکر و فني

سبحه زاهد و زنار مغان هر دو گسست

که نه زاهد دل و دين دارد و نه برهمني

من کجا دعوي پرهيز کجا توبه کدام

که اگر خاره شود توبه تواش ميشکني

به بناگوش و خطت مشگ و سمن شايد گفت

هم اگر غاليه سايند به برگ سمني

گر بود رستم دستان که بود پا بستت

گر از آن زلف تواش رشته بگردن فکني

الله الله که چه پيوسته اي اي سيل فراق

که اگر کوه بود صبر زجايش بکني

من نظر وقف بر آن نرگس زيبا کردم

تا خلايق همه دانند که منظور مني

حرف در جوهر فرد دهنت هيچ مگوي

که در آن نقطه موهوم نگنجد سخني

يارم از لعل شکرخند اگر شيرينست

در وفاداريش آشفته تو هم گو نکني

صوفي صومعه که زد دوش دم از قلندري

ديد چو مي بجام جم خورد برود سکندري

جام کشيد و مست شد عارف مي پرست شد

گفت که اين عرض خواص داده بجان جوهري

واي بپارسا اگر آن بت پارسي رسد

خاصه بدست ساغري از مي صاف خلري

از کف ساقي اي پسر جام بگير هر سحر

چشه آفتاب جو ايکه زذره کمتري

ايکه کشي بغمزه اي زنده کني بعشوه اي

از چه نميکني بتا دعوي از پيمبري

رفت بغمزه تو دل خونشد و ريخت از مژه

گو چکند رعيتي در کف ترک لشکري

با که کنيم داوري از تو که مير مجلسي

داور اگر ستم کند ترک کنيم داوري

بال عقاب تير او تاج بفرق مينهد

سايه اگر تواي هما بر سرما بگستري

آشفته دوست جوي و بس گرچه بر زيان بود

خواند خداش پارسي ترکش گفت شکري

زآن آب که چون آتش از مرد برد خامي

ساقي بروان جسم برخيز بده جامي

از سير گل و سروش آسوده بود خاطر

آنرا که سري باشد با سرو گل اندامي

درد غم عشقت را انجام طلب کردم

آغاز نبود و نيست پيدايش سرانجامي

با قامت رخسارت هرگز نشنيده کس

سروي بلب جوئي ماهي بلب بامي

شايد نمکي سايد روزي بدل ريشم

زآن لعل شکر چنديم مشتاق بدشنامي

با غير چه خواهم کرد من کز حسد و غيرت

رشگ آيدم از قاصد کارد زتو پيغامي

سلطان جمالت را کردم چو بجان مدحت

طغرائي خط بنوشت بر لعل تو انعامي

عاشق زغرض پاکست خودکام هوسناکست

ناکام بود ناچار هر کو طلبد کامي

آن زلف پريشان بود منزلکه آشفته

عمري که بسودايش خوش داشتم ايامي

سلطاني ملک عشق ما را زازل دادند

درويش چه غم داري زين حرف که گمنامي

آن شاهد روحاني کاندر دل و جان جا کرد

بي ياد بناگوشش کي صبح شود شامي

که گفت ايدل کز اسرار محبت باخبري گردي

گذاري نيکنامي و بقلاشي سمر گردي

که گفت اي ديده عمان باش و لؤلؤ در کنار آور

که گفت اي مردم ديده تو غواص گهر گردي

نميکردي اگر خود را بآن باريکي اي گيسو

کجا بودت جلادت تا بگرد آن کمر گردي

نديدم اندر اين بستان ثمر از تو بجز حرمان

بود يا رب که اي نخل محبت بي ثمر گردي

نه هر که ديده اي دارد بمنظوري سپارد دل

بکن جهد اي دل شيدا که از اهل نظرگردي

بشام هجر ميکردم حديث قامتت با دل

بجوش آمد دل و گفت اي قيامت مختصر گردي

تو را چون سيم و زر جز چهره و اشک بصر نبود

چرا بايد که گرد اين بتان سيمبر گردي

نه هر در کاو يتيم افتد فزايد نرخ بازارش

دعا کن اي در يکتا يتيم و بي پدر گردي

زآن زلف پريشان جو دال آشفته خود را

مي ديوانه اي تا چند هر سو در بدر گردي

اي خوشا آن سر که گردد گوي چوگان سواري

سخت تاز و شخ کماني تير افکن جان شکاري

ملک دل ازغمزه بگرفت و خرابش کرد آري

ترک يغمائي چنين باشد چو تازد بر حصاري

از پس مرگم متاز آن اسب تازي بر مزارم

تا که از خاکم بدامان تو ننشيند غباري

دفتر و سجاده و خرقه بيار و جام بستان

تا بکوي ميفروشانت فزايد اعتباري

غالب الظن حوض ميخانه بود سرچشمه تو

اي شراب کوثري ميبينمت بس خوشگواري

گر حديث اشتياقم مطرب اندر ني بخواند

جاي هر نغمه زهر بندش برون آيد شراري

همرهان رفتند و من در زيربارم ساربانا

رحم کن بر اشتري کاو باز مانده از قطاري

تا تو را آن تيغ ابرو هست و آن گيسوي پرخم

حاجت تيغ و کمندت نيست اندر کارزاري

از چه نايد يکدم آن بالاي موزون پيش چشمم

گر گزيند سرو منزل در کنار جويباري

نشنود جز وصف رخسار تو کس زآشفته هرگز

اندر اين موسم که بر هر گل غزلخوان شد هزاري

بچين زلف تو پيوسته با چشم تو ابروئي

کماني و کمندي را بهم پيوسته جادوئي

بجز وحشي غزال تو که او مردم فريب آمد

شکار افکن که در چين و ختا ديده است آهوئي

چه اي خال هندو زير زلف آن پري پيکر

بروي بت کشيده طيلسان از مشک هندوئي

زسر تا پا همه نازي زخوبان جمله همتائي

چه حاصل زين همه خوبي نگارينا که بدخوئي

چرا آن سرو قد در چشم ما منزل نميگيرد

اگر سرو سهي منزل گزيند بر لب جوئي

نموده نافه خون در ناف آهوي ختا و چين

صبا از نافه زلف تو برده در ختا بوئي

من از آشفتگي آشفته با زلفش نه پيچيدم

بگو حال دلم آنجا صبا گر محرم اوئي

فصل گل گفته واعظ نکني مي نوشي

وقت آنست که سجاده بمي بفروشي

چشم مست تو زنو عربده آغاز کند

زلف و ابروي تو گفتند زبس سر گوشي

چون بخود آيم و هشيار شوم کاندر بزم

ساغر چشم توام داد مي بيهوشي

خيز چون ساغر مي لب بلب يار بنه

چند با اين دل پرخون تو چو خم در جوشي

چنگ زد در خم آن زلف زقلب آشفته

جاي آنست که چون چنگ بجان بخروشي

مه من گر شودت مشتري اي يوسف مصر

خويشتن را چو غلامان حبش بفروشي

به تو ميسزد سرا پا همه ناز و کبريائي

که مسلمي بخوبي و تو راست پارسائي

نشنيده اي زمطرب بجز از حديث هجران

که زبند بندش آيد همه نغمه جدائي

تو زپرده گر درآئي چکني بجان مردم

که زعشوه نهاني دل خلق ميربائي

چه کني ملامت دل که تو بت پرستد از جان

که چه آينه بيارند تو خويشتن ستائي

سوي کشور دگر رو پي دين و دل نگارا

که زپارس برفکندي تو رسوم پارسائي

تو چو برق برگذشتي و بسوخت خرمن ما

که بشعله خار و خس را نه سزاست آشنائي

نبود دلي که نبود بشکنج طره او

که بچين زلفش آشفته تو هم دلي فزائي

تو که پرچمي زعنبر بفر از ماه داري

چه غمي زدود آه دل دادخواه داري

مه ماهيت بحکمند و بکوب نوبت حسن

تو که جمع چون سليمان همه دستگاه داري

چه بلندي اي خم زلف مگر که شام هجري

که بسايه آفتاب و به پناه ما داري

زچه رو گياه مهرت نزند زباغ دل سر

تو که بر عذار چون مهر زخط گياه داري

شکنند قلب ياران همه صف کشيده مژگان

زچه عالمي نگيري تو که اين سپاه داري

چه غم اردو ترک چشمت بخورند خون عاشق

که زمست سر زد اينها نه تو خود گناه داري

پي ديدنتدهم سر نکني اگر چه باور

بکن امتحان بخنجر اگر اشتباه داري

ببضاعت قليلم فکني نظر نه بالله

تو که صد چو يوسف مصر اسير چاه داري

بسم ان دو دست مخضوب بدادخواهي حشر

که بخون خويش آشفته تو ده گواه داري

دل پرگناه را نيست غمي زهول محشر

که علي و آل او را همه جا پناه داري

مرغ هوهو زد بگلشن خيز دهي

از سبو مي در قدح کن يا صبي

ناخدا را گو بطوفان دل بنه

کان نه آن درياست کش يا بند پي

ني برقص آورد باد صبحدم

نوش کن باده ببانگ چنگ و ني

جام جم گير و مخوان قصه زجم

مي بخواه و بگذر از کاوس کي

آب آتشگون و لاله آتشين

برد از خاطر غم سردي دي

گر کسي مجنون شود در دشت عشق

ليلي ديگر برون آيد زحي

اي عزيز ار سوي کنعان بگذري

گويدت يعقوب اهلا يا بني

آذرم بر جان زد آذربايجان

ميبرم يرغو بر سلطان ري

تا بگيرد از کرم فيروز شاه

خرقه آشفته را از رهن مي

دين و دل اي سيم تن تنها نه از من ميبري

با چنين رو دل زسنگ وروي آهن ميبري

ميکني اندر شبستان خم زلفت نهان

آنچه دل از خلق اندر روز روشن ميبري

با چين بستان روحاني که باشد بيخزان

باغبان بي بصيرت نام گلشن ميبري

نافه از چين اي صبا بردن بزلف او خطاست

خوشه چينا چند خوشه سوي خرمن ميبري

رخنه دلرا رفو زآن نوک مژگان کن طلب

رشته را بيهوده اندر چشم سوزن ميبري

يک لطيمه غنبر ار خواهي خوري صد لطمه موج

گو بيا گر عنبر بدامن ميبري

ناخن از خونم کني رنگين که بنمائي بغير

تحفه خون دوست را از بهر دشمن ميبري

بس بود آن طره ابرو تو را اندر مصاف

بي سبب در رزمگه شمشير و جوشن ميبري

خدمت زلف بناگوش بتان کن باغبان

چند زحمت از پي نسرين و سوسن ميبري

اي شکنج زلف اين سحر است يا خود معجز است

کافتاب و ماه را رشته بگردن ميبري

دل شده آشفته را تا چند اي زلف رسا

بند برپا کو بکو برزن ببرزن ميبري

زاهد خام بهرزه چو برآرد نفسي

هست معذور که دروي نگرفته قبسي

کي رود شوق لبت از سرم از گفته شيخ

طالب قند گريزد زهجوم مگسي

تار مطرب شکند شيخ که اينست صواب

نفس تار ار شکني عين صواب است بسي

هر که را شحنه عشق است بمنزلگه دل

نيستش بيم زعقل ارچه گمارد عسسي

کي کنند از در انصاف زباغش بيرون

گرد گلزار هم ار سر بزند خاروخسي

روح آشفته پي طوف حريم شه طوس

همچو مرغي که بگلشن بپرد از قفسي

تا که بمصر نيکوئي سکه زدي بدلبري

يوسف مصريت زجان بسته ميان بچاکري

نوبت سلطنت بود دعوي معجزه بکن

ختم به تست نيکوئي چون به نبي پيمبري

در غم سيم طلعتت اشک چو زر بود مرا

ما و تو هر دو را سزد دم زدن از توانگري

مطرب خوش نوا بخوان شاهد کشمري بچم

ساقي پارسي بده باده صاف خلري

چهر چو گنج شايگان جان ببري برايگان

چونکه بدوش افکني طره چو مار چمبري

زنده شوند از طرب کرده کفن بتن قبا

گر تو بخاک کشتگان همچو مسيح بگذري

منع نظر زمنظرت عاشق خسته را مکن

تا که زباغ حسن خود در همه عمر برخوري

آدميان و وحشيان جمله اسير بند تو

زيبدت ار بجادوئي دل ببري تو از پري

جلوه کنان به بتکده اي بت سيمتن بيا

تا چو خليل بشکني جمله بتان آذري

شکوه مکن زچشم او گر همه ريخت خون دل

آشفته خون خور افتد ترک چو گشت لشگري

يا مقلتي تزود من نظرة الحبيبي

زيرا که ديده را نيست بي ديدنش شکيبي

يا مهجتي تمتع من قبلة العذارا

کز باغ خلد زين به نبود تو را نصيبي

يا من بک اعتمادي رفقا علي الفوادي

در کوي تو بنالد چون نيمه شب غريبي

يا عاجلا بقتلي لله عليک مهلا

کاموزمت جوابي گر گيردت حسيبي

ان تنظرو العواذل في خدک لعيبي

و الله لن تلومو من نظرة الحبيبي

رحما بذي الحمار قم فاسقني عقارا

کاين درد را نباشد جز جام مي طبيبي

ما الحيله للشرمد يا راکبا علي البرق

من دست در عنان و تو پاي در رکيبي

انت الذي ملکت من مشرق الي الغرب

اين خطبه را بنامت خوش خواند دي خطيبي

زآشفته ياد آور اي همنفس بگلزار

در زاري ار به بيني شوريده عندليبي

تو را که از همه خوبان شهر ممتازي

روا بود که مرا از نظر نيندازي

تو را که رخ زخط زلف کافرستان شد

سزد شعائر اسلام اگر براندازي

کجا بمنظر دل جاي گيردت دلدار

زغير خلوت سينه اگر نپردازي

مرا شراره عشق تو کافيست بجان

چرا ببوته هجرم دوباره بگدازي

بجر نياز نيايد زکشتگان غمت

بکش هر آنچه تو خواهي بناز و طنازي

بسي زفر همايون عشق نيست عجب

مگس کند به هما گر بلندپروازي

چو زلفکان تو ديدم قرين بخط گفتم

که با زمردت افعي چرا کند بازي

بترکتازي چشمان کافرت نازم

که صد قبيله بکشتي زترک و از تازي

نماند فتنه در ايام شاه در ايران

مگر تو فتنه آخر زمان بشيرازي

نشد زريختن خون دو ابروي تو سير

چو ذوالفقار کج شاه حيدر غازي

علي ولي خدا شهر بند علم نبي

که هر نبي زدم او گرفته اعجازي

کلاه گوشه بسايد بچرخ آشفته

گرش بخيل سگان درت تو بنوازي

اي هشت باب خلد زروي تو آيتي

وز قامت تو شور قيامت کنايتي

تفسير سر آيه نورش شود عيان

هر کاو زمصحف رخ تو خواند آيتي

مانده باين اميد خضر زنده در جهان

کز چشمه حيات تو بيند سقايتي

پرچم بفرق مهر و مه از غاليه که زد

جز تو که برفراشتي از زلف رايتي

اندر هواي حسن ازل عشق شد پديد

آنرا نهايتي نه و اين را بدايتي

عشقم خراب کرده وآري چنين کند

چون پادشه بقهر بگيرد ولايتي

عمرم بسر رسيد و نشد شام هجر صبح

گوئي ندارد اين شب تيره نهايتي

خضر اي خط چو گرد لبت را گرفت گفت

اين چشمه جز بخضر ندارد کفايتي

شد نافه خون بناف غزال ختا و چين

کرده صبا ززلف تو گويا حکايتي

چون شد که شد زخون کسان پنجه ات خضاب

در حق من رقيب نکرد ار سعايتي

ما کشته تخم و منتظر ابر رحمتيم

اي پادشه بکشت رعيب رعايتي

آشفته را بکوي مغان راهبر که شد

گر پير ميفروش نکردش هدايتي

روز نخواهد آمدن چون شب ما بروشني

بيهده نوبتي چرا نوبت صبح ميزني

عقل به صبر ميدهد پندم بي خبر که تو

رشته عقل ميبري ريشه صبر ميکني

غمزه ترک راهزن عربد ساز کرده اي

توبه عهد و جام دل مستي جمله نشکني

پرده ميکشان دري روي بصومعه بنه

پرده زکار زاهدان خواهي اگر برافکني

سوخته داغ ليليم کشته بغمزه سلميم

آتش عشق را زند هر که رسيد دامني

کبر و مني زحد بشد خيز بيار ساقيا

تا که رهم زما و من زآن مي کهنه يکمني

آشفته گر نگار ما پرده زچهره برکشد

هر سر کوي و برزني گردد طور ايمني

ياد داري دوش کاندر سر خماري داشتي

با حريفان بود جنگ و با پياله آشتي

بود دل لبريز خون از شوق تو در بر مرا

خورديش لاجرعه و جام ميش انگاشتي

خوانديم در بزم خاص و گفتيم حرفي بگوش

لاجرم گويا مرا هم مدعي پنداشتي

محمل ليلي بر اشتر باز کن برجان بنه

ساربانا از چه اين بارم بدل بگذاشتي

جرم ما نبود که گر گيرد کست در قتل خلق

خود نشان از خون مسکينان بناخن داشتي

چنبر زلف توام رخنه بکاخ عقل کرد

مار ضحاکم چرا بر مغز سر بگماشتي

گرنه اي چون ذوالفقار شاه اي ابروي يار

از چه بر خورشيد و مه تيغ دو سر افراشتي

ميوه هاي تازه و تر چيني از شاخش بحشر

تخم مهر مرتضي آشفته در دل کاشتي

نقش اغيارم زسينه محو شد دفتر بشوي

تا بلوح دل تو خود نقش علي بنگاشتي

رشته ها بر گردنم اي زلف يار آويختي

فتنه کردي اي نگاه مست خونم ريختي

منتي بر گردنم داري تو اي زلف دو تا

کز همه زنجير مويان رشته ام بگسيختي

ميبري نام رقيبان بر لب شيرين چرا

زهر با قند مکرر از چه رو آميختي

شايد از جادوئي ضحاک آسا دم زنم

تا تو اي مار سيه بر گردنم آويختي

گر نبودت در کمين آن آهوان شير گير

از چه آشفته بچين زلف او بگريختي

دلا زعشق مجاز از چه مهر برکندي

حقيقتي بکف آور که باز پيوندي

بيا که تخم اميدم هنوز در دل هست

اگر تو بيخ محبت زريشه برکندي

سخن ببزم رقيبان نموده اي آغاز

نمک بزخم درونها چرا پراکندي

زهر طرف که برندت برآري از نو سر

تو اي نهال محبت عجب برومندي

در سراي مغان باز باد بر رويم

که نيست غم گرم اي آسمان تو در بندي

نه ماه راست دهان و نه سرو را رفتار

که گفته است که با سرو و ماه مانندي

چه شد که نيستي اي دل بمنزل جانان

اگر حجاب تعلق زجان برافکندي

نه قند مصر پرستد مگس نه شکر هند

اگر بآن لب شيرين کني شکرخندي

بخون طپيد دل مستمند از تيرت

عجب که آرزوئي يافت آرزومندي

بکش چنانکه تو داني که شاد و خورسندم

بخون ناحق آشفته گر تو خورسندي

خداي گفته اگر والضحي و گر و الليل

بروي و موي نکوي تو خورده سوگندي

چنين جنون که مرا هست بگسلم زنجير

مگر مرا بخم زلف يار بربندي

کدام يار علي ولي حقيقت عشق

که خور بسوخته در مجمرش چو اسپندي

اي برق چون بخرمن احباب بگذري

زين خس خداي را بتغافل تو نگذري

پروانه خواستي که بگوئي حديث عشق

از تو اثر نماند که از وي خبر بري

اي پير ميکده در ميخانه باز کن

کز جرعه اي تو حاجت مستان برآوري

من نيست گشته ام بيکي نظره بر رخت

هستم کني دوباره چو سويم تو بنگري

در پرده ضمير نگنجد خيال کس

تا تو بديع صورت در دل مصوري

گفتم مگر بچهره افروخته مهي

گفتم مگر ببالا خود سرو کشمري

سرو چمن که ديده کند جامه بر بدن

بر فرق مه نديده کس از مشک افسري

زآشفتگي زلف پريشان او بپرس

آشفته نام خويش چرا بر زبان بري

گرهي ززلف بگاش و بکش زرخ نقابي

بنماي در دل شب بخلايق آفتابي

دو جهان حجاب نبود بميان ما و معشوق

تو گمان کني رقيبا که ميان ما حجابي

نه خوي است برفشانده بعذار آتشينت

که بر آتش دل ما زده اي زلطف آبي

چه غم ار بوصف روي تو زبان ماست قاصر

که بشرح حسن از خط تو نوشته اي کتابي

تو بجاي خط نهي خال بلعل شکرينت

ننشانده جاي طوطي بجز از تو کس غزالي

ببهشت وصل شايد کني ار به ما تلافي

که بدوزخ فراق تو کشيده ام عذابي

بمن اي دهان شيرين زکرم تفقدي کن

که اگرچه خود عتابيست خوشيم با جوابي

غرض اين بود که گاهي سوي ما کند نگاهي

بگنه کنيم اصرار اگر نشد تواني

زده موج اشک چشمم بشب فراق چندان

که به پيش چشم طوفان بنمايدم سرابي

بخروس صبحگاهي تو بگو سحر نخواند

که شبم خوش است امشب بخيال آفتابي

عجب از تقلب عشق چه ميکني حکيما

که مگس نموده نخجير زهر طرف عقابي

تو شکنج زلفش آشفته مگر زدست دادي

که چو طره نژندش همه شب بپيچ و تابي

داشت خمارم سر ديوانگي

ساقيم آورد مي خانگي

گوننهد پاي در اين سلسله

هر که ندارد سر ديوانگي

شمع جمالت چو تجلي کند

مهر و مه آيند به پروانگي

عقل بافسانه بخفت هنوز

عشق فسونساز بافسانگي

من نکنم جز سخن آشنا

عشق نکوبد در بيگانگي

عقل نتابد خطر عشق را

عشق بود آفت فرزانگي

باده حلال است بفتواي عقل

لعل تو آيد چو بميخانگي

ختم شد آشفته برندي و عشق

پير خرابات بمردانگي

شير خدا کادم و نوحش بحشر

فخر نمايند بهم خوانگي

ساقي بکجائي بده آن مايه مستي

تا بر سرمستي بنهم کسوت هستي

زنار ببر سبحه بنه خرقه بسوزان

در ميکده عشق بيا کز همه رستي

برخاسته نقش بت عقلم زدل و جان

زآن روز که اي عشق در اين خانه نشستي

پيمان که ببستم که بپيمانه زنم سنگ

باز آمدي و شيشه توبه بشکستي

از غمزه ات اي چشم چها رفت بدل دوش

با ما نتوان گفتنش اي ترک که مستي

خوش بسته اي ايدل چو بآنزلف تعلق

حقا که تو خوش قيد علايق بگسستي

گفتم که چو سوسن بزبان وصف تو گويم

چون غنچه زگفتار لب نطق ببستي

هر عهد که بستند شکستند حريفان

چون عهد غم عشق نديدم بدرستي

آشفته نشان جست زدلدار بهر در

در خانه نهان بود نشانش تو نجستي

در بتکده عشق چو آئي تو خليلا

بت ساز نه بيني و دگر بت نپرستي

ايکه از چهره شمع انجمني

بقد ازنار سرو در چمني

نکنم با خيال زلف و رخت

بچمن ميل سنبل و سمني

عارفش مرده لحد خواند

روح بي ذوق عشق در بدني

کي بري ره بکوي او هيهات

ايکه در بند نفس خويشتني

بر سر کوي همچو تو شاهي

عار باشد گداي مثل مني

در دهانت که داشت وهم و گمان

شد يقين پيش عقل از سخني

تن گدازم که جان شوم همه تن

جان بجانان سزا بود نه تني

از رسن بازي دو زلف سياه

يوسف دل بچاه درفکني

کي رهي از کمندش آشفته

گر سرا پا بحيله مکر و فني

تو نه اي زآب و خاک از نوري

بچه ناز پرور حوري

گر بعقباست جنت موعود

تو بدنيا بهشت موعودي

زآن لب پرنمک خبر دارد

هر کرا هست زخم ناسوري

توده عنبري شبه قامت

بر سرم پنجه است کافوري

عقل گويد که غالبم بر نفس

عشق گويد برو که معذوري

گر زغيرت بود سرور و غمت

گر غم از دوست هست مسروري

سوختي عالمي زپرتو حسن

غالب الظن که آتش طوري

ايکه چون شمع شاهد عامي

چو پري در حجاب مستوري

عقل بگريخته زسطوت عشق

با سليمان چه ميکند موري

عيب عذرا کني و بيخبري

عذر ميخواهمت که معذوري

چشم ميخوارگان بعفو کريم

زاهدا تو بزهد مغروري

يوسف عشق را بهازاريست

نيست عشاق را زرو زوري

گفتي آشفته در کمند مرو

کاختيارت بود نه مجبوري

ليک شاهين چو پنجه بگشايد

نتواند گريخت عصفوري

بسکه وصف شکرلبان کردي

شعرت افکند درجهان شوري

من بياد علي شدم نزديک

تا نگويند از خدا دوري

هرگز فنا نگردي تا هست عشق باقي

تا مستيت بسر هست منت مبر زساقي

مقدار مرهم وصل شايد اگر شناسد

آن دل که خسته باشد از درد اشتياقي

ليلي انيس مجنون او در طلب بهامون

معشوق ما تو و تو در شکوه از فراقي

عشاق را نواراست اندر ره حجاز است

تا چند مطرب بزم در پرده عراقي

گر اتفاق افتد خس را مکان در آتش

شايد که عشق با عقل وقتي کند وفاقي

در سرو و آفتابت ديگر سخن نباشد

با جام چون در آيد ساقي سيم ساقي

آسوده اي چه داندخفته بطرف گلزار

گر سوخته بنالد از درد احتراقي

آشفته عاشقانرا در مرگ زندگانيست

در اين حديث عشاق دارند اتفاقي

حاشا که حاجت افتد فردا بهشت و کوثر

در کوي ميفروشان گر باشدت وثاقي

ميخانه بزم حيدر مي نشئه محبت

تا مست اين شرابي منت مبر زساقي

اي نفس گر از در معني بدرآئي

از صحبت ظاهر بحقيقت بگرائي

عزلت بگزيني زهمه خلق چو عنقا

نه بلبل شيدا که بهر گل بسرائي

آنروز نمايد به تو رخ شاهد معني

کز کسوت صورت بحقيقت بدرآئي

چون ميوه تو نيست بجز حسرت و حرمان

گيرم توام اي نخل محبت بدرآئي

اي آنکه ملامت کني ارباب نظر را

هشدار مبادا که به تير نظر آئي

اي ناوک مژگان بتان از چه کماني

کاز شست رهانا شده اندر جگر آئي

آشفته از آن زلف پريشان چه شنيدي

کامروز زهر روزت آشفته تر آئي

خليلي صرمت حبال العهودي

و احرقت قلبي بنار کعودي

چه آتش بجانم برافروخت عشقت

که ميسوزم اما نه پيداست دودي

ولو لم جرت دمعة من عيوني

فما اطفاء النار ذات الوقودي

کجا مي نشست آتش عشقت از دل

اگر چشمه اشک چشمم نبودي

في فيک عذب فرات و اني

بظمان حيران بين النقودي

تو را بر لب آب حياتست اما

من تشنه لب را نه بخشيد سودي

و اوجدت يوسفک في بر نجد

عزيز هو عند ابن سعودي

تهي دست وارد شدم بر جنابت

فياليتني مت قبل الورودي

چرا خال هندو برخ جاي دادي

اما حرم الجنه للهنودي

چرا چون تو فرزند ناورد ديگر

و ان کانت الدهر ذات الولودي

چرا وصف تو ديده کرده سراپا

و ان لم راتک بعين شهودي

نگوئي که در کعبه غافل نشستم

مع وجهک قبلتي في السجودي

تو اي عشق در کشور دل اميري

و ما يوجد غيرک في الوجودي

و قد ضاقت القلب و القصد عيشي

خدا را بکش مطرب از دل سرودي

حرام است عيشي که در او نباشد

نه گلبانگ چنگي نه آهنگ رودي

گره از سر زلفش ار باز کردي

دل آشفته را از گره برگشودي

اديبم بود عشق و عشق است حيدر

کجا نکته گيرد بنظمم حسودي

زاشعار آشفته آهم برآمد

خدايا رسان بر روانش درودي

پيش از اين بوده بچين صورتگري

نقش او ميرفته در هر کشوري

تا که شد نقش بديع تو عيان

دفتر ماني ندارد زيوري

سدره بالائي بهشتي طلعتي

حور رخساري و غلمان منظري

تا تو جا در خانه دل کرده اي

در نميگنجد بچشمم ديگري

در صف مژگان چه اي چشم مست

ترک مستي در ميان لشکري

خال او هندو رخش آتشکده

ليک از آتش بجوشد کوثري

آب حيوان از دهانت نکته اي

آفتابت پيش عارض اختري

شکوه گفتم از تو بر داور برم

داوري نتوان که خود تو داوري

گر بآتش سوزدم آشفته دوست

به که آبم برفشاند ديگري

گر مس قلبت بسوزد نار عشق

ميشوي اکسير اگر خاکستري

خوشا وقتي که بر آتش بر منظور بنشيني

بسوزي پرده چون پروانه و مستور بنشيني

بغير از لن تراني نشنوي اندر جواب ايدل

اگر صد سال چون موسي بکوه طور بنشيني

چو پروانه بميلت شمع عشق آخر بسوزاند

اگر زين اتش سودا بميلي دور بنشيني

تو شهبازي و بر خون ملخ پنچه نيالائي

همائي تو نمي زيبد که با عصفور بنشيني

مشو پروانه اي کز شعله اي شمعت بسوزاند

سمندروش بنارش ساز تا با نور بنشيني

بنوش آن ميکه گرد هستي از چهره برافشاني

مرو در خانه خمار تا مخمور بنشيني

گر امروزت بميخانه بدست افتاد غلماني

نميخواهي که فردا در بهشت حور بنشيني

بکوي نيستي بازآ که هستي ابد يابي

وصال دوست بگزيني زخود مهجور بنشيني

سحر آيد پديد و بامدادت عيد خواهد شد

چو آشفته اگر اندر شب ديجور بنشيني

ولاي مرتضايت باد و دوري زبدخواهان

مبادا از عبادت زاهدا مغرور بنشيني

اگر روزي دو صد گورت بصحرا در کمند آيد

که چون بهرام آخر در بساط گور بنشيني

بدنامي است و رندي در عشق نيکنامي

گفتار خاص اينست بگذار قول عامي

از بهر صيد دلها در مرغزار حسنت

خالت فشانده دانه زلفت نهاده دامي

چشم است و زلف و خالت اندر کمينگه دل

اين رهزنان براهند بگريزم از کدامي

باز نظر که دايم اندر پي غزاليست

کبکي چنين نديدم هرگز بخوشخرامي

ناقص عيار را گو از عشق او مزن لاف

شمع سحر تواند دعوي کند تمامي

در نقطه دهانت بودم شگفت اکنون

در حيرتم که از هيچ ظاهر شود کلامي

کسي ميگذارم از دست آن طره بلندش

بربسته شاهد عمر چون عهد بي دوامي

حسن تو بازگيرد گر پرده اي بکنعان

يوسف بمصر عشقت دعوي کند غلامي

گر زاهدان کمينگه در ميکده نسازند

کي محرم حرم را باشد غم از حرامي

ما را که سوخت عشقت فردا چه تاب دوزخ

زاهد رود در آتش کاو را فسرده خامي

يکران عقل را رام در زير ران برآرد

آنرا که رايض عشق بر سر نهد لگامي

مهر علي مجاور آشفته راست در دل

مي را فرو بريزد با اين شکسته جامي

در کمندم فکنده صف شکني

نقدم از کف ربوده سيمتني

سخت بازو و عربده جوئي

صف شکن جان شکار راهزني

غير زلفش نديده کس که کند

جا ببال فرشته اهرمني

چند عاشق کشي کني شيرين

بهر شهرت بس است کوه کني

من نگويم که ماه در فلکي

من نگويم که سرو درچمني

زآنکه از آن نديده ام رفتار

زآنکه نشنيده ام از آن سخني

گل شاداب گلشن جاني

ماه بزمي و شمع انجمني

با رخ و زلف تو خطا باشد

که ببويند سنبل و سمني

مگر اي زلف نافه چيني

مگر اي چشم آهوي ختني

بنواز اي شميم گلشن مصر

پير کنعان ببوي پيرهني

ما و من را بنه بکش مي عشق

تا نماند بجاي ما و مني

مي عشقت که بخشد آشفته

جز علي يا حسين يا حسني

تو اي دو ديده بگو کز جگر چه ميخواهي

تمام خون شد و آمد دگر چه ميخواهي

زهجر ديده يعقوب بستي اي يوسف

دگر زجان پدر اي پسر چه ميخواهي

زمصر قند چه خواهي و شکر از اهواز

سخن بگوي و قند و شکر چه ميخواهي

مرا زتير نظر مردمک بخون غلطيد

از اين زياده زاهل نظر چه ميخواهي

درخت مهر و وفا داد بار جور و جفا

از اين نهال بجز اين ثمر چه ميخواهي

زدشت عشق سبکبار در گذر اي عقل

بروز باديه پرخطر چه ميخواهي

بسوي شهر بقا رخت بر زملک فنا

از اين سراچه پرشور و شر چه ميخواهي

ازاين سراب شتابان برو بچشمه خضر

چو بحر هست بگو کز شمر چه ميخواهي

چو کار حشر بود با علي بروز حساب

بيا بگو که زجاي دگر چه ميخواهي

گرفته اي شکن زلف يار آشفته

بگو زحال خود آشفته تر چه ميخواهي

بچشم خويش در آئينه بين رخ دلدار

ببند دم زحديث و خبر چه ميخواهي

ايکه هنوز با خودي دم مزن از مجردي

ناز بسيطي و زني لاف زنور سرمدي

ماند بجا چو سوزنش سلسله بست زآهنش

روح که در فلک همي دم زند از مجردي

آينه بودي از ازل مظهر عشق لم يزل

نفس هوا بدل کند نيکي مرد بر بدي

نقش خلاف نسپرد از دل و ديده لاجرم

هر که بچهره علي ديد جمال احمدي

چشم شهود عشق را نور تو جلوه گر چو شد

شمع بسوخت زادعا لاف چو زد زشاهدي

شيخ چو ديد صومعه دامگه ريا بود

شست بآب ميکده سبحه و دلق زاهدي

خود نشناخته بود لاف خداشناسيت

غازي نفس خود نه اي چند کني مجاهدي

يا صمد است ورود تو ليک بسينه نقش بت

پيش صنم نموده اي در همه عمر عابدي

آشفته روي در حرم طوف کنان به بتکده

دين يهود داري و جلوه دهي محمدي

تو را که گفت کز احباب روي برتابي

بعمد بي گناهانرا بقتل بشتابي

بکوي دوست اگر تيغ بارد از اطراف

نه مرديست که روي از مصاف برتابي

ميان قافله من چون جرس بناله و تو

ميان محمل زرين بناز در خوابي

مجاهدان بغزا خون خصم مينوشند

تو را چه رفت که تشنه بخون احبابي

ببست گر در دير و حرم برهمن و شيخ

چه احتياج که تو قبله گاه اصحابي

چو ديد آتش دل گفت مردم چشمم

بيا بيا که بر آتش فشانمت آبي

اگر زشمع شکايت کني تو پروانه

برو برو که بدعوي عشق کذابي

حکيم گفت که الاقصر احسن آشفته

ولي زقصه زلفش سزاست اطنابي

به بيهده در جنت طلب مکن اعظ

اگر زکوي مغانت گشاده شد بابي

به هر کجا که شوم خاک ميروم به نجف

که هست حب علي زر تو خود چو سيمابي

چه اوفتاد که از ما کناره گير شدي

بقيد الفت بيگانگان اسير شدي

گنه زدوست گرفتن اگرچه عين خطاست

تو در کبيره از اين غفلت کبير شدي

اگر بخون دو عالم تو پنجه آلائي

سزد که تو سبب خير بس کثير شدي

تو قدر خود بشناس اي کمند زلف نگار

که بهر غاليه سائي مي عبير شدي

حساب خيل اسيران او نخواهي کرد

تو اي عطارد اگر بر فلک دبير شدي

بکشتگان ديگر فخر کن تو کشته عشق

چه غم زکشته شدن چون شکار شير شدي

چو صاحب حرمت کشت جاي شکوه نماند

تو اي کبوتر دل کز هدف بتير شدي

بطفي ار بدبستان عشق شاگردي

باوستادي مردم حکيم پير شدي

گر مسير قمر عقرب است آن خم زلف

بگو تو عقرب از چه قمر مسير شدي

اگر نه باديه کعبه است مشيت تو

چه واقع است که اي خار تو حرير شدي

دمد زگفته آشفته ضميران اي زلف

مجاورش چو تو در پرده ضمير شدي

غناي هر دو جهانت دهند دل خوشوار

اگر بدرگه شاه نجف فقير شدي

تا چند در آزاري اي دل زهوسناکي

حيف است غبار آلود آئينه باين پاکي

زآلايش فطرت خاک جا کرده باين مرکز

گر تو نهي آلايش روشنتر از افلاکي

از مهر بتان بگسل کاين امر بود عاطل

زين بحر بجو ساحل با چستي و چالاکي

بيرون زجهان ايدل خيز آب و هوائي جو

کاتش بدورن دارم زين سلسله خاکي

اين خار جهانم کرد و آن رخنه بجانم کرد

از ديده و دل هر روز شايد که شوم شاکي

اين سلسله مويانرا وين سخت کمانانرا

سست است همه پيمان بگذر زهوسناکي

از بس بي دل رفتي رسواي جهان گشتي

آشفته بنه از سر قلاشي و بي باکي

عشقي بطلب سرمد تا بيخ هوس سوزد

کو شعله هستي را خاصيت خاشاکي

رو عالم اکبر جو زود عشق مطهر جو

يعني که علي عالي کامد زکي و زاکي

اوقات خوش کدام است ايام عشقبازي

مشغول دوست بودن وز غير بي نيازي

دوشم بگوش ميخواند ني نکته حقيقت

مطرب بيا بگردان اين پرده مجازي

از حرف حق مينديش گر ميزند بدارت

خواهي اگر چو منصور در عشق سرفرازي

فخر تو درس عشق است نه صرف و نحو و حکمت

گيرم بعلم باشي برتر زفخر رازي

تا ترک غمزه تو زابرو اشارتي کرد

ترکان بپارس کردند آغاز ترکتازي

يکجام مي بگردش کار جهان بسازد

نايد زدور گردون اينگونه کارسازي

بلبل که عاشق آمد بر سنگ و گل بنالد

بر پنج روز حسنت ايگل تو چند نازي

آشفته شيخ مغرور از کعبه حجيز است

من در عراق جستم شاهنشه حجازي

مرآت جلوه حق معني عشق مطلق

فرمان رواي بر حق حيدر امير غازي

فريب صيد آن نخجير خوردي

که از صياد ديگر تير خوردي

نخوردستي بطفلي شير مادر

که خون عاشقان چون شير خوردي

در اول نظره عشقش شهيدي

مگر تير نظر را دير خوردي

عبث افتاده اي در دام زاهد

فريب رشته تزوير خوردي

تو آن مستي که هشيارت نبود

شراب عشق بي تغيير خوردي

سرا پا کيميائي اي مس قلب

زخاک ميکده اکسير خوردي

دل ديوانه از زلفش رميدي

همانا صدمه از زنجير خوردي

بخود باز آمدي از مستي عشق

چه کم اين کيف بي تأثير خوردي

ززخمت خون چو مي ميجوشد ايدل

مگر از چشم مستش تير خوردي

بصورت در نگنجد يار کاخر

فريب پرده تصوير خوردي

پريشاني مدام آشفته با عشق

زيک پستان همان شير خوردي

زلف حجاب چهره کن تا که جهان سيه کني

پرده بگير تا که خون در دل مهر و مه کني

چشم تو مست شد زمي لعل تو ميفروش وي

چند بشيخ و محتسب راز تو مشتبه کني

رخت بميکده ببر جامه بآب مي بشو

بر سر کار زاهدان عمر چرا تبه کني

غبغب مهوشان بود تا کي منزل دلت

يوسف مصر خويش را چند اسير چه کني

راه دراز و شب سيه آشفته رهنما بجو

خضري و بايد از کرم روي مرا بره کني

عيب چه ميکني مرا کز پي او دوم بسر

از پي کهربا شدي منع چرا به که کني

چشم ازل توئي و ما در قدم تو پي سپر

خاکم و کيميا شوم گر تو بمن نگه کني

پرتو نور سرمدي جاي نشين احمدي

خواه بميکده گذر خواه بخانقه کني

تو اين نمک که بلعل شکرفشان داري

بخنده چاشني خوان يکجهان داري

ززهر خورده هجران مکن علاج دريغ

چرا که تو لبن و شهد در ميان داري

تو را که سخت تر از سنگ خاره باشد دل

چه فايده که تني رشک پرنيان داري

سزد که اهل حقيقت بديع خوانندت

از اين معاني رنگين که در بيان داري

تو را زسرو بود امتياز در رفتار

بماه فرق زمين تا بآسمان داري

لب تو نقطه موهوم يک از سخني

هنوز اهل يقين را تو در گمان داري

نمانده مرغ دلي تا شکار غمزه کني

براي که بکمان تير امتحان داري

زچين زلف برخ تا فکنده اي پرده

زمشک تازه بخورشيد سايبان داري

تو فتنه اي و به تو فتنه زمان مفتون

از آن تو جلوه اي در آخرالزمان داري

رهت بمحمل ليلي چو نيست اي مجنون

همين بس است که راهي بساربان دارد

بسرو ناز چمان شايدت اگر بالي

چميدني که تو اي شاخ ارغوان داري

چه غم زفتنه آخر زمانت آشفته

که تو پناه بخاک در مغان داري

ستوده درگه شاه نجف ولي ازل

کز آن مکان شرف ايدل بلا مکان داري

اي کون و مکانت بسرپنجه اسيري

اي کاتب ديوان قضا از تو دبيري

روح القدس از فيض تو آراسته شهپر

جبريل کدامست زکوي تو سفيري

گر چنگي حکمت نزند چنگ به پرده

نايد زني و چنگ نواي بم و زيري

در درگه اجلال تو نمرود غلامي

قارون گه اعطاي سخاي تو فقيري

بيواسطه شمع به بيني بشب تار

بي رابطه گفتن داناي ضميري

امکان همگي خاکند تو عالم پاکي

عالم همه خفاشند تو مهر منيري

هم دست خدا هستي هم نايب احمد

هم مايه ايمان و باسلام ظهيري

از نسل تو باقيست همه حجت اسلام

از توست جوانان بهشتي و تو پيري

جويند چو سلطان زپي مسند امکان

حقا که تو شايسته تاجي و سريري

سيف الله مسلولي سر پنجه ايزد

در بيشه امکان همه روباه تو شيري

آشفته مداح تو افتاده بگرداب

وقتست که دستش زسر مهر بگيري

ببانگ بربط و چنگ وچغانه و دف و ني

اگر شراب ننوشي کجا خوري مي و کي

نواي عشق زهر بند بند من برخاست

چه حرف بود که نائي دميد دم درني

هزار جان بدعا خواهم از خدا هر شب

که تا نثار بپايت کنيم پي در پي

هزار معدن ياقوت پرورد بصدف

گر از گلوي صراحي چکد بعمان مي

اگر بساط نشاطت زعشق در دل هست

چه غم اگر بجهان شد بساط عمرت طي

سحر بميکده پير مغان صلا در داد

که هر که باده نخورد بمرد واي بوي

مخوان تو قصه زجمشيد و کي شراب بيار

چو هست جام جمت گو مباش ملکت کي

شرابخانه مهر علي ولي ازل

که هردو کون بود بي وجود اولاشي

بريز باده تو ساقي بجام آشفته

که هر که خورد زآب خضر بماند حي

تو که از جهان و اهلش همه احتراز داري

بکف آر زاد راهي که ره دراز داري

بمحب دوست دشمن شدن اين خلاف باشد

زچه از رقيب پيوسته تو احتراز داري

بگذار نقش اغيار و بکعبه شو مسافر

تو که بت در آستيني چه سر حجاز داري

نخري بهيچ قيمت بود ار هزار يوسف

تو که چون سبکتکين چشم سوي اياز داري

همه پيرو هوائي و بخويش عشق بستي

نبود چو قبله کعبه تو کجا نماز داري

نه که بلبل است اي گل بگشاي گوشي اندک

که هزار مرغ در باغ ترانه ساز داري

تو چه يوسفي خدا را که سفر بمصر کردي

که هزار چشم يعقوب براه باز داري

تو که آدمي بصورت نبود چو داغ عشقت

نتوان زجانور گفت تو امتياز داري

بحريم کعبه يکعمر مجاورت نباشد

چو شبي بخلوت دوست دري فراز داري

شب وصل دوست آشفته مگو حديث هجران

که تو راست عمر کوتاه و سخن دراز داري

سر بي نيازي ار هست زخلق روزگارت

بدر علي همان به که رخ از نياز داري

تو را که گفت مرا از نظر بيندازي

روي بشهر غريبان وغير بنوازي

اگر بمهر حبيبت بغير در جنگي

ضرورتست که با يکجهان در اندازي

زبيم غمزه چشمت دلم زجا نرود

زکافران نگريزد مجاهد غازي

بکوي ما بزند شانه آنقدر بر زلف

چرا بخون دل خلق ميکند بازي

تو را که آدمئي فرق نيست با حيوان

زخيل جانوران تو بعشق ممتازي

نياز خسته دلان جوي و لقمه را بگذار

در اين دو روز که در نعمتي و در نازي

زدل شکايت بيجا مکن مدام اي اشک

از آن زخانه برونت کند که غمازي

زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب

مرا نبود چو بانگ جرس ديگر سازي

چو روزگار بود در کمين تو آن به

که خويش را بحريم علي در انداز

امير مشرق و مغرب خديو کون و مکان

پناه پارسيان در قلمرو تازي

رود بجلد سگان تو هر شب آشفته

سگي زخود بشمر اين کمينه شيرازي

عنکبوتا بر مگس تا چند رشته مي تني

شاهبازي شو که در صحرا غزالي افکني

حاش لله گر زصيادت شود صرف نظر

نيستي صادق اگر در زير تيغش پر زني

خرگه ليلي بصحراي درونت کي زنند

تا نه از دل خيمه هاي اين و آن را برکني

لاف از افسونگري اي جادوي بابل مزن

تا نه از آن چشم و لب آموزدت سحر وفني

چيستي اي زلف سرکش گرد چاه غبغبش

چون کمند رستمي برطرف چاه بيژني

عقل چون زلفش بر آن روي بهشتي ديد گفت

خازن باغ بهشتي از چه شد اهريمني

کي خبر داري ززخم ناوک اندازان ترک

ايکه بر پايت نرفته نوک خار و سوزني

چون شود از وصل يوسف حالت يعقوب پير

کز شعف بينا شده از نفخه پيراهني

هر که را يک ارزن از حب علي حاصل شده

خرمن هستي امکانش نيرزد ارزني

گر دل آشفته شد وقف کمند زلف تو

نيست جز تيغش سزاوار ار بر آرد گردني

آن دل که در او باشد از عشق تو آزاري

حاشا که کشد آزار هرگز زدل آزاري

تا هست وفا کارت دلبر کند آزادت

تا از تو کشم آزار جز اين نکنم کاري

گر جمله جهان يارند در چشم من اغيارند

ياران ديگر مارند جز تو نبود باري

از ساحت گلزارت چون دورم مهجورم

در پاي دلم ايکاش زآن باغ خلد خاري

رستم زبت زنار تسبيح زکف دادم

بر گردن جان بستم از زلف تو زناري

در هر جسدي جاني پيدائي و پنهاني

امکان همه خارستان در خار تو گلزاري

گر گرد جهان گردند چون چرخ کجا جويند

يک دلشده ي چون من يک همچو تو دلداري

گلچين بهواي گلاز خار نپرهيزد

با ياد تو چون ياري سازم بهر اغياري

از پرده دري عشق شد سر حقيقت فاش

عشاق باين پاداش هر يک بسر داري

کي همچو سمندر کس بر آتش تو بنشست

هر چند در اين دعوي برخاسته بسياري

آشفته زاسرارت آگاه نخواهد شد

در پرده سر حق چون محرم اسراري

تو جان عزيزستي بيمانه من مسکين

در مصر درون ما تو يوسف بازاري

در خيل سگان تو اي شير حق افتادم

شايد زکرم ما را زين سلسله بشماري

فصل بهار و مستي و غوغاي چنگ و ني

مجنون بگو که ليلي بيرون کشد زحي

زد آتشي بجان بخيلان زجام مي

ساقي که نام حاتم طائي نموده طي

يوسف صفت هر آنکه در افتد بچاه عشق

برخيزد از سرير و جم و تختگاه کي

آن در مکان بجويدت اين يک به لامکان

بر ساکنان ارض و سما گم شده است پي

نوخفته اي بخاک نجف يا بفوق عرش

اي گلشن ولاي تو فارغ زباد دي

خواهي اگر حرم بطواف نجف شتاب

تا چند هاي هوي کني آشفته خيزهي

منعم زعشق لاله رخان اي پدر مکن

جز باده ام ميار تو در پيش يا بني

کيست که آرد گهي باز زماه خرگهي

تا که مشام جان به تو تازه کنيم گه گهي

صبح بود بعاشقان گر چه نتابد آفتاب

پرده اگر فروهلد در شب ماه خرگهي

صبر زعاشقان مجو ايکه بعقل غره اي

منع دل از چه ميکني ايکه نداري آگهي

ايکه بنعمت اندري تن زچه پروري ببين

اسب رود به لاغري گاو بماند زفربهي

اي خم طره تو چين آن سر زلف را مچين

حيف بود که عمر ما روي نهد بکوتهي

گوي بخورد صولجان هيچ نکرد از او فغان

چند خروش ميکني اي دهل ميان تهي

همچو رخت در آسمان ماه کجا تمام هست

با چو قدت ببوستان سرو کجا بود سهي

نافه گشاست زلف او آشفته نفخه اي بجو

خيز که داغ اندرون روي نهاده بربهي

گمشده طريقتم رانده از شريعتم

اي شه رهنما علي رحم کني تو بر رهي

برق سانم زديده ميگذري

تا کجا خرمني زجا ببري

دوستان ميکشي زکينه بچشم

بکه آيا بمهر مينگري

تا تو را رهگذر کجا باشد

ما چو نقش قدم برهگذري

نظر دوست گيردت از خاک

اي که بسمل زناوک نظري

من خبر داشتم زآفت عشق

وه که دل باختم به بيخبري

جمع نايد فرشته با مردم

ننشيند ميان جمع پري

آتش طور ميرسد از ره

شمع را گو مکن تو جلوه گري

گل بناز و نعيم اندر باغ

غافل از آه بلبل سحري

هر که بيند پري درد پرده

آه از اين عاشقي و پرده دري

غم تو ميخورند روز و شبان

غم عشاق خود چرا نخوري

خضر گو چشمه حياتت کو

تا بياري و جرعه اي بخري

دام افکنده اي تو آشفته

تا بگيري تو باز کبک دري

مدح حيدر بگو بشيريني

کز ني خامه ات شکر بخوري

شب وصل است اي عاشق بپاي دوست کن جاني

بروز عيد اندر کيش ما رسم است قرباني

خضر را گو مناز از آب حيوانت تو چنداني

که ابر از بحر ميخانه بمستان داد باراني

ميان ليلي و مجنون مگو باشد بياباني

که حاجي را براه کعبه گل شد هر مغيلاني

زليخا خود بزندان فراقش گر گرفتاري

پسنديدي چرا بر يوسف کنعان تو زنداني

اگر مرده کني زنده مکن دعوي حذاقت را

طبيبا گر فلاطوني بدرد عشق درماني

نه از زلف پريشانش من آشفته پريشانم

که در هر حلقه اي از ذکر او بيني پريشاني

بجز زلف و قد فتان و چشم فتنه انگيزت

زبيم تيغ شه در پارس باقي نيست فتاني

درآ اي صفت شکن اندر صفت ميدان نيکويان

بزن هر جا سري بيني چو گو يکدم بچوگاني

گنه اي کاتب اعمال چندان ثبت کن از ما

بمهر مهر حيدر ما بکف داريم فرماني

شبي بخواب بديدم که رو بمن داري

چه خوش بود که مجسم شود به بيداري

وصف آن لب شيرين شکر ببار آورد

و گرنه کي ني خامه کند شکرباري

خراب کرد بيک غمزه ملک دل چشمت

کشيد زلف تو پرچم براي دلداري

زياد خويش مبر هستيم تو اي ساقي

دمي مباد که ما را بخود تو بگذاري

مرا بياد تو عمر عزيز ميگذر

تو اي عزيز زيعقوب کي بياد آري

بپاي دل بگشايم گره تو اي خم زلف

که به بود زرهائي چنين گرفتاري

بود بدفع هوس پيشه گان حلوا خور

شکر لبي که کند پيشه تلخ گفتاري

چو خانگي بودم يوسفي بمصر درون

چرا روم زپي يوسفان بازاري

بغير گوهر مدح علي بمخزن نيست

ولي کساد متاعي زبي خريداري

جواب مهر بتان چيستت بعرصه حشر

مگر ولاي علي آيدت پي ياري

شها توئي که بدشمن کني سخاو و کرم

چه ميشود که دل دوستان بدست آري

ببوي زلف تو دل دارم را بود طالب

زشوق چشم تو من شايقم به بيماري

بکفر واعظ شهرت ستود آشفته

نه ناسزاست که اين جمله را سزاواري

بچم اي نهال نورس که زحسن بارداري

همه انجمن چمن کن که زرخ بهار داري

بسخن شکر شکستي و هنوز در حديثي

بنظر جهان گرفتي هم انتظار داري

زچه جنس بودي اي عشق که بافت تار و پودت

زچه خم گرفته اي رنگ و چه پود و تار داري

من اهرمن صفت را زکجا نديم باشي

تو که خود زجاتم جم بزمانه عار داري

نفتد زجوش جانت نشيند اين تجارت

تو که زير ديگ سودا همه روزه نار داري

سوي ميکده مبر رخت تو زاهد سيه کار

بفشان زباده آبي که بره غبار داري

همه جادوان فريبي بفريب چشم مکحول

که زچهره گنج سازي وز طره مار داري

بودت جو حب حيدر همه خاک ميکني زر

چه کني ديگر باکسير که از غبار داري

بجلوه هاي نهان شاهدان روحاني

کجا نهند بجا چار طبع انساني

اگر که حور زجنت تو خود بهشتستي

حيات خضر زحيوان تو آب حيواني

جهان و هر چه در او هست مختصر از تست

کجاست آنکه بگويم تو اي صنم زآني

اگر که روح دمد دم تو مايه روحي

بقاي جسم زجان و تو حاصل جاني

بدرد عشق مريضي اگر فلاطوني

اگر مسيح زماني بدرد درماني

بجز زتيغ جدائي گرم زني صد تيغ

گمان مدار که ما را زخود برنجاني

بغير شکر نيايد زعاشق صادق

بکن جفا و اذيت هر آنچه بتواني

منم مگس تو شکر کي زکوي تو بروم

گر از غرور بمن دامني برافشاني

اگر ذبيح فدائي گرفت در کعبه

بکعبه در تو شد خليل قرباني

از آن زمان که سر زلف تو پريشانست

عيان زگفته آشفته شد پريشاني

بيا بسوز روان مرا که بس خوشبوست

که بود زعود نيايد گرش نسوزاني

از اين عمل که مرا هست جز ندامت نيست

مگر که دست بگيرد علي عمراني

چه خوش است روزگاري که بفقر بگذراني

بمتاع دين و دنيا دل و دست برفشاني

که بود اديبت اي طفل و زکيست اين طريقت

که بدوستان کني کين و بغير مهرباني

دل و دين خلق بردي و نگاه مي نداري

چکني غنم نگارا که نميکني شباني

نه خط است طوطيانند مقيم شکرستان

که زهندشان بياري تو بآن شکردهاني

بگذار صحبت خضر و حديث آب بشنو

که زلعل دلستان است بقا و زندگاني

منم آينه تو خورشيد بقلب من نظر کن

که چو عکس خود به بيني تو ضمير من بداني

چه عجب که همچو شمع است زبان آتشينم

چکنم اگر نسوزم چو بر آتشم نشاني

زپري و آدميزاد ببرده اي دل و دين

بنهان و آشکارا و بصورت و معاني

چه عجب که جان فزايد سخنان دلفريبم

که تو دلپذير و دلدار مرا ميان جاني

تو چه يوسفي خدا را که بمصر خوبروئي

دو جهان گرت بيارند بها که رايگاني

اگرم بگريه چشم بخندد او عجب نيست

خبري نداشت ناصح چو زآتش نهاني

من دلشده که عمريست مقيم آستانم

نه جفا بود خدا را سگ خويشم ار بخواني

بعبث بخاک شيراز نشانديم بحيرت

نفرستيم بطوس و بنجف نميرساني

زخداي و احمد آشفته مديح حيدر آمد

تو بوصف او چه گوئي بزبان بيزباني

دوست ميدارم که گيرم دلبري

پاکدامن شاهدي جنگ آوري

دادخواهان روز حشر از دست تو

داوري دارند و تو خود داوري

ملک دل چشمت گرفت از غمزه اي

کعبه را تسخير کرده کافري

يوسفت چون بنده شد غلمان غلام

کي به ببيني سوي چون ما چاکري

ايکه چون منصور گفتي حرف حق

داربر پاشد اگر داري سري

کس نديده غير از آن زلف سياه

هندوئي کز ماه سازد بستري

مدح حيدر عادت است آشفته را

ظلم باشد گويد ار از ديگري

از دل عشاق خيزد مهر دوست

نيست در هر بحر زينسان جوهري

سوداي تو هر شب کشدم بر سر کوئي

چون آينه هر لحظه کنم روي بروئي

کي يکسر مو جان زفسون تو برد دل

کاميخته سحر تو بر هر سر و موئي

امشب بکجا ميروي اي سرو خرامان

کاز هر بن مژگان رود از ياد تو جوئي

جز کنج در ميکده ما را نبود کنج

من غير تو هرگز نکنم روي بسوئي

من خوي نگردانم و روي از تو نپيچم

ترکانه تو هر لحظه برائي و بخوئي

چون عود اگر سوخته ام بوي خوشم نيست

در آه من از زلف تو آميخته بوئي

اي سينه سيمين تو مگر نقره خامي

اي دل تو در آن سينه مگر آهن و روئي

اي محتسب از عاقبت خويش بينديش

روزي که زني سنگ تغافل بسبوئي

از هو بجز از نام علي هيچ مجوئيد

صوفي بعبث چند زني هائي و هوئي

افکنده سر آشفته بميدان ارادت

شايد که شمارند زچوگان تو گوئي

شبي چه شب بصفا بامداد نوروزي

درآمد از درم آنه بفر و فيروزي

سلام کرد و جوابش بگفتم و بنشست

بگفت شکر کن اينک که وصل شد روزي

بشرط آنکه ببندي در سرا برغير

بشرط آنکه دگر شمع بر نيفروزي

بشرط آنکه زهر نغمه گوش بربندي

بشرط آنکه زهر روي ديده بردوزي

بشرط آنکه ننوشي شراب جز زلبم

بشرط آنکه بجز من ادب نياموزي

بشرط آنکه نگوئي حديث غير از عشق

بشرط آنکه زمي خرمن ريا سوزي

بشرط آنکه نخواني بجز مديح علي

بشرط آنکه بجز حب حق نيندوزي

شنيدم و بنهادم بحکم رايش سر

همانکه خواست دل آشفته شد مرا روزي

از غمره تو ترک کند کسب رهزني

زلفت به بت فکنده لباس برهمني

زلفت به پيش خط تو خم گشته آنچنانک

خيره بتو جوان نگرد پير منحني

کبر و مني زسر بهل از خود سبک برآي

کازما و و من برون کندت رطل يکمني

ابرو کمان و زلف کمند و مژه چو تير

اسباب تست جمع پي صيد افکني

از بيم تير غمزه جوشن شکاف تو

داود وار خط برخت کرده جوشني

سنگين دلان زتير نگاهت به بيم از آن

در سنگ خاره کند تير آهني

اي عشق ريشه کن چه سپر پيشت آورم

صبر ار بود چو کوه زجايش تو بر کني

جامي بده زميکده حب مرتضي

کاشفته را رها کند از دنيي دني

هله ساقيا بياريد شراب ارغواني

که زتوبه توبه کرديم بعهد جاوداني

تو و زهد جانگزائي من و باده سبکروح

تو سبک بيار ساقي که بري زسر گراني

زتجليت ملک مات و زجلوه آدمي مست

زپري ربوده اي هوش بعشوه نهاني

بسماع و وجد و رقصم هوس است مطرب امشب

بنواز پرده عشق و بيار امتحاني

نکشد تا که دستان زحديث گل هزاران

زحديث تو ببستان ببريم داستاني

بخدنگ نيزه و تيغ نميروم زکويت

همه عمر ما برآنيم تو خود اگر براني

نه چو سايه من دوانم بقفاي سرو قدت

تو کشان کشان بخاکم زچه روهمي کشاني

بنگاه اولينم تو بريز خون و مگذار

که برم دوباره منت بخدنگ غمزه باني

خم طره پريشان تو بحلق او درافکن

که زقيد عقل آشفته بيک کشش رهاني

دل عاشقان مرنجان که کبوتر حريمند

که بجز بطوف کويت نکنند پرفشاني

بمکان چه جوئي ايدل تو فروغ روي حيدر

که دهد فروغ آنشمع ببزم لامکاني

دوشم اسباب طرب جمله مهيا بودي

شاهد و نقل و مي و عيش مهنا بودي

چنگ و ني ناله کنان بربط و دف در افغان

خنده ساغر و هم گريه مينا بودي

مطربان هر طرفي نغمه سرا چون داود

همه خوش لحن تر از بلبل شيدا بود

کرده از صوت حسن محو اثر باربدي

در مزامير چه استاد نکيسا بودي

شاهدان رقص کنان دست زنان پاکوبان

همه غلمان بهشتي همه حورا بودي

شمع آن نور که در طور تجلي ميکرد

ساحت انجمنش سينه سينا بودي

مير مجلس که يکي مغبچه ترسائي

که بلب معجزه بخشاي مسيحا بودي

اژدر گيسوي او سحر خور و جادوکش

دربناگوش جمالش يد و بيضا بودي

مي در آن بزم نه ساغر نه سبو خمخانه

محفل از موج قدح غيرت دريا بودي

وه چه مي آتش سياله طلاي محلولي

کان ياقوت کزو قوت روانها بودي

تا فشاند بسر مجلسيان شب شاباش

دامن چرخ پر از لؤلؤ لالا بودي

راست خواهي بمثل بود بهشت دنيا

زآنکه آن جنت موعود هم آنجا بودي

هر حريفي بظريفي شده سرگرم طرب

ليک آشفته در آن واقعه تنها بودي

جنگ از چنگ همي سرزد و رجمر خمار

دوست دشمن شده محفل صف هيجا بودي

پرنيان پوش بتي ساده و ساده زحرير

فرش کويش همه از اطلس و ديبا بودي

ترک چشمش بخورد خون سياوش چون مي

مژه اش چاک زن پهلوي دارا بودي

قامت معتدلش غيرت سرو کشمر

غمزه متصلش آفت دلها بودي

زابرو و زلف و رخ آن لعبتک فرخاري

صاحب کعبه و محراب و کليسا بودي

نوش بادا همه دشنام شد و حلقه گسيخت

عيش دوران بنگر کش چه تقاضا بودي

ساقي دور بمستان مي زهر آگين داد

ورنه اين نشئه کجا درخور صهبا بودي

نازم آن باده که پيمود مغ باده فروش

بحريفان که از اين لوث مبرا بودي

وه چه باده مي توحيد ولاي حيدر

که شعاع قدحش آتش سينا بودي

بخويشتن زچه بستي دلا تو تهمت هستي

که تو حبابي و از بحر بود اين همه مستي

فکند لطمه موج فراق چون بکنارت

بخود مبند تو تهمت گمان مدار زهستي

خداپرستي و حق جوئي است تلخ بکامت

که کام تو شده شيرين زذوق نفس پرستي

تو را که مرکز خاکست و چار طبع مخالف

کجا بمرکز علوي روي زمرکز پستي

به پيش شمعت پروانه لاف عشق نزيبد

تو را که نيست بر آتش مجال بود و نشستي

درون زنقش صنم بر زبان بذکر صمد

بکعبه سجده مبرايکه خود صنم بشکستي

اگر بحلقه آنزلف تابدار اسيري

سزد که گويمت آشفته از کمند برستي

مرا چو دست تهي شد زخير و نامه سياهم

بجد و جهد بدامان مرتضي زده دستي

دلا بحلقه حبل المتين عشق بزن دست

که از کمند علايق بگويمت که بجستي

ساقي بده شراب که دارم بشارتي

زآن چشم شد بخوردن خونم اشارتي

چشمان تو مدام بيغماي دين و دل

ترکان اگر زدند بسالي بغارتي

تلخي صبر بر که خوري شربت وصال

حلوا رسد بکام کجا بي مرارتي

داديم جان و دين و دل خوش بعشق دوست

ما را در اين معامله نبود خسارتي

کالاي حب حيدر و آلش بجان بخر

در اين سفر جز اين نکني هان تجارتي

سر را بآستان در ميکده بنه

آشفته درجهان طلبي گر صدارتي

گو بنگرد بصفه مستان مصدرم

زاهد گرم بديد بچشم حقارتي

دل از خرابي دو جهان غم چرا خورد

بنياد عشق تو کندش گر عمارتي

قلبش کجا زلوث دغل پاک ميشود

آنرا کز آب باده نباشد طهارتي

اي سرو نورسيده زگلزار کيستي

دل ميبري زخلق و دل آزار کيستي

اي زلف سرنگون شده ي همچو بخت من

اي پرچم بلند نگونسار کيستي

اي باغ ارغوان و سمن جلوه ي زناز

پرده بهل بگو که سمن زار کيستي

اي عندليب باغ گلت ميکند سفر

در اين چمن بگو که گرفتار کيستي

دم ميزند زياري تو هر که را دليست

در اين ميانه راست بگو يار کيستي

هر جا دليست بسمل تير نگاه تست

اي ترک جان شکار تو خونخوار کيستي

بر هر پرتو نامه خونين عاشقيست

اي نامه بر کبوتر طيار کيستي

يوسف وشان شهر ببازار جلوه گر

بي سيم و زر دلا تو خريدار کيستي

سرو من و تو هر دو بگلزار مي چمند

زين دو تذرو بنده رفتار کيستي

همخانه با تو دلبر و همکاسه با تو يار

در شهر گو دلا تو طلبکار کيستي

آشفته وار جمله جهانت بجان غلام

از اين همه غلام نگهدار کيستي

اي مسند خلافت اي عرش معنوي

غير از علي بگو تو سزاوار کيستي

دام براه مينهي طره کمند ميکني

صيد بود چو خانگي از چه ببند ميکني

تا که نهي در آتشم تا که کني مشوشم

خال نهي بعارض و زلف نژند ميکني

زآن خط و لعل دلنشين کرد شکر نبات بين

چند نبات جوئي و پرسش قند ميکني

من زسواد مردمک زود سپندت آورم

تا تو برفع چشم بد فکر سپند ميکني

چشم گشاي باغبان و آن قد معتدل ببين

سرو بگو که شرم کن سر چه بلند ميکني

فکر خطا حديث گل پيش جمال گلبدن

قصه زمشک يا خطش سهو تو چند ميکني

طايف کعبه رضا آشفته گو بسر رود

چند بخانه خفته و فکر سمند ميکني

طبيبا مرا کشت درد نهاني

بهل نبض و بنگر دل ار ميتواني

گر از دفتر عشق يک نکته خواني

حکيما بزن لاف از نکته داني

کجا همزباني که با او بگويم

غم پيري و سرگذشت جواني

رفيقان زهجر تو در آتش اما

رقيبان زوصل تو در کامراني

شب هجر اگر نشنوي ناله من

شکيبائيم باشد از ناتواني

حذر کن از آن ترک تير افکن ايدل

که با مرغ بسمل کند شح کماني

مرا مرغ طبع است بر تو نواخوان

بگل بلبلي گر کند نغمه خواني

مرا مرغ روح است بر تو پرافشان

تذرو ار بسروي کند پرفشاني

تو را سرو و مه خواندم عقل گفتا

که گوئي بصيرت ندارد فلاني

نه مه را نباشد دهان پيش آن لب

نه سرو چمن را نباشد رواني

اگر دامن ساقي افتد بچنگت

نثارش کن اين باقي عمر فاني

علي مظهر حق و ساقي کوثر

که از حکم ايزد جهانراست باني

جهان بي وجود وي آشفته عاطل

که بي حاصل آمد صور بي معاني

سرا پا حيرتم موسي صفت در تيه حيراني

از اين حيرت مرا اي خضر رحمت کن که برهاني

سرا پا چون شدم زنجيري زلف پريشانش

نه بيني در وجودم يکسر مو جز پريشاني

برهمن راندم از بتکده شيخ از در کعبه

که عاريت پرستانم من و ننگ مسلماني

فلاطون در خم حکمت نشست از کثرت دانش

بعصر خويشتن منهم فلاطونم بناداني

دلا پيمان زاهد بشکن و پيمانه اي بستان

مهل تا شهره شهرم کند از سست پيماني

زجور دهر و کيد اختر آشفته بجانستي

مگر زنجير عدل صاحب دوران بجنباني

امام مهدي قائم ولي و حجت و حاکم

که جاي يازده جز او نميشايد که بنشاني

بکن آن باده رنگين باياغم ساقي

که بود نشئه او تا بقيامت باقي

مستي مي چو خمار آرد و هشياري و رنج

مست شو مست ولي از لب و لعل ساقي

باده ي نوش که فاني کندت در ساقي

تاز مطرب شنوي نغمه انت الباقي

باده ي ريز بجامم همه لبريز زعشق

تا بشوئيم زدفتر سخن الحاقي

حنظل باديه ات را همه شهد رطب است

زهر عشق تو بمسموم کند ترياقي

طلق محلوب ولاي تو بتن ماليدم

تا که دوزخ نکند بر بدنم حراقي

توئي آن علت غائي علي خيبرگير

که ببزم دل آشفته شدستي ساقي

بحسابم برس اي مفرده فرد وجود

نيست جز مهر تو دردفتر ما اطلاقي

ايکه از وهم مبرائي و بيرون زصفائي

همه فرعند و تو اصلي همه وصفند و تو ذاتي

همه را رنگ و نشان است و تو بي رنگ و نشاني

هر چه دارد جهتي ليک تو بيرون زجهاتي

رهروان گمشده در راه و تو آن کعبه نهاني

تشنگان مرده در اين باديه تو آب فراتي

قدسيان را بشب و روز بود ذکري و وردي

من به وصف رخ و زلفت بعشي و وغدائي

بشب کور چه حاجت بسم آن تاري هجران

بنشان آتش دوزخ فکفاني جمراتي

در شب هجر ببالين من اي مرگ چه آئي

در گذر اي ملک الموت فهذا سکراتي

هجر و وصل تو بود موت و حيات من عاشق

من باين معتقدم ذلک محيا و مماتي

همه را وفت نماز است رخ عجز بکعبه

کوي تو قبله من ذالک نسکي و صلواتي

در ديگر مزن آشفته عبث راه مگردان

جز در پير خرابات مجو راه نجاتي

گنه هر دو جهان کرده ام و روي سياهم

بجز از حب علي نيست بدفتر حسناتي

حازن گنج حقيقت توئي و مخزن حکمت

بده اي شاه نجف بر من بيمايه براتي

نميگويم گلي کز لطف عارض گلستانستي

زمين را اخترستي آفتاب آسمانستي

اگر ماهي چرا ننشستي و از لب سخن گفتي

و گر سروي چرا با ساق سيمينت روانستي

من اندر جلوه ات غرقم که بشناسم تو را از خود

بنه شمشير بر فرقم اگر باري توانستي

اگر عمرم ضمان باشد که وصلش يک زمان باشد

همانا حاصل عمرم بدوران ابر بايستي

بيا عيبت نميگويم اگر بدعهد و بيمهري

اگر بشکست عهد من بغيري مهربانستي

چه غم پروانه گر سوزي که شمعت نيست در محفل

چه باک ارجان رود از کف که جانان در ميانستي

تو آن خط خضري و آن زلف تو ظلمات خم در خم

همانا اي لب نوشين حيات جاودانستي

شدم چون استخوان خود را بکوي دوست افکندم

سگ او را مگر ديدم که ميل استخوانستي

برآرد شمع وش آتش سر از چاک گريبانش

بجان آشفته را کاين آتش سودا نهانستي

بهر جا گلشني بينم توانم جست بستانش

علي آن گل که نتوان گفتنش کز گلستانستي

از چه اي عشق تو در سينه ما جا کردي

دل تاريک مرا سينه سينا کردي

گر سر قتل نداري تو زابرو و مژه

خنجر و تير و سنان از چه مهيا کردي

خواهي ار کس نشناسد که تو خونخوار مني

ناخن از خون دلم از چه محنا کردي

با خيال لب ساقي چه غم از رنج خمار

نقل و مي داشتي و عيش مهيا کردي

لب نهادي بلب ساغر زين رشک ببزم

لاجرم خون جگر در دل مينا کردي

شعله طور بود دلبر تو خود چو خسي

وصل او را زچه آشفته تمنا کردي

سرمه از خاک در ميکده کردي زاهد

کور بودي زکجا ديده بينا کردي

خوردي از دست علي باده ي تو چند مگر

اهل صورت بدي و رخنه بمعنا کردي

اول اي عشق گمانم که تو سودا بودي

عاقبت آفت دل دشمن جانها بودي

گاه در طلعت يوسف بتجلي در مصر

گاه شور افکن مجنون شده ليلا بودي

گفته بودم که بدانائي از اوجان ببرم

چون بديدم بکمين دل دانا بودي

رخنه در کوه چو فرهاد بسي کردم آه

سخت تر اي دل سنگين تو زخارا بودي

مدتي پرده فکندي زعذرا عذرا

گاه در ربع و دمن مظهر سلمي بودي

جام جمشيد شدي آينه اسکندر

گاه خنجر شده در پهلوي دارا بودي

رفتن و آمدني بود به تبديل لباس

اول و آخر اي عشق تو تنها بودي

گه شدي روح و دميدي بدم روح قدس

گه بلب معجزه بخشاي مسيحا بودي

ارني گوي شدي گه بلباس موسي

گاه در وادي طور آتش سينا بودي

بد و نيک تو بمقدار بصيرت گويند

ورنه از پاي بسر تو همه زيبا بودي

بيشتر عشق بود باعث رسوائي تو

گرچه آشفته از آغاز تو رسوا بودي

مگر ازعشق توئي سر خداوند حکيم

فاش گويم که علي عالي اعلا بودي

اي ترک ندانم زچه خيل و چه سپاهي

دانم که تو بر خيل نکويان همه شاهي

ترکان جهان لشکر و بر جمله اميري

خوبان همه سياره تو بي پرده چو ماهي

تو يوسفي و چاه نهفتي بزنخدان

يوسف بره مصر گر افتاده بچاهي

اي قبه خرگاه تو برتر زمه و مهر

هندوي فلک کيست بخيل تو سياهي

اين خاک غم انگيز بود تربت عشاق

کش نيست بجز لاله در اين دشت گياهي

شايد که براهي گذري اي بت طناز

هر روزه نشينم باميد تو براهي

پاداش وفا خون من خسته خورد دوست

عشاق جز اين جرم ندارند گناهي

در هجر ووصال تو تن از ضعف و زقوت

گاهي بودم کوه و شود کوه چو کاهي

از لطمه هجر تو بچشم من و جسمم

نه مانده نم اشکي و نه قوت آهي

آشفته بلا ميرم و اين شهر خرابست

جز کوي خرابات نداريم پناهي

اي سرور آفاق علي مير ولايت

کاسلام مرا حب تو بوده است گواهي

سلطانم ار بسازم زآن خاک در کلاهي

خورشيدم ار بسايم روئي بخاک راهي

کي آمده ببازار سروي بساق سيمين

با کس سخن نگفته اندر وثاق ماهي

آن گاه در غروب و رويت مدام تابان

حسن تو راست خورشيد روشن برين گواهي

نه شکوه اش زقتلست جوياي قاتلست آن

گر بشنوي بمحشر فرياد دادخواهي

چون هست تير غمزه با آن سپاه مژگان

تو فوج خصم بشکن بي لشکر و سپاهي

تو خود مسيح وقتي با صد مقام افزون

کاز گفتني دهي جان کز کشتني نگاهي

گر ماه و مهر پيشت لافي زنند از حسن

بر خرمن مه و مهر آتش زنم زآهي

تا ماه و خور نگويند ما روشنيم بالذات

آئينه را نگهدار در پرده گاه گاهي

جز دوستي حيدر ما را ثواب نبود

زيرا که غير بغضش نبود دگر گناهي

آشفته گر برويد مهر گيا زخاکم

شايد که نيست جز مهر در اين چمن گياهي

شايد اگر بگيري دست چو من گدائي

چون تو به خيل امکان بالجمله پادشاهي

اين چه رويست که تو اي بت ترسا داري

بت و آتشکده مهراب وکليسا داري

گر بهشتي زچه هند و بچه داري بکنار

ور کنشتي زچه محراب و مصلي داري

تو اگر کعبه ي ايزلف به بت سجده مکن

ور بتي اي رخ در کعبه چه مأوا داري

ميکشي از خط مشکين رقمي بر گل تر

تا که بر خون که از غاليه طغرا داري

من گرفتم که بسوزي تو بيک جلوه زدوست

تو که پروانه ي از شمع چه پروا داري

گر بود عشق چه فرقت زبهار و زخزان

بلبل از رفتن گل بهر چه غوغا داري

نظمت آشفته پريشان بود و شور انگيز

سر سوداي که برگو بسويدا داري

غم بي سيم و زري از چه خوري اي درويش

تو که در هر دو جهان تکيه به مولا داري

از گناه دو جهانت چه غم و بي عملي

تو که بر حيدر و اولاد تولا داري

اگر بمحفل مستان شبي کنند سماعي

کنند اهل تصوف زوجد و حال وداعي

چه نور بود که در طور عشق کرد تجلي

که سوخت خرمن کون و مکان زبرق شعاعي

بجز متاع محبت بغير جنس صداقت

نبوده تاجر عشق تو را عقار و ضياعي

تو اي عزيز برون آ زمصر نفس مجرد

که يوسفت نکند متهم ببردن صاعي

اگر حريم دلت مولد است حب علي را

چرا بکعبه دل جا دهي تو لات وسواعي

نه صاحب گله را از شبان بود گله و بس

بکن رعايت آشفته را لانک راعي

برون زحلقه اثني عشر چگونه رود کس

که نيست در سير اهل حق ثلاث و رباعي

ببينمت که در پي آزردن مني

تيغت بدست و بر سر عاشق نميزني

مستغني است حسن تو از وصف اين و آن

خورشيد خود دليل خود آمد بروشني

در راه باد زلف پريشان چه ميکني

دلهاي خستگان زچه هر سو پراکني

روزي گذر بکشته بيحاصلان بکن

کاندوختيم بشوق تو اي برق خرمني

من برکنم دل از رطب وصل تو مگر

کز باغ دهر نخل وجودم تو برکني

لبريز شيشه ايست دل از مهر تو ولي

اصرار ميکني تو که اين شيشه بشکني

خرقه بمي بشستم و رفتم بخانقاه

شيخم زدر براند که آلوده دامني

آلوده اي تو دست نگارين بخون غير

با دوستان مشفق داري چه دشمني

روئين تنت به تير نظر پايدار نيست

ديبا چگونه تابد با تيره آهني

چون گوي ميرود سرما از قفاي تو

شايد گرش بحلقه چوگان در افکني

آشفته سر بکوي مغان نه که ميکند

عرش برين بخاک در او فروتني

خاک نجف سراي علي عرش معنوي

کاندر هواي او نسزد مائي و مني

دير مغان اهل حقيقت که اندر او

پيغمبران گرفته مکان بهر ايمني

صبح عيد است شبي کز در من بازآئي

زآنکه شب را نبود صبح باين زيبائي

نبود حاجت صبحم بشبان يلدا

گر بناگوش بزير خم مو بنمائي

اوفتادت بقضا حلقه آن زلف رسا

ميزند با قد تو لاف زهم بالائي

خونم ار هيچ بود ليک کند ناخن رنگ

تا بکي پنجه بخون دگران آلائي

پيکر تست نه مردم که بچشمان بيند

ميدهد عکس تو در ديده من بينائي

امتحانم چه کني خسته تير نظرم

تابکي از نظرم ميروي و ميآئي

بعد از اين در برخ مدعيان بايد بست

شايدت سير توان ديد در آن تنهائي

آسمان بسته برويم در رحمت امشب

وقت آن شد که در ميکده را بگشائي

گفتي افسوس از آن سر که نشد خاک درم

ما ستاده بغرامت تو چه ميفرمائي

حسن رخسار تو زآرايش کس مستغني است

از خط و خال چه حاجت که جمال آرائي

گر هوائي بجز از مهر علي هست تو را

بهل آشفته عبث باد چه ميپيمائي

در جهان کس نشنيدم که بود همتايش

کوفت بر بام حرم کوس چو بر يکتائي

حاجتي هست مرا با تو اگر عذر نياري

اي صبا خاک در يار بياري تو زياري

تا کي آن لعل شکربار بکام دل اغيار

نمکم چند بداغ دل خسته بگذاري

تشنه باديه را حالت سيرآب چه داند

رحم افتاده بفتراک کن اي آنکه سواري

نافه ات چيست گر اي چهره تو خود ماه منيري

جا بماهت زچه اي زلف اگر مشک تتاري

دوري از چشم تر من چه کني اي گل باغم

تو گلي عار مکن رشحه باران بهاري

رحم بر حالت بيمار دلان اي لب نوشين

چون زعناب علاج دل سودا زده داري

وه که در حلقه چوگان بتان راه نيابي

تا که چون گوي سري را بارادت نسپاري

نبود جز بدر دير مغان راه بجائي

شايد ار دامن مقصود در اين ره بکف آري

دوزخم بي تو بهشت است و گلم بي تو بود خار

نيست چون روز فراقم بدوران شب تاري

طعمه طوطي مدح علي آن مظهر حق است

ازني کلک تو آشفته شکر هر چه بباري

اي دفتر نکوئي تو نقش دلپذيري

به باشد از اميري در خيل تو اسيري

اي چشم مست دلدار اي آهوان خونخوار

ترکي زخوردن خون ناچار ناگزيري

ما مست بي سر و پا تو خود حکيم دانا

از تو صواب نبود کز ما خطا نگيري

چندانکه بود منظور در شهر حسن مشهور

صرف نظر نشايد از تو که بي نظيري

در کشت و باغ و بستان تا آمدي خرامان

در چهره تو خيره ماند ارغوان و خيري

اي سنبل دو گيسو از يادکي روي تو

روئيده ضميران وار در گلشن ضميري

افراختي چو پرچم از غمزه کن سپاهي

افروختي چو مجمر بر نه زخط عبيري

ايعشق در جنايت رخ سايد آفتابت

عرشت کمينه پايه است از غايت حقيري

گر در طلب شدم سست اي نوجوان برآنم

کاز قامت جوانان سازم عصاي پيري

آشفته دوخت کسوت بازاز ولاي مولي

من ميکنم اميري در خرقه فقيري

ايکه سر تا قدم آميخته از مهر وفائي

با همه مهر و وفا عهد بتا از چه نپائي

گر سر از دوست بري يا که بدشمن بدهي سر

تو نه آني که توان گفت بتو چون و چرائي

همچو جان در تني وليک نيائي بنظرها

به همه جا دري و مي نتوان گفت کجائي

نه که هر کاو بدار است زند دم زانا الحق

هر سري نيست سزاوار باسرار ندائي

اين چه جلوه است خدا را که تو آنشاهد مخفي

در همه آينه بنمائي و خود را ننمائي

چيست در ميکده فقر ندانيم خدايا

کايد آنجا جم با جام کند جرعه گدائي

دوست همخانه و تو بيخبري کس نشناسي

عين وصلست شکايت مکن از درد جدائي

از پي غمزه ات اي چشم سيه مست فسونگر

دل و دين رفت بود وقت که جانرا بربائي

بي تو يکلحظه نيم تا کنم از هجر شکايت

خبرم نيست زرفتن که بگويم که بيائي

محتسب را ندهم ره چو توئي ساقي مستان

از عسس بيم ندارم تو اگر شاهد مائي

نبرد نام خودي رند خداجو بطريقت

ما و من حاجب راه و تو برون از من و مائي

قيد آشفته بود سلسله سلسله مويان

سيه آن روز کز اين سلسله يابيم رهائي

خيزد از ديده احول بجهان نقش دوبيني

با هواي عليم نيست بخاطر دو هوائي

سرو چو نخل قامتت سر نزد چنين سهي

نيست چو سيب غبغبت ميوه خلد در بهي

چرخ همي نه از فسون رنگ بباخت بارهي

شير شکار ميکند حيله او به روبهي

ايکه به روز و شب مرا در همه عمر همرهي

بار بمنظر نظر از چه مرا نميدهي

چون تو زسوز زخم دل از همه حال آگهي

مشک مساز بوي مو با نفس سحرگهي

آشفته خاک ميکده چون تو زکف نمينهي

غم نبود اگر مرا کيسه ززر بود تهي

عرش بر آستان او پست بود زکوتهي

آنکه گداي کوي او دست فشاند بر شهي

ماه سپهر آگهي مايه کسوت و مهي

شير خدا علي کز او دين بگرفت فربهي

اي آنکه همچو جان بتن عاشق اندري

چون مردمک به پيش دو چشمم مصوري

اي عشق رتبه تو نيايد بوهم کس

کز هر چه وهم کرده قياسش تو برتري

انسان پري نزايد و حوري نياورد

تا کس گمان برد که تو حوري و يا پري

نه ماه عنبر آرد و نه آفتاب مشک

اي زلف خود چو مشکي ايخط چو عنبري

گر کشتگان بداوري آيند روز حشر

من دم فروکشم که تو آنروز داوري

تو گنج حسن داري و من چون گداي عيد

دريوزه ميکنم که تو مير توانگري

از ما دريغ آن لب همچون رطب مکن

تا چون خضر زنخل جوانيت برخوري

سرهاي سروران همه بردي بصولجان

باشد از اين ميان من درويش را سري

حکم قضا روان چو تو او را مؤيدي

تقدير قادر است که يارا تو ياوري

آشفته ذره اي که کني وصف آفتاب

در مدح مرتضي همه عمر ار بسر بردي

چرا بدست نگارين تو چهره ميپوشي

باحتجاب مه و مهر از چه ميکوشي

اسير طره مشکين چون کمند توام

که روز و شب بمه و مهر گفته سر گوشي

شراب عشق تو در جان پارسايان ريخت

همي کنند چو مستان به بزم سر گوشي

شبي نشد که هم آغوش دوستان باشي

بغير شب همه شب باشدت هم آغوشي

نگير خورده زمن گر زوصل حرفي رفت

شکست پنجه شوق تو مهر خاموشي

مرا بتلخي و تندي زکوي خويش مران

هزار نيش اگر بيش ميزني نوشي

بغير کي بتوان گفت ماجراي حبيب

ضرورتست از اين ماجرا فراموشي

گل حقيقت عشق آن زمان ببار آيد

که عندليب مجاز آيدش بچاوشي

زباغ روي تو گلهاي آتشين بشکفت

مقام ماست در آتش چرا تو در جوشي

خبر چو نيست زعشق منت عجب نبود

حديث مدعيان از غرض چه مينيوشي

عزيز عشق نکو يوسفي است آشفته

ببر بمصر ولاي علي که بفروشي

وقت آنست که پاکوبي و مي نوش کن

شادي آري و غم رفته فراموش کني

جامه عاريت سلطنت از تن بنهي

کسوت فقر از زيب برو دوش کني

صوفي آسا بسماع آئي چون اشتر مست

خم صفت کف بلب آري و بسي جوش کني

يکدو جرعه بکش از آن قدح هوش زدا

تا که خود را زقدح سرخوش و مدهوش کني

ايگل ار پرده کشي از رخ و آواز کشي

پرده گل بدري بلبل خاموش کني

چه اي عشق ندانم که چو زنبورعسل

با همه نيش بکامم اثر نوش کني

دست در سلسله زلف دلاويزش کن

تا بزنجير جنون دست در آغوش کني

بکف آري بدمي معرفت مائي را

اگر اين زمزمه از ني بنوا گوش کني

روز را نيست خطر از شب يلدا چندان

که تو از زلف بر آن صبح بناگوش کني

همچو آئينه صافيت نمايد رخ دوست

گربهر سنگ و گلي خود نظر از هوش کني

شايد آشفته که سر حلقه شوي رندانرا

حلقه بندگي شاه چو در گوش کني

ذره ي مهر علي کرده سبکبار تو را

گنه خلق جهان گر همه بر دوش کني

سوختم کس نه دود ديد و نه بوي

پيش خامان حديث پخته مگوي

ميل شيرين زباني دشمن

نکنم گرچه دوست شد بدخوي

صبري ايشيخ باديه فرسا

خانه دل چو هست کعبه مجوي

تشنه در احتمال آب بمرد

جاري آب فرات اندر جوي

رندي و زهد و عشق و حکمت و دين

آب و آتش شمار و سنگ و سبوي

نبود درس عشق در دفتر

گو بيا اين ورق در آب بشوي

روزي اي شهسوار عرصه حسن

پيش چوگانت اوفتم چون گوي

عارفان در سماع روحاني

صوفيان در طلب بها يا هوي

بکني ذکر آن لب آشفته

بذله هاي لطيف و نغز بگوي

چون نويسي مديح حيدر را

مشک از کلک تو بگيرد بوي

مخمور سروريم کجائي مي غم هاي

مرديم باميد وفا جور و ستم هاي

گر رشحه باران نبود شعله برقي

از من مگذر غافل اي ابر کرم هاي

لبريز چو شد ساغر چه درد و چه صافي

شکوه مکن از ساقي از بيش و زکم هاي

مگذار که سوزم دو جهان سوزش آهي

يکدم مژه برهم منه اي ديده نم هاي

آسودگي ايدل همه در نيستي آمد

تا بود که بياسائيم اي خواب عدم هاي

رخساره ما سيم بود اشک زر سرخ

ما را به چه کار آئي دينار و درم هاي

بي ساز و نوا جمله برقصند حريفان

مطرب چه کشي نغمه از زير و بم هاي

بگذار دم باقي و بنگر رخ ساقي

جامي بکش و قصه مخوان از کي و جم هاي

هم کاش گشايند در دير که نگشود

يکدم دلم آشفته از طوف حرم هاي

آن دير مغان مهبط انوار الهي

گنجينه اسرار خدا کان کرم هاي

اي شير خدا شرک گرفته است جهانرا

وقتست که بيرون بکشي تيغ دو دم هاي

گر مصلحت وقت نباشد که کشتي تيغ

امداد بفرما بشه ملک عجم هاي

تا طمعه شمشير کند اهل ضلالت

وز عدل نماند بجهان نام ستم هاي

بر دم تيغ کجت سر بنهم از خوشي

تا مگر از مکرمت دست بخونم کشي

بلبل اگر بر گلي نغمه سرا شد بباغ

روي تو گر بنگرد پيشه کند خامشي

دزد بود هوشيار در گذر کاروان

چشم تو ره ميزند با همه بيهشي

از پي صيد وحوش دام فکنده به ره

مرغ دلم ميپرد تا تو بدامش کشي

در چمن اي شاخ گل با قد رعنا بچم

تا نکند سروناز دعوي گردن کشي

در بر روي تو گل پرده خود ميدرد

پيش لبت غنچه را پيشه بود خامشي

شايدت آشفته وار حال دگرگون شود

از کف ساقي ما گر قدحي در کشي

بشهر مصر از خجلت ببندد دکه حلوائي

اگر آن پسته شيرين بشکر خنده بگشائي

کساد مشک و عنبر در ختا و چين کني عمدا

گره از زلف مشکين گر براه باد بگشائي

بپوشد مه برخ پرده چو تو پرده برانداري

رود سرو از چمن بيرون چو تو با ناز بازآئي

بخوبي اي صنم طاقي وحيد عصر و آفاقي

مسخر شد چو آفاقت بزن نوبت بيکتائي

چو دل بر نيکوان بستي وداع عقل و دين ميکن

حديث عشق گر خواندي بشوي اوراق دانائي

زرسوائي نينديشد کسي کاو عشق ميورزد

که از آغاز شد همخوابه با هم عشق و رسوائي

بجامم زهر اگر ريزي چو شهد از شوق مينوشم

که حنظل چون شکر گردد بکامم چون تو فرمائي

بيک بوسه علاجم کن زعناب مي آلودت

که از عناب ميآيد علاج درد سودائي

بدان چستي که آهن را برد آهن ربا از جا

بيک غمزه تو دل زآهن دلان شهر بربائي

مي گلگون بده ساقي غنيمت دان دم باقي

که ميبخشد فراقت از غم دنيي و دنيائي

چرا زلفت پريشانت مرا آشفته تر دارد

گر از زنجير هر ديوانه ميبيند شکيبائي

کمند شاه را ماني زبس خم در خمي اي مو

علي کاو را مسلم گشته در آفاق مولائي

صبا از بلبل دور از ديار زار گمنامي

سوي آن گلبن نوخيز بر از لطف پيغامي

که زخمي باشدم کاري نه از پيکان نه از خنجر

فروبسته پرم اما نه صيادي و نه دامي

فراقم سوخت سر تا پا بآتش باز ميگويد

ميان پخته گان عشق او سودائي خامي

بغير از روز هجران نيست شبهاي مرا روزي

ندارد روزگارم جز شب حرمان ديگر شامي

پي تسکين جان ناتوانم قاصد از رحمت

بياور زآن لب شيرين دعا گر نيست دشنامي

چرا پروانه وش آتش نيفتد در سراپايم

که تو اي آتشين رخساره شمع محفل عامي

رقيبانت همه سرمست از صهباي وصل اي مه

ولي آشفته را خون در دلست از حسرت جامي

اگر زروي نگارين تو پرده برداري

در اين ديار دل و دين بجاي نگذاري

دلي نشد که نديده زچشمت آزاري

بلي زترک نيايد بجز ستمکاري

ستان بکف زچه صف برزده است مژگانت

اگر نه چشم تو راهست قصد خونخواري

کس از خدنگ قضا جان نميبرد گوئي

زابروان تو آموخته کمانداري

تو را که معجز عيسي نهان بود در لب

زچشم خود نکني از چه رفع بيماري

بسر اگر نهدم تاج غير خودش نبود

بآن خوشم که تو تيغم بفرق بگذاري

بکيش ما نبود سرفراز آشفته

مگر سري که بميدان عشق بسپاري

جز حسن ديده ديده در روي تو کمالي

ور نه هر آنکه بيني او راست زلف و خالي

چون هندوان در آذ از رشک ميبرم سر

تا تو مجاور ايخال بر طرف آنجمالي

از حالت قد تو اندر سماع آيد

گر صوفئي به بيني روزي بوجد و حالي

دي رفت با حکيمي حرفي زسر موهوم

در خاطرش نگنجد جز آن دهان خيالي

بر چرخ يا هلال است يا بدر يا که خورشيد

باروي و ابروان تو بدرو خور و هلالي

در کوي تو ملولم اين بس عجب که هرگز

اندر بهشت نبود بر خاطري ملالي

تا کوکب مرادم کي از افق برآيد

با مصحف جمالت امشب زديم فالي

پيوند روح با روح جز جذبه اي نباشد

تدريس عشق را نيست اسباب قيل و قالي

سرو و گل و مه و خور ناچار در زوالند

اي عشق لايزالي نبود تو را زوالي

اي شمع بزم وحدت از پرتو تو روشن

آشفته را طلب کن کاورا نمانده بالي

اي دست حق بماند سر سبز و جاوداني

چون خضرش ار به بخشي از حوض خود زلالي

آفت عرصه خاکي و مه افلاکي

با چنين لطف که گويد که زآب و خاکي

گر کست خواند پريزاد نه چندين عجب است

کادميزاده نديديم بدين چالاکي

دام کوته نظران چون شدي ايحلقه زلف

که بصيد دل صاحب نظران فتراکي

مرغ دل ميطپد از حسرت يکنظره بخون

خنک آنسينه که از تير نظر صد چاکي

چکني پرده نبيند بجز از حق بينت

که تو زآلايش اين نفس پرستاران پاکي

ميخوري خون دل خلق بدستان هر روز

بي مهابا صنما چند باين بيباکي

چون دو مار سيه از هر طرف زلف نژند

اي لب لعل شکرخند مگر ضحاکي

لعلت آن جوهر فردي که نگنجد در وهم

صف تو نتوانم که برون زادراکي

جلوه يار تمنا چکني آشفته

که بود آتش سينا و تو خود خاشاکي

گو چه کم آيدت زسلطاني

گر عنان سوي ما بگرداني

شوکت سلطنت نيفزايد

دل درويش اگر برنجاني

گر دل و دين بباختم چه عجب

نيست در عاشقي پشيماني

نرخ حلوا مگر زياده شود

دامن ار بر مگس نيفشاني

اينچنين چشم پرفسون که تر است

گر بود کوه آتش بجنباني

توو پاکيزه دامني در حسن

من و در عشق پاکدامني

گر فلاطون روزگاراستي

که بدرمان عشق درماني

بوي زلف تو آيد از دودم

گر چو عودم شبي بسوزاني

تو چو شيريني و منم فرهاد

قصه از اين و آن چه ميخواني

گو سگي هم در اين سرا باشد

چندم از خيل خويش ميراني

تا که زلف تو جان آشفته است

نشود فارغ از پريشاني

چرا اي دل وفا با آن بت پيمان شکن کردي

گرفتي خو بآن بيداد خو و ترک من کردي

بکام ديگران شد لعل شيرين شکر بارش

عبث تو کوهها کندي و خود را کوهکن کردي

بجز غوغاي زاغ و غارت گلچين نمي بينم

باميد که اي بلبل تو جا در انجمن کردي

بود بازار يوسف گرم و تو چون پير کنعاني

زعالم ديده بسته خانه را بيت الحزن کردي

برو شمعي پيدا کن که سوزد بهر تو تنها

چرا پروانه جانرا وقف شمع انجمن کردي

ميان کاروان ليلي بخواب ناز در محمل

عبث مجنون تو خود را طايف ربع و دمن کردي

مجو يکدل که مفتون نيتس بر بالاي فتانت

عجايب فتنه اي برپا ميان مرد و زن کردي

لبث مهر سليمان بود بوسيد از چه اغيارش

چرا تو خاتم جم زيب دست اهرهن کردي

گسستي رشته تسبيح شيخ از طره جادو

فکندي رشته اش بر گردن او را برهمن کردي

چرا اي باغبان زآن زلف و خد و قد شدي غافل

عبث عمري تو صرف سنبل و سرو و سمن کردي

منجم در خم زلفي سهيلي کرده ام پيدا

اگر پيدا سهيلي را تو از ملک يمن کردي

نه گر نور الهستي و گنج پادشاه استي

چرا ايعشق تو منزل بويران قلب من کردي

الا اي عشق جان فرسا از اينجا پا مکش حاشا

دل آشفته کز صدامتحانش ممتحن کردي

تو نور حيدري و خازني عشق حقيقت را

بکن بيخ هوس از دل که او را راهزن کردي

بهواست برق امشب بطلب پري وبالي

قدمي بساز از سر نو گرت مجالي

بلي اي طبيب گفتي که علاج هجر وصلست

چکنم بدرد حرمان که ندارم احتمالي

بسياه چال هجران شبي ار بروز آري

نفسي که در فراقي بودت فزون بسالي

بشب وصال سويم نظري بکن که گويم

که سها و شمس دارند بنظره اتصالي

شب هجر و عمر اغيار بسي دراز ديدم

بفزاي زين دو يارب همه بر شب وصالي

زنواي مطرب عشق برقص زاهد آيد

چه عجب که صوفي آيد زطرب بوجد و حالي

من و کوي ميفروشان و شراب و شاهد مست

چکنم بهشت و حورت که ندارد اعتدالي

غم از اين و آن نبودم همه غرق در تو بودم

که نه عاشق است کش هست بخويش اشتغالي

خم طره ات چو از چنگ شب وصال دادم

چو رباب بايدم خورد زهجر گوشمالي

بجز آن عذار چون ماه و دو ابروان دلبند

قمري شنيده باشي که برآورد هلالي

چو دو گونه تو از سيم عيارتست قدرت

زيکي بکاست در مشک بر او فزود خالي

زجمال پرده برگير که اين گنه نباشد

گنه است گر بپوشند زکس چنين جمالي

زغبار راه توحيد تو بساز کيميائي

که مرا نه دولتي ماند بجا نه جاه و مالي

تو که آشفته نشايد که زخويش نام آري

که زداغ عشقت مولاست گر بود جمالي

در عاشقي گشتم زبون ايکاش دل خون ميشدي

عقلم زسر کردي برون ايکاش مجنون ميشدي

ايعشق عالم سوز من وي برق جان افروز من

آتش زدي چون ني بجان ايکاش بيرون ميشدي

ميخواست با سبحه بدل زاهد کند زنار من

ايدل نکردي اين عمل حقا که مغبون ميشدي

اي لؤلؤ بحرين دل بيجا چه ريزي از بصر

گر مانده بودي در صدف تو در مکنون ميشدي

از عقل و دين بيگانه ام سودائي و ديوانه ام

آشفته اين شور جنون ايکاش افزون ميشدي

قاصد چو آمد سوي تو آهسته رفتم همرهش

گفتم مبر نامم برش زيرا که محزون ميشدي

تا حالت زار مرا داني که چون شد از غمت

ايکاش در زلف بتي چون خويش مفتون ميشدي

الا ايکه داري طمع پادشاهي

نيائي چرا بر در دل گدائي

از اين چار گوهر چه ديدي حکيما

بجز تندي و پستي و بد هوائي

زاوراق دفتر چه خواندي معلم

بآتش بسوز اين کتاب ريائي

بدل طرح کردند اکسير اعظم

که خاک در دل کند کيميائي

نه هردل بود مخزن گنج حکمت

نه هر دل در او تافت نور خدائي

دل جوي بيگانه از دين و دانش

دلي جو که با عشق کرد آشنائي

شکسته دلي خسته مستمندي

که درمان نخواهد بجز بي دوائي

از آن دل مراد دل خويشتن جوي

که دستت بگيرد به بي دست و پائي

زدوران گرت عقده اي مانده در دل

بود گريه مفتاح مشگل گشائي

چه عشق است آشفته عشقي که ايزد

کند وصف الکبرياء و ردائي

کجا بار باشد بگلزار عشقت

زدام هوس تا نيابي رهائي

بسر داري ار شوق گلگشت جانان

تو ايمرغ جان از قفس کن جدائي

دلا خون شو از غم که خون است اول

در آخر شود نافه مشک ختائي

نه اي ني که پيوسته نالي بمحفل

نوا عاشقان را بود بي نوائي

وصي نبي اصل شاخ ولايت

علي زينت مسند کبريائي

تو اي سلطان خوبان جز ستمکاري نميداني

گرفتي ملک دلرا مملکت داري نميداني

همه شب همدم اغيار از يار گريزاني

دريغا طفلي و رسم و ره ياري نميداني

عجب فتاني اي چشم سياه رهزن جادو

که غير از رهزني و رسم عياري نميداني

عجب نبود که خون خلق را خوردي بچالاکي

توترکي و بغير از قتل و خونخواري نميداني

نه اي چشم سيه پيداست از تو درد بيماري

چه بيماري که درد ورنج بيماري نميداني

رخ خورشيد پوشيدي و روز خلق شد تيره

تواي زلف سيه غير از سيه کاري نميداني

همي خندي بر افغانم که تا سائي نمک بر دل

تو آزادي بلي حال گرفتاري نميداني

گلت همصحبت خار است آشفته بکش افغان

بنال اي بلبل عاشق مگر زاري نميداني

غم حورت از چه باشد که تو اين غلام داري

زبهشت خاص برخورده هواي عام داري

نکني بزخم ناسور دل از چه رو رعايت

تو که زلف عنبرين بو خط مشکفام داري

زشکر لبت چه حاصل که جواب تلخ گويد

چکنم بسيم سينه که دل از رخام داري

بهواي روز اضحي بمناي نورسيده

من و گوسفند قربان تو سر کدام داري

نه عسل نه شکر است اين نه فرات و کوثر است اين

چه حلاوت است يا رب که تو در کلام داري

نه همين زآهوي چين تو عبير ميفروشي

تو هلال غاليه سا بمه تمام داري

به نيام تيغ ابرو و کشيده تير مژگان

زکه باز يا رب امشب سر انتقام داري

ندهد اگر که نامش بنگين تو فروغي

زنگيني اي سليمان تو چه احتشام داري

چه هراس باشد آشفته تو را زحول محشر

که علي و يازده تن بجهان امام داري

تو که تن بعشق دادي و شدي نشان طعنه

چه غمت زننگ باشد چو هواي نام داري

اي نوش لب که داري خود آب زندگاني

بازآ که سوخت ما را سوز عطش نهاني

اين شيوه از که آموخت چشمان تو که دارد

با دوست سرگراني با غير مهرباني

با عشق عقل مسکين کي پنجه آزمايد

با بازوي توانا با ضعف ناتواني

مجنون نمود خلقي چشمت بسحر سازي

دل خون نمود جمعي لعلت بدلستاني

صورت نگار چيني گر صورتي نگارد

کي نقش پيکري بست سر تا قدم معاني

آنشوخ کان شکر بگشود کاروانها

شکر ببر زشيراز در هند تا تواني

آن يار نوسفر را از من بگوي قاصد

بازآ که نيست حاجت ما را بارمغاني

انبوه لشکر خط گرد چه زنخدان

باشد بچاه يوسف انبوه کارواني

از درد اشتياقم پيش لبت چگويم

تو چشمه حياتي از تشنگي چه داني

ليلاي دشت حسني عذراي کاخ عشقي

هر جا که دلفريبي است ميبينمت تو آني

ماهي چه در نقابي شکر چه درختائي

سروي چه در کناري جاني در مياني

اي عشق از مجازم بردي سوي حقيقت

جانان چون آن ما شد حيف است بيم جاني

اي عشق پادشاهي ميکن هر آنچه خواهي

گر بي گنه بسوزي ور بي عمل بخواني

آشفته را پناهي جز کوي مرتضي نيست

انت الذي معاذي يا منتهي الاماني

تو را چه رفت که پيمان دوستان بشکستي

برون شدي زسر عهد و برخلاف نشستي

بدام دانه و خال و خطم بدام فکندي

برنگ و حيله و افسون مرا زقيد بجستي

دو چشم وقف بروي تو بود باز ببستي

دلم که مخزن مهر رخ تو بود شکستي

زدامن ارچه بري دستم وز در چه براني

بيا بيا که بپاي تو سر نهم بدرستي

بيار ساقي مجلس زآب ميکده جامي

بجرعه اي بنشانم غبار چهره هستي

اگر بزخم درونها نمک زني زلبانت

بکن علاج دل اول که خود نخست بخستي

زفيض مستي رستي زننگ هوش رهيدي

بدام عشق درافتادي و زخويشتن تو برستي

بت خليل شکن زيب کعبه دل ما شد

بهرزه از چه بتان رخام را بپرستي

خليل بت شکن کعبه وجود علي شد

که عقل و حکمت افزايد از شراب بمستي

سوداي تو آتش زده در رخت صبوري

از آب کجا تشنه کند صبر به دوري

پاي از دل اغيار برون نه که بريبي

در خانه ظلماتي اي پيکر نوري

خاموشم اگر ناله من گوش تو آزرد

مردم اگر از هستي عاشق بنفوري

زين داغ جگرسوز که دارم عجبي نيتس

گر خاک مزارم بدماند گل سوري

خورشيد بود پيش مه روي تو ذره

غلمان بهشتيست غلام چو تو حوري

کفر است بجز مهر تو در کيش محبت

احباب تو را هست ولاي تو ضروري

اي عالم اسرار نهان پرده برانداز

کاشفته بخواند زرخت علم حضوري

محتسب چند زکين شيشه ما ميشکني

شرم کن از مي اگر رحم بما مينکني

دل ما شيشه ما عشق ازل باده او

حرم خاص خدا را زچه رو ميشکني

تو که صد خيل گرفتار بيک مو داري

دام بر صيد وحوش از چه بصحرا فکني

پيش چشمت چه، محل لشکر ترکان دارد

تو که از تير نظر رستم دستان بزني

شايد از حيله اخوان نکند جامه قبا

يوسفي را که بخون غرقه بود پيرهني

دل افسرده سمنزال محبت طلبد

کند افسرده خزان باغ و گل و ياسمني

حسن گل را که خبردار شود در گلزار

بلبل ار برنکشد نغمه صوت حسني

فتنه جويان بگريزند زشه روي بپوش

تو که از چشم سيه فتنه دور زمني

همه جا خيمه ليلاست سراسر در و دشت

جويدش بيهده مجنون بربع و دمني

لعل لب را چه کني بوسه گه بوالهوسان

خاتم جم نبود لايق هر اهرمني

من و ما در حرم عشق مزن آشفته

که در آن خانه بجز حق نسزد ما و مني

نافه بنافه دارد اگر آهوي تتاري

تو صد هزار نافه از چين مو بباري

جز چشم جان شکارت در چين زلف جادو

هرگز نديده آهو در چين کسي شکاري

اي خط تو دود و عودي بر روي آتشينش

بر مجمري که ديده عودي چنين قماري

زآن چشمکان کافر دارم حذر که ديدم

صد ملک دل زبيمش در زلف تو حصاري

نقص و کمال مردم از عشق ميتوان يافت

آري محک شناسد زر را به کم عياري

چون استوار نبود پيمان عمر با کس

محکم کنند پيمان ياران بعهد ياري

تا زلفت بيقرارت منزلگه رقيب است

آشفته را نمانده بر جان و دل قراري

غير از علي که باشد سلطان به کشور عشق

جز عشق عاشقان را نبود دگر دياري

معجزه ببين که سروي و رفتار ميکني

سحر مبين که ماهي و گفتار ميکني

زآن خال دلفريب که در زير زلف تست

آزادگان بدام گرفتار ميکني

مستان تو بغارت عقلند و صبر و هوش

در عشوه ي تو مستان هشيار ميکني

من شکوه از جفاي تو گويم غلط کجا

آن غيرتم کشد که باغيار ميکني

حسن تو پارسائي و عفت بجلوه سوخت

ما را بجرم کيست گنهکار ميکني

نرخ شکر شکسته در وصف آن دهان

شيرين حکايتي است که تکرار ميکني

بهر رضاي دشمن ريزي تو خون دوست

کس اين کند بخصم که با يار ميکني

اي عقل پنجه بيهده کردي بدست عشق

اي پشه با هما زچه پيکار ميکني

آنجا که آفتاب حقيقت کند طلوع

اي خور تو جا بسايه ديوار ميکني

آشفته زينهار مبر پيش اين و آن

بر درگه علي چو تو زنهار ميکني

ايکه آگه نيستي از حال گوي

چنبر چوگان ببين و زگو مگوي

گر گلت را برد گلچين عندليب

خار گو از ديده چون مژگان بروي

خرمن عشاق را آتش بيار

برق گو جز آشيان ما مجوي

چون قد موزونت و چشم ترم

سرو نه در باغ و آبي نه بجوي

ما ببوي موي جانان زنده ايم

قوت روحانيان باشد ببوي

هر که نقش مرتضي آشفته بست

نقش غير از ديده و دل گو بشوي

خضر گو آب بقا اينجا مبر

روح گو خاک سر کويش ببوي

در چنگل بازي نکند خانه حمامي

يا آهوي وحشي نشود رام بدامي

مألوف بدامي نشنيدم که شنود مرغ

جز دل که بآن زلف سيه کرده دوامي

آغوش سلامت همه مأواي رقيبان

سازد دل عاشق بپيامي و سلامي

جام دل بشکسته مي عشق نريزد

گو محتسب شهر زند سنگ بجامي

ظلمتکده تن بنه اي جان و سفر کن

تا چند در اين خانه بسازم بظلامي

چون شمع ببوي نفس صبح بميرم

گر باد سحر آورد از دوست پيامي

از خاک در دوست بشمشير اعادي

گر سر برود برننهم گام زگامي

در بحر چو در هست اگر بيم نهنگ است

در کام نهنگان بروم من پي کامي

آشفته چرا درد دلت بر قلم آمد

از سوخته دودي نشنيدم که تو خامي

تثليث بنه شرک مکن سر احد جوي

جز حيدر واولاد مگو هست امامي

آخر بدر آيد زپس پرده شود روز

گر پرده فروبسته بخورشيد غمامي

رنگ زخورشيد عيان ميبري

پرده مه را چو کتان ميدري

توبه زهاد گزند از تو يافت

عقل حکيمان بزبان ميبري

کار ملايک نکند آدمي

فعل بشر سر نزند از پري

زهره زوجد تو بود در سماع

کسب شرف از تو کند مشتري

نقش بتي تحفه فرستم بچين

تا نکند ماني صورت گري

دين و دل خلق ندارد محل

کاز نظري جان جهان ميبري

آينه دوست سراپاست صاف

تصفيه کن تا که بخود ننگري

رفته زشيريني جان گر حديث

اي لب نوشش نه تو شيرين تري

مهر رخ تو زبهشت ابد

بر دل عشاق گشوده دري

پا مکش آشفته که آنجاست خلد

گر بسر کوي علي بگذري

که گفت اي سرو سيمين تن بطرف باغ و بستان آي

گل افشان کن زرخسار و بتاراج گلستان آي

غلامت تا شود غلمان بهشتي را مشرف کن

براي خجلت حوران بطوف باغ رضوان آي

گرت از چشم بدبينان گزندي پيش ميآيد

پري وش پرده اي بر بند و شب از خلق پنهان آي

سکندر گو مساز آئينه بنگر ماه رخسارش

خضر را گو بنوش آنلب برون از آب حيوان آي

براي دوستان بربند روز از مردمان پرده

خلاف مدعي بي پرده شب در بزم ياران آي

سراي دل بسي تار است و منزلگاه اغيار است

تو ايشمع شبستان ازل در خلوت جان آي

تو راهست ار گنه بيمر مترس آشفته از محشر

اگر حب علي داري شتابان سوي ميزان آي

شهري بود نکوئي و جانا تواش دري

فرزند حسن و عشق و تو بر هر دو مادري

عشقم نشست در دل و عقلم فرار کرد

آري دو پادشاه نشايد بکشوري

تا هست منظر دل و ديده مقام دوست

حاشا که من نظر بگشايم بمنظري

ديدم که خضر جام بکف سوي ميکده

ميرفت تا بدل کند او را بساغري

ذرات را وجود چه در پيش آفتاب

ما غير دوست هست نديديم ديگري

هستي گل ار کلاله زسنبل فکنده گل

سروي اگر که سرو زگل آورد بري

کوثر بجنب چشمه نوش تو قطره اي

خورشيد پيش تابش روي تو اختري

ملکي است خوبروئي او را تو مالکي

بحريست آفرينش او را تو گوهري

منصور وار داري اگر سر حق بسر

داري بود محبت آنجا ببر سري

آشفته را کله نه و سر سوده بر سپهر

تا ساخته زخاک در شاه افسري

شاها توئي که علت ايجاد عالمي

شاها توئي که وارث تاج پيمبري

اي جنت جاويد زرخسار تو بابي

دلداري و خوبي زصفات تو کتابي

گلبرگ چمن آب زرخسار تو بگرفت

سنبل خورد از حلقه گيسوي تو تابي

اي نرگس بيمار بخواني تو و سحرت

نگذاشته در ديده مستان تو خوابي

دل زد زمژه چشمک و جوياي لب تست

جويد نمکي مست چو شد پخته کبابي

در سر هوس کوثر و تسنيم ندارد

هر کس خورد از ميکده عشق شرابي

احباب بجز وصل نخواهند بهشتي

عشاق بجز هجر ندارند عذابي

لب بر لب من نه تو پس از مرگ که چون ني

هر بند من از عشق تو گويد بجوابي

جز زهد گنه هيچ نديديم و نکرديم

جز عشق بتان هيچ در آفاق ثوابي

اين شعر تر از خامه بدفتر به چه ماند

کاندر چمن از ابر سيه ميچکد آبي

روزي بنمائي بدل شب زخم زلف

گر نيم شبان برکشي از چهره نقابي

جز مدح علي هيچ نگفتيم و نگوئيم

جز نام علي چون نشنيديم جوابي

آشفته فراتش بنظر موج سرابست

آنرا که بسر ميرود از عشق تو آبي

عمري بکعبه و دير برديم انتظاري

زآن انتظار جز عشق حاصل نگشت کاري

جانان زدست رفت و جان از فراق فرسود

بر جان زکسوت تن برجاي مانده باري

اي گل زصحبت من تا چند ميگريزي

هر جا که گلبني هست پا بست اوست خاري

چشم تو ترک مستي کارد بتيغ دستي

حسن تو باغباني روي تو نوبهاري

احوال دل چه پرسي کاندر فراق چون شد

خون گشت و گشت جاري پيوسته از مجاري

گمگشتگان وادي حيران بشوق کعبه

لب تشنگان بمردند از ذوق آب جاري

مردم نهاده گنج و من مدح سنج حيدر

گنجي از اين بهت نيست آشفته يادگاري

چرا به بزم رقيبان حديث دوست نگفتي

بست نبود خلاف مؤالفت که برفتي

دل رميده ما را که مرغ وحشي بود

شکار خويش نمودي و دام بازگرفتي

نه پايدار بماند عهدهاي سخت که بستي

نه استوار بود گفتهاي سست که گفتي

تو مرغ زيرک و جا آشيانه عنقا

کدام دانه بزيرم که تو بدام من افتي

دريغ ودرد که بي پرده گفت مردم چشمم

حديث عشق که اول زمردمان بنهفتي

نهاده دوش من و ديده سر بخاره خارا

تو خوش به بستر ديبا ببزم غير بخفتي

بيا زشوق تو آشفته خاک راه علي کن

زنوک خامه در نظم آبدار که سفتي

چه حظ زشاهد و شمع و شراب و شيريني

ببزم غير شب ار ماه خويشتن بيني

چو مجمرش شده چهره زآتش مي غير

سزد بر آتش اگر همچو عود بنشيني

جلال قيصر و دارا دو جو نمي ارزد

درآ ببزم محبت بعجز و مسکيني

تو را که سيب زنخدان يار دردستست

خطا بود که بدو سيب خلد بگزيني

صبا صفت به بناگوش زلفش ار گذري

بزير توده عنبر هزار گل چيني

هزار بار اگر نيش ميزند زنبور

نميرود زعسل لطف طبع و شيريني

بوصف زلف وي آشفته عمر آخر شد

تو باز بر سر افسانه نخستيني

مرا بکفر و به اسلام هيچ کاري نيست

که نيستم بجز از مهر مرتضي ديني

زمام بختي گردون بدست رايض اوست

چنان کشد که شتر را مهار در بيني

کجا مجاهده عشق را بتابد عقل

چگونه صعوه درآيد برزم شاهيني

تو را که زير لبان روح يکجهان داري

دو چشم خود زچه بيمار و ناتوان داري

چه بلبلي که تو صد باغ وقف نغمه تست

چه نوگلي تو که يکشهر باغبان داري

زجور غير شکايت مکن که يارت هست

بجور خار بساز ايکه بوستان داري

حکيم گو نزند دم دگر زجوهر فرد

تو را سزاست که معنيش در ميان داري

تو با خيال ميانش دلا خوشي همه شب

بهيچ شب همه شب دست در ميان داري

يکي بکشت يکي زنده گشت و دعوي کرد

بکن تو دعوي معجز که اين و آن داري

چه مرغي و زکدام آشيانه اي اي عشق

که هر کجا که دلي هست آشيان داري

زبان تو عجب آتش فشاند شد آشفته

چه آتشيست که اندر ميان جان داري

زآستان علي سر مپيچ اي درويش

روي بخانه اگر ره بر آستان داري

لاله سرزد از دمن گل از چمن سبزه زجوي

مي بخور بر طرف جوي و سرو گلروئي بجوي

مي کشان سرخوش زباده عاشقان از وصل دوست

عارفان خامش ولي زهاد اندر هاي و هوي

جان زجانان مست شد مي در قدح ديگر مريز

گلشن دل سبز شد گو سرو و گل از گل مري

وصل کعبه در نظر داري زرنج پا منال

گر قدم فرسوده شد اي زاهدا با سر بپوي

تو زهر رنگي که داري جامه اي گل عاشقم

من نيم بلبل که گردم پاي بست رنگ و بوي

سر بنه اندر طلب اي آنکه جانان طالبي

عشق ترکان ترک کن يا ترک دين و دل بگوي

الحذر اي مردمک از موج چشم سيل خيز

دجله و جيحون و عمان است اين نه آب جوي

بر سر ار سوداي وصل دوست داري سر بنه

دست از جانان نمي شوئي تو دست از جان بشوي

چون سر آشفته بار عشق يا بر جان بنه

يا مه ره در دلت مهر بتان تندخوي

از ولي عصر جو درويش آشفته مرا

درد دل جز با مسيحاي زمان هرگز مگوي

تا کي اي فتنه ايام زپا ننشيني

چه بلائي تو که آخر بدعا ننشيني

هر کجا فتنه نشيند چو قيامت برخاست

توئي آن فتنه که تا روز جزا ننشيني

عجبي نيست گر از ما کني اي سرو کنار

پادشاهيتو باين مشت گدا ننشيني

حشمت جم نشود کنم که بموري نگرد

تا که گفتت که بدرويش سرا ننشيني

دل مرا کعبه و تو خانه خدائي زازل

بحرم تا بکي اي خانه خدا ننشيني

من دل سوخته چون شمع و توئي شعله شمع

تا نسوزي تو سراپاي مرا ننشيني

نامي از ليلي و مجنون بجهان ماند هنوز

اندر اين باديه اي بانگ درا ننشيني

خواهي ار حالت آشفته پريشان نکني

بايد اي زلف که با باد صبا ننشيني

طلب ار ميکني اکسير مراد آشفته

بطلب جز بدر شير خدا ننشيني

بياد آب مجاور دلا در اين فلواتي

بود سراب گمان ميکني مقيم فراتي

صنم پرست بدل بر زبان صمد زچه گوئي

بکعبه و به بغل در نهفته لات و مناتي

اجل زمرگ خلاصت دهد کشي زچه منت

عبث زخضر تو ممنون دلا بآب حياتي

مکن بفضل و هنر فخر اي حکيم زمانه

که اوست مايه حرمان و آن دگر فضلاتي

بجوي عز قناعت بهل تو ذل طمع را

که بيش و کم نشود چونکه ثبت گشت براتي

زشام تار منالي به روز وصل مبالي

مقرر است بخوان جهان عشا و غداتي

ببحر جرم تو آشفته سخت مانده غريقي

مگر که نوح زطوفان دهد زلطف نجاتي

تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنايت

که دست حق بصفات اي علي که مظهر ذاتي

در دکان گشود حلوائي

در ديگر مگس چه پيمائي

جز بسر راه عشق نتوان رفت

پاي اندر طلب چه فرسائي

به نيازندا جن بکف عشاق

وقت شد تا زناز بازآئي

حشم ليليش بود بدرون

نيست مجنون عشق صحرائي

يکجهان دل بآن دو زلف دوتا

همه آشفته اند و سودائي

پيش آن قد معتدل در باغ

سرو را نيست لاف رعنائي

همه جا او بجلوه ما بطلب

ما و ياريم هر دو هر جائي

گر بتاراج رفت خانه چه باک

هر که را دلبريست يغمائي

در نهان با رقيب مهر مورز

تا مگر قدر خود بيفزائي

از حريف دغل نپرهيزي

تا که دامان خود بيالائي

همه مصر طالب يوسف

جز زليخا که داشت دارائي

لاجرم بوي ميدرد پرده

در نهان مي اگر به پيمائي

جان آشفته سوختي از رشک

هان حذر کن زتيغ مولائي

زآنکه حيدر يکي و حق احد است

بستا دوست را بيکتائي

من جان سپر کنم چو تو شمشير ميزني

ديده هدف اگر به نشان تير ميزني

ساقي بدست جام مي و در کمين دين

مطرب تو راه دل بمزامير ميزني

زنهار از فسون تو اي چشم حيله ساز

که آهوئي و بحيله ره شير ميزني

آنجا که نقش آن بت غيبي مصور است

ماني چگونه لاف زتصوير ميزني

عارف بنشئه مست تو زاهدا بمي بلي

خوش رهزني که راه بتغيير ميزني

تير از کمان طفل جواني نخورده اي

اي نوجوان که طعنه باين پير ميزني

نخجير ما کند بنظر يکجهان شکار

صياد اگر به تير تو نخجير ميزني

اي عشق از غريو تو پر شد جهان مگر

نوبت بنام حسن جهانگير ميزني

تقدير ماست عشق تو را عقل سرنوشت

چند اي حکيم لاف زتدبير ميزني

عمريست ره بحلقه زلفش نبرده اي

تا کي تو دم زناله شبگير ميزني

سوداي زلف تو بکمندش ببسته سر

آشفته را به پا زچه زنجير ميزني

اي دست حق اگر چه من از اهل دوزخم

شايد اگر تو دست بتقدير ميزني

درويش تو زفقر پريشان و مضطر است

وقتست اگر که بر مستش اکسير ميزني

لطف با دوست نه با خصم مدارا نکني

خون اين هر دو بريزي و مهابا نکني

عاشقان راست دم و راست رو و جانبازند

قتل اين قوم خطا باشد و هان تا نکني

دل ما خسته و رنجور دو چشمت بيمار

معجز عيسويت هست و مداوا نکني

بيکران بحه عشق ارچه بسي طوفان زاست

نوح با تست سفر از چه بدريا نکني

خوبرويان جهان دوست کش و دشمن دوست

دگران کرده گر اينکار تو آنها نکني

طلب ار ميکني اکسير مراد اي درويش

غير خاک در ميخانه تمنا نکني

در ميخانه بود کعبه اصحاب صفا

سجده اي طالب مقصود جز آنجا نکني

در سوايدي تو آشفته چو سوداي عليست

سود خواهي تو علاج از پي سودا نکني

گر بي تو بايد زيستن رفتن به از پايندگي

چون نيست با تو دست رس مردن به است از زندگي

ميرم بخاک پاي تو کامد بکيش اهل دل

در زيستن مرگم عيان درمردنم پايندگي

آن مه چو رفت از محفلم تاريک شد بزم دلم

گو مه مده نور ضيا اختر مکن تابندگي

نايد خداوندي از او اي بت پرست زشتخو

عمري که کردي پيش بت بيهوده صرف بندگي

ظلمات هجرم ميکشد اي آب حيوان همتي

دستم بگير اي خضر ره در حالت درماندگي

گرچه حيات خضر را نبود همه عالم بها

بي دوست هرگز اين گهر دارد کجا ارزندگي

رفتي و جانم شد زتن بازآ چو روح اندر بدن

کاندر نثار مقدمت ترسم کشم شرمندگي

تخم اميدي کشته ام آشفته تا گيرم ثمر

اي ابر مژگان از توام باشد طمع بارندگي

يرغو برم پيش علي از ترکتازي بتان

تا گيردم داد از کرم وز نو ببخشد زندگي

روزگارا چند اسباب ستم آماده داري

هر کجا آزاده اي بيني زغم افتاده داري

ميکشد رنج خمارم تا بپاي خم رسم

ساقيا درده تو جامي باده گر آماده داري

دل پريشان ميکني دايم چرا از نقش امکان

يکدمک آن به که خود را از همه آزاده داري

کي نشيند در دلت نقش حقي منصور وارت

اي که اندر کعبه دل اين بتان ساده داري

ايکه دلداري وهم دل ميبري از دست مردم

کي خبر از حالت اين عاشق دلداده داري

هر کجا هستي تو آشفته توجه بر نجف کن

لاجرم رفتي بمنزل روي اگر بر جاده داري

کي توانم دم زدن از سربلندي آسمانا

گرنه اندر آستانش خويشتن استاده داري

چون مهم اي آسمان تو ماه نداري

چون خط سبزش چمن گياه نداري

وه که برآمد زسينه آن جهان سوز

آينه رويا خبر زآه نداري

ناوک آهم بماه رفت تو گوئي

غير مه و تير کس گواه نداري

تا تو چه کردي دلا که از اثر او

ره بخرابات و خانقاه نداري

روي سفيدي بعرصه گاه قيامت

نامه بکف گرچه من سياه نداري

سوده کلاه غرور حسن بماهت

يوسف کنعان خبر زچاه نداري

لاجرم افتي بدام کيد رقيبان

جانب ياران اگر نگاه نداري

دامن جانان گرفته را غم جان نيست

هست بجام سر غم کلاه نداري

از همه در رانده اي بميکده بازآ

جز در پير مغان پناه نداري

داد دل آشفته گيري از خم زلفش

غير علي چونکه دادخواه نداري

حب علي چون بود بعرصه محشر

شايد اگر گويمت گناه نداري

مه جبينان جهان خاک و تو خود افلاکي

دو جهان زهر بکام من و تو ترياکي

ناز اگر هست چمن تو چمن آرا بمثل

حسن اگر هست فلک تو فلک الافلاکي

نشئه خيزد زمي و مي زعنب آن از تاک

تاک از اصل برومند و تو اصل تاکي

گفتمت دل مگر از ديده معني نگرد

وه که در وهم نگنجي و پر از ادراکي

گر چه نخجير بفتراک ببندد صياد

هم تو صيادي و هم آهو و هم فتراکي

هوس آلوده شد اي عشق تو را دامن پاک

برفشان گرد هوس را که زفطرت پاکي

چاکي ار در دلي افتد بشکيبد همه عمر

دل آشفته چه ساني که سراپا چاکي

چون ترا مير عرب هست در آفاق پناه

چند در شکوه دلا از ستم اتراکي

سحر است بر کمان نه دل را زتير آهي

که زبرق آه دارد شب تيره صبحگاهي

گذرد چو تير آرش زکسان بيک گشادن

بسحر اگر برآيد زدل شکسته آهي

چو حکيم نخشب امشب زچه درون بحکمت

بدر آور از گريبان بفروغ قرص ماهي

تو بچاه نفس تاريک چو يوسفي بمحبس

مگر آه کاروانان بدر آردت زچاهي

بسر برهنه چون خور تو بعجز اگر درآئي

بسپهر رفعت البته که صاحب کلاهي

اگرت سرشگ رخسار نشويدت سحرگاه

بصباح روز محشر زگناه روسياهي

بگدائي در دوست بيا در اين دل شب

که چو بامدادت آيد بيقين که پادشاهي

همه توبه شکسته است چو آبگينه در ره

با چه حيله ميتوان جست در اين ميانه راهي

مگر از ولاي حيدر بکف آوري رکيبي

بنشيني ار بکشتي تو بموجه تباهي

زگناه خويش آشفته بگوي و مهر حيدر

چه محل که پيش صرصر بنهند برک کاهي

ايکه نخواندي آيتي خود زکتاب دوستي

بسته چو حلقه خويش را از چه ببات دوستي

بسمله محبتي خوانده اي از ازل اگر

شايد اگر کني بيان شرح کتاب دوستي

بسته بخويش مدعي عشق تو بي سبب بگو

سست هوس شنيده اي بوي شراب دوستي

سنگش اگر بسر زني عاشق تست پا بجا

ميخ صفت بگردنش بسته طناب دوستي

نوح بود محبت و کشتي و بادبان وفا

بحر محيط در بغل بسته حباب دوستي

شهوت نفس را بهل صدق بيار و راستي

برق هوس نسوزدت تا که حجاب دوستي

دشمني است بس دلا کام زدوست خواستن

چيست جواب تو بگو روز حساب دوستي

دوست گشوده پرده و شاهد بزم عام شد

مطرب عشق چنگ زد تا به رباب دوستي

دشمن خفته کس کشد ايکه بقتلم آمدي

من که بمهد خفته و رفته بخواب دوستي

آشفته آتشت بدل گشته زرشک مشتعل

آتش دشمني بکش زود بآب دوستي

دوست اگرچه دشمني کرد بجاي تو بسي

دست بگيردت علي باز زباب دوستي

بود زمين و آسمان از دم مرتضي علي

سود تمام کن فکان از دم مرتضي علي

نقش زمين و آسمان رنگ نداشت از ازل

بود بناي اين و آن از دم مرتضي علي

لاجرم آب و خاک را اين همه منزلت نبود

آدم از او شده عيان از دم مرتضي علي

صورتي ار بود عيان معني ار بود نهان

هست عيان و هم نهان از دم مرتضي علي

سنگ و کلوخ و جانور برگ گياه و هم شجر

جمله بذکر حق زبان از دم مرتضي علي

عيش بمحشر ار بسي ميکند از عمل کسي

آشفته عيش شيعيان از دم مرتضي علي

تا که بتخانه را حرم کردي

همه را عابد اي صنم کردي

تو که بت در بغل نهان داري

از چه رو سجده بر حرم کردي

تا گداي مغان شدي درويش

خويش را شاه محتشم کردي

در سفالين قدح فکندي مي

کاس چوبينه جام جم کردي

سگ ميخانه را شدي همرنگ

خود در آن خانه محترم کردي

جاي ليلي است در دل مجنون

گر سراغش تو در حشم کردي

صوفي از وجد در طرب تو گمان

بنواهاي زير و بم کردي

آفت ترک و فتنه اي بعرب

رخنه در کشور عجم کردي

گرچه در گلخني گرفتي جاي

غيرت گلشن ارم کردي

از شکوفه صبا چو خازن شاه

دامن باغ پر درم کردي

شاه امکان علي که هستي را

بطفيلش خدا کرم کردي

جان آشفته را بشوي از زنگ

کش بدل مهر خود رقم کردي

دل دردمند عاشق که زدوست داشت داغي

نه عجب زلاله و گل بودش اگر فراغي

نه برنگ لاله در باغ بگل بود مشابه

چه مشابهت بدل داشت اگر نداشت زاغي

چو بديد خط سبزت بلب تو خال زنگي

بشکر بگفت کز چيست مکان گرفته زاغي

تو که رفتي از شبستان و نداد نور ماهم

مگر آه سينه از برق فروزدم چراغي

همه جا خيام ليلي است بدشت خاطر تو

عجبم من از تو مجنون که زحي کني سراغي

تو که ساقي بهشتي و بجام تست کوثر

چه کم ار کني عنايت تو بتشنگان اياغي

مستاي هيچ آشفته بر علي تو کس را

بر آفتاب تابان چکند چراغ راغي

بي غير ميسر شودت گر لب کشتي

با غير از آن به که برندت به بهشتي

غلمان چو نديم است بهر گوشه بهشت است

بي دوست بگوئيد چه حور و چه بهشتي

ناچار بود منزل تو روضه رضوان

آن دم که در آغوش کشي حور سرشتي

مقصود زياري است که هر خانه تجلي است

چون ره بحرم نيست کنم طوف کنشتي

اي کنگره کاخ تو رفته بثريا

فردات بايوان که ببستند که خشتي

زآئينه صافي چه کدورت بري ايدل

کاي زنگي بد روي زآغاز تو زشتي

اي دست خدا دست بدامان تو دارم

تا نامه آشفته ات از سر بنوشتي

تو شمع محفل انسي شب آمد در شبستان آي

گلي بر بلبلان رحمي کن و سوي گلستان آي

کنار از ما چه ميگيري که تو آلوده داماني

تو دريائي چه انديشي بزن موجي بدامان آي

شکستي عهد و پيمانم زدي با غير پيمانه

توئي پيمان شکن پيمانه اي نوشان به پيمان آي

دل و دين بردي و بر جانهاي نيم جاني را

خدا را بار ديگر از براي غارت جان آي

مرا مردم زديده اي پريزاده سفر کرده

براي اينکه بنشيني بجايش همچو انسان آي

سريع السير چون ماهي و در هر منزلي يکشب

بود وقت شرف در کاخ خود اي ماه تابان آي

زچشمم ميگريزي کاز تو شايد توشه بردارد

اگر ديده بود غماز اندر سينه پنهان آي

توئي آن لؤلؤ لالا مرا ديده بود عمان

زدست خاکيان بگريز و سوي بحر عمان آي

طبيبان بر سر درمان ولي دانم که درمانند

مرا اي درد جان پرور براي رفع درمان آي

مغني پرده عشاق را نيکو زدي امشب

براي سور مستان مدح حيدر را نواخان آي

پريشان است آشفته زسوداي سر زلفش

گرش آشفته تر خواهي بآن زلف پريشان آي

تو که از شعاع شمعش بدرون چراغ داري

زفروغ شمع انجم همه شب فراغ داري

تو که پر گلست باغت زهواي لاله رويان

چه سر تفرج گل چه هواي باغ داري

چه زني چو سرو آزاد تو لاف سربلندي

که به بندگي عشقش تو چو لاله داغ داري

چه بري زساقي بزم تو منت اياغي

که زساغر دو چشمم همه دور اياغ داري

زچه روي روي به هامون بطلب مدام مجنون

تو که خيمه گاه ليلي بدرون سراغ داري

شنوي زمرغ عاشق تو اگر نواي عشقي

نه زصوت بلبلي خوش نه حذر ززاغ داري

زچه روفتادي آشفته بچاه ظلمت نفس

که زمهر روي حيدر بدورن چراغ داري

اي آهوي تتاري نافه اگر نداري

زآن مو چرا نگيري زآن بو چرا نياري

از آب چشم عشاق رو وام کن دو قطره

اي ابر نوبهاري باران اگر نداري

از خارخار عشقت در دل اگر اثر هست

در روز تيرباران شايد که سر نخاري

محصولت ار ببايد تخم عمل بيفشان

فردا شوي پشيمان امروز اگر نکاري

از سوختن عجب نيست نه پرده فلک را

آهي اگر سحرگه از سوز دل برآري

ما کشته تخم اميد در رهگذار باران

تو ابر نوبهاري بر ما چرا نباري

آشفته عاشقانت از خود نميشمارند

چون ابر اگر نباري يا همچو ني نزاري

مطرب چو هست روحت ساقي چو هست راحت

حسني چرا نسازي جامي چرا نياري

دريوزه بايدت کردت از همرهان در اين ره

از حب آل حيدر گر توشه برنداري

پير مغان گشود زرحمت در سراي

زاهد بعذر توبه تو در اين سرا درآي

جغدي اگر مجاور دير مغان بود

کسب شرف زسايه او ميکند هماي

ساقي چو مي بجام سفالين تو ميکني

از جم که ياد آرد و جام جهان نماي

خاک در سراي مغان آب زندگيست

هم آتشش چو باد مسيحاست جان فزاي

ساقي مکن زمرده دلان منع آب خضر

مشگل گشا توئي زدلم عقده برگشاي

جز روي تو که غاليه سا شد زموي تو

خورشيد را که ديده در آفاق مشگساي

با سر بشوق جذبه عشق تو ميروم

گر ببيني اين رواق معلق بود بپاي

آشفته جا گرفت در آن زلف پيچ پيچ

ديوانه اي بسلسله خوش کرده است جاي

گمگشتگان دشت هوائيم از کرم

ما را بسوي کعبه براي خضر رهنماي

کعبه کدام ودير مغان کوي مرتضي

کاوراست عرش کرسي و گردون بود سراي

گر هر کرا نهاني کاريست با نگاري

ما را نهان و پيدا جز عشق نيست کاري

نقش و نگار ماني نغزاست و دلکش اما

حاشا که کرده تصوير زاين طرفه تر نگاري

خودکامي است از يار بوس و کنار جستن

هر کس که دوست خواهد از خود کند کناري

آب حيات و اکسير آرم بارمغاني

در کوي ميفروشان گر افتدم گذاري

ظلمانيم زشهوت نوراني از محبت

بنوازي ار بنورم ور سوزيم بناري

بگسسته ار مهارم بيرون کي از قطارم

داري زمام امکان بر سر نهم مهاري

با يار در شبستان عاشق کند گلستان

گرچه بود زمستان سازد عيان بهاري

ليلا نماند و عذرا مجنون برفت و وامق

آن حسن و عشق دادند بر ما و گلعذاري

سهل است عشق بازي در چشم کامجويان

گر درد عشق داري افتاده سخت کاري

سلطان کشور عشق آشفته جز علي کيست

ناچار هست شاهي هر جا بود دياري

نشکفته است از چمن دلبري گلي

کاندر هواي او نسرائيده بلبلي

بلبل که شوق گل بکمندش در افکند

بايد بزخم خار نمايد تحملي

باز نظر کبوتر دل ديد در هوا

تيهو صفت اسير نمودش بچنگلي

تنها نه خاکيان متزلزل زعشق تو

کاز تو بود بعالم علوي تزلزلي

با سرو و سنبل و گل و نسرين چه احتياج

کاز زلف و روي و قدتو گل و سرو سنبلي

آمد تو را جمال بتا از ازل جميل

بندند شاهدان چمن گر تجملي

شور نواي مرغ سحر خوان هواي گل

مستان تو فکنده در آفاق غلغلي

آشفته چيست خاري از اين بوستان سرا

خود را بصد هزار فسون بسته بر گلي

آن گل که زيب گلشن امکان اگر نبود

آدم نبود بر ملکوتش تفضلي

نور خدا علي ولي و صراط حق

کز مهر او خداي برافراشته پلي

بغير از آن خم مو ايدل آشيانه نداري

خبر زکار نسيم صبا و شانه نداري

باين خوشاست دل وديده ام بمحفل اغيار

مهي دو روز فزون جا بهيچ خانه نداري

زچيست زرد شده روي سرخ تو ايشيخ

مگر بخانه دگر زآن مي مغانه نداري

بقتل من کمري بسته اي که با نظر است اين

براي کشتن عاشق جز اين بهانه نداري

کنونکه خون دلي هست و ناله عيش بپا کن

که احتياج بچنگ و مي و مغانه نداري

غريق لجه عشق است نوح و کشتي او

خبر دلا تو از اين بحر بيکرانه نداري

حديث از کي و جم تا بچند مطرب مجلس

مگر به پرده نواهاي عاشقانه نداري

نشان مهر علي گشته است نقش جبينت

بروز حشر جز اين داغ تو نشانه نداري

پناه تو چه بود صاحب زمان دل مسکين

زمير عصر تو بيم و غم زمانه نداري

ساقي بيار جامي از آن مايه خوشي

تا بيخ غم بسوزم از آن آب آتشي

گر داروي خوشي بقدح باشدت بيار

زيرا که دل ديده بدوران آن خوشي

خوش ميزني به پرده تو مطرب نواي عشق

چون اين نوا کسي نشنيده بدلکشي

اي چشم يار حالت مستيت چون بود

چون خون خلق خورده نگاهت بسرخوشي

بلبل که پيش گل بسرايد غزل هزار

پيش رخت چو غنچه کشد پيشه خامشي

تا نشنوم نصحيت ارباب هوش را

بگذار تا بمانم در خواب بيهشي

آشفته همچو مرغ بنخجير گه پرد

شايد باشتباه بدامش تو درکشي

پندارم اي غلام ثناخوان حيدري

ورنه کسي نديده نگارين باين کشي

کند هر ملتي در بندگي بر قبله اي روئي

چو نيکو بنگري دارند جمله رو بر ابروئي

نه تنها ذکر ياهو از لب نوشين بگوش آيد

که در وجدند ذرات جهان با هائي و هوئي

بزلف اوست شيدائي چه صحرائي چه دريائي

تعالي يکجهان دارد اسير هر خم موئي

مرا آن نخل جانپرور بجوي ديده جا دارد

نشاند باغبان گر سرو خود را بر لب جوئي

برند از چين زلفت نافه نه از آهوي چيني

خطا باشد گرفته هر که بر عشاق آهوئي

صبا زآن طره بو داراي چرا در ديده نگذشتي

جهاني را تواني زندگي دادن چو از بوئي

بود آشفته را از هر دو عالم رو بسوي تو

اگر چه هر که را بيني بعالم روست بر سوئي

مرا زخم درون مرحم ندارد در جهان اما

لب نوشين دهان تو نهان کرده است داروئي

بيا در آينه از مي بشوي اين زنگ خودبيني

بروي مرتضي بنگر اگر مرد خداجوئي

گر باد دي بگلشن دم ميزند بسردي

از باد دي بگرمي از مي برآر گردي

گه از نوا و از زنگ گاهي زآب گلرنگ

بگشاي اين دل تنگ بزدا زچهره زردي

مطرب بزن تو دستي ساقي بکوب پائي

مينا بيار و بشکن اين طاق لاجوردي

طوف حريم دلها از يکنظر توان کرد

بيهوده کرده حاجي يکعمر رهنوردي

اندر حريم جانان بي درد ره ندارد

ايدل اگر تواني از جان بجوي دردي

آشفته باش اما اندر شکنج يک زلف

ديوانه وار تا کي ايدل بهرزه گردي

ديگر تو اي سکندر آب خضر نجوئي

از آب عشق خوبان گر نيم جرعه خوردي

از آبشار وحدت خمخانه محبت

کز يک نمش جهنم چون يخ شود بسردي

آب ولاي حيدر آن شهسوار صفدر

شاهي که کوفت نوبت در لامکان بمردي

اي دلبر هر جائيم امشب بکجائي

گفتي که بيائي زچه روعهد نپائي

ما ديده گشوديم و فروبسته در از غير

تا تو زسرانگشت کرم در بگشائي

چندانکه نياز آرمت اي ترک جفاجو

چون سرو کشي تو سرو بر ناز فزائي

از حلقه اوباش درآ همدم ما باش

کاخر زندامت سرانگشت بخائي

من روز شمارم بخود وعيد همايون

خورشيد صفت نيمشب از در چو در آئي

آخر تو طبيبي به مريضان نظري کن

لازم نبود کس بفرستم که بيائي

آنان که نپايند مرا همدم و همدوش

آخر تو کجائي که در اين بزم بپائي

آن لعل شکرخند مکن بوسه گه غير

تا کي نمکم بردل مجروح بسائي

با مهر علي ميروي آشفته چو در خاک

چون لاله خودرنگ هم از خاک برآئي

از وصل روي جانان امشب چو کامکاري

شکوه زبخت حيف است گر بر زبان برآري

شربت بود چو گيري از دست دوست حنظل

عزت شمر چو بيني در عشق يار خواري

بلبل بموسم گل افغان و ناله ات چيست

در روز وصل بيجاست غوغا و بيقراري

روي تو خوانده ام گل زلف کج تو سنبل

سنبل بگل نمايد گر زآنکه مشکباري

اي ابر نوبهاري دريا در آستيني

بر کشت تشنه کامان شايد که رحمت آري

جز ميکده که آنجا ما را اميدگاهست

نشنيده ام زخاکي بوي اميدواري

گر ديگران به اعمال در حشر سربلندند

من سر بزير آنجا از بار شرمساري

ساقي به برتو هوشم زآن عقل سوز باده

تا برکشيم خطي بر رسم هوشياري

نبود مرا زر و زور تاره برم بکويش

بر خاکيان حيدر رو مينهم بزاري

از درگه علي رو اي همرهان متابيد

کاشفته تاجور شد اينجا به خاکساري

تا به کي بسمل خود را نگران ميداري

تير در ترکش و پاس دگران ميداري

نقش ارباب هوس را زدل و ديده بشوي

گر نظر جانب صاحب نظران ميداري

ديده در آينه ات تا بشفق مرغ سحر

اين بغوغا دگري جامه دران ميدارن

زير سيم همگي آهن و رويست نهان

چشم اميد چه برسيم بران ميداري

واعظ از پرده اسرار ندارد خبري

بعبث گوش بر اين بيخبران ميداري

ساقيا جام جهان بين شود انجام سفال

گر باين دست گل کوزه گران ميداري

ما بخود عاشق و شيدا و قلندر نشديم

باش اي عشق که ما را تو بدان ميداري

يوسف وقت بصحرا و نيايد يعقوب

چشم ديگر چه براه پسران ميداري

عمر بگذشت و گذر بر سرت اي سرو نکرد

طمع آخر چه زعمر گذران ميداري

توئي آئينه صاحب نظران چشم به تو

آينه چند بر بي بصران ميداري

دم زتوحيد زن آشفته علي گوي علي

تابکي چشم بسوي دگران ميداري

بده ساقي از آن مي ساتکيني

که اندر شيشه مانده اربعيني

خورم صد نيش از زنبور ناچار

ببوي آنکه نوشم انگبيني

خرد را با تو کي دعويست اي عشق

که تو استاد بر روح الاميني

بکويت تشنه جان دادند عشاق

عجب تر آنکه تو ماء معيني

بتابد بر زمين هر روز خورشيد

که تا برپاي تو سايد جبيني

نشايد گفت کاندر آسماني

نمي زيبد که گويم در زميني

گرفتاري بزندان تعلق

چو عيسي گر بچرخ چارميني

نباشد حق پرستي در گل اي دل

بدير و کعبه افشان آستيني

عمل چون نيست آشفته به ناچار

بدرويشي بسازد خوشه چيني

در آن صحرا که کشته حب حيدر

شهي کش نيست جز قرآن قريني

خرابم کردي اي ساقي که ديوانه خراب اولي

نهادي چشم را برهم که اين فتنه بخواب اولي

مرا صندل بسر سودن طبيبا سودکي بخشد

بدفع درد مخموران بود ساقي شراب اولي

بخاک و خون طپم تا کي بکش تيغ و بکش زارم

بقتل صيد بسمل لاجرم باشد شتاب اولي

خطا کردم بجز عشقت گر کار دگر کردم

خطائي رفته از دستم ولي دانم صواب اولي

چه ميپوشي برخ پرده نه آخر آفتابستي

جهان را نور بايد دادن خور بيحجاب اولي

بگفتم غمزه ات بيحد بريزد خون اهل دل

بگفتا کار ترک است اين و باشد بيحساب اولي

طبيبا بر لب جانانه ام بوسي حوالت کن

علاج درد مستسقي اگر شايد شراب اولي

بيا و چهره کاهي کن زدرد عشق آشفته

براي سکه و اسم سلاطين زرناب اولي

بدرد عشق جهدي کن کتاب صامتت چبود

ترا ذکر علي آن معني ام الکتاب اولي

عکس زلفت چهره دود آلود دارد اندکي

لاجرم عنبر بمجمر دود دارد اندکي

چشم مستت کاين همه مستي و مخموري کند

نشئه زآن لعل مي آلود دارد اندکي

کي کند سر بر سر سوداي عشق نيکوان

بيم گر کس از زيان و سود دارند اندکي

سبزه خط و خليل خال با رويتو گفت

نسبتي بر آتش نمرود دارد اندکي

حسن يوسف را بها هرگز نکاهد مصريان

مشتري گر خود زر معدود دارد اندکي

روزي ار امروز باشد گو غم فردا مخور

هر که زين نعمت بکف موجود دارد اندکي

ميکشندش گر سوي بتخانه تکفيرش مکن

هر که رو بر کعبه مقصود دارد اندکي

لاجرم آشفته درويشيم از مهر علي

کسوتم زآن رشته تار و پود دارد اندکي

کي غنا خواند دگر صوت حسن را شيخ شهر

گوش گر بر نغمه داود دارد اندکي

خيز و بيار زآن خط و لعلم تو مشک و مي

خضرم بکن که خضر از اين روست سبزحي

گريان شده است ابر چو مجنون بهاي هاي

ليلي زحي دمي بدرآ مي بيار حي

طي گشت دستگاه سليمان و جم نماند

مي ده که تا بساط تعلق کنيم طي

يعقوب تو بگوشه بيت الحزن بمرد

خيز و بنه بخاک پدر پاي يا بني

خيز و بيار باده و بوس و کنار هم

ترتيب کن قضيه وليکن بشرط شي

گر هست گوشه اي و کتابي وهمدمي

بهتر زحکمراني شام و عراق و ري

بي پرده مي بيار به کوري محتسب

کامد زپرده لاتخف از قول چنگ و ني

مي خور ببانگ چنگ و زنخدان يار گير

اين سيب به بجو چکني نحو سيبوي

چون ديد ريخت جامه اخضر چمن زبر

بر او لباس قاقم پوشيد فصل دي

ساقي بيار جام پياپي بياد شاه

انديشه تابکي زقضاهاي پي زپي

شاهنشه عوالم امکان ولي عصر

آن حجت خداي که نازد جهان بوي

آشفته افسري زسگان درش گرفت

او را بسي است فخر بتاج قباد و کي

تو اي غزال سرائي چرا غزل نسرائي

غمم زدل زنواهاي زير و بم نزدائي

توئي غزال سرائي غزل سراي تو چون من

روا نباشد اگردر سراي ما نسرائي

بگير چنگ بچنگ و بکف بيار دف و ني

اصول ساز بقانون که بر نوا بفزائي

زناخن مژه اي زن بتا به تار دل من

که دل نوا کشد و بر نواي او بسرائي

غزل سرا و بکش ساغر و برقص و زجا خيز

که تا چو حور بجنت ميان بزم برآئي

اديب باش و ظريف و بگوي شعر و بخوان

که تا عزيز به چشم جهانيان بدر آئي

زشعر دلکش آشفته خوان مديح علي را

که از بيان حقايق بسوي حق بگرائي

گره ززلف دو تا باز کن بمجلس انسم

که تا گره زدل عاشقان خود بگشائي

کنونکه لعل شکرخات هست قند نريزي

مباد آنکه سر انگشت خود زغصه بخوائي

چو هست آينه ات مظهر جمال جلالش

در آينه بنگر تا که خويشتن بستائي

در همه آفاق طاقي در همه عالم تمامي

صبح عيدي شام وصلي ماه خاصي شمع عامي

همچو کيفيت بطبعي همچو مينائي بچشمي

چون روان جاري بجسمي ذوق سان مضمر بکامي

در همه صورت بديعي در همه معني لطيفي

در همه چشمي قبولي در همه خوئي تمامي

عاجزم اندر صفاتت تا چه خواهد بود ذاتت

نور محضي جان صرفي يا ملک يا مه کدامي

همچو نشئه در شرابي ناي مطرب را نوائي

گلبن و سروي ببستان آفتاب و مه بنامي

رند مستي پارسائي مطربي ماني نوائي

ساقئي در بزم مستان يا که صهبا يا که جامي

چون دهل اندر خروشي خم صفت دايم بجوشي

زآتش مي پخته کن خود را تو اي صوفي که خامي

نيکنامي در طريق عشق بدنامي است خوش باش

گر تو بدنامي بعشق آشفته آخر نيکنامي

خدمتت آرد فرشته هم غلام تست غلمان

گر بخيل بندگان حيدر صفدر غلامي

نه آدمي نه فرشته نه حوري و نه پري

چه مظهري تو که هر جا دلي بود ببري

بيا وآينه رو بين چو چشم بازت هست

که آينه ندهد حاصلت بي بصري

تو را از خانه خدا نيست چون خبر اي شيخ

اگرچه در حرمي ره بمقصدي نبري

بخد و قد تو سر خط بندگي دادند

زرنگ و بو گل و سرو چمان بجلوه گري

بگفته تو خورم خون و باده بگذارم

که عاشقت نکند گوش گفته دگري

زخويش بيخبرم کن بجامي اي ساقي

که شيخ بيخبر آمد زذوق بيخبري

اگر جهان همه اولاد پير کنعانند

چو نيست يوسف نالد زدرد بي پسري

چو ميخ پاي بجا باش هر دري چه زني

بود که وارهي ايدل زننگ در بدري

خط تو فتنه و زلف تو فتنه چشم بلا

چه فتنه ها که عيان شد بدوره قمري

چه مو بمو صفت ار جادوان زلفت گفت

سزد که دم زند آشفته ات بسحرگري

گرفته خط زرخ تو خط وليعهدي

مگر که دولت حسنت بتا بود سپري

گره گشائي هر بستگي بدست خداست

که اين مقام نيايد زقوه بشري

بزن بدامن حيدر تو دست دل درويش

زهر چه غير خداوند هست باش بري

بردم زعشق آن لب شيرين مرارتي

سودايت آتشست و بجان زو حرارتي

نبود خسارت از دل و دين گشت صرف عشق

بي مايه کس نکرده بعالم تجارتي

ترکان غمزه با صف مژگان ستاده اند

تا ابرويت بقتل که دارد اشارتي

گفتم بچشم خانه بسازم بغمزه گفت

حاشا که کس بآب گذارد عمارتي

زاهد ميان حلقه پاکان نشسته اي

گويا زآب ميکده کردي طهارتي

رويت بر آسمان صباحت مه تمام

بستان حسن يافت زخطت خضارتي

گر بايدت خرابي دل گفت پيش دوست

اي آه من زسينه شبي کن سفارتي

اي سينه دل بغمزه آن ترک مست رفت

يغمائيان زملک تو بردند غارتي

آبي بزن بر آتشم اي عشق خانه سوز

کز سوز عقل و نفس عيان شد شرارتي

دشنام تلخ زآن لب شيرين مگو بغير

دشنام اگر چه تلخ تو شيرين عبارتي

پيش امير مشرق و مغرب علي که کس

جز او نيافته است بر امکان امارتي

آشفته گو بچنگ اعادي بود اسير

برهانش از ميان باندک اشارتي

هيچ داني که چه با اين دل شيدا کردي

صبر و دين طاقت و عقلش همه يغما کردي

داغ عشقي زديش زان خم گيسو بجبين

رانده اش از حرم و دير و کليسا کردي

ميکشان خام شمارندم و زاهد خمار

وه که در مسجدم و ميکده رسوا کردي

مردمان در طلب گوهر وصلت غواص

ديده از خون دلم غيرت دريا کردي

گاه فرهاد وشم تلخ زشيرين شد کام

گاه مجنون صفتم واله ليلا کردي

گاه يوسف صفتم جانب زندان بردي

گاه رسواي جهانم چو زليخا کردي

گاه چون ويس شدم بسته دام رامين

گاه وامق صفتم طالب عذرا کردي

گه سمندر صفتم صبر بر آتش دادي

گاه از پرتو شمعي زپرم واکردي

گاه خفاش صفت دشمن خورشيد بجان

گه پرستنده مهرم تو چو حربا کردي

سوختي گاه چو قبطي تنم از شعله طور

سينه ام گه زشرر غيرت سينا کردي

گاه ناچار بدرد دل بيمار و عليل

که باحياء نفوسم چو مسيحا کردي

داشتم ميل خردمندي و دانش چندي

باز آشفته ام از زلف چليپا کردي

دل آشفته بود خانه مهر حيدر

غدر تو با علي عالي اعلا کردي

اي شمع چه داري بجهان سوز و گدازي

از چيست که با حالت پروانه نسازي

بلبل که بود مؤذن گلزار مگر رفت

کامشب نشنيدم زچمن بانگ نمازي

مطرب که همه ساله بدي واعظ مستان

کو تا کشد از صوت عراقم بحجازي

از اوج گرائي بحضيض ايمه مطرب

شايد زنشيبم بکشي سوي فرازي

شوخي که کند بار بر اورنگ سلاطين

حاشا که خرد از من درويش نيازي

اي ترک بخون دگران پنجه ميالاي

بر خون من ار هست تو را خط جوازي

آشفته گر آن زلف دلاويز بگيريم

شايد بکف آريم زنو عمر درازي

اين شور که اندر سر سوداد زده دارم

آخر ببرم راه بحقيقت زمجازي

اي محرم اسرار الهي بمن آموز

سري زغم عشق که تو محرم رازي

متحيريم يا رب بکجاست خضر راهي

که چو کور در شب تار فتاده ايم بچاهي

چه کمست باغبانا زتو و زبوستانت

که بپاي گلبن تو خورد آب هم گياهي

همه خلق در گمانند زنقطه دهانت

سخني بگو خدا را پي رفع اشتباهي

همه عمر بر جمالت نگران و منتظر من

نظري بحالتم کن بنوازم از نگاهي

مژه ات چو جنبشي کرد دل من طپيد و گفتا

بخرابي حصاري شده متفق سپاهي

به که داوري توان برد و جز از دعا چه گويد

بگداي ره نشيني چو ستم رسد زشاهي

همه کشتگان چو بينند جمال تو بمحشر

نزند زخون بها دم بحساب دادخواهي

نشنيدم آفتابي بجز از تو سرو گلروي

که برآرد از گريبان بشبان تيره ماهي

برسان بمستحقان تو زکوة حسن رويت

که مباد خرمنت را شرري رسد زآهي

زچه رانيم خدا را تو زميکده که خامي

که جز اين سرا مرا نيست دگر گريزگاهي

بجز از نجف تو آشفته مبر پناه هرگز

که بهر دو کون نبود بجز از علي پناهي

بر کوه رحمت اوست چو کاه جرمت ايدل

بعبث کسي نسنجد بر کوه برگ کاهي

عاشق زوصل عيش مهنا کند همي

ما را فراق رنج مهيا کند همي

با ديده گان زديدن تو دل بکين همي

با دشمنان زبيم مدارا کند همي

بلبل که صد هزار گلش هست برکنار

در صحن باغ بهر چه غوغا کند همي

ما شبنم و تو مهر و بدل ميل وصل تو

ديوانه بين مجال تمنا کند همي

نبود عجب زعاشق گم کرده در بسي

کاز ديده اشتباه تو دريا کند همي

خار است زير پهلوي شب زنده دار هجر

بستر اگر زاطلس ديبا کند همي

گر صد هزار سر بود آشفته را بتن

آخر چو شمع بر سر سودا کند همي

در مسجد و کنشت مرا رو بسوي تست

مجنون بکعبه سجده بليلا کند همي

نازد بشه و زير و من و شحنه نجف

درويش خسته تکيه بمولا کند همي

دارم هزار عقده مشگل بدل از او

دست گره گشا مگرش وا کند همي

ترک من از مي اغيار مگر سرمستي

که مرا توبه و پيمانه و دل بشکستي

ديو سازند رقيبان و توئي حور سرشت

نور محضي تو بظلمت زچه رو پيوستي

ساقيا زآتش مي پرده پندار بسوز

تا که بر دنيي و عقبي بفشانم دستي

نيستم کن بيکي جرعه چنان الباقي

تا از اين پس نزنم لاف گزاف از مستي

جستي از زلفش و در حلقه خط افتادي

بر خود اي دل تو نبندي که زبندش رستي

گل تو در کف گلچين بود و همدم خار

بيهده بلبل شيدا زطرب برجستي

نکند زيست دمي بيش بر آتش هندو

تو بر آتشکده اي خال چه خوش بنشستي

تا ببستي دل آشفته بآن زلف رسا

رشته الفتش از هر دو جهان بگسستي

بر در ميکده رحمت حق رخت ببند

تا نگويند که تو رخت بکعبه بستي

درگه پير مغان دشت نجف مظهر حق

که توان گفت بافلاک که پيشش پستي

اي جان به چه ارزي تو که جانانه نداري

اي شمع بميري تو که پروانه نداري

در حلقه دامش نکني ياد زگلزار

اي مرغ گرفتار مگر خانه نداري

جويند بويرانه دل گنج محبت

اي شهر خرابي تو که ويرانه نداري

اي عشق خراب از تو جهاني و تو پنهان

آخر چه شرابي تو که ميخانه نداري

اي شيخ مرا سبحه و سجاده مياور

در دست مگر ساغر و پيمانه نداري

از بس دل آشفته در آنجا شده انبوه

در حلقه آنزلف ره شانه نداري

با غبغب او دم مزن اي سيب ببستان

چون نيست ترا آن دهن و چانه نداري

از ذکر ملک چند کني فخر سپهرا

گويا خبر ازنعره مستانه نداري

هر کجا انجمن برافروزي

همچو پروانه يکجهان سوزي

آن دم آتش بجان برافروزم

کاز مي غير رخ برافروزي

آندمت دوست چهره بنمايد

کازدو عالم دو ديده بردوزي

برق صهبا بسوخت خرمن زهد

خرمن اي شيخ از چه اندوزي

نوبهاران زابر در بستان

خيمه اي زد بفر فيروزي

گو بپوشند شاهدان چمن

زين شعف رختهاي نوروزي

سوخت پروانه و ببست نفس

گفتن بلبل از نوآموزي

هر شبت زلف چون بدست کسيست

غم آشفته گشته هر روزي

من و مهر علي و اين همه جرم

گر نوازي مرا و گر سوزي

دلا تو پند زاحباب خويش نشنفتي

پي رضاي بتان ترک خويشتن گفتني

از اين ميانه ترا گوهر مراد که داد

هزار گوهر غلطان گر از مژه سفتي

تو را زپرده دل ميدهد خبر ديده

گرفتم آنکه زاغيار راز بنهفتي

بخنده دگرت ميدهد چو گل بر باد

گر از نسيم سحر همچو غنچه بشکفتي

بخون غير کني پنجه رنگ من بسمل

چرا نصيحت اغيار باز پذرفتي

چو حال من زچه رو درهمي تو اي خم زلف

چو بخت من زچه اي چشم فتنه را خفتي

مگو چرا بغمش خفتي اي دل خونين

زابرويش چو شدي طاق باغمش جفتي

حديث زلف تو با باد گفته است مگر

که تو زگفته آشفته ات بر آشفتي

بخانه دلت آشفته جاي جانان شد

مگر تو گرد خودي از ميان جان رفتي

زبان ناطقه در وصف مرتضي لالست

مگر مديح علي را زحق تو نشنفتي

چه پيمان است و بدعهدي که اي پيمان شکن داري

که در هر خانه جا يکشب چو شمع انجمن داري

زبدعهدي بعهدت نه منم غلطان بخاک و خون

که چون من صد هزاران عاشق خونين کفن داري

در بيت الحزن بگشوده يعقوب از پس عمري

صبا بوئي مگر از يوسف گلپيرهن داري

ببالا و رخ و زلفش ببين و شرم دار آخر

الا اي باغبان گر سنبل و سرو و سمن داري

مکان ليلي اندر نجد و در وجدند اصحابش

عبث مجنون تو جا پيوسته در ربع و دمن داري

بغمزه خون مردم ريزي و وز خنده جان بخشي

چه اعجاز است و سحر است اينکه در چشم و دهن داري

گر از پر سوختن پروانه داري شکوه اي امشب

که جانت شد بر جانان چه پروائي زتن داري

اگر چه بي مکانستي و برتر از گمانستي

سراغت کرده ام مأوا بقلب ممتحن داري

دم از هستي مزن آشفته تا روزي بخوانندت

کجا بارت دهد جانان که لاف از ما و من داري

علي وجه الله مطلق علي عين الله مطلق

بگو برهاني اي منکر اگر در اين سخن داري

سزد گر حوري و غلمان پي خدمت ببخشندت

که تو داغ غلامي از حسين و از حسن داري

چه غمت اگر اي خم زلف که زنگي و سياهي

که تو سايبان خورشيدي و ماه را پناهي

منماي دست مخضوب بعرصه قيامت

که بخون ناحق من تو بحشر خود گواهي

نه زبرق در خطر هست گياه بوستاني

زتو سوخت خرمن حسن تو خط عجب گياهي

به که داوري برد کس بقصاصگاه فردا

که همان کشنده اي تو که بحشر دادخواهي

تو چو برق رانده کشي و رسانده اي بساحل

چه غمت زغرقه بحر و زکشتي تباهي

چو بديد چشم و مژگان تو عقل در عجب شد

که شده است طرفه بيمار امير بر سپاهي

بخطا و جرم آشفته ببخش تا بگويند

بگداي کوي بخشيد زلطف پادشاهي

زکرامت کم البته کريم عار دارد

من از آن بتحفه هر روز بيارمت گناهي

تو امين و پرده داري و ولي کردگاري

زتو چشم عفو دارم که تو مظهر الهي

وقتي اي جاذبه عشق نکردي کششي

که بزنجير جنون سلسله اي را بکشي

ما همه کاه و تو چون کاه ربائي اي عشق

سوي خود هر دو جهان را بکشي از کششي

گه بزلفين کج آويزي و گه با خط سبز

تابکي اي دل سودا زده در کشمکشي

آستين پر بود از عنبر مشکين گوئي

که صبا کرده بآن زلف دو تا دست کشي

گرنه نادان شدي اي آدم خاکي بنياد

از چه بر دوش خود اين بار امانت بکشي

نخري حور بهشتي به پشيزي فردا

اگر امروز بيابي صنمي حور وشي

بنه اي صيرفي عشق مرا در آتش

از خلاصش چه غم آن زر که در او نيست غشي

با چنين روي خوش و حلقه موي دلکش

آدميزاده کجا حوري غلمان روشي

بس پريشان وسرافکنده و بي آرامي

مگر اي زلف چو آشفته تو عاشق منشي

هوس باده کوثر نکني اي زاهد

اگر از ميکده عشق شرابي بچشي

نيست آشفته بدامان علي دست رست

ليک چون نام خوشش ورد زبان کرده خوشي

بوصل تو نرسد کس بهيچ تقريبي

بوهم نيز نگنجيده اي به ترکيبي

دريغ و درد که کردي تغافل اندر بزم

رقيب کرد بقتلم اگر چه تقريبي

مرا از ناصيه پيداست صدق خدمت عشق

اگر که مدعيانم کنند تکذيبي

مزن تو لاف ادب اي حکيم يوناني

اديب عشق نکرده تو را چو تأديبي

زحسن خلق و زتهذيب نفس دم چه زني

اگر رياضت عشق نکرده تهذيبي

برو بباغ ولاي علي تو آشفته

که بر درش نبرد راه هيچ آسيبي

بتيه ظلمت نفس اوفتاده بودم دوش

مرا بکوي تو ميکرد خضر ترغيبي

چه رتبه ات بود اي عشق و منزلت بکجاست

نه در فراز مکان داري ونه در شيبي

ره مردم بزني هر نفس از تلبيسي

مگر اي صوفي سالوس تو خود ابليسي

هدهد از شهر سبا لاف مزن صبح و مسا

که سليمان رود آنجا که بود بلقيسي

ذره وارند هواخواه بمهرت آفاق

مگر اي جاذبه عشق تو مغناطيسي

نظرت وقف نشد جز بسعيدان هرگز

مگر اي کوکب عشاق تو خود برجيسي

مي توفيق بکاس است مدام آشفته

تا مرا اي درم عشق تو اندر کيشي

مگذر از وسوسه زاهد و صوفي زعلي

مرو از خلد گرت راه زند ابليسي

توئي آن گل که معروفي بهر گلشن به بيرنگي

اگر چه از تو دارد رنگ نقش کلک ارژنگي

زتو بس نقش پيدا و تو پنهان طرفه نقاشي

بهر گل رنگ و بو دادي و معروفي به بيرنگي

خطرها در بيابان طلب بس هست سالک را

نترسد از هجوم خصم و رهزن غازي جنگي

سماع عاشقان از پرده عشق است اي صوفي

نمي آرد بوجدش بانگ رود و زهره چنگي

تو سلطان و همه امکان تو را خيل حشم باشد

عجب دارم که چون جا کرده اي در دل باين تنگي

برد دل از پري پنهان و پيدا از بني آدم

نديده ديده دوران چنين لولي بدين شنگي

نه هر برگ گياهي گل نه هر مرغي بود بلبل

نه زآنها آيد اين بوي و زاينها آن خوش آهنگي

مديح مرتضي نور خدا ميگويم آشفته

چه حاجت مدح بوبکر و اتابک سعد بن زنگي

سلوک ار ميکني اندر پي آل پيمبر رو

نه درويشست هر ژوليده موي چرسي و بنگي

اي پري باز چه رفتت که بشکل بشري

در بشر دين و دلي هست مگر تا ببري

نقد جان بر سر بازار وفا بايد برد

خواهي ار عشق چو يوسف صفتان را بخري

از تو شد فاش بمردم همه اسرار مرا

چند اي اشک روان پرده مردم بدري

توسن ناز سبک ران که سري در قدمت

تو مرا عمري چون برق يمان ميگذري

از در پير خرابات مرو اي سالک

راه اينست سرار در قدمي ميسپري

خودپرستي کني اي بت بنهي ايمانرا

با چنين روي در آئينه چرا مينگري

ديدم آشفته بخاک درت اي شير خدا

ميکند لابه که شايد سگ خويشش شمري

زرعنائي چه نازد سرو بن يا گل ززيبائي

که با سرو گل اندامي سري داريم و سودائي

هجوم خط و ارباب هوس گرد لبت نوشد

چو بر تنگ شکر مور و مگس آورده غوغائي

حريفان انجمن سازند با ساز و طرب هر شب

مرا عيش نهان کافي بياد روي زيبائي

دريغ از دانش و دين و فسوس از حکمت و عقلم

که در قيد جنون مفتون بود هر گوشه دانائي

بده پيمانه اي کاز هر دو عالم وارهم ساقي

که اهل عشق را بيرون از اين دو هست دنيائي

کني گر صد تجلي سوزم و مشتاق ديدارم

مگر پروانه را از سوختن بوده است پروائي

مخالف ميزني مطرب نوا در پرده قانون

که عاشق را به بزم دل بود مزماري و نائي

گل روي تو را آشفته بايد مدح خوان باشد

بلي بر گل بجز بلبل سزا کي بوده گويائي

حديث چشمه خور را مجو از چشم خفاشان

گرت بايد سخن روشن بجو اين سر زحربائي

کجا در بوستان در سايه سرو چمان آيد

بگلزار درون آنرا که باشد سرو بالائي

حديث عشق آشفته که مشهور است در آفاق

حرامش باد جز عشق علي گر پخته سودائي

تو را سزاست ببالا لباس دارائي

بکوب نوبت وحدت بکاخ يکتائي

تو حسن داري و خوبان بخويش مغرورند

تو گنج بخشي و قارون بلاف دارائي

بصيرت از تو در اين پرده ديد مردم چشم

وگرنه کس نشنيده زپيه بينائي

اگر که قدرت تو پشه اي برانگيزد

فتد زهيبت او پيل از توانائي

اگر زحسن خود او را نه بسته اي زيور

چگونه يوسف مصري کند خودآرائي

بکنه ذات تو هرگز نبرده ره امکان

بگو حکيم بنه فکر خام سودائي

پي شناختنت معترف بعجز احمد

مگر تو در صفت خويش خود بفرمائي

مظاهر تو نبي و علي و اولادش

از اين ظهور مگر در ميان ما آئي

پناه ميبرد آشفته بر در حيدر

که از کرم در رحمت بر اوي بگشائي

مدر تو پرده آشفته را بپنجه عدل

روا مدار زدرويش خويش رسوائي

حديث درد دل اي باد با جانان من گفتي

خطا کردي که اين درد نهان با جان من گفتي

گرفتم درد عشق از دل سپردم در ميان جان

در افغان دل که با جان قصه جانان من گفتي

طبيبان درد رنجوران خود پوشند از ياران

چرا با مدعي هم درد درمان من گفتي

گذشت از بوستان و بر سراي او مجاور شد

مگر با باغبان از لاله و ريحان من گفتي

مبادا رنجه گردد يوسفم در مصر نيکوئي

چرا از بيت الاحزان و غم کنعان من گفتي

همه سيلاب خونين بارد امشب ابر کهساري

مگر با او حديث از ديده گريان من گفتي

حديث از بحر عمان رفت و لؤلؤ در کنار او

کنايت همنشين از ديده و دامان من گفتي

شمردم بر در مير مؤيد رتبه کيوان

خطاب آمد که امشب وصف از دربان من گفتي

زمهر سر بمهر دل مرا سينه نبود آگه

تو فاش اي ديده با مردم غم پنهان من گفتي

کشيدي قصه طولاني از آن زلف آشفته

چه شد کامشب حکايت از سر وسامان من گفتي

زبانه ميکشد آتش در افغان خلق در محشر

بدوزخ گوئيا يک شمه از عصيان من گفتي

بجز حب علي کفر است در ايمان درويشان

دلا خوش نکته اي از کفر و از ايمان من گفتي

زاهد زآب ميکده پرهيز ميکني

تيغ ريا بسنگ فسون تيز ميکني

رطل گران زباده چو لبريز ميکني

دلرا زموج فتنه سبکخيز ميکني

دل ميکني شکار بمژگان جان شکاف

جانرا اسير زلف دلاويز ميکني

مطرب بزن بپرده عشاق ناخني

گر ساز نغمه طرب انگيز ميکني

از زلف يار ميرسي اي باده مشکبوي

ناسور دل بنفخه گلبيز ميکني

نام رقيب زآن لب شيرين چو ميبري

زهريست از فسون شکرآميز ميکني

آويخته بزلف تو آشفته سرنگون

تحقيق گر زمرغ شب آويز ميکني

خون عراق و فارس بيک غمزه ريختي

آهنگ ترک من سوي تبريز ميکني

آشفته گرچه وصف بتان است کار تو

مدح علي وآل علي نيز ميکني

مدح علي چگونه کني با زبان لال

کي وصف بحر قطره ناچيز ميکني

از هيچ کسي ساخته غير از تو دهاني

جز تو بخيالي که کند تنک مياني

گر ماه بود قوه گفتار ندارد

ور غنچه بود پيش تواش نيست دهاني

گفتند حکيمان سخن از مسئله جزء

از نقطه موهوم لبت کرد بياني

اي زلف تو بر گردن خورشيد کمندي

اي ابروي پيوسته تو بر ماه کماني

در انجمن حسن توئي شمع فروزان

وندر چمن ناز تو خود سرو چماني

دل بود طپان در برم از چشمک خونريز

نيک آمدي اي خط که مرا حرز اماني

بر کشته اغيار چو باران بهاري

بر خرمن احباب همه برق يماني

زلفين خميده بخطت ديد وهمي گفت

نظاره گيت پير شد اما تو جواني

تو خود همه آني که تو داني بنکوئي

من خود چه بگويم که چنيني و چناني

از لطف ببخشا تو بر آشفته مسکين

چون صاحب عصري تو و سلطان زماني

چو اوست طالب بخشش چرا طلب نکني

چو دوست عيش پسندد چرا طرب نکني

تو ماه و ماه بود آفت کتان و قصب

تو پيرهن زکتان جامه از قصب نکني

تو پادشاهي و از مهر و کينه ناچاري

بدوست لطف و بدشمن چرا غضب نکني

کدام شب که زوصل تو صبح عيد نشد

کدام روز که از هجر خويش شب نکني

تو نخل باغ بهشتي سخن بگو زآن لب

که از حلاوت او ميل بر رطب نکني

تو بت که آينه بنهاده اي برابر خويش

اگر صنم بپرستي بسي عجب نکني

مسلم است که تقسيم نقطه ممکن نيست

اگر تو باطلش از حرف زير لب نکني

بسنگدل بت آئينه رو اگر بيني

دگر تو آينه اسکندر از حلب نکني

شفاي درد جهان گرچه پيش تست مسيح

بدرد عشق عجب باشدم که تب نکني

تو طوطي عجم آشفته و شکر گفتار

ستم بود که مديح از شه عرب نکني

علي که از دو جهان بود او بود مطلب

زهر دو کون بجز بر درش طلب نکني

در پرده قانون چند بي فايده آويزي

مطرب ره عشقي زن تا شور برانگيزي

تا مستي عشقت هست مستان مي انگوري

چون باده صافي هست با درد چه آميزي

عقلت بمثل شير است عشقت بيقين آتش

اي شير رسيد آتش وقتست که بگريزي

در مجلس ميخوران صوفي چو مقيمستي

از توبه و از پرهيز آن به که بپرهيزي

در جلوه بت کشمير در جام مي خلار

تا از سر عقل و دين يکباره تو برخيزي

اي عقل مکن پنجه با عشق قوي بازو

اي صعوه تو با شاهين بيهوده چه بستيزي

آشفته اسيرستي در دام هواي نفس

در سايه شير حق آن به که تو بگريزي

ايکه مطبوع و شوخ و دلبندي

از چه با مات نيست پيوندي

تيغ بر کش بکش ملول نباش

اگر از قتل بنده خرسندي

هر که بيند بکشته ام گويد

کام دل يافت آرزومندي

غير تسليم نيست چاره عشق

چکند بنده با خداوندي

تلخکامي کوه کن ببرد

از تو شيرين دهن شکر خندي

روي و موي تو بد غرض که خداي

بشب و روز خورد سوگندي

ديد يعقوبت و زخاطر کرد

که از او گم شده است فرزندي

حال عقل و کشاکش عشقت

جنگ ديوانه با خردمندي

نام بردي زغير از آن لب نوش

بر بزخمم نمک پراکندي

چند اي شيخ درس فقه و اصول

درس عشقي بيا بخوان چندي

تا چو آشفته بگسلي زجهان

خويشتن را بدوست پيوندي

بازآي بميخانه ظلمات چه ميجوئي

اين گفت مرا هاتف اي خضر چه ميگوئي

با مغبچه اي بنشين کز لعل و خم زلفش

هم آب بقا نوشي هم مشک ختا بوئي

بگزين تو بهشتي را کاز اوست خجل جنت

سروي که برش طوبي شد بنده به دلجوئي

اي سرو زبالايش از بهر چه مينالي

اي گل بر آن رخسار آيا زچه ميروئي

برقست در اين صحرا هر سو زپي خرمن

در ده تو زکوة حسن اي خرمن نيکوئي

چندانکه به نيکوئي مشهور در آفاقي

آوخ که دو صد چندان بيشي تو به بدخوئي

بر ناسره سيم غير مفروش خود اي يوسف

آن به که نگه داري اين نقد نکوروئي

خواهد صله از بوسه زآن لب نکني منعش

آشفته که حيدر را آمد به ثناگوئي

بيار ساقي از آن مي بدان نشان که تو داني

بکام تشنه ما ريز آنچنانکه تو داني

خمار عشق زسر کي رود برون از مي

زباده خانه لعلت بيار از آنکه تو داني

من اين دو بيت نوشتم زشور مطرب مجلس

توهم زپرده نوائي بخوان چنانکه تو داني

زمان نيک چه جوئي و ساعت از پي قتلم

بريز خون مرا خوش بهر زمان که تو داني

زموي فرق ميان تو فرق نتوان کرد

تفاوتيست به يک مو و آن ميان که تو داني

اگر زبان تو لالست پيش اهل بلاغت

بگوي مدحت حيدر بهر زبان که تو داني

بروز حشر که از پرده رازها بدر افتد

بياو راز مرا کن نهان چنان که تو داني

نهان بمعصيت آشفته و شده مداح

نهانيم تو بپوشان از آن عيان که تو داني

حور و فرشته خواندمت الحق که قابلي

نبود روا که گويمت از آب يا گلي

درمان درد وعين شفا نور ديده اي

قوت روان و قوت جان راحت دلي

کي از نظر روي که بخاطر مصوري

چون آينه زهر طرفم در مقابلي

عمان حسن را بصفائي در خوشاب

غرق محيط عشق تو را نيست ساحلي

گر بگذري بطوف حرم پارسي بتا

شيخ حرم ززلف تو بندد حمايلي

شکرلبان گدا و تو خود خسرو زمان

فرهاد تست هر بت شيرين شمايلي

ورنه فلک ستاره تو چون مهر خاوري

در يک قبيله ليلي و مير قبايلي

خوبان چو انبياء و بحجة کتاب حسن

فرقان صفت تو ناسخ حکيم اوايلي

غير از فضيلت رخ نيکوي تو نبود

هر جا نوشته اند کتاب فضايلي

زاهد دو چشم برعمل و ما بعفو تو

تا زين دو را کدام برحمت تو مايلي

آشفته را که سلسله جنبان عشق تست

جز زلف تو نزيبد بر ما سلاسلي

مجنون شو و بخيمه ليلا طواف کن

جز مدح مرتضي نکني اي که غافلي

آفرينش چيست بحر و پيش او گردون حبابي

ما همه لب تشنگان و مانده بر نقش سرابي

چون مدار کارها هيچ است باز از آن دهان گو

نقش اين هستي نماند رخت براندر خرابي

آفتاب ار ميپرستد هندوئي من ابر گيسو

کاز شکنج ابر تو تابد شبانه آفتابي

گر بپوشي هفت پرده بازرخ بي پرده داري

نور سينا چون بتابد کي بجا ماند حجابي

مطرب ار اين پرده بنوازد کسي عاقل نماند

ساقي ار اين باده پيمايد نخواهد خضر آبي

من بذوق عشق و مستي تو بشوق خود پرستي

زاهدا تا بر که دشوار است اگر باشد حسابي

نغمه اي برکش مطربا دستي برافشان

شاهدا پائي بکوب وساقيا آور شرابي

وصل چون امشب ميسر شد غم فردا چه باشد

ور بهشتي نقد اگر در وعده ها باشد عذابي

مي بنوش و مدح حيدر گوي آشفته بمستي

کاينچنين از هاتف غيبم بگوش آمد خطابي

مدتي شد که زياران سر دوري داري

ما نداريم شکيب از تو صبوري داري

خود تو شمعي نبود شمع زپروانه نفور

از عنادل زچه اي گل سردوري داري

مردم آسا زبصر غائب و پنهان زنظر

پري اين شيوه ندارد که تو حوري داري

سرو من سنبل و سوري و سمن بار آرد

گر تو سرو و سمن و سنبل و سوري داري

نور خورشيد بر اطراف جهان ميتابد

مرغ شب بيخبري علت کوري داري

از نمکدان بت شيرين لب من شکر ريخت

اي نمک گر تو همين فخر بشوري داري

تا گرفتار در اين ظلمت نفسي ايدل

چه تمتع تو از اين پيکر نوري داري

لغت عشق به برهان محبت درج است

گر تتبع تو بفرهنگ سروري داري

دين بجز حب علي نيست زآشفته بپرس

بگذر اي شيخ گر انکار ضروري داري

نه خدائي نه پيمبر ولي از غيب آگه

که تو خود علم حصولي و حضوري داري

اي زمزمه عشق تو در هر سر و کوئي

وزياد تو در هر گذري هائي و هوئي

سرگشته چو گودر همه آفاق چه گردي

خوش آنکه چو من خاک شود بر سو کوئي

پروانه صفت بر همه شمعي چه زني پر

يا چند چو بلبل زپي رنگي و بوئي

شمع و گل و بتخانه و کعبه همه يکجاست

اي احول کج بين تو بهر کوي چه جوئي

نقاش يکي بود و زد اين نقش مخالف

هر کس پي رنگي شده آواره بسوئي

آن ديده بدست آر که نقاش شناسي

بيهوده مکن هر نفسي روي بروئي

اندر حرم عشق نمازش نپسندند

آنرا که زخون دل خود نيست وضوئي

بگذار که تا بر در ميخانه شوم خاک

شايد که از آن خاک بسازند سبوئي

از باغ چه جوئي سر کوي صنمي گير

گيرم که بود سرو و گلي بر لب جوئي

بردار رود گر سر آشفته چو منصور

سوداي تو از سر ننهد يک سر موئي

گر عرضه نمايند بهشتت بقيامت

جز بر در حيدر نروي بر سر کوئي

دلي نماند که اي فتنه از جفا نشکستي

مصاحبيت نه کاز کين بماتمش ننشستي

هزار ديده زتير فسون بدوخت نگاهت

کدام سينه که از ناوک نظر نشکستي

زدام زلف چو رستي اسير حلقه خطي

تو را گمان بود ايدل که از کمند بجستي

تو از مژه چکني منع اشک ديده گريان

به بيهوده ره سيلاب را بخس چه ببستي

بملک نيستي آن رند مست حکم روا شد

که اولين قدمش پا نهاده بر سر هستي

بکشتگان زسر رحمت ار گذر کني اول

به بسملي بگذر کش به تير غمزه بخستي

متابعان هو کامجوي و بوالهوسند

زعاشقان نسزد غير راستي و درستي

تو را که کعبه دل خانه خداست نزيبد

که در متابعت نفس شوم بت بپرستي

عجب مدار گر ايزد ببخشدش زعنايت

بياد دوست گر آشفته کر رندي و مستي

بآستان علي چون پناه برده اي ايدل

مکن تو بيم که از حادثات دهر برستي

با داورت سخن چه بود روز داوري

يا خود بخون خلق بهانه چه آوري

گر گيردت که داد ندادي بسلطنت

با اينکه آمدت مه و ماهي بچاکري

پاسخ چه آوري و چه گوئي بمعذرت

کانجا نميخرند زتو ناز و دلبري

مي را حلال خوردي و خون زآن حلالتر

تا بر تو باد هان که زخون جگرخوري

از سر بنه غرور و بياد آر عاقبت

هرگه بخاک حلقه عشاق بگذري

گرد سپاه خط زعذارت بلند شد

تا کبر و ناز و حسن زخاطر بدر بري

تا کي بنخوت کله و تاجي و کمر

سر را فرود آر بکنج قلندري

درويش را بيار و باو يار شو زمهر

چون بخت ياريت کند و حسن ياوري

پندي بيادگار بگويم نگاهدار

با بندگان شه مکن اي ترک داوري

آشفته راست داغ غلامي زمرتضي

بهر نثار شاه بدامان در دري

او را بود بخاک نجف کان کيميا

از او بجو بتا عمل کيمياگري

من به تو مشتاق و تو پيوسته از من در نفوري

بس عجب نبود که من ظلمت تو سرتا پاي نوري

من زتو محروم و تو محرم بمن درگاه و بيگاه

گنج سان مخفي ولي خورشيد آسا در ظهوري

پيش غلمان پريزاد من آنغلمان غلامي

با بهشتي حور من اي حور در عين قصوري

خاتم از دست سليمان اهرمن بگرفت آنخط

تو گرفتي در ميان آن لعل اهريمن به موري

گر نمکداني چرا شکر دهي اي لعل نوشين

ورو توئي تنگ شکر اي لب چرا پيوسته شوري

شمع وش سر تا قدم ميسوزم و دم بر نيارم

ناشکيبم من زتو اما تو از من خوش صبوري

عاشق و درويش و سرگردان و محتاجم خدا را

غير زاري پيش تو اي شه نه زر دارم نه زوري

اي علي اندر صف محشر که کس کس را نداند

دست من گير اندر آن غوغا که تو داري نشوري

لاجرم اندر خطر اي سالک مسکين نماني

جز خيال عشق گر در خاطرت کرده خطوري

من ندارم غير عجز و مسکنت در دست چيزي

از عمل اي زاهد ار فردا تو را باشد غروري

مشتاق بود گوش به رودي و سرودي

مطرب به نواساز بکن چنگي ورودي

در پرده عشاق مزن شور مخالف

آهنگ مؤالف زن و وزر است سرودي

شايد که برد ضرب اصولت به حجازم

کاز فرع نبرده است کسي رده بحدودي

اي شاهد شنگول پناهي تو بمستان

برخيز و بجا آر قيامي و قعودي

در ميکده امشب همه ذکر ملکوت است

دارند مگر خيل ملک قوس صعودي

بگذاشت لبم بر لب و گفتيم بسي راز

باني همه شب بود مرا گفت و شنودي

ساقي بده آن قلزم مواج حقيقت

کاين بحر سرابست همه بود و نبودي

آن جامه بيرنگ ده از کارگه عشق

کاز رخت تعلق ننهم تاري و پودي

اي شاهد قدسي زتو چون چشم بپوشم

کم مردمک چشمي و در عين شهودي

ما سايه و خورشيد توئي اي شه مردان

ما جمله فروعيم و تو خود اصل وجودي

مردود ابد بود چو شيطان زدر دوست

جبريل نميکرد اگر بر تو سجودي

از دست يداله بکش سوي بهشتش

آشفته که در نار عمل کرده خلودي

باغي و فراغي و حريفي و کتابي

چنگي و ربابي و شرابي و کبابي

اي رند چو امروز ميسر شدت اينها

تا کي غم فردا چه حسابي چه کتابي

گر يار نديم است چه جنت چه جهنم

کار ار بکريم است چه جرمي چه صوابي

گر بوالهوسي گر چه هم آغوش که دوري

گر عاشق ياري چه حضوري چه غيابي

با گزلک وحدت بکن آن چشم دوبيني

بردار خودي را چه نقابي چه حجابي

گر ميرسد از دوست چه شهدي چه شرنگي

هست ار زلب او چه خطائي چه عتابي

گر قبله حرم نه چه وضوئي چه نمازي

گر شد چو مخاطب چه سئوالي چه جوابي

آنجا که کرم نيست چه سنگي و چه سيمي

چون تشنه دهد جان چه سرابي و چه آبي

در آدم و حيوان محکي نيست بجز عشق

عشق ار نکند جلوه چه انسان چه دوابي

آشفته شو و عشق علي ورز و مينديش

اينست ثوابي که نترسي زعقابي

بمن گر آن مه بي مهر مهربان بودي

چه غم بکين اگرم دور آسمان بودي

نکات حسن لطيف است و عشق لطف از اوست

برمز عشق هم ايکاش نکته دان بودي

چه فايده که بشيرش زمصر ميآيد

اگر نه بوي تو همراه کاروان بودي

عنان توسن نازش بود بدست رقيب

دو گام نيز بمن کاش همعنان بودي

لب از خروش فروبسته سينه پرغوغا

جرس مگر بدل خسته همزبان بودي

سخن زنقطه موهوم رفت و فکر دقيق

از آن دهان و ميان حرف در ميان بودي

زخار باديه از من مپرس اي کعبه

که فرش وادي او جمله پرنيان بودي

برفت عمر و نيامد نسيمي از گلزار

مرا بشاخ گلي کاش آشيان بودي

بود که خاک شود بر در تو آشفته

که سجده گاهش آن خاک آستان بودي

چه آستان در ميخانه عنايت حق

نجف که روح امينش چو پاسبان بودي

پارسي جامه بخوانيد غزلهاي دري

که بريد آمد و آورد زري فتح هري

غازه کن چهره بهر هفت که شاه غازي

غازيانرا بغزا داد صلا حمله وري

نه همين فتح است هرات است تو را مژده وهم

که از اين فتح بسي ملک دول شد سپري

همت شه نه به اين فتح کمين شد مقصور

مکن اي وهم در اين باب تو کوته نظري

گر عزيمت کندش عزم جهان گير برزم

خنگ او بگذرد از بام ثريا و ثري

تيغ بر پشت نهد شير فلک را چو برزم

ناف هفتم زپيش ميکند آنجا سپري

بمثل صارم تيزش چو درآيد بميان

از پسر قطع کند ربطه علاقه پدري

نيست بيجا که فلک منطقه دارد بميان

ميکند بندگيش کرده مجره کمري

گر کند خصم تو در آب چو ماهي منزل

ميکند آب باجزاي وجودش شرري

ور محب تو خورد زهر زآب و حنظل

حاش لله که بودشان اثري جز شکري

صيت عدل تو چو گرديد بلند آوازه

شد حصاري بعدم فتنه دور قمري

نوبتي گو بزند نوبت فتح و نصرت

تا کند رفع زگوش فلک اين رنج کري

توئي که به زگل و مشگ رنگ و بو داري

تمام در تو بود جمع گر نکو داري

تو کان شکر و مردم مگس ترش منشين

بگو رقيب که تو يار تندخو داري

که گفت ميکده بگذار و باغ خلد بگير

دلا چه گوش باين قوم هرزه گو داري

زسوز عشق بجانم خدايرا ساقي

بيار هر چه خم و ساغر و سبو داري

زکارخانه بيرنگ عشق جامه بپوش

چه فايده که چو گل جمله رنگ و بو داري

تو را سزد که غزال ختن شوي اي چشم

که فافه ها زخم زلف مشکبو داري

زماه و سرو فزوني برفتن و گفتن

و گرنه قد چو سرو و چو ماه رو داري

تمام سير جهان در وجود خويش کني

اگر بجيب تفکر سري فرو داري

هم از تو بر تو رسد هر چه هست از بد و نيک

بگو بغير عبث تا چه گفتگو داري

ببحر پارس نجستيم گوهر مقصود

بود بخاکي اگر ميل جستجو داري

چه خاک خاک در بوتراب کان گهر

که جز خداي تو آشفته رو به او داري

آفت دين و دل و فتنه هر مرد و زني

آوخ اي غمزه جادو که چه پرمکر و فني

سبحه زاهد و زنار مغان هر دو گسست

که نه زاهد دل و دين دارد و نه برهمني

من کجا دعوي پرهيز کجا توبه کدام

که اگر خاره شود توبه تواش ميشکني

به بناگوش و خطت مشک و سمن شايد گفت

هم اگر غاليه سايند به برگ سمني

گر بود رستم دستان که بود پابستت

گر از آن زلف تواش رشته بگردون فکني

الله الله که چه پيوسته اي اي سيل فراق

که اگر کوه بود صبر زجايش بکني

من نظر وقف بر آن منظر زيبا کردم

تا خلايق همه دانند تو منظور مني

حرف در جوهر فرد دهنت هيچ مگوي

که در آن نکته موهوم نگنجد سخني

يارم از لعل شکرخند اگر شيرين است

در وفا داريش آشفته تو هم کوهکني

چو خم از خون دل در ميکشم مي

بخون دل باين مي برده ام پي

مرا تا لعل ساقي داده ساغر

نخواهم خوردن از جام دگر مي

اگر پيوسته او بي مي کند عيش

وليکن من نيازم عيش بي وي

لبش را بوسه زد تا ساغر غير

مي از گرمي غيرت کرده ام خوي

بکش در کاخ دل اي عشق مسند

بساط اين هوسناکي بکن طي

بدل گفتم نهادم داغ رستم

طبيبم گفت کي به گردد از کي

زمرغ بام بشنو ذکر هوهو

بغفلت اندري ايدل تو هي هي

مبر ديگر رگم بيهوده فصاد

که غير از دوست نبود در رگ و پي

نواي عشق و داغ اشتياقت

زخاکم بر دماند لاله و ني

ستم زآن ترک اگر آشفته ديدي

بحيدر شکوه کن پنهاني از وي

بزن درويش شئي الله به آن در

که امکان خود بپيش اوست لاشئي

کو بشيري که بگويد زسفر ميآئي

خرم آنروز که بينم تو زدر ميآئي

مردم ديده نيابد بنظر مردم را

تو پري مردم چشم و بنظر ميآئي

سرخوش از وصل زليخا و عزيزي در مصر

يوسفا کي تو بسر وقت پدر ميآئي

شمع سان جان بسر دست نشينم تا صبح

گر بدانم تو بهنگام سحر ميآئي

از تجلي رخت سينه سيناست دلم

گرچه اندر نظر غير شرر ميآئي

سپه غمزه که اندر صف مژگان داري

گر جهان خصم که با فتح و ظفر ميآئي

آفتابا چو بچوگان دو زلفش نگري

گو صفت در صف ميدان تو بسر ميآئي

آن کمر را که در انديشه نگنجد هرگز

بوصالش تو کجا دست و کمر ميآئي

در ره کعبه عشق است خطرها اما

چون رسي باز تو با جاه و خطر ميآئي

همچو آشفته بسر باديه پيمائي کن

چون بپابوس شه جن و بشر ميآئي

مالک کشور امکان علي آن والي طوس

که چو مس ميروي آنجا و چو زر ميآئي

اي شه کون و مکان اي علي عمراني

که گدايان تو را عار بود سلطاني

دل ما جلوه گه تست نباشد عجبي

زآنکه خورشيد فزون تابد در ويراني

توئي اي نور خدا نقطه پرگار وجود

کي کجا گنجي در دايره امکاني

جاي تو ساحت واجب بهدايت چندي

شايد ار جلوه دهي پيش بشر انساني

نشتر اندر نظر يار تو باشد مژگان

مژه بر ديده خصم تو کند پيکاني

خون کند خصم بجام و چو بياد تو کشم

وه که در کام مرا راح شود ريحاني

آسمان کرد مرا دور گر از يار و ديار

که به دريوزه بغربت روم از بي ناني

احمدالله که بدرگاه شهي جستم بار

که بود پور تو و آينه يزداني

بوالحسن نور هدي آن شه اقليم رضا

کش ملايک همه آيند پي درباني

جستم از خاک درش گوهر مقصود کنون

کاز نظرباز فکندم گهر عماني

از غبار رهش اکسير مرادي ديدم

که کنم هرمس ناچيز طلاي کاني

من آشفته کجا ذکر مديح تو کجا

مدحت روز نيارند شب ظلماني

پيش مجنون تو بقراط بود ابجد خوان

لال عشق تو باعجاز کند سحباني

زدستم برنمي آيد که از پا برکشم خاري

ندارم پا که بگذارم قدم بر طرف گلزاري

نه تنها خار بر پايم شکست ايدوستان دستي

که بشکسته بپاي دل مرا از نوگلي خاري

بکن نائي تو معذورم کز آن شکر دهان دورم

چو ني از بندبند من گر آيد ناله زاري

نيم من مشتري گر صد چو يوسف را دهي ارزان

که من با يوسفي دارم بمصر عشق بازاري

بجاز زر سري دارم بگير و جام مي در ده

وگر نه خرقه ام بر تن نه بر سر مانده دستاري

ديار حق شناسان زين جهان بيرون بود گويا

کاز ايشان نيست در دير خراب آباد دياري

بجز خار و خسي برجا نماند از آشيان من

برو بگذر تو اي برق و از او مگذار آثاري

نپوشم حق تو حاشا کنم منصوروار افشا

کنند آماده اغيارت گر از هر گوشه ام داري

توئي بت برهمن دل واله و آشفته مويت

اگر که بت پرستان را صليبي هست و زناري

خرابم کرد دوران و ببادم داد اي مولا

تو آبادم بکن زيرا که امکانرا تو معماري

طالع سعدي و کوکب کندم مسعودي

از ايازم برسد عاقبت محمودي

يوسف گل بسر تخت سليمان آمد

از عنادل بشنو زمزمه داودي

خال تو طرفه خليلي است بگلزار بهشت

آتشين روي تو چندانکه کند نمرودي

عود بر مجمر بي دود نباشد نه خط است

زلف بر مجمر عارض نکند گو عودي

ذقنت به بود از سيب بهشتي الحق

زآنکه هر ميوه نشايد که کند امرودي

بندي دام تو و ميل رهائي حاشا

زخمي تير تو را نيست سر بهبودي

تافت از پرتو رخسار تو سر نه آدم

بهر ابليس همان شد سبب مردودي

پرتو تو سوي بتخانه کشد برهمنان

ورنه بالله که جمادي نکند معبودي

نقش نه گنبد دوار نماند برجا

آتشين آه من ار دوش نکردي دودي

شايد ار کشتي آشفته برد بر ساحل

آنکه خاکي زدرش آمده کوه جودي

حل مشکل بکف اوست که او دست خداست

چه کني تنگدلي از پي دير و زودي

بمينا ساقيا صهبا نداري

و يا فکر خمار ما نداري

چه حظ از عمر جاويدانت اي خضر

که بر کف ساغر صهبا نداري

تو روحي کي در آئينه دهي عکس

سزد گر گويمت همتا نداري

چه پروا ميکني پروانه از شمع

خبر از يار بي پروا نداري

مگر ليلي درون خانه جستي

که مجنون رخ سوي سحرا نداري

نه اي بلبل گر از گل مست و شيدا

چرا وقت ديگر غوغا نداري

نيامد گلرخ ما با گل تو

بهارا صرفه بهر ما نداري

گل من عاشقانش صد هزارند

تو گل جز بلبلي شيدا نداري

بخواب ناز چندان ترک يغما

مگر امشب سر يغما نداري

مهل پا از دل ويرانه بيرون

که کنجي جز خرابه جا نداري

نهد آشفته کي سوداي زلفش

خبر از آتش سودا نداري

شنيدي علم الاسماء رازم

خبر از صاحب اسما نداري

توسل جست بر اسماء خمسه

گر از ايشان بمافيها نداري

صبح عيد است بده باده مکرر ساقي

تا بري زنگ از اين قلب مکدر ساقي

مي بجوش آمده در خم بسبو کن هي هي

وز سبو ريز تو در جام مکرر ساقي

دشمن دست خدا رفت تو دست و پا کن

مده از دست تو پيمانه و ساغر ساقي

عمرها بر در ميخانه زدم حلقه بدر

هان مهل تا که زنم من در ديگر ساقي

داري از خاک در ميکده اکسير مراد

رحمتي تا که کني قلب مرا زر ساقي

نيست گوگرد گر احمر چه کني شعله دود

در قدح ريز تو آن آتش احمر ساقي

از کله گوشه فقرم تو سرافرازي بخش

رفته بر باد مرا گر سرو افسر ساقي

سرخوش آشفته زجام مي مستانه کنم

لعن بيمر همه بر دشمن حيدر ساقي

اگرچه ماه عبادت تو اي مه رجبي

بيا بيا که مرا اصل مايه طربي

بيار بوسه از آن لب بروزه دار وصال

خوش است روزه گشودن بشرع از رطبي

کنند با همه آلايش ار کرامتها

عجب مدار زعشاق کار بوالعجبي

مرا حيات ميسر نميشود بي تو

که همچو روح روانم تو درگ عصبي

مسبب است خدا ليک لازم است اسباب

حيات مرده دلان را تو ساقيا سببي

اگر ززرنگ بود اصل دوده ات اي خال

بچشم ديده ور از زنگيان مه نسبي

گهي بعقده راس و ذنب فتد گر خور

تو آفتاب بهر مه بعقده ذنبي

مرا ززلف و بناگوش تست صبح و مسا

جز اين بکشور عشاق نيست روز و شبي

طبيب حسن علاجش کند بعنابي

مريض عشق که دارد زهجر تاب و تبي

حکيم بود بوهم گمان که يار زلطف

بحل مسئله جزء برگشود لبي

بگير طره ساقي که تار خوشدلي است

زشيخ ديده اي آشفته گر غم و تعبي

توئي که ساقي مستان و دست يزداني

امام هر عجم و پيشواي هر عربي

ايدل بهرزه چند در اين و آن زني

خود را ببوي دانه بهر دام افکني

آگه نه اي که سوزدت از شعله بال و پر

پروانه وار خويش بهر شمع ميزني

تا کي هواي بوسه زنوشين لبان شهر

بر زخم خويش از چه نمک ميپراکني

سوزيست بر سر تو زشيرين چه کوهکن

نه بيستون که ريشه ات از تيشه ميکني

مجنون شدي و محمل ليلي نديده اي

چون کرم پيله گرد خود آخر چه ميتني

يوسف نديده از چه زليخا شدي بمصر

شيرين شنيده خسرو خوبان ارمني

چون لن تراني از جبل طور شد بلند

چندان کليم بيهده در طوف ايمني

بهر دونان مزن در دونان اگر زحرص

قانع بخوشه باش که فارغ زخرمني

خاک در سراي مغانست کيميا

چند اي حکيم لاف زاکسير ميزني

آشفته راست چشم بدست خدا و بس

از حاتم وز معن حکايت چه ميکني

اي پادشاه عرصه امکان امير طوس

درويش خويش را زنظر تا کي افکني

رخنه اي شانه در آن زلف پريشان نکني

تا که صد سلسله را بي سر و سامان نکني

کي شود بلبل و قمري زگل و سرو آزاد

گر تو گلرو بچمن سرو خرامان نکني

چه عجب گر دل عاشق هدف تير تو شد

کوه نبود که در او رخنه بمژگان نکني

گر مسيحا و فلاطون بودت در بالين

درد عشق ار بودت ميل بدرمان نکني

شنوي زآن لب نوشين سخني گر همه عمر

ميل اي خضر بسرچشمه حيوان نکني

تا نگريد بچمن شب همه شب چشم سحاب

يک تبسم سحر اي غنچه خندان نکني

مردم از نوح نگويند بجز يک طوفان

نيست يک چشم زدن ديده که طوفان نکني

نيست يک نظره اي اي غمزه که در دير و حرم

کفر از جا نکني غارت ايمان نکني

تا تو اي عشق بدين فر و هما جلوه گري

نبود مور که او را تو سليمان نکني

مظهر حقي و کان کرم و دست خدا

نشود اينکه بر آشفته ات احسان نکني

سبزه اي جوي و تماشاگاهي

با رفيقي دو زراز آگاهي

از بره راني و از باده بطي

با غزلخوان صنم دلخواهي

اگر اين نعمتت افتاد بدست

کشور عيش جهان را شاهي

مؤذن ميکده زد بانگ صبوح

خضر چون هست چرا گمراهي

آه کاندر بر آن آينه روي

نيست تابم که برآرم آهي

بي توام باغ بهشتست حرام

با تو دوزخ نبود اکراهي

از فسون نگه و جادوي زلف

دل براهي شد و دين در راهي

حال دل چيست در آن چاه زنخ

يوسفي مانده نگون در چاهي

بگمانم که مگر از مه و سرو

بمثل آورمت اشباهي

ماه را خانه نباشد بر سرو

سرو را ميوه نباشد ماهي

با چنين حسن و صباحت گويا

بنده درگه شاهنشاهي

دست حق شير خدا سر ازل

کش نبي گفت که سر اللهي

با ولايش دو جهان گر گنه است

در بر کوه نيايد کاهي

همتت هست بلند آشفته

بنظرها تو اگر کوتاهي

الا اي باغبان خاصيت سرو روان داني

اگر آن سرو بالا را بجاي سرو بنشاني

بنازم ايزد گلي دارم که از خار و خزان فارغ

اگر آن گل ببيني روي از گلشن بگرداني

اگر دامن کشان آيد بباغ آن سرو گلچهره

بسرو و سنبل و سوري و گل دامن برافشاني

مگر باغ نظر دارم که باغي در نظر دارم

اگر آيد بجلوه در جمال او فروماني

نهال تو ترنج آرد نهال من شکر بارد

برو آشفته وش ميبايدت حرز يمان خواني

کدامين حرز از آن بهتر که خواني مدحت حيدر

که در هر جا که درماني خود از اين حرز برهاني

بر گل آن سنبل مشکين که فراز آوردي

نافه آهوي چين را بطراز آوردي

ماه و خورشيد سر از چنبر حکمت نکشند

تا کمندي بکف از زلف دراز آوردي

کعبه را بتکده کردي و مهابا نکني

کعبه را پيش بت آخر بنماز آوردي

يد و بيضا بکف اژدر موسي دادي

اين چه سحر است که از شعبده باز آوردي

راستي پرده عشاق مرا برد از ره

زين نواها که بقانون تو بساز آوردي

عجبي نيست کنم رو بعراق ار زحجاز

در عراقم چو عيان مير حجاز آوردي

ديگرت جانب کعبه چه نياز است ايدل

چونکه بر خاک نجف رو بنياز آوردي

از در خويش مران بنده درويش شها

از جهانش تو سوي خويش چو باز آوردي

مس آشفته باکسير محبت بگداخت

بزن اکسير که چونش بگداز آوردي

خادما شمع برافروز بنه منقل و مي

عنبر و عود بسوزان و مکن غفلت هي

مطربا پرده قانون بنوا راست بزن

ساقيا باده بدور آر و بده پي در پي

بخل مذموم بود خاصه که در بزم کرام

کرمي تا نبرد نام کس از حاتم طي

مرغ هوهو زده اي مطرب عاشق برخيز

نيمه اي رفت زشب چند تغافل هي هي

نام جم زنده بجام است بياور ساقي

تا بنوشيم بشادي روان جم و کي

چون خود از اصل جدا مانده بحالت نالد

قصه درد جدائي که سرآيد چون ني

در شب وصل سزا نيست شکايت زفراق

در بهاران نکند شکوه کس از سردي دي

داغ عشقست در آغاز بدل بنهادم

که در آخر زطبيبان بعلاج است الکي

خيز و شيئي اللهي از ميکده کن اي درويش

که جهان با کرم پير مغان شد لا شئي

پير ميخانه رحمت علي آشفته علي

که کشد هر که زجامش چو خضر ماند حي

پرده زرخ کشيدند گلهاي نوبهاري

بيجا چرا عنادل دارند بيقراري

معشوق چون درآيد جلوه کنان ببازار

عاشق چرا بنالد از درد سوگواري

چون باد صبحدم را باشد زتو پيامي

شمع سحر نمايد در پاش جانسپاري

ليلاي لاله در دشت زد خيمه از سر ناز

مجنون ابر کرده آغاز اشکباري

طاوس وش چو روزي اندر خرام آئي

بر خويشتن بخندند کبکان کوهساري

مسکين تست نرگس زآن تاج دارد از زر

در عشق تو کند فخر لاله زداغداري

اي لعبت بهشتي در جنت ار خرامي

غلمان غلامت آيد وز حوريان حواري

از زلف او حديثي آشفته در قلم آر

کاز رشک خون کني باز تو نافه تتاري

بهبود کي پذيرد ناسور دل خدا را

زلفت بمشکبيزي نافت بمشکباري

در بحر طبع الفت غوصي کن از سر شوق

در مدح شاهت ار هست ميل گهر نثاري

حيدر شفيع محشر آئينه دار حيدر

کو را نگفته مدحت غير از جناب باري

مگر اي عشق سر پرسش عشاق نداري

يا که داري و نظر بر من مشتاق نداري

ايکه زآهنگ مخالف روي از راه بمجلس

راستي آگهي از نغمه عشاق نداري

نه گمانم که شبي روز شود در همه عمر

گر تو چون خور نظري بر همه آفاق نداري

چون توئي چشمه خورشيد جهان شد زتو روشن

از چه بر ساحت عاشق سر اشراق نداري

عهدت از مهد بپايان ببرم تا بلحدهم

تا نگوئي سر پائيدن ميثاق نداري

مددي زهر غمم ميکشد و تلخي ترياق

غفلتت چيست مگر ساقي ترياق نداري

بتغافل مگذر رفته خلافي اگر از من

مي بياور مگر آن آتش حراق نداري

گر من آشفته ام و رند و نظرباز و قلندر

خبر از صومعه زاهد زراق نداري

دست من گير تو اي دست خدا از سر رحمت

کاينچنين بي سر و پا در همه آفاق نداري

با من اي عشق اگر عهد کهن تازه کني

مصحف دل که زهم ريخته شيرازه کني

حسن را بي مدد تو نبود جلوه به دل

به يکي جذبه بهر هفت تواش غازه کني

غير مي دفع خمارت نکند وقت صبوح

تا بفرداي قيامت که تو خميازه کني

پاره پوست که بر چوب ببندد مطرب

به يکي نغمه تواش ساز خوش آوازه کني

دو جهان بي تو بچشم است چو چشم سوزن

چشم سوزن که بود با تو چو دروازه کني

چار طبعي که همه مختلف آمد به مزاج

به اشاره تو تواني به يک اندازه کني

تو همان دست خداوندي معمار ازل

طرح آشفته تواني که شها تازه کني

اي ترک از تير نظر تو آفت روئين تني

شير ار بود آهو فکن تو آهوي شير افکني

بر برگ لاله سنبلي يا سبزه بر گرد گلي

بگرفته اي خاتم زجم اي خط مگر اهريمني

اي زلف پرچين و گره بر گو کمندي يا زره

بر گردن مه چنبري بر مهر تابان جوشني

اي مو بر آن رو غازه اي مشک تري و تازه اي

با اينکه نار چهره را پيوسته در پيراهني

اي چشم فتان ساحري اي ترک غضبان کافري

در خوردن خون ماهري در جادوئي بس پرفني

پير مغان موسي بود مي شعله سينا بود

از خاک پاک ميکده لابد تو طور ايمني

در ديده هرگز نائيم اي شاهد هر جائيم

با اينکه تو خورشيد سان در دشت و کوي و برزني

در جلوه گه ليلاستي گه در نظر عذراستي

گه مظهر سلماستي شيرين گهي در ارمني

جانان جان و جان تن آرام دل و روح بدن

گفتم مگر دوري زمن چون نيک ديدم با مني

اي کودک ماهرو چه نامي

اي لعبت سرو قد کدامي

مردم نه اي پرده نه چه جنسي

حوري ملکي بگو چه نامي

نامي نرود زحور و غلمان

آنجا که تو خوبرو غلامي

سرهنگ بفوج دلبراني

خوبي زتو يافته نظامي

چون زلف و رخ تو در نظر هست

کو هيچ ميان صبح و شامي

با ماه چه نسبتت که هر روز

او ناقص و تو مه تمامي

جز جام که از تو کامياب است

زآن لب که گرفته است کامي

اي خال تو دانه بهشتي

اي زلف براه عقل دامي

از شير نشسته اي دهان را

در خوردن خون در اهتمامي

خاصان بکشي به نيم غمزه

يک غمزه تمام و قتل عامي

مي نوش ببزم خرقه پوشان

لب خشک اگر مه صيامي

چون مست شدي بتا بپا کن

آشوب قيامت از قيامي

آنگاه سروش غيب در گوش

زآشفته بگويدت پيامي

تا بشنوي و شوي غزل سنج

در بزم به بهترين کلامي

در مدح علي که ايزدش گفت

در رتبه تو هشتمين امامي

در طور دلم نور صفت جلوه گر آئي

شب شعله شوي باز و چو شمعم بسرآئي

سودا نهمت نام و يا عشق کدامي

هر روزه برنگ دگري جلوه گر آئي

گه بانگ انا لحق بسر دار برآري

منصور صفت گه بسردار برآئي

گه در دم نائي بدمي نغمه دلکش

گه ناله جان سوزي از ني بدر آئي

يعقوب شوي گاه به يوسف بنهي دل

گه گاه برنگ پدر و گه پسر آئي

گه گلبن و گه گل بسر شاخ بگلزار

گه بلبل و بر جلوه گل نغمه گر آئي

گه مي شوي اندر خم استاد فلاطون

گه ساقي و گه نشئه و گاهي اثر آئي

گه دجله نيلي به ره موسي فرعون

گه بهر خليل الله باغ از شرر آئي

گه بردم عيسي بدمي پرورش روح

گه اژدر موسي شده و سحر خور آئي

گه ليلي طنازي اندر حشم ناز

مجنون شوي آنگاه بکوه و کمر آئي

اندر همه ذرات عياني و نهاني

ناديده و بينند چو نور بصر آئي

بازآ بسرم يار خدا را زسر مهر

تا سعد شود نحس چو تو در صفر آئي

گر ماه صفر نحس توئي اصل سعادت

اکسير نحاسي و بمس خورده از آئي

هم مظهر حقي توو هم مظهر آثار

نبود عجب ار زآنکه بهر رنگ برآئي

آشفته بدرگاه تو اي شاهد پناهد

گر جور بسي برده تواش دادگر آئي

شاهنشه امکاني و در طوس غريبي

شايد که غريبان را وقتي بسر آئي

مردم ديده مني نور دو چشم مردمي

جز تو پري کجا کند جلوه بشکل آدمي

باغ و بهار مردمان گر زگلست و ياسمين

باغ و بهار من توئي اي تو بهار خرمي

چون تو مسيح دم بتي شايد کايد از عدم

روح قدس بمريمي دم زند ار بهمدمي

زلف سياه اهرمن چهره بهشت جاودان

واي بحال آدمي خانه کند چو گندمي

نوبت شاهي ار زني ميسزدت که از شرف

کاکل و زلف تو کند بر مه و مهر پرچمي

هست زجنبش مژه چاک دل رفوي او

سحر مبين که در دمي تيري کرد و مرهمي

زلف تو کعبه جهان خال سياه تو حجر

محرم تشنه را کند گو لب لعل زمزمي

خسرو محتشم شدم مالک ملک جم شدم

کرد چو آن عقيق لب از سر مهر خاتمي

جادوي چشم را بگو با همه مستي از کجا

کرده بدست زابروان تيغ کجي بدين خمي

از سرمستي اي سيه تيغ مکش بروي مه

شق قمر بود گنه جز زنبي هاشمي

خاتم خيل انبيا صاحب رتبه دني

آنکه بغير حيدرش کس نه سزاي محرمي

آشفته بعقده ي ناخن تو گره گشا

شايد اگر برآريش زين خم و پيچ درهمي

صبا تو نفخه عنبر در آستين داري

مگر عبور بر آن زلف عنبرين داري

گرفته اي تو زتاتار طره اش تاري

که تبت ختن چين در آستين داري

بهر سپهر يکي کوکب درخشان هست

تو مهر و مه برخ و زهره در جبين داري

ببرگ لاله پراکنده غاليه از خط

بزلف و سنبل بويا بياسمين داري

دهي پيام زنوشين لبت باغيارم

فغان که زهر مذابم در انگبين داري

هزار همچو سليمان مسخر حکمت

چه نقش بود ندانم که در نگين داري

تو خود بجنس بشر اي پسر نميماني

مگر سرشت زحور و ملک عجين داري

اگر تو سرو رواني چرا ببرزن و کوي

و گر تو ماه چرا خانه در زمين داري

بمدح حيدر و آشفته وش نوا سنجي

زپادشاه زمان چشم آفرين داري

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا